Skip to main content

Full text of "Lughatnama Dah Khuda 14"

See other formats




ی 





پد ی 





ÃAE36 
Dehkhodã, Aliakbar, 1879-1955 D4 


Loghatnãme (Encyclopedic Dictionary). Chief Editors: Mohammad Mo’in & 
Ja’far Shahidi. Tehran, Tehran University Publications, 1998. 
16 vols. Illustrated. 27.5 cm. 


1. Persian Encyclopedia. 2. Mo’in, Mohammad, 1912-71. 
3. Shahbidi, ۰ 4. Title. 


Vol. 14: ISBN 964-03-9603-6 
Set: ISBN 964-03-9617-6 


شابک ۶- ٩۹۶۴-۰۳-۹۶۰۳‏ (جلد ۱۴) 
شابک ۹۶۴-۰۳-۹۶۱۷-۶ (دورهُ کامل) 


لغت‌نامة دهخدا 
جلد چهاردهم (معتمد -نوال) 
تألیف: علیاکبر دهخدا 
ناشر: موس انتثارات و چاپ دانشگاه تهران 
چاپ دوم از دور؛ جدید: ۱۳۷۷ 
تبراژ: ۰ دوره 
حروف چینی و صفحه‌بندی: اتشارات روزنه صحافی: معين 


لیتوگرافی: بهنام طراحی گرافیک: علیرضا عابدینی 
چاپ: چاپ‌گستر خوش‌نویس: محمّد احصائی 


نشانی موسسه لغت‌نامه دهخدا: 
تهران تجریش. خیابان ولی‌عصر باغ فردوس» ایستگاه پسیان 


مئولیّت تنظیم مطالب این مجلّد را آفایان نام‌برد؛ ذیل بر عهده داشته‌اند: 


احمدی گیوی, دکتر حسن سعیدی سیرجانی» علیاکبر 
انوری» دکتر حن شایسته» دکتر رسول 
جوینی» دکتر عزیزالله قاسمی» دکتر رضا 
درهمی» دکتر جواد نحفی اسداللهی. دکتر سفیل 
ستو ده دکتر غلامر ما 
هت مقابله: 

دیرسیافی دکتر دمحمد 

دیوشلی» عباس 

شهیدی, دکتر سید جعفر 


بازنگری و ویرایش مطالب این مجلّد از حیث تطبیق معانی با شواهد و رعایت نظم تاریخی 
شاهدها و تنظیم الفبایی مدخل‌ها و ترکیب‌ها و امثال و اعمال آین‌نامهٌ خاص ویراستاری به‌منظور 
تعیین ضط و هویت یکسان در کتاب و امکان انتقال متن لغت‌نامه به بسته نرم‌افزاری زیر نظر دکتر 
غلامرضا سستوده بر عهدهٌ نام‌بردگان ذیل بوده است: 


حسنی؛ حمید صفرزاده. بهروز 
ستوده دکتر غلامرضا مهرکی, ایرج 


شادخواست. مهدی 


نشانه‌های اختصاری 


اسم 

اسم خاص 
اسم صرت 
اسم فعل 
اسم مرکب 





اسم مصدر 

جلد 

جمع (پیش از لفت جمع) 
جمع... (پیش از لفت مفرد) 
جم‌الجیع 


حاصل مصدر 

حبیب‌السیر چاپ طهران 

حاشية فرهنگ اسدی نخجوانی 
رضی‌الاعنه 

رحمةاله علیه 

سطر 

سلاماله علیه (علیها) 

صفحه (پیش از عدد) 

صلی اه عليه وآله‌ سم 

صفحات 

ظاهراً 

عربی 

علیه‌السلام (علیهماالسلام. علیهم‌السلام) 
فرهنگ اسدی نشجرانی 

قید 

قل از میلاد 

میلادی 

مصدر 

مصدر مرکب 

نت تفضیلی (اسم تفضیل, صفت تفضیلی) 
نمت فاعلی (اسم فاعل, صفت فاعلی) 
نسخه‌بدل 

نعمت مفعولی (اسم مفعول. صفت مفعولی) 
هجری شمسی 

هجری قمری 


معتمد , 


معتمف. مت ۶] (ع ص) اعتمادکر ده‌شده. 
(غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). مورد اعتماد, ثقه 
آمین. استوار. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا): اگراو را برانداخته آید و معتمدی از 
جهت خداوند در آنجا نشیند پادشاه را خزانة 
معمور و لشکر بسیار برافزاید. (تاریخ بیهقی 
چ ادیپ ص ۳۲۰). در روزگار امیر عبدالر شید 
از جملة همه معتمدان و خدمتکاران اعتماد 
بروی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۰۵ ۰ 
فضل به خانه باز آمد و خالی بنشست و آنچه 
نیشتنی بود نيشت و کار راست کرد و معتمدی 
را با این فرمانها نزدیک طاهر فرستاد. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۱۳۶). هر روز و 
می‌گفت و امیر نومید می‌شد و کارها فروبماند 
تا جوانی را که محصد بود پیش‌کار امیر کرد. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۶۳). با کالیجار 
صد سوار از عجمیان خویش راست کرد و 
صد غلام ترک و معمدی ازا ن قاضی. 
(فارسنامة ابن‌الیلخی ص ۱۱۹). تا جولاهگان 
از بهر دیوان بافند و مسحمد دیوان ضبط 
می‌کند. (فارسنامة ابن‌لبلخی ص ۱۳۶). .و 
پیاعان محمد باشند که قیمت عدل بر آن نهند. 
(فارسنامة ابن‌البلخی ص ۱۴۶و محمدی به 
نزدیک انوشیروان فرستاد. ( کلیله و دمنه)۔ 
معمد قاضی همان فصل روز اول تازه 
گردای ( کنیا و دنه پس روی به معمدان 
قابوس کرد و گفت! اين جوان در فلان 
صحلت... بر دضتری... عاشق است. 
(چهارمقاله). متمدی از بهر قضای حاجات و 
قام يه مهمات ایشان نصب فرمود. (ترجمهة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص‌۳۷۵). چون او را 
به معتمد سلطان سپردند او رابا تخت‌بندی که 
داشت به جاتب غزنه بردند. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص‌۳۴۵). عمال و معتمدان 
او در انبارهای غله باز کردند و غله‌ها بریختند 
و بر فقرا و مسا کین صرف کردند. (ترجمةً 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۳۰و ۲۲۱). 
هیچ دل از حرص و حد پا کیت 
معتمدی بر سر این خاک نیست, نظامی. 
بعد از آن پرسید امنا و معتمدان شما کیستند. 
(جهانگشای جوینی). از روی بی‌حرمتی و 
اذلال بدیخان تعلقی نمی‌ساختند و مطالبت 
مال از معتمدان آن قوم می‌رفت. . (جهانگشای 
بر حال باه او رحمت 
آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی 
بفرستاد تابه شهر خویشش رساندند. 
( گلستان). || تکیه کرده شده. (ناظم الاطباء). 
م ت به خط 


جوینی). ملک‌زاده را د 


مُعوّل. (متهی الارب). حند. (يادداشت 
مرحوم دهخدا), 

معدمد. م ت م] (ع ص) اعستمادکننده بر 
کسی.(غیات) (آنندراج). || تکیه کننده.(ناظم 


۱ E Î Ak 
معتمدالدوله. متم ددد / دو ل] ((خ)‎ 
رجوع به فرهاد میرزا شود.‎ 
معتمدا لد وله. ( ٢ت مدد د /ذو ل] ((خ)‎ 
رجوع به قرواش‌ین مقلدین میب و اعلام‎ 
زرکلی چ ۲ج ۶ ص ۳۷ شود.‎ 
معتمدآلدوله. متم ددد /دو ل1 (رخ)‎ 
عبدالوهاب اصفهانی متخلص به تشاط.‎ 
رجوع به نشاط شود.‎ 
معتمدا لملکت. [م ت م دل ] (اج) رجوع‎ 
به ابن تلمیذ... ابوالفرج و ابوالفرج یحیی‌ین‎ 
ساعد.. شود.‎ 
معتمد على انثه. (مت م دغلل لاء] (إخ)‎ 
(اژ . ..) رجوع به ابوالقاسم محمد السعتند‎ 
علی‌اته و اعلام زرکلی ج ۳ص ۰ شود.‎ 
معتمد علی‌الثه. مت م دع آل لاء] ((خ)‎ 
احمدین متوکل على اله ملقب به المعتمد‎ ).. . (( 
علی‌الله مکنی به ابوالقاسم پانزدهمین خليفة‎ 
عباسی. پس از قتل مهتدی به سال ۲۵۶ به‎ 
خلافت رسید. وی پایتخت رااز سامره به‎ 
بغداد انتقال داد و با آنکه جوانی بی‌کفایت و‎ 
عیاش بود مدت نبةً مدیدی, یعنی ۲۳ سال‎ 
خلافت کرد. علت این امر آن ہود که برادرش‎ 
طلحه ملقب به موفق متصدی کارها بود و او‎ 
مردی کار آمد و با شهامت بود. از وقایع مهم‎ 
خلافت معتمد شکست یعقوب لت و مرگ او‎ 
ه وا پادر آمدن صاحب زنع و‎ - ۲۶۵( 
پایان ن یافتن قدرت او در بصره و توابم ان‎ 
است. آمام حن عسکری نیز در زمان معتمد‎ 
رحلت یافت (۲۶۵ «.ق.)معحمد بر اثر افراط‎ 
در اکل و شرب یا در نیج موم شدن‎ 
درگذشت ت و المعتضدباثه به جای وی نشست‎ 
ه.ق.).و رجوع به تاریخ اسلام تألیف‎ ۲۷۹( 
دکتر فیاض ص ۲۴۲ و ۴ و ترجمه تاريخ‎ 
یعقوبی صص ۵۴۱ - ۵۴۶و مجمل‌التواریخ و‎ 
القصص ص ۲۶۵ و ۲۶۶ و حیب‌السیر و‎ 
۷ تاریخ الخلقاء سیوطی و الک‌امل‌بن اثیرج‎ 
و تجارب‌اللف ص۱۸۹ و اعلام‎ ٩۳ ص‎ 
زرکلی شود.‎ 
معتمد علیه. مت م دن غ لَیْ؛] (ع ص‎ 
مرکب) آنکه بروی در چیزی اعتماد می‌کنند.‎ 
و ود‎ OS ی‎ 
: (ناظم الاطباء). مورد اعتماد. مورد اطمیتان‎ 
تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت‎ 
سلطان و مشارالیه و معمد عله گشت.‎ 
گلستان). زیراکه به علم و فقاهت معتمد عليه‎ ( 
بود. (تاریخ قم ص ۲۹۴). پس محمد این‎ 
سخن از معتمد علیه او وزير صاحب رای‎ 
نیکو خواه و مشفق بر رعیت بشنید. (تاریخ قم‎ 
.)۱۴۶ ص‎ 
معنمد به. [مْ تم دی ي ] (ا) دصی از‎ 
دهتان تحت جلگه است که در بخش فدیشه‎ 


میا ممتش. ۲۱۱۲۹ 


شهرستان نیشابور واقع است و ۲۸۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 
معتمر. [م ت م](ع ص) زیارت کنندة چیزی 
و قاصد آن. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). زیارت‌کنده و اراده کندة 
چیزی. (ناظم الاطباء). زایر. (یادداشت‌به خط 
مرحوم دهخدا). || آن که حع عمره گزارد. 
عمره گزار . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||ععامه بر سر بندنده: (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتمار 
شود. 
معتمر . مت 5 (اج) ابن سلیمان الشیمی 
کته لش تردن( ۶ ۰- ۱۸۷« .ق.) 
محدث بصره در عصر خویش و حافظ و ثقه 
بود. عده بسیاری از جمله احمدین حنبل از 
وی روایت کرده‌اند. او را کتابی است در 
«مغازی». (از اعلام زرکلی ج ۲ ص ۱۰۵۴). 
معتمل ۰( ت م] (ع ص) به کار دارنده خود 
را. (آتدراج) (از منتهی الآرب). کی که خود 
را به کار وامی‌دارد و مشغول می‌سازد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اضطراب‌کنده. 
(آنندراج) (از مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اعمال شود. 
معتمة. [م تم م01 ص) روضة معتمة؛ 
مرغزار دراز گیاه. (سنتهی الارب) (از لسان 
العرب). 
معتمی . . (م تّ] (ع !) شیر بيشه. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معتن. مت ] (ع ص) سخت تقاضا کننده بر 
قرض‌دار. (آنندراج) (از تاظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اعتان شود. 
معتنابه. [ م ت ب؛] (ع ص مرکب) کاری که 
محل اعتتا و اهتمام باشد. (ناظم الاطباء). قایل 
اعتنا. قابل توجه. |/بسیار: مقدار معتایهی از 
ثروت خود را در قمار باخت. 
معقنز. (مْ تن ] (ع ص) به یک سو شونده و 
کناره گزینده و جای دور رونده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). به یک سو شونده 
و کناره گزینده. (آنندراج), دور شونده و 
فرود آینده به جایی. (از اقرب الصوارد) (از 
محیطالمحیط), و رجوع به اعتناز شود. 
معتنش. . ٢ت‏ نٍ](ع ص) دست در گردن 
یکدیگری اندازنده در حرب. ۰ (آنندراج) (از 
منتهی الارب). کی که دز جنگ دست در 
گردن دیگری می‌اندازد. (ناظم الاطباء) (از 
رت لر ان توبن کي 
(آنندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ظالم و ستمگر و به قهر و باطل 
گیرنده .(ناظم الاطباء). .و رجوع به اعتتاش 
۲-چنگیز. 


۱-ابرعلی سیا 


۰ معتنف. 


شود. 
معتنفب. مت ن ] (ع ص) طریق معتنف؛ راه 
غيرمتقيم. امستهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) ( از اقرب الموارد). 
معتنفة. 1مّت ن ف] (ع ص) ابل معتنفة: 
شتران ناموافق به هوا و زمین. (منتهی الارب) 
(انندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معتنق. . [متَ نْ] (ع ) آن جایی که گردن 
کوهها' از سر آب ظاهر و نمایان می‌گردد. 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارپ). ابتدای 
خارج شدن توده ریگهای دراز کشید» از 
سراب. (از اقرب الموارد). 
معتنک. م ت ن (ع ص) شتری که در 
ریگ بته و سخت درآید و يرون آمدن از 
آن دشوار گردد. (آنندراج) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع یه اعتا ک‌شود. 
معتنیی. [م ت ] (ع ص) تسیماردارن ده ۴ 
اهستمام‌کننده. (غیاث) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). مشغول به سعی و کوشش و رنج. 
(ناظم الاطباء). اعتا کننده و در استخلاص 
بواسطة ارباب قدرت و اهل اختصاص, که به 
راستی همه مشفق و معتنی بودند, به هر طریق 
صی‌کوشید. (نفتةالسصدور ج یزدگردی 
ص ۶۴). 
معتنی به. مت نا بذ) (ع ص 9 
معتنابه. رجوع به همین کلمه شود. 
معتور. [مْت وٍ] (ع ص) همدیگر به نوبت 
گیرنده.(آتندراج) (از متهی الارب). گیرنده 
چیزی را به نوبت. (ناظم الاطباء). |[دست به 
دست گرداننده. (ناظم الاطباء) (از منتهى 
الارب). و رجوع به اعتوار شود. 
معتوق. E‏ 2 ص) آزادک_سسسرده‌شده. 
(آنندراج). آزادشده. ج ,معاتیق و گویند 
لایجوز عبد معتوق. (ناظم الاطباء). عتیق و 
عاتق درست است و موق گفته نسود. (از 
اقرب الموارد). 
معتول. [مْ ت و ] (ع ص) گرینده. (آنتدراج) 


(از تھی الارب). گریه کتدهو ناله کنده. 


(ناظم الاطباء) از اقرب الموارد). و رجوع به 
اعتوال شود. 
معتوه. [)(ع ص) دلشضده و بی‌عقل و 
سبک‌خرد. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
دلشده و بی‌عقل و بهوش که گاهی یه طور 
دیوانگان کلام کند و گاهی به وضع عاقلان. 
(غیات) (آنندراج). ناقص‌السقل و گویند 
مدهوش بدون جنون و گویند مجنون عقل از 
دست داده و در حدیث است: رفعالقلم عن 
ثلائة عن‌الصبی والائم والسعتوه. (از 
تخاو وای شل تات 
(زمخشری). آنکه کم فهم و پریشان سخن و 
تباه اندیشه باشد. (از تعریفات جرجانی): 


محمود داودی پر ابوالق‌اسم داودی عظیم 
معتوه بود پلکه مجنون. (چهارمقاله). مصنف 
چه معتوه مردی باشد و مصنف چه مکروه 
کتابی. (چهارمقاله). 

بوبکر اعجمی پسری مانده یادگار 

دیوانه زن‌بمزدی معتوه و بادسار. سوزنی. 
بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند 
معتوه مسیحادل دیوانة عاقل‌جان. خاقانی. 
- معتوه شدن؛ بی‌عقل شدن. سبک عقل شدن. 
هوش و خرد از دست دادن 

معتوه ند از جتن معشوق ستائی 

خود در دو جهان سوختة بی‌عتهی کو. سنائی. 
معتوی. ملع ص) سگی که دهن کچ 
نموده بانگ کند یا آواز زشت و بلند برآورد. 
(آنسندراج) (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اعتواء شود. 
معته. غت تَءْ] (ع ص) دانا و زیسرک 
معحدل خلقت. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||دیوانژ مضطرب خلقت 
از لفات اضداد است. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
معث. ]م[ 2 مص) مالیدن جمیم اجزای 
چیزی را در دست. (از نشوءاللفه ص ۱۴۲). و 
رجوع به معت شود. 
معثرة. [مْ ث ر] (ع!) بب لغزش و خطا. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
معشکل. [ ع کی ] (ع ص) مرس گوله‌دار. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), هودج 
معثکل؛ هودج زیت شده از پشم و جز آن. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به 
عثكلة و عثكولة شود. 
معثلب. [مغ ل ] (ع ص) امر معتلب؛ كار 
نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). کار تاپیدا و نااستوار و بی‌تبات. 
(ناظم الاطباء). 

معتلب. (م ع ۲0 (ع ص) شيخ معتلب؛ پر 
پشت دو تا کرده از پیری. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الصواردا, 
نْژی ملب؛ گو گردا گرد خرگاه که کنار آن 
فرودریده باشد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنتدرا اج). گودال اطراف خیمه که 
خراب شده باشد. (از اقرب الموارد). 
معثن. امْعْت ث](ع ص) مرد سطیر ریش 
و انبوه ان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معثون. [] (ع ص) طمام بوی گرفته و تباه 
از دود. عین. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطیاء). 
معج.[)(ع مسص) ميل رادر سرمه‌دان 
جنبانیدن. (از منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ا[به سهولت 
و آسانی گذشتن و گویند مریمعج. (از منتهی 


معوخا .۰ 


الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
اایه شتاب رفتن. (تاج المصادر بهقی) (منتهی 
الار ب) (انندراج) (ناظم الاطباء). سج اليل 
معجا؛ سیل به شتاب جاری شد. (از اقرب 
الموارد). ||به سرزدن بچه پستان مادر راو 
دامن در گردا گرد آن گشادن تا قادر شود به 
شیر مکیدن. ||کارزار کردن. (منتهى الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصواردا. 
||شمشیر زدن. || جنبان شدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). به هر سو گشستن و 
این از نشاط باشد. (از اقرب الموارد). || جماع 
کردن. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
معج. lez‏ (ع ص) یوم مسمج؛ روز 
گردناک.آمتهی الارب). روز باگرد و خاک. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معج. [مع ](ع ق) به معنی معی یعنی با من به 
لفت قضاعة و گویند خرج معج؛ ؛ بیرون آمد با 
من. (ناظم الاطباء) 
معحاز. [م] (ع لا راه, (منتهی الارپ). راه و 
طریق. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معحال. 181۰ 2 ص) ناقه‌ای که قبل از تمام 
شدن سال بچه ارد که زنده ماند. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). آبستنی که پیش از موعد 
وضع حمل کد. (از اقرب الموارد). ||ناقد که 
چون پا در رکاب نهند بجهد. (متهی الارب) 
(آنتدرا اج) (از ذيل اقرب الموارد). 
معجب. ( ج]"(ع ص) مكبر و 
خویشتن‌بین و خودپسند. (غیاث) (انلدراج). 
متکیر: مستکبر. صاحب عجب. (از اقرب 
الموارد). خویشتن‌ستای. خودپسند. مفرور, 
برترمنش. برتن. بزرگ‌منش. صاحب عجب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 


۱-گردن کرهها ظاهراً درست نیست. این 
کلمه در ر متهی الارب چنین معنی شده: زمخرج 
اعتاق الجبال من الراب و در اقرب الموارد 
بدین صورت: مخرج اعناق الحبال (ای حبال 
الرمل) من السراب. و ظاهراً صاحب متهى 
الارب «حبال؛ (نوده ریگهای دراز کشیده) را 
جبال خوانده. و ناظم الاطباء نیز آن را کرهها 
معتی کرده است. 

۲-در اقرب الموارد و تاج العروس به کر لام 
مل آمده است. 

۳- غالا به صيغة اسم فاعل یعنی به کر جيم 
مج ] تلفظ کنند و در غیاث و انتدراج نيز به 
همين صورت ضط شده است اما اعجاب بدین 
معنى به صيغة مجهول استعمال می‌شرد. 
بنابراین, این کلمه به شح جيم یعنی به صیغةُ اسم 
مفعول صحیح است. در دواوین شعرا نیز با 
کلماتی از قبیل: لب» شب. سذهب. عجب. 
نسب, مرکب... قافیه شده است و بعلاو» ضط 
اين کلمه در اقرب الموارد و معجم متن اللغه نيز 
به فتح جيم است. 


میا . 


خواجه هه اندرآمده ایدر 

| کنون معجب شدهست از پر رهوار. 
آغاجي (یادداشت‌به خط مرحوم دهخدا). 

هر که را دستگاه خدمت تست 

بس عجب نیست گر بود معجب. 

ی روان س ار ول مر 
چو دل شکته سواری همی گریخت سحر 
سپیده در دم او چون مبارزی معجب. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۰). 
بر آسمان به زمیتی ز قدر وین عجب است 
عجب‌تر آنکه بدین قدر نیستی معجب. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۹). 
تست معجب به جود خویش و جهان 
می‌نماید به جود او اعجاب. 
در فضل بی‌نظیر و ته مفرور 
در اصل بی‌قرین و نه معجب. ممودسعد. 
معجبی یا خود قضامان در پی است 
ورنه این دم لايق چون تو کی است. مولوی. 
این سلاح عجب من شد ای فتی 
عجب ارد معجپان را صد پلاء 


موت فل 


1 مولوی. 
نه گرفتار آمده‌ای به دست جوانی معجب 
خیره‌رای سرکش و سبک‌پای. ( گلستان). 
مشتی متکبر مفرور معجب نقور. ( گلتان). 
|اکسی که کی را یا چیزی را پسندیده و از 
کی یا چیزی او را خوض آمده باشد. کی 
که حالت اعجاب او را دست داده باشد از 
چیزی. کی که اعجاب آورد. (حایةُ کلیله 
و دمنه چ مینوی ص۶۹): چون شیر سخن 
دمنه بشنود معجب شد. پنداشت که نصیحتی 
خواهد کرد. ( کله و دمنه چ مینوی ص ۶۸, 
این وصف چهار تن را زیا نماید. آن که جور 
.و تهور را فضیلت شمرد و آن که به رای 
خویش معجب باشد. ( کلیله و دمنه چ مینوی 
ص 4)۲۸۵. 
نه عجب گر قلک و بحر و سحابی تو ولیک 
این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب. 

سنائی (دیوان چ مصفا ۲۲۷). 
پشت دست این روی کند 
او بدان آینه معجب چه خوش است. 

خاقانی. 

|اشگفت شده. ااخرم و شاد گشته و شادان. 
(ناظ‌الاطیاء). 
معجب. ا٤ج‏ ج] (ع ص) شگفتانگیز و 
عجب و حیرت‌انگیز. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانون). 
معحب. [م ج] (ع |) جای شگفت و تعجب. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون), 
معجب. اج ص) به شگفت 
آورنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). . 
معجبه. (م ج ب ] (ع!) جای شگفت و 


|اسزاوار تعجب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 


جانسون). 
معجر. (م ج]" (ع1) بر سر افکندنی زنان. 
(منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). مقنعه. 
(غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و 
در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی 
متعمل. (آنندر اج). جامه‌ای که زنان بر سر 
می‌پوشند تا حقظ کند گیوان آنها راو باشامه 
نیز گوینده (ناظم الاطباء), روپا ک. چارقد. 
روسری. سرپوش. تصیف. خمار. ج, معاجر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
ففان من همه ز آن زلف تابدار سیاه 
که‌گاه پرد؛ لال‌ست و گاه معجر ماه. 
۲ ۱ رودکی. 
به متحقان ندهی از انچه داری و باز 
دهی به معجر و دستار سبزک و سیما ک. 
عصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
شبی گیو فروهشته به دامن 
پلاسین معجر و قیرینه گرزن. 
متوچهری (دیوان ج دبیرسیاقی ج ۱ص ۵۷). 
بته سفالین کمر هفت و هشت 
فکنده به سر بر تشک معجری. ‏ منوچهری. 
بسی بر درخت گل از برگ و بارش 
گهی معجر و گاه دستار دارد. تاصرخسرو. 
با صد کرشمه بترد از رویت 
باشرم گرد به آستی و معجر. ‏ ناصرخرو. 
گشت به ناخن چو پیرهنش مراروی 
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر. 
مسعودسعد. 
نا گهان برجت و معجر بست ماه دلفریب 
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. 
امیر معز ی (از آتدراج). 
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت 
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب. 
انوری (از آنندراج)- 
خاتون کائنات مربع نشته خوش 
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش. 
۱ خاقانی. 
چون دو اشکر در هم اقتادند چون گیسوی حور 
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند. 
خاقانی. 
عید است و آن عصیر عروسی است صرع‌دار 
کف‌برلب آوریده و آلوده معجرش. 


خاقانی. 

گه‌از فرق سرش معجر گشادی 
غلامانه کلاهش برنهادی. نظامی. 
به ره بر یکی دختر خانه بود 
به معجر غبار از پدر می‌زدود. 

سعدی (بوستان). 
نه چندان نشیند در این دیده خاک 
که‌بازش به معجر توان کرد پا ک. 

سعدی (یوستان). 


رازی که در میان سر آغوش و پیچک است 


معجر. ۲۱۱۳۱ 


آن راز را به مهر به معجر نوشته‌اند. 
نظام قاری (دیوان ص ۲۳). 
چو عشق بامه مسجرفروش می‌بازم 
به عشق معجر او هر طرف سراندازم. 
فی زر اندر اج). 
¬ معجر بستن؛ معجر بر سر کردن. چارقد بر 
سر انداختن. روسری بر سر انداختن: 
نا گهان برجست و معجر بت ماه دلفريب 
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. 
امیر معزی (از آنندراج). 
- معجر به سر کردن؛ چارقد بر سر انداختن. 
روسری به سرکردن: 
شاهدی گر به سر کند معجر 
دیده آییه‌دار طلعت اوست. 
نظام قاری (دیوان ص ۵۱), 
ممجر زرنیغ؛ کنایه از برگهای خزان دیده 
باشد. (برهان) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
- ||کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). 
- ||کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) 
(آتندراج) (ازناظم الاطباء). 
- معجر غالیه گون؛کایه از شب است که 
عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب 
(ناظم الاطاء). 
- معجر فروش؛ فروشند؛ معجر, آنکه معجر 
فروشد؛ 
چو عشق بامه معجرفروش می‌بازم 
به عشق معجر او هر طرف سراندازم_ 
سیفی (از انندراج). 
|ارویوش زنان. (غیاث) (آندراج). روی‌بند 
زنان: 
ستمکاران و جباران یوشیدند از سهمت 
همه رخها به ممجرها همه سرها به چادرها. 


منوچهری. 
داتای نکو سخن کند باز 

از روی عروس عقل, معجر. ناصرخرو. 
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف 


عروس بخت تو بر روی بست معجر جود. 
اتوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۱۳۸). 

مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید 

یاره از ساعد و یکدانه زیر بگشایید. خاقانی. 

شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر 

به قير روی فرو شسته تودة آغبر. 

۱ داوری شیرازی. 
| پارچه‌ای است یمنی. (صنتهی الارب). یک 
قسم پارچة یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | آنچه از پوست خرما به شکل 





۱ -در لغت فرس اسدی چ افبال ص ۴۲۷ 


ابر ونده». 
۲ - فارسی‌زبانان معمولا به فتح اول (م ج) 


۲ معجر. 


جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||عمامه که بر سر نهند بدون 
گردکردن تحت‌الحنک. (از اقرب الموارد). 
معجر. مج ج] لع ص) عسمامه بر سار 
تهاده. (از اقرب الموارد), آن که عمامه بر سر 
نهد اایکی از اخکال خطوط اسلامی. و 
رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص۸۸ 


4 


بو د. 
معجرد. لمع مغر لع ص‌ابسرهنه 
(منتهی الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). 
معجرم. (مع ](ع ص) شاخ بسیارگره. 
|اگره‌دار از هر چیزی. ||(!) کوهان شتر. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
خاصیت معجر دائتن. همچون معجر بودن که 
سر برهنه را پوشاند: 
یی خرد را کد تابش ماه دایگی 
مریم عور را کند برگ درخت معجری. 
خاقانی. 
و رجوخ به معجر شود. 
معجز. ( ج /م ج] (ع مص) ناتوان شدن. 
(تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزة 
(م ج /ج 15 .(منتهی الارب) (از انتدراج) (از 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||ترک دادن 
چیزی راء که کردن آن واجب بود. ||کاهلی 
کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم‌الاطاء). 
||(امص) ضعف و سى و ناتوانی. (ناظم 
الاطباء). 
معحر. (مج) (ع ص, إ) عاجزکننده. 
(انتدراج) (غیاث). درمانده کنده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد 
عاجزی تو بی‌گمان هر چند کا کنون معجزی. 
اترو 
تو معجز ملکانی و هست رای ترا 
به ملک معجزة بیشمار از اتش و آپ. 
معودسعد. 
|| خرق عادت و کرامات تبى. (غیاث) 
(آنندراج). معجزء و اعجاز. (ناظم الاطباء): 
عصا برگرفتن نه معجز بود 
همی اژدها کرد باید عصا. 
غضایری (از امتال و حکم ص ۴۲ ۰( 
به یک چشم زد از دل سنگ سخت 


به معجز براورد نو بر درخت. اسدی, 
در حریگه پیمبر ما معجزی نداشت 
از معجزات خویش قویتر ز قوتش. 
کلیم آمده خود با نشان معجز حق 


عصاو لوح و کلام و کف و رخ انور. 
اصر خسرو. 


با معجز انیا چه باشد 
زراقی و بازی دوالک. اپوالفرج رونی. 
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید 
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش. 
خاقانی. 
عیسی‌ام رنگ به معجز سازم 
بقم و یل به دکان چه کنم. 
به ساعتی شکد رح او طلم عذو 
به پیش معجز موسی چه جای ثیرنگ است. 
ظهیر فارابی. 
به معجز یدگمانان را خجل کرد 
جهانی سنگدل را تتگدل کرد. 
به معجز مان قمر زد دو نیم. 
سعدی (پوستان). 
همی آهن به معجز نرم گردد. ( گلتان). و 
رجوع به معجزه شود. 
- معجز عوی؛ احاء موتی. (یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان: 


خاقانی. 


نظامی. 


یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می‌کشت 
معجز عیسویت درلب شکرخابود. حافظ. 


- معجز نظام؛ دارای نظام اعجازآمیز. که نظم 
و ترییت آن معجزآساست: بر طبق کلام معجز 
نظام ماتنخ من اید. (قران ۰۶/۲) 
(حییب‌السیر چ قدیم تهران ص۱۲۴). بر طبق 
کلام معجز نظام و جعلتا کم شعوبا... (قرآن 
۹/۹۳( (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو ۴ 
ازج ۳ص ۲۲۳). 
- معجزنما؛ نخان دهده معجز. ظاهر سازندة 
معجزه: معجزنما محمد و مسکل‌گدا على 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- معجزنما شدن؛ ظهور معجزی از مزاری و 
بقعه‌ای از پیامپر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به 
خط عرحوم دهخدا). 
||فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را په 
امری و یا آمری غریب که بدان عاجز توان کرد 
استعمال کنند. (آتندراج). شگفت. شگفتی. 
(یادداشت يه خط مرحوم دهخدا). امسر 
خارق‌العاده. کاری شگفت‌انگیز که بیرون از 
جریان طییعی امور باشد؛ 
معجز حن آشکاراکردی و پنهان شدی 
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی. 
خاقانی. 
صورت جام و باد‌بین معجز دت ساقیان 
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم. خاقانی. 
ز آتش موسی برآرم آب خضر 
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید. 
خاقانی. 
معجز کلی فرستادت به مدح 
تو جزاش از سحر اجزایی فرست. خاقانی. 
= معجز آثار؛ عجیب و نادر. (ناظم الاطاء). 
که‌کارهای اعجازآمیز و شگفتیآور از او 
ظهور کند. 


معحر د. 
= معجز آوردن؛ معجز ظاهر ساختن. اتیان 
معجر ه. اظهار آمر خارق‌العاده؛ 
از پس تحریر نامه کرده‌ام مدا به شعر 
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از اين. 
خاقانی. 
- معجز نشان؛ حیرت‌انگیز و عجیب و 
مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء). 
2 ممجزنمای؛ نشان‌دهندهة معجز. کاری 
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا 
کزدم‌این دم توان زاد عدم ساختن. خاقانی. 
و رجوع به دو ترکیپ بعد شود. 
معجز نمایی؛ سعجز نشان دادن. کاری 
شگفت انجام دادن 
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا 
فرمدحش ایت معجزنمایی می‌دهد. 
خاقانی. 
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. 
- معجز نمودن؛ معجز نشان دادن. کاری 
شگفت‌انگیز انجام دادن 
به شعر خوب و شیرین جان فزایم 
تاصرخرو (دیوان چ سهیلی ص ۵۲۱). 
در سخن عطار | گر معجز نمود 
تو به اعجاز سخن می نگروی. 
و رجوع به دو ترکیب قبل شود. 
معجزة. اج[ (ع)آنچه بیعاجز کد 
بدان خصم را وقت غلبه جستن در دعوی. ج» 
امر خارق‌العاده‌ای که مردم را از آوردن نظیر 
ان عاجز می‌کند و عادةٌ مقرون به دعوی 
نبوت است و در این کلمه هاء برای مبالغه 
باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجزه 
شود. 
معجزه. [م ج ر / مج ژ](ع مص) رجوع به 
معجز م ج / م ج] شود. ||() جایی که در آن 
از کب عاجز باشند و منه‌الحدیث: ولاتلیثوا 
بدار معجزة؛ یعتی در جایی که از کب عاجز 
که‌در آن از کب عاجز باشند. (انندراج) 
(ناظم الاطباء). 
معجزة. [م ج ر1 (ع|) کمربند بدان جهت که 
الارب). كمربند و منطقه. (ناظم الاطباء) (از 
رب الموارج 
معجزه. [مٌ ج ر /1 (از ع.ل) چون خرق 
عادتی از نمی صادر شود که خلق از آوردن 
مثل آن عاجز آید آن را معجزه گویند و چون 
از ولی خرق عادتی پیدا گردد ان را کرامت 


عطار. 


۱-رسم‌الخطی از معجزة عربی در فارسی 


است. 


معحس. 


||کنایه از مائده‌ای باشد که از آسمان به 


معچم. ۳۱۱9۳۳ 


ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


خوانند و چون خرق عادتی از کافر به ظهور | - ||کاب ِ 


آید آن را استدراج گویند. (آنتدراج ج) (عیاث). 
آن چزی که مردم از آوردن ا 
مانند خرق عادتی که از انیا صادر می‌گردد و 
شگفت و چمراس و فرجود نیز گویند. (ناظم 
الاطاء). امر خارق‌العاده‌ای که مایٌ خير و 
سعادت باشد مقرون به دعوی نبوت و غرض 
از آن آشکار ساختن صدق کسی است که 
مدعی رسالت از جانب خداست. (از تعریفات 
جرجانی). امر خارق‌العاده اعم از ترک یا فعل 
مقرون به تحدی با عدم معارضه, و به عبارت 
دک ی ار ارو اا که پر 
دست مدعی نبوت ظاهر شود موافق دعوی 
او. (از كتاف اصطلاحات الفنون). ج. 
معجزات: پس قوه پیغمبران معجزات امد. 
(تاریخ بیهقی ج ادیب ص .4٩۳‏ 
پمیری ولیک نمی‌بینم 
چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. 
ماند فتوح تو ز عجایب به معجزات 
هر کس که معجزات تو بشنید بگروید. 
آمیر معزی (از آندراج). 
معجزات تو شود آن آپ و آتش زآنکه تو 
چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری. 
ستائی. 
ته چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد 
نه معجزات بود هر که را عصا باشد. 
ادیپ صابر. 
و به معجزات ظاهر و دلایل واضح مخصوص 
گردانید.( کلیله و دمنه). 
و آنکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا 
همچو از معجزه‌های نوی زرق و حیل. 
انوری. 
عیی از معجزه برسازد رنگ 
او چه محتاج به نیل و بقم است. خاقانی. 
انیا ورل رابه تبلیغ رسالت... و اظهار 
معجزات فرمود. (مندبادنامه ص ۶). 
هرانبیی اندراین راه درست 
معجزه بنمود یاران را نخست. مولوی. 
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش‌دار 
سامری کیت که دست از ید بیضا برد. 
حافظ. 
-معجزه آسا؛ E‏ 
به معجزه. 
¬ معجزه‌بخثی؛ مسعجزه بسخشیدن. معجزه 
نشان دادن: 
کیمیاسازی است چبود کیمیا 
معجزه‌بخشی است چبود سیمیا. مولوی. 
- معجزه‌زایی؛ ایجاد معجزه. انشاء معجزه؛ 


بربط نگر آبتن و نالنده چو مریم 
معجرَءهُ مسیح؛ مرده زنده کردن عسی را 


گویند.(برهان) (آنندراج). 


جهت عیسی و مریم نازل شده. (برهان) 
(آنندراج). 

|اکار بسیار نگفتی‌انگیز. امری خارق 
عادت. کاری فوق عادت و عرف: 

دولت شاه جهان را به جهان معجزه‌هاست 
اولین معجزه‌ها خواجه به دیوان اندر: فرخی. 


تا شاه خسروان سفر سومنات کرد 

کردار خویش را علم معجزات کرد. 
عسجدی. 

معجزاتش ز دست سلطان است 

که فلک زیر پای سلطان باد. مسعودسعد. 


و در آیات پراعت و معجزات صاعت... 
تأملی بزا رود و شناخته گردد... ( کلیله و 


دمنه). 

کاف رکه رخش بند با معجزة لعلش 

تبیح دراموزد زنار دراندازد. خاقانی. 
نی‌نی | گر چه معجزه دارم که عاجزم 

بخت نهفته را توان اشکار کرد. خاقانی. 


اگرخری دم از این معجزه زند که مراست 
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا. 
خاقانی. 
جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف 
تراست معجزه و نام توسلیمان است. 
خاقانی. 
معجز؛ُ مروت و برهان فقوت او جز به شهادت 
مشاهده و پنۀ عیان مقرر نگردد. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۶۳). 
ترسم تو به سحر غمزه یک روز 
دعوی بکنی که معجزات است. 
و رجوع به معجزة و مُمجز شود. 
- معجزه انشا کردن؛ کاری خارق‌الماده و 
شگفتی‌انگیز انجام دادن. امری فوق عرف و 
عادت اشکار ساختن: 
از سر خامه کنم معجزه انشا به خدای 
گرچنین معجزه پینند سران یا شنوند. 
خاقانی. 
معجس. fl‏ ج[ (ع ل) قبضه کمان. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معجل. (م ج] (ع ص) ناقه‌ای که قبل از 
تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد. 
||ناقه‌ای که وقت سوار شدن بجهد. (سنتهی 
الموارد). || خرمابن که در اول حمل پار ارد. 
(منتهي الارب) (آنتدراج). خرمابنی که در 
نخسن گشی بار ارد. (اقرب الموارد). |ابقرة 
معجل؛ ماده گاو با گوساله. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
معجل. ( ج] (ع ص) شتر 


که زنده باشد. (متهی الارب) (آنندراج) (از 


سعدی. 


بچة ناتمام زاده 


معحل. aaa‏ (ع ص) ناقه‌ای که قبل از 
تمام شدن نال بچه آرد که زنده ماند. ||ناقه‌ای 
که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|| خرماین که در حمل نختین بار آرد. 
(منتهی الارب). خرمابنی که در نخستین گشن 
بار آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ن که شیر ناشتآشکن دوشد. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
|اآن که شر إعجالّة به اهل آن آرد. (منتهی 
الارب) (آنندراج). شبانی که شیر اعجالة آرد. 
(ناظم الاطباء). آنکه شیر عجالَة به اهل خود 
آرد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). و 
رجوع به عجالة و اعجالة شود. |شتاب‌کنده 
و پیشی‌گيرنده. (غیات) (آنندرا اج). 
معچل: lék‏ 7 
کرده‌شده و ا و بشتاب و عجله 
بسجاآورده‌شده. (ناظم الاطباء). ||مقابل 
مج : دين معجل. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), .و رجوع به موجل شود. 
معجلا. () عج لسن ] (ع ق) بشستاب و 
عمله اناظم الاطباء). سریعً عاجلا 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معحلة. (م ج ) (ع ص) مُمجل. ناقه‌ای که 
قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به معجل شود. ||ماده 
شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. 
(ناظم الاطیاء). 
معجم. [م ج] (ع ص) منقوط. بانقطه. 
تقطه‌نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
حروف نقطه‌دار. و صاحب دقایق‌الانشاء 
نوشته که معجم حروف منقوطه را از آن جهت 
نامند که اعجام در لفغت به معنی ازال اشتباه 
است چون به نقطه رفع اشتباه می‌شود لهذا 
حروف منقوطه را معجمه گویند. بعضی جمیع 
حروف تهجی را معجم می‌خوانند چراکه 
چنانکه به تقطه دفع ائتباه می‌شود به عدم 
تقطه نیز ازال اشتباه می‌گر دد. (غیات): 
ز خون دلها خطی نود شت خامة حن 
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم. 





ممودسعد. 
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد 
تألیف آیت آري هت از حروف معچم. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۳۶). 
زهی دین‌طرازی که بی‌نقش نامت 
در افاق یک حرف معجم ندارم. 

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۲۷۷). 

حروف معجم. رجوع به همین کلمه شود. 
نوش قطه تهاد. (ناظم الاطباء). [احروف 


۴ معجم. 

الف. ب» پ الی آخره چرا که این ترکیب و 
ترتیب وضع عرب نیست. بلکه وضع کردة 
= حروف معجم؛ حروف تهجی. حروف الفبا. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

|ارفع ابهام شده با گذاشتن نقطه‌ها و حرکات و 
اعراب. (از اقرب الموارد). |[باب معجم؛ 
دربسته. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (آتدرا اج). 

معجم. [ غج ج] (ع ص) لفظی که عجم از 
کلام عرب به کلام خود نقل کرده باشند به 
اندک تغیبری» اصلی بود یا معرب یا مولد. 
( کشاف اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۰۴۶). 
لغتی عربی که در زبان غیر عرب نیز استعمال 
شده و در ان زبان نیز شایع‌الاستعمال باشد 
ماتند سخی» فرق, عدل, بفض, دوام و استعداد 
در زبان فارسی و ترکی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). نوعی از لفات عرب و آن 
لفظی است که در حقیقت عربی باشد مگر اهل 
عجم آن را بیار استعمال کنند و از جنس 
کلام خود دانند. (غیات). 
معحم. 1 ج] (ع ص) مرد نادرالوجود 
عزیزاللفی و صلب‌المعجم نیز چن است. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء). 

معجمه. [م جء] (ع ص) مسقابل مهمله. 
(انندراج). تأنیث ممجم. بانقطه. منقوطه. 
مقابل مهعله. بی‌نقطه. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مجم شود. 
معحمه. مج م] (ع ل) ناقة ذات معجمة؛ شتر 
مادۀ توانا و فربه و باقی مانده بر سیر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

معجوز. [](ع ص) رجل معجور علیه؛ آن 
که هم مال او را به خواست و سوال از او 
گرفته باشند. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 

معجوز. ()(ع ص) کسی که الحاح کرده 
شده باشد بر وی در سؤال. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
معجوز عنه. [م رن غْنْ؛) (ع ص مرکب) 
چیزی که شخص از دست یافتن بدان ناتوان 
باشد: و سیب دوم آنکه مطلوب خداوند غم. 
یا از دست رفته باشد و اندریاقتن آن متعذر 
باشد یا معجوز عنه باشد یعنی عاجز باشند از 
یافتن آن و خداوند هم معجوز عنه نباشد و 
اگرچه آن را به رنج توان یافتن. (ذخیرة 
خوارزمشاهی, از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

معجوف. (](ع ص) سیف معجوف: 
شمشیر زنگ گرفته بی‌صیقل مانده. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنتدراج) (از اقرب 
الموارد). ||بمیر معجوف؛ شتر لاغر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج) (از اقرب 


الموارد). 
معجون. [2](ع ص, !) خمیر و سرشته. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرشته شده و 
خمیرکرده شده. (غیاث) (آنندراج). عجین. 
درامیخته. سرشته. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
چون مشتری است زردگلش لکن 
این مشتری به عنبر معجون است. 
ناصرخسرو. 
خاک‌است مشک و عبر و تو خا کی 
گرچه ز مشک و عتبر معجونی. 
ی 
بر سر قارون به باغ گوهر و زر است 
گوهرو زری به مشک و شکر معجون. 
تام حور 
و آنگه اين بند برآورد از معجون صهروج و 
ریگ‌ریزه چنانکه آهن بر آن کار نکند. 
(فارستامة ابن‌البلخی ص ۱۵۱). 
٣‏ معجون شدن؛ سرشته شدن. عجن شدن. 
آمیخته شدن؛ 
اصل سخنها دم است سوی خردمند 
معنی باشد سخن به دم شده معجون. 
او 
چا کرنان پاره گشت فضل و ادب 
علم به مکر و به زرق معجون شد. 
ناصر خسرو. 
- معجون کردن؛ سرشتن. سرشته کردن. 
عجین‌کردن. آمیختن و در آسیختن. آمیخته 
كردن 
بار خدایی است این چنن که تو بینی 
گوهراو کرده از کریمی معجون. فرخی. 
دلت خان ارزو گشته‌ست و زهر است آرزو 
زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی. 
تا رو: 
ور بخنذد جملۂ ذرات را 
با زلال خضر معجون می‌کند. _ عطار. 
- معجون کرده؛ امخته. در امیخته. سرشته 
کرده.عجین کرده. آمیخته کرده: 
به مکر و غدر میرد هر که دل را 
به مکر و غدر دارد کرده معجون. 
ناصرخ رو (دیوان چ سهیلی ص ۳۲۹). 
اابه اصطلاح اطا ادویه‌ای چند سائیده که به 
شهد یا قوام قند آمیخته باشد خواه خوشمزه 
باشد یا تلخ به خلاف جوارش که در آن 
ضوشمره بودن شرط است. (غات) 
(آتندراج). ج“ معاجین و بالفظ كردن مستعمل 
است. (انتدراج), داروهای نرم کوفته وبا 
انگبین سرشته که رچال نیز گویند. (ناظم 
الاطاء). عارت است از داروهای ترکیب 
افتذ کوییده شده کہ ببه وة انگلبین ا 
رب‌های به قوامآمده فراهم نموده باشند. (از 
کشاف اصطلاحات الفتون) (از بحرالجواهر). 


معحجون. 


دواهای مرکب کونته و باعل بارب‌ها 
.رشت . ج» معاجین ۲. (از یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا): و از بفداد روغنها و شرابها و 
معجونها خیزد که به همه جهان ببرند. 
(حدودالعلم). گفتند ای حکیم اگربینی آن 
معچون ما را بیاموز. (تاریخ پیهقی چ اديب 
ص ۴۳۱). و رجوع به معاجین شود. 
7 معجون سرطانی؛ معجون سرطان, ظاهراً 
سعجونی که مقلوجان و ملولان ونگ 
گزیدگان‌را بکار می‌داشتند؛ 
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند 
زآنکه مفلوج است و صفرا از رخان انگخته. 
" خافانی. 
بیمار بوده جرم‌خور, سر طانش داده زور و فر 
معجون سرطانی نگر, داروی بیمار آمده. 
خاقانی. 
و رجوع به تحفا حکیم مؤمن ذیل قرص 
سرطان و هدایة‌المعلمین فی‌الطب ص ۶۴۲ 
شود. 
“¬ معجون فیقره؛ معجون تلخ. معجونی که از 
فیقره یعنی صر سقوطری می‌ساختند: 
پذیر پند ا گر چه نیایدت خوش, که پند 
پر نفع و ناخوش است چو معجون فیقره. 
تاصرخرو, 
و رجوع به فیقره و تحفةٌ حکیم مومن شود. 
¬ معجون مقرح؛ معجونی مرکب از داروهای 
گوناگون که فرح آرد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). معجونی از مفرحات که فرح 


حقیقی یا مجازی بخشد: 

معجون مفرح بود اين تنگدلان را 

مر بی سلبان را به زستان سلب این است. 
منوچهری. 

از پی سودای شب اندیشه‌نا ک 

ساخته معجون مفرح ز خا ک. نظامی. 


(فرانوی) ۱00۱0916 - 1 
۲- معجون اقام مختلفی داشته که در کتب 
طب و داروشناسی فدیم به تفصل از انها یاد 
شده است ماند: معجرن اثاناسياء معجون 
ارسطن, معجرن اسارون, معجون آفیمونی » 
معجرن امیروسیا؛ معجرن انکزد, معجرن بد, 
معجون الیکتر: مسعجون بلادره مسعجون 
حب‌الفار معجون حدید معجون حلتیث» 
معجون حنثی: معجون خطاطیف. معجون 
خیار چنبر» معجون دبیدالورد. معجون دحمر اء 
معجون سورنجان» معجون شجرنیاه معجون 
عقرب. معجرن فائق. معجون فلاسفه. معجرن 
فط معجون قیصر, معجون الملک, معجرن 
اللرزی؛ و جز اینها. و رجوع به تذكرة داود 
ضریر انطا کی ج اص ۳۰۸- ۳۱۹و ترجمة 
صیدنه و بحرالجواهر و تحفة حکیم مژمن و 
الفاظ الادویه و هداية المتعلمين و اغراض 
الطیه مص ۶۶۵ - ۶۷۴و دیگر کب طبی قدیم 


5 


سود 


معجون‌کش. 


۲۱۱۳۵  .دعم‎ 





کأشفتگی مرا در این بند 
معجون مفرح آمد آن قند. نظامی. 
و رجوع به مفرح شود. ||تکیه بر زمین کرده 
شده در وقت برخاستن از جهت پیری". 
(ناظم الاطباء). 
معجو نکش. (ءْک /ک ] (إمرکب) 
چیزی باشد از اهن یا نقره که بدان معجون از 
حقه کشند. (آتندراج) (بهار عجم). آلتی که 
بدان معجون را از حقه برارند. (ناظم الاطباء)* 
همچو معجون‌کش هنرور با سپهر حقه‌باز 
می‌زند سر کله‌ها کز وی بهی خندان شود. 
محسن تأثهر (از بهار عجم). 
معحونة. م نْ] (ع ص. |) تانیت معجون. 
ج معجونات: ادویةٌ معجونه. (یبادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معجون شود. 
معجه. (م جح ] (ع!) آغاز هر چیز. ||خوبی هر 
چیز. (سنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
|| عفوان جوانی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معف. [] (ع ص) سطبر و آگنده. (منتهی 
الارب) (آتدراج). چیز سطبر و أ گنده.(ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ا|تره نازک. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ترة نازک و نشرم. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). |[شیر 
خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||میو؛ُ تر و تازه. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||شتر تیزرو. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). |ارطب ثعدمعد. از اتباع است یعنی 
تر و تازه. (منتهی الارپ) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||(!) ماله ثعد و لامعد؛ او راکم 
و بیش نیست. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||((مص) آ گندگی 
و سطبری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
معد. (مٌ] (ع مص) ربودن. (از منتهی الارب) 
(ان‌ندراج) (از ناظم الاطاء) (از اقرب 
الموارد). |[بر معد؛ کی زدن. (از متهى 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||رفتن در زمین, (از منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). رفتن در زمين و 
دور شدن. (از اقرب الموارد). ||به دندان پیش 
گزیدن گوشت را. (از مستهی الارب) 
(آنندراج), به دندان پیشین گرفتن گوشت و 
کندن آن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[تباه شدن چيزى. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[تباه شدن معد؛ کی و گوارد 
نکردن طعام. این فعل به صورت مجهول 
استعمال شود. ||به شتاب کشیدن. (از منتهی 
الارپ) (انتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 


معد. [م عٌدد] (ع [) پهلو. (منتهی الارب). 
پهلو از اتان و جزانسان و تیه ان صعدان 
است. (از اقرب السوارد). ||شکم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اگوشت زیر شانه. (منتهى الارب) (ناظم 
الاطیاء). گوشت زیر شانه یا کمی پایین‌تر از 
آن که بهترین گوشت پهلو است. (از اقرب 
الموارد). || پاشته گاء سوار از اسب. (منتهی 
الارب). آنجای از پهلوی اسب که زین آن را 
فشار می‌دهد. (ناظم الاطباء). جایی در پاشنۂ 
اسب‌سوار. (از اقرب الموارد). |ارگی است در 
فرود سر کتف تا موخر پشت اسب. (منتهی 
الارب). رگی:در حوالی پیش ناه اسب و زیر 
یال آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معد. (مع 2 (ع0ج معدة. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به معدة شود. 

معد. [م] (ع !) خصیهالملب را گویند. 
(برهان) (آنتدراج). دارویی که آن را سعلب و 
يا خصیه‌الشلب نامد. (ناظم الاطاء). 
خصی‌الثعلب است. (تحفهٌ حكيم مومن). و 
رجوع به خصی‌اكعلب شود. 

معند. [م عدد] (ع ص) اماده و تیار کنده. 
(غیاٹ) (اندراح). آن که آماده و مهیا می‌کند 


و مرتب می‌سازد. (ناظم الاطباء). آماده کننده. 


مهیا کننده. حاضرکنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). || آن که می‌شمارد. (ناظم 
الاطباء). 
معد. (مْعّدد](ع ص) آماده و تیارشده. 
(انندراج) (غیات). آماده و مهيا کرده شده. 
(ناظم الاطباء). اماده. مهیا, ساخته. مسحعد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): من که 
بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده 
است از زر و سیم و جامه نابرید و قباها و 
دستارها و جز آن همه معد دارم. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص۲۵۹). خصوصا که اثار نجابت 
در ناصيهٌ او پیدا و منصب پادشاهی را معد و 
مهیا باشد. (سندبادنامه ص ۱۴۷). در هر 
کراهیتی رفاهیتی و در هر مصایبی مصالحی 
معد است و تعبیه. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۹۵). 

هرکه را دامن درست است و معد 

آن ثثار دل بر آن کی مي‌رند. مولوی. 
- معد شدن؛ آماده شدن. فراهم شدن. مها 
شدن: آنچه با تو گفتم هزارهزار و پانصدهزار 
دینار معدشده از زر و جواهر. (سیاست‌نامه). 
معد کردن؛ مهیا کردن. آماده کردن. فراهم 
کردنة سوری آنچه نقد داشت از مال و حمل 
نشابور و از آن خویش همه جمع کرده و 
بوسهل حمدونی را گفت تو نیز آنچه داری 
معد کن تا به قلعٌ میکالی فرستاده اید. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۵۵۲). هزارهزار معد کردم 
از زر و جواهر... (سیاست‌نامه). هفتاد کشتی 


که روز گریز را معد کرده بود بنه و اثقال... در 
آنجا نشاند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی 
ج۱ص ۷۱). هرکس را انچه میسر است از 
سلاح و ساز یا عصا و چویی معدکرده روی به 
کار آورد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۸۷). 
- معد گر دانیدن؛ آماده کردن. مها کردن؛ و 
آن قدر مال که دیوار و مناظر بدان بنا توانست 
کرد بذل کردند و معد گردانیدند. (تاریخ قم 
ص ۳۴). 
معك. م دد[ (إغ) قبله‌ای امت که زندگی 
خشن و سختی داشته‌اند. (از اقرب الصوارد). 
اسم جمعی است که بر بعضی از قبایل عرب 
خاصه بر قبایلی که در شمال جزيرة المرب 
بوده‌اند اطلاق شده از آن جمله است قبایل 
ربيعة و مضر. (از اعلام المنجد). و رجوع به 
معدین عدنان شود. 
معف. (م عّدد] ((خ) ابن ابی‌القتح نصرالّ‌بن 
رجب معروف به ابن صیقل جزری. مکنی به 
ابی‌الندی و ملقب به شمی‌الدین. صاحب 
«المقامات الزنه» است. وی به سال ۷۰۱ 
د.ق.درگذشت. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اعلام زرکلی). 
معد. رم عّدد ] (خ) ابن عدنان. پدر قبیله‌ای 
است. (متهی الارب). نام جد نوزدهم 
حضرت پیغمبر است. (اناب سمعانی ص ۶). 
از نسل اسماعیل و از بزرگوارترین اولاد او در 
زمان خود بود. مادر او از قبیله «جرهم» بود. 
وی دارای ده فرزند شد که بزرگترین آنها نزار 
تام داشت. (از ترجمة تاريخ یعقوبی ج١‏ 
ص۲۷۸). ابن عدنان‌بن اددبن الهمیم از 
احقاد اسماعیل (ع). جد جاهلی و از سل 
سب نی اکرم (ص) است. هنگامی که 
حضرت رسول نب خویش را برمی‌شمرد و 
به معدبن عدنان می‌رسید بازمی‌ایتاد و از ان 
تجاوز نمی‌کرد و می‌فرمود « کذب النابون». 
اما علمای اناب متفقند بر اینکه وی از 
فرزندان اسماعیل است و اختلاف در نام 
پدران و ضمار: آنهاست که ميان او و 
آسماعیل بوده‌اند. (از اعلام زرکلی). معد پدر 
نسزار است و از نزار قبایل انمار و مضر و 
قضاعه و ربیعه و ایاد پیدا شدند و قضاعه به 
بطون مخلفی تقسیم شد و از آن جمله 
«تنوخ» أست که به بحرین فرودآمدند ونپس 


١‏ -اینن معنی درست نمی‌نماید» در متهی 
الارب آمده: عجن فلان؛ تکیه بر زمین نموده 
برخاست از جهت پیری و ضعف» و در محیط 
المحیط و اقرب الموارد آرد: عجن فلان نهض 
معمدا یدیه علی‌الارض كيرا نیو عاجن. اين 
فعل چنانکه پیداست لازم است نه متعدی و 
صفت از آن عاجن ساخته شود نه معجون. 


۶ معد. 


به حیره کوچیدند و در آنجا دولی تشکیل 
دادند که در تاریخ به لخمون یا آللخم و 
آل‌نصر ! و ملوک و حیره و مناذره معروفند. و 
رجوع به معد و نیز رجوع به آلنصر و لخم 
(ملوک...) و لخم‌ین عدی الحارث‌بن مرة در 
اين لفتنامه و العرب قبل الاسلام چسرجسی 
زیدان چ دکستر سین مسوتسن 
صص ۱۹۶-۱۹۱ و صص ۲۴۱-۲۲۱ و ستی 
ملوک‌الارض و الانیاه تألیف حمز؛ اصفهانی 
ص ۸۳ و مجمل التواریخ و القتصص ص۱۵۲ 
و ۲۲۸ و ترجمه البدا واتاریخ (افرینش و 
تاریخ) از اتشارات بنیاد فرهنگ ایبران ص 
۷و تاریخ العرب تالیف دکتر فیلیپ حتی 
و... جزء اول چ ۲ ص ۷ شود. 
معف. [م غدد] ((خ) ابن علی, مکنی به 
و 

یرون برد از سر بدان مفتعلی 

شمشر خداوند معدین علی. 

بو 

و رجوع به ابوتمیم معدین علی شود. 
معف. (م عّدد] (ا) ابن متصور "بن قائم‌بن 
مهدی عدداله فاطمی عبیدی, ملقب به 
المعزلدين الله (معز فاطمى) صاحب مصر و 
اقریقیه (۳۶۵-۳۱۹ ھ . ق.) یکی از خلفای 
غاطمی مصر است. در «المهدية» مغرب به دتا 
آمد و به سال ۳۴۱د.ق.پس از درگذشت 
پدرش به خلافت رسید و سردار خود 
«جوهر» را با سپاهی گران برای سرکوبی 
گردنکان به بلاد مغرب فرستاد و او «فاس» 
و «سجلماسه» را بگشود و بلاد افریقیه (به جز 
سبته» که در تصرف بنی‌امية اندلی باقی 
ماند) مطیع وی شدند. هنگامی که خبر مرگ 
کافور اخشیدی فرمانروای مصر به او رسید 
«جوهر» را به موی مصر روانه ساخت و او 
مصر را فتح کرد. (به سال ۲۵۸ د.ق.).و 
حدود شهر «قاهره» را با نهاد (۳۶۱-۳۵۹) و 
آن را «قاهرء معزیه» نامید. معد به سال ۳۶۱ 
«بلکین‌ین زیری صنهاجی» را از جانب خود 
به حکومت افریقیه گمادت و خود از 
«متصوریه» (مرکز حکومت خود در مغرب) 
خارج شد و به سال ۲۶۲ وارد قاهره گردید. و 
قاهره بعد از این تا اخر فرمانروایی فاطمیان 
مقر حکومت این سلسله شد. وی مردی عاقل 
و دوراندیش و دلیر و ادیب بود و اثعار لطیفی 
بدو منسوب است. ابن‌هانی اندلسی او را مدح 
کرد است. (از اعلام زرک‌لی ج۸چ ۲ 
ص۱۷۹). و رجوع به همین ماخذ و وفیات 
الاعان چ محمد محی‌الدین عبدالحمید ج۴ 
صص ۳۱۶-۳۱۲ شود. 

معدات. (معدد) (عل) عبارت از چیزی 
است که شیء برآن متوقف است اما در وجود 
با ان مشترک نیت مانند قدمها که به مقصود 


رساننده است اما در وجود با آن مشترک 
نیست. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به 
معدة و ترکیب علل معده ذیل علل شود. 
معدان. () (ع ص) رجل معدان. مرد 
فراخ‌معده. (متهى الارب) (ناظم الاطباء). 
معدان. [ع عد دا]"(ع () جای دفتة (کذا) 
زين از هر دو پهلو. (منتهی الارب ذیل 
«عدد»). دو پهلوی انان و جر انسان و گویند 
جای دو پای سوار بر اسب که شامل است بر 
فاصلة رأس دو كف اسب تا قسمت عقب 
شکم آن. از ارب الموارد ذیل معد), آنچه 
مان سر دو کتف است تا مؤخر شکم آن. (از 
محيط المحیط). 
معدان. [ء] (إخ) ابن جواس‌بن فروةبن 
سلمةين المنذر المضرب الكونى كندى. 
(مستوفی در حدود ۳۰ «.ق.). از شعرای 
مخضرمن است. نصرانی بود و در ایام عمربن 
خطاب اسلام اورد و در کوفه اقامت گزید. (از 
اعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۱۸۱). و رجوع به 
همین ماخذ شود. 
معدانبار. 1 ا۶) (ص مرکب)" کنایه از 
مردم پرخوار و شکمپرست باشد. (برهان) 
(انندراج) (از ناظم الاطیاء). 
معدد. (م عدد] (ع ص) خداوند شمار 
گردانیده‌شده. ||اساز و سامان داده شده. 
(غیاث) (آنتدراج). 
مع فکة. [م دک ] (ع لا چوبک ندافی. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
مطرّقّه. چوبک پنبه‌زنی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
معدل. غد د[ (ع ص) راست سس ند ه. 
(آنندراج). تمدیل‌کنده. یک ان‌کننده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آنکه 
عدول را تزکیه او کند. (دهار) (السامی فى 
الاسامی). آنکه گواهی به عدالت کی دهد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و قضات 
بلخ واشراف وعلماو فقها و معدلان و 
مزکیان... هم آنجا حاضر بودند. (تاریخ بیهقی 
چ فیاض ص ۱۸۳). ||نزد اهل هیشت بر منطقة 
فلی اعظم اطلاق شود و معدل‌الهار و فلک 
مستقيم نیز نامیده می‌شود. (از کشاف 
اصطلاحات القنون). و رجوع به معدل‌النهار 
شود. 
معدل. [م عّد د) (ع ص) راست و درست 
کرده‌شده و برابر. (ناظم الاطباء). ||عادل 
شمرده شده. آنکه عدالت و درستی وی مورد 
تصدیق باشد: چهار ماه روزگار باید و 
محضری به گوایی دویت معدل تا آن راست 
از تو قبول کنند. (قابوسنامه). مسردی سی و 
چهل اندر آمدئد. مزکی و معدل از هر دستی. 
(تاریخ بهقی چ فیاض ص ۱۷۶). انزد اهل 
هلت عبارت از چیزی است که تعدیل در ان 


معدل‌النهار. 


واقع شده باشد چنانکه گویند: وسط معدل. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). |[(اصطلاح 
ایی عاط ت جوم چ سید بر 
تعداد آنها. 

- معدل گرفتن؛ مسحاسبه معدل نمره‌های 
شا گردان‌مدارس. و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- معدل نمرات؛ حاصل قسمت مجموع 
نمره‌های درنهای هر دانی آموز بر تعداد 
نمره‌های او 
معدل. (م د] (ع إا جای بازگشت. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الصوارد). جای 
بازگشت و گریزگاه. (تاظم الاطباء), 
معدل. [م عد د] (إخ) ابن علی‌بن لث صفار 
امیر سیتان که به سال ۲۹۸ ه.ق.به دست 
سرداران احمدین اسماعیل سامانی شکت 
خورد و به فرمان امیر سامانی به هرات و 
سپس به بخارا فرستاده شد. و رجوع به تاریخ 
سیتان صص ۲۸۳-۲۹۴ و الکامل ابن‌اثیر 
وقایع سال ۲۹۸ و احوال و اشعار رودکی ج۱ 
ص ۳۸۱ و ۳۸۲ شود. 
معدلات. [م عَد د] (ع () گوشه‌های خانه. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواردا. 

معدل النهار. (م غذ لن ن] (ع امرکب) 
دایره‌ای است که تتصیف فلک می‌نماید از 
مشرق به سوی مغرب و قطب شمالی این 
دایره موس و معروف است و قطب جنوبی 
این دایره دیده نمی‌شود مگر بر زمین خط 
استوا و مايقرب منه و این را معدل‌النهار از آن 
گویندکه چون سیر تمس بر این دایره واقع 
می‌گردد لیل و نهار برابر می‌شود در جمیع 
نواحی تقریبا مگر در عرض تسعین برایر 
نمی‌شود و شمی را بر این دایره اتفاق سیر در 
سال دو بار می‌افتد یکی در اول حمل و دیگر 
در اخر ستبله و در تحت این دایره در عین 
محاذات دایره دیگر بر روی زمین فرض کنند 
به نهجی که | گر دایرۂ معدل النهار قاطع عالم 
شده زمن را هم قطع نماید پس زمین از جایی 
که قطع شود همانجا خط استواست. (غیاث) 
(انندراج). فلک ستقیم. دایر: عظیمه‌ای که 


١-در‏ لفت‌نامه به صورت «آلنصرة (در غر 
جای خود) هم آمده که ناصواب است. 

۲ - در اعلام زرکلی چين ارد: «معد (المعز 
لاین اشاین اسماعیل (المنصور)ین الفائم...». 
۳-در شرح قامرس ارد: بربناء مفعول» در 
پهلوی زین است. 

۴-ظ. مخفف معده‌انبار. و رجوع به معده‌انبار 
شود. 

۵ -بدین معنی در تداول فارسی‌زبانان به کسر 
دال [ مع د د] تلفظ کنند اما اصل آن به فتح دال 
است. (نشرية دانشکدۀ ادبیات تبریز» سال دوم» 
شمارة 1). 


معدن. ۲۱۱۳۷ 








۳ 
9 


وتا 


دايرة معدل‌النهار 


محیط است بر دو قطب آسمان و آسمان بر آن 
دو قطب گردد از مشرق به مغرب به 
شبانروزی یک دوره و از أن رو این دایره را 
معدل‌الهار خوانند که چون افتاب بدانجا 
رسد شب و روز یکسان باشد. (مفاتیح العلوم, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر پشت کره 
دایره نبود بی‌قطب. و قطب نبود بی‌دایره. و نیز 
حرکت کره بی‌قطب نبود و چون دو قطب بود 
مان ایشان ناچار دایره‌ای بزرگ باشد. و یکی 
از دو قسطب حرکت نخ خن به آسمان 
پیداست مردمان شمال را و دیگر پوشیده 
است از ایشان سوی جنوب و به ميان هر دو 
قطب دایرهٌ بزرگ.است و چون کره بجنبد بر 
محور که مان دو قطب بود حرکت او بدان 
دايره میانگین منوب کنند که غایت زودی 
او آنجاست و بدان مدارات که موازی اواند 
دی تر و گرانتر همی شود به اندازهُ دوری مدار 
از ان دایرهُ بزرگ. وز بهر آنکه بر میاند است 
او را به کمر تشه کردند. و به نام او را منطقه 
خوانند. پس معدل التهار آن دایر؛ بزرگ است 
که م نطقة حرکت ر تخسن است. (الة لتفهیم 
صص ۷۲-۷۱ 
معد لت . "مد /2دل] (ع [) عدل و داد. 
(غیاث). داد و دادرسی و عدالت. (ناظم 
الاطباء): و آنچه یھ حکم معدلت و راستي 
واجب امدی.. (تاریخ بیهفی 3 ادیب 
ص ۱۰۰). چه در احکام سیاست و شرایط 
جایز نیت عزیمت را در اقامت حدود به 
امضا رسانیدن. ( کلیله و دسته). در احکام 
افریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد. ( کلیله 


و دمه). اما طراوت خلاقت به جمال انصاف و" 


کمال معدلت باز بته است. ( کلیله و دمنه). 
در سای رافت و ساحه معدلت او قرار گيرند. 
(سندبادنامه ص ۶). تا جهان موات انصاف و 


مردگان معدلت په آب حیات احان و ا کرام 
او زنده گشت. (سندبادنامه ص۴ ۱ زندگانی 
حریم مجد مکرم... در تازه داختن ایام دولت 
و برافراشتن اعلام نصرت... و گستردن ظلال 
معدلت سالیان ابد مدت باد. (منشآت خاقانی 
چ محمد روشن ص ۱۹). زندگانی بارگاه 
علیا... در مزید مرتبت جهانداری... و زنده 
گردانیدن معدلت... هم‌عنان خلود و هم‌برهان 
ص ۳۲۷). به سمت عدل و رافت و انصاف و 
معدلت آراسته بود. (ترجمة تاریخ یمینی ۾ ۱ 
تهران ص ۲۷۴). سلطان را به تاسیی قواعد 
معدلت و ا کساب ثواب آخضرت تحریض و 
تحریک می‌نمود. (ترجمة تاریخ یی چ ۱ 
تهران ص۳۶۸). اثار معدلتی که خلایق به 
تازگی بواسطهٌ آن چون طفلان کلاً و اشجار په 
خاصیت گریة بهار خنده‌زنان شوند انتعاشی 
گرفتند.(جهانگشای جوینی ج ۱ ص ۲). 
کای‌سلیمان معدلت می‌گستری 
بر شیاطین و ادمی‌زاد و پری. مولوی. 
حالیا عجالةالوقت را فرزند اعز | کرم... را به 
شیراز فرستادیم تا معیار میزان معدلت ما 
اثر سیاست او آن زحمت و عذاب از خلق 
یکلی بیف‌اد. (جامع‌التواریخ). 
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام 
به عهد معداتش شفقت شان بدهد. 

این‌یمین. 
و رجوع به معدلة شود. 
- معدلت‌شمار؛ که شعار دی معدلت است. 
عدالت‌پیخه. عدالت‌پرور. دادورز۔ دادگر: 
دست زمانه ابواب تفرقه بر روی روزگار آن 
شاهزاده معدلت‌شمار گشود. (حبیب‌السیر ج 
۱تهران ج ۲ ص ۲۷۶). 


معدلة. (م د ل م7 دل 2 مص) داد دادن. 
(متتهى الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||() داد. (منتهى الارب) 
(آن‌ندراج). داد و عدل. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به معدلت شود. 

معدم. [م د] (ع ص) آنکه نیست و نابود 
می‌کند. (ناظم الاطیاء) (از متهى الارب). 
|[درویش ون یازمند. (مسستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معدن. (د] ۲ (ع!) اصل و مرکز هر چیزی. 
(منتهی الارب). مکان و اصل و مرکز چیزی. 
ج“ معادن. (آنندراج). اصل و مرکز هر چیزی 
و هر جایی که در آن چیزی باقی ماند. (ناظم 
الاطباء). جای. جایگاه. مکان. محل. مرکز هر 
چز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکان 
هر چیز اصل و مرکز آن است. (از اقرب 
الموارد)؛ 
فرخار بزرگ یک جایی است 
گرمعدن آن بت توایی است. 

رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
فة اناجيت شیر انس كوا جات 
خوانند شهری بزرگ است و با نعمت بسیار... 
و معدن بازرگانان همه جهان است. (حدود 
العالم). اندر دریا معدن مرجان است سخت 
بسیار. (حدود العالم). و در دریای کنافه معدن 
مروارید. (حدود العالم), 

ز برد یمانی و تیغ یمن 

دگر هرچه بد معدنش در عدن. 

از آن پس تن جانور خا ک‌راست 
سخنگوی جان معدن پا ک‌راست. فردوسی. 
از ابرا ز شاهان سرت برتر است 


فردوسی. 


که دریای تو معدن گوهر است. فردوسی. 
ما راگفتی میا پیش بدین معدنا 
مارا دل سو خەت عشق و ترادامنا. 
ابوالحن اورمزدی. 
ای سراپای معدن خرمی 
چشم تو بر دم نهاده کمی. 
خسروی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
چه گفت گفت مرا جایگاه بر فلک است 
به معدنی که همی زير من رود کیوان. 
فرخی. 
نه به یک شغل ستوده‌ست و به یک موضع 
که‌یه هرکار ستودست و به هر معدن. 
فرخی. 
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی 
ماي حلمی چنانکه اصل وقاری. ‏ . فرخی. 


اندر آن ناحیت به معدن کوچ 


1 -رسم‌الخطی از معدلة عربی در فارسی 
است. 

۲ - در تداول فارسی‌زبانان معمولاً به فتح دال 
[مد] تلفظ شود. 


۸ معدن. 


دزدگه داشخد کوچ و بلوچ. عنصری. 
به معدنی که همی وهم حامدان نرسد 
همی راند شاه جهان سپاه و حشر. 
عنصری. 
گردن‌هر قمریی معدن جیمی ز مشک 
دید هر کیککی مکن میمی ز دم. 
منوچهری. 


گراز دین و دانش چرا بایدت 
سوی معدن دین و دانش بچم. 
ناصرخسرو (دیوان ج سهیلی ص ۲۶۳). 

خاک خراسان که بود جای ادب 
معدن دیوان نا کس | کنون‌شد. ‏ ناصرخسرو. 
داناش گفت معدن چون و چراست این 
نادائش گفت نیت که این معدن چراست. 

ارو 
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است 
نور و شادی و بهی نیت در این معدن. 

اا و 
رفح حیواتی دل است... و معدن روح تفسانی 
دماغ است. (ذخیرة خوارزمشاهی). طبییان 
می‌گویند که معدن حس دماغ است. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). معدن این هر دو قوت 
تجویف نختین است از دماغ لكن نيمه 
پیشین از این تجویف معدن حس مشترک 
است و نیمه بين معدن قوه مسخیله است. 
(ذخیر: خوارزمشاهی). ریاحین گونا گون که 
پر کوهارها و دشتها رسته بود جمع کرد و 
بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن 
درکشیدند و آن را یوستان نام کرد یعنی معدن 
بویها. (فارسنامة این البلخی ص ۳۷). بیشه‌ای 
عظیم است همه درختان يلوط و... و معدن 
شیران است. (فارسنامة ابن البلخی ص ۸۲۴). 
زهر و تریا ک‌از یک معدن می‌آید و سنبل و 
ارا کی‌هسر دو از یک مسبت می‌روید. 
(مرزبان‌نامه). 
هر متاعی ز معدنی خیزد 
شکر از مصر و سمدی از شیراز. 
اکان جواهر از زر و سیم و جز آن یدان جهت 
که همواره اهل ان در ان قیام می‌دارند یا آن 
که حق‌تعالی جواهر را در آن ثبات داده. 
(منتهی الارب). کان زر و جواهر. (آتدراج). 
کان جواهر و زر و سیم و جز آن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). ترکیباتی است 
شیمیایی و نباتی که بمرور زمان در قعر زمین 
تشکیل شده و سوادی را ساخته است که 
موسوم به زغال‌سنگ و آهن و ایر فلزات 
گردیده‌و بواسطةٌ استخراج یا شکافهایی که در 
اثر زازله يا اتشفشانی در زمین یافت شده از 
قعر به سطح آمده و قابل‌استفاده گردیده است. 
معادن بر دو قم است: معادن مطی۱ و 
معادن شکافی آ. در معادن مسطبق توده‌های 
معدنی بطور موازی روی هم قرار گرفته ولی 


سعدی. 


در معادن شکافی مواد مزبور بطور رگه خارج 
می‌شود. معادن شکافی نیز بر دو قم است: 
یکی منظم که معدن بطور رگ است و دومسی 
غیرمنظم که توده‌ای از مواد معدنی در آن 
موجود می‌باشد. معادن از حیت وجود در 
اعصار مختلف یک‌ان نبوده است. مثلاً آهن 
در تمام اعصار معرفةالارضی و مس در عهد 
اول و سوم» سرب در عهد اول و دوم یافت 
می‌نشود. (از جغرافیای اقتصادی کیهان 
ص ۳۹): و اندر کوههای وی معدن 
داروهاست. (حدود العالم). 
ياقوت نباشد عجب از معدن ياقوت 
گلیرگ‌نباشد عجب اندر مه آذار. 

منوچهری. 
رسیدم من به درگاهی که دولت 
[ منوچهری. 
در این فیروزه طشت از خون چشمم 


از ان خیزد چو رمانی ز معدن. 


همه آفاق شد بیجاده معدن. خاقانی. 
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آفتاب 
فرزند آفتاب په معدن درآورم. خاقانی. 
معدن خاره است کوه و معدن گوهر 

پیش حکیم و فقیه کوه مثاليم. ناصرخسرو. 


کان ز دستت خاک بر سر می‌کند یعنی که او 
أب دریا برد و قصد خون معدن کرده است. 
سلمان (از آنندر اج). 
ماء گرفته‌ست چشم جوهریان را 
ورنه چو من گوهری نبود به معدن. _ 
طالب آملی (از آنندراج). 
ااجم مركب از عناصر صاحب صورت 
نوعیه‌ای که ترکیب أن مانم انفکا ک است. (از 
بحر الجواهر). و رجوع به کشاف اصطلاحات 
افنون شود. ||جای باشش تابستان و 
زمتان. (سنتهی الارب). جایی که در آن 
تابستان و زمستان مقیم و متوطن باشند. 
(ناظم الاطباء). 
معدن. (معذ د] (ع ص) کان‌کن که زر و 
سیم و جز آن را از کان برآرد. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معدن. [م ذ] (ع ) تسبر بزرگ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
| کلند. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
معدن. a‏ د] (ع ص) غرب معدن؛ دلو 
عدینه دوخته. (متهی الارب). دلوی که چرم 
پاره بر بن آن دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معدن. [م د] (اخ) قریه‌ای است از قرای 
زوزن از تواحی نیشابور. (از معجم البلدان). 
معدن. زم د] (اخ) دهی از دهتان بارمعدن 
است که در بسخش سرولایت شهرستان 
نیشابور واقم است و ۱۲۳۲ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ٩‏ 
معد‌نچی. [مّد / د ] (ص مرکب) کان‌کن. 


معدنية. 


مُعَدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), آنکه 
در معدن کار کند. کارگر معدن. 
معدن زغال‌سنگت. (م د ن ر س] (خ) 
دهی از دهتان میان‌جام است که در بخش 
تربت‌جام شهرستان مشهد واقع است و ۷۰۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ چغرافیایی ایران 
ع ۰ 2 4 f‏ 
معدن شناس. مد دش ] (نف مرکب) 
کان‌شناس. انکه معدنهای گونا گون‌را شناسد. 
رجوع به مادۀ بعد شود. 
معدن شناسی. مد / د ش](حامص 
مرکب)" کان‌شناسی. علم شناسائی کانها که 
از شعبه‌های مهم زمین‌شناسی است. 
معدن علیمراد. [ء د نِ عمْ] (اخ) دهی از 
دهتان یخاب است که در بخش طبس 
شهرستان فردوس واقع است و ۱۱۸ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
معدن نو. (ع د ن /نو) (إخ) قریه‌ای است 
در دو فرسنگ و نیمی شمال طارم. (فارننامة 
ناصری). 
معدنی. [م د /د] (ص نبی) کانی. (ناظم 
الاطباء), منوب به معدن. کانی: ابهای 
معدنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): کار 
سنگ معدنی دارد که | گرچه در صمیم حال از 
مشاهدة عین آفتاب محجوب است اما اثر نور 
جهانتاب را قابل می‌باشد. (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۶۶). ][در بیت ذیل به‌معنی 
تباری و ذاتی و گوهری و آخشیجی آمده 
است: 
نیک نظ رکن که ترا پخت نیک 

مادرزادی بود و معدنی. 

ناصر خسر و (دیوان ص۲۳۴ 

|انام جامه‌ای است سرخ‌رنگ. (غیاث) 
(اتدراج). 

اطلس معدنی؛ قمی اطلس. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
معد‌نیات. امد /د نی با](ع امرکب) 
هرچیز که از معدن حاصل شود و فلزات. 
(ناظم الاطیاع). ج معدنية. اجام غیرالی که 
به درون یا سطح زمین یابند از فلزات و گلهای 
خوردنی و دارویی و کباریت و املاح و 
زوابیق و سنگ آهک و سنگ گج و 
زغال‌سنگ و نباتات و حیوانات متحجره و 
نفت و قير و مومیایی و جز آن. (یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معدن شود. 
معدنية. [ع د /دنی ی ] (ص نبی) تأیت 


1 - 616 9206 (gil). 
2 - GÎle ۳۵0۱0۲6 (قراننوی)‎ 
۳-کش.‎ 
4 - Minéralogiste (فرانوی)‎ 
5 - ۱۵/209۶ (فرانری)‎ 


معدو. 


مسعدنی. چ» معدنیات. (یاددادت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به معدنی و معدنیات 
شود. 
معدو. ([م دوو] (ع ص) ستمدیده. مَعدی نیز 
مانند آن است و گویند هو معدو عله و معدی. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
معد‌ود. [] (ع ص) شس_ ما رکرده‌شده. 
(غسسیاث) (انسندراج). شسمرده‌شده و 
به حاپ‌آمده و حساب‌شده. (ناظم الاطباء) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معدود شدن؛ شمرده شدن؛ 
به جهد قطر؛ پاران کجا شود معلوم 
به چاره ہرگ درختان کجا شود معدود. 
امیرمعزی. 
= معدود گردیدن؛ شمرده شدن. به حساب 
آمدن؛ هر که همت او برای طعمه انت در 
زمره بهایم معدود گردد. ( کلیله و دمنه). 
- شیر معدود؛ نامعدود. به‌حصاب‌نيامده. 
ناشمرده شده. (ناظم الاطباء). 
نامعدود؛ ناشمرده. غیرمعدود؛ 
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند 
خلق افاق بماند طرفی نامعدود. 
و رجوع به ترکیب قل شود. 
||چیز اندک. (غیاث) (آتدراج). اندک و قلیل. 
(ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت‌شمار. قلیل 


از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 


حضرت علیا... محفوف است به دعائی که 
یادگار نفس معدود و غمگار نفس مردود 
خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن 
ص۲۰۳). سباشی‌تکین با چنند کس معدود 
جان بیرون برد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۲۹۶). و در شهر و روستاق صد 
کی نمانده بود و چندان ما کول که آن چند 
معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص۱۳۲ 
به گرد لقم معدود, خلق گردانند 
به گرد خالق و بر نقد بی‌عدد گردم. 
مولوی ( کلیات شس چ فروزانفر ج۴ 
ص ۶۶). 
نیست روزی که سپاه شیش آرد غارت 
نیت دینار و درم یا هوس معدودی. 
مسولوی ( کلیات شس چ فروزانقر ج۶ 
ص ۱۵۲). 
دم معدود اندکی مانده‌ست 
نقسی بی‌شمار بایستی. 

مولوی (دیوان تمس ج فروزانفر ج ۷ص 4۲۷ 
دوست به دنا و اخرت توان داد 
بت یف و وای ود 
ای که در شدت فقری و پریشاتی حال 
صر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود. 


بمفدی. 


سعدی. 


به دور گل منشین بی‌شراب و شاهد و چنگ 
که‌همچو روز بقا هفته‌ای بود معدود. حافظ. 
¬ عدۂ معدودی؛ شماره کمی. (ناظم الاطباء). 
- معدودی چند؛ اندکی و شمارۀ محدودی. 
(ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح فتهی) هر مالی که موقع معامله, 
متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته 
شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
انگرودی). |امهم. عمده. ج» معدودین. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انکه یا 
انچه قابل توجه است و به حساب می‌اید. که 
بتوان به حاب آورد. که در حاب آید: اهل 
الهند و الصینِ مجمعون على ان ملوک الدنیا 
المعدودین اربعة فاول من یعدون فی‌الاربعة 
ملک العرب... ثم یعد ملک الصین... ثم ملک 
اروم ثم بلهرا. (اخبار الصين و الهمند ص۱۱. 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معدودات. [2] (ع ص !)ج مس‌عدودة. 
رجوع به معدود و معدودة شود." 
- ایام معدودات؛ روزهای اندک و قابل 
شمارش: ایاماً معدودات فمن کان منکم 
مریضاً او على سفر قعدة من ایام اخر. (قرآن 
۳/۲ ذلک بانهم قالوا لن تستا النار الا 
ایاما معدودات و غرهم فی دينهم ما ک‌انوا 
یفترون. (قرآن ۲۳/۳). و اذ کرواالله فی ایام 
معدودات فمن تعجل فی يوسن فلا ائم عله. 
(قران ۲۰۳/۲). 
- |اسه روز تشریق است که سپس یوم النحر 
آید. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
معدودة. (1:2(ع ص) تأنيث معدود. 
شمرده. شمارکرده. ج. معدودات. (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): و قالوا لن تما انار 
الا اياماً معدودة. (قرآن ۲/-۸). و شروه بشمن 
بخس دراهم معدودة و کانوا فيه من الزاهدين. 
(قرآن ۲+ ورجوع به معدودو 
معدودات شود. 
معدوس. [] (ع ض) سب رخک ن‌زده. 
(متهی الارب) (آنندراج), گرفتار عدسه! 
شده. (ناظم الاطباء). 
معدول. (] (ع !) جای بازگشت. (سنتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء)؛ ما له 
معدول؛ بر او جای بازگشتی یت. (از اقرب 
الموارد). ||(ص) پیچیده شده و کفیده شده. 
||اعدول کرده شده و بازگردیده. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به معدوله شود. ||در 
اصطلاح نحویان, اسمی را تامند که از صيغة 
اصلی خود خارج شده باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). و رجوع به عدل شود. 
معدوله. [م [] (ع ص) معدوله. رجوع به 
معدوله شود. 
معدوله. (عل /ل] (ع ص) عدول‌کر ده‌شده. 
بازگردیده. (ناظم الاطباء). معدولة. ||در نزد 


۳۱۱۳۹ 


شعرا حرف عطل, و عطل آن است که در وزن 
درنیاید چنانکه واو خور و خورد و ها» چه و 
که و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
حروفی که آن را حروف مسمروقه نز گویند. 
مانند واو خواجه و خوار و غیره. (یادداشت به 


معدوله. 


خط مرحوم دهخدا). 

- واو معدوله؛ واوی است که در کتابت آرند 
و نخوانند. چون واو خواندن و خواب و خوان 
و خود و خور و خوش. پیش از واو معدوله 
حرف «خ» و بعد از واو معدوله همیثه یکی از 
نه حرف الف دال, راء. زاء» سین, شین نون. 
هاء, ياء آید. و از آن این واو را معدوله خوانند 
که‌گوینده از آن عدول کند و حرف پس از آن 
را به زبان آرد. (یادداشت به خط مرحو 
دهخدا). واوی است که در این زمان عموما 
نوشته می‌شود ولی خوانده نمی‌شود صانند: 
خود, خواب, خواهش, خواهر. ولی در زمان 
قدیم آن را تلفظ می‌کردند و حرفی مخصوص 
داشته و با کیفیت خاصی گفته می‌شده است و 
چون در هنگام تلفظ از ضمه به فتحه عدول 
می‌کردند آن را واو معدوله نامیده‌اند و هنوز 
هم در بعضی از ولایات ایران تلفظ آن باقی 
است. (دستور زبان فارسی تألیف قريب و 
بهار و... ص ۱۲). 

|(اصسطلاح منطق) قضية حملیه‌ای که 
موضوع یا محمول یا هر دو عدمی یاشد و آن 
را مقیره و یر محصله نیز نامند و مراد از 
عدمی آن است که سلب جزئی از صفهوم آن 
باشد, اگر موضوع آن عدمی باشد آن را 
معدولة الموضوع نامند ماتند: اللاحی جماد" 
واگرمحمول آن عدمی باشد معدولة المحمول 
گویندمانند الجماد لاعالم "و اگرهر دو طرف 
عدمی باشد أن را معدولة الطرفین نامند ماد 
اللاحی لاعالم ". (از کشاف اصطلاحات 
الفنون ج۲ ص ۱۰۱۷). قضية معدوله آن 
است که ادات سلب آن سوای لیس باشد یمنی 
مثلاً لا و ما و غير ولم و لن باشد و اگرادات 
سلب لس باشد ان قضیه سالبه است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- قَضية معدوله؛ عبارت از قضيهٌ حملیه‌ای 
است که جزوی از او لفظ معدول باشد و آنچه 
از او هیچ لقظ معدوله نبود محصله یا پبیطه 
خوانند و عدول به این است که حرف سلب از 
معنای سلبی خود عدول کرده باشد مخال 
«نامتناهی معقول است» و «حوادث نامتناهی 


۱-عدسه, جوششی مرخ که بر اندام برآید و 
نوعی از جدری که وبایی و کشنده است. (ناظم 
الاطیاء). 

۲ -غیر زنده جماد است. 

۳-جماد غیرعالم است. 

۴-غیر زنده غیر عالم است. 


18۴° معدولیه. 


است» و«نامتاهی نامتوهم است» واگر 
حرف سلپ معدول جزء موضوع بود معدولة 
الموضوع خوانند و اگر جزء محمول بود 
معدولة المحمول گویند و | گر جزء هر دو باشد 
معدولة الطرفین گویتد. (فرهنگ علومعمقلی 
تالت خش ادي دیق تاس 
الاقباس ص ۱۰۰). و رجوع به معدولیه شود. 
- معدولةالطرفین: قضة حملیه‌ای فست كه 
حرف بلب در آن از منی خود عدول کرده 
بس‌اشد هم در موضوع و هم در مسحمول. 
(فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی). 
= معدولةالمحمول؛ قضیه‌ای که حرف سلب 
در آن جزء محمول باشد. (فرهنگ علوم 
عقلی تألیف جعفر سجادی). 
- معدولةالموضوع؛ عبارت از قضيه‌اي است 
که حرف سلب در آن جزء موضوع شده باشد. 
(فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی). 
معدولیه. (م لی ی ] (ع ص) این کلمه در 
اساس الاقتباس بجای معدوله امده است. 
آقای مدرس رضوی آرد: در بیشتر کتب 
منطق معدوله بی «یاء» نیت ذ کر شده و 
اصطلاح مشهور نزد متأخرین از منطقیین هم 
صورت اخیر یعنی معدوله است. و ابوعلی 
سیا در کاب منطق و ابوالبرکات بفدادی در 
کاب مقر همه جا این کلمه را معدوله 
آورده‌اند و خواجه در این کتاب از آن دو 
بزرگ. پیروی کرده است. (اساس الاقتباس 
حاشیة ص ۱۰۰). و رجوع به اساس الاقتباس 
و مادهٌ قبل شود. 
معدوم. [۶] (ع ص) آنکه موجود نبود. 
(منتهی الارب) (انندراج). نيت و نابود و 
چیزی که موجود نباشد. (ناظم الاطباء). 
خلاف موجود. (از اقرب الموارد). نیست 
نیسته. نچیز. 9 نابوده. نست‌شده. 
نابودشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن 
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا, 
تافر خرو 
دشمنت راکه جانش معدوم است 
حال بد جز به کالبد مرساد. خاقانی. 
مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت 
علیا... شفع می‌آورد که یاد بندهة سیماب‌دل 
بعدالیوم سیماب‌وار از میان انگشت فرماید 
فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۸۴). اخبار عدل 
نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل 
فریدوتی در ازای آن مدوم تمود. 
(جهانگشای جوینی ج۱ ص ۲). 
هر آن ساعت که با یاد من اید 
فراموشم شود موجود و معدوم. 
سعدی. 


غم موجود و پريشاني معدوم ندارم 


نفی می‌زنم آسوده و عمری به سر آرم. 
سعدی. 
- معدوم‌الذات؛ هستی نابودشده. که هستی 
خود را از دست داده؛ به مایة هزار عستاب. 
سبایهٌ یک مسحبت ممدوم‌الذات نگردد. 
(منشأت خاقانی چ محمد روشن ص ۲۰۵). 
القصه بعد از چهل شبانه روز پیماری که این 
ضيف به ساية ممدوم‌الذات و نقطة 
موهوم‌الصفات مانده شده بود... جهد ان کرد 
که این کالبد خا کی را به حدود اذربیجان 
بازرساند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن 
ص ۲۸۵). 
- معدوم‌العوض؛ مفقودالدل. (مجموعة 
مترادفات). بی‌بدیل. بمانند: اما بای حال بهتر 
از آن است که نقد زندگاتی که مفقودالبدل و 
معدومالعوض ات صرف تحصيل ساير علوم 
که‌فی‌الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند 
نمایند. (مجموعۀ مترادفات ص ۳۴۰). 


7 معدوم بودن؛ یت بودن و نایود بودن. 


(ناظم الاطباء). 

7 معدوم شدن؛ ست شدن و ناپدید گشتن. 

(ناظم الاطباء) 

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا 

وز هر دو نام ماند چو سیمرخ و کیمیا 
عبدالواسع جبلی, 

کس نايد به زیر سایۂ بوم 

ور همای از جهان شود معدوم. سعدی. 

> ی کرد یت کردن. نابود کردن. 

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

|(اصطلاح فلفی) چیزی است که در عالم 


خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی 
نیت و امتیاز انها به ملکات انهاست و انچه 
معدوم شود بازگشت نکند. (فرهنگ علوم 
عقلی جعفر سجادی). 
معدوم شیء؛ نیت هست‌نما و در شاهد 
زیر این تعبیر مبتنی است بر عقید؛ | کثر معتزله 
که اطلاق «شیء» بر «معدوم ممکن»" جایز 
می‌شمارند. برخلاف حکما و متکلمین 
اشعری‌مذهب که اطلاق «شی»» بر معدوم 
ممکن روا نمی‌دانند. (فرهنگ نوادر لفات 
کلیات شمی چ فروزانفر)؛ 
شمس تبریزی بیا در من نگر 
تا بینی مر مرا معدوم شی». 

مولوی ( کلیات شمس چ فروزانفر). 
<- معدوم صرف؛ معدوم محض. معدوم مطلق. 
(قرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
معدوم مطلق؛ آنچه که به هیچوجه شبوتی 
ندارد نه ذهناً و نه خارجاً ولی ذهن می‌تواند 
که تصویری از معدوم مطلق در خود حاضر 
کندواحکام سلیی بر آن حمل نماید. (فرهنگ 
علوم عقلی جعفر سجادی). 
- معدوم ممکن؛ معدومی که ممکن‌الو جود 


معل ه. 


است در مقابل ممتمات. هر ممکن‌الوجودی 
نظر به ذاتش لیس است و نظر به انتابش به 
علت, موجود است. از این جهت است که 
گسویند مسعدوم ممکن قبل از وجودش 
جائزالوجود است زیرا !گر جائزالوجود نباشد 
ممتمالوجود باشد. (فرهنگ علوم عقلی 
جعفر سجادی). 
||درویش و نیازمند. (امستهی الارب) 
(آنسندراج) (نساظم الاطباء). ||هو يكب 
المعدوم؛ عى او بختور است که می‌رند 
چیزی راکد دیگران محروم‌اند از آن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معد ۵. [معد د] (ع ص) تأیت مُجد. رجوع 
به معد شود. |[(اصطلاح قلسفى) رجوع به 
ترکیب علل معده ذیل علل و معدات شود. 
معد 5. [م ](ع ص) رطبة معدة؛ خرمای 
تازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
معدة. (3 مع ذ] (عل) آنچه درآ ن طعام 
باشد پیش از آنکه در روده‌ها رود و ن مر 
انسان را به مزل کرش است مر ستور را ج» 
ید یتد. (متتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ماده بعد شود. 
معده. 571۲ /<]"(از ع. 0 عضو آدمی که 
طعام در آن قرار یابد و هضم شود. (غیاث). 
التی به شکل که که غذا پس از عبور از 
حلق و مری در آن داخل می‌گردد و شروع به 
هضم می‌کند و یمینه یمینه نز گویند و در انسان یک 
معده بیش وجود ندارد ولی در حیوانات 
علفخوار و نشخواری چهار معده مسوجود 
است. (ناظم الاطباء). حاقته. املطعام. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در انسان په 
منزلة کرش یعنی شکنبه در گوسفد باشد. 
(مقاتیح‌الملوم خوارزمی). یکی از اندامهای 
اصلی دستگاه گوارش که معمولا کیسه‌مانند و 
عضلانی است. یاخه‌های ترشحی جدار 
داخلی آن, شیره‌های گوارشی را ترشح 
می‌کنند. در مهره‌داران بین مری و دوازدهه 
(اتاعشر) قرار دارد. در ابتدا و انتهای ان 
ماهیچه‌های فسال وجود دارد. از نظر گوارش 
مواد غذائی دارای دو عمل مک‌انیکی و 
شمیایی است. عمل اول (مکانیکی) به کمک 
عضلات و عمل دوم (شیمائی) در نتجة 
فعالیت یاخته‌های ترشحی صورت می‌گیرد. 
(فرهنگ اصطلاحات علمی). قمت عی 
از لول هاضمه در انان است که ميان مری و 
رود باریک قرار دارد. شکل و موقعیت 


۱-رجوع به همین ترکیب شود. 

۲ -رسم‌الخطی از معدة عربی در فارسی 
است. 

۳- در تداول فارسی‌زبانان غالباً به تح میم [م 
۸/5 د] تلفظ شود. 


معل ه. 


معده" برحب مقدار محتویاتش, پیشرفت 
هضم. قوت عضلات و وضع احشای مجاور 
متفاوت است. رویهمرفته کیسه‌ای است 
عضلانی غشانی و تقریبا به شکل گلابی است 
که انتهای درشت آن در بالا و رأس آن در 
پائین و به طرف راست و بالا خم شده است. 
مدخل معده به مری مربوط است و به نام «فم 
المعده» " و مخرج آن به انناعشر ۲ موسوم 
است. ظرفیت معده در حدود یک یا یک لیتر 
و نیم است. هنگامی که معده خالی است 
جدارهایش روی هم قرار گرفته و در زیر 
حجاب حاجز مخفی است و وقتی که معده پر 
است قسمت مهمی از حفرة تکمی را 
فرامی‌گیرد و در اناع معده ممکن است کنار 
تحتانی آن به زهار پرسد یا در لگن خاصره 
باشد و معمولاً حد تحتانی معده را با تاج 
استخوان خاصره مقایه می‌کنند. طول معدهو 
در حدود ۲۵ ساتیمتر است. معده دارای یک 
قسمت قایم است و در پائین افقی می‌شود. 
قمتی از معده در زیر حجاب حاجز به شکل 
گنبدی قرار دارد که برجستگی بزرگ نامیده 
می‌شود. این برجتگی به طرف بالا تا رأس 
قلب می‌اید و فاصله آن.دو هميثه حجاب 
حاجز است. برجستگی بزرگ معده یه طور 
غيرستقيم با دنده‌ها و فواصل بین دنده‌ای 
چپ مربوط می‌شود و تا فضای پنجمین دنده 
می‌آید و این ناحیه به فضای تروب موسوم 
است. کید که در طرف راست شکم است قطعةً 
چپ آن بر روی معده تکیه می‌کند و قسمتی 
از سطح قدامی آن را می‌پوشاند. باب‌الصعده 
در طرف راست خط وسط می‌باشد. 

معده دو چدار و دو کار دارد: ۱- جدار 
قدامی که از بالا به حجاب حاجز» جنب چپ. 
ریه. پردة قلب. جدار سینه و از خشمین تا 
نهمین دند؛ طرف چپ مربوط است. در يالا و 
در طرف راست بین جدار قدامی معده و 
حجاپ حاجز, لب چپ کد فاصله ميشود. در 
طرف چپ سطح قدامی معده, به طرف چپ و 
کمی به عقب متوجه و به سپرز مربوط 
می‌باشد. تمام این جدار از صقاق پوشیده 
است. قمتی از جدار قدامی معده ین کار 
تحتانی قفۀ سیله و کنار قدامی کبد و خطی 
که نهمین غضروف دندۂ راست و چپ را بهم 
وصل می‌کند. مربوط به جدار شکم و به نام 
مثلت «لاب» موسوم است. سطح قدامی 
معده در بالا و چپ مربوط به فضای تروب 
است این فضا در بالا و طرف راست به قسمت 
چپ از کار تحتانی کید محدود میشود و در 
بالا و چپ به قلب و در طرف چپ به طحال و 
در طرف پائین و راست به کنار تحتانی قفسة 
سینه محدود است. ۲- سطح خلفی که از 
صفاق پوشیده ضده فقط در بالا نزدیک 


سوراخ کاردیا (فم السعده) قسمت کوچک 
کی اد بی فان ننده بة اا جات 
حاجز چسبیده است. به قسمت راست این 
قسمت شریان وارد می‌شود. این شریان قبلا 
از زیر چینی از صفاق می‌گذرد و در طرف 
چپ این قمت بدون صفاق است. سطح 
خلفی معده در بالا مربوط امت به قسمت 
فوقانی سطح قدامی کلیه چپ. کپول فوق 
کلیوی چپ. سپرز. شریان سپرزه طح 
قدامی پانکراس و در زیر مزوکولون عرضی 
به چهارمین قمت اتنا عشر مربوط است. ته 
معده در بالا و چپ قرار گرفته و مربوط به 
حجاب حاجز, پرده جنب. پردة قلب و ریه و 
قسلب است. قسم‌المعده در عقب مجاور 
یازدهمین مهر؛ پشت و در جلو به محاذات 
انتهای داخلی هفتمین غضروف دنده است. 
انتهای تحتانی یی قسمت پیلوریک " معده, 
در جلو به قظعة چهارضلعی کد و در عقب به 
ورید باب و پانکراس مربوط است. جدار 
معده به ترتیب از سه طبقه عضلانی مايل و 
طولی و مدور ساخته شده (بتابرایین طبقۀ 
عضلات مدور داخلی‌تر هستد). بر روی 
طبِقةٌ عضلات مدور طبقه تحت مخاطی و بر 
روی آن مخاط معده است که دارای چین‌ها و 
برجستگیهای پتانی‌شکل است. در روی 
مخاط معده فرورفتگیها و برجستگیهایی 
مشاهده می‌گردد که در عمق این فرورتگیها 
غدد مترشحه معده باز صی‌شوند. ترشحات 
مخاط معده را شیر؛ معده یا عصیر معدي 
گویند.شیر: معده دارای اسید کلریدریک و دو 
دیاستاز مهم پنن و پرزور* است که اولی 
بر روی مواد پروتتیدی گوشتی و دومی بر 
روی‌کازئین "۱ شر تأثیر می‌کند و آن را تبدیل 
به پر می‌نماید و از این جهت به پنیر مايه نیز 
موسوم است. (در معد نوزاد پستانداران 
مقادیر زیاد پیر مايه موجود است). بايد توجه 
داشت که معده گوشت خواران و علف‌خواران 
و نیز علف‌خواران نشخوارک‌ننده و مرغان 
هریک خاصیتی و شکلی و اجزائی متفاوت و 
مخصوص بخود دارند. و رجسوع به 
کالبدشناسی تسوصیقی دکستر مستقیمی 
صص۵۰۲-۴۹۸ و جنواهر التشریح 
صص ۵۵۰-۵۴۵ و لاروس بزرگ شود: 
چون مرغش از هوا به سوی ورده ۱۱ 
از معده باز تاوه شود نانت. 

منجیک (از لفت فرس اسدی ج اقبال ص ۴۷۴). 
حلقوم جوالقی چو ساق موزه است 
و آن معد کافرش چو خم غوزه است. 

عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
پر شود معده تراگر نبود میده ز کشک 
خوش گند مغز تراگر بود مشک سذاب. 

ناصرخسرو. 


11۴1 


بندۀ بد را خداوندان به تشه گرسنه 


معد ه. 


بر عذاب آتش معده همی بریان کنند. 

۱ تاصرخسرو. 
جگر از بس که هم جگر خورده‌ست 
معده را ذوق أب و نان برخاست. 
انباشت شاه معدة آب روان به خاک 


خاقانی. 


تاکم رسد به مرکز خا کی‌زیان آب. 

خاقانی. 
خروش چنگ رامشگر برآمد 
بخار می ز معده بر سر آمد. نظامی. 
معده را خو کن بدان ریحان و گل 
تا بیابی حکمت قوت رسل. مولوی. 
خوی معده زین که و جو بازکن 
خوردن ریحان وگل آغاز کن. مولوی. 
معد تن سوی کهدان می‌کشد 
معدهُ دل سوی ریحان می‌کشد. مولوی. 
معده حلوایی بود حلوا کشد 
معده سکبایی بود سکبا کشد. مولوی. 
از معدءٌ خالی چه قوت آید و از دست تھی چه 
مروت. ( گلستان), 
اسیر بند شکم رادو شب نگیرد خواب 
شبی ز معدۂ سنگی شبی ز دلتگی. 
سعدی ( کلیات,گلستان چ فروغی ص ۱۹۰). 
چون شود معده پر تفاوت نیست 
کوز گندم پر است یا از جو, ابن‌یمین. 


معده‌ای را که در او سنگ همی بگدازد 

کی توان کرد چنین معده چنان آسان سیر. 
کافی خراسانی (از امشال و حکم ص ۱۷۱۷). 

- پرمعده؛ آنکه معدۀ او انباشته از غنذاست. 

معده‌ابار؛ 

ندارند تن‌پروران آ گهی 

که پرمعده باشد ز حکمت تهی. 

و رجوع به ماد بعد شود. 

معده پر کردن؛ معده تنگ کردن. (آنندراج). 

و رجوع به ترکیب بعد شنود. 

معده تنگ کردن؛ بسیار چیزی خوردن و 

شکم پر کردن. (برهان) (ناظم الاطیاء) 

(آنندراج): 

بجز سنگدل کی کند معده تنگ 

چو یبند کان بر شکم بسته سنگ. (بوستان). 


(بوستان). 


(فرانری) 2500۳080 - 1 

2 - Cardia (فرانسوی)‎ 

.(فرانوی) 0۲6او - 3 

4 - Espace de {raube (فرانسوی)‎ 

5 - Labbe. ۳ 
6 - Coronaire 5۱0۳۳۵00۵6 (فرانوی)‎ 
625102 sinisla (فرانسری)‎ 
7 - Pylorique (فرانوی)‎ 

(فرانسوی) ۳۵0۵06 - 8 

9 - Prêsure (فرانری)‎ 

10 -.Caséine ۰.(فرانسوی)‎ 

۱-چرب کبرتربازان. ۱ 


- امتال: 
معدءه جوان سنگ را آپ می‌کند: یعنی جوانان 
گاهی طعام دیرهضم و نا گواررا به آسانی 
توانند گذرانیدن. (امثال و حکم ص ۱۷ 4۱۷. 
معدة لير و آب هندوانه! (امثال و حکم 
ص ۱۷۱۷)؛ دو چیز ضد هم. دز چیز که با 
یکدیگر سازگار نباشند. 
معده‌انبار. [م /52/دا)اص مسرکب) 
کنایه از مردم بسیارخوار و شکم‌پرست. 
(انجمن آرا) (آندراج) (از ناظم الاطباء): 
یکی زان میان معده‌ابار بود 
ز پرخواری خویش پرخوار بود. 
سعدی (از بهار عجم) (از آتدراج). 
معدی. [م /2] (ص نسبی) هر چیز منسوب 
به معده. (ناظم الاطیاء). منسوب به معده: 
عصیر معدی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معدی. (م) (ع ص) مسری و سرای‌کننده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد): چون 
عضوی از اعضای مردم به بیماری معدی 
چون آ کله و جدری و جذام یا از زهر مار 
متألم و مثأثر گردد از برای سلامت مهجت و 
ابقای بقایای اعضای أن عضو را ا گرچه 
شریف بود به قطع و حرق علاج فرمایند. 
(سندبادنامه ص ۷۸). 
معدی. (م دیی ] (ع ص) ستم‌دیده. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). هو معدی‌عله؛ او ستم‌دیده است. 
(ناظم الاطباء): 
معد‌ی. [م دا] (ع |) مالی عنه معدی؛ یعنی 
تجاوزی نیست از برای من به سوی غر آن. 
(از متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ۱ 
معد ی. a‏ دی] (ع ص) تسجاوزکننده. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانون): 
معد یکرب. مک ر] (! إٍخ) ابن‌الحارثين 
عمروبن حجر آ کل المرارالک‌ندی ملقب به 
غلفاء (متوفی در حدود ۴۰ قل از هجرت) از 
قبیلة قحطان و پادشاه یمنی در عهد جاهلیت 
است. وی با پدر خود به عراق کوچ کرد و در 
موصل و جزیره به «قیس عیلان» فرمانروایی 
پیدا کرد و سپس « کنانة» نیز به وی پیوستند. 
مردی عاقل و دوستدار صلح بود. وی عموی 
«آمریء القیس» تاعر معروف بود و اشعاری 
نیز په خود او نبت داده شده است.(از اعلام 
زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۱۸۲). و رجوع به همین 
مأخذ و ترجمه تاریخ یعقوبی ج۱ ص۲۶۸ و 
۲۶۹ شود. 
معد یکرب. [م ک را (اج) ابسن حشمین 
حاشد از قبیلٌ همدان و جد جاهلی یمانی و 
پدر قببل شعب است. (از اعلام زرکلی چ ۲ 
ج۸ص ۱۸۲). و رجوع به همین ما خذ شود. 


معد یکرب.۔ مک ر] (اغ) ابسن سمیفع 
(متوفی بعد از ۸۳ قبل از هجرت) وی به 
روزگار ابرهۀ حبشی از فرماتروایان «سبا» 
در یمن بود. (از اعلام زرکلی چ ۸ 
ص ۱۸۳). و رجوع به همین ماخذ شود. 

معد یکرب. [مک را لخ این ایفع ی از 
ملوک جاهلی یمانی قدیم است. بعضی از 
محققان زمان حیات آو را در قرن پنجم و 
بعضی دیگر در حدود قرن دهم قبل از میلاد 
دانسه‌ان د. (از اعلام زرکلی چ ج۸ 
ص ۱۸۳). 

معدیة. [م غد دی ی ] (ص نسبی) شوب 
به گروه مَعَدٌ. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). شود. |البة معدیة؛ 
جامة خشن و درشت. امنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 

معد به. [م دی ی / عد دی ی ](ع!) به لفت 
اهالی مرا کش رمث و چوبهای به هم بسته که 
بر آن نشسته از آب عبور کنند. (ناظم 
الاطاع). 

معذار. ap!‏ پرده. | حجت و برهان. ج. 
مماذیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معذب. [م عَذذ] (ع ص) در شکنجه کشیده 
شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(اتندر اج). عذاب‌شده و شکنجه‌شده و 
آزارشده و اذیت‌کشیده و ازرده‌شده. (ناظم 
الاطباء): ارواح ایشان به حشرات و سباع و 
بهایم حلول کرده است و پدان سبب معدبند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۴۴). 
و رجوع به تعذیب شود. ||تنبیه و سیاست 
شده و عقویت‌شده. || جفا کشیدهو ستم‌کشیده. 
(ناظم الاطباء). ||بازداشته‌شده. (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تعذیب شود. 

معذب. [م عذذ] (ع ص) در شکنجه کشنده. 
(ناظم الاطباء) (از متهى الارب) (از اقرب 
لموارد). عذاب‌کننده؛ و اذ قالت اسة متهر 
لم تعظون قوما اله مهلکهم او معذبهم عذابا 
شدیدا. (قرآن ۱۶۴/۷). و ما کان الله لیعذبهم و 
انت فیهم و ما کا نله معذبهم و هم يستغفرون. 
(قرآن ۳۳/۸). |[بازدارنده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

معذاب. [م ز] (ع !) خرقه‌ای که زنان به وقت 
توحه بر میان بندند. ج, معاذب . (منتهی 
الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطنباء). معذبة. 
(ناظم الاطباء).' 

معذ‌به. [ مذ ذب ](ع ص) شک نجه و 
عذاب‌کننده یعنی در رنج اندازنده. (غیاث) 
(آنندراج ( 

مد [ع ذب ]" (ع ) ج» معاذب. (ناج 
العروس) (معجم متن‌اللفه), رجوع به مسعاذب 


معدرت. 


شود. 
معذ‌ج. [م ذ](ع ص) مرد غیرتمند. 
|[بدخوی بسیارنکوهش. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معذر. [مذ] (ع ص) عذرخواء و آنکه دارای 
عذر باشد. (ناظم الاطباء). بهانه کنده و عذر 
اشکار نماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اعذار شود. ‏ _ 
معذر. [مغ ذ ذ] (ع لا هر دو کرانة پیکان. 
|ارخار ". (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). || آن جزء از چانه که لجام از آن 
می‌گذرد. (ناظم الاطباء). جای لگام در اسب. 
(از اقرب الموارد). |امهمانی ختنه کردن. 
|[(ص) ختنه‌شده. (ناظم الاطباء). 
معذو. مغ ذ](ع ص) آنکه دارای عذر 
باشد خواه محق بود و خواه غیرمحق و قوله 
تعالى و جاء المعذرون من الاعراب وین 
معتذرون و کسانی که دارای عذر بودند و با 
آنکه در عذر غیرمحق بودند. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) آنکه عذر ناراست 
آرد. (از اقرب الموارد). 
معذرت. مدر / ر](ع !) عذرخواهی 
و پوزش. (ناظم الاطباء): سخط چون از 
علتی زاید, استرضا و معذرت آن را بردارد. 
( کلیله و دمنه). از حضرت سلطان در قبول 
معذرت و احماد طاعت او مثال فرسادند. 
(ترجمٌ تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۳۴۳). 
گربه جنت خطاب قهر کنند 
انیا را چه جای معذرت است. سعدی. 
؛ عذر خواستن 
خواستن. پوزش ك 
- معذرت‌خواه؛ آنکه پوزش می‌خواهد و 
عذرخواهی از دیگری می‌کند. (ناظم 
الاطباء). 
- معذرت‌خواهی؛ عذرخواهی و پوزش. 
(ناظم الاطباء).. 
- معذرت طلیدن؛ معذرت خولستن. عذر 
به خط 


< معذرت خواستن . پوزش 


خواستن. پوزش خواستن. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), 

= معذرت کردن؛ معذرت خواستن. عذر 
خواستن. پوزش خواستن: وی هریکی راگرم 
پرسیدی و مفذرت کردی تااز وی 


۱ -در تاج العروس و معجم متن اللقة معاذب 
جمع معذبة آمده است. و رجرع به معاذب شود. 
۲ - در ناظم الاطباء این کلمه به کر اول [م د 
ب ] فیط شده و معادل عاب آمده است. و 
رجوع به معذب شود. 

۳ -بدین معتی در اقرب الموارد به کر ذال 
آمده است. 

٩۰/۸ ۴-قرآن‎ 

۵ -رسم‌الخطی از فعذرة عربی در فارمی 
است. و رجوع به معذرة شود. 


معذرة. 


معا ۲۱۱۴۳ 





برگذشتندی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 4۳۲ 

معذرة. ( ذر/6 درا (ع مص) بهانه 
نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). عذر 
خواستن. پوزش خواستن. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا): و اذ قالت امة منهم لم تعظون 
قوماً اله مهلکهم او معذبهم عذاباً ددا قالوا 
معذرة الی ریکسم و لعلهم یتقون. (قرآن 
۶۴/۸۷ فیس لاينفع الذين ظلموا معذرتهم 

و لاهم یستعتبو یستعتبون. . (قرآن ۰( ۰ یوم لاینفع 
الظالمين ا و لهم اللعنة و لهم سوءالدار. 
(قرآن ۵۲/۴۰ ||سعذور داشتن. (منتهى 
الارب) (آنندراج). گناه و ملامت را از کسی 
پرداشتن و او را معذور داشتن. (از اقرب 
الموارد). ||ختنه كردن کودک. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج) (از اقرب الموارد). 

معذر۵. ۆر / 27 در 27 ذز) (ع 4 
عذرخواهی. (منهى الارب) (آنندراج). 
حجت. دلیل. ج» معاذر. (لز اقرب الموازد): و 
رجوع به ماد؛ قل و معذرت شود. 

معذل. (م عَذ ذ] (ع ص) آنکه بر بسیاری 
جود و دهش او ملامت کنند او را. استتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معذل. Ea‏ (ع ص) سرزنش‌کننده و 
ملاستكننده. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعذیل 
شود. 

معذ لج. 1ع ]ع ص) پرگوشت ت نازک 
ناعم و نسیکخوی. (مستهی الارب). مرد 
پرگوشت نرم‌بدن نیکوخوی, (ناظم الاطباء) 
از اقرب الموارد) (از محيط المحيط). |اسقاء 
معذلج؛ مشک پر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 

معذ لجه. (م ع ل ج](ع ص) زن پرگوشت 
یدن نیکوخوی. آناظم الاطباء) از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). 

معذور. (۶](ع ص) ملامت ناشده و دارای 
عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانة وی 
پذیرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). صاحب بهانه. صاحب عذر. صاحب 
برهان. صاحب دلیل. آنکه عذری دارد. آنکه 
عذر وی پذیرفته است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

معذور است ار با تو نسازد زنت آی غر 

زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند. 

عماره (یادداشت 
ای عاشق مهجور ز کام دل.خود دور 
می‌نال و همی چاو که معذوری معذور. ۲ 
بوشعیب هروی (یادداشت ایضا). 


ت ایضا). 


شدم ابتن از خورشید روشن 
نه معدورم نه معذورم نه معذور. منوچهری. 
جمعی نادان تدانند که غوررسی و غایت 


چنین کارها چیست چون نادانانند معذورانند. 
(تاریخ بیهقی ج ادیپ ص٩4).‏ من نزدیک 
خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور 
نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۴۷). 
می‌گوی محال زانکه خفته 
باشد به محال و هزل معذور. ناصرخسرو. 
هس رکه در کسب بزرگی مرد بلندهمت را 
موافقت نماید معذور است. ( کلیله و دمنه). 
آنکه از جمال عقل محجوب است خود به 
نزدیک اهل بصیرت معذور باشد. ( کلیله و 
دمنه). ا گر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب 
خرد معذور نیاشم. ( کلیله و دمنه). 
دوستان گر به دوستان نرسند 
اندر این روزگار معذورند. 
گرچه زانجا که صدق بندگی است 
نیتم نزد خویشتن معذور. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۳۷). 
گرمرا دشمن شدند این قوم معذورند زانک 


انوری. 


من سهیلم کامدم بر موت اولادالزنا. خاقانی. 
ا گر شهباز بگریزد جو سیمرغ 
ز روی رشک معذور است. ازایر.: خاقانی. 
دل نیارامد و هم معذور است 
کزدلارام چنان نشکیید. خاقانی. 


من چوطوطی و جهان در پیش من چون آینه‌ست 
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم. 
خاقانی. 
تا عاقبت کار به اضطرار رسید و پای از دست 
اختیار بگذشت و آن جماعت به نزدیک خالق 
و خلایق معذور شدند. (جهانگشای جوینی). 
|امعاف. (ناظم الاطباء). معفو. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||درد زده گلو. (منتهی 
الارب) (آنندراج), گرفتار درد گلو. (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اختنه کرده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 


معذ‌ور ذاشتن. م ت ] (مص مرکب) عذر 
پذیرفتن و معاف داشتن.و عفو فرمودن. (ناظم 
الاطباء). عذر کسی را پذیرفتن: 

معذورم دارند که اندوه وغیش است 

اندره وغیش من از آن جعد وغیش است'. 

رودکی. 

چون بر این مشافهه واقف گردد به حکم خرد 
تحام... دایم که مارا معذور دارد. (تاریخ 
بیهقی ج ادیب ص ۲۱۷). گفت زندگانی 
سپاهسالار دراز باد فرمان خداوند نگه باید 
داشت چون بر این حال بد معذور دارد و 
بازگرداند. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۲۶). 


با دل و عقل وبا کتاب و رسول 

روز محشر که داردت معذور. ناصرخسرو. 
ما راز فراق تو خرد هیچ نمانده‌ست 

این بیخردیها همه معذور همی دار. سنائی. 


عذر تایینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر 
باشد و او را معذور دارند. ( کلیله و دمنه). 


مرا نه درخور ایام همتی است بلند 
همی به پرده دریدن نداردم معذور. 

آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۲۲). 
گربه خدمت کم رسم معذور دار 
کزپی عنقا نشان خواهم گزید. 
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را 


خاقانی. 


محتسب گر می خورد. معذور دارد مت را. 
( گلتان). 
من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست 
دوستان معذور داریدم که پایم در گل است. 
سعدی. 
هرکس که ملامت کند از عشق تو ما را 
معذور بدارد چو بد به ععایت. سعدی. 
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم پدار 
خانه‌پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب. 
حافظ. 
معذوری. [] (حامص) معذور بودن. 
معذوریت: 
گر الم دهد به معذوری 
تابه خانه شوم به دستوری. نظامی. 
معذ‌وریت. [ع ری ی ] (ع مص جعلی, 
[مص) معذور بودن. حالت کسی که عذر او 
پذیرفته است. 
هګر. (عع] (ع مص) بیرون افتادن ناخن از 
چیزی که به ان رسیده باشد. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اکم گردیدن پر و مانند آن. (از متهی الارب) 
(از ن_اظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||افتادن هم موی پیشانی و جز آن. 
(از مسحهی الارب) (آنسندراج) (از ناظم 
الاطباه). ریختن هم موی پیشانی چنانکه 
چیزی از ان باقی نمانده باشد و بعضی ان را 
به پیشانی اسب اختصاص داده‌اند. (از اقرب 
الموارد). 
محر [م ع ] (ع ص) ناخن افتاده به چیزی که 
آن را رسیده باشد. (از متهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ااکم‌موی و کم‌پر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). کم‌موی و کم‌پشم. (ناظم 
الاطباء). ||شتر پشم ریخته. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). |ابخیل كم خير. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). | خلق معر زعر؛ خلق تنگ و 
زشت. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), ||کم‌گوشت. (از اقرب 
آلموارد). 
معرا. غد (ع ص) بسرهه, (غسیاث). 
مُعَرَی: و من بنده را که مخدرة عهد و مریم 
ایام و رابعة روزگارم از خدر عفت وستر 
طهارت پرهنه و معرا گردانند. (سندبادنامه 


۱-رجوع به وغیش شود. 


۴ معراء. 


ص ۷۷). |[عاری. بی‌بهره: 

هر شاه که او ملک تو و ملک تو پیند 

از ملک مبرا شود از ملک معرا. معودسعد. 
||منزه. مبرا؛ چه جناب مراد اعظم از سیکات 
مجرد و معرا توان دانست. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۵۷). و از شوایب تغییر و 
تیدیل و زیادت و نقصان معرا و میرا. (جامع 
التواریخ رشیدی). 

ای معرا اصل عالی‌جوهرت از حرص و آز 
وی مرا ذات میمون‌اخترت از زرق و ریو. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص۳۷۱). 

و رجوع به معری شود. 

معراء. [](ع ص) پیشانی مسوی‌ريخته. 
(منتهی الارب) (آنندرا) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). . 
معراج. [۶](ع إانردبان. مصتد. مَعرّج. 
معرّج. ج معاریج. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). الت عروج و ان نردبان است. 
(غیات) (انندراج). نردبان و جای بالا رفتن و 
بلند گردیدن. (ناظم الاطباء). ||(خ) عروج و 
صعود بر آسمانها که وی حضرت رسول ا کرم 
بود. (لغات و اصطلاحات و تعیرات عرفانی 
جعقر سجادی). عروج پیقمبر اسلام به اسمان 
و آن به بت و ششم ماه رجب بوده است. 
(یادداشت به, خط مرحوم دهخدا). در مدارج 
البوه نوشته که از اخص خصایص و اشرف 
فضایل و کمالات و اهر معجزات وتات 
تشریف و تخصیص الهی جل و علا مر ان 
حضرت را (ص) به فضیلت اسراء 4 
است که هیچکس از اناو رسل رابه آن 
مشرف و مکرم نگردانیده و به جایی که او را 
رسانید و آنچه او را نمود هیچکی را نرسانید 


و ننمود سبحان الذى اسری بيده للا من 


المسجد الحرام الى الم_جد الاقصی الذی 
بارکا حوله ثریه من آیاتا!. | 
آن حضرت است از مکه به مسجد اقصی 
ثابت است به کتاب اله و منکر آن کافر است و 
از انجا به اسمان بردن که معراج نام ان است 
ثابت است به احادیث مشهور که منکر ان 
مبتدع و فاسق و مخدول است. و... صحیح آن 


سراء که پبردن 


است که وجود اسراء و معراج همه در پیداری 
وبه جد بود و جمهور علما از صحابه و 
تابعین و اتباع و من بعدهم از محدئین و فقها و 
متکلمین بر این‌اند و متوارد است بدان 
احادیث صحیحه و اخبار صریحه و بعضی 
برانند که به روح بود در منام و جمعی برآنند 
که قضیه معدد بود در یک وقت در بقظه به 
جد و در اوقات دیگر در متام به روح, 
بعضی در مکه بود و بمضی در مدینه و با وجود 
ان اتفاق دارند همه که رژیای انیا وحی است 
که‌راه یت شهه را در آن و بدار است دل 
ایشان در آن و پوشیده است چم ایتان 


چنانکه پوشده می‌گردد چشم در وقت 
حضور و مراقبه تا شاغل نگردد چیزی از 
محسوسات. (آنندراج): 

بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت 
روحالقدس دلیلش, معراج نردیان. 
در بارگاه صاحب معراج هر زمان 


خاقانی. 
معراج دل به جنت ماوی براورم. خاقانی. 
شب از چتر معراج او سایه‌ای 
وز آن نردبان اسمان پایه‌ای. 
نظامی (شرفنامه ج وحید ص ۱۷). 
ز معراج او در شب ترکتاز 
معرج‌گران فلک را طراز. 
نظامی (شرفنامه چ وحید ص ۱۷). 
شب مسعراج؛ ضبی که ان حمضرت 
صلی‌الْه عله و اله به امر خداوند تبارک و 
تعالی عروج کرد به سوی خدا و تزدیک گردید 
به وی و به مقامی رسید که هیچ یک از خلایق 
به آن مقام نرسیده و نخواهند رسید. (ناظم 
الاطباء): 
زانکه پیغمبر شب معراج تا بر ساق عرش 
از شرف شد نه ز خفتن سر به غار ای ناصبی... 
ناصر خرو. 
چشمه خورشد که محتاج اوست 
نیم هلال از شب معراج اوست 
تخت‌نشین شب معراج بود 
تخت‌نشان کمر و تاج بود. 
نظامی (مخزن‌الاسرار چ وحید ص ۱۳). 


- لیلهالمعراج؛ شب معراج. رجوع به ترکیب 


قبل شود. 

||(إمص) در شواهد زیر به‌معنی مطلق عروج 

چون بر ايشان به سر امد شب معراجی 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۲۰۳). 


آواز ز عشاق برآمد که فلان شب 
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود. خاقانی. 
هر دمی او رایکی معراج خاص 
بر سر تاجش نهد حق تاج خاص. مولوی. 


معرار. (م| (ع ص) نخلة معرار؛ نخلهٌ گرگین 
و خرمای ریز تباه بار آرنده. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت خرمایی 
که به چیزی ماند جرب متلا شده باشد. (از 
اقرپ الموارد). 
معراص. [rJ‏ (ع [) ماه نو. (منتهی الارب). 
دلال. (تاج آلمروس ج۴ ص٩۴۰),‏ (سعجم 
متن اللفة) (سعیط المحيط). 
معراض.(م] (ع | تیر بی‌پر که هر دو طرف 
باریک و مان سطبر باشد و در پهن رسد نه 
طرف تیزی آن. (منتهی الارب) (آتندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر بی‌پر که 
آن را به فارسی تیر گز گویند و آن تیری باشد 
که‌هر دو سر آن باریک و میانش سطبر» چون 


معرب. 
رها شود محرف شده از مجمع مرغان چند را 
شکار می‌کند. (غیاث). تیر بی‌پر که به پهنا 
حرکت می‌کند. تیر گز. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||[مضمون کلام. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مضمون کلام و سياق کلام. 
(ناظم الاطباء). فحوای کلام. (از اقرب 
الموارد). 
معراة. (] (ع ص) نخلة معراة؛ خرمابتی که 
بار یک سال ان بخشیده شده باشد. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
معراة. [)(ع [) آنچه برهنه باشد زنان را از 
دست و پا و روی و رخاره و گویند امرأة 
حةالمعراة. ج. معاری. (منتهی الارب) (از 
ناظم ا [ب‌هنگی و گویند رجل 
حن‌المعری و المعراة. ج. معاری. (از اقرب 
الموارد). 
معراب. زمر ] (ع ص) اسبی که اصیل باشد و 
مونث ان مُعربة است. (منتهی الارپ) (از 
اقرب الموارد). اسب تازی گرامی‌نژاد. (ناظم 
الاطباء). || خداوند اسبان تازی گرامی‌نذاد. 
(منتهى الارپ) (آنتدراع) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب المواره). ||(!) مردم و گویند: مابها 
معرب؛ ای احد. (منتهی الارب). گویند ما 
بالدار معرب؛ نیت در خانه کسی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معرب. زَمْر)(ع ص) واضح‌کرده‌شده.: 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||اعراپ‌داده‌خده و اعراب حركات 
حروف را گویند. (غاٹ) (آنندراج). 
اعراب‌داده‌شده. (ناظم الاطاء). کلمه‌ای كه 
حرکات حروف ان ضط شده باشد؛ 
ز خون دلها خطی توشت خام حن 
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم. 
مسعودسعد. 
اه اصطلاح نحو, لفظی که مختلف گردد آخر 
ان به اختلاف عوامل. (غیاث) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). کلمه‌ای است که در اخر أن 
بوسطه عامل صوری یا معنوی یکی از 
حرکات یا یکی از حروف باشد لفظاً یا تقدیرأ 
(از تعریفات جرجانی). کلمه‌ای است که آخر 
آن به اختلاف عوامل مختلف گرد لفظا یا 
تقدیراً و معرب بر دو قم است: فعل مضارع 
و اسم متمکن. و اسم متمکن خود بر دو نوع 
است: یکی آنکه تنوین و تمام حرکات سه گانه 
را می‌پذیرد مانند زید و رجل و این قبیل 
ااب انضرف وین بر گرم نوم گر 
آنکه جر و تنوین نمی‌پذیرد و در موضع جر 
فتحه می‌گیرد مانند احمد و ابراهیم مگر اینکه 
اضافه شود يا الف و لام بدان داخل گر دد و این 
قیل اسمها را غیرمنصرف نامند. (از كشاف 


.۱/۱۷ -قرآن‎ ١ 


معرب. 


کر ۲۱۱۳۵۰ 





اصطلاحات الفنون). 
معرب. (م غْررَ] (ع ص) از عجمی به عربی 
اورده شده و اين نوعی از لفغت است که در 
اصل عجمی باشد و عرب در آن تصرف کرده 
از جنس کلام خود ساخته باشند. (غیاث) 
(آنتدراج). تازیگانیده شده یی لفظ عجمی 
را به عربی آوردن و در آن تصرف کرده از 
جنس کلام عرب گردانیدن. (ناظم الاطباء). 
لفظی است وضع‌کرد؛ غیرعرب که عرب آن را 
استعمال کرده باشد. (از كتاف اصطلاحات 
القنون). لغتی که در اصل غیرعربی بوده و 
عرب آن را به طرز و صورت زبان خویش 
نزدیک و استممال کرده‌اند مانند صنح از 
چنگ. قفش از کفش, سرجین از سرگین. 
جاموس از کاومینی و تظایر ایها. (یادداشت 
به خط مرحوم ددخدا): و این لفظ أ پارسی 
است معرب کرده, یعنی تازی‌گردانیده. 
(ذخره خوارزمشاهی, یادداهت ایضا). 
معرید. [مع ب](ع ص) دوست‌آزار وقت 
مستی. (متهی الارب) (آنتدرام) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عریده کند. 
عربده گر. عمریده‌جو, ندیم آزار در مستی. 
بدمت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
معرید نباشم که نیکو نباشد 
که‌می را بود بر خرد قهرمانی. 
سرکوی ماهرویان همه روز فته باشد 
ر معربدان ۲ و مستان و معاشران و رندان. 


عمعق. 


سعدی. 
|ابدخوی و جستگجوی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). شریر 
خصومت‌جو. (از اقرب الموارد). آنکه جنگ 
انگیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ ای 
خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سیک. 
مجلها رابه عربده برهم شورند و به زیبان 
آرند. (چهارمقاله ص ۸۵. 

پنجه با ساعد یمین چو نندازی به 


با توانای معربد " نکتی بازی به. ‏ سعدی. 
معربدوار. ٣ع‏ ب‌ذ] (ق مرکب) مانند 
معربد, همچون عربده‌جویان 

به یاد مصطیه برخاستی معربدوار 

بر آتشم بنشاندی و زود بنشتی. ‏ خاقانی. 


و رجوع به معربد شود. 

معربة. [مْرٍ ب ](ع ص) مسونث شعرب. 
(متتهی الارب) (از اقرب الصوارد). خیل 
معربة؛ اسبهای تازی گرامی‌نزاد. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به معرب شود. 

معربة. [ عر رب ] (ع ص) مؤنث مَُعَرّب. 
ج» مَُعَرّبات. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به معرب شود. , 

معربة. مر ب ] (ع ص) مونت شُعرّب. ج» 
معربات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 


رجوع به معرب شود. 


معرت. [١‏ عر ر](ع |) عيب. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). زشتی. بدی. اذیت. رنج. 
آزار. گزند. اس زیبان؛ و اگر در کاری 
خوض کند که عاقبت وخیم و خاتمت مکروه 
دارد و شر و مضرت و فاد و معرت آن به 
ملک او بازگردد... از وخامت ان او را 
یا گاهانم.( کلیله و دمنه). و اقلیم عالم را از 
معرت و مشقت مفدان و متعدیان خالی و 
بی‌غبار کرد. (ستدبادنامه, ص ۲۴۱). الحمدله 
که این مدبر شوم... به خط ممات نقل کرد و 
ضرراقدام و معرت اقتحام او بریده شد. 
(سندبادنامه ص‌۳۲۸). التماس کرد که چند 
روزی به مهم او پردازد و مضرت و معرت آن 
دو کافرنعصت غدار را کفایت کند. (ترجمةً 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص۱۳۸. ابوالفضل 
حاجب را که از مشاهیر جماهیر حضرت او 
بودند فرستاد تا دفم مضرت و کفایت سعرت 
آن لشکر بکند. (ترجمهٌ تاريخ یمیتی ج ۱ 
تهران ص۲۲۹). نفرت همه از عوادی مضرت 
و غوائل معرت قابوس نقصان نمی‌پذیرفت. 
(ترجمة تاریخ ییمیلی ج ۱ تهران ص ۳۷۳). 
هرک ایل و مطیع ایشان شد از سطوت و 
محرت بأس ایشان یمن و فارغ کشت 
(جهانگشای جوینی). و شک وه دولت 
روزاف‌زونش شبیخون خوف و هراس از 
معرت و سطوت باس او بر سر... دل دشمنان و 
معاندان او می‌برد. (جهانگشای جوینی). از 
معرت او بجت و... (جهانگشای جوینی). تا 
اگرگمانی که برد حقیقت شود از معرت و 
غايلة آن ایمن تواند بود. (جهانگنای 
جوینی). به صلاح ملک او تزدیکتر باشد و از 
معرت فاد و غایلت عناد دورتر ماند. 
(جهانگشای جوینی). 
معرتن. مغ تلع ص)ادیسم ممرتن: 
بوست پیراسته با گیاه عرتن * (منتهی الارب) 
(آنتدر اج) (ناظم الاطباء). 
معرج. [ 5 ] (ع مسص) بلد گسردیدن و 
برآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به عروج شود. 
معرج. [م /2]*(ع !) نردبان و مصد. 
معراج. ج. معارج. (منتهی الارب) (از اقرب 
مارد ترا وحمل سبو ناق 
الاطباء): 
ای نفس تو معرج معانی 
معراج تو نقل آسمانی. تظامی. 
معرج. [مْ عَز ر](ع ص !) جامة خط دار در 
پیچیدگی. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). جامه‌ای است نفس و منقش. 
(غیات) (آنندرا اج): 
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم 
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. 
خاقانی. 


که وراء ممزح و معرج بغدادی و مطیر و معیر 
و دبیقی و قباطی مصری و وشی عدنی و برد 
یمنی تواند بود. (منشات خاقانی ج محمد 
روشن ص ۲۰۴). 
- معرج‌گر؛ به معنی یافندهُ معرج. (غیاث) 
(آنندراج). 
- معرج‌گران فلک؛ عبارت از قضا و قدر که 
کارخانه‌داران افلاكاند و ببعضی نوشته که 
عبارت است از عقول عشره و آن ده فرشتگان 
مقرب‌اند که به اعتقاد حکما افلا ک ساختة 
آوشان است. (غیاث) (آتندراج): 
ز معراج او در شب ترکتاز ۰ 
معرج‌گران فلک را طراز. . 
نظامی (شرفنامه چ وحید ص ۱۷). 
معرس. (مْعَزر)(ع !) فرودآمدنگاه در آخر 
شب. مُعرّس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مکانی که 
مسافران جهت استراحت در آخر شب 
فرودآیند. (فرهنگ نوادر لفات کلیات شمی 
چ فروزانفر)* 
دیو سیاه غرچه‌فریب پلید را 
بر جای حور پا ک‌معرس نمي‌کنيم. 
مولوی (دیوان شمی چ فروزانفر). 
||دیگدان. (دهار) (مهذب الاسماء) (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). |[(ص) بیت معرس؛ 
خاله بابیچه. (ستتهی الارب). خانه‌ای که 
دارای عرس" بود و در آن پیچه ساخته باشند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), خانة مقف 
زمتانی. 
معرس. TIE‏ مُعَرّس. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به 
معنی اول مُعَرس شود. : 
معرس. [م ز)(ع ص) شتربان ماهر در 
شتربانی که براند وقت نشاط و فرود اید وقت 
سستى. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||آنکه بار 
ازدواج کند. (از اقرب الموارد). 
معرس. [ عَزر ] (ع ص) فروشندۀ عرس که 
شتربچه باشد. (متهی الارپ) (آنندراج) (از 


۱-بیجیدج. 

۲ -به‌معنی بعد هم ترأند بود. 

۲-به‌معتی قبل نیز تواند بود. 

۴-رسم‌الخطی از معرة عربی در فارسی است. 
و رجوع به مُعَرْة شود. 

۵-گیاهی است که بدان دباغت کنند. (متهی 
الارب). 

۶- در غیاث و آنندراج معزج به معنی نردیان و 
معرّج به معتی محل برآمدن امده است. 
۷-دیراری که مابین دو دیوار خانه سرمایی 
نهند و به نهایت نرسانند و مسقف سازند تا آن 
خانه‌گرمتر شود و به فارسی بیچه گربند. (منتهی 
الارب). 


۶ معرس. 


ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. |امسافر و 
انکه در اخر شب فرود اید. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارپ) (از ادرب الموارد). و رجوع به 
تعریس شود. 
معرس. [م عّز زر ] (اخ) مسجد.ذی‌الحلیقه را 
گویند که در خش‌میلی مدیه واقع است و 
آبشخور اهل مدینه می‌باشد و حضرت رسول 
نیز بدین مکان آمدوشد داشت. (از معجم 
اللدان). 
معرش. 1ع ]0 ص) درخت رز وادیج ۱ 
پته. (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب): رز 
معرش که ميانة آن یکاله بوده است و ضیعةٌ 
آن به همه رستاتهای یکی بوده است. (تاریخ 
قم ص ۱۱۳). دیگر نهری که بر هر دو طرف 
آن میانه نشانده باشند اعم از آنکه معرش ۲ 
باشد يا غیرمعرش و به زبان قمی ساباط 
گویند...(تاریخ قم ص۰۷ . 
معرص. (مْعّز ر ] (ع ص) لحم سعرص؛ 
گوشت که در صحن سرای واافکنده جهت 
خشک شدن یاگوشت پاره‌پاره کرده یا 
شت‌بر خدرک" آفکنده با خا کستر آلودۂ 
نیک ناپخته. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[بعیر 
معر ص؛ ؛ شتر که پشت خماند و سر فرود نیارد. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). 
معرض. (عر]۲(ع) جای ظاهر كردن 
چیزی و به فتح راء نیز درست است. (غیاث) 
(آنندراج). محل عرض و ظاهر کردن چیزی. 
(از اقرب الموارد). جایی که چیزی را عرضه 
می‌کنند. (ناظم الاطباء). عرضه گاه.نمایشگاه. 
ج“ معارض. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||محل و موقع و محل وقوع. (ناظم 
الاطیاء), موضع. جایگاه: 
شد خسته دلم نشانة تیرش 
در معرض زخم او متم تتھا. مسعودسعد. 
یا پیماری که مضرت خوردنیها صی‌داند و 
همچنان بر آن اقدام می‌نماید تابه معرض تلف 
اقند. ( کلیله و دمنه). با اين همه مقادیر آسمانی 
و حوادث روزگار آن رادر معرض تفرقه آرد. 
( کلیله و دمته). خردمند چرب‌زبان اگر 
خواهد... باطلی را در معرض حق فران‌ماید. 
( کلیله و دسنه). در ميان کوکۀ خواص و 
حجاپ پیش تخت شد و در موقف خجالت و 
معرض کفران نعمت سر در پیش انداخت. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۱۶۳). 
اعقاپ و اولاد او هر ان کس که در ديار هند په 
صدد ملک و معرض حکم باشد بر این قضیت 
می‌رود. (ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
صص ۳۲۲-۳۲۱ از مسعرض عصان و 
موقف کفران تجافی جست. (ترجمة تاريخ 
یمیتی ج ۱ تهران ص ۳۴۳). او از این مذاهب 


تبرا نمود و بدین نبت انکار کرد و بدین 


وسیلت از معرض خشم سلطان برخاست. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۳۳۱/. 
زان دل که به یکدگر بدادند 

در معرض گفت و گو فتادند. نظامی. 
چون همه در معر ض محو آمدیم 

محو شوی زود تو هم ای غلام. عطار. 


به صنوف صروف فتن و محن گرفتار و در 
معرض تفرقه و بوار ممرض" وف آبدار 
شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص۳). بر هریک از سایر بندگان و حواشی 
خدمتی مین است که ا گر در ادای برخی از 
آن تهاون و تکاسل روا دارند در معرض 
خطاب آیند و در محل عتأب... ( گلستان» چ 
یوسنی ص ۵۵). 
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد 
درآن معرض که چون‌یوسف جمال از پرده بنمایی. 
سعدی. 
نبیلی که در معرض تيغ و تیر 
بپوشتد خفان صدتو حریر. (بوستان). 
هر که متصدی تصنیف کتابی... گردد با نفس 
خود مخاطره می‌کند و خود را در معرض 
معارضة خداوندان فضل و فهم... می‌آورد. 
(تاریخ قم ص ۱۳). ااجای فروختن برده. 
نخاس‌خانه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||مجمع مردمان. (ناظم الاطباء). 
|| جوانب شکم. زیر دنده‌ها. ج؛ مسعارض. (از 
بحر الجواهر» یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معرض. مر ] (ع ص) روی برگرداننده از 
چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
روی برگرداننده و اعراض‌کننده و پشت‌کننده. 
(ناظم الاطباء): والذین هم عن اللغو معرضون. 
(قرآن ۳/۲۳). و از اینچه ديدم مسی‌ترسیدم. 
| گرچه از تعرض ما معرض بودند... ( کلیله و 
دمنه چ منوی ص ۱۹۶). 
آنکه معرض راز زر قارون کند 


رو بدو آری به طاعت چون کند. ‏ مولوی. 
افرین ای اوستاد سحریاف 

E‏ مولوی. 
||آنکه پشتر آید هرکه را که قرض دهد یا 


روی گرداند از وی که منع کند از قرض گرفتن 
یا کسی که بی‌با کانه‌ از هرکس و از هر جاتب 
وام گیرد و ادا تکند. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (آنندراج). آنکه وام گیرد از هرکس 
که سمکن باشد. (از اقرب الموارد). ااطأ 
مضا حیث ششت؛ نی پاسپر کن هرجا که 
بخواهی با کی یت ترا و بتحقیق امک‌انی و 
قبدرتی داری. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معرض. ۰ [م د[ (ع !) جامه‌ای که برده و کنیز 
فروختنی را بدان عرضه کنند. (منتهی الارب). 


معرف. 
جامه‌ای که در تن برده و کنیز فروختنی کرده 
و بدان آن را عرضه می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
جامه‌ای که دختر در شب عروسی خود را 
بدان ظاهر سازد و گویند پیراهنی که برده و 
کنیز را با آن برای فروش عرضه کند. (از 
اقرب الموارد). ||لفافه‌ای که می‌پیچند بر چیز 
فروختنی. (ناظم الاطباء). 
معرض. ام ع ر ](ع ص, () ستور. (منتهی 
الارب) (آنندراج). چارپا و ستور. (ناظم 
الاطباء). ||چارپایی که داغ بر پهدای ران 
داشته باشد. (از اقرب الموارد). بزی که دارای 
داغ عراض باشد (ناظم الاطباء). [|داغ پهن بر 
سرین ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||گوشت نم‌پخته. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اکلام غیرمُهَرّم. خلاف مصرح. ج 
مغازطن. محفاريش: ۱ ققرت الموازدا). 
||عرضه‌شده. در برابر نهاده. مواجه‌ساخته: به 
صنوف صروف فتن و محن گرفتار و در 
معرض * تفرقه و بوار معرض سیوف آبدار 
شدند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۳). و رجوع به تعریض شود. 
معرض. زا (ع ص) خسته کند: 
کودکان. امنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معرضة. (م ر ض ] (ع ص) ارض معرطة؛ 
زمین گیاه‌نا ک. و گویند ارض معرضدة 
استعرضها المال؛ زمین گیاه‌نا کی که چون 
ستور پر آن گذرد می‌چرد آن را. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معرف. [٤عز‏ ر ](ع ص) تسعریف‌کننده و 
شتاخت‌کانده. اغیاث) (انتدراج). انکه 
می‌شناساند و تعریف می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از اقسرب المسوارد) (از مستتهی الارب). 
شناساننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
روغن مصری و مشک تبتی رادر دو وقت 
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا. 
(از امال و حکم). 
حق چو سیما را معرف خوانده است۷ 
چشم عارف سوی سیما مانده است. مولوی. 
مهر منیر را که معرف به از فروغ 


۱-جفت و چوب‌بندی را گویند که تا ک انگور 
رابر بالای آن اندازند. (برهان قاطع). 

۲-در این شاهد ظاهراً بطرر مطلق به معنی 
جایی که داربت زده باشد آمده است. 
۳-شرارة آتش. (حاشية متهی الارب). 

۴- در تداول فارسی‌زبانان به فتح راء [م ر] 
تلفظ شود. 

۵-رجوع به معتی آخر مُعَر ض شود. 

۶-رجوع به معرض مر ] (معنی دوم) شرد. 
۷-اشاره به آبة شريفة: یعرف المجرمون 
پسيماهم. 


معر گ. 


قاآنی. 


معرفت. ۲۱۱۴۷ 


- ممرفهای شیمیایی '. شناسا گرهای 


|اکی که در مجلس سلاطین و امرا مردمان 
رابه جای لايق هرکدام نشاند. (غیات) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). | شخصی باشد 
که چون کسی پیش صلاطین و امرا رود و 
مجهول‌الحال باشد اوصاف و تسب او بیان کند 
تا درخور آن مورد عنایت شود. (آنتدراج) (از 
ناظم الاطباء). آنکه نزد قاضی و سلطان 
مردمان را شناساند یبا آنکه در مهمانها و 
ماتمها نام و شفل هر واردی با اواز ببلند به 
قصد تعریف گوید. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز 
که تا که مرد یا از کجا برآید وای 
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد 
مان ببندد و گردان شود به گرد سرای 
گهی معرف سازد ز نا کی خود را 

سوزنی (دیوان چ شا‌حینی ص .)٩۳‏ 
پس معرف گفت پور آن پدر 


این برادر زان پرادر خردتر, مولوی.. 
نگه کرد قاضی بر او تیزتیز ۱ 
معرف گرفت آستینش که خیز. (بوستان), 

معرف به دلداری آمد برش 

که دستار قاضی نهد بر سرش. (بوستان). 


||سعرف در فارسی قومی است که آن را 
معرفیه گویند, چون کی پمیرد روز سوم یبا 
چهارم نظم و نثری در مرثیة او درست کرده پر 
روی ابناء و اقوام او خوانند و از آنها نقدی و 
خلعتی ستانند. (آنندراج). ||(اصطلاح منطق) 
چیزی که موصل باشد به سوی مطلوب 
تصوری چنانکه حیوان ناطق موصل است به 
تسصور انسان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نزد منطقیان و متکلمان عبارت از 
طریقی است که موصل به معرفت چیزی باشد 
به وسیلهُ حد یا رسم آن. (از اقرب السوارد). 
قول شارح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
معرف چیزی, آن است که تصور او مستلزم 
تصور آن چیز یا امتیاز او از جمیم اغيار او 
بود. (نفایس الفنون). معرف شیء چیزی است 
که حمل بر او شود جهت افادۂ تصور او, و 
بالجمله مجموع تصورات بدیهی انت که 
باعث وصول به مجهولات تصوری می‌گردد و 
بواسط آنها مجهولات تصوری کشف می‌شود 
ابا همه معارف رهق بانط عة 
آنها حواس ظاهری است که در تحت 
تاثیرات خارجی و عواملی محیطی 
انعکاساتی حاصل و اشیائی را به قوای باطن 
متقل می‌نمایند. (فرهنگ علوم عقلی جففر 
سجادی). ||به اصطلاح کیمیا چیزی که ظاهر 
سازد حموضت و قلیایت و یا ختایی اجام 
را. (ناظم الاطباء). 


شیمیائی موادی هتد که در اسر تغیر 
نا گهانی‌رنگ, خاتمةٌ یک وا کنش شیمیایی را 
مشخص می‌کنند. بیشتر در تجزيةٌ حجمی 
مورد استفاده قرار می‌گیرند. مانند معرفهای 
ادها که قلیاهای ضعیفی هتند که رنگ 
یون" آنها یا مولکول آنها با یکدیگر فرق 
دارند. مانند هلیاتن که اسیدی است ضعیف 
و در محیطهای اسیدی به صورت مولکول 
یونیزه " نشده به رنگ قرمز و در سحیطهای 
قلایی به صورت آنیون ؟ زرد کمرنگ است. 
چندین نوع معرف وجود دارد مانند معرتهای 
اید و قلیام سعرفهای رسوبی» معرفهای 
اکیدان" و احیا و معرفهای جذب سطحی و 
غیره. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی 
ص۲۶۷ شود. 
معرف. (مْ عّز ز] (ع ص) شناسانیده‌شده و 
آ گاهانیده‌شده و اعلام‌شده و معرفه‌شده. (ناظم 
الاطباء). شناخته‌شده و تعریف کرده شده. 
(آنندراح) (از ستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تعریف شود. 
معرف. [عَزرَ](ع ) جای وقوف به 
عرفات. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 
معرف. (م ر] (ع !) روی. (مهذب الاسماء). 
روی زن و آنچه ظاهر و تمایان گردد از وی. 
ج. معارف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). " 
معرفت. "(م ر ف] (ع [مص) شناختگی و 
شناسایی. (ناظم الاطباء). شناسایی. شناخت. 
آشنائی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و 
آنکه در سای رایت علما آرام گیرد تا به آفتاب 
کف نزدیک افتد به مجرد معرفت آن چندان 
شکوه در ضمر او پداآید که اوهام نهایت آن 
را درنتواند یافت. ( کلیله و دمنه). و اختلاف 
میان ایشان در معرفت خالق... بی‌نهایت. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص‌۴۸). و در معرفت 
کارها و شناخت مناظم ان رای ثاقب و 
فکرت صائب روزی کرد. ( کلیله و دمنه). زیر 
که معرفت قوانین سیادت و سیاست در 
چهانداری اصلی معتبر است. ( کلیله و دمنه). 
در معرفت حق قرابت و اهتمام به مناظم 
احوال و قیام به مصالح او مبالفت نمود. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص .)۳٩۱‏ 
اندیشه کردم که این پادشاه را هنوز بر احوال 
من وقوفی نیست و به معرفت امانت و اعتماد 
من قریب‌العهد است. (ترجمة تاریخ یمینی). 
نرل تحیت به زبانش رسان 
معرفت خویش به جانش رسان. نظامی. 
پر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از 
نزهت خاطر... و مزید مال و مکتسب و 
معرفت یاران. ( گلستان). ديدم که مستفیر 


می‌شود... به نزدیک صاحبدیوان رفتم په 
سابِقهُ معرفتی که در میان ما بود و صورت 
حالش بیان کردم. ( گلستان, کلیات چ فروغی 
ص۳۲). یکی از رسای حلب که سابقۂ 
معرفتی در میان ما بود گذر کرد. (گلتان چ 
یوسقی ص .)4٩۹‏ 
معرفت قدیم را بحر حجاب کی شود 
گرچه به شخص غایبی در نظری مقابلم. 
سعدی. 
و رجوع به معرفة شود. |اعلم و حکمت و 
دانش و هنر و فضل و ادب. (ناظم الاطیاء). 
ادب. فرهنگ. دانش. آگاهی. ج. معارف. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 

عارف حق شدی و منکر خویش 

به تو از معرفت رسید نسیم. ناصرخرو. 
ذ کراو از زبان بسته طلب 

معرفت در دل شکته طلب. ستالی. 


ائمهٌ معرفت و هدایت در اتجمن وی ناظر و 
واقف. (تسرجمه تاريخ یمیتی چ ۱تهران 
ص‌۴۳۸). ظاهر او را به جمال صورت و کفال 
هیئت بیاراست و باطن او به نور معرفت مزین 
و منور کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 


ص ۶ا. 
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان 
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم. خاقانی, 
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش: 
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش. . 
خاقانی. 
کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان 
که‌گنج معرفت اول هم از تو بود عطا. 
خاقانی. 
خس‌طیع را چه مال دهی و چه معرفت 
بی‌دیده را چه ميل کشی و چه توتیا. 
خاقانی. 
خاطرش از معرفت آباد کن 
گردنش از بار غم آزاد کن. نظامی: 
معرفتی درگل آدم نماند 
امل دلی در همه عالم نماند. نظامی: 
معرفت از آدمیان برده‌اند 
و آدمیان راز مان برده‌اند. نظامی. 
در وادی محبت و صحرای معرفت 
مردی تمام پا کرو و اختیار کو. عطار. 
اندرون از طعام خالی دار ١‏ 
تا دراو تور غرفت ید (گلتان). 


1 - Indicateur 6۵۱0۲۵ .(فرانرى)‎ 

.(فرانری) ۱00 -2۰ 

.(فرانسوی) ۱۵0156 - 3 

.(فرانوی) ۸۳۵0 - 4 

5 - Oxydant (فرانوی)‎ 

۶ - رس الخطى از معرفة عربی در فارسی 
است. و رجوع به مَعرِفًة شود. 


۸ معرفت‌آموز. 


معرفت نیست در این قوم بخدا را سبی 
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۷۱). 
- اهل معرفت؛ مردم بادانش و باعلم و مردم 
بافضل و هنر و مردم باهوش و زیرک و 
بافراست. (ناظم الاطباء)؛ 
گویندعالمان که نکردی تو سجده‌ای 
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود. 

خاقانی. 

- پامعرفت؛ آنکه از ادب و فضیلت بهره‌ند 
است. آنکه دارای ادب نفس و فرهنگ است. 
- بی‌معرفت؛ آنکه از دانش و فضیلت و 
حکمت و ادپ عساری است: درویش 
بی‌معرفت نیارامد تا ففرش به کفر انجامد. 
( گلستان). روندة بی‌معرفت مرغ بی‌پر. 


( گلتان). 

بی‌معرفت مباش که در من‌يزید عشق 

اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. 
- پرمعرفت؛ دارای علم و هنر بسیار. (ناظم 
الاطباء). 

|[(اصطلاح فل_فه و تصوف) شناختن معلوم 


مجمل است در صور تفاصیل و از اینجا لازم 
آید که علم مقدمةً معرفت باشد و مرتبه او 
پیش از مرب مسعرفت. (از نفایس الفنون). 
معرفت بر معانی چند اطلاق شده است از این 
قرار: الف- ادرا ک مطلق اعم از تصور و 
تصدیق. ب - تصور که تصور تھا را سعرفت 
گویندو تصدیق را علم. ج - ادرا ک بیط اعم 
از انکه تصور باشد یا تصدیق و بنایراین 
تعریف ادارا ک کلی را علم گویند. د- ادرااک 
جزئی چه آنکه مفهوم جزئی باشد یا حکم 
جزئی و بابراین تعرف ادرا ک جزئی را علم 
گویند. ه- ادرا ک جزئی از روی دلیل که 
معرفت استدلالی گویند. و- ادرا ک دوم از 
چیزی را که اول ادرا ک کرده باشد و بعد از 
فراموش کردن مجدداًادرا ک کند معرفت 
گوید. ز - ادرا ک‌بعد از جهل که ادراک 
موق به عدم گویند. در اصطلاح صوفیان 
معرفت در لفت علم است و علمی است که 
موق به فکر باشد و قابل شک نباشد. در 
مصباح الهدایه ص ۵۶ آرد. معرفت عبارت از 
بازشناختن علوم مجمل است در صورت 
تفاصیل. معرفت ریوبیت بازشناختن ذات و 
صفات الهی است در صورت تفصیل احوال و 
حوادث و نور ازل بعد از آنکه بر سیل اجمال 
معلوم شده باشد که موجود حقیقی و فاعل 
مطلق اوست و تا صورت توحید مجمل علمی 
مفصل عینی نشود عرفان محقق نشود و 
صاحب آن عارف نباشد. (فرهنگ لفات و 
تعبیرات عرفانی). و رجوع به معرفة در همین 
لغت‌نامه و کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ 
ص۹۴٩‏ و کثف المحجوب ص ۰۲۲۲ ۳۴۲ و 


۲۳ مصاح الهدایه ص ۵۸ شود. 

- معرفت استدلالی؛ ادرا ک جزئی از روی 
دلل. (فرهنگ لفات و تعبیرات عرفانی). 
معرقت حی؛ معرفت یا حسی است با 


عقلی. معرفت حسی معرفتی است که از راه. 


حواس ظاهری نبت به اشیاء خارجی 
حاصل شود. معرفت عقلی مدرکات کلی عقل 
است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
مسعرفت شهودی؛ در مقابل معرفت 
استدلالی است و مراد از معرفت شهودی 
همان برهان صدیقان است که از شهود ناصب 
آیات و موجد آنها به ذات خود موجود پی 
برند. (فرهنگ لفات و تعبیرات عرفانی), 

- معرفت عقلی. رجوع به ترکیپ معرفت 
حسی شود. 

= معرفت کشفی؛ معرفت کشفی و عیانی 
حالت معرفتی است که در ان حال تمامت 
شکوک و شهات از پیش سالک حقبین 
برخیزد و بحر اید با بحر ازل آمیزد. (فرهنگ 
لغات و تعبیرات عرفانی), 

||( عت و پیشه و کسب. |اسیب و جهت و 
واسطه و موجب. (ناظم الاطباء). 

- به معرفت او؛ به سیب او. به واسطه او. 
(ناظم الاطباء). 
معرفت آموز. (م ر ف] (نف مرکب) کسی 
که‌علم و حکمت و هتر و فضل و دانش 
می‌آموزاند. (ناظم الاطباء). 
معرفة. [م رف ]۲۱ مص) شناختن. (ترجمان 
القران) (المصادر زوزنى). شتاختن و دانستن 
بعد ناداتی. (از مستهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). دانستن چیزی با حسی از 
حواس پنجگانه. (از اقرب الموارد). و رجوع 
به معرفت شود. 

معر فةالاحشاء 1 قسمتی از زیست‌شناسی 
که‌در آن امعاء و احشاء شرح داده ميشود. 
فرهنگتان ايران «اندرونه‌شناسی» را بجای 
این کلمه پذیرفته است و رجوع به واژه‌های 
نو فرهنگستان ایران شود. 

- معرفة‌الارض؛ زمین‌شناسی. (یادداشت به 
خط مرحوم ده‌خدا). ژتولوژی آ. 
(فرهنگگستان ایران. واژه‌های نو). 

چ معرفةالانساج؛ نسج‌شناسی. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). بافت‌شتاسی ". و رجوع 


به همین کلمه شود. 
- معرفةالعروق؛ رگ‌شناسی. رجوع به همین 
کلمه شود. 


<- معرفةاله ضلات؛ ماهيچه‌شاسی. 
(ب‌ادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مایچه‌شناسی ".(فرهنگتان). 

- مسمرفةالعسظام؛ است‌خوان‌شناسی ۵, 
(فرهنگستان). 

مسر فةالم_فاصل؛ بندشناسی 3 


معرفی. 

(فرهنگستان). شناختن مفصلها. 

- معرفةالات؛ نبات‌شناسی. (یادداشت به 
خط مرحوم ده خدا). گیاء‌شناسی ". 
(فرهنگتان). 

- معرفةالنفی؛ روان‌شناسی *. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

||((مص) شناختگی آنچه که متتضی سکون 
تفس معتقد باشد به معتقد اليه. (متهی الارب). 
ادرا کش است چتانکه هت وان مبوق 
است به نان حاصل بعد از علم و بدین 
جهت خدا را عالم نامند نه عارف و گویند که 
علم به ادرا ک جزئی یا بیط و از اینجاست 
که گویند «عرفت‌ان» و نمی‌گویند «علمت 
لّه». (از اقرب الموارد). ادرا ک شیء است 
چنانکه هت و آن سبوق به جهل است به 
خلاف علم و از اینجاست که خدا را عالم 
گویندنه عارف. (از تعریفات جرجانی). و 
رجوع به معرفت شود. ||() در اصطلاح 
نحویان اسمی است که وضم شده است تا 
دلالت کند بر چیزی بعینه و عبارتد از ضمایر 
و اعلام و مبهمات و معرف به الف و لام و اسم 
مضاف به یکی از اینها. (از تعریفات 
جرجانی). 
معرفه. " [م ر ف] (ع (مص) معرفة. معرفت. 
رجوع به معرفة و معرفت شود. ||(!) (اصطلاح 
دستوری) اسمی است که نزد مخاطب معلوم و 
معهود باشد؛ مثلاً | گر کسی به مخاطب شود 
بگوید: «عاقبت خانه را فروختم و دک‌انها را 
خریدم» مقصود این است: خانه و دکانهائی را 
که‌شما اطلاع دارید... (از دستور قريب و بهار 
و... ج۱ص ۲۳). معرفه به صورتهای ذیل در 
فارسی به کار می‌رود: ۱-به صورت اسم 
جنس با قرینه: «مردی در بیابان دچار گرگی 
شد. مرد با گرگ جنگید و سرانجام گرگ را 
کشت».۲-گاه اسم رابا «آن» و «این» معرفه 
سازند: « گفت‌ برو و این زن را بیاور. او بشد و 
زن را پیش طالوت آورد». ۲- در زبان 
تخاطب با الحاق «-۰» معرفه سازند: «اسبه را 
خریدم». «خانهه را فروختم». و رجوع یه 
فرهنگ فارسی و معرفه و نکره تألیف دکتر 
معن صص ۷۸-۵۷ شود. 
معرفی. غر ر] (حامص) شناخته‌شدگی 


1 - ٩2۱206000۱691 (فراننری)‎ 

2 - Géo!logie (فرانوی)‎ 

3 - Histologie (فرانوی)‎ 

(فرانری) 8او۱/۷0۱0 - 4 

.(فرانسوی) 05600912 - 5 

(فرانری) ۸۳۲۵۱۵9/9 - 6 

7 - Botaniqueê (yii). 

۵ - Psychologie (gil). 

٩-رسم‌الخطی‏ از معرفة عربی در فارسی 


است. 


معرفی‌نامه. 

و تناختگی کی به واسطهٌ معرف. (ناظم 
الاطباء). شناسانیدن کی دیگری رابه 
شخص ثالث باذ کرنام و نشان و شغل و 
خصوصیات وی. 

-معرفی شدن؛ شناسایی نمودن. (از 
آتندراج). شاسانده شدن کی به دیگری به 
وسيلة شخص ثالت. 

= معرفی کردن؛ شناسانیدن کی یا چیزی 
را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

معر قی‌نامه. (م عَز رم /۱(]2مسرکب) 
ورقه‌ای که معرف شخص باشد. نامه‌ای شامل 
نام و تشان و مشخصات شخص که شناب‌اننده 
وی باشد: 

معرفیه. (م عر ر فی ی ] ([خ) نام قبیله‌ای از 
صفاهان و این منوب به معرف و آن شخصی 
باشد که چون کسی پیش سلاطین و امرا رود 
و مجهول الحال باشد بیان اوصاف و نبت او 
را ادا ک‌ند تادرخور ان عنایات شود. 
(آتدراج). 
معرق. (مٍغْز د ] (ع ص) می به آب آميخته. 
(مهذب الاسماء). شراب رگ دار از آپ. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
شراب آمیخته با اندکی آب. (ناظم الاطیاء). و 
رجوع به ممرّق شود. ||مرد کم‌گوشت. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |ارجل معرق الخدین؛ مرد 
کم‌گوشت رخار. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). || هر چیز رگ‌دار. (ناظم 
الاطاء). 

<کاشی مرق امین از خشت کاشی 
مقش که نقشها را مانند عرق در آن قرار 
داد‌اند.(ناظم الاطباء). قسمی کاشی مرکب از 
قطعات مختلف و رنگهای گونا گون که چون 
کنار هم قرار گیرند نقشی بدیع بوجود آید. و 
رجوع به معرقکاری شود. 

معرق. ٤ز‏ ر ](ع ص)ا که عرق آرد. 
خوی‌آور. خوی‌انگیز. خوی‌زا. عرق‌زا. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||دارویی 
که رطوبهای رقیق را از عروق و باقی اعضا 
تحریک و به سمت پوست آرد و به صورت 
عرق از مامات دفع کند. (از بحر الجواهر). 
آنچه به سبب تلطیف, رطوبات محبه تحت 
جلد را از مامات او به ظاهر اخراج کند. 
(تحفه حکیم مومن). دارویی که خوی از 
مامات پرون راند". (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به معرقة شود. 
معرق. (مر) (ع ص) شراب معرق؛ شراب 
رگ‌دار از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). شراب آمیخته با اندکی 
آب. (ناظم الاطباء). و رجوع به مُعرّق شود. 
|اکی که در كَرَم و یا در لۇم دارای اصل و 
عرق باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


اال معرق: گشن اصیل و نب نام 
الاطباء). اسب اصيل و نجب. (از اقرب 
الموارد). 
معرق. [م رٍ] (ع ص) گشن اصیل و تنجیب. 
(منتهی الارب) (انتدراج). اصیل و نسجیب از 
مردم و اسب. (از اقرب الموارد). 
معرق. [م ر ] (ع مص) باز کردن و خوردن 
گوشتی را که بر استخوان باشد. (از متهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
المسسوارد). |ارفتن. (از مسنتهی الارب) 
(آنندراج). و رجوع به عرق شود. 
معرقات. [م عَز ر](ع صء !)ج مسعرقة. 
داروهایی خوی‌آور. ادویه‌ای که عرق از 
مامات برارد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مُعَرّق و معرقة شود. 
معرقب. (م غ ق] (ع ص) ستور عرقوب 
بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به عرقوب شود. 
معر قکاری. 1 عز ر ] (حسامص مرکب) 
ساختن یا نصب کاشهای معرق. معرق کاری 
در قرن ۶ هجری یعنی در دور؛ سلجوقیان به 
سمت کمال رفت و بار متداول گردید. در 
قرن هشتم هجری هنرمندان معرق کار 
بمراتب از هنرمندان عهد سلجوقی جلو 
افتادند. در اين قرن موفق شدند اجزایی را که 
اشکال معرق از آنها تشکیل می‌یابد کو چکتر 
کنند و لطیفترین و زیباترین اشکال ینائی و 
هندسی را در مجموعه‌ای از رنگهای زییا د 
براق که جز در فتون و صنایع شرقی خصو صا 
ایرانی دیده نمی‌شود, نمایش دهند. مخصوصاً 
ارزانی معرق بیشتر موجب شیوع آن گردیده 
زیرا هزین ساختن معرقهای لعاپ صدفی‌دار 
بمراتب کمتر از هزينه آجرهای کاشی مینایی 
بود و علت این امر واضح است زیرا در کاشی 
لازم بود پس از کشیدن رنگ و نقش یک بار 
دیگر آن را در کوره گذارند و این عمل گذشته 
از هزین اضافی که داشت چدان مورد 
اطمینان نبود چه ممکن بود کاشها از کوره 
سالم بیرون نیاید. صلعت معرق‌کاری در 
قرتهای نهم و دهم هجری به منتهای ترقی 
خود رسید. در این دوره مرا کز منهم 
معرق‌سازی شهرهای اصفهان, یزد. ک‌اشان, 
هرأت. سمرقند و تبریز ود. و رجوع به معرق 
شود. 
معرقة. (عْرٍق] (ع ص) سونت شعوّق. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), و رجوع به 
معرق شود. 
- ادوي4 معرقة؛ داروهایی که خوی از 
مامات بیرون آرد. (یادداشت به خط مرحوم 
ده خدا), داروهایی که مسوجب تحریک 
غده‌های ترشح‌کنندة عرق شوند ". و رجوع به 
معرق و معرقات شود. 


معرکه. ۲۱۱۴۹ 


معرقه. [م رٍ ق / معز ر ق] (اخ) راهی است 
به سوی شام که قریش از آن راه می‌رفتند. 
(متهی الارب). راهی است که به کنار دریا 
منتهی می‌شود و قریش از این راه آمد و رفت 
داشتند. (از معجم البلدان). 
مع رکت. (م ر ] (ع ص) زن حایض. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حسایض. 
(محیط المحیط). 
معرکت. (م ز](ع !) حسربگاه. (مهذب 
الا متتماما, حرب‌جاى. (متهى الارب) 
(اتدراج). مدان جنگ و رزمگاه. معركة [مٌ 
زک /ع رک ] .ج» معارک. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مع وکة. (م زک /ع رک ] (ع !) صرب‌جای. 
مَعر ک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از _ 
اقرب الموارد). و رجوع به معرکه شود. 
مع رکه. [م ر ک] (ع | لش حیض. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطياء). 
مع رکه. آ(م زک / رک ] (از ع.() جنگ‌گاه 
و جای کارزار و این صیفه اسم ظرف است از 
عرک که «به معنی مالیدن و گوشمال دادن و 
خراشیدن» است. چون دلیران در کارزار 
همدیگر را می‌مالد لهذا جنگگاه راء 
«معرکه» اسم ظرف شد. (غیاث). میدان 
کارزار. نبردگاه. حریگاه. ج. معارک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
مان معرکه از کشتگان نخیزد دود 
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. 
خسروانی (از لفت فرس چ اقبال ص ۱۴۰). 
سنگی بر پای چپ او آمده پود آن شهامت بین 
که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. 
(تاریخ هقی ج ادیب ص ۳۵۲). 
ای یافته به تیغ و بیان تو 
زیب و جمال معرکه و منبر. . ناصرخسرو. 
حربگه مرد سخندان بی 
صعب‌تر از معرکه حملت است. ناصرخسرو. 
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوضش 
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار. 
معودسعد (دیوان ص ۱۹۳). 
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است 
به معرکه اندر تيرش ستارة سیار. 
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص .)۱٩۳‏ 


۱ -مرحوم عباس اقبال در مجلة ایران امروز 
شماره دهم سال دوم ص ۲۶ این کلمه را مغرق با 
غین دانسته است. رجوع به مجموعة مقالات 
اقبال ص۵۲۷ شود. 
Sudorifère, Diaphorélique‏ - 2 
(فرانوی). 
Remèdes diaphorétiques‏ - 3 
(فرانسری). 
۴ -رسم‌الخطی از معركة عربی در فارسی 


است. 


معرن. 


جابی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری با 


در معرکه برهان مين تيغ تو پیند 


چون چشم نهد خصم تو برهان مبین راء 

آمر معزی. 
ټغ همام گفت که ما اعجمی تیم 
در معرکه ْ زبان ظفر ترجمان ماست. 

خاقانی. 

نیت چون پیل مت معرکه ‏ لیک 
عنکوتی است روی بر دیوار. خاقانی. 
شر سیاه معرکه " خاقان کامران 
باز سفید مملکه بانوی کامکار. خاقانی. 
از فروغ تیغ» سوزان شد هوای معرکه 


وز تف هیجا به جوش امد زمین کارزار. 
(از ترجمۂ تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص۰۹ ۲). 
چو در معرکه برکشم تیغ تیز 
به کوهه کنم کوه را ریزریز. 
در معرکذ تو شیر مردان 
بر ریگ همی زنند دنبال. 
سیلیش اندر برم در معرکه 
زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه. 
مولوی (مثتوی چ خاور ص 4۳۷۲ 
= معرکة جهاد؛ میدان جنگ. (ناظم الاطباء). 
-ممرکة کارزار؛ میدان جنگ. (ناظم 
الاطباء). 
ااجنگ. رزم. برد 
به روز معرکه به انگشت گر پدید آید 
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن. 
منجیک (از لفت فرس چ اقبال ص ۲۵۷). 
به روز معرکه پیکان تیر او کرده 
تن مخالف دين همچو خانة زنبور. 
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه 
غازی هند را نهد پیل به جای معرکه. 
خاقانی. 
به زخم شملیر سر و سین یکدیگر 
می‌شکافتند و سرها چون گوی در مدان 
معرکه می‌انداختند. (ترجعة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۵۱). 
به روز معرکه ایمن مثو ز خصم ضعیف 
که‌مفز شر برآرد چو دل ز جان برداشت. 
سعدی. 


تظامی. 


. عطار . 


وطواط. 


تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی 

که‌روز معرکه بر تن زره کنی مو را. سعدی. 
||بیار بیار قابل توجه در بدی یا نیکی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار 
بار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی 
معرکه است. و رجوع به معرکه کردن شود. 
|اجای آنبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن 
متعمل. (انندراج) جای تماشا و جای 
هتگامه وغوغا. (ناظم الاطباء). جایی از 
شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه‌بازان و 
مارگیران و دیگر شیادان باط خویش 
گسترندو عوام مردم را بر خود گرد کنند تا 
کیس آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. 


مدیحه‌خوانی یا قصه‌سرایی یا مسئله گویی یا 
مارگیری و با شعبده‌بازی باط خویش 
گترد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود. 
< معرکه برپا شدن؛ سر و صدا راه افتادن. 
جنجال راه افتادن. جنجال برپا شدن. دعوا و 
مرافعه: 
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد 
تامیان من و تو معرکه برپا نشود. 

ارج (از فرهنگ لغات عامانه). 
= معرکه برپا کردن؛ معرکه راه انداختن. 
(فرهنگ لغات عاميانة جمال‌زاده). و رجوغ 
به ترکیب بعد شود. 
- معرکه راه انداختن؛ معرکه برپا کردن. 
سروصدا کردن. جسنجال و افتضاح راه 
انداختن. دعوا و مرافعه کردن. (فرهنگ لفات 
عامیان جمالژادها. 
- معرکة طاس‌باز؛ مجمعی که در آنجا بازی 
به طاس کتند. (آنتدراج): 
افتد ز بس که طشت کی هر نفس ز بام 
روی زمین چو معرکة طاس‌باز ر 

سلیم (از آندراج). 

- امتال. 


بر خرمگس معرکه لعنت؛ از خرمگس معرکه 
کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران 
اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد 
استعمال کنند. (امثال و حکم ج۱ ص‌۴۱۸). 
|اتکابه و غوغا و ازدحام. (ناظم الاطباء). 
¬ مع رکه شدن؛ هنگامه شدن و ازدحام کردن 
مردمان. (ناظم الاطباء). 
معرکه بستن. ( ر ک /2 ر کي ب تا 
(مص مرکب) معرکه گرفتن. (آنندراج): 
بین چه معرکه‌ای بسته چشم پرکارش 
نعهه فتنه و از گوشه‌ای تماشایی است. 
میرزا رضی دانش (از آنتدراج). 
و رجوع به معرکه گرقتن شود. 
مع رکه چیدن. (م زک /۸ رک د] (مص 
مرکب) معرکه گرفتن: 
بر در عشق مچین معرکه ای عقل فضول 
طفل را شیوه بازیچه حرام است اینجا. 
عرفی (از آنندراج). 
و رجوع به معرکه گرفتن شود. 
مع رکه‌ساز. [ء زک /م رک ] (نف مرکب) 
معرکه گیر. (آنندراج». رجوع به معرکه گیر 
شود. 
مع رکه کردن. (م زک / م ر کي ک د] 
(مص مرکب) شیرین ک‌اشتن. کاری را به 
نحوی جالب و تحسینآمیز انجام دادن: امروز 
فلانی در آواز خواندن معرکه کرد. (فرهنگ 
لغات ماه جمال‌زاده). خت خوب از 
عهده برآمدن. قامت کردن. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه شود. 

مع رکه گاه. [م ر ک / ۴ ر ک] ([مسرکب)' 
میدان جنگ. نبردگاه. رزمگاه: و چون 
کیخسرو دررسید معرکه گاء دید با چندان 
کشتگان و اسران. (فارسنام ابن البلخى 
ص ۴۶)۔ 

مع رکه گرفتن. (ءر ک ١٤٣ر‏ کگ ر ت] 
(مص مرکب) مردم را گرد خود جمع کردن و 
انان را با شعبده‌بازی و ماله گویی یا 
مارگیری و مناقب خواندن و شرح معجزات 
رسول اکرم و اولیای دین سرگرم کردن يا به 
وسایل دیگر (از قبیل عملیات پهلوانی. 
قصه گویی و غیره) انان را مشغول داشتن و 
سبرانجام پولی به عنوان خرجی از آنان 
خواستن. چنین اشخاصی را «معرکه گیر» و 
کارشان را «معرکه گیری» و مجموع گوینده و 
شنونده و مجلسی را که منعقد شده است 
«معرکه» نامند. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). در میدانها و معابر به سخنوری یا 
مدیحه‌خوانی یا قصه‌سرایی یا مسئله گویی یا 
مارگیری و شعبده‌بازی پرداختن. (یبادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 

از بهر وصال جا نماند 

چون معرکذ خیال گیرند. 

ظهوری (از آنندراج). 

و رجوع به معرکه شود. 

مع رکه گر م ر ک / رکب ] (نف مرکب) 
آنکه هنگام بازی را گرم کند چون کشتی‌گیر 
و طاس‌یاز و سگ‌باز و میمون‌باز و ماتند آن. 
(آنندراج). کشتی‌گیر و دیگر اهل بازی که در 
بازار مردم تماشایی را جمع کنند. (غیات). 
ریس مان‌باز و شعیده‌باز, (ناظم الاطیاء), 
هنگامه گیر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع په معرکه گرفتن شود. 

مع رکه گیری. رک / م ر ک ] (حامص 
مرکب) عمل و شفل معرکه گیر.رجوع به 
معرکه گیر و معرکه گرفتن شود. : 

- امثال. 

سر پسیری و صعرکه گیری؛ در پیری 
خواهشهای جوانی داشتن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

معرمض. 1٤ع‏ م] (ع ص) ماء معرمض؛ آب 
با چفزلاوه. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معرن. [م ع را (ع ص) رمح صعرن؛ نیزه 
سنان میخ دوز کرده بر عران وی یعنی چوب 


۱-به معتی بعد هم تراند بود. 

۲-به معتی بعد هم تواند بود. 

۳-به معتی بعد هم تواند بود. 
۴-نظیر: منزلگاه» مجلس‌گاه: مأوی‌گاه. 
۵-رجوع به چفزلاوه شود. 


معرنفط. 


آن. (مستهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). رة میخ‌دوز کرده. (ناظم الاطیاء). 
معر نقط. (م رف ] (ع |) شرمگاه. (منتهی 
الارب) (آنندراج). شرمگاه زن. (ناظم 
الاطاء) (از محیط المحیط). 
معرو. [ زوو ] (ع ص) فسرة! اول تب 
رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که 
گرفتار فر؛ نختین تب باشد. (ناظم 
الاطباء) (از آقرب المواردا. 
معرور. [2](ع ص) سسرمازده. (امتتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|آنکه او را چیزی غیرستقل " رسد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). کسی که برسد او را 
چیزی که مقر نگردد. (شرح قاموس) (از 
اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از لسان 
العرب). ||شتر گرفتار بیماری عَرّ ". (ناظم 
الاطباء). شتر ملا به بیماری جرب. (از 
اقرب الموارد). 
معرورکت. 3 ر] (ع ص) ریگ درآمده در 
یکدیگر. (منتهی الارب). ریگهای درهم 
درآمده. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مرد متداخل گرداندام. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). 
معرورة. [م ز] (ع ص) زنی که بر شیر وی 
چشم‌زخم رسد. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). |اشتر 
گرگین.(متهی الارب) (آنندراج ماده‌شتر 
گرگین. (ناظم الاطباء). شتر مبتلا به بیماری 
جرب. (از اقرب الموارد). ]|د 
(منتهی الارب) (آنندراج). ماده 
(ناظم الاطباء). 
معروری. [مرَر ری" (ع ص) را کب اسب 
برهنه‌پشت. (غیاث) (انندراج). و رجوع به 
اعریراء شود. 
معروش. [م] (ع ص) سایه گیر از درخت و 
نحو آن * (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||بیر سعروش الجنب؛ شتر 
بزرگ‌پهلو. (سنتهی الارب) (آندراج) از (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
معروشات. ()(ع ص, !) ج معروشة. (ناظم 
الاطباء). . رجوع به معروشة 0 |اکروم 
معروشات؛ درختهای رز ز وادیج ۶ بته. (ناظم 
الاطباء). 
معروشة. [مَ ش] (ع ص) بثر معروشة؛ چاه 
گردگرفته. ج. معروشات. (ناظم الاطباء). 
چاهی که از پاین به اندازۂ یک قامت باسنگ 
و بقیه را با چوب گرد گرفته باشند. (از اقرب 
الموارد) (از متهی الارب). چاهی که بن او په 
سنگ پیراسته بود و سر به چوب. (مهذب 
الاسماء), 
معروض. (۱2(ع ص) ظاحر و هویدا شده. 
(نس‌اظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


شر گشن‌نا گنه 
شتر گخن‌ناک. 


||عرضه‌شده. عرض‌شده. (ناظم الاطیاء). 
<معروض داشتن؛ عرض کردن. (ناظم 
الاطباء). گفتن. عرض کردن. به خدمت بزرگ 
گفتن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- معروض‌علیه؛ عرضه شده بر آن. آنچه که 
چیزی را بدان عرضه کنند: و آن را از بهر آن 
عروض خواندند که معروض‌علیه شعر است. 
(المعجم چ دانشگاه ص ۲۴). 
|| درخواست‌ضده و استدعاشده. (ناظم 
الاطباء). 
- معروض داشتن؛ درخواست نمودن و 
استدعا کردن. الاطیاء). 
|اتقدیم کرده شده و تلم شد». (ناظم 
الاطباء). ||بیش‌آمده. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). ||بیان‌کرده‌شده. (آنندراج). 
|| نوشته‌شده و مورخ‌شده. |اشتری که دارای 
داغ چلپا باشد. (ناظم الاطباء). 
معروضات. (2](ع ص. ا) عسریضه‌ها و 
تسوشته‌ها. ||درخسواستها و مستدعیات. 
||چیزهای عرضه شده و اظهار کرده شسده. 
(ناظم الاطباء). 
معروضه. ( ض / ض] (از ع. ص. ل) 
چیزهای عرضه شده واظهار شده. 
| استدعاشده. (ناظم الاطباء). 
معروف. (] (ع ص) مشسهور و شناخته. 
خلاف منکر. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). شناخته‌شده و شهرت‌یافته و نامور. 
(ناظم الاطباء). مشهور. (اقرب الموارد). نامی, 
نامدار. نامردار. بلنداؤازه. روشناس. 
سرثناس. (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا): 
چگونه گیرد پنجاه قلعة معروف 
یکی سفر که کند در نواحی لوهر. . عنصری. 
اما حدیث قرمطی به از این باید که وی را 
بازداشتند بدین تهمت نه مرا و این معروف 
است.... (تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۱۸۱), در 
روزگار امیر مودود معروف‌تر گشت. (تاريخ 
بھقی چ ادیب ص ۲۵۵). 
پمانۂ این چرخ را همه تام است 
معروف به امروز و دی و فردا. ‏ ناصرخسرو. 
گرزی تو قول ترا مجهول است 
معروف ت قول تو زی ترسا. 
E‏ 
ز فعل تیک باید نام نیکو مرد را زیر 
به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان. 
ناصرخرو. 
این اردشر ظالم و بدخو و خونخوار چند 
معروف را بکشت. (فارسنامة ابن اللخى 
ص ۷۳). به آبی رسید که به راهب معروف بود. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۲). مگر 
آنکه سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق 
معروف. ( گلستان). 


ندانی که در کرخ تربت بی است 


معروف. ۲۱۱۵۱ 


بجز گور معروف. معروف نیست. (بوستان). 
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم 

گرگ‌دهن‌آلوده و یوسف ندریده. 
-گل معروف؛ در بیت ذیل از فرخی به معنی 
سوری است چه پیش قدما آنگاه که گل گویند 


سعد ی. 


مراد گل سوری باشد. (یادداتت ت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
از بس گل مجهول که در با بخندید 

فرخی (یادداشت a‏ 
معروف شدن؛ شهرت یافتن. مشهور گنس. 
شناخه شدن: 


معروف شد به علم تو دین زیرا 
دين عود بود و خاطر تو مجمر. ناصرخرو. 
به مردی چو خورشد معروف از آن شد 
که صمصام دادش عطا کردگارش. 
ناصرخسرو. 
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو 
مجهول بماندهست ز بس جهل تو سالار. 
تا و 
معروف شد حکایتم اندر جهان و نت 
با تو مجال آنکه بگویم حکایتی. سعدی. 
معروف گشتن؛ معروف شدن. شهرت 
يافتن: 
معروف گشته از کف او خاندان او 
چون از سخای حاتم طی خاندان طی. 
منوچهری. 
|[() نیکویی. (ترجمان القرآن) (متهی 
الارب) (آنندراج). دهش و احسان. (ناظم 
الاطباء). احسان. (اقرب السوارد). ||خیر, 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ||هر چیزی را 
گوینداز اطاعت خدای‌تعالی و تقرپ به او و 
یکویی به مردم که مشهور باشد. هر کار 
مشروع و روا و شایسته. (ناظم الاطباء). 
هرانچه در شرع پسندیده باشد. (از تعریفات 
جرجانی). ضد منکر است و آن هر چیزی 


۱-به معنی لرزه است. (حاشية متهى الارب»). 
۲ -عبارت لان العرب و محیط المحيط و 
اقرب الموارد جن است: «من اصابه ما لا 
بستقر علیه» و ظاهراً صاحب متهی الارب اين 
جمله را چنین خرانده: «من اصابه ما لایستقل 
علیه». 

۳-جرب. (مستهی الارب). 

۴- ب روزن قخئوئن از باب افعیعال. 
(آنندراج) (غیاث). 

۵ -در مسحیط المحيط بدین معنی مُعْرٍش 
آمده ر جویندة سایه از درخت و جز آن معنی 
شده است و در تاج العسروس ج۴ ص ۳۲۳ آرد: 
المعروش کمدحرج هکذا فى اللخ و الصواب 
التعروش, المتظل بشجرة و نحوها. 
۶-جَفت و چوب‌بندی راگوبند که تا ک انگور 
را پر بالای آن اندازند. (برهان). 


۲ معروف خطاط. 


است که در شرع پسندیده باشد و گویند 
هرآنچه نفی بدان خوشی و آرامش یابد و آن 
را نیک شمرد. (از اقرب الموارد): نماز را برپا 
داشتند و زکوة را دادند و به معروف حکم 
کردندو از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۳۱۴). 
سوی یزدان منکر است آنکو به تو مفروف نیست 
جز به اتکار توام معروف را کار تست 
ناصر خسرو. 

- امر به معروف؛ امر کردن کان برای انجام 
دادن واجبات شرعی. مردم را به طاعت خدا و 
روی آوردن به اعمال مشروع و شایتة دين 
رلضائی کردن: منقایل هی از اکر جنه 
بار مردم بینم که امر به معروف کنند و هی 
از منکر. (تاریخ ببهقی چ ادیب ص‌4۸). و 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
امر معروف؛ امر به معروف؛* 
چو منکر بود پادشه را قدم 
که یارد زد از آمر معروف دم. 

سعدی (بوستان). 
و رجوع به ترکیب قبل شود. 
|[(ص) در اصطلاح محدثان. قسمی از مقبول 
است. مقابل منکر و گفته‌اند معروف حديلي را 
گویندکه راوی ضعیفی برای کی که اضعف 
از اوست روایت کرده پاشد برطریق مخالف. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح 
محدثان حدینی است مقبول که راوی آن 
ضعیف بود و مخالف با حدیث دیگری باشد 
که ضعیف‌تر از آن است. (فرهنگ علوم نقلی 
جعفر سجادی). ||لفظی است که به هر دو زبان 
عربی و عجمی موضوع باشد بی‌تفییری چون 
مکه و مدینه و ! کثراسماء مواضع و اودیه و 
اعلام از این اقام است اما آنچه از مختصر 
ابن حاجب مستفاد می‌شود این نوع داخل 
معرب انت و اففاق لفتین بعید است و اعلام 
موضوع نیست در لفت و از اینجاست که 
اعلام را از قم حقیقت و مجاز خارج گویند. 
(از کداف اصطلاحات الفنون). |افعلی كه 
نسبت به فاعل داشته باشد و مجهول فعلی 
باشد که نبت به مفعول دارد. (غیاث). در 
اصطلاح نحویان فغل معلوم را معروف نیز 
گویند. مقابل مجهول. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). و رجوع به معلوم شود. ||(اصطلاح 
دستوری) واو و ياء بر دو نوع بوده است: 
معروف و مجهول. واو و ياء چون کاملاٌ تلفظ 
می‌شد آنها را معروف نادند سانند واو در 
کلمات: فروز. تموز, شوخ کلوخ, دور. و ياء 
در کلمات: بیخ, جاوید. تیر پیش, ریش. (از 
دسستور قریب و بهار و... ج ۱ ص ۱۳). و 
رجوع به مجهول شود. |[مردی که بر دست 
ریش دارد. (مهذب الاسماء). صاحب دست 
کف‌ریش. (منتهی الارب) (آنندراج)؛ کسی که 


کف دست وی ریش باشد. (ناظم الاطباء). 
||(() گوشه‌ای است از شعبه همایون. (تعلیقات 
بهجت‌الروح چ بنیاد فرهنگ ایران ص ۱۳۲). 
معروف خطاط. ( ف عط طا] (إخ) از 
خوشنویسان معروف عهد شاهرخ تیموری 
(۸۵۰-۸۰۷ د.ق.)است. در اوایل حال 
ملازم سلطان احمد جلایر بود و سپس به 
شیراز کوچ کرد و بعد از فتح شسیراز به اسر 
شاهرخ به هرات رفت و در کتابخانة شاهی به 
کتابت پرداخت. وی به سال ۵۸۳۰ .ق.مورد 
اتهام واقع شد و در قلعه‌ای محبوس گردید. 
این مطلع از اوست: 
ز ترکچشم تو هر تیر غمزه کآمد راست 
درون سنه نشت ان چتانکه دل می‌خواست. 
۱ (از رجال حب السیر صص ۸۸-۸۷). 
معروف کرخیی.( ف ک] (ج) از 
بزرگان متصوفه و او طریقت را از فرقد سنجی 
و فرقد از حن بصری و حن از اتس‌بین 
مالک فرا گر فه‌است. (ابن النديم, یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). معروف‌بن فیروز کرخی» 
مکنی به ابومحفوظ. (متوفی به سال ۲۰۰ 
ه.ق.)از زهاد و متصوفه بنام و از موالی امام 
علی‌بن موسی الکاظم بود. وی در کرخ بغداد 
ولادت و در بفداد پرورش یافت و در همانجا 
درگذشت. معروف در زهد و صلاح شهرتی 
داشت و مسردم برای تبرک به سوی وی 
می‌رفتند. احمدین حنبل از جمله کانی بود 
که به محضر وی آمد و شد داشتند. (از اعلام 
زرکلی ج۲ ص ۱۰۵۶). و رجوع به وفیات 
الاعیان ج۲ ص ۲۲۴). و صفة الصفوة ج ۲ 
ص۱۷۹ و تذکرةالاولیاء چ لیدن ج۱ ص۲۶۹ 
و نفحات الاتس چ مهدی توحیدی‌پور ص۳۸ 
و ريحانة الادب چ ۲ ج ۵ ص۴۵ شود: 
کی راه معروف کرخی نجست 
که‌تنهاد معروفی از سر نخست. 
نبینی که در کرخ تربت بی است 
بجز قر معروف, معروف نیت؟ سعدی. 
معروفگر. [ء گ] (ص مرکب) آمر به 
معروف. انکه په کارهای نک امر کند. که 
مردم را امر به معروف و نهی از منکر کند: و 
چون پر شوند! محسب گردند و ایشان را 
محتسب معروف‌گر خوانتد و اگراندر همه 
گیلان‌کسی, کسی را دشنام دهد یا نبیذ خورد 
یا گناههای دیگر کند چهل چوب یا هشتاد 
چوب بزتد. (حدود السالم ج دانشگاه 
ص ۱۵۰). این شهرکهاست [به گیلان ] خرد و 
اندر وی بازارها. و بازرگانان وی غریب‌اند و 
دیگر همه معروف‌گراند. (حدود العالم ایضا). و 
رجوع به معروف و ترکیب «امر به مسعروف» 


سعد‌ی. 


5 


شود. 
زمین خوشبو. (از منتهی الارب) (از ذیل 


معر ة. 

اقرب الموارد). 

معروفه. (ع ف /فٍ] (از ع, ص) در تداول 
فارسیزبانان, صفت است زنان بدکار را 

معروفی بلخیی. [م ي ب] ((خ) رجوع به 
ابوعبدالله محمدبن حسن معروفی بلخی شود. 

معروفیت. ام فی ی] (ع مص جعلى. 
إمص) معروف بودن. شهرت. اشتهار. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

معروفیه. [م فی ی / ي] (اخ) سلله‌ای از 
عرفای صوفیه که سند طریقتی خود را به 
معروف کرخی می‌رسانند. و رجوع به معروف 
کرخی و ريحانة الادب چ ۲ ج۵ ص ۴۶ شود. 

معروق. [] 2 ص) شراب رگ‌دار از آب. 
اارجل معروق‌العظام؛ مرد کم‌گوشت. (منتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معروک. 0161 ص) ماء معروک؛ آب که بر 
آن ازدحام و انبوهی باشد. (صنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معر وکة. [عْ ک](ع ص) ارض معروكة؛ 
زمین ازدحام و ابوه رسیده. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء). |[زمین رندیده و 
پاسپر کرد ستوران چندان که بی‌نبات و تباه 
گردد.(مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معرون. [](ع ص) سقاء مسعرون؛ خیک 
مامت باعرّة". (از منتهی الارب) (اتندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||شتری که 
بینی آن از نهادن جوب عران دردنا ک‌باشد. 
(ناظم الاطباء). 

معرق. (ع عَز ] (ع ل) گناه. اارنج. (دهار) 
(تسرجمان القرآن) (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بدی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|اسختی. (دهار) (ترجمان القرآن) (از اقرب 
الموارد). || خونها. (متهی الارب) (آتدراج) 
(ناظم الاطباء). ||تاوان. ||تغییر رنگ رخار 
از خشم. |[کارزار لشکر بی‌حکم امیر. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||عيب. (از اقرب الموارد) (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرت 
شود. || خیانت. (اقرب الموارد). خیانت و در 
«عاصم افندی» جنایت. (از محیط المحیط). 
|ادغا ". (منتهی الارب) (آنندراج). 

معرة. ام رَ] (ع ٍ) رنگ که به سرخضی زند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 

معرة. (مع ر)(ع ص) ارض معرة؛ زمین 


۱-مردم گیلان. 

۲ -بیخ درختی که به وی خررش دهند پوست 
را. (متهی الارب). 

۳-در ناظم الاطاء «وغاء آمده است. 


معر ة. 

کم‌گیاه. (سنتپی الارب) (انتدراج) (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 
معرة ۰ مع ر) (اخ) ستاره‌ای است سوای 
کهکشان. امنتهي الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد) (از محیط 
المحیط). ستاره‌ای است فروسوی مجره یا 
فراسوی آن در ناحیة قطب شمال که در آن 
ستارگان بار | TOT‏ 
معر۵. [م عَْرر] ((خ) شهری است ميان حماة 
و حلب. (منتهی الارب). و رجوع به معرة 
العمان شود. 
ععرة) لنعمان. عر تن ]الخ خ) شهر 
بسزرگ قدیمی و مشهوری است از اعمال 
حمص بين حلب و حماة .ابا ن از باران و 
محصولش زیتون و انجیر است. بلاذری در 
فتوح البلدان گوید: نعمان‌ین بشر صحابی 
رم وی در آنجا 
بمرد, در آن اقامت گزید و بدین جهت این 
احیه به نام وی معروف گر دید. اما این وجه 





تسمه به نظر من ضعیف است و من گمان 
می‌کنم این شهر به نعمان عدی‌بن غطفان‌بن 
عمروین بریح‌بن خزیمه.... منوب است. 
ابوالعلاء احمدین عبدائّین سلیمان معری 
بدانجا منوب است. (از معجم البلدان). 
شهری بزرگ و زیباست مان ن حماة و حلب و 
قبر عمربن عبدالعزیز به دو فرسنگی آن است. 
(سفرنامة ابن‌بطوطه. یاددائست بد خط مرحوم 
دک خداا. آنجا را ذات‌القصور نيز نامند. 
(یادداشت ایض مرکز قضاء مره ة العمان 
ات ری با ۰۰ ۰ تن سکنه. شهری 
ست کشاورزی و شن‌زار و در آن آثار قدیم 
است. (از اعلام الم‌جد): یازدهم رجب از 
شهر حلب بیرون شدیم به ه فرسنگ دیهی 
بود چند قسرین می‌گفتند و دیگر روز چون 
شش فرسنگ شدیم به شهر سر مین * رسیدیم 
بارو نداشت. شد شش فرسنگ دیگر شدیم 
معرةالنعمان ۳ شهری 
آبادان و بر در شهر اسطوانة سنگین ديدم 
چیزی در آن نوشته بود به خطی دیگر از 
تازی. .. بالای آن ستون ده ارش قیاس کردم. 
و بازارهای او بار معمزر ديدم و مسجد 
آدینة شهر بر بلندی نهاده است در میان شهر و 
کشاورزی ایشان همه گندم است و بيار 
است و درخت انج ر و پسته و بادام و انگور 
فراوان است و آب شهر از باران و چاه اشد. 
در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می‌گقتند آ, 
ناینا بود و رئیس شهر او بود. .. (سفرنامة 
ناصرخرو چ برلین ص۱۴ و ۱۵). و رجوع 
به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و 
ماده بعد شود. 
معرةالنعمان. عر د تن نْ] (اخ) قضایی 
است در سوریه (محافظة حلب) و مركز آن 


شهر معرةالنعمان است. (از اعلام الصنجد). و 
رجوع به مادة قبل شود. 
معرف مصرین. (۶ غ د ي ۱۶/۶ لخ 
شهرکی است " خرم و آبشان از آسمان است. 
(حدود العالم چ داندگاه ص ۱۷۲). ضهری 
کوچک و ناحیه‌ای است در نواحی حلب و 
توابع آن. میان حلب و صعر؛ مصرین پنج 
فرسخ فاصله است. (از معجم الب لدان). و 
رجوع به مادۀ پعد شود. 
معرةٌ نسرین. ٤ز‏ ر ي ؟ (اغ) از اما کن 
مشهور شام معرة نسرین ' است. سمعانی گوید 
معرة نسرین مشهور است به معرة مصرین و 
این‌حوقل گوید معرهُ نسرین شبهر متوسطی 
است و مزایع همه قراء اطرافش ديم باشد و 
در سرتانر آن ن نه آب جاری یافته شود و نه 
چشم. (از ترجمۂ تفویم البلدان چ انتشارات 
یاد فرهنگ ایران ص ۲۴۹). و رجوع به معره 
مصرین شود. 
معری. » [م را] (ع !) آنچه برهنه باشد زنان را 
از دست و یاو روی و رخسار. / ,.معماری. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||اجایی که 
نسرویاند چیزی راء امنتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
معری. [م عز را] (ع ص) برهنه و عریان و 
ناپوشید.. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). 
برهنه. مجرد. . (يادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). |[بی‌مو. (ناظم الاطباء). |اسعاف و 
آزاد. (ناظم الاطباء). [|فرج صعری؛ کس که 
گوشت‌پار؛ پایس تلاق باریک شده به کنارش 
چفیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|| اسمی که عامل بر آن داخل نشده باشد مانند 
مبتدا. ||(اصطلاح عروض) بیت که از ترفیل و 
آذاله و و اسباع تالم باشد. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). ضربی باشد 
که هج بر اصل آن زیادت نکرده باشند 
چنانکه به اسباغ و اذالت و ترفیل کشد. 
(المعجم چ مدرس رضوی ص۲۸). نزد 
عروضیان عرب عبارت است از ضرب که 
عاری از زیادتی باد. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). 
معری. (معْز ری ](ص نسبی) منوب 
است به معرةالتعمان که شهری است در شام. 
(از ااب سمعاني). منوب به شهر معرة 
التعمان. (ناظم الاطبا ء). ورجوع به 
معرةالعمان شود. 
معری. (م عر ری ] (إخ) ابوالعلاء. رجوع به 
ابوالعلاء معری شود. 
معرین. 1٥ع‏ ر ] (اخ) شهری است به 
وی ین (متهی آلارب), 
معز. مغ /2)(ع!) بز. (ترجمان القرآن) 
(نصاب الصیان). بز, خلاف ضأن. (منتهی 
الارب). بز که حیوان معروف است. (غیاٹ) 


۱ 


مس سمش ریم ...مزا ۱۳۱۱۱۵۳ 


(ستتهى الارب) (آنندراج) (ناظم | شهر معرتللعمان است. از اعلام السنجداء و | (آنندراج؛ برخلاف ضا برخلاف ضأن و مونث ت استعمال 
می‌گردد و اسم جنی است که واحدی از لفظ 
خود ندارد ج. معز معیز. واحد آن ن ماعز, (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد): شمانية 
ازواج من الضأن | ثنین و من المعز اثنين 
(قرآن ن ۸۱۴۴/۶ االإخ) (اصطلاح نجوم) 
بزیچه. عروق. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معز. [6](ع) ج ماعر. (ناظم الاطاء). 
معز. | 
(از منتهی الارپ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معز. () (ع ص,. !)ج آمتز و عزاء. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به امعز و معزاء شود. 
معر. [مْغ] (ع اسص) درشستی و سختی. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |((ص) زمين درشت. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). |((سص) 
سخت گرديدن. (آتدرام) (از متتهى الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
|ابیاربز گردیدن. (آنندراج) (از منتھی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معز. [معزذ (ع ص) گرامی‌دارن‌ده. 
(آتدراج) .کی که تعظیم می‌کند و عزیز 
می‌دارد. (ناظم الاطباء). رر 
عزت‌بخش. مقابل مَل (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
وان قلم اندر ر بنانش گه معز و گه مذل 
دشمنان زو با مذلت دوسان بااعتزاز, 
منوچهری. 
معر. ag‏ (إخ)نامی از ا 
خدای‌تعالی. (مهذب الاسماء. یادداشت 
خط مرحوم دهخدا). 
معر. [معزز ] (اخ) رجوع به عزالاین آیک و 
طیقات سلاطین اسلام ص ۷۱ شود. 
معزآباد. ۰( عزز ] (خ) قریدای است 
فرننگی کر جوب شیراز. (فارستامه 
اضر 
معرا. a‏ زا](ع ص) سوکوار و ماتم‌زده. 
(غیات) (آنندراج). ||() در شواهد زیر از 
خاقانی به متی ماتم و سوکواری و عزاو 
تعزیت آمده است و ظاهراً مصدر فیس است 


از تعزیة: 


۱ -نل: سرمیس. 
۲ -رجوع به ابوالعلاء معری شود. 
۳-از ر 
ر الانساب سمعانی چ لیدن ج۲ورق ۵۳۶ 
E‏ 
۵-رسم‌الخطی از «معزی» عربی در فارسی 


است. 


۴ معزاء. 


نکنم مدح که من مر ثيه گوی‌کرمم 
چون کرم مرد ز من بانگ معزا شنوند. 

خاقانی. 
بر سوک آفتاب وقا زین پس ایروار 
پوشم سياه و بانگ معزابرآورم. خاقانی. 
به قویب فلک آزردد هل شوش تکننة 
تا فلک راچو دلش رنگ معزا بینند. 

خاقانی. 
و رجوع به مُعَرَی شود. 
معزاء ۰ (ع!) بز خلاف ضأن. معزى. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به معزی شود. 
معزاب. ۱۶ (ع ص) آنکه مواشی خود را 
دور چراند. (متهی الارب) (آنندراج). آنکه 
مواشی خود را جای دور از مردم چراند. 
معزابة. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معرابة. 9 ب ] (ع ص) مرد بی‌زن. (منتهی 
الارپ) (اتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |[مردی که بی‌زنی وی دراز کشیده 
باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). |[زنی که 
بی‌شویی او دراز کشیده باشد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اتندراج). || دوربرنده ستور 
خود را از مردم و بار غایت باشنده. (متهی 
الارب) (آنندراج). آنکه مواشی خود را جای 
دور از مردم چراند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). آنکه گوسفند را دور برد. (مهذب 
الانتماء). 
معزاز. (2](ع ص) رجل معزازالمرض؛ مرد 
شدید المرض. (متهى الارب) (آنندراج), 
مردی که بیماری او سخت و شدید باشد. 
(ناظم الاطاء) (از اقرب الموارد). 
معزال. [م] (ع ص) شان تسها و آتکه 
ستوران به گوثه‌ای برد به چرا. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||به ناحیه‌ای فرودآینده از سفر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آن که از سفر در 
ناحیه‌ای فرود اید. (ناظم الاطباء). انکه در 
سفر با قوم فرود تباید اما در ناحیه‌ای فرود 
آید. (از اقرب الموارد). |ابی‌نیزه. (مهذب 
الاسماء). مرد بی‌نزه. ج» معازیل. (متتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||هرکه از قماربازان بر كنار باشد 
جهت خساست. (منتهی الارب) (آتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مرد ست 
و گول. (منتهی الارب) (آتندراج). مرد ضیف 
احمق وگول. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد), ||مستبد به رأی. (از ذيل اقرب 
الموارد). 
معزا لا سالام. (م عز زل !] (اخ) نجیب‌الدین 
ابوبکر ترمذی خطاط بنقل لاب الالساب از 
فضلای بعد از دورة سلطان سنجر بوده است 


که شعری مطبوع می‌سرود و در جد و هزل 
دست داشت و خط را نیکو می‌نوشت. از 
اوست: 
با بنده گهی چو شیر و شکر گردی 

گه‌قاصد خون جان چا کرگردی 

تو مردمک چشم منی زان سبب است 

کز من تو به هر چشم زدن برگردی. 

د رجوع به لباب الالباب چ لیدن ج ۲ ص ۴۱۵ 
و ۲۱۶ شود. 
معزالدوله. (م عر رد / درل / لا (() 
لقب خرو شاه غزنوی است. رجوع به 
خسرو شاه شود. 
معزالدوله. عد ردد / درل ۸ ل لخ( 
الخندبن بویهء مکی بت ابنوالحين راذر 
کوچکتر عمادالدوله و رکن‌الدولۀ دیلمی. وی 
به سال ۲۲۴ «.ق.کرمان را فتح کرد و در 
۴ بدون جنگ بر بغداد دست یافت و 
الستکفی خلیعباسی وی رب مزاول 
داد اما پس از مدت بار کوتاهی متکفی از 
خلافت عزل شد و المطيع له به خلافت 
انتخاب گردید. مطیع لله یکلی تحت اراده و 
فرمان .معزالدوله بود چنانکه امیر دیلمی به او 
اجازه نداد حتی برای خود وزير انتخاب کند. 
معزالدوله از سال ۳۳۴ که بر بغداد استیلا 
یافت تا ۳۵۶ یی سال وفاتش کاملا بر بعداد 
و عراق مسلط بود و در این مدت چندین بار 
به اطراف عراق از حدود آذربایجان تا 
سواحل خلیج فارس و عمان لشکرکشی کرد 
و در غالب این لشکرکشیها فاتح بود. وزیر او 
حسن‌ین محمد مهلبی بوده است. و رجوع به 
احمدین بویه در این لغت‌نامه و تاریخ مفصل 
ایران تألیف عباس اقبال صص ۱۶۱-۱۵۶ و 
تاریخ دیالمه و غزنویان تألیف عباس پرویز 
ص ۷۷-۶۷ و تاریخ گزیده و مجمل 
التواریخ و القصص و تاریخ الخلفاء ص ۳۶۳و 
۴ کامل ابن‌اثیر ج ۶و تاریخ اسلام تألیف 
دکتر فیاض چ ۲ صص ۲۳۷-۲۳۳۲ شود. 
معزالدوله. ( عز رذ د / دول /ل] ((خ) 
مرداسی, ابوعلوان. ثمال‌بن صالح‌بن مرادس 
کلابی (متوفی به سال ۴۵۴ ه .ق.)از ملوک 
دولت مرداسية حلب است. (از اعلام زرکلی 
ج۱ص ۱۷۲). سومین از آل‌مرداس به حلب. 
او به زمان برادر خویش حکومت رحبه 
داشت و پس از برادر در ۴۲۹ به جای او 
نشت و حلب را از فاطمیان بازستد و بار 
دیگر در ۴۴۹ حلب را از او مسترد داشتد. 
(يادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
اعلام زرکلی و عیون الانباء ج۲ ص ۲۴۱ 
شود. 
معزالدین.(م عز رد دی] (اخ) لقب 
سلطان سنجر سلجوقی بوده است. و رجوع به 
ستجر شود. 


معزا لد ین. (م عز زد دی] ((خ) لقب دیگر 


شهاب‌الدین محمد غوری بوده است. رجوع 
به شهاب‌الدین محمدین بهاءالاین و طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۶۳ و حبیب السیر چ 
خیام ج ۲ ص ۶۰۷ و فهرست تاریخ جهانگشا 
ج شود. 
معزالدین. ٤‏ ع رذ دی ] ([خ) رجوع به 
مبارکشاه انی شود. 
معزالد ین. [عز زد دی ] ((خ) ابن حدیده 
وزیر ناصرالدین‌اله خلیفةُ عباسی بوده است. 
و رجوع به تجارب السلف چ ۱ ص۲۲۹ و 
حبیب‌الیر چ خیام ج۲ ص ۲۲۷ شود. 
معزا لد ین. [ ۶ع رذ دی ] ((ج) اسماعیل 
ومین از سلاطین ایسوبی عربتان 
(۵۹۸-۵۹۳ د .ق.). (طبقات سلاطین اسلام 
ص٩۶).‏ و رجوع به اسماعیل‌ین طفنکین 
شود. 
زالدین.( عز رذ دی] (غ) 
اصفهانشاه. رجوع به اصفهانشاه شود. 
معزالد دن 1۰ عز زد دی ] ([خ) بهرامشاه 
از سلاطین مسسلمان دصلی بوده ات 
(۶۳۹-۶۲۷ ه.ق.) و رجوع به طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۶۵ و ۲۶۸ و حيب السیر 
ج خیام ج۳ ص ۶۲۰ شود. 
معزا لد ین. (م ع زد دی] ((خ) حسین‌بن 
ملک غیاث‌الدین هفتمین از ملوک آل‌کرت. 
وی به سال ۷۲۲ ه.ق. پس از برادر خود 
ملک حافظ در هرات به امارت نت و 
چون سلطان ابوسعید بهادرخان درگذشت 
ملک معزالدین بالاستقلال قدرتی یافت و 
خطبه به نام خویش خواند. و په سال ۷۴۲ با 
وجیه‌الدین عسعود سرپداری به جنگ 
پرداخت و بر او غلبه یافت. ملک ممزالدیین 
سال سلطت کرد و به سال ۷۷۱ 
درگذشت. و رجوع به آل‌کرت و حین کرت 
در همین لفت‌نامه و حبیب‌السیر ج خيام 
ص ۳۸۰و قاموس الاعلام ترکی شود. 
معزالد ین. اعد زد دی ] (اخ) سنجر شاه, 
اون از اتسایکان الجزیره (۶۰۵-۵۷۶) 
(طقات بلاطن انلام ص۴۵ 0 
معزالد ین. 1٤ع‏ زز ذدی] (اخ) عمر شیخ 
پسر نوم امیر تیمور للگ بود که پس از غلبه 
بر آل‌مظفر و فتح شیراز به حکومت فارس 
تعن شد و یک سال بعد به سال ۷۹۶ه.ق. 
ضمن لشکرکشی به دیاریکر در کردستان 
کشته شد. و رجوع به حییب‌السیر ص ۰.۲۱۶ 
۱ و ۴۵۹ و قاموس الاعلام ترکی و 
تاریخ عصر حافظ تألف دکتر غنی شود. 
معزا لد ین. a2‏ زد دی] ((2) مسحجود. 
دومین از اتابکان الجزیره (جلوس به سال 
۵« .ق.).(از طبقات سلاطن اسلام 
ص ۱۴۵). 


معزالدین جهانگیر. 


معزالدین جهاگیر. رذن 
(إخ) پر نصرةالدین شاه یحیی مظفری بود که 
پس از فتح شیراز به امر امیر تیمور با جمعی 
دیگر از شاهزادگان آلمظفر به قتل رسید. و 
تاريخ عصر حافظ تألیف غنی ص۲۴۷ و 
۳ شود. 

معزالد ین شیرازی. (م عز زد دی ن] 
(اخ) از وزرای مسیرزا اب وسمید گسورکانی 
(۸۷۲-۸۵۵ ه .ق.)بود که به جهت سوه 
تصرف در وجوه و تعدی به رعایا و عسجزه 
مورد خشم میرزا ابوسعید واقع گردید و در 
دیگ اب جوش انداخته شد. و رجوع به 
دستور الوزرا و رجال حب السیر ص ۱۳۴ 


۳ 


شود. 
معزالسلطان. ( ع رش س] ((خ) رجوع 
به خزعل‌خان شود. 


معزب. م ز ] (ع ص) طالب گیاه و آنکه به 
گیاه عازب رسیده باشد. (متهى الارب) 
(آنتدراج). طالب آب و گیاه دوردست و آنکه 
به آپ و گیاه دوردست رسدده باشد. ج 
معزبون. (ناظم الاطباء). ||کسی که شتران وی 
از او دور شده باشند. (از اقرب الموارد) (از 
منتهی الارب). 

معزب. (عَْز)(ع ص) آنکه او را از خانه 
دور کرده باشند. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معزین بادیس. (ع زنل ابن 
مسنصور صهاجی (۳۵۴-۳۹۸ ھ .ق.) از 
ملوک دولت صتهاجیه در افریقیه است. در 
منصوریه (از اعمال افریقیه) ولادت یافت و 
پس از پدر خویش به سال ۴۰۶ ه.ق.به 
حکومت رسید. خلیفة فاطمی وی را به 
شرف‌الدوله ملقب ساخت و او خطبه به نام 
فاطمین خواند. اما چون به سال ۴۴۰ نام 
فاطمیان را از خطه انداخت و نام خلفای 
عباسی را در خطبه ذ کر کرد مسحنصر فاطمی 
اعراب بني‌هلال و بنی‌سليم از قبایل حجاز را 
به جنگ او فرستاد. معز در این جنگ شکت 
خورد و به مهدیه عقب‌نشینی کرد و سرانجام 
از خسعف کبد درگذشت. وی امیری 
دانش‌دوست بود و مساجد و ابنیة دیگری 
ساعت واموال بار هزینه کرد پیش از او 
مردمافرییه بر مذهب ابوحنینه بود و وی 
اول کی است که آتها را واداشت تا په مذهب 
مالک بگروند. (از اعلام زرکلی چ ۲ ج۸ 
ص ۱۸۶). و رجوع به همین مأخذ و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 

معزية. [م زب ] (عل) داه. (متهی الارب). دا 
و کتیز. (ناظم الاطباء). کنیز, (از آقرب 
الموارد). |[زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادة 


بعد شود. 

معزیة. ٤1‏ عرز بَ] (ع1) زن مرد. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به مادۀ قل شود. 

معزرون. [م ] (مسمرب. !) بسرساخته از 
مازریون. (از دزی ج۲ ص ۶۰۲). رجسوع به 
مازریون شود. 

معزز. 1٤ع‏ ر1 (ع ص) توانا کرده شده 
(تاظم الاطباء) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد), و رجوع به تعزیز شود. ||ارجمند 
گردانیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از سنتهی الارب). گرامی. عمزیز 
داشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
تعظیم‌شده و توقیرشده و ستوده‌شده و سرفراز 
و بزرگوار و محترم و باشوکت و جلال و جاه 
و عزت. (ناظم الاطباء). 

- معزز داشتن؛ گرامی داشتن. عزیز داشتن. 
اکرام کردن: و چون به تنهایی خود نقل 
فرمود... از دار فانی به مکانی که در انجا خلق 
را بزرگ می‌سازد و معزز می‌دارد... (تاریخ 
بهقی چ فاض ص ۰۲۰۷ 

معزف. (مز](ع لا رودها که بزند. السامی) 
(مهذب الاسماء). آلت لهو و بازی مانند 
رودجسامه و طتبور و جز آن. مِغرَفة. ج. 
معازف. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آندراج) (از اقرب الصوارد). و رجوع به 
معزفه شود. ||أچغانه. (صراح) (منتهی 
الارب) ۲ (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمی 
طنبور. ج» معازف. (یادداشت 
دهخدا. 

معز فاطمی. [م عر زٍ ط] (إخ) رجوع به 
معدبن منصور شود. 

معزفة. [م رف ] (ع إ) یعّف. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجسوع به 
معزف و معزفه شود. 

معزفه. "[م ز ت](ع ‏ آكسی از آلات 
موسیقی ذات اوتار در عراق. (مفاتیح العلوم). 
آلتی موسیقی در قدیم. جوهری و دیگران 
نوشته‌اند که معزفه را مشل بریط و طبور 
می‌نوازند یعنی با انگشت یا با مضراب. مولف 
مفاتیح العلوم اظهار می‌کند که معزفه سازی 
است متعلق به مردم عراق در حالی که 
نویستده دیگر آن را از آن مردم یمن داند. 
مولف اغانی تذکر می‌دهد که معزفه از جملة 
سازهایی است که کمتر به دست نوازندگان 
دوره گرد انتاده و به همین جهت در مسجالس 
انس ایران و خلقا بیشتر مورد قبول وأقع شده 
است. ج. معازف. و رجوع به مجلٌ سوسیقی 
دور؛ سوم شمارة ۰ص ۳۱ شود. 

معزق. [م ذ1 (ع 4 آلت زمین کاویدن مانند 
تيشه و کلند و جز آن ویاکلان‌تراز آن 
يعرقة. (متهى الارب) (آنندراج) اناظہ 


ت به خط مرحوم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). ||آلى که بدان 
گندم‌را به باد صاف نمایند. معزقة. ج, مَعازٍق, 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب العوارد). 
معز قه. ٠‏ عر 1ع لا رجوع به معزق شود. 
معزل. lif.‏ )ع یک سو و کناره. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). ج معازل. 
(ناظم الاطباء): و هی تجری بهم فی سوج 
کالجبال و نادی نوح ابته و کان فی معزل يا بن 
اركب مَعَنا و لاتکن مع الک‌افرین ". (قرآن 
۰۱ ا|عزكگاه. محل عزلت. گوشه: 
دانا چه گفت گفت که عزلت ضرورت است 
من خود به اختیار.نشینم به معزلی. سعدی. 
معز لد ین‌الله. ع لينل لاه] (اخ) 
رجوع به معدین منصور شود. 
معزم. [ ٤٤ز‏ ز](ع ص) افسونگر. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
عزیمت‌خوان و اقسونگر. (غیاث) (آنندراج). 
ان که عزایم نویسد. ان که عزایم داند. 
عزایم‌خوان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
چو هنگام عزایم زی معزم 
به تک خیزند تعبانان ریمن. ‏ منوچهری. 
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع 
بر برگ رز نوشته طلسم مزعفرش. خاقانی. 
خم چو پری گرفته‌ای یافته صرع و کرده کف 
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری. 
خافانی. 
ماری به کف مرا و بنان است این قلم 
دستم معزمی شده کافون مار کرد. خاقانی. 
|| تعویذقروش. (مهذب الاسماء). 
معزم. ع ر زز)(ع ص) آفسون‌زده. (غیات) 
(آتدراج). 
معزم. [م ز / م ز ) (ع مص) آهنگ نمودن و 
دل نهادن. عزيمة. عزیم. |اکوشش کردن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) 


۱-بدین معنی در متهی الارب معزف [م زٍ ] 
نیز فط شده است. 

۲ -رسم‌الخطی از معزفة عربی در قارسی 
است. 

۳- صاحب آنندراج افزاید: در بهار عجم 
نوشته که مُعرّل به صیفهُ مفعول از باب افعال؛ 
میرزا عبدالقادر بیدل به معنی معزول که مقایل 
منصرب است اررده: 

Se 

یافت طبع همگی را به سمندر مدل. 

۴-و می‌بردی کشتی روان ایشان را در مرج 
موج چون کره هکره و خراند به آواز نوح پسر 
خویش را [کنعان ] وبا یک سر شده بود کران 
گرفه [از پدر و برادران و اصحاب کشتی ] ای 
پرییا و درنشین با ما و باکاقران مباش. ( کثشف 
الاسرار میبدی چ علی اصغر حکمت ج۴ 
ص ۲۸۳۴). 


۶ معزوزة. 


و مقام انداخته شدن؛ یکی از وزرا معزول شد 


معس. 


معزهلة. [٤ع‏ هل1 (ع ص) ابل معزهلةه 


(از اقرب الموارد). 
معزوزة. 1 ] (ع ص)ا س‌خت و درشت. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). |[زمین باران رسیده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمین 
باران شدید رسیده. (از اقرب الموارد). |[زمين 
درشت. (متتهی الارپ) (آنندرا اج) اناظم 
الاطباء). |لقمح السعزوزة؛ به لفت اهل 
مرا کش نوعی گندم. (تاظم الاطاء), 
معزوقة. (ع ق] (ع ص) زمینی که با یفرّق! 
برای کشتکاری برگردانیده شده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از متهى الارب). 
معزول. ]0 ص) یک‌سونده و جدا 
کرده خده. (اتدراج). یک‌سوشده و دورشده 
و بازداشته‌شده. (ناظم الاطاء): انهم عن 
المع لمعزولون. (قرآن ۲۱۲/۲۶). 
- معزول شدن؛ دور شدن. بازداشته شدن: 
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو 
از علم تو جهالت و از جود تو مطال. 
۳ 
معزول شده‌ست جان ز هرچه 
دادست بر آنت دهر منشور. ناصرخسرو. 
- معزول کردن؛ باز کردن. خلم کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دور کردن. 
بازداشتن. 
شب را معزول کرد چشمة خورشید 
رایت دینارگون کشید به محور. مسعودسعد. 
گرش" نتوان به زر معزول کردن 
به سنگی بایدش مشفول کردن. ‏ نظامی. 
- معزول گشتن؛ دور شدن. بازداشته شدن. 
محروم شدن» 
معزول گشت زاغ چنین زیرا 
چون دشمن نیرة زهراشد. ناصرخرو. 
و رجوع به ترکیب معزول شدن شود. 
||از کار بازداشته شده. از درجه و منصب 
افتاده و گوشه‌نشین. (ناظم الاطباء). بیکار 
ساخته شده, (آتدراج). از کار برکنار شده. از 
کارانداخته شده. بیکارشده. خانه‌نشین. مقابل 
متصوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و 
صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم 
هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا 
آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۱۸۲ 
هرچند بوالقاسم کر معزول بود اما حرمتش 
سخت بزرگ بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص ۱۸۴). قحبه پر از نابکاری چه کند که 
توبه نکند و شحنۀ معزول از مردم آزاری. 
( گلستان). دوست دیوانی را وقتی توان دید که 
معزول باشد. ( گلستان). 
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشی 
چنان شده‌ست که فرمان حا کم معزول. 
سعدی. 


معزول شدن؛ برکنار شدن از کار. از منصب 


و به حلقهٌ درویشان درآمد. ( گلتان). 
= معزول کردن؛ از کار و از منصب و درجه 
بازداشتن و محروم ساختن و خانه‌نشین 
کردن.(ناظم الاطباء). از کار انداختن. از کار 
بر کنار ساختن. (یادداشت به خط صرحوم 
دهخدا): عبدائهین عزیز را از وزارت معزول 
کردندو به خوارزم افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی 
ج ۱ تهران ص ۱۰۶). هارون الرشید یکی از 
متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. 
(سعدی). 
یکی را که معزول کردی ز جاه 
چو چندی برآید بخشش گناه. (بوستان). 
- معزول گشتن؛ از کار بر کار تدن. از 
منصب و مقام انداخته شدن: دیگر روز 
بوسهل حمدونی را که از وزازت معزول گشته 
بود خلعت سخت نیکو داد. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۱۵۵). ه رکه بر درگاه پادشاهان... از 
عملی که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه 
را تشایت فرمود در فرستادن او به جانب 
خصم. ( کلیله و دمنه). 
||محروم‌شده. (ناظم الاطباء). بی‌بهره: 
عالم همه سال خرم از تو 
معزول مباد عالم از و ظامی, 
| اخراج‌شده و بیرون کرده شده. (ناظم 
الاطباء). 
معزولاً. [ع لنْ] (ع ق) بی‌شفل و بدون کار و 
منصب. (ناظم الاطباء). و رجوع به معزول 
شود. 
معزولی. (۶) (حامص) مقابل مشفولی. 
(آنندراج). گوشه‌نشینی و خانه‌نشینی و 
بیکاری و بی‌شفلی و محرومی و دورشدگی از 
شغل و درجه و منصب. (ناظم الاطپاء). برکار 
شدگی از کار و وظیفه: 
روز درماندگی و معزولی 
درد دل پیش دوستان آرند. ( کلتان). 
نزد خردمندان معزولی به که مشفولی. 
( گلستان). بر خلاف سایر وزراکه چون ایشان 
را حادثه و واقعه‌ای افتاده و سعزولی دست 
داده از هر گوشه‌ای دشمنی دیگر به رفع ودقع 
او برخاسته... (تاریخ قم ص ۶ 
آین سطرهای چین که ز پیری به روی ماست 
هریک جداجدا خط معزولی قواست. 


صائب. 
حا کمان در زمان معزولی 
همه شبلی و بأیزید شوند. 

(امثال و حکم ج۲ ص ۶۸۷). 


معزوم. [ع] (ع ص) آهنگ نموده و عزم و 
اراده کرده و قصد نموده. (ناظم الاطباء). 
معزهل. مغ د] (ع ص) نیک‌خورش. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 


شتران بر سر خود گذاشته. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطبام). 
معزی. [م زا] (ع [) بز, خلاف ضأن. (متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). نوع بز و له بز. 
(ناظم الاطباء). 
معزی. a‏ زا] (ع ص) تسمزیت‌گفته. 
تسلیت‌داده. ماتم‌زده. سوکوار. و رجوع بر 
تعزية شود. ||(!) در شاهد زیر از سنائی ظاهرا 
مصدر میمی است و به معنی ماتم و عزاداری 
و تعزیت و سوکواری آمده است: 
تا چند معزای معزی که خدایش 
زینجا به فلک برد و قبای ملکی داد. 
فا 
و رجوع به معزا شود. 
معزی. a‏ زی ] (ع ص) تسعزیت‌کنده. 
(غیات) (ان‌تدراج). تسلت‌دهنده و 
تعزیت‌گوینده. (ناظم الاطباء). تسلیت‌گو, 
تعزیت‌گو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به تعزیة شود. 
معری. [م زیی ] (ع ص) منسوب. (غیاث) 
(انندراج). 
- معزی الیه؛ منسوب‌الیه و به ضم میم و 
تشدید زاء معجمه و بدون یاء تحتاني غلط 
است چه معزی بر وزن مسرضی صینة اسم 
مفعول از عزی یعزی عزاء در لفت نبت 
داشتن به کی یا به چیزی است. (غضیاث) 
(آنندرا اج). 
- ||مشارالیه. 
هعزی. [م زیی /م زیی] (ع ص) بخل 
که‌گرد کند و نخورد و ندهد. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
هعزی. (مْ عززی] ((خ) رجسوع به 
ابیرمعزی شود. 
معس. [)(ع مسص) بمالیدن. (السصادر 
زوزنی). سخت مالیدن. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||گاییدن 
کنیزک را. (از مستتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). گاییدن زن را. (آنندراج). تکاح 
کردن زن را. (از ذيل اقرب الموارد). || خوار 
کردن. |[نیزه زدن. (منتهی الارب) (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معس. [](ع !) شیر و گویند ما فی‌الن اقة 
مهس؛ این ماده‌شتر شر ندارد. (از مستهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| حرکت. (از اقرب الموارد). 
معس. 1ء عس‌س](ع !) جبای طلب و 
ورزش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای 


۱ -آلت کاوبدن زمین مانند تبله و کللنگ. 
(متهى الارب). 
۲-اگر فرهاد را 


معساء . 


طلب. یقال: هو قريب المعس؛.ای المطلب. (از 
اقرب الموارد). 

معساء . [م] (ع ص) (از «عسی») دوشیزة 
قريب البلوغ. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر 
دوشیزة تزدیک بلوغ. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معساج. (۱۲(ع ص) بیر مصاج؛ شح شتر که در 
رفتن گردن دراز کند. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معسا ۵ . [) 2 ص) (از «عس‌ی») سزاوار. 
(منتهی الارب) (انندراج). سزاوار و شایسته. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ماسو . [م س] (ع ص) درویش. (دهار). 
درویش تنگدست. (منتهی الارب) (آندراج) 
(ناظم الاطباء). دست تنگ. آنکه در تنگی 
است. انکه در سختی است. مقابل مسوسر, 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

از سواد شب برون آرد نهار 

وز کف معسر برویاند پسار. مولوی. 
||(اصطلاح حقوقی) کی است که بواسطة 
عدم کفایت دارایی یا دسترسی نداشتن تن به مال 


خود قادر به پرداخت هزینۀ دادرسی يا دیون 
خود (اعم از محکوم‌به و اوراق لازم‌الاجرای 
ثبت و مالیات) نباشد'. (از ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی): 

وام‌دار شرح اين نکته شدم 

مهلتم ده معسرم" زان تن زدم. مولوی. 
غریم مقر بر غارم معسر " صبر کند. (مجالس 
سعدی ص ۲۲). رجوع به اعسار شود. 
معسو. [م عش س] (ع ص) دشوار. (غیاث) 
(اتدراج)؛ 

ان میر نود اندر عاقبت 

نام او باشد ممر عاقبت 

تو معسر از مير بازدان 

عاقبت بنگر جمال این و آن. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۲). 

و رجوع به تسیر شود. 
معسر. [م س ] (ع ص) مرد تنگ‌گیر غریم را 
(منتهی الارپ) (آتدراج) مردی که بر غریم 
تتگ گیرد . (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
معسرة. [ م س ز / مش ر1 لع امسسص) 
دشواری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معسطل. () ع ]ع ص) کلام 
غیرذی‌نظام. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن 
ناآراسته و بی‌نظام. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 

معسف. [م س ] (ع ص) مرد ستمکار و 
بی‌راه. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
المنجد). 

معسکر. [ مع ک ] (ع !) لشکرگاه. (تفلیی) 
(منتهی الارب) (غیاث) (انندراج). لشکرگاه و 


اردوگاه و محل عسکر. (ناظم الاطباء): 
لشکر جود را به گیتی در 
جز کف راد تو معمکر نیست. . عنصری, 
ولیک گشت هزیمت ز پیش لشکر روم 
سپاه زنگ و مسکرش گشت زیر و زیر. 
معو دسعد. 
در تاف عالمی دل ما جای مهر تست 
جای ملک مان مبکر نکوتر است. 
خاقانی. 
گردمعکرت فلک ساخت حنوط اختران 
زانکه تجوم ملک را شاه فلک ممکری. 
خاقانی. 
پوشندگان خلمت ایمان گه الست 
ایمان صفت برهنه‌سران در مسکرش. 
۱ خاقانی, 
عد ملایک است ز لشکرگه ملک 
دیوی غلام بوده به دریا منسکرش: خاقانی. 
-معسکر زدن؛ لشکرگاه زدن. اردو زدن: 
ای خیل ادب صف زده اندر کلف تو 
ای علم زده بر در فضل تو معشکر. 
تا و 
-معکر ساختن؛ لشکرگاه ترتيب دادن. 
اردوگاه ساختن* 
ساحت این هفت کشور برنتاید لشکرش 
شاید از خضرای ته چرخش معسکر ساختند. 


گرمخالف معکری سازد 
طعه‌ای در برایر اندازد. 
|اجای گردهم‌آیی. (از اقرب الموارد). موضع 
تجمع. (محیط المحیط) (المتجد). 

معسکر. مک ] (ع ص) آنکه اردو می‌زند 
و مشق منی‌دهد سپاه را و فرماند؛ اردو و 
صاحب منصبی که تمین لفکرگاه می‌کند. 
(ناظم الاطباء). 

معسکری. [ ٣ع‏ ک ] (ص نسبی) منوب به 
مصکر به معنی چیزی که از عسکر مکرم 
خیزد. عکر مکرم از شهرهای قدیم 
خوزستان است که شکر ان شهرت داشته 
است و ظاهراً اين تعبیر ساختة سولاناست 
زیرا معکر در لفت به معتی لشکرگاه و محل 
اجتماع ضبط شده است. (فرهنگ نوادر لفات 
کلیات شمی چ فروزانقر): 

صد جا چو قلم ميان ببسته 

تگ شکر مسکری را. مولوی. 

معسل. [م عش س ] (ع ص) معجون معسل؛ 
معجون با انگبین سرشته. (متتهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء). به عل آميخته. 
باعل سرشته. عل پرورد. به عل 
پرورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- زنجبیل مسل؛ زنجبیل با عل پرورده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). 


معش. ۲۱۱۵۷ 


معسلط. [مع [](ع ص) کلام مسلط 
سخن آمیخته و ناسره. (منتهی الارپ) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معسلة. [ م س ل ] (ع () شو ره کیت و خلیذ آن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). کندوی کیت و شان 
انگین. (ناظم الاطباء). کندو. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) " (از محیط السحیط) (از 
تاج العروس ج ۸ ص۱۸). 
معسم. [م س] (ع () جای آز. (امنتهی 
الارب). جای آز و طمع. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معسور. (] (ع مص) دشواری. ضد میور 
و این هر دو مصدر است و گویند: دعه الى 
میسوره و الی مسوره و نزدیک سیپویه 
صفت است ۵ و گوید که مصدر بر وزن مفعول 
نیامده. (متهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). خ.مفورات. 
(ناظم الاطباء). ||(ص) دشوار. دخخوار: 
سخت. مشکل. مقابل میسور. (بادداشت به 
خط مرحو م دهخدا). ` 
معسول.(2] (ع ص) على و باعسل 
ترتیب شده. ااظم الاطیاء). عسل زده. عل 
ریخته. عسل آمیخته. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). شهدآلود: و ا گرچه منشی و 
مبدع آن را به فضل تقدم بل به تقدیم فضل 
رجحانی شايع است اما أن په حدیقه‌ای ماند 
که‌در او | گرچه ذوقها را مصول و طبعها را 
متبول باشد جز یک موه نتوان یافت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۹۶). 
معسون. [2] (ع [) به لفت مرا کش قسمی از 
شراب. (ناظم الاطباء). در مرا کش‌به نوعی 
نوشیدنی سکرآور اطلاق کنند که از حشیشه 
و انگبین و ادویه سازند. (فرهتگ جانسون), 
معسیة. [م ی ] (ع ص) ت 
شک باشد شیردار است يا نه. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) مییشی که شک باشد آیا شیر 
دارد یا نه و راغب گوید مصیات به شترانی 
گویندکه د شر آنها قطع شده است و امید هت 
که باز گردد. (از اقرب الموارد). 
معش. [] (ع مص) نرم نرم مالیدن. (از 
متهی الارب) (آنندراج). ترم مالیدن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معش. [م شش ] (ع [) خواسته و مطلب. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


شتر ماده‌ای که در وی 


(فرانوی) ۱5۵/۷206 - 1 


۲ -شاهد معنی قبل نیز می‌تواند باشد. 


۳-شاهد معتی قل نیز می‌تواند باشد. 

۴ - در اقرب الموارد بضم سوم [م ش ل ] و در 
المنجد به فتح و ضم سوم [م س ل ١م‏ ش ل] 
خبط شده است. 

۵-رجوع به معتی بعد شود. 

۶-کلیله و دمنه را 


۸ معشاب. 


الموارد). 

معشاب. 1م (ع ص) ارض معشاب؛ زمین 
گیاهناک. ج» معاشب. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معشار. (م](ع!) دمیک. (ترجمان لقرآن) 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد): 
و کذب الذين من قبلهم و مابلغوا معشار سا 
آتیناهم فکذبوا رسلی فکیف کان نکیر. (قرآن 
۴ ا|گویند معثار ده‌یک عشیر و 
عشیر ده‌یک عثر است و بنابراین معشار 
هزاریک می‌شود. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). |((مص) ده‌یک گرفتن. (غیاث) 
(آنتدراج). ا((س) ناقة معشار؛ شتر ساده‌ای 
که شیر ش کہا شده باشد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتدراج). 

معشب. [م ش] (ع ص) م‌شبة. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ماده بعد شود. 

معشبة. م ش ب ](ع ص) گیاهستان. (مهذب 
الاسماء): ارض معشبة؛ زمين بين العشابة. 
(منتهی الارب). زمین گیاهنا ک.(آنتدراج) (از 
المنجد). جایی که گیاه آن فراوان باشد. 
معشب. و گویند ارض معشبة و مکان معشب. 
(ناظم الاطباه). 

معسو. م ش ] (ع [) گروه. (مهذب الاسماء) 
(ترجمان القرآن). گروه مردم. ج» مسعاشر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء. جماعت. 
(اقرب المواردا: و يوم بحشرهم جمیعاً يا 
معشرالجن قد استکثرتم من الانس.. (قرآن 
۶ يا معشر الجن و الانس الم یأتکم 
رسل منکم.... (قرآن ۱۳۰/۶). یا معشر الجن 
و الانس ان استطعتم.... (قرآن ۳۳/۵۵). 

یکی حصار قوی بر کران شهر و در آن 
زبت‌پرستان گرد آمده یکی معشر. . فرخی. 
ای معشر یاران که رفیقان مید 

عیش خوش خویشتن متفص مکنید. 

سعدی. 

|اگروه خویشان و گروه دوستان. (ناظم 
الاطباء). صيفذ اسم 
به رفق زندگانی کردن است از این جهت گروه 
دوستان و خویشان را معشر گویند. (غیاث) 
(آنندراج). ||مردم:و جن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). جن و انس, (اقرب المواردا. 
|[زن و فرزند و اهل مرد. (متهی الارپ) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ااده گان و 
گویند جاژا معشر معشر؛ ده ده آمدند. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معسر. ٤٤ش‏ ش ](ع ص) آنکه شترانش 
بچه آورده باشند. | صاحب شتران عشار ۲ 
شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). 

معسو. [ معش ش ] (ع ص) ده گوشه.(غیاث) 


مکان است از عشرت که 


(آنتدراج). ||در شاهد زیر به‌معتی ده یک اخذ 
شده امده است! 

وز خمس پی عشر چنویی که دهند آن 

این از چه مخمی شد و ان از چه معشر. 

ناصرخرو (دیوان ص ۱۷۵). 

|[از انواع مسمط که هر بند آن ده مصراع 
باشد. 

معشش. (معّش ش] (ع () خس‌انه‌جای 
مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که 
مرخ در آن آشیانه می‌سازد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

معسف. م شٍ ] (ع ص) آنکه پیش آورده 
شود او را چیزی که مطبوع و مررغوبش نباشد 
و تنخورد آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اشتر که 
نختین از بیابان اورده باشند و اسپنت و 
خستة خرما و جو نخورد. (متتهی الارپ) 
(آنسندراج) (از تساظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد)- 

معشق. [م ش] (ع اسص) عشق. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به عشق شود. 

معشقولیه. "(ع لی ی /ي] ((خ) زن پسدر 
وامق بود. (لغت فرس اسدی ج اقبال 
ص 20۵۰۱ 

زن بدکنش معشقولیه نام 

نبودش جر از بد دگر هیچ کام. ۲ 

عنصری 4 لغت فرس ایضا). 

معشوش. ۰ (ع ص) بخشش اندک. (ناظم 
الاطباء) (از مسحیط 1 (از اقرب 
الموارد). || فراهم آورده شده و کب کرده 
شده. (غیاث) (آنندراج). ||پیراهن رقعه 
دوخته. (غیاث) (انندراج). رجوع به عش 
شود. ]نام صنعتی از شعر. (غیاث) (آنتدراخ). 

معشوق. (م](ع ص) دوست‌داشته. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). كى و یا 
چیزی که آن را دوست مي‌دارند و آنکه از 
کی دربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء) که 
بدو شفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. 
جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)* 

دلی کو پر از زوغ هجران بود 
ورا وصل معشوق درمان بود. 
آهو مر جفت را بغالد بر خوید 
عاشق معشوق را به باغ بغالید. 


اپوش‌کور. 


عماره (یادداخت به خط مرحوم دهخدا). 
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج 
تا زره بود چون رج خ مهجوران آبی. 


فرخی (یادداست ت ایضاْ. 
چو برگشت از من آن ممشوق ممشوق 
نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. 


کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم 


معشوق. 
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن. 
منوچهری. 
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز 
که‌ناز کردن معشوق دلگداز بود. 
لیی (یادداشت 
نباشد یار چون یار نخستین 
نه هر معشوق چون معشوق پیشین. 
(ویس و رامین). 
و یسوسف چه دانت که دل و جگر و 
معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص ۲۵۰). 
معشوق جهانی و ندانی 
یک عاشق باسزای درخور. 
بشکفت لاله چون رخ معشوقان 
نرگ بان دیدة شیداشد. ‏ اصرخرو, 
اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از 
رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی, 
(قابوسنامه چ نی ص ۵۶). از آن ده غلام 
یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را 
بغایت دوست داشتی و هیچ کں ندانت که 
معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی 
ص۹ ۵0). اما | گر مهمان روی معشوق را با خود 
مر و اگربری پیش بیگانگان بدو مشغول 
مسباش. (قسابوسنامه .چ نفسی ص ۶۰ 
کفشگر... بینی زن حجام بريد و بر دست او 
نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. ( کلیله 
و دمنه). 
ابر بر باغ عاشق است ولی 
هت معشوق او قرین جفا 
این بگرید چو دیده وامق 
و ان بخندد چو چهر؛ عذرا 
گروفا داشتی نخندیدی 
هیچ معشوق را نبوده وفاء ادیب صایر. 
چون به محلت معشوق رسید عشق او را 
بجنبانید صرکت بدل شد. (چهارمقاله 
ص ۱۲۳). 
معشوق من است صبح اگرنی 
چون خنده بی‌دهان زند صبح. 


ت به خط مرحوم دهخدا) 


ناصر خسرو. 


رای او چون میان معشوق است 
کوهی‌از موی از آن درآویزد. 
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد 

که معشوق و مالک‌رقابی نیند. 

قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز 
پای که از سر کنی در صف عثاق نه. خاقانی. 


۱-در محیط المحط و ارب السوارد و 
المنجد: ماده‌شتری که شیرش بسیار شده باشد. 
۲ - شترمادگان که بعضی بچه آورده باشد و 
بعضی مظر آن. (متهی الارب). 

۳-اين کلمه در برهان و به پیروی از آن در 
آنندراج و ناظم الاطباء «مشقولیه» آمده است. و 
رجوع به همین کلمه شود. 


موق 
| گر عشق اوفتد در سینه سنگ 
به معشوقی زند در گوهری چنگ. نظامی. 
گفت معشوقم تو بودستی نه ان 


لک کار از کار خیزد در جهان. مولوی, 

عاشقان کشتگان معشوقند 

برناید ز کشتگان آواز. (گلستان). 

ای سیر ترا نان جوین خوش نماید 

معشوق من است آنکه به نیک تو زشت است. 
سعدی. 

گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود 

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است. 
سعدی. 

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن 

اغیار همی بیند از ان بته تقاب است. 
حافظ. 


معشوق چون تقاب ز رخ برنمی‌کشد 
هرکس حکایتی به تصور چراکنند. حافظ. 
هر آن معشوق کز عاشق نفور است 
به صورت گرچه نز دینک است دور است. 
جامی. 
بی‌وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی 
باشد خیال جانان معشوق بینوایی. 
شفیم اثر (از آندراج). 
و رجوع به معشوقه شود. 
- معتوق‌پران؛ کسی که هر روز معشوق نو 
گیردو بر این قیاس عاشق‌پران آنکه عاشق نو 
گیرد.(انندراج)؛ 
حیف باشد که ز بی‌مهری تو شکوه کنیم 
ما که معشوق‌پران همچو کبوتربازیم. 
سلیم (از آنتدراج). 
- معشوق تنگدل؛ کنایه از دنیا و عالم است و 
به ایین معنی به جای لفظ «تنگ‌دل» 
«سنگ‌دل» هم بنظر آمده است و سنگدل را 
به‌معنی سخت دل گفته‌اند. (برهان). دنیا و 
عالم. (ناظم الاطباء). 
معشوق خیالی؛ معشوق که در خیال 
موجود باشد و در خارج ند. (آنندراج): 
دلبری لایق نمی‌بیند به دل دادن رفیع 
بعد از این دل را به معشوق خیالی می‌دهد. 
حسن رفیع (از آتدراج). 
ناشد گر سر یاری به ما آن لالبالی را 
کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را. 
خان خالص (از آنندراج). 
معشوق سنگدل؛ در سخت‌دل. (ناظم 
الاطباء), و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل 
شود. 
| (اصطلاح عرفانی) حق‌تعالی را گویند از آن 
جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه 
اوست که از جلوات انوار وجودیش تسمام 
موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ 
لفات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی), 
|| معشوقا. رجوع به همین مدخل شود. 


معشوق. (۶] (إخ) کوشکی است به سرمن 
رأی. (منهی الارب) (آن_ندراج). کاخ 
باشکوهی است در جانب غربی سامرا | کنون 
مسکن برزگران شده. (از معجم ابلدان). نام 
قصری نزدیک صامرا به ساحل دجله در مقابل 
آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

معشوقا. "[] () جست. (از تحفٌ حکیم 
موّمن) (از فهرست مخزن الادویه). از احجار 
نام جست. (الفاظ الادویه). | ماهودانه. (از 
تسحفة حکیم مومن) (از فهرست مخزن 
الادویه). از نات ماهودانه. (الفاظ الادویه). 
معشوقانه. [م ن / ن ] (ص نسبی, ق مرکب) 
مانند معشوق و بطور معشوقی و دلربایی و 
دلبرانه. (ناظم الاطباء). 

معشوق طوسی. [م تي ] (إخ) از عارفان 
معاصر شیخ ابوسعید ابی‌الخیر بوده است. 
چامی در نفخحات الانس گوید: نام وی محمد 
است از عقلای مجانین است و سخت بزرگوار 
و صاحب حالتی به کمال. در شهر طوس 
می‌بوده است و قبر وی آنجاست. و رجوع به 
نفحات الاتس چ مهدی توحیدی‌پور ص ۳۰۹ 
شود. 

معشوقة. [ء ق] (ع ص) مسژنث معشوق. 
(متهی الارب) (ناظم الاطياء). رجوع به 
معشوق و معشوقه شود. 

معشوقه. (ع ق /ق] (از ع صل) فغ و 
محبوب و دلبری که زن باغد. (ناظم الاطباء). 


زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند؛ 


معشوقه خراباتی و مطرب باید 

تانم‌شان زنان و کوبان اید. عنصری. 
چو تو معشوقه و چو تو دلبر 

تبود خلق را به عالم در. مسعودسعل. 
معنوقۀ بی‌عیب مجوی. (اسرارالتوحید, از 
امثال و حکم ص ۱۷ ۱۷). 


یکی چون عاشق بیدل دوم چون جمد معشوقه 
سیم چون مزه مجنون چهارم چون لب لیلی. 


خاقانی. 
ملک‌زاده چون یک زمان بنگرید 

می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. 
معشوقه که دير دير بینند 

آخر کم از آنکه سیر بنند. ( گلستان). 


بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد 
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود. 


حافظ. 
با خبر باش که سر می‌شکند دیوارش. 
حافظ. 


معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز 

آمروز تلطفی دگر کرد آغاز. 

اپوالفضل هروی (از امتال وحکم ص ۱۸۲۸). 
معشوقه کار افتاده به, دل برده و دل داده به 


معشوقه‌بازی. ۲۱۱۵۹ 
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش. 
نشاط. 
|«۰» در آخر لفظط معشوقه نظر بر قاعده عربیه 
نشانۀ تاتیت است لکن به قانون فارسیان 
علامت تأیث نیت و حرفی است که در 
اواخر | کثر الفاظ زیاده کد و مزیدٌ عله 
معشوق است مثل عیاره و رقبه مزیدٌ عليه 
عار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد 
محبوب. معشوق: واگرمعشوقۀ تو فریشتۀ 
مقرب است که به هیج وقت از ملامت خلقان 
رسته نباشی و مردم هله در مساری تو 
باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ 
نفسی ص ۵۶). نا گاء چشم زن بر پای او افتاد. 
دانست که بلا آمد معشوقه " راگفت آواز بلند 
کن...( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۲۱۹). 
- معشوقة روز بینوایی؛ به اصطلاح آن است 
که مثلا جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده 
بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت 
روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از 
بینوایی به همان معشوق نختین که دلش از 
او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ 
روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام 
است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. 
(آنندراج): 
اکنون که ز هیچ سو ندارد 
بازار هنروران روایی 
من رو به تو آورم که هتی 
معشوقة روز بینوایی. 
کمال‌الدین اسماعیل (از آتندراج). 
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم 
معشوقة روز بینوایی است خدا. 
سلیم (از آتدراج). 
معشوقه‌باز. (م ‏ /ي](نف مرکب) 
معشوقه‌پرست و طالب و راغب په عشق‌بازی 
و شهوت‌پرست. (ناظم الاطباء): 
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم 
با من چه کرد دیده معشوقه‌باز من. حافظ. 
معشوقه‌بازی. ق / ق ] (حامص مرکب) 
عشی‌بازی و شهوت‌پرستی و رغیت و میل به 


۱-اين کلمه در الفاظ الادویه «معشرق» آمده 
است. 

۲ -معشرقه... اینجا مردی است که زن عاشق 
اوست... و معلرم می‌شود «ه» در آشر کلمه 
علامت تانیث نيت و شاید علامت مبالغه 
باشد. در معارف بهاءولا چ فروزانفر جزء 
چهارم ص٩۹‏ آمده است: «تاج زید گفت من 
سعشوفه‌ام. گفتم معشوقه را رنج نباشد و 
رخارۀ زرد ناشد... چو هماره عاشق بر مراد 
معشوقه کاری کند؛. از این فيل است: نادره و 
نیز سکته در شعر مختاری (دیوان چ همایی 
ص۵۵۰). (حائۀ کله و دمنه چ مینوی 
ص ۲۱۹). 


۱۳۱۱۱۶۰ معشوقه‌پرست. 

عشق‌بازی با زنان.(ناظم الاطیاء). و رجوع په 

معشوقه‌باز شود. 

معشوقه پرست. (مء ق /ق پ ر] انف 

مرکب) که معشوقه را پرستد. معشوقه‌باز. که 

معشوقه را بسیار دوست دارد: 

یخن غر مگو با من معشوقه‌پرست 

کزوی و جام میّم یت به کس پروائی. 
حافظ. 

معشوقه پرستی. ای / بَ ر ] (حامص 

مرکب) حالت و صفت مشوقه‌پرست. و 

رجوع به معشوقه‌پرست شود. 

معشوقی. [] (حامص) دلیری و داربایی و 

حالت و چگونگی معشوق: 


مراأبه عاشقی و دوست را به معشوقی 


چه نبت است بگویید قاتل و مقتول. 
نعدی. 
چون عاشقی و معشوقی یه میان امد مالکی و 


معشوقیت. (م قی ]ع مص جعلی, 
إمص) معشوقی. رجوع به همین مدخل شود. 
معسف. (م عّش شش ] (ع ص) زمین درشت. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء). زمين 
کم‌درخت و گویند زمین درشت. (از اقرب 
الموارد). 
معص. (م ع] (ع !) شتر برگزیده و گرامی. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (تاظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد), ||((سص) برگنتگی و 
پیچیدگی پی پای, گویا پی. کوتاه می‌گردد و 
پا کج شود پس به دست درست کنند آن را. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[درد پی از بسیاری 
رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). درد پی پای 
از بسیاری راه رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | شکتگی است در طرف جسم از 
بسیاری اسب تاختن یا لگد زدن یا جز آن. 
(متهی الارب) (آنندرا اج). شکستگی که در 
کار بدن از بیاری اسب تاختن و مانند ان 
خی می‌گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معص. (2 ع) (ع مص) برگشتن و پیچیده 
شدن بند اندام و دست یا پاي چون به درد اید. 
|| جهجهان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرامیدن. 
(متهی الارب) (آنندراج). ||برگردیدن 
انگشت. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معص. (ع](ع ص) کی که دو پای او از 
پسیاری راه رفتن به درد اید. (از اقرب 
الموارد). 
معصاء. (م] (ع ص) زنسی که جهچهان 
می‌رود. || آنکه اخاس دکستگی می‌کند در 


طرف بدن از بسیاری اسب تاختن و جز آن. 
|| آنکه درد پای دارد از بسیاری راه رقتن. 
|| آنکه ہی پای وی پیچیده باشد. (ناظم 
الاطاء). 

معصار. (م] (ع[) آنچه در آن چیزی دارند تا 
فشارده شود. (منتهی الارب) (اندراج). التی 
که‌در آن چیزی گذارند و بفشرند. ج» معاصیر. 
(ناظم الاطباء). انجه در آن چیزی قرار دهند 
و بقشارند تا آب آن گرفته شود. (از اقرب 
الموارد). 

معصال. [م] (ع !) عصایی سرکج که بدان 
شاخه‌های درخت را گیرند. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اچوگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). چوگان. ج. معاصیل. (از اقرب 
الموارد). 

معصب. () عض ص ](ع ص) مهتر. (منتهی 
الارب) (انندراج) مهتر و سید. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || آنکه کمر بسته باشد از 
گرسنگی. (منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموازد). ||مرد نیازمند. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مرد نیازمند و فقیر. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |آمردی که 
شتران او از خشکال مرده باشند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | آنکه عصابه بر سر می‌بندد. (ناظم 
الاطباء). ||تاجدار. تاج بر سر نهاده. (از اقرب 
الموارد). 

معصب. [م عض ص ](ع ص) لاغرشکم از 
گرسنگی. ||تنگدست‌شده و مفلس‌گشته از 
خشک‌الی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 

معصب. [م ص ] (ع !) رگ‌بند. (مسهذب 
الاسمام) (تقلسی) (ملخص اللغات حسن 
خطیب). ||سربند. ج معاصب. (مهذب 
الاسماء). سینت (ملخص اللغات حن 
خطب). 

معصب. [م عض ص ] (اخ) منزلى است 
غربی مسجد قبا و عصة نیز نامند أن راء 
(متهی الارب). جایی است در قباء و گویند 
عصبه در این مکان است یعنی جایی که 
مهاجران نخستین فرود آسدند. (از معجم 
البلدان). 

معصر. [م ص ] (ع !ا آنچه در آن شیر انگور 
فشارند به فازسی چرخفت گویند. [متتهی 
الارب) (آنندراج). چرخشت و ظرفی که در 
آن انگور فشارند. ج» معاصر. (ناظم الاطباء). 
آنچه در آن انگور فشارند. معصرت. (از اقرب 
الموارد). چرخ. چرخشت. سپار. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

معصر. [مْ ص ] (ع !) رجل کریم المعصر؛ مرد 
کریم وقت سوال از وی. (متهی الارب) 


معصف. 
(آنندر اج) (از ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). 
معصر. [م ص ] (ع ص) به جای زنان رسیده. 
(مهذب الاسماء). دختری که به رسیدگی و 
حیض نزدیک باشد. ج, معاصر معاصیر. 
(منتهی الارب) (از اتدراح) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معصر. [) عض ص](ع !)ا جای پناه و جای 
رهایی. (متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
پناهگاه و ملجا. (ناظم الاطباء). 
معصرات. م ص ] (ع ص. ) ابر یا ابر بارنده 
یا ابر بار باران یا ابر بادتتدانگیز. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ابرهایی که باران از 
آنها فترده شود. (از اقرب الموارد). ابرهای 
باران‌ریز. (آنتدراج): و اتزكا من السعصرات 
ماء تجاجا. (ترآن ۱۴/۷۸). 
معصر 5. [م ص رَ] (ع !) تسختة روغسنگر. 
کویین. (مهذب الاسماء, یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آنچه در وی انگور فشارند تا 
آب وی برآید. چرخشت. ج. معاصر. (ناظم 
الاطیاء). یر (اقرب الموارد) (منتهی 
الارب). ظرفی است که در آن انگور و جز آن 
فشرده شود. سپار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به معصر و ماده بعد شود. 
معصوه. ' [م ص ر /رٍ] (عل) آنچه چیزی را 
به ان افشرند و جواز روغنگران. (غیاش). 
منگنه و جندره و جواز و جوازان. (ناظم 
الاطیاء). و رجوع به معصرة شود. ||در طب 
عبارت است از تجویفی که در زیر جزو 
اخرین دماغ است مانند برکه, که چون خون 
از اورده به دماغ درآید اولاً در وی جمع شود 
تامزاج دماغ گیرد بعد از آن غذای دماغ شود. 
(بحر الجواهر یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معصره. (ء ص ر](ع !) فش اردن‌جای. 
(متهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن 
چیزی می‌فشارند. (ناظم الاطباء). جای شیره 
کشیدن از انگور و جز آن. ج, معاصر. (از 
اقرب الموارد). 
معصره. (م عض ص ر] (ع ص) 
افشر ده‌شده. (غیاث). 
معصفب. [م ص ] (ع ص) باد تند. (منتهی 
الارب). باد تند معصفة. ج» معاصف, 
معاصیف. (از اقرب الموارد): ریح معصف؛ باد 
تند و کذلک ريح معصفة. (ناظم الاطباء). 
||مکان معصف؛ جای بار کشت و کاه نا ک. 
(منتهی الارب) (آندراج). جای بسیار کشت 
و جای پر از کاہ. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 





۱ -رسم‌الخطی از معصرة عربی در فارسی 


است. 


معصعر. 
معصفر. (مع تَ] (ع ص, () چیزی که به گل 
کاجیره آن را رنگ کرده باشند. چه عصفر گل 
کاجیره است. (غیاث) (آتدراج). رنگ کرده 
به عصفر. به کاژیره ( گل کافشه) رنگ کرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر 
زرد یا سرخ شده. 
= ثوب معصفر ؛ جامه به کاژیره رنگ کرده. 
(مهذب الاسماء). جام رنگین. (سنتهی 
الارب). جامة رنگین شده با عصفر وگل 
کافشه.(تاظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
|(بعضی اوستادان به می گل کاجیره 
بته‌اند. (غیاث). به معنی گل کاجیره است. 
(از آنندراج). از اسپرغمهاست. (ذخیر؛ 
خوارزمشاهی). معصفر گل قرطم است. 
(الإبنيه عن حقايق الادويه ج دانشگاه 
ص ۲۵۰): 
و آن گل سوسن مانندۂ جامی ز لین 
ریخته مُفْصَر سوده مان لبا. 
منوچهری. 
چو بشند این سخن ويه ز مادر 
شد از بس شرم رویش چون معصفر. 
(ویس و رامین). 
گردمعصفر نگ ر که وقت سحر 
زود همی چرخ بر عذار کند. اصرضرو. 
چون علت زایل شد و بگشاد زبائم 
مانتد معصفر شد رخار مزعفر. 
ناصرخسرو. 
زتیفش زعفران‌رنگ است روی خصم و هم شاید 
که‌دندان در شکم تیفش بان معصفر دارد. 
سیدحسن غزتوی. 
از آن نیلوفری تیغت به هیجا رنگ زرد آمد 
که همچون معصفر اندر شکم بسته‌ست دندانش. 
سیدحن غزنوی. 
از خون صید تو به مه بهمن اندرون 
بر کوه لاله روید و بر دشت معصفر. 
امسر معزی (از آتندراج). 
ناه تش بود دا قيامت معصفر. 
امیرمعزی (از آتندراج). 
بر اميد زعفران کاو قوت دل بردهد 
معصقر خوردن به سکبا بزنتابد بیش از این 
خاقانی. 
چون رخ و اشک عدوت از شقق تام و صح 
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران. 


خاقانی. 
راوق جام فروريخته از سوخته بيد 

آب گل گویی با معصفر آمخته‌اند. خاقانی. 
|اسرخ. قرمزرنگ: 

لب لعل رودابه پرخنده کرد 

رخان معصفر" سوی بنده کرد. ‏ قردوسی. 
به هر جنگ اندر نختین تو کردی 

زمین راز خون معادی معصفر. فرخی. 


زيرا که ظاهر است مرا کاین ستارگان 
تز ذات خویش زرد و سید و معصفرند. 
ناش ری 
دل چرخ گردان و چشم زمانه 
چو آشفته بحری که آبش معصفر. 
ناصرخرو. 
هرجا که رخش اوست همه عید نصرت است 
زان پای و دم به رنگ حنا شد معصفرش. 
خاقانی. 
تاگرد دشتها همه بشکفت لاله‌ها 
چون در زده به آب معصفر غلاله‌ها. 
شاوانی 
|ازعفرانی. (از فهرست ولف). زردرنگ: 
سوی خانه شد دختر داشده 
رخان معصفر به خون آژده. 
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج ۱ ص ۱۸۴). 
چو خورشید بنمود تابان درفش 
معصفر شد آن پرنیانی بتفش. 
فردوسی (شاهامه ج بروخم ج۴ 
ص ۱۰۳۵). 
تاگل خیری بود چو روی معصفر 
تا تن سنل بود چو زلف مجعد. منوچهری. 
شاخ چنار گویی حلوای عید زد 
کالوده‌ماند دست به اب معصفرش. خاقانی. 
چه از شقه اخضر اسمان و شعر منقط اختران 
و رداء معصفر آفتاب و خز ادکن سحاب... 
برتر اید. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۳۰۴). 
معصفر پوش. [م ع ت ] (نف مرکب) زرد. 
زردرنگ: 
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون‌تن شود 
گاه‌دیاباف گردد گه طرایف‌گر شود. فرخی. 
معصفغ رگون ۰ ف] اص مس رکب) 
سرخ‌رنگ. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)* 
سرخی خفچه نگر از سرخ بيد 
معصفر "گون پوستش او خود سپید. 
رودکی (از لغت. فرس اسدی چ اقبال 
ص ۴۷۴). 
معصفری. [م ع ف ] (ص نبی) منوب به 
معصفر . زردرنگ* 
بس که ز خشکی گلو روغن خام می‌خورد 
چون یرقان‌گرفتگان گشته تتش معصفری. 
خاقانی. 
و با چهر؛ معصفری و پشت از بار حوادث 
چنبری... به نزدیک شاه امد. (سندبادنامه 
ص ۱۳۲). 
- معصفری آب؛ آب به قرطم رنگ کرده. 
(یادداشت ی ی آبی که با 
گل کاجیره یا عصفر ان را | زردرنگ کرده 
باشندء 


وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد 


معصم. 11۶1 
در معصفری " آب زده باری سیصد 
بر گرد رخش بر نقطی چند ز بسد 
و اندر دم او سبز جلّیلی ز زمرّد. 
|اسرخ‌رنگ: 
تا شکشتان ندرم تا سرتان برنکنم 
تا به خونتان نشود معصفری * پیرهنم. 
متوچهری. 
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو 
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری. فرخی. 
رفت قنینه در فواق از چه, از امتلای خون 


منوچهری. 


راست جو پشت نیشتر خون چکدش معصفری. 


خاقانی. 

گویی‌از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان 

این همه خون که می‌کند آتشی و معصفری * 
خاقانی. 


معصفة. (مْ ص فَ] (ع ص) باد سخت. 
(مهذب الاسماء). باد تند. (صنتهی الارب) 
(ناظم الاطاء). و رجوع به معصف شود. 
معصل. [م ض] (ع ص) سخت گيرنده غریم 
را. (منتهی الارب) (انندراج). انکه بر غریم 
سخت گیرد. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معصل. ا٤‏ عض م | (ع ص) حرچه وقت 
انداختن دوتا گردد. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). || تیر که پيچ پیچان رود در 
هوا. (منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد. 

معصم. [م ص ] (ع ) جای باره از دست. 
(منتهی الارب) (آنندراج). جای یاره و سوار 
از دست و بند دست. (ناظم الاطباء). جای 
دست‌برنجن یعنی ساعد. (غیاث). جایی از 
بازو و یا دست که دستبد را بندند. ج معاصم. 
(از اقرب الموارد). جای دستبند از دست. مچ. 
مچ دست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
هرگز دیده‌ای دست دغایی بر کتف بسته... یا 
دستی از معصم بریده الا به علت درويشی. 
( گلتان). 
بساکاخا به زیر پای نادان 
که‌گر بازش کنی دست است و معصم.سعدی. 
دستان که تو داری ای بریزاد 


۱-در شعر قدما گاهی به سکون عین و فتح 
صاد [ م ص ف ] آمده است. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا). 

۲ - در فهرست ولف این کلمه در این بیت 
زعفرانی معنی شده است. و رجوع به معنی بعد 
شود. 

۳-به ضرورت وزن شعر (مْ ص ف ] تلفظ 
عی‌شود. 

۴-به ضرورت وزن شعر [م ص ف ] تلفظ 
می‌شود. 

۵-به ضرورت وزن شعر [م ص ف ] تلفظ 
می‌شود. 

۶-به‌معی زرد هم مناسبت دارد. 


1۶۲ معصم‌البررساوش. 
بس دل ببری به کف و معصم. سعدی. 
|انام یزی. (منتهی الارب) (آنندراج). تام بز. 
(ناظم الاطاء). نامی است برای یز. (از اقرب 
الموارد). |(کلمه‌ای است که بدان بز را در 
وقت دوشیدن خوانند و گویند معصم معصم. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معصمالبرساوش. (م ص مَل ب د1 (خ) 
تام سحابه‌ای است که بر معصم برساوش 
توهم کنند. (از جهان دانش. یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
معصم الثریا. (م ض مذ ت ری یبا ] ((خ) 
ستاره‌ای بر خرده گاه دست راست برساوش. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معصوب. [)) (ع ص) سخت گرسته. (از 
محيط المحيط). ||شمشیر اطیف. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). |اسخت‌گوشت. 
(مستتهی الارب) (آنندراج). اارجل 
معصوب‌الخلق؛ مرد نیک خلقت استوار. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مجدول الخلق. 
(محیط المحیط). مرد لطیف‌استخوان 
نیک خلقت استوارگوشت. (ناظم الاطیاء). 
ااکیش ی قچقار خایه برآورده. 
(ستتهی الارب) (اتسندراج). قوچ اخته. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا). |[(در 
اصطلاح عروض) جزوی از اجزای شعر که 
خامی متحرک ان راساکن‌کنند پس 
مفاعلتن به سوی مفاعیلن رد شود. (منتهی 
الارب) (آتندراج). به اصطلاح عروض آن 
جزوی از شعر که خامی متحرک آن راسا کن 
کند و مفاعلتن را مفاعیلن کنند. (ناظم 
الاطباء). در عروض ان است که عَصب در ان 
داخل شود. (از محیط المحیط). و عضب آن 
است که لام مفاعلتن را سا کن گرداننند و 
مفاعیلن به جای آن نهند و مقاعیلن چون از 
مفاعلتن منشعب باشد ان را معصوب خوانند 
و عصب بستن باشد و عصابه سربند و رگ‌بند 
بود و به سبب آنکه لام مفاعلتن را بدين 
زحاف از حرکت بازدادته‌اند آن را به عب 
تشبیه کردند... (از المعجم چ دانشگاه ص ۷۲. 
معصوبة. [م ب ] (ع ص) زن مسحکم‌خلق. 
(مهذب الاسماء). جارية سمعصوبة؛ دختر 
نيكوخلقت. (متهى الارب). عونت معصوب. 
جارية معصوبهالخلق؛ دخترک لطیف‌استخوان 
نیک خلقت استوارگوشت. (ناظم الاطیام). 
معصور. (] (ع ص) فنس‌ورده. (مسنتهی 
الارب) (آندراج). قشرده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد): و اب حسک معصور. (ذخيرة 
خوارزمشاهی, بادداشت به خط مرجوم 
دهخدا). ||زبانی که از تشنگی خشک شده 
باشد. (از اقرب الموارد). 


معصوم. [] (ع ص) ناه داشته شنده. 
(غیاث) (آنندراج): 

از بد روزگار معصوم است 

به بر شهریار محترم است. معودعد. 
عرص مملکت از غير حدثان و فتن آخر 
زمان معصوم و محروس به محمد و عترته. 
(المعجم چ دانشگاه ص ۲۲). 

- معصوم‌المال؛ انکه مال او را نتوان برد. 
(یادداشت به خط عرحوم دهخدا), 

= معصوم شدن؛ در امان بودن. امان یافتن: 
معصوم کی شوند ز طوفان لفظ من 

کزنوح عصمت الا فرزند و زن نیند. 

, خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۷۶). 
||بازمانده شده از گناه. (غیات) (آذندرا اج). 
بی‌گناه و نگاه داشته شده از گناه. (ناظم 
الاطباء). بری از گناه. بمی‌گناه. پا ک. چ» 
معصومین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)ء 
آدمی معصوم نتواند بود. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۸۲). همیچکس از مسعصیت 
معصوم! نْت.(کمیای‌سعادت). 
آن کس کو نیت خویشتن بین 
معصوم خدای‌بین شمارش. خاقانی. 
گفتی... حورحسنا در صحیت رستم می‌آید 
رخش رخشان در جنیبست... یا زکریای متبتل 
است که با مریم معصوم می‌خرامد. (منشآت 


خاقانی چ محمد روشن ص .٩۲‏ 
ظاهرش گم گت در دریا ولیک 
ذات او معصوم و پابرجاست نیک. مولوی. 
از آن شاهد که در اندیشة ماست 
ندانم زاهدی در شهر معصوم. سعدی. 
نشاید روی از تربیت ناصحان بگردایدن... و 
در طلب عالم معصوم از فواید علم مسحروم 


ماندن. ( گلستان). هرگز دیده‌ای دست دغایی 
بر کتف بسته یا... پرده معصومی دریده... الا 
یعلت درویشی. ( گلستان). 

< چهارده معصوم؛ نبی| کرم و فاطمه و دوازده 
امام شیعه آنا عشریه علهم السلام. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به چهارده 
معصوم شود. 

- طفل معصوم؛ بچه و کودک زیرا هنوز 
گناهی از وی سر نزده. (ناظم الاطاء). 
معصوم آباد. [2) ((خ) دمی از بسخش 
جمفراباد شهرستان ساوه است که ۰ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ جنغرافیایی ایران 
ج 
معصوم آباد. (2] ((2) دهی از دهستان 
استرآباد رستاق در بخش مرکزی شهرستان 
گرگان است که ۵۲۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳). 
معصوم آباد. (] (إخ) دهی از دهستان 
فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان است 
و ۴۰۰ تن کته دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 


ایران ج ۳). 
معصوم آباد. [م) ((ج) دهی از دهستان 
هرازپی در بخش مرکزی شهرستان آمل است 
و ۱۰۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۲). 
معصوم آباد. () ((ع) دهی از دهستان 
میان دورود سفلی در بخش نور شهرستان 
آمل است و ۱۶۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 
معصوم آباد. (م) (اج) دهی از دهستان 
قهاب رستاق در بخش صیداباد شهرستان 
دامغان است و ۲۰۰ تن که دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳). 

معصوم آباد. [۶] (إخ) دهی از دهستان 
دیجوجین در بخش مرکزی شهرستان اردبیل 
است و ۵۸۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
معصو م آباد. [م] ((خ) دهمی از دهستان 
میربیگ در بخش دلفان شهرستان خرم‌آباد 
است و ۲۱۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶). 
معصوم آباث. [ع] ((خ) دهی از دهتان 
مرودشت در بخش زرقان شهرستان شیراز 
است و ۱۸۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی آیران ج ۷). 
معصوم۲باد. [FI‏ (إخ) دهی از دهتان 
مرکزی بخش خوسف در شهرستان بیرجند 
است و ۴۴۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
معصوم آباد. (م] (اخ) دهی از دهستان 
زیرکوه در بخش قاين شهرستان بیرجند است 
و ۱۱۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج .)٩‏ 
معصوم آباد. [) ((ج) دمی از دهان 
پیوه‌ژن در بخش فریمان شهرستان مشهد 
است و ۲۸۶ تن سک دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج .4٩‏ 
معصوم اصفهانی. ( م ! ] ((خ) از 
فضلای زمان شاه‌صفی پود و در نظم و نثر 
دست داشت و به فرمان شاه‌صفی به تالیف 
تاریخی مشتمل بر وقایع ایام سلطنت وی 
مامور شد ابتدا مشرف اصطبل شاهی بود و 
سپس به وزارت قراباغ منصوب گردید و در 
همانجا درگذشت. این رباعی از اوست: 

بس پرده‌تناسان که در این گنبد راز 

رفتند وز هیچکس نیامد آواز 

کس‌نیت که خوان عیشی آماده ند 

این تعمت نغمه ماند در كان ساز. 

(از تذکره نصرآبادی ج۱ ص ۷۷. 

معصوم بلی. [م ب ] ((ج) دهی از دهستان 


۱-به‌معتی اول هم تراند بود. 


معصوم تبریزی. 
مکاوند در بخش هفت‌گل شهرستان اهواز 
است و ۲۵۰ تسن سکنه دارد که از طایفه 
بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۶ 
معصوم تبریزی. [ءٌ 9 ت] ((خ) از 
شاعران معاصر صاحب شد4 ۶ نصرآبادی 
(قرن یازدهم) است و جد او حاجی باقر دراز 
تبریزی از تجار معروف بود. وی گاهگاهی به 
سفر هتد می‌رفت. از اوست: ۲ 
ساغر می چون به کف می‌گیرد آن ماه تمام 
هاله می‌افتد به گرد عارضش از خط جام 
پس‌که گردیده‌ست در گلثن فضای عیش تنگ 
می‌شود آزاد هر مرغی که می‌افتد به دام. 

(از تذکر؛ نصرابادی ج ۱ ص ۱۳۵). 

و رجوع به صح گلشن ص ۴۳۰ شود. 
معصوم خراسانی. (۶ م غ) لإخ) از 
شاعران قرن دهم هجری است. اصل وی از 
خراسان بود و به روم سفر کرد و در انجا به 
شغل قضا پرداخت. اشعار خوبی به فارسی و 
ترکی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). 
معصومزاده. (م د] (إخ) دهی از دهستان 
مرکزی بخش حومهٌ شهرستان بجنورد است 
که ۱۳۵ تن سکه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ايران ج .)٩‏ 
معصوم سوستری. [مٌ م ت] ((خ) از 
شعرای معاصر صاحب تذکرۂ تصرابادی (قرن 
یازدهم) است. پدران وی از قاضیان شوشتر 
بودند و او خود نیز قاضی بوده است. او 
راست: 

عاشق | گرز سنگ ملامت هراس کرد 

خود را به تگ بوالهوسی روشناس کرد 

هرگز مباد کز ف دنا دعاکم 

نتوان برای هر دو جهان التماس کرد 

نوری که روشن است چراغ کلم از او 

قاضی توان ز ایمن دل اقباس کرد. 

و رجوع به تذکر؛ تصرایادی و صبح گلشن 
ص۳۲۸ و ۳۲۹ شود. 
معصوم علی ساه. ( ع] ((ج) پیشوای 
طریقت نعمت‌اللهیه در ایران و مرید علیرضا 
کنی بود. وی به آمر پیر خود از هندوستان به 
ایران امد و چندی در شیراز اقامت گزید و به 
دستور کریم‌خان به زندان افتاد و سپی آزاد 
شد و در ایران و افغانتان و بین‌النهرین 
مریدان بسیار یافت. در بازگشت از عبات په 
ابران بأل ۱۲۱۲ ھ.ق. در کرمانشاه او رابه 
دستور آقای محمد علی بهبهانی مجتهد متتدر 
ان زمان زندانی و در خفا در نهر «قرسو» 
غرق کردند و به قولی او را در باغ عرش برین 
کشتند و همانجا دقن کردند. 
معصوم عليي‌شاد. [ع] (اخ) حاج میرزا 
معصوم معروف به میرزا اقا. امل وی از 
قروین و مولدش شیراز بود و در تهران اقامت 


داشت. در ۱۲۷۰ ه.ق.ولادت یافت و پس از 
کب مقدمات دانش به سال ۱۲۸۸ برای 
ادامةٌ تحصیل به بين‌الهرين سفر كرد و محضر 
حاج میرزا محمد حن شیرازی و فاضل 
اردکانی را دریافت و در سال ۱۲۹۳ به شیراز 
بازگشت و به سال ۱۳۴۴ «.ق. درگذشت. 
وی از عارفان مشهور طریقت نسمت‌اللهی 
است. (از رسحانة الادب ج۵ ص ۳۴۳ و 
رجوع به نایب الصدر محمد معصوم در این 
لغت‌نامه و طرایق الحقایق شود. 
معصوم لاری. [ م] (اخ) (اء...) از 
معاشران حزین لاهیجی و از شاعران قرن 
دوازدهم بوده و به طبابت اشتغال داشته است. 
از اوست: 

ہس که در عشق تو خورد از پنجهٌ سختی فشار 
استخوانم شد به رنگ شاخ آهو تابدار. 

و رجوع به صح گلشن ص ۴۳۰ و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 
معصوم لاهوری. (م م] (إخ) بنقل تذکرة 
صبح گلشن فرزند قاضی ابوالسعالی است و 
مزارش زیارتگاه مردم لاهور. از اوست: 

مرده حرت برد آن دم که بری دست به تیغ 
کاین عطا روزی آن است که جانی دارد. 

(از صبح گلشن ص ۳۰). 

معصومة. م م1۶( ص) مونث معصوم. ج» 
معصومات. (ناظم الاطباء). 
معصومه. م/م ص) تأنیت 
معصوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
() از اعلام زنان است. (ناظم الاطباء). نامی 
از نامهای زنان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معصومه. [ ] ((خ) (حسضرت...) لقب 
فاطمه دختر حضرت موسی‌بن جعفر (ع) 
است و مزار او در قم زیارتگاه شیعیان است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
فاطمه دختر موسی‌بن جعفر شود. 
معصوم همدافی. [م م 2] ((خ) فرزند 
میر رفیع‌الدین حیدر معمایی کاشی از 
ملازمان | کبرشاه بوده است. از اوست: 
گویند پیشش آید از هرچه کس گریزد 

از یار می‌گریزم شاید که یخم اید. 

و رجوع به تذکرۂ نصرآبادی ج۲ ص ۲۵۰ و 
۱ وقاموس الاعلام ترکی و فرهنگ 
سخنوران شود. 

عصمت. (ناظم الاطاء). معصوم بودنء 
حجت معصومی مریم بس است 

عیسی یکروزه گه امتحان. خاقانی. 
معصومی. [م] (اخ) از ایلهای کرمان و 
بلوچستان و مرکب از ۳۰ خانوار است. 
(جغرافیای سیاسی کبهان ص .)٩۳‏ 
معصومیی. [ء] ((خ) اب وعبدائه محمدین 


معصیت. ۲۱۱۶۳ 


احمد از شا گردان معروف ابن سیناست. 
ابوعلی رسالة العشق خود را به اسم اين 
شاگردو به خواهش او نوشت. وفات او را 
بعضی در ری دانسته و گفته‌اند به حکم سلطان 
محمود کته شد و این واقعه در صورت 
صحت می‌بایت مقارن فتح ری به دست 
محمود و قتل عام حکما و ائمه معتزله در آن 
شهر رخ داده باشد یی سال ۴۲۰ «.ق:و در 
این صورت او مدتی پیش از فوت ابوعلی 
(۴۲۸ د . ق.) درگذشته است. از تالیفات مهم 
او یکی « کتاب المقارقات و اعداد السقول و 
الافلا ک و ترتیب المبدعات» يا «رسالة فى 
ابات المفارقات» است که در قرن پنجم و 
ششم شهرت و آهمیت بسیار داشت. و نیز رد 
اعتراضات ابوریجان را بر جوابهای ابوعلی به 
وی نبت داده‌اند. (تاریخ ادبیات صفا چ ۲ 
ج۱ ص ۳۲۱). و رجوع به نتم صوان الحکمه 
ص۹۵ و نامة دانشوران ج۲ ص ۵۷۰ و تاریخ 
علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا 
صص ۲۹۲-۲۹۱ شود. 
معصومیت. (ع می َ] (ع مص جعلی, 
(مص) بیگناهی. (ناظم الاطباء). معصومی. 
معصوم بودن. و رجوع به سعصوم شود. 
کودکی و طقولیت. (ناظم الاطباء). 
معصیت. م ی ] (ع !)۲ مخالفت و نافرمانی 
و سرکشی و عدم اطاعت و عصیان. (ناظم 
الاطباء)؛ 
زیان نبود و نباشدت از او چنانکه نبود 
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را. 
تخت و 
||گاء و جرم و بزه. (ناظم الاطباء). گناه. جرم. 
ذنب. خطا. جناح. ائم. ناشایست. ج» معاصی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
دلت همانا زنگار معصت دارد 
به آب توبة خالص بشویش از عصیان. 
خروانی. 
راست نگردد دروغ و مکر به چاره 
معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو. 
هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست. ( کیمیای 
سعادت). هیچکی از معصیت معصوم نست. 
( کیمیای سعادت), آن معصیت وی در کار ما 
کن و به فضل خود او را بیامرز. (کشف 
الاسرار میبدی ج۲ ص ۵۲۰ 
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش 
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش. 
خاقانی. 
و نیز سنت الهی چنان است که دورافتادگان 


۱ -رسم‌الخطی از معصوعة عربی در فارسی 
است. 
۲ - رسم‌الخطی از معصية عربی در فارسی 


است. 


۴ معصیت‌فرمای. 


معصیت را بیش از نزدیکان طاعت انعام و 
روشن ص ۱۵۶). اغلب تسهیدستان دامن 
عصمت به معصیبت آلایند. ( گلستان), معصیت 


از هرکه صادر شود ناپسندیده است. 


( گلستان). 

در آن جای پا کان‌امیدوار 

گلآلودۂمعصیت راچه کار. (بوستان). 
دارالشفای توبه ته است در هنوز 

تا درد معصت به تدارک دواکيم. سعدی. 


سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه 
معصیت را خنده می‌اید ز استففار ما. صائب. 
ز ابر لطفش بس که باران عنایت می‌چکد 
معصیت راگر بیفشارند رحمت می‌شود. 
مخلص کاشی (از اتدراج). 
و رجوع به معصیه شود. 
- معصیت زشت؛ فحشاء. (ترجمان الق رآن). 
معصیت فرمای. (ع ی فَ] (نف مرکب) 
آنکه معصیت فرماید. آنکه به ارتکاب گناه 
وادارد؛ 
تن من است چو سلطان معصیت‌فررمای 
من از قیاس غلام مطیم سلطانم. 
و رجوع به معصية شود. 
معصی تکاز. (ء ی ] (ص مرکب) گتاهکار. 
مُذنب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معصیت کازی. م ی ] (حامص مرکب) 
حالت و چگونگی معصیت‌کار. (یاددانت به 
خط مرحوم دهخدا). گاهکاری. 
معصیل. [م] (ع [) عصای سرکج که بدان 
شاخهای درخت را گیرند. بعصال. (مسنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به معصال 
شود. || چوگان. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معصیة. (م ی ) (ع مص) نافرمانی کردن. 
(تاج المصادر بیهقی) (ترجمان الفرآن) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطاء). خارج شدن 
از اطاعت کی و مخالفت کردن با فرمان وی 
و معاندت کردن با او. (از اقرب الصوارد). 
مخالفت کردن با فرمان کی از روی قصد. 
(از تعریفات جرجانی)؛ الم تر الى الذين نهوا 
عن النجوی ثم یعودون لمانهوا عنه و یتاجون 
بالائم و العدوان و معصیةالرسول. (قرآن 
۸ ||() گناه و جرم. ج» معاصی. (ناظم 
الاطباء). به مجاز زلت. (از اقرب الموارد). 
گتاء.( کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به 
معصیت شود. 
معض. (عع 7( مص) خشمناک‌گردیدن 
و دشوار شدن کار برکی. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). دشوار شدن کار 
بر کسی و خشمنا ک‌گردیدن از کار. (از ناظم 
الاطباء). 
معض. (ع] (ع ص) خشمنا ک از کار و 


سوزتی. 


آتکه کار بر وی دشوار آید. (منتهی الارب) 
(آتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معض. (م عض‌ض ] (ع!) آنچه بدان چنگ 
زنند. مستسک. (متتهى الارب) (ناظم 
الاطباء): مالی فى هذاالامر معض؛ ای 
مسحمسک. (اقرب الموارد). 

معض. [م عض‌ض ](ع ص) کی که شتران 
وی عض خورند. ج. معضون. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد)؛ تو فلان معضون؛ خداوند 
شتران عض خوارند. (منتهی الارب). 

معضاد. [م] (ع () بازوبند. |[کاردی است که 
قصاب بدان استخوان برد. | آنچه بر بازو 
بندند از دوال و مانند آن. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصواردا. 
|[سیف که خوار داشته باشد به درخت بریدن. 
(منتهی الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). 
شمثشیری که به بریدن درخت متعمل شده 
باشد. (از اقرب الموارد). || پشتیبان. پشتیوان. 
ج» معاضید. (از مهذب الاسماء). 

معضئله. م ض ءل [] (ع ص) غصون 
معضلة؛ شاخه‌های بار درهم پيچيده, (از 
منعهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 

معصد. [م ض ) (ع !) داس درخت‌بر. (منتهی 
الارب) (انندراج). داس و یا شمشیرمانندی 
که بدان درخت می‌برند. ج. معاضد. (ناظم 
الاطیاء). دهره. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||سف که خوار داشته شود به 
درخت بسریدن. (منتهي الارب) (آنندراج). 
شمشیری که به درخت بریدن مستعصل شده 
باشد. ج, معاضد. (از اقرب الموارد). و رجوع 
به معضاد شود. |[بازوبند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||توشه‌دان مسافر که بر بازو افکند. ج" 
معاضد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

معضد. [م عض ض ] (ع ص) جامه‌ای که 
علم بر بازو دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). جامه‌ای که بر بازوی 
آستین آن نگار و یا ريشه باشد. (ناظم 
الاطباء). 

معصضد. [م عض ض ] (ع ص) غورة خرما 
که‌از یک جانپ به رسیدن نزدیک شده باشد. 
(متتهى الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

معضدة. [م عض ض د] (ع ص) مُمَضّد. 
(منتهی الارب). بسرة معضدة؛ غورة خرمایی 
که‌از یک طرف به رسیدن نزدیک شده باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معضد ۵. [م ض د] (ع !) هميان درم. (منتهی 
الارب) (آن ندراج). همان دراهم. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معضدة. [م عّض ض د] (ع ص) ابل 


معضلات. 


معضدة؛ شتران بازو داغ کرده. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
معضض. عض ض ](ع ص) خر که دیگر 
خران گزیده باشند او را. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباه) (از اقرب الموارد). 
معضل. ( ض' (ع ص) ام معضل؛ کار 
بی‌بیرون‌شو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). سخت دشوار. مشکل. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). کار دشوار و فرو بسته. 
(از اقرب الموارد): و اين معضل ترا چگونه 
دست دهد و این مشکل به کدام شکل روی 
نماید. (سندبادنامه ص ۷۰). تا | گرمهمی پیش 
آید یا معضلی روی نماید بدین نامها دفع و 
رفع آن کنی. (سندیادنامه ص ۲۲۸). اازنی که 
بچه آوردن بر او دشوار باشد. (متهی الارب) 
(انتدراج). زنی که بچه آوردن بر وی دشوار 
باشد و کذلک الدجاجة و غیرها. ج» معاضیل. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. |امرد قوی 
و استوارخلقت و منه فی صفته صلی اله عليه 
و آله: انه کان معضلا اى موثق الخلق. (منتهی 
الارب). مرد قوی و استوارخلقت. (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء). ||مرد زیرک. (منتهی الارب) 
(آنندراج). |[سخت و شدید القبح. (منتهی 
الارب) (آنندراج). شديد القبح. (اقرب 
الموارد). ||داء معضل؛ بیماری درمان‌ناپذیر. 
(از اقرب الموارد). 
معضل. [م ض ] (ع ص) نزد محدثان حدیشی 
را گویند که از اسناد آن دو یا یشتر ساقط شده 
باشد مانند قول مالک از رسول اله (ص) و 
تفاوتی نیست بین آنچه از صحابه و تابعی 
ساقط شده باشد یا از تابعی و تبع او و یا جز 
نها و نیز تفاوتی نکند که سقوط از یک چنا 
باشد یا بیشتر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
در اصطلاح درایه حدیثی است که از اسناد آن 
دو یا چند نفر از اول یا وسط یا آخر ساقط 
شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 
معضل. مغ ض](ع ص) دشوار زاینده. 
مُعَضلَة. (منهی الارب) (آنندراج). ج» 
معاضیل. (منتهی الارب) (از اتندراج). زنی که 
بچه آوردن بر وی دشوار باشد و کذلک 
الدجاجة و غیرها. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |ابیت معضل؛ خانة تنگ. (مستهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
معضلات. (م ض]۲ (ع ) مسائل مشکنل. 


۱-در تداول فارسی به قتح ضاد [ م ض ] تلفظ 
کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
۲-به کر ضاد صحیح است. ولی اغلب به 
فتح آن [م ض ] تلفظ کتد. (نشریه دانشکده 
ادییات تبریز. سال دوم شماره ۱). و رجوع به 
مُعضِل شود. 


(مسنتهی الارب). مشکلات. (آنندراج) 
(غیاث). کارهای دشوار و مسائل مشکل. 
(ناظم الاطباء). ج معضلة. مسائل دشوار و 
فرو بسته که به طریق حل آن راه نتوان یافت. 
(از اقرب الموارد): ما جل پرادران و پسران 
فرمان نافذ را مکل ایستاده و کفایت مهمات 
ودفع معضلات را چشم و گوش نهاده. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۱۵۷). 
|اسختیها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
شداید؛ نزلت بهم المعضلات. (اقرب الموارد). 
معضلة. مض [] (ع ص) مئل مشکل و 
دشوار و منه قول عمر اعوذ باله من کل معضلة 
لیس لها ابوالحسن. يريد علیا عليه السلام. ج» 
معضلات. (تاظم الاطباء) (از منهی الارب). 
مسْلة دشوار و فروبسته که راه حل آن معلوم 
نباشد. (از اقرب الصوارد). تانیث معضل, 
کاری سخت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به معضلات شود. 
معضلة. (م عض ض ل] (ع ص) رجوع به 
مُعَصّل شود. 
معضوب. [2] (ع ص) افگار. (مسهذب 
الاسماء). سست. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سست و ضمف. (ناظم الاطباء). ضیف. 
(اقرب الصوارد). اابرجای مانده, (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). زمین‌گیر و 
بی‌حرکت. (از اقرب الموارد). 
معضود. م (ع ص) شجر معضود؛ درخت 
بریده‌شده. (از منتهی الارب). درخت بریده 
شده با معضاد. (ناظم الاطباء). بریده شده با 
معضد. (از اقرب الموارد). رجوع به معضاد و 
معضد شود. |اگرفتار درد بازو. (ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ جانسون). 
معضوض. (16(ع ص) گسسزیده‌شده. 
(انندراج) (تاظم الاطباء)؛ معضوض يِن کلب 
کلب؛ سگ هار گزیده. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا).|بهزبانگرفته. (آتدراج). با 
دندان گرفته. (ناظم الاطباء) 
معضة. [م عض ض ] (ع ص) ارض معضة؛ 
کتیرالعض. آمهذب الاسماع) زمیتی که در آن 
عض فراوان باشد. (ناظم الاطباء). یقال مکان 
مظن و ازن مض (نستی المخط) و 
رجوع به مُمَضٌ و عض شود. 
معضهه. (م ض ه] (ع ص) مين 
بسیارعضاه. (سنتهی الارپ) (انندراج). 
زمینی که عضاه در ان فراوان باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), و رجوع به عضاه 
شود. 
معط. (2](ع مص) بچه انداختن زن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||تیز دادن. (از منتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[دیر داشتن حق كسى را. (از منتهی 


الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). .||دراز کشیدن. (متهى الارب) 
(آنندراج). دراز کشیدن چیزی را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || شمشیر از نیام 
برکشیدن. (منتهی الارب) (اتندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||گائیدن. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجامعت 
کردن‌با زن. (از ذیل اقرب الموارد). |اسوی 
برکندن. (تاج المصادر بهقی). برکندن موی. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء), 
برکندن مو یبا پر را. (از اقرب الصوارد). 
اابی‌موی شسدن اندام. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
معط. [م ع)(ع مص) پلید گردیدن گرگ و 
بسار دها و خبث شدن و یا کم و ريخته شدن 
موی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معط. [ع])(ع ص) گرگ مسوی‌ريخته. 
(منتهی الارب) (آنندراج). گرگ موی‌ریخته و 
یا کم‌موی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معط. [] (ع ص.!) ج آمسمَط. (مستتهی 
الارب). ج امسعط, معطاء. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به امعط و معطاء شود. 
معطاء. DL‏ ص) مسونت امعط. زن 
بی‌موی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). ||گرگ ماده موی‌ریخته. (از 
منتهی الارب) (آتدراج) (از اقرب الصوارد). 
||ارض معطاء؛ زمین بی‌گیاه. ج. شمط. (از 
مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[(إ) عورت. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اندوه و م. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). |[ناپا کی. 
(ناظم الاطباء). کار زشت. (از اقرب المواردا. 
معطاء. ]1 0 ص) بيار دهش بخشنده و 
مذکر و مونث در آن یکسان است. ج» معاطی. 
معاطی. (متهی الارب) (از آندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معطار. [م] (ع ص) خوشبوی مالیده و بسیار 
عطر و مذکر و مونث در وی یکان است. 
(متهی الارب). کسی که بوی خوش بسیار 
مالیده باشد. (ناظم الاطاء). آنکه عادت وی 
عطر بر خود مالیدن باشد و در این کار 
زیاده‌روی کند و برای مذکر و مؤنٹ یکسان 
استعمال شود گویند رجل معطار وامرأة 
معطار. (از اقرب الموارد). ||ناقة معطار؛ شتر 
ماد درشت و خوب‌صورت و ناقة برگزیده. 
(منتهی الارب). ماد شتر برگزیده و ماده شتر 
خوب صورت. (از اقرب الموارد). 
معطارة. [م ر ](ع ص) مونث معطار. (منتهی 
الارب) (آنندراج). امرأة معطارة؛ زن بيار 
بوی خوش مالیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
معطار شود. ||ناقة معطار:؛ ماده شتر خوب 


۲۱۱۶۵  .رطعم‎ 


نیک‌نژاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معطاش. م (ع ص) صاحب ثتران تشنه 
و مذکر و مونث در وی یکان است. امنتهی 
الارب). خداوند شتران تشنه و گویند رجل 
معطاش و امرأة معطاش. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السواردا. ||بسیارعطش, (از اقرب 
الموارد). 
معطال. lr‏ (ع ص) زنی بی‌پیرایه. (مهذب 
الاسماء). زنی بی‌پیرایه و زن که بی‌زیوری 
عادت وی باشد. (متهی الارب) (اتتدراج) 
(ناظم الاطباء). زنی که بی‌زیوری عادت وی 
باشد. (از اقرب الموارد), 
معطب. [م ط] (ع !) جای هلا ک.ج: 
معاطب. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
معطب. (م ط] (ع ص) مرد تنگ‌گیر بر 
عیال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). فقیر. (از اقرب المواردا. 
معطر, () عْط ط ] (ع ص) خوشبوی‌نا ک. 
(منتهی الارب) (انندراج). خوشبوی‌نا کو هر 
چیز خوشبوی و دارای عطر خوش. (ناظم 
الاطیاء). خونبو. بویا. طیب‌ارایحه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
گل سرخ چون روی خوبان به خجلت 
پنفشه چو زلفن جانان معطر. تاصرخرو. 
کرده‌زمین راز رنگ روی منقش 
کرده‌هوا را به یوی زلف معطر. مسعودسعد. 
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد 
چو مشک و عبر گردد معطر آتش و آب. 
منتودیتد, 
شد ناف معطر سیب کشتن آهو 
شد طبع موافق سبب بستن کفتار. 
؟ (از کلیله و دمنه). 
نیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود. ( کلیله 
و دمه). زنبور... به رایس معطر... آن مشفوف 
گردد.( کلیله و دمند). 
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای 
هم به بوی جرعه خا کش معطر ساختیم. 
خاقانی. 
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته 
چون کام روزه‌داران گخته صا معطر . 
خاقانی. 
چون لب خم شد موافق با دهان روزه‌دار 
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند. 
خاقانی. 
سرحد بادیه است روان پاش بر سرش 
تریاق روح کن ز سموم معطرش. 
خاقانی. 
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی 
وین نامه در چه داشت که عنوان معطر است. 
سعدی. 


قول مطبوع از درون سوزنا ک‌آید که عود 


۶ معطر. 


چون همی سوزد جهان از وی معطر می‌شود. 
سعدی. 
معطر. (م ط ] (ع ص) ناقة معطر؛ ناقة درشت 
و خوب‌صورت. امنتهی الارب) (از اندراج) 
(از ناظم الاطباء). ماده‌شتر بيار 
خوب‌صورت. (آز اقرب الموارد). 
معطرات. ۱ ط ] (ع ص) ابل معطرات؛ 
شتران روشن موی و نیکو و فربه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ج معطرة. (از اقرب 
السوارد) (از محیط المحيط). و رجوع به 
معطرة شود. 
معطرات. [م عط ط] (ع ص, () چیزهای 
خوشبو و دارای بوی خوش. (تاظم الاطباء). 
و رجوع به معطرة شود. 
معطرساز. (م عط ط ] (نف مرکب) هر چیز 
که خوشبو کند. (ناظم الاطباء). 
معط رکرمانی. م غط ط ر ک) (غ) 
محمد مهدی‌ین محمد شفیع. از عارفان قرن 
سیزدهم هچری است. وی از شا گردان میرزا 
محمد تقی کرمانی بود و از میرزا محمد 
حین ملقب به رونق علیشاه اجازه گرفته 
بود. به امر پادشاه قاجار به پایتخت آورده شد 
و به سعایت بدخواهان مورد ختم واقع گردید 


و بسعد از یک هفته به سال ۱۲۱۷ ه.ق. 


درگذشت ت. این رباعی از اوست: 
زنهار دلا به دهر مايل نوی 
وزحق نشوی نفور باطل نشوی 
در عالم بیوفا که خواب است و خیال 
یک لحظه ز ذ کر دوست غافل نشوی. 
و رجوع به ریاض‌العارفین ص ۲۰۵ شود. 
معطرة. ( ط 5] (ع ص) شترمادة اصیل و 
برگزیده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء): ناقة معطرة+ شتر ماد؛ اصیل و 
برگزیده که گویی بر موهایش صبغه‌ای از 
زیسبایی اوست. ج. معطرات. (از اقسرب 
الموارد), 

معطرة. (م عط ط ز) (ع ص) مزنث معطر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوشبوی. (از 

آقرب الموارد). و رجوع به معطر شود. 
معطری. [ عط طّ] (حامص) بسویایی, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معطر بودن, 

خوشبویی: 

شعلْهُ برق و روز نو عزتش از مبارکی 

قله برف و صبحدم شیتش از معطری. 
خاقانی. 

و رجوع به معطر شود. 
معطس. (م ط /ع ط ] (ع لا اتسسیلیه ج 
معاطس. (مهذب الاسماء). بیتی بدان جهت که 
عطاس از آن برآید. ج“ معاطس. (منتهی 
الارب) (انندراج). بینی. ج, معاطس. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


معطس. معط ط ] (ع ص) آنچه از شدت 


بوی خود عطه انگیزد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از نساظم الاطسباء). سعوط. 
عودالسطاس. عطهزای. عطه‌اور. 
(یادداشت 
قو نافذه تحریک مواد دماغی به جانب 
خیشوم کند و به سبب دفع آن عطسه حبادث 
گردد.(مخزن الادویه). و رجوع بەمعطة 


شود. 
معطس. (م عّط ط] (ع ص) مرد خا ک‌آلود 
بینی. (منتهی الارب) (انتدراج). مرد بینی به 
خا ک آلوده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معطسة. (م عط ط سش](ع ص) تأنسیث 
معطس: دواها که عطه ارد. انفه‌ها. ج, 
معطسات. (یادداشت به خط مرحوم دهخذا). 
داروهایی که سبب تحریک مخاط بینی شوند 
و تولید عطه نمایند. عطه‌آور آ. و رجوع به 
معطس شود. 
معطش. (معط ط](ع ص) هر چیز که 
تشنگی آورد و آب طلبد. (ناظم الاطباء). 
تشنگی‌آرنده. تشه کنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آنچه طبیعت مشتاق ترویع 
سازد اعم از انکه ترویح به اب شود مانند 
معده و چگر و یا به هوای بارد مثل ریه. 
(مخزن الادویه). 
معطش. مط ) (ع [) وقت اظمای شتران. 
ج . معاطش. ا الارب) (از آنندراج). 
هنگام تشنگی شتران. (ناظم الاطباء). هنگام 
تشنگی. (از اقرب الموارد). 
معطش. عط 1h‏ (ع ص) بدكرده. 
(منتهی الارب) (اتدراج). شتر بنده کرده از 
نوبة اب. (ناظم الاطباء). باز داشته شده از اب 
بعمز ۰ (از اقرب الموارد). ||تشنه. عطشان. 
مجازاً پبیار مشتاق و آرزومند؛ 
همه به پادت دلم معطتی دار 
هم زبانم به ذ کر خود خوش دار. 
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص ۸۰ 
معطشة. م ظط ش ] (ع !) زمن بی‌آب. ج 
معاطش. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). زمین بی‌آپ. (آنندراج). 
معطشة. [م عط ط ش](ع ص) تأنيث 
معط رن تشنگیآورنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), و رجوع به معطش شود. ||() 
تام قسمی مار که درازای او یک به دست است 
و نشانهای سیاه دارد و سر او کوچک بود و 
گردنغلیظ و تن او از گردن باریک می‌شود تا 
به دنبال و از میانگاه تا به دنبال به سیاهی زند 
و دنبال برداشته رود و به شام و شهرهای 
نزدیک او باشد. (ذخیر؛ خوارزمشاهی» 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معطف. /9 ط1 (ع () چادر. (منتهی الارب) 
(اتندراج) (ناظم الاطباء). رداء (اقرب الموارد) 
(محيط المحیط). ||شسمشیر. (منتهی الارب) 


ت به خط مرحوم دهخدا). هرچه به 


معطل. 
(آنندراج) (ناظم الاطياء). شمشیر. ج. 
مماطف. (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط).||فرس سهل المعطف؛ اسب رام و 
خوش راه که به هر طرف خواهند عنان آن را 
برگردانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
معطف. [م ط ](ع !) گردن. (از مسحیط 
المحيط) (از اقرب الموارد). |امطف ارجل؛ 
کنار مرد از سر و تارک. ج. معاطف. (ناظم 
الاطباء). 
معطفة. (م عط ط ف ](ع ص) قسی معطفة؛ 
کمان کچ‌کرده. (منتهی الارب) (از آنندراج). 
کمانهای E E‏ 2 الاطاء) (از 
اقرب الموارد). ||لقاح معطفة؛ شترمادگان بر 
بچه مهربان کرده شده. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
معطل. عط ط](ع ص) زمنن مردة 
هیچکاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد). |[زن که پرايه 
بر وی نکنند. (مهذب الاسماء). بی‌پرايه. 
(دهار). زن پیرایه از وی برکشیده. (از منتهی 
الارب) (از محيط المحیط). درجی به تعطیل 
شود. ||یکار مانده و فروگذاشته. (آنندراج) 
(غغاث). متروک‌شده. ترک کرده شده. 
گذاشته‌شده. مهمل‌گذاشته و اهمال‌شده. (ناظم 
الاطباء): هیچ موجودی معطل نیست. (از 
رسالهً سیر و سلوک خواجه نصیر طوسی). 
لام عطل فی‌الوجود. (امثال و حکم 
ص4۱۳۵۸. ||باطل. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). هدر. مهدور: 
نظری ماح کردند و هزار خون معطل 
دل عارفان بردند و قرار هوشمدان. 
سعدی. 
|[از کار بازمانده. (تاظم الاطیاء) (از فرهنگ 
جانسون)؛ 
دو دستم به ستی چو پوده پیاز 
دو پایم معطل دو دیده عرن. 
ابوالباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||نامسکون و غيرمعمور. (ناظم الاطباء). 
خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||استعمال ناشده. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانون). ||معدوم و ناپدید. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانون). |[ناتوان و 
بیچاره و بینوا و درمانده و نادار. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانون). |ايی‌فایده و 
يحاصل. (ناظم الاطباء). ||تهی و خالی. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). |إدر 
انتظار گذاشته. منتظر مانده. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانون). |اسرگردان. (ناظم 
الاطباء). || کهنه‌شده. (ناظم الاطباء) (از 


1 - Sternutatoire (فرانوی)‎ 


معطل. 
فرهنگ جانسون). ||یکی از اقسام طرح است 
و طرح. انداختن حروف معجم یا مهمل ات 
از شعر یا انشاء و رجوع به طرح شود. 
معطل. (۸ عط ط ](ع ص) آنکه صانم 
عزوجل را انکار کند و شرایع را باطل انگارد. 
ج. معطلون. (متهى الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء): 
ورش تو نت نهی خود معطلی به بقین 
از این دو دانش توحید تو به عیب و عوار. 
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص ۱۷۹). 
دی جدل با معطلی کردم 
كەز توحید هیچ باز نداشت. 
و رجوع به ممطله شود. 
معطل کردن. (م عط طا ک 5] (اسص 
مرکب) از کار باز کردن و بیکار کردن. مهمل 
گذاشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
روشنان زان حکم کاول کرده‌اند 
دست افت زو معطل کرده‌اند. 
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 4۵۱۰. 
||محو و نيت کردن. (از ناظم الاطباء). 
|اسرگردان کردن. (ناظم الاطباء). ||در اتظار 
گذاشتن. مسظر نگه داشتن. 
معطلگاه. (م عَط طّ] (۱مرکب) زمین 
هیچکاره. (آتدراج). جای مهمل گذاشته شده 
و اهمال شده. (ناظم الاطباء). 
معطل گذاشتن. عط طگّتَ] (مص 
مرکب) مهمل گذاشتن. عاطل و بی‌بهره رها 
کردن: پسیوسته بر تخت بنشحی و از 
خصایص دقیقه‌ای مهمل و معطل نگذاشتی. 
(سلجوقنام ظهری ص۴۵). 
شکر خدای کن که موفق شدی به خير 
زانمام و فضل خود نه معطل گذاشتت. 
نعدی. 
اهل و عیالش را بی‌معاش و معطل نگذارد. 
سعدی. (مجالس). ||محظر گذاشتن. در انتظار 
نگه داشتن و رجوع به معطل کردن شود. 
معطل ماندن. (معط ط د] (مص مرکب) 
مهمل ماندن. به حال خود رها شدن. متروک 
ماندن. ضايع ماندن. عاطل ماندن: بلاد 
خراسان مهمل و معطل می‌ماند و آهل بدعت 
مجال فاد می‌یافتند. (سلجوقامة ظهیری 
ص ۱۷). آب آوردن به آن موضع و آغاز 
عمارت که بعد از استیلای... کفار... خراب و 
معطل مانده بود. (تاریخ سیستان). ||متحیر 
شدن. سرگردان شدن. بلاتکیف ماندن. 
|ابیکار ماندن. 
معطلة. (م عط ط ل](ع ص) ابل معطلة؛ 
شتران بسی‌شبان. (مستتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). |ابثر معطلة؛ 
چاهی که خالی از اهل باشد و کی تباشد از 
آن آب بکشد و همگی اهل آن هلاک شده 
باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 


خاقانی. 


اقرب الموارد): فكأين من قرية اهلکناها و 
هى ظالمة فهی. خاوية على عروشها و بثر 
معطلة و قصر مشید. (قرآن ۲)۴۴/۲۲. 
معطله. "[معَط ط [)(ع ص) تأنسسیث 
ممطل. ضايع گذاشته. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||خراب. ویران. (يادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). ||یکاره. بیمصرف: 
آلت معطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به معطل شود. 
معطله. (م عط ط ل) ((غ) لفبی است که به 
وسیلهٌ اهل سنت مخصوصا اشاعوه به فسرقی 
که‌از خداوند تفی اسماء و صفات می‌کرده‌اند 
داده می‌شد و پاطتیان پیشتر به این اسم خوانده 
شده بودند. (خاندان نوبخی ص۲۶۴). آنان 
که‌نفی صقات کنند از باری‌تعالی. مقابل 
صفاتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به بیان‌الادیان چ اقبال ص ۲۱ و معَطّل 


شود. 
معطلیی. ( عط ط ] (حانص) درنگی و 
دیری. (ناظم الاطباء). گرفتار چیزی شدن و 
وقت خود را صرف آن کردن: پختن این غذا 
یک ساعت معطلی دارد. (فرهنگ لغات 
عامیانة جمال‌زاده), منتظر ماندن. انتظار. 
- بدون صعطلی؛ بی‌معطلی. بدون درنگ. 
بدون انتظار کشیدن. 
||بیکاری. |اسرگردانی. (ناظم الاطباء). 
||اهمال و غفلت. (تاظم الاطباء). 
معطلیی داشتن. (م غط ط تَ)مسص 
مرکب) وقت گرفتن. احتیاج به صرف وقت 
داشتن؛ درست شدن این اتومبیل دو ساعت 
ممطلی دارد. (فرهنگ لفات عامیان 
جمال‌زاده). 
معطن. [مّ ط ] (ع !) خفتن‌جای اشتر بر کنار 
آب. ج, معاطن. (مهذب الاسماء) (از اقرب 
الموارد). خوابگاه شتران و آغل گوسپندان 
نسزدیک آب. ج» معاطن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). بر ک.شناخ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معطوش. [مْ] (ع ص) مخلوب‌شده در نیرد 
تحمل بر تشنگی ". (از متتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
معطو ط. [م] (ع ص) مغلوب در کردار و 
گفتار. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مقلوب. (اقرب الموارد). 
معطوف. [] (ع ص) یسسچانده‌شده. 
(غسیاث) (آنندراج). پیچیده‌شده. (ناظم 
الاطباء): سزاوارتر چیزی که زبان گوینده 
بدان مشعوف باشد و عنان چوینده بدان 
معطوف حمد و ثای باری جلت قدرته... 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۶). 
- معطوف کردن؛ عطف عنان کردن و باز 
گردانیدن عنان. (ناظم الاطباء), 


۲۱۱۶۷  .یطعم‎ 


ادرتاشد. | خمیده و کج‌شد. |مایل گشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد): و همت 
مپارک بر حن تدبیر آن مصروف و معطوفت 
و از جمیع شهوات نفانی... محترز و مجتنب 
بوده. (تاریخ قم ص۴). ||بازگر دانیده. (ناظم 
الاطباء). برگشته. بازگردانیده. (یادداشت به 
خط مرحوم ده‌خدا). ||پیوسته و متصل و 
وصل کرده شده. (ناظم الاطباء). 
- معطوف کردن؛ پیوسته کردن و متصل 
نمودن. (ناظم الاطباء). 
||سخنی که بر سخن دیگر بازگردانند. (ناظم 
الاطیاء). در اصطلاح علمای نحو انچه 
بوسیلهٌ عطف: تابع ما قبل خود گردد. (از 
آقرب الموارد). و رجوع به عطف شود. 
- معطوف علیه؛ آن سختی که به روی سخن 
دیگر باز می‌گردد. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
معطوفة. رم ت ] (ع () کمانی است عرییه که 
جهت نشانها سازند و گوثه‌هایش خمانیده 
باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معطون. If)‏ (ع ص) پوست در دباغ نهاده 
و نرم نموده جهت دباغت. (متتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اپوست 
گنده و تباه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
معطی. (](ع ص) عطا کنده. (غیاث) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). بخشنده. دهنده. دهشکار. 
باذل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
آن معطیی که روز و شب از بهر تام نیک 
در پوزش مروت و در دادن عطاست. فرخی. 
معطی مالش بدان دهد که تجوید 
و آنکه بجوید ازوست مال مبلد. 
منوچهری (دیوان چ دپیرسیاقی چ ص ۱۶). 
کز یک عطای اوست توانگر هزار ونگ. 
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
همه خوشی و ناز بتوان کرد 
چون نکو بود شعر و معطی مرد. 
سنائی (مثتویها چ مدرس رضوی ص ۲۲۲ 
منهی رازها بیان تو باد 
معطی آزها بان تو باد. 
سنائی (مشنویها ایضاً ص ۲۳۲). 


۱-و چند اهل دیههایی هلا ک کردیم و ایشانل 
ستم کرده بودند بر تن حویش و آن ديه اوفتاده 
در کازها و سقفهای آن و چاه فروگذاشته و 
کوشک بلند کرده. (ترجما تفشیر طیری ج 
حبیب بغمایی ص ۱۰۵۹). 

۲ -رسم‌الخطی از معطلة عربی در قارسی 
است. 

۳ - در ناظم الاطباء «غالب شده و چیره گشته 
بر تشنگی» معلی شده که درست نمی‌نماید. 


۸ معطی. 


مط کر کار را ند دای ایل شاخ 
نست. (منشاآت خاقانی ج محمد روشن 
۳۱ 

اصل بد با تو چون شود معطی 

آن نخواندی که امل لایخطی. نظامی. 
معطی نشود مردم ممسک به تعاطی 


احور نشود دیده ازرق به تکحل. 

رافعی (از السعجم چ مدرس رضوی 
ص ۳۰۹). 

مه همه کف است معطی نورپاش 

ماه راگر کف نباشد گو مباش. مولوی. 
= معطی‌الانوار؛ مراد ذات حق‌تعالی است در 
مربت اول و عقول طوله‌اند در مراتب بعد. 
(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 

- امثال. 

فاقد شیء معطی شیء نتواند بود. نظیر: 

ذات نایافته از هتی بخش 

کی تواند که شود هتی بخش. 

(امثال و حکم ج ۲ ص ۱۱۳۲). 

معطی. [/] (() تامی از نامهای خدای 
تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معطیر. 1 (ع ص) آنکه عطر بسیار به کار 
گیرد. مذکر و مونث در این یکسان است. 
(مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). زن و مرد 
بيار عطر سوزنده و خوشبوی‌نا ک. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). | 
ماد؛ سرخ که خویش بوی خوش دارد. 
(منتهی الارب) (انندراج). ماده شتر سرخ که 
عرق وی بوی خوش دارد. (تاظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معظتل. [ ظ ۽ ئل ](ع ص) رجوع به مُعظِل 
شود. 
معظعظ. ٤ع‏ ع](ع ص) سهم معظظ: 
تیری که در وقت رفتن بلرزد و چاوچاوان 
رود و پیچد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 





ا 


معظل. [م ظ ] (ع ص) جای درخت‌ناک. 


مُنْظل. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), 

معظم. [م ظ](ع ص, ) بزرگ. کلان. عمده. 
(ناظم الاطباء). بزرگ داشته. بزرگ. عظم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

و شعرا هرچه یافته‌اند از صلات معظم به بدیهه 
و حب حال یافه‌اند. (چهارمقاله ص 4۵۷. 
قیصر... بر زبان راند که بر هر شهر معظم که بر 
آن انگشت اختار نهی میذول خواهد ود 


(سلجوقنامة ظهیری ص ۲۰۶). 

چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد 

لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن. 
خافانی. 

گرت مملکت باید اراسته 

مده کار معظم به نوخاسته. سعدی, 


و رجوع به مُعَظّم شود. 
||بزرگتر و بهتر جزء از هر چیزی. جزء 
بزرگتر. (ناظم الاطباء). قسمت اعظم چیزی. 
یشترین چیزی. اکثر چیزی. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): معظم الشیء؛ | کثر آن. 
(از اقرب الموارد): یک بکوشیدند و معظم 
لشکر امیر سبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص ۲۰۳). حجاج و طارق‌بن 
عمرو با معظم لشکر بر مرو بایستاد. (تاریخ 
بیهقی چ اديب ص۱۸۸). امل تحقیق و 
خداوندان تحصیل را در این ایت سختی نفز 
است و قاعدء نیکو که معظم اقوال مفسران که 
برشمردیم در آن بیاید. ( کش ف‌الاسرار ج۱ 
ص۲۰), بیشتر اوقات و معظم سال این 
جایگاه مقام می‌فرمود. (ترجمةٌ تاریخ یمینی 
چ ۱تهران ص ۱۳). خبر رسید که ايلک خان 
به بخارا امد و ملک بستد و معظم سپاه را در 
قید اسار کشید. (ترجم تاریخ یمینی چ ۱ 
تسهران ص ۳۴۰). معظم سپاه را باز پس 
گذاشت.(ترجمة تاریخ یمینی ایضا ص ۲۱۳). 
معظم آن قوم از خوف لشکر سلطان اوطان باز 
گذاشته بودند. (ترجمهٌ تاریخ یمتی ایضا 
ص ۴۱۵). معظم‌ترین زحمات و اخراجات 
مردم از این معنی بود. (جامع‌التواریخ 


رشیدی). 
- معظم البحر؛ میانة دریا. (یادداشت به خط 


|| توده و مقدار بزرگ. (ناظم الاطیاء). 
معظم. (م عّظ ظ ] (ع ص) بزرگ داشته شده 
و بزرگ شمرده و به بزرگی صفت نموده شده. 
(آتدراج). بزرگ کرده شده و بزرگ داشته و 
به بزرگی توصیف شده و بزرگ شمرده شده و 
تعظیم شده و محترم. (ناظم الاطباء). | گرچنه 
تطّ ‏ شظم تیب لسن تدم ی 
نختین در مورد اشخاص محترم و بزرگ و 
اشیاء مقدس به کار رود؛ دانشمند معظم. و 
دومین در مورد اما کن و شهرها و کشورها و 


دولها؛ دولت معظم. کشور معظم. شهر معظم: 


سلطان معظم ملک عادل مسعود 
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود. 
منوچهری. 
الا ای رئیس نفس معظم 
که‌گشتاسب تیری و رستم کمانی. 
عنو چهری. 


یک شب پرده‌داری که | کون کوتوال قلع 
بیکاوند است در روزگار سلطان معظم 
ابوشجاع فرخ زادبن ناصرلدین الله بیامد. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۳۰). در فرخ 
روزگار سلطان معظم ابوشجاع فرخ‌زادبن 
ناصر لدین‌اقه. (تساريخ بسبهقی چ اديب 
ص ۱۷۵). رسول گفت ایزد عز ذ کره‌مزد دهاد 
سلطان معظم را. (تاریخ بیهقی چ ادیب 


معظمات. 


ص .)۲٩۱‏ درود و سلام و تحیات و صلوات 


ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و 

اهل بیت... او باد. ( کلیله و دمنه), 

همانا که این رخصت از بهر خدمت 

ز درگاه صدر معظم ندارم. خاقانی. 

شاهان معظما ملک‌الشرق خروا 

تو حیدری و حرز کیان ذوالفقار تنت. 
خاقانی. 

خیز تا ز اب دیده اپ زنیم 

روی این تربت معظم را. خاقانی. 

سوگند می‌خورد که نبوسد مگر دو جای 

یا مصحف معظم یا سنگ کعبه را. ‏ خاقانی. 


همچنین سال و مه معظم باد. (سندیادنامه 
ص ۱۱). ملک مژید مظفر منصور معظم. 
(ستدبادنامه ص۸). و سلام بر ذات معظم و 
عترت طاهره و اهل بيت او. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص۸). و ملک معظم اتایک 
اعظم محمدین الاتایک السعید... ایلدگز قدس 
اله روحهما که عماد آن مملکت... بے دام 
اجل شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص4). اتابک اعظم شاهنشاه مسعظم. 
( گلتان). 
- معظمٌ اله در انشاره به شخص محترم گویند. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معظم له و 
پاورقی آن شود. 
معظم داشتن؛ بزرگ داشتن. تعظیم کردن: و 
نادات را که در دریای نبوتند مکرم و موقر و 
مقتدی و معظم دارد. (اتوسل الى الترسل). 
- معظم له 1 بزرگ‌داشته‌شده. 
|اصفتی است برای بزرگداشت ماه شعبان: 
شمان المعظم. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معظم. رم عظ ظّ] ((ج) از اعران 
هندوستان و دایی جلال‌الدین | کبرشاه بود. 
وی به علت قل همسر خود به امر | کیرشاه به 
سال ٩۷۰‏ کشته شد. از اوست: 
درد دل را توان پیش تو ای جان گفتن 
محنتی دارم از این درد که نتوان گفتن. 
(از صح گلشن ص ۴۳۰). و رجوع به قاموس 
الاعلام ترکی شنود. 
معظمات. (م ظ ] (ع ص, !) کلانها. (غیاث) 
(آنندراج). ج معظمة, تأنیث معظم. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معظم 
شود. 
- معظمات امور؛ کارهای مهم. کارهای 
بزرگ: غالب همت ایشان به معظمات امور 
مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام 
نکنند. ( گل-ان). معظمات امور كارخانة 


۱-اين ترکیب صحیح نمی‌نماید زیرا تعظیم 
عتعدی به نفس است و ناز به «له» و «الیه» و جز 


اینها ندارد. و رجوع به معظم‌الیه شود. 


معظم اکپرابادی. 

سلطّت و پادشاهی و تمن امرا و احکام و 
امثال ذلک در عهد؛ تعویق و تأخیر بود. (عالم 
آرای عباسی). 
- معظمات بلاد؛ شهرهای عمده ویزرگ. 
ِ 

(ٍخ) نام وی وی محمد و از شعرای و 
است که در اواسط قرن سیزدهم در ٠‏ ۶سالگی 
وفات یافته است. از اوست در نعت پیقمبر 
ا کرم 
چهر ترویح نبی سرور ملک تقدیس 
افر فرق رسل قبلة دين راس رئیس 
حضرت احمد مرسل که اساس افلا ک 
دارد از بارق جلو نورش تاسیس. 


(از صبح گلشن ص ۴۲۰ و ۴۳۱). 
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 


معظم بهاری. (معظ ظ م ب] ((خ) نام 
وی علی‌خان و از ضاعران هندوستان و از 
بزرگان ناحیه بهار بود. از اوست: 
به دام عشق تو چون بنده مبتلا نشود کس 
خدا کد که گرفتار این بلا نشود کس. 
به روز بیکسی دیوانگی آمد به کار من 
که شد از سنگ طفلان جمع اسیاب مزار من. 

(از صبح گلشن ص ۴۳۱). 
معظم. (م عظ ظ ] (إخ) تورانشاء‌بن ايوب. 
رجوع به تورانشاه ملک المسعظم 
شمس الدوله... و طبقات سلاطین اسلام شود. 
معظم. (م عظ ظ ] ((خ) تورانشاءین ملک 
صالح نجم‌الاین ایوب. رجوع به تورانشاه 
ملک المعظم و اعلام زرکلی و طبقات 
سلاطین اسلام شود. 
معظم. (معظ ظ ] (إخ) شرف‌الدین عیسی‌بن 
محمد عادل‌بن 
سلطان شام و از ملوک دولت ایوبی بود. وی 
فرمانروایی شجاع و عاقل و دوراندیش و 
عالم در ادب عرب و فقه اسلام بود و با علما 
مناظره و مباحثه داشت. کتاب «الهم 
المصیب فی‌الرد على ابی‌بکر الخطیب» از 
اوست. (از اعلام زرکلی ج۲ ص ۷۵۳. و 
رجوع به همین مأخذ شود. 
معظمة. (م ظ ۶)(ع [| س‌ختی سخت. 
(منتهی الارب) (اندراج). سختی سخت و 
بلای نازل سخت. (ناظم الاطباء). بلای 
سخت. (از اقرب الموارد). 
معظمه. مٌ ظ ] (ع ص) تأنیث مُعظّم: دول 
معظمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به معظم شود. 
معظمه. (۲ خط ط1۴ س) مؤنت فم 
بزرگ و محترم. (ناظم الاطیاء): در مشاعر 
معظمه و مواقف مکرمه و در جوار قدس کعبةً 
علا عظم الله قدرها به حضور هم‌شهریان... 
دعای اخلاص پیوند را تازه داشت 


ایوب (۶۲۲-۵۷۶ د.ق.). 


ت و اقامت 


کرد. (منثأت خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۳۳). || صفت و لقب مكه است: مكة 
معظمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معظوم. [۱۶(ع ص) شر کره‌ای که 
استخوان در زبانش شکته باشند تاشر 
نمکد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معظومة. (2 ۱ (ع ص) زن شوقمند شرم 
کلان. (متهی الارب). زن آزمند نره بزرگ و 
کلان. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). 
معفاج. [م] (ع () چوبی که بدان گازر جامه 
را زند وفت شتن. . (منتهی الارب) (آتندراج) 
(از اقرب الموارد). |عصاء. سعفجهة, (اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). چوبدستى و آلت 
زدن. (منتهی الارب). |[(ص) مرد بدفعل. 
(منتهی الارب) (آتدراج). مرد بدکردار. (ناظم 
الاطباء). 
معفار. ۳ () صمغ آلوست. (فسهرست 
مخزن الادویه) (تحفٌ حکیم مومن). 
معقاص.(م] (ع ص) دختر نهایت بدخلق. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معفاق. امع ص) رجل معفاق الزيارة؛ 
مرد بسیار زیارت که پیوسته امد و رفت دارد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) 
(از اقرب الموارد). 
معفج. [م ف] (ع ص) گول که ضبط کلام و 
عمل نتواند و سخن ناسزاگوید و کار 
هیچکاره کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
احمق که کلام و عمل خود را ضبط نواند کرد. 
(از اقرب الصوارد). ||() چوبدستی و آلت 
زدن. (متهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
معفحة. [م ف ج] (ع ) چسویدستی و آلت 
زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عصا. 
(اقرب الموارد). 
الاسماء) (از اقرب الموارد). به خا ک‌الوده. په 
خاک مالیده. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا): و خاک بارگاه به تقبیل شفاه مجدر 
شده و پیشانی او به سجدة شکر معفر. 
(جهانگشای جوینی). و رجوع به تعفیر شود. 
||(() محل به خا کآلوده شدن. جای به خا ک 
مالیده شدن: بر این سیاقت و هیأت چون 
حضرت باشکوه و هیت او را که مجدر شفاه 
وسعفر جباه شاهان ن‌امدار است... 
معفرت. [مْعر](ع ص) دارای عفریت. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
معفس. [م ف ] (ع [) بند استخوان. (سنتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). 
معفص,. (م َف ف ] (ع ص) ثوب معفص: 
جامة رنگین به مازو. (منتهی الارب) (ناظم 


معفورة. ۲۱۱۶۹ 


الاطباء) (از اقرب الموارد). جامة به مازو سیاء 
کرده.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معفن. (م تن فا ص) بس دبوکننده. 
کنداننده, (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ادوا ر گویند که به حرارت غریبة خود 
فاسد گرداند مزاج عضو راء و رطوبات و 
ارواح آیند؛ به سوی آن را متعفن گرداند و 
تمام آن را به تحلیل برد و باقی را قابل اینکه 
بگرداند جزو عضو نگرداند. (فهرست مخزن 
الادویه). هر ماده‌ای که موجب فاد بافت یا 
بروز غانقریا؟ در عضوی گردد. و زجوع به 
کتاب دوم قانون ابوعلی سنا ص۱۴۵ و 
لاروس طبی شود. 
معفو. (م رو ] (ع ص) ع فوکردشده و 
مسعاف‌نموده‌شده. (غياث) (انندراج). 
آمرزیده‌شده و معاف‌شده. (ناظم الاطباء). 
بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد 
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمد‌ست. 
جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 


دستگردی ص ۷۰). 
بر عدلت ستم مقهور و مخذول 
بر حکت گنه معقو و مغفور. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص ۱۸۳). 
تحمل کن جفای یار سعدی 
که جور نیکوان ذنبی است معفو. سعدی. 
فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه 
محاسن اصفهان و 
> جیاتن ن؛ بخشودن. عفو کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

= معفو کردن؛ بخشیدن و معاف کردن. (ناظم 
الاطباء). 


معقو گردانیدن؛ بخشودن. عفو کردن: تواند 
بود که حضرت ملک الملوک معاصی آن 
طایفه را معفو گرداند. (منشآت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۳۱۵). 

معفوج. ۹ 2 ص) وطی شده در دبر. 
الحدیث: اذا قيل للرجل يا معفوج. فان عليه 
الحد. (ناظم الا طباء). و رجوع به عفج شود. 
معقور. (] (ع ص) بازار کاسد. (منتهی 
الارب) (اندراج). و رجوع به ماده بعد شود. 
معفورة. [م ر1 (ع ص) بازار کاسد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). ||زمین که علف 
آن را خورانيده باشند. (منهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 


۱-اين کلمه در غالب کتابهای طبی «معفار» 
آمده و در الفاظ الادویه ص ۲۶۳ به تصریح آرد: 
«به کر اول... و قاف و الفا و را...» و رجوع به 
معقار شود. 

.(فرانسوی) ۵6۲055 - 2 


(از محیط المحیط). 

معفوس. [] (ع ص) مرد بندی و زندانی. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || خوار و حقیر و مبتذل هرچه 
باشد. (منتهی الارب) (آنبندراج) (از ناظم 
الاطباء). مبتذل. (اقرب الموارد). 

معفون. (] (ع ص) گوشت برگردیده بوی 
و مزه. (منتهی الارب) (آنندراج). برگردیده 
بوی و برگردیده مزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معفی. [م عّف فی ] (ع ص) یار و همنشین 
كە متعرض احان تباشد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معق. ۶۱ / ع مغ مغ ج. امعاق. 
جج, اماعق, اماعیق. (ستهی الارب) (از 
انندراج). مغ و ژرف و عمق. (ناظم الاطباء). 
مقلوب عمق است. ج. امعاق, اماعق, اماعیق. 
(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). ||کرانة 
دشت دور و دراز. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||أدورى. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 

معق.(ء] (ع () شراب. (متتهى الارب) (ناظم 
الاطباء). شراب سخت تیز. (انندراج). 
||((مص) بدخویی, (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از محیط 
السحیط). ||تباهی سعده. (متهى الارب) 
(آتندرا اج) (ناظم الاطباء). 

معق. ( /2](ع ) زمین بی‌گیاه. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معق. [2](ع مص) بردن سیل همه را. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||به شدت نوشیدن. ||تباه شدن 
معده. ||عمیق شدن چاه. (از اقرب الموارد). 

معق. قق (ع ص) مادیان باردار, لغتی 
است ردی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معقاب. [م](ع ص) آن زن که یکبار پر 
زاید و یکبار دختر. (مهذب الاسماء). زن که 
بعد از هر دختر پر زادن عادت او باشد. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||() سراچه‌ای که در وی مویز 
و طعام و چز آن نهند. (متهى الارب) 


(آتندراج) (ناظم الاطباء). خانه‌ای که در آن . 


مویز تهند. (از اقرب الموارد). 

معقاد. [م] (ع!) رشته با مهره‌ها که بر گردن 
طفلان اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج). 
رشته مهره‌داری که جهت چشم زخم بر گردن 
کودکان اندازند. (ناظم الاطیاء). 

معقاز. [ع] (ع ص) زین که ستور را 
پخت‌ریش کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 

معقار. [م]' (!) صمغ درخت آلو را گویند. 


(برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صمغ 
اجاص است. (اختیارات بدیعی) (الفاظ 
آلادویه). 
|[بدترین دختران بدخلق. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معقب. [م قَ ] (ع ) مسمجر زنان. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از اقرب الموارد). چادر 
زنان. (ناظم الاطباء). |زگوشواره. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || شتربان ماهر در شتربانی. | آنکه 
خلیفه کرده باشند او را بعد امام. (منتهی 
الارب)"(آتندراج). کسی که تربیت می‌شود و 
مهیا می‌گردد تا پس از امام خلیفه و وزير 
باشد. (ناظم الاطباء). کی که برای بعد از امام 
به جانشینی تربیت می‌گردد. (از اقرب 
الموارد). 
معقب. يا 2 ص) ستاره‌ای که پس 
ستاره‌ای برآید. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ستاره‌ای که پس از ستاره‌ای دیگر برمی‌اید و 
طلوع می‌کد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). ||فرزندی که جانئین پدر 
می‌گردد آ, (ناظم الاطباء). ||آنکه در طلب 
حق خود خصم را تعقیب کند. (از اقرب 
الموارد). 
معقب. [ ٣ق‏ ق ](ع ص) هرکه از میخانه 
برآید سپس درآمدن آن که از وی بزرگ باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
کسی که از میخانه بیرون آید هنگامی که 
بزرگتر از وی بدانجا وارد شود. (از اقرب 
الموارد). ||در عقب افتاده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معقب. ١٤ن‏ ی | (ع ص) پس‌آینده از هر 
چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[در پس افکننده. 
(غیاث). |اکسی که به غزا رود و در همان سال 
آن را تکرار كند. (از اقرب الصوارد). ||راد 
[دد] .(زمخشری, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ردکنده. برگرداننده: اله لامعقب 
لحکمه؛ حکم خدای را هیچ بازگرداننده و 
هیچ نقض‌کننده‌ای نیست. (آقرب الصوارد). 
| آنکه درنگی مي‌کند و عقب می‌اندازد و 
دیری می‌کند. (ناظم الاطباء). 
معقبات. (م عّق ق] (ع ص, !) فرشتگان 
نوبت‌کنده در نکه داشتن مردمان. 
(زمخشری, یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
فرشتگان شب و روز که یک گروء بعد از گروه 
دیگر آید. (صنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). فرشتگان شب و روز. (از اقرب 
الموارد): له معقبات من بین يديه و من خلفه 
یحفظونه من امراله. (قرآن ۱۱/۱۳). و بعد 
چون به بیت الشرف مدینه نزول افتاد به 


معمك. 


آستان بوس حضرت علیا و حظهر؛ کبریاء... و 
محط رحل قدسیان و مط فردوسیان, مقصد 
ملایک معقبات... رسید. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۵۲). || تسبیح که پس از 
یکدیگر برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اشتران 
سپس یکدیگر ایستاده بر حوض تا په نوبت 
آب خورند پس چون یکی آب خورد دیگری 
به مکانش دراید. (منتهی الارب) (انندراج) 
(از اقرب الصوارد). شتران سپس یکدیگر 
ایتاده بر حوض تا به نوبت آب خورند. 
(ناظم الاطیاء). 
معقد. (ع ي | (ع |) بستن‌گاه گره. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از اقرب الصوارد). جایی 
که‌گره بته شده است. (ناظم الاطباء). 
|انوعی از چادر. ج, سعاقد. (سنتهی الارب) 
(انندراج), توعی از چادر و بالاپوش. (ناظم 
الاطباء). ||هو منی معقدالازار؛ منزلت او به 
من نزدیک است. (ناظم الاطباء) (از متهى 
الارب) (از اقرب الموارد). ||مفصل. ج. 
معاقد. (از اقرب الموارد). 
معقد. عى قيا (ع ص) جادوگر فریبنده. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطياء). 
ساحر به جهت دمیدن او بر گرهها. (از اقرب 
المواردا. 
معقد. [م ت ] (ع ص) غلیظ. سطبر: زیربای 
معقد. بدین معنی معد نیز گویند و افصح مُعقّد 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به اعقاد شود. 
معقد. (م عق ق] (ع ص) گره‌بسته. گره‌دار. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). ااسخن پوشیده و دور. خلاف 
واضح. (متهى الارب) (انندراج). سخن 
پوشیده و دور و غامض. (ناظم الاطباء). کلام 
غامض. (اقرب الموارد). در بهار عجم. نوشته 
که معقد عبارتی که تعقید داشته باشد و تعقید 
دوقم است: لفظى و آن کلامی است که 
دلالت ظاهر ندارد بر معنی مقصود از جهت 
تقدیم یا تأخیر الفاظ یا سیبی دیگر از حذف و 
امثال آن که موجب دشواری فهم معنی باشد. 
و معنوی: و آن کلامی است که غير ظاهر 
الدلاله باشد بر معخی متصود از جهت عدم 
انتقال ذهن به سوی معنی مقصود متکلم بنا بر 
کرلولزم بمیده محتاج وسایط کشیزه با رصف 
اخفای قرائن و این هر دو از عيوب فصاحت 
است. (آنندراج): 
ز رشکت مهر تابان بس که در دل عقده‌ها دارد 


۱ -این کلمه بدین معنی در تحفة حکیم مزمن 
«معفاره آمده است. و رجوع به معفار شود. 

۲ -اين معنی درست نمی‌نماید و ظاهرا بدین 
معنی بايد مب باشد. و رجوع به اعقاب شود. 


معقلة. 


معقلی. ۲۱۱۷۱ 





معقد مطلعی از شعر خاقانی است پنداری. 
محسن تأثیر (از آندراج), 
||عبارت از یتی است که شاعر آن را بر شکل 
گرهی‌گوید و آن داخل در موشح باشد. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). ||غلظشده. 
غلیظ. ستبر. بسته. (یادداشت به خط مرصوم 
دهخدا)؛ پس فضل بر عادت آن شب از هم 
چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند 
ت. (چهارمقاله). و رجوع به 


مُعقّد و تعقید شود. || پیچیده. (يادداشت به 


خمه به کاز داخشت 


خط مرحوم دهخدا). تاییده. تافته. پرتاب. 
پرپیج* 

مر ذوائب معقد عقایص 

ملل غدایر سجنجل ترائب. ۰ 

مععدة. (م عقَ ق ذ] (ع ص) خبوط معقدة؛ 
رشته گره بسته. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء). نخهای بسیار گره. (از اقرب 
الموارد). |ايمین معقدة؛ سوگند که بر فعل 
مستقیل کرده باشند وبر حانث ان کفاره است 
وفاقا. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). 

معقر. [م ق] (ع ص) سرج ممقر؛ زین که 
ستور را پشت ریش کند. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) ۲. |(رجل معقر؛ مرد که خسته 
گرداندشتر را از مانده کردن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

معقو. 1٣ي‏ ] (ع ص) مرد بسیار آب و زمین و 
باسامان. (منتهی الارب). مرد دارای بسیار 
آب و زمین و عقار. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[زین و پالان که پشت‌ریش کند 
ستور راء (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 

معقر. [م ق ] (اخ) رودباری است به یمن. از 
ان است احمدین محمدین جعفر استاد مسلم. 
(منتهی الارب). رودباری است در یمن. (تاظم 
الاطیاء). وادیی است در یمن در نزدیکی 
زیید. (از معجم البلدان), 

معقرب. اع ر[ 2 ص) کے. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || خمیده و منه صدغ معقرب» یعنی 
موی پیچه. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). برگشته: (از اقرب الموارد): 
زخم عقرب نیستی بر جان من 
گرورا زلف معقرب نیستی. 

دل در آن زلف معنبر چه تکوست 
مرغ در دام معقرب چه خوش است 
خاقانی. 

||انسه لسعقرب الخلق؛ یی او درشت و 
گرداندام و تواناست. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). درشت و فراهم آمده اندام. (از اقرب 
الموارد). ||مددکار قوی. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباه) (از اقرب الموارد). 


دفیقی. 


معقرب. [مغ ر] (ع ص) مکسان معقرب؛ 
جای کودم‌نا ک.امتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده 
بعد شود. 

معقربة. (م ع ر ب ] (ع ص) ارض محقربةه 
دی ماكر انيو اا زرم 
کژدم‌ناک. (متهی الارب) (از ناظم الاطاء). 
زمین که در آن کودم باشد یا زمین بارکژدم. 
(از اقرب الموارد). 

معقرة. (م ق ر ] (ع ص) ارض معقرة؛ زمین 
بیارکزدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

معقص. | ق1 (ع ص لا تیر کژ. (مهذب 
الاسماء) تیر کج. (متتهی الارب) (از اقرب 
|اتیر پکان شکه که دنبالش در 

ن مانده باشد پس آن را برآورده درست 
نموده باز به جای خودش نصب کنند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج, معاقص. (از اقرب الموارد). 

معقف. [ْعّنْ ق](ع ص) کج و خميده. 
(ناظم الاطباع). و رجوع به تعقیف شود. 

معقل. [م ق] (ع ل) پناه. (مهذب الاصماء) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پتاه جای. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ملجاً و فلان معقل قومه: ای یلتجون الید. 
(اقرب الموارد): و مردم شهر... با ایشان 
مقاومت نتوانند کرد و ايشان را وزر و موئل و 
معقل دست‌گیر نباشد. (تاریخ بهق ص‌۱۵). 
|[جایی که شتر را بندند. |اکوه بلند. ج, 
معاقل. (از اقرب الموارد). 

معقل. 1٣غق‏ ق](ع ص) شتری که بازو و 
ساقش به رسنی باهم بسته باشند, ماخوذ از 
عقال. (غات) (آنندراج). و رجوع به تعقیل 
شود. 

معقل. (م قي[ (اخ) نام رودی است به عراق 
که‌از شهرک مفتح برگیرد. (حدود العالم). 
تنهری است در بسصره (ابسن الاثير ج۷ 
صص ۱۰۰-۹۸). به امر عمر و به وسیله 
معقل‌ین یسار کنده شد. (اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۵۸). و رجوع به معقل‌بن یار بود. 

معقل. مي (إخ) ابن سنانين مسظهر 
الاشجعی (متوفی به سال ۶۵ ه.ق.), صحابی 
و از شجاعان است. در غزوة حنین و روز فتح 
مکه حامل رایت قوم خویش بود. در کوفه 
اقامت گزید و سپس به مدینه رفت. عمر او را 
به یصره روانه کرد و در جنگ حره کشته شد. 
(از اعلام زرکلی ج ۳ ص ۱۰۵۷). و رجوع به 
الاصابه و قاموس الاعلام ترکی شود. 
معقل. [م تي] (إخ) ابن ضراربن حرملةبن 
ستان مازنی ذبیانی معروف به شماخ (متوفی 
به سال ۲۲ ھ .ق.).از شعرای مخضرمین است 
و جاهلیت و اسلام را درک کرد. وی از طبق 


لید و نابفه است. در جنگ قادسیه حضور 
داشت و در جنگ موقان کشته شد. (ا الاعلام 
زرکلی ج٣‏ ص ۱۰۵۷). و رجوع به الاصابه 

شود. 
معقل. (م ‏ ] (اخ) ابن قیس ریاحی (متوفی 
به سال ۴۳ ه.ق.).سرداری شجاع و بخشنده 
بود. حیات پیغمبر | کرم را درک کرد. عماربن 
یا سروی را برای دادن مزدة فتح شوشتر به نزد 
عمر روانه کرد و هنگامی که بنی ناجیه مرتد 
شدند عمر او را په سوی ایشان گیل داشت 
وی از امرای صفوف در جنگ جمل و شرطة 
عسلی‌بن ابیطالب (ع) بود. هنگامی که 
مستوردین علفة خروج کرد صغیرتبن شعبه 
معقل را به جنگ او فرستاد و معقل در این 
جنگ کشته شد. (ازاعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۵۷). و رجوع به همین ما خذ و الا صایه 

و تاريخ ابن الاثیر شود. 
معقل. (م تي ] ((خ) ابن یاربن عبداله مزنی 
(متوفی در حدود ۶۵ ه.ق.) صحابی است. 
پیش از حدییه اسلام آورد و در بيعت 
رضوان حضور داشت. به فرمان عمر «نهر 
معقل» را در بصره حفر کرد که به نام او 
موب شد. وی در بصره اقامت گزید و در 
همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج۲ 
ص۱۰۵۸). و رجوع به الاصابه و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مععله. [م ق [] (ع 4 دیت و گوبند لا عند 
فلان ضمد من معقلة؛ ب 0 
فلان باقی مانده‌ای از دیت است که بر 
می‌باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 2 
اقرب الموارد). ج» معاقل. (اقرب الصوارد). 
||تاوان و گویند دمه معقلة علی قومه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معقلة. [م ق ل] ((خ) زمسینی است نضیب 
سدرنا ک در دهناء. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نام جایی است. 
(از معجم البلدان). 
معقلیی. (م ي ] اص نسبی, () قسمی از 
خطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت 
داشتند که تمام حروقش مسطح بوده و یکی از 
اقام آن طوری بود که از سفیدی وسط و 
اطراف آن هم حروف تشکیل صی‌شد. 
نوشته برزه مفتون معقلی خطی است 
باب ی ا داشگ 

نظام قاری (دیوان ص ۱۰۰). 


۱-اين بیت به شاعران دیگر نیز نسپت داده 
شده است. 

۲ -بدین معنی در اقرب الموارد به صورت 
معقر [مع ق ق ]نیز ضبط شده‌است. 


۳۱۱۷۲ معشم. 
هعقم. | (ع )یکی سعاقم. (ستهی 
الارب) (از اقرب المواردا؛ هریک از 
مهره‌های پشت از بند گردن تا بن دنب. ج. 
معاقم. (ناظم الاطباء). و رجوع به معاقم شود. 
|اگرء کاه. (منتهی الارب) (آتدراج). گرهی که 
در کاء باشد. (از اقرب الموارد). 
معقود. [] (ع ص) بسته و بند کرده و گره 
کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته‌شده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ چسانکه 
خنصر و بلصر بر عقد یا حی يا قوم بسته 
می‌دارد. اثملة وسطی را به ذ کر مجلس معلی 
معقود می‌گرداند. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۳۰۶). فتح و نصرت بر اعداء دولت 
و دین» به لوای او معقود باد و سایةٌ همایونش 
بر هم جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی 
ج۱ص ۲). 
احمداله تعالی که به ارغام حسود 
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود '. 
سفدی, 
||برقرار و ثابت و استوار. |إطاق عمارت بنا 
کرده‌شد. ||عهد و میثاق بسته شده. (ناظم 
الاطاء). ||مجمه و آن شيره بهی و امثال آن 
است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ روزی 
یکی از دوستان او, او را معقودی ساخته به 
هدیه آورد. (ابوالفتوح ج۵ ص ۶۰ و رجوع 
به مسجسمه شود. |اسطرشده. پسته آ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت‌شده» 
و اهل بابل یسمون القطران الممقود هکذا زفتا. 
(ابن البیطار. یادداشت ایضاّ. 
- پاء معقود؛ باء فارسی. پ. (باددائست به 
خط مرحوم دهخدا). 
س بناء معقود؛ خانه‌ای که در آن گرههای 
خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). خانه‌ای که در آن عقدهایی باشد 
که بسته می‌شوند مانند درها و جز آن. (تاظم 
الاطباء). خانه‌ای که در آن عقد یعنی طاتهای 
خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد). 
¬ جیم معقود؛ جیم فارسی. چ“ (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
-کاف معقود؛ کاف فارسی. گاف. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
|اما له معقود؛ نیست مر او را رای شابت و 
استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
- معقوداللسان؛ بسته‌زبان. (ناظم الاطباء) 


[نزدسماسبان عبات است از مد اسم که 


آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که 
آن را جذر تحقیقی نباشد بلکه جذر آن 
تقریبی بود مانئد دو و سه. (از كتاف 


معقودة. [ع د) (ع ص) ناقة معقودةالقرا؛ 


ماده شر استوارپشت. (معهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطاء): ناقة معقودة؛ ماده 
تر استوارپشت. (از اقرب الموارد). 
معقوده. [م 2 /و] (ازع. ص»!) زوجه. زن. 
مقابل شوی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مأخوذ از تازی» زن در عقد نکاح 
آورده شده و عقد بته شده. (ناظم الاطباء). 
معقور. [] (ع ص) خسته. (منتهی الارب). و 
مجروح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


|اپی زده. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ٠‏ 


اقرب الموارد). 
معقوف. [] (ع ص) شبخ معقوف؛ پیر پشت 
دوتا از پثیری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از ذیل اقرب الموارد). 
معقوفة. [م ف](ع ص) شاة معقوفة الرجل؛ 
گوسپد خمیده‌پای به علت عقاف. (ستتهی 
الارب). گوسپند خمیده‌پای از بیماری عقاف. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
عقاف شود. 
معقول. [2](ع مسص) خردمند گشتن و 
دریافتن. (تاج المصادر بیهقی). دریسافتن و 
دانستن, نقیض جهل. (منتهی الارب). ادرا ک 
کردن و آن از مصادری است که بر وزن اسم 
مفعول است مانند مجهود و میسور. (از اقرب 
الموارد). ||(ص) فهميده. (منتهی الارب). 
فهمیده و دریافت‌شده. (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). ||پندیده عقل, (غیاث) 
(ناظم الاطباء). پندیدة عقل چنانکه گویند 
این معقول است. (آتتدرا اج). لایق و پندیده. 
(ناظم الاطیاء). درخور توجه. مناسب. مقابل 
نامعقول: عقول حکایت آن معقول و مقبول 
ندارد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۴۱۲). 
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج 
فکر معقول بفرما گل بی‌خاز کجاست. 
حافظ. 
محمدخان را جمعیت معقول از ايلات وند بهم 
رسیده. (تاریخ گلستانه). از پای پفداد لشکری 
گرفه‌با جمیت معقول خود را می‌رسانیم. 
(تاریخ گلستانه). علیمردان‌خان بختیاری بعد 
از جمع‌آوری لشکر از اعراب و شوشر و 
غیره از ایل بختیاری هم جمعیتی معقول به 
نرد او رفته... (تاریخ گلتانه). بعد از اطاعت 
اهالی ان ملک خزانۀ معقولی به دست اورده 
اقتدار کلی بهم رسانید. (تاپیخ گلستانه). 
|اقابل دریافت و شایستة ادرا ک.(ناظم 
الاطباء). انچه به یاری عقل دریافته شود. 
مقابل محوس. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
آنکه معقول هت چون بهمان 
وین‌که محسوس نام اوست فلان. 
1 ناصرخرو. 


محسوس بود هرچه در این پنج حس آید 
محسوس جز این رادان معقول جز ان را. 


تا خترق 

ز محسوس برتر به حد و گهر 

ز معقول کمتر به کردار وشان. معودسعد. 

چنان تصور معشوق در خیال من است 

که دیگرم متصور نمی‌شود معقول. سعدی. 

|| خنرد. (مهذب الاسماء). عقل. (اقبرب 

الموارد)؛ 

یقین گشتم به آیات و به معقول 

که‌باشد مبعث و میزان و محشر. 
اضرو 


و رجوع به معنی بعد شود. 

||(اصطلاح فلسفی) کلمةٌ معقول گاه اطلاق بر 
صور عقلیه شود و گاه بر اموری که در خارج 
وجودی ندارند و گاه بر اموری که سحسوس 
نمي‌باشند و مجردند که در این صورت مراد از 
معقول عقل است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر 
سجادی). 

- علم معقول؛ علوم عقلیه چون ریاضی و 
طبیعی و فلسفد. مقابل علم منقول جون 
حدیث و فقه و تفیر. (یبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

علم معقول و متقول؛ رجوع به تركب قبل 


۳ 


شود. 

- معقول اشیاء؛ حقایق اشیاء. (فرهنگ علوم 
عقلی جعفر سجادی). 

- معقول اول؛ رجوع به ترکیب معقولات 
اولی ذیل معقولات شود. 

- معقول ثانی؛ رجوع به ترکیب ممقولات 
انیه ذیل معقولات شود. 

اایه‌شده. ||پسناه‌برده‌شده. (غيات) 
(آنندراج). |أبه عقال کرده: جمل ممقول. 
(یادداشت به خط مرجوم دهخدا), و رجوع به 
معقولة شود. |اکشته ديت داده شده. 
| خردمد و عاقل و با ادب. (ناظم الاطباء). 
در تدارل عامه, مودب. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |[باریک‌بین و بافراست. 
اامحتمل و سمكن. (ناظم الاطباء). ]در 
اصطلاح عروض) لقب رکنی ازارکان شعر که 
خامی متحرک آن افتاده باشد. (امنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحاف 
مفاعلن از مقاعلتن. ||(ق) برای ترجیح وضع 
گذشته چیزی یا کسی برآینده آن به کار 
می‌رود: تو پارسال معقول خاب و کتابی 
سرت می‌شد و برای خودت ادمی بودی, اما 


امال وضعت بکلی عوض شده: (از فرهنگ 
لغات عاميانة جمال‌زاده). 





۱- اشاره است به: الخیر معقرد بنواصی 
الخیل. ۱ 
(فرانسری) 00۳06۲۵16 - 2 


معقولات. 

معقولات. (۶] (ع ص, !)ج معقولة تأنيث 
معقول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
سخنهای پنديدة عقل و قابل دریافت و 
هرچیز شايتة ادراک و دریافت. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ماد قبل شود. 
|[(اصطلاح فلسفی) چیزهایی که به عقل 
ادرا ک شود. مقابل مصسوسات. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): در مدارج موجودات و 
معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبة 
انسانی است هیچ مرتبه ورای پادشاهی 
نّت. (چهارمقاله ص ۴۰). 

- علم معقولات؛ رجوع به علم معقول ذیبل 
ترکیبات معقول شود. 

- معقولات اولی؛ آنچه موجود در خارج 
باشد ماد طبیعت حیوان و انان زیرا ان دو 
بر موجود خارجی حمل می‌شوند چنانکه 
گویم زید انان انت و اسب حیوان است. 
(از تعریفات جرجانی). اشنیایی که مصداق 
خارجی داشته باشند و اولین متصور باشند 
مانند انسان و حیوان.که موجود در خارجند و 
متصور شوند. بالجمله معقولات اولی عبارت 
از تصورات اولیه از اشیاء‌اند که آن تصورات 
در ذهن است ویکن ما و مصداق آنها در 
خارج است. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر 
سجادی). و رجوع به ترکیب بعد شود. 

= معقولات ثانیه؛ آنچه به ازاء آن چیزی 
نباشد ماتند نوع و جنس و فصل زیرا آنها بر 
چیزی از موجودات خارجی حمل نمی‌شوند. 
(از تعریفات جرجانی). کلیات‌اند که از امور 
ذهنی انتزاع شده‌اند و منشأ آنها همان ذهن 
است و به عبارت دیگر اموری هستند که 
عروض آنها بر معروضات خود در عقل است 
ماتد کلیت و جزئیت که در موطن عقل 
عارض بر کلی و جزئی شوند و کلی و جزئی 
خود از امور عقلی‌اند. یکن تصور انان و 
حیوان چنین نت یعنی آن صور (از انسان و 
حیوان) در ذهن‌اند ولیکن منشاً شا و 
مصداق آنها که حیوان و انان باشد خارج 
است.(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
و رجوع به ترکیب قبل شود. 
معقوله. (ع [)(ع ص) تأنيث معقول. ج. 
معقولات. رجوع به معقول و معقولات شود. 
اابه عقال کرده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): آن البی (ص) ابسصر ناقة معقولة و 
علیها جهازه... (مکارم الاخلاق طبرسی, 
یادداشت ایضا). 

معقو ليي. [] (جسامص) معقولت و 
شایستگی و لیاقت. (ناظم الاطباء). 

معقو لیت. (مّلی ى ](ع مص جعلی, (مص) 
رجوع به معقولی شود. 

معقوم. ]٤[‏ (ع ص) پیوند خشک گردیده. 
|اصلب عقیم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 


جانون). ||رجل معقوم؛ مردی که فرزند 
تواند آورد. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع 
به عقیم شود. 


معقومة. (م ۶) (ع ص) رحم معقومة؛ رحم | 


بسته که قبول نکند آبستنی. (متتهی الاربا. 
زهدان پسته و نازا که قبول ابی نکند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عقيمة, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
عقيمة شود. 
معقه. (م عق ق] (ع مص) نافرمانبرداری 
کردن‌کی را که حق او بر تو واجب باشد. 
(تاج المصادر بهقی). آزردن پدر را. عقوق. 
(متتهی الارب).(آتندراج) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به عقوق شود. 
معقی. ٤ق‏ قی] (ع ص) سرغان باند و 
دور در هوا گرد چیزی گردند» مانند عقاپ. 
(متهی الارب) (آنندراج). مرغی که از بلندی 
و دوری در هوا گرد چیزی گردد مانند عقاب. 
(تاظم الاطباء). گرد چیزی مرتفع گردنده ماند 
عقاب. (از اقرب الموارد). 
معک. [م] (ع مص) در خا ک مالیدن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (انندراج). در 
خاک مالیدن چیزی راء در غير خاک هم 
استعمال شود. (از اقرب الصوارد). ||امالیدن 
رخت هنگام شتن. (از دزی ج۲ ص ۶۰۲). 
||نشان کردن کی را در جنگ و خصومت. 
(از متهی الارب) (از ناظم الاطباء). غلبه 
کردن و مقهور ساختن کی را در جنگ و 
خصومت. (از اقرب الموارد). ||دیر داشتن 
دین کی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معکت. (مٌ ع | (ع ص) دیردارند؛ حق و وام 
کسی. مود خت خعومت. (متهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مرد گول. (متهی الارب) (آنندراج). مرد 
گول و احمق. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموا د( 
سخت‌خصومت. (معهی الارب) (آنندراج)» 
رجل معک؛ مرد سخت خصومت. (ناظم 
لاطباء) (از اقرب الموارد). |افرس ممک: 
اسب تازیانه‌خواه که گاه رود و گاه ایند تا 
تازیانه خورد. (متتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).. 
معکاء . [م] (ع ص) ابل ممکاء؛ ۵ 
شتران ن بيار که سر یعض نزدیک دلب بعض 
باشد. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء). شتر 
المواردا. 
معکاد. 210 ص) ناقة معکاد؛ ناقة درشت 
استوارخلقت. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباع). 


شتر فربه یا 


فربه یا بسیار. (از اقرب 


معکود. ۲۱۱۷۳ 


معکان. '[] (ا) شسهرکی است از 
ماوراءاتهر با مثبر به حدود بخارا آبادان و با 
کشت و برز بسیار. (از حدود العالم چ دانشگاه 
ص ۱۰۶). 

معکد. [م کی ] (ع [) پسناه‌جای. (منتهی 
الارب). پناهگاه و جای پاه. ج معا کد.(ناظم 
الاطباء), ملجأ. (اقرب الموارد). 

معکر. [م کِ ] (ع ص) مردی اشتر حردار. (مهذب 
الاسماء). خداوند که شتر. (آنندراج ما (از 
منتهی الارب) (از آقرب الموارد). و رجوع به 
اعکار شود. 

معکرا ون. (ع ک] (معرب, !) دزی در ذیل 
قوامیس عرب این کلمه را ماخوذ از ایتالیائی 
و معادل کلمة ما کارونی آورده است. و رجوع 
به دزی ج۲ ص ۶۰۲ شود. 

معکل. (م ک ] (ع () سوزن و آلت دوختن که 
شسبانان با خود دارند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از تاظم الاطباء) سوزن چوپان که 
از درخت گیرد. ج. معا کل.(از اقرب الموارد) 
(از محط اس ااعصای شبان که بدان 
برگ می‌افشاند. (ناظم الاطباء). 

معکل. (ء ک ](ع إ) جایی که در آن کی را 
نگاه می‌دارند. (ناظم الاطاء). جایی که کی 
را در آن حبس کنند یا بر زمین زنند. (از اقرب 
السوارد). مبجی. توقیفگاه. (از محیط 
المحیط). |[گرفتگی و ضبط و حبس. (ناظم 
الاطیاء). 

معکم. [م ک] (ع ص) آ ده گوشت تن‌دار. 
(مستهی آلارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معکم. [م کي ] (ع [) مصرف و معل. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معدل شود. 

معکن. مع کک ] (ع ض) آنکه از فربهی 
شکمش دارای نورد یا چین باشد. (ناظم 
الاطباء). ||انبوه و درهم فشرده و پرچین و 
شکن: 
نماز شامگاهی کشت صافی 
زروی آسمان ابر معکن. منوچهری. 

معکنه. ع کک ن](ع ص) جارية معکنة؛ 
دختر که شکمش نورد و شکن‌دار باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). دختری که از 
فربهی شکمش نورددار و باچین باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معکود. [] (ع ص) مقیم لازم گیرند؛ٌ چیزی 
و جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||دست‌دهده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ممکن. (اقرب الموارد). ||مرد 
به زندان کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
محبوس. (اقرب المزارد). |اطعام پیوسته و 
آماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 


۱-نل؛: مفکان. 


۴ معکوس 


اقرب الموارد). 
معکوس. (] (ع ص) نگوتار. (غیاث) 
(آنندراج ). نگونسار و باژگونه و سرنگون و 
مقلوب. نام الاطباء), واژگون. واژگونه. 
وارون. وارونه. باژگون. باشگونه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). برعکی. 

- ترتیب معکوس؛ ترتیب نزولی اعداد.و این 
خلاف ترتیب مستوی یا ترتیب صعودی 
اعداد است بدین‌سان: ۰۱ ۲ ۰۲ ۲ ... 

- ترقی معکوس؛ تلزل. (یادداشت 

مرحوم دهخدا). 

تسرقی منمکوسن کزدن؛ زل کردن: و 
اترقیدن: جان پدر ترقی معکوس کرده‌ای. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

- قاس معکوس؛ رجوع به قباس معکوس و 
قیأس دور شود. 

- معکوس کردن؛ باژگونه کردن. (یادداشت 
به خط مرجوم دهخدا). بزعکس کردن. 

|[زیر و زبر. ||فقیر و مفلس. (ناظم الاطباء). 
|| کلام معکوس؛ سخن قلب‌شده و غیرمستقیم 
در ترتیب و معنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) ر ج. معا کیس.(ناظم الاطباء). 
معکوسا. (م سَنْ] (ع ق) بطور باژگونه و 
سرنگون. (ناظم الاطباء). 
معکوس شنو. م ش ن /نو] (نف مرکب) 
انکه سخن را برخلاف اتچه هست بشنود. به 
مجاز, آنکه حق را باطل و باطل را حق 
پندارد. (از کلیات شمس ج فروزانفر» ج۷ 
فرهنگ نوادر لفات صی‌۴۳۵):... 

معکوس‌شنو گر نبدی گوش دل تو 

از دفتر عشاق یکی حرف بستی. ۱ 

۱ ( کلیات ثم ایضا). 
معکوسة. (م س ] (ع ص) تأنیث معکوس. 
ج“ معکوسات. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا). رجوع به معکوس شود. 
معکوش. [] (ع ص) فراهم آورده. (متهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). جمع 
آورده. (از اقرب الموارد). 
معکوف. [م] (ع ص) بند کرده و بازداشتد. 
(منتهی الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء): هم 
الذين کفروا و صدوكم عن المسجد الحرام و 
الهدی معکوفاً ان يبلغ محله. (قرآن ۲۵/۴۸ 

||شعر معكوف؛ موی شانه کرده و بافته. 
(منتهی الارب) (از آندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معک وکت. [2 ] (ع ص) معكوكة. (ناظم 
الاطاء). و رجوع به همین مدخل شود. 
معک وکاء ۰ ۶( )ع (از «معک») گردو 
غبار. ||بانگ و غوغا. |ابدی و گویند وقعوا 
فی معکوکاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب المواردا. 
معکوکه. (م ک] (ع ص) (از «عک‌ک») 


ت به خط 


محوبة. (محيط المحيط). اپل معكوكة؛ ختر 
بندکرده. (منتهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). شتر حبی‌کرده. (از اقرب الموارد). 
معک وکه. [مْک] (ع إمص) (از «معک») 
فراوانی و بیاری. معکوکةالمال؛ افزوتی و 
بسیاری شران. (متتهی الارب) (ناظم 
الاطباء): معكوكة الما»؛ کثرت و فراوانی آب. 
(از اقرب الموارد) (از محط المحیط), 
معکوم. [ء] (ع ص) برگردانیده‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
معکه. [مْ ک ] (اخ) ارام معکه. مسملکت 
کوچکی است که در حدود شمال شرقی 
فلسطینواقع است و احتمال می‌رود که ایل 
یت معکه باشد. (از قاموس کتاب مقدس). 
معکی. (م کا] (ع ص) ابل مسعکی؛ شستران 
بسیار, (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). 
معل. [](ع مص) شتابانیدن کی را از 
حاجت او و برکندن از آن. (مستهی الارب) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد)؛ معله عن حاجته 
معلا؛ شتاباید او راز حاجت وی و گفت تا 
پشتاید در آن حاجت. (ناظم الاطباء). |[در 
پوستین کسی افتادن. (از صنتهی الارب) 
(آنندراج). معل بعر ض فلان؛ اقاد در عرض 
فلان. (ناظم الاطباء). معل بفلان؛ در پوستین 
فلان افتاد و در عرض وی طعن کرد. (از اقرب 
المواردا. || خصی كردن خر را. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). کشیدن 
خایه خر را و اخته کردن او. (از ناظم الاطاء). 
||ربودن. (تاج المصادر بهقی). ربودن چیزی 
را. (از مستتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||شتاب كردن در 
کار.(منتهی الارب) (از آتندراج). عجله کردن 
در کار و قطع کردن آن را. (از اقرب الموارد). 
||بریدن و گویند لاتمعلوا رکابکم؛ ؛ یعنی مبرید 
بعض آن را به بعض. (متتهی الارب). بریدن. 
(آندراج)؛ معل رکابه؛ رید بعض آن رکاب را 
از بعضی. . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ا|تباه کردن. (متهى الارب) اج). تباه 
کردن کار را با شتاب کردن در آن. (از اقرب 
الموارد). ||زود رفتن. (تاج المصادر ببهقی). 
بشتاب رفتن. (منتهی الارپ) (المصادر 
زوزنی) (آندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||شکافتن چوب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم لاطا ء) (از اقرب 
الموارد). ||شتاب بركشيدن اود بچه از 
کس‌ناقه. (مسنتهی الارب) (از انندراج). 
بشتاب برآوردن بچه ماده شتر را از کس او و 
کشیدن آن را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
معل. DIE‏ ص) شتاب در کار. (منتهی 
الارب) (انندراج). شتابكار. مستمجل. 


معلاق. 

(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اکی که 
نقط یک خایه داشته باشد. (از دزی ج٣‏ 
ص ۰۲ ۶). 
معل. [م عّلل] (ع ص) بسیمار..(آننندراج) 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به 
اعلال شود. 
معل. (م ع] () نامی است که در کتول به کرم 
البرى' دهد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهسخدا). و رجوع به جنگل‌شناسی کریم 
ساعی ج ۱ص ۲۳۴ شود. 
معلا. "[م عل لا](ع ص) برافراشته و بلند 
کرده و برداشته. (ناظم الاطباء). بلند. عالی. 
دارای علو. رفیع: 

طالعش را شهسواری دان که بار هودجش 
کوههةٌ عرش معلا برنتابد بیش از این. 


خاقانی. 
خاقان اکر کز فلک, بانگ آمدش کالامر لک 
در پای او دست ملک دودح معلا ريخته. 

خاقانی. 
گربه مکه فلک و نور مجزا دیدند 
در مدینه ملک و عرش معلا یتد. خاقانی. 
حضرت ستر معلا دیده‌ام 
ذات سیمرع اشکارا دیده‌ام. . خاقانی. 
- درگاه معلا؛ درگاه بلند و رفیع. (ناظم 
الاطباء). 


معلاق. [م] (ع | هرچه از وی چیزی 
درآويزند. (ستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ج معالیق. (اقرب 
الموارد). || خار آهنی که قصایان بدان گوشت 
را بیاویزند. (غیاث) (آنندراج). آنچه بدان 
گوشت و جز آن آویزند لاز اقرب الشوارذ. 
شت آویز. قناره. چنگک. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا؛ . 
کی عجب گر با تو آید چون میح اندر حدیث 
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بأبزن. 
کمال‌عزی (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 
||هر چیز آونگان کرده مانند خرما و انگور و 
جز ان. ج“ معالیق. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||دوال رکاب. خ. معالیق. (نهذب 
الاسماء) دوال فترا ک.بند رکاب. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). |[لکلرک در شرح كلمة 
«سیسبان» معلاق را معادل «دم برگ» و «دم 
میوءه ۲ آورده است. (از ینآدداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||زبان. (متهى الارب) 
(آتدراج) و الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
پارکش آویزان کنند ماند 


| آنجه به شتر 


- Vilis vinifera. 
سمالخطی از معلی (ع) ۲۷ عربی‎ ۲ 
است. و رجوع به همین کلمه شود.:‎ 
3 - ۳۵0۱6 (فرانسوی)‎ 
4 - Pêdoncule .(فرانسوی)‎ 


معلاقان. 


قمقمه و مشک و مطهره. (از اقرب الموارد). 
ااقطره. اإگوشواره. (ناظم الاطباء). |((ص) 
رجل معلاق؛ مرد سخت خصومت که در 
حجت آویزد و رجل ذومعلاق نیز چنین 
است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

معلاقان. 1م (ع دو دوال دلو و مبانند آن 
که‌بدان ان را اویزند. (متتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد), . 

معلاة. [ع] (ع !) بزرگی. ج معالی. (سهذب 
الاسماء). بلندی در قدر و منزلت. ج» معالی. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
رفعت و شرف. (اقرب الموارد). ||(مص) 
بزرگی و بلندی قدر ورزیدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). کسب شرف کردن و ورزیدن 
بزرگی و بلندی قدر. (ناظم الاطباء). کسب 
شرف. (از اقرب الموارد). 

معلاة. (م] (اخ) موضعی است قريب بدر. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایی است 
بین مکه و بدر. (از معجم البلدان). 

معلب. [م عّل لي] ع ص) مرد علةساز. 
(منتهی الارب) (آنندراج). سازند؛ علبة ا. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معلمب. ٤ع‏ ) (ع ص) شتری که دارای 
نشان علاب" در گردن باشد. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به ماد بعد شود. 

معلبة. [م لٍ ب ]| (ع ص) شتر ماد؛ چبرکن. 
مُعلبة. (منتهی الارب) (آنتدراج). |اماده 
شتری که در گردن وی نشان علاب " باشد. 
عَلی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ۴. 

معلبه. [م عل لب ] (ع ص) رجوع به ماده 
قبل شود. 

معلثایا. (م ]* ((خ) شسهرکی است در 
نزدیکی جریرة این‌عمر, از نواحی موصل. (از 
معجم البلدان), 

معلس. (م غل [] 2 ص) مجرب. (متهی 
الارب) (آنندراج). مرد مسجرب. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معلسط. ۶ع س] 0 ص) کلام مملسط؛ 
سخن بی‌نظام. (منتهی الارب) (از اتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مسلط شود. 

معلسة. [م عل ل س ] (ع ص) شتر مادة مانان 
به شتر نر. (منتهی الارب) (از انندراج), ماده 
شتر شبیه به شتر نر. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

معلط. ٤1‏ عل ل] (ع ص) مرد استواراندام 
توانا بر سفر. مقلوب عَمَلط. (متهى الارب). 
تلومد. و زوردار و توانا و استوار. (ناظم 
الاطباء). مرد درشت‌اندام» مقلوب عملط. (از 
اقرب الموارد). ||مرد پلیدطبع زیرک تیزفهم. 
(منتهی الارب) (از اقرب السوارد). ناپا کو 


پلید و بدکار. (ناظم الاطباء). 
معلط. (ع ) (ع |) جای داغ بر گردن شتر. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معلف. (م ل /۸] (ع [) جای علف. (منتهی 
الارب) (ان‌ندراج) (از اقرب المسوارد). 
||علف‌دان ستور از چوب و جز آن. (سنتهی 
الارب) (انندراج). اخور اسب و هر چیزی که 
در ان به اسب علف دهند. (ناظم الاطباء). 
آخور اسان و چیزی که بدان اسبان را علف 
خورانند. (غیات) (آتندراج). آخور. آخر. ج. 
معالف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
معلف اسبان تازی را خران بگرفته‌اند 

در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو. 

سنائی. 

نه چون گله در رمة گوسفندانيم که مجمع و 
مضجم به یک جای دارند و گروه گروه‌در یک 
مرعی و معلف باهم چرند. (مرزبان‌نامه). 
معلف. 1 ل[ (ع !) ستارگان خودگردنده. (از 
منتهی الارب). ستارگان خرد که بطور دایره و 
یا پرا کنده واقع شده‌اند. ج؛ معالف. (ناظم 
الاطباء). ستارگان متدیر پرا کنده. (از اقرب 
الموارد). 
معلف. [م عل [] (ع ص) فسربه. (ناظم 
الاطباء). فربه: بعير معلف. (از اقرب الموارد). 
معلفة. [م عَل ‏ ف ] (ع ص) شا: معلفة؛ 
گوسپد فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معلق. [م عّل [](ع ص) آوب_سخته‌شده. 
(غیاث). اویخته و هرچیز اویخه‌شده و 
فروهشته و آویزان و آونگان. (ناظم الاطباء). 
آویخته. درآويخته, فروآويخته. دروا. اندروا 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 


بدید ایتاده معلق سوار 

بیامد بر قیصر ناصدار. فردوسی. 
جرس مانند؛ دو ترک زرین 

معلق هر دو تا زانوی بازل. منوچهری. 
هم او *عرصه گاهی‌است شیب و فراز 

معلق جهانبانش گترده باز. اسدی. 
با پشت چو حلقه چندگویی 

وصف سر زلفک معلق. ناصرخسرو. 
خبر مأثور است از پیغمبر عليه السلام» لوکان 
هذا العلم معلقا بالتریا لنا له رجال من فارس 


یعنی | گراین علم از ثریا آویخته بودی مردانی 
ص ۷۱). 
گهی‌ماننده دودی مسطم بر هوا شکلش 
گهی مانند: گویی معلق گشته اندروا. 

معو دسعد. 
روان کوهی است در جنبان شخ او 
معلق ازدها در ژرف غار است. معو دسعد. 
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب 


معلق. ۲۱۱۷۵ 


قطب تو میخ ومیخ زمین جرم کوهسار. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۷۶). 
ای مرد چیست خود فلک و طرل و عرض او 
دودی است قبه بسته معلق ورای خا ک. 
خافانی. 
چو ابی به یک جا مهيا شود 
شود حوضه وآنگه به دریا شود 
معیب بود تا بود در مغا ک 
معلق بود چون بود گرد ځا ک. . 
در آن بحر کو را محیط است نام 
معلق بود اب دریا مدام. 
هرگه که در علاقة زلفت نگه کنم 
فریکی دپوثر گر پاشد جدا 
سقف چون باشد معلق بر هوا. مولوی. 
روضه‌ات را من هوا دارم ز جان قتدیل‌وار 
وین دل من در برم دائم معلق زان هواست. 
لمان کار 
ایوان معلق؛ کنایه از آسمان؛ این ه ہی که 
از این ايوان معلق هر لحظه هزار مسوکب 
حادث به ما تزول می‌کند... (منشآت خاقانی 
چ محمد روشن ص ۲۴۶). 
- بحر معلق؛ کنایه از اسنان: 
آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند 
تکیه آن په که بر این بحر معلق تکیی: 
حافظ. 
ق؛ بید مجنون. بید نگون. بید ناز. بید 
موله. (یادداشت به دمل مرحو م دهخدا). 
- پل معلق ؛ پل آویخته. پلی است به شکل 
صفحة آهنین که بوسیلة زنجیرها یا کابلهای 
پولادین از دو طرف بر پایه‌های اصلی و 
فولادی متصل می‌گردد و بر روی آب یا 
گودال قرار می‌گیرد. (از لاروس). پل معلق بر 
کابلهائی اویخته است که از دو طرف به دو 
برج فولادی پسته شده‌اند. از مزایای آنها یکی 


نظامی. 


نظامی. 


پید 


۱-شيردوثة جسرمین باجوين. (متهی 
الارپ). 
۲ -نشانی است در درازی گردن. (متهی 
الارب). 
۳-نشانی است در درازی گسردن. (متهی 
الارب). 
۴ -در اقرب الموارد به فتح لام [َمْل ب ] فیط 
شده است. 
۵-در معجم البلدان چ مصر به فتح اول است: 
ولی در چ لایپزیک با آنکه حرف اول رامضموم 
ضط کرده بالفتح را پدتبال اضافه می‌کند, و در 
قامرس الاعلام ترکی و خاندان نوبختی اقبال به 
ضم اول ضبط داده شده است. 
۶-زمین. 
(فرانسوی) 50586۳0 Poni‏ - 7 
(انگلیی) Suspension bridge‏ 


۶ معلق. 


این است که نبت به سار اقام پلهای 
عریض ارزانتر تمام میشوند و دیگر اينکه | گر 
ذوق و مهارت در ساختمان آنها به کار رود از 
زیایی خاصی برخوردار ميشوند. از معایب 
آنها این است که با وزش باد حرکت مي‌کنند. 
(از دايرة المعارف فارسی), 

- خاک معلق؛ کایه از زمین. کنایه از کرة 
ارف 
شرم در این طارم ازرق نماند 
آب در این خا ک مملق تماند. 
ق؛ کنایه از اسمان؛ 
وزین خیم معلق برنپرد 
| گربازی است از اندیشه بازی. ناصرخرو. 
ورجوع په دو ترکیب بعد شود. 

نیز طشت معلق؛ کنایه از اسمان: 
خداوند این سبز طشت معلق 

کندطشت شمع تو از هفت اختر. خاقانی. 
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. 

سقف معلق؛ کنایه از اسمان: 
مرا در نعت این سقف معلق 
شده غواص معنبهای مضمر, 

اختیرالدین روزیه شیبانی (از لباب‌الالباب). 
و رجوع به دو ترکیب قبل شود. 

- معلق حصار؛ کنایه از آسمان: 
رخنه گردان به ناوک سحری 

این معلق حصار محکم را خاقانی. 
- معلق داشتن؛ اویختن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آويخته نگاه داشتن: ملوک 
را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار 
نشینند تا چیزی نویسند, بلکه ایشان را گرد 
بايد نشست و کاغذ معلق بايد داشت. 
(نوروزنامه). 

- معلق گوی خا کی:‌کنایه از زمین. کایه از 
کرارض: 

چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خا کی‌را 


ميان اتش و اب و هوا و تندرو نکیا. 


نظامی. 


هة“ 
٣“‏ حه 


ناصرخمرو. 
ااگرفتار. دربند: 
گردن‌تهم به خدمت و گوشت کنم به قول 
تا خاطرم معلق آن گوش و گردن است. : سمدی. 
||یته. وابسته. منوط. مربوط. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
- عقد معلق؛ آن است که تأثیر آن برحب 
فتاه قوف یهام بگری داش در کدی 
دارای اثر مخصوصی است که بلافاصله پس 
از انعقاد عقد به وجود مي‌آید ولی طرفین عقد 
می‌توانند به وسیل تعلیق پیدایش آن را منوط 
بر وجود امر دیگری بنماید. (حقوق مدنی 
تألیف دکتر امامی ج ۱ ص ۱۶۴). و رجوع به 
همین ماخذ و ماد؛ عقد شود. ||قسمی حرکت 
ورزشی یا نمایشی است و آن چنان است که 
از زمین برجهند و در هوا چرخ خورند و 


معلق‌زن. 


مجدداً با پاها بر زمین آیند یا سر را بر زمین | معلقات. (م عل [)(ع ص. لا ج مملقة. 


گذاشته پاها را بطور نیمدایره از پشت حرکت 
دهند و دوباره در طرف مقابل بر زمين گذارند. 
و رجوع به معلق زدن شود. 
- معلق آمدن کبوتر؛ واژگونه گشتن کبوتر 
کابلی در هوا که ان را در عرف هند کلا بازی 
و این قسم کبوتر راکبوتر معلق گویند. 
(آنندراج). 
<معلق بر ممکن (اصطلاح فلسفی)؛ امری که 
معلق بر امری ممکن‌الحصول شده باشد و 
بدیهی است امری که معلق و متوقف بر امر 
مسمکن الحصول دیگر شده باشد 
ممکن امصول است چنانکه امری که معلق و 
متوقف بر امر ممتنع الحصول شده باشد ممتنع 
الحصول است. زیرا معنای تعلیق امری بر 
ممکن این است که معلق در موقع و زمان 
ثبوت معلق به ثابت و حاصل و واقع می‌شود 
و معنای تعلق بر محال این است که چون 
معلق بر متحقق و موجود نمی‌شود معلق نیز 
موجود نخواهد شد. و تعلیق بر واجب جایز 
تیت زیرا معلق در موقع تعلیق نباید موجود 
باشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
- معلق بودن چیزی بر چیزی؛ منوط بودن 
بدان, بستگی داشتن بدان. وایسته بودن په آن. 
|اعضوی از اعضای ادارات دولتی که به 
اتهامی موقت از خدمت معزول گردد تا پس از 
رسیدگی مجازات شده یا به کار خویش 
بازگردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
آقای... معلق از خدمت است. ||[(اصطلاح 
علم حدیت) حدیثی که از ابتدای اسناد آن 
یکی یا بیشتر حذف شده باشد. ا گر حذف از 
اول اسناد باشد آن را معلق واگراز وسط باشد 
منقطع و اگراز آخر باشد آن را مرسل تامند. 
(از تعریفات جرجانی). حدیٹی است که از 
اول سند آن یکی یا زیادتر بطور توالی حذف 
شضده باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر 
سجادی). ||(!) یکی از اشکال خطوط 
اسلامی, (پیدایش خط و خطاطان ص‌۸۸. 
|اراه. |[چوبی که بدان چرخ چاه آويزند. 
|اچرخ چاه. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). |[رسین دلو. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج). طتاب دول. (ناظم الاطباء). ||دلو 
بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). دول بزرگ. 
(ناظم الاطیاء). |[تیر چرخ دلو يا رسن 
آویخته در بکره. || شواست. ||دوستى. 
(متتهى الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 
معلق. [م [] (ع !)سومار خرد. ج» معالق. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
|| محل آویختگی. (ناظم الاطباء). 
معلق. 9 ل[ (ع !) سطل شیردوشذ خرد. ج» 
معالق. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 


(اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به معلقة شود. 
- معلقات سبع؛ سبعهٌ معلقه. رجوع به معلقة و 
«سبعه معلقات» شود. 
معلق بریان. (مع ب ] ((مرکب) ظاهراً 
بریانی که بر تنور یا تنوره می‌آویخته‌اند تا 
سرخ شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ 
جگر معلق بریان و سل پوده کیاب. ۱ 
طیان (یادداشت ایضا). 
معلق زدن. [ ٣‏ عل ل ر 15 (مص مرکب) 
حرکت کردن داربازان و بازیگران به وضعی 
که واژگون گشته به سرعت باز راست شوند 
چنانکه کبوتران کنند, به هندی کلا بازی نیز 
گویند. (از آنندراج) (از غیات). خود را از 
زمین بلند کردن و در هواچرخ خوردن و 
سپ به زمین آمدن. (ناظم الاطباء): 
باشه از چابکی و دسازی 


صد معلق زدی به هر یازی, 

نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص .)۱٩۳‏ 
از فسون او عدمها زود زود 
خوش معلق می‌زند سوی وجود. مولوی. 
و رجوع به معلق شود. 
- امتال. 
برای یک شاهی هفت جا معلق می‌زند. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|انوعی از ورزش کشتی‌گیران است. (غیات) 
(انتدرا اج). 
معلق‌زن. (م عل ل ر] (نف مرکب) آنکه 
معلق می‌زند و چرخ می‌زند. (ناظم الاطیاء). 
|[کایه از بازیگر و رقاص. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). دارباز و بازیگر و رقاص. (غیاث). 
طایفه‌ای از بازیگران که سر را به جای قدم 
نهاده جت می‌زنند... و از مواقع استعمال به 
معنی مطلق بازیگر و رقاص معلوم می‌شود 
خواه ادمی بود خواه غیرادمی. (انتدراج) 
کف‌در آن ساغر معلق‌زن چو طقل غازیان 
کزبلور لوریانش طوق و چنبر ساختند. 
خافانی. 
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند 
بر در کعبه معلق‌زن و دروا بیتند. 
همان پای‌کوبان کشمیرزاد 
معلق‌زن از رقص چون گردباد. 
نظامی (از آنندرا اج). 


خاقانی. 


زمین گشته چون آسمان بیقرار 

معلق‌زن از بازی روزگار. 

به بازی در هوایی رغبت‌انگیز 

معلق‌زن شده مرغان شب‌خیز. 
امیرخسرو (از آندراج). 

و رجوع به معلق و معلق زدن شود. ||مردم 

لوند و حیز و مخنث را گویند. (برهان) (از 


نظامی. 


ق‌زنان. 


ناظم الاطباء). گاهی بر مسردم لوند و هز و 
مختث نيز اطلاق کنند. (آنندراج). ||شخصی 
را هم می‌گویند که نماز رابه سرعت تمام 
گزارد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
معلق‌ زنان. غ لز] (نف مرکب. ق 
مرکب) در حال معلق زدن. در حال رقص و 
بازی و شادمانی: 

دوش معلق‌زنان کبوتر دولت 

آمد و اقال‌نامه زیر پر آورد. 

چو هندوی بازیگر گرم خیز 
معلق‌زنان هندوی تيغ تيز ر 
دوش میگفت جانم کی سبهر معظم 
بس معلق‌زنانی شعله‌ها اندر اشکم. 

مولوی (کلیات‌ شمس). 

و رجوع به معلق زدن شود. 
معلق شدن. علش 13 (مص مرکب) 


آویخته شدن. (یادداشت به خط مرحوم 


خاقانی. 


نظامی. 


دهخدا). ا|برکنار شدن موقت عضوی از 
اعضای ادارات دولتی از خدت تا یی از 
رسیدگی به اتهام وی مجازات شده یا به کار 
خویش باز گردد. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معلق کردن. (معّلْ ل ک د] (مص مرکب) 
اویختن. اویزان کردن. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||منوط کردن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). وابسته کردن کاری را به 
چیزی یا عملی. و رجوع به معلق شود. 
||عضوی از اعضای ادارات دوكتی را موقا از 
خدمت پرکنار کردن تا پس از رسیدگی به 
تهمت وی مجازات شده يا به کار خویش 
بازگردد. (یادداخت به خط مرحوم دهخدا). 
معلق کشیدن. مغل لک /ک ذ] (مص 
مرکب) نوعی از ورزش کشتی که سر بر زمین 
گذاشته ان طرف غلطیدن باشد به هندی 
کلابازی گویند. (غیاث). توعی از ورزش 
کشتی‌گیران که کله را بر زمین گذاشته به آن 
طرف غاطیدن باشد. معلق گرفتن. (آنندراج). 
معلق زدن: 

همچو گل ساغر صهبای مروق نکشند 

تابه پشت همه چون بد معلق نکشند. 

میر تجات (از آنتدراج). 

معلق گشتن. (معّ لگ تَ)] 4ص 
مرکب) معلق شدن. آویخه شدن. اویزان 
شدنء 

ابلیس برید از آن علاقت 

ک و گشت به دامعش معلق. 
ورجوع به معلق شدن شود. 
معلقه. (م عّل ل ق](ع ص) تأنيث معلق. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
معلق و معلقه شود. |[زن شوی‌گم‌شده. (منتهی 
الارب) (انندراج). زنی که نه دارای شوهر 
اشد و نه طلاق داده باشد یعتی شوی وی گم 


تاصرخرو, 


خده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). زن که شوی او غایب است و 
جای او ندانند و از مرگ و زندگی او آگاهی 
نیست. ج؛ معلقات. (یادداخت به خط مرحوم 
دهخدا). ||(اخ) واحد معلقات. (از اقرب 
الموارد). هریکی از معلقات و ان هفت قصیده 
بود که در ایام جاهلی بنظم درآمده و در کعبه 
آویخته شده بود و بهمین علت آنها را معلقة 
می‌گفتند. (از محیط السحیط). هریک از 
معلقات سبعة که به خان کعبه آویخته بودند. و 
رجوع به سبعة معلقات شود. 
معلقة. (ع ل ق] (ع () رجل ذومعلقة؛ مرد 
دراویزنده درءهرچه که پیش ابد. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). 
معلقة. (ع ل )(ع |) تاوان و دیت آدم‌کشی. 
(ناظم الاطباء). 
معلقه. رمع ق](ع ص) مأخوذ از 
تازی, آویخته و آویزان. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معلق و معلقة شود. 
معلقی. [م عل [) (ص نسسبی) مأخسوذ از 
تازی, چرخی. (ناظم الاطیاع). 
کبوتر معلقی؛ کیوتری که در هوا چرخ 
می‌زند. (ناظم الاطباء). کبوتری که در هنگام 
پرواز چون به ارتفاع متاسبی رسد به محور 
بالهای گسترده و بر مدار سر و دم خود چرخ 
می‌زند و این از محاسن کیوتر است. 
معلکس. امع ک] لع صا گسیاه خدک 
بار و فراهم آمده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). |اریگ برهم 
نشته. (منتهی الارب). ریگ توده و برهم 
نشسته. (ناظم الاطباء) (از تاج السروس ج۴ 
ص ۱۹۶). || شب مرا کم. (از اقرب الصوارد) 
(از محیط المحیط) (از تاج المروس ايضا. 
||موی گنده انبوه سخت سیاه. ||متردد. 
(مسنتهی الارب) (نساظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). 
معلکم. [مع ک ] (ع ص) استواراندام از شتر 
و جز آن, (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
بزرگ از شتر و جز آن. علکم. (از اقرب 
الموارد). 
معلل. [٤عَل‏ ل] (ع ص) آنکه به بهانه‌ای 
باج‌گیر را رفع کند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||هرکه مرة 
بعد اخری آب نوشد. (متهى الارب) 
(آنندراج). آنکه بار بار آب خورد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||هرکه بار بار 
موه چیند. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). آنکه موه چیند یکی بعد از دیگری. 
(از اقرب الموارد). |[روزی است از ايام 
عجوز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). روز ششم از ایام عجوز. (ناظم 


معلم. ۳۱۱۷۳۷ 


الاطباء). نام روز ششم است از هفت روز 
بردالعجوز. (آثار الباقیه, یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||اثبات‌کنند؛ حکمی به 
وسیلهة دلیسل. (از تعریفات جرجانی). 
بیان‌کنندء علت. تعلیل‌کننده. دلیل آورنده. 
معلل. 1II)‏ ص) دارای علت و سبب. 
(ناظم الاطیاء). 
- معلل به غرض؛ چیزی که در آن غرض 
شخصی باشد. (ناظم الاطباء): گفتۂُ مرا معلل 
به غرض می‌بندارید. (یادداشت په خط 





مرحوم دهخدا). 
|| علت‌آورده. تعلیل‌شده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). اانزد محدثان حدیفی را 
گویند که در آن علتی ظاهر شده باشد. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). حدیثی است که 
مشتمل بر امر خقی غامض باشد در متن یا در 
سند که موجب قدح در اعتبار آن شود با انکه 
ظاهر آن سالم باشد. (فرهنگ علوم نقلی 
جعفر سجادی): علم درایه حدیثی است 
ضعیف مشتمل بر پاره‌ای از اسباب قدح که به 
ظاهر پوشیده است و ظاهرا سالم بلکه صحیح 
بنظر می‌رسد ماد اینکه راوی در روایتی 
متفرد و منحصر باشد یا دیگران پا او سخالف 
باشند. اساب معلول بودن حدیث فراوان 
است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
للگرودی). 
معلم. 3%[ (ع ص) نقش‌دار و مخطط, چه 
علم به معنی نقش و نشان است. (غیاث) 
(آندراج). نگارکرد». نگارین. مطرز. منقش 
(جامه و جز آن). (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
ز اشک ابر نیسانی به دیبا شاخ شد معلم 
ز بوی باد آذاری به عنیر شاخ شد معجون. 
رودکی. 
بر لب رود و در باغ امیر از گل نو 
گستریدست تو پنداری وشی معلم. 
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 4۲۲۴ 
به مروارید و دیا شاد باشد هرکی جز من 
که‌دیبای بنا گوشم‌به مروارید شد معلم. 

ا ر 
خورشید اهل دین به بقای تو روشن است 
دیبای آفرین به ثنای تو معلم است. سوزنی, 
بر دوش فلک قبای کحلی 
در چشم قضا نموده معلم. 
پس به دست خروش بر تن دهر 
چاک‌زن این قبای معلم را. 
چو در سبزپوشان بالا رسیدم 
دگر جامة حرص معلم ندارم. 
ده دهی باشد زر سخنم گرچه مرا 


انوری. 
خاقانی. 
خاقانی. 


١-رسمالخطی‏ از معلقة عربی در فارسی 


است. 


۸ معلم. 


چون نجیبان دگر جامه به زر معلم نیست. 
خاقانی. 
پای در دامان غم کش کز طراز خوشدلی 
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن. 
خاقانی. 
پانصد تا معلم به اسم حسام‌الدوله ابوالعباس 
تاش. (تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص‌۴۸). قبای 
معلم سبزگار ( کذا) روزگار دوخت به خیاط و 
مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص ۲), 
گفت سعدیا چگونه بینی این دیبای معلم را بر 
این حیوان لایعلم. ( کلتان). 
عروس زشت زیبا چون توان یود 
وگر بر خود کند دیبای معلم. 
||هر چیزی که ممتاز باشد و هناخته شود از 
نشان و علامت مخصوصی. (ناظم الاطباء). 
نشاندار. با علامت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوی و 
اکاد مصطفوی معلم و مطراست. (ترجمةٌ 
محاسن اصفهان ص ۱۹). || گاه کرده‌شده. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به اعلام شود. 
||اسواری که علامت شجاعان را در جنگ بر 
خود نصب کرده باشد. (از اقرب الموارد). 
| () موضع تعلیم. (ناظم الاطباء). 
معلیم. (م ل] (ع لا نشان که در بیابان بود. 
(مهذب الاسماء). نشان راه. (دهار). نتان که 
به راه نهند. (متهی الارب) (آنندر اج) (از نام 
الاطباء). آنچه بدان وسیله می‌توان راه را پیدا 
کردمانند نشان و جز آن. ج» معالم. (از اقرب 
الموارد). اثر راه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): لازالت مضية المعلم راخة الملم. 
(سندپادنامه ص ۱۰). ||زمین برابر که در آن 


سعد‌ی. 


غیرعلامت راه چیزی نباشد. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). زمین هموار برابر که در آن جز 
نشان راه چیزی نباشد. جه معالم. (ناظم 
الاطباء). |امعلم الشیء؛ جای گمان بردن 
چیزی که در انجاست و انچه بدان استدلال 
تمایند بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). جایی که گمان وجود چیزی در آنجا 
رود. مظنة. (از اقرب الموارد). ||جاى علم 
خواندن. مدرس. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), 

معلم. (م لٍ] (ع ص) آ گاه کننده. (مهذب 
اماب بختر ایلوا نیک 
پادشاه‌زادگان از پرادران و برادرزادگان قاآن 
روان کرد معلم از احوال و وقوع حادثه. 
(جهانگشای جوینی). و رجوع به اعلام شود. 
||انکه نشان می‌کند جامه را به نضان 
مخصوصی. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعلام 
شود. |آمشهور در مردانگی و دلیزی در 
کارزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به لم شود. 

معلم. غل [J‏ (ع ص) تععليم‌داده‌شده و 
آداب آموزانیده شده و اکثر استسمال این لفظ 


در حیوانات است چون سگ معلم و بوزنۀ 
معلم و طوطى معلم و على هذا القياس. 
(غیاث) (انندراج). آموخته‌شده و تعلیم‌شده و 
پندداده‌شده و تربیت‌شده خواه انان باشد و 
یا اسب و یا سگ شکاری و یا مرغ شکاری. 
(ناظم الاطباء) 
هرچه آورد به چنگ همه بهرۂ تو است 
وین اندر او نشانی کلب معلم است. سوزنی. 
تا چند روز بینی سگبانش پرنهاده 
شیر مرا قلاده همچون سگ معلم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۲۳۷). 
صیادی سگی معلم داشت. (سندبادنامه 
ص ۲۰۰). تعليم راییض در دقایق ریات 
بهیمه را مرتاض می‌گرداند و معلم و مهب 
می‌کند. (مندبادنامه ص 4۵۴. شریفترین انواع 
ان است که کیاست و ادرا ک‌او به حدی رسد 
که‌قبول تعلیم و تأدیب کند تا کمالی که در او 
مقطور نبود. او را حاصل شود مانند اسب 
مودب و باز معلم. (اخلاق ناصری). 
از یم شیر رایت عدلش همیشه گرگ 
در حفظ گوستند چو کلب معلم است. 
ا 
معلم. 32 210 ص, () آموزاننده. 
(غیات) (انندراج). آسوزنده. تعلیم‌کننده. 
مدرس. (ناظم الاطیاء). اموزگار. آموزنده. 
استاد. مدرس. شیخ. (یادداشت به خط مرحوم 


دهخدا): 

فرستادۀ شاه چون دید زود 

همان بانگ و خشم معلم شنود. قردوسی. 
چنانکه طوطی در آینه نگرد و معلمش در 


پس آینه تلقین می‌کند. (سعاأت خاقانی چ 

محمد روشن ص ۶ا. 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت 

جفا و ناز وعتاب و ستمگری آموخت. 
سعدی. 

همه قبيلة من عالمان دين بودند 

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت. سعدی. 

به مکتبی نرفته و ابجدی نخوانده, معلم علوم 

اولین و آخرین بود. (قائم مقام). 

-معلم و متعلم؛ استاد و شا گرد. (ناظم 

الاطاء). 

|دانشمند و فیلسوفی که جامع علوم عصر 

خود و واضع بخشی از دانشها باشد. 

- معلم اول؛ کنایه از ارسطو چرا که علم 

حکمت را اول ارسطو به قید کتایت آورده ؟ 

نیم نمود و ل از ازسطو حک‌مای سایق 

حکمت را به شا گردان زبانی تعلیم می‌نمودند. 

(غیاث) (آنندراج). لقب ارسطو. (یادداشت به 

خط مرحوم دهخدا). در روضات الجنات 

گوید سب معلم اول گفتن ارسطو آنکه وی 

نخستین واضع علم منطق بوده و نخستین 

کی است که مذهب تناسخ را ابطال نمود و 


معلم‌خانه. 

مطالب سخیف و موهوم را از ميان مطالب 
حکمت برانداخت و راه دلیل و برهان منطقی 
را بب‌ازنمود. (از ری حانةالادب چ۲ج۵ 
ص ۳۳۵). 
- اابه اصطلاح اوباشان شیطان باشد. 
(آتدراج). شیطان. (ناظم الاطباء). و رجوع په 
معلم‌الملاتک شود. 
- ||مراد آدم عليه اللام که فرمود: يا آدم 
انبهم باسمائهم آ. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی). 
- معلم الث؛ صاحب الذریعه چندین جا 
ابنسکویه را به وصف معلم ثالث ستوده 
است. (از رمحانة الادب چ ۲ ج ۵ ص۳۲۵). 
لقب ابوعلی احمد م‌کویه است. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
- ||در بعضی از عبارات میرداماد اشاره به 
خودش است. اربحانة الادب چ ۲ ج۵ 
ص ۴۵ ۲). 
- |زگاه لقب مسعلم شالت را به ابوعلی 
حسین‌بن عبدالین سینا شیخ‌الریس داده‌اند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- معلم انی؛ کتایه از ابونصر فارابی چراکه 
کتب حکمت یونانی را که ارسطو و غیره 
تحریر کرده‌اند اول ابونصر فارابی آنها را از 
یونانی یه عربی مترجم نموده تعلیم کرد. 
(غیاث) (آنندراج). لقب ابونصر فارابى. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ابونصر فارابی شود. 
||ناخدا و ملاح جهاز را نیز گویند چرا که او 
ماهر احکام کشتی و جهاز باشد. (غیاث) 
(آتدراج): 
می‌دود گر جانب گرداب دائم همچو موج 
از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را. 

سلیم (از آنندراج). 
معلمان. 43 لٍ] (اخ) دهی از دهستان: 
طرود است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاهرود واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج۳). 
معلم الملانکت. [م عل لمل م و (اخ) 
لقب شیطان, (غیاث) (اندراج) و رجوع به 
ترکیب معلم اول ذیل معلم شود. 
معلم‌خانه. ( عل لٍ ن /ن] (امرکب) 
مکتب و مدرسه. (انندراج). جای درس و 
تحصیل و مدرسه". (ناظم الاطباء): 


۱ -در محیط المحیط اين معنی ذیل معلم [مْ 
ل ] آمده است. رجوع به مغلم (معنی آخر) شود. 
۲ظ پراسانی تس 

۳-قرآن ۳۳/۲ 

۴- در زمان تاصرالدین شاه قاجار این نام رابه 
دارالفون تهران می‌دادند. (از پادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 


معلم کاشانی. 
معلمخانة چشمش چه رسم آورد در عالم 
که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیطدن. 


( کلیات شمی ج فروزافر ۷ص ۴۳۵ 
معلم کاشانی. ٤[‏ غل لٍ ) (إخ) اسرجفر 


معلول. ۲۱۱۷۹ 


معلمه. 1م عل لِم /۶](ع ص,!) منت معلم. | گردن شتر پیچیده باشد. (منتهی الارب) 


زن اموزگار. . زن آموزنده. زن باددهنده. 
اتون. ج“ معلمات. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). خانم آموزگار. 


از شاعران قرن یازدهم هجری است که به معلمی. مغل لی] (حسامص) مأخوذ از 


معلمی اشتفال داشت. ازوست: 
خلقم همه رند و بوالهوس می‌دانند 
میخواره و رندم همه کس می‌دانند 
گویندمخور می که خدا گیرشوی 
حق را مگر این قوم عسس می‌دانند. 
وة 
زاهد به خرابات رهی پداکن 
وندرخور رحمت گنهی پدا کن 
چون شه مریز صاف و دردی که تراست 
بنشین چو خم باده تهی پیدا کن. 
و رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ج۲ ص ۲۹۷ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
معلیم کلا. (معل رک ] (۸ اخ) دهی از دهستان 
دابوست که در بخش مرکزی شهرستان آمل 
واقع است و ۶۴۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). و رجوع به ترجمةً 
مازندران راینو ص ۱۶۱ شود. 
معلیم کلا. عل لک ] (اخ) دهی از دهستان 
ميان دورود ابت که در بخش مرکزی 
شهرستان ساری واقع است و ۰۰ ۴ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیای ایران ج۳). 
معلیم کلا. < [م عل لک ] (اخ) دهی از دهستان 
مشهد گنج‌افروز است که در بخش مرکزی 
شهرستان بابل واقع است و ۳۶۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهتگ جفرافیایی ایران ج ۳). 
معلیم کلا. [ ٤‏ عل ل ک ] (اخ) دهی از دهستان 
دشت‌سر است که در بخش مرکزی شهرستان 
امل واقع است و ۲۴۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافبایی ایران ج ۳). 
معلیم کلایه. [ عل لک ي ] (اخ) مسرکز 
بخش معلم کلایه تابع شهرستان قزوین است 
که در ۵۴ هزارگزی شمال شهر قزوین واقع 
است و ۴۲۸ تن سکنه دارد. از ادرات دولسی 
ب‌خشداری, پت ژان‌دارسری, فرهنگ, 
بهداري و صندوق پست دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج:١)۔ e‏ 
معلم کوه. ع ((ج) دهی از دهتان 
نثتاست که در شهرستان شهوار واقع است 
و ۲۶۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۳). 
معلمه. [م عل ل ] (ع ص) سگ شکاری. 
(دهار) (مهذب الاسماء). . رجوع به ملّ شود. 
معلمة. صا تأث مُعلّم. نشاندار. 
باعلامت. 
زو ید معلم شود. 
معلمة. [م ل م] (ع ل) آنچه بدان بر چیزی 
استدلال کنند. ج, معالم. (ناظم الاطبام). 


مَسَوّمة. (یادداشت ت به خط مرحوم 


تازی. تربیت و تعلیم. (ناظم الاطباء). شغل و 
عمل معلم. تعلیم دادن؛ 
وقت است کز یرای هلا ک‌مخالفان 
افلا ک‌راکنی به سیاست معلمی. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص .)٩۳۳‏ 
و رجوع به معلم شود. 
معلمی. a‏ [] (حامص) حالت و 
چگونگی شل تلي‌ديدگي. آموزش‌دیدگی: 
در کک غد کوش که لاز مما 
آید برون ز منقصت سایر کلاب. 
و رجوع به شم شود. 
معلهیت. [م عل ل می ی ] (ع مص جعلی, 
[مص) معلمی. (ناظم الاطباء). رجوع به 
معلمی شود. 
معلمین. [معّ[ لا (ع ص لاج سطلم. 
رجوع به معلم شود. |ایکی آز درجات 
پنجگانة مانویه و معلمین» درجه اول آن است 
و دوم مشمسین و سوم قسیین و چهارم 
صدیفین و پنجم سماعین. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
معلن. [مْلٍ] (ع ص) آشکسارکننده. 
(آنندراج) (از متهى الارب) (از اقسرب 


جامی. 


الموارد). آشکارکنده و فاش‌کننده و 


شایم‌کنده. (ناظم الاطباء). اعلان‌کننده. و 
رجوع به اعلان شود. 
معلنجم. ١٤ل‏ ج ] (ع ص) ریگ تو برتو و 
برهم نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ریگ مترا کم.(ا اقرب الموارد). 


معلنداق. [مل] (ع لا چاره و کمک. ||نجات. 


و ره‌ایی. (ناظم الاطباء) (از فسرهنگ 
جانسون). 
معلندد. [م ل د  /‏ د] (ع!) چاره و گریز و 
يقال مالی عنه معلندد؛ ای بُدّ. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط 
المیحط). چاره و گریز. (آنتدراج). 
معلندد. 1 د] (ع ص) زمینی که در.آن نه 
آب باشد و ته چرا گاه.(ناظم الاطباء)۲. 
معلنکس. [مْ ک] (ع ص) مسسعّلکس. 
(منتهی الارب) (اقرپ السوارد). رجوع به 
معلکس شود. 
معلنککک. م کب ] (ع ص) موی بسیار و 
فراهم آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد): و رجوع یه ِِ ک‌شود. 
معلوب. (۶] 12 ص) راه فرا 
(منتهى الارب) (آتندرا اج( 7 الاطباء). راه 
روشن. (مهذب الاسماء) (از اقرب المواردا). 
||سیف معلوب؛ شمشیر که قبظ آن از پى 


و پاسپرده. 


(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
ازگرفتار بیماری عَلّب". (ناظم الاطباء). 
معلوجاء ۰ (2] (ع )ج مسلي. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنتدراج). اسم جمع 
علج, (اقرب الموارد): و رجوع به علج شود. 
معلوجی. ( جا] لع إا علج (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به علج شود. 
معلوط. [م لو و](ع !) داغ‌کردن‌گاه بر گردن 
شتر. (منتهی الارب). جای داغ بر گردن شتر 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معلو ط. (] (ع ص) شتری که بر گردن او 
داغ باشد. (از اقرب الموارد). 
معلوف. (م] (ع ص) فربه. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معلوفة شود. 
معلوف. (ع] ((خ) الاب لويس الیسنوعی 
(۱۹۴۶-۱۸۶۷م.) از روحانیان مسیحی و از 
علمای عربیت است. در لنان متولد شد و در 
بیروت و آروپا به کب علم پرداخت و مدت 
سی سال روزئامة «البشیر» را اداره کرد. از 
تألفات او کاب «السنجد» در لفت عربی 
است. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام 
زرکلی چ ۶۲ص ۱۴ اشود. 
معلوف. (م) (اخ) رجوع به ناصیف معلوف 
شود. 
معلوفة. (مْ ت)(ع ص) فربه. (ناظم 
الاطباء), شاة معلوفة؛ گوسپند فربه. (منتهی 
الارب) (آنندراج). 
معلوق. )۲ (ع ) آنکه از وی چیزی 
آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب ` 
الموارد) (از محیط المحیط). هرانجه بر وی 
چیزی آویزند ځواه گوشت 
انگور و یا مشک و مطاره. 
الاطباء). 
معلوق. 016 ص) آری‌خه‌شده. (ناظم 
الاطباء). || آنکه در حلق او زلوک چبیده 
باشد. (منتهى الارب) (آنندراج). کی که در 
حلق وی زلو چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ۱ 
معلول. (2)(ع ص) بیمار. (دهار) (سنتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). بیمار و 
علیل و ناخوش و آزرده. (ناظم الاطباء). 
مریض. رنجور. علیل. (یبادداشت به خط ' 
مرحوم دهخدا). به معنی بیمار خطاست زیرا 
که از علت که به معتی بیماری است صیغۀ 


ت باشد و یا خرضا و 


ج. معالیق. (ناظم 


١-در‏ محيط المحيط بدين معنى ذیل معلندد 
[ مل د] آمده است. 

۲ -بیماریی که در پی گردن شتر عارض گردد. 
(محهی الارب). 
۳ - در ناظم الاطباء به فتح اول [م] خبط شنده 


است. 


۰ معلولا. 


صفت علیل می‌آید نه معلول... لکن با وصف 
این معنی در کلام بعض ثقات واقع شده. 
(غیاث) (انندراج): 


سخت نالان چو ناقة معلول 
زار و گریان چو عاشق مهجور. ممودسعد. 
گفت بنگر که از چه معلولم 
کز خور و خواب جمله معزولم. سنائی. 


و میان گفتار و کردار تو مافت تمام می‌توان 
شناخت و راه اقتحام مخوف است و من به 
تفس معلول... ( کلیله و دمته چ میوی 
ص ۲۹۸). هيچکر به مردم از ذات او 
نزدیکتر ت چون بعضی از ان معلول شود 
به داروها علاج پذیرد. ( کلیله و دمته), 
بقراطی... برشمرد از ائمه و حکما و فضلا و 
فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول 


گشته‌اند. (چهارمقاله». 

سگ زردم شده معلول به وقت 

لمل رخشان شوم انشاله. خاقانی. 
نه خورشید همخانة یی امد 

چه معنی که معلول و حیران تماید. خاقانی. 


و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و 
چندان ما کول‌که آن چند سمدود معلول را 
راضی باشد نمانده... (جهانگشای جوینی چ 
قسزوینی ج۱ ص ۱۳۲). |اصساحب علت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معیوب. که 
دارای عیب و نقصی است: و باید که از 
معلولان چون اعور و اعرج و اقرع و ابرص 
اجتاب نماید. (اخلاق جلالی. یادداشت 


ایضا). 
برد مردمی آخر که صل چو منی 
کم‌از قراضَة معلول قلب‌کردار است. 
خاقانی. 

مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد 
هم خاک‌با عقونت و هم آب نا گوار. 

جمال‌الدین اصفهانی. 
|اسقیم. نادرست. نااستوار. ست: خلف 
کس فرستاد و به عذرهای معلول و سخنهای 


نامقبول تسک جست. (ترجمة تاريخ یمیتی 
چ ۱تهران ص۲۳۸). تا معاذیر نامقبول و 
علتهای معلول در میان نهاد.(ترجعة تاریخ 
یسمینی چ ۱تهران ص ۳۴۱). |[کم‌قوت و 
کم‌زور شده. || شراب ممزوج با آب. (ناظم 
الاطباء). ||(() چیزی که آن رابه علت و 
سبهای ضروری او ثابت کرده باشند. (غیاث) 
(آندراج). آنچه از علت پدید آید. نتيجة 
علت. مُمَیّب. مقایل علت. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). امری أست که همواره به 
دنبال علت آید و شأنی از شون علت و اثری 
از آثار اوست واز این جهت است که گویند 
معلول بایتی مناسب با علت خود باشد و 
وحدت معلول ملتزم وحدت علت انست و 


بالعکی. و تخلف معلول از علت تامه محال 
است و معلول به علت خود واجب می‌شود و 
شرایط علیت و معلولیت سنخیت ميان آن دو 
انت و انفکا ک‌میان علت و معلول محال 
است و معلول واحد شخصی مستند به دو 
علت نمی‌شود:بطور اجتماع یا تبادل و تعاقب. 
(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی): 
همی گویی زمانی بود از معلول تا علت 
پس از ناچیز محض اررد موجودات را پدا. 
تمهت و 
بمعلولی چو یك حکم است و یک وصف این دو عالم را 
چرا بی‌علت سابق توانا باشد و انا " 
ناصرخرو. 
گویی ک یز سول خود لت بود شان 
جنان چون بر عدد واحد و یا بر کل خود اجزا. 
ناصرخرو. 
- معلول آخر؛ رجوع به ترکیب معلول اخیر 
شود. 
= معلول ابداعی؛ عبارت از عقول مجرده‌اند 
که موجودات ابداعی‌اند و به صورت مفرد 
عقل اول مراد است. (فرهنگ علوم عقلی 
جعفر سجادی). 


- معلول اخیر؛ آنچه ابدا علت چزی واقع 


نشود. (از تعریفات جرجانی). عبارت از 
معلولی است که خود علت برای چیزی دیگر 
نباشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
معلول باز پسین. 

- معلول بازپین؛ رجوع به ترکیب قبل 


5 


شود. 

- امثال. 

تخلف معلول از علت محال است؛ قاعدة 
فلفی است که گوید معلول همیشه متلازم با 
علت خود باشد. (امثال و حکم ج۱ ص ۵۲۲). 
معلو لا. 11 ((خ) ناحیه‌ای است از نواصی 
دمشق و قریه‌ها دارد. (از معجم البلدان), 
معلولات. (2](ع ص.!) ج معلولة مونت 
معلول. رجوع به معلول شود. 

- معلولات اریعه (اصطلاح فلسفی)؛ چهار 
ملول تقایل ل اه او لات ارت 
عبارتند از: ۱- مصنوعات بشر حیوانی, ۲- 
مصنوعات طبیعی که معادن و تبات و حیوان 
باشد. ۲- مصنوعات و مسوجودات نفانی 
بسیطه که افلا کو کوا کب و عناصر اربعه 
باشند. ۴- موجودات روحانی الهی که هیولی 
و صورت مجرده و.نفی و عقل باشد. (از 
فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 

- معلولات قاهره؛ مراد انوار قاهره است. 
(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 
معلو ل سکل. (ء ش /ش] (ص مرکب) 
بیمارگونه. نزار و ناتوان و پژمرده: آنچه 
بگیرد! معلولشکل بود و تا دو سه سال 
تضاطی و قسوتی به آن بسازدید نياید. 


معلوم. 
(فلاحت‌نامه, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معلول کردن. [م ک د] (منص مرکب) 
بیمار کردن. سست وناتوان کردن. معیوب و 
ناقص کردن: 
مجذوم چون ترنج است ابرض چو سیب دشمن 
کش جوهر حنابت معلول کرده جوهر. 
خافانی. 
معلولة. (ع [](ع ص) تأنسیث معلول. 
(يادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
معلول شود. 
معلو ليی. [] (حامص) معلول بودن. حالت 
و چگونگی معلول. بیماری. نزاری* 
به معلولی تن اندرده که ياقوت از فروغ خور 
سفرجل‌رنگ بود اول که آخر گشت رمانی, 
و رجوع به معلول شود. 
معلوم. [] 4 ص) دانسه‌شده. 
شناخته‌شده و اشکار و هویدا و واضح و 
محقق و مسلم و مشخص و ممتاز. (ناظم 
الاطباء). دانسته. مقابل مجهول. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): و مردمان را حال... 
معلوم‌تر شنود. (تساریخ بیهقی چ اديب 
ص ۲۹۷). ناچار خداونند را معلوم‌تر باشد 
آنچه رای عالی بیند بندگان نتوانند دید. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۷). خواجه 
بونصر را حال من معلوم است. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص۳۲۱ 
خدای میدع هرچ آن ترا به وهم و به حس 
محاط و مدرک و معلوم و مبصر است و مشار. 
تا و 
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم 
مجهول کس نیم همه معلوم مزدم است. 
فان 
معلوم است که مرگ بر زندگی نانهنا مزیت 
دارد. (مرزبان‌نامه). 
همه دانندگان راهست معلوم 
که‌باشد مستحق پیوسته محروم. نظامی. 
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی 
دائم. ( گلستان). حلم شتر چتانکه معلوم است 
اگر طفلی مهازش بگیرد صد فرسنگ ببرد. 
( گلستان).ا گر عقل یکی است از چیزهای 
سقول و معلوم.. (مصنفات باباافضل ج۲ 
ص ۲۹۱). اامعین. مقرر. مقدر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا: و ان من شیء الا عندنا 
خزائنه و مانتزله الا بقدر معلوم. (قرآن 
۵ رلک لهنم رزق مسعلوم. (قرآن 
۷ جمیع .امت-رامدتی است معلوم: 
همین که او می‌رسد پیش ویس نمی‌باشد. 
(تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۳۰۷). دو چیز 


۱ -از بادامهای ریشه قوئ کرده که بازنشانند. 


معلومات. 


معلوم شدن. ۲۱۱۸۱ 





محال عقل است خوردن بیش از رزق عقسوم 
و مسردن پیش از وقت معلوم. ( گلتان). 
مشفول کفاف از دولت عفاف محروم است و 
ملک فراغت زیر نگین رزق معلوم. 
( گلستان). ||() کنایه از مال و زر و درم و 
دینار... و در خیابان نوشته معلوم که در 
قارسی به معنی زر مستعمل است بدان جهت 
است که زر این همه شهرت که دارد احتیاج 
نام بردنش ليست چنانکه لفظ یقین به معنی 
مرگ. (غیاث) (آنندراج). زر و درم و دیتار. 
(ناظم الاطباء): وجه. پول. نقد. نقدیته. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
صدبار به چنگ آمد معلوم جهانش 
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد. 
اپوالفرج رونی. 
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم 
با چنین افلاس خود را نام سردفتر نهیم. 
ستائی (دیوان ص 4۲۲۱. 
ما شما را هیچ معلوم بنگذاشتيم خدای تعالی 
هرچه می‌باید سی‌فرستد. (اسرارالتوحید چ 
بهمنیار ص۱۳۲). و خانقاه را هیچ معلوم نبود 
با خود انديشه کردم... که مردی بدین 
بزرگواری آمده است... در خدمت او چیزی 
که خرج کنم از کجا آرم. (اسرارالسوحید ج 


بهمنیار ص۱۴۱). 
معلوم من از عالم. جانی است چه فرمایی 
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم. 
خاقانی. 
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد 
یک زند؛ دوتایی او را خریده‌اند. خافانی. 


درویش ضعیف‌حال را در تنگی خشکسال 
مپرس که چونی مگر بشرط آنکه مرهمی بر 
ریشش نهی و معلومی در پیشش. ( گلستان). 
مگر آن معلوم ترا دزد برد گفت لا وله بدرقه 
برد. ( گلستان). پیاده‌ای سر و پابرهنه با 
کاروان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد 
و شعلومی نداشت. ( گلستان). ||ذخیره. 
(غیاث) (آتدراج) (ناظم الاطباء). ||عمر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زندگی. 
که‌تا تن به جای است و فزخ پدر 
ز رای پدر پای نتهم به در 
ولیکن چو معلوم او شد تمام 
نهم زود بر راه یعقوب دام. 

شمسی (یوسف و زلیخا). 
از آن پس چو معلومش آمد فراز 
سوی رفتن آمد مر او را نیاز 
به یک روز با جفت خود جان بداد 
تو گفتی که یوسف ز مادر نزاد. 

شمی (یوسف و زلیخا). 
از او ابن يامین همی زاد خواست 
ولیکن به زادن روان داد خواست 


که معلوم وی تا بدانگاه بود 
وزان راز جان‌پرور 1 گاه‌بود. 
شمی (یوسف و زلیخا). 

|[(ص) معروف و مشهور و نامدار. (ناظم 
الاطباء). 
- معلوم‌الحال؛ آنکه وضع زندگانی وی را 
همه کس می‌داند و نامدار و مشهور برخلاف 
مجهول‌الحال. (ناظم الاطباء), 
- | آنکه بدنام و رسوا باشد. آنکه در بی‌عفتی 
و نادرستی مشهور باشد. 
||این کلمه را گاهی برای « کل مایستقبح 
ذ کره» استعمال کنند. (یادداشت به خط 
مرسوم دهخدا)؛ 
خواجگان دولت از محصول مال خشک‌ریش 
طوق اسب و حلقه معلوم استر کرده‌اند. 

سنائی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||(اصطلاح دستوری) فعلی است که به فاعل 
نبت داده شود و از نظر معلوم بودن فاعل. 
آن را فعل معلوم خوانند مانتد نوشیروان چهل 
و هشت سال پادشاهی کرد. نادر هندوستان را 
گرفت. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و 
بهار و... ج۱ صص ۰۱۱۴-۱۱۳ ||(اصطلاح 
شلفی) سعلوم در مقابل مجهول است و 
چیزی است که شناخته شده باشد. معلوم بر 
دو قسم است: معلوم بالقات و معلوم بالعرض. 
علم به صور حاصله یا مرتمه یا منطبعه و یا 
متمثله در ذهن بالذات و به امور على 
خارجی که ما به ازاء آن صور است بالعررض و 
بواسطة صور آنها می‌باشد. صدرالدین گوید: 
آنچه بر آن اطلاق معلوم می‌گردد بر دو قسم 
است یکی آنچه وجودش فی نفسه عبارت از 
وجود آن برای مدرک بوده و صورت عییی 
آن بنفسه صورت علمی آن می‌باشد و آن 
معلوم بالات است. و دیگری آنچه وجودش 
فی نفه غیروجودش برای مدرک بوده و 
صورت عینی آن پنفه غیراز صورت علمی 
آن می‌باشد و آن معلوم بالعرض است و هرگاه 
گفته‌شود علم عبارت از صور حاصله از شیء 
است نزد مدرک. مراد از معلوم در این صورت 
آمری است که خارج از قوای مدرکه باشد و 
هرگاه گفته شود علم عبارت از حضور 
صورت شیء است برای مدرک مقصود علمی 
است که نفس معلوم است و هر دو قم معلوم 
حقیقی و مکشوف بالذات صورت شیء است 
که وجود او توزاتی ات و غرمادی است. 
(فرهنگ علوم عقلی, جعفر سجادی). 
معلومات. (2] (ع ص !)ج معلومة تأنیث 
معلوم. [یادداشت به خط صرحوم دهخدا), 
چیزهای دانته‌شده و علوم. (ناظم الاطیاء)؛ 
خلاقی که معلومات مبدعات فطرتش از کمال 
قدرت او یک داستان است. (جهانگدای 
جوینی). دریغ از شما که معلومات خود را به 


مجهولات ارباب غرض مشوب می‌سازید. 
(میرزاتقی صاحبدیوان علیآباد). 

- الایامالم ملومات؛ ده روز ذی‌الهجه. 
(منتهی الارب). ده روز ذی‌حجه که حاجیان 
حسج مسی‌کنند. (ناظم الاطباء). دهة اول 
ذی‌الحجه و آخر آن روز قربان است. (از 
آقرب الموارد). 
معلوم تبریزی.( ۸‏ م ت) لل 
محمدحین‌بیک از شاعران قرن یازدهم 
هجری است. صاحب تذکرةٌ نصرآبادی آرد: 
«از خود مایه و استطاعتی دارد و به تجارت 
مدار می‌کند. طبعش خالی از لطف نیست». از 
آوست: 

ما راز یاد خویش فراموش کرده‌ای 

در خاطرت چو آبله پیداست جای ما. 
دوستی پین که در مانه ما 

جز میان تو مو نمی‌گنجد. 

آرزوها را به آهی آب بر آتش زدم 

سوختم صحرای خاری را که در دل داشتم. 

و رجوع به فرهنگ سخنوران و تذکرة 
نسصرابادی ج ۲ ص ۲۸۷ و دانشمندان 
آذربایجان ص ۳۵۱ شود. 
معلوم داشتن. (متَ] (مسص مرکب) 
شتاب‌انیدن. به آ گاهی‌رسانیدن. | گاه‌بودن. 
مطلع بودن. دانستن: و هریک آنچه از غث و 
مین دول تخود مایم دای له رض 
رساندند. (ظفرنامة یزدی). 
معلوم شدن. (ش د1 (سص مرکب) 
دانسته شدن و واضح و اشکار شدن و هوایدا 
گشتن.(ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم 
شد که جگر بط چون پرطاوس و یال او آمد. 
(مرزبان‌نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج 
ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... 
(المعجم چ دانشگاه ص ۲۶). 


خواجه چون بیلی په دست بنده داد 


بی‌زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. 
معلوم شد که از طرف او هم رغجتی هست. 
( گلستان). 

زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد 

معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. 
معلوم شد این حدیث شیرین 

از منطق آن شکرفشان است. سعدی. 
تا آخر ملک را طرفی از ذسایم اخلاق او 
معلوم شد. ( گلستان), 

- معلوم کسی شدن؛ بر او آشکار شدن. 


واضح و روشن شدن بر وی؛ و چون آن حال 
معلوم خاقان شد غمنا کگشت. (فارسنامة 
ابن البلخی ص ۱۰۲). هر آنچه دانی که هر 
آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن 
تمجیل مکن. ( گلستان). و باز فراموش نکسنم 
که معلومم شد مروارید است. ( گلستان). 
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است 


۲ معلو م کر دن. 
معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. 
آرحدی. 
معلوم کردن. (ءک د] اسص مرکب) 
شاسانیدن. اطلاع دادن. خیردادن. (ناظم 
الاطباء): و چون بازگشت معلوم کردند که 
خزر متولی شده‌اند. (فارسنامة ابن البلخی 
ص .)٩۴‏ 
خاقانی آن تست به هر موجبی که هت 
معلوم کن وراکه تو خود زآن کسی. 
خاقانی. 
سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود 
گوش جان بايد که معلومش کنی اسرار دل. 
سعدی. 
وک نت دای لاان ند 
(مصفات باب افضل ج۲ ص ۳۹۵), 
- معلوم کی کردن؛ به او خیر دادن. او را 
مطلع کردن. به اطلاع او رساندن؛ په نزدیک 
ملک هیاطله رفت و معلوم ایشان کرد که 
ملک او را می‌رسد. (فاریتامه ابن البلخى 
ص ۸۲. 
||شناختن. كشف كردن. (ناظم الاطباء). 
دانتن. تشخیص دادن: از وزیران پدر چه 
خطا دیدی که همه را بند کردی گفت خطایی 
معلوم نکردم... ( گلستان). فنیدم که طرفی از 
خیانت نفس او معلوم کردند. (گلتان). روا 
باشد روزی چند به شهر اندر آیی و کیفیت 
حال مطوم کنی. ( گلستان), هرکه در پیش 
سخن دیگران پیفتد تا پایة فضلش بدانند ماي 
جهلش معلوم کنند. ( گلتان). اثر عنایت 
فرانماید در لباس معاقبت تا بزرگان به فراست 
معلوم کنند و درآیند. (سعدی مجالس). 
]فلت ردن و مشق تردق ی شود 
||نشان کردن و علامت گذاشتن. ||ظاهر 
کردن.(ناظم الاطباء). 
معلوم گرداندن. (مگ د] (مص مرکب) 
رجوع به معلوم گردانیدن شود. 
معلوم گردانیدن. مگ 5) (مص 
مرکب) معلوم گرداندن. شناسانیدن. خبر 
دادن. آ گاهاختن. مطلع کردن: 
ترا معلوم گرداند از این دریای ظلمانی 
که او اين عالم سقلی جرا بر خشک و تر دارد. 

۱ ناصر خسرو. 
زن را اهسته بیدار کرد و معلوم گردانید که 
حال چیت. (کلیله و دمنه). بیان حال و 
حقیقت کار او ملک را معلوم گردانم. ( کلیله و 
دمنه). ما را معلوم گردان تا آنچه ری 
شماست ما بر آن پرویم. (سمک عیار). و 
رجوع به معلوم کردن شود. ||دانستن. 
شناختن. کشف کردن: تا به مدتی اندک اندازه 
رای و رویت او معلوم گردانید. ( کلیله و دمنه). 
و رجوع به معلوم کردن شود. 

معلوم گرد یدن. مگ دی د] (مص 


مرکب) آشکار شدن. واضح شدن. دانسته 
شدن: 
فردا معلوم تو گردد که کیست 
نزد خدای از من و تو بر ضلال. 
ناصرخسرو. 
و اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان 
آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد. 
(کلیله و دمنه). 
نپرسیدش چه می‌سازی چو دانست 
که‌بی‌پرسیدنش معلوم گردد. (گلستان). 
که خبث نفل نگردد به سالها مسعلوم. 
( گلستان). 
هرکه معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت 
گوسر انگشتان شاهد بین و رنگ ناختش. 
سعدی. 
و رجوع به معلوم شدن شود. 
معلوم گشتن. (ء گ تَّ] (مسص مرکب) 
معلوم گردیدن: یعنی چون وجوه تجارب 
معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش 
باید کوشید. ( کلیله و دمنه). معلوم گشت که 
سخن ایشان فاسد است. ( کشف الاسرار ج۲ 
ص ۵۳۷. 
علت آن است که وقتی سخنی می‌گوید 
ورنه معلوم نگشتی که دهانی دارد. سعدی, 
و رجوع به معلوم گردیدن شود. 
معلومة. [م] (ع ص) تانیث سعلوم. ج» 
معلومات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
زوع الوم و مامات قود: 
معلومی. [] (حامص) به معنی آگاهی و 
دریافت باشد. (برهان). ماخودذ از تازی» 
اطلاع و دانایی و ممرفت و دانش و هر. (ناظم 
الاطباء). 
معلومیی. [م ] (اص نسیی) نبت است به 
فرقة مطلومیه که ضد مجهولیه‌اند. (از اناب 
سمعانی). و رجوع به معلومية شود. 
معلومیت. ( می ی ] (از ع, مص جعلی, 
إمص) مأخوذ از تازی, چگونگی دانا بودن و 
اطلاع داشتن. (ناظم الاطباء). ۲ 
معلومیة. (م می ی ] ((خ) گروهی از خوارج 
عجارده که در اصول عقاید با فرقهٌ حسازمیه 
یک‌انند جز آنکه این گروه گویند که مؤمن 
کسی‌است که خدای‌تعالی را به جمیع اسماء و 
صفاتش بشناسد و چنانچه برخلاف این باشد 
او را مؤمن نگویند بلکه باید چنین کی را 
جاهل نامید و گویند افعال بندگان مخلوق 
آفریدگار جهان است. (از کشاف اصطلاحات 
الفشون). فرقه‌ای از خوارج عجارده‌اند و نزد 
انان مومس کی است که خدای را با تمام 
صفات شناسد. (فرهنگ علوم تقلی سجادی). 
معلوق. [ع لو ] (ع ص) مقابل مسفولة ا: تاء 
معلوة. ياء ممفولة. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). فوقانیه. حرفی که در بالای آن نقطه 


بف 
باشد. 
معلهج. (مع 1٥‏ (ع ص) احسمق. (مسهذب 
الاسماء). گول نا کسر فرومایه. اتکی 
الارب). گول واحمق و نا کس و فرومایه. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معلهز. ٤[‏ ع 2] (ع ص) گوشت نیم پخته. 
(متهى الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معلهزة. مغ در ](ع ص) گوسند لاغر. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معلهص. (ء ع ] (ع ص) گوشت نیم پخته. 
(منتهی الارب) (انندراج)؛ لحم معلهص؛ 
گوشتی که نیک پخته نشده باشد. (ناظم ۰ 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معلیی. غل لی ] (ع ص) ب لندکننده و 
افرازنده. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به تعلية شود. || آنکه به جانب راست 
ناقه و گوسپند به دوشیدن آید. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). آنکه از جانب راست, گوسیند و 
ماده‌شتر را بدوشد. (ناظم الاظباء) (از اقرب 
الموارد). 
معلیی. (م عّلْ لا] (ع ص) بلند. (آنندراج). 
بلند کرده و برافراشته. بلند و رفیم. معلا 
(نساظم الاطباء). و رجوع به معلا شود. 
اابزرگ. (آنندراج). بزرگ و بزرگ‌کرده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بزرگ‌قدر: 
کربلای معلی. ||() هفتم از تیر قمار. (منتهی 
الارب) (آندراج). تير هفتم قمار. (مهذب 
الاسماء). نام تیر هفتم از تیرهای قمار. (تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). تير قمار که حص 
صاحبش از همه زائد است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ او در ميان ایشان همچو تیر 
معلی است در میان تیرهای قمار و همچو 
بالهای پیشین, در مان بالهای مرغان. (تاریخ 
خی | باوانشان رات ایت 
الاسماء). ||نزد بلغا آن است که در تمام بیت 
سر کلمات را حرفی معن بیاورند | گرچه در 
بعضی منشأت چندگان کلمات کی را بر این 
نوع افتاده باشد چون شاعر را قصد صنعت 
نبود گویی که نگفته است و دلیل بر عدم قصد 
که‌در همه بیت نیاورده است. مشال: شب است 
و شاهد و شمع و شراب و شیرینی. و این 
صنعت از مخترعات صاحب جامع الصنایع 
است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
معلیی. [] (ع ص) بلندگرداننده و افرازنده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |أبر بلندى برآینده. (ناظم الاطیاء) 
(از منتهی الارب) (از آقرب الموارد). و رجوع 


۱-یعنی تحانیه» حرفی که در زیر آن نقطه 
باشد. 


به اعلاء شود. 

معلی. [م ۷] (ع مص) مصدر ميمي است به 
معنی علو. ج» معالی. (غمیاث, ذیل معالی) 
(آنندراج). 

معليی. (م عل لا] (إخ) رجوع به ابوالحسن 
معلی‌بن زياد الفر دوسی شود. 

معلیی. ام عل لا] (إخ) رجوع به ابوالحسن 
معلی‌بن فضل شود. 

معلیی. (م عل لا] (إخ) رجوع به ابواهیثم 
معلی‌ین اند شود. 
معلیی. [مٌ عل لا] (اخ) رجوع ابوالیمان 
معلی‌بن راشد شود. 
معلیی. [مْعل لا] (إخ) رجوع به ابوعبدائه 
معلی‌بن سلام دمشقی شود. 
معلي. (مٌ عل لا] (إخ) رجوع به ابویعلی 
معلی‌بن منصور شود. 
معليی. (م عل لا] ((خ) رجوع به ابویعلی 
معلی‌بن مهدی شود. 
معلیی. (معّل لا] (اخ) ابن نیس بزاز کوفی 
از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است. 
علمای رجال شیعه را در باب او اختلاف 
است. چنانکه بعضی او را موثق ندانته‌اند و 
یا قدح کرده‌اند. لکن شیخ طوسی در کتاب 
غیبت او را از ممدوحان شمرده است. و از 
ابوبصیر روایت کرده‌اند که چون داودبن علی. 
معلی را کشت و به دار کشید. کار او بر 
حضرت سخت بزرگ آمد و گفت معلی به 
بهشت داخل گردید. اعمال عید نوروز را آو از 
حضرت صادق روایت کرده است. و رجوع به 
اخبار معرفة الرجال و قاموس الرجال شود. 
معلیی. [م عل لا] (اخ) إن منصور 
رازی‌مکنی به ابویملی از فقهای حنفی است. 
وی فقه و اصول و کتب آبویوسف یعقوب‌بن 
ابراهیم شا گردابوحنیفه را روایت کرده است. 
وفات او به بغداد در سال ۲۱۱ ه.ق.اتفاق 
افتاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از 
رجال حدیث و از مصفین آن و شقه بود. 
(ازاعلام زرکلی ج ۳ ص۱۰۵۸). 
معم. ٤1‏ مم / ٣‏ عمم] (ع ص) آنکه برادران 
پدرش کثیر باشند یا مرد کریم‌الاعمام. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (اقرب الموارد). کی که 
اعمام و برادران پدرش بار باشند و انکه 
عموهایش کریم باشند. (ناظم الاطباء). 
معم. [م عم](ع ص) هو معم خیر؛ یعنی 
رای و عطای وی شامل است همه را و به رای 
و عطای خویش فراگرفت همه راء (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجل معم؛ مرد خر که 
خیر و عقلش همه را فرا گیرد. (از اقرب 
الموارد). 
معما. (م عم ما] (ع ص, () پوشیده‌شده. 
||ناینا کرده شده. |[مکان پوشیده. ||به 
اصطلاح کلامی که به وجه صحیح دال باشد بر 


آسمی به طریق رمز و ایما که پسند طبع سلیم 
پاشد و در بعضی کتب چنین نوشته که معما به 
معتی بی‌دیده و بی‌نظر و در اصطلاح کلامی که 
دلالت کند به طریق رمز و ایما بر اسمی به 
طریق قلب یا تشبیه یا به حاب جمل یا به 
وجهی دیگر. (غیاث) (آنندراج). کلامی که 
دلالت کند بر اسمی به طریق رمز و ایما و 
چیتان. (ناظم الاطباء). این صنعت چنان 
باشد که شاعر نام ممشوق یا نام چیزی دیگر 
در بیت پوشیده بیارد اما به تصحف اما به 
قلب اما به حساب اما به تشبیه اما به وجهی 
دیگر و آن چنان باشد که از طبع نیک دور 
باشد و از تطویل و الفاظ ناخوش خالی بود و 
این صنعت آن را شاید که طبعهای نقاد و 
خاطرهای وقاد را به استخراج آن بیازمایند. 
مثالش از شعر تازی مراست در برق: 
خذالقرب ثم اقلب جمیع حروفه 
فذا ک‌اسم من اقصی منی‌القلب قربه. 
مثال دیگر پارسی در نام میرک: 
ديدم دو هفته ماه ز دیبا بر او سلب 
کردم‌در او نگاه بماندم از او عجب 
گفتم چه نامی ای بت گفتا کرم را 
بنگار با شگونه و زو نام من طلب. 
دیگر بلعلاء شوشتری در نام علی گوید: 
تیری و کمانی و یکی نقش نشانه 
بنگار و پپیوند به سوفار یکی تیر 
نام بت من بازشناسی بتمامی 
آن بت که به خوبیش قرین نیست به کشمیر. 

(حدائق السحر فى دقایق الشعر) ۲. 
معما آن است که اسمی یا مسنی را به نوعی از 
غوامض حاب یا به چیزی از قلب و 
تصحیف و غیر آن از انواع تعیمت آن را 
پوشیده گردانند تا جر به اندیش تمام و فکر 
بسیار به سر آن نتوان رید و برحقیقت آن 
اطلاع توان یافت چنانکه در نام مود 
گفهاند: 
چو نامش پپرسیدم از ناز زود 
یه دامن چو برخاست بربط بسود 
به تازی بدانستم آن رمز او 
که‌نامش ز بربط بسودن چه بود. 

(المعجم ص ۴۳۰). 

عبارت است از آنکه نام چیزی را در بیتی به 
تصحف يا قلب يا غير آن تضمین کنند و لغز 
نیز عبارت از این معنی با زیادتی سؤال و 
جواب. (نفایس الفنون). نزد بلفاء کلامی است 
موزون که دلالت کند بطریق رمز و ایبماء بر 
اسمی یا زیاده از آن بطریق قلب یا تشه یا 
بحاب جمل و یا بوجهی دیگر بملاحظهٌ 
آنکه در هر لباسی که باشد طبع سلیم از قبول 
آن انکار نتماید و از تطویل الفاظ ناخوش 
خالی بود. ظاهر است که قید اسم به اعتبار 
اغلب و | کثر است. و الا روا بود که مستخرج 


معما. ۲۱۱۸۳ 


از معما اسم نبود و سیب عدم اشتراط معما 
بنظم آن است که شاید از کلام غیرمنظوم 
اسمی اراده کنند. و معتبر نزد ارباب این فن 
حروف مکتوبه است نه ملفوظه: لهذا رعایت 
مد و قصر و تشدید و تخفیف لازم ندارند. 
چون بمجرد حصول حروف با ترتیب اسم 
ذهن متقیم به اسم انتقال میکند رعایت 
حرکات و سکنات نیز اعتبار نمنمایند. و 
معما گور الاید است از دو چیز یکی تحصیل 
حروف که بمنزلةٌ ماده است و دیگری ترتیب 
آن برحب تقدیم و يا تأخیر که بمثابة 
صورت است. و اعمال معما بر سه گوته است. 
بعضی خاص به تحصیل ماده و آن را اعمال 
تحصیلی خوانند. و بمضی خاص به تکمیل 
صورت و آن را اعمال تکمیلی نامند. ز بعضی 
عامند و خصوصیتی ندارند بهیج یک از ماده و 
صورت. بلکه فائد؛ آن تسهیل عمل دیگر 
است از اعمال تحصیلی و تکمیلی و آن را 
اعمال تهیلی گویند. و اعمال تسهیلی چهار 
است: اتقاد. تحلیل, ترکیب و تبدیل. و ذ کر 
هریک در موضم خود مثبت است. و در جامع 
الصنایع گوید معما را متقدمان بر سه نوع 
دارند. اول معمای مبدل و ان در لفظ تبدیل 
مذکور شد. دوم معمای معدود و آن چنان 
است که به عدد جمل حروف را جمع کنند و از 
آن نامی بیرون آرند. مشاله: 

چو ده با سی گرفتم, بعد هفتاد 

یقین دان نام او صد بار گقتم. 

از این بیت نام علی برميخيزد. عین هفتاد 
است و لام سی و ياء ده. سوم معمای محرف. 
دا بر ستاو رام دیگرکدبطرین هام 
و قطع و وصل حروف به الفاظ نامی معلوم 
گردد. فرق مان معما و لفز آن است که در 
معما لازم است که مدلول او اسمی باشد از 
اسماء. و در لفز این شرط نیست. بلکه در 
اینجا واجب است که دلالت او بر مقصود به 
ذ کر علامات و صفات باشد و آن در معصا لازم 
نیست. و بعضی برآنند که فرق آن است که در 


. معما اتقال به اسم است و در لفز به مسمی.:و 


اما این قول ضعیف است زیر که روا بود که در 
لغز نیز اسمی ذ کر کنند به ذ کر علامات و 
صفات و رشید وطواط گفته که لفز مثل مسا 
است الا آتکه این بطریق سؤال گویند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ص ۱۰۸۲). و 
رجوع به همین کاب ذیل «معمی» شود. 

- امتال: 

معما چو حل گشت آسان شود. 

| سخن مشکل و دشوار غامض و پوشیده. 
(ناظم الاطباء). رمز. سخن رسزآمیز. کلام 


۱-رسم‌الخطی از معمی (م عم ما ]. 
۲ -در ذیل معمی. 


1۸۴ مع‌ما. 


دشوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
دادگر شاهی کز دانش و آراستگ, 
سخنی بر دلش از ملک معما نشود. 

۲ منوچهری: 
و در این که گفتم معما و تأویل نیست... و نیز 
هرگاء بشکنم شرطی از شرایط این بیعت را یا 
بجا آرم خلاف یکی از این قاعده‌های آن یا 
معمایی در انجا په کار برم... (تاریخ بهقی چ 
فیاض ص ۲۱۵). معمای معدی باز اوردند. 
سلطان په خواجه بزرگ پیفام داد که وکیل در 
خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت. 
وقت به معمایی که نهاده بود با خواجه احمد 
عدالصمد این حال بشرح بازنمود. (تاریخ 
او را بگوید تا به معما ببنویسد که خداوند 
ساطان این همه از بهر آن کرد.... (تاریخ بهقی 
بر صورتت از دستخط یزدان 
فصلی است نوشته همه معما. ناصرخسرو. 
فلان از بهر بهمان تا مر او را صید چون گیرد 
از او پوشیده هر ساعت همی سازد معمایی. 


اضر رو 
کم تفیر سریانی ز انجیل 
بخوانم از خط عبری معما. خاقانی. 
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز 
ایجد نخوانده‌ای به دبستان صبحگاه. 
خافانی. 
تو هنوز ابجد خرد خوانی 
وز معمای عشق می‌گویی. خاقانی. 
عقل کجا پی برد شیوة سودای عشق 
یازنیابی به عقل سر معمای عشق. عطار. 
- خط معما؛ خط رمزالود. خط مرموز؛ 
در زهد نه بینایی لکن به طمع در 
بر خوانی در چاه به شب خط معما. 
ناصرخسرو. 
گرگشته‌ای در فروخوانی 
این خطهای خوب معما را. تاصرخسرو. 
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل 
عقل را خط معما پرتتید بیش از این. 
خاقانی. 
ز اشکان تیغ او قلم تز هندیسی 
پر سطح ماه خط معما براقکند. خاقانی. 


- معمانامه؛ نامه آمیخه به معما. نام 
رمزآمیز. نام به رمز که چون به دست بیگانه 
افد فهم آن مقدور نباشد: و مسعدی را گفته 
امد تا هم | کون‌معمانامه‌ای نویسد با قاصدی 
از آن خویش و یکی به اسکدار که آنچه پیش 
از این نوشته شده بود باطل بوده است, (تاریخ 
بهقی چ فیاض ص۳۱۸). 

مع‌هاء (م ع] (ع حرف ربط مرکب)" با آنکه. 
با وجود اینکه؛ چون عبدالم طلب بمرد 


وصایت‌ها به عباس کرد مع‌ما ‏ که او کهتر بود 
به سال از یازده پر که او را بودند. ( کتاب 
تقض ص ۵۴۴). 

معمار. [م] (ع ص, !) بار عمارت‌کننده و 
این صف مبالغه است چنانکه ینعام به معنی 
مرد بیاربخشش. (غیاث) (اتدراج). مردی 
بيار عمارت. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا). آنکه عمارت کند و موجب رونق و 


تعالی گردد؛ 
زهی معمار انصاف تو کرده 
در و دیوار دين و داد معمور. انوری. 
ای در زمین ملت معمار کشور دين 
بادی چو بیت معسور اندر فلک معمر. 
۱ خاقانی. 


بشت صف بهرامیان بته غلامی را میان 

در خانه اسلامیان عدل تو معمار آمده. 
خاقانی. 

یک هندسه رایش معمار همه عالم. خاقانی. 

معمار دين اثار او دين زنده از کردار او 

گجی‌است ان دیوار او از خضر با داشته. 


خاقانی. 
کلک آن رکن چون مهندس عقل 
پنج دکان شرع را معمار. خاقانی. 
خدا ترس را بر رعیت گمار 
که‌معمار ملک است پرهیزگار. (بوستان). 


= معمار کارخْانهة قدرت؛ کنایه از خداوند 
عالم می‌باشد. (از ناظم الاطباء). 

|[مأخوذ از تازی. مباشر بنایی و دانای به علم 
بتایی که به استاد بنا دستورالعمل مي‌دهد. 
(ناظم الاطباء). استاد بنايان. مهتر بنایان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه در امر 
ساختمان اطلاعات تجربی بار دارد و نقشه 
و طرح ساختمان تهیه کند و چند بناء با 
مراقبت و نظارت او کار کنند: مهندسان 
روشن‌روان و معماران کاردان طرح ثشهری 
برکشیدند. (ظفرنامة یزدی). 

معمار خانه‌های کهن راکد خراب 

تا نو نهد اساس که نوبهتر از کهن. ‏ قاآنی. 
- معمارباشی؛ ریس گروه معماران. رئیں 
صف معماران در دوران صقویه و قاجاریه. و 
رجوع به مرآة البلدان ص ۲۵ شود. 

- ||عتوان احترام آمیزی است برای معمار. 
- معمارخائه؛ اداره‌ای در دوران حکومت 
قاجار که خانه‌ها و کاخهای ساطتتی زیر نظر 
آن اداره مرمت و تعمیر می‌شد. و رجوع به 
مرات‌اللدان ص۲۵ شود. 

||چون عمارت به معنی آبادی است لهذا با را 
که صیفه نبت است به جهت تفول و تیمن 
معمار گفتند. (غیاث) (آنندراج). بنا. (ناظم 
الاطاء). در تداول گاهی به بنایان اطلاق کنند 
احترام را. 


معمك. 


معماری. [م] (حامص) بنایی و علم بنایی و 
شغل معمار. (ناظم الاطباء). عمل و شغل 
معمار. || آبادانی. آبادسازی: 
مصطفی آمده به معماری 


که‌دلم را خراپ دیدستد. خاقانی. 
به معماری کعبه چون دست برد 
زمانه براهیم پنداشتش. خاقانی- 


این فسانه از بهر آن گفتم که تا آنگه که 
معماری این مزرعه به تو مسفوض است 
نگذاری که بی‌عمارت گذارند. (مرزبان‌نامه 
ص ۲۹۲). با این سمقدمات معماری ولایت 
خوارزم بدو ارزانی داشتیم. (التوسل الى 
الترسل ص ۱۱۲). 
معما گشادن. م عم ماگ د1 (مص مرکب) 
به معنی حل کردن معما. (انندراج). 
معما نهادن. 1 غ؛ مان /نّد] (مص 
مرکب) رمزهائی را معین کردن تا بضرورت 
در نامه‌ها و پیفامها از انها استفاده شود مکتوم 
ماندن مقصود راء به کرانة شهر به باغی فسرود 
آمد و من آنجا رفتم و با وی معما نهادم و 
بدرود کردم و بازگشتم. (تاریخ بهقی چ ادیب 
ص ۶۶۳). 
معمایی. (م عم ما] (ص نسیی) منسوب به 
معما. رجوع به معما شود. || آنگه معما گوید. 
آنکه معما طرح کند: جانی همدانی... معمایی 
است و طبع خوبی هم دارد. (ترجمة 
مجمم‌الخواص ص ۲۷۳). 
معمایی. ١٤ع‏ ما] اإخ) سیر رفی‌لدین 
حیدر معمایی کاشی. رجوع به رفیعی شود. 
معمد. [م عم ] (ع ص) آنکه از عشق بیخود 
و شکته‌دل باشد. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||خباء 
معمد؛ خیمهة به ستون راست کرده. (صنتهی 
الارب) (ئاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|[وشی معمد؛ نوعی از نگار. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). نوعی نقش و نگار که به شکل 
ستون باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به وشی شود. 
|| آنکه در آب معمودیه غل داده شده باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تعمید داده 
شده. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به تعمید شود. 
معمك. DIE‏ ص) آنکه در آب 
معمودیه عل می‌دهد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). تعمیددهنده: زکریاابن یحی 
المعمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به تعمید شود. 
معمد. (م ] (ع ص) درازقامت. (منتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


۱-از: مع +ما, 
۲-در متن بصررت «معما» آمده است. 


الموارد). 
معمدان. [م م] (ع ص) تزد نصاری کسی 
که تعمید دهد. مَعَعّد. تعمیددهنده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و یوحنای حصور! به 
جهت تعمیدش چنین ملقب شده است. (از 
محیط المحیط). 
معهو. (م عْ ] (ع ص) طویل‌العمر و مسن. 
(آنندراج). انکه عمر زیاد کرده باشد. دارای 
عمر بسیار. (ناظم الاطباء). سخت سالخورده. 
بسیارسال. دراززندگانی, آنکه سن بسیار 
دارد. ج. معمرین, (یادداشت به خط مرصوم 
دهخدا): و این حکایت از پیران و معمران 
بغداد شنودم. (قابوسنامه), 
یه عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو 
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب. 
معودسعد. 
قدرتش باد تا طراز کمال 
بر سپهر معمر اندازد. 
ای در زمین ملت معمار کشور دين 
بادی چو پیت معمور اندر فلک معمر. 
خاقانی. 
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز 
معمار باغ ملک معمر نکوتر است. خاقانی. 
¬ معمر ساختن؛ عمری دراز به کی 


بخنیدن: 


خاقانی. 


عدل‌ورزا خر وا پیوند عمرت باد عدل 
کز جهان عدل است ویس کو را معمر ساختند. 
خاقانی. 
|| معمور. (یادداشتهای قزوینی ج ۷ ص ۱۳ ۹ 
آباد. آبادان: 
زی خازن علم و حکم و خانة معصور 
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر. 
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد 
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام. 

فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی). 

به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر 

به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم. 
فلکی شروانی (از یددشتهای قزوینی), 

شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست 

یا رپ چو کعیه دار عزیز و معمرش. 
خاقانی. 
معمر. (ع] (ع !)مزل فراخ با آب وگیاه. 
(مهذب الاسماء). منزل بسیار اب و گیاہ. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
منزل بار اب و گیاه و مردم. (از اقرب 

الموارد). 
معمر. (م عم م] (ع ص) آبادکننده و جایی را 
مكون تماینده. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تعمیر شود. 

معمر . م م[ (اخ) ابن احمد اصفهانی. رجوع 


به ابومنصور معمر ... شود. 
معهر. عم /۶2][غ) ابسن حسین 
اهوازی. مکنی به ابوالقاسم. رجوع به 
ابوالقاسم معمربن حن اهوازی شود. 
معمر. [م ] ((خ) ابن راشد الازدی الحدانی» 
مکنی به ایی‌عروه (۱۵۲-۹۵ ه .ق.) از مردم 
بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه 
بود. (از اعلام زركلى ج٣‏ ص ۱۹۵۸). و 
رجوع به همین ما خذ شود. 
معمر. [م ] (اخ) ابن عباد صلمی رئيس 
معمریه فرقه‌ای از معتزله است. (بیان الادیان. 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا), مکنی به 
ابوعمرو و از طبقة ابوالهذیل, به روزگار رشید 
می‌زیست متوفی به سال ۲۳۰ ه.ق.(از 
حاشیة ترجم الفرق بين الفرق بغدادی 
ص ۱۵۴). و رجوع به معمر یه و اعلام زرکلی 
ج ۲ج ۸ص ۱۹۰ شود. 
معمر. [م م] (إخ) ابسن سمکنی. رجوع به 
ابوعبید» معمربن مثنی التمی شود. 
معمرط. ام ع رٍ ] (ع ص) لص معمرط؛ دزد 
که هرچه یابد بدزدد. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معمر مغربی. (م عم ر م ر (اخ) علی‌بن 
عشمان, مکنی به ابوالدنیا که گویند آب حیات 
نوشید و عمری طویل یافت. وقایع عجیب و 
داستانهای شگفت‌انگیز از وی روایت 
می‌کنند. و رجوع به روضات الجنات 
ص ۵۴۱ و ريحانة الادپ ج ۷ ص ۰ ۰ وج ۵ 
ص ۳۴۶ شود. 
معمره صنگور. (عِ ‏ ر ص1 (إٍخ) دمی 
از دهستان بهمن‌شیر است که در ببخش 
مرکزی شهرستان آبادان واقع است و ۱۰۰۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۶). 
معمری. [م عم (حامص) معمر بودن. 
طول ععر. درازی زندگانی: 

باد چو روز ان جهان خصین الف سال تو 
بیش ز مدت ابد ذات ترامعمری. خاقانی. 
و رجوع به معمر شود. 
معمری. 1 م/م (خ) اب سومتصور 
محمدین عبدالله وزير ابومنصور مسحمدین 
عبدالرزاق. رجوع به يست مقالة قزویتی و 
تاریخ ادییات دکتر صفا چ ۱ج ۱ص ۲۲۱ و 
نیز رجوع به ایومنصورین عبدالرزاق طوسی 
شود. 

مکنی به ابوالسیاس (متوفی ۳۰۰ه.ق.)از 
علمای نحو از شا گردان زجاج بوده. وی شعر 
نیز می‌گفته است. (از ريحانة الادپ ج۴ 
ص۴۸). 
معمری جرحانی. (م عم م ي ج] (لغ) 
مکنی به ابوزراعه از شاعران قریب‌المهد 


معمریه. ۲۱۱۸۵ 


رودکی بوده است. عوفی او را از شعرای 
ال‌سامان دانته و چن ارد: امیر خراسان او 
را گفت شعر چون رودکی گویی. او گفت 
حسن نظم من از آن بیش است اما احسان و 
بخشش تو در می‌باید که شاعر مرضی 
همگنان آنگاه گردد که نظر رضای مخدوم به 
وی متصل شود پس این سه بیت در آن معنی 
نظم داد: 

اگریه دولت با رودکی نمی‌نمانم 

عجب مکن سخن از رودکی نه کم دانم 
اگربه کوری چم او بیافت گیتی را 

ز بهر گیتی من کور بود نتوانم 

هزار یک زآن, کو یافت از عطای ملوک 

به من دهی سخن آید هزار چندانم. 

و هم او راست 

هر ان کسی که باشد زاخترش اقبال 

بود همه هنر او په خلق تامقبول 

شجاعتش همه دیوانگی فصاحت حشو 
سخا گزاف و کریمی فساد و فضل فضول. 

و نیز او راست: 

جهان شناخته گشتم به روزگار دراز 

نیاز و ناز بدیدم در این نشب و فراز 

ندیدم از پس دین هیچ بهتر از هتی 

چنانکه نت پس از کافری بتر زنیاز. 

(از لباب الالباب ج۲ ص ۱۰ و ۱۱). و رجوع 
به تاریخ ادییات دکتز صفا ج۱ چ ۱ص ۳۶۱ 
شود. 

معمرین. ِا (ع ص لاج شم پران 
و سسالخوردگان: ملک‌بن عامر از جل 
معمرین است... روایت است که او را دویست 
سال بوده است. (تاریخ قم ص ۲۷۰). و رجوع 
به معمر شود. 

معمر یه . (مْ م ری ی ] ([خ) فرقه‌ای از معتزله 
اتباع معمرین عبادالسلمی. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). اینان معتقدند حق تعالي جز 
اجام چیزی نبافریده و اعراض مخلوق 
اجامند یا طبعاً مانند آ7 تش برای سوزاندن و 
آفتاب برای گرمی و یا اختیاراً ماتد حیوان 
برای رنگها و عجب آنکه حدوث اجام و 
فنای ان به عقيدة معمر از جاتب اجسام است 
و در این صورت چگونه می‌گوید که آن افعال 
از اجام می‌باشد و می‌گویند خداوند را به 
صفت قدیم نمی‌توان ستود چه قدیم دلالت 
کندبر تقدم زمانی و حق جل شأنه زمانی 
نیست. و خداوند به خود داتا نت و الا اتحاد 
عالم و معلوم لازم آید. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). فرقه‌ای از معتزله‌اند که گویند خدای 
متعالی غیر از اجام چیزی نیافریده است و 
اعراض از اجام به وجود آمده‌اند و حدوث 
اجام و فتای آنها اعراضند. (فرهنگ علوم 


1 ¬ بجی بن زکریا. 


۶ معمس. 


تقلی جعفر سجادی). و رجوع به الملل و 
النحل شهرستانی ج۱ ص ۸۳ و ۸۴و ترجمة 
الفرق بین الفرق بغدادی ص ۱۵۸-۱۵۴ و 
خاندان نوبختی ص ۲۶۳۴ و صعمربن عباد 
سلمی شود. 
معمس. (م عم 2](ع ص) کار دشوار و 
بی‌سر و پای. (آنندراج). امر معمی, کار 
دشوار بی‌سر و ته. (ناظم الاطباء). کار سخت. 
(از اقرب الموارد). 
معمسات. ()عمم /۸ع مم ]ع ص) جاءنا 
بامور معمسات؛ ينی آورد تزد من کارهای 
دشوار و بی سر و پای را. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
معمع. [عع] (ع ص, () زن ساخته روزگار با 
مال که از مال چیزی کسی را ندهد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). اازن تیزخاطر روشن‌رای: گویا 
پرگالة اتش است. (متهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). زن تیزهوش. روشن‌رای. (از 
اقرب الصوارد). |احو ڏومعمع؛ او صابر و 
شکباست بر کارها و مروسندہ انت بر آن۔ 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مع‌مع. [م ] (۱صوت) آوازه بره آنگاء که 
مادر را طلید یا آواز گوسفند که تنها مانده 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), بع‌بع. 
معمعان. (عع) (ع !) سختی گرما. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواردا. سعتی موسم گرما. (غیاٹ). و 
رجوع به معنی بعد شود. |[شدت سرما و اين 
لفت از اضداد است. گویند جاء فی معمعان 
الصيف و فى معمعان الشتاء.. (از اقرب 
الموارد). ||(ص) سخت گرم. (منتهی الارب) 
(آنندراج). یوم معمعان؛ روز سخت گرم. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معمعانه. [ع م ن] (ع ص) سعمعانية. مسژنث 
معمعان. سخت گرم: ليل معمعانه. (از اقرب 
الموارد). 
معمعانی. وی | (ع ص) سخت گرم 
معمعان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). سخت گرم. (ناظم الاطباء). 
معمعانیه. (م ‏ نىى ] (ع ص) معمعانة. 
(اقرب الموارد). رجوع به معمعانة شود. 
معمعة. (م م ع] (ع مص) بانگ کردن آتش 
در سوختن نی و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) 
(از اقرب الموارد). اواز نتان و جز ان که 
سوختن گیرد. (متهى الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). |]بانگ کردن مرد کارزاری 
در حرب. (تاج المصادر بیهقی). آواز دلیران 
در معرکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||در گرمای گرم 
رفتن. (تاج المصادر بهقی). در گرما شدن و 


سیر كردن در آن. (متهی الارب) (آنندرا اج). 
در گرما و سختی آن سیر کردن. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |شتاب کار 
کردن. (منتهی الارب) (آنتدراج). به شتاب 
کارکردن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مع بار گفتن در سخن. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اکارزار کردن. (متهى الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). بسختی جنگ 
کردن.(از اقرب الموارد). |[رندیدن و برکندن 
باران زمین را. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||بانگ 
کردن چیزی که بسوزد. ||(() سختی گرما. ج. 
معایم. (از اقرب الموارد). 
معمګی. [م م عیی ] (ع ص) مرد که هر که 
غالب باشد يار او باشد. (سنتهی الارب) 
(آتتدراج) (ناظم الاطباء). آنکه هرکه غالب 
شود همراه او گردد و عبارت اساس چتین 
است: فلان معمعی, لارأی له یقول لكل احد 
انا ممک. (از اقرب الموارد). و رجوع به امع 
شود. ||درم که بر او لفظ مع‌مع نوشته باشند. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معمل. [م ] (ع !) موضع عمل. ج. معامل. 
(از اقرب الموارد) (از المتجد). کارخانه. ج» 
معامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معمل. 1 ] (ع ص) طریق معمل؛ راه 
پاسپرده و مسلوک. (سنتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معمم. 1٤ع‏ ]ع ص) صاحب عمامه و 
دستار. (غیاث) (آنندراج) . دارای عمامه و 
مندیل و عمامه بر سرگذاشته. (ناظم الاطباء). 
دسستاریمته. دستارنهاده. دستارور. 
مندیل‌به‌سر. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
عروسان مقنع بیشمارند 
عروسی رابه دست آور معمم. 
(هزلیات. منوب به سعدی). 
اادر تداول فارسی امروز, در برابر کانی که 
کلاه‌بر سر گذارند این کلمه را به روحانیان 
اطلاق کنند که عمامه بر سر نهند. 
7 معسم شدن؛ عمامه بر سرگذاشتن. (ناظم 
الاطباء). ||مهتر و سید قوم. (ناظم الاطباء), 
مرد بزرگی که قوم امور خود را پدو سپارند و 
عوام بدو پاه برند. (از ذیل اقرب الموارد). 
|| اسب سید سر سوای گسردن یا اسب که 
سپیدی پیشانیش تا نبت موی پیشانی فرود 
آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباه) (از اقرب الموارد). ||اسب که گوش و 
موی پیشانی و گردا گرد آن سپیده شده باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
معممة. رمع ]ع ص) شا: مسعممة؛ 


معمودبه. 


گوسپندی که گوش و موی پیشانی و گردا گرد 
آن سپید باشد. (از منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). گوسفند سفید سر. (از ذیل 
اقرب المواردا. 

معمود. [م] 2 ص) دل‌شکسته. امسهذب 
الاسماء). شکسته‌دل از عشق. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| تعميدداده. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا). 

معمودانی. [2] (از ع !) آبی مر ترسایان را 
کهکودکان خود را در آن فروبرده غل 
می‌دهند و ان را بمنزلۀ خته می‌دانند و 
می‌گویند کودکان راپاک‌می‌کد. (ناظم 
الاطباء). معمودیه. و رجوع به سه مادۀ بعد 
شود. 

معمودی. (](ع !) آبی است که ترسایان 
فرزند خویش بدان بشویند و نیز کی را که به 
دین ترسایی دراید بدان غل دهند با 
شرطهایی چند پس ترسا شود. (از السقهیم, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مادۀ قبل و دو ماده بعد شود. 

معمود یة. (م دی ی ] (ع!) نختین سر دین 
مسیحی و یاب نصرانیت و آن شستن کودک یا 
دیگری است با آب به نام اب و ابن و روح 
القديس. (از اقرب الموارد). ماءالعماد. اب 
تعمید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) آبی 
است مر نصاری را که کودکان خود را در آن 
فروبرند و آن را مانند ختنه دانند و معتقدند که 
کودکان را پا ک کند. (از منتهی الارب) (از 
آندراج). آب معمودانی. ترسایان. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ماده بعد و دو ماده قبل 
شود. ||صاحب «فرائد الدریة» معمودية را به 
معنی تعمد می‌گرد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

معهود یه ( دی ى / ي] (عل) سعمودية. 
رجوع به معمودی و معمودانی و مادۀ قبل 


شود. 

-برکة معمودیه؛ آبی که مسیحیان کودکان 

خود را طی مراسمی خاص در آن سل 

دهند. 

ز آب چشم من ای دوست روی و موی بشوی 

که‌این چو ار که معسودیه آست و تو خرس 
معودسعد. 

< چشمةه معمودیه؛ ب ركه معمودیه؛ 

چون صبح صادق بردمد مر مرا او می‌دهد 

جامی به دستشی برنهد چون چشمة معمودید ". 

منوچهری. 


۱ - در غیاث و آنندراج بدین معنی به کسر و 
تشدید میم دوم یعنی [مْعمم ] ضیط شده است. 
۲-به ضرورت وزن مخفف تلفظ شود. 
۳-به ضرورت وزن مخفف تلفظ شود. 


معمو ز. 


و رجوع به ترکیب قبل شود. 

معمور. | (ع ص) آبادان. (دهار) (منتهی 
الارب) (آتدراج). آباد و آبادان و مسکون و 
دارای جمعیت از مردمان. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد): 

تات شاعر به مدح درگوید 

شاد بادی و قصر تومعمور. ۰ ناصرخرو. 
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ 

وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور. 


امیرمعزی: ` 


زهی معمار اتصاف تو کرده 
در و دیوار دين و داد معمور. 
رئیس مشرق و عفرب ضیاء دين منصور 
که‌هت مشرق و مرب ز عدل او معمور. 


انوری. 


انوری. 
هرچه در سلک حل و عقد کد 
کلکت ان عالمی بدو معمور. 
ز تو خالی مادا صدر منصب 


انوری. 


مبارک بر تو این ایوان معمور. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
خراسانی آبادان و ولایتی معمور بر دست او 
خراب شد. (ترجمة تاربخ یمینی چ ۱تهران 
ص‌۳۵۸). از بلاد معمور و دیار مشهور دور 
دست افتاده بود. (ترجمة تاریخ یمینی ایضاً 
ص ۴۲۰). اعداء دولت مقهور و سپاه مطیع و 
رعایا خشنود و بلاد معمور. (سلجوقامة 
ظهیری ص ۲۹). 
عالمی بر منظر معمور بود 
ار چرادر خان وبران نشست. عطار. 
دل و کشورت جمع و معمور باد. (بوستان) 
می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت 
هیهات از این گوشه که معمور نماندهست. 
حافظ. 
||رفیع. عالی. آراستد: 
هم اندرین سخنانم من و گواه منند 
مقدمان و بزرگان حضرت معمور. 
چو رایت شه منصور از سپاهان زود 
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار. 
ابو حنيفة اسکافی. 


فرخی. 


و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر 
دانی. (فارسنامة ابن البلخی ص .)۸٩‏ 

||پر و ممتلى و آ کنده.(ناظم الاطباء). اناشته 
از نقود و زر و سیم: و این مرد را بفرماید تا 
بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط 
بتانند به نام خزانة معمور. (تاریخ بیهقی چ 
ادیپ ص۱۶۴). و خطی بداده‌اند به طوع و 
رغبت که به خزانةٌ معمور سیصد هزار دینار 
خدمت کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص ۱۷۰). امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد 
احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته 
است خاصه را... و نثار به تمامی که روز 
خطبه کردند و به خزانه معمور است. و 


خداوند زیادت دیگر چه فرماید. (تاریخ 
بهقی چ فیاض ص .)۲٩۹۲‏ || عمارت‌شده و 
تعمرشده و پسنای نیک اراسته‌شده و 
مرمت‌شده. (ئاظم الاطباء). ||جاری و روان. 
(ناظم الاطباء). ||پررونق. فارغ از دغدغه؛ 
ملک همه آفاق گرفتی رگشادی 
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور. 
امیرمعزی, 
معمور داشتن. (م تَ] (مص مرکب) آباد 
کردن. در حال آبادانی و طراوت نگه داشتن. 
از خرابی و ویرانی به دور داشتن؛ 
سوداش دیده را پر نور دارد 
سماعش مغز را معمور دارد. نظافی. 
معمور ساختن. (م ت ] (مص مرکب) آباد 
کردن: و مملکتها معمور سازند. (ظقرنامة 
یزدی). و رجوع به معمور کردن شود. 
معمور شدن. ( ش د] (مص مرکب) آباد 
شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم 
از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۴۳۹). 
طرب سرای محبت کنون شود معمور 
که‌طاق ایروی یار منش مهندس شد. 
حافظ, 
|ارفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال 
هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام 
انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان 
معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به 
ایجاب مقرون گشت. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱ تهران ص ۳۴۰). رستة آمر معروف معمور 
شده و متاع عفت و صلاح مسرغوب گشته. 
(المعجم ص ۱۲). 
معمو رکردن. [م ک د] (مص مرکب) آباد 
کسردن و اصلاح کردن و مرمت نمودن و 
آراسته کردن. |اسکون نمودن. (ناظم 
الاطباء). 
معمو ر گرد یدن. (مگ دی د] (سصص 
مرکب) معمور گتتن. آباد شدن. آبادان 
گشتن: اراضی آن نواحی از میامن آن خير 
جاری معمور و مکون گردد. (ظ فرنامة 
یزدی). 
معمو رگشتن. امک ت ] (مسص مرکب) 
معمور گردیدن. اصلاح شدن. بهبود یافتن؛ 
حال مودت از شوائب کدورت صافی شد و 
ذات البین صعمور گشت. (ترجمه تاريخ 
یمینی). ۲ 
معموره. (م ر (ع ص, !) تانیث معمور. 
اباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معمورة. آبادان: در مقصورة معموره اتبوهی 
دیدم پرسیدم که این اجتماع از هر چیست. 
(مقامات حمیدی چ شمیم ص ۱۱). 
- معمورة ارض؛ آبادانی جهان. (حدود 
العالم. یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن 


معموری. ۱۳۱۱۱۸۷ 


ربع زمین که بر مهب شمال است. (مفاتیح 
الملوم خوارزمی, یادداشت ايضا). ان قسمت 
از زمین که مسکون و آبادان است. 
||پر و آ کده‌از زر و سیم و تقود و جواهر؛ و 
اموال معاملات بستد و به خزانه منعموره 
مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ:۱ 
تهران ص ۳۱۳). ||جای آباد. محل آپادان, 
ناه آباد: 
گرچه صد معمور؛ُ خوش یافتم 
هم مخالف هم مشوش یافتم. 

عطار (منطقلطیر چ مشکور ص ۶۴. 
بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار 
دشتها معموره و معموره‌ها صحرا شود. 

صائب: 


٠‏ | معمورة. [مْر](ع ص) معموره. و رجوع به 


معموره شود.: 
معمورق. [ع ر] ((خ) نام شهر مصیصه است 
و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به 
دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره 
آباد ساخت و بارویی بر گردا گرد آن کشید و 
مجدی با کرد. (از معجم البلدان). نام دیگر 
شهر مصیصه است. این شهر پس از آن که بر 
اثر جنگ و زازله خراب شد به سال ۱۴۰ 
ه.ق.به دستور ابوجعفر منصور دوباره آباد 
گردید و به معموره مشهور شند. (از قاسوس 
الاعلام ترکی). 
معموره شدن. 2 ر / رش د] (مسص 
مرکب) معمور شدن. اباد خدن: 
بر خرابی صر کن کز انقلاب روزگار 
دشتها معموره و معموره‌ها صحرا شود. 
صائب. 
و رجوع به معمور شدن شود. 
معمورة عمرولیث. (ع د /ر يع ر 3) 
(اخ) کنایه از شهر شیراز است چه گویند شیراز 
را عمرولیث بنا کرده است. (برهان) 
(آنندراج). نام شهر شیراز. (تاظم الاطباء), 
معموری. (م] (حامص) آبادانی. (ناظم 
الاطباء). معمور بودن. مجازاً تسندرستی. 
بلامت: 
صحت این حس ز معموری تن 
صحت آن حس ز تخریب بدن. مولوی. 
دور از خس‌وشی و مس‌عموری دور شد: 
(جهانگشای جویتی چ قزوینی ج۱ ص ۱۴۰). 
و رجوع به معمور شود. 
معموری. (] (اج) تیره‌ای از طایفۂ جانکی 
سزدسیر هفت‌انگ. (جفراقیای سیاسی کنهان 
ص ۷۵. 
معموری. [۶] (اج) دهی از بخش مرکزی 
شهرستان خرمشهر است که ٩۰۰‏ تن سکنه 
دارد که از طایفةُ حلالات هستد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 
معموری. 1[ (إخ) دی از دهان 


۳۲۱۱۸۸ معموری بیهقی. 


دربقاضی است که در بخش حومهة شهرستان 
نیشابور واقع است و ۴۹۹ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
معموری بیهقی. ( ي ب ها (خ) 
محمدین احمد از فلاسفه و ریاضی‌دانان 
معروف و همدست خیام در ساختن رصد 
ملکشاهی بود. در فن مخروطات و در ادب و 
عربت تالیفاتی داشت. پس از خواجه 
نظام‌الملک در اصفهان به خدمت تاج‌السلک 
پیوست و در آن ایام که اسماعیله و اصحاب 
قلاع را می‌کشتند به سال ۴۸۵ اشناخته کشته 
شد. و رجوع به غزالی‌نامه ص ۲۹۰ و اعلام 
زرکلی ج٣‏ ص۸۴۹ شود. ٠‏ 
معمورین. (م) ((خ) دهی از دهتان 
فشاقویه است که در بخش ری شهرستان 
تهران واقع است و ۲۱۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۱). 
معمول. [۶] (ع ص) عمل‌کرده‌شده. 
کرده‌شده. || ساخته‌شده و پرداخته‌شده. (ناظم 
الاطباء). ساخته. برساخته. مصنوع. مقابل 
طبیعی: نوشادر بر دوگونه است معدنی و 
معمول. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
||استعمل. ||مقررشده و موافق دستور و 
رسمی. (ناظم الاطیاء). مرسوم. متداول. رایج. 
به ایین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
= برحب معمول؛ طبق مرنوم. مطابق 
عادت. 
- بنا به معمول؛ طبق عادت. حسب‌المعمول. 
|| خفته به خواب مصنوعی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||پوشیده‌شده. (ناظم 
الاطیاء). || آب به شیر و شهد و برف آميخته. و 
منه اتی بشراب معمول. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). شراب به شیر و عسل آسیخته. (از 
اقرب المواردا.||0) دور و قاعدة و زنس 
||رداج و عادت. (ناظم الاطاء). 
معمولا. [م َنْ] (ع ق) برحب معمول. 
عادة. بنا به عادت. برصب تداول. 
معمولان. [م] (اخ) دهی از دهتان 
بالا گریوه‌است که در بخش ملاوی شهرستان 
خرم‌آباد واقع است و ۴۰۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 


معمول به. من ب (ع ص مرکب) عمل 


شده بدان. مرسوم. متداول, 

معمول ذ۵اشتن. (ء ت ] (سص مرکب) 
عمل نمودن. رعایت کردن. (ناظم الاطباء). 
عمل کردن. اجرا کردن. کار بستن. به کار 
بردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و آن 
عالی جاه باید همین قاعده را مسعمول دارد. 
(مشأت قانم‌مقام). ||استعمال کردن. (ناظم 
الاطباء). |امداول ساختن. مرسوم کردن. 
رایج ساختن. 

معمول شدن. [ع ش ]مص مرکب) 


عمل شدن. به کار بسته شدن؛ په هر خدمت که 
مقرر گردد چا کرانه معمول خواهد شد. 
(نعات قائم مقام). |[مرسوم شدن. رایج 
گنبن.مداول شدن. 
معمول کردن. 1 ک د] (مص مرکب) به 
کار بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
عمل کردن. || متداول کردن. ص سوم کردن. 
رایج ساختن. ||پروردن. به عمل آوردن. 
ساختن و پرداختن: قرب صد هزار سر 
گوسفندو هزار سر گاو که در خانه‌ها بنمک 
معمول کرده... قدید کرده‌اند. (ترجمة محاسن 
اصنهانی ص ۶۴ 
معمولة. 9۱ 210 ص) تأنيث مممول. ج“ 
معمولات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع به معمول شود. 
معمولیی. (] (ص نسبی) مأخوذ از تازی» 
معتاد و رسمی و مقرری و استمراری. (ناظم 
الاطباء). عادی. 

- حروف معمولی؛ حروف مطبعه که ریز باشد 
در همان قالب. مقابل حروف سیاه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), 

<- م‌عمولی سنوات؛ مقرری و انعام که 
هبساله داده می‌شود. (ناظم الاطباء). 

- ||هرچیز که همه‌ساله بجا آورده می‌شود. 
(ناظم الاطیاء). 

معموم, [ع ] (ع ص) عمامه دار و عمامه‌یسته. 
(ناظم الاطباء). 
معمی. مغ سا] (ع ص, () آن بیت که 
پوشیده بود معن آن. (مهذب الاسماء). سخن 
پوشده در شعر. (متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ثر و یا تظمی که معنی آن پوشیده 
باشد. معما. (ناظم الاطباء). ج صعمیات. 
(یادداشت په خط مرنحوم دهخدا). و رجوع به 
معما وكشاف اصطلاحات الفنون شود. 
معمیات. مغ ](ع !) ج مُْمیْ. رجوع به 
معمی شود. 
معن.[] (ع ص, ل دراز. ||کوتاه. |[اندک. 
|إباار. ااسفل و آسان. مکی الارزب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجل معن فی حاجته؛ مرد سهل و آسان در 
حاجت. (ناظم الاطباء) 

|اهرچیز که يذان سودی باشد. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|اچرم. (منتهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). اديم. (اقرب الموارد). || آب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). آبی که ظاهر باشد. (از 
اقرب الموارد). ||خواری. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد).||(مص) دور رفتن اسب. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
دور رفتن در تاختن, (از اقرب الموارد). 
ااروان کردن آب راء (از مستتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). روان شدن آب. 


ول 

(از اقرب آلموارد) (از محیط المحیط) (از تاج 
المروس ج٩‏ ص ۳۴۷). ||سیراب شدن گیاه و 
به پایان بالیدگی رسیدن گیاه. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |اسیراب شدن گیاه 
یا جا از آب. (از اقرب الموارد). ||پی در پى 
باریدن باران بر زمین و سیراب ساختن آن راء 
(از اقرب الموارد). || پذیرفتن خواری. (منتهی 
الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء). |/اقرار 
کردن‌به حق کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ||منکر شدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). انکار کردن حق کسی. (از ناظم 
الاطباء). منکر شدن حق کی و این لفت از 
اضداد است. (از اقرب الموارد). ااسپاس 
تعمت نا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معن. [م غّنن | (ع ص) آنکه در کار بیفایده و 
نامقصود درآید و در هر چیز پیش گردد و 
دخل نماید. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). انکه کار بیفایده کند و در پی 
باطل رود و آنکه در هر چیزی که پیش آید 
دخالت کند. (از ناظم الاطباء). |آنکه شر و 
فساد پیش ارد مردم را. (ناظم الاطباء). 
|| خطیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معن. ٤1‏ ع] لعا ج شمین. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به معين شود. 

معن. [ع] (اخ) شاعری از عرب. دیوان او را 
ابوسعید سکری و اصمعی و ابوعمرو شیبانی 
گردکرده‌اند. (ابن الندیم), 

من [م] (اخ) ابن اوس‌بن نصرین زیاد مزنی 
(متوفی به سال ۶۳۲ ه.ق.),شاعری فحل است 
که چاهلیت و اسلام را درک کرد. دربارة 
گروهی از صحابه مدایحی دارد. به شام و 
بصره کوچید و در اواخر عمر ناینا گسردید. 
عبداله‌بن عباس و عبداله‌ین جعفربن ابی‌طالب 
او را بار گرامی می‌داشتند. وی در سدینه 
درگذشت. (از اعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۵۶). و 
رجوع به همین مأخذ و معجم المطبوعات ج۲ 
ص ۱۷۶۷ شود. 

معن.[ء] ((خ) ابن حاتم. سومین از 
بنی‌حمدان در صنعا از ۵۰۴ تا حدود ۱۰ 
ه.ق.(از طبقات سلاطین اسلام ص ۸۴). 

معن. [م] (اخ) ابن زائدةبن عبداقه شیبانی» 
مکی به اپوالولید (متوفی به سال ۱۵۱ ه.ق.). 
از بخشندگان معروف عرب و یکی از فصحای 
شجاع بود. در بخشندگی چون حاتم طائی 
بدو مثل زنند. عصر اموی و عباسی را درک 
کرد.در آغاز با | کرام و اعزاز در ولایات رفت 
و آمد داشت و چون کار خلافت بر عیامیان 
قرار گرفت منصور وی را خواست و او پنهان 
شد و چون جنگ هاشمیه پیش آمد وگروهی 
از مردم خراسان بر منصور شوریدند و با او به 


معن. 
جنگ پرداختند, معن در این جنگ شرکت 
کردو در پشاپیش متصور با رشادت جنگ 
کردو آنان را از اطراف منصور پراکنده 
ساخت. منصور پس از این واقعه وی زا 
گرامی داشت و امارت سیستان را به او وا گذار 


کردو معن مدتي در سیستان اقامت گزید و در ' 


آنجا به نا گهان کشته شد. شاعران را دربار؛ او 
مرائی و مدایحی است. (از علام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۵۹). و رجوع به معن زانده.و وفیات 
الاعیان چ محمد محی‌الدین عبدالحمید ج۴ 
ص ص ۲۴۰-۳۳۱ و تاریخ سیستان ص ۱۴۲ 
و کامل ابن اثیر ج ۵ ص ۲۸۷ شود: 
ناخنی از معن و جعفر کم نکردی فضل از آنک 
فضله هر ناخنت را معن و جعفر ساختند. 
خاقانی. 
هر تاخئیش معن و هر انگشت جعفری است 
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش. 
خاقانی. 
نه ناخن رسد خون دل بحر و کان را 
که هر ناخنش معن و نعمان نماید. خاقانی. 
معن. [م] (إخ) ابن عدی الاوسی انصاری, از 
صحایه و برادر عاصم است. در حرب یمامه به 
خلافت ابوبکر شهید شد. و رجوع به تاریخ 
گزیده‌ ص۲۳۴ و ۹و تاريخ الخلفا ص ۵۱ 
و عقدالفرید ج ۵ ص ۱۲ شود. 
معنا. "(2] (ع (ا مراد از کلام و مقصود و 
اراده . (ناظم الاطبا ء). و رجوع به معلی شود. : 
معنا. [ع نُن ) (ع ق) از حیث معنی. از حیت 
مضمون. مقابل لفظاً . (یادداشت به خط مرحوم 


دهخدا). || مقابل وز . (يادداشت به خط. 


مرحوم دهخدا), در معنی, .باطا: 

معنات. Tara‏ رجوع به معنان شود. 
معناق. 1 (ع ص) اسب نیکوروش. ج» 
معانیق. (متهی الارب) (آنندر اج). ||اسپ 
نیکوگردن. ج. معانیق. اناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ِ 

معفان. [] (ع |) روشهای آب در واذی. 
(متهى الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاع. 
مجاری اب در وادی. مفات.(از اقرب 
الموارد). ااجاهای روان شدن سیل و کرانه‌ها. 
(از اقرب الموارد). 

معناوی. (] (از ع. ص نسبی) مأخوذ از 
تازی, معنوی و حقیقی. (ناظم الاطباء). 
معنات. [م] (ع !) لفتی است در معنی. (منتهی 
الارب). مراد از کلام و مقصود از هر چیزی. 
(ناظم الاطباء). معنى. (اقرب السوارد). و 
رجوع به معنی شود. 

معنی. 1ن ] (ع ص) مویزآرنده. (منتهی 
الارب) (آنسندراجار انگورآرنده. (ناظم 
الاطاء). تا ک‌انگورآرنده. (از اقرب الموارد). 
|انگورچیننده. (ناظم الاطباء). 

معنب [م عن نْ ] (ع ص) قسطران سطبر. 


(منتهی الارب) (آنندراج). قطران غلظ 
(ناظم الاطباء). اامرد درازیالا. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء).(آنندراج). ||هر چیز 
سطر وغليظ و دراز. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معنیر. [م مب ](ع ص) معطر. ندراج 
خوشیوی شده با عیر. . (ناظم الاطباء). 
عنبرین. به عنبر معطر کرده. عتب رآلوده. به 
عبر خوشبو شده. مطلق خوشبوی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

چون بنشیند زمی معنبر جوشه 

گویدکایدون نماند جای نیوشه. 
مسنوچهری. (دیسوان چ دیسیرسیاقی چ ۷ 
ص‌۱۳۵). 

خا کسه را به سرخ سیب و به زرد 

گردکه کرد و خوش و معنبر و گلگون: 

تار رو: 
بدیع و نفز بر آراسته است چهرة او 
به آب و آتش و عنبر معنبز آتش و آب. 
معودسعد. 

زنبور.. به رایحه مسعطر ونیم عبر آن... 
متفوف گردد. ( کلیله و دمنه). زهی هوای 
معطر و فضای معتبر که بخار او همه بخور 
است. (مقامات حمیدی چ شمیم ص ۱۶۹). 
دل در آن زلف معبر چه نکوست 
مرغ در دام معقرب چه خوش است 


خاقانی. 
پر ز پلاس آخور خاص همام دين 
و و ن ماست. خاقانی. 
چون آه عاشق آمد صح آتش معنبر 


سیماب آتشین زد در بادبان اخضر. خاقانی. 
لب را حنوط ز اه معنبر کنم چنانک 


رخ را وضو به اشک مصفا برآورم. خاقانی. 
از تافة شب هوا معنبر 

وز گوهر مه زمین منور. ۰ تظامی. 
بر اورنگ شاهنشهی برنشت 

گرفته معلبر ترنجی به دست. نظامی, 
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش 

از بوی دل شدست دماغ معطرم.. عطار. 
آن گوی معنبر است در جیب 

یا بوی دهان عنبرین‌بوست. سعدی. 
صیا | گرگذری افتدت به کشور دوست 


¬ کمند معنبر؛ کنایه از گیسوی عنبرین است. 
زلف معطر؛ 

ساقی آن عنبرین کمند امروز 

در گلوگاه ساغر افنشاندست 

ابرش اقاب بستة اوست 


تا کمند معنیر افشاندست. خاقانی. 
دل توسنی کجا کند آن را که طوق‌وار 
در گردن دل است کمند معنیرش. خاقانی. 


بیار نفحه‌ای از گیوی معنیر دوست. حافظ. 
- مس بردوائب؛ دارای زلفهای خوشیو. 


عنبرین‌مونی. عنبرین زلف 
معنبر ذوائب معقدعقایص 
مسلسل‌غدایر سجنجل‌ترائب. حن متکلم ۲. 
- معتبر طناب؛ طنابی به رنگ عنبر. استعاره 
از تاریکی و روشتی صبح: 
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب 
خیمة روحانیان کرد معنبر طناب. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۴۱). 
معنیر ساختن. [م عم ب تَ) (سص 
مرکب) عنبرآلود کردن. به عبر آغشتن. 
خوشبو کردن: 
خا ک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای 
هم به بوی جرعه فرقش را معنیر ساختم. 

خاقانی. 

معنبر شدن. ٢[‏ عَم ب ش د] (مص مرکب) 
به عنبر آغشته شدن. عبر الوده شدن. معطر 
گشتن. خوشبو شدن: 
نوک کلک از شرح خلق او معبر می‌شود 
صدر شرع از فر جاه او مزین آمدست. 


جمال‌الدین عبدالرزاق. 
معنبر شداز گرد او صیدگاه. نظامی. 


معنیر نسییم. (م عم ب ن) (ص سمرکب) 
معتبربو, عنبرین‌بوی. خوشبوی» 
شد ز سر زلف او صبح معبرنیم 
کردمه روی او طرة شب تارتاز. . خاقانی. 
معنبری. (م عَم ب ] (حامص) معنبر بودن. 
عنبرین بودن. آغشته به عنبر بودن؛ 
بیضه مهر احمدی جبهتش از گشادگی 
روض قدس عیسوی نکهتش از معنبری. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۲ ۴۲). 
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو 
طوق‌کشان سردم چون خطت از معنبری. 
خاقانی (دیوان. ایضاً ص ۶۲۶). 
معفت. [م ن ] (ع ص) استخوان پیوندپذيرفتة 
بازشکته. (متهى الارب). استخوان 
پیوندپذیرفته بعد شکسته. (آنندراج). 
استخوان شکته‌شده بعد از پیوند پذیرفتن. 
(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
معنج. [م ن] (ع ص) پیش آینده در کار. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معنجد. [غح ]ال ص) تسیزخهم. 
غضبا ک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معندب. مغ د](ع ص) خشمنا ک.(منتهی 


۱-رسمالخطی از «معتی» عربی در قارسی 
است. 

۲ -اين بیت به دیگران نیز نسبت داده شده 
است. ‏ 

۳-ضبط اين کلمه در اقرب السوارد و محيط 
المحیط [م غج ] است. 


۱۳۱۵۱۹۰ معندر. 


الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معندر. [م ع د] (ع ص) مطر معندر؛ باران 
سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباب) (از 
اقرب الموارد). 
معفز. [عَنْ ن] (ع ص) خسردسر. (سنتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء). انکه سری 
ک وچک دارد. (از اقرب الموارد). 
|| معنزالوجه, کم‌گوشت روی. (منتهی الارب) 
(از آنسندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || معنزاللحية؛ آنکه ریش او به ریش 
تکه ' ماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 


الاطباء) (از اقرب السوارد). 
معن زائده. [ ٣‏ ن ء د] (إخ) معن‌بن زائده: 
در جود بر زیادتی از معن زائده 
وز فضل فضل داری بر خضل برمکی. 
سوزنی. 
نه مسن زائده‌ای کز ید عطاده خود . 
ز معن زائده‌ای در عطا دهی آزید. سوزنی. 
نه معن زائده دانم نه حاتم طائی 
نه آتکه از پی هجران همان بگریست. 
خاقانی. 


و رجوع به معن‌ین زائده شود. 
معنعن. 1 عع] (ع ص) حدیثی که در سند 
آن گویند روی عن فلان عن فلان و بعضی این 


اصطلاح محدثان حدیثی که در سند آن گفته 
شود: فلان عن فلان عن فلان. و تسطلانی 
گوید معنعن حدینی است که در آن گفته شود 
فلان عن فلان بدون اينکه به سماع یا تحدیث 
یا اخبار دربار؟ روایت اشخاص معروفی که 
یاد شده‌اند تصریح شده باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). حدیتی است که در سند 
آن عبارت فلان عن فلان باشد. ممکن است 
این حدیث متصل باشد و ممکن است نباشد 
بسعضی آن را در حکم مرسل و منقطع 
شمرده‌اند تااتصال أن معلوم شود. 
(تسرمینولوژی حسقوق تألیف جسعفری 
لنگسرودی): روایت است از حسسن‌بن 
خوانسار... معنعن از امیرالمژمنین على 
عله‌السلام که... (ترجمة محاسن اصفهان 
ص ۱۱). ||در تسداول عامه از روی مزاحء 
الوده. پلید؛ 
معنعن ریش او از بس طویل است 
ز سیچقان ایل تا تنگوز ایل است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
خوش معنعن ریش برقین طویلی داشتیم. 
روحانی (روح‌الاجنة). 
معنق. [م ن | (ع ص) زمین درشت و بلند که 
گرداگردش زمین نرم باشد. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
ج, معانیق. (آقرب الموارد). |اتندرو. ج» 


معنقون, معائیق. (از اقرب الموارد). 
معنقات. [م عن ن ] (ع ص) کوههای دراز . 
(متهى الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطیاء). 
معفقه. من ق] (ع ص) آنچه مايل و خمیده 
باشد از پاره‌های سنگ. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از تاج المروس ج۷ ص۲۶). ||بلد معنقةه 
شهری که از باعث تگی سال جای اقامت 
نسباشد در آن. (متهى الارب) (آنندراج). 
شهری که از جهت تنگی سال جای اقامت در 
آن نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از تاج العروس ایضاّ. ‏ 
معنقة. (م ن ق ] (ع ) گسردن‌بند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلاده. 
(اقرب الموارد) (تاج الصروس ج ۷ ص ۲۶). 
|اکوه خرد " پیش توده ریگ و مطابق قیاس 
ین کلمه ابید باشد زرا در جمع گویند 
مماتیق الرسال. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از آنندراج). توده‌ریگ دراز کوچک 
پیش توده‌ریگ. (از تاج العروس ج ۷ ص ۲۶) 
(از اقرب الموارد). 
معنقة. [م ن | (ع ص) مرب معنقة: جای 
دیده‌پان بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |ابلاد معنقة؛ شهرهای 
دور. (از اقرب الموارد). 
معنقة. (م عن ن )۴ (ع [) جانورکی است. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
قمی از هوام.(ناظم الاطیاء). 
معنکت. [م نْ] (ع |) کلیدان. (منتهی الارب) 
(اتندراج). قفل و کلیدان. (ناظم الاطباء), 
انجه بوسیلة آن در را بندند. ج. ممانک. (از 
اقرب الموارد). 
معنم [ عن ن] (ع ص) بنان مسعنم؛ 
انگشتهای خضاب و رنگ‌کرده. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء) (اقرب 
الموارد). 
معففة. [م ع ن ن ن] (ع ص) ج ارية 
معنتهالخلق؛ دختر درهم‌پیچیده‌اندام. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معفوز. [ع] (ع ص) سختی‌کشيده. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطاء). 
معنوشة. مش ](ع ص) عنق معنوشة؛ گردن 
دراز. (مستتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معنون. [] (ع ص) دیوانه. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|ان‌اتوان. ||افسون‌شده و جادوشده و به 
افون تامرد شده. ||آنکه قاضی بر وی حکم 
به نامردی کند. ||محبوس در حظیره. (ناظم 
الاطباء). ۱ 
معنون. [م عن و] (ع ص) عنوان‌گرده‌شده 
یعنی دیباچه کرده شده. (غیاث) (انندراج): 


معنوی. 
کتاب دیباچه نوشحه. (ناظم الاطباء) (از متهی 
الارب). ||عنوان‌کرده‌شده. ||دارای عنوان. 
(ناظم الاطباء). شخصی دارای عنوان و مقام: 
مرد معنونی است. 

معنون شدن. [م عن و ش د (مص 
مرکب) دارای عنوان شدن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به معنون گشتن 
شود. 
معنون گشتن. (م عن وگ تَّ] (مص 
مرکب) دارای عنوان شدن. آغاز گردیدن: 
یمین‌الدوله محمودین سبککین پادشاهی بود 
که جراید جهانداری به مکارم و مفاخر او 
معنون کشتی. لباب الالباب ج ننیی 
ص۴ : 
معنوی. [مْنْ ریی ]ع ص نبی) منسوب 
به معنی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). |اضد 
لفظی, (ناظم الاطاء). و رجوع به ماده بعد 
شود. 
معنوی. (مْنّْ] (از ع. ص نبی). با معطی و 
چمی. (ناظم الاطباء). منوب به معنی. 
منربوط به معتی. آرشی. مقابل لفظی: 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ااحیقی و 
راست و اصلی و ذاتسی و مطلق و باطنی و 
روحانی. (ناظم الاطباء). مقابل مادی. مقابل 
صوری. مقابل ظاهری, (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). معنایی که فقط بول قلب 
شناخته می‌گردد و زبان را در آن بهره‌ای 
نست. (از تعریقات جرجانی): 
به گوش جان و دلت پند معنوی بشنو 
نگر چه گوید. گوشت به پند او بسپار. 

ا ناصرخسرو. 
گرسخن را قیمت از معنی پدید آید همی 
معنوی بايد سخن چه تازی و چه پهلوی. 

ادیب صایر. - 
کی توان گفت از دهان تو سخن. 
زانکه صورت نیست آن جز معنوی. عطار. 


۱-بزی را گویند که سرکرده و پیشرو گلۀ 
گرسفندان باشد و بز نر را نیز گفته‌اند اعم از بز 
کوهی و غپرکر هې. (برهان). 

۲ -در تاج العّروس آرد: المعنقات كمحدثات 
الطرال من الجبال. چين است در نسخه‌ها و 
صحیح «حبال» با حای مهمله است: (تاج 
العروس ج ۷ص۲۸). و رجوع به معتقة (م ن ق] 
شود. ۱ 

۳-صاحب تاج السروس و اقرب الموارد در 
معتی این کلمه چين آرند: الحبل الصفیر بين 
ايدى الرمل. و ظاهرا صاحب متهی الارب 
الحبل راکه به معنی ترده ریگ دراز کشیده 
است, الجبل خوانده و کوه معنی کرده است. و 
رجوع به معنقات شود. ۱ 

۴- در تاج العروس گوید به کر میم درست 


۵-رجوع به مادة قبل شود. 


یکی جان عجب بايد که داند جان فدا کردن 

دو چشم معتوی باید عروسان معانی را. 
مولوی. 

دلایل قوی باید و معنوی 

نه رگهای گردن به حجت قوی. 

¬ دوست معنوی؛ دوست درونی. (ناظم 


الاطباء). دوست منزه از شوائب مادی. 
- مرد معنوی؛ آنکه در عالم معنی بیر کند. 
سالک راه حق؛ 
من که قاضی‌ام نه مرد معنوی 
زین مرقع شرم می‌دارم همی. 

عطار (منطق‌الطیر چ مشکور ص ۱۲۵). 
درجات سلوی به سوی حق. مقامات 
عرفانی؛ 
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی 
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی. 

حافظ. 

معنوی. [م نْ] ((خ) از شاعران قرن دهم 
عتمائی انت وی اهل سلانیک و به طريقة 
مولویه متب بود. (از قاموس الاعلام 
ترکی). 
معنویات. 1٤ن‏ وی یا ] (ع ص. !)ج معتوية. 
رجوع به معتویه و معنوی شود. 
معنوی بخارایی. (ء ن ي بٌ] ((خ) از 
شاعران عهد سامانیان و اوایل غزنویان بوده 
است. او راست: 
هرچه أن بر تن تو زهر بود 
بر تن مردمان مدار تو نوش 
ندهی داد, داد کس مستان 
انگیین خر مباش و زهرفروش. 

و رجوع به لباب‌الالباب چ سعد نفسی 
ص ۲۶۴ و مجمع‌الفصحا ج ۱ ص ۵۱۰ شود. 
معنوی بخارایی. (م ن ي ب] (اخ) 
خواجه عبداللطیف, از اولاد خواجه عبیدائه 
احرار بود و در نظم اسرار طریقة مولوی 

معنوی می‌پیمود. او راست: 
نی به شیخ اندر نسب نی در برهمن می‌رسم 
زد چا ا دامن مرس 
(از صح گلشن ص ۴۳۱). 
معنو یت. [ّن وی ی ] (ع مص جعلی, 
آمص) سعنوی بودن. رجوع به معلوی و 
معنوية شود. 
معنویه. [ م ن وی ی ي] (ع ص نبی) 
تائیت معنوی. ج» معنویات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). معنوی. (ناظم الاطباء) 
رجوع به معنوی شود. 


< ممارف معویه؛ علوم وهمی. (ناظم 


الاطیاء). 
معنة. [ من ] (ع) چیز اندک. يقال ما له سعنة و 
لام عنة؛ ای شضیء. (سنتهی الارب) (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). |[هرچیز سهل و 


آسان. (ناظم الاطیاء). 
معنة. [م عن نْ] (ع ص) مونث مِعَنْ. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). زثی که در هرچه 
پیش آید دخالت كند. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به معن شود. 
معنی. [م نا / نىى ]۱ (ع !) هرچه قصد 
کرده‌شود از چیزی. (از سنتهی الارب). 
هرچیزی که شخص قصد می‌کند و مقصود. 
ج معانی. (ناظم الاطباء). قصدکرده‌شده. 
(غیاث) (آنندراج). ||مقصود از سخن. (مهذب 
الاسماء), مراد کلام. (منتهی الارب). آنچه 
لفظ پر آن دلالت دارد. (از اقرب الصوارد). 
آرش و مضموت و مفهوم و مراد و مقصود و 
مستظور و دلالت و غسرض ونیت. (ناظم 
الاطباء). مضمون. چ. معاتی و با لفظ تراویدن 
وبستن ستعمل و پاک.باریک. نازک. 
موزون, سنجیده, رنگین» شریب, دلچسب. 
دلشروز. تازه, پوشیده. درپیش‌پاافتاده 
خودرو؛ برجسته» پرورده. بکر. پیچیده. 
پخته, خفته, کوتاه و مرده از صفات اوست. 
(آنندراج). آنچه از کلمه یا کلماتی سفهوم 
شود. مقصود از کلمه يا کلام. جم. مفهوم. 
فحوی. فحواء. مدلول. مقصود. مراد. منظور. 
منطوق. مقایانعضی تفیر. تأویل. آرش. 
مقابل لفظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
بدان در مراد جم آن ماه بود 
هم آن ماه معنیش دریافت زود. فردوسی. 
مباش کم ز کسی کو سخن نداندگفت 
اگربه حرف نگردد زبان مردم لال 
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند 
ز لفظ معنی باید همی نه قال و مقال. 
عنصری. 
به لفظ هندو کاللجر آن بود منیش 
که اهن است و بدو هر دم از فساد خبر. 
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
قدر شب آندر شب قدر است و بس 
برخوان از سوره و معتی بیاب. ناصرخسرو. 
انکه چون مداح او نامش براند بر زیان 
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. 
ناصررخرو. 
ور چون تو جم نیت چه باید همیش تخت 
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر, 
ناصرخرو. 
اندر تن سخن به مثال خرد 
معنی خوب و نادره را جان کنم. 
ناصرخسرو. 
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است 
رنجش آن باشد که معنهای آن موزون کنی. 


قطران. 


کها گر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کی 


۲۱۱٩۱ معتی..‎ 


تواند رسید. ( کلیله و دمنه). زیرا که خط کالید 
معنی است. ( کلیله و دمنه). 
گرسخن را قیمت از معنی پدید آید همی 
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی. 
ادیپ صابر. 
هزار معتی عذراً بگفت بنده ولیک 
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش. 
ستائی. 
جان معنی است به اسم صوری داده برون 
خاصگان معنی و عامان همه اسما شمرند. 
خاقانی, 
جز دو حرف نبشته صورت دل 
معنی دل به خواب نشنیدم. خاقانی. 
منصفان استاد دانندم که در معتی و لفظ 
شیوه تازه نه رسم باستان اورده‌ام. خاقانی. 
چو فیاض عنایت کرد یاری 
بیار ای کان معنی تا چه داری. نظامی. 
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم 
از معنی باشد چو سماوات پرانجم. 
بدری (حاشية فرهنگ اسدی نخجوانی). 
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس 
وز کی کاتش زده‌ست اندر هوس. مولوی. 


بلکه آن معنی بود جف القلم 

یت یک ان نزد او عدل و ستم. مولوی. 
معتی «الترک راحة» گوش کن 

بعد از آن جام بل را نوش کن. مولوی. 


ولیکن در معنی باز پود و سللة سخن دراز 
در معنی این آیه... ( گلستان). 
در ارکان دولت نگه کرد شاه 


کزین لفظ و معنی نکوتر مخواه. (بوستان). 
چو من داد معنی دهم در حدیث 
برآید به هم اندرون خبیث. (بوستان). 


درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی 
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد. 
سعدی, 
همه عالم گر این صورت بپینند 
کس‌این معنی نفواهد کرد مفهوم, 
معنی توفیق غیر از همت مردانه چت 
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.. 
صائب. 
- به تمام معنی؛ کاملاً. بی‌کم و کاست. به 
مفهوم کامل کلمه: فلانی به تمام معنی انان 
واقعی است. 
- پرمعنی؛ دارای معنایی عمیق. سرشار از 
معنی. 
علم معنی؛ علم فصاحت و بلاغت. رجوع 
به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود. 


- معنی بیگانه؛ معنی بهتر و لطیف و عمده که 


۱-در فارسی غالباً به تخفیف ياء [م] تلفظ 
شود ر گاهی» بخصوص در قوافی اشعار: معا 
تویسند. 


۲ ععنی. 


پش از وی کسی نبسته باشد. (غیات). آن 
تازه معنی که پیش از این کسی نبسته باشد. 
(آنندراج): 
صائب ز آشنائی عالم کناره کرد 
هرکس که شد به معتی بیگانه آشنا. 
ماب (از آنتدراج). 
طبع هر شاعر که شد با طرز دزدی اشا 
معنی بیگانه داند معنی بیگانه را. 
غتی (از آنندراج). 
¬ معنی پیچیده؛ مضمونی که بی‌تأمل و فکر 
نتوان یافت. (انندراج): 
به وصفش معنی پچیده بستم 
طلسم بیرهش پیچیده بستم. ۱ 
ملامنیر (از اتدراج). 
هر تهی‌کاسه در این بحر بود سرگردان 
حاصل این معنی پچیده ز گرداپ بود. 
ملاطاهر غنی (از انتدراح). 
- معنی دادن؛ افاده معني کردن. رساندن 
معنی. 
-معنی گرفتن؛ اخذ معنی کردن. دارای معنی 
شدن: جود تو از جود مسن معنی گرفته است. 
(تاریخ بیهق), 
||حقیقت. (ناظم الاطباء). باطن. واقعیت. 
مقابل صورت. مقابل ظاهر. مقابل دعوی؛ 
ز راه خرد بنگری اندکی 
کهسمنی مردم چه پاشد یکی فردوسی, 
همه میران را دعوی است ملک را معنی 
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز. 
فرخی. 
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید 
وین حکیمان دگر یک فن و او بیار فن. 


منوچهری. 
رزبان گفت که مهر دلم افزودی 
و آن همه دعوی را معنی بنمودی. 

منوچهری. 


ای از ستبهش تو همه مردمان به مست 
دعویت صعب منکر و معنت خام و سست. 
لیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان, معتی 
جهانداری نمود. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص ۲۸۵). ۱ 
تو از معنی همان بینی که از بستان جان‌پرور 
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا. 
ی 
به چشم سر جمالت دیدنی نت 
کسی کو دید رویت چشم معنی است. 
ناصر خر و. 
من همی در هند معنی راست همچون آدمم 
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا. 


خافانی. 
به شیزان مده نوشداروی معنی 
: تشنه‌دلان ناشتائی طلب‌کن. خاقانی. 


در صف مردان پار قوت معنی از آنک 
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیاه. 


خاقانی. 
چون به سخن نوبت عیی رسد 
عیب رها کرد و به معنی ' رسید. نظامی. 
دوستی از دشمن معنی مجوی 
اپ حیات از دم افعی مجوی. نظامی. 
به معنی کیمیای خاک ادم 
به صورت توتیای چشم عالم. نظامی. 
این عالم صورت است و ما در صوریم 
معنی نتوان دید مگر در صورت. 

اوحدالدین کرمانی. 

رو به مغنی کوش ای صورت‌پرست 
زآنکه معنی بر تن صورت پر است 
همنشین اهل معنی باش تا 
هم عطا یابی و هم باشی فتی مولوی. 
اتحاد یار با یاران خوش است 
پای معنی گیر صورت سرکش است. 

مولوی. 


با طایفه‌ای آفسرد؛ دل مرده و راه از صورت به 
معنی نبرده. ( گلستان).ارباپ معنی به منادمت 
او رغبت نمایند. ( گلستان). 
قیامت کسی ره برد در بهشت 
که‌معتی طلب کرده دعوی بهشت. 

(بوستان). 
به معنی توان کرد دعوی درست 
دم بی‌قدم تکیه گاهی است ست. (بوستان). 
گراز برج معنی پرد طیر او 
فرشته فروماند از سر او, (بوستانا. 
تو این صورت خود چنان می‌پرستی 
که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی. 
هرگز | گرراه به معنی برد 
سجدهٌ صورت نکند بت‌پرست. 


سعد ی. 


سعدی. 
روی تو کشد مرا و این معنی 
از دور چو آقتاب می‌بتم. آوحدی. 
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکر است 
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد. 

سا تست 
ای که از عالم معنی خبری نت ترا 
بهتر از مهر خموشی هنری نیست ترا 

صائب. 

- آدم بسی‌معنی؛ ابله و احمق و نادان و 
هرزه گو.(ناظم الاطباء). که از حقیقت و 
مردمی بدور باشد. 
- به معنی؛ در حقیقت. در باطن: 
همه آورده بود زیر نورد 
آن بصورت زن و به معتی مرد. نظامی. 
قاست زیبای سرو کاينهمه وصفش کنند 


. هت به صورت بلند لک به معنی قصیر. 


سعد ی . 
7 درمعنی؛ به حقیقت. درحقیقت:* 


پس ز من زایید درمعنی پدر 


معنی. 

پس ز میوه زاد درمعنی شجر. مولوی. 
- عالم معنی؛ عالم روحانی و غیبی. (ناظم 
الاطباء). عالم باطن. عالم مجردات. 
علت. دلیل. جهت. بابت. روی. (از 
یادداخست به خط مرحوم دهخدا): 
گویدبه چه معنی حرام کردی 
بر جان و تن خویشتن حلالم. ناصرخسرو. 
نیست جهان خوار سوی ما ز چه معنی 
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است. 

ناصر خسرو. 
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را 
طالعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید 

ناصر خسر و. 


|اسیپ. 


نگویی کزچه عنیبشکنندت 

که‌مشک اهو اهویی ندارد. خاقانی. 
دل او هست سنگین پس چه معنی است 

که عشق او عقیق از چشم من ساخت. 


خاقانی. 
چه معتی گفت عیسی بر سر دار 
که‌آهنگ پدر دارم به بالا. خاقانی. 
بازگو ای ز مهربانان فرد 
کزچه معنی شده‌ست مهر تو سرد. نظامی. 


در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی. 
گفتم به دو معنی یکی آنکه گمان بردم آفتاب 
برآمد و...( گلتان). 
سعدی به هیچ معنی چشم از تو برنگیرد 
الا گرش برانی علت جز این نباشد. سعدی, 
خواب گر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را 
فاز می‌آید مگر خاصیت عبهر گرفت. 
امیرخرو دهلوی (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) 
||باب. خصوص. باره: در سعنی آنکه 
خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه پاید کرد 
ووی خدمت بنده بر چه جمله باید نگاهدارد. 
(تاريخ بیهقی ج ادیب ص۶۶۸). این چنه 
خالهاست که می‌بندد در معنی فرستادن 
رسول تزدیک خانیان. (تاریخ بهقی چ ادیب 
ص ۶۸۴). هرچند سلطان بر زبان بوالحن 
عقیلی پیفام فرستاده بود در مسی تعزیت... 
امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ج 
ادیپ ص ۳۴۶). با هرکسی که در این معتی 
سخن می‌گویم نمي‌يابيم جوابی شافی. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص .)۵٩۳‏ 
مراد کردگار این از این خسعت 
در این معنی چه داری یاد از استاد. 

افر و 
اما پر پادشاه در این معنی حریص‌تر بودی 
از جهت چند سیب را. (نوروزنامه). و چون 
نوبت به خلفا رسد در معنی خوان نهادن نه 
آن تکلف کردند که وصف توان کرد. 


۱-به معتی قل هم تواند بود. 


(نوروزنامه). حکایت هم اندر این معنی 
فضیلت قلم. چنان خوانده‌ام از... (نوروزنامه. 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
نعوذ باه | گر خود خیانتی کردم 
طریق عفو چرا بسته‌ای در این معنی. 

اديپ صابر. 
در معتی بوسه‌ای تهی هم 
گفتم دو سه بار برئیامد. 
در این معنی سخن بيار گفتند 
به گفتارش غم از دل برگرفتند. نظامی. 
در این معتی سخن باید که جز سعدی نیاراید 
که هرچه از جان فرود آید نشیند لاجرم در دل. 


خاقانی. 


سعدی. 
به ذ کرش هرچه بینی در خروش است 
دلی داند در این معی که گوش است. 

( گلستان). 
ا|امر. کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
موضوع. مطلب. عمل؛ 
علم است و عدل نکی و رسته گشت 
آنکو بدین دو معنی گویاشد. ‏ ناصرخرو. 
سبوس جو در دیگ کنند و یک بجوشانند... 
و پای را در میان آب جو نهند به صلاح باز 
(نوروزنامه). چه اگراین معتی بر وی پوشیده 
بماند انتفاع او از ان صورت نبندد. ( کلیله و 
دمنه). آن را که به تدبیر نگاه داشتن دندانها 
حاچت باشد ده معنی را تیمار باید داشت... 
(ذخیر؛ خوارزمشاهی). برگی و سازی عظیم 
کرده‌بر فیلان نهاد با تزلی فراوان و پیش شاه 
فرستاد. شاه را این صعني پس‌دیده اصد. 
(اسکندرنامة نسخه نفیسی). 
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شد 
به نفس تامیه برداشت این دو معنی راء 

آنوری. 

هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند 
من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم. 


خاقانی. 
چو بشنید این سخن شاه از زبانش 
بدین معنی گواهی داد جاتش. نظامی. 


ملک رااز این معنی خر شد و دست تحير به 
دندان گزیدن گرفت. ( گلستان). ناهزاده کس 
فرستاد و آن معنی را به عرض استادگان پاي 
سریر اعلی رسانید. (ظفرنامة یزدی). || حدث. 
مقابل عین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
اطلاق میشود بر آنچه با حواس ظاهر درک 
نمی‌شود و مقابل آن عین است. (از اقرب 
الموارد): طنل؛ خرده و پارۀ از هر چیزی, 
عین باشد یا حدث و معنی. (منتهی الارب). 

-اسم معنی؛ اسمی که می راباح درگ 
نتوان کردن. مرادف اسماء اعمال, مقابل 
اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), و رجوع به 


اسم معنی شود. 

|| خوبی. ||تعریف. (ناظم الاطباء). ||مجاز. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معفیی. ٣[‏ عن نا] (ع ص, () اسبی است 
هجین. (منتهی الارب). اسب بدنژاد و هجین. 
(ناظم الاطباء). || فحل پت و بدنزاد. ||معنی 
الكتاب؛ عنوان کتاب. (از اقرب الصوارد). 
علامت و نشان کتاب. (از سنتهی الارب) (. 
| اشر کوهان‌شکافته. |[بندی دیرمانده. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محبوس. (از 
اقرب الموارد). 
معفیی. [ معن نی ] (ع ص) عناء معن؛ مبالفه 
است. (منتهی آلارب). در مبالفه گویند: عناء 
معن؛ یعنی رنج بيار (ناظم الاطباء). 
معفی. (م نی‌ی ] (ع ص) رنج‌دیده جهت 
دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج). مشفول و 
گرفتار. (ناظم الاطباء). 
معفیی. [م نی‌ی ] (ص نسبی) منسوب است 
به ممن‌بن مالک‌بن فهم... و جماعتی منوب 
به او هستد. (از لاب‌الانتاپ ص ۱۶۱). 
معفیی. [ءْنْ) (ع ق) حقیقة و بطور حقيقت و 
فی‌الواقع. (ناظم الاطباء). ||از حيث صعنی. 
معتا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- معني و لفظاء از حیث معنی و لفظ. 

- ||هم در قول و هم در اراده. (ناظم الاطباء). 
معفی. [م نیی ] (اخ) رجوع به فخرالدین 
معنی شود. 
هعنیی. [مْ) (إخ) سید ابوالفیض, از شاعران 
قرن دوازدهم و از شا گردان عبدالقادر بیدل 
بوده است. وی در شاهجهان‌اباد هند مکن 
داشت. از اوست: 

با توکل گر در این بحر آشنایی می‌شود 

با وجود دست و پا بی‌دست و پایی می‌شود. 
و رجوع به تذکرة صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 

رجوع به معن ی آفرین و ماده بعد شود. 
آراستن معتی. ایداع معنی. ایجاد و پرورش 
معاتی عالی؛ 

به خوان معنی‌آرایی براهیمی پدیدآمد 

ر پت آزر صنعت على نجار خروواین: 

خافانی. 

معنی آفرین. [م ت ] (نسف مسرکب) 
آفرینندء معنی. مدع معلی. آنکه معانی بکر و 
عالی ابداع کند: 

شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک 
مبدع و معی‌آفرین باشم. 

طبع معن ی آقرنت درفشانی می‌کند 
آفرین وحشی به طبع درفشانت آفرین. 

وحشی. 

معنی آفرینی. (م فَ] (حامص مرکب) 


خافانی: 


ابداع معنی. آوردن معانی و مضامین بکر و 
عالی. و رجوع به ماد قبل شود. 
معنی | کبرآبادی. (ع ي اب ] (اخ) میان 
منگلی پسر محمد مکارم از شاعران قسرن 
دوازدهم انس در سخن‌سنجی و نکته‌رسی و 
معنی‌افریتی صاحب استعداد بود. او راست: 
معی در آرزوی گهر آبرو مریز 
غواص بحر فکر شو و دم مزن در آپ. 
و رجوع به تذکر؛ صح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 
معنی پف یر.  (‏ ] (نف مرکب) پذيرندة 
معی. معنی‌دار. پامعنی. ||دریابنده حقیقت. 

که حقیقت را ادرا ک‌کند و پذیرد؛ 
به جان است در من به فضل خدای 
هم آن فهم و آن طبع معنی‌پذیر. 

ناصرخسرو. 

در دو هرتامة این نه دير 

نیت یکی صورت معنی‌پذیر. نظامی. 
معنی پذ بری. ام ب ] (حامص مرکب) 
حالت و چگونگی معنی‌پذیر. و رجوع به 
معنی‌پذیر شود. 
معنی پنجایی. [م ي ب۲ إخ) شيخ محمد 
مسمودین حاقظ محمد معصوم از شاعران 
قرن دوازدهم هجری است. وی خط شکسته 
و نتعلیق را درست می‌نوشت. از اوست: 
بی‌رخش سیر چمن لطف ندارد معنی 

خم هر شاخ گلی در نظرم شمشیر است. 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 
معنی داز. (ع) (نف مرکب) بامعنی. دارندة 
معنی. دارای مفهوم: چون سخن معنی‌دار 
مردم گوید.. (جامع‌الحک مین ص ۱۲۰). 

|| خردمدانه. عاقلانه. خردپند. معقول: 

و آنکه او خود کرده باشد باز چون ویران گند 
خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست. 

۱ ناصرخرو, 
||به کنایه. حا کی از غرض و نیتی همچون 
استهزاء و توهین و سرزنش و جز آن: نگاه 
معنی‌دار. بخند معی‌دار. 

معنی شکار. [م ش ] (ص مرکب) آنکه صد 
معنی کند. (آنندراج), آنکه معانی و مسضامین 
خوب و عالی ابداع کند: 
بال پروانة ترا هرچند صائب بسته‌اند 
شکر لله خاطر معنیشکارت داده‌اند. 

صائب (از انندرا اج). 
معنبی شفاص. (م ش ] (نف مرکب) شناسندة 
مغنی. آنکه معانی نیک و بد را از هم 
بازشناسد. آنکه حقایق امور را درک کد: 
جهاندار گفتش که صاحب قیاس 


۱-در متهی‌الارب این معنی ظاهراً به فتح اول 
و الف مقصوره در آخر [م نا] فبط شده است. 


۴ معنی فسایی. 


چنین ارد از رای معنی‌شناس. نظامی. 
ز هر دانشی کو بود در قیاس 
وزو گردد اندیشه معنی‌شناس. نظامی. 


معنی فسایی. [م ي ] ((خ) محمد 
سیح‌بن اسماعیل. (متوفی به سال ۱۱۱۵ 
ه.ق.).معروف به مسیحا از مردم ای 
شیراز و از علمای عهد شاه‌سلیمان و شاه 
سلطان حسین صفوی بوده است. وی در 
غالب علوم متداول عصر خویش بصیرتی 
داشته و در شعر معنی تخلص می‌کرده است. 
از اوست: 
رنگش ز شوخ‌چشمی نظاره بشکند 
بر روی آو به دیدۀ معنی نظر کنید. 
و نیز؛ 
سیه‌پختی که دارد در نظر لمل می‌آشامش 
چو داغ لاله از خون جگر رنگین بود جامش. 
و رجسسوع به تذکرة نصرآیادی 
صص ۱۷۵-۱۷۴ و ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۷ 
و فرهنگ سختوران شود. 
معنیی کردن. [م ک د] (مص مرکب) به 
عبارتی دیگر یا زبانی دیگر بدل کردن عبارتی 
یا زبانی را برای فهم مخاطب. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
معن یگستر. [ع گ ت ] (نسف مرکب) از 
صفات شاعران است. (مجموعة مترادفات. 
ص ۲۲۰). آنکه معنی گسترد. آنکه معاتی 
عالی و بکر رواج دهد 
معنبي کبلاني. 1م ي ] (اخ) از شاعران قرن 
دوازدهم هجری و عم شیخ محمد علی حزین 
لاهیجی بوده است. از اوست: 
شمعی نزد از دست تو بر سر گل داغی 
روشن نشد از پرتو حسن تو چراغی. 
و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و فرهنگ 
سخنوران شود. 
معفی لان. [م] (ص مسرکب) پرمعنی. 
بسیارمعنی. (یادداشت 
دهخدا). حاوی معنی. دارای معنی* 
گرتو هتی آشنای جان من 
ت دعوی گفت می لان من. 
مولوی (مثنوی چ خاور ص ۱۳۳). 
معنیة. ( ی / م نی ی ]" (ع ) لفتی است در 
معنی. (منتهی الارپ) (از اقرب الموارد). 
مضمون و منهوم و مقصود از کلام. (ناظم 
الاطباء). 
معو. [ععْو] (ع !) رطب رسیده یا غوره‌ای که 
به رطب شدن رسیده. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 


ت به خط مرحوم 





(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معوان. (مغ] (ع ص) نیکو یاریگر. || بسیار 
مددکار مردم. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد). 


معوج. [م وجج ]" (ع ص) کج و ناراست. 
(غیاث). خمیده و کج و ناراست. (ناظم 
الاطباء). آنچه به خودی خود خمیده و کج 
شده باشد. (از اقرب الموارد): و اما گونة دیگر 
است از ساعتهاء او را معوج خوانند ای کڑ و 
این آن است که هسریکی از روز و شب بدو 
همیشه دوازده ساعت بود. (التفهیم ص <¥( 
|اکی که سلیقذ وی کڑ و نارات باشد. 
(ناظم الاطباء). دارای سلیقة کج: از هوس 
عشق مدایح او خاطر سقیم و طبع معوج را 
سیر مستقیم پدید اید. (لیاب‌الالپاب چ تفیسی 
ص ۱۴). 

معوج.(م عَزوَ) (ع ص) کج و ناراست. 
(اندراج). کج و خمیده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به تعویج شود. 

معوج. مذو الع ص) سس ‌کند. 
|مرصعکنده با عاج, (ناظم الاطبا) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد), و رجوع به 
تعویج شود. 

معوج. ۰(](ع ص) قرس معوج؛ اسب تیزرو. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد, 

معو حه. aE‏ وج (ع ص) عصاٌ معو جد؛ 
عصای کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ابن السکیت گوید بايد عصا مَعوَجَة 
خواند نه عصاً مُعَوّجَة اما سفق کدف برخلاف 
قیاس نیست. (از اقرب الموارد). 

معوجة. (م ج ج] ع ص) تأنیت منوج 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), .و رجوع به 
معورج و معَوَجَةَ شود. 

معود. [عع] (ع ص) بیمار عیادت کرده 
بااتقص و المام ؟. (آنندراج). بیمار عیادت 
کرده‌شده. معوود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معود. a2‏ و ] (ع ص) عادت‌کنانیده‌شده به 
چیزی. وت عادت‌دادهشده. معاد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و محمدبن 
طغرل فرمان یافت هم اندر این ماه از علتی 
صعب که او را معود بود به روزگار. (تاریخ 
ستان). 
نبوده است تا بوده دوران گیتی 
به ابقای ابنای گیتی معود. 
||تربیت‌شده و تعلیم‌داده‌شده و ورزیده‌شده. 
(ناظم الاطیاء). 

معود. a2‏ 2 مص) بردن چیزی را. (از 
متهى الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[تباه شدن معدۀ کی و گوارد 
نکردن طعام را. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء), و رجوع به معد شود. 

معود. [م عد و] (ع ص) آنکه می‌آموزد و 
تعلیم می‌دهد سگ را برای شکار. (ناظم 
الاطیاء) (از فرهنگ جانون). 

معودالحکماء. (م عو و دل حخ ک1 ((خ) 


بعدی. 


معو دتین. 

لقب معاويةبن مالک. (متهى الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به معاوية‌بن مالک 
شود. 

معوف. (م عو وَ] (ع ) جای گردن‌بند از اسب 
و جز أن. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). جای قلاده. (از اقرب الموارد). 
|| (ص) ناقه‌ای که پوه به یک جا ماند و از 
جای نرود. ||([) چرا گا ۸ شتر در پیرامسون 
سراها. (منتهی الارب) دراب (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معوف. معو و /و](ع ص) گیاه در بن خار 
یا در زمین درشت و سخت رسته که شتر بدان 
نرسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معود. 1٤خ‏ و ] (ع ص) ماده نوزاینده. معیذ. 
(متهی الارب) (از اقرب الموارد). هر مادءٌ 
نوزایده خواه مادیان و شتر و نگ باشد و یا 
حیوانی دیگر. (ناظم الاطباء). 
معوف. 9 f‏ ] (ع !) تعویذ و هرچیز که بدی را 
برمی‌گرداند و دفع می‌کند. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). 
معود. [ ٣ع‏ ر ] (ع ص) آنکه تعویذ با خود 
دارد. (ناظم الاطباء). 
معوذ. مغ و] (اخ) رجسوع به عفراء 
(ایناء...) و معاذین عفراء شود. 

معوذتان. 1ع ۴ ((خ) هر دو سور 
اخیر از قرآن. (متهی الارب) (آنندراج). به 
صیفه تتیه, دو سورة آخر از قران ی 
قل اعوذ برب الفلق و قل اعوذ برب الناس. 
(ناظم الاطباء). سورة الفلق و آغاز آن قل 
اعوذ برب الفلق و سور الناس و آغاز آن قل 
اعوذ برب الناس است. (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). و گویند اين دو سوره را بدان 
جهت معوذتان نامیده‌اند که تعویذ کند صاحب 
خود را یعنی وی را از هر بدی تگاه دارد. (از 
محیط المحیط). 
معوفتین. عزو د ت] (ع!) دو پناهگاه 
که‌انسان را از هر گزندی مصون دارد: کهتر را 
به دو مفاوضه که معوذتین ؟ حال کهترند و هر 
یک عقود جوزا و عنقود ریا را مانند. تمکین 
افزوده است نظا و ترا (منعات خاقانی چ 
محمد روشن ص۲۰۸). 
معوذتین. ء٤‏ عو و دت ] (إخ) معوذتان. 
رجوع به معوذتأن شود. 


۱ -ضبط اول از متهی الارب و ضبط دوم از 
اقرب الموارد است و ناظم الاطباء هر دو ضط 
را دارد. 

۲ - در تداول فارسی‌زبانان غالا به تنخفیف 
جيم [م و ] نلفظ کنند. 

۳- یعتی معود و معوود . 

۴-به معنی «در سورة اخیر از قرآن» نیز ابهام 
دارد. و رجوع به ماده قبل و بعد شود. 


۰ 


معودة. 
معوذة 1۰ صموید. سز 
(یادداغت به خط مرحوم دهخدا). 


معور. [مغ و ](ع ص) جای با ترس از دزد و 
قطاع. (منتهی الارب) (آتدراج). مکان معور؛ 
جائ با ترس از دزد و قطاع الطریق, (ناظم 
الاطباء). جای مخوف. (از اقرب الصوارد). 
|| صاحب عیب. لشیم. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجل معور؛ مرد بدکردار. (از 
محيط المجیط), 

معوز. [مغ ] (ع!) جامة کهنه. (دهار). جام 
کهنٌ هر وقتی بدان جهت که لباس درویشان 
است. منوزه. ج. معاوز. (منتهی الارب) 
(آتدراج) از اقرب السواردا. جامة کهنه و 
مستعمل. (ناظم الاطباء). 

معوز. [مْغ و](ع ص) درویش و نسیازمند. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). فقير. (اقعرب 
الموارد). 

معوز. [مْ] (إخ) شهری است در کرمان, میان 
این شهر و جيرفت ڊو منزل است از طریق 
فارس: (از معجم البلدان), 

معوزة. مغ و ر1 (ع ) رجوع به معوّز شود.. 

معوشة. 1۰ ش] 2 (از «عوش») زندگانی, 
لفتى ازدية است در ممیشت. (از صنتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء) (از مسیط المحیط). 

معوض. [م ع و] (ع ص, !) مقابل عوض. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در 
معاملات. معوض مالی که از طرف 


ایجاب‌کننده داده می‌شود معوض نام دارد. ر 


مالی که از طرف قبول‌کننده داده می‌شود غالبا 
عوض گویند. در خصوص بیع» معوض را 
مشمن و عوض را ثمن گویند. (از ترمیتولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). 
معوضة. [م ض ] (ع ) چیزی عوضی: اسم 
مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) 
(آندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر 
دهند و چیز عوضی, اسم است عوض را. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ۳ 
معوق. (م عَز ) (ع ص) بر درنگ داشته 
شده و بازداشته. (ناظم الاطیاء) (از ستهی 
الارب). بازداشته‌شده و دربندداشهه‌شده. 
(غیاث) (آنندراج). || تعویق‌شده و درنگ‌شده. 
(ناظم الاطباء). پس‌افتاده. به دیبری کشیده. 
(یادداشت 
- معوق گذاشتن؛ به تعویق انداختن, به عقب 

انداختن. ۱ 

- معوق ماندن؛ به تعویق افتادن. به عقب 
افتادن. 

|إمجازاً به معنی مشکل و دشوار. (غیاث) 
(آنندراج) (از نا الاطباء). ' ' ۱ 
معوق. ٣ع‏ و ] (ع ص) درنگکننده. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج). درنگ‌کنده بر 
کارها.(تاظم الاطیاء). بازدارنده. دیرکشاننده. 


ت به خط مرجوم دهخدا). 


سپوزکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معوق. مغ و](ع ص) مرد خوابناک 
سرجنبان. ||گرسنه. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معوقه. (م عَزوَقَ) (ع ص) تأنیت معوق: 
امور معوقه؛ کارهایی که انجام یافتن آنها به 
تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت يه خط 
مرحوم دهخدا). 
مع وکة. [ءْغ وک ] (ع !)جنگ و کشش و 
گویندترکتهم فی معوکة؛ ای قتال. (منتهی 
الارب). جنگ و قتال. (ناظم الاطباه) (از 
اقرب الموارد). 
معول. [ ٢د‏ ] (ع مص) اعتماد کسردن و 
تکیه نمودن. (از صنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). اعحماد كردن زیرا 
که به صِغۂ اسم از تعویل مصدر میمی هم 
آمده و تعویل به معلی اعتماد کردن است. 
(فیات) (آنندراج). |((اص, !) مستمان و 
محتمل و معتمد و گویند لیس عليه معول؛ ای 


مستمان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).. 


اعتمادکرده‌شده. (غیاث) (آتندراج؛ 
معول علیه؛ تکیه. شده بر او. انکه بر او 
اتکال و اعتماد شدهاست. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا), 

اا اعتماد..(ناظم الاظباء). قابل اعتماد. 

(یادداشت به خط مرحو م دهخدا): 

تو مافری و دنا تراب و کاروانی 

نه معول است پشتی که بر این پناه داری. 
سعدی. 

||((مص) اعحماد. تکیه: از اين فکر خواب از 

من رمیده است که بدین دنا و مملکت معولی 


یت و بر بقای زندگانی هیچ اعتمادی 
نیست. (سیاست‌نامه). 
تا نگردد مرید از اول نیست 
دان که.در توبه‌اش معول نیست. 

سنائی (متنویها چ مدرس رضوی ص ۶۵). 
نة مول فول" 
کاریزکن توان طلبید. (منشآت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۰۵). 
بر زهره نظر گماشت اول 
گفت‌ای به تو بخت را معول... : نظامی. 
معرفت اشعار منظوم... برای دانستن تفیر 
کلام باری... لازم است و ائم نحو..: را در 
حل مشکلات قرآن... دستاویزی محکم است 
و دراصابت آن بر متودجات دواوین شعراء 
عرب معولی تمام. (السعجم چدانشگاه 
ص‌۲۸). زیرا که معول در دیگر علوم بر حفظ 
و فهم باشد و در اين علم بر حفظ مطلق, 
جازیخ بوقعی 6۱۰ و تعکر عقول اقول 
چون بر بخت بود و مساعدت وقت... 
ای انکه خانه بر ره سیلاب می‌کنی 


معوئت. ۱۳۱۱۹۵ 


بر خاک رودخانه باشد معولی- تعدی: 
-معول کردن؛ اعتماد کردن. تکیه کردن: 
ایمن است از رستخیز افلا ک‌از آنک 

بر بقای او معول کرده‌اند. خاقانی. 
با کسی که‌در هم لواب بر تو فول کند به 
فوّل فریب و خداع بنیاد حیات او برکندن... 
(مرزبان‌نامه ص ۲۷۱). 
معول. () عَروٍ] (ع ص) کی که اعتماد 
می‌کند و اعتمادکننده. (ناظم الاطباء). متکی. 
مُعتّمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معول. [] (ع ص) مغلوب صبر. (از منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). بیطاقت شده و 
مغلوب گشته در صبر و شکییایی. (ناظم 
الاطباء). ||اعتمادکرده‌شده. صغة اسم مفعول 
از عول که به معنی اعتماد و تکیه کردن است. 
(غیات) (آنندراج). 
معول. مغ ] (ع !) جای تکیه و اعتماد و 
جای استعانت. (غیاث) (انتدراج). 
معول. مغ و ) (ع ٍ) آهنی که بدان کوه کنند و 
میتین. ج» معاول. (منتهی الارب). کلنگ 
آهنی که بدان سنگ را شکافد. (غیاث) 
(آنندراج). تیشة بزرگ که بوسیلة آن صخره‌ها 
را شکافند. (از اقرب الموارد): با کی که در 
همة ایواب بر تو رل" کند به مفوّل فریب و 
خداع پنیاد حیات او برکندن... (مرزبان‌نامه 
ص ۲۷۱). و فضة فیاض ماء معين به مول" 
عوّل کاریزکن طلبید. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۰۵). 

خصم از قلعة پروزه حصار ار سازد 

قهر باروفکنت معول و نقاب شود. 
جسمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحيد 
ستگردی ص ۱۴۵). 
معون. [ء] (ع !) ج معونة. (سنتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). و 
رجوع به معونة.شود. 
معوفت. [١‏ ن] (ع مسص) باری دادن. 
(غیاث). یاری کردن. عون. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||(اص). یاری. (بادداشت 

به خط مرحوم دهخدا). کمک. مدد؛ من 
دوست او باشم.. ؤ معونت و مظاهرت 
خویش را پیش وی دارم. (تاريخ بیهقی چ 
ادیپ ص ۲ ۱۳). بنده انچه داند از هدایت و 
ممونت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ 
بهقی چ ادیپ ص ۱۵۴). 

وین معونت که من همی خواهم 

دانم از جمله جنایت نیست. مىعودسعد. 


۱-رجوع به معّل شود. 

۲-رجرع به ماد قبل شود. 

۳-رجوع به مادة قل شود. 

۴-رنم‌القطی از معونة عربی در فارضی 
است. و رجوع به معونة شرد. 


۶ معونة. 


تو تا معوئت و یاری ملک و دین کردی 


بلند گشت و قوی دین و ملک را بنیاد. 
مسعودسعد. 
جانم به معونت خود ایمن کن 
کامروز شد اسمان به ازارم. معودسمد. 
خدایگانا بخرام و با نشاط خرام 
ز بهر نصرت دين و معونت اسلام. 
مسعو دسعل, 


در فطرت کاینات به وزیر و مشیر و معونت و 
مظاهرت محتاج نگشت. ( کلیله و دمنه چ 
مینوی ص ۲). و به یمن ناصیت و برکت 
معونت تو مظفر و منصور بازگردم. ( کلیله و 


دمنه). 

نه از عباسیان خواهم معونت 

نه بر سلجوقیان دارم تولا. خاقانی. 
گشتاسب معونت از پر خواست 

کاوردبه دست دختران را. خاقانی. 


علی الخصوص که قدرت مکافات و مکنت 


مجازات یافته‌ام و باری تعالی توفیق معونت و . 


کفایت مؤنت به ارزانی داشته. (ترجمۀ تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۸۹). 
-معونت کردن؛ یاری کردن. کمک کردن: 
بندة خویش را معونت کن 

ای جهان را شده به عدل معین. معودسعد. 
و پیوسته جاروب برگرفته بودی و ماجد 
می‌رقتی و ضعفا را بر کارها معونت می‌کردی. 
(اسرارالتوحید چ صفا ص ۳۴), و رجوع به 
معونة شود. 
معونة. (ع ن / َغ ون / مغ ون (ع إمص) 
یاری. ج» معون. (مهذب الاسماء). باری‌گری. 
ج, معون. (متهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد), و رجوع يه 
معونت شود. ||در اصطلاح شرع عبارت است 
از امر خارق عادتی که بر دست عوام مومنین 
ظاهر شود. (از كتاف اصطلاحات الفنون), 
معونة. [م ن] (إخ) بثر معونة؛ چاهی است 
تزدیک مدینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
چاهی است بین زمین بنی‌عامر و حرة 
بلی‌سلیم و جمعی از اصحاب پیفمبر (ص) 
ضمن جنگی در این مکان کشته شدند و 
حان‌بن ثابت در قصیده‌ای آنها را مسرئیت 
گفت. (از معجم اللدان). و رجوع به همین 
مأْخذ و قاموس الاعلام ترکی شود. 
معوود. غ 2 ص) بیمار عیادت‌کرده. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به معود شود. 
معوة. [ءَع ] (ع !) یکی معو. (مستتهی 
الارب). واحد معو یی یک دانه رطب 
رسیده. (ناظم الاطباء). ابوعبید گوید به قیاس 
واحد معو است و من آن را نشنيده‌ام. (از 
اقرب السوارد). |إرطب نیم‌خشک. (ناظم 
الاطباء). رطبی که قمتی از آن خشک شده 


باشد. (از اقرب الموارد). 

معو۱6(۰9(ع ص) زرع مسسسموه؛ کشت 
آفت رسیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معوی. [مع ویی /۸ع] (ع ص نسبی) 
منوب به معاء. (ناظم الاطباء). منسوب به 
معاء یعنی روده‌ای ". (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ زرداب معوی کمتر افتد. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). اسهال معوی یعنی 
اسهال که سیب ان در روده‌ها بود... (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 

معوی. [م] (از ع. ص نسبی) منوب به 


معاء و روده. (ناظم الاطاء). و رجوع به ماد 


قبل شود. 
معوی. [م ویی ] (ع ص) پیچیده و خمیده. 
(ناظم الاطباء). 
معهد. [م ] (ع !) منزلی که هڅه به وی 
بازگردند از هرکجا که رفته باشند. (منتهی 
الارپ) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). محل 
بازگشت و منزلی که همه به آن بازگردند از 
هرکجا که رفته باشند. ج» معاهد. (ناظم 
الاطباء). آن منزلی که هرجای که شوند انجا 
آیند. منزل. سرای. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). || محضر مردمان. (ناظم الاطباء). 
||محل عهد بستن. جایی که در آن عهد 
می‌بندند؛ | گرچه در خدمت تو هیچ سابقه‌ای 
جز آنکه در متعارف ارواح به معهد آفرینش 
رفته است... دیگر چیزی نداریم. (مرزبان‌نامه 
ص ۲۹۵). 
معهدة. a‏ د) (ع ص) ارض معهدة: 
زمین که بر آن جابجا باران رسیده باشد. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مع هذا. (م غ ها ذا] (ع حرف ربط مرکب) 
به معنی با اين, یعنی با وجود این معنی. 
(غیات) (آتندراج). کلمة رابطة مأخوذ از 
تازی یعنی.با این و با وجود این (ناظم 
الاطباء). با این. با این همه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): مع هذا په هر صفت که بود به 
صوب تبریز بازرسید و دیده را په نور مشاهدۀ 
فرزند... | کتحال کرد. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۸۶). اما مع هذا یقین 
شناخته که تادز لاس وجود است از قبلا 
تجاتی یا عهدۂ حیاتی نا گزیر است.(منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۵۱). و مع هذا 
چون به چند نوبت ديار ماوراء‌انهر و 
ترکستان تاسر حد ماچین و اقصی چین... 
مطالعت افتاد... (جهانگشای جوینی ج۱ 


ص ۷). مع‌هذا پدر او شیخ الامین رضنی‌اله عنه - 


آن کسی است که از گزیدگان رجال زمان خود 
به علم و ورع و ترسکاری... راجح اصده. 
سپاه قزلباش افتاد. (عالمآرای عباسی), 


معهود.. 
معهود. [۶] 2 ص) پیمان کرده شده. 
(غیاث). هرچیز پیمان کرده شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |ادیده و شتاخته. 
(منتهی الارب) (آتندراج). هرچیز که پیشتر 
آن را شناخته و دیده باشند. (ناظم الاطباء). 
معروف. (اقرب الموارد). مرسوم. معمول. 
متداول: و به قرار اصل و ترکیب معهود باز 
می‌برد. ( کلیله و دمنه). چاره نمی‌شناسم از 
اعلام آنچد حادث شود. از... نادر و معهود. 
(کلله و دمته). نظام کارهای خضرت و 
ناحیت به قرار معهود و رسم مألوف بازرفت. 
( کلیله و دمنه). و طبع اب ان است که روا بود 
که‌سنگ شود چنانکه به ببض جایها معهود 
است و به ری العین دیده می‌شود. (چهارمقاله 
ص۸). محمود زر و جواهر خواست و افزون 
از رسم هود و عادت: ایز رآ به خی کیرد 
(چهارمقاله ص ۵۶). اين لفظ در ميان خلق 
معهود و متداول است و به فهم خوانندگان 
نزدیکتر. (اسرارالتوحید ج صفا ص ۱۵). 
برخاستم... و چنانکه معهود بود او را بیدار 
کردم‌و به جماعت رفتیم. (اسرار السوحید ج 
صفا ص ۳۴). و از اینجاست که کمن خادم 
صحیفه ثنای دیگر ملکان رابه آب داده است 
و بر طریقت معهود خط نسخ درکشیده. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص 1۵۱). 
یک روز به سیب آب و هوا در ناقهی گستاخ 
شد و بر احتما کردن محافتلت معهود ننمود 
علت نکس کرد. (مشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص ۲۸۶). از بهر او دعوتی بساخت و 
میزبانی کرد که مثل آن در آن عهد و دیگر 
عهود معهود نبود. (ترجم تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۱۶۲). نمو زرع و برکت ریع به قرار 
معهود بازرفت. اترجمهة تاریخ یمینی ج ۱ 
تهران ص ۲۳۱). بر قاعده مفهود. مناشیر و 
امثله و.مخاطبات به تازی نویسند. (ترجمةٌ 
تاریخ یمیتی.ج ۱ تهران ص ۳۶۷). او در 
مملکت خویش بر قاعد؛ معهود متمکن 
گشت.(ترجمه تاريخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۳۹۱). به قرار معهود و رسم مالوف 
بازگشت. (سندبادنامه ص ۱۰). چون ارادت 
معهود بر قرار ندید گفت... (گلتان). کردم را 
ولادت معهود یست. (گلستان). 
نظر با تیکوان رسمی است معهود 
نه این بدعت من آوردم به عالم. 
بعد از عرض فرستادگان و گزاردن پیفام 


سعدی: 


۱-ضبط اول و دوم از متهی الارب و ناظم 
الاطباء و ضبط اول و سوم از اقرب الموارد و 
محیط المحیط است. 
۲ - در چندین بادداشت از مرحوم دهخدا این 
کلمه به فتح اول ضط شده است. 

۰(فرانوی) ۱۳۱65/026 - 3 


معهو دة. 


ایشان به رسم معهود در وقتی مناسب سخن 
گرگین‌به پایه سریر خلافت مصیر درانداختند. 
(ظفرنامة یزدی). 

شىء معهود؛ چیز شتاخته‌شده که مسبوق 
به شناسایی وی باشند. (ناظم الاطباء). 
-مکن معهود؛ خانة معتاد و منزلی که به 
وی خو کرده باشند. (ناظم الاطباء). 

- ناممهود؛ فیرمعمول. نامارف. ندیده و 
نشناخته: 

سفله گو روی مگردان که | گرقارون است 

کس از او چشم ندارد کرم ناممهود. سعدی. 
||قدیم و كهنه. (غیاث) (تاظم الاطباء). |[جای 
باران نخستین رسیده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). امحل بازگشت و منزلی که همیشه 
به آن باز گردند از هر کجا که رفته باشند. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به معهد شود. 
معهودة. [ء د] (ع ص) مسونت مسمهود. 
رجوع به معهود شود. |[ارض معهودة؛ زمین 
باران رسیده. (از اقرب الموارد). زمين باران 
نختین رسیده. (از ناظم الاطباء). 
معهوده. ۱( د] (ع ص) مسونث ممهود: 
منصور چون او را یشناخت از سر جرایم 
معهود: او درگذشت شت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 
۱تهران ص ۴۴۶). 

نفس چغز ز آب است نه از باد هوا 

بحریان را هله این باشد معهوده و فن. 

مولوی. 

و رجوع به معهود (معنی دوم) شود. 
هعی. (م عا](ع) هر آبراهه‌ای که از زسین 
پت به سوی آبراهة دیگر رود یا زمین نرم 
ميان دو زمین درشت. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد), 
ج, امعاء. (اقرب الموارد). || آب تک یعنی 
جای ایتادن أب در قعر. (سنتهی الارب) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء). |[معی القار؛ نوعی 
از خرمای ردی. (منتهی الارب) (آنندراج). 
نوعی از خرمای پست و ردی. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
معیی. [م عا /عَعْ] (ع [) رودگانی. ج. 
اقب الاسماء). روده. 
(ترجمان‌لقرآن) (بحر الجواهر). روده. ج» 
امعاء. (مستتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||هم مثل المعی و 
الکرش؛ یعنی ایشان در نیکوحالی و ارزانیند. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از قرب 
الموارد). 
معیاو. [مغ] (ع ) اندازه و پیمانه. (سنتهی 
الارپ) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). وسیله‌ای 
که‌بدان چیز دیگر را بنجند و برابر کنند 
بنابراین ترازو و پیمانه معیار است زیرا 
بوسیلة آن دو اشیاء سنجیده و پیموده 
می‌شوند. (از اقرب الصوارد). ||ترازوی زر. 


که‌بر معیار عقل آید معیر. 


(دهار) (زم‌خشری). زرسنجه. ترازوی 
زرسنجه. (نصاب). ترازوی زرسنج. (غسیاث) 
(آنتدراج). ترازوی صیرفی. ترازو مشقال. ج 
معایر. (یادداشت 
خازنان تو ز بس دادن دینار و درم 
به نماز اندر دارند گر فته معیار. 

/|مقیاس. ملا ک. (یادداشت 

دهخدا). وسیلاً سنجش. آلت سنجش 
ایا شجاعت را نوک نیز؛ تو پناه 
ایا شریمت را تیغ تیز تو معیار. 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


فرخی. 
E‏ 


فرخی. 

نیک و بد بنیوش و برسنجش به معیار خرد 

کز خرد برتر به دو جهان سوی من معیار نیست. 
ناصرخرو. 

همر با دشت مدان کوه را 

فکرت رآ حا کم و معیار کن. 

کی دیگر خورد گنج او برد رنج 

به معیار خرد این قول برستج. ناصرخسرو. 

حا کم خود باش و به دانش بسنج 

هرچه کنی راست به معیار خویش. 

ناصرخسرو. 


اصرخسرو. 


فضل را خاطر تو معیار است 
عقل را فکرت تو مزان است. 
ای نبوده ترا خرد معیار 

وی نگشته ترا هنر مقیاس, مسئعودسعد. 
گروهی زیسرکان شراب را سحک مرد 
خوانده‌اند و گروهی ناقد عقل و گروهی ظرف 
دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه). 

به وقت مردی احوال مرد را معیار 
به‌گاه رادی اسباب جود را میزان. 


و د بل 


سنائی. 
و هم اين رکن چون مقوم روح 

چار ارکان جسم را معیار, خاقانی. 
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری 
مانند محک آمد مار همه عالم. خاقانی. 


و در شناختن صحیح و معتل اشعار معیاری: 


است... (المعجم ص ۲۴)۔ 

معیار دوستان دغل روز حاجت است 

قرضی برای تجربه از دوستان طلب. صائب. 
|اسنگ محک. اغیاث) (اتدراج). سنگی که 
صرافان بدان امتحان زر کنند. محک. 
(یادداشت 
نرانم بر زیان جز این سخن را 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


تاصرخسرو. 
اثقال او به مشقال برنکشند و عیار او په معیار 
برنسجند. (مسقامات حمیدی ج شمیم 
ص ۱۴۵). 

می چون زر و جام او چون گونه معیار است 
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد. خاقانی. 
هست به معیار عشق گوهر تو کم‌عیار 

هست به بازار دل یوسف تو کم‌بها. . خاقانی. 


. ای خانه‌دار ملک و دین تیغث حصار ملک ر دین 


بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده. 
خاقانی, 


سیب. ۲۱۱۹۷ 


به محک فکرت وقاد و به معیار رای نقاد عیار 
روزگار ناحق‌شناس شناخته است. (منشات 
خاقانی ج محمد روشن ص ۵٩‏ 

از اهل روزگار به معیار امتحان 

کم نیستم به هیچ گر افزون نیامدم. 
||قدر. منزلت. مقدار. مقام. رتبت 
چو ابستنان عد؛ توبه بشکن 

در آر آنچه معیار مردان نماید. 
معیار هر وجود عیان گردد از صفات 
مقدار هر درخت پدید آید از ٹمر. قاآنی. 
ره علمای اسول بارت است از قرفن که 
برابر با مظروف باشد مائند وقت برای روژه. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط 
المحیط). ||چاشنی كردن زر و سیم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
معياص. (مغ ] (ع ص) هرکه سختی کند بر 
تو در آنچه از وی بخواهی. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (از ذیل اقرب الموارد). هر انکه 
سختی کند بر کسی در آنچه از وی خواهد. 
(ناظم الاطباء). 
معیان. (مغ)(ع ص) آب و کاه جوینده قوم 
را. (متتهى الارب) (آتندراج). آنکه آپ و گاه 
برای قوم می‌جوید ". (ناظم الاطباء). |ارجل 
معیان؛ مرد سخت چشم زخم رساننده. 
(متتهى الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
معیب. (] (ع ص) عیب نا ک. (منتهی 
الارب) (آتندراج). عیب‌نا ک و مميوب. (ناظم 
الاطاء) (از آقرب ا اهومد. دارای 


عیب. مُعَیّب. (یادداشت 


عطار. 


خاقانی. 


به خط مرحوم 
دهخدا): 
تش گرفت 
چون توان گفتن که مغشوش و معیبش يافتم. 
خاقانی. 

پس هر چند این احتیاج و تعلق بیشتر بود 
پیت معیب‌تر باشد. (المعجم ص ۲۱۸). 

مال رفته عمر رفته ای نیب 

مال و جان داده پی‌کالةٌ معیب. مولوی. 
||() عیب. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندرا اج( 
(ناظم الاطباء). عيب. معاب. معاية. وصمت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
معیمب. (م ی ی ] (ع ص) م عوب. 
عیب‌نا ک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
چو آبی به یک جا مها شود 

شود حوضه و آنگه به دریا شود 


زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آت 


معیب بود تا پود در مفا ک 


۱-رسم‌الخطی از معهودة عربی در فارسي 
است. 
۲-بدین معنى در اقرب الموارد و محیط 
المحیط معتان [م] آمده است. و رجوع به معتان 
شود. 


۸ معیب. 


نظامی. 


معیدی. 


و سپس انان را می‌میراند و انگاه به قیامت 


سیدجعفر سجادی). و رجوع به ترکیب قبل و پس | یراند و قیامت 


معلق بود چون بود گرد خا ک. 
و رجوع به تعیب شود. 
معیمب. [م ] (ع ص)' عیب‌کننده و عیب‌دار. 
(غیاث) (اتدراج). 
معیبات. [] (ع !) عیها و معایب. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
معیعة. (م ی ب ] (ع !) جای بی‌حرمتی و 
بی‌آبرویی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||چیزی که بیآبرویی آورد. (ناظم الاطباء). 
معیت.[م عی ی ] (ع مص جعلی, امص)؟ 
همراهی. (غیات) (ناظم الاطباء) صحایت. 
(یادداشت به خط مرحوم ده خدا): از استاد 
اپوعلی شنیدم که گفت صابران فیروزی یافتبد 
به عز هر دو سرای زیراکه از خدای معیت 
یاتند چنانکه گوید ان الله مع الصابرین ". 
(ترجمة رسالة قشیریة چ فروزانفر ص ۲۸۲). 
زهی قت که با ان اولیت 
ندارد هیچ موجودی معیت. 
(اسرارنامه چ گوهرین ص ۱۷). 
این معیت کی رود از گوش من 
تانگردم گرد دوران زمن 
کی کنم من از معیت فهم راز 
جز که از بعد سفرهای دراز 
حق معیت گفت و دل را مهر کرد 
تاکه عکس آن به گوش آید نه طرد. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 4۴۱۳. 
این معیت با حق است و جبر نیست 
این تجلی مه است این ابر نیست. 
مولوی (متوی چ رمضانی ص ۳۱). 
تا معیت راست اید زانکه مرد 
با کسی جفت است کو را دوست کرد. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص .)۲٩۱‏ 
<به معیت؛ به صحابت. به‌ه‌مراسصی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|| (اصطلاح منطق) مع بودن و ا دو چیز را 
گویندکه میان ایشان تقدم و تأخر نبود به 
اعبار هریکی از این وجوه بعد از اشترا ک در 
آن معنی که اقتضاء یکی از این اقام کند 
مانند دو چیز زمانی که یکی رابر دیگری تقدم 
و تاخر نبود و یا دو ذات موجود که معلول 
یک علت باشند. (اساس الاقتباس ص٩۵).‏ 
مقابل تقدم و تأخر است. (فرهنگ علوم عقلی 
سیدجعفر سجادی). 
- معیت بالطبم؛ معیت ذاتی را دو فرد است 
یکی معیت بالطبع و دیگری سعیت بالعلية. 
O E‏ ت که ميان 
ان دو نیاز و احتیاجی تباشد. (فرهنگ علوم 
عقلی سیدجعفر سجادی). و رجوع به معیت 
ذاتیه شود. 
- معت بالعلة؛ عبارت است از دو علت 
متقل برای معلول واحد پالنوع یا دو معلول 
برای علت واحد مستقل. (فرهنگ علوم عقلی 


بعد شود. 

< معیت ذاتیه؛ عبارت از دو امری است که 
هیچ یک علت مسقل برای دیگری نباشد اعم 
از آنکه میان انها احتیاجی باشد یا نه. میرسید 
شریف گوید: ممیت ذاتیه عبارت از دو علت 
ناقصه برای معلول واحد یا دو معلول برای 
علت ناقصة واحدند. (فرهنگ علوم عقلی 
سیدجعفر سجادی). و رجوع به دو ترکیب 
قبل شود. 

معیت زمانی؛ عبارت از بودن دو شیء 
است موجود در زمان بدون وجود علاقة 
علیت میان آن دو یا بطور مطلق, یعنی وجود 


دو امسر است در یک زمان بطور مطلق. ۱ 


(فرهنگ علوم عقلی سیدجمفر سجادی), 
||اتحاد و پیوستگی و رفاقت و مشارکت. 
||مهربانی و شفقت و محبت. |اطرفداری و 
جانبداری. (ناظم الاطباء). 

. معید. [م] 2 ص) اعاده کنند و دوبارکننده. 
(ناظم الاطیاء). اعاده کننده و باربارکنندة 
کاری. (غیاث) (آنندراج). بازگشت‌دهنده. 
برگردان‌نده. بازگرداننده. تکرارک‌ننده. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا)ه 
سوزئی «العود احمد» مدح شه را شو منید ۱ 


عد شاه خسروان سعود, میمون فال باد. 


سوزنی. 
گه‌مناظره با کوه | گرسخن رانی 
زاعتراض تو مفحم شود معد صداء 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 


بحرالعلومی ص ۲۰۷). 
| آنکه بعد از شیخ شرح درس را تکرار کند 
يقال رتبه معیدا فی حلقته. (از ذیل اقرب 
الموارد). آنکه درس مدرس را برای شا گردان 
تکرار و اعاده کند تا یاموزند. (یادداعت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ در قدیم هر مدرس یک 
با چند نایب به نام معید داشت. (غزالی‌نامه 
تألیف همایی ص ۱۲۷). او را سفر قبله پیش 
امد و مرابه معیدی سپردو برفت. 
(اسرارالتوحید ص ۳۱۰). 
من فایده جوی و او مفیدم 
هم بوده مدرس و معیدم.. 

خاقاني (تحفةالعراقین). 
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار. 

مجیرالدین بیلقانی. 

بینی اندر دل علوم انیا . 
بی‌کتاب و بی‌معید و اوستا. مولوی. 
|| آفریند؛ دیگر بار. (مهذب الاسماء) 
(الامی فى الاسامی). زنده كندة يس از 
مرگ. مقابل مبدی». (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
- المبدیء المعید؛ از صفات خدای بزرگ 
انست زیرا او خلق را می‌آفریند و زنده می‌کند 


بازمی‌گرداند. (از ذیل اقرب الموارد). 

|| توانا و قادر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||دانای در امور. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||ماهر. (منتهی 
الارب). زیرک و ماهر. (ناظم الاطباء). حاذق. 
(اقرب الموارد). ||فرس مبدیء و معید؛ اسب 
رام کرده و ادب داده. (محهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. ||رجل مبدی» و 
معید؛ مرد بارها با کفار جنگ کرده. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
| آزموده کار. (منتهی الارب), مجرب در 
آمور. (از اقرب الموارد). فلان مبدیء و معید؛ 
فلان آزموده کازی است که کارها را بارها 
آزمایش کرده. ||عالم و طالب علم و مصر در 
علم و علم آموخته. (ناظم الاطباء). ||اشتر که 
گشن بسیار کند. (مهذب الاسماء) گشن که 
بارها گشنی کرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). شتری که خوب گشن کد. (از ذیل 
اقرب الموارد). ||(إ) شير بیشه. (منتهى الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معید. ]٤[‏ (خ) نامی از نامهای خدای تعالی. 
(مهذب الاسماء. یادداشت به خط منرحوم 
دهخدا). و رجوع به ماد قبل (معنی .سوم) 
ثود. 

معیدی. 1ع دیی] (ع ص نسبی مصفر) 
تصفیر مَعَدَیّ است. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء). تصفیر معدی است که منوب به 
مَعَدَ است. تصفیر معدی منوب به معدین 
عسدنان است و در تصغر دال مشدد او را 
تخفیف داده و معیدی گفته‌اند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). به نوشت؛ جمهرة الامثال 
مصفر 
از بعضی نقل کرده که مد نام قیله‌ای است و 
مصنر کلمة دیگر نیست. (از ريحانة الادب 
ج۵ ص۳۴۷). و رجوع به همین مأخذ ذیل 
معیدی ضمرژین ضمرة شود. 

معیدی. [] (إخ) از شسعرای قرن دهم 
عشمانی و از مردم قالقاندان است. شاعری 
کثیرالشعر بود و دارای خمهای است. (از 
قاموس الاعلام ترکی). 

معیدی. [م] (اخ) از شعرای عشمانی و از 
مردم مرعش است. اجداد وی از صدور امرای 
ذوالقدریه بودند. وی به سال ۹۹۴ ه.ق 
درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی). 

معید‌ی. [م ع دیی ] (اخ) ضمرتبن ضمرة. 


دی است که منوب يه مد لست و 


۱ - در متهی الارب و اقرب الموارد و محیط 
المحط دیده نشد. و ظاهراً «عیب» از باب افعال 
نیامده است. 

۲-از «مع» +«یت» (علامت مصدر جعلی). 
۳-قرآن ۱۵۳/۲ 


معك. 


از بلغای عرب در زمان جاهلیت است. گویند 
کوتاه‌قامت و زشت‌روی بود و مثل معروف 
تسمع بالمعیدی خير من أن تراه" يا تسمع 
بالمعیدی لا أن تراه در حسق اوست و اولیین 
کی که این جمله را بر زبان آورد نعمان 
منذرین ماءالماء است. ضمرة از قبیله معد یا 
معیدبن عدنان بود و آب برکه‌های نعمان را 
آلوده می‌کرد و نعمان نمی‌توانت بر او دست 
یابد و از شجاعت وی در عجب بود. سرانجام 
وی را امان داد و ضمرة به حضور نعمان راه 
یافت اما به جهت قبح منظر و حقارت جثه 
مورد استخفاف نممان وافع گردید و گفت 
تسم بالممیدی خر من أن تراه". ضمرة وی 
را چواب داد مردانگی اشخاص رابا پیمانه 
نمی‌سنجند بلکه «انما المرء باصفریه قلبه و 
لانه ان قاتل قاتل بجنان و ان نطق نطق 
بلان». (از ريحانة الادب ج۵ ص‌۲۴۸). و 
رجوع به همین ماخذ و فراید الادب المنجد و 
آبیان و التیین ج۱ص ۱۵۲ و ۱ و جمهرة 
الامثال و مجمع الامثال و نیز رجوع به معیدی 
شود. 
معیف. [م] (ع ص) ماد نوزاینده. (منتهی 
الارب). هر مادهُ نوزاییده خواه مادیان و شتر 
و سگ باشد و یا حیوانی دیگر, (ناظم 
الاطباء). ماده اهوی زایده و جز ان. مُعوذ. 
(از اقرب الموارد). 
معیر. [ ٣‏ عی ي] (ع ص) عیارگیر. (مهذب 
الاسماء). آنکه عیار و چاشنی زر و سیم را 
معن می‌کند. (ناظم الاطباء). چاشنی‌گیر (در 
زر و سیم). عیارگر. عیارگیر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). کی که عیار طلا ر ره 
ومکوکات را تعن کند. 
معیر. [م)] (ع ص) په عاریت‌دهنده چیزی را. 
(غات) (انندراج). عاریت‌دهده. (ناظم 
الاطباء). ||(اصطلاح فقھی) کسی که مال خود 
را به عاریت می‌دهد. 
معیر. [م ی ] (عا) بلا و سختی. (آنندراج) 
(ناظم الأطباء). 
- اينة معير؛ بلا و سختى. (متهى الارب) (از 
اقرب الموارد). ج. بنات معير. (ناظم الاطباء). 
معیر. (م عّی ی ] (ع ص»!) ثوب معیر؛ جام 
گور چم (مهذب الاسماء). قمی از جام 
ابریشمین منقش که در آن خالهايی باشد شه 
به چشم گورخر. (ناظم الاطباء): که وراء 
ممزج و معرج بغدادی و مطیر و معیر ششتری 
و دبیقی و قباطی مصری و وشی عدلی و برد 
یمنی تواند بود. (منغات خاقانی ج محمد 
روشن ص ۳۰۴). ||سنجیده‌شده؛ 
نرانم بر زبان جز این سخن را 
که‌بر معیار عقل اید معیر. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ۱۸۳. 
معیرالممالکت. (معّن ي ژل :| لع ص 


مرکب, | مرکب) مسوول ضرابخانة ضاهی و 
سکه زدن پولهای گونا گون در سراسر کشور 
در زمان صفویه که تمام سکه‌های طلا و نقره 
با اطلاع و اجازة او ضرب می‌شد و عیار آنها 
را او معین می‌کرد. (زندگانی شاه عباس اول 
تألیف نصرالله فلسفی ج۲ ص ۲۶۰). مژول 
و متصدی ضرابخانه (در زمان صفویه و 
قاجاریه). مسژولیت ضرابخانة شاهی وبکه 
زدن پولهای گونا گون‌در سراسر کشور با 
معیرالممالک بود. همه سکه‌های طلا و تقره با 
اطلاع و اجاز؛ او ضرب می‌شد و عیار آنها را 
او معین می‌کرد. عزل و نصب ضراب‌باشی و 
حکا کان و صرافان و قرص‌کوبان و آهنگران 
و چسرخکشان و سفیدگران و دیگر عمال 
ضرابخانه نیز از اختیارات معیرالممالک بود. 
|| خزانه‌دار کشور. (در زمان قاجاریه): جناب 
علاء‌الدوله وزير ماله... و معیرالممالک 
رئ خزانه و آقامحمد حن معیر, (مرآة 
لبلدان). و رجوع به سه ماد بعد شود. 
معیرالممالکت. (م عى ي رل م لٍ] ((خ) 
حسینعلی يا حسنعلی‌بیک بطامی از وزرای 
نادرشاه بود و پس از کشته شدن نادرشاه در 
درپار عادل شاه تمام امور مهم بارأی آو حل و 
فصل می‌شد. وی پدر دوستعلیخان اول 
معیرالم‌مالک بود. (از تاریخ رجال ایران 
تالف بهدی بامداد ص ۴۳۳). و رجوع به 
همین ماخذ و ماده بعد شود. 
معیرا لممالکت. [م ی ي رل ع ل] (اخ)... 
ثانی) دوستعلیخان اول پسر حسیتعلی‌بیک 
بسطامی معیرالممالک اول - از رجال مشهور 


دوره نادرشاه -بود. وی در سال ۱۲۳۷ ه.ق. 


با سمت خزانه‌داری در اردوکشی فتحملیشاه 
به طرف عراق همراه اردو بود اما در همین 
لشکرکشی بر اثر ابتلا به بیماری وبا درگذشت 
و لقب و شغل وی به پسرش حسینعلیخان 
داده شد و این شخص بعدها در سال ۱۲۴۹ 
ه.ق. داماد قتحملیشاه قاجار گردید. (از 
تاریخ رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج ۱ 
ص ۵۰ 4۵۰۱ 

معیرالممالکت. م عى ي رل ع لٍ] (() 
دوستعلی‌خان نظام‌الدوله (۱۲۹۰-۱۳۳۶ 
ه.ق.). پر حسینعلی‌خان ممیرالم مالک 
داماد فتحعلیتاه بود اما دوستعلی‌خان از 
دختر فتحملیشاه نیت و از زن دیگر اوست. 
در اواخر سلطتت محمدشاه قاجار حا کم یزد 
بود. در سال ۱۲۶۴ تاصرالدین شاه وی را از 
حکومت آنجا معزول کرد اما به سال ۱۳۲۷۴ 
ه.ق.سمت خزانه‌داری و متصب 
معیرالممالکی یافت و در سال ۱۲۸۳ علاوه بر 
سمتهای خزانه‌داری و تصدی ضرابخانه و 
چندین سمت دیگر. حکومت گیلان و یزد را 
اصرالدین شاه به وی وا گذار کرد. در سال 


ط - 
متسیس ۰ 


۳۱۱۱۹۹ 


۸ به عضویت دارالشورایی که ناصرالاین 
شاه تشکیل داد نایل گردید. وی در اوایل سال 
۰ ده .ق.به بیماری محرقه (وباء تیفوس) 
در تهران درگذشت. (از تاریخ رجال ایران 
تالف مهدی بامداد ج ۱ صص 4۵۰۰-۴۹۵ و 
رجوع به همین مأخذ و ماد قبل شود. 
معیرالممالکی. ( عی ي رل م لا 
(حامص مرکب) شقل و مقام معیرالممالک. و 
رجوع به معیرالممالک شود. 
معیرة. [م ر ] (ع امض) رسوایی و بی‌آبرویی 
و بدنامی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
معیز. (ع] (ع [) ج معز. (ناظم الاطیاء) (اقرب 
المسوارد). اابز. (آنتدراج). مَعز. (سنتهی 
الارب). گویند اسم جنس است مانند معز. 
(اقرب الموارد). و رجوع به معز شود. 
معیش. [2](ع مص) زیستن. (تاج المصادر 
بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). عیش. معاش. معيشة. و رجوع به 
معيثة شود. ||(() زندگانی. ||انچه بدان 
زندگانی کنند. ||جایی که در آن زندگانی کنند. 
ج. معايش. (ناظم الاطباء). و رجوع به مفيشة 
شود. 
معیشت. "مش ] (ع امسص. () زندگانی. 
(غیات). زیست. زندگی. زندگانی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): هر که از کسپ... 
اعراض نماید ته اسباب معنت خویش تواند 
باخت و نه دیگران در تعهد تواند داشت. 
( کلیله و دمنه). و تاید بود که کسی را برای 
فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب سعیشت 
ایشان به جمع مال حاجت افتد. ( کلیله و 
دمته). کوشش اهل علم در ادرا کسه مراد 
ستوده است ساختن توشذ آخرت و تمهید 
اساب معیشت... ( کلیله و دمنه). معیشت من 
بی آب ممکن نگردد. ( کلله و دمته). لکن 
تباین طبیعت و تنافی معیشت مان ما و شیر 
معلوم است. (صرزبان‌نامه). ||آنچه به آن 
زندگانی کند. (غیاث). اسباب زندگانی و 
هرچه بدان زندگانی کتند و مایة زندگانی. 
(ناظم الاطباء). آنچه بدان زندگی کتد از 
خوردنی و آشامیدنی و پوشیدنی و جز آن. 
گذران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ و 
هرکه بر درگاه پادشاهان... مبتلا بوده به دام 


مضرت و تنگی معیشت... پادثاه را تعجیل 


۱ -در حق کی گویند که به بزرگی و 
خوش نامی شهرت یافته باشد و ظاهرش حقیر 
گرداند او را (از مستهی الارب) (از اقرب 
المرارد). 

۲-شنیدن نام معیدی بهتر از دیدن اوست. 
۳-رسم‌الخطی از معيثء عربی در فارسی 


است. 


۰ معیشت‌اندوز. 
نشاید فرمود در فرستادن او به جانب خصم. 
(کلیله و دمنه). آن سه که طالبند فراخی 
معینت... ( کلیله و دمنه). و جز سنگ آسیا 
ندارند و معیشت ایشان از آن باشد. (فارسنامة 
این الیلخی ص ۱۳۵). 
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است 
از بهر مشت مکن انديشه باطل. حافظ. 
||مواجب. ستمری. اجری. (یادداشت به 
خط مرخوم دهخدا): هرکی را رسمی و 
معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی 
بی‌تقاضا. (نوروزنامه, یادداشت ایضا). و 
رجوع به معيشة شود ر 
معیست اندوز. [م ش 1] (نف مرکب) آنکه 
اساب زندگانی خود را اندوخته می‌کند. 
(ناظم الاطباء). 
معيشة. [م ش] (ع مص) زیستن. (تاج 
المصادر بهقی) (متهى الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||(!) 
زندگانی. (ترجمان القرآن) (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء): و کم اصلکتا من 
من بعدهم الا قلیلا و كنا نحن الوارئین. (قران 
۸ |اخوردنی و نوشیدنی و مانند آن که 
بدان زندگی نمایند. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). آنچه بدان 
زندگانی کند. (آنندراج). ||ماد؛ حیات. 
(منتهی الارب). ماد حیات و زندگانی. (ناظم 
الاطیاء). آنچه ماي حیات است و هرانچه 
کب ‌کنند از طعام و جز آن که بدان وسیله 
زندگی کنند. (از اقرب الموارد). ||هرچه بدان 
یا در آن زیت و زندگانی باشد. ج. معایش. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمان يا مکان 
که در آن زندگی کتند. ج, معایش, (از اقرب 
الموارد). و رجوع به معیشت شود. ||المعيشة 
الضشک؛ عذاب قبر. (متتهى الارب) (ناظم 
الاطباء). در ای قرآن «أن له معيثة ضکا۱ 
مراد عذاپ قبر است. (از اقرپ الموارد). 
معیص. [مٌ] (ع إا روییدنگاه. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). روییدنگاه و 
درختستان انبوه و درهم. (ناظم الاطاء). 
معیق. [ء] (ع ص) ژرف و دورتک. (ناظم 
الاطباء). عمیق. (اقرب المواردا. نهر معیق؛ 
جوی دورتک. (منتهی الارب). 
معیقه. [م ق ](ع ص) ژرف و دورتک. (ناظم 
الاطباء). بثر معیقة؛ چاه دورتک. (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
معيقیپ. [م ع] ((خ) ابن ابی‌فاطمة الدوسى 
(متوفی به سال ۴۰ ه.ق.)صحابی و از 
مهاجرین حبشه و از شرکت‌کنندگان در غزوه 
بدر بود. سمت مهرداری حضرت رسول را 
داشت و در زمان خلافت ابوبکر و عمر در 
بیت المال بود. از وی در ضحیحین احادیٹی 


نقل صده است. (از اعصلام زرکسلی چ۳ 
ص ۱۰۵۹). و رجوع به الاصابه ج ۶ ص۱۳۰ 
و قاموس الاعلام تبرکی و تاریخ گزیده 
ص ۲۱۵ شود. 
معیل. [] (ع مص) نسیازمند و درویش 
گردیدن. عیل. عَِلَة. عیول. (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از ناظم الاطسباء). 
|| حاجتمند گردانیدن کی راو درمانده 
نمودن. عیل. (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). عاجز گردانیدن. (آندراج). و رجوع 
به عیل شود. ||خراصان و خمیده و نازان 
رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
معیل.[م ي ] (ع ص) رجوع به مادة بعد شود. 
معیل. []۲ (ع ص) مرد بسیارعیال. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 
شخصی که بار عیال دارد. (غیاث) 
(آنندراج). مرد بسیارعیال و عیال‌بار. (ناظم 
الاطباء). عالومد. عيالمند. عيالوار. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
دست اقبال ار نه بگشاید 


بند ادبار این معیل فقیر... انوری. 
بهر مهمان گوشت آورد آن معیل 

نوی خانه با دو صد جهد طویل. مولوی, 
- نعم المعيل؛ بهترین عائله‌دار. بهترین 
عیالمند* 

همچنین از پشه گیری تا به فیل 

شد عیال الله و حق نعم المعیل. مولوی. 


||( شر بیشه. (متهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محيط 
المحیط). || پلنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محط المحیط). |زگرگ بدان 
جهت که پیوسته شکار جوید. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). گرگ. 
(ناظم الاطباء). جمع آن عیاییل است بر 
غیرقیاس. (از اقرب الموارد) ۳. 
معیل.[) عّی ی ] (ع ص) به خود رهاشده. 
یله‌شده. (از اقرب الموارد). |اکی که غذای 
او تباه گشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). 
معیلة. [مع ي ل) (ع ص) رجوع به ماده بعد 
شود. 
معیلة. م (ع ص) مونت مسعیل. زن 
بسیارعیال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
معیم. (](ع ص) عام معیم؛ سال دراز. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
معین. [2](ع ص) آب روان. (دهار). آن 
آب که سی‌بینند چون می‌رود. (مهذب 
الاسماء). آب روان بر روی زمین. (ترجمان 
القرآن). جاری و روان. (غیاث) (آنندراج): و 
حصاری محکم در مان شهر و ختدقی که به 
آب ممن برده‌اند. (فارسنامهُ اين البلخی 


معین. 

ص ۱۲۹. 

ماء معین؛ آب روان روشن وپاک.ماء 
معیون. (منتهی الارب). آب ظاهر و جاری بر 
روی زمین که آن را بتوان دید. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تركب ماء معین ذیل ماء 
شود 

||خوب. گرامی. پس‌ندیده. مسطلوب: غث و 
سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند. 
(سندبادنامه ص ۲۳۵). از هرچه حادث شود 
غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فاد و 
خی و شر بدانی. (ستدبادنامه ص ۸۷). 
||اچشم‌کرده. (صنتهی الارب). چشم‌کرده. 
چشم‌زده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). 
معین. [ ٣‏ ی ی ] (ع ص !) مقررشده. 
(غاث). مخصوص و مقرر کرده شده. 
(آنندراج). ثابت و برقرار و مخصوص و 
محقق و معلوم. (ناظم الاطباء). تمن شده: 

بی نمودار طبع صافی تو 

صورت مکرمت معین نیست. ‏ مسعودسعد. 
انکه نه راهبری معن و نه شاهراهی پیدا. 
( کلیله و دمنه). مخایل نجابت بر ناصة او 
معین و دلایل شهامت بر جين او مبین. 
(سندبادنامه ص ۴۲). بر هریک از سایر بندگان 
و حواشی خدمتی معین است. ( گلستان). تا 
خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد. 
( گلستان). 

زنان رابه عذر معین که هست 

ز طاعت بدارند گه گاه دست. 

ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز 
کایشان به دل ربودن مردم معند. سعدی, 


(بو ستان). 


ترا خود هرکه پیند دوست دارد 
گناهھی نت بر سعدی معین. 

سعدی, 
چون قوت ناميه و قوت حى که ارام 
بایاافضل ج۲ ص ۴۵). |اجامة منقش به 
چهارخانه‌های خرد همچون چشم گاو. 
(منتهی الارب). جامۀ متقش و رنگارنگی که 
دران تقشهای چهارگوشه خرد ماند چشم 
گاو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
ا[یه‌چشمه. چشمه‌چشمه. به صورت چشمها 
نگار کرده. منقش به صورت چشم. به صورت 
چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
زبان مار من یعنی سر کلک 


۱-قرآن ۱۲۴/۲۰ 

۲ -در اقرب الموارد و محیط المحیط ام ي ] 
خبط شده است. 

۳- در اقرب الموارد در سه معنی اخیر به فتح 
اول ضط شده است. 

۴- در اقرب الموارد [م ي ل] ضبط شده 


است. 


معین. 
کزو شد مهرة حکمت معین. ۲ 
خاقانی (یادداشت ایضا. 
||گاو نر سیاه مابین پیشانی. (منتهی الارب). 
گاوی که مان دو چشم وی باه باشد. (ناظم 
الاطباء). گاو نر و او رابه جهت بزرگی 
چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی ان 
چنین گویند. (از اقرب السوارد). |اگشن گاو که 
به ترکی بوقا نامندش. و گشنی است از گاو. 
(متهی الارب). گشن از گاوان. (ناظم 
الاطاء). 
معین. () ی ي / می ۵ (ع ص 
شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع 
متساوی الاضلاعي که زاریه‌های ان قائمه 
نباشند. (ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل 
مطح چهارضلعی متاوی الاضلاعی است 
که‌زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در 
آن متاوی باشند ". و شاید این کلمه به جهت 





شاهت به چشم ماوق از عین باشد. (از 
كناف اصطلاحات الفنون) (از محیط 
المحیط). و رجوع به کشاف اصطلاحات 
الفنون شود. 

شبیه معین؛ سطح چهارضلمی که اضلاع و 
زوایای متقابل آن برابر و زوایای آن غیرقائمه 
باشند. (از کضاف اصطلاحات الفنون) (از 
محیط المحیط). متوازی‌الاضلاع ". 

مریم معین؛ لوزی. (بادداشت په خط 
مرحوم دهخدا). 
معین. [2](ع ص) (از «عون») یار. (دهار). 
یاری‌دهنده. (غیات) (آنندراج). یاریگر و 
مددکار و یار و اور و دست‌گیر. (ناظم 


الاطباء): 

از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست 

دولت معین اوست خداوند یار اوست. 

چو یکر ممین تو گشتند دیوان 

وز ابلس نحس لین متمینی. ناضرخترو. 
چو تيغ علی داد یاری قرآن 

علی بود بی‌شک معن محمد. ‏ ناضرکنرو. 


بدین امید عمری می‌گذاشتم که... یاری و 
معیتی به دست آرم. ( کلیله و دمنه). یار و معن 
از تو بیش دارد. ( کلیله و دمنه). به هر طرفی 
می‌نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید 
الت هیچکی را ندید. (جوامع العکایات). 


در مان حق و باطل فرق کن 
باش چون فاروق مر حق رامعین. خاقانی, " 
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو 
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین. 

خاقانی. 
نگاهدار و مینت خدای باد که هرگز 
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را. سعدی. 


معین. [) ((خ) نامی از نامهای خدای 
تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


معین. ]٤[‏ (اخ) محمد (۱۳۵۰-۱۲۹۶ ھ. 


ش.) فرزند شيخ ابوالقاسم. جد او شيخ 
محمدتقی معین العلما که در سلک علمای 
روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی 
همت گماشت. جد مادری او شيخ محمد 
سعید نیز از علما و مدرسان علوم قدیمه بود. 
دور ابتدایی را در دبستان اسلامی و دورةٌ 
اول متوسطه را در دییرستان تمرة ۱( که‌بعدها 
به نام دبیرستان شاهپور خوانده شد) طی کرد. 
در اوان تحصیل در متوسطه صرف و نحو 
عربی و بخشی از علوم قدیمه را نزد جد 
خویش و مرحوم سید مهدی رشت‌آبادی و 
دیگکر استادان وقت آموخت. دوره دوم 
متوسطه (ادبی) را در دارالفنون تهران به پایان 
رسانید و به سال ۱۳۱۰ در دانشکدۀ ادبیات و 
دانشرای عالی در رشتة ادبیات و فلفه و 
علوم تربیتی وارد گردید و در سال ۱۳۱۳ از 
این شعب لیس‌انسیه شد. پس از طی دورءٌ 
شش ماهة دانشکده افری احتیاط شش ماه 
اول سال ۱۳۱۴ را به خدمت افسری گذراند 
و در مهر ماه آن سال به دبیری دپیرستان 
شاهپور اهواز منصوب شد و پس از سه ماه 
ریساست دانشسرای شبانه‌روزی اهواز را 
یافت و در عین حال عضویت تحقیق اوقاف و 
ریاست پیشاهنگی و تربیت بدنی استان ششم 
به عهدءٌ وی بود. در همین ایام بوسیلة مکاتبه 
از آموزشگاه روانشناسی بروکسل (بلویک) 
رواتشناسی عملی و دیگر شمب آن از قبیل 
خط‌شناسی, قیافه‌شناسی و مفزشناسی را 
فرا گرفت.در سال ۱۳۱۸ به تهران منتقل 
گردید. در حین تصدی معارنت و سپس 
کفالت ادارة دانشسراها در وزارت فرهنگ, 
وارد دورةٌ دکتری زبان و ادبیات فارسی شد. 
پس از چندی با حفظ سمت به دبیری 
دانشکده ادبیات سنصوب گردید. پس از 
پپایان رسانیدن دورة دکتری. جلة دفاع از 
پایان‌نامةٌ دکتری وی به عنوان «مزدینا و 
تأیر آن در ادپیات پارسی» در ۱۷ شهریور 
۰۱ تشکیل و پایان‌نامة او با قید «بسیار 
خوب» قبول گردید و او نخستین دکتر ادبیات 
فارسی در ایران شناخته شد. از آن پس به 
ست دانشیار و سپس به سمت استاد کرسی 
«تحقیق در متون ادبی» در دانشکدء ادبیات به 
تسدریی مشفول شد و سه سال نیز در 
دانرای عالی به تدریس پرداخت. از آغاز 
سال ۱۳۲۵ شمسی که طبع لغت‌نامة دهخدا 
طبق قانون در مجلس شورای ملی شروع شد 
دکتر معین به همکاری وی برگزیده شد. در 
دی ماه ۱۳۳۴ با موافقت مرحوم دهخدا 
سازمان لفت‌نامه از منزل شخصی آن مرحوم 
به مجلس شورای ملی متقل شد و طبق 


وصیت نامه‌های ایشان دکتر معن په ریاست 


معین استرآبادی. ۲۱۲۰۱ 
امور علمی این سازمان منصوب گردید. در 
آسفندماه ۱۳۲۳۶ سازمان لعت‌نامه به دانشکده 
ادبیات (دانشگاه تهران) اتقال یافت و طبق 
اساستامةٌ مصوب شورای دانشگاه ریاست آن 
به عهدة دکتر معين محول گردید. وی این 
سمت را تا اخرین روزی که دچار سکته شد 
به عهده داشت. مرحوم دکتر معین پس از 
مراجعت از سفر ترکیه در تاریخ نهم آذرساه 
۵ در دفتر گروه زبان و ادبیات فارسی 
دچار بهوشی موقت شد و در بیمارستان 
آریای تهران بستری گردید و در اثر همین 
عارضه به حالت آغما افتاد و در ۱۴ مرداد ماه 
۶ به کانادا حرکت داده شد و در ۱۵ آیان 
ماه ۱۳۴۶ پس از بازگشت به تهران در 
بیمارستان فیروزگر بستری گشت و در ۱۳ 
تیرماه ۱۳۵۰ در همان بیمارستان به رحمت 
ایزدی پیوست. دکتر معین کتابها و مقاله‌های 
متعددی تالیف و تصحیح کرده و متقاله‌های 
بیاری منتشر ساخته است. رجوع به ذیل 
مجلد ششم فرهنگ فارسی معین شود. 

معین آباد. (م] ((خ) دهی از دهان بهنام 
عرب است که در بخش ورامین شهرستان 
تهران واقع است و ۴۶۲ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 

معین آباد. [م] ((خ) دصی از دهستان 
تبادکان بخش واردا ک‌است که در شهرستان 
مشهد واقع است و ۵۵۱ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 

معین آباد پایین. ٤[‏ د] (اخ) دمی از 
دهتان بادکان ات که در ببخش حومة 
واردا ک‌شهرستان مشهد واقع است و ۱۵۷ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج1 

معین استرآبادی. (م ن ( تَ) ((ج) از 
شعرای قرن دهم هسجری است. در مشنهد 
متدس اقامت گزید وبه سال ٩۷۶‏ ه.ق.عازم 
حج گردید و از آنجا سوار بر کشتی رهسپار 
هندوستان شد اما کشتی دچار طوفان گردید و 
اهل کشتی همه رق شدند. وی به سب 
تالف رسالهً «لذت» كه متضمن لطایف و 
ظرایف است به «لذت» شهرت يافته بود. 

از اوست: 

اف وس که پیک عمر راهی کردیم 

مردانه نزيستیم و وهی کردیم 


۱-ضسیط اول از مسحیط الم حیط و كتاف 

اصطلاحات الفنون و بط دوم از ناظم الاطباء 

و جانسون و مرحوم دهخدا است» و مرحوم 

دهخدا و فرهنگ جانون معین [م] نیز ضبط 
کر ده‌اند. 

(فرانوی) 9€ 02ا - 2 

.(فراتنوی) ۳2۲۵۱۵۱09۲2۳۳6 - 3 


۲ معین‌الاسلام. 


در ثامه ثماند جای یک نقطه سفید 

از بس که شب و روز ساهی کردیم. 

و رجوع به تذکر: صبح گلشن و تذكرة مجمع 

الخواص و فرهنگ سخنوران تألیف خیام‌پور 

شود. 

معینالاسلام. (م ثل ] (ع ص مرکب) 
یاری‌دهند؛ اسلام. لقب یا عنوانی بود که به 
علمای دین می‌دادند. 

معینالبکاء. [ ٣نل‏ ب](ع ص مركب ( 
مرکب) کسی که تمزیه را اداره می‌کرد. 
تعزیه گردان. توضیح آنکه تعزیه رژیسوری 
داشت که کار رئیی ارکستر را هم مي‌کرد. 
لاس اشخاص را برای نقشهای مختلف او 
تین می‌کرد. ترتیبات مقدماتی یا به عبارت 
اروپایی «میزان سن» هم از وظایف او بود در 
اواخر قاجاریه این کارها را خربت‌دارباشی 
که یکی از اعضای داراتظاره (خوانسالاری) 
و په لقب معن البکاء هم سرافراز بود اداره 
می‌نمود. و رجوع به شرج زندگانی من تألیف 
عبداله مستوفی ج۱ ص ۳۹۲ و سرگذشت 
موسیقی ایران تألیف روحال خالقی ج۱ 
صص ۳۴۰-۳۳۹ شود. 

معین التجار. ٤ث‏ تج جسا] (ع ص 
مرکب) یاری‌کننده بازرگانان. لقب یا عنوانی 
بود که به بازرگانان داده می‌شد. 

معینالتجاری. (م نٹ تج جا] (ص 
نسبی مرکب, [مرکب) منوب به معین‌التجار. 
و رجسوع به صمین‌السجار شود. |اگل 
صدتومانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به صدتومانی شود. 

معین‌الدوله. [م ند د / دو ل] ((خ) بتقل 
بیرونی در آثار الباقیه یکی از دو لقبی است که 
از حضرت خلافت برای سبکتکین پدر 
محمود غزنوی صادر شده بود. و رجوع به 
|ثارلباقیه ص۱۳۴ و سبک‌کین شود. 

معینالدوله. مد / دو ل] ((خ)ارجوع 
به ارسلان البالوی شود. 

معین الدوله. مد د /دو ل ] (خ) سقمان 
اول. اولین تن از امسرای ارتقه کیفا 
(۴۹۸-۴۹۴ د.ق.). (از طبقات سلاطین 
اسلام ص۱۴۹): 

معین) لد ین. (م نذ دی] (اخ) لقب شیخ 
احمد جام مشهور به ژنده‌پیل است. و رجوع 
به احمدبن جریر ملقب به شیخ‌الاسلام شود. 

معین الد ین. [مْ ند دی ] (إخ) لقب محمدبن 
عبدالفنی مشهور به اپن‌نقطه است. رجوع به 
ابن نقطه شود. 

معین‌آلدین. (م ند دی ] (اخ) رجوع به 
احمدین ابی‌الخیر زرکوب و شدالازار ص ۴ و 


۷ شود. 
معین الد ین. (م ند دی ] (اخ) رجوع به 
احمدین عبدالرزاق طنطرانی شود. 


جنید شیرازی شود. 

معین !لد ين. (م ند دی] ((خ) رجوع به 
معین الد ین. (م ند دی ] (إخ) ابن الوزیر 
فخرالدین از وزرای سلسله سلجوقی است و 
در اوایل وزارت او دولت آلسلجوق منقرض 
شد و سلطان تکش خوارزمشاه بر سلطان 
طغرل چیره گردید. (از دستور الوزراء 
ص ۲۲۲). 

معین‌الدین. [م ند دی] ((خ) سراجی 
بلخی. رجوع به سراجی بلخی شود. 

معین !لد ین. م ند دی ] ((خ) (میرزا...) 
علی. اصل او از خراسان است اما در درجزین 
سکنی داشت. مدتی وزیر صفی‌قلیخان حاکم 
بغداد بود و سپی وزارت بکتاشی‌خان کرده 
بعد از فوت بکتاش‌خان وزير قم شد. این 
رباعی از اوست: 

ای دل به علی اهل سخا را بشناس 

وز مهر و محبتش وفا را بشناس 

گر زانکه سر خداشناسی داری 

در ذات علی بن خدا را بخاس. 

(از تذکرة نصرآبادی ص ۷۶). 

معین‌الدین. (م ند دی] ((خ) محمد 
اسفزاری از مورخان و فضلای قرن نهم 
هجری است. وی مولف کتاب «روضات 
الجنات فى تاربخ مدينة هرات» است که 
تاریخی است از شهر هرات و أن را به نام 
سلطان حن ابوالفازی مصدر کرده است. 
این کتاب وقایع تا سال ۸۷۵ «.ق.را متضمن 
است. وی در ترسل نز مهارتی داشته و به 
شغل انشاء نامه‌ها و مناشیر دولشی مشفول 
بوده و رساله‌ای هم در این باب ات راو 
شعر نیز می‌گفته است. از اشعار اوست: 
زسرمه است آنکه می‌ییلی به چشم هر پری‌پیکر 
که از غوغای چشمش می‌کند خاک سیه بر سر. 
و رجوع به تاریخ ادییات براون ج۳ ص ۰۳۸۱ 
ص۳۴۸ شود. 

معین) لد ین. [م ند دی ] (اخ) محمد جامی 
(متوفی به ۷۸۳ «.ق.) از احفاد شيخ الاسلام 
معین‌الدین احمد جامی نامقی است. وی از 
مشایخ و علما و شمرای خراسان بود. از 
اوست: 

از باد صبا دلم چو بوی تو گرفتم 

بگذاشت مرا و جتجوی تو گرفت 

اکونز من خسته نمی ارد یاد 

بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت. 

و رجوع به حبیب‌السیر چ خیام ج۳ ص ۳۸۳ 
شود. .. ۱ 
معینالد ین پروانه. من دی ن َزژن / 


نِ] (اخ) رجوع به پروانه شود. 


معین‌الدین خلیفه. 


معین‌الدین تونی. ( ند دی ن] (اغ) از 
علمای زمان سلطان ابوسعید گورکان بود و په 
مزید علم و دانش امتیاز داشت و جمعی کر 
از لاب در مسحضر درس او حضور 
مسی‌یافتند. (از حبیب‌السیر ج خیام ج۴ 
ص ۱۰۳). 

معین الد ین جوینی. (م ند دی نج ) 
(اغ) مولانا معین‌الدین آوه‌ای جوینی از عرفا 
و ویسندگان قرن هشتم هجری است که از 
شا گردان سعدالدین یوسف‌بن ابراهیم حمویه 
جوینی عارف معروف بوده و در عهد ابوسعید 
و خواچه غیاث‌الدین محمد اسم ورسم و 
اعتباری داشته و تا اواخر قرن هشتم نیز 
می‌زیسته است. وی از اولین منتشیانی است 
که کتابی به تقلید گلتان سنعدی په انیم 
«نگارستان» نوشت و به سال ۷۳۵ از تألیف 
آن فراعت جست. (از تاریخ مفول ص ۵۲۵). 
و رجوع به همین ماخذ و ريحانة الادب ج۱ 
ص ۴۴۴ و قاموس الاعلام ترکی شود. 
معین‌الدین چشتی. ( نذ دی نِ چ] 
((خ) از خواجگان سلله چشتیه OR‏ 
سلطان شمی‌الدین غوری و شهاب‌الدین 
غوری از پیروان او بوده‌اند. اصل وی از 
چشت از تسوابسم هرات است. (از 
مجم‌الفصحاه ج۱ ص ۵۴۲). از عارفان 
بزرگ است. در اصل سیستانی و یا از قریۀ 
چشت از توابع هرات بود. مدتي در سمرقند و 
بخارا به تحصیل علوم پرداخت و بعدها به 
خدمت خواجه عشمان هارون که از بزرگترین 
فقهای طایفة چشتی بود رسد و مدت بیست 
سال در خدمت او بود و سپس به ايران و عراق 
و سوریه و افغانستان سفر کرد و سرانجام په 
هند بازگشت و به شهر اجمیر امد و به تعلیم و 
ارشاد پرداخت. وی بسیار مورد احترام بود و 
پیروان زیادی داشت و به سال ۶۶۲۱۹۶۳۴ 
در همان شهر درگذشت و قبر او تاکنون 
زیارتگاه مسمانان و غیرملمانان هند 
است!اا.اوست: 

سیل را نعره از آن است که از بحر جداست 
وانکه با بحر درآیخته خاموش آمد 

نکته‌ها دوش لبم گفت و شنید از لب یار 
کدنه هرگز به زبان رفت و نه دررگوش آمد. 
و نیز: 

عاشق همه دم فکر رخ دوست کند 

معشوق کرشمه‌ای که نیکوست کند 

ما جرم و خطا کنیم او لطف و عطا 

هرکس چیزی که لایق اوست کند. 

و رجوع به مجمع الفصحا و ریاض السارفین 
ص ۱۳۲ و قاموس الاعلام تزکی و ريحانة 
الادب ج ۵ ص۲۴۹ و فرهنگ فارسی معین 
شود. 


معین الد ین خلیفه. (م ند دی ن خف / 


معین‌الدین فراهی. 
ف] (إخ) مدتی منصب صدارت ابوالفازی 
سلطان حین میرزا (متوفی به سال ٩۱۷‏ 
د.ق.)را داشت اما به سبب ارتکاپ امور 
نامناسب مواخذه و به سال ۸٩۷‏ کته شد. (از 
حبیب‌السیر ج خیام ج ۴ ص ۳۲۲). 
معین‌الدین فراهی. (منذ دی ن ت) 
(اخ) از عسلما و وعساظ و قضات معاصر 
ابوالغازی سلطان حن میرزاست که غالب 
خطوط رانیز در غایت جودت می‌نوشت. وی 
پس از مرگ برادر خود قاضی نظام‌الدین 
محمد به دستور سلطان حن میرزا عهده‌دار 
منصب قضا شد اما پس از یکال استعفا کرد. 
کاب «معارج اللبوة» از تألیغات اوست. وی 
به سال ٩۰۷‏ درگذشت. (از حبیب‌السیر چ 
خیام ج ۴ ص ۲۳۰). و رجوع به ترجمۂ تاریخ 
ادبیات براون (از سعدی تا جامی) ص ۴۷۳ 
شود. 
معین الد ین کاشانی. [م ند دی ن ] (خ) 
عالم ریاضی و نجوم و یکی از چهارتن است 
زیج الغ‌بیگی را تنظیم کردند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به حبیب‌السیر 
چ خیام ج۳ ص۳۴ و تاریخ ادییات براون ج۳ 
ص۲۱۸ شود. 
معین الد ین ملکشاه. رم تذ دی ن م ل] 
((خ) پنجمین از سلاجقة عراق و کردستان از 
۷ تا ۵۴۸« .ق.(از طبقات سلاطین اسلام 
ص ۱۳۷). 
معین‌الدین هروی. ( ند دی ن ورّ] 
((خ) رجوع به معین هروی شود. 
معین‌الدین یزهی. ( ند دی ن ی] 
((خ) (متوفی به سال ۷۸۷ «.ق.)از علمای 
حدیث و از فضلای عهد امیر مبارزالدین و 
پرش شاه شجاع است. وی مؤلف تاریخی 
است به اسم مواهب الهیه ' که شامل.وقایع 
دوران فرمانروایی آل‌مظفر تا سال ۷۶۶ 
می‌باشد. این کتاب چون دارای نثری فتکلف 
و مفلق بود در سال ۸۲۳ شخصی به نام 
محمود گیتی آن را ساده کرده دنبالة وقنایع را 
نیز تا انقراض آل‌مظفر آورده است. (از تاریخ 
مغول اقال ص ۵۲۷). و رجوع به همین ماحل 
و تاریخ گزیده چ لندن ص ۶۱۲ ۰۶۱۴ ۶۵۰ و 
۶و ترجم تاریخ ادبیات براون (از سعدی 
تا جامی) ص ۱۷۶ ۰۱۸۸ ۳۸۳و ۳۸۴ شود. 
معین‌الدبن یزدی. اند دی ن ی ] 
(اج) میر... محمد از شاعران و فضلا و 
صلحای معاصر مولف تذکرة نصرابادی و 
مورد اعزاز و احترام حکام یزد بوده است. از 
اوست: 
از بعد بی خواجة خورشید غلام : 
می‌دان که دوازده امامند مدام 
آو مهر جهانفروز و شک نیست که مهر 
گرددبه دوازده مهش دور تمام. 


و رجوع به تذکرة نصرآبادی ص ۱۶۱ شود. 
معینالعلماء. لع ۱ (ع ص مرکب) 
یاری‌کننده دانش‌مندان. لقب یا عنوانی بود که 
به علمای دین داده می‌شد. 
معینالملکت. (م ثل م) ((خ) ابن على 
ملقب به معین‌الملک یا صعین‌الدوله اصسم. از 
اوست: 
سگ در این روزگار بی‌فرجام 
بر چنین مهتری شرف دارد 
در قلم داشتن فلاح نماند 
خنک آن را که چنگ و دف دارد. 
و رجوع به مجمع‌الفصحا و حسین اصم شود. 
معین امیرالممنین. [م ن ار * ا 
(إخ) لقب محمدین يمين السلک نوشتکیر 
خوارزمشاه. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
معین داشتن. [ ٢ی‏ ی ت ] (مص مرکب) 
تمن کردن. مقرر کردن: فرمود تا وجه کقاف 
او معن دارند. ( گلستان). 
معین شدن. (معّی ی ش د] امص 
مرکب) تعیین شدن. معلوم شدن: تا خادم 
نیکبشت معن شود. (اوصاف الاشراف 
ص4). 
معین شیرازی. (مّن ] (اخ) از شعرای قرن 
نهم و از مصاحبان امیرعلیشیرنوایی بوده 
است. این مطلع از اوست: 
شد دلق مرقع گر و اده و شادیم 
کاخربه سر کوی مان جامه نهادیم. 
و رجوع به ترجمهٌ مجالس الفایی ص ۱۲۱ 
و ۲۹۹و فرهنگ سخنوران شود. 
معین کردن. (مْعّیْ ی ک د]ص 
مرکب) تعن کردن. مقرر کردن؛ پس هریک 
را از اطراف بلاد حصه‌ای معين کرد. 
( گلتان). به | کرامم درآوردند و برتر مقامی 
معن کردند. ( گلستان). 
معین نایب. [مْ يب ] (! مرکب) درجه‌ای 
از نظام سابق ايران معادل «استوار» در نظام 
امروز. 
مجالس الفائس آرد: پسر مولانا محمد فرهی 
است که از مشاهیر ات و او حالا واعظ مقرر 
شهر است این مطلع از اوست: 
مگر فصل بهار آمد که عالم سبز و خرم شد 
مگر وصل نگار آمد که دل با وصل همدم شد. 
(از مجالی الفائی 4۳). و رجوع به همین 
ماخذ ص ۲۶۹ شود. 
معيفة. [ می ی نع ي ن](ع ص) نة 
معیة؛ نیت معلوم و آشکار. (از محیط 
المحیط) (از اقرب الموارد). 
معین هروی. من وِرَ] ((غ) مسولانا 
معین‌الدین. از فضلای قرن دهم است که در 
علم و فضل و تقوی از مشاهیر عصر خود بود. 


معیوبی. ‏ ۲۱۲۰۳ 
او راست: «معارج النبوة» و اروضة الجنة» 
در تاریخ هرات و «تاریخ موسوی» و «روضة 
الواعظین». از اشعار اوست: 
چو من ز بادة شوق تو مت و بیخبرم 
همه جمال تو بینم به هرچه می‌نگرم 
تو هر حجاب که خواهی فروگذار که من 
په نعره‌ای که زنم صد حجاب را بدرم- 
و رجوع به تذکر؛ صح گلشن ص ۴۳۴ و ۴۳۷ 
و قاموس الاعلام ترکی شود. 
معیوب. مغ ](ع ص) عیب‌نا ک.(آنندراج). 
دارای عیب. معیب. (از اقرب الصوارد). 
عیب‌نا ک و عیب‌دار. (ناظم الاطباء). آهومند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
معیوب نستی تو ولیکن ما 
بر تو نهم عیب زرعنایی.. ناصرخرو. 
که‌بی‌اشباع سخن در تقریر آن معیوب نماید. 
( کلیله و دمنه). این قطعه‌ای که تو برخواندی 
بس غث ورث و مسعیوب... بود. (مقامات 
حمدی). 
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس 
کم زند در عیب معیویان نفس. مولوی. 
||داغ‌دار و بدصورت و زشت. ||ننگ‌دار و 
بسی‌آبرو ورس‌واو بدنام و کیاده. (ناظم 
الاطباء). 
معیوب شدن. [غ ش 5] (مص مرکب) 
عیب‌نا ک شدن. عیب پیدا کردن. دارای عیب 
و نقص شدن. 
معیوب کردن. [ع ک د] (مص مرکب) 
عیب‌نا ک‌کردن. دارای عب و نقص کردن. 
تباه کردن. خراب کردن: وصم؛ معیوب کردن. 
(تاج المصادر بیهقی). 
می‌تنی تاری که جاروبش کنند 
می‌کشی طرحی که معیوبش کنند. 
پروین اعتصامی. 
معیوب گردانیدن. مغ گ د] (مسص 
مرکب) عیب‌نا ک‌کردن. معیوب کردن: فقرارا 
به بی‌سر و پایی معیوب گرداند. ( گلستان). 
معیوب گشتن. 1غ گ ت ] (مص مرکب) 
عیب‌نا ک‌شدن. دارای عب شدن. عیب پیدا 
كردن 
چو کافور شد مشک معیوب گشت 
به کافوربر تاج ناخوب گشت. فردوسی. 
مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و 
موی قیری به ببیاض پیری معوب گشت. 
(مقامات حمیدی). 
معبوبي. [مْغْ] (حاعص) مأخوذ از تازی. 
عیب‌داشتگی و عیب‌نا کی ||داغ‌داری و 
لکه‌داری. ||رسوایی و بدنامی و بی‌آبرویی و 
ننگ‌داری. (ناظم الاطباء), و رجوع به معیوب 


شود. 


۱-در بعضی مأخذ: مرافب الهی. 


۴ معیورا. 


معیورا. [مع] (ع !) رجوع به معیوراء شود. 

معیوراء .[] (ع) ج غیر. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). اسم جمع عير است. معیورا, 
(از اقرب الموارد). رجوع به عير شود. 

معیون. (۶غ) (ع ص) چشم‌کرده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). چشم‌زده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). چشم‌خورده. چشم‌زخم 
رسیده. عين الکمال رسیده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||ماء معیون؛ آب روان و 
روشن و پا ک.(متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ماء معین. (اقرب الموارد). رجوع به معین و 
ترکیبهای ماء شود. 

معیو نه. مغ 18 ص) عين ممونة؛ 
چشمی که ماده‌ای از آب داشته باشد. (از 
اقرب الموارد). ||تأنیث معیون, چشم‌خورده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): وللدابة 
المعيونة يكتب على بيضة و يكسر بين عینیها 
و یأخذ قشرها... (ذیل تذکرة ضریر انطا کی, 
ص ۱۵۰). 

معيوق.(م عى ](ع | مصفر) مسصفر 
ابومعاویه " یعنی یوز. (از منتهی الارب) (از 
محیط المحیط), 

معيوهة. [مغ ] (ع ص) ارض مميوهة؛ 
زمیتی علت‌گن. (مهذب الاسماء). ارض 
معيوهة؛ زمسین پرافت. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا: 

معية. [م عى ی ] (ع | م‌صفر) تصفر 
ابومعاوية ' یعنی یوز. (از متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

معیة. ( عی ی ] (ع مص جعلی. إبص) 
همراهی. (آتندراج). و رجوع به معیت شود. 
|[گاهی از این لفظ اشاره باشد به این آیت: ان 
اله مع الصابرین. (انندراج). 

معیه. [] (ع ص) زرع ممه؛ کشت 
آفت‌رسیده. (ناظم الاطباء). 

معیی. [م] (ع ص) مانده و درمانده در کار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع په 
معة [م ي ی ] شود. 

معیی. [م بیی ] (ع ص نسبی) شوب به 
معی یعنی بَویّ. (ناظم الاطباء). 

مععیة. [م عى ]۲ (ع(مس‌صفر) مسصغر 
ابومعاویه یعتی یوز. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 

معییة. [مْغ ي ی ]ع ص) شستر درم‌انده. 
(منتهی الارب). شتران درمانده. يقال ابل 
معست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مخ. 1 /] (ص, !) گبر آتش‌پرست باشد از 
ملت ابراهیم . (لفت فرس چ اقبال ص ۲۲۴). 
آتش‌پرست را گویند. (فرهگ جهانگری) 
(برهان). أشن تست و مفان جمع آن. 
(فرهنگ رشیدی). طایفه‌ای از پارسیان را که 
پیرو زردشت‌انند. (انجمن آرا) (آنندراج). 


مجوسی. (دهار) (متهي الارب). اوستائی 
مگد» ؟ «موغو» ‏ پارسی باستان «مگو» 
پهلوی «مگوه". فردی از قبیلة مغان, (از 
فرهنگ فارسي معین): 
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت 
هوا چون مغ آتش‌پرستی گرفت. 

عنصری (از لفت فرس چ اقبال ص ۲۲۴). 
از عدو آنگه حذر بکن که شود دوست 
از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان. 

ابوحنیفة اسکافی, 

همچون کلاه گوشه نوشیروان مغ 
برزد هلال سر ز پس کوه بیدواز. 
روحی ولوالجی (ازامتال و حکم ص 0۱۴۷۵ 
ای چون مغ سه روزه به گور اندر 
کی بینست اسیر به غور اندر. 

منجیک (از لفت فرس چ اقبال ص ۲۲۴). 
گراتش به آمد بر مغ چه‌با ک 


از آتش بد ابلس و آدم ز خاک. اسدی. 
و جملة آتش‌پرستان را مغ گفته‌اند. (مجمل 
التواریخ و القصص ص ۴۲۰). 


مغ راکه سرخ‌رویی از آتش دمیدن است 
فرداش نام چیست سیه‌روی ان جهان. 


خاقانی. 
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت 

ناحفاظی به خواهر اندازد. خاقانی. 
این جهود و مشرک و ترساو مغ 

یک کرک زان لب ان :ما 
مر مغی را گفت مردی کای فلان 

هین ملمان شو بباش از مومنان. مولوی. 
مفی را که با من سرو کار بود : 
نکوروی و هم‌حجره و یار بود. (بوستان). 


اامژبد زردشتی. (یادداشت په خط مرحوم 
دهخدا). نزد نویندگان قدیم از کلمة مغ 
پیشوای دینی زرتشسی اراده شده است. از 
همین کلمه است که در همه ابر اروپايى 
ما "' موجود است. مولقین از نویندگان 
قدیم میان منهای ایرانی و منهای کلدانی فرق 
گذاشته‌اند. مغان ایران کسانی هستند که به 
فلسفه و تعلیم زرتشت آشنا هستند. مغان 
کلده در ضمن تعلیمات دینی خود از جادو و 
طلم و شعبده نیز بهره‌ای دارند چنانکه 
مي‌دانيم در سراسر اوستا جادو و جادوگری 
تکوهیده شده است. نظر به ایتکه این کلمه به 
کلدانیان نیز اطلاق شده برخی از متشرقین 
پنداشته‌اند که این لفت اصلا از باشور و بابل 
باشد ولی امروزه شکی نداریم که این کلمه 
آیرانی است و از ايران به خا ک‌بابل و اشور 
رسیده است. باید به خاطر داشت که بابل در 
نال ٩۵۳ق.‏ م.به دست کورش هخامنشی 
فتح گردید و از همان زمان دین زرتشتی در 
آن سرزمین و به ممالک بالاتر شرقی نفوذ 
داشته است. ابداً غریب نیست که کلم مغ را 


نویسندگان خارجی به آتربانان ایرانی و 
پیشوایان کلدانی داده باشند و بسا هم نزد 
برخی از انان این دو گروه به همدیگر عخلیط 
شده باشند. در اوستا یکبار کلمه موغو ۱ در 
ضمن کلم مرکب موغو تبیش "۱ ذ کر شده 
است "۲" اما کلمات دیگر که از ريش همین 
کلمهاست مکرر در خود گنها آمده است. از 
آن جمله است «مگه» ۲۲ . (ینا ۲۹ قطعة ۱۱» 
ینا ۴۶ قطعه ۱۴ ینا ۵۱ قطعه ۱۱. یا 
۵۳ قطعة ۷). مفسران اروپایی اوستاء این کلمه 
را به معانی مختلف گرفه‌اند. | گراین کلمه را با 
لفت سان‌کریت مگهه که به معنی ثروت و 
پادااش و دهش است مربوط دانته به سعنی 
دهش و بخشش بدانیم مقرون‌تر به صواب 
است. کار مغان ایران همان اجرای مراسم 
دینی بوده است. امیانوس مارسلینوس ۴ 
مورخ رومی که در قرن چهاردم میلادی 
می‌زیسته مفصلا از سفهای ایران صحبت 
می‌دارد و در ضمن می‌نوید از زمان 
زرتشت تا به آمروز مفان به خدمت دینی 
کماخته هتند. سیتری ۲ خی روش کته 
در یک قرن پیش از میلاد می‌زیسته 
می‌نویسد: مان نزد ایرانیان از فرزانگان و 
دان‌مدان بشماراند. کسی پش از اموختن 
تعالیم مسفان به پادشاهی ایران نمی‌زسد. 
نیکولاوس"" از شهر دمشق نوشته: کورش 
دادگری و راستی را از مغان آموخت همچتین 
حکم و قضا در محا کمات با مفان بوده است. 
در تاریخ چینی که در سال ۵۷۲م. نوشته و از 
وقایع سال ۳۸۶ تا سال ۵۳۵ میلادی صحبت 
می‌دارد شرحی راجع به ایران عهد ساسانیان 
می‌نوید از آن جمله از موهو"" که در زبان 
چینی به معنی مغ است اسم برده می‌گوید.آنان 
در جزو اشخاص بزرگ رسمی هنند که 


۱-در ناظم الاطیاء مصفر معاوية آمده است. 

۲ - ضبط اقرب الموارد و محیط المحیط چين 
است::[ می ي ی ] . 

۳- ضبط اقرب الموارد و محيط المحیط چين 
۴-در ناظم الاطباء مصغر معارية آمده است. 
۵-بر اساسی یست. 


6 - ۰ 7 - ۳۵۵۲۵۰ 
8 - ۵۰ 9 - mag(u). 
10 - Mage. 11 - moghu. 


12 - moghu ۰ 

۳-استاد بنونیت ارتباط این کلمة مرک رابا 
«سغ» رد کرده ریشۀ مغ را«مگر» (magu)‏ 
می‌داند که با «مگه» (۳232) همریځه است. 


(حاشية برهان قاطع ج معین). 
maga. 15 - magha.‏ - 14 
Ammianus Marcellinus.‏ - 16 
Cicero. 18 - Nikolaos.‏ - 17 
mo-hu.‏ - 19 


ت 


مغاٹ. ۲۱۲۰۵ 


امور محاکمة جنائی و قضائی را اداره 


می‌کنند. در مآخذ خودمان نیز همین مشاغل 


از برای آنان معین شده است. موبد همان کلمة: 


مغ است. غالا در شاهنامه آمده که کار 
نویسندگی و پیشگویی و تعییر خواب و 
اخترشناسی و پند و اندرز با موبدان است با 
هم طرف شور پادشاهند. در کبیۀ داریوش 
بزرگ در بهستان (یستون) مکرر به کلمه 
موگو" (مغ) برمی‌خوریم. گماتا که به اسم 
بردیا برادر کمبوجیا و پسر کورش سلطتت 
هخامنشیان را غعصب کرده خود را پادشاه 
خواند یک مغ بوده است. در تورات و انجیل 
نیز چندین بار به این اسم برمی‌خوریم. در 
کتاب ارمیاء باب سی‌ونهم در فقرة ۳ راجم به 
لشکرکشی بخت نصر (نبوکدتزر ۵۶۲-۶۰۵ 


ق .م.)بسه آورشليم در جزو سران و 


خواجه‌سرایان و سرداران بزرگ مفان «رب 
مگ" نیز همراه پادشاه بابل بود. در انجیل 
متی در آغاز باب دوم مندرج امت سه تن از 
مفان در مترق ستاره‌ای دیده از ان تولد 
عیسی را در اورشلیم دریاقند و به رانمایی 
آن ستاره از برای ستایش عیسی به یت لحم 
آمدند. در قرآن نیز یکبار کلمةٌ مجوس که به 
اين هیأت از زبان آرامی به عربها رسیده ذ کر 
شده است ". این کلمه در زبان عربی به معنی 
مطلق زرتشتی است. (از ینا تألیف پورداود 
ج۱صص 0۷۹-۷۵: 

ز جمع فلسفیان پا مفی پدم پیکار 

نگر که ماند ز پیکار در سخن بیکار. اسدی. 
تازی و پارسی و یونانی 

یاد دادش مغ دبستانی. 

پیش مفی پشت صلیبی مکن 
دعوی شمشیر خطیبی مکن. 
گشاای مسلمان به شکرانه دست 
که‌زنار مغ بر میانت نبست. 


نظامی. 
نظامی. 


(بوستان). 
مغ و مغ‌زاده موبد و دستور 7 
خدتش را تمام بسته میان. هاتف. 
ورجوع به مفان شود. |[بیدین و كتافز و 
بت‌پبرست. ||راهب ترسایان. || خمار و 
خداوند میکده. (ناظم الاطباء). |اشاخ گاو. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 

مغ. [ء] (ص) ژرف که به تازی عمق گویند. 
(فرهنگ جهانگیری) لفرهنگ رشیدی) 
(آندراج). گود. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): این بیماری چند گونه بود یک گونه 
بر پوست سر بود و دور و مغ نبود و دیگر مغ‌تر 
بود و به وی ریمی بود... (هداية الستعلمین چ 
متینی ص۲۱۴ و ۲۱۵). و دیگر آن بود که این 
ریش بسخت مغ نبود و با درد بيار و سدیگر 
آن بود که این ریش پهن نبود ولکن مغ بود 
چون چاه. (هداية الستعلمین ج متینی 
ص ۲۷۳). و ا گر تش بار بود و سوختگی 


مغ بود و قوت بیمار به جای بود رگ زنند. 
(هداية المتعلمین چ متینی ص ۶۱۹). و هرکه 
از زمين چاهی سخت ژرف و مخ به روز 
بنگرد. (التفهیم). و آن رابه دست گروهی 
کردندبه لقب قلامس, ای دریای مغ. (التقهیم 
ص ۲۲۴). 
سوی چاهی کو نشانش کرده بود 
چاه مغ را دام جانش کرده بود. 
مولوی (از انتدراج). 
مغ افتاده؛ گود افتاده. فرورفته: | کون یاد 
کنم‌دلایل مزاج چشم. اما ان چشم که معتدل 
بود چنان بود که چون بساوی نه سخت گرم 
بود ونه سرد و نه خشک و نه مغ افتاده باشد و 
نه جاحظ. (هداية المتعلمین چ متينى 
ص ۱۲۳). گویند سبب سیاهی حدقه هفت 
چیز بود یا از نقصان روح باصره بود... يا از 
خردی رطوبت جلیدی یا از کمی روشنی یا از 
بهر وضع این رطویت که مغ افتاده بود به سوی 
دماغ, (هداية المتعلمین چ متینی ص ۱۲۴). 
مغ اندر آمدن به کاری؛ ژرف نگریستن در 
کارها.(مقدمة لتفهيم ص قف). 
¬ مغ اندیشیدن؛ ژرف نگریستن و فکر کردن 
عمیق. (مقدبذ اتفهیم ص قف): اول پیری و 
سعادت یافتن از کشت و درود و کارهای اپ 
و بس‌خشیدنش به آلات و مغ اندیشیدن و 
نامیرداری اندر آن. (اتفهیم ص ۴۷۲). 
|( به معنی زرف آ که به عربی عمق خوانند. 
(برهان). اوستا. «سفه» ٩‏ (سوراخ). پهلوی. 
«مغ» ۶ از همین ريشه است. مفا ک.(حاشية 
برهان چ معین). ژرفا و عمق. (ناظم الاطباء). 
گودی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
تعمق؛ دور آتدیشیدن و به مغ سخن رسیدن. 
تقعیر؛ به مغ فروشدن. عمق؛ مغ چاه و وادی و 
کوه‌و جز آن. (منتهی الارب). 
- به مغ سخن رسیدن؛ به عمق آن پې بردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): عملقة؛ به 
مغ سخن رسیدن. تقعیب, به مغ سخن رسیدن. 
(منتهی الارپ). 
|ارودخانه.(قرهنگ جهانگیری) (فرهنگ 
رشیدی) (آنندراج). به سعتی رودخانه هم 
امده است. (برهان). رودضانه وبتر 
رودخانه. (ناظم الاطباءا؛ ٠‏ 
مفی ژرف. پهناش کوتاه بود 
بر او برگذشتن دژاً گاه‌بود. 
فردوسی (از آنندرا اج). 
اگوی که دور از شهر برای مراسم تطهیر 
می‌کردند. گودالی که دور از سهر می‌کندند 
مراسم تطهیر را. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مخ (م] () مخقف میغ است و آن بخاری 
است تیره و ملاصق زمین. (برهان) (آنندراج). 
ميغ وابر. (ناظم الاطباء). 


مغ. (م] (اخ) دهی از بخش سرباز شهرستان 
ایرانشهر است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیابی ایران ج۸). 
مغاثر. [م ء] (غ !) ج مفارة ۲ به معتی غار. 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء): در مغائر آن خرد 
و بزرگ غرق می‌گشت. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص ۴۲۵). 
مغاب. (ع] (ع مص) ناپدید شدن. غیب. 
غیبت. غیاب. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||فروشدن 
آفتاب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و 
رجوع به غیاب و غيب شود. 
مغابص. مب ص] (ع سص) به ناگاه 
فروگرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب آلموارد). 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), بنهای ران. 
(غیاث) (آنندراج» کشهای ران و بفل. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مفین شود. 
مغاات. (م] (ع !) درختی است دو قیراط از 
بیخ و ريش آن مسهل و قی‌آورنده است. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درختی است 
که‌به صورت ریشه‌های ستبر در زمین الت و 
دارای پوستی است که به سیاهی و سرضی 
مایل است و برگهایی پهن مانند برگهای ترب. 
و گلی سفید دارد و گویند نوعی از سورنجان 
است. (از اقرب الموارد). بيخ درخت انار 
صحرایی است که به عربی رمان البری خوانند 
و نوعی از آن بغدادی و نوعی هندی است و 
آن سقید به زردی مایل می‌باشد. کوفتگی و 
شکستگی اعضا را نافع است. (برهان)*. نام 
وب دوایی ات و آن پوست درخت 
صحرایی است. (غیات) (آنندراج). بیخی 
است دراز و تبر و پوست او سیاه مایل به 
سرخی و جوفش مابین سفیدی و زردی و 
بهترین او خوشبوی تلخ مایل به شیرینی است 
و نزد بعضی, او بیخ رمان بری است که آن 
گلنار است و نزد بعضی سورنجان است. و 
آظهر ان است که غر هر دو پاشد و از جال 
کرخ خیزد و برگش با خشونت و عریض مانند 
برگ ترب و گلش سفید و تخمش ماند 
حب‌المنه. و انطا کی‌گوید قسمی از او در 
تواحی شام به هم می‌رسد و در مصر مستعمل 
و ضعيف‌الأثر است. (تسفا حكيم مؤمن). 


mogu. 2 - rab ۰‏ - 1 
۲-قرآن ۱۷/۲۲. ۴-ظ:ژرفا. 
2۰ - 6 ۰ - 5 
۷- در اقرب المواره مخارات و مَغاور جمع 
این کلمه امه است. 


۸-در برهان چ معین این کلمه به فتح اول 
ضبط شده و در حاشیه آمده است: به ضم اول 


است و مصحف آن معاث است... 


۶ مفات. 
۱ 


مغاذ. (دزی ج۲ ص ۶۰۳). معاث. مفیث ". 
(فرهنگ گیاهی بهرامی ص۴۶۴). بیخ انار 
دشتی. اصل رمان بری. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), گیاهی است از تیرة پر کیان 
که‌ریكة ان مورد استفاده دارویی است. رمان 
بری, انار صحرایی 
مقات هندی؛ کلز. (تحفا حکیم مژمن) 
(برهان ذیل کلز). و رجوع به کلز شود. 
مغات. م (ع مص) باهم سودن و خصومت 
کردن به هم. مماغتة. (منتهی الارب). صاغثه 
مماعتة و مفاثا؛ خصومت کرد با او و سود او 
را (ناظم الإطباء) (از اقرب الموارد). 
مغات. [] (ع ص) فریادرسیده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به اغاتة شود. 
مغاثر. [م ث1 (ع !) ج بفشر. (ناظم الاطباء) 
(آتندراج). رج به مغثر شود. 
مغاثه. 2۳ ٿ] (ع ص) زمین باران‌رسیده 1 
(آتدراج). ارض مفائة؛ زمين باران رسیده. 
(ناظم الا طباع). 
معاثیر. [] ج غور (از ع. مص) 
(متهى الارب) (تاظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). و رجوع به مغثور شود. 
معادا۵. [1 (ع مص) (از «غدو») بامداد 
کردن‌نزدیک کنسی: (منتهی الارب) (انتدراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بااکی 
پگاه کردن و به جایی رفتن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مغادرت. ۳( /در] (ازع مص) با 
یکدیگر بیوفایی کردن. (غیاٹ). 
مغادرة. [ مد ر ](ع مص) بگذاشتن. (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). ماندن. 
(ترجمان القرآن). ماندن و گذاشتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ترک کردن کی را و باقی 
گذاشتن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
برجای ماندن. باقی گذا 
خط مرحوم دهخدا). 
مغاف. [م غاذذ ] (ع ص) شتر که از آب کراهت 
دارد. (متهى الارب) (اتندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغاث.1](ع () مغات. (دزی ج ۲ ص ۶۰۲و 
رجوع به مغاث شود. 
مغار. (ع /2] (ع !) (از «غور») غار. مَفارَة. 
(متهی الارب) (اندراج) (از ناظم الاطباء). 
کهف. سوراخ خ در کوه. ات ت به خط 
مرحو م دهخدا), ااغایاً جایی را گویند که 
آهوان در آن جای گیرند. (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). خواب‌جای آهو. (ناظم 
الاطاء). 
مغار. [](ع مص) (از «غور») تساخت و 
تاراج کردن. (منتهی الارب) (آنندرا اج) (از 
افرب المواردا. 


اشستن. (یادداشت به 


مغار. (۲2(ع ص, () (از «غزور») رشته محکم 
تافته. (مهذب الاسماء). رسن‌تافته. (متهى 
الارب) (آنندراج). ری‌مان‌تافته. (ناظم 
الاطباء). 

مغار. [م غار ر) ع ص) از «غرر») ناق 
کمشیر. ج مفار. (ستهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقسرب الموارد) (از محيط 
السحیط). |اکف بخیل. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). السفار الکف؛ بخیل. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). رجل مفارالکف؛ 
مرد بخیل. (ناظم الاطیاء). 

مغار. [ء غارر ] (ع ص. |) ج مُغارّ. (منتهی 
الارب) [ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به مادة قبل شود. 

مغارات. (غ)ع لا ج مغارة. قرب الموارد) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لویجدون 
ملجاً او مغارات او مدخلا لولوا اليه وهم 
یجمحون. (قرآن ۵۷/۹). به مقا کها و مقارات 
متوطن شدند. (مرزبان‌نامه). مردم بسیار در 
مغارات و سوراخها متواری گشته بودند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص .)٩۳‏ 
و رجوع به مفارة شود. 

مغاراة. (] (ع مص) پیاپی کردن. یقال: 
غاریت بینها غراء؛ ای والیت. (منتهی الارب). 
پیاپی کردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). [|ستهیدن با کی در پیکار. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مغارب. م رٍ] 2 اج مفرب. جای 
فروشدن آفتاب. (آنندراج). ج مغرب. (ناظم 
الاطباء). مفربها. مقابل مشارق: 
ممدوح ائمه و سلاطین 

مشهور مشارق و مقارب. 

و رجوع به مغرب شود. 

مغاربة. ( رب ]لع ص. [) ج مفربی. (ناظم 
الاطباء). ج مفغربی ۰ (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). مردم مغرب: وجد فی نسخة 
بخط بعض فضلاء المفاربة. (مقدمة ابن‌خلدون 
چ کثاف ص ۷). .و رجوع به مغرب (اخ) و 
مقربی شود. 

مغارحه. (م ر ج] (معرب, ) به اسپانائی 
«ما گارز» ..بابونة گاوی. اقحوان ". و اهل 
اندلس آن را به این نام شناسند و این اسم 
لاتینی امت و شجارونا به آندلس مغارجه 
است و اقحوان هم مقرجه است. (از دزی ج۲ 
ص ۰۳). 

مغارز. [م را (ع !)ج مُغرٍز. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مغرز شود. 

مغارس. مرا اج مرس و شفرس. 
(ناظم الاطیاء) (اقرب السوارد) (از محيط 
المحيط): 

در مزارع طالب دخلی که یت 


آنوری. 


مغارة. 

در مغارس طالب نخلی که یست. 
و رجوع به مفرس شود. 

مغارسه. (مْر س /رٍ س] (از ع: امستص) 
قراردادی است به ملظور کشت اشجار 
بی‌میوه (از قبیل سپیدار, بيد پده. سرو چنار) 
و یا نگهداری آنها که بین مالک زمین یا 
درختان با کارگر بسته می‌شود در مقابل حصۀ 
م وات کر رون ری 
شاخه‌های زاند و تراش متعلق به کارگر 
باشد). در پاره‌ای از ولایات آن راغارسی 
گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لنگرودی). 

مغارض.. ( ر ] (ع إا ج مغرض. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به مفرض شود. 

مغارضة. مر ض ] (ع مص) پگاه بر 

آوردن شستر را. (منتهی الارب) ا 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقارف. (ء رٍ ] (ع ص, اج یفرّف. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مغرف 
شود. |]خیل مفارف؛ اسبان تیزرو. (منتهی 
الارب) (آنندراج). اج مغرفة. (تاظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مغرفة شود. 

مغازم. [م ر ] (ع !) ج مُغْرَم. (ناظم الاطیاء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مقرم شود. 

مغاره. ع ر] (ع|) غاری که در کوه باشد. 
(غیات). غار. (ناظم الاطباء). مغارة. کهف. 
غار. مغار. چ صفاور. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): در مغارة دزدان به جای پدر 


مولوی. 


بنشت و عاصی شد. ( ملتان). در بعضی 
مواضع بی‌دیتان به مغاره‌ها که در مان کوهها 
و دره‌های بلتد پود به نردبان بالا رفته بودند. 
(ظفرنامة یزدی), و رجوع به مادة بعد شود. 
||گو دال زرف و سرداب و مغا ک و خندق. 
(ناظم الاطباء). ||په معنی جای غارت کردن. 
چراکه اسم ظرف از غارت هم درست 
می‌توان شد. (غیاث). 
مغارة. مر /](ع ا) سوراخ در کوه. 


1 - Glossostemon bruguieri. 
۲-بدین سعنی در مط المحيط واقرب‎ 
الموارد و متهی الارب مفيثة آمده است. و‎ 
رجرع به همین کلمه شود.‎ 
ظ. رسم‌الخطی از «مفادرةه عربی در‎ -۳ 
فارسی است بااندکی اختلاف در معنی. و‎ 
رجرع به ماد؛ بعد شود.‎ 
-این کلمه بدین معصی و معتی بعد در ناظم‎ ۴ 
الاطاء به تخفیف راء [م] ضبط شده است.‎ 
5 - Les maures. 
6 - Magarza. 
7 - ۱۸۵۱/62۲6 ,(فرانوی)‎ 
۸-ضبط اول از ناظم الاطباء و ضبط دوم از‎ 
اقرب الموارد و محیط المحیط است.‎ 


مفارة. 
(مهذب الاسماء). غار. مقار. (منتهی الارب) 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوح به 
ماد قبل و مفار و غار شود. . 
مغارة. [م غاز ر1 (ع مص) کم شدن شیر 
شتر. (تاج المصادر بیهقی). کم گردیدن شیر 
ناقه. غرار. (منتهی الارب) (اتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اکمی در هر چیز. 
(منتهی الارب) (آنندراج). |[کم‌شیر شدن. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج). ||کاسد شدن بازار. 
(تاچ المصادر بهقی). ناروا گردیدن بازار. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ا دهان خورش دادن 
قمری» مادة خود را. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغارةالجوع. (م رز تل ] (اخ) مغاره‌ای در 
کوه‌قاسیون بر ظاهر دمشق. حمدالله مستوفی 
آرد: بر آن کوه! مقابر انیا و اکابرو کهوف 
متبرکه بار است از جمله مغاره‌ای است که 
گویندقابیل دابل را آنجا کشته است.. و 
مغارة الجوع نیز گویند. چهل پیغمبر در او از 
گرسنگی مرده‌اند. و رجوع به نزهة القلوب چ 
لدن ص ۲۵۰ شود. 
مغارید. ]٣[‏ (ع 0ج مُغرود. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). . ج مفرود, 
نوعی سماروغ. (آنندراج؛ 
مغازر. (م زا (ع ص) آنکه بدهد چیزی را تا 
آفزون بر آن واپس گیرد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). 
مغازل. (م ز] 18 مغزل [م ر 7 
] .(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به 
مفزل شود. ||لکلک. (دزی ج۱ ص ۶). و 
رجوع به همین کلمه شود. ||کنده‌های 
خرمن‌کوب. (مبنتهی الارب). عمودهای 
نورج ۷ (ناظم الاطباء). جمودهای نورج که 
بدان خرمنها را کوبند. (از اقرب الموارد). 
ستونها و چوبهای گردونی است که به او خرد 
کرده‌می‌شود خرمنها, (شرح قاموس). .۵ ۰۰۰ 
مغاز لت. "مد /ز ] (ازع. مص) حدیث 
عشق با زنی کردن. سخن گفتن عاشقانه با 
زنان. (یادداشت ت به خط مرجوم دهخدا). و 
رجوع به مفازلة شود. ۱ 
مغازلة. (مر] (ع مص) با دوست بازی 
کردن.(المصادر زوزنی). سخن گفتن با زنان و 
عشقبازی کردن. (منتهی. الارب) ) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد): غازلت المرأة مغازلة و 
غازلتنی؛ عشقبازی کردم با آن زن و سخن 
گفتم با وی و او مرا عشقبازی کرد و سخن 
گفت.(ناظم الاطاع). و رجوع به ماد قل و 
بعد شود. ||به چهل نزدیک گردیدن. يقال 
غازل الأریمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


مغازله. "مر /ز ل] (از ع اسسص) 
عشقبازی. (ناظم الاطباء): از صباح تا رواح 
پا صباح به مفازله و معانقه می‌گذشت. (لباب 
الالباب چ نفیی ص ۵۲). و رجوع به ماده 
قبل شود. 

مغازلی. مز لىی /مزٍ] (ص نسسبی) 
منوب است به مغازل که عمل و معاملة 
دوکها باشد. (از الاناب سمعانی). 

مقازلی بوزجانی.(م ز ي) (خ) 
ابوعمرو, شا گردابوالصلاءبن کرنيب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ابوعمرو المفازلی... شود. 

مغازة. [م غار ز] (ع مص) شتابی کردن. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). مبادرت کردن. (از 
اقرب الموارد). غاززته مغازة و غزا از 
مبادرت کردم او را و شتابی نمودم و پیش 
رفتم او را. (تاظم الاطیاء). 

مغازه. (ع زر /زٍ] (() مأخوذ از ترکی, دکان 


بزرگ و ترکان این لفظ را از مگازن فرانسد. 


گرفته و فرنگان از مخزن تازی اخذ کرده‌اند. 
(ناظم الاطباء). مأخوذ از ما گازنه فرانسه و 
اصل ماگازن مخرن عربی است. دکان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه‌ای 
است مأخوذ از «مخزن» عربی (جای ذخیره) 
و آن به جائی اطلاق شود که اشیاء و کالاها 
همچون مواد غذائی و خواربار و جز اينها را 
در آن بطور منظم جای دهند فروش را مانند 
مغازۀ گندم‌فروشی, سفازة پارچه‌فروشی, 
مغازة خواربار و لبنیات‌فروشی» مغاز؛ آجیل 
و شیرینی‌فروشی. (از لاروس). در تداول 
فارسي امروز این کلمه معادل دکان به کار 
می‌رود. و رجوع به دکان معنی اول شود. 
مغازه‌دار. (مز /ز] انف مرکب) دارنده 
مغازه. دکان‌دار. آنکه صاحب مغازه است: 
مغازی. 1] 0 مَغزی. جنگها. (از اقرب 
الموارد) (یادداشت به خط مرنحوم دهخدا). چ 
مفزاة. (ناظم الاطباء): 

جمعی ز مغاریْت حاصل اید 

من نظم کنم جمع آن مغازی ٣‏ مسعودسعد. 
| سواضع با زمانهای جنگ. اراب 
الموارد). |إمناقب و بيان اوصاف غازيان. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مناقب غازیان و این کلمه مفردی ندارد و یا 
مفرد آن مغز و یا مغزاة است به معنی غزوه. 
(از اقرب الموارد) (از محيط المحیط): 

چرا نامۂ الھی رانخواتی 

چه گردی گرد اقانۂ مغازی. 
به هنگام عزم تو مر شاعران را 
سخن دست ندهد جز اندر مفازی. . _ 

عنمان مختاری (دیوان چ هسایی ص ۵۰۸ 
مقاسل. (ع س] (ع0 ج فل و فیل. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (اقسرب 


اضر 


مغاضنة. ۲۱۲۰۷ 


السوارد). ج مفسل» جای مرده شستن. 
(آنندراج). و رجوع به مغل شود. 

مغاش. [مٌ غاش‌ش ](ع ص) آن که شتابی 
می‌کند و تعجیل می‌نماید. (ناظم الاطباء). 
پیشدسی‌کنده. (از اقرب الصوارد). جاؤا 
مفاشین للصیح؛ یعنی آمدند سبقت‌کان. 
(منتهی الارب). 

مقاشة. [ م غاش ش ] (ع مص) سبقت کردن و 
شتابی کردن و میادرت نمودن. (ناظم الاطباء) 
(از قرهنگ جانسون). 

مغاص. [مْ] (ع ا) جای فروشدن در آب. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 

- مغاص اللۇلۇ؛ آنجای از دریا که برای صید 
مروارید فروشوند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). 

|ابالای ساق. (منتهی الارب) (آندراج) (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط). بالای ساق. ج, 
مغاوص. (از اقرب الموارذ). 

مقاص. (] (ع مص) فروگردیدن در آب. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 

معاص. [ء] (ع!) مخیص. قولنج. درد شکم. و 
رجوع به مغیص و مغص و دزی ج ۲ ص ۶۰۳ 
شود. 

مغاض. (] (ع مص) به معانی غیض است. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطیاه) (از اقرب 
الموارد). رجوع به غیض شود. 

مغاض. (م غاض‌ض ] (ع () ج مَعَصّة. (از 
اقرب الموارد). رجوع به مفضة شود. 

مقاضب. ( ض ]اح ص) با هم خشم کنده 
و بر یکدیگر غضب نماینده. (ناظم الاطیاما. 
نست از مفاصبة. و منه قوله تعالی: و ذالئون اذ 
ذهب مفاضبا ؛ ای مراغما قومه. (منتهی 
الارب). و رجوع به معاضبة شود. 

مغاضیة. [ ٢ض‏ ب ] (ع مص) با کسی خشم 
گرفتن. (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن). 
باهم خشم گرفتن و همدیگر را خشمنا ک 
کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغاضنة. [م ض ن) (ع مص) جم 
فروخوابانیدن و شکتهای چشم نمودن. 


۱-کره قاصیون. 
۲ - خرمن‌کوب خواه آهنین باشد و یا چسربین. 
(ناظم الاطیاء). 
۳- رسم‌الخطی از «متازلة» عربی در فارسی 
است. 
۴ - رسم‌الخطی از «مغازله» عربی در فارسی 
است. 

5 - Magasin. 
۶-به‌معنی سوم هم مناسبت دارد.‎ 
۸۷/۲۱ ۷-قرآن‎ 


۸ مغاضیر. 


(منتهی الارب) (آتندراج). چشمک زدن. (از 
اقرب الموارد). غاضن عینه مغاضة؛ نمود 
شکنهای چشم خود را و چشمک زد. (ناظم 
الاطباء). ]| عشقبازی 0 با زنی به چشمک 
زدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغاضير. [مْ] (ع ص. () ج مغضور. (اقرب 
الموارد), رجوع به مغضور شود. 

معاطة. [م غاط ط)(ع مص) همدیگر را 
غوطه دادن, (منتهی الارب). همدیگر را غو طه 
دادن در آب. غطاط. (ناظم الاطباء). 

مغافر. [م ف ] (ع ل) ج یغفر و يففرة. (سنتهی 
الارب) (اقرب السوارد) (ناظم الاطباء). رجوع 
به مقفر شود. 

مغافصت. [م ف / ف ص ] (از ع, مسص) 
مغافصة. نا گاه‌گرفتن. و رجوع به مفافصة و 
مخافصه شود. 

- به مفافصت؛ بنا گهان. نا گهان. غفلة مردة 
مردم‌خوار به مفافصت و مناهزت نا گاه‌در آن 
ولایت تازند. (مرزبان‌نامه). 

مغافصف. [م ف ص](ع مص) نا گاه‌گرفتن. 
(تاج المصادر بهقی). به نا گاه‌گرفتن و بر 
فلت كسى را آمدن. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), و 
رجوع په ماده بعد شود. 

مغافصه. (م ‏ ص /فِ ص ] (از ع. مص) 
مغافصة. به نا گاه‌گرفتن: ایزدتعالی دید دلهای 
مارا به کحل بیداری و هشیاری روشن 
می‌دارد تا از مفافصهٌ هر او متنبه می‌باشیم. 
(مرزبان‌نامه), و رجوع به ماد؛ قبل شود. 
اا(ق) نا گهان.نا گهانی.مغافصة: چون به طارم 
بنشت پنجاه سرهنگ سرایی از مبارزان 
سرغوغا آن مفافصه دررسیدند. (تاریخ یهقی 
چ فیاض ص ۲۲۹). حدیث فاریاپ و طالقان 
از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در 
زمتان مغافصه افتاد که سباشی در روی 
معظم ایشان بود و فوجی بگسته بودند و 
برفته و مغافصه کاری کرده. (تاریخ ببهقی ج 
فیاض ص ۵۳۷). تا به شب کوتوال مغافصه 
نزدیک وی رفت و خا کو کارد و سمج پدید 
و وی را ملامت کرد. (تاریخ بهقی چ فیاض 
ص ۴۲۴). 

- به‌مفافصه؛ په‌نا گهان.نا گهانی؛ هر ثمه برفت 
و علی را به‌مافصه به مرو فروگرفت و هرچه 
داشت بستد. (تساریخ بسهقی ج فیاض 
ص 4۴۲۱. بوقا از گوشه‌ای بیرون تاخت و... 
به‌مفافصه خود را در شهر انسداخت. 
(جهانگشای جوینی). و رجوع به مادۀ بعد 
شود. 

مغافصة ۰( /فب ض تن ] (ع ق) نا گهان. 
نا گهانی غفلة. بغت . فخا . (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ پای از حریم حرمت بیرون 
نهد و مفاخصة انچه کنکاج کرده‌اند به اتمام 


رسانده... (جهانگشای جوینی). للکر با 
مقامگاهها شده مانتد برق از میغ قاصد او شد 
و مغافصة او را فروگرفت. (جهانگشای 
جوینی چ قزویتی ج۱ ص‌۴۸). اگتای قاآن 
مواطات کرده با چند شاهزاده همداستان 
شدند كه مغافصة غدری نمایند. (تاریخ 
وصاف چ لیدن ص ۲۲). و رجوع به ماده قبل 
شود. 
مغافیر. [] (ع !)ج یغفار و مغفیر و مُغفور. 
(منتهی الارب) (از محيط المحيط) (ناظم 
الاطباء). ج مففار. (آنسندراج). مغلفار. 
سکرالعشر. (تحفة حکیم مؤمن). و رجوع به 
واحدهای این کلمه و سکرالعشر ذیل نکر 
شود. 
معا کت. [م] () گو باشد در زمین و لان نیز 
گویند. (فرهنگ اسدی). از «مَغ» + «ا ک» 
(پسوند)... در اوراق مانوی (پارتی), «مگ 
دگ»۱ (سوراخ» غار) = «مفادگ» ". در 
فارسی, «مغا ک»": تبدیل کاف فارسی به 
«دگ». (حاشۂ برهان چ صمعین). به معتی 
گودال‌است خواه در زمن و خواه در شیر 
زمین. (برهان). منوب است به مغ که به 
معنی عمق است و کلمة «۱ ک»برای نبت 
است. (غیات). گودال. (از انجمن آرا) (از 
آندراج). گودی و گودال و شیار و جای پست 
وگود. (ناظم الاطاء). جایی فروشده چون 
چاهی کوچک. حفره. لان. چال. چاله. غفج. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

ابله و فرزانه را فرجام خاک 

جایگاه هر دو اندر یک مفا ک. 

رودکی (از لفت فرس چ اقبال ص ۲۵۳), 

چرا خویشتن کرد باید هلا ک 


بلندی پدیدار گشت از مغا ک. فردوسی. 
از ایران برآرم یکی تیره خاک 
بلندی ندانند باز از مغا ک. فردوسی 
زمین را به کندن گرفتند پا ک 
شد آن جای هامون سراسر مغا ک. 

فردوسی 
که‌گر کارداری به یک مشت خاک 
زیان جوید اندر بلند و مفا ک. فردوسی. 
یکی خوب دستار بودش" حریر 
به موزه درون پر ز مشک و عير 
برون کرد و سرگین بدو کرد پا ک 
پینداخت با خا ک‌اندر مغاک. ٠‏ فردوسی. 
زد کلوخی بر هبا ک آن فژا ک 
شد ها کاو به کردار مغا ک. طیان. 
به چشم همتش ار سوی آسمان نگری 
یکی مقا ک‌تماید سیاء و ژرف چو چاه 

فرخی. 

شی بد ز مهتاب چون روز پا ک 
ز صد میل پیدا بلد از مفا ک. اسدی. 


زمین تا به جایی نفد مغا ک 


مغاک. 
دگر جای بالا نگیرد ز خا ک. اندی. 
در افکنده پانگش به هامون مغا ک 
ز کفکش چو قطران شده روی خا ک. 
اسدی. 


چنان دان که جان برترین گوهر است 
او کش از کی دیراد 
درخشنده شمعی است از جای پا ک 
فتاده در این ژرف تاری مغا ک. 
اسدی (از انجمن آرا. 
نشان آن کس که این سودا اندر سر وی بود... 
آن است که این بیمار به هم تن لاغر نبود چه 
به سر و روی لاغر بود و چشمهایش به مغا ک 
رفته بود. (هداية المتعلمین چ متنی 
ص ۲۴۳). 
جانش زی فراز شود تنش زی مفا ک‌شود 
تن سوی پلید شود پا ک‌باز پا ک‌شود. 
تا توا 
سراپای بعضی و بعضی کیاخن 
چو اندر مغا ک‌چتندر چغندر. 
عمعق (یادداشت 
و آن موضع تهی ماند و مغا کی پدید آید. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). 
تا کی این روز و شب و چندین مقاک و تیرگی 
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان. 


ت به خط مرحوم دهخدا). 


خاقانی. 

به‌مسفا کهاو مفارات متوطن شدند. 
(مرزبان‌نامه), 
در مغا کی خزید و لختی خفت 
روی خویش از روندگان بهفت. تظامی. 
خوش باش در این چنین مغا کی 
بر خاک فکن حدیث خا کی. نظامی. 
خا ک را پیل چرخ کرده مغا ک 
به چنین پل گل ندارد پا ک. 

نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص ۴۹), 
مرد بنا دید عوض راه را 
پس نداند او مغا کو چاء را ولو 
- مغا ک کردن؛ امعاق. قعر. (متتهى الارب). 
پت کردن. گود کردن. گودال کردن: 
وز ایوان ما تابه خورشید خاک 
برآورد و کرد آن بلندی مفا ک. فردوسی, 


-مقا ک‌هولنا ک؛غار. (ناظم الاطباء). 
||چاه عمیق و ژرف. |ادوزخ. (ناظم الاطباء). 
|اخدق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
ز تیفش دو فرسنگ تا بوم خاک 
همه گرد بر گرد خا کش مغا ک. 

فردوسی (یادداشت ت ايضا. 
||مجازا. گور. قبر. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). گور. (فرهنگ ولف): 


۰ - 2 
dg.‏ - 4 
۵-بهرام گور را. 


1 - dg. 
3 - 
۶-نیغ دیوار.‎ 


مقاکا. 


تو با چهرة دیو و بارنگ خاک 
مبادی به گیتی جز اندر مفا ک. 
چو دانی که ایدر نمانی دراز 

به تارک چرا برنهی تاج آز 
همان از را زیر خاک اوری 
سرش با سر اندر مقا ک‌اوری. 
سرانجام هر دو په خا ک‌اندرند 
ز اختر به چنگ مفا ک‌اندرند. 
بد و نیک با مرده بودی به خا ک 
نبودی جدا چیز از او در مغا ک. 
ای دریفا که زین منورجای 
زیر تاری و مفا ک‌باید شد. 


فردوسی. 


فرردوسی. 
فردوسی 


فردوسی. 


عنصری (از انجمن آرا). 
از این زشت پتیاره چندین چه با ک 
همین دم ز کوهش کشم در مفا ک. 
چونی ز گزند خاک چونی 
در ظلمت این مفا ک‌چونی. 
سر تاجور دیدش اندر مغا ک 
دو چشم جهان‌بینش آ کنده‌خا ک. (بوستان). 
- مفا ک غار؛ کنایه از گور و قبر باشد. 
(برهان) (آنندراج)(ناظم الاطباء). 
|[در شواهد زير ور به‌معتی مطلق زمین و 
کر خا کی آمده است 
باد | گربرد خاک‌رابر چرخ 
بازش از چرخ بر مفا ک‌رساند. 
مزاج هوا چون بود زهرتا ک 
بیندازد آن چیز را در مغا ک. 
هر دود کزین مفا ک‌خیزد 
تا یک دو سه نیزه پرستیزد. 
میم ده مگر گرد از عیب پا ک 
برآرم به عشرت سری زین مفا ک. حافظ. 
-مغا ک ظلمت؛ کنایه از زمین است. (برهان) 
(آندراج) (انجمن آرا). 
- ||کنایه از جد و قالب آدمی هم هت و 
ان را مغا ک ظلمت خاک هم می‌گویند. 
(برهان) (آنندراج). جد و قالب. (انجمن 
آرا), 
= مفا ک ظلمت خاکی؛ کنایه از زمین و کرة 
خا کی 
دل در مغا ک ظلمت خا کی فر ده ماند 
خاقانی. 


اندی. 


نظامی. 


نظامی. 


رختش به تابخانة بالا برآوزم. 
9 





9 و جای نفت چراغهای نفت‌سوز؛ 
شراب در تن آن کو شرابخواره بود 
چو روغن است که ریزند در مفا ک‌چراغ 
| گرچه زنده به روغن بود چراغ ولیک 
فزون ز قدر شود موجب هلا ک‌چراغ. 

این یمین (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|أكورة چشم. (یادداشت 
دهخدا): تدنیق؛ فروشدن چشم کی به مغا ک 
وست نگریتن. وقب؛ مغا ک چشم. عین 


ت به خط مرحوم 


هاجة؛ چشم به مفا ک رفته. هجم؛ در مغا ک 
فروشدن چشم کسی. (متهی الارب). 
- در مفا ک افتادن چشم؛ گود افتادن چشم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
امیس ا و 
(انجمن آرا) (آنندراج): و انگشت را چون بر 
وی" فشاری مغا ک شود ولکن اندکی نرمی 
دارد. (هداية المتعلمین چ متینی ص ۶۰۳. 
باید حیله آن کند | گرمقا ک‌مانده بود تاگوشت 
گیردو کلان گردد تا ن مفا کهاپرگوشت گردد 
باز به طلیها مشفول گردد. (هداية المتعطمین چ 
مینی ص 4۵٩۰‏ 
مغا کاء [م ](جامصا)گودی. عمق 
افزایش جسم بود به غذا افزایشی 
پھنا و مغا کا...(دانشنامه ص۷۹). 
مغا کچه. [م چ /ج] (!مصفر) گو کوچک. 
(ناظم الاطباء). مغا ک خرد. گودال کوچک. 
حفرة خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
هزم؛ انگشت خلانیدن در چیزی چنانکه 
مغا کچه پدا اید. هزمه؛ مفا کچهۀسته. (متهی 
الارب). ||چاء زنخ. (ناظم الاطباء). 
معا کی. [م] (حامص) عمق. (دهار). گودی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمق و 
ژرفی و کاوا کی,(تاظم الاطباء): چنان سبک 
بود گویی باد اندر چیزی کردندی و انگشت بر 
وی" فشاری مفا کی‌گیرد و چون انگشت 
پرداری مقا ک نماند. (هداية المتعلمين ج 
متینی ص ۶۰۴), باز | گر جراحت مفا کی دارد 
اکنون توانی خشک بد کردن, بدان مغا کی 
داروی گوشت برآرنده فروباید کردن... 
(هداية الستعلمین چ متینی ص ۶۲۲ و 
چشمهای این کس به مفا کی رفته بود و گاه 
چشمهاش جنبان گردد.(هدايةالستعلمین چ 
مینی ص ۶۵۳). ||() غور. مقابل نجد. (مقدمةً 
مغا کيي. [عْ] (ص نس بی) (ام‌طلاح 
زمین‌شناسی) عمیق‌ترین ناحیه درياء 
فرهنگتان این کلمه را معادل آبیال ۴ 
فرانوی برگزیده است. و رجوع به واژه‌های 
نو فرهنگستان ایران شود. 
مغال. [] (ع ص) بچة غیل خوار. مُفیل. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغال. [٤1(ع‏ مص) غول. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء). و رجوع به غول شود. 
مغال Dif:‏ 4ج منلة. (متهى الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مغلة 
شود. 
مغالات. ]٤(‏ (ع مص) گران‌فروشی کردن: 
در مفالات بضاعت بضع مبالغتی نکنم. 
(مرزبان‌نامه ص ۲۳۹). و رجوع به مفالاة 


عمق: پرورش 
اندر درازاه 


شود, 


مغالٹ. ۲۱۳۰۹ 


مغالاة. م1 (ع مص) (از «غلو») بها کردن 
پس درگذهتن از حد درآ ن. (متهى الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |زگران 
خریدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||بغایت برداشتن دست را در انداختن تیر يا 
بنهایت قوت دور انداختن. (منتهی الارب) (از 
انتدراج) (از ناظم الاطباء). انداختن تیر را به 
دورترین نقطه که ممکن است. ||مبالغه کردن 
در کاری. (از اقرب الموارد). 

مخالست. (مْ [ / لب ] (از ع. مص) مغالبة. 
چیره شدن بر یکدیگر. غلبه یافتن: در سه کار 
آقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت. عمل 
سلطان و بازرگانی دریا و مبالغت با دشمن, 
( کلیله و دمنه). و ظلمی که رفته بود از مبالعت 
خصوم و منازعت دز ملک موروث و خانة 
قدیم اعلام دادند. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ 
تهران ص۶۸). متالی به استدعای او روانه کرد 
و او را به موافقت جمع و مظاهرت قوم و... 
مفالبت دشمن دولت خواند. (ترجمة تاريخ 
یمیتی چ ۱ تهران ص ۱۷۳). او را بر قصد ری 
تحریض داد و بر مسخاصمت و مفالیت 
مجدالدوله اغرا کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
١‏ تهران ص ۲۷۱). در مسطالت ملک راه 
مغالبت پیش گرفتند. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱تهران ص ۳۱۳). و رجوع به ماده بعد شود. 

مغالیت کردن. [م ‏ / ل ب ک د] (مص 
مرکب) چیره شدن. غلبه کردن: با قضا 
مفالیت نتوانست کرد. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص 1٩۹۱‏ 

مغالیة. (مْ ل ب ] (ع مص) غلبه کردن کی 
را غلاب. (تاج السصادر ببهقی). همدیگر 
چیرگی جستن و غلبه کردن بر کسی. غلاب. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به مفالبت شود. ||نزد 
صرفیان آن است که بعد از مفاعله. فعل ثلائی 
مجردی بیاید تا غلبة یکی از طرفین مشارکت 
را در اصل فعل بیان دارد و آن بر وزن فعلته 
افعله (به قح عین در مساضی و ضم آن در 
مضارع) ساخته شود مانند: | کرمنی فکرمته 
امه باب تایه قلیی نیت نا 
گفه نمی‌شود: بارعنی فبرعته اببرعه. (از 
كاف اصطلاحات الفنون). 

مغالث. [مْ لٍ] (ع ص) نیک جنگجو و 


۲ -آماس بلفمی. 
Abyssal.‏ - 3 
۴-شیر که زن جماع کرده. بچه را دهد یاشیر 


۱ -آماس بلغمی. 


زن باردار است. (متهی الارب) . 

۵- در ناظم‌الاطباء به فتح اول [م] بط شده 
است. 

۶-رسم‌الخطلی از مقالاة عربی در فارسی 


است. 


۰ مفاكة. 


عکس صورت اول است. مانند اینکه گفته 


سخت پیکار. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). شدید القتال, 
(محیط المحیط), 
مغالثه. 1 لت ] (ع مص) رویاروی جنگ 
کردن‌و پیکار نمودن با دشمن, (ناظم الاطیاء) 
(از فرهنگ جانسون), 
مغالچین. [م] (() چشم سخت ساه. (ناظم 
الاطباء). در لسان المجم شعوری این کلمه 
ف اب صعنی شده است. و رجوع به 
فرهنگ شعوری ج۲ ص ۳۷۳ شود. 
سفعلی. ج“ مغالطین. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مغالطه شود. 
مغالطات. [م ل] (ع !) ج مغالطة. (یادداشت 


به خط مرحوم ده خدا): وصیتها که از 
مقالطات ایمنی دهند. (داتشنامه), 
به مکاتبات فضلم شرف آرد ابن مقله 
ز مفالطات نظمم غلط افتد ابن هانی. 

نظامی. 
ورجوع به مغالطه شود. 


مغالطة. (مل ط] (ع مص) باکسی غلط 
اوردن. اتاج المصادر بهقی) (المصادر 
زوزنی). غلاط. به غلط انداختن و یکدیگر را 
غلط دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). به غلط افکندن کی را. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ماده بعد شود. 

مغالطه. (م ‏ ط / ل ط ] (از ع إبسص) 
مغالطة. مقلطه با همدیگر. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مغالطة شود. ||(اصطلاح سنطق) 
عبارت است از قیاس که فاسد باشد به واسطه 
اختلال شرطی معتبر در انتاج به حسب کمیت 
یا کیفیت یا از جهت صورت یا ماده. (نفایس 
القنون). قیاس فاسدی است که منتح به نتیجة 
صحیح نباشد و فاد ان یا از جهت ماده است 
يا از جهت صورت و يا از جهت صورت و 
ماده هر دو. فاد قیاسی از جهت صورت به 
این است که شرایط لازم که با رعایت آن 
شرایط قیاسی منتج خواهد بود در هیأت و 
شکل آن رعایت نشده باشد و از جهت ماده به 
این است که مثلاً مطلوب با مقدمات قیاسی یا 
یکی از آنها یکی باشد که از نوع مصادره 
برمطلوب است و بدیهی است که فاسد بودن 
آن از هر دو جهت به این ست که شرایط منتج 
از جهت هیات و شکل رعایت نشده باشد.و 
مطلوب از آن هم با مقدمات یکی باشد. (از 
فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). 
قیاسی است که مقدمات آن مرکب از وهمیات 
و مشبهات باشد. وهمیات قضایایی هتد که 
به واسطة قیاس پا امور محموسه و ییقینی 
آنها مورد تصدیق عقل نیست. مشبهات نز به 
واسط مشابهت با فضایای صادقه. خود 


صادق انگاشته می‌شوند در صورتی که 
کاذبه‌اند. خطاها یعنی انکاری که با واقع 
مطابقت ندارند و باعث مغالطه می‌شوند یا از 
روی قصد و اختیار سر می‌زند یا از روی 
قصد و اختیار نیستند. حکما و علمای منطق 
این خطاها را به اعتبارهای مختلف 
دسته‌بندی کرده‌اند. یکن آنها رابت می‌خواند 
و چهارگونه می‌داند از این قرار: ۱-بتهای 
طایفه‌ای, یعنی خطاهایی که تاشی از طبیعت 
نوع بشر هستند. تصادفات راعلت واقعمی 
امور پنداشتن. و قاس به نفس کردن و برای 
هرامری علتی غایی فرض نمودن و نظایر آنها 
از این گوټه خطاها هستند. ۲- بتهای شخصی, 
یننی.خطاهایی که ناشی از خصیت 
اختصاصی افراد انانی هستند چنانکه از 
افراد مردم یکی حساس و زودرنج است. 
دیگری شهوت مال دارد. دیگری پای‌بند فکر 
و عقيده خاصی است., دیگری جاه طلب یا 
شهرت‌دوست است و بر همین قیاس... این 
خصوصیتها و نظایر آنها ممکن است متا 
اشتیاهات و خطاهای بسیار واقع بشوند. ۳- 
بتهای میدانی یا بازاری, یعنی خطاهایی که در 
نتیجة اجتماع مردمان و معاشرت با یک‌دیگر 
یدا شده است و نمونۂ انها در الفاظی که برای 
همه کسن معنی دقیق و صحیح ندارند په خوبی 
نمایان است مانند عقیده به افلا کو تصادف و 
بخت و نظایر آنها. ۴-بتهای نمایشی, یعنی 
خطاهایی که از تعالیم حکما و مشاهیر عالم 
ناشی هنند مانند بسیاری از دستگاههای 
فلسفی و پاره‌ای معتقدات که موجب گمراهی 
آدمیان می‌شوند. مالبرانش" خطاها را پنج 
قسم ذ کر کرده است: ۱- خطاهای حواس. 
۲- خطاهای تخیل. ۳- خطاهای ادرا ک, ۴- 
خطاهای ناشی از تمایلات. ۵- خطاهای 
ناشی از شهوات. در تقیمات فوق موجبات 
اصلی خطاها بیشتر موردنظر بوده است. در 
تقیمات دیگری که معمولاً از خطاها 
می‌کنند توجه را بیشتر به خللی که در 
استدلال روی می‌دهد معطوف می‌دارند و در 
این صورت استدلال عنوان سفطه و مقالطه 
را پیدا می‌کند. علل عمده‌ای که صوجب 
بضطه و مفالطه می‌شوند عپارتند از: -٩‏ 
اشترا ک و اجمال در الفاظ, یعنی مهم بودن 
معنی یا ابهام داشتن آن, خاصه هنگامی که در 
مقدمات و در نتیجه قیاس, لفظ واحد به دو 
معنی مختلف آورده شود. ۲- ترکیب الفاظ به 
وجهی که موجد فاد گردد. وان یا به 
صورت ترکیب مفصل است. یعتی آنچه در 
مقدمۀ جدا گانه و په تفصیل آورده‌اند در نتیجه 
ترکیب گردد. مثال: این شخص معلم و عضو 
خوبی است» پس معلم خوبی است. یا به 
صورت تفصیل مرکب است و آن درست 


شود: عدد هفت زوج و فرد آست پس هفت 
زوج و هفت فرد است. ۳- ابهام انعکاس, و 
آن هنگامی است که قضیه کلیه‌ای را منعکس 
کردهمقدمة قياس قرار دهد در صورتی که 
عکس آن قضه صادق نباشد. مثال: هر 
انسانی دی‌حس است. پس هر ذی‌جی 
انسان است. ۴- تجاهل نسبت به موضوع, 
یعنی سعی در اثبات چیزی که مورد بحث 
نیست مانند عمل دادستان یا وکیل دعناوی 
هنگامی که به جای سعی در اثبات مجرمیت 
متهم به بیان بدی جرم و جنایت و زیاتی که 
برای جامعه دارند می‌پردازد. ۵- مصادرء به 
مطلوب, و آن در صورتی است که چیزی را 
که اثباتش مورد نظر است. ثابت شده پندارند. 
یک نمونه از مصادره به مطلوب قیاسی است 
که‌گالیله " در آثار ارسطو یافته و خاطر نخان 
کرده‌است. ارسطو در اثبات اينکه مرکز زمین 
مرکز عالم است. چنین استدلال می‌کند: 
«طبیعت الیاء ثقیل این است که به مرکز عالم 
می‌گرایند. تجربه نخان می‌دهد که اشیاء ثقیل 
به مرکز زمین می‌گرایند پس مرکز زمینء 
مرکز عالم است» در کرای این قیاس مضادرۂ 
به مطلوب په خوبی نمایان است. زیرا حکم به 
اینکه «اشیاء تقیل به مرکز عالم می‌گرایند» در 
صورتی مسر است که مرکز عالم و مرکز 
زمین را قبلاً یکی بدانيم.(از مبانی فلسقه 
تألیف علی اکر سیاسی صص ۲۶۲-۲۶۱). 
قیاس مغالطی. یاس سوفطایی. سفسطه, 
حکمت مموهه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به اساس الاقتباس 
صص ۵۲۹-۵۱۵ شود. 

= مفالطهٌ عام‌الورود؛ قیاسی است که به 
وسیلة آن هم اثبات مطلوب و هم نقیض آن 
ممکن باشد. (فرهنگ علوم عقلی تألیف 
سیدجعفر سجادی). 

مغالطه کردن. ١٢ل‏ ط / ل ط ک د] (عص 
مرکب) سفسطه کردن؛ اول مرتبه بعضی از 
حکام ولایات و سرکردگان مفالطه خواهند 
کرد.(منشأت قائم مقام چ قائمقامی 
ص ۱۵۴). و رجوع به مخالطه شود. 
مغالطی. مل /۸ ل] (ص نسبی) شوب 
به مغالطه: قیاس مفالطی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مغالطه شود. 
|| آنکه مغالطه کند. مفالطه کندهٌ بدانیم تا 
برهانی کدام است و جدلی کدام است و 
مفالطی کدام است. (دانشنامه ص ۱۰۸)..و 
رجوع به مغالطه شود. 
مغالظة. 1٣ل‏ ظ ] (ع مص) همدیگر دشمن 


۰ ,۱2۱۵0۲۵۴۱6۵0۵ - 1 
,ووانا6 - 2 


مغالق. 

داشتن. (متهی الارب) (آنندراج). با همدیگر 
دشمنی و عداوت داشتن. (تاظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||(امص) کینه و دشمنی. یقال: 
بینهما مفالظة؛ ای عداوة. (متتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). کینه و دشمنی. (آنندراج). 
مقالق. (ء لٍ) (ع () ج مغلق. (متهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مغلق 
شود. ||تیرهای فائژ. صفت است نه علم. 
(منتهی الارب). تيرهاى فائز. (ناظم الاطباء). 
و گویند مقالق از نعوت تیرهای فائز است و از 
نامهای أن نیست. (از اقرب الموارد). 
|فروستگها. تتگناها. دشواربها: مدتها در 
مضایق آن شدت و مفالق آن کربت بمانديم, 
(مرجنمة تاریخ یمنی چ ۱تهران ص ۲۶): 
فرمودند که به جانب سیتان باید رفت... و 
آن لشکرها را از مضایق غربت و مفالق کربت 
خلاص دادن. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 
ص ۶۰). چون ابوالحن... قوت و شوکت 
ایشان دانسته بود و درایت و تجربت ایشان در 
دخول مضایق و افتاح مفالق و تدبیر کارها... 
شناخته تا نیم شی از شهر بیرون امد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ج ١‏ تهران ص ۸۸). 
مغالقة. (م ل ق] (ع مص) گرو بستن به 
تاختن. (منتهی الارب). گرو بن در تاختن 
اسب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغالة. [ ل] (ع () آمیغ و دغلی و اراستی و 
بدی که به حق کی پیش دیگری گویند. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
خيانت و غض. (اقرب الموارد). ||(مص) 
دروغ بربافتن و بد گفتن به حق کی نزد 
سلطان یا عام است. ت. مَغل. امنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغالیق. (2](ع 4 ج مفلای. (ناظم الاطباء) 
(آقرب الموارد). رجوع به مغلاق شبود. ااج 
مغلق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع 
به مغلق شود. |ج مُغلوق. (منتهی لارب) 
(ناظم الاطیاء) (اقرب السوارد). رجوع به 
مقلوق شود. 

مغام. [] ((ج) شهری است در نی وا وا 

را مفامة نیز گویند و در ا ا 
است و از انجا به سایر شهرهای مغرب برند. 
(از معجم البلدان). از قرای طليطله ايت 
(الحلل السندسية ج ۲ ص .)٩‏ 

مغامر. (۶](ع ص) در سختی و ازدحام 
اندازنده خود را بی ترس و بیم. (متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). آنکه حمله می‌کند و جنگ 
می‌نماید بی‌ترس و بیم. (ناظم الاطباء). 
معامرة. [ ٣م‏ ] (ع مص) خود را در جنگی 
سخت اوکندن. (المصادر زوزنی), به یکدیگر 
درآویختن پی‌با کو بسیم. (ستتهی الارب) 
(آنندراج). غامره مغامرة؛ حمله کرد بر او و 
پیکار نمود و از مرگ نترسید. (ناظم الاطباء) 


(از اقرب الموارد) (از محیط السحیط). ا[به 
نا گاه‌درآمدن در مهلکه‌ها. (از ناظم الاطباء). 
مغامز. [م م] (ع إ) ج مَعْمَز. (اقرب السوارد) 
(ناظم الاطباء). رجوع به مغمز شود. 
مغامسة. (م م س] (ع مص) یکدیگر را به 
آب فروبردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ||خسویشتن را در ميان حرب 
انداختن. (تاج المصادر بیهقی). در مان حرب 
افکندن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
خود را در مان جنگ افکندن و نا گهان 
درآمدن در جنگ. (ناظم الاطیاء). خود را در 
میان جنگ یا امر مکروه افکندن. (از اقرب 
الموارد). |اشتاب كردن در کار خود. (از 
اقرب المواردا. .. _ 
مقامض. (22](ع )ج مسفتض. (ستتهی 
الارب) (آتتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مخمض شود. 
مغامة. [م غام ] (ع مسص) یکسدیگر را 
اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغامة. DI]‏ اج) رجوع به مخام شود. 
مغامي. [ م می‌ی ] (ص نسبی) منوب است 
به مقامة. (از الانساب سمعانی). منسوب است 
به مقام. (الحلل السندسية ج ۲ ص4). و رجوع 
به مفام شود. 
مغان. [] (ج مغ. رجوع به مغ شنود. 
اامنان در امل قبيله‌اي از قوم ماد ود که 
مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت 
آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی 1 و 
جنوب ايران یعنی ماد و پارس مستولی شد 
مفان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب 
اوستا نام طبقه روحانی را به همان عنوان 
قدیمی که داشته‌اند یعنی آترون ‏ می‌بینيم اما 
در عهد اشکاتیان و ساسانیان معمولاً این 
طایفه را مغان می‌خوانده‌اند. (فرهنگ فارسی 


معین)؛ 

برفتند ترکان ز پیش مفان 

کشیدند کر سوی دامغان. فردوسی. 
پیش دو دست او سجود کنند 

چون مفان پیش آذر خرداد. فرخی. 


بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود 

بر سر زند.مفان بیم رقم ساختن. خاقانی. 

مرا ز اربعین مغان چون نپرسی 

که چل صبح در مغ‌سرا می‌گریزم. 

بخواه از مغان در سفال آتش تر 

ک زآتش سفال تو ریحان نماید. 

گر مغان را راز مرغان دیدمی 

دل به مرغ زندخوان دربستمی. 
خاقانی (دیوان ج عیدالرسولی ص ۵۰۸ 

در توحید زن کاوازه داری 


چرارسم مفان را تازه داری. 


خافانی. 


خافانی. 


نظامی. 


۲۱۲۱۱  .ناغم‎ 

برآمد نا که آن مزغ فسون‌ساز 

به آین مغان بنمود پرواز. نظامی, 

رو بتابید از زر و گقت ای مفان 

تا نیاریدم ایویکر ارمغان. مولوی.: 

در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی 

جام می مغانه هم با مغان توان زد. حافظ, 

- پیر مغان؛ رجوع به همین مدخل شود. 

= خرابات مقان؛ 

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم 

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم. 
حافظ. 

رجوع به خرابات شود. 


<دیر مفان؛ عبادتگاه. مد زرتشتیان ": 

از دیر مفان آمد ترسابچه‌ای سرمت ۰ 

بر دوش چلہایی خوش جام میی در دست. 
و رجوع به ترکیب دير مغان ذیل دير شود. 
-کوی مغان؛ جایگاه مغان. کوی زرتشتیان: 
بامدادان سوی مجد می‌شدم 

پیری از کوی مفان امد پرون. 

سفر کعبه به صد جهد براوردم و رقت 
سفر کوی مغان است دگر بار مرا. خاقانی. 
|ادختر خوشگل زیبا. ||میکده و شرابخانه. 
اناشع ا اذ فرهنگ جانسو 5 


خاقانی. 


ا د موغان نام شهر ۳1 ولایت است. 
(یرهان) (آنندراج). نام ولایتی در آذربایجان 
(ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است 
که در کنار رود ارس واقع و سکن طوایفت 
شاهسون است و قرية زیاد ندارد. نادرشاه 
افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (از 
جفرافیای سیاسی کیهان ص ۱۶۷). یکی از 
دهتانهای پنجگانة بخش گرمی شهرستان 
اردبیل است. این دهستان در شمال بخش 
واقع و دارای اب و هوایی گرسیری آمستا: از 
۶ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل يافته و در 
دود ۲۳ تن سکند دارد. مرکز این 
دهتان بیله سوار و قرای مهم ان عبارتتد از: 
باباش کندی. زرگر. تازه کند حسن خانلو. 
گوگ ته گون پایاق علاء قره قاسملو. 
آوروف کندی, پچرمهر؛ افسوران» کردر. 
ونستناق» ضیرین‌اباده مسیخوش, مهره. 
محصول عمدء آن غلات و حبوبات است. (از 
مغان. [م] (اخ) دصی از دهستان مرکزی" 
بخش حومه شهرستان کاشمر است و ۱۲۱۴ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایسران 


۰ - 1 
۲ -گاه در اشعار به تساهل معد تسرسابان نیز 


اراده می‌شود. 


۲ مفان. 


ج٩).‏ 
مغان. ۳ (إخ) دهی از دهتان رادکان است 
که در بخش حومه واردا ک شهرستان مشهد 
واقع است و ۲۶۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 

جفرافیایی ایران ج٩).‏ 
مغان. [م] ((خ) دهی از دهتان اردمه است 
که‌در پخش طرقيه شهرستان مشهد واقم است 
و ۱۴۹۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 
مغان. [مْ) ((خ) دهی از دهستان زیراستاق 
است که در بخش مرکزی شهرستان شاهرود 
و در ۶ کیلومتری جنوب باختری شاهرود 
واقع است و ۴۰۰ تن سکته دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی اران ج ۳). 
مغانحق. [م ج ] (!ج) دصی از دفستان 
سراجوست که در بخش مرکزی شهرستان 
مراغه واقع است و ۸۵٩‏ تن که دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
مغانحوق. م (إخ) دهي از دهتان حومة 
بخش سلماس است که در شهرستان خوی 
واقع است و ۱۲۵۶ تسن كه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج۴). 
مغانده. 7 دهْ] (اخ) دی از دهان 
ناتل‌رستاق است که در بخش نور شهرستان 
امل واقع است و ۱۳۰ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۳. 
مغانک. 1 ن] ((خ) دهی از دهستان جمع 
ابرود است که در بخش حومهً شهرستان 
دماوند واقع است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج۱). 
مغانک با لاء من کی ] ((خ) دهی از دهتان 
بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان 
بروجرد واقع است و ۵٩۲‏ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
مغانک پایین. (/ نک ] ((خ) دی از 
دهستان بربرود است که در بخش ایگودرز 
شهرستان بروجرد واقع است و ۱۰۳۵ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جنرافیایی ایران 
ج۶ 
مغانلو. [م] ((خ) دهی از دهستان کرانی 
شهرستان بیجار است و ۲۸۰ سکتنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی اران ج ۵). 
مغافلو. (م)((خ) دهی از دهستان انگورستان 
بخش ماء‌نشان شهرستان زنجان است و ۱۷۲ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 

۲ 
مغانلو. م ((ج) دهی از دهستان گورائیم 
بخش مرکزی شهرستان اردبیل است و ۲۶۷ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 

ج( 
مغانلو. [مْ] (إٍخ) از طوایف ایل قشقایی ایران 
ومرکب از ۸۰ خانوار است که در کنار 


رودخانة رحیمی مکن دارند. (از جفرافیای 
سیاسی کیهان ص ۸۰. 

مغانم. ۱ نٍ ) (ع 4 ج عفم. (ترجمان‌القرآن) 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). غنیمتها. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فعنداله 
مغانم كثيرة. (قرآن ۴ و رجوع به 
عغنیصت شود. 

مغانه. (مْن /ن ](ص نسبی)۲ طرز و روش و 
قاعده و قانون و آداب آتش‌پرستان را گویند. 
(برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء. منسوب به 
مغان. مربوط به مغان: 
موی و می خوری بجر تو ندید م 
در جسد,مومانه جان مغانه. ناصرخسرو. 
گرمن ز می مغانه متم هستم 
ور کافر و گبر و بت‌پرستم هستم. 

(منسوب به خیام). 

که تا روز خواهی نوشید و نوشید 


سماع مغنی شراب مقانه. انوری. 
مراغم تو به خمارخانه بازآورد 

ز راه کعبه به کوی مغانه بازآورد. خاقانی. 
کک وڈ م رسد ول کم کی 

چارکاس مفانه بتانیم. خاقانی 
ساقی زره بهانه برخیز 

پیش ار می مقانه برخیز. نظامی 
قوت جان از می مغانه کنیم 

تقل و می نوش عاشقانه کنیم. نظامی. 
یارب چه خوش ان می مفانه 

کزدست توام دهد زمانه. نظامی 
دهقان ز خم می مقانه 

سرمت شده به سوی خانه. نظامی. 
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی 

جام می مغانه هم با مغان توان زد. حافظ. 


و رجوع به مغ و صفان شود. ||(ق مرکب) 
همچو مفان. مانند مقان؛ 


مغنی ره باستانی بزن 

مغانه. نوای مغانی بزن. نظامی, 
مغانه. می لعل برداشته 

به یاد مقان گردن افراشته. نظامی. 
وز آنجا سوی موقان کرد متزل 

مغانه, عشق آن بخانه در دل. نظامی. 
درآمد مغ خدمت آموخته 

مفانه, چو اتش برافروختد. نظامي. 


و رجوع به مغ و مغان شود. 
مغانی. (] (ص نسبی) منوب به مفان که 
جمع مغ باشد. (ناظم الاطیاء): 

خروش مفانی 1 برآورد زار 


فراوان ببارید خون پر کنار. فردوسی. 
مفتی ره باستأنی بزن 

مغانه نوای مغانی پزن. نظامی. 
و رجوع به مغ و مغان شود. 


مغافی. (] (ع | ج عفنی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد), جاهای با اهل 


مقایب. 


و باشندگان. جاهای سکون: شهری دید از 
غرایب مبانی و عجایب مغانی. (ترجم تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۴۱۲).| کناف آن "| کتاف 
اشراف دهر را حاوی شده و اطراف آن طراف 
روزگار را ظروف آمده. مغانی آن به انواع 
انوار معانی روشن... (جهانگتای جوینی چ 
قروینی ج ۱ ص ۹۶). 

معانی. [م] (ع ص, () ج عامانة مُعَي. (از 
محیط المحیط) (از دزی). زنان سرودگوی. 
غنا کنندگان و سرایندگان؛ سرود رود درود 
سلطّت او می‌داد و او غافل» اغانی مفانی بر 
مثالث و مثانی مرئه جهانبانی او مي‌خواند. و 
أو بخر. (نقعة المصدور چ یزدگردی ص‌۱۸). 

مغاوت. زم و] (ع ‏ آبها. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). آبها و گویند صیغۂ 
مفرد ندارد. (از اقرب الموارد). 

مغاور. ٣‏ وٍ](ع ص) تاراح‌کننده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). غارتگر و کی که تاخت 
و تاز بار می‌کند برای غارت و تاراج. 
(ناظم الاطباء). 

مغاور. (م ] (ع )ج مغارة. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (أقرب الموارد). و رجوع 
به مفارة شود. 

مقاورة. [م در ](ع مص) یکدیگر را غارت 
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب 
الموارد). تاراج کردن. غوار. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). 

مغاوص. (۶ وا (ع!) ج غاص. (اقرب 
الموارد). رجوع به مقاص شود. 

مغاولة. مر ] (ع مص) با هم پیشی گرفتن 
و شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). پیشی گرفتن در رفتن یا جز آن. (از 
اقرب الموارد). |اکی را هلا ک کردن. (تاج 
المصادر بیهقی). هلا ک‌کردن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). 

مغاو یری (] (ع ص !ج منوار. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفوار 
شود. 

مقایاة. ()(ع سص) به شمثشیر سایه 
افکندن قوم بر سر کسی. (از منتهی الارب) از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با شمشیر 
بالای سر کسی ایتادن چنانکه پنداری سایه 
بر سر آنان افکنده‌اند. 

مغایب. (مْ ی ) (ع ص) آنکه در غیتش از 
ار سخن گویند. و رجوع به مفايبة شود. 
||(اصطلاح دستوری) سوم شخص غايب. 
مقابل مخاطب. 


۱-از مغ +انه (پسوند نبت و اتصاف). 

۲ -در فهرست ولف این کلمه مغانی [م] آمده 
و ترنم و آواز معتی شده است. 

۳- خوارزم. 


ضبیر مفایب؛ ضمری که مرجع آن, 
شخص يا شیء ایب باشد. ماند او. ایشان. 
فعل مغایب؛ فعلی است که فاعل آن 
شخص یا شیء غایب باشد و آن شامل سوم 
شخص مفرد و سوم شخص جمم است. مانند 
رفت, رفتند. و رجوع به غایب و ضمیر غاب 
شود. 
مغایبة. ی ب ] (ع مص) سخن در پس 
کسی گفتن. خلاف مخاطبه. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||از یکدیگر غایب شدن. (المصادر زوزنی, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقایبه. یب /ي پا ازع (مسص) 
مقايبة. غیبت. غایب شدن: پسران و برادران 
او را" به همان اسم موسوم به هتگام ولادت 
خوانند, مشافهه و سفایبه خاص و عالم و 
مناشیر مکتوبات که نویسند همان اسم مجرد 
نویسند. (جهانگشای جوینی). 

مفایه اقتادن؛ غیت روی دادن 

دعا تراست | گرچه رهت را از عجز 

همی مغایه افتد پس از خطاب دعاش. 

سنائی. 

و رجوع به مغايبة شود. 
هعایر. [م ي ] (ع ص) برخلاف و برعکس و 
برضد و مخالف و ناموافق. (تاظم الاطباء). و 
رجوع به مفایرت شود. 
مغایرت. (می /ي ر] (از ع, اسص) 
مخالفت. بیگانگی. جدایی. (ناظم الاطیاء). 
مُغايَرَة. غیریت. دوگانگی. (از .یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): مادام که از مغایرت 
طالب و مطلوب اثری باقی باشد محبت ابت 
بود. (اوصاف الاشراف ص۴۹). و رجوع به 


معایرة شود. 
- مغایرت داشتن؛ با یکدیگر اختلاف داشتن. 


معایرة. (م ی ز)(ع سص) بیع کردن به 


عوضص. (المصادر زوزنی). معاوضه کردن در - 


خرید و فروخت و مبادله نمودن در آن. غیار. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). مقايضد. تاخت. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). |[با کی خلاف 
کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به مغایرت شود. 
مغایض. (ي] لع اج تفیض, (اقسرب 
الموارد). و رجوع به مفیض شود. 
مغایطه. (م ی ط](ع مص) پرا کنده گفتن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||(() 
سخن پرا کنده. و یقال: بینها مقایطة؛ ای کلام 


مختلف. (سنتهی الارب). سخن پراکنده. 


(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغایظت. (م ی /ي ظ ] (از ع. امبص) 
مفايظة. نبت به هم خشم داشتن: میان فایق 


و بکتوزون مشاحتی قدیم قائم بود و مغایظتی 
قوی متمر. (ترجمة تاریخ یمینی چ ١‏ تهران 
ص ۱۸۶). و رجوع به مغايظة و مفایظه شود. 
مغايظة. (م ی ظ](ع مص) با کسی خشم 
گرفن. (المصاد زوزنی). به خشم آوردن. 
(صراح). به خشم آوردن کی را. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مغایظت و مفایظه شود. 
مغایظه. (م ی ظ /ي ظ ] (از ع. (میص) 
مغابظة. رجوع به ماده قبل و مفایظت شود. 
- بر مفایظ کی؛ على رغم آو. با وجود 
خشم و ناخشنودی او؛ ان حدیث دراز کثید 
و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و 
او بر مقایظة قاضی برفت با غازیان و قصد 
جای دوردست کرد. (تاریخ بهقی چ فیاض 
ص ۴۰۱). رشید بر مقایظة یحیی علی عیسی 
رابه خراسان فرستاد و علی دست برگشاد و 
مال به افراط ستدن گرفت. (ترجمهة تاريخ 
یمینی چ ۱تهران ص ۴۱۶). 
مغادیر. (] (ع ص. ج منیار به‌معنی مرد 
سخت رشک برنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). و رجوع به مقیار شود. 
مخ اند یش. [مْ ۱] (نف مرکب) ستعمق. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ژرف‌اندیش. که به مغ سخن یباموضوع 
اندیشد؛ 
با همه فرزانگی و عقل مغ‌اندیش 
بر خر مغ عاشقم که پیر و جوانم. 
و رجوع به مغ شود. . 
مغب. [مْ بب ] (ع [) شیر بیشه. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| (ص) گوشت بوی‌گرفته. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از آقرب الموارد). 
|اروز میان آینده قوم راء (آنندراج) (از منتهی 
الارب). دوستی که هر سه روز یک دقعه 
دوست را دیدن می‌کند. (ناظم الاطباء). |[روز 
مان به جایی رونده. (آنندراج) (از منتهی 


سوزنی. 


الارب). | آنکه به چیزی دوروز نمی‌پردازد. 
(ناظم الاطباء). 
مغبات. (م عب با] (ع )ج مه پايانها. 
عاقیتهاء تا در آیينة فکرت مغبات احسوال و 
مفیبات مآل تمام مطالعه کند. (مرزبان‌نامه). و 
رجوع به مغیة شود. 
مغبار. [] (ع ص) شتر ماده‌ای که بسبارشیر 
گردهپی ناقه‌های دیگر که بااو بچه 
آوردند. (منتهی الارپ) (از ناظم الاطباء). 
ماده‌شتری که شیر ان پس از همه شترانی که 
با وی بچه آورده‌اند بار گردد. (از اقرب 
الموارد), || خرماپن غبار برنشسته. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباه) (از اقرب الموارد). 
مغيبة. (م غب ب ب ](ع ص) گسوسپند که 
روز میان دوشند آن را. (متهی الارب) 


مغیر. ۲۱۲۱۳ 


(انتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغمچه. (مب چ /ج](|مسرکب) بسچة 
آتش‌پرست. (ناظم الاطباء). بچ مغ. فرزند 
مغ. ج» مفبچگان؛ ۱ 
من به خیال زاهدی گوشه‌تشین و طرقه آنک 
مغبچه‌ای ز هرطرف می‌زندم به چنگ و دف. 
حافظ. 
مفیچه‌ای می‌گذشت راهزن دين و دل 
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. 
پیری آنجا به آتش‌افروزی 
به ادب گرد پیر مفبچگان. هاتف. 
اأبجة مکد.. (ناظم الاطاء). پر بچه‌ای که 
در میکده‌ها خدمت کند: 
در کنج خرابات یکی مغبچه دیدیم 
در پیش رخش سربنهاديم دگر بار 
آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم 
در دست یکی مغبچه دادیم دگزبار. 
فخرالدین عراقی. 
گرچنین جلوه کند مفبچۀ باده‌فروش 
خا کروب در میخانه کم مژگان را. 
امد افسوس‌کنان مقبچه باده‌فروش 
گفت‌بیدار شو ای رهرو خواب‌آلوده. حافظ. 
گرشوند | گهاز انديشة ما مقبچگان 
بعد از این خرقة صوفی به گرو نستانند. 
حافظ. 


حافظ. 


حافظ. 


تام تعزیت دختر رز بنویید 
تا همه مفبچگان زلف دوتا بگشایند. حافظ. 
و رجوع به مغ و مزدیسنا و تأثیر آن در 
ادبیات فارسی تألیف دکتر معين چ ۱ص ۲۷۷ 
و ۲۷۸ شود. 
مغر. معب ب] (ع ص) غبارآلوده و 
تیره‌رنگ. (غیاث) (آنندراج). خاک‌آلود. 
گردآلود. گردزده. گردگرفته. گردنا ک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره 
چو جان کافری کشته ز تیغ خرو والا. 
فرخی. 
جوانیش پیری شمرء زنده مرده 
شرابش سراب و مور مغر. ناصرخسرو. 
-گوی مقیر؛ کدایه از کرة خا کی.کره زمین: 
خفته چه خبر دارد از چرخ و کوا کب 
ما راز چه رانده‌ست بر این گوی مفبر. 
تاج نی 
ااکسی که موی و ریش آن گردآلوده و 
چرکین باشد, (ناظم الاطیاه) (از فرهنگ 
جانسون). 
الاطباء) (از متهی الارب) (از اقرب الموارد)* 
هوای تو به من بر کرد خواهد 
زمانه مظلم و آفاق مفبر. مسعودسعد. 


۱-چنگیزخان را. 


۴ مغبرة. 


خود عهد خسروان را جز عدل چیست حاصل 
زین جیفه گاه جافی زین مغ‌سرای مقبر (. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۸۹). 
||برانگیزانندة غبار. (ناظم الاطباء) (از متهی 
الارب) (از اقرب الصوارد). || آنکه سعی و 
شش می‌کند در طلب چیزی. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
||بسیار بارنده. (ناظم الاطباء). 
مغیرة. [م غْب ب ر](ع لا نام گروهی که 
پیوسته مشغول به ذ کر خدا می‌باشند و مکرر 
می‌کنند قرائت قرآن را و ترغیب می‌کنند مردم 
را در اعمال اخروی. (ناظ الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از اقرب الصوارد). 
||گر وهی که شعر می‌خواند به الحان مختلف 
و مردم را به طرب و رقص می‌آورند. (ناظم 
الاطباء). 
مقبطة. (م بَ ط](ع ص) ارض مسفبطة؛ 
زمین پوشید» از انبوهی گیاه. (منتهی الارب) 
(آنندراج). زمین پوشیده از گیاه انبوه. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
(اتندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
زیر بغل. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا), 
|ابن ران. ج» مغابن. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). کش ران. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |اپس 
گوش.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغبور. [م] (ع [) نوعی از صمغ که از درخت 
عرفط و رمث یا تمام براید. (منتهی الارب). 
نوعی از صمع که از درخت شمام و عشر و 
رمت براید. (ناظم الاطباء). لشتی است در 
مُغْشور. (از آقرب الموارد). و رجوع به مغځور 
شود. 
معبور. [R1‏ ([) بغور. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). صورتی از بغپور و فففور: 
الغبور؛ هوالملک الاعظم و انما سمی الغبور 
و ماه أبن السماء و نحن نمه المغبور. 
(اخبار الصین و الهند ص ۰ ۲. بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به فنفور شود. 
مغبوط. () (ع ص) محود. (غسیاث) 
(آنندراج). آنکه به حال او رشک برند و 
آرزوی حال او را کند بی‌آنکه زوال آن حال 
را بخواهند. (از اقرب الموارد). که پر او غبطه 
برند. مورد غبطه و آرزو: مصالح دولت 
مضبوط و احوال مملکت مفبوط... (الوسل 
الى الترسل). و حاتم طی به قرب ملک نعمان 
مکان مقبوط یاقت. (مشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۷۰). اما ذات مجلس شریف 
رشیدالدیتی که مغبوط و محسودا کابر وا کارم 
عهد است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن 
ص ۲۹۸). من بنده را... به نواخت و تشریف 
گرانمایه مخصوص , کر د و به محلی مرموق و 


مکانی مفبوط بشاند. (المعجم چ دانشگاه 
ص۱۰). تا در این وقت که تاج و تخت 
ضاهنشهی ایران زمین که مفبوط همه 
پادشاهان جهان است... (جامع‌التواریخ 
رشیدی). عهد دولتش که مفبوط و محود 
ادوار و عهود... بود. (جامع‌التواریخ رشیدی). 
|| خوشبخت و خجته و برخوردار و بهره‌ند 
و نیکبخت. (ناظم الاطباء). 
مغبو طه. [ط۱(ع ص) هرچیز آرزوشده و 
دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). ][در فرهنگ 
گشایش‌نامه به معنی جعد کرده شده نوشته و 
در کستب لفت بسافته نشد مگر به معنی 
حسدکرده‌شده. (غیاث) (آنندراج). 
مغبون. [](ع ص) فریب‌خورده در خرید و 
فروخت و زیان‌رسيده. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). فریب‌خورده و فریفه‌شده و 
گول خوردهو بسیشتر در مسعامله گویند. 
الحدیث: المفیون لامحمود و لامأ جور. (ناظم 
الاطباء). فریب‌خورده در بیع. (از اقرب 
الموارد). زیان‌دیده. زیان‌کشيده. زیان‌زده. 
زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
آن مرده راکه کرد چنین زنده 
هرکس که این نداند مغبون است. 
کی‌کانده برد از نور خورشید 
بود مفیون به عمر خویش و محزون. 
وم 
یس با ک ندارم همی ز محنت 
مفبون من از این عمر رایگانم. ممودسعد. 
تو ای بازاری مغیون که طفلی را ز بی‌رحمی 
دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۴۹). 
ستد و داد را مباش زبون 


مرده بهتر که زنده و مفیون. سنائی. 

اگرکسی نفسی از زمان صحبت دوست 

یه ملک روی زمین می‌دهد زهی مفبون. 
سعدی. 

- مقون شدن؛ فریب خوردن و فریفته شدن. 

(ناظم الاطباء). 

-مفبون کردن؛ فریب دادن وگول زدن. 

(ناظم الاطباء). 

- امتال. 


قمت‌کن, یا مغبون است يا صلعون. نظیر 
القاسم سنبون او ملغون. (امتال و حکم 
ص ۱۱۵۹ و ۲۲۶). 

||سست‌عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغبونی. [م ] (حامص) مفبون شدن. حالت و 
چگونگی مفبون. زیان‌دیدگی. فریب‌خوردگی 
در معامله و جز ان 

| کنون‌ز مفلسی چه نوی چندین 


بردرد مانی و غم مفبونی. اصرخرو. 


مغتال. 


و رجوع به مغبون شود. 

مغبة. (م عب بَ] (ع !) انجام. (دهار). پایان 
هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
عاقبت هر چیزی. عبّ. (از اقرب السوارد). 
پایان کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به مادة بعد شود. 

مقبه. ( عب ب ] (ع () مسفبة. پایان کار. 
انجام: و چون وقوف بر فبهٌ احوال ایام و 
نقض و ابرام او حاصل نيت و احتمال 
شری... قایم قضیه عقل باخد پیش از وقوع 
چارة آن جتن. (مرزبان‌نامه). و رجوع به 
مقبة شود. 

- وء مغبه؛ بدی عاقبت. بدفرجامی: آن 
جماعت را از وخامت عاقبت آن اقدام و سوء 
مغبة آن جسارت انتباهی پدید اید و از کرده 
پشیمانی روی نماید. (المعجم چ دانشگاه 
ص ۱۷). 

مغبیة. [م ی ] (ع ص) ابر اندک‌بارنده. (منتهی 
الارپ) (انندراج). سماء مفبية: اسمان 
اندک‌بارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مققالب. (6)(ع ص) غیبت‌کننده و در سپس 
کسی بد گوینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب المواردا. ۱ 

مغتاد. [](ع ص) پرخشم. (منتهی الارب) 
(آتتدراج) (ناظم الاطباء), سفتاظ: (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مفتاظ شود. 

مغتاط. م 2 ص) زهدانی که بچه ناورد. 
||هرچیزی که بار نیاورد. (ناظم الاطباء). 

مغتاظ. [7] (ع ص) پرخشم. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به مختاذ شود. 

مغتال. [ٌ](ع ص) (از «غیل») بسازوی 
پرگوشت نازک. ||کودک فربه کلان‌جشه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), 

مغتال. [م] (ع ص) (از «غ‌ول») به‌ناگاه 
کشنده.به خدعه کشنده: چون روباه محتال و 
چون گرگ مفتال و چون سایه منتقل و چون 
سراب پیحاصل است. (ترجم تاریخ یمینی چ 
۱ تهران ص ۱۸۱ و ۱۸۲). مردمان این شهر به 
غایت گربز و محتال و زراق و مفتال‌اند. 
(ستدبادنامه ص ۲۰۳). و رجوع به به اغتیال 


3 


سود. 


۱ -اين کلمه در یت مسعودسعد و خاقانی با 
کلماتی از قبیل آنور: مدور» هاجر. کبوتر» مررمر» 
نشترء داور و مخمر و... قافیه شده و ظاهراً ثافیه 
بتن این کلمه با کلمات پاد شده از باب 
تامحات و مجرزات شعری است و یامی‌توان 
آن را مخقف مر به معنی غبارآلرده و تیر‌رنگ 
دانت. و رجوع به مر شود. 


معتبط. مت ب](ع ص) خوشحال و 
شادمان و مرور. (ناظم الاطباء) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). شختبّط. (اقرب 
الموارد). ||محود. (غیاث) (آتتدراج). 

مغتبط. (مْت ب ] (ع ص) رجوع به مادة 
قل شود. 

معتیق. مت ب ] (ع !) خوردنگاه غبوق. 
(منتهی الارب). خوردنگاه غبوق که شرا 
شبانگاهی باشد. (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
|((امص)۲ خوردن غیوق. (از منتهی الارب) 
(از آنندراج). غبوق و شراب شبانگاه خوردن. 
(ناظم الاطباء). 

مغتدف. مت د](ع ص)اکثر چسیزی 
گيرنده. ||برندة جامه. (آنندراج) (از متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مغقف). [مْ ت ] (ع إ) ذر بیت زیر به‌معلی غذا, 
و به مجاز ماي تفریح» شب خوشحالي. 
سرگرمی, موجب اباط امده است: 
لابه کر دش ترک کز بهر خدا 
لاغ می‌گو کان مرا شد مفتذا, 

مولوی (مثنوی ج خاور ص 4۳۷۷ 

مغتذر. ا (ع ص) غذیره‌سازنده و 
غذیره آرد که بر آن شیر ریخته بر سنگ ریزۀ 
تفتان گرم سازند. (آنندراج) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). تسرتب‌دهند؛ غذیره و 
نوعی از غذا که از آرد و شیر می‌سازند. (ناظم 
الاطباء). 
خورنده. (اتدراح) (از منتهی الارب). بار 
خورنده که هرچه یابد خورد. (ناظم الاطباء). 

مغتدی. 1م ت ] (ع ص) غذايابنده. (غیاث) 
(انندراج). پرورش يافته. (ناظم الاطباء): 
زنده از تود شاد از تو عایلی 
معتذی بیواسطه بی‌حاملی. 

مولوی (مثنوی چ خاور ص‌۱۵۸). 
مغتر. (م تّرر ] (ع ص) فريفته. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به اغترار شود. . 
معترز. [مت رٍ](ع ص) پا در رکاب آورنده 
و رونده که نزدیک آید او را سفر. (آنندراج) 
(از متهی الارب). 

مغترف. مت رٍ] (ع ص) آب به مشت 
بر‌گیرنده. (آنندرا اج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). انکه به مشت اب برگرفته 
می‌توشد. (ناظم الاطباء). 

مغترف. (مّتَ ر](ع ‏ جایی که از آنجا آب 

آن آب برگیرند؛ 
هت اختراف خلق ز یحر سضای او 
دیر است گفته‌اند که البحر مفترف. 

(سندبادنامه ص ۱۳۲). 

مغترفی. مت ر فی ی ] (ص نسبی) 

منوب است به مغترف که نام اجدادی است. 


به مشت بردارند. جایی که از 


(از اتساپ اسي 
مغتزل. "مت ز](ع لا رستى کی انت باریک: 
(متهی الارب) (آنندراج). رسن باریک. 
(ناظم الاطباء). 
مفتزل. [مّتَ زا (ع ص) ریسنده. (آندراج) 
(از متهی الارب) (از اقرب الموارد). ریسنده 
و آنکه می‌ریسد. (ناظم الاطباء). 
مغتزی. [مْ ت ] (ع ص) خواهش چیزی 
کنده و جویده و آهسنگ آن نماینده. 
(آتدراج) (از منتهی الارب). آنکه خواهش 
می‌کند و آرزو می‌کند. آنکه اراده می‌کند و 
قصد می‌نماید و آهنگ می‌کند. (ناظم 
الاطباء). قصدکننده. (از اقرب الموارد).. 
مغتسل. مت سش](ع) شنن‌جای. 
(مهذب الاسماء). جای غل. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
انجا که غل کنند. آنجا که سر و تن شویند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ارکض 
برجلک هذا مفتل بارد و شراب ۲ (قرآن 
۸ |اشتتگاه مرده. (متهی الارب) 
(آنندراج). جایی که مرده را غسل می‌دهند. 
(ناظم الاطباء). آنجا که سل دهند 
(یادداشت به خط مرحوم دهخداا. | آن آب 
که خود را بدان شوید. (مهذب الاسماء) (از 
اقرب السوارد). آب غسل. (متهى الارب) 
(أنندراج) (ناظم الاطباء). || آب سرد و 
هرچیزی که با ان می‌شویند. (ناطم الاطباء). 
|اشرابی است. (از اقرب الموارد). 
مغتسل. مت س](ع ص) غل آورنده. 
(انندراج) (از منتهي الارب). آنکه مي‌شوید. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||آنکه 
خوشبوی به خود می‌مالد. (ناظم الاطباء) (از 
متهى الارب) (از اقرب الصوارد). |اسب 
خوی‌کنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
معتسله. مت س ل /ل) ((خ) مان 
صابئین قدیمند که به نام ماتدایی نیز نامیده 
می‌شوند و ابن الندیم گوید: این فرقه جماعت 
کثیری بوده‌اند که در نواحی بطایح سکنی 
داشتند و صاببین بطایح ایین جماعتند و تا 
زمان ما هنوز قلیلی از این فرقه برجایند و از 
این رو آنان را مفتسله گویند که هر خوردتی 
را قبلاً می‌شاند. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به صابئین شود. 
مغتضر. مت ض]" (ع ص) جوان سالم 
میرنده. (انتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). جوان صحیح و سالم مرده. (ناظم 
الاطباء). 
مغتل. [م تَلل] (ع ص) تشسنه. (مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 





الاطباء). ||مشتای و آرزومند. (ناظم الاطباء). 


مفتمز. ۲۱۲۱۵ 


آنا مفتل السه؛ یعنن شوق او دارم. (صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مغتلت. مت لٍ] (ع ص) گيرند؛ آتش‌زنه 
از درخت ناشناخته. || آتش‌زنه که آتش 
ندهد. (آنندراج) (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط), 

مغتلف. مت لٍ] (ع ص) غلاف‌بابنده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). انکه غلاف به 
دست آورد. ||آنکه غاله بر روی و ریش 
می‌مالد. (ن_اظم الاطباء) (از ذیبل اقرب 
الموارد). 

مختلم. 3 ت لٍ] (ع ص) تزشهوت. (ناظم 
الاطباء). آن که ههوت پر او غله کرده باشد. 
غلم. غلم. (از اقرب الموارد). به شهوت آمده 
مست. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به اغلام شود. ||اشتر 

ات تا 

مغتلمة. [مْتَ ل ](ع ص) زن تیزشهوت. 
(ناظم الاطباء). زنی که شهوت بر او غلبه کرده 
باشد. غلیم. غلیتة. عُِعَة. (از اقرب الموارد). 
| اهر حیوان ماد؛ تیزشهوت. (ناظم الاطباء). 

مغتلی. م ت (ع ص) شتابنده و 
شتابی‌کننده. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

مخیم. [م تمم( (ع ص) ان درهگین. 
اندرهنا ک غمگین. غما که 

ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید 

ز هر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مفتم. 

اصرخرو: 

معتمد. ٤ت‏ م](ع ص) به شب دراینده. 
(آن‌ندراج) (از مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اغتماد شود. 

مغتمر. (مْ ت ۶](ع ص) مرد مست و 
مدهوش. (منتهی الارب) (آنندرا اج) (ناظم 
الاطباء). رجل مفتمر؛ مرد مست. ۹ اقرب 
المسوارد). || خرماین بيار آب خورنده. 
(متهی الارب) (آنندر اج) (ناظم الاطماء) (از 
اقرب الموارد). |اطعام مفتمر؛ گندم با پوست. 
(منتهی الارب).(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مغتمر. مت ع](ع ص) طمن‌کننده و 
عیب‌نماینده. (آتدراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). طعن‌زننده و تهمت‌زننده. 


۱-معدر میمی است. 

۲ -این ک امه در اقرب الموارد و محیط 
المحیط و تاج العروس مغيزل [مْغز) آمدء 
است و همین صورت درست می‌نماید. ۱ 
۳-بزن پاهایت رابه زمین این چشمه جای 
غل است سرد ر [جای ] آشامیدن. تفر 
ابرالفتوح ج۸ ص ۳۴۳). 

۴ - در ناظم‌الاطیاء به فتح ضاد [مت ض ] 
ضط شده است. 


۶ منتمس. مفد. 
(ناظم الاطباء). .و رجوع به اغتماز شود. پندارند. (ناظم الاطاء). مغثری. م1 2 ص) وجد الماء مغتريا 


مغتمس. ۰ مت م](ع ص) فرورونده به آب. 
(آنندراج ) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 17 در آب فرو می‌رود و در ته آب 
قرار می‌گیرد. (ناظم الاطباء). || آنکه دستها را 
بدون تصویر خضاب می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از محیط المحیط). 

مغتمص. [مت 7](ع ص) خرد و خوار 
شمرنده. (آنندرآج) (از مستهی الارپ) (از 
اقرب الموارد) (از اظم الاطباء). ||عیب‌گو. 
(ناظم الاطباء) 

مغتمض. ۰( ت ]0 ص) غسسنوده. 
(آنندراج) (از صنتهی الارب). خواب آلوده. 
(ناظم الاطباء). ||اغماض‌کننده و 
چشم‌پوشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

معتمط . ۰ 2 ]ع ص) پیشی‌گیرنده. 
(آندراج) (از مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||فروگیرنده به سخن و چیره گردنده. 
(آنندراج) (از مستتهی الارب). آنکه فرو 
می‌گیرد کی را به سخن و بر وی چیره 
می‌شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغتنم. مت ن)(ع ص) غنیمت شمرده 
شده" و هر چیز گرانمایه که به آسانی دستیاب 
نشود و هر چیز با قدر و قیمت و نفیی. (از 
ناظم الاطباء). غنیمت پنداشته شده. (غیاث) 
(آنتدراج)؛ 

غصه مقرای سران را به ستیز 
خاصه کانفاس سران مغتنم است. 
گفت دختر ای پدر خدمت کنم 


هست بندت دلپذیر و مغتتم. 


خاقانی. 


مولوی. 
برد او را پیش عزی کاین صنم 
هت در اخبار غیبی مفتنم. 
من به ربع عشر آن ای مقتنم 
رد شاعر را خوش و راضی کنم. مولوی. 
- مفتنم پنداشتن؛ مفتتم دانستن. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود. 


مولوی. 


مم داشتن؛ مت دانستن. غشنیمت 

شمردن: به ائواع مبرتش مخصوص گرداند و 

حر الحضور او را منتم دارد. (متشات 

خاقانی چ محمد روشن ص ۲۷۲). و رجوع به 

ترکیب بعد شود. 

مفتتم دانستن؛ قدر دانستن. هرچیز با قدر و 

بها را مفتنم پنداشتن. (ناظم الاطباء). 

¬ مقلم شمردن؛ غنیست شمردن. غنیمت 

پنداشتن: 

بی‌حاصلی نگر که شماریم مفتنم 

از عمر انچه صرف خور و خواب می‌شود. 
صائب. 

|| غنیمت‌گرفته‌شده. (غسیاث) (آنندراج). 

|[هرچیز که بی دسترنج به دست آید و هر چیز 

مفت و رایگان و هر چیز که آن را سفت 


معتنم. مت ن](ع ص) غنیمت‌شمارنده. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به اغتنام شود. 
||دارای غنیمت و توانگر شده و دوت‌مند. 
(ناظم الاطباء). 

معتهب. [م ت د] (ع ص) در تاریکی رونده 
و سیرکتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن 
که در تاریکی می‌رود و سیر می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اغتهاب شود. 

مغت. (ع](ع مص) دارو اندر آب آغشتن, 
(تاج المصادر بهقی). مالیدن و سودن دوا را 
در آب تا بگ دازد. (از سنتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
|[زشت و رسوا كردن آبرو و ناموس کسی را. 
(منتهی الارپ) (آتدراج). مغث عرض فلان؛ 
درید ناموس فلان را و رسوا و زشت کرد آن 
راو برد آبروی فلان را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||معيوب كردن. (تاج المصادر 
بهقی). عیب کردن. ||کشش کردن. (ستهی 
الارب) (آنندراج). کشش و قتل كردن. (ناظم 
الاطباء). ||بد شدن. (متهى الارب) (آتدراج) 
(ناظم الاطباء). |أنرم وسبک زدن. |إدر آب 
فروبردن. (منتهی الارب) (اندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المنوارد). |اکار بیهوده 
کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). | آمیختن. (از اقرب الموارد): مفث 
الشی»؛ آمیخت آن چیز راو آمیخت بعض آن 
چیز را به بعضی. (تاظم الاطباء). || تب رسیدن 
و تب گرفتن مردم را. (از اقرب الموارد). 
||باران زسیدن به گیاه و شستن و دگرگون 
ساختن طعم آن را و زرد کردن رنگ و ید 
کردن آن را. ||([) شر و جنگ. ج. یفاث. (از 
آقرب الموارد). 

مغث. [ع غ](ع ص) سخت مروسنده و توانا 
و سخت بر زمين زننده. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغثار. [](ع () مغثر. مُغشور. (اقرب الموارد). 
رجوع به مغثر شود. 

مغثر. [م ث] (ع !) شلم‌مانندی است شیرین 
ماتند انگیین گنده‌بوی که از درخت عرفط نر و 
رمث و عشر برمی‌آید و می‌خورند آن را. 
غور ج مغاثر. (مسنتهی الارپ) (از 
آنندراج). شلم مانندی گنده‌بوی و شیرین که 
از درخت ثمام و رمت و عشر گیرند و خورند. 
ج“ مقاثر. (از ناظم الاطباء). چیزی است مانند 
صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث تراود. 
مانند عل شیرین و دارای بوی بدی است و 
آن را خورند و غالا ماتند دوشاب بر زمین 
روان گردد. مغثار. مُغثور. ج“ مفاثیر. (از اقرب 
الموارد). 


علیه؛ ییعنی لب‌ریز یافت آب را. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغثریه. (م غ ى] (ع ص) ارض م‌تثرية؛ 
زمین گیاه سبزنا ک. (منهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقشمو. ٤[‏ ت م1 (ع ص) حق تلف ستمکار. 
(آنتدراج ( ج) (منتهی الارپ). آنکه تلف می‌کند 
حقوق 3 و ظلم و ستم می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مغشمو. [مْ ت ع] (ع ص) جامة تباه بافته و 
درشت. (مستتهی الارب) (آنندراج). جامة 
درشت و خشن و پت بافته. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||گندم ناصاف و نابيخته. 
(متهی الارب) (آنندراج). گندم پا کنا کرده‌و 
نايخته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معشور. [] (ع |) خلم‌مانندی گنده‌بوی و 
شیرین. ج. مفاثیر. (ناظم الاطباء. مغثر. 
(منتهی الارب), مفتر. سفتار. لشتی انت در 
مُغفور. (از اقرب الموارد). و رجوع به مخثر و 
مثفور شود. 

هغثوم. [2) (ع ص) آميخته هرچه باشد. 
(سنتهی الارب). هرچیز آمیخته. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغشی. ]٤[‏ (ع ص) غثیان‌آورنده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به غتان 
شود. 

مج. [] (ع مص) دویدن و رفتن. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغچه. (م ج] () دسبل زیر بغل. اناظم 
الاطیاء). 

مغد. [۲]2 (ا) باتگان. (مهذب الاسماء). 
بادنجان. (منتهی الارب) (آتندراج) (از اقرب 
الموارد) اناظم الاطیاء). بادنجان است. (تحفة 
حکیم مؤمن). در بعضی لغات بادنجان است و 
اين کلبه معرب است. (السعرب جوالیقی 
ص ۲۱۴]. بعضی گسوید بسادتجان است. 
(یرهان). || علف د شیران ان را گویند و به عربی 
لفاح آلبری خوانند و زعرور همان نیک 7 
(برهان). لفاح که نوعی از بوئدنی است 
زشت. (منتهی الارب) (آنندر اج). یک نوع 
گاه دوایی که به تازی لفاح گوید. (ناظم 
الاطباء). ثمر لفاح بری را نامند. (تحفة حکیم 
مومن). لفاح بری. (اقرب الموارد). و رجوع به 


۱ -بدین معنی در ناظم‌الاطباء به کسر نون آمده 
است. 

۲- به معنی اول در متهی الارب و اقرب 
الموارد و ناظم الاطباء [مغ] نيز ضبط شده 
است. 

ارگ - علف شیران و زعرور تفاح بری است نه 
ی یس وت رت 


مغد. 


نفاح شود. ||بعضی دیگر گویند نوعی کماة 
کوک است. (برهان)۔ نوعی از کماة. 
||ازگیل. (ناظم الاطباء). ||میوه‌ای است شبیه 
خاار. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغد. [](ع ص, [) نازک. (متهى الارب) 
(آنندراج). ترم و تازک. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
- آغضه الله بمطر سغد مغد؛ یعنی تر و تازه 
دارد خدای تعالی آن را به باران نسرم. و مغد 
اتباع است. (از اقرب الموارد). 
||شتر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | هرچیز 
ستبر و دراز. (منتھی الارب) (آنندراج) (ناظم 
لاطبام) لاز ارب السواره)؛ |إضربة يعي 
چیزی به مقدار سرگربه که در آن مایعی است 
مانند دوشاب و آن را مکیده می‌خورند. (ناظم 
الاطباء). صربة؛ یعنی صمغ درخت طلح. (از 
اقرب الموارد). ||دلو بزرگ. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الصوارد). دول بزرگ. 
(ناظم الاطباء). ||جایگاء سپیدی بر پیشانی 
اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). ||میوة 
َنْب چیده. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||درختی است باریکتر از مو که بر 
درختان دیگر پیچد و برگهای آن دراز و نازک 
و نرم است و میوه‌های نورس آن مانند میوة 
نورس موز است با این تفاوت که پوست آن 
نازکتر و آہش بیشتر 
لفاح است و آن ابتدا سز و سپس زرد و 
سرانجام قرمز گردد و خورده شود. (از اقرب 
الموارد). ||إصمغ سدر. (از اقرب الموارد). 
مغد. [)] (ع مص) پرورانیدن عش خوش 
کی را (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب 
الموارد). به ناز و نعمت پروردن عش کبی 
را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||در 
عیش خوش پرآمدن. (تاج المصادر بیهقی). به 
ناز و کامرانی زیستن. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
|امکیدن. (منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). امکیدن شتر بچه 
شیر مادر را. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). ||دراز شدن گیاه و جز آن. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). ||برکنده شدن موی سپید 
پیشانی اسب تا موی سیاه سپید برآید. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ||کندن 
موی را. (از اقرب الموارد). ||گائیدن. (منتهی 
الارب) (آن ندراج). جماع کردن. (ناظم 
الاطباء). 
مغد. [غ /2](ع مص) ضربه و پرگوشت 
شدن بدن. (منتهی الارب) (انتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


حر است و دان ۱ ن مانند دات 


معد. 0 جر تر طاعون‌زده. 
(مهذب الاسماء). * شتر طاعون‌زده. امنتهی 
الارپ) (آنندرا اج). شتر غده برآورده 
طاعون‌زده. (ناظم الاطباء). شتر غده‌دار. (از 
الارب) 
(آتدراج). مرد خشما ک.(ناظم الاطیاء). باد 
کرده از خشم که گویی شتری غده برآورده. 
(از اقرب الموارد). 
مغداد. [](ع ص) بسیارخشم از مرد و زن 
یا پیوسته خشم. (متهی الارب). رجل مغداد؛ 
مرد بيار خشم و پیوسته در خشم. و چنین 
است امراة مغداد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ۳ 
مغداد. [م] ((خ) نام بغداد است. (آتدراج). 
لعتی است در بغداد. (ناظم الاطیاء). و رجوع 
به ماده بعد شود. 
مغدان. [م] (اخ) نام بغداد. (منتهی الارب) 
(اتندراج). بغداد. (اقرب الصوارد) (المعرب 
جوالیقی ص ۷/۴). لغتی است در بغداد. (ناظم 
الاطیاء). و رجوع به ماده قبل شود. 
مغدان. مْ) (إخ) دهی از دهستان حومۀ 





بخش گاوبندی شهرستان لار است و ۱۶۹ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
معدان. 1 ((ج) دهی از دهان خیر 
است که در بخش بافت شهرستان سیرجان 
واقع است و ۲۱۸ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافایی ایران ج۸). 

مغفا۵. [م] (ع !)ما ترک من آبیه مغداة و 
لامراحة؛ یعنی نگذاعت از پدر خود 
مشابهتی. (منتهی الارب). مفدی. يقال فلان ما 
ترک من ابیه مراحة و لامغداة؛ یعنی فلان در 
همه چیز مشابه پدر خود است. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مفدی شود. 
مغدر. [م د /د] (ع ص) بی‌وفا و اکثردر 
دشنام گویند. مانند يا مغدر و یاابن مغدر. 
(متھی الارب) (از آتندراج). یوفا و خاین و 
پیشتر بطور دشنام گویند. (ناظم الاطباء). بیوفا 
و این کلمه اختصاص به ندا دارد و دشنامی 
است مرد را: یا مقدر و یا ابن مقدر. (از اقرب 
الموارد). 

مغدرة. مد ر] (ع ص) شب تاریک. 
(متهی الارب) (آنندراج). ليلة مغدرة؛ شب 
تاریک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقدف. [م 5] (ع !) بسیل کشستی. (صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). پاروی کشتی. لفتی 
است یمنی. (از اقرب الموارد). مجدف. 
مغدق. (م د] (ع ص) پرآب. بسیارآب: و 
علم را در هر دو سرای مرغزاری مونق است 
و غدیری مفدق. (تاریخ بیهق ص ۵). 
مغدود. [م] (ع ص) شتر طاعون‌زده. 
(ستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


مفر. ۲۱۲۱۷ 


الموارد). 
مغدودن. (مٌْد۲]5(ع ص) درخت نرم 
دوتا شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب لوار |اجوان نازک. (منهی 
الارب). جوان نرم و نازک و ظریف. (تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |زگیاهی که از 
بسیاری سبزی مل به سیاهی زند. (ناظم 
الاطباء). کل مفدودن؛ گیاه درهم پیچيده. (از 
اقرب الموارد). 
مغد ودنة. [مد د] (ع ص) زمین پراز گیاه 
درهم پیچیده. (از اقرب الموارد). 
مغدی. [م دا ] (ع [) جای آمد شد کردن در 
پگاه. (ناظم الاطباء). ||فلان ماترک من ابیه 
مقدی و لامراحاً؛ یعنی فلان در همه چیز 
مشابه به پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مغد یه. [م دی ی ] (ع ل) بورانی. (مهذب 
الاسماء). بورانی بادنجان. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مَفْد. (معنی اول) 
شود. 
مغذمر. [م ذ](ع ص) مهتر. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ||مرتکب در امور 
که‌از یکی بگیرد و دیگری را دهد و نگذارد 
برای کسی از حق او یا آنکه حقوق را برای 
اهل آن هبه نماید. یا آنکه حکم کند بر اهل 
خود هرچه خواهد از ظلم و عدل و حکمش 
رد نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغذی. i:‏ ذی] (ع ص) غذادهنده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب 
السوارد). و رجوع به تفذیه شود. ||پرورنده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||در تداول فارسى 
امروز. دارای مواد غذائی. آنچه خاصت 
غذایی فراوان داشته باشد. 
مغر. ً1 (ع ص) رنگی است سرخ 
غیرخاص "یبا سرخی تیر؛ سپیدی‌آمیز 
(منتهی الارب) (آنندراج)۔ رنگ سرخ 
غیرخالص و یا سرخ تیرة سپیدی آميخته. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
5 معر. [م) (ع مص) شافتن. (تاج المصادر 
سس . رفتن و بشتافتن. (از منتهی الارب) 
(آنتدراج). مفر فى البلاد مفرأ؛ رفت در شهرها 
و به شتاب رفت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 


۱ -اين کلمه در متهی‌الارب بر وزن «تنصره 
ضط شده ولی در اقرب الموارد و محط 
المحيط و تاج العروس به فتح اول و ضم ثالث 
ضبط کرده‌اند. 

۲- در اقرب المرارد به کر دال دوم م2[ 
ضط شده است. 

۳-ظ: غی رخالص. 


۸ مغرا.. مغر ب. 

و را یمقر به مت ها او رابا | شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته: هز سه بطور صفت) و عتقاء مغرب (به طور 

(از اقر ب الموارد). اقطاع‌ده جهان دولت. خاقانی.. | الجم یا از الفاظ بی‌معانی است یا مرغى 
مغرا. (م غْژ را] (ع ص) به سریش چسبانیده. | ای تاجدار خرو مغرب که شاه چرخ است بسزرگ دورپرواز. (منتهی الارب) 

(غیاث). و رجوع به تعزیه شود |اعگفت و در مشرفین ز جاه تو کب ضا کند. خاقانی. (انتدراج) (از ناظم الاطباء). مرغ معروف 

تعجب داشته شده ". (غیات). کیخروایران ملک مغرب کز قدر الاسم مجهول الجم. (از اقرب الموارد): 


مغرلب. [ع ر /] (ع4) جای فروشدن 
آفتاب. ج. مسقارب. (مسهذب الاسماء). 
خسوربران. خورباران. (مسفاتیح اللوم 
خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مفربان 
مثله. بان مصفر آن. (منتهی الارب) 
(آتدراج). جای فروشدن آفتاب و خاور ". 
ج» مغارب. (ناظم الاطباء). محل غروب 
افتاب. مقابل مشرق. (از اقرب الموارد). یکی 
از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. 
فروشدنگاه. خاور. خاوران. خوروران. 
(بادداشت به خط مرحوم ده خدا): وله 
المشرق و المفرب فأينما تولوا فشم وجه الله ان 
الله واسع علیم. (قرآن ۱۱۵/۲). قل ّه المشرق 
و المغرب یهدی من یشاء الى صراط مستقیم. 
(قرآن ۱۴۲/۲). قال ابراهیم فان اله یأتی 
بالشمی من المشرق فأت بها من السفرب 
فیهت الذی کفر. (قران ۲۵۸/۲). 
چو خورشید بر جای مغرب رسد 


رخ روز روشن بشد ناپدید. فردوسی. 

چو از مشرق او سوی مغرب رسد 

ز مشرق شب تیره سر برکشد. فردوسی 

بس نماندست کاقتاب خدای 

سر به مغرب پرون کند ز حجاپ. 
ناصرخرو. 


نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مفرب 

چو از کینه معادی چتم بنهد زی معادایی. 
ناصرخرو. 

شاه ستارگان به افق مفرب خرامید. ( کلیله و 

دمنه). 

ماه چون از جیب مغرب برد سر 

افتاب از دامن خاور بزاد. خاقانی. 

گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب 

لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند. 


خاقانی. 
ا گررفت خورشید گردون به مغرب 
برآمد ز رای تو خورشید دیگر. خاقانی. 
مغربی را مشرقی کرده خدای 
کرده‌مفرب را چو مشرق تورزای, 
مولوی (مثنوی چ خاور ص ۲۲۶). 


|اجای فروشدن ستاره. (ترجمان القرآن): 

ستاره گفت منم پیک عزت از در او 

از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم. ۲ 
" خاقانی. 

چون به مفرب ستاره‌ای فروشد رقیب او هر 

اینه از مشرق طالع باشد. (المعجم ص ,)۵٩‏ 

|| آن قسمت از كرة زمین که در مغرب واقع 


بر خسرو ایران رسدش بار ی خاقانی. 
شه مشرق که مقرب را پناه است 

قزل شه کافمرش بالای ماه است. نظامی. 
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی 

دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای. 

سعدی. 

||شام..(نصاب). هنگام فروشدن آفتاپ. 
(ناظم الاطباء). ضامگاهان. شبانگاه. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا)؛ : لقیته مغرب 
الشمی؛ ای عند غروبها. (متهى الارب) 
(اقرب الموارد) - 

- اذان مغرب؛ بانگ نماز که هنگام غیروب 
آفتاب گویند. 

- صلوة مفرب؛ صلوة عشاء اولی. نماز شام. 
و رجوع به ترکیب بعد شود. 

-نماز سغرب؛ نماز چهارم که پس از 
فروشدن أفتاب می‌خوانند. (ناظم الاطباء). 
اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||مفرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جم 
است و مشرق کنایت از جان است. جم را 
مغرب داتند و جان را مشرق. (شرح گلشن‌راز 
ص۳۹۹ از فرهنگ اصطلاحات عرفانی 
سیدجعفر سجادی). 

- مغرب شمس؛ کنایت از استتار حق‌تعالی 
است به تعینات خود و یا اسماء حق است به 
تعینات و اخفای روح به‌جسد. (فرهنگ 
اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی). 
مغر ب. مر ۱ )ع سپیدهدم. (منتهی الارب) 
(آنندراج)» صبح و سپیدهدم. (ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). |[سپید یا هرچه از چیزی 
سپیدتر باشد و آن بدتر سپیدی است. یا 
سپیدی کرانها و لبها از هر چیزی. (سنتهی 
الارب) (اندراج) (از ناظم الاطباء). انچه هر 
چیز از آن سفیدتر است و آن بدترین سفیدی 
است با سفیدی کرانه‌های چیزی. (از اقرب 
الموارد). |[(ص) آن اسب که سفیدی به چشم 
او رسیده پود. (مهذب الاسماء). ام که رنگ 
سفید به چشمان او رسیده و روشیدنگاه موه 
وی سقيد شده باشد. (صبح الاعشی ج۲ 
ص۱۶. 
مغراب. (مر] (ع ص) چیز غریب آرنده. 
(منتهی الارب) (انندراج), چیز عجیب و 
غريب ارنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد!. 

- المتقاه المفرپ و عنقاء مغرب و مغربة (در 


عنقای مغربم به غریبی که بهر الف 

غم را چو زال زر به نشیمن درآورم. خاقانی. 

ابن‌یمین کرم مطلب در جهان که آن: 

عنقای مغرب است که جایی بدید یست. 
امین 

و رجوع به عنقاء شود. 

- ||سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

7 اازنی که به سفر رود و خیرش بازناید. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطاء), 
- ||هر پشته یا پشته‌ای.است بللد. (منتهی 
الارب) (از تاظم الاطباء). 


مغرب. 1٤ز‏ ر ](ع ص) سوی مغرب 
ش‌ونده. (منتهی الارب) (انندراج). سنوی 
مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می‌رود. 
(ناظم الاطباء). ||شأو مفرب؛ بمید. فاصلة 
دورد (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مغرب. (مغْز ر)(ع ص) فاصلذ دور. (ناظم 
الاطیاء). 
مغرب. (م رٍ] ((ع) سمالک آفریقا. (ناظم 
الاطباء). ممالکی در افریقا و نبت بدان را 
مغربی گویند. (از اقرب الموارد). نامی است 
که جفرافیادانان اسلام به شمال آفریقا 
(تونس, الجزایر, مرا کش و...) داده‌اند و علاوه 
بر این کشورهاء بر اندلس نیز اطلاق می‌شده 
است. مغرب را به مغرب اقصی و مغرب 
اوسط و مغرب ادنی تقسیم می‌کردند. مغرب 
اقصی از مشرق به تلمسان و از غرب به 
ساحل اقیانوس اطلس و از شمال به سبته و از 
جنوب ابه مرا کش ؟ محدود بوده است» مغرب 


۱- در کب معتبر لفت «تغریة» به این معلی 
دیده نشد. 

۳-ا کر به کر راه ء است و به فتح نیز آید. (از 
اقرب الموارد). در تداول فارسی مطلقاً به کسر 
راء تلفظ شود. 

۳-اين کلمه به معی مشرق هم به کار رفته 
است چتانکه در تداول فارسی امروز نیز به 
۴-اين کلمه به معنی مشرق هم به کار رفته 
است چنانکه در نداول فارسی امروز نیز به 
۵ -بدین معنی در مته,م الارب و ناظم الاطباء 
به ققح راء مغ رز ] نیز ضبط شده است. 

۶- مراد کشور مغرب است ته شهر مرا کش که 
یکی از شهرهای مهم همین کشور بشمار 
می‌ابد: و رجوع به ماده بعد شود. 


مغرپ. 


مفربی. ۲۱۲۱۹ 


اقرب الموارد). ||کشتة برآماسيده. (منتهی 


محصولات کشاورزی آن انگور. زیتون» 


اوسط از غرب به وهران و از شرق به ناحیۀ 
بجایه مخدود بوده است و این ناحیه در قدیم 
به کشور «تومیدیا» معروف بود وا کنون‌همان 
الجزایر است. مغرب ادنی را افریقیه 
می‌نامیدند که شامل بلاد بربر شرقی می‌شده 
است و جغرافیادانان اسلام در تین حدود آن 
اختلاف دارند و بعضی حد غربی آن را تا 
مغرب اقصی و لیبی نیز امتداد داده‌اند. ناحیتی 
است که مشرق وی ناحیت مصر است و 
جنوب وی بیابانی است که آخرش به ناحیت 
سودان باز دارد و مغرب وی دریای اقبانوس 
مقربی است و شمال وی دریای روم است و 
این تاحیتی است که اندر وی بیابان بسیار 
است و کوه سخت اندک. و این مردمان 
سیاهند و اسمر و اندر وی تاحیتهای بسیار 
است.و شهرها و روستاها و اندر بیابان ایشان 
بربریانند بیار بی‌عدد و این جایی گر سیر 
است و زر اندر وی بار است. و اندر 
ریگسهای این ناحیت معدن زر است و 
بازرگانی ایشان بیشتر به زر است. (حدود 
المالم ج دانشگاه. صص ۱۷۸-۱۷۷). و از 
شهرهای مفرب. بنقل حدود العالم. طرابلس و 
مهدیه و برقه و قیروان (قصبه مفرب) و زویله 
و تونس و فرسانه و سطیف و طبرقه و تتس و 
جزیر؛ بنی رعنی و نا کور و تاهرت و 
سلجماسه وبصيره و ازیله و فاس (قصبة 
طجه) و سوس الاقصی است و رجوع به 
حدود المالم ج دانشگاه صص ۱۸۱-۱۷۷ 
شود: بعد, از حی به حی و شهر به شهر اندر 
حد مغرب و مصر و یمن همی گشت. (مجمل 
التواریخ و القصص ص ۲۱۷). [عمروبن 
العاص ] به جانب مصر و مغرب رفت با 
مقوقس به صلح و حرب آن دیار مصر و قبط 
و اسکندریه بگشاد. (مجمل الشواریخ و 
القتصص ص ۲۷۵). مهدیه شهری است خرد بر 
کنار دریا و از آنجا تا قیروان دو منزل.است و 
آن را ابوعبدالّه با کرده است آنگاه که مغرب 
را بگرفت. (مجمل اشواریخ و القصص 
ص ۱٩‏ 
قضا را من و پیری از فارياب 
رسیدیم در خاک‌مفرب به اب. (بوستان). 
و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام 
ترکی و اعلام المنجد شود. 
معرب. زمر ]((خ) ( کشور...)اکشوری است 
در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای 
مدیترانه. از مشرق به الجزایر و از جنوب به 
الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای 
سابق اسپانی " و از مغرب به اقیانوس اطلس 
محدود است. مساحت این کشور که مرا کش 
نیز ن‌امیده می‌شود در حدود ۴۳۷۰۰۰ 
کیلومتر مربع است و ۱۵۵۳۰۰۰۰ تن سکته 
دارد. سرزمیتی است کوهتانی و مهمترین 


حبویات و نایر میوه‌هاست. دارای جنگلهای 
وسیع است و از ذخایر زیرزمینی آن ففات 
و زغال سنگ و گوگرد و نفت و ساير معادن را 
می‌توان نام برد. پایتخت آن رباط است و 
دارالیضاء ( کازابلانکا), مرا کش فاس و 
مکناس از شهرهای مهم آن پشمار می‌رود. 
زبان مردم عربی مرا کشی و بربری است. در 
سال ۱۹۵۵ فرانه و از سال ۱۹۵۶ ع. انپانا 
استقلال مغرب را به رسمیت شناختند و این 
کشوردر سال ۱۹۵۷م. رسماً استقلال خودرا 
اعلام داشت. 
مغر ب. (م ر) ((ج) (ب ‌حر.... درب‌ای..) 
بس‌حرالشام. بحر السغرب. دریای ابیض. 
بحرالروم. دریای مدیترانه: 
ز خون دشمن او شد به بحر عفرب جوش 
فکند تیر یمانیش رخش در عمان 
به بحر عمان زان رخش صاف لول . 
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان. 
عنضری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی. 
( گلتان). و باز گفتی نه که دریای مغرب 
مشوش است.(گلتان). 
مغربان. [٤ر](ع‏ !)به معنی سفرب است. 
(منتهی الارب). جایی که آفتاب فرومی‌شود. 
(ناظم الاطباء): مغربان الشمس؛ آنجای كه 
افتاب غروب می‌کند. (از اقرب الموارد). 
|إوقت فروشدن آفتاب. ||أبه صیفة تشنیه, 
مغرب و مشرق. (ناظم الاطباء). 
مغرب اقصی. [م رب أصا] ((خ) رجوع به 
مفرب (إخ) شود. 
مغرب اوسط. (م ر ب آو س ] (اخ) الجزاير 
ويا اها توت و الجزاتر تراد ام وان 
کلمه‌را ابن الیطار مکرر استعمال کرده است 
از جمله در کلم صفیرا. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مغرب شود. 
مغرب زمین. ( ر ز](!مرکب) کشورهای 
واقع در مفرب اعم از اروپا و امسریکاء 
کشورهای غریی. مقابل مشرق زمین. 
مغرب زمینی. (م ر ر] (ص نسبی) امل 
مفرب زمین. از مردم مغرب زمین. مقابل 
مشرق زمینی. و رجوع به مغرب زمین شود. 
مغرب شمالی. ( ر ب شٍ] ((خ) ساحلی 
است در شمال افریقای غربی که در کنار 
دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس واقع است. 
ماحت آن ۱۷۷۱۳ کیلومتر مربم است و 
۰ تن سکنه دارد. این ناحیه را 
«ریف» نیز می‌نامند. مرکز آن شهر تتوان و از 
شهرهای مهم آن ملیله. سبتة المرايش و القصر 
الکبیر قابل ذ کراست. 
مغوبل. [مْغب ] (ع ص) فرومایه و نا کس. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 


الارب) (آنندراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[ملک رونده. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). السلک الذاهب. 
(اقرب الموارد). || غربال‌کرده‌شده. (آتندراج). 
بیخته, بیخته‌شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||سوراخ‌سوراخ‌شده. (فهرست 
ولف). سوراخ‌سوراخ‌شده چون غربال. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

نشانه دوباره به یک تاختن 
مغربل بود اندر انداختن, ` 
ترااین تن یکی خانه سنج است 
مزور بل مفربل چون کباره. 

همه پشتش از دوش تا دم مغربل 
همه خامش از پای تا صر مجدر. 


فردوسی. 


ناصر خسرو. 


عمعق (در صفت خری زشت). 
زمین گردد از نمل اسبان مغر یل ۳ 
هواگردد از گرد میدان مفبر. 
عمعق (از آنندراج). 
مغربون. (غْز ر ](ع ص ل) آن کانند که 
در نب ایشان جن شریک باشد و از آن 
جهت بدین نام نامیده شده‌اند که غریبه در نراد 
آنان داخل شده است یا از آن جهت که از 
نب دوری امده‌اند. (از منحهي الارب). 
کسانی که در نژاد ایشان جن شریک باشد. 
(ناظم الاطیاع). 
مغربه. 1٤ع‏ ر ب / ٤‏ زر ب ]لع لاخبر 
غیر شهر و گویند: هل جاءكم مغربة خبر. 
(منتهی الارب). خبر دور و خبر بیگانه و 
گویند:هل جاءکم من مغرية خبر؛ یعنی خبر 
بیگانه که از غیر آن شهر باشد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مغربة. مرب ](ع ص) مژنث مُغرب. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مغرب شود. 
مغربی. [م را (اص نسسبی, )منوب به 
مغرب. (ناظم الاطباء). مربوط به سمت 
فرورفتن خورشیدء 
هر شب قبای مشرقی صح را فلک 
تور از کلاه مغربی او برد به وام. 
مفربی را مشرقی کرده خدای 


خاقانی. 


۱-۱ کنون اسپانی این صحرا را آزاد کرده و 
کشور مغرب آن را جزء سملکت خود 
می‌شمارد» ولی مردم صحرا بر سر آزادی 
سرزمین خود بامغرب در جنگند و جبهة 
«پولب اریر» نقش اساسی این مبارزه را به عهده 
دارد. 

۲ - پایتخت قدیم کشور مرا کش (مغرب) 
است که در ساحل رودخانه تانیفت و در دامن 
جال اطلس علا واقع است و ۲۵۵۰۰۰ تن 
سکنه دارد. 

۳ -صاحب آنندراج این بیت را شاهد معنی 
قبل آورده و صحبح نمی‌نماید. 


۰ مفربی. 


کرده‌مغرب راچو مشرق نورزای. مولوی. 
| موب به افریقا و مرا کش.(ناظم الاطباء). 
منوب است به مغرب که بلادی است در 
افریقا. ج» مغاربة. (از اقرب الموارد). منسوب 
است به بلاد مغرب. (الانساب سمعانی). از 
ناح شمال غربی افریقا. مرا کشی‌و الجزایری 
و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 
آورد تحفه‌های سلطانی 

مصری و مفربی و عمانی, نظامی. 
خواهندة مغربی در صف برازان حلب 
شود. |قمی از پول طلا. (ناظم الاطباء). 
اشرفی و درست زر. بعضی نوشته که در ملک 
مغرب کان طلاست که طلای آن سرخ و بهتر 
می‌باشد. اشرفی که از طلای ان کان ساخته 
می‌آرند آن را مفربی گویند, در امل «درست 
مفربی» بود چون چیزی به سبب خوبی به 
جایی خصوصیت دارد به جهت تخفیف, نام 
آن چیز حذف کرده ياء نسبت به نام آن جا 
لاحق کرده اسم آن چیز قرار دهد چسانکه 
دبیقی که نوعی از جامة ابریشمی باشد در 
اصل منوب است به دبیق که نام شهری 
است.... (غیاث) (آنندراج): 


ژر که ز مشرق به دراورده‌اند 


بیخران مفربیش خوانده‌اند. نظامی. 
عزیمت سوی مشرق انگیختند 

همه ره زر مغربی ريختد. نظامی. 
از آن مفربی زر مصری عیار 

فرستاد نزدیک او ده هزار. نظامی. 


و در تقریر عیار فرمود که اگرراه دهیم که از 
عیار طلاء جائز و طلفم اندک مايه چیزی کم 
بود مانند خلیفتی و مصری و مفربی بمجرد آن 
اجازت بار کم کنند و... اتاریخ غازان 
ص ۲۸۲). و رجوع به ترکیب زر مغربی ذیل 
زر شود. ||قمی از زمرد مشبع‌الخضره و 
قلیل‌الماء باب مفرب. و از این رو به صغربی 
معروف است. (الجماهر ص ۱۶۱ یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||( گل...)گلی که آن را 
گل‌عیسی نیز نامند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخداا. و رجوع به عیسی شود. 
مغریی. [م ر ] ((خ) رجوع به علی مفربی ابن 
سین شود. 
مغربی. [م ر ] ((خ) ابن مسحمدین سعید. 
رجوع به سین مقربی شود. 
هغربی. (م ر ] (اخ) ابوعشمان سعیدین سلام 
از مشایخ قرن چهارم هجری است. حمداله 
مستوفی ارد: وفاتش به بغداد در سنۀ ثلاث و 
سعین و ثلائمائه به زسان طائع. از سختان 
اوست: تقوی بر حد تقصیر ایستادن انت و از 
حد فراتر نشدن و صحت درویشان بر 
صحبت توانگران اختیار کردن. و رجوع به 
تاربخ گزیده چ عبدالحسین نوایی صص ۶۵۷ 


۶۵۸ شود. 

مغریی. (م ر] (إخ) اب والقاسم حسین‌بن 
علی‌بن حسین. رجوع به حسین مغربی و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 

مقوبی. [ را (*غ) سسولین اب اقا 
یحی‌ین عباس ملقب به مژیدالدین ابواشصر 
الطبیب به سال ۵۷۰ ه.ق.در مراغه 
درگذشت. او راست: اعجاز المهندسین. 
رسالة أبن خدود فى‌المائل الحاية. الجبر 
و المقابلة. الكافى فى حاب الدرهم و 
الدینار. کتاب المثلث القائم الزاريه قىالهندسة 
و... از انسماء المؤلفین ص۴۰۹ و .)۴١١‏ و 
رجوع په همین مأخذ شود. 

مغریی. ‏ ر (إغ) بخ بوالحسن اقطع از 
مشایخ قرن سوم است. حمداله مستوفی آرد: 
وفاتش در سنه لائمائه به زمان مقتدر. از 
سخنان اوست: کسی به جایی شریف نرسد 
مگر بر موافقت قرار گرفتن و ادب بجای 
آوردن و فریضه‌ها گزاردن و با نیک مردم 
صحبت کردن. و رجوع به تاریخ گزیده ج 
عبدالحنین نوایی ص ۶۴۹ شود. 

مغربی. (م ر ] (إخ) عسبدائّ‌بین السظفرین 
عبدائبن محمد الیاهلی. رجوع به ابوالحکم 
مفربی شود. 

مقریی. ( ر] (غ) عسییین محمدین 
محمدين احمد المغربى الجعفرى الفعالبى 
الهاشمی. در عصر خویش از فقهای بزرگ 
مغرب بود. در زواوه (ناحه‌ای در مغرب) 
ولادت ونشأت یافت و به مدینه رفت و در 
مکه مجاورت اختیار کرد و همانجا 
درگذشت. او راست: مقالید الاسانید. (از اعلام 
زرکلی ج۳ ص ۷۵۳). 

مغربی. (م ر ] (إخ) مس‌حمدین جفرین 
محمدین علی مفربی مکنی به ابوالفرج وزير 
کاتب (متوفی به سال ۳۷۸ ه .ق.). المستتصر 
بان فاطمی به سال ۴۵۰ وی را به وزارت 


خود برگماشت و او دو سال و چندماهی در 


این سمت باقی بود و سپس معزول گردید. در 
دولت فاطمیان مصر چون وزیری برکنار 
می‌شد دیگر هرگز او رابه خضدمت 
نمی‌گماشتند اما مستنصر پس از عزل مفربی 
از وی خواست که سرپرستی یکی از دیوانها 
را برعهده گرد و او دیوان انشاء را عهده‌دار 
گردیدو از این تاریخ رسم عدم ارجاع شفل به 
وزراء پس از عزل. منسوخ گردید. (از اعلام 
زرکلی ج۳ ص ۰۸۷۸ 

مغربی. [م رٍ) (اخ) (صولانا...) مسحمدین 
عزالدین‌ین عادل‌بن یوسف تبریزی ملقب به 
«شیرین» از شاعران متصوفة ایران در قرن 
هشتم هجری است. سال ولادتش به تحقیق 
معلوم نیست. اما سال وفات وی را به سال 
۹ نوشته‌اند. مولد او را روستای «امند» از 


مغربی. 
بلوک «رودقات» تبریز ذ کر کرده‌اند و بعضی 
مانند هدایت زادگاه وی را قرية ناين 
دانسته‌اند چنانکه مرقد او را نیز برخی در 
محل سرخاپ تیریز و بعضی در اصطهبانات 
فارس نوشته‌اند. وی در اشعار خود مغربی 
تخلص می‌کرد و جامی در تفحات الانس در 
سبب اتخاذ این تخلص گوید: « گویند که در 
بعضی سیاحات به دیار مغرب رسیده است و 
در آنجا از دست یکی از مشایخ که نسبت وی 
به شیخ بزرگوار شیخ محیی‌الدین‌بن العبربی 
قدس اله تعالی روحه می‌رسیده است خرقه 
پوشیده» و این انتساب سبب شهرتش به 
مفربی گردیده است و این معنی را تقریاً هم 
نویسندگان احوالس تکرار کرده‌اند با این حال 
معلوم نیست که وجه اتاب درستی باشد 
زیرا دربارة مرشدش از جامی به بعد همگی 
تام ماعل سای از اصحاب 
نورالاین عبدالرحمن اسغرایتی را ذ کر 
کرده‌اند. مغربی با کمال خجندی معاصر بود و 
با وی ارتباط داشت. وی دارای اشعاری به 
عربی و فارسی است. اشعارش بسیار متوسط 
و غالیا در ذ کر معانی عرفانی خاصه بیان 
وحدت وجود است. وی غیر از اشعارش 
رسالات و آثار دیگری نیز دارد که عبارتد 
از: نزهة الساسانيه. مرآة العارفین در تفر 
سورة فاتحة الکاپ. دررالفرید فى معرفة 
الشوحید. جام جهان‌نما در علم توحید و 
مراتب وجود. از اشعار اوست: 
ماسالها مقیم در یار بوده‌ایم 
اندر حریم محرم اسرار بوده‌ايم 
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف 
بی‌قطع راه وادی خونخوار بوده‌ايم 
پش از ظهور این قفی تنگ کائنات 
ما عندلیب گلشن اسرار بوده‌ایم 
چندین هزار سال در اوج فضای قدس 
بی‌پر و بال طایر و طیار بوده‌ایم 
والاتر از مظاهر اسمای ذات او 
بالاتر از ظهور وز اظهار بوده‌ایم 
ہیما و بی‌شما و کجا و کدام و کی 
بی‌چند و چون و اندک و بسیار بوده‌ایم 
با مغربی مغارب اسرار گشته‌ايم 
بی‌مفربی مشارق انور بوده‌ایم. 
(از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج ۲ بخش ۲ ص 
۱ و رج‌وع به نفحات الائنس 
صص ۶۱۴-۶۱۳ و حبیب‌السیر و مراه 
الضیال ص٩۵‏ و آتشکد؛ آذر چ سیدجعفر 
شهیدی ص ۳۵ و ریاض العارفین ص ۱۳۴ و 
مجمع الفصحا ج۲ ص ۳۰ و ريحانة الادب 
ج۴ صص ۵۴-۵۲ و طرائق الحقایق ج۲ 
ص۹٩۹‏ و ۳۰۸ و تاریخ ادیمات! براون (از 


:(فرانسری) ۵08879 - 1 


مغربی. 

سعدی تا جامی) صصی ۳۶۷-۳۵۴ و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 

مغربی. [ء ر ]((خ) محمدین عمرین محمدین 
احمدبن عزم مفربی ملقب به شمس‌الدیین 
(متوفی به سال ۸٩۱‏ «.ق.),مورخی از اهل 
تونس بود. در مکه مجاورت اختیار کرد و 
همانجا درگذشت 
بمعارف الاعلام» که کاب مختصر و مفیدی 
است در تسراجم. (از اعلام زرکلی ج۳ 
صص ۰-۹۵۹ ۶. 
مغربی. آم ر ] (إخ) مب‌حمدین محمدین 
سسلمان سسوسی رودانی مغربی 
(۱۰۹۴-۱۰۳۷ ه.ق.). از فقهای مالکی و 
ود و از EE‏ ما نیز 
شت. در تارودنت (در سوس اقصی) 
ولادت یافت و در مغرب دانش اندوخت 
سپس به شرق سفر کرد و سالها در مکه و 
مدینه مجاورت اختیار کرد و آنگاه به دمشق 
رفت و در همانجا دزگذشت. از آثار اوست: 
«جم‌القوائد» در حدیث و «منطومة فى علم 
المیقات» و «شرح آن» و «الهيئة» و کتب 
دیگر. (از اعلام زرکلی ج۳ ص .)٩۸۲‏ و 
رجوع به همین مأخذ شود. 

مغربین. [م ر ب ] (ع) مغرب و مشرق. 
(ناظم الاطیاء). 
هغربية. (ع ر بی ی ] (ع مص جعلی, إمص) 
یگانگی و غریبی.(ناظم الاطبء) 

مغود. رم غزر] (ع ص) آنکه بلند بردارد 
آواز را و طرب‌انگیز سازد و در گلو گرداند 
آواز را. (از سنتهی الارب). اوازخواننده و 
سرودگوینده و طرب آورنده. (ناظم الاطباء). 
مغرد. ()عْز ر / مغز 5](ع ص) بعید. 
(منتهی الارب). دور و بعید. (ناظم الاطباء). 
مغرز. [م غْز رٍ](ع ص) بیفکر و بی‌اندیشه و 
بی‌پروا و غافل و کسی که خود را در خطر 
اندازد. ا _ 
مغرز. [م ر1 ۲ (ع إ) جای فروکردن چیزی و 
جای فروبردن سوزن و پایه و بیاد و بیخ و 
جای نشاندن چیزی. ج» مغارز. (ناظم 
الاطباء). جای فروکردن چیزی و در لان 
گویداصل آن مغرز الضلع و الضرس و الريشة 
و جز آن است. ج, مفارز. (از اقرب الموارد), 
|ارستن‌جای دندان. (مهذب الاسماء): دردح؛ 
اشتری که دندانهایش از پیری رقته و به مفرز 
چسبیده باشد. (منتهی الارب). ||أمغرز 


ت. او راست: (دستور الاعلام 


دست داشت 


ذنب‌الاسد؛ جای زبره نزد منجمین. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): الزبرة (علی ] مفرز 
ذنب‌الاسد. (آثار الاقيه. یاددافت به خط 
مرحوم دهخدا). ||کده گاه.(یادداشت 
مرحوم دهخدا). جای اسبک کلید. ج مغارز. 
(مهذب الاسماء), کلیدان. و رجوع به کلیدان 


سو د. 


ت به خط 


مغرز. (۸ر](ع ص) واد مغرز؛ رودبار 
یزنا کک (متهی الارب) (آنندراج). رودپاری 
که در آن گیاه غرز باشد که قسمی است از 
ثمام و بدترین گیاهها می‌باشد برای چریدن 
مال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغرز. [م ر) (ع !) محل بیضه نهادن ملخ. (از 
اقرب الموارد). 
مغرژة. مغر الع ص) جراد مغرزة؛ 
ملخ دنب به زمین سپوزنده جهت بیضه نهادن. 
(متتهى الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغرس. (ءر /ر]۳(ع!) جای نش‌اندن 
درخت. (غیاث) (آنتدراج). زمین تسخم‌دان و 
زمینی که در آن نهال درخت عمل می‌آورند. 
ناظم الاطباء). جای غرس. ج مغارس. (از 
اقرب الموارد). نهال‌گاه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): هرگز از منبت سیر و راسن 
سرو یاسمن نروید و از مفرس خیزران خیری 
و ضیمران برنياید. (مرزبان‌نامه). 
گرنه تصوير است از یک مفرسند 
در پی هم سوی دل چون مي‌رسند. مولوی. 


۴ 


بر نوشته هیچ بنویسد کسۍ 

یا نهالی کارد اندر مغرسی. مولوی.. 
تا شوم من خا ک‌پای ان کی 

که به باغ لطف تتش مفرسی. مولوی. 


|امنشا. منبع. سرچشمه. جایگاه. مرکز: این 
ضعیف را امسال سودای سفر خراسان که 
معرس دین و مفرس ملک و ملت است در 
دماغ افتاد. (منشات خاقاني چ محمد روشن 
ص ۲۸۱). کهتر را... به مفرس سیادت و مخیم 
توحید و موسم تأیید حظيرة تبریز... معاودت 
افعاد. (منشآت خاقانی چ محمد روشسن 
ص۱۶۸ 

عقل راهم آزمودم من بسی 

زین سپس جویم جنون راعفرسی. ‏ مولوی. 
اابه طور مجاز زن را نیز گویند. (ناظم 
الاطاء). به استعاره, زن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مغرس. مغز 1 (ع ص)" در زمین نشانده. 
(فرهنگ نسوادر لفات کلات شمی چ 
فروزانفر). 

= مفرس کردن؛ نشاندن. کاختن: 

ما آن تهاله را که بر و میوه‌اش جفاست 

در تیره خا ک‌حرص مفرس نمی‌کنيم. 
مولوی (از فرهنگ نوادر لفات کلیات شمس 
چ فروزانقر). 

مغعرض. [م ر ] (ع ص) بدخواه. و بدنفس و 
بدفطرت و کسی که دارای غرض و کینه باشد. 
(ناظم الاطباء). این کلمه که معمولاً به سعنی 
صاحب غرض استعمال صی‌شود. در لفت 
عرب بدین معنی نیست و معانی دیگری دارد. 
(نشرية دانشکدة ادبیات تبریز سال دوم شمارة 


مغرق. ۲۱۲۲۱ 


0 
لیک مفرض چو بر غرض آشفت 
غرض کور را چه آری گفت. 
دهخدا (مجموعه اتعار ص۸. 
و رجوع به غراض شود. 
مغرض. مر ] (ع!) فرود سین شتر و جانب 
شکم اسفل اضلاع. ج. سفارض. (منتهی 
الارب) (انندراج). فرود سین شتر و جانب 
شکم از زیر اضلاع. (ناظم الاطباء) (از .اقرب 
الموارد). 
مغرض. (غْرر](ع ص) تهی‌شده. خالی 
گشته.(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
مغرضانه. (مْ رن /نِ ] (ص نسبی, ق مرکب) 
از روی غرض‌ورزی. و رجوع به مغرض 
شود. 
مغرغر. lête‏ ([) ضفدع. . جرانة. غوک. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). .و رجوع به 
ضفدع و غوک شود. 
مغرف. 1 ]ع ص) قارس مغرف؛ نسوار 
شتاب‌رو. (منتهی الارب) (آنندراج). سوار 
شتاب رو. ج مغارق. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[اسب تدرو. (از اقرب الموارد). 
مغرف. [م ر ] (ع ص) به کف دست آب 
گیرنده.(غیاث) (آنتدراج): 
کل ارزاق جهان را مشرفی 
تشتگان فضل را تو مفرفی. 
مولوی. 
مغرفة. [م رف ] (ع [) کفچلیز. ج. سفارف. 
(مهذب الاسماء). کفلیز. (متهی الارب). 
کفگیر و کفچه. (غحیاث) (آنندراج), کفگیر. 
(ناظم الاطباء). انچه بدان طعام را بردارند. چ. 
مغارف. (از اقرب الموارد). کپچلاز. کنشلیل. 
مَطفحَة. مذوبة. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). , 
مغرق. [م غْز ](ع ص) لجام مغرق بالفضة؛ 
لگام به سیم آراسته. (منتهی الارب) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). مُغرّق. 
(اقرب السوارد). پوشیده از زر يا سیم. 
سیم‌اندود. سیم‌گوفته. به زر و سیم یبا گوهر 
اراسته. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
گرزن‌نیم تاجی بود از دیا بافند به زر و گوهر 
مفرق کرده.. (لفت قرس اسدی چ اقبال 
ص ۲۵۸). 
گرماه در لاس کبود منقط است 


۱-در ناظم الاطباء به فتح راء [م ر ] نیز ضبط 
شده است. 

۲- یز گیاهی پرخار که بر اطراف خیمه و 
جایگاهی نهند که مردم و جانور نترانند آمد. 
(برهان). 

۳-ضبط دوم از اقرب الموارد است. 
۴-به‌معی بعد هم تواند بود. 

۵-ظ. مادة «غرس» از باب تفعیل نیامده است. 


۲ مغرق. 
تو شاه در قیای نج مفرقی. 
عشمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۵۱۳). 
استری دید سیه زیر مفرق " زینی 
راست چون تیره شبی بسته بر او یکشیه ماه. 
انوری. 
مرا که دل در کل آه محرق است کلاه مفرق 
چه کنم. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص‌۲۱۸). 
خوش برانیم جهان در نظر راهروان 
فکر اسب سه و زین مفرق نکنیم. حافظ. 
ز پرتو علم خلعت مفرق خود 
سحرشد آستی و دامن جهان پر زر. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۵): 
به رخت مغرق خجل کرده ورد 
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد. نظام قاری. 
تاج مفرق به سر نهاد. (نظام قاری دیوان 
ص ۱۵۰). و رویش از خرمی چون گل جامة 
مفرق برافروخت و گفت... (نظام قاری دیوان 
ص ۱۵۲). ||غسرق‌کرده. (منتهی الارب) 
(آنتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
غرق‌شده. فروشده: 
عز توو ایام تو جاوید همی باد 
در فاید» مستفرق و در کر مفرق. 
ار معزی. 
شمشیر جنگیانت در خون شده مفرق 
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا. 
آمیرمعزی (دیوان چ ابال ص ۴). 
مغرق. مر ) (ع ص) مُفرّق. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). دجوع به فرق (سعنی اول) 
شود. ||غرق‌شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از متهی الارپ) (از اقرب الموارد). 
ج. مفرفین. مفرقون: و اصع لفلک بأعینا و 


وحینا و لاتخاطبنی فی‌الذین ظلموا نهر 


مفرقون. (قرآن ۳۹/۱۱). و اترک البحر رهوا 
انهم جند مفرقون. (قرآن ۲۳/۴۴). 
فرش به کران کشد به یک ساعت 
از بحر زمانه مرد مفرق را. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۱۲). 

و رجوع به اغراق شود. 

مفرق. ١را‏ لع ص) غرقكتد.. اناظم 
الاطباء) (از منتهى الارب) (از اقرب الموارد). 
غوطه‌ورکننده. (ناظم الاطاء). 

مغرم. [ع ر ] (ع مسص) تاوان دادن. (تاج 
المصادر بيهقى) (ترجمان القرآن). غرم. 
غرامة. (ناظم الاطباء)(اقرب الموارد): و من 
الاعراب من یتخذ ما ینفق مفرما و یتربص 
بکم الدواثر علیهم داثرة السوء واه سمیع 
علیم. (قرآن ۹۹/۹ ام تلهم اجرآًفهم من 
مغرم مسقلون. (قرآن ن ۱۴۰/۵۲ ۲۶/۶۸). و 
رجوع به غرم و غرامة شود. ||زیان بردن در 
تجارت. (از اقرب الموارد) (از المسنجد. ||([) 
تاوان. ج, مغارم. (مهذب الاسماء). ضرامت و 


هرچه ادای آن لازم باشد و وام و تاوان و 
قولهم اعوذ بک من‌المأثم و المفرم؛ ای مقرم 
الذنوب و المعاصی. (ناظم الاطباء). غرامت. 
ج صفارم. (از اقرب الصوارد) (از محیط 
المحیط). 

مغرم. [مْ ر ] (ع ص) گرفتار دين و تاوان. 
(منتهی الارب) (آنندراج ج). صرد گرفتار وام. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). گران‌وام. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||شيفتهة 
دوستی. (منتهی الارب) (آنندراج). سرد انس 
دوستی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| آزند چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). || آنچه ادای 
آن لازم باشد و تاوان. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). غراست. (از محيط المحیط). 

مغرندی. (مر](ع ص) آنکه به زدن و 
دشنام دادن بر چیزی غالب شود و چیره گردد. 
(ناظم الاطباء). به زدن و دشنام و قهر 
فرا گیرنده و چیره گردنده‌بر کسی. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). چیره گردنده. 
(آنندراج). 

مغرو. (م رو ](ع صء!) تیر یا نیزه و منه 
المئل: ادرکنی باحد الصفروین؛ ای باحد 
السهمین او بهم او برمح. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). تیر یا نیزه. (انندراج) (ناظم 
الاطباء). ||هر چیز به سریشم چسبانیده شده. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مفروة شود. 

مغرود. [مْ] () به لفت بربری نوعی از کماة 
کوچک باشد. (برهان). و رجوع به ماد؛ بعد 
شود. 

مغرود. (](ع !انسوعی از سماروغ. ج 
مغاريد. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی کماة. (بحر 
الجواهر). اسم نوعی از فُطر است. (مخزن 
الادویه). و رجوع به ماده قبل شود. 


مغرو۵اء ۰ (](ع ص) زمین سماروغ‌نا ک. 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ماد قبل شود. 
مغروز. (ع)(ع ص) فریفته. (مهذب الاسماء) 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
گول‌خورده‌و فریفه‌شده. (ناظم الاطباء): 


تو مفرور خویشی ندانی همی ۱ 

که‌جمشید رابت زینها غمی. فردوسی. 

نشاید شد به جاه و مال مغرور 

چو مرگ آید چه دربان و چه فغفور. 
ناصرخرو. 

دل را نکرد باید مغرور 

تن را تداشت باید متعب. ممعودسعد. 

دمنه گفت... [گاو ] به من مغرور است. ( کلیله 

و دمنه). 

مشو خاقانیا مفرور دولت 

که دولت ساية ناپایدار است. - خاقانی. 


مغرور. 
با پنجاه هزار عنان از جیحون گذر کرد مغرور 
به حول و قوت قدرخان و کثرت عدید و باس 
شدید... او. (ترجمة تاریخ یمیتی چ ١‏ تهران 
ص ۲۹۷). چندال هميشه به اتباع خویش 
مغرور بود. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 


ص ۴۱۶). 

ز مفروری کلاه از سر شود دور 

مادا کس به زور خویش مغرور. نظامی. 

تا چه خواهی خریدن ای مغرور 

روز درماندگی په سیم دغل. ( گلستان). 

= مغر ور داشتن؛ فریفتن. فریب دادن 

زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک 

مغرور نداری به چنین خرد کلان را. 
اصرخسرو. 

- مفرور شدن؛ فریفته شدن. غره شدن؛ مرد 

صاحب فرهنگ باید که به بوی و رنگ مفرور 


نشود و به نمایش و آرایش مسرور نگردد. 
(مقامات حمیدی). ا گر صاحب طرفی از 
هسایگان مملکت به کمال حلم و وفور 
کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت. 
مغرور شود... (المعجم ص ۱۴). 
هان مشو مفرور زآن گفت نکو 
زانکه دارد صد بدی در زیر او. 
که‌قوت سخن و لطف طبع می‌دیدند 
تمی‌شدند به طبع بلند خود مفرور. صائب. 
-مغرور ذشتن؛ فریفته شدن. غره شدن* 
هرگز به تن خود به غلط برتفتاده‌ست 
مفرور نگشته‌ست به گفتار و به کردار. 
منوچهری. 
و قویتر سببی ترک دنا را مشارکت این مشتی 


مولوی: 


دون عاجز است که بدان مغرور گشته‌اند. 
( کلیله و دمنه چ میتوی ص ۴۵). 
فقهی. براتاده متی گذشت 
به صیتوری خویش مفرور گشت. (بوستان). 
|مأخوذ از تازی, متکبر. خودپسند. خودبین. 
گستاخ. بانخوت و برتن. (ناظم الاطباء): 
چون رسولان بدان سغروران رسیدند و 
پیفامها بگزاردند. بسیار اشتلم کردند و گفتند 
امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است... 
(تاریخ ببهقی چ فیاض ص ۱۱۷ و بیشتر راء 
آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر. .(تاریخ 
بیهقی چ فیاض ص ۱۱۷). 
در فضل بی‌نظیر و نه مغرور 
در اصل بی‌قرین ونه معچجب. مسعودسعد. 
مگو مفرور غافل را برای امن او نکته 
مده محرور جاهل راز هر طبع او خرما. 
سانی 
شنیدم که مغروری از کبر مست 
در خانه بر روی سائل يست (بوستان). 
۱ -نل: معرق, که در این صورت شاهد سعنی 
تخواهد بود. 


مغرورانه. 

مشتی متکیر مفرور. معجب نفور. ( گلستان). 
- مغرور شدن؛ متکبر شدن. خودپند شدن. 
- مفرور کردن؛ متکبر کردن. خودپند 
کرد 

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مفرور 
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی. 

حافظ. 

- مفرور گلستن؛ متکبر شدن. خودپسند 
شدن. 

اه بهودگی امیدوار شده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مغرورانه. [م ن / ن ] (ص نسبی» ق مرکب) 
متکبرانه. خودپسندانه. با کبر و غرور. و 
رجوع به مغرور شود. 
مغروری. (6](حامص) خودپسندی. 
گتاخی و خودبینی. تکبر و نخوت. (از ناظم 
الاطباء). مفرور بودن. بر تی. مقابل اقادگی ۳ 
فروتنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 


ز مغروری کلاه از سر شود دور 


مبادا کس به زور خویش مفرور. نظامی. 

ز مغروری که در سر ناز گیرد 

مراعات از رعیت بازگیرد. ‏ نظام. 

حافظ افتادگی از دست مده زانکه حسود 

عرض و مال و دل و دین» در سر مقروری کرد. 
حافظ. 

و رجوع به مفرور شود. 


مغروس. [] (ع ص) ش‌جر مفروس؛ 
درخت نشانیده‌شده بر زمین. (از سنتهی 
الارب) (آنندرا اج). کاشته. نشانده. ببرنشانده. 
(یادداشت 
در دل عارفان حضرت تو 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


صد تهال از محبتت مفروس. سنائی. 
- مفروس گرداندن: مفروس گردانیدن. 
کاشتن. نشاندن: پنج‌هزار تخل خیرمای 
خستویی از ولایت حویزه نقل کرده در 
محوطات خمۀ مذکوره مغروس گرخاند. 
(مکاتیات رشیدی). . 
||( درخت. نهال؛ 
بر سر سرو زند پرد؛ عشاق تذرو 
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی. 
منوچهری. 
مغروسة- م ش] (ع!) آمیزش. یقال: هو فی 
مغروسة و مرغوسة؛ ای اختلاط. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). اختلاط. آمیزش. 
یسقال: هو فی مفروسة من الأمره او در 
آمیختگی کارهاست. (از ناظم الاطیاء), 
مغروض. (م] (ع [) آب بساران. (سنتهی 
الارب) (آنددراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغروف. (ع] (ع ص) بریده‌شده. قطع‌شده. 
(از ناظم الاطباء). و رجوع به غرف شود. 
مغروق. [ء] (ص) غسوطه‌ورشده در آب. 


فرورفته در آب. (از ناظم الاطباء). غرق 
شدن. غرقه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). این کلمه ظاهر بررساختة فارسیان 
است و در عربی غریق باید گفت. 
مغر وء [ع رو و ](ع ص) قوس مفروة؛ کمان 
به سریقم چبانیده. (متتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغرة. [ع ر ] (ع!) باران سودمند یا باران کم 
سبک ياباران ست. (منتهی الارب) 
(آنسندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغرة. [م ر) (ع !) رنگ.سرخ غیرخالص و 
سرخ تیرۀ مپیدی آمیخته. (ناظم الاطباغ). 
رنگی که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). 
مَعّر. (سنتهی الارب) (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به مفر شود. 
مغرة. ار / ۶غ 15ع !) مفره. ڳل سرخ. 
(مهذب الاس ماء) (ذخيرة خوارزمشضاهی) 
(منتهی الارب) (آتدراج). ڳل سرخ. طین 
احمر. (از ناظم الاطباء). گل سرخ که بدان 
رنگرزی کنند. (از اقرب الموارد). گلی است 
سرخ‌رنگ که به هندی گیرد گویند . (غیات). و 
او را طین مفره نیز گویند و نزد بعضی بهتر از 
طن مختوم است و آن خا کی‌است که از روم 
خیزد سرخ مایل به زردی... و چون دست را 
به او خضاب کند و او را شسته حا بندند تا 
یت روز رنگ حنا باقی ماند. (تحفهٌ حکیم 
موّمن). گلی است سرد به درجۀ اول و خشک 
به دوم و قابض است و آن نوع که جگرگون 
بود و ریگنا ک قوتش بیشتر باشد. 
(نزهالقلوب): جأب؛ گل مفره فروختن که 
خا ک‌سرخ باشد. (منتهی الارب). 
مغر کاهنه. [م د / ر ي ن /نٍ](ترکیب 
رصفی. [مرکب) طین سختوم است و آن را 
مغرة یمانیه و مغر لمنیه نیز گویند. (فهرست 
مخزن الادویه). و رجوع به مدخل بعد شود. ۰ 
مغرة لمفیه. (م ز / ر ي ل نی ی /ي] 
(ترکیب وصقی, | مرکب) طین مختوم. خواتیم 
لمنية. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به لمنی در همین لغت‌نامه و مدخل قبل 


شود. 

مغری. (](ع ص) چسینده و زوجت پیدا 
کننده. (آنندراج). چبده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), دوای خشکی است که اندکی 
رطوبت لزجی دارد و بهوسلۀ آن به منافذ و 
دهانه‌ها می‌چسبد و آن را صی‌بندد و مانع 
سیلان می‌گردد و هر چیز ازج سیال چبنده 
را چون بر آتش نهند به صورت مفری درآید 
که دهانه‌ها و منافذ را می‌بندد و جلو سیلان را 
می‌گیرد. (از کتاب دوم قانون ص ۱۵۰). چیز 
لزجی که بر منافد و شکانهای مجاری 
می‌چجبد و آن را می‌بندد. (از بحر الجواهر): 


مغز. ۲۱۲۲۳ 


و داروهای معری و منضج برمی‌نهند, دازوی 
مغری مام و منفذ نیم را بگیرد و داروهای 
منضح حرارت ضعیف را بجنباند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). ||ورلاننده کی را بر 
جنگ. (آنندراج). آنکه برمی‌انگیزاند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
هفری. 1 را] (ع ص) بسرانگيخته‌شده. 
برآغالانیده‌شده. || آزمند. (از ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارپ) (از اقرب المواردا. 
معری. [مْ دی‌ی ] (ع ص) سریشفی‌شده و 
چبانده‌شده با سریشم. مَغرية: اناظم 
الاطباء). و رجوع به مغروة و مقریة شود. " 
مغریة. (م ری ی ] (ع ص) کمان به سریشم 
چبانیده. (انندراج). به معنی مَرَوَة. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مفروة 
شود. 
مغریه. (م ی ] (ع ص) تأنیث مُغری: ادوية 
مفریه. (یادداشت به خط مرحوم دفخدا)؛ 
داروهای مفریه یه کار دارند. چون صمغ وگل 
آرمنی و لعابها و غذاهای ازج چون پایچه. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). و رجسوع به مفری 
شود. 
مغز. [م] (() ماد عصبی که در جوف کلۀ سر 
واقع شده و آن را پر کرده. (ناظم الاطباء). مخ. 
دماغ. (یادداشت 
دماغ. و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان 
کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در 
عمطه اقكندن و در رعاف آوردن و در 
استخوان کردن و در استخوان کشیدن و در 
پسوست کاستن مستعمل, و آشفته‌مفز, 
آلوده‌مفز, بیدارسغز, پا ک‌صغز, پخته‌مفزه 
پوچ مفز؛ تتک‌مفزه تهی‌مغز, تیره‌مغز» تیزمغزه 
جوشنده‌مفزه چارمغز. حرام‌مفز, خشک‌مفزه 
سیک مغز, سخت‌مغز و سید ماز از مرکبات آن 
است. (آتندراج) اوستا مزگا (ساغ؛ پهلوی 
مزگ " »هندی باستان مجان" (مغز), اتی 
مغز اء بلوچی «مرگ»* .سریکلی موز گ۶ 
(است‌خوان مغز), «مُغز» ۲ شفتی مغز (مغز) که 
همه عاریتی هستند... اففانی ماغزه؟ (مغز) 
(مفرد و جمع)... کردی مکگت ‏ و دراوراق 
مانوی (پارتی) مگس ۱۲ (مفز). ماد عصبی 
نرمی که در جمجمه قرار دارد و منرکز 
احاسات و مدا حرکات ارادی می‌باشد. (از 
حاشية برهان چ معین). مرکز اعصاب "۲ که 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


1 - ۰ 2 - ۰ 

3 - ۰ 4 - ۰ 

5 - ۰ 6 - ۰ 

7 - ۰ 8 - ۰ 

9 - 10 - 2 
1 - mgs. 


(فرانری) 06۳/62 - 12 


۴ مغز. 


در استخوان جمجمه حیوانان ذی‌فقار قرار 
دارد و از آن انان بيار پیجیده است و از دو 


نیم‌کره تشکبیل یافته که دارای 
چین‌خوردگهای فراوان است. (از لاروس): 





۱-شیار رولاندو ۲ -قحفی (طرفی) 
۳- فطع پشت‌سری ۴ - مخچه 
۵-بصل‌النخاع ۶ -برآمدگی مغزی 
۷- قطعة گیجگاهی ۸-ثیار سیلویوس 
٩‏ -قَطعة پیشیانی 


هست ز مفز آن سرت ای " منگله 
همچو زوش " مانده تھی کش‌کله. 

رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
یکی صمصام اعدا کش عدوخواری چو اژدرها 
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا. 


دقیقی ( گنح بازیاته ص ۷۷). 
همه مغز مردم خورد شیر و گرگ 
جزاز دل نجوید پلنگ سترگ. فردوسی. 
به روزی دو کس بایدت کشت زود 


پس از مغز سرشان بباید درود. فردوسی. 
دوای تو جز مغز آدم چو یت 
بر این درد و درمان بباید گریست. فردوسی. 
کف یوز پرمفز آهوبره 
همه چنگ شاهین دل کو دره. 
عصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
از دل گردان برآر زهره په پیکان 
در سر مردم یکوپ مفز به کوپال. منوچهری. 
مغزشان در سر باشوبم که پیلند از صفت 
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا. 
خاقانی. 
که پوست پاره‌ای آمد هلا کدولت آن 
که مغز بی‌گهان را دهد به آژدرها. خاقانی, 
خورشید زرین‌دهره بین صحرای آ تش چهره بین 
در مغز افعی مهره بین چون دانة نار آمده. 
خاقانی. 
تا مفز مخالفائش بینی 
خرمن خرمن به کوه و کردر. 
؟ (از سندبادنامه). 
در سرش مغز زست پنداری 
مغز او را خری دگر خورده‌ست. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
ور چنین است مجد قزوینی 


مغز تنها نه مغز و سر خوردست. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
زو چو انتعداد شد کآن رهبر است 
هر غذایی کو خورد مغز خراست. مولوی. 
با مفز کله گفتم ای قوت دل من 
زین پرده‌ات به حیلت خواهم برون کشیدن 
مغز از سر ارادت گردن نهاد و گفتا 
از تو یکی اشاره از ما به سر دویدن. 
بسحاق اطعمه. 
و رجوع به مخ و ترکیب‌های سین کلمه شود. 
مدز الکترونیک "؛ نام نامناسبی است که به 
ادوات و دستگاههای الکترونیک که قادرند 
مقداری از اعمال دقیق. از قبیل محاسبه و 
حل مسانل ریاضی, راندن و هدایت وسائل 
نقلیه و ماشین و ابزارها و جز اینها را یدون 
دخالت مستقیم انسان به خوبی انجام دهند 
اطلاق کر ده‌اند. (از لاروس). 
مر خر خوردن؛ کنایه از عقل نداشتن و 
هرزه لاییدن و این از اهل زیان به تحقیق 
پوسته. (از اتندراج). بسار اپله و کانا بودن. 
(امشال و حکم ج۴ ص۱۷۱۹): 
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر 
ملک" گاوان را دهند ای بی‌خبر. 
عطار (از امتال و حکم ج ۴ ص ۱۷۱۹). 
خلق گویند مغز خر خوردست 
هرکه در احمقی تمام بود. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
مغز خر خوردیم ما تا چون شما 
پشه را داریم همراز هما. مولوی. 
مغز خر کسی را دادن؛ مغز خر به خورد وی 


دادن. عقل او را زایل کردن: 


شمارا مغر خر دادست ایام 


عطار (از امثال و حکم ج۴ ص ۱۷۱۹). 
مغز در سر نداشتن؛ مرادف مغز خر 
خوردن. (از انندراج). و رجوع به ترکیب مغز 
خر خوردن شود. 
مغز دیده بر مژگان دویدن؛ کنایه از گرية 
خونین کردن. (آنندراج): 
بگو تا خود چه در خاطر خلیده‌ست 
جه مغز دیده بر مزگان دوید هست. 
طالب آملی (از آتدراج). 
مفز سر؛ دماغ. (منتهی الارب). اسم فارسی 
دماغ است. (فهرست مخزن‌الادویه) (تحفة 
چواز وی کی خواستی مر مرا 
صوتیدی از کته بعر را 
روزکی چند باش تا بخورد 
خا ک.مغز سر خیال‌اندیش. 
سعدی ( گلستان). 
مغر شتر خوردن؛ مغز خر خوردن؛ 
هر کو به غذا مغز شتر خورده نباشد 


فردوسی. 


مر 
آلت ز بی شیشه زدودن تبر آرد (؟) 
اثر اخیکتی (از امثال و حکم). 
و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود. 
مغز شیر برآوردن؛ کنایه از ک‌مال قوت و 
غلبه. (انندراج)ء 
به روز معرکه ايمن مشو ز خصم ضعیف 
که مغز شر برآرد چو دل ز جان برداشت. 
نفدی. 
مفز کسی برآوردن؛ مغز از جمجمهُ وی 
بيرون آوردن. مغز او را متلاشی کردن. 
پرا کنده ساختن مغز وی. کنایه از کشتن و 


نابود کردن وی٠‏ 
چو دستت دهد مغز دشمن برار 
كەفرصت فروشوید از دل عبار. سعدی. 
باش تا دستش یندد روزگار 
پس به کام دوستان مغزش برآر. 
سعدی (گلتان). 

سمهز کله؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره. 
مغز درون جمجد گوسفند و غیره. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

فز گنجشک خوردن؛ کنایه از بس دراز 
گفتن.(از امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۱۹). 

مغز کوچک. رجوع به مخچه شود. 
|اسحل تفکر و تعقل. (از فهرست ولف). پایگاه 


استاس وادراک‌و حرکات ارادی" و 
فعالیتهای روانی است. (از لاروس): 

بگویش که من نامة نفز پا ک 

فرازاوریدستم از مغز پا ک. 


پوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


چو بشنید رستم ز بهمن سخن 


پرانديشه شد مغز مرد کهن. فردوسی. 
هر آن کس که گیتی به بد بپرد 
به مفز آندرش هیچ باشد خرد. فردوسی. 


مرااختر خفته بیدار گت 
به مغز اندر اندیشه یار گشت. فردوسی, 
ز بالا به ایوان نهادند روی 


١-در‏ لفت فرس اسدی ج اقسبال ص ۵۰۰: 


«هست از مغز سرت...0. 
۲ -در لفت فرس ایشا هروش» و مرحوم 
دهخدا در حاشية همین کاب این کلمه را زوش 
ضط داده و آن را ِبة پا کنا کرده معنی کرده و 
افزوده‌اند که امروز هم در کارخانه‌های بافندگی 
مازندران و غیره به همین معتی متداول است. و 
در آخر آرند: شاید مصراع اول بدین گونه بوده 
است: هت سرت از مغز ای منگله». 
.(فرانری) Cerveau Glecironique‏ - 3 
۴-ملک در این مصراع به معنی خلر و جلبان 
است. (امثال و حکم). 
قمت زیرین دو نیم‌کر؛ مغز جای دارد و با 
وا طه انسرژی موجب انقیاض و انپاط 
عضلات می‌گردد و عامل تعادل بدن است. و 
رجوع به معلی قل و مخ و مخچه شود. 


۰ 


مغر 
پراندیشه مغز و روان راهجوی. فردوسی 
به چشم, رنگ گل آید همی ز خا ک‌ساه 

به مفزء بوی مل آید همی ز اب روان. 


فرخی. 
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک 
خوش کند مفز تراگر نبود مشک سذاب. 
از سر بفکن خمار ازیرا 
پذیرد پند مغز مخمور. ناصرخسرو. 
جز نام ندانی از او ازیرا 
کت مغز پر است از بخار صهبا. ناصرخرو. 
فروغ خشم اتش غیرت در مغز وی پرا کند. 
( کلیله و دمنه). 
دهلهای گرگینه چرم از خروش 
درآررده مفز جهان رابه جوش. ‏ نظامی. 
مگو چندین که مفزم را برفتی 
کفایت‌کن تمام است آنچه گفتی. نظامی. 
به ترمی گفت کای مرد سخنگوی 
سخن در مغر تو چون آب در جوی. تظامی. 
مرد نه از چربی طینت نکوست 
نور تن از مغز بود نی ز پوست 
از گل چرب ارچه که باشد چراغ 
کی‌زید ار هست ز روغن فراغ. 

امیر خسرو. 


-مطلیی به مغز کی فرونرفتن؛ آن را 
نیاموختن. آن را پذیرفتن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 
مغز بردن؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر 
دادن باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از 
بی‌دماغ کردن. (آتدراج). در تدارل امروزه 
سر بردن» 
مقزت نمی‌برد سخن سرد بی‌اصول 
دردت نمی‌کند سر رویین چون جرس 
+سعدی. 
مرغ ایوان ز هول او بپرید 
مغز ما برد و حلق خود بدرید. 
سعدی ( گلتان, کلیات چ فروغی ص ۶۷). 
- |[در شاهد زیر ظام به معنی رنج بردن و 
زحمت کشیدن است: غالب گفتار سعدی 
طرب‌انگیز است و طی تآمیز و کوته‌نظران را 
بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز و 
دماغ! بیهوده بردن و دود چراغ بیقایده 
خوردن کار خردمندان نیت.(گلستان, 
کلیات چ فروغی ص ۲۰۷). 
-مغزپوشیده؛ همان پوشیده‌مفز است از عالم 
بسالابلند و بلندبالا. (آنندراج). تهی‌مفز. 
تیره‌رای. نادان؛ 
تو ای مفزپوشیدة سالخورد 
زگتاخی خروان بازگرد. 
نظامی (از آنندراج). 
-مفز تر کردن؛ کنایه از حرف زدن و سخن 
کردن باشد. (برهان) (ناظم الاطبام. سخن 


گفتن. (غیات) (فرهنگ رشیدی). مقابل مغز 
در سر کردن. (آنندراج). 
- ||مغز را جلا دادن. تردماغی پیدا کردن؛ 
به گفتار شه مغز را تر کنم 
به گفت کان مغز در سر کنم. 

تظامی (از آنندراج). 
مغز در سر کردن؛ کنایه از خاموش شدن و 
سکوت ورزیدن باشد. (برهان) (آنندراج). 
خاموش شدن. (فرهنگ رشیدی): 
به گفتار شه مغز را تر کنم 
به گفت کان مغز در سر کنم. 

نظامی (از فرهنگ رشیدی). 

-مقز رون کردن؛ کنایه از صحیح‌الفکر 
گردانیدن دماغ را. (آتتدراج): 
چان گوید این نم نف را 
که روشن کند خواندنش مغز را 

نظامی (از آنندرا اج). 
-مغز کی پوک بودن؛ سخت نادان بودن او. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
¬ مغز کی پوک شدن؛ سرش رفتن. از سر و 
صدا یا از پرحرفی کی متاذی شدن. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- |إقوة تفكر و تعقل او ضعیف شدن. 
-مفز کسی خراب یا معیوب بودن؛ دیوانه 
بودن. سفیه بودن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
ي خشک بودن؛ دیوانه بودن. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


|امجازا. خرد. عقل. شعور. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
که‌گر مغز بودیت با خال خویش 
نکردی چنین جنگ رادست پیش. 
فردوسی. 


تو دانی که کاووس رامغز یت 

به تیزی سخن گفتنش نفز نیست. ‏ فردوسی. 
هر آن کس که اندر سرش مغز نیت 

همه رای و گفتار او نفز نیست.  .‏ فردوسی. 
چه دانی تو این شاهنشهی 

که‌داری سر از مغز و دانش تهی. فردوسی. 
زافر سر تواز آن شد تھی 

که‌نه مغز بودت نه رای بهی فردوسی. 
|إمادة نرم جوف استخوانها. (ناظم الاطباء) 
آنچه که درون استخوان است. مخ عظم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

یرما تا مغز انتخوان کی کار کردن؛ تا 

اندرون وی سرایت کردن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). سخت آثر کردن سرما. نقوذ 
کردن‌سرما تا اعماق وجود او. 

-مثل مغز حرام؛ طعامی بی‌نمک. (از امثال و 
حکم ج ۲ ص ۱۴۸۹). و رجوع به ترکیب مغز 
حرام شود. 

-مقز استخوان؛ اسم فارسی مخ است. (تحفة 


مغز. ۲۱۲۲۵ 


حکیم مومن) (فهرست مخزن الادویه). کنایه 
از مغز قلم است. (انجمن آرا). مخ. (صنتهی 
الارب). نقی. (دهار). بافتی سرشار از چربی ۲ 
که در میان سوراخ استخوانهای بلند جای 
دارد و آن را مفز استخوان زرد گویند تا از مغز 
استخوان قرمز که در استخوانهای اسفنجی 
قرار دارد و سازنده کلبول خون است 
مشخص باشد. (از لاروس)؛ 
باری ما را غم تو هر شب 
همخوابة مغز استخوان است. 

انوری (از انجمن آرا). 
در تن خویش از برای قوت او 


مغزی از هر استخوانی می‌کنم. خاقانی. 
از خوردن زخم سفته جانش 


مفز است‌خوان (به فک اضافه)؛ مت 
داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان 
خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها: 

چو بریان شد از هم بکند و بخورد 
ر مغز استخوانش برآورد گرد. 
چو یازید دست گرامی په خوان 
از آن کاسه برداشت مغز استخوان. فردوسی. 
¬ مفز پشت؛ حرام‌مفز. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به ترکیب‌های مغز تیره و مغز حرام 
شود. 

- مغز تیره؛ رشته سفیدی است که در وط 


فردوسی. 


استخوانهای تیر؛ پشت قرار گرفته و آن را مفز 
حرام می‌گویند. نخاع. (فرهنگتان). و زجوع 
به ترکیپ بعد شود. 

مغز حر ی یر الوا حرام مغز 
انان وار شتر و جز آنها. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن رانخاع 
شوکی "و مغز تیرة پشت نیز نامند که شباحت 
مختصری به مغز است‌خوان دارد و قسمتی از 
سلله اعصاب مرکزی است که در مجرای 
ستون فقرات قرار گرفته و طول آن در انسان 
بالغ (مرد) ۴۵ و (زن) ۴۲ سانتیمتر است و 
ضخامت آن در حدود یک سانتیمتر | 
مغز حرام بطور منظم استوانه‌ای نیست, بلکه 
دوقىت برامده دوکی‌شکل است (برامدگی 
گردنی,برآمدگی کمری) و سپس باریک و 
مخروطی شکل می‌گردد که ان را مخروط 


| انتهایی می‌نامد و در دنبالة آن رشذ انتهایی 


قرار دارد. مغز حرام از بالا په مغز مربوط و 
متصل است و در امتداد بصل‌النخاع می‌باشد و 
در حدود سطح اققی است که از وسط یا کنار 


١‏ -نل: مغز دماغ. ( گلستان, کلیات سعدی ج 
مصفاص ۱۳۲). 

2 - Moelle ۰(فرانوی)‎ 

3 - Moelle 601۳1۵۲6 (فرانسوی)‎ 


۶ مغز. 


وبط مقطع عرضی مغز حرام مادة خا کستری 
مشاهده می‌شود که شه حرف «هماش 


بزرگ» است و نته عبارت دیگر مادة. 


خا کستری" از هر طرف به شکل هلالی است 
که به وسیل یک قسمت رابط مرکزی به 
یکدیگر مربوط می‌شوند. هر هلال در هر 
طرف دارای یک شاخ قدامی و یک شاخ 
خلفی است. شاخ قدامی یا حرکتی درشت 
است و به جلو و خارج متوجه می‌باشد و 
محیط آن غیرمنظم است و از ان رشته‌های 
اعصاب محرکه خارج می‌شود و سئولهای 
عصبی اعصاب محرکه در این قسمت واقعند 
و عمل آنها علاوه بر حرکت, تغذیه را نیز 
شامل می‌شود. شاخ طرفی معمولاً از 
هشتمین مهر؛ گردنی تا دومین مهر؛ کمری 
کشیده شده است و آن را شاخ حسی گویند, 
زیرا الباف حسی به این شاخ منتهی می‌شوند. 
در وسط مادة خا کتری مرکزی سوراخی 
است موسوم به مجرای آپاندیم ۰ اين مجرا در 
بالا به بطن چهارم مربوط است. بطوری که 
اشاره شد از شاخ قدامی ماد؛ خا کستری در 
تمام ارتفاع طول مغز حرام اياف عصبی 
خارج می‌شوند و هرچند رشته با هم 
پیوستگی یافته رشته‌های قدامی یبا حسرکتی 
ظاهر می‌سازند و ریشه‌های خلفی که از شاخ 
خلفی می‌آیند حسی می‌باشند. بطور کلی 
اعصاب مغز حرام اعصابی هستد که از 
راست و چپ مغز حرام جدا شده و پس از 
عبور از سوراخهای ارتباطی ستون فقرات په 
قمتهای مختلف بدن متوجه می‌شوند. این 
اعصاب مختلط‌اند. یعنی حرکتی و حسی هر 
دو می‌باشند و به علاوه رشته‌های اعصاب 
سماتیک نیز در آنها وجود دارد. اعصاب مغز 
حرام ۳۱ زوج اند که در تواحی مختلف ستون 
فقرات قمرار گرفته‌اند. هشت زوج عصب 
گردنی, دوازده زوج عصب پشتی, پنج زوج 
عصب کمری, پنج زوج عصب خاجی و یک 
زوج عصب دنبالچه‌ای. چون این اعصاب 
مختاط ستند. لذا دارای دو ریه می‌باشند: 
یکی خلفی که حی بوده و در سیر آن عقدۀ 
عصبی به اسم عقده شوکی وجود دارد. و 
دیگری ریشه‌ای یا بطنی که محرک می‌باشد. 
این دو ريشه به یکدیگر نزدیک شده در 
حدود سوراخ ارتباطی به هم متصل می‌شوند 
و عصب نخاعی مختلط را تشکیل می‌دهند و 
سپس به دو شاخه تقیم شده: یکی شاخه 
خلفی که نازک است و به عضلات و پوست 
ناحیٌ پشت ستون فقرات عصب میدهد. و 
دیگری شاخ قدامی که امتداد عصب را اداه 
میدهد و به عضلات و پوست قدامی بدن 
تقسیم می‌شود. به این شاخ قدامی رشتة 


عصبی متصل می‌گردد به نام شاخ ارتباطی 
سمپاتیک " که از نزدیکترین عقدۂ سپاتیک 
نارن مین د هر یک از اسان 
نخاعی پس از خروج از سوراخ ارتباطی 
مربوط, به دو شاخه تقسیم می‌شود: یکی 
شاخذ قدامی, و دیگر شاخ خلفی. و رجوع 
به کالښدشتاسی توصیفی کاب پنجم. قسمت 
اول و دوم شود. 
- مغز کلم؛ مغر استخوانهای مجوف دست و 
پای گوسقند و مانند آن. ماده چربنا ک که در 
درون استخوانهای بزرگ و لول دست و پای 
گوسفندو جز آن است. ماده چرب با رنگی 
سرخ كه مايل به ساهی است و یا با رنگی 
سفید در درون استخوانهای کاوا ک دست و 
پای گوسفند و گاو و شتر و جز آن. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). مغز استخوان: 
قصاب پر مشل تو کم مي‌باشد 
ساق تو به از مفز قلم می‌باشد 
از ناز بنه دو پای بر گردن من 
چون گردن و ران بر سر هم می‌باشد. 

باقر کاشی (از آنندراج). 
شب تا سحر ستاده به یک پا در اتجمن 
مغز قلم "*گداخته در استخوان شمع. 

باقر کاشی (از اتدراج). 
و رجوع به ترکیب مغز استخوان شود. 
- |[ریشه‌ها که در میان نی قلم نوشتن هست. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||ماده‌ای که در جوف پاره‌ای هته‌هاء مانند 
بادام و هت زردآلو و هلو وگیلاسو جز آن 
می‌باشد. (ناظم الاطیاء). انچه خوردنی باشد 
از میوه‌هایی» ماتند گردو و بادام و فندق و 
پسته و ته زردالو و مانند.ان. قىت 
م کول‌میوه که درون پوست الت مقابل 
پوست و قشر. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
آنجا که پتک باید خایسک یهدست ۰ 
گوزاست خواجه سنگین مغز آهنین سفال. 
منجیک (از بادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج 
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال, 


منجک (از یادداشت ایضا). 
تو با چرخ گردان مکن دوستی 
که‌که مغز یابی و گه پوستی, فردوسی. 
یگوی آن سخنها که سود اندر اوست 
سخن گفته مغز است و نا گفته پوست. 

فردوسی. 

بدو گفت لختی پثیر کهن 
ابا مغز بادام بریان یکن 
بیاورد بازارگان آنچه گفت 
تبد مغز بادامش اندر تهفت. فردوسی. 
بلی بی‌پوست ناپخته‌ست هر مغز 
ز علم ظاهر امد علم دین نغز. فرخی. 


محر 
ای به زفتی علم به گرد جهان 
برنگردم ز تو مگر به مری 
گرچه سختی چو تخکله, مفزت 
جمله بیرون کنم به چاره گری. 
لیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
خوش است جهان از ره چشیدن 
چون شکر و چون شیر و مغز بادام. 
ناصرخرو. 
پردل چو جوز هندی و مغزش همه خرد 
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام. 


خاقانی. 
در دان دل نماند مغز اوخ 

در خوشه عمر دانه بایستی. خاقانی. 
چنان می‌خورد زنگی خام را 

که‌زنگی خورد مغز بادام را. نظامی. 
همه چشمه ز جسم آن گل‌اندام 

گل‌بادام و درگل مقز بادام. تظامی. 
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام 


چو مغز پته شود آسمان زنگاری. 
کمال‌الدین اسماعیل (از امثال و حکم ج۳ 
ص ۱۴۷۹ 
آنکه چون پسته دیدش همه مغز 
پوست بر پوست بود همچو پیاز. 
سعدی ( گلستان). 

شریعت پوست و مخز آمد حقیقت 
میان این و آن باشد طریقت. 

شیخ محمود شبتری. 
تبه گردد سراسر مغز بادام 
گرش‌از پوست بخراشی گه خام. 

شیخ محمود شستری. 
ز جوزش قشر خشک افتاد در دست 
نیابد مغز هر کو پوست نشکست. 

شيخ محمود خبستری. 
بتکوب؛ ریچالی است که از مغز گوز و سیر و: 
ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی 
نخجوانیی). 
¬ مغز پخت؛ مغزپخته. که خوب پخته و درون 
ان خام نمانده بباشد: پلویی مغزیخت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


۲-۱ 
۲ مغز حرام هم اند تمام قسمتهای سل لا 
اعماب مرکزی از در ماده تشکیل شده است: 
یکی مرکزی موسوم به ماد؛ خا کستری که در 
وسط مجرای اپاندیم قرار دارد و دیگری 
محیطی که مادۀ سفید نامیده می‌شود و ماده 
خاکتری را احاطه می‌کند. 
(فرانری) 606۳0002۲6 Canal‏ - 3 
Rameau communicant‏ - 4 
(فرانسری) sympalhiqus‏ 
۵- جناب سراج‌المحققین می‌فزهایند که لفظ 
«قلم» با وجود اوردن امتخوان در این مصراع 
زاید محض است پس حشو باشد. (آنندراج). 


معر. 
- مغزپسته‌ای؛ سبزی روشن به رنگ مغز 
پسته. (یادداشت 
= امثال: 
دو مغز در یک پوست بودن؛ کنایه است از 
نهایت یگانه و متحد بودن. (از امثال و حکم 
ج۲ ص ۸۲۲ا: 
زن و مرد با هم چنان دوستند 
که‌گویی دو معزند ویک پوستند. 

سعدی (بوستان). 
|امادة لحمی و ما کول‌پاره‌ای میوه‌هاء مانند 
هندوانه و خربزه و جز آن. و نیز آن جزء 
ما کول‌از بعضی میوه‌ها که تخم در ان واقع 
شده مانند خیار. (ناظم الاطباء). 
مفز خیار؛ قسمتی سوای پوست و گوشت 
خیار. ان قمت که تخمه‌های خیار در أن 


به خط مرحوم دهخدا). 


باشد. (از بادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- مغز کاهو؛ قمت مرکزی و میانی کاهو با 
تست او قسمت 
درون آن که برگهای ترد و خرد دارد. 

1 باطن. (یادداشت 


دهخدا): 


ت به خط مرحوم 


بر خویشتن ملرز | گرچه ز بیم مرگ 
اتش به مغز صخرء صما دراوفتاد. 
عطار (از یادداشت 
]ماد اصلی هر چیزی و جوهر هر چیزی. 
(ناظم الاطباء): هرکه کل اشیاء نداند مغز و 
اجزاء نشناسد. (مسقامات حمیدی چ شمیم 
ص ۱۵۰). ||سجاف باریک در جامه و جز آن 
که امروز مفزی گویند. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا). الطب؛ مفز در مشک گرفتن. 
طبیب؛ مغز در ميان مشک گرفتن. 
(مجمل‌اللفه, یادداشت ایضاٌ, و رجوع به 
مفزی شود. |إمعنى. مفهوم. مدلول. ماحصل: 
توز پس مغز و معنی مثلی. . ناصرخسرو. 
پامفز؛ (در صفت سخن و گفتار) پرمفنی و 
عمیق. خلاف یاوه و گزافه و جز اینها؛ 
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت . ۰ .2 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


سخنهای بامغز و فرخ توشت. ‏ فردوسی. 
چو رفتی بر شه سخن نفزگوی 
به آهستگی گوی و بامفز گوی. ‏ اسدی. 
-مفز سخن؛ معنی آن, کنه سخن. ماحصل 
کلام‌و مفهوم آن: 
نشاط و طرب جوی و مستی مکن 
گزافه مپندار مغز سخن. فردوسی. 
الا ای خریدار مفز سخن 
دلت برگسل زین سرای کهن. 

فردوسی. 
e‏ مختصر و مفید و صریح آن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
امجازاً ی 


شاید ار مغز زکام‌آلود راعذری نهند 


کونسیم مشک مارا برتابد بیش از اين. 
خاقانی. 
هر دم هزار عطه مشکین زد از تری 
مغز جهان ز رایح عنبرسخاش. خاقانی. 
تکهت جام صوحی چون دم صبح از تری 
عطة مشکین ز مغر آسمان انگیخته. 
خاقانی. 
خویش را تأویل کن نه اخبار را 
مغز را بد گوی نه گلزار را. مولوی. 
مغز. [] (امص) دورسپوزی '. (از لفت فرس 
اسدی ج اقبال ص ۱۸۲). مغزيدن مصدر 
است. «مَْفَزه در شاهد ذیل مفرد نهی أست. 
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
گفت خی ا کنون و ساز ره بسیج 
رفت بایذت ای پسر منز تو هیچ. 
رودکی (از لفغت فرس ایضا. 
و رجوع به مفریدن شود. 
هغز. [ع) (اخ) قریة بزرگی است با باغهای 
بسیار از نواحی قومس و متمربان آن را به 
جهت داشتن درختان گردوی قراوان امالجوز 
نامند و میان آن و بسطام یک منزل است. (از 
معجم البلدان). قرية بزرگی است کثیرالبساتین 
که‌در میانة آن و بسطام یک مرحله راه است و 
از نواحی شهر قومی بوده که ا کنون ویران 
است و مستعربه آن را «امالجوز» خوانند. 
(انجمن آرا). و رجوع به تزهةالقلوب چ لیدن 
ص۱۷۴ شود. 
مغز. ٣‏ غزز ] (ع ص) گاو ماده که بار بر وی 
دشوار باشد. (متهی الارب). ماده گاوی که 
آبستنی بر وی دشوار باشد. (از ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). 
مخ زاد۵. [مْد /د] (ص مرکب. | مسرکب) 
فرزند مغ. بچ مغ. مغبچه* 
مغ و مغ‌زاده مود و دستور 
خدتش را تمام بسته میان. هاتف. 
و رجوع به مغ و مفیچه شود. 
مفواز.[] (ع ص) بسیارشير. (از اقرب 
الموارد): ناقة مغزار؛ ماده‌شتر پرشیر. (ناظم 
الاطباء). 
مغزاق. [۶](ع !) بسمعنی غزوة. (مسحیط 
المحیط). یک دفعه کخش و جنگ با دشمن 
دین. ج مغازی. (ناظم الاطباء).:مفرد مفازی, 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مغازی شود. 
مغزیالای. [] (نف مرکب) پالایندء مغز. 
تهی‌کنندة مقز. پریشان‌کنندة مفز. سلاحی که 
مغز سر را پرا کنده و متلاشی سازد: 
پولادة تیغ مغزپالای 
سرهای سران فکنده در پای. نظامی. 
مغز پرداخته. (ء بت /ت] اسف 
مرکب) بی‌مغز. تهی‌مغز. (از ناظم الاطباء). 
مغز پرده. م ب د /د] ((مرکب) پرده‌ای از 
دماغ که امالرقیق نیز گویند. (ناظم الاطباء), 


مغزریز. ۲۱۲۲۷ 


مغز تخمها. (م ز تْ] (تسرکیب اضافی. ! 


مرکب) اسم فارسی لبوب است. اقا حکیم 
مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). 
مقزجوش. [] (نف مرکب) به جوش 
آورنده مغز. شورانندة مغزه 

ساقی می مغزجوش درده 

جامی به صلای نوش درده. نظامی. 


مغزدار. [] (نف مرکب) مقابل بی‌مفزه 
چون بادام مغز دار. (آنندراج). هر جیزی که 
دارای مغز باشد و چیزی که پرمفز باشد. 
(ناظم الاطباء). دارای مغز. مغزاً کنده. پرمغز 
زاهق. (یادداشت ۰ 
حرف مغزدار؛ حرف معقول تهدار, 
(آندراچ). سخن پرمغز. سخن پرمعنی: 
سعي کن تا از تو ماند حرفهای مغزدار 
دیرتر پوسیده می‌گردد ز اعضا استخوان. 
شفیع اثر (از آتدراج). 
-درٌ مغزدار سخن؛ گوهر گرانیهای گفتار. 
سخن پرمعنی و عمیق* 
گهرز خویش تھی می‌شود حیاب‌صفت 
گهی که جلوه دهد در مفزدار سخن. 
محمد سعد اشرف (از اتندراج)۔ 
E‏ زبان مغزدار؛ کنایه از زبان چرب و فصیح. 
(آتدراج): 
در ان ساعت که از وصف لبت شیرین شود کامم 
بده یارب زبان مقزداری همچو بادامم. 
میرزا طاهر وحید (از آنندراج). 
- مردم مفزدار؛ مردم پرفکر مأل‌اندیش و 
مردم استوار. ضد بی‌مغز. (ناظم الاطباء). 
مغزر. (م ز](ع ص) قوم مغزر؛ صاحب 
شتران بار شیر و بسیار شتران. (منتهی 
الارب) (اتندراج). گروه صاحب شتران بسیار 
شر و گروه خداوند شتران بسیار. (ناظم 
الاطباء). قوم معزز لهم؛ گروهی که شیر و 
شرانشان بار شده باشد. (از اقرب 
الموارد). 
مغز روشن. (ءر /روش ](|مرکب) شعوط 
و نشوق و هر چیزی که به بنی کشند. (ناظم 
الاطیاء). 
مغزرة. [م ز ر)(ع ص) آنچه شیر اقزاید. 
ست برگش به برگ سپندان ماند. 
شرافرا و خوش ‌آیند گاو است. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغزرة. [م رَ ر ](ع ص) ناقة مغزرة؛ ماده‌شتر 
پرشیر. (ناظم الاطباء). 
مغزریز. [2] انسف مرکب) مغزپاش. 
پریشان‌کنند؛ مغز. متلاشی‌کننده مغزه 





۱-ظاهرا ب‌معنی به تأخیر آنداختن» چه 
سپوزکار در فرهنگها بمعنی کی که کار را به 
تأخیر اندازد آمده. (حاشية لغت فرس اسدی چ 
ابال ص ۱۸۳). 


۸ مفزک. 


فرق‌بر و سینه‌سوز و دیده‌دوز و مغزریز 
مھ 9 ۰ 
دربار و مشکای و زردچهر و سرخ‌رنگ. 


منوچهری. 
مغزکت. (عز](|مصفر) " مغز خرد. مغز لليف 
و دوست‌داشتنی 

مفزک بادام بودی با زنخدان سپید 


تا سیه کردی زنخدان را چو کجاره شدی. 
اورمزدی (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
و رجوع به مغز شود. 
مغزکاو. (۶] (نف مرکب) کاوندة مفز. 
شکافند مغز. پریشان‌کندة منز 
همی بازگیری به دام چکاو 
بینی کنون خنجر معزکاو. 
خدنگ از دل جنگیان کینه‌توز 
تبر مفزکاو و سنان سیه‌دوز. 
به سر بر زد خنجر مفزکاو 
برآهنجد از پشت ماهی و گاو. 
مغ زکودن. [م ک د] (مص مرکب) بیرون 
کردن مغز پسته و بادام و گردو و تخم کدو و 
هندوانه و امثال ان. از پوست باز کردن. 
چنانکه بادام و پته و فندق و تخم کدو و 


اسدی. 


مانند آن را: پسته‌ها را مغز کن. (از یادداشت 
په خط مرحوم دهخدا). 

مغزل. (م /۸ / ٤‏ 15 (ع [) دوک. ج» مغازل. 
(مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از متهی الارب) (از غیاث) (از 
آنندراج). آنچه بدان ريند. دکلان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

رل1 علض اران رن 
(متهی الارب) (آنندراج). سخن‌گویی با زنان. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغزل. (م ز] (ع ص) آهو بابچه. (مهذب 
الاسماء): ظبية مغزل؛ اهو مادة باغزال. 
(متهی الارب) (آنتدرا اج) (از ناظم الاطباء). 

مغزل. ا ز] (ع !) عمود نورج. ج. مفازل. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مغازل شود. 

مغزلیی. [م رّلیی /مزّلیی / مر لیی] (ع 
ص نسبی) دوک‌تراش. (مهذب الاسماء) 

مغزور. [۶) (ع ص) بيار باران رسیده و 
گویند مکان مفزور. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مدخل بعد شود. 

مغزورة. آم ] (ع ص) بار باران رسیده و 
گویند:ارض مغزورة, (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ارض مفزورة؛ زمين بيار باران 
رسیده. (متهی الارب). و دجوع به مدخل 
قبل شود. 

مغزول. (2](ع ص) رضته‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از متهى الارب). 

مغزی. [م زا] (ع !) غزو. (ناظم الاطیاء) 
(اقرب الموارد). قصد که به‌سوی دشمن بود به 


حرب. ج» مقازی. (مهذب الاسماء). غزو. ج» 
مغازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به غزو شود. |إموضع غزو. (از اقرب 
الموارد). جنگگاه. مدان جنگ. ج, مغازی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |ازسان 
غزو. (از اقرب الموارد). ||مراد و مقصود: 
مغزی‌الکلام؛ مراد سخن. یقال: عرفت مغزاه؛ 
ای مراده و مقصده. (از منتهی الارب). مقصود 
و مراد از سخن. (ناظم الاطیاما (از اقرب 
الموارد). ج» مغازی. (اقرب الموارد). مقصود. 
قصد. غرض. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): فاقبل عله ابوبکر فقال له یا هذاقد 
عرفت مغزا اک. (معج‌الادباء چ مارگلیوث 
ج۱ ص ۰۲۳۱ یادداشت ایضا), 

مغزی. [2] (ص نبی) منوب به مغز؛ 
سکتة مفزی. خونریزی مفزی. آسیب مغزی. 
ضریة مفزی. ||() در خیاطی, نواری باریک 
چون قیطانی که به درازی درز شلوار یا بة 
جامه دوزند مخالف رنگ شلوار يا جامه. 
حاشیة باریک بر کنار جامه از لونی دیگر. 
(یادداشت به خط مرحوم ده خدا). ||در 
کفاشی, چرمی که در ميان ليٌ دو پاره چرم 
گذاشته بدوزند. و رجوع به مفزی‌دوزی شود. 

|افمی از حلواست که بفایت سفید باشد. 
مغز پحه و بادام در آن آمیخته قرصها بندند. 
(غیات) (آنندراج). |ایکی از آلات آهنیی در. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مغزیدن. (مْد] (مسص) دورس‌پوزی. 
مولیدن. دفمالوقت. مماطله. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

گفت خیز | کنون و ساز ره بیچ 
رفت بایّدت ای پر ممفز تو هیچ. ۲ 

رودکی (از یادداشت ایضا). 

مغزی‌دوزی. [] (حامص مرکب) در 
خیاطی و کفاشی, دوختن مغزی. دوختن 

نوارهای باریک در محل اتصال دو قطعه 

پارچه یا چرم. این نوارها غالبا با اصل پارچه 

یا چرم همرنگ نیست و برای تزئین به کار 

می‌رود. و رجوع به مفزی شود. 

مغزین. (2] (ص نسبی) منسوب به مغز. 
(ناظم الاطاء). دارای مغز. مغزدار. 

-مغزین‌تر؛ پرمغزتر. مقزدارتر: 
اینک سر و گرز گران. می‌زن برای امتحان 
ور بشکند این امت‌خوان. از عقل و جان مفزبن ترم- 
مولوی (فرهنگ توادر لغات. کلیات شمس چ 
فروزانفر). ۱ 

|[نام نوعی از حلوا باشد. (برهان) (اتندراج). 

مغزینه. [م ن /جٍ] () به معنی دماغ باشد. 
(برهان). مغز كله و دماغ. (ناظم الاطباء). 
مرادف مغز. (أنتدراج). و رجوع به مغز شود. 

||( ص نسبی) منسوب به مغز و دارای مغز. 
(ناظم الاطباء). 


مغستان. 


مغزیة. (میَ] (ع ص) آن زن که شویش به 
غزو شده باشد. (مهذب الاسماء): امراة مغزية؛ 
زن که شوی او با دشمن جنگ کرده باشد. 
(منتهی الارب) (آندر اج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[ناقة منزیة؛ شتر ماده که 
مدت حمل او که یک ال است درگذشته 
باشد. (متهى الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). مادهشتری که از مدت حمل او که 
یک سال باشد یک ماه گذشته باشد و گویند از 
یک سال تجاوز کرده و هنوز نزائیده باشد. (از 
اقرب الموارد). ||اتان مغزیة؛ ماده‌خری که 
پس انداخته باشد بچه آوردن را. اناظم 
الا طباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مغس. (f‏ (ع مسص) نیزه زدن. اسنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نيزه زدن, 
لفتی است در معس. (از اقرب الموارد). 
إإبودن. (از منتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
چیزی را با دست سودن ولمس کردن و 
گوید: مفه الطبیب. (از اقرب الموارد). 
|اگسسته‌روده گسردیدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء), الشواء در بطن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لفتی است 
در مغص. (آقرب الموارد). و رجوع به مقص و 
مدخل بعد شود. ||مجامعت كردن با زن. (از 
ذیل اقرب الموارد). 
مغس. f1‏ (ع مص) گهروده گردیدن. 
لغتی است در مغص. (از مدتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به مفص و مدخل قبل 
شود. 
مغس. [غ](ع ص) گسستهروده. (ناظم 
الاطباء). 
مغستان. [م غ] (| مرکب) مجلسی که شاهان 
اشکانی با رأی اعضای آن تعن و اتتخاب 
می‌گردیدند. این مجلس خنود مرکب از 
اعضای دو مجلس دیگر بود: یکی مجلسی بة 
نام شورای خانوادگی که از افراد ذ کور 
خانواده سلطتی که به حد رشد رسیده بودند 
تشکیل می‌شد و دیگر مجلس شیوخ که 
مرکب از مردان پیر و مجرب و روحانیان 
بلندمرتيه قوم پارت بود".(از ایسران یاستان 
ج۲ ص ۰۲۲۳۴ ۲۶۴۸ و ۲۶۴۹). 


مغسقان. [م غ] ([ مرکب) نخاستان. (نناظم 


۱-از: مفز +ک» علامت تصغیر و تحبیب. 

۲- مان تصحفی ات که نویسندگان 
خارجی کرده‌اند. مفتان» مهستان بوده و این 
کلمه از مه آمده که به معنی بزرگ است» پس 
مفستان به معنی مجلس مغها نیست چانکه 
بعضی تصور کرده‌انده بل به معنی مجلس 
بزرگان است. بهترین دلیل این معنی آنکه این 
مجلس فقط از منها تشکیل نمی‌بافت بعکس 
اعضای غیرروحانی آن بیشتر بودند. (ایران 
باستان ج ۲ ص ۲۲۳۴). 


مفستان. مغص. ۲۱۲۲۹ 
الاطباء) (از فرهنگ جسانسون) (از | غل. (اقرپ الموارد): ثوب مفصول؛ جامهٌ | هوش بشده. از هوش رفته. بی‌خویشتن. 
اشتینگاس). شسته. (مهذب الاسماء)؛ بیخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
معستان. ۸1 غ](() موغتان. نام دیگر | ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد ینظرون الیک نظر المفشی عليه من الموت ". 
جزیر؛ هرمز. (ابن‌بطوطه. یادداشت به خط | که‌می‌نوییم و در حال می‌شود مقسول. (قران ۲۰/۴۷). از دست دوستان بر 
مخ سرا. م س ] (! مرکب) مغ‌کده. سرای |اسیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): کند.(منشات خاقانی چ محمد روشن 
اقامتگاه مغ شراب مفول؛ شراب مشلت. (بحر الجواهر. | ص۴۶). |إنا گهان‌گرفته‌شده. (ناظم الاطباء). 
مراز اریعین مفان چون نپرسي بادداعت ایضاا. الغفیس‌شده در آب. مغشی. (م غٌش شا] (ع ص) زردوزی‌شده. 
که چل صبح در مغ‌سرا می‌گریزم. خاقانی. گذارده‌شده در آب تا در آن نقود ذ کند؛ و آنجا (ناظم الاطباء). 
و رجوع به مغ و مفکده شود. |اکنایه از كرة که هیچ حاضر نباشد نان مفسول سود دارد و مقص. (2 /2غ]۲ (ع [) برتیش. (مهذب 
زمین. دنیا: این چنان باشد که نان اندر آب سرد شکنند و | الاسماء). دردی است مر شکم را و آن | کتردر 
خود عهد خسروان را جز عدل چیست حاصل یک ساعت بنهند و آن آب از وی بریزند و آب روده‌های باریک عارض شود. (سنتهی 
زین جیفه گاه‌جافی زین مغ‌سرای مفیر. تازه کنند و یک‌ساعت دیگر بنهند پس آب الارب) (اتدراج). درد شکم و پیچش شکم و 
خاقانی. | دیگر بساره بریزند از وی... (ذخسيرة ] پیچش ناف. (ناظم الاطباء. دردی که بر شکم 


و رجوع به معنی آخر مفکده شود. 
مخسن. ٣شس‏ شس ۲(ع ص) 
خرمای تر تپاه‌شده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء), رطب فاسد. غسیی. مفوس. 
(اقرب الموارد). 
مغسل. [م س /س] (ع !) جای مرده شستن. 
ج» مفاسل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مرده‌شوی‌خانه. 
(یادداشت به خط مرحوم دبخدا). ||مکان 
شمتشو. (از اقرب‌الموارد). 
مغسل. [م ش ] (ع ل( هرچه بدان چیزی 
شضوید. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). |[(ص) گشن 
بيار برجهنده که به گشنی او باردار نگردد 
ناقه, و کذا لرجل. (منتهی الارب) (از 
آنندراج). گشنی که گشنی بیار کند و باردار 
نگرداند. (ناظم الاطیاء). 
معسل. [م س] (ع ص) غسل‌دهنده. (غیات). 
معسل. (م س] (ع ص) غسل‌داده‌شده. 
(غیاث). 
مغسل. م نس س](ع صا داروها که 
بیماری سپید؛ چشم و ماتند آن را زایل کند. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا): صفت 
دارویی مفنسل. (ذخیرء خوارزمشاهی: 
یادداشت ایضا). 
مخسوس. (] (ع ص) خرمای تر تباه‌شده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (تناظم الاطباء). 
رطب فاسد. غشیس. (از اقرب الموارد), 
||یعیر مغسوس؛ شتر غساس‌زده. (منتهی 
الارب). شتر گرفتار بیماری غاس" (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
مغسوسة. [مّ سش] (ع ص) خسرماین که 
خرمایش رطب گردد و شیرین نشود. ||() 
گربه.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) 
مغسول.[2] (ع ص) شسته. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). شسته‌شده. 
غمل‌داده‌شده و پا ک‌شده. (از تاظم الاطباء). 


al + 


خوارزمشاهی. یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مخسم. [م ش] (ع ص) دلیسر. ج» مسفاشم. 
(مهذب الاسماء). خودرای دلیر که هرچه 
خواهد کند. (متهى الارب) (آنندر اج) (از 
ناظم الاطباء). مرد خودرای که از دلیری 
چیزی او را از آنچه اراده کند بنازندارد. (از 
اقرب الموارد). 
مغشوش. 16 (ع ص) ناسرة غیرخالص. 
(منتهی الارب) (انندراج). ناسره و قلب. 
غیرخالص و آميخته. (از ناظم الاطباء). 
غیرخالص و گویند: لبن منشوش؛ شیر آمیخته 
به اب غیرخالص. (از اقرب الموارد). هر چیز 
که غیرخالص باشد. (غیاث). غش‌دار. که در 
آن غش کرده‌اند. نبهره. باردار. پربار. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
کافور تو بالوس بد و مشک تو ناک 
بالوس تو کافور تو مفشوش بود. 
رودکی (از لفت فرس ادى ج اقبال 
ص ۲۵۲). 
زر مغشوش کم‌بهاست برنج 
زعفران مزور است زریر. . اصرخرو. 
بادیه بوته‌ست و ما چون زر مفشوشیم راست 
چون یالودیم از او خالص جو زر کان شویم. 
بسایی (دیوان چ مصفا ص ۲۷ ۲). 
||آم ی زش ‌کرده‌شده. ||خسیانت‌کرده‌شده. 
(غیاث). |امزور و خائن. (ناظم الاطباء). 
|[آشسفته. پبریشان. درهنم و برهم: افكار 
مفشوش. 
مغشوش طبیعت. (م ط ع] (ص مرکب) 
حیله‌باز, فرینده. (از ناظم الاطباء). 
مغشوشی. (] (حامص) مأخوذ از تازی, 
ناسرگی و قلبی و آمیختگی. (ناظم الاطباء). 
مقشوش بودن. و رجوع به مخشوش شود. 
مغشی. [م شیی ] (ع ص) سراسیمه و 
حیران. (تاظم الاطباء). 
- مغشی‌علیه؛ بیهوش. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المسوارد). ببهوش‌شده. از 


عارض شود و پیچیدگی روده‌ها. و اگر آن با 
احتباس مدفوع همراه باشد قولنج نامیده 
می‌شود. (از اقرب الموارد). پیچش شکم و 
پیچش ناف و درد کردن زوده. (غیاث). درد 
شکم و پیچیدگی روده‌ها بدون احتباس 
مدفوع چه احتباس مدفوع مخصوص بیماری 
قولنج است و سدیدی گوید: دردی است در 
روده‌های زبرین, ولی به حد قولنج نمی‌رسد. 
(از بحر الجواهر). پیچ. پیچش. دل‌پیچه. ‏ 
زورييچ. ر در شکم عارض شود از 
کش روده۵. (یادداشت 
دهخدا): 

گربه‌کرده چنگ خود اندر قفنص 

نام چنگش درد و سرسام و مفض, 

مولوی (مشنوی چ خاور ص ۲۰۱). 

ائ با مر غاز مره گر من 

ر کنار بام محبوس قفص. 

مولوی (مثتوی چ خاور ص ۱۶۲). 

و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. 
|(اص) عرب این کلمه را کنایه از تقیل دانند و 
گویند:فلان مغص؛ قلان ثقیل است. (از اقرب 
الموارد). 
مغص. (2 /2 ](ع مسص) به درد شکم 
گرفتار شدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی ` 
الارب) (از اقرب الموار ۲ 


ت به خط مرحوم 


ای اه شتران سپید 
گرامی‌نژاد. ج جممی انت که از لفظ خود مفرد 


۱-ضبط دوم از اقرب الموارد است. 

۲-ب یماریی است مر شتران را. (متهی 

الارب). 

۳ -می‌نگرند به سوی تو نگریستن ببهرش 

شدء از مرگ. (تفیر ابوالفترح چ الهی قمشه‌ای 

ج۹ ص۱۲۱ .. 

۴-مَفُّص تلفظ عامه است. (محهی الارب) 

(ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
las coliques‏ - 5 

(لکلرک» درترجمۀ مغص). 


۰ مفص. 
تدارد و گویند منصة واحد آن ات 
امسخاص. (از منتهی الارب). شتران سپید 
گرامی‌نژاد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتران 
برگزیده و گویند شتران و گوسفندان با رنگ 
سد خالص و واحد آن مَفْصَ است. (از اقرب 
الموارد). اقلان مغص من الصفص؛ چون 
کسی سنگین باشد می‌گویند. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). 
مغص. [ غ](ع ص) گرفتار درد شکم. 
(ناظم الاطباء). 
مغ صفت. [مٌ ص ف ](ص مسرکب) 
مغ‌مانند. همچون مغ. انکه صفت مغان دارد؛ 
از اختر و فلک چه به کف داری آی حکیم 
گرمغ‌صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان. 
خاقانی. 
و رجوع به مق شود _ 
مغصوب.[] (ع ص) انچه به ستم ستانده 
شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به سحم 
گرفته.به ستم ستده, غصب شده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مغض. [م] (ع مص) مقلوب مَضع. جويدن. 
(از دزی ج۲ ص ۶۰۴). و رجوع به مضغ شود. 
مغضب. (ٌ ض] (ع ص) به خشم آمده. 
غضبنا ک.(از تاظم الاطباء) (از متهی الارب) 


(از اقرب الموارد). خشمگین. خشما ک. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغضب. () ض] (ع ص) آنکسه به خشم 
می‌آورد. (ناظم الاطباء). به خشم آورنده. 
(آنندراج) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مغضبة. [ م ض ب ] (ع مص) خشم گرفتن. 
(تاج المصادر بیهقی) (مستتهی‌الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
السبوارد). |الامص) ضد رضا. (از اقرب 
الموارد). 
مغضر. (م ض] (ع ص) مرد سبارک‌فال یا 
مرد خوش‌عیش گشاده‌روزی. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغضف. [م ض ] (ع ص) شب تار. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|است و فروهشته از هر چیزی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
مغضفة. [مٌ ض ف ] (ع ص) نخلة مغضفة؛ 
خرمابن با بار که هنوز به صلاح نسرسیده. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرمابنی که 
شاخ و برگ آن بسیار و ثمر آن بد باشد و یا 
خرمابن بسیاربار. (از اقرب الموارد). 
مغصن. ٣ض‏ ض ](ع ص) آژنگ‌روی و 
ترنجيدهدست. (ناظم الاطباء) (از متهى 
الارب). و رجوع به تغضن شود. إإنان 
برشته کرده‌یا روغن۔ (از اقرب الموارد). 
مغضوب. (] (ع ص) خشم‌گرفته. (نهذب 


الاسماء). غضب‌کرده‌شنده و رانده‌شده. (ناظم 
الاطباء). آنکه دیگری بر او خشمنا ک شده. 
یه (یادداشت ت به خط 
مرحوم دهخدا). چون اسم مفعول لازم است. 
در عربی باید با حرف جر «علی» متعدی شود 
و مفضوب‌عله گفته شود لکن در فارسی 
بدون حرف جر هم استعمال می‌شود. 
(فرهنگ نظام). و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- فلان من المتضوب‌علیهم؛ یعتی فلان از 
بهود است. (از اقرب الموارد)ء صراط الذين 
أنعمت علهم غير المفضوب علیهم و لا 
الضالین '. (قرآن .)۷/١‏ 
<م‌تضوب علیه؛ خشم‌کرده‌شده بر او و 
ملعون و گرفتار سخط خداوندی. (ناظم 
الاطباء). مورد خشم واقع شده. (از اقرب 
الموارد): جریمت بر طالع مفضوب عليه توان 
نهاد نه بر طبیعت مرضيه ان صدر. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۲۱۰). 
معضور. [](ع ص) مرد مبارک یا فراخ 
زندگانی خوش‌عیش. گویند: بنو فلان 
مقضورون؛ یعنی بنو فلان در فراوانی و 
تیکویی هستند. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). مرد مبارک یا فراخ‌زندگانی. ج 
مفضورون. مغاضر. (از اقرب الموارد). 
مغضة. [م عض ض ] (ع إمص) کمی. (منتهی 
الارب). کمی و منقصت. ||ذلت. خواری. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقضی. [مْ] (ع ص) لل مفض؛ شب تاریک 
(لغة قلیلة). (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[فلان مفض لهذا الأمر؛ یعنی 
فلان نبت به این کار کراهت دارد. (از اقرب 
الموارد). 
مغط. [ع] (ع مص) کشیدن کمان و آنچه 
بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). سخت 
کشیدن کمان را. ||دراز کشیدن چیزی رایا 
کشیدن چیزی نرم همچون روده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقطش. م ط ] (ع ص) شب تاریک. 
(اتدرا اج( (ناظم الاطیاء) (از صنتهی الارب) 
از قرب ب الموارد). |إ(إخ) خداوند عالم که 
یک می‌گرداند. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مغطغطة. غ غ طك ص).قدر مفطفطة؛ 
دیگ جوشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
دیگ سخت جوشان. (از اقرب الموارد). 
معطل. (م ط ] (ع ص) ابر توبرتوی بار 
تاریک. (ناظم الاطیاء) (از مهی الارب). و 
رجوع به اغطال شود. 
مغطمطة. [م غ م ۱(ع ص) دیگ سخت 
جوشان. (از اقرب آلموارد) (از منتهی الارب). 
مغطی. (م خط طا] (ع ص) پوشیده‌شده و 


نهفه‌شده و په (ناظم الاطباء). 
فروپوشانیده. (از 
الموارد). و رجوع به تقطية شود. 
مغظغظة. (غغ ظ / ٤غغ‏ ظ)(ع ص) 
فیگ تخت وان (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). قذر مفظفظة؛ دیگ 
سخت جوشان. (از اقرب الموارد. 
مغقار. 1م[ (ع لا معن درخت. (مهذب 
الاسماع), نوعی از رمث و سلم و طلح و جز 
آن ن یا شلم‌مانندی است شیرین که از گیاه یز و 
عشر و رمث برآید. یغفر یا شُففر. مُففور. 
مغفر. ج مفافیر. (منتهی الارب). شلم‌مانندی 
شیرین و گنده بوی که از درخت عشر و رمث 
ورجزآن برمی‌آید و آن را می‌خورند. ج» 
سغافیر. (ناظم الاطیاء). سکرالعشر. (از 
فهرست مخزن الادویه). 
معفر. 1۰ فا (ع4 خود. (دهار) (صحاح 
الفرس). خود که بر سر هند. (مهذب الاسماء). 
خود آهنی که صغ اسم آل است. از غفر که 
به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). 
خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی 
که‌روز جنگ پوشند. مغفرة. و با لفط بر سر 
شک تن و بر فرق دوختن مستعمل. 
(اتدراج). از سلاحهاست و ان ماد خود 
ترات ادا ر ا 
پشت گردن و دوگوش شخص راگیرد 
7 
معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج۲ 
ص ۱۳۵): 
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل 
نه سر پایانش بایستی نه مففر. 
دقیقی (از گنج بازیافته ص ۷۲). 
مر این رزمگه بزمگاه من است 
گرانعایه مقفر کلاه من است. 


منتهی الارب) (از اقرب 


فردوسی. 
چو بعکست تزه برآشفت شاه 
بزد گرز بر مغفر کینه خواه. فردوسی. 
ز خفتان شایسته بد بترش 
به بالین نهاد آن کیی مغفرش. ‏ فردوسی. 
از آن مرز کس را به مردم نداشت 
زناهید منفر همی برفراشت. .. . فردوسی. 
روز نېرد تو نکند دشمن تو را 
باناوک تو مففر؟ پولاد مفقری. ‏ فرخی. 
فکندم کلاه گلین از سرش 
چنان کز سر غازیی مغفری. منوچهری. 
گرزاو مففر چون سنگ صلایه شکند 
۱-راه آن کها که منت نهادی بر ایشان نه آن 


کهاکه خشم گرقه‌ای -بعنی جهودان -بر 
ایشان» ونه گمشدگان از راه یعنی ترسایان. 
ص ۱۰). 

۲-بمعنی بعد نیز تواند بود. 


معفر. 


۰ 


مقفرة. ۲۱۲۳۱ 


1 درافکند در جنگ. (متهی‌الارب) (آنندراج) 


در سرش تم چو ایک که خایه شکند. 

منوچهری (دیسوان چ دبسیرسیاقی جا | (از ناظم الاطاء): 

ص ۱۵۵). چو تنها بدیدش زن چاره‌جو 

مگر قومی که از اهل و خویش او" که با وی | از آن مغفر تیره بگشاد رو. فردوسی. 


بات خواستند کرد در جوشن و زره و مففر و 
سلاح غرق بودند. اتاریخ بسهقی چ فیاض 


ص ۱۹۰). 
در حرب این زمانة دیوانه 
از صبر ساز تیغ وز دین مققر ". 
اضر ترو 
فایده زین جوشن و مغفر "ترا 
نیست مگر خواب و خور ایدری. 
ناصرخرو. 
سوارانی سراندازان و تازان 
همه با جوشن سیمین و مففر. ناصرخ رو. 
چه باید منفر از آهن مر آن را 
که یزدان داده باشد مغفر از فر. ازرقی. 
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان 
از مشتریش طاس است از اقاب مففر. 
خاقانی. 


عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید 
باران تیغ و ایر کف و برق مغفرش. خاقانی. 
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد 
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم. خاقانی: 
بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند 
روی کژ دیدند چون اينه مغفر ساختند. 
خاقانی. 
همان دم که دیدیم گرد سپاء 
زره جامه کردیم و متفر کلاه. (پوستان). 
|[زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفرة. ج. 
مفاقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی 
کرانه‌های آوبزان خود باشد و گویند 
حلقه‌هایی است که در پایین خود قراي‌دهند. 
چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت 


کند.(از اقرب الموارد): ِ 
بدین تیغ هندی ببرم سرت 

ید به تو جوشن و مغفرت. ‏ فردوبلی. 
کفن‌شد کون مغفر و جوشنش 
زخاک‌افر وگور پیراهنش. . فردوسی: 
پر از زخم شمشیر گشته تتش ` 
بریده بر و مغفر و جوشنش. فردوسی!. 
بجای قبای درع بستی و جوشن 
بجای کله خود جتی و مغفر. فرخی. 
همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. 
(تاریخ بیتان). 
آن یکی وهمی چو بادی می‌پرد 
وآن یکی چون تیغ مغفر *می‌درد. ‏ مولوی. 
شنیده‌ای تو بسی قصه سلحشوران 
به حرپ دیده دلیران نه جبه و مغفر ۷. 

نظام قاری (دیوان اله ص ۱۶). 


اازره پاره‌ای که مرد با سلح بر روی 


|ایتفار. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). و رجوع به مففار شود. 
مغفر. (م ف ] (ع !) مففار. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اتدراج) (اقرب الصوارد), و 
رجوع به مففار شود. 
- امتال: 
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر؛ یعنی گوارا باد بر 
تو آنچه به دست آورده‌ای و آن مغفر نیست. و 
این مثل را در تقطیل چیزی زنند و برای کی 
گفته می‌شود که خير بسیاری به او رسیده 
باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
مغقر. [ م ف ] (ع ص) بز کوهی با بچه. (مهذب 
الاسماء). بز کوهی ماده با بچه. مغفرة. (منتهی 
الارب) (از تاظم الاطباء). و رجوع به مُعْفِرَةَ 
شود, 
مغفرات. مب | (ع ص ل) ج مُفرة. (متهی 
الارب) (اندراج) (تاظم الاطباء). رجوع به 
مغقرة شود. 
مغفرت. [م ف ر](ع ٍمص) آمرزش و عفو و 
بخشش گاهان. (ناظم الاطباء). بخشایش 
سینات کسی. آصرزش گناهان. غفران. 
(یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا). صففرةء 
چون جهاد که برای مال کرده شود... عز 
مغفرت می‌توان یافت. ( کلیله و دمنه). 
از نیم مغقرت کآبی و خا کی یافته 
انش را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند. 
خاقاني. 
عافیت خواهم این سری نه یار 
مغفرت خواهم آن سری نه بهشت شت. خاقانی. 
مکارم اخلاق و محاسن شیم ذات شریف او 
اثر این هَفوات را به ذیل مغفرت پوشیده 
گرداند.(اوصاف الاشراف). 
پرده از روی لطف گو بردار 
کاشقیارا امد مغفرت است. سعدی. 
و رجوع به مقفرة شود. 
مففرت خواستن؛ طلب بخشایش کردن. 
آمرزش طلبیدن . (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). برای خود یا دیگری از درگاه خدا 
درخواست بخایش گناهان کردن. 
-مغفرت طلبیدن. رجوع به ترکیب قبل شود. 
مغفرت پناه. [م ف رپ ] (ص مسرکب) 
آمرزیده و.مرده‌ای. که گناهان وی آمرزیده و 
بخشیده شده باشد. (ناظم الاطاء). آنکه در 
پناه بخخایش خدا قرار گرفته باشد؛ 
صاحبقران مففرت‌پتاه در فیروزکوه و حدود 
رستمدار حکومت می‌نمود. (حبیب‌السیر چ 
قدیم تهران ج۲ ص ۱۷۹). 


مغغرت‌ماآب. 9 ف ر رم (ص مرکب) 
مغفرت‌پناه. بخشوده. آمرزیده. آمرزش‌یافه. 
مغفورة ذیع و تربیت این جنس از 
مغفرت ماب میرزا آقاخان صدر اعظم نوری 
شد... (الماآثر والآثار ص ۱۱۵). 
مغفرشکاف. [م ت ش ] (نسف مرکب) از 
صفات تيغ و خنجر و ماد آن است. (از 
مجموعه مترادفات ص ۱۰۳). شکافندء مففر. 
که‌کلاه خود را شکاند؛ 
ملک‌ده, لشکرشکن, خنجرکش و مففرشکاف 
گنح‌نه,باره‌فکن, شمشیرزن, بختآزمای. 
منوچهری (دیوان چ دبرساقی a‏ 
ص٣‏ ۰" 
که کشورگشایان مففرشکاف 
نهان صلح کردند و پیدا مصاف. 
سعدی (بوستان). 
مغف رکوب. (م ف ] (نف مرکب) کوبند؛ مغفر 
که خود را درهم کوبد. که خود آهنین را کوفته 
و متلاشی بازد: 
چو همت است چه حاجت به گرز مففرکوب 
چو دولت است چه حاجت به تیر جوشن‌خای, 
سعدی. 
مغفرة. (م ف ر] (ع مسص) آمسرزیدن.: 
(المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القران) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). جرجانی آرد: مغفرة آن است که 
شثخص قادر, کار زشت زیردست خود را 
پوشاند و اگربنده عیب مولای خود را از 
خوف عتاب وی بپوشاند عمل أن بنده را 
مغفرت نگویند. (تسعریفات): اوللک یدعون 
الى النار و اله یدعوا الى الجنة و المقفرة بافته: 
(قرآن ۲۲۱/۲). اولك الذین اشتروا الضلالة 
بالهدی و العذاب بالمففرة فما اصبرهم على 
اثار. (قرآن ۱۷۵/۲). قول معروف و مغفرة 
خير من صدقة مها اذی و اله غنی حلیم: 
(قران ۲۶۳/۲). 
مخفرة. [م ف ر ] (ع ص) بز کوهی ماده بابچه: 
ج. مغفرات. (منتهی الارب) (آن‌دراج) (از 
ناظم الاطیاء). ماده‌یز کوهی بابچه. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مُففر شود. 
مغقرة. [م ف ر) (ع!) زره خود که زیر کلاه 
پوشند. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء). مفقر. 
ج» مفافر. (اقرپ الموارد). و رجوع به مستفر 


شود. 


۱-عبداشین زییر. 

۲-بمعی بعد نیز توآند بود. 
۳-بمعتی بعد نیز تواند بود. 
۴-یمعنی بعد نیز تواند بود. " 
۵-یمعنی بعد نیز تزاند بود. 
۶-یمعنی اول نیز تواند برد. 
۷-بمعتی اول نیز تواند بود. 
۸-برنج صدری. 


۲ مغفری. 


مغفری. [م ] (حامص) مففر بودن. 
خاصیت مففر داشتن: 

روز نبرد تو نکند دشمن تو را 

با ناوک تو مغقر پولاد مغفری. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۳۸۴). 

و رجوع به مقفر شود. 

مغفقق. [م ف ] (ع !) جای بازگشت. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مغفل. (م غّف فتَ] (ع ص) نادان و کندذهن. 
(متهی الارب) (آنندراج). آنکه زیرک نباشد. 
(از اقرب الموارد). گول. غافل. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): چنانکه آن ژیرک 
شریک مففل کرد و سود نداشت. ( کلیله و 
دنه چ مینوی ص ۱۱۷). سففل را به سیم 
حاجت اقاد. ( کلیله و دمنه). زیرک دست به 
گریبان مقفل زد. ( کلیله و دمته), 

بس مففل در این خریطةٌ خشک 


این پنج روزه مهلت ایام ادمی 
ازار مردمان نکند جز مغفلی. سعدی. 
چند داری نگاه جامه ز گل 
دل نگه دار ای مففل دل. جامی. 
آفرینی که آن مغفل کرد 
روز عش مرا مبدل کرد. جامی. 
مغفل. [مْ ف ] (ع ص) اغفالكننده. 
بیخب رکنده؛ 
حرص صیادی ز صیدی مغفل است 
می‌کند او دلبری او بیدل است. 

مولوی (متنوی چ رمضانی ص ۲۹۱). 


مغفل. [م ف ] (ع () موی زیر لب و گردا گرد 
آن. (بحر الجواهر, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مغفلة شود. 

مغفله. (م ف ل /م ف ]۲ (ع 0 موی پارۀ 
پایین لب زیرین یا هر دو کرانه‌اش. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (انندراج). موی 


پار؛ پاین لب زیرین و موهای كرانة لب . 


زیرین. (ناظم الاطباء) و رجوع به مدخل قبل 
شود. 

مغفور. ۱ 2 ص) آمسرزیدەشده. گناه 
پوشیده شده. (آنندراج), آمرزیده‌شده. (ناظم 
الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. 
بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 


خود نکردم گنه وگر کردم ۱ 
هست اندر کرم گنه مفقور. مسعودسئد, 
مجلس او بهشت شد که در او 
گنه بندگانش مغفور است. معودسعد. 


پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد 
پیش عقو او گنه معفو و مغفور آمده‌ست. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۷۰. 


. عدلت ستم مقهور و مخذول 


بر حلمت گنه معفو و مفقور. ۱ 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ایضا ص ۱۸۳). 
ساعیان قتل آن شاهزادة مففور و قاتلان او هر 
یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم‌آرا). 
مغفور شدن؛ بخشیده شدن. آمرزیده شدن. 
مورد عفو واقع شدن: 
جز به پرهیز و زهد و استففار 
کار ناغوب کې خود فور اتف ری 
مغفور. ]٤(‏ (ع !)به معنی مففار است. ج. 
مفافیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
رجوع به مغفار شود. 
مخقوراء . [] (ع ص) زمین مفافرنا ک. 
(منتهیالارب) (انندراج). زمینی که در آن 
مسغافیر ب‌اشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). و رجوع به مفافر و مغافیر و مغفار 
شود. 
مغقیر. [م] (ع !) مففار. ج» مغافير. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مقفار شود. 
م غکب. امک ] () در منطق رمز است از 
«موجبه صغری و کلیت کبری». (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ 
مغ‌کب اول خین‌کب ثانی و مغ‌کاین سوم 
در چهارم مین‌کغ یا خین‌کاین شرط دان. 
رجوع به حاشیذ ملا عبداله شود. 
معکده. [مْک د /د](۱مرکب) خانة 
آتش‌پرستان را گفته‌اند. (بر‌هان). مکان 
آتش‌پرستان. (آنندراج). آتشکده. (ناظم 
الاطیاء)؛ 
در مفکده گر دفتر مدح تو بخواند 
بیزار شود هیربد از زند و ز پازند. 
امرمعزی (از آنندراج). 
مفکده دید که من ردشد؛ کعبه شدم 
کردلابه که ز من مگذر و مگذار مرا. 
خافانی. 
||میخانه و شرابخانه را گویند. (برهان). 
ميكده. (ناظم الاطباء). |إدر بيت زير ظاهراً 
کنایه از دنیاست: 
اندر این مفکده چو ابله و مست 
پای بازی گرفته‌ای بر دست. 
سنائی (حديقة الحقيقة ص ۳۶۲). 
و رجوع به معنی دوم مغ سرا شود. 
مغلی. [] () به معنی خواب و استراحت 
باشد. (برهان) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
رجوع به مفلگاه شود. 
مغل. [2) (ع مص) کی را بد گفتن نزدیک 
کی.(تاج المصادر بيهقى). مغالة. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنتدراج) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مغالة شود. 
مغل. [م /2ع] (ع[) شیر که زن آبستن بچه را 
دهد. (مستتهی الارب) (آنسندراج) (ناظم 
الاطباء). شیری که زن فرزند خود را دهد در 
حالی که حامله است. (از اقرب الموارد). 


4 


مغل. (م غْ](ع مص) دردگین گردیدن شکم 
ستور از خوردن گیاه با خاک". (از منتهی 
الارب) (از آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از محيط المحیط). ||شیر دادن 
زن بچه را با بارداری. ||تباه شدن چشم کسی. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||(ل) چرک که در گوشة چشم گرد 
آید. (از اقرب الموارد). 

مغل. [م غلل] (ع ص) جایی که غلة فراوان 
حساصل آرد. (ناظم الاطباه). بسرومند. 
غله‌دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 


مغلاج. 


تا این غایت قریب به صدهزار دینار املا ک 
نفس و اسباب متقوم از دیه‌های معظم و 
مزارع مغل و باغهای پرنعست... به مدعیان آن 
بازفرمود. (المعجم ص ۱۲). |إرجل مفل؛ مرد 
خائن. (منتهی الارب). مرد خائن و خیانتکار. 
(ناظم الاطباء). 
مغل. (م غلل] (ع ص»!) تشنه. ||هر آنچه از 
ریع زمين و یا اجرت ان به دست ایسد. چ» 
مغلات. (از اقرب الموارد). 
مغل. م (اخ) مردم مغلستان و مردم تاتار 
و ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء). مغول. تاتار. 
تتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
همچو آن قوم مغل بر آسمان 
تیر می‌آنداز بهر نزع جان. مولوی. 
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان 
وگر جنگ مقل باشد نگردانی ز محرابم. 
سعدی. 
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است 
کاین‌بار مصاف شر و جنگ مغل است. 
سعدی. 
و رجوع به مغول شود. 
مغلاء . i"‏ (ع !) تیر که بدان دوراندازی و 
بلندافکنی آموزند. (منتهی‌الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغلاات. مغ لا] (ع اج شغل. (اقرب 
السوارد). به معنی مستغلات است. (از 
المنجد). و رجوع به مغل و مستغللات شود. 
مغلاج. () () گوی که جوزبازان در آن 
جوز اندازند و این کلمه مركب است از مغ که 
به معنی گو است و از لاج و لاغ که به معنی 
بازی است. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). 
گوی‌را گویند که به جهت گردکان بازی کنند و 
وجه تمي این گودال بازی است چه مغ به 
معتی گودال و لاج به معنی پازی بساشد و به 


۱-ضبط دوم از اقرب الموارد است. 

۲ -به این معنی در اقرب السوارد و محیط 
المحيط به فتح اول و سکون دوم یعتی َفُل 
ضط شده است. 

۳- در اقرب الصوارد به الف مقصوره بعنی 
مغلی ضبط شده است. 


مغلاط. 


کراول هم گفته‌اند. (برهان), گوی که کودکان 
در آن گردوبازی کند. (ناظم الاطباء)؛ 

هر مرادی که داری اندر دل 

به تو آید چو جوز در مغلاج. 

سوزنی (از فرهنگ رشیدی). 

و رجوع به مفلاغ شود. 
مغلاط. [م) (ع ص) بسیار غلط گوی و 
غلط کن. (منتهی الارب) (آنندراج). بيار 
غلط گوی و کثیرالفلط. (ناظم الاطباء), 
بسیارغلط. (از اقرب الموارد). 
مغلاغ. (6J‏ () بر وزن و معنی مقلاج است 
که گودال جوزبازی باشد. (برهان) (از 
آندراج). گو گردوبازی که کودکان در آن 
گردوبازی کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مفلاج شود. 
مغلاق. [e1‏ (ع ) کلیددان که به کلید گشایند. 
(مهذب الاسماء). كليدان. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). قفل و قلاب که بدان در را ہندند. 
(غیاث). کلیددان و هر چیز که بدان در را 
محکم کند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان در را 
بندند و به‌وسیله کلید گشایند. ج. مفالیق. (از 
اقرب الموارد). 
مغلا کک. (م|(ص) مفلس. حقیر و فرومایه. 
(از آندراج). تهیدست. حقیر و درویش‌حال. 
(از فرهنگ اوبهی). گدا. تهیدست. بیچاره. 
فرومایه و نکیتی. درویش. ||فقیر دیندار و 
متدین. (از ناظم الاطباء). 
مغلان. [) ([) دوست. مقل. (زس‌خشری» 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مقل شود. 
مغلاق. [م] (ع ص, !) تیر پرتاب. (مهذب 
الاسماء). تير سبك. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). یری که آن را بلند 
و به قاصله دور توان انداخت. ج مغالی. (از 
اقرب الموارد). ||ناقة مغلاة؛ شتر ماد شتاب 
(منتهی الارب) (آنندراج). ناقة مغلاء‌الوهق؛ 
ماده‌شتری که چون با شتران دیگر همراه شود 
شتابی کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغلب. مغ ل]' (ع ص) مفلوب. (سنتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). به كرات 
مقلوب‌شده. (از اقرب الموارد). ]|شاعر مجید 
که حکم چیرگی بر اقران. وی را باشد. از 
لفات اضداد است. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
شاعری که حکم چیرگی بر اقران, وی را 
باشد. (ناظم الاطباء). |[آنکه از راه غلبه 
کم به نع 


است. (از اقرب الموارد). غالب. چيره: هرآینه 


او صادر شود. از لفات اضداد 


ملکدار محجب و شهریار مغلب و فقیر 
مستضعف... در بر أو یکسان... (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۴۵۷). 

مغلب. ( [] (ع مص) چیره شدن. مغلبة. 
غلية. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغلب. [ عل ل ] (إخ) بحرالمقلب؛ بحرالهند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغلية. [م ل بِ ] (ع مص) چیره شدن. مَفلّب. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغلج. [م [] (ع ص) اسب هموار و یکسان 
رونده. ||اخر سخت راننده ماد خود را. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). 
مغلچین. ( غ] (ص) سیاه‌چشم جمیل و 
خوشگل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). " 
مغلس. ملا ص) در تاریکی آخر شب 
درآینده. ج» مغلون. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اغلاس شود. 
مغلستان. الخ خ) مملکت وسیعی در 
آسیای مرکزی و قسسی از ا ن بیابان 
غیرمکون است و اهالی آن را مغل نامند. (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به مغل و مفول و 
مقولستان شود. 
مغلصمات. [مْع ص )(ع ص.!) ج مُعلصَمَة 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): هن 
مفلصمات؛ یعنی بسته گردن‌اند. (اصنتهی 
الارب). ورجوع به مفلصمة شود. 
مغلصمه. (مْ غ ض ) (ع ص) زن 
بسته گردن. ج . مغلصمات. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ماد قبل شود. 
مغلطای‌بن قلیج. (م ل ي ج ق ل (خ) 
ابن عبداله. ملقب به علاءالدین (۷۶۲-۶۸۶ 
ه.ق.).مورخ و از حافظان حدیث و عالم به 
اناب بود. وی ستعرب ترک‌نژاد و از مردم 
مصر بود. تصنیفات او پیش از صد مجلد و از 
آن جمله است: (شرح الب‌خاری» در بت 
مجلد. «شرح سنن این‌ماجه». «ذیل على 
التهذیب» و «جمع اوهام التهذیب» و کتب 
دیگر. (از اعلام زرکلی ج ۳ ص ۱۰۶۰). و 
رجوع به معجم الم طبوعات ج۲ ص۱۷۶۸ 
شود. 
مغلطة. م ل ط ] (ع !) به معنی غلوطة است. 
(منتهی الارپ). غلوطد. ج. مفالط. (اقرب 
الموارد). سخن غلط و کلامی که بدان در غلط 
اندازند. (ناظم الاطاء). اغلوطة. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد و 
غلوطة و اغلوطة شود. 
مغلطه. زم ل ط /ط] (از ع؛ [) کلامی که 
مردمان بدان در غلط و اشتاه افتد. (از ناظم 
الاطاء). مغلطة: 
رقم مقلطه بر دفتر دانش نکشیم 
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکتیم. حافظ. 
-به مقلطه افتادن؛ به شک و شبهه افتادن و به 


مغلظ. ۲۱۳۳۳ 


راء غلط افادن. (ناظم الاطباء). 
-مغلطه زدن؛ مغلطه کردن: 
باریک شد اینجا سخن؛ دم می‌نگنجد در دهن 
من معلطه خواهم زدن, اینجا روا باشد دغا. 
مولوی (از آنندراج). 
و رجوع به ترکیب بعد شود. 
مغلطه کردن؛ در اشتباء انداختن. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود. 
||فارسیان به معنی دغا و قریب و با لفظ زدن 
و دادن و بستن و خوردن استعمال نمایند. 
(آنندراج). 
-مقلطه خوردن؛ فریب خوردن: 
نخوری مفلط مهر که کرده‌ست قبول 
اسمان ادمیان را به حوادث‌زایی. 
درویش واله هروی (از آنتدراج), 
--مفلطه دادن؛ فریب دادن 
اینکه سودم قدم بی‌طمعی در ره او 
صورت فقر پرستیش مرا مغلطه داد. 
درویش واله هروی (از آنندراج). 
|اجایی که مردم در آن به اشتباه و غلطی 
افند. (غیاث) (از اتدراج). جایی که کی را 
به شک و شیهه می‌اندازد. (ناظم الاطیاء). 
مغلظ. عل ل (ع ص) شدید و گسران. 
(ناظم الاطباء). سخت. گران؛ يمين مغلظ؛ 
سوگند گران. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): سن وکل در محتشمی‌ام و اجری و 
مشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند 
مئلظ داده‌اند. آناریخ بیهقی ج فیاض 
ص ۲۱۷). به ایمان مفلظ سوگند یاد کرد که 
تای موی تو بلکه تاری از جام تو به همة 
خراج عراق نفروشم. (ترجمة تاریخ یمینی ج 
۱تهران ص 4۷). و نرجمة تاریخ یمینی که | گر 
به یمین مفلظ مترجم آن را صاحب یسار مایا 
سخوری گویند حستلی لازم نشود. 
(مرزبان‌نامه ج ۱۳۱۷ ص ۴). و رجوع به 
مفلظة شود. 
- به مخلظ .سوگند خوردن؛ به‌شدت سوگد 
خوردن. سوگند شدید و گران خوردن. قم 
مؤکد یاد کردن: به‌مفلظ سوگند خورم که 
هرچه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آن 
را اسضاء نکند. (تاریخ بسهقی ج اديب 


1 
|ادرشت. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مغلظ. [JÈ]‏ (ع ص) هر آنچه درشت و 





طب) ضد ملطف و آن دارویی است که قرار 
می‌دهد قوام رطوبت را غلیظ‌تر از معتدل یا 
غلیظ تر از آنسچه بوده است. (از کشاف 


۱ - در ناظم‌الاطباء مُعْلب ضبط شده و ظاهراً 
غلط جاپی است. 


۴ مغلظف. 


اصطلاحات الفتون). ضد ملطف و آن دوايى 
است که از شان أو این است که قوام رطوبت 
را غلیظ تر و ستبرتر می‌کند چه به‌وسیلة گرم 
کردن ان و چه به‌وسیلۀ فسرانیدن آن و چه 
به‌وسیلة آمیختن آن. (از کتاب دوم قانون 
ابن‌سینا ص ۱۴۹). 
مغلظف. مغ ظ ] (ع ص) سخت تاریک. 
(متهی الارب). 
مغلظة. (۸ عل ل ظ ] (ع ص) يمين مغلظة؛ 
سوگند استوار و مزکد. (متهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). و رجوع به مغلظه شود. |ادية مغلظة؛ 
دیة سخت و گران. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). دی سخت و سنگین که در شه عمد 
واجب گردد. و هی ثلائون حقة و ثلائون 
جذعة و اربعون الثنية الى بازل عامها كلها 
خلفه. (از محیط المحیط). 
مخلظه. مغل ل نً /ظ ] (از ع. ص) مغلظة. 
استوارگردیده. (غیاث). استوار. شدید. سخت. 
گران. ستگین: ایمان مقلظه؛ سوگندان گران. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خواجه 
گفت:ناچار چون وکیل در محتشمی است و 
اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان 
مفلظه خورده او را چاره نبوده است. (تاریخ 
بهقی چ فیاض ص۲۱۸). آفشین دوش دست 
من بگرفته است و عهد کرده‌ام به سوگندان 
منلظه که او را از دست افشین نستانم. (تاریخ 
بیهقی ج فیاض ص ۱۷۴). ||(!) سوگند استوار 
و مؤكد. (از ناظم الاطباء): و عذر آنکه به 
نقس خویش بدان خدمت قیام نتوانستم نمود 
که در سابقه. مفلظه‌ای که کفارت ان ممکن 
نیت بر زبان رفته که کی را استقبال نکنم. 
(جهانگدای جوینی). لله وداد منتظم بود 
و از جانبین حقوق قدیم مکد. چگونه خیانت 
روا باشد فکیف که به تجدید عهد می‌رفته 
است و مغلظه خورده شود. (تاریخ غازان 
ص ۱۷۱). |((ص) سطیر و درشت. (غیات). 
مغلغل. مغ غ] 2 ص) مُغْلعَلَّة. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مفلفلة شود. |إاين کلمه 
در بیت زیر از عنصری که در دیوان چ 
دبیرسیاقی ص ۵۷ و دیوان چ قریب ص۷۵ و 
در یادداشتی از مرحوم دهخدا امده و غالیه 
مالیده معنی شده است. با توجه به کلمه غالیه 
پس از مقلفل و قرینة دیگری که در مصراع 
دوم اين بيت (ملل مشک) وجود دارد 
تمي‌تواند مفلفل باشد. بلکه به گمان نزدیک به 
یقین مفلفل به معنی موی سخت مرغول 
است؛ 
مغلغل غالیه بر سیم و نقره 
ملل مشک بر ماه منور. 
عنصری. 
و رجوع به مفلفل شود. 
مغلغلة. مغ عٌ ] (ع ص) پیغام فرستاده. 


(مهذب الاسماء). پیفام و کتاب که از شهری به 
شضهری برند. (منتهی الارب) (آنندراج). 
مکتوب و رساله‌ای که از شهری به شهر دیگر 
حمل کنند. مفلفل. (ناظم الاطباء): رسالة 
مغلفلة؛ رساله‌ای که از شهری به شهر دیگر 
برند و گویند: ابلغ فلانا مغلغلة. (از اقرب 
الموارد). 
مغلق. [م ) (ع !) تیری است از تیرهای 
قمار یا تیر هفتم در مضعف قمار. ج» مفالیق» 
مغالق. (متتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و گویند مغالق از 
صفات تیرهایی است که به هدف خورد و از 
نسامهای آن نیست. (از اقرب الصوارد). 
إاكليدان. (ناظم الاطباء). مفلاق. (اقرب 
الموارد). و رجوع به مقلاق شود. 
معلق. [مٌ 3] (ع ص) بسته. (دهار): باب 
مغلق: در سته. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء) 
(از اقرب الموارد): و اگرچه کرم این بزرگان 
مقلق ابد است و چشمة سخای اين مهتران 
منجمد سرمدی. (سثات خاقانی ج محمد 
روشن ص ۲۵۰). درهای داد و انصاف که 
بواسطه و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان! 
مفتوح و گتاده است مغلق ماندی. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۱۳). 
|امشکل. مأل دشوار و غامض: 
یا به خانة یک طبیب مشفقی 
كەگخادى از سقامت مفلقی. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص٩۹‏ ۴۰). 
|اکلامی که دریافت معنی آن دشوار باشد. 
(غياث). کلام مبهم و مشکل. (از اقرب 
الموارد). مشکل و دشوار و غامض و مجمل و 
چیزی که درک معنای آن دشوار باشد. (ناظم 
الاطیاء). پوشيده. پیچیده. بفرنج: عبارات 
مفلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مغلق. (ع 1( صابسته. نلى: 
از فضل به یک حدیث او الکن 
بگشاید صد در مغلق را. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۱۲). 
و رجوع به تغلیق و مغلق شود. 
مغل ق گو. (م [] (نف مرکب) که مفلق گوید. 
آنکه دریافت معنی سخن وی دشوار باشد. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مغلق شود. 
مغلق‌نویس. (م ‏ نٍ](نف مرکب) که 
مغلق نوید. آنکه دریافت صعنی نوشته ار 
دشوار باشد. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مفلق شود. 
مغلقة. (م ‏ ق](ع ص) تأنسیث مغلق. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
مقلق و مدخل بعد شود. 
معلقه. [م لق( 2 ص) در بسته‌شده. مغلقة. 
|لسخن مشکل. (غیاث) (آنندراج). و رجوع 


مغلندف. 


به مغلق شود. 

- قوافی مغلقه؛ قوافی دشوار. کلماتی که 
آوردن آنها در شعر به عنوان قافیه مشکل 
باشد. و رجوع به شاهد مدخل بعد شود. 
مغلقه. (م غل ل ق] (ع ص) بسته. بته‌شده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 

تا بود و هست نزد حکیمان روزگار 

احکام شاعری ز قوافی مغلقه؟ 

در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی 

ابواب هجو تو نخوهد شد مفلقه. 

سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

و رجوع به تفلیق شود. 
مغلگاه. ()" (!مرکب) جای خقت و جت 
بود از آن دد و چهارپای. (لغت فرس اسدی چ 
ابال ص ۱۱. جای خفت و خاست بود از 
آن دد و چهارپای. (فرهنگ اربهی). جای 
استراحت و خوابگاه آدمی و حیوانات دیگر 
باشد چه مغل به معنی استراحت و گاه به معنی 
جای و مقام هم آنده است. (برهان) 
(آتدراج). خوابگاه و جای استراحت. (ناظم 
الاطباء): 

قرارگاه و مفلگاهشان همی ز بهشت 

به کوهار کنی و به ژرف غار کنی, 

حمزة عروضی (از لفغت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۵۱۱). 
مغلم. [مل) (ع ص) تيزشهوت گرداننده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اغلام 
شود. ||شهوتی. تیزشهوت. (از ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ جانسون), 
مغلمی. [م لٍ ] (حامص) مأخوذ از تازی. 
شهوت پرخلاف طبیعت که در پسران باشد. 
(ناظم الاطباء). شهوت غیرطبیعی نبت به 
پسران. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به 
مفلم و اغلام شود. 
مخلنبی. [م لم] (ع ص) جره و غاب و 
فروگیرنده. (متهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
مغلندف. '[ ٣ل‏ د](ع ص) سخت تاریک. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
سخت تاریک. مُغلنظف. (ناظم الاطباء). و 


رجوع به دو مدخل بعد شود. 


۱-قرآن ۲۵/۵۷. 

۲ -رجوع به مداخل قبل شرد. 

۳-چنین است ضط فرهنگها از جمله برهان 
و آنندراج و ناظم‌الاطباء, اما مرحوم دهخدا در 
یادداشتی آرند: اینکه صاحب برهان بر وزن 
نختگاه آورده غلط است و ضط صحیح مُمْلگاه 
است. شاهدی که در فرهنگ اسدی از حمزۀ 
دهخداست. 

۴-در محيط المحط و تاج العروس واقرب 
الموارد مغلنطف ضبط شده است. 


۸ ۳ 0 
۰ 


مغلنطف. م ط ] (ع ص) بار تاریک. 
(از تاج العروس) (از محیط المحیط) (از اقرب 
الموارد), و رجوع به مدخل‌های قبل و بعد 
شود. 

مغلنظف. (م[ ظ ] (ع ص) سخت تاریک. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به دو 
مدخل قبل شود. 

مغلوب. [](ع ص) آنکه بر وی چیره 
باشند. غلبه کرده‌شده.مقهورشده. مفتوح‌شده. 
مطیم‌گشته. (از ناظم الاطباء). شکت‌خورده. 
شکست‌یافته: فدعا ربه آنی مفلوب فاتصر. 
(قرآن ۱۰/۵۴). اقوال پسندیده مدروس 
گشته... و حرص غالب و قناعت مغلوب. 


( کلیله و دمه). 

آکل و مأ کول‌را حلق است و پای 

غالب و مفلوپ را عقل است و رای. مولوی. 
یار مغلوبان مشو تو ای غوی. مولوی. 
رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر 
سلطان مفلوب. ( گلستان). مغلوب را حکم 
عدم گيرند. (بهاءالدین ولد از امثال و حکم 
ص ۱۷۱۹. 


-مغلوب آمدن؛ مغلوب شدن. شکست 
یافتن: هرکه قدم تعدی فراتر نهد... منکوب و 
مغلوب اید. (مرزبان‌نامه). 

- مفلوب ساختن؛ مغلوب کردن: : کأصه 
كأصا مغلوب و مقهور ساخت. (متهى 
الارب). و رجوع به ترکیب مغلوب کردن 


5 


شود. 

-مغلوب شدن؛ شکت یافتن. مقهور شدن. 
-مغلوب کردن؛ شکت دادن. شکستن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

- مقلوب گردانیدن؛ مفلوب کردن: خود را 
مغلوب طمع و مفمور هوی نگرداند. 
(مرزبان‌نامه). و رجوع به ترکیب قبل شود. 
-مغلوب گشتن؛ مغلوب شدن. شکست 
یافتن؛ 

مفلوب گشت اول از این دیوان 

توح رسول من نه نختینم. . ناصرخرو. 
-مفلوب و غالب؛ طلسم و حابی است که 
از آن غالب و مسقلوب را معین می‌کنند. 
( گنجینهگنجوی): 

به مغلوپ و غالب چو بشتافتیم 

در آن فتح غالب تو را يافتیم. 

نظامی (از گنجینۂ گنجوی). 

||() (اصطلاح موسیقی) یکی از گوشه‌های 
سه‌گاه و چهارگاه. (فرهنگ فارسی سعین). 
|[نام یکی از دو شعبة مقام عراق موسیقی 
است و نام شعة دیگر مخالف. (فرهنگ نظام). 
معلوية. (م ب ) (ع ص) تأنیث مغلوب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مغلوب شود. ۱ 
معلوب4. ٣[‏ ب ] (ع ص) حديقة مغلوبة؛ باغ په 


هم تزدیک و در هم پچده درخت. (متهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 
مغلوبه. م ب[ (ع ص) کسنایه از جنگ 
درهم آميخته. و جنگ مغلوبه مشهور است. 
(آنتدراج): 
ز مغلوبه گردد یکی روی و پشت 
دل و گرده کوشنده در چنگ و مشت. 
ظهوری (از آنندراج). 
- جنگ مغلوبه؛ جنگ به‌انبوه, جنگی که 
طرفین متخاصم همه در هم آویزند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
-مفلوبه گشتن جنگ؛ شدت یافتن جنگ. 
درهم آویختن طرفین متخاصم؛ 
مژگان او دو صف شد و مغلوبه گشت جنگ 
آنگاه آمدند به هم اشنا پرون. 
مسیح کاشی (از آنندراج). 
مغلویی. [2)(حامص) شکت. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). مغلوبیت. و رجوع به 
مغلوبیت شود. 
مغلو بیت. [ءبی ی)] (از ع. مص جعلی» 
ا )م قلوبشدگیقهورشدگی, 
مطیع‌شدگی. فرمانبرداری. (از ناظم الاطباء). 
معلوت. [ع] (ع ص) گندم جو آمیخته با 
گندم خاک و هر چیزی آميخته. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). گندم به جو آمیخته وکام 
نابا ک که خاشاک‌و چیزهای دیگر در آن 
باشد. (ناظم الاطباء). گندم که به خا 
دانه‌های دیگر آمیخته شده باشد. (از اقرب 
الموارد). |اسقاء مغلوث؛ مشک 
خرما یا به غور؛ خرما. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشک 
دياغي‌شده به خرما یا غور؛ خرما. (از اقرب 
الموارد). 
مغلوط. [] (ع ص) ن‌ادرست. بساغلط. 
e?‏ دارای غلط: کتابی مسغلوط. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
- مفلوط فه؛ که در آن ن غلط باشد. (از اقرب 
الموارد). 


مغلوق. [(](ع ص) در بته. (متهی الارب) 
(آتندراج) (غیاث): باب مفلوق؛ در بسته. 
(ناظم الاطباء). اهاب مغلوق؛ پوست 
پیراسته به غلقة. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاه). پوست دباغی‌شده به غلقة. (از اقرب 
الموارد). پوست پیراسته به غلقه که درختی 
است خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی 
مغلوق. ( (ع 0 کلیدنه. ج» مغالیق. (متهی 
الارب) (انندراج). کلیدان. (ناظم الاطیاء). 
انچه بدان در را بندند. (از اقرب الموارد). 
مفلول. (2)(ع ص) غل‌نهاد. استهی 
الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل 
نهاده باشند. (ناظم الاطیاء). طوق تعذیب در 


۲۱۲۳۵  .یلفم‎ 


گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. 
بندی. بسته‌شده. (یادداشت به خط مسرحوم 


دهخدا): 
شنید این سخن دزد مفلول و گفت 
تو باری زغم چند نالی بخفت. (بوستان). 
اسر بند غمت را به لطف خویش بخوان 
که‌گر به عنف برانی کجا رود مقلول. 

سعدی. 


چون غز شوکت فارس دید و انضمام وزير و 
خواجگان و حشم کرمان با ایشان. حد معرت 
او مسفلول شد و دست کفایت او مغلول. 
(المضاف الى بدایع الازمان ص ۱۴). 
- مفلول‌الد؛ دست‌بته. که دستهای او را به 
طثاب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. 
= اابخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
اإتشسته. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). تشنه يا سخت تشنه. غلل. مشختّل. 
(از اقرب الموارد). 
معلو لا . [ع ن ](ع ق) غل برنهاده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). به حال مغلول. به 
وضع غل بر گردن و دست و پای آفکنده: آنان 
را مغلولا از زندان به پای چوبۀ دار بردند. 
مغلو لبه. (م لِ ب ](ع ص) حديقة مغلولية؛ 
باغ به هم نزدیک و درهم پیچیده درخت. 
(منتهی الارب). باغ درهم پیچیده درخت. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغلولة. (۶ [] (ع ص) تأنیت مغلول. بسته. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و قالت 
البهود يدال مفلولة غلت ایدیهم و لعنوا بما 
قالوا بل یداه مبوطان ینفق کیف یشاء. 
(قرآن ۶۴/۵). و لاتجعل يدك مغلولة الى 
عنقک و لاتسطها کل الط فتقعد ملوما 
محسورا. (قرآن 4۲۹/۱۷ 
مغلة. غل ]ع ص) اد شتر که خا ک‌خورد با 
گیاه تا شکمش درد کد. (مهذب الاسماء): 
دابة مقلة: ستور دردگین شکم از گیاء یا خاک 
خوردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مغله. [ [Û‏ (ع !) درد شکم ستور از علف یا 
خاک خوردن. ||تباهی. |(اص) میش و بز که 
سالی دو بار بچه دهد. ج» معال. امتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از قرب الموارد). 
مغلة. 1غ [J‏ (ع [) ماحصل زمین و درآمد 
از زمين. (ناظم الاطباء). 
مغلی. [م لا](ع ص) جوشیده. (مسهذب 
الاسسماء). چوشیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
جوشانده: الساء السغلى؛ آب جوش. 


١-در‏ متهى الارب و ناظم الاطباء اين كلمه 
نله ۰ با طای معجمه ضط شده است. 
۲ - رسم‌الخطی از «مغلوبةه عریی در فارسی 


است. 


۶ مفلی. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مفلی. ۱ ۰( ص) جوناننده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به اغلاء شود. |گرانک‌ننده نرخ. 
|اگران‌خرندۂ چیزی. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). |اگیاه بالنده. 
(آتندراج) (از منتهی الارب). 

مغلی. آم ۷ ] (ع !) رجوع به بغلاة شود. 

مغلیی. ۰ غص نسبی) منوب به مغل و 
زبان مردم مغلستان. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به مغل و مغول شود. ||مردم دلیر و بی‌با ک و 
خونریز و ظالم و سنگدل و ولا ک.(ناظم 
الاطباء). 

مقلیافاء [ )(!) به لفت سریانی اسم خرف 
بایلی بوداده است. (تحفة حکيم مومن) 
(فهرست مخزن الادویه), 

مغلی‌قندز. (م غ ق د] (مرکب) اشار» به 
مغل‌بچه‌های بی‌بهر و بي‌با کو خونریز و 
خونخوار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). 

مغلیم. [ع](ع ص) مرد تیزدهوت. اصنتهی 
الارب). تیزشهوت. (از ناظم الاطباء). 

مغلیمة. [م ] (ع ص) مونت مفلیم. (منتهی 
الارب). زن تیزشهوت. (ناظم الاطباء). 

مم. ٤1‏ غم م] (ع ص) یوم مغم؛ روز سخت 
گرم که دم را فروگیرد. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). روز گرم. (از اقرب الموارد). 

مغها. رم عَم ما ] () تباهی " باشد ( كذا). (لغت 
فرس اسدی چ اقبال ص ۱۷). تباهه. (حاشۂ 
فرهنگ اسدی نخجوانی). تباهه باشد. 
(فرهنگ اوبهی) 
تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ 

معقود و مفما بزنی نعره که بگذار. 
حقیقی (از لفت فرس اسدی چ اقبال ص ۱۷). 

مغمات. [ ] () طعامی که از بادنجان و 
گوشت پزند. (از بحر الجواهر. یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا), 

مغمج. ٤غ ]٥‏ (ع ص) آب که شیرین 
نباشد. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

معمد. (مْع1(ع ص) شمشیر در نیام گذاشته. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 


مغمد. مغ ](ع ص) پوشیده کرده‌شده. 


(غيات) (از اقرب الموارد). /[(اصطلاح ادبی) 
نزد شعرا ان است که شاعر ارکان شعر چندان 
که تواند بنهد که هر رکنی از آن | گراز طول 
بخوانی شعری باشد درست و اگردر عرض 
بخوانی همچنان شعری ستقیم و اجزای شعر 
به نوعی نهاده باشد که هر جزوی که پیوند 
کنی‌موزون بود و آن را انواع است. چه | گراز 
طول و عرض دو شعر حاصل گردد مغمد مثنی 


باشد و ا گرسه شعر بود مفمد مثلت شود و 
علی‌هذاالقیاس مربع و مخمن و متدس و 
مبع و مشمن و متسم و معشر. و مثال مربع که 
درلفظ صربم اورده شده کافی است در 
استعلام امثلة دیگر. ( كتاف اصطلاحات 
الفنون). و رجوع به مربع شود. 
مخمد. ([م مْ] )ع( مغمداليف؛ نام شمشیر 
(از اقرب الموارد). 
(مهذب الاسماء) (دهمار). ناآزموده. 
(زمخشری). ناآزموده کارو بی‌وقوف. (ناظم 
الاطاء). ناشی. (یادداشت يه خط مرحوم 
دهخدا). "||ئوب مفمر ؛ جامة رنگکرده به 
زعفران. ||هو مفمر العیش؛ او کی است که 
نمی‌رسد به عیش مگر اندکی از آن را و گفته 
شده است غافل از تمام عیش. (از ذیل اقرب 
الموارد). 
مغهر. مغ م] (ع ص) به سختی و ازدحام 
اندازنده خود ۳ (متهی الارب) (آتندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اگول. 
(منتهی الارب) (اتتدراج). گول. احمق. (از 
ناظم الاطباء). 
مغمز. 1 م] (ع() جای طمن و عیب و از. 
الارب) (از اقرب الموارد). ج, مغامز. (اقرب 
الموارد)؛ چون خشم خود براند و تعریکی 
فراخور حال ان کی بفرماید لاشک اثر 
زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند و 
مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد. ( کلیله و 
دمنه چ مینوی ص ۳۳۱). 
هغمز. [) غ م) (ازع. ص)" به چشم و ابرو 
اشتاره کنده . (عیات) (آنندراج 
|اغمازی‌کننده. (غیاث) (آندراج). ابه صيفة 


اس قاعل در فرسی که کن هم وشو 
پرا از پیکر. ( گنجینۀ گنجوی). مشت و مال 


دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
دلاک. که کش حمام؛ 

حوریان گشته مفمز مهریان 

کز سفر بازآمدند این صوفیان. 

مولوی (مثنوی چ خاور ص ۳۴۹). 

و رجوع به مغمزی و معمزه شود. 
مغمزه. [٤غ‏ م /ز] ازع ص) تأنیث 
مغمز. زن مشت و مال کنده: وام ملدم» به 
پایمالی ملازم فراش گشت تا پایی که در 


دست چنن مغمزه‌ای اسر باشد از سر . 


مسافرت برخیزد. (منشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص‌۲۸۵). و رجوع به مُعْمّز و مقمزی 
شود. 

مغمزی ا مق دلا کسی. 
که کشی. مد مشت و مال: گفت: بگذار تورا 
مغمزی بکنم و حکایتی است برگويم. 
(اسرارالتوحید ص ۵۰). از استاد ابوعلی دقاق 


“. ۰ 


معمعه. 


شندم رحمه‌اله که گفت: ابوالباس سیاری را 
مفمزی همی کردند گفت: پایی همی مالی که 
هرگز اندر معصیت گامی فراتر نرفت. (ترجمة 
رسالةٌ قشیریه چ فروزانفر ص ۱۶). 
آهو به مغمزی دویدی 
پایش به کنار درکشیدی. 
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید دستگردی 
ص ۱۶۸). 
و رجوع به مفمز و مفمزه شود. 
مفمض. [ع) (ع 4 سخت مفا ک. ج. 
مفامض. (متتهی الارب) (انندراج). جای 
سخت مفا ک.(ناظم الاطباء). جای بيار 
گود.ج» مفامض. (از اقرب الموارد). 
مفعض. 1 ]اع ص) الک حققت 
چیزی را دانسته درمی‌گذرد از آن و اغماض 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از افر ب الموارد). 
معمصات. ۱۳۱۳۸۳۸ (ع ص.) کناهان 
که‌مرد دیده و دانسته مرتکب آن شود .(منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). منه.حدیت مماذ: ایا کم‌و 
مقمضات الذنوب. (محیط المحیط) (از آقرب 
الموارد). 
مغمغة. [مم ع](ع!) کار ست و هیچکاره 
و تباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). 
مقمغة. (عءع)(ع مص) نرم خاییدن گوشت 
را. (مسنتهی الارب) (آن‌ندراج) (از تاظم 
الاطباء). ست جویدن گوشت را. (از اقرب 
الموارد). ||ناپیدا گتن سخن را. |ابه زیان آب 
خسوردن سگ از آوند. (متهى الارب) 
(آن ندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ئوردیدن جامه از جوانب و ششستن 
آن. (مسخهی الارب) (آنسندراج) (از اقرب 
الموارد). مالیدن جامه را در آب. (از ناظم 
الاطباء). ابه چرب تر کردن اشکنه را. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||آمیختن. (صنتهی الارب) 
(آنندراج). آمیختن چیزی را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ا|آمیخه شدن 
کار. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الہ _ارد), ||مغمغ فی عملد؛ 
در کار خود مرتکب عمل پنت شد. (ناظم 
الاطباء). کار خود را ضعیفانه و پت انجام 
داد. (از اقرب الموارد), 


۱- مرحوم دهخدا این کلمه را در حاشية لفت 
فرس اسدی چ افبال به (تباهه» تصحیح کرده‌اند. 
۲ -در فرهنگهای معتبر تغمیز دیده تلد و 
ظاهراً این کلمه از برساخته‌های فارسی‌زیانان 
است. 

۳ -ضبط اول از متهی الارب و ناظم الاطباء و 
خبط دوم از اقرب الموارد و محیط السحیط 


است. 


مغدم 1م Die‏ ص) بحر مفمم؛ دریای 
بسیار اب و همچنین است غیم مغمم؛ ینی 
ابر بسیاراب. (از سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغمود. (6](ع ص) سیف مغمود؛ شمشیر در 
نیام کرده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء)؛ 
شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی 
همچو صبحی کو برآرد خنجر مقمود را. 
مولوی ( کلیات شمس چ فروزانفر ج ۷ 
ص 4۴۳۶ 
امجازاً پوشیده. (فرهنگ نوادر لفات» کلیات 
شمس چ فروزانفر)؛ 
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین 
به پیش چشم دگر کس مستر و مغمود. , 
مولوی ( کلیات شمس ایضا). 
مغمور. (۶](ع ص) پسوشیده در آب. 
(یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا) (از اقرب 
الموارد). ۱ 
-مقمور چیزی شدن ( گشتن)؛ محاط در آن 
شدن. مشمول آن شدن. فروگرفته شدن با آن: 
خاص و عام و لشکر و رعیت مغمور انعام و 
مشمول | کرام او گشتند. (ترجمة تاریخ یمینی 
ج ۱ تهران ص ۲۷). هیچکس از کبار اسرای 
خراسان و معارف دولت نماند که مشمور 
اجان و مشمول انعام او نشد. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱تهران ص ۲۵۷). و تمامت بلاد 
ترکتان و ماوراءالهر مفصور اجان او 
<-م‌غمور در شهوت؛ فرورفته در آن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
-مفمور شدن؛ غریق شدن. غرق شدن. غرقه 
شدن. مجازاء شکست یافن: 


فوز نایافته شدم مانده 

نجح نایاته شدم متمور. معود. 
مغمور کردن؛ اشباع کردن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 


ااگ‌منام. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). |یقدر. (منتهی 
الارب) (آنندراج). بیقدر و بى لياقت. (ناظم 
الاطسباء). |إمجهول و گوید: فلان 
مغموراتب. |مقهور. ||جای باران‌رسیده. 
(از اقرب الموارد). |امفمور ارض, مقابل 
معمور آن. (از دمشقی, یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مخموز. (] (ع ص) تسهمت‌کرده. (سنتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). متهم و 
معیوب. (غیاث). متهم. (اقرب الموارد). متهم 
به عیبی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مخموص. (] (ع ص) مفموص‌علیه؛ آنکه 
مطعون باشد به دین و ملت. (سنتهی الارب). 
کسی که در دین و ملت بر وی طعن زنتد. 


(ناظم الاطباء): رجل معموص‌علیه؛ آنکه در 
دین و حسب مطعون باشد. (از اقرب الموارد). 

مغموق. [] (ع ص) غور؛ به رسیدگی و 
بنعگی نزدیک رسدده. (منتهی الارب)'. 
غوره خرمای به رسیدگی نزدیک شده. (ناظم 
الاطاء). غوره خرما که پوشیده شود تا برسد 
و پخته گردد. (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط). ||بعیر مغموق؛ شتر غمقه‌زده. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط). شتری که گرفتار بیماری غمقه 
باشد. یی بیماری که در پشت عارض شود. 
(ناظم الاطباء). 

مغمول. (1(ع ص) آنکه بر وی چیزی 
درپوشند تا خوی کند. امنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |آگیاه بر هم 
نشسته و یکدیگر را فروپوشنده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). |ارجل مقمول؛ مرد 
گنام و بيقدر. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). مرد گمنام. (از اقرب الموارد). 
ادم مفمول؛ پوست تر نهاده تا پشم بریزد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[خرمای بر هم نهاده. (ناظم 
الاطاء). ||خوشه‌های انگور به روی هم 
گذاشته ضده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||یوم مغمول؛ از ایام عرب است. (از 
اقرب الموارد). 

مغموم.(]] (ع ص) غمگین. (مسهذب 
الاسماء). اندوهگین. (آنندراج) (از اقرب 
آلموارد). مهموم. اندوهگین. غمنا ک.(از تاظم 
الاطباء). صحزون. حزین, شمین. شم‌زده. 
غم‌دیده. اندوهنا ک. (یادداخت به خط مرحوم 
دهخدا): و خدای را بخواند" و او مکظوم و 
مغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیر ابوالفتوح 
ص ۳۸۲). چون خبر قدوم ربیع به ربع 
مسکون و رباع عالم رسید سبزه چون دل 
منمومان از جای برخاست. (جهانگنای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص۱۰۹). ||زکام‌زده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||هلال مقموم؛ هلال در ابر 
فرورفته یا هلال که ایر تک گردا گردش هاله 
زند. (متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
هلالی که ابری رقیق جلو آن را گرفته و آن را 
پوشانده باشد چنانکه دیده نشود. (از اقرب 
الموارد). 

معمومه. (م مو م / م] () قله بادنجان. 
(ناظم الاطباء) (تحفة حكيم مژمن) (الفاظ 
الاودیه). به لفت اهل بربر قلیة بادنجان را 
گویند.(برهان) (آنندراج). 

مغمومی. [2] (حامص) اندوه. غم. ملالت. 
(از ناظم الاطباء). حالت و چگونگی مفموم. 
اندوهنا کی.غمنا کی.و رجوع به مفموم شود. 

مغمون. [م] (ع ص) نهاده‌شده بر زمین. 


۲۱۲۳۷  .سیطانغم‎ 


(ن‌اظم الاطباء). نهاده در زير زمین. (از 
فرهنگ جانون). 

مقمة. (م عم ] (ع ص) ارض مغمة؛ زمين 
بسیارگیاه. [منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مغمی علیه. (م ماع [ن: /م می من غ 
ی ] (ع ص مرکب) بهوش. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مفشیعليه. 
(صراح). آنکه او را اغما دست داده باشد. 
بهوش. بیخویشتن. بیخود. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا, 

مغعن. (م غنن ] (ع ص) رودپار بسیارعلف. 
(مستهی آلارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). 

مغن.[2] (معرب, !)۳ یکی از مواد شیمیایی 
(بی! کسید متگتز)" که در ساختن اماب 
تهوه‌ای به کار می‌رود. مغن در کوههای 
اطراف تهران و نایین وجود دارد. (از فرهنگ 
قاری نیا 

مغن. [م غ] () آتش‌پرستان. (آنندراج). و 
رجوع به مق و مفان شود. 

مقفاج. [م] (ع ص) آنکه ناز بسیار کند. 
(مهذب الاسماء). زن با کرشمه و ناز. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ۱ 

معناسیا. [م] (معرب, !) رجوع به مغيا 
شود. 

مغناطیس. [2 /2)]*(معرب. () آن سنگ که 
آهن به خود کشد. (مهذب الاسماء). سنگ 
آهسن‌ربای. شغتطیس. مفنیطیس. (منتهی 
الارب). مأخوذ از یوتانی. سنگ آهن‌ریا. 
(ناظم الاطباء). به لغت یونانی, سنگ آهن‌ربا 
باشد... و به حذف الف هم به نظر آمده است که 
معتطییس باشد و مقناطیس هم درست است. 
(از برهان) (از آنندراج). ماود از بان 
مغتی یا مقیتی * (حاشیة برهان چ معین). 
اکسیدطبیعی اهن مفتاطیسی دائمی است. در 
دستگاه مکعبی متبلور می‌شود. بعضی از 
اقام ان. خود خاصیت اهن‌ربایی دارند 
می‌توانند ذرات ریز آهن را جذب کنند. تام آن 
از کلم «ما گس»' به معنی آهن‌ربا آمده 
است. بر روی چینی بی‌لعاب اثر سیاهء‌رنگی 


۱-اين کلمه در محهی الارب ذیل ماده فغ م ق» 
و به صورت «مغمور» آمده که ظاهرا سهو کاتب 
است. 
۲-یونس. 
۳-معرب از لاتینی ۷۵9065 
.(فرانوی) Bi-oxidede manganèse‏ - 4` 
۵- در تداول فارسی‌زبانان به کر میم تلفظ 
شرد. 
۵۰ با Maghnêtes‏ - 6 
Magnes.‏ - 7 


۸ مغناطیسی. مغتن. 
می‌گذارد. آهن مغناطیسی. (از فرهنگ معنده نیز به همین صعتی است. (انجس ن آرا) چکندر و گزری نیست کان برابر او. ۲ 


اصطلاحات علمی از اتشارات بنیاد فرهنگ 
ایران). اکسید طبیعی آهن " را گویند که 
خاصیت جذب براده‌های آهن را دارد. 
فرمولش ۲۵۳0۲ می‌باشد. رنگش سیاه و وزن 
مخصوصش ین ۴/۹ تا ۵/۲ و سختیش بن 
۵/۵ تا است: و اندر کوههای فرغانه... 
سنگ مفتاطیس و داروهای بار است. 
(حدود العالم). و اندر [ناحیت کرمان ] معدن 
زر و سیم است و مس و سرب و مغناطیس. 
(حدود العالم). 
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر 
در زیر طبق مانده ز مفناطیس احجار. 
منوچهری. 
همانا سنگ مغناطیس گفت‌ست 
ز بهر جان ما هر یک ستاره. 
اصرخسرو (دیوان چ مینوی ص ۴۶۰). 
نگویی سنگ مغناطیس. آهن چون کشد با خود 
سرب الماس را برد که این حکمت ز بر دارد. 
تاش وا 
چه | گر...جانب تحفظ و تیقظ را بی‌رعایت 
گرداند هر آینه تیر آفت را جان هدف ساخته 


باشد و تیغ بلا رابه مفناطیی جهل سوی خود 
کشیده.( کلله و دنه چ مینوی ص ۲۸۳), : 
کششهایی بدان رغبت که باید 
چو مفناطیس کاهن را رباید. نظامی. 
که‌مفناطی اگرعاشق تبودی 
بدان شوق اهنی را چون ربودی. 
نظامی. 
دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهن است 
ساحر چشمت به مغتاطیس زیبایی کشد. 
سعدی. 


مغناطیسی. ۳ (ص نبی) منوب به 
مغناطیس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به مفتاطیسی شود. 

ب-خواب مقناطیسی؛ خواب‌بند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به خواپ‌بند 
شود. 

-قوه مغناطیسی؛ در تداول, قوة جاذبه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغناة.[م /0] (ع مضن) نایب بند شدن. (از 
منتهی الارب). بی‌نیازی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): اغنی عنه مقتاة فلان و مغتاه؛ 
یعنی نایب کافی او شد فلان و بی‌نیاز کرد او را 
از ان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغند. (م غ] () گلوله. (از جهانگیری). 
غلوله. (فرهنگ رشیدی). به معنی گلوله باشد 
مطلقا. (برهان), به معنی گلوله باشد یعنی هر 
چیز گرد و مدور. |[گرهی راگویند که در مان 
گوشت می‌باشد و آن را غدد مسی‌گویند. 
(برهان). چیزی را گویند که در میان گوشت به 
هم رسد و درد نکند و به عربی غدد گویند و 


(آنندراج). و رجوع به مفنده شود. اهر چیز 
مسمزوج و درهمآميخته. (جسهانگیری) 
(فرهنگ رضیدی) (برهان). ||إبازار 
اسب‌فروشی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). و دج به مفنده شود. 0 
مغن دگیی. (م غ د / د]" (حامص) نو یمنی 
برآمدگی. (ملحقات برهان, یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). برآمدگی و آماس و ورم. 
(ناظم الاطباء): عجر؛ مغندگی و بیرون‌آمدگی 
هر چیز. (منتهی الارب). و رجوع به مغنده 
شود. 
مغنده: ( ٣د‏ /د] () دمل بود که بر تن 
مردم برآید. لفت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۴۳۴). چیزی بود که در گوشت تن پدید 
آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و 
گوشت ت‌بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ 
اسدی تخجوانی). بعضی گفته‌اند گره وگنده و 
دنبلی یاشد که بار درد کد. (برهان)؛ 


بردار در شتی ز دل خصم به نرمی 
بر دوستی اندر نبد ای دوست مفنده ". 
اسدی (از لفت فر س چ اقبال ص .)۴٣٣‏ 


اآگرهی پاشد که در زیر پوست باشد و درد 
نکند چون بجنبانند حرکت کند وان را به 
تازی غدود خوانند. (جهانگیری). چیزی 
باشد بر اندام مردم و در گوشت ت بود چون دملی 
سخت. (صحاح القرس). گرهی و گنده‌ای را 
گویندکه بر اندام مردم از گوشت مانند گردکان 
برمی‌آید. و بعضی گره و گنده‌های کوچک را 
گفته‌اند که در میان گوشت و گاهی در زیر 
پوست مانند اتپل ماهی می‌باشد و به عربی 
غده می‌گویند. و بعضی هر گره و گنده‌ای را 
گویندکه در بدن ادمی به هم رسد خواه 
کوچک و خواه بزرگ, خواه درد کند و خواه 
درد نکند. (برهان). غده و هر گره گنده‌ای که بر 
اندام مردم برمی‌آید و گرهی که در میان 
گوشت و گاه در زیر پوست ماند اشپل 
می‌باشد و هر گرهی که در بدن آدمی به هم 
رسد خواه بزرگ باشد و یا کوچک و با درد و 
یا بی‌درد. (ناظم الاطباء): بجره؛ مغندة شکم و 
روف و گردن. (منتهی الارب). |[هر گره 
درددار و برآمدگی سختی که از شکستگی 
استخوان پدید آید. اابازار اسب‌فروشی. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مخند شود. 
مغنده‌سو. مغ /دس] (ص مرکب) 
آنکه سر مفنده یا چون مفنده دارد. آنکه سری 
گلوله‌مانند دارد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مغنده و مفنده‌سری شود. 
مغنده‌سری. (م غْذ /د س] (حسامصس 
مرکب) صفت مفنده‌سر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), مفنده‌سر بودن؛ 
به جد مغا ک‌به رگنا کی و مفده‌سری 


سوزنی (از یادداشت ایضا). 
مغنس. (ع ن] ()" طبیب مشهوری است 
از اهل حمص شا گرد بقراط و او اقدم از 
جالینوس است. وی را تصانیفی انت و از آن 
جمله است: کاب البول. (از تاریخ الحکماء 
قفطی ص ۳۲۲). و رجوع به فهرست ابن‌الندیم 
ص ۲۰۷ و تسرجمةٌ فارسی آن ص ۵۲۲ و 
تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص ۳۷۱ شود. 
مغنسیا. [م ن ] (معرب. [) رجوع به سفنیا 


مغنعایس. [م َ] (معرب, () آن سنگ که 
آهن به خود کشد. (مهذب الاسماء). سنگ 
آهن‌ربای, (منتهی الارب). مغتاطیس. (ناظم 
الاطیاء) و رجوع یه مفتاطیس شود. 
معنم. ( نْ] (ع [) غنیمت. (ترجمان القرآن) 
(مهذب الاسماء). مال که از حرب كفار 
بی‌دسترنج حاصل شود. (ستهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء. غنیست. غنم. ج. 
مفانم. (اقرپ الموارد). 

المفنم الب‌ارد؛ غنیمت طیب. (از اقرب 
آلموارد). 

|احصول چیزی بی‌دسترنج: (سنتهی الارب) 
(انندراج). هر چیز که بی‌دسترنج به دست اید. 
(ناظم الاطبام). 
مغنم مصری. [ ن م م] (إخ) ابوالحسن 
محمدین سلمی شمبانی. از شسعرای 
سیف‌الدوله. او راست: قصیدهء دلاله که نزدیک 
دویت ورق است. (ابن‌الندیم. یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مغنمة. (۶ ن م / مغن ن )ع ص) غنم 
مغنمة؛ گوسپندان بسیار. (منتهى الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 
مغنود. 1] (ص)* خفته و خوابیده و 
مدهوش. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری 
ج ورق ۲۴۶ ب): 
مقنوظ. [۶](ع ص) سخت ان‌دوهگین. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مغنی. 1غ نی ](ع ص) سرودگوی. 
(مهذب الاسماء). مطرب سرودگوینده. 


(فرانضوی) ۷۵0۳۵6 - 1 
۲ - ناظم الاطباء علاوه بر ضبط متن, مُعند گی 
نیز ضط کرده است. 
r‏ - مصراع دوم در چ پاول هرن ص۲۲چتین 
سی اندرآید ای دوست مفنده. 
و مرحوم دهخدا آن را در چ اقبال ص ۴۳۲ چنین 
تصحیح کرده‌اند: کز په یاکز «دبته» به نضح آید 


آی دوست مغنده. 


آمده است: : نز دوستی 


4 - Magnus. 


| ۵-ظ. برساخته از نغتودن به قياس اسم مفعول 


عربی. 


۰۰ 


مه ی. 


۲۱۲۳۹  .اسینفم‎ 





(غیات) (آنندراج), سرودگوینده. سراینده. 
غنا کتنده. مطرب و آوازخوان. (ناظم الاطباء). 
آنکه کار او غنا باشد. (از اقرب السوارد). 
خواننده. خنیا گر.نوایی. قوال. آوازه‌خوان. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
نوای مقنی و آواز رود 

روان را همی داد گفتی درود. 
مغنی درامد به اواز رود 

همی خواند این خروانی سرود. 
پرآتش دل ابر و پرآب چشم 
خروش مغنی و جستن به خشم. فردوسی. 
يا نعره اسان چه کنم لحن مغنی 

با نوفة گردان چه کم مجلس و گلشن؟ 


ابراهیم بزاز (از حاشیة فرهنگ اسدی 


فردوسی. 


فردوسی. 


جوا 
چنو برکشد نعره اندر چراخور 
مغنی بسوزد کتاب اغانی. 

؟ (از حاشیة فرهنگ اسدی تخجوانی). 
مغنی ناطقه ارغنون زبان, او تار نطق 
فروگت. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 
ص ۳۲۵). 
بساز ای مغتی ره دپ ند 


بر اوتار این ارغنون بلند. نظامی, 
مفتی بیا چنگ را ساز کن 

به گفتن گلو را خوش آواز کن نظامی. 
مفنی بر آهنگ خود ساز گیر 

یکی پرده ز آهنگ خود بازگر. نظامی. 
می بیار آن نوای غریب 

نواین‌تر از تال عندلیپ. نظامی. 


بامدادان به حکم تبرک دستاری از سرو 
دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. 


( کلستان). 

چو یار اندر حدیث آید به مجلس 

مغنی را بگو تا کم سراید. سمدی 
مفنی کجایی به گلبانگ رود 

به یاد آور آن خسروانی سرود. حافظ. 
مغنی دف و چنگ راساز ده 

به آین خوش نفمه آواز ده. حافظ. 
مغنی از آن پرده نقشی بیار 

بین تا چه گفت از درون پرده‌دار. حافظ. 
مغنی نوای طرب ساز کن ` 

به قول و غزل قصه آغاز کن. حافظ. 


|(() نام آلحى موسقى. از کثیرالاوتارها: 

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلی مرکب 
و مقتبس از قانون و نزهت و رباب. (مجله 
موسیقی). سازی امت که ا گرچه مطلقات 
دارد, اما بر روی آن گرفت توان کردن و ان را 
ده‌ای نباشد و هیأت ان چون تخته‌ای پود 
مطول که بر آن اوتار بندند و اوتار آن !کشر 
پیت‌وچهار باشد و هر وتری را وتری دیگر 
یلی آن ن باشد که نصف مقدار آن ن باشد لاجرم 
مات آن زیر وبم معا مسموع شود. (از 


مقاصد الالحان). 

مغنیی. 1 ص) بی‌نیازکنده. (مهذب 
الاسماع), بی‌نازگر داتندە. (غاث) (انندراج). 
بی‌نیازکننده و کفایت‌کنده. (ناظم الاطاء): £ 
لابد نور تابع سراج توائد بود» تمین این معنی 
از تطویل عبارت مغنى امد و السلام. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۲۱). و گروهی 
ان را خود غنیه خوانده که مغنی شیوه‌ای 


است از طلب غوانی افکار دبیرانه. 
(مرزبان‌نامه). 

که تو پا کی‌از خطر وز نیستی 

نیستان را موجد و مفنیستی, 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۷۵)۔ 

- غیرمغنی؛ نیازمند و غبرمکفی. (ناظم 
الاطباء). 
مغنی. (2]((خ) نامی از نامهای خدای‌تعالی. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 


مغنیی. (ع نا](ع ل) آنجا که فرودآیند. (مهذب 
الاسماء). جای و منزل که بدان اهل آن بی‌نیاز 
و غنی گردیدند. سپس از آن کوچ کردند. یا 
عام است. جای بااهل و باشندگان. ج مفانی. 
(از مستهی الارب) (انسندراج) (از ناظم 
الاطباء). منزلی که در آن اقامت کنند و سپس 
کوج نمایند. و یا عام است و گویند: خربت 
مبانیهم و خلت مغانیهم. ج» مفانی. (از اقرب 
الموارد). ||[چاره و گویند: ماله عنه مغلی؛ ای 
بد. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اسزاواری. شایستگی, (از ناظم 
الاطیاء). و گویند: مکان کذا مغنی من فلان؛ 
یعنی این مکان سزاوار و شايستة فلان است. 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
اد 
مغنیی. (م نا /۸ ا] (ع [) کفایت. بسندگی. 
گویند:اغنی عنه مغتی فلان و مفتاته؛ ای ناب 
عنه و اجزا مجزاته. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). نایب کافی و بسندگی. و گویند: اغنی 
عنه مغنی فلان؛ یعنی نایب کافی او شد فلان و 
بی‌نیاز کرد او را از آن. (ناظم الاطباء). 
مغنیات. [م غْنْ نسیا) (ع ص. !) ج مغنه: 
دختر کاشفری که از مغنیات خاصه بود... 
(پاب الالباب چ نفیسی ص۴۸). و رجوع به 
مغنه شود. 
مغنیاطیس. (] (معرب, !) مغناطیس. (از 
فهرست ولف)؛ 
که‌دانا ورا مغنیاطیس خواند 
که رومیش بر اسب آهن نشاند. 
تو از مفنیاطیس گیر این نشان 
که‌او راکسی کرد آهن‌کشان 
و رجوع به مغناطیس شود. 
مغنیسا. [ع ] (معرب. |) گلی باشد سیا‌رنگ و 
آن را از کوه کاشان آورند و آن به مسرقشیشا 
مانند بود. و بعضی گویند سنگی است الوان و 


فردوسی. 


فردوسی. 


بسیار ست و نرم که شیشه گران به کار برند و 
آن را سنگ سلیمانی گویند و به گچ رنگ 
شهرت دارد. (برهان) (انندراج). اسم نبطی 
سنگی است قریب به مرقشیشا و به فارسی 
رنگ کاسه نامند و کاسه گران ظروف به او 
رنگ می‌کنند و از اکشرآن سرب حاصل 
می‌شود و آن پنج نوع می‌باشد: یکی سیاه و 
یکی مایل به سیاهی و دیگری سرخ و یکی 
سفید و یکی بیرون زرد اندرون سرخ. و 
محمدبن زکریا گوید که آن دو نوع است: یکی 
را شهبا نامند و انشی است و با نر می‌باشد و 
دیگری سرخ مایل به سیاهی و حدیدی و آن 
ذکراست. و به قول | کثر حدیدی او سیاه و 
ذهبی زرد و قضی سقید و نحاسی سرخ 
می‌باشد و در جمیع اقام او نقطه‌های سفید و 
عیون ظاهر است و به قدری درخشندگی 
دارند و گدازند؛ زجاج و صاف‌کند: آنند و او 
را قابل رنگ گرفتن می‌سازند و به آهن نیز 
اين فعل می‌کنند. (تحفة حكيم مبزمن), ‏ 
مقناسیا = مگنزی (فرانسوی)۲ مأخوذ از 
یونانی مغنس ۱.۳ کسیدمنیزیوم؛ به رنگ خا ک 
سفید. بی‌طعم. غیرقابل‌حل در آب که آن را 
به‌مترلةٌ ضد اسید و مهل به کار برند. (حاشيةً 
برهان چ معین). بی! کید طبیعی منگیز " را 
گویندکه سیاه‌زنگ است و در طبیعت مخلوط 
با سایر کانیها بار فراوان است. در صورتی 
که متبلور باشد آن را پیرولوزیت * گویند و 
بلورهایش به‌شکل منشورهای خا کستری 
تیره است: فرمولش ۱۸۳۵۲ می‌باشد و بر اثر 
حرارت به سهولت | کسیژن را ازاد می‌کند. از 
این جهت از | کسیدکننده‌های بسیار خوب 
است و در صنعت شيشه گری و بلورسازی از 
ان به عنوان صابون شیشه استفاده می‌کند. از 
این رو که ذرات کربن راکه در شیش مذاب 
موجود و موجب سیاه شدن رنگ شیشه است 
با | کسیژنی که آزاد می‌کند ترکیب می‌نماید و 
سبب روشنی و سفیدی رنگ شیشه می‌شود. 
سنگ سیاه شيشه گران. صابون شیشه. رنگ 
بیاه. و رجوع به تذکرة داود ضریر انطا کی 
ص ۳۲۰ و فرهنگ اصطلاحات علمی ذیل 
پیرولوزیت و فرهنگ فارسی معین و مفشیا 


شود. 


۱ -در بادداشتی از مرحوم ده خدابه 
ابوابراهيم اسماعیل‌بن نوح‌ین منصور سامانی» 
ملقب به آمیر متصر نبت داده شده. و رجوع به 
لعت فرس اسدی چ اقبال ص ۵۰۲اشود. 

(فرانسری) ۱296516 - 2 

3 - ۵۵۰ 

4 - Magnésie ۵۱۲۵, Magnésie des 
۷6۲۲6۲5 (فرانسری)‎ 

5 - Pyrolusite (فرانوی)‎ 


مغفیسا. (2] ((خ) ضهری است در ولایت 
آیدین, واقع در ۳۳ هزارگزی شمال شرقی 
ازمیر که مرکز ولایت صاروخان است. این 
شهر ۲۶۲۵۲ تن سکنه و مساجد و مدارس 
متعدد دارد. شهری است باستانی و باید 
دانت که در قدیم دو مفتیا وجود داشته: 
یکی مفنب‌ای مآندر" که کلنی تسالی ابونی 
یود و در دوران عظست یونان باستان, یکی از 
مراک نیرومند و استوار بود و امروز 
خرابه‌های آن در نزدیکی روستای تی" 
است. و دیگری مفای هرموس یا سیل ۲ 
که‌شهری است در لیدن. کنار رود هرموس که 
آتیوخوس سوم" به سال ۱۸۹ ق. م.در آنجا 
به دست سی‌پیون " شکست خورد و امروز 
جزء کشور ترکیه است. چون مفناطیس در 
قدیم در نزدیکی این شهر کشف شد بدین 
جهت به زبان یونانی ان را «مغتیس» نامیدند 
که مفتاطیی محرف آن است. و زجوع به 
قاموس الاعلام ترکی و لاروس شود. 
مغفیساوی. [] (إخ) عسبدارسمن 
مغلیساوی رومی امتوفی به ۱۰۸۰ ه.ق).وی 
را تعلیقه‌ای است بر انوار النزیل بیضاوی, (از 
اساء المؤلفین ج ۱ ص ۵۴۹). 
مغنیسیی. [2] (اخ) رجوع به مختیسا شود. 
مغنیسیا, [] (سعرب. !) مسفنسیا: زهره 
دلالت کند بر مفغنییا و سرمه. (السفهیم). 
ارسطاطالیس چنین فرموده است که یک 
جزو مفیسیا بباید گرفت با یک جزو بد و 
یک جزو زنگار, آنگه هر سه را خرد بساید. 
(نوروزنامه). و رجوع به مقنسیا شود. 
|اسنیزی کله را گویند که از تکلیس 
طباشیر فرنگی, یعنی کربنات منبزیم ۴ 
حاصل شود و فرمولش ۷۵0 می‌باشد. 
طباشیر فرنگی مکلس. ||طباشیر فرنگی و آن 
کی تات منزیم است که گرد سفیدرنگی 
مي‌باشد و ضد امتلاء معده یه کار مسی‌رود. و 
رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. 
مغنیسیه. [ع ی ] ((ج)" نام شهری نزدیک 
برغمه. (ابن‌بطوطه, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مقتیا شود. 
مغنیطیس. [م] (معرب. !) سنگ آهن‌ربای, 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مغتاطیس شود. 
مغنی نامه. a2‏ تیم fpf‏ مرکا 
شعری در قالب موی که شاعر در آن مکررا 
مغنی را مورد خطاب قرار دهد و او را به 
خواندن آواز و سرود و رامشگری دعوت و 
ترغیب کند. و رجوع به مغنی و شواهد آن از 
نظامی و حافظ شود. 
مغنیة. [ مغن نی ی ] (ع ص) تأنیت مُنی. ج. 
مفنیات. (از اقرب الموارد). زن سرودگوی و 
غنا کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل 


بعد شود. 

مغنیه. "[م غْنْ نی ی ] (ع ص) زن سطرب و 
آوازخوان. (ناظم الاطباء). زن خواننده. قینه. 
ج ء.مغنیات. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مغنی و مدخل قبل شود. 

مغو. مغد 2 مص) بانگ برآوردن گربه. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقو. [م ] (إخ) دهی از دهستان حومة باختری 
شهرستان رفسنجان است و ۲۳۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 

مغو. [مْ] (() بندری در مغرب بندر للگه 
افارسامة ناصری ج۲ ص۱۶). از بنادر 
خلج فارس است که دارای ۴۰۰ تن سکنه 
است کارت از صید مروارید امرار معاش 
می‌کنند. (از ج‌فرافیای طبیعی کیهان 
ص۱۰۹). 

مغوار. E‏ (ع ص) بسسیارغارت. ج. 
مفاویر. (مهذب الاسماء): رجل مغوار؛ مرد 
سخت غارتگر. (ستهی الارب) (ناظم 
الاطباء). مرد جنگجوی بیار غارتگر. 
مُغاور. (از اقرب المو اد تشاک کا 


تاراج‌کننده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). |افرس مغوار؛ اسب تیزرو. (از اقرب 
الموارد). 


مغوان. ip‏ (إخ) دهی از دهستان اوجارو 
که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع 
است و ۲۳۸ تسن سکه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
مغواق. ٤(‏ ع وا)" (ع!) جای که راه گم کنند 
در آن. (منتهی الارب) (آنتدراج). جایی که در 
آن راه را گم می‌کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ج, مسغاوی, مُعَوّيات. (اقرب 
الموارد). |امقا کی و کنده. (متتهى الارب) 
(آنندراج). مفا کی‌که جهت گرفتن جانوران 
وحشی می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
= امثال؛: 
من حفر مقواة وقع فیها. (متهى الارب). 
مغواخ. اوغا (ع !) جای که راہ گم کد در 
آن. (متهی الارب) (از ناظم الاطاء). 
مغوئیه. [مْ ئی ي ] ((خ) دهی از دهتان 
پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان است 
و ۳۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج۸). 
مغوئیه. 2 نی ي] ((خ) دی از دهستان 
کیسکان بخش بافت شهرستان سیرجان است 
و ۱۲۰ تن سکه دارد. (از فرهنگ جفرافیابی 
ایران ج۸)۔ 
مغو ٹة. [مّ ت ] (ع مص) فریادرسی و گویند 
استفاشی فاغثه سفوثة. (منتهی الارب) (از 
آتندراج): اغاثه اغاثة و مغوثة؛ وی را اعانت 
و یاری کرد. (از اقرب الموارد). 


مغوداریس. ا إ) اهترغاز ", 
دهخدا). د زجوخ به یب شوک‌الجمال ذیل 
شوک شود. 

مغوس. [م عْروَ] (ع ص) اشاء مسفوس 
خرماین خردخار دورکرده. (متهی الارپ) 
(از آنسندراج) (ناظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). 

مغوشا. (م /2) () گروهی از آتش‌پرستان ز 
مغان. (ناظم الاطیاء). مأخوذ از آراسی که 
خود ماخوذ از مفوش فارسی است. مجوس. 
زردشتی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به 
مجوس و مغ شود. 
مغوشکت. [م ش] () راهب تسرسایان و 
آتش‌پرست و مغ. (ناظم الاطباء). دانشمند 
مجوس. (از لان السجم شعوری a‏ ورق 
۱الف). و رجوع به مدخل قل شود. 
مغوصة. مغ و ض ] (ع ص) زن که به 
حیض بهانه کند بر شوی. منه الحدیت: لعن الله 
الغائصة و المعوصة. (متهی الارب). زنی که 
حیض بهانه کند و با شوی نزدیکی نکند. 
(ناظم الاطباء). 
مغول. [مغْ ] (ع !) سیخ کارد که در ميان 
عصاو تازیانه دارند به هندی کپتی یا 
شمشیری است شبیه مشمل مگر از آن 
باریکتر و درازتر. (منتهی الارب) (انندراج). 
هخ کارد که در میان عصا و تازیانه دارند و 
شمشیر باریک دراز. (ناظم الاطباء). آهنی که 
در میان تازیانه قرار می‌دهند و آن را غلافی 
است و گویند تازیانه‌ای که در مان آن شمشیر 
باریکی باشد و گویند شمشیر باریک و دراز 
که ان را در زیر جامه نگاه دارند. (از اقرب 
الموارد). |[پیکان دراز یبا شمشیری است 
بباریک‌گردن و دراز. (سستتهی الارب) 
(آنسندراج). پیکان دراز و گویند شمشیر 
باریک که یک طرف آن تز و طرف دیگرش 
مانند کارد باشد. (از اقرب الموارد). |[آفرس 
ذات مفول؛ اسب پیشی‌گیرنده. (منتهی الارب) 


(فرانری) ۳۵۵۳0۲۵ du‏ ۱۷29۳699 - 1 
- 2 
Magnésie du ۷۰‏ - 3 
lil.‏ ۸۳۱۵۳۵5 - 4 
0۰ - 5 
de magnésium (CorMg).‏ 6-27000819 
Magnésie.‏ - 7 
۸-رسم‌الخطی از مغنیه عربی در فارسی است. 
۹-در اقرب الموارد و محيط السحط به فتح 
اول و سکون غین هم خبط شده است. 
۰- ات راز ریش مقوداریس 
(Recine de magydaris)‏ است. رجوع به 
لکلرک ج۱ ص ۸۳شود. 


ول 


مغول. ۲۱۲۴۱ 





الموارد). ||آنچه موجب نابودی چیزی باشد. 
(از اقرب الموارد). 
مغول. [] () فردی از قوم مفول: 

همچنان کانجا مفول حیله‌دان 

گفت می‌جویم کی از مصریان. 

مولوی (مثنوی چ خاور ص ۱۵۰). 

مغول. [م] (اخ) قسومی است صعروف. 
(غیاث) (آنتدراج). و رجوع به مدخل بعد 
شود. 
مغول. (م غل] (اخ) یکی از اقوام زردپوستی 
است که اصلا در قسمتی از اسیای مرکزی و 
شرقی زندگی می‌کردند. این قوم از طوایف 
متعدد مرکب بوده‌اند که از جهت کثرت عدد 
خانواده و وسعت اراضی با یکدیگر اختلاف 
بار داشته‌اند و مهمترین این طوایف عبارت 
بودند از: تاتارن قنقرات. قیات. آویرات. 
آرلاد. جلایر, کرائیت و جز اینها. بعدها هم 
این اقوام را ینابر تسمیة جزء بر کل ابتدا تاتار 
و سپس مغول نامیدند. این قبایل باح‌گزار و 
فرمانبردار پادشاهان چين شمالی بودند و 
طوایف اصلی مفول هم الیته یک دسته از این 
قبایل محسوب می‌گردیدند. اولین کس از این 
طایفه که توانست یوغ بندگی و فرمایرداری 
را بشکند «یوگای» (یسوگنی) پدر چنگیز 
رئیی طایفه قیات از قبایل مغول بود. وی نه 
تها توانست عده‌ای از طوایف مغول را به 
اطاعت درآورد. بلکه بعضی از طوایف تاتار 
را در مشرق منهزم ساخت و در جنگهای 
طواتف کرائت نیز شرکت کرد و پادشاه آن 
قوم را در برابر دشمنانش تقویت نمود و با او 
طرح اتحاد و برادری ریخت. پسر بزرگتر 
یوگای که «تسموجین» نام داشت» يعلى 
«آهنین» بعد از مرگ پدر جانشین وی شد و 
برودی کلی قبایل مغول و تاتار را تحت 
اطاعت درآورد و حستی بر قبایل مسیحی 
کرئیت نیز غلبه یافت و به «چنگیزضان» 


مشهور گردید. چنگیز در حدود ۶۰۰ ه.ق. 


قبایل عیسوی «نایمان» را نقاد خود کرد و 
در سال ۶۰۳ ه.ق.قوم «قرقیز» و پس از آن 
طوایف «ایغور» را به اطاعت درآورد. سلطان 
محمد خوارزمشاه که پن از فتوحات آسیای 
مرکزی و برانداختن قراختائیان به خیال 
تسخیر ترکستان و چن افتاده بوده چون شنید 
که چنگیزخان بلاد ایغور را به تصرف خویش 
درآورده و بر پکن پایتخت چین مسلط 
گردیده بیمنا ک‌شد و برای تحقیق نمایندگانی 
به ریاست سید اجل بهاءالاین رازی به نرد 
چنگیز فرستاد. چنگیز فرستادگان را به 
احترام پذیرفت و توسط آنان پیفام فرستاد که 
مایل است بین دو کشور باب تجارت باز 
باشد. در سال ۶۱۵ ه.ق. فرستادة چنگیز با 
سلطان محمد خوارزمشاه معاهده‌ای بست و 


بعد از عقد این قرارداد بود که چنگیز تحف و 
هدایایی برای سلطان محمد و بازرگانانی با 
اموال فراوان به طرف ممالک اسلامی روانه 
ساخت. اینالجق معروف به غایرخان عا کم 
شهر اترار که از خویشاوندان مادری سلطان 
محمد خوارزمشاه بود به اموال آنان طمع 
بت و به بهانة اینکه جاسوس هتد تمام 
آنها را کشت و مالشان را تصرف کرد مگر یک 
نفر از آنها که گریخت و چنگیزخان را از 
ماوقع آ گاه‌ساخت. بعد از این واقعه چنگیز 
هیأتی به دربار خوارزمشاه فرستاد و تسلیم 
غایرخان و جبران خارت را تقاضا کرد. 
ولی سلطان محمد آن فرستادگان را نیز 
بکشت و با این عمل برا خود راه سیل 
خون و بلا را به‌سوی بلاد اسلامی هموار 
ساخت. در اواخر سال ۶۱۶ ه.ق.چنگیز 
خشمگین و کینه‌جو با تمام قوای خویش 
برای گرفتن انتقام به ممالک خوارزمشاهی 
حمله‌ور شد. چنگیز سپاه خود را چهار 
قسمت کرد: یکی را به دو پسر خود جفتای و 
| کتای‌سپرد و آنان را مأمور فتح اترار کرد 
دستۀ دوم را به پسر دیگرش جوجی سپرد و 
مأمور فتح شهرهای کنار رود سیحون نمود و 
دسته سوم را برای فتح خجند و بنا کت‌روانه 
ساخت و فرماندهی ده چهارم را که قسمت 
اعظم سپاه بود خود برعهده گرفت و بدین 
ترتیب از هر طرف شهرهای خراسان را در 
محاصره گرفت و سراسر آن را ویران و با 
خاک یکسان کرد. سلطان محمد خوارزمشاه 
بدون هیچ مقاومتی از مقابل لشکر مغول از 
شهری به شهری دیگر می‌گریخت تا سرانجام 
در اواخر سال ۶۱۷ ه.ق.به جزیره ابکون 
رسید و همانجا در سیه‌روزی درگذشت. چند 
ماه بعد از فوت او در سال ۶۱۸ گرگانج 
پاتخت معروف و قدیم خوارزم با سا کنان 
خود معدوم گردید و سپس یک‌یک شهرهای 
خراسان مفتوح و قتل عام شد و تنها کسی که 
در این گیرودار فکر مقاوست در سر داشت 
جلال‌الاین منکبرنی پر سلطان محمد بود 
که با سپاهیان اندکی که در اختیار داشت در 
بعضی نقاط لشکر مغول را شکت داد» ولی 
اختلاف سپاهیان وی و حملات پی‌درپی 
مغول دیگر قدرت مقاومت را از وی سلب 
کر دو سرانجام در غرب ایران به‌ست یکی از 
| کراد کشحه شد و بدین ترتیب کشور ایران به 
دست قوم مغول مسخر شد و چنگیز به قصد 
مراجعت به مغولتان به ماوراءاشهر رقت و 
در سال ۶۲۰ه.ق.با پرانش در کار رود 
سیحون مجلس مشاوره‌ای ترتیب داد تا 
دربسارة ادارژ سرزمنهای تسخیرشده 
تصمیماتی بگیرند. چنگیز در سال ۶۲۱با 
همة پسرانش بجز جوجی که به دشت قفچاق 


رفته بود به مفولستان رسد و پس از غلبه بر 
پادشاه تنگت واقع در شمال تبت در سال 
۴ ر.ق.به سن ۷۲ سالگی درگذشت. بعد 
از مرگ چنگیز پرش اوکتای‌قاآن به وصیت 
پدر جانشین وی گردید و بعد از اوکتای‌قاآن 
پسرش گویوک‌خان (۶۴۷-۶۳۹ ه.ق.)و 
پی از او منگوقاآن (۶۵۷-۶۴۸ ه.ق.)ابه 
خانی نشستند و ده عهد خان اخیر هولا کو 
قانور تکمیل فتوحات مفول در ایران و سایر 
نواحی غربی آسیا گردید. در فاصلة میان 
تلط مغول بر مشرق ایران و حملۀ هولا کوبه 
ایران سرزمیتهای مفتوح مغولان را حکام 
مغولی که از جانب خانان مغول تعن 
می‌شدند با راهنمایی و مشاورت وزرای 
ایرانی, ماد شرف‌الدین خوارزمی و 
بهاءالاین محمد جوینی اداره می‌کردند. 
هولا کوکه برادر منگوقاآن و پسر تولی‌خان 
پر چنگیز بود. در طی حملات مکرر خود 
اسماعیلیه را منکوب و قلاع انان را ویران 
ساخت و مپس بغداد را فتح کرد و با کشتن 
المستمصمبائه خليفة عباسی به خلافت 
۵سالة بنی‌عباس خاتمه داد و پس از فتح 
بغداد شهرهای عراق و همچنین گرجستان و 
ارمنتان و بلاد اسیای صغیر را مسخر کرد. 
در سال ۶۶۱ ه.ق. قوبیلای‌قاآن که بجای 
منگوقاآن نشسته بود سلطلت تمام ایران و 
بینالنهرین و شام و آسیای صفیر را به هولا کو 
وا گذارکرد و بدین ترتیب اخلاف چنگیزخان 
سلله‌ای در ایران تشکیل دادند که به 
ایلخاتان مول معروف است. هولا کو در سال 
۳ ھ. ق.بعد از آنکه همه متازعان را از 
جیحون تا سرحدات مصر منکوب و مطیع 
کرده بود درگذشت. بعد از هولا کو. خانان 
مفول به ترتیب زیر به فرمانروایبی رسیدند: 
۱- اباقاخان پر هولا کوکه در ۶۶۲ جلوس 
کردو در ۶۸۰ه.ق.وقات یافت. ۲-سلطان 
احمد تگودار پر هولا کو (۶۸۲-۶۸۰ 
ھ.ق.). ۲-ارغسون پر آب‌اقاخان 
(۶۹۰-۶۸۳ه.ق.). ۴-گیخاتو پر 
آباقاخان (۶۹۴-۶۹۰ ھ.ق.). ۵- بایدو پسر 
طرغای‌پن مفول که در ۶۹۴ .ق. کشته شد. 
۶ محسودخان غازان بر ارغون 
(۷۰۲-۶۹۲د.ق.). ۷-سلطان مسحمد 
خدابنده اولجایتو پسر ارغون (۷۱۶-۷۰۲ 
ه.ق.). ۸- سلطان ابوسمید بهادرخان پر 
اولجایتو (۷۳۶-۷۱۶ ه.ق.).بعد از مرگ 
ار بهادرخان ضعمف و انحطاط در 


۱- در آنندراج و غیاث افزایند: در لفات ترکی 
نوشته است که این لفظ تنرکی به معنی عمدة 
فرقۀ ترک و به معنی ساده‌دل نیز از لغات ترکی و 
در بعضی فرهنگها به معنی شریر نوشته‌اند. 


۲ مغول‌آباد. 


سلطت ایلخانان اشکار شد و مالک 
ایلخانان دچار تجزیه و تفرقه گردید. و رجوع 
یه تاریخ مخول و تاريخ مفصل ایران از 
استیلای مقول تا دوران مشروطیت تألیف 
عباس اقبال و طبقات سلاطین اسلام و تاریخ 
ادبیات ایران تألیف صفا ج ۳ بخش۱ و 
چنگیزخان و هولا کودر همین لفت‌نامه شود. 
مغول آباد. (م نم ل ] (اخ) دهی است از 
دهستان ابهرزود که در بخش ابهر شهرستان 
زنسجان است و ۲۶۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغراقیایی یزان ج ۲). 
مغولستان .1غ لٍ)((خ) سرزمیتی است در 
آسیای مرکزی که در میان کوههای ختگان 
بزرگ' آلتائی, تیان‌شان و تان‌شان و در شمال 
چین. میان منچوری و چین شمالی و سیبری 
قرار دارد و در حدود نیمی از آسیای مرکزی 
را شامل است و ۳/۵ میلیون کیلومتر صربع 
وسمت و هوائی خشک و بری دارد و به دو 
قسمت تقسیم شده‌است: مفولتان داخلی و 
جمهوری مغولستان. و رجوع به دو مسدخل 
بعد و لاروس و ایران باستان ج۳ ص ۲۲۵۱ 
شود. 
مغولستان. (م غ لٍ | (() جمهوری توده‌ای 
مغولستان که تا چندی پیش به مفولتان 
خارجی شهرت داشت. کشوری است در 
اسیای صرکزی که در حدود ۱۵۶۳۲۰۰۰ 
کیلومتر مربع وسعت و ۱۲۱۰۰۰۰ تن سکته 
دارد. مرکز آن «اولان-باتور» ۲ است و در 
قسمت شمالی مسفولتان وافم اتی 
جمهوری توده‌ای مفولتان یکی از مرا کز 
پرورش مواشی و مخصوصا پرورش گوسفند 
است, ولی مردم ایین سرزمین به‌تبعیت از 
شریک مهم و اساسی بازرگانیش. اتحاد 
جماهیر شوروی به راه سکونت در خانه‌ها و 
بالاخره به شهرنشینی کشیده می‌شوند. این 
کشوردرسال ۱۹۲۱ م.به استقلال رسید ودر 
سال ۱۹۲۴ م. به صورت جمهوری توده‌ای 
درآمد ودر سال ۱۹۴۶م. به وسیلة دولت 
چین به رسیت شناخته شد. (از لاروس). و 
رجوع به مدخل قبل شود. 
مغو لستان. م( (إخ) مفولستان داخلی. 
سرزمین متقلی است در شمال چین و در 
۰۰( 
کیلومتر مربع وسعت و ۰۰ تن کله 
دارد و مرکز آن «هوهه‌هوت»" است. (از 
لاروس). و رجوع به دو مدخل قبل شود. 
مغول کبیر. غیت(" عنوانی است 
که مورخان اروپایی به سلالةٌ مغولی هند 
( گورکانیان هند) داده‌اند. مسی این سلله 
ظهیرالدین محمد بابر پسر عمر شیخ و از 
احفاد تیمور گورکانی است. و رجوع به 
گورکاتیان هند و بابر ظهیرالدین محمد و 


جنوب مغولتان که در حدود 


تیموریان در همین لغت‌نامه و تاریخ ادبیات 
ایران از سعدی تا جامی تالیف ادوارد بسراون 
ترجمة علی‌اصفر حکمت ج۳چ ۲ ص۵۲۹ و 
۷ شود. 
مغول کبیر. [ ٢ل‏ ک ] (خ) تام الماسی است 
از.آن ایران به وزن ۲۷۹ قیراط... (از یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
مغولو. ]٤[‏ (إخ) دهی از دهستان یکانات 
است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع 
انت و ۲۷۱ تن سکته دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴): 
مغولی. (غْ) (اص نبی) نبت است به 
مغول. (یادداشت 
منوب به مغول. مربوط به مفول: خط مغولی 
و اویغوری و علوم و آداب ایتان بیاموزد. 
(تاریخ غازان ص۸). لفتهای مختلف مخؤلی 
خود منوب به اوست. (تاریخ غازان 
ص ۱۷۱). هر آفریده‌ای که اندک خط مغولی 
می‌دانت او را در خانه می‌نشاندند. (تازیخ 
غازان ص ۲۱۴). 
معون. [ ] ((خ) شهرکی است به کرمان و از 
وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و اینجا پانید 
کند. (از حدود العالم ج دانشگاه ص ۱۲۷). 
مغون. (م] (إخ) از قسسرای.بشت است از 
نواحی نشابور. (از معجم البلدان). از قرای 
دنور( انناب سمعانی). 
مغوی. (غ)(ع ص) گراسازنده. 
(آنسندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). کی که گمراه می‌سازد و اغوا 
می‌کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اغواء 
شود. 
مغوی. ۰ اغ وی ] *(ع ص) تهی‌شکم و 
گویند بت مغوياً؛ : يعلى تهی‌شکم خوابیدم. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محط المحیط), 
مفویات. (م عْز 1 (ع )ج مُعَواة. اسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد), و 
رجوع به مفواة شود. 
مغی. ای ] لع سص) سخن خوش و 
واضح و بین گفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). استودن كسى را 
به چیزی که ندارد از هزل باشد با از جد. 
(منتهی الارب). ستایش کی به چیزی که 
ندارد خواه هزل باشد یا جد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||(اسص) نسرمی و 
فروهشتگی انبان. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), 
مغی. [] (ص نسبی) نبت است به مخ. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). مسوب به 
مغ. |((حامص) آیین آتش‌پرستی. (ناظم 
الاطاء). بودن. حالت و چگونگی ت 
منجوسیة؛ مغی. (متهى الارب). 


ت به خط مرحوم دهخدا). 


مع . 


مغیی. [ح] (ل) گودی. مغا ک. عمق. نشیب. 
گودال.(مقدمةً التفهیم ص قف)؛ زمین درشت 
است و کوهها بر وی چون دندانه‌هاست 
بیرون‌خزیده و آب اندر مفها گردآمده. 
(التفهيم ص ۱۶۵). ||ژرفاء مقابل درازا و پهنا 
در ابعاد جم. (مقدمة التفهيم ص قف). و 
رجوع به مغ شود. 

مقیاء [ ٣ی‏ یسا) (ع ص, () دارای غایت. 
(معجم متن‌اللغة). آنچه برای آن غایتی معین 
شده است و گویند غایت داخل در مغیا نست. 
از معط لنت‌سطا 0و آفرب النوارقا: 
|اچیزی که قانون برای آن غایتی قرار داده 
باشد, چنانکه در ماده ۲۲۷ دادرسی مدنی که 
می‌گوید: «در صورتی که درخواست‌کنندة 
تأمین تا ده روز بعد از صدور قرار تأمین 
دادخواست نبت به اصل دعوی ندهد قرار 
اسن را دادگاه به درخواست طرف مقایل 
ملغی می‌نماید» و مقنن برای دادن دادخواست 
نبت به اصل دعوی در فرض بالا روز 
یازدهم پس از صدور قرار تأمین را غایت 
قرار داده است و دادن دادخواست مزبور مغیا 
بەغایت مذکور است. بعشی است در علم 
اصول در این گونه موارد که آیا غایت داخل 
در مغیاست يا نه, (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جمفری نگرودی). 

مغیار. (غ)(ع ص) بسیارغیرت. (دهار). 
مرد سخت رشک‌برنده. ج. مفغایر. (منتهی 
الارب) (آتدراج) از اقرب الموارد): رجل 
مغیار؛ مرد بار شیور و نیک بارشک و 
غیرتمند. (ناظم الاطباء). 

مغیاز. مغ /ءَغ] () به معنی شا گردانه است 
و آن دو سه پولی است که به طریق انعام بعد از 
آجرت استاد به شاگرددهند. (برهان) 
(آنندرا اج) (از ناظم الاطاء). مصحف فغياز و 
یفیاز. (حاشیة برهان چ معین). و رجوع به 
ففیاز و بغیاز شود. 

مغیال. [مغ] (ع ص) درخت درهم پیچیده 
شاخ برگ‌دار سایه‌انکن. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (از تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقیپ. [](ع مسص) شایب شدن. (تاج 
المصادر هقی (المصادر زوزنیا. ناپدید 
شدن. غیب. عَية. غیاب. شیبوبة. موب : 
غيوبة. مسفاب. (سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). دور شدن و جداگردیدن از کسی. (از 


1 - Grand Khingan. 

2 - 0۷20۰ 

3 - ۰ 

4 - Great Moguls (انگلیی)‎ 

۵-در اقرب الموارد و محيط المحیط به ضم 
اول [مْغی ی ] نیز ضبط شده است. 


مالسا ۰ 


۲" 


اقرب الموارد): من و دوستی چو بادام در 
پوستی صحبت داشتیم ناگاهاتفاق مقیب 
افتاد. ( گلتان). ||فروشدن آفتاب. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به غيب و 
غیاب شود. ||(() جای آفتاب فروشدن. 
(دهار). مفرب. (مهذب الاسماء). آنجا که 
خورشید یا ستاره فروشود. (یادداشت به خط 


- مغیب اعتدال؛ عبارت است از نقطة مغر ب. 
( کشاف اصطلاحات الفنون). 


مغیمب. [م /۸غ ي ] (ع ص) مغيبة. (متتهى' 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
رجوع به مفیبة شود. 

مغيب. (م ی ی ] (ع ص) نهان و ناپدید. 
(ناظم الاطباء) (از متهی الارب). و رجوع به 
تعیب شود. 

مغییات. ۰ ىى ص. ج مَغيَة يا 
مَفَیة. چیرهای پنهانی. جردي غیبی. (از 
نام الاطباء) (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): در مکنونات مغیبات سخن گوید و از 
سرایبر و ضمایر نشان دهد. (سندیادنامه 
ص۲۳۲). حزم او که... از مفیبات و مکنونات 
قدر خبر می‌دهد... (سندبادنامه ص ۱۲). معنی 
اعتقاد انعقاد صورت علمی است یا ظنی در 
دل به وجود مغبات. (مصاح الهدايه چ 
همایی ص ۱۳). 

مغییه. ٠‏ ب ] (ع ص) آن زن که شسویش 
غایب بود. (مهذب الاسماء): امراة مغیبة؛ زن 
که شوی او غایب باشد. مفیب یا مفیب. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

هقیمت. [م] (ع ص) فریادرسنده. (مهذب 
الاسماء). فریادرس. (غیاث) (آنندراج) (ناظم 


الاطیاع). صارخ. . صریخ. . (یادداشت ت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
شارب خمر است و سالوس و خبیث 
مر مریدان راکجا باشد مفیث. 
مولوی (متتوی چ خاور ص٩۹‏ ۱۲). 


0 نام معجوني که آن را معجون ایی‌مسلم 
نامند و أن مکن همه دردهاست. (از بجر 
الجواهر, یادداشت په خط مرحوم دهخدل). 
مغیمت. [م] (ع ص) گیاه بر زمین افتاده از 
شضدت باران: (متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||مرد شریر. (از اقرب الموارد), 
مغیت. [مْ] لخ نامی از نامهای خدای 
تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغیت. م[ ((خ) اسم وادیی است که قوم عاد 
در آن به هلا کت رسید . (از معجم البلدان): 
مغیث الد ین. [م ُد دی] ((خ) رجسوع به 
اختیارالدین مفیث‌الدین یوزیک شود. 
مغیثالدین. (م تذ دی] (() لقب طفرل 
ضانزدهمین از حکام بنگاله (۶۸۱-۶۷۷ 


ه.ق.) (ترجمة طبقات سلاطین اسلام 
ص ۲۷۵). 
مغیثالدین. (م ُد دی ] ((خ) لقب محمد 
اول, از سلاطین سلاجقة کرمان است 
(۵۵۱-۵۳۶ ه.ق.).(از ترجمة طبقات 
سلاطین اسلام ص۱۳۶), و رجوع به 
حبیب‌السیر چ خیام ج ۲ ص ۵۳۷ شود. 
مغیث الدین. (م ند دی ] ((خ) لقب 
محمودین محمد, اولین از سلاجقة عراق و 
کردستان (۵۲۵-۵۱۱ ه.ق.). (از ترجمه 
طقات بلاطن اسلام ص ۱۳۶). 
مغیفة. [م ت ] (ع ص) ارض مغيئة؛ زمين 
باران رسیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مغير. [2] (ع ص) جیش مفیر؛ لشکر 
غسارت‌کنده. (منتهی الارب) (از تام 
الاطباء). غارت‌کننده. (غیاث): 
که حرم با هرچه دارم گو بگیر 
گرد ام زامن هرس 
مولوی (مثنوی چ زمضانی ص ۴۰۲). 
این جوان زین جرم ضال است و مغر 
کومرا بگرفت تو او را مگیر.. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص۴۰۲). 
|اشتاب‌کننده. (ضیاث). و رجوع به اغارة 
شود. 
مغیر. ( ٥ی‏ ی ] (ع ص) از حالی به حالی 
برگردانیده شده. (آتدراج) (از منتهی الارپ). 
دیگرگون و از حالی به حالی برگشته, (ناظم 
الاطباء): | گرچه موارد راحات به جراحات 
ضمیر مکدر بود و چهرة مورد آمال به 
خدشات احوال احداث مفیر. (نفعة المصدور 
ج یزدگردی ص ۳۲). 
-مفر شدن؛ دگرگون شدن. تفر يافتن. از 
حالی به حال دیگر درآمدن: 
خورشید تواند که کند ياقوت از سنگ 
کزدست طبایع نشود نیز مفیر. 
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ض 0۵۱۴. 
-مفیر گردیدن؛ مفیر شدن* 
همی تا بر قضای نیک و بر بد 
نگردد حکم یزدانی مفیر 
عنصری (دیوان چ قریب ص۷۸. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
هغیو. [ ی ي ](ع ص) ت‌فیردهنده. 
دیگرگون‌کننده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): 
ذلک با نا لمیک مفیرا نسة أنسها على قوم 
حتی یغیروا ما پأنفهم و أن لله سميع علیم, 
(قرآن ۵۳/۸ ||ناپایدار و بسی‌ثات و 
قابل تغییر. (ناظم الاطباء). . 
مغیر. [م!(ع ص) شیر که در آن سرخی خون 
باشد. (منتهی الارب). شیر به خون امیخته. 
(ناظم الاطیاء). شیر سرخ به خون آميخته. (از 


مفیرة. ۲۱۲۴۳ 


اقرب الموارد). |[آب‌داده. (آنتدراج). يا باران 
آب‌داده. (ناظم الاطباء). 
مغیوات. (م غین ي ] (ع ص, () چسیزهای 
ناپایدار و قایل‌تفییر. (ناظم الاطباء). 
مغیرات.[م] (ع ص, !) ج مس فيرة. 
غارت‌کنندگان. به ارت رفتگان. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ و المادیات 
ها فالموريات قدحا. فالمغيرات معا 
(قرآن۲-۱/۱۰۰). 
مغیربان. (مغرٍ ](ع!مصفر) مصفر مغریان. 
ج» مفیربانات. (منتهی الارب). مصفر مغربان 
به معنی جای فروشدن افتاب. (انندراج). 
چای فروشدن افتاب و مغرب. ج» مغیربانات. 
(ناظم الاطباء). |اوقت فروشدن خورشید. 
(مهذب الاسماء): لقيه مفیربان الشمس و 
مفیرباناتها؛ او را به هنگام خروشدن خورشید 
دیدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مغیربانات. مغ ٍ ](ع!) ج منیربان. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به 
مفیربان شود. 
مغبرة. [م ر)(ع ص) ارض مغيرة؛ زمین آب 
داده و ارض مفيورة نیز و بنابر اصل چنین 
است. (از منتهی الارب) (از انندراج) (از 
اقرب الموارد). زمین اب‌خورده از باران. 
(ناظم الاطباء). 
مغیرة. [مْ ](ع ص) آن اسب که بر آن 
غارت کته (مهذب الاسماء): خيل در 
سواران غارت‌کنده. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). تأئیث مُغير. ج. مفیرات. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفیر و 
مغیرات شود. 
مغیرق. (م ی ى ر](ع ض) مفیره. تأنیث 
م‌فیر. ج. مسفیرات. دگرگون‌شده‌ها. 
تفیریافته‌ها؛ و از جملة مفیرات هنز به معنی 
هنوز. (المعجم ص ۲۳۱). ||(اصطلاح منطق) 
نردم تطقیان به معنی معدوله است. 
( کشاف اصطلاحات القنون). و رجوع به 
معدوله شود. 
مغيرة. (مٌ عى ي ر](ع ص) مسس‌فیره. 
(اصطلاح طب) در طب قدیم قوه‌ای است از 
قوای حیوانی که غذا را به گوشت و خون و 
رگ و پی و استخوان بدل کد و به عبارت 
دیگر غذا را مانند اجزای اندامها کند. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن بردو 
قسم است: مقیرة اولی و آن غذا را بعد از هضم 
به اندامها پیوسته کند و سغیر؛ شانیه و آن 
غذایی را که به اندامها پیوسته» هماتد اجزانی 


۱ -بدان اسبانی دونده و آتش‌جهده از 
سمهای ایشان. اندرشدگان به غارت بامداد 
(نل: غارت کنندگان بامدادان). (ترجمۀ تفیر 
طری چ حیب یغمایی ج ۷ص ۲۰۳۳). 


۴ مفیرد. 


مغیر یه. 


جاهلیت با گروهی از بنی‌مالک آنجا را ترک 


اندامها کند از رنگ و شکل, و از ضعف مغیرهٌ 
ثائیه برص و بهق پیدا شود و از ضعف مفیر: 
اولی استسقای لحمی حادث شود. و گویند 
همان غاذیه است. زیرا که در بدن مولود عمل 
الجواهر, یادداشت ایضا). وة غاذیه را مفیره 
گویندو مفیر؛ اولی رابه مولده و مفیره ثاتیه به 
مصوره تعر کند. ( کشاف اصطلاحات 
الفتون): و قوت مفیره أن را تمام هضم کرده و 
به اندامها پیوسته و ماننده کرده... (ذخيرةٌ 
خوارزمشاهی). |انزد پزشکان عبارت است 
از تب داثره که آن را تب نابه نیز نامند. 
( کشاف اصطلاحات الفنون). 
مغيرة. [م ] (إخ) رجسوع به ابوسفیان 
مفیرةین حارث و ابوسفیانین حارث‌ین 
عبدالمطلب شود. 
مغبرة. 1مد[ ((ج) ابن ابی‌بردة الکتانی. 
سرداری امست که به سال ۹۸ ه.ق.از طرف 
سلیمان‌بن عبدالملک عهده‌دار جنگ دریایی 
شد وبا باه خود به افریقیه وارد شد و در 
آنجا متوطن گردید. (از اعلام زرکلی ج۲ 
ص ۱۰۶۰). 
النقفی. صحابی شاعر است و در «یوم‌الدار» با 
ج۳ ص ۱۰۶۰ 
مغیرة. مد1 (إخ) ابن امیه. پدر امالسلمه 
زوجه رسول (ص) است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 
مغیرة. (م ر] ((خ) ابن سعد ملقب به ابتر 
کتراتواه. ریس فرقذ مقیریه یکی از فرق 
پنجگانة زیدیه. (یان الادیان ص ۳۴). رئیس 
فرقه‌ای از مشبهه موسوم به مفیریه. (یادداشت 
به خط مسرجوم دهخدا). در زمان امارت 
خالدبن عبدائه القری در بیرون کوفه خروج 
گرداوی از اتی برد که به یسم قال ود و 
می‌گفت «خدا به صورت مردی است که بر سر 
تاجی دارد و اعضای او به عدد روف 
هجاست». وی به آلوهیت علی (ع) قائل بود و 
ابوپکر و عمر و نایر صحابه را بجز یاران 
علی, تکفیر می‌کرد. خالد قسری بر او دست 
یافت و به سال ۱۱۹ ه.ق.او و یبارانش را 
بسوزانید. (از اعلام زرکلی ج۲ ص ۱۰۶۱). و 
رجوع به همین ماخذ و عیون الاخبار چ مصر 
ج۱ ص۱۶۵ و ج۲ ص ۰۱۳۷ ۱۴۸و ۱۴۹ و 
مغیریه در همین لفت‌نامه شود. 
معود ثقفی (متوفی به سال ۵۰ه.ق.او 
مکنی به ابوعبدالله. یکی از سرداران و ولات و 
دهات عرب و از صحابة رسول (ص) است. 
در طائف (به حجاز) ولادت یافت و در ایام 


کردو به اسکندریه رقت و سپس به حجاز 
بازگشت و چون اسلام ظهور کرد در قبول آن 
متردد بود تا در سال ۵ه.ق.اسلام آورد و در 
جنگهای حدییه و یمامه و قوع شام حضور 
داشت و چشم خود را در جنگ یرموک از 
دست داد. در جنگهای قادسیه و نهاوند و 
همدان و جز آن نیز شرکت داشت. عمر او را 
والی بصره کرد و وی چند شهر را گنود و 
سپس عزلش کرد و آنگاه ولایت کوفه را به او 
سپرد. عشمان نیز او را در این سمت باقی 
گذاشت و سپس معزولش کرد. در جنگ علی 
(ع) با معاویه از جنگ دوری گزید. معاویه نیز 
او را والی کوفه گردانید و در این سمت بود تا 
درگذشت. از او در صحیحین ۱۳۶ حدیت نقل 
شده. وی نخستین کسی است که دیوان بصره 
را وضع کرد. ااز اعلام زرکلی ج۳ 
صص ۱۰۶۱ - ۱۰۶۲). او را یکی از دهات 
اربع عرب شمارند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به الاصابة و قاموس الاعلام 
ترکی و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج ۱ ص۴۷ 
و کامل اپن‌اثیر ج۳ ص۹ و الوزراء و الکتاب 
ص٩‏ شود. 
مغيرة. [مْ ر] (اخ) ابن شعيب الشمیمی. او 
راست: کتاب قرائت کائی. (از ابن‌الندیم). 
مغيرة. (م ر] (إخ) ابن عبدالّبین معرض 
الاسدی, ملقب به اقیشر (معوفی در حدود ۸۰ 
ه.ق.).شاعر هجا گوی. وی از مردم بادية 
کوفه بود و به حیره رقت و امد داشت. در 
زمان جاهلیت ولادت یافت و در دور اسلام 
بزیت و عمری طویل یافت و خلافت 
عبدالملک‌بن مروان را درک کرد. وی را 
اخبار و غرایب بسیاری است. (از اعلام 
زرکلی ج۲ ص ۱۰۶۲). 
مغیرة. [م ر] (إخ) ابن عبیدائّ‌ین مغيرةبن 
عبدالّه‌ین مسعدة الفزاری (متوفی به سال ۱۳۲ 
ه.ق.).از بسزرگان عصر مروانی است. 
مروان‌بن محمد به سال ۱۳۱ «.ق.حکومت 
مصر را به وی داد و او ۰ ماه در آنجا یود که 
اجل وی را دریافت. (از اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۶۲). 
مغيرة. [ ر ] (إخ) ابسن عمروبن ربيعة 
الحتظلی المیمی (مقتول به سال ٩۱‏ ه.ق.).از 
شاعران عهد اسلام و از نزدیکان مهلب این 
ابی‌صفره بود. وی را به سبب انتاب به 
مادرش ابن‌حبناء گویند و نیز گویند حسبناء 
لقب پدر او بوده است. وی در نسف (بین 
جیحون و سمرقند) کشته شد. (از اعلام 
زرکلی چ جدید ج۸ ص ۲۰۱). و رجوع به 
الموشح ص ۳۶۷ شود. 
مغيرة. [م ر1 ((خ) ابن محمد المهلبی. 
اخباری و نابه است و کتاب متا کح المهلب 


از اوست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مغيرة. م5 ((خ) أبن متس ضبی بولاء» 
مکنی به ابوهشام. از فقهای محدئین متوفی به 
اوست. (این‌الندیم» یادداشت بد خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به تاریخ گزیده ج 
عبدالحسین نوایی ص۲۵۹ شود. 
مغیرة. [م ر] (اخ) ابن مهلب‌بن آبی‌صفرة 
الازدی (متوفی به سال ۸۲ ه.ق.). از امرا و 
شجاعان عرب است. پدرش او را در خراسان 
جانشین خود قسرار داد و وی در 
ممانجا درگذشت.(از اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۶۲. 
مغیرة. 1 ر] (اخ) ابن ولیدین معاویةین 
هشام (متوفی به سال ۱۶۶ ه.ق.). یکی از 
امرای بنی‌امیه در اندلس است. وی به‌وسیلة 
عبدالرحمن, عم خود کشته شد. (از اعلام 
زرکلی ج۲ ص ۱۰۶۳). و رجوع به همین 
ماخذ شود. 
مغیر ی . [م ریی ] (ص نسبی) ملوب 
است به مفیرةین سعید که خدا را به اعضا و 
جوارح توصیف کسرده است. (از الانساب 
سمعانی). و رجوع به مفیرةبن سعد و مفیریه 
شود. 
مغیریه. [م ری ی ] ((خ) فرقه‌ای باشند از 
2 ت شیعه که اصحاب مفیرةین سعیدند. (اژ 
الاناب سمعانی). ياران صفیر:ین سعید 
عجلی هتد و گویند حق‌تعالی جم است بر 
صورت انسان و بر سرش تاجی است از نور و 
قلب او سرچشمه حکمت است. (از تعریفات 
عجلی را امام می‌پنداشتد و انعظار ظهور 
عنوان مهدی داشتد. مغرة در اخر کار 
ادعای نبوت کرد و خالدین عبداله قسری او 
راکشت. (خاندان نوبختی ص ۲۶۴). اصحاب 
مغیرة‌بن سعید. ملقب به ابتر کتیرالنواه, و آنان 
را ابتریه نیز گویند و آنان فرقه‌ای از فرق 
پنجگانُ زیدیه باشند. (بیان الادیان). فرقه‌ای 
از مشبهه» منوب به مغیرةبن سعید عجلی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اصحاب 
مفیرةبن سعد عجلی‌اند که گویند خدای جسم 
است بر صورتی از مرد از نور و بر سر أو 
تاجی است از نور. و قلب او منبعم حکمت 
است و موقعی که بر ان شد که جهان را 
آفریند. به اسم اعظم سخن گفت. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون از فرهنگ علوم نقلی 
تالف سجادی). و رجوع به مفیرتبن سعید و 
کشاف اصطلاحات الفنون و خاندان نوبختی و 
ترجمة فارسی الفرق بین الفرق صص ۵۰-۴۹ 


۳ 


شود. 


مفائد. ۲۱۲۴۵ 





مغیزل. ۱( غ ز) (ع [ مصغر) رسن باریک. 
(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 

مغیص. (] (ع ل) مُفاص. درد شکم. قولنج. 
(از دزی ج۲ ص ۶۰۳). و رجوع به مغاص و 
مفص شود. 

مغیض. [۶] (ع ) جای کسم‌آب. (ناظم 
الاطباء). |إموضع اجتماع آب. (یادداشت به 

" خط مرحوم دهخدا): مغیض‌الماء»؛ محل گرد 
آمدن آب. ح» مغایض. (از اقرب الموارد)؛ به 
اقصای ان زمینی است بوط بر مسافتی 
مضبوط که آن هجده فرسنگ است در دو 
فرسنگ وبر آنجا مفیضی معروف به 
گاوخوانی. (ترجمهٌ محاسن اصفهان). 
||مدخل آب در زمین. (از اقرب السوارد). 
|[(اصطلاح طب) موضع اجتماع فضول. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دومئیض 
کبد؛ مراره و طحال است. (از بحر الجواهر. 
یادداشت ت ایضا). 

مغیظ. 1۶ 2 ص) به خشم آورده شده. (از 
متهی الارب) (از اقرب الموارد). خشمگین. 
(ناظم الاطباء). 

مغیل.(م / مغ ي ] (ع ص) زن که بچه را 
غل" خوراند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

معیل. [غ ی ] (ع ص) بچه غیل خوار. مُغال. 
(سبتهی الارب) (از اقرب الموارد). بچة 
غيل خوار. (ناظم الاطباء). 

مغیل. [ ٣ی‏ ]۲ (ع ص) مرد ثابت در 
غيل و در چتگل پاینده و درآینده. (منتهی 
الارب). مرد پایند؛ در غیل و جنگل و 
درآیند؛ در آن. (ناظم الاطباء) (از محيط 
المحيط) (از اقرب الموارد). 
مغیلا. (م غيل لا] (إخ) رجوع به مَجَلّه شود. 

مغیللان. [مغ /2] () نام درخستی است 
خاردار و به عربی آن راام‌غیلان خوانند. 
(برهان). درخت کیکر و ببول. (الفاظ 
الادویه). درخت بول که به هندی کیکر نیز 
گویند .در اصل ام‌غیلان بود که معنی آن مادر 
دیوان است چه ام ب به معنی مادر و غیلان جمع 
غول ولفظ «ام» مجازاً برای مقارنت و 
مجاورت می‌آید... پس لفظ مغیلان مفرد 
است و جمع مفیل نت چنانکه بعضی گمان 
برند... (غیاث) (آنتدراج). مأخوذ از تازی, 
درختی خاردار که در مصر و عربستان فراوان 
و شبیه به درخت اقاقیا, ولی غیر از ان است و 
به تازی ام‌غیلان نامند. (ناظم الاطباء). طلح. 
شگر. درخت صغ و تاز او راطع التو و 


نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

گراز تو یکی شهریار آمدی 

مفیلان بی‌بر په بار آمدی. فردوسی. 
آن جابها که خار مفیلان گرفته بود 


امروز بوستان و گلستان شد و چمن. فرخی. 


جز به چشم عظمت هرکه در او درنگرد 
مژه در دیدۀ او خار مغیلان گردد. 
متوچهری. 
به گاه جستن خشم و به گاه طیبت نفس 
درشت‌تر ز مفیلان و نرمتر ز خزی. 
منوچهری. 
بی‌هتر مادام بی‌سود باشد چون مغیلان که تن 
دارد و سایه ندارد. (قابوسنامه). 
گیتی همه بیابان ویشان رونده‌رود 
مردم همه مغیلان ویشان صنوبرند. 
ناصرخسرو. 
تا به گفتاری پربار یکی نخلی 
چون به فعل آیی پرخار مفیلانی. 
۱ نار رو 
گرمیوهت باید به‌سوی سیب و بهی شو 
منگر سوی بی‌میوه و پرخار مفیلان. 
اشر رو 
تاکی در چشم عقل, خار مغلان زدن 
تاکی در را نفی, باغ ارم ساختن. ‏ خاقانی, 
جان پا کش به باغ قدس رسید 
زین مغیلان سالخورد گذشت خاقاتی. 
وز بی خضر و یر روح‌القدس چون خط دوست 
در سمیراسدره برجای مغیلان دیده‌اند. 
خاقانی. 
خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خقت 
شب رحیل ولی ترک سر بباید گفت. سعدی. 
مغیلان جت تا حاجی عنان از کهبه برچیند 
خک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد. 
سعدی (از یادداشت 
ای بادیهُ هجران تا عشق حرم باشد 
عشاق ننديشند از خار مفیلانت. 
مراو خار مفیلان به حال خود بگذار 
که دل نمی‌رود ای ساربان از این منرل. 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


سفدی. 


سعدی. 
امروز خارهای مغلان کشید 0 تخ 
گوییکه خود تبوده رای بوا کا 
سعدی. 
همه شب با خیال غمزه در گقت 
مفیلان زیر پهلو چون توان خفت. 
امیر خرو. 
همه راه و براه خار مفیلان 
عقایان وادی به‌سان عقارب. حن مشک 
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم 
سرزنشها گر کند خار مفیلان غم مخور. 
حافظ. 
یارب این کعبه مقصود تماشا گه‌کیست 
که‌مفیلان طریقش گل و نسرین من است. 
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۷). 
و رجوع به آم‌غیلان و کتاب « گیا» ی گلگلاب 
ص 1۵ شود. 
- مفیلان باستان؛ کنایه از دتیا و روزگار 


چند نالم که گلین انصاف 
زین منیلان باستان برخاست. خاقانی. 
- مفیلان‌زار؛ آنجا که مفیلان بیار روید. 
- ||مفیلان‌گاه. (ناظم الاطباء). رجوع به 
ترکیب بعد شود. 
- معیلان‌گاه؛ به معنی مفیلان باستان است که 
کنایه از دنا باشد. (برهان) (از آنندراج). دیا و 
روزگار. مفیلان‌زار. (ناظم الاطباء). 
|اخاری باشد به‌غایت سرتیز و در بیابان مکه 
روید. (صحاح الفرس). خار شتر. |اعدس 
تلخه. (فرهنگ فارسی معین). 
مغین. [ ] (() رجوع به معین [ ] و مازریون 
شود. 
مغیو ثه. [مْغْ تَ] (ع ص) ارض م‌خيوثة؛ 
زمسین بساران‌رسیده. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
و نی به مفيشة شود. 
مغيورة. ۳121 (ع ص) ارض مس‌تیوره؛ 
زمین آب‌داده. (سنتهی الارب) (از آنتدراج) 
(از اقرب الموارد).:زمین آپ‌خورده از باران. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مَغيرة شود. 
مغیوم. (عَغْ](ع ص) شتر غيم‌زده. (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). شتر غیم‌زده و غيم 
بیماریی است شتران را مانند قلاب» مگر 
قلاپ مهلک باشد. (آتدراج). 
مفب. [] () آب بینی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ترشح غلیظی که از سوراخ 
یینی سرازیر شود. (فرهنگ لعات عاميانة 
۳ 
مقآد. ,]ع ل یسفاه. (منتهی الارب) 
(آتدراج) [ناظم الاطباء). مفأد. ج. مفائید. 
(اقرب آلموارد). و رجوع به مفأد شود. 
مفآم. ا01 ص) رجوع به مفأم شود. 
مقاء ۰ لع ص»!) بنده و غلام و خدمتکار. 
(ناظم الاطباء). اسم مفعول از افاءة. مند: 
لایژمر مفاء علی مفیء؛ ییعنی مولی را بر 
عرب, امیر نگردانند. (از اقرب الموارد) (از 
منتهی الارب). 
مفائت. و] (ع 4ج يفاد . به معنی بابزن و 


۱ -اين کلمه در متهى الارب و ناظم الاطیاء 
مرل ضط شده و درست نمی‌نماید. 
۲-رویدشت اصفهان. 

۳۲-ثیر که زن جماع کرده بچه را دهد یاشیر 
زن باردار است... (منتهی الارب). 

۴- در اقرب الموارد به صورت مُغل نیز ضط 
شده است. 

۵- درختان ابوه و درهم و درختان نی و حلفا 
و یه شیر و جنگل... (محهی الارب). 

۶- این بیت به امیرمعزی و منوچهری و 
دیگران نیز نت داده شده است. 

۷-در متهی الارب به صورت يفاد بط 
ثده است. 


۶ مفائل. 


آتشکاو. (آندراج). ج مفأدا و مفأدة. (منتهی 


مفاحات. 


با بخت بادت الفتی خصم تو در هر افتی 


سخت درافتادن در چیزی مانند خوردن و جز ت بادت اف 7 ت 


الارب) (ناظم اب (اقرب الموارد). و 
رجوع به مفأد ومقأدة شود. 
مفائل. [م ء] (ع ص) قاسم خاک فتال" 
الارب). آنکه در بازی فئال خاک را قسست 
کند.(تاظم الاطباء). بازی‌کنده فثال. و گویند: 
كماقم الترب المفائل بالید. (از اقرب 
الموارد). 
مفائلة. (م ء ](ع مص) بازی قال باختن. 
(متهی الارب). بازی فئال کردن با کسی. (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل و فئال 
شود. 
مفاتج. [م تٍ)(ع 0 ج مفتاح. (منتهى 
الارب) (آنندراج). ج مفتاح و يغتح. (ناظم 
الاطیاء). ج مفتح. (ترجمان القرآن) (اقرب 
الموارد). کلیدها؛ و عنده مفاتحالغیب لایعلمها 
الا هو... (قرآن ۵۹/۶). و رجوع به مفتاح و 
مفتح شود. |إج منتح. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به مفتح شود. 
مفاتحت. 1م ت /ټ ح] (از ع. اسص) 
مفاتحه. مفاتحة. گشایش کاری کردن. آغاز 
کردن چیزی راء و در حق ابوعلی و شفاعت 
در ہاب او به حضرت بخارا ابواب مفاتحت 
آغاز نهاد. (ترجمة تاریخ یمیتی چ ۱ تهران 
ص۱۶۲). به وقت مقام ناصرالدین به بلخ از 
رسولان رسیده بودو 
تحت مکاتبت ت آغاز نهاده. (ترجمة تاریخ 
نی انا ص 0۷۴. .و رجوع به مفاتحه 
شود. 
مفاتحة. (مْ ت حَ] (ع مص) با کی چیزی 
ادا کردن. (تاج المصادر بهقى) (المصادر 
زوزنی) (از المنجد), چیزی آغاز کردن. 
(آنندراج). و رجوع به مدخل‌های قبل و بعد 
شود. یا کی دری باز گشادن. المصادر 
زوزنی). با یکدیگر در باز گشودن. (آنتدراج). 
با کسی به حا کم شدن. (تاج المصادر بهقی) 
(المصادر زوزنی), با همدیگر پیش حاکم 


رفتن. (آتدراج) (از اقرب الموارد). |[آسان. 


گردانیدن بیم. (از ذیل اقرب الموارد) (از 
المنجد). |[گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج). 
مجامعت کردن. (از ناظم الاطباء). ||تقاضا 
نمودن. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء). 
مغا تجه. مت /تٍ ح /ح] (از ع إمص) 
مقاتحة. با کی چیزی ابتداء کردن. اغاز 
کردن.شروع کردن. شروع. آغاز: در مان هر 
دو برادر مفاتحف مشاحتی ظاهر شد. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۸۹). و رجوع به 
مفاتحه و مفاتحت شود. 
مقاتکة. (م ت ک] (ع مسص) رویاروی 
آشکارا جنگ نمودن. (سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). با هم 


آن. |ابا یکدیگر به کاری درافتادن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|[یوسته داشتن کسی رابر کاری. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). پیوسته به کاری: 


داشتن کی و مال او را خوردن. (از اقرب 
الموارد). اأیعانه دادن. (منتهی الارب) (تاظم 
الاطباء). دادن کی را آنچه درخواست 
قیمت کرده در بیع. (از اقرب الموارد). 
مفاتیح. ج مفاح, (دهار). 
(ترجمان القرآن) (منهی الارب) (اقرب 
الموارد). ج مفتاح: که به معنی کلید است. 
(غیاش). مفاتح: رأی صائب أو مفاتیح 
متکلات دولت و سلت بود. (سدبادنامه 
ص ۲۰۴). و درود بر سید ثقلین... و اهل بیت 
او که مصابیم ممالک تقوی و مفاتیح ابواب 
ارشاد و هدی بودند. (سلجوقامهً ظهیری چ 
خاور ص). ارکان دولت و اعیان حضرت 
وصیت ملک بجا آوردند و تسلیم مفاتیح 
قلاع و خزاین بدو کردند. ( گلستان). و رجوع 
به مقاتح شود. 

- مفاتیح‌الکلم؛ گفتارها که غوامض معانی 
گشاید.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

|[(ص) ناقة مفاتيح؛ ناق فربه. (متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ماده شتر فربه. ج 
مقاتیحات. (ناظم الاطباء). 
مقاتیحات. [) (ع ص) ج مفاتیح. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء): اینق مفاتیحات "+ 
ماده‌شتران فربه. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). 
مفاج. (م فاجج ] (ع ص) پا دوراتدازنده. 
گشاده‌پا روسده. (سنتهي الارب) (ناظم 
الاطباء): هو یمشی مفاجا؛ ؛ او گشاده‌پا راه 
می‌رود. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقاجة 
شود. 


مقاحا. [] (از ع, ق) مخفف خفالغات به 


معنی نا گاه.(غیاث) (آنندراج). نايو سان. نا گه. 


تا گهان. نا گاهان. فجاة. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا)؛ 
اندوهم از آن است که یک روز مفاجا 
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید. فرخی. 
پنج چیز است که چون به مردم رسد در حال 
صورت روی را مفیر کند: یکی نشاط نا گهان 
و یکی غم مفاجا و... (قابوسنامه). 
امی نتواند خط ورا خواند 
امروز بنمایمش مفاجا. ناصرخرو. 
چون تجویف دل که هنگام ترسی عظیم از 
خون خالی شود و مردم بدان سبي صفاجا 
بمیرد. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن 
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا, 

امیر معزی. 


از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته. 
خاقانی. 

از پس سنگ سه بوسه زدن وقت وداع 

چشمه خضر ز ظلمات, مفاجا بیتد. خاقانی. 

و رجوع به مفاجات و مقاجاة شود. 

- بمفاجا؛ به نا گهان. غفلة. بغتة: یکی روز 

بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد 

بمفاجا. (تهار مقأله ص 4۱۲۸. 

-مرگ مقاجا ۶ مرگ نا گهانی: 

تا ابد بادت بقا کاعدات را 

بتذمرگ مفاجا دیده‌ام. 

مرا مشتی بهودی‌فعل خصمند 

چو عیسی ترسم از مرگ مفاجا. 

و رجوع به مفاجات و مقاجاة شود. 

||(امص) حمله نا گهانی: صاحب‌حزم در هیچ 

حال از دشمن ایس نگردد. در هنگام نزدیکی 

از مفاجا اندیشد و چون مسافت در مان افتد 


خافانی. 


خاقانی. 


از معاودت. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۱۹۶). 
مفاحات. [م] (از عء امص) به‌نا گاهدرآمدن 
بر کسی و گرفتن آن را. اندوع مفاجاة. 
نا گاه‌گرفتن. (بادداشت 
دهخدا), و رجوع به قاجا و مفاجاة و مفاجأة 


سود 

- به‌مفاجات؛ نا گهان. بهتا گاه. بت به بعضی 
متترهات خویش رفته و کنیزکی از جملۀ 
سراری بود با خویشتن برده و در حالت 


مباشرت او به‌مفاجات فروشد. (ترجمة تاریخ 
یمیتی ج ۱ تهران ص۰۷ . دو سال پادشاهی 
کرد در چمادی‌الاخر سته سبع و سعین و 
ثلث مائة به‌مفاجات فروشد. (ترجمة تاریخ 
یمینی یمینی ایکا ص ۲ ۳۱ 

مفاحات؛ مرگ نا گھانی۔(یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفاجا شود. 
مفاجات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
امخال: 

حکم حا کم مرگ مفاجات. (امثال و حکم ج ۲ 
ص ۶۹۹. 


۱ - در منتهی الارب این کلمه به صورت مفثد 
ضیط شده 

۲ - یک نوع بازی مر کودکان تازی را که چیزی 
در خاک پنهان کنند و آن خاک را چند بخش 
کرده و از همدیگر پرسند که در کدام بخش 
است. (ناظم الاطباء). 

۳-در ناظم الاطباء: نوق مفاتیحات. 

۴- نت ظر مداواو مداراء مخفف مداوات و 
مدارات. و رجوع به مفاجات و مفاجاء شرد. 
۵-در این ترکیب مفاجا معنی وصفی پیدا 
کرده است. 

۶-در این ترکیب مفاجا معنی وصفی پبدا 
کرده است. 


مقاجاة. 


مفاد. ۲۱۲۴۷ 





مفاحاق. 2[۲](ع مص) کسی رانا گاه‌گرفتن. 
(تاج المصادز بیهقی) (المصادر زوزنی). 
په‌نا گاه‌درآمدن بر کی و گرفتن آن را. فجاء. 
(متهی الارب). و رجوع به مقاجات و مفاجا 
و مفاحاة شود. 

مقاجا. مج تن ) (ع ت) هن گهان. نا گهانی. 
بغ ا گر بی‌با کی مکابره‌ای آرد و مفاجاً 
مخاطره‌ای افتد دست تدارک از تلافی آن 
قاصر ماند. اسندبادنامه ص ۸٩‏ و رجوع به 
مفاجا و مقاجاة و مقاجاة شود. 

مفاحاة. [م ج 2] (ع مص) نا گاه‌برآمدن بر 
کی و بی‌مهلت و درنگ گرفتن آن را. فجاء. 
(از تاظم الاطباء). نا گهان بر کسی حمله کردن 
چنانکه نداند. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقاجاء و مفاجات شود. 

مقاجو. ( ج] (ع اج مسفجرت. (سنتهی 
الار در (ناظم" الاطاء) ا ت السوا اردا. ج 
مفجرة, یعنی موضع آب زهیدن. (آنندراج) 
این باط اخضر که مرصع است به جواهر 
ازهار و اين بیط اغبر که ملمع است به 
مفاجر انهار بی‌قادری دانا و مقدری توانا 
ممکن ست. (ترجب تاريخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۷). و رجوع به مفجرة شود. 

مقاحة. (مفاج ج ] (ع مص) مان پای از هم 
بازنهادن در رفتن. (تاج المصادر بیهقی). مان 
دو پا را از هم گشاده راه رفتن. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مفاج شود. 

مقاجة. [ع ج](ع ص) مرد گول. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مرد احمق. (از اقرب 
الموارد). 

مفاحیی ۶ 7 E‏ (ع ص) به‌نا گاه درآینده 
بر کسی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
به‌نا گاه حمله کننده بر کسی. (از اقرب 
السو رد و رجوع به عقاجاة و مفاحاد شود. 

ير بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از قر لمو ارد), 

مفاحشه. ۰( /ح ش /شٍ] (از ع. (مص) 
مأخوذاز تازی, به یکدیگر فحش دادن و رد و 
بدل کردن فحش. ۳ ا بدزیاتی با 
یکدیگر. مباذأة. (یادداشت 
دهخدا). 

مقاحص. (1(ع ص) عیب و راز 
همدیگر را کاونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از آندراج) (از اقرب الموارد). 

مفاحص. [ح](ع! ج مفحص. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموا ارد). ج مفحص, خانة 
مرغ سنگخوار. (آنندراج). . و رجوع به 
مفحص شود. 

مقاحصة. (مٌ م ‏ ] (ع مص) عیب و راز 
همدیگر را کاویدن. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). عیب و راز یک‌دیگر را 
جستجوکردن. (از اقرب‌الموارد). 








مفاخذة. مخ ذ] (ع مص) هم‌زانو شدن. 
(منتهی الارب) (اتندراج). هم‌زانو شدن و 
نشستن زانو به زانوی دیگری. (ناظم الاطباء). 
||ترک یاری قوم کردن و آنان را پرا کنده 
ساختن. (از اقرب المسوارد) (از محیط 
المحیط). 

مفاخو. a‏ علج م‌فخرة. (اقسرب 
الموارد). ج مفخرة و مفخر. (ناظم الاطباء) 
مآثر. مکارم. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
مفاخر ملکان زمانه از قب است 
بدوست باز همیشه مقاخر القاب. سعودسعد. 
سیرت پادشاهان این دولت طراز محاسن 
عالم و جمال مقاخر بتی‌آدم شده. ( کلیله و 
دمنه). و آن دربای زاخر مفاخر را... از 
مخاطرة درا که قصد آن دارد نگاء دار. 
(منشأت خاقانی چ محمد روشن ص 4۳۳ و 
قلاید مفاخر و عقود ماثر به ثنا و وسایط دعا 
می‌طرازد. (مشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۶۵). از مفاخر ابونصر میکالی دو پسر 
بودند که هر یک کوکیی بود در سماء سیادت. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص۷۹ ۲). به 
مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متخلق 
شده. (ترجمة تاریخ یمینی ایضا ص ۲۸۰). از 
انوار مأثر و مفاخر او بهر؛ تمام یافته. (ترجمة 
تاریخ یپ نن ات ص ۴۳۵). علی‌الحقیقه 
9 و مآشر آن پسادشاه ولی‌سسیرت 
فریشته‌صفت پیش از آن است که عشر عشیر 
آن در صدر کتابی... شرح توان داد. (الصعجم 
چ دانشگاه ء ص ۲۰). جمعی از یاران ... اشارتی 
راندتد که برای تخلید ماه گزیده و تایه 
مسفاخر پسندیده پادشاه وقت... تاریخی 
می‌باید راند. (جهانگشای جوینی ج۱ ص ۳. 


بر ارتکاب مآثر جبلکش مجبول 

بر ا کاب مفاخر طبیعتش منطور. جامی. 
مقاخر. (مخ) (ع ص) فسخرکننده. (ناظم 
الاطباء). 

مفاخرات. (م خ] (ع !)ج مفاخرة. اشعار و 
قصایدی که شاعر در | ن ماثر ومتاقب خودو 


اجداد و توم و قییلة خویش رابرشمارد و 
بدانها فخر و مباهات کند: و هر بحر را لایق 
اجزا و ارکان یا موافق احوال عرب در انشا و 
انشاد آن در غناو حداء و مدح و هجاو 
اصناف مذا کرات و مفاخرات نامی نهاده‌اند. 
(المعجم چ دانشگاه ص۶۸). و رجوع به 
مفاخرت و مقاخرة شود. 
مقاخرت. مخ /خ ر] (ازع. امسص) با 
کسی فخر کردن و نازش کردن در بزرگی. 
(غیات). مفاخرة. و رجوع به مفاخرة شود. 
|((امص) فخریه و تفاخر و اظهار بزرگی و 
متاقبت در حسب و نب و چز آن. (ناظم 
الاطباء). نازش. سرفرازی. سرافرازی. 


سربلندی. فخر. افتخار. مباهات. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ج. مفاخرات 

به اصل تھا کس را مفاخرت نرسد 

که‌نسیت همه از ادم است و از حواست. 

سود سعد. 

ز ماده بودن خورشید را مفاخرت است 

که طبع اوست معانی بکر را مادر.معودعد. 
پادشاهی را به مکان او سفاخرت است و 
دولت را به خدمت او مبادرت. (چنهارمقاله 
ص ۱۳۵). و رجوع به مفاخرات شود. 
مفاخرت کردن. ٣خ‏ /خ رک د] (مص 
مرکب) فخر کردن. افتخار کردن. نازیدن. 
بایدن. مباهات کردن: بیش از این در میان 
ملوک عصر.. رسمی بوده است که مفاخرت 
و متباروت په غدل و فطل کنردندی. 
(چهارمقاله ص ۴۰). به سب نسب و صلف 
شرف مباهات می‌نمود و ادلال و مفاخرت 
می‌کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۴۰۰). فصحای عرب به قضاید سیعیات 
مقاخرت و مباهات می‌کردند. (لباب الالباب 
ج نفیسی ص ۷). و رجوع به مفاخرت شود. 
مقاخرة. (م خ ر](ع مص) به فخر نورد 
کردن.(المصادر زوزنی). باکسی در فخر نبرد 
کردن.(تاج المصادر بیهقی). نبرد كردن و 
برایری نمودن در فخر, فخار. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). معارضه کردن در فخر با 
کسی و بر وی چیره شدن و کریم‌تر از او بودن. 
(از اقرب السوارد). بر یکدیگر بالیدن و 
نازیدن. با یکدیگر فخر کردن. مجافخة. 
مماراة. ماهات. مباهرة. ماجلة. مجاهاد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 


مقاخرت و مفاخره شود. 
هفاخره. 1 /خ د /ر] (از ع امسص) 
نازش. مفاخرت. مفاخرة. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
خدش به شمس باختری بر فسوس کرد 
قدش به سرو غاتفری بر مفاخره. 

سوزنی (از یادداشت ت ایضا). 


و رجوع به مقاخرت و مفاخرة شود. 
مفاخزة. ا٣خ‏ (ع مص) برابری کردن در 
فخر. (مستهی الارب). تكر كردن و 
بزرگ‌منشی نمودن. (از ناظم الاطباء) 
مفاث. [)۲ (ع () مسعنی. سفهوم. مسضمون. 
مدلول. مستفاد. فحوی. مقصود. منظور. مراد. 


۱- در اقرب الموارد و ناظم الاطباء بدون 
اعلال همزه. یعی مفاجاة خط شده است. و 
رجوع به مفاجأة شود. 

۲ - این کلمه که اغب فاد تلفظ میرد در 
اصل مُفاد است که اسم مفعول یا مصدر میمی از 
مصدر اقاده است. (از تشرية دانشکدة ادبیات 
تبریز). 


۸ مفادات. 


مفارقت کردن. 


ناظم الاطباء). با کسی پیشی گرفتن. (تاج 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مفادات. ¢[ (از ع [مص) فدیه دادن کی 
را از اسیری بازخریدن یا اسیر را با اسیری یا 
کشتنی را باکشتنی دیگر بدل کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقاداة. و 
رجوع به مقاداة شود. 

مفادا۵. (](ع مص) کی رااز اسیری 
بازخریدن. (المصادر زوزنی) (ترجمان 
لقرآن). سر خریدن و سربها دادن کی را 
(متهی الارب) (انندراح) (ناظم الاطیاء). ازاد 
کردن‌کی را و سربهای وی گرفتن. و مبرد 
گوید:مفاداة آن است که کی رابازدهی و 
کی‌دیگر بگیری و فدی. آنکه وی را بخری 
و گویند هر دو یکی است. فدا». (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مفادات شود. 

مفادغ. م د] (عل ج مفدغ. اقرب الموارد) 
(از محيط المحیط). رجوع به مفدغ شود. 

مقارخ. [م رٍ](ع ) جاهای چوزه بیرون 
آوردن مرخ (منتهی الارپ) (ناظم الاطباء) 
(انندراج), ج مفرخ. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) و رجوع به مقرخ شود. 

مفارده. (م ر د) (ع) ج مفردی. کسانی که 
در دوران سلاطین ممایک جزء «حلقه» 
محسوب می‌شدند و از جندیهای «ممایک» 
مماز و مشخص بودند. (از دزی ج 
ص ۲۵۱): اهالی شهر را از مفارده و محترفه 
چنان حثر داد کردن و برون داد بردن که 
هرکه بازمی‌ماند دکان او ارت صی‌کردند. 
(مسنامرة الاخبار ص۱۳۶ و رجوع به 
مفردی شود. 

مفارزة. مر ر)(ع مص) جدا گردیدن دو 
شریک از یکدیگر. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفارش. (م ر ](ع |) گتردنهاء و واحد آن 
فرش است. (آتدراج) (از متهی الارب). ج 
مَفرّش. (ناظم الاطیاء): و از مفارش و آلات و 
امتعه و مطعوم و مشروب و مرکوب چندان 
بدان شهر کشیدند که روزگار دست تباهی به 
آن ترساند. (مرزبان‌نامه) و رجوع به سفرش 
شود. ||هو کریم‌المفارش؛ او دارای زنهای 
کریم است. (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). 

اج بفرشة. (اقرب الموارد). رجوع به مفرشة 
شود. 

مفارصة. مر ص ] (ع مص) همدیگر نوبت 
کردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). با 
همدیگر آپ رانوبت کردن. (ناظم الاطاء). با 
همدیگر در چیزی نوبت گرفتن. (از اقرب 
الموارد). 

مفارطة. (مْرَ ط](ع مص) یاقتن چیزی راو 
رسیدن په آن. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |پیشدستی 
نمودن. فراط. (متهی الارب) (از آنتدر اج) (از 





المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). 
مفارع. م ر (ع !) ج مفرّع. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 
مفرع شود. 
مقارق. [ع رٍ )(ع!) ج مقرق یا ینری. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). و رجوع به مقرق شود. |إمأخوذ از 
تازی» فرق سر و محل جدا کردگی مویهای 
سر از هم. (ناظم الاطباء): صبح مشیب از 
مشارق مفارق بردمیده... (نفثة السصدور ج 
یزدگردی ص ۶). چندانکه مفارق افاق رابه 
سواد شب خضاب کردند در حجاب ظلمت 
متواری و ستکر در درون شسهر رفت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶ ۱). 
مفارق. 2 رال ص) جداشونده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخداا (از هی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به مفارقة شود. 
“عرض مفارق؛ (اصطلاح منطق) در 
اصطلاح منطقیان. عرض غیرلازم. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). و رجوع به عرض شود. 
|(اصطلاح حکمت و کلام) نزد حكما و 
متکلمان. ممکنی که متحیز و حال در متحیز 
نباشد وان را مسجرد نیز نامد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). موجود غیرمادی واز آن 
جهت مقارق گویند که جدای از ماده و مافوق 
اجام و جمانیات است. (فرهنگ علوم 
عقلی تألیف سجادی). جوهری جز هیولی و 
صورت و جسم. (یادداشت به خط مرحوم 
ده خدا, و رجوع به مفارقات و کشاف 
اصطلاحات الفنون شود. 
مفارقات. ٣[(‏ ر ](ع ص.اج مفارقة. تأنيث 
مفارق. رجوع به مقارق شود. |ا(اصطلاح 
فلفه) جواهر مجرد از ماده و قائم به نفس 
خود. (از تعریفات جرجانی). جواهر مجردهٌ 
عقلیه و نفیه. (فرهنگ علوم عقلی تألیف 
سجادی), جواهری که مجرد بوده و قائم به 
نقس خود باشند نه به ماده و مادیات. مانند 
عقول و نقوس و غره. (از فرهنگ لفات و 
اصطلاحات فلسفی). و رجوع به کشاف 
اصطلاحات القنون و دستورالعلما و اسفار و 
شرح منظومه شود. 

- مفارقات اسفلیهه تفوس مغیرة انسانی. 
(فرهنگ.علوم عقلی تألیف سجادی). 

- مفارقات عقلیه؛ عقول. (فرهنگ علوم 
عقلی تألیف سجادی). و رجوع به مقارقات 
محض شود. 

- مفارقات علویه؛ عقول و نفوس. (فرهنگ 
علوم عقلی تألیف سجادی). 

- مفارقات قدسی؛ عقول مجرده. (فرهنگ 
علوم عقلی تألیف سجادی). 

-مفارقات محض یا محضه؛ عقول‌اند که آنها 


را مفارقات نوریه نیز گویند. و رجوع به 
ترکیپ بعد و فر‌هنگ لفات و اصطلاحات 
فلفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی 
شود. 

-مفارقات نوری یا نوریه؛ مفارقات محض» 
عتول, از آن جهت چنین نامیده می‌شوند که 
هم به فعل و هم به وجود نیازی به ماده ندارند 
و برخلاف نفوس که وجود مسقل بوده ولکن 
در فعل احتیاج به ماده دارند و از این جهت 
است که گویند مفارقات محضه خارج‌الهویت 
از زمان و مکان‌اند. زیرا زمان و مکان از 
عوارض و خصوصیات ماده است. (از 
فرهنگ لغات و اصطلاحات فلفی). 

|زگاه سعقولات و متصورات ذهنی را نیز 
مفارقات گویند و به این اعبار کلیات نیز از 
مسفارقاتند. افرهنگ علوم عقلی تألیف 
سجادی), 
مفارقت. [م ز / ر قَ) (از ع. اسص) از 
یکدیگر جدا شدن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مقارقة. و رجوع به مسفارقة شود. 
|[((مص) مأخوذ از تازی, جدایی, مهجوری. 
دوری. (از ناظم الاطباء): چه هرکه همت او 
از دنا قاصر باشد رت او به وقت مفارقت 
اندک بود. ( کلیله و دمنه). و سخاوت رابا خود 
آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور 
ملم ماند. ( کلیله و دمته). به تتضریب نمام 
خائن بای آن خلل پذیرد و به عداوت و 
مفارقت کشد. ( کلیله و دمنه). 

همیشه تا که بود در جهان مفارقتی 

میان شدت و ناز و مان شادی و غم. 

سوزنی. 
امروز. حاشا الحضرت العلیاء. دست‌فرسودهةٌ 
مفارقت عزیزان و پای‌سود؛ نک مردان شده 
است. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۲۱۲). | گرچه داغی را که خادم داعی از 
مفارقت رکاب میمون بر جگر داشت مرهم 
نهاد و نوازش داد... (بثات خاقانی چ محمد 
روشن ص۶۹), همه شب سمر کوا کب و 
مير مرا کب‌بودم تا لمعه کهولت صبح در 
مفارقت شباپ شب پدید امد. (ترجم تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص۳۱). همه جواب مطلق 
بازدادند و مقارقت دیار و امصار کرمان و قطع 
طمع از ان حدود تکلیف کردند. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۱۶). امکان 
موافقت نبود به مفارقت انجامید. ( گلستان). 
چگونه‌ای در مفارقت آن یار عزیز.( گلستان). 
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا 
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی, 
سعدی, 

ای مرهم ریش و مونس جانم 

چندین به مفارقت مرنجانم. سعدی. 
مفارقت کردن. 1٣د‏ / ر ق کد( مص 


مفارقت یافتن. 


مرکب) دور شدن. جدایی اختیار کردن؛ و 
چون از دنیا مفارقت کرد به مسوافقت او از 
شروان بیرون آمدم. (منثات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲ ۱۰). 
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد 
ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن. 
سعدی. 
ورجوع به مفارقت شود. 
مفارقت بافتن. (ز / ر ق ت ] (مص 
مرکب) دور شدن. جداشدن. دور افتادن: بنده 
باری تا از خدمت رکاب اعلای جهانداری 
مفارقت یافته است... قیامتی آشکارا در دیده 
و دوزخی پنهان در دل دیده است. (منشأت 
خاقانی ج محمد روشن ص ۲۲۵). و رجوع به 
مقارقت شود. 
مفارقة. (م ر ق] (ع مص) از یک‌دیگر جدا 
شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) 
(ترجمان القران). جدایی کردن و از هم جدا 
شدن. فراق. (متهی الارب) (از ناظم الاطباع). 
جدایی کردن واز هم دور شدن. (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به مفارقت شود. ار 
زوال صفت اطلاق شود با بقاء ذات مانند زوال 
کھولته زیرا کد نهولت ژاینل می‌خود ږ 
صاحب آن باقی می‌ماند؛ و نیز بر زوال صفت 
اطلاق شود با زوال ذات مانند زوال پیری, 
زیرا که پیری مادام که صاحب آن نمرده است 
زایل نمی‌گردد. و مراد از ذات. چیزی است که 
این صقت برآن عارض می‌ئود. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). ||(امطلاح اصول) در 
نزد اصولیان. اطلاق می‌گردد بر معارضه در 
اصل و آن نفی حکم است به جبهت انتفای 
علت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
هقا رکة. (م ز ک ] (ع مص) با یکدیگر دست 
گذاشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). با 
یکدیگر دست بداشتن و ترک دادن و جفای 
یکدیگر گذاشتن. (آنندراج). ترک کردن 
چیزی را. (از اقرب الموارد). 
مفارم. (م ٍ ] (ع !) داروهای قابضی که زنان 
کس خود را بدان تنگ کنند. (ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ چانسون). |لنه‌ها و این کلمه 
مفرد ندارد. (یادداشت به.خط مرحوم دهخدا). 
لته‌های حیض. مفرد ندارد. (از ذیل اقرب 
المواردا. 
مفاز. [م] (ع امص) فیروزی. (ناظم الاطباع). 
قوز. رستگاری. پیروزی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||(() رسیدنگاه . (غیاث) 
(آنتدرا اج). ||رستن‌جای. (مهذب الاسماء). 
جای رستگاری وکامابی: إن للقن منازا: 
(قران ۳۱/۷۸ 
نیت بر این کاروان این ره دراژ 
که‌مفازه زفت آمد یا مفاز. 
مولوی (مشوی چ رمضانی ص ۲۲۵). 


مفازات. (] (ع إ) مفازة. (ترجمان القرآن) 
(اقرب الموارد). بیابانهای بی‌آب: و بسا 
کوشکهای منقش و باغهای دلکش که بنا 
کردند و بیاراستند. که امروز با زمین هموار 
گشته است و با مفازات و اودیه برابر شده. 
(چهارمقاله صص ۴۶-۴۵). ااگرچه در این 
مفازه سکان کمتر از دیگر مفازات اسلام‌اند. 
اما دزدان و قطاع‌الطریق که سکان بتحقیق‌اند 
بیشتر از دیگر مفازات باشند. (نزهة القلوب چ 
لیدن ج ۲ ص ۱۴۲). و رجوع به مفازة و مقازه 
شود. 

مفازة. [م ر] (ع امص) پیروزی. (مهذب 
الاسماء). رهایی. (منتهی الارب). رهایی. 
تجات. (ناظم الاطباء). رستگاری: و ینجی اله 
الذين اتقوا بمفازتهم لایسهم السوء ولاهم 
یحزنون آ. (قرآن۶۱/۳۹). ||() پناه‌جای. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). ||جای رهایی 
یافتن و جای فیروزی. (غیاث) (آنتدراج) (از 
اقرب الصوارد). جای فوز. جای نجات. 
رستن‌جای. منجات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): فلاتصبهم بمفازة من 
العذاب "؛ ای بمنجاة. (ناظم الاطباء). |لجای 
هلاک و مرگ. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء). مهلکه. (اقرب الموارد). |ابیابان 
بی‌آب. (دهار). دشت بی‌آب. ج. مفاوز. 
(منتهی الارب) (تاظم الاطباء). فلات بی‌آب. 
ج مقازات. مفاوز. (از اقرب الموارد). تیاو 
تفولاء به معنی بیابان نیز آید تا به اسانی از او 
گذشته شود. (غیاث) (آنندراج). تیه. بیداء. 
بیابان پرمخافت و بی اب و علف. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). ||شکاف درکوه. ج. 
مقازات. (ترجمان القران). 

مقازه. [ ر /ز](از ع.[) مفازة. بیابان بی آب 
و علف. فلات بیاب. کویر. ج مفازات: 
زانکه نامی بیند و منیش نی 
چون بیابان را مفازه گفتنی. 
در جهان باژگونه زین بسی است 
در نظرشان گوهری کم از خسی است 
مر پیابان را مقازه نام شد 
نام و ننگی عقلشان را دام شد. 

مولوی (مشنوی چ نیکلسون ج ۲ ص ۳۲۷). 
می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل 
در مقازه مظلمی شب میل‌میل. 
مولوی (مثتوی ج رمضانی ص 4۴۱۲ 
نیت پر این کاروان این ره دراز 
که‌مفازه زفت آمد یا مفاز. 
مولوی (ایضا ص ۲۲۵). 
| گرچه در این مفازه سکان کمتر از دیگر 
مفازات اسلام‌اند... (نزعة القلوب ج يدن 
ص ۱۳۲). در مغرب به نزدیک خط استوا و 
سغالةالریح مفازه‌ای است قرب پانصد 
فرسنگ در پاتصد فرسنگ. (نزهة القلوب ج 


مولوی. 


مفاصا. ۲۱۳۲۴۹ 


لیدن ج ۲ ص ۲۷۲). در جامع الحکایات آمده 
که‌به یک جانب آن مفازة ریگ روان است که 
یک راه بیش ندارد. (نزهةالقلوب چ لیدن ج۳ 
ص ۲۷۳). اب کردان‌رود. از کوههای حدود 
طالقان برخزد و در ولایت ری می‌ریزد. 
هرزه آبش در بهار در مفازه منتهی صی‌شود. 
(نزهةالقلوب چ لیدن ج ۲ ص ۲۲۲). و رجوع 
به مفازة ومفازات شود. 
مفازةالعالج. [م ر تل عال ] (اخ) حسمدائه 
مستوفی ارد: در مغرب به نزدیک خط استوا 
و سقالةلریح مفازه‌ای امت قرب پانصد 
فرسنگ در پانصد فرسنگ و در او از کغرت 
ریگ روان و گرما و خشکی زیادت عمارتی 
نه و به بعضی روایات آن را مفازةالسالج 
گفته‌اند...(نز هةالقلوب چ لیدن ج ۲ ص ۲۷۲). 
و رجوع به همین ماخذ شود. 
مقاسد. مس ] (ع اج مفسدةء به معنی بدی 
و تباهی. (آنتدراج). فصادها. مفده‌ها. (از 
ناظم الاطباء): کار از حد بگذشت و مفاسد آن 
قوم به‌نهایت رسید. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۳۵). و رجوع به مفسده شود. 
مفاشفة. مش ع] (ع مص) بچد تاقه را 
کشیده کشتن و پیش او بچۀ دیگر انداخته 
مهربان گردانیدن آن را یر وی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) بچة ماده‌شتر راکشتن و بچة 
دیگری را در زیر آن انداختن و آن را بر وی 
مهربان کردن. گویند: فاشغ بنهما؛ ماين آن 
دو تا التيام د محبت آورد. فوشغ بها؛ مهربان 
کرده شد بر آن. (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
مفاسقه. مش قَّ] (ع مص) به‌نا گاه‌گرفتن 
کی را. (منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفاصا. "(م] (از ع امص) مفاصاة. رجوع به 
مفاصاة شود. ||سندی است که در تاریخ معین 
پس از رسیدگی حاب به عضوی که درآمد 
هزیته بر عهده او بوده داده می‌شود. و پس از 
دریافت آن سند دیگر از ان تاریخ به بعد 
رقمهای جزو گذشته به حاب نخواهد آمد*. 
(فرهنگستان) (از ترمیتولوژی حقوق تألییف 
جعفری لنگرودی): و التون تمفای کوچک 
ساخته که بر بروات خرانه... و مقاصا و 


۱-ظ. مصحف «رستتگاه» است. و رجوع به 
معتی بعد و مفازة شود. 
۲ -و برهاند خدای عز و جل آن کسها را که 
بپرهیزند به رستگاری ایشان و نرسد بدیشان 
هیچ بدی و رنج ونه هیچ ايشان اندوه دارند. 
(ترجمة تسیر طبری ج یفمایی ج ۶ص ۱0۷۷). 
۳-قرآن ۱۸۸/۳ 
۴-مخفف مفاصاة؛ نظیر: مدار» مداواء مواساء 
معادا و جز اینها. 

5 - Décharge (فرانوری)‎ 


۰ مفاصاء. 


مکتوبات دیوانی که جهت معاملات و آب و 
زمین نویسند زنند. (جامع‌اللواريخ از 
یادداشتهای قزوینی ج ۷ ص ۱۱۶). ||سند 
تصفيةٌ حاب بدهی. (ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری لنگرودی). 
-مفاما حاب؛ به معنی مفاصاست. 
([نرمینولوژی حسقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 
معاصاف. (] (ع مص) جدا کردن چیزی را 
از چیز دیگر. (از اقرب الموارد). صفاصا. و 
رجوع به مفاصا شود. 
مقاصل. [َمْ ص ] (ع () ج مفصل. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ۳۰ 
مفصل به معتی بند اندام و هر جای پوستگی 
دو ات‌خوان. (آنتدرا اج). پیوندگاههای اندام. 
(غیاث) (ناظم الاطباء). بندها. پیوندها. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
بچر. کت عنبرین بادا چراگاه 
بچم. کت آهنن بادامقاصل. موچهری. 
جد ندیده‌ست بته چون نه پدید است 
بند همی بیند از عروق و مفاصل. 
ناصر خسرو. 
عقل از تو چنان تيز که سوداز تخیل 
جان از تو چنان زتده که اعضا به مفاصل. 
سا 


تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. 


(ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳). 

فلک راسلاسل ز هم برگت 

زمین را مفاصل به هم درشکت. نظامی. 

میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من 

ریزم و همچنان بود مهر تو در مقاصلم. 
سعدی. 

گرتیغ زند به دست سیمین 

تا خون چکد از مفاصل من 

کس را به قصاص من مگیرید 

کزمن بحل است قاتل من. 

ذ کر تو از زبان من فکر تو از جنان من 

چون پرود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم. 


سعدی. 
مفاصل مُرتخی و دست عاطل 

به از سرپنجگی و زوز باطل. سعدی. 
و رجوع به مفصل شود. 

-باد مسفاصل؛ در تسداول, روساتیسم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


-داءالمقاصل؛ درد مقاصل. وجع مفاصل. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ترکیب بعد شود. 

- درد مفاصل؛ درد بندگاه‌ها. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). دردی که بر یکسی از 
مفاصل مثلاً زانو. آرنج» مچ پاو جز ن 
عارض شود؛ شراب سید و تنک خداوند 
معد سودایی را... درد مفاصل آرد. 


-وجع مفاصل؛ رجوع به دو ترکیب قبل 


شود. 
|اسنگریزه‌های سخت فراهم‌آمده. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اریگستان سنگریزه‌نا ک‌میان دو کوه که 
ابش صاف و سرد می‌باشد. (سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ریگتان ميان دو ریگ 
تودۀ دراز که آب آن صاف و سرد باشد. (تاظم 
الاطباء). 

مفاصلات. م ص | (ع [) مأخوذ از عربی. 
سفاصلها و پیوندگاهها. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مفاصل شود. 

مفاصلة. [م ص ل] (ع مص) از یکدیگر جدا 
شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد), 
هدک ای کر سای و 
(منتهی الارب) (آنندراج). فصال. (از ناظم 
الاطباء), و رجوع به فصال شود. 

مقاض. [](ع ص) نست مفعولی از افاضة. و 
رجوع به افناضة شود. |استری و برابر. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
- رجل مقاض؛ مردی که شکم وسل او 
پرابر باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
ترکیب بعد شود. 
- مقاض‌البطن؛ آنکه سینه و شکم وی برابر 
باشد. (ناظم الاطباء). و منه فی صفته صلی الله 
عليه وآله و نلم و کان مفاض‌البطن؛ ای 
مستوی‌البطن مع الصدر. (سنتهی الارب) 
(انندرا اج). 
||حدیث مفاض فیه؛ سخن درپیوسته. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقاضح. [م ض ] (ع !) ج فضحة. (ناظم 
الاطباء). بدنامیها. رسواییها. ننگها. فضیحتها. 
زشتیهاء اگر این موش کسریه‌منظر تباه‌مخبر 
ذمیم‌دخلت دمیم‌طلمت همه روز مقابح 
سیرت و سفاضح سریرت تو در پیش 
همایگان حکایت می‌کند... (مرزبان‌نامه). و 
رجوع به مفضحه شود. 

مفاضخ. [م ض ] (ع ا) ظرفهایی که در آن 
دوشاب انگور و جز آن نهند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد), مفرد آن مَفضَخ است. الج مِفْضَخَة. 
(از اقرب الموارد). رجوع به مفضخة شود. 

مفاضل. ( ض | (ع 4 ج مسفظل (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفضل 
شود. 

مفاضلة. [مْ ض ل] (ع مص) با یکدیگر نبرد 
کردن به فضل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار), 
تفاخر كردن در فضل. (از اقرب الصوارد). 
فضال..(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) و 
رجوع به فضال شود. |إبه فضل یکی بر 
دیگری حکم کردن. (از اقرب المواردا. 


مفاقل. 
مفاضة. [م ض ] (ع ص) درع مفاضة؛ زره : 
فراخ. (منتهی الارب) (از انندراج) (از ناظم 
الاطباء). زره گشاد و گاهی میم را حذف کنتد 
و فاضة گویند. (از اقرب المنوارد). |إامرأة 
مفاضة؛ رن کلان ۳1 بزرگ شکم. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مفاطنة. [م ط نَ] (ع مص) بازگردانیدن 
سخن بر کسی. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء). دوباره گفتن سخن برای کی : 
تفهیم او را (از اقرب الموارد). با هم زیرکی 
نسمودن. (منتهى الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). 
مقاطیر. (۲۶(ع ص, !) ج مُفطر, افطارکنده 
و زوژه گشاینده. (آنندراج). ج مفطر. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مفطر شود. 
مفاعلة. ٣ع‏ ل[ (ع مص) در تسداول 
فارسی‌زبالان مفاعله په کسر »ع« یکی از 
بابهای ثلائی مزید در صرف عربی است و 
معنی مفاعله آین است که یکی با دیگری آن 
کندکه او با وی کرده است. 
مفاعیل. [ء] (ع !) ج مفعول. (ناظم‌الاطباء). 
رجوع به مفعول شود." 

-مفاعیل خمه؛ عبارت از مفعول‌به. 
مفعول‌معه, مفعول‌فیه» مفعولله و مفعول مطلق 
است. و رجوع به همین کلمه‌ها شود. 
||(اصطلاح عروض) یکی از اجزاء عروضی 
است و این از «مفاعیلن» منشعب گردد بدین 
نان که سا کن‌سببی که در آخر جزو باشد 
بیندازند و متحرک آن راسا کن‌گردانند تا جزو 
کوتاه شود و «مفاعیلن» به قصر «مناعیل» 
شود و آن را مقصور خوانند. (از المنعجم ج 
دانشگاه ص ۲ ۵). 
مفاعیلن. [م ] (ع !) یکی از افاعيل 
عروضی است و از تکرار آن باب (بحر) هزج 
حادث شود. و رجوع به المعجم چ دانشگا: 
ص ۱۰۲ شود. 
مفاغمة. (م غ] (ع مص) بوه دادن. (تاج 
المصادر بهقی) (متتهی الارب) (آنندراج). 
بوسیدن کی راء (ناظم الاطباء) از اقرب 
الموارد). . 
مفاقر. )لعج فر احتباج. (آتدراج). 
مفرد ندارد و گویند جمع فقر است بر غير 
قیاس, مانند حسن و محاسن. (از اقرب 
الموارد). فقر و پریشانی و تتگدستی. (ناظم 
الاطباء): سداله مفاقره؛ پند گرداند خدا راه 
احتیاج او را و توانگر گزداند. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد, 
مفاقل. [ء تي] (ع !)ج مفقلة. (اقرب 
الموارد). رجوع به مفقلة شود. 


1 - Arthralgiê .(فرانسوی)‎ 


مفاقمة. 


۲۱۲۵۱  .هضواقم‎ 





مفاقمة. (م ق ۶ ](ع مص) جماع کردن. (تاج 
المصادر ببهقی) (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). 

۰ مفاقهة. [م ق 2] (ع مص) با یک‌دیگر 
فاپژوهیدن علم. (تاج السصادر بیهقی). با 
یکدیگر بحث کردن در علم فقه. (سنتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء). مباحثه 
کردن در فقه با کی و بر او غلبه کردن. (از 
اقرب الموارد). 

مفا کهات. زم ک ] (ع ) ج مفا کهقا آتشی 
خوش برافروختد و از لطف محاورات و 
مفا کهات فوا که با ریحانی زمستانی برهم 
امیختند. (مرزبان‌تامه ج ۷ ص ٩۸ا.‏ و 
رجوع به دو مدخل بعد شود. 

مفا کھة. مک ] (ع مص) با کی لاغ و 
خبوش‌منشی ن‌مودن. (منتهی الارب) (از 
آنندراج). پاکی a‏ کردن و شوخی و 
خوش‌منشی نمودن. (ناظم الاطباء), با کی 
مزاح کردن. (از آقرب الموارد). مماژحه. (تاج 
المصادر بیهقی). باهم خوش‌طعی کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مدخل‌های قل و بعد شود. 

مفا کهه. [ مک /کي 2 /ه] (ازع. امص) 
منا کهة. مطاییه. ممازحه. با یک‌دیگر مزاح 
کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|[(امص) طیبت. شوخی. مزاح. خوش‌طبعی. 
خوش‌منشی. لاغ. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): و درد زدگی فراق مشاهدات را به 
نور اجتماع و فا کهذمفا که شریف اميد تشفی 
می‌دارد. (منشات خاقانی ج محمد روشن 
ص ۱۳۲). و حدیث و سخن این مخث در 
آفاق فاش و مشهور شد بعضی مسخرگان 
کرمان از نشاط مفا کهه و محاور؛ او عزیمت 
زیارت مصمم کردند. اترجمه محاسن 
اصفهان). و رجوع به مفا كهة شود. 

مغالقة. (م ل ت ] (ع مص) نا گهان گرفتن 
کسی را. فلات. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[مصادف شدن با کی. (از افرب 
الموارد). 

مفالذة. ( 3 3 (ع مص) سخن بر یکدیگر 
افکندن. (منتهی الارب). مخن‌آوری کردن با 
کسی. از ناظم الاطباء). با کسی طرح سخن 
افکندن. (از اقرب الموارد). 

مفالی. (ع] (!خ) نام یکی از عشایر طايفة 
نصار که در جزيرة الخضر و گسبه, بر کنار 
خلیج بوشهر زندگانی می‌کنند. و رجوع به 
جغراقیای سیاسی کیهان ص ٩۱‏ شود. 

مفالیج. [] (ع ص, !) ج مفلوج, به معنی 
فالج‌زده. (آتتدراج). ج مقلوج. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). و رجوع به مفلوج شود. 
مفالیس. [م] (ع صء!) ج مُفیس. (آنتدراج) 
(اقرب الموارد). رجوع به مفلس شود. 


مفالیکت. [] (ص, !) ج برساخته از کلمة 
مفلوک یا مفلا ک. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مفلوک و مفلا ک‌شود. 

مقافاة. [] (ع مص) همدیگر نرمی کردن و 
آشتی نمودن. (منتهی الارب) (اتتدراج). مدارا 
کردن با کسی و نرمی نمودن. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||آرام دادن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذيل 
اقرب الموارد). 

مقاندة. [ ٣ن‏ د] (ع مص) کاری خوامتن از 
کی.(متهی الارب) (از ناظم الاطماء) (از 
اقرب الموارد). 

مفافق. [م ن,) (ع ص) عیش مفانق؛ زیت 
خوش با ناز و نعست. (مستهی الارب) (از 
آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفانقه. [م نْ قَ] (ع مص) به ناز پروردن. 
(تاج المصادر بیهقی) (السصادر زوزنی) (از 
اقرب الموارد). 

مفانکة. [م نک ] (ع مص) پیوسته خوردن 
طعامی را و ننگ نداشتن و نایستادن از آن. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). |إداخل شدن 
در کاری. (از اقرب الصواردا. |إلجاجت 
ورزیدن و پافشاری کردن در دروغ و بدی. 
(از ذيل اقرب الموارد). 

مقاوز. (م و](ع !)ج مفازة. (دهار) (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به مفازة شود. 

مفاوصف. [مْ و ص ] (ع مص) بیان كردن 
سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیان 
سخن کردن و سخن را واضح و آشکارا کردن. 
(ناظم الاطباء). 

مفاوضات. [م ] (ع !اح سفاوض. 
گفتگوها. مذا کرات: صاحب کافی بعد از آن 
مفاوضات بر مراعات تاش و حفظ مصالح و 
مناجح او اقبال کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱تسهران ص4۹). و رجوع به صفاوضة و 
مفاوضت و مفاوضه شود. ||مکتوبات که 
اعلی به ادنی نوشته باشد. مراسلات مکتوباتی 
کدبه ماوی نوشته شودا. (غیاث) 
(آنتدراج). و رجوع به مفاوضه (معنی آخر) 
شود. 

مفاوضت. ٤1"‏ و / و ض ] (از ع. (اسص) 
بیان کردن سخن به‌نرمی. (غیاث). ||با هم راز 
گفس و مشورت کردن. (غیاث). گف‌گو. 
مذا کره.مشاوره. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): غایت تهمت بر ان مقصور داشتمی 
که یکی را از ایشان دریافتمی و ساعتی به 
مفاوضت او موانست جتمی. ( کلیله و ده 
چ مینوی ص ۱۷). وکیل دریا این مفاوضت 
بشنود. از بزرگ‌منشی و رعنائی طیطوی در 
خشم شد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۱۱۳). 
دراٹنای مسفاوضت سیاح ذ کر پیرایه 


بازگردانید و عين آن بدو نمود. ( کلیله و دمنه 
چ مینوی ص ۴۰۳). شاهزاده چسون... طف 
مسحاورت وحن مفاوضت او بشنید... 
(سندیادنامه ص ۱۷۶). و رجوع به مفاوضه و 
مقاوضة شود. 
-مقاوضت پیوستن؛ گفتگو کردن. مشورت 
کردن.با هم رازی را در میان گذاشتن: در 
نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۱۰۲). و یک دو 
کرت برآه مه را طلبیده است و مفاوشضتی 
پیوسته و | کنون خلوتی کرده است و متفکر و 
رنجور نشته. ( کلیله و دسنه چ مینوی 
ص ۲۶۲). 
مفاوضد. [م و ض ] (ع مص) کاری راندن با 
کسی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کاری با 
کی واراندن. (المصادر زوزنی). البا هم 
برایری کردن در کار و سخن و جز آن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطاء) (از اقرب 
الموارد). |لانبازی کردن. (صراح). شرکت 
کردن‌در مال. (از اقرب المواردا. 
خرکهة مفاوضة؛ انبازی برابر در هر چیزی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرکت 
متساوی از جهت مال و تصرف و دین. مقابل 
آن شرکةالسنان است. (از اقرب الصوارد). 
خرکة مفاوضة (وصفا) و شركة مفاوضة (به 
اضافه) شرکت متساوی است از حیث مال و 
حریت و دین و حرض از حریت. حریت کامل 
است و این عقد بین حر و عبد صحیح نیست. 
و مراد از دين هر دو بايد سلمان و یا هر دو 
ذمی باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
شرکت متساوی مالا و تصرفاً و دیناء (از 
تعریفات جرجانی). و رجوع به مفاوضه شود. 
مقاوضه. "(م و /و ض /ض] (از ع امص) 
مفاوضت. رجوع به مفاوضة و مقاوضت شود. 
SEERA‏ 
همدیگر. (ناظم الاطباء). ||مكالمة باهم و 
جواب و سوال و جواب و پاسخ. (ناظم 
الاطباء). گفتگو؛ اما چون همی نابیوسان 
مفاوضة سلوت ران از حریم عز مجلس 
سامی به کهتر رسید. در وقت دولت 
گریخته‌پای, دامان‌کشان پای‌گشایان کرد. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص۶۵. 
دستور این سفاوضه می‌شتید و می‌گفت.. 
(مرزبان‌نامه). قاضی را به بغداد فرستادند تا 
آن مفاوضه به مامع او رساند و رضای او در 


۱-ظاهرااین فرق در هند معمول بوده. 
۲ -رسم‌الخطی از مفاوضة عربی در فارسی 


است. 


۳- رسم‌الخطی از مغاوضة عربی در فارسی 


است. 


۲ مفاوضه کردن. 


ین تضیت حاصل کد ازجم تازیخ پان 
ج ۱تهران ص‌۳۸۸). |انبازی و شرکت و 
برابری در هر کاری. (ناظم آلاطباء). 
-مفاوضه شدن؛ برابر شدن با دیگری. (ناظم 
الاطاء). 
|(اصطلاح فقه) عسقد شرکتی است با 
خصوصیات ذیل: الف- ایجاب و قول لفظی 
باشد. ب- طرفین به موجب آن تعهد کند 
هرچه مال به چنگ آورند (بدون اینکه یکی 
وکیل از طرف دیگری باشد) و هرچه بهره برند 
و یا خسارت تحمل کنند (خواه در امور 
مسوولیت مدنی و پرداخت خسارت غصب یا 
تلف مال یا غرامت ضمان و کفالت باشد و یا 
ارش جنایت و مانند آتها) بین آنها مشترک 
باشد. از این اموال خورا ک شبانه‌روز و جام 
بدن و جاریه و بذل خلع و صداق نى 
است. (ترمیتولوژی حقوق تألیف جمفری 
للگرودی). و رجسوع به مفاوضة شود. 
|اجماع. (غيات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
هم‌بستر شدن؛ سیاه را در آن, تفس طالب بود 
و شهوت غالب. مهرش بجنید و مهرش 
برداست... [ملک ] گفتا گر در صفاوض او 
شبی تأخیر کردی چه شدی... ( گلتان, 
کلیات سعدی چ فروغی ص ۵۲ |ادر 
محاورة اهل آنشا به معنی خط و رساله 
متعمل کنند. (غاث). و رجوع به مفاوضات 
شود. 
مفاوضه کردن. مو /و /ض /ض ک د] 
(مص مرکب) بازآمدن. |ابازآوردن. ||عوض 
کردن و پاداش دادن و جزا و مکافات دادن. 
(ناظم الاطباء). 
مفاوهة. [م و ] (ع مص) رجوع به سفاهاة 
شود. 
مفاویق. (۶] (ع ص !)ج مفیق. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). ج مفيق و مفيقة. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). . رجوع به مفیق شود. 
مفاهاة. (] (ع مص) هم‌سخن شدن با 
کسی.مقاوهد. |[نازیدن و فخر کردن. مقاوهة. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفاهر. [م ه] (ع () گوشت شت سیه مردم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفاهيم. (] (ع )ج مفهوم. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به منهوم شود. 
مفایسة. می شالع مسصاباکسی 
مفاخرت کردن. (تاج المصادر بیهقی). بر 
همدیگر فخر نمودن. فیاش. (صنتهی الارب) 
(از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |ابسیار تهدید و وعیدهای دروغ 
نمودن در جنگ و لاف زدن. (متهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفایلة. (م ی [] (ع |) بازیی است مر فتیان 


عرب راء فثال. (ستهی الارب) (آنندراج). 
بازیی مر کودکان تازی را که فئال نیز گویند. 
(ناظم ری .و رجوع به مفائلة شود. 
مفاد. ۱ ام ء] (ع) بابزن. ففاه (مهذب 
الاسماء) . بابزن ن. مفآد. مقأدة. ج مفائد. (منتهی 
الارپ) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). |إتنورشور. (مهذب الاسماء), 
آتشکاو. (منتهی الارب) (آنندرا اج) (ناظم 
الاطباء). چوبی که بدان تنور را به هم زند. (از 
اقرب الموارد). 

مفناد. [م] (ع !) رجوع به مقایلة شود. 
مفادة. [م 3۶] (ع() رجوع به مفأد شود. 
مفارة. AIEEE‏ ص) ارض مقارة؛ زسین 
بار موش. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مغام. [مء ۸/۸ :2 (ع ص) شتر 
پیه‌نا ک سر شانه. مفآم. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء). شتر 
پالای شانة وی از پیه پر شده باشد. (از اقرب 
الموارد). 

مفام. [م ف؛ 2 1 ص) تب مقأم؛ پالان 
فراخ‌کردة افزوده‌شده آ. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء). 

مفام. (م ف: 2 / م ] (ع ص) دل 
فراخ‌جوف. (ناظم الاطباء): بعیر مفاأم؛ شتر 
فربه فراخ‌جوف. (از ذیل اقرب الموارد). 
مقت . 1 (ص, ق) رایگان و دون مسرد و 
بدون اجرت که چلمله و شایان نیز گویند. 
(ناظمر الاطباء). رایگان. به‌رایگان. مجان. 
مجانا. بی‌بها. بی‌قیمت. آنچه بی‌رنج و کوشش 

به دست آید. (یادداشت ت به خط مرحوم 


دهخدا). آنچه بی رنج و محشت به دست آید. 


ی که قسمت 


(آنندراج): 
به دو کونش خریده‌ام» نتوان 
دامن او ز دست دادن مفت. 
من که نگفتم تو بده پوسه مفت 
طاق بده بوسه و برگیر جفت. ایرج‌میرزا. 
-به مفت نیرزیدن؛ رایگان گران بودن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناچیز و 
بی‌ارز بودن» نظیر: به لعنت خدا تیرزیدن. به 
نانی نیرزیدن. (از امثال و حکم ج ۱ ص ۲۶۲). 
مال مفت؛ مال رایگان. مالی که بی‌پرداخت 
بها به دست آید: 
به مال مفت رسیدی هلا ک‌کن خود را 
که‌گاهگاه چنین اتفاق می‌افند. 

؟ (از امثال و حکم ج۱ ص ۴۶۲). 
در چهان هر کس که دارد مال مفت 
می‌تواند حرفهای خوب گفت. 

؟ (از فرهنگ نظام). 

= مفت از دست دادن چیزی را یا به مفت از 
دست دادن؛ به سهولت و سادگی از دست دادن 


آن را. ببهوده از دست دادن. مفت باختن؛ 


جام 


مفت. 
شاد است بخت بد که به مفتم ز دست داد 
گویی مزا فروخته یوسف خریده است. 
کلیم (از آندراج). 
-مفت باختن. رجوع به ترکیب قبل شود. 
مفت پانصد. رجوع به ترکیب مفت کالذی 
شود. 
-مفت چنگ؛ ارزانی کسی بودن. بی خرج و 
رنج چیزی را به دست آوردن. به نفع کسی 
بودن: اگررفیق تو آدم ٹروتمنذی است مقت 
چنگ تو... (فرهنگ لفات عاميیانة جمالزاده). 
<مفت خود شمردن؛ مفت خود دانستن. 
مفتنم شمردن. غنیمت دانستن. گفتن که چه 
بهتر از آین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
-مفت خوردن؛ ا کل چیزی یا سالی بی ادای 
قمت یا در ازای کاری. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). بدون سمی و عمل از مال و 
نعمتی بهره‌مند شدن؛ 
به جامع رو و دست مفتی بگیر 
که‌ای مفتی از مقت خوردن نفیر. 
(دستورنامة نزاری قهستانی چ روسیه ص ۷۰ 
پادداشت په خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع به مفتخوار و مفتخور شود. 
«مفت زدن؛ به معنی سود کردن و منتفع شدن 
بی رنج و محنت. (آنندراج): 
گوی شهرت می توان بردن که میدان بی‌طرف 
مفت زد مجنون که پش از ما به این صحرا رسید. 
صائب (از آتدراج ج( 
عشق غارت کرده هر جا دين و ایمانی که دید 
زاهد بیچاره مفتی زد که ایمانی نداشت 
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج). 
در بیعگه غمش به دلالی بخت 
مفتی زده‌ام گر به خودم پس ندهند. 
ظهوری (از آندراج). 
حمفت کالای؛ مفت و سلم. مفت پانصد. 
چیزی را مفت و مجانی یا بسیار ارزان از 
قیمت اصلی به دست آوردن. (فرهنگ لغات 
عامیانة جمالژاده). 
-مقت و مجانی؛ رایگان. به دست آوردن 
چیزی بدون دادن بها. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمالزاده). 
-مفت و مسلم؛ به رایگان. مجانی. سجاناً. 
(یادداشت 
امخال؛ 
سنگ مفت و کلاغ مفت. (امثال و حکم ج۲ 


ت به خط مرحوم دهخدا). 


١-در‏ 
شده است. 
۲ - ضط اول از محهی الارب و ناظم الاطیاء و 
ضط دوم و سوم از اقرب الموارد است. 

۳-در ناظم الاطباء مفأم نیز خبط شده است. 
۴-بدین معنی در متهی الارب به صررت 
منم ضبط ثده است. 


متهی الارب به صورت مفتد ضط 


مفتاح. 


مفتتح. ۲۱۳۵۳ 


چگونگی مقت‌باز. (یادداشت به خط مرحوم 


.)٩٩۳ ص‎ 

سنگ مفت و میوه مفت. (امثال و حکم ج۲ 
ص .)٩۹۳‏ 

شراب مفت را قاضی هم می‌خورد. (امتال و 
حکم ج۱ ص ۱۰۳۱ 

شغال از باغبان قهر کند مفت باغبان. (امثال و 
حکم‌ج۲ ص ۱۰۲۵). 

مفت را که گفت؛ یعنی کسی به‌رایگان کی را 
چیزی ندهد. (امثال و حکم ج ۲ ص ۱٩‏ ۱۷). 
یا مفت یا مفت؛ تقلیدی به‌استهزا از صوت 
تسبیح زاهدان ریبائی است که از اذ کار و 
اوراد. جلب خاطر عوام و در تیجه انتفاع و 
سود بردن از انان را خواهند. (امتال و حکم 
ج۴ ص ۲۰۳۳), 

اابه اقل بها. به کمترین قیمت: خانه را مفت از 
دست داده ینیب قمتی نزدیک رایگان و 


مجانی. (یادداشت به خط هو دهخدا). 
|یبهوده. لفو. (يادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 


= حرف مفت؛ سخن بیهوده. (ناظم الاطباء). 
کلام بهوده. سخنی بی‌دلیل. سخن بی‌معنی. 
گفتاری لضو. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مت کن رت کی ی ر ی 
حرف مفت زدن. (از یادداشت به خط مرحو م 
دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود. 
مفقاح. (م] (ع!) كلد. يفتح. (مسهذب 
الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گحایند. 
ج مفاتیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز 
بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت 
کش‌ودن قفل و در بسته. اقلید. ی قلاد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
تیغ تو مفتاح قلعتها شد اندرگاه فتح 
تیر تو مومول شد در دیده‌های دیده‌بان. 
عسجدی (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
چگونه بته شوم هر زمان به بند گران 
کههست رای تو قفل زمانه را مفتاح. 
مسعودنعد. 
مفتاح ' نصرت و ظفر و فتح در كفت 
آن سرشکار تن‌شکر جان‌شکار باد. 
معودسعد. 
اوست مفتاح گنج خان جود 
اوست مصباح اسمان وجود. 
سنائی (منویها چ مدرس رضوی ص ۲۱۸). 
و آن راعمد؛ هر یکی... و مفتاح ‏ هر حکمت 
می‌شناسند. ( کلیله و دمنه). اما مفتاح " هسمة 
اغراض کتمان اسرار است. ( کلیله و دمنه). 
کو تیغ که مفتام نجات است سرم را 
کان تیغ به صد تاج سر جم نقروشم. خاقانی. 
هر دو فتاح و رمز را مفتاح 


هر دو سردار و علم را بندار. خاقانی. 
مصباح امم امام ]کم 

مفتاح " همم همام | کرم. خاقانی. 
و چون به انفاس صاعده فایحه سر فاتحه 
سراید فتاح علم شود و مفتاح خاطر قفال آید. 
(منشات خاقانی ج محمد روشن ص ۱۷۹). 
ذره‌ذره گر شود مفتاحها 

این گشایش نیست جز از کبریا. مولوی. 
چون که قام اوست کفر امد گله 

صبر بايد صر مفتاح الصله, مولوی. 
اتی کا کل از رخ 

صر کن کالصبر مفتاح‌الفرج. مولوی. 
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا 

فروشند مقتاح مشکلگشایی. حافظ. 


- مفتاح الفیب؛ عبارت از اسماء ذات است. 
که‌مقام غیت الهی‌اند و اول تعین‌اند. (فرهنگ 
لفات و اصطلاحات و تعیرات عرفانی تألیف 
سجادی). 
مفتاح اول؛ عبارت از اندراج اشیاء است 
أن طور که هستند در غیب‌الفیوب که حروف 
اصلیه هم گویند, یعنی 
چون شجره در نوات. (فرهنگ لفات و 
ام‌طلاحات و تعرات عصرفانی تاليف 
سجادی). 
-مفاح سرالقدر؛ عبارت از اختلاف 
استعدادات اعیان ممکته است. (فرهنگ لفات 
و اصطلاحات و تعرات عسرفانی تألیف 
سجادی). 
- امخال: 
صبر مفتاح کارها باشد. (امثال و حکم ج۲ 
ص ۱۰۵۲). 
اهر چیزی که بدان چیز دشوار و مشکلی را 
آسان کنند. (ناظم الاطباء). ||نشانی است که 
در ران و گردن شتر نمایند. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). نشانی که در بالای ران و یا گردن 
کند.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفقأد. رم ]٤‏ (ع[) کوماج. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نانی که در خا کستر 
گرم پخته باشند. (از اقرب الصواردا. |إجاى 
کوماج در خاکستر گرم. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). الجای آتش 
افروختن. (از اقرب الموارد). 
مقت‌باز. [م] (نف مرکب) کسی که در قمار 
کلاه سرش برود. (فرهنگ لغات عاميانة 
جمالزاده). حرف گول د در قمار. آنکه در قمار 
او رافریند. (یادداشت 


اندراج در احدیت ذات 


به خط مرحوم 
دهخدا). |[آدمی که در معامله پتوان به‌سهولت 
او را فریفت و کلاهش را برداشت. (فرهنگ 
لفات عامیانه جمالزاده). گول در معامله. آنکه 
مال خود را به‌آسانی از دست دهد. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

مفت‌بازی. [م] (حامص مرکب) حالت و 


دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مفت بو. ٤‏ ب ] (نف مرکب) آنکه رایگان و 
بدون رنج و زحمت چیزی را می‌برد. (ناظم 
الاطباء). ||آدمی که در قمار تقلب کند و پول 
طرف را به حیله و تزویر و با کلاسازی 
بگیرد. (فرهنگ لغات عامیانة جمالزاده). 
مقامری که بی‌داشتن نقدی در حلقة مقامران 
درآمده و بیرد. (یادداشت ت به خط مرحوم 

دهخدا). 
مفت بری. [م ب ] (حامص مرکب) کار آدم 
مفت‌بر و متقلب در قمار, عده‌ای هستند که 
کارشان یافتن اشسخاص ساده لوح و مفت 
بردن پول آنهاست و ایشان را سفت‌بر و 
عملشان را مفت‌بری نامند. (فرهنگ لفات 
عاميانة جمالزاده). صفت آنکه در قمار پولی 
همراه ندارد و بازی کند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مفت‌بر شود. 
مققت. مت تٍ] (ع ص) کسی و یا چیزی 
که می‌شکند و ریزریز می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). تور شکنده. 
ریزکننده. خردکننده. (یبادداخت به خط 
مرحوم دهخدا). ||دوایی که خلط متحجر را 
ریزریز کند. (از بحر الجواهر). دارو که سنگ 
گرده و مثانه را بریزاند. (یادداشت به خط 
مرحو دهخدا). 

مفتت حصاة؛ ریزانندة سنگ. دارو که 


سنگ مثانه یا کلیه بریزانر ۵ . (یادداشت به حط 
مرحوم دهخدا) 


شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفعتات. ( ٣ٹ‏ ت ] (ع !) داروهایی که 
سنگ مثانه و جز آن را ریزریز می‌کنند. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مفتت شود. 
مفتتح. مت 5 (ع ص) گشاده‌شده و 
آغازشده و شروع‌شده. ||شهر فتح‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |إ(ل) آغاز. ابتدا, 
درآمد. مدخل. (یادداشت 
دهخدا): مفتتح کتاب بر تریب ابن‌المقفع. 
(کلیله و دمنه چ مینوی ص۲۸). و خوانده: 
آمده است که میرمحمود سبکتگین در مفتح 
حال خویش سیف‌الدوله لقب داشت. (منشات 
هد روشن ص۰۷۱ |ازمان 


به خط مرحوم 


اح. (یادداشت به خط رجيم دهخدا). 
1 ن افسام. (یادداشت ایضأ 
مفتنح. ۰ (مت تٍ](ع ص) کد اده 


۱-با معی بعد هم مناسبت دارد. 
۲-بامعنی بعد هم متاسبت دارد. 
۳-با معی بعد هم مناسبت دارد. 
۴-با معتی بعد هم مناسبت دارد. 
(فراننوی) Lithotritique‏ - 5 


۴ مفتتن. 


افسحاح‌کننده. و رجوع به افحاح شود. 
فتحکنده و گیرند؛ شهر. (ناظم الاطباء). 


مقععن. ام تّ تَ] (ع ص) در فتنه انداخته . 


شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به انعان 

شود. ||شیفته. فریفته. مفتون: 

بنشاند جور و فتنه ز گیتی به عدل و داد 

تا عالمی به هر بر او گشت مفتن. . فرخی. 

خواسته نزد تو ندارد خطر 

ورچه بود خلق بر او مفحن. 

ابوالفتح کآزادگان جهان 

شدستند بر جود أو مفحن. 

عطای تو بر زائران شیفته‌ست 

سخای تو بر شاعران مفتن. 

از فراق روی تو گشتم عدوی آفتاب 

وز وصالت بر شب تاری شدستم مفحن. 
منوچهری. 

تا پیش بت سجود کند هر شمن که او 

باشد به عشق و مهر بت خویش مفتن. 


فرخی. 


ام معزی (دیوان چ اقبال ص ۵۶۴ . 


آسوده پیست دست تو از جود ساعتی 
گویی شده‌ست دست تو بر جود مفتتن. 
ایرمعزی (دیوان ج اقبال ص ۶۰۷). 
چه کنم فتنه از ان است که برنارد چرخ 
هر مرادی که بدان جان و دلم مفحن است. 
سیدحسن غزنوی. 
مجلس آراید به بزم و لشکر آراید به رزم 
گشته‌اهل مجلس و لشکر بدو در مفحن. 
سوزنی. 
خرقه مجروح کنند از سر حالت گل و صبح 
کاین بر آن عاشق و آن بر دم این مفحن است. 
مجیرالدین بیلقانی. 
مشتی متکبر مفرور معجب نفور مشتغل مال و 
تعمت مفحن جاه و ثروت. (گلتان). ||(ل) 
محل فد 
ای به غفلت خفته زیر دام دهر 
ایمنی چون یافتی زین مفتن. 
ناصرخسرو (دیوان ص ۳۲ 


مفتتن. [مْت تٍ]) (ع ص) درفته افتاده.- 


|إدر فحه اندازنده. ||ازمایش‌کنده. |اربوده 
شد مال و عقل. (ناظم الاطباء). 
مفتحر. م ت ج](ع !) سفتجرالرمل, راه 
ریگستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مفتح. [م فّت جٍ](ع ص) کشساینده. 
پازکتد.. (یادداشت به خط مرجوم دهخدا) 
(ناظم الاطباء)؛ 

ای بند مرا مفتح از تو 
سودای مرا مفرح از تو. 
و رجوع به تفتیح شود. 
-مفتح‌الابواب. رجسوع به مدخل 
مفتح‌الاپواب در ردیف خود شود. 

|(اصطلاح طب) به اصطلاح طب. هر آنچه 
مجاری بته شده را پاز کند. (ناظم الاطباء). 


نظامی. 


فرخی. 


فرخی, : 


دوایی است که به حرکت درمی‌آورد به‌سوی 
بیرون ماده‌ای راکه در داخل تجویف متافذ 
مانده باشد تا مجاری باز باشند و این قوی‌تر 
از جالی است, سانئد فطراسالیون و این 
خاصت بدان جهت است که آن یا لطیف و 
محلل است و يا لطیف و مقطع و يا لطیف و 
غال. و هر جرّیف و هر لطیف سیال مایل به 
حرارت و مایل په اعتدال و هر لطیف حامض 
مفتح است ت. (از قانون ابوعلی سیا کتاب دوم 
ص۱۴۹). نزد پزشکان» دارویی است که 
بیرون می‌آورد از مجرای مسدود. ماده‌ای که 
بیرون آمدن آن متعذر و مشر بوده هنگام 
فعل حرارت غریزی در مجری. مانند کرفس, 

( کشاف اصطلاحات الفنون). دوایی است که 
مسحرک ماد واقع در تجویف منافذ یا 
دهنانه‌های ان است به‌سوی بیرون, صانند 
نظرون, از بحر الهواهر؛تفتيج‌کندة سده 


1 گشایند؛ سده۱ . (بادداشت به aR‏ مرحوم 


دهخدا). و رجوع به مخزن الادویه شود. 
آناتع و گیرند: شهر. (ناظم الاطباء) (از 
مفتح. مت (ع کل (دهار) (ترجمان 
القرآن). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. 
مفتاح. ج مفاتح. (متتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). 
مفتج. ۰( تَ ] (ع !) خزینه. (مهذب الاساء). 
خزانه و گنج و گنجینه. (منتچی الارب) 
(آتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از. مخيط المحيط). كنز. (المعرب جواليقى). 
ج» مفاتح. (اقرب الموارد). . 
مفتح. [م فتْ ت])ل ص) 5د اده 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ||شهر گرفته‌شده. 
(ناظم الاطباء). ||(() قلمی (شعبه‌ای) از خط 
عربی که از قلم ثقیل نصف مک استخراج 
شده و در نوشتن امور مربوط به دادخواهی به 
کار می‌رفته و مخرجش نیز همان است و از 
آن سه قلم استخراج شده است. و رجوع په 
الفهرست ابن‌الندیم ج مصر صص ۱۸-۱۷ و 
ترجمهٌ فارسی آن ص ۱۳ شود. 

- مفتح نصف؛ قلمی (شعبهای) از خط عربی 
است که مخرج آن نصف ثقیل است. و رجوع 
به القهرست ابن‌الندیم چ مصر صص ۱۸-۱۷ و 
ترجمه فارسی ان ص ۱۳ شود. . 
مقتحات. (متث تال ص. () (اصطلاح 
طب) به اصطلاح طب, داروهایی که مجاری 
بسته شده را باز می‌کنند. (ناظم الاطباء). 3 
حه .و رجوع ب به مفتحه شود. 
مفتح!لابواب. [م تن ت خل آب](ع 
ص مرکب) کشاینده درهاء 

ای سفا را یبال سباب 

وی کرم را مفتح‌الابواب. 

انوری (دیوان چ نفیی ص ۱۶). 


مفت‌خر. 
و رجوع به مدخل بعد شود. ٍ 
مفتح) لاپواب. م فث ت خل آب ] ((خ) 
نامی از نامهای خدایمتمال. نامی از نامهای 


صفاتی باری‌تعالی. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا): 

در میخانه بسته‌اند دگر 

و ۲ 3 
آنعح یا مفتحالابواب ۲ حافظ. 
و رجوع به مدخل قبل شود. 


مفتحل. ت ج)(ع ص) گن اصیل 
گزیننده جهت گشنی شتران. (انندراج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
افتخال شود. . 
مقتحة. [م نت ح] (ع ص) تأنیت مُم. 
گشوده‌شده. گشوده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): جنات عدن مفتحة لهم الابواب. 
(قرآن۵۰/۳۸): 
مفتحه. رم فت ت ع](ع ص) تأنیث مفتح. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
مفتح شود. 
- ادوی مفتحه؛ داروهایی که یرای گشادن 
مجاری | SSE ESE‏ رود (از . 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
داروهای گشاینده که سده‌ها بگشاید و طیا 
ادویۀ مغتحه گویند. (ذخیرۀ ا و 
دجو] به مقتح و 
مفتخر. مت خ] ع ص) نازنده ومائر 
کهنه را شمارنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). ماخوذ از تازی» کی که دارای 
بزرگی شود و افتخار حاصل کرده باشد. (ناظم 
الاطباء). سرفراز. سزافراز. سریلند. میاهی 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
این به هند اوفتاد و آن به عرب 
زآن به هند است مفتخر تیغش خاقانی. 
اسماع و ابصار جهانیان به اخبار و آثار فتح و 
فلح بھرهمند مفتخر... (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۵۲). 
-مفتخر شدن؛ مباهی شدن. دارای عزت و 
بزرگی و اتخار شدن؛ 
بدین کرد فخر آنکه تا روز حشر 
بدو مفتخر شد عرب بر عجم. ‏ ناصرخسرو. 
نامدار و مقتخر شد بقع یمگان به من 
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. 
مفتخو. لت خ)(ع ماي فخر و نازش: 


.)ڪر ئ( Désopilalif, Apêrilif‏ - 1 
۲ -بتابه قاعده نحو عربی» مفتح چون مادای 
مضاف است «حاء» منصوب خوانده می‌شود. 
(فرانوی) 0650012016 Remèdes‏ - 3 
۴ -در تداول فارسی‌زبانان به فتح خاء مُفتځر 
تلفظ شود و در تاظم الاطباء نیز به قتح خاء ضبط 
شده است. 


مفتخوار. 
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف 
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب. 
خاقانی. 

مفتخوار. (م خوا / خا] (نف مرکب) کی 
که بی‌زحمت می‌خورد. (ناظم الاطباء). انکه 
بدون رنج و کوشش از نتیجة سعی و عمل 
دیگران بهره برد. و رجوع به مفتخور و ترکیب 
مفت خوردن ذیل مفت شود. 
مفتخواری. (م خوا / خا] (حامص مرکب) 
حالت و صفت مقتخوار. و رجوع به مفتخوار 
و مفتخوری شود. 
مقتخور. ام خوز / خ] (نف مرکب) آدم 
بیکار و تن‌پرور و طفیلی. کی که برای 
تأمین زندگی خود. هوار این و آن می‌شود. 
(فرهگ لفات عامیانة جمالزاده). که 
بی‌خدمتی و کاری معاش گذراند. که بی‌تحمل 
رنج کاری متنعم از نعمتی است. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). مفتخوار. و رجوع به 
مفتخوار و ترکیب مفت خوردن ذیل مفت 
شود. 
مفتخوری. [م خوز / خن ] (حابص 
مرکب) کار آدم مفتخور. طفیلی بودن و بند و 
بلای این و آن شدن. (قرهنگ لغات عاميانة 
جمالزاده). مفتخواری. 
مفقدی. [ ٢ت‏ ] (ع ص) کی که سر خود را 
یر وو را خر می‌دهد. (ناظم 
الاطباء). فدیه‌ده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به افتداء شود. 
مفتدی. م ت دا] (ع ص) کی که 
سرخریده شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به افتداء شود. 

ضیف ‌کنده. دوایی که فتور ارد. (یادداخت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مفترس. 8 ت رٍ](ع ص) درنده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

-حیوان مفترس؛ دد. دده. سبع. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

||( شير بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفترش. نت (ع ص) آنکه گید بطوری 
که خواهد. (انندراج) (از سنتهی الارب). 
||چیره‌شونده و بر زسین افکننده کسی راء 
(انتدراج) (از متتهی الارپ) (از اقرب 
المسوارد). ا سم گیرنده چیزی راء 
غصب‌کننده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). |ادر يى رونده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

ا(پایمال‌کنده. (نساظم الاطباع). 
زیرپای‌سپرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب 
السوارد). |[گسترده. پهن‌کرده. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (از متهی الارب). و 


رجوع یه افتراش شود. |لجمل ي 
شتر بی‌کوهان. (از اقرب الموارد) (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

مفترشة. مت ر ش](ع ص)اكة 
مفترشة‌الظهر؛ پشۂ گسترد: هموار پست. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفترص. تا لع ص) غنیمت شمارند: 
فرصت. (انندراج). انکه فرصت را غنیمت 
می‌شمارد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به افتراص شود. 

مقتر ض. مت ر](ع ص) فرمودء خدای. 


ا الاسماء) (السامی). فریضه کرده. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از متهی 
الارب) (از اقرب الموارد): 
پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز 
ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز 
زآنکه عقلت جوهر این دو عرض 
این دو در تکمیل آن شد مفتررض. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۲۸۶). 
واصح اقوال در این معنی قول شيخ ابوطالب 
مکی است که گفته است علم مفترض. علم 
مبانی اسلام است یعنی ارکان خمه. (مصباح 
الهداية چ همایی صص ۶۴-۶۲). 
- مفترض‌الطاعه؛ انکه اطاعت از وی فریضه 
است. آنکه فرماییرداری از او فرض و واجب 
است؛ خود را مولای سادات مفتر ض الط اعد 
معصوم و منصوص دانند... مانندگی کردن 
ایضان با آل‌ساسان گیر... الاغایات 
حرامزادگی... نباشد. ( کاب انقض ص ۴۴۷). 
آن امام مفترض‌الطاعه که به فضل و علم و 
عصمت از اهل زمانة خود مميز و مخصوص 
است. ( کتاب اللقض ص ۴). 
مفترضات. [م ت ر ] (ع ص.!) چیزهای 
فسرض‌کرده‌شده. (غسیاث) (انندراج). ج 
مفترضت. فرایض. واجبات. لوازم؛ به حکم 


مقترضات خدمت است تا اکتون عنان قلم 
کشیده داشته است. (منشات خاقانی ج محمد 
روخن ص ۲۳۱). از جماعتی که به این جای 
رحمتد... انمام عام از مفترضات دین فتوت 
داند... (نفةالمصدور ج یزدگری ص٩۵).‏ و 
رجوع به مفترض شود. 
مفترضة. (مّتَ ر ض] (ع ص) تأنسیث 
مفترض. ج, مفترضات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مفترض و 
مفترضات شود. 
مفترط. مت رٍ](ع ص) آنکه فرزند 
نارسیده از وی فوت گردد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
مقترع. (م ت ر] (ع ص) دوشیزگی رباینده. 
(انندراج) (از منتهی الارپ) (از اقسرب 


مفتری. ۲۱۳۲۵۵ 


الموارد). آنکه دوشیزگی می‌رباید. (ناظم 
الاطباء). ْ 
مقترعات. (م ت ز] (ع ۲4 م خمبات. 
متفرّعات: و جمله بحور اشعار عجم را در 
چهار دایره نهیم: هزج و رجز و رمل در یک 
دایره و جملگی مفترعات و منشبات هریک. 
به اصول آن ملحق گردانيم. (السعجم چ 
قزوینی و مدرس چ مجلس ص ۷۰. 
مقترغ. مت ر ](ع ص) بسر خود آب 
ریزنده. (انتدراج) (از منتهی الارپ) (از اقزب 
الموارد). انکه یه روی خود اب ریزد. (ناظم 
الاطیاء). 
مفترق. ٣ت‏ ر](ع ص) پسراک نده و 
جدا گردنده.(آتتدراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). پرا کنده و جدا گردیده.(ناظم 
الاطباء): 
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن آبدانها, مولوی. 
مقترم. [م ت ر ] (ع ص) زنی که لته در کس 
دارد. (انندراج) (از متهی الارپ). و رجوع یه 
افترام و مدخل بعد شود. 
مفترمة. (م ت ر )(ع ص) زن حایضی که 
لته در فرج خود دارد. (ناظم الاطباء) و 
رجوع به مدخل قل شود. 
مفتری. ٣[‏ ت ] (ع ص) دروغ‌گوینده بر 
کسی.بهتان و تهمت نهنده بر کسی. (از غیاث) 
(از آنندراج). دروغ‌بربافتده و بهان‌زنده. 
تهمت‌نهنده و دروغ‌گوینده بر کسی. (از ناظم 
الاطباء). انکه دروغ بندد. بهتان‌زن. ج» 
مفترون. مفترین. (یادداشت به خط صرحوم 
دهخدا): ان الذين اتخذرا السجل سیالهم 
غضب من ربهم و ذلة فى الحيوة الدنیا و کذلک 
نجزی المفترین. (قرآن ۱۵۲/۷). و إلى عاد 
اخاهم هوداً قال یا قوم اعجدوا اله مالکم من إله 
غیره إن انتم الا مفترون. (قرآن ۵۰/۱۱). و ذا 
بدا آية مکان آية واله اعلم بما یلزل قالوا نما 
أنت مسفتر بل أ كشرهم لایعلمون. (قرآن 
۶ -۱). تا اگر بهتان و افترا باشد کذاب و 
مفتری سزای خویش بر صفحات احوال 
مشاهده کند. (جهانگدای جوینی). 
تست این از ران گاو ای مفتری 
ران گاوت می‌نماید از خری. مولوی. 
و رجوع به اقترا شود. ||مکار. حیله‌باز. (ناظم 
الاطباء). |آکسی که پوستین می‌پوشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد؛ گویند: السقتری 
لایجد البرد ۲.(از اقرب الموارد). 


۱-اين کلمه ظاهراً جمع مفترعة است. امانه 
«مفترعة» به معنایی که در متن آمده در کتابهای 
لغت دیده شد و نه «مفترغ» و در مصدر این کلمه 
(اقتراع) نیز چنین معنایی به نظر رسید. 

۲ -آنکه پرستین پرشد سرما را حن نکند. 


۶ مفتری. 


ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). نیازمند. 


الاطباء). که عیب یا عیبهای نهانی او آشکار 


مفتری. [م ت را] (ع ص) دروغسسین. 
مجعول. بربافته: 

ای برترین مقام ملائک بر آسمان 

با منصب تو زیرترین پاي علا 

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار 

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری. 

سعدی ( کلیات چ مصفا ص٩۹‏ ۶۷). 

و رجوع به مفتریات شود. 

مفتریات. (مت ز] (ع ص,. !)ج شفترین. 
فرابافته‌ها. سخنان بربافته. کلمات بهم 
بربافته: أم یقولون اقتریه قل فاتوا بعشر سور 
مثله مفتریات و ادعوا من استطعتم من دون الله 
إن کنتم صادقین. (قرآن ۱۳/۱۱). پس أن 
وزير گفت این حکایات برامکه موضوعات و 
مفتریات باشد. (تاریخ بهق ص ۱۷). رجوع 
به مدخل قبل شود. 

مفتش. (م فت ټ] 2 ص) جسسوینده. 
کاونده, (از انندراج). کی که صي‌جوید و 
می‌کاود و تفتیش می‌نماید. (ناظم الاطباء), 
پژوهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به تفیش شود. ||[(اصطلاح اداری در 
گذشه) بازرس. کی که از طرف 
وزارتخانه‌ها و اداره‌ها به کارهای کارمندان و 
کارکنان رسیدگی کرده درستی یا نادرستی 
کارهای آنها را به مقامات مربوط آگهی 
می‌دهد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
للگرودی, ذیل بازرس). و رجوع به یازرس 
شود. ||سباشر و سرکار و ناظر. (ناظم 
الاطباء). 

مفتصد. [مْ ت ص ] (ع ص) رگ‌زنسنده. 
(انندراج) (از صنتهی الارب) (از اقنرب 
الموارد). کی که رگ می‌زند و فصد مي‌کند. 
(ناظم الاطباء). 

مفتصع. 1ت ص ] (ع ص) غلاف نره 
برگردانندۂ کودک. (آنندراج) (از منتهی 
الارپ). انکه غلاف نره را به روی حشفه 
برمی‌گرداند. (ناظم الاطباء). ||به قهر گیرنده 
هم حق خود را از کسی. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). 

مفتصل. مت ص ] (ع ص) کی که نهال 
خرما از جایش به جای دیگری برد. 
(آنسندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به افتصال شود. 

مفتض. [مْ تض‌ض ] (ع ص) ربسایندة 
دوشیزگی و بکارت. (ناظم الاطباء) (از متهی 
الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به 
افتضاض شود. 

مفتضح. مت ض /ض ]۱ (ع ص) روا و 
نمایان. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء): فضوح)؛ ای مُفتَضِح. (محیط المحیط) 
(معجم متن‌اللغة). /بیآبرو و بی‌ناموس و 
بی‌آبروشده و رسوا گشته و بدنام. (از ناظم 


شده است. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
مفتضح شدن؛ رسوا شدن. بدنام شدن. 
بی‌آبرو شدن. 
- مفتضح کردن؛ رسوا کردن. بدنام کردن. 
بی‌آبرو کردن. 
مفتعل. مت ع1 (ع ص) کار سسترگ و 
دشوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): جاء 
فلان بالمفتعل؛ فلان با کار عظیم آمد. 
||تزویرشده. گویند: هذا کاب مفتعل؛ این خط 
یا نام برساخته و مصنوع است. ||شمری که 
در آن ابداع و ابتکار به کار رفته و گوینده 
چیزی, غریب و نوآورده باشد. (از اقرب 
الموارد). 
مفتعل. مت ع](ع ص) دارلاتان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شیاد. 
مزور. حقه‌باز. فریبکار. اهل خدعه و تزویرة 
بر هر مردمی واجب است که... اندکی از علم 
بجشکی بیاموزد تا تن را بر درستی نگاه دارد 
تا مفتعلان بجشکان تن او را هلا ک‌تکند. 
(هداية التعلمین ربیع‌بن احمد الاضوینی 
بخاری. یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
دم نوشن عیوی داری 
زهر زراق مفتعل چه خوری. 
و رجوع به مدخل بعد شود. 
مفتعلی. [مْت ع] احامص) شیادی. 
مزوری. فریبکاری. مکاری: 


خاقانی. 


بفریباند هر روز دلم راز سخن 

آن سرایای فریبندگی ومفتعلی. ‏ فرخی. 
پیرون برد از سر بدان مفتعلی 

شمثیر خداوند معدبن علي. ناصرخرو. 
و رجوع به مفتعل شود. 


مفتق. (م ت ] (ع) فاق میص؛ 
ٹکاف‌جای پیراهن. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطیاء. محل شکافتگی 
پیراهن. (از اقرب الموارد). 
مفتق. [مْفَتْ ت ](ع ص) گشوده. شکافته. 
بازکرده* 

با بوی شمال کس نخواند خوش 

مشک و می نافة مفتق را. 

قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۱۲). 

و رجوع به تفتیق شود. 
مفتقد. مت ق] (ع ص) گسم‌کرده‌شده. 
نايات‌شده. (از غیاث) (از انندراج). گمشده. 
جس‌جوشده. (از ناظم الاطباء). از دست داده. 
از ميان رفته: 

منتهای اختیار آن است خود 

کاختیارش گردد اینجا مفتقد. مولوی. 
و رجوع به افتقاد شود. |[تفقد کرده شده یعنی 
بازیرس کرده شده. (غیاث) (آندراج). 
مفتقر. (مْت تي ] (ع ص) محتاج. (غيات) 
(آنندراج). نیازمندشده. درویش‌گشته. (از 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اعان این 
مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این 
حرف را منتظر. ( گلستان). 
ته چنان مفتقرم کم نظری سیر کند 
یا چنان تشنه که جیحون پنشاند ازم. 
سعدی. 
و رجوع به افتقار شود. 
مفتکر. [ ٢ت‏ ک ] (ع ص) فک رکننده. 
اندیشه كدف 
مشتفل توام چنان کز همه چیز غاییم 
مقتکر توام چنان کز همه چیز غافلم. 
نعدی. 
و رجوع به افتکار شود. 
مفتکر. مت ک ] (ع [) فکر. اندیشه: 
ان ملیحان که طببان دلد 
سوی رنجوران به پرسش مایلند 
ور حذر از نتگ و از نامی کنند 
چاره‌ای سازند و پیفامی کنند 
ورنه در دلشان بود آن مفتکر 
نت معشوقی ز عاشق بیخبر, 
مولوی (مشنوی ج خاور ص۳۷۹) 
مفتکی. (م تَ] (ص نسبی. ق مرکب) 
مجانی و مقت و صلم. به دست آوردن چیزی 
بدون پرداخت بهاء افرهنگ لفات عاميانة 
جمالزاده). بەمفت. مجاناً به‌رایگان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مفتل. [مُ قث ت] (ع ص) تافته. (مهذب 
الانسماء). تافته‌شده. (آنندراج). سخت 
تافته‌شده. (ناظم الاطیاء): ذبال صفتل؛ پل 
سخت تافه. (منهی الارب) (اژ اقرب 
الموارد). 
مقتلت. (مّت لٍ] (ع ص) به بدیهه گویندة 
کلام. (آنتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). کسی که به.بدیهه و مرتجلاً سخن 
می‌گوید. (ناظم الاطباء). انا گاه ميرنده. 
(آن ندرا اج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به افتلات شود. 
مفتلت. مت )(ع ص) نا گهان‌گرفته 
شده. ]نا گهان‌مرده. (ناظم الاطیاء). 
مفتلف. [مْ ت لٍ] (ع ص) پاره‌ای از مال 
گيرنده.(آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). کی که یک جزه از چیزی را 
می‌گیرد. (ناظم الاطباء). 
مقتلط. مت لٍ] (ع ص) نا گاه گرفته‌شده. 
(ناظم الاطباء). 
مفتلق. م ت لٍ] (ع ص) سخن شگفت 
آورنده. (آتندراج) (از منتهی الارب). آنکه 
سخن شگفت می‌آورد. (ناظم الاطباء). |[آنکه 


۱- ضبط اول از آتندراج و ضبط دوم از متهی 
الارب و ناظم‌الاطباست. 


1۳۹ 


سخت می‌کوشد در دویدن چندان که مردم را 
به شگفت آورد. (ناظم الاطیاء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افتلاق 
شود. 
مفتلة. [م ت ل] (ع [) ذوک‌ریسه. (مهذب 
الاسماء). قطعةُ چوبین گردی که آن را در 
دوک نصب می‌کند تا حرکت دوک را در 
هنگام رشتن شابت و برقرار نماید. (ناظم 
الاطباء). 
مفتلیی. [متَ) (ع ص) پرورنده. (آنندراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). ||آنکه نگاه می‌دارد. (تاظم الاطباء) 
(از منتهی الارب). 
مفتن. [مْ قث تِ] (ع ص) برانگیزاننده 
فتنه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). که فتنه 
افک‌ند. فته‌انگیز. فخهجوی ی. مضرّب. 
دوبهم‌زن. E‏ (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): مفتنان و اوباش سرای 
خواجه بوتصر... به غارت برفتند. ( کتاب 
النقض ص ۴۸۶). 
مفتن. (مٌ قث تَ] (ع ص) سخت مفتون. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب المواره). 
مفتن. [مْتَ] (ع ص) در فستنه انداخته. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). |ابه 
شگفت آورده. |اربوده‌دل. (ناظم الاطباء) (از 
متهی الارب). ||پول عیارگرفته. (ناظم 
الاطیاء). 
مفتوت. [م] (ع ص) ریزه‌ریزه نموده شده. 
(اتدراج) (از مستهی الارب). شکسحه‌شده و 
ریزریزشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ریزاننده. ریزريزکرده. فتیت. 
مکسوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||شکافته‌شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). 
مقتوح. (7](ع ص) گشاده‌شده. (آنندراج). 
گشاده و باز شده. (ناظم الاطباء). گشاده. 
کشوده.باز. مقابل مدود. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): درهای داد و انصاف که 
بواسطة و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان, 
مفو و گضاده است مغلق ماندی. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۱۳). 
ااگر فته‌شده. فتح‌شده. مفلوب‌شده. (از ناظم 
الاطاء). 
- مفتوح عنوة, مفتو حالعلوة, مفتوحة عنوة؛ 
گشوده‌شده‌به قهر و زور. 
- |[(اصطلاح فقه) عبارت است از زمیتهای 
آباد که مسلمانان از دیگران از راه هر و غلیه 
(از طریق به کار بردن قوای نظامی به اذن امام) 
گرفته باشند خواه در این بین عقد صلحی هم 
واقع شده باشد (و به موجب آن زمینهایی به 
مسلمانان وا گذارده باشد) خواه نه. ولی ا گسر 


قبل از به کار بردن قوای نظامی صلحی واقع 
شود و زمینهایی به مسلمانان وا گذار ضده 
باشد. این زمینها مشمول عنوان مفتوح عسنوه 
نیست و چزء «اراضی انفال» مصوب است. 
حدم انت آگراراضی سذکور با ال 
قوای نظامی بدون آذن امام گرفته شده باشد که 
در این صورت هم جزء اراضی انفال است. 
اراضی مفتوح عنوه ملک غیرمشاع همة 
ملین است و قابل افراز و تملیک و تملک 
نیست (یعنی داخل در قلمرو حقوق عمومی 
است و از قواعد مدنی و حقوق خصوصی 
تبعت نمی‌کند) و عواید ان چزء درامد 
عمومی و بیت‌المال بوده است. عراق عرب و 
خراسان و شام و ری را جزء اراضی مذکور 
شمرده‌اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). این اصطلاح فقهی است. یعنی 
زمینهائی که با زور شمشیر از ید کفار خارج 
شده است از روی قهر و غله. این گونه 
اراضی. آن تمام مسلمین است و قابل خرید و 
فروش یت و وقف و هبه آنها نیز جايز 
آن در راه مصالح مسلمانان 
مصرف مي‌شود و اراضی موات مفتوح عنوة. 
1 ن امام است. در تاریخ جنگهای اسلامی, 
ظاهراً اراضی عراق که در زمان لیف دوم 
تصرف شد مفتوحة عنوة الت از جمله 
خراسان و بحرین. (از فرهنگ علوم نقلی 
تألیف سجادی). و رجوع به شرح لمعه و 
سراج الوهاج ص ۱۳۳ و قاطعة اللجاج 
صص ۲۷-۱٩‏ شود. ||هر کلمه‌ای که دارای 
زیر باشد, (ناظم الاطباء), حرفی را نامند که 
فتحه در آن باشد. ( کشاف اصطلاحات 
الفنون). حرف فتحه‌دار زبردار. با زبر. با 
فتحه» مقابل مکسور و مضموم. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||روشن, مقابل سیر (در 
رنگ). (یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا), 
زد علمای رمل شکلی را گویند که یکی از 
مراتب أن فرد و باقی همه زوج باشد. ( کشاف 
اصطلاحات الفون). |[(اصطلاح حاب) نزد 
محاسبان عدد منطق را مفتوح و منطق جذر 
نیز گویند و آن عددی است که دارای جذر 
تحقیقی باشد مانند یک و چهار. ( کشاف 
اصطلاعات اقنون), و رجوع ببه سفتوحاات 
شود. 
مقتوحات. [](ع ص. () ج مفوحة. 
رجوع به مفتوحة شود. |(اصطلاح حساب) 
در علم حاب یه ماسوای پاپ ساحت و 
باب جبر و مقابله گویند. ( کشاف اصطلاحات 
الفنون). 


یت و مافع 


4 [عح] (ع ص) تأنیث صفتوح. ج» 
مفتوحات. و رجوع به سفتوح و سفتوحات 


مفتوق. (ع] (ع ص) شک‌افته. دریسده. 


مفتول‌سازی. ۲۱۲۵۷ 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب 
الموارد). |[گرفتار فتق. (ناظم الاطباء). آنكه 
به بیماری فتق مبتلا باشد. (از اقرب الموارد). 
غر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مفتول. [2](ع ص) تافته. (مهذب الاسماء) 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز 
تافه‌شده و پیچیده‌شده. (ناظم الاطباء), 
فتیله کرده. فتبله‌شده. تاب‌داده. فتیل. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

جعد مفتول؛ زلف مفتول* 

جعد مفتول جان گل باشد 

زلف مرغول غول دل باشد. 

سنائی (حديقةالحقيقة چ مدرس رضوی 
ص ۳۵۷). و رجوع به ترکیب زلف مفتول 
شود. 

<-روی مفتول کردن؛ روی پیچیدن. روی 
گردایدن.اعراض کردن: 


کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت 
که‌روی نیز بکردی ز دوستان مفتول. 
سعدی. 
- زلف مفتول؛ زلف تابدار. موی پیچیده. 
موی مجعد و پرشکن: 
کمندعشق نه بس بود و زلف مفتولت 


که‌روی تز بکردی ز دوستان مفتول. سعدی. 
-مفتول کردن؛ تافتن. تاب دادن. تابیدن. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
کلک مفتول کرد و زلف تو را 
پرشکتن به هم چو سیسنیر. مسعودسد. 


||(!) تار تافته, خواه از ابریشم خواه از 
گلابتون. (غیات) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 

|[تار زر و نقره و مانند آن و مفتول‌کش را در 
هندوستان تارکش گویند. (آنندراج). تاری که 
از برنج و آهن و جز آن سازند. (از ناظم 
الاطباء), سفیقه. سیم چون سیم تلگراف و 
امال آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
در تداول امروز به رشته‌های دراز و باریک 
فلزی اعم از زر و سیم و آهن ومس و چسز 
اینها اطلاق شود. 

- مفتول زر؛ سیمی از زر. رشته‌ای از طلاء 
شدم زرد و لاغراز بس در نظر 

غلط می‌کنندم به مفتول زر. 

میرزا طاهر وحید (از آتندرا اج( 

مقتو ل ساز. (م] (نف مرکب) آنکه صفتول 
سازد. و رجوع به مفتول شود. 
مفتول سازی. (2) (حامص مرکب) شغل 
وعمل مقتول از: رواج ملیله‌دوزی و 
مفتولسازی و سرمه‌دوزی در السة رسميه. 
(المآثر و الآثار ص ۱۰۱). ||([مرکب) محل 
کار مفتول‌ساز. آنجا که مفتول‌ساز مفتول 
می‌سازد و می‌فروشد. 


۱-قرآن ۲۵/۵۷ 


۸ مفتول‌سر. 


مقتول سر. (م س ] (ص مرکب) کیچ‌سر و 
معوج‌سر. (ناظ الاطباء). 
مفتو ‏ لکش. (2 ک / کب ] (نف مرکب) در 
مفتول‌ساز. 
مغتولی. [)] (ص نسبی) منسوب به مفتول. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مفتول شود. 
میج مفتولی؛ نیک‌تراشیده و راست. 
(یادداشت ایضا). 
|(() قسمی کتیرا که پیچیده و حسلزونی‌شکل 


است. (یاددافت ایضا). 
مققون. [2] (ع ص) در فته افتاده. (سنتهی 
الارب) (اتدراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |إديوانه. |اعقل و مال رفته. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اشیفته. عاشق. (از غيات) (از 
آتدراج). شیفته. ربو ده‌دل. عاشق. (از ناظم 
الاطاء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
ای علم‌جوی روی به جیحون نه 
گرجانت بر هلا ک‌نه مفتون است. 
ناصرخرو. 
دیوی است کودکی تو به دیوی پر 
گردیو نیستی ز چه مقتونی؟ ‏ ناصرخسرو. 
همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق 
همیثه حامل عرش است بر ایوان او مفتون. 
ار معزی. 
بر رسم و سیرت او مفتون شده‌ست دنا 
تا دولت ساعد بر عمر اوست مفتون. 
آمیر معزی. 
ای خروی که رادی بر دست توست عاشق 
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون. 
آمیر معزی. 
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران ۱ 
ظفر بر تیفشان عاشق هنر بر طبعتان مفتون. 
ِ امیر معزی. 
سبادتی که سعود اسمان مفتون ان نماید و 
دوام سرمد الیف آن باشد نثار روزگار انور 
مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۳۹). 
چون مفتون صادق ملامت شنید 
به درد از درون ناله‌ای بر کشید. 
سعدی (پوستان). 
جهانی در پیات مفتون بجای آب گریان خون 
عجب می‌دارم از هامون که چون دریا نمی‌باشد. 


سعدی. 
حدیث دلیر فتان و عاشق مفتون. سعدی, 


آب از نسم باد زره‌پوش گشته است 
مفتون زلف یار زره‌موی خوشتر است. 
سعدی. 


-مفتون شدن؛ شیفته شدن. عاشق گشتن: 
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم 
شده‌ست بر تو ز رسم تو وأله و مفتون. 
آمیر معزی. 
ای بر لب ثیرین تو عاید شده عاشق 
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون. 
امیرمعزی. 
بر رسم وسرت او مفتون شده‌ست دنا 
تا دولت ماعد بر عمر اوست مفتون. 
ار معزی. 
مفتون‌شده؛ شیفته گردیدد 
جانا به خدا بخش دلم راکه گریز است 
مقبول تو رااز دل مفتون‌شد؛ من. عطار. 
-مفتون گردیدن ( گشتن)؛ شیفته شدن؛ 
کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون 
نگردد. ( کلیله و دمنه). 
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق 
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون. 
آمیر معزی. 
||فریفته. فریب‌خورده. مفرور. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ 
هرگز کی گفت این زمانه که بد کن 
مفتون چونی په قول عامه مقتون. 
اف 
-مفتون شدن؛ فریفته شدن* 
ای فلک زود گرد وای بر آن 
کویه توای فتنه جوی مفتون شد. 
ناصرخسرو. 
ای شده مفتون به قولهای فلاطون 
حال جهان باز چون شدهست دگرگون. 
ا خو 
زرو نقره چیست تا مفتون شوی 
چیست صورت تا چنین مجنون شوی. 
مولوی. 
-مفتون گشتن ( گردیدن)؛ فریفته شدن: سرا 
همیشد... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه 
دنا معلوم بود. ( کلیله و دمنه). 
|اکسی که اراد؛ زنای با زن کرده باشد. |لاز 
دین بررگشته. (ناظم الاطباء). اادیتار مفتون؛ به 
اتش درآورده. (متهی الارب). دینار به اتش 
درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم 
الاطباء). |ازه گریان که مانند زه چرمین 
باشد. (فرهنگ لفات مشکل دیوان الب نظام 
قاری)؛ 
زگرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش 
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده‌دان باشد. 
نظام قاری (دیوان اله ص ۷۶). 
مفتون. [] (ع مص) آزمودن. (تاج المصادر 
بیهقی) (از اقرب الموارد). ازمایش. و منه قوله 
تعالی: پیکم المفتون !. و باء در این آیت به 
معنی فی یا زائده است. و این کلمه مصدر 
است مانند معقول. (از منتهی الارب) (از ناظم 


مقتون شاء‌آبادی. 

الاطباء). 
مفتون آذربایجانی. (۶ نٍ ذ] (غ) 
رجوع به مفتون دنبلی و مجمع الفصحاء ج۲ 
ص ۴۸۳ شود. 
مفتون دنبلی. ( ي دم با (خ) 
عبدالرزاق بیک پسر نجنقلی بیگلربیگی 
دیلی. از شمرا و فضلا و نویندگان قرن 
صیزدهم هجری است. وی در سال ۱۱۷۶ 
د.ق. در شهر خوی متولد گردید. پدرش در 
خوی و سپس در تبریز حکومت داشته و 
باجگزار کریم‌خان زند بوده است. در سن 
ده‌سالگی پدر او را به عنوان گروگان به شیراز 
روانه ساخت و عبدالرزاق چهارده سال از 
عمر خود را در شیراز گذراند و در این مدت از 
محضر فقها و علما و شعرای عصر استفاده کرد 
و در علوم متداول زمان و ادپ فارسی و 
حن خط براععی تمام یافت. در ایام فترت 
پس از کریم‌خان به اصفهان آمد و به خدمت 
آقا محندخان و فسنملاه قاجار پوت و 
از مقربان و رجال به نام دربار فتحعلیشاه 
گردید. مفتون در سال ۱۲۴۱ ه.ق.به ژیارت 
حج رفت و به سال ۱۲۴۳ در تبریز درگذشت. 
ملک‌الشعرای بهار ارد: «سبک عبدالرزاق 
بين شيوة جسوینی و وصاف و شیخ 
علهم ار حمة است و در شعر نيز به شيوة 
متقدمین از شعرای عراقی و سلجوقی متمایل 
است و در نثر و نظم از بزرگان پارسی‌زبانش 
سی‌توان شمرد. در شعر مفتون تخلص 
می‌کرد». او راست: حدایق الجنان. تجربة 
الاحرار و تلية الابرار. روضه الآداب و جنة 
الالپاب, حقایق الانوار. حدائق الادیاء. شرح 
مشاعر ملاصدراء مثنوی ناز و نیاز. نگارستان 
فازا عافد سطانیه. جامم خاقانی. 
همایون‌نامه و آثاری دیگری. از اوست: 

آی با باد صبا در بوستان 

برگل و سنبل وزد بی‌دوستان 

رفته ما یکبارگی از یادها 

خا ک ما رابرده هر سو بادها. 

ویزه؛ 

به مژگان رفته‌ام خا ک درش اما پشیماتم 
که‌شاید در رهش افتاده باشد خار مژگانم. 

و رجوع به مجمع الفصحاء ج۲ ص ۴۸۳ و 
دانشس‌مدان اذربایجان ص ۳۵۲ و 
سبک‌شناسی بهار ج۳ ص ۲۲۰ و ريحانة 
الادب چ ۲ ج ۵ص ۳۵۵ شود. 
مفتون شاه‌آبادی. ( ن) (ج) 
احسان ابن شيخ امان‌اه. از شاعران 
هندوتان و درشا اباد خطة «اود» 
می‌زیست. از اوست: 

صدای ناله از هر کوچه و بازار می‌آید 


۱-قرآن ۶/۶۸ 


مفتون فارسی 

یقین دارم که آن ترک سپه‌سالار می‌آید. 

و رجوع به تذکرة صبح.گاشن ص ۲۲۶ .و 
قاموس الاعلامترکی شود. ۱ 
مفتون فارسی. (ع نٍ) (اغ) محمدحسن. 
از شعرای قرن سیزدهم هجری بود. رضا 
سس هدایت آرد: «نسععلیق راپخته 

شت و طبعی سخته داشت». از اوست: 

ا عشاق گناه است مگر 

گفت طفلیم و به طفلی گنهی باید کرد. 

و رجوع به مجمع‌الفصحاء ج٣‏ ص۴۸۷ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مفتو نکا کوروی. (م ن ر] ((خ) شيخ 
مومن علی‌بن شیخ ذوالفقار علی. از شاعران 
قرن سیزدهم هجری و منسوب به قطضة 
«کاکوری» است. از اوست: 

با جنون باز آشنا کردم دل دیوانه را 

از تب سودا دگر آتش زدم این خانه را 
ایمان ساختم . 

بر سر زاهد شکنتم سبحه صددائه را 

از سر هر تار گیبوی تو در پیراستن 

دست مشاطه رفو زد چا ک زخم شانه را 

و رجوع به تذکرة روز روشن چ رکن‌زادة 
آدمیت ص ۷۵۵و فرهنگ سخوران شود. 
مفتون لاهوری. (/ نٍ] ((ج) میرزا 
عبدالرحیم بیگ. از شمرای قرن سیزدهم بود 
و در اواسط همین قرن به شهادت رسید. از 
اوست: 
1 قطرت کامل نکند حادثه نقصان 

ياقوت چو ساییده شود قوت روح است. 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۴۳۷ و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 
مقتی. ()(ع ص) وچرگر. (صحاح الفرس). 
فتوی‌دهنده. (ستتهی الارب) (انندراج), 
فتوی‌دهنده و قاضی و وجرگر. (ناظم 
الاطباء). فقیهی که فتوی دهد و به پرسشهای 
شرعی که از او کنند جواب گوید. (از اقرب 
الموارد). آنکه فروع فقهی را مطابق استباظ 
خود بان کند. فتوی‌دهنده و صاحب‌فتوی و 


رشه زنار زیب دوش 


او قائم‌مقام امام استِ به مذهب شيعه و 
قانم‌مقام نبی است به منذهب اهل سنت. 
(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی)؛ 
هر زشت و خطای تو سوی مفتی 
خوب است و روا. چو دید دیناری, 
ناصر خسرو. 
وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد 
ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم. 
۳ ناصرخرو. 
کب حیلت چون آب ز بر داری 
مفتی بلخ و نشابور و هری مانی. اصر خرو. 
ای مفتی شهر از تو پرکارتریم 
با این همه مستی از تو هشیارتریم. 
(منسوب به خیام). 


هیچ جاهل در جهان مقتی نگشته‌ست از لباس 
هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار, 
سائی. 
مقتی کل علوم. خواجة چرخ و نجوم 
صاحب و صدر زمان, زیور کون و مکان. 
خاقانی. 
مفتی مطلقش همی خواند 
داور دین‌پناه می‌گوید. . خافانی. 
شیخ‌الائمه, عمد دين قدو: هدی 
صدرالشریعه. حجت حق, مفتی انام. 
خاقانی. 
دو بیت بر بدیهه... در زبان اویخته است... و 


نمی‌خواست نببشتن» منهی خاطر و سفتی 
ضمر می‌گوید که بنویس. (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۴۱). 

سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد 
مفتی ملت اصحاب نظر بازامد. 


سعد ی. 
به هر قضیه که مفتی شرع درماند : 
زلوح رای تو گیرد جواب فتوی را. 
۱ این یمین. 
مقتی شرع مکارم چو تویی هت روا . . 
کزبساط کرمت بنده پیاده برود.. ۰ ابن‌یمین. 
متعم مکن ز عشق وی.ای مفتی زمان 
معذور دارمت که تو او راندیده‌ای. حافظ. 


- المفتی الماجن: کی که حیله‌ها به سردم 
آموزد و گویند آنکه از راه جهل فتوی دهد. 
(از تمریغات جرجانی). آنکه از حرام ساختن 
حلال پروا نداشته باشد و حیله‌ها به مردم 
آموزد و گویند آنکه از راه جهل فتوی دهد. 
(از اقرب الموارد). 

- مفتی آفرینش؛ کنایه از نبی ا کرم (ص)ء 
پس کهتر. بر مصاهرةالقلوب» که مفتى 
آفرينش عليه الصلوة و السلام فرموده است و 
مزاوجةالارواح بالمحبة چهار گواه دارم. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص ۱۶۸): 
هفتی. [] (ص نسبی, ق مرکب) مقت. 
رایگان. بیمزد. بی‌اجرت. (از ناظم الاطباء) 
در تداول, به‌رایگان. مجانی. مجانا. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). مفتکی. و رجوع به 
مفت و مفتکی شود. 
مغتی‌زاده. [م د /د] (اخ) احمد 
(متوفی به سال ۱۲۰۶ ده . ق.).از علمای دولت 
عشمانی و معاصر با سلطان عبدالحمید اول 
پوده است. او را رسائلی در باب بعضی از 
مشکلات تفر بیضاوی است. (از قاموس 
الاعلام ترکی). و رجوع به همین مأخذ شود. 
مقتی لکهنو یی. (مْ ي ل ک ] ((خ) سفتی 
غلام حضرت و از احفاد شاه شجاع کرمانی 
است. وی مفتی شهر لکهنو بود. از اوست: 
شهید تیغ هجرانم ته پروای کفن دارم 

همین یک شام ماتم را سراپای بدن دارم. 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص۲۳۷ و 


قاموس الاعلام ترکی شود. 

مغثة. (م تث ]۱ (ع ا) (از «ف ث ت») 
بسیاری و افزونی, (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط). کثرت. گویند: 
لبنی فلان مفثة؛ یعنی بنی فلان چون شمرده 
شوند بار یاه ایتد. (از اقرب الموارد), 
کی مفة؛ بيار مهمانی. (سنتهی الارب). 
فلان کثیر مسفثة؛ يعلى فلانی بسیار 
مهمانی‌کنده است. (از ناظم الاطباء) |اطعام 
کتیر مفثة؛ یعنی طعام بيار بابرکت. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المسوارد) (از محیط 
المحیط). 

مغج[ فیجج ] (ع ص) حافر سفج؛ سم 
قبه‌دار و آن پسندیده است. (از منتھی الارب) 
(از اقرب الصوارد). سم قبه‌دار. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 

مفج. (ع] (ع مص) گول گردیدن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء). احمق شدن. (از 
اقرب الموارد). 

مفحج. مج (ع ص) خام و ناپخته دارنده 
و این ضد منضج است. (غیاث) (انتدراج) 
ضد هاشم. (از بحر الجواهر)؛ و طبقة اخضری 
مبرد مقو رادع مقلظ مفجج... (قانون بوعلی 
فصل رابع از مقالة اول ص۱۴۸ السفجج و 
هو مضاد الهاضم. (قانون ایضا ص ۱۴۹). 

مقحر. [مج](ع ص) وقت فجر درآینده و 
گویند:انت مفجر إلى طلوع الشمن. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقجو. [م ج](ع ل) سوضم آب زهنیدن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 

مفجرة. (م ج ر] (ع!) موضع آب زهیدن. 
|ازمین هموار که در آن رودبارها روان گردد. 
ج مفاجر. (ستتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(أتندراج) (از اقرب الموارد). 

مفجع. ٣[‏ تج ج] (اخ) رجوع به ابوعبداقه 
مفجع شود. 

مفجوع. [] (ع ص) تم رسیده. 
مصبت‌رسیده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفحش. ۱ ح] (ع ص) زشت‌گوی. (مهذب 
الاسماء). فحش‌گوینده بر کی. (آنندراج) (از 
مستهی‌الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفحص. (م ح) (ع !) ايان کستو. ج. 


۱ -در ناظم الاطباء به ضم اول ضبط شده است 
و ظاهرا غلط چایی است. ۱ 
۲-اين ضبط غیاث است و در آنندراج بطور 
درهم و ناتمام (به ضم اول و کر انی و سکون 
جیم دیگر) ضبط شده است که ظاهرا بجای 
« کسر ثانی» کر ثالث بود که در چاپ اشتباه 
کرده‌اند. 


۳۱۳۶۰ مفحم. 
مفاحص. (مهذب الاسماء). خانة مرغ 
سنگخوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد)؛ پیش آسیب صواعق 
حادثات چه بنگه موری و چه تخت 
هوایمای سلیمانی چه مفحص قطاتی, چه 
له قاف سیمرغی, (منشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص ۱۰). پیش صدم زلزال افات که 
هادم‌اللذات است... چه خان عنکبوتی چه 
بارۂ اسکدری چه مفحص قطاة چه قیصریه و 
قصر قیصری. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص۵۸ 
مقکم. (مْح] (ع ص) درس‌انده. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده 
در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از 
قوت حجت خصم. وامانده در حجت. 
درمانده‌شده در سخن. خاموش‌گردانیده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ و اگر 
زبان‌آوری و فصاحت نماید. بسیارگوی نام 
کد وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم 
خواند. ( کلیله و دمته چ مینوی ص ۱۷۵). 
-مفحم شدن؛ درماندن از سخن. وأماندن در 
حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
گهمناظر. باکوه اگرسخن رانی 
ز اعتراض تو مقحم شود معید صدا. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۲۰۷). 
مقحم کردن؛ مالیدن به حجت. مالاندن 
کی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|[آنکه تتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). 
آنکه بر شعرگویی قادر نباشد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفخر. (م خ](ع امص) مصدر میمی است به 
صعنی فخر و نازیدن به چیزی. (غیاث) 
(اتدراج). ماخوذ از تازی. فخر و نازش. 
(ناظم الاطباء): 
ای تو را بر همه مهان منت 
ای تو را بر همه شهان مفخر. 
دولت با تو گرفت صحصت دایم 
کردهست از تو همیشه دولت مفخر. 
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۳۰). 
سببی باید تا فخر توان کرد دان 
رادی و فخر و بزرگی سیب مقخر اوست. 
فرخی. 


۰ 


فرخی. 


گرسیستان بنازد بر شهرها برازد 

زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. 
فرخی. 

از این پیش بوده‌ست زاولستان را 

به سام یل و رستم زال مفخر 

جوانی ستوده‌ست مدحت مر او را 

ہس است و جز این تش هیچ مفخر. 

ا 


فرخعن 


که‌از فر تو فخر ملک عجم را 


بیفزود عز و بزرگی و مفخر. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۳۷۷). 
چون بنگرد اندر سیرش مرد خردمند 
عنوان شرف بیند و پيرایةُ مفخر. 
امیرمعزی (ایضا ص ۳۲۷). 
||(!) هرچه بدان فخر کنند و بنازند و مايه ناز و 
بزرگی. (ناظم الاطباء). آنچه بدان باكد و نازند 
وف كي آنکه بدو نازند". ج. سفاخر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
خواجۂ درگ بوعلی آن سید کنات 
خواجة بزرگ بوعلی آن مفخر گهر. 
فرخی (دیوان ج عبدالرسولی ص ۱۹۵). 
آی صوزت علم و تن فضل ودل حکمت 
ای فایدهء مردمی و مفخر مقخر. ناصرخسرو. 
که‌امام همام خاقانی 
مفخر صدهزار خاقان است. 
امام مجدالدین خلیل. 
امیر غازی محمود سیف دولت و دین 
که پادشاه زمین است و مفخر دنیاست. 


مسعودسعد. 
مفخر و زینت زمائه رشید 

که نیارد چنو زمانه دگر. مسعو دس 
مدحت صاحب اجل منصور 

مقخر آل آحمدین حن. مسعودسعد: 


جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان 
یکی شد بر زمین معجز یکی شد بر فلک مفخر. 
آمیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۸۸). 
به حقیقت که در سخن امروز 
هر یکی مفخر خراد‌انند. 
نظامی عروضی (چهارمقاله ص ۸۵). 
مفخر اول‌البشر مهدی آخرالزمان 
وحی به جانش آمده آیت عدل‌گستری. 
خاقانی. 
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان 
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب. خاقانی. 
مقخر اول بشر خوانش که دهر 
مهدی آخرزمان می‌خواندش. ‏ خاقانی. 
در خبر است از سید کاینات و مفخر 
موجودات و رهمت عالمیان و صفوت 
آدمیان و تجمه دور زمان محمد مصطفی 
(ص).. ( گلستان). 
مقخرت. [م خ ز] (ع ) چیزی که بدان فخر 
ارند. چیزی که بدان نازند. ماي نازش 
مفخرة. ج مفاخر, (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) 
به همه مکرمت مثل بودی. 
در همه مفخرت سمر گشتی. سعودبعد. 
عمر ترا که مقخرت دین و ملک از اوست 
بر دفتر از حساب تو صد کان شمار باد. 
معودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۸۷). 
و رجوع به مقخرة و مقخر شود. 
مفخوة. (م خ /خ ر] (ع !) نازش. (سمهذب 


مقدمات. 


الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) 
(آندراج). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج» 
مفاخر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مفخرت و مفخر شود. ||یزرگواری. 
(محمودین عمر). مايه ناز و بزرگی. (منتهی 
الارب) (آتندراج). مأثرة. (اقرب الموارد). 
معخم. 1م فخ خا 2 ص) 
بسزرگ‌داشته‌شده. (غسیات) (آنندراج). 
تعظیم‌کر ده‌شده. دارای جلال و سرافرازی. 
بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). 
معظم. موقر. (اقرب الموارد). |إپهن و آشکار 
تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم 
شود. 
مفخود. [](ع ص) کی که بر ران وی 
آزاری رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفدر. 1 21Ê‏ ص) طعام مقدر؛ طعام قاطع 
باه, (متهی الارب). که شهوت جماع ببرد. 
(ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). 
مقف‌رة. [ع در ] (ع ص) طعام مفدرة؛ طعام 
که‌شهوت جماع رابرد و سبب قطم باه گردد. 
(منتهی الارب) (آتتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از ذیل اقرب الموارد). |إمكان مفدرة؛ جای 
پر از بز کوهی. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقدرة. (م در / 26 ](ع!) ج فدر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به فدر شود. 
مفدغ. [م د] (ع!) افزاٍ شکستن. (سنتهی 
الارب). ابزار برای شکستن. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ج. مفادغ. (اقرب الموارد). 
پرگوشت‌روی. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
مفدم. [م 5] (ع ص) جام سرخ پررنگ. 
(مهذب الاسماء). شوب مفدم؛ جامة نیک 
سرخ‌رنگ یا جامة سرخ که نه غایت سرخ 
باشد. (منتهی الارپ) (انندراج) جامة سرخ 
رنگ و جامةٌ سرخی که پررنگ نباشد. (از 
ناظم الاطباء). |اابریی مفدم؛ ابریق سرپوش 
نهاده‌بروی. (منتهی الارپ) (از انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفدم. م فد د] (ع ص) ابریق مفدم؛ 
آب‌دستان سرپوش‌نهاده. (ستهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفدمات. م م فد د] (ع ص !) آب‌دستانها. 
(ناظم الاطباء). ابريقها. (از اقرب الصواردا: 
||اخمهای درسته. (ناظم الاطباء). خمهای 
بزرگ. (از آقرب الموارد). اج مقدمة. (ناظم 
الاطباء). .و رجوع به مفدمة شود. 


۱-بدین معنی در عربی مفخرة آمده است. 
رجوع به مفخرة شرد. 


مقدمه. 
مقد مة. [مْ فد د۶) (ع ص) تور مفدمة؛ 
گاوان باپفوزبند. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ج مفدمات. (ناظم الاطباء). 
مغدوح. (2](ع ص) گرانبار از وام. (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفذ. (م فذذ] (ع ص) شا مفذ گوسچند یک 
زیی 
شکم بیش از یک بچه نمی ورد. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
مدة. (اقرب المواردا. 
زادن خسوی او بساشد. (متتهی الارب) 
(آنندراج. گوسپندی که یک بچه زادن در 
یک شکم عادت وی باشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد)- 
مغفة. (م فیذذ](ع ص) رجوع به مفذ شود. 
مفر. [م فی‌رر /م فرر ۷ 2 |) گریختن‌جای. 
(مهذب الامماء). گریزجای. (تفلیی). جای 
گریز.(دهار) (متهی الارب) (آتندرا اج) (ناطم 
الاطباء). اسم ظرف است از فرار به معنی 
جای گریختن, یعنی جایی که در آن گر يخته 
تشد و از افت امن یابد. (غیاث). گریزگاه. 
به خط 


بچدزاده, و لایقال ناقة مفذ. زيرا د 


مهرب. محیص. محید. (یادداشت 

مرحوم دهخدا): 

حصار کندهه را از بهیم خالی کرد 

بهجم را به جهان | 
خی ایام ماس ان 1/۴ 

شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم 

که‌شهان همه گیتی را آنجاست مفر. 


ن حصار بود مقر. 


فرخی (ایضا ص۱۰۹ . 


عاجز نمی‌کند او را هیچ دشواری و مفر و 
گریزگاهی نیت هیچ احدی را از قضای او. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۰۷ 
در این اتش چه می‌جوید سمدروار پروانه 
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد. 
اصر خسرو. 
دانم که يست جز که به‌سوی تو ای خدا 
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا. 
ناصرخرو. 
کزبادیۂ جهالت جز سوی او مفر نت 
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست. 
ناصرخسرو. 
با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن» 
خاصه که از این دیر هیچ صفری نیست. 
(قارسنامة این‌ابلخی ص ۱۰۱). 
جناب تو علما راز نائبات پناه 
چوار تو حکما راز حادئات مفر. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۳۹۶). 
زمانه به دستش دهد نامه‌ای 
بشته در آن نامه این المفر. 
امیرمعزی (ایضا ص ۳۸۲). 
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه 


گفتابس است حضرت او خلق را مقر 
امیرمعزی (ایضا ص ۳۸۶). 
در دارالکب و بام دبتان بکنید 
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۶۱). 
در صمیم عالی علوی مقر و مقر پدید کرد. 
(سندبادنامه ص ۲). و از آن اذیت و بلیت مقر 
و محصى نمی‌دانت. (المعجم ص ۷). 
|ام خوذ از تازی, راه گریز. (ناظم الاطباء). 
راھی کہ از آن را توان گریخت. (غیات) 
(آنندراج). 
مقر. [ م فرر / م فرر](ع فو ی 
(تاج المصادر بیهقی) (غيات). فرار. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و 
رجوع به فرار شود. 
مقر. ۰ م فرر ](ع ص) فرس مفر؛ اسب زود و 
یکو گریز یا صالح ا ن که بر وی گریزند. 
(متتهی الارب) (از آنندراج). اسبی که ضوب 
گریزدو نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت 
فرار داشته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغرات. (م ف‌رر ] (ع ص) الايام الصفرات؛ 
روزهایی که اخبار را آشکار می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی‌الارب) (از اقرب‌الموارد). 
مفراح. ۰ OI)‏ ص) آنکه زود شادمانه شود. 
(دهار). نیک شادمان. (ستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مفراد. [م] (ع ص) ناقة مفراد؛ ث شتر مادة تنها 
در چرا گاہ. (متتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفراش. ]٤(‏ () به لفت مرا کش مفرش و 
جوال ماتندی که در آن بستر و رختخواب 
می‌گذارند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
مفراص. (م] (ع |) گس از. فر ص. ج. 
مفاریص. (مهذب الاسماء). گاز که بدان آهن 
و سیم و زر تراشند. مفرص. (متتهى الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقراض. (] (ع |) یفزض. (اقرب الموارد), 
رجوع به مفرض شود. 
مفراة. (م فز را] (ع ص) جبة مفراة؛ جبه‌ای 
که‌در زیر وی پوستین دوزند. (متهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقرج. (مز] (ع ص) کشته که کشند: او را 
ندانند. (مهذب الاسماء). کشته که در دشت 
دور از ده س‌افته شود. (مستتهی الارب) 
(آنندراج ج) (از ناظم الاطباء). کشته که در 
بیابان دور از آبادی یافته شود و قاتل او معلوم 
نباشد. (از اقرب الموارد). ||آنكه اسلام آورده 
و یا کسی موالات نکرده. و منه الحدیت: 
لایترک فی الاسلام مفرج؛ ای اذا جنی جناية 
كان على بیت‌المال لانه لا عاقلة له. و نیز 


مقرح. ۲۱۲۶۱ 


مفرح با حاء مهمله گفته‌اند. (سنتهی الارب). 
آنکه للام آورده و با کسی موالات نکرده. 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اکی که فرزند ندارد و گویند کی که 
عشیره ندارد. |زکسی که مال ندارد (از اقرب 
الموارد). |[گذاشته و یک سو شده. (ناظم 
الاطباء) (از متهی الارب). 

مفرج. [٤ر]‏ (ع ص) ما کیان با چوزه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ما کیان دارای جوجه. (از اقرب الصوارد). 
|[تیرانداز نیکو که روزی نا گاء مهارت او 
متفیر گردد. (ستتهی الارب) (آنندراج) (از ‏ 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

مفرج. م فر ر1 (ع () شانه. (متهی الارب) 
(انندراج). شانه و مشط. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). |((اص) آن که آرنج او از 
بغلش دور باشد. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||پهن. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). |ادور. 
(ناظم الاطباء). ||جدا. |زکشاد. (ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ جانسون). 

مقرج. [م قزر ] (ع ص) کسی که دور 
می‌کند اندوه را. (ناظم الاطباء). برندة اندوه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): گفتم اندر 
او با حکماء دینی... و با حکماء فلسفی و 
فضلاء منطقی به برهانهای عقلی و مقدمات 
منتج و مفرج. (جامع الحكمين ص۱۸). 

- مفرح الفم؛ از ميان برنده اندوه. دورکننده 
غم؛ و بزرگان شراب را صابون‌الهم خوانده‌اند 
و گروهی مفرج‌الفم. (نوروزنامه). 

= مفرح غم؛ غمگار. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مفرج‌گران فلک "؛ کنایه از فرشتگان و 
ملائکه باشد. (برهان). 

- ||تتاره‌ها و کوا کب‌را نیز گویند. (برهان). 

مفرجن. [م ف ج] (ع ص) اسب قشوکرده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفرح. (م ر] (ع ص) نسیازمد مسحتاج 
مغلوب. |آنکه نسب او شساخته نگردد و 
موالات نکرده باشد. (متهى الارب) 


1 -ضبط اول از متهی الارب و ضط دوم از 
اقرب الموارد و غیاث است و ناظم الاطباء هر 
دو صورت را آورده است. این کلمه در تداول 
فارسی‌زبانان غالباً به فتح فاء مر تلفظ می‌شود. 
در نشرية دانشکده ادبیات تبریز شماره ۲ و ۳ 
ص۹۸ چنین آمده: مفر به معنی گریزگاه که 
معمرلا به فتح فاء تلفظ می‌شود در کب معتبر به 
کر فاء ضط شد» است و مفر به فتح فاء مصدر 
میمی است به معنی گریختن. و رجوع به مداخل 
بعد شود. 

۲ -ظ. مصحف معرج‌گران فلک است. رجرع 
به همین ترکیب ذیل مُمَرْج شود. 


۷۲ مفرح. 


(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||کشته که در 
دورست یسافته شضود. (مستهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). کشته‌ای که بین دو 
ده یافته شود و بعضی گویند این کلمه «مُفْرَج» 
با چیم است. (از اقرب الموارد). 

مفرح. [مرٍ] 2 ص) شادمانی آورنده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به افراح 
شود. 

مغرح. (م فز رٍ] (ع ص) فرحت‌دهنده. 
(غیاث) (انندراج). شادمانی آورنده. هر 


ميان دو ده یا در دشت 


چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و 
خوشحالی دهد. (ناظم الاطباء). فرح بخش. 
شادی‌آور. مرت‌بخش. دلگنا. (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): آوازهای خوش 
مفرح مل غنااز آن استماع می‌کردند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۴۰). 
هر نفسی که فرومی‌رود ممد حات است و 
چون برمی‌آید مفرح ذات. ( گلتان). 
-مفرح‌گری؛ عفر ح‌گر بودن که عبارت از 
فرحت رسانیدن است. (انندراج): 
ندید از غمش تا مفرح‌گری 
به قهقه نیفتاد کیک دری. 
ملاطفرا (از آنندراج). 

- مقرح‌نامه؛ نامة فرح‌انگیز. نامه‌ای که 
خواندن ان دل را شادمان و پرنشاط سازد. در 
شاهد زیر از نظامی مراد منظومة «خسرو و 
شیرین» است* 
مفرح‌نامة دلهاش خوانند 
کلید بند مشکلهاش خوانند. 

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص ۲). 
لل (اصطلاح طب) داروی موی دل. مته 
الارپ) (از ناظم الاطباء). نام دوای مرکب که 
شیرین و خوشمزه و خوشبو و مقوی دل و 
جگر باشد. (غیاث). به اصطلاح اطباء نوعی از 
مرکبات که اعضای رئیسه را قوت دهد 
شیرین و خسوشمزه و خسوشبودار بود. 
(انندر اج). نام دارویی است. (از اقرب 
الموارد). دوایی که فرح ارد. دوا که اندوه بپرد. 
مرکیاتی از داروها که فرح و انباط ارد. 
سلوان. سلوائه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مفرح عبارت از چیزی است که 
مشتمل باشد بر تصفية نفس که عبارت از 
ددح حیوانی است و قوتها و فکر و تقویت 
الات انچه ادرا ک با نفس مجرد است هرچند 
آلات قوی باشد و از کدورات بعیده و حواس 
باطنی و ظاهری صحیح باشد ادرا ک بیشتر 
می‌گردد. (تحفة حکیم مومن). دوایی زا" نامند 
که‌تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح 
حیوانی و نفانی تماید و حزن را زایل سازد 
و دماغ را قوت بخشد و حواس را یکو گرداند 
وکالت را دور کند. ماد شراب. (فهرست 


مخزن الادویه): اطبا به مفرح اندر زر و سیم و 
مروارید افکند و عود و مشک و ابریشم". 
(نوروزنامه). ان کس که از ایشان دور افتد. 
تسلی از چه طریق جوید و به کدام مفرح 
تداوی طلبد. ( کلیله ودسنه چ مینوی 
ص۱۸۸). پس شرټتی بخورد و مفرحی 
ساختم او را معتدل و یک هفته معالجت کردم. 
(چهارمقاله ص ۱۳۴). 
سمندر را غذا آید ز دریا 
چو ماهی را مفرح گردد اخگر. 
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب). 
ساغر از ياقوت و مروارید و زر 
صد مفرح در زمان امیختد. 

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۵۱۲). 
عاشقان از زر رخاره و یاقوت سرشک 
بس مفرح که ز یاقوت و زر امیخته‌اند. 


خاقانی. 
از آن شراب که نامش مفرح کرم است 
به رحمت این جگر گرم را باز دوا. 

خاقانی. 
برای رنج دل و عیش بدگوارم ساخت 
جوارشی ز تحیت. مفرحی ز ثا. خاقائی. 
نطقش معلمی که کند عقل را ادب 
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا. 

خاقانی. 
آن مفرح که لعل دارد و در 
خنده کم شده‌ست و گریۀ پر.: 

نظامی (هتت‌پیکر چ وحید ص .)۳٩‏ 

نمیرم تا ابد گر درد خود را 
مفرح از لب میگوت جویم. عطار. 


و در مفرحها و معاجین و در داروهای چشم 
به کار دارند". (تنسوخنامة اینلخانی تألیف 
خواجه تصیر طوسی» انتشارات باد فرهنگ 
ص ۲۱۳). خضاصیت او" آن است که در 
معجونها و مفرحها به کار دارند. 7 
خریر اطا کی جر اوق ی ۳۲۱ مود 

- مفرح اعظم؛ بهترین مفرحات و موافق و 
معدل جمیم امزجه... مرکب است از شاهتره, 
بادرنجبویه, گل گاوزبان. لاجورد غير 
مغول» زعفران, ابریشم مقرض. صندل سفید 
و... (تحف حکیم مؤمن). و رجوع به همین 
ماخذ شود. 

-مفرح اکیر؛معجونی که ظاهرا برای تقویت 
و درمان قلب به کار می‌رفته است 

پیمار دل بخورد مزور نمی‌رسد 

کورا دوا مفرح | کبرنکوتر است. ۰ خاقانی. 
و رجوع به ترکیب مفرح اعظم شود. 

مفرح بارد؛ ترکیبی از گل سرخ» زرشک. 
صندل سفید, طباشیر» بادرنجپویه. طلای 
محلول, نفر؛ محلول. فادزهر معدنی» عبر و... 
(از تحفة حکیم مژمن). و رجوع به همین 


مأخذ شود. 
مفرح جالنوس؛ معروف به طولاماخس. 
یعتی جبارالقلب و آن ترکیبی است از صندل 
سفید و زرد وسسرخ» پوت رازی‌انه. 
ستبل‌الطیب... نارنج و ترنج, ابریشم مقرض, 
کهر. مرجان, مروارید. طلای محلول, نقرۂ 
محلول, زمرد. یاقوت و... (از تحفً حکیم 
مؤمن). و رجوع به همین مأخذ شود. 
- مفرح حار؛ ترکیبی از بادرنجبویه. اترج» 
قرنفل. زعفران, مشک عنبر و... (از تحفهة 
حکیم مؤمن]. و رجوع به همین کتاب شود. 
مفرح زر و یاقوت؛ در بیت زیر ظاهراً 
نوعی مفرح بوده که در آن زر و یاقوت از 
ارکان اصلی به شمار می‌رفته است؛ 
معانیش همه ياقوت بود و زر یعنی 
مفرح زر و یاقوت به برد سوداء 
و رجوع به ترکیب مفرح ياقوت شود. 
مفرح یاقوت؛ شرابی که با آن اندکی از گرد 
ساییده‌شده انواع گوهرهای گرانبها» م‌انند 
یاقوت مروارید. بسد. عقیق و امثال آنها 
می‌آمیختند و معتقد بودند که چنین شرابی 
نشاط بیشتری می‌بخشد: 
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن 
که‌این مفرح ياقوت در خزانۀ توست. 


خاقانی. 


حافظ. 
و رجوع به مفرحات شود. 
= مفرح یاقوتی؛ ترکیبی از مروارید. کهرباء 
بد ابریشم مقرض, سرطان محرق نهری» 
تخالا طلا لسان‌اشور. ياقوت. تخم 
فرنجمشک. تخم بادروج و تحم 
بادرنجپویه... (از تسف حکیم مۇمن). ورجوع 
به همین کتاب شود. 
|ابادر نجیویه. (بحر الجواهر). 
مفرح قلب‌المحزون؛ بادرتجبویه. (الفاظ 
الادویه) (فهرست مخزن الادویه). 
اگاوزبان. (لفاظ الادویه). سانالشور. (بحر 
الجواهر) (تحفة حکیم مومن) (فهرست مخزن 
الادویه). 
مفرح . (یادداخت ت به خط مرحوم دهخدا: و 
نوعی ...از برای مفرحات و معجونات نیکو 
بود هرایس الجواهر و تفاب الاطايب ج 
ایرج افشار ص ۵۸). ls‏ نیز به سيب 
تفریح در مفرحات ترکیب می‌کنند. (عرایس 


(فرانوی) Cordial‏ - 1 
۲ -در کابهای طب قدیم از افام گونا گون 
«مفرح» و طرز تهیه و ترکیب و خراص انها به 
تفصیل بحث شده است. رجوع به ترکیب‌های 
این کلمه شود. ۱ 
۳-«زر) را به کار دارند. 
۴-نقره. 
۶-یاقوت زرد را 


۵-نوعی از زمرد. 


الجواهر و نفایس الاطایب چ ایرج اقشار 
ص۳۸). و یاقوت زرد را نیز در سفرحات 
یکار دارند. (تنسوخنامة اییلخانی تألیف 
خواجه نصیر طوسی از انتشارات ببنیاد 
فرهنگ ص ۳۷). و رجوع به مقرح و مفرحة 
شود. ||ما خوذ از تازی, چیزهایی که خوشی 
اورد و اندوه زداید. (ناظم الاطباء). 
مقرحة. ذز رح الع ص) تأیث سفرح: 
ادو ی مقرحد, (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مفرح شود. 
مفرخ. (مر](ع!) جای بیرون آوردن چوزه. 
ج» مقار خ. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مفرخ..[مر](ع ص) مرغ با چوزه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مفوخ. (م فَز را (ع ص) مرغ با چوزه. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اتخم 
جوجه بیرون آمده. (از اقرب الموارد). 
مفرخه. (ع رز خ] (ع !) لانه و آشیانة سرغ. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) !. 
مقرد. [مْر] (ع ص) تنها. مجرد. (از ناظم 
الاطاء). تها. (بادداشت به خط صرحوم 
دهخدا)* 
چون کار خود امروز در این خانه بسازم 
مفرد بروم خانه سپارم به تو فرداء 
اض ترو 
همه را بازداشت و برادران را از یکدیگر جدا 
کردو هر یک را مفرد در حبس بازداخت تا به 
یت ای تارنب ارخا تاویخ پنتی 
چ ۱ تهران ص۲۱۸). 
من و عشقی مجرد باشم آنگاه 
بیاسایم چو مفرد باجم آنگاه. 
قطن ریز گر یک یو مقر راز 
آفتاب است و ورا خیل و حشم نیست برو. 
مولوی. 
-بمفرده؛ تها و با خودش. (ناظم الاطباء). 
[اسی‌رفیق و بی‌کس. |إتنها فرستاده‌شده. 
(ناظم الاطباء). ||آنکه تنها با حریف جنگ 
کندو منتظر مدد و معونت نباشد و آن را 
یکه‌تاز هم گویند. (آتندراج) (فرهنگ نظام). 
کی که در شجاعت فرد و متاز باشد. 
دلاور. یکه‌سوار. یکه‌تاز. (از یادداشتهای 
قروینی ج ۷ ص ۱۶ 5۱ 
شهسوار افتاب از خیل رایت مفردی 
کاسه‌های آسمان از خون جودت ماحضر. 
کمال‌الدین اسماعیل (از آتندراج). 
پتجاه‌هزار تازیک از مفرداتی که هر یک فی 
نفه رستم وقت و بر سرآمدة لشکرها 
بودند... (جهانگنای جوینی). از مفردان و 
پهلوانان مردی هزار تمسک به مسجدجامع 
کردند. (جهانگتای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۹۵). پنج شش از مفردان که روزگار 
ایشان را فرا آپ نداده بود. (جهانگای 


نظامی. 


مفردی از خیل اوست آنکه به تھا شبی 
از طرف یاختر تا در خاور گشاد. 

صلمان ساوچی. 
|ایکه. یگ انه. (ناظم الاطباء). یگانه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
در دایر؛ ملک تویی نقطة مفرد 
ره نیت در این دایره همتا و قرین را. 

امیرمعزی. 

و مدرسان از تحاریر علمای عصر و مفردان 
دهر... (جهانگشای جوینی). 


کان عهد که من کردم بی جان و بدن کردم 
نی ما و ته من کردم ای مفرد یکتایی. 
مولوی. 
چون الف گر تو مجرد می‌شوی 
اندر این ره مرد مفرد می‌شوی. مولوی. 


اب اصطلاح بعضى فارسیان, بنده 
فرمانبردار. (غیاث). بنده. فرمانبردار. (از 
آنندراج). گماشته. ملازم. غلام: ورتبیل را 
قاعده چنان بود که بر تخت نشستی و ان 
سریر جماعتی از مفردان بر دوش نهاده 
بودندی. (جوامع الحکایات عوفی). مفردان 
ابواب را چشم بر ائواب ایشان افتاد دانستند 
که در زیر ایشان شر است مانع دخول ایشان 
گشتد.(جهانگدای جوینی ج ۲ ص ۱۷۶). از 
تفقه خیل و خدم و تبع و حشم و مفردان و 
سلاحداران. (تسرجمه محاسن اصفهان 


ص ۵۰). 
از آنکه خرو ساره مفرد در اوست 
فلک ز باخترش تا به قیروان بدهد. 
این‌یمین. 
ما گدایان سرکوی توایم ای تو کریم 
مفردانیم به درگاه تو ای فرد قدیم. 
میرنجات (از آنتدراج). 


||مستقل. علی‌حده. جدا. جدا گانه. متمایز. 
مجرا: همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است 
مفرد و آن ولایت از جملة خراسان نبوده 
است. همچون ختلان و چغانيان. (تاریخ 
بیهقی ج فیاض ص ۶۶۵ 
آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد 
وین شاه در دلیری صد عالم است تها. 

آمیر معزی. 
مروان و ولید و سلیمان هر سه را به دمشق 
دفن کردند و تربت ایشان صمفرد است از 
دیگرها. (مجمل التواریخ و التصص. اخبار 
برامکه بسمار است از عهد برمک تا آغر 
دولت و من آن راکتابی مسفرد ساخته‌ام. 
(مجمل التواریخ و القصص.. التماس او بر اين 
مقصور گشته است که به نام او در این کتاب 
بابی وضع کرده آید مفزد. ( کلیله و دمنه). 
برزویه گفت: | گربیند رای ملک. بزرجمهر. را 
متال دهد تا بابی مفرد در این کاب به نام من 


مفرد. ۲۱۲۶۳ 


بنده مشتمل بر صفت حال من پردازد. ( کلیله 
و دمه چ منوی ص ۳۶. 
-مفرد شدن؛ جدا شدن. کار گذاشته شدن: و 
بیرون از مالی که به نام وکیل امرا مفرد شده 
است و بیرون از مالی که در وجه حرمین‌نهاده 
امده است. (فارسنامة ابن‌البلخی ص ۱۷۱). 
|اير قمتی از جم طبیعی اطلاق می‌شود و 
ان چیزی است که از چند جسم ترکیب نیافته 
باشد, مقابل موّلّف. (از کشساف اصطلاحات 
الفنون). ساده. بی آمیزش. بط ضد مرکب. 
از اظم الاطباء). بی‌اختلاط, مقابل مرکب و 
موف داروهای مفرد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
گفتم که مفرد است مرکب چگونه شد 
گفتاچنانکه میل کند ماده سوی نر. 

ناصر خسرو. 
و رجوع به کشاف اصطلاحات الفتون شود. 
|[(اصطلاح دستور) در دستور زبان فارسی, 
کلمه‌ای است که بر یکی دلالت کند. مقابل 
جع مانند کودک, اسب خانه. در مقایل 
کودکان, اسبان, خانه‌هاء و ديدم دیدی, دید, 
در مقابل دیدیم. دیدید, دیدند. |[(اصطلاح 
نحو عربی) در اصطلاح علمای صرف عربی» 
مقابل تیه و جمع مثل زید و قرس در مقابل 
زیدان و زیدون و فرسان و افراس. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفتون شود. |إمقابل مرکب و آن 
لفظی است که بیش از یک کلمه نباشد. (از 
کشاف اصطلاحات القنون). مقاپل مركب 
است مثل زید و فرس در سقابل تأبط شرا 
عداله و بعلیک. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): هر لفظی مفرد با نام بود یا کش با 
حرف و تازی نام او را اسم خوانند و مرکبش 
رانحویان فعل خوانند و منطقیان کلمه 
خوانند. (دانشنامه). و رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفتون شود. |[(اصطلاح منطق) 
لفظی است که جزء آن دلالت بر جسزء معنی 
ندارد. (از تعریفات جرجانی).(از محیظ 
المحیط). یکی از دو قم لفظ موضوع و آن 
لفظی است که جزء آن دلالت بر جزء معنی 
نکند, مانند پرویز که «پ» آن مثلاً دلالت بر 
سر و «ر» آن بر پای پرویز ندارد. مقابل 
مرکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|(اصطلاح دیوانی) در اصطلاح اهل دیوان و 
فن سیاقت دفترهای دخل و خرج یا یکی از 
هنت دفتری که در این فن متداول بوده است: 
این دفتر که او را ارباب دیوان «مفرد» 
می‌گویند عبارت از محاسبهٌ ولایات و ارباب 
تحویل باشد. چه هر شهری را حابی باشد 


۱-در فرهنگ جانسرن مُفرَخة ضط 


شده‌است. 


۴ مفرد. 


مفرده. 





که یک ساله اموال را چگونه صرف کرده‌اند از 
آن جمله یک مقرد تبریز را (من باب مثال) که 
در مؤامره (دستورالعمل عامل) و مقاصات 
نوشته شده در صورت صفرد می‌نویند تا 
دیگر شهرهای مجموع ولایات را بدان قیاس 
کنند...(رساله فلکیه در علم ساقت عبداله‌بن 
محمدین کا مازندرانی چ ویس بادن آلصان 
صص۱۲۸ - ۱۵۲). مفردی چند که کتاب و 
محاسبان را واقع گردد بحب حال خارج 
دفاتر سبعه است که دانستی از جملة لوازم 
است. (رسالة فلکیه ایضاً ص۱۸۴). و رجوع 
به مفرده شود. |(اصطلاح حاب) در 
اصطلاح محاسبان. عددی است که مرتبة ان 
يکي باشد, مانند ثلاثة و عشرة ومائة و الف و 
جز آنها و مقابل آن مرکب است و آن عددی 
است که مرتبة أن دو یا بیشتر باشد» ماند 
خمة عشرکه از آحاد و عشرات مرکب است 
و مانند مائة و خمة و عشرین و آن مركب از 
احاد و عضرات و مثات است. (از کش اف 
امطلاعات الفنون) (از محيط المحيط). 
||(اصطلاح حدیث) نزد اهل حدیث. حديثی 
است که راوی آن یک نفر باشد و یا اهل یک 
بلد نقل کرده باشند. مانند مردم مکه, مدینه. 
بصره یا یکی از اهل بلد تقل کرده باشد. 
(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). 
(اصطلاح درایه) در علم درایه, حدیثی است 
که‌اولا روایت ان منحصر به یک راوی باشد 
و این را انفراد مطلق نامند و این غير از شاذ 
است. انیا روایت آن منحصر از جهتی باشد 
مثل اينکه روایتی را فقط اهل مدینه نقل کنند. 
(تسرمینولوژی حسقوق تألیف جسعفری 
للگسرودی). اال گاو وحشي. (از اقرب 
المواردا. 
مفرد. ر ] (ع ص) زن و گوسپند و جز آن 
کهیک بچه آورده باشد. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (اقرب السوارد). به شتر اطلاق 
نشود زیرا که شتر جز یک بچه نبارد. (از 
اقرب الموارد). |[کسی که تنها در کاری درآید 
و کسی که تتها کاری کند. (ناظم الاطباء) (از 
متهی الارب). ||آنکه یک رسول فرستد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||آنکه حج 
کند بی‌عمره. (مهذب الاسماء). و رجوع به 
آفراد شود. 
مفرد. [م فز ر ] (ع ص) مهرة به زر در رشته 
کنید؛ فصل یاف به شبه و جز آن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). مهره‌های زر به رشته 
کشیده که در میان آنها مروارید و شبه و جز 
آن فاصله باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواردا. 
مفرث. زرا ص) فقیه. (منتهی 
الارپ) (انتدراج) (ناظم الاطاء). آنکه تفته 
کند.(از اقرب السواردا. |اگرانه گزین و 


گوشه‌گیر از مردم جهت نگاه‌داشت امر و نهی 
خدای و منه طوبی للمفردین و سبق المفردون 
و هم المهتزون بذکر اله تعالی. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برخی 
گوییند مفردون کانی هستند که لدات خود را 
کشتد و خویشتن را باقی گذاشتند و به یاد 
حق مشفولی یافتند. ( کش اف اصطلاحات 
الفون). ||آنکه خود باقی مانده و مال و لدات 
او هلا ک‌گشته باشد. (منتهی الارب). کی که 
اولاد و اقران وی هلا ک شده باشند و خودش 
تنها مانده باشد. (از ناظم الاطباء). |ارا کب 
مفرد؛ سوار که با او جز شتر او نباشد. (منتهی 
الارب)(از آنندرا اح) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقردات. (م ر ] (ع ص, () جمع مقرد که به 
معنی تهاست. (غیاث) (انندراج). ج مفرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), و رجوع به 
مقرد و مفرده شود. ||چیزهایی تنها و یگانه و 
ساده و بی‌آمیغ. (ناظم الاطباء): ما مفردات را 
نخست در وهم آوریم پس ترکییش کنم. 
(مصنفات باباافضل ج۲ ص ۴۳۶). ||دواها که 
در آن ترکیب صناعی نباشد. مفردات یا نباتی 
است و آن میوه‌ها و تخمها و گلها و برگها و 
شاخه‌ها و ریشه‌ها و پوستها و عصاره‌ها و 
ثیره‌های نباتی و صمفها باشد و یا حیوانی 
است. مانند ذراریح و اعضای حیوانات و 
احشای آنها و زهره‌شان و یا معدنی است و 
آن خود یا حجری است. مانند گل ارمنی و یا 
از چیزهایی است که از زمین جوشد. ماند 
قير و نفت و امثال آن. بسائط. عقاقیر. ادوية 
مفرده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
از مقردات اجزاء ان مرکبی به فرط امتزاج... 
حاصل امد. (مرزبان‌نامه). 

-کتاب المقردات؛ به ک‌ابهایی اطلاق شود که 
در آن از داروهای معدنی و نباتی و حیوانی 
غیرمرکب بحث کنند. مقابل قرابادین که 
مخصوص ادوية مركبه است. کناب البائط. 
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- مفردات طب؛ داروهای ساده و بی‌آمیغ. 
(ناظم الاطباء). 

|[حروف تهجی که علی‌حده نویند. (غیاث) 
(آتندراج). ||(اصطلاح خطاطی) الفاظی را 


گویندکه از ترکیب حرفی با حرف دیگر به ` 


وجود آید. مانند: باه بب. بج» بد و بر که معمولا 
مب‌دیان با مشق و تمرین آنها آموختن هنر 
خوش‌نویسی را آغاز کنند. ||اسامی اعداد از 
یک تا ده. (از غیاث) (از آنندر اج). 

مقر تبریزی. زمٌ ر د ت) (اخ) ملامحمد 
عسلی‌ین محمد قلی‌یک. از شعرای قرن 
یازدهم و مقیم اصفهان بوده است. از اوست: 
طر اش درد دل هر دردمندی بته است 

این پریشان هرکه را دیدست بندی بسته 


است. 
و رجوع به تذکرۂ نصرآبادی و تذکر؛ صبح 
گلشن و داتشمدان آذربایجان و فرهنگ 
سخنوران شود. 
مفردخ. مف د] (ع ص) مرد سطبر نازک و 
نرم اندام خوش عیش. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفردرو. [مْرَ ر /رو] انف مسرکب) 
تهارونده. جریده‌رو. آنکه تنها رود: 
صح مفردرو حمایل کش 
در رکابت نفس یرآرد خوش. 
نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص .)۲٩‏ 
مفر دذس.- مف د] (ع ص) صدر مفردس؛ 
ية فراغ. (منتهی الارب) (از انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقردسوار. مر س ] (ص مرکب. | مرکب) 
یکه‌تاز. (اتندراج). کی که تنها و يکه سوار 
می‌شود. (ناظم الاطباء): 
خبر داد عارض که سیصدهزار 
پرآمد دلیران مفردسوار. 
ز مفردسواران دانسته کار 
ز لشکر رقم کرده‌ای پنج‌هزار. ۱ 
عبدائّه هاتفی (از انتدراج). 


نظامی. 


و رجوع به مفرد شود. 
مفرد قمی. (م ر د ێ] (اخ) از شاعران قرن 
یازدهم هجری بود که به خیاطی روزگار 
می‌گذاشته است. از آوست: 

خون بلبل را نه تنها در چمن گل می‌خورد 

هر کجا خاری است آب از چشم بلبل می‌خورد 
بس که کردم گریه خون دیده تا ابرو رسید 

آب این سرچشمه طغیان کرده بر پل می‌خورد. 

و رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۳۶۷ و 
فرهنگ سخوران تألیف خیام‌پور شود. 
مفرده. (مر د] (ع ص, ل) تأنیت مفرد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنها. 
(غیاث) (آنندراج). |إدر اصطلاح اهل دفتر, 
جمع را گویند از جهت آنکه قرینه ندارد. 
(غسیات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در 
اصطلاح سیاق, مدی که زیر آن جمع نویسند. 
(فرهنگ نظام): 

روزی که سر به دفتر تدبیر می‌کشد 

مجنون بجای مفرده زنجیر می‌کشد. 

امیر شهرستانی (از فرهنگ نظام). 

|ادر اصطلاح فن سیاقت و دیوان, دفاتر 
سیاقت یا یکی از دفاتر هفتگانۂ فن ساقت 
است* 

اقتلوا کاتبان مفرده را 

اول آن عبدی فلک‌زده را. 

واحد کرمانی (در هجو خواجه عبدی‌بیک 
شیرازی سیاق‌دان. از فرهنگ نظام). 


۱-رسم‌الخطی از مفردة عربی در قارسی, 


مفرد همدانی. 


و رجوع به سفرد شود. |إمقرد و ساده و 
بی‌آمیخ. (ناظم الاطباء). 

- ادویة مفرده؛ دواهای طبیعی که در انها 
ترک صناعی نباشد. مفردات ". مقابل ادویۂ 
مرکبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به مفردات شود. 

-اعضاء مفرده. رجوع به همین کلمه شود. 
مفرد همدانی. (م رز د د ع] ((خ) از 
شاعران قرن یازدهم هجری و معاصر مولف 
تذکرء نصرآبادی بوده است. از اوست: 

غافل مشو که عمر تو بر باد می‌روذ 

بر رخش عمر هر نفی تازیانه‌ای است. 

و نیز: 

زرد رویی نکشد هرکه حجابی دارد 

غنچه تا گل نشود رنگ نمی‌گرداند. 

وارجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۳۲۲ و 
فرهنگ سخنوران تألیف خیام‌پور ص‌۵۵۸ 
شود. 
مفرس. (م تَر ر] اص)" فارسی کرده شده, 
از قیل معرب که به معنی عربی کرده شده 
است. (آنتدراج). کلمه‌ای که از زبان دیگری 
به فارسی آورده شده: برشکال مفرس 
برسکال است. (غیاث). پسدشده در زبان 
فارسی. (ناظم الاطباء). بعضی این صورت را 
به معنی فارسی شده به کار برده‌اند. مانند 
معرب که به معنی عربي شده است. 
پارسی‌گر دانیده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

مقرسص. [ ر]"(!) نوعی از زیب و زیست 
باشد که از سقف عمارتها اویزان کنند. 
(برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مصحف 
مرس است. (حاشية برهان چ معین). 
مفرسخ. [م ف س ] (ع ص) ازار فسراخ. 
(آنندراج). فراخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مفرسخة شود. 
مفرسخة. تس خ) (ع ص) سراویل 
مقرسخة؛ ازار فراخ. (مستهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مفرسن. [م ف س ] (ع ص) مفرسن‌الوجه؛ 
بسیارگوشت‌روی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آندراج) (از اقرب الموارد). 
مفرنش. [م ر ] (ع () هرچه بکسترانند. ج. 
مفارش. (مهذب الاسماء). گستردنی. ج“ 
مفارش. (منتهی الارب). چیز گستردنی. (ناظم 
الاطباء). فرش. (غیات) (آنندراج): 

نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر 
دوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود. 

منوچهری. 

مجلس به باغ باید بردن که باغ را 

مفرش کنون ز گوهر و مند ز ند بود. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ج ۱ص ۲۵). 
بر مفرش پیروزه یه شب شاه حلب را 


از سوده و پا کیزه‌بلور است اوانیش. 


رز 
در باغ و راڅ مفرش زنگاری 
پر تقش زعفران و طبرخون است. 
تا تون 
اگرباط زمین مفرشم کنند سزد 
چو ساییان من از پردة سحاب کنند. 
مسعودسعد. 
چون هوا از گرد تاری کله بت 
بر زمین خون مفرش دیگر کشید. 
مسعفودسعد. 
مفرش و سایبان کشی و زنی 
بر زمین و هوارز خون وغار. مسعودسعد. 
شمی گردون بگترد به طلوع 
بر زمین از زر طلی مفرش 
تا مهلل کنی باط ورا 
به خم نمل ادهم و اپرش. سوزنی. 


آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است 
تقل امیدم آن شکر پسته پیکر است. 
سیدهن غزلوی. 
-مفر کش فراش. (آنندراج). آنکه مفرش 
حمل کند. حامل مقرش: 
شاه بقرمود به مفرشکشان 
زیت و فرش و تتق زرفشان. 
امیرخرو (از آنندراج). 
و رجوع به مفرش شود. 
|[آنچه در آن جام خواب و بستر و رخت و 
فرش و جز آن نهند. (از ناظم الاطباء), آنچه 
جامةُ خواب و رخت در آن نهند. (غیاث) 
(آنندراج). ظرفی است کیسه‌مانند که بیشتر از 
زیلو و گلیم کنند و در سفر‌ها لحاف و متکا و 
فرش و پتو و امثال آن در وی نهند. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). ظرفی که جامه و 
زینت در آن نهند. ( گنچينة گنجوی): 
مقرش جامه خواستم ز تو دوش 
چون نعم کردی آمدم شادی. 
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود 
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود. 
نظامی (از گنجینۂ گجوی). 
||پوششي که بر روی اسب و استر و شتر 
اندازند. انچه بر روی اسب و استر و اشتر 


آندازند؛ 

نماند از سپه سقت محمل کشی 

که‌بر وی ز دیبا نبد مفرشی, تظامی. 
هزار اشتر به مفرشهای دیا 

رونده زیر زیورهای زیا. نظامی. 


|ابستر و جامة خواب. (غیاث) (آتندراج): 
در عشق تو خاک تیره شد مفرش من 
هجران تو تلخ کرد عيش خوش من. 
سوزنی. 
در مفرش خواب پیش از شروق شعله آفتاب 


مفرض. ۲۱۲۶۵ 


از دبادب موا کب سلطان در حوالی قبصر 
خویش بی‌آرام گشت. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص ۲۳۶). تا در مفرش فراش او 
رفتد و ردای رداء از غره غرای او بازکشیدند 
و او را مرده بدیدند. (ترجمة تاریخ یمیلی چ ۱ 
تهران ص ۱۲۷۳. 
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست 
گیسوی‌حورگرد فشاند ز مفرشم. حافظ. 
و رجوع به مدخل بعد شود. ||جامه‌دان که آن 
رااز چرم سازند مل صندوق. (غیاث) 
(آندراج) جامه‌دان. (ناظم الاطباء). 
مقرص. [م ر1 (ع 4 چیزی است مانند 
شادگونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی که 
بگترند و بر آن خوابند. (از المنجد). و رجوع 
مدخل قبل شود. 
مفرش. (م دز رٍ](ع ص) کشت بسرگ 
گترده. (متهی الارب) (آنندراج). کت 
برگ گسترده بر زسین. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||آنکه فرش می‌گستراند. 
(ناظم الاطباء) (از متهى الارب). ||آنکه 
سنگفرش می‌کند. (ناظم الاطباء) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
مفرش. [م فز ر / قزر" (ع ص) جمل 
مفرش؛ شتر بی‌کوهان. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از 
محط المحط) (از المنجد). 
مفر سه. [م ر ش] (ع () شادگونه‌مانندی است 
خردتر از فرش که بر رحل گترند و بر آن 
تشیند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ج مفارش. (اقرپ الموارد). 
مقرشة. [ ٣فز‏ رش ] (ع |) شکستگی سر که 
استخوان را بشک‌افد و ببنشکند. (الامی). 
شکستگی سر که استخوان کفته باشد بی‌آنکه 
ریزه گردد. (متهی الارب) (آندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقر ص. [م ر ] (ع |) مفراص. ج. مفارص. 
(مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). و رجوع به 
مفراص شود. 
مغرض. [م](ع!) آهنی که بدان رخته کنند 
و بسرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مفراض. (اقرب 


.(فرانسری) Remèdes simples‏ - 1 
۲ -اين لفظ عربی نیست, بلکه به‌شکل عربی 
مانند «معرب» ساخته شده. و مفرس در عربی به 
معنی آنچه برای دربدن نزد حیران درنده 
گذاشته می‌شوده می‌باشد. (فرهنگ نظام). 
۳- این ضبط از ناظم الاطباء و فرهنگ 
جانسون است. و در برهان و انندراج ضط کلمه 
تعین نشده» و ناظم الاطباء برخلاف فرهنگ 
جانسون آن راعربی دانته است. 
۴-ضبط دوم فقط از اقرب الموارد است. 


۶ مفرض. 


المواردا. 
مقرض. را (ع ص) کی که به فرایض 
(احکام قم ارث) مسعرفت داشته باشد و 
اهل مصر چنین کی را مفرض و قارض 
نامند و عراقیان او را فرائضی و فرضی گویند 
واإبوطه عبدالسلک‌بن نصر المفرض 
الحییی به این نسبت مشهور است. (از 
الاتساب سمعانی ج۲ ورق ۵۳۸ ب). 
مفرضح. (مف ض ] (ع ص) مرد سست و 
ناتوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء). مرد درخت‌پیکر ناتوان و ست. (اژ 
اقرب الموارد). 
مفرط. 1م ر] (ع ص) از حد درگذرنده و 
مجازا به معنی کثیر و بسیار. (غیاث) 
(آنندراج). آنکه از حد می‌گذراند و از حد 
گذشته و بسیار فراوان. (ناظم الاطباء). 
افراط کننده. مبالغه کننده در کار. درگذرنده از 
حد کمال. گزافه کار مقابل مُط. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
مرد را خدمت یک روزۂ آن بارخدای 
گرچه مسرف بود و مفرط صدباله نو است. 
فرخی. 
چنین خصلتی نامحمود و ظلمی مفرط از من 
پیدا شد. (سندبادنامه ص ۱۵۲). چون به 
ناحیت آذربیجان افتاد روزی مبالفت ثنای 
مفرط می‌راند در باب نهر کر. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۴۳). 
س امتال: 
الجاهل اما مغر ط او مُفَرّطء نظیر: نه به آن 
شوری نه به آن بی‌نمکی. گاهی از دروازه به 
درون نمی‌آید گاهی از سوراخ سوزن بیرون 
می‌رود. 0 وحکم ص۲۳۹). 
||آنکه سبقت و مبادرت می‌نماید. (ناظم 
لاطا 
مقرط. 1م فر رٍ] (ع ص) تقصيركننده. 
کوتاهی‌کننده در کار. ناقص از حد کمال, 
مقابل مفرط. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مفرط. (م15 2 ص) فراموش‌کرده‌شده. 
(مستتهی الارب) (انندراج) (از ذيل اقرب 
الموارد). فراموش‌کردهشده. ترک‌شده و 
گذاشته‌شده. (از ناظم الاطباء). ||اول و از 
پیش گذشته شده و منه قوله تعالی: و آنهم 
مفرطون "؛ ای مون مترکون فی انار او 
مقدمون معجلون الیها. (منتهي الارب). از 
پیش فرستاده شده و شتابی شده. ج» مفرطون. 
(ناظم الاطباء). |إغدیر مفرط؛ حوض پر. 
(متتهي الارب) (از آنندر اج) (از اقرب 
الموارد). حوض پراز آب. (ناظم الاظباء). 
مقرطح. مت ط)(ع ص) سریهن. (مهذب 
الاسماء): راس مفرطح؛ سر بهناور. (سنتهی 
الارب), (تاظم الاطباء) (از انتدراج) (از اقرب 


الموارد). عريض. (بحر الجواهر). 
مفرطحة. [ ٣ف‏ ط ح](ع ص) تأنيث 
مفرطح. . پھن. (یادداشت 
دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مفرطم. (م ف ط ] (ع ص) موز؛ بینی دراز. 
(آتدراج) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به 
مدخل بعد شود. 
مفرطمة. مت ط ](ع ص) خفاف 
مفر طمة؛ موزه‌های بینی‌دراز. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطٍ ۶ ). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مفرع. HE‏ (ع ص) فرودآینده از کوه. 
گویند:لقیت فلاناً فارعا مفرعا؛ فلان را ديدم 
در حال که یکی از ما دو نفر از کوه بالا 
می‌رفت و دیگری فرودمی‌آمد. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفرع. [م ر)(ع ص) آنکه بازدارد قوم را از 
شورش و اصلاح کند میان ایشان. ج, مفارع. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مفرع. (مر /2ر]1(ع ص) رجسل 
مفرعالکتف؛ مرد پهن‌کتف. (متهى الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). 
مرد پهن‌کتف يا بلندکتف. (از اقرب الموارد). 
|إدراز از هر چیز. (از اقرب الموارد). 
مفرم. [م ر / ]"(از ع.!) فلزی مرکب از 
مس و قلعی یا روی که مجسمه‌ها و بخاریها و 
پایة چراغها وامثال آن ریزند. هفت‌جوش. 
ی په خط مرحوم دهخدا). آلباژی 
است؟ از مس و قلع" که با آن ابزارهای 


ت به خط مرحوم 


قدیمی‌ترین آلِاژی است که بعر آن را 
شناخته و تهیه کرده است, زیرا در معادن مس 
معمولاً فلز مس بطور طبیمی با قلع بصورت 
یک ک آیاز طبیمی وجود دارد از این رو معمولا 
نختین ابزارهای مصنوعی فلزی که در قدیم 

توسط بشر ساخته شده غالبا از مفرغ است. 
<عصر مفرع دون قسمت از عصر فلزات 
است که پس از دور مس در تقسیم‌بندی 
زمین‌شناسی قرار می‌گیرد. این تقسیم‌بندی 
بدان جهت است که مصنوعات فلزی این 
دوره از زندگی بشر بیشتر ترکیبی از مس و 
قلع است بطوری که کاوشهای دیرین‌شناسی 
نشان داده سا کنان نجد ایران از پنج‌هزار بال 
پیش از میلاد نیز الیاژ مقرغ را می‌شناخته‌اند 
و از آن برای ساختن مصنوعات فلزی خود 
استفاده می‌کرده‌اند و مصنوعات مفرغی نیز 
که در سایر نقاط دنیا ضمن حفاریها به دست 
آمده قدیمتر از این تاریخ نیست. بتابراین 
مي‌توانيم شروع دورة مفرغ را از پنج‌هزار 
سال قبل از میلاد مسیح - که شروع دورۀ 
آهن است- بدانیم ". و رجوع به ترجمۀ تاریخ 
آلرماله. تاریخ ملل شرق و یونان ص٩‏ و 1۰ 


مفرق. 

و تاریخ ایران باستان ج ۱ ص ۵و ۶شود. 

هفرغ. م فز ر1 (ع ص) تهی. خالی. (از 
ناظم الاطباء). 

دی ان مفر]: (اصطلاح نسو) در 
اصطلاح نحویان آن است که مسحی‌منه در 
کلام مذکور نباشد و فقط مستتی ذکر شده 
باشد» مانند: ماجائی الا زید؛ ای ماجائنی 
احد الا زید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
مقابل مستثنای تام است و آن چنان است که 
متثی‌منه در جمله مذکور نباشد در این 
صورت اعرابی راکه مقضی ماقبل مالا» 
است بدان می‌دهیم. یعنی فرض می‌کنیم که الا 
وجود ندارد و آن بعد از نقی و شبه آن واقع 
شود مانند مافعلوه الا قلیل. و مانند لایپع الا 
الهدی. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). 
|[درهم مفرغ و فرط درهم در قالب ریخته 
شده نه مضروب. (از اقرب الموارد). 

هفوغ. ]ع ص) رجوع به مغ معنی 
دوم شود. 

مفرغ. [م فَرٌ رٍ ](ع ص) آنکه آب می‌ریزد. 
||انکه خنور را تھی می‌کد. (ناظم الاطباء) 
(از مستتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|اریخته گر. (مهذب الاسماء) (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

مفرغ. ع َ](ع 4 جای ریختن آب. (غیاث) 
(آنتدراج). ||مفرغ‌الدلو؛ آنچه به مقدم حوض 
پیوندد. (از اقرب الموارد). 

مفرغة. زمر غ](ع ص) حلقة مفرغة؛ حلقة 
ریخته که پیوند وی پیدا نب‌اشد. (منتهی 
الارب) (از آتدراج) (ناظم الاطیاء). مصمتة 


الجوانب غر مقطوعة. (اقرب الموارد). 
مفرغة. [م رز غ] (ع () جای ریختن چیز 
رقیق. (غیاث). 


مفرق. (م ر /رٍ](ع!) تار سر که فرق جای 
موی سر است. (منتهی الارب) (انندراج). 
محل جدا کردگی‌مویها از هم و فرق سر. (ناظم 


۱-قرآن ۶۲/۱۶ 

۲ -ضبط درم از اقرب الموارد است؛ و ناظم 
الاطباء به صورت مُفَرّع هم خبط کرده است. 
۳-در فررهنگ نظام آمده: «مفرَغ فلز ریخته غیر 
از سکه» با فتح اول غلط مشهور است. در آن 
صورت به معتی جای ریختن آب و پناهگاه 
است». اما مرغ در زبان عربی به معنی خالی 
شده (ظرف) ریخته شده (آب» خون): در قالب 
ریخته (طلاو نقره و غیره) آمده. و رجوع به 


مدخل بعد شود. 
.(فرانوری) 8۲0026 - 4 
۵-مقدار قلع این آلیاژ از چهار درصد تابیست 
درصد تغبر می‌کند. و رجوع به فرهنگ 
اصطلاحات علمی: ذیل کلمه «برونز» شود. 
(فرانسوی) ۲۵۲2۵ Ãge de‏ - 6 
۷-در لاروس کرچک چ ۱۹۷۴ دور؛ مفرغ را 
به دوهزار سال پیش از مپلاد محدود کرده است. 


مفرق. 
الاطباء) (از اقرب الموارد). وسط سرء آنجا که 
با شانه نیمی از موی سر را په یک سو و نیمی 
را به دیگر سوی خوابانند. جای بخشش موی 
ر سر از قاری هاگ غ ناري 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا), فرق و آن 
خطی است که ظاهر می‌شود از دو نیم کردن 
موی سر به هندی مانگ گویند. (غیاث). 
اسر دورافه. مفرقد. (منتهی الارب) 
(آتندراج). سر دوراهه که دو راه از هم جدا 
می‌گردند. ج. مفارق. (ناظم الاطباء). آنجا که 
شود و راهی دیگر از آن جدا 
گردد.(از اقرب الموارد). 
- مفرق‌الطریق؛ سر دوراهی. آنجا که از راه, 
راهی دیگر جدا شود؛ په جایی رسید که او را 
غدیر خم گویند و آن مفرق‌الطریق بود که مردم 
از آن جایگاه پرا کنده‌شدندی. (قصص الانبیاء 
ص ۲۳۲). 
مفرق. 1م فر ر ] (ع ص) پرا کنده کتنده. 
(غیات) (آنندراج). آنکه جدامی‌کند و پرا کنده 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). جدایی‌افکن. 
(یادداخت به خط مرحوم دهخدا): روزگار که 
مفرق احباب و ممرّق اصحاب است ميان 
ایشان تشتیت و تفریق رسانید. (ترجمة تاريخ 
یمینی چ ۱ تهران ص۳۰۸ 
- مفرق‌الجماعات يا مفرق بین‌الجماعات؛ 
لقب عزرائیل. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا): هادم اللذات والمغرق بين 
الجماعات. (سندبادنامةۂ عربی ص‌۳۸۸. 
یادداشت ايضاً. و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- مفرق‌الجمعیات؛ لقب عزرائیل. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب 
قبل شود. . 
مفرق‌النعم؛ ظربان ! که جاتوری است گنده. 
اند گربه و آن را بدان جهت چنین گویند که 
چون تیز دهد شتران بگریزند. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). شغاره. انگورخوار. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). از حیوانات پتاندار و 
گوشت‌خواراز خانواد؛ خزها که شکار او از 
ما کیان است و پوستش راکه بدون محاسبۀ دم 
تا حدود چهل سانتی‌متر :طول دارد برای 
ک دادوستد کنند و نوع قهوه‌ای پررنگ 
آن را مرغوب‌تر شمارند و تمس" (راسو) هم 
از نوع سفیدپوست این جانور است. (از 
لاروس). 
|[آنکه می‌ترساند. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
مفرق. مت ر](ع ص) پرا کنده یر 
الاطباء). 
مفرق. [مرٍ) (ع ص) مرد کم‌گوشت یا فربه, 
از اضداد است. (منتهی الارب) (انتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |إناقة مفرق؛ 


ناق بچه‌مرده. (صنتهی الارب) (از آنندرا اج). 
ماده‌شتر بچه‌مرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقرقم. ٣[‏ ف قَ] (ع ص) دیسر پیرشونده. 
(منتهی الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |إبدخوار و بدغفاء (سنتهی 
الارب) (آنندراج). بدخورا ک و بدغذا. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفرقة. [م ر ق ] (ع ل) جایی که دو راه از هم 
جدا می‌شود و دوراهه. (ناظم الاطاء). سر 
دوراهه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). و 
رجوع به مَفرّق یا مفرق شود. 
مق رکت. (م رز د ] (ع ص) آنکه زنان وی را 
دوست ندارند. (مهذب الاسماء): رجل مفرک؛ 
مرد دشمن داشتة زنان. (متهى الارب) (از 
آنندراج). مردی که زنان وی را دشمن دارند. 
(ناظم اه (از اقرب الموارد). 
مفرکح. ٣ف‏ ک] (ع ص) فرکاح. (منتهی 
الارب). آنکه دو طرف سرین او مرتفع و دبر 
وی برآمده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مف رکة. [ ٥فز‏ رک ] (ع ص) امرأة مفرکة؛ 
زن دشمن داشته مردان. امنتهی الارب). زنی 
که مردان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مفرن‌قا. (م ] ((خ) دهی از دهستان فاروج 
است که در بخش حومة شهرستان قوچان 
واقع شده و ۳۰۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیابی ایران ج٩4.‏ 
مفروج. [م] (ع ص) شکافته و چا ک‌زده و 
شکسته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
مغروح. (م] (ع ص) شادمان و فسیرنده. 
(آنتدرا اج). 
-مفروحبه؛ انچه مایة شادمانی باشد. (از 
منتهی الارب). شادمانی‌آورده شد؛ به او. 
(ناظم الاطیاء): شىء مفروحبه؛ چیز 
شادی‌اور. (از اقرب الموارد). 
مفرود. (] () نسوعی از کمات کوچک. 
(الفاظ الادویه). اسم نوعی از فطر است. 
(فهرست مخزن الادویه). 
مقروز. [] (ع ص) جدا کرده‌شده. (عیاث) 
(آتدراج). پرا کنده و جدا کرده و دورکرده. 
(ناظم الاطباء). جدا کرده‌شده. معین‌شده. (از 
اقرب الموارد). |اسلکی که سهام مالکان 
مشترک آن تعین و حدود آن مشخص شده 
باشد. مقابل مشاع. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ تا هنگام بلاطن غور آن ممالی 
مفروز بوده است. (جهانگشای جوینی). 
-سهم مفروز؛ بهرة بخش‌کرده, مقابل سهم 
شایع. (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 
- مفروز کردن؛ جدا کردن. تفریق کردن. 


۲۱۲۶۷  .غورفم‎ 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- ||تحدید حدود کردن ملک. 

- مفروز گردانیدن؛ مفروز کردن: سلطان... 
امرارا فرمود که... هر ملک وشهر که 
بگیرند... مسفروز گسردانند او را باشد. 
(سلجوقنامة ظهیری ص ۲۷). 

|اشوب مفروز؛ جامة حاشیه‌دار و جامة 
دوخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء). جامه حاشیه‌دار. (از اقرب الموارد). 

اک وزیشت يا کوڑژسينه. (آنندراج). 

ژپشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مفروش. ()(ع ص) گسترده‌شده و هر 
جای فرش شده (ناظم الاطباء) فرش 


گسترده .فرش شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
= مفروش کردن؛ گستردن. فرش گستردن. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|(() باط و گلیم و فرش. (از ناظم الاطباء). 
گستردنی: چون... تجار و آیندگان را پیش 
ایشان" آمد شدی نبود ملبوس و مفروش 
نسزدیک ايشان غلائی تسمام داشت 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص .)۵٩‏ 
مفروض. [ء] (ع ص) واجب و فریضه 
کرده.(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |إفرمودة خدای. (منتهی الارب) 
(آتتدرا اج) (از ناظم الاطباء). آنچه خدا بر 
بندگان خود واجب ساخته است. (از اقرب 
الموارد). ||قسرض‌کرده‌شده. (غیاث) 
(آتدراج). فرض‌شده. متَصَوّر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||سوفار کرده و رخته 
کرده‌شده از هر چیزی. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |إبريده کرده. 
(منتهی الارب) (آتدراج). پریده‌پریده کردم 
قوله اي لأتخذن من عادک تفا 
ریا ای مقتطعاً محدودا (ناظم الاطیاء). 
مقطوع محدود. (اقرب الموارد). 
مفروضات. [] (ع ص, !)ج مفروض. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماخودذ از 
تازی, اوامر خداوندی. (ناظم الاطاء). 
|أفرض‌شده‌ها. و رجوع به مفروض شود. 
مفروضلو. [م] (اخ) دی از دهستتان 
منجوان است که در بخش خداافرین 
شهرستان تبریز واقع است و ۱۲۱ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۴). 
مقروضة. [م ض ] (ع ص) تأنیث مفروض. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
مفروض شود. 
مقر وم (] (از ع. ص) فارغ‌شده. 


(فرانری) 5اهاکاط - 1 
(فرانوی) ۳۱۲۵ - 2 


۳-مغولان. ۴-قرآن ۱۱۸/۴ 


۸ مفروق. 


خلاص‌نده. (از ناظم الاطباء). 
مفروغ شدن حساب؛ فارغ شدن از حاب 
و پرداختن حساب و تمام کردن حساپ. 
(ناظم الاطباء), و رجوع به ترکیب‌های بعد 
شود. 
مفروعند؛ پرداختد. انجام‌شده. به‌پایان 
رسیده: تاک کاب اسری سفروغعله است. 
(فرهنگ فارسی معین). 
-مفروغ کردن حساب؛ پرداختن حساب. 
(تاظم الاطباء), 
-مفروغ گردیدن محاسبات؛ مفروغ شدن 
حساپ: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت 
آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او 
مفروع نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع 
به ترکیب مفروغ شدن حاب شود. 
| اریخته‌شده. (غیات). 
مفروق. [م ](ع ص) جدا کرده‌شدهو پرا کنده 
از هر چیزی: (انتدراج) (از ناظم الاطاء). 
لفیف مقروق. رجوع به لفیف شود. 
-وتد مفروق؛ (اصطلاح عروض) در 
اصطلاح عروضیان. سه حرف را گویند که 
حرف وسطی سا کن باشد. (از اقرب الموارد). 
و رجوع به وتد شود. 
|[(اصطلاح حاب) هرگاه عددی خرد را از 
عددی بزرگ کم کنی. چون دو را از سه یرون 
کنی, دو مفروق است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)۔ فرهنگستان ایران « کاسته» را 
بجای این کلمه پذیرفته است. 
مفروق‌منه. [م فَن من؛] (ع ص مرکب. ( 
مرکب) عدد بزرگتر که عدد خرد را از آن 
' یرون کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
" کاهش‌یاب.(فرهنگتان). و رجوع به مقروق 
شود. 
مفروکت. (6)(ع ص) مس‌الیده. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||سیررنگ هرچه باشد. (منتهی 
الارب) (آنندراج). پررنگ و سیررنگ. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اشتر شک‌افته و 
بریده دوش و کفته‌بی درون لب پان 
(منتهی الارب) (از اتتدراج). شتری که شانة 
وی شکاته و عصب «استخوان کتف از سوی 
بازو» منفک شده باشد. (از اقرب الموارد) از 
محیط المحیط) (از معجم متن‌اللغة). 
مغر و که. (ع ک ] (ع ص) قملة مفروكة؛ یش 
مالیده. (ناظم الاطباء). مثلی است در ميان 
مردم برای نان دادن کمال انقیاد و ضعف. (از 
محيط المحیط). 
مقره. (م رة ](ع ص) ناق بچه زیرک‌آور. 
مُفرهة. (منتهی الارب) (انندراج). ماده‌شتر 
بچذ زیرک آور. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مُفرّه. مَُفرهة. مُفرهة. (اقرب 
الموارد). 


مفره. [ ٣ف‏ ر ره ](ع ص) رجوع به مدخل 
قبل شود. 
مفرهة. [ ٤ر‏ د] (ع ص) رجوع به مفره شود. 
مفرهة. [م فَز ر 2] (ع ص) رجوع به مفره 
شود. 
مفری. (] (ع ص) اصلاح چیزی کننده. 
(آنندراج). آنکه اصلاح چیزی کند و آنکه 
اصلاح کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). |[گرز" که شکم 
گوسفند کفاند. (آنندراج). |إبرنده. |إبرندة 
پوست. (آنتدراج) (از منتهی الارب). 
مفزع. [ ز] (ع |) بسناه‌جای. (مهذب 
الاسمام) (متهی الارب) (آنندراج). ملجا. 
مذکر و موّنث و واحد و تشه و جمع در آن 
یکسان است. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). پناهگاه. (غیاث)؛ 
ای ملک زداینده هر ملک‌زدایان 
ای چاره پیچاره و ای مفزع زوار. 
منوچهری. 
مثل کی که دشمان غالب و خصوم قاهر بدو 
محیط شوند و مفزع و مهرب از همة جسوانب 
متعذر باشد. ( کلیله و دسله چ مینوی 
ص ۲۸۲). 


هفزع. (م)(ع ص) ترسیده‌شده. هراسنا ک. 


بیمنا ک. ترسو. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفزع. [م ز | (ع ص) آنکه می‌ترساند. (ناظم 
الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به افزاع شود. 

هفزع. [م فز ز] (ع ص) شسجاع و دلیر. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) (از محیط 
المحیط). |اجیان. ترسو. (از ناظم الاطباء). 
جبان. از اضداد انت. (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). ||آنکه ترس او را زاي و 
برطرف کرده باشد. (از اقرب الموارد). 

مفزعة. [ ر ع](ع!) بسناه‌جای. مسفزع. 
(منتهی الارب) (آتندراج). ملجاء پناه‌جای. 
مذکر و مونث و واحد و تنیه و جمع در آن 
یکان است. (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |[آنچه از وی یا از جهت وی 
ترسیده شود. (منتهی الارب) (آتندراج). آنچه 
از وی ترسند یا آنچه از جهت وی ترسند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفزعة. مزع (ع ص) تأنسیت سفزع. 
ترساننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به مفزع شود. 


- احلام مفزعة؛ خوابهای هراستا ک. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقسا. "[ع] (ع () شرم انان. (منتهی الارب). 
کون.(آنندراج) (ناظم الاطباء). جائی که فاء 
از ان خارج ميشود. (از محيط المحیط). دبر. 
است. (یاددائست به خط مرحوم دهخدا) 


۰ 


مسك 
- امثال: 
ما آقرب محاه من مفساه؛ ای ثمه من استه. 
(ناظم الاطباء). 


مقسخ. [م تش س](ع ص) تام دردی است 
که صاحبش چنان پندارد که ان عضو را 
پاره‌پاره می‌کند. (عیاث) (آنندراج). المسی 
است که گویی موضع آن از هم بازمی‌شود. 
(ذخیر: خوارزمشاهی). یکی از پانزده وجمی 
که دارای اسم هستند. شیخ‌لرئیس در قانون, 
در «الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سبب 
الوجع المفسخ هو مادة ما تتخلل بين العضل و 
غشائها فتمتد الفشاء بل العضلة. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مقسد. [مْ س ] (ع ص) تباه کننده. (آنندراج) 
(از متهی الارب). تباه کننده. فادکننده. 
(ناظم الاطباء). تباهکار. (مهذب الاسماع). 
فته‌ساز. فته‌انگیز. مضر. ضرررسان. 
مخرب. اهل فاد و زیان. گاهکار و مسجرم. 
مرد فتنه‌جو و بدخواه. (از ناظم الاطباء). 
تبهکار. بدکار. مقابل مصلح. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): و إن تخالطوهم 
فإخوانكم وله یعلم المفسد من المصلح. 
(قرآن ۲۲۰/۲). قالوا يا ذالقرنین ان يأجوج و 
مأجسوج سفسدون فى الارض. (قرآن 
۸ لا انسهم هم المفدون ولکن 
لایشعرون. (قرآن 4۱۲/۲ 
و آئان که مقدان جهانند و مرتدان 
از ملت محمد و توحید کردگار... منوچهری. 
نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود 
خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر 
برارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۷۹). حا کم 
اینجا امیر بقداد است و مفسدان فاد میکنند 
په داد نمی‌رسد به علت آنکه به خویشتن 
مشغول است. (تاریخ بهقی ایضاً ص ۴۳۷). 
مفدی چند مردمان جلد با وی یار شد و 
- کارواتها می‌زدند و دیه‌ها غارت می‌کردند. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۷۲). مضربان 
مفسد صورت من زشت کرده بودند. (تاریخ 
بهقی ایضا ص ۳۵۰). مرا ایزدتعالی از بهر آن 
آفریده است و بر خلق گماشته تا مفسدان را از 
روی زمین برگیرم. (سیاست‌نامه. در این 
حال مرا چنان معلوم کردند که قومي از 
مفدان کوچ و بلوج... مالی برده‌اند. 
(ساست‌تامه). من از ایثان به جان آمده‌ام که 


۱ -عبارت « کفته‌پی درون لب پایین» مشورش 
به نظر می‌رسد. 

۲-ظ. گرگ درست است. زیرا افراء در ستهی 
الارب چنین معی شده: کفانیدن گرگ شکم 
گوسپند را 

۳- در اقرب‌الموارد و مط الم حیط ی 
ضط شده و این صورت استوارتر است. 


مفسدات. 
اغلب ایشان دزد و مفسداند. (سیاست‌نامه). 
می‌کنند این و هیچ مفد را 


آنکه فادانگيزد. فسادانگیز. مف‌ده‌جوی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


بر چئین کارها حکایت نیست. ممودسعد. | مشسده‌جوی. [مش د/د] (نف مرکب) 


تمامی مفسدان اطراف دم درکشیدند. ( کلیله و 
دمنه). امن راهها و قمع مفدان... به سیاست 
منوط. ( کلیله و دمنه). از دو حال بیرون یت 
یا مصلح است یا مفد. ا گر مصلح است در 
حبی داشتن ظلم است و اگر مفسد است 
مفد رازن د» گذاشتن هم ظلم است. 
(چهارمقاله ص ۷۲). از برای تقدیم و تعریک 
مفسدان... (سندیادنامه ص ۲). 
چون بمرد آن مرد مفد در گناه 
گفت می‌بردند تابوتش به راه. 
عطار (منطق‌الطیر چ گوهرین ص ۴ ۱۰). 
گفت‌سیب مفدی چند, چندین هزار خلق را 
چگونه توان کشت. (جهانگشای جوینی ج 
قروینی ج۱ ص 4٩۰‏ 
چواز کار مفد خبر یافتی 
ز دستش برآور چو دریافتی. 
سعدی (پوستان). 
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با 
مفدان گتاه. ( گلستان). 
مفسدات. [عس] (ع!) مفده‌ها و تباهها. 
(از ناظم الاطباء). و رجوع به مفده شود. 
مفسد انه. امس ن /ن](ص نسبی. ق 
مرکب) بطور فساد و بطور فتنه‌انگیزی. (ناظم 
الاطباء). 
مفسدت. (م س د] (ع |) تباهی. خلاف 
مصلحت. ج مفاسد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). مفسدة؛ و اگراصلی نداشته 
باشد هیچ مضرت و مفدت صورت نبندد. 
(جهانگشای جوینی). و کیفیت مصلحت و 
مفدت ولایت خود که سبب ان چجیست. 
(جهانگنای جوینی). و رجوع يه مفدة و 
مفضده شود. 
مفسد ۵ [م س د] (ع[) بدی و تباهی. خلاف 
مصلحت. (متهی الارب) (آنندرا اع) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ج مفاسد. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مدخل‌های قبل و بعد 
شود. 
مفسده. [م سد /د] (ازع:!) بدی و تباهی. 
زیان و فاد. هر چیز زیان‌آور. (از ناظم 
الاطاء). مفدة: 
یز کذ همی کرد ترکب تن وجمان 
در هر عضوی مصلحتی کرد نهان 
گرمفده‌ای ندیده پودی به زبان 
محبوس نکردیش به زندان دهان. 
مسعودبعد. 
و رجوع په دو مدخل قبل شود. 
مقسد ۵. مس د ازع ص)مفد. 
مضر. مخرب. (از ناظم الاطباه). 
مقسد هانگیز. [م س د /دأ] (نف مرکب) 


مفده‌انگیز. رجوع به مدخل قبل شود. 
مفسد ین. [م س ] (ع ص: () مردمان مد 
و اهل فساد. (ناظم الاطباء). ج مفد. و 
رجوع به مفسد شود. 
مفسر. [ م فش س] (ع ص) بسیان‌نمایندة 
معنی سخن. (آن‌ندراج). تفیرکننده. 
شرح‌نماینده. تأویل‌کننده. بیان‌کننده. (از ناظم 
الاطاء). شارح. مُبّیّن. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
اینت مفر ظفز. خاطب اعجمی‌زبان 
ز اعجمیان عجب بود. خاطبی و مفسری. 
خاتانی (دیوان چ سجادی ص ۲۳۱). 
|آنکه قرآن شرح و تفر کند: در این آیت 
سخنی نز است و قاعده‌ای نیکو که معظم 
اتوال سفسران ن که برشمردیم در آن ن بياید. 
( کشف‌الاسرار میبدی ج ۱ ص ۲۰). و چون به 
سرخس آمد. پیش امام ابوعلی زاهرین احمد 
شد که مفر و محدث و صاحب‌حدیث بود. 
(اسرارالتوحید چ صفا ص ۲۴). فضللاء دهر را 
جمع کرد تا در تفر قرآن مجید... تصلیفی 
مستوفی کردند مشتمل بر اقاویل مفسران و 
تأویل و تفير متقدمان و متأخران 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران صص ۲۵۳-۲۵۲). 
علمای ظاهر نه طایفه‌اند: مفران و اصحاب 
حدیث و فقها. مقسران به علم لغت و نحو و 
صرف و وجوه قراآت و شأن نزول آیات و 
اصول قصص منوب و اصحاب حدیت... 
(مصباح الهداية چ همایی ص ۶۲). و رجوع به 
تفر شود. |(اصطلاح ریاضی) جزو صحیح 
لگارتم اعداد را سقسر و جزو اعشاری 
لگاریتم اعداد را «مانتیس» ۲ گویند. 
مفسر. 1۰ فش س ] (ع ص) بیان‌کرده‌شده. 
تفسیر و تأویل شده. (از ناظم الاطباء). روشن 
و واضح گردیده. روشن. واضخ: 
:پرسیدی ز حد و غایت عشق 
جوابی جزم خواهی و مفر. 
فرځی (دیوان چ ال وای ن ا 
ز کلک شاه وصفی کرد خواهم 
دو شاخش رابه دو معنی مقر 
یکی مر جهل را ضری است بی‌نفع 
یکی مر علم را نفعی است بی‌ضر. 
عنصری (دیوان چ قریب ص ۶۵). 
از آن مهمانت آمد میر کرمان 
که فضلت بود نزدیکش مفسر, 
عنصری (دیوان چ قریب ص ۷۷). 
چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز 
چون لفظ نکوگویان مشروح و مفر. 
ناصر خسرو. 
گفتامبر انده که من اینجای طبیبم 


مضود. ۲۱۲۶۹ 


بر من بکن ان علت مشروح و مفسر. 
ناصرخرو (دیوان چ مینوی ص ۵۱۲ 
قولی به قلم گوید گویا به کابت 
قولی به زفان گوید مشروح و مار 
ناصرخىرو (ایضاً ۱۳۲ 
ز خانۀ مهين و کهین و کبوتر 
جوابم بیاور از آنها مفس. 
تاف رو 
مفسقة. مس ق ] (ع إ) رجوع به مدخل بعد 
شود. 
مقسقه. [م س ق] (ع () اسم مکان از فسق. 
بیت‌اللطف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
محل قق و فساد. ( کلیات شمی چ فروزانفر 
ج ۷ فرهنگ نوادر لفات). مضقةه 
قوت و غذای باپ تو و عم و خال تو 
ز اخال و از تکک خرابات و مفقه. 
سوزنی (از یادداشت ایضاّ؛ 
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو 
کآنجا که افتاده‌ست او نی مفقه نی معیده‌ست. 
مولوی. 
مفسقةا لبللاد. (م س ق تل ب ] ((خ) علمای 
ماتقدم روم" را گفته‌اند. (از نزهةالقلوب چ 
دبیرسیاقی ص۱۰۹). 
مفسطة. 1 قش س [] (ع ص) آن زن که 
چون شویش به خود خواند بهانه ارد. (مهذب 
الاسماء). زنی که به بهانة حیض شوی را از 
خود بازدارد وقت نشاطش و گردن‌کشی کند 
و حیله انگیزد. (منتهی الارب). زنی که چون 
شوی خواهد با وی بغل‌خوابی کند به بهانة 
حیض او را از خود دور کند و گردن‌کشی 
نماید. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مقسوخ. [م] (ع ص) شکته و جداکرده. 
(ناظم الاطاء). |اهر قرارداد که فک شده 
باشد. به جای این اصطلاح عبارت فسخ شده 
و منفسخ پیشتر به کار می‌رود. (ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). 
¬ مقفسوخعلیه؛ کی که فخ عله او 
صورت می‌گیرد. مثلاًا گر مشتری عقد رأفسخ 
کندبایع را مفسوخ‌علیه گویند. (ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). 
مقسو خیة. 1م خی ی | (ع مص جعلی, 
(مص) شکست و بطلان. (ناظم الاطباء). 
مفسود. [] (ع ص) تباه‌شده. فاسدشده. (از 
ناظم الاطباء). فاسد. تاه (اسم مفعول از فعل 
لازم و این کلمه در عربی نیامده است). 
( کلیات شمس چ فروزانفر ج ۷ قرهنگ نوادر 
لغات)* 


(فرانری) ۱2۳1586 - 1 
۲ - مراد روم شرقی است و حدود آن مطابق 
تقل نزهةالقلوب به ولایات گرجتان و ارمن و 
سیس و شام و بحر روم پیوسته است. 


چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خا ک 
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود. 
مولوی ( کلیات شمی ایضا: 

مفسول. ]٤[‏ (ع ص) فروماية بی‌مروت. 
(منتهی الارب) (انندراج). مرد فرومایة نا کس 
و رذل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) . 

مفسی. [ء سا] (ع () محل خسروج باد از 
شکم. (از اقرب الموارد). و رجوع به مفا 
شود. 

مفش. [م ف‌ش‌ش] (ع ص) آروغآورنده. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 

هقشغ. [م ش] (ع ص) آنکه صاحب خود را 
به مکروه مواجنهه نماید. (منتهی الارپ) 
(انندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آنکه عنان زند اسب راو قهر کند بر 
وی. (متهی الارب) (آنندراج» کی که لگام 
اسب را بکشد و بر آن قهر کند. (تاظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

هفشغ. مش ] (ع ص) مرد کم‌خیر. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقسل. (م ش ] (ع !) بردة هودج. |((ص) 
انکه در غر قوم خود نکاح کند تا فرزند لاغر 
نیارد. (متتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ج» مفاشل, (اقرب 
الموارد). 

مفشی. م فش شی ] (ع ص) کاسرالریح. 
(ناظم الاطباء). هرچه رياح مجتمعه را متفرق 
ساخته و قابل دفع کند. (تحفه حکیم مومن). و 
رجوع به مدخل بعد شود. 

مفشیات. (م ش شیا ] (ع ص. [) داروهای 
کاسرالریاح. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مدخل قبل شود. 

مفصح. [مْ ص ] (ع ص) هر چيز واضح و 
آشکار. (ناظم الاطباء) (از مستهی الارب). 
پیدا, آشکار. (از آتدراج). اایوم مفصح؛ روز 
بسی‌ابس و بی‌سرما, (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آندراج) (از اقرب الموارد). 

مفصد. (م ض] (ع [) نيشتر. ج» مفاصد. 
(مهذب الاسماء). نشتر. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). نشتر که بدان فصد کنند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). آنچه بدان رگ 
زند تیغ (برای گشادن رگ). یبضع. نیش. 
زشتر. (یادداشت یه خط مرحوم دهخدا). 

مفصل. [م ص )! (ع () بند اندام وهر جای 
پیوستگی دو استخوان. ج. سفاصل. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). پیوندگاه اندام. (غیاث). بندگاه. 
(ذخیر؛ خوارزمشاهی). بند. پوند. ملتقای دو 
استخوان از تن حیوان. (یادداشت به خط 
مرحوم ده خدا). محل اتصال دو یا چند 
استخوان به یکدیگر . محلی که دو سر 
استخوان به هم مربوط شوند. تعداد مفاصل در 


بدن انسان زیاد است و مهمترین آنها عبارتند 
از: مفصلهای شانه, آرنج, مچ دست خاصرة 
رانی, گیجگاهی فکی و غیره. مفصلها بر نه 
قسمند: مفصلهای ثابت مثل است‌خوانهای 
ج‌مجمه. مفصلهای نیمه‌تحرک. مثل 
مهره‌های ستون فقرات و مقصلهای کاملاً 
متحرک مثل شانه و آرنج. 

- مفصل آرنج ؛ محلی است که استخوان 
بازو با دو استخوان زند اعلی و زند اسفل 
نکل تی غود ای مفصل از ا رک 
است و حرکت تا شدن و باز شدن را بهخوبی 
انجام می‌دهد. ولی حرکت عقبی و دورانی را 
ندارد. ‏ 

- مفصل ثابت آ؛ مفصلی را گویند که محل 
ارتسباط دو قطعه استخوان به یکدیگر 
هیچگونه حرکتی نداشته باشد. مشل مفصل 
استخوانهای جمجمه. مفصل غیرمتحرک. 

- مفصل خاصرء رانی ؛ محلی که حفرة 
حقه " استخوان خاصره با سر استخوان ران 
مفصل مي‌شود. این مفصل بسیار قوی و 
محکم است. زیرا وزن بدن بدان متکی است. 
مفصل مذکور دارای رباطهای قدامی و خلفی 
می‌باشد و نیز در داخل مفصل رباطی به نام 
رباط گرد دارد. این مفصل از مفاصل کاملاً 
متحرک است و حرکش در تمام جهات 
است. 

- مفصل زانو"؛ محلی که انتهای تحتانی 
استخوان ران, با طبق استخوان درشت‌نی و 
سطح خلفی استخوان رضفه مفصل می‌شوند. 
این مفصل در راه رفتن بسیار اهمیت دارد. 
حرکات تا شدن و راست شدن را به‌خوبی 
انجام می‌دهد و حرکات طرفیش محدود 
است. 

- مفصل سر و گردن. رجوع به ترکیب مفصل 
گردن و استخوان قمحدوه خود. 

- مفصل شانه"؛ محلی است که استخوان 
کتف‌با استخوان بازو مفصل می‌شوند. سطوح 
مفصلی در این مفصل عبارتند از: حفرهُ دوری 
استخوان کف و سر استخوان بازو. این مفصل 
کابلا مستحرک است و دارای کپول ر 
رباطات و اوتار عضلات و غضروف 
بین‌مفصلی و پرد؛ زلالی می‌باشد و حرکتش 
از عقب به جلو و از بالایه پائین و به خارج و 
به داخل و حرکت دورانی است. مفصل کتفی 
بازوبی. 

= مقصل غیرت‌حرک؛ مفصل ثابت. رجوع به 
ترکیب مفصل ثابت شود. 

- مفصل گردن و استخوان قمحدوه"؛ محلی 
که لقمه‌های استخوان قمحدوه (پشت‌سری) 
که استخوان عقبی تحتانی جمجمه است با 
استخوان اطلس, یعنی اولین مهرة گردنی و با 
زایدهة دندانی استخوان محوری يعني دومین 


مهرة گردنی مفصل می‌شود. این مفصل از 
مفاصل کاملا متحرک است و حرکات په جلو 
خم شدن و عقب رفتن و چرخیدن سر و 
منحرف شدن به یک طرف به‌وسیلة اين 
مفصل انجام داده می‌شود. مفصل سر و گردن. 
- مفصل گیجگاهی قکی "۱؛ محلی که لقم 
استخوان فک اسفل با لقمه و حفرة:دوری 
استخوان گیجگاه مفصل می‌شوند. این مفصل 
از مهمترین مفاصل بدن است و اسیهای وارد 
بدان عمل تغذیه و تکلم را در انان دچار 
اشکال مي‌کند. در بمضی از حیوانات درنده 
این مفصل بار قوی است و وسیل شکار و 
دفاع انها می‌باشد. حرکات مفصل مذکور بالا 
بردن و پاین اوردن و نیز حرکات جلو و 
عقب بردن فک اسقل است. 

- مفصل لگن '؛ لگن خاصره از عقب دو 
مفصل دارد که از هر طرف با کتار استخوان 
خاجی مفصل می شود و به علاوه دو استخوان 
خاصره در جلو با هم مفصل شده ارتفاق عانه 
را تشکیل مي‌دهند. 

- منصل متحرک ۱۳: مفصلی را گویند که در 
یک یا چند جهت دارای حرکت کامل باشد. 

-مقصل مج پا "۲؛محلی که دو استخوان ساق 
پا (درشت‌نی و نازک‌نی) با استخوان قاب 
ور فان تا ابا هار 
خرده‌استخوانهای مج پا مفصل صی‌شوند 
(خردماستخوانهای مچ پا نیز با یکدیگر 
مقصل‌بندی دارند). این مفصل از مفاصل 
متحرک است و بسیاری از حرکات را انجام 
می‌دهد. 

-مفصل مسج دست '؛ محلی است که 
استخوانهای مچ دست با یکدیگر و با انتهای 
تحتانی استخوان زند اعلی مفصل می‌شوند. 


۱-در تداول فارسی‌زبانان معمولاً به فتح صاد 
(فرانوی) Arliculalior‏ - 2 

.(فرانری) 00۷06 - 3 

4 - Arliculalion immobile (فرانوی)‎ 

5 - Articulation ۱۵۰/6۲۳۵۲216 (فراتسوی)‎ 
6 - 62۷6 600۷۱0019006 (فرانسوی)‎ 
7 - Arliculalion du 99۳00 .(قرانسوی)‎ 

8 - Articulaliorn huméro-scapulaire 


.(فرانسوی) 
Articulation altoido-axoidienne‏ - و 
(فرانوی) 
Articulation 16۲۳۱82۵۲۵۵‏ - 10 
(فرانوی) 


11 - Articulation du bassin (gili). 
12 - Articulation loul mobile (فرانری)‎ 
13 - Articulalion du cou de pied 

(فرانوی). 
Arliculation radio - carpinne‏ - 14 
(فرانسری) 


مفصل. 
- مقصل نیمه متحرک "؛ مقصلی را گویند که 
همه حرکات را به‌خوبی انجام تمی‌دهند و 
دارای کمی لغزندگی بر روی هم هتد مانند 
مفاصل مهره‌های ستون فقرات. مفصل 
قلیل‌الحرکة. (فرهنگ فارسی معین). 
|[ محل اتصال قطعات اندامهای حرکتی و 
قمهای مختلف بدن شاخه‌ای از حیوانات 
غیرذی‌فقار که دارای پوشش کیتینی " هستند 
در سلسل جانوری به نام شاخة بندپائیان ۲ 
موسومند. (فرهنگ قارسی معین). امحل 
جدا شدن. حد فاصل. از غزنه بیرون امد و 
روی به مدافعت او نهاد در مفصل هر دو 
ناحیت و مقسم هر دو ولایت يهم رسیدند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱تهران ص .)٣۵‏ 
إافاصلة مان دوک وه ودويشتة 
سنگر یزه‌نا ک.ج, مفاصل. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مفاصل شود. 
مفصل. 2 ص] 2 ل) زبان. (ستتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفصل. [ ٣‏ فص ص] (ع ص) تفصیل کرده 
شده. (غیاٹ) (آنندراج). مشروح. مقابل 
مجمل و مختصر. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ نسختی که تلی... مفنصل در ہاب 
خواهش خود نبشته بود بر رای امیر عرض 
داد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۴۰۵). 
مفصل صورت جسم است و مجمل صورت ذاتت 
به هم این هر دو نفس آمد سوای حکمت و عرفان. 
ناصرخسرو. 
یک روی و هزار آینه پیش 
یک مجمل و این همه مفصل. 
فخرالدین عراقی ( کلیات چ نفیسی ص ۲۲۲). 
من از مفصل این باب مجملی گفتم 
تو خود ز مجمل من رو مفصلی برخوان. 
کمالی (از امثال وحکم ص ۵۶۱). 
آنچه تقریر رفت از عادات او انموذجی است 
و چیزی از وسیطی و مجملی از مفصلی و 
مختصری از مطولی. (جهانگشای چوینی). و 
تمامت امرای لشکر و ولایتی که قهر و قنسی 
کرده بود در آنجا مفصل نوشته. (جهانگشای 
جویلی چ قزوینی ج ۱ ص ۹۵). 
باری نظر به خا ک عزیزان رفته کن 
تا مجمل وجود ببینی منصلی. 
- امتال: 
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 
(امثال و حکم ص ۵۶۱. 
|امتمایز و از هم جدا شده و به فاصله قرار 
داده. (ناظم‌الاطباء). جدا کرده. جداجدا شده. 
(يادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|| ف صل‌فصل ساخته. (ناظم الاطباء): 
فصل‌فصل شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||عقد مفصل؛ رشته مروارید که مان 
هر دو سوی وی شبه درکشیده باشند. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||حدیشی که از سند او دو کس یا 
زیاده ساقط شده باخد, چنانکه مالک گوید: 
قال رسوللله (ص) کذا. و چنانکه شافعی 
گوید:قال ابن‌عمر کذا و عضی آن را از منقطع 
شمرند و بمضی دیگر از مرسل و بعضی گفتند 
مفصل ان است که راوی گوید: بلفنی. و 
مفصل از قسم ضعیف است. (نفایس الفنون). 
||() مفصل‌القرآن؛ از حجرات تا آخر قران يا 
از سورة جائیه یا از ال یا از سورهٌ ق یا از 
صافات یا از صف یا از تیارک یا از انا تحنا یا 
از سبح اسم ریک‌الاعلی یا از الضحی تا آخر 
قرآن و از جهت بیاری فصول بین سوره‌ها 
یا به جهت کمی منسوخ چنین نامیده‌اند. (از 
متهی الارب) (از ناظم الاطباء). سوره‌های 
کوتاه که پس از مشانی آیند و به جهت کثرت 
فصول در سوره‌ها یا به علت قلت منسوخ در 
آن چن نامیده‌اند و گویند: قرا المفصل. (از 
اقرب الموارد). قرآن از والضحی تا آخر قرآن 
و گروهی گفه‌اند از سور؛ محمد تا آخر قرآن 
ماخوذ از گفتة رسول (ص) و فصلت بالمفتصل 
و برای آنش مقصل خوانند که فصل بسیار 
بايد کردن از ميان هر دو سوره به بماله 
الرحمن الرحیم یا به تکبیری, (تفير 
اپوالفتوح), نام قممتی از قرآن ن که از سمورۀ 
حجرات شروع شده به آخرقرا ن تمام 
می‌شود و از آن رو این قسمت را مفصل گویند 
که فاصلة بین سور بیش از سایر قسمتها قرآن 
باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مفصل. (م فض ص] (ع ص) آنکه بیان 
می‌کند و فصل‌فصل می‌سازد و جزهء‌جزء 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفصیل 
شود. 


مقصلا. (م تض ص آن ] (ع ق) مأخوذ از 


تازی, با تفصیل و مشروحا و با دقت و با بیان 


طولانی. (ناظم الاطباء). 
مفصلة. (م قض ص [] (ع ص) تأنسیث 
مفصل, (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
- مفصلةالاسامی؛ که نامشان به شرح اصمده 
است. که نامشان به تفصیل بیان شده است. 
مقصوخ. (] (ع ص) فسریب‌خورده در 
خرید و فروخت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون), 
مقصود. (] (ع ص) رگ زده شده. 
(آنندراج) (از مستهی الارب). رگ‌زده. 
فصدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقصول. [) (ع ص) جدا کرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). جداشده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
- قاس مفصول. رجوع به قیاس مفصول و 
قیاس موصول شود. 
- مفصول تایج؛ قسمی از قياس مرکب باشد. 


مفضخة. ۲۱۳۷/۱ 


( کشافاصطلاحات الفنون). 

||کودک از شیر باز کرده. مقطوم. (مهذب 
الاسماء). و رجوع به فصل شود. 
مقصوم. [] (ع ص) شک شده بی 
جدایی. (آنتدراج ) (از ناظم الاطباء). ||خانة 
ویران‌شده. اندرا خانه و خیم 
ویران‌شد.. (ناظم الاطباء). 
مقضاج. [م] (ع ص) فربه سطبر نرم‌اندام. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مفضاض. [م] (ع |) کسلوخ‌کوب. (مهذب 
الاسماء) (متهى الارب) (انندر اج( (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). مفض. مفضد. 
(اقرب الموارد). 
مفضال. [م] (ع ص) مرد بيار فضل و 
جود. (ستتهی الارب) (آن ندراج). مرد 
بیارفضل. (ناظم الاطباء) (از ار ب الموارد). 


صاحب فضل بسیار. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
در او به کام دل خویش هر کسی مشفول 
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال. 

قطران. 
- رجل مفضال على قومه؛ مرد صاحب فضل 
و بخشنده برای قوم خود. (از اقرب الصوارد) 
(از ناظم الاطباء). 


مفضاله. (م [] (ع ص) مؤنث مسفضال. 
(منتهی الارب) (نساظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به مفضال شود. 

مفضاة. 21 ص) امراء مفضاة؛ زن که 
پیش و پس او یکی گردیده باشد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از آتندراج) (از ذیل 
اقرب الموارد). زن که راه گذارکودک و حدث 
وی یکی شده. هریت. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مفضح. 8۰ فض ض ](ع ص) رسوا کننده. 
(غیاث) (آنندراج). 

مفضحة. (م ض ح] (ع امص) رسوایی. 
(آنندراج). فضیحت. رسوایی. بی‌آبرویی. 
بدنامی. ج. مفاضی (از ناظم الاطباء). 
مفضخ. [ع ض ] (ع إ) واحد مفاضخ. (اقرب 
الموارد). رجوع به مفاضخ شود. 

مفضخة. [م ی خ] (ع () سنگی که بدان 
غور خرما بشكند. (متهى الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). سنگی که با آن 
غور خرما شکنند و خشک کنند. (از اقرب 
الم‌وارد). ||دلو فراخ. (مسنتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). ج. مفاضخ. (از 
اقرب الموارد). 


1 - Articulation peu mobile -(فرانسوی)‎ 
2 - 0۳۳6 (فرانسوی)‎ 
3 - ۸۲۱۳۲۵0006 .(فرانوی)‎ 


۲ مفضض. 


متضض. (مُ ض ض ] (ع ص) سیم‌اندود. 
(صراح). سیم‌اندود کرده شده. (انندراج). 
سیم‌اندود. نقره گین. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). اب نقره داده شده. (یادداشت 
بء خط مرحوم دهخدا), ||سیم‌کوفت. 
(صراح). مرصم به نقره. (از اقرب الصوارد). 
نقره کوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
لجام مفضض؛ لگام مرصع به نقره. (ناظم 
الاطاء). 
مفضغ. [م ض] (ع!) آنکه به تكلف 
فصاحت نماید و غلط کند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) کسی که به تکلف فصاحت کند و 
غلط گوید که گوئی سخن را می‌شکند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفضل. [م ض ] (ع ص) مرد بسیارفضل. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الصوارد): روز عيد فطر بدان 
حضرت پیوست, جوان فاضل مفضل, دبیری 
نیک... در آدب و تشمرات آن بسابهره... 
(چهارمقاله ص ۸۴. ||(() جامة بادروزه. ج» 
مفاضل. (مهذب الاسماء). جامة بادروزهُ زن. 
یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). جامة 
بادروزه که وقت کار و خدمت پوشند. ج. 
مفاضل. (ناظم الاطباء). جامه‌ای که مرد و زن 
به هنگام کار پوشند یا هر روز پوشند. مفضلة. 
(از اقرب الموارد). 

مفضل. (م ض ض] (ع ص) افزون کرده 
شده و فوقت داده شده. (غیاث) (آنندراج). 
تفضیل داده شده و افزون کرده شده. (ناظم 
الاطباء) و رجوع به تفضیل شود. 

- مفضل شدن؛ تفضیل یافتن. برتری یافتن, 
افزونی یافتن: آدم گفتند بدین نامها مفضل شد 
بر فرشتگان که خدای آموخت به الهام نه 
نامهای گفتنی. (جامع الحکمتین ص۴ . 
|ارجل سفضل؛ مرد بسیارفضل. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفضل. [م فض ضا (ع ص) افسزون و 
فوقيت دهنده. (غياث) (انندراج). 
تفضیل‌دهنده. برتری‌دهنده. و رجوع به 
تفطیل شود. 

مفضل. [م ض ] (ع ص) افسزون‌کننده. 
(غیاث) (انندراج). انکه چیزی را افزون 
می‌آورد. (ناظم الاطباء) || آنکه باقی میگذارد 
از چیزی. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) (از 
اقرب الصوارد). |انیکویی‌کننده. (غیاث) 
(آندراج) (از متتهى الارب) از اقسرب 
السوارد). فل‌کنده. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا)؛ 
مهتراتد مفضل و هر یک 
اندر افضال جاودانه زیاد. 
سعودعد. 
یکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد 


پاداش‌ده و مفضل و نیکوشمری یت 
زانکه هم مکرم است و هم مفضل. 
سنایی (حدیقةالحقيقة ص 4۹). 

برکه شمرم خلق توای مهتر مکرم 
پیش که کنم شکر تو ای خواجة مفضل, 

سنائی (دیوان ج مصفا ص ۱۹۶). 
مفضلا. مقبلا. گشاده دلا 
منعماه مکرماء گشاده کفا. سوزنی. 
در عهود ماضی... پادشاهی بوده امت عالم و 
عادل و مقبل و مفضل. (سندبادنامه ص ۱۳۴). 
صبوری:کن مکن تیزی ز شمس‌الدین تبریزی 
بشرخسبی ملک‌خیزی که او تاهی است بس مفضل. 
مولوی ( لیات شمی چ فروزانقر ج۳ 
ص -۱۵). 
مفضل. [م ض ] (إخ) نامی از نامهای خدای 
تعالی. (مهذب الاسماء) (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
خداوندا من اینجا آمدستم 
به اميد تو و اميد مفضل. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۱ص ۵۳ 
مفضل. 7 فاض ا رجوع به ابن 
ع ا ا 
۷۰ شود. 
مفضل. [مْ فض ض ] (إخ) أبن سعد ابن 
حسین مافروخی. رجوع به مافروخی شود. 
مقضل. [) فض ض | (إخ) ابن عمر. رجوع 
به ابهری اثیرالاین و روضات الجنات 
ص۲۳۵ و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام 
زرکلی ج۲ ص ۱۰۶۲ و تاریخ مفول تالیف 
عباس اقبال ص ۵۰۰و ۵۰۴شود. 
مفضل. م فض ض] ((خ) ابن عمر. مکنی 
اصحاب امام جعفر صادق (ع) و امام سوسی 
کتاب معروف خود «توحید مفضل» را که در 
رد بر دهریه و اثبات وجود صانع است از 
سختان امام جعفر صادق )ع( روایت کرده 
الملل انحل چ مصر ص۷۵ شود. 
مفضل. (م فض ض ] (إخ) ابن فضاله. 
رجوع به ابومعاوید مفضل در همین لغت‌نامه 
و الاعلام زرکلی شود. 
مفضل. (م ض ض] (إخ) ابن مسحمدین 
مسعربن محمد تنوخی. مکنی به اپوالمحاسن 
(متوفی به سال ۳۳۲ ھ. ق.). ادیب و فقیه و 
نحوی و از مردم معرةالعمان بود. نابت قضاء 
دمشق را داشت و نیز عهده‌دار قضاء بعلبک 


بود. وی معتزلی بود. او راست: «الرد على 
الشافعی» و «تاریخ النحاه». و رجوع به معجم 
الادباء چ مرجلیوث ج۷ ص ۱۷۱ و الاعلام 
زرکلی ج ۳ ص ۱۰۶۴ شود. 
مفضل. [م ف ض ض ] ([خ) ابن محمدین 
یعلی‌بن عامر الضیی مکنی, به ابی‌العباس 
(متوفی به سال ۱۶۸ ه.ق.).از روات شعر و 
عالم به ادب و ایام عرب و از مردم کوفه بود. 
عبدالواحد لغوی گوید اشعاری که وی از 
کوفیان تقل کرده موثق‌تر از همه است. گویند 
پر منصور عباسی خروج کرد و منصور بر وی 
دست یافت و او را بخشود و سپس ملازم 
مهدی شد و کتاب خود «مفضلیات» را برای 
او تصنیف کرد این‌الندیم گوید: این کتاب 
مشتمل بر ۱۲۸ قصیده است. او راست: 
الامتال, معانی الشعر, الالفاظ, المروض. از 
الاعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۲۰۴). و رجوع به 
ابن‌النديم و معجم‌الادیاء چ مرجلیوث ج۷ 
ص۱۷۱ و قاموس الاعلام ترکی و معجم 
المطیوعات ج۲ ستون ۱ شود. 
مفضل. (م ‏ ض ض] (اخ) ابن مسمود 
تنوخی حلفی, مکنی به ابوالمحاسن (متوفی 
به سال ۴۴۲ ه.ق.).از علمای قرن پتجم 
هجری است. او راست: ت: التنبیه فى الرد 
الشافعی فما خالف الشصوص و البیان عن 
الفصل فى الاشربة بين الحلال و الصرام. (از 
کشف‌الظون ج۱ ص۲۶۳ و 4۴۹۳ 
مقضل. [م تض ض] (إخ) ابن المهلببن 
ابی‌صفرة الازدی. مکنی به ابوضان (متوقی 
به سال ۱۰۲ ه.ق.).از حکام و شجاعان و 
معاریف عرب در عصر خود بود که در بصره 
اقامت داشت و به سال ۸۵ ه.ق. حجاج 
فرمانروایی خراسان را بدو سپرد و وی هفت 
ماه در انجاحکوت کرد. سلیمان‌بن 
عبدالملک ریاست لشکر فلطین رابه وی 
داد سپس به عراق در قیام برادرش یزید بر 
ضد بنی‌مروان همراء او بود و چون برادرش 
کشته شد و مردم از آن دو روی برتافتند با 
گروهی که مانده بودند به واسط رفت و سپس 
به قتدابیل واقع در سند رهپار شد و هلال‌ین 
احوز تمیمی - که از جانب مسلمةبن 
عبدالملک‌بن مروان به جنگ او فرستاده شده 
بود- با وی به مقاتله پرداخت و مفضل بر 
دروازة قنداییل کشحه شد. (از الاعلام زرکلی 
ج۳ ص ۱۰۶۴). و رجوع به الکامل این‌اثیر و 
مجمل التواریخ ص ۳۰۴و عیون الاخبار ج۴ 
ص ۱۲و ۶۲و حبیب‌السیر چ خام ص ۱۷۴ و 
۷۵ شود. 
مفضلة: آم ض ل1 (ع [) جامة بسادروزة 
بی‌استن که زنان به وقت خدمت و کار 
پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مفظّل. (اقرب الموارد). و رجوع به 


مفضل شود. 
مفضله. 1 قض ض ل] ((خ) کسانی که 
امیرالمژمنین علی‌بن ابی‌طالب را بر ابویکر و 
عمر ترجیح می‌نهادند. (خاندان نوبختی 
ص ۲۶۳). 
مفضلیات. (م قَض ض لى يا] (إخ) نام 
اخمار مختارة مفضلين محمد الضبی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مقضل‌بن محمدبن يعلى و معجم المطبوعات 
ج ۲ ستون ۱۷۷۱ شود. 
مقضلیه. ( م فض ض لی ی ] (إخ) از غلات 
خطاییه اصحاب مفضل صیرفی هتد. معتقد 
به الوهیت امام جعفر صادق که چون امام از 
ایوالخطاب تبری جت ایشان نیز با خطابیه 
مخالف شدند. (خاندان نوبختی ص ۲۶۴). و 
رجوع به ترجه الفرق بین الفرق ص۲۵۸ 
شود. 
مفضلیه. [م قض ض لی ی ] ((خ) از فرق 
موسویه. اصحاب مفضل‌ین عمر! جعفی 
کوفی. و رجوع به خاندان نوبختی تألیف 
عباس آقبال ص ۲۶۴ و الملل و الحل 
شهرستانی ج مسصر ج۱ ص ۲۷۵ و ترجمة 
فارسی آن ص ۱۸۲ و مفضل بن عمر شود. 
مفضوخ. (] (ع ص) شکسته. (ناظم 
الاطباء): بر مفضوخ؛ غوره خرمای شکته. 
(منتهی الارب). |اچشم کور کرده. || آب یک 
دفعه ريخته. (ناظم الاطباء). 
مفضوض. [](ع ص) اشک فراوان 
ريخته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جبانسون) 
(از اقرب الموارد). 
مفضول. [] (ع ص) ف_ضیلت‌داده‌شده. 
(غیاث) (آنندراج). مفلوب در فضل. که 


دیگری بر او فضل دارد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). مقابل 
فاضل: 


توئی مملوک و هم مالک توئی مفضول و هم فاضل 
توئی معمول و هم عامل آ توئی بهرام و هم کیوان. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۲ ۲۶). 
در حکمت نکو بود فاضل را فرمودن تا 
مفضول را بفایت و نهایت تعظیم سجده کند. 
(تفسیر ابوالفتوح). عالم و جاهل و فاضل و 
مفضول در مرتبت متساوی گشته. (ترجمۀ 
تاریخ یمینی 3 تهران ص ۳۶۷). همچین 
اجماع کردند بر آنک مان انبا تفاضل است... 
واکن تعیین فاخل از مفضول مشروع 
یت... (مصاح الهدایه چ همایی ص ۴۲). 
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس دان 
در طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا, 


فاضل از مفضول جدا نشدی. (تاريخ قم 
ص ۱۱). 
چو از فضایل مردان راه محرومی 


چه سود بحث که آن فاضل است و این مفضول. 
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 4۵۰۵. 
توب ایام الاطباء)ء 
مفضة. [م فض ض ] (ع () کلوخ‌کوب. 
مفضاض. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
آقرب الموارد). 
مفضیی. [] (ع ص) رس‌اننده. (غسیاث) 
(آتدراج). منجر. منتهی: از وخامت عاقبت 
فتنه‌ای که مقضی به ندامت خواهد بود اندیشد. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). ||مباشرت‌کننده. 
(خیات) (آنندراج), 
مفطح. نارای خلی اسر 
پهن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقطر. (م ط ](ع ص) روزه گشاینده. (مهذب 
الاسماء). اقطارکنده. روزه گشاینده. ج. 
مفاطیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطیاء) 
(از آنندراج). انطارکننده. ج, سفاطیر: که 
برخلاف قیاس است و گویند: قوم مفاطیر. (از 
اقرب الموارد). ||روزه‌شکن. آنچه روزه را 
بکند. اسری که روزه را باطل کند. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا), و رجوع به 
مفطرة و منطرات شود. 
مقطرات. (م ط )(ع ص,!) ج مفطرة. 
م فطرات روزه؛ ان‌چه روزه را بککند. 
چیزهایی که روزه را باطل کند. از قبیل 
خوردن, آشامیدن, جماع, فروبردن گرد و 
غار غلیظ او 
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقطر ق. [م ط ر] (ع ص) تأنیث صفطر. ج» 
مقطرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), و 
رجوع به مفطر شود. 
مقطور. [۶) (ع ص) سبرشته. مسجول. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا): 2 
رومی گفت: ای شه‌زاده] بیشتر اوصاأف... 
ذات اصفهان و نفس آن مجبول و مفطور كت 
وشهر بفایت مبارک و معمور. (ترجمة 
محاسن اصفهان). طایفه‌ای آنند که این قوت" 
اصلاً در ایشان مفطور نیست و ارشاد ایشان 
محال. (مصباح الهداية چ همابی ص ۵۲ 
|اسخلوق. خلق‌شده. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||پیدا کرده‌شده. 
|| شکافه‌شده. (غیاث) (آنندراج 4 
مفطوم. [م] (ع ص) کودک 71 شیر بازکرده 
شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). از شیر گرفته. 
فطیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مفطومه. [م ](ع ص) مفطوم. (مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء), رجوع به مفطوم شود. 
مفظع. (مظ ] (ع ص) امر مفظم؛ کار سخت 
زشت و از حد درگذشته در زشتی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از آتندراج) (از اقرب 


1Y مفعول.‎ 


الموارد). 
مفعاة. 3 فغ عا] 2 ص) ناه داغ‌کرده 
به‌شکل افعی. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء). ||(() آن داغ که بر صورت افعی 
بود. (مهذب الاسماء). داغی که به شکل افعی 
باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفعاة. [م] (ع ص) ارض مغعاة؛ زمين 
افعی‌نا ک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). زمین بسیارافعی. (از اقرب ۳ ارد). 
مقعم. [مْ ع] (ع ص) پرشده. (از اقرب 
الصوارد). اناء مفعم؛ آوندی پر. (مهذب 
الاسماء). |سیل مفعم؛ سیل پرکننده و آن اسم 
مفعولی است در معنی اسم فاعل یعنی مُفوم. 
(از اقرب الموارد). 
مفعول. 1 (ع ص. ا) بکر ده‌شده. ( کشاف 
اصطلاحات الفنون). کرده‌شده. (آنندراج). 
کرده‌شده.ساخته‌شده. عمل‌شده. ج, مفعولون» 
مفاعیل. (از ناظم الاطباء). شده. کرده. بجای 
امده. به عمل آمده. به قعل آمده. (یادداخت په 
خط مرحوم دهخدا): و کان أمراثه مفعولا 
(قرآن ۳۷/۳۲). 
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول 
تو را از این سه ز مفعول نیت بیرون کار 
ز بهر فاعل مفعول را بدان تاکت 
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار. 
ناصرخرو. 
ا گرگویی کجاء مکان پیدا کرد:او. و اگرگویی 
کی, زمان پدیدآورد: او. و اگرگویی چگونه. 
مشابهت و کیفیت مفعول او. (مصباح الهداية 
ج همایی ص‌۱۸). ||(اصطلاح دستور) آن که 
فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شمر 
حافظ: 
برو از خانُ گردون بدر وتان مطلب 
کاین سیه کاسه در خر بکشد مهمان را. 
(یادداشت 
مفعول بر دو قسم است: بی‌واسطه. بواسطه. 
مفعول بی‌واسطه یا مستقیم ", آن است که 
معتی فعل را بی‌واسطةٌ حرفی از حروف تمام 
کند: حسن کتاب را آورد. مفعول بی‌واسطه 
غالبا در جواب « کدرا» یا «چه را» واقع شود: 


ت به خط مرحوم دهخدا). 


آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که 

پند داد؟ داتش آموز را پس دانش‌آموز مفعول 
بی‌واسطه است. علامت مفعول بی‌راسطه غالا 
«را» است. در جایی که چند مفعول بی‌واسعله 


۱ - در الملل والنحل شهرستانی و در الذريعة 
ج ۴ ص ۴۸۲ «عمره و در ترجمة فارسی الملل ر 
اللحل و خاندان نوبختی «عمروه ضبط شل 
است. 

۲ -نل: عادل. ۳- ذائقه باطن. 

۴ -مفعول صریح نیز اصطلاح کر ده‌اند. 


به طربق عطف دنال یکدیگر درآیند علامت 
مفعول بی‌واسطه به آخر مقعول آخر درآید و 
در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و 
مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. 
اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر 
هم مفعولها درمی‌آوردند: 
خردرا و جان را که کرد اشکار 
که‌بنیاد دانش نهاد استوار. فردوسی 
در نظم و نثر قدیم» در اول مفعولی که در آخر 
أن «را» بوده. برای تا کید کلمة «صر » 
می‌افزودند؛ 
همی تاکند پیشه عادت همی کن 
جهان مر جفا را تو مر صابری راء 
تاه و 
بی‌هنران مر هنرمندان را نتوانند دید 
همچنانکه سگان بازاری مر سگ صدد راء 
( گلسان). 
مفعول بواسطه یا غيرمستقيم ا, آن است که 
معنی فعل را بواسطة حرفی از حروف اضافه 
تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درامیز. 
مردمان را به زبان زیان مرسان. با رفیقان 
پا کدامن و خوشخوی معاشرت کن* 
هر آنکو ز دانل برد توشه‌ای 
جهانی است بنشسته در گوشه‌ای. 
ادیب پیشاوری. 
که در این شواهد. بدان. نکان. زبان. رفیقان. 
دانش و گوشه‌ای مفعول بواسطه‌اند. مفعول 
بواسطه در جواب: از که, از چه, به که په چه, 
به کجاء از کجاء برای که, برای چه, با که. با چه 
و مانند اینها واقع شود. و رجوع به دستور 
قریب و بهار... ج ۱ صص ۳۹-۳۶ شود. 
| (اصطلاح نحو عربی) اسمی که پس از فعل و 
فاعل اید. برای تمم فائده و فعل بدان استاد 
داده نشود. لکن با فعل, نوعی ارتباط داشته 
باشد. و آن رااقسامی است. 
= مفعول‌به؛ اسمی است منصوب که فعل بر او 
واقع شود و رتبة آن بعد از فاعل است. مانند: 
ضرب زید عمروا. (از فرهنگ علوم نقلی 
تأیف سجادی). 
- مفعول‌فیه؛ آن را ظرف هم گویند و ظرف در 
اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب 
مستضمن «فی» است ساند؛ سافرت یسوم 
الجمعة. مفعول‌فیه منصوب به عامل ظاهری, 
مانند: «فرسخاه» در جواب کی که گوید: « کم 
سرت» و هر وقتی اعم از انکه مختص باشد یا 
مبهم قابل است که منصوب نود اما مکان» 
شرط آن آن است که مبهم باشد چون «جهات 
ششگانه» (یمین, یار فوق. تحت. امام 
خلف) يا شبه أن سانند «جانب. ناحیه» و 
همین‌طور مقادیر, مانند ميل و فرسخ و 
همین طورآنچه از فمل درست می‌شود. مانند 
مجلس و مشرق... بعضی از کلمات در اصل 


ظرفند لکن فاعل یا مفعول... واقع می‌شوند. 
مانند «بوم. شهر» که ظروف محصرفه‌اند. از 
جملهٌ ظروف غیرمتصرفه «عوض, قط و لدی 
است». (از فرهنگ علوم نقلى تألیف 
سجادی). 

- مقعول لأجْله, رجوع به تسرکیب مفعول‌له 
شود. 

- مفو للم قول لاببله» هبارت از مقعولی 
است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل 
رارساند, ماند: طرته تادا . مفعولله باید با 
فعل قبل از خود از لحاظ وقت و فاعل متحد 
باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از 
ادات تعلیل آید. ماتد؛ لدوا للسموت و ابنوا 
للخراب. و در صورتی که مصدر هم باشد با 
لام آید, مانند: سری زید للماء. (از فرهنگ 
علوم نقلی دکتر سجادی). 

-مفعول ما لیم فاعله؛ هر مفعولی که فاعل 
آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده 
باشد. (از تعریفات جرجانی). 

- مفعول مطلق؛ عبارت از مصدری امست 
زیادی که مؤکد عامل خود باشد يا مبین نوع 
یا عدد آن باشد ماند: و کلم اله موسيٰ 
تکلیما: (قران ۱۶۳/۴ و الصافات ضفا, 
(قران ن ۱/۳۷. فان جهنم جزاژکم جراء 
و (قرآن ن 6۳/۱۷ و بالجمله مفعول 
مطلق تأ کدی ماتد: بت بای ری 
مانند: جلت جلة الامیر, و عددی, مانند: 
ضربته ضربتین. گاه عامل مفعول مطلق حذف 
شود. مانند: شکراً به چای اشکراه شکراً در 
مقام دعاء و سقیا و رعیا بجای سقا ک الله قيا 
و رعا ک اللہ رعیا. (از فنرهنگ علوم نقلی 
تألیف سجادی). در فارسی به تقلد عربی اين 
نوع مفعول را آورده‌اند بدین طریق که پس از 
فعل مصدر همان فعل را با «ی» نکره امتعمال 
کنده 

بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت 

که‌کوه اندرفتادی زو به گردن. ‏ منوچهری. 
دیدار کرد دیدار کردنی بزا. (تاریخ هقی چ 
فیاض ص ۱۶۳). منفعت وی" آن است که 
شکم ببدد بستی به اعتدال. (اختیارات 
بدیمی از فرهنگ فارسی معین). 

- مفعول‌معه؛ اسمی است که بعد از «واو» به 
معنی «مع» وأقع می‌شود, مانتد: «جاء‌الرد و 
الجلبات» و «ما انت و زیداه و « کیف انت 
البرد» و اختلاف است که آیا نصب آن به واو 
است یا به فعل و شبه آن و بايد دانست که در 
موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است 
که واو را عاطفه بداتیم. بنابرایین در جملة 
«مالک و زیدا» متعین است که سفعول‌معه 
باشد. چون عطف بر ضمیر متصل مجرور 
جایز نت مگر با اعاد؛ جار و در جملة 


4 
«ضربت انا و زیدا» دو وجه جایز است و در 


مععر ۵. 


«جاء زيد و عمرواً» دو وجه. (فرهنگ علوم 
نقلی تألیف سجادی). ||کی که بر وی دخول 
شده باشد. (ناظم الاطباء). پر یا مردی که 
لواطه دهد" 
مفعولات. [م ت] (ع!) یکی از اصول 
آوزان عروضی مرکب از دو سیب خفیف (مف 
+ عو) و یک وتد مفروق (لات): اگرهر دو 
سیب را بر وتد مفروق تقدیم کنی مفعولات 
آید بر وزن «دل شد تازه», (الممجم ج دانشگاه 
ص ۴۴). 
مفعو لا تن. [ع ت ] (ع 1 یکی از زحافات 
عروضی: رگاه گاه‌فاعلاتن را حرفی در 
می‌افزایند تا فاعی‌لاتن می‌شود و مفعولاتن به 
جای آن می‌نهند و بر مفعولاتن مفاعیلن 
فعولن هلوی می‌گویند و آن را بر سفاعیلن 
می‌دارند. (المعجم چ دانشگاه صص ۲۹-۲۸). 
مفعو لان. (م] (ع )) یکی از زحافات 
عروضی. و رجوع به السعجم ج دانشگاه 
ص ۴۶ شود. 
مفعو لیی. [2] (حامص) کرده‌شدگی. (ناظم 
الاطباء). مفعول بودن. حالت و چگونگی 
مفعول. انجام‌شدگی: 

تواند فاعل مجبور نادان 

که‌مقمولی کند دانا مخیر. 

ناصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۱۸۲). 

مفعولی مفعول بدان فعل است که فاعل بدو 
رسد. (جامع الحکمتین ص۱۸۸). 

- حالت مفعولی؛ (اصطلاح دستور) ان است 
که اسم مفعول یا متمم واقع شود و مقعول با 
متمم ان است که معنی فعل را تمام کند. 
(دستور پنج استاد ج ۱ ص ۳۶). 

¬ صفت مفعولی. رجوع به صفت شود. 
||مختنی. امردی. 
مفعولیت. (لی ی ]ع مص جملی. امص) 
فاخو از تازی, حالت کی که مفعول شده 
باشد. || تحمل و بردباری. (ناظم الاطاء). 
مقفو. (ع غْ] (ع إ) مفغرة: و ملک هند با حشم 
وشار یب نکر اا که ین 
نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند الجا 
ساخت و مففر؟ و مدخل آن مضیق به فیلان 
کوه‌پیکر استوار کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱ تهران ص ۳۵۰). و رجوع به مدخل بعد 
شود. 


مفغوق. (ع غ ز] (ع) زمین فراخ. (سنتهی 


۱- م فعول «غسیرصریح» و «متمم قعل نیز 
اصطلاح کرده‌اند. 
۲-برنج. 

(فرانسری) 82702606 - 3 
۴- در نس خه چ قویم ص ۲۱۰ معر)» که در 
این صررت شاهد معتی ما نخواهد بود. 


مففم. 


۲۱۲۷۵  .هرکفم‎ 


الارب) (ناظم الاطاء) (از اقرب الموارد). پید بات 3 ( 


||گو کوه خردتر از کهف. (منتهی الارب). 
گوی در کوه که خردتر از کهف باشد. (ناظم 
الاطباء). شکافی در کوه که کوچکتر از کهف 
باشد. (از اقرب الموارد). 

مفغم. (م غ] (ع ص) آزمند. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء): هو مفغم به؛ وی مولع است 
بدان چیز. (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط). 

مفقاس. (۶] (ع لا چسوب سسرکچ در دام 
شکاری, که بر مرغ برگردد. (سنتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفقاص. ۰ چیزی است بر سر گرز 
آهنی شبیه به انار که بدان می‌تکنند هر چیزی 
را (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفقئة. [م فق ق 2](ع ص) یل که بشکافد 
زمین راء (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
محیط المحیط). 
مفقو. [م تي ] (ع ص) توانا. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) قوی. (اقرب 
الموارد). ||اسب کر: نزدیک به سواری 
رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||انه لصفقر لهذا 
الامر: او ضابط و بجای‌آرند؛ آن است. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفقو. (م ق] (ع ص) درویش. (ناظمالاطباء) 
(از محهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به افقار شود. 

مفقر. (م فق ق ](ع ص) سیف مفقر؛ شمشیر 
که‌بر پشت آن خراشهای پست و هموار باشد. 
(متهی الارب) (از آتدراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||شمشیر درشت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). |ارجل 
مفقر؛ مرد بسنده در هر کاری که فرمایی ورا, 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مفقر5. 1ء ق ر] (ع ) درویشسی. اناظم 
الاطاء). سبب فقر. ج» مفاقر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقاقر شود. 
مفقع. (م ق ] (ع ص) فسقر مفقع؛ نسیاز 
چباننده به زمین. (منتهی الارپ) (آتدراج). 
درویشی و نیازمندی بار که چسباننده بر 
زمین باشد. (ناظم الاطباء). فقر و درویشی که 
خوار و خاکارسازد. (از محيط المحطا). 
رت و مشقت ودرلان گوید و 
ین احوال است. (از اقرب الموارد). 
مققع. (م فق ق] (ع ص) موزء نوكدار. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مفقعه. [م فق تي ع1 (ع | مرغی است سیاء 


أن دتري 


دنب وی سپید باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفقلة. [م ن ل] (ع !) سکو. (منتهی الارب). 
آبزاری که بدان غله کوفته را بر باد دهند تا کاه 
از دانه جدا گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج مفاقل. (اقرب الموارد). 
مفقود. [م](غ ص) گم‌کرده‌شده. يافته‌نشده. 
(از غیات) (از آتدراج). گم. گمشده. ناپدید. 
غایب. صعدوم. (از ناظم الاطباء). از 
دست‌بشده. گم‌شده. ناپیدا. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |[نایاب. ناپیداء 
صاحب عالم و عادل حن‌الخلق حين 
آنکه در عرص گیتی است نظیرش مفقود. 
سعدی. 
- مفقودالدل؛ معدوم‌السوض. (مجموعة 
مترادفات). بی‌بدیل؛ اما بای حال بهتر از آن 
است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و 
معدو م‌الموض است صرف تحصیل ناير علوم 
که فی‌الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند 
نمایند, 
- مفقود شدن؛ گم شدن. ناپدید خدن. از ميان 
رفتن و از جوانان شهر بار مفقود شدند. 
(سلجوقنامة ظهیری چ خاور ص ۴۰). 
اگربه کین تو صد گونه کیا نازد 
به روز کین تو چون کیمیا شود مفقود. 
امیرمعزی (دیوان ج اقبال ص‌۱۳۵). 
- مفقود کردن ؛ گم کردن. از دست دادن. 
(یادداضت 
|[مات فلان غیرمفقود؛ یعنی بی‌پروا اند از 
مردن او. (منتهی الارب). مرد.فلان و باک 
ندارند از مردن او. (ناظم الاطیاء). مات 
غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود؛ مرد بی‌آنکه 
کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به فقيد شود. |[محروم. 
بی‌نصیب. (از ناظم الاطباء). | غایبی که جای 
او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته 
نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در 
اصطلاح شرع, غایبی را گویند که از خانواده 
خود دور گردیده و نشاتی از او در دست نباشد 
و کسی از مکان و زنده بودن و یا مردن او 
خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
- غایب مفقودالاثر؛ در قانون مدنی کی را 
گویند که از غیت او مدت بالسبه مدیدی 
گذشته و از او به هیچوجه خیری نباشد. 
(ترمیولوژی حقوق تألسف جسعفری 
لنگرودی). 
- غایب مفقودالخبر؛ کی که از محل 
سکونت خود مدت نبا مدیدی دور شده و 
خسبری از او برای کان و آشنایان وی 
نمی‌رسد و این توع غبت را اصطلاحا «غبت 
مقطعه» و این غایب را در فقه «غایب 
مفقودالخبر» نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف 


ت به خط مرحوم دهخدا) 


جعفری لنگرودی). 

ااهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن تط 
مطلوب باشد. آن شکل را با صاحب خانۂ او 
ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند. بلکه 
برطرف شود و آن نقطه را نقط مفقود گویند و 
این دلیل تاقراری مطلوب است و نامرادی از 
آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در 
اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب 
خانه که نیز لحان است جماعت حاصل شود 
که‌در وی به جای نقطة آتش زج آتش است. 
( کشاف اصطلاحات الفنون). 
مفقور. () (ع ص) شکسته استخوان پشت 
(منتهی الارب) (آنندراج): کی که گرفتار 
شکستگی استخوآن پشت باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). | آنکه گرفتار 
بیماری پشت بود. (ناظم الاطباء). |شتر 
بسيني‌بریده. (مستهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد): بعیر مفقور؛ شتر بینی‌بریده 
جهت رام گشتن. (ناظم الاطباء). 
مققو صف. (م ‏ ] (ع ص) بيضة سفقوصة؛ 
بيضةُ شکته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقکو. [م ت کک ] (ع ص) ان‌دیشه‌نماینده. 
(آنندراج). فکرکننده. (غیاث). آنکه اندیشه 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). اندیشه كتنده. 
تد بشنده: 

ز اندیشه غمی گشت مرا جان په تفکر 
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر '. 

ارو 

مقکوه [م ف ک ک ] (ع ص) اندیشیده‌شده. 
آنچه موضوع اندیشه واقع شود. چیزی که 
درباره ان اندیشیده شود؛ 

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر 

پرسنده شد این تفس مفکر " ز مفکر. 

ناصرخرو. 

مفکره. [م ف کک ر ] (ع ص. إا مفكرة. 
تأئیث مفکر. ٠‏ دج ی( به مفکر شود. ااقوتی 
است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل 
ترکیب و تحلیل فرآورده‌های خیال و وهم 
است و به عبارت دیگر ترکیب و تحلیل و 
امور مخرونة در خیال و وهم باشد. (از 
فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی): کارکنان 
حواس چون ماه چهار هقته در حجاب تواری 
گداخته‌اند... و چنراغ سفکره به عواصف 
عوارض نفانی منطفی گشته. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۲۸۱). و هر دری 
که در جیپ فکر و گریبان سخن نشاندم از 
درج مسقکرة خویش بسیرون گرفتم. 


(مرزبان‌نامه چ قروینی چ ۱ص ۷. تا یکلی 


۱-رجوع به مدخل بعد شود. 


۲-رجوع به مد خل قبل شود. 


۶ مفکک. 


عجز و قصور بر وجود او مستولی. شد و 
قوای مفکره و مخیله از تدبر و تدبیر و 
استعمال حیل عاجز آمد. (جهانگشای جوینی 
چ قزوینی ج۱ ص ۱۳۳). 

مفککت. (م ف کک ] (ع ص) گشاده‌شده. 
باز شد.. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 

مفکوکت. 210 ص) رهاشده. آزادشده. 


||باز شده. گشادشده. ||بته‌نشده از تشدید. 


جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- مفکوک شدن؛ جدا شدن. منشعب شدن؛ 
آن جماعت چون دیده‌اند که مزاحقات بحور 
از سوالم مفکوک نمی‌شود پنداشته‌اند که 
همچتانکه سوالم بحور را دوایر لازم است 
مزاحفات را نیز دوایر باید. (المعجم چ قزوینی 
و مدرس رضوی ج۱ ص ۶۶). 
مقکول. (1۶(ع ص) لرزه‌زده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). لرزه‌زده. گرفتار لرزه. (از 
تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقکه. م ک٤‏ ] (ع ص) ناقة مفکه؛ شتر ماده 
که شیرش دفزک و سطبر باشد و چنین است 
ناقة مفكهة. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مقکهه. مک ه] (ع ص) رجوع به مفکه 
شود. 
مغل. E‏ مین خشک 
بی‌نبات رسنده. (آتدراج) (از مشهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به افلال شود. 
مفلاق. [J‏ (ع ص) رجل مسفلاق؛ مرد 
کم مایۂ کمینۂ نا کس.(منتهی الارب) (ناظم 
الاطباه) (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
||تهیدست. بی‌چیز. ج. مفالیق. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
مفلا کت. م/م(" (ص) تهیدست. درویش. 
(از لفت قرس اسدی چ اقبال ص ۲۷۶). 
فلک‌زده و پریشان‌حال که الحال مفلوک 
گویند.و این از اختقاقات فارسیان است چون 
فلا کت و تزا کت و... (فرهنگ رشیدی). مردم 
تهیدست و پریشان و درویش و مفلس را 
گسویند. (بسرهان) (آنسندراج). تهی‌دست. 
درویش. حقیر و پریشان. (از مجمم‌الفرس 
سروری چ دبیرسیاقی ج ۲ ص ۱۳۳۱). به قول 
رشیدی این کلمه برساخته فارسان است. 
مانند فلا کت, ولی کلم مذکور را قزوینی 
اصیل دانته. اما باید دانست که مغلا ک در 
کتب عربی نیامده و بجای آن بدین سعنی 
«مفلاق» استعمال شده. بابراین يا در عربی 
عامیانه مفلاق تبدیل به مفلا ک شده و یا 
ایرانیان در آن تصرف کرده‌اند. (قول اخیر 
اصح می‌نماید. زیرا در لفغت فرس اسدی هم 
جزو لغات فارسی یاد شده و رضیدی هم 


حمن را تائید می‌کند) و از همین کلمه بعداً 
مفلوک و فلا کت‌ساخته شده. (فرهنگ 
فارسی معین): 
از فلک تحها بی بند 
آنکه باشد غنی شود مفلا ک. 
ابوٹکور (از لفت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۲۷۶). 
هرزه و مفلا ک‌بی‌نیاز از تو ( کذا) 
با تو برابر که راز بگشاید ( کذا). 
ابسوشکور (از لفت فرس اسدی ج اقبال 
ص ۲۷۶). 
چیزی الفنج عزیزا که چو مفلا ک‌شوی 
خوار گردی بر خلقان و کم از خا ک‌شوی. 
چا کرعلی چیره (از حاشية فرهنگ اسدی 
نخجوانی). 
افلا ک توانگر از ستاره 
در جنب نان تو مفلا ک. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۶۱). 
به قمت است مقادیر رزق "نز جهد است 
دلیلش ابله مرزوق و زیرک مفلا ک. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (از مجمع‌الشرس 
سروری). 
مقلج. (م تل [] (ع ص) امسر مقلج؛ کار 
نااستوار. (متهی الارب) (از آتدراج) (ناظم 
الاطباء) کار غيرستقيم در جهت خود. (از 
اقرب الموارد). |ادندان‌گشاده. (مهذب 
الاسماء): رجل مفلج؛ مرد گناده‌دندان 
پیشین. (منتهی الارب) (از اتندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفلح. [م لٍ] (ع ص) رسکگار. (دهار). 
ٹکخت. (مهذب الاسماء). پیروزی‌یابنده و 
رستگار. (آنندراج). رستگار و پیروزمند. 
(ناظم الاطباء). ج» مفلحين: : فما من تاب و 
آمن و عمل صالحاً فعسئ أن يكون من 
المفلحین. (قرآن ۶۷/۲۸). 
می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود 
در مقام اون مفلح شود. 
مولوی (مثنوی چ خاور ص ۱۴۲). 
مفلحان. (م لٍ | () مأخوذ از تمازی, 
رستگاران. (ناظم الاطباء). به معنی 
رستگاران است چه مفلح در عربی به معنی 
رستگار باشد و الف و نون جمع فارسی است. 
(برهان). |ادهاتی و دهقان و کناورز. (ناظم 
الاطباء). 
مقلحان. [م لٍ ] (اخ) رودخانه‌ای است در 
سرحد ولایت غزال *. (برهان) (آنندراج): 
باد صا بر اب کر نقش قدافلح اورد 
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بری. 
خاقانی. 
مفلح اصفهانی. م لح ( ف] ((خ) از 
شاعران مقدم بر تأليف آتشکدة آذر است. 
لطفعلی‌پیگ آذر بیگدلی آرد: از حب و 


نسب او چیزی معلوم نشد. این یک شمر از او 
به نظر رسد 

بهشت آنجاست کازاری نباشد 

کسی را باکسی کاری تباشد*. 

و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ 
سخنوران تألیف خیام‌پور شود. 
مغلح ترکت. (م لٍ ح ت] ((خ) از امبرای 
بنی‌عباس در قرن سوم هجری (مقتول به سال 
۸ ه.ق.)است. به سال ۲۵۴ ه.ق.به قم 
حمله کرد و جمع کثیری از مردم آنجا را 
کشت و در سال ۵ به طبرستان با حسن‌بن 
زیدین علوی جنگید و او را شکست داد. وی 
در جنگ با سپاه زنج کشته شد. و رجوع به 
حییب‌السیر چ قدیم تهران ج۱ ص ۲۹۴ و 
الکامل ابن اثیر چ بیروت ج ۷ ص ۰۱۷۸ ۱۸۹: 
۳ و ۲۵۲ شود. 
مفلح صیمری. م ل ج ص ) (ع) 
رجوع به صیمری مفلح‌ین حن و الذريعه 
ج۳ ص ۲۳۵ و فشهرست کتابخانة مدرسه 
سپهالار ج۲ ص ۲۸۱ شود. 
مقلحیی. [مْ ل ] (ص نسبی) منسوب به مفلح 
که‌نام اجدادی است. (از انساب سمعانی). 
مفلس. 8 8 2 ص) محتاج. درویش. 
تهیدست. (از آنندراج), کسی که فلس و 
پشیزی نداشته باشد. درویش. تنگدست. 
بی‌چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را 
مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). 
نادار. ندار. بی‌پا. از پای برفته. آنکه هیچ 
ندارد. ج مفلين, مفلون. مفاليس. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهځدا): 

وانکه می‌گوید که گر حجت حکیمتی چرا 
در دره‌ی یمگان نشته مفلس و تنهاستی. 

تافترف رن 

ماندی | کنون خجل چو آن مفلس 

که‌به شب گنج بیند اندر خواب. 

مرو مفلس آنجا که معلوم توست 

که‌مر مقلسان رانباشد محل. ناصرخسرو, 
به گفتار که یرون آورد چندان خز و دیا 
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها. 

ناصر خسرو. 

قلم به دست دبیری به از هزار درم 
مثل زدند دبیران مفلس مکین. سوزنی. 
۱ -سلطان محمد خوارزمتاه. 

۲ -ضبط دوم از برهان و انندراج است. 
۳- در فرهنگ رشیدی: «خلق». 
۴-یدین معنی در لان المجم شعوری: 
«مفلجان» و شعر خاقانی هم به شاهد امده است. 
رجوع به لان العجم شعوری ج ۲ ورق ۳۷۲۳ 
الف شود. 


۵-اين بت در امثال و حکم ج اص ۴۹۷به 
نام «مصاحب» خط شده است. 


مفلس. 

در زوایای رستة معنی 

مفلس کیمیافروش منم. 

جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوة 

او شده تاج رسل تاجر صاحب تصاب. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۴۴). 

دردی و سفال مفلان راست 

صافی و صدف توانگران راست. خاقانی. 

زآن حرف صولجان‌وض زیرش دو گوی ساکن 

آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر. 

خاقانی. 


انوری. 


صرف شد آن بدره هوا در هوا 
مقلس و بدره ز کجا تا کجا. 
مفلس بخشنده تویی گاه جود 
تازه و دیرینه تویی در وجود. 
مفلس آن راہ راسلطنت فقر چیست 
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن. 
کودغا و مفلس است و بدسخن 
هیچ با او شرکت و سودا مکن. 
مولوی (متنوی چ رمضانی ص .۸٩‏ 
مفلس است این و ندارد هیچ چیز 
قرض نهد کس مر او را یک پشیز. 
مولوی (مثتوی چ رمضانی ص .)۸٩‏ 
گفت‌قاضی مقلسی را وانما 
گفت اینک اهل زندانت گواء 
مولوی (متنوی ج رمضانی ص ۸۹). 
مفلان گر خوش شوند از زر قلب 
لیک آن رسوا شود در دار ضرب. ‏ مولوی. 
شیطان با مخلصان برنمی‌آید و سلطان با 


نظامی, 
نظامی. 


عطار. 


مفلان. (گلتان). 
مپندار کو در چتان مجلسی 
مدارا کد با تو چون مفلسی. 
سعدی (بوستان). 
بساکار منعم زبر زیر شد. سعدی (بوستان). 
چو مقلس فروبرد گردن به دوش 
از او برتاید دگر جز خروش. 
سعدی (بوستان). 
مفلس که رسد به گنج نا گاه 
ز افزوتی حرص گم کند راه. 
آمی ررخسرو. 
پس چنین گشتمی که | کنونم 
مفلسی یا هزار عب و عوار. ابن‌یمین. 
سلام کردم و با من به روی خندان گفت 
که‌ای خمارکش مفلس شراب‌زده. حافظ. 
عشقت آمد پی دل بردن و در سینه نیافت 
دزد از خانة مفلس خجل آید بیرون. 
؟ (از امثال و حکم ص ۸۰۳). 
از چیزی مفلس گشتن؛ آن را از دست 
دادن. از آن محروم شدن: 
هرکه بود از نشاط مفلس گشت ‏ 


گرچه از اب دیده قارون گشت. معو د سعل. 
مفلس شدن؛ افلاس. (تاج المصادر بیهقی) 


بی‌چز شدن. | کداء .إلفأاج. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مفلس کردن؛ بی‌چیز کردن. تهیدست 
کردن 


از حجت حق جوی جواب سخن ایراک 
مفلس کندت بی‌شک, اگرگنج سوالی 
اضر ی 

< امتال: 
المفلس فی امان‌اّه؛ مفلس بی تقصیر مصون از 
تعرض حا کم و وامخواهان باشد, نظیر: از 
برهنه پوستین چون برکنی. (امثال و حکم ج۱ 
ص ۲۷۲). 
تا ابله در جهان است مفلس درنمی‌ماند. نظیر : 
لر بازار نرود بازار می‌گندد. (امتال و حکم 
ص 4۵۲۸ تمثل: 
تا که احمق باقی است اندر جهان 
مرد مقلس کی شود محتاج نان. 

مولوی (از امثال و حکم ایضا؛ 
حرفت آموزی از حرقت مفلسی نسوزی. 
(امثال و حکم ج ۲ ص ۶۹۲). 
مفلس در امان خداست. (امثال و حکم ج۴ 
ص ۱۷۲۰). و رجوع به مثل المفلس فى 
امان‌انه شود. 
واله گردی چو مفلسی پیش آید. (امثال و 
حکم ج ۴ ص ۱۸۸۱). 
||(اصطلاح فقه) کی که اموال و مطالبات او 
کمتراز دیون او باشد. وقتی که حکم حجر او 
ا هس 
می‌نامند. در آیین دادرسی سابق (قانون 
۰) اقلاس 
دارایی شخص برای پرداخت مخارج عدلیه و 
یابدهی او و چنین شخصی را مفلس 
می‌گفند. در قانون اعسار ۱۳۱۳ منهوم 
افلاس از بین رفت و بجای آن سفهوم اعار 
نشست. (ترمینولوژی حقوق تالیف جعفری 
لنگرودی). کی است که دارائیش کمتر از 
بدهکاریش باشد و یا آنکه او را از اموال دنا 
بجز پول سیاه و روزگار تاریک چیزی نمانده 
باشد که باید از تصرف در اعیان اموالش که 
مسافی با حق شرماء است ممنوع شود. 
(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). | 
که‌بجای درم دارای پشیز و فلوس باشد. 
||فرومایه و هشنگ. (ناظم الاطیاء). 
دربارة او حکم ی داده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). هو مُفْلْس؛ r‏ (اقرب الصوارد). 
کسی که حکم افلاس او از دادگاه صادر شده 
یاشد. شرط صدور حکم افلاس این است که 
دیون حال آو نزد حا کم ثابت شده باشد و 
اموال و مطالبات وی کمتر از دیون باشد. و 
لاقل یکی از بتانکاران از حا کم تقاضای 


عبارت بود از عدم کفایت 





مفلسی. ۲۱۲۷۷ 


حجر او را کرده باشد. (ترمینولوژی حسقوق 
تالف جغفری لگرودی). |اشیء 
مفلس‌اللون؛ چیزی که در پبوست وی 
نشانهای شه پشیز باشد. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). |اسمک مفلس؛ ماهی که در 
پوست وی چیزی شبیه به فلوس باشد. (ناظم 
الاطباء). |افلی‌دار. پشیزه‌ور. (یادداخت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مفلس. ٠‏ لي] (اخ) شاعری است 
« کون‌آباد» هندوستان و این بیت از اوست: 
جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی 
قطره چون گوهر شود فیشش به دهقان می‌رسد. 
و رجوع به تذکره صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مفلس دهلوی. (م لٍ س د 13 (خ) 
امان‌اله مکتبدار شاعر. صاحب تذکر؛ گلشن 
آرد: به معلمی اطفال گذر اوقات مي‌نمود و 
تقش نگینش المفلس فی امان‌الّه بود. از 
اوست: 
چه بلا چشم تو ای رشک پری دارد سحر 
که‌پری در طلب چشم تو دیوانه بود. 
و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقلسستان. [م لٍ س‌ش] ([ مرکب) جایی 
که‌در آن مردمان بینوا زندگی می‌کنند و خانة 
درویشان. (ناظم الاطباء)؛ 
بزم عیش زرپرستان سخت بر من تنگ شد 
خیمة عشرت از آن در مفلسستان می‌زنم. 
ملا فوقی یزدی (از آنندراج). 
مفلسف. [ مق س ] (ع ص)" فسلسته‌دان, 
فاسقه‌باف. اهل قاسفه: 
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ 
عقل را می‌دید بس بی بال و برگ. 
مولوی (مثنوی ج رمضانی ص ۲۶۹). 
مفلسة. (مْ َل لس ] (ع ص) تأنیث مفلس. 
پشیزه‌ور. پشیزدار. فلس‌دار. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): الکوسج؛ سمكة سوداء 
محدبة لظهر غير مقلست. (الجماهر بیرونی» 
یادداشت ت ايضاًا. 
مفلسي. (م ل ] (حامص) بینوایی. بی‌چیزی. 
تتکدستی. (از ناظم الاطباء). افلاس. سفلس 
بودن. حالت و چگونگی مفلس: 
مفلسی من تو را از بر من می‌برد 
سرکشی تو مرااز تو بری می‌کند.. خاقانی. 
اسکندر و تتعم و ملک دو روزه عمر 
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان. 
خاقانی. 


ت از قصب 


شحنه این راه چو غارتگر است 


۱-در فرهنگ سخنوران تألیف خیام‌پور نام 
این شاعر «مفلس گنابادی» ضط شده است, ` 
۲-برساخته از فلسفه 


۸ منلسی مشهدی. 
مفلسی از محتشمی بهتر است. نظامی. 
متلسی ديو را یزدان ا 
هم منادی کرد در قرآن ما. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص .)۸٩‏ 
مشتری را بهای روی تو نیست 
من بدین مفلسی خریدارم. 
عشق است و مفلسي و جوانی و نوبهار 
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش. حافظ. 
و رجوع به مقلس شود. 
مفلسی مشهدی. (م ل ي ع ها (خ) 
(میر...) از شاعران قرن نهم هجری است که به 
جنون متلا شد. مزارش در مشهد. در کر 
خواجه خضر است. از اوست: 
خلق گوید مفلسی دیوانه شد 
لاجرم دیوانگی از مفلسی است. 
و رجوع به ترجمة مجالس اللفایی ص٩۲‏ و 
قاموس الاعلام ترکی و قرهنگ سخنوران 
تالف خیام‌پور شود. 
مفلطح. مت طّ)(ع ص) رأس مفلطح؛ ۳۳ 
پهن. (مستهی الارپ) (از انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلعه. (م تال ل ع] (ع ص) مزادة مفلعة؛ 
توشه‌دان از چند پاره چرم دوخته. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلفل. [م ف ف ] (ع ص) شعر مفلفل؛ موی 
سخت مرغول. (منتهی الارب) (از آنندراج) 


سعد ی. 


(ناظم الاطباء). موی سخت مجعد. (از اقرب 
الموارد)؛ و هم سود مفلفل الشعور. (اخبار 
الصین و الهند ص ۵, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مغلفل شود. ||أثوب 
مفلفل؛ جامة منقش به‌شکل فلفل. (سنتهی 
الارب) (از انندراج). جام منقش به‌شکل 
دانه‌های فلفل. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[ شراب مغلفل؛ شراب زیازگز. 
(منتهی الارب) (از انندراج) (ناظم الاطباء). 
شرابی که مانند فلفل زبان را بگزد. (از اقرب 
الموارد). ||ادیم مفلفل؛ پوست نیک پیراستد. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||لحم مفلفل؛ گوشت با 
توابل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). طعام مفلفل؛ طعامی که در آن فلقل 
ریخته باشند. (از اقرب الموارد), 
مفلق. (م لٍ ] (ع ص) آنکه شعر نیکو گوید. 
(مهذب الاسماء) (دهار). شاعر سخن شگفت 
و عجیب آورنده. (متهی الارب). شاعری که 
سخن شگفت و عجیب آورد. (آتدرا اج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. سخت فصیح در 
شاعری. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا؛ 
بسامهتران که نعمت پادشاهان خنوردند و 
بخششهای گران کردند و بر این شعرای مفلق 
سپردند. (چهار مقالد). 
شاعر مفلق منم خوان معانی مراست 


ریزه‌خور خوان من عنصری و رودکی. 
خاقانی. 
مفلقی فرد ار گذشت از کشوری 
مپدعی فحل از دگر کشور بزاد. خاقانی. 
گفتم ای خطیب مفلق و طبیب مشفق بدین 
مواعظ که رانده‌ای و ابن جواهر که فشانده‌ای 
حق به دست توست!, (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۱۸). ||در اصطلاح 
کبوتربازان, کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که 
شانزده‌ماهه شود و از آن پس کهنه نامیده 
می‌شود. (فرهنگ نظام). 
مفلق. ٣[‏ فل DEJ‏ ص) ش_نفالوی 
خشی کرد دانه بیرون اورده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
در مصباح گوید همچنین است زردآلو و جز 


1 آن هرگاه که از هسته جدا شده و خشک 


گردیده باشد و اگر خشک نشده باشد آن را 
لوق گویند. (از اقرب الصوارد). کشت دانه 
بیرون کرده. (بحر الجواهر). ||شکافته. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مفلق, (مٌ لٍ] (اخ) تخلص میرزا سحمدعلی 
طهرانی. ملقب به فخرالادیاء. از اجلة ادبا و 
شعرای معاصر فتحعلی‌شاه قاجار که تا اوایل 
بلطت اصرالدین‌شاه قاجار زنده بود. (از 
ناظم الاطباء). صاحب مجمع القصحاء آرد: از 
اجله نجبای طهران است و در کمالات 
محود اقران. صحتش مکرر دست داده, در 
شاعری طرزی خوب و سیاقی مرغوب 
دارند.. از حضرت خاقان مغفور '. 
صدرالشعرا لقب داشتی... و از حاجی 
میرزاآقاسی فخرالادباء لقب یافته و بدین لقب 
مفاخرت کند. در فن قصیده‌سرایی از فحول 
شعرای معاصرین محسوب می‌گردد. از اشعار 
أوست: 
ای موی چه چیزی که چنین جلوه گر آیی 
گە مشک وگهی عنبرم اندر نظر آیی 
گاهی‌ز بن گوش زنی سر چو قرنفل 
گاهیز بر لب چو سپرغم بدرآیی 
گهابر و گهی هاله به چشم آئیم از دور 
گەمار وگهی مور چو تزدیکتر آبی 
گرایر نه‌ای از چه شوی حایل خورشید 
گر هاله نه‌ای از چه په دور قمر ایی 
گرمار نه‌ای از چه زنی حلقه سر گنج 
ور مور نه‌ای از چه به گرد شکر آبی. 
(از مجمع‌القصحاء ج۲ ص۴۷۸ و 4۴۸۱ 
مفلقة. (م /[ )۲ (ع 4 بلاو سختی. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از محيط المحیط) (از المنجد). 
||هر چیز عجیب و غريب بدفال مشووم. 
(ناظم الاطباء). امر عجیب. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). ۱ 
مقلقه. [م ل 4a‏ در اصطلاح غواصان 


مفلوج. 


خلیج فارس, چاقوی مخصوضی است برای 
گشودن صدف. (از فرهنگ نظام), 

مفلکت. (م فل لي /۲]08(ع ص) دخستر 
گردپستان. (متهی الارب) (ناظم الاطباء. زن 
گردپستان. (از اقرب السوارد) (از محیط 
المحیط). 

مفلل.(م فل [](ع ص) سیف مفلل؛ 
شمشیر رخنه شده. (مهذب الاسماء). نصل 
مفلل. پیکان شکسته رخنه‌دار. (سنتهی 
الارب) (از آندراج) (ناظم الاطباء). نصل 
مفلل. پیکانی که به سنگ خورده و شکسته 
شده باشد. (از اقرب الصوارد). ||ثفر مفلل؛ 
دنسدان پساریک و تیزکرده‌شده, (از اقرب 
آلموارد). 

مفلوج. 21 ص) آنکه اندام او از بیماری 
ست شده باشد. ج, صفالیج. (مهذب 
الاسماء). فالج‌زده. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(غیات). گرفتار فالج. (ناظم الاطباء). مبتلا به 
بیماری فالح. ج. مفالیج. (از اقرب الموارد). 
فالج گرفته. (بحر الجواهر). صاحب بیماری 
فالج. فالج زده". آس. لمس. (از یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): مفلوج فقان می‌کرد و 
من می‌داشتم تا آنگاه که مقلوج از بانگ 
سست شد. (هداية الستعطلمین ج میتی 
ص ۲۶۳). و ابوزکار نشابوری حکایت کرد 
که به بغداد من مقاطعه کردم یکی مفلوج را به 
بار دینار و به یک روز علاج کردم. (هداية 
المتعلمین چ متیتی ص ۲۶۲). 

شب بدار و اين دو دیده من 

همچو سیماب در کف مفلوج. 

اغاجی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 





سرسران ز شفب گشت چون سر مفلوج 


دل یلان ز فزع ماند چون دل بیمار. 
مسعو دسعل. 
بر شخص ظفرجوی فتد لرز؛ مفلوج 
بر لفظ سخنگوی زند لکنت تمتام. 
مسئودسعل. 
پنجة سرو و شاخ گل گوبی 


دست مفلوج و پای محرور؟ است. 
معودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۲۲). 

روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد 

سالها بزیست. (چهارمقاله ص .)٩۲۹‏ 

از نشاط وصال چشم عدوت 

چون بپرد خدنگ تو ز کمان 


1-منظور فتحعلی‌شاه است. 
۲ - قرب الموارد و محط المحیط و المنجد 
فقط ضبط نختین را دارند. 
۳-ضیط دوم از محيط المحط و اقرب 
الموارد است. 

(قرانوی) وداه۸/ا۳۵۲2 - 4 
۵-نل: مقرور. 


مقلوجک. 


همچو سیماب در کف مفلوج 
متحرک شود در او پیکان. 
و هرکه را دماغ تر بود بي بیشتر گرید چون نان و 


کسودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیره 
خوارزمشاهی). چون دست و پای مفلوج. 
(ذخیرءٌ خوارزمشاهی). 

خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند 
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته. 


خاقانی. 
ز جنبش نبد یکدم آرام گیر 

چو سیماب بر دست مفلوج نت نظامی. 
گشاده‌خواندن او یت بر بیت 

رگ مفلوج را چون روغن زیت. نظامی. 


-مفلوج شدن؛ متلا به بیماری فالج شدن؛ 
محمد زکریا گوید: بار خداوند لقوه را دیدم 
که‌مفلوج شد و فالج هم در آن جانب افتاد که 
روی کر بود. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). 


-مفلوج گردیدن ( گشتن)؛مفلوج شدن 
مفلوج گشته آتش و معلول گشته باد 
هم خاک‌با عفونت و هم آب نا گوار. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
رخش همام گفت که ما باد صر صریم 
مفلوج گشته کوه ز برز توان ماست. 
خاقانی. 


گرچه درویشم بحمداله مخنث تم 
شیر اگر مقلوج گردد همچنان از سگ به است. 
سعدی, 

و رجوع به ترکیب قبل شود. 
مقلو حکت. م ج] (ص م‌صنر) مسصفر 
مفلوج. مفلوج خرد. مفلوج حقیر: 

از این مقلوجکی زین دود کندی 

از این مجهولکی بی‌دودمانی. انوری, 
مفلوڈ. [2] (ع ص) سیف مفلوذ؛ شمشیر 
پولاد. (منتهی الارب) (از انندراج). شمشیر از 
پولاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفلوق. () (ع ص) شتر داغ فلقه کرده. 
(منتهی الارب). شتری که در بنا گوش آن داغ 
فلقه کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مغل وکت. ]٤[‏ (ع ص) ملای فلا کت یعنی 
فلک‌زده و مفلس و تباه» این اسم مفعول از 
مصدر جعلی است. (غیات) (انندراج). 
فلک‌زده. گرفتار فقر و پریشانی. بدبخت. (از 
ناظم الاطباء). صورتی از مفلا ک است در 
تداول عامه ! . تهیدست. درویش. ج, مفالیک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفلوک 
ظاهرا بل قریب به یقین محرف مفلا ک‌است ته 
اسم مفعول جعلی از قلک‌زده کما قاله بعضهم 
و کنت اتوهمه انا ایضأ. (یادداشتهای قزوینی 
ج۷ ص۱۱۷): غازیان عظام تردبان بر دیوار 
آن روزنه نهاده او رابا دو سه مفلوکی که در 


آنجا بودند پایین آوردند. (حبب‌السير ج 
قدیم تهران ج ۳ جزو چهارم ص ۳۴۵). 

ای شوربخت مدبر مفلوک قلتبان 

وی ترش‌روی ناخوش مکروه ولوک و لک. 
؟ (از فرهنگ سروری. بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

و رجوع به مفلا ک شود. ||نحیف. نزار. لاغر, 
(یادداخت به خط مرحوم دهخدا). 

مقلوکت. [ء] (ع ص) دختر برآمده‌پستان '. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 

مقلوکی. (] (حامص) صفت مفلوک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیچارگی. 
بدبختی, پریچانی. تهیدستی. و رجوع به 
مفلوک شود. 

مقلول. (](ع ص) سیف مفلول, شمشیر 
رخنه. (سنتهی لارب) (تاظم الاطیاء). 
رخنه‌دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
(از محيط المحیط). 

- مفلول شدن؛ رخنه پیدا کردن. کند شدن. از 
اثر افتادن: چون غز شوکت فارس دید و 
آنضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با 
ایشان. حد معرت او مفلول شد و دست کفایت 
از او مفلول. (المضاف الى بدایم الازسان 
ص ۱۴). 

مفلهد. (مْف د] (ع ص) کودک گرداندام 
خوبروی فربه نزدیک به رسیدگی رسیده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). 

مفليی. [م](ع ص) فرش مغل "؛اسبی با کره. 
(مهذب الاسماء). اسب مادۂ با بچۂ از شیر باز 
کرده. مفلية. (متهی الارب) (از آندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقلیه. [م ی ] (ع ص) رجوع به مفلی شود. 

مفن. [م فنن ] 2 ص) (از «ف ن ن») رجل 
مفن؛ مرد که شگفتها آرد. (منتهی الارب) (از 
انتدرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): 
زندگانی مجلی سامی صدر عالم. اجل | کمل 
ابرع» افضل مفن اروع... در اظهار مناقب و 
ادخار مساصب... ابدالدهر باد. (منشات 
خافانی ج محمد روشن ص ۱۴۱). سال پار که 
مشرفة مجلس عالی در صحبت مجلس 
سامی, امیر حکیم معن مفن, محترم مکرم...به 
کهتر رسید» هم در وقت رسالتی مشروح... به 
مجلس عین‌الدوله فرستاد. (منشآت خاقانی 
3 محمد روشن ص ۱۷۲). 

مقناق. [م] (ع ص) زن به ناز پرورد. (دهار): 
حجارية مفناق؛ دختر نازپرورد نازک‌آندام. 
(متهی الارب) (از آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مفناة.[ء] (ع ص) ارض مفناه؛ زمین موافق 
جهت فرودآیندگان. (منتهی الارب). زمینی 
که جهت فرودآیندگان موافق و شایسته باشد. 


فتنه. 


۳۱۱۳۷۹ 


(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقفخ. [م ن] (ع ص) آنکه بیار بشکند سر 
دشمن راو ذلیل و خوار نماید. (منتهی الارب) 
(آنسندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفنك. (م )ع ص) آنکه نمی‌داند که چه 
می‌گوید از پیری. (مهذب الاسماء). تباه خرد 
و رای از پیری و نگویند عجوز مفندة, بدان 
جهت که او در اصل عقل ندارد. (سنتهی 
الارپ) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مفنسخ. مت ش ] (ع ص) افتاد؛ خفتد. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقنشل. [م ف ش] (ع ص) پرا کنده و 
پریشان کنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||مرد بی‌با ک. گویند: اتانا 
مفنشلا لحسته؛ ای سفنثلا. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود. 
مغنشی ء۶ 2E‏ ف شٍ+] 2 ص) جاء مقا 
لحیته؛ یعنی بی‌با کانه یا تهدیدکان آمد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

مفنع. 2 نْ] (ع ص) مرد نیکوآوازه. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از اقرب الصوارد). مرد 
نیکوآوازه و کسی که ذ کراو را به‌خوبی و 
نیکوبی کند. (ناظم الاطباء). 

مفنگیی. م ]۲ (ص) رفک ولاه 
ضعیف و اسیب‌پذیر. اماده و متعد ابتلا یه 
نارای گزن کون این سای کر برای 
انان و به‌ندرت دربار؛ حیوانات به کار 
می‌رود و ظاهراً آن را برای موجودات بیجان 
ابدا" استعمال نمی‌کنند. (فرهنگ لفات 
عامیانه جمالزاده). 

مففن. ام فن نّ] (ع ص) رجل مفنن؛ مرد 
پر بدخوی. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقته شود. 

مقننة. [م فن ن نْ] (ع ص) پیرزن بدخوی. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). ||شترماده‌ای که نختین 


۱-مرحوم دهخدا در چند یادداشت دیگر این 
کلمه را منحوت از مصدر متحرت فلا کت یا 
فلی‌زده دانسته‌اند. 

۲ - مفلوک بدین معنی درست نمی‌نماید: قلک 
به معنی گردپستان شدن دختر فعل لازم است و 
از فعل لازم صیغة اسم مفعول ساخته نمی‌شود و 
ظاهرا تصحیفی از مُفلک باید باشد. 

۳-حرف عله ساقط شده است. 

۴-اين ضط جمالزاده است. ولی در تداول 
غالب مردم مَفنگی و مافنگی گریند. و رجوع به 
مافنگی شود. 

۵-حکم استواری نیت برای وسایل کار هم 
بکار می‌رود. 


۰ مفتون. 


عشراء! معلوم شود. پس تر کشوف" برآید. 
(منتهى الارب) (انندراج). ماده‌شتری که 
گمان کند عشراء است و سپس معلوم گردد 
که کشوف می‌باشد. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
مقنون. [] (ع ص) شتر فنین " رسیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
مقنة. [م فن ن] (ع ص) مزنث مفن. (منتهی 
الارب) (آقرب الموارد): امراة مفنه؛ زنی که 
شگفتها آرد. (ناظم الاطباء). 
مقفی. [مٌ](ع ص) سپری و نیست گرداننده. 
(انندرام). مسهلک. مخرب. مفد. 
ویران‌کننده. (از ناظم الاطباء). فانی‌کنده. 
ابودکنده. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع به افاء شود. 
مقو. [م] (ص نسبی) در تداول عوام, آنکه 
اپ بینی او هميشه سرازیر است. آتکه چون 
سرماخوردگان هميشه آب بینی به بالا کشد. 
مفی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقواد. [مف ] (ع ص) رجل مقواد متلاف؛ 
مرد تلف‌کننده و فایده‌دهنده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مفواق. [ مف وا] (ع ص) ارض مفواة؛ زمین 
روناس‌نا ک. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
زمینی که در آن روناس بیار باشد. (از اقرب 
الموارد). 
مفود. [ء و)(ع ص) (از «ف ء د») گوشت 
بریان‌کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). بریان‌کرده‌شده. (از اقرب الموارد). 
||نان بر خا کستر گرم پخته. (منتهی الارب) 
(آنندراج). بر خا کستر گرم نهاده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[بددل. (متهى 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جبان. 
(اقرب الصوارد). ||بر دل رسیده. (منتهى 
الارب) (آنندرا اج). گرفتار بیماری دل. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). آنکه بر دل او 
دردی رسیده باشد. (از بحر الجواهر). دل 
خحه. آفت به دل رسیده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مقودحة. [ ٣ف‏ د ج ] (ع ص) (از «ف د ج») 
شاء مفودجة؛ گوسنند که هر دو شاخ آن 
راست و متصل اطراف باشد. (منتهی الارب). 
گوسپدی که شاخهای آن راست باشد. (ناظم 
الاطباء). 
مقوض. (م تَز د1 (ع ص) کار به کسی 
وا گذاشته‌شده. (غیاث) (انندراج). سپرده‌شده. 
بازگذاضه‌شده. تفویض‌شده. (از ناظم 
الاطباء). وا گذاشته.وا گذارکرده.(یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): حدیث لشکر و سالار 
چیزی سخت و نازک است و به پادشاه 
مفوض. (تاریخ ببهقی ایضاً ص ۲۲۱). شفل 
وکالت و ضیاع خاص و بار کار بدو مفوض 


است. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۵۷). این 
شغل بدیشان مفوض بودی. (تاریخ ببهقی چ 
فیاض ص ۲۷۳). همه اعان داریش و درشت 


گشتند و از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... 

استعفا خواستند. (تاريخ بیهقی ج ادیپ 

ص ۲۳۴). 

دارالکتب امروز به بندست مفوض 

این عز و شرف گشت مرا رتبت والا. 
مسعودستد. 

شغل زمانه مفوض است به شاهی 

کزهمه شاهان چو آفتاب عیان است. 
معودسعد. 


وقتی کورۂ ناء به تدبیر او مفوض بود و 
فضای آن بقعه از علو همت او تنگ آمده. 
(ترجمة تاريخ یمینی چ ١‏ تھران ص ۳۶۲)۔ 
وقتی وزیری بود که امور ملک خراسان به 
رأی او مسفوض بود. (جوامع الحک‌ایات 
عوفی). بعد از سه چهار روز سواری 
دویست... به مرو رسیدند یک ئمة ایشان به 
مصلحتی که بدیخان مفوض بود روان شدند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۱۳۰). 
با عنفوان جوانی و حدائت سن, نقابت سادات 
علویه به شهر قم و نواحی قم بدو مفوض بوده 
است. (تاریخ قم ص ۲۲۰). 
- مفوض کردن؛ وا گذاشتن. تفویض کردن. 
وا گذارکردن. سپردن. تسلیم کردن: چون نصر 
گذشته شد از شایستگی و به کارامدگی این 
مرد» محمود. شفل همه صنایع غزتی خاص 
بدو مفوض کرد. (تاریخ هقی چ ادیب 
ص ۱۲۴). سلطان تاش را گفت: هشار باش 
که شقلی بزرگ است که به تو مقوض کردیم. 
(تاریخ بهقی ایضا ص ۲۸۳). و این شفل را که 
بنده می‌راند یه بونصر برغشی مفوض خواهد 
کردکه مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ 
بیهقی چ فاض ص ۳۷۲)..فردا او را به درگاه 
ارد با خویشتن تا ما را بیند و شفل کدخداییٍ 
فرزند بدو مفوض کنیم. (تاریخ بیهقی ایضا 
ص ۶۵۵). 
دانش به من مفوض کرده‌ست کار نظم 
زآن نوع هرچه خواهد از من وفا کنم. 
معودسعد. 
مقوض گردانیدن؛ مفوض کردن: بر خدای 
عز و جل توکل کرد و امور و مهمات خویش 
بدان مفوض گردانید. (تاریخ قم ص‌۸). رجوع 
به ترکیب قبل شود. 
مفوض. زو |(ع ص) کار به کسی 
وا گذارنده.(غیاث) (آنندراج). || آنکه کار 
خویش به خدا بازگذارد. آنکه امر خود به 
خدای تفویض کند: پرسیدند که بند؛ سفوض 
که‌بود, گفت: چون مأیوس بود از تفس و فعل 
خویش و پاه با خدای دهد در جمله احوال و 
او را همیچ پیوند نماند بجز حق. (تذکرة 


مفوشنه. 
الاولیاء), 

مفوض. () فو وا (إغ) (1...) الى لله 
جعفرین المعتمد علی الله (متوفی ۲۸۰ ه.ق.ا. 
المعمد به سال ۲۶۱ «.ق.وی رابه 
ولایت‌عهدی خود برگزید. اما به سال ۲۷۹ 
ه.ق.پسر را از این مقام خلع کرد و برادرزادۂ 
خود ابوالعباس‌بن موفق, ملقب به المتعضدباله 
را به این سمت منصوب کرد. و رجوع به 
الکامل ابن‌الاشیر چ بیروت ج۷ ص۲۷۷. 
۴ ۴۵۲و ۴۶۴ و حب السیر ج۲ 
ص ۲۸۲ و مجمل التواریخ و القتعص ص ۳۶۵ 
شود. 

مفوضف. [م َو و /و ض ] (ع ص) زنی که 
بدون ذ کرمهر یا یدون مهر به عقد ازدواج 
کی درامده باشد. (از اقرب الموارد) (از 
تعریفات جرجانی). زنی که بدون تسمیذ مهر 
یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی دراید و یا 
زنی که به ولی خود اجازه دهد که او را بدون 
تمه مهر یا بدون مهر به عقد ازدراخ کی 
درآورد. (از كتاف اصطلاحات الفنون). نکاح 
مقوضه؛ تکاح بلامهر را گویند که در این 
صورت رجوع به مهرالمشل شود و نزد شافعی 
اصولا مهری نخواهد بود. اله مراد این است 
که ذ کر مهری نشود یا اصلاً مهری نباشد. 
(فرهنگ علوم تقلی تألیف سجادی). 

- مفوضةالبضم؛ زوجه‌ای را که در عقد 
نکاحی دائم بوده و مهر ذ کر نشده باشد یبا 





شرط عدم مهر شده باشد مفوضةالبضع نامند 
(ماد ۱۰۸۷ قانون مدنی). این نکاح درست 
است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 

= مفوضةالمهر؛ زوجه‌ای را که در نکاح دائم 
تعن مقدار مهرش را به اختیار شخوهر یا 
زوجه یا ثالث گذاشته باشند مفوضتالمهر 
گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 

مفوضه. () َو و ض ] ((خ) فرقه‌ای از 
غلات شیعه که گویند خدا محمد را خلق کرد 
و سپس خلق دتا را به او به تفویض نمود و 
محمد خالق دنیاست. و گفته شده است که این 
کاررابه علی تفویض کرد. (از کشاف 
اصطلاحات الفون). از فرق خیعه هتد که 
امور تکوینیةٌ عالم و مسائل تشریعیه را به 


۱-شتر مادۀ باردار که ده يا هشت ماه بر حمل 
آن گذشته باشد. (مسهی الارب). 

۲-شتر ماده آبستن در هر سال و ناقه بر آبستن 
گشنی کرده. (متهی الارب). 

۳-آماسی است در بعل و دردی. (متهی 
الارب). 

۴-رسم‌الخط کلمه در اقرب الموارد و محط 
المحیط مفژود است و اين صورت استرارتر 


است. 


مفوضی. 
حضرت رسول يا یه یکی از امه مفوض 
می‌دانستند. یا کسانی که در مقابل جبریه 
انان را مختار نفس خود مي‌شمردند و در 
این مورد معانی فاسدء تفویض به نفس. یعنی 
استقلال و استبداد و سلب قدرت از خداوند را 
در ملک خود اراده می‌کردند و جمعی از 
ایشان می‌گفتد که خداوند محمدین دال را 
خلق کرد و تدبیر عالم را به او وا گذاشت و 
وا گذاری همین تدییر است که عالم را یدون 
شرکت خداوند ایجاد کرده؛ سپس محمد تدبیر 
عالم را به حضرت علی تفویض کرده و علی 
مدبر ثالث است. مفوضیه. (از خاندان نوبختی 
ص۲۶۴). بر فرقه‌ای از غلات شیمه اطلاق 
می‌شود که گویند خدای محمد (ص) را آفرید 
و خلق دنا را بدو وا گذار کرد. و برخی گویند 
به حضرت علی (ع) وا گذار کرد و برخی گویند 
خدا امور دین را بعد از حضرت رسول به ائمة 
اطهار وا گذارد.و به پیروان تفویض نیز اطلاق 
شده است که گویند امور انسانی و اعمال او را 
خدا به خود او وا گذارکرده است که اختیار 
کامل باشد. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف 
سجادی). و رجوع به مدخل بعد شود. 
مفوضی. [م فو و ضیی ] (ص نسبی) 
منوب به مفوضه که از غلات شيعه 
می‌باشند. (از الانساب سمعائی). و رجوع به 
مفوضه شود. 
مفوضیه. مر ضی ی ] ((خ) گررهی که 
گویند خدا خلق جهان را به محمد (ص) 
تفویض کرده است. (از تعریفات جرجانی). و 
رجوع به دو مدخل قبل شود. 
مقوف. [مْ ف ](ع ص) برد مفوف؛ چادر 
تک که در وی خطهای سپید باشد. با عام 
است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). برد نازک. گویند بردی که طولاً در 
آن خطوط سفید باشد. (از اقرب الموارد). 
چادر تک منقش. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): | گرچه کوت مهلهل عجمه‌ام خلق 
است. حله سفوف عریتم نیک نو است. 
(ترجمه تاریخ یمینی چ اتهران ص ۱۷). 
||اصفت رنگ اسب است. اسب ابرشی که 
نقطه‌های سفید کوچکی داشته باشد. (از صبح 
الاعشی ج۲ ص ۱۵). 
هفوق. (م فو و](ع ص) خسسوردنی و 
نوشیدنی که اندک‌اندک گیرند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقوود. [م و ] (ع ص) رجوع به مفود شود. 
مقوه. (م فَز وَ] (ع ص) مسردی سخت 
فصیح. (مهذب الاسماء). نیک گویا. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجل مطیق مفوه (در بالغه گویند)؛ 
یعتی مرد بیار نیک سخن‌آور. (از ناظم 
الاطباء). ||سخت آزمند بسیارخوار. (مستهی 


الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 

؛ شراب خوشبوی 
آمیخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء). شراب امیخته بابوهای خوش. 
(اقرب الموارد). ||منطق مفوه: سخن روشن و 
گشاده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). سسخن بلغ خوش. (از اقرب 
الموارد). ثوب مفوه؛ جام به فَُ رنگ کرده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). جامة با روناس 
رنگ کر ده (ناظمالاطب ء) (از اقرب الموا رد 

مغوه. [م فو وال ص) آنکه شرا 
خوشوی می‌آمزد. ||آنکه سخن 

می‌آورد. (ناظم الاطباء). 

مقوهة. (م فو و ] (ع ص) امرأة مفوهة؛ 
زن نیک گویا. |ازن سخت آزمند پرخوار. 
(ناظم الاطباء). 

مفوی. [ ٣ف‏ وا] (ع ص) شوب سفوی؛ 
جام به روناس رنگ کرده. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفهاق. ]ل ص) بر مفهاق؛ چاه 
بسیارآب. [منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفهم. [مْ «/ <ه] (ع ص) فهم کرده شده. 
دریافت‌شده. (از ناظم الاطباء). فهمانیده‌شده. 
و رجوع به افهام و تفهیم شود. 

مفهم. ۰ھ / فهه] (ع ص) آنکه فهم 
می‌کند و دریافت می‌نماید. (ناظم الاطباء). 
آنکه می‌فهماند. و رجوع به انهام و تفهیم و 
مدخل قبل شود. 

مفهوت. م[ (ع ص) مرد در‌انده و 
سرگشته. (متهی الارپ). مبهوت و مرد 
درماند؛ سرگشته. (ناظم الاطباء). مبهوت. 
(اقرب الموارد). 

مفهوم. [] (ع ص, () دانسحه‌شده. به دل 
دریافته شده. (از اندراج). دانسته. 
دریافت‌شده. (از ناظم الاطباء). دريافته. 
شناخته‌خده, دانسته. ج» مفاهیم . (یادداشت 





خط مرحوم دهخدا). 
- مفهوم شدن؛ فهمیده شدن. دانسته شدن؛ 
شرایط ان از این معنی که یاد کرده شد مفهوم 
می‌شود. (اوصاف الاشراف ص ۲۱). 
= مقهوم کردن؛ قهمیدن. دریاقتن: 
همه عالم گر این صورت بیند 
کس‌اين معنی نخواهد کرد مفهوم. 

سعدی ( کلیات چ مصفا ص ۵۳۳). 
- مفهوم گشتن ( گردیدن)؛ فهمیده شدن, 
دریافته شدن. دریافته شدن. دانسته شدن؛ 


حجت ان است که روزی کمری می‌بندد 


ورنه مقهوم نگشتی که میائی دارد. . سعدی. 
به زان پارسی چیزی می‌گوید که مسفهوم ما 
نمی‌گردد. ( گلستان). 


| مضمون. مقتصود. مرآد. معنی. آنچه در دل و 


مقهوم. ۸1 





و ادرا ک‌درآید. (از ناظم الاطباء). ||(اصطلاح 
منطق) منطقیان در هر کلی دو امر تشخیص 
داده‌اند که عبارتند از: مقهوم و مصداق. مفهوم. 
عبارت از: مجموع صفات مشترکی است که 
معنی کلی از آنها تشکیل گردیده است, مانند 
«جسم نامی و حاس و ناطق» که بر روی 
هم مفهوم انان را به وجود می‌آورد. مصداق, 
به همه افرادی گفته می‌شود که می‌توانند تحت 
عنوان آن کلی قرار گیرند. چنانکه پرویز و 
حن و تقی و ایرانی و اروپائی. مفهوم و 
مصداق نیت معکوس دارند به این معتی که 
هرچه مفهوم غنی‌تر و پرمعنی باشد مصداق 
محدودتر خواهد بود و بالعکس. چتانکه 
مفهوم انان غنی‌تر از مفهوم حنیوان است 
زیر بايد بر مفهوم حیوان (جسم نامی 
حاس) ناطق اضافه شود تا مقهوم انان به 
دست آید. لکن مصداقش از آن کمتر است 
زیراسگ و اسب و مرغ و ماهی... را شامل 
نست.(مبانی قلفه تالیف سیاسی ص ۲۲۲). 
||(اصطلاح اصول) نزد اصولیان خلاف 
منطوق است و عبارت از امری است که لفظ 
دلالت بر آن کند نه در محل نطق, مانند مفهوم 
شرط: «ان جائک علی فا کرمه» که مفهوم آن 
می‌شود؛ ا گر على نزد تو نیامد | کرامش مکن. 
بحث است که ایا مفهوم حجت است یا نه. یا 
جملات شرطیه. وصفیه, عدد وغايت را 
پس از آنکه مفهوم هست 
حجت است يا نه, مفهوم | گر مفید همان حکم 
منطوق بود نهایت با شدت و قدرت زیادتر و 
یا با اولویت آن را مفهوم موافق گویند. مانند 
«ولا تقل لهما اف»؛ یعنی به پدر و مادر خود 
کلمات زجر و ضجرت آمیز مگوید. و مفهوم 
آن این است که نها را به طریق اولی ناسزا 
نگوید و مضروب مکنید. و مفهوم مخالف آن 
است که مفید حکمی مخالف با حکم منطوق 
باشد. چنانکه در مثال بالا گذشت. مفهوم 
موافق را لحن خطاب و فحوای خطاب هم 
گویند .در اینکه سفهوم شرط حجت است 


مفهوم هت يانه و ړپ 


اختلاف است و فرقی نیست بین آنچه بعد از 
ادوات شرط باشد یا آنچه صریحاً یا ضما 
دلالت بر تعلیق کند و در اينکه مفهوم غایت 
حجت است نیز حرف است. عده‌ای آن را 
حجت دانند. مثلاً جملة «اتموا الصیام الى 
اللیل» " يا «صوموا الى اللیل» و «لاتقربوهن 
حتی یطهرن» " در اول و دوم مفید این است که 
شب باید افطار کرد و مثال سوم مفید است که 
پس از پا کی می‌توان مضاجعت کرد. و همیر 
طور است بحث در مفهوم صفت. مثل «الامیر 
زید و الشجاع عمرو» که تقديم صفت اناد 


۱-قرآن ۱۸۷/۲ ۲-قرآن ۲۲۲/۲. 


۲ مفهوم. 


حصر کرده است و در اصل «زید امیر» بوده 
است و عدول کرده است از ترتیب طبیعی 
برای افادهٌ حصر و همین طور است در منهوم 
القاب, مانند آنکه گفته شود «آ کرمواعیسی 
رسول‌اله» در صورتی که کلمة رسول لقب او 
شده باشد که از ان چیزی فهمیده نمی‌شود. 
یعنی القاب مفهومی ندارند و همین طور است 
مفهوم اعداد. مثل «إن تتففر لهم بهن مرة 
فلن یففر الله لهم» " و مفهوم وصف مانند «ا کرم 
کل رجل عالم» و «فی سائمة زکوة» و 
«ربانبکم اللاتی فی حسجورکم» ۲ و «البیعان 
پالخیار ما لمیفترقا» و «لاتکس‌هوا فتیاتکم 
على الغاء ان ن آردن تحصا»۳ . محققان 
اصولان گویند مفهوم شرط و وصف حجت 
است وغايت و عدد و حصر رامفهوم نست و 
عده‌ای کليةٌ سفاهیم را حجت می‌دانند و 
برعکس. (فسرهنگ علوم نقلی تألیف 
سجادی). مقایل منطوق است. منطوق یک 
کلام عبارت است از معنی آن که در زمان 
تکلم به الفاظ آن کلام ببلافاصله و بدون 
تفحص و تفرس ذهن در خاطر شنونده خطور 
می‌کند. گاهی این معنی پس از خطور در ذهن 
نردیان وصول به معنی دیگر همان کلام است 
و آن را منهوم نامیده‌اند. چتانکه در ماد ۲۴ 
قانون مدنی می‌گوید: «هیچکس نمی‌تواند 
طرق و شوارع عامه و کوچه‌هایی را که آخر 
آنها سدود نیت تملک نماید». اولاً منطوق 
عبارت است از: کوچهای که آخرش مدود 
نیست قابل تملک یت 
است از: کوچه‌ای که آخرش مسدود است 
قابل تملک است. هر عبارتی منطوقی دارد 
ولی لازم نیست که حتما مقهوم هم داشته باشد 
چانکه ساد؛ قانون مدنی که می‌گوید: 
«هیچکی نمی‌تواند بیش از یک افاتگاء 
داشته باشد» ققط منطوق دارد و مفهوم ندارد. 


. ثانا مفهوم عبارت 


(تسرمیولوژی حسقوق تألیف جعفری 
للگرودی). و رجوع به کشاف اصطلاحات 
الفون شود. 

مفهوم حصر؛ (اصطلاح اصول) در اصطلاح 
اصولیان, مراد این است که وصفی بر موصوف 
خاصی مقدم شده باشد, شل «الامییر زید» و 
«شجاع عمرو» که از آن مفهوم حصر متفاد 
می‌شود. زیرا تریب طبعی خلاف آن او 
عدول از ترتیب طبیعی نیز برای افادۂ همین 
معنی است و اصولاً علمای عربیت گویند: 
«تقديم ما احقه اتأخیر يفيد الحصر» و مثلاً 
جملة «انما الاعمال بالیات» مفد اين انست 
که‌اعمال بدون‌نیت مفید فایده نمی‌باشند و 
همين طور است آي شريفة «إنما المؤمنون 
الذین إذا ذ کراله وجلت قلوبهم» ؟ و در مفهوم 
القاب گویند قول تحقیق عدم حجیت است. 
(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). 


-مفهوم شر ط؛ (اصطلاح اصول) مفهوم بر دو 
قسم است: یکی آنکه موافق با حکم مذکور 
منطوق باشد در نفی و اثبات که مفهوم موافق 
گویند, ماند دلالت حرمت تافیف بر حرمت 
ضرب که لحن خطاب و فحوی هم نامند و در 
غیر این صورت مفهوم مخالف گویند و دلمل 
خطاب هم نامند. منهوم مخالف بر چند قسم 
است: مفهوم شر ط, غایت» صفت. حصره لقب 
و... در اينکه مفهوم شرط حجت است يانه 
مان اصولیان بحث است. البته مورد بحث 
اعم است از مورد وقوع چمله‌های شرطی بعد 
از حروف و ادات شرط یا آنچه دلالت بر 
تعلیق کند صریحاً یا تضمنا. بنابراین اسمائی 
که متضمن معنی شرطد. مانند: : «و من 
لميستطع منکم طول أن ينكح المسحصنات 
المؤمنات فمن ما ملکت ایمانکم»" یک‌انند 
و در هر حال عده‌ای از اصولان گویند هرگاه 
حکمی تعلیق بر امری شود بواسطه ادات 
شرط دلالت بر انتقای آن حکم کند در موقعی 
که آن معلق به یا شرط منتفی شود مثلاًا گر 
گفته شود: «آن جائک زید فا کرمه» مفید این 
معنی است که | گر زید نیامد او را ا کرام مکن, 
یعتی واجب نیست | کرام او نه آنکه حرام است 
و اگرمقید این معنی نباشد شرط لغو خواهد 
بود. عده دیگر گوینده تعلیق حکمی بر امری 
موجب افاده این معنی ست که در صورت 
انتفای آن شرط حکم منتفی شود. زیرا ممکن 
است از ایراد شرط فوایدی دیگر خواسته شده 
باشد و چنانکه از این آیت «و لاتکرهوا 
فتياتكم على البفاء إن آردن تحصا» "این 
معنی فهمیده نمی‌شود که | گر بخواهند زنا 
بدهند بگذارید و بلکه آنها را وادار کید وا گر 
نخواستند وادار نکنید. بلکه مفید این سعنی 
است که با وجود آنکه خود این دختران عفیف 
و نجیب‌اند شما چرا آنها را وادار بر زئا 
می‌کنید در حالی که شما اولی هستید که 
جلوگیری کنید. پس معلوم شد که ممکن است 
از ايراد شرط و تعلیق احکام بر شرایط. 
فوایدی دیگر منظور باشد وجود شرط بهوده 
و لفو نباشد و همین طور است این آیت: (و 
لایحل لهن أن ن یکتمن ما خلق اله فی آرحامهن 
آن کن يوم بالله» "که معنی آن این است که 
اگرایمان به خدا ندارند حلال است کتمان 
کردن و اگرایمان دارند حرام است. بلکه 
منظور توبیخ و سرزنش است که با وجود 
ایمان به خدا و با وجود دستورات الهی که در 
این مورد هت جراکتمان مسی‌کنند. (از 
فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). 

-مفهوم غایت؛ (اصطلاح اصول) سيان 
اصولیان در اینکه مفهوم غایت حجت است با 
ته اختلاف است. محققان گویند مفهوم غایت 
اقوی از مقهوم شرط است و مراد از نغایت در 


معهوم. 

اینجا نهایت است نه مساقت که مراد این است 
که تعلیق حکمی بر غایتی مقتضی است که ما 
بعد غایت مخالف با ما قبل آن باشد, لکن در 
اینکه خود غایت داخل در مفیی هت يانه 
اختلاف است که قولی است که اگراز جنس 
مغیی باشد داخل است. مانند «بعت هذا شوب 
من هذا الطرف آلى هذا الطرف» و در غير اين 
صورت داخل نیت. مثل «صوموا الى اللیل» 
و دخول غایت در معتی در ايه «و اف حوا 
برژسکم و آرجلکم الى الكعين 0 *به دلیل 
ارت اسه غات راه ت و 
مفهوم آن هم حجت است و در «صوموا الى 
اللیل» معنی این است که اتتهای روزه تا شب 
است و بسعد از آن واجب نیت و مفاد 
«لاتفربوهن حتی بطهرن "» عدم حرمت 
مقاربت است بعد از حصول طهر. (از فرهنگ 
علوم نقلی تألیف سجادی). 

- مفهوم مخالف؛ آنچه از کلام به طریق التزام 
فهمیده شود و گته شده است مفهوم مسخالف 
آن است که حکم ثابت در مکوت برخلاف 
حکم ثابت در سنطوق باشد. (از تعریفات 
جرجانی). مفهومی که از نظر نفی و اثبات با 
منطوق خود مخالف باشد. یعنی | گر منطوق 
مثبت باشد مقهوم نافی است و یا ا گر منطوق 
نافی باشد مقهوم. مثبت است. (ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). مثلاً صفهوم 


مخالف گفتار زیر: 

با قوی گو اگربگویی راز 

زانکه باشد قوی ضعیف‌آواز. ستائی. 
این است که راز با ضیف مگوی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 


- مفهوم موافق؛ آنچه از کلام به طریق 
مطابقت فهمده شود. (از تعریفات جرجانی). 
مفهومی است که از حیث نفی و اثبات موافق 
یا منطوق خود باشد. در اصطلاح دیگر آن را 
قیاس اولویت نامند. (ترمینولوژی حسقوق 
تالف جعفری لنگرودی). 

- سفهوم وصف؛ (اصطلاح اصول) ميان 
اصولیان بحث است که آیا تعلق حکمی بر 
وصفی دلالت دارد بر نتفای آن حکم در موقع 
اتفای آن وصف یا نه و در حقیقت آن وصف 
علیت برای حکم معلق بر آن دارد یا ند, 
چنانکه وصف صریح باشد. مثل «ا کرم کل 
رجل عالم» و «فی الائمة زکوه» با مقدر 
باشد, مانند روایت «لأن ن یمتلی بطن الرجل 
قیحاً خیر من ان یمتلی شعراً» که امتلاء بطن از 


۱-قرآن ۸۰/٩‏ ۲-قرآن ۲۳/۴ 
۳-قفرآن ۳۳/۲۴ ۴-قرآن ۲/۸ 
۵-فرآن ۲۵/۴ ۶-فرآن ۳۳/۲۴ 
۷-قرآن ۲۲۸/۲ ۸-فرآن ۶/۵ . 
۹-قرآن ۲۲۲/۲ 


مفی. 
شمر کنایه از شعر زیاد است که مفهومش این 
است که شعر کم بلامانع است. آنها که گویند 
وصف را منهوم هت گویند | گر حکمی بر آن 
سملق شود و دخالت در حکم دارد, در 
صورت اتفاء وصف آن حکم هم منتفی 
می‌شود و گویند ا گروجود و عدم وصف را 
مدخلیتی در حکم نباشد ايراد ان لغو خواهد 
بود. آنان که گویند وصف را مدخلیتی نیست 
په این نحو که انتفاء آن موجب انتفاء حکم 
شود گویند: اولاً فايدة وصف سمکن است 
چیزی دیگر باشد, چنانکه در شرط گفته شد و 
ثانیاً اگربه دلایل و قراین خارجی علیت آن 
وصف دانته شود مانعی ندارد که موثر باشد. 
در این صورت هم به نفس وصف این دلالت 
حاصل نتده است و ممکن است اراد وصف 
از باب مجرد توضیح باشد, چنانکه اهل ادب 
هم گویند غرض از اتیان وصف مجرد توضیح 
است نه فاید دیگری و بالجمله | گراز دلایل 
خارجی علیت دانسته شود دلالت دارد و الا 
فلا. (فرهنگ علوم تقلی تألیف سجادی). 
مفی. [] (ص تسبی) در تداول عوام؛ آنکه 
اپ بینی همیشه روان دارد. مقو. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفو شود. 
مفیاد. [مت] (ع ص) آنکه بسیار خرج 
می‌کند و فایده می‌دهد. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). 
مقیء ۰( ](ع ص,) آقا و صاحب و مالک. 
(ناظم الاطباء): لایژمر مفاء على مفیء؛ یعنی 
مولی را بر عرب امیر تکنند. (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مفاء شود. 
ااکی که خراج می‌گیرد. (ناظم الاطباء). 
| آنکه سایه می‌دهد. (ناظم الاطباء). 
مفیاأة. مت ی 2] (ع ا) (از «ف ی ء») جائی 
که ساي آقتاب برسد. (ناظم الاطباء) (از 
منعهی الارب) (از آنندرا اج). موضع سایه 
آفتاب و گویند جائی که آفتاب بدانجا نتاید. 
(از مسحیط المسحیط) (از اقرب الصوارد). 
سایه گاه. (یادداخت به خط مرحوم ده خدا). 
مَفيْوّة. (محیط السحیط) (اقرب الصوارد). و 
رجوع به مقیوَة شود. 
- امثال: 
مفیأة رباعها السمائم؛ یعنی سایه‌ای که با 
بادهای گرم یا گرمای شدید همراه باشد. و این 
مثل دربارةٌ شخص صاحب حشمت و جاهی 
گفته‌می‌شود که بدو امید خر رود. اما هنگامی 
که‌روی به‌سوی وی آرند از او یاری و عنایتی 
نبیند. (از اقرب الموارد). 
مفیبوشت. [م ش] (اخ) پر یوناتان و نو 
شاژل که در سن پنج‌سالگی از دست دایه به 
زمین افتاد و لنگ شد. در دوران پادشاهی 
داود مقرب گردید و چون آشالوم دست به 
سرکشی زد مفیبوشت هم مورد سوءظن قرار 


گرقت و اموالش از او بازگرفته و به غلامش 
تلم گردید و پس از چندی داود بر وی 
شفقت نمود و نیمی از اموالش را بدو باز پس 
داد. (از قاموس کتاب مسقدس). و رجوع په 
کتاب دوم شموئیل شود. 
معیت. (2] (ع ص) فایده‌دهنده. (آنتدراج). 
فایده‌دهنده. سودمند. بافایده. نافع. (از ناظم 
الاطباء). سودبخش. (از مسحیط المحیط)؛ 
آنگاه... آنابت .مفید نباشد. ( کلیله و دمنه). هر 
کجارأی پست بود شجاعت قوی مفید نباشد. 
( کلله و دمنه). این هر دو مقامة بابق و لاحق 
که به عبارت تازی و لغت حجازی ساخته و 
پرداخته شدهاست اگرچه بر هر دو مزید 
تست اما عوام عجم را مفید نه. امقامات 
حمیدی چ اصفهان ص۴). اما با قضای 
اسما کوشش انانی مفید نیست. (لباب 





بارو را مرمت و عمارت واجب می‌باید 
داشت. (جهانگشای جویتی چ قزوینی ج۱ 
ص ۱۳۵). امید به فضل و رحمت الهی چنان 
است که طالبان صادق را در استکشاف معالم 
طریقت... مفید و کافی بود. (مصباح الهدایه چ 


يشو اندرزهای ابن‌یمین 
گرمفید است زان ملال مکن. ابن‌یمین. 


- مفید آمدن؛ سودمند واقع شدن. فایده 
بخشیدن: فی‌الجمله چندانکه بگفت مقید 
نیامد. ( کلیله و دمته), 
- مفید معنایی بودن؛ افاده کردن آن معني. 
رسانیدن آن معنی: پسوند « گر»در کلماتی» از 
قیل «دادگر» و «ستمگر» مفید معنی مبالغه 
است. 
نامفید؛ بفایده. ناسودمند. که فایده‌ای از آن 
عاید نشود: و علم بی‌عمل نامفید بود. 
(سندبادنامه ص ۴). 
کی کد نال حاص می کد و یو جوانتردی 
خرح می‌کند. (ناظم الاطباء). ]کی راگویند 
که‌با نقل احادیث مشایخ به مردم فایده رساند. 
(از اتاب سمعانی). ||(اصطلاح علم لفت و 
منطق) در اصطلاح علمای لغت و منطق. 
مقابل مهمل است. هر لفظ موضوع اعم از 
اینکه مفرد باشد یا مرکب مقید است. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۱۱۵). 
مقید. [م] ((خ) (خواجه...) عبدالجبار 
قزوینی. از علمای تشیم است. مولف کستاب 
انقض وی را از متأخران می‌شمارد. و رجوع 
به کتاب النقض ص ۵۱ شود. 
مقید. [م] ((خ) عبدالرحسمان نیشابوری. از 
علمای تشیع است. مؤلف کتاب القض وی و 
پرادرش, اب وسعید محمد را از متاخران 
می‌شمارد. و رجوع به کتاب الشقض ص ۵۱ 


مفیض. ۲۱۳۸۳ 


شود. 
مفید. [م] (اخ) (شیخ...) محمدین التعمان‌بن 
عبداللام» مکتی به ابوعبداقه و سعروف به 
ان المعلم. محقق بزرگ, کثیر التصانیف در 
اصول و کلام و فقه. در عکبرا به ده‌فرسنگی 
بغداد متولد شد و در همین شهر نشأت یافت و 
درگذشت. وی پیشوای امامیه در زمان خود 
بود و در حدود دویست تصلنیف به او نسیت 
داده شده که از جمل آنهاست: «الارکان فی 
دعائم‌الدین» و دالعیون و المحاسن» و «اصول 
الفقه» و «الکلام فى وجوه اعجاز القرآن» و 
«تاریخ الشریعة» و «الایضاح فى الامامق». و 
رجوع به روضات الچنات ص ۵۶۳ و الاعلام 
زرکلی و اسماءالمژلفین ج۲ ص۶۱و شيخ 
مفید در همین لغت‌نامه شود. 
مفید آ بات. (م] ((خ) دهی است از دهستان 
سدن که در رستاق بخش کردکوی شهرستان 
گرگان واقم است و ۲۹۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳. 
معید اصفهانی. [م دا ف ) ((خ) از مدرسان 
مسجدجامع اصفهان بود و دیوان شعر داشت. 
از اوست: 
به هرزه دردسر خویش می‌دهد ناصح 
مفید ِت نصحت دگر مفیدی را. 
و رجوع به تذکر: صبح گلشن ص۴۳۸ و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 
مفید بلخی. م د ب ] ((خ) (ملد..) از 
شاعران قرن یازدهم هجری است. از اوست: 
خارخار طمع از یچکی نیت مرا 
مرغ تصویرم و در دل هوسی نست مرا 
همچو نی سربه‌سر افتاده گره در کارم 
جز لب لمل تو فرریادرسی نت مرا. 
و رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۲۴۱ و 
فرهنگ سخنوران تألیف خیام‌پور شود. 
مفید شیرازی. [م د] ((خ) (شیخ...) ابن 
میرزا محمد نبی‌بن محمد کاظمبن شیخ 
عبدالنبی (محولد ۱۲۵۰ «ه.ق.). مولف تذکرة 
«مرآة الفصاحة» و متخلص به داور از شاعران 
قرن سیزدهم هجری است. از اوست: 
گرشودای صنم تو را در بر خویشت ارما 
سر بنهم به پای تو جان به رهت سپارما, 
و رجوع به فارسامة ناصری گفتار ددم 
ص۶۳ و فرهنگ سخنوران تألیف خیام‌پور و 
تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ج۱ ص کح 
شود. 
مقیص. 1](ع () ج‌ای گریز و جای 
بازگشت. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مر محیص. محید. (محیط المحیط) 
(اقرب الموارد): مالک عنه مفیص؛ تو را جای 
بازگشت و گریزگاهی نیت. (از اقرب 
الموارد). 
مقیض. () (ع ص) آنکه اشک می‌ریزد. 


۴ مفیض. 


مقابضه. 


||آنکه آب بر خود می‌ريزد. (ناظم الاطباء). و | آ ت 


رجوع به افاضة شود. ||فیض‌ر‌اننده. 
(غیات) (آندراج). انکه عطا می‌کند. (ناظم 
الاطباء). فیض‌بخش. بخشنده؛ اگرچه 
شمس‌وار به اریحیت فایض مفیض و لطف 
سجیت متفیض منقطع‌القرین و عدیم‌المثل 
است. a e‏ چ محمد روشن 
تش که مغيض نور 
ات (وصاف ص ۵۵). 

تا باشد آن دعا که رود سوی :اتان 
مفیض. [مْ] ((خ) اسمی از اسماء حضرت 
رسول که متحقتق به السماءلظد است و مظهر 
افاضه نور هدایت است پر بندگان و واسطه در 
فیض است. (فرهنگ اصطلاحات عرفاتی 
تالیف سجادی). 
مقیق. م (ع ص) هوثیار. (غیاث) 
(انتدراج)* 

این مثل از خود نگفتم ای رفیق 
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق. 
||بیدارشونده, بیدار؛ 

ز خواب هوی گشت بیدار هر کس 
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا. 

منوچهری. 


فد + + 


مولوی. 








و رجوع به افاقة ‏ 
سخن عجب‌آور. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطضباء). شضاعر مفلق. (اقرب الموارد) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |اشتر ماده 
گردآورنده‌شیر رامیان دو دوشیدن. مفيقة. ج. 
مفاویق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مفیقة. [مٌ قَ ] (ع ص) رجوع به مفیق (معنی 
آخر) شود. 
مفینه. 2 ای نمبی) مف‌دار. بچه‌ای 
که فش پشت لبش سرازیر است. (فبرهنگ 
لغات عامیانة جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب 
ت به خط 








بینی وی پوسته روان باشد. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود. 
مفیو لاء [if].‏ (ع |) پل ریزگان. (مهی 
الارب). پیل‌بچگان. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفیوّة. (مّف ى 2] (ع () مسفاة. (محيط 
المحیط) (اقرب الموارد). جائی که آفتاب 
نرسد. (صراح اللغة). سایه‌دار و درختتان 
سایه‌دار و جائی که بر آن شعاع آفتاب رسد . 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مفيأة شود. 
مق. [مّقق ] (ع مص) کفانیدن شكوفة خرما 
را تا کشن دهند آن راء (آنندراج) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). شکاف دادن 
خوْه خرمابن را تا گشن دهند آن را. (از 
ناظم الاطباء). |امق حب‌السنب؛ مکیدن 
حبه‌های انگور و دور انداختن هسته و پوست 


آن, (از دزی ج ۲ ص ۰۴ ۶), 
مق. “قق ] 2 () قارچی که به‌شکل انتهای 
شمع درآید .ج امقاق. (از دزی ج ۲ ص ۶۰۴). 
مق. (ّقق) (ع ص, !) (از «م ق ق») زنسان 
بلندقاست. ج مقّاء: من اراد المفاخرة بالاولاد 
فعلیه بالمق من الناء. (علی عليه اللام» از 
ذیل اقرب الموارد). 
مقاء ۰( قا](ع ص) ران بی شت. 
(متهی الارب) (آنندراج): فخذ مقاء؛ ران 
شت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
اازن بلندقاست. چ. مُق. از ذیل اقرب 
الموارد). و رجوع به مق شود. 
مقائل.( ء] (ع [) ج مقل. (ناظم الاطباء). 
رجوع به مقیل شود. |أج مقول: و مقائل فلا 
سفتهم. (مسعودی, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مقول شود. 
مقائید. (2) (ع ص !) مستاید. ج مُتَیّد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از سحیط 
المحیط) (از اقرب الموارد). 
مقابح. مب ] (ع ل) آنچه که در اخلاق زشت 
شمرده شود. خلاف محانن. (از معجم 
متن‌اللغة). . چ قبح. . (مهذب الاسماء). ج مَقبَحة مَقَبَّحة 
و قیح. ضد محاسن. (ناظم الاطباء). زتها 
قباحت‌ها. صفات نایند. واحد از لفظ خود 
ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
محاسن #9 ن. وی را بازنمودندی. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۰ -0 هرگاه که 
متفی در کار اين جهان قانی و نعیم گذرنده 
تاملی کند, هراینه مقابح ان را به نظر بصیرت 
بیید. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۵۲). و از 
مقأبح آنچه نا ندیده نماید خویشتن نگاه 
می‌داشت. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۱۲۱). 
وقت است که... بمضی از... مقابح فعل تو 
برشمرم. ( کلیله و دمنه). ملک از حال دختر و 
داماد بحث کرد و از محاسن و مقابع خلق و 
خلق شوهر یک به‌یک پرسید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص۶6۹). ه رکه گناه گنهکاران بر 
خداوندگار پوشیده دارد... و مقابح او را در 
لباس محاسن جلوه دهد خاین و غادر است. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۷ به عين 
رضا و وفا که مقابح را در صورت زیا بیند و 
لاش ادا مارد کت 
(جهانگشای جوینی ج۱ ص۸). ابواب مفاتح 
مسقایح گشودند. (دره ن‌ادره ج شهیدی 
ص ۱۵۰). 
مقابحذ. مب ح](ع مص) با هم دشنام 
دادن. (متتهی الارب) (انسندراج) (تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقایر. 1م ب ] (ع !) ج مقبرة. (دهار) (ترجمان 
القرآن). ج. مقبرةء گورستان. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): آلهیکم 
اتک‌اثر. حتی زرتم المستقابر. (قرآن 


۲۲ 

به عقبی در محل او سعیر است 

به دنیا در مقام او مقابر. 

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۱۰). 

و او رابه مقایر دفن کردند. (جهانگشای 
جویتی). و رجوع به مقبرة شود. 

مقابرا لشهداء . (م ب رش ش ه) (خ) در 
بغداد است. پس از پل باب حرب به‌سوی قله 
و در جانب چپ راه دیده می‌شود. (از مسعجم 
ابلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی 
شود. 

مقابرا لسهداء ۰(م ب رش ش ها ((خ) در 
مصر است و جمعی از مصریان بدانجا 
مدفونند و اینان زبیری بوده‌اند و به زمان 
مروان‌بن حکم در جنگ با لشکر وی کشته 
شدند. (از معجم البلدان) 

مقابر قریش. امب ر ق ] (اغ) مقبره‌ای 
است در بفداد و قبر موسی‌بن جمفر (ع) در 
همین جاست. منصور چون شهر بغداد بنا کرد 
این محل را مقبره قرار داد. (از معجم البلدان). 
نام گورستان و محله‌ای بزرگ بود دارای بارو 
در بنداد. جعفرین متصور عباسی در این 
محلت مدفون است و قر امام موسی الکاظم 
(ع) نیز در این محلت است. کاظمیه ( کاظمین) 
مدفن امام موسی الکاظم (ع) | کنون با بغداد 
فاصله دارد. اما در آن روزگار متصل به شهر 
بغداد و بلکه داخل آن بوده است. (از قاموس 
الاعلام ترکی). و رجوع به کاظمین شود. 

مقابس..(م ب ] (ع !)ج مقس (اقسرب 
الموارد) (محط المحیط). رجوع به مقس 
شود. 

مقابص. [م ب ] (ع إا ج مقبص (اقرب 
الموارد), رجوع به مقبص شود. 

مقابض. [ع ب] (ع [) ج مقبض. (اقسرب 
الموارد) (محیط المحیط) (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): رزم کوشان از مقابض سیف 
دست کشیده بدل شملیر دست به گردن 
خوبان کمان‌ابرو حمایل ساختد. (درهُ نادره 
ج شهیدی ص ۱۴۷). اه یارضان... به بسط 
باط تبط طغیان و قبض مقابض قواضب 
عصان پرداخت. (درة نادره چ شهیدی 
ص ۲۸۷). و رجوع به مقبض شود. 

مقابضة. مب ض ] (ع مص) دست خود را 
در دست دیگری گذاشتن. (از اقرب الموارد) 
(از المجد). 

مقابضه. "[م ب / ب ض / ضٍ] (از ع. 
إمص) قبض دادن و قبض گرفتن. (فرهنگ 
علوم نقلی تالف سجادی). 


۱-ظ: نرسد. 
۲ -رسم‌الخطی امت از «مقابقة» عربی در 


فارسی. 


مقابل. 


مقابلة. ۲۱۲۸۵ 


مقابل. [م ب (ع ص) روبارو. و با لفظ شدن ی 1 1 


و کردن و آفتادن و داشتن با چیزی متعمل. 
(آنندراج). روباروی و مواجه. (ناظم الاطباء). 
رویرو. رویاروی. محاذی. حدو. حداه. 
مواجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
نماز شام نزدیک است و امشب 
مه و خورشید را بنم مقابل. منوچهری. 
تاتاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او 
فرودآمد. (چهارمقاله ص ۲۶). چون دو لشکر 
در مقابل یکدیگر آمدند... نيمي از لغکر 
ما کان به جنگ دستی گشادند. (چهارمقاله 
ص ۲۷). در مقابل دهان هر یک نایژه‌ای 
آوبخته که بقدر حاجت شیر می‌دادی. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ ص 4۴۱. 
بگذار تا مقایل روی تو بگذریم 
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم. سعدی. 
گویی‌که نشسته‌ای شب و روز 
هر جاکه تویی مقابل من 
گفتم | گر ببینمت مهر فرامشم شود 
می‌روی و مقایلی غایب و در تصوری, 
سعدی. 


سعله‌ی. 


هرگز نشد خیالت دور از مقابل جان 
ما را خیالت آری با جان بود مقابل !. جامی. 
هنوزم قله جان صورت تست 


به صورت گر چه رفتی از مقابل. جامی. 

- باد مقابل؛ باد موافق: 

باز جهان بحر دیگر است و مدور؟ 

شخص تو کشتی است, عمر باد مقایل. 
ناصرخرو. 

باد مقابل چو راند کشتی را راست 

هم برساندش | گرچه دير به ساحل. 


و رجوع به بأد شود. 
- مقابل شدن؛ روباروی شدن. مواجه شدن. 
(ناظم الاطباء). 
||دوچار شدن و بهم رسیدن و نا گهان به هم 
- مقابل کردن؛ روبه‌رو کردن. روبه‌رو قرار 
دادن 
|أبرابر . ازاء. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا): از جهت ما در مقابل آن نواختی برا 
حاصل نیامده است. (تاریخ بیھقی ج ادیب 
ص ۳۳۲ 
همی خواهم به کلک صدق و اخلاص 
ِِ چند حرفی در مقابل. 

حت اندر مقابل رنج است 
در مقابل گنج است. مکتبی. 
= مقابل کردن؛ در پرابر هم نهادن. مقابله 
کردن. تطبیق کردن: وصیت کرد که در اینجا 
خمی در زیر خاک است نسخه‌ای از تورات 
در ان‌جا نهاده است برفتد و بازکردند و 
برگرفتند و با آنکه عزیز می‌خواند مقابل 


۳ 


کردند. حرفی کمابیش نبود. به او ایمان 
آوردند. (تفسیر ابوالفتوح چ ۱ج ۱ ص ۴۵۷). 
ا|مساوی. (ناظم الاطباء). معادل. هسنگ. 
هم‌ارزش. هماند؛ 
مانده را دیدنش. مقابل خواب 
تشنه را نقش او برابر آب. 
نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص ۶۰). 

هرگز نشد خیالت دور از مقابل " جان 
مارا خیالت آری با جان بودمقابل. جامی. 
مقابل شدن؛ برابر و ساوی شدن. (ناظم 
الاطباء). همطح شدن؛ و چون شهر و حصار 
در خرابی و ویرانی با یکدیگر مقابل شد... 
روز دیگر... خجلایق را که از زیر شمثیر 
جسهه بودند شمار کردند. (جهانگشای 
جوینی چ فزوینی ج۱ ص۵). |اد. 
مخالف. ||دو برابر. (ناظم الاطباء). 
مقابل شدن؛ دو برایر شدن. (ناظم الاطباء), 
|| حریف دردکش و بدین معلی مقابل‌کوب نیز 
آمسده. (آنتدراج). |[در اصطلاح احکام» 
هفتمین خانه یا هفتمین برج. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح منطق) هر 
قضیه‌ای که محمول و موضوعش متعن باشد. 
چون محمول موضوع كنم و موضوع محمول 
آن را عکس خوانیم چون مقابل موضوع به 
عدول موضوع کنیم و مقابل محمول به عدول 
محمول آن را مقابلش خوانیم و چون مقابلها 
منعکس کنیم آن را عکس مقابلش خوانيم. 
(اسایں الاقباس ضض ۱۳۳ - ۱۲۴و 
رجوع به همین مأخذ شود. 

مقابل. [م ب ] (ع ص) رجل مقابل مُدابّر؛ 
مردی نیک گوهر. (مهذب الاسماء). رجل 
مقابل؛ مرد گرامی از جانب مادر و پدر. 
(متهی الارب) (از آتدراج) (ناظم الاطباه). 
کریم‌السب از جانب پدر و مادر و در اساس 
گوید:رجل مقابل مدابر؛ مرد کریم الطرفین. (از 
اقرب الموارد). 

مقابلت. "مب /ب [] (ازع. امص) 
مقابلة. مقابله. و رجوع به مقابلة و مقابله شود. 


به مقابلت و مقاتلت تلقی کرد... با اتباع و 
اولاد... نیست گردانید. (جهانگنای جوینی چ 
قروینی ج۱ ص ۱۷). هنگام مقابلت و مقاتلت 
صفوف, سربه‌سر حو باشند و هیچ کدام به 
مدان مبارزت بارز نشوند. (جهانگدای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۲۳). 
مقابلت کردن. مب /ب لک د] (مص 
مرکب) برابری کردن. ایستادگی کردن: 
مقابلت نکند با حجر به پیشانی 
مگر کسی که تهور کند به نادانی. 

سعدی, 
و رجوع به مقابله و توکیب‌های آن شود. 
مقابل کوب. (م ب ] (نف مرکب. | مرکب) 


چیزی که مقابل خود را از روی بلندی یا 
خوبی پت سازد. (انندراج). قلعه‌ای که در 
مقابل قلعه سازند موقت, گرفتن و تصخیر 
اولی را. باره و قلعه‌ای که در برابر قلعه راست 
کنند تا از آنجا تواتد آن را با منجنیقها ویران 
کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
فوجی از امراو سپاهیان رابه ساختن 
سقابل‌کوب و سحاصرءٌ آن جمع منکوب 
مأمور ساختند. (حبیب‌السیر ج قدیم تهران 
ج ۲ ص۲۳۲ یادداشت ایضا). 
مشتری‌فعل و عطاردشفل داشت 
شیش مقاب لکوب جوزا ساخته. 
واله هروی (از آنندراج). 
هر تعدی را مکافاتی مقابل‌کوب هست 
مي‌خورد بر سکه زر تا سکه بر زر می‌خورد. 
من تافر (از آنندراج). 
دعای سا کن میخانه هم دارد اثر, دانش 
در یازش مقابلکوپ محراپ است پنداری, 
رضی دانش (از آنندرا اج). 
تیمورشاه برخوردارخان را با جمعی از سپاه 
قزل‌باش و افغان به سمت بلخ فرستاد. چون 
مقابل‌کوبی نداشت. خان موصوف شهر بلخ و 
اطراف إو را به حيط تخیر آورد. (مجمل 
التواریخ گلسانه ص‌۱۱۸). |أحريف 
دردکش. (آنندراج). و رجوع به مقابل شود. 
مقابلة. 1 ب ل] (ع سص) روی فرا روی 
کردن.(تاج المصادر ببهقی). ااروباروی 
شدن. (منتهی الارب) (انخدراج). روباروی 
شدن و مواجه گردیدن. (از ناظم الاطباء). |با 
یکدیگر برابری کردن. (تاج المصادر بیهقی) 
(المصادر زوزنی). |با یکدیگر برابر شدن. 
(تاج المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). ||دو 
تا کتاب را با هم راست کردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). قابل الکتاب 
بالکتاب؛ کاب را با کاب دیگر خواند تا ببیند 
که با یکدیگر مطابقه می‌کنند یا نه. معارضة. 
(از اقرب الموارد). معارض دو کتاب پا هم. 
واخوان کردن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخداا: و رجوع به مقابله شود. ||نعلین را 


در دی 


جه در“ 


۱-رجوع به معنی سوم شود. 

۲ -اين معنی و شاهد دوم که در ذیل «باده هم 
آمده است طاهراً درست نمی‌نمایده جه «باد 
مقابل» بادی است که از روبه‌روی جهت حرکت 
کشتی وزد و کشتی را بازپس براند. بدین ترتیب 
معی بیت چنین خواهد بود: بادی که از 
رویاروی وزد و کشتی را به ماحل (مبدا 
را به مبدئی می‌رساند که از آن برخحاسته بباشد» 
یعنی به خدا بازمی‌گر داند. 

۳- رجوع به معتی اول شود. 

۴ -رمم‌الخطی است از «مقابلة» عربی در 
فارسى. 


۶ مقابله. 


دوال کردن که در میان انگشتان باشد. (تاج 
السصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). دوال 
ساختن نعل را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
دوال ساختن برای نعل و قبال برستن بر نعل. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||دوتا 
کردن‌گ وی کفش را تا گره آن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). دوتا کردن گیسوی بند 
کفش تا گره آن, (از اقرب الموارد). |((ص) 
شاء مقابلة؛ گوسپند پاره گوش بریده از پیش 
آونگان گذاشته, ضد مدابرة که آرنگان گذاشته 
باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). 
مقابله. مب /ب ل /ل] (ازع. امسص) 
رویارویی و مواجهه. (ناظم الاطباء). مقابلةه 
ملک حن را... با امیر مسعود مقابله روی 
نمود. (حبیب‌السیر خیام ج۳ ص ۲۸۰). 
|[روباروی, محاذات. جذاء. (از یادداخت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ 
گراز مقابله تیر آید از عقب شمشیر 
نه عاشق است که انديشه از خطر دارد. 
سعدی. 
- در مقابل؛ در برابر. در مقایل؛ آن ملاعین 
گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در 
مقابلة امیر. (تاریخ ببهقی چ فیاض ص ۱۱۷). 
زن گفت ای ظالم... بنگر تا فضل ایزد... بینی 
در مقابلة جور و تهور خویش.( کلیله و دمنه). 
از خصایص ذ کر ان است که ما را در مقابلة 
ذ کر خویش نهاده است, گفت: فاد کروتی 
اذ کرکم". (ترجمة رسالة قشیریه چ فروزانفر 
ص ۳۵۱). و در مقابلۂ این تعمتها بر خویشتن 
واجب گردانيدیم که با رعایا عدل و نیکویی 
فرمایم. (فارستامة ابن‌البلخی ص ۱۳۲). 
سلطان در مقابله آن. اضعاف آن تقدیم فرمود. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱تهران ص ۳۲۰). 
مضرت بار در مقابلة مسفعتی اندک نهد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۷۷). 
کندهراینه غبت حود کوته‌دست 
که‌در مقابله گنگش بود زبان مقال. 
( کلتان). 
- مقابله کردن؛ روباروی شدن و روباروی 
ایستادن. (ناظم الاظاء). 
- |ابرابر کردن و مواجه نمودن. (ناظم 
الاطباء). در مقابل گذاشتن : 
ضمیر پاک تیا دشر ضمایر خلق 
اگرمقابله کردی مهندس تقدیر 
بسان عکس در اينه مبتقش دیدی 
در او تصور خلق از نقیر و از قطمیر. 
سنجر کاشی (از آنندراج). 
|امقایسه. (ناظم الاطباء). مطابقه. تظبیق: بايد 
که‌پیننده تامل کند احوال مردمان راء هرچه آز 
یشان ار راکو می‌آید بان که کوبت و 
پس حال خویش را با آن مقابله کد. (تاریخ 


بهقی ج فیاض ص ۱۰۲). ||معاوضه. مبادله. 
(از ناظم الاطیاء). 
- مقابله به مل کردن؛ تلافی کردن. بدی با 
کی کت رنه موش دادن 
- مقابله روا داشتن؛ تلافی کردن. عوض 
کردن:گمان نمی‌باشد... که شتر به سوابق 
تربیت را به لواحق کفران خویش مقابله روا 
دارد. ( کلیله و دمنه). 
- مقابله کردن؛ عوض کردن. تلافی کردن؛ 
بازرگان ملاطفت پرزن را به شکر و مواعید 
خوب متقابله کرد. (سندبادنامه ص ۲۰۷). 
بازرگان گمان برد که این مرد در باب او 
عنایتی,کرده است و شفقتی نموده آن را به 
منضهای بسیار مقابله کرات اداد 
ص۳۳. یکی از حواریان سؤال کرد که ای 
پیغمبر خدای اين الفاظ شنیع رابه ثنا و 
محسدت چرا مقابله کردی. (جوامع الحکایات 
عوفی). 
ااتتاوی و برابری. (ناظم الاطباء). موازنه. 
برابر بودن چیزی با چیزی: وا کنون از بلاد 
اسلام هیچ شهری در مقابله و موازات آن 
[یخارا] نمی‌افتد. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص ۰۸۴ 
قمر مقابله با روی او نباید کرد 
وگر کند همه کس عیب بر قمر گيرند. 

نعدی. 
|| مخالفت. ضدیت. (از ناظم الاطباء) ستیزه و 
جنگ: خبر رسد که جپال مسحتند و 
مسعدکار شده و به مقابلةً رایات اسلام روی 
آورده. (ترجمه تاريخ یمینی ج ۱تهران 
ص ۲۴۴). 
- مقابله کردن؛ جنگ کردن. ستیزه کردن: 
سیمجوریان از نشابور بیایند و با الپتگین 
مقابله و مقاتله کنند. (چهارمقاله ص ۲۳). 
||راست‌کردگی کتاب را با کتاب دیگر. (ناظم 
الاطباء). 
- مقابله کردن؛ دو نسخه از کتابی را برای 
پیدا کردن غلط با هم خواندن. واخوان کردن. 
کابی را با کتابی عرض دادن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
| تضاعف. دوتاشدگی. (از ناظم الاطباء). 
|(اصطلاح بدیع) در اصطلاح بدیع, چنان 
است که کلمه‌ای را به دو یا چند معتی متوافق 
آورند و سپس آنها را به ترتیب مقابل معانی 
مذکور استعمال کنند و آن را تقابل نیز گویند. 
مقابل را قمی از مطابقه می‌توان شمرد. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح 
معانی و بیان). در معانی و بیان, نوعی از طباق 
است که از جمله محنات معویه است و 
ايراد دو معنی متوافق یا معانی متوافقه باشد 
که‌در مقابل آنها معانی دیگر ایراد شود, مانند: 
«إن اله لایستحیی أن يضرب مثلاً ما بعوضة 


مقابله. 


فمافوقها» "که مقابل قرار داده است بعوضة و 
مافوق راء و همين طور «الذين آمنوا و الذين 
کفروا» و همین طور «بضل من یشاء و 
بهدی»" و «ینقضون عهدالله من بعد میثاقه و 
ی قطمون» ۵ و «فلیضحکوا قللاً و لیبکوا 
کیره . در ابدع البدایع آرد: آن است که تمام 
یا غالب کلمات دوبه‌دو قرینه يا دو یت ضد 
یکدیگر باشند. مثال از قرآن: «فأما من أعطی 
و اتقی. صدق بالحسنی, فسنیسرهللیسری. و 
اما من بل وای کلب بالصنی 
سره للعسری». (قرآن ۵/۹۲ - ۱۰ 
مثال از شعر پارسی: 
آن شیخ که بشکست ز خامی خم می 
زو عیش و نشاط می‌کشان شد همه طی 
گربهر خدا شکست پس وای به من 
ور بهر ریا شکست پس وای به وی. 

(از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).. 
و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. 
||(اصطلاح نجوم) نظر ستاره به ستارة دیگر 
به‌فاصلةٌ نصف دور فلک که یک صدوهثتاد 
درجه باشد یعتی شش برج» مثلاً قمر در 
چهارم درجة سرطان باشد و مشتری در پنجم 
درجة جدی و این دلیل بر تمام دشمنی است. 
(غیاث). بودن دو کوکب است چنانکه دوری 
مان آن دو بە‌اندازه تصف فلک‌البروج باشد. 
ماتند بودن زهره در اول درجهُ حمل و مسریخ 
در اول درجه میزان. و مقابلۀ خورشد و ماه 
را «استقبال» و «امتلاء» نامند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). در اصطلاح احکام 
نجوم, یکی از نظرات خمه است و آن چنان 
است که مان دو کوکب ۱۸۰ درجه قاصله 
باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||(اصطلاح حساب) در نزد محاسبان, اسقاط 
اجناس مشترک است در هر یک از متعادلین 
(تساوین) و این امر در علم جبر و مقابله به 
کار رود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آن 
است که به هر دو سو بنگریم | گر آنجا چیزها 
بود از یک گونه کمترین بفکتیم و از آنکه 
بیشتر است همچندان نیز بفکنيم. و نموده او 
معلا به یک سو صدودوازده درم است و به 
دیگر سو سیزده ستیرآهن و دوازده درم. 
چیزی که به هر دو سو از یک گونه است درم 
است و کمترین دوازده است آن را بفکنیم واز 
بیشتر که به دیگر سو اندر است هم دوازده 
انکنیم. بماند صد درم برابر سيزده ستیر اهن. 
(لتفهیم ص ۴۹). عملی است که بر اثر معلوم و 


۱ -رسم‌الخطی است از «مقابلة» عریی در 


فارسی. 

۲-فرآن ۱۵۲/۲ ۳-قرآن ۲۶/۲. 
۴-قرآن ۸/۳۵ ۵-قرآن ۲۵/۱۳ 
۶-قرآن ۸۲/۹ 


مقابلی. 
مجهول دو طرف معادله را از یکدیگر جدا 
می‌کنند و مقدار مجهول راب رحب معلوم 
تین می‌نمایند. یعنی ابتداء مقادیر معلوم را 
به یک طرف می‌برند و بعد مقادیر مجهول را به 
طرف دیگر. سپس با اعمال جبری لازم روی 
دو طرف حاصل را برای نتیجه نھائی که تعیین 
مقدار مجهول برحب معلوم است. آماده 
می‌سازند و سرانجام با اخرین عمل مقدار 
مجهول را در مقابل معلوم پیدا می‌کنند. 
(فرهنگ فارسی ممین): و فروع او چون 
تنصیف و تضعیف و ضرب و قسمت و جمع و 
تفریق و جبر و مقابله. (چهارمقاله ص ۸۷. 
چبر و مقابله. رجوع به جبر شود. 
||(اصطلاح فلسفه) برهان مقابله, برهانی 
است برای ابطال وجود جزء بدین طریق که 
فرض کنیم مقدار زیادی از اجزاء لایتجزی 
صفحه‌ای را تشکیل دهند که دارای عمق 
نباشد (بنایر فرض) و بعد نوری بدان بتابد قطعاً 
طرفي که مقابل تور انت و نور بدان می‌تابد 
غیر آن طرف دیگر است و این خود انقام 
است. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). 
مقابلی. مب ] (حامص) مأخوذ از تازی, 
ایستادگی و برابری و روبارویی. (ناظم 
الاطباء). 
مقابیج. [] (ع ص. !اج مقبوحد. (ناظم 
الاطباء), و رجوع به مقبوحة شود. 
مقانعه. مت ع](ع مص) با همدیگر 
کارزار کردن. (متهی الارب) (اشدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به همين 
کلمه شود. 
مقاتل. م تٍِ|(ع ص) مقاتله و ک‌ارزار 
کننده. (غیات) (انندراج). با هم کارزارکننده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به 
مقاتلا شود. ||جنگجو. سپاهي. مبارز و 
خونریز. (از ناظم الاطباء): از نغقلت و تفریط 
او (امین خلیفۂ عباسی) حکایت کد که 
علی‌بن عیسی‌بن ماهان را با پنجاه‌هزار سوار 
مقاتل... از بغداد به خراسان روانه کرد. 
(تجارب اللف). 
مقاتل. (مْتَ] (ع ص) مقاتله و کارزار کرده 
شده. (غیات) (انتدراج). با هم کارزار کرده 
شده. (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب). و 
رجوع به مقاتلة شود. 
مقاتل. (مت)(ع !) ج مقتل. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
مقتل شود. 
مقاتل. [مْ تٍ)] (اخ) دهی از دهستان 
چسفاپور است که در بسخش خسورموج 
شهرستان بوشهر واقع است و ۱۶۰ تن کته 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۷. 
مقاتل. (مّ تِ] ((خ) ابن سلیمان‌بن بشیر 
خراسانی مر وزی. مکنی به ابوالحسن. از 


محدئین و قراء و به مذهب زیدیه است و 
دعایی به نام أو در کتب ادعیه آمده است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رئیس فرقة 
مقاتله از مذهب مشبهه. (یادداشت ایضا). او 
راست: کتاب اتضیر الکبیر, کتاب الساسخ و 
المنسوخ, کتاپ تفسیر الخمس. مائة اي 
کتاب القراءات, کتاب مشابه القرآن, کتاب 
نوادر التفیر, کتاب الوجوه و النظاثر. کتاب 
الجوابات فی قرآن و کنب دیگر. (از ابنالدیم. 
یادداشت ایضا). از مضران مشهور است, 
اصل وی از بلخ است و در مرو تحصیل علم 
کرد.پس از انکه مدتی طولانی در خراسان 
تدریس کرد ب بصره و سپس به بغداد رهسپار 
شد و در آنجا به روایت حدیث پرداخت و به 
سال ۱۵۰ ه.ق. در بصره درگذشت. احادیث 
منقول از وی متروک و غیرموئوق است. و 
رجوع به مقاتلیه و اعلام زرکلی و قاموس 
الاعلام ترکی و غزالی‌نامه ص ۷۲ و تاريخ 
بخارای نرشخی ص ۶٩‏ شود. 
مقاتل. (م تٍ] ((خ) ابن عطیة. ملقب به شبل 
الدوله و مکنی به ابوالهیجا (متوفی در حدود 
سال ۵۰۵ د.ق.). شاعری معروف است به 
علت اختلاف با برادر خود ترک حجاز گفت و 
په بغداد درآمد. سپس به سیر در بلاد پرداخت 
تا در خراسان رحل اقامت افکند و به خدمت 
وزیر نظام‌الملک اختصاص یافت و به دامادی 
او نایل شد. چون نظام‌الملک کشته شد به 
بغداد بازگشت و سپس به گردش در شهرها 
پرداخت و سرانجام در مرو اقامت گزید و در 
همانجا بمرد. او را با زمخشری ظرایف و 
مکاتباتی است. شعر وی نیکو و روان است. و 
رجوع به وفیات الاعیان ابن‌خلکان ج۲ 
ص۲۳۴ و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام 
زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۲۰۶ و غسزالین امه 
ص ۲۰۵ شود. 
مقاتلت. مت /ت ]ازع اسص) 
مقاتلة. جنگ و کشتار: مقاتلتی عظیم و 
حربی قوی پدید امد. (سندبادنامه ص ۲۰۲). 
ميان فریقین مقاتلتی فاحش رفت و از 
جانبین قتل بسیار افتاد. (ترجمه تاریخ 
یمینی). بدان صفت هر دو حقیقت شمردند که 
او [قصاب] از حال اجتماع ایشان [زن قصاب 
و باغبان) خر داشته است و به مقاتلت امده. 
(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۱۳۴). آن کی که 
به مقابلت و مقاتلت تلقی کرد... به اتباع و 
اولاد... لیت گردانید. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص ۱۷). هنگام مقابلت و مقاتلت 
صفوف سربه‌سر حشو باشند و هیچ کدام به 
میدان مبارزات بارز نشوند. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۲۳). ایشان در 
جنگ و مقاتلت مبالغت نمودند. (جهانگشای 
جوینی ایضاً ص ۶۸). امیر خراسان... به پاسخ 


مقاتله. ۲۱۲۸۷ 


گفت که کار ایشان زیادت از ان است که با 
ایشان مقاومت و مقاتلت توانیم کرد. 
(سلجوقنامة ظهیری ص ۱۵). و رجوع به 
مقاتلة شود. 
مقاتلة. 1م ت ل] (ع مص) کشش و کارزار 
کردن با کسی. ټتال. قیتال. از متتهی الارب) 
(از آنندراج) (از اقرب الصوارد) (از ناظم 
الاطباء). ||از نیکی دور گردانیدن خدای 
کسانی را و ملعون گردانیدن ايشان و گویند 
قاتلهم اله. (از سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). قاتله اله؛ خدای او را دشمن دارد و 
بر او لت کند. (از اقرب الموارد). ||قاتله الله 
ما اشعره؛ ظاهر اين عبارت مسخالف مى 
حقیقی آن است. زیرا مراد از آن مدح است نه 
نقرین. (از اقرب الموارد). و اين عبارت را در 
مقام شگفتی گویند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از معجم متن‌اللغة). 
مقاقلة. مت ۱1(ع 4 مسردان جسنگی, 
(الامی) (مهذب الاسماء). کشش و کارزار 
کنندگان. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). تاء در اين کلمه 
مت تأنیت است به اعتبار جماعت و واحد 
آن مقاتل است. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقاتله (از ع. إ) شود. 
مقا تله. مت /ټِ ل / ل[ (از ع. امسص) 
مأخوذ از تازی. جنگ. پیکار. نبرد. جدال. 
خونریزی. كشتار. (از ناظم الاطباء). مقاتلة. 
کت و کشتار. زد و خورد. قتال. محارید. 
مواقعه. مناجزه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ سیمجوریان از نشابور بيایند و با 
یکین مقابله و مقاتله کنند. (چهارمقاله 
ص ۲۳). او چون فحل مست سر در مقاتله 
نهاده. (ترجمهٌ تاریخ یمیی چ ۱ تهران 
ص ۳۵۱). تا مقاتلة و مقابله با من در خاطر 
گذراند. (اتوار سهیلی). عبیدالین مسعدة.. 
جامه‌های او را در بر کرده به مقاتلة شاه مردان 
شتافت. (حبیب‌اللیر چ خیام ج۱ ص ۵۲۷ 
صعصعةبن صوحان بانگ بر وی زده. گفت: په 
سزا و جزای خود برساد که چون تو سگی را 
به مقاتلة خیرالعباد فرستاد. (حسیب‌السیر چ 
خیام ج۱ ص ۵۴۸). معاویه جواب داد که من 
به مقاتلة کی رفتم که در شجاعت کم از اشتر 
نیست. (حبیب‌السیر چ خیام ج ۱ ص ۵۳۹). 
-مقاتله کردن؛ با هم جنگ کردن. با یکدیگر 
کارزار کردن. کشتار کردن: مقاتله و پیکار 
کنید با گروهی که پرامن شمایند از کافران. 
(ظفرنامة یزدی). 
مقاقله. 1م ت ل /ل] (از ع.() مردان جنگی. 
جنگجویان. مقاتلة؛ از آن جمله شصت‌هزار 


۱ -رسم‌الخطی از «مقاتلة» عربی در فارسی. 
۲ -رسم‌الخطی از «مقاتلةه عربی در فارسی. 


۸ مقاتلی. 


هزار درهم یه عطیه و بخشش به مقاتله و اهل 
حرب می‌دادند. (تاریخ قم ص ۱۸۲). و رجوع 
به مقاتلة 2 (i‏ شود. 
مقاتلی. [ ٣‏ تِ] (ص نسبی) منوب است 
به مقاتل که نام اجدادی است. (از الانساب 
سمعاتی). 
مقاتلیه. [م ت لی ی] (() یکی از فرق 
دهگ‌انه مضبهه. (بیان‌الاديان). اصحاب 
مقاتل‌بن سلیمان, فرقه‌ای از مذهب مشبهه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): یاران 
مقاتل‌ین سلیمان هتد که معتقد بود خدا 
جسمی از جمهاست و وی را گوشت و 
خون است و او هفت وجب است به وجب 
خویش. (از البدء و التاریخ مطهر مقدسی چ 
پاریس ج ۵ ص ۱۴۱). و رجوع به مقاتل ابن 
سلیمان شود. 
مق توره. مر /رٍ)(اخ) یکی از نجبای چین 
باستان, (از فسهرست ولف). بنابه روایت 
فردوسی , از سرداران بزرگ خاقان چین و به 
گوهراز او برتر بود و خاقان نا گزیرشبی هزار 
دینار به او باج میداد تا او سپاه چین را 
تمشیت دهد. آنگاه که بهرام چوبین به دربار 
خاقان رفت» در خاقان دمید که او را برکنار و 
خود را آسوده سازد. سرانجام مقاتوره در 
جنگ تن به تن به دست بهرام چوبین کشته 
شد 
یکی نامداری که پد یار اوی" 
به رزم اندرون دست‌بردار اوی 
از او مه به گوهر مقاتوره‌نام 
که‌خاقان از او یانتی نام و کام. 
(شاهنامه چ بروخیم ج ٩ص‏ ۲۸۰۲). 
چو بهرام جنگ مقاتوره کرد 
وز آن مرد جنگی برآورد گرد. ۱ 
(شاهنامۂ ايضاً ص ۲۸۰۷). 
مقاتوره چون کشته گشته بزار 
بر دست بهرام آن روزگار 
قلون "را دل از درد جوشان بدی 
شب و روز از غم خروشان بدی 
به تن نیز خویش مقأتوره بود 
دلش بد ز بهرام پر درد و دود. 
(شاهنامه ایضاً ص ۲۸۲۰). 
مقاقوة. م ت ](ع!) ج مسقتوی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد). رجوع 
به مقتوی شود. 
مقاتة. م ت ] (ع مص) دشمن داشتن. (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). دشمی 
گرفتن. مَّت. (از متهی الارب) (از آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). مبغوض واقع شذن. مورد 
دشمتی مردم واقع شدن. (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مقت و ممقوت شود. 
مغاقية. (ع ی ] (ع اج مسقتوی. (مسنتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 


الموارد). رجوع به مقتوی شود. 

مقاثب. م ثِ ] (ع | بسخشنها و عطایا. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
عطایا, گویند مفرد ندارد و گویند مقرد آن 
مَقتّب است. (از اقرب الموارد): جمیع مقانب 
را مستفرق مقائب کرده و منتهای بی‌منتهایی 
از جود بر جود جیود جنود لازم آورده. (دره 
نادره چ شهیدی ص ۴۸۹)۔ 

مقائیی. [ع] (ع () خیارزارها. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ج مقنأة و مقنژه. (اقرب 
الموارد). و رجوع به مقناة شود. 

مقاحف. [م ح](ع )| ج مفحفة. (اقرب 
الموارد), رجوع به مقحفة شود. 

مقاحلة. (مح ل](ع مص) برچفیدن و 
لازم گرفتن چیزی راء (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

مقاحم. م ح] (ع !) جای بیمنا کو 
خطرنا ک.(ناظم الاطباء). مهالک. (اقرب 
الموارد)؛ از آن ملاعین در مقاحم آن ملاحم 
اثرها نماند. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۲۸۶). 

مقاحید. [ع] (ع ص. !) ج بقحاد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به مقحاد شود. 

مقاحيم. [۶] (ع ص. () ج مقحام. (اقرب 
الموارد). رجوع به مقحام شود. 

مقا۵. [ء] (ع |) محل کشیدن اسب و جز آن. 
||مقادالتهر؛ یعنی از طرف راست. گویند: 
جعلته مقادالمهر؛ ای عن یمین. (سنتهی 
الارب) (از اقرب‌الموارد) (از تاظمالاطباء). 

مقا۵ا۵. (] (ع مسص) برابری کردن و 
معارضه نمودن و گویند: لایقادیه احد؛ یعتی 
برابری نمی‌کند با او کسی. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقادرة. 1مد ر1 2 ص) دار مقادرة؛ سرای 
تنگ. (متهی الارب). خان تنگ و ضیق, 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقادرة. مد ز۱(ع مص) اندازه كردن 
چیزی بر چیزی. (منتهی الارب). مقایسه 
کردن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اکردن کاری را مانند کار دیگری. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
انبرد کردن با کی در زورآوری. (از اقرب 
الموارد). 

مقا۵‌سه. [م د س] ((خ) ج مقدسی. اهالی 
پیت‌المقدس. (ناظم الاطباء). 

مقادم. ( د] (ع!) پسیشگاهها. اناظم 
الاطباء). 

مقا ة.[ء15(ع مص) کشیدن. (تاج المصادر 
بهقی). کشیدن ستور و جز آن. خلاف سوق. 
چه سوق, راندن از عقب و مقادة و قود. 
کشیدن از جلو را گویند. (از منتهی الارب) (از 


مقادیر. 


اقرب الموارد) (از محيط المحبط). 

مقادة. (م 5] (ع ) قیاد. مهار. لگام: اعطا ک 
مقادته؛ یعنی مهار او را به تو داد و فرمانبر و 
متقاد تو شد. (ناظم الاطباء). اعطاه مقادته؛ 
یعنی فرمانیر او کشت و منقاد شد. (منتهی 
الارب). 

مقاد بر [م] (ع !) ج مقدار. (دهار) (اقرب 
الموارد). اندازه‌ها. (غیات). مقدارها. اندازه‌ها. 
پیمانه‌ها. (ناظم الاطباء)؛ و هرکه مقادیر داند 
معلوم او باشد که کسی را چند مال باید تا غلۀ 
او اين مقدار باشد. اسفرنامةٌ ناصرخسرو). 
خطی که از خطاطان آموخته باشند هرگز 
حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد چه 
قاعده سقادیر حروف و کلمات در دل وی 
مصور شده باشد. (نوروزنامه), اما علم هیأت 
که شناخته شود اندر او حال اجزاء عالم سفلی 
و اشکال و اوضاع ایشان و نست ایشان با 
یکدیگر و مقادیر و ابعادی که میان ایشان 
است. (چهارمقاله ص ۸۸). 
به اتضای مقادیر ملم گر دند 
نه هیچ جزو به تقصان نه هیچ جزو فزون. 

جمالالدین اصفهانی, 

بنای کلام منظوم بر مقادیری مفصل منتکرر 
مسجم‌الاواخر نهادند. (المعجم ص ۳۰). 
- آوزان و مقادیر؛ وزنها و مقیاسها. و رجوع 


به آوزان شود. 

-مقادیر جسمیه؛ طول و عرض و عمق 
جسمانی. (فرهنگ علوم نقلی تألیف 
بجادی). 

- مقادیر حسیه؛ مقدارهای اجسام. (فرهنگ 
علوم نقلی تألیف سجادی). 


- مقادیر مثالیه؛ امستدادات مثالی که 
مخصوص موجودات مثالی است. (فرهنگ 
علوم نقلی تألیف سجادی). 

|اربه‌ها. (ناظم الاطباء). مراتب. مقامات. 
متزلتها: مراتب اباء زمانه شناد و مقادیر 
آهل روزگ‌ار داند و به حطام دنیاوی و 
مزخرفات آن مشغول نباشد. (چهارمقاله 
ص ۲۰). در زعامت جیوش و تقدیم و تأخیر 
در مراتب و مقادیر و اقاست مراسم ریاست و 
سیاست... به اقصی‌الامکان رسید. (ترجمه 
تاریخ یمینی ج ١‏ تهران ص۲ ۶). اج مقدور. 
امور محتوم. (از اقرب الموارد). مقدرات. 
تقدیرها: با این همه مقادیر آسمانی و حوادث 
روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد. 
( کلیله و دمه ج مینوی ص ۶۰). روزگار در 
مجال مقادیر جولان کند و گبد دوار به یک ۳ 
بد بگردد. (ستدبادنامه ص ۲۷۴). کجا شد آن 
کمال روعت و جباری و مزید سطوت و 


۱ -شاهنامه چ برو خیم ج ۹ص ۲۸۰۲و ۸۰۵ 
۲-خافان چین. ۳-قانل بهرام چویین. 


مقادیرشناس. 
کامگاری... تا حایل قضای آسمانی و حاجز 
مقادیر یزدانی گشتی. (تاریخ وصاف. 

مقا۵ پرشناس. (م ش] (نف مرکب) آنکه 
رتبه و درجة مردمان را می‌شناسد. (ناظم 
الاطباء). 
مقادیم. [م] (ع ص, ‏ ج مقدم و مشقدم. 
(متهى الارب) (اقرب السوارد) (ناظم 
الاطباء). ج مقدم, به معنی آنچه پیش باشد از 
روی. (آنتدراج). ||ضرب فرکب مقادیمه؛ ای 
وقع على وجهه (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد)؛ زده شد قلان و رسد آن ضربت بر 
روی ان. ااج مقدام. (ناظم الاطاء). ج مقدام 
و مقدامة. (اقرب الموارد). و رجوع به مقدام 
شود. 
مقاذا۵. ام (ع مص) (از «ق ذ ی») پاداش 
دادن. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقاذحة. 9 دح 2 مسص) دشنام دادن 
یکدیگر را. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوج به مقاذعة شود. 
مقاذر. بو لعج مَقذر. رجوع به مقذر 
شود. اج قذر بر خلاف قیاس. (اقرب 
الموارد). و رجوع به قذر شود. 
مقاذعة. [م ذع] (ع مص) با یکدیگر فحش 
گفتن و دشنام دادن. (صنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). و رجوع به 
مقاذحة شود. 
مقااف. ( :)(ع !) ج مسسقذف. (اقسرب 
الموارد). رجوع به مقذف شود. ||مهالک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقا۵ بف. ۰ 11 مقذاف. (اقسرب 
الموارد). رجوع به مقذاف شود. 
مقارأة. مر 2] (ع مص) سبق گفتن و درس 
کتاب کردن و با هم مذا کره‌کردن. قراء. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشارکت 
کردن در درس. (از اقرب‌الموارد). 
مقارب. (مر ](ع ص) هر چیز میانه در جید 
و هیچکاره» گویند: شیء مقارب و دیین 
مقارب؛ ای متوسط. (منتهی الارب). هر چیز 
میانه در خوبی و بدی. ||هر چیز ارزان. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |آنکه میان‌روی 
کند در کارها. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). || شوب مقارب؛ 
جامۀ غیرجید.|نزدیک. (اظم الاطباء): 
چون ما و شما مقارب یکدگریم 
به زآن نبود که پرد؛ هم ندریم. 
سعدی ( کلیات چ مصفا ص ۸۴۷). 
مقارب. [م ر](ع ص) متاع مقارب؛ نه جید 
نه ردی. (متهی الارب) (از اتدراج) کالای 
میانه نه خوب و نه بد. (ناظم الاطباء). ||متاع 
مقارب؛ کالای ارزان. از اقرب السوارد) (از 
محیط المحیط). 


مقارضة. ۲۱۲۸۹ 


مقارب. [ء رٍ] (ع !)ج مُسقرب. (مسنتهی | عسی, حری, اخلولق و بعضی بر شروع وقوع 


الارب) (اقرپ الموارد). رجوع به مقرب شود. 
اج مقرب و مَقَرَبة. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به مقرب شود. 
مقاربت. ([مر /رٍ ب] (از ع امص) 
مقاربة. نزدیکی, قربت. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): بار از امیر محمود شنودم 
که گفت این مقاربت ما با ترکمانان از 
ضرورات است. (تاریخ بیهقی ج اديب 
ص۵۳۸). علی تگین دض است به 
حقیقت... با وی نیز عهدی و مقاربتی باید 
هرچند بر ان اعحماد نباشد ناچار کردنی است. 
(تاریخ بهقی). اما عافبت‌اندیش السماس 
صلع و مقاربت دشمن را غنیمت پندارد. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۲۷۶). و رجوع به 
مقاربة شود. |انزدیکی بازن و مجامست. 
(ناظم الاطباء). وقاع. سواقعه. آرامش. 
مضاجمت. مباضعت. (یادداشت په خط 


مرحوم دهخدا), 

- مقاربت کردن؛ نزدیکی کردن پا زن. 
مقاربقی. (مر /رٍ ب )(ص نبی) منسوب 
به مقاربت. 

= امراض مقاریتی؛ بیماریهایی که بر اثر 
نزدیکی و همخوابگی زن و مرد با هم پیدا 


شود. بیماریهای آمیزشی 
مقاریة. (مْر ب](ع مص) با کسی نزدیک 
شدن. (المصادر زوزنی). نزدیک شدن به 
کسی.(تاج السصادر بسهتی) (از اقرب 
الموارد). گام نزدیک گذاشتن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). ||پای برداشتن جهت آرامش. 
(منتهی الارب) (آنندراج). قارب المرأة؛ بلند 
کردیای آن را جهت جماع.(ناظم الاطباء) (از 
محیط المحیط). ||با کسی به فریب سخن ترم 
و شیرین گفتن. (منتهی الارب) (آتندراج). 
سخن نرم و شیرین گفتن, (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||آهنگ نمودن به‌سوی 
چیزی. (متهی الارب) (آتندراج). قارته قی 
الیم؛ آهنگ او کردم جهت خرید. اناظم 
الاطباء). ||میانه راه رضتن. (سنتهی الارب). 
قارب فی الامر؛ میانه‌روی کرد در ان کار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||قاربت 
الدلو؛ نزدیک به پری رسید آن دول. (ناظم 
الاطباء). ||افعال مسقاربة؛ كاد و اخوات آن 
است که اسم را مرفوع و خبر را منصوب 
سازند. (از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 
کاد و اخوات آن راگویند و تسم آنها به 
افعال مقاربه از باب تسميةٌ کل به بعض است 
وگرنه همه این افعال برای مقاربه نیست. بلکه 
بعضی بر مقاربة ییعنی نزدیکی وقوع فعل 
دلالت می‌کنند. مانند کاد. کرپ, اوشک و 
بعضی بر رجاء وقوع فمل دلالت دارد, مانند 


فعل دلالت می‌کنند. مانند جمل, طفی, اخذء 
علق. انشا اين افعال ماد افعال ناقصه عمل 
کنند, یعنی اسم را مرفوع و خبر را متصوب 
سازند. و فرق آنها با افعال ناقصه در این است 
ین اقعال جمله‌ای است که با 
فعل مضارع شروع می‌شود. مانتد کاد زید 
یقوم. و عسی زید آن یقوم. خبر بعضی از این 
افعال. نظیر: عسی و حری با دان» همراه 
است. مانند عسی ربکم آن برجمکم. حری 
زید ان یقوم. از این افعال فقط ماضی صرف 
می‌شود بجز اوشک و کاد که مضارع نیز از 
انها امده است. (از شرح ابن‌عقیل بر القية 
ابن‌مالک). 
مقاربه. (ع رٍ ب ] (اخ) فرقه‌ای از يهود که 
مخالف جمهور یهودند به نفی تشبیه, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ..گروهی از 
قوم بهودند که با طرفداری از عقید؛ نقی 
«تضبیه» بااکثریت یهودیان مخالفت 
می‌ورزند. (ترجمة مفاتیح العلوم خوارزمی ج 
ناد فرهنگ ص ۳۷). 
مقارحه. (م رج 34 1 بابونج. 
کرکاش. رجل‌الدجاجه آ. اقحوان. باپونک. 
بابونق. (یادداشت به مرحوم دهخدا). و 
رجوع به بهار ( گیاهی...)شود. 
مقارحة. 1 رح 2 مص) روباروی شدن 
و مقابله نمودن. قراح. (انندراج) (از سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). مواجهه. (اقرب 
الموارد). 
مقارض. م ر ] (ع !) کشت اندک. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). زین تنک کاشته. 
(ناظم الاطباء). || جاهایی که در آن آبکش به 
جهت کمی آب در چاه فروشود. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
|| خنورهای سی. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). نوعی از ظروف شراب. (از اقرب 
الموارد). |اسبوهای بزرگ. (صنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), ۰ مقرض. 
(ناظم الاطباء). 
مقارضف. [مْ ر ض ] (ع مص) پاداش دادن. 
قراض. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). مجازات کردن. (از اقرب الصوارد). 
| تجارت کردن از مال غیری. (متهی الارب) 
(آتدراج). تجارت کردن با دیگری به اینکه 
موافق شرطی که با صاحب مال کرده است 
سود تجارت مابین آنها توزیع شود. (ناظم 
الاطباء). مضاربه, (اقرب الموارد). شرکت 
مضاربه. (صراح). شرکتی که مال از احد 
شریکین و عمل از دیگری باشد. بخشی 


که همیشه خر ا 


1 -رسم‌الخطی از «مقاربة؛ عربی در فارسی. 
.(فرانوی) Camomille‏ - 2 


۰ مقارع. 


معلوم از سود و ضرر برعهد؛ صاحب مال 
باخد و آن را مضاربه نیز گویند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا, |ایکدیگر را وام دادن. 
(المصادر زوزنی). ||با یکدیگر شعر گفتن بر 
سبل مجاوبه. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر ببهقی) (مجمل اللفة). 
مقارع. ۱ ر ) (ع ص, [) غالب و مفلوب. 
(ستهى الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط 
المسحیط). ||مهتر. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). سيد. (محط المحیط). || خصم و 
حریف. (ناظم الاطباء). 
مقارع. م 42l‏ ج مقرعه. (دهار) (ناظم 
الاطباء). رجوع به مقرعة شود. 
مقارعات. [مْ رز /رٍ](ع () ضربه‌ها و 
تپانچه‌ها و کوفتگیها. (ناظم الاطباع) ج 
مقارعة: مسامع هوا را از اصطکا ک‌مقارعات 
پرمشغله گردانیدند. (ترجمة تاریخ یمیتی چ ۱ 
تهران ص .)٩۲‏ و رجوع به مقارعة شود. 
مقارعت. مر /ر ع](از ع امص) مقارعد. 
وا ک وفتن دلیران یک‌دیگر را: نین 
ذباب‌الفضب هيت از وقع مسقارعت هر دو 
فریقین به گوش روزگار آمد. (مرزبان‌نامه). و 
اصحاب شس ‌المعالی دل بر مقارعت و 
مماصعت قوم قرار نهادند. (ترجمة تاريخ 
یمینی چ ۱تهران ص‌۲۶۵). و رجوع به 
مقارعة شود. 
مقارعة. ار ع](ع مص)اباکسی قرعه 
زدن. قراع. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی). با همدیگر قرعه انداختن. (سنتهی 
الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[با كسى شمثیر زدن. (تاج 
المصادر ببهقی) (المصادر زوزنی). |[وا کوقتن 
دلیرآن بعض مر بعض راء (منتهی الارب) 
(آندراج). وا کوفتن دلیران همدیگر را. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقارعت شود. |[گرفتن ناق سرکش و 
خوابانیدن آن را برای گشن که گشنی کند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|| ساهمه. (اقرب الموارد). 
مقارف. (م رٍا(ع ص, ل) ج قرف (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مقرف 
شود. 
مقارفة. (م ز ] (ع مص) با هم آمیختن. 
قراف. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). |انزدیک شدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد. || آميزش کردن به گناه. (منتهی 
الارب) (آتدراج). آميزش کردن گناه را. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |اگائیدن. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). 
جماع كردن با زن: (از محیط السحیط), 
ارامش. نز. کی کردن با زن. (یادداشت به 


خط مرحوم دهخدا). |ارسیدن اندکی از 
بیماری جرب شتر را. (از اقرب الموارد). 
||اچرانیدن گوسقد در زمین و باز ده. (از 
اقرب الموارد). 
مقارن. 3 را (ع ص) نزدیک. (از محیط 
المحیط). با هم قرین. یار و پیوسته, مرتبط و 
همدم. مصاحب. مانوس. هم‌ساز و نزدیک. 
(از ناظم الاطباء). همراه: 

همیشه باشد از مهر او و یه او 

ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان. فرخی. 
اتفاق آسمانی با اتاق امانی سقارن تشده 
انس (منخات خاقانی چ محمد روشن 
ص۱۵۳). اگربا متانت قلم مهابت شمشیر 
مقارن و هم‌طویله نباشد... (سندبادنامه ص۵). 
به حکم آنکه هر دو متحرک این رکن مقارن 
یکدیگرند آن را مقرون خواندند. الصعجم چ 
دانشگاه ص ۲۲). ||همزمان. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): مقارن نزول اجلال و 
وصول تسمکین در آن مسرزمين يرليغ 
واجب‌الاتباع نفاذ یافت. (ظفرنامة یزدی). 
مقارن آن حال این‌عم خیرالناس لباس خود را 
تفیر داده به میدان خرامید. (حیب‌السیر ج 
خیام ج۱ ص ۵۵۰). مقارن آن حال میرزا 
سلطان اویس... خروج کرده رایت مسخالفت 
بسرافراخت. (حبیب‌لسیر چ خیام ج۴ 
ص ۱۱۷). مقارن آن حال میرزا سنجر به 
مستقر عز خویش رسیده جمعی کثیر از امراو 
لشکریان را... ارسال داشت. (حبیب‌السیر چ 
خیام ج ۴ ص ۱۱۷). ||(اصطلاح نجوم) سيارة 
مقارئه کنده.و رجوع به مقارنه شود 
مقارنات. [م ر] (ع !)ج مسقارنة (تانیث 
مقارن). رجوع به مقارن شود. 

= مقارنات نماز؛ اعمال یا اقوالی که در نماز 
پاید بجای آورد چون: نیت تكبيرة‌الاحرام 
قراءات» رکوع, سجود و تشهد. رجسوع به 
رسائل عملیه و جامع عباسی ص ۴۳ شود. 
مقارنت. "مر /ر نْ] (از ع. امص) مقارنة. 
رجوع به مقارنة و مقارنه شود. |[واقع شدن 
دو ساره است در یک درجه از منطقةالبروج : 
مر افتاب را و ماه را بدین سبب که اثر هر دو 
اندر عالم بیشتر است از آثار دیگر کوا کب 
مواصلتی و مقارنتی است که مر دیگر کوا کب 
را به آفتاب آن نیست. (جامع الحكمتين 
ص ۲۷۶). پادناه‌زادگان به خدمت او 
(اوکتای‌قاآن) رسیدند و چون پروین مسعود 
شده به مقارنت بدر منیر اجتماع تزین و 
تحسین پذیرفت. (جهانگشای جوینی چ 
قزویتی ج۱ ص ۱۵۵). دو دانه مروارید مانتد 
فرقدین که به مقارنت قمر منیر معود باشد 
در گ وش داشت. (جهانگشای جوینی چ 
قزویتی ج۱ ص۱۶۸). و رجوع به مقارنه 


4 


سود. 


مقاری. 


مقارنة. مر ن)(ع مص) با یکدیگر قرین 
شدن. قران. (تاج المصادر بسهتی) (المصادر 
زوزنی). با همدیگر یار و رفیق شدن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). یار و رفیق و مصاحب 
شدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به 
یکدیگر پیوستن.(یادداشت په خط مرحوم 
دهخدا). ||یار كردن دو چز را با هم. (صراح) 
(ناظم الاطباء) (متهی الارب) (آنندراج). با 
یکدیگر قرین کردن. (تاج السصادر بیهقی) 
(المصادر زوزنی). و رجوع به مدخل بعد 
شود. |اجمع كردن دو خرما را در خوردن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دو 
خرما را روی هم گذاشتن و خوردن و مله: 
لا تقارئوا الا ان یستاذن الرجل اخاه. (از اقرب 
الموارد). 

مقارنه. 7( / ر ن /ن ](از ع امص) 
مأخوذ از تازی, اتصال و پیوستگی و ارتباط. 
(ناظم الاطباء). مقارنة. || مصاحبت. همدمی. 
(از ناظم الاطباء). یاری. همراهی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل قبل 
شود. |اجمع شدن دو کوکب در یک برج. 
(غیاث). نزدیکی و اجتماع دو کوکب در یک 
برج. (ناظم الاطباء), (اصطلاح نجوم) در 
اصطلاح نجوم. واقع شدن دو ستارة سيار 
است در یک درجه از منطقةالبروج و آن یکی 
از پسنج نظر کوا کب‌است و چهار دیگر 
تسدیسی و تربیعی و تثلیشی و مقابله است. 
(فرهنگ نظام). یکی از نظرات خمه است و 
آن وقوع دو کوکب است در یک درجه. قران. 
اقتران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و 
علامات درج و دقایق و ثوانی.. وارتغاع و 
حضیض و اجتماع و استقبال و مقارنه و 
مطارحه و... بنوشت. (سندبادنامه ص ۶۴), به 
حقیقت بدانست که مقارنة ایشان از تخلیث 
سعدین مسعودتر بود و از اتصال نیرین به اوج 
و شرف محمودتر. (سرزبا‌نامه چ قزوینی 
ص۶۹). و رجوع به مقارنت شود. 

مقارة. [م قاز ] (ع مص) با کسی قرار 
گرفتن. (تاج المصادر بسهقی) (المصادر 
زوزنی) (از اقرب الموارد). با هم آرام گرفتن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آرام و قرار گرفتن 
و آرمیدن و ساکن‌شدن باکسی. (از ناظم 
الاطباء). | آرام گرفتن و مه قول این‌مسعود: 
«قارّ وا الصلوة»» یعنی آرام بگیرید وحرکت 
نکنید و گویند «قار فى الصلوة» ايضاً. (از 
اقرب الموارد). 

مقاری. [](ع !) (از «ق ر ی») ج یقری و 
يقراة. (اقرب المواره) (ناظم الآطباء). و 
روع به مقرئ و مقر شود. [دیگها (متهی 


1 -رسم‌الخطی از «مفارنة» عربی در فارسی. 
۲-رسم‌الخطی از «مقارنة» عربی در فارسی. 


مقاری. 


الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). دیگهاء و در قاموس: قبور, و این 
تصحف «قدور» است. (از محیط المحیط). 
مقاری. [] (ع ) (از «ق ر و») سرهای 
پشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقاریء . (م رٍ:] (ع ص) سبق گویند؛ یک 
روز در میان. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مقاراة شود. 
مقازیب. (2) (ع ص. !) ج مُقرب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب المواردا. ج 
مقرب به معنی زن یا اسب و گوسپند نزدیک 
زاییدن رسیده. (آنندراج). و رجوع به مقرب 
شود. |اج مقربة. (ناظم الاطباء). رجوع به 
مَعَرَبَةَ شود. 
مقاریح. 1ع ص, لاج قارح '. شاذ است. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج قارح, به 
معنی ستور تسمام‌دندان. (انندراج). ستوران 
تمام‌دندان. (ناظم الاطباء). 
مقار بض. (2)(ع ) ج قراض. (دهار) 
(متتهى الارب) (انندرآج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مقراض شود. 
مقاسا. () (از ع. اسص) تحمل رنج و 
سختی. مقاسات: 
هله متشین و میاسا بهل این صبر و مواسا 
بگزین جهد و مقاسا که چو دیگم به شرر بر. 
مولوی (دیوان کبیر چ فروزانقر ج ۲ ص ؟). 
مقاسات. "() (از ع. امص) رنج کشیدن. 
(غیاث). مقاساء. تحمل. (از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): و اگرنه آتشی که تن من بر 
اين رنجها الف گرفه انت و در مقاسات 
شداید خو کرده در این حوادث زندگانی 
چگونه ممکن باشدی. ( کلیله و دمنه چ مینوی 
ص ۱۸۷). بنده را صر او بود بر مقاسات انجد 
بدو رسد از حکم حق سبحانه و تمالی. 
(ترجمة رسالة قشهریه چ فروزانفر ص۲۷۸). 
زبان تظلم بگشاد و مقاسات شداید و مکاید 
شرح داد. (مسندبادنامه ص ۲۱۶). تا مدت 
هفت سال بدین حال در مقاسات ان شداید و 
معاتات آن مکاید گذارنیدند. (ترجمهة تاریخ 
یمینی چ ۱تهران ص ۵۶). چون به چاه حماد 
رسد کر او به مقاسات اسفار و معانات 
اخطار متبرم گشته بودند. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ١‏ تھران ص ۲۲۲). از تمادی ایام پدر 
و طول مقاسات هفوات او تبرم نمودند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۲۱۶). بر 
سل مواسات روید و چون محتی دررسد 
در مقاسات آن شریک و قسیم یکدیگر شوید. 
(صرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۳۷). چهار 
خصلت... بر دوستان عین فرض آمد. یکی 
آنکه چون بلایی به دوست رسد خود را در 
مقاسات آن با دوست شریک گرداند. 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۰۱۱۲ «زروی» به 
ملاقات او مقاساتی که از رنج تنهایی کشیده 
بود فراموش کرد. (سرزیان‌نامه چ قزوینی 
ص۱۳۵). و رجوع به مدخل‌های قبل و بعد 
شود. 
مقاساه. (] (ع مص) (از «ق س و») رنج 
بکشیدن, (تاج المصادر بیهقی). رنج چیزی 
کشیدن. (دهار) (از مجمل‌اللفة) (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معالجة امر 
شدید و مکابدة آن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به دو 
مدخل قبل شود. 
مقاسحه. (مّش ح](ع مص) خشک کردن. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
مقاسطة. (م س ط ] (ع مص) جور کردن با 
یکدیگر. (تاج المصادر بسهقی نسخة خطی 
کتابخانة سازمان ورق ۱۹۸). و رجوع به 
قاط شود. 
مقاسم. 1م س (ع !ا ج مستقیم. (ناظم 
الاطیاء) (اقرب الموارد). 
- مقاسم میاه؛ آپ‌بخش‌کن‌ها. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
|اصاحب المقاسم؛ نايب امير و او تقيمكنندة 
غنایم است. (از اقرب المواردا. 
مقاسم. [م سٍ] (ع ص) بخش بخش‌کنده. 
(منتهی الاارب) (اتتدراج) (ناظم الاطیاء). 
مقاسمت. ۲( س /س م] (از ع. اسص) 
مقاسمة. و رجوع به مقاسمة شود. || تشخیص 
مقدار مالیات دیوان بوسیلة تعیین سهم معینی 
از محصول. در ترجمة تاریخ قم آمده: 
اردشربن بابک... اول کسی که خراج پدید 
کردو سنت گردانید. عجم آن را مستعظم و 
مستکره شمردند و گفتند آنچه باقی ماند بر 
آنچه فانی خواهد شد وظیفه می‌گردانی و 
تعن می‌تمایی, یعنی خراج را بر بدنهای فانیه 
وضع می‌کنی زیرا که مقاسست عدل‌تر است. و 
اولیتر از خراج که بر وجه عدل بود. آن است 
که بعد از وضع موّن و اخراجات و نفقات و 
تفکر نمودن در اسعار و نرخها و امن و خوف 
و قیمت کردن و فروآوردن به هر وقت و 
زمانی بر قدر ارتفاع خراج را وضع کنند و 
معین گردانند. (ترجمة تاریخ قم ص ۱۸۳). و 
رجوع به دو مدخل بعد شود. 
مقااسمة. ( س ] (ع مص) با کسی سوگند 
خوردن. (المصادر زوزنی). کی را سوگند 
خوردن. (تاج المصادر بیهقی). از برای کی 
سوگند خوردن. (ترجمان القرآن). سوگند 
کر دن برای کسی. (منتهی الارب) (آنندرا اج( 
(از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). |إكسى را 
سوگند دادن. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). |[باکسی چیزی قسمت کردن. 


مقاصاء. ۲۱۲۹۱ 


(المصادر زوزنی) (تاج المسصادر بیهقی). 
چیزی را با کسی بخش کردن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). |[بهره و بخش 
خود را گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مدخل بعد شود. 
مقاسمه. [م س /س م /م] (از ع. اسص) 
سوگند خوردن. (ناظم الاطباء). با كسى 
سوگند خوردن. (غياث). مقاسمة. ||کسی را 
چیزی بخشیدن. (غیاث) (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مدخل قبل شود. ||(إمص) ماليات 
مخصوص اراضی که دولت اسلام از مسلمین 
یا اجانب تحت مقررات معن می‌گرفت. در 
این اصطلاح لفت «خراج» هم استعمال شده 
است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
نگرودی). ||تقویم مالیات دیوانی از طریق 
تثبیت مقدار معینی از غله. (مالک و زارع در 
ایران. ترجمه فارسی ص ۶۰). تشخیص مقدار 
مالیات دیوان بوسیلة تعین سهم معینی از 
محصول. (مالک و زارع در ایران» ترجمهةٌ 
فارسی ص ۷۸۷). و رجوع به مقاسست شود. 
||(() استان. (مفاتیم‌العلوم خوارزمی, ترجمة 
فارسی ص 6۲) (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مقاش. مق قا] (از ع () مأخوذ از منقاش 
تازی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به منقاش شود. 
هقاص. ( اص‌ص ] (ع () ج یقّص. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء)(اقرب آلموارد). رجوع 
به مقص شود. ااج معّص. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). رجوع به 
مقص شود. 
مقاص. [] (ع!) تیر و شه تیر و پالار 
عمارت و تیر بزرگ و حمالی که تیرهای دیگر 
را بر وی نصب کنند. (تاظم الاطباء). 
مقاصاد. ۲ (ع مص) از کسی دور شدن. 
(دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). ||نبرد كردن به 
دوری. (سنتهی الارب) (انندراج): قاصانی 
مقاصاء فقصوته؛ برد کرد با من در دوری و 
مباعدت پس غالب آمدم بر آن, و گویند: هلم 
اقاصیک اینا ابعد من الشر؛ با تا نبرد کنم تو را 
که کدام یک دورتریم از بدی. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 


۱-در ناظم الاطاء: جمع مُقرح. 

۲ - مخثف و ماخودذ از امقاساة؛ عربی است» 
نظیر: مدارا مداوا؛ مراسا.. و رجوع به «مفاساة» 
و عدخل بعد شرد. 

۳-رمم‌الخطی از «مقاساه» عربی در فارسی. 
۴-رسم‌الخطی از «مقاسمة» عربی در فارسی. 
۵-رسم‌الخطی از «مقاسمة» عربی در فارسی. 


۲۳ مقاصد. 


مقاصد. [م ص ] (ع 4 ج مسقصد. (اقسرب 
المواردا. ج َقصَّد و مَقصِد. (ناظم الاطباء) و 
رجوع به مقصد شود. ||اراده‌ها و سقصودها. 
آرزرها. آهنگها و عزيمت‌ها. (از ناظم 
الاطباء): روزی پای در رکاب سر آورده بود 
و عتان عزیمت به مقصدی از مقاصد بر تافته 
به کنار دیهی رسید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۵۳). هر کی با حصول مقاصد و مطالب و 
نجاح آمال و مآرب بازگنتند. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۱۵۶). از مقاصد 
معتبره یکی طلب علم است. چنانکه در خبر 
است کسد.. (مصاح الپب‌داية 3 همایی 
ص ۲۶۴). 

- مقاصدالشرعیه؛ هدفها و مقصدهای شرعی 
و آن بر دو قسم است: یکی مقاصد اصلیه و 
دیگر مقاصد تابعه. مقاصد اصلیه ضروریات 
متبره در هر ملتی است و مقاصد تابعه 
مصالح مکلف در آن رعایت شده است. مانند 
تمتعات از مباحات. (از فرهنگ علوم نقلی 
دکتر سجادی). 

- مقاصد خمه؛ (اصطلاح فقه) نفس, دین, 
عقل, نب و مال است که ضروریات خمی 
هم نامند. (فرهنگ علوم نقلی تألیف 
نجادی). 

|اسعها و جهدها. ||سعايتها. ||فکرها. 
اندیشه‌ها. || خواهشها. ||عذرها و حیله‌ها. (از 
ناظم الاطیاء). 
مقاصر. (م ص ] (ع ص) کی که قصر وی 
در محاذات قصر دیگری باشد. (ناظم 
الاطباء): فلان مقاصری؛ کوشک وی 
روباروی کوشک من است. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
مقاصو. [م ص ] (ع !)ج مَقَصّر و مقصر و 
مَقصَّرة. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء) و 
رجوع به مقصر و مقضرء شود. ||ریشه‌های 
درخت. واحد آن مقصور است. (از اقرب 
الموارد). 
مقاصة. [م قاص ص ] (ع مص) کشند؛ یکی 
را بازکشتن. (ترجمان القرآن), کشنده را 
بازکشتن. ق ضاص, (مستهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم الاطیاء). ||اجراحت عوض 
جراحت را. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 


الاطباء). ||چیزی به بدل چیزی فرا گرفتن. 


(تاج المسصادر بیهقی) (متهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء), ماتد انچه داده 
باشی بازستدن. (ترجمان‌القرآن). |اقاصه 
مقاصة و قصاصا؛ قصاص گرفت از او در 
حاب و جز آن در صورتی که بر وی دینی 
باشد مثل دین او پس قرار دهد این ذیین را 
مقابل آن دين. (ناظم الاطباء). ورجوع به 
مدخل بعد شود. 


مقاصه. "(م قاض ص / ص ] (از ع. إمص) 


به معنی تهاتر است. (ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری لنگرودی): تا خرابی که بر ما 
معین شود با ان مقاصه و محاسبه کنیم. 
(تاریخ قم ص۲۹۸). و رجوع به مدخل قبل 
آخر شود. ||کم كردن مقدار تلمیظ ۲ 
است از سلف, یعنی مقداری که سپاهی 
EE‏ از حقوقش کم کند. گاهی 
مقاصه در مورد بدهکاری مالاتی شخص 
انجام می‌شود. در این صورت آنچه که پیش 
گرفته به عنوان پرداختی او محسوب می‌شود. 
(ترجمة مفاتیح العلوم خوارزمی ص ۶۷). 
مقاصیر. 61ج فصر و عقصر و 
مقَصّرة. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع 
به مقصر و مقصرة شود. ||مقاصر الطرق "؛ 
کرانة راهها و نواحی انها. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از محيط المحیط). اج 
مقصوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
سراهای فراخ استواربنا. کوشک‌ها: | گر هیچ 
کس را در معاملة ایشان مرابحه‌ای توانستی 
بود آدم رابودی که بنیت و خلقت او در 
مقاصر دارالسعم و صورت و صفت او 
فهرست احن‌القويم بوده است. (سندبادتامه 
ص ۱۱۱). و رجوع به مقصوره شود. 
کی (از ناظم الاطباء). مرافعه پیش قاضی 
بردن و محا کمه کردن با کسی. (از اقرب 
الموارد). پیش قاضی رفتن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). || مصالحه کردن با کی در 
مالی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقاضب. [ ض ] (ع !) ج مقضبة. (ذیل 
اقرب الموارد). رجوع به مقضبة شود. 
مقاضمد. (م ض م] (ع مص) چیزی اندک 
گرفتن بعد از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). اندک‌اندک چیزی گرفتن. (ناظم 
الاطباء). || خریدن و یا فروختن مقداری 
اندک و خرد و خرده‌فروشی کردن. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مقاضیب. (ع] (ع إ) ج مقضبة. (ذیل اقرب 
الموارد). رجوع به مقضبة شود. 
مقاط. (] (ع [) رسن اشتر. ج مقط. (مهذب 
الاسماء), رسن يا رسن خرد سخت تافه, 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
رسن و گویند رسن کوچک سخت تافته شل 
قماط است و مقلوب ان. ج. مُقط. (از اقرب 
الموارد). |ابند گهواره و مانند آن. (منتهی 
الارب) (آشدراج) (ناظم الاطباء). 
مقاط. [م قاط ط (ع 0ج مق (دهار). ج 
قّط. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطة و مقط 
شود. 
مقاطر. (م ط ] (ع إ) ج مقطر (ناظم الاطباء) 
و یقطرة. (اقرب الموارد). رجوع به مقطر و 
مقطرة شود. 


مقاطعة. 


0 [م ط ] (ع ص) چکانند آب و مثل 
ان (غیات). 
مقاطرة ۰ ر1 (ع مص) یک تنگ یا یک 
آوند خرما سنجیده یاقی رابر آن تخمین کردن 
و ناسنجيده گرفتن. ره قاطرة منیکراي 
امد و رفت داد او را. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقاطع. (م ط ] (ع !) ج قطمع. (مسنتهی 
الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع 
به مقطع شود. ||مقاطع الاودية؛ اواخر وادیها. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||مقاطع‌الانهار؛ گذرگاههای آن. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدارهای 
جوی‌ها. (ناظم الاطباء). ||مقاطع‌القرآن؛ 
جایهایی وقف قران. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مخارج حروف از دهان؛ معانی که 
در ذهن تصور کند بواسطة مقاطع حروف و 
فواصل الفاظ بیرون دهد. (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص .٩۷‏ ||اجاهای اتمام و انتها. 
(غیاث) (انندراج). || عبارت از مقدماتی است 
که‌ادله و حجج به آنها منتهی می‌شود از 
خسروریات و مسلمات و مثل الدور و 
التلل و اجتماع النقیضین. (از تعریفات 
جرجانی) (از فرهنگ علوم نقلی تألیف 
سجادی). 
مقاطع. (م ط ) (ع ص) قطع‌کنده. (غیات) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). || چیزی را په اجاره 
گیرنده.(غیاث) (آتندراج). چیزی را به اجاره 
گیرنده و مقاطعه کتنده. (ناظم الاطباء). 
مقاطعه کار. پیمانکار. که مقاطعه کند؛ میرزا 
علی‌خان امین‌الدوله را که از جانب دولت ابد 
آیت مباشر ترویج این سیک" و مقاطع عمل 
اين شغل معظم است.... (المآثر و الآثار 
ص ۵). 
مقاطعات. (م ط) (ع إا ج ممقاطعه. 
مالیاتهایی که مقدار آنها بطور مقطوع و بدون 
رسیدگی به ميزان حقیقی آنها تبن شده 
باشد: بعد از آن در باب اسر خراج از مساحتها 
با ضمانات و مقاطعات عدول کردند. (تاریخ 
قم ص ۱۹۰). و رجوع به مقاطعه شود. 
مقاطعة. (م طع) (ع مص) با کی وابریدن. 


۱-رسم‌الخطی از «مقاصة» عربی در فارسی. 

۲ -در اصطلاح دیوان عرض یبعنی پرداعت 
مقداری از جره و مواجب پیش از مرعد مقرر و 
همان است که امروزه مساعده گفه می‌شود. 
(اصطلاحات دیرانی دور: غزنوی و سلجوقی 
تألیف حن انوری). و رجوع به مفاتيح العلوم 
خوارزمی صص ۶۶-۶۵ و ترجمة فارسی آن 
صص ۶۷-۶۶ شود. 

۳-در متهی الارب و قامرس «مقاصب ‏ الطیق» 
آمده است. 


۴-یست. 


مقاطعه. 


(تاج الم‌صادر بیهقی) (منتهی الارب) 
(آنتدراج). از همدیگر بریدن دو نفر» ضد 
مواصلة. (از ناظم الاطباء). ترک دیدار و 
تبت با کی کردن. (از اقرب السوارد). 
|[نبرد کردن در بریدن چیزی, (منتهی الارب) 
(آتدراج) (تاظم الاطباء). ||با هم نمودن 
شمشیر را که کدام از ان بران‌تر است. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||متولی امری کردن کی را در 
مقابل اجرتی معين. (از اقرب الصوارد) (از 
محیط المحیط). و رجوع به مدخل بعد شود. 
مقاطعه. ۱( ط /ط ع /ع] (از ع: امص) 
وا گذارکردن انجام دادن کاری را به کسی س 
از تعيين مزد و اجرت آن. (ناظم الاطیاء). 
آمروزه غالبا ب‌عهده گرفتن ساختمان جاده‌ها 
و ابنیه را مقاطعه گویند. پیماتکاری. 
- مقاطعه (به مقاطعه) دادن؛ ترط و پیمان 
نمودن با مزدور انجام دادن کاری را. (ناظم 
الاطاء). انجام دادن کاری یا ساختن بنا و 
جاده و پل و امثال ان را به‌عهد؛ کی با 
شرکنی در مقابل مبلفی مجن وا گذارکردن, 
- مقاطعه کردن؛ قبول کردن مزدور شرط و 
پیمان را در انجام دادن کاری. (ناظم الاطیاء): 
و اپوزکار نیشابوری حکایت کرد که به بغداد 
من مقاطعه کردم یکی مفولج را به بار دیتار 
و به یک روز علاج کردم. (هداية التعلمین چ 
متینی ص ۲۶۳). || تتبیت مالیات يا مال مورد 
مالیات به‌مقدار معین بدون رسیدگی و در نظر 
گرفتن مقدار حقیقی آن. (ترمینولوژی حقوق 
تیف جعقری لنگرودی). ||(() خراج. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مبلفی که 
حا کم یا امیر محلی بطور مقطوع بعنوان 
مالیات به سلطان می‌پرداخت: و مهتران این 
ناحیت " از مهتران اطراف گوزگاناند و 
مقاطعه به ملک گوزکانان دهند. (حدود المالم. 
یادداشت په خط مرحوم دهخدا). مهتران این 
ناحیتها از دست ملک گوزکاناند و مقاطعه 
بدو بازدهند. (حدود العالم. یادداشت ايض 
دیو عشوه‌ای که او را به قطع مال مقاطعه 
وسوسه می‌دهد به صلیل شمشر هندی در 
قاروره‌های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاريخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۳۳۶). 
- به مقاطعه دادن؛ مالیات متطقه‌ای را در 
مقابل میلغی معین به کسی وا گذاردن: پر 
کاکوراسربه دیوار آمد و بدانست که به جنگ 
می‌برنیاید عذر خواست و التماس می‌کند تا 
سپاهیان به مقاطعه بدو داده آید. (تاریخ بیهقی 
چ ادیپ ص ۲۰ ۵). 
مقاطعه‌چیی. (م ط / ط ع /ع] (ص 
مرکب) مقاطعه گر. مسقاطعه کار. پیمان‌کار. 
کنترات‌چی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مقاطعه کار شود. 


مقاطعه‌دار. (م ط /ط ع /ع] (نف مرکب) 
انکه مالیات منطقه‌ای را در مقابل مبلفی معین 
به اجاره دارد: قزل حمید که از زمره 
مقاطعه‌داران بعض بلاد روم بود... (مسامرة 
الاخبار ص۱۳۵). و رجوع به مقاطعه شود. 

مقاطعه‌داری. (مطٌ /ط ع /ع] (حامص 
مرکب) شغل و عمل مقاطعه‌دار. رجوع به 
مقاطعه‌دار شود. 

مقاطعه کار. [ط /طع/ع](ص مرکب) 
کی که ضمن عقد قرارداد یا یمان یا صورت 
مجلس ماقصه, انجام دادن هرگونه عمل و یا 
فروش کالایی را با شرایط مندرج در قرارداد 
یا پیمان یا صورت‌مجلس متاقصه در قیال 
مزدیا بها و به مدت صعین تعهد نماید. (از 
ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری للگرودی). 
پیمانکار. مقاطعه‌چی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آنکه انجام دادن کاری یا 
ساختمان خانه یا جاده یا پل و جز آن را در 
مقابل مبلغی معین به عهده می‌گیرد. و رجوع 
به مقاطعه شود. 

مقاطعه کاری. زم ط /ط ۶ /ع] (حامص 


مرکب) پیمانکاری. شفل و عمل مقاطعه کار. 


و رجوع به مقاطعه کار شود. 
مقاطعه گر. زم ط /طع 7 گ] (ص 
مرکب) پیمانکار. مقاطعه کار. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مقاطف. ( ط ] (ع !اج َطّف. (ذيل اقرب 
الموارد). جاهای چیدن میوه: گفتی پیوند 
درختان او از شاخار دوحة طوبی کرده‌اند... 
کسی از مقاطف اشجارش به قواصی و دوانی 
نرسیده. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۰۳). و 
رجوع به مقطف شود. ۱ 
مقاطل. (ء ط ] (ع ل ج مقطله. (انندراج) 
(ناظمالاطبء) ارب آلسوارد). رجوع به 
مقطلة شود. 
مقاطیع. [) لع ص اج ستطیع. (ناظم 
الاطباء). ||قمی از حدیث. مقابل مراسیل و 
ماند. حدیثهای منقطع. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقطوع شود. 
| مقاطیم الشعر؛ اپیات مفرده. (از محیط 
المحیط). مقردات. 
مقاظ. [م] (ع إ) (از «ق ی ظ») جایی که در 
تایستان بدانجا روند. (ناظم الاطباء). جای 
اقامت در تابستان. مقیظ. (از اقرب الموارد) 
(از محیط المحیط). ییلاق. 
مقاعد. [م ع] (ع !) ج مَقعد. (منتهی الارب) 
(اقرب الموأرد). ج مقعد و مقعدة. (ناظم 
الاطباء). جاهای نشتن. (غیاث) (آنندراج). 
|[جاهای قرار گرفتن: رکیک‌تر سخنی از او 
محکم و مين نماید و در مقاعد سمع قبول 
نشیند. (مرزبان‌نامه). و رجوع به مقعد شود. 
|| ترکوا مقاعدهم؛ مرا کز خویش را ترک 


مقال. ۲۱۲۹۳ 


کردندو این از باب مجاز است. (از ذیل اقرب 
الموارد). 
مقاعد. (مع] (ع ص) حافظ و نگهبان. ||از 
وحش و طسیر آنچه از پس پشت درآید. 
(متهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). || نشیننده با کسی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب المواردا. و رجوع به مُقاعَدة شود. 
معاعد. (م ع](ع ص) نشسته با کسی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مقاعدة شود. 
مقاعدة. مغ (ع مص) نشتی با کسی. 
(ناظم الاطباء). باکی نخستن, مجالست. (از' 
اقرب الموارد). . . 
مقاعدة. (مْع د) (ع ل)زن. ||چسیزی بر 
میت جسامه‌دان که بر وی می‌نشیند. 
||غراره‌ای "که در وی گوشت خشک و نان و 
جز آن تهند. ||ریگ تود گرد. ||کوه چسبیده 
به زمين. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج). 
مقاعس. 1ع ص !اج ری 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). و رجوع به مقعنسس شود. 
مقاعس.[ع](ع ص) آنکه از عهد و سوگند 
خود برمی‌گردد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
مدخل بعد شود. 
مقاعس. [م ع ] (اخ) پدر حبی است از تمیم 
و او را بدین جهت چنین لقبی دادند که وی از 
سوگندی که ميان قوم او بود برگشت. (از 
منتهی الارب). حسارثین عمروین کعب‌بن 
سعدین زید مناة را گویند. (امتاع الاسماع 
ص ۵۰۹). و رجوع به مدخل قبل شود. 
مقاعیس. (م] (ع ص. اج مقفس. 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به مقس شود. 
مقال.(۱ (ع مص) گفتن. (تاج المسصادر 
بیهقی). قول. قیل. (مستهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ||( گنتگو. (غیات) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). سخنگویی. سخن, 
گفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدااء و 
سخن ایشان بشنوم و بدانم مقال و سیرت و 
درون و برون ایشان. (تاریخ بیهقی ج ادیپ 
ص ۵۲۳. 
یکسره عشاق مقال مد 
درگه و بیگه به خراسان رجال. تاصرخسرو. 
وز مدحت ایشان " نگر که ایدون 
گشته‌ست مطرّز پر مقالم. 


ناصررخسرو. 


۱ -رسم‌الخطی از «مقاطعة» عربی در فارسی. 
۲ -ابرشاران. 

۳- جوالی که مانند دام از ریمان بافته باشند و 
کاه و یرنجه و مانند آن در وی کند. (ناظم 
الاطباء). 

۴۳- خدا و رسول و آل او. 


۴ مقالات. 


قال اول جز پیمبر کس نگفت 

و آنگهی زی ال او آمد مقال. ناصرخ رو. 

من چون بر مضمون حال پرسیدم و از مکنون 

مقال پرسیدم گفتند... (سقامات حمیدی چ 

اصفهان ص۱۸). مرا در هر کلام مقالی است و 

در هر سخن مجالی. (مسقامات حمیدی ج 

اصنفهان ص۳۵). همه جمال یک‌دیگر 

مسی‌نگریدند و مقال همدیگر صی‌شنیدند. 

(مقامات حمیدی چ اصفهان ص ۳۷ 

چو معن زایده شد مشتهر به بذل و عطا 

چو قس ساعده شد معتبر به حن مقال. 
عبدالواسع جبلی. 

از ادب نبود به پیش شه مقال 

خاصه خود لاف دروغین و محال. مولوی. 


نگویم لب ببند و دیده بردوز 
ولیکن هر مقالی را مقامی. سعدی. 
کدهراینه غیبت حسود کوته‌دست 
که‌در مقابله گنگش بود زبان مقال. 
سعدی ( گلتان), 


در وصف حالش مضمون این مقال از چشمها 
چشمه‌های خون می‌گشود. (ظفرنامه یزدی). 
از غایت مستی امال این مقال بر زبان 
مسی‌گذشت. (حسیب‌السیر چ خیام ۳ 
ص۳۷۸). و از زبان حال هاتف اقبال مضمون 
این مقال استماع فرمود. (حبیب‌السیر چ خیام 
ج۴ ص ۱۱۴ 

این جواهر نه متاع است که هر جا یابند 

همه دانند که نادر بود این طرز مقال. 

وحشی. 

= بدمقال؛ بدسخن. ناخوش‌گفتار: | گرنشی 
مقل بدمقال گوید... که آن ابدال که می‌گویی 
شواذ است نه متعمل. جواب ایشان توان داد 
که آنچه شواذ کاب قدما بود در ماضی قرون 
اکنون مستمل مخدتی است. امخات 
خاقانی چ محمد روشن ص۱۷۴ , 

- قال و مقال. رجوع به مدخل قال و مقال 
شود. 

- مقال کردن؛ گفتگو کردن. سخن گفتن: 
خفته ان باشد که او از هر خیال 

دارد اميد و کند با او مقال. 

- تکومقال؛ نیکوشخن. خوش‌گفتار؛ 
کردمردی از سخندانی سوال 

حق و باطل چت ای نکومقال! مولوی. 
مقالات. g01‏ مقاله. سخنها. گفتارها. 
اقوال. بیانات: 

تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف 

از عمر چند سال میانشان فنا شدم. 


مولوی. 


من کهتر نمی‌گویم که آن الفاظ امثال را بکلی 
قذف و حذف کند و در سلک مقالات و 
سبک رسالات... به کار ندارند. (منعات 


خاقانی چ محمد روشن ص۱۷۴). 


سرانگشت قلمزن چو قلم بشکافید 
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید. خاقانی. 
مقصود از ابات حکایات و تاریخ ان است که 
مرد عاقل بی‌معانات تجارب» مجرپ شود و 
به مطالعة امثال این مقالات مهذب گردد. 
(جهانگشای جویتی ج ۱ص ۳۲. 
کرامت. جوانمردی و نان‌دهی است 
مقالات بهوده طبل تھی است. 
سعدی (بوستان), 
شنیده‌ام که مقالات سعدی شیراز 
همی برند به عالم چو ناف خنی. 
هفت کشور نمی‌کند امروز 
بی‌مقالات سعدی انجمنی, 
که چند از مقالات آن پادسنج 
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج. 
سعدی (پوستان). 


سعفدی. 


سعدی. 


مقالات نصحت‌گو همین است 
که ستگ‌انداز هجران در کمین است. حافظ. 
ز دست رفته کنون گوش بی‌اشارت دست 
نمی‌شود ز مقالات دوستان خبرم. جامی. 
||مجموعة سختانی که صوفیه در مجالس 
می‌گفته‌اند و مریدان سی‌نوشته‌اند. ( لیات 
شمس ج ۷ج فروزانفر, فرهنگ نوادر لغات)؛ 
اینه‌ام اینه‌ام مرد مقالات نه‌ام 
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما. 
مولوی ( کلیات شمس ایضاً. 
مقالت. (م ] (ع [) گفتار. (غیات). مقالة. 
سخن. گفتار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
هرکه حجت خواهدت آری جوابش تیغ تیز 
حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست یس. 
ناصر خسرو. 
با توسخنان او کهن گشت 
آن شهره مقالت کسائی. ناصر خسرو. 
مقصود از تحرير اين رسالت و تقریر این 
مقالت اظهار فضل نیست. (چهارمقاله 
ص۱۳۵). و عدت و آلت در ترتیب و تمشیت 
این مقالت بر مدد آسمانی امید می‌دارد. 
(مقامات حمیدی چ اصفهان ص۵). و من بر 
گوشه‌ای از آن هنگامه و بر طرفی از آن مقامه 
متفکر آن مقالت و متحیر آن حالت بودم. 
(مقامات حمیدی ج اصفهان ص ۱۷). چون 


این گفت به سمع جمع رسد و هر یکی این 
مقالت بشنید زبان هر یک به اجابت اعلام 
اقبال کرد. (سقامات حمیدی چ اصفهان 
ص ۲۸). 

هم ز بخت است کز مقالت من 

همه عالم غرائب و غرر است. خاقانی. 
مقالتهای حکمت باز کرده 

سخنهای مضاحک ساز کرده. نظامي. 


|گفتگو: او [طقان] جوابی نالایق داد و آن 
مقالت به محادلت کشید. (ترجم تاریخ یمینی 


مقالة. 


ج ۱تهران ص .)۲٩‏ اگر انچه حسن سیرت 
توست بخلاف آن تقریر کتند ودرمعرض 
خطاب پادشاه ایی ان حالت که را مجال 
مقالت باشد... ( گلستان). ||مشاجره. مجادله: 
از غایت حماقت و فرط جهالت سخنهایی که 
ماده وحشت و سرمایهٌ مقالت بود می‌گفته... 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ ص۲۱۸). 
- مقالت کردن؛ گتگو کردن. مجادله کردن. 
مشاجره کردن: روزی در میان جشنی با یک 
پر از پسران مقالتی کرد" هم در مجلس او .. 
را چنان بر زمین انداخت که باز برنخاست. 
(جهانگشای جوینی ج ۱ ص۲۹). 
||بخشی از کتاب. فصلی از کتاب: پس این 
کتاب مشتمل است بر چهار مقالت اول در 
ماهیت علم دبیری و... (چهارمقاله ص ۱۹). 
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین 
کتاب لایسق بود آورده شد و بعد از آن ده 
حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدایع آن 
مقالت که آن طبقه را افتاده باشد اورده آمد. 
(چهارمقاله ص .)۱٩‏ پس بدین حکایت این 
مقالت " را ختم کنیم والسلام. (چهارمقاله 
ص ۴۱). 
مقالت. م لٍ] (ع !) ج مقلت. (ناظم الاطباه) 
(اقرب الموارد). رجوع به مقلتة شود. 
مقالد. م لٍ) (ع () ج يقلّد. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب آلموارد). رجوع به مقلد 
شود. ||ضاقت عله مقالده؛ تگ شد بر وی 
کارهای وی. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقالعة. زم ل غ) (ع مص) یک‌دیگر را قلع 
کردن,. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
|| غر ض‌المقالعة: نشانه‌ای که ن وآموز نختین 
بدان تیراندازد وان نزدیکتر باشد. لهذا 
تیرانداز را به دراز و بلتد کردن دست حاجت 
نباشد. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
محیط المحیط) (از اقرب الموارد). 
مقالم. ۶1 لٍ](ع مقالم‌الرمح؛: تندیهای نیزه. 
(متهى الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
گرههای نیزه, (از اقرب الصوارد). ج مقلم. 
(ناظم الاطباء). ۱ 
مقالة. (م ل] (ع مص) گفتن. (تاج المصادر 
بهقی). قول. قیل. مقال (منتهی الارب). و 
رجوع به قول و مقال و مقالت شود. ||(() 
قسمتی از كاب. (از اقرب الموارد), مبحث. 
(ناظم الاطباء). |زگفتار. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مقالت و مقاله شود. 
مقالة. (م تال [] لع مص) کمکم خرج کردن 
آب را از ترس تشنگی, |اکم كردن بخشش و 
دهش را. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 


۱ -رسم‌الخطی از «مقالة» عربی در فارسی. 
۲ - چنگیزخان. ۳-مقالت دبیری را 


مقاله. 


الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقاله. [م [] (ع ) سخن. کلام. (ناظم 
الاطباء). مقالة. گفت. گفتار. مقال. قول. 
مقالت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|| بحت. (ناظم الاطباء). فصلی از کتاب با 
رساله؛ آغاز کتاب و آن سه مقاله است. 
(مصفات باباافضل ج۲ ص ۳۹۳). ||یک 
مطلب نوشته در روزنامه یا مجله. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). نوشته‌ای که دربارة 
موضوعی خاص نویند و غالبا در روزنامه 
یا مجله چاپ کنند. ج. مقالات. 
مقاله نو یس. (ء ل / ل ن ] (نف مرکب) که 
مقاله نوید. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). که مقاله برای روزنامه‌ها و مجلات 


نویسد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و" 


رجوع به مقاله (معنی آخر) شود. 
مقاله نو یسی. [م ل /ل ن ] (حامص مرکب) 
شغل و عمل مقالهنویس. رجوع به مادۀ قبل 
شود. 
مقالیی. [](ع !)ج یقلی و یقلاة. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). ج 
مقلاة. (دهار) (انتدراج), رجوع به مقلاة و 
مقلی شود. 
مقالی. (م] ((ج) عشیره‌ای از طايفة نمار از 
طوایف بنیکعب خوزستان. (جفرافیای 
سیاسی کیهان ص .)٩۱‏ 
مقالیت. [2] (ع اج بقلات. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). رجوع به 
مقلات شود. 
مقالید. [] (ع !) ج بقلاد!. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد) (از محيط 
الس‌حیط). كليدها: له مقالید السموات و 
الأرض و الین کفروا بآیاتاله آولک هم 
الخاسرون. (قران ۶۳/۳۹). مفاتیم خرایین 
بدو سپرد و مقالید ممالک بدو تسلیم کرد. 
(ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص‌۲۳۸), 
خاتم ملک بدو سپرد و مقالید خزاین بدو 
تلم کرد اچ تا ی ارفا 
ص ۳۷۲). | گرچه او مقاود تقلید بر سر قومی 
کشیده‌است و مقالید حکم آیشان در استین 
گرفته... ما را به میدان محاربت بیرون باید 
شدن. (مرزبان‌نامه). تا چون از حکم پادشاه 
جهان حاتم آخرالزمان قاان مقالید حکومت 
در کف اهستمام صساحب یلواج نها... 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۸۴ 
چنگیزخان فرمود... ولی‌عهد خود او را" 
می‌کنم و مقالید ملک در پنجۀ صرامت و 
کفایت او می‌نهم. (جهانگشای جوینی ابضاً 
ج۱ ص ۱۳۳). ان جناب از غایت علو 
همت فعالف انار ازا پیش او تهاد: 
(حیب‌السیر چ خیام ج۴ ص ۶). مقاليد شهر و 
قلعه به خدام استان سدره مقام سپرد. 


(حبیب‌السیر چ قدیم تهران ج ۲ ص ۳۵۲). و 
رجوع به مقلاد شود. ضاقت عله متالیده؛ 
تنگ شد بر وی کارهای وی. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). القی اليه 
مستقالید الامور؛ کلید کارها را به‌سوی او 
انداخت یی کارها را به وی تفویض کرد. (از 
اقرب الموارد). 
مقالیع. [ع) (ع !) ج مقلاع. (اقرب الموارد). 
رجوع به مقلاع شود. 
مقام. [ع /](ع مص) (از «ق و م») اقامت و 
آرام کردن بجائی ". (منتهی الارب). اقاست. 
(اقرب الصوارد) (محيط المحیط) (ناظم 
الاطباء). ایتادن... و با لفظ گرفتن و کردن و 
داشتن ستعمل است. (آنتدراج), در معیار 
ارد: متام و مَقام هر دو به معی اقامت و به 
معنی جای قیام آید. زیراا گر آن را از قام یقوم 
بدانیم مقام و اگراز اقام یقیم بشماریم مُقام 
خواهد بود و قوله تعالی: لا قام لکم ؟؛ ای 
لاموضع لکم و مُقام لکم نیز خوانده شده 
است؛ يمى لا اقامة لکم. و قوله: حسنت 
مستقرا و مقاما"؛ ای موضعا. (ناظم الاطباء), 
مُقام و مَقام هر دو به مسعنی اقامت و قیام و 
محل قیام است که اشتقاق ان را از اقام يقم 
بدانند مُقام می‌شود ا گر از قام یقوم بشمارند 
مَقام می‌شود. فارسیزبانان مقید بوده‌اند که در 
شعر و نتر مُقام رابه معنی جا و مکان و محل و 
موضع بنشانند و مُقام را به معنی اقامت کردن. 
(حانيه کلیله و دمنه چ مینوی ص ۴۰۷): همه 
بر کاروانگ‌اهیم و پس یک‌دیگر می‌رویم و 
هیچکی را اینجا مقام نخواهد بود. (تاریخ 
بهقی ایضاً ص۳۷۱) مدتی دراز ما را به 
کاشغر مقام افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۳۶۶). 

گفتا که کارهای جهان جمله بازی است 
جای مقام ت مجو اندر او مقام ۶ 

ناصرخسرو. 

درنگ ما در این عالم و مقام ما در این مقام۲ 
اصلی نیست. (مصنفات افضل‌الدین کاشانی 
چ مهدوی و مینوی ص ۶۸۱). | گر مدت مقام 
دراز شود و به زیادتی حاجت افتد بازنمایی تا 
دیگر فرستاده آید. ( کلیله و دسنه چ مینوی 
ص۲۰). اگرچنین است ما را اینجا مقام 
صواب نباشد. ( کلیله ایضا ص ۷۰). شیر او را 
استمالت نمود و از حال او استکشافی کرد و 
پرسید: عزیمت در مقام و حرکت چیست؟ 
( کلیله ایضاً ص ۱۰۶). در مقام این اشتر مان 
ما چه فایده ته مارا با او الفی و نه ملک رالز او 
فراغی. ( کلیله ایضاً ص ۱۰۷). دانستم که 
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام, 
طوافی اما کن و صرافی ما کن را اصلی و 
تصابی نیت. (مقامات حمیدی ج اصفهان 
ص۳۴ 


مقام. ۳۱۳۹۹۵ 


زآن پای در آتشم که دل را 
بر خاک درت مقام روزی است. خاقانی. 
اعتصام در حال حرکت و مقام به حول و قوت 
ملک علام کند. (راحةالصدور). عزیمت كوج 
و مقام در تردد افتاد. (ترجمة تاریخ یمینی 
ایضا ص ۳۲ هرگاه چیزی از قاذورات در آن 
چشمه انداخندی صاعقه‌ای عظیم پیدا گنتی 
و بادهای مخالف برخاستی... چنانکه در آن 
نواحی کس را طاقت مقام نبودی. (ترجمهةً 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۶). فخرالدوله 
گفتمقام از این بیش صواب نیت چه خصم 
استیلا یافت و قوت گرفت. (ترجمه تاريخ 
یمینی ایضاً اقفر اثتای این انعر 
برسید که صاحب کافی... دعوت مرگ را 
اجابت کرد و ابوعلی از آن سبب دل از مقار 
جرجان برگرفت. (ترجمة تاریخ یمنی ایضا 
ص ۱۴۲). شدت حرارت ہوا مانع مقام امد و 
تمامت ولایت مولان و لوهاوور را غارت و 
کشش کرد و از آنجا بازگشت. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۲ ۱۱), با اصحاب 
خویش در کار حرکت و مقام و مقصد و مرام 
مشورت می‌کرد. (جهانگشای جوینی). 
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق 
نه پای رفتن از این ناحیت ته جای مقام. 
سعدی. 

- مقام داشتن؛ اقامت داشتن؛ این نواحى 
است بر کنار دریا همه گرمسیر و بیشترین. 
عرب مقام دارند و آب و هوای آن سخت 
ناموافق باشد. (فارسنامة ابن‌البلخی 
ص۱۴۰). مدت چهل‌ویک روز سپاه 
دشمن‌سوز پیرآمن شهر وزير مقام داشتند. 
(حبیب‌السیر چ خیام ج ۴ ص ۱۲۴). 
ز شمعش يود داغ سلطان شام 
که‌تا صبح در روضه دارد مقام. 

ملاطفرا (از آنندراج). 
مقام ساختن؛ اقامت کردن: بالای 
قرمسین جایها ساخته بود تابه کار رود 
بزرگ از سرابتانها و باغها به تابتان متام 
ساختی و به زمستان به قصرشیرین. 
(فارسنامة ابن‌البلخی ص ۱۰۷). و با مردم أن 
نواحی فرط کردند که هیر کس آن‌جا سقام 
سازد جزیه و خراج سی‌دهد. (فارستامة 
ابن‌البلخی ص ۱۱۵). 
مقام فرمودن؛ مقام کردن؛ ملک با تمامی 


۱-ج بقلید است به معتی کلید و این معرب 
است. (غیات) (آنندراج). 

۲ -اوکتای را. 

۳- در زبان فارسی بدین معنی به ضم اول 
تلفظ می‌شود. 
۴-قرآن ۱۳/۳۲. ۵-قرآن ۷۶/۲۵ 
۶-رجوع به معنی بعد شود. 

۷-رجوع به معنی بعد شود. 


4۶ مقام. 


لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید. آن ثقر مق ج 


( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۱۷۶). سلطان 
آنجا مقام قرمود آن نواحی از... اهل شرک 
پا ک‌گردانید. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۲۸۷). بیشتر اوقات و ممظم سال این 
جایگاه مقام می‌فرمود. (ترجمةٌ تاریخ یمینی 
ایضا ص ۱۳). و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- مقام کردن؛ اقامت کردن. توقف کردن. 
ماندن. منزل کردن. سا کن شدن: 
به روز هیچ نیارم به خانه کرد مقام 
از آنکه خائه پر از اسپشول جانور است. 
بهرامی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
در کوشک که برای امارت است به غزنین 
مقام کرد. (تاریخ ببهقی چ ادیب ص ۳۶۲ 
استواری قدم این سالار در آن دیار ان باشد 
که خداوند در خراسان مقام کند. (تاریخبیهقی 
ایضاً ص ۲۸۴). به کوشک در عبدالاعلی مقام 
کردیک هفته و پس به باغ بزرگ رفت. 
(تاریخ ببهقی ابضاً ض ۲۸۷): چون از آن 
فارغ شوی و به درگاه آیی با نواخت و خلعت 
سوی نشابور بروی آنجا مقام کنی. (تاریخ 
بهقی چ ادیپ ص۲۰۸). 
در اين مقام ‏ | گرمی مقام پاید کرد 
به کار خوبش نکوتر قیام باید کرد. 
ناصر خرو. 
من که ندم همی کردار زشت 
جز به یمگان کرد چون یارم مقام. 
تام خی و 
من نیز روا نداشتم که هیچ جا مقام کنم تا 
نخت این خواسته پیش تو نیارم. (نصحة 
الملوک غزالی). و با مرزبانان انجا هم اتفاق 
شد و مقام کرد. (فارسنامة ابن‌البلخی ص .)٩٩‏ 
و مدت رفتن و مقام کردن او به صن و آنجا 
بازگشتن هفت سال بود. (فارسنامۂ ابن‌البلخی 
ص ۵۱). و اما اپرویز چون به سلامت برفت» 
به انطا کیه رفت و آنجا مقام کرد. (فارسنامة 
ابنالبلخی ص ۱۰۲). و یک چندی به مقر عز 
مقام کرد. (فارسنامة ابن‌البلخی ص ۸۲). 
گه‌گفت | گر توانی ایدر مقام کن 
گەگفت | گر توانی با خود مرا بر 
مسعودسعد. 
شیر فرمود که اینجا مقام کن که از شفقت و 
ا کرام و مبرت و انعام ما تصبی تمام یاوی. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۷۳. ا گر همین 
جای مقام کنی و اهل و فرزندان را به یاری از 
مکرمت دور نیفتد. ( کلیله ایضاً ص‌۱۶۸). و 
من به نشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر 
به من گرم گردد و خصم شکسته دل شود. 
(چهارمقاله ص ۲۵). یک ماه و دو ماه صقام 
کنند و بسی‌حصول مقصود باز نگردند. 
(چهارمقاله ص ۳۰). اهل لمغان بدان کرم و 
عاطفت به جای خویش رسیدند و چنان شدند 


که‌در ان ثعر مقام کردند. (چهار مقاله ص ۳۱). 
زمتان به دارالسلک بخارا مقام کردی و 
تابستان به سمرقند رفتی آ یا به شهری از 
شهرهای خراسان. (چهارمقاله ص۴۳۹). 
زمتان آنجا مقام کردند. (چهارمقاله ص 4۵۱. 


خواهی که در خورنگه دولت کی مقام 
برخیز از این خرابهٌ نادلگشای خا ک. 
خاقانی. 
تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس 
که گه‌کند په زاویة خا کیان مقام. 
خاقاني. 


جماعتی کاروانیان پر در رباطی مقام کردند. 
(سندبادنامه ص ۲۱۸). خود در آن صحرا مقام 
کردتاسوار در ساعت قطاردار را بیاورد. 
(جوامع‌الحکایات عوفی). صحرایی متنزه دید 
علف و اب بیار, به نفس خود انجا مقام 
کرد. (جهانگدای جوینی ايقاً ج٠‏ ص ۴۳). 
راه بر کرزوان بود سیب مماتعت اهالی آن یک 
ماء آنجام مقام کرد تا آن را بگرفت. 
(جهانگتای + جوینی ایضأ ج۱ ص۰۵ ۰ 
تابستان در آن مراتع مقام کرد تا چون فصل 
خریف درآمد باز در حرکت آمد. (جهانگشای 
جوینی ایضأً ج۱ ص ۱۱۰). و به قم وطن 
ساخت و مقام کرد. (تاریخ قم ص ۲۲۲). 
چون تیر تا هدف نکتم هیچ جا مقام 
بیچاره رهروی که شود همسفر مرا. 4 
صائب (از آنندراج). 

-مقام گرفتن؛ اقامت کردن: 
سپارد به جهن آن زمین را تمام 
نمازد درنگ و نگیرد مقام. فردوسی 
|() جای ایستادن و جای اقامت ". (سنتهی 
الارب). جای اقامت. (از اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط). اسم ظرف است 
بمعنی جای استادن کذا فیالصراح و در مزیل 

شته که به فتح میم جای قیام و به ضم میم 
مصدر بمعنی اقاست " و در کشف مقام به فتح 
جای استادن... (غباث). جای ایستادن, 
(آتدراج). جای اقامت و جای ایستادن و 
ایستادنگاه و موضع آقامت و جای درنگ و 
مکن و خانه و منزل. (ناظم الاطباء). جا. 
مکان. محل. موضع. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا): 
زر او را بر زوار مقام 
سیم او را بر خواهنده مقر. فرخی. 
می‌بخشد به او آنچه اماده کرده است جهت او 
از قم راحت و کرامت و بودن در مقام ابدی 
بی‌زوال. (تاریخ هقی ج ادیپ ص ۸۳۱۰ 
در اين مقام | گرمی مقام "باید کرد 
به کار خویش نکوتر قیام باید کرد. 
گفته‌است تو راکه بی مقام من 


تا چند کنی طلب مقامش را. ناصرخسرو. 


مقام. 
در مقام بی‌بقا ماندن مجوی 
که عمارت‌سرای رنج بود 
در خرابی مقام گنج بود. ستائی. 


در این مقام این اشتر اجنبی است. ( کلیله و 
دمنه). کلیله گفت: تو چه دانی که شیر در مقام 
حیرت است. ( کلیله و دمنه). پس آفریدگار 
این همه ارست... و چون در این مقام اندک 
تفکر کرده آید خود روشن شود که کلی 
موجودات هت‌اند به نیستی چاشنی داده. 
(چهارمتاله ص ۷). چون دشمنان در فصاحت 
قرآن و اعجاز او در میادین انصاف بدین مقام 
رسیدند دوستان پنگر تا خود به کجا برسند. 
(چهارمقاله ص۳۹). در نشیب و فراز عراق و 
حجاز به سر می‌بردم و منازل شاق را به پای 
اشتیاق می‌سپردم... نه انديثة سکن و نه 
طلب مقام کردم. (مقامات حبیدی چ اصفهان 
ص ۷): 

مقام دولت و اقبال را مقیم تویی 

زهی رفیع مقام و خهی شریف مقیم. سوزنی. 
آنجا روم که هشتم از ابتدا مقام 


بگذارم این سراچه فانی و بگذرم. خاقانی. 
گرمقام نت هستان دانمی 

هی خود در میان افشاندمی. خاقانی. 
جای قسم و مقام سجده‌ست 

از پهر خواص جان کعبه. خاقانی. 
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی 

برلب دریا دای مقام برآمد. ‏ خاقانی. 

جان کز تو در این مقام دور است 
آهنگ دگر سرای دارد. خاقانی. 


هر یک به مقام معلوم خود رفت. (ترجمةً 
تاریخ یمینی چ ۱تهران ص۱۲۸). لشکر 
ترک, ترک مقام بگفتند و راه هزیمت گرفتند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۰۱). 

که فر دا جای ان خوبان کدام است 

کدامین آپ و سیزیشان مقام است. نظامی. 


می که حلال آمده در هر مقام 
غالیه‌یوی بهشتش غلام. نظامی. 
اول کاین ملک به نامت نبود 
وین ده ویرانه مقامت نبود. نظامی. 
اردشیر گفت: از تنگی مقام و مأوای خود 
میندیش که مرا سراهای خوش و خسرم است. 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۰ که چون از 


۱ -رجوع به معنی بعد شود. 


۲-نصرین احمل. ۳- چنگیزضان. 
۴ -در زبان فارسی بدین معنی به فتح اول تلفظ 
می‌شود. 


۵-رجوع به معنی قبل شود. 
۶-رجوع به معنی قبل شود 


مقام. 

اینجا وقت رحلت آید آنجا رویم و در آن مقام 
کریم و آن جای عزیز به عیش مهنا و حظ 
مستوفی رسیم. (مرزبان‌نامه). دی در مقر عز 
به صد ناز نشته 

تابوت شد امروز مقام و مقر من. عطار. 
اولاد و احفاد چنگیزضان ده‌هزار زبادت 
باشند که هر کس را مقام و يورت و لشکر و 
عدت جداجداست. (جهانگدای جوینی چ 
قزوینی ج۱ ص ۳۲). و هرآینه چون آن قوم 
بدین مقام. .. رسند بر هیچ آفریده ابقا نکنند. 
(جهانگشای جوینی ایضاً ج۱ ص۱۳۵ 
چون کار مرض سخت‌تر شد. چنانکه حرکت 
rS‏ ۳ سنة اربع 
و عشرین و ستمائة ب شت. (جهانگشای 
جویتی اییضا ج۱ ص۱۴۳۴). چون به حد 
سفرقند رسید... اجل موعود قرارسید و 
چندان مهلت نداد که قدم از آن مقام فراتر نهد. 
(جهانگشای جوینی ایضاً ج۱ صص ۲۱۵ - 


۶ 

چونکه شد خورشید و ما راکرد داغ 

چاره نبود بر مقامش از چراغ. مولوی. 
جز مقام راستی یک دم مایت 

هیچ لالا مرد را چون دیده نست. مولوی. 
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت 

وز مقام وراه پرسیدن گرفت. مولوی. 
با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش 

از مقام و خواجگان و شهر تاش. مولوی. 


او را مقام و منزل و مسکن چه حاجت است 
هر جا که می‌رود همه ملک خدای اوست. 
سعدی ( گلستان). 
بسستان‌سرای خضاص ملک را بسرای او 
پرداختند. مقامی دلگشای روان‌آسای چون 
بهشت. ( گلستان). چون به مقام خویش آمد 
سفره خواست تا تناولی کند. ( گلستان). 
نه فراغت نشسن,؛ نه شکب رخت بستن 


نه مقام ایستادن, نه گریزگاه دارم سعدی. 
را کع و باجد شده در هر مقام 
در دل شب کرده به یک پا قیام. 
۱ انر رو 
انجا که مقام یار زیا بود‌ست 
امروز از آن سو گذر ها بوذەست. 
ارو 

مقام غوانی گرفته نوایح 
باط عنادل سپرده عناکب. حن کلم '. 
گویندسنگ لعل شود در مقام صبر 
آری شود ولیک به خون جگر شود. حافظ. 
مقام امن و می بیفش و رفیق شفیق 
گرت‌مدام میسر شود زهی توفیق. حافظ. 
در مقامی که جم و جان نبود 
بود و تابود خود نخواهد بود. 

شاه نعمةاله ولی. 
منزلی خوش خانة دلکش مقامی دلگشاست 


ساقی گلچهره کو و مطرب خوشگو کجاست؟ 
تاو 
بعد از آنکه نه روز دران مقام سا کن بود کوچ 
کرده‌به طرف رستمدار توجه نمود. 
(حبب‌السير ج خیام ج۳ ص ۳۶۲. سایر 
احوال... در ضمن داستانهای آینده مذکور 
خواهد گنت لاجرم دراين مقام خامة 
خوشخرام از سر تفصیل آن درگذشت. 
(حبیب‌السیر چ خیام ج۴ ص ۲). 
= به مقام افتادن (اوفتادن)؛ به جای خود 
نشتن. ( لیات شم چ فروزانفر ج۷ 
فرهنگ نوادر لغات)؛ 
عقل بر آن عقل ساز ناز همی کرد ناز 
شکر کزان گشت باز تا به مقام اوفتاد. 
-مقام محمود؛ جای پسندیده. مکان 
شایسته: او را طلب‌دار و به مقامی محمود در 
خانة خود جای ده و به همه صعانی تفقد او 
نمای. (جهانگشای جوینی ج فزوینی ج۱ 
ص ۱۸۶). و رجوع به همین ترکیب ذيل 
مدخل بعد (اصطلاح تصوف) و اسم خاص 
شود. 
- امکال: 
هر مقامی را مقالی است. نظیر: لکل مقام مقال. 
(امثال و حکم ج۴ ص ۱۹۷۴). 
اززمان اقامت. (از اقرب الموارد) (از محيط 
المحیط). 
هقام. [ع] (ع !) سنزلت. (اقرب الموارد) 
(محیط المحیط). منزلت. مرتبه. درجه. (از 
ناظم الاطباء). پایه. رتبه. جایگاه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا)؛ 
این قخر جز امین تو رات وین مقام 
کوکرد اختیار ز بهر تو ارتحال. 
ناصرخسرو. 
همه را در مقام خویش بدار 
هیچکی راز خوی بد مازار, سنائی. 
در انواع علوم به منزلتی رسد که هیچ پادشاه 
پیش از وی آن مقام را نتوانست یافت. ( کلیله 
و دمته). 
تاز ریاضت به مقامی رسی 
کت‌به کی درکشد این تا کی. نظامی. 
دوستان خود را به من بنمای تا من مقام ایشان 
هر یک پا تو نمایم که در مراعات جانب 
دوستی و مدارات رفیقان راه صحبت تا 
کسجااند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۶۲). 
فرزندان هر یک مقام تولیت خویش برحسبٍ 
توصت پدر نگاه داشتند. (مرزبان‌نامه ایضا 
ص ۶۶). تو را عقل بر هضت ولایت تن امير 
مت وی نحل رت ج ن 
نهند. (مرزیاننامه ایضاً ص ۷۶. رای 1 
که چون تو می‌دانی که خود را از پایة کهتری 


مقام. ۳۱۳۹۷ 


به درج مهتری رسانی... به تذالت این مقام 
رضا ندهی. (مرزبان‌نامه اقا ص ۱۳۵). به 
مقام از ملائکه درگ‌ذشتی. ( گلستان). برتر 
مقامی معین کردند. ( گلستان). 
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم 
| گرچه در پیم افتند هر دم انجمی. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص۳۳۸). 
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود 
خلاص بوذر بنمای و صدق سلمانی. قاآنی. 
= سدره‌مقام؛ بلندمرتبه. رفیع‌جایگاه. آنکه 
علو درجۀ او به سدرةالمنتهی رسد؛ مقاليد 
شهر و قلعه به خدام آستان سدره‌مقام سپرد. 
(حبیب السیر چ قدیم تهران ج۳ ص ۳۵۲). 
- صاحب‌مقام؛ دارای بزرگواری رجا و 
جلال. (ناظم الاطباء)؛ 
بندگی از خودشناسی شد تمام 
نیست مرد بی‌ادب صاحب‌مقام. عطار. 
- عالی‌مقام؛ انکه رتیتی پلند داردة در ملک 
سایر خدام عالی‌مقام منتظم گردیدند. 
(حبیب‌السیر چ قدیم تهران ج۳ ص ۳۵۲), و 
رجوع به مدخل عالی‌مقام در ردیف خود 


‌ 


شود. 
- قائم‌مقام؛ نایب‌مناب. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل فا در 
ردیف خود شود. 
|امجازا شایستگی. حق. ( کلیات شمس, ج 
۷چ فروزانفر, فرهنگ نوادر لغات): 
بخند جان و جهان چون مقام خنده تراست 
بکن که هرچه کنی هت بس پستدیده. 
مولوی ( کلیات ایضاٌ. 
|اجای هر دو قدم. (متهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). ||تسوقف و درنگ و سکونت و 
بودباش. (ناظم الاطباء). سکونت. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). . 
- امتال: 
قلندر را چه کوچ چه مقام. (یادداشت ت ایضا. 
اادریار پدشاهی. ||توقنگاء سياء. [[سحضر 
خداوندى. (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح 
موسیقی) در اصطلاح موسقی» پرد؛ سرود را 
گ‌ویندو آن دوازده است: اول راست, دوم 
ثباب, سوم بوسلیک, چهارم عشاق. پنجم 
زیر بزرگ. ششم زیر کوچک, هفتم حجاز, 
هشتم عراق. نهم زنگله. دهم حسیتی, یازدهم 
رهاوی, دوازدهم نوا. صاحب کثف‌اللفات 
بجای حجاز و زنگله باخرز و نهاوند آورده و 
بعضی بجای شباب صفاهان اررده‌اند. 
(غیاث). پردهٌ سرود راگویند و آن دوازده 
است: راست. شباب, پوسلیک, ای زيار 
بزرگ» زیر خرد. نهاوند. عراق, باخرز, 


۱-اين بیت به گویندگان دیگر نیز منسوب 


۸ مقام. 


حسینی» نوا: از کلام استادان مستفاد می‌شود 
که‌پرده‌های دیگر نیز بسیارند. چون: خراسان 
و دلشواز و جز آن. (انندراج). مقامهای 
دوازده کانة موسیقی عبارت است از: راست. 


عشاق. بوسلیک, نواء اصفهان بزرگ. . 


زیرافکن, عراق, زنگوله, حسینی, راهوی, 
حجازی. (از مراة الخیال, یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). پرده. گاه. راه. ره. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). نامهای مقامهای 
دوازده گانه در نصاب الصبیان چنین آمده: 
عشاق و مراقد و حسینی است چو راست 
در پرد؛ بوسلیک, رهاوی و نواست 
تاگحت رواج در صفاهان و عراق 
زنگو و حجاز, کوچک اندر بر ماست. 
موسیقی‌دانان معاصر این کلمه را ببجای 
«مود»" فرانوی که په همین معنی است. یه 
کار می‌برند 
راستی بستان مقام دلنواز است این زمان 
خوش نوایی در مقام دلنواز آغاز کن 
جمال‌الدین سلمان (از آنندراج). 
در بان انکه هر مقامی دو شعبه دارد. (بهجت 
الروح ص ۱۴۳). 
- تفر مقام؛ از مقامی به مقامی دیگر رفتن. 
- صاحب‌مقام؛ دارای هنر در نواختن 
پرده‌های موسیقی. (ناظم الاطاء). 
- مقام به مقام؛ پرده به پرده و اواز به اواز. 
(ناظم الاطباء). 
|| (اصطلاح عرفان و تصوف) مقام در اصطلاح 
سالکان. اقامت بنده است در عبادت در اغاز 
سلوک به درجه‌ای که به آن توسل کرده است 
و شرط سالک آن است که از مقامی به مقامی 
دیگر ترقی می‌کند تا از نودونه مرتبة تلوین 
درگذرد و به صدم در مرتبة تعکین مقام کند و 
مراد از تمکین زوال بشریت است که آن را 
مرتبة فقر و نا گویند. (غیاث). مقابل احوال 
است نزد متصوفه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مقام آن بود که بنده به منازلت 
مستحق گردد بدو به لونی از طلب و جهد و 
تکلف. و مقام هر کی جای ایستادن او بود 
بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط 
آن بود که از این مقام به دیگر نیارد تا حکم 
این مقام تمام بجای ارد از بهر انکه هسرکه را 
قناعت نبود توکل وی درست ټاید و هرکه را 
توکل نبود تسلیم وی درست نیاید. (ترجمۀ 
رسال قشیریه چ فروزانفر ص .)٩۱‏ مقام. نزد 
صوفیه چیزی است که به کب و کوشش بنده 
به دست آید و بنابراین هر یک از اعمال و 
مکاسب که در تصرف سالک آید و ملک وی 
شود مقام وی است و از این رو مقام را به 
صفت ثابت عبد تعریف کرده‌اند و ان را از 
امور اختیاری شمرده‌اند. مقابل حال که از 
مواهب است و در اختیار سالک نیست. و 


بعضی معتقد شدماند که احوال به سیب تکرر 
در تصرف عبد می‌آیند و جزو مقامات شوند. 
( کلیات شمس ج فروزانفر ج ۰۷ فرهنگ نوادر 
لغات). منزلت و مرتبتی است که بنده یواسطه 
آداب خاصی بدان رسد و از طریق تحمل 
سختی و مشقت بدان نایل گردد. کی که در 
مقامی باشد و اعمال آن مقام را بجای آرد تا 
آن مقام را تکمیل نکرده از آن مقام نگذرد و به 
مقامی دیگر ارتقا نیابد مگر بعد از استیفای 
شرابط آن. مقام در طریقت, محل اقامت بود 
در سیر معنوی و سیر الی اله و آن ثابت‌تر از 
حال بود و چون حال دائمی شد و ملک سالک 
گشتمقام می‌خوانند «لاقامة السالک فيه». 
کاشانی گوید: مقام» مرتبتی است از مراتب 
سلوک که در تحت قدم سالک آید و محل 
استقامت او گردد و زوال نپذیرد و گفته‌اند: 
«الاحوال مواهب والمتامات مکاسب» و 
جمله مقامات در بدایات احوال باشند و در 
نهایات مقام شوند. (از فرهنگ اصطلاحات 
عرفانی تألیف سجادی). نزد اهل معانی. مقام 
با کلم حال مرادف است و بعضی گفته‌اند 
مفهوم هر دو لفظ نزدیک به یکدیگر است. (از 
کشاف اصطلاحات القنون): احوال عطا بود و 
مقام کب و احوال از عين جود بود و مقامات 
از بذل مجهود و صاحب‌قام اندر مقام خویش 
متمکن بود و صاحب‌حال برتر می‌شود. 
(ترجمة رسال قشیریه ج فروزانفر ص 44۲. 
پیران گفته‌اند بزرگرین مقامی مقامیٍ 
رضاست. (ترجمة رسالهٌ قشیریه ایضا 
ص۲۹۶). عبدالواحدین زید گوید: رضا 
بزرگترین مقامهاست. (ترجمهٌ رسالة قشیریه 
ج فروزانقر ص ۲۹۶). بعضی از مشایخ 
بوده‌اند که هرگز سقر نکرده‌اند... و ایشان را 
توفق الهی مدد گشته و به کمند جنبات از 
مقام ادنی به اعلی کشیده. (مصباح الهداية چ 
همایی ص ۲۶۴). : 

- مقام ابراهيم؛ (اصطلاح عرفان) کنایت از 
مقام خلت است. یکی از نشانه‌های خلت مقام 
ابراهیم ظاهر قدم اوست بر سنگ خاره که 
روزی به وفای مخلوقی آن قدم برداشت. 
لاجرم رب‌العالمین اثر أن قدم قبل جهانیان 
سافت. اشارتی عظیم است کی زا که یک 
قدم به وفای حق از بهر حسق بردارد و چه 
عجب که باطن وی قبلۂ نظر حق شود اما از 
روی باطن گفته‌اند مقام ابراهیم ایستادنگاه 
اوست در خلت و انکه قدم در راه خلت چتان 
درست آمد که هرچه داشت همه در باخت هم 
کل و هم جزء و هم غیر. کل نفس اوست. جزء 
فرزند اوء غیر مال او؛ نفس به غر آن دادن 
فرزند به قربان دادن مال به مهمان دادن. 
(فرهنگ اصسطلاحات عرفانی تألیف 
سجادی). و رجوع به مقام ابراهیم ((خ).شود. 


- مقام بی‌رنگی؛ مقام توحید است و وحدت. 
(از فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف 
سجادی). 

- مقام بی‌نشانی؛ مراد سرتبت ذات مطلق 
است. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف 
تاد 

-مقام جمم؛ عبارت از مرتبت و احدیت 
است. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف 
سجادی). 

- مقام سری؛ عبارت از نفس رحمانی است 
یعنی ظهور وجود حقانی در مراتب تعینات. 
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تاليف 
سجادی). 

- مقام فنا؛ مقام اتحاد است که فرمود 
حضرت حق مرا زبانی داد از لطف صمدانی و 
دلی داد از نور ریانی و چشمی از منبع یزدانی 
تا اگرگویم به مدد او گویم و به قوت او پویم. 
به ضیاء او نم به قدرت او بدین مقام رسم, 
زبانم زبان توحید شود. در مجلس انس او 
نتیلم « كنت له سمعاً و بصرا». مقام فتاء در 
صفات نتیجه نوافل است و مقام فنا. در ذات 
تجۀ فرایض است. فنای اول. فتای عبد است 
در فعل «فعال لمایرید» ۲ و قنای دوم فنای 
ذات است به حکم « کل شسیء هالک» ۲ 
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف 
بجادی). 

- مقام محمود؛ درجة اعلای از حسنات. 
(غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند مقام 
مسحمود. مجالست است در حال شهود. 
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی تألیف 
سجادی), و رجوع به مقام محمود ((خ) شود. 
|[(اصطلاح نجوم) نزد اهل هیشت, بر دو معنی 
اطلاق شود زیرا گویند: موضعی از تدویر را که 
کوکب قبل از رجعت بدانجا رسد و مقیم به 
نظر آید مقام اول نامیده می‌شود و موضعی که 
کوکب بعد از رجعت بدانجا رسد و مقیم دیده 
شود مقام دوم گویند و نیز گویند اقامت کوکب 
را قبل از رجعت مقام اول و اقامت آن را بعد 
از رجعت متام دوم گویند. (از كتاف 
اصطلاحات الفنون). و رجوع به مقامات شود. 
مقام. [ع) (اخ) سنگی است که حضرت 
ابراهیم هنگام بنای بیت بر آن ایستاد و گویند 
سنگی است که چون زوجة اسماعیل سر او را 
می‌شت حضرت بالای ان ایستاده بود و این 
همان سنگ معروفی است که به امر خدا در 
مسجدالحرام تهاده‌اند و مردم تزد آن نماز 
گزارند. (از معجم الب‌لدان): خدای‌تعالی از 
مان زمزم و مقام پغامبر را به معراج برد. 


(مجمل التواریخ و القصص ص ۲۴). 


1 - Mode. 


۲-قرآن ۱۰۷/۱۱ ۳-قرآن ۸۸/۲۸ 


مقام. 


مقامات مصلا. ۲۱۲۹۹ 


عربیه. چنانکه مقامات حریری و خعامات 


هست سم مرکب و پای رکابت در عجم 
همچنان کاندر عرب رکن و مقام است و حجر. 
امیرمعزی۔ 
او کعبة علوم و کف و کلک و مجلش 
بودند زمزم و حجرالاسود و مقام. خاقانی. 
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام 
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی. 
(از سندبادنامه ص ۱۴۳). 
و رجوع به مقام ابراهیم شود. 
مقام. [] ((خ) از مضافات بوشهر, و بیشتر 
از یک فرسخ در جنوب بوشهر است. 
(فارسنامة ناصری). بتدری در جنوب ایران 
که محل صید مروارید است. و رجوع به بندر 
متام شود. 
مقامات. 2J‏ ج مقامة. (ناظم الاطیاء). 
زجوع به مقامة شود |کنایه از سراتب و 
قواعد. (غیاث) (آنندراج). مراتب. (ناظم 
الاطاء): عرض مخدوم در مقامات ترسل 
محفوظ دارد. (چهارمقاله). ||منازل. مراحل: 
لاشک سرگردان در بادیة فراق می‌پوید و 
مقامات مفاوت پس پشت می‌کند تا نظر بر 
قله دل انکند. ( کلیله و دمنه چ مینوی 
ص ۳۴۱). ||درجات. منزلھا: 
من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست 
انان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند. خاقانی. 
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار 
عرب مذکور بود و کرامات مشهور. ( گلستان). 
مقامات رضوان؛ کنایه از هشت بهشت 
است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا): 
وگر باد خلقش وزد بر جهنم 
زباتی مقامات رضوان نماید. 
< اهل مقامات؛ مردم صاحب قدر و مقام و 
درجات عالی, (ناظم الاطباء). 
- مقامات عالی؛ متاصب و مشاغل عالی و 
خطیر مانند وزارت و جز آن. 
||ماشر. کارهای پندیده. آثار ستوده. 
هرهاء کشتن شنزبه و یاد کردن مقامات 
مشهور و مآثر مشکور که در خدمت من 
داشت... ( کلیله و دمته چ مینوی ص۱۲۹). 
ذ کر مقامات او در نصرت دین و انارت معالم 
یقین از عرض دریا بگذشت. (ترجمة تاريخ 
یمینی ج ۱تهران ص .)۲٩۱‏ مسقامات و 
مقالات ايان مدون است. (ترجمه تاريخ 


خاقانی. 


یمیتی ایشا ۳۹ مقامات مشهوره و 
کرامات مخورء او ! چون به حکایت ملک او 
RE‏ دک رود E E‏ 
ابن‌اس فندیار). بازرگانی غلامی داشت 
دانادل... بار حقوق بندگی بر خواجه ثابت 
گردانده بود و مقامات مشکور و خدمات 
مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۳۷). /|احکایات 


بدیعی و سقامات هندی و متامات عرییه. 
(غسیاث) (آنسندراج). مک‌الماتی که دارای 
محاورات مجالس و مسحافل تازیان باشد. 
مانند مقامات حریری و مقامات بدیمی. (ناظم 
الاطباء). خطبه‌های منظوم و مشور, مانند 
مقامات حریری, و تسمية کلام به مقامات از 
باب موضعی است که در آنجا گفته می‌شود. 
(از اقرب الموارد)؛ آن وقت که خواجه فقیه 
رئیس ابوعبداله محمدین یحبی به ریاست 
ببهق آمد فضلا مقامات انشاء کردند و یکی از 
این مقامات این بود که خواجه ابوعداله 
لزیادی... گوید: جعل... (تاریخ بیهق). تا 
وقتی به حسن اتفاق در نشر و طی ان اوراق 
به مقامات بدیع همدائی و ابوالقاسم حسریری 
رسید. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص ؟). و 
رجوع به مقامه شود. |[صطلاح تموف) 
مقامات جمع مقام است و آن طریقتی است که 
صاحب آن ثابت است بر آن از طرقی که 
موصل است او را ب‌سوی زهد و ورع نقی در 
مقام شروع در سیر به سه قم منقسم می‌شود 
که هر قسمتی متضمن امور کله انت که 
مقامات نامیده می‌شود از جهت اقامت نفس 
در هر یک از آنها برای تحقق آنچه تحت 
حیطة اوست که بطور متتاوب وارد بر نفی 
می‌شود که به نام احوال خوانده می‌شود از 
جهت تحول آنهاء زیرا نفی را نه وجه است: 
یکی وجه او به قوای خود که تدییر بندن 
بدوست. دوم توجه او به عين خود به تعدیل 
صفات خود که باب دخول از ظاهر به باطن 
است که ابواب نامیده می‌شود چنانکه وجه 
اول را بدایات نامند و سوم وجه او به باطن, 
یعنی روح و سر ربانی است که معاملات 
نامند. مهمترین مقامات معاملات اخلاص 
است که عبارت از تصفية دل است و دوم 
مراقبت است و سوم تفویض است. (فرهنگ 
اصطلاحات عرفانی تالف سجادی)؛ و پس 
از طق انبیا, اولیا را که اصحاب کراسات و 
ارباب مناجات و مقاماتند. (اسرارااشوحید چ 
صفا ص ۲). قاعده رسالت تعذری دارد اما به 
هر وقت وجود اصحاب کرامات و ارباب 
مقامات متصور تواند بود. (اسرارالوحید. چ 
صفا ص ۴). احوال و مقامات شیخ ما و فواید 
انفاس و آثار او را... بیشتر یاد داشتندی, 
(اسرارالتوحید ایا ص۶). خاک‌نا خا کی 
سخت عزیز است و پیوسته به وجود مشایخ 
کسیار... و اصحاب مقامات اراسته بود. 
(اسرارالتوحید ایضاً ص‌۴۵). بعضی از پیران 
گفته‌اند که اول مقامات. معرفت است. (ترجمة 
رسال قشیریه چ فروزانفر ص ۲۷۲). آن از 
مقامات است و نهایت وی از جملة احوال بود 
و مكتسب نيست. (لرجمة رسالة قشيريه ايضاً 


ص ۲۹۶). خراسانیان گویند رضا از جملة 
مقامات بود و این نهایت توکل است. (ترجمة 
رسالة قشیریه ایضاً ص 4۲۹۵. 

مقامات نوت خواهد نمودن 

که‌تا خاصت کند ز اتعام عام او. ‏ مولوی. 
از نسایم ریاض احوال و مقامات ایشان ؟ 
شمه‌ای به مشام جان طالیان صادق رسانید. 
(مصباح الهداية چ همایی ص ۳). صورت این 
تیت استنزال رحمت الهی و فیض نامتناهی 
است پواسطه ذ کرو سماع احوال و مقامات 
اهل صلاح و قلاح. (مصباح الهداية چ همایی 
ص4). اساس جمل مقامات و مفتاح جمیع 
خیرات و اصل همه منازلات و معاملات قلیی 
و قالبی نوبت است. (مصباح الهداية ج همایی 
ص ۳۶۶). در مقام ورع و دیگر مقامات همین 
قیاس می‌باید کرد چه در هر مقام به حسب 
غلبة حال هر طایفه‌ای را قدمگاهی دیگر 
است. (مصباح الهداية چ همایی ص ۳۷۳). و 
رجوع به مقام شود. ||(اصطلاح موسیقی) 
پرده‌های موسيقي و مقامات در موسیقی 
چهار باشد: راست. عراق, زیرافکند. اصفهان. 
راست را دو فرع باشد: یکی زنگله و دیگری 
عشاق. عراق را دو فرع باشد: یکی مايه و 
دیگری بوسلیک. زیرافکند را هم دو فرع 
باشد: یکی بزرگ و دیگری رهاوی. اصفهان 
را تیز دو فرع است: یکی حسینی و دیگری 
نوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

به نام خالق ارض و سماوات 

کنم تعداد اسماء مقامات. 

(بهجت الروح ص ۴۳). 

و رجوع به مقام شود. 

- اهل مقامات؛ موسیقی‌دان. (ناظم الاطباء). 
- مقامات موسیقی؛ پرده‌های موسیقی. (ناظم 
الاطباء). 

||(اصطلاح نجوم) عددهاست نهاده هر 
کوکبی را به هر جای از فلک اوجش که چون 
خاصة معدلة او یا مقام راست شود آن وقت 
کسوکب متقیم باشد ایستاده و او را اندر 
فلک‌ابروج هیچ حرکت پدا ناید. | گرمقام او 
از شش برج کمتر بود او را مقام اول خوانند. 
وز پس آن ایتادن. کوکب راجع گردد. و اگر 
مقام از شش برج افزون بود. او را مقام شانی 
خوانند. و از پس آن ایستادن. کوکب مستقیم 
شود و هرگاه که یکی از این دو مقام دانی و 
دیگر خواهی, او را از دوازده برج کم کن» 
آنچه بماند دیگر مقام بود. (التفهیم ص۱۳۹ 
و رجوع به مقام شود. 

مقامات مصلا. [ تِ م صل لا] ((خ) 
جایی را گویند که ابراهیم علیه‌اللام در آنجا 


۱ -علاءالدوله علی‌بن شهریارین قارن. 
۲-علمای حفیقت و مشایخ طریقت. 


۰ مقاماة. 


نماز گزارد. (از آشدراج) (از برهان) (از ناظم 
الاطباء). رجوع به مقام ابراهیم شود. 

مقاماة. ()(ع سص) (از «ق م ی») 
سازواری کردن. گویند: مایقامینی الشی»؛ ای 
مایوافقنی, (منتهی الارب) (از اقرب الموارد), 


ما یقامیی الشیء مقاماة؛ سازواری و موافقت ‏ 


نکرد مرا آن چیز. (ناظم الاطباء). 
مقام ابراهیم. [م م!) (لخ) سنگی است که 
تشان پای حمضرت ابراهیم بر آنجاست. 
(مهذب الاسماء). سنگی ۱ ست نان قدم 
ابراهیم علیه‌السللام بر وی. (ترجسمان‌القرآن). 
گویندستگی است در کعبه که نشان پای 
ابراهیم بر آن است. (از اقرب الموارد)؛ مقام 
ابراهیم علیه‌السلام از خاته سوی مشرق است 
و آن سنگی است که نشان دو قدم ابراهیم 
علیه‌السلام بر آنجاست و آن را در سنگی 
دیگر نهاده است و غلاف چهارسو کرده که په 
بالای مردی باشد از چوب, په عمل هرچه 
نیکوتر و طبلهای نقره بر او زده... و ميان مقام 
وخانه سی ارش است. (سفرنامة 
ناصرخسرو). 

گفت نی گفتمش چو گشتی تو 

مطلع بر مقامابراهیم. بات دز 
حجرالاسود را به بیرون خانة کعبه در رکن 
عراقی نشاند بر بلدی کم از قامتی تا دست در 
آن توان مالید و آن رکن مایل شرقی است و 
مقام ابسراهیم و زمزم نزدیک اوست. 
(نزهةالقلوب چ لیدن ج۳ ص‌۵). و رجوع به 
ترکیب «مقام ابراهیم» ذیل مقام شود. 
مقاماق. [مع 2] (ع مص) موافقت کردن با 
کسی.(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مقامح. ۰( ](ع ص) ت شتری که از باعث 
بیماری یا سرما از آب خوردن بازایتاده 
باشد. بقال: بعیر مقامح و ناقة مقامح. (منتهی 
الارب) (از انندراج) (از ناظم الاطباء). شتر 
که بر آب وارد شود و از بیماری و یا سردی 
آب از آب خوردن خودداری کند. (از اقرب 
الموارد). 
مقامحف. ٣[‏ م ح] (ع مص) بر آبخور آمدن 
شتران و آب ناخوردن آن از بیماری و جز آن. 
(منتهی الارب) (آنذراج). وارد شدن شتران 
بر آب و از سرما و ی از بیماری آب نخوردن. 
(ناظم الاطباء). بر آبشخور درآمدن شتران و 
آب نخوردن به علت بیماری یا سردی آپ. 
(از اقرب الموارد). 
مقامحة. (ج](ع ص) شترانی که از 
سرما و یا از بیماری آب نخورند و سر باز زنند 
از آب. (ناظم الاطباء) (از متهى الارب). 

شترانی که به آبشخور درآیند و از بیماری و یا 

سردی آپ از آب خوردن خودداری کند. (از 
اقرب الموارد). 


الارب) (ناظ الاطباء) (از اقرب الموارد), 
قسمارباز و حسریف. (آنسندراج) (غياث). 
به یک اندازه‌اند بر در بخت 
مرد فرهنگ با مقامر وشنگ. 
ناصرخرو. 
قمر شد با سر زلفش مقامر 
دل من برده شد کاری است نادر. 
آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰۹). 
دلم باید جهاز اندر میانه 
چو زلفش باقمر باشد مقار , 
امیرمعزی (دیوان ایضا ص ٩‏ ۲۰). 
ای کم زین مقامر بدباز بی‌هنر 
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۱۶۷). 
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران 
از بهر برد خویش دم «لی» و «لک» زنیم. 
سنائی (دیوان ایضاً ص ۲۲۲). 
کم‌نشین با مقامر و غماز 
قضا تأویل سهم او ندارد 
حریف خویش بشناسد مقامر. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۲۱). 
دست مقأمر ببوس تقش حریفان بخواه 


برم صبوحی باز تقل نقل دگرگون پیار. خاقانی. 

یک دم و نیم جان گرو دارم 

من مقامر دلم چنین باشد. خاقانی. 

در این رصدگه خا کی چه خا کمی‌بیزی 

نه کودکی نه مقامر ز خا ک‌چیست تو را 
خافاني. 

گفتاکه منم سلیم عامر 

سرکوب زمانة مقامر. نظامی. 


مقامر راسه شش مي‌باید ولیکن سه یک 
می‌آید. ( گلستان). سر و ریش مقامران را 
فرمود که بتراشند. (حبیب‌السیر چ خیام ج۳ 
ص۳۷۱ 

قمارباز. آنک شفل وی قمار باشد. (از 
ناظم الاطباء) (از آنندراج): 

چشمان او را هر زمان ورکند و برد از نقد جان 
همچون مقامر په گان‌سوگند ستار آمده. 

ملاطغرا (از آنندراج). 

مقامرت. ]ازع , امص) مقامرة. 
قمار باختن. قماربازی کردن؛ دو مرد را دید 
که بر دکانی نشسته نرد مي‌باختند و اسب 
مسقامرت در مضمار مسابقت می‌تاختند. 
(سندیادنامه ص ۲۰۴). و رجوع به مقامرة 
شود. 
مقامرخانه. [م م ن /ن ] (! مرکب) جایی که 
انجا قمار بازند. (انندراج). قمارخانه. (ناظم 
الاطباء): 


مقامو. (مم] (ع ص) به گرو بازنده. (منتهی | بخیلی کو به یک جو زر بمیرد 


مقامق. 


چرا گرد مقامرخانه گردد. 
عطار (دیوان چ تفضلی ص ۱۳۶). 
رهروان رفتند پیش گنج باز 
در مقامرخانه تو شش پنج باز. 
عطار (مصیبت‌نامه چ نورانی وصال ص ۷۳. 
به مردم عرض جمعیت کن از ایشان دگر بستان 
مقامرخانه است افلا ک زر ما و زر بستان. 
سلیم (از بهار عجم و آنتدراج). 
مقامرة. [مْْر](ع مص)باکسی قمار 
بازیدن. (المصادر زوزنی). به گرو چیزی 
باختن. (منتهی الارب) (آنندراج) اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[نبرد كردن با هم 
به گرو. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
مقامری. 1 ] (حامص) حالت و چگونگی 
مقامر. قماربازی. عمل مقامر؟ 
صدهزاران چنین فسون و فریب 
کرده‌ام از مقامری به شکیب. 
نظامی. 
می و مقامری مرا بهتر از آنک 
بر روی و ریا کنی صلاح ای ساقي. . عطار. 
پیش از انکه به حضرت خواجه پیوندم به 
مدتی مقامری کرده بودم این یک دینار از آن 
است. (انیس الطالبین ص .)4٩‏ .ورجوع به 
مقامر شود. 
مقامس. (م ] (ع ص) آنکه نبرد می‌کند با 
کسی در غواصی. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقامة 
شود. 
مقامسة. (م مس ] (ع مص) نبرد کردن با 
کسی به غواصی. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شرطبندی 
کردن در فرورفتن به آب. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا), 
- امخال: 
هو یقامس حوتا؛ در حق کی گویند که با 
داناتر از خود مسناظره کند. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد): 
||مناظره و مباحته کردن. (از اقرب الموارد). 
مقام طلب. [م ط ل] (نف مرکب) مقام‌جو. 
جویند؛ مقام. طالب مقام. آنکه پپوسته خواهد 


از مناصب و مشاغل فروتر به مناصب و 
مشاغل بالاتر دست یابد. (از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 


مقامع. 1 م] (ع !) ج قَعة. (متهى الارب) 
(ناظم الاطیاء) (اقرپ الموارد). . رجوع به قمعة 
شود. ااج یقتعة. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 
مقمعة شود. 


مقامق. (م م] (ع ص) آنکه سخن از بن گلو 


۱-رسم‌الخطی از «مقامرة» عربی در فارسی. 


مقامگاه. 


گوید.(مهذب الاسماء). آنکه سخن به اقصای 
حلق گوید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطیاء). 
مقامگاه. (] (( مسرکب) مخوی. (دهار). 
اقاتگاه. محل اقامت: نصرین احمد گفت: 
تابستان کجا رویم که از این خوشتر مقامگاه 
تباشد مهرگان برویم. (چهارمقاله ص 4۵۱. 
چون ابوسعید شیبی به قوس رسید که 
مقامگاه نصر بودبااو همان رفت كه.. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۰ ۱۰). 
گفت" ای شکال اینک آثار و انوار آن مقامگاه 
از دور می‌بینم. (مرزبان‌نامه. چون به مقامگاه 
رسیدند وحوش آمدند و به قدوم ایشان 
یک‌دیگر را تهنیت دادند. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۶۹). عزیمت مراجعت تصمیم 
فرمود و با مقامگاه قدیم آمد. (جهانگشای 
جویی ایضاً ج۱ ص۴۳ لشکر نیز با 
مقامگاهها شده مانند برق از میغ قاصد او شد 
و مغافصة او را فسروگرفت. (جهانگشای 
جوینی ایضاً ج۱ ص۴۸). در فلان حد که 
مقامگاه ایشان است گنجی است که اقراسیاب 
نهاد» است. (جهانگشای جوینی ایضاً ج ۱ 
ص ۱۶۶). 
مقام محمود. (م /۶ م مخ ]"(إخ) نام 
مقامی است که آن حضرت (ص) در شب 
معراج بدانجا رسیدند. (غیاث) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب «سقام 
محمود» ذیل مقام شود. 
مقامه. [عم] (ع!) جای نشستن. ج» مقامات. 
(منتهی الارب) (اتندراج). مجلس و محل 
نشستن. (ناظم الاطباء). مجلس. ج. مقامات. 
(اقرب السوارد). و رجوع به مقامه شود. 
ااگروه از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). 
جماعتی از مردمان. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). ||بیان سرگذشت. شرح واقعه: 
المقامة فى معنى ولايةالمهد بالامير 
شهاب‌الدوله مسعود و مساجری من احواله. 
(تاریخ بهقی ج فیاض ص۱۱۱). 
مقامة. [2](ع مص) اقامت و آرام کردن په 
جابی. مُقام. (متهى الارب). اقامت. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ` 

- دارالمقامة؛ جنت و بهشت. (ناظم الاطباء). 
مقامه. عم / ] (ازع. لا سقامة. جای 
نشستن. مجلس: من بر گوشه‌ای از آن 
هنکامه و یرطرفی از آن مقامه متفکر آن 
مقالت و متحیر آن حالت بودم. (مقامات 
حمیدی چ اصفهان ص ۱۷). و رجوع یه 
مقامات شود. || خطبةٌ منظوم و منئور. خطبه يا 
سختان ادبی به نثر فنی و مصنوع توأم با اشعار 
و امثال و مشحون به صنایم بدیعی اعم از 
لفظى و معنوی, سانند مقامات بدیعی و 
مقامات حریری در عربی و مقامات حمیدی 


در زبان فارسی. ج. مقامات اين هر دو متام 
سایق و لاحق که به عبارت تازی و شت 
حجازی ساخته و پرداخته شده است اگرچه 
بر هر دو مزید نیست. اما عوام عجم راأمفید ند 
(مقامات حمیدی چ اصفهان ص ۴). و رجوع 
به مقامات شود. 

مقاهیی. (ء] (ص نسبی) منسوب به محل. 
جای و مقام. (از ناظم الاطباء). 

مقامیو. [م] (اخ) دی است از بخش 
سراسکند شهرستان تبریز است که ۴۱۶ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج( ۱ 

مقاناة. (1(ع مص) آمیختن. (المصادر 
زوزنی) (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||موافق آمدن. 
(المصادر زوزنی). سازواری نمودن. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). موافقت 
کردن,(از اقرب لوارد). دنم شدن و گویند: 
قانی له الشیء؛ ای دام. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

مقانب. [م ن ] (ع لاج مقتب. (ناظم الاطیاء) 
(اقسرب الموارد). رجوع به صقنب شود. 
|اگرگهای بار شکار. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
ااگر وهی از سواران که برای غارت جمع 
شوند. (از اقرب الموارد)؛ ایشان را از کمات 
کتائب و حمات مقانب شناختی. (ترجمة 
تاریخ یمینی ج ۱تهران ص۲۱۶). تمامت 
اقارب و عا کرو مقانب و عشایر را از شریف 
تا وضیع... به نبت و اندازه همت خویش 
نصیه‌ای تمام دادند. (جهانگشای جویتی چ 
قزوینی ج ۱ ص ۱۳۹). لشک رکشان حضرت و 
بندگان دولت. عا کر و مقانب به مشارق و 
مغارب کشيده. (جهانگشای جوینی ایضاً ج١‏ 
ص 1۵٩‏ 

الاطاء). ج مقنعة. (یادداشت به خط مرصوم 
دهخدا). رجوع به مقنع و مقنعة شود. اج 
مَقنَع. گواه عدل و بسنده که بس است ذات او 
یا شهادت او یا حکم او. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مَقنم شود. 

مقانعی. (م ن عی‌ی ] (ص نسی) صمنسوب 
است به مقنعه. (از الانساب سمعانی). 

مقانک. م تا لخ( دهی از دهتان طلام 
پائین که در بخش سیردان شهرستان زنجان 


" واقع است و ۴۶۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 


جغرافیایی ایران ج ۲). 
مقانلو. (f1‏ ((خ) دهی از دهستان قزلگچیلو 
است که در بخش ماه‌نشان شهرستان زنجان 
واقع است و ۴۷۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 
مقاو!ة. [](ع مص) نبرد کردن با یکدیگر 


11 


به نیرو. (تاج المصادر بیهقی). نبرد کردن با 
کی در زورآوری. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||دادن. (از 
منتهی الارب). قاواهُ مقاواة؛ داد و عطا کرد أو 
را. (ناظم الاطیاء) (از اقرب المواردا. 
مقاود. [م و ] (ع | ج یقوّد. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج مقود. آنچه 
بدان کشند از رسن و مهار و لگام و جز آن. 
(انندراج)* مقاود لان و مقالد بیان بفایت 
استبراق درر شکر از اصداف لطایف او نرسند. 
(تاریخ ببهق ص  .‏ گرچه او مقاود تقلید بر 
سر قومی کشیده است... مارا به میدان 


مقاولت. 


محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن. 
(مرزبان‌نامه). 

مقاوس. ۸۱ و ] (ع ص) اسب تازنده و 
رها کنده. (متهی الارب) (آنندراج). اسب 
تازنده و رها کنند؛ آن. (ناظم الاطباء). 
رها کند؛ عنان اسب را. (از اقرب الصوارد). 
||اندازه گیرنده‌میان دو چیز. (آنندراج). 

مقاوس. (م و1 (ع !اج ی قوّس. ان_اظم 
الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهمخدا), 
رجوع به مقوس شود. 

مقاوسة. (م و س] (ع مص) اندازه گرفتن 
ميان دو چیز. (انندراج). متایب. (ناظم 
الاطیاء). ||برابری کردن با کی ذر اندازه 
گرفتن.(آنندراج). |اکمان خود را در خوبی با 
کمان دیگری سنجیدن. (از اقرب الموارد), 

مقاول. (2 و] (ع لا ج بقول. (دهار) (ناظم 
الاطباء)(اقرب المواردا. ج مقول به معنی 
زبان. (آنندراج). |اج مقول »فاد یمن. 
(مفاتیح العلوم خوارزمی). پادشاهان کوچک 
یمن. (یادداشت به خط مرحوم دهخداا, ج 
مقول, به معنی قیل به لفت اهل یمن. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحيط). و رجوع به مقول 
و قیل شود. 

مقاول. (؛ | (ع ص) آنکه مشغول گفت و 
شنود است. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقاولة 
شود. 

مقاولات. (م و] (ع [) ج مقاولة. گفت و 
شنودها. گفتگوها: بعد از مقاولات»بسیار 
اتفاق بر آن اقتاد که هرات فایق را باشد و 
نیشابور و قیادت چیوش ابوعلی را. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص۱۰۸). و رجوع به 
مقاولة شود. 

مقاولت. "رم / و ل] (از ع, إمص) مقاولة. 


1-خر. 

۲-ضبط اول از ناظم الاطباء و ضط دوم از 
غیاٹ و اتندراج است. 

۳-رسم‌الخطی از «مقامة» عربی در فارسی. 
۴-در متهی الارب جمع قل امد است. 
۵-رسم‌الخطی از «مقاولة» عربی در فارسی. 


۲ مقاولة. 


گفت و شنود. گفتگو: چه آن جمع اهل 
مقاومت و کفو مقاولت او نبودند و همه به یک 
لطمه از موج بحر او متلاشی شدندی. (ترجمه 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۰۳). و رجوع په 
مقاولة شود. 

مقاولة. (م و )(ع مص) با کی قول کردن. 
(المصادر زوزنی). بااکسی قول کردن و گفت و 
شید کردن. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). مفاوضة. مجادلة, (اقرب 
الموارد). و رجوع به مقاوله و مقاولت شود. 

مقاولة. م ٍ 0](ع !)ج مقوّل". (ناظم 
الاطیاء). ج مقو ل به معنی قل به لفت اهَل 
يمن. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقول 
شود. 

مقاوله. ۲( ز / و ل /ل] ازع اسص) 
مقاولة. گفت و شد . گف‌گو. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده قبل شود. 

- مقاوله رفتن؛ گفتگو په عمل آمدن. سخن 
گفته شدن: | گربه مناقضت و معارضت قول 
مقاوله‌ای رفتی از قضیت عقل دور بودی. 
(مرزیان‌نمه چ قزوینی ص۱۲۸ 

||(اصطلاح فقه) مذا كرات قبل از عقد را 
گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
الگرودی). 

- مقاوله‌نامه؛ پیمانی که مان نمایندگان دو 
دولت دربار؛ آمری منعقد گردد و به تصویب 
قوه مقننه یا هیئت دولت احتیاجی ندارد. 

مقاوم. [(م و | (ع ص) برابری‌کننده باکی در 
کشتی و جز آن. (آندراج) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). حريف و خصم و انکه 
برمی‌خیزد برخلاف دیگری. (ناظم الاطباء). 
|| آنکه می‌ایستد در نزد کسی. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به مقاومة شود. اامأخوذ از تازی. 
مقاومت‌کننده. (ناظم الاطسباء). 
ایستادگی‌کننده. 

مقاومت. مر / مٌ) (از ع؛ اص) 
ایتادگی و براپری و مقابلی. (ناظم الاطیاء). 
مقاومة. پافثاری. ایستادگی, استقامت, 
پایداری. (یادداشت 
جر زر جنگ و مقاوست روی ندارد. ( کلیله و 
دمنه). با صیاد مقاومت صورت نندد. ( کلیله 
و دمته). چون به آمل رسیدند ابوالعباس از 
مقاومت ایشان عاجز آمد و به هزيمت شد. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۶۱). 
خچسون به ولایت شهریار رسیدند 
شم المعالی... دل بر مقاومت ایشان نهاد. 
(ترجمة تاریخ یمنی ایضاً ص 4۱۶۳ مجال 
CEG‏ کته مر 
صورت نندد. (ترجمة تاریخ یمینی ایشا 
صن .)۲٩۹۱‏ امل آن قلعت e‏ 
بازایتادند. (ترجمة تاريخ يمينى ایضاً 
ص ۳۱۵). گر یه مقاومت او قیام نماییم ظفر 


ت به خط مرحوم دهخدا)؛ ۱ 


یابیم و پیروز آیم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۰۸۱ دانا ده دولت را ماعد 
دشمن بد از کوشش در مقاومت به قدر وسع 
خویش کم نکند. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۸۱). 
مادر گفت اگر تو مقاومت این خصم به 
مظاهرت موشان و معاونت ایشان خواهی 
کردزود بود که هلا ک شوی. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۹۰ خیل از جوانب بر کار شد... و 
مدت پنج ماه مقاومت تمودند. (مرزبان‌تامه چ 
قزویتی ج۱ ص۶۴). من سی‌خواهم... در 
پیش تو جانسیاریها کلم و من این قدر دانم که 
مرامجال مقاومت تو نباشد. (جوامع 
السکایات عوفی). فریدون غوری نام که 
سروری از جمله قادهٌ سلطان بود با صردی 
پانصد بر دروازه مترصد بود و مقاومت را 
مستمد. (جهانگشای جوینی ایضا ج۱ 
ص .)٩٩‏ بدین سیب اهالی شهر در کار مجدتر 
شدند وبر مقاومت و مبارزات صیورتر 
گشبتد. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 
ص ۱۰۰). فی‌الجمله پسر در قوت و صنعت 
سر آمد چنانکه کی را در زمان او با او 
امکان مقاومت نماند. ( گلستان). مقاومت. با 
ایشان ممتنع است. ( گلستان). کی که با او 
مجال مقاومت نبود. ( گلستان). و ملوک از هر 
طرف به منازعت برخاستند. به مقاوسمت. 
لشکر آراستند. (گلستان). خواجه علی چون 
قوت مقاومت نداشت AS‏ 
مازندران برافراشت. (حبیب‌السیر چ 

ج٣‏ ص ۳۶۶ سلطان بدیع‌الزمان میرزا 
مقاومت ناورده به‌جانب قندهار شتافت. 
(حبیب‌السیر ایضاً ج۴ ص ۱۱۲). 

- مقاومت الکتریکی؛ (اصطلاح فیزیک) 
کمیتی است متناسب با مقدار گرمایی که بر اثر 
عبور جریان برق در سیم ایجاد می‌شود و 
واحد آن اهم و علامتش ۷ است. 

- مقاومت پیوستن؛ مقاومت کردن. پایداری 
کردن. ایسادگی کردن: کیت که با قضای 
آسمانی مقاومت يارد پیوست. ( کلیله و دمنه). 
- مقاومت رفتن؛ ایستادگی به عمل آمدن. 
پایداری کردن؛ از هر دو جائب" مقاوست 
رفت. ( کلیله و دمنه). 

- مقاومت کردن؛ پایداری کردن ایستادگی 
کردن. در ایستادن. پای داشتن تن. شبات 
ورزیدن. پافشاری کردن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): خلقی بسیارند و من با ایشان 
مقاومت نمی‌توائم کرد. (سیاست‌نامه). اگر به 
ذات خویش مقاومت نتواند کرد یاران گیرد. 
( کلیله و دمنه). امیر خراسان... به پاسخ گقت 
که کار ایشان زیادت از آن است که با ایشان 
مقاوست و مقاتلت توانیم کرد. (سلجوقنامة 
ظهیری ص ۱۵). 

صبر نه طاقت آمد از بار کشیدن غمت 


چند مقاومت کند حه و سنگ صدمنی. 
سعدی. 


است که بوسیله آن مقاومت و نیروی داخلی 
کلية اجام را اندازه می‌گیرند (معمولاً در 
مورد مصالح ساختمانی به کار می‌رود). 
- مقاومت‌ناپذیر؛ که در برابر او پایداری 
نتوان کرد. آنکه یا آنچه در برابر او ایستادگی 
ممکن نباشد. 
مقاومة. ٤[‏ رم) (ع مص) با کسی برایبری 
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی). برابری کردن. با کسی در کشتی و جز 
آن. (مسنتهی الارپ) (آن‌ندراج) (از اقرب 
الموارد). |[با كى ایستاده شدن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). ایستادگی کردن با کی. 
قوام. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مقاومت شود. |[برابری کردن با 
چیزی مانند قیست که برابری می‌کند با متاع. 
|| ضدیت کردن. (از اقرب الموارد). 
مقاوة. [م و] (ع إمص) محافظت. صیانت. 
نگاهیانی. مَقو. مَقوة. (از تاظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقو و مقوة شود. 
مقاهرة. (م هر] (اخ) قاهرة معزیه. عاصمة 
دیار مصر و آن از باب تقلیب است. (النقود 
العربية ص ۲۱۷). و رجوع به قاهره شود. 
مقاهیر. [م] (ع ص, () ج مقهور. قهرکرده 
شدگان. (غیات) (آنتدرا اج 
مقایسة. (م ی س ] (ع مص) اندازه نمودن 
مان دو چز و دو کار. قیاس. ||برابری و نبرد 
کردن‌با کی در اندازه گرفتن. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). |[باکسی 
قياس کردن. (المصادر زوزنی) (غیاث) 
(آتدراج). چیزی یا کی را با چیزی یا کی 
دیگر اندازه گرفتن و سنجیدن. (از اقرب 
الموارد). اندازه کردن یکی با دیگری, 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
مقایسه شود. 
مقایسه. ی /ي‌ش /س] (از ع (مص) 


سنجیدگی مان دو چیز و دو چیز را باهم 
اندازه گرفتن و اندازه ميان دو چیز و قیاس. 
(از ناظم الاطباء). مقايسة. سنجش. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقاية 
شود. 

= مقایه کردن؛ ؛ با یکدیگر سنجیدن. با 
یکدیگر اندازه کردن. (یبادداشت به خط 


۱-در تھی الارب جمع قل آمده است. 
۲ر الغ از «مقاولة» عربی در فارسی. 
۳-رسم‌الخطی از «مقاومة» عربی در فارسی. 
۴-شیر و یل. 
۵-رسم‌الخطی از «مقای4 عربی در فارسی. 


مرحوم دهخدا), 

مقا بضة. [م ی ض ] (ع مص) عوض دادن و 
مبادله کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). معاوضه. مادله. قیاض. (از اقرب 
الموارد). ||معاوضه کردن متاع با یک‌دیگر. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
تسمریفات جرجانی). (اصطلاح فقه) در 
اصطلاح فتهاء معاوضه بمثل را گویند در 
ادلا کالاء (از کشاف اصطلاحات تافو ن 
تاخت. تاخت کردن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 

مقایظة. (م ی ظ ] (ع مص) تابستانه دادن 
کسی را ماتد مشاهرة از شهر. (انندراج) (از 
منتهی الارب) (از ناظم لاطبا قایظه مق 
و قیاظاً و فیوظاٌ ؛ او را برای تابتان مزدور 
گرفت.(از اقرب الموارد). 

مقایلة. م ی ل] (ع مسص) عوض دادن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
معاوضة. مإدلة. (از اقرب الموارد). 

مقایبد. (](ع ص, !) رجوع به مقائید شود. 

مقاییس. (2)(ع 4 ج مسقیاس. (اقسرب 
الموارد) (از محیط المحیط). مقیاسها: 

در همت توکس نرسد زآن که محال است 
پیمودن آن پایه مقایس همم را. 

آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۷). 

باید که او را مکارم اخلاق و محامد اوصاف و 

... تفهیم و 
تقدیم کنی. (سندبادنامه ص ۵۰). و رجوع به 
مقیاس شود. 

مقاب. [م ۶] (ع ص) مرد ييار آب‌خوار. 
(متهی الارب) (آنندراج): رجل مقأب؛ مردی 
که بسیار آپ خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقباس. [) (ع 4 پار آتش" و شعله. 
(متتهى الارب) (آندراج) (از اقرب السوارد) 
(از محيط المحیط). پارة اتش و هیزمی که به 
آتش افروخته شده باشد. (ناظم الاطباء). 
|((ص) زنی که به سرعت آبستن گردد. (از 
اقرب الموارد). 

مقبفن. (م ب ونن] (ع ص) گسرفته و 
تسرنجیده. || غایب و سنپس‌مانده. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از 
اقرب الموارد). 

مقبب. [ ٤‏ قب ب ] (ع ص) یت مقیب؛ خانة 
قبه‌دار. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آتندراج) (از اقرب الموارد), قبه‌دار: 

چو بر روی آب اوفتد آفتاب 

ز گرمی مقبب شود روی آب. نظامی, 
اایکی از انواع سه گانه بائط. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||حافر مقبب؛ سمی که 
گودی‌داخته باشد و دارای جوف بود. (ناظم 
الاطباء). 


مقایس سیاست و قوانین ریاست 


مقبیة. [م قّب ب ب ] (ع ص) سرة مقببة؛ 
ناف باریک لاغر. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقبحد. (م ب ح] (ع ل) هرچیز ناپسند. ج, 
مقابح. (ناظم الاطباء). 

مقبر. | ب ] (ع !) گورستان. (زمخشری). 
موضع قبر و گویند هذا مقر فلان. (ناظم 
الاطاء). گورگاه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): : لکل اناس مقبر بفائهم يقصون و 
القبور تزید. (سنتهی الارب). |أگور. (ناظم 
الاطباء). 

مقبرة. اب /پ ر /ع بر /مب ر] (ع 0 
گورستان. ج» مقابر. (مهذب الاسماء) (دهار) 
(مستهی الارب) (آنندراج). موضع قبور, 
(اقرب الموارد). محل گور. (ناظم الاطباء). 
|اگور مرده. (غیاث). 

مقبره. "(ع بر /ر] (از ع.!گود. |سحل 
گور(ناظم الاطباء). مقبرة. گورگاه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). ||گنبد یا عمارتی که 
بالای بعضی از قبور سازند. 
مقبری. مب / ب ریی] (ع ص نبی) 
منسوب به مقبرة. (ناظم الاطباء). گوریان. ج. 
مقبریون. (صراح) (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). گوریان. (متهی الارب) (آنندراج). 
نیت است به مقبرة. (از اقرب الموارد). 

مقبری. [ء ب] ((خ) ابو سعد کیان. تابعی 
است واو را بدان جهت چنن نامدند که در 
نزدیک گورستان مسکن داشت. (منتهی 
الارب). 

مقسی. [م ب] (ع () مسوضع مقباس و آن 
هیزمی است که اتش افروخته شده باشد. ج 
مقابس. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
می‌خواهد از کسی. (ناظم الاطباء). 

مقبص. aE‏ آن رسن که ببندند و 
اسبان مابقت از آنجا رها کند. (مهذب 
الاسماء). رسن که پیش اسبان رهان, کشیده 
دارند تا راست ایستند به اول سسباق. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اراستی. یقال: اخذته على المقبص؛ 
ای علی قالب الاستواء؛ یعنی راست و درست 
داشتم او راء (متهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ج. سقابص. (اقرب 
الموارد). 

مقیض. ۰ ب 7ب /مب](ع )ده 
شمشیر. (مهذب الاسماء). قبضه و گرفتنگاه از 
شمشیر و کارد و کمان. (ناظم‌الاطباء) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). ج» مقابض. 
(اقرب الموارد). 
- مقبض‌الرحی 
- مس قیض المسفتاح؛ دسته كلد. (مهذب 
الاسماء). 


؛ دسته آس. (مهذب الاسماء). 


مقبل. ۲۱۳۰۳ 


مقیضد. 1م ب / ب ض /م ب ض] (ع 4 
مقض. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقبض 
شود. 

مقبقب. (مٌ ق ق ] (ع !) سال آینده. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسمی ایست 
برای سال بعد از سال اینده. (از اقرب 
الموارد). || پتجم سال. [مهنب الاسسماء). 

مقبقب. (مْقَ ق /مق تي] "(ع إ) شير بيشه. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموازد) (از محيط المحيط). 

مقبل. مب ) (ع ص) پ 
روی‌آورده به هر چسیزی. ام الاطیاء). 
ااتبول کرده شده وروی آورده شده. 
(آنندراج). ||(سص) (مص میمی) رزوی 
فرا کردن.(تاج المصادر بهقی). اقبل مقبلا؛ ای 
اقالاً مثل ادخلنی مدخل صدق. (ناظم 
الاطباء), 

مقبل.[م پ ] (ع ص) بیش آینده و 
پیش‌رونده به‌جانب کسی. رو به چیزی کشده. 
(از ناظم‌الاطباء) (از منتهی‌الارب) (از اقرب 
الموارد). رو به چیزی کتنده. افر اج( 
روی‌کرده. روی‌آورده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): امن قتل فی الحرب مقبلاً 
اکثر ام من قتل مدبرا. (جزء هشتم از عیون 
الاخبار دینوری ص ۱٩۱‏ یادداشت ت ایضا. 


پپیش‌آمده و 


تن خانة جان توست یک چندی 
یک مشت گل است و دین در او مقبل. 

۱ ناصرخسرو. 
ااسال اينده. (منتهی الارب) (انندراع) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). آینده. آتی. قابل؛ 
عام مقبل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
||بزودی رسیده. (ناظم الاطباء). ||قبول‌کننده 
فرمان حق. . (آنندراج). قبول‌کند». (از ناظم 
الاطباء). ||صاحب اقبال و دولت. (آندراع. 
صاحب‌ایبال. نکخت. سعادتمد؟ . (از ناظم 
الاطباء). خوشبخت. بختور. نیکبخت. مقایل 
مدبر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
تتت پاینده باد و چشم روشن 


دلت پا کیزه‌باد و بخت مقبل . 


منوچهری. 


١-در‏ مستهی الارب چ تهران: پاره‌آهن» 0 
ظاهراسهو کاتب است. 

۲-رسم‌الخطی از «مقبرة» عربی در فارسی, 
۳-ضبط دوم از قرب الموارد و محیط 
المخیط است. 

۴-مقیل به معنی نیکبخت که معمولاً به کر 
باء خوانند به قتح باء است و در اصل مقبل علیه 
بوده است. مانند مدير که مذبرعنه بود. (مجلهً 
دانشکدة ادییاث تبریزه سال دوم» شماره ۳ و۳ 
ص .)4٩۹‏ 

۵-با «اسافل»: «بابل»» «رسایل» «عادل» و... 
هم‌قافیه شده است. 


۴ مقبل. 


مقلائه. 


گفت: شنیدم که بازرگانی ری داشت 


جوینی ایضاٌ ج۱ ص٩۱).‏ چون اهالی آن 


بلکه ستمگر په رنج و درد بمیرد 
باز ستمگار دیر ماد و مقبل  .!‏ ناصرخسرو. 
به از صانع به گیتی مقبلی نیست 


زکسب دست بهتر حاصلی ست. 
ناصرخرو. 

نیکخواهانت مقبل و شادان 
بدسکالانت مدبر و محزون. 

ابوالفروج رونی. 
که را دانی به حضرت پیش خرو 
چو او فرزانة مقبول مقبل. ابوالفرج رونی. 
مدبری را زیادتی است به جاه 


مقبلی راز بخت نقصانی است. معودسعد. 
خرم‌دل آن کی که شد از جاه تو مقبل 
مسکین‌دل آن کس که شد از یش تو مهجور. 
امیر معزی. 
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب 
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار. 
امیر معزی. 
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی 
رو تو و اقبال سلطان. ما و دین و مدبری. 
سنائی. 
نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقل و 
اقتدا به خردمدان و مقبلان واجب بید. ( کلیله 
و دمنه). ایام عمر و روزگار دولت یکی از 
مقبلان بدان آراسته گردد. ( کلیله و دمته), 
خردمند مقبل کار امروز به فردا نیفکند. ( کلیله 
و دمله). 
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم 
بر خویش این لقب به چه يارا برافکند. 
خاقانی. 
پس واجب کند که مقبل‌ترین بندگان و 
مشفق‌ترین هواخواهان آن است که در طاعت 
و... مواظبت نماید. (سندبادنامه ص ۷. 
ندانست که پادشاه مقیل ماهی فلک در شست 
گیرد.(ترجمۂ تاریخ بمینی چ ۱ تهران 
از لطف تو هیچ بنده نومید تشد 
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد. 
؟ (از ترجمة تاریخ یمینی). 
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد 
که‌زود از مقبلان مقبل شود مرد. 
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل 
مداوای روان و موه دل. 
مقبلی را که بخت یار بود 
خفتش تا به وقت کار بود. 
هست حقیقت نظر مقبلان 
درع پناهند؛ روشندلان. نظامی. 
مقبل را قلت آلت و ضعف حالت از ادرا ک‌به 
مقصود مانع نیست. (جهانگشای جنوینی چ 
قزوینی ج۱ ص ۱۴). چنانکه شیو مقبلان و 
سنت صاحب‌دولتان باشد ابواب تلف و 
تنوق القاب... بسته گردانیده‌اند. (جهانگشای 


نظامي. 


نظامی. 


پدانستند که... با مقبل ستیهیدن جاذبة ادبار و 
علامت خذلان است اسان خواستد. 
(جهانگشای جوینی ایض ج ۱ ص۱۵). 
هین غذای دل بده از همدلی 
رو بجو اقبال را از مقبلی. 
پیش او بنوشت شه کای مقبلم 
وقت آمد زود فارغ کن دلم. 
چشم او من باشم و دست و دلش 
تا رهد از مدبربها مقبلش. 
شادم به تو مرحبا و اهلا 
ای بخت سعید مقبل من. 
شوربختان به آرزو خواهند 
مقبلان را زوال نعمت و چاه. 
سعدی ( گلستان): 
چنین راه گر مقبلی پیش گیر 
شرف بایدت دست درویش گیر. 
سعدی (بوستان). 
چه نهی مال بهر فرزندان 
که‌به ايشان نمی‌رسد چندان 
پسر ار مقبل است با کش‌نیست 
ورنه زآن مال بهره خا کش‌نست. ارحدی. 
همچو زنگیبچة خال تو گردم مقبل " 
گرشوم بر لب ياقوت تو پیروز امشب. 
خواجوی کرمانی, 
هرگه که از حوادث گردون دون‌نواز 
پیش آیدت ز تیک و بد کار مشکلی 
یا در پناه همت صاحبدلی گریز 
یا الجا نمای به اقبال مقبلی. 
فرخ آن است که لالای شهنشاه بود 
مقبل " آن است که او هندوی سلطان باشد. 
سلمان ساوچی۔ 
خورشد چو آن خال سیه دید به دل گفت 
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقل'. 
حافظ. 


مولوی. 
مولوی. 
مولوی. 


سعديی. 


۰ مر Os‏ 
مزن ز چون و چرا دم که بندة مقبل 


قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت. 


حافظ. 
فروغ دل و دیدۀ مقبلان 
ولی‌نعمت جان صاحبدلان. حافظ. 
دید بخت مقبلان نشود 
جز بدان خاک آستان روشن. جامی. 


چو خانة دل اهل قلوب مقبول است 

ره قبول در او هرکه یافت. شد مقبل. جامي. 

کعبه از سنگ است و هر سنگی که در بنیاد اوست 

کمبه آسامقبلان را قبله گاه‌دیگر است. 
جامی. 

بته به هر یک محملی بنشسته در وی مقیلی 

وز بی جداکن بیدلی خوش لهجه و شیرین زبان. 
جامی. 

- مقبل‌طالع؛ آنکه بخت خوش به او روی 

اورده شده باشد. خوشبخت. نکپخت: ملک 


مئبل‌طالم: متبول‌طلت. عالی‌همت.. 
(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص .)۵٩‏ 
- مقبل‌نهاد؛ انکه بالذات نیکبخت است. 
خوشبخت. نیکبخت: فرزند شایسته و بایسته 
و هترنمای و ضرهنگی و دانش‌بسژوه و 
مقبل‌نهاد یادگار می‌گذارم. (مرزیان‌نامه چ 
قزوینی ۳۴). 
|اکه روی در تسرقی دارد. که اقسبال او 
روزافزون است؛ 
مثل عطاردی چرا چون مه نو نه مقبلی 
طالع تو رسد چرا چون سرطان به مدبری. 
خاقانی. 
||نامی از نامهای غلامان سیاه. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
زحل آن روز شود مقبل نام 
کش‌کنی هندوک خویش خطاب. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص۳۳۱ 
مقیل. [م قّب ب ] (ع ص) آنکه می‌بوسد و 
ماج می‌کند. اناظم الاطياء). بوسنده. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
- اثال: 
جزاء مقبل الأست الضراط *. (امثال و حکم). 
نظیر: 
هرکه شد کون‌پرست بر خیره 
تیز یابد عوض ز انجیره. 
سنائی (از امشال و حکم). 
مقبل. (م َب ب ] (ع ص) بسسوسیده‌شده. 
شخص بوسیده‌شده. ||جای بوسیده‌شده. (از 
اظم الاطباء). و رجوع به تقيل شود.|جامة 
درپی‌کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاءا. 
مقبول. جامة وصلهخده, (از محط المحط) 
(از اقرب الموارد). 
مقبل آبا۵. [م ب] (اخ) قریه‌ای است چهار 
قرسنگی جنوب ارسنجان. (فارسنامة 
اصری). دهی از دهتان توابع ارسنجان 
است که در بخش زرقان شهرستان شراز 
واقع است و ۱۱۵ تن سکه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۷). 
مقبل آباد. (مب ] ((خ) قریه‌ای است چهار 
فرسنگ و نیمی بیشتر جنوب جشنیان. 
(فارسنام ناصری). 
مقبلانه. [م بان /نِ ] (ص نسبی, ق مرکب) 


۱-با ابسمل»؛ «حمایل», «عامل»: «مایل»: 
«حواصل». «متقابل» «اجل» و... هم‌قافه شده 
آست. 

۲-به معنی آخر نیز ایهام دارد. 

۳-به معنی آخر نیز ایهام دارد. 

۴-به معنی آخر نیز ایهام دارد. 

۵-به معتی آخر نیز ایهام دارد. 

۶-سزای بوسنده کون تیز است. 


مقبلتان. 


۲۱۳۰۵  .لوبقم‎ 





پذيرنده. قبول‌کننده. در حالت قبول؛ بر معر 
او( بر سر پشته‌ای بنشستم از دور نظر مقبلانه 


ج ص۸۵ 0 
مقبلتان. مب [] (ع!) ينه واستره. (از 
ذیل اقرب الموارد). 


مقبل کرمانی. م ب ل کا (غا 
شرف‌الدین. از شعراست. صاحب تذکر؛ صح 
گلشن آرد: از اجلۀ علما و حکماست و مداح 
ائم اتاعشر. از اوست: 

جهان نیرنگ گیسویت ندارد 

فریب چشم جادویت ندارد 

مقامی سخت دلخواه است فردوس 

ولیکن رونق کویت ندارد 

| گرچه مشک اذفر خوش‌نسیم است 

دم جان‌بخش چون مویت ندارد. 

و رجوع به تذکرة صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 

مقبلة. 2 ب ل 21 ص) شب آینده. (آتدراج) 
(ناظم الاطباء). آینده. آتیه؛ ليلة مقبلة. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مقبلیی. م پ] (حامص) نیکبختی. 
خوشبختی. خوش‌اقبالی. سعادتمندی: 

آن را که طوق مقیلی اندر ازل خدای 

روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی. 
گوشرف قبول تو یافته‌ام ز مقبلی 

ورچه که دور بوده‌ام از در تو ز مدبری. 

ابن‌یمین. 

و رجوع به مقبل شود. 

مقبو. [م پوو ] (ع ص) مسضموم و درم 
کشیدهشده. مقبوة. (ناظم الاطباء). اسم مفعول 
است. خلیل گوید: نبرة مقبوة؛ ای مضمومة. 
(اقرب الموارد) (محیط المحیط). و رجوع به 
مقبوة شود. 

مقبولب. ()(ع ص) باریک و لاغر. مقبوبة. 
(ناظم الاطباء): و رجوع به مقبوبة شود. 

مقبویة. [م بِ] (ع ص) سرة مقوبة؛ ناف 
لاغر. (منتهی الارب) (از اقرب الصواردا. 
باریک و لاغر. مقبوب. (ناظم الاطباء). 

مقبوح. [ْ](ع ص) برگشته از خیر و دور از 
آن. (منتهی الارب) (از تاظم الاطباء). دور 
داشته شده از خیر. (غیاش) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). زشت. ملعون: و آتبعناهم فى 
هذه الدنيا لعنة و يوم القيمة هم من المقبوحین. 
(قرآن ۴۲/۲۸). |ایک سو کرده شده. (ناظم 
الاطباع), 

مقبوحه. (ء ح] (ع ص) سونت مقبوح. و 
رجوع به مقبوح شود. 

مقبور. (](ع ص) در گور کرده. |[به چیزی 
بیجیده. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقبوض. (2) (ع ص) بستده. (مسهذب 


الاسماء). به پنجه گرفة. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |إمرده. (سنتهی 
الارب) (آنتندراح) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ماخوذ از تازی, گرفته‌شده. 
قبض‌شده. ضبط شده. تصرف‌شده. مالک‌شده. 
(ناظم الاطاء). 

- مقبوض به سوم؛ (اصطلاح فقه) مثل اینکه 
شخص مشتری در حین مذا کر خرید مبیع را 
از بایم بگیرد و در آن دقت کند تا ا گر پسندید 
بخرد. (ترمنولوژی حقوق تألیف جحفری 
نگرودی). مقبوض به سوم در ضمان گیرنده 
است. اگرچه تلف آن بدون تعدی و تفریط 
صورت گیرد, 

مقبوض به عقد غیرتاقذ؛ (اصطلاح فقه و 
حقوق) یعنی مال موضوع عقد غیرنافذ (مانند 
بیع مکره) که از دست مالک ان خارج شده و 
به دست طرف عقد اقتاده باشد. چون غیرنافذ 
بودن عقد مکره و اعبار قصد انشای طرفین 
قی‌الجمله مجوز تصرف طرف مَکرّه در مال او 
نیست. لذا قبض به عقد غیرتافذ هم سوجب 
ضمان است. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری لنگرودی). 

- مقوض به عقد فاسد؛ (اصطلاح فقه و 
حقوق) یعنی مال موضوغ عقد فاسد که از 
دست مالک أن خارج شده و به دست طرف 
عقد افتاده است. این اس موجب مؤولیت 
قابض است. خواه عقد از عقود معوض باشد 
خواه از عقود غیرمعوض سانند هبة 
غیرمعوض. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری للگرودی). 

[گرفتارشد.. حبس‌شد» بندآمده. ترنجیده. 
(از نساظم الاطباء). ||(اصطلاح عروض) 
جزوی انت که حرف پنجم ان که سا کن‌است 
از آن بازگرفته باشتد, چنانکه یاء از مفاعیلن 
بندازی مفاعلن بماند و مفاعلن چون از 
مفاعیلن منشعب باشد آن را مقیوض خوانند 
از بهر آنکه حرفی از آن بازگرفته‌اند. (از 
المعجم چ دانشگاه صص ۳۶-۳۵). 
مقبوض. مض | (ع ص) تأنیث مقبوض. و 
رجوع به مقبو ض شود. 
مقبوضه. [م ض ] ((خ) در بیت زير اشاره به 
شِفرای شامی است که در فراق شغْرای یمانی 
از بس گریست که کور شد؛ 

مبوطه به یک چراغ زنده 

مقبوضه دو چشم زاغ کنده. 

(لیلی و مجنون چ وحید ص ۱۷۷). 

و رجوع به همین کتاب ص۱۷۷ حاشة 
شماره ۲ شود. 
مقبول. 61[ 2 ص) جامه درپي‌کرده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
جامة مرقع. (از اقرب المواردا. 
|| پذرفارگردیده. (آنندراج). پذیرفته‌شده. 


باجابترسیده. قیول‌شده. (از ناظم الاطباء). 
مورد قبول واقع شد 
تویی مقبول و هم قایل تویی مفعول و هم فاعل 
تویی موول و هم سائل تویی هر گوهر الوان. 
ناص رخسرو. 
چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی ینا یکی 
تایبا ا گرچه هلا ک مان هر دو مشترک اسا 
عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر 
باشد. ( کلیله و دمنه). و به همة زبانها از انواع 
علم محمود بود و مقبول جمله عالم. (ترجمة 
رسال قشیریه چ فروزانفر ص ۲). 
جان چو سزای تو ست باد به دست جهان 
مهر چو مقبول نیت خاک به فرق نگین. 
خاقانی. 
لکن از هم اعذار عذر خفته مقبول‌تر است و 
او به نزدیک عسقل از همه معذورتر. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۰۵). | گر تو آیی 
و یا این مقتول رابه من سپاری مقیول است... 
(مرزیان‌نامه ایضا ص ۶۴). و مقامات مشکور 
و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار 
ثبت کرده. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۳۷). 
بر این در دعای تو مقبول نیت 
چو عزت نداری به خواری مایست. 
سعدی (بوستان). 
آن بخت نداریم که فرزانه شویم 
مقیول به کعبه یا به بتخانه شویم. تشاط. 
- مقبول افتادن؛ پذیرفته شدن. مورد قبول 
واقع شدن: امیر گفت: عذر تو مسموع و 
مقبول افتاد. (جوامع الحکایات عوفی). 
- مقبول داشتن؛ پذیرفتن. قبول کردن: چون 
این خر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت 
و ارجاف انگاشت. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۹). خلف این نصحت بشنید و 
مقبول داشت. (ترجمة تاريخ یمینی ايضا 
ص ۶۰). عقول حکایت آن معقول و سقبول 
ندارد. (ترجمهٌ تاریخ یمتی ایضا ص ۴۱۲). 
- مقبول شدن؛ پذیرفته شدن. سورد قیول 
واقم شدن 
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو 
که‌طاعت من بیدل نمی‌شود مقبول. حافظ. 
- مقبول گردیدن؛ مورد قبول واقع شدن. 
پذیرفته شدن: این دقر را از جهت خزانۀ 
کتب معمور عمرها اله نبشت و به خدمت 
پیش آورد. ان‌شاءالله پسندیده آید و مقبول 
گردد.(سیاست‌نامه ج بتگاه ترجمه و نشر 
کتاب ص ۴). | گر فرا نموده شود که قناعت با 
آن سابق است هم مقبول خرد نگردد. چه 
قتاعت از موجود ستوده است. ( کلیله و دمه 
ج مینوی ص ۳۴۲). 
-نامقبول. رجوع به مدخل نامقبول در ردیف 


۱-اوکای‌قاآن. 


۶ مقبولات. 


خود شود. 
اانک داشته شده. پندیده و شایسته. مطیوع 
و محبوب. خوش‌ایند. دلپند. (از ناظم 
الاطباء): 
که‌را دانی به حضرت پیش خرو 
چو او فرزانه‌ای مقبول مقیل. 

ابوالفرج رونی (دیوان چ مهدوی ص .)٩۳‏ 
همه فرمان تو مقبول و همه ام تو خوب 
این توانایی در مملکت امروز تراست. 

ستودستعد. 

لکن اقبال بر تزدیکان خود فرماید ! که در 
خدمت او منازل موروت دارند و یه وسایل 
مقبول متحرم باشند. ( کلیله و دمنه چ مینوی 
ص ۶۵). دبیر نیک... در ادب و ثمرات ان با 
بهره در دلها مقبول و در زبانها ممدوح. 
(چهارمقاله ص ۸۴. 
گرکمه می‌خوانم تیم ور دیر می‌خوانی نیم 
مشغول خاقانی نیم مقبول خاقان نیستم. 


خاقاني. 
دانی آسوده کیست در عالم 
آنکه مقبول اهل عالم نیست. خاقانی. 


چون خاطر خادم در دایرء دوستداری از 
مقبولان دل چون نقطة درع در کنار گذاشتن نه 
عادت کهتربروری باشد. (منشات خاقانی ج 


محمد روشن ص۹۸ 


به مقبولان خلوت‌برگزیده 

به معصومان الایش‌ندیده. نظامی. 
ندانم تا من مب‌کین کدامم 

ز محررمان و مقبولان چه نامم. نظامی. 
حامل دین بود او محمول شد 

قاپل فرمان بد او مقبول شد. مولوی. 
حاملی محمول گرداند ترا 

قابلی مقبول گر داند ترا مولوی. 
هرکه امد بر خدا مقبول 

نکند هیچش از خدا مشغول. سعدی 


فی‌الجمله مقبول نظر سلطان آمد. ( گلستان). 
که‌از جملة منظوران و مقولان حضرت 
خواجهٌ سا بود... (الیس الطالین ص 4۴۷ 
دانشندی فقیه صالح که از جملهٌ مقبولان 
خدمت خلافت‌پناهی خواجه علاءالسق... 
بود. (انیس الطالبین ص ۱۳۲). 
چو خانة دل اهل قلوب مقبول است 
ره قبول در او هرکه یافت شد مقبل. جامی. 
نت مقبول جع جز آنکه خود گرد آورد 
گوی‌عتبر گر نهی پیشش کجا بوید کجا. 
جامی. 
مقبول آمدن؛ مورد پند واقع شدن. مطبوع 
گردیدن؛ در این وقت... مخال بی‌منال... از 
درگاه میلی خدایگ‌انی... به بنده سخلص 
رسانیدند و به قدر امکان خدمت نوشت 
ان‌شاء اله تعالی که مقبول آید. (منتات 


خاقانی چ محمد روشن ص٩۹‏ ۲۷). 

گردیگری به شیوه حافظ زدی رقم 

مقبول طبع شاه هترپرور آمدی. حافظ. 

- مقبول‌خدمت؛ انکه خدمت او مورد بسند 

است. پسندیده‌خدمت؛ ابلیس در اوان جوانی 

مسقول‌خدمت بود. (مقامات حمیدی چ 

اصفهان ص ۱۵). 

- مقبول شدن؛ مورد پسند واقع شدن 

قدر آن دادی که طفرای قبولش درکشی 

کآنکه مقبول تو شد توقیم رضوان تازه کرد. 
خاقانی. 

- مقبول عامه؛ چیزی که همه مردم آن را 

بت ویار ر وچ ریت انبم 

الاطبام). 

- مقبول گردانیدن؛ مطبوع ساختن. خوشایند 

گردانیدن: بل که شعر را در بعضی بنحور 

متا الا مقبول و متعذب گرداند. 

(الممجم چ دانشگاه ص ۴۷). 

|| خوشگل. زیا. (از ناظم الاطباء). جمیل. 

زیا. خوبروی. قشنگ. (بادداشت به خط 


مرحوم دهخدا)؛ شنیدم که شیری بود 


پرهیزگار و حلال‌خوار... زهر عنف و تریا ک 
لطف درهم ريخته, مخبری محبوب و منظری 
مرغوب, صورتی مقبول... در نستانی وطن 
داشت. (مسرزبان‌نامه چ قزوینی ص 4۲۱۷ 
اتفاقا کنیزی داشت از چرکس اورده بودند 
بار مقبول و صاحب‌جمال بود. (عالم‌آرای 
عباسی). 

مقبول‌طلعت؛ خوش‌سیما. خوب‌رخ: 
ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت 
متقبل‌طالع. مسقبول‌طلعت, عسالی‌همت... 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص٩۵).‏ در نواحی 
ابخاز... دوستی داشتم مهترزاده الحق جوانی 
هنرمند شیرین و شمشیرزن, مقبول‌طلعت, 
تمام آفرینش... امنثات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۸۱. 

||(اصطلاح اصول) در اصطلاح اصولیان. 
حدیشی است که تلقی به قبول شده باشد و به 
مضمون آن عمل کرده باشند بدون التفات به 
صحت و عدم آن و بالجمله هر خبری را که 
فقها و متشرعان بدان عمل کرده باشند اعم از 
آنکه بر مینای قواعد حدیث از اخبار صحیحه 
باشد یا نه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف 
سجادی). || (اصطلاح درایه) در علم درایه 
حدیتی را گوید. (از اخیار آحادا که جمهور 
(غالب) واجب العمل شناسند. (ترمیتولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). ||در شاهد 
زیر کتایه از غلام استء 

روز و شب ای خواجه در این کارگاه 

چت دو مقبول سید و سیاه. 

خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی 
کرماتی ص ۲۹). و رجوع به مقبل شود. 


مقبول‌القولی. 


مقبولات. (۱6(ع ص !) ج مس تبولة. 
پذیرفته‌شده‌ها. که مورد قبول واقع شده 
باشند. ||قضایایی هستند که به پیشوایان دين 
یا حکما و ساير بزرگان مورد اعحماد و ایمان 
مسردم نبت داده می‌شوند. مانند کل 
استدلالاتی که مبتنی بر احادیث و اخبار 
است. (مبانی فلفه تألیف سیاسی). قضایایی 
که سب تصدیق به آنها اطمینان به گویندۀ 
آنهاست مثل قول عدلی یا حکیمی یا 
پیغابری مانند اینکه بگویم: نیکویی را 
پاداش نیک و بدکار را پاداش بد است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنچه از 
معتقدات. مورد قبول مردم است که در فن 
خطابه گفته شد که قیاسی که مقدمات آن از 
مقولات عامه گرفته شده باشد. ماند 
معجزات و کرامات انیاء و اولاء و سختان 
عقلا و قاندین قوم و یا از خطابیات است. و 
پالجمله مقدماتی بود که پذیرفته شوند از کسی 
که حکیم و فاضل و استوار باشد و مأخوذ از 
حسن ظن باشد. (از فرهنگ علوم عقلی). و 
رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و 
دانشسنامه ص۱۲۴ و شفا ج ۱ص ۳۳۷ و 
دستورالعلماء ج۳ ص ۲۱۵ و فرهنگ لفات و 
اصطلاحات فلفی و تعریفات چرجانی شود. 

مقبول الشهادة. (م لس ش د] (ع ص 
مرکب) (اصطلاح فقه) کسی که گواهیش در 
محضر شرع پذیرفته شود. 

مقبولالطرفین. (م ط ط ر ت] (ع ص 
مرکب) انکه مورد قبول هر دو طرف باشد. 
آنکه هر دو سوی او را پذيرند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

مقبول القول. (ع للْ َ) (ع ص مرکب) 
مُصَدق. استوار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). آنکه سختش مورد قول باشد؛: این 
آزادمرد مردی دبیر است و مقبول القول. 


. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۰ ۲۰). و این محمود 


ثقه و مقبولالقول است. (تاریخ ببهقی چ اديب 
صض۲۶۲). پیری بود نودساله میان آن قوم 
مقبول‌القول وی را حرمت داشتندی. (تاریخ 
ببهقی چ ادیب ص ۶۹۷ تا از ثقات اهل قم 
دو مقبولالتول گنتند که زمان شصومت که 
مان فلان و بهمان بود قاضی پانصد دیتار 
رشوت بستد. (جهارمقاله ص ۲۹). از ندمای 
پادشاه هیچکس محتشم‌تر و مقبول‌القول‌تر از 
او" نبود. (چهارمقاله). و رجوع به مدخل عد 
شود. 

مقبول) لقولی. ملق (حامص مرکب) 
مستقبول‌القول بودن. حالت و چگونگی 
مقبول‌القول: در سبزوار نه سید اجل هميشه 
ازوالی و شحنه و قاضی و ائمه محترمتر بوده 


۱-پادشاه. ۲-رودکی. 


مقبول قمی. 
است و در نشت و برخاست و فرمانروایی و 
مقبول‌القولی از همه زیادت‌تر. ( کتاب القض 
ص‌۴۳۵). و رجوع به مقبول‌القول شود. 
مقبول قمی. [م ل ق] (اخ) (میر...) از 
شاعران اوایل قرن دهم هجری است. در عهد 
سلطان حنن بایقرابه هرات رفت و در 
اواخر عمر در کاشان رحل اقامت افکند و در 
همانجا درگذشت ٩۲۴(‏ ه .ق.).از اوست: 
هر دم به صورت دگرم دل رود ز دست 
عاشق شدن خوش است به هر صور تی که هست. 
و نیز؛ 
نه کسی که بهر دردم رود و طبیب جوید 
نه کسی که گر بمیرم کفن غریب جوید. 
و رجوع به تحفة سامی ص۱۸۵ و تذکرة 
آتشکد؛ آذر چ شهیدی ص ۲۴۱و تذکرة 
ضبع گلشن ص۴۳۸ و قاموس الاعلام ترکی 
و فرهنگ سخنوران شود. 
مقبول قول. ( بو ق /قو] (ص مرکب) 
مقبول‌الول: 
مقبول‌قول و ناقذفرمان شهنشهی 
بر ترک و بر عجم چو سلیمان بر انس و جان. 
صوزنی. 
از معتبران و مقبول‌قولان وقایع گذشته را 
استماع افتاد. (جهانگتای جوینی چ قزوینی 
ج۱ ص ۷). در بخارا از چند معتیر مقبول‌قول 
شیدم که ایشان ن گفند در حضور به فضله 
سگ یک دو نابیا را دارو در چشم دمید 
صحت یافتند. (جهانگشای جوینی ایضا ج۱ 
ص ۸۶). شخصی از دوستان مقبول‌قول 
حکایت گفت. (جهانگتای جوینی ایضاً ج۱ 
ص ۱۸۵). و رجوع به مقبول‌القول شود. 
مقبول لکهنویی. ( نٍ () (ع) از 
شاعران قرن سیزدهم هجری و از لکهنوی 
هندوستان است. دو منظومه تحت عنوان 
«نورنامه» و «قاف‌نامه» و منظومة دیگری به 


زبان اردو به تام «درد الفت» دارد. و رجوع به ۱ 


تذکر؛ صح گلشن و قاموس الاعلام ترکی و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقبولة. [ 0) (ع ص) تأنيث مقبول. ج. 
مقبولات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به مقبول و مقبولات شود. 
مقبولی. [2) (حسامص) پسندیدگی و 
شايستگی. مطبوعی و محبوبی. (از ناظم 
الاطباء)؛ 
به سرسبزی صبح آراسته 
به مقبولی نزل ناخواسته. نظامی. 
رای هندی را ندیمی بود هنرپرور... که از 
مقبولی و به‌نشینی چون انان‌المين در همه 
دیده‌هاش جای کردند. (مبرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۳۰). یا داغ مهجوری برجبین تو 
کشندیا تاج مقبولی بر سرت نهند. (سعدی). و 
رجوع به مقبول شود. || خوشگلی. زیبایی. 


(از ناظم الاطباء). و رجوع به مقبول شود. 
مقیو لیت. (م لی ی ] (ع مص جعلی, امص) 
مأخوذ از تازی. خسوشگلی. زیسبایی. 
| پسندیدگی و شایستگی. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مقبول شود. 
مقولت عامه؛ مسلمیت و مطاعیت و 
مطبوعیت. (ناظم الاطیام). 
مقبوة. [م بز ر](ع ص )م ضوع و 
درهم‌کشیده. مَقَبوّ. (ناظم الاطباء) (از محیط 
المحیط) (از اقرب الموارد). .و رجوع به مقبو 
شود. 
مقبی. [مّ بیی ] (ع ص) مرد بسبارپید. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
بسیارپیه از انسان و جز او. (از اقرب الموارد). 
مقت. [ْ] (ع مص) دشمن داشتن. (تاج 
المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان‌القرأن). 
دشمن گرفتن: مقاتة. (از صنتهی الارب) (از 
آتدراج). دشمن گرفتن و دشن داشتن به 
دشمنی سخت. (از ناظم الاطباء). به جهت امر 
قبیحی کسی را به شدت دشمن داشتن. (از 
اقرب الموارد). ||نکاج المقت؛ تکام کردن زن 
پدر خود را چنانکه در جاهلیت معمول 
تازیان بوده. (آنندراج). زواج المقت؛ ازدواج 
کردن‌مرد با زن‌پدر خود پس از مرگ پدر. (از 
اقرب الموارد). نکاح مبتوض در ی تارواء 
و لاتتکحوا مانکح بو کم من اساء إلا ما قد 
سلف له کان ¿ فاحشه و مقا ونا سلا 
(قراً آن ۲/۴ ۲ ||(ا٩سص)‏ دشمنی. (غیاث). 
بفض و عداوت و دشمنی. (ناظم الاطباء)؛ و 
ششم بر هیچکس گواهی ندهی نه په کفر نه به 
کرک و نهبدتفاق که این یه رحمت بر خلق 
نزدیکتر است و از مقت خدای‌تعالی دورتر 
است. (تذکرة الاولیاء عطار). 
نقض عهد و توب اصحاب سبت 
موجب مخ آمد و اهلا ک و مقت. ۱ 
مولوی (متتوی چ خاور ص ۳۲۳, 
مقتاد. [](ع ص) رام. فرمانیردار. مطیع. 
منقاد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقتئن. مت نن ] (ع ص) (از «ق ت ن») 
ُقّن. راست‌ایستاده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). راست‌ایستنده. (آنندراج). محصب. 
(ذيل اقرب الموارد) (محيط المحیط), 
مققب. [م ت ] (ع ص) بر پشت شتر قحب 
نهنده و قتب خویگیر راگویند که زیر پالان بر 
پشت شتر نهند. (آنندراج). آنکه پالان بر 
پشت شتر می‌نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
إقتاب شود. || آنکه سوگند غلبظ می‌خورد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 


اقتاب شود.. 


مقتیس. مت ب ] (ع ص) آتش‌گیرنده و 


روشنی‌گیرندهر (غیات) (آنندراج). آنکه 


مقتبل. ‏ ۲۱۳۰۷ 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط). آنکه آتش گیرد از آتشی دیگر. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا): مقتبان 
بادیة هوی را مطلوب. اوست. حمدی که 
عاشقان حقیقت... (جهانگشای جویتی ج 
قروینی ج۱ص ۸ 
مقتیس شو زود چون یابی نجوم 
گفت پیغمبر که «اصحابی نجوم». 

مولوی (مثنوی ج خاور ص ۴۰). 

صد مشعله افروخته گردد به چراغی 
آن نور تو داری و دگر مقب‌انند. . سمدی. 
و چون اقتباس آن از انوار کلمات مشایخ که 
مقبی‌اند از مشکوة نبوت کرده آمد... 
(مصباح الهدایه چ همایی ص۸ 
باغ بهشتی و خرد حور تو 
شمع فلک مقتبس از نور تو. 
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی 


کرمانی ص ۲۹). 
و رجوع به اقتباس شود. 
|آنکه فرامی‌گیرد علم را از دیگری. (از ناظم 


الاطباء). آنکه اخذ کند از دیگری دانش را. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب 
الموارد): مدتها به ریاض فواید آن تقير 
مستانس بود و از انوار نکت دقایق ان 
مقتیس. (ترجمةٌ تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۲۰۳). در مقابل بیوت اصنام, صوامع 
اسلام ساخت و مدارس افراخته و علما به 
تعلیم و افادت و مقتبسان علوم به استفادت 
اشتفال نموده... (جهانگثای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص .)٩‏ و رجوع به اقتبال شود. ` 

مقتیس. (م تَ ب ] (ع ص) آتش‌گرفته و 


روشنی‌گرفته: 
مقتبی از شعلهٌ رایت شماع آفتاب 
مستعار از نفحة خلقت نیم خوش‌دمش. 


|| آتش که از آتش دیگر گيرند. (یادداشت 

خط مرحوم دهخدا). پاره‌ای از آتش. ۳ 
اقرب الموارد). |فرا گرفته.(ناظم الاطباء). 
مستفاد. آنچه فرا گرفته باشی از دیگری از 
.دانش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
اقتباس‌شده. اخذشده. 

مقتیل. م ت ب] (ع ص) رجسل 
مقتبل‌الشباب؛ مرد که در وی نشان پیری پیدا 
نگردد و جوان تر و تازه. (منتهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مردی که اثر پیری 
در وی آشکار باشد و در اساس گوید: مردی 
که‌گویی هر ساعت جوانی را از سر می‌گیرد. 
(از اقرب الموارد). انکه در او اثر پنیزی 
آشکار نشده باشد. (از محیط المسحیط), ||() 
آغاز. عنفوان. (بادداشت 
دهخدا)؛ امید بندگان چنان است که هنوز در 
مقتبل جوانی و عنفوان اقبال و ریعان عمر و 


ت به خط مرحوم 


۸ مقتباك 


فاتحة امر است. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۲۲). او در مقتبل جوانی و عنفوان 
شباب بود. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱تهران 
ص۴۵). با طراوت جوانی و مقتبل شباب در 
اقران و اتراب خویش بی‌نظیر است. (ترجسمة 
تاریخ یت ۱تهران ص ۳۵۷). |((ص) 
مَرتَجل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 

اقرب الموارد) و رجوع به اقبال شود. 

مققبلا. مت ب لسن ](ع ق) مسرتجلا: 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), .و رجوع به 
مقتیل شود. 

مققبه. [م تب ب ] (ع ص) بد مسقتبة؛ 
دست‌بریده. (ناظم الاطباع). و رجوع به 
اقتباب شود. 

مقتت. [م قّث تَ] (ع ص) زیت مقتت؛ 
روغن درگل پرورده يا به روغنهای خوشبوی 
دیگر آميخه. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقفت. [مْ قث ت ](ع ص) بسدگو و 
سخن‌چین. | آنکه روغن را با گل می‌پروراند. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به تقتیت شود. 

مقتل. [َمْ ت ت ] (ع ص) کشته از عشق و 
یا از جن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||() موضم کارزار. (از اقرب الموارد). موضع 
اقحال. (محيط المحیط). و رجوع به اقحال 
شود. 

مقتتل. (مْ تَ ت ] (ع ص) کارزارک‌ننده. 
(آتدراج). مشغول به قتال و جسنگ. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به اقتال شود. 

مقعمی. مت ] (ع ص) نوکرگیرنده و 
کرایه‌دار نوکر و خدمتگار. (تاظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). 

مقتت. (م تّثث] (ع ص) بسسرکنده. 
(آنسندراج) (از منتهی‌الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به افتناث شود. 

مقتشر. [م ت ثِ ] (ع ص) رخت خانه سازنده 
چیزی را. (از آتدراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد), 

مقتحف. (م ت ح] (ع ص) آنکه خورد 
آنچه در کاسه باشد. (انندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مقتحم. مت ح] (ع ص) آنکه بی‌آن‌دیشه 
در کاری در می‌آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد)؛ هذا فوج مقتحم 
معکم لا مرجبا بهم إنهم صالوا الشار. (قرآن 
۸ اابی‌با ک.که از مرگ و گزند تهراسد. 
که‌بی‌ترس و بیم در کاری درآید. جسور. 
متهور: تقدیر آسمانی شیر شبرزه را اسیر 
صندوق گرداند... و شجاع مقتحم را بد دل 
محرز. (كلله ودنه چ مینوی 
صص ۱۰۵-۱۰۴). آنگاه آنچه سزای چنو 
بی‌عاقیت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در 


باب او تقدیم فرماید. ( کلیله و دمنه ایبضاً 


ص ۲۸۶). یکی مکاری سقتحم که غرض 
خویش به اقتحام حاصل کند و به مکر و 


شعوذه مسلم ماند. (کلیله و دمثه ایضا 


ص ۲۱۳). «اوزار» هرچند شجاعی مقحم 
بود اما مردی سلیم خدای ترس بوده است. 
(جهانگثای جوینی انشا ج۱ ص 4۵۷. تولی 
آن ضرغام مقتحم با لشکری چون شب 
مدآهم... برسید. (جهانگشای جوینی ایضاً ج۱ 
ص۱۲۶). ||اختیارکننده. (فياث). 
|| خالب‌آمده. (غيات) (آنندراج). ااظالم. 
(غیاث). || آنکه خوار می‌شمرد کی راء 
||ستارة, فروشونده, (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب‌الموارد). و زجوع به اقتحام 
شود. 
مقتحی. [مْ تَ] (ع ص) م‌ال‌گیرنده. 
(انندراج) (از صتتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اقتحاء شود. 
مقتد. [م تّدد] (ع ص) کار نیکو اندیشیده و 
جدا و منمتاز کرده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتداد 
شود. 
مقتدا. مت ] (ع ص, ) آنکه مردمان 
پیروی آن می‌نمایند و تقلید از وی می‌کنند. 
پیشوا. (از ناظم الاطباء). کسی که مردمان 
پیروی او نمایند. (غیات). پیشوا. (آنندراج), 
پیشرو. اسوه. قدوه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
بی‌علم بر عمل چو خران می چرا روید 
زیراکتان ز جهل هوی مقتدا شده‌ست. 
ئاز ۳۳ 
به چنین رسم تا جهان باشد 
مقتدا باد روزگار ملک. 
ابوالفرج روتی (دیوان ص ۶۷). 
طمع خلق مقتدی" است بر او 
کعبۀ جود مقتدا باشد. 
ابوالفرج رونی (دیوان ص ۳۷). 
مقتدای پادشاهانی به ملک 
شهریاران را به عدل اساد باش. 
ممودسعد. 
ای نهاده پای همت بر ب بر اوج سسا 
وی گرفته ملک حکمت. گشته در وی مقدا. 


سای (دیوان چ مصفا ص۱۶ 


ا 
سنانی (ایضاً ص ۲). 
مقتدای و مقتدی در دین لو؟ 
من غلام مقتدی و خا کپای مقحدا. 
سنائی (ایضا ص۲۱). 
مفتی شرقت نه زآن خواند همی سلطان که هست 
جز تو در مغرب دگر مفتی و دیگر مقتدا 
پلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی 


مقتدا. 


هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا 
سنائی (ایضاً ص ۱۴). 
تا... سالکان را در سلوک طریق حققت 
راهبری و مقتدایی باشد... (اسرارالتوحید 
صفا ص ۷). و چون پیر و پدر و پیشواو 
ابوالخیر است... (اسرار التوحید ايضاً ص ۱۱). 
زهد او" بیش از آن است که به علم این 
دعا گوی‌درآید و شرح پذیرد که او سراج امت 
و تدای ملت نبوی بوده است. 
(اسرارالتوحید ایضا ص ۲۱). شرکای او ۲ در 
درس قفال شیخ ناصر مروزی و شیخ پومحمد 
جوینی و... بودند که هر یکی مقتدای جهانی 
بودند. (اسرار التوحید ایضاً ص ۲۴). 
هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای 
علم یا برای يافتن مقصود. بزرگ طریقت و 
مقتدای وقت خویش شده است. (ترجحة 
رسالة قشیریه چ فروزانفر ص ۲). 
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او 
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی. 
خاقانی. 
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق 
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا. 
خاقانی. 
کعبه‌وارم مقتدای سبزپوشان فلک 
کزوطای عیی امد شقه دیبای من. 
خاقانی. 
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم په دست 
خود قلم گوید که از این دست باشد مقتدا, 
خاقانی, 
مردی به دست آورد که سفیر بود میان ایشان 
تهران ص‌۳۹۸). رای او را در مداخلت کارها 
مقتدای خویش گردانی. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۶۵). مقتدای لشکر شاطن و 
پیشوای جنود ملاعین بود. (مسرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص۷۹). بعضی از آن قوم که مرتبت 
پشوایی و منزلت مقتدایی داشتند پیش 
آمدند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۳۹). چون 
شمارندم امین و مقتدا 
سر نهندم جمله جویند اهتدا. مولوی, 
مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفی 
این عم مصطفی را دان علی مرتضی. 
ابن‌یمین. 


و رجوع به مُقتدی شود. ||پیشنماز, امام. 


۱-رسم‌الخطی از قتدی عربی در فارسی. 
۲-رجوع به مُفتّدی شود. 

۳-رجوع به مُفتّدی شود. 

۴-رسول | کرم (ص). 

۵-رجوع به مُقتّدی شود. 

۶-ایوحتیفه. ۷-شیخ ابرسعید. 


مقتدایی. 
(یادداشت 
در نماز اقتدا کند. و رجوع به اقتداء شود. 

رهبری: بعضی از آن قوم که مرتبت یشوایی 
و متزلت متتدایی داشتند پیش امدند. 


ت به خط مرحوم دهخدا) .که په وی 


(مرزبان‌نامه). و رجوع به مقتدا شود. 
مقتدح. (م ت د] (ع ص) آنکه از آتش‌زنه 
آتش می‌گیرد. (ناظم الاطباء). به چخماق 
زننده آتش‌زنه را".(آتدراج). || آنکه از دیگ 
شوربا می‌اشامد. (ناظم الاطباء). شوربا به 
کفلیز برگیرنده. (اتندراج). ||مدّر در کارها. 
(ناظم الاطباء). انديشه کار. (آنندراج). و 
رجوع به اقتداح شود. 
مقتدر. [مت د] (ع ص) توانا. (مهذب 
الاسماء) (دهار). قادر و توانا. (ناظم الاطباء): 
وکان الله علی کل شیء مقتدرا. (قرآن 
۸ |ادیگ‌پز. (آنندراج). پزنده در 
دیگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). ||میانه از هر چیزی. (متهی 


الارب) (آنسندراج) وسط و میانه از هر ٤‏ 


چیزی". (ناظم الاطباء) (از اقرب السواردا. 
|ارجل مقتدرالطول؛ مرد میانه‌بالا. (از اقرب 
السوارد). ی (متهی الارب). 
مقتدر. مت د] (! اج) از تامهای خداست 

(از ذیل اقرب الموارد نامی از نامهای 
خدای‌تعالی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مقتدر. ام ت د] (إخ) رجوع به احمدین 
سلیمان سیف‌الدوله در همین لغت‌نامه و 
الاعلام زرکلی ج ۲ ج ۱ ص۱۲۸ شود. 
مقتدر. (مّتَ د] (إخ) عباسی. رجوع به 
مقتدری. [مْتَ د ریی ] (ص نسبی) 
منوب است به مقتدربالله خلیفة عباسی. (از 
انناب سمعائی): 
مقتدوی. [مْ ت د ویی] (ص نسبی) 
منوب انت به مقتدی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مقتدی. "[م ت دا] (ع ص. [) آنکه به او 
اقتدا کنند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم 
پیروی او کند یسعنی پیشوا. (غیاث) 
(آتدراج). آنکه صردمان پروی آن کنند. 
(ناظم‌الاطباء), که مورد اقتدا قرار گیرد: 
فرزند بمرد مقتدی هم 

ماتم ز پی کدام دارم خاتانی. 
فسرمان ربانی را.- امام و مقتدی سازند. 
(جهانگنای جوینی چ قزوینی ج۱ ص۱۱). 
چون سخن پیرانه از زفان پادشاه‌زاد: یگانه په 
اسماع حاضران رسید آن را دستور و 
ساختند. (جهانگدای جوینی ایضاج 

ص ۱۵۷). و رجوع به مقتدا شود. ات 
امام جماعت. (یادداشت به خط مرجوم 


دهخدا). 
مقتدی. رم ب ] 2 ص) پسسیروی‌کننده. 
(غیاث) (انتدراج). پیروی‌کنده. اقتدا کنده. 
(از ناظم الاطباء): 
طمع خلق مقتدی است بر او 
کعبهُ جود مقتدا باشد. 
ابوالفرج رونی (دیوان ص ۳۵). 
شاها زمانه گوید من مقتدی شدم 
در بیش و کم به دولت تو اقدا کنم. 
صعو د مف 
چه عجب زآنکه چو خورشید کسی را شد امام 
سایه چون مقتدیان گام زند بر آثرش. 
بسنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۸۳). 
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او" 
من غلام مقتدی و خا کپای مقتدا. 
ستائی (ایضاً ص ۲۱). 
به انوار سنت و آثار مساعی بدو مقتدی و 
مهتدی بود. (ترجمۂۀ تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص۳۹۸). || جماعتی. الاي (مهذب 
الاسماء). مأموم. جماعتی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). کی که پشت سر امام 


جماعت نماز گزارد. (از کشاف اصطلاحات 


الفنون). کی که امام جماعت را با تکییر 
افحاح درک کند. (از تعریفات). 
مقتدی. [مْ ت ] (اخ) رجوع به مدخل بعد 
شود. 
مقتدی بامرالقه. رم ت ب رل لاہ] (اخ) 
( اقب غیدلقین محمد بت وین 
خلیفة عباسی که پس از نوزده سال و هشت 
ماه خلافت در ۴۸۷ ه.ق.وفات نمود. (ناظم 
الاطباء). ابوالقاسم عبداشین محمدین قائمین 
مقتدر (۴۸۷-۳۴۳۴۹ ه.ق.).وی پس از فوت 
جد خود القائم‌بامم الله به سال ۴۶۷ ه.ق.به 
خلافت نشت در حالی که بیش از هجده 
سال از عمر وی نمی‌گذشت. در مدت خلافت 
خویش به عمران و آبادی بغداد پرداخت. 
زتان آوازخوان و بدکار را براند. از جاری 
شدن آب گرمابه‌ها به دجله ممانعت کرد و 
گرمابه‌داران را به حفر چاهها و فاضل آبها 
مجبور کرد و اصلاحات دیگری نیز انجام داد. 
وی از علم و ادب نیز بهره داشت و روزگار او 
روزگار خیر و آسایش و آرامش بود. به مرگ 
نا گهانی در بفداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی 
ج۳ ص ۵۸۱). د رجوع به تجارب السلف 
ص۲۸۲ و مجمل التواریخ و التصص ص ۲۸۲ 
و دستورالوزراء ص ۰۲۴ ۰۸۶ ۸۸ ۸٩‏ و ۱۵۷ 
و تاریخ اسلام ص ۱۲۴ و کامل این‌اثیر ج۱۰ 
ص ٩۴‏ شود. 
مقتر. (مْتٍ ] (ع ص) تنگ‌کنند؛ نفقه بر عیال. 
(آتندراج) (از متهى الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). آنکه بر آهل و عیال به نفقه 
شمار کند. آنکه بر نفقه‌خواران خود تنگ 


مقترح. ‏ ۲۱۳۰۹ 
گیرد. حظال. حظل. (یادداشت به خط مرحوم 


دهخدا). و رجوع به قتر و اقتار شود. 
||درویش. (تسرجمان القسرآن) (مسهذب 
الااسماء). مرد فقیر و درویش و تنگدست. 
(تاظم الاطباء): ... على الموسع قدره و على 
المقتر قدره متاعا بالمعروف حقاً علی 
المحنین. (قرآن ۲۲۳۶/۲). |اپالان و زین 
نیکو ساخت و کو نشت که پشت ستور را 
از ریش نگاه دارد. (تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقتر. (م ّث ت ] (ع ص) کیاء مقتر؛ چوب 
بخور, بخور کرده شده. (ناظم الاطباء). 
هققو. [م قث ت | (ع ص) مرد تنگ‌گیرنده 
نفقه بر عیال. (ناظم الاطباء) (از متهى الارب) 
(از اقرب الموارد). آنکه بر نفقه‌خواران خود 
تنگ گیرد. مُقیر. حظل. حفال. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
مقتر. [م ټرر] (ع ص) به آب خنک 
غل آرنده. ||گیرندۂ قراره از بن دیگ و قراره 
به معنی شوربا یا ریزه‌های دیگ‌افزار و مانند 
آن که در تک دیگ بماند و بچبد. (آتدراج) 
(از منتهي الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به اقترار شود. 
مقتر ب. (مْ تّ ر] (ع ص) به همدیگر 
نردیک‌شونده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). نزدیک به هم شده. (ناظم 
الاطیاء). ||عهدی که وفای به آن تزدیک شده 
باشد. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد), 
مقترت. مت رٍ](ع ص) آنکه هرچه بیابد 
بگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). آنکه هرچه بیابد بخورد. (از اقرب 
الموارد). ۱ 
مقترح. ات رٍ ](ع ص) به تحکم از کسی 
چیزی را خواهنده. (آنندراج) (از سنتهی. 
الارب) (از اقرب الموارد). آنکه بطور ابرام و 
بدون لیساقت و لزوم پسرسش می‌کند و 
درخواست می‌نماید. (نساظم الاطسباء). 
||بی‌انديشه گویند: شعر. (آنندراج). آنکه 
بی‌انديشه شعر می‌گوید و می‌خواند. (ناظم 
الاطباء). به ارتجال خطبه گوینده.(از اقرب 
الموارد). ||آنکه از نو پیدا میکند چیزی را 
بی‌آنکه از کسی شنده باشد. (ناظم الاطیاء) 
(از متتهى الارب) از اقرب المواره). 
|| اقترا حك ه. (یادداشت به خط مرحوم 
۱ -در آنندراج این معنی و معانی بعد ذیبل 
«مقنده» آمده و نادرست است. 

۲ -بدین معنى در محیط المحیط به فتح دال 
امده است. 
در فارسی بخصوص در قرافی اشعار و در 
حالت اضافه به صورت «مقتدا» نوبسند. و 
رجوع به مقتدا شود. 
۴-رسول ا کرم (ص). 


۰ مقترض. 


دهخدا). آنکه مطلبی را عنوان کند و از 
صاحب‌نظران و دانش‌مندان دربار؛ آن نظر 
خواهد. ||سوارشوند: شتری که هنوز بر وی 
سوار نشده باشند. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراح 
شود. 
مقترش. مت رٍ ](ع ص) با هم به نیزه 
کارزارنماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و 
رجوع به اقتراش شود. 
مققرض. مت ر](ع ص) وام‌گیرنده. 
(انسندراج) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). وام‌گیرنده و وام‌دار. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به اقتراض شود. 
مققرع. [مْ ت رٍ] (ع ص) بسسرگزیده. (از 
آنندراج) (از متهی‌الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به اقتراع شود. 
مقترف. امت ر](ع ص) ورزنسده. 
(آتدراج) (از منتهی الارب). ورزکننده. (ناظم 
الاطباء). کسب‌کنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الصوارد). چ» 
مقترفون: ولتصفی إليه أفئدة الذين لايؤمنون 
بالاخرة و ليرضوه و ليقترفوا ماهم مقترفون. 
(قرآن ۱۱۳/۶). |اگناهکار و متهم. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد), 
و رجوع به اقتراف شود. 
مقفرف. (مت ر ](ع ص) بعیر مقترف؛ شتر 
توخریده. (از متهی الارب) (از آنندراح) (از 
تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[ کسب‌شده. 
مکتب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به اقتراف شود. 
مقترفة. مت رف ] (ع ص) ابل مقترفة؛ شتر 
نویافته. شتر نو بدست امده. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مدخل قل شود. 
مقترن. تلع ص) سارشونده به 
دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و 
رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). 
پیوندیافته په دیگری. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم 
پیوسته: فلولا آلقی عليه أسورة من ذهب أو 
جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 0۳/۴۳). 
با بردباری طبع او متفق 
با نکتامی جود او مقترن ۳ 
فرخی (دیوان ج عبدالرسولی ص ۲۱۸). 
وز اتفاق تاختن او به روز و شب 
با روز روشن است شب تیره مقترن ۲. 
امیر معزی (دیوان چ اتبال ص۵۹۸. 
کی شده‌ست با خم زلف تو متفق 
خوبی شدهست با رخ خوب تو مقترن آ. 
امیرمعزی (ایضاص ۶۳ا. 
مرااز بهر دیناری ثتاگفت 
که‌بختت با سعادت مقترن باد. سعدی. 


- مقترن کردن؛ قرین کردن. برابر نهادن. 


متقابل کردن: 

نیدی که نشناسی از اتاب 

چو با آفتابش کنی مقترن. 

ایوالموید روتقی بخارایی. 

= مقترن گشتن؛ قرین شدن. پیوند یبافتن: 
اغاز و انجام متواقق شد و بدایت به‌نهایت 
مقترن گشت. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۶۶, 
اذ پی هم درامده. (ناظم الاطباء). 

مقترة. (مْ ت ر] (ع ص) زنی که به چوب 
عود بخور می‌دهد. (ناظم الاطاء) (از متهى 
الارب) (از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 

مقتری. اء تَ] (ع ص) میزبانی‌کننده و 
نکویی‌نماینده با مهمان, (انندراج) (از متتهی 
الارب). انکه میهمان را می‌پذیرد و میزبانی 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به اقتراء شود. |[در پی بلاد رونده و 
طلب‌کننده به رفتن از شهری به شهری. 
(آن‌ندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آنکه از شهری به شهری مسافرت 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). ||آنکه قصد و اراده 
می‌کند. ||آنکه کوشش می‌نماید. ||آنکه 
پروی می‌کند. (ناظم الاطیاء) (از فرهنگ 
جانسون). 

مقتسر. مت س ] (ع ص) به ستم بر کاری 
دارنده کی را. (انتدراج) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 

مقتسط. [مْ ت س ] (ع ص) قمت‌کننده و 
بهر خود گیرنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اقتساط شود. 

مقتسم. [مْ ت س] (ع ص) قسمت‌کنده و 
بهر؛ خود گيرنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). ||با هم سوگدخورنده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اقام 
شود. ||بخش بخش کننده. (ناظم الاطباء). 
پاره‌پاره و جزوجزو کننده. 

مقتسب. (م ت ش] (ع ص) نیکنامی با 
بدنامی خود را ورزنده. (اندراج) (از صنتهی 
الارب). انکه نیکنامی و یا بدنامی خودرا 
می‌ورزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به اقشاب شود. 

مقتسر. (مْ ت ش] (ع ص) بسرهنه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). برهنه از جامه. (از 
اقرب الموارد). 

مقتص.(؛ تصص( (ع ص) 
قصاص‌گیرنده و قصاص دادن خواهنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه قصاص 
دادن بیخواهد و انکه در پی قصاص می‌شود. 
(ناظم الاطباء). || آنکه بر پی کی می‌رود. 
(ناظم الاطباء) (از صنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||روایت‌کننده سخن بر روش آن. 
(آن‌ندراج) (از مسستهی الارب) (از اقرب 


مقتصر. 
الموارد). 
مقتصد.. [مْت ص ] (ع ص) میانه‌رو در نفقۀ 
عیال, یعنی نه مرف نه تنگ‌گیر. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||میانه‌رو. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). آنکه از افراط و تفریط بپرهیزد. آنکه 
مان سابق و ظالم باشد, چه ظالم لفه 
اصحاب مشنمه‌اند و متتصدان اصحاب 
میمه‌اند و سابقون آنانند که سبق برده‌اند و 
مقربند. (از تفسیر ابوالفتوح): ثم آورئنا 
الكتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم 
للفه و منهم مقتصد. (قرآن ۳۲/۲۵), اگر 
صاحب‌نظری پا کیزه گوهری‌که منصف مقتصد 
باشد در این معانی به چشم حسقد و حسد... 
گرد غطاء شک و ریبت... از بصیرت او 
مرتفع شود. (جهانگشای جویتی ج ۱ ص۸). و 
رجوع به تفر ابوالفتوح ج۸ 
صص۲۴۹-۲۴۸ شود. ||صرفه‌جو. 
کدخداسر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدااه 
اگر نیک تأمل کنی پاسبانان گنج مکنت 
مقتصدانند که در امور معاش تا قدم بر جادة 
وسط دارند... (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۷۲. 
و رجوع به اقتصاد شود. ||پابرجا. ثابت‌قدم: 
احدی که مقتصدان اوديه هدی و مقتبان 
بادیة هوی را مطلوب. اوست. صمدی که 
عاشقان حفیقت.. (جهانگشای جوینی ابفاً 
ج۱ ص۱). ||مرد متوسط در بدن ته فربه نه 
لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[مرد ريا کار و 
ملحد. (ناظم الاطباء). ||جسمی که بطور 
کامل مانع از نفوذ و حاجز از نور نباشد و 
لطیف تام هم نباشد. (از فرهنگ علوم نقلی 


تألیف سجادی). 
مقتصر. م ت ص] (ع ص) کوتاه. مختصر. 
مجمل. (از تاظم الاطباء). 


مقتصر. (م ت ص ] (ع ص) بسنده کنننده و 
نگنرنده از چیزی. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). آنکه پسند می‌کند 
چیزی را و خشنود است از آن و نمی‌گذرد از 


۱- در فارسی بخصوص در قوافی اشعار به 


فتح راء آمده است. 
-قوافی: یمن؛ وطن؛ پیرهن» خویشتن, من؛ 
تذل .. 


۳-قوافی: یمن وطن» پیرهن, خربشتن؛ من؛ 
بدل» 

۴ - فوافی: یمن؛ وطن, پیرهن. خویشتن» من» 
بدن» 9 1 

۵-آندراج و ناظم الاطباء این کلمه را به کسر 
«ت» معتص ضط کرده‌اند, رلی مطابق قاعدة 
صرف عربی اسم فاعل و اسم مفعول از فعل 
مضاعف در باب افتعال هر دو بر وزن شفعل 
می‌آید. 


آن. (ناظم الاطباء). رجوع به اقتصار شود. 

- مقتصر علی ازار؛ خشنود است از ازار که 
می‌پوشاند برهنگی را. (ناظم الاطباء). 
مقتضا. مت ] (ع ص, |) تقاضا کرده‌شده. 
طلب‌شده. درخواست‌شده. ضرورشده و 
مسحاح‌شده. (از ن_اظم الاطباء). اقتضا. 
خواست. لازمه. لازم. بایست. بایسته؛ از 
مقتضای عدل دور نباشد و به کامکاری 
سلاطین و تهور ملوک منوب نگردد. ( کلیله 
و دمنه). مقتضای رای تو در امهای 
اندیشه‌های ایشان چیست. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۸۲). آنچه مقتضای حال بود از 
تعهد و دلجویی تقدیم نمود. (مرزبان‌نامه ایضاً 
ص ۸۴). به مقتضای حکم قضاء رضا دادیم. 
(گلتان). 

-بمقتضای چیزی؛ برطبق چیزی. مواقق آن. 
مطابق آن. برحب اقتضا و لازمة ان: چجاری 
میسازد احوال خلق را بمقتضای فرمان خود. 
(تاریخ بهقی چ ادیپ ص۳۰۹). خلاف پیران 
که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای 
جهل جوانی. (گلسان). و آن حظرت" 
بمقتضای عادت بسندیدهة خود تخت عمرو 
را نصحیت فرموده به سلوک طریق هدی 
دلالت نمود. (حبب السیر ج خيام ج١‏ 
ص ۵۴۷). 

ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون 

دادش بمقتضای رضای تو اختیار. وحشی. 
بر مقتضای چیزی؛ مطابق و موافق آن. (از 
ناظم الاطباء), بمقتضای چیزی. برحسب 
اقتضای آن. برطبق آن چیز: و اگر عقوبت بر 
مقتضای شریمت باشد چنانکه قضات حکم 
کنند برانند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۱۰۷). 
و بنای کارهای ملک خویش را بر مقتضای 
آن نهاد ( کلیله و دمنه). مصداق سخن و برهان 
دعوی من یدید و بر مسقتضای رای خویش 
کاری‌بکرد. ( کلیله و دمنه). مصلحت آن است 
کف سر بصرت اندیشۀ کاملی کنی و وجه 
صواب بشناسی. آنچه حطام دنیوی است بر 
مقتضای شریمت محمد مصطفی (ص) به 
سویت قسمت رود. (ترجمهً تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۱۸۹). سلطان بر مقتضای بابق نذر 
خویش نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز 


ذیباچۀ دیگر مغازی و مقامات باشد. (ترجمةً . 


تاریخ یمینی ایضا ص ۳۲۰). جمله بر وفق 
مصلحت و مقتضای آرزو مرتب و مهیا گشت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۴۳). هرچه از خير 
و شر... به ظهور می‌پیوندند به تقدیر حکیمی 
مختار منوط است... که صادرات افعال او بر 
قانون حکمت و مقتضای فضیلت و معدلت 
تواند بود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص۸). و هرگاه که پر مقتضای آن عمل کند په 
شکر عملی که نهایت شکر است رسیده باشد. 


(مصباح الهداية چ همایی ص۳۸۶). آن را بر 
مقتضای حکم خود قطع کند. (مصباح الهداية 
ج همایی ص۱۳۹). و رجوع به ترکیب قبل 
شود. 

-در مقتضای چیزی؛ مطابق و موافق آن؛ چه 
هر عضوی از اعضا که مردم آن را در مقتضای 
حکم شرع استعمال کنند به زبان حال گواهی 
دهد بر وجود ایمان در دل ایتان. (مصباح 
الهداية ج همایی ص ۲۸۷). و رجوع به ترکیب 
قبل شود. 

- مقتضای اطلاق عقد؛ (اصطلاح فقه و 
حقوق) اثری از آثار عقد که هرگاه در عقد 
نبت به آن ثکری‌به مان ناید عقد موجب 
حصول آن اثر باشد, مثلاًا گر در عقد بیع راجع 
به محل تسلیم مبیع چیزی گفته نشود بموجب 
چنین عقدی مبیع بايد در محل وقوع عقد 
تحویل داده شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری لگرودی). 

- مقتضای حال؛ در اصطلاح اهل معانی 
امری است که متکلم را وادار کند با سخن 
خود خصوصیتی را اعتبار کند که اصل مراد و 
مقصود او را پزسانت: چنانکه اگر مخاطب 
منکر باشد باید موافق با مقتضای حال حکم 
رامؤکد آورد مثل: «ان زیداً فی الدار» و آن 
برحب اختلاف مقامات کلام متفاوت است 
و هر مقامی اقتضایی دارد. پس مقتضای حال 
اعستبار تسناسب حال باشد. و سقتضای 
ظاهراخص از مقتضای حال است, زيرا 
معنای مقتضای ظاهر حال است. (فرهنگ 
علوم نقلی تألیف سجادی). 

- مقتضای ذات عقد؛ (اصطلاح فقه و حقوق) 
اثری که هدف اصلی عقدی را تشکیل 
می‌دهد. ماتند انتقال مبیع و ثمن در عقد بیع که 
هدف اباسی ان است و مقاربت رکن اصلی 
نکاح است به همین جهت مثلاً تکاح دختر 
دوساله که به قصد محرم شدن مرسوم الست 
شرع و عرفا باطل است همانطور که عده‌ای 
از فقها. مانند مسحقق قمی گفته‌اند. 
(ترنیولوژی حقوق تالف جعفرى 
للگرودی). 

< مقتضای عقد؛ به جای مقتضای ذات عقد به 
کارمی‌رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل 
شود. 

مقتضای مودت؛ آن چیزی که موافق تقاضا 
و درخواست دوستی باشد. (ناظم الاطباء). 
آتچه که مناسب و درخور دوستی باشد. 
||مدلول. مدلول گفتار. آنچه از الفاظ فهم 
شود؛: لیکن متصوفه بعد از قیام به مقتضای 
ظاهر تفسیر, این فهم کرده‌اند که تناول طعام 
باید که به ذ کر مقرون باشد. (مصباح الهداية چ 
همایی ص ۲۷۱). و رجوع به مقتضی شود. 


مقتضی. ۲۱۳۱۱ 
||تقاضا. || قصد. یت. (از ناظم الاطباء). 
(غیاث) (انتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). بریده‌شده و قطم‌شده. | شعر 
2-4 مفتضب؛ شعر بدیهه گفته شده. (ناظم الاطباء), ۱ 
شمر مُرتجّل و همچنین است کلام مقتضب. 
|| آن که کاری بر عهده او گذارند و او نتواند ان 
رانک انجام دهد. (از اقرب الفوارد). نادان 
ناآزموده. بی‌وقوف. (ناظم الاطباء). 
- مقتضب فیه؛ کسی که او را به یاری مکلف 
کنی پیش از آنکه بتواند آن را نیک انجام دهد. 
(از منتهی الارپ). 
ااناخوانده. | 
شده باشد و هنوز آن را پرداخت نکرده باشند. 
(ناظم الاطباء). |[نام بحری در عروض. 
(منتهی الارپ) (ناظم الاطباء). تام بحری. 
چون این بحر را از بحر منسرح بریده‌اند یعنی 
ارکان اين دو بحر یکی افخ و اختلاف در 
تسرتیب است و اصل مرح مستفیلن 
مفعولاتٌ است چهار بار و اصل مقتضب 
مفعولاتٌ متفعلن چهاربار یا آنکه عروض و 
ضرب این بحر را گاهی قطع هم می‌نمایند 
یعنی می‌آندازند. (غیاث) (انندراج): مقتضب 





ناشناس. |اهر چیزی که ساخته 


را در دايرة مثمنات آورده‌اند و از آن جز مربع 
متعمل نیست... برای انکه مقتضب از جزو 
دوم منسرح مفکوک است و اگردر تشمین آن 
سجع نگاهدارند از روي مشابهت.به تربیم 
چندان متثقل نیاید و نیز چون بر این بحر هم 
در تازی و هم در پارسی شعر بیار زیت و 
انچه نقل کرده‌اند نک نادر و اندک است بدان 
التفاتی نکردند و آن را به موضع فک خویش 
العجم چ مدرس رضوی چ ص۶۸-۶۷). و 
||قصیده‌ای را گویند که در آن تخلص نبود. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). ||نزد اهل 
بدیع قمی از تجنیس و آن تجنیس اشتقاق 
است. (از کشاف اصطلاحات الفون). 
مقتضی. "مت ضا] (ع ص, () تقاضا کرده 
شده. (غیات) (آندراج). تقاضا کرده. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به سقتضا شود. ادام 
خواسته. (ناظم الاطباء). |[مضمون. مدلول. 
مفهوم. معنی. مفاد. فحوی. تفسیر. تاویل. 
مقصود. منظور. مراد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتضا شود. ||در 


۱-رسم‌الخطی است از قتضی عربی در 
فارسی. 

۲-حضرت علی (ع). 

۳-اين کلمه در نظم و تر فارسی غالا خاصه 
در حالت اضافه بمصورت «مقتضا» نوشته 
می‌شود. 


۲ مقتضی. 

اصطلاح نحویان, اعراب را گویند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفتون شود. 

مقتضی. [م ت] (ع ص) تسقاضا کننده. 
(غسیات) (آنندراج). 7 قاضا کننده و 
درخواست‌کننده و طلب‌کننده و برآورنده. 
(ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده: و 
چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب 
زمان بر زفان آمد. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج۱ ص ۱۲۲ چون عنایت وهاب 
بی‌ضنت عز شانه مقتضی ان یود که خاقان 
منصور را... بر تخت سلطت بشاند.. 
(حبیب‌النیر چ خیام ج۴ ص ۱۱۶). طريقة 
حزم مقتضی أن است که بعد از اجتماع سپاه... 
این عزیمت امضا یابد. (حيب‌الر ج خیام 
ج۴ ص ۵۲۵). |(سب. موجب. باعث: 


گفت‌ای خواجه پشیمانی ز چت 
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است. 
ِ مولوی. 
ضوء جان امد نماید مستضی 
لازم و ملزوم و نافی مقتضی. 
مولوی. 


آنچه را اقدامش مقتضی مزید یماری او باشد 
پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص ۲۸). 
اول چسیزی از تأدیب آن بود که او را از 
مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان 
مقتضی افاد طبع او بود نگاه دارند. (اخلاق 
ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به 
لذات و شهوات چگونه است چه شدت انیعاث 
بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق 
اخوان. (اخلاق ناصری). ||شايته. درخور. 
مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر 
خیام‌پور نویسد: در امال عنبارت «پاسخ 
مقتضی داده شود», به فتح ضاد [مت ضا] 
یعنی اسم مفعول است» ولی معمولا به کسر 
ضاد مت ] یعنی به صیفة اسم فاعل خوانند. 
(نشرية دانشکدة ادپیات تبریز). |ادر اصطلاح 
تحویان, آنچه موجب گر دد که کلمه صلاحیت 
اعراب پیدا کند و مقتضی [مّ ت ضا] به صیغ 
اسم مقعول اعراب را گویند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون): و رجوع به همين مأخذ 
شود. ||در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف 
با آن به کار برده شده انت و گاه به معنای 
امری است که نزدیک به شرط است ولکن 
ا کثر همان معنای علت را از آن می‌خواهند. 
(فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). 

مقتضیات. (م ت ض]۲ (ع ص, لا ج 


مقضة. تأنيث سقتضی مت ضا]. 


خواهش‌شده‌ها. خسواسته‌شده‌ها. 
عمل استعمال جوارح است در مقتضیات 
احکام شریعت و اقرار استعمال زبان است در 


ادای کلمه شهادت. (مصباح الهدایه ج همایی 
ص ۲۸۷). ||اوضاع. احوال: در چنین 
آشکارا گفته شود. |لوازم. احتیاجها و 
ضرورتها. (ناظم الاطباء): اعتدال ميان 
متحرکات و سواکن کلام منظوم از مقتضیات 


وزن است. (المسعجم). ||نستایج ناگزیر. 


|اسرگذشتها و اتفاقات. (ناظم الاطباء). 

مقتطع. م ت ط ] (ع ص) پاره از چیزی 
جدا کننده. (انندراج) (از مسنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||پاره‌ای از مال کی گیرنده. 
(آن ندرا اج) (از مخهی الارب) (از اقرب 
الموارد), و رجوع به اقتطاع شود. 

مقتطع. ١م‏ ت ط) (ع [) پاره و قطعه. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 

مقتطف. [مْتَ ط](ع ص) چیننده. چينندهٌ 
میوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 
اقرب الموارد). 

مقتطف. مت ط)(ع ص) ده 
چیده‌شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
(از اقرب الموارد). 

مقتعد. مت ع] (ع ص) شتری که شبان 
برای حاجات خود نگاه می‌دارد. (ناظم 
الاطباء). 

هقتعد. [ م ت ع] (ع ص) قعده سازنده شتر 
را. (آنندراج). شبانی که شتر قعده" را برای 
خود نگاه می‌دارد. (ناظم الاطاء). و رجوع به 
اقتعاد شود. 

مقتعط. (م تَ ع] (ع ص) عمامه بندنده بی 
درآوردن آن زیر زنخ. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتعاط 
شود. 

معتعف. 2 ت ع] 2 ص) دیوار از بن 
درافتنده. ||فروریخته شونده. ||چیزی از 
جای روند». (آتدراج) (از متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به اقتعاف شود. 

مقتعل. ات ع](ع ص‌اتسیر نسیکو 
ناتراشیده. (متهي الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 

مقتفر. مت ف ] (ع ص) در پی رونده و 
پیروی‌کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آن 
که‌پیروی می‌کد و در پی کسی می‌رود. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتفار 
شود. 

مقتفل. [م ت فٍ] (ع ص) رل 
مقتفل‌الیدین؛ مرد زفت نا کس که نخواهد 
نیکی و احسان از دستشی برآید. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقتفوی. [ م ت ف ویی] (ص نسیی) 
منسوب به مقتفی. (معجم‌الادیاء ج۶ ص ۰۱۶۷ 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 


مقتفی. [مْت] (ع ص) از عقب درآأینده. 
(غیات) (آنتدراج). کسی که پیروی می‌کند 
دیگری را (ناظم الاطباء). از پی رونده. 
پیروی کننده. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
نک پیاپی کاروانها مقتفی 
زین شکاف در که هت آن مختفی. 

(منوب به مولوی» مثنوی ج خاور ص ۱۷۸). 
|آتکه چیزی را بسرمی‌گزیند و آن را 
مخصوص خویشتن می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) و رجوع 
به اقتقاء شود. 

مقتفی. [تَ فسا] (ع ص) بسرگزیده‌شده. 
(ناظم الاطباء). |اسقتفی به؛ موثر مکرم. 
(متهی الارب). 

مقتفی. [م ت ] ((ج) مسی‌ویکمین خسليفة 
عباسی. رجوع به محمدین احمد مقتفی و 
رجوع به الکامل اہن اثیر چ بیروت ج ۱۱ 
ص۴۲ و تجارب السلف ص ۳۰۶و تاريخ 
گزیده ج لیدن ص ۳۶۴و تاريخ‌الخلفاء 
ص ۲۹۰ و ۲٩۳‏ شود. 

مقتل. [م ت ] (ع () جای کشتن و زمینی که 
در انجا کی کشته شده باشد. (ناظم الاطباء). 
کشتن‌گاه. قتلگاه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). زمینی که کی در 
آنجا قتل شده باشد. (غیاث). ||جایی که به 
زدن بر آنجا مردم کشته شود. ج. مقاتل. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
هرجای از تن آدمی که چون جرح یا زخم 
بدانجا آید بکشد چون گیجگاه. (یادداشت به 
خط مسرجوم دهخدا) (از اقرب الموارد): 
عبداله گفت آن استخوان بود که به نزدیک 
غرضوف باند... و آن مقتل بود. 
(تفسیرابوالفتوح. یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), آمشب ناگاه‌ست به من بازخورد در 
من آویخت من کاردی بر متتل او زدم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۶۳). چون زخم بر 
مقتل آمد از این خا کدان ناپایدار به دارالقرار 
انتقال کرد. (جهانگنای جوینی چ قزوینی 
ج۱ ص۷۴. یکی از آن جماعت تیری غرق 
کرداتفاق را بر مقتل او آمد. (جهانگثای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص .)۸٩‏ 
تیر خوردن بر گلو یا مقتلی 
درتابد جز شهید مقبلی. 

مولوی (مثتوی چ رمضانی ص ۳۴۲). 
لیک بر مقتل نیمد تیرها 


۱- در تداول فارسی‌زبانان معمولاً مقتضیات 
[مت ضیا ] نلفظ شرد. ضبط ناظم الاطاء چين 
است: مت ضی يا ] . 

۲ -شتری که چرانندة شتران برای حاجت 
خود گرفته باشد. (ناظم الاطباء). 


کار بخت است این نه جلدی و دها. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۲۴۳). 
در ائنای کر و فر تیری جان‌بر بر مقتل او 
خورد و از اسب درافتاده از ضربت آن زخم 
عزم ملک جاوید کرد. (حبیب‌السیر ج خیام 
ج۳ ص ۳۶۱). از شصت تقدیر دو تیر بر مقتل 
آن دو امیر بی‌تدبیر خورد. (حسیب‌السیر چ 
خیام ج٣‏ ص ۳۸۴). 
= امتال: 
مقتل الرجل بين فکیه. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء)؛ یعنی سیب قتل انسان عیان دو 
فک اوست و آن زبان وی است. (از اقرب 
السوارد). 
|اکتابی که در آن وت قتل حسین‌بن علی 


(ع) کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
کتابی که درباره واقعة کربلا تألف شده باشد. 
ج مقاتل. 


مقتل. [مْ ّث تَ] (ع ص) کارهاآزموده. 
(مهذب الاسماء). مرد آزموده کار. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مرد آزموده کار و مجرب. 
(ناظم الاطباء). کارآزسود: آ گاه.(از اقرب 
الموارد). ||قلب مقتل؛ دل خوار و ذلیل گحتۀ 
عشق. (منتهی الارب) (از آتدراج) (از ناظم 
الاطباء). قلب هلا ک‌شده از عشق. (از اقرب 
الموارد). 

مقتل.(م وت ت / م يٽ ت / م وٿ تِ] 
(ع ص) کارزارکننده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). 

مقتلع. (م ت لٍ] (ع ص) از بسیخ برکنده. 
|ارباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ان که برمیدارد و صی‌رباید. 
(ناظم الاطباء). 

مقتلع. [مْ ت ل) (ع ص) ربوده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). ||برکنده‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از صنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) : 

مقتلف. مت ل ] (ع ص) از بن برکنده شده. 
(ناظم الاطباء) (از محهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اقتلاف شود. 

مقتم. (مْتَمم] (ع ص) آن که بخورد هرچه 
بر خوان باشد. (آنندراج)(از اقرب السوارد). 
مق (اقرب الموارد). 

مقتمع. مت ] (ع ص) آب خسورنده از 
مشک یا از سوراخ مشک أب خورنده به 
دهان. (انندراج) (از منتهی الارب). و رجوع 
به اتتماع شود. ||برگزیدۂ چیزی گیرنده. 
(آندراج) (از متهى الارب). 

مقتن. [م نّنن) (ع ص) 5 ایستاده و 
راست. (ناظم الاطباء) (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). راست ایستنده! . (آنندراج 3 و 
رجوع به اقتنان شود. ||یز کوهی برشونده به 
قنه که کوه خرد باشد. (انندراج). 


مقتنص. م ت نِ](ع ص) شکارکنده. 
(غیات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب المسوارد). و رجوع به 
ات عاص شود | 
(آنندراج). |اکسب‌کننده. (غیاث) (آتندراج). 
مقتنص. ( ت نْ] (ع ص) شکارشده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متهی الارب): 
مرغان شکاری جز بر مقتنص خویش 
۲۳۳ (نفثةالمصدور چ یزدگردی ص ۶۱). 
مقتنع. [مْ تَّ ن ] (ع ص) قناعت‌کننده. قانع: 
گفت مر دی زاهدم من منقطع 
با گیاه و برگ ایتجا مقتنم. مولوی. 
مقتنيی. مت ) (ع ص) سرمایه‌دار. (غیاث) 
(آن_ندراج). |ااسسرمایه‌دهنده. (غاث) 
(آنندراج). |اورزنده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). کسب‌کننده. فراهم آورنده. 
جمع کننده. (از اقرب الموارد) (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||مالک. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به اقتتاء شود. 
مقتفیی. ٣ت‏ نسا] (ع ص) مستصرف و 
مالک‌شده. (ناظم الاطباء). به دست امده. 
فراهم‌آمده. مَکتب. (یبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 
مقتنیات. مت ن) (ع ل) اسسباب دنیوی. 
|اسزمایه کسرده‌شده. (غیاث) (آنندراج). 
چیزهای بداست امده. بمکبات. 
مقتول. [2)(ع ص) کشته شده. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). کشته. قتیل. (یادداشت به خط 
مرحوم ده خدا): خالد ندانست اينكه 
سیف‌الدوله فقتول شمشیر ماسوا و مقهور 
ستان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص ۴۵۸). !گر تو آیی و یا این 
EES‏ معرن است:, 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۶۴). امارت آن 
موضع به پسر حن حاجی مقتول داد. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۶۷). 
باقی مردان را بر لشکر قمت کردند هر یک 
مرد قتال رایت و چهار نفس مقتول رسید. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص 
۱ انچه ظاهر بوده است و معين بیرون 
مقتولان در نقبها و سوراخها... هزار هزار و 
سیصد هزار و کسری در اخصا آمده. 


(جهانگشای جوینی چ قزوینی ص۱۲۸). 
جمله عالم | کل و ما کول‌دان 

باقیان را قاتل و مقتول دان. مولوی, 
مرا به عاشقی و دوست رابه معشوقی 

چه نسبت است بگوید قاتل و مقتول. سعدی, 
مکن گریه بر گور مقتول دوست 


قل الحمدته که مقتول اوست. 
نی (جیوه) سس ؛ سیماپ کشته. جیوه 
کشته." (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
جیوه‌ای که آن را با ماد دیگر مخلوط کنند تا 


سعد ی. 


سیرکننده. (غیات) ` 


مقلب. ۲۱۳۱۳ 


از حرکت و لرزش بیفتد. 

مقتوون. (م ت) (ع !)ج موی (ستهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). خدمتگزاران و گویند 
کسانی که در مقاپل غذا مردم را خدمت کند و 
این کلمه اغلب بر خادمان ملوک اطلاق شود. 
و واحد آن مقتوی و مقتی یامقتوین 
اقرب الموارد). و رجوع به دو مادة بعد شود. 

مقتوی. ( ت ویی]" (ع ص, 4 
خدمتکار. (مسهذب الاسماء). خادم. ج» 
مقتوون و مقاتوة و مقاية. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
ماد قبل و بعد شود. 

معتوین. [م تْ /مت و] (ع ص, ) خادم که 
بر نان خدت کند و به فارسی نان‌جامه 


است. (از 


نامندش. واحد و جمع و مذکر و مژنث در آن 
یکان است و گویند رجل سقتوین و هم 
مقتوین و هی مقتوین. (از صنتهی الارب) (از 
آندراج ) (از ناظم الاطباء): مُقتی. (منتهی 
ا (اقر ب الموارد), .و رجوع په دو مادۀ 
قبل شود. 
مقتی. [مّ تا] (ع ص,!) مسقتوین. (متهى 
ارت ري راردا رجوع به ساد 
قل شود. 

مقتیی . [م تا ] (ع مص) (از: دق تو») خدمت 
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (انندراج). 
خدمت کردن یا خدمت نمودن پادشاه را. 
(منتهی الارب). قنو. فتا. قتا. قتا. (از ناظم 
الاطاء). یکی حدمت کردن پادشاهان را. (از 
اقرب الموارد) (از محيطالمحيط). و رجوع به 
قتا شود. 
مقتی. ۰ م تی‌ی ] (ع ص) (از «مقّت») مرد 
که به نکاح آورد زن پدر رايا پر آن مرذ. 
(متهی الارب). کی که زن پدر رانکاح کرده 
باشد. و نیز اولاد ان کس. (ناظم الاطباء). 
مردی که پس از پدر زن او را به نکاح خویش 
دراورد یا پر آن مرد. (از اقرب الموارد) (از 
محیطالمحیط), 
مقفأق. (م ت ]٤‏ (ع ) خیارزار. (صراح) 
(منتهی الارب) (انندراج). خیارزار و بتان 
خیار. (ناظم الاطباء). موضع خیار. مقنوة. ج. 
مقائی. (از اقرب الموارد). |((ص) ارض مقاة 
و متئوة؛ زمین دارای خضیار. (از اقرب 
الموارد). 

مقشب. [م ت ] (ع |) رجوع به مقائب شود. 


۱ - آنندراج این معنی و معنی بعد راذیل مقتن 
[مْ ټنن] اورده, و حال آنکه اسم مفعول از 
ماد مضاعف در باب افتعال بر وزن مفغل 
می‌آید. 

(فرانری) 6۱8۳۱ Mercure‏ - 2 
۳- در ناظم الاطباء به تخفیف ياء ضط شده 


است. 


۴ مقثرد. 


مقفرد. [م ث ر ](ع ص) مرد بار گوسپند و 
بز و بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مرد بيار 
رخت خانه. (منتهی الارب) (آتدراج). آن که 
دارای کالا و رخت خاة بيار بود. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقثعل. ONL.‏ ص) سیری که 
زخمش نیک به نشود". (متهى الارب) 
(ناظم الاطباء). تیری که خوب تراشیده نشده 
باشد ويا مصحف مقتعل است. (از اقرب 
الموارد) (از محيطالمحيط). 

مقثوة مت 2 (ع () خضیارزار, (متھی 
الارب) یج مقثأة. (اقرب السواردا. و 
رجوع به مقخأة شو ۱ 

مققه. [م َب ۳ و بسیاری. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کثرت. (محیط 
المحیط). کثرت و گویند: نو فلان ذوومققة؛ 
ای ذوو عدد کیره و مااکثرمة مقحهم؛ ای 
عددهم. . (از اقرب الموارد). || چوبی است پهن 
که کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از محطالمحیط). چوب 
مستدیر و عریضی که کودکان بدان بازی کنند. 
بدینگوته که چیزی را نصب کنند وپس ‌باآن 
چوب» آن رااز جای خود برمی‌کنند". (از 
اقرب الموارد). 

مقحاد. [م] (ع ص) اتر تر بسزرگکوهان. 
(مهذب الاسماء)..ناقة مقحاد: شتر ماده 
بزرگ‌کوهان. ج. مقاحید. (منهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقحام. (م] (ع ص) گشن که به سوی ناقه 
رود پی‌آنکه رها کند او را. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). ||درشوندة در کار. 
(مهذب الاسماء»). مردی که خودرابه 
سختبهای بزرگ درافکند و گویند هو مقدام 
مقحام لیس معه احجام. ج مقاحیم. (از اقرب 
الموارد). 

مقحاه. 1۳ (ع 4 بیل. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

مقحدة. (ع ح د] (ع !) بن کوهان. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 

مقحط. [مح](ع ص) اسب توانا که په 
رفتن مانده گرگ (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقحط. (مْح]۲(ع ص) سال قحط. (ناظم 
الاطباه) (از فرهنگ جانون) (از 
اشتینگاس). 

مقحفة. [م ح ف ] (عل) یکو که بدان گندم و 
دانه‌ها بر باد دهند و صاف و پا کیزه کند. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چوبی که 
بدان دانه‌ها را برباد دهند و أن ماند مذراه 
است. ج, مقاحف. (از اقرب الموارد). 


مقحفح. (م ن تي ] (ع ص) قرب مقحقح؛ 
قرب سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). 

مقحم. [مْح) (ع صاست. (مستتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ضمیف. (اقرب 
المسوارد). ||شتری که دندانهای ثنایا و 
رباعیات وی در یک سال برآمده و دندان 
روي دندان درمی‌آورد. اناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||اعرابی که 
در دشت نشو و نما یافته. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
| آن که در قحطی ترک دیار خود می‌کند. 
(ناظم الاطیاء). ||در چیزی انداخته شده. 
(غیاث) (آتندراج). 

مقحم. (م ح](ع |) جای هلا ک.ج. مقاحم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مقاحم شود. 

مقجو. (م حّدر] (ع ص) دواء مقحو؛ داروی 
بابونه آميخته. مقحی. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). داروی اقحوان و بابونه 
آميخته. (ناظم الاطباه). 

مقحوز. [] (ع ص) بازگردانیده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقحوط. (۶] (ع ص) قحطزده و گرفتار 
قحط و خشک‌الی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقحوف. (] (ع ص) رجل مقحوف؛ مرد 
ک‌اسة سربریده. (ستتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 

هقحبی. (م حیی ] (ع ص) مقحو. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (اقرب الموارد), رجوع به 
مقحو شود. 

مقد. رم ق‌دد] (ع () راه. (مسستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد): 
هو مستقیم‌المقد. (اقرب الصوارد). |إإزسين 
هموار. (مهذب الاسماء). جای موی و 
برابر. (متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بیابان هموار. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 

مقد. 1م قّ‌دد / ود (ع زا آهن که بدان 
پوست تراشند. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
آقرب الموارد) (از معجم متن‌اللقه). اببزاری 
آهنین که بدان پوست تراشند. (ناظم الاطباء). 
نشگرده. (مهذب الاسماء), 

مقد. رم ىدد[ (اخ) دهی است به اردن که می 
رابه وی نتت کند. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). قمریه‌ای است در شام و گویند در 
حمص. (از معجم البلدان). و رجوع به مقدی 
شود. 

مقداح. )1 2 |) آهن چخماق. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


مقداد. 


الموارد). مقدح. (اقرب الموارد). 
معداد. [م] (اخ) این عبدالابن محمدبن 
حسین سیوری حلی اسدی از علما و 
متکلمین قرن هشتم هجری است. او راست: 
نهج السترشدین فى اصولالدین و 
ککزالعرفان فی فقه القرآن و کتب دیگر. رجوع 
به روضات الجنات ص ۶۶۶ شود. 
مقداد. [م]((خ)ابن عمروین اسود (۳۷سال 
پیش از هجرت - ۳۳ ده .ق.). صحابی است 
بدری (منسوب به بدر) قدیم الاسلام و او 
اپوسعید مقدادین عمروبن ثعلبةین مالک بن 
ربيعة حلیف عبدینوث زهری بود. بدان جهت 
او را زهری هم گویند. پدرش عمروحلیف 
کنده‌بود لهذا او را کندی هم نامند. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابن الاسود 
لکندی الهرانی الحضرمی از اصحابب رسول 
!کرم و یکی از هفت نفری است که نخستین 
بار اظهار اسلام کردند. و در حدیث است :«ان 
لله عز و جل امرنی بحب اربعة واخبرنی انه 
یحبهم: على و السقداد و ابوذر و سلمان». 
مقداد دز ایام جاهلیت در حضرموت بود. 
میان مقداد و ابن شمرین حجرالکندی جنگی 
روی داد و مقداد با شمشیر بر چای وی زخم 
وارد آورد و به که یفن و اسودین 
عبدیقوث الزهری او را به پسری پذیرفت و 
بدین جهت او را مقدادین اسود گفتد. مقداد در 
غزوة بدر و جز آن شرکت داشت. در نزدیکی 
مدینه وفات یافت و جسدش به مدینه حمل 
شد و در همانجا مدفون گردید. در صحیحین 
۸ حدیث از وی نقل شده است. (ازاعلام 
زرکلی ج۳ ص ۱۰۶۵). مقدادین اسود و 
سلمان فارسی و اپوذر غقاری و عمارین یاسر 
از اولین ک‌انی هتد که به شیعه علی (ع) 


۲ ١-اين‏ معنی متهی الارب و ناظم الاطباء 


درست نمی‌نماید. چه این کله و همچنین 
پیربریا جیدا) و ظاهرا صاحب متهى الارب «لم 
پیربریاه راک از ماده «بری بریاء و به معلی 
تراشیدن است از ماده «برىء براءة» به معلی 
بهبود یافتن گرفته و مرحوم ناظم الاطباء هم از 
او پیرری نموده است. 

۲ -بدین معنی در اقرب الموارد به كر میم 
مِفَة بط شده است. 

۳-در فرهنگ جانسون و اشتینگاس این کلمه 
مُفَحَط ضط شده است. 

۳ - کر چیزی باشد چهارشاخه و پنج‌شاخه 
به اندام کف دست و دسته هم دارد که دهقانان 
غلهٌ کرفته شده را بدان به باد دهند تا از کاه جدا 
شود و آن را در حراسان چارشاخ گوبند و در 
جاهای دیگر چک و براشه و به عربی مذری 
خوانند. (برهان). 

۵-در اقرب الموارد و محيط المحیط, علاوه 
بر ضط ارل. خبط دوم هم آمده است. 


مقداذیقون. 


مقدار. 


1۵ 





معروف شده‌اند و اینان کانی بودند که با 
وجود خلاقت ابوبکر, در مودت و ولایت آن 
حضرت ابت ماندند. و رجوع به الاصابه طبع 
مصر ج ۶ ص۱۳۳ و قاموس الاعلام ترکی و 
تاریخ گزیده ص ۱۳۰ و ۲۷۷و رجوع به 
خاندان نوبختی ص ۳٩‏ شودء 
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند 
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو پوذر. 
ا 
مقداذ یقون. [] (معرب. )' نام داروی 
مرکبی از ادویة طب قدیم. (ازیادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 
مقدار. ۴1 (ع |) اندازه. ج. مقادیر. (مهذب 
الاسماء) (دهار). انداز؛ چیزی. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). اندازه و 
قدر. (ناظم الاطباء): الله یعلم ماتحمل کل ائشی 
و ماتفیض الارحام و ماتزداد و کل شیء عنده 
بمقدار. (قرآن ۸/۱۳). نواخت و خلعت یافتند 
بر مقدار محل و مرتبت. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۰۷). تا آنگاه که ما نیز په مقدار دانش 
خویش چیزی بگوئيم. (تاریخ بهقی چ ادیب 
ص ۲۶۳). امیر گفت بدین مقدار شغل زشت 
باشد و محال است ترا رفتن. (تاریخ بیهقی ج 
ادیپ ص ۱۱ ۴). این مقدار دانم که تا از ابرک 
نامه رسیده است به حادثة التوتاش همه حال 
این خداوند. دیگرگون شده است. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۶۶۶). در شبانر وزی دوبار 
مد برآورد چنانکه مقدار ده‌گز آب ارتناع 
گیرد.(سفرنامةً ناصرخسرو). شهر [بمصره] 
اغلب خراب بود و آبادانها عظیم پرا کنده که 
از محله‌ای تا محله‌ای مقدار نیم فرسنگ 
خرابی بود. (سفرنامةٌ اصرخسرو). چون از 
این مقدار بیش شود [آب رودتیل] شادیها 
کنندو خرمیها نمایند. (سفرنامه ناصرخرو). 
چو عذر و خدمت هرک فزون شد از مقدار 
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار ". 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰۰). 
حکم ازلی دولت و بخشش ابدی کرد 
بخت ابدی را نود غایت و مقدار. 
اسر معزی (ایضاً ص ۴۱۵). 
از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که هر یکی 
رابر مقدار خرد و مروت... په درجه‌ای رساند. 
( کلیله و دمنه). واجب است بر کافة خدم و 
حشم ملک که... مقدار دانش و فهم خویش 
معلوم رای پادشاه گردانتد. ( کلیله و دمنه). در 
این باب این مقدار کفایت باشد. ( کلیله و 
دمه). در صومعةٌ خویش درمیان دیوار به 
مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت. 
(اسرار التوحید چ صفا ص۲۹ . 
مقدار شب از روز فزون بود و بدل گشت 
تاقص همه این را شد و کامل همه آن را. 
انوری. 


ابن عطا گوید هر کی را يقین در دل بمقدار 
نزدیکی او بود در تقوی. (ترجمه رساله 
قشیریه چ فروزانفر ص ۴ ۲۷). 
همه درد سرم ز آن است کاین عشق 
کلاه‌ما ته بر مقدار سر دوخت. 

جمال‌الدین اصفهانی. 
قا بسته کمرداران چون پیل 
کم بندی زده مقدار ده میل. تظامی. 
چه مقدار طعام باید خورد. ( گلتان). به اندک 
مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت 
کردم.( گلستان). 
دل ز جان برگیر و دربرگیر یار مهربان 
گربدین مقدارت این دولت میسر می‌شود. 

۱ سعدی. 
اما مقدار زمان خواب گفته‌اند که لشی از 
شبانروز است که هشت ساعت بود. (مصباح 
الهدایه چ همایی ص ۲۸۱). در این دو ساعت 
از روز تصرف باید نمود و این مقدار حق تفس 
است. (مصباح الهدایه چ همایی ص ۲۸۱ و 


۲۳ ا گر کسی خواهد که از این مقدار که . 


حق اوست چیزی کم کند... به یکی از دو 
طریق تواند بود. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲۷۲). 
خیم جاه ترا درخور اجزای طناب 
امتدادی است که آن لازم مقدار است. 
وحشی. 
- امراض مقدار؛ از تقیمات مرض درطب 
قدیم است. رجوع به امراض و بحرالجواهر 
شود. 
|الخت. پاره. فسمت: مقداری راه پیمودیم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا),قسمتی از 
چیزی, بخشی از یک شی». 
مقدار ثابت؛ (اصطلاح ریاضی) مقداری که 
کمیت ان تفر نپذیرد مانند عدد ۲ و ۳و ۴و 
۵و اتال آن. 
||همسنگ ": مقدار چهار من. (یاده‌اشت به 
خط مرحوم دهخدا). در نوشتجات این کلمه 
را در راستی و درستی اوزان استعمال کنند 
مثلا گویند مقدار ده خروار. (از ناظم الاطباء). 
برابر. ماوی. معادل. ||آنچه بوسیلة آن 
انداز؛ چیزی شناخته گردداز شنردنی یا 
پیمانه کردنی یا وزن کردتی. ج» مقادیر. (از 
اقرب الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
پیمانه. (ناظم الاطباء). |ساعت و آلسی که 


بدان تسین می‌کند ساعات و اوقات شبانه: 


روز را. (ناظم الاطباء). ||منزلت. مرتبت. 
رتبه. مکانت. پایه. پایگاه. جایگاه. شان. 
ارج. ارز. ارزش. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ یزدجرد گفت... شما همه موش 
خوارید و مارخوار و جام شما پشم شتر و 
پشم گوسفند. شما را آن مقدار ‏ از کجا آمد که 
به حرب ما اندر آئید. (ترجمة تاریخ طبری). 


زین اسب شدم با خطر و قيمت و مقدار. 


ا گر داد دادن بود کار تو 
بیفزاید ای شاه مقدار تو. فردوسی. 
مقدار تو بزرگ شد از خواجه بزرگ 

چونانکه چشمهای بزرگان بدو قریر. فرخی. 
یبرد پنج یک از لشکر و به لشکر گفت 
كەت آن سپه بکرانه را نقدار *. فرخی. 
از خواسته با رامش و پا شادی بودم 


فرخی. 
قدر گهر جز گهرفروش نداند 
آهل ادب را ادیب داند مقدار. فرخی. 
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بضی 

تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود. منوچهری. 
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد 

باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر. 


منو چهری. 
اگرخوار است و بیمقدار یمگان 
مرالیتجا یسی عز است و مقدار. 
تاصرخرو. 


حد راسوی جان و دل مده بار 

که حاسد رانباشد هیچ مقدار. تاصرخرو. 
نزد هرکس به قدر قیمت او 

فا مل و مقدار اسل نار ری 
چون کار به مقدار خویش کردی 
رفتی به ره عز و بختیاری. 
مردی باشم ثنا گوو شاعر 
بندی باشد محل و مقدارم. 

در کار هر چه بیش همی کوشم 
افزون همی نگردد مقدارم. مسعودسعد. 
ای شاه تو از قلعه دشمن چه کی یاد 

کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار. 


تاصرخضرو. 


مسسعو دسعد . 


۳ ام رمعزی. 
به آفرین تو مقدار داشتم لیکن 
فزود جامه و دستار تو مرامقدار. امیرمعزی. 
چو عذر وخدمت هرکس فزون شد از مقدار ۶ 
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰۰ 
بودی آن روز به کردار چو خورشید په ثور 
هی امروز به مقدار چومه در خرچنگ. 
ستائی (دیوان چ مصفا ض۱۸۸). 
مقدار اقاب نداد مردمان 
تا نوراو نگردداز آسمان جدا. 
سناتی (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲)۵۰. 


(فرانوی) ۷۵۵۵00609 - 1 
۲-رجوع به معنی ششم همین مدخل شود. 
۳-بدین معلی معمرلا به صورت مضاف 
استعمال شود. 
۴ -بمعی بعد نز تواند بود. 
۵-بمعی بعد نیز تواند بود. 
۶-رجوع به معنی اول شود. 
۷- قصیده‌ای که این بیت یکی از ابیات آن 
ه4 


۶ مقدار. 


مقدام. 


حارث محاسبی را پرسیدند از صدق, گفت 


صادق آن است که با ک‌ندارد ا گراو را نزدیک 
خلق هیچ مقدار نباشد. (ترجمة رسال قشیریه 
چ فروزانفر ص ۲۳۱). 

قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران 

و افزود هم از نامت مقدار جهاتداری. 


ځاقانی. 
ذرء را آقاب بنوازد 

گربرش قدر نت در مقدار. خاقانی. 
هت در اين دایرة لاجورد 

مرتبه مرد به مقدار مرد. نظامی 
وه که گر من به خدمتش برسم 

خود چه خدمت کم به مقدارش. ‏ سعدی. 


چه طاعت کرده‌ام یارب که این پاداش می‌ینم 

چه خدمت کرده‌ام بارب که این مقدار می‌بینم. 
سعدی. 

تو مگر سایۀ لطفی به سر وقت من آری 

که من ان مايه ندارم که به مقدار تو باشم. 


نعدی. 
نکوسیرتش دید و روشن‌قیاس 
سخن‌سنج و مقدار مردم‌شناس. 
سعدی (بوستان). 

شتر بانگ برزد که خاموش کن 
به مقدار خود گفت باید سخن. 

امیرخرو (از امثال و حکم). 
تثار خا ک‌رهت نقد جان من هرچند 


که‌یت نقد روان رابر تو مقداری. حافظ. 
متزلتها یابد ار داند کسی مقدار خود. 
کاتبی (از امثال و حکم ص ۴۲ ۱۷). 
معیار هر وجود عیان گردد از صفات 
مقدار هر درخت پدید اید از تمر. 
قاآنی (از امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۲۰). 
- بزرگ‌مقدار؛ پكدمرتبه. عالی‌قدر. پرارج. 
پرارزش, ارزشمند: 
کسان به چشم تو بی‌قیمتد و کوته‌قدر 
که پیش اهل بصرت بزرگ‌مقدارند. 
سعدی. 
قدر زر و سیم کم نگردد 
و اهن تشود بزرگ مقدار. 
= رفیع‌مقدار؛ بلندمرتبه. عالی‌ربه؛ ماحی 
آثار خواقین رقيع مقدار تواند بود. 
ص ۳۲۲). گلزار اثار پادشاه رفیع مقدار به 
صورتی طراوت پذیرد. (حبیب‌السیر ج قدیم 
= مقدار داشتن؛ ارج داشتن. ارزش داشتن؛ 
نام تو نام همه شاهان بسترد و بپرد 


خاهامه پس از این هیچ ندارد مقدار. 


فرخی. 
حقا که‌ندارد بر او دنا قیمت 

والله که ندارد بر او گیتی مقدار. فرخی. 
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر 


پر امیر ندارد به ذره‌ای مقدار. فرخی. 
-مقدار گرفتن؛ رتبت یافتن. ارج یافتن: 
خداوندی که ما را دو جهان داد 
یکی فانی و دیگر جاودان داد 
خنک آن کس که او را ار گیرد 
ز فرمان بردنش مقدار گیرد. 

فخرالدین گرگانی. 
نام نیکو نتوان یافتن الا به دو چیز 
دانش وجود, و زین گرد مردم مقدار. 

رشیدی سمرقندی. 
- مقدار نهادن؛ ارزش قائل شدن. ارج نهادن: 
سعدیا دوست نیینی و به وصلش نرسی 
مر آن وقت که خود راننهی مقداری. 

سعدی. 

|| توانایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). قدرت. (اقرب الموارد). |ارجل 
ذومقدار؛ مرد توانگر و غنی و مالدار. (ناظم 
الاطباء). |[(اصطلاح منطق) کمیت. چندی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)ء هرچه 
ماحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود آن 
را عالم خلق گویند... و دل آدمی را مقدار و 
کمیت نباشد. ( کیمیای سعادت چ احمدارام 
ص ۱۲). این روح با انکه قسمت‌پذیر نیست و 
متدار رابه وی راه نیت افریده است. 
( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص ۱۲). عالم 
امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و 
مقدار را به وی راه نبانشد. ( کیمیای سعادت چ 
احمد ارام ص ۱۲). کمیت و مقدار در لغت دو 
لقظ مترادفند. (اساس الاقتباس ص۳۹). |[کم 
متصل قارالاجزاء مانتد خط, سطح و جم یا 
غير قارالاجزاء صمانند زمان. (از اساس 
الاقتباس ص ۴۰). كم متصل‌القار یعنی 
مجتمم‌الاجزاء در وجود را گویند. قید 
«حصل» برای این است که عدد را از این 
تعریف خارج کنند زیرا عدد کم منفصل است 
و با قید «قار» زمان از این تعریف خارج 
می‌شود و آن بر سه قسم است: | گر فقط دریک 
جهت یعنی طول و عرض منقسم گردد سطح 
است که بیط نیز نامیده می‌شود و اگر در 
جهتهای سه گانه یمنی طول و عرض و عمق 
منقسم شود جم تعلیمی است. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکما مقدار 
و هویت و شکل و جسم تعلیمی همه اعراض 
و به یک معنی هستند. (از تعریفات جرجانی). 
نزد حکما عبارت از کم متصل قارالاجزاء 
مانند زمان می‌باشد و پالجمله مقدار در فلفه 
به معنای کم متصل است اعم از آنکه 
قارالاجزاء باشد یا غیر قارالاجزاء, در اینکه 
مقدار و مقادیر اشیاء و اجام جواهرند با 
اعراضند و آنکه ماهیت مقادیر چیت 
اختلاف است. شیخ‌الرئیس گوید مقدار 
عبارت از نفس اتصال است ته شیء متصل په 


اتصال. قطب‌الدین گوید: اقام مقدار سه 
است: خط, سطح و بعد تام و آن را جسم 
تعلیمی خوانند پس خط طولی باشد تنها 
بی‌اعتبار عرض و عمق, و سطح طولی و 
عرضی باشد فحب» و بعد تام طول و عرض 
و عمق است و فرق مان این مقادیر و ميان 
جم طبیعی آن است که هر یکی از مقادیر 
متبدل می‌شوند بر جسمی واحد با انکه آن 
جم به حال خود باقی باشد بی‌تبدل و متبدل 
غیره یر متبدل باشد. نبینی که چون پاره‌ای 
موم مشکل کنی په اشکال مختلف چگونه 
طول او زیادت می‌شود یکبار و کم می‌شود 
دیگر بار و همچنین عرض و عمق آن با آنکه 
جسمیت ان در همه احوال همان است که بود. 
پس هر یکی از خط و سطح و عمق عرض 
باشد در جسم پس مجموع ایشان نیز که بعد 
تام است هم عرّ ض باشد. (درتلتاج جمله 
سوم از فن دوم ص ۵۴). پس فرق میان صور 
مقداریه و جسمیه از این قرار است: الف - بر 
جم واحد مقادیر مختلف متوارد می‌شود. در 
حالی که جمیت ان به حال خود باقی است. 
پس مقادیر, زائد و غیر از صور جسمه‌اند. 
ب -تمام اجام در جسمیت مشترکند و در 
مقادیر مختلف. ج -اجسام بعضی متقدر 
بعضی دیگرند بعضی عاد و ببضی معدودند و 
مقدار عاد در | کثر‌سوارد مخالف با مقدار 
معدود.است. پس مقداریت و متقدریت نفس 
جسمیت نمی‌باشند. د - جسم واحد بواسطة 
تکاثف از مقدار ان کاسته می‌شود بدون آنکه 
در جسمیت آن تغیری حاصل شود و 
پالجمله مقادیر غیر از جسمیت‌اند و متوارد بر 
اجسامند « کل جسم فله مقدار و لد صورة و له 
هسیولی». از فرهنگ علوم عقلی جهفر 
سچجادی). 
مقدار. (] (ع مص) توانستن. (سنتهی 
الارب) (از آقرب المواردا. " 
مقدام. [] (ع ص) فراپیش‌شونده. ج“ 
مقادیم. (مهذب الاسماء). نیک مبارز و بيار 
پیش‌دراینده و دلاور. مِقَدامّة. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). بسیار پیش‌درآینده 
پر دشمن. مقدامة. ج» مقادیم. (از اقرب 
الصوارد): ملک از دیگران که مقدمان و 
مقدامان لشکر بودند به هدیم و تمکین او را 
ممیز گردانید. (مرزبان‌نامه). 
ابوالمقدام محدث است و یحبی‌بن یونس از او 
روایت کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقدام. [م] (إخ) ابن معدی‌کرب‌الکندی از 
کاراصحاب رسول (ص) است. (حبیب‌السیر 


چب است. در دیران عبدالواسع جبلی چ صفا 
۳ ۶ نیز آمده. 


مقدامة. 
چ قدیم تهران ج۱ ص ۲۵۴ مکنی به 
ابی‌کریمه صحابی است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). مقدامبن معدی کرب‌بن 
عمربن یزید الکندی متوفی به سال ۸۷ھ :ق 
صحابی است. وی در حمص سکتی گزید. در 
صحیحین ۴۲ حدیث از او نقل شده است. (از 
اعلام زرکلی ج ۳ ص ۱۰۶۵). 
معدامه. ام 6](ع ص) مسقدام. رجوع به 
مقدام شود. 
مقدح. م د (ع () آهن چخماق. مقدحد. 
(منتهی الارب) (آتدراج ج) (از ناظم الاطباء). 
آهن آتش‌زنه. قدا (از اقرب الموارد). 
اإكفچليز. ح. مقادح. (مهذب الاسماء). کفلیز, 
(ناظم الاطباء), کفگیر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). 
مقدح. [م قد د] (ع ص) اسب لاغرمیان. 
(از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع 
به تقدیح شود. 
مقد حر. (م د ح‌رر ] (ع ص) آماد؛ٌ بدی و 
جنگ و .شنام دادن. (آنندراج) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). مرد اماد دشنام و 
بدی که پیوسته خشمنا کو بینی پرباد باشد. 
(ناظم الاطباء). 
معد حذ. [مْ قّد دح ](ع ص) چشم در مغا ک 
فرورفته. (از اقرب الموارد) از منتهى الارب). 
و رجوع به تقديح شود. || خیل مقدحة؛ اسبان 
چشم در مفا ک‌فرورفته. (از اقرب المواردا. 
مقدحة. (م دحا (ع [) آتش‌زنه. (مهذب 
الاسماء). اهن چخماق. مقدح. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). ||کقلیز. 
(منتهی الارب) (آنندراج). کفگیر. مقدح. (از 
اقرب الموارد). ۱ 
مقدت. [م قد 2] (ع ص) جام نیک بریده 
شده. ||گوشت به درازا بریده شده. (ناظم 
الاطباء). گوشتی که به قطعات بریده و آویخته 
شود تا خشک گر دد. قدید. (از اقرب الموارد). 
مقدر. مد د] (ع ص) کسی را گویند که 
مقادیر و حسابها را نیک داند. (از اناب 
سمعانی). اندازه کنده. مهدس. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ پس مقدران را و 
صانعان را بیاورد و مالهای.بیار بذل کرد تا 
مصرقهای آب ساختند. (فارسنامة ابن اللخى 
ص ۱۵۱. ||((خ) خداوند عالم جل شأنه که 
تقدیر مي‌کند و اندازه مي‌کند چیزها را (ناظم 
الاطباء). خدای‌تعالی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
آن مقدر که براندەست چن بر سر ما 
قوت و مستی و خواب و خور وپیری و شباب. 
تاصرخرو. 
مقدری است نه چوتانکه قدرتش دوم است 
موثری است نه از چیز و نه به دست افزار. 
ناصرخرو. 


مدبر و غنی و صانع و مقدر وحی 
همه به لفظ براویخته‌ست ازو بیزار. 
تاصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۸ ۱۷). 
همه زوال پذیرند جز که ذات خدای 
قدیم و قادر و حی و مقدر و بیچون. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
بار خدایا مهیمنی و مقدر 
وز همه عیبی مقدسی ! و مبرا. سعدی. 
مقدری که به گل نکهت و به گل جان داد 
به هر که هرچه سزا دید حکمتش آن داد. 
حافظ. 
مقدری که به صنع بدیع خود پوشید 
لباس حن عبارت عروس معنی را. جامی. 
- مقدر اقوات؛ تمن کنند؛ روزیها. خدای 
تعالی؛ این نکته بدان که مقدر اقوات و مسدبر 
اوقات قوت را علت زندگانی کرده است. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ض ۷۵). 
= مقدرالاعمار؛ تقدیر کننده عمرها. تیین 
کنده عمر‌ها. خدای تعالی: مقدر الاعمار... 
روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدارنهاده 
بود. (تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۳۸۴). 
- مقدر تقدیر؛ تعیین کننده تقدیر. تمن کنندءٌ 
سرنوشت. خدای تعالی: 


ايا مقدر تقدیر و مبدع الاشیاء 
به حق حرمت و آزرم احمد مختار... 
(جامع الحکمتین ص ۲۱۲). 

اال ص) تقدیر کننده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند 
ز آن سو مقدرند وزین سو مقدرنږ." 

اق ےو 
گفتم که بی مبب هرگز بود سیب 
گفتاکه بی‌مقذر " هرگز بود قدر؟ 

ناصرخرو. 


مقدر. [م َد د] (ع ص) اندازه و شده. 
(آنتدراج). اندازه کرده. (بادداخت به خط 
مرحوم دهخدا). 
-شیء مقدر؛ چیز تقدیر شد». (ناظم الاطباء) 
ا|آنچه حق عز اسمه بندگان خود را محدود 
سازد به حدود آن. (از کشاف اصطلاحات 

لفون). فرمان‌داده‌شده. (آنندراج). تقدیرشده 

و مقررشده و امرشده از جانب خداوند عالم 

جل شأنه. (ناظم الاطباء): 

چه دانی دوستی را حد و غایت 

مقدر باشد آن یا نامقدر. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۶۱). 
ایا زیر دست تو فرچ آن مجم 

ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدر. 

عنصری (دیوان چ قریب ص ۶۱). 
تقدیر گر شدند چو تقدیر یافند 

ز آن سو مقدرند؟ وزین سو مقدرند. 


اصرخرو. 


مقدر. ۲۱۳۱۷ 


وگرنیست مر قدرتش رانهایت 
چرا پس که هت افریده مقدر. 
ارد 
یکی قدیر بر از قدرت مقدر خویش 
یکی بصر بر از دانش اولوالابصار. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص۱۷۸). 
همیشه تابه جهان هت عالی و سافل 
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب. 
مسعودسمد. 
چه پنداری که چندیتی عجایب 
به وصف اندر یک از دیگر عجب‌تر 
شود بی‌صانعی هرگز مهیا 
بود بی‌قادری هرگز مقدر. 
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه 
چو هت باد و هوا را مقدر آتش و آب. 
سنائی. 
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک 
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است. 
خاقانی. 
پوشیده نیست که هر طلوعی را زوالی و هر 
شرفی را وبالی و هر نزولی را انتقالی مقدر 
است. (منشات خاقانی ج محمد روشن 
ص ۵۷). 
دگر من از شب تاریک هجر غم نخورم 
که‌هر شبی را روزی مقدر است انجام. 
سعدی. 


آمی رمع ی. 


ما آبروی فقر و قناعت نمی‌بریم 
با پادشه بگوی که روزی مقدر است. حافظ. 
-روزی مقدر؛ روزی مقوم. روزی نهاده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
- مقدر کردن؛ روزی کردن. (بادداشت به 
حط مرحوم دهخدا), 
- نامقدر؛ انچه اراد خدای تعالی بر انجام 
یافتی آن تعلق نگرفته است؟ 
چه داني دوستی را حد و غایت 
مقدر باشد آن یا نامقدر. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۶۱. 
انچه از همه چیزها از من دورتر است. روزی 
نامقدر است که کب آن مقدور بشر نیست. 
(مرزیان‌نامه چ قزوینی ص‌۹۸). 
- امثال: 
المقدر کائن؛ نبشته بازنگردد. (امثال و حکم 
ج۱ص ۲۷۲ 
|اسرنوشت و قسمت و راستاد. (ناظم 
الاطباء). سرنوشت. نوشته. نشته. (یادداشت 


| به خط مرحوم دهخدا). ||محذوف. (کشاف 


اصطلاحات الفنون). و رجوع به تقدیر شود. 


۱-نل: منزهی. 

۲ -رجوع به ماد بعد شود. 

حبذ معنی قبل نیز تواند بود. 
۴-رجوع به ماده قبل (معنی آخر) شود. 


۸ مقدر. 


| محذوف در لفظ و مذکور در نیت: جواب از 
سؤال مقدر. دفع دخل مقدر. انزد شعرا نام 
صنعتی است از صنایع لفظیه و ان عبارت 
است از مقطع و موصل که با هم آمیخته شود و 
آن چهار نوع است: اول آنکه مصراع اول 
مسقطع بود دوم موصل دوحرفی: سوم 
سه‌حرفی, چهارم چهارحرفی. مانند: 

ای آرزوی مردان وی داروی دل 

با گونة تو گونة گل شد باطل 

پیکر فکند ثبهت پیکر باطل 

دوم از کلمات شعر هرچند که حروفش 
پوسته بود همانقدر بریده مخ آ گر و بریده 
بود. دو پوسته باشد و | گرسه بریده بود. سه 
پیوسته و على هذالقیاس. مال مقدر مشنی. 
مصراع: 

ای به رخ زهرء؛ زهرا و فروزنده چو گل 

سوم آتکه منقطع یک حرف باشد و متصل سه 
یا چهار و یا زیاده. مثال سه و یکی: 

هنری گشت دلبرم هنری 

خطری گشت اخترم خطری. 

چهارم انکه حروف مقطعه نباشد اما مراتب 
محصله رعایت کنند چنانکه سه حرف پیوسته 
بیاورند بعد از آن دو حرف پیوسته یا زیاده از 
اين. مثال به و دو: 

بجانم همی بدسگالد مقاجا 

مثالش بخوبی ندیدم همان 

(از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به 
همین ماخذ شود. 
مقدر. [م د] (اج) دهی از دهستان مومن‌آباد 
است که در بخش درمیان شهرستان بیرجند 
واقع است و ۲۰۷ تن سکته دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران» ج .)٩‏ 
مقدرات. (م ود د] (ع ل) سرنوشتها و 
تقدیرات و قمنها و نصیها. (ناظم الاطباء). 
مقدرت. (ع در / م5 /۸ دز ] (ع عص) 
توانگر بودن. (غیاث). ||توانایی داشتن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مقدرة شود. ||(امص, إ) قدرت و توانایی. 
(غیاث). تاب. توان. توانایی. مرّة. (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا؛ با انچه ملک عادل 
انوشروان کسری‌ین قاد را سعادت ذات... و 
كمال مقدرت و صدق لهجت حاصل است 
می‌بنم که کارهای زمانه ميل به ادبار دارد. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۵۵). با آنکه کمال 
استیلا و استعلا حاصل است و اباب امکان 
و مقدرت ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در 
حق بندگان مخلص بر این سیاقت است 
(کلیله و دمنه چ مینوی ص ۰ F1‏ 
امروز بحمداله تعالى... سيف الدولة والدين... 
به مقدرت و مکانت هزار ملک رضی 
سامانی... (منشأت خاقانی چ محمد روشن 


ص ۷۱). هیچکس از شاهان روی زمین و 
اهل مقدرت و تمکین با من نه احسان توانند 
کردو نه شادی دیگر بر این فزود. .تاريخ 
طبرستان ابن اسفندیار). 
کدکنم با رایهامان مشورت 

ست پتت ملک و قطب مقدرت. 
گفت‌با اینها تدارم مشورت 
و رجوع به مقدرة شود. 
- مقدرت داشتن؛ توانایی داشتن 


مولوی, 
مولوی. 


ع. قدرت 
داشتن نا گردست رسیدی و مقدرت داشتی 
سواد شب بریاض روز بلکه به سواد دید 
عقل برپیاض پیکر روح تهنیت‌نامه نوشتی 
(منشات خاقانی چ محمدروشن ص ۲۳۸). 
مقدرة. 2/1 سص) 
توانستن. قدر. قدر. قدرة. مقدار. قدار. قداره 
کُدور. قُدورة. قدران. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||توانگر بودن. (آنتدراج). ||((مص, 
[) توانایی. (مهذب الاسماء) (متهی الارب). 
قدرت و توانایی. (آنندراج). قدرت و توانایی 
ماعلیک مقدرة؛ ای قدرة. (ناظم الاطباء). 
- ذومقدرة؛ توانگر. (متتهی الارب). مرد 
توانگر و مالدار و غنی, (ناظم الاطباء). 
مقدرة. ارجام 
الاطباء) (از منتهی الارب). 
مقدس. (مْقَدذد](ع ص) پباک‌کرده. 
(مهذب الاسماء). به پا کی یاد شده. به پا کی 
خوانده شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). پا کو پا کیزه.(ناظم الاطباء). پا کو 
پا کیزه و منزه. (یادداشت به خط مرحوم. 
دهخدا): انی انا ربک فاخلع نعلیک انک 
بالواد المقدس طوی. (قران ۱۲/۲۰). اذ نادیه 
ربه بالواد المقدس طوی. (قرآن 1۶/۷۹ 
وگرنه دل چه دریغ است از کسی که بود 
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش. 


سنائی (دیوان چ مصفا ص ۷۴). 


تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت 

صد جان مقدس را انجا خطری یست. 
سائی (ایضاً ص .)۵٩‏ 
درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر 
ذات و روح مقدس مصطفی و اهل بیت... او 
باد. ( کلیله و دمنه). صلوات و تحیات و درود 
و آفرین از ميان جان بواسطة سر زفان به 
روان مقدس و تربت مطهر... سید انیا... باد. 
(اسرارالتوحید ج صفا ص ۵. 
مختلف خوابهاست کاین طبقات 
زان مقدس جناب دیدستد. خاقانی. 
امروز بحمداله... سیف‌الدولة والدین... وارث 
عهد محمود سبکتکین است و ذات مقدس 
جهاندار معظم اتابک اعظم... (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۷۱. و همچین 
سلام و تحت و ثناو سحمدت فرماید 


مقدس. 

رسانیدن به مجلس مقدس شيخ الشیوخ... 
(منشأت خاقانی ایضاً ص٩۵۰).‏ کردگار یکی 
است که مبدم کانتات است و ذات او مقدس 
از آنکه او را در ابداع و ایجاد موجودات 
شریکی بکار آید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص .)٩۷‏ 

بار خدایا مهیمی و مقدر 

وز همه عیبی مقدسی آ و مبرا. 
-کتاب مقدس؛ از آغاز بر تکوین تا آخر 
سر رژیاء(از اقرب الموارد.- 

|| مورد احترام (در بقعه‌ها). که دارای حرمت 
است: تربت مقدس سیداهدا: و بیشتر نبها 
در مان آن درخت شدی که بر در مشهد 
مقدس هت و خویشتن بر شاخی از آن 
درخت افکندی... (اسرار التوحيد ج صنا 
ص 6۳۴ در مشھد مقدس عمرالہ قعالی 
تفه بود. (اس ارالسوخید ابضا ص ۴۰). 
||پارسا. (ناظم الاطباء). پارساء آنکه از 
منهیات دوری کند: مؤمن مقدس. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
مقدس. [مٌ قد د] (ع ص) پساک‌ک‌ننده. 
(مهذب الاسماء). پا کیزه کنده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||راهب. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). ||کشیش که تعمد دهد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تقدیس 
کننده. انکه خدای را به پا کی یاد کند؛ جواب 
داد "...از آن روز باز که دست تهر ازلی درآمد 
و آن معلم لکوت" را از میان مسقدسان و 
مسبحان بیرون برد و داغ لعنت ابدی بر جبین 
نهاد هیچیک از ما در صوامع قدس بر قرار 
خود بر سر امن و سکون تنشسته است. 
(مصباحلهدایه چ همایی ص۳۸۸). 
مقدس. (ع د] (ع | جای پاک و پا کیزه. 
(ناظم الاطباء). 
مقدس. (ع د] ((خ) بیت‌المقدس. قدس: 

ز مقدس تنی چند غم یافته 

ز یداد داور ستم یافته. 


سعدی. 


چو بیدادگر دید خون ربختش 
ز دروازءٌ مقدس آود ویختش. نظامی. 
از او “کار مقدس چو با ساز گشت 
سوی ملک مغرب عنان بازگشت. 
تظامی. 


و رجوع به معجم البلدان و بيت المقدس و 


۱ -رسم الخطی است از مقدرة عربی در زبان 
فارسی. 

۲ -نل: منزهی و در این صورت اینجا شاهد 
۳ -جبرئیل به ن 
۴- شیطان. 


نبی | کرم (ص). 
۵-از اسکندر. 


قدس شود. 
مغد‌سات. 1 قد (ع ص. ج مقدىة 
(تأنیت مقدس). مگ تیور شود. 
مقدس ارد بیلی. ۰ 1 قد د ساد[ (اخ) 
احمدین محمد (متوفی به سال ۳ د.ق). 
معروف به مقدس یا مقدس اردبیلی و محقق 
اردییلی. از علما و فقها و متکلمان بزرگ 
شیمه است. وی در اردبیل متولد شد و در 
نجف اقامت گزید و در همانجا درگذشت ت. او را 
تألیفات بسیاری است از آن جمله: حماشية 
شرح تجرید قوشچی, استاس المعنوية به 
عربی در کلام حاشیه شرح مختصرالاصول 
عضدی. حديقة الشیعه, زبدة البیان فى شرح 
ایات احکام القران, الخراجیه. مجمع انفائده 
والبرهان فی شرح ارتادالاذهان. و رجوع به 
قضص العلماء ص ۲۴۵ و ريحانة الادپ شود. 
مقد‌سة. [ یدد س ] (ع ص) تأنیث مقدس. 
رجوع به مقدس شود. ||ارض مقدسة؛ زمين 
پاک و پا کیزه. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب): ارض مقدىة؛ زمین مبارک. (از 
اقرب الموارد). 
مقد‌سه. م قد د ا اخ) (ارض...) ارض 
فلطین و عبارت لان چنین است: والارض 
المقدسة الشام, (از اقرب الصوارد). و گویند 
عارت است از دمشق و فلسطین, و بیت 
المقدس جزو آن است. (از معجم البلدان). 
مقد‌سه. [م قد دس ] (ع ص) مقدس. (ناظم 
الاطباء). مقدسة. پا ک. پا کیزه. منزه: سلام و 
خدمت من خادم فرماید رسانیدن به سجاده 
مقدسة مجلس اسمی اقضى القضاة... (منشآت 
خاقانی چ محمد روشن ص ۴۹). و رجوع به 
مقدس شود. 
- اما کن مقدسه. رجوع به اما کن شود. 
مقدسی. ام َذ ] (غانس) بساکی و 
پارسایی, (ناظم الاطیاء). مقدس بودن. حالت 
و چگونگی مقدس. و رجوع به مقدس شود. 
مقدسی. [م د سیی /) ق ذد سیی ]| (ص 
نسبی) منسوب به بیت‌المقدس. ج مقادست. 
(ناظم الاطباء) موب به بیت‌الهضدس زب 
ل َد /ب تل م قَذ 5] (اقرب الموارد). 
منوب است به بیت‌المقدش که از شهرهای 
مشهور است. (ازانساپ سمعانی). 
مقدسیی. [م د /) قد د] ((خ) رجوع به 
محمدبن احمد مقدسی شاشي شود. 
مقد سی . ۰[ /مق‌دد] 1 اخ) اب وسلیمان 
محمدین معشر' الیستی یکی از نویسندگان 
رسائل اخوان الصفا بوده است. و رجوع به 
تاریخ الحكماء تفطی ص ۸۳ وتاریخ علوم 
عقلی تألیف دکترصفا ص ۲۹۸ و اخوان الصفا 
شود. 
مقدسی. (م د / قَدد] (اخ) مس‌حمدین 
احمدین ای یکر باه ملقب به شمس‌لدین و 


مکنی به اب وعبدالّه (۳۳۶ - ۱۳۷۵ ۳۸۰ 
ه.ق.) جفرافیادان و ساح معروف. در بیت 
المقدس متولد شد به تجارت پرداخت و به 
| کثر بلاد اسلام سفر کرد و کتاب معروف خود 
احسن التقاسيم فى معرقة الاقاليم را در 
جفرافا تألیف نمود. و رجوع په اعلام زرکلی 
و ریسحانةالادب ج ۵ ص ۳۷۲ و مسعجم 
المسطبوعات ج۲ ص۱۷۷۲ و بشارى 
ابوعبدالّه المقدسی شود. 
مقد‌شاوی. (م د] (ص نسبی) منوب به 
نقحو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
رجوع به مقدشو شود. 

مقد سو. (م دٍ /2 د] ((ج) شهری است مان 
زنگ و حبش. (منتهی الارب). نام شهری 
درمیان زنگبار و حبشه. (ناظم الاطباء). نام 
شهری بزرگ مان زنگ و حبشه. (قاموس). 
نبت بسدان مقدشاوی و مقدشی است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهری 
است در اول بلاد زنج در جتوب یمن. این 
شهر در کتار دربا واقم است. (از قاموس 
الاعلام ترکی). مردم آن همه غریب‌اند و از 
سیاهان ن تند. از انجا صندل و ابنوس و 
عنبر و عاج به نقاط دیگر حمل می‌گردد. (از 
معجم البلدان). و رجیع به معجم البلدان و 
قاموس الاعلام ترکی و مقدیشیو و مقدشیم 
شود. 
مقدشی. 2 د (س سیبی) منوب به 
مقدشو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
رجوع به مقدشو شود. 
مقد‌شیم. (ع د] (إخ) مقدشو. (یادداشت 
خط مرحوم دهخدا): زباد. عرق حیوان يشر 
الور البرى بين سواد و بياض يوجدكغيراً 
بمقدشيم من اعمال الحبشة. (تذكرة ضرير 
انطا کی جزء اول ص٩۹‏ ۱۷ یادداث شت ایضا). .و 
رجوع به مقدشو و مقدیشیو شود. 
مقدع. (م قد د] (ع ص) شیء مقدع؛ چسیز 
شکن‌دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد. 
مقدعه. [م دع] (ع !) چوبدستی. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 

مقدم. م د] 2 مص) بازآمدن. قدوم. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). از سفر و یا از جایی بازآمدن. 
(غیاث) (آتندراج) (ناظم الاطباء): 

تو چنین بی‌برگ در غربت به خواری تن زده 

وز برای مقدمت روحانیان در انتظار. 

جمالالدین اصفهانی. 

از او التماس حرکت به بخاراکردند تا شهر نیز 
به مقدم او آراسته شود. (جهانگشای جوینی 
ج قزوینی ج ۱ص ۸۶). 

مقدم موسی نمودندش به خواب 


مقدم. ۳۱۳۹ 


که‌کنند فرعون و ملکش را خراپ. 
فرخنده‌باد مقدم دستور کامیاپ 
پر روزگار دولت شاه فلک جناب. آبن‌یمین. 


آمروز در زمائه دلم شاد و خرم است 

وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است. 
۳۳ 

تا پیش بخت باز روم تهنیت‌کنان 

کومژده‌ای ز مقدم عید وصال تو. حافظ. 

افر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن 

مقدمش یارب مارک باد پر سرو و سمن. 

حافظ. 
آفاق همه منتظر مقدم اویند 
واو پردگی مهد معلای مدینه. جامی.. 


- خیرمقدم؛ خوش امدء 
چون صریر فتح ابوابش همی‌آید به گوش 
زائران را خیر مقدم سائلان را مرحباست. 
تخامی؛: 
و رجوع به خیرمقدم شود. 
- خیرمقدم گفتن. رجوع به همین ماده شود. 
||(() وقت بازامدن و گویند: «وردت مقدم 
رم ای وقت مقدم الحاج. (ناظم الاطباء) 
(از متهی الارب) (از اقرب الموارد). هنگام 
قدم نهادن. (ناظم الاطیاء): 
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم" تو 
ز گنج‌خانه دل می‌کشم به روزن چشم. 
حافظ. 
||جای قدم تهادن. (غیات) (آنتدراج). مأخوذ 
از عریی» جای قدم تهادن. (ناظم الاطباء). 
مقدم. [م د] (ع () وقت اقدام, و گویند هو 
جریء المقدم؛ او در هنگام اقدام دلیر است. 
(منتهی الارب). وقت و هنگام پیش رفتن و 
پیش آمدن و اقدام. هو جریء المسقدم؛ آو در 
پیش امد و اقدام باجرات است. و در سعیار 
گوید که گویا مصدر است از «افعال» مانند 
مخرج و مدخل. ||دلیری و کوشش و جهد. 
(ناظم الاطباء). 
مقدم. [م ] (ع [) گوشة چشم از سوی بینی. 
(مهذب الاسماء). مقدم‌لسین؛ كنج چشم. 
مقابل موخرالمین که دنباله چشم است. (از 
متهی الارب). آن گوشه از چشم که پهلوی 
بینی می‌باشد, و مؤخرالمین دنال چشم که 
بهلوی شقیقه است. (ناظم الاطباء). کنج چشم 
که به طرف بنی باشد. (غیاث) (اتدراج) (از 
اقرب الموارد). || مقدم‌الوجه؛ آنچه پیش باشد 
از روی. ج: مقادیم. || مقدم‌الرحل؛ جوب 
پیش پالان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||(ص) نعت فاعلی از اقدام. 
اقدام‌کننده. ||پیش‌رونده و دلیر. (غیاث) 


١-در‏ تتمة صوان الحکمه «معره آمده است. 
۲ -بمعتی بعد نیز تواند بود. 


(آتندراج). دلیر و باجرأت. (ناظم الاطباء). 
مقدم. [م قد د] (ع ص) پسیش‌کرده‌شده. 
(غیاث) (آنندراج). پیش درآمده و پیش 
فرستاده و در پیش جای گرفته و ي یش آمده و 
پیش رفته و از پیش فرستاده. (ناظم الاطباء). 
پیش. پیش افتاده. جلو. جلوافتاده. مقایل 
مۇخر: 
مقدم است به نطق و ملم است به علم 
چو بر جواب سوال و چو بر سژال جواب. 
ابوالفرج رونی. 
ای به هنر بر ملوک عصر مقدم 
عصر به داغ تو یافت یکر ران را. 
بوالفرج رونی (دیوان ص ۴). 
بزرگوارا بخشند جهاندارا 
مقدمی تو به اصل و مؤخر آتش و آب. 
ابوالفرج رونی. 
جود تو چو روز است در آفاق مقرر 
رای تو چو علم است بر افلا ک‌مقدم. 


۱ امیرمعزی. 
تأید هشه تع بخت تو باشد 
بخت تو مقدم شد و تایید مۇخر. امیرمعزی. 


در روزگار شاهان تاریخ او موخر 

در خاندان شاهان فرمان او مقدم. امیرمعزی. 
ارادت مقدمهٌ همه کارها باشد و هرچه ارادت 
بنده بر آن مقدم نباشد نتواند کرد. (ترجمة 
رسالهٌ قشیریه چ فروزانفر ص۳۰۸ |[برتر. 
راجح. مرجع رای در رتبت بر شجاعت 
مقدم است. ( کلیله و دمنه). 


دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف 


لکن رفیق بر همه چیزی مقدم است. 
سعد ی. 
ذات تو در زمان فلک گر مو خر است 


(۱ E 
(ناظم الاطباء). پیش انداختن. جلو انداختن:‎ 
گرمناظرۂ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر‎ | 
را بر قیاس و ممکنات گوی. (قابوسنامه چ‎ 
نفیی ص ۱۱۴). و جز بر خط معتمدان کار‎ 
مکن. هر کتابی راو جزوی را مقدم دار...‎ 

(قاپوسنامه. ايقا ص ۱۱۳). به حال خردمند 
آن لایقتر که هميشة طلب آخرت رابر دنیا 
مقدم دارد. ( کلیله و دمنه). چهارم آنکه اتمام 
مهمات او بر عوارض حاجات خود مقدم 
دارد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱.4۱۱۲ گر 
سیب را بر وتد مقدم داری فعولن آید. 
(المعجم‌ص ۷ هر قوت که حدوث ان در 
بنیۀ کودک بیشتر بود تکمیل آن قوت مقدم 
باید داشت. (اخلاق ناصری). 

لک موسی را مقدم داشتد. 

ساحران او را مکرم داشتند. مولوی. 
بزرگی را پرسیدم از سرت اخوان صفاء گفت 
کمیه انکه مراد خاطر یباران بر مصالح 


خویشتن مقدم داری. ( گلستان). 

پس قاس مولانا سعدالاین... عنین صواب 
است که عقل را مقدم داشت. (مجالی 
سعدی). 

- مقدم شدن؛ پیشی جتن. پیش افتادن. 
جلو افتادن. 

-مقدم شمردن؛ مقدم داشتن. . رجوع به 
ترکیب مقدم داشتن شود. 

- مقدم کردن؛ مقدم داشتن؛ 

آن زا که بر آوردة تو بود برآوزد 

وز جملةٌ یاران دگر کرد مقدم. 

و رجوع به ترکیب مقدم داشتن شود. 
||پیشین. پيشینه. (ناظم الاطباء). سابق. 
گذشته.ماضی؛ 

دیوان شاعران مقدم بر این گواست 

دیوان شاعران ثنا گوی‌او بیار. فرخی, 
ملک‌زاده گقت در عهود مقدم و دهور متقادم 
دیوان... آشکارا می‌گردیدند. (مرزبان‌نامه ج 
قرویتی ص ۷۹). || پیشرو. (ناظم الاطاء). 
پیشوا. رئیس. مقتدا. رهبر. بزرگ. بزرگتر. 
مهتر. ج, مقدمان: 

به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی 


فرخی. 


قرخی. 
امیر اشارت کرد سوی حاجب پلکاتکین که 
مقدم حاجبان بود تا خواجه را به جامه خانه 
برد. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۱۵۰), قومی را 
از اعیان و مقدمان او بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۰۳). اما مقدمان أيشان ' 
برانداختن ناصواب است که بدگمان شوند. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۶۷). و این اعيان 
و مقدمان را بر سقدار محل و مسراتب بباید 
داشت که پدریان از آن مااند. (تاریخ بهقی چ 
ادیپ ص ۲۸۲). 
بر خلق مقدم شد او به حکمت 
با حکمت نکو بود مقدم. ناصیخسرو. 
یکی بود از مقدمان عرب نام او سوارین 
همامالعبدی. (فارستامة ابن البلخی ص ۱۱۴). 
من از بهر آن که شما پیران و مقدمانید برگزیدم 
که دانم که از شما خیانت نياید. (فارسنامة 
ابن البلخی ص ۸۰. 
ای ز تو برده منعصان نعمت 
ای ترا بر مقدمان تقدیم. 
آزاده محمد که ز افضال و محامد 


چون جد و پدر. بر وزرا هست مقدم. 


مسعو دسعل . 


آمیرمعزی. 
ای سنجر ملکشاه ای خسرو نکوخواه 
ای در جهان شهنشاه ای بر شهان مقدم. 
امیرمعزی (دیوان ج اقبال ص ۴۹۱). 
چنین گوید برزویه مقدم اطبای پارس که پدر 
من از لشکریان بود. ( کلیله و دمنه). مقدمان 
هر صنف را فراهم آورد. ( کلیله و دمنه). چون 


ظن اقتاد که اهل خ خانه را خواب ربود مقدم 


دزدان هفت یار بگفت شولم شولم. ( کلیله و 
دمته). 
ای در هنر مقدم اعیان روزگار 
در نظم و شر اخطل و حسان روزگار. 

انوری. 
گرچه شعرا بسی است امروز 
این طایفه را منم مقدم. خاقانی. 
فلک خورد سوگند بر همت او 
که‌در کون جز تو مقدم ندارم. خاقانی. 


بر این جمله ائمه و بزرگان... متفقند که سید 
وقت خویش و دیار اسلام بوده است... و 
استاد جماعت و مقدم اهل شریعت و حقیقت 
... (ترجمة رسال قشیریه ج 
فروزانقر ص ۲). اسرآئیل که مقدم ایشان بود... 
عزیمت خدمت جزم كرد. (سلجوقنامة 
ظهیری چ خاور ص ۱۱). او مقدم ملوک هند 
بود و همه طاعت او را گردن نهاده بودند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۱۴). 
چنگیزخان از معبر عبور کرد و متوجه بلخ 
شد مقدمان پیش امدند و اظهار ایلی و بندگی 
کردند.(جهانگشای جوینی چ قزویثی ج۱ 
ص ۱۰۳). و باید که ادا نکد" تا آنگاه که 
مقدم مجلس ابتدا کند. (مصباح الهدایه چ 
همانی ض 40۷۲ ||سردار. سالار. فرمانده 
لشکر. سپهالار؛ تو اعیان و مقدمان لشکر را 
شناسی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۰). با 
فوجی لشکر قوی و مقدم با نام فرستاده آمد. 
(تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۴۰۵). و اعیان و 
مقدمان سپاه از رصول جدا شدند. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص 4۴۱ هامرز که مقدم لشکر 
پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. 
(فارسنامة ابن البلخى ص ۱۰۵). خواهر بهرام 
سلاح پوشيده جنگ کرد و مقدم " لشکر ترک 
را بیوکند. (فارسنامة ابن الب لخی ص ۱۰۳). 
شتربه با مقدمان لشکر خلوتها کرده است. 
( کلیله و دمنه). یعقوب با فتحی تمام بازگشت 
و روز دیگر شش هزار سرکفار به سیستان 
فرستاد و شصت مقدم" بر شصت درازگوش 
نشاند و به بست فرستاد. (جوامع الحک‌ایات 
عسوفی). | پسیشتاز و پیش‌جنگ. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مقدمه شود. ||(ل) جزه 
پیشین از هر چیزی. (ناظم الاطباء): دوم 
خیال است و او قوتی است ترتيب کرده در 
آخر تجویف مقدم دماغ. (چهار مقاله ص ۱۳). 
||نام منزل بیست و ششم از منازل قمر و آن 
دو ستارة روشن است در برج دلو که به فاصلۀ 


۳1 مقتصود سالکان 


یک نیزه دیده می‌شود. (غیاث) (آتندراج). نام 


۱-ترکمانان را. 
۳-به معنی بعد نیز تواند بود. 
۴-به معنی قبل نیز تواند بود. 


۲-به طعام خوردن. 


منزل بیست و ششم از متازل قمر. (ناظم 
الاطباء). دو کوکیند روشن میان ایشان مقدار 
نیزه‌ای از کوا کپ قوس مجتمم شسمالی آن را 
منکب‌الفرس خوانند ماه از وی در گذرد. 
متزل بیست و شم است از منازل قمر و 
رقیب آن صرفه است. (جهان دانش ص ۱۲۳, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 

دلو از کله‌های آفتابی 

خاموش لب از دهن پرآبی 

بنوشته دو یت زیرش آز زر 

کاین‌هست مقدم آن موخر ا. 

(یلی و مجنون ج وحید ص ۱۷۶). 

||قمتی از پارچة ابریشمین اعلا که بر سر و 
یا کمر بدند. (ناظم الاطیاء), ابه اصطلاح 
منطقیان جزو اول قضیة شرطیه را مقدم نامند 
و جنزو ثانی را تالی گویند چنانکه «آن کانت 
الکم طالعة فالهار موجود» جمله اول كه 
«آن كانت الشسس طالعة» باشد مقدم است و 
جمله انی که «قالنهار موجود» باشد تالی. 
(غیات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نزد 
منطقان شرط را گویند چنانکه در عضدی 
گوید: مقدمةٌ مشتمل بر شرط. شرطیه نامیده 
شود و شرط را مقدم و جزا را تالی نامند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح 
موسیقی) وزنی است شامل بازده ضرب که 
شش ضرب سنگین و پنج ضرب سبک دارد. 
(تعلیقات بهجت الروح ص ۱۳۲): مقدم, یازده 
ضرب: بم شش, زبرپنج. (بهجت الروح 
ص۳۸). ||مقدم الرحل؛ چوب پیش پالان. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
سوارد). |مقدمالین؛ کنج چشم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). گوشة چشم از سوی 
بینی. (از اقرب الموارد). ||مقدم‌الوجه؛ آنچه 
پیش و بیرون آمده باشد از روی. ج» مقادیم. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||پیش سر و پیش روی و گویند 
ضرب مقدم رأسه و وجهه. (ناظم الاطباء). 
|اسقدم بیت. پایگاه خانه. (زمخشری. 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مقدم. [ م قد د] (ع ص) فراپیش‌دارنده. 
(مهذب الا تسام پيشكنند. (غيات) 
(اندرا اج). پیش‌کننده و در پیش جای گیرنده. 
(ناظم الاطباء). 

مقدم. [م قد د] (إخ) نامی از نامهای 
خدای‌تعالی. (مهذب الاسماء. یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 

مقدم. [م قد د] ((خ) دصمی از دستان 
باراندوزچای است که در بخش حومة 
شهرستان ارومیه واقم است و ٩۲۴‏ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران. ج ۴). 
مقدماء مد د مَنْ] (ع ق) اولاً و پیش از 
همه و سابقا و قدیمانه و پیش از اين. (ناظم 


الاطیاء). 
مقدمات. [م یذ د] (ع !) کردارهای 
نخستین و گفتارهای نخستین و چیزهایی که 
نخست وجود آنها لازم است. (ناظم الاطباء). 
ج مقدمة. چیزهایی که وجود آنها برای شروع 
در امری ضروری است: به حکم این مقدمات 
روشن می‌گردد که ملک بی دین باطل است. 
( کلیله و دمته). من به حکم این مقدمات از 
علم طب تبرّمی نمودم. ( کلیله و دمنه چ 
منوی ص ۴۷). بدین مقامات و مقدمات 
هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود بايد که 
در پناه صواب رود. ( کلیله و دمته). پس از این 
مقدمات نیجۀ آن همی آید که دبیر عاقل و 
فاضل مهین جمالی لت از تجمل پادشاء. 
(چهارمقاله ص۴۱). شاعری صناعتی است 
که خاعر بر آن صناعت اتاق مقدمات 
موهمه کند. (چهارمقاله ص ۴). پس به موجب 
اين مقدمات واضح... (سندبادنامه ص ۵), 
چون مبرهن شد بدین مقدمات که.. 
(سندبادنامه ص ۷). به مقدمات لایح و براهین 
واضح راجح است. (ستدبادنامه ص ۴)۔ 

- مقدمات حکمت؛ اصطلاح اصولی است و 
بیانات مختلفی برحب مورد برای آن شده 
است و بالجمله عبارت است از: ۱ - آنکه 
متکلم در مقام بیان تمام مراد باشد نه اهمال و 
اجمال. ۲ - قرینه و قیدی در ین نباشد که 
دلالت بر مقید کند. ۳ - امری که لفظ مطلق که 
بدان اتصراف داشته باشد در مقام نباشد. در هر 
موردی که این سه مقدمه درست باشد می توان 
لفظ مطلق را بر شیوع و اطلاق حمل كرد و 
بالجمله عدم قرینة صارفه. قبح عقاب بلابیان 
و بودن متکلم در مقام بیان تمام مراد و نبودن 
قدر متیقن در مقام تخاطب. (فرهنگ علوم 
تقلی جعفر سجادی). 

- مقدمات خارجی؛ امور خارج از ماهیت و 
ذات اشا را گویند ماند علت. سپب. شرط و 
سجادی). 

- مقدمات داخلی؛ هرگاه ماهیتی مرکب باشد 
می‌توان گقت هر یک از اجزای آن نبت به 
کل مقدمه است زیرا هر جزء هر چیزی غیر از 
خود آن چیز است. (از فرهنگ علوم نقلی 
جعفر سجادی), 

-مقدمات فعل؛ (اصطلاح متطق) عبارتند از: 
۱ - تصور (علم تصوری و تصدیقی). ۲ - 
میل. ۳ - شوق مؤکد. ۴ - اراد جازم. 
(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). 

= مقدمات قیاس؛ (اصطلاح منطق) صفری و 
کبری و مقدم و تالی. (قرهنگ علوم عقلی 
جعقر سجادی). 

= مقدمات منطقه؛ مراد همان قضایاست كه 
مقدمات قیاسند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر 


مقدمه. ۲۱۳۲۱ 
سجادی). 
مقدماتیی. (م قَذد] (ص نسبی) منسوب به 
مقدمات: تحصیلات مقدماتی. 
مقد‌متین. [مْ قَذدعْ تَ) (ع لا تة مقدمه. 
رجوع به مقدمه شود. ||(در اصطلاح منطق) 
مقدمة صفری و مقدمةٌ کبری. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
مقدمة. 1م دم /۸ قد د م]" (ع 4 نوعی از 
شانه کردن. (متهی‌الارب) (ناظم‌الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقدمة. م د م / م قوذ د م] لع لا 
مقدمةالرحنل؛ پیش پالان اشتر. (مهذب 
الاسماء). جوپ پیش پالان. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقدمة. (م َد د ](ع !)اول هر چیزی. 
اایتانی. اوی پیشانی. ||شتر که اول بار 
آورد و آبتن گردد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). | آنچه شیء بر آن 
متوقف باشد» خواه توقف عقلی باشد و خواه 
توقف عادی یا جعلی. (از اقرب الصوارد) (از 
کشاف اصطلاحات الفتون) آ, آنچه مباحث 
بعدی بر آن متوقف باشد. مقدمه اعم از مبادی 
است. مبادی آن است که مسائل بلاواسطه بر 
آن متوقف باشد و مقدمه چیزی است که 
مسائل برآن متوقف باشد پواسطه یا پلاواسطه. 
(از تعریقات جرجاتی). و رجوع به مقدمه 
شود. ||مقدمة الکتاب, اول کتاب. (ناظم 
الاطباء). فصلی که در آغاز کتاب آورده شود. 
(از اقرب السوارد)؟. آنچه در کتاب آورده 
شود پیش از شروع در مقصود به جهت 
ارتباط ان بامقتصود. (از تعریفات جرجانی). و 
رجوع به مقدمه شود. 
مقدمة. [م قذ دم تن ] (ع ق) در مقدمه. 
بعنوان مقدمه. دراغاز؛ ادایی است که در علم 
شریف اناب مقدمة عنوان می‌کند. (الماثر 
والآثار ص ۱۱۶). و رجوع به مقدمه شود. 
مقدمه. می ذد /5ع /] (از ع.) اول از هر 


۱-مرحوم وحید در توضیح معنی این دو ببت 
آرد: در صورت فرس اعظم چهار ستاره است» 
در از آنها را منکب‌الفرس و دو را جناح‌الفرس و 
مجموع را دلر خرانند و این غير از برج دلو 
است. متکبالفرس نامش مقدم و متزل بت و 
ششم قمر و جناح‌الفرس نامش موخر و منزل 
بيت و هفتم است. (حاشية لیلی و مجنون 
ص ۱۷۶). 

۲ -اقرب الموارد و محیط الط ضبط اول 
را ندارند, ولی در ناج السروس ج٩‏ ص ۳۱(چ 
قدیم) ضبط اول را صواب دانته است. 

۳ - در كثاف امطلاحات الفنون به فتح دال 
دم نیز ضبط شده است. 

۴-در اقرب المرارد به اين معتی بافتح دال 
مشدد نز ضط شده است. 


۲ متدمه. 


چیزی و جزء پیشین و نخستین از هر چیزی. 
(ناظم الاطباء). 
- در مقدمه؛ از پیش. پخاپش. جلوتر؛ ودر 
مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک 
سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به 
جانب او. (جهانگنای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۶۳). در مقدمه حسن حاجی را که به اسم 
بازرگانی از قدیم باز به خدمت شاه 
جهانگشای پوسته بود... به رسالت بفرستاد. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص۶۷). 
- ||سایق بر این. پیش از این: بدان که از اين 
سخنها که در مقدمه گفتیم و پرداختيم... بر 
موجب طاقت خویش خوایتم که پتمامی داد 
سخن بدهم. (قابوسنامه چ نی ص ۱۱۱. 
نهر ابله و نهر معقل به بصره به هم رسیده‌اند و 
شرح آن در مقدمه گفته آمده است. (سفرنامة 
ناصرخرو چ برلین ص ۱۳۲). تکش لشکر 
بغداد را منهزم کرده و وزير را کشته چنانکه 
ذ کر ان در مقدمه نوشه امنه است. 
(جهانگشای جوینی دیباچه ص قید). به 
کفایت عیث و فاد ايشان لشکر فرستاد 
چنانکه در مقدمه مثت است. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۶۲. 
||یش‌رونده و آنچه پار؛ لشکر که پیش 
فرستند. (غیاث). پیش آهنگ لشکر. آنچه از 
پیش رود از لشکر. طلیعه. طلایه. پیشتراول. 
هراول. گروهی از سپاه که پیشاپیش حرکت 
کند. یکی از ارکان خمة لشکر. 
مقدمةالجیش. (بادداشت به خط مرحوم 
تا درو روش رشاو مد کر 
نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با 
سیاه عرب. (تاریخبلعمی) سپاه عرب عرض 
کرد صد و هفتاد هزار مرد امد. ايشان را یر 
مقدمه کرد. (تاریخ بلعمی). شما بر مقدمة ما 
بروید تا بر اثر شما ساخته بيایم و اين کار را 
پیش گرفته آید بجدتر. (تاریخ ببهقی چ ادیب 
ص ۶۶۶). من قصد خراسان دارم و کار 
می‌سازم چون حرکت خواهم کرد شما این 
جانیها محکم کد و بر مقدمهُ من بروید. 
(تاریخ بهقی چ ادیپ ص ۶۹۶). مقدمه را با 
بیت هزار سوار بر راه دنباوند به طبرستان 
فرستاد. (تاریخ هقی چ ادیب ص ۴۲۲). 
مقدمه جو درامد ز لشکر نییان 
به باغ ساقه برون راند از سپاه خزان. 
معودبعد. 
پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد 
و بر مقدمه از بخارا برفت. (چهارمقاله ص 
۶ و رجوع به مقدمة الجیش شود. 
مقدمه لشکر؛ پینقراول و یزک لشکر. 


(ناظم الاطباء): و هارون بر مقدمة لشکر ۰ 


بنی‌اسرائیل بود و موسی بر ساقه بود. (تفیر 
ابوالفتوح). چون موسی و بی‌اسرائیل به کنار 


دریا رسیدند مقدمةٌ لشکر فرعون به ایشان 
رسیده بود. (تفر ابوالقتوح). آلتونتاش 
حاجب را که والی هراه بود و ارلان جاذب 
را که والی طوس بود به مقدمةٌ لشکر روان 
کرد. (ترجمة تاریخ یمنی چ ۱تهران 
ص ۲۲۳). 

||مطلبی که پیشتر گفته شود برای آسانی فهم 
مطالب دیگر. (غیات). هر مطلبی که از پیش 
گنه شود یرای شهم مطلب دیگر.(ناظم 
الاطباء). پیش‌گفتار ۱. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 

هر آن غزل که تراگویم ای غزاللطیف 

بود مقلامة مدح سیدالروساء امیر معزی. 
زاغ گفت بر این مقدمه وقوف دارم. (کلیله و 
دمنه). بحکم این مقدمه داعی مخلص گرد 
خدمتی و تحفه‌ای در دنا عديم المثل باشد 
گن اولیستر و به ادب نزدیکتر دید. 
(اسرارالتوحید چ صفا ص ۱۱). ||دیباچه. 
سراغاز کتاب و رساله. (یادداشت به.خط 
مرحوم دهخدا)!. [اچیزی است که چیز 
دیگری عقلا یا عادتا یا بحسب قرار داد و 
وضع و اعتبار متوقف بر آن باشد. امر موقوف 
بر امر دیگر باید عنوان هدف و غرض را به 
نحوی از انحاء دارا باشد. (ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری لنگرودی). آنچه متوقف است 
شیء بر آن اعم از آنکه توقف عقلی باشد با 
عادی یا جعلی. (فرهنگ علوم نقلی جعفر 
سجادی): و همچنانکه وجد مقدمهٌ وجود 
است تواجد مقدمه وجد است. (مصباح الهدایه 
ج همایی ص ۱۳۵). ارادت مقدمةٌ همه کارها 
باشد و هرچه ارادت بنده بر ان مقدم نباشد 
نتواند کرد. (ترجمه رال قشیریه چ فروزانفر 
ص‌۲۰۸). 

- مقدمة حرام؛ (اصطلاح فقهی) هر عملی که 
ارتکاب یک نهی فانونی, مستلزم ارتکاب 
قلی آن باشد مقدمه حرام نامیده می‌شود. 
(تسرمینولوژی حسقوق تألیسف جسعفری 
لنگرودی). 

مقدمة شرعی؛ (اصطلاح فقهی) امری که 
شارع اسلام آن را مقدمة انجام کار دیگری 
قرار داده باشد مانند استطاعت مالی که شرط 
وجوب حج کردن است. (ترمینولوژی حقوق 
تألف جعفری نگرودی). در مقابل مقدمة 
عرقی و عقلی است. آنچه به هیچ یک از طرق 
نه عقل و نه عادت فعل بر او ستوقف نباشد 
ولیکن شارع جمل کرده است که فمل موقوف 
یه ات وتا ریگ 
علوم نقلی جعفر سجادی). 

< مقدمذ صحت؛ مانند طهارت نبت به 
صلوة که درست بودن ذوالمقدمه متوقف بر آن 
باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). 

- مقدمه عادی؛ (اصطلاح فقهی) چیزی که 


مقدمه. 
عقلا و شرع مقدم حصول امر دیگری نیست 
ولی عادتاً و صعمولا مقدمة آن است ماتد 
تحصیل علم که عادتاً مقدمة کب احترام 
است و ای باعالم که ببب نادانی مردم 
احترامی که فراخور او باشد نمی‌بیند. 
(تسرمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لنگرودی). در مقابل مقدمهٌ شرعی و عقلی 
است. انچه عادتا فعل بر ان متوقف است 
مانند شستن جزئی از سر برای غسل تمام 
صورت که مقدمه و شرط عادی است. (از 
فرهنگ علوم نقلی دکترسجادی). 
- مقدمة عقلی؛ (اصطلاح فتهی) امری که 
عقلاً حصول آن مقدمة حصول امردیگری 
است چنانکه عقل مقدمُ حصول عقد است تا 
عاقد عاقل باشد نمی‌تواند عقدی را منعقد 
سازد. در مقابل مقدمةٌ شرعی و مقدمة عادی 
بکار می‌رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری للگرودی). آنچه فعل بر آن متوقف 
است مانند ترک اضداد در فعل واجب و فعل 
ضد در حرام. افرهنگ علوم نقلی جعفر 
سجادی). 
- مقدمةٌ مستحب؛ اصولیان گویند شکی 
ليست که مقدمه مستحب ماند مقدمة واجب. 
محتحب است لکن مقدمهٌ حرام و مکروه 
حرام و مکروه نمی‌باشد زیرا با وجود حصول 
مقدمه امکان ترک حرام و مکرره هت 
بنابراین دخلی در حصول ذی‌المقدمه ندارند 
برخلاف مقدمهٌ مستحب. (از فرهنگ علوم 
نقلی جعفر سجادی). و رجسوع به ترکیب 
مقدمة واجب شود. 
- مقدمة واجب؛ (اصطلاح فقه و اصول) هر 
عمل که انجام دادن ان مقدمةٌ انجام دادن یک 
تکلیف قانونی. (بصورت امرقانونی) باشد. آن 
مقدمه را مقدمهة واجب نامند. (تر‌مینولوژی 
حقوق تألیف جعفری للگرودی). و رجوع به 
فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود. 
||(اصطلاح منطق) قضیه‌ای که جزء قیاس 
قرار داده شود. (ازتعریفات جرجانی), 
قضیه‌ای که در صعت قیاس بکار برند. تنیه, 
مقدمتین. ج مقدمات. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). قضیه‌ای است که جزء قیاس 
و یا حجت قرار داده شود که آن را مقدم و تالی 
و صفری و کبری نامند (در قیاس اقترانی 
حملی؛ صغری و کبری؛ و در شرطی یا 
اسحنائی, مقدم وتالی). (از فرهنگ علوم 


۱-مرحوم دهخدا این کلمه رابه این معنی 


دربادداشتی چند به فتح دال مشدد ضبط 

کرده‌اند. 

۲- در یادداشتی چند از مرحوم دهخدا و در 

فرهنگ فارسی معین این کلمه بدین معنی به فتح 
7 

دال مشدد مدمه نیز ضط شده است. 


عقلی جعفر سجادی). 

- مقدمة اولی (اول)؛ نختین مقدمه قیاس. 
هر قیاسی از دو قضیه ترکیب می‌شود. قضیة 
اول را مقدمة اولی یا صفری و قَضیه دوم را 
مقدمة ثانی یا کیری نامند. و رجوع به فرهنگ 
علوم عقلی و اساس الاقتباس ص ۱۸۷ به بعد 
و نیز رجوع به صفری و اصفر و کبری شود. 
- مقدمة ثانی. رجوع به ترکیب قبل شود. 

- مقدمة دلیل؛ انچه صحت دلیل بران متوقف 
باشد. (ازتعریفات جرجانی). امری است که 
صحت دلیل متوقف بر آن باشد اعم از آنکه 
جزوی از دلیل باشد مانند صفری و کبری و یا 
نباشد مانند شرایط ادله. (از فرهنگ علوم 
عقلی جعفر سجادی). 

- مقدمة علم؛ آن است كه دانسستن 
ذوالمقدمات متوقف بر آن باشد. (فرهنگ 
علوم نقلی). عبارت از امر یا اموری است که 
شروع در مسائل هر علمی متوقف بر آنهاست 
اعم از آنکه نفس شروع متوقف بر آنها باشد 
مانند تصور به وجه آن علم و تصدیق به فایده 
آن و یا شروع بر وجه بغیره مانند معرفت به 
رسم آن و فوائد تفصیلی که مترتب به آن است 
و غیره از روس تمائیه. (فرهنگ علوم عقلی). 
- مقدمة غریبه؛ انچه در فیاس ذ کر نشود نه 
بالفعل و نه بالقوه. (از تعریغات جرجانی). 

¬ مقدمةٌ کبری؛ مقدمه و قَضیة دوم از قياس 
اقترانی است مثلاً در قاس «عالم متفر است. 
هر متغیری حادث است» جملة «هر متغری 
حادث است» کبرای قیاس است. (از فرهنگ 
علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به کبری 
شود. 

- مقدمة کهین؛ صفغری. (دانشنامة علایی 
ص ۳۰). رجوع به صفری شود. 

- مقدمة مهین؛ کبری. (دانشنامه علایی 
ص ۳۰). رجوع به کبری شود. 

مقدمة! لحیش. [م قذدم تل ج ددم 
تل ج] (ع [مرکب) پش آهنگ لشکر. (مهذب 
الاسمام). يزک لشکر, (منعهی الارب). یزک 
لشکر و پیشتراول. (ناظم الاطباء) گروهی از 
لشکر که پیشاپیش آن باشد. (از اقرب 
الموارد). لشکری که پش فرستاده شده باشد. 
(غیات) (آنندراج). طلیعه. طلایه..پیشرو 
لشکر. چرخچی پیش لشکر. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). | کی که از غایت 
شجاعتپیشرو فشک اشد. |بزرگ لشکر. 
(غیاث) (انندرا اج). 

مقدمه چینی. (مقَذدٍ /3 /2] (حامص 
مرکب) تمهید مقدمه. ذ کر مقدمه برای بیان 
مطلبی. و رجوع به مقدمه شود. 

¬ مقدمه چینی کردن؛ تمهید مسقدمه کردن. 
برای بیان مطلبی مقدمه‌ای ذ کر کردن. 
مقدمی. (م َد د] (ص نسبی, !) اولی و 


پیشینی. (ناظم الاطباء). مقدم. برتر. ببزرگ 
قوم. ریس گروه: آن قوم زندانیان که نامزد 
یمن بودند مقدمی ایشان «وهرزبن به آفریدبن 
ساسان‌بن بهمن» و پول (پل) نهروان که وکلاء 
سرای عزیز را اجلهم الله است به عراق این 
«وهرزین به افرید» کرده است... (فارسنامة 
ابن البلخی چ کمبریج صص ۹۵ - ۹۶). ||هر 
چیز که از پیش کرده شده باشد. (ناظم 
الاطباء). 
مقدمیی. [ ٣ق‏ ذد می ی ] (ص نسبی) نبت 
است به مقدم که نام اجدادی است. (از اناب 
سمعانی). 
مقدوح. [1 (ع ص) مسطعون. طعنهزده 
شده. که طمن و قدح یر آن وارد است. 
||مردود. غير قابل قبول. ناموافق شرع: بر آن 
محضر خطوط ثبت کردند که مذهب.اولاد 
مهدی مقدوح است. (جهانگشای جوینی). 
مقدود. [م] (ع ص) نیکوبالا. (مسهذب 
الاسماء) (دهار) مرد باریک‌اندام. (ناظم 
الاطباء). ||مبتلا به درد شکم. (از اقزب 
الموارد). 
مقدور. [ع](ع ص) تقدیر شده و مقدر. (ناظم 
الاطباء). امر محتوم. ج» مقادير. (از اقرب 
الموارد). آنچه ارادة خدا بر انجام یافتن آنٍ 
تعلق گرفته. امر نا گزیر: و کان امرالله قدراً 
مقدورا. (قرآن ۳۸/۳۳). 
در تک ایدون جَهّد' که باد یزان 
که تو گوبی قضای مقدور است. 
ابوالفرج رونی. 
بس قلق نیستم همی دانم 
رزق مقسوم و بخت مقدور است. 
معودسعد. 
دید بی‌دیدگان به رأی‌العین 
شکل مقسوم و صورت مقدور. 
زیر قدر تو آفرید خدای 
هر باندی که هست در مقدور. 


مهو دسعل. 


آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص۲۹۹). 
گفه‌اند...بلا گرچه مقدور. از اپواب دخول آن 
احتراز واجب, ( گلستان چ قریب ص 4۱۱۶. 
- المقدور کائن؛ امر مقدر واقع‌کدنی است؛ 
آنچه گفته است شرع آمده گیر 
و آنچه «مقدور کائن» آن بده گیر. 

سنائی (امشال و حکم ج ۱ص ۲۷۳): 
چه شاید کرد المقدور کائن. 

نظامی (از امشال و حکم ایضاا. 
و رجوع به «المقدر کائن» ذیل مقدر شود. 
|| قدرت‌داده‌شده. (آتدراج). توانا شده بر 
چیزی. (ناظم الاطباء). ||امکان و ممکن و 
قدرت و توانایی و هر آنچه قابل کنش و کردار 
باشد. (ناظم الاطیاء). ميور. میسر. ممكن. 
شدنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
چندان که توانند و مقدور باشد لشکر 


مقدونیایی. ۲۱۳۲۳ 


برنشانند. (سلجوقنام ظهیری ص‌۲۵). چون 
ابلای عذر خویش کرده باشند و به سقدور 
خود وفانموده پانصد نفر دیگر به جای ایشان 
بایستند. (ترجمهٌ تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص۴۱). یک چندی در آنجایگه از آنچه 
مقدور بود قوتی می‌خورد. (مرزبان‌نامه ج 
قزرینی ص‌۳۸). و آنچه از همه چیزها از من 
دورتر است روزی نامقدر است که کب آن 
مقدور بشر نیست. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۹۸ 

مقدور من سری است که در پایت انکنم 
گرزانکه التفات بدین مختصر کنی. 
پنهان به هر فراز که نی نشیبهاست 
مقدور ت خوشدلی جاودانه‌ای. 
پروین اعتصامی (از امثال و حکم ج۴ 
ص ۱۷۲۱). 


صعدی. 


- بقدر مقدور؛ موافق توانایی و به اندازه 

توائايي, حسب المقدور. (ناظم الاطیاء). به 

قدری که مر است. حتی المقدور. 

(ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- حتی‌المقدور؛ تا بتوان. تا حد توانایی. تا 
انجا که بشود, 

< حب الم قدور؛ بسقدر مقدور. (ناظم 
الاطباء). رجوع به دو ترکیب قبل شود. 

- مقدور بودن؛ ممکن بودن و امکان داشتن 
وقدرت و توانایی داشتن. (ناظم الاطباء), 

مقدوع. [] (ع ص) بازایتاده از آواز. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). 

مقدونس. [م ن ] (معرب» !)یه لفغت رومی و 
بعضی گوبند به یونانی تخم کرفس کوهی 
است و آن سیاه و طولائی می‌باشد و آن را 
سالیون هم گویند. (برهان) (آنندراج). 
فطراسالیون. (فهرست مخزن الادویه) (تحفة 
حکیم مومن). از لفت بسیزانسی 
ما کذونیسیون". یونانی جدید ما کذونیسی؟ 
(از ما کذون)". (حاشية برهان چ معین) (از 
دزی ج۳ ص ۶۰۵ 

- مقدونس رومی؛ جعفری. (فرهنگ فارسی 
معین). 

مقف‌وفی. [۶] (ص نسنبی) منوب به 
مقدونیه: اسکندر مقدونی. و رجوع به مقدونیه 
شود. 

مقدونيا. [م] ((خ) مقدونيه. (ناظم الاطباء). 
رجوع به مقدونه شود. 

مقدوتیایی. [] (ص نسبی) منوب به 
مقدونیا۔ (ناظم الاطاء). رجوع به مقدونه و 


قر کب ممدوح. 
Makedhonision.‏ - 2 
6۰ - 3 
۰ - 4 


۴ مقدونیه. 


مقدوئا شود. 


مقد پسیو. (مقَ] ((خ)" شهری است در 


مقذفة. [م قَذ ذذ] (ع ص) گوش گرد. 


مقدونیه. [م نی ى /ع ي ] (اخ)" تام شهری 
است که دارالملک فیلقوس پدر اسکندر بوده. 
(برهان) (آندراج). شهری است... پایتخت 
فیلقوس. (فرهنگ رشیدی). ناحیتی از یونان 
قدیم که حد جنوبی آن بحر اژه و کوه کامیونی 
و مفرب آن سلسله جبال پند و شمال آن کوه 
اربلوس و مشرق ردپ بوده و اسکندر از این 
مملکت بوده است. ماقدونیا. مقدونیا. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناحیتی 
است تاریخی در شبه‌جزیر؛ بالکان در دوران 
فیلیپ درم (۲۵۶ - ۳۳۶ ق. م.) و اسکندر 
سوم (کیر) (۳۳۶ - ۳۲۳ ق, م.) که بر یونان 
فرمانروائی داشتد, ولی این ناحیه پس از 
چندی و به دنال سه جنگ پی در پی در 
سالهای ۲۱۶ - ۱۶۸ ق. م. در شمار یکی از 
ایالات روم قرار گرفت. ترکها در سال ۱۳۷۱ 
م. بر این ناحید فرماتروایی یافتد در حالیکه 
بلفارها و سربها و یونانیان بر سر تصاحب آن 
ادعاهائی داشتند و در نحیجه دو جنگ در 
بالکان (۱۹۱۲ - ۱۹۱۳ م.)ء مقدونیه میان این 
کشورها تقسیم گردید. در سالهای ۵- 
۸ م. مقدونیه تبدیل به صحنه مهم و 
عجیبی گردید که در آن جا متفقین عليه 
سسپاهیان آلمان و اتریش و بلفارستان 
صف‌ارایبی می‌کردند. قمت اعظم این 
سرزمین کوهتانی و دارای ابگیرهاست که 
بسزرگرین آنها «واردار» ۲ است. امروزه 
مقدوته ميان بلغارستان و یونان 
۰ تن سکنه دارد و شهر مرکزی 
آن سالونیک است) و یوگوسلاوی تقسیم شده 
که‌این قت بصورت جمهوری فدرال اداره 
میشود (۱۵۰۸۰۰ تن سکنه دارد و مرکز ان 
سکوپج؟ است). (از لاروس). و رجوع به 
ناظم الاطباء و ايران باستان ج۲ ص ۱۱۹۰ و 
قاموس الاعلام ترکی ذیل مقدونیه و ما کدوئیه 
و حاشيۀ برهان چ معين و اسکندر شود 
سکندر به دستوری رهنمون 


ز مقدونیه برد رایت برون. نظامی. 
به یونان زمین بود مأوای او 

به مقدوتیه خاصتر جنای او. نظامی. 
ز مقدونیه روی در راه کرد 

به اسکندریه گذرگاه کرد. نظامی. 
مقدة. (م ق د] (ع [) راه. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مد شود. 


مقدی. [م وذ دیی ] (ص نسبی) منوب 
یه مَقد. ||شرابی است که از انگبین سازند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
قسمی شراب از عسل. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). شرابی که 
در مقد سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مد 


5 


سود. 


افریقای شرقی در کار اقیانوس هند. پایتخت 

صومالی است و ۱۷۰۰۰۰ تن سکته دارد. 

عربها در اواسط قرن نهم میلادی در زمان 

جنگهای خلفا و قرمطیان از جزیره و خاصه 

از الحساء بدانجا مهاجرت کردند. و رجوع به 

اعلام المنجد و لاروس و نیز رجوع به مقدشو 

شود. 

مقد یة. [ یذ دی ی ] (ع !) جامه. (سنتهی 
الارپ) (اتدراج). نوعی از پارچه و جامه. 
(ناظم الاطباء). جامه‌ای از پارچهُ معروف در 
نزد عرب. (از اقرب الموارد). ||(ص نسبی) 
شرابی است منسوب به مق و آن قریه‌ای است 
به شام. (از مهذب الاسماء). و رجوع به مقدی 
شود. 

مقد یة. [م وَّذ دی ی ] (اخ) دهی. (منتهی 
الارب) (اتدراج) نام قریه‌ای به شام از عمل 
آردن و شراب مقدی منوب بدان‌جاست. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ماده قبل و مقد و مقدی شود. 

مقف. [م قَذذ) (ع!) پس دو گوش. (سنتهی 
الارب) (اندراج) (از تاظم الاطیاء). آنچه ين 
دو گوش است از پس. (از اقرب الموارد) (از 
بحرالجواهر). ||منتهای رویدنگاه موی پس 
سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
متهای رویدنگاه موی از موّخر سر و گویند 
از مقدم آن. (از اقرب الموارد). 

مقف. [م وّذذ] (ع ل) افزار پر بریدن. (سنتهی 
الارب) (انندراج). ایزاری که بدان پر می‌برند 
برای نص کسردن به تر (اظم الاطبء), 
||کارد پرتراش یا عام است. (منتهی الارب) 
(آنندراج). کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقذ‌اف. [](ع!) بیل کشتی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بدان 
کشتی را راتد. مقذف. مجذاف. ج. مقاذیف. 
(از اقرب الموارد). پاروی کشتی. (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا) 

مقذحر. اجرد ]ع ص) مرد آمادة 
دشنام و بدی را که پوسته خشمنا ک و بینی 
پرباد باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مقذعر. (اقرب الموارد). مقدحر. و 
رجوع به مقدحر شود. 

مقف۵. (م قَد ذ) (ع ص) آراسته و پراسته. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مزین و گویند رجل 
مقذذ الشعر و سقنوفة؛ ای مزین. (از اقرب 
الموارد). ||بسریده‌موی. (متهى الارپ) 
(آن ندراج) (از اقرب المسوارد). اامسرد 
سبک‌پیکر. رجل مقذذ؛ مرد سبک‌روح و 
میانه‌بالا. (مهذب الاسماء). ||هر چیز هموار و 
اطیف. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


(متهی الارب) (آنتدرا اج) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). ||امرأة مقذذة؛ زن 
سبک‌روح و میانه‌بالا. (مهذب الاسماء). زنی 
که دراز نباشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارپ). 

مقذر. E‏ (ع ص) رجل مقذر؛ مرد پلید و 
ان که دور باشند از وی مردم و پلید دانند او 
را (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند 
آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری 
کنند.(از اقرب آلموارد). 

مقذع. 1٣ذ[‏ 2 ص )دشنا دهنده و 
بدگوینده. (آنندرا اج) (از متهی الارب) (ناظر 
الاطیاء). من قال فى الاسلام شعرا مقذعا 
فنلانه هدر. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 

مقذ عر. 2 ذع‌رر](ع ص) مرد آمادة دشتام 
و بدی را که همشه بیتی پرباد و خشمگین 
باشد. (متهى الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). مرد آماده برای شر و دشتام‌گویی و 
جنگ. مقذحر. (از اقرب الموارد). 

مقذعل. (م ذعلل] (ع ص) تیزرو. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آنکه متعرض قوم می‌شود تا خود 
را در کار و گفتگوی آنها داخل کند و با گفتن 
کلمة بعد از کلم دیگر به سوی آنها رود. (از 
اقرب الموارد). 

مقذف. [م ذ] (ع () بیل کشستی. (دهار) 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
مقداف. ج. مقاذف. (اقرب الموارد). و رجوع 
به مقذاف شود. 

مقذف. [م ذ5 ] (ع ص) دور کرده و رانده. 
(منتهی الارب) (اتدراج). دورکرده و رانده و 
ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مرد ییارگوشت. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) رجل 
مقذف؛ مردی به گوشت آ کنده از ضربهی. 
(مهذب الاسماء). 

مقذوذ. (1۶(ع ص) آراسسته. (مستهی 
الارب) (انندراج). اراسته و زینت داده شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||پیراسته 
موی. (ناظم الاطباء). || تیر پرنهاده. (از اقرب 
الموارد). 

مقذوذة. [م ] (ع ص) گوش گرد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): اذن 
مقذوذة؛ گوش گرد. (مهذب الاسماء) (ناظم 
الاطباء). 


(املای فرانسوی) ۱26600106 - 1 
Vardar. 3 - Skopje.‏ - 2 
(املای فرانری) Mogadishu‏ - 4 


معد‌وف. 


مقذ‌وف. [م] (ع ص) آنکه به ارتکاب زنا یا 
لواط موب است. و رجوع به قذف شود. 
مقذ‌ونیة. (م نی ی ] ((خ) مقدونیه. رجوع به 


مقدونیه شود. 
مقذق. [م َد ذ) (ع ل) قد. (اقرب الموارد). 
رجوع به مقد شود. 


مقذی. (ع ذی‌ی ] (ع ص) کی که در چشم 
وی خاشاک افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). و رجوع به ماده بعد شود. 
مقذ‌ی4. ( ذی ی] (ع ص) چم 
خاشا ک‌افتاده.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). قَذِية. قذية. (اقرب 
الموارد). 
مقر. [م و‌رر )۲ (ع ص) اقرارکننده. (غیات) 
(آنندراج). اعتراف‌کنده و اذعان‌کننده و کی 
که اقرار می‌کند و اعتراف می‌نماید و راست 
می‌گوید و اعتراف به گتاه خود می‌کد و آنکه 
قبول می‌کند راستی گفتار دیگری رانبت به 
خود پس از آنکه انکار کرده بود. (ناظم 
الاطباء). معترف. مذعن. بختتو مقاپل ات 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لیکن این 
محال است که خصم مقر بود. (دانشتامه). 
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر 
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. 
فرخی. 
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است 
محمد است بهین ز انبا و از اخیار. 
هر چه با ما خواهی کرد 
گناه خویش مقرم. (قابوسنامه چ نفیسی ص 
.01 
داني که چنن نه عدل باشد 


اسدي. 
سزای ماست و من به 


پس چون مقری به عدل داور. ناصرخسرو. 
وعده را طاعت بايد چو مقری تو به وعد 
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب. 

ناص رخسرو. 
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر 
گرمقری به خدا و په رسول و به کتیپ. 


تاصر خسرو. 
باتن خود حاب خویش بکن 
گرمقری به روز حشر و حاب. 
اصر خسرو. 


نماز تکتند و روزه ندارند ولیکن بر محمد 
مصطفی (ص) و پسیفامبری او مسترند ". 
(سفرنامةٌ تاصرخسروا. گفت کی بر وی 
گواهی می‌دهد. گفتند نه که او خود مقر است. 
(سیاست‌نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب.ص 
۴ یکی گفت ای امیر او خود به گناه خود 
مقر است. (سیاست‌نامه ایضاً ص ۱۷۴). الهی 
... اگربر گناه مصریم بر یگانگی تو مقریم. 
(خواجه عبداله انصاری). 

ده ده آورده پیش او طاغی 

یک‌یک اندامشان مقر به گناه. ابوالفرج رونی. 


چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر 
در سیه‌شان نه مهر بماند نه که‌ای. عطار. 
- مقر آمدن؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. 
ختوشدن. معترف ندن؛ 
مقر آمد جوانمردی که بی او 
نشد کس را جوانمردی مقرر. 
عنصری (دیوآن چ یحیی قریب ص ۷۶). 
دبیر را مطالبت سخت کردند مقر امد. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۳۲۸). زدن گرفتند مقر 
اسد. (تاريخ ببھقی چ ادیب ص ۴۴۴). 
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم‌گونه و 
مطالت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان 
است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۳۷)۔ 
در باغ پدید امد مینوی خداوند 
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش. 
ناصرخسرو. 
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکش باشد 
نپرهیزد ز بد گرچه مقر آید به فرقانها. 
ناصرخرو. 
من نمی‌شنوم که او چه می‌گوید. مقر می‌آید یا 
نه. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و تشر کتاب 
ص ۱۷۴). گفت مرا دستوری فرماید تا در 
پش او روم و از این حال معلوم کتم تاچه 
گوید.مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخاراء 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آبومعشر مقر 
آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و 


۱ پشکت و بینداخت. (چهارمتاله ص .)٩۱‏ 


او" نکر توانت شدن مقر آمد. (چهارمقاله 


ص ۱۲۳). 
< مقر آوردن؛ به اعتراف واداشتن. وادار به 
اقرار کردن؛ 
فضلها دزدیده‌اند این خا کها 
ما مقر آریمشان از ابتلا. مولوی. 
- مقر شدن؛ اقرار كردن و اعتراف نمودن. 
(ناظم الاطباء): 
عالم که به جهل خود مقر شد 
از جملهٌ صادقین شمارش. آخاقاني. 
- مقر گشتن ( گردیدن)؛اعتراف کردن. خستو 
مدن 
باطلی گر حق کنم عالم مراگردد مقر 
ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا. 

(از کلیله و دمنه). 
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را 


چون سر زلف تو دید باز به انکار شد. عطار. 
||(اصطلاح حقوقی و فتهی) کی که اقرار 
می‌کند. (ترمینولوژی حقوق تالف جعفری 
للگرودی). 

- مقر به؛ مورد اقرار را گویند. مثلاً در اقرار به 
دین, دین را مقرب گویند. (ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری لنگرودی). 

- مقر له: کی که به نفع او اقرار صورت 
گرفته است. (ترمینولوژی حقوق تألیف 


۲۱۳۲۵  .رقم‎ 


جعفری لنگرودی). 
||ناقة مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان 
دارد. (متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقر. [ع قّرر ]*(ع [) آرامگاه. (دهار). جای 
قرار وآرام. (غیاث) (آنندراج). جای آرمیدن 
و قرارگرفتن و آرامگاه و جای قرار و آرام و 
خانه و سکن و منزل و مکان. ج مقار (ناظم 
الاطباء). موضع استقرار. ج» مقار. (از اقرب 
السوارد). قرارگاه. آرامگاه. جای آرام. 
نست. ندست‌گاه. مستقر. جایباش. جایگاه. 
پایگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن 


ستارگان راگویی فرود اوست مقر فرخی. 
خان او اهل خرد را مقر 

مجلس او اهل ادب را وطن, فرخی. 
گروه‌دیگر گفتند نی که این بت را 

بر آسمان برین بود جایگاه ومقر. ‏ فرخی. 
زر او را بر زوار مقام 

سیم او را برخواهنده مقر. فرخی. 
باخاطر منور روشن‌تر از قمر 

نید به کار هیچ مقر قمر مرا. ‏ ناصرخسرو. 
گربر قیاس فضل بگشتی مدار دهر 

جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا. تاصرخرو. 
بهتر ز کدوپی نباشد آن سر 

کوفضل و خردرامقر تباشد. ناصرخسرو. 


یک چندی به مقر عز مقام کرد تا بیاسودند و 

لشکرها جمع آمدند. (فارسنامة ابن البلخی 

ص ۸۲). سلطان لگام اسب او *گرفته تا در 

حجره برد... او را در مقر خلافت و مرکز 

دولت قرار داد. (سلجوقامة ظهیری ص ۲۰). 

مرا کنف كفن است الغیاث از اين موطن 

مرا مقر سقر است الامان از اين متخا. 
خاقانی. 

لیک تبریز به اقامت را 

که صدف قطره را بهن مقراست. 


در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد. 
(سندبادنامه ص ۲). تا آنگاه که مسقری و 
آرامگاهی دیگر مها کند. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص .)٩۰‏ در مقر عز و ساحت دولت 
خویش قرار گرفت. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 


۱-بضرررت, در شعر فارسی به تخفیف راء 


۱ هم آمده است. 


۲-مردم لصا. ۳-امپر حرس. 
نان 

۵-به ضرورت. در شعر قارسی به تخفیف راء 
هم آمده انت. 

۶-خليفه. 


۶ مقر. 


تهران ص ۳۰۵). به افشین که مقر عز و مشاب 
مجد او بود رسید. (ترجم تاریخ ينی چ ۱ 
تهران ص ۳۴۱). او را با مقر عز خویش 
رانید به غزنین. (تاریخ طبرستان ابن 


اسقندیار). 
دی در مقر عز به صد ناز نشسته 
تابوت شد امروز مقام و مقرمن. عطار. 
هرکه اندر شش جهت دارد مقر 
کی‌کند در غیر حق یک دم نظر. مولوی. 
به چند روز دگر کافتاب گرم شود 
مقر عیش بود سایبان و سایذبان. سعدی. 
بر عزیمت صوب عراق و آذربایجان که مقر 
سریر سلطت و مستقر رایات مملکت است... 
(جامع التواریخ رشیدی). 
-مقر داشتن؛ جای داشش. قرارگاه داختن: 
خنک روز محشر تن دادگر 
که‌در سایة عرش دارد مقر. 
سعدی (پوستان). 

- مقر ساختن؛ مسکن کردن. منزل ساختن. 
قرار و آرام یافتن: 
دیده دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند 
گرچه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۵۸). 


روزی چند در این جنة الماوی مقر و مسئوی 
سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم 
چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی). 
- مقر کردن؛ آرام کردن. مسکن ساختن. قرار 
گر 
پادخه زاده یوسف انکه هتر 
جز به تزدیک او نکرد مقر. 
منتظر مانده‌ام ز بهر ترا 
کردهامدر مبان باغ مقر. 
||معدن. کان: 
قیمت و روتق و بها نارد 
ان گهرها که در مقر باشد. 
(از مقامات حمیدی). 
||مقرالثر؛ گودی گردی در ته چاه که در وقت 
کم‌ایی, اب در آن جمع گردد چنانکه 
برداشتن آب ممکن باشد. (از اقرب الموارد). 
مقر. [م] (ع !) زهر قاتل. (متهى الارب) 
(آتدراج). زهر. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[صبر. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
دارویی تلخ که صر گویند. (ناظم الاطباء). 
صبرو گویند شه به صبر. (از اقرب الموارد). 
علفی است که صر از آن بهم می‌رسد و صبر 
دوایی است معروف و گویند عربی است و به 
معنی تلخ باشد. (برهان). اسم عربی نبات صبر 
است. (تحفة حكيم مومن). |((ص) چیزی 
تلخ. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز تلخ. 
(ناظم الاطباء), و رجوع به ماده بعد شود. 
مقو. [ع ی ] (ع !) درخت صبرء یا درختی شبیه 
به ان. (منتهی الارب). دارویی که ان را صبر 


فرخی. 


مت دسعش. 


گویند.(ناظم الاطباء). ||زهر. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |((ص) تلخ. يقال 
شیء مقر؛ چیزی تیک ترش یا نیک تلخ. 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), و رجوع به مقر و ساد؛ قبل 
شود. 
هقر. [)(ع مسص) گردن شکستن. (تاج 
المصادر بیهقی). به عصا کوفتن گردن را 
چنانکه استخوان بشکند. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||تر داشتن ماهی را در سرکه که تمک آن بدر 
رود. (آنسندراج) (منتهی‌الارب). در سرکه 
خوابانندن ماهی شور را. (از اقرب الموارد), 
در رکه خیانیدن ماهی نمک‌سود را.تا 
تمک آن دررود. (ناظم الاطباء). 
هقر [ع قَ] (ع سص) ترش شدن شیر. 
(انندراج) (از مسنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). |/سخت تلخ شدن. (تاج السصادر 
یهقی). تلخ شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقراء ۰( (ع ص) مهمانی‌کند» و بسیار 
مهمانی. مقری [م را] ۰(منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). رجل مقراء للضیف؛ مرد بيار 
پذیرایی کنندۂ مهمانی و کذلک امراة مقراء. 
(ناظم الاطیاء). 
مقراص. (م] (ع () کارد سرکج. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقراض. [۶](ع ) ناخن‌پیرای. (مسهذب 
الاسماء), گاز. (صراح). دوکارد. (دهار). گاز و 
دوکارد. و هما مقراضان. ج مقاریض. (متهی 
الارب) (از تاظم الاطباء). افزار معروف که 
بدان جامه و کاغذ و امتال آن می‌برند و آن را 
در عرف هند کترنی گویند. (آتدراج). آن‌چه 
بدان پارچه و جز آن برند و هما مقراضان و در 
معنی مسجازی گویند لان زید سقراض 
الاعراض. (از اقرب الموارد). ابزاری آهنین و 
مرکب از دو تیف برنده که بواسطة میخ یا 
پیچی آن دو تیفه روی هم قرار می‌گیرند و هر 
چیز جامدیرا په اعانت آن می‌برند و کازود و 
برنس و برنیش گویند. (ناظم الاطباء). قیچی. 
دو کارد. قطاع. یقّض. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
زو به مقزاض برشی دوسه پرداری 
کیه‌ای‌دوزی و درزش نه پدید آری. 
منوچهری. 
گرچنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی 
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز. 
منوچهری. 
آنجا" آلات آهن ممتاز سازند چونمقراض و 
کاردو غیره و مقراضی دیدم که از آنجا به 
مصر آورده بودند, به پنج دینار مغربنی 
می‌خوابتند. (سفرنامة ناصرخسرو). 


مقراض. 
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض «لا» 
جبرئیل پربریدست اندر این ره صدهزار. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۱۱۴). 

بریده است به مقراض عزت و تقدیس 
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال. 

ستائی (ایضا ص 3۹۲). 
ز دام کام نپرم برون چو آز و یاز 
همی برند به مقراض اعتراض رم , 

ستائی (ایضا ص ۲۰۰). 
شاعر آن درزی است دانا کو به اندام کریم 
راست ارد کوت مدحت په مقراض کلام. 


سوزی. 
با من دو زبان پسان مقراض 
یک چشم به عیب خود چو سوزن. 
مجیرالدین بیلقانی. 
مقراضة بندگان چو مقراض 
اوداچ بریده منکران را. خاقانی. 
دی که ز اتصاف تو صورت منقار کیک 
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاپ. 
خاقانی. 
به دست عدل توباشه پر عقاب برید 
کبوتران را مقراض نوک منقار است. 
خاقانی. 
به خیاط و سقراض مسحتاج نگشت. 
(سسدبادنامه ص ۲). 
زهر مقراضه کو چون صخ رانده 
عدو چون ميخ در مقراض مانده. نظامی. 


هست آو مقراض احقاد و جدال 
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال. مولوی. 
مقراض به دشمنی سرش برمي‌داشت 
پروانه به دوستیش درپا می‌مرد. سعدی. 
در حدیث معراج آمده است از حضرت 
رسالت که آن شب بر جماعتی بگذشتم که 
لبهای ایشان به مقراض اتشین می‌بریدند. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص ۵۷). 
بر دست گرفتیم همه داس ز مقراض 
بر مزرع سبز سقرلاط گذشتیم. 

نظام قاری (دیوان اله ص .)٩۶‏ 
تصویر «لا» به صورت مقراض بهر چیست 
یعنی برای قطم تعلق ز ماسواست. جامی. 
مقراض ره دور نظرهای بلند است 
مقراض که الت جدایی است 
در نامه دوستان نگنجد. 

(از اتال و حکم ص ۳0۱۷۲۱. 

- مقراض بر کی راندن؛ مرآدف سر 
تراشیدن. (انتدراج). 


۱-شهر تنیس. 8 
۲- این بیت را در پایان نامه‌هایی که کاغذ ان 


وحکم). 


مقراضک. 
- ||کنایه از نواختن و قدر و منزلت بخشیدن. 
(آنندراج). تملق کردن و نوازش نمودن. (ناظم 
الاطاء): 
آنکه بخشیدش کلاه و بر سرش مقراض راند 
گرسرش برد نشاید سر ز حکمش تافتن. 
خواجه جمال‌الدین سلمان (از بهار عجم). 
- مقراض زدن؛ به معنی بریدن. (آتدراج): 
بستد ملایک کمر از صدق یقین 
در خدمت شمع روضه خلدآیین 
مقراض به احتیاط زن ای خادم 
ترسم ببری شهپر جبریل امین. 
صحیفی شیرازی " (از آندراج). 
- مقراض شتر گردن؛ نوعی از مقراض که کج 
باشد. (غیاث) (انندراج), قسمی از مقراض که 
تیغه‌های ان کج باشد. (ناظم الاطباء)؛ 
سر جمازه؛ خلقم تواضع با زمین دارد 
چو مقراض شتر گردن مهار کاغذین دارد. 
ملاطفرا (از آتندراج). 
- مقراض شمم؛ گل ‌گیر ". (ناظم الاطباء). 
آلتی که بدان شمع را پیرایند نیک سوختن را: 
¬ مقراض کسردن؛ بسریدن به مقراض. 
(انتدراج). بریدن پارچه و یا کاغذ و جز آن با 
مقراض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
فیچی کردن؛ 
ېس که نتوانم به یکیار از جوانی دل پرید 
می‌کنم مقراض هر مویی که می‌گردد سفید. 
میرزااسماعیل ایما (از انندراج). 
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو 
برید دست که زلف ترا کند مقراض. 
ملانظیری نیشابوری (از آتدراج). 
مقراض هندی؛ مقراض هد که بهتر باشد و 
بعضی گویند که نوعی از مقراض که برگ 
تنبول قروشان دارند که پان را به آن پیرایش 
می‌کنند یا آنچه قوفل را به آن ریزه ریزه کنند. 
(غیاث) (آتدراج). 
امثال: 
مثل مقراض؛ دوزبان. (امتال و حکم)۔ 
مقراضکت. [م ض ] (! مرکب) فنی است از 
شتی و ان چنان باشد که هر دو پای خود را 
در گردن حریف انداخته زور کردن. (غیاث). 
نام قنی از کشتی و آن هر دو پای خود در کمر 
حریف بند کرده همچون مقراض پیچیدن. 
(آتدراج): 
لطف گفتی که چه حلواست مراد است به جنگ 
گردخلق تو و طور تو شوم مقراضک. 
میرنجات (از آنندراج), 
قدرتم چون پا به میدان زبردستی نهد 
فن مقراضک همین بر پور دستان می‌زنم. 
فوقی یزدی (از آتندراج). 
مقراضگر. (م گ] (ص مسرکب) از عسالم 
کاردگر و شمشیرگر. (آنندراج). سازندة 
مقراض. قچی‌ساز: 


چه گویم از وصف مقراضگر 
کزوشد مراریزه ریزه چگر. | 
میرزاطاهر وحید (از انندراج). 
مقراضه. [م ضّ / ضٍ] (!) نوعی از پیکان 
تیر باشد و آن را دوشاخه سازند. (بر‌هان). 
نوعی از پیکان دو شاخه. (فرهنگ رشیدی) 
(غیاث). نوعی از تیر که پیکانش دوسر باشد 
و کارش بریدن است چنانکه اگر شاخی 
مطلوب بود بدان می‌توان برید خلاف تیرهای 
دیگر که شکافتن و سوراخ کردن کار 
آنهاست. (آنتدراج). نوعی از یکان تیر که 
دوشاخه باشد. (ناظم الاطباء) 
مقراضة بندگارن چو مقراض 
اوداج بریده منکران راء خاقانی. 
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف 
راست چون بحری نهنگ‌انداز در نخجیرجا. 


خاقانی. 
چو سوزن سنان سه رادوخته 
ز مقراضه مقراضی آموخته. تظامی. 
بهمقراض تیر پهلوشکاف 
بی آهو افکند با نافدناف. نظامی. 
همه مقراضه‌های پرنیان پوش 
همه زهرآبهای خوشتر از نوش: 
نظامی (از گجية گجوی). 
از مان دو شاخهای خدنگ 
جت مقراضة فراخ‌آهنگ. نظامی. 


|انوعی از حلوا هم هست. (برهان) (از 
فرهنگ رشیدی) (از غیاٹ) (از آتدراج) (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به مقراضی شود. 
||مرادف مقراضک. (آتدراج): 
در رهگذر قاسم با حن و أدب 
گرعاشق دلخسته بیفتد چه عجب 
زیرا که‌به هر گام بر آن خته زند 
تنگ شکر از دهان و مقراضة لب. 
نظام دست‌غب (از آندراج). 
مقراضی. [م] (ص نسبی) مأخوذ از تازی, 
چیزی که با کازود به خوبی آن را قطع کرده 
باشند. (ناظم الاطباء). آنچه که با قیچی آن را 
بریده باشند. ||() نام حلوایی است. (غیاث) 
(آندراج): 
قطع اميد گر ز مقراضی 
کد آیین اوست مرتاضی. 
ملامتیر (از اتدراج). 
و رجوع به مقراضه شود. 
انام قسمی جامه یعنی پارچه. (یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). از جامه‌های گرانبهای 
فاخر بوده است ولی جنس آن معلوم نیست. 
(حاشیة علامه قزوینی بر چهارمقاله ص ۳۴): 
پس مأمون آن روز جامه‌خانه‌ها عرض کردن 
خواست و از آن هزار قبای اطلس معدئی و 
ملکی و طمیم و نیج و ممزج و مقراضی و 
اکسون هیچ پسندید و هم سیاهی در پوشید. 


مقرا:. ۲۱۳۲۷ 


(چهارمتاله ص ۳۳ ۳۴ خلیقة متتدر در 
بغداد در حرم بر پستر رومی و مقراضی خفته 
باشد و حلوا می‌خورد. ( کتاپ النقض ص 
(fF‏ 
ز مقراضی "و چینی بر گذرگاه 
یکی مدان باط افکده بر راه. 

خسرو و شیرین (چ وحید ص ۳۰۱). 
رصیت کرد که باید که کفن او از جامه‌های 
فاخر گرانمایه سازند مثل جامههای مقراضی 
رومی و پهائی بغدادی و عمامةٌ قصب به زر. 
(ترجمه محاسن اصفهان ص ۱۱۱). 


بودن. حالت و چگونگی مقراض. برندگی. 
قاطت 

چو سوزن» ستان سینه را دوخته 

ز مقراضه مقراضی آموخته. نظامی. 


مقراضی. (م ضیی ] (ص نبی) موب 
انت به مقراض که نام اجدادی است. 
(ازاناب سمعاتی). 

مقراع. ۰ [](ع ص) شتر حرماده که در اول قرع 
گشن پذیرد. ضد قريعة. (منتهی الارب) 
(آتندراج). ماده شتری که در اولین باری که 
گشن به وی نزدیکی می‌کند باردار سی‌گردد. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||( تور که 
بدان سنگ شکند. (مهذب الاسماء). مین که 
بدان سنگ شکند. (متهی الارب) (آنندراج). 
چکشی که بدان سنگ شکنند. (ناظم الاطباء). 
تبر که بدان سنگ شکنند. (از اقرب الموارد). 

مقرا۵. (] (ع () حوض بیارآب. (سهذب 
الاسماء). گردآمدنگاه آب یا آب باران. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر 
جاکه آب باران از هر سو در آن جمع گردد. 
مقری [م را] .(منتهی الارب). 

مقراة. e1‏ (ع ص) زن مهمانی‌کننده و بار 
مهمان. (از منتهی الارب). ذن مهمانی‌کننده. 
مقراء. (از اقرب الموارد). امراة مقراة للضيف؛ 
زن بار مهمان‌نواز. (ناظم الاطباء). 

مقراة. ام[ (ع !) یکی مقزی. (منتهی الارب). 
واحد مقری یعنی کاس بزرگ. ج, مقاری. 
(ناظم الاطباء). کاسذ بزرگ مهمانی. بقزی. 
ج مقاری. (از اقرب الموارد). 

مقراة. (م]" (اخ) مقراة و توضح نام دو قریه 
است از نواحی یمن که در شعر امرژالقیی 


۱-و نیز منسوب به شیخ بهانی است 

۲-گلء سر نیم‌موخت؛ فلا شمم و چراغ. 
(ناظم الاطیاء). 

۳-مرحوم وحید دستگردی در حاشية خرو 
و شیرین مقراضی را قالی معتی کرده و چینی را 
گلیم, اما ظاهرا هر دو نوعی پارچة گرانبها بوده 
است که گاهی زیر پا هم می‌افکنده‌اند. 

۴-در متهی‌الارب و ناظم‌الاطیاء به فتح میم 
آمده است. 


۸ مقراً. 


آمده. (از معجم البلدان). نام جایگاهی است. 


مقرح. 


مشهود نت جز آنکه مقرب الخاقان به 


(مهذب الاسماء). موضعى است. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء): 

فتوضح فالمقراة لم‌یعف رسمها 

لمانسجتها من جنوب و شمأل. امرژالقیس. 
مقوا. (م ر /2 ر:] ((خ) شهری است به یمن 
و در آنجای است کان عقیق. مقرئی منسوب 
به وی و منه المقرئیون من المحدئین. (متهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). تام شهری در یمن 
که‌کان عقیق در آنجا می‌باشد. (ناظم الاطباء). 
مقوأة. (م قز ر ] (ع ص) زن که انقضای 
اقراء وی را انتظار کنند. (منتهی الارب). زنی 
که انقضای ایام حیض آن را انتظار کشند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
مقرئی. (م ر یی ] (ص نسبی) منسوب به 
مقراً شهری به یمن. (منتهی الارب). و رجوع 
به مقرا شود. 
مقرب. ٣‏ َر ر1 (ع ص) نسزدیک‌شده. 
(ناظم الاطباء). نزدیک داشته. نزدیک کرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||اجازه به 
نزدیکی داده‌شده. ان که به وی اجازء دخول 
داده شده. آن که دارای نبت نزدیک شده 
باشد. (ناظم الاطباء). آن که از نزدیکان و 
محارم شخص بزرگی است و پیش او اعتبار و 
عزتی دارد: قال نعم و انکم لمن السقریین. 
(قرآن ۱۱۴/۷). 

نزدیک کردگار مکرم 

در پیش شهریار مقرب. مسعودسعد. 
از مقربان و مرتبان کی را زهرة آن نبود که 
پرسیدی که سب چیست. (چهارمقاله 
ص ۵۶). چون مقرب بود او را هم در شب به 
خدمت سلطان برد. (سلجوقامةً ظهیری ص 
۳ 

جهان فضل و مروت امین دست وزارت 
که‌زیر دست نشاند مقربان مهین را. سعدی. 
مقرب حضرت سلطان و مشارالیه بالینان 
گنت( گلتان). 

پندیدۂ بزم صاحب شدم 

مقرب به صدر مرأتب شدم. 

تزاری قهستانی (دستورنامه ص ۷۲ 

مراد از صوفیان. واضلان و کاملانند که کلام 
مجید عبارت از ایشان به مقربان و سابقان 
کند.(مصباح الهدایه چ همایی ص ۴). 

- مقربان الهی؛ کانی که نزدیک به خداشده 
و محبوب خدا باشند. (ناظم الاطاء). 

< مقربان حعضرت؛ خویشان پادشاه و 
نردیکان او. (ناظم الاطباء). 

- مقرب‌الحضره؛ کسی که از نزدیکان آستان 
شاه باشد (در زمان صفویان و قارجاریان). 
توضیح آنکه هیچگونه تفاوت فاحشی ميان 
دو قسم رجال و صاحبان مناصب که مقرب 
الحضره و مقرب الخاقان عنوان آنهاست 


شخص ساطان نزدیکی بیشتر داشت. 
(سازمان صفوی). و رجوع به ترکیب صقرب 
الخاقان شود. 

- مقرب الخاقان؛ در دور صفویان و 
قاجاریان به رجال دولت و نزدیکان دربار 
اطلاق می‌شد. در عهد شاه‌عباس اول عنوان 
«دیوان بیگی» بود. (از زندگانی شاه‌عباس 
ج۲ ص۲۴۸ تألیف نصراله قلفی). و رجوع 
به مقرب الحضره شود. 

= مقرب‌الخدمة؛ نوکر که طرف اعتماد باشد. 
مقرب خدمت. (ناظم الاطباء). 

- مقرب اللطان؛ آن که به پادشاه نزدیک 
است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

و رجوع به ترکیب مقرب الخاقان شود. 
-مقرب خدمت. رجوع به ترکیب قل شود. 
- مقرب داشتن کسی را؛ او را به خود نزدیک 
گردانیدن و برای او حرمت و اعبار قائل 
شدن. 

- مقرب شدن؛ نزدیک گردیدن و پیش کی 
حرمت و اعتبار یافتن. 

مقرب کردن. رجوع به ترکیب مقرب 
داشتن شود. 

- مقرب گردانیدن. رجوع به ترکیب مقرب 
داشتن شود. 

- مقرب گشتن ( گردیدن), رجوع به ترکیب 
مقرب شدن شود. 

- ملک مسقرب؛ فرشتة نزدیک کرده. ج. 
مقربون. (مهذب الاسماء): لني تكف 
السیح ان يكون عبدأًلله و لاالملتكة المقربون. 
(قران ۱۷۲/۴). لایخرج عنه ملک مقرب و 
لانسبی مرسل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۸ لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک 
مغرب و لانبی مرسل. ( گلستان). 

مقرب. [م ق رٍ] (ع ص) نزدیک‌گرداننده. 
(انسندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||قربانی‌کننده. (ناظم الاطباء), و 
رجوع به تقزیب شود. 

مقرب. [م ر1 (ع [) راه کوتاه. مقربق. (منتهی 
الارب) (آن_ندراج) (از اقرب الموارد). راء 
کوتاه. ج» مقارب. (ناظم الاطباء). 

مقرب. [مر](ع ص, !) اسبی که پیوسته 
نزدیک خود دارند جهت عزت و برگزیدگی, 
مقربة مؤنث او و مادیان را بدان جهت نزدیک 
خود دارند تا گشن بدنزاد بر وی نجهد. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج). اسبی که برای 
عزت و شرف پیوسته نزدیک خود دارند. 
(ناظم الاطباء). |اشتر تنگ بسته برای 
سواری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). 

مقرب. مر ](ع ص) آن زن که تزدیک 
رسیده بود به زه» و خر را نیز گویند (مهذب 


الاسماء), زن نزدیک زاییدن رسیده و 
همچنین اسب و گوسفند. و به شتر ماده گفته 
نشود. ج» مقاریب. (از منتهی الارب):(از ناظم 
الاطباء), ابسن نزدیک به زائیدن. ج, مقارب 
و مقاریب. (از آقرب الصوارد). زن پابه‌ماه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

مقربات. 1م َر را (ع ص, !)اعمال و 
عبادات را گویند. (فرهنگ اصطلاحات 
عرفانی جعفر سجادی). 

مقریة. (م رز ب ] (!) راه کوتاه. ج, مقارب و 
مقاریپ. (ناظم الاطباء), و رجوع به فرب 
شود 

مقریة. [م /ر /ر بّ] (ع امص) خویشی. 
(مهذب الاسماء) (ترجمان‌القران). خویشی و 
نزدیکی. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب آلموارد). قرب. نزدیکی. 


4 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): یتیما 
ذامقربة. (قرآن 41۵/٩۰‏ 
- بمقربة؛ نزديکي. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مقر به. 2 ر ب ] (ع ص, ) اسب ماد 
برگزیده. (آنندراج). ابی که برای شرف و 
عزت پیوسته نزدیک خود دارند. (ناظم 
الاطیاء). اسبی که آخور و جای بسن آن را 
تزدیک گردانند به جهت برگزیدگی آن. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به فرب شود. 
مقربین. [مْز ر ] (ع ص, |) ملانکذ کروین. 
مقربون. (ناظم الاطباء). ج مقرب. فرشتگان 
نزدیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|| خویشان و نزدیکان پادشاه. (ناظم الاطباء). 
مقر تب. مق ت ]ع ص) مرد بدغذا. 
(منتهی الارب). بدغذا. (از اقرب الموارد). 
مقرحه. ام ق ج] (سعرب. () به اسپانیائی 
مگسرژه . اقحوان. (از دزی ج۲ ص ۶۰۳ و 
۶-۵ 
مقرح. (م ر] (ع ص) ستور تمام‌دندان, چ» 
مقاريح. (ناظم الاطباء). 
مقرح. مقر رٍ] (ع ص) که سبب ریش و 
قرحه شود. که تولید جراحت کند آ. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). دارویی که رطوبتهای 
بین اجزای جلد رابه تحلیل برد و مواد ردیه را 
جذب کند و سبب تولید قرحه شود مثل بلادر. 
(ازکتاب قانون ص ۱۴۹). دوایی را نامند که به 
قوت حرارت و نفوذ وجذب خود تحلیل برد 
و فانی سازد رطوباتی که میان اجزای جلد 
است و احداث قرحه نماید, مانتد بلادر. 
(مخزن الادویه): و شرب ثلث طاسيج مه" 
مقرح للمانه. (اببن البیطار). و رجوع به 


0۰ - 1 
.)نر( ÊÉpispastique‏ - 2 
۳-من ذراریح. 


مقرحات. 

مقرحات و مقرحة شود. 
مقرحات. (م قزر رٍ ] (ع ص, () منفطات و 
داروهایی که جهت حصول طاول و نفاطه 
استعمال می‌نمایند. (ناظم الاطباء). 
مقرحه. (م قز رٍ ح] (ع ص) ادویة مقرحه. 
داروهایی که سبب ریش و قرحه گردد'. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
قرح شود. 
هقرحة. [ م قَز ر ح] (ع [) نخستین با رطب 
شدن خرما. (منتهى الارب) (آنندراج). اول 
باری که خرما رطب می‌گردد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[(ص) شتر كه دهن او 
آبل‌ریزه برآورده باشد و بدان جهت لنچها را 
فروهشته دارد. (متهی الارب) (اتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقردح. امن د / می د]" (ع ص) اسبی که 
بعد اسب دهم اید در مدان برهان. (منتهی 
الارپ) (آندراج) (از ناظم الاطباء). اسیی که 
در میدان مابقه بعد از اسب دهم اید. (از 
ارب الموارد). |اکوچک و فرومایه, (زاقرب 
آلموارد). 

مقرو. [م قز ر ] (ع ص) قرارداده‌شده و با 
لقظ كردن متعمل. (اتدراج). قراریاته و 
ثبات‌ورزیده و برقرارشده و برپا و برقرار و 
معین و قرار داده و قرار داده شده و قرار گرفته 
و ندوبت شده. (ناظم الاطباء): از خداوند 
اندیشد که سایه وحشت وی در دل ایشان 
مقرر باشد و به مرادی نتوانند رسید. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۱۳۱). و رای هر یک بر این 
مقرر که من مصیبم و خصم مخطی. ( کلیله و 
دمله چ مینوی ص4۴۸ اگررأی تو بر اين کار 
مقرر است... نیک بر حذر بايد بود. ( کلیله و 
دمته): تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدة 
مقرر پیرون امد. ( کلیله و دمنه). 

مار است خا ک خوار پس او باد زان خورد 
کزخوان عید نیت غذای مقررش. 

خاقانی. 

باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل 

ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است. خاقانی. 
عالم جاتها بر او هت مقرر چنانک 

دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار. 

خاقانی. 

< حب الم قرر؛ بتابر قسرارداد. (ناظم 
الاطباء). 

--مقرر داشتن؛ معین کسردن تعن کردن. 
برقرار کردن. قرار دادن: وزارت بر قاعده 
معهود بر ابوالمظقر بسرغشی مقر داشت. 
(ترجحۂ تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۱۸۴). 
وظایف و رسوم ایشان برقرار سابق و زمان 
سالف بر ایشان مقرر و ملم داشت. (تاریخ 
قم ص ۵). هریک از ایشان راپنج دینار مقرر 
داشته‌ام. ( گلستان). برحب شریعت غرای 


محمدی جزیه برتو مقرر دارم و ولایت تو به 
تو باز گذارم. (ظفرنامة یزدی). 
مقرر شدن؛ پرقرار شدن و برپا شدن. (ناظم 
الاطاء). تعن شدن. معن گردیدن. ملم 
شدن. برقرار گردیدن. قرار یافتن: 
مقر امد جوانمردی که بی او 
نشد کس را جوانمردی مقرر. 

عنصری (دیوان چ قریب ص 4۷۶. 
حال بر آن مقرر شد که شمس‌المعالی به قلعة 
چناشک تحویل کند. (ترجمۂ تاریخ یمینی چ 
۱تهران ص ۲۷۲). 
تایه تو بر ملک مقرر شود 
عيش تو از خوی تو خوشتر شود. نظامی. 
بر یک ذره ز خاک‌پایت 
شد دارالملک جان مقرر. عمادی شهریاری. 
چگونه ملک بروی مقرر شد. ( گلتان). تا 
ملک... بر آنان مقرر شد. ( گلستان). سخن بر 
این مقرر شد که یکی را به تجسی ایشان 
برگماشتد. ( گلتان). 
عشق دانی جت سلطانی که هرجا خیمه زد 
بی‌گمان آن مملکت بروی مقرر می‌شود. 

سعدی. 

- || حکم شدن. (ناظم الاطاء). 
- مقرر کردن؛ برقرار کردن و معین کردن. 
(ناظم الاطیاء). نهادن. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). تعن کردن؛ 
بر من عشق را غایت به جابی ات 


که‌کس کردنش نتواند مقرر. فرخی. 
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد 
کرداعتدال بر وی بت‌الشرف مقرر. 

خاقانی. 


- ||حکم کردن. (ناظم الاطباء). قرار 
گذاختن: سلطان مان ایشان به وساطت 
برخاست و مقرر کرد که هریک تيغ مخاصمت 
در نیام نهد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۳۳۵). 
هرکه در کوی هوایت می‌نهد پای هوس 
روز اول ترک سر با خود مقرر می‌کند. 

سلمان ساوچی (از انندراج), 
نواپ سلطان ابراهيم میرزا را مقرر کرد که به 
اتفاق... در ایوان عدل نشسته مهمات حایی 
خلایق و امور خيریة ممالک را فیصل دهند. 
(عالم آرا). 
- مقرر گشتن؛ قرار یافتن. تعمین شدن. معن 
شدن. برقرار شدن؛ 


همه اقلیم اران تا به ارس 

مقرر گشته بر فرمان آن زن. نظامی. 
چو بر شیرین مقرر گشت شاهی 

فروغ ملک برمه شد ز ماهی. نظامی. 
= وجه مقرر؛ باج و خراج و مالیات. (ناظم 
الاطاء). 


| محقق گشته و ثابت. (ناظم الاطباء). معلوم. 


۲۱۳۲٩ مقرر.‎ 


واضح. آشکار. روشن. ظاهر: 
نیت رازی به‌زیر پردة عقل 
که دل شاه را مقرر تیست. 
عنصری (دیوان چ قریب ص ۲ 
ایشان را مقرر است که چون سلطان گذشته 
شد امیر محمد جای وی نتواند داشت. (تاریخ 
بیهقی چ ادیپ ص ۱ مقرر است که ما 
بنده... و فرمانیردار سلطان محمودیم. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۱۳۲), گفت بودلف بنده 
خداوند است و سوار عرب است و مقرر است 
که در ولایت جال چه کرد. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۱۷۰). چون گذشته شد مقرر است 
که مرده باز نیاید جزع و گریستن, دیوانگی 
باشد و کار زنان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۴ 
با خصم مگوی از آنچه زی تو 
معلوم نباشد و مقرر. ناصرخسرو. 
جود تو چو روز است در آقاق مقرر 
رای تو چو عقل است بر افلا ک مقدم. 
امیر معزی. 
حرص تو در طلب علم و کسب هنر مقرر. 
( کلیله و دمنه). جهانیان را مقرر است که بدیهة 
رای و اول فکرت شاهشاه دنیا... راهبر روح 
قدس است. ( کلیله و دمنه). ترا مقرر است که 
فاش گردانیدن این حدیث از جهت من 
ناممکن است. ( کلیله و دمته). وقور امانت تو 
مقرر است. ( کلیله و دمنه). معلوم و مقرر است 
که‌هر چند آدمیان را روزگار دورتر انجامد در 
همتها قصور زیادت بود. (اسرار الوحید ج 
صفا ص ۸ا. 
مقرر است که آن نور چشم سرواندام 
کندبه باغ نظر همچو نور دیده مقام. 
(از اتدراج). 
- مقرر شدن؛ معلوم شدن. آشکار شدن: 
مردمان را چون مقرر شد وزارت او. تقرب 
نمودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۸۱). 
ملک را مقرر شود که در کار شتربه تعجیل 
واجب است. ( کلیله و دمنه). مسقرر شد که 
دوستی تو با من از برای این اغراض بود. 
( کلیله و دمنه). 
چون مقرر شد بزرگی رسول 
پس حسد ناید کی رااز قبول. 
(مشتوی ج رمضانی ص .)٩۱‏ 
- مقرر کردن؛ روشن کردن. معلوم کردن. 
مطلع کردن. آ گاه‌کردن. نشان دادن. اعلام 
کردن: به دهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش 
است تا ان کرده شود و هشار باش تا انچه 


رود مقرر کتی. (تاریخ بیهقی چ ادیپ ص 


1 - Remèdes ¢pispasliqueS ئ(‎ jili). 
۲-ضیط دوم از محبطالمحیط و اقرب‌الموارد‎ 


است. 


۳۱۳۳۰ مفرر. 


۶ می‌خواستم که در روزگار وزارت 
خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم و به 
مجلس عالی مقرر کردم. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۴۲). 

- مقرر گردانیدن؛ معلوم گردانیدن. روشن 
کردن. ثابت کردن. آگا‌کردن: نامه‌ها را 
پرساند و پیفامها بگذارد و احوالها مقرر 
خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۳۳۱). گفت طاهر. مستوفی و 
بوسعید را بخوانید و فرمود این حال مرا مقرر 
باید گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۲۵). 
صواب آن است که... مقرر گردایم که از یا 
کاری دیگر تیاید. ( کلیله و دمنه). در آن 
كفت صنعت ونب و مذهب صن... مقرر 
گرداند.( کلیله و دمنه). 

-مقرر گشتن (گردیدن)؛ معلوم گشتن. 
اشکار شدن. ملم شدن: این دو جواب نادر 
و این حکایات بازنمودم تا دانسته اید و مقرر 
گرددکه این دولت در این خاندان بزرگ 
بخواهد ماند روزگار دراز. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۰۱). یاد این قوم بنشمت که مقرر 
گشت‌که هرچه می‌گویند و می‌شنوند 
خطاست. (تاریخ بیهقی چ ادیپ ص ۲۲۶). 
دشمنان و مفسدان شمگین و دل شکسته 
گردندکه مقرر گردد ايشان را که بازار ایشان 
کاسد خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۱۰). بونصر گفت بزرگا غبا که این 
امروز دانستم. امیر گفت ا گر پیشتر مقرر گشت 
چه کردی؟ گفت هر دو را از دیوان دور 
کردمی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۴۰). 

هم در عرب آثار تو گشته‌ست مها 

هم در عجم اقبال تو گشته‌ست مقرر. 

ار معزی. 

چون مقرر گشت که مصالح دين بی‌شکوه 
پادشاهان دیندار نامرعی است... ( کلیله و 
دمنه), 
مقرر. [م قز رٍ] (ع ص) قرار و آرام‌دهنده. 
|ابرقرارکننده و ثبات‌ورزنده. ااباج و خراج 
برقرارکنده. ||به اقرار آورنده. ||بیان‌کنده و 
راوی و روایت‌کنده. (ناظم الاطباء): محرر 
این فصول و مقرر اين وصول محمد عوفی... 
می‌گوند. (لباب الالباب. ج ۱ ص ۱). 

-مقرر دعوی؛ وکیل دعوی. (ناظم الاطباء). 
ااکسی که درس استاد را برای طالبان علم 
تقریر و شرح می‌کند. معید. 
مقررات. (م قر د ] (ع4 ج مقرره. رجوع به 
مقرره شود. ||در اصطلاح آداری و حقوقی 
ایران در دو مورد بکار رود: الف - به معنی 
عام شامل قانون. تصویب‌نامه. آئنین‌نامه, 
بخشتامه و هر چه که ضمانت اجرا داشته باشد 
ب - به معنی خاص در مقابل قانون (به معنی 
اخص) استعمال مي‌شود. (ترمنولوژی 


حقوق, تألیف جعفری لنگرودی). ||(اصطلاح 
حقوق)' تصمیمات و اقداماتی راجم به اعلان 
و اجرای قوانین که توسط وزرا (مقررات 
وزارتی) یا استانداران (سقررات ایالتی) یا 
شهرداری (مقررات شهرداری). یا برخی دیگر 
از مراجع صلاحیتدار اداری گرفته می‌شود و 
کبی است نهایت اینکه اسلوب و فرم آن با 
غرم نامه‌های اداری فرق می‌کند. ممکن است 
به صورت مقررات کلی (نظامنامه) باشد و یا 
مخصوص به مورد خاص و شخص معین 
باشد. اولی را سقررات کلی و دومی را 
مقررات فردی (مانند ابلاع انتصاب شسخصی 
به سمتتی) نامند. (ترمینولوژی حقوق, تألیف 
جمفری للگرودی). 

- مقررات شهرداری "؛ مقرراتی که شهرداری 
در زمینۀ اعلان و اجرای قانون وضع می‌کند. 
(ترمینولوژی حقوق, تالیف جسعفری 
لنگرودی). 

مقررات فردی آ؛ مقررات تاظر به اعلان و 
اجرای قوانین که از مرجع صالح صادر شود و 
ناظر بخصوص مورد معین باشد مانند ابلاع 
ان-صاب شخص مین به سمت معین. 
(ترمینولوژی حقوق, تألیف جعفری 
لنگرودی). 

-مقررات کلی "؛ مقرراتی که در زمية اعلان 
و اجرای قوانین از مراجع صلاحیتدار صادر 
می‌شود و اختصاص بخصوص مورد معن 
ندارد. در مقابل مقررات فردی بکار رفته 
است. (ترمینولوژی حقوق, تألیف جعفری 
نگرودی). 

- مقررات وزارتی ۵, مقرراتی که وزیری در 
مقام اعلان یا اجرای قانون وضع می‌کد. 
(تسرمینولوژی حتوق. تألیف جسعفری 
للگرودی). 
مقرراتی. [ ١5ر‏ ر ] (ص نسبی) منوب به 
مقررات. رجوع به مقررات شود. ||کسی که به 
رعایت دقیق مقررات و قوائین پای‌ید است. 
آنکه سخت پای‌بند اجرای کامل مقررات و 
قوانین است. و این در ادارات ایران به 
کارمدانی اطلاق شود که در اجرای قوانین و 
روش‌های تعیین: شده کمترین انحرافی را روا 
نمیدارند و از هرگونه انعطافی خودداری 
می‌کنند. 
مقرره. [م قز ر رز /ر] (از ع ص) برقرار 
شده و برپا شده و معین شده و قرار داده شده. 
(ناظم الاطباء). تأنیث مقرر. ج, مقررات. و 
رجوع به مقرر و مقررات شود. 
مقرری. (مْ َر ر ](ص نسبی) منسوب به 
مسقرر. رجوع به مقرر شود. ||() نوعی 
مواجب. رابه. راستاد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). در قدیم به سعلی حقوق و 
مواجب و وظیفه بکار می‌رفته است. 


(ترمیتولوژی حقوق, تالف جعفری 
لگرودی). قرارداد دائمی و هیشگی و 
متمری و راتب. (ناظم الاطباء). 
- مقرری اداری؛ حقوق اصلی مستخدم 
رسمی را گویند. (ترمینولوژی حقوق, تألیف 
جعفری لنگرودی). 
مقرری خدمت؛ حقوق اصلی مستخدم 
رسمی راگویند. (ترمینولوژی حقوق, ایضا). 
مقرری‌دار. (م قز ر] (نف مرکب) گیرندة 
قرارداد هیشگی. (ناظم الاطباء). دارنده 
مقرری. آنکه صاحب مقرری است. و رجوع 
به مقرری شود. 
مقرزم. [م ق ز) (ع ص) خوار و خرد و 
فرومایه. (منتهی الارب). شیم و خوار و 
فرومایه. (ناظم الاطباء). حقر و لشیم. (از 
اقرب الموارد). 
مقرشة. [م قر ر ش] (ع ) خشکال, بدان 
جهت که مردم در آن فراهم آیند. (مستهی 
الارب) (آنندراج). خشکال شدید زیرا که 
در خشکالی مردم از دور و نزدیک در یک 
جا گرد آیند. (از اقرب الموارد). خشکال: 
(ناظم الاطباه). 
مقرص. (م قَز د] (ع ص) حلی مقرص؛ 
پیرایۀ گرد همچون کلیچه. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). زیور و براية گرد همچون 
قر ص نان. (از اقرب الموارد). 
مقرض. [م ر ] (ع ص) وام‌دهنده. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از هى الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اقراض شود. 
مقر ض. 1¢ (ع ا) گاز. آلتی که بدان طلا و 
لقره برند. مفر ص. (زمخشری. یبادداشست به 
خط مرحوم دهخدا). 
مقرض. (م ر ] (ع () واحد مقارض. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مقارض شود. 
مقرض. (م قز 15 (ازع. ص) به مقراض 
خردکرده. خردکرده. ریزریز کرده: بهمن 
نفد دارچيني. کو خشک طباشیر. 
پوست نارنج و ترنج» ابریشم مقرض.. 
بسرشند. (تحفةُ حكيم مؤمن ذيل مفرح 
جالرنا فیا کاب برخم ورش 
ذیل مفرح اعظم). و رجوع به تحفه حکیم 
مؤمن ذیل ابریشم شود. 
مقرضب. ام ض] (ع ص) آنکه هر چه 
بیابد می‌خورد. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) 


(فرانسری) ۸۳۱۵6 - 1 

2 - ۸۲۵۱۵5 municipaux (J .)فر‎ 

3 - ۸۳۲۵۱۵5 particuliers, A. individuels 
.(فرانوی)‎ 

4 - Arrêtés gênéraux (فرانتری)‎ 

5 - Arrêlés ministérieles (فرانسوی)‎ 


اکتا 


ما و و !رو العاری اسر 








(از اقرب الموارد). 

مقرط. [م یز د ] (ع ص) به گوشواره زینت 
داده شده. (غیاث) (اندراج) اراسته شده با 
گوشواره.(ناظم الاطباء): و گوش ایام عاطل 
را به جواهر مدح زاهر, که مخلد ماند, مقرط ۱ 
می‌گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۶۵). ایزدتعالی افواه جهانیان را.. به 
اطایب ذ کر مناقب و مأثر خداوند خواجه.. 
مطیب و مشرف داراد و اسماع جهان را به 
جواهر محامد و مفاخرش مقرط و مشنف. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی چ۳ ص ۱۱). 

مقرطس. مق ط1(ع ص) آن تیر که بر 
نشانه اید. (مهذب الاسماء). تیر رسانده به 
نشانه. (آنندرا اج) (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). || آن که تیر را به نشانه می‌زند. 
|| آنکه جامة قرطاس مصری دارد. ا|امالک 
کاغذ. || دختر سید کشیده‌قامت. (ناظم 
الاطباء). 

مقر طسة. [مْق ط س] (ع ص) تیری که به 
نشانه اصایت کند. (از قرب السو برد 
مقرطق. (مقَ ](ع ص)" رطق 
پوشانيده. کرته پوشانیده. پیراهن پوشانیده: 


هر که بدو بنگرد چه گوید گوید 

ماه متوج شده‌ست و سرو مقرطق. منجیی. 
مانند به باغ بلبلان از گل 

خوبان متوج و مقرطق را. قطران. 
و رجوع به قرطق و قرطقة و کرته شود. 

مقر طمف. رم ی ط م](ع ص) خسفاف 
مقر طمة؛ موزء سخت اطراف دوخته که سنگ 
را شکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 


مقرطة. [م قز رط ](ع ص) زن يا دختر 
پا گوشوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع به مقرط شود. 

هقرع. 1 )(ع ٩‏ آوندی است که در وی 
خرما فراهم آورده شود. (منتهی الارب) 
(آنستدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقرع. [٤](ع‏ ص) آنکه کوفته شد پس 
برداشت سر را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
انکه چون لجام آن را بکشند. سر را بردارد و 
بلند کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقرعب. (مْر ع بب ](ع ص) سر فنرود 
افکنده به خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقرعج. ( ن ع] (ع ص) بتدبالا. (ستهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء). طویل و در 
لان مقزعج با زای معجمه امده. (از اقرب 
الموارد). طویل. (محيط المحیط).. 

مقرعه. (مرع](عل) تازیانه. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج المروس) (از 
اقرب الموارد). |[کوبه. (متهی الارب) 


(آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چه با آن بکوبند. 
(از اقرب الموارد). گویند هر آنچه بدان پکوبند 
و ازهری گوید آنچه چارپایان را بدان زنند و 
دیگری گوید چوبی است که شتران و خران را 
بدان زنند. ج» مقارع. (ازتاج العروس): 
الحمارالفاره یف نه السوط و يصلحه المقرعة. 
(اليان واببین ج۲ ص١۳‏ لما ضربته مائة 
شر اشر ها لکن اقفر ان 
خمين مقرعة و اعسفیه من الياط. 
(معجمالادباء چ مرجلیوث ج ۱ ص .)٩۱‏ 
مقرعة. (ع رع] (ع !) رستنگاه قرع که 
قسمی كدو است. (از اقرب الموارد). مسررعة 
کدو.کدوزار.ر 
مقرعة. مذ ٍغ] (ع ص) سخت و تون 
(منتهی الارب). هر مادة توانا. (ناظم الاطباء). 
شدیدة. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). 
مقرعه. لمع ع ل) چوبی که به آن 
زنظ. (غیاث). و رجوع به معنی دوم ماده قبل 
شود. ||کوبه. آلت قرع. هر چیز که بدان 
کونث 
طراق مقرعه بر خا کو بر سنگ 
ادب کرد؛ زمین را چند فرسنگ. 
نظامي (خسرو و شیرین ج وحید ص 4۲۹۸. 
زمینارزة مقرعه در دمغ 
زده آتشین مقرعه " چون چراغ. 
نظامی (شرفنامه چ وحید ص ۰۹). 
| تازیانه و این صيغة اسم الت است از فرع که 
به معنی کوفتن است. (غیاث). شلاق. قمچی. 
سوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
به شیب مقرعه | کتون‌تیابت است ترا 
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال. 
امیر معزی. 
گرتوانی بهر شیب مقرعه‌اش 
زلف حوران هر چه پرایی فرست. خاقانی. 
مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد 
به شیب مقرعه دعوت همی‌کند که بیا. 
خاقانی. 
جنبید شیب مقرعة صبحدم کنون 
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند. خاقانی. 
- مقرعه‌دار؛ تازیانه‌دار. آن که بر درگاه 
ملوک و امیران تازیانه به دست گیرد. ایجاد 
نظم را: معتصم... روزی برنشسته بود با 
غلامان و سپاه مردی پیر پیش او ایتاده. او 
را گفت ای پر هارون از خدای ترس که 
ترکان عجمی را از ک‌افرستان آوردی و بر 
مسممانان مسلط کردی... مقرعه داران 
خواستند که آن پیر را بزنند. (تاریخ طبری» 
ترجمه بلعمی). 
- مقرعه زدن؛ تازیانه زدن؛ 
تیر میفکن که هدف رای تست 
مقرعه کم زن که فرس پای تست. نظامی, 
مرا چون نظر بر من انداختی, 


مزن مقرعه چونکه بنواختی. 
||بر کوس و دمامه و دهل و نقاره اطلاق شود. 
(از مجلهٌ موسیقی دور جدید شماره .44٩‏ 
طبل. تبیره: بر این ترتیب به مسجد جامع آمد 
سخت اهسته چنانکه بجز مقرعه و بردابرد 
مرتبه‌داران هیچ آواز دیگر شنوده نيامد. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۹۲ ۲). 
- مقرعه زدن؛ طبل زدن. دهل زدن: 
نال و مه در موکب او غاشیه خاقان کشد 
روز و شب بر درگه أو مقرعه قیصر زند. 
عبدالواسع جبلی (دیوان ج صفا ج ۱ص ۱۱۴). 
- مقرعه‌زن؛ طبل‌زن. طبال. تبیره‌زن. 
مقرعی* 
مقرعه‌زن گشت رعد مقرعه ار درخش 
غاشیه کشگشت باد غاشية او دیم. 
منوچهری. 
چون یرون تاخت چشمهٌ روشن 
حاجتی نایدش به مقرعهزن. 
سنائی (حد یقة‌الحقیقه ج مدرس رضوی ص .)٩۳‏ 
پسر آزر است فرش‌افکن 
پسر مریم ست مقرعه‌زن. ستانی. 
پیش قدر تو چرخ غاشیه کش 
پیش حکمت زمانه مقرعه‌زن. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۸۷). 
رعد چاوش‌وار مقرعه‌زن 
برق خنجرگزار " می‌آید. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان ج حسین 
بحرالعلومی ص ۲۶۴). 
بر درت تیغ بد و تخت چمن 
برق نفاط و رعد مقرعه‌زن. 
(از ترجمة محاسن اصفهان). 
مقرعی. [م](ع ص نسبی) مقرعه‌زن. 
(مهذب الاسماء). طبل‌زن؛ 
ز بهر مقرعیان تاج شاه چین بستان 
ز بهر کاسه‌زنان تخت میر روم بیار. 
معو دسعد. 
و رجوع به ترکیب مقرعه‌زن» ذیل مقرعه 
شود. 
مقرف. (عّز /2 ر (ع [) جای برکندن. 
(مسنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
محیطالمحیط) (آنندراج). 
مقرف. (م ر ] (ع ص) اسب دنراد ج» 


۱ -در متن و فهرست لفات «مفرطه چ شده که 
درست نست. 

۲-نعت مفعولی است از مصدر قرطفة که 
مأخوذ از کُرتة فارسی است. 

۳-رجوع به معنی بعد شود. 

۴-ظ: حنج رگذار. 

۵-ضبط اول از متهى الارب ر ناظم الاطباء و 
ضبط دوم از اقرب الموارد و محیطالم حیط 


است. 


۲ مقرف. 





مهرنسن. 





مقارف. (مهذب الاسماء). اسب و جز آن 
بدنزاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). || آنکه سادرش عريی اصیل و 
پدرش غر آن باشد بدان جهت که اقراف از 
طرف گشن است و هجة از جانب ماده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ابی که مادرش عربی و اصیل و پدرش 
عربی نباشد. (ناظم الاطباء). ابی که مادر آن 
عجمی و پدرش عربی باشد و چنین اسبی در 
راه رفستن مستوسط بين دو نسوع است. 
(صبح‌الاعشی ج۲ ص ۱۷): خیل مقارف و 
مقاریف. (اقرپ الموارد). |امرد که رنگش 
مایل به سرخی باشد. (ستهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| آنکه پدر وی بنده یود و سادر وی آزاد. 
(مهذب الاسماء). ||فرومایه. پست. (از اقرب 
الموارد). |امتهم کننده. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به اقراف شود. 
مقرف. ()(ع ص) متهم شد» (ناظم 
الاطاء). و رجوع به آقراف شود. 
مقرفل. ١ء‏ ق ](ع ص) طمام مقرفل؛ طعام 
باق رنفل پسخته. (منتهی الارب). طعام 
قرنفل‌دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|[ طیب مقرفل؛ عطری که دارای قرنفل باشد. 
(از اقرب الموارد). 
مقرقم. [مق ق](ع ص) آن که جوان نگردد 
و قوت نگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
کودکی که بزرگ نگردد و قوت نگیرد. (ناظم 
الاطباء). آن که جوان نگردد. (از اقرب 
الموارد). |اکودک شیرزده. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء). کودکی که غذای او 
بد شده باشد. (از اقرب الموارد). 
مقرم. [م ر) (ع [) بسترآهنگ. ج مقارم. 
(مهذب الاسماء). پردۂ رنگین از پشم که در 
وی تقش و نگار باشد یا پرد؛ تنک. . مقرمة. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
هقرم. [م ر] (ع مص) نخست گیاه خضوردن 
گرفتن شتر یا به ضعف و سستی خوردن. قرم. 
قروم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقوم. [مر](ع ص) شتر گرامی که بر وی بار 
نکنند و خوار و رام نتمایند و به جهت گشنی 
بدارند آن را یا بجهت آنکه فربه شود تا بکشند 
آن راء امسنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء), شتری که بر آن بار نکنند و رام 


نشمایند و فقط برای گشنی نگاه دارند. (از 
اقرب الموارد). شتر نر. (غياث). ||مهتر قوم. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطناء) (از 
اقرب الموارد). 

قرم مقرم؛ مهتر و سید و امیر. (ناظم 
الاطباء). 


مقرمد. 1ن ۶ (ع ص) ناء مر مد بنائی په 
خشت پخته و سنگ برآورده. (مهذب 
الاسماء). به خشت پخته یعنی آچر برآورده. 
(صراح). به خشت پخته و سنگ برآورده یا 
بنای بلند بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). ||حسوض 
مقرمد؛ حوض تنگ. (از اقرب الموارد) 
||ثوب مقرمد؛ جامة زعفرانی رنگ. (منتهی 
الارپ) (ناظم الاطباه) (از اقرب الموارد). 
مقرمط. (مق ] (ع ص) روف تنگ 
بتته. (حییش تفلیی). خط باریک و تدگ. 
(زمخشری). نبشتة درهم و باریک و پهلوی 
هم نوشته. (ناظم الاطباء). نوعی کتابت ریز و 
نازک. (تاریخ بغداد ج٩‏ ص ۳۲۶). خطی 
تنگاتنگ. خطی که کلمات و حروف آن 
نزدیک به یکدیگر نوشته شده باشد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): منشور بر 
سه دسته کاغذ به خط من مقرمط نبشته شد و 
آن را پیش امیر برد. (تاریخ بهقی چ فیاض 
ص ۱۴۸). آخرین قصه طوماری بود افزون از 
صد خط مقرمط و خادمی خاص امده تا یله 
کدتا بیش کار نکند. (تاریخ بهتی. ایضاً ص 
(FOF‏ 
- مقرمط نوشتن؛ خط باریک و درهم نوشتن 
و سطرهای آن رابه هم نزدیک کردن. (ناظم 
الاطباء). 
مقرمة. [م ر ع] (ع !) پردۀ رنگین از پشم که 
در وی نقش ونگار باشد یا پرده تنک. مفرم. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به سقرمه شود. 
ااجای تست از فرش. (ستهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). در لسان المرب و 
معط التخیظ و اقرب راز دمن 
الفراش» معنی شده, محتملاً صاحب منتهی 
الارب محبس را مجلس خوانده است. 
ر [م رم /م] ازع !) بسترآهنگ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پارچة 
منقشی که بر روی بستر کشند: مقرمه‌ای 
داشت مهب سخت نیکو بر روی نهالی 
افکنده. (سیاست‌نامه). و رجوع به مقرم و 
مقرمة شود. 
مفرن. (م ر ](ع ص) توانایی و قوت‌دهنده و 
یاریگر و منه قوله تعالی: و ما کنا له مقرنین ا؛ 
ای مطیقین. (منتهی الارپ) (از ناظم الاطباء) 
(از آتدراج) (از اقرب الموارد). || آن که او را 
یاریگر نباشد در ستور راندن و کشاورزی. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطسباء) (از 
آندراج). صاحب گوسفند و شتری که بر ادارۀ 
ملک خود توانا نباشد و کمکی برای ادارة 
ملک یا سراب کردن شتران و یا راندن ستور 
نداشته باشد. (از اقرب الموارد). 
مقرن. [م رز /م )۲ (ع !) چوبی است که بر 


گردن‌دو گاو قلبه‌ران می‌بندند. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
هقرن. (م قر ] (ع ص) نیک بته شده به 
رسن, منه قوله تعالی: و رین مقرنین قى 
الاصفاد ". (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
هقرن. [م ز] (ع () هرآنچه متحد کند یک 
چیزی را با چیز دیگر. (ناظم الاطباء). 
مقرن. [م ] (ع ص) رمح مقرن؛ نیزه‌ای که 
سر آن را پلند کنند تابه کی نرسد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقرندح. مر دا (ع ص) مرد آمادۂ شر و 
فساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الم‌وارد). مقرنذح. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
مقرنذح. [م ر ذ] (ع ص) رجوع به مادة قبل 
شود. 
مقرنس. (مْ قَ نْ](ع ص, !) سیف مقرنس؛ 
شمثیر بر هيلت نردبان ساخته. (منتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |باز مقرنس؛ باز در کریز نشانده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
||در مژیدالفضلا به معتی بنای مدور آهوپی و 
نردبان‌پایه و پست و بلند باشد. و در زفان 
گویا - که کتابی است - به معنی بنای مدور 
آهوپی و نردیان‌پایه و پت و بلند باشد و در 
کتراللغةٌ عربی عمارتی که آن را نقاشی کرده 
باشند. (برهان). بنایی که طاق و اطراف آن 
پایه‌پایه و دارای اضلاع است و آن را به 
فارسی آهوپای گویند. ( گنجينة گنجوی). 
عمارتی که آن را به صورت قرناس ساخته 
باشند و قرناس بینی کوه و مراد از سقرنس 
عمارت بلد وبنای عالی. اغیاث) 
(آنندراج)". بنای بلند مدور و ایوان آراسته و 
مزین شده با صورتها و نقوش که بر آن با 
تردبان‌پایه و را‌زینه روند. و قسمی از زینت 
که در اطاقها و در ایوانها به شکلهای گونا گون 
باگج گچ‌بری کنند. (ناظم الاطباء). 
گج‌بریهای برجسته بر آستانة خانه آویخته 
چون پای آهو. (یادداشت 
دهخدا): 
زمین گردد از نمل اسبان مقرنس 
هواگردد از گرد میدان مغر 
عمعق (دیوان چ نفیی ص ۵۱( 


ت به خط مرحوم 


۱ -قرآن ۱۳/۴۲. 

۲ - قبط دوم از اقرب الموارد و محيط 
المحیط است. 

وت -قرآن ۳۸/۳۸ 

۴-صاحب غیاث و آنندراج افزایند: به معنی 
منقش و به معنی پاره‌ای که معماران بر ان نشینند 
هر دو غلط است. 


جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو 
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر. 
خاقانی. 


تا شاه در مقرنس ایوان نو نشست. خافانی. 
یکی منظری بود با آب ورنگ 
مقرنس برآورده از خاره سنگ. 
گرقناعت کنی به خان تنگ 
کمتراز طارم مقرنس نیست. این‌یمین. 
بام مقرنس شکل؛ کنایه از اسمان؛ 
پیتکاران شب این بام مقرنس شکل را 
باز بی سعی قلم تقش دگرگون کرده‌اند. 
مجیرالدین بیلقانی. 
چرخ مقرنی‌نمای؛ کابه از آسمان: 
چرخ مقرنس‌نمای کلب میمون اوست 
نغش فلک تختهاش قطب کلیدان او. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۶۵). 
- چرخ مقرنس‌نهاد؛ کنایه از آسمان: 
چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود 
چون ز گشاد تو رفت چوبهُ تیر از کمان. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۲۲). 
- سقف مقرنس؛ کنایه از آسمان؛ 


نظامی. 


از بر این خاک توده یک تن آسوده ت 
زیر اين سقف مقرنس یک دل خرم نماند. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
تنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز 
تا به میخاته پناه از همه افات بریم. حافظ. 
- طاق مقرنس؛ طاق آهوپای. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
= ||کنایه از آسمان. 
-مقرنس بید؛ کنایه از آسمان است بمناسبت 
سبزی و همرنگی آن با بید. ( گجینهگنجوی): 
روز آدینه کاین مقرنس بيد 
خانه را کرد از آفتاب سفید. 
نظامی (هفت‌پیکر ج وحید ص ۲۹۱). 
- مقرنس زنگارخورد؛ کنایه از آسمان. کنایه 
از دنیا؛ 
در این مقرنس زنگارخورد دوداندود 
مرا به کام بداندیش چند باید بود. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
- نه مقرنس دوار؛ کنایه از ته فلک. کنایه از 
آسمان: 
طیرانت چو دور فکرت من 
بر از این نه مقرنس دوار. خاقانی. 
||نوعی از کلاه هم هست. (برهان). قسمی از 
عمامه. (ناظم الاطباء). ||به معنی رنگ‌برنگ 
هم آمده است. (برهان). هر چیز رنگارنگ. 
(ناظم الاطباء). 
مقرن کاری. [مْق ن ] (حامص مرکب) 
ایجاد گچ‌بریهای برجسته و آویخته بر سقف 
خانه. اسمانة خانه را با گچ‌برهائی زینت 
دادن. و بیشتر با کردن صرف شود. و رجوع به 


مقرنس شود, 
مقرنسع. [مْ رش ](ع ص) استاده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||شادمان. (منتهی الارب). خرسند و شادمان. 
(ناظم الاطباء). |امستبشر. (سنتهی الارب). 
بابشارت. (ناظم الاطباء). ||مرد آمادة بدی. 
(متهی الارب). آمادة شر. ||سر بلند کرده و 
سربرداشته و جنبان و متحرک. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقرنص. (م ق ن] (ع ص) باز نگاهداشحه 
شده برای شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقر نصف. 2 ر ص ] 2 ص) شتابی‌کننده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتاب‌کننده. 
(از اقرب الموارد). ||(() شير بيثه. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقرنف. ام ق نْ) (ع ص) طعام مقرنف؛ 
طعام با قرنفل پخته. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط). 
مقرنفط. [مرّ ف /ف] (ع [) شرمگاه زنان, 
|((ص) مرد خشم‌افزای پرباد ببینی. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
طعام قرنفل‌دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). و رجوع به مقرنف شود. 
مقرفة. [م قز رز ن] (ع ص) کوههای خرد با 
هم پیوسته. (متهی الارب) (از ناظم الاطاء) 
(از اقرب الموارد). 
مقرفة. مٌ رٍ ن] (ع ص) الحية المقرنة: مار 
شاخدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
قسمی مار است درازای او از یک گز تا دو گز 
بر سر او چیزی چون دو سرو برآمده ولون أو 
همچون لون ریگ است و بسر شکم او 
فلسهاست صلب و خشک و در رفتن بر زمین 
از صلبی و خشکی آن فلوس بتوان دانست و 


دندانهای او راست و اتدر زمین ریگناک 





مأوی دارد. (ذخیر؛ خوارزمشاهی یادداشت 
ایضا): و با زفت و قطران و انگبین بر گزیدگی 
ماری که او را الحية المقرنة گویند یعنی مار با 
سرو... ضماد کنند. (ذخیره خوارزمشاهی 
یادداشت ایضا). و رجوع به مقرنی شود. 
مقرفی. [م ق نا] (ع ص) ادیم مقرنی؛ ادیمی 
پراسته به قرتوة. (مهذب الاسماء). سقاء 
مقرنی؛ مشک به قرنوة پیراسته. (منتهى 
الموارد). 
مقرنی. ( مق نا] (ع | مار شاخدار. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به 
مقرنه شود. 
مقرق. (۶ ر:] (ع ص) مقرو. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ماده بعد شود. 
مقرو. [م رو ](ع ص) خوانده‌شده و خوانا و 


قابل خواندن. مقرژ. (ناظم الاطباء). آنچه 
خوانده شود. مقروء. عفر :از اقرب 
الموارد). خوانا. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مقروء ۰(] (ع ص) خوانده‌شده. (آتدراج) 
(ناظم الاطباء): و باید که شعر او بدان درجه 
رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور 
باشد و بر السنة احرار مقروء. (چهارمقاله چ 
معین ص ۴۷). تا مسطور و مقروء نباشد این 
معنی بحاصل نیاید. (چهارمقاله ایضاً ص ۴۷). 
و رجوع به ماد قل شود. 
مقر وء۵. [6] (ع ص) صحيفة مقروءة؛ 
نام خوانده و صحيفة مَعَروة و مَقریّة» مخله. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به 
مقروء شود. 
مقروح. [1۶(ع ص) ریش بسرآمده و 
آبله‌رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). زخمی. زخمدار. (از اقرب الموارد)ء 
اشک دیدء انام سفوح و چشم شخص انلام 
مقروح و مجروح. (ترجمٌ تاریخ یمیلی چ ۱ 
تھران ص۴۳۴ |اطریق مقروح؛ راء تیک 
پاسپرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقرور. (6](ع ص) خنک و سرمارسیده. 
(منتهی الارب) (انندراج). خنک وسرمازده و 
سرمارسیده و گرفتار سرما. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد)؛ 
پنجة سرو و شاخ گل گویی 
دست مفلوج و پای مقرور است. 
مسعودسعد. 
تهتز فی الکأس من ضعف و من هرم 
کانهاایس فی کف مقرور. 
ابی‌فراس (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
|ایوم مقرور؛ روز سرد. (منتهی الارب) (از 
آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقروری. (ءّزریی /مْرریی ]۲ (ع ص) 
درازپشت. (متهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). 
مقروص. [۱۶(ع ص) بسریده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
مقروض. [۶](ع !) نشخوار شتر که از گلو " 
برارد. (مشهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[(ص) بریده‌شده. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء), ||مدیون و 
قرض‌دار و وام‌دار. (ناظم الاطباء). وام داده 
شده. (آندراج). بدهکار. غریم. مدیون و در 
عربی بدین معتی نیامده اما در میان 


۱ -بار درختی که بدان پرست پیرایند. (ناظم 
الاطیاء) 

۲-ضیط دوم از اقرب الموارد است. 

۳-در آندراج: «از گاوه که غلط چاپی است. 


فارسی‌زبانان معمول است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). مقروض که به معنی مدیون و 
بدهکار استعمال کند. در زبان عربی به معنی 
بریده شده است و «قر ض» به معلی «دین» 
فعل مجرد ندارد تا «مقروض» به معنی 
پدهکار صحیح باشد. در لفت عرب قرض 
دادن را «اقسراض» و قرض گسرفتن را 
«اقتراض» گویند. (نهرية دانشکدء ادبیات 
تبریز سال دوم شماره ۳). 
مقروضی. [م] (حامص) وام‌داری و قرض 
و وام و دین. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده 
قبل شود. 
مقروظ. [م ] (ع ص) ادیم مقروظ؛ پوست به 
برگ سلم پیراسته يا رنگ کرده به آن. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ۱ 
مقروع. [م] (ع ص) کوفته شده. (آنندراج). 
کوفته. کوبیده. کوفته شده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |[شتر داغ قرعه یا قرعه کرده 
شد (منتهی الارب) (از اقرب المواردا. 
شتری که بر ساق وی داغ نهاده باشند یا شتر 
داغ کرده به داغ پینی. (ناظم الاطباء). |اشتر 
گریدهبه جهت گشنی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||مهتر قوم. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مهتر قوم و سید 
قوم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقروف. [] (ع ص) متهم. (مستهی الارب) 
(انندراج). تهست‌زده و متهم. (ناظم الاطیاء). 
اارجل مقروف؛: مرد لاغر باریک‌اندام. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقر وم. (ع) (ع ص) شترنشان قرمة ! کرده. 
(متهی الارب) (انندراج). شتری که در وی 
نشان قرمة باشد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
مقرون. [f]‏ 2 ص) بسته شده و پیوسته, 
(انندراج) نزدیک و نزدیک به هم و به هم 
بسته و متصل به هم و پیوسته و متصل و 
مرتبط و مربوط و تزدیک و مجاور و قرین. 
(ناظم الاطباء). پیوسته. مقابل مفروق. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
با چرخ پرستاره نگه کن چون 
پر لاله سبزه درخور و مقرون است. 
ناصرخسرو. 
اینت افیونگر است و آنت شکرگر 
هردو به خا ک‌آندرون برابر و مقرون. 
ناصرخسرو. 
اختبارش چو نام او مسعود 
افتاحش به فتح مقرون باد, 
امر تو باد بر زمانه روان 
عمر تو باد با ابد مقرون. 
تا فلک را قران سعدین است 


ابوالفرج رونی. 


بوالفرج رونی. 


بخت با طالع تو مقرون پاد. ‏ مسعودسعد. 
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود 
دولت يه تو موصول و سعادت به تو مقرون. 
امیرمعزی. 
چون کاری آغاز کند که... به صلاح ملک او 
مقرون باشد آن را در چشم و دل او آراسته 
گردانم.( کلیله و دمنه). خاصه بدین متانت و 
جزالت و عذوبت, مقرون به الفاظ عذب و 
مشحون به معانی بکر. (چهارمقال نظامی. ص 
۶ طریق تعيش در میانه به رضای یکدیگر 
مقرون هست. (مرزبانه نامه چ قزوینی ص 
٩‏ شب به روز مقرون باد و روز اعدا 
همیشه شبگون. (مرزبان‌نامه أیضاً ص ۱۵۵). 
ازگقار به کردار مقرون خواهد بود. 
(مرزبان‌تامه.أیضاً ص۱۵۴). چون افتتاح و 
اختتام این به صلاح و نجاح مقرون بود نفاذ 
یافت و قابوس را بازگردانید. (تاریخ 
طبرستان ابن اسفندیار). ملاح امور ماو 
حنم بدان منوط باشد که رای چنگزخان 
بدان مقرون باشد. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص ۱۴۴). به عرّاجایت مسقرون. 
( گلستان). تناول طعام پاید که به ذ کر سقرون 
باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص ۲۷۱). 
بر دعای دولشت مصروف کرده عمر خویش 
و آنچه گفته جمله با ایجاپ مقرون یافته. 
ا 
- لفیف مقرون. رجوع به لفيف شود. 
- مقرون‌الحاجبین؛ پیوسته ابرو. (مهذب 
الاسماء). ان که ابروهای وی به شم پیوسته 
باشد. (ناظم الاطباء). 
- مقرون داشتن؛ نزدیک کردن. پیوستن؛ و 
ملک نوح این مقترحات را به ایجاب مسقرون 
داشت. (ترجمه تاريخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۱۲۰). 
<- مقرون شدن؛ نزدیک شدن. پیوستن: و 
نخوت پادشاهی و همت جهانگیری بدان 
مقرون شد. ( کلیله و دمنه). 
چو خطبة لمن الملک بر جهان خواند 
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
مقرون کردن؛ نزدیک کردن. به هم 
پیوستن» 
به حیلت کنند از شکر نی جدا 
تو مقرون کنی نی همی با شکر. مسعودسعد. 
یکی را تیغ او در اب با هامان کند هعبر 
یکی را خشم او در خاک با قارون کند مقرون. 
امیر معزی. 
-مقرون گردانیدن؛ جفت کردن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). نزدیک کردن. به هم 
پوستن* ایزد تعالی خرات... بر این عزیمت 
همایون مقرون گرداند. ( کلیله و دمنه). عز دنیا 
یا عز آخرت موصول و مقرون گرداناد. ( کلیله 


مقرة: 

و دمنه). این التماس مرا چتانکه از مروت تو 
سزد په اجایت مقرون گردانی. ( کلیله و دمنه). 
پادشاهی این سرای فانی به سلطت و 
مملکت آن سای باقی مقرون گرداناد. 
(اسرارالتوحید چ صفا ص ۸۱۲. 

نو کی ( کرای ی ا 
پیوستن: | گربه قضا مقرون گردد عز دنیا و 
اخرت مرا به هم پیوندد. ( کلله و دمسنه). 
متوقمات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون 
گشت.(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۳۴۰). 

|() از اباب شعر آنچه سه حرف متحرک 
بیفاصله باشد و بعدٍ آن سا کن» چون متفا از 
متفاعلن و علتن در مفاعلتن؛ پس در متفا و 
نحو آن دو سیب متصل آید. (منتهی الارب) 
(آنندراج). به اصطلاح عروض سببهایی از 
شعر که سه حرف متحرک بی‌فاصله بود و 
سپس حرف سا کن چون متفا از متفاعلن و 
علتن از مفاعلتن. (تاظم الاطباء). 

وتد مقرون؛ وتد مجموع. رجوع به وتد 
شود, 

||ضاخدار: حيةالمقرون؛ افعی شاخدار. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
مقرنة شود. 

- رمح مقرون؛ نیزه‌ای که سنان آن از شاخ 
باشد زیرا گاهی سنان نزه‌ها را از شاخ آهو و 
گاو وحشی سازند. (از اقرب الموارد), 

- |ائیزه‌ای که سر آن را بلند کنند تا به کسی 
ترسد. 
مقرونه. [م ن)(ع ص) تأنیث مقرون. 
نزدیک. نزدیک به هم. 

- مقرونه به قراین؛ نزد متطقیان عبارت است 
از مقدمات ظنیه مانند فروباریدن باران په 
وجودابر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
مقرو نیت. (م نی ی ] (ع مص جعلی, (مص) 
نزدیکی و پیوستگی. (ناظم الاطباء). مقرون 
بودن. و رجوع به مقزون شود. 
مقروة. [م رو ](ع ص) (از «قرء») رجوع 
به مقروءة شود. 
مقروة. [ رو 5] (ع ص) (از «قرو») 
گوسپندی‌که سر وی رادر چوبی کشند تاشر 
خود نمکد. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقرق. (ع َر ر] (ع !) حوض خرد. (سنتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) حوض 
کوچک و گویند حوض بزرگی که آب در آن 
جمع آید. (از اقرب الموارد). ||سپوی خرد. 
لغت یمانی است. (از مسنهی الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


۱-پوست پاره‌ای که جهت نشان از بیتی ستور 
بریده آونگان گذارند. (ناظم الاطباء). 


مقره. 
مقره. [ع قر ر / ر ) () گوی‌مانند از چیی و 
جز آن که بر تیرهای تلگراف و تلفن و برق 
نصب کنند و سیم رابر آن گذرانشد. 
گلوله گونه‌ای از چینی و جز آن که سیم 
تلگراف و تلفن و غیره بر آن قرار گیرد و از 
خاصیت عانق بودن" آنها استفاده کنند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقری. ٠‏ [مْ] (ع ص) خواناننده. (غيات) 
(اتدراج). انکه حکم به خواندن می‌کند و 
خواندن می‌فرماید. (ناظم الاطباء). ||تعلیم 
کنند؛قرآن اطفال را. (غیات) (آنندراج). 
-کور مقری؛ عبارت از حافظ نابیا که 
کودکان را خواندن قرآن می‌آموزاند... 
(غيات) (آندرا اج). ||قرآن‌خواننده. (مهذب 
الاسماء). قاری. قراء, قران‌خوان. خوانندةٌ 
قرآن. نبی‌خوان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ و تربت کسائی مقری, به ری انست. 
(حدود العالم). 
موسیجه و قمری چو مقریانند 
از سروینان هر یکی نبی‌خوان. 
خسروی (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 
ماند ورشان به مطرب کوفی 
ماند شارک به مقری بصری. 
متوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
تا فاتحةالكتاب برخواند 
آندر عرب و عجم یکی مقری. 
مطرب قارون شده بر راه او 
مقری بی‌مایه والحانش غاب. 
اصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۳۹). 
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند 
بلبلان چون مطربان گشتند بر شاخ چنار. 
آمیر معزی. 
تو ای مقری نگر خود را نگویی کاهل قرآنم 
که از گوهر نه‌ای آگه که مرد صوت و الحانی. 
سناتی. 


متوچهری. 


بلبل چو مذکر شود و قمری مقری 


سوزنی. 
مقری ال ین آیه می‌خواند. (سلجوقامة ظهیری 
ص ۱۶). 
به زلف مقری مصر و به موّذن بطام 


به سرمناره موذن به لب‌تنور قطاب. خاقانی. 
تقل است که روزی مقرئی خوشخوان پیش او 
آمد و آیتی برخواند. گفت او را پیش پسر من 
برید تا برخواند و گفت زینهار تا آیتی نخوانی 
که صفت دوزخ و قیامت بود که او را طاقت 
أن نبود. اتفاقا مقری سورة القارعه برخواند 
درحسال نمره‌ای بسزد و جان بداد. 
(تذک دالاولیاء). 
مقرئی می‌خواند از روی کتاب 
ما کم زر ز چشمه بندم آب. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۰۴). 


مقریان را منع کن بندی بنه 


یا معلم را بمال و خوف ده. 


مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۴۲۳). 
فراز سرو بوستان نشسته‌ند قمریان 
چو مقریان نفزخوان به زمردین منارها. 
قاانی. 
-مقری تسبیح؛ مهرة کلان که بر سر تسبیح 
باشد و آن را در عرف. امام تيح و اهل هند 
شمر خواند. مقری سبحه. (آندراج): 
هر که شد بالانشین محروم شد از نام حق 
مقری تسبیح از آن بی‌بهره از ذ کر خداست. 
سیدحسین خالص (از آتندراج). 
محض شهرت نه هنرمندی کس حجت يست 
کسی از مقری تسبیح اڏان نشنيدەست. 
محسن تاثیر (از انندراج). 
-مقری سبحه؛ مقری تسبیح. (آتدراج): 
چو یاد اورد زاهد از جام می 
زند مقری سبحه‌اش بانگ نی. 
ملاطفرا (از آندراج) 
و رجوع به ترکیب قبل شود. 
||مژذن. اذان‌گو. 
- امثال: 
مقری | گر بمیرد بانگ نماز برطرف نمی‌شود. 
(آتدرا اج). 
اکسی که شفل اصلی او خوانندگی در 
پیشاپیش جنازه است که به گورستان برای 
تدفین برند. (از دزی ج۲ ص ۲۲۱). 
مقری. (/] (ع ص) زنی حیض افتاده. 
(مهذب الاسماء). زن حایض. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به اقراء شود. 
مقری. [م را] (ع [) گرد آمدنگاه آپ یبا اب 
باران. قرّاء. (سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). هرجا که آب باران از هر طرف در 
آن گرد آید. مقرأة. (از اقرب الموارد). || واحد 
مقاری. (ناظم الاطباء). رجوع به مقاری شود. 
مقری. [م را)(ع ص) مهمانی‌کننده وبار 
مهمانی. مقراة و مقراء مزنث آن است. (منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). مهماتی‌کننده و 
بسیار نوازندة مهمان. (ناظم الاطباء). ||() 
کاسۀبزرگ و مقراة یکی. (متهی الارب). 
کاسةبزرگ. ج» مقاری. (ناظم الاطباء). کاس 
بزرگ مهمانی. مقراة. (از اقرب الموارد). 
مقری. ( ریی] (ع ص) خوانده و خوان: 
(ناظم الاطباء). انچه خوانده شود. مقروء. 
مَقَروّ. (از اقرب الموارد). و رجوع به مقرية 
شود. 
مقری. م َر ری ] (اخ) رجوع به احمدبن 
محمدبن احمدین یحیی و اعلام زرکلی چ ۲ 
ج۱ ص ۲۲۶ و معجم المسطبوعات ج۲ ص 
۶ شود. 
مقریز. (] ((خ) محله‌ای است به بعلیک و 
ابوالعباس تقی‌الدین احسمدین على صاحب 


۲۱۳۳۵  .لعزقم‎ 


خطط منوب بداتجاست. (یادداشت به خط 
مرحوع دهخدا), 

مقریزی. م زیی /2] ((خ) رجوع به 
احمدین علی مقریزی شود. 


مقر یکلا. م ک] ((خ) دهی از دهستان 
مرکز بخش بندپی است که در شهرستان بابل 
واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیابی ایران, ۳). 

مقر یکلا. 1مک[ (اخ) دهی.از دهتان 
باقصر بخش بابلر است که در شهرستان 
بابل واقع است و ۲۹۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران» ج ۳). 

مقرية. [م ری ى] (ع ص) صحيفة مقریة؛ 
نامه خوانده. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مقر و مقروءة شود. 

مقزح. [مٌ قز ] (ع !) نسوعی از درخت 
انجیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
درختی است شبیه به درخت انجیر دارای 
شاخه‌های کوتاه که سر آنها مانند پنجۀ سگ 
است و آن از درختان عجیب بیابان است. (از 
اقرب الموارد) (از محیط المحیط), و رجوع به 
تاج العروس ج۲ ص۲۰۸ شود. 

مقزحة. م زَا (ع () دیگ‌افسزاردان. 
(منتهی الارب) (آنندراج). دیگ‌افزاردان و 
ظرفی که در آن توابل و دیگ‌افزار نگاه 
می‌دارند. (تاظم الاطباءا. ظرفی است مانند 
تمکدان. (از اقرب الموارد). 

مقزع. [م قز 8 (ع ص) شتاب‌رو و سپک. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). 
سریع و خفیف از هر چیز. (از اقرب المواردا. 
||نویدرسان که جهت بشارت مجرد و از 
اشفال دیگر فارغ کرده باشند او را. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||اسب برکنده و تک موی پیشانی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء). 
اسبی که موی پیشانی وی کنده شده و تک 
گردیده‌باشد و گویند اسبی که خلقة تنک موی 
پیشانی باشد. (از اقرب الموارد). |امرد تک 
موی پیشانی از سرشت. (مستهی الارب) 
(آنندراج). مردی که از سرشت موی پیشانی 
وی نک باشد. (ناظم الاطیاء). |امرد 
تسنک‌موی سبک‌رفتار. (ستتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). آن که بر سر وی جز 
چند تار موی پرا کنده نباشد و باد انها را 
پریشان کند. (از اقرب الموارد). ||اسب آماده 
به دوانیدن. (متهی الارب) (آنندراج)(ز ناظم 
الاطباء). 

مقزعل. 1 ز علل) (ع ص) تیزرو و سریع 
از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 


۰(فرانسوی) ۲لا6ا۱9۵۱2 - 1 
۲-قرآن ۳۰/۶۷ 


۶ مقس. 


ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | آن که بر | جم قسم؛ ب یل و | مقسم. م 


شرف و بلندی مطمئن نباشد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
هقسی. (۶) (ع سص) در آب قرو پردن. 
||پرکردن < خیک را. |اشکستن چیزی را. 
|اروان شدن اا (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموا 

گفتن. (منتهی الارب) (آتدراج): هویمقس 
الشعر كيف شاء؛ ای یقوله مستعارة من المقس 
فى الماء. (اقرب الموارد). 

مقس. [م ن ] (ع مص) شوریدن دل کسی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مقست نفه مقساه 
شورید دل او. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد)؛ 

مقساة. (ع] (ع [) سیب درشتی و سختگی. 
يقال الذنب مقاة للقلب. (منتهی الارب) (از 
آندراج). سیب درشتی و سختی و سنگدلی. 
(ناظم الاطباء). الذنب مقاء للقلب: گناه 
موجب قاوت قلب است. (از اقرب الموارد). 

مقساس. 1 0 نام درختی بزرگ است 
که میوه بی‌هست؛ گردی دارد که دارای شیر 
کم شیرینی الست و با آن چب سازند. (از 
دزی ج ۲ ص ۶۰۵). 

مقسط. 3 س] 2 ص) دادگبر. (سهذب 
الاسماء) (دهار). عادل و دادگر. (منتهی 
الارب) (آنندراج). راستبخش. (السامی) 
(مهذب الاسماء). ج, مقسطین: فاصلحوا 
بینهما بالعدل و اتسطوا ان الله يحب المقسطین, 
(قرآن ٩‏ وان حکت فاحکم بيهم 
بالقط ان اله يحب المقطین. (قرآن ۴۲/۵). 

مقسط . م س ] ((خ) نامی از نامهای خدای 
تعالى. (مهذب الاسماء). 

مقسطة. [م قش س ط ] (ع ص) به بهر. به 
قط.به اقاط: مقطة علی‌الایام. 
علی‌الاسابیم. علي‌الشهور, علی‌الاعسوم؛ به 
اقاط روزانه. هفتگی, ماهیانه. سالیانه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

مقسم. [ع س]' (ع [) بخششگاه. (صحاح 
القرس). جاى قسمت. (متهى الارپ) 
(آن_ندراج). جای تقسیم. (غیاث). جای 
قسمت. ج. مقاسم. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). سرحد. مرز. حدفاصل: در مفصل 
هر دو ناحیت و مقسم هر دو ولایت به هم 
رسیدند و نوبتها مصاف دادند. (ترجمة تاریخ 
یینی ج ۱ تهران ص 4۳۵ 

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است 

از بهر معیشت مکن اندیشة باطل. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۰۷). 

د ددج یه مُمسَم شود. 

مقسم. [ م وش س] (ع ص) مرد اندوهگین. 
مهموم. (اقرب الموارد). ||صاحب جمال. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطاء). 





جمیل و گویند غلام مقسم؛ یعنی غلام جمیل و 
همچنین است وجه مقسم. (از اقرب الموارد). 
هو مقسم الوجه؛ او خوشگل است. (ناظم 


نس (از منتهی الارب). 
شیء مقسم؛ چیزی دارای حسن. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 


ااب_خش‌بخش‌شده و تقيم‌نده و 
پرا کده گشته.(ناظم الاطاء): 
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق 
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم. 

امیر معزی (ديوان چ اال ص ۲۷۷). 
حواشی آن به خانه‌های مربع و سدس و 
مثمن وابدور مقمم کردی. (ترجمة تاريخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۳۳۴. 
- دعای مقم؛ ظاهرا بمعنی دعاکه گونه 
گونه‌باشد از بد و یک. دعائی که به نک و بد 


منقم شده باشد؛ 

دعاهات گفتم بخیرات پذیر 

اگرچه دعای مقم ندارم. خاقانی. 
ای داعی حضرت تو ایام 

گرچه نکم دعا مقم. خاقانی. 


مقسم. ٣‏ ۆش ش س](ع ص) سس خش 
بخش‌کننده. (انندراج). بخش‌بخش‌کننده و 
تقسیم‌کننده. (ناظم الاطباء). قسمت‌کنده. 
بخش‌کننده. (يادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): فالمقعمات امراً. (قرآن ۴/۵۱). 

- مقمالارزاق؛ تقيمكندة رزقها, 
قسمت‌کنند؛ روزيهاء: 

بنان تو که بخشش مقنم‌الارزاق 

نهان تو گه کوشش مفتح‌الابواب. 

امیرمعزی (ج مرحوم اقبال ص 4۵۶. 
| پریشان‌کنده. (آنندراج). پرا کنده‌نماینده. 
(ناظم الاطباء). 
مقسیم. مش ] (ع !) بهره و نمب از چیزی. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||هرچه که به اقامی تقیم شود مقسم 
نامیده می‌شود و هرقم را تسیت به قم 
دیگر قیم می‌نامند. نسبت بسن دو قیم 
همه تباین است و نسبت بن مقم و قم 
عام و خاص مطلق است. (ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری نگرودی). ||جای قسمت 
کردن و نرفس بووین اناظم الاطباء). 
موضع قسمست. بخشگاه . (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). .و رجوع به مَقم شود. 
-مقسم آب؛ آب‌بخش‌کن. (یادداشت ایضا. 

قم میاه؛ آب‌بخش‌کن. (یادداشت ایضا). 
مقسم. [م س] (ع إ) بهره. (منتهی الارب) 
(آنندراج). نصیب. (اقرب الموارد). 
مقسم. م س](ع ص) سوگندخورنده. 
(مهذب الاسماء). آن که سوگند یاد می‌کند. 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به إقام شود. 


مهسیم. [م س ] (ع !) سوگند. (مهذب الامساء) 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الصوارد). ||جای سوگند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |((ص) سوگند 
یادکرده. (ناظم الاطباء). 

مقسمه. OF»‏ ب خنش‌گاه آب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مقسمة. م قّش س ]) (ع ص) زن 
اندوحگین. (ناظم الاطباء). |إصاحب جخکال: 
(ناظم الاطباء). . و رجوع به شم شود. 

مقسمی. (مٌ قش س] (حسامص) در 
اصطلاح بنایان. نازک کردن یک طرف دو 
آجر برای اینکه از الصاق آن دو به یک‌دیگر 
زاویه‌ای ایجاد شود. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به فارسی (اصطلاح بنایان) 
شود. 

مقسوح. (2] (ع ص) خشک‌کرده. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء), صلب. (اقرب 
الموارد). 

مقسور. (م ](ع ص) آن که مطیع و متهور قوذ 
قریه است: 
کندبه رای اثر در خلاف حکم فلک 
چو در طبیعت مقسور قوت قاسر 

جامی (دیوان چ هاشم رضی ص‌۳۸). 

مقسوم. (](ع ص) بسخش کرده شده. 
(آنتدراج). . بخش‌بخض شده و قسمت‌شده. 
(نساظم الاطباء). بسخش‌شده. بخشیده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لها سبعة 
ابواب لکل باب منهم جزء مقوم. (قرآن 
۵ زمین مقسوم است به چهار قسم به 
دو دایره یکی را دايرة الافاق خوانند دو دیگر 
را خط الاستوا خوانند. (حدود العالم). هر 
ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و 
اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود 


المالم). 
بس قلق نیستم همی داتم 
رزق مقسوم و بخت مقدور است. 
مسعو دسعد. 
دید و بی‌دیدگان به رأی‌المین 
شکل مقسوم و صورت مقدور. ‏ مسعودسعد. 


آن‌چه ان در ازل مسقسوم بسود خوردم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۳۴). خوردن بیش 
از رزق مقوم.( گلستان),رزق | گرچه مقوم 
است به اسباب حصول ان تعلق شرط است. 
( گلستان). جملهٌ امور مقدر و مقوم‌اند به 
تقدیر مشیت کامله و قسمت عادله. (مصیاح 
الهدایه چ همایی ص ۳۹۶). توسل و توصل به 
رزق مقوم نجويند. (مصباح الهدايه. ايضاً 


١‏ -مقے» اسم زمان و مکان که به فتح سین 
شهرت دارد در اصل به کر سن است. (نشریۀة 
دانشکدۀ ادبیات تبریزه شماره ۲ - ٣ص‏ 44). 


مقسیموس ازمیری. 


ص‌۲۴۸). و در وصول رزق مقسوم از مبداً 
ت تا اجل معلوم. (مصباح الهدایه. ایضا 
ص ۲۶۱). 
رزق مقسوم و وقت معلوم است 
ساعتی بیش و لحظه‌ای ہی نست. 
اگرچه رزق مقسوم است می‌جوی 
که خوش فرمود این معتی معزی 
که‌یزدان رزق ا گربی سعی دادی 
به مریم کی ندا کردی که «هزی». آبن‌یمین. 
-رزق مقسوم؛ روزی نهاده. رزق مقدر. 
(یادداشت شت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
رزق مقسوم شود _ 
||(اصطلاح حساب) آن را که همی بخشی 
مقسوم خواند. (التفهیم). آن عدد که بخش 
شود به عددی دیگر. مقابل مقسوم علیه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بخشی, 
(واژه‌های نو فر هنگستان ایران). 
¬ مقوم علیه؛ انکه بر او بخشی. (التفهیم). 
آن عدد که عددی دیگر به آن بخش می‌شود 
ماند ۱۲ در «۱۲: ۶۰». مقابل مقوم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
فرهنگستان ایران کلمة «بخشیاب» را بجای 
-مقومعلهم؛ اتا یا اشخاصی که جیزی 
به آنان بخش شده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
ای سای مشترک؛ هرگاه دو یا چند عدد 
بطور مشر 
مانند ۸و ۶ که هردو بر ۱ ۲۲ ۲ و رز 
قابل قت می‌باشند در آین صورت 
عددهای ۱ ۲ ۱۲ ۰۴ ۶و ۱۲را مقوم‌علیه 
مرت تاه 117 و۳۶ نامند. فرهنگستان 
ایران ن «بخشیاب مشترک» را بجای اين 
ترکیب پذیرقه | E‏ 
بزرگترین مقوم‌علیه مشترک؛ در میان 
مقسوم‌علیه‌های مشترک دو یاچند عدده آن 
عدد که از همه بزرگر است بزرگترین 
مقسوم‌علیه مشترک ان عددها نامیده می‌شود 
چنانکه در مثال مقوم‌علیه مشترک عدد ۱۲ 
بزرگترین مقسوم‌علیه مشنترک ۲۶و ۴۸ به 
مقسیموس ازمیری. م سی س !] ((ع)۱ 
از دانشمندان قرن چهارم میلادی و منسوب 
به مدرسۀ ایامپلیخوس است. (متوفی به سال 
۰ و رجوع به تاریخ علوم عقلی تالیف 
دکتر صفا ج ۱ ص ۳۵۴ شود. 
مقش. [م وش‌ش] (ع ص) رونسده و 
شتاب‌گر. (آتندراج) (از منتهی الارب). آن که 
شتاب می‌کند و آن که به سرعت می‌رود. 
ا لاا 
مقسمب. [م قش ش ](ع ص) حب مقشب؛ 


ک بر چند عدد قابل قمت باشند 


حبی که خالص تاش (ناظم الاطباء) (از 
متهى الارب) (از اقرب الموارد). رجل 
مقشب الحسب؛ مردی که حسب او خالص 
نباشد. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء). که 
امیخه به لوم باشد. از اقرب الصوارد). 
به خط مرحوم 
دهخدا). || طعام مقشب؛ طعامی زهرآلود. 
(مهذب الاسماء). 

مقسو. (م شش ] (ع ص) پوست دور کرده 
شده و این از تقشیر است که به معنی پوست 
دور کردن باشد. (غیاث) (آنندراج). قشر 


شوریده سب (یادداشت 


یراورده شده و پوست کنده شده و سپیدشده. 
(ناظم الاطباء). پوست‌بازکرده. پوست کرده. 
پوست کنده و سپید کرده. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا): 
ترا بهره از علم خار است یا که 
مرابهر» از علم مغز مقشر. ناصر خسرو. 
غذا کشکاب و اسفانا و باقلی و ماش مقشر 
باید. (ذخیرة خوارزمشاهی). گفتم سرش " 
بگای, وی بگناد کمک مصری و مفز بادام 
مقشر و شکر و کعب‌الفزال بود. (ترجمة رسالة 
قشیریه چ فروزانفر ص ۲۵۶). 
- بادام مقشر؛ مغز بادام پوست دورکرده. 
(ناظم الاطباء). 
- جو مقشر؛ جو سپیدکرده. (ناظم الاطباء), 
جو پوست‌کنده. بلغور جو. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
قر بویرا بار کنردن: پنوسث 
کردن. پوست کندن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
|اواضح. صریح. (لز اقرب الموارد). صریم. 
بی‌پرده. (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
ثبوت آن" هم از آن طریق است که ثبوت زنا 
به گواهان عدول و لفظ صریح که چهار مرد 
عدل گویند به لفظ صریح مفر و مقشر که... 
( کشف‌الاسرار ج ۲ ص 6۷۳). 
در قشر بمانده کی توان دید 
مقصود خلاصة مقشر 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۵۶). 

عاجز شوم و فروگذارم 
نیکو باند سخن a‏ 
(از سندبادنامه. یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

|[رجل مقشر؛ مرد عریان. (اقرب الموارد). 
||() پسته مفز. (مهذب الاسماء). فلان یتفکه 
بالمقشر؛ ای بالفستق. (اقرب الموارد). 
مقشو. 1٣قش‏ ش] (ع ص) آن که پوست از 
روی مردمان بازکند. (مهذب الاسماء). || آنکه 
قشر و پوست از چیزی برمی‌گیرد. (ناظم 
الاطباء). 
مقشر: [م ش ] (ع ص) ستهنده در سوال. 
(مستتهی الارب) (آنندراج). سستهنده و 


مقص. ۲۱۳۳۷ 


الحاح‌کننده در سوّال, (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقسعر. 9 ش عرد ] (ع ص) فراخه ؟ گرفته. 
ج“ فشاعر. (منتهی الارب) (انندراج) فراخه 
گرفه‌و آن که از ترس لرزه گرفته باشد. ج. 
قشاعر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقشقش. مق تي ] (ع ص) به شده از خارش 
و گر و سرخجه و چیچک. ||آن که از این 
جای و آن جای می‌خورد. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به تقشیش شود. 
مقشمشتان. [ مق قي ش](اخ) سور 
کافرون و اخلاص. (مهذب الاسماء). سورة 
قل یاایها الکافرون و سورة اخلاص بدان 
جهت که از شرک و نفاق دور دارند مردم را و 
بری و پاک سازند چنانکه قطران به نماید و 
بری سازد از خارش و گر. (منتهی الارب) 
(انندراج) (از اقرب الموارد). به صیعَه تشنید. 
سور قل یاایها الکافرون و سور: قل هواله 
احد. (ناظم الاطباء). 
مقسم. [ م ش] (ع [) چرا گاه‌و گویند: اصابت 
الایل منه مقشما؛ ای مرعی. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). چرا گاه, (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). |مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
مقشو. آم ش‌وو ] (ع ص) پوست بازکرده و 
گویندعدس مقشو؛ ای مقشور و مَقشىّ مانند 
آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
پوست‌دورکرده. مقشور. (ناظم الاطباء). 
مقشور. 1( 2 ص) پوست‌دورکرده. (ناظم 
الاطباء). پوستکرده. پوستكنده. 
پوست‌بازکرده. مقشر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مقشورة. [مْ ر](ع ص) زن که روی را 
بخراشد تا روشن گردد. و زن برکنده پوست 
روی جهت صفای رنگ. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). و در حدیث بر قاشرة و 
مقشورة هردو» لسنت وارد شده. (منتهی 
الارب). زنی که پوست روی برکند برای 
صفای رنگ آن. (از اقرب الموارد). 
مقسیی. [م شیی ] (ع ص) پوست‌بازکرده. 
مقشو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
پوست‌دورکرده و قشر برگرفته. (ناظم 
الاطباء), و رجوع به مقشو شود. 
مقص [ء] (علامت اختصاری) (ا1...)رمز 
است مقصود والمقصود و هوالمتصود را. 
مقص. [م ّص‌ص ] (ع ) ن‌اخن‌پیرای: 
حسجام. (مهذب الاسماء). ن‌اخن‌بره. 


1 ۰ Maxeine ۰ 


۲-سر انبان را. ۳-لواط. 
۴ موی در بدن راست شدن باشد. (حاشة 
متهی الارب). 


۸ مقص. 


(زم خشری). ناخن‌پرا. (السامی فى 
الاسامی). کازود. (متهی الارب) (آنندر اج). 
مقراض و کازود. ج. مقاص. (ناظم الاطباء). 
مقراض و هر دو تیف آن را مقصان و یکی از 
آن دو را مقص گویند. (از اقرب اسو 
قیجی. دوکارد. موی‌چینه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مقص. (م وص‌ص ] (ع ص) شاة مقص؛ 
گومپندی که پیدا گردد اببستنی آن. (از 
آندراج) (از متهى الارب) (از ناظم الاطاء). 
اسب یا گوسفندی که آبستنی آن آشکار شده 
باشد. ج. تقاص. (از اقرب الموارد). 
مقص. [] ((خ) ناحیه‌ای به ظاهر قاهره و 
بدانجا در مجاعه و طاعون اول مائه هفتم تلی 
تخمینا از بیست هزار جد از مردگان کرده 
بوده‌اند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقصال. 2 (ع ص) تیغ یران (آنندراج). 
سیف مقصال, شمشیر بران'. (ناظم الاطباء). 
اازبان تیز گویا. (آنندراج). لان متصال؛ 
زبان تیز گویا. (ناظم الاطباء). 
مقصان. 9 ق‌ص صا] (ع إ) به صیفةً تشیه, 
دو شاخ کازود. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از م 
شود. 
مقصاة. [] (ع ص) منت مقصی. (منتهی 
الارب) (انتدراج). رجوع به مقصی شود. 
مقصاة. (م قَّض صا] (ع ص) شاة مقصوة و 
مقصاه؛ میشی که کنار گوش وی اندکی پریده 
شده باشد. (از اقرب السوارد). و رجوع به 
مقصوة شود. 
مقصب. [م قض ص ] (ع ص) شمر مقصب؛ 
موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب) (از 
آندراج) (ناظم الاطباء). موئی تلوکرده. 
(مسهذب الاسماء). موی مرغول و پیچان 
بوسيلة نی و نخها. (از اقرب الموارد). | ثوب 
مقصب؛ جامه پيچیده. (از اقرب الموارد). 
مقصب. [م ص ص ] (ع ص) پاس‌دارنده 
و احرازکننده قصهای سباق را. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کی که 
محافظت می‌کند قصب البق را. (ناظم 
الاطباء). ||شیر که بر آن کفک و سرشیر بطر 
شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقصية. [م ص ب ] (ع ص) ارض مسقصبة» 
زمین بسیارکلک و بسیارنی. (منتهی الارب) 
(از آنندراج). زسیتی که در آن کلک و نی 
بيار باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||([) موضع نی. (از اقرب الموارد). جای 
رویدن نی. (از اقرب الموارد). 
مقصد. (م ص /6 ص ]۲ (ع [) جای تصد و 
به فتح صاد چنانکه شهرت دارد درست نباشد 


منتهی الارب). و رجوع به ممص 


چرا که قصد یقصد از ضرب یضرب آمده 


اس (غیاث) (آندراج). مکان قصد. ج. 
مقاصد. (از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 
محل و موضع قصد و محل اراده. (ناظم 
الاطباء). فرق بین مقصد و مقصود ان است که 
اگر من به بازار برای کتاب خریدن صی‌روم 
پازار مقصدمن است و کتاب مقصود. (فرهنگ 
نظام)؛ 
بار خدایی که جود را و کرم را 
نیست جزاو و در زمانه منزل و مقصد. 
منوچهری. 
از حضرت الهیت قله و مقصد سازد. ( کمیای 
سعادت چ احمدآرام ص ۱۶). 
بدخواه کسان هیچ به مقصد نرسد 
یک بد نکند تأ به خودش صد نرسد. 
(منسوب به خیام). 
مقصود می‌نيابم و می‌جویم 
مقصد همی نینم و می‌تازم۔ ودنع 
قاصد فتح و ظفر را موکب او مقصد است 
گوهرعز و شرف را مجلس او معدن است. 
امر معزی. 
مشهد عشاق گینی در خراسان گوی اوست 
مقصد زوار درگاه اجل بوطاهر است. 
اسرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۱-۶ 
درگاه او ز جاه شده قله ملوک 
میدان او ز فخر شده مقصد کبار. عمعق. 
کعبه و سدره مبادت مقصد هت که نیت 
جز «ویقی وجه ربک ٣»‏ مر ترا کام و ھوا۔ 
سائی (دیوان چ مصفا ص ¥ 
ته راه سوی مقصده پی یرون توانستم برد و 
نه... (کلیله و دمنه). و آن را قبلة حاجات و 
مقصد اميد ساخته. ( کلیله و دمنه)... البته سوی 
مقصد. پی بیرون نتوانستم برد. ( کلیله و دمنه 
ج مینوی ص ۴۸). 
ز تو ناغایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله 
چو راهی در میان داری که می‌باید ترا رفتن. 
خاقانی. 
رهروم مقصد امکان به خراسان ابم 
تشه‌ام مشرب احان به خراسان یابم. 
خاقانی. 
خوش مقصدی است ارمن و خوش مأمن ارزروم 
من رخت دل به مقصد و مأمن درآورم. 
خاقانی. 
مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شلوند 
بختیان راز جرس صبحدم آوا شنوند. 
خاقانی. 
مقصد و مقصود از آن امهال, املال اهل اسلام 
بود. (ترجمة تاریخ یمیتی). چه در همه جهان 
مهربی نمی‌یافت و وجه مقصدی نمی‌دید. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۳۲). 
نا گاه‌کمندی به جانب من روان شد و مقصد 
حلقوم من بود. (ترجمة تاريخ یمیتی, ايغاً 
ص۲۲۹). زمام ناقة نهضت او به صوب 


مقصد. 
مسقصدی دوردست کشید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۲۵). و به حکم فرمان با کبوتر 
روی به مقصد نهاد. (مرزبان‌نامه. ايفاص 
۶۹ تا به بدرقۀ اقبال شاه و مدد همم او به 
مقصد رسیدم. (مرزبان‌نامه. انشا م ص ۱۳۱). 
زمام حرکت به صوب مقصدی معین برتابد. 
(مرزبان‌نامه» ایقاء ص ۱۲). معنی زحف 
دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و 
مقصود. (المعجم چ دانشگاه ص ۴۰). به هر 
مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش 
خوشدل باز گشتند. (جهانگشای جوینی چ 
قزویتی ج ۱ ص ۵۲ . 
گفت| گر پایم بدی یا مقدمی 
خود به پای خود به مقصد رفتمی. 
مقصد ما را چرا گاه خوش است 
یار ما آنجا کریم و دلکش است. مولوی. 
ذخیرۀ گ ونه‌نشینان و مقصد زائران. 
(گلتان). چه ارتکاب حظوظ او را از بلوغ 
مقصد مان آید. (مصباح الهدایه ج همایی 
فن 4۳۲ مرن وق اود و وقول 
مقصد طالبان حققت و سالکان طريقت بر 
سفر موقوف يست. (مصباح الهدايه, اییضاء 
ص ۲۶۴). سالکان طریق حق را در وصول 
مقصد از تعهد مرکب نفس به مایحتاج و 
ضرورات چاره نبود. (مصباح الهدایه, آیضا: 
ص ۲۷۰). 
لک هریک فتاده در راهی است. 


مولوی. 


آبن‌یمین. 
دربان مرا ز مقصد امد بازداشت 
این نیز هم ز طالع شوريدة من است. 
انش 
همتم بدرقه راه کن ای طابر قدس 
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. 
حافظ. 
یکی میل است با هر ذره رقاص 
کشان آن ذره را تا مقصد خاص. 
کمبهگل در مزن بر در دل حلقه کوب 
زین نگشاید دری مقصد اقصا طلب. 
وحشی (دیوان چ امیرکبیر ص۱۶۸). 
به اسانی نشاید زین دو ره پی برد بر متصد 
ره دیگر میان کعبه و بتخانه بایستی. 
تخاب اشفهای: 
یک جمع نکوشيده رسیدند به مقصد 


وحشی. 


۱ -اين معنی و معنی بعد در منتهی الارب و 
اقرب الموارد و محیط المحیط ذیل مُفصل آمده 
است. و رجوع به مقصل شرد. 

۲- ضط اول از اقرب الموارد و سحیط 
المحيط و غیاث و آنندراج و ناظمالاطباء و 
خط دوم فقط از ناظم‌الاطاء است. 

۳-در فارسی مطلقا به فتح صاد تلفظ کنند. 
۴-قرآن ۲۷/۵۵. 


مقصد. 
یک قوم دویدند و به مقصد نررسیدند. 
فروغی بسطامی. 
|امسقصود و مراد. (ناظم الاطباء). مراد. 


(یادداشت 
زدم قدم به صف صوفیان صافی دل 
که ست مقصدشان از علوم جز اعمال. 
خاش 
دل درون سینه و مأ رو به صحرا می‌رویم 
کعبۂ مقصد کجا و ما کجاها می‌رویم. 
صاثب. 

|اتصد و آهنگ و نیت و رض و عزیمت 
(ناظم الاطباء). 

مقصد. [م َّض ص](ع ص) رد 
میانه‌جسم در فسربهی و لاغعری. (سنتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). رجل 
مقصد و مقتصد؛ مردی نه تلومند ونه لاغر و 
کوچک‌اندام.(از اقرب المواردا. 

مقصد. م ص ] (ع ص) آن که بیمار شود و 
زود پمیرد. (منتهي الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقصدگاه. م ص ] (! مرکب) جایی که اراد 
رفتن به آن و یا ماندن در آن را می‌کنند. (ناظم 
الاطباء). 

مقصدة. (م و ص د] (ع |) داغی است 
مر گوشهای شتر را. (منتهی الارب). یک قم 
داغی که بر گوش شتر نهند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقصدة. [م ص د] (ع ص) زن کلان‌جنهة 
تمام‌خلقت معجب و خوش‌آیند. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). زن کلان‌جلة تمام‌خلقت 
شگفت آورنده و خوشآیند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||زن مایل به کوتاهی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (تاظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقصدی. [م ص ] (اخ) از شاعران و طییبان 
و از مردم ساوه بود.به قول مولف تذکره صح 
گلشن «درنظم ید بیضا می‌نمود و از حذاقت 
طب رونق بازار سیحی هم می‌افزود». از 
اوست: 
خواهم که کی حال مرا پیش تو گوید 
اما چه کنم بیکسم و هیچکسم نیست. 
و نیز: 
تو کاری کن که مردم آفت جانها ندانندت 
و گرنه سهل باشد کار این یک جان که من دارم 
و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص۴۳۸ و 
تذکرۂ اتشکد؛ اذر طبع دکتر شهیدی ص ۲۲۷ 
و فرهنگ سخنوران شود. 

مقصر. (م َض ص ] (ع ص) آن که در کار 
سى می‌کند و بازمی‌ایستد در کاری و 
کوتاهی‌کننده و آن که در تکالیف خودستی 
و کوتاهی می‌کند. (ناظم الاطباء). آنکه کوتاه 


و رن کم 


آمده است در وجییه‌ای یا وظیفه‌ای به عمد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گناهکار. 
تقصیر کار ؛ 
خواری مکش و کبر مکن بر ره دين رو 
مؤمن نه مقصر بود ای مرد و نه غالی- 
ناصرخرو. 

برتر مشو از حد و نه فروتر 
هش دار مقصر مباش وغالی. 
نه بوده گه حمله پی رخش مقصر 
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا. معودسعد. 
گرچه در حق وی" اسال مقصر بودیم 
عذر تقصر توان خواست از او سال دگر. 

3 امیر معزی. 
در احکام نیک بندگی خود را مقصر شناسم. 
( کلیله و دمند). 
به خا ک‌پات که گر سر قدا کف سعدی 
مقصر است هنوز از ادای احسانت. ۰ سعدی. 
گرما مقصریم تو دریای رحمتی 
جرمی که می‌رود به امید عطای تست. 


ناصر خسرو. 


سعدی. 
هر چند در همه ابواپ خود را مقصر و قاصر 
دانسته. (جامع التواریخ رشیدی). بنابراین ا گر 
یکی از ایشان در هیاتی از هیات صلوة غافل 
و مقصربود و دیگر حاضر و مکمل, اثر 
حضور حاضر حکم غفلت غافل زایل گرداند. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص ۳۰۰). || ان که 
عطا راکم و ناچیز می‌کند. (از ذیل اقرب 
الموارد). |[گازر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). سفید كتندة جامه‌ها. (از اقرب 
الموارد). || آن که کوتاه می‌کند موی را ج» 
مقصرون. قوله تعالی: محلقین رسکم و 
مقصرین ". (ناظم الاطباء). آن که ناخن يا 
موی سر را پس از فراغت از حیج کموتا 
می‌کند. 

مقصر. [م قّض ص ] (ع ص) کوتاهی کرده 
و ناتمام وسستی کرده در کار. (ناظم الاطبك). 

مقصو. [م ص /2 ص ] (ع |) شسبانگاه و 
آميزش تاریکی و روشنایی شبانگاه. مقصرة. 
ج مقاصر و مقاصیر. (سنتهی الارپ) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). شبانگاه. (از اقرب 
لموارد. |إكمتر و تاتمام و كوتاءتر. (ناظم 
الاطباء). رضی فلان بمقصر مما كان یحاول؛ 
یعنی فلان به کمتر از آنچه می‌خواست راضی 
شد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقصر. [مُ ص ] (ع ص) کهنسال از ميش و 
بز. (منتهی الارب) (اتدراج). نعجة مقصر؛ 
میش کهنال و کذلک معزمقصر. (ناظم 
الاطباء). ||ماء مقصر؛ به صعنی قاصر است. 
(منتهي الارب) (از اقرب الصوارد). آبی که 
شتران در حول و حوش آن چرا کنند و آب 
دوردست از چراگاهو آب سرد. (ناظم 


مقصود. ۲۱۳۳۹ 


الاطباء). 

مقصر. [م ص ] (ع !) چوب گازر. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ماد بعد شود. 

مقصر ۵. ۰ (م ص ر ](ع () چوب گازر که جامه 
بان کوبد بب ا کاو 


PF‏ (از ذیل اقرب الموارد). 
مقصرة. م ص ر] (ع () شبانگاه. و آمیزش 
روشنایی شبانگاه. مقصر. (ع ض /6 ص ] . 
(منتهی الارب). آمیزش تاریکی و روشنایی و 
شبانگاه. ج» مقاصر و مقاصر. (ناظم الاطاء). 
شبانگاه. (از اقرب الموارد). ||واحد 
مقاصیرالطریق بر یر قیاس. (از ذیل اقرب 
آلموازد). و رجوع به مقاصیر شود. 
مقصوة. (م وص ص ز] (ع ص) عنق 
مقصرة؛ گردنهای شترانی که در آنها داغ قصار 
باشد. (ناظم الاطباء). 
مقتصص. م وض ص۲ (ع ص) آنکه موی 
پیش سر وی بریده بود. (مهذب الاسماء). 
آنکه گیوهای وی بریده شده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||فرس مقصحص؛ 
آسبی دارای موی پیشانی. |ارجل مقصص؛ 
مرد بزرگ‌سيته. (از اقرب الموارد). ابیت 
مقصص؛ خان به گچ کرده. (مهذب الاسماء). 
مدینه مقصص و قبر مقتصص؛ شهر و قبر به گج 
اندوده. (از اقرب الموارد). 
مقصع. [م قّض ص ](ع ص) سیف مقصم؛ 
شملیر بران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقصل. [م ص ] (ع ص) شس‌مثیر بران. 
(مهذب الاسماء). سیف مقصل؛ شمشیر بران. 
(ستهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد), و رجوع به مقصال شود. |[لسان 
مقصل؛ زبان تیز گویا. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[جمل مقصل؛ 
شتر نری که هر چیز را با دندانهای خود خرد 
می‌کند. (از اقرب الموارد). 
مقصمل. (م ق م] (ع !) شیر بيشه. |[(ص) 
شبان درشت عصاء (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |[آن که 
هرچه بیند نیست کند از دلیری. (مهذب 
الاسماء). به خا ک‌افکننده. (از اقرب الموارد). 
مقصو. [م ص‌وو ] (ع ص) جمل مقصو؛ شتر 
بریده گوش. (منتهی الارب) (از انندراج) (از 
ناظم الاطباء). شتری که کنار گوش وی اندکی 
بریده شده باشد. جمل مقصی نیز مانند آن 
است. (از اقرب الصوارد). مقصوة. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود. 
مقصود. [] (ع ص, !) آهنگ‌نموده‌شده. 
(آنندراج). طلب‌شده و آهنگ‌شده و 


۱-ماه رمضان. ۲ -فرآن ۲۷/۲۸ 


۰ مقصود. 


خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و 
اراده و فصد و مطلوب. (ناظم الاطاء). مراد. 
مرام. مطلوب. منظور. کام. هدف. خواست. 
خواسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای 
علم یا برای یافتن مقصود, بزرگ طریقت و 
مقتدای وقت خویش شده است. (ترجمه 
رسالة قشیریه چ فروزانفر ص ۲). خبر دادن از 
منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد. 


مفصو د. 
قصدشده. (ناظم الاطباء). ||مراد و نیت و | و مقصود نما حاصل گردانم. (راحة الصدور | هزار جان عزيزت فدای جان ای دوست. 
راوندی). سعدی. 
با این همه در میانه مقصود تویی دشمتی ضعیف که در طاعت آید و دوستی 
جای گله نت چون تو هتی همه هت. نماید مقصودش جز این نیت که دشمنی 
اثیرالدین اخیکتی. | قوی گردد. ( گلستان). 
قائم به وزیری که ز آثار وجودش نبردند پیشش مهمات کی 
مقصود عیان گنت وجود حیوان را. انوری. | که‌مقصود حاصل نشد در نفس. 
ای تو مقصود فلک هم آز را گشتی اسیر سعدی (پوستان). 
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار. مقصود هر دو کون تویی از فا مترس 
جمال‌الدین اصفهانی. | چون آب زندگی تو از منبع بقاست. 


(ترجمة رسال قشیریه چ فروزانفر ص ۷۴۵). 
بقرمود تا کار ایشان باختد و مقصود ایشان 
حاصل کردند. اسیاست‌نامه). و می‌گوید 
مقصود تو از او حاصل آید. (سیاست‌نامه). 

به عدل و فضل وجود و حشمت و جاه 
رسانیده است عالم را به مقصود. 


ابوافزیج ری 
مقصود می‌نيابم و می‌جویم 


چون شاه کامل است و ظفر را دلایل است 
مقصود حاصل است و سخن گشت مختصر. 
امیر معزی. 
هرچند خرمند ز هر دو جهانیان 
مقصود هردو خرمی شاه سنجر است. 
امیر معزی. 
خرواشاها ز مقصودی که حاصل شد ترا 
هت از اقبالی که آن اقبال بی‌چون و چراست. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 4۳). 
گویی‌ببر از صحبت نااهل بر من 
از جان ببرم گر همه مقصود تو این است. 
سنائی. 
ا گر مروت و جوداست در جهان موجود 
چراز هر دو بحاصل نمی‌شود مقصود. 
ادیب صابر. 
چون به مقصود پیوست گرد درگاه پادشاه 
برآمد. ( کلله و دمنه). و عاقل باید... پیش از 
آنکه قدم در راه تهد مقصود معین گرداند. 
( کلیله و دمنه). مرد گفت ترا از این سؤال چه 
مقصود است. ( کلیله و دمنه). یک ماه و دو ماه 
مقام کنند و بی‌حصول مقصود بازنگردند. 
(چهارمقاله ص ۲۰). مقصود از تحریر ایین 
رسالت و تقربر این مقالت اظهار فضل نیست. 
(چهارمقاله ص‌۱۳۵). | گرذ کرایشان و کیفیت 
آن حال کرده شود به تطویل انجامد و مقصود 
ما ذکراین حدیث نیست. (اسرار السوحید ج 
صفا ص ۲۰). يا پاسعید. صد و یت و چهار 
هزار پیغابر که آمدند به خلق خود مقصود 
یک سخن بود. (اسراراشوحيد ج صفا 
ص۲۶. تا آن وقت که این عالم را این مرغ از 
این ارزن پا ک‌نکند تو به مسقصود نخواهی 
رید (اسرار التوحید چ صفا ص ۴۴). نظام 
الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگویم 


مرغکی را وقت کشتن می‌دواند ابلهی 
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است. 


۳ خاقانی. 
ذوالفخر بهاء دين محمد 
مقصود نظام اهل عالم. خاقانی. 
مقصود طبیعت ادمی بود 
از حیوان و نبات و ارکان. خاقانی. 


مقصد و مقصود او از آن امهال, املال اهل 
اسلام بود. (ترجمة تاریخ یمیتی). 
i FE‏ 
اتش گشته‌ای من عود گردم. 
ِِ 
آن زر و زرنیخ به نبت یکی است. نظامي. 
مراد شه که مقصود چهان ات 
بعیته با برادر همچنان است. 
عود شد آن خار که مقصود بود 
آتش گل مجمر آن عود بود. نظامی. 
و تا دست هم‌عنان ارادت نشود سر به تناول 


نظامی. 
بر او سکه مقصود نیست 


نظامی. 


هیچ مقصود تتواند یازید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۳). 

دمی زیشان یکی از پای نشت 

که تا خود کی دهد مقصودشان دست. عطار. 
آفرینش را جز او مقصود نت 

پا ک‌دامن‌تر از او موجود نیست. عطار. 
مقصود از علم عروض آن است تا مردم بر نظم 
کلام‌قادر گردند. (المعجم چ دانشگاه ص ۲۴). 
و معنی زحف» دوری است از اصل و تأخیر از 
مقصد و مقصود. (المعجم چ دانشگاه ص ۴۰). 
بقل راقلت وضعف حالت از ادرا ک به 
مقصود مانع نیست. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج۱ ص‌۱۴). به هر مقصد که رسیدند 
با مقصود و مراد خویش خوشدل بازگشتند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۱۵۴). 


باز با خود گفت صر او لتر است 

صر با مقصود زوتر رهراست. ‏ مولوی, 
چونکه مقصود از شجر امد ثمر 

پس ثمر اول بود اخر شجر. مولوی. 
چونکه مقصود از وجود اظهار بود 

بایدش از پند و اغوا آزمود. مولوی. 
لک مقصودم از آن تعلیم تست 


مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست 


آبن‌یمین. 
و هر چند حصول مقصود و وصول مقصد 
طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر 
موقوف تیست. (مصباح الهدايه چ همایی 
ص ۲۶۴). و هر که قصد سفر دارد باید که 
دوازده آدپ رعایت کند: اول تقدیم نیتی 
صالح و تعن مقصودی معتبر. تفا 
الهدایه. ایشا ص ۲۶۴), مقصودی دیگر 
اس تکشاف دفاین احوال نفس است و 
استخراج رعونات و دعاوی او. (مصباح 
الهدایه. ایضاً ص ۲۶۵). و لکن مراد و مقصود 
از تحقیر قدر زهد. .. دفع آفت عجب و اغترار 
است. (مصباح الهدایه.آیضاً ص ۳۷۵). 
به این شوقی که من در کعبۀ مقصود رو دارم 
دلی از سنگ می‌باید که گردد نگ راه من. 
اتب 
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو 
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه. 
خیالی (از امتال وحکم ج ۴ص 4۱۷۲۱ 
گرره به خدا جویی در گام نت 
تقش خودی از صفعه ان بای غت 
گم‌گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود 
تاگم نشوی گمشده توانی جست. تشاط. 
متصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن 
کاشانه‌های سر به فلک برفراشتن 
ان است تا دمی به مراد دل اندر او 
با دوستان یکدل دل شاد داشتن 
(امثال و حکم ص ۱۷۲۱, بدون ذ کرنام 
شاعر). 
بی‌مقصود؛ مراد نایافته, به‌کام نارسیده. 
تا کا 
کزین مقصود بی‌مقصود گردم 
تو اتش گشته‌ای من عود گردم. نظامی. 
- مقصود بردن؛ کام یاقتن. کام برگرفتن: 
چو خسرو از لب شیرین نمی‌برّد مقصود 
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد. 
سعدی, 
- مقصود کن فکان؛ اشاره به حضرت رسول 
صلوات اله عليه واله باشد. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). کنایه از ذات حضرت صلی الله عله 
و سلم. (غیاث) (آنندراج): 
آن شاهد لعمرک و شا گردفاستقم 


مقصود. 
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان. 
خاقانی. 
- مقصود یافتن؛ به آرزو رسیدن. به مطلوب 
رسیدن, به مراد نایل شدن: 
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش 
از حوادث شده بیگانه و با دولت خویش. 
(از کلیله و دمه). 
مقصود نیافت هرکه در عشق 
خاقانی‌وار برنیامد. خاقانی. 
مقصود. [ء] ((خ) (مولان...) از خاعران قرن 
نهم هجری است که در غزل مهارت داشت. از 
اوست: 
پیش مهر روی او ره بسته شد آه مرا 
تااز آن بود غبار آینه ماه مرا. 
ورجوع به مجالس التفایس ص۲۵۵ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقصود آباد. [2] ((خ) دمی از دهستان 
بیات است که در بخش نوبران شهرستان ساوه 
واقع است و ۸۵۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران, ج ۱). 
مقصود آباد. (] (خ) دهی از دهستان 
غار است که در بخش ری شهرستان تهران 
واقع است و ۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جترافیایی ایران» ج ۱). 
مقصود آباد. (2] ((خ) دی از بسخش 
سراب‌کند شهرستان تبریز است و ۱۷۳ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
(f‏ 
مقصو ۵ آباد. [] ((خ) دهی از دهستان 
تبادکان است که در بخش حومه و اردا ک 
شهرستان مشهد واقع است و ۱۵۴ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران. ج .)٩‏ 
مقصود آباد. 3 ((خ) دهی از دهمتان 
مرکزی بخش صفی‌آباد شهرستان سبزوار 
است و ۱۴۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران. ج .)٩‏ 
مقصود آباد. [] ((ع) قسریه‌ای است به 
سافت کمی, شرقی تنل بیضاء (فارسنامة 
اصری). دهی از دهستان بیضاست که در 
بخش اردکان شهرستان شیراز واقع ایست و 
۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 


ایران ج ۷ . 
مقصود بخارایی. (م د ب] (إخ) رجوع 
به مقصود هروی شود. 


مقصودبیگت. 1 ب ] ((خ) نام آبی سخت 
گوارا و سرد در تجریش, (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مقصود بیگت. (ع ب ] ((خ) نام محلی کنار 
راه اصفهان و اباده ميان شهرضا و امین اباد در 
۸ هزارگزی طهران. (یادداخت به خط 
مرحوم دهخدا). دهی از دهستان حومة بخش 
حومة شهرستان شهرضا است و ۲۹۶ تن 


نکته دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایسران. 
ج 0 
مقصود تیر یزی. (م د ت] ((خ) رجوع به 
مقصود شیرازی شود. 
مقصود حو بی. [۶) (حامص مرکب) 
کامجویی. آرزوخواهی. طلب مراد 
شبی بود از در مقتصودجویی 
مراد آن شب ز مادرزاد گویی. 

نظامی (خسرو و شیرین ص ۱۳۱). 
مقصود حهان آبادی. زد ج) ((خ) از 
شعرا است. صاحب تذکر؛ صبح گلشن آرد: 
سیدمتصود علی از مردم کورا جهان‌اباد 
است. لیلی نظم را مجنون و شیرین سخن را 
فرهاد». از اوست: 
دلی دارم پر از سودا که نتوان کرد تدبیرش 
مگر از زلف خوبان زود باید کرد زنجیرش. 
مقصو ۵ خواه. (م خوا / خا] (نف مرکب) 
طالب مراد. خواهندهٌ ارزو؛ 
چو صافی بود مرد مقصودخواه 


دعا زود یاد به مقصود راه. نظامی. 
مقصود سبزواری. (م د س] (خ) 


شاعری است ملقب به زنده‌دل که در قصۀ 
مزینان از توابع سبزوار متولد گردید و او را به 
قول صاحب تذکرة صبح گلشن «زنده‌دل از 
آن می‌گفتند که جز شرب مدام و صحبت 
شاهدان گلفام... خبر ندائست». از اوست: 
جنونم نشانید با صد شکوه 
ز دامان مادر به دامان کوه. 
و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقصود شیرازی. (م د] ((خ) از شاعران 
قرن دهم دجری است. اصلش از شیراز و در 
تبریز ولادت يافته است. صاحب تحفَة سامی 
ارد: «در دفترخانهة همایون به امراستیفا اقدام 
می‌نماید و الحق در فن انشا سختانش همه در 
وجه وجیه... و در شمر شضناسی و در 
سجیدگی مسلم...». وی داستان لیلی و 
مجنون را منظوم ساخته است. از اوست: 
زنهار مجو یار که دل را بار است 
آسوده کسی بود که او بی‌یار است 
وانگه که دل خویش به یاری بستی 
از وی مگل که بیوفایی عار است. 
و رجوع به تحفة سامی ص ۶۰ و فرهنگ 
سخنوران شود. 
مقصود غلام. زم غ) (اخ) از شاعران قرن 
دهم هجری و از تریت‌شدگان ابن حسین 
میررا بود. از اوست: 
مه‌است روی تو یا آفتاب از این دو کدام است 
قباست زلف تو یا مشک تاب از این دو کدام‌است. 
و رجوع به مجالس اللفائس ص ۱۷۲ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقصو د کاسانی. [2 د) ((خ) از شاعران 


مقصود میرزا. ‏ ۲۱۳۴۱ 
قسرن دهم هجری و معروف به مقصود 
خرده‌فروش است که از ملازمان صدرالدیین 
محمدین غیأث‌الدین منصور دشتکی بود و به 
سال ٩۸۳‏ ظاهراً در یزد مقتول شده است. از 
اوست: 
شب وصل است گلوگیر شو ای مرخ سحر 
پاسی از شب نگذشته است چه فریاد است این. 

و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ 
وران وه امن اضر ۴۶و 
مجمع‌الخواص ص ۲۱۳ شود. 

مقصو دگرای اول. (ع ڳ ي أو ] (اخ) 
پنجاه و نهمین خان قرم ( کریمه) (۱۱۸۱ 
ه.ق.»).(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
(طبقات سلاطن اسلام). و رجوع به طبقات 
ملاطین اسلام و قاموس الاعلام تترکی و 
ارسلان‌گرای و حاجی‌گرای و غازی‌گرای 
شود. 
مقصود کرای انی.۱ گي ي] (خ) 
پنجاه و نهمین خان قرن (کریمه) (۱۱۸۵ 
ه.ق.).(یادداشت به خط مرحوم ده خدا) 
(طبقات سلاطین اسلام). و رجوع به طبقات 
سلاطین انلام و ارسلان‌گرای و حاجی‌گرای 
و غازی‌گرای شود. 
مقصود لکهنویی. (2 د ل ک] (اخ) از 
شاعران قرن سیزدهم هجری و از معاصران و 
معاشران غالب دهلوی است و غالب او را لقب 
شمس ‌الشعرا داده بود. مثنوی شکرستان معنی 
و س‌کندرنامه و مقصود الصنایع از اوست و 
آثار دیگری جز اینها نیز دارد. از اوست: 
تیرش ز دل تیش ز سر آن هم گذشت این هم گذشت 
در مقتلم پیش نظر آن هم گذشت این هم گذشت 
برق فغان از آسمان دریای اشکم از زمین 
ای سوز دل ای چشم تر آن هم گذشت این هم گذشت. 
و رجوع به تذکر: صبح گلشن ص ۴۴۰ و 
قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ مسخنوران 
شود. 
مقصود لو. [f1‏ (اخ) دصی از دهتان 
بدوستان است که در بخش هریس شهرستان 
اهر واقع است و ۵۲۱ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران. ج ۴). 
مقصود مشهدی. ( دم ] ((خ) مقصود 
عبدل از شعرای قرن دهم مشهد است. از 
اوست: 
باز دادیم دل از دست به جایی که پرس 
سر تسلیم نهادیم به پایی که مپرس 
گفتم از یار پرسم بب دوری چت 
کرداز دور اشارت به ادایی که پرس. 

و رجوع به تحفهٌ سامی ص ۱ و فرهنگ 
سخنوران شود. 

مقصود میرزا. [ع] ((خ) از پسران آوزون 
حسن موی اق‌قویونلو و در زمان حیات 
پدر حکومت بغداد را عهده‌دار بود. پسرش 


۱۱۳۲ مقصود هر وی. 


مقصورة. 


ص ۲۰۴). نظر شا کردر مقام شکر مقصور بود 


رستم‌یک پنجمین نفر از این سلاله در 
آذربایجان فرماتروایی داشت. و رجوع به 
حبیب‌السیر چ خیام ص ۴۲۰و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقصود هروی. ( د در ] ((ج) مولانا 
یوسف شاه مشهور به درویش مقصود تیرگر از 
شاعران قرن دهم هجری است. صاحب تذکرة 
صبح گلشن آرد: «اصلش از بخارا یا هرات 
است... در مشهد مقدس به کمال تقدس 
زندگانی می‌نمود و به عمرنود سالگی جاده 
آخرت پیمود... اغلب زبان یه رباعي 
می‌کشود». از اوست: 

جانا همه از تو تندخویی آید 

وز خوی بد تو فتنه‌جویی آي 

گفتی که بجز جفا نیاید از من 

باله که از تو هرچه گویی آید. 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۴۴۰ و 
مجالس النفایی ص ۱۵۶ و قاموس الاعلام 
ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 
مقصودی. [f]‏ ((خ) دهی از دهستان حومه 
بخش مشیز است که در شهرستان سبرجان 
وأقع است و ۱۴۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران. ج۸, 
مقصور. [۶] (ع ص) کسوتاه کسرده‌شده. 
(غیاث) (انسندراج) (از ناظم الاطباء). 
|| مختصر شده و کاسته‌شده و بازداشته‌شده. 
(ناظم الاطباء). ||منحصر. مختص: امير وی 
را بنواخت و گفت اعتماد فرزند و وزير و 
لشکر برتو مقصور است. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۵۴۲ 

کار دنیا و شغل عقبی پاک 

بر هوا و رضاش مقصور است. 

ِ ابوالفرج روتی. 

نیست آرامشی که در عالم 

برتک تارکش نه مقصور است. معودسمد. 
تو می‌خواهی که... قربت و اعتماد برتو 
متصور باشد. ( کلیله و دمنه). مثال داد مبنی بر 
ابواب تهنیت و کرامت و مقصور برانواع بنده 
پروری و عاطفت. ( کلیله و دمنه). یک باب که 
برذ کر حال برزوية طبیب مقصور است و به 
بزرجمهر منسوب. (کلیله و دمه). واضح این 
ایت و فرمان که برملازمت سه خصلت 
پسندیده مقصور است. ( کلیله و دمنه). نکت 
آن قصه مقصور برآنکه سال پار خداوند 
خواجه بزرگ ولایت مارابه رهمت و 
عاطفت خویش بیاراست. (چهارمقاله ص 
۱.,. همت این پیچاره مقصور یوده است بر 
طلب فواید انفاس میمون. (اسرارالتوحید ج 
صفا ص‌۵ا: چون جوامع همت اعظم... بر 
احراز فواید دینی مقصور بوده است. 
(اسرارالتوحید. ايضاء ص١۱).‏ همه همت من 
مقصور بر خورد و خواپ بود. (انیس الطالبین 


بر ملاحظۂ نعمت الهی که طمأننت امن لازم 
<-مقصور داشستن؛ مسقصور گردانیدن. 


منحصرکردن: اعتماد پر کرم عهد و حصافت. 


رای تو مقصور داشته‌ام. ( کلیله و دمنه). غایت 
نهمت بر آن مقصور داشتمی. ( کلیله و دمنه). 
پس ادب در لباس آن است که نظر بر این دو 
مقصود مقصور دارند. امصباح الهدايه چ 
همایی ص ۲۷۵). تخلیص همت از تشبث نظر 
مردم مقصور دارند. (مصباح الهدایه. ایضا: 
ص ۲۷۷). 
- مقصور شدن؛ منحصر شدن. محدود شدن: 
معضور و باح کار جهانان 
برحیس و بند این تن ناچیز ناتوان. 
مسعودسعد. 
مقصور شد برآنکه نشینی و می خوری 
یی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست. 
۱ مسعودسعد. 
حکم فلک شد به اختیار تو مقصور 
هر چه بیندیشی و بخواهی آن است. 
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص ۴۷). 
... همت بر کم آزاری و پراستن راه آخرت 
مقصور شود. ( کلیله و دمنه). هرگاه متقی در 
کارهای این جهان فانی... تأملی کند... همت 
بر کم‌آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. 
( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۵۲ 
چون بوت به جد تو مختوم 
شد فتوت به نام تو مقصور, 
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص ۱۱۴). 
-مقصور کردن؛ تحصر کردن: ساعات عمر 
بر استیفای خیرات مقصور کرده. (سندبادنامه 
ص ۳۲). مزاج اهل روزگار فاسد گشته است و 
نظر از طاعت سلطان بر خداعت حطان 
ستصور کرده‌اند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۱۸). و آتش در باغ شهر زدند و همت 
مقصور کردند تا فصیل و سور و دور و قصور 
را خسراب کردند. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج۱ ص ۱۰۴). 
- مقصور گردانیدن؛ منحصر کردن. محدود 
كردن از این انديشة ناصواب درگذر و همت 
برا کساب ثواب مقصور گردان. ( کلیله و دمنه 
چ مینوی ص ۴۵). همت بر متابمت رای و 
هوای او مقصور گردانم. ( کلیله و دسنه ج 
مینوی ص ۶۴). باید که همت برتقهم معانی 
متصور گردان ند و وجوه استمارات را 
بشناستد. ( کلیله و دمنه اقا ص۴۲). همت 
بر آن مقصور گرداتد که اول ماده فتنة او که 
خصم خانگی است منحسم نمايد. (ترجمة 
تاریخ یمینی). نیت بر ادرا ک شهادت مقصور 
گردانید. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 
ص ۳۹۳). برادرم همت و نهمت بر آن مقصور 


گ ردان یده است. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۲). همگی همت بر تطلب حال مسقصور 
گرداند هو از تاهب کارمال بازماند. 
(مرزبان‌نامه, ایضا ص ۴۴). حکم اندیشه بر 
یک جانب مقصور نگردانی. (مرزبان‌نامه, 
ایضاء ص ۸۷). 
¬ مقصور فشتن؛ مقصور شدن. منحصر 
شدن: التماس او بر این مقصور گشته است. 
( کلیله و دمنه). این مجموع نامرتب و این 
ابواب نامهذب بماند تا شی همت بر اتمام آن 
مقصور گشت. (جوامع الحکایات). دور آن 
خوشی دور شد و قصور بر خرابی مقصور 
گشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
2 
|| ثوب مقصور؛ جامة قصارت کرده. (مهذب 
الاسماء). شسته شد.. (غیاث) (انندراج). 
||(اصطلاح عروض) قصر آن است که سا کن 
سیبی که در آخر جزو باشد بیدازی و 
متحرک آن راسا کن‌گردانی تا جزو کوتاه 
شود و مقاعیلن به قصر مفاعیل شود به سکون 
لام و آن را مقصور خوانند یعنی کوتاه کرده. 
(لمعجم چ دانشگاه ص ۳۷). ||اسم معربی که 
حرف اخر ان عله («و» یا «ی») باشد و به 
الف تبدیل گردد اعم از اینکه به صورت الف» 
کتابت شود مانند عصا و یا به صورت یاء باشد 
مانند موسی. (از جامع الدروس الصرییه ج۱ 
ص ۱۰۲). 
مقصور. [] (ع إ) واحد مقاصر است. (از 
اقرب الموارد). رجوع به مقاصر شود. 
مقصورات. [](ع ص, !)ج مقصورة. 
(ناظم الاطباء). زنان در پرده شده. (انندراج). 
پردگیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
حور مقصورات فی الخیام. (قران ۷۲/۵۵). 
|ابه معنی نزدیک هم آمده است, (آتدراج). 
مقصورة. ١٥ر‏ ](ع !) سرای فراخ استواربناء 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرای وسیع و 
دیوار استوار به گرد کشیده. (از اقرب الموارد) 
(از محيط المحیط). ||خانة آراسته جهت 
عروس. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء). 
حجله. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
||متصورةالمجد؛ جای امام از آن. (منتهی 
الارب). جای امام در م‌جد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مقصوره شود. 
||متصور:الدار؛ حجره‌ای از حجره‌های خانه. 
(از اقرب الموارد). |[(ص) زن پردگی. (مهذب 
الاسماء). امرأة مقصورة؛ زنی که به خانه 
بازداشته باشند وی را و بیرون نگذارند. 
(منتهی الارپ) (از اقرب الموارد). زنی که در 
خانه بازدارند آن راو نگذارند پیرون رود. ج. 
مقصورات. (ناظم الاطباء). امراة مقصورة؛ زن 
محبوس در خانه و موع از بیرون آسدن و 
منه فی سورةالواقعه: حور مقصورات فى 


مقصو زه. 
الخیام. (ازمحط الصحیط). زن پردگی. 


محیوسه در بت ممنوعه از آمد و شد. مخدره. 
ج مقصورات. (یادداشت به خط مرحوم 
ده‌خدا). || ناقة مقصورة علی‌العیال؛ 
ماده‌شتری که وی را نگاه می‌دارند تأثیر وی 
رابنوشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| هو ابن عمی مقصورة؛ یعنی نزدیک په نسب. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد)؛ او نزدیک 
نب است با من. (ناظم الاطباء). ||(() 
قصید؛ مشهوری است از اين‌درید و گویند اين 
قصیده را از آن روی چنین نامیدند که حرف 
روی در قَافة آن الف مقصورة است. مطلع 
این قصیده چن است: 

اف اشبه شیء بلمهی 

راتعة بين العقیق و اللوی. 

(از محیط المحیط). 

و رجوع به این درید و ترکیب «الف مقصوره» 
ذیل ماده بعد شود. 
مقصوره. م ر / ر]' (از ع۰!) حس‌جرة 
کوچک. (غیاث). وثاق کوچک. خان خرد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |اسرای 
وسیع و دیوار به گرد کشیده: در پیش این 
خانه مقصوره‌ای پود که در مشاهر " اعیاد و 
جمعات به هزارغلام در وی به ادای فرایض 
و سنن بایستاندی. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۲۲). ااجای ایستادن امام در 
مجد. (غیاث) (از ناظم الاطباء). مسقصوره. 
غرفه ماندی بود محصور که امام در آن 
می‌ایستاد. معاویه نختین کس در انلام بود 
که مقصوره ساخت چون وی را زخمی زدند. 
و از آن جان بدر برد. برای مسحافظت خود 
مقصوره ساخت: پس ابوالعباس... بر منبر 
شد... و مردمان با او بیعت کردند و انبوهی 
همی کردند چنانکه داراوزیین مقصوره 
بشکست. (ترجمه تاریخ طبری). سحراب و 
مقصوره‌ای کر ده است از پهنای این عمارت و 
در مقصوره محرابهای نیکو ساخته‌اند و دو 
گور در مقصوره نهاده است چنانکه سرهای 
ایئان از سوی قبله است. اسفرنامة 
ناصرخسرو). سر مناره را از خشت پخته 
ساختند, مقصوره و آن سرای که مقصوره در 
اوست. از حصار دورتر فرمود... از ثقات 
شنودم که این مقصوره و منبر و محراب که در 
بارا لنت, ملک کم ادن ررد ا به 
سمرقند تراشیدند و منقش کردند و به بخارا 
آوردند... و آن سرای بزرگ و مقصوره کردۂ 
شمس الملک است. (تاریخ بخارا ص ۶۰و 
۶۱ هم از گرد راء قصد جامع کردم... در 
مقصورة معموره زحمتی آنبوه دیدم. (مقامات 
حمیدی ج اصفهان ص ۸. 

بر در مقصورء روحانیم 


سفیان را عادت بود که در مقصوره نشستی. 
(تذکرة الاولیاء), در مسجد جامع راند و در 
بیش مقصوره بازستاد: (جهانگفای جنویتی 
چ قزوینی ج۱ ص ۸۰). مقصورۂ مسجد را که 
به رسم اصحاب امام اعظم ابوحنيقه رحمةال 
عله است آتشس در زدند. (جهانگشای 
چوینی, ایضاء ص ۱۲۷). 
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت 
بمقصوره عابدی درگذشت. 
سعدی (بوستان). 
به مقصوره در پارسایی مقیم 
زبانی دلاویز و قلبی سليم. سعدی (بوستان). 
سالها در مقتصور: جامع هرات به نصیحت 
خلایق مشغولی می‌نمود. (حبب‌السير چ 
خیام ج ۴ ص ۲۵). ||(ص) کوتاه شده و 
مخصر گشته. (ناظم الاطباء). کوتاه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- الف مقصوره؛ الف کوتاه. ضد الف ممدوده. 
(ناظم الاطباء). الف کوتاه چنانکه در موسی و 
کبری. مقابل الف ممدوده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
- نماز مقصوره؛ تمازی که به قصر خوانند 
همچون نمازی که در سفر گزارند. 
||(ٍ) کنایه از شرم زن؛ ۱ 
که‌در میانة مقصوره عیال تو باد 
مناره‌ای که میان‌پای دوستان من است. 
خاقانی. 
|| جای حافظان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||جای زنان. (زمختری» یادداشت 
ایضا. || تخت و حجله. (غیات) (آنندراج). 
مقصورة عمرولیث. [م ز /ر ي غ ٍ 0] 
(اخ) لقب شیراز است چه عمرولیث صفاری 
اقامت آن شهر را دوست گرفتی. (یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). 
مقصو ص. [](ع ص) بريده. (ناظم 
الاطباء). 
- طاثر مقصوص‌الجناح؛ مرغی که پر او را با 
گازود بریده باشند. (منتهی الارب). سرغ 
بال‌بریده. (ناظم الاطیاء): طایر اقبال تو 
مک ورالق لب و متصوص‌الجناح... 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۰+ 
||متصوصله؛ عقوبت‌شده و پاداش داده شده 
از برای او. (ناظم الاطباء). 
مقصوع. [ع] 2 ص) غلام مقصوع؛ کودک 
ريزة خرد. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). کودکی که جوانی او دیر رسد. (از 
اقب قاری 
مقصوعة. OLR‏ ص) مونث مقصوع. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرپ الموارد). رجوع به مقصوع شود. 
مقصوة. [مْ و ر] (ع ص) ناقة مقصوه؛ 
شتر ماد؛ بریده گوش.(متهی الارب) (از 


مقضی. ۲۱۳۴۳ 


آتدرا اج) (از ناظم الاطباء). شاة سقصوة و 
مُقَصَّاة؛ میشی که کنار گوش وی اندکی بریده 
شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مقصو شود. 
مقصی. 3 ما( 2 ص) دوره کرده. (از تاج 
العروس) (منتهى الارب) (اتندراج). و رجوع 
به ذیل ماده بعد شود. 
مقصی. [م وض صا] (ع ص) شتری که 
قسمت کمی از کنار؛ گوشش بریده یاشد ". (از 
قطر المحیط) (از المنجد) (از اقرب الموارد) 
(از تاج العروس) (از شرح قاموس فارسی ص 
۱۱۵۰ 
هقصی. [م صیی ] (ع ص) شتر يا گوسپند 
بریده گوش. (ناظم الاطباء). جمل سقصو و 
مقصی؛ شتری که کنار گوش او اندکی بریده 
شده باشد. (از اقرب الموارد). مقصی ([م ق ص 
صا] .(قطر المحیط). و رجوع به مادة قبل 
شود. 
مقضاب. 2 2 ص, ) مپست‌زار. (مهذب 
الاسماء). ارض مقضاب؛ زمين بسیارعلف. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). یونجه‌زار. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||رجل مقضاب؛ مرد 
بیاربرنده. (از اقرب الموارد). ||داس. 
مقضب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقضمب. (م ض ] (ع !) داس. مسقضاب. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[(ص) سیف مقضب؛ سیف بران. 
(منتهی الارب). شمشیر بران. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقضیة. [م ض ب ] (ع |) اسپست‌زار. (مهذب 
الاس‌ماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطاء). یونجه‌زار. ج مقاضب و مقاضیب. 
(از ذیل اقرب الموارد). ||رویدنگاه درختان 
کهاز آن کمان سازند. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
مقضم. (ء ض ] (ع ) انچه با کرانة دندان 
جوند. (از اقرب الموارد). ماذقت متضما؛ 
یعتی نچشیدم چیز خایدنی و دندان‌گیر. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
مقضوض. [م] (ع !)| سنگریزۂ بسزرگ. 
|((ص) طعامی که در آن سنگریزه باشد. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
مقضی. [ ضیی ] (ع ص) گزارده شده و 


۱-رسم‌الخطی از مقصورة عربی در فارسی. 
۲-ظ: مشاهیر. 

۳-صاحب متهی الارب و به تقلید از او 
صاحب آندراج و ناظم الاطباء نظیر اين معنی 
(شتر بریده گوش) راذیل مقصی [مما] 
اور ده‌اند. و رجوع به ماده قبل شود. 


۴ مقط. 


تمام کرده شده. (غیاث) (آنتدراج). پرداخته و 
تمام کرده و انجام داده و مقرر کرده و فرموده 
و ام کرده. (ناظم الاطیاء): 
هميشه تا به جهان هت عالی و سافل 
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب. 
م‌عودستد. 
ای مرا ممدوح و مادح وی مرا پیر و مرید 
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا. 
ستائی (دیوان ج مصفا ص ۲۱). 
چونکه مقضی بد رواج آن روش 
می‌دهدشان از دلایل پرورش. مولوی. 
|اروا. رواشده. برآورده. برآمده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
نه مرا حاجتی از او مقضی 
نه مرا طاعتی از لو ماجوز. معودسعد. 
- مقضی‌الاوطار؛ مقضی‌المرام: اصحاب 
حوائج که از اطراف می‌رسیدند بزودی 
بی‌انتظار مقضی‌الاوطار مراجمت می‌نمودند. 
(جهانگشای جسوینی چ قزوینی ج۱ص 
۰ و رجوع به ترکیب مقهی‌المرام شود. 
- مقضی‌الحاجات؛ م قضی‌المرام؛ چون از 
اردو مس قضی‌الصاجات باز رسیدند... 
(جهانگشای جوینی). و رجوع به تركب 
مقضی‌المرام شود. 
مقضی‌الحاجه؛ مقضی‌المرام: مقصود به 
حصول پیوست و نجیح‌السعی و 
مقضی‌الحاجه بازگشت. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱تهران ص ۲۷۷). و رجوع به ترکیب بعد 
شود. 
< متضی‌المسرام؛ حاجت‌روا. با 
حاجت‌رواشده. کامگار. کامروا. 
حاجت بر آمده. به ارتکد رسیده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
- مقضی‌المرام شدن؛ يافتن ميل و خواهش 
خود را. (ناظم الاطباء). 
- مقضی‌الوطر؛ مقضی‌المرام. مقضی الا وطار ٠‏ 
روی به مقصد نهاد... مستضی‌الوطر 
مرضی‌الاثر... (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۹ صببح‌الوجه... مقضی‌الوطر بساط شنا 
بگسترانید. (مرزبان‌تامه. اینضاء ص ۲۹۰). و 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
مقضی عله؛ انکه بر او حکم کرده‌اند. آنکه 
بر او قضا رانده‌اند. (یادداشت به خط مرحسوم 
دهخدا). 
مقط. ات . مقاط. (مهذب 
الاسماء). قطزن و أن را قط گیر نیز گویند. 
(غیات) (آتدراج). قطزن. ج. مَقاط. (ناظم 
الاطباء). استخوان کوچکی که نویسنده قلم را 
بر روی أن قط زند. يقطة. (از اقرب الموارد). 
قطزن. شق‌زن. قلمزن. قلمزنه. خامه‌زن. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا): 
آنجا که کلک مدح تو خواهد سیر عقل ' 


از شاخ سدره دست عطارد کند مقط. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید ص ۲۱۲). 
مقط. [] (ع مص) شکستن گردن کسی را. 
(انندراج) (از متهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |أبر زمين زدن هسر خود 
را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). حریف خود را بر زمین زدن. (از 
ERT EE‏ 
|| خشمنا ک‌گردانیدن و پرخشم کردن. ||گوی 
بر زمن زدن و سپس آن را گرفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). ||سفاد کردن مرخ ماده را. (منتهی 
الارب)(آنتدراج): مقط الطاثرانثاه؛ سفاد کرد 
آن مرغ با ماد خود. (ناظم الاطباء). ||به رسن 
خرد زدن. (منتهی الارب) (آندراج) (از ناظم 
الاطباء): مقط زیدا. زید را با رسن کوچک زد. 
(از اقرب الموارد). ||به رسن بستن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): مقط 
الشیء بالمقاط؛ بت آن چیز را به ریسمان 
سخت تافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواره). |اسخت تافتن. (منتهی الارب) 
(آنسدراج) (از تاظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). ||مقط زيداً ہالایمان؛ سوگند داد زید 
را. (ناظم الاطسباء) (از اقرب الصوارد). 
||(إمص) سختی و سخت تافتگی رسن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مقط. [مْ] (ع إ) رسن که مرغ را بدان شکار 
کند. ج» امسقاط. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقط. (م ق] (ع ص, !) ج یسقاط. (مهذب 
الاسماء) (اقرب الصوارد). رجوع به مقاط 
شود. اج ماقط. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء)". و رجوع به ماقط شود. 
مقط. تا( ص)بچة ب ماء شا هم 
زانیده. (سنتهی الارب) (آنندرام) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقط. (م طط /2 طط ](ع !) منتهای سر 
استخوان پهلوی اسب. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مقطار. 2 2 ص) سحاب مقطار؛ ابر 
بیارباران. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
ببیار ریزان از باران و جر آن, (از اقرب 
الموارد). 
مقطاع. [م] (ع ص) ] ن که در برادری و 
دوستی دیر نپاید. ||چاه که آیش زود فرورود. 
(منتهی الارب) (آتتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || مقطاعالكلام؛ آن که به قطع 
سخن مردم عادت کرده باشد. (از ذیل اقرب 


الموارد). 


مقطر. ٢ط‏ عرر ] (ع ص) خشنا ک. 


(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 


مقطرة. 
مقطب. (م قَّط ط ](ع ص) آن که آژنگ 
می‌افکند میان ابروها و ترشروی. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقطیب 


شود. 
مقطر. (م قط ط ] (ع ص) تس طره‌قطره 
چکانیده شده. (غیاث) (انتدراج). قطره قطره 
چکیده و قطره قطره چکانده. (ناظم الاطاء): 
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز 
کزکوه فرود آید چون مشک مقطر. 
تم 
بالند؛ بی‌دانش مانند نبانی 
کز خا ک‌سیه زاید و از آب مقطر. 
ناصرخرو. 
بین چون ره صید مجروح راهم 
منقط ز بس قطرههای متطر, 
عمعق (دیوان چ تفیی ص ۱۴۳). 
|| تقطیرشده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): اب که دفلی در وی روید بد و 
زیانکار است آن را مقطر باید کرد و با شیرینی 
باید خورد. | خوارزمشاهی). 
به انگشت بنمایم از دو رخانت 
همی باده ز انگشتم آید مقطر ۳. 


۱ منطقی رازی. 
ببین تو ایتک بر لاله قطرة پاران 
| گرندیدی بر هم مقطر " آتش و آب. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص (PF‏ 


- آب مقطر؛ آبی که در قرع و انبیق تقطیر 
شده باشد. (ناظم الاطباء). ابی که با قرع و 
أنبیق جوشانده و تقطیر کرده باشند و آن در 
داروسازی بکار می‌رود. آبی که بوسیلۀ 
حرارت تبخیر شد» و پس از تخیر شدن 
دوباره بر اثر برودت به صورت ات دراآیر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مقطر. مط ] (ع [) بوی‌سوز. مِفُطّرة. (منتهی 
الارب) (أتندراج) (ناظم الاطباء). مجمرة. ج 
مقاطر. (از اقرب الموارد). 

مقطرن. [م ق ] (ع ص) شتر قطران‌مالیده. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقطر ة. [م ط ر ](ع !) مقطر. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مقطر. ج. مقاطر. (اقرب السوارد). 
بوی‌سوز. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطر 
شود. ||کنده که بر پای بندی نهند. اسنتهی 
الارپ) (آنندراج). کنده‌ای که برپای نهند. 


۱-نل: مشیر عقل» و همین وجه اصح بنظر 
فیرسد. 
۲ -ناظم الاطباء به سکون قاف ضبط کرده 
است. 
۳-به معنی قبل نیز نواند بود. 
۴-به معنی قبل نیز تواند بود 

5 - Eau dislillé .)نوئ(‎ 


مقطرة. 
(ناظم الاطباء). چوبی با شکافهای بزرگ به 
اندازءٌ ساق انسان که پای زندانیان را در آن 
نهند. (از اقرب الموارد). 
- مقطرةالسجان؛ فلک و معرب آن فلق 
است. (یلدداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مقطرة. (م ط ر /۸قط ط ر](ع ص) ابل 
مقطرة؛ شتران قطار کرده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
إقطار و تفطیر شود. 
مقطزة. ( طز ر ] (ع ص) ناقۀ آبستن شده و 
دنب و سر برداشته. (از اقرب الموارد). ناقة 
مقطرة؛ ماده شتر آیستن که دنب و سر پردارد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقطع. (ع ط ] (ع مص) بریدن. قطع. (از 
متهی الارب) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). به معنی قطع کردن نیز آمده و در این 
صورت مصدر میمی است. (غیاث) 
(آتدراج). ||(!) جای برش. (منتهی الارب) 
(أنندراج) (ناظم الاطباء). محل قطع و برش. 
(ناظم الاطباء) (ازمحیط السحیط) (از اقرب 
الموارد). برش. (واژه‌های نو فرهنگستان 
ایران). ||جای سپری شدن هر چیزی. ج» 
مقاطع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). متها و آخر هر چیزی. (ناظم 
الاطباء). محل انستها و اتمام. (غیاث) 
(آنندراج): 
بزرگواری و آزادگی و نیکی را 
زهر که یاد کی مقطع است و ز آو مبدا. 
عنصری (دیوان چ قریب ص۳۸ 
خوی کرام گیر که حری را 
خوی کریم مقطع و مبداشد. ناصرخسرو. 
بجز تو هیچکی خسروی نداند کرد 
که خسروی را از توست مقطع و مبدا, 
مسعو دسعد. 
نمایش هنر تست جهل را مقطع 
گشایش سخن تت عقل را مبدا امی رمعزی. 
چاکری‌تت آز را شده مقطع 
بندگی تت ناز را شده مبدا. 
آمیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۴۱). 
قدم در راه مردی ته که راء و گاه و جافش را 
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا, 
سنائی (دیوان چ مصقا ص ۲۹). 
محنت من از فلک همچون فلک 
یت پیدا مقطع و مدای او 
جمال‌الدین اصفهانی. 
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان 
ملکی ز مقطع کم‌زیان کز عدل مبدا داشته. 


خاقانی. 
به مضلع خرد و مقطع نفس که در او 
خلاص جان خواص است از این حراس خراب. 
خاقانی. 
قدیمی کاولش مطلع ندارد 


حکیمی کاخرش مقطع ندارد. نظامی. 
در مقطع هر بابی, مخلصی دیگر به دعاو ثنای 
زاهمرش... بدید آوردم. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۸. چون سخن بدین مقطع 
رسانید ملک مخال داد تا ازاد چهره زمام 
تصرف و تدبیر دیوان و درگاه با دست کفایت 
خویش گرفت. (مرزبان‌نامه. ایضاً؛ ص ۲۹۴). 
- حن مقطع؛ حن انتها. خوبی پایان در 
مقطع کلام؛ آخر کلام. (ناظم الاطباء). 
||آخر بیت غزل و قصیده. (غیاث) (اتدراج) 
(ناظم الاطباء). شعرا آخرین بیت قصیده را 
گویندزیرا بیت آخر انشاد قصیده را قطع 
می‌کد و آن را ختام نیز گویند. (از اقرب 
الموارد). شعرا مقطع را اطلاق کندد بر پیتی که 
پایان اشعار واقع و بدان ختم گردد و آن را 
مختم نیز گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون): 
مطلع و متطع قصاید را 
سیم فرخی و قطرانم. 
روحی ولوالجی. 
در این مقطع به سعدالملک برنتوان دعا گفتن 
که‌اندر کار خود دانا و زیرک‌سار و بیدارم. 
سوزنی. 
سر دشمنان تو استغفراله 
که ځود دشمان ترا سر نباشد 
سخن بر سر دشمنت قطع کردم 
که مقطع از این جای خوشتر نباشد. 
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||امخرج حرف و از اینجاست که گفته‌اند: 
الحرف صوت معتمد على مقطع محقق. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ ص ۱۳۲۰۰). 
مخرج حرف از حلق و زبان و لبها. (از اقرب 
الموارد). |احبرف متحرک يادو حسرفی را 
امند که حرف دوم آن سا کن باشد. پس 
ّرب از سه مقطع و موسی از دو مقطع ترکیب 
یافته. بمضی گفته‌اند حرکت اعرابیه را مقطع 
گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ 
ص ۱۲۰۰) (از اقرب الموارد). شیخ در کتاب 
شفا مقطع را در ازای حزکت استعمال کرده. 
(ازکشاف اصطلاحات الفنون). ||گاه مقطع را 
به وقف تفر کتند چه در حال وقف سخن 
بریده می‌شود. ( کشا فاصطلاحات الفنون ج ۲ 
ص ۱۲۰۰). 
- مقطم‌القرآن؛ جای وقف قرآن. (منتهى 
الارپ) (ناظم الاطباء). 
||در علوم عى بریدة جم را برای 
مشاهدات میکروسکپی و یا عکس پرداری و 
جز اینها مقطغ گویند, و درگیاهان واجام 
گاه‌اين برش از طول است که آن را مقطع 
طولی و گاه از عرض است که آن را مقطع 
عرضی نامند. در تشریح عمومی نباتات آرد: 
در مواقعی که شیء مورد مطالعه. ضخیم و 


مقطع. ۲۱۳۳۵ 


حاجب باشد باید به استعانت تیغ با میکروتوم 
صفحات نازکی از آن را تهیه نمود وا گربرای 
تهیُ مقاطع. نرم و نامناسب باشد بايد أن را 
مدتی در الکل قرار داد تا برای هة مقطع و 
شروع عملیات میکروسکوپي آماده گردد. 
( گیاه‌شناسی ثابتی ص ۱۴). ||در ساختمان, 
سطحی فرضی است که با برش فرضی در 
ارکان عمارت ستون. تیرآهن و جز اینها در 
نظرگرفته میود و مقارمت آنها را در مقابل 
فشار و جز اینها برآورد می‌نمایند. و رجوع په 
مقاومت مصالح مهندس گوهریان ج۱ ص 
۸ - ۱۲۷ شود. ||در فیزیک. شکلی که از 
می‌آید '. (فرهنگ اصطلاحات علمی). 
-مقطع اصلی ": مقطعی که در بلور, دارای 
خاصت دوشکستی است. ایسن مقطع 
صفحه‌ای است که از محور نور می‌گذرد و بر 
یکی از سطوح بلور عمود است. (فرهنگ 
اصطلاحات علمی). 
- مقطع مؤثر "؛ این اصطلاح در فیزیک 
هسته‌ای برای تشخیص سطح ظاهری یک انم 
در مسوقع بمباران ذراتی نظیر نوترون و 
پروتون بکار می‌رود این مقدار معرف احتمال 
نوع برخورد ذره یا اتم است. (فرهنگ 
اصطلاحات علمی). 
|| شراب لذیذالمقطع؛ شرابی که آخر آن لذيذ 
باشد. (از اقرب الموارد). ||مقطع الرمل؛ آن 
جایی که ریگزار تمام می‌شود. (ناظم الاطباء) 
(از متهی الارب) (از ارب الموارد). 
|| مقطع‌الا ودیة؛ اواخر وادیها. (منتهی الارب). 
مقطع‌الوادی؛ اخر رودبار. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||مقطع‌الحق؛ جاى التقای 
حکم در آن و نیز آنچه باطل بدان قطع گردد. 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواره). ||مقطم‌الانهار؛ گذرگاه از جویها. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مقطع. [م ط ] (ع |) گاز. (مهذب الاسماء), 
افزار بريدن و کازود و امعال آن. (منتهی 
الارب). اپزار و آلت بریدن و کازود و جز آن. 
(ناظم الاطباء). آنچه بدان جیزی برند. (ناطم 
الاطیاء). آنچه بدان چیزی برند. (از اقرب 
الموارد). گاز که بدان زر و سیم و امثال آن 
برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|((ص) سيف مقطع؛ شمشیربران. (از اقرب 
الموارد). 
مقطع. (مط](ع ص) گشن بازمانده از 
گشی. (متهی الارب) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء). ||مردی که خواهش زنان ندارد. 


1 - 5860۴ (فرانوی)‎ 
2 - Seclion principale .(فرانسری)‎ 
3 - Seclion ۵110266 .)رر(‎ 


۶ مقطع. 


||غریب از خانمان بریده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مردی که دیوان نباشد او را. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مردی که دیوان نباشد او را یعنی مردی که نام 
وی در دیوان عطایا باشد و در حدیت است: 
« کانوااهل دیوان و مقطعین» زیرا سپاهیان از 
اين دو قسم بیرون نیتد. (از اقرب الموارد). 
| آن که یاران ن او را حصهٌ مفروضه دهند نه او 
را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||(ا) جای نهر کندن. ||(ص) شتر 
بازایستاده از لاغرى. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
أا شر از اهل دور شده. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). || تیول‌خوار. آنکه 
زمینی یا مزرعه‌ای یا دهی را به تیول دارد. 
اقطاع دار. دارندة اقطاع: مقطعان که اقطاع 
دارند باید بداتد که ایشان را بر رعایا جز آن 
فرمان نیت که مال حق.. از ایشان 
بستاند... و چون بستدند رعایا به تن و مال... 
از ایخان ایمن باشند و مقطعان رار بر ایشان 
سبیلی نود ... و هر مقطعی که جز این کند 
دسحش کوتاه کند... مقطمان و والیان همچون 
شحنه‌اند بر سر ایشان... (سیاست‌نامه). فرمان 
چنان باشد به گماشتگان و عمال و مقطعان که 
ایشان را به هر منزل نزل دهند و نیکو دارند. 
(سياست‌نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب 
ص ۱۲۰). در همه بلاد شیعه با حضور مقطعان 
بزرگ و ترکان با شوکت این طریقه ظاهر 
است. ( کتاب القض ص ۴۹۴). 


چون ز پی دانه هوسنا ک‌شد 
مقطع این مزرعه خا ک شد. 

نظامی. 
چون مقطع دیگر میرد گرسنه و برهنه و 


کی تهی آورده که پر کند تکلیف از 
سرمی‌گیرد. (المضاف الى بدایع الازمان 
ص۱۶). امدیم باز سر قصه کرمان و تزاید 
اختلال احوال آن از تبدل والیان و تسرادف 
مقطعان. (المضاف الى بدایم الازمان ص ۱۶). 
تا ابو خالد ملعون آمد امرا و مقطعان متقدم آن 
رسم را ممضی و مجری داشتند. (المضاف الى 
بدایع الازمان). تا هر به شش ماه و یک سال 
والیی نو و مقطعی تازه آید محال است که 
ولایت کوت عمارت پوشد. (المضاف الى 
بدایع الازمان ص ۱۶). 

مقطع. (م ط ] (ع ص) فرومانده از دلیل و 
جواب و سا کت و خاموش. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). آنکه حجت وی 
بریده شده باشد. (از اقرب الموارد). |[بازمانده 
شده از یاران در سفر خصوصاً در صفر حسج. 
(ناظم الاطباء). |[قطع کنند؛ سعاملات و 
دعاوی مردمان. (غیاث) (آنندراج). ابه 


اقطاع دهنده زمینی یا دهی را. و رجوع به 
اقطاع شود. 
مقطع. مقط ط)(ع ص) پریده‌شده. 
|[چیزی که زواید را از اطرافش بریده و 
اراسته و پیراسته کرده باشند. (غیاث) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |انزد علمای فن 
بدیم عبارت است از اینکه سخی که ایراد 
کند حروف هر یک از کلمات آن از یکدیگر 
جدا باشد در نوشتن ماد این جمله: ادرک 
داود رزقا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
معنی او پاره پاره بود و این صنعت چنان باشد 
که‌شاعر در یت کلماتی ارد که حروف هیچ 
کلمه از ان در بشتن به هم نپیوندد. مثالش 
مراست [رشد و طواط]: 

و انی یعظمنی کل حر , 

و یلیسنی من ایادیه برد 

وادرک ان زرت دار و دود 

درا د دراو ورداً ر ورداً. 

مثال از شعر پارسی هم مراست [رشید و 
طواط ]: 

تا دل من هوای جانان کرد 

شدم از لهو و شادمانی فرد 

زار و زردم ز درد آن دل" دار 

درد دل‌دار زار دارد و زرد. 

و غرض از اين دو قطعه هر دو بیتهای آخر 
است. (حدائق‌السحر فى دقائق‌الشعر). اامرد 
کوتاء‌قامت و گویند: فلان مقطع مجذر. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). ||حدید 
مقطم؛ اهن, از وتلاح ساخه. (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). اهنی که از ان سلاح 
سازند. (از اقرب الموارد). ||مقطع‌الاسحار "+ 
خرگوش. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
|ارجل مقطم؛ مرد مجرب. (از اقرب الموارد), 
مقطع. (م نط ط ] (ع ص) آن‌چه بيب 
حرارت لطیفه نفوذ ند مابین خلط لزج و 
سطح عضو و ملاصق آن و دفع آو نماید بدون 
تصرف در قوام خلط مانلد سکنجبین. (تحفة 
حکیم مومن). دوایی 
بین سطح عضو و خلط لزج چسبده به آن 
نفوذ کند و آن را از سطح عضو دور سازد. 
ماننداشق. (ازبحرالجواهر). و رجوع به کتاب 
دوم قانون ص ۱۴۹ و کشاف اصطلاحات 
الفنون شود. 
مقطعات. (م یط ط](ع ص, !) پاره‌های 
جامه یکو و جامه‌های کوتاه یا چادرهای 
نگارین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
جامه‌های کوتاه یا بردهای دارای نقش و نگار 
یا شبه جه و مانند آن از خسز. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). ||مقطعات الشعر؛ 
شعرهای سیک‌وزن و اشعار بجر رجز. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
الم قطعات من الشعر؛ شعرهای كوتاهو 


که به سبب لطافت خود 


مقطعه. 


ارجوزه‌ها. (از اقرب الموارد) (از محيط 
المحیط). ||(اصطلاح شعر) قطعه‌ها. در قدیم 
به جای قطعات گفته می‌شده است. (صناعات 
ادبی تألیف همایی از ان-شارات دانشکد؛ 
مکاتبه‌ای ج ۱ ص 2)۲۵ هر قصیده که مطلع 
سر با اکچ در روآ رات 
خوانند و اسم قصیده بر آن ن¿ اطلاق نکنند و 
همچنین در رباعی تصریم بیت اول لازم 
داشته‌اند تا فرق باشد میان آن و متطعات 
دیگر. (السعجم چ انا ص ۴۱۹). از 
قصاید و مقطعات درست ترکیب عذب الفاظ 
لطیف معانی از ای مشهور و اشعار 
مستهن در فنون مسختلف و انواع متفرق 
طرفی تمام یادگیرد. (السعجم). و رجوع به 
قطعه شود. 
مقطعة. (م قط ط غ] (ع ص, ) پاره‌های 
جام نیکو و جامه‌های کوتاء و چادرهای 
نگارین. (ناظم الاطباء). پاره‌های جامۂ نیکو 
و جامه‌های کوتاه. مقطعات کذلک. (منتهی 
الارب). مقطعات. (اقرب الصوارد) (محط 
المسحیط). و رجوع به مقطعات شود. 
|| مقطعةالاسحار و مقطعةالسحور؛ خرگوش. 
(از متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | فنصحای عرب بر سکه‌ای اطلاق 
کردندکه بعد از عصر عباسی مضروب گردید 
و آن را به ترکی آقجه می‌گفتند. (از القود 
المربية ص‌۱۶۵). و رجوع به همين مأخذ و 
اقجه شود. 
- خمر مقطعة: می آمیخته با آب. (ناظم 
الاطیاء) (از منتهی‌الارب) (از اقرب الموارد). 
مقطعة. زم ط ع] (ع إ) الصوم مقطعة لانکاح؛ 
یعنی روزه مانع آرامش با زن و سبب تطع آن 
است. امنتهی الارب): روزه مانع جماع است 
و سب قطع آن. (ناظم الاطباء). گویند: الهجر 
مقطعة للود؛ یعنی هجران موجب قطع دوستی 
است. (از اقرب الموارد). ||محل قطع. (از 
اقرب الموارد). 
مقطعه. [م وَط ع ع ا ص) 
بریده‌شده و جداشده. (ناظم الا طباء). 
- حروف مقطعه؛ حروفی که جدا نوشته 
میشوند و حروفی که جهت اختصار به جای 
کلمات می‌نویند مانند صلعم به جای صل 
لله عليه و سلم. (ناظم الاطباء). 
- || حروف فواتح سور قرآن و آن چهارده 
حرف است: اء ل. مره ص» س» ک. ی» ح» ع 
ق. ط. هدن . ج» مقطعات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 


۱-«دل» را می‌توان به کلمة مابعد متصل 
۲ - در اقرب الموارد بدین معلی» مقطعة 
الاسحار آمده است. 


مقطف. 
مقطفی. [م ط) (ع!) زنل . (ناظم 


الاطباء). ||داسی که با آن چیزی چبنند. 
|[اصل خوشه. (از اقرب الموارد), 

مقطف. [م ط ] (ع !) چیزی که در آن میوه 
چیده شود. ج» مقاطف. (از ذیل اقرب 
الموارد). 

کوتاءبالا.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقطقط. (م ق ن] (ع ص) مسقطقط الرأی 
خردسر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقطل. ام ] (ع () ارة دوسر. ج مقاطل. 
(مهذب الاسماء نخ خطى کتابخانة 
سازمان). 

مقطل. (م نط ط ] (ع ص) پخته 

الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

مقطلة. [م ط [] (ع !) آهنی است که بدان 
برند. (منتهی الارب) (آنندراج). آهتی که بدان 
می‌برند. ج مقاطل. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقطم. [م ط] (ع !) چنگال مرغ. (منتهی 
الارب) (نأظم الاطباء). چنگال مرغان. ج» 
مقاطم. (از اقرب الموارد). 

مقطم. [م یط ط ] ((ح) کوهی است به مصر 
مشرف بر قرافه. (منتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد). نام کوهی به مصر در مشرق فسطاط. 
(دمشقی). کوهی است مشرف بر مقبرة 
الفسطاط که قرافه‌اش خوانند و این کوهی 
است که از اسوان و بلاد حش امداد می‌یابد 
و تا سواحل نیل می‌رسد و در قاهره قطع 
می‌گردد و در هر جا نامی دارد. (از سعجم 
البلدان). کوه مقطم به ولایت صعید مصر که آن 
کوه مشرف است بر قرافه و در او معان زمرد 
است. (نزهة القلوب چ لیدن ص ۲۰۰ و ۲۰۴). 
و رجوع به قاموس الاعلام تسرکی و صعجم 
البلدان شود. 

مقطن. 1 ط (ع !) پنبه‌زار. (دهار). و 
رجوع به ماد بعد شود. 

مقطنة. م ط ن) (ع () پسنبه‌زار. (مهذب 
الاسماء) (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

مقطوب. [] (ع ص) می درآمیخته. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). شراب آمیخته. 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقطور. (] (ع ص) شر و جز آن 
قطران‌مالیده. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقطورة. [ء ر ] (ع ص) ارض مقطورة؛ 
زمین بار باران رسیده. (سنتهی الارب). 
زمین باران رسیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ابل مقطورة؛ شتران قطار کرده 


شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء). 
مقطوط. (۶)(ع ص) سمر متطوط؛ نرخ 
گران. (ناظم الاطباء) (از مستهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
مقطو طعات. [م ط ط ] (ع ص) جاءت 
الخیل مقطوطمات؛ آمدند سواران شتابان از 
پی یکدیگر, (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد. 
مقطوع. 1[ (ع ص) بریده و قطع‌شده و 
منقطم گشته و جداشده و سوا کشت و 
منفصل‌شده و گسیخته‌شده. (ناظم الاطباء). 
<- قیست مقطوع و که جای چانه و کم کردن بها 
ندارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
- نسل مقطوع؛ نسل بریده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
| آن که به سیبی از اسباب درماند از قافله در 
راه. (متهی الارب) (آندراج). آن که به یک 
سیبی در راء از قاثله بازمانده باشد. ج. 
مسقاطیع. (ناظم الاطباء). ||(در اصطلاح 
عروض) شعر که حرف سا کن وتد اخیر وی را 
حذف کرده حرف متحرک را با کن نمایند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع 
در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را 
ساکن گردانی متفعل بماند به سکون لام. 
مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این 
مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در 
متفاعلن متفاعل باشد به سکون لامء فعلاتن به 
جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن 
منشعب باشد آن رامقطوع خواند. (المعجم چ 
مدرس رضوی طبع اول ص ۴۰ و ۶۱. ||نزد 
اهل معانی آنچه به ما قل خود عطف نشده 
باشد. (از مسیط المحیط). جمله‌ای است که 
عطف به ماقبل خود نشده باشد. (فرهنگ 
علوم نقلی). || حدیتی است که اسنادش به 
تابعی رسد و قطع شده باشد. (فرهنگ علوم 
نقلی). حدیثی که از تابعی روایت شده و 
موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت ت او 
باشد. (از محیط المحیط). حدیثی که از اقوال 
و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان 
باشد. (از تعریقات جرجانی). حدیثی که از 
تابعی روایت شده باشد و موقوف عله بود و 
این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت 
یت و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی 
است که اسناد ان په تابعی یا مادون او از اتباع 
تابعی یا کانی بعد از انان پایان یاید و فرق 
بین مقطوع و منقطم آن است که مقطوع از 
مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است 
و بر خی مقطوع رابر منقطع و منقطع رایر 
مقطوع اطلاق کنند تجوزا عن الاصطلاح. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ ص ۱۲۰۰). 
| هو مقطوعالقیام؛ یعنی او برنتواند خاست از 
سستی یا فربهی. (منتهی الارب) (اتدراج) (از 


مقطوفة. ۲۱۳۴۷ 


ناظم الاطباء). ||از ميان برداشته شده. 
||گرفته شده. || خفه‌شده. (ناظم الاطباء). 
مقطوع. [م] (اخ) دهی از دهستان جراحی 
است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر 
واقع است و ۱۱۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران. ج ۶). 
مقطوعات. [ء] (ع ص, اج مس‌تطوعة. 
رجوع به مقطوعة شود. ||جاءت الخیل 
متطوعات؛ امدند سواران شتابان از پی 
یگدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
انتدراج), 
مقطوع النسل. [م عن ن)(ع ص مرکب) 
که نسلش بریده باشد. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). بلاعقب. بی‌زاد و ولد. 
- مقطوع‌السل کردن کسی را؛ بیضه‌های او 
را برون کردن و اخته کردن او را (یادداخت 
به خط مرحوم دهخدا). خصی کردن وی را با 
پرداشتن یا از کار انداختن اعضاء توالد و 
تناسل کی او را از تولید مثل بازداشتن. 
مقطوع روزی. [مْ] (ص مس رکب) 
بی‌روزی. آن که رزق وی بریده باشد. آن که 
وجه معاش وی قطع شده باشد؛ 
بخواه و مدار از کس ای خواجه با ک 
که‌مقطوع‌روزی بود شرمناک. سعدی. 
مقطوع. () ۱2 (ع ص) تانیت مسقطوع. ج. 
مقطوعات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به مقعطوع شود. ||قطعه (شعر). ج 
مقطوعات: ملح من مقطوعاته " فی کل فن 
قال: 
یا حبذاالکأس من یدی قمر 
یخطر فى معرض من الشفق 
بدا و عین‌الدجى محمرة 
(از يتيمة الاهر ج ۳ ص ۲۶۲ و ۲۶۳). 
مقطوعه. (م ع /ع] (از ع. ص) قطم شده و 
بریده شده و مقطوع. (ناظم الاطباء). 
مقطوف. [ع ۱ (ع ص) چیده‌شد, و گویند ثمر 
مقطوف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
الد اصطلاح عروض) اجزای عروضی که 
بدان قطف راه یافته باشد. (از اقرب الموارد). 
فعولن چون از مفاعلتن خیزد آن را مقطوف 
خوانند و بسبب انکه بدین زحاف از این جزو 
دو حرف و دو حرکت افتاده است أن رابه 
قطف (ثمار) تشه کردند. (المعجم چ دانشگاه 
ص۷۴ 
مقطوفة. مت ] (ع ص) چیده شده و گویند 
مار مقطوفة. (ناظم الاطاء). 


۱ -بدین معنی ظاعراً مَفطف درست است. و 
رجوع به ماده بعد شود. 
۲ - مقطرعات ابی‌الحن على بن احمد 


جوهری. 


۸ مقطود. 


مقطول. [2](ع ص) بریده. (متهی الارب) 
(آن ندراج) (ناظم الاطیاء) (از فرهنگ 
جانسون). |[کشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 

مقطة. مقط 2b‏ آنکه بر او سرقلم 
بزتند. (دهار). قطزن؛ یعنی استخوان و جز آن 
که‌بر آن زبان قلم را برند. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). معَطّ. (اقرب الموارد). و 
رجوع به مقط شو ۱ 

مقع. ]٤[‏ (ع مص) نیک آشامیدن. (تاج 
المصادر بیهقی). سخت خوردن شراب و اب 
را. (مستهی الارب) (آن_ندراج) (از تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||دشنام دادن به 
فحش. (سنتهی الارب) (آنندراج). |اتهت 
کردن و مجهول استعمال شود و گویند مفع 
قلان بسواة؛ ای رمي به. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). تهمت کردن. (آنتدراج). 

مقعار. ¢1 (ع ص) مرد دربیچان لب در 
سخن. (منتهی الارب). مردی که کلام رااز بن 
حلق خود خارج می‌کند. قیمَر. (از اقرب 
الموارد). رجل مقعار؛ مردی که از بن حلق 
حرف می‌زند. (ناظم الاطباء). ||قعب مقعار؛ 
قعب فراخ دورتک. (متهى الارب). کاس 
فراخ گود. (از اقرب الموارد). قدح مقعار؛ قدح 
فراخ و دورتک. (ناظم الاطباء). 

مقعاص. [م] (ع ص) د شیر که زود بکشد 
شکار را. (منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مِقعَّص., (اقرب 
الموارد). 

مقعالة. (مْل [] (ع ص) صخرة متعالة؛ 
سنگ بزرگ جدا ایتاده از زمین. (سنتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 

مقعب. ٣‏ دغ ع ام وغ ع]'(ع ص) آنکه 

از بن حلق حرف می‌زند و کی که از بن حلق 
سخن می‌گوید و در وقت حرف زدن دهن 
خود را مانند کاسه بازمی‌کند. (ناظم الاطباء). 
المقعب المقعر؛ آنکه از ته گلو حرف می‌زند و 
دهان خود را مانند کاسه باز می‌کند. (از اقرب 
الموارد). || حافر مقعب: سم گرد شبیه به کاسه. 
(ناظم الاطباء). سم گرد و گویند مقعر. (از 
اقرب الموارد). 

مقعیل. ام ق بَ] (ع ص) رمل 
مقعبل‌القدمین؛ مرد سخت دور گذارنده پیش 
پای را از همدیگر در رفتار. (منتهی الارب). 
مردی که در رفتن پیش پایها را از هم سخت 
دور مسی‌گذارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقعبه. [م وغ ع ب ](ع ص) سرة مقعبة؛ ناف 
ماد قعب. (منتهی الارب). ناف مانند کاسه, 
(ناظم الاطباء) ناف مقعر و آن چتان است که 
ناف تورفته و اطراف آن برآمده و همچون 


کاسه شده باشد. (از اقرب الموارد). 
مقعثل. [ ٤ع‏ شٍلل ] (ع ص) تیری که جید و 
نیکو نتراشیده باشند آن راء یا ان مقثعل باشد 
که گذشت. (منتهی الارب) (آتندراج). ارىئ 
که خوب و یکو تراشیده نشده باشد. (ناظم 
الاطباء). 
مقعد. له ] (ع )نشتگاء. (دهار). 
». و گویند هو منی مقعدالقابلة؛ او 
نیک به من تزدیک است. ج, , مقاعد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
جای نشتن. (غیاث) (آنتدراج): و قعد مقعد 
سلفه من الائمةالمهديين. (تاریخ بیهقی چ 
ادیپ ص ۲۰۱). 
<- مقعد صدق؛ نشستن‌گاه پسندیده. (تفسیر 
ابوافتوح ج٩‏ ص۲۷۱). جای حق که در او 
لفو و تأیم نباشد. (از تفسیر گازر ج۹ 
ص ۳۰۵)؛ فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر. 
(قرآن ۵۵/۵۴), 
کوست از دیده حقیقت و حدق 
رهبر اصدقا بمقعد صدق. 
ستائی (متنویها ج مدرس رضوی ص ۲۱۷). 
به من مقعد صدق گفتی هری است 
هری کیت کاین نام بر من سزاست 
که جان و تنم معدن مدح تست 
گرش‌مقعد صدق خوانی رواست. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۴۹). 


مقعد صدق و جلیس حق شده 


رسته زین آب وگل آتشکده. مولوی, 

مقعد صدقی که صدیقان دراو 

جمله سرسیزند و شاد و تازه‌رو. مولوی. 

مقعد صدقی نه ایوان درو 

بادهٌ خاصی به سکرانی ر دوع. مولوی. 

جانش مقیم مقعد صدق است از ان چه با ک 

کش ‌تنگنای حجرء صدیقه مرقد است. 
چامی. 


| امحل نشستن مرد در بازارها و جز آن. ج 
مقاعد. (از اقرب الموارد). ||مجازاً محل 
مخصوص که دير باشد. (غیاث) (آنندراج). 
دبر و سوراخ کون و کوسرون و هره. (ناظم 
الاطباء). سافله. دبر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

با شکستم زین خران گرچه درست از من شدند 
خوانده‌ای تا عیسی از مقعد جه دید آخر زیان؟ 


خاقانی. 

مقعد چندین هزار ساله عجوزی 

بکر کجا ماند این چه نادره حال است؟ 
خاقانی. 


آن یکی نایی که خوش نی می‌زد‌ست 

نا گهان‌از مقعدش بادی بجت. مولوی. 
بای خت سرب ر ت ر .ج 
مقاعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخداا, 
||(مص) نشتن. (تاج المصادر بهقی). فعود. 


مقعدات. 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
قعود شود. 
مقعد. [م غ] (ع ص) برجای مانده. (مهذب 
الاسماء). قعادزده و برجای مانده. (منتهى 
الارب) (آنندراج). قعادزده. (ناظم الاطباء), 
مبلا به درد قعاد. (از اقرب الصوارد). 
زمین‌گیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
در اصطلاح پزشکی, بیماری را گویند که به 
علت طول مدت بیماری بر جایی نشیند و 
نتواند راه رود و به عبارت دیگر بیماری که بر 
اثر بیماری مزمن از حرکت بازایستد و برخی 
گفته‌اندکسی که اعضای بدنش متشنج باشد. 
(ازکشاف اصطلاحات الفنون): 
بابذل طبع مکرم او آفتاب, دون 
باذ کرسهر مسرع او ماه مقعد است 
ابوالفرج روتی. 
ماند چون پای مقعد اندر ریگ 


آن سرمرده ریگش اندر دیگ. 


و رجوع به 


سنائی. 
|انگ. (متتهى الارب) (آنندراج). اعرج. 
(بحر الجواهر). ||(در اصطلاح عروض) هر 
یت از شعر که در آن زحاف واقع شود یا آنچه 
در عروض آن ن نقصانی باشد. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
السوارد). ||بچۂ کرکس و کرکس شکار کرده 
که پر آن گرفته باشند. (منتهی الارب) 
(آتندراچ). جوجه کرکس و گویند کرکسی که 
به آن سم داده تا وی را شکار کنند و پرهای 
آن را برگیرند. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباه). ||ئدی مقعد؛ پتانی کوتاه. (مهذب 
الاسماء). يتان فرونخته. (متهى الارب) 
(آنسندراج) (از تاظم الاطباء). |إرجل 
EER EE‏ ن که پر بینی 
او فراخ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقعد. نع / ٤ق‏ ع](ع ص) سباهی که 
مدت خدمت را به انجام رسانیده و معاف از 
خدمت شده باشد. (ناظم الاطباء). 
مقعد. [مَغ ع](ع!) نوعی از برد که از هجر 
اورده شود. (از اقرب النوارد). 
مقعدات. [٤ع](ع‏ ص.!) ج مقعدة. (متهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مقعدة شود. ||غسوکها. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اق 





1- ضبط اول از ناظم الاطباء و ضبط دوم از 
اقرب الموارد است. 

۲ -اشاره به حفاش که عیسی از گل ساشخت و 
سوراخ مقعد از رافرامرش کرد و به اذن حق 
روح در ان دمیده شل و به زودی بمرد وباعث 
طعن کسفار شد. (حاشیۂ دیران خاقانی چ 
عبدالرسولی ص ۲۳۴). 


مقعدال. 


منگخوار پیش از آنکه برخیزد. (آنندراج). 
بچه‌های مرغ سنگخوار پٍ 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقعدان. [غ)(ع ) درختی که چریده 
نمی‌شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقعدد. ٣ق‏ د (ع ص, لا بسچه کرکس. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اکرکس شکار کرد؛ پرگرفت. 
(منتهی الارب). کرکسی که به وی سم داده تا 
آن را شکار کنند و پرهای آن را بگیرند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
مقعدة. [م ع د] (ع ا) سافلة شخص. (از 
اقرب الموارد). دبر. نشیمن. تشین. سفل. 
پیزی. ج مقاعد. (یادداشت به خط مسرحوم 
دهخدا). |انشتگاه. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) مکان نهستن. مفعد. (از اقرب 
الموارد). |اقدحی که در آن تفوط کنند. (از 
اقرب الموارد). |ادبخانه. يت اتخلیه: عن 
ابی عبدائه (ع), الوا ک علی المقعدة یورث 
ابخر. (يادداد شت به خط مرحوم دهخدا). 
مقعدة. ٤ع‏ ۳ 2 ص إ) زنبیل از برگ 
خرما. (منتهی الارب) (انندراج). زنبیل از 
برگ خرما بافته. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||چاهی که ب ی آب برآمده گذاشته 
باشند آن را. ج» سقعدات. (منتهی الارب) 
آنساع ۲ چاهی که هرچه بکنند به آب نرسد 
وا 1 گذارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مونث مععّد. (اقرب المواردا) 
رجوع به مقعد شود. 
مقعده. أ[ ع د] (ع |) دير و کون. (ناظم 
الاطباء): کی را که مقعده بیرون آمده باشد 
سود دارد. (الابنیه چ دانشگاء ص ۲۴), تراک 
مقعده را به هم فراز آرد. (الابیه انشا 
ص ۲۲). بلیلح .. .صعده را قوی گرداند و 
رودگانی را خاصه معای مستقیم را و مقعده 
را. (الابسنیه ایضاً ص۶۴). آبله‌ها را که از 
اندرون دهان برآید بپرد وآماس مقعده را 
همچنین. (الابنیه ايضاً ص ۲ و رجوع په 
مُفَعَدة و مقعد شود. 
مقعر. (مْ َع ع](ع ص) قدح مقعر+ کاسة 
مغا ک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قعب 
مقعر: کاس گود. (از اقرب الصوارد). |اجای 
عمق و جای مفا ک.(غیاث) (آنندراج). 
منا ک‌دار و عمیق و عمق‌دار, (ناظم الاطباء). 
گود.(یادداشت 
زمین کوه باشد چو آیند پیدا 
چو اندر گذشتند چاه مقعر 
عنصری (دیوان چ قریب ص ۶۲. 
تا راه بدید این دل گمراه به جودش 
پرنبد کیوان شد از این چاه مقعر. 
تاشر شتا 


از این سان شدم تا یکی سنگلاخی 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۴۸), 
زمزم بسان دید یعقوپ داده اب 
یوسف کشید» دلو ز چاه مقعرش. خاقانی. 
گنبد پیر سبحه‌های پلور 
در مفا ک‌مقعر اندازد. خاقانی. 


|اسطحه باطی کره که مجوف است. (عغیأث) 
(آنندراج). سطح درونی کر؛ مجوف. ضد 
محدب. (ناظم الاطباء). کاو. (فرهنگستان): 
چنان تصور باید کرد که مقعر فلک قعر آتش 
است و قلک فر گرد او درآمده. (چهار ا 
ص ۸ تیراندازانی که به زخم تیر. باز را از 
مقصر فلک اثیر باز گردانند. (جهانگهای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۶۲ 

- آیینة مقعر؛ آیینه‌ای که سطح آن فرو رفته 
باشد. ضد محدب. (ناظم الاطباء), در 
اصطلاح فیزیک, قسمتی از یک کر؛ توخالی 
است که سطح داخلی آن صیقلی و منعکی 
کننده‌باشد. مقابل این محدب. این کروی, 
يا قر" انت با محدب ".و آیینذ کروی 
آینه‌ای است که سطم منعکس کندۂ آن 
قمتی از کره است. (از برون کره محدب و از 
درون کره مقعر) و می‌توان فرض کرد که ی 
کروی از تعداد فراوانی این مطح بسیار 
کوچک که بر سطح انحنای درونی یا بیرونی 
این کروی مماس است تشکیل شده است. 
شعاع نوری که بر هر نقطه از این آینه‌ها بتابد 
مثل یی مطح منعکس می‌شود. مركز و 
شعاع کره مرکز و شعاع انحتای آینه خوانده 
می‌شود, وسط آینه رارأس و خط واصل بین 
رأس و مرکز را محور اصلی گویند. اگر 
فواصل جسم, تعزو و کان راز آیین 
حاب کم و جهت مه مشت راعکس جهت 

تاش تور فرعن کم موادم این رابطه را 
در مورد آینه‌های کروی کار f‏ ۱ 


3=4 ی 


1 ۷ 
که #فاصلة جسم تا یه و لا فاص تصویر 


تا آینه و !فاصلة کانونی تا آیینه است. (از 
فرهنگ اصطلاحات علمی). 

مقعر. (م قغع ا(ع ص) رجل مقعر؛ مردی که 
از بن حلق خود سخن می‌گوید. ||فلان مقعر؛ 
فلان به عمق امور می‌رسد. (از اقرب الموارد). 
مقعص. [م ع] (ع ص) شیری که زود بکشد 
شک ار را. سقعاص. (منتهی الارب) (از 
آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقعط. [مٌ نغ ع] (ع ص) بار برداشته شده بر 
ستور. (منتهی الارب) (آتندراج). بار گذاشته 
شده بر پشت ستور. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 

مقعط. (م OIG‏ ص) سختی‌کننده در 
تقاضای وام. (ناظم الاطباء). رجوع به تقعیط 
معنی آخر شود. 


مقفز. ۲۱۳۴۹ 


مقعطه. (م ع ط) (ع ل) دستار بزرگ یا عام 
است. (ستتهی الارب) (آنندراج). دستار و 
دستار بزرگ. (ناظم الاطباء). عمامه, و 
زمخشری گوید مقعطة و مقعط چیزی که بدان 
سر را پیچند. (از اقرب الموارد). 

مقعقع. (مٌ ق ق ] (ع ص) آن که می‌گرداند 
قداح را در مبره. (منتهی الارب) (آنندرا اج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقعقع. مق قَ] (ع ص) زمسین خشک 
بساصدا. (ناظم الاطباء). زمین. (فرهنگ 
جانسون). 

مقعنسس. (م ع س ] (ع ص) شدید. (مهذب 
الاسماء). سخت و درشت. ج مقاعس, 
مقاعیس. (منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقعوص. (] (ع ص) متلا به بیماری 
قعاص. (از اقرب الموارد) (از محيط المحیط). 
و رجوع به ماده بعد شود. 

مقعوصة. (م ص ] (ع ص) گوسفند قعاص" 
زده که بیماریی است. (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). و رجوع به مقعوص شود. 
مقعوطة. رم ط ]* (ع ) (از «مقعط») 
گوهک خیزدوک. (منتهی الارب) (از محیط 
المحیط) (از اقرب الموارد). سرگینی که جمَل 
می‌غلتاند. (تاظم الاطباء). 

مقعی. [] (ع ص) (از «قعو») بر کون 
نشته, و فى الحدیث: انه عليه السلام اكل 
مقعیا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
مقفا. "(م قف فا] (ع ص) دارای قسافیه. 
(ناظم الاطیاء). صاحب قافیه. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقفی شود. 
مقفار. ]م1 0 ص) بسیابان بی‌آب و گياه. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء؛ 
مفازه مقفار؛ بیابانی خالی. (از اقرب الموارد). 
مقفر. [م ف ] (ع ص) ویران‌شده و خسراب و 
خالی از اهل. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به (ققار شود, 

مقفز. (مقَّت ف ] (ع ص) فرس مقفز؛ اسب 
آفّز. اصنتهی الارب) (آنندراج). اسبی که 
دمحش تا ارنج سپید باشد. (ناظم الاطیاء). 
اسبی که سفیدی دستهایش تا ارنج پرسد اما 


۱ -رسمم‌الخطی از مفعدة عربی در فارسی 
است. ` 
(فرانسری) 6۵862۷6 Miroir‏ - 2 
.(فرانری) 0۵0۷6۷2 Miroir‏ - 3 
۴-بیماریی است گوسفند را که در حال بکشد 
و بیماریی است که در سه حادث گردد؛ گریی 
می‌شکند گردن را... (منهی الارب»). 
۵-ناظم‌الاطیاء این کلمه را به فتح اول ضبط 
کرده است. 
۶-رسم‌الخطی از مقفی (م قْ ف فا] عربی در 
فارسی است. 


۰ مقفص. 
پاهایش سفید نباشد. (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به قفر شود. ||مرد پایتابه‌دار. (ناظم 
الاطباءا. 
مقفص. [مْ َف ف ] (ع ص) ثوب مقفص؛ 
جامۀ نگارین به نگار پنجره. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء). پارچة مخطط سانند قفص, 
ااکسی که دست و پایش بسته شده باشده 
مأخوذ است از قفص که پرنده را در آن 
محبوس کنند. (از اقرب الموارد). 
مقفع. (م وَّث ف ] (ع ص) ترنجیده و درهم 
کشیده. (ناظم الاطباء). رجل مقفع الیدین؛ مرد 
ترنجیده و يرا گرفته‌دست. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطاء). مردی که دستش 
ترنجیده و برگشته باشد. (از اقرب الموارد). 
مقفع. ٢1‏ وَّف ف // َف ف ]" (ع ص) مرد 
که همواره سرنگون باشد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقفع.[م قّف ف ] (إخ) لقب پدر ابومحمد 
عبدائّ‌ین مقفع فصیح و بلغ معروف است. 
بدانجهت که حجاج او را مضروب ساخت و 
دست او يرا گرفت. (ازمحيط المحيط). لقب 
پدر عبدالهين مقفع است از زبان‌آوران 
معروف و پیش از آنکه دین اسلام اختیار کند 
نام او روزبه بود و پدر وی را بدان جهت مقفع 
گفتند که چون حجاج چوب بر انگشتان وی 
بزد قفعت یده. یرا گرفت دست او. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به أبن المقفع شود. 
مقفعة. [م ف ع] (ع | جوب که بدان 
انگشتان بزنند. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقفعیی. [م وّت ف ] (ص نسیی) منوب به 
مقفع و ابن المقفع. ||([) قسمی تراش واندام 
قلم منسوب به ابن مقفع. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): به زمین عراق دوانزده قلم 
است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر 
یکی را به بزرگی از خطاطان باز خواتد یکی 
مقلی, به ابن مقله باز خوانند... سدیگر مقفعی 
که به ابن مقفع باز خوانند. (نوروزنامه 
ص۴۹). 
مقفل. [م قف ف ] (ع ص) بسحه‌شده و 
قفل‌شده. (ناظم الاطباء). قفل‌کرده. قفل‌زده و 
قفل‌نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقفل. [م ف ] (ع ص) ققل‌شده و بسته‌شده. 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در 
قفل‌کرده. (آنندراج) (از اقرب الصوارد). 
||مقفل‌الیدین؛ بخیل. (منتهی الارب). بخیل و 
زفت نا کس.(ناظم الاطباء). مرد لئم یا آن که 
از دست او هرگز خیری برنباید. (از اقرب 
الموارد). 
مقفل. [م وّت فٍ] (ع ص) جلد مقفل؛ 
پوست خشک شده. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به تقفیل شود. 


مقفل. آم ق ]لع ص) درخت خرمایی که 
هرچه بار دارد فرو ریزد. (از اقرب الموارد). 
مقفله. ( نَت ف 0)(ع ص) مونث مقفل, 
ج مقفلات. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مقفل شود. 
مقفوله. (م [] (ع ص) اضلاع مقفوله. 
رجوع به ضلع شود. 
مقفی. 3 قف فا] 2 ص) قافیه کرده‌شده. 
(انسندراج). دارای قافیه. (ناظم الاطباء). 
بقافیه. قافه‌دار. بت مقفی؛ بیتی که ان را 
قافیت پدید کر ده‌اند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): گفتند " حروف آخرین آن په یکدیگر 
ماننده تا فرق بود میان مقفی و غیرمقفی... 
(المعجم چ مدرس رضوی ج ۱ص ۱۳۷). 
| آن است که ضرب و عروض آن در حروف 
مختلف باشند چنانکه رضی نیشابوری گفته 
است: 

زهی سرفرازی که با پایگاهت 

مسر نشد چرخ رادستیاری. 

که| گرچه وزن عروض و ضرب این بیت 
فعولن است حروف ان مختلف است. (المعجم 
چ مدرس رضوی چ ۱ص ۲۱۰. |ادرپی 
داشته شده. (انندراج), 
هقفیی. [۱ (ع ص) کی که مقدم می‌دارد و 
ترجیح می‌دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
اقفاء شود. || آن که برمی‌گزبند. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مقفیی. (م فا (ع ص) مقدم‌شده. (ناظم 
الاطباء). رجل مقفی؛ مرد برگزیدۂ گرامی 
داشته. (از اقرب الموارد). 
مقفی. [م وف فی ] (ع ص) آن که در پی 
کی می‌فرستد. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). آن که به سراغ 
کی می‌رود و آن که پروی می‌نماید کی 
را. (ناظم الاطباء). 
مقفیی. م فی ی] (ع ص) از پس گردن ذبح 
شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقفی. [مٌ ّث فا] (اخ) (...)از نامهای آن 
حضرت صلی‌اه عله و آله است. (ناظم 
الاطباء) (از حییب‌السیر). 
مقفیة. (م فی ی ] (ع ص) شاة مقفية؛ گوسفند 
از پس گردن ذیح کرده. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). و رجوع به مَففی شود. 
مقق.[ء ق1 2 مص) دراز شدن. (متهی 
الارب) (اتدراح) (ناظم الاطباء), 
مقق. 1م ق ] (ع امص) درازا. (متهى الارب) 
(انندراج) (تاظم الاطباء). طول بطور عام. و 
گویندطولی با باریکی بسیار. (از اقرب 
الموارد). اادوری و فاصله بین دوجیز. (از 
اقرب الموارد). 
مققة. [ء ق ق] (ع ص, !) بزغالگان. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


مقل. 

الموارد). |إتادانان. (متهی الارب) (آتتدراج). 
مردمان نادان و جاهل. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). |انوشندگان نید را اندک 
اندک. (از اقرب الموارد). 
مقکه. مک ] ( اخ) دهی از دهستان حسومةً 
بخش مرکزی است که در شهرستان بوشهر 
واقع است و ۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جنرافیایی ایران. ج ۷). 
مقل. (] (ع مص) به کسی نگریستن. (تاج 
الم‌صادر ببهقی). بنگریستن. (المصادر 
زوزنی). نگریستن. (منتهی الارب) (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء). نگریستن به چیزی. (غیاث) 
(از اقرب الموارد). ||إبه آپ فروبردن. 
(المصادر زوزنی) اتاج المصادر ببهقی) 
(منتهی الارپ). فروبردن به آب و جز آن. 
(آتندرا اج) (غیاث) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||فرورفتن در آب. ||به دست انذک 
شیر مکانیدن شتر بچه راء به ترس شیر مکیدن 
وی. (متتهی الارب) (آنسندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مقل المقلة؛ در 
آوند انداخت سنگ راو آب بر آن ريخت 
برای تقیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الصوارد). ||زدن. (صنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). |سخن‌چینی کردن و بد گفتن 
کی را پیش کسی. (غیاث) (آنندراج). ||() 
نوعی از شیر دادن. | تک چاه. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب المنوارد). 
|اریگ و خا ک. و گویند: انفس فى الساء 
حتی اتی بالمقل معه؛ ای پالحصی والتراب. (از 
اقرب الموارد). ||محل فرورفتن در دریا و مته 
قول لقمان: أرأيت ت الحبة تکون فى مقل البحر؛ 
ای فی ا (از اقرب الموارد). 
مقل. ۱1 * (ع نام درختی تی است و بعضی 
گویند صمفی است و آن را مقل ازرق و مقل 
مکی و مقل الهود و مقل عربی و مقل سقلبی 
خوانند و گوید از عطریات است. (برهان) 
صمفی است که به هندی گوگل خوانند لیکن 
عربی است. (فرهنگ رشیدی). صمغ درختی 
است و ان انواع باشد, مقل ازرق که مايل به 
سرخی و تلخی باشد. مقل بهود که مایل به 
زردی و مقل صقلی که مایل به تیرگی و 
سیاهی و مقل عربی آنچه از یمن خیزد و مقل 
هندی انچه از هند خیزد. و جمیع آن نافع 
است جهت گزیدگی هوام و سرفه و بواسیر و 


۱-چین و شکنجی را گویند که در اندام آدمی 
و چیزهای دیگر بهم رسد. (آنندراج). 
۲-ضبط اول از مسحهی الارب و آتندراج و 
ناظم الاطباء و ضط دوم از اقرب المرارد 
است. 

۳-در تعریف شعر. 

۴-در اقزب الموارد به فتح اول ضبط شده 


است. 


مقل. 

جهت تلقية رحم و آسانی زاییدن و انزال 
مشیمه و ستگ کلیه و رياح غلیظ و مدر و 
فربه کن اندام و محلل اورام. (منتهی الارب) 
(آنندراج). صمغ درختی است و آن انواع 
دارد؛ هندی و عربی و صقلی و همة آنها به 
عنوان دارو به کار رود. (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). خرمای هندی. (مهذب 
الاسماء). دومه. (زمخشری). گوگل. (دهار). 
مراد از او صمغ درختی است سانند درخت 
کدرو بار عظم و در شحر و صحار و 
عمان کثیرالوجود است و صمغ آن هر چه 
مایل به سرخی و تلخی باشد مقل ازرق تامند 
و مایل به زردی راء مقل الب هود و مايل به 
تیرگی و سیاهی را سقلبی و آنچه از نواحی 
یمن خیزد بادنجانی می‌باشد و او رامقل عربی 
گویند و بهترین او زرد صاف براق تلخ است 
که زود حل شود و در آتش اندازند خوشبو 
باشد و فوتش تا ببت سال بافی است. (تحقهٌ 
حکیم مؤمن). صمفی است معروف که به 
هندی گوگل گویند. (غیاث). صحغ درختی 
است از جنس نخیلات که اله و روم" و گلگل 
و مقل ازرق و مقل بهود و مقل عربی نیز نامند. 
(ناظم الاطباء). آن را دوم" خواند و فرس آن 
را زرغنج خواند. (نزهة القلوب). دوم. وقل. 
راحهالاسد. خضلاف. لکلرک به این کلمه دو 
می میدهد یکی از آن دو بدلیون ؟ و دیگر 
پالمیه مکل و گوید حتی ثمر پالمیه مکل 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): باید 
که بامقل و سکبینج و اشسق به حب کنند. 
(الابلیه ج دانشگاه ص ۲۰۳). و چون خواهی 
که‌به صلاح آورده بود با گل و مصطکی ومقل 
بيامیز تا ضرر نکند. (الابنیه ج دانشگاه ص 
۲ مقل گرم و نرم است به تزدیک بعضی از 
طبیبان. (الاببیه ایضا. ص ۲۱۵). 

دهر است خندان بر عدوء کوجاه شه کرد آرزو 
مقل است بار نخل او او چشم خرما داشته. 


خاقانی. 

ته چون کودک پچ بر پیچ شنگ 

که چون مقل نتوان شکستن به سنگ. 
(بوستان). 


مقدر است که از هر کسی چه فمل آید 
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود. سعدی. 


شجر مقل در بیابانها 

نرسد هرگز آفتی به سرش. سعدی. 
و رجوع به ترجه صیدنه و تذکره داود ضریر 
انطا کی‌شود. 


-مقل ازرق *؛ درختی است از تسیرة 
بورسراسه *که در حقیقت یکی از تیره‌های 
مقل مکی است و صمغ سقزی که از آن 
حاصل می‌شود همان خواص دارویی صحغ 
سقز مقل مکی را دارد. مقل هندی. مقل البهود. 
مقل بهودی. درخت مقل الیهود. ملک ازرق. 


بدلیون هندی. بوی جهودان. گوگل. 
کورهندی. مرهندی. (فرهنگ فارسی معین). 
-مقل افریقا؛ مقل مکی. و رجوع به ترکیب 
مقل مکی شود 

مقل اندلسی "؛ نوعی از مقل یعنی دوم که 
در اسپانیا باشد و میوغ آن نرسد و پخته نگردد 
و عفوصت بسیار و آب کم دارد و شکم بیندد 
و مقوی معده است. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

- مقل زنگباری؛ مقل مکی. و رجوع به 
ترکیب مقل مکی شود. 

- مقل صقلبی؛ مقل‌البهود. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

قل مکی تخس اکت از تة 
بورسرانه و از رده دولپه‌ایهای جدا گلبرگ که 
مخصوص نواحی گرم است. از این درخت 
صمغ رزینی (صمغ سقز)"" حاصل می‌شود که 
به عنوان قابض بکار می‌رود بعلاوه دارای 
خواص ضد دردهای بواسیری و نقرسی 
می‌باشد. بذالیون. بدالیون. بدلیون. گوگل. 
مقلا. مقل افريقا. المقل الافريقى. مقل 
زنگباری. کور. بدلیون افریقا. گلگل. (فرهنگ 
فارسی معین). 

ج ||اسم ثمر درخت دوم است و با عفوصت و 
خشونت. و او را بهش و خشک او رادقل 
نامتد وما کول‌است و درخت او در شکل و در 
ثمر شبیه به درخت خرما می‌باشد. (تحفۀ 
حکم مومن). شمر؛ دوم است و آن به مکه 
برسد و پخته گردد و ما کولو لذیذ باشد. بهش. 
مقل ما کول. (ب‌ادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). بار درخت دوم که سخ و عسر 
باشد می‌پزند و می‌خورند آن راء سرد و قابض 
و مسسقوی معده است. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). ثمر درخت دوم است که می‌پزند و 
می‌خورند. (از اقرب الموارد). 

- || صمغ درختی است از جنس نخل که دوم 
گویند. (ناظم الاطباء). صمغ سقزی که از 
درخت مسقل مکی بدست آید. (فرهنگ 
فارسی معین). 

- مقل هندی؛ مقل ازرق. رجوع به ترکیب 
مقل ازرق شود. 

مقل بهودی؛ مقل ازرق. رجوع به ترکیب 
مقل ازرق شود. 

نع از کندر که بهود بخور سازند. (متهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||میو؛ درختی است ماتند کنار. 
(غیات). ||استخوان اندرون وی را" نجاران 
بسر سر مته کنند و آن را مقل خوانند. 
(اختیارات بدیعی)؛ 

به ار پدر و مثقب و کمانه و مقل 

به خرط مهرء گردون و پر؛ دولاب. خافانی. 
مقل. [) (() نوعی از عطر باشد که آن را از 


مقل. ۲۱۳۵۱ 


عود و عير و صندل و غیر آن سازند. بواسیر 
را نافع است. (برهان). در مؤید از بمضی کتب 
طبی نقل کرده که عطری است مرکب از چهار 
جزو. (فرهنگ رشیدی). نوعی از عطریات که 
از عود و عبر و صندل و جز آن سازند. (ناظم 
الاطباء). |[هفت تم بزوری را نیز گویند که 
بجهت عاشقان بپزند بجهت دفع عشق از 
ایشان. (برهان). هفت تخمه یعنی بزوری که 
جهت عاشقان بپزند تا دفع عشق از ایشان 
کند.(ناظم الاطباء). ||به معنی گرز باشد که به 
عربی عمود خوانند. (برهان). به معنی گرز نیز 
گفته‌اند. (فرهنگ رشیدی). در لطایف به معنی 
گرزو کوپال نوشته. (غیات) (آنتدراج). گرز و 
عمود. (ناظم الاطباء). 
مقل. م[ علج مقله. (ستتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): 

به آب دولت تو رنگ داده بأد وجوه 

به خا کدرگه تو سرمه کرده باد مقل. 

مسعودسعد. 

و رجوع به مقلة شود. 
مقل. 9 يلل ] (ع ص) اندک‌کننده. (غیاث) 
(انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
آلموارد). و رجوع به اقلال شود. ||اندک‌مال. 
(مهذب الاسماء): رجسل مقل؛ مرد نیازمد 
درویش که در آن اندکی توانگری باشد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). درویش و فقیر. (غیاث) (آنندراج). 
درویش و فقیر. کم‌مایه. تهیدست. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا) 

جان و دل بذل کن کز آب و زگل 

بهتر از جودهاست جهد مقل. 

سائی (حدیقه الحقيقة و شريعة الطريقة ص 
AYY‏ 

هر دمت طوفان کشتی ای مقل 
باغم و شادیت کرد او متصل. 
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل 
پر او با جیفه‌خواری متصل. 
عاقل اول بیند آخر را بدل 

اندر آخر بیند از دانش مقل. 


روز دیگر بر علویان مقل 


مولوی. 
مولوی. 


مولوی. 


۱-رجوع به روم در همین لغت‌نامه شرد. 

۲ -رجوع به دوم در همین لغت‌نامه شود. 
۰ 6۵۱۳۱۱9۲ - 4 ۰انا(و80 - 3 
«فسرانری) 29310006 8392۳69 - 5 
Bdelium indian (Jii).‏ 
(فرانسری) 8196726655 - 6 
Bdellium 5 ۰‏ - 7 

۸-رجوع به دوم در همین لفتنامه شود. 

,(لاتیتی) Bdellium‏ - 9 
.(فراتسری) ۲62۵۳۷1۳ 
(فراننسری) ۲90 Gomme‏ - 10 


۱ -مقل مکی راء 


۲ مقلاء. 
با فقیهان روز دیگر مشتغل. 


مولوی (مثنوی چ خاور ص 4۴۰۸ 
||مقابل مکثر. شاعر یا نویسنده‌ای که کم گوید 
و نویسد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
| گرمنشی مقل بدمقال, که در نکال بدی باشد 
و سخنان کالبدی تراشد, گوید که آن ابدال که 
می‌گویی شواذ است نه مستعمل... (منثات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۷۴). |[نزد 
محدثان شخصی باشد که روایت نشده باشد 
از او مگر یکی از صحابه یا تابعان و کسان بعد 
از آنان... (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 
۹ (ز فرهنگ علوم نقلی). 

مقلاء . [ع](ع !) غوک چوب: (منتهی 
الارب) (آنندراج)(ناظم الاطباء). دو چوب 
که‌کودکان با آنها بازی کنند. مقلی [مٌ ] .(از 
اقرب الموارد). الک دولک. قله. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
مقلات. [م] (ع ص) شتر ماده که یکبار زاید 
و سپس آن بارنگیرد. (سنتهی الارب) 
(آن ندراج) (از تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||امرأة مقلات؛ زنی که کودکش 
فرانیاید. (مهذب الاسماء). زن که فرزند او را 
نزید. (منتهی الارب) (آنندراج). زئی که وی را 
فرزند نزید. ج, مقالیت. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقلات. [7](ع () مسقلاة. تسابه. تاوه. 
روغن‌داغ‌کن. ماهی‌سرخ‌کن. ماهی‌تابه. ج» 
مقالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقلاد. [م] (ع () کلید. مقلید. ج. مقالید. 
(مهذب الاسماء) (ترجمان القران). كليد. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد): سه نام از نامهای بزرگ عز 
اسمه که... مقلاد خیرات و مفتاح حنات 
است تحفه آورده. (سندیادنامه), ااگنجینه. ج 
مقالید. (سنتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلاص. [r]‏ 2 ص) نات فربه شده در 
تابستان. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلاص. (2] (اخ) نام رئیی و پیشوای 
فرقه‌ای از مانویه که به نام او به مقلاصه 
معروف شدند و آو جانشین زادهرمز رئیس 
فرق دین آوریه بود به مداین در زمان 
حسجاچین یوسف ثقفی. (از ابن الشدیم. 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقلاص. (م) (إخ) لقبی كه داية منصور 
خلیفه در کودکی بدو داده بود. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): طبیب گفت من در 
کتابهای ما خوانده‌ام که ملکی باشد نام او 
مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت 
بماند این حکایت با منصور بگفتند. منصور 
گفت مرا در کودکی مقلاص گفتندی... (مجمل 


التواريخ والقصص ص ۵۱۳). سبب تسمية من 
به مقلاص ان بود... که ریمانهای دای خود 
را دزدیده و فروخته دعوتی مهيا ساختم... و 
بالاخره سررشته ان کار به دست دایه افتاده 
مرا مدتی مقلاص می‌خواند زیرا در آن زمان 
مقلاص نامی به دزدی اشتهار داشت و از 
هرکس که این کار سرمی‌زد به او نیت 
می‌کردند. (حبیب‌السیر چ خیام ج۲ ص ۲۱۳ 
و 4۲۱۴ 

مقلاص. [م (اخ) نام مردی و او والد جد 
عبدالعزیزین عمران‌بن یوب امام از اصحاب 
شافعی است و او از بزرگان مالکیه بود و چون 
شافعی وا دید مذهب او را پذیرفت. (از منتهی 
الارب). 

مقلاصف. (م ص ] (ع ) بادرنویه. (دزی 
ج۲ ص۶۰۵ 

مقلاصی. [م ] (ص‌ نسبی) موب به 
مقلاص که از قرای جرجان است. (ازاناب 
سمعانی). 

مقلا صیی. [م ] (ص نسیی) منسوب به 
مقلاص یکی از رسای فرقه‌ای از مانویه. ج. 
مقالصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقلا صیه. 1 صی ی ] ((ج) نام فرقه‌ای از 
مانویة عراق منوب به مقلاص نامی که 
پیشوای مانویه به مدائن و جانشین زادهرمز 
بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
و رجوع به مقلاص شود. 

مقلاع. [] لع () کلاسنگ. (تفلیی). 
فلاخن. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). آلتی که بدان سنگ بیندازند و آن را 
چوپانان بکار دارند. ج» مقالیع. (از اقرب 
الموارد). قلماسنگ. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). |ابیل و ابزاری که بدان زمین را 
انباشته می‌کنند. (ناظم الاطباء). 

مقللاعة. [م ع](ع 4 فلاخن. (ناظم الاطباء). 
مقلاق. [م] (ع ص) مرد یازن سخت 
بی‌آرام. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجل 
مقلاق؛ مرد سخت بی‌آرام و همچنین است 
امرأة مقلاق. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 

مقلاخ. ۹ 2 إ) تاوه. روغن‌گداز. (دهار). 
تاوه. ج» مقالی. (مهذب الاسماء). که قلیه 
بریان کنند در وی. مقلی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). تابه. ج. مقالی. (ناظم الاطباء). 
ظرفی از مس و گویند از سفال که طعام در آن 
تفت دهند. (از اقرب الموارد). ۲ 

مقلب. (م [)(ع !) آهن آساج. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). آهنی که 
بدان برگردانند زمین را برای زراعت. (از 
اقرب الموارد). 

مقلب. [م ل ] (ع ص) یق مقلب؛ یقذ برگشته. 
(فرهنگ لغات مشکل دیوان اله نظام قاری 


مقل‌حال. 
ص ۲۰۴): 
چون کشد بر دوش بار یه مقلب بگو 
جامه‌ای کز نازکی بار گریبان برنتافت. 
نظام قاری (دیوان اله ص ۵۲), 
یقهُ مقلب به گوش استاده است 
دگمه گو با جیب کم کن مشوره. 
نظام قاری (ديوان اله ص ۲۵ 
سر باسست گریبان یه با مقلب 
آن که که زدند از پی دفع امطار. 
نظام قاری (دیوان البمه ص 4۱۲. 
بعد از آن یقُ مقلب که هم مشور؛ چارقب بود 
این حکایت مخفی به سمع او رسانید. (دیوان 
اة نظام قاری ص ۱۵۱). 
مقلب. (م قل لٍ ] (ع ص) برگرداننده. (ناظم 
الاطباء). گرداننده. محول. دگرگون‌کننده. 
(یادداخت به خط مرحوم دهخدا). 
- مقلب‌القلوب؛ برگرداننده دلها. و نامی از 
تامهای خدای‌تعالی. (یادداخت به خط مرحوم 
دهخدا). خداوند عالم که دلها را برمی‌گرداند. 
(ناظم الاطیاء). کنایه از خدا. یکی از صفات 
خدا؛ مقلب القلوب تمالی شأنه قلب او را 
همواره ميان این دو حال متعاقب و متناوب 
متقلب می‌دارد. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۴۲۴). 
< مقلب قلب؛ برگردانندۀ دل. کایه از 
خدای‌تعالی. صفتی از صفات باریتعالی: از 
تحت حجاب قلب بیرون رفته و از صحبت 
قلب به ضحبت مقلب قلب پیوسته: (مصباح 
لهدایه چ همایی ص .)۴۲٩‏ و رجوع به 
ترب قبل شود. 
مقلیون. (م لٍ] (ع ص. () قومی که شتران 
آنها مبتلا به بیماری قلاب" باشند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
و رجوع به إقلاب شود. 
مقلقة. [ ل ت ]۲ (ع () جای هلا ک. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء): مهلکه. ج. 
مقالت. (اقرب الموارد) (از سحیط السحیط). 
|اهملا ک.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|[یابان زیراکه جای هلا ک‌است. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و در لسان گوید 
مکان مخوف. (از اقرب السوارد). ||هلاک. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
مقل‌حال. [م لل ] اص م - سرکب) 
بی‌بضاعت. تهیدت. ادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): مرد مقل‌حال را به وقت 


۱-بیماریی است که شتر رابه زودی بکشد. 
(متهی الارب). 

۲ -در منتهی الارب این کلمه به هر در معنی به 
فتح اول و انی و تشدید ثالث ضبط شده است. 
ولی در تاج العروس ج۱ ص ۵۷۲آرد: مقاتة 
المهلکة به وزن و به معنی مقلتة مکان مخوف. 


مقلد. 


گفتار | گر خود در چکاند بسیارگوی شمرند. 
[مرزبان‌نامه). وقتی که مردی درویش و 
تنگدست و مقل‌حال در خانه گربه‌ای داشت 
همیشه گرسنه بودی. (مرزبان‌تامه چ قزوینی 
ص ۱۴۳۳). یکی با بتر مشورت کرد دو هزار 
درم دارم حلال, می‌خواهم که به حج شوم 
گفت...برو وام کسی بگزار, یا بده به تیم و به 
مردی مقل‌حال که ... از صد حج اسلام 
پسندیده‌تر. (تذکرة الاولیاء عطار). جهود 
مردی مقل‌حال بود و بی‌زاد و راحله می‌رفت. 
(جوامع‌الحکایات). گفتم او مرا چه می‌شناسد 
که من مردی مقل‌حال و درویشم. 
(جوامع‌السکایات عوفی). 
مقلد. م َل لٍ)(ع ص) آن که خود را به 
پستن گردن‌بند, زیشت کرده باشد. (ناظم 
الاطباء). |عمل کننه بر قول کی بغیر دلیل. 
(غیاث). تقلید کننده و آنکه بر قول کی بدون 
دلیل عمل کند. پس‌ایست. (ناظم الاطباء). آن 
که از خود تصرفی ندارد. آن که قول و قعل 
دیگر را بی‌تصرف و تسقی پروی کند. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز 
در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی. 
ار خرو 
از مقلد مجوی راه صواب 
نردیان پایه کی بود مهتاب. سائی. 
پیران سلف را مقلد باش و بر طریقت ایشان 
می‌رو. (ترجمة رسالة قشیریه ج فروزانفر ص 
۷۳۲ 
آن مقلد هت چون طفل علیل 
گرچه دارد بحث باریک و دلیل. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۲۰۱). 
آن مقلد سخر؛ خرگوش شد 
وز خیال خویشتن پرجوش شد. 
مولوی (ايضاً. ص ۲۹۸). 
آن مقلد شد محقق چون بدید 
اشتر خود را که آنجا می‌چرید. 
مولوی (ایضاًص ۱۲۵). 
از مقلد تا محقق فرقهاست 
کاین چو داود است و آن دیگر صداست. 
مولوی. 
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش 
اعبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. 
ا|آن که در احکام خقهی تقلید مفتی و مجتهدی 
کند. آن که در احکام فروع دین از مجتهدی. 
تقلید کند. مقابل مقلد و مجتهد. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||اطاعت‌کننده. 
پیروی‌کننده: 
ای دل برو مقلد احکام شرع باش 
کزیمن آن به عالم تحقیق وارسی. ابن‌یمین. 
|| آن که کاری را به عهده می‌گیرد. (ناظم 
الاطباء): هرکه بر درگاه پادشاهان... از عملی 


که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه را 
تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به 
جانب خصم. ( کلیله و دمنه). ||مجازاً به معنی 
نقال آید. (غیات). نقال. (ناظم الاطباء). || آن 
که‌به طور مضحکه و سخره مانند گفتار و 
کردار کی عمل می‌کند و ادا و نوای او را 
درمی‌آورد و مسخره وبذله گوو چنگی. (ناظم 
الاطیاء). بازیگری که کار یا گفتار یا شکل 
کان‌را چنانکه هت از خود بنماید. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقلد. ٣‏ ول [] (ع ص) فقیه مفتی که تقلید 
او کنند در احکام فروع دین. مقابل مُقّلد. 
(یادداشت به‌بخط مرحوم دهخدا). | 





پشوایی 
که‌کارهای قوم بر عهدة اوست. (از اقرب 
الموارد). ||اسب سابق و درگذرنده از اسبان 
که نشانة سباق بر گردن وی بته باشند. ||[() 
جای گردن‌بند از گردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اجای دوال شمثیر از دوش. (مهذب 
الاسماء). جای حمایل شمشر از هر دوش 
مرد. (منتهی الارب) (آتندراج). جای حمایل 
شمشیر از هر دو دوش. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقلد. [م [] (ع !) کلید. ج. مقالد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). معرب از کلید. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقلید شود. 
|[کوژکلید. (مهذب الاسماء). كليد بر شکل 
داس. (متتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). | خنور, (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظرف. (از 
اقرب الموارد).||توبره.|پیمانه.||چوبدستی 
سرکج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (آنندراج). 
مقلد. (م وَل ل] (إخ) ابن‌المسیب‌بن رافع 
عقیلی مکنی به ابوحسان و ملقب به حسام 
الدوله (مقتول به سال ۳۹۱ ه.ق.).از امرای 
بنی عقل. صاحب موصل از ۱7۳۸۷ ۳۹۱ 
ه.ق.(یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا). از 
بنی‌هوازن بود و پس از درگذشت برادر خود 
به امارت رسید. امیری با تدییر و خردمند و 
فاضل و دوستدار اهل ادب بود و القادر بال 
خلیفه وی را لقب داد و لواء و خلعت فرستاد. 
وی به شهر انار در مجلس انی به دست 
غلام ترکی به قتل رسید. و رجوع به قاموس 
الاعلام ترکی و اعلام زرکلی و وفیات 
الاعیان ج۲ ص ۲۳۶ شود. 
مقلداتالشعر. (م ول ل تش ش] (ع ! 
مرکب) اشعار باقیمانده در زمانه. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلد پیشه. [م وَل لش /ش ](ص مرکب) 
تقال و رقاص و خنیا گر.(غیاث) (آنندراج) 


مقلعة. ۲۱۳۵۳ 


(ناظم الاطباء). 

مقلدوار. (م قل ل ]اص مرکب. ق مرکب) 
مانند مقلد و بطور تقلید. (ناظم الاطباء). 

مقلدی. [م َل لٍ] (حامص) مسخرگی و 
بذله گویی.(ناظم الاطباء). شغل و عمل مقلد. 
و رجوع به مقلد شود. 

مقلس. م لٍ](ع ص) مرحوم دهخدا در 
یادداشتی ارند: این وصف فاعلی را از باب 
افعال در لغتنامه‌ها نیافتم و مقلس از باب 
تفعیل بمعنی بازیگر گاه قدوم ملوک و امرا 
آمده است اد 

بهره‌ورند از سخات اهل صلاح و فاد 

زاهد و عابد چنانک» مقلس " و قلاش و رند. 

سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مقلس. م قل ل ] (ع ص) چوب‌باز. (مهذب 
الاسماء). بازیگر وقت قدوم ملوک و امرا. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن 
که‌بازیگری می‌کند پیشاپیش امیر هنگام 
قدوم وی به شهر. (از اقرب الموارد). و رجوع 
به ماد قبل شود. 

مقلص. [م َل لٍ] (ع ص) فسرس مقلص؛ 
اسب خرامان بلند درازدست و پای. (سنتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقلص. ام قل ل] (ع ص) همشه حاضر و 
اماده یرای مافرت. (ناظم الاطباء) 

مقلع . [م [] (ع مص) اقلاع. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازایستادن 
از کار. (آتدراج). و رجوع به اقلاع شود. 
|((ص) کی که نرحد او را ابر. (از اقرب 
الموارد). 

مقلع. (م ل] (ع ل) فلاخن ". (آنندراج). 

مقلع. رم لٍ) (ع ص) بردارنده و بلندکنندة 
بادبان کشتی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به اقلاع شود. 

مقلعات. (م [](ع ص, !) کشتیهای بابادبان. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ج مقلعة. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مقلعة شود. 

مقلعط. [ م ل ع طط ] لع ص) مرد گریزندة 
برحذر رمندۀ ترسان یمتا ک. ||إسرىخت 
پچان‌موی که موی آن دراز نشود. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مقلعة. [ 1 ع](ع ص) سفينة مقلعة؛ کشتی 
پابادبان. ج مقلعات. (ناظم الاطاء). کشتی 
که برای آن بادیان ساخته باشند. (از اقرب 


۱-رجوع به ماد بعد شود. 

۲-در دیوان ج شاه‌حینی ص ۱۶۲: مفلس. 
۳-اين معنی در منتهی‌الارب و آقرب‌الموارد 
و محیط المحیط ذیل مقلاغ آمده است. و رجوع 
به مقلاع شود. 


۴ مقلفع. 


الموارد). 

مقلفع. (م ن ف ] (ع ص) صوف مقلفم؛ بشم 
چرکین. (منهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مقلقل. (م ق ق) (ع ص) بسیقرار. ||() به 
معنی شراب نیز امده. (غیاث) (آتندراج). 

مقلقله. مق ق [)(ع | آواز صراحی و 
شئه. (غیاث) (اتندراج). 

مقلل. 1ء قل ل] (ع ص) کم نموده شده. 
(انسندراج) (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تقليل شود. |اسیف 
مقلل, شمشیر قله دار. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقلم. (م [] (ع () غلاف نر؛ شتر. (منتهی 
الارب) (آتدراع) (ناظم الاطباء). |نر: اشتر 
(دهار). نر؛ شتر و قوچ و گاو : بر و گویند کار: 
آن. ج مسقالم. (از ذیل اقرب السواردا. 
||سنب‌پیرای. (دهار). سم‌پیرای. سم‌تراش 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||قلمدان. 
یقلمة. ج. مقالم. (مهذب الاسماء). و رجوع به 
مقلمة و مقلمه شود. 

مقلم. (م نَل ل ] (ع ص) زن بیوه. (سنتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 
|اچیده‌ناخن. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقلیم 
شود. ||مقلم الظغر؛ مرد سىت و بددل ذلیل و 
خوار. کلیل‌الظفر. (منتهی الارب). مردست 
و ضعیف. (ناظم الاطباء), رجل مقلوم‌الظفر و 
بقلم اشفر: مرد ضیف و ذال, كليل الظفر. از 
اقرب الموارد). 

مقلم. [م ل] (ع !) تندی نیزه. ج» مقالم. (ناظم 
الاطباء). 

مقلموت. (م ‏ م) (خ) صورت تحریف 
شد ملک‌الموت. عزرائیل. فرشته‌ای که 
مأمور گرفتن جان از تن آدمی است: 

کای مقلموت " من نه مهتم 

من یکی زال پیر محنتیم. 

سنائی (حدیقه ج مدرس رضوی ص ۴۵۵). 

مقلمود. [ ) ((خ) نام حضرت عزرائیل است 
وضط أن معلوم نیست. (از لان الصجم 
شعوری ج۲ ورق ب ۳۴۶). و رجسوع به 
مقلموق و مقلموت شود. 

مقلموق. ]۲ ((ع) سلک‌السوت که 
عزرائیل باشد و مقلمود هم بنظر آصده. (از 
آنندراج). و رجوع به مقلموت شود. 

مقلمة. (م ل | (ع!) قلمدان.مقلم. ج مقالم. 
(مهذب الاسماء). قلمدان. (دهار) (صراح) 
(متهى الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). . و رجوع به ماده بعد شود. 
|| غلاف قضیب شتر. (از ذیل اقرب الموارد). و 
رجوع ب به بل شود. 

مقلمه. [م ل م /م) (از ع. ل) مقلمة. قلمدان. 


جای قلم: قلمی به عاریت خواست از 
دانشمندی وبه أن حدیث نپشت پس در 
مقلمه نهاد و فراموش کرد. از آنجا به عراق 
رحلت کرد. چون به عراق رسید قلم عاریتی 
در مقلمه یافت و دلتگ شد... ( کشف‌الاسرار 
ج٣‏ ص ۶۸۲). 
گەگهى در مقلمه محبوس ماند کلک تو 
زانکه او کرده‌ست روزی خلایق را ضمان. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۳۱۰). . 
ضمان روزی ماکرده است کلکت از آن 
به حبی مقلمه گه گه رود په حکم ضمان. 
کمالالدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۰۴. 
و رجوع به ماد قبل شود. 
مقلمه. (م ىل ل ۶] (ع ص) مقلمة ایسم؛ زن 
دير پیوه‌مانده. (منتهی الارپ). امرأة مقلمة؛ 
زن دیر پیوه‌مانده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||الف مقلمة؛ لشکر با ساز و حلاح. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقلو. 9 لوو] 2 ص) گوشت بریان کرده. 
(انندراج) (از اقرب الموارد). برشته‌شده و 
بریان‌شده در تابه, (ناظم الاطیاء). تاب داده. 
بریان کرده. سرخ کرده. مَحَمّص. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) 
- طین‌السقلو؛ گل بریان کرده. (سهذب 
الاسماء), 
مقلوا. (] () زحیر". (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به زحیر شود. 
مقلوب. [ء] (ع ص) بسرگردان یده‌شده و 
باژگونه گردانیده.(انندراج) (از اقرب الموارد). 
برگردانیده شده و واژگونه و معکوس و 
برگشته و زیروزیر شده. (ناظم الاطیاء), 
باژگونه. وارونه. وارون. باشگون. باشگونه. 


واژون. واژونه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
کاین خبیثان مکر و حیلت کرده‌اند 
جمله مقلوب است آنج آورده‌اند. 

مولوی (مثشوی چ خاور ص ۱۲۳). 
عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه 
ای رها کرده ره و بگرفته تیه. 

مولوی. 

گویندکه در بعضی از اوقات ظرفها و آبدانها و 
خمها بدین دیه یافتند و مقلوب و سرنگون. 
(تاریخ قم ص ۶۴). 


- کلام مقلوب؛ کلام برگردانیده شد از وجه 
آن. (از ناظم الاطباء). 

- مقلوب شدن؛ دگرگون شدن. وارونه شدن. 
برعکس شدن؛ 

حال مقلوب شد که برتن دهر 


ابره کرباس و دیبه آستر است. ‏ خافانی. 


مقلوب. 
= مقلوب کردن؛ بگردانیدن. (یادداشت به 


خط مرحوم دهخدا). 
- مقلوب گردانیدن؛ دگرگون کردن: روزگار 
مشعبذنمای... اندیشة ترا مقلوب گردانید. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص (A.‏ 
= مقلوب گفتن؛ مجازاء سخن یر مناسب 
گفتن. پریشان گفتن. (فرهنگ نوادر لفات 
کلیات شمس چ فروزانفر): 
گر خطا گفتم و مقلوب و پرا کنده مگیر 
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی. ۲ 
مولوی ( کلیات شمی ایضا). 
||در اصطلاح اهل درایه حدیشی است که در 
ندا ن یا در تن | ن قلب شده باشد به بمضی 
دیگر. مثل آنکه بگوید: «محمدین احمدین 
عیسی» و حال آنکه احمدبن احمدین عيسی 
است و در متن, به تصحیف و تحریف و تبدیل 
است... (درایه. از فرهنگ علوم نقلی جعفر 
سجادی). و رجوع به ترمیولوژی حقوق 
تألیف جعفری لنگرودی شود. |إاز جمله 
صنعتهایی که در نظم و نثر بدیم و غریب دارند 
و بر قوت طبع و خاطر شاعر و دبیر دلالت کند 
مقلوب است و مقلوب باشگونه باشد. و انواع 
او بی است اما چهار نوع معروفتر است: 
مقلوب بعض. مقلوب کل, مقلوب مجنح 
مقلوب مستوی. (حدايق السحر فى دقايق 
الشعر): 
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه 
دشمنت. اعتی هلا کو حاسدت. اعئی فتأ. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۴). 
زانکه مقلوپ سنائی «یانس» است 
گرنگیرم انس با من بد مگرد 
انس گیرم باژگونه خوائیم 
خویشتن را باژگونه کس نکردر 
سنائی (دیوان ایضاً ص ۷۰و ۱ 
بقایی نت هیچ اقبال را چند آزمودستی 
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش. 


خاقانی. 
و رجوع به قلب شود. 

= مقلوب بعض؛ ان مت بان بو هن 
نثر یا نظم دو کلمه یا بیشتر آورده شود که 


میانش تأخیر و تقدیم در بعضی حروف باشد 
نه در همه. مثال از الفاظ مفرد تازی: رقیب. 


۱-آنچه بر سر قبضه باشد از زر با از آهن. 
(متهی الارب). 
۲ -نل: ملقموت و ملک الموت و ملک موت. 
که در این صورت اینجا شاهد پست. 
۳-ضبط فوق از آنندراج است اما این ضبط 
درست نمی‌نماید» زیرا در شاهدی از سنائی که 
در ذیل مقلموت آمده | گر مطابق ضبط آنندراج 
خوانده شرد وزن شعر مشرش خواهد شد. و 
رجوع به مقلموت شرد. 

.(فراضوی) ۲6765۳05 - 4 


مقلوب‌گر. 


قریب. شاعر, شارع. سفرد پارسی: سکره 
سرکه. رشک. شکر. از کلام نبوی: اللهم استر 
عوراتا وآمن روعاتا. پارسی مراست: 
از ان جادوانه دو چشم سیاه 
دلم جاودانه عدیل عناست. 
(حدایق السحر فى دقایق الشس). 
- مقلوب کل؛ این صنعت چنان بود که تقدیم 
و تاخیر در همه حروف کلمه اید از اول تا 
اجر مثال از الفاظ مفرد تازی: سیل, لیس. 
تاریخ» خیرات. پارسی: ریش, شیر. 
تازی من گویم: 
حامک مه للاحباب فتح 
و رمحک مه للاعداء حتف. 
امیر علی یوزی تکین گوید: 
میرک سیناست نیک چایک و برثا 
هرچ بگوید ظریف گوید و زیا 
هست انیس و کریم ور نشناسی 
زود بخوان باشگونه میرک سیا. 
(حدایق‌السحر فى دقایق‌الشعر). 
¬ مقلوب مجنح؛ همین مقلوب کل است الا 
آنکه ان دو کلمه در او نشان این دو صتعت 
بود نگاه داشته‌اند تا یکی به اول بیت بود و 
یکی به آخر, مثالش: 
ابدا بندة مطواعم آن را که به طبع 
بنماید ز مدیحت به تمامی ادپا. 
و باشد که در اول و آخر هر مصراعی این نگاه 
داشته آید. متالس: 
زان دو جادو نرگس مخمور با کشی و ناز 
زار و گریان و غریوانم همه روز دراز. 
و این صنعت مجنح را معطف نیز خوانند. 
(حدایق السحر فی دقایق الشمر). 
-مقلوب مستوی؛ چنان بود که در el‏ 
رکب زا در تفر یک مسرا ایک بت اقا 
چنان افتد که راست بتوان خواند و 
باشگونه. مثالش از قرآن: کل فی فلک '. 
ربک فکبر". نثر تازی: سا کب کاس. نشر 
پارسی: دارم همه مراد. شعرتازی: 
اراهن نادمه لل لهو 
وهل لیلهن مدان نهاراً. 
شعر پارسی: 
زیرکا کبکا گریز 
زیت را نان آر تیز. 
(حدایق السحر فى دقایق الشعر). 
و رجوع به حدایق السحر ج اقبال صص ۱۵ - 
۷ والسعجم فى معاییر اشعار المجم ج 
دانشگاه ص۴۳۴ و ۴۳۵ شود. 
|اشتر قلاب " زده. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب). شتر گرفار بیماری قلاب. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اکسی که گرفتار 
یماری قلب باشد. (ناظم الاطباء). |( گوش. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مقلوبة شود. 
مقلو بکر. [مّ گ ] (ص مرکب) وارونه کار. 


(فرهنگ نسوادر لفات کلیات شمس چ 
فروزاتفر)؛ 
در صورت مات برد می‌بخشد 
مقلوب‌گری چو او که را دیدی. 
مولوی ( کلیات شمی ایضا. 

مقلوبه. ( ب ](ع ص) مونث مسقلوب. 
رجوع به مقلوب شود. 
- ارض مقلوبة؛ دیار قوم لوط. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
||مادهشتر گرفتار بیماری قلابآ. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مقلوب 
شود. ||(() گوش. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب المواره). گوش خواه از انان باشد و یا 
از حیوان دیگر. (ناظم الاطیاء). 

مقلود. [] (ع ص) رسن تافته. امنتهی 
الارب) (آنندراج). حیل مقلود؛ رسن تافتد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ااسوار 
مقلود؛ دست‌برتجن تاب داده. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقلوع. 11 (ع ص) امیر معزول. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). معزول و 
از کاز خارج شده. اااز بيخ برکنده شده و از 
چای خود برداشته شضده. (ناظم الاطباء). 
منتزع. (اقرب الموارد). ||فرس مقلوع؛ اسب 
که‌بر د پشتش دایر؛ قالع ۵ باشد . (منتهی الارب) 
(از آنندراج) (نساظم لاطبا از اقرب 
الموارد). إا قار بیماری قلاع ۶ . (از اقرب 
الموارد). 

مقلوف. [] (ع ص) خمی که گل سر آن را 
برداشته باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مقلوفات. () (ع ص, [) ج مقلوفة. (متهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). رجوع به مقلوفة شود. 

مقلوفة. (م ت) (ع ص) خنور بحرانی بر از 
خرما و سانند آن. ج. مقلوفات. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقلوم. [] (ع ص) تس راخ یده‌شده و 
چیده‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مقلومالظفر؛ مرد سست. (صنتهی الارب) 
(انندراج). مرد ست و ضعيف. (ناظم 
الاطباء). ضعیف و ذلیل: رجل مقلوم الظفر و 
مقلمالظفر, کلیل‌الظفر. (از اقرب الموارد) و 
رجوع به مقلم شود. 

مقلوتیا. (] (() به سریانی خیار دراز را 
گویند. (برهان) (آندراج) (از ناظم الاطباء). 
ملیون است که خریزه رمک باشد. (تحقة 
حکیم مژمن). ملونیا گویند. (اختیارات 
بدیعی). و رجوع به ملونیا شود. 

مقلة. (م [] (ع !) هم چشم. (مسهذب 
الاسماء). په درون چشم جامع سیاهی و 
سپیدی چشم است یا أن سیاهی و سفیدی 
چشم است یا سیاهی چشم. ج. مُقّل. (منتهی 


مقله. ۲۱۳۵۵ 


الارب) (آنندراج). کر چم که در آن سپیدی 
وسیأهی هر دو باشد و سیاهی و سپیدی چشم 
و سیاهی چشم که عبارت از حدقه باشد. 
(ناظم الاطباء). پیه چشم که جامع سیاهی و 
نیدی است یا سیاهی و سبیدی یا حدقه یا 
چشم. (از اقرب الموارد). شیخ در شقا گوید 
مرکب از حدقه و سپیدی چشم است که 
ملتحمه نامیده می‌شود. لاز بحر الجواهر): هذا 
خر من مائة ناقة المقلة؛ د يعني این بهتر است 
از صد ناقه که برگزیده EE E‏ 
(متهى الارب) (از تاظم الاطباء). 

- سوادالمقلة؛ مردمک چشم. (ناظم الاطباء). 
| مان هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||منديل بسیار فراخ که 
پیشوای مذهبی بر سر نهد. (دزی)._ 
مقلة. زم ل] (ع إ) سنگی که بدان آب بخش 
کنند در سفر چون آب کم گردد. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). سنگی که در بیابانها چون 
آب تگ شود در آوند می‌اندازند و به قدری 
روی آن آب می‌ریزند تا آن را بپوشاند و 
سپس هر کسی را په انداز؛ بهرة خود اب 
می‌دهند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اسنگریزه که در اب افکنند تا قعر آن 
درب‌ابند. (آنندراج). ||ته چاه. (از اقرب 
المواردا). 

مقله. (م ل / ل ](ع!) تمام کاسة چشم با 
سفیدی و سیاهی. (غیاٹ). کر؛ چشم. (ناظم 
الاطیاء). مقله به اندام بینائی که به شکل کرة 
نامنظم است اطلاق می‌گردد و آن را کر؛ چشم 
نز نامند که در درون حفره استخوانی صورت 
بنام حدقه جایگزین شده است و فضای 
درونی آن از مایعی غلیظ بنام زجاجیه پرشده 
است این کره توسط اندانهاتی محافظت شده 
وبوسيلة ماهیچه‌هائی به حرکت در مي‌آید. .و 
رجوع به چشم شود. |امجازاً چشم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

چنان خطی که | گرابن مقله زنده شود 

تراشة قلمش را به مقله بردارد. 

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذ کرنام 
ثاعر). 

||مردمک چشم. ( کجینه گجوی): 


گرخراشیده شد سپیدی توز 


۱-قرآن ۳۳/۲۱ و ۴۰/۳۶ 

۲-قرآن ۳۸۷۴ 

۳- بیماریی است که شتر را به زودی بکشلر. 
(محهی الارب). 

۴- بیماریی است که شتر را به زودی بکشد. 
(متهی الارب). 

۵-دایر؛ پشت اسب که زیر نمد باشد و آن 
مکروه است. (متهی الارب). 

۶-بیماریی است گوسپندان را که در دهن پدا 
آید. (متهی الارب). 


۶ مقلهف. 


مقله در پیه ماتده بود هنوز. 
تظامی (از گنجينة گنجوی). 
مقلهف. مل و فف] (ع ص) شم مقلهف؛ 
موی بلند پرا کندء ژولیده. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقلیی. (م ل] (ع [) تابه‌ای که قله بریان کنند 
در وی. مسقلاة. ج. مقالی. (سنتهی الارب) 
(انتدراج), تابه که در آن چیزی بریان کتد. 
(ناظم الاطباء). مقلاه. (اقرب الصوارد). و 
رجوع به مقلاة شود. ||غوک چوب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). مقلاء. (اقرب 
الموارد). الک‌دولک. قلة. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقلاء شود. 
مقلی. [ء لی‌ی ] (ع ص) گوشت بریان کرده. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برشته‌شده 
و بریان‌شده در تابه. (ناظم الاطباء). ||دشمن 
داخته شده. (از اقرب الموارد). 
مقلیی. [م] (ص ننبی) منوب به مقله و ابن 
مقله. ||قسمی از تراش و اندام قلم منسوب به 
این‌مقله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ به 
زمن عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و 
اندام و تراشی دیگر و هر یکی را به بزرگی از 
خطاطان خواند, یکی مقلی به ابن‌مقله باز 
خوانند. (نوروزنامه ص ۴۹). 
مقليي. [) ((خ) دهی از دهستان نجف آباد 
است که در شهرستان بیجار واقع است و ۱۷۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران. 
ج ۵). 
مقلیافا. [ع] (ا) به لفت سریانی تخم سپندان 
است که تخم تره‌تیزک باشد و به عربی 
حب‌الرشاد خوانند. (برهان). لفت سریانی 
است به معنی تخم تره‌تيزک که آن را هالون 
گویند.(غیاث) (آتندراج). خرف. (بحر 
الجواهر). قا ترتیزک. شاهی. تره‌تدک . 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) مقلپثاآ, 
معرب آن مقلیاثا " نام سریانی حبوب برشته 
است از قلی " بمعنی برشته. (ازحاشية برهان 
ج معین). || آنچه از بزور که برشته شود. 
(تذکرء داود ضرير انطا کی ج۱ ص۲۲۱). بر 
داروی مرکبی که از دانه‌های برشته شده اخذ 
شود اطلاق کنند (از بحرالجواهر)؛ مقلیائا 
بگیرند اسپفول و تخم مرو و تخم خرفه و تخم 
لان‌الحمل و تخم گل و تخم حماض و تخم 
خطمی پاک کرده و تخم شاهسفرم از هر یکی 
یک اوقیه همه بسریان کرده... (ذخيرءٌ 
خوارزمشاهی. یادداشت به خط صرحوم 
دهخدا). 
مقليد. [م ] (معرب, إ) کلید. (مهذب الاسماء) 
(ترجمان القرآن). کلید. فاربی معرب و لغتی 
است در «اققلد». ج مقالد. (المعرب 
جوالیقی). 
مقلیسا. (م] (() مأخوذ از سریانی, تخم 


سیندان. (ناظم الاطباء). .و رجوع به مقلیائا 
شود 

مقلیة. (م ی ] (ع مص) دشمن داشتن. (تاج 
المصادر بهقی) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). دمن داشتن و بسیار ناپند و 
زشت دانستن و ترک کردن کی یاچیزی زا. 
قلاء. قلی. (از اقرب المواردا. . 

هقم. (م قم م](ع ص) مرد خورنده هر چه بر 
خوان باشد. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد). مردی که هر چه در پیش وی 
گذارندبخورد. (ناظم الاطباء). . 

مقمار. [م] (ع ص) نخلة مقمار؛ خرماین که 
غسورء آن سيد باشد. (متهى الارب) (از 
آتتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقمئن. ۱ م ونن ] (ع ص) درم کشیده 
ترتجیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
منقیض. (اقرب الموارد). 

مقماة. م م ] (ع !) جایی که آفتاب نرسد. 
متمژه. (منتهی الارب) (آنندر اج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقمحر. ا ق ج] (سعرب. ص) کمانگر. 
(مهذب الاسماء). کماساز. قَتجّر. و اصل آن 
کمان‌گر فارسی است. (الصعرب جوالیقی), 
کماناز. (ناظم الاطباء). کمانگر و این از کلام 
عرب نیست. (از اقرب الموارد). 

مقمح. (م) (ع ص) آن که چون سر را بلند 
کند چشمها را بخواباند. (از اقرب الموارد). 

مقمج. [م م] (ع !) دلیل. (از اقرب الموارد). 
|((ص) که سر او بالا نگهداشته شود؛ فهم 
مقمحون؛ ایشان سر در هوا کندگانند. (تفیر 
ابوالفتوح ج ۸ ص ۲۶۱). 


(مهذ.. " .عاء). شب ماهتاب. (دهارا. شب 
با قمر. مقمرف. سم الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). شب رو . باماه. (ناظم 
الاطباء) ماهتابی. رود به ماهتاب. 
(یادداشت په خط مرحوم ده۰): افسونی 
دانتم که شهای مقمر پیثر بوارهای 
توانگران بیتادمی و هفت بار غتمی شولم 
شولم و دست در روشنایی مساب زدمی. 

( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۹" 
مقمر. leê‏ (از ع. ص)" روشن. تابان. 

درخشان. نورانی. منور؛ 
ور جم تو از تفس بدین صنعت محکم 

مانند؛ قصری شده پرنور مقمر. 

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۱۵۸). 
خواهم که ز من بندۂ مطواع سلامی 
پوینده و پاینده چو یک در مقمر. 

ناصرخسرو. 

از لشکر زنگیش رخ روز مقیر 

وز لشکر رومیش شب تیره مقمر. 

ناکر رو 


مفمشه . 


همرپیسه. (م ق مش /ش ](ص مرکب) 
قمارباز و به زعم بعضی از محققین تحریف 
مقامرپيشه. (انندراج) 

ان مقمرپيشه را نازم که او 

مهره‌ام در عین ششدر می‌زند. 

باقر کاشی (از آنندراج). 

مقمرة. ٣[‏ م ر ](ع ص) رجوع به مقیر شود. 
مقمطر. [م ق ط ] (ع ص) فراهم آمده و 
مجتمع شده. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد), 
مقمطر. (م ق ط ] (ع ص) شیر تنک‌گردیده, 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): 
مقمع. [م ](ع |) دبوس. (دهار). و رجوع به 


مقمعد شود. 


مقمعد. [م م عدد] (ع ص) آن که با وی به 


جهد و کوشش تمام حرف زنی و او با تو ترمی 
نکند و منقاد و فرمانبر نشود. (متهی الارب). 
آن کی که هر چه با وی سخن گویند و جهد و 
کوشش کنند نرمی نکند و رام و منقاد نگردد و 
فرمانبردار نشود. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آن که اعلای شکم او بزرگ باشد و 
پاین شکم ژولیده و فروهشته. (منتهی 
الارب). کسی که بالای شکم وی بزرگ و 
پاین آن فروهشته باشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقمعة. Fp‏ (ع 4 دبوس. 
(ترجمان‌القران). عمود اهنی و أ کس که بدان 
پیل رانند. (منتهی الارب) (آنندراج). عمودی 
آهين و سرکج که بدان بر سر فیل زده و آن را 
می‌راند. (ناظم الاطباء). عمودی آهنی و 
گویندهمچون چوگان که با آن بر سر فيل 
زنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مقمعه شود. 
|اچوبی است که آن را بر سر مردم زنند. ج, 
مقامع. (منتهی الارب) (آنتدراج). چوبی که بر 
سر مردم زنند تا خوار و ذلیل گردد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقمعه. 7 3 (از ع. |) م قمعة. عمود 
اهنین: اول نفس خود رابه مقمعه توبت 
نصوح از تورط و انهما ک در مناهی و ملاهی 
قلع و قمع کند. (مصباح الهدایه ج همایی 
ص ۳۷۳). و رجوع به ماده قبل شود. 
مقهقة. (ع مق (ع مص) نرم شدن و آسان 
گردیدن, ||بند تمودن و خوار کردن. ||سخت 
مکیدن بچه پستان مادر را. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||( حکایت صوت يا کلام. و ابوعبیده گوید: 


(فرانوی) 3160015 ۵0۵250۳ - 1 


۰ - 3 ۰ - 2 
.1 - 4 
۵ -در فرهنگهای معبر عربی «تقمره دیده 


شلد 


قل 
و فيه مقمقة و لقاعات. (از اقرب الموارد). 
مقمل. ۱م۱۶(ع ص) بی‌ناز و توانگر سپس 
درویشی و نیازمندی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). آن که بعد از فقر بی‌نیاز گردد. (از 
اقرب الموارد). 
مقمن. 1 ۱(ع ص) مقمنة. رجوع به ماده 
بعد شود. 
مقمنة. [ممنْ] (ع ص) سزاوار و گویند 
هذاالامر مقملة لک؛ یعی اين کار شایته و 
سزاوار تنت. (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). شایسته و سزاوار. مَُعَمَن. (ناظم 
الاطباء). 
مقمور. [) (ع ص) سفلوب‌شده در قمار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). باخته در 
قمار؛ 
و آن گلین آراسته نا کرده‌قماری 
از جامه برهنه شده چون مردم مقمور. 
امیر معزی (دیوان چ ابال ص ۲۴۲). 
پادشاه بود و کودک و مقمور به چنان زخمی. 
(چهارمقاله ص ۷۰). 
= امثال: 
اخجل من مقمور ". (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
||() بدی و شر. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقموط. ()(ع ص) دست ر پای بسته 
شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقموع. [] (ع ص) مسقهور و مسغلوب. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اشتران که خیار و برگزیدة آن 
برگرفته باشند. (منتهی الارب). شترانی که 
خیار و برگزیدة آنها را برگرفته باشند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ااتخمه‌زدة 
نا گوارد.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقموّة. 2)(ع [) رجوع به مقماة شود. 
مقمة. A‏ جاروب. ج. مقام. 
(مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). جاروب. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|ا(ص) | ن که طعام را از جید و ردی آن 
باتمام بخورد. سشمة. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مشمة شود. 
مقمة. (م َم /۶ ق 1" (ع لا دهن گاو و 
گوسفندو آهو. (مهذب الاسماء). لب ستور 
شکافته‌سم همچو گاو و گوسفند و مانند آن. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
دهان یا لب ستور سم‌شکافته ماند گاو و 
گوسفند.(ناظم الاطباء). 
مقناب. ۰ (](ع ) چنگال شیر. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقناطیس. (م] (معرب, لا سنگ آهن‌ربا که 


به هند چک گویند و در رسال معربات نوشته 
که مقاط معرب مکناطیس که لفظ یونانی 
است. (غیات) (اندراج). ماخوذ از یونانی, 
مقناطیس و سنگ آهن‌ریا. (ناظم الاطباء): 
از نهیب سنانش بی‌تلییس 
خاصیت باز داد مقناطیس. 
سنائی (متویها ج مدرس رضوی ص ۱۴۴). 
گلوی خصم وی سنگین درای است 
چو مقناطیس از ان آهن‌ربای است. نظامی. 
چون ز مقتاطیی قبه ريخته 
در میان مائد آهنی آويختد. 
مولوی (مثنوی ج خاور ص ۵۰). 
تا تو آهن یاکهی آیی به شست. , 
مولوی (ایضا ص ۲۴۲). 
برد مقناطیس از تو انی 
ور کهی بر کهربا هم می‌تنی. . ر 
مولوی (ایضاً ص ۲۴۲). 
و رجوع به مغناطیس شود. 
مقناع. (م) (ع [) سرانداز. روسری زنانه. 
(ازنهرست ولف). مقنم. مقنعه* 
هم از شعر پیراهنی لاجورد 


یکی سرخ شلوار و مقتاع زرد. فردوسی. 
وز ان خلعتی کامد او راز شاه 
ز مقناع وان دوکدان سیاه. فردوسی. 


مقناة. () (ع !) مقنوة. سایه که آفتاب بر آن 
نتابد. (مهذب الاسماء). و رجوع په مادة بعد 
شود. 
مقفاأة. [م ن 2] (ع ا) جایی که آفتاب نرسد. 
مقناة. مقنؤة. مقتوة. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقنب. [م ن] (ع [) چسنگال شیر. (منتهی 
الارب) (آنندراح) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || توشه‌دان صیاد و توبر؛ صیاد که 
صد در آن اندازد. ||گلا اسب از سی تا چهل 
عدد یام دار سیصد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
||جماعتی سوار که گرد آیند برای غارت. ج» 
مقانب. (از اقرب الموارد). 
مقنبع. [م مب ] (ع ص) رجل مقتبعالرأس 
مرد درازسر همچو کلاه دراز. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقنثع. (م ق ثِ ] (ع ص) رجل مقنثع اللحية؛ 
مرد بزرگ و پرا کنده‌ریش. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مردی که ریش وی بزرگ و 
پراكندهباخد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
معند. [م قن ن] (ع ص) سویق مقند؛ پشتٍ 
قند آمیخته. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مقنود. قندزده. 
قندريخته, قندآمیز. که قند در آن کرده باشند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


مقنطرة. ۲۱۳۵۷ 


مقندی. [م ق دا] (ع ص) سویق مقندی؛ 
پشتِ قندآميخته. (منهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقنر. 8 قن ]ع ص) درک فربه 
زشت‌هیئت. (ستتهی الارب) (آنندرا اج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). || آن كه 
دستار ناراست و پرا گنده‌بر سر بسته باشد یا 
آن که تیکو بستن نداند. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). آن که عمامة 
بزرگ بر سر بسته باشد. (از اقرب الموارد). 

مقنش.- (م قن نْ] (ع ص) مرد باسخاوت و 
مبذر و مسرف در نفقه و اخراجات عیال ". 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانون). 

مقنص. [ع نَ] (ع [) دام. (آتدراج). 

مقنص. (م ن ] (ع ص) صیاد: 
آینه خالص نگشت او مخلص است 
مرغ را نگرفته است او مقتص است. مولوی. 

مقنطر. من ط](ع ص) مکمل و مند؛ 
القناطیر المقتطرة ". (منتهی الارب) (آنندراج). 
مکمل. (ناظم الاطباء). مکمل و گویند مُکثل*. 
(از اقرب الموارد). |زکامل و تمام بتاشده. 
| طاق‌زده. (ناظم الاطباء). 

مقنطرات. 2 ق ط{ 2 ص. () دایره‌های 
متوازی با سطح افق. (از ناظم الاطباء), 
دایره‌هااند موازی مر افق را اگرزبر افق باشند 
سوی سمت الرأس مقنطرات ارتفاع خوانند. و 
آگر زیر اقق باشند سوی سمت الرأس چ 
برابری پای مقنطرات انحطاط خواتند. 
(التفهيم ص ۷۳). و رجوع به مقنطرة معنی دوم 
شود. | خطوط صقوسه‌ای است نزدیک 
یکدیگر در اسطرلاب که مابین آنها اعداد 
درجه‌های ارتفاع در صحیفة رسم شده و بر 
پالای ان عنکبوت است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به اسطرلاب در همین 
لغت‌نامه شود. ||پلها و جسرها و طاقها. (ناظم 
الاطباء). 

مقنطرة. من ط ر )(ع ص) برهم نهاده. 
(مهذب الاسماء). خواستة بسیار. (دهار). 
مضه (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- قناطیر مقنطرع + مبالفه است یعی کامله. 


۱- شرمنده‌تر از باعته در قمار. 

۲-متهی الارب فقط ضط اول را دارد. 

۳- تقنیش در متهى الارب و اقرب الموارد به 
معنی نفقه بر عیال کم کردن آمده است و معنی 
ناظم الاطباء و جانون درست عکس آن است 
و ضط کلمه هم صحیح بنظر نمی‌رسد. و رجوع 
به تقتیش شود. 

۴-قرآن ۱۴/۲ 

۵-گرد آورده و فراهم آورده. (ناظم الاطباء). 
۶-از قرآن ۱۴/۳: و القتاطير المقنطرة من 
الذهب و الفضة؛ مالهای زیاد گردآررده از زر و 
نقره. (تفسیر ابرالفتوح ج ۲ ص ۲۸۱). 


۸ مقنطیس. 


نظیر بدرة مبدرة و الف مولفة. (اقرپ الموارد). 
مالهای بار برهم نهاده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقتطر شود. 
||( در اصطلاح اهل هیکت دایره موازی 
دایرۂ افق. و اگر این دایره بر بالای افق باشد 
مقنطره ارتفاع نامند. زیرا وقتی که کوکب بر 
آن دایره باشد بالاتر از افق است, و اگر زیر 
افق باشد مقنطرة انحطاط نامیده می‌شود. زیرا 
ا گر کوکب بر آن دایره باشد پاین‌تر از افق 
است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و 
رجوع به همین مأخذ و مقتطرات شود. |اصد 
رطل. (ناظم الاطباء). 
مقنطیس. [م ن] (مسعرب, ل) يه مسعنی 
مقاط انت که سنگ آهن‌رباست. 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به 
ماطس و مقاطل شود. 
مقنع. [م نْ ] (ع [) بر سرافکدنی زنان. مقنعة. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
آنچه زنان سر خود را یدان بپوشانند. (از اقرب 
لموارد). ج مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. 
لچک. روسری. سرپوش. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
بهرام نیم که طیره گردم 
چون مقنع و دوکدان ببیلم. خاقانی. 
احمدبن عبدالملک به هروقت به شهرامدی و 
از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و 
قماش خریدی. (سلجوقنامة ظهیری ص ۴)۔ 


مقنعی گر حوریی بر سر کند 
من گلیمی دوست دارم دربری. سعدی. 
یک جفت مقنم کنفی در دست. (ترجمة 


محاسن اصنفهان ص ۵۵). ریسمان و 
جامه‌های کرباسینه می‌فروشند یک مثقال به 
سی و شش درم و از آن مقتع و خاز می‌بافند. 
(تسرجمة مسحاسن اصفهان ص ۵۵). پس 
مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان 
را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم 
ص ۲۶۰). و رجوع به مقنعه شود. 
مقنع. (م نَ] (ع ص) شاهد مقنع؛ گواه عدل 
بنده که پس است ذات او یا شهادت او یا 
حکم او. (منتهی الارب) (آتدراج). شاهدی 
که‌عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او 
قناعت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج. مقانع و گویند لی شهود مقانع. 
(اقرب الموارد). 
مقنع. (م نِ] (ع ص) اقسناع‌کننده. راضی 
کننده. خرسند کننده. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): مقتعی که دل خرسند گرداند 
نشنوده‌ام و مشبعی که غلت ضمير بنشاند 
استماع نکرده. (نفثة المصدور 3 ینزدگردی 
ض ۱۱ 

- جواب مقنع؛ پاسخی بنده. پاسخی که 
شونده را راضی کند. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا). 

ا|آن که سر را راست می‌دارد و به چپ و 
راست التفات نمی‌کند و نگاه را سوازی در 
میانة دو دست قرار می‌دهد. ج, مقنعون, قوله 
ان شین مشن رجو ناق 
الاطباء). و رجوع به اقناع شود. 
مقنع. م0 ص) فم مقنع» دهان که دندان 
أن مايل به درون باشد. (صنتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقفع. [م قن نْ] (ع ص) خوددار. (مهذب 
الاسماء). رجل مقنع؛ مرد خود بر سرنهاده. 
(منتهی الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). قلعم پوشیده. به مقنعه 
پوشیده. قناع بر سر.با قناع فرمان رسانیدند 
تاکاینا من کان هرکه در زرنوق بود از صاحب 
کلاه و دستار و مقنع به معجر و خمار بیرون 
آمدند. (جهانگشای جوینی ج قزوینی ج۱ 
ص ۷۷). 

عروسان مقنع بی‌شمارند 

عروسی را بدست آور معمم. سعدی. 
مقفع. [م قن نْ) ((خ) هساشم‌ین حكيم يا 
حکیم‌ین عطا. صاحب ماه نخشب, پیشوای 
سيد جامگان. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا): 

به زیبقی مقنع به احمقی کیال 

به روز کوری صاح وشروی جناب. 


خاقانی. 
از مقنعه ماه غبغب تو 

صد ماه مقنعم نموده. ِ خاقانی. 
چو خورشید آوازة او برامد 

همانگاه ماه مقنع فروشد. خاقانی. 
برده مهش به مقنع عیدی و چاه سیم 

اب چه مقنع و ماه مزورش. خاقانی. 
اگرجای تو را بگرفت بدخواه 

مقع نیز داند ساختن ماه. نظامی. 


و رجوع به الستنع و حكيمين عطا و 
سپیدجامگان و چاهنخشب و ماتخب شود. 
مقنع‌انداز. [م || اف مركب) 
معجرپوش. (آتدراج): 
کله‌داراست چون شاهان سرانداز 
نه بر رسم عروسان مقنع‌انداز. ِ 
و رجوع به مقنع شود. 
مقنع خراسانی. ام قن ن ع خ) (خ) 
مقنع. المقنع. رجوع به المقنع و مقنع هاشم بن 
حکیم و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج۲ 
ص ۶۴۲ و ج۳ ص ۰۶۶ ۱ و البیان وال اقب 
ج۲ ص ۷۰و ۱شود. 
مقنع وار. ام قن ن ] (ص مرکب. ق مرکب) 


ی ۰ 
7 


مقنعه. 

به هر چشمه شدن هر صبحگاهی 

برآوردن مقنع‌وار ماهی. نظامی. 
و رجوع به مقنع هاشم‌بن حکیم والمقنع شود. 
مقنعة. [م نع ] (ع!) بر سر افکندنی. یتتع. 
(منتهی الارب) (از انتدراج). انچه زنان سر 
خود را بدان پوشاند. (از اقرب الصوارد). 
پوشا کی‌از پارچة اعلا که درازی آن به اندازه 
دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و 
زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه 
به روی سر می‌آندازند و مقنع نیز می‌گویند. ج 
مقانم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده بعد و 
عقنع شود. 
مقفعه. "[م نع /ع] (از ع۰!) به صعنی 
دامنی است. (جهانگیری). || چادر باریک که 
یک عرض باشد. (غیاث). باشامه. واضامد. 
دامک. ربوسه. ربوشه. سراویزه. گواشمد. 
ورپوشه. ورپوشنه. چادر باریک یک عرض 
که زنان بر سر اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه 
زن بدان سر و محاسن خود پوشد. رو پا ک. 
چارقد. نصیف. معجر. روسری. دامنک. 
دامنی. متنم. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 

بادام‌نان مقنعه بر سر بدریدند 

شاه اسپرمان چیبی در زلف کشیدند. 

منوچهری. 

هیچکس روی زشت او ندیدی از آنکه مقئعة 
سبزی بر روی خویش داشتی. (تاریخ بخارا 
ص ۶ها. 

رو به تدبیر نفسانی کرده و بفرمود تا مقنعه از" 
سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند. 
(چهارمقالة نظامی ص ۱۱۴). پسر را در کنار 
گرفت و دو مقنعه برگرفت و به تزدیک آمد و 
گفت:راست گفتی پر من آمد. (چهارمقالة 
نظامی ص .)٩۶‏ 

او را بدان نوع طلا برآراست و مقنعه و قباچه 
و تصبچه و سربد طلا بر وی مهیا کرد و 
ناش دلافروز لهاد. (مسمک عیار ج۱ 
ص ۵۰). 

دستار درریوده سران را یه باد زلف 

شوریده زلف و مقنعة عید برسرش. خاقانی. 
زان مقتعه کان شاه به بهرام فرستاد 

یک تار به صد مففر رستم نفرو؟ .. خاقانی. 
از مقنعه ماه غبفب تو 


صد ماه مقنعم تموده. خاقانی. 
نه هر زئی به دو گز مقنعه است کدبانو 
نه هر سری به کلاهی سزای سالاری است. 


ظهیر فاریابی. 


هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک 


۱-قرآن ۲۳/۱۴ 


۲-رسم‌الخطی از مقتعة عربی در فارسی. 
۳-عامه معمولا به فتح اول مفنیه تلفظ کنند. 


مقنعه‌وار. 


کلاه و مقنعه تز بهر ذلت و خواری است. 
ظهیر فاریابی. 
جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه 
بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و بر 
حالت وی رقت آوردند. مقنعه‌های خویش 
درهم بستند و او را بر روی قلعه فروگذاشتند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۱۵). 


به یک گز مقنعه تا چند کوشم 
سلیح مردمی تا چند پوشم. نظامی. 
پری‌دختی پری بگذار ماهی 
به زیر مقنعه صاحب کلاهی, نظامی. 
گوشۀ مقلع او سایه بر هیچ کله‌داری 
نمی‌انداخت. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۶۷). 
مقتعه و حلۀ عروسانه نکو 
کنگ امرد را پوشانید او. 

مولوی (مشتوی ج خاور ص 4۳۵۶. 


مرد کز بستن دستار خود آمد عاجز 
چون زنان مقنعه حالی به سرش باید کرد. 
نظام قاری (دیوان اله ص ۷۸, 
زنخدان از کردکی ابریشم سیبکی و غبغب از 
چين مقتعه. (دیوان الب هنظام قاری ص ۱۳۲). 
و رجوع به ماد قبل و مقلع شود. 

مقنعه وار. نَع /ع] (ص مسرکب, ق 

مرکب) همچون مقنعد؛ 

رخت در خانه چون زنان شویند 
بر سرش می‌کنند مقتعه‌وار. 

نظام قاری (دیوان اله ص 4۳۵ 

و رجوع به مقنعه شود. 
مقنعی. [م ن عیی ] (ع ص نسبی) منوب 
به مقنعه و این نبت. ساختن مقنعه و خرید و 

فروش آن را می‌رساند. (از اناب سمعانی). 
مقنجیه. [م ن ن ععیی ] ((خ) رجوع به 
سپیدجامگان و خاندان نوبختی اقبال ذیبل 
مضه ص ۲۶۲ شود. 
مقنفش. [ ق ف ] لع ص) رجل مقنفش فى 
شت هیئت در لاس پوشیدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مقنقة. [ء قّن ن ف ] (ع ص) حجَة مُقفة» 
سپر فراخ و وسيع. (متتهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد): 

مقنن. ( قن نٍ] (ع ص) قانونبرآرنده و 
قانون‌شناس. (غیاث) (انندراج). قانون‌اور و 
قانون‌گذار. (ناظم الاطباء). واضع قانون. 
قانون‌گذار. آین‌گر. شارع. صادع. (یادداشت 

به خط مرحوم دهخدا). 
- مقنن قوانین؛ برقرارکنند؛ قوانین. (ناظم 

الاطباء). 
مقنین. مٌ وَنْ ن] (ع ص) آراسته شده و 
مرتب شده با قانون. مقته. (ناظم الاطباء). 
مقننه EEE‏ /نٍ ](ع ص) تأنیث مقنن. 
رجوع به مقنن شود. 


اللباس؛ مرد درد 


- قوه مقننه؛ قوه‌ای که حق قانونگذاری دارد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
همین ترکیب ذیل «قوه» شود. 

- هیئت مقننه؛ مجموع مردمی که حق وضع 
قانون دارند. قوه مقننه. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مقننه. [م قَن ننْ /۵](ع ص) مُق 
الاطباء). رجوع به مقنن شود. 

- شروط مقننه؛ شرطهای موافق قانون. 
(ناظم الاطباء). 

مقنود. 21 (ع ص) سویق مقنود؛ پشت 
قدایخه. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) ا اقرب و قندزده. 


قدره يخته. مد , (یادداشت 


ُقْن. (ناظم 


به خط مرحوم 
دهخدا): 

یا حبذاالکعک بلحم مشرود 

و خشکنان مع سویق مقنود. 

(از المعرب جوالیقی ص ۲۶۱). 

مقنور. مق ٍ] (ع ص)دفزک فسربه 
زشت‌هیشت. || ان که دستار ناراست و پرا کنده 
پر سر بته باشد یا آنکه یکو بستن نداند. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطیاء). 

مقن (ع ن ۶] (ع 4) رجوع به مقناة و مقنأة 
شود. 

مقنوة. (م ن دَ] (ع ل) رجوع به مقتاة و مقأة 
شود. 

مقفیی. [ مقن نی ](ع ص, !) کاریزگر. 
(دهار). کاريزکنده. (غیاث). این کلمه اشتغال 
به ساختن قنات را صی‌رساند. (ازانساب 
سمعانی). دانای مواضع آب در زمین و کننده 
کاریز.(ناظم الاطباء). کاریزکنه. کاریزکن. 

کانکن.کن‌کن. چاه کن چاه‌جو آبار. گموش. 

کومش.کمانه. چاه گر.آنکه قنات یا چاه کند. 
(یادداشت 
- مقنی‌الارض؛ هدهد. یعنی دانای مواضع 
آب از زمین. (متهی الارب). هدهد. (ناظم 
الاطباء). 

مقنی. [مْ] (ع ص) صاحب نیزه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقنیاطیس. [م] (معرب. !) مغناطیس. (از 
فهرست ولف). مقناطیس. سنگ آهن‌ربا: 

تو از مقنیاطیس گیر این نشا 

که‌او راکسی کرد اکتا فردوسی. 
و رجوع به مسفنیاطیس و مفناطیس و 
مقتاطیس شود. 

مقنین. > [م] (ع ل) دزی در ذیسل قوامیس 
عرب این کلمه را معادل تحار موز ۲ 
فرانسوی آورده که از انواع مرغهای مهاچر و 
خوش آواز است و رنگ پرهای آن سرخ و 
سیاء و زرد و سپید و طول آن دوازده سانتیمتر 
است. ج» مسقانین. و رجسوع به دزی ج۲ 
ص ۶ ‌ ۶شود. 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


مقوایی. ۲۱۳۵۹ 


مقو. [مْوَز] (ع مص) سخت مکیدن شتر بچه 
شیر مادر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||سالیدن 
رویینه و دندان روشن کردن. (المصادر 
زوزنی). روشن کردن شمشیر و طشت و آدنه 
و دندان راء (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اشستن طشت 
را. (از ذیل اقرب الموارد). |انگاه داشتن 
گویندامق هذا مقوک و مقوتک مالک و 
مقاوتک؛ ای صنه صیاتک مالک. (مستهی 
الارب). نگاهبانی و محافظت و صیانت 
گویند امقه مقوک مالک, به صیف امر؛ یسعنی 
نگاهدار آن را همچنان که نگاه می‌داری مال 
خود را. و کذلک امقه مقوتک مالک و 
مقاوتک مالک. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مقوا. [م ق وا] (ع!) صفحۀ ستبر و کلفتی که 
از چندین لا کاغذهای بیکاره و یا پارچه‌های 
کهنه می‌سازند. (ناظم الاطباء) کاغذی سخت 
ضخیم که از خمر کاغذ یا چند لای کاغذ بر 
یکدیگر دوسیده کند. تخته گونه‌ای که.از 
خمر کاغذ با ک‌اغذهای برهم نهاده و 
چبانیده سازند. (یادداشت به خط مرحوم 


ت 


دهخدا): 
جلد | گرمی‌کنی مصحف و جدش " بر او 
دفتر انجیل را بهر مقوا طلب. 

وحشی (دیوان چ ایرکییر ص ۱۶۹). 
جز مقواو جلد و شیرازه 
هرچه سازم به دست خود سازم. 

على تاج حلوایی. 

ورجوع به مُقَوّیٰ شود. 
مقواساز. (م قر وا] (تف مرکب) آنکه مقوا 
سازد. سازنده مقوا. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مقوا شود. 
مقواسازی. (۸ َر وا] (حامص مرکب) 
شغل و عمل مقواساز. ||(! مرکب) جایی که 
مقوا سازند. کارخانه‌ای که مقوا سازند. 
مقوال. (](ع ص) مرد بسیارگوی. 
(دهار), تیکوسخن ینا تیززیان بسیارگوی, 
مذکر و مونث در آن یکسان است و گویند 
رجل مقوال و امرأة مقوال. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). خوش بیان و گشاده‌زبان: 
امرأة مقوال و مقول؛ زن نیکوسخن و گویند 
زن زبان‌آور بسیارگوی. (از اقرب الموارد). 
مقوایی. [م ق وا] (ص نسبی) از مقوا. 
ساخته شده از مقوا: جع مقوایی. جلد 
مقوایی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- ادم مقوایی یا مثل آدم مقوایی؛ که نجنبد. که 


۱-دختر شاه اردشیر. 
:1 .- 2 
۳-نل: مجدش. 


۰ مقود. 


هیچ نکند. (یادداشت ت ایضا). 
مقود. ۰ مق و ] (ع [) افسار. ج» مقاود. (مهذب 
الاسماء). افسار. (نصاب). پالهنگ. (دهار). 
آنچه بدان کشند از رسن و مهار و لگام و جز 
آن. ج, مقاود. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): 
جام نخواهد یکف او در مطرب 
اسب نخواهد به زیر او در مقود. منوچهری. 
اسبان, هشت سر که به مقود بردند با زین و 
ساخت زر. (تاریخ بهقی چ فیاض ص ۳۷۰). 
طبیعت توسن سرکش را به مقود عقل و 
کفایت رام کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۷). اول ینال‌تکین را ببست و مقود 
کشتی به دست ملاح داد تا او را به لشکر 
سلطان سپرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۴۰۶). هرگز مقود انقیاد به کس نداده بود. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی ایضاً ص ۴۱۶). چندانکه 
مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون 
رفت ملاح زمام از کفش درگلاند. 
(گلستان). 
مقود. قد و](ع ص) کوه درا (سنتهی 
الارب) (آنندراج). کوه دراز و طولانی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |استور کشیده 
شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
منتهی الارب). و رجوع به تقوید شود. 
مقود. [] (ع ص) ستور کشیده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقودة. [م د] (ع ص) دابة مقودة؛ چهارپای 
کشیده شده. (از منتهی الارپ). ستور کشیده 
شده. مقود. و گویند ناقة مقودة و بعیر مقود. 
(ناظم الاطباء). 
(متهى الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). به قطران اندوده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ||قواره‌دار کرده شده. 
(غیاث) (آتدراج). هر چیز گردبریده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). هرچه از وسط آن 
سوراخ گردی بریده باشند. (از اقرب الموارد): 
چرخ جادوپیشه چون زرین قواره کرد کم 
دامن کحلیش را چینی مقور ساختد. 
خاقانی. 
غیرمقور؛ بی‌گریبان؛ فبعث اليه بقمیص 
غیرمقور. (تاریخ ابن‌خلکان چ تهران ج۱ 
ص ۲۵۶, یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقور. (م ورر]! (ع ص) اسب باریک‌میان. 
(مهذب الاسماء). اسب باریک‌پهلو. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مقوس. ( ند د (ع ص) چیزی که خمیده 
باشد مانند کمان. (غیاث) (انندراج). کمانی. 
چون کسمان. قوسی. کمان‌وار. خمیده. 
خمانیده. چنبری. بخم. منحنی. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا)؛ 


تیر زشت سیهر پر مقوس 
هم بشود زود و در کمان پنماند. 
ی 
جفت مقوس او چون جفت طاق ابرو 
طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر. 
خاقانی. 


اثکال هندسی چون مثللات و مسربعات و 
کغیرالاضلاع و سدور و مسقوس و.. 
(سندبادنامه ص ۱)۶۵ گر دعوی کنم که مقوس 
چتر فلک به چنین بزرگی سایه نیقکنده 
است... په بلاغات بیان و شهادات عیان مثبت 
شود. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۲۱).طاقها به قدر مد بصر برکشیدند که 
تدویر آن از مقوس فلک حکایت می‌کرد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ایضا ص ۴۲۱). 
چرخ مقوس هدف آه تست 

چنبر دلوش رسن چاه تست. 

- مقوس ابرو؛ ابروی کمانی: 

ملک از او شد دلبر زیبا و این فیروزه طاق 
پیش این ایوان مقوس ابروی آن دلیر است. 


نظامی. 


جامی. 
- ||دارای ابروی کمانی. 

- مسقوس‌حواچب؛ کمان‌ابروان. آن که 
ابروانی چون کمان دارد؛ٌ 

مراگفت مهمان ناخوانده خواهی 
قمرچهرگانی مقوس‌حواجب. برهانی". 


مقوس. 1۰ و (ع !) کمان‌دان. (زمخشری) 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). غلاف كمان. (مهذب الاسماء). 
| آن رسن که ببندند و اسبان مسابقت از آنجا 
رها کنند. ج, مقاوس. (مهذب الاسماء). رسنی 
که بدان اسبان رهان را صف کشند. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[میدان و جای اسب تاختن. (منتهی 
الارب) (آتندراج). میدان اسب تاختن و جای 
اسب تاختن. ج مقاوس. (ناظم الاطباء). 
میدان. (اقرب الموارد). ||نقطه‌ای که از آنجا 
اسبان آغاز دویدن کنند در سباق. (یادداخت 
به خط مرحوم دهخدا). جایی که اسبان از 
آنجا آغاز دویدن کنند. (اقرب الموارد). 

مقوض. ( قَر و ](ع ص) ویران کرده شده. 
(آنندراج). ويران شده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

مقوط. [م (ع مص) سخت لاغر گسردیدن 
شتر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آندراج) (از اقرب الموارد). 

مقوق. [م قَز](ع ص) آن که صلعه و جای 
موی" سرش بزرگ و بسیار باشد. (منتهی 
الارب). کی که جای بیمویی سرش بزرگ 
باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مقوقس. (مّقٍَ ](ع !) مرغی است طوقدار 
که طوقش سیاه سپیدی مایل باشد. (منتهی 


مقوقس. 

الارب) (آنندراج). نام مرغی شبیه به کبوتر که 
در گردن طوق سیاه و سپیدی دارد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |القب هر پادشاه 
مصر و اسکندریه و لقب پادشاه هند. مروی 
است از ابن عباس و غالب که غلط باشد. 
(منتهی الارب). لقبی است برای هر پادشاه 
مصر و اسکندریه و بزرگ هند. (از اقرب 
الموارد). لقب هرکه پادشاه اسکندریه باشد. 
(غیاث). و رجوع به ماده بعد شود. 

مقوقس. (م ق تي] (اخ) لقب جسریح‌ین 
میناالقبطی رئیی قوم قبط در زمان پیغمیر 
اکرم (ص). رسول خدا نامه‌ای به شرح زیر 
برای وی نوشت: «بسم اله الرحمن الرحیم من 
محمدین عبدالّه ورسوله الى المقوقس عظیم 
القبط سلام على من اتب الهدی. اما بعد قانی 
ادعوک بدعاية الاسلام, اسلم تلم یتک الله 
اچرک مرتین, فان تولیت فعلیک اثم القبط, 
يااهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء یتنا و 
بینکم ان لانعبد الالله و لانشرک به شيا و 
لایتخذ يعضنا بعضا اربابا من دون اله فان تولوا 
فتعولوا اخهدوا پات مسلمون». (از 
دایرةالمعارف فرید وجدی), مقوقس هرچند 
اسلام نیاورد ولی اب پيقمر را با احترام 
پذیرفت و هدایائی فرستاد از جمله دو کنیز 
قبطی یکی ماریه که پیغمبر خود با وی تزویج 
فرمود دیگری شیرین که به حسان‌ین ثابت 
بخشد. در زمان خلافت عمر. عرب در 
سرزمین مسصر مشغول قتوحات شدند. 
مقوقس با سردار سپاه عرب, عمروین عاص 
صلحی منعقد ساخت و به سوجب أن 
مسلمانان بدون جنگ و جدال وارد اسکندریه 
شدند و مصر را فتح کردند. (از تاریخ اسلام 
دکتر فیاض ص ۱۱۳و ۱۵۸). موضوع 
مقوقس و اینکه این شخص که بود و این کلمه 
چت مدتها مسللة تاریکی بود اخیرا 
دانشمند انگلیسی بتار" از روی اساد تازة 
اسلامی و میحی که پیدا شده به این عقیده 
رسیده است که این شخص مردی بود تامش 
«قیرس» از رژسای کلیسای قنقاز که هرقل 
او را از انجا به مصر منتقل کرده و به ریاست 
جسمانی و روحانی مصر گماشته بوده است و 
کلمة مقوقس که شهرت او بود مأخوذ از 
«قوقاسیوس» یونانی است بمعی قفقازی. 
این کلمه را عربها به کر قاف دوم خوانده‌اند 


۱ -در ر ناظم الاطباء به فتح اول خبط مده و 
ظاهراً غلط چاپی است. 
۲ - این بیت به منوچهری وحن متکلم و 
آمیرمعزی نیز نبت داده مده است. رجوع به 
مجله دانشکدة ادبیات, سال اول. شمارة ۱ شود. 
۳-ظ. «بیموی» درست است. زیرا صلعه به 
معنی جایی از سر است که بیموی شده باشد. 
۰ - 4 


قول 

ولی در نوشته‌های حبشی به فتح آن است. 
(تاریخ اسلام دکتر فیاض چ ۲ ص۱۵۸ از 
کتاب فتح‌العرب لمصر چ قاهره). و رجوع به 
ماد قبل شود. 

مقول. [2] (ع ص, !) گ فته‌شده. مسقوول. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
گفته شده. (ناظم الاطباء). 
- مقول قول؛ در اصطلاح نحویان, مفعول 
قول است. (از اقرب الموارد). مثلا در عبارت 
«قال على (ع) : الناس نیام واذا ماتوا اتبهوا». 
جمله «الناس نیام و...» مقول قول است. 
|[در اصطلاح فلفه, محمول. مقول در 
جواب ماهو یعنی آنچه در مقام سال از 
ماهیت شیء گفته و حمل شود و به عبارت 
دیگر ذاتیات نوعی و جنسی اشیاء را گویند. 
(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و 
رجوع به مقولات شود. 

مقول. [مق د] (ع !) زبان. (دهار) (منتهی 

٠‏ الارب) (انتدراج) (غیاث) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). |((ص) رجل مقول؛ مردی 


یا تیززبان بسیارگوی. مقوال مانند آن است و 
هما للذکر والانشی..(منتهی الارب). مرد 
نکوسخن و تیززبان بیارگوی و کذلک 
امرأة مقول. (ناظم الاطباء). فصیح. بار 
گویا. ج. مقاول. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مقوال شود. || مهتر به لغت 
يمن. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء. قيل ' 
به لفت اهل یمن. ج مقاول و مقاولة. (از اقرب 
الموارد). لقب قائدین یمن و اینان در مسرتبه 
پس از اذواء بوده‌اند. (مفاتیح العلوم, یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
مقول. (م قد د](ع ص) بار بار گفته شده. 
فول و گويند کلام مقول و کلمة مقولة. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مقولة شود. 
مقو لاات. [م ] (ع |) مقوله‌ها. (ناظم الاطباء). 
ج مقولة. گفتارها. گفته‌ها. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): خا ک‌بر سر علمی باد که از 
مقولات و متقولات چنین نتیجه مردمی 
بردهد. (منشأت خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۰۳). از منقولات کلام اردشیر بابک و 
مقولات حکمت اوست که بسیار خون 
ریختن بود که از بار خون ریختن بازدارد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۸). 
-مقولات عشر؛ (اصطلاح فلسفی) یک 
جوهر و نه عرض, پس افراد جوهر پنج است 
یکی جسم دوم هیولی سوم صورت چهارم 
نفس ناطقه پنجم عقل یعنی ملائکه. ونه 
عرض این است: اول کیف, دوم کم. سوم این. 
چهارم متی, پنجم اضافت. ششم وضع. هفتم 
فعل. هشتم انفعال, نهم ملک. (غیات) 
(آنندراج). جواهر و اعراض. قاطیغوریاس. 


قاطیقوریاس آ.اجناس عالیه. بخشی از منطق 
ارسطو, و عبارتند از : جوهر (عین), کم کیف: 
اضافه (مضاف). این متی, وضع (ننصید)؛ 
ملک (جده, له, ذو)؛ فعل (آن یفعل). انفعال (ان 
ینفعل): 
زید ‏ طویل؟ سود این مالک ۶ 
فی بيته ۲ بالامس *کان مکی" 
فی دسف لوا" وانوی ۱۷ 
فهذه عشر مقولات سوی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
حکما جواهر واعراض دهگانه را «مقولات 
عشر» گویند. آنچه مشهور میان فلاسفه است» 
مقولات برده قسم‌اند به حکم حصر عقلی. و 
این تقسیم و حصر عقلی را ارسطو پایه گذاری 
کرده است که نه مقولٌ عرض و یک مقولهً 
جوهر باشد. (از فرهتگ علوم عقلی سید جعفر 
سجادی). 
مقوله. [م ل /ل] (از ع, !) سخن گفه‌شده. 
(ناظم الاطباء). گفته. گفتار. ج» مقولات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || درباب؛ 
از هر مقوله‌ای؛ از هر دری. از هر بابی. 
(یادداغت به خط مرحوم دهخدا). 
از مقول چیزی؛ در باب آن. دربارة آن: 
دیگر از موه مذهب حرقی مذکور مجلس او 
تشد. (عالمآراج امرکییر ج۱ ص ۱۱۷). 
|(اصطلاح فلسنی) هر یک از معظم ماهیاتی 
راکه عقول و اذهان رابه آن احاطتی تواند بود 
مقوله گویند و به مذهب ارسسطو ماهیات 
مذکوره محصور در ده مقوله باهند. (از اساس 
الاباس, یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مقوله, تزد حکما بر جوهر و اعراض نهگانه که 
من حیت‌المجموع انها را مقولات عشره نامند 
اطلاق شود. تاء در کلمة مقوله یا تاء مبالفد 
است یا تائی است که بواسطة نقل از وصفیت 
به اسمیت در اخر لفظ مقول افزوده‌اند. 
(ازکشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به 
مقولات و مقول شود. 
مقولة. [م َو و [](ع ص) كلمة مقولة؛ 
سخن باربار گفته شده. (منتهی الارب) (از 
آتتدراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد), 
مقوم. 9 قَز و] (ع ص) قسیمت‌کنده. 
(غیاث) (انندراج). قیمت کننده و أن که قیمت 
چیزی و نرخ چیزی را معین می‌کند. (ناظم 
الاطیاء). نرخ نهنده. بها گذار. فیمت‌گذار. 
قیمت‌گر. بها کنده.ارزياب. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
ز نگ رهبران کور چون عنقا نهان گشتم 
در این اقلیم کی داند مقوم قیمت عنقا. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۵). 
||راست‌دارنده. (غیاث) (آنندراج). آن که 
راست می‌کند کڑی را, (ناظم الاطباء): 
وهم اين رکن چون مقوم روح 


مقومی. 
چارارکان جم راممار. 
|اتقویم‌نویس. تسقویم‌دان. زایجه کش. 
(یادداخت به خط مرحوم ده‌خدا): پادخاه 
بحکم کمال عاطفت و وفور شفقت مقومان را 
فرمود تا شکل طالع پر وزیر بنگرند و به 
رصد نجومی و حاب زیج تقویم بازدانند. 
(سندبادنامه ص ۳۳۱). ||در اصطلاح 
محاسبان عبارت است از عددی که به یکی 
کم از عددی دیگر باشد چون چهار که سقوم 
است پنج راو پنج که مقوم است شش راه و 
قس علی هذا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
مقوم. [م َد ] (ع ص) قیمت کرده شده. 
(ناظم الاطباء). ارزیابی‌شده. و رجوع به 
تقویم شود. |اراست کرده شده. (ناظم 
الاطباء). برپاشده. قایم‌شده. راست‌ایستاده: 
آنگه فروبرد " به زمین بی‌جنایتی 
این قاست مقوم و جسم جسیم ما 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۳). 
بی‌قوت ده اناملش تست 
هقت اختر مکرمت مقوم. 
خاقانی (ديوان چ بجادی ص ۸ 
سرادق جلال و حشمت او را په طناب تأیید 
مطب و مقوم گردانید. (سندبادنامه ص۸). 
شد درخت کرمقوم حق‌تما 
اصله ثابت وفرعه فى السما. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 4۲۷۳. 
مقوم. اق و ] (ع) چوبی که آن راگیرند در 
سر آماج. (منتهی الارب). ||چوبی که برزگر 
آن راگرد. دستۀ چوب آماج. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از محيط المحیط), 
مقومي. [م َو و ]| (حامص) تقویم‌نویسی. 
تقویم‌دانی. استخراج تقویم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). محاسبه کردن وقت‌ها و 
حساب کوا کب.سنجیدن قرب و بعد و ارتفاع 
ستارگان: در مقومیش اشکال بود که هت 
یانه. (چهارمقاله ص .)٩۶‏ 
کرده‌بنای عدل را خامه تو مهندسی 
کرده‌نجوم فطل را خاطر تو مقومی. 
(از ترجمة محاسن اصفهان ص ۱۳۳). 
و رجوع به مقوم شود. 
مقومی. [مْ ق و ](ص نسبی) یحیی‌ین 


۱ -پادشاه با پادشاهی از پادشاهان جير و 
گریند مهتر که دون پادشاه بزرگ است. (از 


اقرب الموارد). 
(فرانری) ععا:هوعایه مها - 2 
-٣‏ جوهر. ۴-کم. 
۵-کیف. ۶-اضافه. 
۷-آین. 
۸-متی. 9-وضم. 
۰-ملک. ۱-فعل. 
۲-اتفعال, ۳ -زمانه. 


۷۲ مقوود. 


حکیم به این اتساب شهرت دارد. (از انساپ 
سمعانی). رجوع به یحیی شود. 
مقوود. [] (ع ص) ستور کشیده شده. 
مقوودة. (ناظم الاطباء. و رجوع به مقود و 
مقودة شود. 
مقوودة. [م 5] (ع ص) رجوع به ماد قبل و 
مقود و مقوده شود. 
مقوول. (] (ع ص) گفته شده. (منتهی 
الارب). و رجوع به مقول شود. 
مقوة. من ر] (ع مص) رجوع به مقو (معنی 
اخر) شود. 

مقوی. موز وی ] (ع ص) توانایی‌دهنده و 
توانا کننده.(انتدراج). قوت‌دهنده و توانا کننده 
و استوار و محکم‌کننده و مضبوط کننده.(ناظم 
الاطباء). یررودهنده. نیروبخش. لیر وبخشنده. 
فوت دهنده. که قوت آرد. خلاف مضعف. 
(یسادداشت 
|| تأیدکنده. موید. تقویت‌کننده: و مقوی این 
قول دلالت لفظ است بر آن... ( کشف الاسرار 
ج۲ ص ٩‏ و چون یاساو آيين مقول آن 
است که... متعرض ادیان و ملل نه‌اند و چه 
جای تعرض است بلکه مقویان‌اند و برهان 
این دعوی قوله عليه السلام ان اثه‌لیژید 
هذاالدین بتوم لاخلاق لهم. (جهانگشای 
جوینی ج ۱ ص ۱۱). و مضمون این خبر مقوی 
قول ماست. (مصباح الهدایه ج همایی 
ص 4۴۱۲. ||تسلی دهنده و نوازندة خاطر. 
(ناظم الاطباء). ||در اصطلاح پزشکان 
دارویی است که مزاج عضو را تعدیل کند تا از 
قبول فضولات بیاساید ماتند روغن گل سرخ 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). دارویی که 
مزاج و قوام عضو را تعدیل کند چنانکه از 
قسبول فضول ریخته شده در آن و آفات 
ممانعت کد خواه به جهت خاصیتی که در آن 


ټ به خط مرحوم دحخدا)» 


است مانند طین مختوم و تریاق و خواه به 
جهت اعتدال مزاج آن که گرم را سرد و سرد را 
گرم کند مانند روغن گل سرخ. (از کتاب دوم 
قانون ابن سینا چ تهران ص ۱۳۹). هسرچه 
تعدیل کند مزاج و قوام اعضا به حدی که قبول 
ریختن فضول نموده ممانعت تواند تنمود خواه 
بالخاصیه باشد مثل گل مختوم یا ببب تعدیل 
مزاج باشد. مانند روغن گل سرخ. (تحفه 
حکیم مومن). 
مقوی. (َّ](ع ص) ستور توانا و گویند 
فرس مق و گویند فلان قوی مُفو؛ یعنی فلان 
خودش توانا و دارای ستور تواناست. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||بی‌توشه. (مهذب الاسماء). مرد زاد 
سپری‌شده. (متهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). | آنکه به دشت و 
خشکی فرود می‌آید. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||بلد شوه 


شهر بی‌باران. (از ذیل اقرب الموارد). 
مقوی. (م قَر وا] (ع ) مسقوا. اناظم 
الاطباء)؛ ایجاد کلاہ نظامی که عبارت است از 
پوست بخارایی بدون مقوی مشتمل بر کلگی 
از مخمل سیا... (المآثر و الآثار ص ۱۲۹). و 
رجوع به مقوا شود. 
مقویات. (م ور وی ] (ع ص, !) چیزهایی 
که قوت و توانایی می‌دهد و توانا می‌کند. 
||داروهایی که برقوت و توانایی می‌افزاید. 
(تاظم الاطباء). و رجوع به مقوی شود. 
مقة. [م قَ] 2 مسص) (از «ومق») دوست 
داشتن کی را. ومق. (از منتهی الارب) (از 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). دوست 
۱ شتن. (آنندرا اج( .و رجوع به ومق شود. 
مقه. ¢ ق*] 2 مص) سید شدن سرمه‌جای 
از چشم. (متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). سپیدشدگی سرمه‌جای از چشم. 
(ناظم الاطباء) | (مص) سپیدی چشم و جز 
آن با اندک کبودی و آن ان مذموم است, یا 
کبودی آن. (متهی الارب) (آتدراج). سپیدی 
چشم و جز ان با اندک کیودی. (ناظم 
الاطباء). سپدی با کبودی و آن مذموم است. 
(از اقرب الموارد). |اتباهی چشم از 
بی‌سرمگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطاء). 
مقه. 1٣ن‏ ] (ع ص, !)ج امقه. (اقرب 
الموارد). رجوع به امقه شود. 
مقهاء . (م] (ع ص) مونث امقه؛ زنی که 
سپیدی چشم وی با اندک کبودی باشد. (ناظم 
الاطباء) (از متهی الارب). |ازنی که كنج 
چشم و پلکهای وی از کمی مه سرخ شده 
باشد. (از اقرب الموارد). ||امراة مقهاء؛ زنى 
که سپدی آن زشت باشد و مانند سییدی گج 
بود. (ناظم الاطیاء). 
مقهر. [مٌ ه] (ع ص) ذلیل و خوارشده. (ناظم 
الاطباء) (از آقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
|| مغلوب گشته و شکست خورده. (ناظم 
الاطاء). 
مقهنب. (م ق نٍ] (ع ص) پیوسته بر آب 
باشنده. (منتهی الارب) (از اقرب السوارد). 
پیوسته باشنده بر آپ و مقیم بس آب. (ناظم 
الاطباء). 
مقهور. [2)(ع ص) مغلوب و مفلوب‌شده و 
چیره شده بر وی و منهزم و شکست خورده. 
(ناظم الاطیاء). قهرشده. شکسته. بشکسته. 


آن که بر او چیره شده باشند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 

خدای ناصر او باد تا جهان باشد 

همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور. فرخی. 


همیشه خاندان بزرگ پاینده باد... و اعداش 


مستقهور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۰۹٩‏ 
می‌گفتد خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه‌ها 


مقهور. 
بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و به 
مرادی نمي‌رسند. (تاریخ بیهقی» ایضا ص 
{FAY‏ 
وان شهاب است رأی ثاقب او 
که‌از او دیو فتنه مقهور است. 
ابوالفرج رونی. 
نیکخواهت ز بخت محترم است 
بدسگالت ز چرخ مقهور است. مسعودسعد. 
چو خسروان را باید که در صف کر 
به تیغ قاهر باشند و دشمنان مقهور... 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۱۸۴). 
شاعران از دشمن معدوح چون ذ کری‌کنند 
زسم راگویند کز قهر اجل مقهور باد. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۰۲). 
نیل کم از زنده‌رود و مصر کم از جی 
قاهره مقهور پادشای صفاهان. خاقانی. 
و خود کدام منفعت از این عظیم‌تر است که 
اولیا منصور باشند واعدا مقهور, دوستان 
آسوده و دشمنان فرسوده. (راحةالصدور). 
جنابت بر همه آفاق منصور 
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.  .‏ نظامی. 
علم علم از جهل نگونسار نگردد و همیثه 
حق منصور باشد و باطل مقهور. (مرزیان‌نامه 
چ قزوینی ص ۱۰۲). اسکندر مقهور و مخذول 
به جنگل درآمده په طرف گیلان بدر رفت و 
بعد از آن خیری محقق از او نامد. (ظغرنامة 
بزدی چ آمبرکیوح ۲ ص ۱۴۵). 
- متهور داشتن؛ مغلوب کردن. شکست 
دادن اگروی را مقهور داری و به تلییس وی 
فریفته نشوی... در تو زیرکی و معرفت... پدید 
آید. ( کمیای‌سعادت چ احمد ارام ص ۱۹). 
- مقهور ساختن؛ مغلوب کردن. شکت 
دادن: ضمیر انورش کارهای عمری را به 
شی تدر کند و لشکرهای گران به فکری 
مقهور سازد. (انوار سهیلی). 
¬ مقهور شدن؛ شکست یافتن. مغلوب شدن. 
شکسته شدن؛ یک چوبه تیر سخت به 
زانویش رسیده کاری و از آن مسقهور شده و 
نردیک امد که کشته شود. (تاریخ بیهقی چ 
ادیپ ص ۲۳۳). بازگردید و ساخته به گاه 
ايد تا فردا کار خصم فیصل کرده آید کم 
دشمن مقهور شده است. (تاریخ بیهقی. :ایشا 
ص ۲۵۲). 
مقهور به حکمت شود این خلق جهان پا ک 
زیرا که حکیم است جهان داور قهار. 
۳ 
پادشاهی است نفس تو قاهر 
شده دیو هوی بدو مقهور. ابوالفرج رونی. 
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن 
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا. 
امیرمعزی. 


نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول 


معهوری. 

متهور شود کر سلطان ستمکار. 

مر معزی. 
اگر...روزگار غدریشه غش عیار خویش 
پنماید و متهور و مکور شویم آخر... پاری 
نام نیک بيابیم. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص 
۷ چون گربة خصم غالب گشته و گرب او 
مقهور شده آهی برکشید و برفت. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص۱۳۴ 
- مقهور کردن؛ شکت دادن. مفلوب کردن. 
شکستن: نعمتها بر ما تمام گردانید و دشمتان 
ما را مقهور کرد. (سیاست‌نامه چ بنگاه ترجمه 
و نشر کتاب ص ۴). !گر وی را [شهوت را] 
مقهور کنی و به ادب. زیردست عقل و شرع 
داری... ( کسیمیای سعادت چ اجمد ارام 
ص٩۱).‏ هرگه که شیاطین قصد استراق سحع 
کننداز اسمان عزت به رجم نجم ایشان را 
متهور کنند. ( کشف الاسرار ج ۳ ص ۲۹۶). 
شما را بر نفس اماره نصرت دهد تا ان را 
مقهور کنید. ( کشف‌الاسرار ج۳ ص ۷۱۷). 


تیغ تو هت قاهری که کند 
صد سپه رابه یک زمان مقهور. امیرمعزی. 
ترا این جاه قاهر قهرمان است 
کرش مرگ را اخ ھور 

اتوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۲۳۰). 
که‌مرد در تق کبریا نیابد راه 
مگر که شکر حرص و هوی کند مقهور. 

ظهیر فاریایی. 


خصمان را مقهور کرد. (لباب الالباب ج 


نفیسی ص ۳۹). به هر مکر و خداع که خصم 
را مقهور توانی کرد از مصاف بر نباید گشت. 


- مقهور گردیدن ( گشتن)؛ مغلوب شدن. 
شکت یافتن. شکسته شدن؛ 

بی لشکر عقل و دین نگردد 

این گرد سپاه دهر مقهور. اصرخرو. 


خدای‌تعالی مرا بر وی نصرت داد تا مقهور من 
گشت.(کیمیای سعادت چ اجمد آرام 
ص ۱۷). چون عبدالرحمن اندر آن حصار 
مقهور گشت به زینهار آمد. (تاریخ گردیزی). 
خالد ندانست اینکه سیف‌الّه مقتول شمشر 
ماسوا و مسقهور ستان وتر اعدا نگردد. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۴۵۸). 
اسر ما دیوان شوند و مسسخر و مقهور ما 
گردند.(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۸۵), 

باز در تن شعله ابراهیم‌وار 

که‌از او مقهور گردد برج تار. مولوی. 
به متازعت پش اید مقهور غلبة او گردد. 
(مصباح الهدایه ج همایی ص۱۳۹). 

- مقهور گردانیدن؛ مفلوب ساختن. شکت 
دادن: باری عزاسمه... اعدای دولت او را 
مقهور و نگون‌ار گرداناد. (تاریخ قم ص ۴). 
دیگر سرداران و مفدان آن نواحی که تا 


غایت گردن اذعان نهاده بودند همه را مقهور 
گردانیدند.(ظفرنامة یزدی). 
|ازیردست‌شده و ستم‌رسیده و مظلوم و 
آزرد‌شده. (ناظم الاطباء). |ازسون. 
خوارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ااگوشتی که آتش په آن رسیده و آب از آن 
روان باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مقهوری. (] (حاعص) مسقهور بودن. 
متقهورشدگی. شکت‌خوردگی: گفت 
می‌خواهم مجبوری و مقهوری تو به خلق 
بنمایم. (مرزبان‌نامه ج قزویتی ص ۱۵۲). و 
رجوع به مقهور شود. 
مقهور یت."1ع ری ی ] (ع مص جعلی, 
امص) شکست‌خوردگی. مفلوبی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), شکت خوردن. 
هقی. 1نی ](ع مص) روشن کردن شمشیر 
و تشت و جز آن. (منتهی الارب) (انندراج). 
جلا دادن شمشیر و اینه و تشت یا دندان را 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |انگاه 
داشتن و گویند امقه مقتک مالک ای صند. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مقو شود. 
مقیاس. ان1 (ع !) اندازه. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مقدار و اندازه, (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||ملا ک.معیار: 
ترا ندهند هرج از بهر تو ێت 
به هر کار این سخن را دار مقیاس. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۷۲)۔ 
باقی درهای جان و اختران 
هم بر این مقیاس ای طالب پدان. مولوی. 
|| انچه بدان اندازه كتد. (متهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
میزان. هرچیزی که چیز دیگر را بدان قیاس 
کنند و اندازه و مقدار آن را بداند مانند گز. 
زرع» جریب و لتر. ج, مقایس. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
- واحد مقیاس (اصطلاح فیزیکی)؛ برای 
اندازه گرفتن هریک از کمیتها واحدی از 
همان جنس آتخاب می‌گردد و کمتها نبت 
به آن واحد سنجیده می‌شود. چنین مقیاسی را 
واحد مقیاس نامند. 
||مقیاس شخصی بود از چوب سخت با از 
دیگر گوهرها بغایت راستی تراشیده و تیز سر 
چون مخروط . و او را بر زمین هموار زنند بر 
کردار میخ عمود بر رویش و آفتاب را پدا'. 
و آنگه سای او را قیاس کنند تا داتد که سایه 
ازمقیاس واجزای او چند است و آن خط که به 
میان سرمقیاس و سرظل پیوندد او را قطرالظل 
خوانند. (التفهیم ص ۱۸۲). || آلتی که بدان 
ان داز؛ مسافات را معین نمایند. (ناظم 
الاطباء). ||میلی که بدان جراح ژرفای زخم 
را گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 


مقید. ۲۱۳۶۳ 


اقرب الموارد). 
مقيء (] 2 ص) دواء مسسقی؛ داروی 
قی‌آور. (ناظم الاطباء). 
مقیئات. EH‏ یک ۱ (ع ص, [) ادوية قی‌آور. 
(آنندراج). داروهای قی‌آور. (ناظم الاطياء). 
و رجوع به مقيىء و مقیثة شود. 
مقیفة. 1ء وی ي 2] (ع ص) تأنیث مقیء. 
ادوی مقیلة ". داروهایی که قی‌آورند. ج. 
مقیلات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مقیت. 1م[ (ع ص) (از «مقت») 
دشمن‌داشته. (مستهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). ممقوت. (اقرب الموارد). 
مقیت. [) (ع ص) (از «قوت») نگ‌اهبان 
چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). نگاهدارنده. (غیاث). حافظ چیزی. 
(از اقرب الموارد). |[گواه و حاضر. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). 
شاهد چیزی. (از اقرب الموارد). |توانا و 
قوت دهنده. (مهذب الاسماء) (الامى). توانا 
و روزی‌دهنده. (غیاث) (آنندراج). توانابه 
قوت دادن و منه قوله تعالی: و کان الله علی کل 
شىء مقیتا ". (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مقتدر مانند آنکه می‌بخشد برای هر کسی 
قوت او را و گویند «و کنت علی اساءته 
مقیتأ»؛ ای مقتدرا. (از اقرب الموارد). 
مقیت. [م] ((خ) نامی از تامهای خدای 
تعالی. (مهذب الاسماء) (السامی). 
مقیف. [م قّی ی ](ع ص) بسسته‌شده و 
بندشده و در قید کرده. (ناظم الاطباء). بسته. 
بند کرده. بندی. به بند. به زنجیر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا: همچنان مقید و ملسل 
در بند بلا بگذاشت. (مرزبان‌نامه چ فروینی 
ص ۴۶). 

که مدهوش این تاتوان پیکرند 

مقید به چاه ضلالت درند. سعدی, 
- مقید گردانیدن؛ بند کردن. به زنجیر کردن: 
بر وی بیرون آمد و او را مقید گردانید. (لباب 
الالباب چ نفیسی ص ۴۲). 

|[بندکرده از شتر و جز آن. ج» مقائید. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
السوارد). ||وابسخه. دارای وابستگی تام و 
تمام. ملتزم: هر چند در ظاهر تفر اين 
تمه مقید انت به وقت ذبح... لکن 
متصوفد... اين فهم کر دهاند که تناول طعام باید 
که به ذ کر مقرون باشد. (مصباح الهدایه چ 
همایی ص ۲۷۱). اما تارکان اختیار جمعی 
باشند که به هیچ یک از تقشف وتنعم مقید 


۱ -یعتی جایی که تایش آفتاب باشد نه در 
سوى نر و سايه. (حاشية الفهیم), 

2 - Remèdes ۷۵۳/5 (gili). 
۸۵/۴ ۳-قران‎ 


۴ مقیدة. 


نباشند. (مصباح الهدایه چ همایی ص ۲۸۰) نه 
مقید اخذ بود و نه مقید ترک. (مصباح الهدایه 
ج همایی ص ۷۴). لفظ صوم... در عرف 
شربعت عبارت است از امسا ک مقید به طعام 
و شراب و وقاع از طلوع فجر تاغروب 
افتاب مقرون به نیتی معین. (مصباح الهدایه ج 
همائی ص ۳۲۴). 
بگشای قفل و بند طبیعت ز باطنش 
چون ظاهرش به قید شریعت مقید است. 
اید 

در کوی دوست باش و مقید به جا مشو 
پروانه را به باغ جهان اشان کجاست. 

کلم کاشانی. 
< عدد مقید؛ عدد مقارن بااشیاء مانند دو 
کتاب» پنج دفتر. (فرهنگ فارسی معین). 
عدد غیرمقید؛ عددی است که هیچگونه قید 
و وابستگی به اشیاء ندارد. عدد مجرد. 
(فرهنگ فارسی معین). 
||دارای بستگی و علاقه. (ناظم الاطباء). 
گرفتار؛ 
تنها نه من به دائة خالت مقیدم 
این دانه هرکه دید گرفتار دام شد. ‏ سعدی. 
- مقید شدن؛ گرفتار شدن: امیر گفت این چه 
محال است می‌گویی دشمن کی مقید یڅ و 
برف مسی‌شود. (تاریخ بسبهقی چ ادیب 
ص ۵۱۵ 
- |ابستگی و علاقه حاصل و 
الاطباء). علاقه‌مند شدن. گرفتار عشق شدن: 
من همان روز دل و صبر به یغما دادم 
که مقید شدم آن دلبر یفمایی راء سعدی. 
ما به تو یک بار مقید شدیم 
مرغ به دام آمد و ماهی به شست. سفدی. 
- ||متسک شدن و احتیاط کردن. (ناظم 
الاطیاء). 
- مقید کردن؛ بند کردن. (ناظم الاطاء): چه 
از جور و ظلم که در طبیعت او مفطور و 
مرکوز است مرا بیگناه مقید و محبوس کرده. 
(سلجوقام ظهیری ص ۱۳). مغولان او را 
مقید کردند و او را تابه طوس با خود ببردند و 
آنجا قعل کردند. (جهانگثای جوینی چ 
قروینی ج ۱ص ۱۲۳ 
ااباشرط باقید. مشروط. مقابل مطلق, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقاپل 
مطلق. (اقرب الموارد). آنچه به بعض صفات 
خود تقید یافته باشد. (از تعریفات جرجانی). 
- مقید کردن؛ شرط کردن؛ با هر یک مقید 
کردکه رضا به قضای باری جلت قدرته و 
اتزام سمت مذلت از ولی‌نعمت خویش چون 
متضمن سلامت باشد... سزاوارتر از انکه 
خویشتن را در این بلا سراسیمة عنا ساختن, 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص .4۵٩‏ 
|اقافیه که حرف روی آن سا کن‌باشد. (منتهی 


الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء). المقید من 
الشعر, خلاف مطلق. (از آقرب الصوارد) (از 
محیط المحیط). روی سا کن را مقید خوانند 
یعنی از حرکت بازداشته چنانکه: زهی بقای 
تو دوران ملک را مفخر. حرف روی را در دو 
حالت مختلف دو روی است, | گر مقید است 
روی او سوی ماقبل خویش است و اگرمطلق 
ات روی او سوی مابعد خویش است. 
(المعجم چ مدرس رضوی ص ۲۰۲). ||آنچه 
دلالت کند بر غیرشایع در جنس خود که 
شامل معارف شود. مقابل مطلق. و رجوع به 
مطلق شود. (از فرهنگ علوم نقلی). |اکتاب 
نقطهزد/ و اعراب شده. (ناظم الاطباء): کتاب 
مقید. كاب مشکول. (از اقرب الموارد). ||() 
بستنگاه از پای ستور. (منهی الارب) 
(آنندراج). موضع قید از پای اسب و دیگر 
ستور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). ||جای پای‌برنجن از ساق 
زنان. (سنتهی الارب) (انتدراج) (از ناظم 
الاطباء). محل قرار گرفتن خلخال از پای زن. 
(ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد). |(جای 
بند کردن شتر که در آن بندکرده بگذارند. 
(منتهی الارب). جایی که شتر رادر آن بسته و 
می‌گذارند بماند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (ازم حيط المحط). |إبنومقد'. 
کژدمها. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مقيدة. [ م وین ی د] (ع |) بسسنومقيدة آ, 
كزدمها. (از اقرب الموارد). ||مقيدةالحمار؛ 
زمین سنگلاخ سوخته. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از ذيل اقرب الموارد). 
مقیده. من قی د] (خ) (به سعنی موضع 
شبانان) شهری از شهرهای کنمان بود که 
يوشم پادشاهان پنجگانه را در آنجا به قتل 


رسانید. بمضی را گمان چنان است که مقیده : 


همان المفار است که در بت و پنج میلی 
شمال غربی اورشلیم و در میان غزه ولد وأقع 
است. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به 
قاموس کتاب مقدس شود. 
مقیدی. [م نی ی ] (حصامص) بستگی. 
(ناظم الاطباء). مقيد بودن. و رجوع به مقید 
شود. 
مقیر. ٤[‏ ی ی ] (ع ص) قیراندود. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): 
رهی صعب و شبی تاریک و ره 
هوا چون قير و زو هامون مقیر. منوچهری. 
از لشکر زنگیش رخ روز مقر 
وز لشکر رومیش شب تیره مقمر. 

قاض یقن 
به لول از او فرق گردون مزین 
به قرو از او روی عالم مقیر. 

تاصرخرو. 
مقیس. ]٤[‏ (ع ص) قیاس‌نده. (ناظم 


الاطباء). ||در اصطلاح علم اصول به معنی 
فرع باشد چنانکه مقیس عليه په معنی اصل 
است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در هر 
قیاس, قانون سعیی به کمک قیاس. در 
موردی از موارد سکوت قانون بکار برده 
می‌شود. آن قانون را اصل یا مقیس عله نامند 
و آن مورد سکوت را فرع یا مقس نامیده‌اند. 
(ترمیولوژی حسقوق, تألی ف جعفری 
نگرودی). 
مقیسرة. [م ق س ر] (ع ص, ) شستران 
کهنسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): حذه 
مقیرة بنی‌فلان؛ اى ابله تا (اقرب 
الموارد). 
مقیسه. [م / مس1 (إخ) دهی از دهستان کاه 
بخش داورزن شهرستان سبزوار است و 
۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیابی 
ایران, ج 44 
مقیش. (مٌ نی ی ] () تارهای نقره که آن را 
پهن کرده باشند. (غیات) ". تار زر و نقره که 
آن را پهن کرده درکشیده که نوعی از دوخت 
است بکار برند. و سازندة آن را مقیش‌گر 
گویند.(آتدراج). دارای تارهای نقره و زره 
خلعت محمدپاشا از قبای زربفت طلاباف و 
بالاپوش مخمل مقیش و مخمل ساده و متدیل 
سراسر زر و چهار ذرعی طلاباف و جقه 
مرصع و اسب اعلی و زین به مبلغ سی تومان 
سرانجام یافته بود. (عالم ارای عباسی), 
مقیعض. [] (ع [) جای بیضة مرغ. (منتهی 
الارب). جايي که در آن تخم مرغ می‌نهند. 
(ناظم الاطباء). |آنجای از پوست تخم مرغ 
که چوزه و آب بیرون می‌آید. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مقيضة. [م ض ] (ع ص) بثر مقيضة؛ چاه 
بياراب. (منتهی الارب) (تاظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |إبيضة مقيضة؛ تخم سرغ 
شكافته. (از ذيل اقرب الموارد). 


١-در‏ اقرب الموارد بنومقيدة آمده است. 

۲ -در متهی الارب و ناظم الاطباء بنومقد 
امده است. 

۳-صاحب غیاث افزاید: به خاطر ملف 
می‌رسد که صیغة مفعرل است از یاب تفعیل 
مأخوذ از قيش چون لفظ قيش در قامرس و 
صراح و منتخب و غیره بافته نشده ظاهرا لفظ 
عربی نیت و فارسی هم نباشد چرا که قاف در 
فارسی نیاید. غالبا قش معرب کش باشد که 
لفظ هندی است به معنی موی سر و تعریب از 
هندی بسیار آمده است چتانکه قرنفل معرب 
کرن‌پهل... پس ماد: تیش را در باب تفعیل برده 
اسم مفعول از آن مفیش برآورده‌اند و در حقیقت 
مقیش به معنی چیزی است که بر اطرافش 
تارهای نفره و غیره تراشیده بطور موی سر 
دوخته باشند, حالا بعضی بی‌پروایان هند بر 
تارهای نقره که بریده باشند اطلاق مقیش کنند... 


مقیطیه. 


مقیطیه. مق طی یَ] ((خ) دهی از دهستان 
بهمن شیر از بخش مرکزی شهرستان آبادان 
است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ی 
مقیظ. [2] (ع !) جای تابستانی. (مهذب 
الاسماء). جای باشش در تابتان. (سمنتهی 
الارب) (آنندراج). جای اقامت در تابتان. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). مقاظ. 
(اقرب الموارد). ییلاق. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مقیظه. (م ظ ] (ع إ) گاھی که تا تابستان 
سبز باشد. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
گیاهی که تا تابستان سز ماندا گر چه گیاهان 
دیگر شروع به خشکیدن كلد و سبزیها 
خشک شده باشند. (از اقرب الموارد). 
مقیکس. ( قَ ع] (ع ص مصفر) مضفر 
مسقضس یعی سخت و درشت. (ناظم 
الاطباء). تصفیر مقعسس. (آقرب الصوارد) 
(منتهی الارب). و رجوع به مقعشسی شود. 
مقیعیس. 1م ق] (ع ص مصفر) مصغر 
مقضس به معلی سخت و درشت. (اندراج) 
(ناظم الاطباء). تصغير مقعنسی. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد), و رجوع به مقعنسس 
شو د. 
مقیف. [م ی ي | (ع ص) مرد غریب که 
بیان حالات خود کند از سب ونب و 
حاجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر 
آنکهوقنی تور ین گید که من فان پر 
فلانم و از فلان جا هستم و سپس از تو تکدی 
کند. (از اقرب الصوارد). ||قیافه‌شناس. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ااکسی که 
آثار مردم را دبال کند و از پی آنان رود. (از 
آقرب الموارد). 
هقیل.۱21(ع مص) نیم‌روز خفتن. (ناج 
المصادر بیهقی) (غیاث) (از منتهی الارب) (از 
اقرب السوارد). چاشت خواب. خواب 
نمروز. قائلة. قيلولة. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا. | چاشتگاه شراب خوردن !. 
(غیاث). 
مقیل.) دی ي) (ع ص) آنکه در نیمروز 
شراب و آب می‌دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به تقییل شود. 
مقیل. (ع)(ع () هر جایی که در آن آسایش 
می‌کنند و خوابگاه. ج» مقائل. (ناظم الاطباء). 
جای قیلوله. (از اقرب الصوارد). چاشت 
خوابگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
اصحاب الجنة یود خير متقراواحن 
مقیلا. (قرآن ۲۴/۲۵). روز مضجع و سکن 
بر گل مرغزار و شب میت و مقیل بر ستبل 
کوهار.(سندبادنامه ص ۱۲۱). ||قبر و گور. 
(ناظم الاطباء): 
و من کان الغراب له دلِلاً 


قناووس‌المجوس له مقیل ". 
(از جهانگشای جوینی). 
مقبل. (م ق /۲]2 () هفت دانه باشد که در 
ایام عاشورا پزند و خورند و آن گندم و جو و 
نخود و عدس و باقلا و ماش و لوبیاست. 
(برهان) (انتدراج). هفت دانة روز عاشوراء 
(فرهنگ رشیدی). مولف سراج اللغات گوید: 
مقیل بر وزن طفل هفت دانه که در عاشورا 
پزند و برای دقع عشق نیز چنانکه گفته‌اند. و 
مقل نیز بدین معنی گذشت, و آنچه در برهان 
به قاف به تحتانی رسیده " نوشته خضطاست 
چرا که قافیه با «طفیل» کرده‌اند. (فرهنگ 
نظام) 3 
شکم ز لقمة آلوده پر مکن چو مقیل 
که‌گرده مه و مهرت شود به سفره طفیل. 
احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی). 
و رجوع به مقیلبا شود. 
مقیالان. (/) (إخ) دهی از دهستان زهان 
است که در بخش قاين شهرستان بیرجند واقع 
الست و ۲۰۹ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 
مقیلبا. [ مق /] ((مرکب)" آشی است که از 
آن هفت دانهةً عاشورا پزند. (فرهنگ رشیدی). 
آشی را گویند که از گوشت کوفته و رودة 
گوسفندریزه کرده و دنبه و پیاز و گندم و برنج 
و تخود و عدس و لوبیا و باقلا و شلفم و 
چفندر و گندنا و زردک پزند و بعضی گویند 
اشی است و در عاشورا پزند که اش عاشورا 
باشد. (برهان) (آنندر اج) (از ناظم الاطباء): 
اگرچه دنه به دیگ مقیلبا خد خوار 
مبار نیز چنین محترم نخواهد اند 
بسحاق اطعسه (از فرهنگ رشیدی ذیل مبار). 
مخمور مقیلبای دوشم 
ساقی به من ار جام بورک. بحاق اطعمه. 
و رجوع به ماد مقیل شود. 
مقیم. ()(ع ص) آن که در جایی آرام کند و 
دوام ورزد و آن راوطن کند و بباشنده و 
متوطن و سا کن و قرارگرفته. (ناظم الاطباء). 
اقات‌کننده. قاطن. ساکن. جای‌گرفته. 
جای‌گیر در جایی. ثاوی. مقابل مسافر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
مرابی‌روی تو ناله ندیم است 
دریغ هجر در جأنم مقیم است. 
فخرالدین اسعد. 
دانی که من مقیمم بر درگه شهنته 
تا باز گت سلطان از لاله‌زار ساری. 
منوچهری. 
پنج سوار رسید که از آن امیر یوسف‌ین 
تاصرالدین از قصدار که آنجا مقیم بود. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص ۲۴۰). صواب آن است که 
عزیزا و مکرما بدان قلعت مقیم می‌باشد. 
(تاریخ بیهقی ج فیاض ص 4). اسروز مقیم 


۲۱۳۶۵  .میقم‎ 


است به غزنین عزیزا و مكرما به خان خویش. 
(تاریخ بیهقی). 

بشنو سخن ایزد و بلگر سوی خطش 

امروز که در حجره مقیمی و مجاور. 

۱ تیوه 
انجا (شهرتنیس) لشکری تمام باسلاح مقیم 
باشند احتياط راء تا از فرنگ و روم کی قصد 
آن نتواند کرد. (سفرنامة ناصرخسرو). روز 
قامت هر که او را بر کسی فرمانی بوده باشد 
در این جهان بر خلق یا بر مقیمان سرای و بر 
زیردستان خویش او را بدان سوال کنند. 
(سیاست‌نامه. از اتشارات بنگاه ترجمه و 


نشر کاب ص ۱۸). 

چون نیستم مقیم در این گیتی 

خود را غذاب خیره چرا دارم. مسعودسعد. 
هفت سیاره در سفر کشدم 

ناشده هفته‌ای به خانه مقیم. مسعودسعد. 


من مقیمی چون توأنم بود در خدمت که نیت 

خیمه و خرگاه و اسب و اشتر و استر مراء 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص .)۴٩‏ 

ای مقیمان نشایور بخواهید مدام 

حشمت او گه و بیگاه ز ایزد به دعا. 


امیرمعزی. 
یک زستان دگر باش در این شهر مقیم 
عزم رفتن مکن و داغ منه بر دل ماء 

آمیر معزی. 


هر روز منم مقیم در خان عشق 
هشار همه جهان و دیوانژ عشق. امیرمعزی, 
این اختران در وی مقیم از لمع چون در تیم 
این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۵). 
کس‌بنگرفت ماهی از تابه 
دیو باشد مقیم گرمابد. ستائی. 
عالم چو منزل است و خلایق مسافرند 
در وی مزور است مقام و مقیم ما. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱). 
و بسیار عزیزان پسوشیده در آن ولایت 
مقیم‌اند. (اسرار التوحید ج صفا ص ۴۵). 
مقام دولت و اقبال را مقیم توبی 
زهی رفیع مقأم و خهی شریف مقیم. سوزنی. 
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم 
درازعمر و قوی‌هیکل و بدیع‌بدن. 
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام 
به کام خویش همی باش در زمانه مقیم. 
انوری. 
محمدین علی الترمذی گوید جوانمردی آن 


آنوری. 


۱-بدین معلی در متهی الارب و اقرب 
الموارد ثیل آمده است. 

۲-به معنی قل هم تواند بود. 

۳-ضبط دوم از برهان و آنندراج است. 
۴-یعنی مُفیل. ‏ ۵-از مقیل +با =ابا. 


۶ مقیم. 


است که راهگذری و مقیم نزدیک تو هر دو 


یکی باشد. (ترجمة رسالة قشیریه ج فروزانفر : 


ص ۳۵۷). 
بر در تو مقیم نتوان بود 
هوسی می‌پزند و می‌گذرند. 
عمادی شهریاری. 

تا حضرت عشق را ندیمیم 
در کوی قلدران مقیمیم. 
تا به وی توست خاقانی مفیم 
رخت او بر آستان نتوان نهاد. 
باشد تنم مقیم در آين حلقۀ کبود 
دارالسرور جان را چون حلقه بردرم. 

خاقانی. 
بن کر ی اد امن کرجا نو کوج کد 
به مقیمان نو این کوچه شر باز دهید. 

خاقانی. 
لکین‌خان شحنۀ سمرقند از قبل ایلک‌خان با 
لشکری تمام آنجایگاه مقیم بود. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۱۹). سپاهی که 
در شهرری مقیم بودند بیرون آمدند و در 
مقابل او خیمه‌ها بزدند. (ترجمة تاریخ یمینی» 
ایضا ص ۲۲۲). لشکری که به کرمان مقیم 
بودند چون دانتد که طاقت مقاومت ندارئد 


از پیش برخاستند. (ترجمة تاریخ یحینی» 


ايضا ص ۰ 
مقیم جاوداتی باد جانش 
نجست از مقیمان شهری خراج. نظامی. 


تمامت حاضران جمعیت و مقیمان حضرت 
در رفاهیت خوش و خرم... روزی چند 
بگذرانید. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۱۵۶. 
ای مقیم حبس چار و پنج و شش 
نغز جایی دیگران را هم بکش. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۷۳). 
ور حقیقت بودی أن دید عجب 
پس مقیم چشم بودی روز و شب 
آن مقیم چشم پا کان‌می‌بود 
نی قرین چشم حیوان می‌شود. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۳۲). 
خود حن ساکن است و مقیم اندر آن وجود 
زان سا کنندزیر و زیر این مفتنان. مولوی, 
به مقصوره در پارسایی مقیم 
زبان دلاویز و قلبی سلیم. سعدی (بوستان), 
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود 


ترتیب کردهاند ترائیز محملی. ‏ سعدی 
در این و هم نايد که چه نقشند 
هر چند مقیم قلک اینه فامند. 
۱ خواجوی کرمانی. 
ای که ازار دل سوختگان می‌طلبی 
برس رآتش سوزان توان بود مقیم. 
خواجوی کرمانی. 


دورم په صورت از در دولت‌سراي تو 

لیکن به جان و دل زمقیمان حضرتم. حافظ. 

در صومعة سينة مایار مقيم است 

ما از نظرش صوفی صافی صفاییم. 
شاء‌نمست‌اله ولی. 

تصنیف اوست درس مقیمان مدرسه 

تلقین اوست ذ کر مریدان خانقاه. 

جانش مقیم مقعد صدق است از آن چه با ک 


ام 


کش تگنای حجر؛ صدیقه مرقد است. 
جامی. 
- مقیم افتادن؛ عقیم شدن. سا کن شدن. 
آنکه جز کمبه مقامش ند از ید لت 
بر در میکده دیدم که مقیم افتاد‌ست. حافظ. 
و رجوع به ترکیب بعدشود. 
= مقیم شدن؛ سا کن شدن و متوطن شدن و 
اقاست نمودن و ماندن و متمکن شدن. (ناظم 
الاطباء): به غلبه این ناحیت بستدند و اینجا 
مقیم شدند. (حدود العالم). خداوزن دزاده امير 
مودود و سپاسالار علی عدا را منال داد تا 
با مردم خویش... به بلخ روند و آنجا مقیم 
شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۱۲). از بس 
احسانها که می‌کرد با من, من نیز دل بنهادم و 


چند سال به گجه مقیم شدم. (قابوستامه). 
گفتم ای دوست پس نکردی حج 

نشدی در مقام محو مقیم. ناصر خسرو. 
خوآهی که شوی مقیم نشکیبی 

کوشی که کی مقام نتوانی. ابوالفرج رونی. 


آنجا پیش او مقیم شود و از آستانة او مفارقت 
نکند. (ترجمه رساله قشي یه چ فروزانفر 
ص ۷۳۹). گفت بر درگاه ملک مقیم شده‌ام. 


( کلیله و دمنه), 
«لا» حاجب است و بر در «الا» شده مقیم 
کوابلهان باطله را می‌زند قفا. خاقانی. 
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم 
که در پیش دارم مهمی عظیم. 

سمدی (بوستان), 


اما اصفیا طایفه‌ای باشند که... بر صراط 
متقم اعتدال مقیم شده و ایشان را به خود 
هیچ اختیار نمانده. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۳۸۷). تا ايشان مرفه الحال و فارغ البال 
در این طرف مقیم و متوطن شدند. (تاریخ قم 
ص ۵). 
آخر از کبه مقیم در خمار شدیم 
به یکی رطل گران سخت سبکبار شدیم. 
فروغی بسطامی. 
چون خلاف هوی کنی پشه 
برهی از هزار آندیشه 
بریک اندیشه متقیم شوی 
در حریم وفا مقیم شوی. 
-مقیم گشتن ( گردیدن)؛ مقیم شدن: چون 
سلطان از این مهم فارغ شود من قصد غزنین 
کنم و ترا با خود برم تا آنجا مقیم گردی. 


؟ 


مقيم. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۰۷). 
||مستقر. برقرار. متمکن: ابوالعباس هنوز در 
منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۵۹. 
¬ مقیم شدن؛ مقر شدن, متمکن شدن: 
ابوالقاسم سیمجوری به جرجان بعد از وفات 
فخرالدوله در حضرت پرش مجدالدوله 
ابوطالب مقیم شد. (ترجمة تاريخ یمینی ج ۱ 
تهران ص ۱۹۵). 
-مقیم گلتن ( گردیدن)؛ مستفرشدن. متمکن 
شدن؛ 
باز بر تخت بخت کرد مقام 
باز در صدر ملک گنت هقیم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۳۴۹). 
|| پاینده. دانم. مدام و پیوسته و پایدار. 
همیشگی: بریدون ان یخرجوا من النار و 
ماهم بخارجین منها و لهم عذاب مقیم ‏ (قرآن 
۷۵ و قال الذين آمنوا ان الخاسرین الذین 
خرواانفهم واهتلهم وم القيامة الاان 
الظالمین فی عذاب مقیم. (قرآن ۴۵/۴۲). 
يشر هم ربهم برحمة منه و رضوان و جنات 
لھم فیها نعیم مقیم. (قرآن ۲۱/۹). 
از سرا پای توام هیچ نياید در چشم 
ا گراز خوبی تو گویم یک هفته مقیم. 
ابوحنيفة اسکافی. 
مجلس عمر شاه را یارب 
در طرب‌دار و در تشاط مقیم. . 
ابوالفرج رونی. 
از جملك آن کلمات این چهار سخن نقل 
کرده‌اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم 
باش که مقیم منم. دوستی با من کن که باقی 
منم. ( کشف‌الاسرار ج ۲ ص۲۸ ۸۷. 
چو اب و اتش و چون باد و خاک‌باد مقیم. 
صفا و برتری و روح‌پرودی بقاش. 


سنائی (دیوان چ مصفا ص‌۱۷۸), 
بقا بادت اندر نیم مقیم 
بقای تو عز و شرف را پقاست. ۱ 
سائی (دیوان ایضا ص۴۸). 
مر ترا باد در جلال مقام 
دولعت باد سال و ماه مقیم. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۸۳). 
هم به ای پدر ختم کنم چون مقیم 
نان من از خوان اوست جامگی از خان او. 
خاقانی. 
رهبر ديو چو طاوس مدام 


۱-می‌خواهند اینکه بیرون روند از آتش و 
نیستد ابشان بیرون رونده از آن و مر ایشان 
راست عذابی پاینده. (تفیر ابوالفتوح ج ۲ص 
۲۴ می‌خراهند که بیرون آیندی از آتش و 
ایشان از آتش بیرون‌آمدنی نه‌اند و ايشان راست 
عذابی پاینده. ( کنف‌الاسرار ج ۳ص ۱۰۸). 


مایةٌ فق چو عصفور مقیم. خاقانی. 
برنگین جان خاقانی مقیم 
مهر مهرو مهربانی می‌کنم. خاقانی. 
خواهی نجات مهلکه منگر تجات بیش 
خواهی شفای عارضه مشنو شفا مقیم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۰۸۹٩‏ 
کدام محنت دیدی که آن بماند مقیم 
کدام‌نعمت دیدی که ان نیافت زوال. 
(از عقدالعلی). 
از مضایق شدت به فراخی نعمت رسیدند و از 
زندان به بستان... و از عذاب مقیم به جنات 
نسعیم. (جسهانگشای جوینی ج۱ ص۱۵). 
می‌گفت الحمدئه که از آن عذاب اليم برهیدم و 
بدین نعمت مقیم برسیدم. ( گلستان). 
او کمان قد است و تیر اندر کمان دارد مقیم 
می‌زود همواره بر آن راست چون تیر از کمان. 
سلمان ساوچی. 
- مقیم شدن؛ دائم شدن. پیوسته گردیدن. 
همیشگی بودن: 
چون عنایاتت شود با ما مقیم 
کی بود بیمی از آن دزد لئیم. مولوی. 
-مقیم گشتن ( گردیدن)؛ دائم شدن. دائمی 
شدن. همیتگی گردیدن. پوسته شدن؛ 
از پی خرمی باغ نا 
باز باران جود گشت مقیم. 
ابوحتفۂ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص ۳۸۱ 
[برپادارنده اقامة کننده ج» مقیمین: رب 
اجلنی مقیم الصلوة و من ذریتی ربا وتقبل 
دعاء ربتا اغفرلی ولوالدی وللمژمنین یوم یقوم 
الحساب. (قرآن ۴۰/۱۴ و ۴۱ |(شابت و 
پابرجای. (آنندراج). ملازم و ثابت قدم. 
(ناظم الاطباء». || آنکه کجی را راست کند. 
(ناظم الاطباء) (از متته الارب). و رجوع به 
اقامة شود. 
مقیم آباد. [F1‏ (اخ) دصی از دهتان 
کام‌فیروز است که در بخش اردکان شهرستان 
شیراز واقع است و ۱۰۴۳ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جفرافابی ایران» ج 
مقیماء (م) ((خ) از شاعران قرن يازدهم 
هجری است که در طهران اقامت داشت و در 
همانجا درگذشست. از اوست: 
بی جام باده عیش گلستان تمام نیست 
دستی که بی‌پیاله بود شاخ بی‌گل است. 
و رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۲۵۲ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقیمای زرکش. (م ي زک ] ((خ) از مردم 
رشت و از شاعران قرن بازدهم بود. از اوست: 
ماه ار به منزلش نه به دستور مي‌رود 
حنی ندارد از همگی نور می‌رود 
سحری است از کمان که بغل بازمی‌کند 
ناز تو چون په خانه‌اش از دور می‌رود. 


و رجوع به تذکره؛ تصرآبادی ص ۳۷۹ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقیمای مقصود. [مي م] ([خ) پسر 
ملامتصود على از شاعران قرن یازدهم 
هجری است. از اوست: 
نمی‌آید ز کس این کار جز بادام چشم تو 
تب ولرز دل بیمار رااز یک نظر بستن. 
و رجوع به تذکر؛ نصرابادی ص ۳۵۵ و ۳۵۶ 
و فرهنگ سخنوران شود. 
مقیم استرآبادی. ( م ۱ تَ] لإ 
میرمحمدین سیدمحمد دانیال از شاعران قرن 
دهم و یازدهم هجری است. از اوست: 
افوس که اهل هنر و هوش شدند 
وز خاطر همدمان فراموش شدند 
آنان که به صد زبان سخن می‌گفتد 
ایا چه شنیدند که خاموش شدند. 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقیم اصفهانی. مف میرزا مقیم 
کتابدار پسر میرزا قواما از شاعران قرن 
یازدهم هجری است. از اوست: 
کیفیت بهار ره هوش می‌زند 
سودا یه سر چو باده به خم جوش می‌زند 
گل را مراد ناله بلبل شنیدن است 
زین خنده‌ها که از لب خاموش می‌زند. 
و رجوع به تذکرة نصرآبادی.ص ۷۵ و ۷۶و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقیم بخارا می. [م م بْ] (ٍخ) از شاعران 
معاصر مولف تذکر؛ نصرابادی و از مصاحبان 
وی بود که مدتی در اصفهان اقامت داشت. از 
اوست: 
خاک ره گشتم و دل در طلب درد هنوز 
هت از عشق تو این سلسله در گرد هنوز 
گرچه دورم ز تو از همدمی سوختگان 
گرم رخار توام با نفی سرد هنوز 
و رجوع به تذکره نصرآبادی ص ۲۳۲ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقیم تبریزی». ٣‏ م تَ] ((خ) (مسیرزا...) 
این ملا بایندر تبریزی از شاعران قرن یازدهم 
هجری است. از اوست: 
خیره‌چشمهای من کمتر ز تیغ یار نیست 
از نگاء ما و او شمشیر بر هم می‌خورد. 
و رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۰۱ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مقیم جعفری شیرازی. [م م ج ف ي] 
(اح) از شاعران قرن یازدهم هجری است. از 
اوست: 
برندش خوبرویان دست بر دست 
سری کافتاده در پای تو باشد. 
و رجوع به تذکره تصرآبادی ص ۲۸۷ شود. 


مقیم سبزواری. [ مس ] ((خ) از شاعران 


قرن دهم هجری است که روزگاری مقم 


مقینة. ۲۱۳۶۷ 


هندوستان بود. از اوست: 
با مقیم از ناز گفتی نت پروای کم 
آری آری کی به این خویی ترا پروای ماست. 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقیم کازرونی. (/ م ز] (اخ) از شاعران 
نیمه اول قرن دهم هجری است. از اوست: 
همه کردند دوا درد دل شيدايي 
من و سودای تو و عالم بی‌پروای. 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مسجالس 
التفایس ص ۲۸۹ شود. 
مقیم کیخسروی. (م مک خ را (ٍخ) از 
امرای سلطان حن میرزا بود و طبعی لطیف 
داشت و شعر می‌سرود. از اوست: 
شراب خوردن دایم خراب ساخت مرا 
خراب بودم و آخر سراب ساخت مرا. 
(از مجالی النفابس ص ۱۷۱). 
مقیم منزل هفتم. (ممع ز لٍ ت) ((خ) 
کنایه از زحل است و آن در فلک هفتم 
می‌باشد. (برهان) (آنندراج). ستارءٌ زحل. 
(ناظم الاطباء). 
مقیم هندوستانی. ( م +] (خ) از 
شاعران قرن دوازدهم هچری و از | کابر 
هندوستان بوده است. از اوست: 
اشک چشمم رفته رفته در گلو زنجیر شد 
طفل دامنگیر من آخر گریبانگیر شد. 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و صبح گلشن 
ص۴۴۲ شود. 
مقیم هندوستانی. م م د] (ج) سیخ 
محمد از شاعران قرن سیزدهم هجری و 
مصاحب منشی احمدعلی رسای لکهنویی 
بود و مشترکا باوی منظومه‌ای به نام «نیشتر 
غم» سروده است. و رجوع به فرهنگ 
سخنوران و قاموس الاعلام ترکی و تذکرة 
صبح گلشن ص ۴۴۲ شود. 
مقیمیی. (مْ] (حامص) مقیم بودن. اقامت؛ 
بر درگه جبار ترا باد مقیمی 
زیرا به از آن در, به جهان هیچ دری ست. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۲ ۶). 
||دلالی. (ناظم الاطباء). 
مقیمی ترکمان. 9 ي ت ک] (اخ) میرزا 
حسن‌بیگ شکراوغلی از شاعران قرن 
یازدهم هجری است. از اوست: 
مرا افتاد در دل اتش از جایی که از غیرت 
نمی‌خواهم که چشم غیر بر خاک ترم افتد۔ 
و رجوع به فرهنگ سختوران و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
مقین. (مْ قَیْ ي ] (ع ص) آرایش‌کننده و 
زینت‌کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به تقین و مادهُ بعد شود. 
مقینة. 1م وی ي ن] (ع ص) عروس‌آرای. 
(مهذب الاسماء). مشاطة عروس. (منتهی 


۸ مقییء. 


الارب) (آنندراج). مشاطه. (ناظم الاطباء), 
زنی که مناطگی کند. ماشطه. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به ماد قبل شود. 
مقیی ء 1۳ قی یِ+] (ع ص) داروی 
قی‌اور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). قی‌آورنده '. دارویی که شکوفه 
افتادن را خورند. (یادداشت به خط مرجوم 
دهخدا). دوایی که خاصیت آن تحریک 
رطوبات است به سمت بالای معده تا از دهان 
خارج شود. (از بحر الجواهر). هرچه اخراج 
فضول از طریق مری کند. (تحفة حکیم 
موّمن). دوایی را نامند که به قوت حرارت 
خود ترقیق نماید اخلاط غلیظُ محتبه در 
مجاری غذا و معده را و به قی دفع نماید مانند 
تخم ترب. (مخزن الادویه). 
مقیی. (م یی یی] (ع ص) مأخوذ از تازی, 
هر دارویی و هر چیزی که قی آورد. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ماده قبل شود. 
مکت.[]۲ ([مص) مکیدن " بود. (لفت فرس 
چ اقبال ص ۲۷۷). به معنی مکیدن باشد. 
(برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). مَص. مَکَ. 
مک زدن. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به مادة بعد شود. ||یکبار مکیدن. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به یک شود. ||(فعل 
امر) امر به مکیدن هم ست یی یمک. 
(برهان). امر از مکیدن هم است. (آنندراج). 
امر از مکیدن.(فرهنگ رشیدی). ا|(نف) 
مکنده را نیز گویند که فاعل مکیدن باشد. 
(برهان) (از آنندراج). مکنده. (فرهنگ 
رشیدی). اسم فاعل مرخم؛ شیرمک. 
پستان‌مک. (فرهنگ نظام): 
اید ز تو جواپ نعم سائل نعم 
از پر سالخورده تا طفل شرمک. سوزنی. 
مکت. [م] (لمص, ) عمل مکیدن. هر یکبار 
کار مکیدن را یک مک می‌نامند: وقتی این 
بچه دوتا مک به پستان صی‌زند شیرم تمام 
می‌شود. (فرهنگ لغات عامیانة جمال‌زاده). و 
رجوع به ماد قل شود. 
یک زدن؛ مکیدن. یرون کشیدن مایمی از 
ظرف ان به وسل لب و دهان یا وسایلی مانند 
تلمبه و آب دزدک که هوا را تخلیه می‌کنند و 
مایع را در درون خود می‌مکند. افرهنگ 
لفات عامیانة جمال‌زاده). 
مکت. [م /۲]2 (() مطرد و آن نیز کوتاه است 
که بدان صد کنند. (الامی فی الاسامی). به 
معنی زوبین است و آن نیزه‌ای باشد کوچک 
که عربان مطرد خوانند. (برهان). زوبین. 
(فرهنگ رشیدی). ژوین که حربه‌ای است 
برای جنگ که عربان مطرد گویند. (آتدراج), 
زوین و تزه کوچک. (ناظم الاطباء). زوبین 
را گویند. (جهانگیری)؛ 


بادا خلیده دیدۀ شوخت به زخم خار 
وانگاه سفته سین شومت به نوک مک. 
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری). 

مکث. (م ] (ق) در تداول عامه. درست راست. 
انگ: ریگ را انداخت مک خورد ہه لال 
گوش فلان. یسی انگ خورد به... (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). ||به معنی عدل و لاپ 
و تظایر آن است و به صورت قید تأ کید به کار 
می‌رود؛ این هندوانه‌ای که جدا کردیم مک 
چهار کیلو درآمد. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). تمام. کامل. بدون کم و زیاد. 
مکت. م کک] (ع مسص) مکیدن. (تاج 
المصادر) (المصادر زوزنی) (از عنتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). مک المخ مکا: مکید همه 
مغز استخوان را. (از اقرب الموارد). |[ریخ 
زدن. فضله انداختن. مک بسلحه؛ ریخ زد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مک الطائر 
طلیکاری از وام‌دار و مس‌امحه نکسردن. (از 
اقرب الموارد). ||هلا ک گردانیدن. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
اک کردن. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
||((عص) ازدحام. بَکَ. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ازدحام. مانند یک و گویند 
مکه به جهت ازدحام مردم در آن چنین نامیده 
شده است. (از ذیل اقرب الموارد). 
مک آرتور. (2] ((ج)* دا گلس. زنرال 
امریکائی (۱۸۸۰- ۱۹۶۴ م.) که در سال 
۲ در شکست فیلیین مشهور شد و در 
سال ۱۹۴۵ ژاپن را در اقیاتوس آرام سفلوب 
ساخت و در سالهای ۱۹۵۰ - ۱۹۵۱ فرمانده 
نیروی سازمان ملل متحد در جنگ کره بود. 
(از لاروس). 
مکا. [] (ع مص) مکیت یده‌مکا کعصا؛ 
شوخ گرفت دست او از کار. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). ||(() جای روباه و 
خرگوش. مکو [م ک و] .(مهذب الاسماء) 
سوراخ روباه و خرگوش و مانند آن. ج 
امکاء. (متهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکا. (] (() " شهری در یمن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). بندری به یمن بر کنار 
دریای سرخ که ۰ تن سکنه دارد. و 
درگذشته پایتخت یمن بود و قهوه آن شهرت 
دارد. (ازلاروس). 
مکاء . (م ک‌کا ] (ع ا) شبان‌فریب و آن مرغی 
است. (دهار). شان‌فریب. (زمخشری). 
مرغی است. ج» مکاکی.(سنتهی الارب) 
(انندراج). مسرغی کوچک که در باغها 
مي‌خواند. (ناظم الاطباء). پرنده‌ای است سفید 
که در حجاز باشد و بسیار بانگ زند. و آن 
ماخوذاز مکاء است. (از اقرب الموارد). 


مکاء . ]٤[‏ (ع مص) شخولیدن ' یعنی بانگی 
که‌از میان دو لب اید چون اواز سرنای. مَحوْ. 
(ترجمان القرآن): مکامکوا و مکاء؛ شخولید 
به دهن و بانگ کرد و انگشتان رابه هم در 
کرده دمید تا اوازی براید منه قوله تعالی؛ و 
ما کان صلاتهم عند البيت الا مکاء و تصدية 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). بانگ کردن. صفیر برآوردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ااتیز دادن 
و گویند این وقتی باشد که برهته و وابود یا 
خاص است مر ستور را. (از منتهی الارب): 
مکت الاست؛ تیز داد و این را در وقتی گویند 
که مکشوف و مفتوح باشد و با مخصوص 
است به ستور. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). 
مكاء . (] (ع !) صفیر و سوت. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مادة قبل معنی اول شود. 
مکاء > [] (اخ) دهی از دهستان کلاردشت 
شهرستان نوشهر است که ۲۲۵ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیابی ایران. ج ۳). 
هکائد. (ع ء] (ع )ج مکسیده به سعنی 
بدسگالی و بداندیشی. (غیاث). ج مکیده. 
(ناظم الاطباء): به انواع مکائد تمک 
می‌س‌اخت. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۴۳۲). و رجوع به مکاید شود. 
مکائد. َء[ (ع 4ج مکود. رجوع په مکود 
شود, 
مکائیل. ]٤(‏ (ع !)ج مکیال. (دهار. ج 
مکیال نمی پیمانه است. (غیات) 
(آتتدراج). 
مکابحة. [ ٢ب‏ ح](ع مص) همدیگر را 
دشنام دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء). به 
یک‌دیگر دنام دادن و همدیگر راقبیح 
شمردن. (از اقرب الموارد). 
مکایدت. [م ب /ب د] (از ع اسص) 
مکابدة. رنج دیدن. سختی کشیدن: او را بر 
مکابدت اهل نظر و ابرار و معاندت اولی 
الخطر والاحرار از پای در آورد. (تسرجمة 
تاریخ یمینی چ ١‏ تهران ص۴۴۹). مسجاهده 
عظیم باشد و مکابدتی الیم. (مرزبان‌نامه چ 
قروینی ص٩۸).‏ این حرفه از مکابدت 
زراعت و تحمل حرارت هواجر و معانات 


.(فراتنوی) Vomili!‏ - 1 
۲ - در تداول به کر اول تلفظ می‌شود. 
۳-قیاس شرد با مک [م ک ک ] عربی. 
۴-برهان و ناظم الاطیاء علاوه بر ضط اول؛ 
ضبط دوم را نیز دارند و در مآخذ دیگر فقط به 
ضم اول ضط شده است. 
Mac ۸۳۱۵۱۲,‏ - 5 
Moka.‏ - 6 
۷-صفیر زدن. (برهان). 
۸-قرآن ۳۵/۸ 


مكابدة. 


حراثت بهتر است. (روضةالعقول» مقدمة 
مرزبان‌نامه چ ۱۳۳۷ ص یا). و رجوع به 
مکایدة شود. 
مکابدة. مب د](ع مص) رنج چیزی 
بکشیدن. (المصادر زوزنی). سختی کشیدن. 
(تاج المصادر بیهقی). رنج کشیدن و سختی 
دیدن. کباد. (از منتهی الارب) (از انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||افكندن 
مسافر خود رابه هول و سختی شب. (از اقرب 
آلموارد). 
مکابر. [م ب ] (ع ص) ستیزه کننده,ستیزنده: 
و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و 
مکابر. (فارسنامة ابن البلخی ص ۱۵۵ تا 
یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن یگرفت 
ت. (سمک عیار چ 
خانلری ج ۱ ص ۷۳). و رجوع به سه ماد؛ بعد 
شود. 
مکابرت. مب /ب ز] 2 (ص) 


و از پشت اسب برداشت 


مکابرة. ستیزه, معارضه: شیر 
عجب نماند و بر را کار 
فرمود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۴۴). جز 
به رنج و شابرت ذل و مکابرت پا گردش ایام 
یرون نتوان آمد. (مرزبان‌نامه ج قسزوینی 
ص ۴۱). با او طریق مکابرت نسپرد. (مصباح 
لهدایه چ همایی ص ۳۵۲), و رجوع به مکابره 
و مکاپرة شود. 
مکایرة. [ ٢ب‏ ر ](ع مص) باکسی به بزرگی 
نورد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی), بزرگی خود بر دیگری ثابت کردن. 
(غیاث) (آندراج). غالب شدن بر کی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نبرد كردن در 
بزرگی یعنی گفتن و يا نمودن که من از تو 
بزرگترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||چیزی که می‌دانی انکار کردن, (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). ||دشمنی 
کردن‌با کی. (از ناظم الاطباء). مسعاندت 
کردن.(از اقرب الموارد). ||معارضه و غلبه و 
جنگ کردن با کسی. (غیات) (آنندراج). و 
رجوع به مکابره شود. ||متازعه در مسئله 
علمی ته برای اظهار صواب بلکه برای الزام 
خصم و گویند مکابره دفاع از حق است پس 
از علم به آ 
به معنی منازعه نه از جهت اظهار صواب است 
و نه برای الزام خصم است و بلکه برای غرض 
دیگری است ماند آشکار نشدن جهالت و 
اخفاء آن نزد مردم. (فرهنگ علوم عقلی جعقر 
سجادی). 


ن. (از تعریفات جرجانی). مکابره 


مكابرة. ( بر تن ] (ع ق) به قهر. په غلبه. ۱ 


به زور. به عنف. به درشتی: به شب مکابرة 
خانه‌ها را بسرمی‌زدند و جنایتهای گران 
می‌نهادند.(تاريخ بخارا ص .)٩۲‏ و رجوع به 
مکابره شو د. 


آن مکابرت ` 


معارضه و متازعه و مجادله و ستیزه. (ناظم 
الاطباء). مکابرة؛ و شاید بود که چون صورت 
حال بشلاخت و فضیحت خود بدید به مکابره 
دراید ساخته و بمیجیده جنگ آغازد. ( کلیله 
و دمنه چ مینوی ص .)4٩‏ روی مکابره در 
خصم نهاد و سگالیده فعال و شوریده مکر 
خویش بر او قلب کند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۵۶). مرا پیشاتی آن مکابره هرگز کجا 
باشد که پس از آن پیش او ترددی کنم. 
(مرزبان‌نامه, ایضا ص ۲۳۶). و این وجه خود 
بسی‌شیهت مکابر؛ عقل و تکذیب حس و 
معاندة عرف و عادت است. (جهانگدای 
جوینیا. 

-مکابره کردن؛ ستیزه کردن ی الاطاء). 
جدال کردن. معارضه کردن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

|[غلبه. قهر. درشتی. زور. برتری: اگرسلاح 
بر شیر زدی و کارگر نیامدی به مردی و 
مکابره شیر را بگرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۱۳۰) آن ده غلام که پیعت کرده‌اند با 
معمدان بنده وی را به مکابره بکشند. (تاریخ 
بیهقی چ فیاض ص ۴۳۷). این امیر مرا به زور 
وا اس ی بر بالن 
خلیفه زی رابه کره و مکابره بگیرند و در 
حانه برند. (سیاست‌نامه). تراچه زهرء ان 
باشد که... بر سر بالین من زنی را به مکابره 
بگیری و دز سرای خود بری. (سیاست‌نامه). 
بيار کان به اصابت رای بر کارها پیروز 
آمدند که به قوت و مکابره در امنال آن نتوان 
رسید. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص ۲۱۱). 
دشمن را به رفق... زود تر مستأصل توان 


گرداندکه به جنگ و مکابره. ( کلیله.ایضاً 


ص ۲۳۳). براپر برج عجمی لشکر معول به 
مک‌ابره بر بارو رفتند. (جامع اشواریخ 
رشیدی). په مکابره رنود و اوباش بار بر 
خود جمع کرد. (جامع اتواریخ رشیدی). آن 
موضع را به مکابره بتد و اهالی ان را برده 
گرفت. (ترجمه اعثم کوفی ص ۲۳). و رجوع 
به مکايرة شود. ||(ق) به‌قهر. به غلبه. به زور 


آمروز هر چه مان بدهی فردا 

از ما مکابره همه بربایی. ناصرخرو. 
|[به ستیزه. به عناد. به لجاجت. به سرسختی. 
مکابرة: 


جری است در رهت که پدرت اندرو قاد 
تا نوفتی درو چو پدر تو مکابره. 

ناصرخىرو. 
و رجوع به ماد؛ بعد شود. 
مکابری. [م ب ] (اخ) دی از دهستان 
ضبانکاره است که در بخش برازجان 
شهرستان بوشهر واقع است و ۲۵۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران» ج ۷). 


مکاییان. ۲۱۳۶۹ 


مکابلة. ٢[‏ ب [] (ع مص) سپس گذاشتن 

وام را. (متهی الارب) (آتدراج). تأخير دين 
و سپس گذاشتن وام. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). ||درنگ کردن. (متهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|إبازداشتن. (صنتهی الارب) (آندراج). 
بازداشتن و حبس کردن. (ناظم الاطباء). 
|تأخیر كردن در خریدن خانة همايه تا 
چون دیگری خواهد بخرد او شفعه طلب کند. 
و اين مکروه دانته شده است. (از منتهی 


| الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 


اقب النواروا: 
مکابوج. ()() در لهج گیلانی " ذرت. 
بلال. گندم مکه (مکاء همان مکه است و بوج» 
برنج و گندم سبز نارسیده که ستول کنند بزبان 
گیل دیلمانی). (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مکاببان. (۶] (إخ)" نام خاندانی از قوم يهود 
که‌اسم حقیقی آنها حسمونیان بود از حسمون 
که پدر جد «متاتیاس» و از پسران 
«یبهویاریب» است و یهودین متاتاس به 
مکابیوس ملقب شد و از آن پس این نام بر 
همه آن خاندان اطلاق گردید و بالاخره همۀ 
طایفه را که در تحت ظلم سلوکیان پیدا شدند 
مکاییان گفتند. بعضی را گمان چان کند که 
معنی این اسم محل زدن می‌باشد و دیگران 
معنی آن را خاموش کننده و سایرین خراپ 
دانته‌اند. هنگامی که مأمورانی از جانب 
«آتیوخوس اپیفانیس» پادشاء سلوکی به 
«مودن» آمدند و قوم را به تقدیم قربانهای بت 
ترغیب نمودند «متایاس» که کاهن فرعهً 
«بهویاریب» بود قیام نمود و مأموران را 
مقتول ساخت و با پسرش در سال ۱۶۸ قبل 
از مسیح به کوهستان گریخت و در آن جا 
جمعی از اهل خانواده و هموطانش به وی 
پیوستند و سر به عصان برداشتند. متاتیاس 
در سال ۱۶۶ ق. م. . درگذشت و بهودا به 
جانشینی او برگزیده شد. بهودا پس ازانکه در 
«عمواس» بر دشمان خود پیروز شد 
اورشلیم را فتح کرد و هیکل را پااک‌ساخت و 
در سال ۱۶۱ ق.م. بر سلوکیه چیره شد و 
بدینسان يهود استقلال خود را بازیافند. اما 
سهودا در جنگ کشته شد. پس از وی 
«یوناتان» برادرش جنگ را تجدید کرد و در 
سال ۱۳۵ ق. م. . درگذشت. «یوحناهرکانس» 
پر «شمعون» مبادی سیاسی خاندان مکابیه 


۱ -رسم‌الخطی از «مکابرة» عربی در فارسی. 
۲ -رسم‌الخطی از «مکایرة» عربی در فارسی. 
۳-مکایج و مکابیج نیز گویند. از «مکاه ؟ + 
بج و ابیج» یمعتی برنج. 

4 - ۰ 


۳۱۳۷۰ مکابین. 


را تفر داد و با «صدوقیان» همدست گشت. 
آخرین فرمانروا از این خاندان «ارستیولس» 
پر «هرکانی اتیگوتیس» انت که در سال 
۰ - ۳۷ ق.م. به جای پدر نشت و پس از 
وی ملک وسلطت از حسمونیان به 
هیرودیس منتقل شد. اسفار مکابیان پنج 
است که شامل تاریخ استقللال يهود و تأسیس 
سلله مکابیان است. اسفار مزبور را 
«اپوکریفا» یا اسفار مجعول گویند و مسجمع 
«ترنت» رومانی دو سفر اول را در ضمن کتب 
قانونی مقدسه قبول کرده‌اند اما سفر پنجم جز 
در ترجمه قدیم عربی یافته نمی‌شود. (از 
قاموس کتاب مقدس). با انکه بهودیان سوریه 
در زیر فرمان سلاطین سلوکی این سرزمین 
بودند تا زمان سلطنت آنتیوخوس اپیفانس 
۰۱ - ۱۷۵ ق.م.) به قوانین و شریعت خود 
عمل می‌کردند و دولت در کارهای ایشان 
دخالتی نداشت ولی این پادشاه کوشید که 
آنان را به رنگ یونانی درآورد و عبادت 
خدایان یوتانی را در آورشليم مستقر سازد. 
این کار سبب طفیان گروهی از بهودیان به نام 
مکابیان شد و آنتبوخوس نتوانست آتش این 
طفیان را فرونشاند. (از انتقال علوم یونانی په 
عالم اسلامی ترجمةٌ احمد آرام). و رجوع به 
همین مأخذ و قاموس کتاب مقدس و تاریخ 
ادیان تالف علی اصغر حکمت صص ۱۴۲ - 
۸ و لاروس شود. 
هکابین. (۶)(ع ص. لا ج مکیون و مکبونة. 
(منتهی الارب) (اقرب الصوارد), ج مكبونة. 
(ناظم الاطباء). رجوع به مکبون و مکبونة 
شود. 
مکایبون. [م بی یو ] ((خ) رجوع به مکابیان 
شود. 
مکاتب. [م تِ] (ع!) ج مکتب. (دهار) 
(اقرب الموارد). مکتب‌هاً و مدرسه‌ها. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مکتب شود. 
مکاقب. (متَ /۸ تِ]" (ع ص) آن بنده‌ای 
که خویشتن را بخرد. (دهار). انکه خود را از 
خواجه بازخرد. (مهذب الاسماء). بندۂ بها بر 
خود بریده. (صنتهی الارب). غلامی که به 
رضای مالک خود قیمت خود را متکفل شود 
که‌از مزدوری خود به مالک خویش ادانماید 
و آزاد گردد. (غیاث) (آتدراج). بنده‌ای که با 
صاحب خود بهای خود را قطع کرده تا کم‌کم 
بپردازد. (ناظم الاطباء). بنده‌ای که مالک او با 
وی قرارداد بسته که | گربهای خود را پپردازد 
آزاد گردد. (از اقرب الصوارد). عبدی که 
قرارداد کابت با مولای خود منعقد کرده 
باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
جنید گفت بندۀ مکاتب هنوز بنده بود مادام که 
در می بر وی باقی بود. (ترجمة رسالا قشیریه 
ج فروزانفر ص ۲۴۳ و ۳۴۴). اگر...بنده 


مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت 
رقم تحریر ما بر رقبٌ خودکشی هر چه زودتر 
ربق طاعت را گردن بنه. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص 0۲۰۲ 
مکاتب راا گریک جو بماندست 
بدان جو جاودان در گو بماند‌ست. 

عطار (اسرارنامه چ گوهرین ص .)۵٩‏ 
گرچه بر من رقم تحریر است 
چون مکاتب ز تو خود را بخرم. 
کمال‌الدین اسماعیل (چ حن بحرالعلومی 
ص ۲۵۳). 
روز دیگر بهر ابناءالیل 
روز دیگر مر مکاتب را کفیل. مولوی. 
و رجوع به کتابت و مكاتة و ترکیب عبد 
مکاتب ذیل عبد شود. 
-مکاتب مشروط؛ بنده‌ای است که با مولای 
خود عقدی بسته که در فلان مدت فلان ملغ 
را پردازد تا آزاد شود و خرط کرده است که 
اگربه پرداخت مبلغ قادر نبود به رقیت او 
بازگردد. و رجوع به ترکیپ بعد شود. 
- مکاتب مطلق؛ بنده‌ای انت که پا مولای 
خود عقد بسته و در ان عقد مدت و عوض را 
معن ساخته است که پس از پرداخت آن 
عوض در آن مدت آزاد باشد. و رجوع به 
ترکیب قبل شود. 
|| حدیشی است که حا کی از کتابت معصوم 
باشد اعم از انکه به خط خود او باشد یا املاء 
او و خط دیگری. (فرهنگ علوم نقلی جعفر 
سجادی). 
مکاتمب. (م ت] (ع ص) آن که با بند؛ خود 
قرارداد بندد که | گربهای خود را بپردازد آزاد 
گردد.و | گرهر یک از آن دو را (یعنی مالک و 
بنده را) مُکاتب یا مُکاتب بگوئيم رواست زیرا 
هر یک از آن دو در معنی فاعل و مفعولند. (از 
اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به 
ماد قل شود. 
مکاتبات. 1٣ت‏ /تٍ](ع ل) مسراسله‌ها و 
نوشتجات. (ناظم الاطباء). ج مكاته. 
نامه‌نگاریها: پس از آن میان هر دو ملاحظات 
و مکاتبات پیوسته گشت. (ناریخ ببهقی چ 
ادیب ص ۱۴۳). در این مضی مکاتبات و امد 
و شد بوده است. (تاریخ بسهقی چ ادیپ ص 
۹ تا ملک‌الروم زنده بود میان اپرویز و از 
ان او پیوسته مکاتبات رفتی. (فارسنامة 
این‌البلخی ص۱-۲). چون مکاتبات شریفه 
که‌هر یک بصر را قرت و بصیرت را قوت... 
است به کهتر می‌رسد از سعادت وصول آن 
لطيفة فتوح... خرمدل و سرافراز می‌گردد. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص 1۳۴). 
ميان اين ضعیف و ميان او مشاعرات است 
تازی و پارسی و مکساتبات. (جوامم 
الحکایات). طایر مکاتبات را پر بسته و کلبة 


مراودات را در بسته. (قائمقام فراهانی). 

- امخال: 

المکاتبات نصف الملاقات؛ نامه نیمی از دیدار 
باشد. (امثال و حکم ج۱ص ۲۷۲). 
المکاتبات احداللقائین؛ نامه دوم دیدار باشد. 
(امتال و حکم جاول ص ۲۷۳). 

|انام قسمی خط. اختراع ذوالریاستین 
فضل‌بن سهل. (الفهرست ابن الندیم, یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). قلمی (شعبه‌ای) از قلم 
ریاسی یا مدور کر که در مکاتبات بکار پرده 
می‌شد. و رجوع به ترجمۀ الفهرست ص ۱۳ 
شود. 
مکاتبت. "مت /ت ب] (از ع اسص) 
مکانید. نامه‌نگاری. نامه‌نویسی. مراسله. 
یکدیگر را نامه نوشتن: میان امیر مسعود و 
منوچهرین قابوس والی گرگان و طبرستان 
پوسته مکاتبت بود سخت پوشیده. (تاريخ 
رابا او و او را با ما مکاتبت و مراسلت بوده 
است؟ کفت "تبوده: (تاريخ بیهقی چ ادیب 
از پدرم بگست. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص۱۷۸). اما په مناسبت فضل با یک دیگر ۴ 

تبت داشتندی. (قابوس‌نامه). لته نگذارد 

که هیچ غباري درفضای مکاتبت از هوای 
مراسلت بر دامن حرمت مخدوم او نشیند. 
(چهارمقاله ص ۲۱). انساطی فزوده که خرد 
آن را موافق مکاتبت نشمرد و ملایم مراسلت 
نداند. (چهارمقاله ص ۲۱). با یکدیگر؟ انی 
در محاورت و عیشی در مکاتبت مي‌کردند. 
(چهارمقاله ص ۱۱۸). چون دولت مکاتیت با 
مجلس اسمی میسر شد تواند بود که بر عقیب 
این دولت دولتی دیگر سانح آید. (منشات 
- مکاتبت داشتن؛ مکاتبه کردن. نامه‌نگاری 
کردن؛ گفتم که این برادرم را چرا کشتی گفت 
با مخالفان ملک مکاتیت دارد. (سیاست‌نامه). 
- مکاتبت کردن؛ نامه نوشتن. نامه‌نگاری 
کردن: با خانان ترکتان مکاتبت نکند... 
بی‌واسطة این خاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص .)۲٩۹۴‏ یوسف که خویشتن را به ترکتان 
افکند و با خانیان مکاتبت کردن گرفته. 
(تاریخ بهقی چ فیاض ص 4۲۵۰ چند فریضه 
است که چون به بلخ رسم... پیش خواهم 


۱ -ناظم‌الاطباء علاوه بر ضط اول, فط دوم 
رایر داره و بقية مآخذ فقط ضط اول را دارند. 
و رجوع به ماده بعد شود. 

۲-رسم‌الخطی از «مکاتبة ١‏ عربی در فارسی. 
۳-یعقرب لیث. 

۴-احمدبن رافع و عدالجبار خوجانی. 
۵-ابوعلی سیا و ابوسهل مسیحی. 


مکاتية. 
گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان. 
(تاریخ بهفی). 
مکاقبة. مت ب | (ع مص) نامه تبشتن به 
یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). به یکدیگر 
نامه نوشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مكاته و 
مکاتبت شود. ||با یکدیگر نوشتن. (از اقرب 
الموارد). ||بنده را فروختن. (تاج السصادر 
بیهقی). بنده را بدو بازفروختن. (ترجمان 
القرآن). بنده را هم به وی بازفروختن. (منتهی 
الارب). بنده را به مال ار فروختن. (غیات) 
(آنندراج). نوشتن بر نفس خود به بهای بنده 
که چون کوشش کرد و قیمت خود را پرداخت 
آزاد گردد. (از اقرب الموارد). کاتب الرجل 
عبده او امته علی مال منجم؛ نامه نوشت ان 
مرد برای بنده ویاکنیز خود بر مالی که پاره 
پاره بپردازند و آنها هم نوشند براینکه ازاد 
باشند. (ناظم الاطباء). مکاتبة بردو گونه است: 
مکاتبۂ مطلق و آن چنان باشد که گوید از فلان 
مبلغ هر چه دادی بدان قدر آزادی و مشروط 
آنچه گوید تافلان مبلغ که دادی آزادی, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
مُکانّب و ترکات آن شود. ||(() ازادنامه و 
توشتة آزادی از عبودیت. (ناظم الاطباء). 
||(مص) در اصطلاح محدئان آن است که 
شيخ مموع خود را برای غایب یا حاضر به 
خط خود نویسد یا به اذن او دیگری نويد و 
این عمل ممکن است مقرون به اجازه باشد 
ماد آنکه نویسد: اجزت لک ما کب الیک. و 
یا نباشد. مانند: حدثنا فلان بهذا. (از کشاف 
اصطلاحات الفون). در علم درایه نوعی از 
تحمل حدیث است به این صورت که شیخ 
اجاز؛ مسموع خود را برای دیگری به خط 
خود و يا به دستور خویش و نظارت خود 
بنویسد چنانکه گویند: کتب الیَّ فلان. اين 
عمل ممکن است مقرون به اجازه باشد یا نه. 
(ترمیولوژی حسقوق, تألیف جعفری 
لگرودی). و رجوع به کشاف اصطلاحات 
الفنون شود. 
مکاتبه. "مت / ت ب /ب] (از ع. إمص) 
مکاتبة. نامه‌نگاری. نامه‌نویسی. مکاتبت. 
مراسلت. مراسله: از آن سفر با موکب ظفر 
بازگردید و مکاتبة شاه شار از سرگرفت. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۴۱). 
طلب موصلت بطریق مکاتبه که آن را 
احداللقائين نام نهاده‌اند مستعین بود. (از 
مکتوب صدرالدین قونیوی, بنقل امثال و 
حکم ص ۲۷۳). و رجوع به مکاتیت و مکاتبة 
شود. ||() مجازاً نامه را نیز گویند. (غباث) 
(آندراج): ناصرالدین از این کلمات محتأذی 
شد و طراوت ان حال به ذبول رد و مکاتبة 
دیگر رسانیدند مشتمل بر استیناف مصادقت. 


(ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۱۷). 
مکاتعة. (مْت ع] (ع مص) کاتعه الله مکاتعة؛ 
از نکی دور گرداند او را خدای و بکشد آن را. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): خدا او را 
بکشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاتلة 
شود . 
مکاتل. (م تِ](ع 4 ج یک تل. (سهذب 
الاسماء). ج مکتل و مکتلة. (اقرب الموارد). 
رجوع به مکتل شود. 
مکاقلة. [م ت ل] (ع مص) کاتله الله مکاتلة؛ 
از یکی دور دارد او را خدای و ملعون گرداند 
او را خدای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از آنتدراج), خدای او را بکشد. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مکاتعة شود. 
مکاتمت. "مت /ت](ازع.مسص) 
مکاتمة. کمان. | کحام. پنهان داشتن. نهان 
داشتن. چیزی رااز کی پوشاندن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): بی تحاشی 
و مکاتمت هر انچه التماس بود... عرض داد. 
(مرزبان‌نامه). مهر مکاتصت بر او نهاد و با هیچ 
نامحرم آن راز به صحرا نیاورد. (مرزبان‌نامه 
چ قزوینی ص ۲۳۷). و رجوع به مکاتمة شود. 
مکاتمه. مت ء)(ع مص) چیزی از کی 
فاپوشانیدن. (تاج المصادر بهقی). نیک 
پو شانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). کاتم 
زیدا العداوة؛ کینه را از زید پوشانید. (از اقرب 
الموارد). |إسر خود را از کی نهان داشتن. 
(منتهى الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مکاتست شود. 
مکاتیمب. (ع](ع!) ج مکتوب به می نامه و 
بشته. (آنندراج). ج مکتوب. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). و رجوع به مکتوب شود. 
مکائبة. [ م ث ب ] (ع مص) نزدیک کسی 
رسیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکاثرت. "مت / ی ز] (ازع» اسص) 
مک‌ائرة. چیرگی در بسیاری. بیاری. 
فراوانی. کثرت؛ از مزاحمت صادر و وارد... و 
مکاثرت حوایج و وسایل و مشاغل خادم به 
جان امده بود. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۲۳۶). خادم از مکاثرت ان اقبال 
دهشت افزای در اضطراب افتاد. (منخات 
خاقانی, ایضا ص۲۴) و رجوع به مکاثرة 
شود. 
مکاثرت کردن؛ در بسیاری و فراوانی 
چیرگی کردن. رقابت کردن در کثرت: از 
کثرت نقوذ خزائن با مخازن بحر و معادن بر. 
مک‌اثرت کردی. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۲۵). و رجوع به مادة بعد شود. 
مکافرة. (َ)(ع مص) باکسی به 
بیاری نورد کردن. (المصادر زوزتی) (تاج 
المصادر بهقی). با هم چیرگی نمودن و نبرد 


مکاده. ۲۱۳۷۱ 


کردن با کسی در بسیاری. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). چیرگی کردن با 
کسی در کثرت و بالیدن به بیاری مال وعدد. 
(از اقرب الموارد). با هم نبرد کردن به بسیاری 
مال و قوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به ماد؛ قبل شود. || آب بيار 
خواستن جهت خوردن. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکاثمة. مت ](ع مص) همدیگر قریب 
شدن و آمیزش کردن. (ستتهی الارب) 
(آنندراج). به همدیگر تزدیک شدن و آمیزش 
کردن.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکاحل. (ءح](ع!)ج مکحل به معنی 

سرمه کش (آنندراج). ج مکخل و مُكخلة. 
(ناظم الاطباء). ||مکاحل‌البارود؛ از آلات 
حصار و وسیلهٌ دفاعی است که از آن نفت 
پرتاب کنند و آن انواع گونا گون‌دارد. با بمضی 
تیرهای بزرگی که نگ را بشکافد انداخته 
می‌شود و با بعضی دیگر گلوله‌هایی از آهن 
بیفکند که وزن آنها از ده رطل تا صد رطل 
مصری بالغ می‌گردد. (از صح الاعشی جبزء 
ثانی ص ۱۴۴). و رجوع به همین ماخذ و 
مکحلة شود. 

مکاد. ۳۹ (ع صص) نزدیک شدن. (تاج 
المصادر بیهقی). نزدیک امدن کاری که شود. 
کود. مکادة. (محهی الارب) (آتندراج). کود. 
مکادة. (اقرب الموارد). و رجوع به کود شود. 

مکادمه. مد ۳ (ع مص) نیک قادر ناخدن 
ستور بر گیاه. (منتهی‌الارب) (ناظمالاطباء) 
(از اقرب‌المواردا. 

مکادونیه. (ء نی ی] ((خ) (یعنی زمین 
امتداد یاته) مملکتی است که در شمال یونان 
واقع است و در ۸۱۴ قل از سیح ایس 
یافت و در ایام فیلیپ و پرش اسکندر کبیر 
معروف گشت. (قاموس کتاب مقدس). و 
رجوع به مقدونیه شود. 

مکادة. م د[ 2 مص) نزدیک شدن. (ناج 
المصادر بیهقی). نکاد. کود. (منتهی الارنب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. رضوع به 
مکاد و کود شود. ||خواستن. (تاج المصادر 
یهقی). ||چون کی چیزی طلب کند و ارادۂ 
دادن نداشته باشد می‌گوید: لاو لامکادة؛: 
نخواهم داد و اراد دادن هم ندارم. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|| لامهمة و لامکادة؛ ای لااهم و لاا کاد.(ناظم 
الاطباء). 

مکاده. [مْ ککا د] ((خ) شهری است در 
اندلس. (متهی الارب). شهری است به اندلی 





۱-رسم‌الخطی از «مکاتبة» عربی در فارسی. 
۲ -رسم‌الخطی از «مکاتمة» عربی در فارسی, 
۳-رسم‌الخطی از «مکاٹرة» عربی در فارسی. 


۲ مکاذب. مکارم. 
از نواحی طلیطلد. (از معجم البلدان). زادگاه (از ناظم الاطباء) (از اقسرب الموارد). نل مکارم است... (منشات شاقانی. ايق 


گسروهی از مشاهیر علمای اسلام است. 
(قاموس الاعلام ترکی). 
مكاذب. زم ذ] (ع !) ج مکنبة. (اقرب 
الموارد), رجوع به مكذبة شود. 
مکاذبة. 1 ذ بَ] (ع مسص) هصمدیگر را 
دروغگو پنداشتن یا دروغ گفتن. کذاب. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به دیگری 
گفتن که دروغ می‌گویی. (از اقرب الموارد). 
مکاذایب. [] (ع !) ج مکذوب. (اقرب 
الموارد). رجوع یه مکذوب شود. 
مکار. 1م ک‌کا] (ع ص) فریبده. (منتهی 
الارب) (انندراج). بار فرینده و پرمکر و 
پرحیله و فریبده و غدار و عیار. (ناظم 
الاطسباء). بار مکر. مکور, (از اقرب 
الموارد. محیل. گریز. بار حیله گر شرا 
چاره گر. پرفن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او 
ِت دانا هر که او محتال یا مکار نییت. 
ناصرخرو. 
ظالمان مکار چون هم پشت شوند... ظفر 
یابند. ( کلیله و دمنه). چون این مکار غدار 
بايد ساخته و اماده پاید بود. ( کلیله و دمته). 
وز ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر 
صد بار صف جادوی مکار شکته. سوزنی. 
این فانه از بهر آن گفتم تامعلوم شود که... 
حاندان مکار... صورت حالها چنان نگارند 
که‌خواهند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۴۹). 
در این عهد خصمان محتال و مکار... با دید 
آیند و آخر همه گرفتار کردار خود شوند. 
(مرزیان‌نامه. ایشا ص ۲۲۷). و در شکایت 
قلک غدار و سپهر مکار این دو بیت از 
نهانخانه قریحت به عرص بیاض فرستاد. 
(لباب‌لالباب چ نفسی ص ۲۴). ||بدسگال. 
(منتهی الارب) (انتدراح) (ناظم الاطباء). 
مکاراة. [] (ع مص) چیزی به کرا فرادادن. 
(تاج المصادر بهقی). به مزد دادن ستور و جز 
آن راء (انتدراج). اجاره دادن ستور یا خانه را. 
(از اقرب الموارد): کاراه مکاراة و کراء؛ به مزد 
داد ستور و جز آن را.(منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
مکاربة. مر ب ] (ع مص) نزدیک شدن باهم 
یا آهنگ کبردن به سوی چیزی. (منتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء): كاربه 
مکاربة ۳/9 . (از اقرب 
الموارد). 
مکاردة. ٣د‏ د[ 2 مص) همدیگر را دور 
کردن‌و راندن با هم. (متهی الارب) (آندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
مکارزة. (م ر 1 (ع مص) بشتافتن و پنهان 
شدن در جایی. (آنندراج) (از سنتهی الارب) 


|اگریختن از چیزی. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). کارز عن فلان 
مکارزة؛ گریخت از فلان. (از اقرب الموارد). 
||عاجز کردن. (آنندراج) (از سنتهی الارب) 
(ازحاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |ارها 
کردن قوم چیزی و اخذ کردن جز آن را. (از 
اقرب الموارد). 
مکارع. ع ر] (ع ‏ ج مَكْرّع. (ذيل اقرب 
الموارد). رجوع به مکرع شود. 
مکارم.(م رٍ ) (ع لاح مكرمة. (دهار), ج 
مَكرّم و مَكرّمة. (سنتهی الارب). ج مکرمة. 
(ناظم الإطبا ء) نوازشها و بزرگواریها و این 
جمع تتایت است. اغیات) (أتندراج). 
نوازشها و مکرمتها و بزرگها. (ناظم الاطباء). 
نیکیها. خوبها. بزرگواریها. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
کزفروغ مکارمش هزمان 
مورچه بشمرد ز دور ضریر. خسروی. 
مکارمها بحکم تو گرفته‌ست استقامتها 
که باشد استقامتهای کشتتها به لنگرها. 
منوچهری. 
بزرگواری کز سیر ت و مکارم او 
همه مکاره بیرون شد از سرشت بشر. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۱۹۹). 
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا 
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد. 
ممودسعد (دیوان ص ۱۱۲). 
مزیت و رجحان ابن پادشاه دیندار در مکارم 
خاندان مبارک... بر پادشاهان عصر... از ان 
ظاهرتر است که... ( کلیله و دمته). تمامی 
ابواب مکارم و انواع عواطف را بی‌شک 
نهایتی است. ( کلیله و دمنه). ذ کر مکارم تو 
مسحث و متقاضی صداقت و زیارت گشت. 
( کلیله و دمنه ج مینوی ص ۱۷۹). اقتدا و 
قل اين پادشاه بنده‌پرور... در جهانداری به 
مکارم خاندان مبارک بوده است. ( کلیله و 
دمنه). 
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم' تو 
زهی کریم بواجب که چشم بد ز تو دور. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۳۲), 
کلک‌او قصر مکارم می‌طرازد هرزمان 
نام او چتر معالی می‌فرازد هرزمان. خاقانی. 
حافظ دین بوالحسن بحر مکارم علی 
کابخور جان ماست چشمة احسان آو. 
خافانی. 
ان قبةٌ مکارم و أن قبلة معالی 
آن فرضه معلی آن روضه منور.  .‏ خاقانی. 
درخت انجیر چون همت اهل مکارم که عطا 
بیش از وعده رسانده میوه بیش ازبرگ بیرون 
آورده. (متشآت خاقانی چ محمد روشن 


ص ۷). به شرف دستبوس اعلی که سرچشمة 


ص۷۵). روضة مکارم پژمرده و دوحدة 
معارف افرده, (ترجمه تاريخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۴۳). جز در پناه این جناب مجد و 
مکارم نپروریدم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۸ بر اواز؛ محاسن و مکارم پادشاه به 
خدمت آستانة او شتافت: (مرزبان‌نامه, افا 
ص ۴۸). از ضیت مکارم و سجیت | کارم دور 
افتد. (مرزبان‌نامه, ایضاً ص ۱۱۶). آواز نوبت 
جهانداری و وا مکارم و معالی تو شنیدم. 
(مرزیان ننامه, ایضاً ص‌۲۱۸). صت مآثر 
مکارم او به گوش | کابرو اصاغر ê‏ 
(مرزبان‌نامه, ایضا ص ۰ فضله مکارم 
ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران 
رسیده. ( گلستان). 
تا بود تام از مکارم زنده اهل جود را 
در جهان از جود او نام مکارم زنده‌باد. 
آبن‌یمین. 
در مکارم هر بناکان همت رادش نهد 
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود. 
۱ ۱ آپن‌یمین. 
- مکارم آموز؛ انکه مکرمت‌ها بیاموزد. 
آموزندۂ بزرگواریها: ابدالدهر مکانت‌اندوز 
کیان و مکارم‌آموز برمکیان باد. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۲۰۳). 
- مکارم اخلاق؛ فضایل. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). خویهای پسندیده. اخلاق 
ستوده: 
آرغده بر ای تو جان من است از آنک 
پرورد؛ مکارم اخلاق تو منم. منوچهری. 
شرایع و احکام دین و مکارم اخلاق را بیان 
کرد.( کثف‌الاسرار. ج ۳ ص ۷۶۴. 
داند که از مکارم اخلاق در صفا 
چون طوبی از بهشتم و چون جان ز کشورم. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۲۸ ۲). 
به مکارم اخلاق متحلی شده. (ترجمة تاریخ 
یمیتی چ ۱ تهران ص ۲۹۷). شمی‌المعالی 
قابوس...به شرف نفس و مکارم اخلاق و 
وفور ا ., مستتی بود. (ترجمة تاریخ 
یمینی, ایضا ص ۲۷۴). به برکات آن مکارم 
۳0 صیت جهان نوردش به نیکنامی 
واحدوثۂ جمیل در اقالیم جهان سایرتر است. 
(المعجم چ دانشگاه ص ۱۷). 
اگرمرا هنری تیست یا خطایی هت 
تو از مکارم اخلاق خویش یاد آری. 
سعدی. 
مصدوح | کابر آناق است و مجموع مکارم 
اخلاق. ( گلستان).از جملۀ مکارم اخلاق یکی 
بذل است یعنی اعطای چیز. (مصباح الهدایه چ 
همایی ص ۳۳۶). و از جملٌ مک‌ارم اخلاق 


۱-ن بر مکارم. 


۴ مکاس. 


در جام شراب زهر بگسارد. ناصرخسرو, 
و رجوع به مکار شود. 
مکاس. [م] (ع مص) کم کردن در ثمن. 


(منتهی الارب). بخیلی کردن در بیع با کسی و 
پایین آوردن قیست و کم کردن آن و گویند 
مکاس مفالیه بین خریدار و فروشنده است و 
این چتان است که صاحب کالا از خریدار 
قیمتی بخواهد و او پیوسته به وی مراجمه کند 
و اندک اندک از آنچه خواسته است کم کند تا 
بر قیمتی که مورد قبول هر دو باشد توافق 
کند. مما کستة. (از اقرب الموارد). تشویضش 
کردن‌در بیع و کم کردن بها را. مما کست.(ناظم 
الاطیاء). چانه زدن. چک و چانه زدن. کند و 
کاو کردن در بها و بیم. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
سخت بد گت نقدها مان 
درم از کس, مگر به سخت مکاس. 

EET 
و انکه پا او مکاس پش کند‎ 
زود قصد هلا ک خویش کند.‎ 

نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص ۱۸۶). 

چون ز دکان و مکاس و قیل و قال 
وز فریب مردمت ناید ملال. 
و رجوع به مادۀ بعد شود. 

- بی‌مکاس؛ بدون چانه زدن. بدون مقاومت 
و پافشاری: 
شراب بستدن و بی‌مکاس وشیدن 


مولوی. 


نه عذر و دفع و فریب و بهانه آوردن. 
نزاری قهستانی (از آنندرا اج). 

<مکاس کردن؛ چانه زدن در بیع. سختگیری 
خریدار و فروشنده در معامله برای توافق در 
قمت: 
معن دادی خمی درم به دمی 
بازکردی مکاس در درمی. 
ستائی (حدیقه ج مدرس رضوی ص ۲۰۶). 
ای بدخوی بیخیر آخر چند مکاس کی و 
زیادت طلیی. (سندبادنامه ص ۲۹۰). 
اادون ذلک مکاس عکاس؛ یعلی سوای این 
کارموی پیشانی یکدیگر گرفتن است. و یا از 
اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). . 
مکاس. ]٤[‏ ([) نهایت تأ کیدو مبالغه کردن را 
گوینددر کاری و معامله‌ای و طلبی که پیش 
کی باشد و آن را به عربی استقصا خوانند. 
(برهان). نهایت تأًکیدو مبالفه در کاری و ایرام 
و تتاضا. (ناظم الاطباء). در فرهنگ 
انجس‌آرای ناصری نوشته که مکاس و 
مکی به ضم اول به معنی تا کید و مبالفه 
کردن‌در معامله و به این معنی عربی است و به 

نی خراج و باج گیرنده و عشور گیرنده که 
در فرهنگ جهانگیری آمده به کسر میم هم 
عربی است و ما کس‌اسم فاعل آن است یعنی 


ده‌یک گيرنده و خراج ستاننده. (آنندراج). و 
رجوع به مادۂ قبل و مکی شود. |[زری و 
چیزی را گفته‌اند که به رسم دستور و باج و 
راهداری از آینده و رونده بگیرند. (برهان), 
باج و راهداری. (ناظم الاطباء). ||فاعل اين 
عمل را نیز گفته‌اند که باج‌گیرنده و عشار و 
راهدار باشد. (برهان), باج‌گیر و راهدار و 
تحصیل‌دار: (ناظم الاطباء). به امن معنى 
کاس و عربی است. (حاشية برهان چ معینار 
و رجوع به کاس شود. ||در بیت زير ظاهرا 
بمعنی انچه که فروشنده پس از پایان معاملۀ 
کلان خریدار را دهد بی‌دریافت بھائی: 
شاه مجمو د ان خدیو کامگار 
می‌خرید از بهر خود بنده هزار 
پس ایاز پا کدل‌را ان زمان 
در مکاس جمله بتد رایگان. 
عطار (از فرهنگ نظام). 
|| توقف كردن صاحب کالا در بیع. (غياث) 
(آتدرا اج( 
پذیرفت کالا چو نرخ تام 
مکاس فروشنده باشد حرام. 
ملاهاتف (از آنندراج). 
و رجوع به ماده قبل شود. 
مکاس. (م ککا] 2 ص) باژستان. (مهذب 
الاسماء). انکه مالی به عنوان باج ستاند. 
ما كس.(از اقرب الموارد). بساژبان. 
(زمخشری, یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
باج‌گیر. خراج‌گر. باج‌دار. گمرکچی. عشار. 
راهدار. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به مُکاس شود. ||تحصیلدار مالیات و 
مقاطعه كنده وصول مالیات یا مستوفی 
وصول مالیات مواد خورا کی و تحصیلدار 
عوارض دروازه و مالیات بازار؛ ولیس 
بهذه‌المدية مفرم ولا مکاس و لا وال وانما 
یسحکم عللهم نقیب الاشراف. (دزی ج۲ 
ص ۶۰۷). 
مکاس. [1 (ع 4 (از « ک‌وس») جای حلقه 
شدن مار. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مکاساة. [] (ع مص) با هم بزرگ‌منشی 
نمودن و با هم مفاخره کردن. (منتهی الارب). 
با هم بزرگ‌منشی و فخر نمودن. (آنتدراج) (از 
ناظم الاطباء). مفاخرة, (از اقرب الموارد). 
مکاسب. [م س ] (ع إ) ج مكب و مکسبة. 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 
مكب و مکسبة شود. ||کسبها و پیشه‌ها و 
این جمع کب است خلاف القیاس. (غیاث) 
(آتتدراج). مأخوذ از تازی, کسبها و مفعتها و 
حاصلها. (ناظم الاطباء): در مکاسپ جد و 
جهد لازم شمرد. ( کلیله و دمنه). 
مکاسج. ( س ] (ع [) ج مكحة. (دهار) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


مکاسیل. 


مکاسحة. (م س ج](ع مص) سخت 
نوشیدن " با هم. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). سخت دشمنی ورزیدن با یکدیگر. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). 

مکاسر. (ء س] (ع !) ج مکسر. (نساظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). جاهای شکستن. 
مواضع شکست. شکستگها: وهنی که 
روزگار جبر مکاسر آن به دست جباران 
کامگار وا کاسرةروزگار نتواند کرد. بر ایشان 
افکندند. (مرزبان‌نامه). و رجوع به مکسر 
شود. 

مکاسر. [م س](ع ص) هسم‌خیمه. ج 
مکاسرون. (مهذب الاسماء). ||همسایدای که 
چادر او دامن به دامن چادر شخص باشد. 
گویند جباری مکاسری. (ناظم 
الاطباء):الجارالمک‌اسر؛ هماية نزدیک 
چنانکه دیوار خانه یا دامن چادر او په دیوار 
خانه یا دامن چادر تو پیوسته باشد و گویند: 
جاری مکاسری. (از اقرب الموارد). و رجوع 
به مُکاسرة و مکاسرة و مکاشر شود. 

مکاسرة. م س ر ] (ع مص) نبرد کردن در 
کسر چیزی. (منتهی الارب) (انندراج). نبرد 
کردن در کر و دکستن چیزی. (ناظم 
الاطباء). ||با چشم اشاره کردن به یکدیگر و 
گویند غاضن المرأة, اذا غاز لها بنمکاسرة 
العینین. (از ذیل اقرب الصوارد). |[با کی 
هم‌دیوار بودن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به مکاسر شود. ||(إمص) وحشت و 
حیرت و اضطراب. (ناظم الاطباء): 

مکاسر5. [م س 15 ص) هماية دامن به 
دامن خیمه و سرای به سرای پیوسته. (منتهی 
الارب) (آنندراج). و رجوع به مکایر و 
مکاسره شود. 

مکاسنیی. (م س ] (() به لفت مراکش. 
نوکرهای خاندان سلطنت. (ناظم الاطباء) (از. 
فرهنگ جانسون). 

مکاسه. 1 س] () به اصطلاح مردم هند 
دهی که از باج و خراج معاف باشد مشروط بر 
انکه مسردمان آن ده» اموال مساقرین را 
محافظت کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانون). 

مکاسیر. [ع] (ع ص, !) ج مکور. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مکسور شود. 

مکاسیل. (] (ع ص. اج مکال. (مهذب 
الاسماء). رجوع به مک‌ال شود. 


۱-«سخت نوشیدن» به احتمال قریب به یقن 
درست نیت و ظناهرا اند کلمه «سخت 
کرشدن» بوده به معلی سخت جنگدن و 
خصومت ورزیدن و تصیف‌خوانی شده 


است. 


مکاشحت. 


مکاشحت. مش /ش ح] (از ع. امص) 
دشمتی کردن. (غیاث). مکاشحة. دشمنی: 
ملک‌زاده مفالبت در سخن به مالقت رسانید 
و مکاشحت او به مکافحت انسسامید. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص‌۲۸). با خود گفت 
اگراز پس این مکاشحت در مصالحت زنم 
اضطراری باشد در لباس اختیار پوشیده. 
(مرزبان‌نامه. ایض ص ۱۲۴). فرخ‌زاد گفت 
آن به که با دادمه از در مصالحت درآیی و 
مکاشحت بگذاری. (مرزبان زنامه. اقا 
ص ۱۲۷). در خفیه نزدیک سلطان فرستاد و 
اظهار مکاشحی کرد که او رابا شوهرش 
اتابک بود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به 
مکاشحة شود. 
مکاشجة. مش ح] (ع مص) با کی 
دشمتی داشتن. (المصادر زوزنی). دضمنی 
نمودن یا پنهان داشتن دشسمنی را. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از ناظم الاطیاء). کاشحه 
بالعداوة مکاشحهة و کشاحا؛ دئمی کرد با 
وی. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاشحت 
شود. 
مکاسر. م ش] (ع ص) هم‌اية نزدیک. و 
گویند جاری مک‌اشری؛ ای بحذائی کأنه 
یکاشرنی. (متهى الارب) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). و رجوع به مُکایر شود. 
مکاشرت. ,3 ش /ش ز] (از ع. مص) در 
دو شاهد زیر به معنی دندان نمودن از خشم و 
اشکار ساختن دضمی امده است: ایلک 
فرصت امکان مسمجاهرت و مکاشرت 
نگاهداشت شت. (ترجمهٌ تاریخ یمیلی ج ۱ تهران 
ص ۲۹۲). از تمرد سکان و مکاشرت سگان 
۱ ن حدود. .. متأنف شد. (ترجمة تاریخ یمینی» 
ايضاً ص ۲۲۲). و رجوع به ماد بعد شود. 
مكاشرة. م ش ر ) (ع مص) دندان برهنه 
کردن. (تاج المصادر بسهقی). باهم تسم 
نمودن و دندان پیدا کردن. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکاشفات. مش /ش ](ع () اسرار و امور 
غیبی کشف و هویدا شد.. (ناظم الاطباء). ج 
مکاشفه: موسی در آن حقایق مکاشقات از 
خم‌خانة لطف شراب محبت چشید. ( کشسف 
الاسرار چ۳ ص۷۳۲). با ایشان شریک بود 
در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده‌اند 
بدان از مک‌اشفات غيب. (ترجمهة رسال 
قشیریه چ فروزانفر ص ۷۲۷). بایدکه اسرا 
مرید نگاه دارد و آنچه از مکاشفات. و 
کرامات او معلوم کند اظهار و اذاعت آن 
تماید. (مصباح‌لهدایه چ همایی ص ۲۳۱). 
خثیت و هبت صفت اهل مکاشفات و 
مشاهدات و معاینات است. (مصباح‌الهدايه. 
ایضاً ص ۳۹۲). از این جهت اهل اتصال را در 


مکاشفات و مشاهدات هیچ ضف طاری 
نشود. (مصباح اله‌دایه. ایضاً ص .)۴۲٩‏ و 
رجوع به مک‌اشفه شود. ||دشمنها. 
مخاصمات؛ هیچ سب مخالفت و محاربت و 
منازعت و مکاشفات میان ایشان ناشی و 
ظاهر نمی‌شد. (ترجمة ا اصفهان ص 
۷ و جع به مکاخفت 
مکاشفت. مش #ش فّ ] (از ع. مص) 
مکاشفة. دشمی اشکار کردن. اشکارا 
a‏ ورزیدن. خصومت عللی؛ آن 
مکاشقت میان وی و آن امرابوالفضل بیفتاد. 
(تاریخ سیستان). چون به مکاشفت و دشمنی 
آشکارا کاری بار نرود و به زرق و افتعال 
دست زده‌اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۷۱ کار جنگ و مک‌اشفت میان ایشان 
مدتی دراز پیچیده بود. (تاریخ بهقی چ ادیب 
ص۵۳۸). میان وی و پسران علی تکین 
مکاشفتی سخت بزرگ بپای شد. (تاریخ 
بسیهقی چ ادیب ص ۵۸۱). موجب اين 
مکاوحت و اسیاب این مکاشفت چیست. 
(سندبادنامه ص ۲۴۱). چنانکه مناقشت زایل 
گرددو مکاشفت باطل شود. (سندبادنامه ص 
۴ برزبان رسولان از مکاشفت ایلک‌خان 
تبرا می‌کرد. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱تهران 
ص ۳۳۱). بر این جمله تامدت یک ماه 
مکاشفت قایم بود. (جهانگدای جوینی), 
مخالفت اظهار کرد و مکاشفت پیدا. 
(جهانگشای جوینی). چون سلطان شاه خبر 
مک‌اشفت ایشان بدانت شادان شد. 
(جهانگتای جوینی). سلطان فرمود كه 
غرض او از این رای مکاشفت اتابک فارس 
است. (جهانگشای جوینی). چون نهاراً و 


ت و مکاشفة شود. 


جهاراً مکاوحت و مک‌اشفت او متعذر بود. 
(جهانگدای جوینی). و رجوع به مكاشفة و 
مکاشفه شود. 


- مکاشفت کردن؛ دشمنی آشکار ورزیدن: 
بنده برگ نداشت پرانه سر که از محتی 
بجته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ 
ببهقی چ فیاض ص ۱۶۲). 

|| مکاشفه. کشف شدن امور غیبی بر کسی: 
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب 
مکاشفت را علمش نزدیک کند. (ترجمة 
رسالهُ قشیریه چ فروزانفر ص۱۱۸). و رجوع 
به مکاشفه (اصطلاح تصوف) شود. 
مکاشفة. [م ش ف ] (ع مص) دشمنی کردن. 
(دهار). با کی آشکارا جنگ و دشمنی 
کردن. (تاج المصادر بیهقی). دشمنی پیدا 
کردن و با کسی آشکارا جنگ کردن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). دشمنی را ظاهر و هویدا 
کردن و با کی آشکارا جنگ کردن. (ناظم 
الاطباء). آشکار و ظاهر کردن عداوت. (از 
اقرب الموارد). ||برهنه کردن. (منتهی الارب) 


مکاشفه. ۲۱۳۷۵ 


(ناظم الاطیاء). ||آشکار کردن آنسچه در دل 
است. بر کسی و آگاه‌ساختن او را به آن. (از 
اقرب المواردا. و رجوع به مکاشفه شود. 

مکاشفه ۲ [م ش ف /ش في ] (ازع , مص) 
دشمنی آشکارا کردن و جنگ برملا کردن. 
(غیاث). مکاشفة. مکاشفت: چون قطران با 
وی بود گفتم نباید که در میدان مک‌اشفه و 
مجادله افتد. (سمک عیار ج۱ ص ۱۸۲). و 
رجوع به مک اشقت و مک‌اشفة شود. 
||(اصطلاح تصوف) ظاهرشدن اسرار امور 
غیبی در دل ولی‌اله. (غیاث). در اصطلاح 
متصوفه مکاشفه آن را گویند که آشکارا شود 
ناسوت و ملکوت و جپروت و لاهوت یعتی 
از نفس و دل و روح و سر واقف حال شود و 
هر واقعه و هر حادثه که در دنا صادر شود 
اول حق تمالی مر دوستان خود راعلم 
می‌رساند بعده در دنیا صادر شود. (انتدراج), 
ظاهر و هویدا شدن اسرار و امور غییی در دل 
کی و الهام. (ناظم الاطباء). حضوری است 
که در بیان نگنجد. (ازتعریفات جرجانی). 
مکاشفه و مشاهده از لحاظ معنی متفاوتند با 
این تفاوت که کشف اتم از شهود است. بعضی 
گویند مکاشفت عبارت از تفرد روح است په 
مطالعةٌ مغیبات در حال تجرد او از غواشی 
بدن. (مصباح الهدایه ص ۱۳۴). بعضی گویند. 
مکاشفت عبارت از حضور دل در شواهد 
مشاهدات است و علامت مکاشفه دوام تحير 
در کنه عظمت خداوند است. در محاضره 
عارف در افعال متفکر بود و در مک‌اشفه در 
جلال. بعضی گویند مکاشفه شهود تجلی 
صفاست. (مصباح الهدایه ص ۰ ۱۰), در حکمة 
الاشراق است که مکاشفه ظهور شیء است 
برای قلب به استیلای ذ کر آن بدون بقای ریب 
و یا حصول امر عقلی است به الهام بطور 
«دفعة واحدة» بدان فکر و طلب يا ين نوم و 
بیداری و یا ارتفاع حجاب است تا انکه 
واضح شود احوالات جلی در امور متعلق به 
آخرت. بعضی گوبد مکاشفه عبارت از 
حصول علم است برای نقس به فکر یا حدس 
عبارت از بلوغ به ماورای حجاب است 
وجودا. و گفته شده است که مک‌اشفه اطلاع 
یکی از متحابین متصافین است صاحبش را 
بر باطن وسر وامر خود. (شرح متازل 


۱ -رسم‌الخطی از «مكاشحة» عربی در فارسی 


است. 


۲ - رسم‌الخطی از «مکاشرة» عربی در فارسی 


۳ -رسم‌الخطی از «مکاشفه» عربی در فارسی 


است. 


۴ - رسم‌الخطی از «مکاشفة» عربی در فارسی 


است. 


۶ مکاظة. 


ص ۱۹۰), و گفته شده است که شمر؛ علم 
ورائت مکاشفه است که به اشارت آید نه 
باعبارت. (از فرهنگ لفات و اصطلاحات 
عرفانی جعفر سجادی). آنچه در خواب باشد 
رژیای صادقه گویند و آنچه در بیداری دست 
دهد مکاشفه نامند و آنچه مابین نوم و یقظه و 
به اصطلاح در حالت غبت واقع شود خلسه 
گویند.(مقدمٌ مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲): این خود مکاشفه دل است و چنانکه 
دل رامکاهفه است جان را معاینه است. 
مکاشفه برخاستن عوایق است سیان دل و 
ميان حق. ( کشف الاسرار ج۱ ص٩4۵‏ سوم 
صفت عارفان است ایشان را دید؛ مکاشفه 
دهند تا هر حجاپ که بود میان دل ایشان و 
ميان حق برداشته شود. ( کشف الاسرار ج۱ 
ص ۶۱۲). از پس او مکاشفه بود و ان حاضر 
آمدن بود به صفت بیان اندر حال یی سبب 
تأمل دلیل و راه جستن. (ترجمة رسال قشریه 
چ فروزانفر ص۱۱۸). از آن جمله محاضره و 
مکاشفه و مشاهده است. محاضره ابتدا پود و 
مکاشفت و از پس او بود واز پس این هر درٍ 
مشاهده بود. (ترجمة رسال قشخیریه‌بابضا 
ص ۱۱۷). یکی از صاحبدلان سر به جیب 
مراقیت برده و در بحر مکاشفه مستفرق شده. 


( گلستان ج فروغی صع۶). صاحب این حال 


گاه در مکاشقهٌ صفات قدیمه غرق فنای 
صفات خود بود. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۴۲۷). ||((مص) برهنگی. (ناظم الاطباء). 

مکاظة. 1 کاظ ظ] (ع سص) سخت 
مروسیدن در جنگ. کظاظ. (سنتهی الارب) 
(آتتدراج) (ناظم الاطباء). ملازمت طولانی و 
ممارست شدید در جنگ. (از اقرب الموارد). 

مکاعمة. (م عم ] (ع مص) کسی را بوسه 
دادن. (تاج آلمصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). 
بوسه دادن و دهان در دهان گرفتن وقت بوسه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباع). 
بوسیدن زن را. (از ذيل اقرب الموارد). ||در 
یک جامه هم‌بتر کردن زن راء (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 

مکافا. (م] (از ع (مص) مخنف مکافات, 
نظیر مداوا و مداراء مخقف مداوات و سدارات: 
ده مرا زر داد گوهر دادمش زر راعوض 

آن کرامت را مکافا برتاید یش از این. 

خاقانی. 

بددلی در ره یکی چه کی کاهل ناز 

نیک راهم نظر نیک مکافا بیند. ‏ خاقانی. 
و رجوع به مکافات شود. 

مکافات. '(] (از ع. 4مسص, ‏ پاداش. 
(غیات) (آندراج) (ناظم الاطباء). مكافاة. 
مکافاة. مکافا. پاداش مطلقاً اعم از نیکی و 
بدی)؛ گروهی از خردمندان پند نداشتند و 
جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که باز نمودم. 


(تاریخ بهقی ج فیاض ص ۲۵۲). مکافات 
یک و بد هم در این جهان بیابی پیش از آنکه 
پدان جهان رسی. (قابوسنامه). 
آن روز پیابند همه خلق مکافات 
هم ظالم و هم عادل بی‌هیج محابا. 
تاصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۴). 
مکافات کنید بی‌تطفیف. رد از بهر ان گفت که 
چون مکافات کردی, منت از خود رد کردی و 
از مکافات باید که هیچ کم نکنی. (کشف 
الاسرار ج ۱ ص ۶۱۶). غلام گفت اگربنده 
چاره سازد و ترا بسلامت و اقبال به مقر 
پادشاهی رساند مکافات.ان چه باشد. 
ملجوقنامة ظهیری ص۲۶). مکافات ابخان 
ناسازگاری و بدخویی نباشد. (منشآت 
خاقانی چ محمد روشن ص ۴ ۱۰). 
این نگوید سرآمد آفاتش 
و آن نخندد که هان مکاغاتش 
داد حقمان از مکافات 01 
گفت «ان عدتم بها عدا به»؟, 
مولوی (مثشوی ج رمضانی ص ۲۳۶). 
از مکافات عمل غافل مشو 
گندم‌از گندم بروید جو ز جو. 
(امثال و حکم ص ۱۵۸). 
||عبارت از آنکه احسائی را که یا او کنند, 
بماتد آن یا زیاده مقابله کند و در اسائت به 
کمتر از آن. (نفایس الفنون). مقابلۂ نیکی است 
بمثل آن.یاافزون برآن. رجات 


نظامی. 


جرجانی). پاداش نیکی. (یادداشت په خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

تو دانی که مردم که نکی کند 

کندتا مکافات آن برچند. ایوشکور. 


سراسر برآری " به دینار خویش 
یی مکافات کردار خویش. فردوسی 
چه سازم که باشد مکافات این 
همه شاه را خواندند افرین. 


فردوسی. 
مکافات او نا جز این خواستم 
همی تاج و دیهیمش آراستم. فردوسی. 
به شکر او نتوانم رسید پس چه کنم 
ز من دعا و مکافات ز ایز د دادار. فرخی. 


گفت‌این همان است که ما او رااز دست آن 
مار برهانیدیم و امال به مکافات آن بازآمده 
است. (نوروزنامه). 

بانگ برآمد ز خرابات من 

نظامی. 
بهرام گور چون به مقر دولت خود باز رسید 
فرمود تابه مکافات آن ضیافت منشور أن دیه 


کای‌سحر این است مکافات من. 


با چندان اضافت به نام دهقان نوشتد. 
(سرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۲). آن را که 


کردارنیت مکافات نیت و آن راکه 


دوست نیست رامش نیست. (سرزبان‌نامه. 
ایقاً ص ۱۱۳). ابوسلیمان دارائی گوید که 
هرکه به شب نکویی کند به روزش مکافات 


مکافات. 

کنند وبه روز نیکویی کند به شیش مکافات 
۳ 9 
۹ چه افراط در این بابها ‏ اقتضای آن کند 
که از مساعدت یباران... مشغول ماند واز 
مکاقات ایشان به احسان گریزان باشد. 
(اخلاق ناصری). غرض از شکر نه به مکافات 
بود چه گاه باشد که قلت ذات ید از قیام به 
مکافات عاجز گرداند اما شکور, تعطیل نیت 
از مکافات و زبان از تحدث به خیر جایز 
ندارد. (اخلاق ناصری). 

به برقاب, رحمت مکن بر خیس 
چو کردی, مکافات بر یخ‌نویس. 
|[سزای بد. (غیاث). سزای بد و در بهار عجم 
پاداش بدی دادن و این در اصل مکافیه " بوده 
یای ماقبل او مفتوح, آن یارا به الف بدل 
کردندمکافات گردید و این مصدر به معتی 
حاصل بالمصدر متعمل می‌شود و به فارسی 
با لفظ کشیدن و کردن و دیدن مستعمل, 
(آنندراج). کیفر. سزا. جزا مجازات. بادافراه. 
پاداش بدی. (بادداشت به خط مرحوم 


سعد ی. 


دهخدا): 
کنون روز بادافره ایزدی است 
مکافات بد را ز یزدان بدی است. فردوسی 
جز از بد باشد مکافات بد 
چنن از ره داد دادن سزد. فردوسی. 
چو بادافره ایزدی خواست بود 
مکافات بدها بدی خواست بود. 
من نیز مکافات شما بازنمايم 
اندام شمایک بیک از هم بگشايم. 
متوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص ۱۵۲). 
گرمکافات بدی اندر طعت واجب است 
چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید. 
ناصرخرو. 


فردوسی. 


اگربد سگالی و نشناسی او را 
مکافات بد جز بدی خود نبینی. 

ناصر خسر و. 
دانا نکشد سر از مکافات 
بدکرده بدی کشد به پایان. ناصرخرو, 
کی‌را مگر از روی مکافات و ماوا. 

ناصرخرو. 
که‌نگویم که مکافات بدیشان بد کن 
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه. 

خاقانی. 


۱ - رسم‌الخطی از «مکافاةه عربی در فارسی 
است. 

۲ -اشارة به آیة از سورة ۱۷: عسی ربکم ان 
برحمکم وان عدتم عدتا. 

۳ -ویرانها راد 


۴ -در او الحان ولهو و بازی. 


۵- یا «مکافأة». 


مکافاة. 


مکافل. ۲۱۳۷۷ 


مردان مرد از مکافات جور جابران و قصد 


قاصدان تا سمکن شود دست بازنگيرند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص .)٩۰‏ هر یکی را 
عقوبتی درخور و مکافاتی سزاوار مسعین. 
عقوبت زلت عتاب باشد... عقوبت مکروه 
رسانیدن مکروه به مکافات. (صرزبان‌نامد. 


ایضا ص ۱۱۷). 

- مکافات آوردن؛ مکافات دادن. مکافات 
کرد 

دل بژن از کینش امد به راه 

مکافات ناورد پیش گناه. فردوسی. 


و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- مکافات دادن؛ کیفر دادن, مجازات کردن. 
سزادادن؛ 
من بد کنم و تو بد مکافات دهی 
پس فرق میان من و تو چت بگو. 
(مسوب به خیام). 
- مکافات دیدن؛ کیفر یافتن. مجازات دیدن. 
سزا دیدن: ۱ 
نگه کن در همه روزی به فردات 
مکن پد تا تنی بد مکافات. 
(ویس و زامین). 
سیه گر کرد روزم چشم او خود هم کشید آخر 
مه افات عمل را در لباس سرمه دید آخر. 
صائب (از آندراج). 
- مکافات کردن؛ کیفر دادن. مجازات کردن؛ 
کی رانبد پیش او پایگاء 
بزودی مکافات کردی گفاه. فردوسی. 
کسری‌گفت بفرمایم تا گردنت بزنند بزرجمهر 
گفت داوری که پیش او خواهم رفت عادل 
است و گواه نخواهد و مکافات کند و رحمت 
خویش از تو دور کند. (تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص ۳۳۲۵). 
به خطا غره مشو گر چه جهاندار نکرد 
هر کی را که خطا کرد مکافات خطاش. 
ناصرخرو. 
کس جهان را به بقا تهمت بهوده نکرد 
که‌جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش. 
ناصرخسرو. 
نذر کرد که بدین گناه هیچ آفریده را مکافات 
نکنم. (تاریخ طبرستان). 
مکافات دشمن به مالش مکن 
که‌بیخش برآورد باید ز بن. 
سعدی (بوستان). 
- مکافات یافتن؛ کیفر دیدن. کیفر یافتن. سرا 
دیدن؛ 
تو خون خلق بریزی و روی برتابی 
ندانست چه مکافات این گنه‌یابی. 
امکال: 


سعد ی. 


تقاص به قیامت نمی‌ماند. (امثال وحکم ج۱ 


ص ۱۶۰). و رجوع به همین ما خذ شود. 
دنیا دار مک‌افات است. (امسثال و حکسم 


ص ۰۸۲۸ رجوع به امثال قبل شود. 
دنا مک‌افاتخانه است. (امسخال و حکم 
ص۸۲۹). رجوع به آمنال قل شود. 
مکافات به آن دنا نمی‌ماند. (امثال و حکم 
ص ۲۱ ۱۷). نظیر دنا دار مکافات است. 
مکاقات به قیامت نماند. (امثال و حکم 
ص ۱۷۲۱). رجوع به مثل قبل شود. 
||در تداول عامه, زحمت. سختی. رنج. 
دردسر؛ نمي‌داند با چه مکافاتی خود را از 
دست او خلاص کردم. با هزار مکافات این 
کاب را نوشتم. 
مکافاة. ]٤[‏ (ع مص) پاداش کردن. (صنتهی 
الارپ). پاداش دادن کننی را و مانند کار وی 
کردن. (از ناظم الاطباء). پاداش دادن. کفاء. 
|اکفایت کردن کی را. (از اقرب الموارد). 
||((مص) کفایت و گویند رجوت مکافاتک: 
ای کفایتک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مقابلة نیکی بمشل آن یا افزون برآن. (از 
اقرب السوارد). و رجوع به مکافات و مکافأة 
شود. 
مکافئتان. (مْ ف 2 /۸ف ۱۱2 (ع ص, !)به 
صیفه تنیه. دو چیز مساوی. یقال: شاتان 
مکافنتان, دو گوسپند در سال برابر هم و مثل 
هم. (ناظم الاطباء). منه حدیث العققة: شاتان 
مکافتان, ای مساویتان و قال بمضهم یذبح 
احدیهما مقابلة الاخرى. (منتهی الارب). 
شاتان مکافنان (به صیفه اسم فاعل) و شاتان 
مکافاتان (به صيفة اسم مفعول), دو گوسپند 
که‌در بال برابر هم باشند یا یکی در مقابلا 
دیگری ذبح شود. (از اقرب الموارد). و رجوع 
به مکافی شود. 
مکافثة. [مٌ ف ] (ع ص) رجوع به مکافی 
شود. 
مکافات. مف ۳۹ 2 مسص) باداش دادن. 
(تاج المصادر بهقی) (انندراج). پاداش دادن 
کی را. کفاء. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مکانات و مکافاة شود. |[مانستن به كى و 
مراقیه و نگاهباتی نمودن او را. (از منتهی 
الارب). مانا شدن به کی و مراقبت نمودن از 
او و برابری کردن با او. (از ناظم الاطباء). 
همانند کسی شدن و با او برابری کردن و نظیر 
وی گردیدن و رقابت و مقابله کردن. (از اقرب 
الموارد). ||دور کردن کسی راء (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتدراج) (از اقرب الموارد, 
|أبرابر ایستادن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). ||باهم پی در پی نیزه زدن 
و گویند: کافاًپین فارسین برمحه؛ ای طعن هذا 
ثم هذا, (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), ||نحر کردن کی پی در پی 
دو شتر را با هم و بلافاصله گویی که خواهد 


ان دو را در ان واحد ذبح کند. (از اقرب 


الموارد). _ 
مکافتة. [مْ ف تَّ](ع مص) با کی پیتی 
گرفتن در دویدن. کقات. (سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). 
|ابنا گاء‌مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
مکافحت. "مت /ف ح] (از ع. اسص) 
مکافحة. با کی رویاروی جنگ کردن. 
رویاروی شمشیر زدن. (یبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): از این وافعد هایل جهان بر او 
تنگ شد جز مکافحت و مکارحت چاره 
نسدید. (ترج تاریخ ین چ ۱ تهران 
ص‌۳۵). چون این جواب به عضدالدوله رسید 
خشمنا ک شد و عزم مقاوست و مکافحت 
قابوس مصمم کرد. (ترجمه تاريخ یحیتی» 
ایضاً ص ۶۶ رسولی... که آب لطف با آتش 
عنف جمع تواند کرد و زهر مکافحت با عل 
مناصحت تواند امیخت. (مرزیان‌نامه. ایضا 
ص ۱۹۰). هر کی را هوس مقاومت و تمنی 
مک‌اقحت در ضمر متمکن بود... (لباب 
الالباب چ نقیسی ص ۴۴). ملک‌زاده مغالبت 
در سخن به مبالغت رسانید و مکاشحت او به 
مکافحت انجامید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۲۸). و رجوع به ماد بعد شود. 
مکافحة. [ ٢ت‏ ح](ع مسص)باکی 
رویاروی جنگ کردن. مواجهه. (المصادر 
زوزنی). رویاروی گردیدن با کسی و جنگ و 
قتال کردن با وی. کفاح. (ازمنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج). روبرو گردیدن با 
کی و اصمعی گوید: به اتقبال کی رفتن 
است در جنگ بدون سپر و جز آن. (از اقرب 
لموارد), | خود مرتکب کارها گردیدن. (از 
متهی الارب) (از ناظم الاطاء). انجام دادن 
کارها به تن خویش. (ازقرب‌الموارد). |اپوسه 
دادن. (المصادر زوزنی) (اتدراج). بوسه دادن 
زن را. (از متهى الارب) (از ناظم الاطباء). 
زن را نا گهان بوسیدن. (از اقرب الموارد). 
|[دفاع کردن از کسی و فی‌الحدیث: لاتزال 
مژیدا بروح القدس ما کافحت عن رسول الله. 
(از ذیل اقرب الموارد). 
مکافرة. (مّف د ](ع مص) ناسپاسی کردن و 
حق ناشناختن و گویند کافره حقه؛ ای جحده. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکافل. [م في ] (ع ص) همسایه و هم‌پیمان. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
همساية هم‌پیمان. (از اقرب الموارد). ||عهد 


۱ -در اقرب الموارد ضبط دوم با رسم‌الخط 
مُکافأتان آمده است. 
۲ -رسم‌الخطی از «مکافحة» عربی در فارسی 


است. 


۸ مکافی. 


نماینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکافی. (](ع ص) ماوی و برایر. 
(غیاث) (آتدراج). هم كفو و برایر و مساوی و 
ی 
شسود. (ناظم الاطباء). |اکیفردهند 
مجازات‌کننده. جزادهنده؛ چون جنایتی نهی 
متعمد را از ساهی و مکافی رااز بادی تمیز 
کنی. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۱۶۷. 
می‌گفتم عالم را آفریدگاری است مجازی و 
مکافی رحیم. نیکوکاران را ثواب دهد و 
بدکرداران را جرا رساند. (جوامع‌الحکایات). 

مکافیء ۰ فی۶] (ع ص) برابر و گویند: 
هذا مکافیء له؛ یعتی این ماوی ان است. 
مکافتة. (متهی الارب). مساوی و برابر, 
مکافند. (ناظم الاطیاء). و رجوع به مکافتتان 
شود. ||هر چیز که برایسر چیز دیگر گردد 
چنانکه همانند آن شود. (منتهی الارب). 

مکافیف. [] (ع ص, [) ج مکفوف. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). ج 
مکفوف به معتی ناینا. (آنندراج). و رجوع به 
مکفوف شود. 

مکاکت. 4[ (ع ص, ا) مکیده. (منتهی 
الارب) (ان‌ندراج). مکیده‌شده. (ناظم 
الاطباء), انچه مکیده شود. مُکا کة.(از اقرب 
الموارد). ||مغز استخوان» زیرا آن مکیده 
می‌شود. (از اقرب الموارد). 

مکا کفت. مک ] (۲0 به معنی رنج و آفت 
بود. (فرهنگ جهانگیری). به معنی رنج و 
افت و آزار باشد. (برهان) (انتدراج) (از ناظم 
الاطیاء). 

مکا کة. م ک] (ع ا) مفز استخوان. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرجت 
مکا کته؛یمنی بیرون آمد مغز آن استخوان. (از 
اقرب الموارد). ||مکیده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مکا کة. [مْ ک‌کاک] (ع ا) کنيزک. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (تاظم الاطباء). 

مکا کیی. [ء] (ع!) ج مکوک. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مکوک شود. اج مُکاء. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). و 
دجوع به مکاء شود. 

مکا کیکت. .(2] (ع إا ج کوک. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به مکوک شود. 

مکال. (f‏ 2 مص) پیمودن پسماند. (تاج 
المصادر بسهقی). پیمودن و سنجیدن. 
(آنندراج). كيل. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الصوارد). و رجوع به كيل 


شود. 


مکال. [م] (ع !) پیه و گویند ما بها مکال؛ ای 
شحم. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکالیة. [ ٢ل‏ ب ] (ع مص) با همدیگر بدی و 
خصومت نمودن و تنگی کردن. (منتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). بدى و 
خصومت کردن با یکدیگر و تنگ گرفتن بر 
برانگیخته شدن به سوی یک‌دیگر و آشکار 
ساختن عداوت و دشمنی. (از اقرب الموارد)؛ 
الشهو: الكلبة هی زيادة الشهو: واشتدادها و 
الحرص على المأ كولات و المكالة علها کما 
فى طبع:الکلاب. (بحر الجواهر). |اخار 
خوردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مکالحه. [ ٢‏ ل ح] (ع مص) سختی کردن با 
هم. (متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||عدول تا كردن ماه از 
منزل خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عدول نکردن ماه از منزل خود بلکه 
پوشیده شدن در ابر. (از اقرب الموارد). 
مکالچ. [مْ ل] (ع ص) اسم فاعل از مک‌المه. 
هم‌سخن. (فرهنگ توادر لفات دیوان شمی 
چ فروزانفر): 
کم‌طمع شد آن کی کو طمع در عشق تو بندد 
کم سخن شد ان کسی که عشق با او شد مکالم. 
مولوی. 
مکالمات. [م [ / ل] (از ع: () مک‌المه‌ها و 
گفت و شنودها. (ناظم الاطباء). ج مکالمه: 
اتسصال آزادچهره به خدمت پادشاه و 
مکالماتی که مان ایشان رفت. (مرزبان‌نامه 
چ قزوینی ص ۲۸۷). 
مکالمت. ١١ل‏ /ل م](از ع امص) مکالمة. 
با یکدیگر سخن گفتن. گفتگو: از محاورۀ 
اوغاد به مکالمت ملوک اورد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۳۵). گتاخ به مکالمت در 
آمد... (مرزبان‌نامه). بطریق استعجال و هجوم 
بر مکالست او اقدام نتماید. (مصباح الهدایه چ 
همایی ص۲۲۴). پس شیخ را در مکالمت با 
مرید لازم بود که اول تخم کلام از شوایب هوا 


تنقیه کند. (مصباح الهدایه, ایضاً ص ۲۳۰). بر 


باط قرب و مکالمت و منادمت جای دادند. 
(مصباح الهدایه, ایضاٌ ص ۲۹۶), و رجوع به 
مکالمه و مکالمة شود. ||مرتبهٌ كليم بودن و 
مکالمت مرتبه والایی است که مخصوص 
رت موی لس که ررد «و کلم الله 
ختتواسی تکلیما»". (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی). 
مکالمة. 11 ]ع مص) با کی سخن 
گفتن.(تاج السصادر بیهقی). همدیگر را 
جواب دادن و سخن گفتن. (سنتهی الارب) 
(آنسندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 


مکامن. 


الموارد). ورجوع بهمکلمد و مکالمت شو 
از تازی گنگو و وا 
و محاوره و مذا کره و گفتار. (ناظم الاطباء). 
مکالمة: به گاه آنکه شراب طرب افزای 
دماغها راگرم کرد مخدرة دهشت تقاب حیا از 
جهره: یک‌المه و محاوره برانداخت. 
(سلجوقنام ظهیری ص ۲۷). فی‌الجمله زبان 
از مکالمد او درکشسیدن قوت نداشتم. 
(گلسان). پس غبی عظیم بود... که از 
مشاهدة پادشاه و مکالمذ او و مطالعة بارگاه و 
نزلش محروم ماند. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲۹۹). و رجوع به مکالمت و مکالمة شود. 
مکالمه کردن؛ با یکدیگر سخن گفت. با 
همدیگر حرف زدن. 
مکامرة. ( مر ] (ع مص) نبرد کردن به 
بزرگی سر نره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مکاهعة. [م مغ ] (ع مص) همخوابه گردیدن 
در یک جامه کی را. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). همخوابه شدن با 
کسی در یک جامه چنانکه پوست ان دو با 
یک دیگر تماس حاصل کند. (از اقرب 
الموارد). || همخوابگی کردن دو مرد پا هم» و 
هی الى نهی عنها. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). همخوابگی کردن دو مرد با 
هم و این چ مملوع است. (ناظم 
الاطباء). 
مکاهن. (م 1 (ع !)ج مکمن که به معنی 
جای پوشیده شدن است. (غیاث) (آنندراج) 
اج مکمن. (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد): 
آنچه در طی مکامن غب پنهان است... 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶۷). بر مکامن 
مکر او متجاسرگونه می‌گذرم. (مرزبان‌نامد. 
ایضاً ص ۱۴۳ لشکر م... بر مدارج و مکامن 
راهها وقوف ندارند. (مرزبان‌نامه. ایضاً 
ص۱۸۲). حرامیان جهت آن حرام ریزه در 
مکامن عقاب چون عقاب گرسنه دهان 


۱ -مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: بعض 
فرهنگها به این صورت معنی رنج و آفت داده‌اند 
و بی‌شک ناشی از حدسی است که در بیت 
مصحف و ممسوخ خفاف زده‌اند: 

ای تو مک آسا بیار باز قدح را 

کانت «مکا» گفت از این سرای بکالید». 

و در حاشية برهان قاطع چ کلکته ص ۵ ۰ باز 
مرحرم دهخدا آرند: ظاهراً ازاین کلمه «آنکه 
مکاگفت...» در اشتباه افتاده است. و به گمان من 
آ گرچه معنی شعر درست معلوم نیت این 
کلمه مفرد و بیط نیت بلکه مرکب است از 
«مکاء و « گفت» ماضی گفتن. 

۲-قرآن ۱۶۴/۴. 

۳-رسم‌الخطی از «مکالمة» عربی در فارسی 


است. 


مکامة. 

گخاده.(نفخة المصدور ج یزدگردی ص 1۱). 
در مکامن خلوات حدیث استیلا واستعلای او 
درمی‌دادند. (جهانگدای جوینی). و رجوع به 
مکمن شود. 
مكامة. DIR‏ ص) (از « ک‌وم»)زن گائیده. 
(متتهی الارب) (انندراج). منکوحه و زن 
نکاح کرده شده. (ناظم الاطباء). زن منکوحه» 
و برخلاف قیاس ساخته شده. (از ذیل اقرب 
الموارد). 
مکامیج. (۶](ع ص, !)2 شتران شب سیر 
کتنده جهت به آب آمدن بامدادان. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطاء). ااج یکماح. (ناظم 
الاطباء) (اقرپ الموارد), رجوع به مکماح 
شود. 
مکان. [مٌْ] (نف. ق) مکنده. درحال مکیدن: 
خروشان و خون از دو دیده چکان 


کنان پر به چنگال و خونش مکان. 

فردوسی 
همه بیشه شیرند با بچگان 
همه بچگان شیر مادر مکان. فردوسی. 


و رجوع به ماد بعد شود. 
مکان. م ککا] (ع ص) مرد مکنده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||آنكه بسکد شیر 
گوسپندرا و ندوشد به نا کی و فرومایگی. 
(متهى الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ماده قبل شود. 
مکان. [] (ع 4 جای. اترجمان القرآن). 
جایگاه. ج. امکنة. (مهذب الاسماء). جایگاه. 
جای. مکانة. ج امکنة و اماکن. (منتهی 
الارب). جای بودن. صیفه اسم ظرف است 
کو مشتق از کون که به معنی بودن است و به معنی 
مطلق جا متعمل. (غياث). موضع بودن 
چیزی. ج اما کن و امکنة و به ندرت آمکن. 
از اقرب الموارد ذیل کون). موضع و آن تفقل 
است از گون. ج امكنة و به ندرت آمکن و 
کا ری ق ی 
جایگاه و جای. ج, امکنة و اما کن و امکنن. 
(ناظم الاطباء). جای. جای‌باش. محل. معان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قال رب 
ارنی انظر لیک فال ل‌ترنی و لکن انظر الی 
الجبل فان استقر مکانه فنوف ترانی. (قرآن 
۷ قل فرمود... از دار فانی به مک‌اني 
که در آنجا خلق را بزرگ می‌سازد و معزز 
می‌دارد. (تاریخ بهقی چ فاض ص ۲۰۷). 
قصه می‌رفت تا سخن عالی شد و مکان از 
نیوشنده خالی شد. (کشف الاسرار ج۱ 
ص ۶۰). ستارگان اول شب باز پدید آیند به 
مکان خویش چنانکه هر شب می‌دیدند. 
( کشف‌الاسرار ج ۲ ص۵۲۹). 
گفت به یک مکانت نینم به یک قران 
گفتاکه مه قرار نگیرد به یک مکان. 
ار معزی. 


بر یک مکان مخالف او را قرار یت 

تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست. 
امیرمعزی (دیوان چ ایال ص 4۴). 

انجا که بود آن دلتان با دوستان در بوستان 

شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرگس را وطن. 

امیر معزی. 

معاقب است حودت په دو مکان و دو چیز 

بسان فرعون در مصر و محشر آتش و آب. 

سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی 

مکان کز بهر حق جویی جه جابلقا چه جایلسا. 


پادشاهی بر آن مکان بگذشت 
لشکر آورد و خیمه زد در دشت. سنائی. 
مانند؛ ایشان که بود در همه عالم 
چون در دو مکان مايه سودند و زيانند. 

کافی همدانی. 
ور لاله نورسته نه افروخته شمعی است 
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را. 


آنوری. 

نابریده برج خا کی را تمام 
برح بادیثان مکان دانهه‌اند. خاقانی. 
دولت اندر هنر بسی جستم 
هردو در یک مکان نمی‌یایم. خاقانی. 
کیوان به کناره بینم آرچه 
هر هفت به یک مکان بپینم. خاقانی. 
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است 
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست. 

ظهیر فاریابی. 


طهارت ایشان" بر ظواهر و تنظیف بدن و 


.لباس و مکان مقصور باشد. (مصباح الهدایه ج 


همایی ص ۲۸۹). 
- لامکان؛ از صفات خدای‌تعالی است. 
- |ابی‌سرانجام و بی‌خانمان و بی‌جایگاه. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به لامکان شود. 
-مکان العلی؛ جای بلند. جایگاه برترء 
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس 
چون به مکان‌العلی " رسید ز هامون. 
ناصرخرو. 
ای بر هوای دین بنشین بر زمین دين 
کادربس از اين زمین به مکان‌العلی آشده‌ست. 
ناصرخرو. 
- مکان خفی؛ جای پنهان. (ناظم الاطباء). 
= مکان داد شتن؛ جای داشتن: 
اگرمر آب و آتش رامکان ممکن بود مویی 
من آن مویم که در طوفان و در دوزخ مکان دارد. 
عمعق (دیوان چ نی ص ۱۳۹). 
گھی بر گل گل افشاند گهی بر گل گهر ریزد 
گھی در دل مکان دارد گهی در سر مقر دارد. 
عمعق (دیوان ایضا ص ۱۳۷). 
- مکان رفیع؛ جای بلند. (ناظم الاطباء). 
-مکان علیا؛ کنایه از فلک هفتم. (آتندراج): 


۳۱۱۳۷۹ 


اذریسی را مکان لیا چه مفخر است 


مکان. 


دارد بدین برابر «اسری» " چه اعتبار. 
ارادت‌خان واضح (از آنندراج). 
-مکان قریب؛ جای تزدیک. (ناظم الاطباء). 
- ||گور و قبر. (ناظم الاطباء). 
-مکان کردن؛ جای گرفتن: 
مرا په باد مده گر چه خا کارم از آنک 
به خا ک‌تیره کند بپیشتر مکان گوهر. 
و ما 
نیام خود ز دل دشمنش کند تیفش 
بلی به سنگ درون می‌کند مکان گوهر. 
آبن یمین. 
- مکان گرفتن؛ جای گرفتن. متمکن شدن. 
استقرار یافن : 
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان 
ملک‌نژاده و اندر مکان ملک مکین. فرخی. 
بردم گمان که سیة من کان گوهر است 
نا گه‌گرفت پیکان در کان من مکان. 
آمیرمعزی. 
- مکان مصلی؛ جایی که نمازگزار برای 
گزاردن نماز برمی‌گزیند و آن را شرایطی است 
و پاید غصبی نباشد و طاهر باشد. ثابت باشد 
و... رجوع به رساله‌های عملیه و رجوع به 
فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود. 
- مکان هندسی؛ شکلی است که جعم 
و نقاط خارچ از آن شکل فاقد این خاصیت 
می‌باشند و به عبارت دیگر مجموع نقاطی را 
بهره‌مند باشند مکان هندسی می‌گویند. 
می‌دانیم که هر نقطه از عمود منصف یک قطعه 
خط به یک فاصله است از دو سر آن ق طعه 
خط و نیز می‌دانیم تقاط خارج عمود متصف 
یک قطعه خط دارای این خاصیت تد 
بنابر این مکان هندسی نقاط متاوی‌الفاصله 
از دو سر یک قطعه خط عمود منصف آن 
فاصلة معن از نقطۂ ثابتی باشند. نیز مکان 
هندسی نقاط متاوی‌الفاصله از دو خط 
متوازی, خطی است متوازی آنها و به یک 
فاصله از آتهاء وسهمی "یک مکان هندسی 
است و هر نقط آن دارای این خاصیت است 


۱-عوام مژمان. 

۲-رجوع به ترکیب بعد و ذیل آن شرد. 
۳-رجوع به ترکیب بعد و ذیل آن شود. 

۴- - مأعوذاز قرآن ۹و ۷ واذ کر 
فی‌الکاب ادریس انه کان صدیقا نيا و رفعناه 
مکانا علا. 

۵-اشاره است به قرآن ۱/۱۷: سبحان الذى 
اسری بعیده ليلا من المسچدذالحرام... 
۶-یکی از منحنهای مقاطم مسخروطی 
.(Parabole)‏ 


۰ مکان. 


مکاد. 


پیروان آن دو معتقدند که مکان سطح باطن از 


که فاصله‌اش از یک نقطة ثابت به نام کانون و 
از یک خط به نام خط هادی متاوی است. و 
رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی شود. 
||اسکن و منزل و خانه. (ناظم الاطباء). 
|إمقام و منزلت و رتبه و جاء. (ناظم الاطباء): 
یافت احمد به چهل سال مکانی که افت 
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر. 
ناصرخرو. 
نزدیک شه مکانت خود بین و ظن مبر 
در کی کف کن بذین کرک وین مات رید 
ِ سوزنی. 
تاگردباد رانبود آن مکان که او 
گوید که من به منصب, باران بهمنم 
باد از مکان و منصب تو هر که در وجود 
در منصبی که باشد گوید ممکنم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۳۴۵). 
مند وزارت را به مکان خداوند خواجه 
جهان و دستور صاحبقران نظام‌الملک... تا ابد 
اراسته داراد مه و جوده. (جوامم 
الحکایات). 
از خاک‌درگهت به مکانی رسیده‌ام 
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست. 
خاقانی. 
از بس مکان که داده و تمکین که کرده‌اند 
خشنودم از کیای ری و اذ کیای‌ری. 
خاقانی. 
<-پلد مکان؛ عالی مقام. رفیم منزلت. 
بلتدپایه : آباء و اجداد بلتدمکان, رایت افتخار 
و مباهات می‌افراخته. (حبیب‌السیر چ قدیم 


تهران جزو ۴ از مجلد ۳ ص ۳۲۳). 
- مکان رفیع؛ منزلت و جاه و سرفرازی. 
(ناظم الاطاء). 


- مکان یافتن؛ منزلت کب کردن. به مقام و 
مرتبت رسیدن؛ 
ندانی که سمدی مکان از چه یافت 
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت. 
(بوستان). 
| (اصطلاح فلسفی) در پیش افلاطون بعدی 
است مجرد ممتد در جمیع جهات که جم در 
او نفوذ کند و اگرنفوذ نکند خالی بود. و پیش 
ارسطو عبارت است از سطح باطن جم 
حاوی که مماس بطح ظاهر جم محوی 
بود. و پیش متکلمان فضائی است متوهم 
مشغول به چیزی که ا گر آن چیز او را مشغول 
نگرداند خلاْبود. (نفایی الفنون). در نزد 
حکما عبارت است از سطح باطن جسم 
حاوی که مماس باشد به سطح ظاهر جم 
محوی و در پیش متکلمین عبارت از فضایی 
است متوهم که جم آن را اشفال کند و 
اب‌عادش در آن نفوذ نماید. (از تعریفات 
رای ازسطه وتان حکمای ما 
حکمای متأخر مانند این سینا و فارابی و 


جم حاوی است که مماس به سطح ظاهر از 
جم محوی باشد و بتابراین مکان فقط 
منقسم در دو جهت است: یا ممکن است سطح 
واحدی باشد مانند مرغ در هوا زیرا سطح 
واحد قائم به هوا محیط به ان است و مانند 
ماد فلگ و با شیک انت بشن ار تطشن 
واحد باشد مانند سنگ قرار داده شده بر زمین 
زیرا که مکان آن زمین و هواست يعنی آن 
سطحی است مرکب از سطح زمین که در زیر 
ان است و سطح مقعر به هوایی که در بالای 
آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
عبارت از امری و چیزی است که چیز دیگر 
در آن نهاده و يا بر ان تکیه کند و تماریف 
متعددی برای آن شده است. شیخ الرئیی 
گوید:سکان جای بود و امر او را چند خاصیت 
هت به اتفاق همه یکی که جنبده از وی 
بشود به سوی جای دیگر که آرمیده‌اند و یکی 
از وی بایستد و دوم که اندر یکی از دو چیزی 
نگنجد که تا آب از کوزه تشود سرکه اندر نیاید 
و سوم که زیر و زبر اندر جایگاه بود و چهارم 
کهگویند که مر جم راکه اندر وی است. 
(دانشنامه, بخش طبیعیات ص ۱۳). 
ابوالبرکات گوید: مکان نزد جمهور صفهومی 
است مشهور و اعرف و در هر چیزی بستگی 
بدان چیز دارد. در بعضی از اشيا به معنی «ما 
یمد علیه الشیء» است و در بعضی از چیزها 
«مایستقر عله آلشیء» است. (السعتبر جا 
صص ۴۱ - ۴۳). در اخوان الصفا امده: برای 
مکان تعاریف مسختلفی شده است جمهور 
حکما گویند: « ۱- فهوالوعاء الذی یکون فه 
ك د ج الى بن الت 
۳- سطح الجم المحوى الذى یلی الحاوی. 
۴- فصل المشترک ای بن سطح الحاوی 
والمحوی». و فضائی که جم طولاً و عرضاً 
و عمقا در آن رود. صدرا گوید: جمهور حکما 
گویند مکان عبارت از سطح باطن از جم 
حاوی است به نحوی که هیچ جزئی از آن 
خارج ازسطح نباشد و این وضع واقم ست 
مگر در اجزای این عالم مانند آحاد عناصر و 
افلا کو هرگاه مجموع آنجه در این عالم از 
امکله و آزمه بطور جملی و کلی و بدان نحو 
که‌یک شیءاند لحاظ شوند به یک نام خوانده 
می‌شود و چیزی خارج از آنها نت که به نام 
مکان خوانده شود. والا سجموع مجموع 
نخواهد بود و بتابراین برای جهان وجود 
مکانی نیست پس مکان به قول صدرالدیین 
امری است که داخل در عالم است و همان 
سطح باطن از جم حاوی است. حاجی 
سبزواری گوید: نزد | کثر متکلمان عبارت از 
بعد موهوم است و نزد مشائیان سطح باطن از 
جم حاوی است که مشتمل بر سطح ظاهر از 


جسم محوی باشد و نزد اشراقیان عبارت از 
بعد مجردی است نظیر تجرد موجودات مثالی 
که‌فاصل بین دو عالم است یعنی واسطة میان 
منارقات نوریه و طلمات است که جم 
متمکن بر نحو کلی و با عماقه و اجزائه در آن 
می‌باشد. (شرح منظومه ص ۲۵۴). بعضی 
دیگر گویند: مکان امری است موهوم زیرا 
انچه موجود است یا جوهر است یا عرض و 
مکان ا گر جوهر باشد باید قابل وضع باشد و 
در این صورت خود نیاز به مکان دیگر دارد و 
تسلسل لازم می‌آید و اگرعرض باشد هر 
عرضی ناز به موضوع دارد و متقوم به غير 
است و خود مقوم نتواند باشد و نیزا گرموجود 
باشد باید متمکن داخل در او باشد و حال 
آنکه مداخلةٌ اجام باطل است و فروض 
دیگر. بعضی گویند مکان هیولای جسم است 
و عده‌ای دیگر گویند صورت جم است. 
میر داماد گوید: مکان عبارت از عوارض ماده 
است و اصحاب خلا گویند: مکان بعد فارغ 
است و بعضی گویند منتهی‌الیه حرکت است و 
بعضی گویند عبارت از صوزت است و بمضی 
گویند سطح مطلق است. شیخ اشراق گوید 
عبارت از بعد مجرد است. (فرهتگ علوم 
عقلی جعفر سجادی). در حکمت طبیعی 
ارسطو, عالم پر است و فضا همه جا شاغل 
دارد و خلا موجود نیت و محال است و 
موجودات به هم متصل می‌باشند یا بیکدیگر 
احاطه دارند و ظرف و مظروفند و مکان 
عبارت است از سطح درونی جم محیط یا 
حد بین محیط و محاط و ظرف و مظروف. 
ورای فلک نختین مکان نیت و چون 
مکان ست نه خلا است و نه ملا و به همين 
سب کر عالم حرکتش انتقالی و اینی نیست 
زیرا که حرکت انتقالی در مکان بايد باشد و 
مکان در درون جهان است نه در بیرون و 
موجوداتی که حرکت اتقالی دارند مک‌انهای 
خود را با یکدیگر مادله می‌کند نه ايتکه 
جای خالی را اشفال نمایند. (از سیر حکمت 
در اروپا ص ۳۱). و رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفنون و قرهنگ علوم عقلی و 
فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود؛ 

همه دست برداشته پاسمان 
که‌ای کردگار مکان و زمان. 
کسی‌کو بلند آسمان آفرید 


فردوسی. 


زمین و مکان و زمان افرید. فردوسی. 
که‌او برتر است از مکان و زمان 
بدو کی رسد بندگان راگمان. 
فردوسی. 
ترتیب عناصر را بشناس که دانی 
اندازة هرچیز مکین را و مکان را. 
اصرخرو. 


تا نام مکان است و مکین است در آفاق 


مکاد. 


عدل تو سیب باد مکان را و مکین را. 
معری. 
راحت و ساحت نگر از در او مستعار 
راحت جان از خرد ساحت کون از مکان. 
خاقانی. 


ز تگی مکان و دورنگی زمان 


به جان آمدم زین دوتا می‌گریزم. خاقانی. 

کون و مکان؛ بر سل توسع بمعنی کل عالم 

شهادت و وجود و هستی آمده است: 

آن کرکی با قوت گوید که به قدرت 

چبار نگهدارد این کون و مکان را. ‏ سنائی. 

چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای 

هیچ دامانت نگیرد هی کون و مکان. 
خاقانی. 

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد 

ساحت کون و مکان عرص میدان تو باد. 

حافظ. 


- مکان الاما کن؛ مراد فلک اقصي ات که 
انتهای عالم است. (فرهنگ علوم عقلی جعفر 
سجادی). 

- مکان طبیعی؛ جایی است که عناصر 
بمقتضای طبیعت خود أن را طلب می‌کنند. 
هر گاه عنصری در مکان طییعی خود باشد 
سا کن‌است واگران رابه وه قسریه از مکان 
طبیعی خود خارج كند بالطبع طالب آن 
خواهد بود. (از بحر الجواهر). مکان طبیعی 
اشیاء, مکان و مرکزی است که میل طبیعی 
اشیاء. انها را بدان سوق صی‌دهد در مقابل 
مکان قری که بواسطة قوه‌ای که از خارج 
تحمیل بر اشیاء می‌شود به طرف ان حرکت 
می‌کنند. شیخ گوید برای هر جمی خی 
واحدی است طبیعی که طبع جم بدان مایل 
باشد و مکانی که به قوت قاسر جسم بدان رود 
مکان قسری است. (فرهنگ علوم عقلی 
جعفر سجادی). به عقیدة ارسطو عتصرهای 
چهارگانه هر یک مکان طبیعی دارند. مکان 
طبیعی خا کدر مرکز جهان یعنی در زیر است 
و به این ملاحظه هر چه به سوی زمین است 
زیر می‌گوئیم و هر چه از زمین دور صی‌شود 
بالا می‌ناميم و مکان طبیعی آب روی خاک 
است و مکان طبیعی هوا رزوی آب و مکان 
طبیعی آتش روی هوا یعنی زیر قلک ماه 
است. هرگاه جسم در مکان طبیعی خود باشد 
سا کن‌است و چون آن را از مکان طبیعی دور 
کردندپس از رفع مانع په سوی مکان طبیعی 
حرکت می‌کند تابه آن برسد. از ابن روست که 
چون خا کو آب را بالا ببرند به سوی مرکز 
زمن فرود می‌آیند و چون هوا و آتش را به 
زیر آورند به سوی بالا حرکت می‌کنند. 
حرکت سرازیر خاک و آب و حرکت 
سربالای هوا و آتش حرکت طبیعی است 
چون ناشی از طبیعت آنها و برای رسیدن به 


مکان طبیعی است. (از سیر حکمت در اروپا 
ص ۲۱و ۲۲). 

-مکان قری؛ جهات خش‌گانه را از جهت 
نامحصور بودن به حد معين مکان میهم گویند. 
(از فرهنگ علوم عقلی جعقر سجادی). 
-مکان مطلق؛ مراد از مکان مطلق خلا است 
در مقابل مکان مضاعف که «لابد له من 
متمکن». (فرهنگ علوم عقلی جعقر 
سجادی). 

|[مکان در اصطلاح صوفیه که نبت به ذات 
مقدس الهی واقع می‌شود. عبارت است از 
احاطة ذات با مرتفع بودن ذات از اتصال انام. 
و مکانت عبارت است از منزاتی که ارفع 
منازل است سالک راعند ملک مقتدر و گاه 
مکان نیز بر وی اطلاق می‌گردد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). منزلی است که ارفع 
منازل عنداله باشد و آن مکان اهل کمال است 
و موقعی که عبد به مرتبت کمال رسید متمکن 
شود برای او مکانی و بالااخره کسی که عبور 
کنداز مقامات و احوال متمکن شود در مکان 
و صاحب مکان خواهد بود. و بالجمله مکان 
آن اهل کمال و تمکین و نهایت است. بر مکان 
اطلاق مکانت هم شده است و شاید درست‌تر 
همان مکانت باشد. (فر‌هنگ لغات و 
اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی). 

مکان. (] ((ج) دهی از دهستان جاپلق 
است که در بخش الگودرز شهرستان 
بروجرد واقع است و ۲۲۴ تن سکه دارد. (از 
قرهنگ جفرافیایی ایران, ج ۶). 
مکانات. (۲]۶(ع !) ج مک‌انة. (مسهذب 
الاسماء). |امکانتها و جایگاهها و منزلتها. 
(ناظم الاطباء). 

مکانت. [م ن] (ع إ) مکانة. جایگاه. جای. 
مکان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
||پایگاه و مرتبه و عزت و جاه و منزلت. 
(ناظم الاطباء). پایگاه و مرته و عزت. 
(غیاث). رتبه. مقام. قدر. مقدار. سرتیت. 
درجه. پایه. جاه. خطر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

نزدیک شه مکانت خود بین وظن مبر 

در کس. که کس بدین شرف و این مکان رسید. 

سوزنی. 

مجدالدوله سوقعی تمام داشت و مکان و 
مکانت نصر پیش او معمور شد. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ تهران ص۲۶۹). چون موش 
با همه صفار و مهانت خویش از مشرع چنان 
کاری عظیم بدر می‌اید اولیتر که ما با این 
مکنت و مکانت... جواب این خصم توانیم 
داد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۲۰۸). 
مکانت جستن؛ مقام و منزلت طلب کردن. 
رتیه و پایگاه طلبیدن: کلیله گفت چگونه 
قربت و مکانت جویی به نزدیک شیر. ( کلیله 


مکانة. ۲۱۳۸۱۲ 


و دمنه). 
- مکانت یافتن؛ منزلت پیدا کردن. به مقام و 
مرتبت نایل شدن: این گاو رابه خدمت آوردم 
تا قربت و مکانت یافت و من از محل و 
درجت خویش بیفتادم. (کلیله و دمنه چ 
مینوی ص۷۴). 
مکافدار. [م] (نف مرکب) خداوند مکان و 
جای. ||درویشی که دارای مقام سخصوص 
باشد. | پاسبان. (ناظم الاطباء). 
مکاندن. [م د] (عص) مکانیدن. رجوع به 
مکانیدن شود. 
مکانس. (م ن ] (ع !) ج مکنت. (دهار) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 
مكنة شود. |اج مكنس. (ناظم الاطباء). 
دجوع به مکتس شود. 
مکانقة. [مْ ن ف ] (ع مص) با کسی یباری 
کردن.(تاج المصادر بهقى). یکدیگر را 
یارمندی کردن. (منتهی الارب) (از انندراج). 
همدیگر را یارمندی و اعانت کردن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |نزد عروضیان 
ابات یکی از دو حرف یا اثبات دو حرف 
است از جزء یا حذف یکی از دو حرف یا 
حذف هر دو حرف است از جرء. (از کضاف 
اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). 
مکانگاه. (] (| مرکب)" جای بودن. منزل. 
منزلگاه: از او درخواستند که در آن نواهصی 
مکانگاه ایشان معن كند. (سلجوقامة 
ظهیری ص ۱۴). 
مكانة. E0‏ إ) (از « کون») جایگاه. 
مکان. ج. مکانات. (مهذب الاسماء). جایگاه. 
مکان. (منتهی الارب). مکان و جای و 
جایگاه. (ناظم الاطباء). موضم. (اقرب 
الموارد). ||پایگاه و منزلت. (منتهی الارب). 
منزلت. (آقرب الصواردا. انیت و آهنگ و 
گوبندمضت مکانتی؛ ای لطیتی. (منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). آهنگ و نیت. 
(آنتدراج), 
مکانة. [َم نْ] 2 مص) (از «مکن») مر تبه 
یافتن تزدیک امیر و برپای ماندن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) بزرگ شدن نزد 
سلطان و رفمت یافتن و دارای منزلت گشتن. 
(از اقرب الموارد). ||(() سرتیه و وقار نزد 
پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منزلت 
پیش ملک یا امیر و گویند لفلان عنداللطان 
مک‌انة؛ ای منزلة. ج, مک‌انات. (از اقرب 
الموارد). ||((مص) نرمی و آهستگی. مکينة. 
(منتهی الارب). نزمی و آهستگی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


۱ -مکان خرد «اسم مکان» است و نیازی به 
پسوند مکان ندارد» اما این نوع استعمال در زبان 
فارسی سابقه دارد. نظر منزلگاه» معید‌جای و.... 


۲ مکانی. 


هکانی. [] (ص نسبی) منسوب به مکان و 
جای. (ناظم الاطباء): 

دیدن آن پرده مکانی نبود 

رفتن آن راه زماتی نبود. نظامی. 
نی وصف حرکت مکانی کرد. (مصتفات 
باباافضل ج۲ ص ۳۹۲). و رجسوع به مکان 
شود. 
مکانیدن. [م د] (مص) به مکیدن واداشتن؛ 
ساعتی بچه را مکاند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): مقل؛ به دست آندک شیر 
مک‌انیدن شر بسچه را. (منتهی الارب). 
امصاص؛ مکانیدن. (صراح) (منتهی الارب). 
مکانیزه. [م ز] (فرانوی. ص) کاری با 
ماشین انجام یافته چنانکه زراعت مکانیزه. 
(از لاروس). 

- مکانیزه کردن؛ با ابزار و وسائل ماشینی 
کاری را انجام دادن. 

|| خبیه ماشین شده: ماشین ان‌انها را مکانیزه 
مي‌کند. (از لاروس). 
مکانیسم. ۹ (فرانسوی. ۲0 آمیختگی و 
هم‌آیی اعضا و ابزار دستگاهی که برای منظور 
و غرض خاصی تنظیم شده است. چنانکه 
مکانیسم بدن انسان یا مکانیم یک تفنگ. 
|ادر فلفه به نظری اطلاق شود که حیات را 
به مجموعة اعضایی که مانند ماشین کار کند 
نبت دهند: مکائیسم دکارت. 
مکانیسین. [۽ ن (فسرانسوی, ص( 
مأخوذ از فران". . متخصص در امور فستی 
ماشین. تعمیر کننده و سازنده و منظم کنندۀ 
ماشین و دستگاههای فنی. 
مکانیکت. [م] (فرانسوی, !۲۸ شاخه‌ای از 
علم فیزیک است که خواص اجام مادی را 
در برابر اثر نیرو مطالعه می‌کند. افرهنگ 
امطلاحات علمی). علم حیل. منجانیقون. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). علم 
حرکات و شناسایی توازن و تعاډل ین نیروها 
د په کار بردن قوانین آنها. (فرهنگ فارسی 
مکانیکی. [م](ص تسبی) منوب به 
مکایک: صنایع مکانیکی. ||( مرکب) جایی 
که‌آمور مربوط به مکانیک انجام شود: مغازۂ 
مکانیکی. ||(حامص) عمل مکانیک. هنر و 
فن در امور مکانیک. 

دادن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر را دشنام 
دادن. (متهى الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکاو حات. [م و / و ] (از ع.() ج مكاوحة. 
ستیزه‌ها. ستیزگیها. منازعات؛ به حرمتی 
هرجه تمامتر در خانة خود بنشت و از 
معرض مخاصمات و مکاوحات اجتاب 
نمود. اترجمة تاريخ یمینی ج ۱تهران 


ص ۴۳۴). و رجوع به مکاوحة و مکاوحت 
شود. 
مکاوحت. [ مو /و ح] (از ع !مص) با هم 
جنگ کردن. محاوبه. منازعه. مکاوحة: این 
دنیا به یک سو نهادند. (تاریخ یهقی چ فیاض 
ص ۱۸۷). مو جب این مکاوحت واناب این 
مکاشفت چیست. (سندبادنامه ص ۲۴۱). از 
این واقعة هایل جهان بر او تنگ شد جز 
مکافحت و مکاوحت چاره ندید. (ترجمه 
تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص‌۳۵). قول ایلی 
نکردند و به مکاوحت پیش آمدند. 
(جهانگدای جوینی). مخالفان چون موافقت 
ما بدانند دندان مکاوحت ایشان کند شود. 


(جهانگشای جوینی). چون تهارا و جهاراً 


مکارحت و مکاشفت او مستعدر بود. 
(جهانگشای جوینی). تیغ مکاوحت با نیام 
کردندو هر لشکری در محل خود آرام 
گرفند. (جهانگشای جوینی). در حق 
چماعتی که نفوس ایشان از تتبع هوا روی 
برتافته باشند. . و از مکاوحت و متازعت با 
دل منسلخ و منخلم شده... تکاح و تأهل 
فضیلت بود. (مصباح الهدایه ج همایی 
ص ۲۵۵). و رجوع به مکاوحة شود. 
- مکاوحت نمودن؛ جنگیدن. جنگ کردن؛ 
تا از ایشان یک تفس تفس می‌زد مکاوحت 
می‌نمودند. (جهانگشای جوینی). 
مکاوحة. (مْو ح] (ع مص) جنگ کردن با 
هم. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجسوع 
به مکاوحت شود. ||چیره گردیدن در کارزار. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنگ کردن با 
کی و بر او چیره شدن. (از اقرب الموارد). 
|ابا کسی دشنام دادن. (دهار), با هم دشتام 
دادن آشکارا و رویاروی. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشاتمة. 
مجاهرة. (تاج المصادربهقی)۔ 
مکاوس. (م و ] (ع [) ج مکوّس. (اقرب 
الموارد). رجوع به مکوس شود. 
مکاوسه. [مْر س ](ع مسص) بر زمین 
افکندن کسی را. (متهى الارب) (ناظم 
الا طباء). 
مکاوند. 1م 15 ((خ) یکی از دهستانهای 
بخش هفت‌گل شهرستان اهواز است. از شمال 
به مسجد سلیمان, از خاور به بخش جانکی 
گرمیری.از جنوب به دهتان مرکزی 
سوه تفت کل از ا ب تان 
نفت‌سفید محدود است. این دهتان از یازده 
آیادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در 
حدود ۱۸۰۰ تن سکنه دارد. قراء مهم ان 
عبارتند از سرتیوک پائین, جارو. معصوم‌بلی 
و سی‌میلی. محصول عمدة دهستان غلات 
است و شفل عمد اهالی زراعت و گله‌داری و 


مکا ید. 


4 


کارگری شرکت نفت است. سکنه از طايقة 
بختیاری هستد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران. ج ۶). ۱ 
مکاوی. (2](ع | ج یکسواة. اسهذب 
الاسنماء) (اقرب المواردا. رجوع به مكواة 
شود. 
مکاهاه. [م] 2 مص) با هم نازیدن و فخر 
کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). همدیگر را 
فخر کردن و بر همدیگر نازیدن. اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکاهلة. [ ٤هل‏ ] (ع مص) کهل شدن و به زاد 
برآمدن. (تاج المصادر بهقی). پر شدن. (از 
ناظم الاطباء). به کهولت رسیدن و کهل شدن. 
(از اقرب المسوارد). |[زن گرفتن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکاهنة. [م هن ] (ع مص) با هم یاری دادن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). | عطاکردن بی‌پاداش و میل با 
هم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا 
کردن به یکدیگر با میل و بی‌پاداش. (ناظم 
الاطباء). 
مکاید. [م ي ] (ع e‏ مکيدة به صمعنی 
بداندیشی و بدسگالی. (آنندراج) (اقرب 
الموارد) (دهار). مکیدتها. حیله‌ها. کیدها. 
مکرها. خدعه‌هاء عاقل. .. در دفع مکاید 
دشمن تاخر صواب ند ( کلیله و دمنه). 
وائقم که به فضل خویش مرا از مکاید 
شیاطین انس نگاء دارد. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۵۸). تا بعد از شداید بار 
و مکاید بیشمار به مدت ده روز به ملکت پدر 
رسید. (ستدبادنامه ص ۱۴۴). دفم شداید و 
مکاید ایام را همدستی واجب بینید. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 4۳۷. به نمایم 
اضداد و مکاید حساد بدان رسید که در دست 
ناصرالدین شهید شد. (ترجمة تاریخ یمیتی چ 
۱تهران ص ۲۵۷). هر چند این ساعت عقاید 
ايشان از مکاید قصد ما خالی باشد... 
(مرزبان‌نامه, ایضاً ص ۱۷۰). دلایل مکاید او 
بر گنه کاری خویش و بی‌گناهی شتر گواهی 
می‌دهد. (مرزبان‌نامه. ایضاً ص ۲۴۶). از شر 
مکاید و آفت مصاید در حوز؛ احتمای این 
حرم کرم آسایشل بیتم. (مرزیان‌نامه, ایضاً 
ص۲۸۸). خسن تام مسصاید مکاید 
بگترد. (جهانگشای جوینی). تا به حدی که 


1 - ۰ 2 - Mécanisme. 
3 - Mécanicien. 
4 - Mécanique. 
۵-رسم‌الخطی از «مکاوحة» عربی در فارسی‎ 
است.‎ 

۶-در آنندراج و ناظم الاطباء «مکاند» ضط 
شده است. 


مکایدت. 


خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند. 
( گلستان). رعیت بلدان از مک‌اید ایشان 
مرعوب و لشکر سلطان مفلوب. ( گلستان). و 
رجوع به مکاند شود. 
مکایدت. ' می /ي د] (از ع, اسص) 
مکایده. مکر. حیله. خدعه. بدسگالی: و بر 
حق و حقیقت مکایدت و مجاهدت هر دو 
اطلاع تمام یافتم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۵۴). و رجوع به مکایدة و مکایده شود. 
مکایده. "(م ی د /ي د] (از ع 4مسص) 
مکايدة. مکایدت: بر سبیل مکایده با پدر در 
تهان به خلیفه بقداد و به سلاطین و ملوک 
دیگر بلاد. کان فرستاده است. (جهانگشای 
جوینی). و رجوع به مکایدت و مکايدة شود. 
مکایدة. [مْ ی 5](ع مص) با کی دستان 
اوردن. اتاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنسی). بدسگالدن. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مکر کردن. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به مکایده و مکایدت 
شود. 
مکایسة. (م ی سش ] (ع مص) به کی به 
زیرکی نورد کردن. (المصادر زوزئی). با هم 
چیرگی نمودن در زیرکی و به زیرکی با هم 
نبره کردن. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||مکاس كردن در 
بیع. (متتهى الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطیاء). 
چیرگی کردن در بیم. (از اقرب المواردا. 
مكابصة. 3 ی ص ](ع مص) مروسیدن. 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
ممارست و گویند مازال یکایصه؛ ای یمارسه. 
(از اقرب الموارد). 
مکایل. (مْ يا (ع ص) پیماینده و آنکه 
پیمانه می‌کند. (ناظم الاطباء). با یکدیگر 
پیماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به مکايلة شود. 
مکایل. (م ي] (ع 4 ج يكيل و يكیلة. 
(اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به مکیل و 
مكيلة شود. 
مکایلة. (مْ ی ل] (ع مص) با یکدیگر به 
پیمانه معامله کردن. (السصادر زوزنی). با 
یکدیگر پیمودن. (منتهی الارب) (آنندراج), 
مر یکدیگر را پیمودن. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |اسخن را مثل سخن دیگری 
گفتن یا کردن کاری مانند کار دیگری یا 
فزونی کردن در دشنام دادن با هم. (منتهی 
الارپ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکاییل. [](ع [) ج مکیال. (اقرب الموارد) 
(تاظم الاطباء). رجوع به مکیال شود. 
مکب. [م کیب ب ] (ع ص) بر رو درافتده. 
(غیاث) (آنتدراج). سرتگون شده و بر روی 
اقتاده. قوله تعالی: افمن یمشی مکیاً على 
وجهه آ. (ناظم الاطباء). |ابر رو دراندازنده», 


مشتق از | کباب که به روافکندن و به روافتادن 
است. لازم و متعدی هر دو آمده. (غیاث): 
اعوذ باه من‌الفقر المکب و مجاورة من 
لااحب. ( گلستان, از امثال و حکم ج۱ 
ص ۱۸۶). 

مکب. [مْ کبب ۱ (ع ص) بر رو انداخته 
شده. (غیاث) (انتدرا اج). 

مکب. [م کّبب ] (ع ص) آن که اکٹر 
سرنگون باشد. یکباب. (منتهی الارب). کی 
که بیشتر زمین را می‌نگرد و سرنگون باشد. 
(ناظم الاطباء). آن که بسیار بر زمین می‌نگرد. 
(از اقرب الموارد). 

مکیاب. (م] (ع ص) رجوع به يكب شود. 

مکیمپ. [م کب ب ](ع ص) کسباب‌شده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و المکیب 
م‌السمک علی الجمر اخف علی لبطن من 
المقلو فی‌الدهن. (ابنالبیطار, يادداشت ايضا. 
و رجوع به تکبیب شود. 

مکمبة. [ م کب ب ب ] (ع ) نوعی از گندم 
تیرة مطبرخوشه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد), 

مکیج. [مْ کب ب ](ع ص) بلند و مکبر و 
گویندانه لمکیح؛ ای شامخ. (منتهی الارب) 
(از انتدراج). شامخ و عالی. مَکبّح. (از اقرب 
الموارد). 

مکیج. مب ] (ع ص) رجوع به ماد قبل 
شود. 

مکیر. (م کب ب](ع ص) تکبیرگوینده در 
نماز جماعت. (ناظم الاطباء). آن که در 
نمازهای جماعت به آواز بلند تکیر گوید تا 
مأمومان از رکوع و سجود و قیام و قعود امام 
آ گاه گر دند. تکبیرگوی در مسجد و آن کسی 
است که قیام و قعود امام را به مامومین اعلام 
کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
خاقان فرمود تا... دیوارهای بلند برآوردند و 
منیر و محراپ صاختند از خشت نپخته. در 
وی میلهای مکبران ساختند. (تاریخ بخارا). 
میلهایی فرمود تا مکبران بر آن میلها تکپیر 
گویندتا مردمان بشنوند. (تاریخ بخارا ص 
{FY‏ 

مکیر. مس ] (ع إمص) بزرگالی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علته عکیرة 
و مَکَبُرة و مکپر؛ ببزرگ‌سال و سالخورده 
گردید.(از اقرب الموارد), 

مکبر. رم ب ] (ع مص) کلان‌سال گردیدن. 
کیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). 

مکیر. م کب ب ] (ع ص) در اصطلاح علم 
صرف. خلاف مصغر باشد. (از كتاف 
اصطلاحات الفنون). اسم بزرگ شده. ضد 
مصفر. (ناظم الاطباء). اسمی که تصفیر نشده 
باشد. و رجوع به مصفر شود. 


مکبول. ۲۱۳۸۳ 


مكيرة. [م ب ر ١م‏ ب زا(ع امسسص) 
بسزرگ‌سالی, (منتهی الارپ). کلان‌سالی- 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مکیر شود. 
مکیس. م کب پ] (ع ص‌امرد 
سست‌چشم سرشتی و فرومایه يا آنکه نا گاه‌به 
سردم درآید و فروپوشد آنها را. (متهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مُطرق یا کی که نا گاءبه مردم درآید و آنان را 
فروپوشد. (از محيط المحيط). و رجوع به 
مطرق شود. 

مکبل. ٢‏ کب ب ](ع ص)قید کرده و 
بازداشته شده. (متهی الارب) (انندراج). قید 
کرده‌شده و بازداشته و حبی شده. (ناظم 
الاطسباء) (از اقرب الموارد). مقد. 
(محیط المحیط), 

مکین. آم ب ] (ع ص) مکین‌الفقار؛ محکم و 
استوار مهره‌های پشت. (متهی الارب). کی 
که مهره‌های پشت وی محکم و استوار باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
مکیوب. (] (ع ص) بر زمین افکنده. به 
روی بر زمین فروکوفته؛ زعیم آن سداپیر و 
عظیم آن مخاذیل را منکوپ و مکیوب به 
دوزخ فرستاد. اترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۲۲۱). 
مکبوت. ()(ع ص) گوشت برگردیده‌بوی. 
(متهی الارب) (اتدراج) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). 
مکیود. [] (ع ص) گرفتار بیماری جگر. 
(ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کپد 
وی ضعفی باشد بی‌آنکه ورم یا درد داشته 
باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). کی را گویند که اندر جگر او 
آفتی باشد. (ذخيرء خوارزمشاهی): خداوند 
جگر ضعیف را مکبود گویند و ضعیفی و درد 
جگر را کباد گویند. جالینوس می‌گوید مکبود 
آن را گویند که افعال جگر او باطل باشد 
بی‌آنکه دروی آماسی و ریشی و دبیله‌ای بود. 
(ذخیره خوارزمشاهی). 
مکیوراء . (۶)(ع ص. !)ج کر به معنی 
بزرگ. (آنندراج). ج کبیر. [منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). اسم جمع است به معنی 
بزرگان.(ازاقرب الموارد). 
مکیول. [] (ع ص) بندی و اسیر. (منتهی 
الارپ) (آنندراج). بندی و در قید کرده و 
محیوس و اسیر. (ناظم الاطباء). بند کرده و 


۱-رسم‌الخطی از «مکاید:» عربی در فارسی 
است. 
۲ - رسم‌الخطی از «مکایدة» عربی در فارسی 
است. 


۳-قرآن ۲۲/۶۷ 


۴ مکبون. 


محبوس. (غیات) (از اقرب الموارد). مکبل. 
(محیط المحیط). و رجوع به مکبل شود. 
|| خیرک مکبول و ماعذرک مقیول؛ در مورد 
شخص شوم و قلیل‌الخیر گفته مي‌شود. (از 
اقرب الموارد). 
مکبون. [] (ع ص) کج eh‏ 
(آنندراج) (از منتهی‌الارب). شتر متلا به 
بیماری کبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السواردا. |(اسب کسوتامپای فراخ‌شکم 
باریک‌استخوان. مکبونة. ج“ مکابین. (متهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||مک‌بون‌الاصابع؛ مرد درت شت‌انگشتان. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مکبونة. [ء ت ] (ع ص) اسب کوتاه‌پای 
فسراخ‌شکم باریک‌استخوان, .مکبون. 
(آن_تدراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب). و رجوع به مکبون شود. |[زن 
شتابکار. (منتهی الارب) (انندراج) اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکبة. (م کب ب ] (ع () آنچه بر سر طبق 
افکند. (مهذب الاسماء). سرپوش. (ناظم 
الاطباء). 
مکیة. کب ب] () به لفت مرا کش, 
چرخه و کلافه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
مکبه. [م کب ب /ب] ان إإامكة. 
سرپوش. تهلین. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ فرموده بود تاسر حستک پهان از ما 
آورده بودند و بداشته در طبقی با مکیه پس 
گفت‌نوباوه‌ای آورده‌اند از آن بخوریم همگان 
گفتند خوریم. گفت بیارید آن طبق بیاوردند و 
از دور مکبه برداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص۱۸۸). خوردنیها دست به دست غلامان 
مطیخ بدادندی اندر ظرفهای زرین و مکیه‌ها 
به لاجمل ارارم الق )چو 
مکبه که بر سر چیزی نهند. (جهانگشای 
جوینی). 
مکبی.[م کب بسی ] (ع ص نسبی, () 
غضروف دوم از غضروفهای حنجره. (از 
برای یکی از مته روف ویره 
است چون مکبه که بر سر چیزی نهند و بدین 
سیب او را مکبی گویند و طرجهالی نیز گویند 
و این رابا «الذی لا اسم له» بندگشادی انت و 
اندر مکبی دو مفا ک‌است در «الذی لا اسم لد» 
دو زیادت بیرون داشته است به اندازهُ این دو 
مفا ک و هر دو زیادت اندر هر دو مغا ک 
تشه و رباطی آن را استوار دارد و آیين 
مکبی بدین بند گشاد حسرکت می‌کند و به 
O‏ ید درقی می‌رسد و فراز آمدن و 
بازشدن حنجره از فراز هم آمدن درقی و 
«الذی E.‏ له» باشد. (ذخسيره 


خوارزمشاهی). و رجوع به کالیدشناسی 
توصیفی ج دانشگاه مشهد ص۴۸۸ (حلق) 
شود. 
مکت. [م] (ع مص) مقیم شدن به جایی. (از 
منتهی الارب) (از اقرب المواره) (از تاظم 
الاطباء). لفتی است در مکث و یا ابدال آن. (از 
اقرب الموارد). ۱ 
مکتاف. [م](ع ص) ستور که زین ریش 
کند شانه‌اش را (متهی الارب) (آنندراج). 
ستوری که زین شانة آن را ریش کرده باشد. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مکتام. (م](ع ص) ناقة مکتام؛ ناقه‌ای که دم 
برندارداوقت باردار شدن و بارش معلوم 
نگردد. (فتھی الارپ). ماده شتری که هنگام 
آبستی دم برندارد و بارداری آن معلوم 
نگردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکتان. [م] 2 ص) (از « کین») کفیل. 
(محیط المحیط) (اقرب الموارد) (تاج العروس 
ج۹ ص۳۲۷ 
مکتشب. مت ۶](ع ص) ان دوهمند و 
بسدحال از ادوه و غم. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
کیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
||رماد مکشب, ریگ" مايل به سیاهی همچو 
رخ غمنا کان. (منتهی الارب) (آنندراج). 
خا کستر مایل به سیاهی. (ناظم الاطباء), 
خاکتری که به سیاهی زند مانند چهرۀ 
اندوها کان, و عبارت صحاح چن است: 
رماد مکب‌اللون. (از اقرب الموارد), 
مکتئن. [مْ ت ونن ] (ع ص) بی‌آرام و قلق. 
(متهی الارب). مضطرب و بی‌آرا ام. (ناظم 
الاطباء). ضدمطمن. (از اقرب الصوارد). 
اندوهگين. (آنندراج). |[ناهموار. (ناظم 
الاطاء). 
مکقب. [م ت ] (ع |) دبیرستان. ج. مکاتب. 
(زم‌خشری) (مهذب الاسماء) (از منتهی 
الارب). دییرستان و جای کاب خواندن. 
(آتندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن 
می‌آموزند و دفترخانه و جایی که در آن 
کودکان را تعلیم می‌کنند و خواندن و نوشتن و 
جز آن می‌آموزانند وسق می‌دهد. a‏ 
مکاتب. (ناظم الاطباء). موضع تعليم. (از 
اقرب الموارد). کتاب. دبستان 
مدرسه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 


ن. دبیرستان ن 


در مکتب آدب ز ورای خرد نهاد 
استاد غیب تخت تهدید در برم. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۲۸). 
ای مذهبها ز بشت 
چون مکتبها به عید نوروز. 

جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید ص .)٩‏ 
در مکتب جان ز شوق نامت 
لوح «ارنی» ز سر گرفتد. 


مکتب. 


جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص ۱ 

آدم به گاهوار؛ او پود شیرخوار 

ادریس هم به مکتب او گشت درس‌خوان. 
خاقانی. 

چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد 

لکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن. 


خاقانی. 
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم 
نه به مککب نه به دکان شدنم نگذارند. 
خاقانی. 
پس از ته سالگی مکتب رها کرد 
حاب جنگ شیر و اژدها کرد. ‏ نظامی. 


بدان کودک [ماند ] که تا در مکتب باشد از یم 


دوا معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد. 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص‌۲۸). در مکتب 
هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد. (مرزیان‌نامه, 
ایضا ص .)4٩‏ شنیدم که مردی در مکتب 
علمتا مطق‌الطیر " زبان مرغان آموخته بود. 
(مرزبان‌نامه). 
کودکان مکی از اوستاد 
رنج دیدند از ملال و اجتهاد. 
چون درآ یی از در مکتب بگو 
خير باشد اوستا احوال تو 
پادشاهی پر به مکتب داد 
لوح سیمینش در کار نهاد. 
سعدی ( گلستان). 
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم. 
( گلتان). 
همی کردم حدیث ایرو و مژگان او هر دم : 
چو طفلان سور؛ نون والقلم خوانان به مکتبها. 
امیر خسرو دهلوی. 
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق 
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی. 
حافظ. 
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت 
به غمزه مسلله آموز صد مدرس شد. حافظ. 


مولوی. 


مولوی. 


درس ادیب | گربود زمزمة محبتی 
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را. 

نظیری نیشابوری. 
||مجموع اندیشه‌ها و افکار یک استاد که در 
جمعی نقوذ یافته باشد یا یک نظر فلسفی و 
ادبی "و جز اینها و همچنین مجموع هنرمندان 
یک ملت یا یک ثهر با علاقهٌ خاصی که در 
اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه ۴ یا 
مکتب پاریس یا مکتب امپرسیونیت . (از 
لاروس). 


۲-قرآن ۰۶/۲۷ 
.(فرانوی) ۶00۱6 - 3 
(فرانسری) Ëcole Française‏ - 4 

5 - و۶0‎ de Paris. 
6 - Êcole impressionnisles (فرانوی)‎ 


1-ظ: خا کستر. 


مکتب. 


مکتب. مت / م کٹ ]۲ (ع ص) آنکه 
خط اموزاند. (مهذب الاسماء). مشاق و 
ادب‌آموز راگویند. (از اناب سمعانی). 
آموزندة کتابت» و منه کان الحجاج مکتبا با 
لطائف ای معلما. (متهى الارب). اموزنده 
کتاب و مکتب‌دار. (ناظم الاطباء). آموزندة 
کتابت.(آتندرا اج) (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خط آموز. 
ماو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مکتب. [مْتَ] (ع ص) مشک سسربسته. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مکتب. ام کت تَّ] (ع ص) خوشه‌ای که 
بعض بر آن خورده باشند. (مستهی الارب). 
خوشه‌ای که پاره‌ای از بر آن را خورده باشند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). |انوشته 
شده. (آنندراج), کب آماده شده و فراهم 
آورده و نوشته شده. (ناظم الاطباء). 
مکتبت. [مْتّ ب ] (ع ص) مرد اندوهگین و 
غمنا ک.(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آقرپ الموارد). 
مکتب خانه. (م ت ن /ن ] ([مرکب) جای 
آموزانیدن کودکان. (ناظم الاطباء). اگر چه 
عنداك‌حقیق این ترکیب غلط است چرا که لفظ 
مکتب که صیفٌ اسم ظرف باشد به معنی جای 
کتابت. حاجت به لفظ خانه ندارد ولی 
ارستادان به سیل تجرید در ضعر خود 
آورده‌اند. مگر اولی همین است که از این قم 
الفاظ اجتاب نمایند. (غیاث). مکتب‌گاه. 
مزید عليه مکتب ... چرا که مکتب خود اسم 
ظرف است و لفظ خانه و گاه در این تسرکیب 
زابد بر قیاس مشل جایگاه و منزلگاه. مگر 
آنکه مکتب به معنی مصدری هم آمده باشد. 
(بهار عجم) (آنندراج): 
از بی که در مشق جنون رسواشدم پیرانه سر 
خندند بر من توخطان. طفلان مکتب‌خانه هم. 
محتشم کاشانی. 
کم در عشق مکتب خان خود کوه و هامون را 
بیاموزم طریق عاشقی فرهاد و مجنون را. 
۱ ظهوری (از آنندراج. 
تا مباد | گاه‌از ذوق گرفتاری شوند 
می‌کنم آزاد طفلان را ز مکتب‌خانه‌ها. 
صائب (از غیاث). 
مکتب دار. (م ت] (نف مرکب) معلم. 
(آنندراج). کسی که کودکان را خواندن و 
نوشتن وجزآن آموزد. (ناظم الاطباء) 
مکتب‌داری. (ء تَ] (حامص مرکب) 
شغل مکتب‌دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مکتب‌دار شود. 
مکت ‏ گاه. م ت ] (إ مرکب) مکتب‌خانه و 
جای آموزانیدن کودکان. (ناظم الاطباء). 
مکتب خانه. (آتندرا اج) (بهار عجم): 


چو غنچه سوی مکتب‌گاهم آهنگ 
بغل پر جزو دلتنگی به صدرنگ. 
حکیم زلالی (از آنندراج). 
و رجوع به مکتب‌خانه شود. 
مکتیی. [ء ت] (ص نسیی) منوب به 
مکتب. وابته به مکتب. مکتب‌رو؛ هر بچه 
مکتبی این مطلب را به خوبی می‌داند. و 
رجوع به مکتب شود. 
مکتبی شبرازی. ام ت ي] (خ) از 
شاعران معروف شیراز, در اواخر قرن نهم و 
نیمة اول قرن دهم هجری است. وی به 
خراسان و هندوستان سفر کرد. از آثار او 
منظومة لیلی"و مجنون که در سال ۸۹۵ ه.ق. 
به تقلید نظامی سروده شده است شهرت دارد. 
موی دیگری از او در حدود ۱۲-۰ بیت در 
تفير کلمات قصار حضرت على (ع) در 
دست است. آخار دیگری نز به وی نیت 
داده‌اند. از آغاز مثنوی لیلی و مجنون اوست: 
ای بر احدیحت ز آغاز 
خلق ازل و ابد هم آواز 
ای برتر از انکه دیده جوید 
یا نطق زبان‌بریده گوید 
نه از گه منت زیان بود 
ته باشدت از عذاپ من سود. 
و رجوع به تذکره آتشکد؛ آذر چ شهیدی 
ص۲۰۱ و مجالس‌النفایس ص۳۸۷ و مقدمة 
مثنوی لیلی و مجلون چ کوهی کرمانی و 
فرهنگ سخنوران شود. 
مکتنب. [مْتَ تٍ] (ع ص) نویسنده. 
(انندر اج) (ناظم الاطباء). |ادوزنده درز 
مشک را. (اندراج). آن که به دو دوال مشک 
را می‌دوزد و آن را محکم می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
| کساب شود. 
مکفنب. [مْ ت تّ] (ع ص) نوشته شده. 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تکتیب 
شود. ||بازنگریته و ملاحظه شده. ||شمرده 
شله. (ناظم الاطباء). 
مکتتم. . [ ٥ت‏ ت ](ع ص) سحاب مکحم؛ ابر 
بی‌بانگ و رعد. |اپنهان دارنده. (ناظم 
الاطاء) (از متهى الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به | کسام شود. 
مکتنم. مت تَّ] (ع ص) پوشیده. (غیاث) 
(اتندرا اج). پوشیده‌شده. پسهان داشته شده. 
پنهان: 
ملک راان ب چغ باژنتانی و 
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکسم. 
خاقانی. 
فعل بر ارکان و فکرت مکتم 
لیک در تأثیر و وصلت دو بهم. 
مولوی (مثنوی.چ رمضانی ص ۴۰۷). 
هت بازیهای آن شیر علم 


مخبری از پادهای مکنتم. 
مولوی (مثنوی ج رمضانی ص ۲۶۴). 
مکتحل. (م ت ح] (ع ص) آن که چشم او 
سرمه کشیده بباشد. (انندراج). ان که در 
چشمها سره کشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد)* 
از ذره‌های خا ک‌که برخیزد از صبا 
گردد بیاض دید؛ اجرام مکتحل. سیف اسفرنگ. 
||در شدت و سختی افتنده. (آنندراج). کی 
که در خدت و سختی افتاده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|ازمینی که گیاه برآوردن گرفته باشد: (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به | کتحال‌شود. 
مکترب. مت ر ](ع ص) سخت اندوهنا ک. 
(آنندراج) (از هی الارب) (از اقرب 
الموارد). اندوهگین و غمگین. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به | کتراب شود. 
مکترت. ت رٍ] (ع ص) پسروا کنده و 
با ک‌دارنده. (اتندراج) (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ترسان و بیمنا کو مستفکر. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به | کتراث شود. 
= غیر مکترت؛ بی‌پروا. بی‌با ک.(یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
|| پریشان و مضطرب. (ناظم الاطاء). 
مکتری. [مٌ ت ] (ع ص) به کرایه گیرنده. 
(آتدراج). کرایه گیرنده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اکتراء شود. 
مکتز. [مّْت‌زز] (ع ص) ورتسرنجیده‌شده. 
(آن_ندراج) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
السوارد). ورترنجیده‌شده از سرما. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به | کتزاز شود. 
مکتسب. ام تس ] (ع ص) به سعی و طلب 
حاصل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). ورزیده 
شده و کسب شده و به سعی و کوشش حاصل 
شده. (ناظم الاطباء). مُترّف. به دست کرده. 
حاصل کرده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), مقابل موروث: هم در این مجلس 
فرمود به تام سلطان منشور نبشتن ملکتهای 
موروث و مکسب و آنچه به تازگی گیرد. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۷۷). 
راست گویم علم ورزم طاعت یزدان کم 
این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب. ۴ 
ناصرخرو (دیوان ص ۳۷). 


۱-ضبط اول از متهی الارب و آنندراج و 
ناظم الاطباء و ضبط دوم از اقرب الموازد و 
مط المحیط است. 

۲ - مراد این است که « گاه» و «خانه» مزید علیه 
مکتب است. 

۳-قوافی دیگر قصیده: شب لب طلب و... 


۶ مکتسب. 


نشاید پادشاهان را که... به وسایل موروث 
بی‌هتر مکتسب اصطناع فرمایند. ( کلیله و 
دمنه). این دو نوع است یکی غریزی... و دوم 
مکب. (کلله و دمنه). ملک موروث و 
مکتب به وارث اهل و مستحق رساند. 
(ستدبادنامه ص ۸). ملک موروث را سیاستی 
است که ملک مکب رانت. (مرزبان‌نامه 
چ قزوینی ص۲۵). در تتابع احداث زمانه 
رقع موروث و مکتسب خویش برافشاند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۲۵). |/(!) جای 
حاصل کردن چیزی به سعی خود. (غیاث) 
(آنندراج). 
مکتسب. مت س ] (ع ص) به سعی خود 
حاصل کننده چیزی را. (غیاث) (آنندراج). 
ورزنده و آن که به سعی و کوشش خود چیزی 
را حاصل می‌کند. (ناظم الاطباء) 
مکتسات. (مت ش] (ع صا ج بکتسبه. 
کب کرده شده‌ها: به کرایم عادات. اثار 
مکتسبات خویش با آن ضم گردانیده. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۷۷). و رجوع په 
مکسبه شود. 
مکتسبه. م ت س ب ] (ع ص) کب کرده 
شده و په محنت حاصل کرده شد.. (غیاث) 
(آتدراج). 
مکتسبی. مت س] (ص نسبی) حاصل 
کرده شده چه مسب مصدر میمی نز است 
به معنی | کتساب و چون ياء نسبت به مصدر 
ملحق شود گاهی معنی مفعول حاصل می‌آید. 
(غیاٹ). هر چیز حاصل کرده شده و کب 
شده. (ناظم الاطباء). 
مکتسر. [َمْ ت س] (ع ص) شکسنده. 
(اندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به | کتسار شود. 
مکتسع. [مّْتَ س](ع ص) فحل که دم خود 
را بر هر دو ران خود زند. |اسگ یا اسبی که 
دم را در میان پای آورد. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سگ که دم 
به میان پای درآورد. (آنندراج). و رجوع به 
اکتاع شود. 
مکسعة. مت س ع] (ع ص) گوسپندی که 
آن را برصة و وحرة رسیده باشد و آن کرمکی 
است که چون به گوسپند رسد نیمه پستان آن 
خشک گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مکتسی. (م تَّ) (ع ص) جسامه‌پوشیده. 
(مهذب الاسماء). پوشنده و گلیم در برکشنده. 
(غیاث) (آنتدراج). کوت پوشیده و آن که 
خود را لباس می‌پوشاند. (ناظم الاطباء): 
هرگه که گوهر عقل در او به جیش آید ذات او 
به لباس ملکیت مکی شود. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۰۰). گاه هوا هیئت آب بستاند, 
گاه آب به صورت هوامکتی شود... 


(مرزبان‌نامه) 

-مکتسی گشتن؛ پوشیده شدن. محاط شدن: 
در خیال از بس که گشتی مکتسی . 

نک به سوفسطایی بدظن رسی. مولوی. 
مکتسف. م ت ش ] (ع ص) کش ف‌کننده. 
| کثاف‌کننده. و رجوع به | شاف شود. 
مکتسفب. [مْ ت ش ] (ع ص) کش ف‌شده. 
| کتشاف‌شده. ج, مکتشفات. 

مکتشفات. آم ت ش] (ع ص, ‏ ج 
مکتشفة. کف شده‌ها. کشفیات. 

مکتشقة. [مْ تَ ش فَ] (ع ص) تأنیت 
مکتشف. رجوع به مکتشف شود. 
مکفظ..[م تظظ ] (ع ص) رنس‌جور از 
امتلای طعام و پرشدگی شکم. (انندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از صنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||وادی پرشده از سیل. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به | کتظاظ شود. 

مکتع. (م ت] (ع ص) رأی مکستع؛ رأی 
مجمع و قوی. (منتهی الارب) (انندراج). رای 
اجماع کرده شده و قوی. (ناظم الاطباء). رای 
مُجمّم. (از اقرب الموارد). 

مکتع. مت ] (ع ص) شتابنده. گویند جاء 
مکتعا؛ یعنی امد در حالتی که به شتاب راه 
می‌رفت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). شتابنده. (آنتدراج). 

مکتفل. ٣ت‏ في ] (ع ص) کفل ‏ سازنده شتر 
را. (انتدراح), انکه کفل می‌سازد شتر را. 
(ناظم الاطیاء) (از متهی الارب). آن که بر 
شتر کفل قرار دهد و سوار آن شود. (از اقرب 
الموارد). 

مکتفن. مت ف] (ع!) جای میان دو ران 
زن که وقت جماع در آن نشیند. (منتهى 
الارب) (از ذیل اقرب الموارد). 

مکتفوی. مت ف ویی ] (ص نسبی) 
موب به مکتفی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مکتفی شود. 

مکتفیی. زمْتَ](ع ص) کافی و بسنده کنده 
به چیزی. (غیاث) (آنندراج). بسنده کرده و 
راضی و خشنود. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
| کفاء‌شود. || در نزد حکماء, کی است که به 
وی آنچه ممکن باشد از تحصیل کمالات 
ماتد نفوس سماوی عطا شضده است. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). 

مکتقییء ۰ ٣[‏ ت فب:] (ع ص) برگرداننده 
خنور را و نگونسار کنده. (آنتدراج). آن که 
برمی‌گرداند خنور را و نگوتسار می‌سازد. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||راضی و خشنود. (منتهی الارب). 

مکتفی بالله. ( ت بل لاء) (() (1...) 
(جلوس ۲۸۹ - ۲۹۵ د.ق.)رجوع به علی 
عباسی شود. 


مکتن. 


مکقل. [مکث تَ](ع ص) گرد. (منتهی" 
الارب) (آتدراج). مدور. (اقرب الموارد). 
|افراهم آمده. (متهى الارب) (آنندراج). 
گردآورده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). 
مجتمع: (اقرب الموارد). ااکوتاه. (مهذب 
الاسماء) (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطضباء) (از اقرب الموارد). |امرد 
درشت‌اندام. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکتل. [م ت] (ع !) زنسیل. ج. مک‌اتل. 
(مهذب الاسماء) (زمخشری) (دهار), زنبیل 
که پانزده صاع جد در آن. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). زنیلی که از برگ 
خرما بافند و در ان خرما و جز ان حمل کنند 
و پانزده صاع در آن گنجد. مكتلة. ج. مکاتل. 
(از اقرب الموارد). |امحفد و آن چیزی است 
که‌سور را در آن علف دهند. مسحتد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مكتلة. [م ت ل ](ع!) مکثل. (اقرب الموارد). 
رجوع به مکتل شود. 

مکتلیی. (مْ ت] (ع ص) دردگین گرده از 
ضرب. (آتدراج) (از منتهی الارب). رنجور 
از بیماری گرده. (ناظم الاطیاء). آن که به کلية 
او چیزی اصابت کرده و به درد آمده باشد. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به | کتلاء شود. 

مکتلییء . [م ت لٍ؛] (ع ص) پاس‌دارنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آگاهو هوشیار و پاس داشته شده. 
(ناظم الاطباء). ||بیدارساننده. (آنندراج). 
بیخواب و بیدار و پرهیزکرده شده. ااآن که در 
خرید و فروخت بیعانه سی‌پذیرد. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

مکتم. [م کت ت ] (ع ص) حدیت مکتم؛ 
سخن نیک پوشیده. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). سر مکتم؛ رازی که در کتمان آن 
مبالغه شود. (از اقرب الموارد). نک پوشیده. 
(آتدراج): 
همچو جان و چون پری پنهانت او 
در مکتم پردة ایوانست آو. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۴۰۸). 
مکتمع. مت م] (ع ص) آب‌خورنده از 
دهائة مشک. (آنندراج) (از متهی الارب) (از 

اقرب الموارد): و رجوع به | کتماع شود. 

مکتمن. (متّ م] (ع ص) الحزن المکتمن؛ 
اندوه پنهان. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آتندراج) (از اقرب الموارد). || حزین. (اقرب 
السوارد). || پوشيده گردنده. (آنندراج) (از 
متهی الارب). و رجوع به | کتمان شود. 

مکتن. [مٌ تّنن] (ع ص) سس روپوشیده. 


۱-گلیم و جز آن که گرد کوهان شتر پیچند تا 
برنشیند بر آن یا... (متهی الارب). 


+. 
۰ 


(آنندراج) (از منتهی الارب). پنهان‌گشته و 
پوشیده‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || سپیدگشته. (باظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
| کتنان شود. ||(() کمنگاه جانوران درنده. 
(ناظم الاطباء). 
مکتنز. مت ن]! (ع ص) مجتمع و مستلی و 
پر. (ناظم الاطباء): کتاب مکستنز بالفواند؛ 
کتابی پر از فواید. (از اقرب الموارد). انباشته, 
آکنده.پر. زفت که متخلخل و میان تھی 





نباشد. که اناشتد و پر بود. که رخو نباشد.. 


صلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|اظاهراً در شاهد زیر پمعنی خطی که پر و 
کم‌فاصله یا بی‌فاصلهٌ خطوط از یک‌دیگر 
نوشته شده باشد: رآیت فهرستها فی وقف 
الجامع بعرو فى سین ورقة بخط مکتز. 
(معجم الادباء, ترجمه ابوریحان بیرونی). 
اارجل مکتنزاللحم؛ مردی که دارای گوشت 
پسیار و سخت باشد. (از اقرب الموارد). 
مکتنس.۱ ت ن] (ع ص) خس و 
خاها کروبنده. (غیاٹ) (آنندراج). 
||پوشیدہ. نهان. پتهان: 

معدن لعل و عقیق مکتنی 

بهتر است از صدهزاران کان مس. 

مولوی (متنوی چ رمضانی ص ۱۱۱). 

مکتنف. ام تَ نٍ] (ع ص) پستناه‌جوینده و 
یک‌سوشونده. (غیاث) (انندراج). [اکسی و یا 
چیزی که احاطه می‌کند و محصور می‌سازد. 
(ناظم الاطباء): 

حرص وکین هت از طباع مختلف 

مر مرا بر چار ضد شد مکتنف. 

(منسوب به مولوي. مثنوی ج رمضانی ص۱۲۱). 
و رجوع به | کاف شود. ||مددگار. (ناظم 
الاطیاء). 
مکتنف. مت ن) (ع!) بناهگاه: 

چونکه کردی دم او را آن طرف 

گررود واپس رود تا مکتف. 

مولوی (مشوی چ رمضانی ص۲۶۹). 

مکتنه. [م ت ن؛] (ع ص) به کنه چسیز 
دررسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه 
به کنه چیزی می‌رسد. (نساظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به | کتناه شود. 
مکتفی. (م ت] (ع ص) کنیه گذارنده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اکنایه کننده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به 
اکتتاء خود. 
مکتو. [م ک ] (اخ) دی از دهستان 
چهاراویماق است که در بخش قره‌آغاج 
شهرستان مراغه واقع است و ۶۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران. ج ۴). 
مکتولب. [) (ع ص. إا نبشته. (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). نوشته. (آنندراج). 


نوشته. نوشته شده. مسزبور. مسرقوم. مقابل 
ملفوظ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
الذین يتبعون الرسول السبی الامی الذی 
یجدونه مكتوباً عندهم فى التورية و الانجیل. 
(قرآن ۷ هر چه او گوید در ساب 
عقل محسوب ب‌اشد و در کتاب داش 
مراد از نزول قران تحصیل سیرت خوب است 
نه ترتیل سورة مکتوب, ( گلستان) مکتوب 
است در اتجیل که یا ابن آدم اذ کرنی حین 
کاراسال به رونق ز تو هم پار شدهست 
زانکه مکتوب قضا رای تو کرده است زبر. 
آین‌یمین. 
|انامه. (منتهی الارب). نامه که از یکی به 
دیگری فرستاده شود. ج. مکاتیب. (از اقرب 
الموارد). نامه و مراسله. (از ناظم الاطباء). 
نامه و غنچه از تشبیهات اوست. (آنندراج). 
رقعه. کتاب. قصه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): مکتوپی از صاحب ودیعت بدان 
شخص رسید. (مصاح الهدايه چ همایی 
ص ۲۵۲). 
من کز پیام عام تو یک گل نچیده‌ام 
دستم کجا به غنچۀ مکتوب می‌رسد. 
صائب (از آنتدراج). 
|ادوخحه. |افراهم‌آمده. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء) 
مراسلات و نوشتجات. (ناظم الاطباء). ج 
مکتویه: چون این مکتوبات را داعی به بخارا 
برد و در حدمت مولانا برهان اسلام. اعذار 
واضح او تقریر کرد به سر رضا امد. (جوامع 
الحکایات). 
مکتوبه. [م ب ] (ع ص) تانیت مکتوب. 
رجوع به مکتوب شود. ||فریضه: صلوة 
مکتوبه؛ نماز فریضه. (یبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): و مراد به «كُیَبَ» فرض 
است... در « کب علیکم القتصاص» و برای این 
نمازهای فريشه را مکتوبه خوانند... (تفسیر 
ابوالفتوح. ج۱ ص۲۷۲). چون وقت اداء 
مکتوبه درآمد و دعوت «حي على الصلوة» به 
سمع مبارکش رسید... (المضاف الى بدایع 
الازمان ص ۲۶). 
مکتوب و هر چیزی که در مکتوب نوشته 
شده. (ناظم الاطباء), 
- خر مکتوبی؛ خبری که در نامه و مراسله 
نوشته باشند. ضد خر شفاهی. (ناظم الاطباء). 
مکتو تب. [مْتَ ت ](ع ص) براماسیدهُ پر. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). 
برآماسیده و پر و متلی. (ناظم الاطباء). 


مکتومة. ۲۱۳۸۷ 


مکتوف. (] (ع ص) اناء نکتوف؛ آوند به 
کتیف" پیوند کرده. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ظرف بندزده. (از اقرب الصوارد). 
|اارجل مکتوف؛ مردی که دستهای وی را با 
طتاب از پشت محکم بسته باشد. (ناظم 
الاطباء). کت بسته؛ تنقوز و تومن را مکتوف 
از اردو بیاوردند. (جهانگشای جوینی). 

مکتوم. [] (ع ص) پسسوشیده. (غیاث) 
(آنندراج). پنهان و پوشیده. (ناظم الاطباء). 
پنهان داشته. نهان‌داشته : 

تا که اسرار قدر در تق پردة غیب 

ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید دستگردی 
ص ۶۵ا. 

وقت آن شدای شه مکتوم سیر 
کزکرم ریشی بجنبانی به خیر. 
رفیقان چشم ظاهرین بدوزید 
که‌ما را در مان سری است مکتوم. سعدی. 
- یر مکستوم؛ راز نهان. سر مخزون. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

- مکتوم داشتن؛ پنهان کردن. نهان داشتن. 
مخفی کردن. پوشیده داشتن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
||(ل) کنایه از راز. (غیات) (آنندراج). مأخوذ 
از تازی, راز. (تاظم الاطباء): چون ملک‌زاده 
نا خاطر از مکنتون نضر و مکسعوم دل 
بپرداخت... (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۳۲). 

مکتو ماب. (م] (ع ص.! ج مك ومة. 
رجوع يه مکتومة شود. ||رازها و سرها. 
(ناظم الاطباء). 

مکتومان. (2] (ع ص, ) نزد ارباب سلوک 
جماعتی را گویند از اولیا که چهار هزار تنند 
که‌هميشه در عالم می‌باشند و یکدیگر را 
نشاسند و جمال حال خود را نداتند و در کل 
احوال از خود و از خلق متور بباشند. و در 
«اطایف آشرفی» آورده که | کثر مکتومان در 
لاس غير آشنا باشند و غير از موحد اهل 
باطن, ایشان را نشناسند. و مکتومان از اهل 
تصرف نسیتد. (از كتاف اصطلاحات 
الفسنون). مکستومون. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی). 

مکتومون. (1(ع ص, !) مکتومان. رجوع 
به ماده قل شود. 

مکتومة. (۶)(ع ص) تأنیث مکتوم. رجوع 
به مکتوم و رجوع به مادۀ قبل شود. |[روغن 
به زعفران یا به وسمه آميخته. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکتومة. (م م] ((خ) نام چاه زمزم. (منتهی 


مولوی. 


۱-مرحوم دهخلا در چندین یادداشت به فتح 
نون مَکننْن ضط کرده‌اند. 
۲-آهن‌پارة پهن. (متهی الارب). 


۸ مکتومه. 


الارب) (ناظم الاطیاء), 

مکتومه. (م م /2] (از ع ص) پسنهان و 
پوشیده و نهفته. (ناظم الاطباء). 
مکتهل. [مت «] (ع ص) بت مکتهل؛ گیاه 
به پایان درازی رسیده و سخت و قوی 
گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). گیاه به نهایت رشد رسیده. (از اقرب 
الموارد). ||دوموشده. (تاظم الاطباء). کهل 
گردیدهو دوموشده. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الصوارد). و رجوع به اکتهال شود. 
اامسرغزار شکوفه و گل برآورده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مكتهلة. [ ٢ت‏ دل] (ع ص) نعجة مكتهلة؛ 
بز که پشم سرش سیاه سپیدی‌امیز باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). بزی که پشم سرش 
سیاه سپیدیآمیخته باشد. (ناظم الاطباء). 
مکتهی. (م تَ] (ع ص) روب‌آروی‌شونده 
جهت ماله و خواهنده. (آنندراج). آن که 
روباروی کی می‌شود جهت در خواست و 
یا پرسیدن مله. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به | کتهاء 
شود. 
مکتین. [م کک ت ] (اخ) مکه و مدینه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 

فاصبحت منفیا على غر ريبة 

و قدکان لی بالمکتین مقام. 

نصرین حجاج (یادداشت ت ایضا). 

مکث. [2 / م / / مک ](ع مسص) درنگ 
کردن.(تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان 
القرآن). درنگ کرن و انتظار نمودن. مکیثی 
[م ک کی نا] .یکیا.تکوت. کثان. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) هسام (از اقرب 
الموارد). 
هکت. (م /۱)2/۸ (ع امص) درنگ. (منتهی 
الارب) (غياث) (ناظم الاطباء). درنگ با 
انتظار. (از اقرب الموارد). 

علی مکث؛ بادرنگ و بامدت. (ناظم 
الاطباء). 
مکت. [م] (ع إمص) درنگ و اتظار. (ناظم 


الاطاء). ایت. تربص. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 

وز غلو خلق و مکث و طمطراق 

تاقت بر آن مار خورشيد عراق. مولوی. 


مکث زر پیش تو چون مکث جنب در مسجد 
هت در مذهب مفتی سخای تو حرام 
وحشی. 
- طول‌المکت؛ درنگ طولانی. بار ماندن؛ 
طول‌المکث دختران در خانُ پدران بدان آب 
زلال مشه است که در آبگیر زیاده از عادت 
بماند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۶۸). و 
رجوع به مادۀ قبل شود. 
مکث کردن؛ درنگ کردن و اتظار کشیدن. 


(ناظم الاطباء): یعقوب چون به کنعان رسید 
دو سه روزی مكث كرد. (قصص الانياء 
ص ۸۶). 
مکثاء . [ ٣ک‏ ](ع ص !) ج مکیث. (اقرب 
الموارد). رجوع به مکیث شود 
مکثار. [م] (ع ص) بسیارگوی. (سهذب 
الاسماء). ببيارسخن. يكثر. (متتهى الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الصوارد). کثیرالکلام و 
ارگ (قیات). برگو و بسیازشفن:: نام 
الاطباء). پرسخن. بارگو. پرگو. تاه 
به خط مرحو م 
دهخدا)؛ زیرا که هرگاه معانی متابع الفاظ اد 
سخن داز شود و کاتب را مکثار خوانند. 


روده‌دراز. پرروده. (یادداشت 


(چهار مقاله چ معين ص 1{ نخواستم که س 
مهذار گزاف گوی و مکثار بادپیمای باشم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۳۱). 
بیار رطل گران تا خمش کنم پی آن 
نه لایق است که باشد غلام تو مکثار. 
مولوی. 
= امتال: 
المکثار کحاطب‌اللیل؛ پرگوی چون خار کن 
به شب باشد. (امثال و حکسم. ج۱ ص ۲۷۳). 
تمئل: 
کردم اطتاب و گفته‌اند مثل 
حاطب‌الليل مطنب المکثار. 
خاقانی (از امثال و حکم ص ۲۷۳). 
مکار گرچه حاطب لیل است فی‌المئل 
هرگز نبود و نیت از این معشر آینه. 
ادیب (از امتال و حکم ص ۲۷۳). 
المکثار بهُذار ". (چهارمقاله چ معن ص ۲۱). 
مکثاری. [م] (حامص) حالت و چگونگی 
مکتار. پرگویی: مؤلف این حکایات را به 
مکثاری نبت ندهند. (جهانگشای جوینی). 
و رجوع به مکثار شود. 
مکثان. م( (ع مص) مکت. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). 
رجوع به مکث شود. 
مکشر. [م ثِ] (ع ص) مرد مالدار. (آنندراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). مرد 
مالدار و توانگر. (ناظم الاطباء): زیرک گفت 
رمه‌ای که حافظش من بودم رمه سالاری 
داشت مکثر, به اجناس و نقود اموال مستظهر. 
(مرزیانامه چ قزوینی ص۱۴۰). ||مقابل 
مُقّل. شاعری مکثر؛ شاعری بسیارشعر. 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). بیارگوء 
آن فزونی با خضر آمد شقاق 
گفت رو تو مکثری هذا فراق. مولوی. 
مکثر. [َمْ کت ث ] (ع ص) هر چیز افزوده 
شده. (ناظم الاطباء) (از مستهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ۳ 
مکثعه. [مُ کٹ ت ع] (ع ص) امرأة مكعة 
زن سرخ و e‏ (متتهی الارب) (ناظم 


مکمة 4 


مکحل. 

الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکثف. (م كث ثِ] (ع ص) آنچه اجزاء 
چیزی را فراهم آورد چتانکه حجم آن 
کوچک‌گردد. ضد ملطف. (از بحرالجواهر). 
مکثوب. (1(ع ص) به چیزی درآمده. 
دراورده شده به چیزی. (ناظم الاطباء). 
|اریخه شده. (ناظم الاطباء) (آنتدراج). ااگرد 
آورده شده. (انندراج). |[درج‌شده. 
|| حطهبرده. ||ترکش سرنگون شده. (ناظم 
الاطباء). 
مکثور. [](ع ص) مفلوب در کثرت. (از 
اقرب الموارد). که گروه یار بر سر او ریخته 
واو را مفلوب کرده باشند و در حدیث حسین 
(ع) است: مارأينا مكشوراً... منه. (از 
لار اکور کف 
نمانده باشد ویر وی حقوق بسیار شده. 
(منتهی الارب). آن که برای وی چیزی نمانده 
و بر گردن وی حقوق بسیار بود. اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکثیر. [م] (ع ص) مرد بسیارسخن. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از اقرب السوارد). مرد 
پرگو و بسیارسخن. (ناظم الاطباء). 
مکحال. (م](ع إ) مکحل. سرمه چوب. 
(دهار). سرمه کش.(منتهی الارب). ميل 
سرمه کش که بدان در چشم سرمه مسی‌کشند. 
(ناظم الاطباء). یکحل. ميل که بدان سرمه در 
چشم کشند. میل سرمه. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). 
مکحالان. [] (ع !) دو استخوان برآمده به 
باطن ذراع انب یبا آن دو استخوان ورک" 
(متتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقمرب 
الموارد). 
مکحل. [م ح] (ع ا) چوپ سرمه. (دهار). 
مکحال. (منتهی الارب) (اقرب الصوارد). چ» 
مکاحل. (ناظم الاطباء): 

از پی روشتی دیدهٌ احرام کشند 

گردیکران توسکان فلک بر مکحل. وحشی. 
و رجوع به مکحال شود. 
مکحل. () کح ح] (ع ص) رما 
(غعیان) (انسدراج) (ناظم الاطیاء). 
سرمه کشيدد 

خواهی که به نور این حقیقت 

چشم دل تو شود مکحل... 

فخرالدین عراقی (دیوان چ فی ص ۱۲۵). 

دیده این عقل به نور هدایت روشن است و به 


کحل شریعت مکحل. (مصباح الهدايه ج 


۱ -آقرب الموارد علاوه بر دو ضبط اول» ضبط 
سوم رانیز دارد. 

۲-پرگوی ببهرده گوی است. 

۳-در مستهی الارب: «دورگ» که ظاهرا 


سهرالقلم کاتب است. 


مکحل. 


- مکحل کردن؛ سرمه سودن. رمسا 
کردن: به سرمة سعادت دید ادبارت مكحل 
کنیم.(مجالس‌سعدی). 

مکحل. مح (ع ) سرمه‌دان. (غیاٹ) 
(آنندرا اج( 

مکحلان. [م ح] (ع ل) دو استخوان بازوی 
اسب. (منتهی الارب). دو استخوان بیرون 
خاسته اندرون دست اسب. مکحل یکی. 
(مهذب الاسماء). 

مکحل مکحل. (مح ۱ (ع ) هر در 
کلمه‌ای است که بدان بز را برای دوشیدن 
خوانند. ای کانها مکحلة كحلا من سوادها. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلمه‌ای 
است که بدان بز را برای دوشیدن خوانند. 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). 

مکحلة. [مْح ل] (ع !اس ربهدان. ج. 
مکاحل. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ناظم 
الاطباء). سرمه‌دان. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). 

مکحلة. ح[ /2ح )۲ (ع !)به لفت 
مرا کش,توپ و تفنگ. (ناظم الاطباء). به لفت 
احالی مغرب آلتی است که بدان گلوله‌های 
سربی آندازند. (از ذیل اقرب الموارد)؛ 
فضربت مکحلة من جانب عكر بكر 
فاصابت الوزیر فقتله. (خلاصةالاشر ج۱ 
ی اانسام الى از الات ساعات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مکحول. 1م[ 2 ص) سرمه‌سا. (غیاث) 
(آتندراج). سرمه کشیده. (ناظم الاطباء). 


سرمه کرده. به سرمه کرده. سرمه کشده. 


(یادداشت 
خمار در سر و دستش شس به خون هشیاران 


خضیب و نرگس متش به جادویی مکحول. 
سعدي. 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


قرار برده ز من آن دو ترگس رعا 
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول. 
حافظ. 

| آن که چشم او را میل کشیده باشند کوری 
را ميل کشیده. تابنا کرده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 

مکحول. رت نام مولای آن حضرت 
صلی‌اله عله و آله و سلم. (منتهی الارب) 
(آتدرا اج) (ناظم الاطیاء). 

مکجول. (2) (خ) ابن عبداله شامی. 
رجوع به ابوعبداله مکحول شود. 

مکحوله. م 0](ع ص) عسین مک حولة؛ 


چشسم سره کشیده. (صنتهی الارپ) (از 


آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
0۰ 2 () شانه. یکد. استهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آندراج). . رجوع به ماد بعد 


3 


شود. 


مکل. 2 ک‌دد ] (ع () شانه. مشط. (از اقرب 
الموارد). 7 رجوع به مادهُ قبل شود. 

مکد. (](ع مص) جای گرفتن و مفیم 
شدن. مکود. |اکم گردیدن شیر ناقه از درازی 
زمان. (از منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

هکد. (م /ک]" (ع ص. لا ج تکسود. 
(مسنتهی الارب) (نساظم الاطسباء) (اقرب 
الموارد). 

مکد. م کی‌دد ] (ع ص) رنج برده و زحمت 
کشیده.(ناظم الاطباء). 

مكداء 21۰ ] (ع ص) ناق بسیارشیر و 


ناقه‌ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب) ` 


(آنسندراج), ماده شتر بسیارشیر. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکدح. [م کد 5] (ع ص) حمار مکدح؛ 
خری که آن را خران نیک گزیده باشند. 
(متهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || خراشیده و معیوب روی. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) (از سنتهی 
الارب). و رجوع به تکدیح شود. 
مکدر. [م کد د] (ع ص) تیره. (آنندراج), 
کدرو تبره شده. (تاظم الاطیاء). تيره. تار. 
مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدلاه 
در حال چهارم اثر مردمي آمد 
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. 
اصرخسرو. 
بدینسان آب سرد و آتش گرم 
هوای صافی و خا ک‌مکدر. تاصرخصر و. 
فرام اتی دیاز کین لو رد 
شود کئیف هوا و مکدر آتش تس و آپ. 
امی ر معزی. 
ز صافی طبع تو طرفه‌ست کآبم 
به نزد او مکدر می‌نماید. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۱۳۲). 
باق گیاست شبه زبانی به شکر ابر 
شکرگیا زابر مکدر نکوتراست. ‏ خاقانی, 
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم 
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. 
دولتش باد تا باط جلال 
بر زمین مکدر اندازد. خاقانی. 
مشرع صحبت... به شایبة ضرری لاحق 
مکدر نی, موجب این قصد و آزار چیست. 
(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۲۷۲). 
= مکدر ساختن؛ تیره کردن. آلوده کردن: به 
هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر 
ساختد. (ظفرنامه یزدی). 
مکدر شدن؛ تیره شدن. آلوده شدن: 
این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد 
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می‌شود. 


مکدری. ۲۱۳۸۹ 


جمال‌الدیین عبدالرزایق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۱۰۹). 
تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر 
شد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران ص 
۷ تا به شوون اهتمام و تعلقات زن مکدر 
و تقص نشود. (مصباح الهدایه چ همايی 
ص ۲۵۶). 
= مکدر کردن؛ تیره کردن: 
زانکه موسی را منور کرده‌ای 
مرمرا هم زان مکدر کرده‌ای, 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ۵۰ 

به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه‌ها 
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد. ابن‌یمین. 
کردن عيش برکی؛ منفص کردن 

ن. نا گوارکردن ا 
LL‏ 
- مکدر گشتن ( گردیدن)؛ یره شدن. آلوده 
څدن: 
ندیده خا کاو هرگز تخلخل 
نگخته آب او هرگز مکدر. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگر دی ص ۱۹۰). 
هوای جهان متقیر شد و چشمه صاف روزگار 
مکدر گشت. (لباب‌الالباب چ نفیسی ص۱۸). 
|| آفته و پریشان و ملول و آزرده و 
رنجیده‌خاطر و صحزون و گرفته‌دل. (ناظم 
الاطباء)؛ 
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد 
پیا ین که کرا می‌کند تماشایی. 


ن. (یادداشت به خط مرحوم 


حافظ. 
- مکدر شدن؛ آشته و پریشان شدن. آزرده 
گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء). 

مکدر. (م كذ د] (ع ص) منفص‌کنده. 
نا گوارکننده: و مکدر حیات جز طلب فضول 
و زواید و اهتمام به تحصیل آن نیست. 
(مصباح الهداید ج همایی ص ۲۵۱). 

مکدرات. (م کد د] (از ع. () آئشفتگها و 
پریشانها و اندوهها و حادثه‌های زمانه. 
(ناظم الاطباء). 

مکدرانه. [مکَد دن /ن] (ص نی ق 
مرکب) با ملامت و با اندوه و آزردگی. (ناظم 
الاطباء). 

مکدرساز. (مکَذد] انسف مسرکب) 
آشفته کنده و آزرده نماینده. (ناظم الاطباء). 

مکدری. ز[م کَد د) (حامص) مکدر بودن. 
تیرگی. تاری؛ 
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را 


۱-ضبط اول از ذيل اقرب الموارد و ضبط 
دوم از تاظم الاطباء است. 

۲ -ضبط اول از متهى الارب و ناظم الاطباء و 
ضیط دوم از اقرب الموارد است. 


۰ مکدل. 


دیده چو میم کاتبان کور شد از مکدری. 
خاقانی. 

و رجوع به مکدر شود. 

مکدل. [مْ کد د] (ع ص) مکدر. تیره. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مکدم. [م د] (ع |) جای طلب و گویند کدم 
فی غیر مکدم؛ طلب کرد در جایی که جای 
طلب نبود. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکدم. [م د] (ع ص) کاء مکدم؛ گليم 
سخت تافته. و چنین است حل مکدم. ااقدح 
مکدم؛ قدحی که شیش آن کلفت باشد. || اسیر 
مکدم. اسیری که او را با زنجیر استوار بسته 
باشند. (از ذیل اقرب الموارد). 

مکدم. م کد 5 2 ص) نیک گسزیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نیک گزیده با 
دندان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد), 
|ارجل مکدم؛ مرد جنگ دیده که زخمها پر او 
اثر گذاشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). 

مکدم. (م د/۸کذد](ع ص) اشتر بزرگ. 
(مهذب الاسماء). فحل قوی. (از ذیل اقرب 
الموارد). 

مکدن. 1م 5] (ع ص) فربه. (مسهذب 
الاسماء). رجوع به ماده بعد شود. 

مكدنة. [م د ن ] (ع ص) ناقة مكدنة؛ شعر 
مادة با کوهان و په و گوشت. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

همکد وبة. [م ب](ع ص) زن سد 
صافی‌رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مکدود. [] (ع ص) کوفته و پاسرده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||مغلوب. (اقرب الموارد). 

مکد‌وفالد. ع د] ((ج) رجوع به ما کدونالد 
شود. 

مکدوه. [] (ع ص) اندوهگین. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباه). مغموم. (اقرب 
آلموارد). 

مکدی. م کدذ دی ] (ع ص آن که 
می‌خراشد. |ارنج و محنت‌آور. (ناظم 
الاطباء). |/سائل. (از اقرب الموارد). 

مکد یطس. (م ط ] ((خ) نام پدر وامق است 
که عاشق عذرا باشد و قص وامق و عذرا 
مشهور است. (برهان). نام پدر وامق است که 
عاشق عذرا باشد. (انندراج). نام پدر واسق. 
(ناظم الاطباء). مکذیطس. (فرهنگ اوبهی): 
که مکدیطس آن جایگه داشتی 
به خاهی بدو دستگه داشتی. عنصری. 

مکدیة. [م دی ی / م ی)'(ع ص) امرأة 
مکدیة؛ زن که کسی جماع آن نتواند و قادر 
نشود بر وی. (متهی الارب) (آنندراج), رتقاء. 


(از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به رتقاء شود. 

مکذب. [) ] (ع ص) دروغگویابنده کی 
را. (آن ندرا اج) (از سنتهی الارب). آن که 
دروغگوی می‌یابد دیگری را. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |ابه دروغ برانگيزنده. 
(آتدراج) (از متهی الارب). آن که بر دروغ 
گفتن برمی‌انگیزاند. (ناظم الاطباء). || آشکار 
کنندهکذب کی. (آتدراج). آن که آشکار 
می‌کند دروغ کی را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || آن که حمل بر دروغ می‌کند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکذب. م کد ذ] (ع ص) به دروغ دارنده. 
3 مکذبون. (مهذب الاسماء). آن که به دروغ 
نبت کند. آن که به دروغ شمرد. تکذیب 
کننده. دروغ شمارنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): ثم انکم ايها الضالون 
المکذبون. (فرآن ۵۱/۵۶ |اناقة مکذب؛ 
ناقه‌ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و 
باردار نگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). 

مکذ‌بان. 8 5[ (ع ص) سخت دروغزن. 
(مهذب الاسماء). دروغگوی. مک‌نبانة. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مکذبانة. [م د نَ] (ع ص) رجوع به ماده 
تل شود. 4 ۳ ر 

مکذبه. [م ذب / م ذب /۸ذب] (ع ) 
دروغ. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). دروغ. ج قكاذب. (از اقرب 
الموارد). 

مکذوب. [2](ع ص,. !) دروغ. مکسذوبة. 
(متهى الارب) (آتدراج). دروغ. و فی قوله 
تعالی «وعد غیر مکذوب» " وجهان, اما المراد 
غير مکذوب فه او هو مصدر ک‌المجلود و 
المعقول. (ناظم الاطباء). دروغ. ج. مکاذیب. 
(از اقرب الموارد): بدان مسعاذیر مکذوب و 
اقاویل تامحبوب آثار ضعف دل... او ظاهر 
شد. (ترجمة تاريخ یمینی ج ۱ تهران 
ص ۱۴۶. 

هكذوبة. (2 ب1 (ع ص, () دروغ. (نساظم 
الاطیاء). دروخ و گویند لیس لجدهم مکذوبة. 
مکذوب. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مکذوب شود. |ازن سست و ضعیف. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). 
مکدیطی شود. 


هکو. [مْ] (ع امص, !) فريب. (متهی الارب). 
فسریب. ریو. تسلبل و حیله و خدعه و 
فریب‌دادگی و تزویر و ریا و دوروسی و غدر. 
اناظم الاطبام: فریب و با لفط بستن و کسردن 
متعمل. (انتدراج). دستان. فسون. افسون. 


چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی. 


مکر. 
گربزی. خداع. خدیعت. ترفند. کید. مکیدت. 
نکال گان چا چت لیس 
غيلة. محل. کنبوره. رنگ. نیرنگ. کیمیا. 
(ب‌ادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
جانبه‌الایسر مکر, حدیث علی (ع) است و 
مرجم ضمیر در آن مسجد کوفه است. گویند 
بازار در سمت راست مسجد بود و در آن مکر 
و خداع واقع می‌شد. (از اقرب الموارد): 
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده 
ز مکر روبه و ز زاغ و گرک بی‌خبرا. 
رودکی. 
فرستاده باید فرستاده‌ای 
درون پر ز مکر و برون ساده‌ای. فردوسی. 
راست برگوی که در تو شده‌ام عاجز 
برنیاید کس با مکر زنان هرگز. منوچهری. 
راست گویند زنان را نگوارد عز 
برنياید کی با مکر زنان هرگز. 
منوچهری (دیوان چ ديرسياقي ج ۱ص ۱۶۲). 
یکره میره همه باد و دم است 
یکدله میره همه مکر و مری است. 
حکیم غمنا ک (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
حیله نیت و عیب و مکر ندارد. (تاریخ 
بهتی چ ادیب ص ۳۱۷ از مکر دشمن ایمن 
نشاید بود. (تاریخ بیهقی, ایضا ص ۲۵۶). 
گفت‌ای وفا نمودن تو بوده سربسر 
زرق و دروغ و مکر و فریب و فسون و فن. 
لامعی. 
نه شگفت | گر نداند جز مکر خلق ایرا ک 


ناصرخسرو. 
ایا گشته غره به مکر زمانه 
ز مکرش به دل گشتی آ گاه‌یا نه. 

ار و 
ته زیشان مکر او راکس بییند 
چه بیند مکر او رامت و مجتون. 

ناف وی 
ایمن از مکر و قصد یکدیگر 
در تو شیران و آهوان سرای. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چاپکین 
ص ۱۲۱). 
ملک و عمرت را چه باک از کید و مکر دشمتان 
کوه‌و دریا را چه با ک‌از سای پر ذیاب. 

امیر معزی. 
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش 
کرد آنچه خواست ادم خا کی‌بهانه بود. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۲۵). 


۱-ضبط اول از متتهی الارب و آنندراج و 
خط دوم از ذبل اقرب الموارد است و در ناظم 
الاطیاء [ مک ددی] ضط شده است. 
۲-قرآن ۶۵/۱۱ 


مکر. 


مکر و خدیعت بیدار و وفا و صریت در 
خواب. ( کلیله و دمنه). چون برزویه بدید که 
هندو بر مکر و خدیعت او واقف گشت این 
سخن را بر وی رد نکرد. ( کلیله و دمنه). مکر 
اصحاب اغراض... بی‌اثر نباشد. ( کلیله و 
دمنه). با دشمن غالب... جز به مکر دست 
نتوان یافت. ( کلیله و دمنه). برید مرگ. 


کمینگاه مکر برگشاد. ( کشف الاسرار ج۱ 
ص ۹۵). 
هم ز مکر و سپید کاری اوست 
کاین چنین من ز عشق دل سبهم. 

قوامی رازی. 
از مکر مهران وزیر ايمن نستم. (سمک عیار 
ج ۱ ص ۵۷۵). 
کرکس که به مکر شد سوی چرخ 
بر خاک چو ما کیان پیینم. خافانی. 
از مخرگی گذشت و برخاست 
پیغامبری ز مکر و دستان. خاقانی. 


ا ا 

چون عنکبوتی در میان پروانُ غار امده. 
خاقانی. 

من که آمروزه... بر مکامن مکر او متجاسر 

ص ۱۴۳). خروسی بود جهان گردیده د 

دامهای مکر دریده. (مرزبان‌نامه. ایضا 

ص ۱۷۰). مکر خویش بر او قلب کند. 

(مرزبان‌تامه. ایضا ص ۲۵۶). 

گفت‌ای یاران مرا مهلت دهید 

تا به مکرم از بلا ایمن شوید 

تا امان یابد ز مکرم جانتان 


ماند این میراٹ فرزندانتان. مولوی. 
حاصل آن خرگوش راز خود نگفت 

مکر اندیشید با خود طاق و جفت. مولوی. 
این چه تزویر است و مکر است و چه شید 
کوفکندی مرمرا در قید صید. مولوی. 
رای بی‌قوت مکر و فسون است. ( گلستان), 
کفرانش رد علوم ایمانی و مکر و حیلت و 
گربزی...(مصباح الهدایه چ همایی ص ۳۸۵). 
دشمنت گر شود چو رستم زال 

می‌نیابد به مکر و دستان بخت. ابن‌یمین. 


زنهار به مکر آن فریفته مشوید که من آن 
نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. (عبید 
زا کانی). 
نگار می‌فروشم عشوه‌ای داد 
که‌ایمن گشتم از مکر زمانه. 
حافظ. 

- پرمکر؛ بار حیله گر.بسیار مکار. سخت 
نیرنگ‌باز: 
هر کو به گرد این زن پرمکر گشت 
گرز آهن است نرم کند گردنش. 

ناصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۲۷ ۲). 
سربتاب از حسد و گفتۀ پرمکر و دروغ 


چوب پر مفز مخر جامة پر کوس و اریب. 
تاصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۴۲۱). 
- مکر باختن؛ نیرنگ کردن. حیله اندیشیدن. 
نیرنگ پکار بردن؛ 
تا به جان اسوده باتی هیچکس رادل موز 
تا ز بند آزاد باشی با کی مکری مساز. 
سنانی. 
-مکر بر آب راندن؛ مکر بر آب زدن. 
(آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود. 
- مکر بر آب زدن و مکر تازه برآب زدن؛ 
کنایه‌از فریب دادن است. (از اتندراج)* 
این گریه‌های اهل هوس سوز عشق نیست 
مکری پی فریب تو بر آب می‌زند. 
محسن تأثیر (از آنندراج). 
عاقل فریب گریة زاهد نمی‌خورد 
این مکر تازه‌ای است که بر اب می‌زند. 
محنن تأثیر (از آنندراج). 
< مکر بستن؛ حله اندیشیدن. نیرنگ 
ساختن: 
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست 
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست. 
مولوی (از آندراج), 
-مکر پزیدن؛ به کتایت حیله اراستن. ترتیب 
دادن حیله بنحو کامل. (فرهنگ نوادر کلیات 
شم چ فروزانفر): 
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید 
آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار. 
مولوی ( کلیات شمس ایضاً. 
- مکر ساختن؛ حیله کردن. نیرنگ کردن؛ 
وی رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند 
نیز برفتند. (تاریخ بیهقی). هلا ک‌آو و لشکر او 
در جنگ بود به مکر که ساخته بودند. 
(فارستامة ابن البلخی ص ۸۳). نباید که این 
مکر می‌سازید بر سا (کشف الاسرار ج۲ 
ص ۵۳۹). 
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل سوز 
تاز بند ازاده پاشی با کی مکری ماز. 
ستائی. 
به وزیر کشتن و غدر و مکر کردن و عاقیت 
آن زندینیدی. اسلجوقامه ظهیری ص ۲۴). 
نباید که مکری کند که ما بر آن رنجور دل 
گردیم.(سمک عار ج ۱ ص ۷۶. 
این همه از مکر افون ساختد 
و آن همه از کر معجون ساخته. عطار. 
-مکر کردن؛ نیرنگ ساختن. حیله کردن؛ 
کرده‌مکر و حیله آن قوم خبیث 


گرز ما باور نداری این حدیث. مولوی. 
چون کنی با بی‌حد مکر و حد 
زان حد دل را سیاهها رسد, مولوی. 


-مکر ورزیدن؛ خدعه کردن. حیلت ساختن. 
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- امتال: 


۲۱۳۹۱  .رکم‎ 


مکر زنان بار خر است. (امثال و حکم ج۴ 
ص ۲۱ ۱۷). 
مکر زن ابلیس دید و بر زمین بیتی کشید. 
(امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۲۲). 
|| تدبیر لطیف. (تفیر ابوالفتوح, یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). مکر از جانب خدا 
«ارداف» نعمت است با وجود مخالفت و ابقاء 
حال است با سوء ادب و از جانب بده ایصال 
مکروه است به سوی انان من حیث لایشعر. 
«والامن من مکره كفر و التعرض من كيفة 
مکره شرک» در اصطلاحات صوفیه بدان 
اضافه شده است و اظهار آیات و کرامات 
بدون امر واردی. مولوی گوید: 
مشورت با نقس خود گر می‌کنی 
هر چه گوید کن خلاف آن دنی 
گرتماز و روزه می‌فرمایدت 
نفس مکار است مکری زایدت 
مشورت با نفی خود اندر فعال 
هر چه گوید عکی آن باشد کمال. 

(قزهنگ لفات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی:). 
مکر, سازی بود پوشيده و باشد که مفدت را 
کنند و باشد که مصلحت راو مکراله جز 
مصلحت را اشد و غدر با آن نبود که الله 
تعالی پا ک است و منزه از غدر کردن. این 
همچنان است که خود را جل جلاله کید گفت 
و آنگه در آن کید از غرور پا ک و منزه است. 
پخلاف مخلوق که کید او با غرور است و مکر 
او با غدر, پس مکر خالق به مخلوق نماند. 
همنامی هست» لکن هسانی تیت. ( کف 
الاسرار ج ۲ ص ۱۳۲): و مکروا مکراو مکرنا 
مکرا و هم لایشعرون. (قران ۵۰/۲۷). و قد 
مکروا مکرهم و عنداله مکرهم و ان کان 
مکرهم تزول مه الجیال. (قرآن ۴۶/۱۴). 
این همه مکر است از خدای تعالی 
منشین از مکرش ایمن ای متفافل. 

۳۹ 

و رجوع به ماده بعد (معنی دوم) شود. 
- مکر خقی؛ رسیدن نعمت از سوي حق 
تعالی و ظهور کرامات با وجود مخالفت و 
سوء ادب از جانب بده. (فهرست اصطلاحات 
و نوادر لفات ترجه رسالة قشیریه ج 
فروزان فر ص ۷۸۲): از مکر خقی بايد 
ترسیدن. (ترجمةٌ رسال قشیریه ایضاً ص .٩۶‏ 
|اگل سرخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). طین سرخ که بدان رنگ کند. (از 
اقرب الموارد). ||نیکو آ کندگی ساق. ||آواز 
مرغان. ||بانگ غرش شیر. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|[نوعی از درخت. ج» مکور. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نباتی است. (از 
اقرب الموارد). 
- فراخ‌المکر؛ ثمر درخت مکر. (منتهی 


۲ مکر. 
الارب) (ناظم الاطباء). 


مکرب. 


2 ۱ 1 با مالهای بسیار بازگشت پیروز و با کام. 


شکو. 21](ع مسص) بدسگالیدن. (تساج 
المصادر بهقی) (ترجمان القر آن). بدسگالیدن 
و فریفتن. (مجمل‌اللفه) (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنتدراج). خدعه کردن. (از اقرب 
الموارد)؛ استکبارافی‌الارض و مکرالسییء و 
لایحیق المكر السییء الاباهله. (قرآن 
۵ فانظر کیف کان عاقية مکرهم | 
دمرناهم و قومهم اجمعین. (قرآن ۵۱/۲۷). و 
مکروا مکراً کبارا. (قرآن 4۲۲/۷۱ ||مکراث 
قاصاه یعنی مجازات کرد او رادر برابر مکر» 
گویندمکر منصرف کردن انان است از 
مقصد خود با حیله, و آن بر دو نوع است 
پسندیده که در آن قصد خير باشد و ناپند که 
در آن قصد شر باشد. (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به ماد؛ قبل (معنی دوم) شود. || آب 
دادن زمين خود راء (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنتدراج). |ابه 
گل‌سرخ رنگ کردن. (منتهي الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). باطین احمر رنگ 
کردن. (از اقرب الموارد). خضاب کردن به 
سرخی. (تاج المصادر ببهقی). 
مکر. [ع](ع !) ج تكرة. (ن_اظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مکرة شود. 
مکر. [مک] (ع مص) سرخ گردیدن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکر. م ک‌رر ] (ع !) صرب‌جای. (منتهی 
الارب) (آنندراج). میدان جنگ و جای 
کارزار. (تاظم الاطباء). جای برگشتن و حمله 
آوردن در جنگ. (از اقرب الموارد). 
مکر. [م ک‌رر ] (ع ض) برگردنده و حمله 
آورنده. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). کرّار. (از اقرب الموارد). |[فرس 
مکر؛ اسب جنگ و حمله. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکرآمیز. (] (نسف مرکب) آمیخته به 
نیرنگ و خدعه. توأم با فریب و حیله؛ اندک 
فرصتی را با افسونهای مکرآمیز دمار از 
روزگار امرا و اهل اختیار برآرد. (انوار 
سهیلی). ||(نف مرکب) حیله‌باز و مکار. (ناظم 
الاطیاء). 
مکراف. D1;‏ ص) حمار مکراف؛ جری 
که‌بویدن کمز ماده و سر درواداشتن. خوی 
وی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 
مکرام. ]م (ع ص) رجل مکرام؛ مرد 
بیارا کرام. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد 
جوانمرد بارا کرام. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکران. (م /2] ((خ) نام شهری است در 
ایران و نام ولایت آن شهر هم هست... و به 


فتح اول هم گفته‌اند. (برهان) (انتدراج). نام 
ولایتی از اقلیم دوم در میانة کرمان وسیتان 
منسوب به مکران‌بن هیتال, و کیج دارالملک 
آن بوده و آن را کینهج نیز گویند. (انجمن آرا). 
نام ایالتی از بلوچستان ' در کنار دریای عمان 
و نام شهر این ایالت. (ناظم الاطباء). ناحیتی 
است از حدود سند و شهر کیج مستقر پادشاه 
مکران است. کیز و کوشک قند و درک و 
اسکف از حدود مکران است. (حدود العالم), 
ولایت وسیعی است. شهرها و قریه‌ها دارد و 
فانیذ در اینجا باشد و همه جا برند. این ولایت 
از سوی مغرب به کرمان و از سوی شمال به 
سیستان" و از طرف جنوب به دریامنتهی 
می‌شود. (از معجم ابلدان). مکران ولایتی 
وسیع است و خاررج ملک ایران و شرحش در 
آخر خواهد آمد " اما چون خراج به ایران 

می‌دهد و داخل عمل کرمان است به این قدر 
ذ کرش در اینجا کردن در خور بود. (نرهة 
القلوپ چ لیدن ص ۱۳۱). مکران مملکتی 
بزرگ است از اقلیم دویم وسعتش دوازده 


مرحله. دارالملکش فنزبور طولش از جزاییر 


خالدات «صح» و عرض از خط استوا « کد». 
هوایش گرم است و آبش از رود و دیگر بلاد ۲ 


بزرگش تیز و منصور و فهلقهره و زراعات و 
عمارات بار و قرای بیشمار دارد. (نزهة 
القلوب چ لیدن ص ۲۶۲). مکران از شمال 
محدود است به سراوان و بپور و از جنوب به 
بحر عمان و از مشرق به کلات و از مغرب به 
بشاگرد.قسمت مهم آن که در ساحل بحر 
عمان واقع شده. دشت شن زاری است دارای 
چندین رود خشک. یعنی اب رود بواسطة 
شنی بودن زمین از زیر شنها به طرف دریا 
می‌رود. آبهایی که از دامن کوهسار بم پشت 
جاری می‌شود یه سمت جنوب رفته تشکیل 
رودهای متعدد مانند دشتیاری» وحیل, رابیج» 
سادویج و غیره می‌دهد که در فصل گرما 
خشک است و در مواقع باران طفیان می‌کند و 
مهمتر از همه رابیج است. قرای مهم مکران 
عبارت است از: گه, بنت. قصر قند. 
باهوکلات. (جستغرافیای سیاسی كيهان 
صص ۲۶۱ - ۲۶۲): 
پی او ممان تانهد بر زمین 
به توران و مکران و دریای چین. فردوسی 
همه چین و مکران سپه گسترم 
به دریای کیما ک‌بر بگذرم. 
جهاندار سالی یه مکرانبماند 
ز هر جای کشتی‌گران را بخواند. 

فردوسي (از انجمن آرا), 
از آن پس دلیران برخاشجوی 
به تاراج مکران نهادند روی. 

فردوسی (از انجمن آرا). 
[ملک هند ] دیبل و مکران به بهرام داد و بهرام 


فردوسی. 


(فارسنامة ابن الیلخی ص ۸۲. از آن سال باز 
دیل و مکران با اعمال کرمان صی‌رود که 
ملک هند هر دو اعمال را به بهرام داد. 
(فارسنام ابن البلخی ص ۸۲). از حضرت 
خلافه قضاء پارس و کرمان و عمال و تيزو 
مکران بدو دادند. (فارسنامة ابن البلخی ص 
۷ و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و دو 
مدخل بعد شود. 
مکران زمین. [ ٣‏ ر1 (اخ) سرزمین مکران. 
ناحیة مکران؛ 

کشیدیم لشکر به ماچین و چین 

وز آن روی رانم به مکران زمین. فردوسی 
از ایران بشد تا به توران زمین 

گذرکرد از آن پس به مکران زمین. 

فردوسی. 

شب تیره بايد شدن سوی چين 

وگر سوی مأچین و مکران زمین. فردوسی 
فرستاد کس نزد خاقان چین 

به فغفور و سالار مکران زمین. 
پس آگاھی آمد به روم و به چين 
به ترک و به هند و به مکران زمین. 


فردوسی. 


فردوسی 
و رجوع به مادۀ قبل و بعد شود. 
مکرانات. (مْ] ((خ) سرزمین مکران. مکران 
و تواحی آن. مکران و توابع آن: ملوک آل 
سلجوق په هر دو نه سال وزیری از وزراء 
خویش... به جانب مکرانات می‌فرستادند. 
(المضاف الى بدایم الازمان ص 4۵, و رجوع به 
دو ماده قبل شود. 
هکرانی. [م / م نیی] (ص نبی) شوب 
است به مکران از بلاد کرمان. (از انساب 
سمعانی)؛ کار مکران راست شد و حسن 
سپاهانی باز آمد با حملهای مکران و قصدار و 
رسولی مکرانی با وی. (تاریخ بیھقی ج فیاض 
ص ۲۴۲). آن چه نسهادنی, بود بنهادند و 
مکرانان را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ 
قاض ص ۲۴۳). بدین رضا افتاد و رسولان 
مکرانی را باز گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ 
فیاض ص ۲۴۲). 
مکراب. [مر] (ع ص) بند ادام پر از پبی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مفصل اندام پر و 
ممتلی از پی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||سخت و درشت و استوار از حبل 
وبناو مفصل و جز آن. (منتهی الارپ) 


۱ - این سرزمین که در گذشته‌های دور بار 
وسیم بوده است. امروز به ناحية کرچکی در 
ایران اطلاق می‌گردد و چون مردم بلوچ در آن 
سرزمین زندگی می‌کنند آن را بلرچتان هم 
نامند. و رجوع به بلوچتان شود. 

۲ -رجوع به سطرهای بعد شود. 


مکرب. 
(آنتدراج). سخت و استوار از ریسمان و از پا 
و از مفصل. (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
||حافر مکرب؛ سم سخت و استوار. (از ذیل 
اقرب الموارد). [|ستور محکم و استوار بند. 
|[هر بند محکم. ||اسب و شتر که از شدت 
سرما پیش دروازه آرند تا از گرمی دود گرم 
گردد.ج. مکربات. (منتهی الارب) (آنندراج). 
و رجوع به مکربات شود. 
مکرب. (م رٍ] (ع ص) شتاب و گویند جاء 
مکربا؛ ای مسرعا. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
مکرب. [م ر] (ع !) هرچیزی که بدان زمین 
را جهت کشت شار کنند. (ناظم الاطبام). 
ابزار شار كردن زمین. (از ذیل اقرب 
الموارد). 
مکربات. (مْرَ](ع ص) شترانی که در شدت 
سرما آنها را زدیک در خانه‌ها آورند تا از 
گرمی دود گرم گر دند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مکرب شود. 
مکرپس. [ مک ب ] (ع ص) گردسر. (منتهی 
الارب) (انندراج). رجل مکربس‌الراس؛ مرد 
گردسر.(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
مکربل. مک ب ] (ع ص) در گل راہ رونده. 
(ناظم الاطباء)؛ جاء یمشی مکربلا؛ امد مثل 
آنکه در گل راء می‌رود. (از اقرب الموارد) (از 
متهى الارب) (ناظم الاطباء). 
مکرب4. 1٤ر‏ ب ] (ع ص) دلو کسرب‌بسته. 
(انتدراج) (از منتهي الارب): دلو مكربة. دولی 
که‌به دستة آن ریسمانی بسته و طناب بزرگ 
آبکشی را بدان می‌بندند تا نپوسد و تباه 
نگردد. (ناظم الاطباء). 
مکربی. 1م كز َ1 (ج) دهی از دهستان 
ترک است که در شهرستان ملابر واقع است و 
۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران» ج ۵. 
مکردح. [ ٣ک‏ د] (ع ص) خوار و حقیر و 
خرد کننده خود را. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکردس. مک د](ع ص) مرد دستها و 
پاها به هم چسبیده. (صنتهی الارب) 
(آندراج). دست و پایها به هم بسته. (ناظم 
الاط‌باء), ||ادرهم‌اندام. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). گرد و درهم‌اندام. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مکرر. [م کر ر] (ع ص) باربار کرده شده. 
(غیاث). پاربار کرده شده و بارها گردانیده 
شده. (آتدراج). باربار کرده و دوباره کرده. 
(ناظم الاطباء). دوباره. دوبار. دگرباره. 
دیگربار, باردیگر. باز. ازنو, نیز. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
در او درختان چون گوز هندی و پلپل 
که‌هر درخت به سالی دهد مکرر یر. فرخی. 


سوگند می‌دهم به خدایت که بس کنی 

گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است. 
خاقانی. 

بر ملولان این مکرر کردن است 

نزد من عمر مکرر بردن است. مولوی. 

شمع از برق مکرر برشود 

خا ک‌از تاب مکرر زر شود. مولوی. 


- قند مکرر؛ قندی که دوباره آن را تصفیه 
کرده‌باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره. 
(آنندراج): 

هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست 
تلخی تازه به از قند مکرر باشد. 

و رجوع به قند شود. 

گل مکرر؛ گلقند. (ناظم الاطباء). 
= مکرر شدن؛ تکرر. (المسصادر زوزنی). 
تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره 


صائب. 


رخ دادن: 

به شعر قظ مکرر نگرددم یکن 

ردیف بود و از ان شد مکرر اتش و آپ. 

صسعو سقف 

معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید 

این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می‌شود. 

جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وح 

دستگردی ص ۱۰۹٩‏ این تقریر بارها مکسرر 

شده. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۷۵). نوبتیٍ 

اچند این حال مکرر شد. (مرزبان‌نامه. ايضا 

ص ۱۹۷). 

تابه افوس به پایان ترود عمر عزیز 

همه شب ذ کر تو می‌رفت و مکرر می‌شد. 
سعدی. 

تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در 

ص ۳۴۷). 

= مکرر کردن؛ دوباره کردن و باربار کردن. 

(ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن. 

تکرار کردن: 

و لیک از اتش و اب است دیده و دل من 

چو در ثنای تو کردم مکرر اتش و اب. 
سنائی. 

سخلی چند خوب و زشت و نرم و درشت.. 

که در ميان او و خرس رفته بود مکرر کرد. 

(مرزبان‌نامه ج قروینی ص AYY‏ مرا ختده 

آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن 

مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی). 

- مکرر گردانیدن؛ مکرر کردن: أن صواب 

است که ذ کر منشعیات هر یک مکرر گردانیم. 

0 لمعجم چ دانشگاه ص ۶۱. آن ده ذ کر است 

هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح 

نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح 

الهدایه. ایضا ص ۴۰۸). 

-مکرر گشتن ( گردیدن)؛مکرر شدن: 


مکرر. ۲۱۳۹۳ 


همه عمر چونین توان گفت مدحت 
که هرگز معانی نگردد مکرر. 
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن 
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب. 
مسعودسعد. 
جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۶۹ . 
همه عمر ار کنم حصر معانیش 
فذاق یو گر 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۱۹۲). 
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش 
غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص .)٩۱‏ هیچ کلمه‌ای الاماشاءالّه از 
سوایق کلمات مکرر نگشته. (مرزیننامده 
ایضاً ص ۲۹۶). و رجوع به ترکیب مکرر شدن 
شود. 
-مکرر گفتن؛ دوباره گفتن و باز گفتن. (ناظم 
الاطباء). 
||(ق) دوباره. بارها. به کرات. به دفعات: 
فتح تو گویم | کنون‌ هر ساعتی مکرر 
مدح تو گویم | کنون هر لحظه‌ای مثنا. 
امیر معزی. 
مکرر اظهار تمودند که پیره محمد هرگز داخل 
این جماعت نبود. (عالمارای عباسی). 
به آن خواری که سگ رادور می‌سازند از سجد 
مکرر رانده‌ام از آستان خویش دولت را. 
صائب. 
مکرر در مکرر؛ در مقام تأ کید گفته 
می‌شود. بارها و بارها. به کرات و مرات. 
||(ص) به اصطلاح به معنی یر صرغوپ. 
(غیاث). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و 
مبتذل و فرومایه. (انندراج)؛ 
دز حهرتم با هه وهال چا 
دنیا به چشم خلق مکرر نمی‌شود. 
خالص (از آنندراج). 
||(ل) در شاهد زير ظاهرا به معنی قند مکرر 
آمده؛ 
لب قندش مکررها شکسته 
ز شکرخنده‌هاء شان عل را. 
میرزاذ کی(از آندراج). 
||رای مهمله. (متتهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد 
صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و 
آن راء مسهمله است. ( کشاف اصطلاحات 
آلفون). |[شعری را گویند که در یک بیت 
لفظی می‌گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان 
لفظ را باز می‌ارند. مثالش از شعر پارسی 
شاعر راست: 
باران قطره قطره همی بارم ابروار 
هر روز خیره خیره از این چشم سیل‌بار 
زان قطره قطره, تطرذ برن شده خجل 


۴ مکرراً. 


زان خیره خیره. خیره دل من ز هجر یار. 

و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قاقیت را 
دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی 
مراست: 
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا 

زمی مواققت صدر تو صواب صواب. 
(حدائق السحر فى دقائق الشعر ج اقیال 
ص ۸۶). 

نرد شعرا لفظ مکرر راگویند که در شعری به 
وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال: 

چه پرسی از من و حال من زار . 

دل افگارم دل افگارم دل افگار. 

و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در 
یک بیت لقظی گویند و در بیت دیگر آن لفط 
مکرر بیاورند مانند: 

روی تو صفحه صفحه و هر صقحه آفتاب 
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب 

زان صفحه صفحه. صفحة گل شد ورق ورق 
زان حلقه حلقه. حلقه سنبل به پیج و تاب. 

۱ (از كثاف اصطلاحات الفنون). 

مکررا. م کر ر دنا (ع ق) بارها. به کرات. 
به دفعات: مکرراً عرایض مشتمل بر شکایات 
به پایة سریراعلی می‌فرستادند. (عالم‌آرای 
عباسی). و رجوع به مکرر شود. 
مکرژ. [م کز ز] (ع ص) نا کس و فرومایه. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
لثيم. (اقرب الموارد). 
مکرس. (مکَز ر1 (ع ص) جوان کوتابالا 
پرگوشت. (متهی الارب) (آنندراج). 
کوتاه‌بالای فربه پرگوشت. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 


مکرساز. [م] (نف مرکب) حیله گر. چاره گر. 


(فنزرهنگ نوادر لفات کلیات شمس چ 
فروزانفر): 
مرغان در قفص بین در شت ماهیان بین 
دلهای نوحه گربین, زان مکرساز دانا. ر 
مولوی ( کلیات شمس ایضا). 
و رجوع به مکر و ترکییهای آن شود. 
مکرسة. مرش /۸کَز ر ش] (ع ص) 
قلادة مکربة؛ قلاده‌ای که مروارید و مهره آن 
در رشته‌ای کشیده سپس آن هر دو رایک جا 
کرده‌با مهره‌های کلان ضم کنند. (منتهی 
الارب). گردن‌بند از مروارید و مهره که در 
مابین دو دانه از مروارید و مهره, مهره بزرگتر 
کشسیده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکرشة. [م کر ر ش](ع [) بدر؛ خربزه. 
(منتهی الارب) (فرهنگ جانسون). یک برش 
خربزه. (ناظم الاطباء). ماتعقف بزره من انواع 
البطيخ. (تاج المروس) (از اقرب الموارد) 
(محیط المحيط). 
مکرشة. م كز ر ش] (ع ) نسوعی از 


خوردنی که از گوشت و په در پار؛ گرد بریدۀ 
شکنبة شتر ترتیب دهند. (از اقرب الموارد). 
مکرص.[م ر1 (ع !ا شیر دوش چرمین. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
گویندمشکی که در آن شیر دوشند. (از اقرب 
المسوارد). || آوندی است. (متهى الارب) 
(آنندرا اج) (از اقرب الموارد). یک نوع آوندی. 
(ناظم الاطباء). 
مکرع. [مرَ] (ع ص) فرس مکرعالقوائم؛ 
اسب استوار دست و پای. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 
مکرع. (مر] (ع ص) شتر که سر خود 
تزدیک اتش گذارد پس گردنش سیاه گردد. 
ج» مُکرعات. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
تاظم الاطباء). و رجوع به مکرعات شود. 
مکرع. (ع ر](ع !) ابشخور. هذا 
چارپایان از آن آپ خورند. ج“ مکارع. (از 
ذیل اقرب الموارد)؛ بلاد خراسان خصوصا که 
مطلع سعادات و مبرات و موضع مرادات و 
خیرات بود و منبع علما و مجمع فضلا و مربع 
هنرمندان و مرتع خردمندان و مشرع کفات و 
- عنقوان‌المکرع؛ اول اپ. و منه حدیث 
معاویة: شربت عنفوان المکرع واراد به عز 
فشرب صافی الماء و شرب غيره الکدر. (از 
ذیل اقرب الموارد). 
مکرعات. [٢ر](ع‏ ص ) شترانی که سر 
خود را در اتش داخل کنند و گردنشان سیاه 
گردد. (از اقرب الموارد), ج مکرع. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مکرع 
شود. 
مکرعات. (م ز](ع!) خرماستان و جز آن 
که بر آب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). آنچه در آب کاشته شود از 
درختان خرما و جز آن. |ادرخت خرما که 
نزدیک خانه‌ها باشد. (از اقرب الموارد). 
مکرعه. [ رز ع] (ع |) مشک آب. (غسیاث) 
(آنندرا از 
گفت‌باری آپ ده از مکرعه 
مکرفح. [ ٢ک‏ فَ] (ع ص) زشتروی. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مک رکس. مک ک ] (ع ص) آن که مادرانش 
پرستار بوده باشند. (مهذب الاسماء). ان که 
مادران او داهان بوده باشند یا از مادران او 
دوداه باشند يا سه یا مادر پدر او و مادر 
مادرش و مادر مادر او و مادر مادر پدری وی 
داهان باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
و مادران وی کنیز باشند. (ناظم الاطیاء) 


مکرم. 
||اسیر و بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مک رگر. [م گ] (ص مرکب) حیله گر.مکار: 
دوراندیش. کاهل, دروغزن. مکرگر... (اتفيم 
ص ۳۲۵). 
مکرم. 1م كز ر ] (ع ص) گرامی کرده شده و 
بزرگ داشته شده. (آنندراج). گرامی‌شده و 
تعظیم شده و توقیر کرده شده و احترام کرده 
شده و عزیز داشته شده. (ناظم الاطباء) گرامی 
داشته. گرامی. مبجّلْ. معظم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
نزدیک کردگار مکرم 
در پیش شهریار مقرب. معودسعد. 
در خدمت پادشاهان کامران و مکرم یا در 
میان زهاد قانع و محترم. ( کلیله و دمنه). 
امثال من مکرم و من سخر؛ هوان 
رتش روط غلاب 
رشید وطواط. 
غرض ذات تو بود ارنه نگشتی 
تی ادم به « کرمتا» مکرم. 
انوری (دیوان ج مدرس رضوی ج ۲ ص ۶۸۲). 
در خدحت انيا مشرف 
وز حرمتت آدمی مکرم. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
زندگاتی خدر معظم و ستر مکرم مجلس معلی 
خداوند. و لية انعم ملک کبری... ابدالدهر و 
سجيس الليالى باد. (مسغات خاقانی چ 
دانشگاه ص ۱۲۲). هرکدام که طحت سا 
اختیار کند عزیز و مکرم است. (ترجمة تاریخ 
یمیی چ ۱تهران ص ۸۲). سحترم و مکرم 
بنشاندند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۶۴). 
مثال یافتند که همه با مواطن خویش مکرم و 
ملم باز گردند. (مرزبان‌نامه, ایضاً ص ۱۷۳). 
به سعت جلال این جتاب کرم و سد؛ مکرم 
پوستیم... (مرزبان‌نامه. ایضا ص ۲۸۱): 
- مکرم داشتن؛ گرامی داشتن. مورد تکریم 
قرار دادن وی را مکرم بداشت و با منصب و 
منزلت ارجمند برسانید. (ترجمه تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص ۴۴۶). 
لک موسی را مقدم داشتند 
ساحران او را مکرم داشتند. ی 
روز جمعه را که سابع آن ایام است مکرم 
داشته عد مؤمنان می‌خوانند. (حبیب‌السیر ج 
خیام ج ۱ص ۱۳). 
- مکرم شدن؛ عزت یافتن. عزیز شدن. 
به ز ادمی است و ادمی نام 
لیک آدم از او شده مکرم. خاقانی. 
-مکرم کردن؛ گرامی داشتن. عزیز داشتن: 
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص 
چنان زی در مان خلق عالم. 
= مکرم گردیدن؛ گرامی داشته شدن. عزیز 


سعد‌ی. 


مکرم. 
شدن؛ باز عزیز و مکرم گردد. (چهارمقاله چ 
معن ص .)٩۳‏ 
||صفت آرند برای ماه شوال: شوال مکرم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||تنزیه 
نموده شده از معایب. (ناظم الاطباء). || نجيب 
و یاسعادت و بزرگوار و جوانمرد و باسخاوت 
و بلندمرتبه. (ناظم الاطباء). مرد بخشنده و 
جوانمرد برای همه. (از ذیل اقرب الموارد). 
مکرم. (م کز ر)(ع ص) گرامی‌کننده. 
(انندراج) (از سنتهی الارب). و رجوع به 
تکریم شود. 
مکرم.[م رٍ)(ع ص) نوازنده و بخشنده. 
(آنندراج) | کرام‌کننده. (ناظم الاطیاء): 
خار است ز فعل زشت خود خوار 
خرما ز خوشی چودست نکرم. ناصرخسرو, 
منعما مکرما خداوندا 
شا کرنداز تو خلق و تو مشکور. 
ابوالفرج رونی. 

یاده خواه و به یاد صاحب‌نوش 
صاحب مکرم عدیم‌مثال. 
مدح‌خوان تو مکرم شعرا 
وصف‌گوی تو معطی احرار. اپوالفرج روتی. 
قاضی مکرم. که چون فوت صلات ایزدی 
هت در شرع کرم. فوت صلاتش را قضاء 

سائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱). 
شادباش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو 


هر چه آن نایافت‌ست از جود تو آن یافته‌ست. 


بوالفرج روتی. 


جمال‌الدین عیدالرزاق (دیوان چ وح 


دستگردی ص ۷۳ 

مکرم دریا نوال صفدر بدخواه مال 

خواجه گیتی گشای صاحب خسرونشان. 
خافانی, 

جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار 

مکرم اخوان فقر بر سرخوان رضا. خاقانی. 

حمدوئنا مکرمی را که از حجلۀ شب تار 

حجرء خلوت عاشقان پرداخت. (سندبادنامه 

ص ۲). 

عالم و عادلتر اهل وجود 

محسن و مکرم‌تر ابنای جود. نظامی. 

شاه مکرم بود فرمودش هزار 

از زر سرخ و کرامات و شار. مولوی, 

- مکرم بی‌زوال؛ بخشنده‌ای که جباریدان 


است. کنایه از خدای تعالی است: نعمت 
بزرگتر آنکه منعم بر کمال و مکرم بی‌زوال او 
را عمی به ارزانی داشته است چون خداوند 
عالم... ابوعلی الحسین. (چهارمقاله چ معين 
ص۵). 

مکوم.[م رز ] (ع مص) گرامی کردن وهو 
مصدر مثل مُخرَج و مُدخل و منه قری» قوله 
تعالی: و من بهن اله فماله من مکرم!؛ایا کرام. 
(مستتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج). |[(ص) گرامی داشته. بزرگ داشته 


شده: و قالوا اتخذ الرحمن ولداً سبحانه بل 
عباد مکرمون. (قرآن ۲۶/۲۱). بما غفر لی 
ربی و جعلنی من المکرمن. (قرآن ۲۷/۳۶). 
||جوان بامروت و مردمى. (منتهی الارب). 
جوانمرد بامروت و مردمی. (ناظم الاطباء). 
مکرم. [م ر] (ع استص, ) بسسزرگی و 
جوانمردی و مردی. مَکرّمة. ج مکارم. 
(منتهی الارب). بزرگی و جوانمردی و کرامت 
ونت رورا اط م برک و 
جوانمردی. ج, مکارم. (انندراج). مكرمة. 
(اقرب الموارد) (المحیط السحیط). ||(ص) 
ارض مکرم؛ زمین نیکو و پا کیز؛ صالح مر 
نبات راء (منتهی الارب). زصین كه شايستة 
رویدن گیاء باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مکرمة شود. |ارجل مکرم و مکرمة. مرد 
کریم.(از اقرب الموارد). 
الاطیاء). رجوع به کرم و کرامت شود. |((ص) 
رجل مکرم و مکرمة؛ مرد بخشنده و جوانمرد. 
ج» مکارم. (از اقرب المواردا. 
مکرماء [ ٣‏ كز رمن ](ع ق) باتکریم. 
بااحترام. به‌عزت: صواب ان است که عزیزا و 
مکرماً بدان قلعت مقیم می‌باشد. (تاریخ بیهقی 
ج فیاض ص). معتصم گفت حساجبی را 
بخواتید. بخواندند بیامد گفت به خانه افشين 
رو با مرکب خاص ما و بودلف قاسم عجلی ۳ 
برنشان و به سرای بوعبدانّه باز بر عزیزا 
مکرماً. (تاریخ بهقی چ | دیب ض ۱۷۴ تا ترا 
به شام فرستم بی‌بند عزیزا مکرما آنگاه او دائد 
که چه باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۶ و رجوع به مکرم شود. 
مکرمات. 11 !)ج مکرمة. (ناظم 
الاطباء). جوانمردیها. تیکیها. کرامتها: 
مکرماتش به نوع ماند راست 
نوع باقی و شخص بر گذراست. 
خروی سرخسی. 
صاحب عادات نیک و سید سادات 
قاعدۂ مکرمات و فایدة حدآ. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۳ ص ۱۷). 
رفتی و هت برجا از تو ثای خوب 
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو. 
معودسعد. 
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون 
بنده باشد او رادو کف تو دو گوا. 
مصعودسعد. 
مکرمات و امد و عزت را 
صدر و محراب و پشگاهی تو. 
عتمانی مختاری (دیوان ج همایی ص ۵۶۵). 
یت یک دم که بنده خاقانی 
غرقة فیض مکرمات تونیت. خاقانی. 
به بوسیدن باط عالی که یله مکرمات و 
قله گاه ملکات است به غایت آرزومند و 


۲۱۳۹۵  .تمرکم‎ 


مبعطش سی‌باشد. (منشأت خاقانی چ 
دانشگاه ص ۱۲۳). 
مکرمان. (ء ر) (ع ص) رجل مکرمان؛ مرد 
کریم.(منتهی الارب). مرد کریم و جوانمرد و 
سخي. (ناظم الاطباء).در نداگویند یا مکرمان؛ 
یعنی آی مرد کریم فراخ‌خوی. (متهی الارب) 
(از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مکرمت. [م رز م] (ع امص. ل بسزرگی و 
نوازش. (غیاث). بزرگی و جوانفردی و 
مردمی و نوازش. (ناظم الاطیاء). بزرگواری. 
مردمی. جوانمردی. کرم. کرامت. نواخت. 
مكرمة. ج مکارم. (ازبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
بخل, ضحا کو من فریدونم 
روحی ولوالجی. 
گربه خوشخویی از تو مثلی خواهند 
مثل از خوی خوش و مکرست او زن. 
فرخی. 
پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شده‌ست 
هادم بخل او بود کو جود را عامر شود. 


منوچهری. 
همچون شکر به هذیة حجت کتون 
بشنو ز روی مکرمت بتی دو سد. 
اصرخسرو. 
در جهانش به مکرمت دست است 
بر سپهرش ز مرتبت قدم است. مسعودسعد. 
مکرمت را یکی درخت شناس 
که‌یر او برگ و بر, ز شکر و تناست. 
مسعو دسعد. 
ای در ضمر مکرمت از یاد تو نشاط 


وی بر طراز مرتبت از نام تو علم. 
عشمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۲۲۶). 
ای مر تیت از حشمت تو دامته اجلال 
وی مکرمت از دولت تو یأفته تمکین. 
عشمان مختاری (ایضاً ص ۴۴۲).. 
گر صورت مکرمت ندیدی 
آنک بر او شو و پینش. 
عثمان مختاری (ایضاً ص ۵۲۲). 
گردهر بی‌رضای تو روزی به کس دهد 
زان مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۱ ۷. 
روح را از مدد و مکرمت تست بقا 
همچان کز مدد روح بقای صور است. 
آمیرمعزی (ایضاً ص ۱۰۵). 
به هر مقام همی بارد و همی تابد 
که‌ابر مکرمت و آفتاب احسان است. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۱۰۸). 
خاصه اندر حق این خادم که هت از مکرمت 


۱-قرآن 1۸/۲۲ 
۲-نل: فایدة جد و این اصح بنظر می‌رسد. 


۶ مکرمت‌ستای. 


دیگران را یک ولینعست مرا خود اولیا. 
سای 
آن را از مونت فتوت و مکرمت شناسی. 
( کلیله و دمته). 
دو کف کافی او والدین مکرمتند 
از این و آن کرم و جود بی‌قیاس ولد. 
سوزنی. 
بر آسمان مکرمت از روشتان علم 
چون مشتری به نور خرد سعد اکبرم. 
اتوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۳۲۸). 
ای جهان را بوده نهد از طریق مکرمت 
چون تو متاأصل شدی یکبارگی مدروس شد. 
انوری (ایضاص ۰۶ع). 
خواجۀ بند؛ خود رانه به تکلیف سوال 
به مراد دل خود مکرمتی فرماید. 
انوری (ایضاً ص ۶۳۶). 
یک چند روزگار نه از راه مکرمت 
بر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بود. 
انوری (ایضاً ص ۶۳۱. 
عافیت دیده از چهان بربت 
مکرست رخت از جهان برداشت. 
مجیرالدین بیلقانی. 
خود جود بود عنین هنگام مکرمت 
وانگه نه فرض داد و نه کابینش کرد اداء 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۱). 
تا شدستند کد خدای جهان 
خانه مکرمت خراب شده‌ست. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 0۵۷ 
رای او در کارهای خیر و راه مکرمت 
قاند و سائق هم از توقیق یزدان یافته‌ست. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضا ص ۷۲). 
پدر مکرمت ز مادر دهر 
فرد ماندست بینوا فردی. 
قرت ده اما نیت 
در هیچ چار شهر خراسان مکرمت 
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش. 
خاقانی. 
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد 
و آن نیل مکرست که شنیدی سراب شد. 
خاقانی. 
هر یک را به مکرمتی جمیل و موهبتی جزیل 
بتواخت. (ترجمه تاریخ یمینی ج ۱تهران 
ص۲۴۸). این همه سوایق مکرمت بر تو دارد. 
(مرزبان‌نامه چ قروینی ص ۲۵۱). 
کنون مسدنشین دارد نشان را. این یمین. 
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو 
ابن یمین راکس جز او نرهاند از بوک و مگر. 
ان ين: 
از خشکال مکرمت اغصان فضل را 


در هیچ فصل نشو و نمایی پدید یست. 
این یمین. 
کفایت و قبضۂ درایت عالی مکانی درآمد. 
(حبیب‌السیر ج خیام ج ١‏ ص ۶ا 
- مکرمت کردن؛ جوانمردی کردن. نیکی 
کردنة 
همه عدل ورز و همه مکرمت کن 
همه مال بخش و همه محمدت خر. 
درو 
محمدت خر که روز اقبال است 
مکرمت کن, که روز امکان است. 
۱ معودسعد. 
من از حاتم آن اسب تازی نزاد 
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد. 
سعدی (بوستان), 
مکرمت‌ستای. [ ر م س] (نف مرکب) 
ستاینده مکرمت. ستایش کندۀ جوانمردی و 
بزرگواری: 
کعبه عبادت‌ستای من شد از ایرا 
دید مرا مکرمت‌ستای صفاهان. خاقانی. 
مکرم‌زاده. ام د /د] (نمف مرکب) زادة 
مکرم. فرزند مکرم. فرزند شخص بخشنده و 
احان‌کنده: 
اهل حکست را یه مدح توست رغبت بیشتر 
زان که مکرم‌زاده و باحرمت و باحشمتی. 
سوزنی- 
و رجوع به مکرم شود. 
مکرمش. EH‏ ] (ع ص) چین‌داده«شده. 
چروک‌خورده. (فرهنگ نوادر لغات دیوان 
شمس چ فروزانفر)؛ 
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه‌اوست 
منگر بدان که زرد و ضعیف و مکرمش است. 
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضا. 
ای شاهد وقت وقت شه رخ 
سودت نکند رخ مکرمش. , 
مولوی (فرهنگ نوادر لغات ایضا). 
مکرم) لصلیحی. [م کز ر ص ص [] 
([خ) احمدین علی‌بن محمدالصلیحی از ملوک 
بمن. در سال ۴۵۹ پس از کشته شدن پدرش 
ب مکوت رسد ودر شا اقانت کرد وبا 
قاتل پدرش سعیدین نجاح جنگید و وی را 
کشت.او مبارزی با حزم و صحیح‌الرأی و 
شاعری فصیح بود و در سال ۴۸۴ در حصن 
اشح در بلاد انیس درگذشت. (از اعلام زرکلی 
چ ۲ج۱ص ۱۶۷. 
مکرمة. [م ر م (ع امص, ) نواخت. (دهار). 
بزرگی و جوانمردی و مردمی. ج. مکارم. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء). جوانمردی و 
بزرگی. (آنندراج). |اسبب کرم و کرامت. 
(ناظم الاطباء). فعل الخیر مکرمة؛ ای سیب 
للکرم او التكريم. (از اقرب السوارد). ||(ص) 


مکرمیه. 


ارض مکرمة؛ زمیتی بیارنبات. (مهذب 
الاسماء). ارض مکرمة: زمین نیکو که 
شايستة رویدن باشد. (تاظم الاطباء) (متهی 
الارب). ارض مک رمة لللبات؛ ای كريمة 
طيبة '. (اقرب الموارد). |[رجل مکرمة؛ مردی 
خیر. (مهذب الاسماء). مرد کریم. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مرم شود. 
مکرمه. [مْ رم ](ع ص) زن جوان بامروت و 
مردمی. (از متهی الارب). ||جوانمرد 
بامروت و متزدمی: والتاء للبالغة. (ناظم 
الاطباء). 

مکرمة. [م کز ر ۶] (ع ص) مؤنٹ مکرم. 
(ناظم الاطباء). تأثیث مکرم. گرامی داشته. 
بزرگوار: ارواح مكرمة. مكةالمكرمة. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فی صحف 
مكرمة. (قرآن ۰ و رجوع به مکرمه 
شود. 

-مکرمة المشرقین؛ گرامی داشتة شرق و 
غرب. عزیز مشرق و مغرب؟ زندگانی خدر 
معظم و ستر مکرم مجلس معلی خداوند 
ولةالنعم. ملك کبری... متعمة الخافقین, 
مكرمة المشرقين... ابدالدهر و سجيس الليالى 
باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص ۱۲۲). 
مکرهه. [م ر ء] (ع امستص, !) مکرمة. 
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی 
حیاب‌وار بدی هفت گنبد خضرا. 

خاقانی (چ عبدالرسولی ص ۱۰). 

و رجوع به مکرست و مکرمة شود. 

مکرمه. کر رم /0](ع ص) مک رمد. 
بزرگوار. گرامي. گرامی داشته: بات مکرمه و 
زوجات مطهرءٌ شاه جنت مکان و سایر خدمة 
حرم به شرف پای بوسی مشرف شدند. (عالم 
آرای عباسی). و رجوع به مُكَرَم و مکرمة 
شود. 

- اخلاق مکرمه؛ خوی پسندیده. سیرت 
مرضیه: جملگی اشراف ملوک و اصناف 
آفرنشی را شا گردی دیرستان اخلاق مکرمة 
خدایگانی نصرهالّه تعالی باید کرد. (منشات 
خاقانی چ دانشگاه ص ۳۱۶). 

مکرمی. [م کزر] (ص نسبی) نت است 
به مکرمیه که نام گروهی از خوارج است. 
(ازاناب سمعانی). و رجوع به مکرمیه شود. 
مکرمیه. (م کر ر می ي]" (إخ) فرقه‌ای از 
خوارج و از اصحاب مکرم عجلی. (از اقرب 


۱-صاحب اقرب السوارد در تنیه و تكملة 
ایا کتاب آرد: در لسان المرب و صحاح این 
کلمه به فتح «ر» و در تاج‌العروس به ضم و قح 
«ره امده است. 

۲-اين کلمه در اقرب الموارد مکرمیه [م ری 
ی ] ضط شده است. 


مکرنف. 

الموارد). طایفه‌ای. از خوارج منسوپ به 
محمدین کرام یا مُكرّم‌اند. کرامیه. (از معجم 
متن‌اللغه). یاران مکرم عجلی هستند و ایشان 
معتقدند تارک نماز کافر است اما نه به جهت 
ترک نماز بلکه به جهت جهل نبت به 
خدای‌تعالی. (از تمریفات جرجانی). ششمین 
فرقه از ثعالبه و پیرو ابومکرم هستند و گفتند 
هر که نماز خواندن را فروگذارد کافر است و 
کفراو برای این نیت که نماز را فروگذارده 
بلکه از جهت نادانی اوست به خداوند بزرگ و 
گفتند هر گناهکاری به خدانادان است و 
نادانی به خدا کفر است و نیز قائل په وفا در 
دوستی و دشمنی شدند. (ترجمة الفرق بين 
القرق عبدالقاهر بفدادی ص 4۸). گروهی از 
خوارج ثعالبه و از یاران مکرم عجلی هستند. 
تارک صلات و همگی مرتکبان کبایر را کافر 
شمارند و گویند ترک نماز و ارتکاب معاصی 
کبیره از جهل و نادانی در شناسایی حق از 
ادمسی سرمی‌زند. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون), و رجوع به همین مأخذ و الملل و 
الحل شهرستانی ج ۱ ص ۱۷۹ و کرامیه شود. 
مکرنف. [ ٤ک‏ نِ] (ع ص) خرماچین از بن 
شاخ بریدة خرماین. (منتهی الارب) (انندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |أبينى 
ستبر. (منتهی الارب) (آنندراج). بینی ستبر و 
بهن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکرنه. [م ر نْ] (() گیاهی است که آن را به 
عربی لحیةاللیی خوانند. (برهان) (آتندراج). 
شنگ و لحیهة‌الیی. (ناظم الاطباء). 
مکروب. [مْ] (ع ص) اندوهگین و غمگین. 
(انندراج) (ناظم الاطیاء). اندوهنا ک.(غیاث). 
مهموم. (اقرب الموارد). 

- غیر مکروب؛ که ملال‌انگیز و مایة اندوه 
نباشد: تلاوت و قرائت اخبار در هر قرنی و 
وقتی محبوب بوده است و مذا کره‌بر آن 
مرغوب و غیر مکروب. (تاریخ قم ص ۱۱). 
مکرود. (](ع ص) بریده شده. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) شارب مکرود؛ سبلت قطع 
شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مکرود. () ((خ) دهی از دهستان نشتا 
(نشتارود) است که در شتهرستان شهوار 
واقع است و ۱۴۰ تن سکنه دارد. (از قرهنگ 
جغرافیایی ایران, ج ۳). 
مکروم. ]٤[‏ (ص) در امثال «زمین مشجر و 
مکروم» کلم مجعولی است که از « کرم» به 
معنی تا ک‌ساخته شده است. (نشریة دانشکدۀ 
ادییات تبریز شمار؛ ۲ و ۳ ص ۱۰۰). زمینی 
که‌در آن مو کاشته باشند. 
مکرونتن. (م ن ت] (هزوارش, مص) به 
لفت زند و پازند به معنی پذیرفتن و قبول 
کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). هزوارش مکدرونتن أ و نیز 


مکبرویتن ", پهلوی پتگریفتن ". (حاشية 
برهان چ معین). 
مکروه. ۲1 (ع ص) تاپستدیده و ناخوش. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ناپند و نا گوارو ناخوش‌آیند و دارای 
کراهت. (تاظم الاطباء): کل ذلک کان سیه 
عند ربک مکروها. (قرآن ۳۸/۱۷). 
تا روز پدید اید و آسایش گیرم 
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره. 
خسروانی. 
اگردر خود تفکر کند یا در صفاتی است که آن 
مکروه حق است... و آن معاصی و مهلکات 
است. ( کیمیای سعادت). چاره نمی‌شناسم از 
اعلام آنچه حادث شود از محبوب و مکروه. 
( کلیله و دمنه). !گر در کاری خوض کند که 
عاقبتی وخیم و خاتمتی مکروه دارد... از 
وخامت ان او رابا گاهانم.( کلیله و دمنه). 
مصنف چه معتوه مردی باشد و مصنفب چه 
مکروه کتابی. (چهارمقاله چ معین ص .)٩۱۱‏ 
زان تجوشانم که مکروه منی 
بلکه تا گیری تو ذوق و چاشنی. مولوی. 
اما صر قلب هم دو گونه است صبر بر 
مکزوه و ین از مراد. (مصباح الهدایه چ 
همایی ص ۳۸۰). 
< مکروه داشتن؛ نایند داشضتن و نفرت 
داشتن. (ناظم الاطباء). قبیح دانسن. ناخوش 
داشتن. (یادداشت په خط مرحوم ده خدا): 
طایفه‌ای آن را مکروه داشته‌اند به دلالت این 
خبر که از رسول صلی‌اله عليه وسلم پرسیدند 
که...(مصباح الهدایه, ایضاً ص ۳۳۵). 
- مکروه شمردن؛ استهجان. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ناپسند داشتن. 
أإزشت. (ناظم الاطباء). كريه. زشت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): طوطیی را 
با زاغی در قفس کردند... از قبح مشاهدة او 
مجاهده می‌برد و می‌گفت این چه طلعت 
مکروه است و هیشت ممقوت. ( گلستان). 
ور پرده عشاق و صفاهان و حجاز است 
از حنجر؛ مطرب مکروه تزیبد. 
سعدی ( گلتان). 
||(!) شر. و در حديث است «خلق المکروه 
یوم الثلائاء و خلق اور یوم الاربعاء» که در 
اینجا از مکروه» شر اراده شده است. اذی [ 
ذا] .(یادداشت یه خط مرحوم دهخدا). آفت. 


رنج. بل. داهیه. مصیبت. محنتء 


و او نیز به خدمت همی شتابد 

مکروه جهان دور بادش از جان.. فرخی. 
همه جهان به دل سوخته همی گفتند 

که‌یا الهی مکروه رابه مامنمای. فرخی. 


چه اگر از این طریق عدول افتد هر روز 
مکروهی یابد. ( کلیله و دمنه). 
ملم خا کت‌از آفات و عاهات 


مکروهات. ۲۱۳۹۷ 
منزه صحنت از مکروه و محذور... 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۱۸۲). 
گفتم این اجتماع را هیچ مکروهی استتبال 
نکند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۷۳). 
چیزی دیگر چون نزول مکروهی بر بساحت 
احوال... نیست. (مرزبان‌نامه, ایضا ص ۱۹۵). 
دوم تقصیر. سیوم خیانت چهارم مکروه... 
عقوبت خیانت بد و زندان و عقوبت مکروه 
رساندن مکروه به مکافات. (مرزبان‌نامه. 
یا ۷ ) تقدیر حق عزاسمه چنین بود 
که‌مر این بنده را مکروهی رسد. ( گلستان). 
بی‌مکروه؛ دور از رنج و آفت. عاری از بلا 
و مصیبت» 
بخت بی تقصیر و محنت. روز بی‌مکروه و غم 
دهر بی‌تلبیس و تنبل چرخ بی‌نیرنگ و رنگ. 
منوچهری. 
|ان‌شایسته و ناسزاوار. (ناظم الاطباء). 
تاپایست. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا). 
عمل ناپتد؛ اورده‌اند که شخصی بود و زنی 
داشت. روزی خلاف صلاح و عقت مکروهی 
از وی مشاهده کرد. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲۴۷). |((ص) (اصطلاح فقهی) امری که 
ترک آن رجحان دارد و اگراین امر به حرام 
نزدیکتر باشد کراهت آن تحریمی و اگربه 
حلال تزدیکتر باشد کراهت آن تنزیهی است و 
مسرتکب أن معاقب نیست. (از تعریفات 
جرجانی). یکی از احکام خمسه تکلیفی است 
که ترکش راجح و فعلش مرجوح است مانند 
گزاردن نماز در حمام و خوردن گوشت 
حیواناتی که معمولا نمی‌خورند چون گوشت 
اسب و جز آن؛ طایفة اول این صوم دهر را که 
مکروه است تأویل کرده‌ند. (مصباح الهدایه 
چ همایی ص ۳۳۵). 
مکروهات. (2] (ع ص, ) چیزهایی که 
دارای کراهت باشد و هر چیز شرم‌آور ر 
ناپا ک و پلید و چیزهای ناپسند. (ناظم 
الاطباء). ج مکروهه. | آفات. رنجها. محنتها. 
مصائب: آفریدگار تعالی... ساحت مجد و 
باب معالی و جناب عالی خدایگان راستین 
کیخسرو زسان و زمین را... از هجوم 
مکروهات... مرفه‌الحال و منزه‌البال دارد. 
(منشآت خاقانی چ دانگاه ص ۶۱). 
||(اصطلاح فقھی) اموری که ترک آن راجح 
است و فعل آن مرجوح است: ملاپس چون 
ابریشم آزاد برمردان و در مکروهات چون 
فراش پوست سباع. ( کشف الاسرار ج۳ 


1 - makdarênetan. 
2 - m(a)kbarêén(i}tan. 
3 - ۰ 
۴-به معنی شر و آقت و بلاهم تواند بود.‎ 


۸ مکروه‌طلمت. 


ص ۵۹۸ و رجوع به مکروه معی آخر شود. 
مکروه‌طلعت. زم ط غ](ص مس رکب) 
زشت‌چهره. زشت‌منظر. قبیح‌المنظر * 
مکروطلتی است جهان فرینا ک 
هر پامداد کرده به خوبی تجحلی. سعدی. 
مکروهه. [م ] (ع ص) مکروهة. منت 
مکروه. رجوع به مکروه شود. ||اسری که 
ترک آن راجح و فعل آن مرجوح است؛ از 
دخول در مداخل محرمه و مکروهه محترز 
نباشند. (مصباح الهدایه چ همایی ص ۵۷). و 
رجوع به مکروه و مکروهات (اصطلاح فقهی) 
شود. |ااسم دراهم مسک وک به دست 
حجاج‌بن یوسف است که روی آن نقش «قل 
هوائه احد» بوده و چون بدون طهارت به ان 
دست نمی‌زدند مکروهه نامیده شد. 
(ترمینولوژی حسقوق, تألیف جسعفری 
لگرودی). و رجوع به النقود العريية ص ۱۳ و 
۵و ۴۳ شود. 
مكروهة. [م ه] (ع !) رجل ذو مکروهة؛ مرد 
با سختی و شدت. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکوه. [مْرَه] (ع ص) به کره به کاری داشته. 
به ! کراه داشته. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). آنکه او را به کاری واداشته‌اند که 
ناپستد دارد آن را. (از اقرب الموارد)؟ 
مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع 
سطواع گه جود تو باشی ونه مکره'. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۱ ص۷۸). 
اگرکسی گوید چه ثواب است ایشان را در 
پذیرفتن کتاب و در آن مضطر بودند و مکره و 
معلوم است که به | کراء به ثواب نرسند جواپ 
آن است که... بعد از التزام عمل کردند به آن و 
در عمل مضطر و مکره بودند.( کشف‌الاسرار 
ج۱ ص ۱۷). 
رترب تی کو ا ات 
چون چنین جنگد کی کو بی ره است. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۲۳۸). 
و رجوع به مکرهی و مکرها شود. 
مکره. [مْ ره ] (ع ص) وادار کنده کی را بر 
کاری که ناپند می‌دارد آن را. (از اقرب 
الموارد). ||ناپند و دارای کراهت. (ناظم 
الاطباء). 
هکره. (رَ](ع!) مکروه و در حدیث عباده 
است: «بایعت رسول آله صلعم على المنشط و 
المکره»؛ یعتی المحبوب والمکروه. (از ذيل 
اقرب الموارد, 
مکوق. [م ر](ع! گیاهی است تیره‌رنگ. ج 
مکر و مُکور. |الپت تباه شده. |إساق 
آ گنده گو شت زیبا. (متهی الارب) (آنتدراج) 
(از ناظم الاطباه) (از اقرب الموارد). |إغورة 
خرمای سخت نزدیک به رطب رسیده. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 





الموارد). ||تدبیر و حیله در جنگ. (از اقرب 
الموارد). 

مکرق. (عک ر](ع ص لاج ما کر.(ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). رجوع به ما کر 
شود. ۰ 

مکرها. رف ] (ع ق) به اکراه. کرها: 
با کراهت؛ مکرها لابطلاء در پیش رفت و 
گفت" مرا شان به نزدیی تو" فرستاد. 
(مرزبان‌نامه). و رجوع به مُکرّه شود. 

مکرهف. زمر وفف](ع ص) ابر سطیر بر 
هم نشته. ||موی بلند پرا کنده و ژولیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[نره ایستاده. (منتهى الارب) 
(آنندراج). نر راست ایستاده. (ناظم الاطباء) 
(از ذیل اقرب الموارد). 

مکوهة. مر /عز ه](ع مص) کره. کره. 
کراهت. کراهیت. ناپند داشتن چیزی را. (از 
منتهی الارپ) (از ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). ||([) سختی و ناپسندی. ج. مکاره. 
(ناظم الاطباء). 

مکرهی. [مْرَ] (حامص) مره بودن. حالت 
و چگونگی کر 

آنچنان خوش کس رود در مکرهی 
کس چنان رتصان رود در گمرهی. 

مولوی (مثشوی چ رمضانی ص ۲۳۸). 

و رجوع به مره و مکرها شود. 

مکری. 2 را 0 ص) کرایه‌داده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ا ره 
شود. 

مکری. (مک‌زری] (ع ص) شستر نرم 
آهسته‌رفتار. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکری. (] ((خ) از طسوایف آذربایجان 
ساکن شرق و شمال شرق مهاباد ساوجبلاغ. 
اهل تسنن و خانه‌نشین هستند. (کردو 
پیوستگی نژادی آن ص ۶۶ و ۱۲۳). سا کنان 
ساوجبلاغ غالبا از کردهای شهرنشین و زارع 
هند و از طوایف مکری می‌پاشند که 
زمتان را در دهات و تابستان را در ییلاق 
بسر می‌برند. (جفرافیای سیاسی کیهان 
ص ۱۷۶). 

مکر یت. (] ((خ) یکی از قبایل مغول که از 
امرای معروف آن توق تفان و کرچلک 
خان‌بن روتک می‌باشند: توق تغان که او نیز 
ابیر مکریت بود و بیشتر از آوازة صولت 
چنگیزخان گریخته بودند. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۴۷). 

مکز. [م ک‌زز ] (ع ص) هرآنکه گرفتار لرزه 
باشد. (ناظم الاطباء). 

مکزوبة. (م ب ] (ع ص) رنگ که مان سپید 
و سياه باشد. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
رنگ بین سیاه و سپید و صنه الجواری 


المكزوبة. (از اقرب الموارد). 
مکزوز. [] (ع ص) کزاز زده شده. (ستهی 
الارب). کزاز زده و کزاز بیماریی که از سردی 
پیدا گردد. (آنندراج). گرفتار ارزة شدید و 
سخت. (ناظم الاطباء). آن که گرفتار پیماری 
کزاز آ باشد. (از اقرب الموارد). 
مکزیکت. (م] (اخ)"مملکتی جمهوری واقع 
در جتوب امریکای شمالی و وسعت آن چهار 
مرتبه زیادتر از جمهوری فرانسه است... این 
مملکت از حیت معادن و نباتات دارای 
ثروت بیاری است... (از ناظم الاطباء). به 
اسپانیایی مکزیکو *کشور جمهوری فدرال 
درامریکای شمالی و مرکزی که مابین ممالک 
متحدۂ امریکای شمالی و گواتمالا واقع است 
و ۱۹۷۰۰۰۰ کسیلومتر مربع وسعت و 
۱۰ تن سکه دارد. پاتخت ان شهر 
مکزیکو و شهرهای عمد؛ آن گوادالاژرا۲, 
مونتری“ سیوداجوارز“ پوبلا" او 
مکزیکالی '' می‌باشند. مردم این کشور از 
بومیان و دورگه‌ها تشکیل یافه‌آند و زبانشان 
اسپانیولی و مذهب غالب آنها کاتولیک است. 
سرزمنی است مسرتفع و در قسمت‌های 
جنوبی آن آتش‌فشانهای پرتوانسی یافت 
می‌شود. سواحل اقیائوس آرام و خلیج 
مکزیک را زمینهای پت فرا گرفته و در 
قمت‌های استوایی این سرزمین قهوه. پنبه, 
نیشکر به خوبی به دست می‌آید و در 
قسمتهای معدل گندم. ذرت. توتون و 
درختان میوه کشت می‌شود. تریت مواشی 
مخصوصا گاوداری در این کشور رواج داردر 
معادن طلا و مس و روی و آهن و مخصوصا 
سرب و نقر؛ آن. در جهان درجه اول است و 
همچنین معادن تفت در سواحل خلیج 
مکزیک حائز اهمیت می‌باشد. کارخانۂ 
تصفیۂ فلزات در مونتری و مکزیکو متمرکز و 
مستقر گردیده و کارخانة شیمیایی و امر جلب 
صیاحان در این کشور در حالت ترقی و رونق 
فوق‌العماده است. کارخانه‌های تولید 
پارچه‌های نخی از هر جهت بردیگر صنایع 
رجحان دارد. در میان سا کنان بار کهن این 


۱-بضرورت باکلماتی از قبیل فربه» وال 
مترجه, زه ر.... نیز قافه شده است. 
۲ یز غاله. ۳-گرگ. 
۴-یماریی است که از شدت سرما پیدا شود یا 
لرزه از شدت سرما. (از اقرب الموارد). و اين 
جز بیماری عقونی خطرنا ک است که به فرانسه 
آن را ۲6۱2005 گریند. 
Mexique. 6 - ۰‏ - 5 
.۰ - 7 
۰ - 8 
Ciudad Juarez.‏ - 9 


10 - Puebla. 11 - Mexicali. 


سرزمین «مایاها» ! در حدود اوائل میلاد 
می‌کردند و در قرنهای چهارم تا هفتم میلادۍ 
تمدن درخشانی بوجود آوردند که ظاهراً 
بدست اقوام دیگر از بین رفتند ولی آثاری از 
در سالهای ۱۵۱۹ - ۱۵۲۵ م. این سرزمین را 
تسخیر کردند و مردم بومی این سرزمین با 
سرعت و شدت قتل عام شدند. انگاه به دبال 
مبارزات سخت و طولانی سالهای ۱۸۱۰ - 
۰ استقلال این کشور در سال ۱۸۰۳۱ ۴ 
اعلام گسردید و در سال ۱۸۲۴ م. رژیم 
جمهوری در این کشور مستفر شد و در سال 
۸ م. بدنبال انعقاد قراردادی سرزمین 
تکزاس و کالیفرنی و مکزیک جدید از این 
کثوربه کشورهای متحدء امریکای شمالی 
وا گذار گردید. در جنگهای داخلی این کشور» 
فرانسه دخالت کرد و در سال ۴ م. دولت 
جمهوری به امپراتوری تبدیل شد ولی در سال 
۷ م. مجددا دولت جمهوری متقر گردید 
و درسال ۱۹۱۱ م. اتقلاب مردم رژیم 
دیکتاتوری را برانداخت و پس از استوار 
شدن حکومت قانون و رژیم جمهوری و 
تقسیم اراضی ميان مردم کشور مکزیک 
اا يافت (ازلاروس). 
ا ق غربی اقبائوس اطلن و 
فرورفته در مان ممالک متحده؛ امریکای 
شمالی و کشورهای مکزیک و کوبا. (از 
لاروس). 
جدید. م زی ک 3 ل 
E ۰۳۳۰ ۳‏ 
تا با ۲۷۰۰ تن سکنه. این 
سرزمین تا سال ۱۸۳۸ متعلق به کشور 
مکزیک بود. (از لاروس). و رجوع به 
مکزیک شود. 
مکزیکو. [م زی ک] ((خ)* پسایتخت 
مکزیک که در فلاتی به ارتفاع ۰ گر واقع 
۰ تن سکنه و آثار باستانی 
از قرنهای ۱۶ - ۱۸ دارد. یکی از مرا کزبزرگ 
تجاری و ذوب فلزات و پارچه‌بافی و جلب 
المسپیک در این شهر برگزار گردید. (از 
لاروس). 
مکس. (] (ع |) باج و عشر. (منتهی الارب) 
(انندراج). باج و خراجی که راه‌داران 
می‌گیرند. ج مکوس. (ناظم الاطباء). باج. (از 
اقرب الموارد). مالی که از تجار در مسراصد 
گیرند. گمرک. عوارض. باج. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا)* این خطاب با اصحاب 
مکی است. عثار رامی‌گوید که بر سر راه 


است و 


نشیند و مردم را ترساند و باج ستاند. ( کشف 
الاسرار ج ۳ ص۶۷۵). این صد از سبیل از بهر 
آن گفت که در مکی که عشار ستاند قطعافتد 
سبل را. (کشف الاسرار ج ۳ ص ۶۷۶ 
||دراهم که در بازار از بایع می‌گرفتند در 
جاهلیت یا دراهم که عامل صدقه بعد از فراغ 
از صدقه می‌گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در 
مصباح آمده: :مکی غالبا یه معنی آنچه اعوان 
سلطان به ستم در موقع خرید و فروش گیرند 
گفته‌شود. (از اقرب الموارد). 
-صاحب‌المکن؛ مکاس و در حدیث است: 
«لایدخل صاحب‌المکس الجتة». (اقرب 
الموارد). و رجوع به مَکّاس و مکوس شود. 
|ارسوم. و رجوع به مکس شود. ||زیان. 
|استم و ظلم. (ناظم الاطباء). |((سص) 
تشویش کردن در بیع. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). ااکم نمودن شمن. 
(منتهی الارب) (اتتدراج) (از اقرب الموارد). 
کم کردن قیمت و بها را. (از ناظم الاطباء). 
|اگرد آوردن مال را (آنندراج) (از سنتهی 
الارب). |أباج بس‌تدن و جبایت کردن. 
(زوزنی). باج و خراج گرفتن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(ازدزی ج۲ ص۰۶ ۶). ||زیان آوردن. (منتهی: 
الارب) (آنسندراج). |استم کردن. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اکم کردن چیزی را. (از ناظم 
الاطباء). 
مکس. [م کی ] (() به معنی باج و دستوری و 
راهداری و امثال آن باشد و آن را مکیس هم 
می‌گویند. (برهان), رسوم و دستوری و باج و 
راهداری و مانند آن. (ناظم الاطباء). عربی 
است. (حاشة برهان چ معین)۔ E)‏ رجی] به 
ماده قبل شود. 
مکس. [م] (إخ) موضعی است در ارمشتان 
از ناحیت بسفرجان به نزدیک قالیقلا. 
(ازمعجم البلدان). قصبه‌ای است در ولایت 
وان, ناحیتی است کوهستانی, (از قاموس 
الاعلام ترکی). 
مکساب. [م] (ع ص) فس‌ایده برنده و 
سودگیرنده. (ناظم الاطباء). 
مکسال. (۶)(ع ص) آن.زن که کار نکند و 
این در زتان مدح بود. ج, مکاسیل. (مهذب 
الاسماء). دختر نازپرورده که از مجلس خود 
بیرون نرود. و هو مدح لها. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنتدراج) (از اقرب الموارد). 
اآزن سست و کاهل. (ناظم الاطباء). ااسست 
و کاهل. (از اقرب الموارد). 
مکسان. [ْ) ((خ) دهی از بخش بزمان 
شهرستان ایرانشهر است و ۲۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران. ج ۸. 


مکسبه. ۲۱۳۹۹ 


مکسب. ۰ مس /۵س](ع !) ورزش‌جای. 
(منتهی الارب) ارپ . جای کت ۳ 
مكاسب. (ثاظم الاطباء) 
با همه مهتران یکی است به کب 
هر که را خدمتت بود مکسب. 
ای یمین تو مشرب حاجات 
وی یسار تو مکسب آمال. 
؟ (از سندبادنامه ص ۶). 
||ورزش و ويد فلان طيب المکسب و 
یه اى طيب‌الكب. (متهى الارب). 
ورزش. (آنسندراج). كب. مکسسية. چ» 
مکاسب. (از اقرب الموارد). کب و پیشه و 
ورزش. مکسبة. ج. مکاسب. (ناظم الاطباء) 
کی که گر بتو گر دد به کام دل برسد 
به عالم اندر از این به کجا بود مکسب. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۳۰). 
برون ز خدمت او نیت در زمانه شرف 


فرخی. 


برون ز مدحت او ت در جهان مکسب. 


قطرا ان (ایضاً ص ۳۲۲). 
زکسب دست نود هیچ عاری 
به از مکسب نباشد هیچ کاری. ناصرخرو. 
مکب کوران بود لابه و دعا 
جز لب نانی نیایند از عطا. مولوی. 
طبل خواری در میانه شرط نیست 
راه سنت کار و مکسب کردنی است. مولوی. 
دست داستت خداکاری بکن 
مکی کن یاری یاری بکن 
هر که او در مکسبی پا می‌نهد ۱ 
یاری یاران دیگر می‌دهد. مولوی. 
||آنچه از کب عاید شود. درآمد. عایدی: 
چه جمهور خلق از پی نفع و مکسب روند. 


(تاریخ غازان ص ۳۵۲). ايشان را در آن 
مکسبی وافر بود. (تاریخ غازان ص ۳۵۲). تا 
چون صرافان دریابند که در گداختن آن۷ 
مکی هت تمامت بخرند و با طلاکند 
(تاریخ غازان ص ۲۸۴). جهت آنکه نقد هر 
موضعی به موضعی که می‌بردند بنه زیادت 
می‌آمد و بمجرد تقاوت وزن ایشان را مکسب 
حاصل می‌شد. (تاریخ غازان ص ۲۸۶). 
مکسیة. [م س ب] (ع ) مکسب. (مسنتهی 
الارب) (نساظم الاطباء). کسب. اکتساپ,. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
مکسب (معنی دوم) شود. 

هکسبه. [م س ب ] (ع !) مكبة. مکسپ. 


1 - Mayas. 
2 - Mexique (Golfe du). 
3 - Nouveau - Mexique. 


4 - Sania Fe. 5 - Mexico. 
۶-بدین معتی ناظم‌الاطباء فقط فط دوم را‎ 
دارد.‎ 
۷-زرهای کمعیار.‎ 


۰ مکست. 


کسب 


مار 


الصبیان گوید: کاسر دردی است که صاحب 


- مکسبه کوش؛ آن که جهد و کوشش او در 
کب مال و حطام دنیوی باشد. (فرهنگ 
نوادر لغات دیوان شمس چ فروزانفر): 
چو در آن حلقه بگنجی ز بر معدن و گنجی 
هوس کب بیفتد ز دل مکسیه کوشت. 
مولوی (فرهنگ نوادر لفات ایضاٌ؛ 
مکست. (م ک] () از توابم شکت باشد. 
(فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
بر وزن و معتی شکت باشد و اتباع و مرادف 
و مهمل شکست هم هست. (برهان)؛ 
وی" از آن چون چراغ پیشانی 
وی" از آن زلفکی شکست مکست. 
رودکی (از فرهنگ رشیدی). 
مکسح. م کش س] (ع ص) بس رکنده 
پوست. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). پوست برکنده و هموار کرده. گویند: 
عود مکسم. (از اقرب الموارد). 
مکسج. [م س] (ع [) جای‌روب. مک‌حة. 
|| پاروپ و بیل برف‌روب. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مکسحة شود. 
مكسحة. [م س ح] (ع ) جای‌روب. (منتهی 
الارب) (اتندراج) (از اقرب الموارد). 
جارو کے (داظم ا اروم 
مکاسح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||برفروب. (دهار). پیل برف‌روب. (منتهی 
الارب) (انندراج). پاروب و بیل برف‌روب. 
(تاظم الاطباء). 
الاطباء). درهم مکسر؛ درمی شکسته. (مهذب 
الاسماء). ||جمعی که بای واحدش متفیر 
گردد.(ناظم الاطباء). جمع مکسر را قاعده 
خاصی ست و بناء واحد آن بر هم می‌خورد 
چنانکه جمع رجل و اسد. رجال و اسد گردد. 
|رودباری که کورش روان باشد. (منتهی 
الارب) (آن_ندراج) (از اقرب الموارد, 
رودباری که شعبه‌های آن روان باشد. (ناظم 





الاطباء). ||مربع: ارشی اندر ارشی یک ارش 
بلس بان (اشهییار و زجوم پد کیرد 
کرشود. 
مکسر. [م کش س] (ع ص) بسیار شکنده. 
(آنندراج) (از متهی الارب). آن که می‌شکند 
چیزی را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعکسیر 
شود. || آن که می‌شکند و شکست می‌دهد 
دشمن را. (ناظم الاطیاء). اایکی از پانزده درد 
که صاحبان تامند و صاحب نتصاب الصبیان 
آن را کاسر نامیده است شاید به اختیار یا برای 
ضرورت شعری و ابوعلی در قانون در 
«اصتاف الاوجاع لها اسماء» گوید: «وسبب 
الوجع المکسر صادة آو ریح تتوسط ماين 
المظم او الفشاء المجلل له او برد فقیض نلک 
الفثاه بقوة». و یکی از شارحین تصاب 


آن پندارد که عضو دردنا ک‌شکته می‌شود. 
و صاحب ذخیرۂ خوارزمشاهی گوید: المی 
است که گسوید آن موضع را می‌شکنند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مکسر. 1م سا (ع !) جای شکستن. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). جای 
شکستن از هر چیزی. (از اقرب الصوارد). 
ااجای آ گاهی و آزسایش چیزی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). جای 
آگاهی و خبرت و آزمایش چیزی. (ناظم 
الاطباء). 

رجل.صلب‌المکسر؛ مرد پایدار در شدت: 
(از ذيل اقرب الموارد). 

مود الین مزب یکو ن 
(منتهی الارب). چوبی که نیکویی آن را از 
شکستن معلوم کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المو آرد). 

- فلان طیب‌المکسر؛ فلان ستوده است در 
وقت آزمایش. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
زا و بیخ. (منتهی الارب). ناد و اصل و 
بيخ. (صنتهی الارب). ج. مكاسر. (ناظم 
الاطباء). اصل. (اقرب الموارد). 

- مک الشجرة: بیخ درخت جایی که 
شاخه‌های ان شکسته شود. (از اقرب 
الموارد). 

مکسره. (مٌ کش س ز] (ع ص) تأنیت 
مکسر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
رجوع به مکسر شود. ||ذراع مکسره؛ ذراعی 
در ذراعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مکسع. ام کش س ](ع ص) مرد بی‌زن. 
(منتهی الارب) (اندراج). رجل مکع؛ مرد 
بی‌زن. (ناظم الاطباء). مردی که ازدواج 
نکرده باشد. (از اقرب الموارد). 

مکسل. [م س ] (ع ا) زه کمان نداف چون 
فروکشد از آن. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |((ص) 
نل مکل؛ نلی که پدران و اجداد آن در 
بزرگواری و صلاح اندک باشند. (از منعهي 
الارپ). نب مکسل؛ نب و حسبی که 
پدران و اجداد صاحب ان چندان مشهور و 
معروف نب‌اشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مکسل. (م س ] (ع ص) واد یکسسل؛ 
رودیاری که توجبه‌اش از نزدیک آید. (منتهی 
الارب) (آنندراج). رودباری که توجبه در آن 
از نزدیکیها آید. (ناظم الاطباء). وادیی که 
سیل در آن از نسزدیکیها آید. (از اقرب 
الموارد). 

مکسو. [م شوو] (ع ص) جامه‌پوشيدة 
بالباس. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 


الاطباء). 
مکسوب. [] (ع ص) ورزیاده و 
گردآورده‌خده. (آنندر اج). اندوخته‌شده و 
حاصل‌شده و کب‌شده. (ناظم الاطباء). 
مقابل موهوب. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): به یکی از دو طریق تواند بود یکی 
مکوب و دیگری موهوب. اما مکسوب 
عادت است. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲۸۲). 
مکسوج. [] (ع ص) جمل مکوح؛ شتر 
نیک‌لنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مک سوخته. 1 ټ] (اخ) دی از 
دهتان بخش جالق شهرستان سراوان است 
و ۰ تن سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران, ج۸). 
مکسور. [](ع ص) شکسته. (متهی 
الارپ) (غياث) (انندرا اج). شکسه شده. 
(تاظم الاطباء): 
بار جودش نشت بر دینار 
زان رخش زرد و پشت مکسور است. 
ممودسعد. 
- مکسورالقلب؛ دل‌شکسته. شکسته‌دل: 
طاير اقبال تو مکسورالقلب مقصوص‌الجتاح 
از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد 
گردید.(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ٩۸۰‏ 
¬ مکسور شدن؛ شکسته شدن. شکست 
یافتن: 
چو گردد رایت رای تو مرفوع 
شود خیل عدو مکسور و مجرور. 
ابوالفرج رونی. 
گر...روزگار غدرپيشه غش عیار خویش 
بنماید و مقهور و مور شویم آخر... باری 
نام نیک بياييم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۸۷). 
|کر داده شده یمنی حرکت زير داده شده. 
(غیاث). کسر داده‌شده. ج. مک‌اسیر. (ناظم 
الاطاء). حرکت کسره داده. صاحب كره. 
کسره‌دار حرفی که کره دارد. با کره. با 
زیسر. زیردار. مقابل مفتوح و مضموم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکور 
به جزم کر دند او را چرا بود مدغم. 
مسعودسعد. 
|| صوت مکسور؛ آواز نرم ضعیف. (از اقرب 
الموارد). 
مکسورة. ٥[‏ ر ] (ع ص) مؤنٹ مکسور. 
(ناظم الاطاء) (انندراج). رجوع به مکسور 


شود. 


۱-وی در ایتجا به معنی وه است. (آنندراج). 
۲-وی در اینجابه معنۍ وه است. (آنندراج). 


کن 


الارب) (أنندراي) اف ال 3 . خبز 
مکسوس؛ نان شکه. (از اقرب السوارد). 
||اسخت کوفته شده. (ناظم الاطیاء). رجوع به 


کش شود 
مکسوف. (] (ع ص) نعت مفعولی از کف 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تیرگی 
گرفته. تیره و تارشده. مظلم: 

انارة المقل مكوف بطوع الهوی 

وعقل عاصی الهوی یزداد تنویرا. 

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مکش. [م ک ] (إمص)' مک و مص. ||جذب 
و کشش. (ناظم الاطباء). 


مکشاح. (م] (ع لاحبر. ||دم شمشیر. یکشح. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الفوارد). . و رجوع به مکشح شود. 
مکشاش. ۰ [] 2 ص) شتر با بانگ کشیش. 
(منتهی الارب) (آنندراج). بعر مکشاش؛ شتر 
معتاد به کشیش و 1 ن بانگ نختین شر 
است. (از اقرب الموارد). 
مکشج. [م ش ] (ع !) تبر. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |ادم شمشیر. 
مکشاح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). دم شمشیر. (آنندراج). و 
رجوع به مکشاح شود. 
مکشجه. [ م کش ش ح] (ع ص) ابل 
مکشحة؛ شتر مبتلا به بیماری کقح. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مکشوح (می دوم) 
شود. 
مکش هرگ ما۔ [ک مگ | (ص مرکب)؟ 
با ناز و عشوه و جامه‌های نیکو, شیک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), آدم 
نازک‌نارنجی و قر و فری و ژیگولو ماب. 
کسی که خود را به وضعی غیر عادی بیاراید و 
در رفتار خود قر و غمزه و غربیلة فراوان 
داشته باشد. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). 
مکشوح. 22 ص) مرد داغ کرده در 
تهیگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| مجلا به بیماری کَشح ". (از اقرب الموارد). 
مکشوح. [م] ((خ) نام یکی از جوانمردان 
عرب. (ناظم الاطباء). لقب قیس‌بن هبیرتین 
هلال است. رجوع به همین ماده شود. 
مکشوط. [] (ع ص) شتر پوست‌بازکرده. 
|| اسب جل از پشت برگرفته. (ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ اتون 
مکشوف. ¢1[ 2 ص) آغکارا کرده‌شده. 
(اتدراج). اشکاراشده و بی‌پرده و فاش‌شده 
و ظاهرشده. (ناظم الاطیاء). کشف‌شده. 
اشکار. اٹشکارا. ظاهر. پیدا. نمایان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 


گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول 


بازگو رنجم مده ای بوالفضول. مولوی. 
فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان 
وحی و مکشوف است ابر و آسمان. 

مولوی (مثنوی چ خاور ص ۳۲۱). 
-ربع مکشوف؛ ربع صسکون. کرۂ زمین: پس 


این را ربعم مکشوف خوانند بدین سبپ. و ربع 
مسکون خوانند بدان که حیوانات رابر وی 
مکن است. (چهارمقاله ص ۸. 

- مکشوف داشتن؛ آشکار ساختن. ظاهر 
کردن: باید که پیش خلق, معایب صاحب 


خود مستور دارد و محاسن مکشوف تا. 


متخلق بود به اخلاق ریانی. (مصباح لهدایه چ 
همایی ص ۲۴۲). 

¬ مکشوف شدن؛ آشکار شدن. فاش شدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هرگاه که 
وجه صفتی جدید بر ایشان مکشوف می‌شود 
ذوقی تازه به دل ايشان مي‌پیوندد. 
(مصباعالهدایه چ همایی ص ۳۴). 

- مکشوف کردن؛ آشکار کردن. فاش کردن. 
||گشاده. (انندراج) (ناظم الاطباء). گشوده. 
باز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

- مک وف القلب؛ گشاده‌دل. (ناظم الاطیاء) 
|ابرهنه نموده شده. (آتندراج). برهنه شده و 
بی‌روپوش و بی‌سرپوش. (ناظم الاطباء). 
برهنه, لخت. عور. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخداا: وقتی عیسی (ع) با اصحاب خود 
گفتا گر شما برادر خود را خفته یابید و 
عورت او را به هبوب ریاح مکشوف بینید با 
وی چه کند. (مصباح‌الهدایه ج همایی 
ص ۲۴۲). گفتند آن را بازپوشانيم گفت نه 
چنین کید بلکه آن را مکشوف‌تر گردانید. 
(مصباحالهدایه, ایضاً ص ۲۴۲). 

< مکشوف‌العورة؛ بر هنه‌ای که عورت آن 
نمایان باشد. E‏ 

- مکشوف‌تن؛ عریان. لخت. برهنه‌بدن: هول 
واقعه چنان سر و ست و پای رابیخر 
گردانیده بود که مکشوف‌تن در آن سرما 
می‌رفتیم. (نفتةالمصدور چ یزدگردی ص ۲). 
و رجوع به مکشوف شود. 

||(در اصطلاح عروض) کشف اسقاط تاء 
مفعولاتٌ باشد. مقعولن به جای آن بنهند و 
مفعولن چون از مفعولاٹ منشعب باشد آن را 
مکشوف خوانند و بعضی عروضیان این 
زحاف را کسف گویند... و چون خبن و کشف 
به هم جمع شود «معولا» بماند. فعولن به جای 
آن بنهند و فعولن چون از مفعولات خیزد آن 
را مخبون مکشوف خوانند و با خبن و طی و 
کشف «مَعّلا» بماند. فعلن به جای آن بنهند و 
فعلن چون از مفعولاتٌ خیزد آن را مخبون 
مطوی مکشوف خوانند و با طی و کشف 
«مقعلا» باشد فاعلن به جای آن بنهند و فاعلن 
چون از مفمولاث خیزه آن را مطوی مکشلوف 


مکعپ. 1۴*4 


خوانند. (لمعجم ج دانشگاه ص۵۸ و 4۵٩‏ 
مکشوفة. (ع ف ] (ع ص) تأنیث مکشوف. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
مکشوف شود. 

مکظظ. (م ک‌ظ ظ] (ع ص) رن‌جیده و 
اندوه کشده از کاری. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
مکظوظ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
مکظوظ. (۱2(ع ص) مک_ظظ. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مك ظظ 


شود. 
مکظوم. ()(ع ص) غمگین. (مسهذب 
الاسماء) (از اقرب الموارد): فاصبر لحکم 
ریک و لاتکن کصاحب‌الحوت اذ نادی و هو 
مکظوم. (قرآن ۸ دای را بخواند و 
او" مک‌ظوم و مسفموم بود و آندوه‌رسیده. 
(تفیرابوالفتوح ص ۳۸۲). 

- رجل مکظوم؛ مرد نیک آندوهمد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 

فیظ مکظوم؛ خشم فروخورده. (سنتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکعب. [م كغ ع] (ع ص, () چسهارگوشه 
کرده‌شده.(غیاث) (از منتهی الارب). و رجوع 
به تکعیب شود. ||هر جسمی که شش 

مربع وی را احاطه کرده باشد. (ناظم الاطباء). 
جسمی که دارای شش سطح باشد. (از 
تعریفات جرجانی). شکلی است مسجسم 
همچون کعبتین نرد گرد بر گرد او شش مربع تا 
درازا و پهنا و بالای او یکسان باشد. (السفهیم 
ص 1۵). در اصطلاح هندسه, جسمی باشد که 
محیط است بر او شش سطح مربع» محساوية 
الاضلاع و الزوایا بر هيات كعب نرد. و این 
شکل را شکل ارضی یز گویند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). شش‌وجهی مستظم, 
شکلی فضایی است که از شش وجه مربع 
شکل مساوی تشکیل شده است. (فرهنگ 
اصطلاحات علمی): بقرمود تا خنانةً مکفب 
مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره 
مصقل گردانیدند. (سندیادنامه ص ۶۴۲). ` 

< جم مکعب؛ هر جم که دارای شش 
سطح ماوی باشد. (ناظم الاطباء). ۱ 
||مجازا. به ضلع مکمب نیز اطلاق گردد. (از 
کش اف اصطلاحات‌القنون). ||(اصطلاح 


۱-اسم مصدر از مکیدن. 

۲ - مرکب از: مکش (دوم شخص مفرد فعل 
نهی از مصدر کشتن) +مرگ +ما (ضمیر). 

۳- بیماری تهیگاه که به داغ کردن به شود با 
درد پهلر که ذات‌الجب نامندش. (متھی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

وا 


۲ مکعب. 


مکفوف. 


ریاضی) حاصل ضرب جذر در مجذور. مکعطل. مک طّ 01 ص) اسد مکمطل؛ ۱ 


(ناظم الاطیاء). حاصل ضرب عددی در 
مجذور خود و آن راکعب نیز گویند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون): چون عدد را به 
مثل خویش زنی و آنچه گرد آید هم بدو زنی 
مکمب کرده اید چون سه کاندر سه زنی نه 
شود واین مال است. چون او را به سه زنی 
بیت و هفت آید. این مکعب است... و 
گزوهی از بهر سیک کردن سخن مکعب را 
کعب خوانند. (از التفهیم ص ۴۳). فرهنگستان 
ایران «توان سوم» را در حاب بجای این 
کلمه پذیرفته است. و رجوع به توان در همین 
لفت‌نامه شود. 
عدد مکعب؛ حاصل ضرب جذر در 
مجذور. (ناظم الاطباء). 
|| چادر منقش و رنگارنگ. (ناظم الاطباء), 
برد بنگار. (مهذب الاسماء). برد و جامة 
نگارکرده به شکل کمب. (از اقرب الموارد). 
جامه و چادر. |اجامة نوردیده به نورد شدید. 
(آتندراج). جامه‌ای که به سختی پیچید» و تا 
کرده‌باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||اپتان برآمده. (آنندراج): ندی مکعب؛ 
پستانی چند بجولی شده. (مهذب الاسماء). 
پتان برآمده. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||زنی که نارپتان باشد. 
(غاث). ||مأخوذ از تازی, كعب‌دار و 
پایه‌دار.(ناظم الاطباء). 
مکعب. (م کغع] (ع ص) امرأة مكعب؛ 
زنی ناریستان. (مهذب الاسماء). دختر 
پنتان‌کرده. (منتهی الارب) (آنتدراج): جارية 
مکعب؛ دختر پستان‌گرد. (ناظم الاطباء). 
دختر پستان‌برامده. (از اقرب الصوارد). 
|| ئدی مکعب؛ پستان برآمده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). پستان برآمده. (آنندراج). 
مکعب. (م غ] (() نوعی کفش که به شتانگ 
پانرسد و آن غیر عربی است. (از اقرب 
المواردا. 
الارب) (از اقرب الموارد). |[مرد عربی, از 
لخایت اضداد است. (منتهی الارب). مرد عربی. 
(از اقرب الموارد. ‏ , ۱ 
منکعبة. ( غ ع ب ] (ع () زنبیل خرما از 
برگ آن. (متهی الارب) (از اقرب الصواردا. 
جلت خرما. (ناظم الاطباء). 
مکعو. (م ع] (ع ص) تیز دونده. (آنندراج). 
تيز دونده. و گویند: مر مکعراً؛ یعنی درگذشت 
در حالی که تند و تیز می‌دوید. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). |[اشتر 
که پیه در کوهانش پدید آمده بود. (مهذب 
الاسماء). شتری که در کوهان آن پیه بسیار 
مجتمع شده باشد. (ناظم الاطباه) (از منتهی 


شیر یازنده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). 
یازیده و دست را دراز کشيده. و گویند: اسد 
مکعطل, (ناظم الاطباء). 
مکعطل. (مْکَ ط ] (ع ص) سریم. (از اقرب 
الموارد). 
مکعظ. (مْکَعغعا(ع ص)اپستک 
سطبراندام. (متھی الارب) (اتندراج). مرد 
کو تاه‌بالا.(از اقرب الموارد). 
مکعل. (م کَعع)(ع ص) پسرخشم و 
برآماسیده از خشم. (ازمنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). بادکرده از خشم. (از اقرب السوارد). 
||مرد جنبان‌سرین. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکعنب. 3 ک نْ] 2 ص) تيس 
مکش‌القرن؛ تک پیچیده‌شاخ. (متھی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکعوم. [ء] (ع ص) شتر پتفوزیسته تا نگزد 
ان خورد. (از منتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد). بستور پتفوزسته. (آن‌دراج). 
پتفوزسته و دهن‌بسته. (ناظم الاطباء). 
مکفال. [م] (ع ص) بسزرگ‌سرین. (ناظم 
الاطیاء). |إزن باوقار. (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). 
مكفاة. [ء] (ع (مص) كقايت. (ناظم الاطباء). 
مکفا. [م ف:] (ع ص) مکنفأًاللون؛ آنکه 
رنگش دگرگون شده باشد. (از اقرب المواره) 
(از محيط المحیط). و رجوع به مکفوء شود. 
مکفت. [م ف ] (ع ص) آنکه ميان دو زره 
جامه پوشد. (متهی الارب) (آنندراج). کسی 
که‌دو زره پوشیده و در ميان آنها جامه پوشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکفخ. ام ف] (ع ص) اسستوار و قسوی و 
گویند:رجل مکفخ و مود مکفخ. (ناظم 
الاطاء) (از صنتهی الارب) (از اتتدراج) (از 
اقرب الموارد). 
مکفر. [م کت ف ] (ع ص) مرد سلاح‌پوش. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). مرد سلاح‌پوشيده. 
(ن‌اظم الاطسباء) (از اقرب الموارد). 
||کافر خواننده کی را. (غیاث) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). انکه کی را کافر مي‌خواند و 
تکفیر سی‌کند آن را. (ناظم الاطیام). 
تک فيرکننده. |اک‌فاره‌دهنده. (غیاث) 
(آنندراج). کفاره کننده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
مکفر. (م کف ف] (ع ص) ناسپاس کرده 
شده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء), نیکوکاری که نعمت او را سپاس 
نکند. (از اقرب الموارد). ||مرد نیک 
استوارکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). || فروگرفته‌شده در آهن. 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
استوار پسته در آهن. (از اقرب الصوارد). 
|| تکفرشده. کافر خوانده. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا), |اکقاره داده‌شده. و رجوع به 


تکفیر شود. 
یمین غیر مکقر؛ سوگندی که آن را با کفاره 
هم نشکنند. سوگند شدید. سوگند لازم: 
به خا ک پای تو گفتم یمین غیر مکفر 
از آن زمان که بدانتم از یار یمین را. 

سعدی. 
||پوشیده و ناچیز کرده (گناه)» آن حظ تفس 
ایشان به برکت صدق و انصاف منقور و مکفر 
بود. (مصیاح الهدایه چ همایی ص۲۷۹). و 
رجوع به تکفیر شود. 


مکفن. مت ] (ع ص) رجل مکفن؛ مرد که او 
رانک و شیر و نانخورش نباشد. ج» 
مکفنون. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء): قوم مکفتون؛ قومی که آنان را تمک 
و شیر و نانخورش نباشد و عبارت لان 
چنن است: قومی که پیش انان نمک نباشد. 
(از اقرب الموارد). 
مکفن. () کف ف ] (ع ص) کفن‌پوشیده و 
کفن‌کرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکفین 
شود. 
مکفنون. ام ] (ع ص.ل) ج مکفن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطاء). و رجوع به مکفن 
شود. 
مکقوء . [] (ع ص) مكفوءاللون؛ 
برگردیده‌رنگ. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مکفا شود. ||اناء مکفوء؛ 
خنور برگردانیده و خمیده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). 
مکفور. [۶](ع ص) خا کستر زیر خاک 
پوشیده. (منتهی الارب) (انندراج): رماد 
مکفور؛ خا کتری که باد خا ک‌بر آن بپوشاند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |[مک‌فور 
بک یا فلان عتّیت و آذیت؛ این عبارت را 
دربارة کی گویند که به کاری او را دستور 
دهند و او کاری جز ان انجام دهد. (از اقرب 
الموارد). 
مکفوف. [] (ع ص) نابیا. (دهار). نایا 
ج. مکافیف. (مهذب الاسماء) (متتهى الارب) 
(انندراج). كور و ناییا. اناظم الاطباء). 
نابینا کرده. بینای چشم پوشیده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
بینا و قوی چون زید این دیگر و آن باز 
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر, 
اصرخسرو. 
مردی مکفوف و اهل خبر و حافظ قرآن و 
اخبار و ادعیه. (تاریخ بیهق ص ۱۶۳). 
-مکفوف داشتن؛ کور کردن: ا گر آز نبودی و 


دیده بصیرت ادمی را به حجاپ ان از دیدن 


مکفوف. 

عواقب کارها مکفوف نداشتندی کس از 
جهانیان غم فردا نخوردی. (مرزبان‌نامه). 
||بازایستاده و برگردیده. (ناظم الاطباء). 
||بازداشته. دور داشته. منوع. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 

- مکفوف داشتن؛ دور داشتن. بازداشتن: 
عین‌الکمال رااز این دولت که عین کمال است 
مکفوف و نوایب زمان از این درگاه باجاه 
مصروف داراد. (لباب الالباب ج نفیسی 
ص ۱۰). 

|| پیراهن نوردیده. (غیاث) (آنندراج). بته و 
نوردیده. (ناظم الاطاء)۔ || (اصطلاح عروض) 
رکنی از بحور عروض که هفتم سا کن آن رقته 
باشد. (متهی الارب). به اصطلاح عروض 
رکن هفت‌حرفی که حرف هفتم سا کن را از 
آخر او انداخته باشند چون از سفاعیلن نون 
بیندازند مفاعیل پماند به ضم لام. (غیات) 
(آنندراج). رکنی از بحور که هفتم ساکن آن 
رفته باشد چنانکه نون را از مفاعیلن و 
فاعلاتن ساقط کنند تا مفاعیل و فاعلاث 
گردد.(ناظم الاطباء), رکنی که کت در آن 
داخل شده باشد. (از اقرب الموارد). چون از 
مفاعیلن تون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام 
و مفاعیل چون از مفاعیلن منشعب باشد آن را 
مکفوف خواند یعنی حرفی از آن کم کرده‌اند. 
(المعجم چ دانشگاء ص ۵۱). 
مکقوف. [م] (اخ) ابومحمد عبداهبن محمد 
الحوی القیروانی (متوفی به سال ۸۰۸ ه.ق.) 
وی را تألیسفی در عسروض است. (از 
روضات‌الجنات ص ۴۴۶). 
مكفوفة. [م ف ](ع ص) عسيبة مک فوفة؛ 
جامه‌دان نیک استوار سر بسته. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکفول. (2] (ع ص) مقابل کنیل. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), کی که در عقد 
کقالت احضار او از طرف کفیل در مقابل 
مکفول‌له تعهد شده‌است. ا گر کفیل تمهد کند که 
در صورت عدم احضار وجهی یا مالی بدهد 
ان وجه یا مال را وجهالکفاله یا مال‌الکقاله 
گویند.(از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لنگرودی): اذامات المکفول بری الکفیل و کذا 
لو جاء المک‌فول و سلم نفسه. (شرايع از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- مکفو ل‌عنه؛ اصطلاح تفصیلی مکفول است. 
(ترمیولوژی حسقوق تألیف جسعفری 
للگرودی). 

- مکقول‌له؛ آنکه در مقابل او احضار مکفول 
از طرف کفیل تعهد شده است. (ترمینولوژی 
ايضاً). 
مکفهر. [م ف جرر](ع ص)ابربرهم 
تغسته. (مهذب الاماء). ابر سياه توپر تو. 


(متهی الارب) (آتدراج). ابر سياه توبرتو و 
ستبر. (ناظم الاطباء). ابر سياه غلیظ که بر 
یکدیگر سوار باشد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). |[هر چیز بر هم 
نشته توبه‌تو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر 
چیز بر یکدیگر سوار شده. (از اقرب الموارد). 
|ارخار کم‌گوشت درشت بی‌شرم یا رخار 
درشت سایل به تیرگی. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 

- فلان مکفهراللون؛ فلان دارای رنگی است 
مایل به تیرگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

|[مرد ترش‌روی. (منتهى الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). عبوس. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

- فلان مکفهر؛ فلان ترش‌روی است و در او 
اثری از شادی و خوشرویی یت. (از اقرب 
الموارد). 
ااکوه بلند درشت سخت. (سنتهی الارپ) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد). 

مکفی. [] (از ع. ص) ماود از تازی. 
کاقی و کفایت‌دهنده و به قدر احتیاج. (ناظم 
الاطباء). کفایت‌دهنده. (غاث) (انندراج). 
این کلمه مانند «مسری» از کلمات ساختگی 
است که به جای « کافی» استعمال کنند. 
(نشریة دانشکدهة ادبیات تبریز ج ۳-۲ 
ص ا 0 

مکفی. [م فیی ] (ع ص) ک فایت‌شده. 
انجام‌یافته. به انجام رسیده. 

مکفی شدن؛ انجام یافتن. صورت پذیرفتن. 
به انجام رسیدن. کفایت شدن: در خیال انکه 
بی‌حضور ما کار قوریلتای تمشیت نپذیرد و 
رونق نگیرد و آن مصلحت مکفی تشود. 
(جهانگشای جوینی). 
||از ميان رفتن. ريشه کن شدن: چون شر اين 
حادثه انشاء اله مکفی شود مرا وسیاتی 
مرضی و ذریعتی شگرف پیش روزگار مدخر 
گردد .(مرزیان‌نامه چ ۱ تهران ص ۱۸۵). 

- مکفی گردانیدن؛ از ميان بردن. ريشه کن 
کردن: تا نصرت الهی و عون پادشاهی به 
رعایت لطف و عنایت کرم شر او مکفی و 
منقطع گرداند. (سندبادنامه ص ۱۴۲). 

- مکفی گردیدن ( گشتن)؛ کفایت شدن. به 
انجام رسیدن. انجام یافتن: | گربرحصب هوا 
در کاری مثال دهد... آن مهم نیز مکفی گردد و 
تدارک آن در حیز تمذر نماند. ( کلیله چ 
مینوی ص ۳۵۰). 

مکفیءالظعن. [م ف نُظ ظ ] (ع إمركب) 
روز هفتم ایام عجوز. (مهذب‌الاسماء). نام 
یکی از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء). 
از ایام عجوز. (از اقرب الموارد) (از محيط 
المحیط). 


مکلاء. ۲۱۴۰۳ 


مکل. (ء ک] () کرمی است سیاه در آب و 
آن را به تازی علق خوانند. (لقت فرس اسدی 
چ اقبال ص۳۲۸ و ۳۲۹). زلو را گویند و آن 
کرمی باشد سیاه‌رنگ و دراز که خون فاسد از 
بدن انان می‌مکد. (برهان) (آنندراج). زلو و 
علق. (ناظم الاطباء). زالو. زلو. جلو. علق. 
دیوچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
گفتاکه پنج‌پایک و غوک و مکل پکوپ 
در خایه هل تو چنگ خشنار بامداد. 

لی (از لفت فرس چ اقبال ص ۳۲۹). 
مکل. (م ي / مک ] (ع ص) اندک شدن آب 
چاه. (دهار): قلیب مکل؛ چاه که ابش کشیده 
باشد. (منتهی الارب) (ازتاظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد): 

مکل. امک ] لع ص !ا ج تکول. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مکول شود ٠‏ 

مکل. [م کل ] (ع ص) انس طلق مكلا 
بی‌آنکه به پشت خود اعتنایی کند رهسپار 
شد. ||اصبع فلان مکلا؛ تمام خویشاوندان 
فلان سربار, بیعنی عسال او شدند. (از ذیبل 
اقرب آلموارد). 

مکلا. (م کل لا] (ص) نست مفعولی منحوت 
از کلاه فارسی, آنکه کلاه بر سر گذارد. نه 
عمامه. کلاه‌دار. کلاه‌پوشیده. مقابل معصم 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لفتی است 
مجعول که از کلاه فارسی بر وژن معمم و در 
مقابل آن ساخته شده‌است. (فرهنگ لفات 
عامیانة جمال‌زاده). 

مکلامبورکت. ۰ (] (خ)۲ به آلسانی 
مکلنبورگ؟ . سرزمینی است در کشور آلمان 
که در سال ۱۹۲۴ م. از بسه‌هم پیوستن 
مکلابورگ شورن" و مکلامبورگ 
اشترلیتز " به وجود آمده که در قرن هقدهم 
دوک‌نشین بود و در سال ۱۹۱۸ میلادی 
جمهوری گردید. (از لاروس). و رجوع به 
قامرس الاعلام ترکی ذیل «مکلمبورغ» شود. 

مکلا. کل ل[ (ع ) كران رود. || جای به 

لب آب آمدن کشتی. (صراح) (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | جدای 
محفوظ از باد. (متهى الارب) ا الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ا 

مکلئز. ام وزذ] (ع ص) جمل مکلئه شتر 
که‌تگ بار پشت وی نااستوار باشد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||[ورتسرنجیده و 
منقبض. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکلاة. [ ٤ل‏ ء] (ع ص) ارض مکلاة؛ زمین 


1 Mecklembourg. 

2" - ‘Mecklenburg. 

3 ‘Mecklenburg - Schweirn. 
4 - Mecklemburg - Strelitz 


۴ مکلدة. 


اقرب الموارد). 
مکلنه. (م ل 2)(ع ص) ارض مکللة؛ زمین 


گیاهتان. (مهذب الاسماء). زمن گیاهنا ک. 


(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مکلب. [ ٣‏ کل ل](ع ص) آنکه سگ را 
صید کردن آموزد. ج, مکلبون. (مهذب 
الاسماء). شکارآموزند؛ سگ. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). کسی که به سگ شکار کردن 
می‌آموزد. (ناظم الاطباء). آموزندة سگ و 
سایر جاتوارن و مرغان شکارکننده. (از اقرب 
الموارد). سگیان. (تفیر ابوالفتوح). 

مکلب. [م کل ل] (ع ص) بندی. مقلوب 
مُکبّل است. (منتهی الارب) (انتدراج). بندی 
و قید کرده‌شده و حبس‌شده. مقلوب مکبل. 
(ناظم الاطباء). اسر بند کرده و گویند مقلوب 
مکبل است. (از اقرب الموارد). ||نزد سبعید, 
یکی از هقت تن که از آنها پیروی کنند. (از 
اقرب الموارد). ششمین درجه از درجات 
هفتگانه سبعیه که به وی اذن دعوت داده نخده 
بلکه مأذون است که با مردم احتجاج کند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین 
ماخذ شود. 

مکلیة. ( ل ب ] (ع (مص) زن‌جلبی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). قیادت و ان سعی 
میان مرد و زن است در فجور. (از اقرب 
الم‌وارد). |((ص) ارض مکلبة: زمین 
بسیارسگ. (از ذیل اقرب الموارداء 

مکلبین. رم کل لٍ] (ع ص لا ج مکلب دز 
حالت نصبی و جری: لونک ماذا احل لھم 
قل احل لکم الطیبات و ما علمتم من الجوارح 
مکلبین تعلمونهن مما علمكماله. (قرآن 
۵ و رجوع به مکلب شود. 

مکلت. 9 ل( (ع ص) نیک رساو درگذرنده 
در امور. (منتهی الارب). رجل مکلث؛ مرد 
رساو درگذرنده در کارها, (ناظم الاطباء). 

مکلشم. [مْکَ ت] (ع ص) وجه مکلقم؛ 
رویی گرد. (مهذب الاسماء). آ گنده‌گوشت 
رخار و تیکوروی. (ناظم الاطباء). 

مکلشمة. (م کت 1(ع ص) امرأة مکلشمة؛ 
زن آ گنده‌گوشت رخسار نیکوروی. (سنتهی 
الارب) (اتندرأج). سونث مک‌لثم. زن 
فريهروى. (نساظم الاطباء): اسراة 
مکساشمةالوجه؛ زن فریه‌رخضار بدون 
ترش‌رویی. (از اقرب الموارد). 

مکلس. (مْ کل [] (ع ص) مأخوذ از تازی, 
هر چیزی که به واسطة حرارت شدید مانند 
اهک شدء باشد. (ناظم الاطباء). تکلین‌شده. 
اهکی‌شده. اهکی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به تکلیس شود. 

مکلس. (م کل لٍ] (ع ص) آنکه تکلیس 


کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به تکلیس شود. 
مکلع. [مْلٍ] (ع ص) ان اء مکلم؛ خنور 
ریما ک کلخچ بسته. (منتهى الارپ). خنور 
کلخج بسته و ریمنا کو چرکین. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). 
مکلف. (م کل [] (ع ص) رنج رسانیده 
شده. (انندراج). به مشقت و دشواری 
درافتاده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکلیف 
شود. ااکی که ترتیب و انجام دادن امری را 
پذرفتار شده و تعهد کرده باشد و تکلیف کرده 
شده. (ناظم الاطباء). موظف. ملزم. 
- مکلف,ساختن کسی را بر کاری. رجوع به 
ترکیب مکلف کردن کسی را بر کاری شود. 
< مکلف شدن؛ پذرفتار انجام کاری شدن. 
(ناظم الاطباء) 
"۳ مکلف کردن کسی را بر کاری؛ بر او نهادن 
آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
انجام دادن کاری را بر عهد؛ کی گذاشتن. 
||(اصطلاح شرع) عاقل و بالغ را مكلف 
گویند.(آنندراج). نزد فقها. عاقل بالع. (از 
اقرب الموارد). کودکی که به سن بلوغ و 
تکلیف رسیده باشد. (ناظم الاطباء). بالغ. به 
حد مردان یا زنان رسیده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): اما تصاص اندر تن واجب 
نشود الا به چهار رکن, یکی قاتل و شرط آن 
است که مکلف باشد و مختار. ( کشف‌الاسرار 
ج۲ ص ۱۲۰). نظر به عموم حکم. جملة 
مکلفان را صوم رمضان فرض است. (مصباح 
الهدایه چ هسایی ص ۳۳۹). 
- مکلف شدن؛ به سن بلوغ و تکلیف رسیدن. 
(ناظم الاطباء). 
|اکلف‌دار. (تاظم الاطباء). 
مکلفة. [م کل ل ف ] (ع ص) مونث مكلف 
یعنی کلف‌دار. (ناظم الاطباع), 
مكلفة. (م ک ف] (ع ص) به لفت مرا کش.هر 
چیز که تب را بر طرف بازد. (ناظم الاطاء), 
مکلل. ٢‏ کل [](ع ص)! کلیل پوشید». تاج 
وا کلیل برسر نهاده, (ناظم الاطباء). تاج بر سر 
نهاده شده. (غیاث) (آنتدراج). باا کلیل. متوج. 
ا کلیل‌نهاده. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش 
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است. 
یزمعزی (دیوان چ اقبال عی ۱۰۳ 
| آراته‌شده به جواهر. (ناظم الاطباء). 
صرصع. مسزین. زیورداده به زر و گوهر. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
ز باد خاک‌معنبر به عنبر سارا 
زابر شاخ مکلل به لل مکنون. رودکی. 
کمربر میان او بته همه مکلل به جواهر. 


(تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۵۳۵). 


مکلندی. 


قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر 
کی کال کرد گیب گوهرها 

معودسعد (دیوان ص ۱۰). 
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک 
دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند 
مکلل به جواهر... ( کلیله ج مینوی ص ۳۷۰). 


مکلل به گوهر قبایی پرند 
چو پروین به گوهر کشی ارجمند. نظامی. 
به دست هرکی بر طرفه گنجی 
مکلل‌کرده از عنبر ترنجی. نظامی. 
که‌من ياقوت این تاج مکلل 
نھ از بهر بها بربستم اول. نظامی. 
نگه کردم از زیر تخت و زیر 
یکی پرده دیدم مکلل به زر. 

سعدی (بوستان). 


تاجی مکلل به ياقوت و مرصع و زمرد بر سر 
او نهاده بودند. (تاریخ قم ص ۲ ۳۰). 
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم 
لولان را همه در ساق مرصع خلخال. 
فتحعلی‌خان صبا. 
-مکلل کردن؛ آراستن به جواهر. مزین 
کردن‌به زر و گوهر: 
افسر خویش مکلل کند | کنون‌گلشن 
کمر خویش مرصع کند | کنون‌گهسار. 
مختاری غزنوی. 
|| درخشان و ملمع شده. (غیات) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||سحاب مکلل؛ ابر درختان 
برق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابر 
متدیر یا درخشان به وسیلهٌ برق و گویند 
ابری که گردا گردآن پاره‌هایی از ابرهای دیگر 
باشد. (از اقرب الموارد). 
مکلل. (م کل ل /۱]0(ع ص) رجل مکلل؛ 
مرد کوشا و جدکنده در کار. (متهی الارب) 
(آتدراج). مرد کوشنده. جهدکننده در کار و 
ساعی و زحمت‌کش. (ناظم الاطباء). جمل 
مکلل؛ شتر نر کوشا. (از اقرب السوارد) (از 
محیط المحیط). 
مکلله. زم کل ل ل] (ع ص) روضة مكللة؛ 
مرغزار پر از گلهای شکفته. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
| آنکه گرد بر گرد کاسه گوشت نهاده بود. 
(مهذب الاسماء): جفهة مکللة بالدیف؛ 
کاسه‌ای که بر آن پاره‌های گوشت باشد. (از 
اقرب الموارد). 
مکلندد. 1 د ص) سخت درشت. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 
سخت و درشت. (ناظم الاطباء). 
مکلندی. [م ]۲ (ع ص) سخت و درشت 


۱ - سبط دوم از مسحیط المحط و اقرب 
الموارد است. 
۲ -در ناظم الاطباء (مْ ل دا ] فیط شده است. 


مکلنزز. 
از شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سخت و درشت. (ناظم الاطباء). سخت و 
درشت. مک‌اندد. (از اقرب المسوارد). 
شديدالغليظ . (محیط المحیط). 
مکلفزز. (مل ز)(ع ص) سس‌ختی‌نماینده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مکلوب. [ء] (ع ص) گرفتار پیماری کلب. 
(ناظم الاطباء). 
مکلوم. (م) (ع ص) خسته. (منتهی الارب). 
خسته کرده شد.. (آنندراج) (منتهی الارب). 
خسته‌شده و مجروح‌گشته. (ناظم الاطباء) (از 
اقسرب الصوارد). مجروح. خسته. کليم. 
(یادداشت به حط مرحوم دهخدا), 
مکلة. [م /۸ ل] (ع ) باقی آب در چاه. 
(مهذب الاسماء). آب که در تک چاه بعد از کم 
شدن اندک‌اندک گرد آید. ||یا آب اندک که در 
تک چا یا آوند باقی ماند. از اضداد است. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مکلهز. ٤[‏ ل د زز] (ع ص) درتسرنجیده و 
منقبض. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد)- 
مکلیی. [م کل لا] (ع ص) کلب مکلی؛ سگ 
که‌گاو بر تهیگاه وی سرون زده باشد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
مکلیی. 1م لیی ] (ع ص) آنکه صدمه و يا 
جراحت بر گرد وی رسیده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط 
المحيط). 


مکلیء . [ ٢‏ لِ:] (ع ص) گیاهنا ک.(ناظم 
الاطباء). مکان مکلیء؛ جای بیارگیاه. (از 
اقرب الموارد). 
مکماح. [م] (ع ص) ماده شتری که تزدیک 
به زاییدن رسیده باشد. ج» مکامیح. (ناظم 
الاطباء). واحد مكامح است. (از اقرب 
الموارد), و رجوع به مکامیح شود. 
مکما کة. زعک] (ع ص) امرأة مکما کةءزن 
کوتاه‌گرداندا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(ازآتدراج) (از اقرب الموارد). 
مكمأًة. زم م ۱]2 (ع !) منماروغ‌زار. مکموة. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از آنندراج). و رجوع به مكمۇة 
شود. 
مکمتله. [ مک ت ل](ع ص)ناقة 
مکمتلةالخلق؛ شتر ماده درهم و گرداندام. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکهج. [مْ) (ع ص) بلند و بزرگ‌منش. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکمف. [) ] (ع ص) تخیر رنگ سافته. 


ترمرنگ. گرفت‌رنگ: هرگاه که سودا با خون 
آمیخته بود رنگ بول رنگی بود گرفته و به 
تازی آن را مکطد گویند. (ذخےۂ 
خوارزمشاهی). 

الاسماء). 

مکمکة. 1ک ]ع مص) مکیدن هم شیر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مکیدن همة چیزی 
راء (از ناظم الاطیاء). مکمک المخ مكمكة؛ 
مکید همه مغز استخوان را. (از اقرب الموارد). 


||غلطان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) . 


(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مکمل. [م کَْم](ع ص) تمام و کامل 
گردانیدهشده. (غیاث) (آنندراج). تمام‌گشته و 
نیکوشده و کاملتر و نیکوتر. (ناظم الاطباء). 
تام. تمام. کامل. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): | گرفرض کنم که یک‌هزار مرد 
سلاح مکمل در صحرایی جمع کنند. په بلندی 
کوهی‌باشد و در صد انبار نگنجد. (تاریخ 
غازان ص ۳۱۵). 

- مکمل گردانیدن: کامل کردن. تمام کردن: 
نعمت و ثروت و دستگاه او یاری عز امه 
تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص ۲). بر 
سیل رسیم و عادت در شیوة نظم و نثر 
مجلدات در سلک انشا کشید و منشآت 
مکمل و مرتب گردانید. (حبیب السیر چ خيام 
ج ۱ ص ۴). ‌ 
||(اصطلاح فتیان) آن کی باشد که او را 
سراویل يا سلاح داده باشند. (نفایس الفتون). 

مکمل. [مْ کم 1۳ ص) تمام و کامل 
گرداننده. (غیات) (انتدراج). تمام‌کننده. میم 
کامل‌کننده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): مجرد نسب علت بزرگی و پادشاهی 
نیت و الا حمب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل 
و منقص آن نتواند پود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۶۲). 

- جملهٌ مکمل؛ جمله‌ای است که مه َة 
واسط یکی از حروف ربط به جملة ناقص 
پیوندد و معنی آن را تکمیل کند مانند جملهً 
« گنج برنداری» در مثال زیر: تارنج نبری» 
گنج بر نداری. 

مکمل. [م ۶] (ع ص) مرد کامل در نیکی و 
بدی. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مکمن. [2 1 (ع 4 کمیتگاه. (دهار). جای 
پنهان شدن و کمینگاه. (غیات) (آنندراج). 
کمینگاه و جای کمین. ج. مکامن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد): 

سر از البرز برزد قرص خورشید 

چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن. 

منوچهری. 

چون کمان گیرد اجل با تیر او در معرکه است 


۲۱۴۰۵  .مومکم‎ 


چون کمین سازد ظفر با تیغ او در مکسن است. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۰۳). 
چوشاه زنگ برآورد لشکر از مکمن 
فروگشاد سراپرده پادشاه ختن. انوری. 
هر جا که مقام می‌ساختد سبوهای پر مار و 
کژدم‌در فلاخن منجنیق بدیشان می‌انداخت و 
از مأمن ایضان مکمن می‌ناخت. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۵۶). در مکمن و 
مسکن مشرق و مفرب هیچ صنفی از اصناف 
جانوران آمن‌السرب و صافی‌الشرب نیست. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص۵۸), از 
این صوب ناصوابی و خطة بی‌خطری» مکمن 
ظلم وسکن نقاق... اعنی شروان شر البقاع... 
(منشآت خاقانی ايضاً ص .)۱٩۲‏ کر سرما 
از مکمن بلغار تاختن آورد. (لباپ‌الالباب چ 
نفیبی ص ۳۶). ||مقر. قرارگاه. مستقر؛ 
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی 
ما حلمی چنانگه اصل وقاری. 
دیوان تو باد ملک رامکمن 
درگاه تو باد عدل را مأوا. ممودسعد. 
بازانکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه 
نان‌ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۴۲). 
مکمنة. (ع م نْ] (ع !) خزانه و گنجینه. (ناظم 
الاطباء). 
مکمود. [2] (ع ص) غمنا ک. (مستتهی 
الارب). غمگین. (ناظم الاطباء). سخت 
اندوهگین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|ارنگ و آب بشده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||اندامی ک‌مادنهاده. (یادداشت يه 
خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). 
مکمور. (م] (ع ص) مردی که خاتن طرفی 
از سر نرة وی بریده بباشد. (متتهی الارب) 
(آنندراج). آنکه در ختنه کنار سر نرة وی 
بریده شده باشد. (ناظم الاطباء). ||پزرگ سر 
نره. ج» مکموراء. (منتهی الارب) (آنندراج), 
کی که سر نره وی بزرگ باشد. (ناظم 
الاطباء). 
مکموراء ٠‏ [م](ع ص ) ج مکمور. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (تاظم الاطباء). رجوع به 
مکمور شود. 
مکمورة. [م ر ] (ع ص) زن گاییده. (متهن 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
مکموم. [] (ع ص) خرمابن غلاف غوره 
برآورده. مکمومة. (منتهی الارب) (آنندراج). 
خرمابن طلم برآورده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||نهال خرما فروپوشیده به 
چیزی. (سنتهی الارب) (آنندراج). نهال 
خرماین پوشیده‌شده به چیزی تامصون و 


فرخی. 


۱- در آنندراج «مکمة» ضبط شده و استوار 


۶ مکمومة. 





محفوظ ماند. (ناظم الاطیاء). خوشء خرما که 
هنگام رطب شدن پوشيده شود تا ميو آن تر 
و تازه بماند و پرندگان و گرما آن را تیاه نکنند. 
(از اقرب الموارد). ||ثتری که دهان آن را با 
دهان‌بند بسته باشند تا نگزد. (ناظم الاطباء) 
(از معجم معن اللفة). 

مکمومه. [مْع](ع ص) خسرمابن غلاف 
غوره برآورده. (از منتهی الارب). خرمابن 
طلعبرآورده. (ناظم الاطباء). 

مکمون. [] (عص) پسوشیده‌شده. 
(آنندراج). پنهان و پوشیده. (ناظم الاطباء). 

مكمونة. (م نْ] (ع ص) عين مکمونة؛ چشم 
کمنة آرسیده. (منتهی الارب). چشم مجلا به 
بیماری كمنة. (ناظم الاطباء). 

مكمۇة. (م م ( !) سماروغ‌زار. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مکماة شود. 

مکمة. [م کم ] (ع |) دهن‌بند خر و آن 
کیسه‌مانندی است که بر دهن وی نهند تا 
نگزد. (منتهی الارب) (آنندراج). که و یا 
چیز دیگری که بر دهان خر بندند تا نگزد. 
(ناظم الاطباء). کیسه‌مانندی که بر دهن خر 
نهند. (از اقرب الموارد). |[بیل که بدان زمین 
تسخ‌پاشیده را پوشند. (متهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مکمه. [مْ کم ٣‏ ] (ع ص) مکسمه‌العینین؛ 
آنکه چشمشی گشاده و وا نشود. (منتهی 
الارپ) (آنندرا اج) (از اقرب الموارد). 

مکمهل. (مک د (ع ص) پنبة دانه‌دار, 
(ازمتهی الارب) (آتتدراج). پنبه‌ای که در آن 
پنبه‌دانه باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مکن. [م] (ع مص) بیضه نهادن سوسمار و 
ماتند آن. (منتهی الارب). تخم نهادن سوسمار 
و مانند آن و جمع شدن تخمها در زیر شکم 
آن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکن. [ / مک ] (ع !) خاي سوسمار. 
(مهذب الاسماء). بیضة سوسمار و ملخ و 
مانند آن. (منتهى الارب) (انندراج). تخم 
سومار و ملخ و مائند آن. (ناظم الاطباء). 
تخم سوسمار و ملخ و امثال آن دوء چنانکه 
گویند:مکن الضباب طعام العریب. واحد آن 
مکنة است. ج» مکنات. (از اقرب الموارد). 
مکین. مک ] (ع () ج مكنة. (متهی الارب). 
رجوع به مكنة شود. " 


مکن. (م کنن ] (ع ص) علم پنهان‌داشتد. 


(منتهي الارب) (ناظم الاطباء). پنهان داشحه. 


شده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). 

مکناء . ( م ک ] (ع ص !ا ج مکین. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ج 
مکین, جاگ و ذی‌عزت نزد پادشاه. 


(آتدراج). و رجوع به مکین شود. 

مکنات. (م ي /۳]2(ع !) ج مکنة. (منتهی 
الارب). ج مكنة. و قولهم: ناس على 
مکناتهم؛ أی على استقامتهم. (ناظم الاطباء). 
||یضه‌ها و مفرد آن مكنة است و در حدیث 
است: «اقروا الطیر علی مکناتها» زمخشری 
گوید:از سوسمار برای پرندگان استماره شده» 
سپس گفه‌اند: الناس على مکناتهم؛ یعنی 
مردم بر جایگاههای خود هستند. و مراد از آن 
حدیٹ نهی از تطر به پرندگان است و ترک 
آنها بر جایگاههایشان یا بر بیضه‌هایشان. (از 
اقرب الموارد). اقروا الطیر على مکناتها ای 
بسیضهاهی نی ارام بگذارید مرغ را در 
اشیانه‌اش به روی تخمهای خود. (ناظم 
الاطیاء) ۳. 

مکفنات. مک نا](ع ص) تأنیث مکنی. 
مکاة. کنیه داده‌شده. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مکی شود. 

مکناس. [م] (ع !) جاروب. (غسیاث) 
(آتدراج): " 
فرش بی فراش پچیده شده 
خانه بی مکناس روبیده شده. مولوی, 

مکناس. اما ((خ) "شهری است در مغرب 
که در ان کارخانه‌های دباغی پوست و 
پارچهبافی دار است. (ازالسنجدا. شهری 
است در مرا کش,در جتوب غربی فاس که 
۰ تن کته دارد و عمارت 
«باب‌المنصور» با دیوارها و درهای بيار 
زیباو عالی در آنجاست. (از لاروس). و 
رجوع به مكناسة شود. 

مکفاسة. [م س ] (اخ) شهری است در مغرب 
در بلاد بربر و میان آن و مرا کش ۱۴ منزل 
فاصله است. (از معجم البلدان). شهری در 
مغرب اقصی که در ۶۰ کیلومتری جنوب 
غربی فاس قرار دارد. شهری است قدیمی و 
بارها پایتخت مغرب اقصی بوده است. (از 
قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به مکناس و 
قاموس الاعلام و معجم اللدان شود. 


مکناسی. [م] (إخ) عسبدالس‌زیزین . 


عبدالواحدین محمدین موسی المفربی 
المکتاسی (متوفی ٩۲۶‏ ه.ق.), شیخ قراء در 
مدینه بود. وی منوب به مکناسة از بلاد 
مغرب است. او را اراجیز و متظومه‌های 
متفرقه‌ای است در بیست‌وهشت علم. از آن 
چمله است: «نظم جواهر السیوطی» در تقسیر 
و «مسنهج الوصول» در اصول دين و 
«منظو مقالبلاغة». (از اعلام زرکلی ج۲ 
ص ۵۱۶). 
مکناسی. [] (اخ) محمدین احمدين 
محمدالتمانی مکنی به ابوعدالله (۸۳۱- 
۹ هھ.ق.)در مکناسة (شهری در مغرب 
اقصی) متولد شد و در فاس درگذشت. وی 


مورخ بود و تألیفات گونا گونی‌دارد. (از اعلام 
زرکلی ج ۳ ص ۸۵۷. و رجوع به همین مأخذ 
شود. 
مکفان. (2](ع ) نسیاتی است. اسهذب 
الاسماء). گیاهی است. (منتهی الارب) 
(آنندراج), نام گیاهی. (ناظم الاطباء). گیاهی 
است که شتر و گوسفند آن را چرد. واحد آن 
مکنانة است. (از اقرب الموارد). 
مکنانه. (م ن ] (ع !) واحد «مکنان» است. (از 
اقرب الموارد). رجوع به مکتان شود. 
مکفاق. (م کن نا] (ع ص) تأنیث مکنتّی. 
رجوع به مکی شود. 
مکنشب. َة ببب ]لع ص) مره 
درشت‌اندام سخت و کوتاه. (منتهی الارپ) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکنب. [م ن / ٣ن‏ ] (ع ص) سم شوخ‌بسته و 
درشت‌گردیده. (انندراج) (از متهی الارب). 
سم شوخبسته و درشت و ستبر گردیده. (ناظم 
الاطباء). سمی از کار درشت‌گردیده. (از 
اقرب الموارد). 
مکفت. ]۲ (ع (مص, () قدرت. (غیات) 
(ناظم الاطباء). مکنة. توانایی: 
قلک چا کر مکنت بی‌کرانش 
خرد بندۀ خاطر هوشیارش. ناصرخسرو. 
پادشاه کامران ان باشد که تدیر کارها پیش 
از فوات فرصت و عدم مکنت بقرماید. ( کلیله 
و دمته). چون موش با هم صغار و مهانت 
خویش از مشرع چنان کاری عظیم به در 
می‌آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت... 
جواب این خصم توانیم داد. (مسرزیان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۰۸). ارانب و ثعالب را مسجال 
مجادله ممکن نگردد و مکنت مقاومت 
صورت نبندد. (ترجمه تاریخ یمینی ج ۱ 
تهران ص ۲۹۱). ارسلان مکنت مقام و 
فرصت استجمام نیاقت و به ابیورد شد. 
(ترجمة تاريخ یمینی ایضاً ص 4۲۹۲ چون 
پدانتد که مکنت ثبات و قدرت نجات 


۱-تاریکی بیابی» یا خارش و سرخی چشم. _ر 
۲ - در ناظم الاطیاء مْم 2] ضبط شده و ظاهراً 
اشتباه چاپی است. 

۳- در قرب الموارد علاوه بر ضط اولء ضبط 


: دوم نیز آمده است» و در معجم من اللغة و 


محیط المحیط علاوه بر ضبط اول, بصورت [م 
ک ]نز ضط فده اب که 
۴- ضط ناظم الاطباء در اين معنی [مک ١م‏ 
ک ] است. 
۵-در فرهتگهای معتبر عربی بدین معنی 
َة امده است. 

۰ - 6 
۷-به معلی ترانایی که اغلب به کسر م۱ 
خوانند در اصل به ضم «آن» است. (از نشرية 
دانشکدۂ ادات تبریز). 


تست خود را از شرفه‌های قلعه به زیر 
آن‌داختند. (ترجمه تاريخ یمینی ابضاً 
ص‌۴۱۵). امیر عزت مکنت را به ورائت از 
پدر بزرگوار دریافت. (ترجمة تاریخ یمینی 
ایض ص ۴۳۷). به قدر اقتدار روزگار و اندازة 
مکنت وقت... یک چند طوهها و جشنها 
کردند.(تاریخ غازان ص ۵۲). بیان مکنت و 
شوکت ایشان به یکبارگی انهدام پذیرفت. 
(ظطفرنامة یبزدی چ امی رکییر ص ۲۰۱). با 
وجود توافر اسباب مکنت و کامکاری و 
اجب تاع مواد عظمت و نسامداری... 
(حبیب‌الیر چ خیام ج١‏ صه۸). || توانگری. 
(غیاث). ثروت و توانگری. (ناظم الاطباء). 
دارایی. خواسته. دستگاه. تمکن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
عید قربان رسید خواهد و تست 
مکنت گاو و گوسفند و بعیر. 
مکنتش" بسته با قضا پیمان 
قدرتش کرده با قدر میناق. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۷۰). 
اگرنیک تامل کنی پاسبانان گنج منت 


مقتصدانند. (مرزبان‌نامه). جولاهه سیم 


سوزنی. 


برگرفت و چون زر سرخ‌روی قوی‌دل پشت 
به دیوار مکنت و فراعت بازداد. (مرزیان‌نامه 
چ قزوینی ص ۲۲۷ وام گرچه اندک باشد 
چون مترا کم گردد مکنت بسیار از ادای آن 
قاصر گردد. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۰۳). پدر 
گفت‌ای پسر مناقع سفر... بی‌شمار است 
ولیکن ملم پنج طايفه راست: نخسن 
بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و 
کنیزان دارد... ( گلستان). حلم ما با سیاست و 
تواضع ما با مهابت و عفو ما با قدرت و کرم ما 
با مکنت قرین 
رشیدالدین فضلل). 

مکنت بخش. [من ب ] انسف مسرکب) 
ب‌خشندة خواسته و ثروت و دست‌گاه. 
مکنت بخشنده. بخشنده توانگری: 

چنانکه جود بدان دستهای مکنت‌بخش 

ز بهر شیر ز پستان مادران اطفال.  .‏ فرخی, 
مکنشو. مک ثٍ](ع ص) وجه مکنثر؛ روی 
درشت آ ده گوشت. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 

مکن دگیی. [م ک د /د] (حامص) حالت و 
چگونگی مکنده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مکنده شود. 

مکند ۵. [مک د /د] (نف) آنکه بمکد. آنکه 
چیزی را بمکد. خجوم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), آنکه یا آنچه عمل مکیدن ر 
انجام دهد: چون جای هوا اندر آن نی‌پاره 
خالی شود به بالا براید و یر دهان آن مکنده 
رسد. (جامع‌الحکمتین ص ۱۲۷). و رجوع به 
مکیدن شود. 


ن است. (از مکاتیب خواجه 


مکفو. [ ٣‏ کن ن](ع ص) سر و زشت 
پیکر. (ناظم الاطباء) (متهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). ||بزرگ‌عمامه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). عمامة بزرگ بسته. (از اقرب 
الموارد). 
مکنس. 1 نْ] (ع لا جارو. جاروب آ: 
چندانکه بخویی همه دل قار چو دبه 
چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس. 
اثرالدين اخسیکی (از امثال و حكم 
ص ۱۴۳۵ 
و رجوع به مکنسة شود. 
مکنس. (م نٍ ] (ع ) جابی که آهو در آن 
پنهان می‌گردد. ج. مکانس. (ناظم الاطباء). 
جایی که آهو یا گاو از گرما بدان داخل گردد و 
پتهان شود. (از اقرب الموارد). 
مکفس. [مٌ کن نِ] (ع ص) جاروب‌ساز و 
جاروب‌فروش. (ناظم الاطباء) 
مکنس. 9 نٍ] (اخ) رجوع به مکناس و 
مكتانة شود. 
مکنسة. [م ن س] (ع |) جاروب. مکسحة. 
و مکدانس: اتهذب لاسام یاو 
(منتهی الارب) (اتدراح) (تاظم الاطباء) (از 
اقرب التته انار ارو مهف رة 
محوقة. (یادداشت به خط مرحوم دف‌خدا). و 
رجوع به ماده بعد شود. 
مکنسه. اع ن س /س] لع لامك نة. 
تارقف ضر مرش او شهاک "گتاه به 
مک عفو و صفح مصفی گردان. (تاریخ 
غازان ص ۳۷). و رجوع به ماد قل شود. 
مکنسة قرشیه. (م ن س ي ق شی ی]؟ 
(ترکیب وصفی, | مرکب) مخلصه. (الفاظ 
الادویه) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
مخلصه است. (تحف حکیم موّمن) و 
رجي به مخلصه شود. 
مکنع. م نْ] (ع ص) مشک که دهانش به 
آبگیر نزدیک نموده پر کنند آن راء (سنتهی 
الارب) (آتندراج). مشکی که دهان آن را به 
غدیر اب تزدیک کرده تا پر کتند ان راء (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکنع. من / م کن ن](ع صامرد 
درکشیده و یرا گرفته دست و یا بریده‌دست. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد 
. درهم‌کشیده و ترنجیده‌دست یا بریده‌دست و 
گویندمردی که انگشتان او درهم کشیده و 
ترنجیده و خشک باشد. (از اقرب الموارد). 
مکنف. من ] (ع ص) پسوشاننده و 
پنهان‌کنده. حاجز. حاجب: 
گرچه از یک وجه منطق کاشف است 
لیک از ده وجه پرده و مکنف است. 
مولوی (منوی چ رمضانی ص ۲۶۳). 
مکنف. (م کن نْ] (ع ص) هر چيزي که 
کناره‌های آن را فراهم آورده و جمع کرده 


مکنوس. ۲۱۴۰۷ 


باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 

- صلاء مکنف؛ بریانی فراهم آورده جوانب. 
(منتهی الارب). پریانی که کناره‌های آن را 
فراهم آورده باشند. (تاظم الاطیاء), 

|ارجل مکف اللحية؛ مرد بزرگ‌ریش. (منتهی 
الارپ) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکنفة. [م كن نْ ف ] (ع ص) لحية مکفة؛ 
ریش بسزرگ‌کرانسه. (متتهی الارب) (از 
آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکنگت. [م ک] (إخ) * رود بزرگی است در 
سرزمین هندوچین که از دریاچة «ته اینگ 
- هه»۲ در شمال شرقی تبت و ارتفاع 
سه‌هزار متری سرچشمه می‌گیرد و با نهرهای 
عمیق از «یون - نان»۸ می‌گذرد و لائوس را 
از تایلند جدا می‌کند و پس از عبور از 
«وینتیان» ِ و کامپوج و مرکز آن یعتی اپتوم 
پن» وارد وتنام جنوبی می‌شود, آنگاه به 
قمت جنوبی دریای چین می‌ريزد. طول آن 
۰ گز است. (از لاروس). 
مکنور. [۱۰)۶ (ع ص) سستبر زشتمنظر: 
(منتهی الارب) (آنندراج). ستبر و زشت‌پیکر. 
(ناظم الاطباء) (آتدراج) (از اقرب الموارد) 
(از محیط المحیط). ||بزرگ‌عمامه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). عمامة بزرگ بسته. (از 
اقرب الموارد) (از محط المحیط). 
مکنوز. (] (ع ص) خزانه کردهشده. 
(غیات) (آنتدراج). پنهان و گذاشته‌شده در 
گنجینه. (ناظم الاطباء): شاه گفت... اشاث و 
امتعه و مکبوز و مدخر از محمولات اثقال... 
جمله به جایگاهی نقل باید کردن که اختیار 
افتد. (مسرزبان‌نامه ج قزوینی ص .)۲۸٩‏ 
|امجازًء به مضی پنهان داشته شده. (غیاث) 
(آتدرا اج)؛ 

خمش کن از خصال شمس تبریز 

همان بهتر که باشد گنج مکنوز. مولوی. 
مکنوزات. (2] (ع ص مأخوذ از تازی. 
دفیه‌ها و چیزهای در گنجینه نهاده. ||معانی 
در خاطر نهان شده, (تاظم الاطباعا. ‏ 
مکنوس. (](ع ص) خانة رفته. (آندراج). 


در حدود 


۱-بمعنی قبل نیز تواند بود. 

۲ -در فرهنگهای معتبر عربی بدین معنی 
مِکَء آمده است. 

۳-اصل: مخاشاک. 

۴-در یادداشتی از مرحوم دهخدا امن شي 
قزشی ی ] ضط شده است. 

۵ - در تحفة حکیم مومن «مكنة قریلیه» 


فط شده است. 
hai.‏ ۲5۱۳9" - 7 .3۰ - 6 
Yun - ۰ 9 - 7‏ - ۵ 
۰- در اقرب الموارد [م ک و ] ضبط شله 
است. 


۸ مکنوسة. 


خان روفته و جاروب خنم (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد) (از محيطالمحيط). ||در 
گنجینه نهاده. (ناظم الاطباء). ظاهراً تصحیف 
مکنوز است. و رجوع به مکنوز شود. 
مکنوسة. (مس] (ع ص) فرس مکنوسة؛ 
سپل شتر تابان‌شکم یا پشم‌ريختد. (منتهی 
الارب) (ازآنندرا اج) (ناظم الاطباء). سپل شتر 
که‌اندرون آن صاف و نرم یا پشم ريخته باشد. 
(از اقرب الموارد). 
مکنون. [](ع ص) پنهان داشته شده و این 
صيفة اسم مفعول است ماخوذ از کن که به 
معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و 
خوش اب را به محافظت پوشیده دارند لهذا 
مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش‌آب 
را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان‌داشته. 
(ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان‌داشته. 
پنهان‌داشته. پوشیده. کلین. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): بر مضمون و مکنون او 
وقوف یافت. (چهار مقاله چ صعین ص ۴۱). 
نشاید او را در بحر جلال قران شدن. و 
استباط جسواهر مکنون آن کسردن. 
( کشف‌الاسرار ج۱ ص ۶۱۲ و ۶۱۳ اگراز 
صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان 
محفوظ و مکلون است باز گفته شود همانا... 
(مرزبان‌نامه چ قسزوینی ص٩).‏ چسون 
ملک‌زاده کنانة خاطر از مکنون سر و مکتوم 
دل پرداخت. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۲۲). 
بوی را پوشیده و مکنون کند 
چشم مت خویشتن راچون کند. 
مولوی (مشنوی ج رمضانی ص ۲۴۵). 
آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم 
شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 
۵ به اقشای اسرار ربوبیت که مکنون 
خزانة غيرت‌اند مبالات ننماید. (مصباح 
لهدایه چ جمایی ص ۱۳۶). چه بار از اسما 
که‌در خزانة عزت مکنون درج غیرت است و 
هیچکس را جز عالم‌الفیب بر ان اطلاع نه. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۲۴). 
- در مکنون؛ مروارید قیمتی خوش آب و 
اعلاء (ناظم الاطباء). لول مکنون. مروارید 
پوشیده در صدف, لکن «مکنون» در این 
ترکیب از معنی لفوی منسلخ شده و معنی 
دیگری یاه است از ان جمله گرانیهاه قیمتی, 
آبدار و درخشان: 
زهد و عدالت سفال گشت و حجر 
جهل و سفه زر و در مکنون شد. 

۲ ناصرخسرو. 
گرت‌مدح بنده پسند اید ای شه 
کنم در مکنون مقفی و موزون. 
خزانة مدیح تو را در گشادم 
به صحرا نهادم بی در مکنون. 
زانکه ز اقبال او هر اینه من 


سوزنی. 


سوزنی. 


صدف چند در مکنونم. 

آنوری (دیوان ج سعید نفیسی ص ۲۲۵). 
طارم زر بین که درج در مکنون کرده‌اند 
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کر ده‌اند. 


مجبرالدینبیقانی 
گرآن گنج آید از ویرانه بیرون 

به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی, 
خواهم که به یاد عشق مجنون 

رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. 
قطره‌ای را در مکنون می‌دهد 

نقطه‌ای را دور گردون مي‌دهد. عطار. 
با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر 
موزون.(لباپ‌الالباب ج نفسی ص4۳۵ 

تو ان در مکنون یکدانه‌ای 

که پیرایه سلطنت خانه‌ای. سعدی (بوستان). 
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت 


چشم حاسد چون صدف پر در مکلون یاد و هست. 
ابن‌یمین. 
. ۱ ۳ 
این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون 
بود, در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر ج خیام 


- لول مکنون؛ در مکنون. رجوع به ترکیب 
قل شود 


ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله 
نسرن لولوی مکنون دارد اندر گوشوار. 
فرخی. 
گرکف او را م‌خرستی دریا 
خوارترستی ز سنگ لول مکنون. . فرخی. 
گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از اطیف آبی 
که‌هم زآن لول مکنون و در شاهوار آید. 
لانشن 
به جای قطرۂ باران. هوا او را دهد لول 
به عرض لؤلؤ مکنون, زمین او را دهد مینا. 
آزرقی. 
همی سازند تاج فرق ترگس 
به زرین حقه و لولوی مکنون. 
وان ابر همچو کلبة ندافان 
| کنون چو گنج لولژ مکنون است. 
۳ 
هر چه برآمد ز خا ک تیره به نوروز 
مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. 
اض رو 
چون به دریای معانی و معالی بگذشت 
کردچون لول مکنون سخن من به سخا. 
امیر معزی. 
جز کریمی نکند للژ مکنون ز سخن 
جز کلیمی نکند صورت عبان ز عصا. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰). 
گرفته‌ای تو به ياقوت لول مکنون 
نهفته‌ای تو به هاروت زهر؛ زهرا. 
آمیرمعزی. 
چناح لر و سلاح سما ک‌هردو شدند 


ناصر خضرو. 


مکنة. 


ز دست چرخ مرصع به لول مکنون. 

رشید وطواط. 
مکنون خاطر؛ در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). 
آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. 
مکنون ضمایر؛ مکنون ضمیرها. مکنون 
خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند؛ یکانة عالم 
در دین‌پروری, دانای مکنون ضمایر در 
خصومت و داوری. (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص‌۲۸). رجوع یه ترکیب قبل 


5 


شود. 

E E E 
چون مضمون نامه برخواند و بر مکلون ضمر‎ 
خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت‎ 
و بفضا ممتلی شد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی‎ 
ص ۲۱۱). و رجوع به ترکیب قل شود.‎ 

|اعلم نهان داشته‌شده. (متهی الارب) (ناظم 
الاطیاع). 

مکنونات. [] (ع ص, لا ج مکسنونة. 
نهان‌داخته‌ها. نهفته‌ها: حزم او که... از مفیات 
و مکلونات قدر خبر سی‌دهد. (سندبادنامه 
ص ۱۲). هرچه خواست بیافرید از مکنونات 
و موجودات. ررض ال نماض ارو 
رجوع به مکنون و مکنونة شود. 

- مکنونات ضمیر؛ آنچه در درون اتان 
نهفته است. ماقی‌الضمیر : از مکونات ضمیر 
در عقد موالات شرحی بواجبی نتوانت 
دادن (منحآت خاقانی چ محمد روشن ص 
۷۲ 

مكنونة. PDI fl‏ ص) پنهان‌داشته. (ناظم 
الاطباء). تأیث مکتون, رجوع به مکنون 
شود. || جارية مکنونة؛ دختر مستورة پاپرده. 
(متهی الارب). دختر متور پردگی. (ناظم 
الاطباء). 

مکنوة. [م ن] ((خ) نام زمزم. (منتهی 
الارب). چاه زمزم. (ناظم الاطباء). زمزم. (از 
اقرب الموارد). نامی است از تامهای زمرم. (از 
معجم الیلدان). 

مکنوفه. [ع نْ] (ع ص) مکنونة. رجوع به 
مکنونة شود. 

علوم مکنونه "؛ علوم مخفی مانند کیمیا و 
يما و لیمیا و جز آن, 

مکنة. [م ]۲ (ع امص, () قوت و شدت و 
سختی, (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از 
محیط المحیط). یقال: له مكنة؛ ای قوة و شدة. 
(محیط المحیط). و رجوع به مکنت شود. 

مکنة. [ ک ن] (ع!) جای‌باش مرغ. ج. 


۱-اصل: محزون. 

(فرانری) Sciences oeculles‏ - 2 
۳- ناظم الاطباء به صورت [م ]نيز بط 
کرده است. 


مكنة. 


جای باش مرغ. (ناظم الاطباء). ||(إمص) 
تمکن. (از اقرب الموارد). 

مکفة. (عن / مک ن] (ع 0 واحد مکن [م/م 
ي] است. (از اقرب الموارد). رجوع به مکن 
شود. 
مكنة. [ كن ن ](ع ص) جارية مكنة؛ دختر 
پردگین کرده‌شده. (منتهی الارب). دختر 
مستور باپرده. (ناظم الاطاء). 
مکنیی. [م ک‌ن نا /م نی‌ی] (ع ص) کنیت 
نهاده‌شده. (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). کته داده‌شده, کنیه گذاشتد. 
کنيت‌نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
مکنی به فلان؛ صاحب كنة فلان. 
(یادداشت ایضا). 
مکفی. (م نیی ] (ع ص) در کنایه. لفظی که 
لازم معنی آن اراده شده باشد چتانکه در 
مثال: اين فصول با اشستر دراز گردن و بالا 
کشیده بگفتند. از «درازگر دن» و «بالا کشیده» 
حمق اراده شده اسث و بنابراین این دو کلمه 
مکنی است. 

= مکنی‌عنه؛ معنایی که از مکنی اراده گردد. 
در مثال بالا «حمق» مکنی‌عنه است. و رجوع 
به کنایه شود. 
مکفیة. [م نی ی] (ع ص) مونث مکنی. 
رجوع به مکنی شود. 

استعارهُ مکنیة؛ رجوع به استعاره شود. 
مکو. [ع] (() به واو مجهول, افزاری است 
جولاهگان را که ماشوره در میان آن نصب 
کند و جامه بافند!. (برهان). همان ما کو. که 
ماشوره در مان آن کرده جامه بافند. مکوک. 
(آنندراج). ابزاری مر جولاهگان را که 
ماشوره را در میان آن نصب کرده جامه بافند 
و ما کو نیز گویند. (ناظم الاطباء) در اراک 
(سلطان آباد) ما کو" آلشسی در چرخهای 
خیاطی که قرقر؛ فلزی را در آن جا دهند و 
زیر سوزن چرخ در محل مخصوص جا دهند. 
(حاثیه پرهان چ معین)؛ 

نفرین کنم ز درد فعال زمانه را 

کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را 

آن را که با مکوی و کلابه پود شمار 

بیط کجا شناد و چنگتو چاه را 

شا کر بخاری (از یادداشت 
دهخدا). 

و رجوع به مکوک و ما کوشود. 
مکو. [م کو ] (ع مص) شخولیدن یعنی بانگ 
کردن.(دهار). شخیوه کردن یعنی بانگی که از 
سیان دو لب بیرون آید چون آواز سرنا. 
(ترجمان القرآن). مکاء. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مکاء 
ِِ |( سوراخ روباه و خرگوش و مانند 

ن. (منتهی الارپ) (آتدراج) (ناظم الاطباء) 

٤‏ اقرب الموارد). ج» امکاء. (ناظم الاطباء) 


(از اقرب الموارد). 
مکو. (] ((خ) قسسریه‌ای است در شش 
فرسنگ و نمی میانة شمال و مغرب خنح. 
(فارسنامة ناصری). رجوع به مکویه شود. 
مکوات. [م] (ع ل) مأخوذ از تازی, داغی و 
ابزاری آهنین که بدان داغ غ می‌کند. (ناظم 
الاطاء). مکواة. ورجوع به مكواة شود. 
مكوارة. (م ] (ع!) دستار. (متهی الارب) 
(آنندراج). عمامه و دستار. (ناظم الاطیاء). 
مکواس. ۰ (م] (ع [) رجوع به صعنی دوم 
مکوّس و ذیل آن شود. 
مکواة. م1 (ع ل) آهن داغ. ج. مکاوی. 
(مهذب الاسفاء). اهن داغ و در مئل است: 
«العیر يضرط و المكواة فى الشار». (منتهی 
الارب). آهن داغ ینی قطعه آهن در آتش 
گرم‌کرده که بدان پوست را داغ کند. (ناظم 
الاطباء). آهنی که با آن بدن و جز ان را داغ 
کنند.ج. مکاوی. (از اقرب الموارد). آلت داغ. 
کاویاء. میسم. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مکوئد. [مٌ ر ءدد] (ع ص) پیرمرد جسبان و 
لرزان. (ناظم الاطباء). 
مکوئل. (م ءلل](ع ص) کوتاه‌قد. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). کوتاءبالا. (آنندراج) 
(از اقرب آلموارد). 
مکو تع. [مٌ ک تِ](ع ص) شسستابنده. و 
گویند :جاء مکو تعاً ؛ آمد در حالی که به شتاب 


راه می‌رفت. (از آتدراج) (از متهی الارب) . 


(از تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکوت. [] (ع مص) درنگ کردن و انتظار 
تمودن. (سنتهی الارب) (انندراج). مکث. 
(ناظم الاطياء) از اقرب الموارد). و رجوع به 
مکتث شود. 
مکود. [م](ع ص) ناقه که شیر وی کم نشود. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء), 
ماده شتری که دائما شر دهد. (از اقرب 
الموارد). |اگوسفند که شیرش اندک شده 
باشد. (مهذب الاسماء). ناقة کم‌شیر. از اضداد 
است. ج. مُكد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ماده شتر کم‌شیر, از اضداد است. و گویند این 
معنی از اشتباهات «لیث» است. ج مُکد. 
مکائد. (از اقرب الموارد). 
مکود. ]٤[‏ (ع مص) جایی مقام کردن. (تاج 
السصادر بهقى). به جابى مقيم شدن. 
(المصادر زوزنی). جای گرفتن و مقیم شدن. 
||کم گردیدن شیر ناقه از درازی زمان. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکودی. [م ک کو ] ((خ) ابوزید عبدالرحمن 
علی‌بن صالح (متوفی ۸۰۷ ه.ق.).از علمای 
عربیت و منسوب به بنی‌مکود (قسیله‌ای نه 
نزدیک فاس) است. او راست: «شرح الفية 


مکوری. ۲۱۴۰۹ 
ابن‌مالک» در نحو و کتب دیگنر. (از اعلام 
زرکلی ج ۳۲ص [۲ 

مکود. [مْ کر ](ع ص) ازاری که تا به کاذة 
رسد. (انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به كاذة شود. : 
مکور. ام کو] (ع !) پالان شتز. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقزب 
الموارد). 
مکور. [مک و1 (ع !) دستار. مكورة. 
الارب) (آتندراج) (از اقرب ا 9 و 
دستار. (ناظم الاطیاء). 
مکور. مک و](ع ص) دستار پیچیده و 
بته و آمادۂ بر سر نهادن راگویند: چهل سال 
دستی جامه داشت و دستاری مکور که روز 
ادینه برای نماز جمعه درپوشیدق [ابوسعید 
خسروآپادی ] چون به خانه رسیدی در 
صندوق نهادی و با جامة نماز جمعه نزدیک 
هیچ مخلوقی نرفتی. (تاریخ بیهق ص ۲۱۰). 
مکور. () 48ج مکر. (صنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ج مکر, ببهمعنی فريب. 
(آنندراج). و رجوع به مکر شود. ااج مكرة. 
(منتهی الارب):(ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مکرة شود. ||انواع درخت 
مانند زغل" و جز آن. ||مکورالاغصان؛ 
درختی است جدا گانه.(از اقرب الموارد). 
مکوز. [] (ع ص) فریینده. (منتهی الارب) 
(اتندراج) (ناظم الاطباء). بیارمکر, مکار. 
(از اقرب الموارد) . 
مکور. [م ورد ورد /۸ورر] (ع ص) مرد 
ناکس فاحش بدزبان بسیارگوی, با 
کوتا‌بالای پهن‌اندام. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||([) پاره‌ای 
بزرگ از سرگین. (ناظم الاطباء). 
مکوراة. ام َر را] (ع ص) مونث مَکورّی. 
زن نا کس فاحش بدزبان بسیارگوی» یا 
کوتا‌بالای پهن‌اندام. (از صنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از آتدراج). 
مکورة. [مَرَ](ع [) دسستار. (منتهی 
الارب). عمامه و دستار. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مکوری. ( وز را / م وز را / م ورد" (ع 
ص) مرد نا کس فاحش بدزبان بسیارگوی یا 
کوتا‌بالای پهن‌اندام. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم‌الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نا کس و کوتاه قد پهناور. (شرح قاموس 


(فرانسوی) ۱۱2۷۵1۱6 - 1 
Maku.‏ - 2 
۳ - نوعی از علف شور یاسرمق که معرب 
سلمه باشد. (منتهی الارب). 
۴ -يثلك میمها. (متهی الارب) (آندراج) (از 
اقرب الموارد). 


۰ مکوری. 


ص ۳۷۶). ||() پاره‌ای بزرگ از سرگین. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
سرگین بزرگ. (شرح قاموس ص ۳۷۶). 
مکوری. [ع د ریی /م و ریی]' (ع ص) 
مرد نا کس‌فرومایه و فاحش و بدزبان پرگوی. 
(ناظم الاطباء). لشیم. (از اقرب الصوارد). 
|[کوتاءبالای پهن‌اندام. | آنکه نوک بینی وی 
بزرگ باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکورية. [م ری ی / ٥و‏ ری ی] (ع ص) 
مونث مکوری. (از اقرب الموارد). رجوع به 
مکوری شود. 
مکوز. [م كو ] (ع ص) رجسسل 
مکوزالراس؛ مرد درازسر. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکوس. (م و ] (ع !) ابزاری که بدان آژین 
می‌کنند سنگ آسیا را. (ناظم الاطباء). 
|اابزاری آهنی که به آن سنگ آسیا را وقتی 
که درشت گردد هموار کنند . ج, مکاوس. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
مکوس. (] (ع ل) ج مکس. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الصوارد) (آز دزی ج ۲ ص ۶۰۶). 
المکوس و المراصد, و هما تقابلان الکمارک و 
العوائد فى هذه الایام " و کانوا يأخذون ضريبة 
من کل تجارة واردة فى البحر او البر مهما يكن 
نوعها من اش سا أو المحصولات أو 
المصنوعات او الرقيق و غيره. (تاريخ التمدن 
الاسلامی جرجی زیدان چ مصر جزء دوم 
ص .)٩۳‏ نوعی عوارض که در حکومتهای 
اسلامی در سرحدات ممالک مفتوحه از ورود 
و خروج کالاها می‌گرفتند. (ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لگرودی). و رجوع به 
مکی شود. 
مک وکت. [عْ] (ا) دست‌افزاری بسود مسر 
جولاهگان را که ریسمان در میان آن نهاده 
جامه را بدان بپافند. (جهانگیری). به‌معنی 
«مکو» است که دست‌اقزار جولاهگان باشد و 
بدان جامه بافند. (یرهان). همان ما کو, که 
مانوره در مان آن کرده جامه باقند. 
(آنتدرا اج): 
به لوح پای و به پاچال و قرقره و بکره 
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب. 
خاقانی. 
ماتند مکوک کج, اندر کف جولاهه 
صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی. 
مولوی (از آتدراج). 
و رجوع به مکو و ما کوشود. | آتی است در 
چرخ خیاطی که ماسوره را در آن جای دهند 
و در زیر سوزن چرخ در محل مخصوص قرار 
دط‌ل. 
مکوکت. (م ک کو] (ع |) طاس که بدان آب 
خورند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). جامی است که بدان اشامند و 


سر آن تنگ و شکمش فراخ باشد. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). |[وزنی بوده است 
معادل سه کیلچه در بغداد و کوفه و معادل 
پانزده رطل در واسط و بصره. ج مکا کیک. 
(مفاتبح العلوم از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). پیمانه‌ای است که در ان یک صاع و 
نیم گنجد و یا نصف رطل یا هشت اوقه یا نیم 
ویبه. و ویبه یت و دویایست و چهار مد به 
مد نبی صلی‌الّه عله و اله و سلم یا سه کیله و 
کله یک من و هفت ثمن من و من دو رطل» و 
رطل دوازده اوقیه. و اوقیه یک استار و 
دوثلث استار. و استار چهار و نیم مشقال, و 
مشقال,یک درم و سه سبع درم و درم شش 
دانگ, و دانگ دو قیراط. و قیراط دو طسوج» 
و طسسوج دو جبه, و حبه شش‌یک از 
هشت‌یک درهم و ان یک جزء است از چهل 
و هشت جزء درهم. ج. مکا کیک.مکاکی. 
(منتهی الارب) (اتندراج) (از اقرب الموارد)ء 
نام کیلی به عراق مساوی با یک صاع و نیم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ۴۲۲ گرم و 

۶۰ سانتی‌گرم. (یادداشت ایض 
مک وکب. [م ک ک)(ع ص) ستاره‌دار کرده 
شده. (غياث) (ناظم الاطباء). با كوكب. 
باستاره. کوکب‌دار. ستاره‌دار. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

¬ چرخ مکوکب؛ منجمان فلک هشتم را 
خوانند یعنی چرخ پرستاره؟ ( گنجینة 
گنجوی). 

|| آنچه از زر و نقره مسمار داشته باشد. 
(غیاث). از میخهای زر و سیم میخکوب شده. 
(ناظم الاطباء). به شکل ستاره نقشها کرده از 
سیم و زر و غیره. نگاشته به صور کوکب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای 

وآن ترکش مکوکب شه بازکن ز دوش. 

سید حن غزنوی, 

برگستوان زراندود؛ مکوکب پوشیده‌ای: 
(منشأت خاقانی چ محمد روشن ص ۷). در 
عرض قوذ لاه مکوکب کوکۀ ملکشاه... 
می‌نهند. (منشآت خاقانی ایضاً ص ۲۰۳ 
چون منطقة پروین مکوکب ", خوش‌لگامی, 
خرم‌خرامی... (مبرزیان‌نامه چ قزوینی ص 
٩‏ و قزاگندمنقط مکوکب پوشیده از 
نشیمنگاه دت سلاطین بسرضاسته... 
(مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۸۵). 

بپوشید خفتانی از کرگدن 

مکوکب به زر ز آستین تابدن. نظامی. 
||درخشان و تابان. (ناظم الاطباء). |ارجل 
مکوکب العین؛ مردی که در چشم او کوکب 
یعنی نقطهُ سد باشد. (از اقرب الموارد). 

= مکوکب چشم؛ که در چشم نقطٌ سپید دارد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


مکونات. 


(منتهی الارب). کی که در او خر نباشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکول. (](ع ص) چاء اندک‌آب. (مهذب 
الاسماء). چاه که آبش کم گردد سپس آن 
اندک‌اندک در تک آن گرد آید. ج» مکل. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 
چاهي که آپ آن کم گردد و سپس اندک‌اندک 
جمع گردد. (ناظم الاطباء). |انض مکول؛ 
ھن ک خر راز ذیل آفرت الموارد؟ 
مکول. [] (ع مص) کم گردیدن آب در چاء 
سپس اندک‌اندک گرد امدن ان در وسط وی. 
(از منتهی الارب) از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مکولی. م ری | (ع ص) نا کس.(منتهی 
الارب) (انسندراج). نا کس و شیم. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مکون. [م کر و | (ع ص) هتکننده و 
خلق‌کنده و از نو بیرون آورنده. (ناظم 
الاطباء). موجد. به وجود اورنده: جسلة ابداع 
و انشاء و اختراع و افشاء تعلق به مکون اشیاء 
و خالق ماشاء دارد. (مقامات حمیدی چ 
اصفهان ص ۲۶). 
مکون. [م کو ر ](ع ص) هست نموده شده 
و پیدا کرده شده. (غیاث). به وجود اورده 
شده. موجودشده. هست‌شده. 
مکون. ع ص) سوسمار که خایة پسیار 
دارد در شکم. (مهذب الاسماء). بیضه زیر بال 
گیرنده‌یا بیضه داده از سوسمار و ملخ و مانند 
آن. (سنتهی الارب) (آنسندراج)(از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). 
مکونات. (م َو َ] (ع ص, () مخلوقات و 
موجودات. (غیاث). ج مکونة. مسوجودات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ از صنایم 
يه او رسذ مکونات و مقدرات و محدئات از 
خلق زمین و سماوات و شمس و قمر و نجوم 
مسخرات. ( کشف‌الاسرار ج ۳ص ۶۳۹. 
گازر شده به گاه وجود مکونات 
معبر شده به گاه کرامات اولیا. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
ص ۱۸). 
مکونات همه داغ نیستی گیرند 
که کس نماند از ضربت زوال مصون. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 


۱-به دو معنی اول, ناظم‌الاطباء به صورت [م 
وی ی ] نیز ضط کرده است. 

۲-این کلمه در تاج الصروس و معجم متن 
اللفة دیده تلذ و در محیط المحیط «مکراس» 
بدین معنی آمده است. 

۳-فی ایام الدولة العباسية. 

۴-به معتی قبل هم تواند بود. 


مکوند. 

تار و ود مکونات در هم نیفنادی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ٩٩‏ به مظهر 
مکونات فردا خواهد امد امروز کس نداند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶۷). اشبات 
وحدانیت او در هر ذره‌ای از ذرات مکوتات 
موجود است. (جهانگشای جوینی). ابداع 
مکونات شمه‌ای از آثار شوکت و عظمت او. 
(دستور الكاتب محمدبن‌هدوشاء چ مكو 
ص ۱). او را به شرف نطق از دیگر مکونات 
ممتاز گردانید. (دستور الکاتب محمدین 
هندوشاه چ مکو ص ۴). نه خود راو نه غير 
را از مکونات هیچ فعل و ارادات و اختیار 
نبیند. (مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۴۲۷). 
مکونات اربم؛ معادن (جماد), پات حیوان 
و انس (ادمی). (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مکوند. (م د] (إِخ) تیره‌ای از طایفۂ جانکی 
گرمر ایل چهارنگ بختیاری. (جغرافیای 
بیاسی کیهان ص Ê‏ 
مکونگت. م ک1 (اخ) رجسوع به مکنگ 
شود. ۱ 
مکونة. (م کر و ن] (ع ص) تأنیث مُکُوّن. 
ج, مکونات. رجوع به مکون و مکونات شود. 
مكوة. (م ر) (ع [) کون. (سنتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


است. |اسوراج رویاه. (آنندراج). 


مکو به. [م ي ] (اخ) دهی از دهتان خنج. 


است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع 
است و ۵٩۲‏ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۷). و رجوع به مکو شود. 
مکه. [م کک ] ((خ) امالقسری. بکه. شهر 
مقدس اسلامی در کشور عرستان سعودی در 
منطقة حجاز که سجدالحرام و خانة کعبه 
شرفها اله در انجاست. در ۸۰کیلومتری 
شرق جده و در در تنگی که محاط به 
کوههای بلندی است وأقع شده‌است. ارتقاع 
آن از سطح دریا ۰متر است و در عرض 
۱ درجه و ۲۸ دقیقه و طول ۴۰ درجه و ٩‏ 
دقیقه قرار دارد. تاریخ بنا و ابادانی ان به 
زمان حضرت ابراهیم (ع) و فرزند او 
اسماعیل (ع) بازمی‌گردد. این شهر که 
زیارتگاه و قبلا مسلمانان چهان است در ایام 
جاهلیت نز مرکز عبادت اصنام و یکی از 
مرا کزمهم بازرگانی عربتان در قبل از اسلام 
بو اما تن ار تاس خکومت ونان دز 
دمشق اهمیت تجاری خود رااز دست داد. در 
اوایل قرن چهارم هجری قرامطه آن را خراب 
کردند و عشمایان در اوایل قرن دهم بدانجا 
دست یافتند. بین سالهای ۱۲۱۸و ۱۲۲۸ 
ه.ق.به دست وهابیان انتاد و شریف حین 
به سال ۱۳۳۵ « .ق.استقلال آن را اعلام کرد 
ء خودرا پادشاه حجاز نامید و به سال ۱۳۴۳ 


,سسا از از مرج س رد 


مکه به فیضه تصرف ابن‌سعود درآمد و از آن 
زمان تا امروز خاندان وی در حجاز بلطت 
دارند و امور مکه در عهده آنان است. سکنة 
ثابت آن در حدود سیصدهزار تن است. 
ناصرخسرو در صفت شهر مکه آرد: شهر مکه 
اندر میان کوهها نهاده‌است بلند و هر جانب که 
به شهر روند تابه مکه برسند نتوان دید و 
بلندترین کوهی که به مکه نزدیک است کوه 
ابوقبیس است و آن چون گنبدی گرد است 
چنانکه اگراز پای آن تیری بندازند بر سر 
رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنانکه در 
مجد حرام باشند و به دی ماه آفتاب از سر 
آن براید... و این عرصه که ميان کوه است 
شهر است... و مسجد حرام به ميانة اين 
فراختای اندر است و گردبرگرد مجد حرام 
شهر است کوچه‌ها و بازارها و هر کجا 
رخنه‌ای به ميان کوه در است دیوار باره 
ساخته‌اند و دروازه برنهاده... و از مسجد حرام 
بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشیده است از 
جنوب سوی شمال و بر سر بازار از جانب 
جسنوب کوه اببوقبیس است و دامن کوه 
ابوقیی «صفا» است و آن چنان است که 
دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده‌اند و 
ستگها به‌ترتیب رانده که بر آن آستانها روند 
خلق و دعا کنند و آنچه می‌گویند صفا و مروه 
کنند آن است و به آخر بازار از جانب شمال 
کوه‌مروه است و آن اندک‌بالای است و بر او 
خانه‌های بسیار ساخته‌اند و در مان شهر 
است و در این بازار بدوند از این سر تا بدان 
سر و چون کسی عمره خواهد کرد از جای 
دور آید و به نیم‌فرسنگی مکه هر جا میلها 
کرده‌اندو مسجدها ساخته که عمره را از انجا 
احرام گیرند... هوای مکه عظیم گرم باشد و 
آخر بهمن ماه قدیم خیار و بادرنگ و بادنجان 
تازه دیدم آنجا... و پانزدهم فروردین قدیم 
انگور رسیده بود... و اول اردیبهشت خربزة 
فراوان رسیده بود و خود همه میوه‌ها به 
زمستان, آنجا یافت شود و هرگز خالی نباشد. 
(از سفرنامة ناصرخسرو چ برلین صص 
۱۰۱-۷). و رجوع به همین ماخذ و معجم 
البلدان و نزهة القلوب ج لیدن صص ۱۵-۱ و 
دايرة المعارف فرید وجدی و الموسوعة 


العربية شود. 
مکه‌المکرمة. (م کک تل مک زرم] (اخ) 
رجوع به مکه شود. 


مکه‌۵ین. [م ک ] ((خ) دهسی از دهستان 
زلقی است که در بخش الیگودرز شهرستان 
بروجرد واقع است و ۵۶۸ سکهه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۶. 

هکیی. [م ک کی ] (ص نسبی) منوب به 
نک جرخ به سکته خوت |[ هل كه ج 
مکیان: مکیان از بیم وی زهره نداشتندی که 


ما میا 


مکیال. ۲۱۴۱۱ 


رسول خدا را رنجانیدندی. ( کشف‌الاسرار ج 
۳ص ۴۷۶). 

چو علمت هت خدمت کن چو دانایان که زشت آید 
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا. 

سنائی. 

ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست 
تقلید مکیان و قیاسات کوفیان. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج ۲ ص 
و۱۸ 

موکب مجد مجلس اسمی از قرب جوار کعبةً 
عزت و قبلهُ مكان بازرسید. (منشات 
خاقانی چ دانشگاه ص ۷۱. 

مکی. 2 ککی] (اخ) دهی از دهتان 
مرکزی بخش ریوش است که در شهرستان 
کاشمر واقع است و ۶۹۶ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغزافیایی ایران ج٩).‏ 

مکی آباد. (م گ‌کی ] ((خ) دهی از دهستان 
سیلاخور ات که در بخش الیگودرز 
شهرستان بروجرد واقع است و ۸۵٩‏ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 

مکی آباد. م ککی] (إخ) دهی از دهتان 
سعیداباد است که در بخش مرکزی شهرستان 
بیرجان واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جفرافیایی ايران ج ۸). 

مکیاز. [م] (ص, () مختث بود و بی‌ریش. 
(لفت فرس چ اقبال ص ۱۸۶). پسر اصرد را 
گویند و حیز و مخنث و پشت‌پاپی را نیز 
گفه‌اند.(بررهان) (آندراج) (از ناظم الاطباء)* 
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر 
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس. 
کسائی (از لفت فرس اسدی چ اقبال ص 
۶ 

مکیاس. [م] (ع ص) زن که فرزندان زیرک 
زاید. ضد محماق. (یادداشت به خط مرحوم 
دفخدا) (از اقرب الموارد). 

مکیال. [م] (ع [) پیمانه. اسهذب الاسماء) 
(دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (غياث). 
پیمانه و هر چیز که بدان پیمانه کنند. ج» 
مکاییل. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پیمانه 
کند. مکیل. مكيلة. (از اقرب المواردا؛ 
لا تنقصوا المکیال و المیزان انى اریکم بخیر و 
انى اخاف علکم عذاب یوم محیط. (قرآن 
۱ و يا قوم اوفوا المکیال و المیزان 
بالقسط ولاتبخوا لاس اشیاء‌هم ولاتعثوا 
فی الارض مفدین. (قرآن ۸۵/۱۱ کیل و 
وزن و مکیال و میزان راست دارید. ( کشف 
الاسرار ج ۳ ص ۵۲۵. تاصرالدین جوابی 
فراخضور نفاق و زور و غرور او بنوشت و 
هم‌بدان مکیال صاعی چند فراپیمود. (ترجمةً 


1-حمزه, 
۲ -عمر و خلقان. (تصحیح مرحوم دهخدا). 


۲ مکیان. 


تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۱۴۷). 
به روز حشرکه فعل بدان و نیکان را 
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای 
جریمۀ گنهت عفو باد و توبه قبول 
سپیدنامه و خوش دل به عفو بار خدای. 
سعدی. 
| آنچه بدان چیزی را سنجند. مقیاس. وسیلة 
سنجش. معیار؛ تا بعد از این مدت حکیم 
مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس اين نقد 
را به قسطاس منطق بخت و به محک حدود 
نقد کرد و به مکیال قیاس بپیمود تا شک و 
ریب از او برخاست. (چهار مقاله ص .)۱١‏ 
|اربع صاع. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مکیان. ۳ (ع ص) (از «ک ی ن») 
پفذیرفتار. (متهی الارب) (آنتدراج). 
پسذیرفاری و کفالت و ضمانت. (ناظم 
الاطاء). 
مکی. (م ک کی ] ((خ) ابن ابی‌طالب 
حموش‌ین محمدین مار الاندلى القسى. 
مکنی به ابومحمد (۳۵۵ - ۴۳۷ «.ق.).از 
علمای تفیر و عریت بود. در قیروان 
ولادت یافت و در شهرهای مشرق بگشت و 
سرانجام در قرطبه اقامت گزید و در همانجا 
درگذشت. او راست: «مشکل اعراب القرآن» 
و تألفات دیگر. (از اعلام زرکلی ج ۳ ص 
۶۷ 
مکی. [مْ ککی ] (اخ) ابن ریبان‌ین شبة 
الما کیتی, مکنی بهبولحرام (متوفی ۶۰۳ 
ه.ق.).شاعری ناینا بود که در ما کسین(از 
اعمال الجزیر» به كنار نهر خابور) ولادت 
یافت. به بنداد و شام مافرت کرد و سرانجام 
در موصل رحل آقامت افکند و در همانجا 
درگذشت. (از اعلام زرکلی ج ۲ ص ۱۰۶۷). 
مکی پنجهیری. [ ک کي ب] (ا) 
رجوع به پنجهیری شود. 
مکیت. [ع] (ع ص) رجل مکیث؛ مردی 
اهنت (مهذب الاساء). صاحب وقر و 
گران‌سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). مرد باوقار و متین که شتاب 
نورزد. ج؛ مکَا.. مکیشون: تموضأٌ وضوعا 
مکیثا؛ ای بطیئا متانیا غر متعجل. (از اقرب 
الصوارد). ||درنگ‌کننده. (ناظم الاطباء). 
مکث‌کننده. (از اقرب الموارد). 
مکیت. (ع] (از ع. اسص) مکث و درنگ. 
(ناظم الاطباء), تلفظ عاميانة مکت عربی به 
معنی درنگ کردن. (حاشیه برهان ۾ معین). 
- مکیث کردن؛ مکث کردن و درنگ نمودن 
و تأخیر کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). 
مکیثاء . [ مک کي ] (ع مص) درنگ کردن و 
اتظار نمودن. مکیتی. (متهی الارب) (از 








آنندراج). مکت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). و رجوع به مکث شود. 
مکیشی. (مک کی تا] (ع مص) رجوع به 
مکیناء شود. 


مکید. (2) (ع مص) بد سگ‌الیدن. مکيدة. 
(منتهی الارب). کید. مكيدة. (ناظم الاطباء): 
چونکه عاجز شد ز صد گونه مکید 
چون زنان او چادری بر سر کشید. 

مولوی (مشنوی چ نکلسن ج ۶ ص ۳۸۲۴). 
نیت باطل هرچه یزدان آفرید 
از غضب وز حلم و از نصح و مکید. مولوی. 
و رجوع به مكيدة شود. 

مکید.»(] (ع ص)۲ کیدکننده. (غیاث) 
(آنندراج): 
چونکه یوسف موی او می‌ننگرید 
خانه را پر تقش خود کرد آن مکید. مولوی. 

مکیدت. [م د] (ع (مسص, ل) بداندیشی. 
(غیاث). کید و مکر و فریب و خدعه. (ناظم 
الاطباء). مکيدة. سگالش. بدسگالی. دستان. 
حیله گری. (از یادداشت به خط مرحوم 
ده‌خدا. ج. مک‌اید: و رای و مکیدت او 
بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی 
شایم دیدم. ( کلیله چ مینوی ص .)۸٩‏ تا بوی 
مکیدت و رنگ عقیدت او در دیگران نگیرد. 
(سرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۵۶). ضمیر 
مکیدت از دشمن پنهان دارم. (مسرزبان‌نامه 
لا ص ۶۵). گفه‌اند مکیدت دشمنان و 
سگالس خصمان در پرده کارگرتر آید. 
(مرزبان‌نامه ایضاً ص ۱۱۶). بنیاد تأ کد این 
دوستی را به مکیدتی براندازم. (مرزبان‌نامه 
ایشا من ۷. لشکری که با او بودند از 
مكيدت نصر خبر نداشتند. (ترجمة تاریخ 
یمینی ج ۱تهران ص ۲۶۸). از مکیدت و 
شطارت شار تسم کرد. (ترجمة تاریخ یمنی 
ایضا ص ۳۴۶). در ضمن احضار من مکیدتی 
عظیم و محذوری جیم عدرچج است. (ترجمة 
تاریخ یمینی ایضاً ص ۹۶). تماست عالمیان 
بتخصیص اهل ایمان از شر مکیدت و خیث 
عسقیدت ایشان برآسودند. (جهانگشای 
جوینی). از وقیعت حاد و مکیدت اضداد 
سلیم نمانیم. (تاریخ غازان ص ۷۱). |اخبث. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
مكيدة شود. 

مکیدن. [ء د] (مص)" بر وزن و معلی 
مزیدن است و آن را چوشیدن حم سی‌گویند. 
(برهان). مرادف مزیدن و مکیدن دهان و لب 
هر دو صحیح. (آندراج). چوشیدن و گذاشتن 
چیز روان و مایم در دهان و آن را فروبردن و 
خنیدن. (ناظم الاطباء). فشردن چیزی در 
مان دو لب و زبان وکام ر مایم آن را 
فروبردن. مک زدن. مَص. رشف. ارتشاف. 
امتصاص. مَر. مَکّ. ترشف. (یادداشت به خط 


مکیدن. 


مرحوم دهخدا): 


ایدون فروکشی به خوشی آن می حرام 
گویی‌که شیر مام ز پستان همی مکی. کائی. 


نه مرد نبردی تو خود کودکی 
روا باشد ار شیر مادر مکی. فردوسی. 
زمانی سرانگشت را می‌مکید 
زمانی خروشیدنی می‌کشید. . فردوسی. 


| کنون جهان چان شود از عدل و داد او 
کاهویره مثل مکد از ماده شر شیر . فرخی. 
خرد جز که یکی نداند هگرز 
ز یکی که جز شیر مدحت مکد. 
ناصررخسرو. 
گرچه یزدان افریند مادر و پستان و شر 
کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید. 
ناصر خسرو. 
پستان مادر را بجویند و بگیرند و بمکند. 
چونانکه شیر و شهد مزد طفل نازنین 
تو شهد و شیر دولت و اقبال می‌مکی. سوزنی. 
در مستی لب مار دم‌کنده را مکیدن خطر 
است. ( کلیله ر دمته). 
او" شیر ز زنگیان مکیده‌ست 
چون زاید از او چنین خراید؟ 
جسمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۱۱۷). 
این خون همی مکید ز پستان به جای شیر 
وان همچنان که خرما خایید نوک خار. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص ۱۹۶). 
شیشۀ پرخون که گرا می‌مکد 
بر اميد نقع دل خوش می‌کند. 
مولوی (از آنندراج ذیل گرا). 
آب حیات بود و نبات و شکر به‌هم 
آن شر مادران که به طفلی مکیدهاند. 
همام. 
یک روز گل از یاسمن صح نچیدی 
صائب. 
و رجوع به مک زدن شود. 
لب مکیدن؛ مزیدن آن را 
هم ساده گلی‌هم شکری هم نمکی 
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی 
پیغمبر مصریی به خوبی نه مکی 
من بوسه زنم لب بمکم تو نمکی. 


عسجدی (از یادداشت به خط مرخوم دهخدا). 


۱ - در اقرب الموارد و محطالمحیط و تاج 
العروس مکتان بمعنی کفیل آمده است. رجوع 
به همین کلمه شود. 

۲ -ظ:ه کید» از باب افعال نیامده‌است. 

۳-از: مک + یدن (پرند مصدری). (حاشة 
برهان چ معین). و رجوع به مک شود. 

۴-کلک ممدوح. 


مکیدنی. 
- ||دندان بر لب فشردن از شدت پشیمانی یا 
خشم. لب گزیدن: 
همه ره ز دانا همی لب مکید 
فرود آمد از اسب و چندی ژکید. . فردوسی. 
مکيدنی. (م 5) (ص لیاقت) آنچه قابل 
مکیدن باشد. چیزی که مکیدن را سزد. 
شايستة مکیدن: قرص مکیدنی. 
مکید 5. [د](ع مص) مکر کردن. (ناچ 
المصادر بهقی). بد سگٌالیدن. (ترجمان 
الفرآن) (منتهی الارب) (آنندراج). ||((مص, [) 
سگالش بد. (دهار) بداندیشی. (آنندراج). 
خدعه و مکر. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مکیدت شود. |اخبث. ج. مک‌اید. (از اقرب 
الموارد). 
مکیده. زم د /د] (ن‌مف) ختیده و مک‌زده. 
(ناظم الاطاء). آنچه مان دو لب و زبان وکام 
فشرده و شیره یا مایع آن را فروداده باشند. 
مزیده. چوشیده. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): دامن سخن په ثفل خاییده و مکیده 
ایشان بازنفتاده. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۶ و رجوع به مکیدن شود. 
مکیده. (م د] (ع امص, إ) مکر و خدعد. 
(ناظم الاطباء). مكيدة. و رجوع به مکيدة و 
مکیدت شود. 
مکیدی. [] ((خ) دی از دفستان 
میشه‌پاره است که در بخش کلیبر شهرستان 
اهر واقع است و ۱۸۹ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۴). 
مکیس. T/1‏ (از ع» امص) مبالغه و دقت 
در معامله کردن لکن بدین معتی عربی است. 
مکاس. (فرهنگ رشیدی). به معنی مکاس 
است که نهایت مبالفه کردن در کاری و 
معامله‌ای و طلبی باشد که پش کی است. 
(برهان). امال مکاس. در معامله نهایت طلبی 
کردن و تنگی گرفتن در بیع. (غیاث) 
(آنندراج). تأ کید و مبالقه در کار و ابرام و 
تقاضا. (ناظم الاطباء): هامان مکیس همی 
کردو او همی فزود تا خروار خربزه همه 
نخانه نهادند بر اسپریس 
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس. فردوسی. 
در آن آرزوگاه فرخاردیس 
نکرد آرزو با معامل مکیس, 
نظامی (شرقنامه چ وحید ص ۴۱۰). 
ور مکیس افزودیی من زاهتمام 
دامتی زر کردمی از غير وام 
زین دکان با مکیسان برتر أ 
تا دکان فضل اله اشتری. 
مولوی (مشنوی ج خاور ص ۳۷۱). 
گنج نهان دو کون پیش رخش یک جو است 
بهر لکیی دلا سرد بود این مکیس, 
مولوی (فرهنگ نوادر لفات کلیات شمس چ 


مولوی. 


فروزانقر). 
خوش امد ترا از گدایان مکیس. 

؟ (از آنتدراج, ذیل مکاس). 
|ابعضی به معنی نقصان و کمی نوشته‌اند. 
(غیات) (آنندراج). ||صاحب موید نوشته که 
مکی به معنی مرد باوقار و در اصل این لفظ 
به ثاء مثلثه بود و فارسیان به سین مهمله 
می‌نگارند. (غیاث) (از آنندراج). و رجوع به 
مکیث شود. 
مکیس. (] () باج و خراج. (ناظم الاطباء) 
(ازغیات) (ازانتدراج). |احق و مزد و پاداش 
و محصول. (ناظم الاطباء). 
مکیس. [مْ کي ی ](ع ص) زیرک و ظریف. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
زیرک و ظریف و هوشیار و با کیاست. (ناظم 
الاطباء). 
مکیس. (م کین ي ] (ص,) مأخوذ از تازی. 
دلا ک‌و کی که در حمامها کسه بر بدن 
مردمان می‌مالد. (ناظم الاطیاء). 
مکیف. ام کی ی ] (ع ص) دارای کیفیت. 
(ناظم الاطباء). کیفیت‌داده. کیفیت‌یافته: 
مکیف به فلان کینیت. (از یادداخت به خط 
مرحومدهخدا): چیزهای زمین از جواهر و 
بات وحیوان با بسیاری انواع و اشکال و 
صورتها و مزه‌ها و رنگها و فعلهای مختلف 
همه مکیف و دانستی است مردم را. (جامع 
الحکمتین ص ۱۱). و رجوع به مکیفات شود. 
ا|سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء). ||مأخوذ از 
سازی, دارای کیف و نشسله و مسستی و 
خوش‌حالی. (ناظم الاطباء). 
مکیف. [م کی ي] (ص) ظطاهراً ن مت 
فاعلی منحوت از کیف متداول در فارسي 
به‌معتی سکر و نشاة و مستی. که کیف بخشد. 
کیف‌دهنده.دارویی که مستی یا سستی خوش 
آرد چون شراب و افیون. مخدر چون تریا ک 
و مانند ان. (از یبادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود. 
مکیفات. م کی ي] (ص, [) مأخسوذ از 
تازی, هر چیز که کیف و نشأة دهد و مستی و 
خوش‌حالتی آو رد. (از ناظم الاطباء). ج 
مكفة. مونث مکیف. رجوع به مکیف شود. 
مکیفات. [م کی ی) (ع لا ج مکیفةء مونث 
مكف اعنی نفس سخن په توکیل الهی بر 
تجی از انچ بیند و شنود از مکیفات کان 
چون است و از مقولات که معنی آن چیست. 
(جامع الحکمتین ص ۱۲) و رجوع به مكيف 
(معنی اول) شود. 
مكيفة. (م کی ي ف ](ع ص) تأنیث مکیف. 
ج مکیفات. رجوع به مکیف و مکیفات شود. 
مکیفة. [ مکی ی ف ](ع ص) تأنیث مکیف. 
ج, مکیفات. رجوع به مکیف و مکیفات شود. 
مکیکت. (] () به معنی مکوک. (آتدراج). 


۳۱۴۶۱۳ ۵ 


مکو و دست‌ابزار جولاهگان که بدان جامه 
بافند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مکوک و 
مکو و ما کوشود. 
مکیل. [] (ع مص) پیمودن به پیمانه. (تاج 
المصادر بیهقی). پیمانه کردن. کیل. مکال. این 
کلمه شاذ است زیرا مصدر از فقل یفعل, مفقل 
آید. (از اقرب الموارد). 
مکیل. [] (ع ص) پیموده. مکیول. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
به پیمانه پیموده شده. (غیات) (آنندراج). 
||(اصطلاح فته) هر سالی که موقع معامله 
متعارف این باشد که کیل کرده و قبض و 
اقباض بعمل آورند. (ترمنولوژی حقوق 
تأیف جعفری نگرودی). 
مکیل. [م ی ] (ع ل) پیمانه. كَيلة. (ستهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (آتندراج). پیمانه و 
التی که بدان چیزی را می‌پیمایند. (ناظم 
الاطیاء). ج, مکایل. (از اقرب الموارد). 
مکیللات. [ م کی ی ] (ع ص.!) بیمودنها 
چون گندم و جوء در زمانهای پیش و هما کنون 
در پاره‌ای دیهها. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
مکیلة. [م ی [] (ع!) رجوع به یکیل شود. 
مکین. [ع](ع ص) ج‌ای‌فیر و استوار. 
(مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). جای‌گیر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکان‌دارنده و 
صاحب مکان. (غیاث) (انتدراج): ثم جملناه 
نطفة فی قرار مکین. (قرآن ۱۳/۲۳). فجعلناه 
فی قرار مکین. (قرآن ۲۱/۷۷). 
نه هرک کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد 
نه یلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد, 
فرخی. 
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست 
سالی هزار باشد در مملکت مکین. فرخی. 
سخاوت بر تو مکن است شاها 
ازیراکه تو مر سخا را مکاتی. 
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان 
ملک تژاده و اندر مکان ملک مکین. فرخی. 
جای خور و خواب تو این است و بس 
وآن نه چنین است مکان و مکین. 
ناصرخرو. 
مکین است دین و قران در دل ما 


فرخی. 


۱-به کر اول اماله شد مکاس ات که در 
عربی مصدر باب مفاعله است نظر مما که 
یعنی چانه زدن در معامله, و اينکه مولف برهان 
قاطع و غباث اللفات و آنندراج به ضم اول و 
اماله شده مُکاس ضبط کرده‌اند غلط است» زیرا 
ارلا مکاس بدین معنی نيامده و ثانا شرط جواز 
اماله وجود کسره است قل از الف در ثل اين 
مورد. (فرهنگ نوادر لفات کلیات شمس ج 
فروزانقر). در فرهنگ رشیدی نیز به کر اول و 
مرادف مکاس امد است. 


۴ مکینا. 


3 


حرف اسنا حکمی که مستی‌منه را ثابت 


همین بود نقش نگین محمد. . ناصرخرو. 
ایشان زمین تو آسمان 
ایشان مکین و تو مکان. ناصر خسرو. 
تریب عناصر را بشناس که دانی 
اندازء هر چیز مکین را و مکان را. 
ناصر خرو. 

قاف تا قاف چتر حشمت تو 
ايه افکنده بر مکن و مکان. 

ابوالفرج رونی. 


تا همی اندر فلک بروج و نجوم است 
تا همی اندر زمین مکین و مکان است... 


مسعودسعد. 
تا بود بر فلک طلوع و غروب 
تا بود در زمان مکان و مکین... مسعودسعد. 
تا در جهان مکین و مکان باخد 
بهرامشاه شاه جهان باشد. مسفودسعد. 
جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین 
دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان. 


عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۵۷). 
تا نام مکان است و مکین است در افاق 
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را. 
مر معزی. 
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین 
تا شهور است و سنن و تا خزان است و بهار... 
آمیر معزی (دیوان چ اقبال ص 4۴۰۵ 
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی 
و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی. سنانی. 
- مکین گشتن (گردیدن)؛ جای گرفتن. 
جای‌گیرشدن. 
هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو 
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین. 
فرخی. 
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی 
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین. 
فرخی. 
- امخال: 
شرف‌المکان بالمکین. (امثال و حکم ج۲ 
ص ۱۰۲۲)؛ قدر و برتری جای بدان است که 
چه کی بدانجا نشیند چه در صدر باشد چه 
در ذیل و این مثل را در سوردی گویند که 
بزرگی در مکانی بر صدر ننشیند. 
|اذی عزت نزد پادشاه. ج مُکناء. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). دارای متزلت و 
رفعت و بزرگی در نزد پادشاه. (از اقرب 
الموارد). باجاه. باقدز. بامنزلت. بامکانت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): وقال 
الملک ائتونی به استخلصه للفسی فلما کلمه 
قال انک الیوم لدینا مکین امین. (قرآن 
۲ ذی قوة عند ذی‌السرش مکین. 
(قرآن ۲۰/۸۱). 
لاجرم بود و کنون هست و همی‌خواهد بود 


در دل شاه مکین و به دل خلق مکین. فرخی. 


ایا به نزد خداوند تخت و خاتم و تاج 

همیشه بوده ز شایستگی عزیز و مکین. 
سوزنی. 

مکیفا. [] (() به لفت سریانی بنفشه است. 

(فهرست مخزن الادویه). 

مکینة. [ع نْ] (ع امص) نرمی و آهستگی. 

(متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 

الموارد). 

مکینه. [م ن /نِ] (إمركب) آلت مکیدن ". 

فرهنگستان ايران این کلمه را معادل مسحجمه 

پیرفته است. و رجوع به واژه‌های نو 

فرهنگستان ایران ص ۱۶۲ شود. 


مکیفه. [م ن] (معرب, !) ماشین. ما کينه. 


رجوع به ماشین شود. 
مکینه حاج تقی. م نِت | (لخ) رجوع به 
مکینه لاری شود. 
مکننه لاری. ٥1‏ نِ] (اخ) دهی از دهتان 
باوی بخش مرکزی شهرستان آهواز است که 
۰ تن سکنه دارد و از طایفٌ حمید هستند. 
مکینه حاجی تقی جزء این ابادی منظور 
۶ 
مکیول. ]٤[‏ (ع ص) پیموده. مکیل. (منتهی 
اقرب الموارد). 
مکیة. [ م ک کی ی ] (ص نسبی) مکی. 
منوب به مکه معظمه. (ناظم الاطباء). منت 
مکی. و رجوع به مکی و مکه شود. 
- شور مکية؛ سوره‌هایی از قران مجید است 


||(ع [) نوعی کشتی که محتمل است بسرای: 


حمل زیارت‌کنندگان مکه اشتصاص یافته 
باشد. (از دزی ج ۲ص ۶۰۶ 
مگت.[ء] ([) به لفت زند و پازند درخت و 
نخل خرما را گویند. (برهان). به لفت زند و 
پازند خرمابن و هر درختی. (ناظم الاطباء). 
هزوارش. تگ, پهلوی. رار (خرما). 
قیاس شود با تاک و تگ که در متن به مگ 
تصحف شده است. (از حاشیه پرهان چ 
معین). 
مکت. [م] (اخ) جماعتی‌اند که ایشان در 
سواحل بعضی از بحور می‌باشند. (برهان). تام 
گروهی‌که‌در ساحل خلیج بنگاله سکنی 
دار ند. (ناظم الاطباء). 
مگاد یشو. ]٤[‏ ((ج)" رجوع به مقدیشیو و 
مقدشو شود. 
مگو. [مگ ] (حرف اضافه, ق) ترجمة الاو از 
برای استتا آید. (برهان). کلم امتناست به 
معنى الا و لیکن و بفیر و جز و سواء (ناظم 
الاطیاء). حرف استخناست و آن از مستختی‌منه 
و مستثنی و آمری که مشترک باشد بینهما و 
پالسلب والایجاب نا گزیر, چه مقرر است که 


می‌باشد می را از همان حکم برمی‌آرد 
چنانکه گویی: آمدند همه مگر زید. (آنتدراج), 
جز. جزآنکه. بجز. الا الا آنکه. به‌اسگای, 
غر از. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

چه بایدت کردن کنون بافدم 

مگر خانه روبی چو روبه به دم. ابوشکور. 
هر غریبی که به شهر ایشان اندر شود... روزی 
سه یار طعام برند او را... مگر که مخالفی کد 
به مذهب با ایشان. (حدود المالم) اندر وی 
کشت, برز نت مگر اندک. (حدود العالم). 
از عمر نماندست بر من مگر امرغ 

در که نمانده‌ست بر من مگر اخال. 


پر دل چو تاول است و تاول هرگز 
نرم نگردد مگر به سخت غبازه. ‏ منجیک. 
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین 
آری عل شیرین ناید مگر از منج. 


که جوید همی راز گردان سپهر 
مگر آن که دیوش کند تیره چهر. 
نینند رویش مگر با سپاه 
نهاده ز پولاد بر سر کلاه. 
به گیتی نداری کسی را همال 
مگر پرهنر نامور پور زال. 
ای به زفتی علم به گرد جهان 
برنگردم ز تو مگر بمری, 
خاطر من مگر به مدحت او 
ندهد بر مدیح خلق رضا. 
این جهان بر کسی نخواهد مائد 
تا جهان بد نید مگر زین‌سان. 

بوعلی سیمجور. 
به رفتن رهش نیت زی جای خویش 
مگر کشتی و توشه سازد ز پش. اسدی. 
کزان درخت نمانده کنون مگر آثار 
وزآن سرای نمانده کنون مگر اطلال. 

قطران. 


فرخی. 


آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا 
گویی زبون ثیافت ز گیتی مگر مرا. 
ناصرخسرو. 

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت 

مر حکمت را معنی پود است و سخن تار. 
ناصرخرو. 

از آن هقتادهزار زنگی کس جان نبرد مگر 

اندکی. (امکندرامه. تخ نفسی). 

مادر عیسی طعام نخوردی مگر گیاه. (قصص 

الانیاء ص‌۲۰۸). مگر از علی‌الاصفر. هيج 

فرزندی نماند. جمله به کربلا کشته شدند و 


1 - -(فرانسوی) ۲ا0دا9‎ 
2 - tag. 3 - ۰ 
4 - Mogadishu. 


مگر. 


مگر. ۲۱۴۱۵ 





نبت جملهٌ حسییان به وی" بازشود. 
(مجمل التواریخ و القصص ج مرحوم بهار ص 
۵ حجاج سوگند خورد که او را" از دار 
فرونگیرد مگر مادرش شفاعت کند. (مجمل 
التواریخ و القصص). در اين سوره موخ 
نیت مگر یک آیت وهی قوله تعالی... 
( کثف‌الاسرار ج۳ ص۵0۴۸). نتوانم هیچ 
چیز, نه جلب منفعت نه دفع مضرت از خود. 
مگر آنکه الله خواهد که توانم. ( کشف‌الاسرار 
ج۲ ص ۸۰۷), در همه قرآن قریه یت مگر 
به معنی شهر. ( کشف‌الاسرار ج ۳ ص ۶۷۳ یا 
احمد همه مردمان از من آرزوها می‌خواهند 
مگر ابویزید که مرا می‌خواهد. (ترجمۀ رسال 
قشیریه چ فروزانفر ص ۷۰۵ و ۷۰۶). فرماید 
تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلب 
خواب. (ترجمة رسالة قشيريه ایضا 
ص ۷۲۳۲). هیچ چیز بکار نیامد مگر آن 
تبیحها که بامدادان کردمی. (ترجمه رال 
قشیریه ايضاً ص ۷۱۰. 

پام دادم نزدیک آن بت کشمیر 

که زیر حلقه زلفت دلم چراست اسیر 

چواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق 

به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر. امیر معزی, 
سبب خنده ندانم مگر از شادی جان 

لاله وگل ز چه خندند مگر " جانورند. 


همی جستم به عمر اندر درازی در شب وصلضص 
نبود آن را که من جستم مگر در روز هجرانش. 
ادیپ صابر. 

نه هیچ سا کنو جنبان درو مگر انجم 
نه هیچ طاير و سایر درو مگر صرصر. 

؟ (از سندبادنامه ص ۲۵۵). 
نجوید کسی بر کسی برتری 
مگر از طریق هنرپروری. نظامی. 
شاخ درخت عقل و جان نیست مگر به باغ او 
آب حیات جاودان ت مگر به جوی او. 


مولوی. 
شب فراق که داند که تا سحر چند است 
مگر کی که به زندان عشق در بند است. 

سعدی, 
پزشکان بماندند حیران درین 
مگر فیلسوفی ز یونان زمین. 

سعدی (بوستان). 

شمس و قمر در زمین حشر نباشد 
نور نتابد مگر جمال محمد. سعدی. 


آتش عشق تو از سین من ننشیند 
مگر آن روز که در خا ک‌نشانی بدنم. 
اوحدی. 
دریفا عش شبگیری که درخواب سحر بگذشت 
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. 
حافظ. 


زاد راه حرم وصل نداریم. مگر 


به گدایی ز در میکده زادي طلبیم. حافظ. 
ما را در این زندان غم من‌بعد توان داشتن 
بندی مگر بر پا نهد قفلی مگر بر در زند. 
وحشی. 
||در مقام شک و گمان استعمال می‌کنند ته در 
مقام یقین و تحقیق و گاهی در مقام یقین ‏ و 
تمنی گویند. (برهان). ماد کلمة رابطه در 
مقام شک و گمان ا-ممال می‌شود و گاه در 
مقام یقین * و تمنا. (ناظم الاطباء). شاید. شاید 
که.باشد. باشد که. بوّد. بود که, بلکه. عسی. 
لعل. یمکن. یحتمل. احتمالاً. به اميد آنکه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وگاهی در 
مقام غلب ظن مستعمل میشود چنانکه گویند 
فلاتی چنین و چنان خرج دارد مگر کیمیا گر 
است... و گاهی به‌معنی امید هم مستعمل 
می‌شود... (آتندراج). پهلوی. ماهکر * (شاید). 
از: م (علامت نفی, نهی) + اگر.پازنده ۶ا گر". 
کردی دخیل, مگ *(۱ گر نه. اتفاقاًا. (حاشية 
برهان ج معین)؛ 
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار 
دزدیده تا مگرت بیلم به بام بر. شهید. 
همی گفت با او گزاف و دروغ 
مگر کاندر آرد سرش رابه يوغ. ابوشکور. 
حدیث لقمان بسیار است. خواست که مختصر 
کنداین کتاب را مگر بگوید که هر کسی به 
کدام ایام بوده‌است. (تاریخ طبری ترجم 
بلعمی). عى ریکم ان بهلک عدوکم؛ گفت 
مگر خدای تعالی این دشمن شما هلا ک کند. 
(تاریخ طبری ترجمة بلعمی). باری از این 
شهر بیرون رویم تا مگر ما بنميريم. (ترجمة 
تفیر طبری). 
شما یار باشید و یرو کید 
مگر کان سپاه ورا بشکنيد. 
مگر هر کسی بس کند مرز خویش 
بداند سر مايه و ارز خویش. 
پلنگش بدی کاشکی مام و باب 
مگر سایه‌ای یافتی ز آفتاب. فردوسی. 
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شد»ام 
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر. 


فردوسی. 


فردوسی. 


۱ فرخی. 
وقت ان است که بنشینم در گوشگکی 
تا بی اندوه به پایان برم این عمر مگر. 
فرخی. 


اگرچه باده حرام است ظن برم که مگر 

حلال گردد بر عاشقان به وقت بهار. . فرخی, 

پیک غزنین نرسیده است که من 

خیری یابم از دوست مگر. فرخی. 

نوبهار این مفرش صدرنگ پوشد تا مگر 

دوستی از دوستان خواجه طاهر شود. 
منوچهری. 

ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من 

تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود. منوچهری. 


تو سال و مه به راه آژدهایی 

که‌از وی نیت مردم رارهایی 

مگر یک روز بر تو راه گیرد 

ز کین دل ترا نا گاه‌گیرد. (ویس ورامین). 

تو خانه کرده‌ای بر راه سیلاب 

در او خفته به‌سان مست خوش خواب 

مگر یک روز طوفانی درآید 

ترا با خانه نا گه‌دررباید. (ویس و رامین). 

جامی دیدم که مرا دادند گفتم مگر شیر است. 

(تاریخ سیستان). وزآن بانگ طبلها و بوتها 

بار یاران لیث علی همی بگريختند. گفتند 

مگر سپاه بسیار است. (تاریخ سیستان). 

عمرو را از هر سوی حمل همی آوردند و رافع 

به تاختن لشکر فرستاد که مگر حمل به دست 

کند.(تاریخ سیستان). این فصول را از آن 

جهت راندم که مگر کی را به کار آید. (تاریخ 

بهقی چ ادیب ص٩۵).‏ | گربار یایمی فبها و 

نعم وا گرنه بازگردم مگر این وسوسه از دل من 

دوز شسود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص ۱۶۹). 

صواب باشد مگر که خداوند این تاختن نکند. 

(تاریخ بهقی ایضاً ص ۰ ۵۷), کوتوال گفت 

حرم و خزاین به قلعتهای استوار نهادن مگر 

صواب‌تر از آنکه به صحرای هندوستان بردن. 

(تاریخ بهقی ایضاً ص ۶۷۶). خدای عز و جل 

بر وی" رحمت کناد که کارش با حاکمی 

عادل و رحیم افتاده است مگر سرپر بجهد 

که‌پا ستمکاری مردی یکو صدقه و نماز بود. 

(تاریخ بهقی از یادداشت به خط مسرحوم 

دهخدا), 

گرفتتد از آن زنده چندی شکار 

مگر ازبی کشتی آید به کار. 

نشین راست با هرکسی راست خیز 

مگر رسته گردی گه رستخیز. 

مگر نا گهش سر به دام آوریم 

وزین کار فرجام نام آوریم. 

چراکنون که بهار است جهد آن نکنی 

که‌نانکی به کف آری مگر زمتان را. 
ناصرخسرو. 

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی 

جهد آن کن که مگر پا ک‌کنی دامن و جیب. 
ناصرخسرو. 

بر گناه خویش می‌گریستم تا مگر خدای تعالی 

گناه من بخند. (قصص الانبیاء ص ۱۵۵). 


اسدی. 
اسدی. 


اسدی. 


۱ - علی‌اصفر يا علی‌بن الحسین؛ زین‌العابدین 
(ع) امام چهارم شیعیان. 
۲ -عبداله‌بن زبیر را- 
۳-رجوع به معلی چهارم شرد. 
۴-رجرع به معنی پنجم شود. 
۵-رجرع به معنی پنجم شرد. 
mû hakar. 7 - ma agar.‏ - 6 
megher.‏ - 8 
4-سوری که مردی ظالم بود. 


۶ مگر. 


چون به هوش آمد هارون پنداشت که مگر 
مردی زاهد است. (قصص الانبیاء ص .)٩۸‏ 
یوسف بگریست و گفت مگر زلی‌خاست. 
(قصص الانبیاء ص ۷۹. گویند بیخ محروث 
... سود دارد و خواجه بوعلی سینا می‌گوید 
مگر این چیزها به خاصیت سود دارد. (ذخر؛ 
خوارزمشاهی). همگان بگریتند و زاری 
کردند تا مگر اين عزم باطل گرداند. (فارسنامة 
این البلخی. ص ۴۷). وا پس می‌نگرید تا مگر 
رسول علیه‌السلام رحمت کناد. (ابوالفتوح 
رازی). 
لقب نهادم از این روی فضل را محنت 
مگر که فضل من از من زمانه نرباید. 
معودسعد. 
یاد کنید نیکوکاریهای اله بر خویشتن.تا مگر 
پیروز آید. ( کشف‌الاسرار ج ٣ص‏ ۶۴۴. 
اندیشید که مگر هنوز گبر باشد. (تاریخ 
بخارا), درم تانبا را داد به مهر دقیانوس. نانا 
گفت مگر این مرد گنج یافته است و او را 
سوی ملک بردند. (مجمل التواریخ و 
القصص). 
من دلی دارم ز عشقش گرم و پیش او شوم 
تا مگر بنشاند این گرمی په کافور و گلاب. 
امیرمعزی. 
مگر چو پردة شرم از میانه بردارد 
مرا از آن لب یاقوت‌رنگ باشد رنگ. 
امیر معزی. 
اتظار می‌کردم تا مگر در اثتای محاورت از 
تو کلمه‌ای زاید. ( کلیله و دمنه). بدین اميد 
عمری می‌گذاشتم که مگر روزی به روزگاری 
رسم که بدان دلیلی یابم. ( کلیله و دمنه). سوم 
سال طمع کردند که مگر ببخشد. (چهار مقال 
نظامی عروضی), 
گرفته لاله به کف جام لعل و مانده په پای 
مگر به بزم خودش گل شراب فرماید. 
رشید وطواط. 
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر 
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی. 
خاقانی. 
منتظر و مترصد می‌بود تا مگر مشفلة پاسبان 
بنشیند. (سندبادنامه ص ۲۲۰). بر گذر ایشان 
کمین سازيم مگر وهنی نا گاه توانیم افکندن. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص .)۱٩۰‏ چون سایه 
ملازم این آستانه خواهم بود مگر چون دیگر 
بندگان ذره‌وار به شعاع اقاب نظرش بادید 
ایم. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۲۱۸). چون تیر بر 
ماده راست کرد نر میش در پیش آمد تا مگر 
قضا گردان ماده شود. (مرزبان‌نامه ايضاً ص 
دی 
مگر کآتشی برفروزند لعل 
در آتش نهند از پی شاه نعل. 
تا مگر از روشنی رای تو 


نظامی. 


سر نهم آنجا که بود پای تو. 
که‌سربازی کم و جان فشانیم 
مگر کاحوال صورت بازدانیم. 
خبر پرسید از هر کاروانی 
مگر کآرندش از خرو نشانی. 
گفتی که آفتاب مگر ذره‌ذره کرد 
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا. 
عطار (دیوان چ تفضلی ص ۷۰۲). 
گفتندیقین است که از قصد ما کسی او را اعلام 
نداده‌است مگر همه سخنهای او بر حق است. 
(جهانگشای جوینی). بر جانب برشاور زد تا 
مگر جان په تک پای ببرد. (جهانگشای 
جوینی ج۲ ص ۰ 
مگر صاحبدلی روزی به رحمت 
کنددر حق درویشان دعایی. 
ای که پنجاه رفت و در خوابی 


نظامی. 


سعدی. 
مگر این پنج روزه دریابی. (گلستان). 
او خود مگر به لطف خداوندیی کند 
ورنه ز ما چه بندگی اید پند او. 
مگر دیده باشی که در باغ و راغ 
بتابد به شب کرمکی چون چراغ. سعدی, 
رحمش آمد و گفت مکینان مگر که چیزی 
نخورده پاشند و گرسته خفته. (مصبام‌الهدایه 
چ همایی ص ۲۴۵). 
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست 
ازان خمار خلاصم مگر شراب دهد. 

أبن یمین. 
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر 
در کنارم تشاند سهی‌بالایی. 
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من 


سعدی. 


حافظ. 


حافظ. 
مایۀ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست 
می کنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم. 

حافظ. 
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت 
حرقی به زبان امد و اتش ز دهان جست. 

وحشی. 

||...افاده معنی «یا» می‌کند. (انجسن آرا) 
مجلس است این مگر بهشت برین 
کی‌بهای ! بهشت هت بر آین. ۱ 

قطران (از انجمن ارا). 
| آیاء در مقام استفهام انکاری و غالبا خلاف 
انتظار و ترصد: مگر آسودگی بر ما حسرام 
است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
چنین داد پاسخ که بگشای در 
تو مهمان ندیدستی ایدر مگر. 
بدو گفت ای ریمن پرفریب 
مگر از فرازی ندیدی نشیب: 
مگر پور دستان سام یلی 
گزین‌نامور رستم زابلی. فردوسی. 
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو 


فردوسی. 


فردوسی. 


6 


کزاو مدام پریشان شده‌ست دانة نار. 
فرخی. 
ای ز جنگ آمده و روی تهاده به شکار 
تیغ و تیر تو مگر سیر نگردند از کار. فرخی. 
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر 
که‌بود مرد و زن و یک و بد انجا یک‌ان. 
فرخی. 
مگر دل تو به جای دگر فریفته شد 
مگر ز عشق کی پرخمار داری سر 
مگر ز مار سیه داشتی به شب بالین 
مگر ز کودم جراره داشتی بتر "؟ 
فرخی (از انجمن ارا), 
تو دانائی و نشنیدی مگر آن 
که‌از بدخواه بدتر یار نادان. 
(ویس و رامین). 
کت فرش لبنت مگ خوآچه بو نید 
کونان گندمین نخورد جز که سنگله, 
بوذر (از حاشیۂ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
متوکل گفت مگر از آب دجله سیر شدی. 


(قابوسنامه). 

در کار خویش غافل چون باضی 

با خویشتن مگر به معادایی. اصر خسرو. 

دیبا همی بدیع برون آری 

اندر ضمیر تست مگر ششتر. ‏ ناصرخسرو. 

به کف راد دهی مال خویش را ماش 

تراست مال مگر دشمن و تو دشمن مال. 
سوزنی. 

گویدکز نبت سامانیم 

سامان ترسا بده باشد مگر. سوزنی 

مگر نشنیدی از جادوی جوزن 

که داند دود هرکس راه روزن. نظامی. 


تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی 

مگر اندر آن ولایت که توئی وفا نباشد. 
سعدی. 

مگر دشمن خاندان خودی 

که‌با خانمانها پسندی بدی. سعدی. 

چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است 

تو خلق را چرا پریشان می‌کی مگر سر 

پادشاهی نداری. ( گلستان). 

تصیحت‌گوی رندان راکه با حکم قضا جنگ امت 


دلش بی تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد. 


حانظ. 
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را 
حافظ. 


تیمار غریبان سبب ذ کر جمیل است 


۱ -نل: بنای. (دیران قطران چ نخجوانی ص 
۳۳۵ 

۲ -اين دو بیت در انجمن آرا شاهد معنی «یاه 
آمده و درست نمی‌نماید. و رجوع به دیوان 
فرخی چ دبیرسیاقی ص ۱۲۸ شود. 


نگ 
جانا مگر این قاعده در شهر شما یت. 
حافظ. 
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که می‌بینم 
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب. 
وحشی. 
- مگر نه؛ در تداول عامه, آیا چنین نیت. 
مگر این طور نیست: هر کس وظیفه دارد مگر 
نه؟ 
|اهمانا. مانا. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ws‏ 
به دشمن بر از خشم آواز کرد 
را 
رودکی (از شعوری). 
سروش ار پیابد چو ایشان عروس 
دهد پیش هر یک مگر خا کیوس. فردوسی. 
همه مهتران‌خواندند آفرین 


که‌بی تاج و تختت مبادا زمین 

که‌هم شاه و هم موبد و هم ردی 

مگر بر زمین فرۂ ایزدی. فردوسی. 
تو گویی مگر فر؛ ایزدی است 

وکن ندانیم او راکه کیست. فردوسی. 
راست گفتی ز بهر ایشان بود 

آن شکار شگفت شاه مگر. فرخی. 
چون به جنگ آید گویی که مگر 

نرسیده‌ست بدو نام خدا. فرخی. 
جواب یافت که چون برفت مگر زد شت ياشد 


بازگشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۸۳). 
بر جامۂ سخنهاش جز معنی آستر نیست 
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست. 
ناصرخسر و. 

مرد ابله مگر که گل خوردی 
تن و جان را فدای گل کردی. 

ستائی (حدیقه ص ۴۱۱). 
در شاهنامه که شاه نامه‌ها و سردفتر 
کتابهاست مگر د يشر از هزار بيت صدح 
نیکونامی و ا است. (راحة‌الصدور 
راوئدی). سلطان را خاطر اقتاد که مگر 
حیلتی است تا چیزی بتاند. (راحة الصدور 
راوندی). 
جرخ مردم‌خوار اگر روزی دو مردم)پرور است 
یت از حفقت مگر پروار؛ او لاغر است. 


عطار. 

چو حاتم به آزادمردی دگر 
ز دوران گیتی نامد مگر. سعدی (بوستان). 
شنیدم که از نیکمردی فقیر 
دل آزرده شد پادشاهی کبیر 
مگر بر زبانش حقی رفته بود 
ز گردنکشی بر وی آشفته بود. 

سعدی (پوستان). 
به حال دل خستگان در نگر 
که‌روزی تو دل‌خسته باشی مگر. 

سعدی (بوستان). 


|اگویا. گویی. پنداری. ظاهراً.متل اينکه, 
(یادداشت 
سر فروبردم میان آبخور 
از فرنج منش خشم آمد مگر. 
رودکی (از یادداشت 
میغ چون ترکی آشفته که ت تیر آندازد 
برق تیر است مر او رامگر و رخش کمان. 
فرالاوی. 
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت 
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. 
بهرامی. 


ت به خط مرحوم دهخدا): 


ت ايضاً), 


به رویش همی بردمد مشک سارا 

مگر راه بر طبلی عطار دارد. 

برج ثور است مگر شاخ سمن 

که‌گلش را شبه و پروین است. 
اپوالفرج‌رونی. 

مگر مدام در این فصل خاک مت بود 

ز بس که بر وی ریزند چرعه‌های مدام. 
ابوالفرج رونی. 

مگر مشاطهة بستان شدند باد و سحاب 

که‌این ی تش پیرایه وآن گشاد تقاب. 


ناصر خسرو. 


معودسعد. 

شراب بوی وصلی تو که روح از تو طرب گیرد 

مگر از جوهر جانی که جان از تو خطر دارد. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۳۸). 

بر روی من ز دیده چکان آب روین است 

بی آن رخی که شت مگر ز آپ روینش. 


سوزنی. 

سيه نود دلت تا رخت چو لاله نشد 
مگر ز لاله یاموختی سیاه‌دلی. ادیب‌صابر. 
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت 
کزخا ک چمن آب بشد عبر و بان را. 

۱ انوری. 
چشم فلک بود مگر افتاب 
ماه نوش ابرو و کس می‌ندید. خاقانی. 
به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت 
سیم دیت بود مگر سنگ را 
کآمدو خت آن دهن تنگ را. نظامی. 
گفت‌وزیر ایمنی از رای او 
بر سر گنج است مگر پای او. نظامی 
سردنفس بود سگ گرم کین 
رویه ازآن دوخت مگر پوستین نظامی. 


من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش 
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت. 
سعدی. 
اینان که آرزوی دل و نور دیده‌اند 
تنشان مگر ز جان لطیف آفریدهاند. همام. 
|قضارا. از قضا. اتفاقاً. (يادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ از وی " مسئله‌ای پرسید مگر 
اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت 
(قابوسنامه). به هرات پادشاهی بود... نام ۲ 


مگر. ۲۱۴۱۷ 


شمیران... مگر روزی شاه شمیران بر منظره 
نشسته بود و بزرگان پیش او. (نوروزنامه). از 
مبارکی دیدار [اين پر ] سلطان را یار 
کارها و فشتحهای بزرگ دست داد... مگر 
روزی این پسر به عذری دیرتر به خدمت آمد 
و سلطان یی او تگدل گشته بود. (نوروزنامه). 
مگسر از مهترزادگان شهر بلخ عمید 
صفی‌الدین 
(چهار مقالهٌ نظامی عروضی). نصربن احمد... 
زمتان به دارالملک بخارا سقام کردی و 
تابتان به سمرقند رفتی یابه شهری از 
شهرهای خراسان مگر یک سال نوبت هری 
بود. (چهارمقالة تظامی عروضی). لمفانیان 
روا دارند که به تظلم به غزنین آیند و یک ماه و 
دو ماه مقام کنند و بی حصول متصود 
بازنگردند فی‌الجمله در لجاج دستی دارند. 
مگر درعهد یمین‌الدوله یکی شب کفار بر 
ایعان بیخون کردند... (چهارمقاله از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روزی مگر 
حوالی ممرای انوشیروان لحظه‌ای از سردم 
خالی بود خری انجا رسید... خود را در آن 
رن می‌مالید. (صرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
4 مگر موشی در مجاورت ایشان خانه 
... مفاوضات هر دو بشنید... و در سمع 
7 ۳1 فت. (سرزبان‌نامه ابضاً ص ۲۳۷). 
مرغکی بود از مرغان ماهیخوار... یک روز 
مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی‌طاقت شد. 
(مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۶۹). 
موش دشتی مگر ز تا ک‌بلند 


... روز عید بدان حضرت پیوست. 


دیده بود آخته کدویی جتل. نظامی 
مگرکان غلام از جهان درگذشت 
به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی 
یکی کناس بیرون جست از کار 
مگر ره داشت بر دکان عطار. عطار. 
مگر دیوانه‌ای می‌شد به راهی 
سر خر دید در پالیزگاهی. عطار. 
بیخودی می‌گفت در پیش خدای 
کای خدای آخر دری بر من گشای 
رابعه آنجا مگر بنشسته بود 
گفت‌ای غافل کی این در بسته بود. عطار. 
یکی از دوستان مخلص را 
مگر آواز من رید به گوش. 

سعذی ( گلستان), 
شب خلوت آن لمبت حورزاد 
مگر تن در آغوش مامون نداد. 

سمدی (بوستان). 


مگر از هیأت شیرین تو می‌رفت حدیشی 

نیشکر گفت کمر بته‌ام اینک به غلامی. 
سعدی. 

مگر بر راه او متمردی بود و حصاری استوار 


۱-بزرجمهر. 


۸ مگرمج. 


داشت... پیش او رسول فرستاد که... (تاریخ 
طبرستان). ||() جانشین اسم گردد و صمعنی 
شک و تردید دهد 

گرملک زمین خواهی از او روی نعم هست 
ور ملک فلک طمع کنی جای مگر نست. 

عتمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۵). 
پیر طریقت گفت نیازمند را رد نیت و در 
پس دیوار نیاز مگر نیست. ( کشف‌الاسرار ج 

۲ص ۷۶۳. 
-اگرو مگر؛ رجوع به ماد | گرمگر و ترکیب 
اگرو مگ فیلاگرشود: 
چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد 
بهاته یک ز مگر سازد و یکی زا گر 
سخاوت توز تأخیر و دفع دور بود 
از آن کجا نه | گرباشد اندر او نه مگر. 

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۳۴). 

- بوک و مگر؛ از توابع‌اند. (انجمن آرا) 
(آنتدراج). رجوع به بوک و مگر شود. 
|((ق) فتط. تها. (یادداشت به حط مرحوم 
دهخدا)* 
مرا در شبتان فرستاد شاه 
برفتم در آن نامور پیشگاه... 
مگر مادرت بر سر افر نداشت 
همان یاره و طوق و زیور تداشت. , 

فردوسی (از یادداشت ایضا). 
پس بفرمود تا اهل ذست را غیار برنهند و 
علی دارند جهود و ترسا... بر اسب تشینند 
مگر بر خر و استر. (مجمل الشواریخ و 
القصص). چھل سال سر بر بالین تنهاد و اندر 
فراش نخفت مگر به تعبد ایزد تعالی مشغول 
بودی. (مجمل التواريخ و القصص). 

که تو لعلی و باشد لعل درسنگ. ‏ نظامی. 
||شاید فقط. شاید تنها. باشد كه منفرداً. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی 
که‌من قرار تدارم که دیده از نو بپوشم. 

سعدی. 
چنان برد ره اسلام غمزه ساقی 
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند. 
۱ حافظ. 
||چه خوبست. بجاست: لقمان حکیم اندر آن 
قافله بود یکی از کاروانیان گفت: مگر اینان 
را نصیحتی کنی گفت: دریغ باشد کلمة 
حکمت با ایشان گفتن. ( گلستان از یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
مگرمج. [م گ م] (!) نهنگ که به عربی 
تماح گویند و این مشترک است در هندی 
غایتش به جیم فارسی مخلوط است. 
(آتندراج). تمساح و تساچه و اژدر. (ناظم 
الاطباء)؛ 

گردن‌شکسته‌ای که به نبت وزير اوست 


از پای تابه سر چو مگرمج همه گلوست. 
شفیع اثر (از آنندراج). 
مگرنه. [مْ رن ] (() مکرنه و شنگ. (ناظم 
الاطباء). 
مگس. [م گ] (() جانوری است کوچک و 
بالدار و پرنده که به تازی ذباب گویند. (ناظم 
الاطیاء), ذباب. (زمخشری) (ترجمان 
القرآن). در اوستایی, مخشی " (یشه» مگی). 
پھلوی. مگس ": مکی مخش ٩‏ (فقط در 
تفیر کلمات ارستایی) بلوچی» مکش *, 
مگیسک ", مهیسک* (مگس, پشه). وخی. 
مکن یا ۳ 
مکشا", مکشیکا ۳" . افغانی. مچ * (مگس). 
شاید از مشک '. در اوراق مانوی (پارتی), 
مگی ۶ . کردی, مش ۰۱۷ مو می زازا 
میتی گیلکی. مگز'". حشره‌ای است از 
راستة دوبالان دارای خرطومی که رأس آن 
برجته و اسفنجی است. دو چشم مرکب 
بزرگ و دو شاخک کوچک کوتاه و یک 
جفت بال دارد. پاهای مگس به چتگال‌ها و 
بسادکش‌هایی ختم می‌شود. مگس با 
خرطومش هر چیز مایع را می‌مکد و از آن 
تغذیه می‌کند و بر روی زباله و کثافات تخم 
می‌گذارد. (از حاشية برهان چ ممین). نامی 
ات" که به عده فراوانی از دوبالان ۲۳ 
داده‌اند. مگی‌های خانگی؟ به علت آنکه 
بوسیلة پایها و خرطومشان ناقل انواع 
میکربها هستند بسیار زیان‌آورند. (از 
لاروس). اسم فارسى ذباب است. (قتحفة 
حكيم مومن) (فهرست مخزن الادويه). 
ابو جعفر. ابوحکیم. ابوالخدوش. ابومية. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 





آو مرا پیش شیر بپسندد 
من ناوم براو نشسته مگس. رودکی. 
ذباب مگس باشد و نوفل گوید مژه‌های چشم 
را نگذارد که بسریزد. (الابته چ دانشکده 
ص ۱۶۱). | گربر آب روی خسی باشی و اگر 
در هوا پری مگسی باشی دل به دست آر تا 
کسی باشی. (خواجه عبداله انصاری). 
آمد شدن تو آندرین عالم چت 
آمد مکی پدید و ناپیدا شد. 

(منسوب به خیام). 
اله تعالی مگس را ضعیف آفرید و با ضعف 
وی وقاحت آفرید. (کشف‌الاسرار ج۱ 
ص‌۱۱۸). اگر آن وقاحت که در مگس:است 


مگس, 


در شیر بودی در زمین کی از زخم وی 
نرستی... و با ضعف مگس وقاحت سزا بود. 
(کشف‌الاسرار ج۱ ص۱۱۸). هرون گفت... 
اله مکس را از بهر چه آفرید؟ شافمی گفت... 
خواری و بیچارگی ملوک زمین را. ( کشف 
الاسرار ج۱ ص‌۱۱۸). 

گرچه خوبی به سوی زشت به خواری منگر 
کاندر این ملک چو طارس به کار است مگس. 

۱ سنائی, 
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان 
کجا کس انگین دارد مگس بر گرد خوان دارد. 

سنائی. 
صوفیان در دمی دو عد کنند 
عنکبوتان مس قدید کنند. سنائی. 
اما چون صورت طالع تمام کردم مگسی 
درامد و بر حرف درجة طالع نشت... 
(چهارمقاله چ معین ص ۹۶). 
علم اندر کش و با ریش مگس‌ران‌کردار 
سوزنی. 
تو بر زمانه نه ان پرگشاده سیمرغی 
که خوابگاه مگس شاید آشيانة تو. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج۲ 
ص ۲۹ ۷. 
استخوانی طلبد جان همای 
کهبه صحرا مگسش نشناند. ‏ خاقانی. 
گر خود مگس شوم نشینم بر آن عسل 
ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت. 
از سر تیفش که هست سبز چو پر مگس 
کرک سگردون ز هول شاهپر انداخته. 
خاقانی (ديوان چ سجادی ص .)۵۱٩‏ 
نرسم در خیال تو چه عجب 
که‌مگس در عقاب می‌نرسد. خاقانی. 
نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس به 
پش خوان و مکس کس نشد 


هرچه به پیش آمدش از پس نشد. ‏ نظامی. 


۱-دزدان را. 
2985 - 3 - 2 
2/۵۰ - 5 ۰ - 4 
- 7 26۰ - 6 
۰ - 9 ۰ - 8 
۰ - 11 ۰ - 10 
۰ - 13 ۰ - 12 
۰ - 15 ۰ - 14 
۰ - 17 ۰ - 16 
2۰ - 19 ۰ - 18 
2۰ - 21 ۰ - 20 
(فرانوی) Mouche‏ - 22 
Diptêres.‏ - 23 


24 - Mouche domestiqus .(فرانسوری)‎ 


وصالی بی فراقی قم کس نیست 
که‌گل بی خار و شکر ہی مگس نیست. 
عطار (از امتال و حکم ص .)۱٩۳۵‏ 


مگس پنداشت کان قصاب دمساز 
برای او در دکان کند باز. عطاز. 
طاوس رخش چو کرد یک جلوه 
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد. عطار. 
آن مگس بر ہرگ کاہ و بول خر ۱ 
همچو کشتیبان همی افراشت‌سر. مولوی. 
زآنکه نبود باز صیاد مگس 
عنکبوتان می مس گیرند و بس. ‏ مولوی. 
چون مگس حاضر شود در هر طعام 
از وقاحت بی صلاح و بی سلام. . مولوی. 
چون به دنیای دون فرود امد 
به عل در بماند پای مگس. 
سعدی ( گلستان). 
پرستار امرش همه چیز و کی 
بنی‌آدم و مرغ و مور و مگس. : 
نعدی (بوستان). 
تو خواهي آستین افتشان و خراهی روی درهم کش 
مگس جایی نخواهد رفت از دکان حلوایی. , 
سعدی. 
بندۀ خویشتنم خوان که به شاهی برسم 
مگسی راکه تو پرواز دهی شاهین است. 
سعدی. 
نیت مگس راچو ز همت سخن 
با دو حریر است برهته ز تن. امیرخسرو. 
تکنم رغبت دنا که متاعی است قلیل 
شاهبازان به گه صد نگیرند مگس. 
تفن 
طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند 
وز تحر دست بر سر می‌زند مسکین مگس. 
حافظ. 
ای مگس عرصه سیمرع ته جولانگه تست 
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری. 
حافظ. 
برآستان تو غوغای عاشقان چه عجب 
که‌هر کجا شکرستان بود مگس باشد. 
حافظ. 


آنجا که شکر بود مگس گرد آید. 

اثر اومانی (از امنال و حکم ص ۱۹۳۵). 
مگس بر نجاست آدمی تکوتر از آنک علما 
بر درگاه سلطان. (محمدین سلمه از امال و 
حکم ص ۱۷۲۹). 
دیده کز نعمت دیدار نبودش بهری 


مگسی بود که مهمان سر خوانی بود. 


رزق را روزی‌رسان پر می‌دهد 

بی مگس هرگز نماند عنکبوت. ‏ صائب. 
بهم بود غم و شادی اسر دنیا را 

مگس دو دست به سر پای در شکر دارد. 
نظام استرآیادی (از امثال و حکم ص ۱۴۹۰). 


- مثل مگس دست بر سر داشتن؛ دست بر 
سر ماندن. دو دست پر سر زدن. (امثال و حکم 
ج۲ ص ۱۴۹۰). 
-مگس آبی؛ رجوع به ترکیب مگ گوشت 
شود. 
- مگ اسپانیایی؛ قانتاریداس. کانتارید '. 
ذراح. ذروح. ذراریح. رجوع به ذراریح و 
ذروح شود. 
E e‏ 
(یادداشت به خط مرحوع دهخدا). مگ 
عسل ". مگس شهد: چون مگ انگبین و 
کرم پیله که به دیدار حقیرند ولیکن از ایشان 
چیزها پدیدار آید عزیز و باقیست. 
(نسوروزنامه) بدل او" شوخ خانة مگس 
انگبین است. (ذخیره خوارزمشاهی). 
گر چه در این فن یکی است او و دگر کس به نام 
آن مگس نگ برد و این مگ انگین. 
خاقانی. 
و رجوع به زنبور عسل.ذیل زنبور شود. 
-مگس پراندن؛ رجوع یه ترکیب بعد شود. 
¬ مگس پرانیدن؛ راندن مگس از اطراف 
خود. 
- ||کنایه از کادی بازار باشد. (برهان). 
کاد بازار و بی‌روتقی آن. مگس‌پرانسی. (از 
انتدراج). کاد بودن بازار. (ناظم الاطباء). 
رونق نداشتن و کساد بودن سر. خلوت بودن 
سر شخص: فلان پزشک چهار سال است 
مطب دارد. هنوز مگس می‌براند. (فرهنگ 
لفات عامیانة جمال‌زاده). عاطل بودن. بیکار 
و معطل بودن. (یادداشت به خط مرحوم 


دهخدا): 

مصریان چون نپرانند مگس با دل تنگ 

زهرنوشان تو گر کام په شکر تدهند. _ 
ظهوری (از انندراج). 

و رجوع په مگس‌پرانی شود. 

- مگس چراغ؛ پروائه. چراغواره. (یادداشت 

به خط مرحوم دهخدا). 


¬ مگی خر؛ نره خرمگی. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به خرمگس شود. 
<یگی خواب؛ ETE‏ مگسی انیت در 
افریقا در سواحل رود کنگو که سیاه‌پوستان را 
می‌گزد و برای انها خواب و دردها و فلج 
تولید می‌کند که | کر معالجه نکنند منجر به 
مرگ می‌شود. (از یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). نام علمی این حشره « گلوسین»؟ 
است که از انواع حشرات دوباله و از طايفة 
مگسیان و از راستة زنده‌زایان به شمار می‌اید 
که در آفر یقای استوائی انواع فراوانی از آن 
شاخته شده است و آن را تسه‌ته هم 
می‌نامند. و رجوع به نسه‌نسه در همین 
لغت‌نامه شود. 

-مگس در توی پیراهن بودن؛ از عالم خار 


مگس. ۲۱۴۱۹ 


در پیراهن بودن و خسک در بتر بودن, کنایه 
از مخل و موذی شدن و باعث ایذاء بودن 
است. (از انتدراج). 
-مگس را در هوا رگ زدن؛ کنایه از دچار 
عرت و تنگدستی بودن. (از امثال و حکسم 
ج۴ ص ۱۷۲۹): 
چون قدم با شاه و با بگ می‌زنی" 
چون مگس را در هوارگ می‌زنی. 

مولوی (از امثال و حکم ایض 
چه عطاء ما بر گدایی می‌تنیم 
مر مگس را در هوا رگ می‌زنيم. 

مولوی (ایضا). 

- مگس راندن؛ دور کردن مگس از جایی یا 
چیزی. مگس پرانیدن: چرب و شبرین 
روزگار بر ماید دنیاء بنده را مکی راندن 
نمی‌ارزد. (منشات خاقانی چ داتشگاه ص 
۸۵ 
چرب و شیرین خوانچۀ دنا 
به مگس راندنش تمی‌ارزد. 
بر خوان تو این شکر که می‌بینم 
بیفایده است مگس که می‌رانی. 
و رجوع به ترکیب مگس پرایدن شود. 
-مگس سبز؛ خشف. عنتر. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به مگس گوشت شود. 
مگ سگ؛ مگی به رنگ سپید مایل به 
سیاهی که بر سگان نشیند و بگزد و گاه آدمی 
و دیگر جانوران را نیز نیش زند و جای 
گزیدگی آن سخت بیاماسد با خارشی 
دردنا ک.شذا. ذیاب‌الکلب. (یادداخت به خط 
مرحوم دهخدا) نوعی مگس است که بیشتر 
در بدن سگ و لای موهای این حیوان یافت 


خاقانی. 


سعدی, 


می‌شود. از مگسهای معمول سمح‌تر است و 
پوست را می‌گزد و جای نیش او دردنا ک 
می‌شود و خارش می‌کند و گاه موجب بروز 
بیماریهای گونا گون می‌شود و این حشره را 
سگ مکس نیز خوانند. (فرهنگ لفات 
عامیانة جمال‌زاده): 
گرچه در این فن یکی است او و دگر کی به نام 
آن مگس سگ بود و این مگس انگیین. 
خاقانی 
امروز که روزگار درگشت و بخت دانش 
برگشت بیدانجیر کوتامعمر که ثمرتش به 
مگس سگ ماند لاف بادانجیری می‌زند. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص ٩۳‏ 
- ||آدم سمج و مبرم را به مگس سگ مانند 
کنند.(فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). 


1 - Canlharids (فرانسوی)‎ 
2- Mouche ۵ ۲0۱۵۱. ,(فرانسوی)‎ 


۳-بدل اشق. 
۴-رجوع به همین ترکیب شود. 
۰ - 6 ۵۰ - ۲56 - 5 


۰ مگس. 
-مگس شب‌تاب! ؛گی‌ستاره. کمیچه 


حباحب. کرم شب‌تاب. لوان ا 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
شب‌تاب و کرم شب‌تاب ذیل ترکیبهای کرم 


سود. 

سکن شهد؛ زنبور عل. تحل. (یادداشت 
مگ طلا مگ ۔ سبز که زرین نماید. 
محظار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
-مگس عسل؛ اسم فارسی نحل است.(تحفۂ 
حکیم مؤمن). منج عسل. زنبور عسل, نحله. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخداا, 

- مگس گاو؛ مگسی است خرد که بر روی و 
چشم گوسفند و گاو و خر و جز آن نے نشید. 
(یادداشت 
(زمخشری). 

مگ گو؛ قمی مکس بزرگ. (از مقدمة 


الادب زمخشری از یادداشت به خط مرحوم 


ت به خط مرحوم دهخدا). همجدة. 


دهخدا). 

-مگس گسوشت ؟؛ گسونه‌ای از مگس که 
بزرگتر از مگسهای معمولی است و رنگ 
بدنش آبی و متمایل به سبز می‌باشد. این گونه 
مکس بر روی گوشتها نشیند و از خون 
حیوانات زندگی می‌کند. مکی آبی. مگس 
- مس تعل: زنبور عسل. گس انگین: 
شربت نوش آفرید از مگس نحل 


نخل تناور کد ز دانة خرما. سعدی. 
به نیشی از مگس نحل برنخواهد گشت 
که‌نیش سابقة نحل انگیین دارد. سعدی, 
اینک على دوخته دارد مس نحل 

شهد لب شیرین تو زنبورمیان را. سعدی. 


چشمه از سنگ یرون آرد و باران از میغ 
انگین از مگس نحل و در از دریابار. 

سهدی. 
= امتال: 
مگس چیزی نیست اما دل را چرکین می‌کند. 
(امثالو حکم ج ۴ ص ۱۷۲۹), 
مگس حرام یت لکن دل به هم زند. (امثال 
و حکم ایضاا: 
مگس می‌پراند؛ نظیر. خیابان گز می‌کند. 
(اشال و حکم ایضاًا. رجوع به ترکیب مگس 
پرانیدن شود. 
|[زنبور عسل. نحل. منج. کبت: 
دیر است که تا جهان چنین است 
نیکمردی نه أن بود که کسی 
ببرد انگینی از مگسی. تظامی. 
اری تو" خود چو از مگی زاده‌ای به اصل 
امروز نیز با مگسی ارمیده‌ای. 
اثیرالدین اخسیکتی (از تاریخ ادبیات صقا 
ج۲ ص ۷۱۲. 


نظامی, 


بی نیش مگس به نوش شهدی نرسی 
بی جان‌کنشی به نیک‌عهدی نرسی 
ننهاده به جهد هیچ‌کس را ندهند 
لکن به نهاده جز به جهدی نرسی. 
آوحدالدین‌کرمانی. 
با جور رقبان ز لبت کام که یابد 
من ترک بگفتم که عل را مگسانند آ. 
اوحدی. 
|ایک قسم غلة هندی. (ناظم الاطباء). ||دانة 
آهنی که بر لب بندوق باشد و تفنگچی وقت 
سر دادن نظر بر آن دارد و آن را قراول نیز 
گویند.(آنندراج). گندمه و دگمة آهنین که بر 
لب توپ جهت نشانه رفتن می‌باشد. (ناظم 
الاطباء) مکک: 
مگس چون به بندوق گردید راست 
بگفتش که بنمای دشمن کجاست. 
نعمت‌خان عالی (از آنندراج). 
و رجوع به مگسک شود. 
مکس. م ک ) (اخ) شعبه‌ای است از طايفة 
ناحیذ سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان 
مرکب از ۱۰۰۰ خانوار. (جفرافیای سیاسی 
کیهان ص 4۷). 
مگسان. [َمْ گک ] (إخ) دهی از دهستان برده 
بره است که در بخش اشترینان شهرستان 
بروجرد واقع است و ۲۲۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۶). 
مکسافشان. (ع ک |] ان‌سف مسرکب)۵ 
مگی‌افانده. افشانده‌شده برای مگان. 
آنچه مان مگسان پخش و پرا کنده‌شود؛ 
چون سخت شهد شد ارزان مکن 
هد سش را یکت اتان دم 
نظامی (مخزن‌الاسرار چ وحید ص ۲۳). 
مکس پران. (ءْگ پ] نف صرکب) 
مکس‌پراننده. آنکه مگسها را پراند. |( 
مرکب) مِدَّبّه. (ناظم الاطباء). آنچه بدان مگ 
را براند. مگس‌ران. مذبه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مگس‌ران شود. 
|| ترازمانندی از دوالهای باریک که برای 
راندن مگ بر کل ستور مانند اسب و استر 
بندند. مگس‌ران. (ناظم الاطباء). رشته 
چرمی که به صورت ت ستوران آویزند راندن 
مگسان زا یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
پرا کنده‌کردن از اطراف خود. راندن 
مگی از جائی یا چیزی. ||کاد بازار و 
بی‌روتقی آن. (بهار عجم) (آندراج): 
کارکلیم باشد آنجا مگس‌پرانی 
هر جا که دل ز یار شیرینشمایل افتد. 
کلیم (از بهار عجم). 
و رجوع به ترکیب مگس پرانیدن ذیل مگس 
شود. 


مگس تپه. [ ٥گ‏ تب پ ] ((خ) دهسی از 


مگس‌ران. 


دهستان یاطری است که در بخش گرمار 
شهرستان دماوند واقع‌است و ۰ تن سکنه 
دارد که از طایفة اصلائلو ستند. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۱). 
مگس خنگت. [م گ خ] (|مرکب) قسمی 
اسب. (نوروزنامه ص ۵۳و ۱۳۳). 
مگس خوار. (م گ خوا / خا] (نف مرکب) 
خورنده. مس خور. که غذایش ردی و 
بی‌ارزش و پت است* 
همه بازان این جهان پیرند 
یا مگس خوار یا ملخ‌گیرند. ستالی, 
|امرغی که مگس خورد. مرغی که غذایش 
مگنن الت 
بچه بازی برو بر ساعد شاهان نشین 
بر مگس خواران قولنجی رها کن آشیان. 
خاقانی. 
|(!مرکب) مرغ مگس. رجوع به همین کلمه 
شود. 
مکسر. م س] ([خ) دهی از دهستان جراحی 
است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر 
واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. در دو محل 
واقع و به مگر ۱و ۲ مشهورند. (از فرهنگ 
جغرافایی اران ج ۶ 
مگس‌ران. [ مگ ] (نف مرکب) آنکه 
مگسها را دور کند. مگی‌راننده. ||( مرک) 
به هندی مورچهل و چونری گویند که از 
پرهای دم طاوس و موی دم گاو کوهی سازند. 
(غیات). چیزی که بدان مگ رانند و آن را 
گاهی‌از پرهای طاوس سازند و گاهی از موی 
دم اسب و آن را در عرف هند چوری گویند و 
مسورچهل نوعی است از وی. (آنندراج). 
مگس‌پران. (ناظم الاطباء): 
علم اندر کش و با ریش مکس‌ران‌کردار 
حمله کن بر مکگسان سر خمهای عصیر. 
سوزنی. 
بر سر خوان جهان خرمگ‌انند طفیل 
پر طاوس مگی‌ران به خراسان یابم. 
خاقانی. 
بر سر آن خوان عزت نر طاثر دان مگس 
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس‌ران آمده. 
خاقانی. 
حوروشی راچو مور زیر لگد کشته‌ای 
پس پر طاوس را کرده مگس‌ران او. 
خاقانی. 


۸ ۷9۹۱ (لاتبتی) 1۵۳۱0۷5 - 1 
(فرانری) nocliluca‏ 
(فرانوی) ۷۵002 ۵ Mouche‏ - 2 
۳-شمع 
۴-بمعنی اول نیز نواند بود. 
۵-نظیر نوساز و نم‌سوز به معتی نوناخته و 
نیم سو خته. 


مگس‌رانی. 


که‌مگس‌ران وی از شهپر عنقا بینند. 
خاقانی. 
خوان غم را پر طاوس مگس‌ران به چه کار 
بند آن مائده‌آرای بطر بگشاید. خاقانی. 
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود 
شهپر جبرئیل مکس‌رانت آرزوست. سعدی. 
تفع عامه عامه را اولی است اری دنب خر 
خوش مگس‌رانی است لیکن کون خر را درخور است. 
جامي. 
جلو رنگین ندارد عاقبت هشیار باش 
شهپر طاوس را آخر مگس‌ران می‌کنند. 
صائب (از انتدراج). 
تا به شهد دل ما مهر بتان ننشیند 
آمد و رفت نفسهاست مگس‌رانی چند. 
میرزا طاهر وحید (از آتدراج). 
به زلفش لعل نوشین بی‌خطر بود 
مگی‌ران خط از تتگ شکر بود. 
محن تأثیر (از آتدراج). 
و رجوع به مگس‌پران (معنی دوم) شود. 
- مگس‌ران حنابسته؛ مگس‌رانی که از موی 
دم اسب سازند و آن را سرخ کنند مثل دم 
اسب. (آنندراج): 
ریخته از هر طرفی دسته‌ای 
همچو مگس‌ران حتابته‌ای. 
میریحیی شیرازی (از آنندراج). 
<مگیران کردن؛ مگی‌ران ساختن: 
مگس‌ران کردن از شهیر طاوس 
عجب زشت است بر طاوس زیبا. خافانی. 
مگس راتی. (م گ ] (حامص مرکب) راندن 
مس و پشه و جز آن. (ناظم الاطباء). 
مگس‌رائی کردن؛ مگس‌ران بودن. مگس 
راندن از چیزی؛ 
وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهُ زرین 
پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس‌رانی. 
خاقاني, 
و رجوع به مگس‌ران (معنی دوم) شود. 
مکس ربدد. [م گ د /د] (ن‌سف مرکب) 
آلوده شده و چرکین شده به واسطة مگس. 
(ناظم الاطباء). 
مکس قاپ. مگ ] ([مرکب) رجوع به 
مگس‌گیر (معتی آخر) شود. 
مگس‌قاپان. [م گ] (|مرکب) رجوع به 
مگس‌گیر (معنی آخر) شود. 
مگسکت. [م گ س ] ([ مصفر)" مگس خرد. 
(ناظم الاطباء). نوعی مگ خرد. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا).|اذروح. (تفلیسی), 
گوزخار, کوژخار. کاغته. عروسک. باغوجه. 
ذروح (واحد ذراریح). (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به ذروح و ذراریح 
شود. |[نوعی خال که زنان به رخسار کنند. 
قسمی خال که بر چهره نهد. (بادداشت به 


خط مرحوم دهخدا). ||زایده‌ای است بر سر 
لول سلاح آتشین که به مدد آن نشانه‌روی و 
تیراندازی کنند. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). زائده‌ای است کوچک در اتهای 
لولة تفنگ و مسلسل و جز اینها که به هنگام 
تیراندازی خط بصر خود را با رأس آن و زیر 
هدف مزان کند. و رجوع به مس (معنی 
آخر) شود. 
مگ سکش. مگ ک] (نف مرکب) کشنده 
مگس. که مگس را کشد. ||(!مرکب) آلسی 
است مرکب از دسته‌ای بلند که به صفحه‌ای 
چرمین یا پلاستیکی متصل است کشتن 
که 
مک س کزیده. [ مگ گ د /د] اسف 
مرکب) چیزی که مگس آن را گزیده باشد. 
تش رده شده بوسیلا مگس: 

چون خریزة مگس‌گزیده 

به گر شوم از شکر بریده. نظامی. 
مگ سگیر. ( گ] (نف مرکب) هر چیز که 
مگی را می‌گیرد و نگاه می‌دارد. (ناظم 
الاطباء). گیرندة مگس: 

لعاب عنکبوتان مکس‌گیر 

همایی را نگر چون کرد نخجیر. 

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص ۶۳). 

کاغد مگس‌گیر؛ کاغذها که بامادة 
چنا ک آلوده به زهر یا ساده که برای گرفتن 
مگس به کار برند. (یادداشت به خط 
مرحوم‌دهخدا). 

||(!مرکب) آلتی است که مگس برای خوردن 
عل یا شیره و مانند آن در درون آن شده و 
پیرون آمدن نتواند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||عنکیوت را گویند. (جهانگیری) 
(برهان) (از غیاث) (آنندراج). جانورکی از 
جنس عنکبوت. (ناظم الاطباء): 

یادر آن خانة مکس‌گیران 


سرخ زنبور کافر اندازند. خاقانی. 
||تار عکپوت. (ناظم الاطباء): 
در مجلس تو جیرئیل سامی 
بر درت مگس‌گیر برتنیده. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۰۹). 
|اکرم سپیدی که در باغها و در سرگین ستور 


پیدا می‌شود. (ناظم الاطباء). ||گیاهی است؟ 
که آن را در تداول «مگی‌گیر» " نامد. از 
گیاهان آمریکای شمالی است و از حشرات 
تغذیه می‌کند و چون حشره‌ای بر برگ آن 
نشیند به سرعت جذب و هضم مشود این گیاه 
که به د مادر افرودیت (زهره) منسوب 
است از خانوادة «دروزراس»۵ به ضمار 
می‌رود. (از لاروس). گیاهی گوشتخوار * از 
تیرة دروزراسه که کری ازت خود را به 
وسیلة شکار حشراتی که بر رویش می‌نشینند 
جبران می‌کند. این گیاه در باتلاقهای شرقی 


۲۱۴۲۱  .راو‌سگم‎ 


امریکا می‌روید و برگهایش دارای دو نیمه 
است که بر سطح فوقانی انها خارهای بيار 
دیده می‌ شود برخی‌از این خارها که نزدیک 
رگبرگ اصلیند از دوطرف سربر قرار 
برگ ان دیده می‌شود. همینکه حشره‌ای بر 
روی برگ بنشیند یا با مویی حرکت خفیفی به 
برگ داده شود خارهایی که سربر قرار 
گرفته‌اند از هم رد شده و دو نیمه برگ بر روی 
یکدیگر به هم می‌آید و خارها از دو طرف به 
هم فشار می‌اورند و حشره محبوس می‌شود 
و مایم ترشح شده از غده‌های برگ. آن را حل 
می‌کند و پس از ۱۰ تا ۳۵ روز برگها از هم 
بازمی‌گردند. ولی ا گر تحریک برگ بوسیلة 
چوب یاخاشا ک‌شده باشد پس از ۲یا ۲ روز 
رکا از هم بان می شون شات مگ کرد 
مکس‌قاپان. مگس‌خوار. (فرهنگ فارسی 


معین). 
مگ گیرکت. م گس ر | ( مسرکب) 
زرزوره. جانوری است از جنس عنکبوت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جائوری 
است از جنس بندپایان و از رده عنکبوتیان 
که جثه‌اش به آندازه عنکبوت است ولي 
اندامهای حرکتیش از عنکبوت معمولی 
کوجکتراست و در خانه‌ها فراوان یافت 
می‌شود. جانوری است بی‌آزار و فاقد نیش 
سمی و چون مگها را شکار می‌کند بدین نام 
موسوم است و از این رو جانوری مفید است. 
زرزوره. (فرهنگ فارسی معین). 
مکس مرغ. [ع ک م] (! مرکب) انواعی از 
مرغان به الوان زیا در امریکا که ماده و نر و 
جوجه‌های آن در تیم پوست گردویی گنجند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مگس‌ناکت. [ مگ ](ص مرکب) پر از 
مگس. (ناظم الاطیاء): ارض مَذبة؛ زمین 
مگی‌نا ک.(منتهی الارپ). 


مگس‌وار. (ء گ] (ص مرکب, ق مرکب) 


مانند مگی. (ناظم الاطباء)* 


مگس‌وارم مران زآن تگ شکر 
موزانم به آتش همچو عنیر. نظامی. 
مگس‌وارش از پیش شکر به جور 
براندندی و بازگشتی به قور, 
سعدی (بوستان). 


۱-مگس +ک (تصفیر یا تشبیه. در معنی سوم 

و آخر کاف تشه است نظیر برفک و پشمک و 
میخک». 

.(فرانوی) 00۳69 - 2 

3 - ۸۷۲۵۵9 - mouches .(فرانسوی)‎ 

(فرانسری) 00068 - 4 

.)فر( 0۲056۲20655 - 5 

6 - Dionaea muscipula (aia). 


۲ مگسی. 


می‌کوفت دو کف به سر مگسی‌وار 
می‌رفت فغان‌کنان جرس‌وار. 
صاعدا (لملی و مجنون از امثال و حكم 
ص 1۴۹۰ 
مگسیی. (عگ ] (ص نسبی, () نوعی از رنگی 
است انب را. (آنندراج). رنگ خاکستری 
نقطه‌دار. (ناظم الاطاء). 
مگسی. [م گ] ((خ) دی از دهستان 
سبزواران است که در بخش مرکزی شهرستان 
جیرفت واقع است و ۱۴۲۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸.. 
مگل. [م گ] () وزغ. (فرهنگ رشیدی). 
وزق و وک باشد. (برهان) (آندراج). غوک 
و قرباغه. (ناظم الاطباء). ضفدع. (بحر 
الجواهر). چفز. غوک. وزغ. یزغ. غنجموش. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): «فارسلا 
علهم» فروگشاديم و پیوستيم وریشان ۱ 
«الطوفان» طاعون و غرق «والجراد» و ملخان 
پرنده «والقمل» و ملخ پیاده «والضفادع» و 
مگلان «والدم» و خون... ( کشف‌الاسرار ج٣‏ 
ص ۷۰۵). 
= دم الضفدع؛ خون مگل. (ریاض الادویه) 
مگل. (مگ ] (() زلو راگویند و آن کرمی 
است سیاء‌رنگ که خون فاسد از بدن و 
اعضای مردم بمکد. (برهان) (فرهنگ 
رشیدی) (از آنندراج) (ناظم الاطباء): 
در مجاری حلق او گشته 
آب خونخوار و جان‌ستان چو مگل. 
فخری (از فرهنگ رشیدی). 
و رجوع به مکل شود. 
مگلت. [م لٍ] (إخ) مسجله. (ابن‌الشدیم). 
حشوارش. (ابن‌الندیم). استر. استیر. اسر و 
مردخا. نام کتایی از تورات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به حشوارش و 
مجله شود. 

مگو. (] (ص)" تگفتنی. (ناظم الاطباء). 
یر (راز) مگو؛ رازی که باید در پنهان 
داشتن آن منتهای کوشش رابجای آورد. 
سری که افثای آن خطرنا ک‌است. گاه نز به 
طعن و تمسخر به حرف بی‌اهمیت یا رازی که 
برملا شده است اطلاق می‌شود: این سر مگو 
را کی که نمی‌داند خواجه حافظ شیرازی 

است. (فرهنگ لغات عامیانة جمال‌زادها. 
مگوز بر ما. ب ](ص مرکب)" آدم متمیز 
و گرانجان و لوس و نتر و خودخواه. کی که 
دارای اخلاق و رفتاری غیرعادی و 
مخضوخا مکیرانه است. چنین آدمی را «بر 
ما مگوزی» و «بر ما مگوزید» نیز گویند. 

(فرهنگ لفات عامانۂ جمال‌زاده). 

مگیری. {f1‏ (اخ) دهی از دهتان دلگان 
است که در بخش بزمان شهرستان ایرانشهر 
واقع است و ۷۰۰ تن سکنه دارد. (ازفرهنگ 


جفرافیایی ایران ج 4۸. 
مل. [] ([) نیذ بود. (لفت فرس اسدی ج 

اقیال ص ۲۲۲). شراب انگوری. (برهان) 

(فرهنگ رشیدی) (غیاث) (آنندراج). می و 

شراب انگوری و هر مایع سکر. (ناظم 

الاطباء). می, پاده. مصدام, راح. صهپا. خمر. 

عقار. قهوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

در سغدی» فو از س با «مسی» فارسی 

مقاسه شود. تبدیل «ل» و «ذ» دراین دو زبان 

سابقه دارد. (حاشهة برهان چ معین) 

سزاوار مسماری و بند وغل 

ئی درخور تاج و دیهیم و مل. 

از مجلبی ما مردم دوروی برون کن 

پش ار مل سرخ و برون کن گل دوروی. 
فرخی. 

به چشم رنگ گل آید همی ز خاک‌سیاه 

به مغز بوی مل اید همی زاب روان. فرخی, 

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل 

پنجه‌های دست مردم سر فروکرد از چنار. 
فرخی. 


فردوسی. 


جهان جامه پوشید هم‌رنگ مل. ‏ عنصری. 
به زرینه جام اتدرون لعل مل 
فروزنده چون لاله بر زرد گل. 
عنصری (از لفت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۳۳۳). 
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه 
روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۶۶). 
ابر به آب موه بر روی کشت 
گل‌به مل و مل به گل اندر سرشت.منوچهری. 
می‌ده پسرا بر گل. گل چون مل و مل چون گل 
خوشبوی ملی. چون گل خودروی گلی چون مل. 
منوچهری. 
مل رفت به سوی گل, گل رفت به سوی مل 
گل‌بوی ربود از مل. مل رنگ ربود از گل. 
متوچهری. 
کجاچون برد لشکرگه به آمل 
همه‌شب خورد با آزادگان مل. 
فخر الد ین اسعد. 
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت 
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل. 
ناصرخرو (دیوانج تقوی ص ۲۵۸). 
ای بت لبت ملی است که ان را خمار نیست 
وی مه رخت گلی است که رسته زخار نست. 
مسعودستد. 
هنگام گل و مل است ویاران سرمت 
خوش باش دمی که زندگانی‌این است. 
(منسوب به خیام). 
چو خصمانت مخمور شد شاخ نرگس 
چو یارانت گل پر ز مل کرد ساغر. 
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۱۹۵). 


مل. 
مهرگان با گل و مل مای مهر آمد و کین 
که بدان داد یه مهر انچه به کین بستد از این. 
عشمان مختاری (دیوان ایضاً ص ۴۴۶). 
گونه‌و بوی گل است آن که به مل داد هوا 
کوت و عطر مل است آنچه ز گل دید زمین. 
عشمان مختاری (دیوان ایضا ص ۴۴۸). 
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج 
رخار تو شیری است برآمیخته بامل. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۹۹ 
مل بی‌خمار وگل بی‌خار که دیده است. 
(مقامات حمیدی). 
با خرد میل سوی مل چی کنی 
سپر خار برگ گل چه کنی 
انکه خواهد خرد نخواهد مل 
وآنکه باشد حزین نبوید گل. سنائی. 
مست اگر بلبل شده‌نست از خوردن مل یس چراست 
چهر گل بافروغ و چشم نرگس پرخمار. 
انوری. 
نایب گل چون تویی ساقی مل هم تو باش 
جام چمانه بده بر چمن جان بچم. خافانی. 


چون عز عزل هت غم زور و زر مخور 


چون فر فقر هست دم مال و مل مزن. 
خاقانی. 

ترا که از مل و مال است متی و هستی 

خمار و خواب ترا صور نشکند به صدا, 
خاقانی. 

بلبل نطقش به ناز غنچۀ گل کرد باز 

گشتز مل عارضش همچو گل کامگار. 
خاقانی. 

تهاده بر یکی کف ساغر مل 

گرفه بر دگر کف ده گل. نظامی. 

باریدن بی‌دریغ چون مل 

خندیدن بی‌نقاب چون گل. نظامی. 

مست‌نوازی چو گل بوستان 

توبه فرییی چو مل دوستان. 

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 0۵٩‏ 

باگل و با بلبل و با مل به هم 

وصل طلب فصل بهار ای غلام. عطار, 

گه‌خار کردد گاه گل‌گه سرکه گردد گاه مل 

گاهی دهل‌زن گه دهل گاهی خورد زخم عصا. 

مولوی ( کلیات شمس چ امیرکبیر ص ۵۲. 

بوی گل دیدی که آنجا گل نیود 

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود. مولوی. 

بلای خمار است در عیش مل 


۱-وریشان: بر ایشان. 

۲ - در اصل: دوم شخص مفرد فعل نهی از 
مصدر گفتن است. در معنی وصفی» تکیه روي 
هجای دوم ( گو) است. 

۳-مرکب از: مگوز (دوم شخص مفرد فعل 
نهی از مصدر گوزیدن) +بر (حرف اضافه) +ما 
(ضمیر). 


4 - ۰ 5 - 0۳۰ 


مل. 
سلحدار خار است با شاه گل. 
سعدی (بوستان), 
هرچه کوته‌نظرانند بر ايشان پیمای 
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم 
سعدی. 
بلبل از شوق گل و مل و ذوق سمن و نرين و 
سنبل چون خروس صراحی در نقرات قلقل. 
(ترجمة محاسن اصفهان). 
تا در جهان ز روی طبیعت علی‌الدوام 
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار 
بادا عدوت را به گه عشرت و تشاط 
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار. 
ان يسین 
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل 
هات الصبوح هبوا يا ابهاالكارا. 
۰ حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۵ا. 
با گل و مل خوش است ولیکن 
بی صوت هزار خوش نباشد. ۱ 
حافظ (از آندراج). 
-مل کشیدن؛ باده خوردن. میگساری 
کردنة 
هوازی جهان پهلوان را بدید 
که‌در سای گل همی مل کشید. اسدی. 
||آمرود باشد. (فرهنگ جهانگیری). امرود 
باشد و آن میوه‌ای است معروف که به عربی 
کمثری خواند. (برهان). امرود. (ناظم‌الاطبا) 
(الفاظ الادویه). ||نوعی از امرود بیمزه که آن 
را خرمل نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) 
(فرهنگ رشیدی). نوعی از امرود بزرگ 
بیمزه هم هست که آن را خرمل گویند. 
از امرود بزرگ بی‌مزه. (ناظم 
الاطباء). ||در تداول مردم یزد و شیراز. گردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در لهجة 
یزدی و شرازی ولری' به معنی گردن است. 
(فرهنگ لفات عامانۂ جمال‌زاده). 
-مل‌کلفت؛ گردن‌کلفت. (فرهنگ نظام). 
مل. [م] (() به لغت اندلس دوابی است که آن 
را پر ساوشان گویند. (برهان). 
مل. [م] (فعل نهی) مخقف «مهل» فعل نهی از 
«هلیدن». (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
مل که چشم بد بر آن عارضن رسد 
زود درده بانگ تکبیر ای پر 
سنائی ا ت ايضاً). 
مل. 2۰ (() موی را گسویند. (فرهنگ 
جهانگیری). به معنی موی باشد مطلقاً اعم از 
موی سر و موی ریش و اعضای دیگر از 
آنسان و حیوان. (برهان). موی. (ناظم 
الاطباء): 
ریش نجسش چنان دراز است 
گویی که مل دم گراز الت 
شجاع بهرامی (از جهانگیری). 
|انوعی گل سفدرنگ که در نقاشی 


(برهان). نوعی 


(ساختمان) و رنگ‌کاری برای ساختن رنگ 
و بتونه به کار رود. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). /|() نام هریک از دو سنگی که 
زیر دولک (در بازی الک دولک) نهند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

هل. [لل] (ع مص) خمیر در زیر آتش 
کردن.(المصادر زوزنی) (تامالمصادر بهقی). 
به خا کسترگرم کردن نان و گوشت را. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). در خا کستر گرم داخل 
کردن‌نان و گوشت را و پختن و کباب کردن 
آن را. (از اقرب الموارد). || کوعاج کردن. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||در خدرک درکردن چیزی را. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). در اخگر داخل 
کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). ||به آتش 
راست و درست کردن تیر و کمان را. (سنتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). || ثتافتن. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر بیهقی). شتافن در راه رفتن. (از 
مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اجامه یک E‏ (تاج 
المصادر بیهتی). تختين دوختن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). دوختن نختین جامه 
پیش از دوباره‌دوزی. (از اقرب الموارد): 
مل‌الئوب؛ به‌دوخت نختین قبل از کف" 
دوخت آن جامه را. (ناظم الاطباء). ||دراز 
گشتن سفر بر کسی. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[به ستوه 
آمدن. (دهار) (از اقرب الموارد). ||عرق كردن 
تب‌دار. ||دگرگون شدن از بیماری یا اندوه 
چنانکه گویی در خا کسترداغ یا بر روی اخگر 
است. ||دگرگون کردن چیزی را. (از اقرب 
الموارد). ||((ص) رجل مل؛ مرد به ستوه آمده. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مل. [f1‏ ((خ) دهی از دمستان بھی 
گرسیری است که در بخش کھکیلویۀ 
شهرستان بهیهان واقع است و ۴۰۰ تن سکنه 
دارد که از طایفة بهمئی هستند. (از فرهنگ 
جفرافییی رن ج ۶). 

ماأء ( )۲ (ع ص, ل) ج لی (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به ملیء شود. 

ملام. (۲۲2 (ع ص) (از «ل ۰ م») آنکه عذر 
نا کسان خواهد. یلام . (متتهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملام 
شود. 

ملان. [۶] (ع ص) (از «م ل ء») پر. ما و 
َلانة مزنث و گویند: دلو ملأی و کوز ملآن 
ماء. ج ملاء. (از منتهی الارب)؛ کوز ملان 
ماء؛ کوز پر از آب. ج. ملاء. و فی‌الحدیث: 
لیس شیء ابفض الی الہ عزوجل من بطن 


ملا. ۲۱۴۲۳ 


ملآن. (ناظم الاطباء). پر. و گویند: «فلان ملان 

من‌الکرم». (از اقرب الصوارد). پرکننده و 

مجازاً به معنی پر. (غیاث)؛ مایة هر هنری و 

اصل هر شجاعتی ایشانند و از نمت و منقبت 

ایشان قرآن ملآن است و اخبار بی‌نهایت و 

اشعار پسیار. ( کتاب النقض ص ۴۷۸). 

ید ملای و ملانة منت آن. ج, لاء . 

(از اقرب الموارد). 

ملانة. [م ن( 2 ص) مونت ملان. (منتهی 

الارب) (از اقرب العوارد). مؤنث ملآن يعنى 

پر. گویند: دلو ملآنة. ج, ملاء. (ناظم الاطباء). 

و رجوع به ملآن شود. 

ملا. [ع]*(از ع ص) پر: 

خانه تھی ز چیز و ملا از خورندگان 

آبی به ریق می‌خورد از ناودان برف. 
کمال‌الدین اسماعیل. 





ملا شدن؛ پر شدن: 
دل زافتعال اهل زمانه ملا شدم 
زایشان به قول و قصل ازیرا جداشدم. 
ناصرخىرو. 
روحانان مشلث عطری بساختند 
وز عطرها مسدس عالم شده ملا. خاقانی. 
یک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون 
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش. 
خاقانی. 
- ملا کردن؛ پر کردن: 
قدحها ملا کن به من ده که من خود 
ز قوت آبشان برملا می‌گریزم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۹ 
||() پری. ملاْء مقابل خلا (خلاً): چاره نت 
که‌بیرون عالم خلا بود یا ملا بود. (دانشنامه 
ص 4۱۱۹ 
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد 
ندانم برون زين خلا یا ملاست. اصرخرو. 
وگر گویی ملا باشد روا نبود که جسمی را 
نهایت نبود و مایت به سان جوهر اعلا. 
ناصر خسرو, 
و رجوع به ملا شود. 
|| اشکارا. (غیاث) (ناظم الاطباء): 
نه همی فرصتیت باید جت 
گر خلا باشد ار ملا باشد. مسعودسعد. 
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب 


۱- در لهج لری به کر اول [م] است. در 


کردی نیز «مل» (01) می‌گویند. ` 

۲ - کف دوباره دوختن جامه را بر یکدیگر. 
(متهی الارب). 

۳-این کلمه در تساظم‌الا طیاء به صورت 
«ملاءاء» فط شده‌است. 


۴-در ناظم‌الاطباء رسم‌الخط کلمه به صورت 
«ملاام» است که استوار نت 

۵- رسم‌الخط و تلفظی است از ملا عربی در 
۳۳ ۱ 


۴ ملا. 


ملاآقا. 


آموختن سهل باشد. فرا گرفتن فرهنگ و ادب 


شا کرافضال تو اندر خلا و اندر ملا 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۷). 
در خلا وملا و سرا و ضرا ملازم درگاه 
جهان‌پناه بود. (تاریخ غازان. ص ۵۶). 
- برملا؛ فاش. على رؤس الاش هاد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اشکارا. 
علنی: بوعداله پارسی برملا گفت خواجة 
بزرگ می‌گوید هرچند خداوند سلطان فرموده 
بود تا... (تاریخ بهقی چ آدیب ص ۱۶۰). یک 
روز برملا خواجگان علی و عبدالرزاق 
پران خواجه احمد حسن را سخی چند 
سرد گفت. (تاریخ ببهقی چ ادیپ ص ۲۸۲). 
هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور 
نبشتن ملکتهای موروث و مکتسب و آنچه به 
تازگی گرد و برملا بخواند. (تاریخ بیهقی ایض 
ص ۳۷۷). روز دیگر محمود به مظالم نشست 
و خیانت قاضی برملا بگفت. (سیاست‌نامه). 
گرروز من ثنا کمش برملا به‌نظم 
در شب همی به نثر دعا برملا کنم. 

معودسعد. 

تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند. ( کلیله 
و دمنه). 
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول 
تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا. سنائی. 
واینک بنات فکرم مانده هنوز بکر 
از کس نهفته زیت حدیشی است برملا. 
جمال‌الدینعیدالرزاق ادیوان ج وحید 
دستگردی ص 4۲۱. 
قدحها ملا کن به من ده که من خود 
ز قوت آبشان برملا می‌گریزم. 

خاقانی (چ سجادی ص ۲۸۹). 
خصمی کژدم بتر از آژدهاست 
کاین‌ز تو پنهان بود آن برملاست. نظامی. 
- بر ملا افتادن؛ اشکارا شدن. علتی شدن. 
فاش شدن: ۰ 
رازم از پرده بر ملا افتاد 
چند شاید به صر پنهان داشت. 
مگو آنچه گر بر ملا اوفتد 
سخنگو از آن در بلااوفتد. سعدی (بوستان). 
رازش از پرده بر ملا افتاده. ( گلستان). جوابی 
مختصر که | گربر ملا افتاد فتنه نباشد. ( گلستان 
چ فروغی ص ۴۱. 
یارب په لطف خویش گناهان ما پوش 


سعد ی. 


روزی که رازها فتد از پرده بر ملا. . سعدی. 

- بر ملا شدن؛ آشکار شدن. فاش شدن. 

- به ملا؛ آشکارا. به‌عیان. علتی. علناً: 

فرض یزدان را بگذارد هرکس که کند 

خدمت خاصه سلطان به خلا و به ملا. 
مسعودسعط. 

از آن زمان که فروخواندم آن کتاب کریم 

همی سرایم یا ایهاالملا بملا. خاقانی. 

- در ملا؛ به آشکارا. آشکارا. علنی: 


یکرویه دوستم من و کم‌حرص مادحم 
هم راست در خلاام و هم پا ک‌در ملاء 
مسعودسعد. 
چون به شاهین قضا اتصاف سنجی گاه حکم 
جپرئیل از سدره گوید با ملایک در ملا... 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۳). 
اژگاهی عبارت از انجمن و محفل. (غیات). 
انجمن و محفل. (ناظم الاطاء). جمع. گروه 
مردم؛ 
تو بر سر ملا بستایی همی مرا 
من چون کنم ستایش تو بر سر ملا. 
امیر معزی. 
ملا. [مل لا] (ص, ا) مأخوذ از مسولای 
تازی , لقب استاد و معلم خواه مرد باشد و یا 
زن. اناظم الاطباء). اين کلمه را صاحب 
تاجالمروس گمان می‌کند ایرانیان از مولی 
ساخته‌اند. در ترکیه نیز آن را منلا گویند و 
شاید اصل هر دو مولی با مولانا باشد. 
اپن‌بطو طه آرد: وکان معنا فی‌الم رکب حاج من 
هل‌لهند یسمی بخضر و یندعی مولانا لانه 
يحفظ القرآن و یحسن الكتابة. (از یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). معلم کتّاب. معلم مکتب. 
استاد مکتبی. (یادداشت ایضاً). 
- ملا رفتن؛ مکتب رفتن و سبق خواندن. 
(ناظم الاطباع). 
- امخال: 
ملا بیمارکن است؛ بیهوده گوید که در تو آزار 
و نقاهتی است. تو تندرست و نالم باشی. مثل 
ماخوذ از حکایتی از موی است. (امشال و 
حکم ص ۱۷۳۱). و رجوع به مشوی ج 
علاءالدوله ص ۱ و امثال و حکم ج ۱ص 
۱ ذیل مل «اخوند نباشد درد و غم» شود. 
||عالم. درس‌خوانده. فاضل. (یبادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). آدم درس‌خوانده و 
تحصیل‌کرده و باسواد. عوام ناس هرکی را 
که سواد خواندن و توشتن داشته باشد ملا 
می‌خوانند و مردم باسواد آدمی را که 
تحصیلات عمق داشته باشد ملا می‌گویند 
بعضی نیز معتقدتد ملا کی است که خواندن 
می‌داند و نوشتن نمی‌داند و خط ندارد. در 
مقابل میرزا که خط و سواد هر دو را دارد. 
(فرهنگ لغات عامیانة جمال‌زاده): 
شیخ ابوالیشم مرد ملائی 
داشت در کنج مدرسه جائی. 
بهائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملا و فقیه و صوفی و دانشمند 
این جمله شدی ولیک آدم نحدی. 
؟ (از امنال و حکم ص ۱۷۳۱). 
- ملا شدن؛ سواد فرا گرفتن. باسواد شدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- امتال: 
ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل؛ علم 


اصل وعمده است: (امثال و حكم من 
۳۱ 
االقب علمای دین. (ناظم الاطباء). آنکه علوم 
ادب و ققه و اصول داند. آخوند معمم. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 

- امتال: 

نیم‌طبیب بلای جان, نیم‌ملا بلای ایمان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|القب داتایان بهود و مجوس. نوعاً مردمان 
عمامه‌یه‌سر را که عالم باشند. ملا گویند خواه 
مسلمان باشد و یا نباشد. (ناظم الاطیاء). 
روحانیان دین بهود و زرتشت را مسلمانان 
ملا گویند: ملایناس. ملاحق‌نظر. ملافیروز 
(زرتشتی). (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). ازگاه طلبه‌ها به‌مزاح در اول 
نامهای کتب درس دراورند: ملاتصاب. ملا 
انموذج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

هالاء [م] (ع !) بیابان دور. (مهذب الاسماء). 
دشت و بیابان. (متهی الارب). دشت. (ناظم 
الاطباء). صحرا. (از اقرب الصوارد). |[زمین 
فراخ. ج آملاء. (از اقرب الصوارد). ||واحد 
ملوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر 
یک از روز و شب. و رجوع به صلوان شود. 
اوقت و هنگام. (ناظم الاطیاء). 

مالا. [م] (ع [) ج مَلاة. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از ذیل آقرب الموارد). رجوع به ملاة 
شود. 

هلا [م] (ع [) مدت زندگی. ج» آملاء و در 
لسان, ملا ضبط شده‌است. (از ذيل اقرب 
الموارد). 

ملا. مل لا] ((خ) دهی از رانوس رستاق 
کجوراست. (مازندران و استراباد رابینو, منن 
انگلیسی ص۱۰۹). 

ملا. 3 [Y‏ (اخ) جهاردهمین از خاقان 
خوقد (۱۲۷۳ - ۱۲۷۵ ه.ق.).(یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

ملا. [م] ((خ)" جغرافی‌دان لاتینی در قرن 
اول میلادی و مسعاصر امپراتور کلود " و 
احتمالاً از مردم اسپائی و از خانوادة سنک؟ 
بود. اثری " از او باقی مانده که یکی از منابع 
ذی‌قیمت جغرافیای قدیم است. (از لاروس 
بزرگ). و رجوع به قأموس الاعلام تركى 


شود. 
ملاآقا. ٣ل‏ ۱ ((خ) رجوع به‌ فاضل 
دربندی و دربندی در همین لفت‌نامه و 


۱-صاحب غیاث اللغات عقیدءه دیگری دارد. 
و رجوع به مُلاء شود. 
Claud.‏ - 3 ۰ - 2 
۰ - 4 
۰ بح De situ orbis‏ - 5 


ملاء . 


ریحانة‌الادب ج ۲ ص ۱۴ و معجم المطبوعات 
ج۲ ص ۱۷۸۹ شود. 

مالاء . [مْل لا] (از ع ص) بار پر یعلی پر 
بیار از علم. مأموذ از مل که به معتی پری 
است چنانکه کار به مسی بار بزرگ. 
فارسیان اين قم الف ممدوده را مقصوره 
خوانند مگر در اضافت و وصفیت. (از غیاث). 
و رجوع به ملا شود. 

ملاء . [م](ع ص !اج مّلیء. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 


ملیء شود. اح َلآن و ملانة و ملأی [ع]. 


(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و دجوع به فلآن شود. 

مالاء ۰ [] (ع[) زکام. (منتهی الارب). زکام و 
گرانی که از امتلا عارض گردد. (ناظم 
الاطباء). زکامی که از امتلا عارض گردد. (از 
اقرب الموارد). ااج ملاءة. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از آقرب الموارد). رجوع به 
ملاع شود. 

ملاع ۰ [6](ع مص) پر شدن. (ناظم الاطباء). 

ملائت. ]٤[‏ (ع اعص) ضد اعبار است که 
در فقه به آن یار هم گفته می‌شود. 
(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
للگرودی). و رجوع به مْلاءة (معنی دوم) 
خود. 

مالاا حمد. [ءل لام ] (ا اغ) دهی از دهتان 
ساری سوباسار است که در پبخش پلدشت 
شهرستان ما کوواقم‌است و ۱۱۸ تن سکته 
دارد. (از فرهنگ جغراقیابی ايران ج ۴). 

ملااحمد. [ْلْ ۳ ] ((خ) دهی از ببخش 
کوهپایة شهرستان اصفهان است و ۱۲۴ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۰ 

ملا حمد. [ءَ لا ام ((خ) دهی از دهتان 
کلخوران است که در بخش مرکزی شهرستان 
اردبیل واقع است و ۱۲۴ تن سکننه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). ۲ 

مالاا حمد اردبیلی. ءل لاا 
رجوع به مقدس اردبیلی شود. 

ملااسماعیل. [ءْلٌ ۷ ] ((خ) دى از 
دهتان سکمن‌آیاد است که در بخش حومهٌ 
شهرستان خوی واقم است و ۱۲۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی اران ج ۴. 

مالائکت. (ع ء](ع !)ج مَلّک. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ج ملک و ملا ک.(از اقرب 
الموارد). رجوع به ملایک وملک و ملاک 
شود. 

ملانک آشیان. [م ء] (ص مرکب) رجوع 
به ملایک آشیان شود. 

ملاتک پی. (م ء پَ /پ] (ص مرکب) 
رجوع به ملایک‌پی شود. 

مالائکت سپاه. (ع ءس ] (ص مرکب) رجوع 


داد] (ع) 


به ملایک‌سپاه شود. 
مالانک سر ست. (م ء س ر ] (ص مرکب) 
رجوع به ملایک‌سرشت شود. 
ملائک صورت. ( ءر]اص مسرکب) 
رجوع به ملایک‌صورت شود. 
ملالک فریب. (م ء ت] (نسف مرکب) 
رجوع به ملایک‌فریب شود. 
ملاک منظر. [م ءم ظَ] (ص مس رکب) 
رجوع به ملایک‌منظر شود. 
ملانک نقص. (م ء ن ف] (ص مرکب) 
رجوع به ملایک‌نفس شود. 
ملانکه. [م ء کت ] (ع !) ج مَلک. (ترجمان 
القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج 
ملک و به صورت ملئکة نیز نویند. (از آقرب 
السوارد): قل لو كان فى الارض ملائكة 
يمشون مطمشتین زا علبهم من‌الماء ملكا 
رسولا. (قران 4۵/۱۷). الحمد لله فاطر 
السموات و الارض جاعل الملاتكة رسلاً 
اولی اجنحة مشنى و ثلاث و رباع. (قمرآن 
۵ و رجوع به مادهُ بعد شود. 
ملانکة. مء کا خ) سورة سی‌وپنجم از 
قرآن مکیه و آن چهل‌وپنج آیت است, پس 

از «سیا» و پیش از «یس». سورءٌ فاطر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملانکه [م وک / کي ] (ع () مأخوذ از تازی. 
فرشتگان. (ناظم الاطباء). فرشتگان. جمع 
ملک است. در اصل ملائک بود تاء به جهت 
تأ کید معنی جمع زیاده کرده‌اند چنانکه 
ملاحده جمع ملحد و صیاقله جمع صيقل. 
(غیات) (آنندراج). ملانکة: چنانکه ابلیی را 
خلق بپندیدند و ملائکه وی را نپتدیدند. 
( کشف‌المحجوب هچویری چ لنینگراد ص 
۰ اعلاعلیین وی آن است که به درجه 
ملائکه رسد چنانکه از دست شهوت و غضب 
خلاص بابد. (کیمیای سعادت). این 
شایستگی صفت ملائکه است و کمال درجۀ 
آدمی است. ( کیمیای سعادت). تفاوت میان 
صفات بهایم و صفات ملائکه چند است که از 
اسفل‌الاقلین تا به اعلاعلین. ( کیمیای 
سعادت). 

بده به دعای دولت تت 

با جمع ملائکه مشارک. 

در پش صفه تو ز جم ملائکه 


صف در پس صف است و سپه در پس سپد. 


ابوالفرج‌رونی. 


خاقانی (منشآت چ محمد روشن ص ۲۴۱). 
گاهم به ملائکه ملاقات 
باشد به مقام لا و الا. 

مولوی( کلیات شمی چ امیرکبیر ص ۴۰). 
به مقام از ملانکه درگذشتی. ( گلستان). در 
هزيمت کفار مجاهدان جهاد اصفر را جنود 
ملائکه مدد و معاونت نمودند. (مصباح الهداید 
ج همایی ص ۲۳۷). در صورت صلوءة سر 


ملائمة. ۲۱۴۲۵ 


عبادت جمیم ملائکه درج است چه بعضی از 
ملائکه انند که پیوسته در رکوع باشند. 
(مصباح لهدایه ایضاً ص ۲۹۷). پس مصلی به 
واسطة صلوة در سلک جمیع ملائکه که 
سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس‌اند 
متخرط گردد. (مصباح‌لهدایه ایضاً ص ۲۹۷). 
سماوات و ملائکه را از بامداد پنجشنبه تا سه 
ساعت روز جمعه خلق کرد. (حبیب‌الیر چ 
خیام ج ۱ص ۱۲). طایفه‌ای از ملائکة عظام 
به مقاتل ارباب ظلم و ظلام شتافتند. 
(حبیب‌السیر چ خیام ج ۱ص ۱۴). ابلیس با 
ملائکه به اسمان رفته نشو و نما یافت و در 
طاعت و عبادت به مرتبه‌ای مبالفت نمود... 
(حبب السیر ج خیام ج۱ ص ۱۴). و رجوع 
به ملاتکة شود. 
مثل ملائکه؛ پارسا و بی‌گناه. (امثال و حکم 
ج٣‏ ص ۱۴۹۰). ۱ 
||در فارسی گاه در معنی مفرد ایدء 
اقضی‌التضات عََر عبدالعزیز راست 
جاهی کزان ملائکه حرز حریز کرد. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۵۵). 

|[در اصطلاح فلاسفة اسلام مراد از سلائکه 
عقول مجرده و نسفوس قلکیه و ارواح 
مجرده‌اند که تصرف در عنصریات کنند و 
شیطان عبارت از قوت متخیله است و برای 
هر فلکی روحی است کلی که از آن ارواح 
زیادی منشعب شود. (از فرهنگ علوم عقلی 
سجادی), 
- ملائکتالروحانیة: مراد ارواح مجرده است. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). 
مسلائکة الطباع الارضية؛ مراد طبایع 
کلیه‌اند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). 
¬ ملائکة موکله؛ مراد عفول است. (فرهنگ 
علوم عقلی سجادی). 

ملانکی. (م ء] اص نسبی) منسوب به 
ملانک. ج» ملائکیان: 
از طواف همه ملائکیان 
یاد کردی به گرد عرش عظیم. ناصرخرو. 

مللاقم. ( ء] (ع ص) سازوار: طام سلائم. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موافق و 
سازوار: طعام ملائم؛ طعام سازوار و 
خوشگوار. (ناظم الاطباء). موافق و مناسب 
طبع. (غیات) (آنندرا اج). سازگار. سازنده. 
موافق. خوش. مقابل منافر: شهوت در حیوان 
قوة جلب ملائم و غضب قو دقع منافر است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |آنرم. 
(غیاث) (آتندراج). و رجوع به ملایم شود. 
||فراهم آینده. (غیات) (آنندراج). 

ملائمة. ( ۱۲۶ (ع مص) سازواری کردن. 


۱-در اقرب الموارد ملاءمة بط شله است. 
و رجوع به مادة بعل شود. 


۶ ملاءمة. 


(از منتهی الارب). سازواری دو چیز را فراهم 
آوردن. (آتدراج) (از اقرب الموارد). |اصلح 
کردن‌میان قوم. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |اسازوار 
بودن طعام کسی را. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). ||(إمص) نزد پاره‌ای از 
علمای اصول به معنی مناسبت استعمال شود. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). ||مجازاً به 
معنی نرمی. (اتتدراج). و رجوع به ملایمت 
شود. 
ملاءمة. [م] (ع مص) سازواری کردن و 
صلح کردن ميان قوم. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به ماده قل شود. 
ملاءة. [م /2] (ع إمص) گرانی که از امتلا 
پدید اید. (ناظم الاطباء). 
ملاءة. [م ۶](ع إا هيئت پری. (ناظم 
الاطباء). 
ملاءة. 1 ۶( إ) چادر. ج, مُلا». (مهذب 
الاسماء).چادر. (دهار). چادر یک‌لخت. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد): فجمعهم و استحضرالصباح ملاءة و 
بطها و دقع اطرافها الى اربعة نفر بنسکونها 
فى الهواء ثم رمی بالاقوتة فوق الملاءة 
باقصى قوته و لماسقطت على ‌الملاءة قال... 
(الجماهر ص ۶۳). |إهر جامة نرم. جء مُلاء. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). ||جامه‌ای که 
بر رانها پوشند. (از اقرب الموارد). ||(إمص) 
زکام از پسری. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). گرانی از امتلاء و زکام از پسری. 
|استی شر از طول حیس پس از سیر و 
سفر, (ناظم الاطباء). 
ملاءة. م[ (ع مص) زکام‌زده گردیدن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زکام‌زده 
گردیدن از امتلاء. (از اقرب الموارد). | توانگر 
مالدار و نیکومعامله گردیدن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به ملائت شود. 
مالافی. (ءْ لا] (ص نسبی) منسوب به ملا 
(ناظم الاطباء). رجوع به ملا شود. ||() نوعی 
انگور و این همان ملاحی (مْل لا /] عرب 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به ملاحی شود. 
مالائيی. (مْْ لا] (حامص) شغل و بش ملا 
(ناظم الاطباء). سمت و عمل ملا. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و 
حکم ج۱ ص ۲۰ و ج۴ ص ۱۷۳۱ شود. 
||تسدریس و تعلیم و مکتب‌داری. (ناظم 
الاطباء). 
ملائی. [](ع ص نسبی) منسوب به مُلاءة 
وان چادری است که زنان در مسوقع بیرون 
رفتن خود را با ان پوشانند. (از اناب 
سمسانی). 


ملالیی. ٣‏ لا (رج) دهی از دهتان بيرم 
است که در بخش گاوبندی شهرستان لار وأقع 
است و ۲۱۰ تن سکهه دارد. (از فرهنگ 
جغراقیایی ایران ج ¥( 

مالااب. (] (معرب. !) نوعی است از بوی 
خوش. (مهذب الاسماء). فارسی معرب است 
و آن نوعی از بوی خوش است. (المعرب 
جوالیقی ص ۳۱۶ نوعی از بوی خوش یا آن 
زعفران است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). عطری شبه خلوق" با 
زعفران. (از اقرب الموارد ذیل «ل و ب»). هر 
عطر مایم فارسی است. (از اقرب الموارد 
ذیل «م ل ب»). فارسي آن ملاب است و آن 
هر عطر مایع را گویند. (از الفاظ الفارسیة 
المعربة تاليف ادی‌شیر). 

ملاب. IRI‏ رجوع به مادة قبل شود. 

ملاباجی. [ْل لا] (إمركب) مسملمه. 
(یادداخت به خط مرحوم دهخدا). معلمة 
مکتب دختران. 

- ملاباجی چندک؛ زنی که دایم بر مصائب 
خود یا دیگران غم خورد یا دایم از عجز خود 
گوید. به مزاح» زنی بسیار اندوه‌خواره. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملابار. [م] (اخ) نام قمتی از هندوستان که 
در جزه غربی دکن واقع شده. (ناظم الاطباء). 
مالاپار. رجوع به همین کلمه و ملیبار شود. 

ملاباسکت. [ّل لاس ] (إخ) دی از 
دهتان مرگور است که در پخش سلوانای 
شهرستان ارومیه واقع است و ۱۰۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

ملاباشی. [ْلْ لا] (ص مرکب. |مرکب)؟ 
ملا که در دربار پادشاهان باشد. (انندراج). 
لقبی که به بعضی از معلمین سلاطین و 
شاهزادگان می‌داده‌اند. لقب معملهای عربیت 
سر خانه در خانهٌ شاهزادگان و امرا در دورۀ 
صفویه و قاجاریه. (از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |ارئیس و بزرگ ملایان. 
اعلم و افضل ملایان: در بیان شغل ملاباشی و 
اهالی شرع دارالللطة اصفهان... مشارالیه 
سركردة تمام ملاها و در ازمنة سابقةُ سلاطین 
صفویه ملاباشیگری منصب معینی نبود بلکه 
افضل فضلای هر عصری در معنی ملاباشی, 
در مجلس پادثاهان تزدیک به سند مکان 
معینی داشته و احدی از فضلا و سادات 
ننزدیکتر از ایشان در خدمت پادشاهان 
نمی‌نخستد... (تذکرة الملوک ص ۲). بعد از 
فوت او ملامحمدحین نامی ملاپاضی شده. 
(تذکرة الملوک ص ۲). 

ملاباشی. ١٣ل‏ لا] ((خ) دهی از دهستان 
کلخوران است که در بخش مرکزی شهرستان 
اردبیل واتع است و ۸۶۷ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی اران ج ۴ 


ملابس. 


مالاباشیگری. [ءْل لاگ ] (حامص مرکب) 
رتیه و شغل و عمل ملاباشی: در ازمنه سابقه 
ملاباشگری مستصب صعینی نسبود. 
(تذكرةالسلوک» ص .)١‏ میرمحمدیاقر نام 
فاضلی با آنکه در فضیلت از آقا جمال 
هم‌عصر خود کمتر بود به رتبُ ملاباشیگری 
سرافراز. (تذكرة الملوک ص ؟؛ و رجوع به 
ملاباشی شود. 

ملاباقر. مل لا ق] (إخ) دهی از دهستان 
سربند بالاست که در بخش سربند شهرستان 
اراک واقع است و ۱۰۶۷ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۲). 

ملابداغ. [مْل لاب ] (لخ) دهی از دهستان 
بزینه‌رود است که در بخش قیدار شهرستان 
زنجان واقع است و ۱۰۲۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایرن ج ۲). 

ملابس. ام ب ]لع !ج ملس لغب ۶7 
ب ] .(از اقرب الموارد). ج ملس که به معتی 
پوشش و لباس است. (غیاث) (آنندراج). 
پوشا کھاو لباسها. (ناظم الاطباء): دیگر گروه 
رهبان‌اند... که حلالهای مسطاعم و ملابی و 
معایش بر خویشتن حرام کردند. اکشف 
الاسرار ج ۳ ص ۵۹۸). فواحش آشکارا 
محرمات مطاعم‌اند و ملایس چون ابریشم 
ازاد بر مردان... (کشف‌الاسرار ج ۲ص 
۸ روزی جماعتی از ندما او را گفتد که 
ای پادشاه چرا ملایس خوب نسازی و اسباب 
ملاهی که یکی از امارات پادشاهی ان 
نپردازی. (لباب‌الالباب چ نفیسی ص ۲۳). 
طهارت ذیل و تقاوت جیب من از این معائی 
مقرر و مصور است و عرض من از معارض و 
ملابی تلبیی مستفتی. (مرزبان‌نامه ج 
قروینی ص ۲۶ و ۲۷). خسرو او را با ساز و 
اهبت و جلال و ابهت در ملایس تمکین و 
معارض تزیین با خانه فرستاد. (مرزبان‌نامه 
ایضا ص ۱۱۵). چون اهو دراید سجالی را 
در ملابی هبت و وقار بید. (مرزیان‌نامه 
ایضاً ص ۱۶۳). چه او را در ما کل و ملابس و 
همه حالات به علاء‌الاین مشتبه ببایستی 
زیست. (جهانگهای جوینی). 
- ملابس الظلمانية؛ مراد علائق جنمانی و 
مادیات است. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). 

ملایس. [مْ ب ] (ع ص) آنکه مخالطه می‌کند 
در صحبت کسي. (ناظم الاطباه). ||همراه. 
قرین. ملازم؛ شک نیت که شیر به شعار دين 





و تحنف و قناعت و تعفف که ملابس آن است 
بر همه ملوک سباع فضیلت شايع دارد. 
(مرزبان‌نامه ج قزونى ص ۳۳۲ 


۱-قسمی عطر مایل به رنگ زرد زیرا که 
قسمت اعظم از اجزای آن زعفران است. 
۲-مرکب از: ملا +باشی (ترکی). 


اک وشش‌کننده و رنجبرنده در ک‌اری. 
عهده‌دار. متصدی. سرپرست: پدرش در 
خدمت حسا‌الدوله تاش, ملابس دیوان 
رسائل بود... (ترجمه تاريخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۲۸۲). و رجوع به ملابست شود. 
ملابست. مب ب س ] (از ع مسص) 
ملابة. رجوع به ملابسة شود. ||با همدیگر 
مشابهت داشتن. (غیاث). 
شاد لے کنو کت ین تات ر 
ارتباط و مشابهت. 
||مزاوله. معالجه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مروسیدن و کوشیدن و رنج بردن در 
کاری. عهده‌دار شدن کاری. پرداختن و 
اشتغال ورزیدن به امری: من بنده را بر 
مجالت و دیدار و مذا کرت و گفتار ایشان 
چنان الفی تازه گشته بود... که از مباشرت 
اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می‌بود. 
( کلیله چ مینوی ص ۱۶). چه خدمت است که 
خادم ملایست اشقال آن به حضور تواند کرد 
که‌به غیت هزار چندان نکند. (منشات 
خاقانی چ دانشگاه ص ۱۳۰). در بدو ملطت 
سلطان یمین‌الدوله هم بر آن قاعده مسلابست 
آن شغل می‌کرد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۲). طریق آن است که... از حضور 
استعفا خواهد و حکم او در مباشرت آن کار و 
ملایست آن مهم مطلق گرداند. (ترجمة تاریخ 
یمینی ایضا ص ۱۶۹). مدتی ملابت عمل 
جوزجان کرده. (ترجمۀ تاریخ یمینی ایبضاً 
ص ۳۶۲). و رجوع به ماد بعد شود. 
مالایسة. مب س ] (ع مص) در هم آمیختن 
کار.(متهی الارب) (اتدراج): لابه ملابة؛ 
مخالطه کرد أن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||دانستن آنچه در باطن کی است. 
(منتهی الارب) (آنندراج). شناختن باطن 
کسی. (از ناظم الاطباء). شناختن باطن کسی 
و آن لازمة مخالطه است. (از اقرب الموارد). 
||مزاوله. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مادة قبل شود. 
ملاین. (مب](ع !)اج مب بن. (مهذب 
الاسماء). رجوع به ملبن شود. 
ملابهری. [مل لاب] اص مس رکب) 
ملانقطی. انکه تواند به خوبی کتابت خواندن 
جز آنکه نقطه‌ها و اعراب آن واضح نهاده 
باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به ملانقطی شود. 
ملابیی۶ ۰[ پ٤‏ ] (ع ص) عشار صلابیء؛ 
شتر ماده باردار که هتگام زادن آن نزدیک 
باشد. (منتهی الارب) (از آندراج) (از اقرب 
الموارد). ماده شترانی که هتگام زادن آنها 
نزدیک باشد. ج ملبیء. (ناظم الاطباء). 
ملاییتخودی. (مل لا خ] ((خ) از شاعران 
زمان شاه‌عباس و شاهنامه‌خوان وی بوده 


است. از اوست: 

دارم خرکی که وقت جستن 

کاکل‌کندش تعاقب دم 

تا جو ننهیش در مقابل 

آسان نجهد ز جوی گندم. 

(از اتشکده اذر چ شهیدی ص ۷۳. 

ملا پیری. زّل لا] ((خ) دهی از دهستان 
ایجرود است که در بخش مرکزی شهرستان 
زنجان واقع است و ۱۱۶۹ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغراقیایی ایران ج ۲). 
ملا پیناس. (مْلْ لا] (! مرکب) آدم پاره‌پوره 
و ژولده و شوریده‌رنگ و بد سر و وضع و 
خسیس‌طبم: ظاهرا علت اين تنه ان است 
که‌ملایان بهود کمتر به سر و وضع خود 


می‌پردازن د. (فرهنگ لفات عامانة . 


جمال‌زاده). 
ملات. [] () اصلاً امطلاح بنایی است و 
ملات گلی است نرم که با آن جرزهای تمیز و 
نماهای آجری وروی کار رآ می‌چیند و 
طبیمی است که هرگاه ملات را نازک بگیرند 
روی کار زییاتر می‌شود و در مقابل آجر 
پشتر می‌برد و اگرملات را کلفت بگیرند آجر 
کمتر مصرف می‌شود. به همین مناسبت 
اصطلاح کم‌ملات و پرملات در زندگی 
اجتماعی وارد شد, است و هرگاه بخواهند 
بگویند در فلان کار سنگ تمام ترازو بگذار و 
جنس خوب بده و تقلب در کار مکن گویند 
کم‌ملات بگیر و بالعکس. اما بعضی مردم 
چون معنی اصلی این ترکیب را نمی‌دانند 
پرملات را به معنی خوب و صادقانه و جنس 
مرغوب و بی‌تقلب و کم‌ملات را به‌معنی 
عکس آن می‌گویند و مثلاً هرگاه بخواهند به 
چلوکبابی بگویند از کره و کباب مضایقه نکند 
و قدری بیشتر بگذارد می‌گویند: این غذای ما 
را یک خرده پرملات بگیر: (فرهنگ لفات 
عامیانةٌ جمال‌زاده). ملاط. رجوع به ملاط 
شود. 

-گل ملات؛ آدم وارفته و بی بو و خاصیت را 
به گل ملات ماتند کنند. (فرهنگ لفات عامانة 
جمال‌زاده). 

ملاقب. (م تِ] (عل) پسیراه نهای کهنه. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). || جبه‌ها. (از اقرب الموارد). 
ملا تحلی. (م[ لات جل لی] (اخ) شاعری 
است از بخارا که در اواخر عمر مقیم بلخ ثد و 
در همانجا درگذعت. از اوست: 

هنوز لب به دعا نا گشوده‌از صد جا 

رد مژده که درهای آسمان بستند. 

و رجوع به تذکرة آتشکد: آذر چ شهیدی و 
فرهنگ سخنوران شود. 
ملا تم. م تٍ] ((خ) قبیله‌ای است از «ازد» 
فاذا سلوا عن نهم قالوا: نحن بنو مُلاتّم 


ملاحیق. ۲۱۴۲۷ 


بفتح التاء. (از محیطالمحیط) (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). 
ملات. (] (ع ص) مرد بزرگ‌قدر شریف. 
ملوّث. ج. ملاوث. ملاوئة. ملاویث. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
||(|) انه لنعم الملاث للضیفان؛ همانا او 
پناهگاه خوبی برای میهمانان است. (از اقرب 
الموارد). ||جایی که بدان دور زند چیزی و 
مراد از «ملاث‌الازار» در عبارت «عقيلية اما 
ملات ازارها» سرین است. (از اقرب الموارد). 
ملاثانی. )3 لا (لخ) دصی از دهتان 
باوی (بلوک حمد) است که در بخش مرکزی 
شهرستان آهواز واقع است و ۲:۰ تن سکسته 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
ملاثمة. [مت م] (ع مسص) بوسیدن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاج. [م] (() نقطه‌ای است روی جمجمة 
کودک که نرم است و به زودی سفت و منمقد 
نسمی‌شود... |فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). و رجوع به ملاز شود. ||ملاز. 
سق. سَغٌ. کام. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
ملاجان کاشی. رمن لا ب) ایغ از 
شاعران. قرن دهم است. در تحفسامی ارد: 
معلم اطقال و مخترع خط شکتهبسته است. 
و رجوع به تحقة سامی ص ۱۵۶ و فرهنگ 
سخنوران شود. 
ملاجعفر تبریزی.[[ لا ج ف ر تّ] 
(إخ) از خوشنویسان خط نستعلیق, معاصر 
بایتقر و سلطان حن بایقراست (قرن دهم) 
که اصلاحاتی در این خط به عمل اورد. (از 
سبک‌شاسی ج ۱ص .)٩۷‏ 
ملاحلال دوانی. (1 لا ج لٍ د) (غ) 
رجوع به جلاالاین دوانی شود. 
ملا حنود. [ ٢ل‏ لا ج] ((خ) دهی از دهستان 
ولدیان است که در بخش حومه شهرستان 
خوی واقع است و ۲۸۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ايران ج ۴. 
ملاجة. (لاج جع مس باکی لجاج 
کردن. (تاج السصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنسی). دراز کشیدن خصومت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب السوارد). دراز 
کشیدن خصومت و لجاجت. (تاظم الاطباء). 
ملاحیء 1° 0چ ملجاً. (مهذب 
الاسماء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملجا 
شود. 
ملاحیق. 3 [Y‏ ((خ) دی از دهستان 
اتش‌بیک است که در بخش سراسکند 
شهرستان تبریز واقع است و ۴۲۶ تن سکنه 


۱ -در متهی الارب این کلمه به صررت جمع 
بعلی «ملاتمات» آمده است. 


۸ ملاچغندر. 


دارد. (از فرهنگ جغفرافیایی ايرا ان ج (f‏ 

ملا چغندر. (مل لا چ غ د] (اخ) 
مجذوب‌گونه‌ای شبیه بهلول بوده است واز 
وی نوادری نقل کنند. (بادداشت به خط 
عرحوم دهخدا). 

مللاح. [ لا] (ع ص, ) کشتیبان. (مهذب 
الاسماه) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
!لاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و اين 
ماخوذ از مَلح به معنی هردو بال طبیدن مرغ 
تت (غیاث). ناویان. ناویار. ناوکار. 
دریاورز. دریانورد. آب‌نورد. جاشو. بحار. 
صاری. نوتی. (بادداشت به خط مرحوم 


دهخدا). ملوان. (فرهنگستان): 

برو با سپاهت هم اندر شتاب 

چو کف که ملاح راند به آب. فردوسی. 

بدو گفت ملاح کای شهریار 

بدین ژرف دریا نیابی گذار. فردوسی. 

چو ملاح روی سکندر بدید 

بجت وسک بادبان برکشید. فردوسی, 

در پادشا همچو دربا شمر 

پرستنده ملاح و کشتی هنر. فردوسی. 

مرد ملاح نیز اندک‌رو 

راند بر باد کشتی اندر ژو". 

عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا 

چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح. 
مسعودسعد. 

درو پراند ملاح طبع هر رورزی 

هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌نگر. 

آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۳۹۲). 

شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه 

گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت. 
آمیر معزی. 

ملاحان په درگاه سلطان فریاد کردند که ای 


خداوند عالم. معیشت ما قومی درویشان از 
عبور این آب باشد.| گراز ما جوانی به انطا کید 


رود پیر بازگردد. (ساجوتنامة ظهیری کن 
۳۱ 

ملاح خرد به کشتی وهم 

در بحر دلش کران ندیده‌ست. خاقانی. 
بخت ملاح کشتی طرب است 

بخت فلاح كشتة بطر است. خاقانی. 
او ینال‌تکین راببت و مقود کشتی رابه 


دست ملاح داد تا او را بة لشکر سلطان نپرد. 
(ترجمهٌ تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۴۰۶). 
همچون سفیه شکته که اب از رخنه‌های او 
دراید و مل رسوب کند تادر قعر بنشیند 
اصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان‌نامه 3 
قزوینی ص 4۸. 

ملک خواند ملاح را یک‌تنه 
روان گشت بی لشکر و بی بنه. 
چو ملاح آمدش تا دست گیرد 


نظامی. 


میادا کاندر آن حالت بمیرد. ( گلستان), 
یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این 
هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. 
ملاح در آب رفت. ( گلستان). ملاح بی‌مروت 
به خنده برگردید و گفت... جوان رادل از طعهً 
ملاح به هم برآمد. ( گلستان). ملاح طمع کرد و 
کشتی بازگردانيد. ( گلستان). 


۰ شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب 


بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید. ابن‌یمین. 
- امتال: 
من کثرةالملاحین غرقت السفينة. (قابوس‌نامه 
ج یوسفی ص ۱۵۱), نظي خانه به دو کدبانو 
نارفته بماند. (قاپوسنامه ایشا ص ۱۵۰). 
خانه‌ای را که دو کدبانوست خا ک تا زانوست. 
آب انبار شلوغ کوزه بسیار می‌شکند. ماما که 
دوتا شد سر بچه کج بیرون می‌اید. آشپز که 
دوتا شید اش یا شور است یا بیمزه. دب 
شرا کت به جوش ناید. (امثال و حکم ص ۲). 
و رجوع به ملاحبان شود. 
||نمک‌فروش. (مهذب الاسماء). نمک‌فروش 
و شوره‌فروش یا صاحب نمک. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فروشندة 
نمک يا صاحب آن. (از اقرب الصوارد). 
|اتعهد بر اصلاح و درستگی جوی. (منتهی 
الارب) (انندراج). ستعهد بر اصلاح و 
درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای 
اصلاح دهانة آن. (از اقرب الموارد). |[به لفت 
اهالی مرا کش:جایی که در آن بهودیان سکنی 
دارند. (ناظم الاطاء). 
ملاحج. [م] (ع [) باد که کشتی بدان روان 
گسردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||تویره. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توبره و این 
لشتی هسذلی است. (از اقرب المواردا. 
||سرنزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
پوشش و انچه بدان خود را 
پونند. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاح. 1 (ع مص) وزیدن باد جنوب. 
عقيب شمال. (منتهى الارب) (آنندراج ( 
وزیدن باد جنوب از پس باد شمال. اناظ 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[سرد شدن زمين 
وقت باریدن باران. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بسچه به 
دایه دادن. |[شیردادن کودک رابا کودک 
دیگر. (مستتهی الارب) (آنندرا اج) (ناظم 
الاطباء). ||دوا در کردن در فرج ناقه. (منتهی 
الارب) (آنندراج). دارو در فرج ماده شتر 
کردن. (ناظم الاطباء). ||هم‌سفرگی کردن. 
(ناظم الاطباء), نان و نمک با کسی خوردن. 
ممالحة. (از اقرب الموارد). ||همشیرگی 
کردن.(ناظم الاطباء). همشیر بودن. (از اقرب 





الموارد)- 

ملاح. (۶] (ع ) ج ملح. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
ملح شود. اج مَلیح. (منتهی الارب). ج ملح 
و مليحة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به ملیح شود. 

ملاح. (] (ع ص) نمکین و خوب‌صورت. 
ج. ملاحون. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). دارای ملاحت. (از اقرب آلموارد). 

ملاح. امل 1] (ع ص) نمکین و 
خوب‌صورت. ج. ملاحون. (منتهی الارب) 
(ازآنندراج) (ناظم الاطباء). رجل ملام؛ سرد 
خوب‌صورت وآن املح از ملیح است. ج» 
مُلاحون. (از اقرب الموارد). ||() شوره گیاه. 
(منتهی الارب). از شوره گياهان است و گویند 
قاقلی است. مُلاّحة واحد آن است. (از اقرب 
الموارد). اندروطالیس يا قاقلی. (از تذکرة 
داود ضریر انطا کی جزء اول ص ۳۳۲). 
اندروطالس است و به لفت مسفربی قاقلی 
است. (تحفة حکیم مؤمن). اندروصاقی ". 
کشملخ. قاقلی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به اندروصاقس در همین 
لفت‌نامه‌شود. 

ملاحاحی. [ ٣ل‏ لا ] ((خ) دهی از دهتان 
بروانان است که در بخش ترکمان شهرستان 
میانه واقع است و ۱۰۱۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 

ملاحاحی بهرام. مل لا با (ع) 
رجوع به حاجی بهرام و تذکره آتشکده آذر و 
فرهنگ سخنوران ص ٩۳‏ شود. 

ملاحاجی محله. [ٌ لام حل لٍ] ((خ) 
دهی از دهتان گلیجان شهرستان شهسوار 
است و ۱۱۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایزان ج ۳). 

ملاحامد. [٣ل‏ لا م] ((خ) رجوع به حامد 
(ملا...) شود. 

ملاحاة. [م] (ع مص) باهم خصومت و نزاع 
کردن و دشتام دادن. (حاء. و در مثل است: من 
لاحاک فقد عادا ک.(متهی الارب) (از 
آنشدراج) (ناظم الاطباء). منازعه کردن. (از 


اقرب الموارد): و کان بینه و بین‌اخیه ذی‌الرمة ` 


مسلاحاة, (معجمالادباء ج۷ ص۲۵۴ از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملاحبان. [ مل لا] (ص مرکب) در بیت زیر 
از نظامی به معنی کشتیبان و ملاح امده‌است: 
دلم با این رفیقان بی رفیق است 

زبس ملاحبان کشتی غریق است ۳. نظامی. 


۱-ژّو: دریا. 

۰ - 2 
۳ -رجوع به مَنّلٍ «ین کثرةالملاحین غرقت 
السفیته» ذیل ملاح شود. 


ملاحظ. ۲۱۴۲۹ 


ملاحت. ام ح] (ع امسسص) نمکینی. | کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می‌دانند لهذا به 


(غیات). مأخوذ از تازی» زیبایی و دلربا یودن 
و خوب‌صورتی و لطافت و نیکویی و زیبابی 
دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. 
نمک‌داری. حسن. خویي. شیرینی. (یادداشت 
به خط مرحوم‌دهخدا, ملاحة. رجوع به 
ملاحة شود؛ 
همه زیب و لطفی و حن و ملاحت 
سرشت تو از جان پا ک‌است گویی. 
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۲۲). 
در آفرین تو ماند به روی حورالعین ۱ 
قتصیده‌های چو اب من از ملاحت و آب. 
آمیر معزی. 
خط تو که چون مشک شد از خامهُ حسن 
طغرای ملاحت است و سرنامة حسن. 
۱ عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۲۰۴ 
نگار من همه حن و ملاحت است و جمال 
همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. 
۲ سوزنی. 
تا ملاحت را به حسن امیخته 
هر که این می‌بیند آن می‌خواندش. خاقانی. 
لطافت معتی در سیاهی خط دبیران است» 
مسعلی مسلاحت در خط یاه روصمیان 
سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 
۰ خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی 
که‌با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۸). 
فصاحت می‌فروشی بی‌ملاحت 
ملاحت باید اول پس فصاحت. 
(بلبل‌نامة منوب به‌عطار). 
ملاحنهای هر چهرء از آن دریاست یک قطره 
به قطره سیر کی گردد کی کش هست است‌قا. 
مولوی [ کلیات شمی چ امیرکبیر ص ۲). 
گرناز کنی خامی ور ناز کشی رامی 
وز نازکشی یابی آن حن و ملاحت را. 
مولوی (ایضاً ص .)٩۳‏ 
هرگه که گویم این دل ریشم درست شد 
بر وی پرا کندنمکی از ملاحتش. سعدی. 
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری 
فرج شد از اطافت تو روزگار حن. حافظ. 
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت 
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت. حافظ. 
یاملاحت؛ نمکین. بانمک؛ 
شعر او چون طبع او هم بی‌تکلف هم بدیم 
طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. 
منوچهری. 
چون یوسف خوب‌روی و چون صوسی 
یکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون 
محمد بساملاحت. (تاریخ غازان ص ۴. 
اانوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد 
چون در این قم رنگ یک گونه تابشی و 
لمعان می‌باشد که طبیعت ادرا ک خوبی و 


لحاظ مرغوبیت آن رابه نمکینی صفت کر دند. 
(غیاث) (آنندراج ذیل ملاحة). ||بی‌نهایتی 
کمال‌الهی که هیچکی به نهایت او نرسد. 
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی). 
ملاحج. (ع ] (ع [) جایهای تنگ. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مضایق. (محیط المحیط). ||محاجم. 
(از اقرب الموارد). 
ملاحد. م ح] (ع ص) خمیده و ناراست و 
نادرست. ||بانفاق و بامکر. ||بی‌دین و از دين 
برگشته. (ناظم الاطباء). 
ملاحدة. [مٌ ح د] (ع مص) با همدیگر 
کج‌خواهی نمودن. (منتهی الارب) (انندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاحدة. [مح د] (ع ص, !)ج ملحد. (از 
اقرب الموارد). رجوع به ملحد و ماده بعد 
شود. 
ملاحدة. ج د] (إخ) فرقه‌ای از کفار که 
دهریه نامیده می‌شوند. (از اقرب الموارد) (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مادۀ 
قبل و بعد شود. 
ملاحده. [م ح 3 /](ع ص, [) ملاحدة. ج 
ملحد و این در اصل ملاحد بود تاء بی هاء 
در آخر به جهت تأ کید معنی جمع زیاده کرده 
چراک گاهی در آضر صيفة جمع 
منتهی‌الجسوع و غیره تاء به جهت تأ کید جمع 
زائد می‌آرند چنانکه ماک و ملائکه و 
صیاقل و صیاقله جمع صيقل. (غیاث) 
(انندراج). ماخوذ از تازی. مردمان ملحد و 
بی‌دین و از دین برگشته. (ناظم الاطباء). و 
رجو ع به مادۀ قبل و دو مأدة بعد شود. 
ملاحده. [م ح د /د] (اخ) پروان حسن 
صباح. (ناظم الاطباء). باطنيه. اسماعيلید. 
هفت‌امامیان. سیعیه. حشاشین. تعلیمیان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ملاحده 
زحمت می‌دادند و لشکرها یدان سمت نامزد 
شده بود. (لباب‌الالباب چ نفیسی ص ۴۸۸). 
آمدن لشکر ملاحده به مصاف وی و هزیمت 
کردن پیش ایشان هم در این سال. (تاریخ 
سیتان ص ۳۹۵). آمدن امیر فرخشاه دیگر 
باره به سیستان... و آمدن لشکر سلاحده به 
سال پانصد و بیست و سه. (تاریخ سیستان 
ص ۳۹۱). کشته شدن یمین‌الدوله بهرام‌شاهبن 
حرب بر دست ملاحده که به اسم فدائی بودند 
در بازار سراجان. (تاریخ سیتان ص 4۳۹۳. 
مقالت دوم در ذ کر اسماعیلیان ايران معروف 
به ملاحده... (تاریخ گزیده چ دن ج ۲ ص 
۴ از تخم او حن صباح که اصل ملاحده 
بود بیافرید. (تاریخ گزیده چ لندن ص ۸۱). از 
قصد و نکایت ملاحده خائف کشحد. 
(جهانگشای جوینی). چون ملاحده مناقخت 


و مخاصمت سلطان از سعی نظام‌الملک که 
وزیر مملکت بود می‌دیدند... (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۲ ص ۴۵). انز از رنود 
خوارزم بر منوال طریقۀ ملاحده دو کی را 
فريفته بود و روح ایشان خریده. (جهانگشای 
جوینی ایضاً ج۲ ص ۸.به قصد تخریب رباع 
و اقتلاع قلاع ملاحده به جانب قهستان رفت. 
(جهانگشای جسوینی ایضاً ج ۲ ص .)۴٩‏ 
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از 
ملاحده. ( گلستان). و قلعه‌اي محکم در آن 
ولایت است که ملاحده ساخته‌اند. (نزهة 
القلوب چ لیدن ج ۳ ص ۶ گویند که در 
زمان سابق أن را ملاحده به فر دوس کرده‌اند. 
(نزهة القلوب ج لیدن ج ۲ ص .)۱۹٩‏ و رجوع 
به مادۀ قبل و اسماعیلیه و باطنیه شود. 
مللاحز. (ع ح] (ع [) جایهای نگ و تگیها. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
مضایق. ملحرز واحد ان است. (از اقرب 
المواردا. 
ملاحس. ح] (ع !) جایهای لیسیدن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (تاظم الاطباء). 
- امتال: 
ترکه بملاحس البقر اولاده؛ یعنی ترک کردم 
او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم ت 
او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم او 
را در دشت بی آب وگاه که دانسته نشود 
کجاست یا در جایی که از بیآبی و بی‌علفی 
می‌لیسد کار وحش بچه خود را. (منتهی 
الارب) (ازانتدراج) (ناظم الاطباء). 
ملاحسین. 3 لاح س ] (اخ) دی از 
دهستان سطلقان است که در بخش مانۀ 
شهرستان بجنورد واقع است و ۲۳۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی اران ج 4 
ملاحسین بشرویه‌ای. [ل لاح س ن 
ب ی ] ((خ) از پسیروان مشهور میرزا 
علی‌محمد باب بوده‌است. و رجوع به باب 


ملاحسین کاشفی. [مْل لاح نٍ شا 


ملاحظ. [م ح) (ع !)ج علحظ. (از اقرب 
الموارد). ج ملحظ. مصدر ميمى از لحظه و 
لحظ الیه, یعنی به دنبال چشم به سوی او 
نگریست. (مقدمة دیوان حافظ چ قزوینی 
حاشية ص صوا: 

يرمون بالخطب الطوال و تارة 

وحی الملاحظ خفة الرقباء. 

ابوداودبن جریر ایادی (از مقدمة دیوان حافظ 
چ قزوینی ص صه). 

و رجوع به ملحظ شود. 


۱ -رسم‌الخطی از املاحة» عربی در فارسی 


است. 


۰ ملاحظات. 


ملا حظات. (مْح /ح)(ع )ج ملاحظه. 
رجوع به ملاحظه شود. 
ملاحظت. ' رح /ح ظ ] (از ع. مسص) 
کردن؛ تفاوت میان ملاحظت دوستان و نظرت 
آدشمتان ظاهر است. ( کلله و دمنه). حربا... به 
چه زهره با زهرةالدیا و غرالٌ زهرا که بلقیس 
سبای سناوی سماوی است.و بوسلیمان 
سحرگاهی مبشر قدوم او گستاخی ملاحظت 
تواند تمود. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 
۱ روزی به چشم رحمت با شتر ملاحظتی 
واجب دید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص .)۱٩۳‏ 
ديدة حسقود حسود از ملاحظت جمال 
حضرتش در مراقد غفلت تا صبح قيامت 
غنوده. (مرزیان‌نامه ایشا ص ۲۵۹). در همه 
این اوراق یک لطیفه را... سزاوار ملاحظت به 
عین‌الرضا بیند باقي عثرات را در کار او کند. 
(مسرزبان‌نامه ایضاً ص ۳۰۱). و رجوع به 
ملاحظة و ملاحظه شود. 
مالاحظة. (مح ظ ] (ع مص) به گوشة‌چشم 
که‌باسوی گوش دارد نگریستن. (تاج 
المصادر بیهقی). همدیگر را نگریستن به دنبال 
چشم. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) به گوشة چشم نگریستن. (غیاث). 
یکدیگر را نگریستن به گوشه چشم. لحاظ. 
(از اقرب السوارد). |انگریستن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). مراقبت كردن و 
نگریستن. (از اقرب الموارد). و رجوع به 
ملاحظه شود. ||توجه نفس است به سوی 
معلوم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
ملاحظه. ۲( ح ظط /ح ظ ] (ازع. اسص) 
ملاحظد. دیدن. نگریستن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی, نگاه و تظر. 
(ناظم الاطیاء). نگرش: دوم ملاحظة مجانی 
باطنه از عالم ملکوت و آن خاص قوت قلب 
باشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص ۲۰۶), 
تکین حرارت این خوف به ملاحظه مواعید 
مرجیه صورت بندد. (مصباح الهدایه ایضأًص 
۸ چه مطالعة اختیار کلی و ملاحظة 
افضلیت آن به ترک اختیار جزوی فرماید. 
(مصیاح الهدایه ص ۴۰۰). و رجوعبه ملاحظة 
شود. 
- ملاحظه شدن؛ دیده شدن و نگریسته شدن 
و مشاهده شدن. (ناظم الاطباء). رژیت شدن. 
- ملاحظه فرمودن آه تگاه کردن. نگریستن. 
دیدن؛ پدر او را از هرات به حضرت آوردند به 
نظر احترام ملاحظه فرمودند. (ترجمهٌ تاريخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۳۴۷). مأمول و مرجو 
از کرم بزرگان و اصحاب فشل و کمال که 
چون این کاب به شرف مطالعة ایشان رسد... 
به عين رضا ملاحظه فرمایند. (تاریخ قم 
ص ۲). 


- ملاحظه کردن؛ دیدن و نگریستن: (ناظم 
الاطباء). نگاه کردن چیزی را به چشم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رژیت 
کردن: اگربر زمین نگریستی تا پشت گاو 
ماهی ملاحظه کردی. (مجالس سعدی). پس 
صاحب وضو باید که به مطالعة معانی آن 
اسرار وضو در هر عضوی ملاحظه کند. 
(مصباح الهدایه چ همائی ص ۲۹۴). 
||رعایت. توجه: سب این خوف دو چیزند 
محبت الهی و ملاحظ مکر. (مصباح‌الهدایه 
ایضا ص۳۸۹ به جهت ملاحظةُ شب به شهر 
نیامد و درجانب شمالی شهر نزول کرد. 
(عالمآراج امیرکیر ص ۲۰۱). 
-ملاحظ چیزی کردن؛ رعایت کسردن. 
مراعات کردن: ملاحظهٌ حال ضعفا را بايد 
کرد. 
|إتأمل و تفکر. (ناظم الاطباء). 
- ملاحظه کردن؛ اندیشیدن و تأمل کردن. 
(ناظم الاطباء): 
مکن ملاحظه از آهم ای بهشت وجود 
که‌عود مجمر آزادگان ندارد دود. 
صائب (از آنندرا اج). 
ملاحظه کار. رمح ظ /ح ظ ](ص مرکب) 
محتاط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
آنکه رعایت جوانب کارها کند. بااحاط, 
حازم. 
ملاحظه کاری. (حظ /ظ ] (حامص 
مرکب) حالت و صفت ملاحظه کار. رعایت 
جوانب امور. حزم. احتیاط. احتیاط کاری. و 
رجوع به ملاحظه کار شود. 
ملاحف. [م ح ] (ع !) ج ملحفة. (دهار). ج 
ملحف و ملحتة. (متهى الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
ملحف و ملحفة شود. 
مللاحفة. [٤ح‏ ت] (ع مص) یاری کردن "با 
کسی. (آنندراج) (از اقسرب الموارد). 
|| همدیگر را لازم گرفتن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). همدیگر را لازم 
گرفتن و یاری کردن. (ناظم الاطباء). 
ملاحکت. (م ح] (ع !) تنگ‌جاها و تگیها. 
(منتهی الارب). جایهای تتگ و تنگیها. (ناظم 
الاطاء). مضایق. (از اقرب الموارد). 
ملاحکه. (ح ک1 (ع مص) سخت کردن 
پیوستگی چیزی راء (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). چیزی را به چیزی چسباندن. 
(از اقرب الموارد). ||درآمدن چیزی در 
چیزی. یقال: لوحک فقار ظهره؛ ای دخل 
یعضها فی بعض. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). 
ملا حم. (مح](ع ل) ج علحمة. (منتهی 
الارب) (ناظم آلاطباء) (از اقرب الموارد): 
سباع و نسور و ضباع را از کشتگان آن ماتم و 


ملاح و ار. 


خستگان آن ملاحم عیدی بنوا و مائده‌ای بروا 
حاصل شده عابت فائق با فوجی اندک... 
هزیمت شد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۱۳۵). از ان ملاعين در مقاحم آن ملاحم 
آثرها نماند. (ترجمة تاريخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۲۸۶). در اخطار نفس خویش در مقاحم 
حتوف و اعتراض شهادت در ملاحم حروب 
و معارض استه و سیوف به سلامت برآسد. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۵۸). و 
رجوع به ملحمة شود. 

- اخیار ملاحم؛ اخباری که از فته‌های 
آخرالزمان خبر می‌دهد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): از جمله اخبار ملاحم است 
که حضرت رسول (ص) [خبار فرموده... که 
بعد از من چنین و چنین راقع شود و از جملۀ 
اخبارات آن حضرت... که از امور متقله 
فرموده یک قم اخبارات آن حضرت است 
به وقایع و سروب و ظهور حکام و تفییر 
دولتها که بعد از آن حضرت شده و علما این 
قسم را اخبار ملاحم خوانند زیرا که ملاحم 
چمع ملحمه است و ملحمه جنگ است و... 
(مهمان‌نامة بخارا صص ۹۵ - 4۶). 
ملاحم. lz‏ 2 ص) رسن محکم تافتد. 
(مهذب الاسماء): حبل ملاحم؛ رسن سخت 
تافه. (مستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||پیوسته‌شده و 
متصل‌گشته. (ناظم الاطباء). 
ملاحمة. (م ح ] (ع مص) چیزی را به 
چیزی وادوسانیدن. (تاج‌المصادر بیهقی). 
برچفسانیدن دو چیز با هم. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). چسباندن چیزی 
را به چیز دیگر. (از اقرب الموارد). || محکمتر 
کردن تاپ ریسمان را. (از اقرب الموارد). 
ملاحنة. [ مح ن] (ع مص) باهم زیرکی 
نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). |[بازگردانیدن 
سخن بر همدیگر. |[زیرکی نمودن در لحن 
قولی یعنی در مضمون و معنی سخن. (منتهن 
الارب) (از آتندراج) (ناظم الاطباء). 
ملاح‌وار. َل لا] اص مرکب. ق مرکب) 
مانند ملاح: یکی ملاح‌وار به مجدفة پنجۂ 
پای, کشتی قالب را به کنار افکندی یکی... 
(مرزبان‌نامه چ ١١‏ ص ۰ و رجوع به ملاح 


۱-رسم الخطی از «ملاحظة» عربی در فارسی 
است. 

۲ - رسم‌الخطی از «ملاحظه» عربی در فارسی 
است. 

۳- این ترکیب غالباً جهت ادای احترام به 
بزرگی به کار رود. 

۴-در محتپی‌الارب و ناظم‌الاطیای «یازی 
کردن باکسی» آمده و ظاهراًسهو کاتب است. 
۵-از بطان. 


ملاحون. 


شود. 
ملاحون. () (ع ص, !) ج مُلاح. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ملاح 
شود. 
ملاحون. (٤ُل‏ لا)(ع ص, لا ج مسلاح. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
ملاح شود. 
ملاحة. [عح] (ع سص) نمکین و شیرین 
شدن. (تاج المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). 
نمکین و خوب‌روی گردیدن. ملوحة. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||شور گردیدن آب. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نمکین و شور 
گردیدن آب. (آنندراج). 
ملاحة. [م ح] (ع امص) کشتیبانی. (منتهی 
الارب) (آتدراج؛ کشتیانی و ناخدایی و 
صنعت ملام. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. 
(از اقرب الموارد).. 
- علمالملاحة؛ علمی است که از کیفیت 
ساختن کشتها و چگونگی راندن آن در دریا 
بحث می‌کند. این علم متوقف است بر 
شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و 
". شناسایی ساعات شبانه‌روز و همچنین 
" شتاسایی محل وزش بادها و تندیادها و 
بادهای ملایم و بادهای باران‌زا و غیرباران‌زا. 
علم میقات و علم هندسه از مبادی ان است. 
(از کشف الظنون). 
ملاحة. [ّل لا ح] (ع ا) نمک‌زار. (مهذب 
الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکتان و 
شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). نمک‌زار و شوره‌زار و جایی 
که‌از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء), 
|اجایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب 
الموارد). ' 
ملاحی. (ءل لا] (ص نسبی) منوب به 
ملاح. مربوط به ملاح. و رجوع به ملاح شود. 
ملاحیی. مل لا] (حامص) شغل و عمل 
ملاح و ایشان ملاحی دانستد و در اب 
پیامدندی يه تاختن... (مجمل التواریخ و 
القصص ص ۱۰۷). و رجوع به ملاح شود. 
مللاحیی. (م حیی / مل لاحیی ]۱ (ع لا 
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از 
انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور 
خوب که سپید باشد. (آنندرام): غراب‌وار 


انجیر حلوایی و روباه‌آسا انگور ملاحی را 
نیم‌خورد کنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ 
داتشگاه ص ۱۰۱). 
رازقی و ملاحی و خزری 
بوزری و گلابی و شکری. 

نظامی. 


تا دررسد این می تو ای عطار 


حالی زیی می ملاحی‌ايم. 
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص ۴۸۶). 

نقل و شکر و می و صراحی 

محین تأثیر در صفت اقسام انگور تفت یزد 
(از آندراج). 

|انسوعی از انجیر. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اراک" سرخ و 
سپید و ارا ک که سپیدی بر سیاهیش باشد. 
(منتهی الارب). ارا ک‌سپید سرخ و ارا ک‌سیاه 
سپد. (ناظم الاطباء). ارا کی که در آن سپیدی 
و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب 
الموارد). 
مللاحية. ءّل لا حی ی / ۸[ لاحی ی]۲(ع 
مص جملی. (مص) کشتیبانی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). حرفة ملاج. (از اقرب 
الموارد). ||([) شوره گیاء و گویند قاقلی است. 
(از اقرب الموارد) (از محیط المحيط). 
ملاخ. (ل لا] (ع ص) غلام سلاخ؛ غلام 
بسیار گریزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج) (از اقرب الموارد). 
هالاخ. (مٌ] (!) نام دوایی است مانند اشنان. 
(برهان). دارویی مانند اشان. (ناظم الاطباء). 
نوعی از حمض است شه به فلام و آن را 
شاخه‌ها باشد بی برگی. لیکن قلام سبز و ملاخ 
سرخ باشد و آن را با شیر خورند و اهل بصره 
به زبان پارسی ان را کشلج نامند. (ابن‌البیطار 
از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاخ 
عربی است و به گیاهان شورمزه بسار 
مختلف از جمله به «پرپهن» دریابی ۴ اطلاق 
می‌شود. (حاشية برهان چ معین). 
ملاخ. (م] ((خ) نام جزیره‌ای است از جزایر 
زير باد که یه سلاخه مشهور است. سعدی 
گوید 

ر تاج ملک‌زاده‌ای درملاخ 

مگر لملی افتاده در سنگلاخ. 

و درا کثرنسخ بوستان. مناخ به جای لام تون 
دیده شده و به معنۍ جای خوابانیدن شحر 
لکن معی اول مناسبتر است. (فرهنگ 
رشیدی) (آنندراج). نام جبزیره‌ای است از 
جزایر زیرباد و | کنون به ملاخه اشتهار دارد. 
(برهان). نام شبه‌جزیره‌ای از هندوچین واقع 


در جنوپ قار؛ آسیا در مابین دریای چين و" 


دریای هند که به واسطة تنگة کرا محصل به 
خشکی می‌گردد و متقدمین آن را شبه‌جزیرة 
طلا می‌نامیدند و اکنون علمای جفرافیایی 
فرنگ آن را مالا کامی‌نامند. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مالا کاشود. 

ملاخانه. ١ل‏ لا ن / ن] (إ مرکب) مکتب. 
مکتب‌خانه. جایی که در آن کودکان گرد 
می‌آمدند و مکتب‌داری, خواندن و نوشتن را 
به آنان می آموخت. مدرسه. معلم‌خانه. 


ملاخور. ۲۱۴۳۱ 


ملاخاة. (م] (ع مص) با هم دوستی کردن و 
خلاف ۵ ورزیدن. لخاء. |[با هم نرمی کردن و 
آسان فنرا گرفتن کار. (مبتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). نرمی کردن. (از 
اقرب الموارد). ||برافژولیدن بر یکدیگر. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
برانگیختن و تحریک کردن بر کسی. (از اقرب 
الموارد). |ادروغ گفتن و به دروغ آراستن 
سبخن را. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). |[نسامی کردن. از لفات اضداد است. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نمامی کردن. (ناظم 
الاطباء). سخن‌چینی كردن و آن ضد صعنی 
اول است. (از اترب الموارد). 

ملاخبه. مخ ب ) (ع مص) با هم طپانچه 
زدن. (منتهی الارب) (انندراج). برهم تپانچه 
زدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملاخسرو. (مْل لاخ رو ] (إخ) مسحمدین 
فرامرز مشهور به مولی یا ملاخسرو از علمای 
قرن دهم آسیای صقر است. وی معاصر 
سلطان محمد علمانی و مدرس شهر ادرنه و 
مدرسة ایاصوفیا بود. او راست: جاشية 
(لمولی محمدین فرامرز) على السلویح. 
دررالحکام فی شرح غررالاحکام, 
مرآةالاصول الى مرقاةالوصول و... (از معجم 
المطبوعات ج۲ ص ۱۷۹۰). و رجوع یه همین 
ماخذ شود. 

ملاخور. زمْ لا خوز / خر ] (نمف مرکب) 
میوه یا چیزی دیگر که به سبب فراوانی ارزان 
فروخته شود. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). چیز ارزان‌قیمت و نامرغوب را 
گویند.مثلا وقتی خیار و طالبی توبر, با قیمت 
گران به بازار می‌آید کانی که استطاعت 
خرید آن را ندارند می‌گویند هنوز ملاخور 
نده است. افرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). ارزان و فراوان بدانسان که در 
دسترس همه قرار گیرد. 
- ملاخور شدن؛ ارزان شدن بهای چیزی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ارزان 


۱-در آنندراج به فتح میم ضبط شده‌است. 
۲- درخت پلو که به جوب ان مسواک کنند. 
/ محهی الارب). 


7 ۳-ضبط دوم از اقرب الموارد است. 


4 - Pourpier de ۲۱۲ ۷ 

halimus) (قرانوی)‎ 

۵- در اقرب الموارد و محیط المحيط «صادقَه 

و حالفة» (با هم دوستی کردند و سوگند 

خوردند) آمده است؛ و در محیط المحیط افزاید 

در بعضی از نسخ قاموس خالفه (خلاف ورزید) 

و در تاج‌العروس ج ۰ ص ۳۲۴ آرد: «و لاخی 

ملاخاةٍ و لخا ککتاب «صادق» و فی‌اهذیب 

«حالف» کذا فى اللخ و الصسواب «خالف» و 
ایضا «صانع4... 


۲ ملاخة. 


خدای است در هر بلایی ملاذم. سنائی. 


ملاژ. 
الموارد). 


فروخته شدن چیزی به سبب فراوانی آن. 


ملاخة. ( خ] (ع مص) بی‌مزه گردیدن. 
(منتهی الارب). متفیر و مزه‌برگشته شدن 
طعام. (آنندراج). بی‌طعم و بی‌مزه گردیدن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[بازماندن 
گشن از قشنی. مُلوخ. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء). 

ملاخبی. [م] ((خ) آخرین کتاب تورات. و 
رجوع به ملا کی‌شود. 

ملاخیل. م لاخ) ((ج) دهی از دهستان 
شهریاری است که در بخش چهاردانگة 
شهرستان ساری واقع است و ۰ تن سکه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 

ملادس. (۶دا ع اج لس (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). رجوع به 
ملاس شود. 

ملادوازده. [مل لاد وادة] (مرکب) 
بعضی حواشی به کتب علمی قدیم هت که 
محشیان به جای نام خود در آخر عدد ۱۳ 
نوشته‌اند. آن حاشیه‌ها را طلاب به مزاح 
حاشية ملادوازده و حاشيه آخوند ملادوازده 
گویند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملادة. [م لاد د] (ع مص) دفع. کردن از 
کسی. (تاج المصادر بیهتی). دور کردن و 
راندن. (منتهی الارب) (انندرا اج( (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |إبه سختى با 
کی دشمنی کردن و مخاصمه نمودن. لداد. 
(از ناظم الاطباء). مخاصمت کردن. (از اقرب 
الموارد). 

ملاده. )83 لا ده ] ((ج) دهسی از دهستان 
پشتکوه است که در بخش دودانگة شهرستان 
ساری واقع است و ۱۷۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 

مالاق. [2] (ع () (از «ل و ذ») ان‌دخسواره. 
(دهار). پناه. (نصاب). پناه‌جای. (منتهی 
الارب). جای پناه. (غیاث) (آنندراج), ملجا و 
پناهگاه و جای پناه و جای امن و پناه. (ناظم 
الاطباء). ملاز. کهف. معاذ. مأوی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا)؛ 
نیکبختان را بنایی نپکبختی راصبب 
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان. 

فرخی. 
از بدخویی او بود که من از صحبت او ملاذ 
جستم. (فارسنامة ابن البلخی ص ۷۶. 
نشاط را همه در مجلس تو باد مقام 
ملوک را همه بر درگه تو باد ملاذ. 

مسعودسعد. 
هم سیاست پادشاهان را در ضط صمالک 
بدان ملاذ تواند بود. ( کلیله و دمنه). همگی 
آرباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او 
شناختندی. ( کلیله و دمنه). 
خدای است در هر عنایی معنم 


به حکم آنکه ملاذی منیع از قلة کوه گرفته 
بودند. / گلستان). 

بعد از تو ملاد و ملجام نیست 

هم در تو گریزم ار گریزم. 

( گلستان). 

|اقلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ملاف. (ع ذذ] (ع لا (از «ل ذ ذ») چسیزهای 
لذیذ. (غیاث). شهوات. واحد أن ملذة است. 
(از اقرب الموارد)؛ فاحشه خضاص به زبان 
کشف به چشم سر نگرستن است به سلاذ و 
شهوات دنیا. ( کشف الاسرار ج ۲ ص ۶۸۰. 
هرکه در آمارت نظر بر کثرت اتباع و طلب 
ریاست و تفوق و تلط دارد یا بر تحصیل 
اغراض نفس و توصل به ملاذ و مشتهیات. او 
را از تصوف نصیبی نبود. (مصباح‌الهدایه چ 
همایی ص ۲۶۷». مصابرت بر مهاجرت ملاذ 
و محاب مستوجب ثواب جسزیل است. 
(مصباح‌لهدایه ايا ص ۲۶۵). ااج ملذ. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
ملذ شود. 

ملا. لٌ لا] (ع ص) (از «م ل ذ») 
سخن‌فروش. (مهذب الاسماء). دروغگوی که 
گوید و نکند. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم 
الاطباء). || خودرای نادرست دوستی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). مَلَدّان. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملذان شود. ||ذئب ملاذ؛ 
گرگ سبک چست. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاذانی. (م نیی ] (ع ص) آنکه نصیحت 
پیدا کند و بدی پنهان دارد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). دروغگویی که گوید و نکند و 
متظاهری که در دوستی راست نباشد بلکه 
نصیحت آشکار کند و جز آن را پتهان دارد. 
(از اقرب الموارد). 
ملاذ) لانام. [م ذل ] (ع | مرکب) پناهگاه 
مردمان, لقبی است عام که به مجتهدان و فقها 
دهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
ملاذالغربا. [ع ل غْر] (ع ام رکب) 
پناهگاه غزیبان. ملجا دورماندگان از وطن؛ 
معین‌الخلفا سلفاً و خلفاً, ملاذالفربا شرقاً و 
غریا... (منشات خاقانی چ دانشگاه ص 
۹ دیگر عروس فکر من از بی‌جمالی سر 
برنیارد... مگر آنکه متحلی گردد به زیور تبول 
ار کییر... ملاذالغربا مربی‌الفضلا.. ابی‌بکرین 
ابی نصر ... ( گلستان). 
ملاذالفقرا. (ع ذل ف قَ) (ع ام رکب) 
دستگیر مردمان درویش و پیچارگان. (ناظم 
الاطیاء). پنادگاه تهیدستان. 
ملاذبة. مدب ] (ع ص) جای گرفتن و 
اقامت کردن به جایی. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). اقامت کردن. لذوب. (از اقرب 


ملاذجرد. [م ج ] (اخ) ملاذ گرد.ملازجرد. 
ملازگرد. ملاسگرد. منازگرد. و رجوع به 
ملازگرد شود. 

مالاف گرد. (ع گ ] (اخ) ملازگرد. ملازجرد. 
ملاذجرد. ملاسگرد. متازجرد. رجوع به 
ملازگرد شود. 

ملاذة. م ] (ع مسص) مَلذ. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملذ (معنی آخر) شود. 

ملاذه. [5 /:] ([) ثاهة. (یادداشت به خط 
مترعنوم دهخدا), کده. (صحاحالفرس از 
یادداشت ایضا): ناهة؛ مسلاذه و بن دندان. 
(منتهی الارب). و زجوع به ملاز و ملازه شود. 

ملارد. [ء] ((ع) دهی از بخش شهریار الت 
که در شهرستان تهران واقع است و ٩۷۰‏ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۱ 

ملارد. [م) (إخ) از روستاهای لاریجان (بالا 
لاریجان) است. (مازندران و استراباد راییتو 
ترجمه فارسي ص ۱۵۲). 

ملاروشنی. (مْل لار / رو ش ] (! مرکب) 
خفاش. (آنندراج). شبپره و خقاش. (ناظم 
الاطباء): 
بس که طغرا بر خط شبرنگ جانان چشم دوخت 
دیده‌اش تاریک شد آخر چو ملاروشتی, 

ملاطغرا (از آنندرا اج): 

ملاز. (۶]() ملاج. تغ. کام. ملازه. گده. 
لهات. زبان کوچک. زبان‌کو چکه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملازه 
شود. ||مقدم سر از بالای پیشانی تا يافوخ. 
ملاح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا, در 
اصطلاح پزشکی فضایی که میان محفظة 
استخوانی جمجمه پیش از سخت و استخوانی 
شدن و به هم پیوستن کامل آنها وجود دارد'. 
(از لاروس). و رجوع به ملاج شود. 
- ملاز خلفی "؛ ملاز قمحدوی " که از بهم 
امدن درزهای مان دو استخوان قحفی به 
یکدیگر و استخوان خلفی, به هم می‌رسد. و 
این ملاز بسیار کوچکتر از ملاز قدامی است و 
در توزادان انان با دست زدن کاملا 
محسوس است. (از لاروس). 
-ملاز ستاره‌ای "؛ ملازی که در محل تلاقی 
استخوانهای قحفی و گیجگاهی و پشت سری 
است. (فرهنگ فارسی معین). 
- ملاز قدّامی *؛ ملاز بزرگ که تج اتحاد و 
به هم آمدن دوقت استخوان پیشانی با دو 


1 - ۴۵۳۵۴6 (jili). 

2 - Fontanelle postérieure (فرانری)‎ 
3 - Accipitale (فرانوی)‎ 

.(فرانوی) ۸5۱60۲ - 4 

5 - Fontanelle antérieure (فرانوی)‎ 


ملاز. 


استخوان قحفی " و این یک سطح تقریباً به 
شکل لوزی است و در هنگام تولد نوزادان 
انسان دیده می‌شود ولی به طور کلی در سنین 
دو تا سه سالگی از بین می‌رود. (از لاروس). 
ملاز. [ع] (ع !) پناه, (مسهذب الانسماء). 
پناه‌جای. (سنتهی الارب) (آنندر اج( (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ملجأً. ملاذ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مالاز. [مل لا] (ع ) گرگ. (ستهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ملازجان. [] (إخ) دهی از دهتان کنار 
رودخانه شهرستان گلپایگان است و ۲۶۰ تن 
که دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 
ملازجرد. (ع ج ] (إخ).ملازگرد. ملاذجرد. 
ملاذ گرد. منازجرد. ملاسگرد: سلطان از 
اخلاط به جانب ملازجرد آمد. (جهانگدای 
جوینی), و رجوع به ملازگرد شود. 
ملازق. [م ز ] (ع ص) لزيق. متصل. (منتهی 
الارب). و رجوع به لزیق شود. 
ملازگرد. [م گ] (إخ) شغری است [به 
ارمینیه ] بر روی رومان و مردمانی جنگی و 
چا با نعمت. (حدود المالم). ملاذجرد. 
ملازگرد. نام شهری در ارمنستان که بنای آن 
از سنگ یاه می‌باشد و در آن درخت نیست. 
(ناظم الاطباء). منازجرد. شهری است نزدیک 
نشوی (نخجوان) و خلاط و بدلس (بتلس) و 
ارزن. (ترجمة صورة الارض ابن‌حوقل ص 
۱ ملازجرد از اقلیم چهارم است طولش از 
جزایر خالدات «عو» و عرض از خط استوا 
«لح‌مه» و اکنون قلعه‌ای دارد محکم: عظیم 
جای خوپ است و هوای خوش. حقوق 
دیواتیش چهارده‌هزار دینار است. (نزهة 
القلوب چ گای لسترنج صص ۱۰۱ - ۱۰۲ 
ازو تا بندماهی سه فرسنگ ازو تا ارحبش 
هشت فرسنگ ازو تا ملازجرد هشت 
فرسنگ ازو تسا خنوس " ده قسرسنگ. 
(نزهةالقلوب ایضاً ص ۱۸۳). از شهرهای 
ساحل رود ارستاس (مرادسو) است که په 
زبانهای مختلف آن سرزمین سنازجرد و 
منازگرت و ملاسگرد نیز گفته می‌شد. در قرن 
چهارم مقدسی دربارة ملازگرد گوید: سهری 
است دارای قلعه‌ای مستحکم با مسجدی در 
کنار بازار و اطراف شهر باغهای بار است. 
در سال ۳ ملازگرد میدان نبرد قطعی 
رومان و سلجوقیان واقع گردید و در آن 
جنگ رمانوس چهارم به دست سلجوقیان 
اسر شد و این واقعه سوجب استقرار 
سلجوقیان در آسیای صفیر گردید. (ترجمهة 
سرزمینهای خلافت شرقی لترنج ص ۱۲۴). 
ناحیه‌ای است در شمال شرقی ولایت بتلیس. 
از شمال به ارزروم و از مشرق به ولابت وان 


محدود و مشتمل بر ۵۰قریه است و در حدود 
۰ تن که دارد. (از قاموس الاعلام 
ترکی). ملازجرد. ملاذ گرد. ملاذجرد. 
ملاسگرد. منازگرد. و رجوع به قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
ملازم. [م ز] (ع ضا دست در گردن 
اندازنده با هم. (منتهی الارب). دست در گردن 
هم اندازنده و معانقه کننده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||هميشه باشنده به جایی يا 
ترد کی. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی, 


همیشه باشنده در جایی و یا در نزد کسی. ۱ 


(ناظم الاطیاء). آنکه دائم جایی را یا کی را 
کسی باشد. (یادداشت به خط مرحوم‌دهخدا): 
چو استانه ندیم خت باید بود. 
ناصرخرو. 
از جمله آن کلمات اين چهار سخن نقل 
کرده‌اند که گفت ای موسی بر درگاه من ملازم 
باش که مقیم منم. ( کشف‌الاسرار ج ۳ص 
۸ و دین و ملک توأمان و ملازمان‌اند. 
(سندبادنامه ص ۱.۵ گر ملک ايه عاطفت بر 
دوام علی مرور الایام ملازم آن موضع شریف 
می‌باشند. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۳۰۰). نصر 
مدتها ملازم خدمت بود. (ترجمة تاریخ یمینی 
ج ۱ تهران صص ¥ - ۲۷۲). در تمهد و 
تفقد و اجلال وا کرام قدر او مبالعه رفت و در 
حضرت ملک ملازم بود. (ترجمه تاریخ 


یمینی ایضأاً ص ۳۱۶). 

تب باز ملازم نفس گشت 

بیماری رفته باز پس گشت. نظامی. 
اما به حکم آنکه سوابق نمام خداوندی ملازم 


روزگار بندگان است... ( کلستان). دو درویش 
خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سقر 
کردندی. ( گلتان). سوایق نعم خداوندی 
ملازم روزگار بندگان است. ( گلستان). تنی 
چند از عدول مزکی که ملازم مجلس او بودند 
زمین خدمت ببوسیدند. ( گلتان). و امیر 
نوروز ملازم می‌بود و در کار لشکر و امارت 
سعی و اجتهاد می‌نمود. (تاریخ غازان 
ص‌۱۵). در خلا و ملاو سراء و ضراء ملازم 
درگاه جهان‌پناه بود. (تاریخ غازان ص ۵۶). 
اما تدارک حال قوشچیان که ملازم‌اند چنان 
فرمود که مواجب ایشان و طعمة جانورانی که 


در اهتمام هریک است مفصل برآورده‌اند. 
(تاریخ غازان ص ۳۴۴). 
ای پسر گر ملازم " شاهی 
نتوان بود غافل و ساهی. اوحدی. 


- ملازم کردن؛ همراه کردن: چون مجلس به 


ملازمانی. ۲۱۴۳۳ 


آخر رسید و مستان عزم شبستان کنردند 
سلطان از زبان خود کسی را ملازم قیصر کرد 
و جهت احتباط رافرمود که بااو رسوم 
چرب‌زبانی و آداب نیکومحضری ممهد 
دارند. (سلجوقنامةٌ ظهیری ص ۲۷). 
- ملازم گردانیدن؛ همراه ساختن: امیر سعید 
برلاس را ملازم امیرزاده رستم گردانیده. 
(ظفرنامة یزدی چ امیر کبیر م ۲ ص ۲۱۶). 
|[به متاست همین معنی ' نوکر را گویند. 
(غیاث) (انندراج). نوکر و خدمتکار. (ناظم 
الاطباء). چا کر. گماشته. خادم. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ۱ 
- ملازم درگاه؛ توکری که در هر هنگام و همه 
وقت در دربار پادشاهی حاضر باشد. (ناظم 
الاطباء): مرسوم فلان را چندان که هست 
مضاعف کید که ملازم درگاه است.( گلستان). 
- ملازم سلطان؛ ملازم درگاه؛ 
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را 
که‌به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا راء 
حافظ. 
ورجوع به ترکیب قبل شود. 
|| پیوسته در کار و بائیات و ثابت‌قدم و 
پای‌برجاء (ناظم الاطیاما: موش برفت و 
روزی چند ملازم کار می‌بود... تا خود کمین 
مکر بر خصم چگونه گشاید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص .)٩۰‏ 
مالازمان. ٣1‏ لا ] ((خ) دهی از دهستان 
باوندبور است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاه‌اباد واقع است و ۴۱۰ تن سکنه دارد. 
(فرهنگ جغراقیایی ایران ج 4۵. 
ملازمافی. [مْل لا ز] (اخ) شاعری از مردم 
یزد و معاصر شاه‌عباس بوده‌است امتوفی به 
سال ۱۰۲۱ ه.ق.) نصرآبادی آرد: «از اشعار 
او ظاهر می‌شود که خیلی قدرت داشته. 
مشهور است که دیوان خواجه حافظ را 
جواپ گفته به خدمت شاه‌عباس برده گفت 
دیوان خواجه حافظ را جواب گفته‌ام. شاه 
فرمود که جواب خدا را چه خواهی گفت». او 
راست: ۱ 
کی ای ب راش پت 
که‌بی او نشد عقد پروین درست 
خری داشت آن ابله کوردل 
به جان خودش جان خر متصل 
چنان شب چراغی که نايد به دست 
به خواری بر آن گردن خر ببست 
من آن شب‌چراغ شهنشاهيم 
که‌روشن‌کن ماه تا ماهیم 


(فرانری) اقاهالع۳ - 1 
۳-نل: حنوس. 
۳-باهسی بعد هم متاسبت دارد. 
۴-معتی فبل. 


۴ ملازمت. 


مرا لیکن این بخت ابله‌شعار 
چنان بسته بر گردن روزگار. 
و هم او راست: 
حکایت از قد آن یار دللواز کید 
به این فنانه مگر عمر ما دراز کنید. 
و رجوع به تذکرة نصرآبادی ص ۲۴۴ و ۲۳۵ 
و ريحانة الادب ج ۲ ص ۱۲۶ و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 
ملازمت. ((مز/زم](ازع. مص) پیوسته 
بودن به جابی یا نزد کسی. (غیات). ما خوذ از 
تازی, اشتفال و مواظبت و پیوسته بودن در 
کار و ثبات قدم و پایرجایی. (ناظم الاطباء). 
ملازمة. لازم گرفتن. جدا نشدن. منفک 
نشدن؛ به ملازمت آن سیرت نصیب دنیا 
هرچه کاملتر بیابد. ( کلیله و دمنه). صواب من 
آن است که بر مواظبت و ملازمت اعمال 
خیر... اقتصار نمایم. ( کلیله و دمنه). واضح 
این ایت و فرمان که بر ملازمست سه خصلت 
پندیده مقصور است. ( کلیله و دمنه). مدت 
یک دو سال... در ملازمت صحبت او روزگار 
می‌گذرانید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۸). 
همه را الزام کرد تا در دو طرف از روز 
ملازمت دیوان او می‌نمایند. (ترجمهٌ تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص۴۳۸). او در سفر و حضر 
ملازمت خدمت می‌کرد. (ترجمۂ تاریخ یمینی 
ای ضاً ص ۴۴۰). سیه گوش را گفتند ترا 
ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد. 
( گلستان). 
ہس از ملازمت عش و عشق مهرویان 
ز کارها که کنی شمر حافظ از بر کن. 
حافظ. 
باید که بر ملازمت صحبت یار حریص بود و 
از سفارقت او محترز. (مصبام‌الهدایه چ 
همایی ص ۲۴۶). این چنین صحبتی از انفراد 
و ملازمت نسوانل اعمال قاضاتر, 
(مصباح‌الهدایه ایضا ص 4۳۲۴ نفس به 
واسطة حن تربیت ابرار و ملازمت صحیت 
اخیار به نقوش آثار خر منتقش گردد. 
(مصبام الهدایه ایضاً ص ۳۴۰). و حال آنکه 
هیچ مشوش و شورانند؛ وقت آن مداخلت و 
ملازست ندارد که تف او. (مصیام‌لهدایه 
ایشا ص ۱۵ 
من و ملازمت آستان پر مغان 
که‌جام می به کف کافر و مسلمان داد. 
آذربیگدلی. 
= ملازمت کردن؛ مشغول بودن و مواظب 
بوفن. (ناظم الاطباء). 
|اايوسه بودن در جایی یا یبا کسی, جدا 
نشدن. دور نشدن از جایی یا از کسی: از 
آعاب رید بلکه از فرائض حال او آن است که 
موضع ارادت خویش ملازمت کند و به سفر 
بیرون نشود. (ترجمة رسالة قشیریه چ 


فروزان‌فر ص ۷۲۳۵). شهزاده غازان در 
آوردوی بولوغان خاتون می‌بود و ملازمت 
بندگی اباقاخان می‌نمود. (تاریخ غازان ص 
۷ 

- ملازمت نمودن بر کاری؛ در آن تبات 
ورزیدن. پایداری کردن در آن: پس اگربا 
وجود توکل و ترک معلوم بر صوم ملازمت 
نماید ور علی نور بود. (مصبام‌الهدایه چ 
همایی ص ۲۳۸). هرگاه کسی بر این شرایط 
ملازمت نماید فاید؛ُ صوم او را حاصل گردد. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۳۳۹ و رجوع به 
ملازمه و ملازمة شود. 

||(اسصض) خدمت و بندگی و اطاعت و 
فرمان‌برداری. (ناظم الاطباء)؛ روح‌افزا به 
ملازمت دختر شاه می‌بود. (سمک عیار ج ۱ 
ص ۵۰ 

- ملازمت کردن؛ یاری کردن. خدمت کردن 
0 نوکری کردن. (ناظم الاطباء). پیوسته در 
خدمت کی بودن. 

||(اصطلاح تصوف) مراد ذ کر است که اصل 
ششم است که در آن کوش که از ذ کر غیر حق 
به در ایی که فرموده‌اند: واذ کر ربک اذا 
یی که بگو تو ذ کرما از دل و جان 

وقتی که فراموش کنی هر دو جهان. 

(از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). 
ملازمة. (ر) (ع مص) باکی یا چیزی 
پیوسته بودن. (المصادر زوزنی). با کسی یا به 
جایی پیوسته بودن. (ترجمانالقرآن). پیوسته 
بودن با چیزی یا کی و همیشگی کردن بر 
آن. لزام. (منتهی الارب). پیوسته بودن به 
جایی یانزد کسی. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد)؛ لازمه ملازمة و الزاماً؛ ثابت بود بر 
آن و همیشگی کرد بر آن و مقارقت نکرداز 
آن. (ناظم الاطیاء). و رجوع به ملازمت و 
ملازمه شود. ||معانقه کردن. (ناظم الاطیاء). 
ملاز مه. مر 2 ما ازع اسسص) 
ملازمت. ملازمة. رجوع به ملازمت و ملازمة 
شود. ||(اصطلاح فلسفی) حکمی که حکم 
دیگر را اقتضا کند مانند وجود دود برای آتش 
در روز و وجود اتش برای دود در شب. (از 
تمریفات جرجانی). هبتگی میان دو ام را 
ملازمه می‌نامند و به عبارت دیگر دو امری که 
به یکدیگر بستگی داشته باشند ملازم 
یکدیگرند. و بالاخره دو امر به نحوی باشند 
که‌تصور هریک منفک از تصور دیگری 
نباشد یا وجود هر یک ملازم با وجود دیگر 
باشد. (فرهنگ لفات و اصطلاحات فلفی 
سجادی). و رجوع به فرهنگ علوم عقلی 
سجادی شود. 

- ملازمة خارجیه؛ اقتضای چیزی است 
چیزی دیگر را در خارج و نف‌الامر یعنی 


ملاژة. 


هرگاه تصور ملزوم در خارج صورت گیرد 
تصور لازم نیز تحقق پیدا کند مانند دود و 
آتش که ذ کر شد. (از تعریفات جرجانی). 
- ملازمة ذهنیه؛ اقتضای چیزی است چیز 
دیگر را در ذهن یعنی هرگاه تصور ملزوم در 
ذهن صورت گیرد تصور لازم نیز تحقق پیدا 
کند مانند بینایی برای ٹابینایی زیر که همرگاه 
تصور نایتایی در ذهن ثابت گردد تصور 
بینایی نیز در آن تحقق پیدا کند. (از تعریفات 
جرجانی). 
- ملازمة عادیه؛ عبارت از آنکه تصور 
خلاف لازم برای عقل ممکن باشد مانند ناد 
عالم با تقدیر تعدد خدایان به امکان اتفاق. (از 
تعریفات جرجانی). عبارت از تلازمی است 
که عقل را رسد که ملزوم را تصور کند پدون 
تصور لازم او. (فرهنگ علوم عقلی تألیف 
سجادی). 
- ملازمة عقلیه؛ عبارت از عدم امکان تصور 
ملزوم است بدون تصور لازم برای عقل. 
(فرهنگ علوم عقلی تالیف سجادی). عبارت 
از آنکه تصور خلاف لازم برای عقل سمکن 
نباشد مانند سفیدی مادام که سفید باشد. (از 
تعریفات جرجانی): 
- ملازمة مطلقد؛ اقتضای چیزی است چیز 
دیگر راء چیز اول را ملزوم و دوم را لازم 
خوانند ماتند بودن روز برای طلوع خورشید؛ 
زیرا که طلوع خورشید مفتضی وجود روز 
است. طلوع خورشید ملزوم و بودن روز لازم 
ان است. (از تعریفات جرجانی). 
- قاعده ملازمه؛ (اصطلاح فتهی) قاعده‌ای 
است مبتنی بر اينکه | گر عقل بدیهی حکم به 
حن عملی کد آن عمل تکلیف قانونی افراد 
خواهد بود با این که نص قانون نبت به آن 
عمل سا کت است. و نیز ا گرعقل بدیهی حکم 
به قبح عملی کند آن عمل در ردیف جرایم 
قرار می‌گیرد و افراد از ارتکاب آن سمنوع 
خواهند بود با اینکه نص قانون ان را جرم 
نشناخته است. (فرهنگ حقوقی تألیف 
جعفری لنگرودی). و رجوع به همین مأخذ 
شود. 
مللازمیی. (م ز] (حامص) مأخوذ از تازی: 
خدمت و نوکری. (ناظم الاطباء). 
ملازة. [م ر] (ع ص. ا) بادامستان. (دهار) 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ارض ملازة؛ زمینی که درخت بادام در أن 
بار باشد. (از اقرب الموارد). 
ملازة. [م لاز ز] (ع مص) برچسبیدن با هم. 


۱ -رسم‌الخطی از املازمة» عربی در فارسی 
است. ۱ 
۲ -رسم‌الخطی از «ملازمة» عربی در فارسی 


است. 


ملاژه. 


(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). | مللاص. (م) (فسرانسوی, 0" تفاله و ثفل 


لازته ملازة و لزاز؛ برچسبیدم به آن. (ناظم 
الاطباء). ||با هم عداوت و دشمنی کردن. 
لزاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از 
اقرب الموارد). 
مللازه. [ع / ر /ز] () به تازی لهاة گویند 
یعنی کام. (لفت فرس اسدی چ اقبال ص 
۸ بن زبان, (صحاح الفرس) لهاة. (بحر 
الجواهر). گوشت‌پاره‌ای باشد شبیه به زبان 
کوچکی که از انتهای کام آویخته است و با 
زای فسارسی نیز آمسده است". (برهان) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). گوشت پاره‌ای که 
اندرون حلق اویخته می‌باشد. به هندی ان را 
کاگ‌گویند. (غیاث). کده باشد که از گلو فرود 
آید. (لفت فرس چ پاول هورن ص ۳۷). ملاز. 
ملاج. ملاجه. کام. لهات. لهاة. نا ک.کده. زبان 
کوچکه.سن. خک. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 

خواجه غلامی خرید دیگر تازه 

سست‌هل و هرزه گردو لتره‌ملازه آ. 

منجیک (از لفت فرس چ اقبال ص ۴۷۸). 

اگر [خون ] از کام و ملازه آید رگ قیقال باید 
زدن. (ذخيرةٌ خوارزمشاهی). اندر بیماریهای 
ملازه که ان رابه تازی اللهاة گویند. 
بیماریهای ملازه دو نوع است یکی آماسی که 
اندر وی پدید آید... دوم آنکه مسترخی گردد 
و فرودآویزد و بر سر حنجره و حلق نشیند. 
(ذخیر؛ خوارزمشاهی). و علامت خلط آن 
است که ملازه دراز شود ماند دم موش. 
(ذخیرۂ خوارزمشاهی). 

- ملازۀ انتاده؛ كام فرودآمده. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

-ملازه برداشتن؛ الدغر. (تساج 
المصادریهقی). آن باشد که ماما یاکس دیگر 
انگشت در کام کودک فروبرد و ملازه را فشار 
دهد تا بدرون رود. این کار را سایقا روز بعد از 


تولد مولود می‌کردند و گاهی ملاز؛‌بردارنده» 


سزد گر قابله طفل امل را 
به مدح شاه پردارد ملازه. شم فخری. 


ملازه. [م ر /ز] (إخ) ملازة شیر؛ نام هشتم 
منزل " نژه. ای بینی شر و خلمشن؛ دو کوکب 
است خرد از جملهٌ صورت سرطان و ایشان 
را دو سولاخ بیی خوانند. و میانشان آن 
ستارة ابری است که بر بر سرطان است و 
گروهی آن را ملازة شیر نام كنند. (التفهيم ص 
۱-۹ 
مالازیب. [) (ع ص, ل) ج یلزاب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملزاب شود. 
ملاژه. (ع ر / ز] () ملازه. (ناظمالاطباء). 
رجوع به ملازه شود. 


چغندر که قند آن را برای کارخانة قندسازی 
گرفته باشند. شیرة سرضی که در آخر از 
چغندر قند ماند و آن را تکریر و تصفیه نکنشد 
چه خرج آن بیش از دخل بود. (یادداشت په 
خط مرحوم دهخدا). شیره‌ای است غلظ و 
غير قابل متبلور شدن (قند شدن) که از ته‌ماندهٌ 
کارخانه‌های قند حاصل می‌گردد و رنگ آن 
زرد تند و گاهی قهوه‌ای روشن و زمانی هم 
تقریباً سیاه است و دو نوع از آن به طور کلی 
به دست می‌آید ملاس نیشکر و ملاس چفندر 
که‌هریک بین ۴۰و ۶۰ درصد وزن خود 
محتوی قند"قابل متبلور شدن می‌باشند که با 
تجدید پخت قند از آن استخراج کنند که یک 
قمت از آن قند به‌دست‌امد؛ تازه است و 
قمت دیگر ملاس بار تیره و سیاه و 
ناخالس, عمل دوباره در آتش گذاشتن باز هم 
تبلورهای قندی تازه به دست می‌دهد ولی 
باید دانست که فقط برای عرق گرفتن مفید 
خواهد بود. ملاس‌های نیشکر را در بعضی 
جاها کشاورزان برای به دست اوردن «عرق» 
و «روم» به کار می‌برند. و نیز کارخانه‌های 
شیریلی‌سازی و مرباسازی به جای به 
کاربردن قند یا شکر از ملاسهای یادشده 
استفاده می‌کنند. به طور کلی ملاس چخندر از 
اصل تلخ است و فقط برای به دست اوردن 
الکلهای پت و همچنین برای به دست 
آوردن پطاس و نمک قلیایی و علوفه به کار 
می‌آید. ملاس ماد؛ غذایی خوبی برای 
چارپایان است و آن را هم به صورت طبیعی 
(ملاس سبز) و هم به صورت ترکیب‌شده با 
دیگر مواد غذائی چون کنجاله, آرد بزرک یا 
تخم پنبه روغن‌گرفته و جز اینها به کار 
می‌برند. ملاس سبز هم صرکب است از یک 
قت ملاس و دو قسمت أب با مقداری 
علوفٌ خشک. ملاس چه به صورت ملاس 
سز و چه به صورت غذایی از ملاس, برای 
مداوای تفخ ریوی اسب بار سفید و موثر 
است و در طب به عنوان ماده جاذب ادویه 
برای ساختن معجون به کار می‌آید. (از 
لاروس بزرگ). این لفت گاهی در تداول 
«ملاس» تلفظ می‌شود. 
ملاسالار. 3 لا ] (اخ) دهی از دهستان 
تیلکو است که در بخش دیواندرة شهرستان 
ستندج واقع است و ۱۲۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
مللاست. (م ]ع إمص) نرمی و صافی 
و همواری. (غیات). ماخوذ از تازی. ترمی و 
صافی و همواری. ضد خشونت و درشتی. 
(ناظم الاطباء). ملاست. نرمی. همواری. لشنی. 
نسویی. لفزانی. لخشانی. مقایل حرّشن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 


ملاسة. ۲۱۴۳۵ 

ملاسة شود. 
ملاسحري طهرانی. ٤ل‏ لا س ح ي 
ط ] ((خ) رجوع به سحری طهرانی در این 
لفت‌نامه و نیز رجوع به سبک‌شناسی ج ١ص‏ 
۲ و تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۰۹و ۴۱۰ و 
تذکرة صبح گلشن ص ۱۹۸ و قاموس الاعلام 
ترکی شود. 
ملاسخی. [ مل لاس ] (اخ) از مردم کرمان 
و از شاعران قرن یازدهم و معاصر شاه‌عباس 
اول بوده‌است. از اوست: 

یار رفت و انتظارش با من است 

شمله افسرد و شرارش با من است 

با چنین سوزی که من دارم سخی 

وای بر دوزخ که کارش با من است. 

و رجوع به تذکرة نصرابادی ص ۲۳۵ و ۲۳۶ 
و فرهتگ سخنوران شود. 
ملاسرا. 3 لاس ] ((خ) دهی از دهتان 
سنگر کهدمات است که در بخش مرکزی 
شهرستان رشت واقم است و ۸۱۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی آیران ج ۲). 
ملا سرا. 3 لاس ] (اخ) دهی از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان فومن است و 
٩‏ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۲( 
ملاسرا. مل لا س ] (اخ) دهی از دهستان 
گکرات است که در بخش صومعه‌سرای 
شهرستان فومن واقم است و ۲۵۴ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافایی ایران ج ۲ 
ملاسراب. [ ٢ل‏ لاس ] ((خ) دی از 
دهستان گاودول است که در بخش مرکزی 
شهرستان مراغه واقع است و ۲۲۵ تن سکته 
دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
مللاسگود. م گ ] (اخ) رجوع به ملازگرد 
شود. 
مالاسفة. (م س نْ] (ع مص) باهم سخن 
کردن و نبرد کردن در سخن‌آوری. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ملاسة. مس ] (ع مص) تابان و نسرم 


۱-رجوع به «ملاژه» شود. 

۲-مرحرم دهخدا در چندین یادداشت این 
بیت را ظاهراً از روی نسخهة پاول هورن به 
صورت: «خحواجه غلامی خرید دیگر تازه 
ست هل و حجره‌حجره گرد و ملازه» آورده و 
افزوده‌اند: به گمان من معنی دوصی این کلمه 
دارد چون هرزه و بلایه و هرجایی و نظایر آن و 
بت منجیک را که در اسدی چاپی (ظاهراً جاپ 
شهر گتنگن آلمان) برای معنی اول شاهد 


آورده‌اند مثال معنی ثانی است. 

۳-از متازل قمر. 
Mêlasse. .‏ ` - 4 

۵-<رسم‌الخطی از «ملاسةه عزبی در فنارسی 


۶ ملاست. 


گردیدن.(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
نرم و هموار شدن. ضد خشونت. ملوسة. (از 
اقرب الموارد). ||((امص) تابانی و نرمی. ضد 
خخونت. ملوسة. (منتهی الارب). 
مالاسة. 1٤ل‏ لاش ] (ع ل) ماله زمین. (مهذب 
الاسماء), ماله که زمین را هموار کنند به وی. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ابزاری که زمین را با آن هموار کنند و در 
اساس گوید: چوبی است که زمین را پا آن نرم 
و هموار کنند. (از اقرب الموارد). 
ملاش. 9 (ل) نامی است که در صاری به 
وشات دانه دهند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ازملک شود. 
ملاشات. [م] 2 مص) متلاشی کردن. نابود 
و مضمحل کردن. ملاشاء و تلاشی هر دو 
منحوت از «لاشیء» است. (از اقرب الموارد). 
مالاشاه بد‌خسانی. [ءل لا ۾ ب د] (() 
رجوع به شاه بدخشانی در همین لفت‌نامه و 
نیز رجوع به تذکر؛ مرآةالخیال ص ۱۲۷ و 
۸ و تذکر؛ نصرایادی ص ۶۳ و صبح 
گلشن‌ص ۴۴۴ و فرهنگ سخنوران شود. 
ملاشهاب الد ین. 3 لاش بْد دی] 
(إخ) دهی از دهان مرحمت‌اباد است که در 
بخش ماندواب شهرستان مراغه واقع است و 
۰ تن سکه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۴). 
ملا شیخ. 31 لاش] (إخ) دهی از دهستان 
ملکاری است که دربخش سردشت 
شهرستان مهاباد واقع است و ۲۹۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملاشیه. [م شی ي] ((خ) دهی از دهستان 
نهرهاشم است که در بخش مرکزی شهرستان 
اهواز واقع است و ۲۵۰ تن سکنه دارد. این 
ابادی از سه محل تزدیک به هم تشکیل شده 
است. (از فرهنگ جفرافایی ایران ج و 
مللاص. [ ] (ص) هرزه گورا گویند به زیان 
آذربایجان. (ملحقات لفت فرس اسدی چ 
اقبال ص ۲۲۷). 
مالاص. [م] (ع إا سگ درشت سپید. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الضوارد). ||جارية ذات شماص و 
ملاص؛ دختر نرم‌اندام شوخ بی‌با کانه 
پیش ‌آینده. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملاص. 1 [Y‏ 2 ص) این ملاص؛ دشنامی 
است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
شتمی امت مر تازیان را۔ (ناظم الاطیاء). 
مالاصد‌زا. (ّ لا ص ] (اخ) مس‌حمدین 
ابراهیم‌بن یحبی شیرازی, ملقب به صدرالدین 
و صدرالمتألهين و معروف به صدرا و 
ملاصدرااز حکمای بزرگ قرن یازدهم 
ری اسه ری خضو صا ور کت 


اثشراق تبحری تمام داشته و معضلات این 
رشته از فلسفه را به دقت تمام موشکافی کرده 
و بعضی از اقوال و عقاید فلاسفه مشائین را با 
دلیل و برهان مردود ساخته است. چنانکه بر 
خلاف نظر مشائین که وجودها را حقایق 
متباین می‌پندارند او وجود را که اصل و 
حقیقت هر چیز است یک حقیقت واحد 
می‌داند و برای آن مراتب متعدد که از حیث 
ضعف و شدت و نقص و کمال با هم فرق دارند 
قائل است. اين نظر ملاصدرا با نظر شيخ 
اشراق هم متفاوت است چه سهروردی شدت 
و ضعف و نقص و كمال را در ماهیت قائل 
است نسف,در وجود. موضوع دیگری که 
ملاصدرا در آن ابتکار نشان داد‌است فرضية 
مشهور «حرکت جوهری» است. پیش از او 
اکثریت حکما از آن جمله ابن‌سینا حرکت را 
در اعراض جم طبیعی متحصر می‌دانستند. 
ملاصدرا جوهر را نیز متحرک اعلام نمود ولی 
تصریح کرد که تقعری که بان حرکت در 
جوهر پدید می‌اید تغییری است اشتدادی و 
استکمالی و به حقیقت جوهر جسم خدشه 
وارد نمی‌سازد و آن را دگرگون نمی‌کند. 
چنانکه تفییراتی که انان را در ادوار مختلف 
زندگی عارض می‌گردد از حیث شدت و 
ضعف کمال انات است نه از حيث حقیقت 
انان, یعنی جوهر جم انسان و هة اصلی 
وجود او. ملاصدرا از فرضیة حرکت جوهری 
نتایجی چند می‌گیرد که از آن جمله اثبات 
«معاد چسمانی» است. وی برای اينکه از سب 
و شتم در امان باشد و از حریة تکفیر مصون 
مائد می‌کوشید تا مطالب فلسفی را پا احادیث 
و اخبار وفق دهد و مدلل دارد که شرع و 
حکمت معارض یکدیگر نیتند و تالیف 
«شرح کافی» بر همین اساس بوده است. و 
رجوع به صدرا (ملا...) در همین لغت‌نامه و 
نیز رجوع به روضات‌الجتات ص ۲۳۱ و 
ریحانةالادپ و قصص‌الصلماء تنکابنی ص 
۹ و دانشمندان و سخن‌سرایان فارس ج ۳ 
مص ۴۳۷ - ۴۴۴ و مبانی فلغه شود. 
ملاصفی الد ین. ( لا ص ی بد دی | 
((خ) رجوع به صفی‌الدین‌بن محمد گیلانی 
شود. 

ملاصق. [مُ ص ] (ع ص) متصل و برچجبیده 
ر پیوسته و نزدیک. (ناظم الاطباء)؛ در 
هایگ کاب بائ یربا سوم رای 
او. (مرزیان‌نامه چ قزوینی ص ۱۳۴). جابهای 
ظاهر شدن اب به رودخانه محصل و ملاصق 
است. (تاریخ قم ص ۴۳). ||يار و همدم. (ناظم 
الاطیاء), 

ملاصقت. مص /ص ق] ازع.(مص) 
چنښدکۍ و وکین (ناظم الاطباء) 
ملاصقة. رجوع به ملاصقة شود. 


ملاطف. 
ملاصقة. (م ‏ ن] (ع مص) چسبانیدن و 
پیوسته کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملاط. [م || (ع !) گل دیوار. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). گلی که ین دو رده 
از دیوار گذارند و دیوار را بدان گل‌اندود کنند. 
ج» مُلط. (از اقرب الموارد). اژند. آژند. گل که 
بنایان مان دو خشت یا اجر نهند. ملات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلی که با 
آن سنگ و خشتهای دیوار را وصل کند. 
(غیات)؛ ملاط وی (هرمهای مصر) از 
جوهری است که هیچ چز بر وی کار نکند. 
(حدود العالم). 
در سرای دوستی آن به که فرشی افکنم 
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۵۸). 
و رجوع به ملات شود. ||کنار؛ کوهان. 
(منتهی الارب) (آنندراج). کنارة کوهان شتر. 
(ن_اظم الاطباء). || پهلو. (ستتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاطان 
شود. ||اين ملاط؛ ماه نو. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). هلال. (از اقرب 
الموارد). |ابنا ملاط؛ دو بازوی شتر یا دو 
شانه‌جای آن. (مستتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خذوا بابنی 
ملاطه؛ بگیرید از دو بازوی او (از اقرب 
الموارد). 
مللاط. [ء] ((خ) دهی از دهستان مرکزی 
بخش لنگرود است که در شهرستان لاهیجان 
واقع است و ۸۵۰ تن سکه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 
ملاطالب. 3 لال[ (اخ) دهی از دهستان 
جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان 
بروجرد واقع است و ۴۷۵ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶. 
ملاطان. I)‏ (ع !) دو پهلو. ||دو کنارة 
کوهان شتر که به قسمت پیشین آن پیوسته 
است. (از اقرب الموارد). 
ملاطت. f!‏ ط] (ع ص) گردآورنده چیزی 
راء (منتهی الارب) (آنندراج). گردآورنده و 
جمع‌کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
ملاطت. [ء ط ] (ع [) مواضعی از جد که 
بر اثر حمل یا ضرب دردنا ک‌می‌گردد. (منتهی 
الارب). جایهای کوفته‌شده از بار و یا از زدن. 
ج ملطت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
گویندمفرد ندارد. (از اقرب الموارد). 
ملاطس. م ط ] (ع !)ا ج یلطی. (ستهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملطس شود. 
ملاطف. [م ط ] (ع ص) نسیکویی‌کنده و 


۱-در تداول قلاط تلفظ کنند. 


ملاطقات. 


نسرمی‌نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملاطفة و ملاطفت شود. 

ملاطفات. (م ط ) (ع !) ج ملاطفه به مغتی 
نامه خرد. ملطفه‌ها. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ملاطفه و ملطقه شود. 
| ملاطتها. مهربانها. نیکویها: نیز با وی 
تذکره‌ای است چنانکه رسم رفته است و 
هميشه از هر دو جانب چنین مهادات و 
ملاطفات می‌بوده. (تاریخ بیهقی ج ادیب 
ص۲۰۹). بزرگان و ملوک روزگار که با 
یکدیگر دوستی به سر برند و راه مصلحت 
سپرند و وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند. 
(تساریخ بیهقی چ ادیپ ص ۷۱. به کوی 
[حصیری ] که نگاه‌داشت رسم را این چیز 
حقیر فرستاده امد و بر اثر, عذرها خواسته 
آید و سزای هر دو جانب مهادات و ملاطقات 
شود. (ناریخ بیهقی ایضاً ص ۲۱۰). و 
همچنین او را به انواع ملاطفات صی‌نواخت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۰). بر عادت 
یاران صادق و غمخواران مشفق ملاطفات 
آغاز نهاد. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۵۶). بفريقت 
و به طریق مهادات و ملاطفات وانواع میرات 
به دست آورد. (ترجمةً تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۱۰) و رجوع به ملاطفت شود. 

ملاطفت. (م ط /ط ف] (از ع امص) 
مأخوذ از تازی, مروت و مردمی و نیکویی و 
مهرباتی و نرمی و ملایمت و شفقت و نوازش. 
ملاطفه. (ناظم الاطباء). نرمی. رفق. مرافقت. 
بر. مهربانی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ملاطفة؛ شیر... در اعزاز و ملاطفت 
او ... مبالغت نمود. ( کلیلهو دمنه) دشمن که ه 
مدارا و ملاطفت به دست نامد... از او نجات 
نتوان یافت مگر به هجر. ( کله و دمله). 
اصحاب رای به مدارا و ملاطفت گرد خصم 
درایند. ( کلیله و دمنه). اشتر بیچاره... 
ملاطفتی نمود هرچه تمامتر. ( کلیله و دمنه), 
بر این مخالصت و ملاطفت از یکدیگر جدا 
شدند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۴۷). در 
هتگام درشتی ملاطفت مدموم است. 
( گلستان). دشمن به ملاطفت دوست نگردد 
بلکه طمع زیاده کند. ( گلستان). و موکلان در 
معافتشی ملاطت نمودند. ( گلتان). و 
رجوع به ملاطفة شود. 

" - ملاطفت کردن؛ نوازش کردن و مهربانی 
نمودن. (ناظم الاطباء): لرزه بر اندامش اوفتاد 
و چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت, 
( گلستان).سرهتگان پادشاه به سوابق فضل او 
معترف بودند... لاجرم در مدت توکیل او رفق 
و مسلاطفت کردندی. ( گلستان). چندین 
ملاطفت که امروز با پادشاه کردی خلاف 
عادت بود. ( گلستان).باری ملاطفتش کردم و 
به لطافتش گفتم. ( گلستان). 


ملاطفت آمیز. ( ط /ط ف] اسف 
مرکب)" آمیخته به ملاطفت. توأم با نرمی و 
میات 
ملا طفة. [م ط فَ)(ع مص) با کسی لطف 
کردن. (تاج المصادر بیهقی) یکویی کردن و 
نرمی نمودن با هم. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. و رجوع به 
ملاطفت و ملاطفه شود. 
ملاطفه. ۲( ط ف /ط ف] (از ع امص) با 
کسی نکویی کردن. (غیاث) (انندراج), 
ماخوذ از تازی. ملاطفت. (ناظم الاطباء). 
ملاطفة: او را با محبوب خود در سر 
معامله‌ای باشد و از محاضره و مامره و 
ملاطفة او تمتعی یابد. (مصباح‌الهدایه چ 
همایی ص 4۴۱۵. و رجوع به ملاطقة و 
ملاطفت شود. ||() مجازاً مکتوب و مراسله 
را نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). نامه خرد. 
ملطفه. ج“ ملاطفات. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). امه‌ای کوچک که خلاصة 
مطالب را در آن به طریق ایجاز نویسند: در 
آن میان خریطه‌ای یافتند پر از ملاطفه‌ها که 
پادشاهی به راست‌روشن فرستاده بود که 
خروج کرده بود و قصد ملک بهرام گور کرده 
و به خط راست‌روشن ملاطفه‌ای یافتند که به 
وی نوشته بود... (مياست‌نامه چ بنگاه ترجمه 
و نشر کتاب ص ۳۷). بزرگان پارسیان در سره 
ملاطفه‌ها بنه خاقان می‌فرستادند از ترس 
خویش. (فارسنامة ابن البلخی ص .۷٩‏ 
پارسیان متواتر ملاطفه ها به خاقان روانه 
کردند. (فارسنامة ابن البلخى ص ۷. 
جمال‌الاین خجندی این دو بیتی در 
ملاطفه‌ای بدو فرستاد. (راحةالصدور ص 
۹ آن خواجگان که ارکان دولت بودئد 
ملاطفه‌ها نوشتندی. (راحةالصدور ص۳۴۸). 
مسلاطفه‌ها بیرون افتاد... أن ملاطفه‌ها را 
برخواند و سرهنگ را بسپرد. (راحةالصدور 
ص۳۴۹ و ۳۵۰). ملاطفة لطیف که مشحون به 
صنوف وداد و موشح به الوف اتحاد بود رسید. 
(مک‌اتبات رشیدی ص ۳۲). و رجوع به 
ملاطفة شود. 
ملاطمات. (م ط / ط ] (ع !) ج ملاطمة و 
مسلاطمت: ما در این‌گوشه از مصادمات 
تعرض ایشان رسته‌ايم و از ملاطمات تعدی 
آسوده, هم اینجا ساختن اولیتر. (مرزبان‌نامه 
ج قزوینی ص ۳ و رجوع به ملاطمت و 
ملاطمة شود. 
ملاطمت. 1 ظط /ط م[ (ازع» مص) 
ملاطمة: ضعیف را که قوت مقاوست و زخم 
نج ملاطمت نباشد خود را در شعار دیانت و 
کم آزاری... بردیده ظاهربینان جلوه دهد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶). و رجوع به 
ملاطمة شود. 





۲۱۴۳۷  .بعالم‎ 


ملاطمة. م ط ع)(ع مص) با کی طینچه 
زدن. لطام. (المصادر زوزنی). طپانچه زدن 
یکدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج). تپانچه 
زدن و سیلی زدن. لطام. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملاطيس.[ء] (ع لاج یلطاس. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملطاس 
شود. 
ملاطیس.[ ] ((خ) هرمس یکی از کتب 
خود را در صناعت کیمیا به نام او يا خطاب به 
او کرده‌است. (ابن‌الندیم از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملاطیه. 1ء طی ی] ((خ) شهری از آسیای 
صفیر به کاپادوکیه. ملطیه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). همان ملطیه است. (قاموس 
الاعلام ترکی). و رجوع به ملطیه شود. 
ملاظة. (م لاظ ظط ] (ع مص) الحاح كردن و 
ستهدن در جنگ. لظاط. (ناظم الاطاء) (از 
اقرب الموارد). 
ملاع. [] (ع [) دشت بی‌نات. (صتتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). |ازمینی است که عقاب رابدو 
نبت کنند. گویند: اودت بهم عقاب ملاع. و 
در واحد و جمع چنین گویند و آن شبیه است 
بدانچه گویند: طارت به‌العتقا و حلقت به عنقاء 
مغرب. یا از نعوت عقاب است یا عقاب ملاع» 
عقاب موشخوار است که کوچک باشد و کل 
کموش را شکار کند. (از منتهی الارب) (از 
آنتدرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملا عب. (م ع)(ع !) ج مَلعّب. (دهار) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). بازیگاهها: 
لاچین که چو او لمب نماید به ملاعب 
گویداجل اندر دل اعدای ملاعین. 

عشمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۳۶ 
در ملاعب صان پشت ما نردیان هوا نبوده 
است و ساق و ساعد ما را به عادت نوان 
مور و مخلخل نیافته‌اند. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۱۰ 

- ترکته فی ملاعب‌الجن؛ او را ترک کردم در 
چایی که دانسته نشود که کجاست. (از اقرب 
الموارد). 

-ملاعب‌الریح؛ نوردهای باد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). مدارج باد یعنی مدخلها و 
مخرجهای آن. (از اقرب الموارد). 


۱-رسم الخطی از «ملاطفةه عربی در فارسی 
۲ -نطیر نوساز؛ ناشناس» تیموز که به معانی 
نوساخته» ناشناخته و نیم‌سوخته است. این قیل 
کلمات از جهت اشتفاق» نعت فاعلی و از جهت 
۳- رسم‌الخطی از «ملاطفةه غربی در فارسی 


است. 


۸ ملاعب. 


||بازیها. (غياث). 
ملاعب. [مع ] (ع ص) بازیگر. بازی‌کننده: 
سپهر ملاعب باط مزور 
چو برجنبد ' افراد گردند ضایع. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۹۸). 
ملاعبالاسنة. (مع بل آسن ن] (اخ) 
لقب عامرین مالک. (منتهی الارب). لقب‌براء 
عامربن مالک‌بن جعفرین کلاپ, و لبید شاعر 
آن را په ضرورت قافیه ملاعب‌الرساح گفته: 
«ادرکه ملاعب الرماح». (از اقرب الموارد). از 
ابطال عرب در ایام جاهلیت بود. اسلام را 
درک کرد و در تیوک به خدست رسول خدا 
رسید اما اسلام تپذیرفت و در حدود سال ۱۰ 
«.ق.درگ‌ذشت. (از اعلام زرکلی ج۲ 
ص ۴۶۶). ورجوع به هين ماخذو 
امتاعالاسماع ج١‏ ص 1۷١‏ و السرصع و 
ريحانة الادب چ ۲ج۵ ص ۳۸۳ شود. 
ملاعب الرماح. (ع بر ] (اع) رجوع به 
ملاعب‌الاستة شود. 
ملاعبت. ٤(‏ ع /ع ب ] (از ع. امص) بازی و 
شوخی. ملاعبه. (ناظم الاطباء). ملاعبة؛ 
صدق مصاحیت او در آن مداعبت و ملاعبت 
که ما را بود از ایام صبی... ان ینومنا هذا 
تضاعف يافته. (سرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۷ چندانکه نشاط ملاعبت کرد وباط 
مداعبت گسترد جوابش نگفتم. ( گلستان). 
|| عشقبازی. (ناظم الاطباء): وقتی هر دو در 
خلوت خانة عشرت بر تخت شادمانی در 
مداعبت و ملاعیت امدند. (مرزبان‌نامه چ 
قزونی ص ۲۴۸). و رجوع به ملاعبة و 
ملاعبه شود. 
ملاعبد الله تونیی. ل لا ع دل لا ۾ 
(لخ) ابن محمد معروف به فاضل تونی از 
علما و فقهای قرن یبازدهم هجری است 
(متوفی به سال ۱۰۷۱ ه.ق.). مدتها در 
اصفهان و مشهد و قزوین اقامت گزید و 
سرانجام ضمن سفر به زیارت عات در شهر 
کرمانشاه درگ ذشت. او راست: حاشية 
مدارک. حاشيه معالم» شرح اراد علامه. 
فهرست تهذیب شيخ طوسی و وافیه در 
اصول. (از ريحانة الأدب ج ١‏ ص ۳۵۶). 
ملاعب ظله. (مع بط )(ع [مرکب) 
مرغی است که آن را خاطف ظله نیز گویند. 
(مستتهی الارب). نام مرغى درازب ال و 
کوتاه گردن در بادیه, که پشت آن سبز و شکم 
وی سپداست و آن را خاطف ظله نیز 
می‌گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
مرغی است که آن را رقراق نیز نامند و ظاهراً 
خاطف ظله نیز همین است. دم‌سنجه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملاعبة. [مْع ب ](ع مص) با کسی بازی 
کردنلعاب. (تاج المصادربیهقی), با هم بازی 


کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). |[بازی کردن با زن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و 
رجوع به ماد بعد شود. 
ملاعبه. 1ع ب /ع ب ] (از ع. إمص) با 
کسی بازی کردن. (غیاث). ملاعبة. رجوع به 
عشتقبازی. (ناظم الاطباء), 
لاس. لاس زدن. دست‌بازی. دست‌بازی 





ملاعبة شود. | 


کردن. (یادداشت به خط صرحوم دهخدا), 
|[بازی و شوخی. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
ملاعبت و ماده قیل شود. 

مللاعجه. (مْع ج](ع مص) دشوار شدن کار 
بر کسی. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

ملاعصام. 83 اع (اخ) رجوع به 
عبدالملک‌بن جمال‌العصامی الاسفرایینی و 
اعلام زرکلی ج ۲ ص ۵۹۶ شود. 

ملاعط. (عع] (ع !) ج مسلعط. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملعط شود. 

ملا عظیم ر زگاه. ( ٤ل‏ لاع ر ](اخ) دهی از 
دهستان حومة شهرستان شهوار است و 
۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج (r‏ 

ملاعق. (عع] 2 !ج مسلقة. (متهى 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد): فواحش اشکارا مسحرمات 
مطاعم‌اند و ملایس چون ابریشم آزاد بر 
مردان... و اکل و شرب به اوانی و ملاعق 
سیمین و زرین... ( کشفالاسرار ج ۲ ص 
۸ و رجوع به ملعقة شود. 

ملاعلی‌رضا تبریزی. 11 لاع رٍ ت) 
(اخ) رجوع به عیاسی علیرضا و علیرضا 
عباسی و سبک‌شتاسی ج ۱ص ٩۷‏ شود. 

ملاعلی قازی» ل لاع] (اخ) رجوع به 
علی‌بن‌سلطان محمد و علی قاری شود. 

ملاعلی قوشچی. رل لا ع) (ع) 
رجوع به علاءالاین قوشچی شود. 

ملاعلی نوری. (مْ لا غ] ((خ) رجوع به 
نوری علی (ملا...) شود. 

ملاعن. [ ع] (ع ص) لعمسستت‌کنده. 
(یادداشت به حط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح 
فقه) زوجی که مقررات ملاعنه (لعان) را انجام 
می‌دهد. ملاعن باید بالغ و عاقل و رشید باشد. 
و رجوع به ملاعنة و لعان شود. 

ملاعن. (ع] ع !)ج مسامنة. (ستتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملعنة شود. 

ملاعنة. 1٤ع‏ ن](ع مص) بر یکدیگرلمنت 
خواندن شوی و زن. لسان. (منتهی الارب) 
(آندراج). نفرین و لعنت کسردن یک‌دیگر راء 
لعان. (از اقرب الموارد). |(اصطلاح فقه) 
قذف شوی زن را در حال آبتنی و چهار بار 


ملاعین. 

شاهد گرفتن خدای بر رامتگویی خویش و 
گفتن‌بار پنجم که لعنت خدای بر من | گر دروغ 
گویم و سپس شاهد گرفتن زن خدای را چهار 
بار بر پا کی خویش و گفتن به پنجم که خشم 
خدای مرا فرا گیردا گر شوی من راست گوید. 
از آن پس مرد ولد را نفی کند و فرقت میان 
زن و شوی واقم شود. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). نوعی از رسیدگی کیفری 
است در مورد استاد زنا از طرف زوج به 
زوجه (در شرایط خاص) و نفی انتساب 
فرزندی که ملحق به فراش اوست (به شرط 
اینکه قبلاً اقرار به فرزندی او نکرده‌باشد). 
تخریفات مزیور چنین است: قاذف (زوح) 
چهار بار در حضور قاضی بگوید: «اشهدبالله 
ی لمن الصادقین فیما رمیها به سن ناه 
سپس به دستور قاضی می‌گوید: «ان لعتة الله 
على ان کت من الکاذبین» سپس زوجه به 
دستور قاضی می‌گوید: «اشهدباللّه انه لمن 
الکاذیین فیما رمانی به من الزنا» سپس به 
دستور قاضی می‌گوید: دان غضب اث علی ان 
کان من الصادقین» پس از انجام یافتن اين 
مراسم قاذف معاف از حد قذف می‌شود و زن 
همه به شوهر مزیور حرام می‌گردد. و فرزند 
مورد لعان که اصطلاحا او را «ابن‌الملاعنة» 
گویند مب به قاذف (مردی که زنش را به 
زنا متهم سازد) نخواهد بود. (از ترمیولوژی 
حقوق تألیف جعفر لنگرودی). و رجوع به 
لعان شود. 

= ابن‌الملاعتة؛ فرزندی که تسب او بر اساس 
لمان نفی شده باشد. 

||حکم کردن حا کم بین دو تن. (از اقرب 
الموارد). 
ملاعنة. 2 نْ] (ع ص,!) جمع ملعون است 
خلاف‌القیاس. (غیات) (آنندراج). 
ملاعنه. 1٤ع‏ تن /ع ن ](از ع» مص) رجوع به 
ملاعنة شود. 
ملاعنه. ( ٣ع‏ نَ](ع ص) صيفة اسم مفعول از 
مقاعله است. و تاء در آخر برای تأثیث است 
چرا که این لفظ در صفت لفظ جمع واقع است 
و لقظ جمع تزد نحویان حکم مونث دارد. 
(غیات) (آنندراج). صيغة اسم مفعول منت از 
ملاعنة. رجوع به ملاعنة و ملاعن شود. 
مالاعیسی. [ مل لا ا] (إخ) دهسی از 
دهستان دشت بیل الت که در بخش اشنویة 
شهرستان ارومیه واقع است و ۲۳۱ تن سکته 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۴ 
ملاعین. [](ع ص, !)ج ملعون. (غیاث) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب العوارد). ج ملعون. 
ران ده و دور کرده از نسیکی و رسمت. 
(آنندراج): ملاعین حصار غور برجوشیدند. 


۱-ظ: برچیند. 


(تاریخ هقی چ آدیب ص ۱۱۱. 1 ن ملاعين 
گرم درآمدند. (تاریخ بسهقی ایضاً ص ۱۱۲). 
چون شب تاریک شد آ ن ملاعین بگریختند. 
(تاریخ بیهقی ايضاً ص ۱۱۳). بار از ] ن 
ملاعین کشته شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً 
ص۱۱۳. 
بر حب آل احمد شاید گر 
لمت همی کنند ملاعیتم. ناصرخسرو. 
فلک نخواند به اواز لشکر منصور 
بر آن ملاعین جز کل من علیها فان. 
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص‌۳۵۸). 
لاچین که چو او لعب نماید به ملاعب 
گویداجل اندر دل اعدای ملاعین. 
عشمان مختاری (ایضأً ص ۴۳۶). 
مقتدای شیاطین و پیشوای جنود ملاعین بود. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص .۷٩‏ در حرکت 
آسد وروی به جانب آن ن صلاعین آورد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۳۴۹). او 
ی نوی (ترجمه تاريخ 
یمنی ايضاً ص 4۲۵۱. پر نو ی 
اصح از آن ملاعین بود و عزازیل نام داشت 
فوجی از صبیان اسیر ساختند. 7 
چ خیام ج ۱ص ۱۴). و رجوع به ملعون شود. 
ملاغ. مل لا] (ع ص !) ج سالغ. (سنتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج 
مالغ, مرد تباه کار فاسد. (آتدراج). رجوع به 
مالغ شود. 
ملاغدة. JERI‏ مص) دست گرفتن و 
بازداشتن کی را از انچه که خواهد. (متهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مللاغفة. ٣غ‏ فَ] (ع سص) دریسافتن و 
رسیدن کی را امستتهی الارب) (از 
فیط ر 
الارب) (ناظم الاطباء). بوسیدن غلام را. (از 
اقرب الموارد). 
ملاغم. 131 2 إ) گردا گرددهن. واحد آن 
ملفم. (مهذب الاسماء). گردا گرددرون دهان, 
لم پسمع هتا بسواحدة. (متهی الارب) 
(اتندراج) آن قسمت از اطراف دهان که زبان 
بدان برسد. ملعم (از اقرب الموارد). 
ملاغه. 1غ /غ) (از ع:() مأخوذ از ملعقة 
تازی. چمچه. 0 مصحف ملعقه, 
قاشق چوبین بزرگ که بدان سکنجپین و دیگر 
شربتها آشامند. (یادداشت به 2 مرحوم 
دهخدا). || قاشق دسته‌بلند بزرگ چ 
دیگ بدان ن آش کنند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به ملاقه و ملعقة 
شود. 
ملافه. (م ف /ف ] (از ع [) مأخوذ از ملخفة 
تازی و به معنی آن و گردپوش و فرغل. (ناظم 
الاطباء). مصحف ملحفه. پارچه‌ای سفید یا 
جز آن که بر یک روی لحاف پیوند کنند تا 


لحاف شوخگن نشود. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 

زند صد لاف در زير ملافه 

که‌جمهوری شود دارالخلافه. بهار. 
و رجوع به ملحفة شود. 
مالافیروز. (مْل لا)(!خ) ابن‌ملا كاوس مولف 
«دساتیر». و رجوع به دساتیر و نیز رجوع به 
مقالة پورداود در مقدمهٌ همین لغت‌نامه شود. 
مالاق. (] (ع !) ماله و غلتک و هر ابزاری که 
بدان دیوار و زمین و جز آن را صاف و هموار 
کند. (ناظم الاطباء). 


ملاق. [مل ]ع ص) بسیار چاپلوس و 


چاپلوسی‌کننده. (ناظم الاطباء). بسیارتملق. 
(از اقرب الموارد). 
مالاقا. [۸] (از ع. (مص) مخفف ملاقات 7 
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردة حسی 
نخت از پرده ببرون آی و پس رای ملاقا کن. 
ستائی (ديوان چ مصفا ص ۲۶۲). 
و رجوع به ملاقات شود. 
ملاقات. [) (ع (سص) مأخوذ از تازی, 
دیدن و دیدار و روی‌ارویی و مقایله و 
دوچارشدگی. (ناظم الاطباء). ملاقاة: اين 
احمد رافع را با عبدالجبارخوجاٹی دوستی 
بود بی ممالحتی و ملاقاتی که مان ایشان 
بوده بود. (قابوسنامه). این خبر اشارت است 
به ملاقات دل با حق و معارضذ سر با غیب. 
( کشف‌الاسرار ج۳ ص ۶۴۱). 
به خدایی که دت قدرت او 
ناوک مجری قدر فکند... 
کزملاقات مردک جاهل 
بيخ شادی ز جان و دل بکند. 
آنوری (دییوان چ مدرس رضوی ج ۲ ص 
۰« 
رایت میمون او وقت ملاقات خصم 
بر ظفر آموخته چون علم کاویان. خاقانی. 
با این همه هیچ سختی مرا چون آرزوی 
ملاقات دیدار تو نبود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص .)۲٩‏ صدای اصطکا ک صخرتین هنگام 
ملاقات ایشان " از بيط این عرص مسدس 
در محیط گنبد اطلس افتاد. (مرزبان‌نامه ایضاً 
ص ۲ مارا این همه رنج و محنت از یک 
روزه ملاقات عقاب است. (مرزبان‌نامه ایض 
ص ۲۶۸). 
بر طور چو موسی شو بر چرخ چو عیسی شو 
در جنت اعلی شو آنگه به ملاقات آ. 
مولوی ( کلیات شمی چ امیرکیر ص ۱۲). 
گاهم به ملائکه ملاقات 
باشد به مقام لا و الا. مولوی (ایضا ص ۴۰). 
مردم به دوست محتاج بود در همه احوال اما 
در حال رخا جهت احتیاج به ملاقات و 
معاونت ایشان و... (اخلاق تاضری): اولی 
آنکه ساعتی با همدیگر نشته عهد ملاقات 


ملاقح. ۳۱۱۳۳۹ 


تازه گردایم. (تاریخ غازان ص ۶۶). مسحب 
صادق هر وقت که فرصت سعادت ملاقات... 
با محبوب خود بیابد... نغایت امانی و نهایت 
کامرانی خود شناسد. (مصباح الهدایه ج 
همایی ص ۶ و رجوع به ملاقاة شود. 
اتفاق ملاقات افتادن؛ یکدیگر را دیدن. 
دیدار کردن. برخوردکردن به یکدیگر: 
نظامالملک بر عقب او بیامد. فریقین را به 
ملاذ گردمیان اخلاط و ارزروم اتفاق ملاقات 
افتاد. (سلجوفنامژ ظهیری ص 4)۲۳. 
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیفتاد 
( گلتان). از جانبین اتفاق ملاقات افتاد و 
یکدیگر را پرسیدند و گفتند... (تاریخ غازان 
ص ۶۲). 
- ملاقات کردن؛ دیدار کردن. دیدن. باهم 
روبروشدن. به‌هم پرخوردن: 
از بس که آتش شوق دل را سبک‌عنان کرد 
با تیراو ملاقات در خانةٌ کمان کرد. 

عظیما پورمولافیدی (از آتدراج). 
||برخورد. تماس: 
وز ملاقات صا روی غدیر 


راست چون آژدة سوهان است. انوری. 
||تقارن. مقارنت: 

الا تا به هر قرن یک بار باشد 

ملاقات نوروز با عید قربان. 

وحشی (دیوان چ امیرکیر ص ۲۵۴). 

مالاقاسم. 1٥ل‏ لاس ] ((خ) دهی از دهستان 
آتش یک سراسکند است که در شهرستان 
تبریز واقع است و ۲۸۷ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 


ملاقاسم. 3 ۷ س] ((ج) دهی از دهستان 
سراجو است که در بخش مرکزی شهرستان 
مراغه واقع است و ۳۳۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۴). 

ملاقا۵. (] (ع مص) (از «ل ق ی») کسی را 
دیدن. (تاج المصادربیهتی) (دهار). دیدار 
گردنبا کی و تيز زسینن آن راء لقاء. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). 
روبرو شدن و برخورد کردن با کسی. (از 
آقرب الموارد). و رجوع به ملاقات شود. 

ملاقح. [ ق ] (ع ص, () بادها که آبستن 
گرداند درخت را. ملقحة [مي ح 14 قح 
یکی. (سنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و 
رجوع به ملقحة شود. |اج مُلقح. (سنتهی 
الارب). گشنها. ج ملقح. (از آقرب الموارد). و 
رجوع به ملقح شود. ااج مُلقحة. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطاء). ماده‌ها که بچه در 
شکمم داشته باشند. ج مُلْقَحَة. (از اقرب 
الموارد). 


۱-نظیر: مداو مذاراء محایا و... 
۲-بیل و شیر. 


۰ ملاقس. 


ملاکی. 


ملاقس. [م تي ] (ع ص) شکیبا بر حریف. | ملاقیه‌سی. (مل لا ق ی ] ((خ) دهسی از 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 

ملاقسه. مق س](ع مص) همدیگر رالقب 
تهادن. (منتهی الارب) (آنندراج). همدیگر را 
لقب نهادن و نام مضحی بر همدیگر نهادن. 
(ناظم الاطیاء). یکدیگر را القاپ زشت دادن. 
لقاس. (از اقرب الموارد). 

ملاقط. [م ي ] (ع ) ج لقط. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملقط شود. 

ملاقطب. (ْل لا ق] (اخ) رجوع به 
محمودین مسعود و قطب‌الدین‌شیرازی شود. 

ملاقطة. [م ق dih‏ مص) رویاروی شدن: 
(منتهى الارب) (اندراج) (از اقرب الموارد), 
محاذی هم واقع شدن و رویاروی شدن. 
(ناظم الاطباء). ||همة پاها گرفتن اسپ. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
بلند کردن اسب هر چهار دست و پا را 
یک‌دنعه. (ناظم الاطباع). 

ملاقعة. (م ق ع](ع مص) با هم سخن گفتن 
و چیرگی کردن در سخن. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملاقه. (ع ن / ت ] (از ع !) مأخوذ از تازی, 
چمچه و ملاغه. (ناظم الاطباء). مصحف 
ملفقه. کفچۀ طعام. قاشق دراز دسته‌دار. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ملاغه و ملعقة شود. 

- امفاق: 

شتر را با ملاقه آب دادن. (امثال و حکم ج۲ 
ص ۱۰۱۸). 

ملاقی. م (ع () ج مَلقاة و ملقی. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). گوشت درون فرج یا . 


رحم شتر. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به 
ملقاة و ملقی شود. ||گوشت درون سر پتان 
أسب. (از يل اقرب الم وازدا: 
|[ملاقی‌الاجفان؛ آنجا که پلکها به هم رسند. 
(از ذيل اقرب الموارد). 
ملاقی. (] (ع ص) دیدارکننده. (آنندر اج) 
(از منتهی الارب). انکه دیدار مي‌کند و انکه 
می‌رسد به دیگری. ||مأخوذ ازتازی, روبارو 
و دوچار و پیوسته. (ناظم الاطباء). 
- ملاقی شدن؛ روبارو شدن و دوچار گشتن 
و پوسته و متصل شدن. (ناظم الاطباء). 
ملاقیح. (۶] (ع ص, !) ج مَلقوحة. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). ماده‌هایی 
که جنین در شکم داشته باشند, یا آنچه در 
پشت شتران نر وجود دارد. ج سلقوحة, (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ملقوحة شود. 
[مادران. (از اقرب المواردا. 
ملاقیط. [ء] (ع ص. !) ج بلقاط. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملقاط شود. |إج ملقوط. 
(از اقرب الموارد). رجوع به ملقوط شود. 


دهتان آتش‌بیک است که در بخش 
سراسکند شهرستان تبریز واقع است و ۱۸۴ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج۴. ۱ 

ملا کت. (ع] (ع () مخفف ملا ک.(از اقرب 
الموارد) (المنجد). مَلک. فرشته: 

بود هاروت از ملا ک' آسمان ۲ 

از عتابی شد معلق همچتان. 

مسولوی (مثئوی چ نیکلسن دفتر۵ بیت 
۰ 

و رجوع به ملا ک و ملک شود. ااقدرت و 
توانایی. (متهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). اقتدار. (از اقرب الموارد): لیس له 
ملا ک؛قدرت و توانایی ندارد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملا کت. [م /2] (ع [) ملا ک‌الامر؛سر ماد امر 


که بدان قائم باشد و یقال: القلب ملا ک‌الجد. 


(منتهی الارب) (از اقرب الموارد), سرماية کار 
که بدان قائم باشد. (ناظم الاطباء). |اک‌خدایی 
یا عقد. یقال: شهدنا ملا که؛ ای تزوجه و عقده. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملا کت2(۰) (ع !) قوام کار. (از اقرب 
الموارد). اصل چیزی و انچه چیزی به او قایم 
باشد. (غیاث)؛ باید که فقر بر غا اختیار کد تا 
مرید را اختیار فقر که ملا ک تصوف و شرط 
سلوک انت آسان بود. (مصباح الهداية ج 
همائی ص ۹ سالکان طریق حقیقت را 
در مبداً سلوک از قطع علائق... و موافقت 
طبیعت که شرط سلوک و ملا کسر است 
چار» نیست. (مصباح الهدایه ایضاً ص ۲۵۶). 
||معیار. قاعده. قانون. ضابطه. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). |اعلت و متشا وضع 
یک قانون. در همین اصطلاح, لغت مناط هم 
در فقه استعمال شده‌است, ولی ملاک‌هم در 
فقه و هم در حقوق جدید استعمال صی‌شود. 
(تسرمینولوژی حسقوقی تألیسف جعفری 
لنگرودی). ||گل. (متهی الارب). گل و طین. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |إناقة 
ملا ک‌الابل؛ناقه‌ای که شتران پیرو وی باشند. 
(مستهی الارب) (از اقرب الموارد). 
ااملا ک‌الدابة؛ دست و پای ستور. ج» مُلک. 
مُلک. (از منتهى الارب) (ناظم الاطباء). واحد 
ُلک. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملک 
شود. 
ملا کت. [ءْلْ لا] (ع ص, () مأخوذ از تازی, 
خداوند ملک و صاحب ملک. (ناظم الاطباء). 
صاحب قریه‌ها و مزارع پسیار. صاحب ملک 
بسیار. ج ملا کین. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). به این سعی در عربی نيامده و 
ساختگی است. (نشرية دانشکدۂ ادبیات تبریز 


سال دوم شمار: ۲ص ۱۰۱). 

ملا کت. [مْل لا] (ع ص, ) ج مالک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): پنج 
قطعه زمین بسیط که در ولایت... واقع است و 
از ملا ک به ما منتقل شد. (مکاتبات رشیدی 
ص ۱۸۲). چون آن باثرات معمور شود... و 
ارباب و ملا ک‌را از نو ارتفاع و استظهاری 
پدید اید رعایا مستظهر و متتعم شوند. (تاریخ 
غازان ص ۳۵۲). و رجوع به مالک شود. 
ملا کاووس. [ءْل لا] (اخ) پدر ملافیروز 
ملف دساتیر. و رجوع به ملافیروز شود. 
ملا کف. [ مک ] (ع ص) بندی که جهت قید و 
زنجیر نیکو رفتن نتواند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که چون با قید 
و زنجیر راه رود زنجیر مانع راه رفتن وی 
شود و او با زنجیر کلنجار رود. (از اقرب 
الموارد). ||رأيت فلاناً ملا کدا فلانا؛ فلان را 
ملازم فلان دیدم. (از اقرب الموارد). 

ملا کالا. مل لاک ) ([خ) دهی از دهستان 
تالارپی است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاهی واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 

ملا کالا. [مْل لاک ] (اخ) دهسی از زانوس 
رستاق کجور است. (مازندران و استراباد 
متن انگلیسی ص ۱۰۹). 

هلاکم.( کا (ع ص) مشت‌زن۳: 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ملا کمة شود. 

ملا کمه. [ مک م] (ع مص) با کی مشت 
زدن. (تاج المصادر بهقی) (المصادر زوزنی) 
(از اقرب الموارد). مشت زدن به یکدیگر؟ 
مشت‌زنی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملا کندی. [مْل لا ک] ((ج) دی از 
دهان شهر ویران است که در بخش حومة 
شهرستان مهاباد واقع است و ۱۸۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

ملا که. [م ك ] (ع [) ما لفلان مولی ملا کة 
دون‌اله؛ یعنی به‌جز خدای تعالی مالک او 
يست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ملا کی. [م] ((خ)" نام کتابی از تورات. 
ملخی. ملاخی. (یادداخت به خط مرحوم 
دهخدا). کتابی از تورات و آضرین آن که 
مولفش ناشناخته است. (از لاروس). 


۱ - در مثنوی چاپ نکلسن به کر اول ملا ک 
ضبط شده است. ضما کلمه را در این شاهد 
می‌توان مخفف «ملانک» نیز دانست. 
۲-در موی چاپ خاور ص ۳۴۰: «از ملایک 
بیگمان». 
(فرانسری) Boxeur‏ - 3 
(انگلیی) 807 - 4 


(املای فرانوی) Malachie‏ - 5 


ملاکی. 


ملا کی. (م] (إخ) (رسول بهوه) دوازدهمین 
انیاء اصفر و ختم مصنفین عهد عتیق بود. از 
او چندان اطلاعی نداریم. محتمل است 
تخمیتاً در سال ۴۱۶ قبل از میح یعنی در 
اواخر حکومت لخمیا بعد از حگی و زکریا در 
هنگام اغتشاش عظیمی که درمیان کهنه و قوم 
يهود روی نموده بود نبوت صی‌نمود. (از 
قاموس کتاب مقدس). این اسم خاص 
نوینده کتاب نیت و نشانه‌ای که نام 
نوینده را مشخص کند در دست نداریم. اما 
به جای نام او" از اشاره‌ای که در فر ۳ ید 
اول آمده‌است چنین به نظر می‌رسد که کسانی 
او را یغمبر می‌دانسته‌اند. اما قصد او در آن 
عبارت این است که فرشتة خدا نازل خواهد 
شد. کتاب ملا کی در آخر پغمبران کوچک 
قرار دارد و نشان می‌دهد که این سفر مربوط 
به بعد از جلای بابل است. محتویات کتاب هم 
همین رانشان می‌دهد ۲. 

ملا کیع. [م] (ع !)ب زرد سطبر و پلیدی و 
جز أن که با بچه بیرون آید از زهدان. (متهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملا کین. مل لا] (ع ص. !) مأ خوذ از تازی, 


خداوندان ملک. (ناظم الاطباء؛ ج ملاً ک. 


رجوع به ملا ک‌شود. 
ملا گر. [م کي ] (خ) مأخوذ از صنسکریت» 
نام کوهی که در آن چوپ صندل فراوان است. 
ملا گیر.(ناظم الاطباء). 
ملا گیر. [) ((خ) رجوع به ملا گرشود. 
ملا گیری. [ءَ] (ص نسبی) رنگ چوب 
صندل. (تاظم الاطباء). و رجوع به ملا گرشود. 
مللال. [] (ع مص, (مص) به ستوه آمدن. 
مأل. سلالة. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). به ستوه آمدن و دلتگ و بیزار شدن. 
(از اقرب الموارد). سير برآمدن. (السصادر 
زوزنی). اابی قرار و آرام ساختن. (از صنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). فتوری که از کرت 
پرداختن به چیزی عارض گنردد و صوجب 
شود که انان خته و مانده گردد و از آن 
روی برتابد. (از تعریفات جرجانی). ستوهی. 
تور رش آمدگی لین ضجرت. بیزاری. 
رنجش. تتگدلی. دلتگی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی. (ناظم 
الاطباء): 
گر حلال است حلالی است کز آن نیت گزیر 
ور حرام است حرامی است کز آن نیست ملال. 
فرخی. 
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد 
به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال. 
عنصری. 
پشت و پهلوی شور و فتنه بدوست 
ساکن‌بستر کلال و ملال. ‏ ابوالفرج رونی. 


قوی رای او را ثبات است لیکن 
ثباتی که نفراید از وی ملالی. ابوالفرح رونی. 
سر و دل فرحت را مباد رتج و ملال 
گل‌و مل طربت را میاد خار و خمار. 
مسعودبعد. 
نعم ز جود تو عز ولی و ذل عدوست 
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۸۳). 
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب 
نه ز رزم او را نهیب و نه ز صد او را ملال. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۴۴۱). 
منزه است گه جود طبع او ز ملال 
مقدس است:گه شکر عقل او ز ملام. 
امیرسعزی (ایضاً ص ۴۵۹). 
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن 
مگر ز طبع تو راه عدم گرفت ملال. 
امیرمعزی (ایضا ص ۴۴۹). 
یم را از دیدار کریم... ملال افزاید. ( کلیله و 
دمنه). آنچه شیر برای تو می‌سگالد از این 
معانی که برشمردی چون... ملال مسلوک... 
یست. ( کلیله و دمنه). 
چون پدیدآمد ملال آدم از حور و قصور 
جفت او حوانکوتر قصر لو دارلفنا. سنائی. 
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام 
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۸۶). 
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود 
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. 
اتوری (ایشا ص ۲۸۱). 
سخن بنده همین است و بر این نفزاید 
که نیفزاید از این بهده الا که ملال. 
انوری (ایضاً ص ۶۷۱). 
گه‌دست‌بوس کردم گه ساعدش گزیدم 
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش. 
خاقانی. 
چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال 
افزود. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص .)۱۰٩‏ از 
سر دلال و ملال و تبرم سخن می‌گفت. 
(ترجہۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۵۶). 


ماراکه ز خوی خود ملال است 
با خوی تو ساختن محال است. نظامی. 
چون نباشد روز و شب یا ماه وسال 
کی‌بود سیری و پیری و ملال. مولوی. 
کودکان مکتبی از اوستاد 
رنج دیدند از ملال و اجتهاد. مولوی. 
اگرملول شدی یا ملامتم گویی 
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی, 
از این سختصر آمد تابه ملال نینجامد. 
( کلتان). 
به آستین ملالی که بر من افشانی 
گمان مدار که از دامنت بدارم دست. 

( گلستان). 


ملال. ۲۱۴۴۱ 


مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال 
بعد از این خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار. 


ابن‌یمین. 
قوت شاعرة من سحر از فرط ملال 
متغیرشده از بنده گریزان می‌رفت. حافظ. 
هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال 
سر ماو قدمش یالب ماو دهنش. ‏ حافظ. 
در پیش شاه عرض کدامین جفا کم 
شرح نیازمندی خودیاملال تو. حافظ. 
نفس از سر کلال و ملال با دل به حدیت 


پرا کنده درآید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 
۳ بعد از تخلیص نیت طریق اعحدال نگاه 
دارد و پیش از تولد ملال خاطر آن را ترک 
گیرد.(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱.)۴۳۱ کنون‌به 
چه امید زبان سخن‌گزاری " توان گشود و به 
کدام نوید رنگ حزن و ملال از آينة خاطر 
بدحال توان زدود. (حبیب‌السیر چ خیام ج ۱ 
ص ۶). مطالعة فن سیر و آثار زنگ حزن و 
ملال از مرآت جتان ناظمان مناظم فضل و 
کمال بزداید. (حیب‌الير ج خیام ج ۱ص 
را 
- بی ملال؛ بدون سیرآمدگی. بدون ضجرت؛ 
گرببخشاید بود بخشایش او بی ملام 
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال. 
آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۴۴۷). 
دل در ستایش هنرش هت بی ملال 
جان در پرستش خردش هست بی ملام. 
امیر معزی (ایضا ص (FFA‏ 
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال 
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام. 
آمیرمعزی (ایضاً ص ۴۷۳). 
- ملال آوردن؛ مسوجب بیزاری شهن. 
آزردگی خاطر فراهم کردن. دنگ ساختن: 
سخن دراز کشيديم و همچنان باقی است 
که‌ذ کر دوست نیارد به هیچ‌گونه ملال. 
سعدی, 
- ملال پیدا کردن؛ ملال یافتن. رجوع به 
ترکیب ملال یافتن شود. 
-ملال خاستن؛ آزردگی بیدا شدن: 
ملک از بخشش بار | گرنیست ملول 
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۲۵). 
- ملال دادن؛ به ستوه آوردن. دلتنگ 
ساختن: 
من آن کم که ففانم به چرخ زهره رسید 
5 چود آن ملکی کم ز مال داد ملال. 
غضایری. 


1 - Malachi. 
2 - Dictionary of the Bible. 


۳-در متن: سخن‌گذاری. 


۲ ملال. 


= ملال داشتن؛ بستوه بودن. آزرده بودن. 
ضجرت داشتن. بیزار بودن, مکدر بودن؛ 
من به دیدار تو مشتاقم و از غير ملول 
گر ترا از من و از غیر ملالی دارد. 
دل تیره نشود صاف به صوفی صائب 
زشت از دیدن آینه ملالی دارد. 


صائب (از آتندراج). 


- ملال کشیدن؛ به ستوه‌آمدن. آزرده شدن. 
مکدر شدن: 
مي‌کشد مجنون من ز آمدشد مردم ملال 
پاسبانها از پلنگ و شیر می‌باید مرا. 
صائب (از آندراج). 
-ملال گرفتن کی را؛ به ستوه آمدن وی. 
آزردگی یافتن او. مکدر شدن او: 
روا بود که زبی بار شکر نعمت شاه 
- فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال. 
غضایری. 
وآن چیز که او را همی بجویی 
حقا که گرفته است ازو ملالم. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۲ ۳۰. 
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن 
مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال. 
امیرمعزی (دیوان ج اقبال ص ۲۴۹). 
کار او در دین یزدان بخشش و بخخایش است 
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال. 
ام معزی (ایشا ص ۴۵۵). 
آز را از کثرت برت گرفت 
در طباع | کنونز استغنا ملال. 
انوری (دیوانچ مدرس رضوی ص ۲۸۸). 
یک هفته ريخت چندان خون سباع کز خون 
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش. 
خاقاني. 
بازای که ز اشاق رویت 
بگرفت ز خویشتن ملالم. 
می‌گو نه بدان سان‌که ملالش گیرد 
می‌گو سخنی و در میانش می‌گو. 
حافظ (دیوان چ غنی ص ۳۸۳). 


نعدی. 


- ملال یافتن؛ به ستوه‌آمدن. بیزار شدن. 
دلتنگ شدن. آزردگی خاطر یاتن. 

||رنج و اندوه و با لفظ چیدن و کشیدن و 
گرفتن مستعمل. (آنندراج. غم و حزن و 
پزمردگی. (ناظم الاطباء). اندوه. انسردگی. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 

به جهان بادی پیوسته و از دور فلک 

بهر: تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. 

مگوی خیره که چون خسته شد فلان ز عنا 

موی خیره که چون بته شد فلان به ملال. 
قطران. 

دل مدار اندر تفکر زین خیر . 

ره مده در دل ملال وغم مخور. مولوی. 

در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح 


می‌زدودند. (ظفر نامه‌یزدی). 
چو درویشان دلم هر صبح گردد بر در دلها 
که‌از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند. 
امیرمفیث محوی (از انندراج). 
مللال. [م] (ع |) خوی و عرق تب. ||چوب 
قبضة شمشیر. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الصوارد). ||چوب پشت کمان. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشت کمان. 
(از اقرب الصوارد). ||دسته کمان. (ناظم 
الاطباء). |اگرمی پنهان در استخوان. ||درد 
پشت. ||بیآرامی از بیماری یا از اندوه. 
(مسنتهی الارپ) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارداء ٠‏ 
ملال. [۶] (إخ) دهی از دهستان خشابر 
طالخدولاب است که در بخش رضوانده 
شهرستان طوالش واقع است و ٩۲۵‏ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ملال آمیز. [م] (ن‌مف مرکب)" آميخته په 
ملال. توأم با ملال. رجوع به ملال شود. 
ملال آور. [ ۱ (نف مرکب) به ستوه 
آورنده. آنچه ملال و دلسنگی آورد. آنچه 
موجب ضجرت و آزردگی خاطر گردد. 
ملال‌انگیز. 
مالال انگیز. [م] (نف سرکب) ملال‌آور. 
رجوع به ملال‌آور شود. 
ملالت. [م ] (ع مص, إمص) ملالة. ملال. 
رجوع به ملال و ملالة شود. |استوهی. ستهی. 
سیرآمدگی. تگدلی. بیزاری. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی, تعب و 
ماندگی و آزردگی. (ناظم الاطباء)؛ 
«بس ای ملک» ز عطای تو خیره چون گویند 
که بس نشان ملالت بود ز کر و دلال. 
عنصری. 
سخن دراز کشد و خواندگان را ملالت افزاید. 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص ۱۹۰). 
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت 
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل. ناصرخسرو. 
جد بی هزل زیرکان گویند 
جان بکاهد ملالت افزاید. 
آنوری (دیوان ج مدرس رضوی ج ۲ ص 
(FTA‏ 
گفت هیچ ملالتی نیت اما دوست دیوانی را 
وقتی توان دید که معزول باشد. ( گلستان). از 
صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمد. 
(گلتان). 
تا ملالت ره نیاید سوی رأی انورت 
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار. 


2 اپن‌یمین. 
آن به که تا ملالت خاطر باشدت 
اطتاب را بدل کند | کنون به اقتصار. 

آپن‌یمین. 


ا کون ا گر ارامش و اسایش خواهی و از 


ملالر. 


مافات ملالت و ندامت حاصل است به 
خدمت شهزادء جهان مبادرت نمای. (تاریخ 
غازان ص ۴۷). ا گر جمع ممکن نبود بسیب 
کلالت و ملالت از عمل ظاهر بر عمل باطن که 
مراقبه و محاضره استاکفانماید. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۲۲۳). اول آنکه 
منشا داعية مطالعه را بازجویند تا سیبی واهی 
و غرضی نفانی نباشد مانند دفع ملالت 
طبع... (مصیاح‌الهدایه ایضا ص ۴۳۱). و در 
انقباض وجد به حدی نرساند که موجب 
ملالت و سامت نفس... شود. (مصبا‌لهدایه 
ایضا ص ۲۴۵). و رجوع به ملال شود. 

< ملالت بار آوردن؛ صوجب دلستگی و 


آزردگی خاطر شدن: 
یقین ناس که گر شرح اشتیاق دهم 


دراز گردد و آنگه ملالت رد پار. 
جسمال‌الایناصغفهانی (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۰۱۸۷ 
و رجوع به ترکیبهای ملال شود. 
- ملالت گرفتن کی را؛ به ستوه آمدن وی. 
دنگ شدن. ملال گرفتن کسی را 
ملالت گرفت از من ایام را 
به کج ارم برد آرام را. نظامی (از آنندراج). 
و رجوع به ترکیبهای ملال شود. 
- ملالت یافتن؛ به ستوه آمدن. دنگ و 
آزرده‌خاطر شدن. سیرآمدن: 
از آن عشرت ملالت یافت آن ماه 
چو گل در خواب رقت آن برو نا گاه. 

نظامی. 
||حزن و اندوه. (ناظم الاطباء): قیصر روزی 
در غلای مستی و از سر ملالت و روی کلالت 
به سلطان می‌گوید که | گر پادشاهی ببخش | گر 
قصابی بکش و اگر بازرگانی بفروش. 
(سلجوقنام ظهیری ص ۲۷). تدامت و ملالت 
بر بسیار گفتن بیش از آن است که بر کم گفتن. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۰۹). 
ملالت آمیز. [م 0] (زسف مسرکب)۲ 
ملال‌آمیز. رجوع به ملال آمیز شود. 
ملالت آور. [ مل و ](نف مرکب) ملال‌آور. 
رجوع به ملال‌آور شود. 
ملالت انگیز. (م [1] (انسف مرکب) 
ملال‌انگیز. رجوع به ملال‌انگیز شود. 
ملالر. 3 [JY‏ ((ج) دصی از دهتان 
اختاچی است که در بخش حومة شهرستان 


۱-نظیر: نو ساز ناشناس و یمسوز که به معانی 
نوساخته» ناشناخته و نم سوخته است. این فيل 
کلمات از جهت اشتفاق و ساخمان؛ نت 
فاعلی و از لحاظ معنی نعت مفعولی هتد. 

۲ -نظیر: نوساز, ناشناس و نیمسوز که به معانی 
نوساخته, ناشناخته و نیم‌سوخته است. این قبیل: 
کلمات از جهت اشتفاق و ساتمان» نعت 
فاعلی و از لحاظ معنی نعت مفعولی هستند. 


ملالر. 


مهاباد واقع است و ۲۸۵ تن سکنه دارد. 
(ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملالر. (مْل لا ل ] (إخ) دهی از دهستان حومة 
بخش مرکزی شهرستان اهر است و ۲۳۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
و 
ملا لر. [مْل لا ] ( اخ) دهی از دهستان حومةً 
بخش مرکزی شهرستان زنجان است و ۳۰۴ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۲. 
ملال. [ ((خ) لکهنویی دهلوی. از شعرای 
قرن دوازدهم هجری است. صاحب تدکرة 
ص‌بح گاشن آرد: در زمان حکومت 
وزیرالممالی نواب اصف‌الدوله بهادر به 
فوجداری بعض محالات اوقات به سر می‌برد 
و در عين ریعان شباب از این جهان پرملال 
جاده انتقال پیمود. از اوست: 

تا دیدمت دید؛ من آن جمال را 

یاد آورد جمال رخ 3والجلال را 

بی دیدن جمال تو دارد بسی ملال 

بنما چمال و شاد بقرما ملال را. 
ملالو. مك DEY‏ اخ) دى از دهتان 
چهاردانگه است که در بخش هوراند 
شهرستان اهر واتع است و ۱۲۲ تسن سکته 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۴). 
ملالة. [م ] (ع مص) سير برآمدن. (تاج 
المصادربهقی). ملال. ملالت. رجوع به ملال 
و ملالت شود. 
ملالة. [ مل لال /2 ]۱ (ع ص) مرد به ستوه 
آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). ملال 
یافته. و گویند؛ رجل ملالة و تاء برای سبالقه 
است. (از اقرب الموارد). 
مالالیی. (ع] ((خ) شاعری است از مسردم 
کاشان. از اوست: 

مده ای خضر فریبم به حیات جاودانی 

من و خا ک آستانش تو و آب زندگانی. 

و رجوع به تذکرة صبح گلشن و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 
ملالیی. (ء] (اخ) مر خرد شیرازی برادر مر 
کلان سبزواری شاعری است که اصل وی از 
سادات بخارا است اما در سبزوار متولد 
گردید.از اوست: 

ز نال تو ملالی درون من خون شد 

دگر برای خدا اين ترانه ساز مکن. 

و نیز: 

چنان خو کرده‌ام شبهای هجران با خیال او 
که‌در خاطر نیاید ذوق ایام وصال او. 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۴۴۵ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
هللام. [ع] (ع مص) نکوهیدن. سلامة. آوم. 
(متهى الارب) (از اقرب السوارد). مصدر 
میمی است به معنی ملامت کردن. (غیات) 


(آندراج). و رجوع به ملامت شود. ||(امص) 

نکوهش. سرزنش. ملامت. سرکوفت. بیغار. 

بیغاره. گواژه. (یادداشت به خط مرجوم 

دهخدا)؛ 

جواب دادم و گنتم مرااز آنچه گذشت 

مکن ملامت ازایرا که نت جای ملام. 
فرخی. 

روز میدان ترا یه رنج کشد 

اسب و بر اسب نیت جای ملام 

گرشل خصم را بیازارد 

خویشتن را خجل کند به ملام. 

غلام و جام می را دوست دارم 


فرخی. 
فرخی. 


نه جای طعنهو جای ملام است. منوچهری. 
منزه است گه جود طبع او ز ملال 
مقدس است گه شکر عقل او ز ملام. 
امیر معزی (دیوان چ ایال ۴۵۹). 

هرکه در عشق مرا خام شاد ز حسد 
سزاوار عتاب است و ملام. 

امرمعزی (ايضاً ص ۴۶۳). 
گرز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ 


به سر تو که 


من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام. 
آمیرمعزی (ایضا ص 4۴۷۱. 
آنکه بود اندر وزارت بی ملام و بی ملال 
در ملال عمر او گشتی سزاوار ملام. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۴۷۶). 
ملام نیست بر آن کس که بر تو گوید مدح 
که بر حکیم ز مدح کریم تست ملام, 
سوزنی. 
گر لئیمی پوشد آن کوت به چشم اهل عقل 
هت بر پوشنده بی‌اندام و بر درزی ملام. 
سوزنی. 
در صورتی که دیده جمالش صورنگار 
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام. خاقانی. 
بر این موجبات بر مداوست اقداح مدام توفر 
می‌نمود و از قداح ملام توقی نمی‌کرد. 
(جهانگشای جوینی). 
اگرملول شدی یا ملامتم گویی 
اسیر عشق تیندیشد از ملال و ملام. 
= بی‌ملام؛ بدون نکوهش. بدون سرزنش. 
آنچه نکوهش و سرزنش را سزاوار باشد؛ 
دل در ستایش هترش هت بی‌ملال 
جان در پرستش خردش هست بی‌ملام. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۶۸). 
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی‌ملال 
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی‌ملام. 
امیرمعزی (ایضا ص ۴۷۳). 
گریخاید بود بخشایش او بی‌ملام 
ور بیامرزد بود آمرزش او بی‌ملال. 
امیرمعزی (ایضا ص ۴۴۷). 
|() جای ملامت. (غیات) (آنندراج). 
ملام. (مْ] (ع ص) نکوهش کرده شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


سعدی. 


ملامت. ۲۹۴۴۳ 


ملامت. ]ع مص) ملامة. رجوع به 
ملامة شود. ||(إمص) سرزنش و نکوهش و با 
لفسظ كردن و کشیدن و آمدن مستعمل. 
(آنندراج). مأخوذ از تازی. نکوهش و 
سرزنش و عتاب و طعن و مذمت و تأدیب. 
(ناظم الاطباء). سرزتش. سركوفت. 
سرا کوفت.ذم. لۇم. ملام. توق . تعتیف. تقریع. 
هی تاره واو 2 
(یادداشت 
گفت هنوز چیزی نشده است نامه‌ها باید 


ملبه. ج. ملاوم. 
ت به خط عرحوم دهخدا): خواجه 


بشت به انکار وی و ملامت. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۳۹۴). قصد گریز کرد بر جانب 
آموی. ناچارش بازداشتيم که از ملامت 
سلطان بتر و قاری بت ایشا فا 
۳ سق دوستان و مردمان نزدیک خود 
ضايع مکن تاسزاوار ملامت نگردی, 
(قابوسنامه). گفته‌اند دو گروه مردم سزاوار 
ملامتد يکي ضایم‌کنندهة حق دوستان. دیگر 
ناشناسندة کردار نیک. (قابوسنامه). 
سخن بگوی مترس از ملامت ای حجت 
که تو به گفتن حق شهر؛ زمان شده‌ای. 
ناصرخرو. 
سخن حجت بر وجه ملامت مشنو 
تا نمانی به قیاست خزی و خوار و ملیم. 
نار شرو 
چون خلعت دوستی در سر وی افکندند خلق 
زبان سلامت بدو دراز کردند. ( کشف 
المحجوب هجویری چ لنینگراد ص .)۶٩‏ 
پس خلق را بر ایشان گماشتند تا زبان ملامت 
بر ايشان دراد كردند. (كشف المحجوب 
هجویری ایضاً ص ۶۹). وی را از ملامت 
خلق با ک‌تاحد و اندر همه احوال بر سر رشتة 
خود باشد. ( کذف المحجوب هجویری ایضاً 
ص ۷۱). هرکه از ملامت نترسد از او بگریز. 
(خواجه عبدائ انصاری), 
عذر من بپذیر اگرچه هستم از تقصیر خویش 
هم سزاوار ملامت هم سزاوار عتاب. 
آمیرمعزی. 
فریشتگان سنگ ملامت در ارادت وی" 
می‌زدند. ( کشف‌الاسرار ج ۲ ص ۷۳۲). بر 
استقامت خویش چنان متمکن بود که آن 
قبول واین نفور و آن E‏ 
نزدیک وی هسردو یک رنگ داشت 
( کشف‌الاسرار ج ۳ ص ۵ پیر طریفت 
گفت چون هیبت دیده‌وری حق موجود است 
از ملامت منکر چه با ک.( کشف‌الاسرار ج ۳ 
ص ۶۴۲). 


۱-ضبط اول از اقفرب‌الموارد و دوم از 
محهی‌الارب است, و ناظم‌الاطیاء هر دو ضط 
رادارد. 

۲-موسی (ع). 


۴ ملامت. 


مللامت. 


مکن ملامت ازیرا که ت جای ملام. 


تا غایتی ذ کر محبوب دوست دارد که | گر در 


چون مر مرا ز عشق ملامت رسد همی 
تنها نه ایستاده منم در مقام عشق. 
ادیپ صابر. 
علامت همه دنیا مراست آزپي عشق 
ته رسم عشق من آورده‌ام در این دئیی. 
ادیب صابر (از سخن و سخنوران ص ۲۳۹). 
هرآینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگر 
خویشتن در آن افکند نشانۀ تیر ملامت شود. 
( کلیله و دمنه). پدر موعظت و ملامت ایشان 
واجب دید. ( کلیله و دمنه). 
مارا دل ارچه خت4 تیر ملامت است 
اندیک مر ترا همه خیر و سلامت است. 
رشیدی سمرقندی. 
به ملامت زبان کند دراز 
نام عاشق به تگ گردد باز. 
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص ۳۲). 
عشق راروی در سلامت نت 
راه عاشق بجز ملامت نت 
بی ملامت نگشت عشق تمام 
عشی خام است بی ملامت. خام. ۱ 
ستائی (ایضا ص 4۲۲ 
این ملامت در این بلند متام 
غیرت عشق راست چون صمصام. ر 
سنائی (ایضاً ص ۳۴). 
ملک‌الموت راملات ێت 
که به بیمار گل‌شکر ندهد. 
انوری (دیوآن چ مدرس رضوی ج ۲ ص 
۹ 
ا گر شراب خورم مت شوم و اینجا بمانم و 
چون دختر بازنشیند و مرا نبند مراو ترا 
ملامت رسد. (سمک عیار ج ۱ ص :9۱ 
من جوهر ار نبردم نزدیک جوهری 
خوردم کنون ز دست ملامت بسی قفا. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۱). 
از ملامت به هر زبان افتاد. خاقانی. 
نه عمر از سلامت نشان می‌دهد 
نه عشق از ملامت امان می‌دهد. 
میدان ملامت راگر گوی شوی شاید 
کایوان سلامت را پنیاد نخواهی شد. خاقانی- 
مرا در ملامت این جهان و عقوبت آن جسهان 
می‌افکندی. (سندبادنامه ص ۲۲۳). عقویت 


خاقانی. 


زلت عتاب باشد. عقوبت تقصر ملامت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۷). روزی 
مسافری به شهر ان درخت رسید... و با عبدۀ 
آن درخت در عربدۀ ملامت آمد. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۱۵۱). ميان اقران و اضوان چون 
سفرء خوآن عرض من دست‌مال ملامت شد... 
او را رها کنم. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۴۵). 
از ملامت چه غم خورد سعدی 


مرده از شر مترسانش. سعدی. 


اثتای آن ملامت خود شنود از آن ملامت 
لذت یابد. (مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۴۰۹). 
به تیغ ملامت ایشان تعلق او را قطع کند. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۴۱۶). 
ملامت راسپر سازیم بر خویش 
ملامت عشق را تاج است و افسر. 
؟(از حائیة فرهنگ اسدی نخجوانی). 
هرکه متصدی تصنیف کتایی و مصنف جسمع 
رساله‌ای گردد... از طمن طاعنان و ملامت 
عیب‌جویان به‌سلامت نخواهد بود. (تاریخ قم 
ص ۱۳). 
نازد شق راکنج سلامت 
خوشا رسوایی و کوی ملامت. 
غم عشق از ملامت تازه گردد 
وزین غوغا بلندآوازه گردد. 
ملامت شحنه پازار عشق است 
ملامت صقل زنگار عشق است. جامی. 
بی‌خودی در عشقبازی باد و رسوایی باد 
درد بادا و ملامت» ناشکیپایی مباد. 
فغانی‌شیرازی. 
و رجوع به ملامة شود. 
- ملامت آمدن؛ سرزنش رسیدن. مسلامت 
وارد شدن: . 
گفتم‌ملامت آید گر گرد دوست گردم 
واه مارأينا حباً بلا ملامة. 
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۹۵). 
- ملامت بردن؛ تحمل سرزنش کردن. 
ملامت کشیدن: 
بنگر تا چند ملامت برم 
کاین خجلی را به قیامت برم. 
بس ملامتها که خواهد برد جان نازتین 
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار. 
سعدی. 
<-ملامت جستن؛ طالب ملامت بودن. 
خواهان سرزنش و عتاب بودن؛ 
ما ملاست رای جان جوییم در بزار غق 
کح خلوت پارسایان سلامت‌جوی را. 


سعدی. 


نظامی, 


= ملامت دیدن؛ مورد عتاب و سرزنش واقع 
شدن. ملامت کشیدن: چندانکه ملامت دیدی 
و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی. 
( گلستان). 

< ملامت شیدن؛ صسخنان سرزنش‌امیز 
شنیدن؛ هر که نصحت نشنود سر ملامت 
شنیدن دارد. ( گلستان). 

- ملامت کردن؛ نکوهش کردن و سرزنش 
نمودن و عتاب کردن و مذمت نمودن و بد 
گفتن و تأدیب کردن. (ناظم الاطباء), تقریع. 
توبیخ. تأیب. نکوهیدن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 


فرخی. 
مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا ' 
ز روی خوب تو گشت ای بهشت‌روی آیین. 
فرخی. 
یکی کار شود می‌کند و دین را سی‌برزد و 
معاملت را مراعات می‌کند خلق او را اندر آن 
ملامت می‌کنند. ( کشف‌المحجوب هجویری 
چ لنینگراد ص ۷۰). نفس لوامه را اندر ایشان 
مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هرچه 
هجویری ایضاً ص .)۶٩‏ من در خلوت دیگر 
روز او را" بار ملامت کردم. (تاریخ بیهقی 
چ فیاض ص ۱۸۸). و این حدیث فاش شد و 
همگان او را" بیار ملامت کردند. (تاریخ 
بهتی ایضاً ص ۱۸۸). عبدوس دررسید و 
جنگ بنثاند و ملامت کرد الک راکه 
شمایان را فرمان نبود جنگ کردن. (تاريخ 
بسهقی چ ادیپ ص ۳۳ اين حدبت به 
نشابور فاش شد و خر به امیر محمود رسید. 
تیره شد و برادر را ملامت کرد. (تاریخ بیهقی 
ایضا ص ۳۶۵). 
ملامت مکنمان | گر ما چو تو 
به خیره ره جاهلی نسپریم. 
گر متمد و با دل غمگینم 
افتاده مرابا می و مستی کاری 
خلفم ز چه می‌کند ملامت پاری. 
(مسوب به خیام). 
اعرابی از آن درشتی, لختی را کم کرد گفت یا 
محمد مرا ملامت مکن بر انچه گذشت. 
( کشفالاسرار ج ۲ص ۸۴). ابلیس در آن 
نافرماتی با خود نیفتاد و ملامت نفس خود 
نکرد و ادم روی با خود کرد و خود را در آن 
ذلت ملامت کرد. ( کشف‌الاسرار ج ۳ص 
۷۳ 
بر خون من کسی که ملامت کند ترا 
نزدیک من سزای هزاران ملامت است. 


ناصرخضرو. 


ناصر خسرو. 


رشیدی سمرقندی. 

همایگان درامدند و او را سلامت ک دند. 
( کلیله و دمنه). 
آن ملامت که ذ کررفت به پیش 
وین که عاشق کند ملامت خویش. 

ستائی (مشنویها چ مدرس رضوی ص ۳۳). 
چون میل به خير کند از میل به شر پشیمان 
شود و خویشتن را ملامت کند. (اوصاف 


الاشراف ص ۲۶). 
| گر خویشتن را ملامت کنی 
ملامت نباید شنیدن ز کس. 
سعدی ( گلستان). 


ملامت‌بار. 


آنکه هلا کمن همی خواهد و من سلامتش 
هرچه کند به شاهدی کس نکند ملامتش. 
سعدی. 
دل‌داده را ملامت کردن چه سود دارد 
می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان. 
سعدی. 
پدر در فراقش نخورد و نگفت 
پر را ملامت بکردند و گفت. 
سعدی (بوستان). 
چو بانوی قصر این ملامت بکرد 
برآمد خروش از دل نیک‌مرد. 
سعدی (بوستان). 
مکن ای دوت ملامت من سودآیی را 
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را. 
مکن ملامت رندان و ذ کربدنامی 
که هرچه پیش تو ننگ است پش ما نام است. 
سلمان ساوچي. 
- ملامت کشیدن؛ تحمل سرزنش کردن. 
مورد عتاب واقم شدن. ملامت دیدن؛ 
هزار سال ملامت کشیدن ازپی او 


همام. 


توان وزان بت روزی جدا شدن نتوان. 
فرخی (از آتدراج). 
هرکه از یار تحمل نکند یار مگویش 
و آنکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش. 
سعدی: 
وفا کنيم و ملاعت کشیم و خوش باشیم 
که‌در طریقت ما کافری است رنجیدن. 
حافظ. 
- ملامت گفتن؛ سرزنش کردن. سخنان 
عتاب‌آمیز گفتن* 
اگرملول شدی یا ملامتم گویی 
ایر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. 
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گوبی 
تو نبودی که من این جام محبت خوردم. 
سمدی ( کلیات چ فروغی ص ۲۰۴). 
هرکه عیم کند از عشق و ملامت گوید 
تا ندیده‌ست ترا بر منش انکاری هست. 
سعدی. 
¬ ملامت نفس؛ نکوهش خویشتن. (ناظم 
الاطاء). 
-ملاست یافتن؛ نکوهش دیدن. سرزنش 
کشیدن. با سرزنش و توبیخ روسرو شدن: 
چون ان لشکر به هزیمت تا ری رسیدند, 
ملامت بسیار یافد. (ترجمة تازیخ یمینی چ 
۱تهران ص ۲۶۳). 
ملامت‌باز. (] (نف مرکب) توأم با 
ملامت. توام با عتاب و سرزنش: سخنان 
ملامت‌بار. 
مللامت پستد. [م م ٍ س ] (نف مرکب) 
آنکه سرزنش را می‌پندد. آنکه شنیدن 
ملامت را دوست دارد. آنکه کارهای زشت و 
ملامت‌انگیز کند؛ 


سه کس راشنیدم که غبت رواست 
وزین درگذشتی چهارم خطاست 
یکی پادشاهی ملامت‌پسند 
کزوبر دل خلق یابی گزند. سعدی (بوستان). 
ملامت پیها. (م مب /پ] (نف مرکب) 
دشنام‌دهنده. (ناظم الاطباء). 
ملامت دیده. [م م دی د /] (نسف 
مسرکب) ملامت‌کنیده. ملامت‌زده. 
سرزنش‌دیده, نکوهیده‌شده, آنکه مورد عتاب 


و سرزنش واقع شده* 

بدان مشکو که فرمودی رسیدم 

در او مشتی ملامت‌دیده دیدم. نظامی. 
و رجوع به ترکیب ملامت دیدن ذیل ملامت 
شود. 


ملامت‌زار. (2] (!مرکب) جای سرزنش 
و نکوهش بار و فراوان. (ناظم الاطباء). 
ملاست‌گاه: 
به کام‌دل ازآن در بیشۀ عزلت به سر بردم 
که سخت آهوی طرزم زین ملامت‌زار رم دارد. 
ملافوقی یزدی (از آنتدراج). 
و رجوع به ملامت‌گاه شود. 
ملامت زدگیی. [م م ر د /د) (حاعص 
مرکب) ملامت‌زده بودن. حالت و چگونگی 
ملامت‌زده: 
از وفا صافدلاتی که می تاب خورند 
تا قیامت ز ملامت‌زدگی آب خورند. 
میرزاجلال اسیر (از آتندرا اج). 
و رجوع به ملامت‌زده شود. 
مللاهت ز۵۵. [م م ر د / د] (نمف مرکب) 
ملامت‌کنیده. (آنسندراج). مذمت‌شده و 
نکوهیده‌شده و شرمار. (ناظم الاطباء). 
ملام تکش. [ م مک / ک ] (نف مرکب) 
ملامت‌کشنده. تحمل‌کنده سرزنش. متحمل 
عتاب و مذمت: 
ملامتکشانند مستان یار 
سبکتر برد اشتر مست بار. 
سعدی (بوستان). 
و رجوع به ترکیب ملامت کشیدن ذیل ملامت 
شود. 
مللامت کنان. مک ](ق مرکب) در حال 
ملامت کردن. سرزنش‌کتان: 
فتادند در وی ملامت‌کنان ۱ 
که دیگر به دستت نیاید چنان. 
سعدی (بوستان). 
گراز خاک‌مردان سبویی کنند 
به ستگش ملامت‌کنان ۲ بشکنند. 
سعدی (بوستان). 
ملام ت‌کننده. [م مک ن د /د] (نف 
مرکب) ملامتگر. نکوهش‌کنده. تکوهنده. 
سرزنش‌کننده: خدای عزوجل صفت مومنان 
یاد کرد و گفت ایشان از ملامت‌کنندگان 
نترسند. (کشف السحجوب هجویری چ 


۲۱۴۴۵  .یرگتمالم‎ 


لنینگراد ص ۶۹). وسنت بار خدای عالم جل 
جلاله همچنین رفتست که هرکه حدیث وی 
کندعالم را به جمله ملامت‌کننده وی گرداند. 
( کف ‌المحجوب هجویری ايضاً ص ۶۹. 
رجایش اندر معاملت ملامت‌کندگان جون 
رجای مرجیان باشد. ( کش ف‌الس‌حجوب 
هجویری ایضاً ص ۷۵). و رجوع به ملامتگر 
شود, 
ملام تگاه. (م) ([ مسرکب) جای 
سرزنش. محل عتاب. ملامت‌زارء 

سوی بازار دين چو جستی راه 

ستی ار جستی " از ملامت‌گاه. 

نائی (حدیقة‌الحقيقة ج مدرس رضوی 

ص ۳۰۶). 

و رجوع په ملاعت‌زار شود. 
ملامتگر. (م مگ ] (ص مرکب) نک‌وهنده و 
نک وهش‌کننده و سسرزنش‌نماینده. (ناظم 
الاطباء). عاذل. لائم. نکوهشگر. (یادداخت به 
خط مرحوم دهخدا). ملامت‌کننده. ملامت‌گو: 
بنشینیم همی عاشق و معشوق به‌هم 

نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب. 

۱ ملو چهری. 
از سخن پیر ملامتگرش 
گریان‌گریان بگذشت از برش۔ 
کردجداسنگ ملامتگرش 
گوهری‌از رهگذر گوهرش. 
ایا نفس ملامتگر خمش کن 
که‌هم تو در ضلالت رهنمونی. 
آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهنت 
بر بنا گوش‌ملامتگر بگفت. 
ملامتگری گفتش ای باددست 
به یک ره پریشان مکن هرچد هست. 

سعدی (بوستان). 

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است 
ما کجايم و ملامتگر بیکار کجاست. حافظ. 
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هتوز 
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است. 

کمال‌الدین خجندی. 
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر 
در گلشن فردوس ملامتگر رز را. 
و رجوع به ملامت‌کننده شود. 
ملامعگری. (م مگ ] (حسامص مسرکب) 
ملامت‌گر بودن. سرزنش کردن: 
برأشفت و برزد بر ابرو گره 


مولوی. 


صائب. 


۱- در این شاهد به معنی ملامت‌کنندگان هم 
می‌تران گرفت» و در این صررت نعت فاعلی 
مرکب خواهد بود. 

۲- در این شاهد به معتی ملامت‌کنندگان هم 
می‌تران گرفت» و در این صورت نعت فاعلی 
۳-نل: زستی و جمتی. 


1۴۴۶ ملامت‌گزین. 


گخاده‌زبان در ملامتگری. 
مولانا مظهر (از آنندراج). 
و رجوع به ملامتگر شود. 
ملام تگزین. (م مگ ] (نف مرکب) 
ملامت‌گزیننده. اختيارکند: ملامت. طالب 
سرزنش؛ 
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل 
بس عقل کو ز عشق ملامت‌گزین گريخت. 
خاقانی. 
ملامت‌گو. (مم] (ن‌سف مسرکب) 
ملامت‌گوینده. آنکه سخنان سرزنش آمیز 
گوید.سرزنش‌کننده. ملامتگر: 
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلتد 
ای ملامت‌گو خدا را رو مین آن رو ببین. 
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۷۸). 
و رجوع به ماد بعد و ترکیب ملامت گفتن 
ذیل ملامت شود. 
ملام تگوی. (م ] انف مسرکب) 
ملامتگو: 
ملامت‌گوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد 
در آن ممرض که چون یوسف جمال از پرده یتمائی. 
سعدی. 
ملامت‌گوی عاشق را چه گوید مردم دانا 
که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل. 
سعدی. 
ملامت‌گوی بی‌حاصل نداند درد سعدی را 
مگر وقتی که در کویی به رویی متلا ماند. 
سعدی. 
و رجوع به ملامت‌گو و ترکیب ملامت گفتن 
ذیل ملامت شود. 
ملامت نا کت. م ] (ص مرکب) سزاوار 
ملامت و نکوهش. (ناظم الاطاء). 
ملامتی. (ع) (ص نسسبی) مأخوذ از 
تازی ", منوب به ملامت و سزاوار نکوهش 
و متحق ملامت. (ناظم الاطباء». ||پیرو 
فرقه ملامتیه. ملامی؛ ترس قدریان و رجای 
مرجیان صفت ملامتی بود و اندر تحت این 
رمزی است. ( کشف‌المحجوب هجویری ج 
لنینگراد ص ۷۴. مرائی راهی رود که خلق 
ورا قول کند و ملامتی به تکلف راهی رود که 
خلق ورا رد کند. ( کشف المحجوب هجویری 
ایضا ص ۷۵). پس ملامتی را باید که نخست 
خصومت دنیائی و عقبانی از خلق منقطع کند. 
( کثف‌المحجوب هجویری ایضا ص ۷۵). 
از پس کنیت سگی چیت به شهر نام ما 
دردکش ملامتی, سیم‌کش قلندری. 
خاقانی (دیران ج سجادی ص ۴۲۸). 
و رجوع به ملامتیان شود. 
مالامتیان. [ م] ((ج) آن دسته از صوفیه که 
به جهت رعایت کمال اخلاص, یکی خود را 
از خلق پنهان می‌کردند و بدی خود را مخقی 
نمی‌داشتند و آنها را ملامتیه و ملامیه نیز 


می‌گویند. (ترجمة رسال قشیریه چ فروزانفر 
فهرست اصطلاحات و نوادر لفات ص ۷۸۱و 
۲۳ اینان پیروان ابوصالم حمدون‌ین 
احمدین عمارة قصارند و قصاریه و قصاریان 
نیز نامیده می‌شوند. او می‌گفت: «الملامة ترک 
السلامة, ملامت دست بداشتن سلامت بود و 
چون کسی قصداً به ترک سلامت خود بگوید 
ومر بلاها را میان اندر بندد و از مألوفات و 
راحت جمله تبرا کد مر امید کشف جلال و 
طلب مال را تا به رد خلق از خاق نومید گردد 
و طبعش الفت خود از ايشان بگسلد هر چند 
از ایشان گسستهتر بود به حق پیوستهتر بود). 
( کشفالمحجوب ص ۷۴). جماعتی باشند که 
در رعایت معنی اخلاص و محافظت قاعده 
صدق غایت جهد مبذول دارند و در اضفای 
طاعات و کتم خیرات از نظر خلق مبالفت 
واجب دانند با آنکه هیچ دقيقه از صوالح 
اعمال مهمل نگذارند و تصسک به جمیم 
فضایل و نوافل از لوازم شمرند. و مشرب 
ایشان در کل اوقات تحقیق معنی اخلاص بود 
و لذتشان از تفرد نظر حق به اعمال و احسوال 
ایشان. و همچنانکه عاصی از ظهور معصیت 
بر حذر بود ایشان از ظهور طاعت که مظن ریا 
باشد حذر کند تا قعدة اخلاص خلل نپذهر 
و بعضی گفته‌اند: الملامتی " هو الذى لایبظهر 
خا و لایضمر شرا .و این طایفه هرچند 
عزیزالوجود و شریف‌السال باشند ولکن 
حجاب وجود خلقیت هنوز از نظرشان به کلی 
منکشف نشده باشد و بدان سیب از مشاهدۀ 
جمال توحید و معاینٌ عین تفرید محجوب 
مانده‌اند. اخفای اعمال و ستر احوال خود از 
نظر خلق. مشمر و موذن است به ریت وجود 
لی و نی هرد که مانم سنن ند و 
نز نقس از جملة اغیار است. تا هنوز خود بر 
حال خود نظر دارند اخراج اغیار از مطالع 
اعمال و احوال خود به کلی نکرده‌اند و فرق 
میان ایشان و صوفیه آن است که جذبة عنایت 
قدیمی. هتی صوفیه به کلی از ایشان انتزاع 
کرده‌بود و حجاب خلق و انانیت از نظر شهود 
ایشان برداشته. لاجرم در اتیان طاعات و 
صدور خیرات خود راو خلق را در میان 
نبینند و از اطلاع نظر خلق مأمون باشند و به 
اخفای اعمال و ستر احوال مقید نه. اگر 
مصلحت وقت در اظهار طاعات بينند اظهار 
کتندواگر در اخفای آن بیتند اخفا کنند. پس 
ملامتیه مُخلصان‌اند و صوفیان مُخلصان. «انا 
اخلصناهم بخالصة ذ کری‌الدار » وصف حال 
ایشان است. (مصبا-‌الهدایه ص ۱۱۵ - 
۶ وقتی مرا" با یکی از ملامتیان 
ماوراءالهر صحبت آفاد. ( کشف‌السحجوب 


هجویری چ للینگراد ص ۷۵. 


در قماری که با ملامحیان 


داو عشرت روان کنند همه. 
خافانی. 
از این طایفه بود ابومحمد عبداته منازل 
رحمةاله علیه, پر ملامتیان بود. يکانهٌ وقت 
خويش بود. (ترجم رسال قشیریه چ 
فروزان فر ص ۷۲). و رجوع به کشف 
المحجوب هچویری ص ۶۸ - ۷۸ و ۲۸۸ و 
قصاریان شود. 
ملامقیه. (م ‏ تی ی /ي] ((خ) مسلامیه. 
ملامتیان. رجوع به ملامتیان شود. 
ملامج. 2۰+( [) گردا گرداندرون دهان. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
آنچه گردا گرد دهان ن است. مَلاغم. (از اقرب 
الموارد). 
ملامح. 1 1 مشابه. (از اقرب الموارد) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همانندها. 
مانندها. رجوع به مشابه شود. اج لمحة 
معنی خوبی و حن روی که آشکار گردد. 
(انندراج) (از منتهی الارب). انچه اشکار 
گردداز خویهای چهره و زشتیهای آن. و این 
کلمه جمع لمحة است از غير لفظ خودش و 
گویند:«فی فلان لمحة من ايه و ملامح من 
ایسیه»؛ ای مٌشابه. (از اقرب الموارد). 
چگونگیها در روی, که از حالی از حالات 
درونی حکایت کک چون آرامش و اندوه و 
شادی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
-ملامح آدمتی؛ محاسن و ماوی او. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملامحسن فیض. ( لا م س ن ق] 
(إخ) رجوع به فیض (ملامحسن) شود. 
ملامحله. [ء لا م حل [] ((خ) دمی از 
دهستان سمام است که در بخش رودسر 
شهرستان لاهیجان واقع است و ۲۳۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۲( 
ملامحمدباقر. (ل لا م حم م ي] (خ) 
مذهب شیرازی. از شاعران قرن بازدهم 
هجری است که در ریاضیات و فقه و حدیث 
نیز صاحب اطلاع بود. از اوست: 
در دل آزرده فیض حق نماید جلوه بیش 
چون شکست آینه در وی عکس افزون می‌شود. 
و رجوع به تذکر؛ تصرآبادی ص ۲۰۲ شود. 


۱- در عربی کلمات مختوم به تاء مصدری و 
تأئیث هرگاه به پار نیت ملحق گر دند» تاء از 
آخر آن‌ها حذف شود بنابراین صررت صحیح 
این کلمه مطابق این قاعده «ملامی: است. اما در 
فارسی این قاعده در بیاری از کلمات رعایت 


نشده است. مانند: اباحتی» صنعتی, دولتی و 
نظایر آن. 
۲-کذا ۳-قرآن ۴۶/۳۸ 


۴-هجریری مژلف کف ‌المحجوب را. 
.(فرانسوی) Les expressions‏ - 5 


ملامحمو د 
ملامحموت. 3 [RY‏ (إج) دى از 
دهتان عباسی است که در بخش پستان‌اباد 
شهرستان تبریز واقع است و ۲۲۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج (f‏ 
مللامخه. [ خ) (ع سص) همدیگر را 
طپانچه زدن. لماخ. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملامس. 2۱ ۳ (ع لاج مَلمَّس. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملسی شود. 
ملامست. ۰مس /۸مس ] (ازع» مص) به 
همدیگر سائیدن. (غاث). ملاسة. و رجوع 
به ملاس شود. |أجماع كردن. (غيات): یکی 
غل جنابت سفاد را از اخامص قدم تا اعالی 
ساق می‌شتی یکی مضمضه و استنشاق از 
رقع حدث ملامت برآوردی. (مرزبان‌نامه 
چ قزوینی ص ۱۲۰). 
ملامسة. مس ] (ع مص) یکدیگر رالسی 
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی). یکدیگر را بسودن. (ترجمان‌الق رآن) 
(دهار). یکدیگر را به دست بسودن. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[مجاممت کردن. (تاج السصادر 
بیهقی) (المصادر زوزنی) (تسرجسمان‌القران) 
(دهار) (از ذیل اقرب الموارد). گاییدن. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). آرامش با 
زن. مواقعه. مباضعة. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |[در خرید و فروخت انکه 
گویدا گر دستت بر مبیع بسایی په چندین بها 
خریده باشی یا بگوید هرگاه جامة ترا لمس 
کردم‌یا تو لمی کردی جامة مرا بیع به چندین 
بها واجپ می‌گردد. یا آنکه متاع را از پشت 
جامه لمس کند و به آن نگاه نکند. و از این 
نوع بیع تھی شده است. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ابوحنیفه گوید این گونه بیع از 
ایام جاهلیت است و بیع فاسدی است. (از 
اقرب الموارد). عبارت از اينکه خریدار به 
فروشنده گوید هرگاه من جامۀ ترا بسودم و نیز 
جام مرا بودی معامله انجام یافته است. 
اب وحنیقه گفته است ملامة آن است که 
بگویی من این کالا را به فلان مبلغ به تو 
بفروشم و همین که ترا بسودم معامله را انجام 
یافته باید تلقی کرد و همین عمل را دربارة 
خریدار هم ملاسة گویند. این نوع معامله در 
روزگار جاهلیت و پیش از اسلام مرسوم بوده 
و قاسد و تباه است. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون. 
مالا مس . ۰م س /م س ] (از ع» مصص) 
مأخوذ از تازی. همدیگر را سودن با دست. 
(ناظم الاطباء). ملاس. | جماع كردن. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ملامسة و ملامست شود. 
ملا مظ. م 1 (ع !) گردا گرد دهان و لب. 
(ستهی الارب) (ناظم الاطباء). ملامظ 


الانان؛ آنچه گردا گردلهای اوست. (از 
اقرب الموارد). 
ملامل. [م ۶ ] (ع ص) حمار ملامل؛ خر 
تسیزرو. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 
هالامة. [م ] (ع مص) نکوهیدن. (دهار) 
(مسنهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملاست شود. ||(اسص) 
نکوهش. ج ملاوم. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
ملامهدی نراقی. مل لا ي ن] (ا) 


رجوع به نراقی مهدی شود. 
ملامیی. (ء میی ] (ع ص نسبی) رجوع به 
ملامتی شود. 


ملامیر زاحان. ٣‏ ل]((خ) حکیمی است 
از مردم شیروان معاصر شاه طهماسب صفوی. 
ذوقی کاشانی شاعر, در حکمت شا گرداو 
بوده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخداا. 
و رجوع به ذوقی کاشانی شود. 
ملامیل. (م] (ع |) ج مس‌لمول. (مسهذب 
الاسماء). رجوع به ملمول شود. 
ملامین. 1م[ (فرانسوی, !)۱ جسمی است 
آلی که با الدئید فرمیک تشکیل رزینی می‌دهد 
که در گرما قالب‌گیری می‌شود. فرمول آن 
0۳۷۱۷ (تری آمینوتری آزین) است. (از 
فرهنگ اصطلاحات علمی). 
ملامبه. [مّ می ی ] (اخ) گروهی هد که 
باطن خود را در ظاهر خود اشکار نکتند. (از 
تعریقات جرجانی). و رجوع به ملامتیان و 
ملامتی شود. 
ملانازی. [ء لا] ((مرکب) یکی از 
گوشه‌های ستگاه شور است. ملانیازی, 
(فرهنگ فارسی معین). 
ملانخلیا. (مغ) ۷" فانرا اسلا 
مالنخولیا. (یاددافت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به مالیخولیا و ماخولیا شود. 
ملانزی. ام نٍ] ((ج)" جزایر سیاهان. در 
تسقیمات اقیانوسیه شامل گینۀ جدید. 
مجمع‌الجزایر بیسمارک, جزاییر سلیمان, 
کالدونی جدید. هبرید جدید. جزایر فیجی و 
مجمع‌الجزایر لویزیاد ‏ است. (از لاروس). 
ملانصرالهین. (ْل لا ن رَد دی) (خ) 
مردی اف‌انه‌ای نمونة سادگی و گاهی بلاهت. 
(بادداشت 
ملانصرالدین یا ملانصیرالدین و يا خواجه 
تصرالدین از مشاهیر ظرفاست. وی در 
اطیفه گوبی بی‌نظیر بود و نوادر و لطایفی که 
يدو منسوپ است مانند امثال ساره در السنه 
جاری است. به نوشتة قاموس‌الاعلام ترکی با 
حاج بکتاش (متوفی ۷۳۸ ه.ق.)و یا تیمور 
لگ (متوفی ۸۰۷ ه.ق.) و یا ملوک سلاجقۀ 
روم معاصر پود و در نزدیک آق‌شهر از توابع 


ت به خط مرحوم دهخدا). 


ملاواة. ۲۱۴۴۷ 
قونیه از شهرهای روم شرقی. موضعی است 
که‌با قفل بزرگی مقفل شده و گویند که قبر 
ملانصرالدین است. ملانصرالدین ظاهراً 
شخصیی افسانه‌ای است و از تخلیط نام چند 
تن از هزل‌گویان و لطیفه‌پردازان به وجود 
امده‌است. رجوع به ريحانة الادب چ ۲ج ۶ 
ص ۱۷۹ و قساموس‌الاعلام ترکی شود. 
کنایات و امثالی که دربار؛ او ساخته‌اند 
نمونه‌ای از سادگی و ظرافت طبع اوست. 
= امال: 
ملانصر‌الدین است سر شاخه نشته بیخش را 
اره می‌کند. 
ملانصرالدین است. صد دینار می‌گیرد نگ 
اخته مي‌کند. یک عباسی می‌دهد حمام 
می‌رود. 

ملانقطی. (مْل لا ن ق ] (ص مرکب) کی 
که با کم و زياد شدن یک نقطه نوشته از 
خواندن آن عاجز آید. آدم کم واد (فرهنگ 
لقات عامیانة جمال‌زاده), آنکه تا تمام نقطه‌ها 
و اعراپ و حرکات کلمه‌ای نوشته نباشد 
نتواند خواند. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). || آنکه به جزئیات رسوم و آداپ 
قانون یا قاعده یا رسمی پای‌بند و مقید است و 
تا رعایت همه نشود امر را ناقص شمارد در 
صورتی که همه برای صحت امر ضروری 
نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|| انکه تا تمام جزئیات امر را نداند ختاخس 
ان نتواند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملانکتون. 2 ن ) (إِخ)* فیلیپ‌شوارتزرد. 
از علمای مذهبی آلمان و از دوستان ن لوتر بود 
و «اعتراف اگسبورگ» "تگنارش اوست. (از 
لاروس). 

ملانکولی. (م ک ] (قفسرانسسوی, ]۷۷ 
مالیخولیا. رجوع به مالخولا شود. 

ملانوروزعلی. مل لان / نو ع] (خ) 
رجوع به فاضل بطامی نوروزعلی در همین 
لفت‌نامه و سبک‌شناسی ج ٣ص‏ ۲هشود. 

مالانیی. (مْل لا] () مأخوذ از تازی. زن ملا 
و زن آخوند و معلمه و زنی که دانا و معلم 
باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملا شود. 

ملانیازی. (ملْ لا ] (مرکب) رجوع يه 
ملانازی شود. 

ملاواق. [م] (ع مص) پیچیدن مار بر خود. 

(انتدراج). پیچیدن مار بر خود. لواء. (از اقرب 


- Mêlamine (yil). 

- Mêlancolie ۰(فرانری)‎ 

- Mélanésşie. 

- ا0uiوiadê .(فرانری)‎ 
- Melanchton, Philipp Schwarzerd. 
- Confession ۰ 

- Mélancolie. 


هھ یم تن ده MM‏ 0 لد 


۸ ملاوث. 


الموارد) (از ناظم الاطباء). 

ملاوت. (ع وا (ع ص,[) ج ملات. (منتهی 
الارپ) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
جمع ملاث به معنی مرد بسزرگ‌قدر شریف. 
(آندراج). و رجوع به ملاث شود. 

ملاوق. [م ٍ ] (ع |) چادرها. (منتهى الارب). 
چادرها و ابریشمهای سرخ چینی و فوته‌ها. 
(ناظم الاطیاء). پوششها و ازارها که خود را 
بدان پیچند. مفرد آن بلوّذ است. (از اقرب 
الموارد). 

مالاود۵. 1 و ] (ع ص) انندک. فلیل: ولم 
نطلب الخیر الصملاوذ من بشر. (از اقرب 
الموارد). 

مالاوفة. (م و ذ] (ع مص) در پس یکدیگر 
پنهان شدن. (تاج المصادر بهقی) (المصادر 
زوزنی) (ترجمان القرآن). همدیگر پناه 
گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پناه گرفتن 
مر همدیگر را. لواذ. (ناظم الاطباء). پناه 
گرفتن بعضی به بعضی دیگر. (از اقرب 
الموارد). [[به هم کشتی گرفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||فريب 
دادن. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||مخالفت كردن 
کسی راء (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملاورد. 1 و ]((خ) دهی از دهتان پایروند 
است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه 
واقع است و ۱۱۵ تن سکه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۵). 

ملاوصة. (م ر ص ] (ع سص) نگریستن, 
گویافریفتن تا قصد کاری کند. (منتهی الارب) 
(آنندراج). نگریتن که گویا قصد کاری دارد. 
(از تاظم الاطیاء): لا وص‌الیهملاوصة؛ 
نگریست چنانکه گویی می‌فریبد تا قصد 
کاری کند. (از اقرب الموارد). ||به تبر بریدن 
درختی خواستن و نگریستن در درخت که 
چگونه برکند یا برد آن را. |انگریستن از 
سوراخ در و مانند آن. (متهى الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملاو ص. [م و ص ] (ع (مص) نگاء از 
سوراخ در و مانند آن. (ناظم الاطاء). 

ملاوطة. (م وط ] (ع مص) با كى لواط 
کردن.(تاج المصادربیهقی) (المصادر زوزنی). 
عمل قوم لوط کردن. (منتهی الارب) 
(آتندراج). لواط. (ناظم الاطباء). 

ملاولی. مل و ((ج) دهی از دهستان 
چهاردولی است که در بخش اسداباد 
شهرستان همدان واقع است و ۱۹۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 

ملاوم. [م ] (ع !)ج ملامة. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطبء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به ملامة شود. 


ملاومة. موم ] (ع مص) یکدیگر راملامت 
کردن.(تاج المصادر بیهقی) (المصادرزوزنی). 
همدیگر را ملامت کردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). همدیگر را نکوهش و ملامت 
کردن.(تاظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به ملامت شود. 

ملاوة. م/م / م5 ](ع!) روزگار و زمان 
دراز. (مسنتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). برهه‌ای از زمان. (از اقرب الموارد). 
| مدت عیش. (از ذیل اقرب الموارد). 

ملاوی. [] ((خ) یکی از ب‌خشهای 
شهرستان خرم‌آباد است که در جنوب غربی 
شهرستان واقع است و از شمال به بخش 
ویسیان و از جنوب و جتوب شرقی به بخش 
الوار گرمسیری و رودخ‌انة کشکان و از 
مشرق به بخش پاپی و از مغرب به رودخانۀ 
کشکان محدود است. شمال بخش کوهتانی 
و هوای آن سردسیر و قسمت جنوب آن 
جلگه و معتدل است. مسحصول آن غلات و 
لبیات و پشم و صیفی است و شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. کوه دلوج و کوه 
رومشکان از قلل معروف آن است. اين بخش 
از یک دهتان و ۴۸ ابادی تشکیل شذه انت 
و در حدود ۱۷۸۰۰ تن کته دارد که از طایقً 
میر جودکی هستند. مرکز بخش آبادی ملاوی 
است که در ۱۱۴هزارگزی جنوب غربی 
خرم‌آباد واقع است و راه شوه خرم‌اباد به 
اندیمشک از مرکز بخش عبور می‌کند. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۶). 

مالاوی. [] ((خ) قصبه‌ای از دهستان بالا 
گریوه است که در بخش ملاوی شهرستان 
خرم آباد واقع است. مرکز بخش است و در 
حدود ۲۰۰ تن سکته دارد. بخشداری» پت 
و تلگراف, اتظامات ژاندارمری در این آبادی 
واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج: ۶). 
و رجوع به مادۀ قل شود. 

مللاویث. [2](ع ص,.!) ج ملاث. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملاث شود.. 

ملاو یلکت. (ْل لا ل] (|مسرکب) زالزالک 
وحشی. (یادداشت به خط مرحوم‌دهخدا). و 
رجوع به ویلک شود. 

ملاق. (ع] (ع !) دشت سنگریزه و سراب 
ناک.ج» ملا (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (آنندراج). دشت سنگریزه‌نا ک و 
سراب‌نا ک.(ناظم الاطاء). 

ملاه. [م] () گیاهی که از آن حصیر سازند و 
دوخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). 

ملاهادی سبزواری. ٤ل‏ لا ي س] 
((خ) حاجی ملاهادی سیزواری. رجوع به 
هادی شود. 

ملاهاة. 8 2 مص) (از «ل هھ و») پکار و 


ملایر. 


خصومت کردن. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). منازعه کردن. (از اقرب 
الموارد). ||با هم نزدیک گردیدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). ||به هنگام فطام رسیدن کودک. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نزدیک شدن از 
شیر بازکردن کودک. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملاهسة. [مٌ دس ](ع مص) پیشی گرفتن بر 
چیزی و انبوهی نمودن بر آن. ||انبوهی کردن 
بر طعام از حرص و آز. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاهیی. [] (ع !) آلات بسازی. (متتهی 
الارب). ج ملهی و یلهات. آلات و ادوات لهو 
و لعب. (ناظم الاطباء). ج یلهی. (از اقرب 
المواردا: به شرف نفن... نی بود و بس 
منهاج حکمت و قضیت دين مستقیم و از 
التفات به انواع معازف و ملاهی منزه و مبرا. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۷۴). 
- الات‌الملاهی؛ الات موسیقی. (از اقرب 
الموارد). 
||بازیها. (غیاث) (آنندراج). بازیچه‌ها. جمع 
لهو (به غیر قیاس). (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): کار از لونی دیگر پیش باید گرفت و 
دست از ملاهی بباید کشید و لشکر نزد 
خویش عرض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۸ 
مشفول مشو همچو این ستوران 
از علم الهی بدین ملاهی. 
ناصرخرو. 
در تجمل پادشاهی بنای ملاهی و مناهی را 
تمام برانداخته. (لباپ‌الالباب ج نفیی ص 
۰ ای که گفتی توانگران منتفلند و ساهی و 
مت ملاهی. ( گلستان). محال است که با 
حن طلعت ایشان گرد ملاهی گردند. 
( کلستان). 
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن 
گرت‌ایمان درست است به روز موعود. 
سعدی. 
ملای‌اره. ٣1‏ ارا (اخ) دهی از دهتان 
حومة بخش مرکزی شهرستان کازرون است 
و ۳۸۳ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ¥( 
ملای‌انار. 1 1[ (اخ) دهی از دهان 
ماهور و میلانی است که در بخش خشت 
شهرستان کازرون واقع است و ۲۷۳ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۰.۷ 
هلا یثة. [م ی ثْ] (ع مص) خویشتن را به 
شیر مانند کردن و مفاخرت کردن به دلیری. 
(متهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملا یر. (ع ي] ((خ) یکی از ولایات ثلاث 


ملایر. 


ملایک‌سرشت. ۲۱۴۳۹ 





ات۱ که در جنوب همدان و شمال بروجرد 
واقع است. (از جفرافیای سیاسی کیهان ص 
۱ یکی از شهرستانهای استان پنجم و از 
نظر تقیمات کشوری تابع فرمانداری کل 
همدان است. از شمال به شهرستان همدان و از 
جنوب به شهرستان بروجرد از مشرق به 
شهرستان ارا ک و از مغرب به شهرتانهای 
نهاوند و تویرکان محدود است. منطقه‌ای 
است سردسیر و بطور کلی خوش آب و هواو 
سالم. مرتفع‌ترین کوه شهرستان در شمال 
شوسة ملایر به اراک و شمال کمازان واقع و 
معروف به کوه لشکردر است که ۲۹۲۸ متر از 
سطح دریا بلندتر است. مهمترین رودخانة 
شهرستان رودخانة خرم‌آباد است که از شعب 
رودخانة گاماساب به شمار می‌آید..محصول 
عمد؛ این شهرستان غلات و گردو و انگور و 
سایر میوه‌ها و حبوبات است و از صادرات 
مهم آن کشمش, قیسی, گردو. چوب صنوبر» 
چوب گردو. پوست. پشم و کتیراست. معادنی 
که در کوههای این شهرستان وجود دارد 
عبارت است از زغال‌سنگ و سنگ سفید که 
در بلورسازی مصرف دارد و سنگ مرمر 
متوضسط و طلا که در اراضی طجر دهستان 
سامن داخل خا ک و شن دیده مي‌شود. درا کر 
قراء شهرستان زنان به بافتن قالی. قالیچه. 
جاجیم و گلیم اشتفال دارند که یکی از 
صادرات مهم شهرستان محوب می‌گردد. 
شهرستان ملاير از ۵دهستان تشکیل یافته و 
تقمیمات آن به شرح زیر است: 
۱- دهتان حومه. ۵۲ آبادی. ۲- دهتان 
آورزمان, ۴۷ آبادی. ۳- دهتان ترک ۵۰ 
آبادی. ۴- دهتان سامن, ۴۶ آبادی. ۵- 
دهستان کمازان, ۵۵ آبادی. بابر آمار فوق 
شهرستان ملایر با احتساب شهر ملایر از ۲۵۱ 
آپادی تشکیل شده و در حدود ۰ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۵ و رجوع به نشریة موس آمار ایران و 
جغرافیای سیاسی کیهان صص ۲۹۰ - ۳۹۲ 
و جفرافیای غرب ایسران ص ۷۹٩‏ و 
نزهةالقلوب ج لیدن ص ۷۴ شود. 
هالایر. [م ي] (اخ) مرکز شهرستان ملایر 
است که در جلگة مسطحی بنا شده‌است. طول 
این شهر ۴۸ درجه و ۴۹ دقیقه و ۲۰ ثانیه از 
مدا گرینویچ و عرض آن ۳۴ درجه و ۱۷ 
دققه است و ۱۶۷۷ متر از سطح دریا ارتفاع 
دارد. هوای ان معتدل است و در حدود 
۲۳ تن سکه دارد. از بناهای دیدنی شهر 
پارک ناصری است که بانی آن سلطان 
محمدمیرزا برادر عین‌الدوله و تاریخ بنای آن 
۴ ه.ق.است. این شهر. به علت انکه 
شاهراده دولت‌شاه یکی از پسران فتحعلی‌شاه 
اولین کسی بود که به فکر احداث آن افتاد. 


سابقاً دولت‌آباد نامیده می‌شد؟. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۵ و رجوع به ماده قبل 
شود. 

ملای روم. إل لا ي] (اج) جلال‌الدین 
محمد بلخی. رجوع به مولوی شود. 

ملا پزغل. مل لای غ](|مرکب) آدم 
شوریده‌رنگ و بد سر ووضع و بدلباس و 
کثف و ژولید». (فرهنگ لفات عامانة 
جمال‌زاده). 

ملایس. [م ي ) (ع ص) اترو و 
درنگ‌کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملا یعقو اب( لای] (() یکی از 
بخشهای شهرستان سراب است که در جنوب 
شرقی شهرستان واقع و محدود است از شمال 
به دهستان آغمیون, از جنوب به کوه بزکش» 
از مشرق به شهرستان اردبیل و از مفرب په 
دهستان هریس. قرای این بخش در کوهستان 
واقم و هوای آن معتدل است. محصول عمدة 
آن غلات و حبوبات و محصول دامی و شفل 
اهالی زراعت و گله‌داری و قالی‌یافی است و 
راه شوسه به سراب دارد. از ۲۵ آبادی تشکیل 
شده و در حدود ۱۴۱۰۱ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

ملا یعقوب. زمْل ای ] ((خ) دی از 
دهستان ملایعقوب است که در بخش مرکزی 
شهرستان سراب واقع است و ۶۰۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ؟). 


ما یکت. (ع ي ] (ع !)ج ملک و لا ک. 


فرشتگان. ملانک: 
به دشتی رسیدم بماند دریا 
که کس جز ملایک ندیدیش معبر. 
عمعق (دیوان چ نی ص ۱۴۶), 

چون به شاهین قضا انصاف سنجی گاه حکم 
جرال از در گرید پاملایک دربلا 
ای شیاطین را ز تو شکر و ملایک راگله 
دوستان را کوه انده دشمان را یار غار. 

قوامی رازی (از تاریخ ادبیات صفا). 
لشکرت را آیت «نصرس‌اه» رابت است 
رایت را از ملوک و از ملایک لشکر است. 


انوری. 
وز ملایک نعره‌ها برخاست کانک بر زمین 
شاه, بند «باقلانی» بت ما بند قبا. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۱). 
ستر کوا کب قدمش می‌درید 
سفت ملایک علمش می‌کشید. ‏ نظامی. 
۔گھی برج کوا کب‌می‌بریدم 
گهیستر ملایک می‌دریدم. نظامی. 
از ملایک بوده شیطانی شوی 
زاهرمن گردی و هامانی شوی. 


عطار (مصبت‌نامه چ نورانی وصال ص ۱۱). 


ملک را سلطان و مالک آمد او 
مرد مسجود و ملایک آمد او. 
عطار (ایضأاً ص ۱۳). 
شیاطین را نشییش بگ لد پی 
ملایک را نهیش بفگند پر. 
نگویم دد و دام و مور و سمک 
سعدی (بوستان), 
چون برترین مقام ملایک بر اسمان 
سعدی. 


مجد همگر. 


آفتاب است آن پری‌رخ یا ملایک یا بشر 
قامت است أن یا قیامت يا الف یا نيش‌کر. 


سعدی. 
سعدیا عشق نيامیزد و شهوت با هم 
پیش تسبیح ملایک نرود هیچ رجیم. 
سعدی, 

با ملایک پسازآن صومعه قدسی را 
گردبرگشتم و نیکو نظری کردم و رفت. 

آین‌یمین. 
دوش ديدم که ملایک در میخانه زدند 
گل آدم بسرشتد و به پمانه زدند. حافظ. 
و رجوع به ملانک شود. 


ما یک آشیان. [ء ي ] (ص مرکب) جایی 
که فرشتگان آشیان دارند. آنجا که فرشتگان 
مقام دارند؛ او را مقید به استان ملایک‌اشیان 
روانه خواهیم نمود. (حبیب‌السیر چ خیام ج ۳ 
ص .)۵۷٩‏ 
ما یکت پی. (م ي ب / پ ] (ص مرکب) 
کنایه از مبارک‌پی و خوش‌قدم و مبارک‌قدم 
باشد. (برهان) (انندراج), مبارک‌پی است. 
(انجمن ارا). خوش‌قدم و خجته‌پی. (ناظم 
الاطباء): 
راهروانی که ملایک‌پی‌اند 
در ره کشف از کشفی کم.نیند. نظامی. 
ملا یک سپاه. [مْ ي س ] (ص مرکب) که 
سپاه از ملایک دارد. (از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). آنکه لشکر از فرشتگان 
داشته باشد: ذات اعظم خدایگانی که در اهبت 
جهان‌گشایی و ابهت فلک‌فرسایی. تاج‌بخش 
جسباران و باج‌ستان جهانداران است. 
چسمشیدوار بر سریر سعادت و وسادت 
سیادت. عدل‌سگال و امت‌پناه, پمبرخصال. 
ملایک‌سپاه... (منشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص ۲۱۸). 
مالا یکت سرشت. [ع ي س ر ]ص مرکب) 


۱-دوولایت دیگر نهاوند و تویسرکان است. 
۲-م لایر سابقه‌ای قدیم دارد. حمداله 
مستوقی در تزهةالقلوب آن را یکی از سه ناحية 
نهاوند به شمار آورده است. و رجوع به 
تزهةالقلوب ص ۷۴شود. 


۰ ملایک‌صورت. 


آنکه سیرت و نهاد فرشتگان دارد. فرشته‌نهاد. 
نیک‌نهاد. نیک‌سرشت؛ 

ملک پرورانی ملایک‌سرشت 

کلید در باغهای بهشت. نظامی. 
ملا یک صورت. ام ي رز ) (ص مسرکب) 
فرشته‌صورت. زیباچهره؛ 

از این مه‌پاره‌ای عابدفریبی 

ملایک‌صورتی طاوس‌زیبی ". 

( گلستان کلیات چ فروغی ص ۷۶. 

ملایک فریب. (ع ي ف /ف] (نف مرکب) 
فریندۀ ملایک. فریب‌دهند فرشتگان: 


زلف تو شیطان ملایک‌فریب 

روی تو سلطان ممالک‌ستان. خاقانی. 
صنمت من برده ز جادو فریب 

سحر من افون ملایک‌فریب. تظامی. 


ملا یک منظر. زمي م ظ](ص مرکب) 
ملایک‌دیدار. فرشته‌طلعت. زیباروی؛ 
سرورفتاری صنوبرقامتی 
مامرخاری ملایک‌منظری. 

مالا یکت نفس. ءي نْ ف ] (ص مرکب) که 
نفسی چون فرشتگان دارد. آنکه نفی طیب 


سعدی. 


چون فرشتکان دارد: 

ادمی‌نفس و ملایی‌نفند 

پادشاسار و پیمبرسيرند. خاقانی. 
ملایکه. (م يک /ک ] (ع!) ملانکه: تا همه 
ملایکه را معلوم گشت فصل مسصطنا 
علیه‌اللام. (تاریخ سیستان ص ۳۹و 4۴۰ و 
رجوع به ملائکه شود. 


ملا یگرد. [م گ ] (لح) دهی از دمتان 
قاب انت که در یافش جختای شهرستان 
سبزوار واقع است و ۷۹۶ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
ملایلة. [م ی ل ](ع مص) چیزی به شب 
فرادادن. (تاج المصادر بهقی). شبانه دادن و 
شب مزد کردن. (سنتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). برای شب اجیر کردن. (از 
اقرب الموارد), 
مللایم. (م ي ] (ع ص) مأخوذ از تسازی, 
سازوار و موافق و مناسب. (ناظم الاطباء) 
سازگار. ملائم. مقابل منافر: لذت ادرا ک 
ملایم است و الم ادرا ک منافر. (یادداشت به 
خط مرحوم‌دهخدا): ابساطی فزوده که خرد 
آن را موافق مکاتبت نشمرد و ملایم مراسلت 
ندارد. (چهار مقاله چ معين ص ۲۱). | کنون که 
تمکین سخن گفتن فرمودی. حن استماع 
میذول فرمای که لوایم نصح ملایم طبع انسانی 
یست. (مرزبان‌نامه چ فزوینی ص ۱۳). در 
مجلس گاه اوانی و خوابی یشم مرصع به لالی 
نهاده و ملایم آن الات دیگر. (جهانگهای 
جوینی). به اهالی قهستان پینامی داد. هم 
ملایم مضامین آن | کاذیب. (جهانگشای 


- ملایم آمدن؛ موافق بودن. سازگار بودن: 
آفرینش همه آفریدگان چنان است که هر 
آنچه بشنود و طبیعت او را موافق و ملایم آید 
زود به قیول آن مسترسل شود. (مرزیان‌نامه چ 
قروینی ص ۸۲). 
-ملایم طبع بودن یا نبودن؛ با طبع ساختن یا 
نساختن. سازگار بودن با طبع یا نبودن. 
|[نرم و حلیم و سلیم و با سلامت نفس و 
خسوشخوی و رام و آرام و فسرمان‌بردار و 
باآسایش و صلح‌جو و خوش‌نفس و نازنین و 
بدون خشونت و درشتی. (ناظم الاطباء). 
= ملایم شدن؛ نرم‌خو شدن. خوشخو شدن. 
صلح جو شدن. آرام شدن: 
زمانه بوتة خار از درشت‌خویی تست 
ا گرشوی تو ملایم جهان گلستان است. 
ا 
چون شود دشمن ملایم احتیاط از کف مده 
مکرها در پرده باشد اب زیر کاه را. صائب. 
- ملایم‌گو؛ آنکه سخنان شیرین و نرم گوید: 
کند تأثیر در دل چون ملایم‌گو بود واعظط 
به نرمی جا کند در سنگ آب اهتدآهته. 
گلی‌شادی(از آنندرا اج). 
|اخوش و خوشگوار. ||آهسته و با آهستگی 
و بدون تندی و بانرمی. (ناظم الاطباء): 
چو می‌رود حرکاتش ملایم است چنان 
که وقت نازکی نفمه جنبش مضراب. 
وحشی (دیوان ج امیرکییر ص ۱۷۲). 
||معتدل. (ناظم الاطباء) 
- آپ ملایم؛ آب نیم‌گرم. آبی که نه سرد و نه 
گرم بلکه میانه است. آب فاتر. 
تس اتش ملایم؛ تار لنه. نار رقیقه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), 
- توتون ملایم؛ مقابل توتون تند. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
- هوای ملایم؛ هوایی نه گرم و نه سرد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|اروان. مایل به روانی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). || خشنود و راضی. |اصاف. 
(ناظم الاطیاء). 
ملا یمات. رم ی /ي](ع !) مأخوذ از تازی, 
سازواریها و موافقتها. ||صنایع. (ناظم 
الاطباء), 
ملا یهت. ی /ي م] (ازع. امسسص) ۲ 
سازواری. (غیاث). مأخوذ از تازی. موافقت 
و سازواری. (ناظم الاطیاء), ملائمة. و رجوع 
به ملائمة شود. ||مجازاً به معتی ثرمی, 
(غیاث). خوشی و خوبی و نرمی. 
- باملایمت؛ باترمی و باآمتگی و پا درنگ 
و آرام. 
|امسدارا و نرا کت و لطافت و زیبایی و 
شیرین‌کاری ومسلاطفت ومروت و 
خوش‌رویی. 


ملء. 


- ملایمت کردن؛ انات و مردمی کردن و 
مهربانی نمودن و شیرین‌زبانی و نرمی کردن. 
||دست‌آمسوزی و فرمان‌برداری و آرامی. 
(ناظم الاطباء). ||دو چیز را فراهم آوردن. 
(غیاث). 

ملایمت‌اثر. م ی / ي م أت] (ص 
مرکب) انکه اثری ملایم دارد. نرم‌رفتار. 
خوش‌رفتار: 

ز سازگاری اهل ملایمت‌اثرش 

به عذرخواهی رگ رفته نشتر فصاد. 

طالب (از آنندرا اج). 

هلا یمیی. (م ي] (حامص) انس‌انیت و 
مردمی. ||نرمی و آهستگی و آراسی. (ناظم 
الاطیاء). ملایم بودن. و رجوع به ملایم شود. 
ملا ینت. (م ی /ي ن ] (از ع. (مص) ملاينة. 
نرمی کردن. نرمی. خوش‌رفتاری. مدارا. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): دستور در 
لباس ملاینت و مخادعت خن آغاز کرد و 
گفت... (مرزبان‌نامه چ قزویتی ص ۱۸). و 
رجوع به ملاينة شود. 

مالاینة. (م ی نٌ] (ع مص) نرمی کردن با 
یکدیگر. (تاج‌المصادر بهقی). نرمی کردن پا 
هم. لسان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). نرمی و ملاطفت کردن. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ملاینت شود. |نرم 
شدن. (منهی الارب) (آنندراج). 
ملا یوسف. [مْل لاس ] ((خ) دهی از حومة 
بخش مرکزی شهرستان مرند است و ۶۴۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
(f‏ 

ملا یو سف. 3 لا س ] ((خ) دهی از 
دهتان کلخواران است که در بخش مرکزی 
شهرستان اردبیل واقع است و ۲۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملایی. امل لا ] (حامص) منسوب به ملا و 
شغل و پیش ملا. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
ملا شود. ||تدریس و تعلیم و مکتب‌داری, 
(ناظم الاطباء). 

ملء . [م[] (ع!) ری ج» املاء. (از متتهی 
الارب). پری و انچه پر کند اوند را (ناظم 
الاطاء). آنچه در آوند گنجد وقتی که پر باشد. 
مان مسثنی و املاء جمع آن است. 
|[مل.الجفن؛ مغلی است در بیشمی زیا هر که 


غمی داشته باشد او را از اندیشه و اندوه 


۱-نل: ملایک‌سیرتی خررشیدزیبی. 

۲ - در اصل «ملاءمت» به همزه است و برای 
تبدیل همزه به ياء سبب و مجوزی نیست. 
(مجلة دانشکده ادبیات تبریزه شماره ۲و ۳ 
ص ۱۰۰). 

ظ: چون مصدر باب مقاعله را فارسی‌زبانان به 
کر عین الفعل تلفظ کنند همزة مکسور بدل به 


ياء شده‌است. 


4 


ملا. 


خواب نباشد. متنبی گوید: انام ملء جسفونی 
عن شواردها. (از اقرب الموارد). |((ص) پر؛ 
از جوامع که بوالفضل عراقی کرده‌است... و 
آنچه بهاءالاین کمال ثابت کرده‌است... از... 
کتب خانه‌های ملء از کنب طوایف. ( کتاب 
التقض ص ۱۶۳). سبزوار بحمداله و منه مل» 
از اسلام و شریعت است و آراسته به مساجد 
تورانی و مدارس نیکو. ( کتاب الشقض ص 
۳ خواجه کتابی بدین بزرگی بساخته 
است همه مسلء از عداوت على (ع). 
( کتاب‌النقض ص ۴۷۱). ابوبکر باقلانی رأس 
و رئیس مجبره بود و خطبه‌ای کرده‌است 
ملء" از جبر و تشبیه و نفی عدل و توحید. 
( کتاب‌القض ص ۱۵۸). . 
- ملءالارض؛ پر زمین: أن الذین کفروا و 
ماتوا و هم کفار فلن یقبل من احدهم 
ملءالارض ذهیاٌ...۲. (قرآن .)٩۱/۳‏ 
3 ||کنایه از شايع و مشهور و معلوم خاص و 
عام خبر وأقعه در «اران» و «اذربیجان» 
انستشار گسرفته بسود و تسهی‌دستی من 
ملءالارض... (نفعة المصدور چ یزدگردی ص 
۹ 
ملا. [d1‏ 2 مسص) پر کردن. اناج 
المصادربهقی) (دهار). پر کردن. مَلاة. يلاة. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطیاء). ||تسوانگر و مالدار گردیدن. 
|ازکامزده گردیدن. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ||یاری دادن و همراهی نمودن. 
(از منتهی آلارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مالا. م ل:] (ع [) جماعتی از اشراف مردمان. 
(دهار). گروه بزرگان. (ترجمان‌القر آن). گروه 
اشسراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
- سکان ملا اعلی؛ فرشتگان و ارواح طیبه, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
- ملاً اعلی (اعلا)؛ گروه فرشتگان در عالم 
بالا. (ناظم الاطباء). عالم بالا. (فرهنگ علوم 
عقلی سجادی): مقربان ملا اعلی می‌گفتند 
اینت عالی‌همت عومی که ایشاند. 
( کشف‌الاسرار ج ۳ ص ۷۹۴). 
ملا اعلی چون خطبه به نامت شنوند 
هفت گردون را دو پایه منبر گیر ند. 
سیدحسن غزنوی. 
مشهور در زمن و سما و مذکور در ملا اعلی 
خرد بکردند. ( کتاب النقض ص ۳۸۶). با ملا 
اعسلی به علم خويش تفاضل نمودی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۱و ۱۱۲). با 
ملا اعلی به نیازی هرچه تمامتر همراژی 
کردند.(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص 
۴ با لشکری از نجوم دنیا و دیگری از 
ملأاعلی در اواخر خریف سنة ۴۰۴ روی به 


کار نهاد. (ترجمة تاریخ می ایضاً ص 
۹ و رجوع به ترکیب قبل شود. 

- ملا الاعلی؛ گروه فرشتگان در عالم علوی, 
چه ملا به معنی گروه مردم اشراف و اعلی به 
معنی برتر. صفة اسم تفضیل. (غيات) 
(آتدراج). ملا اعلی. و رجوع به ترکیب قبل 
شود. 

- ||عقول مجرده و نفوس كله. (از اقرب 
الموارد) (از کشاف اصطلاحات الفنون). 

| غلبه و چیرگی گروه ببا مشورت. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). مشاورت. 
(از اقرب الموارد). || جماعت مردم. (صراح). 
جماعت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد): 
الم تر الیالملا من بنیاسرائیل من بعد موسی 
اذ قالوا بى لهم ابعث لنا ملكاً نقاتل فى 
سبیل‌اله. (قرآن ۲۴۶/۲). و يصع الفلک و 
کلمامر علیه ملا من قومه سخروا منه قال ان 
تسخروا منا فانا نخر منکم کما تسخرون. 
(قرآن ۳۸/۱۱). تا تخواهند کس را نصحت 
مکن... و بر سر ملا هیچ کس را پند مده. 
(قابوسنامه). بارها بر سر جمع و ملا با اوثتاها 
گفته‌ام.( کلیله‌و دمه). پر طریقت گفت الهی ئا 
رهی را خواندی رهی در میان ملا تنهاست. 
( کشف‌الاسرار ج ۳ ص ۵۴۴). ||طمع. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ااطن و گمان. 
(ناظم الاطباء). ظن. (از اقرب الموارد). 
|| خوی. (مهذب الاسماء). خلق و خضوی. ج. 
املاً. و گویند: احسنوا املا کم؛ ای اخلاقکم. 
(ناظم الاطباء). و ما اجن ملاً بنی‌فلان؛ ای 
اخلاقهم و عشرتهم. ج» املا. (از اقرب 
المسوارد). |انسزد حک‌ما چسم را گویند. 
( کشاف‌اصطلاحات الفنون). 

لا متشابه؛ عبارت از جسمی است که 
یافت نشود در آن امور مخلفةالحقايق و 
بعضی گویند مراد جسم غیرمتناهی است. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به 
کشاف اصطلاحات الفنون شود. 

||مأخوذ از تازی. آشکارا. |(انجمن و محفل. 
و رجوع به ملاً شود. 

- در ملا عام؛ ؛ در معیر. در کوی و کوچه. 
پیش همه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملا مردم؛ در اتجمن مردم. (ناظم الاطباع). 
||(مص) کنکاش کردن. || آزمند شدن. ||گمان 
بردن. |افراهمم آمدن. (منتهی الارب) 
(آنندرابم) اج) (ناظم الاطباء). ||(إمص) پری. 


یل خلا ي E‏ مر ود 


(متهی ات (انندراج) (ناظم لاطبا 
رسالت. (از اقرب الموارد). || فرشته بدان 
جهت که پغام خدای تعالی بر بندگان رساند. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ج. ملائک. ملائكة. و رجوع 


ملای. ۲۱۴۵۱ 


به ملک شود. |انامه و مکتوب. (ناظم 
الاطباء). |((مص) فرستادن, لأ ک. (ناظم 
الاطباء). 

ملا کت [ء٤]‏ (ع () رسالت و پیفام‌بری. 
(ناظم الاطاء). ءج به مادۀ بعد شود. 

ملا کة. [مء /5[ "ع پیغام و پیغامبری. 
(ناظم الاطباء). لا ک. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). رجوع به ملا ک شود. |[نامه و 
مکتوب. (ناظم الاطباء). 

ملنکه. [م لا ء ک ] (ع () «ملائکة» را چنین 
نیز نویسند. (از اقرب الموارد). رجسوع به 
ملاثكة شود. 

ملام. (م 2] (ع ص) نا کس و زفت. ملامان: 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب‌الصوارد). 
نا کی زفت و گویند: یا ملاأم؛ د یعنی ای لیم و 
ای نا کس سزاوار نکوهش. (ناظم الاطباء). 
ملام. [م /2۸](ع ص) آنکه عذر نا کسان 
خواهد. يلام. (متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ملام 


شود 


ملام. Died)‏ ص) زره‌پوش. (منتهی 
الارپ) (انس‌تدراج). زره‌پ‌وشنده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملاأمان. م[ (ع ص) نا کس و زفت. لام 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملام شود. 

ملامة. [2 2۶](ع مص) نا کسو فرومایه 
گردیدن‌و زفت گشتن. لوم. (از منتهی الارب) 
(از آن ندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
لموارد. 

مالاق. (۸ 2] (ع إمص) زکام. (بحر الجواهر) 
(مهذب الاسماء) (متهى الارب) (انندراج). 
زکام از امتلاء. (از اقرب الموارد). |اسستی 
شتر از دیر بستگی بعد رفتن. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد). 

ملاق. ( /2:](ع مص) مَلا. (متهى الارب) 
از اقرب الموارد). .و رجوع بهملاً شود. 

ملاة. [م 2) (ع إمص) هيت پر شدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). هشت امتلاء. و گویند: هو 
حن الملاة ؛ ای الامتلاء. (از اقرب الصوارد). 
|ازحمت امتلای طعام و سیری. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد), 

ملأى. ] (ع ص) مونث ملژن نی بر .و 
گویند: دلو ملاأی؛ ي یی دول پر. ج» ملاء .(از 


۱-اصل: ملا. ۲-اصل: ملا. 
۳-بدرستی که آنانکه کافر شدند و شردند و 
حال آنکه ایشان کافر بودند هرگز فول نکنند از 
یکی از ایشان پری زمین رااز زر... (تفیر 
ابوالفتوح ج ۳ ص۸٩6‏ 

۴ - ناظم‌الاطباء علاوه بر ضبط اول ضبط دوم 
را نیز دارد. 


۲ ملب. 


متهي الارب) (از ناظم الاطباء). مونث ملان. 
(از اقرب الموارد), و رجوع به ملآن شود. 

ملب. (م بب ] (ع ص) رجوع به میب 
شود. 

ملب. [ ٢‏ لٍبب ] (ع ص) لبسیک‌گوی. ج» 
ملبین. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا)؛ 
محرمین صلبین داعین الى الله عز و جل 
ضارعین [فی حرم لله] .(رحلة ابن جر از 
یادداشت ایضا). 

ملیب. [م لب ب ](ع ص) دابة ملبب؛ ستور 
پیش‌بند پالان بربته. مب بالادغام مثله. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملیمب. [م لب ب ] (ص) به معنی لبالب و این 
لفظ از روی حقیقت غلط است مگر جانبی به 
صحت دارد لهذا جایز باشد چرا که ظریفان به 
وقت ظرافت الفاظ فارسی را به وضع الفاظ 
عربی می‌تراشند چنانکه مرغن به معنی بيار 
روغن‌دار و مششدر به معنی متحیر و بی‌خبر 
و مزاف به معنی معشوق صاحب زلف. 
(غیاث) (انندراج). ماخوذ از اختلاط پارسی 
پا تازی پر و لبالب. (ناظم الاطباء). 

ملبد. [م ب ] (ع ص) فرس ملد؛ اسب 
نمدبته. (منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم 
الاطباء). 

ملید. مب ] (ع ص, () شتر که دنب خود را 
بر ران و زانو زند. || شیر بیشه. (منتهی الارب) 
(اندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|اشتری که سرین وی آلوده به ریخ وبول بود. 
(ناظم الاطباء). ||چسبیده بر زمین. (از اقرب 
الموارد). ||فقیر خا ک‌نشین. و گویند: فلان 
ملبد؛ ای فقیر مدقع. (از ذیل اقرب الموارد). 

ملید. [ لب ب / م ب] (ع ص) 
پار‌بردوخته. گویند: شوب ملبد. (از ذیل 
اقرب الموارد). ۱ 

ملبد. [مٌ لب ب ] (ع ص) باران انندک. (از 
اقرب الموارد). 


ملبد. [م ب]' ((خ) ابن حرملة الشیبانی: 


(مقتول به سال ۱۳۸ ه.ق.)مردی دلیر بود که 
در ایام خلافت منصور عباسی با هزار سوار 
خروج کرد و بر ناحة جزیره" استیلا یافت و 
عظمت و.قدرتی پیدا کرد. منصور چندین بار 
لشکر به جنگ وی فرستاد اما همه شکت 
یافتند و سرانجام خازم‌بن خزیمه را با 
هشت‌هزار سپاه جنگاور برای دقع وی گسیل 
یود سید ورا لسن تاه یدای 
شگفت‌انگیزی از خود نشان داد تا جایی که 
نزدیک بود آنان را در هم شکند اما تیری بدو 
رسید و از پای درآسد. و رجوع به اعلام 
زرکلی ج ۲ ص ۱۰۶۷ و کامل ابن‌اثیر چ 
بیروت ۱۳۵۸ ه.ق.ج ۵ ص ۴۸۲ و ۴۸۵ و 
تاریخ اسلام فیاض ص ۱۸۶ شود. 


ملیس. (م /م ب] (ع [) هرچه درپوشند. 
(مهذب الاسماء). جامه و پوشش. (ستتهی 
الارب) (آنندراج). جامه و پوشش و هر چیز 
که‌بدن رایپوشاند. ج ملابس. (ناظم الاطباء). 
پوشاک. جامه. پوشیدتی. لباس. لبوس. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): تا روزش 
به شب افلاس رسد و کارش از ملبس حریر 
و اطلس, با فرش پلاس و فراش کرباس افتاد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۶۲). 
پس لباس کبر بیرون کن ز تن 
ملس ذل پوش در آموختن. مولوی, 
زان فيه لعلب ]+ یعنی کبر و سالخوردگی در 
وی نیست. (منتهی الارب) (آنتدراج). یعنی 
در او کبر سن و سالخوردگی نیست. (ناظم 
الاطباء), یی در او کبرنیست یعنی متواطع 
است و گویند در او كبر و سالخوردگی یست. 
(از اقرب الموارد). |[در مشل است: اعرض 
شوب السلبی "در جق کسی گوید که 
تهمت‌دهندگانش بار باشد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). اعرض ثوب الفلتبس و قيل 
لمسلبس در بارة کی گویند که 
تهمت‌زنندگانش در آنچه دزدیده‌است بيار 
باشد. (از اقرب الموارد). 

ملیس. (م ب ] (ع إ) هر چیزی که از آن 
برخورداری کنند و تمتم برند. (ناظم الاطباء). 
مافی فلان ملبس؛ ای مستمتم. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملیس. [مٌ لب ب ](ع ص) پوشیده و پنهان. 
مختلط و پوشیده. ||مأخوذ از تازى. 
لباس‌پوشیده و زینت‌یافته. (ناظم الاطباء). 
پوشیده. در بر کرده. جامه‌پوشیيده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
گلزار ملبس و ملمع شد 
از جامة ششتری و نیسانی . 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۱۶). 
- ملس به فلان لباس گردیدن؛ فلان لباس 
در بر کردن. 
- ||در شاهد زیر به رنگ و لباس عباسیان 
درآمدن. تیره و سياه گیردیدن: چون شعاع 
خورشید جهان‌تاب در جوف زمین متواری 
گشته زمانه ملس به لباس عباسیان گردید. 
(عالم‌آرا). 
- ملس شدن؛ پوشیدن. در بر کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- ملس کردن؛ پوشانیدن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
||لغتی مولد است به معنی تقل و آن بادام و جز 
آن است که به شکر گرفته باشند. (از اقرب 
الموارد). 

ملیس. [ م لب ب ] (ع ص) مختلط کننده و 
درآمیزنده و پنهان‌کنده؛ حق و راستی. 
||فریبنده. ||سودا گر مکار و فرینده. (ناظم 


الاطباء). 
ملبس. [م ب] (ع ص) امر ملیس؛ کار 
الاطباء), 
ملیس. [م ب ] (ع!) شب. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). 
ملبق. [م لب ب ] (ع ص) ثرید ملیق؛ اشکنة 
نرم و ملين به روشن. و ثريدة ملبقة مشله. 
(منتهى الارب) (ناظم الاطباء). ثريد ملبق؛ 
اشکنۀ بار آميخته ونرم و ملین به روغن. 
(از اقرب الموارد). 
ملیقه. [ ٣‏ لب ب ق ] (ع ص) رجوع به ملیق 
شود. 
ملیکة. (م لب ب کَ] (ع ص) ثريدة ملبکة؛ 
اشکه بسار اميخته و نرم. ملبقة. (از ذیل" 
اقرب الموارد). و رجوع به ملبق و ملبقة شود. 
ملیلب. (م ل ل] (ع ص) تکه‌ای که وقت 
جتن بر بز ماده بانگ کند. (ناظم الاطباء) (از 
متهی الارب). 
هلین. (م ب ] (ع ا) آنچه شیر را بدان صاف 
نمايند. (منتهی الارپ) (انتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |(جای شیر. جء 
ملاین. (مهذب الاسماء). گاودوشه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ا|کالد خشت. (مهذب الاسماء) 
(ده‌ار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). قالب آجر. (از اقرب الموارد). قالب 
خشت. || آنچه در آن خشت بار کرده از جایی 
به جایی برند. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). شبه محملی که در آن خشت نقل 
کنند و بنایان آن را نقیر نامند. (از اقرب 
الموارد). 
ملین. (م لب ب] (ع ص) خشت‌زن. 
(مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). 
ملین. [م لب ب ] (ع !) فراته. (سهذب 
الاسماء). فلاته که حلوایی است با شیر 
ترتیب‌داده. (منتهی الارب). نام حلوایسی. 
(ناظم الاطباء). فلاتج, و جوهری گوید که 
گمان می‌کنم مولد باشد. (از اقرب السوارد). 
فراته. فلاته. باسداق. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), 
ملین. (م ب ] (ع ص) بسیارشیر. (مهذب 
الاسماء): شاة ملبن؛ گوسپند باشیر. (مستهی 
الارب) (آنندراج). گوسپند شیرده. (ناظم 


۱-ضبط از اعلام زرکلی است. اما در کامل 
ابن‌اثیر ج ۵(چ بیروت ۵ ق.) حرف سوم 
مشدد ضط شده است. 

۲ -بین‌اللهرین علیا. ۲ 
۳ ناظم‌الاطیاء در این معنی [مْ ب ] نیز قبط 
کرده است. ۱ 
رجوع به کمان شود. 


الاطباء) (از اقرب الموارد). إإتاقة ملبن؛ ماده 
شتری که پتان وی به شیر آمده باشد. (ناظم 
الاطاء). 

- این‌ملین؛ بچۀٌ ماده شتری که پستان وی به 
شیر آمده باشد. (از ناظم الاطباء). 
|اشیر فرودآورنده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 

ملین. (م لب ب ] (ع ص) ساخته شده از 
خشت پخته. (ناظم الاطباء) 

ملینة. (م ب ن] (ع [) چمچه و آنچه به وی 
لیسند. (منتهی الارب) (آنندراج). چمچه و 
آنچه بدان چیزی را لیسند و قاشق. (ناظم 
الاطباء). ملعقة. (از اقرب الموارد). 

ملبفة. ٢[‏ ب ن) (ع ص) گوسفند باشیر. 
(آندراج): شاء ملبة؛ گوسپند شیر ده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از آقرب الموارد). 

ملبنة. [ ب نْ] (ع ص) عشب ملبنة؛ عبلف 
شرنا کک ننده؛ صتور. (متهى الارب) 
(آنندراج). علفی که شیر ستور را فراوان کند. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

ملپولب. (] (ع ص) به دانایی ستوده. 
(منتهی الارب) (انندراج). مرد به دانایی و 
عقل ستوده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||ب‌عیر ملبوب؛ شتر پالانبته. (متهی 
الارب) (انندراج). شتر پیش‌بند پالان بربسته. 
(ناظم الاطباء)» 

ملپوب. (ع) (ص) مأخوذ از تازی, حروف 
ملبوب, سه حرف از القبا راگویند که در تلنظ 
حرف اول و آخر آنها یکی است یعنی میم و 
نون و واو. (ناظم الاطباء), رجوع به «حرف 
ملیوبی» شود. 

ملیوبة. (ء ب ] (ع ص) منت مليوب. دابة 
ملبوبة؛ ستور پیش‌بند پالان بربسته. (تاظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

ملیوبی. (] (ع ص) حرف ملبوبی. رجوع 
به همین ماده شود. 

ملیوج. 1 (ع ص) بر زمین افکنده‌شده. 
(ناظم الاطیاء), 

ملبورن. [م بْ] (اخ)" شهر و بندری در 
کشور استرالیا و مرکز ایالت ویکتوریاست که 
۰ ۲۴۲۵۰۰ تن سکنه و کٌارخانه‌های ذوب 
غلزات و پارچه‌پافی و تولید مواد غذاثبی و 
شیمیائی دارد. در سال ۱۹۵۶ م. بازیهای 
المپیک در این شهر برگزار شد. (از لاروس). 

ملبوس. [] (ع ص) پس‌وشیده و 
ج‌امه پوشیده. (ناظم الاطباء): به لباس 
پیراسته عمر ملبوس و متردی شدندی. 
(سندیادنامه ص ۳۴۲). ||مجازا, مخفی. نهان. 
پنهان: 
گرچه آن محسوس و این محصوس نیست 
لِک ان بر چشم جان ملیوس نست. 

مولوی (مخوی ج کلالهٌ خاور ص ۳۸۴). 


II‏ جامة پوشیدن مثل پیراهن و قبا و دستار 
و کلاه وغیره. (غیاث). جامه و پوشاک و هر 
جز پوشیدنی مانند پیراهن و قبا و دستار و 
کلاه‌و زیر جامه که آن را پوشیده باشند. (ناظم 
الاطاء): 

همتم گفتا که ملبوس جلال 

دق مصری وشی صنعابی فرست. خاقانی. 
ملبوس مختصر که کهتر بفرستد. به پوشیدن 
آن را گرامی کند و بزرگ گرداند. (مشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۳۰۱). خوردنی 
از پوشیدنی جدا کند و ازبهر هر مأ کولی و 
ملبوسی وعایی و جایی مخصوص گرداند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۷۰). پیشکشهای 
مرغوب از ملبوس و مرکوب و غر آن جمله 
مبرتب کرد و به خدمت خرو آمد. 
(مرزبان‌نامه ایضأاً ص ۲۵۱). 
ملیوسات. [ء] (ع |) جامه‌هایی که از آن 
لاس ساخته می‌شود و جامه‌های پوشیدنی. 
(غیات) (آنندراج). مأخوذ از تازی, جامه‌ها و 
پوناکهاو کسوتها. اناظم الاطباء). ج 
ملبوسة. موتث ملبوس. (یادداشت به خط 
مرحوم ده‌خدا): ملبونات خلقا و رایات 
اسلام و منند قضاه نه‌ همه اه است؟ 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص .)۲۰٩‏ 
از مطعومات و ملبوسات و مشروبات... با 
خود روائه گر دانید. (ترجمة محاسن اصفهانا. 
و رجوع به ملبوس شود. 5 
ملبوط. (م] (ع ص) زکام‌زده. (انندراج) (از 
منتهی الارب). زکام‌زده و گرفتار زکام. (ناظم 
الاطیاء). 

- ملبوطبه؛ زکام‌زده. (از اقرب الموارد). 

- |ارجل ملبوطبه؛ مرد سرگردان کار 
خویش. (از اقرب الموارد). 

||زمین افکنده شده. (ناظم الاطباء) 
ملبون. (2] (ع ص) آنکه از شیر خوردن او 
راسکر رسیده ب‌اشد. (متتهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). آنکه از خوردن 
شر شتر مت شده مثل اینکه شراب خورده 
باشد. ج» ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم 
ملبونون. (ناظم الاطباء). ||اسب به شیر 
پنرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب 
پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب 
الموارد). 
ملیة. 9 ل ب ] (() رضته‌ای از رشے‌های 
زعفران. (المعرب جوالیقی ص ۳۱۶). 
ملییء ۰ [م لب ب+)(ع ص) ناقة ملبىء؛ 
ماده شتری که در پتان ان فله پدید امده 
باشد. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
مليیء ۱ [مْ ب۶] (ع ص) ماده شتری که 
هنگام زادن آن نزدیک باشد. ج. ملابی». 


ملت. ۲۱۴۵۳ 


(ناظم الاطباء). و رجوع به ملابیء شود. 
ملت. زمل [] (ع () دين و کیش و شریعست. 
(غیاث). کیش و دين و این و مذهب. (ناظم 
الاطباء). ملة. ج, یلل: «فاتبعوا ملة ابراهیم 
حنیفا». اشتقاق ملت از امللت الکتاب امت و 
ملت و دین دو نام‌اند آن شرع را که خدای 
عزوجل نهاد میان بندگان بر زبان انبیا. 
( کشف‌الاسرار ج ۱ص ۲۰۶): 
امیرعالم عادل محمد محمود 
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین. 
۱ فرخی. 
و آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان 
از ملت محمد و توحید کردگار. ‏ منوچهری. 
یمین دولت و دولت بدو گرفته شرف 
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال. عنصری. 
از روزگار و خلق ملولم کنون ازآنک 
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش. 
۱ ناصر خسرو. 
آفتاب‌پرست بوده‌اند یا ملتی ضعیف داشته 
و... (ابن البلخى). 
همیشه تا رخ صورت بری است از معنی 
همیشه تا دل دعوی قوی انت از برهان 
تو دار مایة اظهار صورت و معنی 
تو باش حجت پرهان ملت و ایمان. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۳۶۸). 
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت ". 
(نوروزنامه). ۱ 
عد اضحی سنت و رسم خلیل آزر است 
اهل ملت را ه رسم و سنت او افتخار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 4۴۱۰ 
زین فتح تو که کردی ملت گرفت قوت 
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا. 
امیر معزی. 
شادی به تو مخلد. شاهی به تو موید ` 
ملت به تومزین, دولت به تو مهنا. " 
آمیرمعزی: 
معن دولت عالی نصر ملت حق 
که پهلوان ملوک است و سیدالامرا. 
ام رمعزی. 
خلاف مان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر, 
بعضی به طریق ارث دست در شاخی ضعیف 
زده و...( کلیله و دمته). در سرجیح دين و 
تفضیل مذهب خویش سخنی می‌گفتند و گرد 
تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می‌گشتند. 
( کلیله و دمنه). 
سپهر دانش و دولت بهار ملکت و ملت 
جمال مسجد و منیر نظام مجلس و میدان. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۹۰). 
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی 


۰ - 1 
۲ -به معتی بعد هم تواند بود. 





۲ ست. ملتانی. 
ولیکن از تنوی‌زادگی گذر نبود. . سوزنی. | پرسید که شما را چه مذهب و ملت و کیش | ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
مفتی شرع کرم عاقلة ملت جود است. (تاریخ قم ص ۶۶. ایشان را به اسلام ملتاب. [] (ع ص) درم و مشوش و 


آنکه از مادر احرار چنو کم زاید. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج ۲ ص 
۶ 

دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا 
مادر بخت یگانه‌زای صفاهان. 

از نسیم عدل او هر پنج رقت 
چار ملت راامان بینی بهم. 

امام ملت چارم که اسمان خم 
سعود مشتری او را نار می‌سازد. 
دولت شده در زمان عمرت 
چون ملت در ضمان کمبه. خاقانی. 
مراسم ملک و ملت به وی تا کید پذیرفه. 
(سندبادنامه ص ۶), در ملت خدای ترسان و 
حقپرستانید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 


۴ 

وز آنجایی که یزدان‌آفرید أت 

نیا کان مرا ملت پدید است. نظامی. 
هت کش وراه و ملت بی‌شمار 

تا تو بشماری نیابی روزگار. عطار. 


از برای تشبید قواعد دین و ملت و تشدید 
عواقد فرض و سنت انبا و رسل را به خلایق 
فرستاد. (جوامع الحکایات عوفی). 
آنجا که الست آمد ارواح لی گفتند 
این مذهب و ملتها می‌دان که نبود انجا. 
مولوی ( کلیات چ امیرکییر ص ۱۴), 

ملت عشق از همه دینها جداست 
عاشقان را مذهب و ملت خداست. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۰۶. 
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند 
هنوز هست رسول خدای را اتصار. 
جوری که تو می‌کنی به اسلام 
در ملت کافری ندیدم. 


نعدی. 

سعدی اینک به قدم رقت و به سربازآمد. 

مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد. 

مذهب حق دارم و ملت خیرالبشر 

در بد و نیک جهان عقل امام من است. 
۱ تن 

شیخ عالم قطب ملت کآسمان فضل را 

محور رأی مثیر او بود دائم مدار, 


سعدی. 


آین‌یمین. 
چون به دين انلام درآمد و ملت نبوی و دین 
حنفی را به گوش هوش و سمع رضا اصفا 
فرمود... دراخلاص از اويس و سلمان 
صادقتر شد. (تاریخ غازان ص ۷۶). اعتقاد 
موحدان در اعجاز ملت احمدی و اظهار دين 
محمدی... ممهدتر... شد. (تاریخ غازان ص 
۷ اشعة انوار دین محمدی پر ضمر مرش 
ساطع و لامع گشت و در خاطر عاطرش 
میلان به این ملت حق ظاهر می‌شد. (تاریخ 
غازان ص ۷۸). پیری مجوسی را بر آن دیدند 
از اهل جدل و کلام و بحث آن شیخ از ایشان 


دعوت کنید و مردم بدیشان فرمتید و تعریف 
کنید و مذهب و ملت خود بر ایشان عرض 
کنید.(تاریخ قم ص ۶۶). 
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه 
چون ندیدند حقیقت ره افانه زدند. حافظ. 
و رجوع به ملة شود. 
¬ مجوسی‌ملت؛ انکه بر دين مجوس است 
مجوسی‌ماتی هندوستانی 
چو زردشت آمده در زندخوانی. نظامی. 
-ملت اسلام؛ شریعت اسلام. (ناظم الاطباء). 
- ملت.بیضا؛ شریعت اسلام. (ناظم الاطباء) 
ااگروه. (غیاث). گروه و مردمانی که بر یک 
کیش و آیین باشند. (ناظم الاطباء). پیروان 
یک دین: 
بشد ز ملت پور خلیل حمزه پدید 
که‌بد به قوت اسلام احمد و حیدر. 
نامر ون 
از او هر امتی را مر معروف 
وز او هر ملتی رانهی منکر. امیرمعزی. 
کدام فضیلت از این فراتر که از امت به امت و 
از ملت به ملت رسید و مردود نگشت. ( کلیله 
ج مینوی ص ۰۱۹ 
دل ملت بدو شده است قوی 
بازوی دین بدو گرفته ظفر. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحيد 
دتگردی ص ۱۷۷). 
هم ز کلکت شرع او اندر حریم احترام 
هم ز عدلت ملت او با ردای کیریا. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضا ص ۲۸). 
||(اصطلاح حقوق) گروهی از افراد انانی که 
بر خاک معینی زندگی می‌کنند و تابع قدرت 
یک حکومت می‌باشند. (ترمینولوژی حقوق 
تیف جعفری لنگرودی). در تئوری 
کلاسیک ناشی از انقلاب کییر فرانه ملت 
عبارت است از شخص حقوقی که ناشی 
می‌شود از مجموع افرادی که دولت را 
تشکیل می‌دهند و دارای حق حا کمیت 
می‌باشند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). ||(اصطلاح حقوق بین‌الصلل 
عمومی) دسته‌ای از افراد انسانی که عموما در 
خاک معینی سکونت اختیار کرده و دارای 
وحدت نژاد و زبان و مذهب می‌باشند به 
طوری که این وحدت برای آن افراد طرز فکر 
و تاریخ مشترک بدان‌گونه ایجاد کند که پیوند 
همزیتی بین آنها پدید آورد. دز فقه اصطلاح 
امت به همین مسعتی استعمال شود. 
(تسرمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 
ملت. [] (ع مص) حرکت دادن و سخت 
جبانیدن چیزی را. (از منتهی الارب) (از 


پیچیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملقاح. [۸] (ع ص) برگردیده و متفیرشده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متفیرشده از 
آفتاپ یا سفر و مانند آن. ||تشنه. (از اقرب 
الموارد). 
ملتاخ. [م](ع ص) آميخته. مخلوط. || خمیر 
سرفته. (از اقرب الموارد). 
ملتاع. (](ع ص) به معمنی سوزنده. 
(غیاث). و رجوع به التياع شود. ||امجازا 
به‌معنی مشتاق و حریص. (غیاث). ||گرفتار 
عشق و دارای اندوه. (ناظم الاطباء). 
ملتاق. (](ع ص) چسبیده و هسمدم و 
مصاحب راست و صادق. ||بی‌نیاز. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به التیاق شود. 
ملتان. (م) (!) مأخوذ از ترکی. قسمی از 
کرته و پیراهن. (ناظم الاطباء). 
ملتان. ]٤[‏ (إخ) نام شهری معروف گرمسیر 
مابین پنجاب و سند. و معنی ترکیبی آن «مقر 
اصلی» چه «مول» به معنی اصل و «تان» به 
می جای است. (آنندراج). نام شهری در 
هندوستان. (ناظم الاطباء). شهری بزرگ 
است از هند و اندر آو یک بت است سخت 
بزرگ و از همه هتدوستان به حج آیند یه 
زیارت آن بت و نام آن بت مولتان است و 
جای استوار است وبا قندز و سلطان وی 
قرشی است از فرزندان سام است و به 
لشکرگاهی نشیند بر نیم‌فرسنگی و خطبه بر 
نفزیی ‏ کته (حدود العالم ج ستوده ص ۶۸ 
شهری است در هند در نزدیکی غزئه و مردم 
آن از دیسرباز مسلمانند. (معجم البلدان). 
شهری است در پنجاب که در ۳۱کیلومتری 
جنوب‌غربی لاهور و ۵۸۲ کیلومتری شمال 
غربی دهلی قرار دارد. (از قاموس الاعلام 
ترکی). شهری است در شمال غربی پا کستان 
غربی و ۲۵۸۲۰۰ تن سکنه دارد و یکی از 
مرا کز صنعتی پا کتان است. (از اعلام 
المنجد): من بدین اسیوط فوطه‌ای ديدم از 
صوف گوسفند کرده که مثل آن نه به لهاور 
دیدم و ته به ملتان. (سفرنامة ناصرخسرو چ 
برلین ص .)٩۰‏ سند مملکتی بزرگ است از 
اقلیم دویم و بلاد بزرگش منصوره و ملتان و 
لهاور و... (نزهةالقلوب ج لیدن ص ۲۵۹). و 
رجوع به مولتان شود. 
هلقانیی. [] (ص نسبی) منوب به شهر 
ملتان. (ناظم الاطباء). هر چیز منوب به 
ملتان و در روایت. مطلق هندو را ملتانی 
گویند از این جهت که هندوان سا کن ولایت 


۱-منظور خلفای فاطمی است. (حاشية حدود 
العالم ج ستوده). 


ا کثر متوطان ملتان‌اند و نظر این لفظ ترک 
است که هندوان بر مسلماتان اطلاق کنند چه 
اول قومی که به هندوستان آمده و تاخت و 
تاراج کرده فوج ترک بوده. ملاطغرا گوید* 
زحل به راست‌ادایی چان برارد نام 

که واژگون‌صفت افتاده همچو ملتانی. 

بدان که واژونی هندو مثل مشهور است در این 
صورت مراد از ملتانی هندو خواهد یود 
مطلقاً. (آنندراج). و رجوع به ملتان شود.. 
ملقنم. مت ء /۱]2(ع ص) زخمی که به 
شده و هر دو لب آن به همدیگر پیوسته شده 
باشد. (غیاث) (آنندراج). زخم کفشیرگرفته و 
به‌شده و استوارگشته. (ناظم الاطاء). 

- ملتثم شدن خستگی یا ریشی؛ خوب شدن 


آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 


- ملم کردن؛ به هم پیوستن. به هم پیوند 


دادن. جوش دادن: 
به اقتضای مقادیر ملتئم کردند 
نه هیچ جزو به تقصان نه هیچ جزو فزون. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
| جوش‌خورده. به‌همپیوسته. بهبوديافتە. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): امور 
جمهور آن اقلیم بر وفق مراد ملتثم. اطراف و 
اکتاف آن ولابات در غایت خصب و 
آبادانی... (المعجم چ داتشگاه ص 4۳. 
ملتب. [م ت ] (ع ص) مرد گوشه‌نشین و 
ملازم خانه از ترس فته و شورش و فساد. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
چدده و در یکدیگر درآمده. (آنندراج) (از 
منتهی الارپ) (از اقرب الصوارد). برهم 
چسبیده و در هم درآمده. (ناظم الاطیاء) 
ملتبس. ام ت ب / با" لع ص) 
پوشیده‌شده و اشتباه کرده شضده. (غیات) 
(آنندراج). درهم و پوشیده و مشکل و 
مشکوک و مشوش. (ناظم الاطاء). مشتبه. 
مختلط . درآمیخته. مبهم. پوشیده. (یبادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): چه شاید که ببب 
بقة غشاوت و غباوت صورت حقیقت حال 
شخص بر وی سلتبن و مشتبه گردد. 
(مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲۵۱). و کبر و 
عزت بر دیدة قاصرنظران ملتبی تماید و لکن 
میان ایشان فرقی تمام است. (مصباح‌الهدایه 
چ همایی ص ۳۵۲). 
ملتبط. مت ب ] (ع ص) شتر دست و پای 
بر زمین زننده در رفتار. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). و رجوع به الباط شود. || اسب دست 
و پای فراهم آورنده. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اسرگشته و 


مضطرب و آشفته. || لازم‌گرفته و احاطه کرده. 


الموارد), و رجوع به التباط شود. 

ملتیکت. مت ب] (ع ص) کار درهم و 
آيختد. (آتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آميخته و درهم. (ناظم الاطباء). 

ملتین. مت ب] (ع ص) شبیرمکنده. 
(آتدراج). آنکه شیر خضودش را می‌خورد و 
می‌مکد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به التبان شود. 

ملقبیة. [مْ ت ی ] (ع (مص) برابری با دیگری 
در مسرتبه و درجه و شراکت و انبازی و 
همری. (ناظم الاطباء): بنهم الملبية؛ ميان 
آنها اشتراک و متاوات است و یکی از 
دیگری از راه.انکار چیزی را کتمان نمی‌کند. 
(از اقرب الموارد). 

ملت پاسبان. [م[ ل ] (ص مرکب) پاسبان 
ملت. آنکه پاسبانی ملت کند. نگهبان ملت: 
شاه ملت‌پاسبان رابر فلک 
هفت ساطان پاسیان بینی به‌هم. .خاقانی. 

ملت پرور. [ مل ل بز و1 (نف مرکب) 
پرورندة ملت. پہرورش‌دهندۂ ملت. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انکه در 
انديشة مردم مملکت باشد و در رفاه حال آنان 
بکوشد. 

ملت پروری. [ مل ل سر و](حامص 
مرکب) حالت و چگونگی ملت‌پرور. در 
اندیشۂ رفاه و سعادت ملت بودن. و رجوع به 
ملت‌پرور شود. 

ملتشق. مت ثِ ] (ع ص) تر ونمتا ک‌شونده. 
(آنسندراج) (از متهى الارب) (از اقسرب 
الموارد). ترشده و ننا ک.(تاظم الاطیاء). 

ملتشم. مت ت ] (ع !) جای بوسه. (غیاث) 
(آتدراج). جای بوسیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
|((ص) بوسیده‌شد». (غیاث) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء), و رجوع به الثام شود. 

ملتنم. 1م ت ٍ] (ع ص) بوسنده. (غیاث) 
(آنندراج). ||انکه دهان وى با نقاب ويا 
دهان‌بند بته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به الام شود. 

ملتج. [مْ تَجج ) (ع ص) بحر سواج. 
(انندراج). دریای مواج که امواج ان درهم و 
آمیخته‌شده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التجاج 
شود. 

هلتحا. مت (ع" جای یناه و پناه گرفتن. 
(غیاث) (آنندراج). ملتجا. پناهگاه: 
مر ابرار را حضرتش مستقر 
مر احرار را درگهش ملتجا. آمیرمعزی. 
خدمت تو مخلصانه کرد برهانی به دل 
یافت از اقبال تو هم ملتجا هم مرتجا. 

افیرمعزی. 

شاه گفت... چون بعد از گزاردن عقبات 
عقوبت به متکای استراحت و ملجای این 


ملتحد. ۲۱۴۵۵ 


ساحت پیوستی... (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۸ و رجوع به ماد بعد شود. 
ملعجاء مت ج:](ع ‏ پناهگاه و جای پناه. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود. 
|[ پناه. (نصاب‌الصبیان). پشت و پناه. و رجوع 
به ملتجا شود. | نگهبان. (ناظم الاطیاء). 
ملتحف. [مْ تج ج] (ع ص) چشم سخت 
سیاه. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[زمین نیک سبز 
به سبزی گیاه. (صنتهی الارب) (آنندراج). 
زمین بسیار سبز. (از اقرب الموارد). 
ملتحی. (م ت] (ع ص)" (از «ل ج ») 
پاه‌جویده. (غیات) (آنندراج). آنکه پناه 
می‌گیرد به سوی کی و یا چیزی. (ناظم 
الاطباء). پناه‌برنده. پناهنده. پناه‌اورنده. 
پناء‌برده. زنهارخواه. مستجیر. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) 
- ملتجی شدن؛ بناهنده شدن. پناه بردن. 
(یادداشت يه خط مرحوم دهخدا). 
ملتحی. [ تَ] (ع ص) (از «ل ج ی( 
خوانندۀ خود به سوی شیر قوم خود. 
(آنندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). انکه خود رابه گروهی نیت 
می‌دهد که از آنها نباشد. (ناظم الاطباء). 
ملتحب. (مْتَ ح](ع ص) به راه فسراخ 
زونده. (آندراج) (از منتهی الارب). رونده در 
راه فراخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به السحاب 


شود 
ملتحج. [م ت ح] (ع !) جای پناه. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب المسوارد). 
پناه‌جای. (ناظم الاطباء). ۱ 
(آنندراج). آنکه پناء می‌گیرد. (ناظم الاطیاء). 
|اسضطرگرداننده و مجپورکنده. (ناظم 
ملتحد. [م ت ح] (ع ) پسناهگاه. 
(ترجمان‌القرآن) (غياث). پناه. (متهى 
الارب). پناه و دستگير. (ناظم الاطباء). ملجأ. 
(از اقرب الموارد): واتل ما اوحی الک من 


۱-ضبط اول از ناظم‌الاطباء و ضبط دوم از 
غیاث و آندراج است. ضط دوم استوار نیست: 
چه ايام فعل لازم است و از فعل لازم اسم 
مفعول ساخته نشود. و علاوه براین» در غیاث و 
آنندراج ملم به‌معنی اكيام و پیوستگی دهنده 
آمده که ظاهراً این معنی با توجه به لازم بودن 
مصدر این کلمه: بر اساسی یت. 

۲ - ضبط اول از غیاث و آنندراج و ضبط دوم 
از ناظم الاطباء است. 

۳-رسم‌الخطی از ملتجا عربی در فارسی. 

۴ -در ناظم‌الاطباء بنا به رعایت اصل کله 
(مهموزاللام بودن) متلجیء خط شده است. 


۶ ملتحد. 


کناب ربک لامبدل لکلماته و لن تجد من دونه 
ملحدا. (قرآن ۲۷/۱۸). 
فعل تو وافی است زان کن ملتحد 
کاندر اید با تو در قعر لحد. مولوی. 
ملتحد. [مْ ت ح](ع ص) خسمنده و 
گنه کی یراچ اال پنسا نیو 
طرفی. ||مرتد و ملحد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملتحس. مت ح] (ع ص) حق خود گیرنده 
از کسسی. (آنندراج) (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). آنکه دریافت می‌کند حق خود 
را. (ناظم الاطباء). و رجوع به لتحاس شود. 
ملتحص. م ت ح)(ع ص) بندکننده و 
بازدارنده از کاری. (انندراج) (از منتهی 
الارب). آنکه بازمی‌دارد از کاری. (ناظم 
الاطباء). ||مسضطرگرداننده و مجبورکننده. 
(ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||اندک‌اندک په مهلت آشامنده آنچه 
در بیضه و مانند آن باشد. |اسوزن سوفار 
بسته. |اگرگ برکننده چشم گوسفند و اوبارنده 
ان. (انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد), و رجوع به لتحاص شود. 
ملتحط. (مْتَ ح)(ع ص) خشم‌گیرنده. 
(آنندراج) (از ستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به اتحاط شود. 
ملتحف. [ تَ ح ] (ع ص) جامه در خود 
پیچنده. (انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). پوشیده‌شده و انکه جامه را بر خود 
می‌پیچد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اتحاف 
شود. 
ملتحم. (مت ح] (ع ص) ج راحت 
کفشیرگرفته.(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
- ملتحم شدن جسراحت؛ درست شدن آن. 
پوسته شدن آن. سر استوار کردن آن, سر په 
هم آوردن ریش. ملتئم شدن. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
||سخت گرداتندۂ جنگ. (ناظم الاطباء) (از 
متهی الارب) (از اقرب الموارد). ||مأخوذ از 
تازی. ک فشیرگرفته و لحيم‌شده. (ناظم 
الاطباع). 
ملتحمه. (ت ح ‏ /2](ع ص.!) مؤنث 
ملتحم. رجوع به ملتحم شود. 
- نج ملتحمه "+ نسجی است که برای 
ارتباط و اتصال دیگر نسجها و اعضای پدن به 
کار می‌رود و در حققت رابط بین ساير 
باقتهاست و فاصلهٌ اعضا و اناج دیگر را پر 
ون اولاق لن بسن تسم 
ستاره‌ایشک اند و به وسیلة اسخطاله‌های 
سیتوپلاسمی به یکدیگر مربوط می‌باشند. در 
فاصلهٌ بین سلولهای این بافت مایع بین‌سلولی 
قرار دارد که گلبولهای سفید در آن شناور 


هستند. این مایع بین‌سلولی همان لنف" است 
که رابط بین خون و سایر نجهاست. در 
فواصل ین سلولهای اصلی بافت ملتحمه دو 
قم الِاف گونا گون وجود دارد: اول لیاف 
پیوندی "که دسته‌های مواجی مثل دم اسب را 
تشکیل می‌دهند و قطعه‌قطعه به هم متصاند. 
همین الاف هنند که پس از جوشاندن به 
ژلاتین تبدیل می‌شوند و تائن ‏ ( که‌در مازو به 
مقدار فراوان وجود دارد) سبب جلوگیری از 
فاد آنها می‌شود و مهمترین قسمت چرم را 
همین الیاف تشکیل می‌دهند. دوم لیاف قابل 
ارتجاع ( کش‌دار)" که منفرد و منشعبند. این 
دو قم الیاف از هر طرف یکدیگر را تلاقی 
می‌کنند. گاه در نج ملتحمه سلولهای حاوی 
مواد چربی مشاهده می‌گردد که | گر تعداد انها 
زیاد و مجتمع شود بافت چربی *را تشکیل 
می‌دهند. بافت چریی عایق حرارت است و 
بدین جهت از سرد شدن بدن جلوگیری 
می‌کند و بعلاوه سبب کم شدن وزن مخصوص 
جانوران (مانند پتانداران دریایی) می‌شود. 
| طبقهٌ اول بیرونی که مماس هواست از هفت 
طبقات چشم که صور و اشکال که دیده 
سی‌شود اول در آن میاف تد. (غیاث) 
(آتندراج). طبقه‌ای از طبقات هفتگانة چشم و 
ان حجابی غضروفی سخت است که مختلط 
به عضلءه حرکت مقله باشد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). پردۂۀ مخاطی ۲ و نازک و 
صاف و شفاف که سطح عمقی پلکها و قسمت 
قدامی کر بچش را می‌پوشاند. پزدة ملتحمه 
پس از پوشاندن قمت قدامی کر چشم در 
حدود استوای کرة چشم به روی خود منعطف 
گردیده و به طرف جلو متوجه می‌شود و بر 
سطح خلفی پلکها گترده می‌گردد و تا کنار 
ازاد انها ادامه پیدا می‌کند و بدین جهت برای 
آن سه قسمت می‌توان قائل شد: 

۱- ملتحمه پلک“ که پرده‌ای است ناک و 
شفاف و قرمزرنگ که سجاور تارس (تیغڈ 
لفی که ضخامت پلک رابه وجود آورده 
است) و عضلۂ پلکی است و دارای چیهایی 
است که به عضلۂ پلکی چسببندگی مختصری 


دارد. ولی قمتی از ملتسمه که مجاور با. 


تارس است به آن کاملا ملصق است. پرد 
ملتحمه در امتداد کتار آزاد پلکها تبدیل به 
پوست می‌شود. ۲ محم بيست » ردق 
ملتحمه پس از پوشاندن سطح عمقی پلکها به 
طرف سطح قدامی کرة چشم متوجه مشود و 
بدین ترتیب بن‌بست مدوری تشکیل می‌شود 
به نام بن‌بست چشمی سلتحمه‌ای "۲ و یا 
چشمی پلکی ۱ قاصلة ین بن‌یست تا محیط 
قرنیه در نقاط مختلف متفاوت است. در طرف 
بالا یازده میلیمتر و در طرف پایین نه میلیمتر 
و در طرف داخل هشت میلیمتر و در طرف 


خارج چبهارده میلیمتر است. ۳- ملتحمة 
چشم ۲" که دنبال ملتحمٌ پن‌پست قرار دارد و 
قمت قدامی صله و تمام قرنیه را مفروش 
می‌سازد. قمت قدامی صلییه که خود به 
وسيلة كول تون" پوشیده شده از پردۀ 
مسلتحمه به توسط تسج سلولی ستى 
مجزاست و در حدود ۲ میلیتر در اطراف 
قرنیۀ این نسح از بین رفته و از آن به بعد 
ملتحمه و کپسول تنون کاملاً به یکدیگر 
می‌چنند. آن قسمت از ماتحمه که روی 
قرنیه را مفروش می‌سازد همان طبقة پوششی 
قدامی قرنیه است. در ضخامت پرده ملتحمه 
عروق و اعصاب چشمی قرار دارند. و به هر 
دو معنی رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. 
ملتحی. مت ] (ع ص) ریش‌آور. (مهذب 
الاسماء). کودک ریش‌برآورده. (انندراج) 
(ناظم الاطباء), ریش‌دار. ریش‌ب رکرده. 
ریش‌آورده. مقابل امرد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به اتحاء شود. 
ملتحی شدن؛ ریش برآوردن. (ناظم 
الاطباء). 
هلعخ. [مْ تخ ] (ع ص) ضسوریده‌عقل, 
ملطخ. (مهذب الاسماء): سکران ملخ؛ نیک 
مت و درهم شده عقل بهوش. وعامه ملظ 
گویندو آن نادرست است. (از منتهی الارب). 


نیک مت و درهم شده عقل و بیهوش. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |ادرهم پیجیدد. 
(از اقرب الموارد). 


ملت خدائی. [مل ل خ] (حامص مرکب) 
ملت‌خدایی. خداوند ملت بودن. بر همه 
دین‌ها فائق آمدن: 

ز ملت‌ها برآرد پادشائی 
به شرع او رسد ملتخدائی. 
و رجوع به ملت شود. 
ملتخیی. (م ت ] (ع ص) کودک خورند؛ نان 
تر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 


نظامی. 


1 - Tissu conjonctif (gil). 

2 - Lymphe .(فرانسوی)‎ 

3 - Fibres conjonctils (فرانوی)‎ 

(فرانسوی) ۲3010 - 4 

5 - Fibres élastiques (gi). 

6 - Tissu adipeux .(فرانسوی)‎ 

7 - Conjonclive .(فرانری)‎ 

8 - 000000۷ palpébrala (il). 

9 - Conjonctive du cul de sac 
(فرانسری).‎ 

10 - conjonclival Cul du sac oculo 

.(قراننوی) 

11 - palpébral Cul- de- sac oculo 
(فرانوی)‎ 

12 - Conjonclive oculaire (فرانری)‎ 

13 - Capsule de 19000 .)نر(‎ 


ملتد. 


الموارد), بچه‌ای که خورا ک می‌خورد. (ناظم 
الاطاء). و رجوع به التخاء شود. 
ملقد. (م تٌّدد) (ع () چاره و گزیر. و گویند: 
ماله عنه ملتد؛ ای بد. (منتهی الارب) (از تاظم 
الاطباء) (از آنتدراج). ماله عنه مُحتَدٌ و لا 
ملتد؛ او را از آن چاره‌ای نیست. (از اقرب 
الموارد). |((ص) ميل کرده شده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به الشداد 
شود. ||آنکه می‌خورد دارویی را که در گوشۀ 
دهان وی می‌ریزند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملندم. مت د] (ع ص) پریشان و مضطر. 
(انندراج) (از منتهی الارب). مضطرب و 
پریشان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||سینه‌زننده در نوحه. (آنندراج) (از منتهی 
الازپ). زئی که در نوحه بر سه مي‌زند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
اتدام شود. 
ملت دوست. [مل [] (ص مسرکب) 
دوستدار ملت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), آنکه مردم کشور را دوست دارد. 
ملت‌دوستی. [م[ ل ] (حانص مرکب) 
حالت و چگونگی مات دوشن و رجوع به 
ملت‌دوست شود. 
ملقف. (مْ تَذذ] (ع ص) خوش ‌مزه‌يابنده. 
(انندراج) (از مستتهی الارب). لذت‌برنده. 
لذت‌برده. مزه‌برده. مسزه‌یاب. لذت‌دیده. 
لذت‌یافته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملتذ شدن؛ لذت یافتن و تمتم گرفتن. (ناظم 
الاطباء). خوش شدن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

|(مأخوذ از تازی, لذيذ و بالات. (ناظم 
الاطباء). 
ملتفع. مت ذٍ] (ع ص) جراحت و ریش 
سوزان به درد سوزش. (انندراج) (از مسنتهی 
الارب). جراحت سوزنا ک و دردنا ک. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التذاع 
شود. 
ملتزج. [ مت ز](ع ص) ب| لزوجت و 
دوسیدگی. (ناظم الاطباء). 
ملقزق. ٤(‏ ت ز)(ع ص) چ بنده. 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب آلموارد). و رجوع به التزاق شود. 
ملتزم. ٣ت‏ ز] (ع ص) بر خود لازم گیرنده. 

میاث) (انندراج). ||ماخوذ ازتازی» متمهد. 
(ناظم الاطباء). بر گردن گرفته. گردن‌نهاده. 
برعهده گرفته. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

- ملتزم شدن؛ متمهد شدن. (ناظم الاطباء). 
برعهده گرفتن. پذیرفتن. به گسردن گرفتن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

قرضی که از ره کرمت ملتزم شده‌ست 





هنگام آن رسید که ذمت بری کند. 
ابوالفرج رونی. 

خدمتها پذیرقت و قدری معین را ملتزم شد که 
هر سال بر طریق حمل به خزانه معموره او 
فرستد. (ترجمهٌ تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص 
۸ چیال رسول فرستاد... و ملتزم شد که 
در حال فدیه‌ای بدهد و هر سال حمل لایق به 
خزانة محموره فرستد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ایضاً ص ۳۶). سمدالدین ملتزم و متکفل شد 
که‌به وجهی به حضرت عرضه دارد که هیچ 
مضرت و گزند به سر و مال ایشان عاید نگردد. 
(تاریخ غازان ص ۴۲). جسزیه قبول کردند, 
ملتزم شدتد که سال به سال برسانند. (ظفرنامة 
یزدی). 

- ماتزم گشتن؛ ملتزم شدن. پذیرفتن؛ 
پادشاه... دین حنفی را متقلد و ملتزم گشت.... 
(تاریخ غازان ص .)٩۶‏ و رجوع به ترکیب 
قل شود. 

||مجبور و مضطر و مغلوب. 

ملتزم کردن؛ مجبور کردن. 

|اپیرو ملازم و همراه و وابسته. (ناظم 
الاطیاء). 

-ملتزم رکاب؛ کسی که در رکاب بنزرگی 
حرکت کند. آنکه همراه بزرگ یا فرمانروابی 
باشد. 

||سا کن و اجاره‌دار و مستأجر. |ایاج‌گیر و 
تحصیلدار. (ناظم الاطباء). ||دست به گردن 
کسی اندازنده. (از اقرب الموارد). 
ملتزم. مت ر 1(ع ص) دست به گردن زده و 
در بر گرفته. (ناظم الاطباء). انکه دست به 
گردنش افکنده‌اند. (از اقرب الموارد). ||ملازم 
خده. (تاظم الاطباء). 
ملتزم. [مْتَ رَ] لخ( موضعی است نزدیک 
رکن یمانی در محاذی کعبه. حساجتمندان در 
آنجا دعا می‌کنند. (غیات) (آنندراج). بين 
حجرالاسود و باب کعبه واقع شده در مک 
معظمه. (از معجم البلدان). نام آن جایی که در 
مابین در کعبه و حجرالاسود می‌باشد. (ناظم 
الاطباء): از حجرالاسود تا در شانه. چهار 
ارش است و آنجا را که میان حجرالاسود و 
در خانه است لزم گویند. (سفرتامة 
ناصرخرو چ برلین ص ۱۰۷). 

پوس و دعاکعبه را بر در و دستت چنانک 
موضع بوه حجر جای دعا ملتزم. خاقانی. 
در نخانه گاه ملعزم که مظان قبول دعوات است 
به قرب حجرالاسود که یمین الله فی الارض 
است. فراوان دعای اخلاص‌پیوند راند. 
(منشآت خافانی چ محمد روشن ص ۵۴). 
طریق تو آن است که... به ملتزم روی و تضرع 
و زاری کتی و بگویی خداوندا در کار خود 
متحیرم. (تذكرةالاولاء). 
ملتزمین. (م تَ ز)(ع ص ا) مأخسوذ از 


متعجة. ۲۱۴۵۷ 


تازی, ملازمان و همراهان و پسیروان و 
خدمتگاران. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملتزم 
شود. 

ملتسق. مت س] (ع ص) بسرچسسبیده. 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ملتزق. ملتصق. (یادداشت 
يه خط مرحوم دهخدا). و رجوع به التاق 
شود. 

ملتص. [متص‌ص ] (ع ص) برچسبنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ورجوع به التصاص شود. 

ملتصب. مت ص](ع ص) ريق 
ماتصب؛ راه تنگ. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آتندراج) (از اقرب المواردا. 

ملتصق. [مْ ت ص ] (ع ص) بسرچسپیده. 
(اتدراج) (از سمنتهی الارب). برچسببده و 
دارای التصاق. (ناظم الاطباء. ملتزق. 
جبیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به التصاق شود. 

ملتط. م ت‌ط ط ] (ع ص) آلوده به مشک. 
(آنسندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). خوشوشده با مشک. (ناظم 
الاطباء). |ازن پوشیده‌شونده. (آنندراج) (از 
مستتهی الارب) (از اقرب المواردا: 
پوشیده‌شده. (ناظم الاطباء). |]پوشنده چیزی 
را (آنسندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به التطاط شود. 

ملتطع. [ مت ط ] (ع ص) لبسنده. (آنندراج) 
(از مستتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|اخورندة همة آب خنور. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
ااتطاع شود. 

ملتطم. [م ت ط ] (ع ص) موج بر هم زننده. 
(انندراج) (از ستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). موج متلاطم. (ناظم الاطباء). مواج. 
متلاطم. پرتلاطم. پرموج. خروشان؛ با 
لشکری چون شب مدلهم و دریای ملتطم از 
کثرت فزون از ریگ بیابان... (جهانگشای 
جویتی). و رجوع به التطام شود. 

ملتطة. (متَط ط] (ع ص) زن پسوشیده. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به ملتط معنى دوم 
شود. 

ملتظی. م ت] (ع ص) آتش فسروزان و 
زبانه‌زده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به التظاء شود. 

ملتعج. (مت ع](ع ص) تفته و بی‌آرام از 
اندوه و غم. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). بى آرام از اندوه وغم و 
تفته‌شده. (ناظم الاطیاء). و رجوع به السعاج 
شود. 

ملتعحة. تع ج](ع ص) امرأة ملتعجة؛ 
زن براشفته از شهوت. (ناظم الاطاء). و 


۳۱۴۵۸ ملتعن. 


رجوع به ماد قبل شود. 
ملتعن. [مْ ت ع)(ع ص) له نت‌کنندة بر 
یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). || آنکه انصاف می‌دهد در 
دعای بر خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اتعان 
شود. 
ملتف. [مْ تَّفف ] (ع ص) گسیاه در هم 
پیچیده و افزون‌شده. (انندراج) (از سنتهی 
الارب). بر هم پیچیده. (ناظم الاطباء). در هم 
پیچیده. پیچیده. انبوه. درهم. متکائف. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||افزون و 
فراوان. |[یاغی که دارای گیاههای فراوان در 
هم بیچیده باشد. |ازلف بر هم پیچیده. 
|اسمین و فربه. ||گرد و غبار بر هم نشته و 
توده‌شده. ||جامه بر خود پیچیده. (ناظم 
الاطباء). 
ملققت. ا ت الع من کد به ون 
کی یا چیزی نگرنده. (غیاث) (آتدراج) (از 
منتهی الارب). آنکه برگشته می‌نگرد. | آنکه 
خم می‌کند خود را. || آنکه یه یک طرف سر را 
می‌پیچاند. |امأخوذ از تازی, آ گاهو متوجه و 
خبردار نگرنده. (ناظم الاطباء): امير سخت 
تتگدل می‌بود و ملتفت به کار سباشی و لشکر 
که‌نامه‌ها رسید. (تاريخ بیهقی چ ادیب ص 
۲ همگی خاطر و همت به جانب ایشان 
متعطف و ملتفت و با لیتی کنت ممهم فافوز 
فوزا عظیما. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۴۳۰). تاش مدت سه سال به جرجان 
بماند و همگی خاطر او به خدمت نوح‌بن 
منصور ملتفت بود. (ترجمة تاریخ یمیلی چ ١‏ 
تهران ص .)۹٩‏ اما حواس باطنه شاغل باشند 
و به تخیل صورتها و حالتها که خاطر بدان 
ملتفت باشد. (اوصاف الاشراف ص ۲۳). 
- ملتفت شدن: | گاه‌شدن و خیردار گشتن و 
متوجه شدن و نگریستن. (تاظم الاطباء). سر 
افادن. حالی شدن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), 
- |اعتا کردن. التفات کردن. توجه کردن؛ 
ببایدوخان... می‌گوید... لشکرها را خنشته 
تگردانند و هم از اینجا عنان مراجعت معطوف 
فرمایند. شهزاده غازان بدان مسلتفت نشد و 
کوچ فسرمود. (تساریخ غازان ص ۶۰). 
بایدوخان ماغت سخن ایشان نشد. (تاریخ 
غازان ص ۰.۷۱ 
- فلتفت کردن؛ آ گاه‌کردن و مطلع کردن. 
(تاظم الاطباء). سر انداختن. حالی کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
- ملفت گردانیدن؛ متوجه کردن: بیچاره 
میزبان ندانست که مهمان کیست لاجرم تقدیم 
نزلی که لایق نزول پادشاهان باشد نکرد... 
بهرا... خاطر بدان بی‌التفاتی" ملعفت گردانید. 


(مرزبان‌نامه چ قزونی ص ۲۰). 
- مللفت گشتن؛ متوجه شدن. حالی شدن. 
فهمیدن. 
- ||اعتا کردن. التفات کردن. توجه کردن؛ 
سوکا در مستی سخنی چند فته‌انگیز گفت آن 
حکایت را به سمع ارف رسانیدند از غایت 
ثبات و وقار وکرم بدان ملتفت نگشت. 
(تاریخ غازان ص ¥( 
ملتفت. مت ف ](ع ص) باز پس نگریسته 
شده. (آنندراج). ||رغبت‌کرده و التفات کرده 
شده. (ناظم الاطیاء), 
ملت فروز. [مل ل ف] (نف مرکب) موجب 
رواج ملت. موجه رونق کار ملت 
افرخدای خرو کشورگشای رستم 
ملت‌طراز عادل, ملت‌فروز داور. ‏ خاقانی. 
و رجوع به ملت شود. 
ملتفم. 2 ت فٍ] (ع ص) آنکه روی‌بند بر 
بینی می‌بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به التفام 
شود, 
ملتفة. [م تف ف] (ع ص) ملتف. (ناظم 
الاطباء). تأیت ملف. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به ملتف شود: 
ملقق. (م ت] (() مأخوذ از ترکی, خمباره و 
نارنجک. (تاظم الاطباء). 
ملتقا. مت ] (ع) جای دیسدار کسردن. 
(انندراج). ماخوذ از تازی, جای به هم 
رسیدن و محل ملاقات. (ناظ الاطباء). 
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک 
بقا و فنا رادراو ملتقاست. تاصرخرو. 
|(! مص) در شاهد زیر مصدر میمی است به 
معی دیدار و ملاقات و به هم رسیدن؛ 
این‌همه تابش ز روی و رای ازو نشگفت ازآنک 
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱). 
و رجوع به ملتقی شود. 
ملتقص. (م ت تي] (ع ص) پسسی‌برنده و 
تتبع‌کننده دقایق امور و باریک آن را. (متهی 
الارب) (اندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواردا. 
ملتقط. م ت قَ] (ع ص) بسرچیده‌شده و 
برداشته‌شده. (غیاث) (انندراج). 
- طفل ملتقط؛ طفلی که از سر راه بنردارتد. 
کودک‌سر راهی. لقیط. 
||رفو کرده شده. (غیات) (آنندراج). 
ملتقط. [م ت تي ] (ع ص) بسرچینده و 
بردارنده. (غیاث) (انندراج). انکه فراهم 
می‌آورد و گرد می‌کند از همه و آنکه می‌چیند 
و از زمن برمی‌گیرد. (ناظم الاطباء): 
این مزاجت در جهان منبسط 
وصف وحدت راکنون شد ملتقط. مولوی, 
| آنکه هجوم می‌کند بر چیزی بفتة. (ناظم 


الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
و رجوع به التقاط شود. ||رفوکنده. (غیاث) 
(آنندراج). | آنکه لقطه را بیابد و بردارد. 
(فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). و رجوع 
به لقطة شود. 

ملتقع. [مْ ت قي] (ع ص) گونه‌برگردیده. 
(آن_ندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). برگشته رنگ و گونه. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به التقاع شود. 

ملتقم. [مْ ت تي] (ع ص) فروخورندة لقمه. 
(آنسندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
آلموارد). فروبرندة لقمه. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به التقام شود. 

ملققی. [م ت قا] (ع !) جای به هم رسیدن 
دو چیز و جای وصل. (غیاث) (آنندراج). 
جای به هم رسیدن. (ناظم الاطباء). نقطة 
اتصال. خط اتصال. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ملتقا شود. ||جایی که دو 
نهر به هم داخل می‌گردند. (ناظم الاطباء). 
|]جایی که دو دریا به هم می‌رسند مانند بوغاز 
اسلامبول که در آنجا دریای سپید و دریای 
سیاه به هم می‌رسند. (ناظم الاطباء). 
مجمع‌البحرین '. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

ملتقی. 2 تَ] 2 ص) دی دارکنده و 
همدیگر را دیدارکنده. (آتتدراج). آنکه دیدار 
می‌کند دیگری را (ناظم الاطباء). و رجوع به 
التقاء شود. 

ملتکت. مت کک] (ع ص) مت خوش ۲ 
از مستی. (انندراج). سکران ملتک؛ مت 
خشک از مستی. (از سنتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الصوارد). ||انبوهی‌کننده. 
(آتدراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|الشکر در هم پیوسته. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||درنگ‌کننده در حجت. (آتدراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به اکا ک‌شود. 

ملتم. (م ت] () مأخوذ از ترکی, بادهای 
موسمی شمال شرقی. (ناظم الاطباء) " 

ملتماء . [مْ تَ] (ع ص)؟ بسرگشته‌رنگ.: 
(ناظم الاطباء). و رجوع به سلتمی و التماء 
شود. 

ملتمس.[م ت ] (ع ص) طلب‌شده و 
خوامته‌شده. (ناظم الاطباء). و رجنوع به 
التماس شود. ||() خواهش. درخواست. 
حاجت. تقاضا. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ انه صفا در روی ملتسی او کشید. 


1 - Confluent (il). 

۲ -ظ: خشک. 1 ۱ 

۳-اين رسم‌الخط استوار نیست. اسم مفعول 
از مصدر الماء «ملتمى» اید. 


ملتمس. 

(ترجمة تاریخ یمنی چ ۱تهران ص ۱۷۶). 
سلطان بفرمود تا ملتمس او به اسعاف مقرون 
داشتد. (ترجمهة تار يخ یمینی ایا ص ۳۴۷). 
گفت فرصت تذکیر شمردن ندارم. سلتمی 
چیست. (لباب‌الالباب چ نفیی ص 4۵۲ 
قایدو بر وفق ماتمی او لشکری باوی 
فرستاد. (تاریخ غازان ص ۲۴). چون از این 
ورطة هائل فراغی روی نماید این ماتمی 
تمام کند. (تاریخ غازان ص ۸۷۲. 

جرعه‌ای ده که به میخانة ارباب کرم 

هر حریفی ز پی ملتصی می‌آید. ‏ حافظ. 
نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست 

از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس. 

حافظ. 

ملتمس. م ت م] (ع ص) جویند: چیزی. 
(آنندراج). کی که طلب می‌کند و می‌خواهد 
و درخواست‌کنده و انکه درخواست مي‌کند 
و استدعا می‌نماید و تمتا می‌کند. (ناظم 
الاطاء). خواستار. طالب. خواهشمند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

بهر این بعضی صحابه از رسول 

ملتسی بودند مکر نفس غول. ۲ مولوی. 
ملتمسات. [مْ ت ع] (ع !) ماخوذ از تازی, 
درخوانتها و استدعاها و ستدعیات. (ناظم 
الاطیاء). .ج ماتمهة . مونت متمی: امضای 
E‏ ای 
فرمان شاه موقوف گردانید. (مرزیان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۳). دیگر هرچه از ماتمات 
داری بیار. (مرزبان‌نامه اییضاً ص ۱۴۹). در 
ملتسات و مطالب که از آن طرف رفتی 
دقایق ایجاب و انجاز محفوظ داشتی. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۷). تذکره‌ای که 
شيخ ابوالسن فرا من داده بود مشتمل بر 
ملتساتی معين» » به وی دادم. (ترجمۀ تاریخ 
یمینی ایضاً ص ۴۸). تادست رد بر سر آن 
ملتمات بازنهاد. (ترجمة تاریخ یمیتی ایضاً 
ص ۲۲۸). اصحاب حاجات وارباب 
ملتمات و مقلدان اعمال و منسوپات اشفال 
موجه حضرت او گشتد. (جهانگشای 
جوینی). و جمعی را بفرستد تا... ماتمات 
مبذول افتد. (تاریخ غازان ص ۳۹). متمسات 
او را بحب دلضواه تقضی نماید. (تاریخ 
غازان ص .)۸٩‏ غازان خان ملتسات او 
مبذول فرموده... (تاریخ غازان ص 4۶). 
ملتمط. م ت م)(ع ص) کسی که می‌رباید 
حق کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به لتماط شود. 
ملتمظ. 1٣ت‏ م] (ع ص) آنکه به زودی در 
دهان خود می‌اندازد. (ناظم الاطیاء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التماظ 
شود. 


ملتمع. ( 


مس ](ع ص) درخشسیده و 


روشن. (آنندراج) (از مسنتهی الارپ). 
درخشان و روشن و تابان و دارای لمعان. 
(ناظم الاطباء). 

- ملتمع شدن؛ تفر کردن رنگ و ناپدید 
شدن ان. 
|| درخشیدن. (ناظم الاطباء). 

اارباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه 
می‌گیرد و می‌رباید. و رجوع به الحماع شود. 
|| آئکه خود را به کناری می‌کشد. (ناظم 
الا طباء). 

ملتمم. ام ت ۳ (ع ص) زی‌ارت‌کننده و 
دیدن‌کنده. || آنکه فرومی‌آید. (ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع يه امام شود. 
|اسنگ گرد. (ناظم الاطباء). 

ملتمی. (تَّ ما](ع ص) گونه‌برگردیده. 
(آنندراج). برگشته‌رنگ. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به التماء شود. 

ملتمییء . (مْتَ م:] (ع ص) برای خود 
گزیننده چیزی که در کاسه بود. . (آنتدراج) (از 
منتهی الارب). کسی که برای خود برمی‌گزیند 
انچه در کاسه باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به التماء شود. 

مل تنکت. مت نْ] اص مرکب) به معنی 
تنک‌شراب باشد یعنی شخصی که حوصله در 
شراب خوردن نداشته باشد و او رامل تنگ 
هم می‌گویند. (برهان). کی که حوصلة 
شراب خوردن نداشته باشد و نخورد و بعضی 
مُل‌تنگ نوشته و صاحب برهان مُل‌تنگ نیز 
آورده. (از بهار عجم) (از آندراج). کسی که 
حوصله در خوردن شراب ندارد. (ناظم 
الاطباء). 

مل تنگت. [م /عتَّ] (ص مرکب) رجوع به 
ماده قبل شود. 

ملتوت. [2)(ع ص) آرد جو تر کرده شده. 
(ناظم الاطباء). || آشورده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

- ملنوت کردن؛ سرشتن. مالیدن. سایدن و 
نرم کردن: عصارة لحیةالتیس و اقاقيا در 
شراب با ماء‌المل حل کند و داروها بدان 
ملتوت کنند یعنی بر آن بمالند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 

ملتوت. ام ت وأ (ع ص)' درآمیزنده و 
آميخته شونده. (انتدراج). آمیخته و درهم. 
(ناظم الاطباء). |اسستی و درنگ نماینده. 
(آتدراج). ست و کاهل. ||سمين و توانا. 
(ناظم الاطباء). 

ملقوح. [مْت و](ع ص)۲ تشسنه‌شونده. 
(آنتدراج). تشنه. |ابرق درخشنده. ساره 
پیدا, (تاظم الاطیاء). 

ملتوخ. 1٣ت‏ وال ص)" آمیخته‌شونده و 
سرشته و خمیرشده. (انتدراج). امیخه و 
سرشته. (ناظم الاطباء) 


ملتهب. ۲۱۴۵۹ 


ملتوط. مت ](ع ص) پر خوانده کی 
را. (اتندراج). کی که دارای پسرخوانده 
باشد. || چسبیده و ملصق. (ناظم الاطباء). 
ملتوم. (م ت و ] (ع ص) نکوهیده‌شونده و 
نک وهش پذیرنده. (آنندراج). نکوهیده و 
ملامت‌شده. (ناظم الاطباء). 
ملتوی. (متَ)(ع ص) پسسبچیده و 
پیچدر پیچ‌شونده. (غیاث) (انندراج). تأفته و 
دوتاه‌شده و خمیده و کج و پیچیده و 
پیچ‌در پیچ. (ناظم الاطباء). به هم پیچیده. در 
پیچیده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): و کوکا ایلکای با تشکرهایی همه 
پیچ و کین از راههانی که چون عهد بدگوهران 
ند وتاب بود و ملتوی. (جهانگشای جوینی 
ج ۲ مص ۱۲۰ - ۱۲۱). 


جمله گفتد ای شفالک حال چیت 

که ترا در سر نشاطی ملتوی است. مولوی. 
ذکراستتاو جزم ملتوی 

گفته شد در ابتدای مثنوی. مولوی. 


برخودیيچیده. (ناظم الاطباء). |[شوعی از 
حرکت نبض که همچون ریسمان پیچیده: 
محوس شود. (غیات) (آنندراج). ااروی 
گرداتيده. (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح صرف) 
برلفيف مقروق اطلاق شود. (از کشاف 
اصطلاحات الفتون). |است و کاهل در کار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
التواء شود. 
ملتهب. زمٌ تَ و] (ع ص) شعله‌زن و آتش 
زبانه کشنده و فروزان. (غیات) (آنندراج). 
افروخته‌شده و سوزان و فروزان. (ناظم 
الاطباء). زبانه کشیده. زبانه‌زده. زبان‌زن. 
اف روخته. برافروخته. مشتعل. شعله‌ور. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): در آتش 
اندوه ملتهب یافت. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص و 
جان من برخوان دمی فهرست طب 
نار علتها نظر کن ملتهب. 
مولوی (مثنوی چ خاور ص ۲۶۶). 
- ملتهب شدن؛ زبانه زدن. برافروخته شدن. 
مشتمل گردیدن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
- اهب گردیدن: برافروخته شدن. 
برافروختن: :ا گراندګ غمی به دل او رسد 


۱- طق قواعد اعلال, اسم فاعل واسم مفعول 
از ماد اجوف, در باب افتعال بر وزن «مفعال» 
آید. بتابراین اسم فاعل از الياث «ملتاث» 
خواهد بود. 

۲ - طق قاعد: صرفی» ملتاح. و رجوع به ملتاح 
شود. 

۳- طبن فراعد صرفی. ملتاخ. و رجوع به 
ملتاخ شود. 

۴-آدمیزاد. 


۰ ملتهب. 


بپژمرده به کمتر دردی بنالد. از جوع مضطرب 
شود از عطش ملتهب گردد. (مرزبان‌نامه).. 
ملتهب. (متَ ج] (إخ) قیقاوس (از جمله 
صور کوا کب).(نفاین الفنون). نام دیگر 
صورت فیقاوس است. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به قیقاوس شود. 
ملتهبه. [م تَ هب ] (ع ص) تأنیث ملهپ. 
رجوع به ملتهب شود. 
- ادویة ملتهیه '؛ داروهایی که التهاب و تورم 
و تهیج در اعضا پدید آورد. (از یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
ملتهت. مت ها (ع ص) زب‌ان بسیرون 
آندازن ده از تشنگی و تعب و ماندگی. 
(آتدراج) (از منتهی الارب). آنکه زبان خود 


را از تشنگی و ماندگی بیرون اندازد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). و رجوع به اتهاث 
شود. 


ملتهف. مت +] (ع ص) آتش زب‌انه‌زن. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آتش زبانهزننده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملتهم. 1م ت ها 2 ص) رنگ‌برگردیده. 
(آتندراج) (از منتهی الارب). برگشتدرنگ. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع په 
التهام شود. 

ملتهم. مت وا (ع ص) همه شیر پستان 
مکنده. (اتندراج) (از منتهی الارب). بچه‌ای 
که خالی می‌کند پستان راو همه آن را 
می‌مکد. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد), 
|[کسی که به چابکی و به یک بار می‌خورد. 
(ناظم الاطباء). 

ملتهیی. (م ت ] (ع ص) بازی‌کننده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التهاء 
شود. ||عشوه کتنده.(ناظم الاطباء). 

ملتین. 1 مل ل ت ] (ع ل) (در مکاتبات 
سیاسی) دو ملت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ملت شود. 

ملت. [م] (ع مص) کی را به چرب‌سخنی 
از کاری بازداشتن. (تاج‌المصادر بیهقی) 
(المصادر زوزنی). به چرب‌زبانی و سخن 
خوش خوشدل کردن کی را و از کاری 
بازداشتن. (متهی الأرب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). خوشدل کردن کسی را به سخنی. (از 
تاظم الاطیاء). ||وعدء زبان دادن بی نیت وفا. 
انرم زدن. |است رفتن. (منتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از ناظم الاطباء) (از قرب 
الموارد). 

ملت. [م /2 [] (ع ا) اول تاریکی شب. و 
گویند: اتته ملث الظلام؛ ای حسین اختلط 
البیاض يالوادء ینی وقت مغرب. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). اول تاریکی شب و 
هنگام مغرب که هنوز سپیدی روز با سیاهی 
شب آمخته باشد. (ناظم الاطباء). 


ملت. (م] ۴0 ص) کسی که از جماع سیر 
نمود. [ متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). کی که از جماع سیر نشود و مذکر 
و مؤنث در این یکسان است. یقال: رجل ملك 
و امراة ملث. (از محیط المحیط). 
ملت. [ ] (!)" زدودن باشد از زنگ و شوخ و 
هرچه بدان ماند. (لغت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۵۳. 
ملت. م رثث ] (ع ص) " ستبهنده .و مبرم. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المو ارد ۱ 
(آنندراج). |امسقیم و جای‌گیرنده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). جای‌گیرنده و 
مقیم‌باشنده. (آنندراج). ||باران پیوسته. (ناظم 
الاطباء). باران پیوسته بارنده. (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به الثاث شود. 
ملئم. [م ت ] (ع ص) خف ملثم؛ شم که 
سنگ را بشکند. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به ملشوم شود. 
هلثم. مش ت] (ع ص) بسوسیده‌شده 
(غیاث) (آنندراج). ||دهان‌بد بر دهن استوار 
بسته. (از اقرب الموارد). 
ملشمون. (م رث تً] (إخ) قبله‌ای است. 
اولاد الملشمية. (از اقرب الموارد). و رجوع په 
ماده بعد شود. 
ملشمین. (م لت ت ] ((ج) قومی از مغاربه که 
بر اندلیس فرمانروایی یافقند. (از ذیل اقرب 
المو ارد). خاندانی که به مرابطین نز مشهورند. 
(عسیون‌الانسباء ج۲ ص۶۴). سلسله‌ای از 
سلاطین مغاربه, (یادداشت به خط مرحوم 
ده‌خدا). یکی از بزرگترین سلسله‌های 
اسلامی مغرب که به مرابطین نیز شهرت 
دارند. این سلسله از حدود ۴۴۰ تا ۵۴۱ھ .ق 
در مغرب اقصی و اندلس حکومت کردند. 
موس این سلله عدا بس‌تاشفین نام 
داشت که خود را مطیم خلیف عباسی بغداد 
اعلام کرد و پس از وی ابوبکر و برادر عبداله 
یوسف‌بن تاشفین ابتدا سجلماسه و بعد شهر 
اغلمات را تصرف کردند و شهر مرا کش را 
ساختند و سپس در مدت پنجاه سال بلاد 
فاس و مکناسه و سبته و طنجه و... را تحت 
فرمان خود درآوردند. یوسف‌بن تاشفین بنا په 
درخواست پادشاه ملمان اشیلیه به اندلس 
نیز لشکر کشید و عیسویان را از بلاد 
مس لمان‌نشین اندلس بیرون راند. مدت 
حکومت این سلسله قریب به یک قرن طول 
کشید و سرانجام به دست امرای «الموحدین» 
از میان رفتند: و آخر ما اجتمع رايهم عليه ان 
یکبوا الی یعقوب یوسف‌ین تاشقن ملک 


المكمین صاحپ مرا کش بست‌جدونه. (ابن. 


الاعلام ترکی و طبقات سلاطین اسلام مص 
۴ - ۳۷ شود. 


ملحا. 


ملشوم. [ء] (ع ص) خف ملشوم؛ سپل شتر که 
بر سنگ آید و شون‌آلوده شود. (منتهی 
الارب) (از آتندراج) (از اقرب الموارد). سمی 
که بر سنگ خورد و خون‌آلوده شود. (ناظم 
الاطباء). ||بوسه و بوسه داده شده. (غیاث). 
ملثة. م ت) (ع () اول تاریکی شب. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذيل اقرب 
الموارد). 
ملج. م ۳ () گونه‌ای از نارون. ملج. و 
رجوع به ملج شود. 
ملج. (J‏ (ل) بارانک. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), رجوع به بارانک شود. 
ملج. (عل /۲]2(ع مص) خاییدن خت مقل 
را. (از متتهی الارب) (انندراج). خایدن 
هسته میوة مقل را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||رفتن شیر ناقه و خشک شدن 
چندانکه اندکی نمکین در پستان باقی مانده. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رقن شیر 
ناقه و اندکی از ان ماندن چنانکه هر که ان را 
بچشد طعم نمک در دهان خود احاس کند. 
(از اقرب الموارد). 
ملج. ۳۹ (ع مص) شر خوردن کودک. (تاج 
المصادر بیهقی). به لها گرفتن کودک پان 
مادر راء (آتتدراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملج. [مْ) (ع !) خأ مقل. (منتهی الارب) 
(آتندراج). خستة ميوة مقل. (ناظم الاطباء), 
هسته مقل. ج. املاج. (از اقرب الموارد). 
ملج. [م ل] (ع ص, () بزغالگان شیرخواره. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). ا|ج علبج. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ملیج شود. 
ملجا. [م] (ع !24 مأخوذ از تازی, مَلجَا. 
پناهگاه و جای پناه و مأمن و جای امن و 
پشت و پناه و جای | 
(ناظم الاطباء): 
روزی است ازآن پس که در آن روز نیابند 
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا. 
ناصرخسرو. 
جاودان زی تو که ایمن بود از نکبت چرخ 
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد. 


استراحت و اسایش. 


(فرانسری) inflammants‏ ۵۳۵۵65 - 1 
۲-به احمال لفتی است در یکی از لهجه‌های 
فارسی ماوراءالشهر و خوارزم و سغد. (از 
یادداشت مرحوم اقبال در بارف این لخت و لغاتی 
نظیر آن). 
۳-در آنندراج فلت آمده که درست 
نمی‌نماید, زیرا که دو حرف متجانس در این 
کلمه واجب‌الادغام است. 
۴-ضط اول از محهی‌الارب و ناظم‌الاطیاء. و 
ضط درم از اقرب‌الموارد است. 
۵-رسم‌الخطی از ملجاً عربی در فارسی است. 


۳۱۱۳۶۱ 


ملچ. 





جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید | کهف.موئل. محجا. مناص. حکد. مُلَحّد 


دستگردی ص ۱۰۱). 

ملکت گرفته رهزنان برده نگین اهریمنان 

دین نزد این تردامتان نه جا ته ملجا داشته. 
خاقانی. 

من و ناجرمکی و دیر مخران 

AE‏ خاقانی. 

بارگاه عصمةالدین روز بار 

خروان راجا و ملجا دیده‌ام. خاقانی. 

از مصاف بولهب‌فعلان نپچانم عنان 

چون رکاب مصطفی شد مأمن و ملجای من. 


خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۲۴). 
به اساد و اعتضاد شهزاده و مسلجا و مهرب 
حضرت او نتواند. (تاریخ غازان ص ۸۶). و 
رجوع به ملجأٌ شود. 
ملجای خواقین؛ پشت و پناه پادشاهان. 
(ناظم الاطباء). 
ملجای نوح؛ کنایه از کوه جودی است که 
کشتی‌نوح علیه‌السلام آنجا فرود آمد. 
(برهان) (انندراج). کوه جودی. (ناظم 
الاطباء). 

ملحاء 11۰ 2 ص) شاة ملجاء؛ گوسفندی 
که پاره‌ای از او سفید بود و پاره‌ای سیاه. 
(مهذب الاسماء). چیزی که سفیدی و سیاهی 
داشته باشد. (از معجم البلدان). 

ملحالب. [م] (ع ص) تیر باپر که هنوز پیکا 
ننهاده باشند. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). تیر پرنهاد؛ بی‌پیکان. (ناظم 
الاطاء). 

ملحاذ. [م] (ع ص) ستور که به لب گاه 
خورد. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء): دابة ملجاذ؛ ستور که سبزه را با 
قمت پشین دهان خود گیرد. (از اقرب 


الموارد). 
E E EN‏ 


(از متهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجل 
ملجان و مَصّان؛ مردی که از ثامت شر شتر و 
گوسفندرا از پستان آنها بمکد و آن را ندوشد 
مبادا که شنده شود. (از اقرب الموارد). 
ملحان. ٣ل‏ [) (اخ) ناحیه‌ای است بين 
ارجان و شیراز. قریه‌ها و حصارها دارد. (از 
معجم اللدان). تاحیه‌ای است به فارس مان 
ارجان و شیراز. (انجمن آرا). 
ملحان. [) (اخ) رجوع به ملجمان شود. 
ملجاء (م ج۶] (ع ‏ پنا گاه. ج ملاجیء. 
(صهذب الاسماء). اندخواره. (دهار). 
پناهگاه. (ترجمان القرآن). پناه‌جای. (منتهی 
آلارب) (ناظم الاطباء). به معنی چای پناه 
مأخوذ از لجأ که به معنی یناه گرفتن است. 
ملاجیء. (از اقرب الموارد). پناه. معاذ. ماوی. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لو یجدون 
ملجاً او مغارات او مدخلا لّوا اليه وهم 
یجمحون. (قرآن ۵۷/۹). ... وظواان لا ملجاً 
من اله الا اليه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو 
اتسواب الرحيم. (قرآن ۱۱۸/۹). استجيوا 
لربکم من قبل ان یأتی یوم لا مرد له من الله ما 
لکم من ملجاً یومْذ و ما لکم من نکیر. (قرآن 
۷/۲ 

تویی ز محنت ایام کهف ملجاً او 

ازآن دعای تو او را چو ورد یاسین است. 


ابوالفرج رونی. 

سایه‌دار است و اهل دانش را 
زیر آن سایه ملجاً و مأواست. معودسعد. 
ملجاً سروران سرای تو باد 
مسند سروری مکان تو باد. مسعودسعد. 
صدرش ز عطا مقصد سخنور 
دستش ز سخا ملجا تاخوان. 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۰۲). 
در تو کعية فخر است و قبله اقبال 


دل تو مرکز دین است و ملجا اسلام. 
عشمان مختاری (دیوان چ همابی ص ۳۵۳. 
فقیه است و صدر هدی و ملجا دين 
نظام شرع و بر اطلاق امام روی زمین. 
عشمان مختاری (ایضاً ص ۳۸۵ 
پس شود ملجاً هزيمت او 
در جفا منشاً غیمت اوء 
سنائی (مشتویها چ مدرس رضوی ص ۲۳). 
تا ندارد به غیر یار نظر 
ملجأش او بود به خیر و به شر. ۲ 
سنائی (ایضا ص ۳۲). 
حجةالحق عالم مطلق و حیدالدین که هست 
ملجاً جان من و صدر من.و استاد من. 
خاقانی. 
پسر در قلعه که در عهد سیمجوریان ملجاً 
ایشان بود و ذ کر آن در سابقه ايراد کرده آمده 
است متحصن شد. (ترجمة تاريخ یمینی ج ۱ 
تهران ص 4۳۴۳. به حکم آنکه ملاذی م از 
قله کوهی به دست آوزده بودند و لها و 
مأوای خود کرده. (گلستان). 
بعد از تو ملاذ و ملجأم تست 
هم در تو گریزم ار گریزم. 
افضل و اکمل جهان, ملجاً و مرجع ايران 
مت الاو لتا احا ر لیم 
الجوینی... (اوصاف الاشراف). هميشه ملجاً و 
پناه اهل دین و دولت باد. (تاریخ قم ص ۴). و 
رجوع به معَلجا شود. 
-م لجا الامة؛ پناهگاه امت. پناهگاه 
مردمان: مها الاشیة جلال الملك. 
(سندیادنامه ص۸). 
ملجا. ( ج٤‏ (ع مص) پناه گرفتن به کسی. 
(تاج المصادربهقی). پناه گرفتن. (صراح). 


( گلستان). 


آجا. پناه گرفتن, (ناظم الا 
ذیل اقرب الموارد). 
ملحأ. [م جء] (ع ص) به ستم به کاری داشته. 
مجبور. مضطر. درسانده. ناچار. نا گزیر. 
(یادداشت 
خدمت و مراعات تو ملجاً توأند بود و هم په 
حکم و فرمان تو ملجم. (مرزبان‌نامه چ 
قزویتی ص ۰ ۱۵). و رجوع به الجاء شود. 

- ملجاً شدن؛ نا گزیر شدن. مضطر شدن. 
ناچار شدن. (بادداشت 


طباء). الجاء. (از 


ت به خط مرحوم دهخدا: ۰ هم به 


ت به خط مرحوم 


دهخدا). 
- ملجا کردن؛ نا گزیر کردن. مجبور کردن. 
(یادداشت ت ایضا). 


ملحکت. [ ] ((خ) دهی است (از خلخ ] به 
برا کوه‌تهاده آبادان و بانعست و پادشاهی خلخ 
بدانجاست. (از حدود الصالم چ دانشگاه ص 
«AY‏ 
ملجم. [م ج ] (ع ص) لگام کرده شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به الجام 
شود. 
- ملجم گردانیدن؛ لگام زدن. اقار زدن. 
مد کردن: در موارد و مصادر به لجام خرد 
ملجم گزداند. (جهانگشای جوینی). 
|امجازاء مطیع. متفاد؛ هم به خدمت و 
مراعات تو ملجا تواند بود و هم به حکم و 
فزمان تو ملجم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۰ ||() مکیال‌الملجم؛ دوصاع و نیم و ان 
ده مد است. (از اقرب الموارد). ا|از نامهای 
مردان است. (از منتهی الارپ). از اعلام است. 
(ناظم الاطباء). 
ملجم. [م ج ) (ع ص) لگام‌کنده. (ناظم 
الاطباء) (از آقرب الموارد). و رجوع به الجام 
شود. 
ملجم. مج ج)(ع | موضع لجام. و گویند: 
حک ب‌اللجام ملجمه؛ ای فاه. (از اقرب 
الموارد). 
ملجم. (م ج] (اخ) نام پدر عنبدالرحمان 
مرادی قاتل حضرت علی‌بن ابیطالب )ع( 
است* 
از رادهٌ عوف و پور ملجم. خاقانی. 
ملجمان. [ ](!خ)۲ شهری است از زنگ بر 
کرانة دریای و جای بازرگانان است که آنجا 
روند. (حدود العالم چ دانشگاه ص ۱۹۶). 
ملحون. (ع](ع ص) برگ كوفتة به ارد و یا 
به هة خرما و یا به جو آمیخه برای 
خورا ک شتر. (از ناظم الاطباء). 
ملچ. [م [] () گونه‌ای از نارون که در 
جنگلهای متوسط از گرگان تاآستارا دیده 


۱-به نظر فمحح حدودالعالم (چ دانکگاه) 
صررت صحیح این کلمه «ملجان» است. 


۳۱۱۳۶۲ ملچ. 


می‌شود. در آستارا و طوالش, وزم نامند. 
غرغار جبلی. پشه‌خوار. گریز, (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). این درخت را در نور 
کجور, کلارستاق و مازندران ملچ یا مَلج. در 
کول و رامیان مُلیح. در مینودشت شلدار» در 
لاهیجان و دیلمان و رودسر روت و در 
رار و شسهوار لونگا خوانسند. 
(جنگل‌شناسی ساعی ج۱ ص ۲۱۰). 
ملچ. 9 لى /2 ل] (! صوت) در تداول عامه 
آواز دهن وقتی که چیزی خورند. و رجوع به 
ملچمولوچ شود. 
- ملچ ملچ کردن؛ صدا انداختن دهان در 
موقع خوردن. (فرهنگ لفات عامانة 
جمال‌زاده). 
ملچخ. [م چ] (() سنگی را گویند که در 
فلاخن گذارند و اندازند. (برهان). ستگ 
فلاخن را گویند. (آنندراج). سنگی که در 
فلاخن برای انداختن گذارند. (ناظم الاطباء). 
ملچکا. مج ] () به معنی قصد و اراده باخد. 
(برهان) (آنندراج). قصد و اراده و نیت. (ناظم 
الاطاء). ظاهراً مصحف مچلکا = موچولکاء 
ترکی - مغولی به معنی الزام. حکم قضایی و 
عهدنامة مجر مان. (حاشية برهان چ معن).. 
ملچ‌مولوچ. ل /ملي] (اصوت) ِ آواز 
که از دهان برآید چون کودکی یا پیری 
بی‌دندان که چیزی آیدار جود. (یادداشت 
خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مَلچ شود. 
- ملج‌مولوچ کردن؛ اواز کردن دهان 
هنگامی که چیزی خورند. و رجوع به ترکیب 
ملع تلچ کردن ذیل ملج شود. 
ملچ و ملوج. (م لٍ ج ](إموت) 
ملج‌مولوج. رجوع به ماده قبل شود. 
ملح. ]م[ (ع ۱ نمک. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). نمک طعام و مذکر و منت هر دو 
می‌آید ولی بیشتر مؤنث می‌باشد. ج یبلاح. 
اسلاح. ملحة (م ۶/20 ع). ملح, (ناظم 
الاطباء). نمک طعام. تصفیر آن مُليحة است. 
ج» ملاح. (از اقرب الموارد): 
تور است گفت ماه از او روید 
در خاک طح و سیم به سنگ اندر. 
ناصرخسرو. 
به زینهار مبر پیش این دو سلطان تن 
که‌موم و ملح شود زینهار ‏ تش و آب. 
ابوالفرج رونی. 
چون ببامد سوخت پرّش وا گریخت 
باز چون طفلان قادو ملح ريخت . ۲. مولوی. 
بی حیات تو حیات است چو بی آب نیات 
ہی ثنای تو کلام است چو بی ملع طعام. 
لمان بناوجی. 
||هر تمکی. (ناظم الاطباء). نام عامی است 
گونه‌ای از عقاقیر اریاب صناعت کیمیا را که 
قسمی از آن را ملح عذب (شیرین) و قسمی را 


ملح مر (تلخ) خوانند و قمی موسوم به.ملح 
اندرانی است و قسمی احمر (سرخ) باشد که 
از آن باطیه و سینی کنند و قسمی را ملح نفط 
گویندکه بوی نفط کند و قسمی مسمی به ملح 
بیضی است که از وی بوی تخم مرغ آب‌پز آید 
و قسمی را ملح هندی تامند که به رنگ سیاه 
باشد و قسمی ملح طبرزد است و ملح بول را 
از بول گیرند و ملح قلی را از قلی استخراج 
کد.(از مفاتیح العلوم خوارزمی از یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). معدنی و مائی می‌باخد 
و معدنی بدون آب متکون می‌گردد و آن 
جبلی و بری می‌باشد و مائی او آبهایی است 
که منجمد گردد و معدنی اواقام است و 
هریک را نامی مخصوص است... و بهترین او 
ملح اندرانی معدنی است پس ملح مائی و بعد 
از ان نمک طعام و قسمی هندی مائی کمیاب 
است و زبون‌ترین آن ملح صعدنی است و 
اقام تنگار و قلی و بوره و نوشادر را املاح 
تاد و املاح مصنوعه نیز می‌باشد و او را از 
خا کتربعضی نباتات که آب او را صاف 
نموده به آتش و یا به آفتاب منعقد می‌سازند.و 
به دستور از بول حیوانات و انبان نمک به 
طبخ و عقد می‌گیرند و بهترین او محرق 
محلول معقود صافت است و مراد از مطلق ملح 
نمک طعام است. (از تحفة حکیم موّمن)؛ ملح 
از بسیار جنس است و همه اجناسش گرم 
است. (الابنیه چ دانشگاه ص 4۲۱۴. و رجوع 
به املاح و نمک (اصطلاح شیمی) شود. 

- ملح اسود؛ از اقام ملح‌العجین است و او 
سیاه بی نفطیه است و در افعال مانند ملح 
نفطی. (از تحفهُ حکیم مؤمن). 

- ملح‌الصاغة؛ گویند «تنکار» است. (مفردات 
ابن‌الیطار جزء رابم ص ۱۶۶), و رجوع به 
ترکیب بعد شود. 

- ملح الصناعة, ملح‌الصاغة: تنکار است. 
(تحفة حکیم موّمن) (الفاظ الادویه). رجوع به 
تکار شود. 

ملحآصین؛ تلج‌لصین. زهرة اسیوس. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
اسیوس شود. 

- ملح‌الطبرزد؛ نمک صعدنی جبلی است و 
بهترین او سفید مسمي به اندراني. (تحفة 
حکیم مؤمن). نمک سنگ. (الفاظ الادویه). 
نمکی سخت و ناصاف. (بادداشت یه خط 
مرحوم دهخدا), 

- ملحالطرطیر؛ درد شوری که از شراب در 
چلیک باند . (دزی). ۱ 
- ملح‌العاده, ملح‌العامه؛ تنک مول : (از 
دزی ج ۲ ص #۰ 3 

- مس لح‌العجین؛ نمک طعام است و الوان 
مختلفه می‌باشد و کثراو سفید و بعضی مايل 
به سرخی و بعضی مایل به سیاهی و بعضۍ 


مخ 

مایل به زردی و بهترین أو:سفید. صاف-است. 
(ازتحفة حكيم مؤمن). 

- ملح‌الفرب؛ بوره‌ای است که از درخت 
غرب به عمل آرند و در افعال قوی‌تر از بورة 
ارمنی است. (تحفة حکیم مومن). نمک 
درخت غرب. (الفاظ الادویه). ملحی باشد که 
در درخت غرب بود. (از مقردات این‌البیطاز 
جزء رابع ص ۱۴۶). 

- ملح‌القلی؛ نمکی است که قلی را در آب 
حل کرده صاف او رابه اتش متعقد کنند. 
(تحفة حکیم موّمن). 

- ملح‌المر؛ نمک تلخ است مابین سیاهی و 
سفیدی و مایل به زردی. (تحفة حکیم مؤمن). 
- ملح‌الشار: نوشادر است. (تحفاً حکینم 
مۇمن). 

- ملح اندرانی؛ به فارسی نمک سگ بلوری 
نامند و او بهترین اقسام است. (از تحفةٌ حكم 
مؤمن). نمک سفيد. (الفاظ الادويه). ورجوع 
به ترکیب نمک اندرانی ذیل نمک شود. 

¬ ملح بحری؛ از اقام ملح مائی است وتا 
اب به ان رسد حل می‌شود و | کثران یاه و 
در افعال قریپ به ملح.اسود است. (از.قحفة 
حکیم مومن) (از مخزن الادویه). 

- ملح بوته "؛ نوشادر. (الفاظ الادویه), 
نشادر. عقاپ طائر. نسر. نوشادر. مشاطه: 
(همه‌نامهایی است که کیمیا گران به نشادر 
دهد). (یادداشت 9" خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به ترکیب ملح توتیه شود. 

- ملح پول؛ سپیدی چون تمک که در بول 
خشک شده پدید آید. (یادداشت ہبہ خط 
مرحوم دهخدا), و رجوع به ملح شود. 

- ملح تویه؛ امویا ک. همچین است 
ملحالشادر. (از دزی ج ۲ ص ۶۱۰). و 
رجوع به ترکیب ملح بوتیه شود. 

-ملح چینی؛ به لفت مصر ابقر است. (تحفة 
حکیم مومی) (مخزن الادویه). 

- ملح‌الدباغین؛ قسم شیاه ملح‌العجین است. 
(تحفة حکیم مؤمن) (مخزن الادوید). شورج, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


- ملح‌الزجاجین. ملحالصباغین؛.قلی. و نیز 


ملح قلی. (از دزی ج ۲ص ۰ و رجوع به 
ملح‌القلی شود. 


۱-ملح ریختن یا نمک ریختن عبارتی اسن 
که هنگام افتادن طفلان گویند. هنوز هم مرسوم 
است که هتگام افتادن طفلان جهت انصراف آنها 
گوبند: نمک‌ها را ریخت و یا به طفل اشاره کنند 
و گویند: نمک‌ها را ریختی. (لغات و تعبیرات 
مثنوی» گرهرین» ج۷ ص ۴۴۶). ۱ 
۰ 5861 - 3 : :۰ - 2 
۴ -در مفردات ابن‌الیطار. جزء رابع خض ۱۶۶ 
به صورت ملح بوه و در فهرنت مخزن 
الادویه ملح الترتيه ضط شده اشت.. . ۰ 


ملح. 
- ملح سبخی, رجوع به ماد بعد وذیل آن 
شود. 
- ملح سنجی + نمک سیاه. (الفاظ الادویه): 
شوره است. (نحفة حکیم مومن) (مخزن 
الادویه). ملح‌العجین. (این‌الییطار جزو رابع 
ص ۱۶۶. 
- ملح صیلی؛ بارود. (تذکرة داود ضریر 
انطا کی). باروت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
- ملح مختوم؛ ملح هندی است. (تحفة حکیم 
مومن) (از مخزن الادویه). 
= ملح مطیب: نمک خوش. (مهذب الاسماء) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- ملح تبطی؛ تمک.فیل". (دزی). 
-ملح نفطی؛ از جملۀ معدنی و سیاه و بدبوی 
و با نقطیه است و از آتش, نفطة او زایل 
می‌شود و سفید می‌گردد. (تحفة حکیم مؤمن). 
نمک سیاه. (الفاظ الادویه). 
- ملح وسخ؛ که از نفس زمین بدست آید. (از 
مفردات ابن‌البیطار جزء رابع ص ۱۶۶). 
- ملح هندی "؛ نمکی است شفاف و سرخ 
مایل به سیاهی و قطعات او بزرگ. (تحفة 
حکیم موّمن). در داروهای چشم به کار است. 
(ذخیر؛ خوازمشاهی). نمک کوهی يا معدنی 
هند... که نوعی نمک سیاه است که در مغرب 
شناخته یست. (از دزی ج ۳ص ۶۱۰). 
اانیه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) 
(آتندرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
| شیرخوارگی. (منهی الارب) (آنندراج). 
شیرخوردگی و رضاع. (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). ||دانابی. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج). علم و دانایی. (ناظم الاطباه) (از 
اقرب الموارد). |إدانا. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). علما. (از اقرب 
المسوارد). |انمکینی. (متهى الارب) 
(آنندراج). ملاحت و نمکینی. (ناظم الاطباء) 
(ز اقرب الموارد). ||فربهی. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|احسق و واجب. ||خوبی. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). ||حرست. (مهذب 
الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). |[برکت. (مهذب 
الاسماء). |اسوگند و عهد. (متتهی الارب) 
(آتتدراج) (ناظم الاطباء). 
¬ بنهما ملح؛ بین آن دو خرمت و سوگند 
است. (از اقرب الموارد). 
- ملحه علی ذیله؛ او ناپاس است. (از دزی 
ج۲ ص ۶۱۰). 
-ملحه علی رکبتیه؛ یعنی او بیوفاست يا فربه 
يا تندخشم. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 
||شیر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). 


ا((ص) آب شضور. ج. بلاح. ملح. ی لحة. 
املاح. (متتهی الارب) (آنندراج). ماء ملح؛ 
آب شور. قوله تعالی: هذا عذب فرات و هذا 
ملح اجاج . (تاظم الاطباء). ضد عذب. (از 
اقرب الموارد). 

حسمک ملح؛ ماهی شور. 

- نبت ملح؛ شور گیاه که حمض تامند. 
ملح. Of‏ مص) نمک به‌اندازه در طعام 
کردن.(تاج المصادر بیهقی). نمک كردن دیگ 
و ماهی را به‌اندازه. (منتهی الارپ) (اندراج) 
(از اقرب الصوارد). نمک ریختن در دیگ 
به‌اندازه. (از ناظم الاطباء). |اشوره دادن 
چهارپای را: (تاج الم صادریهقی), شوره 
خورانیدن ستور را. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(از اقرب الموارد). شوره خورانیدن ستور را 
به عوض شور گیاه. (از ناظم الاطباء). |[شیر 
دادن کسی را (تاج المصادربیهقی). شیر 
خورانیدن. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||شیر دادن بچه را. (متهی الارب). 
دایگی کردن. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (از 
اقرب الصوارد). |إغيت کردن. |اسخت 
جنبانیدن مرغ بال را. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || پا کیزه کردن گوسپند را از موی 
جهت بریان کردن. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(از اقرب الصوارد). اورود کردن گوسپند را 
جهت بریان کردن. (ناظم الاطباء). 
ملح. م 0)(ع زا آماس پاشنة اسب. |[سپید 
سیاهی‌امیز. (متهى الارب) (انتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||برکة نمکدار. (از 
دزی ج ۲ ص ۶۱۰), ||(مص) در پای سٹور 
درد و عیب بودن. (از ذیل اقرب الموارد), 
ملح. [ع لٍ] (ع ص) زمین تمکدار. زمینی که 
از ان نمک په دست اورند. (ازدزی ج ۳۲ص 

۰ 
هلح. [م 1 (ع ) ج ملح. (ستتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
يلح شود. 
ملج. [م ل) (ع !)ج مُلحة. به‌مسنی سفن 
خوش و نمکین. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد): اين بیتها از لطايف 
ملح اوست. (ترجم تاریخ یمیتی چ ۱ تهران 
ص ۲۸۱). و رجوع به مُلحَةَ شود. 
ملح. [م لح ] (ع ص) مسبالفه کننده در 
کاری. (غیاث). مبرم و ستهنده در سوال و 
درخواست و در طلب چیزی. (ناظم الاطباء). 
آنکه الحاح ورزد در سوال و جز آن. 
الحاح‌کنند ». (بادداشت به خط مرحوم 
ددا و رجوع هلصاح شود [إدابة 
ملح؛ستوری که چون زانو زد ثابت بماند و 
برنخيزد. (از ذیل اقرب الموارد). 
ملحاء ۰( ص ) درخت بسرگريخته. 


ملحب. ۲۱۴۶۳ 


زگوشت پشت از دوش تا سرین. |الشكر 
گران. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب السوارد). ||مونث اسلع. 
گو یند: نسعجة ملحاأء؛ ميش سيد 
سیاهی‌آميخته. ||ليلة ملحاء؛ شبی که از ژاله و 
یا شبنم سپید باشد. (ناظم الاطباء). 
ملجاء ۰ (ع ‏ آلسی که بدان پوست 
درخت برکنند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد).٠‏ 
ملحاء .(2) ((خ) نام تشکری که آلسنذر را 
بود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملحاح. (۶)(ع ص) رجل ملحاح؛ مرد 
بار ستبهنده. (منتهی الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن اشتر 
که از آبشخور فراتر نشود. (مهذب الاسماه): 
ناقة ملحاح؛ ناقه‌ای که از حوض نرود. (منتهی 
الارب) (از اتندراج). ماده شتری که از حوض 
آب نرود. (تاظم الاطباء). |[رهی ملحاح؛ 
آسیای پیوسته آردکنده. |اپالان که پشت 
بستور را ریش گمردانسد. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملحادة. [م د] (ع ص) طعه‌زننده در دین. 
صغة مبالغه است, (از اقرب الموارد). 
ملحاق. [م] (ع ص) ناقه‌ای که شتران از آن 
پیشی گرفتن و سبقت بردن نتوانند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاه) (از اقرب 
الموارد). 
ملحان. [م /2] (ع !) ساههای زمستان. 
|اروزهایی که از ژاله یا برف سپید باشد. 
(ناظم الاطیاء). 
ملحان. 2 7( !) ماه جمادی‌اكانيه. 
(متتهى الارب) (از انندراج). نام ماه 
جمادی‌الاخره. (ناظم الاطباء). 
ملحان. 9 7( کانون ثانی که ماهی 
است رومی از ماههای زستان, سمی لبیاض 
ثلجه. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام ماه 
کانون ثانی. (ناظم الاطباء). 
ملحب. [م ح] (ع !) آنچه بدان چیزی را 
برند و خراشند. (منتهی الارب). ابزاری که 
بدان چیزی را برند یا خراشند. (ناظم الاطباء), 
هر چیز که بدان برند يا پوست برکنند. کقوله: 
«لانه کمقراض الضفاجی ملحباه و گویند 
آهن برنده. (از اقرب الموارد). |((ص) لسان 
ملحب؛ زبانی بران. (مهذب الاسماء). اسرد 


۱- این کلمه در غالب کتابهای طبی به 
گرنه‌های مختلف «سیخی»: «سبخی» و «سخی» 
آمده است و فقط در الفاظ الادویه آرد: «به فتح 
سین مهمله ر سکون نون وکر چیم و...0. 

2 - Sel fosslle. 3 - Sel Indien. 
۵۳/۲۵ ۴-قرآن‎ 


۴ ملحب. 


بسیار دشنام‌دهند؛ پلیدزبان. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|ازیان فصيح. (از ذیل اقرب الموارد). 
ملحب. [م لح ح] (ع ص) پاره‌پاره. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). قطمه‌قطعه. 
گویند:قتیل ملحب؛ ای مقطع‌اللحم. (از اقرب 
الموارد). ||راه روشن فراخ. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). راه واضح. ||رام و مطیع. (از 
اقرب الموارد). 
ملحب. (م لح ح](ع ص) آنکه راہ را 
روشن و واضح می‌کند. (ناظم الاطباء). 
ملحج. (م ح] (ع |) پسناه‌جای. (سنتهی 
الارب) (آتندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء). 
ملحج. (م ح] (ع () پسناهگاه. مُلتحج. (از 
اقرب الموارد). رجوع به ملتحج شود. |((ص) 
ققل ملحج؛ قفلی که باز نشود. (از اقرب 
الموارد). 
ملحد. [م ح ] (ع ص) از راه حق برگردنده و 
فاسق و بیدین. (غیاث) (آنندراج). از راه حق 
برگشته و فاسق و بیدین و کافر و بت‌پرست. 
(ناظم الاطباء). طغه‌زننده يا ستهنده و 
جدل‌کنده در دین. ج» ملحدون. ملاحدد. (از 
اقرب الموارد). آنکه از دین بازگشته یا عدول 
کرده‌یا منحرف شده. آنکه در دين درآورده 


آنچه را که در آن نست. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 

فارغ نبوی ز جنگ ماهی هرگز 

گاهی ملحد کشی و گاهی کافر. فرخی. 


هرکه آموزد اصول دین تو گویی ملحد است 
این سخن را باز ین تا در اجابت چیست پس. 


ناصرخىرو. 
مگر زین ملحدی باشد سفبهی 
که چشم سَرّش کور و گوش دل کر. 
ناصرخسرو. 
زآن طایفه | کنون هزار ملحد! 
وز لشکر تو پنج یک‌سواره.. 


عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۸۱). 
می خورد. شش تا زند. غیت کند لوطی بود 
او مسلمان باشد و من ملحد از بهر خدا, 

سوزنی. 
ملحدان را ظرافتی باشد 
تو به دین ملحدی ظریف نه‌ای. 
کمال‌الدین اس ماعیل. 
ملحد گرسته در خانة خالی بر خوان 
عقل باور نکند کز رمضان اندیشد. 
( کلتان). 
|| آنکه در حرم از حد درگذرد. (ناظم الاطباء) 
(از اقسرب السوارد).||آنکه پاس فرمان 
نمی‌کند. (ناظم الاطباء). || آنکه با خدای 
شریک می‌گرداند. ا|آنکه ستم می‌کند. || آنکه 
غله را جهت گران فروختن نگاه مي‌دارد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 


الحاد شود. ا[باطنی. که معانی ظاهر قرآن ر 
نپذیرد و برای آن معنی باطن قائل باشد: اما 
در روزگار فترت و اتیلای ملحدان اباداله 
سنتهم خراب گشت. (فارسنامة ابن البلخی). 
چنانکه ملحد گوید کار باطن دارد رافضی 
گوید کار تقیه دارد و علی همواره تقه کرد. 
( کتاپ‌النقض ص 4۸). آثار او بسیار است و 
را ان مه ے رن اتی یک 
تهضت صد ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد. 
(لیاب‌الالباب چ نفیسی ص ۵۰). و رجوع به 
ملاحده شود. 
ملحدف. ٣‏ (ع !) شکاف در گور. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). شكاف 
مایلی که در عرض قبر یعنی پهلوی آن باشد. 
(از اقرب الموارد). |((ص) گور لحددار. (ناظم 
الاطباء). 
ملحدستان. ج دٍ]( !مس رکب) بای 
ملحد. مکان ملحد. سکن و مأوای ملاحده. 
سوزمین ملحدان: این معنی خاطر منگوخان 
را باعث و محرض امد بر قمع قلاع و بلاد 
ملحدستان قهستان و الموت. (طبقات ناصری 
ص ۶۹۸). در بلاد ملحدستان صدوپنج پاره 
قلعه انت هفاد قلعه در بلاد قهتان و 
سی‌وپج پاره قلعه در کوههای عرأق. 
(طبقات ناصری ص ۷۰۱). 
ملجز. (م ح] (ع 4) واحد ملاحز. (از اقرب 
السوارد). رجوع به ملاحز شود. 
ملحس. [م ح) (ع ص) نیک آزمند و مردی 
که بگیرد هرچه یابد و پیش آید او را. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||دلیر بی‌با ک.(منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). شجاع. (از اقرب 
الموارد). 
ملحس. (ء ح] (ع مص) لیسیدن. لحس. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||() جای لیسیدن. گویند: ترکته 
بملحی البقر اولادها؛ ای بموضع یلحس البقر 
اولادها. (از منتهی الارب). 
ملحص. (ع ح] (ع [) پناه‌جای. (منتهی 
الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
ملحظ. [م ح] (ع مص, !) به دنبال چشم 
نگریتن يا موضع آن. ج. ملاحظ. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملاحظ شود. 
ملحف. ۰ 1 2] )ع( چادر. ملحفة. ج 
ملاحف. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). چادر که زن خود را با آن بپوشاند. 
ملحقة.(از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). 
و رجوع به ملحفة شود. |[لباس که بالای 
باسهای دیگر بپوشند.(از اقرب الموارد. 
ملحف. (مح) (ع ص) مس لحفالملح؛ 
ستهنده. (مهذب الاسماء). ستهنده. 


ملحق. 

(آتدراج). ستبهنده و مبرم. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به الحاف شود. 
ملحفة. ۰ [م ح ف] (ع ل) چادر. ج» ملاحف. 
(مهذب الاسماء). چادر شب. (دهار). و رجوع 
به ملحف شود. ||نزد مولدین, چادری که بر 
پشت لحاف کشند پرهیز از شوخگین شدن 
آن را. ج» ملاحف. (از محیطالسحیط). و 
رجوع به ماأده بعد شود. 
ملحفه. [مح ف / ف ] (از ع» إ)مأخوذ از 
تازی, چادر(ناظم الاطباء): 

دستم از این حدیت شده زیر ملحفه 

پس چون زنان روی به دیوار آمده. 

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص ۸۲۰. 

و رجوع به ملحفه شود. ||ملافه. (تاظم 
الاطاء). عامه ملافد گویند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به ملافه شود. 
| آنچه چیزی را پوشاند و بر آن احاطه کد. 
(ناظم الاطیاء). 
ملحق. (م ح] (ع ص) خوانده. (سنتهی 
الارب) (انندراج). پسرخوانده. ملصق. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط‌المحیط). 
||چنایده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
چسبانیده. (آنندراج). |ارسانیده. (ناظم 
الاطباء) (از متهی ا ||(اصطلاح صرف 
و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلافی 
باشد ماند شملل از شمل و بیطر از بطر. 
|امأخوذ از تازی, افزوده و پیوسته و آویخته 
و ضمیبه‌شده و منسوب‌شده و متصل‌گشته و 
پیوندشده و چسبیده. (ناظم الاطباء). 

- ملحق شدن؛ پیوستن؛ 

این بشر هم ز امتحان قسمت شدند 
آدمیشکلند و سه امت شدند 

یک گره متفرق مطلق شده 

همچو عیی با ملک ملحق شده. مولوی. 
در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاد» اسکندر 
وامير سليمان شاه ملحق شد. (ظفرنامة 
یزدی). 

- ملحق گردانیدن؛ به هم پیوستن. ضمیمه 
کردن. متصل کردن: ملحق گردانید او را به 
پدران او که خلفای راضدین بودند. 
(تاریخ‌بهقی ج فیاض ص ۲۰۷). مطاوعت 
ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق 
گردانید.( کلیله و دمند). 

-ملحق گردیدن؛ پیوستن؛ متوجه بغداد 
گتهبه امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامة 
یزدی). 
ملحق. Iz‏ (ع ص) دررسنده. (غیاث) 


١‏ دمحمل است که قصد شاعر اشاره به طایفة 
آسماعیلیه و باطنی‌مذهان باشد. (حاشیة دیوان 
چ همایی ص ۴۸۱). و رجوع به همین مأخذ 
شود.. 


ملحقات. 

(آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء). ||رساننده. 
(غیات) (أنندراج) (تاظم الاطباء). |[دريابنده. 
|آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) 
(آتندراج). || درچفساننده. (ناظم الاطباء). 
ملحقات. (ح] لعج ملحقه, تأنیث 
ملحق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به ملحق شود. ||مأخوذ از تازی, 
مضافات و ضمیمه‌ها. ||شهرهایی که از 
دشمن گرفه و آنها را ضمیمةٌ مملکت خود 
کرده باشند. (ناظم الاطباء). || آنچه پس از 
تمام شدن بر کاپ درافزایند. (یبادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
ملحقة. AA‏ ص) جات ملحق. ج. 
ملحقات. و رجوع به ملحق و ملحقات شود. 
ملحلح. (م ل [] (ع ص, () مهتر. (منتهی 
آلارب) (آتدراج). مهتر طایفه. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||سید. (از اقرب الموارد). 
ملحم. (م ح]' (ع !) توعی است از جامه. 
(مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). نوعی 
است از جامه‌ها. (صراح). نوعی از پارچة 
ابریشمی که تهایت ملایم باشد. (غیاث). بافتة 
ابریشمی را گویند. (برهان). نوعی از جامۀ 
بافتة ابریشمی و در برهان به این معنی به فتح 
ارل آورده. (آنندراج). . نوعی جامه که تار 
ابریشم دارد و پود جز ابریشم. و وبا خلبا به 
رنگ سید یک‌دست بوده‌است. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)؛ 

خز به جای ملحم و خرگاه 

بدل باغ و بوستان امد. 

رودکی (از المعجم چ مدرس رضوی ص 


۶ 

از وی" پنبۀ نیک و اشترغاز و قلاته و سرکه و 
آبکامه و جامه‌های قمزین و ملحم خيزد. 
(حدود المالم). 


چو برزد سر از کوه گیتی‌فروز 
زمین را به ملحم بپوشید روز. 


فردوسی. 
بپوشد از ان پس به دیبای چين 
ز خز و ز ملحم کفن همچنین. 
فردوسی. 
برکشیدند به کهساره غزنین دیا 
درنوشتند ز کهپایة غزنین ملحم. 
فرخی. 
تو گفتی شیر و می بودند درهم 
و یا درهم فکنده خز و ملحم. 
(ویس و رامین). 


دراعه‌ای سید پوشیدی با بیار طاقهای 
ملحم مرغزی. (تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص۲۵۸). به دست هریکی دو جامد ملون از 
ششتری و سپاهانی و سقلاطون و سلجم و 
دیباجی, (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۱۷). 
قبای ملحم و عصابهٌ توزی و موز نمدين 


داشت. (تاریخ بیهقی :چ ادیپ ص ۵۶۵). 
نزدیک سپاسالار رفتیم پشت به صندوقی 
باز نهاده [بود] و لاس از خزینه. ملحم 
پوشیده. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۶۴۷). 
کردارمدار خار و سوزن 


گفتار حریر و خز و ملحم. 
ناصرخسرو. 
چون باغ را به گنه بیمار دید ابر 
از ملحم سپید بگترد بسترش. 
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۲۴۹). 


آن یکی را داد ابر از رایت مصری ردا 
7۳۰۰ مومت ثیاب. 


امیرمعزی. 
به جای ا چینی هوا مکن بالین 
به جای اطلس رومی زمین مکن بتر. 
آنوزی. 
تاف شب سوخت تف مجمر روز 
گوی‌زر یافت. جیب ملحم صح 
خاقانی. 


از رفتن تت بر تن دهر 
بر نقطه زر سياه ملحم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۷۷). 
||(ص) مرد گوشت خورده یا از گوشت صد 
خورش یافته. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). آنکه به گوشت اطعام و بدان 
روزی داده شده. (از اقرب الموارد). |اخبز 
ملحم؛ انی به‌گوشت آ کنده.(مهذب الاسماء). 
||مرد درچنده به قومی. (منتهى الارب). 
آنکه خود را به قومی می‌چسباند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه اسير 
گردیده و دشمنان بر او پیروز شده باشند. (از 
اقرب الموارد). 
ملحم. (م ] (ع ص) گوشت‌خوراننده باز 
با (ستهى الارب) PE‏ 
گوشت‌خوراننده و آنکه به باز 
می‌خوراند. (ناظم الاطباء). گوشت خو 7۳0 
و گویند آنکه نزد او گوشت بسیار باشد. (از 
اقرب الموارد). 
ملحم. [مْ ح] (ع!) جای پرگوشت و جنای 
شت‌دار. ج, ملاحم. (ناظم الاطیاء). 
ملحم. (م دح 2 ص) که گوشت آورد. 
که گوشت رویاند. (يادداشت به خط مرحوم 
دهخدل. آنچه به سب تجفیف اطیف و تدیل 
مزاج خونی که وارد موضع جراحت شده 
منعقد ساخته متحل به گوشت کند و او را 
منبت‌اللحم نیز گویند. ورجوع به مُلَجَمَةَ شود. 
ملجم. 1 ح] ((خ) دهی از دهستان حومهة 
بخش سلماس است که در شهرستان خضوی 
واقع است و ۴۴۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیابی ایران ج ۴). 
ملحمان. [ )(!ج) نام شسهری است از 
ناحیت زانج. (حصدود العالم چ دانشگاه ص 


۲۱۴۶۵  .همحلم‎ 


۶ و رجوع به همین مأخذ شود. 
ملحم‌در. 1ح د[ (اخ) دهی از دهستان 
سربند پایین است که در بخش سربند 
شهرستان اراک واقع است و ۲٩۱‏ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ملحم لو. [مح] ((خ) دصی از دهستان 
اجرلوست که در بخش مرکزی شهرستان 
مراغه واقع اوو تن تحت ور( 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

ملحملیی. ۰[ ج) ((خ) دهی از دهستان الند 
است که در بخش حومه شهرستان خوی واقم 
است و ۲۵۳ تن سکنه دارد. (از رف 
جغرافیایی یراج f‏ : 
حرب ۳ (منتهی الارپ) (انتدراج). فته 
و شورش و جنگ بزرگ. ج, ملاحم. (ناظم 
الاطباء). وقعهُ عظیمه در فته. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به ملحمه شود. 

تاليف مردم. (منتهی الارب). نبی القتال او بى 
الاصلاح و تألیف الناس كانه يؤلف امر الامق. 
(ناظم الاطباء). از.القاب پیشمبر اسلام است. 
(از اقرب الموارد). 

||حربگاه. (مهذب الاسماء). ااصلاح ۳ 
اصلاح. ااترتیب و انحظام امور. (ناظم 
الاطیاء). . 

ملحمة. ام ّح ج ](ع صن) تأنیث ملحم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
ملحم شود. 

وه داروها که گوشت 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فی‌الادوية 
آلملحمة للجراحات. (قانون ابوعلی سيا از 
یادداشت ایضاً). و رجوع به ملحم شود. 
ملجمه. م ح م /م] (ع !)فته و جنگ 
عظیم. (غیات). حرب بزرگ. جنگ عظیم. ج. 
ملاحم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملحمة: سیف‌الدوله دررسید و لشکر ابوعلی 
رادر ميان گرفتند و جویهای خون در 
صحرای آن ملحمه براندند. (ترجمه تاريخ 


- رویاند. 


یی ج ١‏ تهران ص 8°( 
بردویدی چون کدو فوق همه 


کو ترا پای جهاد و ملحمه. 
مولوی. 
گر تو باشی تنگ‌دل از ملحمه 
تنگ بینی جو دنا را همه. 
مولوی. 
رنج یک جزوی ز تن رنج همه است 
گردم صلح است یا خود ملحمه است 
مولوی. 


۱-در برهان [م خ] ضط شده است. 
۲ -از مرو. 


۶ ملحمی. 
این قدر خود درس شا گردان‌ماست 
کرو فر ملحمهة ما تا کجاست. 
مولوی. 
و رجوع به ملحمة شود. 
-بی ملحمه؛ بدون جنگ, بی جدل و ستیزه 


شد سه روز سیم روی همه 


حکم صالح راست شد بی ملحمه. 

مولوی. 
نک درافتادیم در خندق همه 
خته و کته بلا بی ملحمه. مولوی. 


||جای جنگ عظیم. (غیات). حسربگاه. 
رزمگاه. معرکه. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
ملجمی. (م ح] (ص نبی) شوب است 
به ملحم و ان جامه‌ای الت که در مرو از 
ابریشم بافند. (از الانساب سمعانی). و رجوع 
به ملحم شود. 
ملجوب. (] (ع ص) راء روشن. (مهذب 
الاسسماء), راه پاسپر کرده. (آنندراج). راه 
پاسیرده. (ناظم الاطباء): طریق ملحوب: راه 
روشن. (از اقرب الموارد). |ابه درازا بریده. 
(آتدراج). هر چیز یه درازا بریده شده. (ناظم 
الاطباء). ||چوب برکنده پوست. (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). 
ملحود. () (ع 0 شکاف در عرض گور. 
(منتهی الارب) (آنندراج). شکاف در پهنای 
گور.(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||(ص) قبر ملحود؛ گور بالحد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
||مرده. در قبر نهاده‌شده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ ادب در نوم آن است که برابر 
قبله خسبند يا بر پهلوی راست بر وضع 
مدحود ینابر پشت بر وضع محتضر. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۲۸۲), 
ملحوس. (2] (ع ص) حر ملحوس؛ کی 
کمگوشت. (منتهی الارب). کس لاغر و 
کم‌گوشت. || لیسیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
ملحوظ. [م] (ع ص) به دنسالا چم 
نگریسته‌شده. (غیاث) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||مأخوذ از تازی. ملاحظه‌شده به 
طورتأمل و غشوررسی و تسعمق. 
|[نگریسته‌شده از روی صهربانی و سحبت و 
شفقت. (ناظم الاطباء): اما صاحب دنیا به 
عن عنایت حق ملحوظ است و به حسلال از 
- ملحوظ افتادن؛ نگریسته شدن. ملاحظه 
شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- ملحوظ داشتن حن؛ نگریستن. مرعی داشتن؛ 
از آنجا که ریب‌دوستی ا 
عسیب پوشی اربساب فضل است ان را به 
عسین‌لرضا ملحوظ داشتند. (السعجم ج 
دانشگاه ص ۲۱). 


- ملحوظ گردانیدن؛ ملحوظ داشتن. مورد 
اتفات و توجه قرار دادن: | گر شهزاده... او را 
به نظر عناية و اعزاز ملحوظ و مقبول گرداند و 
از زمره بندگان خود شمارد او را بزرگ کرده 
باشد. (تاریخ غازان ص ٩‏ و رجوع به 
ترکیب ملحوظ داشتن شود. 

- ملحوظ گشتن ( گردیدن)؛نگریسته شدن. 
مورد التفات قرار گرفتن: مساعی مشکور... و 
پا ک‌روشی او" در راه خدمت محقق آمد و په 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۲۱). به نظر 
عنایت و عاطقت پادشاهانه ملحوظ گشت. 
(تاریخ غازان ص ۲۰). ملحوظ نظر تربیت 
گشتهبه تاج و خلعت و کمر مغرور و موقر 
شد. (ظفرنامه یزدی). 

ملحوظات. (م)(ع !) مأخوذ از تازی. 
تأملات و تفکرات و اندیشه‌ها و هرانچه به 
خاطر خطور می‌کند و ملاحظه‌ها. (ناظم 
الاطاء). 

ملحوم. [6](ع ص) کشته‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). |الحيم‌شده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و ان کانت 
[نحاس فيه لحامات ] مما يبيض فيأمرهم 
[يأمر احاسین ] ان ینقشوا علها عتیق 
ملحوم. (معالم‌القربة فى احکام الحة از 
یادداشت ایضا). 

ملحون. (2](ع ص) دارای الط و 
ناراست. (ناظم الاطباء). و رجوع به لحن 
شود. ||توأم با لحن. همراه با آهنگ. 

-شعر ملحون؛ شعری که با الحان و نفمات و 
مقامات موسیقی و ضرب و آهنگ و ساز و 
اواز خوانده شود ماد سرود و ترانه و تصلیف 
و قول و غزل (قدیم). (دیوان عثمان مختاری 
چ همایی ص ۵۶٩‏ و ۵۷۰و ۵۷۴). و رجوع 
به همین ماخذ و ملحونات شود. 
ملحونات. (۶] (ع ص.!) ج ملحونه, تأنیث 
ملخون: افتعاری كه با الان و فا مات 
موسیقی خوانده شود؛ به حکم آنکه اریاب 
صناعت موسیقی بر این وزن " الحان شسریف 
ساخته و طریق لطیف تألیف کرده‌اند و عادت 
چنان رفته است که هرچه از آن جنس بر 
ابیات تازی سازند آن را قول خوانند و هرچه 
بر مقطْعات پارسی باحد آن را غزل خوانند. 
اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام 
کردندو شعر مجرد آن را دوبیتی خواندند. 
(المعجم چ مدرس رضوی ص ۸۵). و رجوع 
به ملحون شود. 

ملحة. [م ح] (ع !) ج یلح. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
ملح شود. 

ملحة. PIZ‏ ترس و مهایت. |ابرکت. 
|اسخن خوش و نمكين. ج, ملح. (منتهى 


ملخ. 

الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). |اسفیدی که آميخته بود با سیاهی. 
(مهذب الاسماء). سپیدی سیاهی‌آمیز. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). سپید سیاه ی آميخته. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اسخت کبودی و 
سبزرنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). کبودی 
سخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملحة. ٤1‏ ل ح] (ع ) سخن خوش و نمکین. 
(از اقرب الموارد). 

ملحة. [م ح] (ع !) لج دريا. (منتهی الارب) 
(اندراج), لجة دریا و ميان دریا. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملحه. [م ل ح](ع!) ج يلح. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ملح شود. ۱ 

ملحة. 1م ح] (ع !)حرمت و سوگد و ذمه. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد): بینهما ملحة؛ ؛ ميان آن دو 
حرمت و سوگند است. (از اقرب الموارد). 
ملحی. ام حسیی ] (ع ص) نکوهیده و 
ملامت‌کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). | پوست‌بازکرده. 
(ناظم الاطباء). 

ملحیی. 2 حسیی ] (ع ص نبی) 
تمک‌فروش. (مهذب الاب‌فاه): مشوب است 
به ملح که نمک‌فروش و عمل او را افاده کند. 
(از الانساب سمعانی). 

ملجی. م [حیی ] (ع ص نبی) منسوب 
است به ملح که نوادر و ظرایف باشد. (از 
الان اپ سمعانی). 

ملخ. (ع ل] (() ترجمة جراد". (آنندراج). 
معروف است. به عربی جراد گویند. (انجمن 
آرا). جانورکی بال‌دار که گاه خارت و زیان 
بار وارد می‌آورد و کشت و زرع رابه 
طوری تابود می‌کند که مورٹ قحط و غلا 
می‌شود. (ناظم الاطباء). در اوستاء «مذخه» ؟. 
در گزارش پهلوی «سذک ». در زبان ارمنی» 
مرخ (حائية برهان ج ممین). از نوع 
حضرات «اورتویترها» ۲ و از خانوادة 





علخ 
۱-شتر 
۲-رزن رباعی و دوبیتی. 
.(فرانری) ا8دا0610 - 3 
۰ - 5 ۰ - 4 
- 6 
(فرانسوری) 06۳6۵۱۵۲65 - 7 


ملخ. 
«ا کریدیده‌ها»!. این حشره را که دقیقاً 
«ا کریدیوم»" نامند دارای گونه‌های فراوان 
است که اختصاصاً در نواحی گرم زندگی 
می‌کند و در جوب فرانسه هم دیده 
مسی‌شود.نسوعی.از آن بسه نام 
7 کریدیومآژپتیوم»۲ با اندام «قهوه‌ای - 


خا کتری»رنگ و پرزدار گاهی طولش تا ۶ 


سانیمعر می‌رسد, این حشره در بیشه‌های. 


گرم زندگی می‌کند. ملخ‌های مهاجر هماند 
ملخ‌های سیاحتگر وملخ‌های مرا کشی شنال 
افریقا ویران‌کنند؛ مزارع و کشاورزی و آفت 
خطرنا کی‌هستند. این حشره غالبا به رنگهای 
سبز و زرد و قهوه‌ای درمی‌آید و پاهای عقبی 
آن به نیت بزرگ است و به او اجازه می‌دهد 
که به خوبی بجهد. این حشره در چمن‌زارها و 
مزارع زندگی می‌کند و جنس نر صدای تیز 
شدیدی دارد. نوع سز این حشره که به نبت 
بزرگ و به طول سه تا چهار سانتی‌متر بالغ 
می‌شود گاهی با زنجره اشتباه می‌شود. 
«ا کریدین‌ها»یا ملخ‌های مهاجر در گروههای 
ابوه حرکت می‌کنند و ویران‌کنندة کشاورزی 
و باغها به شمار می‌آیند. این حشره در نواحی 
مجاور صحراها و اشفتات در تواحى 
صحراهای نزدیک به مدیترانه, در افریقا و 
آسیا که از سنگال تا سند گستردگی دارد و نیز 
در نواحی آمریکای مرکزی و شمال آرژانتین 
در تمام.فصل‌ها مشاهده می‌شنود و هتگامی 
که خشکسالی ناگهانی در این نواحی روی 
دهد و این حشره برای تغذیه در تنگی بیفتد 
نا گریزبه مهاجرت به نواحی دیگر می‌شود. 
مهاجرت این حشره به دو طریق انجام 
می‌گیرد: حشرات جوان (لاروها و حشرات 
تکامل نافته) که فاقد بالند. و یز موجودات 
ریزی که تازه از تخم درآمده‌اتد شروع به 
حسرکت آرام و خوردن و تراشیدن تمام 
گیاهانی می‌کنند که در مقابل خود می‌یابند 
چناکه هر گیاهی با حملة این حشره نابود 
می‌گردد و هنگامی که این 
برسد و دارای بال گردد شروع به تکثیر و تولید 
مثل فراوان می‌کند و.پس از تخم‌گذاری در 
دسته‌های بسیار بزرگ و انبوهی شروع به 
پرواز کرده بر طرزف روی مي‌آورند و هر 
جای که فرود ایند در مدت بسیار کمي همه 
چیز را می‌بلعند. و چون فصل گرما به پایان 
رسد جنس‌های ماده آخرین تخم‌گذاری خود 
را انجام می‌دهند و سپی از ین می‌روند و تل 
اجاد انها عفونت‌های بار شدیدی به 
وجود می‌آورد: تخم حشره که در خاکهای 
خشک گذاشته شده است هتگامی تبدیل به 
حشره می‌شود که باران کافی. و چندروزه 
بساریده باشد و این مبین آن است که 
خشکننالی. پایان یافته است و در یر این 


حخره به حه بلوعغ 


صورت تخمها می‌تواتد ماههای متمادی در 
زیر خا گنه حالت خواب باقی بماند. وس یل 
از ین بردن ملخ‌های مهاجر مختلف است از 
ان جمله ایجاد شار در گردا گردزمیتی که 
حشره نورسیده و بی‌بال شروع به حرکت 
می‌کند و چون در عمق این شیار افتند با آتش 
زدن و یا در خاک مدفون ساختن و دیگر 
وسایل آنها را نابود می‌کنند و بنرای از بین 
بردن حشرء بالدار در گذشته سعی می‌شد که با 
ایجاد سر و صدای شدید و تیراندازی با تنگ 
و افروختن آتشس و ایجاد دود. گروه انبوه 
حشره را از مزارع و باغها دور سازند و چون 
این تعضراتانو هیر جائی فرومی‌آمدند آنها 
را با خرمن‌کوب و وسایل دیگر می‌کوبیدند و 
یا حتی میدان فرود امدن انها را به اتش 


می‌کشیدند و انها را از بین می‌بردند ولی: 


| کنون با شعله‌افکن‌های جنگي و تلمبه‌های 
مخصوص و به کمک هواپیما و هلی‌کوپتر. 
محلول ۵۰ در ۱۰۰ کلرویکرین " و دیگر 
سمهای حشره کش را بر روی انبوه این 
حشرات در هوا و زمین می‌پاشند و آنها را 
نابود می‌سازند. (از لاروس بزرگ»؛ 
تو چه پنداریا که من ملخم 
که‌بترسم ز بانگ سینی و تشت. 
خسروی. 
جراد را به پارسي ملخ گویند و او گرم و 
خشک است. (الابنیه چ دانشگاء ص ۰.۸۰۰ 
حدیث نای من و حضرتت 
چو ران ملخ " دان و چون خوان جم. 
۱ بوالفرج رونی. 
همی شرم دارم که پای ملخ را 
سوی بارگاه سلیمان فرستم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۷ 
از سلیمان و مور و پای ملخ 
یاد کن هر چه این گدای آرد. 
انوری (ایضاً ص .)۵٩۱‏ 
شعر فرستادنت دانی ماند به چه 
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد. 
جمال‌الدین اصفهانی 
از سلیمان یاد کن وز مور وز پای ملخ 
این از أن دستت دردسر همی زیرا دهد 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان.چ وحید 
دستگردی ص ۱۲۸). 
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ 
نه چو زنبور کزو سوزش و غوغا شنوند. 
خاقانی. 
این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن - 
وآن چو ملخ می‌برد کته دین را نما. 
خاقانی (دیوان چ سچادی ص ۳۸). 
چرا پیچد مگس دستار قوطه 
چرا پوشد ملخ رانین دیبا. 
گرملخ رانیست بر پا موز؛ زرین سار 


خافانی.: 


ملخ. ۳۱۱۰۶۷ 
رآن او رانين دیا برتابد بیش از اين. 

خاقانی (ایضا ص FTA‏ 
آورده‌اند که زغتی بود چند روز بگذشت 7 
مور و ملخ و هوام و حشرات که طعمٌ او بود 
هیچ نیافت. (سرزبان‌نامه چ قزوینی ص 


۳۳۸ 
دجله بود قطره‌ای از چشم کور 
پای ملخ پر یود از دست مور. 

نظامی. 
چون ملخ بر همدگر گشته سوار 
از نهيب سیل اندر کنج غار. 

مولوی. 
پای ملخی پیش سلیمان بردن 
عیب است ولیکن هتر است از موری. سعدی. 
نه در راغ سبزه نه در باغ شخ 
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ. سعدی: 
جان به تکلف بر جانان سپار 
پای ملخ پیش سلیمان بیار. 
خواجوی کرماتی (روضتالانوار چ کوهی 
کر مانی ص (fA‏ 
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضیف 
نزل پای ملخی نزه سلیمان که برد 

ان 

-مثل ملخ؛ سخت لاغر و باریک. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), 
- مثل مور و ملخ. چو مور و ملخ؛ به عده 
سخت بسیار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
بجوشید لشکر چو مور و & 
کشیدنداز کوه تاکوه نخ 


ي (یادداشت ت ايضاً). 
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه 
پدید آىدند. (تاریخ بیهقی). ۱ 
- ملخ آبی؛ نوعی از ماهی کوچک که آن را 
به عربی اربیان گویند. (ببرهان) (آنتدراج). ۱ 
نوعی از ماهی کوچک. ملخ دریایی. (ناظم 
الاطباه). روسمان. جرادالب‌حر. میگو. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

۳ پیاده؛ ملخ جهنده راگویند و آن غير 
ملخ پردار است و بعضی گویند ملخی است که 
هنوز پر برنیاورده‌است و آن را به عربی دبی 
خسوانسند. (برهان). کل (دمار) 
(ترجمان‌القرآن). َل (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 

- ملخ زدن کشت را و امثال آن را؛ ک نایه از 


1 - ۸۵۱8062 (gil). 

2 - Acridiun. 

3 Acridiumnazgyptiun. 

4 - Chloropicrine. 

۵-رجوع به همین ترکیب ذیل کلمة «زان» 


شود. 


۸ ملخ. 


خوردن و تباه کردن آن راء (آتندراج): 
فراقت کشت خرو راکه ترسیدی ز روز بد 
ملخ زد کشت دهقان را که پیمش بودی از زاله. 
ایرخرو (از آنتدراج). 
|| پروانه (در هواپیما و کشتی). دو یا چهار 
تیف مورب فلزی که پر گرد سحوری قرار 
گرفه و انحنای این تیفه‌ها چنان است که 
چون ملخ با نیروی موتور به گرد محور خود 
حرکت کند تیفه‌ها هوا را بریده به سمت خود 
می‌کشند و با فثار شدید (به نسبت سرعت 
حرکت) به پس می‌راند و در نتیجه هواییما به 
پیش و هلی‌کوپتر به سوی بالا رانده می‌شوند 
(پارو زدن در قایق‌ها نیز بر همین اساس 
است). در هواپیماهای ملخ‌دار این دستگاه را 
در جلو هواپیما و در هلی‌کوپترها بر روی 
سقف انها جای می‌دهند. توضیح اینکه غالب 
هواپیماهای امروزی از قبیل هواپیماهای 
موشکی و هواپیماهایی که با موتور جت 
حرکت می‌کنند فاقد ملخ می‌باشد. 





ملخ هواپیما 


ملخ. [م] (ع مص) رفتار سخت و سخت 
رفتن. گویند: ملخ القوم ملخة صالحة؛ اذا 
ابعدوا فى الارض. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ملخ‌القوم؛ یعنی دور رفتند آن قوم در 
زمین. (ناظم الاطباء). || آمد و رفت و تردد 
شمودن در باطل وبسیاری کردن در آن. 
(منتهی الارب) (انندراج): ملخ فی‌الباطل؛ 
ترده نمود و امد و رفت کرد در باطل و 
بسیاری کرد در آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||بەدىت و به‌دندان کشیدن چیزی. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||دوتاشدن و شکته 
گردیدن. (منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء): ملخ المرأة؛ دوتا شد زن و شکسته 
گردید. (از اقرب الموارد). |[گایدن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). |استفیر و 
مزه‌برگشته شدن طعام. |[بازی کردن اصب. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||کمیز خود خوردن تکه. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 


بول خود خوردن بز تر. (از اقرب الصواردا. 
|[بازماندن گشن از گشنی. ملوخ. ملاخة. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). 
| شکستن شاخه‌ها برای کاشتن آنها. (از دزی 
ج ۲ص بل ||جدا کردن. از جا دراوردن. 
(دزی ايضا). ||(ل) شاخه‌های کنده شده برای 
کاشتن.(ازدزی ايضاً). 
ملخ. (م [] ((خ)۲ (< مسلک) یکی از 
پروردگاران مردم کارتاژ که بعل هم خوانده 
می‌شده, شهر بعلیک در سوریه به نام این 
پروردگار است. دست کم در سال بایستی یک 
کودک آنهم یگانه فرزند خاندان بزرگی به 
رسم فدیه در آغوش آهنین این پروردگار به 
دم زباه آتشس داده می‌شد و در هنگام 
پیش آمد آسیب و گزند. گروهی از بچگان را 
در آتش ملخ می‌سوختند. هنگام جنگ 
کارتاژ و آ گاتوکل‌ها" شهریار سیرا کوس (از 
جزیرۂ سیسیل) دویست کودک به ملخ قدیه 
دادند. ملخ مکرر در تورات یاد شده چنانکه 
در سفر لاویان در باب ۱۸ فقره ۲۱ امده: 
فرزند خود را به آنجا مبر تا از برای ملخ 
بوزاند نام خدای خود بی‌حرمت ماز زیرا 
من بهوه هستم... (از فرهتگ ایران باستان ص 
۷ خدای موهوم کنعانیان آ و به عبری 
ملک برای او انان را قربانی می‌کردند. (از 
و 
ملخب. (م لخ خ] (ع ص) طبانچه‌خورده 
و سختی‌دیده در جنگ و پیکار. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملخج. ( [] (() خبازی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): جانوری هست که با وی۶ 
همی جنبد. چون حربا که پا آفتاب همی گردد 
هر چگونه که گردد.و نیز برگ کشت و گیا با او 
همی‌گردند و آن بر برگ ماش و بر برگ ملخج 
و سوس پیداتر است. (الفهیم چ همایی ص 
۶ و رجوع به خبازی و ماده بعد شود. 
ملخچ. [م ) (ا) گیاهی باشد که چون 
چهارپایان خورند مست گردند. (برهان). 
گیاهی است که چون حیوانات بخورند مت 
شوند. (آتتدراج) (انجمن آرا), گیاهی است که 


جون حیوان بخورد مت شود. (الفاظ 1 


الادویه). و رجوع به ماده قبل شود. 
ملخ خوار. [م ل خوا / خا] (نف مرکب) که 
ملخ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
||( مرکب) سار. سار ملخ‌خوار. (يادداشت 
ایضا). 
ملخ‌خواری. ( ل خوا / خا] (حامص 
مرکب) تنگی و قحطی که از آمدن ملخ پدید 
می‌آید. (ناظم الاطباء). 
ملخدره پایین. [م ل دز رٍ ) (اخ) دهی از 
دهتان مساروسک است که در بخش 


ملخک. 


سرولایت شهرستان نابور واقع است و 
۶ تن سکنه دارد. (از قرهنگ جفرافیابی 
اران ج ۰٩‏ 
ملخ زدگی. ( ر د /د] (حامص مرکب) 
حالت و چگونگی ملخ‌زده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), و رجوع به ملخ‌زده شود. 
ملخ‌زده. [ء [ زد /د] (نسف مسرکب) 
کشتی که ملخ آن را خورده باشد: زرع 
مجرود؛ کشت ملخ‌زده. (یادداکت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملخ‌شمار. [م ل ش ] (ص مرکب) بی‌حد و 
نی ساب و بی‌شمار. (ناظم الاطباء). 
ملخص. ( َع (ع ص) بان کرد شده 
و پیدا و روشن کرده شده. (انندراج) (از متهی 
الارب). مبَیّن. مشروح. پیدا کرده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تلخیص 
شود. ااا ک‌کرده شده و خالص. (غیاث): آن 
ذات مقدس, که علم مشخص و نور ملخص 
است. (مسنشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۷۹). چه ان حضرت... لطف مشخص و 
رحمت ملخص و سای اخص کردگار است 
تمالی و تعظم. (منعات خاقانی ایضاً 
ص ۲۸۰). چون عقل ملخص و روح مشخص 
در نظرها آمس‌د. (سرزبان‌نامه ج قزوینی 
ص ۲۸۷). ||خلاصه کرده شده. (غیاث). 
مرا بیان‌شده و خلاصه‌شده. (ناظم 
الاطباء). مختصر. سوجز. وجيز. مجمل. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): طلسم 
ترکیب آن از هم فروگتادم و از حاصل همه 
ملخصی ساختم. باقی انداختم. (مرزیان‌نامه 
ایضاً ص ۷ ملخص سخن آنکه به یمن 
عنایت نواب کامياب شاهی... (حبیب‌السیر چ 
خیام ص ۶. 
< ملخص شدن؛ خلاصه شدن. مختصر شدن. 
< ملخص کردن؛ خلاصه کردن. کوتاه کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملخص. ١ء٣‏ خ] (ع ص) شتری که به 
نگریستن پیه در چشم وی آشکار باشد. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به الخاص شود. 
ملخطاوی. 1م ل[ ((ج) دهی از دهستان 
شیان است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاهء‌آباد است و ۴۳۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جنراقبایی ایران ج ۵). 
ملخکت. [م ل خ ] (|مصغر) مصفر ملخ. ملخ 
کوچک. ||ملخ هواپیماها و کشتی‌ها. پروانه 
در هواپیما و کشت . ورجوع به ملخ (معنی 


.(فرانوی) ۲۱66 ۰ 1 
۰ - 3 .۰ - 2 
۷۵۵ - 5 - 4 
۶-با آفتاب. 


ملخ‌کردار. 


آخر) شود. 


الاطاء). و رجوع به املد وملداء شود. 


ملخ‌کردار. (ع [ ک ](ص مركب ق | ملداء .[2](ع ص) مؤنث أملّد. (منتهی 


مرکب) همچون ملخ. ماد سلخ؛ 
ملخ‌کردار خون‌الودم از باران اشک آری 
ملخ سر بر سر زانوست خون‌الود بارانی. 


خاقانی. 
مل خگیر. (م [) (نف مرکب) که ملخ گیرد. 
گیرند؛ ملخ. ||مجازا آنکه به طصعمة اندک و 
حقیر قناعت کند؛ 
همه بازان اين جهان پرند 
یا مگس خوار یا ملخ‌گیرند. سنانی. 


ملخ نا کت. [م ] (ص مرکب) جای بار 
ملخ. زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض 
مدباد؛ زمین مسلخ‌نا ک. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). دبی؛ ملخ. مدباة؛ زمین 
ملخ‌نا ک. مدبیة؛ زمینی که سلخ گیاهش 
خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد 
ص ۱۶۶). 

ملخونیه. (ع ل ی ] (معرب, !۱4 مالیخولیا. 
(از دزی ج۲ ص ۶۱۱). رجوع به مالیخولیا 
شود. 

ملخی. [م خا] (ع !) دارودان که پدان دارو 
در بینی ریزند یا نوعی از پوست ستور دریایی 
که‌بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملخی. [م] ((خ) نام کستابی از تورات. 
(ابن‌الندیم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملا کی.(یادداشت ایضاًا. و رجوع به ملا کیو 
ملخم شود. 

ملخیت. [ء ل ] (() ده‌نم. قسسمی از 
معدنیات. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به ماد بعد شود. 

ملخیط. (م [) () قسمی از سنگ سبزرنگ 
قشنگ که در معادن سییر " یه دست می‌آید. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به ماد قبل شود. 

ملخیم. [۶] (اخ) مسلخی. (ابسن السدیم از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتاب 
پادشاهان. کتاب ملوک (در تورات). 
(يادداشت ایضأّ. و رجوع به ملخی شود. 

ملد 1] (ع ص) ترم و نازک از مردم و شاخ 
درخت. ||(!) غول. (منتهی الارب) (اندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

هلف. [مْ] (ع مص) کشیدن چیزی را. (منتهی 
الارپ) (آتندراج) (از اقرب الموارد): 

ملد. (م 8 (ع مص) جنبیدن و شادمانی 
کردن. ملّدان. (منتهی الارب) (آنندراج). 
اهتزاز. (از آقرب الصوارد). ||(ٍ) جوانی و 
تازگی و درخشندگی روی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). جوانی. (از اقرب السوارد). 
|انعست و اهتزاز. ج املاد. (از اقرب الموارد). 
ملك. [م] (ع ص !) ج آملّد و ملداء. (ناظم 


الارب) (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک. 
(آندراج). مونت املد. ج, مُلد. جارية ملداء؛ 
دختر نرم و نازک. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
املد شود. 

ملدام. [م) (ع [)سنگ که بدان خستة خرما 
کوبند جهت علف ستور. ملدم. (متهی الارب) 
(از آنندراج), سنگی که بدان, جهت خورا ک 
ستور, هستة خرما کوبند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ملدم شود. 

ملدان. (م ل)(ع مص) جنبیدن و شادمانی 
تمودن. مَلد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
جنبیدن شاخه و میوه آن. (از اقرب الموارد). 

ملدانیة. (م نی ی ] (ع ص) زن نرم و نازک. 
املودائیه. (متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
جارية ملدانية؛ دختر ترم و نازک. (ناظم 
الاطباء). 

ملداوی. ]٤[‏ ((خ)" از شاهزاده‌نشین‌های 
ساحل دانوب که در شمال شرقی رومانی قرار 
دارد. در تال ۴ م. به دست ترکها افتاد و 
در قرن هیجدهم میلادی به وسیلٌ سلاطین 
یونانی که دست‌نشاندء دولت عشمانی بودند و 
جزء اپراتوری عشمانی به شمار می‌آمد اداره 
می‌شد. در قرن توزدهم چندین بار در معرض 
هجوم و تصرف روسها درآمد و در سال 
۶ متقل شد و سپس مکیل کشور 
رومانی گردید. (از لاروس). و رجوع به ماده 
بعد شود. 

ملداوی. ]٤(‏ (إخ) جمهوری سوسیالیتی 
سویتیک..." یکی از جمهوریهای فدرال 
اتحاد جماهیر شوروی است که در سال 
۰ م. (جنگ جهانی دوم) به وجود آمد. 
این جمهوری میان دنر وپرو؟ واقع است 
و ۲۴هزار کیلومتر مربع وسعت و ۳۴۲۵۰۰۰ 
تن سکنه دارد و پایتخت آن شیف " است. 
سرزمینی تیه ماهوری و برای کشاورزی 
بار متعد است. (از لاروس). و رجوع به 
ماده قبل شود. 

ملدس. [م ]ع !) آن سنگ که بدان هد 
خرما کویند. ج» ملادس. (مهذب الاسماء). 
سنگ سخت که به وی هسته خرما کویند و 
دانه زردآلو و جز آن شکند. (منتهی الارب) 
(آنندراج). سنگ نتر که پدان هسته‌ها را 
کوبندو شکتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[(ص) سخت‌وطی از مردم و شتر. 
(متتهی الارب) (انتدراج). گشن سخت‌وطی. 
ج. ملادس. (ناظم الاطبیاء) (از ذيل اقرب 
الموارد). 

ملدس. [م 1ذ د] (ع ص) خف ملدس؛ 
موزة پاره‌زده. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |اپی‌زده و پاره‌زده و وصله کرده 


ملذ. ۲۱۴۶۹ 


شده. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملدغ. [م د] (ع ص) طعنه‌زننده مردم را. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطیاء). 
آنکه با سخن خود دیگران را نیش زند. (از 
اقرب الموارد). 

ملفم. [م د] (ع [) ملدام. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموآرد). رجوع به ملدام شود. ||(ص) 
گران احمق. (مهذب الاسماء). گول گران 
پرگوشت و گران‌استخوان. (از منتهی الارب) 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ااام ملدم؛ 
کنیت تب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) 
(آنندراج). تب و حمى. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ملدم. [م لذ د] (ع ص) ثوب ملدم؛ جامة 
پووندی است. (مهذب الاسماء). جام 
درپی‌زده. (ناظم الاطاء) (از متهى الارب). 
جامة کهنه. (از ذیل اقرب الصوارد). مسرقع. 
درپی‌کرده. وصله‌زده. پینه کرده.(یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

ملكدمة. [م لد دم) (ع ص) خف ملدمق؛ 
موزه هملخت "کرده. (مهذب الاسماء). 

ملدود. [م] (ع ص) دارو در دهن ریخته 
شده. (اتندراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

ملدوغ. (۶)(ع ص) مارگزیده و 
نیش‌خورد؛ عقرب. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مارگزیده و کژدم‌گزیده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), که گزیده شده 
باشد. لدیغ. ملسوع. سلیم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 

اصبع ملدوع بر در دفع شر 

در تعدی و هلا ک تن نگر, 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 4۴۱۵ 

ملف. 9 (ع مص) دروغ گفتن. (تاج 
المصادربهقی) (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||نیزه زدن. 
(تاج المسصادر بیهقی) (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). ||/سخت خفته 
دویدن سور و تيز دویدن آن, (منتهی الارب) 
(انتدراج). بازوها را کشیده سخت دویدن 
اسب. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
ااسح کردن بر دست. (سنتهی الارب) 
(انتدراج). دست مالیدن. (ناظم الاطباء) (از 


.(فرانری) ۱۸۵۱2060۱6 - 1 
۲-ظ:سییربه. 
Moldova‏ ,(املای فرانری) ۱/0/۵2۷۶ - 3 
(املای رومانیابی) 
Soviétique République Socialisle‏ - 4 
.(قرانسوی) 
Dniesir. 6 - Prout.‏ - 5 
Kichinev.‏ - 7 
۸-نل: هم تخت. 


۰ ملذ. 


اقرب الموارد). ||تند دویدن. (ناظم الاطیاء). 
|[ خشنود کردن کی را با سخن خوشایند و 
مسرت‌بخش بی‌انکه بدان عمل کنند. ملاذة. 
(از اقرب الموارد). 

ملف. (ء ] (ع مص) آميخته و مختلط شدن 
تاریکی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|((مص) آميزش تاریکی. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطبام). 

هلف م لَذذ] (ع ص) مزه‌دار و خوشمزه. ج» 
تلاد. (ناظم الاطباء). ||() موضع لذت. ج. 
مَلاذ. (از اقرب الموارد) (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

ملذات. (م لذ ذا (ع 4 ج مَلَدة. (يادداشت 

به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملة و فلا 
شود. 

ملذان. (2 [] (ع ص) آنکه نصیحت پیدا 
کند و بدی پنهان دارد. مٌلذانی. ملاذانسی. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملف‌انی. [م ل نی‌ی ] (ع ص) رجوع به ماد 
قبل شود. 

ملذد. (م َذ] (ع ص) مزه‌دار و خوشمزه. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملذذ. (م لذ ] (ع ص) خسوشمزه کننده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب 
الموارد). 

هلفم. (م ذ] (ع ص) انگسیخته‌شده و 
ترغیب‌شده و تحریض‌شده. (ناظم الاطباء), 

ملذ ق. [م لد د] (ع !) واحد ملاذ. (از اقرب 
الموارد). رجوع به مَلاذ شود. 

ملرد. [م لٍ ] ((خ) دهی از دهتان راستوپی 
است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی 
واقع است و ۲۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج 4۳. 

ملز. ۰ (۶] (ع مص) پردن. (آتدراج) (از منتهی 
الارب): ملز ر به ملزاً؛ برد آن را. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[درنگ کردن و سپی 
ماندن. (انندراج) (از منتهی الارب): ملز عنه؛ 
درنگ کرد و سپس ماند از آن. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملز. [م لٍ] (ع ص) مرد مسخت‌پی. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملر. مزز ](ع ص) مرد سخت خصومتگر. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء): 
رجل ملز؛ مرد شدیدالخصومه و طالب آن. و 
گویند:هو ملز فی خصوماته. و همچنین است 
امرأة ملز. (از اقرب الموارد). 

ملزاب. (] (ع ص) مرد سسخت بخیل. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). ج. سلازیب. (از اقرب 
الموارد). ||( شدت. ج» ملازيب. (از یل 


اقرب الموارد). 

ملزام. 11 12 إ) اثیر. (مهذب الاسماء). دو 
چوب که ميان آن به آهن بندند و آن نوعی از 
دست‌انزار سوزنگر و صیقل‌گر است. 
(آتندراج). کلبتین و اثبر و یا آچار که چیزی 
را بدان سحکم گرفته می‌پیچانند. ||پیچ و 
منگنه. (ناظم الاطباء). 

ملزز. 110 (ع سا رن 
استوارخلقت و سخت‌بی. (ستتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
اس زفت: ورق سلزز؛ برگ سخت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و هو [ای 
السلت).ملزز كثيف اصفر من الحنطة. 
(ابن‌اليطار). 

ملزق. (م 1ز ر](ع ص) چیزی نااستوار. 
(متهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
از اقرب المواردا. 

هلزم. [مْز)(ع ص) آنکه بر گردن وی چیزی 
لازم آید. ||مأخوذ از تازی, مجیور بر كردن 
کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم. 
- ملزم شدن؛ مجبور شدن و مقهور و مغلوب 


گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار : 


کردن. 

- ملزم کردن؛ مجبور نمودن بر کردن کاری و 
مغلوب کردن بر اقرار در امری. (ناظم 
الاطباء). 

- ملزم گشتن؛ ملزم شدن: خرو از بداهت 
گفتار به صواب و حضور جواب او" ملزم 
گشت.(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص .)۸٩۳‏ 
ملزم. [مز](ع ص) مقنع. مجاب‌کننده: دلیل 
ملزم خصم. (يادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). قانع کننده. 
ملزم. مدا (ع !) نسوعی از دست‌افزار 
سوزنگر و صیقلی. (صراح) (از ناظم الاطباء). 
دو چوپ که ميان آن به آهن بندند و آن نوعی 
از دست‌افزار سوزنگر و صیقل‌گر است. 
(منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). ||پیچ و 
منگنه. (ناظم الاطباء). 
ملزمي. [م ر) (() مأخوذ از تازی, هر آنچه 
بر دنه کی ثابت شده واقرار به آن کرده 
باشد. (ناظم الاطباء). 
ملزوق.[ء] (ع ص) چب‌دار و چنبنده. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
ملزوم. (۶) (ع ص) لازمگرفه. (مسهذب 
الاسماء). لازم‌گردیده. (آنندراج). لازم‌شنده. 
(ناظم الاطباء). مقابل لازم: 

مراگر دل دهی ور جان ستانی 

عبادت لازم است و بنده ملزوم. 

نعدی. 

| پیوسته. (آنندراج). هر آنچه پیوسته با کسی 
و یا چیزی باشد و از آن جدا نشود. 


- لازم و ملزوم؛ غير ممکن‌افریق. (ناظم 


ملس. 


الاطباء). دو چیز که وجود یکی بر دیگری 
متوقف است. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
بت ||(اصطلاح فقه) هرگاء دو چیر را در نظر 
بگیریم یکی «الف» و دیگری «ب» و وضع آن 
دو طوری باشد که هروقت «الف» وجود پیدا 
کند «ب» هم وجود پیدا کند در این صورت 
«الف» راملزوم و «ب» را لازم نامند و رابطة 
یین آن دو را لزوم خوانند. (ترمنولوژی 
حقوق تألف جعفری لنگرودی). 
ملزومات. ]ع صء لج ملزومة. تأَتیث 
ملزوم. رجوع به ملزوم شود. ||آنچه برای 
اداره یا وزارت‌خانه‌ای لازم است از سیز و 
صندلی و قلم و مرکب و دوات و جز آن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
- اداره (دایر:) ملزومات؛ اداره‌ای که در آن 
به اسباب محتام‌الیه وزارتخانه و یره رسند 
چون میز و صندلی و قلم و کاغد وامثال آن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
فرهنگستان ایران کارپردازی را به جای آن 
پذیرفته است. 
ملزون. (](ع ص) مشرب ملزون؛ آبخور 
که مردم بسیار بر ن انیوهی کند و گرد آیند. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد, 
ملزی. [ ل زا] (ع!) (از «م ل ز») فروشی که 
درآن برای مشتری رجوعی مر بایع را نباشد. 
(ناظم الاطباء): بعته‌السلزی؛ یعنی ازاد 
فروختم آن را. (منتهی الارپ) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ملس معلی آخضر 
شود. 
ملس. [1 (ع مص) راندن سخت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |أتند دویدن ماده شر و جز آن. (از 
اقرب الصوارد). | آمیختن ودزهم شدن 
تاریکی. (صنتهی الارب) (انندراج): ملس 
الظلام؛ آميخته گردید تاریکی شب. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). |أنرم و تابان 
شدن. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ا[بیرون کشیدن خایة قچقار و 
رگهای آن را (سنتهی الارب) (آنتدراج) (از 
اقرب الموارد): ملس خصیی الکیش؛ يرون 
کشید خایه‌های قچقار را. (ناظم الاطباء). 
اانرم کردن کی را به زبان خود. (از سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). مداهته و تملق 
کردن.(از اقرب الموارد). ||عقب‌ماندن سریع. 
(از اقرب الصوارد). |ارنده کردن. صاف و 
هموار کردن با رندۂ نجاری. (از دزی ج ۲ ص 
۲ ||((مص) آمیختگی و اختلاط تاریکی 
و گویند؛ اتیته ملی‌الظلام. (ناظم الاطباء) (از 


۱-بزرجمهر. 


ملس. 


اقرب الموارد). 

ملس. (م [] (ع [) جای هموار. ج» ملوس. 
املاس. جج, امالیس. (از ذیل اقرب الموارد). 

ملس.[م ل] (ص) ترش و شیرین. میخوش. 
مر بیشتر صفت انار ارند: انار سلی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
ملیس شود. 

ملس. 1 (ع ص, !)ج املس و ملاء. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). صاف و هموار. 
(از دزی ج ۲ ص ۶۱۲). و رجوع به املس و 
ملاء شود. 

ملس. 177م ص) صاف و هموار.(از دزی 
ج ۳ ص ۲ 

ملسا. [م] () طتاب و یا چوبی که بر آن 
چیزی آویزان می‌کند. (ناظم الاطیاء). 

ملناء . (] (ع ص) منت املس, یمنی 
تابان و نرم. (ناظم الاطیاء) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). |امی آسان در خوردن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). می که به نرمی و 
آسانی در گلو فرورود. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[شیر ترش که در شیر خالص 
آمیزند تا دفزکی! شود. (ستهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد), 
|اسنة ملاء؛ سال بدون گیاه. ج» اسالس, 
امالیی. (از اقرب الموارد). |اقوس ملاء؛ 
کمانی که در آن شکافی نباشد. (از اقرب 
الموارد). 

ملستان. ( م ل] (! مرکب) (از: «مل» (شراب) 
+ ستان» پاوند مکان و جای) میکده. 
میخانه. شرابخانه. 

ملستان. (ء ل] () بیمارستان. مریضخانه. 
مارستان. (از دزی ج ۲ص ۶۱۲. 

ملسترم. 1٥ر1‏ ((ج)۲ معبری تنگ در دریای 
نروژ که جریان تند و گرداب‌گونه‌ای را در 
نردیک جزایر لوفوتن " به وجود می‌آورد. (از 
لاروس). 

ملست. [م س ](ع ص) فصیل ملد؛ شتر هة 
بار مکنده شیر مادر را. (منتهی الارب) (از 
آتدراج). کره شتری که شیر مادر را بیار 
مکد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملسع. [م ش ] (ع ص) هاد سلسم؛ رهبر 
ماهر. (متهی الارب). رهبر و هادی ماهر 
(ناظم الاطاء). رهبر حاذق و ماهر برای 
دلالت. (از اقرب الموارد). 

ملسعة. 1م لش س ع] (ع ص) آنکه پیوسته 
جای‌نشین باشد و از جای بیرون ترود و سفر 
نکند. (متتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ملسعه. 1م لش س ع] (ع ص) گروه مقیم به 
جايی. (مسنتهی الارب) (انندرا اج( (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملسق. [م لش س ] (ع ص, () پسرخوانده. 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملسکت. (م ل ک ] (اخ)" متفکر طبیمی‌دان 
و فیزیولوژیست وفلوف هلندی (۱۸۲۲- 
Cp A۹7‏ و مدافع ماده‌پرستی بود. (از 
لاروتی). 
ملسلس. [ مل ل] (ع ص, إ) درهم‌پیوسته. 
(منتهی الارب) (آتدراج). مسلل. (از اقرب 
الموارد). |[جامة نگارین مخطط. (منتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || جامهٌ بدبافت. (ناظم الاطیاء). 
ملسن. [م س] (ع () سنگ که بر دهانة 
سوراخ کفتارنهند جهت صد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از تاظم الاطباء). سنگی که بر 
بالای در خانه (لانه)ای که با سنگ ساخته 
شده قرار دهند و گوشت جانور درنده را در 
عقب آن نهند و چون جانور داخل شود و 
شترا خورد سنگ بر در افتد و لانه را 

ببندد. (از اقرب الموارد). 

ملسن . [م لش س] (ع ص, !) آنچه سرش را 
شبیه به زبان ساخته باشند. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |انعل 
باریک لطیف همچون زبان. ملنة. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطیاء) و رجسوع 
په ملسنة شود. 

ملسن. [م لش س] (ع ص) آنکه از جیرت 
یا فکر زبان خود راگاز بگیرد. (از ذیل اقرب 
الموارد). 

ملسن. زم س ] (ع ص) فصیم و آنکه بسیار 
سخن می‌گوید. (از ذیل اقرب الموارد). 
ملسنه. [م لس س ن] (ع ص, ) ملسن. 
(منتهی الارب). نعل باریک و لطیف همچون 
زبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). از 
نعال چنان است که از طول و لطافت همانند 
زبان باشد. (از محيط المحیط). و رجوع به 
ملسن معنی دوم شود. ||امرأة ملسنةالقدمین؛ 
زن باریک درازپای. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المسوارد) (از محیط 
المحیط). ||گیاهی است. (از محط المسحیط) 
(از اقرب الموارد). 

مل‌سوخته. مت ] (اخ) دهي از دهستان 
بردخون است که در بسخش خورموج 
شهرستان بوشهر واقع است و ۲۲۱ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷)۔ 

ملسوع. 1f]‏ (ع ص) گزیدة مار و عقرب. 
(متتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). گزیده‌شده. ملدوغ. لدیغ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملسون. 1 ص) دروغ‌گوی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). كذاب. (از 
اقرب الموارد) (محیط المحیط): به نزدیک 
ارباب براعت به زبان شناعت ملسون نشوم. 


۲۱۴۷۱  .صلم‎ 


(المعجم چ دانشگاه ص ۲۰). || در لسان گوید: 
رجل ملسون؛ مرد شیرین‌زبان دور از کردار. 
(از اقرب الصوارد). ||زبان‌بریده. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (تاظم الاطباء). 

ملس ها. [م ل] ((خ)" مردمی بودند یونانی 
که‌در درون اپیر "نزدیک دریاچذ پئوم‌بونی یا 
ژانین سکنی گزیده بودند. (از ایران باستان ج 
۲ص ۱۲۱۲ و ۱۲۱۳). مردم اپیر (بخشی از 
سرزمین یونان) که قلمرو قدرتمندی را در 
۰ - ۳۵۰ ق.م. به وجود آوردند. (از 
رو 

ملسی. (م ل ] (حامص) ملس بودن. ترش و 
شیرین بودن: ملسی انار. (یادداشت به خط. 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مَلّس شود. 

ملسیی. [م ل ا] (ع ص) ناقة ملسی؛ شتر 
ماده‌ای که تیز گذرد و چیزی به وی نچفد از 
سرعت وی. (متهی الارپ) (از آنندراج). 
ماده شتری که تز گذرد و از تندروی چیزی به 
وی نچسبد. (ناظم الاطباء). شترماد؛ بيار 
تندرو. (از اقرب الموارد). ||ایعک الملى؛ 
ای لاعهدة, یعنی آزاد صی‌فروشم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به ملزی شود. 

ملسینون. [] (!) قتطوریون دقیق است. 
(فهرست مخزن الادویه). 

ملش,. [] (ع مص) به دست بازکاویدن گویا 
چیزی می‌جوید کسی. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملش. (م)(ع )۲ عضلة بازو. ج آملاش. 
(دزی ج ۲ص ۶۱۲). 

ملش. [م ل] (اخ) نام گروهی از ترکمان. 
(ناظم الاطباء). 

ملص. [م [] (ع مص) نسو شدن چیزی 
چنانکه در دست بنایستد. (زوزنی). لغزیدن از 
دست و افتادن. (آتندراج) (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | 
کردن و گریختن. (از اقرب الموارد). 

اشکستن گردن کسی, (از دزی ج ۲ ص 
۲ 

ملص. (] (ع مص) پلیدی انداختن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملص. [م لٍ | (ع ص) رشاء ملص؛ رسن دلو 
که تابان و لزان باشد. (سنتهی الارب) (از 
آنندراج). طناب دول که تابان و لفزان باشد و. 
در دست گیر نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مليص. (از اقرب الموارد).. 





5 
نسسه 
ی 





١‏ -سطر و غلیظ. (برهان). 


2 + Maelstom. 3 Lofoten. 
4 - ۱۸۵۱۵60۳01, Jacobus. 
5 - Molasses. 6 - ۰ 


۷- تخیر یافته از الامو اسپانیائی. 


۲ ملصاب. 


متصاب. [م] (ع ص) سیف ملصاب؛ شمشیر 
کها کثر در نیام درچسبان و استوار باشد. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ملصق. (م ص ] (ع ص) چسسبیده‌شده. 
(غیاث) (آنندراح). چسپیده و پیوسته و 
محکم و استوار. (ناظم الاطباء). چسبانيده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- ملصق شدن؛ چسبیدن. چفسیدن. التصاق. 
(یادداشت ایضاا. 

-ملصق کردن؛ چااندن. (یادداشت ايضاً). 

ملصق. [مٌ ص ] (ع ص) درچسبنده. (غیاث) 
(آنندرا اج). 

ملصق. (م ص / م لْض ص] (ع ص) 
پرخوانده. (دهار) (منتهی الارب) (انتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پدر او 
دانسته یست. دعی. خمیل. زنیم. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

ملصقة. [مُ ص ن ] (ع ص) زن ت تنگ و 
برچسبیده کس. (متتهی الارب) (آتندراج) (از 
محیط السحیط). زنی که کی وی تنگ و 

شت‌دار باشد. (ناظم الاطباء). 

ملصوق. [] (ع ص) بسرچسف یده‌شده. 
(آنندراج). برچسبیده و پیوسته. (از ناظم 
الاطباء). 

ملصة. (ع ل ص ] (ع !4 ماهی است سطبر 
درشت‌پوست. (منتهی الارب). لاک‌پشت 
دریایی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
اطوم. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا). و 
رجوع به اطوم شود. |((ص) مونث مَلْص. 
یعنی لفزان. (ناظم الاطباء). سمکهة ملصة؛ 
ماهیی که از دست بلفزد. (از اقرب الموارد). 
ملصة. [م لض ص /۸ لض ص ]۲ (ع ص) 
ارض مسلصدة؛ زسیی بسیاردزد. (مهذب 
الاسماء) (از اقرب الموارد). زمین دزدنا ک. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

ملصة. (ع لض ص] (ع !) دزدان و آن اسم 
جمم است. (از ذیل اقرب الموارد). 

ملصيی. [م صیی ] (ع ص) افک‌ند:‌شده و 
معیوب. (از ذیل اقرب الموارد), 

ملط. (۶)(ع مص) آژند در میان خشت 
کردن.(تاج المصادر بهقی). به گل طلا کردن 
دیسوار را۔ (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). گل مالیدن بر دیوار وگل 
گذاشتن بر آن. (از ناظم الاطباء). |(موی 
متردن. |ابچة ناتمام انکندن. (منتهی الارب) 
(آنسندراج) (از تاظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملط. [م] (ع ص) مرد سخت خبیث و بد که 
هرچه تزد وی گذارند بدزدد و حلال شمارد. 
(منتهی الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[مرد که نب وی معلوم 


تسباشد. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مختلط الب یعنی آنکه نب و پدر 
او شناخته نیست. ج, املاط. مُلو ط. (از اقرب 
الموارد). |إغلام خلط ملط؛ مختلط‌النسب, 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). 

ملط. [م ل] (ع مص) بی‌موی گردیدن اندام و 
سبک‌ریش گردیدن. مَلطّه. (از منتهی الارب) 
(از آتندراج) (ناظم الاطباء). املط گر دیدن. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به املط شود. 

ملط. [م (طط ] (ع ص) لاط ملط؛ آنکه 
خود خبیث باشد و یارانش نیز خبیث. (منتهی 
الارب) [از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملط. [مْ] (ع ص, !) ج املط و مَطاء. (ناظم 
الاطیاء). ج املط. (از اقرب الموارد). رجوع 
به املط و ملطاء شود. 

ملط. [م [] ((خ)" از شهرهای باستانی 
آسیای صغیر که بندری بر ساحل دریای اژه 
است و بر مصب رود «ساندر» * قرار دارد و 
موطن تالس و انا کزیماندر و انا کزیمن و 
هکاته و اریستید و جز ایتان می‌باشد این شهر 
جایگاه مکتب فلفی «ایونی» است. (از 
لاروس). و نسبت بدان. سلطی باشد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملطاء . [م] (ع!) آن جراحت که بدان پوست 
تک رسد که زير استخوان سر بود. (مهذب 
الاسناء). سرشکستگی که تا پوست تنک 
رسد. يلطاة. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد): ا گر جراحت 
(شکستگی سر) یدان پوست رسد که بر 
استخوان پوشيده است آن را المحاق گویند 
و الملطاء نیز گویند. (ذخيرة خوارزمشاهی از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ااپوست 
تنک میان گوشت و استخوان سر. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 
| شکستگی که تا دماغ رسد. (ناظم الاطباء). 
ملطاء . (] (ع ص) منت املط. یعنی زنی 
که اندامش بی‌موی باشد. ج. مُلط. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به املط شود. 

ملطاس. [م] (ع [) میتین سطبر و بزرگ که 
بدان سنگ شکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
ملطس شود. ||سنگ بزرگ. ج, ملاطس. 
ملاطیس. (مهذب الاسماء). |[سنگ که به وی 
خبْة خرما کویند. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سنگی که بدان هستة خرما کوبند. ج. 
ملاطیی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||صخرۂ پهن. و گویند: ضربه بالملطاس. (از 
اقرب الموارد). |[تبر دراز سرتیز. (از اقرب 
الموارد). 

ملطاط. [م] (ع !) دستاس. (منهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). || آسیای 






ملطث. 


دیگ‌افزارسای. (متهی الارب) (آنندرا اج). 
آسیایی که در آن روغن بزرها را سی‌گیرند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کنجدآس. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||دستة 
دستاس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||کرانة رودبار. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وقول 
ابن‌مسعود: «هذا الملطاط طریق بقية المومنین 
هرابا من الدجال»؛ یعنی به شاطیء الفرات. 
(متهی الارب) (اقرب الموارد). |إكارة دریا. 
(مهذب الاسماء). كرانة دريا و ساخل آن. 
کرائة سر کوه بلند برآمده و جانب آن. ||راه 
پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||چوبة 
نان‌پز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). تيرك نانوا. (ناظم الاطباء). ||مالة 
گلکاران. (منتهی الارب) (آندراج) (از اقرب 
الصوارد). ماله گلکاری. (ناظم الاطباء). 
||تتدی دراز میانة سر شتر که به کرانة چیزی 
ماند. ||كرانة سر یا همة سر یا پوست آن یا هر 


پاره از سر. (منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). ||آن جراحت که 
پر آن پوست تک رسد که زير استشوان سر 
د. (مهذب الاسماء). شکستگی سر تا پوست 
تنک سر رسیده یا شکستگی که تا دماغ رسد. 
ملطاة. مسلطاء. ملطی. (منتهی الارب). 
شکستگی سر که تا پوست تک آن رسیده و 
شکستگی که تا دماغ رسد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملطاط. [] () دی ناقوس است. (فهرست 
مخزن الادویه). 
ملطاق. (م] (ع !) رجوع به ملطاط (سعنی 
اخر) شود. 
ملطاة. [] (ع !) مخطالفول و آن يه 
کوهتان‌های باند روید و شاخهای باریک 
دارد و گل و موه نیارد و برگش به برگ گشنیز 
ماند و گویند سه اوقیه آشامیدن آن در گزیدگی 
سگ هار سودمند بود. (ابن البیطار از 
یاددات به خط مرحوم دهخدا), گیاه 
مشطالغول. (از دزی ج ۲ ص ۶۱۳ا. 
ملطت. (م ط /ط ) "(ع [) جایی که از اثر بار 
و یا از اثر ضرب کوفته شده باشد. ج, ملاطث. 
(نساظم الاطیاء), مسفرد ملاطت. 
(محیط‌المحیط). مفرد ملاطث و بعضی گویند 


۱-متهی‌الارب و آنندراج فقط ضبط دوم را 
داده‌اند و اقرب الموارد ضط اول را دارد. 
۲-افرب‌الموارد فقط ضط اول را دارد. 
Milet. 4 - ۰‏ - 3 
:2/6 - 5 
۶-ضبط اول از نساظم‌الاطباء و دوم از 
آقرب‌الموارد و محیطالمحیط است. 


ملطخ. 


ملطی. ۲۱۴۷۳ 





ملاطث مفرد ندارد. (از اقرب الموارد). 
ملطخ. ( لط ط] (ع ص) آلوده. آغشته. 
ملوث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): به 
لوث خبث باطن و آلودگی خیانت شهوت 
ملوث و ملطخ. (سندبادنامه ص ۷۱). و رجوع 
به تلطیخ شود. 

- ملطخ کردن؛ آلودن. آلوده کردن؛ از دود 
چراغ دخمة دماغ ملطخ کرده, چراغ از فلت 
دهن در رعشه افتاده... (نشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۱۷). 


ملطخ. (م طغخ ] (ع ص) رجوع به مخ 


شود. 

ملطس. (مط] (ع !)مین سطبر و بزرگ که 
بدان سنگ شکند. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملطاس 
شود. ||سنگی که بدان خستة خرما کوبند. 
ملطاس. ج ملاطس. (منتهی الارب) (از 
آندراج) (ناظم الاطیاء). سنگی که با آن 
هته کوبند. (از اقرب الوارد). | آنچه بدان 
آسیاها را سوراخ کنند. (از اقرب الصوارد). 
|اسپل شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |اسم اسب شوخگرفتة 
سخت‌شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباه). 
سم سخت راسپرنده. ج, ملاطس. (از اقرب 
الموارد). 

ملطف. (م َّط ط ] (ع ص) مأخوذ از تازی, 
رقیق‌کنده و نازک‌کنده. (ناظم الاطباء). 
||دارویی است که به حرارت مدل قوام 
خلط را رقیق‌تر سازد مثل حاشا و ژوفا و 
بابونج. (از قانون ابوعلی‌سیا), آنچه به 
حرارت معتدل رقیق کردن خلط غلیظ در 
شأن او باشد. (تحفة حکیم مومن). آنچه خلط 
را په تبخیر متفرق و از جای خود بیرون کند. 
ضد مُکثف. تلطیف‌کننده (در طب). دارویبی 
است رقیق‌کنند؛ اخلاط غلیظه. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 

ملطف. (م لط ط ] (ع ص) رقیق‌شده. 
تلطیف‌شده. نازک‌شده. (از یادداشت به خط 
مرحو م دهخدا). 

ملطفات. [م ط ط ] (ع ص. !) مأخوذ از 
تازی, داروهای رقیق‌کننده. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به ماد قبل شود. 

ملطفات. م لط ط ] (ع () ج ملطفة: وکانت 
الملطفات قد قدمها الى اهل الد یعدهم النصر 
و الخلاص مما هم فيه من الظلم. (ابن الاثیر از 
حواشی چهار مقاله چ معین صص ۲۵ - ۲۶). 
و كان السلطان [الملک الناصر محمدین 
قلاون ] عند قدومه الى مصر [قد] بعث الى 
نواب القلاع الملطفات يأمرهم بحفظها. 
(سلوک متریزی از تعلیقات چهارمقاله چ 
معين ص ۴۶۲). و من حسیله [حیل علی‌ین 
صدقة الوزیر ] انه کان یکتب الی ملوک 


الاطراف ملطفات صغاراً فى رق خفيف و 
شق فی جلد ساق‌الرکابی..: (ابن الطقطقی از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حققت 
است که علی مرتضی دست مصطقی پود که 
نیابت قلم و شمشیر داشت و هم على به سهل 
حنیف و معاویه به اهنف قیس... بیشتر 
ملطفات به خط خویش نوشتندی. (منشات 
خاقانی ج محمد روشن ص ۲۲۶). به کرات 
ملطفات نبشته و مرقعات فرستاده است. 
(سندبادنامه ص ۱۹۵). اماس کرد تاان 
ملطفات را به حضرت فرستم. (ترجمهٌ تاریخ 
یمینی ج ۱تسهران ص ۳۴۰). شار از آن 
ملطفات نفورٌ شد. (ترجمة تاريخ یمینی). و 
رجوع به ملطفه شود. 

ملطفه. ۱ لط ط ف /ف] (ع () نامه 
باریک. (مهذب الاسماء). تام یاریک‌کرده. 
(دستور اللقة ادیب نطنزی از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). نامةٌ خرد که در آن موجز و 
رقعه. نوشته مختصر. ج» ملطفات. (یادداشت 
ایشا به صيفة اسم مقرل بچنانکه از وارد 
استعمال ان معلوم می‌شود به‌معنی نامه‌ای 
است کوچک که به طریق ایجاز حاوی 
خلاصۂ مطالب باشد و در کنب معتبره چیزی 
مناسپ این معی یافت نشد جز این عبارت 
در تاج‌العروس: «لطف الکتاب جعله لطيفاً» و 
این اصل معتی آن بوده پس از آن توسعاً په 
معنی مطلق نامه استعمال شده است و در 
مصفات متقدمین از عربی و فارسي این کلمه 
بسیار مستعمل است. (قزوینی از حواشی 
چهار مقاله چ معین صص ۲۵ - ۲۶). اين 
کلمه را بیهقی اول‌بار اورده و در سیاست‌نامه 
ملاطقه آمده است. (سبک‌شناسی ج ۲ ص 
۵ رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و 
آن نامة بزرگ را از بر قبا بسیرون کرد پیش 
داشت... امیر گفت: آن ملطفه‌های خرد که 
ابونصر مشکان ترا داد... کجاست گفت من 
دارم و زین فروگرفت و میان تمد باز کرد و 
ملطفه‌ها در موم گرفته بیرون کرد. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص ۵ ملطفه‌ای از جاتب 
خواجه بزرگ دررسید آن را پوشیده بیرون 
آوردم نبشته بود... (تاریخ بهقی ایضاً ص 
۴ امیر بخواند و گفت این ماطفه‌ها را 
پوشیده دارند و کس بر این واقف نگردد. 
(تاریخ ببهقی ایضاً ص ۶۴۲ فضل گفت 
امیرالمومنین را به خط خویش ملطفه‌ای باید 
نبشت. (تاریخ بهقى انشا ص ۱۳۶): در 
ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این 
ملطفه را نبشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 
۶ چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و 
خدمت کرد و ملطفة علی‌بن ربیع خادم را داد. 
(قابوسنامة چ نفیسی ص ۱۷۴). باید هر روز 


مسرعی با ملطفه از آن تو به من رسد و هرچه 
رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در 
آن ملطفه ثبت کرده. (چهارمقاله چ معین ص 
۵ از خلیفه ملطفه‌ای بدو رسید فرموده که 
آن را به سلطان رساند... چون این ملطفه با 
نوشته ایتگین به سلطان رسید برنجید. 
(راحتءالصدور ص ۸ و در آن سلطفه 
نوشت که خصمت را هوس شاهي است. 
(راحةالمدور ص ۳۴۰). بعد از ان ملطفه‌ای 
که نوشته بود ظاهر شد. (ترجم تاریخ یمینی 
ج ١‏ تهران ص ۲۵۲). و رجوع به مملطفات و 
ملاطفه شود. 
ملطم. 2 Tal:‏ ادیم که زیر جامه‌دان 
گترند تا گردآلود نگردد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملطم. [ لط ط) (ع ص) نا کس (منتهی 
الارب) (آتتدراج). مرد نا كس و اشیم. (ناظم 
الاطباء). لیم دورشده از مکارم. (از اقرب 
الموارد). || خد ملطم؛ رخار سپید. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). |[روی تپانچه زده 
شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملطم. (م ط ](ع إ) ملطمالبحر؛ جایی از دریا 
که‌اصواج در آن می‌شکند. (از ذیل اقرب 
الموارد). 
ملطم. (م ط ] (ع [) رخسار و هما ملطمان. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد), 
رخسار و محل تپانچه. (ناظم الاطباء). 
ملطمان. [ءَ ط ] (ع !| به صیغُ تشیه, دو 
رخار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادة قبل 
شود. 
ملطوخ: (] (ع ص) آلوده و چرکن‌وضع. 
(ناظم الاطباء). 
ملطوط. [] (ع ص) ترس ملطوط؛ سپر 
واژگون. (ناظم الاطباء). سپر بر روی افتاده و 
واژگون. (از اقرب الموارد). 
ملطوم. (! (ع ص) طپانچه‌زده. (سنتهی 
الارب), تپانچه‌زده و سیلی‌خورده. (ناظم 
الاطیاء)؛ از ان هر دیده گریان و هر اشک 
ناروان روان گردد و هر رخساره خراشیده و 
هر گریبان چاک و هر سینه ملطوم. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۴۴). ||اسب 
سپیدرخار. (ناظم الاطباء). 
ملطه. ( ط ] (إخ) جزيرة مالته. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ماكه و مالت شود. 
ملطی. م طا](ع () شکستگی سر که تا 
پوست تنک سر رسد. ملطاة. (منتهی الارب) 
(از آنندراج) (از اقرب الموارد). شکستگی که 
تا پوست تنک سر رسد و به دماغ برخورد. 
(ناظم الاطباء). شکستگی سر که بدان پوست 
تک رسد که زیر استخوان سر بود. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). || پوست نازک میان 


۴ ملطی. 


گوشت و استخوان سر. (از اقرب الموارد). 
ملطی. (م ‏ طا] (ع !) نوعی از دویدن. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 

ملطی. (ء ل ] (ص نسبی) منسوب است به 
ماطیه حدود روم. (از اناب سمماتی). 
||ا شوب به ملط. از مردم ملط: ثالیی 
الملطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به ملطیه و ملط شود. 

ملطیوی. لط ی ری /6 ل طی ی وی ] 
(ص نبی) منسوب به ملطیه. رجوع به ماده 
بعد و ملطیه شود. 

ملطیوی. [م لط ی وی /م ل طی ی وی ] 
((خ) محمدین غازی, از اهل ملطیه مولف 
کتاب روضةالعقول. یکی از بزرگان فضلای 

: دستگاه سلاجقۀ روم است که چندی دبیر 
ابوالفتح رکن‌الدین سلیمانشاءبن قلج ارسلان 
)۵۸۸ - 
یافت. وی پیش از عهد سلیمانشاه به ترجمه و 
تهذیب مرزبان‌نامه شروع کرد و بعد از آنکه به 
خدمت او رسید به تشویق او کار خود را در 
۸ ه.ق.به اتمام رسانید و آن رابه 
«روضةالعقول» موسوم كرد. و رجوع به 
مقدمة مرزبان‌نامه چ محمد قزوینی و تاریخ 
ادبیات ايران تاليف ذبیحاله صفا ج ۲ صص 
۲۳ ۱۰۰۵شود. _ 

ملطیة. (م یَ] (ع ص) شکستگی سر به 
پوست تنک سر رسیده. (صنتهی الارب). 
جراحتی که به پوست سر رسد. (ناظم 
الاطباء). 

ملطیه. مط ی /2 ل طی ی ] (إخ) شهری 
است در غرب فرات بار سرد و دارای 
میوه‌های بیار و در زمینی هموار قرار گرفته 
و کوههای روم آن را احاطه کرده است. (از 
اقرب الموارد). شهری است در ترکیه» نزدیک 
فرات که ۱۳۰۰۰۰ تن سکنه دارد و همان 
ملیطن ! باستانی است. (از لاروس بزرگ). 
مهمترین لغری است [به شام ] که از این سوی 
کوه‌لکام است و میوه‌های وی همه مباح است 


۰ بود و سپس منصب وزارت او 


و بی خداوند است. (حدود المالم). شهری 
است از بلاد روم در محاذات شام از بناهای 
اسکدر و جامع آن را صحابه بنا کرده‌اند. (از 
معجم البلدان). و رجوع به نزهةالقلوب و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 

ملظ. (م [ظظ ] (ع ص) لازم‌الاجسراو 
کردنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). و 
رجوع به الظاظ شود. 

ملظ. (م لٍظظ ] (ع ص) مبرم و الحاح‌کننده 
در سوال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الضوارد). 
|استبهنده. |لازم‌گرنده. (ناظم الاطباه). و 
رجوع به الظاظ شود. 
- ملظبه؛ ملازم آن. (از اقرب الموارد). 


ملظاظ. [م] (ع ص) سسخت ستهنده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || لازم كيرتده. (ناظم الاطباء). 

ملظة. [م لظ ظ ] (ع [) نامه. (متهى الارب) 
(آتدراج). نامه و رقعه و مکتوب. (ناظم 
الاطباء). |[رسالت و سفارت و پیفام. (ناظم 
الاطباء). رسالت: فابلغ بنی‌سعدین بكر ماظة؛ 
ای رسالة. (از اقرب المواردا. 

ملع. [م] (ع مص) زود رفتن. (تاج المصادر 
یهقی). تیز و سبک رفتن. (متهی الارب) 
(انتدراج) (از اقرب الموارد): ملعت الناقة فى 
سیرها؛ تند وسبک رفت أن ماده. (ناظم 
الاطباء) از گردن کشیدن پوست گوسفند را 
(آنندراج) (منتهی الارب): ملعالشاة ملماً؛ از 
کر سوت نها و ترا انا 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |امکیدن شتر بچذ 
جداشده از مادر پستان مادر را. (از اقرب 
الموارد). ||((مص) گردآمدگی به دشمنی بر 
کسی,(ناظم الاطباء): هم عليه ملع واحد؛ 
یعنی ایشان بر وی گرد آمدند به دشمی. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب‌الموارد). 
||سیر سریع و خفيف. (ناظم الاطاء). 

ملع. [) (ع ص. !)ج مسلیع. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (أز اقرب الموارد). 
رجوع به ملیع شود. 

ملعان. [م ] (ع مص) سریع و سبک رفتن. 
(از اقرب الموارد). 

ملعب. ٥غ1‏ (ع () بازیگاه. ج ملاعب. 
(مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). بازیگاه. 
(دهار) (متتهی الارب) (آتدراج). بازیگاه و 
جای بازی. (ناظم الاطباء). اسان لهو و 
مجلس شادمانی: 
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب 
ضیاء روز وشمع شب شکراب بر کان خمری. 

سناتی (دیوان چ مصفا ص ۵۵۱). 

ملعب. ( ع] (ع مص) لَغب. لمب. آمب. 
(ناظم الاطیاء). رجوع به لعب شود. 

ملعت. ۱ iE‏ (از ع, ص, !) منحوت از 
لعاب. کلمه‌ای است برساختة فارسی‌زبانان. 
داروی لعاب‌دار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ماده بعد شود. 

ملعبات. [م ع1 (از ع, ص, () در تداول 
فارسی‌زبانان. داروها که لیزابه دارد چون 
به‌دانه و سپستان و بارنگ و اسفرزه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع په 
ماده قبل شود. 

E E‏ /ع بّ ] (ع () نوعی از جام 

ستین که کودکان بدان بازی کند. (منتهی 
۳ ب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملعیه. (م ع ب / ب ]" (ع ل) بازیچه. آنچه با 

آن ن بازی کنند. ج. ملاعب. (یادداشت به خط 


ملعقه. 


مرحوم دهخدا). ملعبة؛ 

بازیگر است این فلک گردان 

امروز کرد ملب" تلقینم. 

ناصرخرو (دیوان چ تهران ص ۲۷۰). 

- ملعبة دست کسی ضدن؛ دستخوش او 
شدن. دتکش او شدن. بازیچۀ دست او شدن 
چنانکه هر طور خواهد رفتار کند. (از 
یادداشت 
او شدن. 
|اکاری. حراره. قول. تصنیف. زجل. کخ‌کخ. 
موشح. موشحه. ضرقی. کان و کان. 
عروض‌البلد. (یادداشت 
دهخدا). 
ملعط. [ ع](ع !) چرا گاه که گیاهش را 
ستور لیسیده باشد یا چرا گاه نزدیک که 
گرداگردسراها باشد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج, ملاعط. (از اقرب المواردا. 
ملعظة. (م لغ ع ظ)(ع ص) دختر فربه 
دراز تن‌دار. (متهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). دختر فربه دراز جسیم. (از اقرب 
الموارد). 
ملعقة. (م ع ى ] ( !) کفچذ طعام. ج. ملاعق. 
(مهذب الاسماع) کفچه. (دهار). کبچه و آنچه 
به وی لیسند. ج ملاعق. (آتدراج) (از اقرب 
الموارد). چمچه و کمچه. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به ماده بعد شود. 
ملعقه. اع عة /ق | ازع کنچذ آي 
را گویند و در خراسان ملاقه خوانند؟. 
(برهان). مأخوذ از تازی, کمچه و ملاغه و 
قاش فلزی و قاشق. (ناظم الاطباء؛ چمچه و 
قاشق آهنی. (غیاث). و رجوع به ملاقه و ماد 
قبل شود. ||(اصطلاح طب) نام وزن معینی 
است از معجونات و عل چهار مقال را 
ملعقه نامند و از دواهای دیگر یک مثقال. و 
مثقال چهار و نیم ماشه باشد. (غیاث). صاحب 
ذخیر؛ خوارزمشاهی گوید: ملعقه از ممجون 
و انگیین چهار مثقال است و از داروها یک 
متقال است. (از یادداشت 
دهخدا). رساد را همه اجناس وی قوت 


ت به خط مرحوم دهخدا). الت دست 


ت به خط مرحوم 


ت به خط مرحوم 


جلاست و تجفیف پر تفا وتش اختلاف است و 
هر جنسی را قوتی دگرگونه است چنانکه... 
بعضی جراحتها.را فراهم ارد که اندر سنه و 
شش باشد چون رماد سرطان جویباری و این 
رماد نیز بر گاز کلب‌الکلب سود کند چون ده 


1 - Mélilène. 
در تداول فارسی‌زبانان به فتح اول و کر‎ - ۲ 
چهارم [م غ ب ] تلفظ شود.‎ 
-نل: تابعه. (ج مینری ص ۱۳۴). و در این‎ ۳ 
صورت شاهد یست.‎ 
۴-امروزه تقریباً در همۀ ایران ملاقه گویند.‎ 


ملعقه تراش. 


ملعقه از وی بخورند. (الابنیه ج دانشگاه 
صص ۱۶۸ - ۱۶۹). 
ملعقه تراش.[م /2غ ق /ق تَّ] انسف 
مرکب) قاشق‌تراش. (ناظم الاطباء). 
ملعم. [ع] (() بر وزن و معنی مرهم باشد و 
بعضی گویند ملعم کهنه و پنبه‌ای است که 
مرهم را در آن مالند و پر زخم نهند و روغن 
مالیدن بر اعضا را نیز گویند و در هندوستان 
مُردن. و با غین نقطه‌دار هم به نظر امات 
(برهان) (آندراج). مرهم‌نهادگی بر زخم و 
روغن‌مالی بر اعضا. (ناظم الاطباء). همين 
صورت اخیر (ملفم) صحیح به نظر می‌آید. 
ملغم و ملغمة عربی ظاهرً از یوتانی ملگم ' 
(خمیر کردن) ماخوذ است. همین لفت عربی 
«الملغمه» وارد لاتنی ( کیمیا گران) شده به 
صورت املگم " درآمده و از آنجا وارد زبان 
فرانسوی شده «آملگم» " (امتزاج فلزات). 
(حاشية برهان چ معین). 
ملعن. ٤[‏ غ ع (ع ص) آنکه هر کسی براند 
آن را. (متهى الارب) (انندراج). کی که 
هرکس وی را براند و او را لمست کند. (ناظم 
الاطباء). کی که همه او را لهنت کنند. (از 
اقرب الموارد). 
ملعنت. (م ع ن) (ع | مأخوذ از تازی, 
کاری که سب لعنت گردد و شیطت. (ناظم 
الاطباء). ملعند. رجوع به ملعة شود. 
||((مص) ملعونی. بتفرینی. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملعنة. 21 ن] (ع !) راه کوفته. (منتهی 
الارب) (آن ندراج) (از اقرب الموارد). راه 
کوفته و راه آمد و شد. (ناظم الاطباء). ||منزل 
مردم. (منتهی الارب) (آنتدراج). مکن ۳ 
منزل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اسبب لعست. (منتهی الارب) (آنندراج). هر 
چیز که سبب لمنت گردد. (ناظم الاطباء) 
| پلیدی و حدث. (منتهی الارب) (آنندراج). 
پلیدی و جای قضای حاجت. ج, ملاعن. و 
فی‌الحدیت: اتقوا الملاعن اللاث؛ بپرهيزید از 
سه چیز که موجب لعنت است یعنی از تفوط 
کردن در راه عبور و آمدوشد و در ساية 
درخت و در کار جوی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملعوب. (2) (ع ص) شغر ملعوب؛ دندان 
بالعاب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بازی کرده شده. 
(ناظم الاطباء). 
ملعون. [2) (ع ص) نفرین‌کرده. ج ملاعین. 
(مهذب الاسماء). رانده و دورکرده از یکی و 
رحمت. (منتهی الارب) (آتندراج). رانده‌شده 
و دورشده از نیکی و خوارشده و دشنام داده 
شده. (از اقرب الموارد). لعنت‌شده و دورشده 
از رحمت خدا و رانده‌شده. (ناظم الاطباء). 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
سه حا کمکند اینجا چون غلْه همه دزد 
می‌خواره و زن‌باره و ملعون و خساند. 
منجیک (از یادداشت ایضا). 
آن سگ ملعون برفت این سند را از خو یشتن 
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. 
منجیک (از یادداشت ايضا). 
درگه او قبلهُ بزرگان گردد 
تا بچکد زهر؛ مخالف ملعون. 
فرخی. 
ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخجح 
نامت فرخج و کیت ملمونت بلفرخج. 
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
فرود آید ز پشتش چون تو ملعون ۴ 
شده کالفته چون خرسی خشینه. 
لببی (از یادداشت ايضاً). 
حاسد ملعون چراروشندل و خندان شود 
گرزمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند. 
۱ منوچهری. 
ای عوض افتاب روز و شبان تاب‌تاب 
تو بمشل چون عقاب حاسد ملعونت خاد. 
منوچهری. 
هجا کرده‌ست پنهان شاعران را 
قریع کور ملعون چشم گشته. 
گربه دلت رغبت علوم الهی است 
راه بگردان ز دیو نا کس‌ملعون. ناصرخسرو. 
پس نیست جای مومن پا کیزه 
دوزخ که جای کافر ملعون است. 
ناصرخسرو. 
ای امتی که سلعون دجال کر کرد 
ش‌شما ز بس چلب و گونه گون شقب. 
اصر‌خرو. 
پس قافن عدا می وات که انی 
سازد تا دفع آن ملعون کند. (فارسنامة ابن 
البلخی ص ۱۱۹). 
آنکه دادی بوسه بر روی و قفای او رسول 
گردبر رویش نشت و شمر ملعون در قفا. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۳۷). 
آنکه بگریزد ز لشکرگاه او مدبر بود 
وآن‌که بدخواهد به فرزندان او ملعون شود. 
امر معزی (ایضاً ص ۱۵۶). 
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی 
چون حسین خویش را شمر و ییزید 
دیگری. سنائی. 
یا غلامی چند را از روی حسبت برگمار 
تا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنند. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۲۶). 
آن ملعون سر برآورد و گفت ای فرومایه چون 
امدی و این چه حال است. (سنک عیار ج ۱ 
ص ۵۸). 
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی 


عسمجدای. 


ملغ. ۲۱۴۳۷۵ 


برد آن گمان به هرکس و بر خود گمان نبرد. : 
خاقانی. 
با کوء‌انور به دست یابوء اعور فتاد 
وای بر مردم از این نامردم ملعون کور, 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۸۷). 
جهد کن ای لعل بوده شاه را 
تا نگردی مخ و ملعون راه را. 
عطار امصیبت‌نامه چ نورانی وصال ص ۱۲. 
همه به دعوی عصمت برامده چو ملک 
ولیک بوده چو ابلیس در ازل ملعون. 
ظهیرفاریابی. 
طوطی را با زاغی در قفس کردند..می‌گفت 
این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و 


منظر ملعون ". ( گلستان). 

زاغ ملعون ازآن خیس تر است 

که فرستند باز بر اثرش. سعدی. 
لاجرم مهجور و ملعون ابد بماند. (مصباح 


الهدایه چ همایی ص ۲۱۴). ||آتکه از بهرهٌ 
خود بیشتر ببرد. ضد مقبون *, (ناظم الاطباء). 
|[عرب به هر طعام زیانبخش گوید. (از اقرب 
الموارد). 
ملعونة. ۸ نْ] (ع ص) مؤنث ملعون. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ملعون و مادة بعد شود. 

- الشجر:ةالملعونه؛ درخت زفوم که درختی 
است در دوزخ. وال جرة الملعونه (فى 
القرآن). بنی‌امیه. (ناظم الاطباء). الشجرة 
الملعونة ۲ در قول قرآن. گویند درخت زقوم 
است که خورند؛ آن ملعون است و یا چیزی 
است که هرکه آن را چشد ناپسند دارد و نت 
کند.(از اقرب الموارد). 
ملعونه. (م ن /ن ] (ع ص) مأخوذ از تازی, 
زن ملعون. (ناظم الاطباء). مؤنث ملعون. 
ملعونة؛ داية ملمونه بفرمود تااسب را 
بیاوردند. (سمک‌عیار ج ۱ص ۲ و رجوع 
به ملعون شود. 
هلغ. (م] (ع ص) احمق فرومایة نحش‌گوی. 
ج, املاغ. (منتهی الارب) (آنندراج). احمق 
قرومایة فحش‌گوی خبیث. (ناظم الاطباء). 
گویند خبیت. (از اقرب الموارد). ||بلغ ملغ. از 
اتباع است یعنی احمق فرومای فحش‌گوی. 


(منتهی الارب): رجل ملغ بلغ؛ مرد خبیث 
۰ - 2 ۰ 1 
6 - 3 


۴-نل: ز پشتش پور ملعرن. 

۵- در این شاهد و شاهد بعد به معنی زشت و 
کریه و دل‌آزار نیز تواند بود. 

۶-ظ. ناظمالاطباء این معنى را از مثل 
معروف: القاسم ملعون أو مقبرن استنباط کرده 
است. و رجوع به امثال و حکم ج ۱ص ۲۶۶ 
شود. 

۷-قرآن ۶۰/۱۷ 


۶ ملغاة. 


فرومایهٌ گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||آنکه نبت به گفه خود یا آنچه 
دیگران به او می‌گویند اعتنا و توجهی نداشته 
باشد. (از ذیل اقرب الموارد). 
ملغاة. [ê‏ (ع مص) بیهوده گفتن و خطا کردن 
در سخن. لغا. لغو. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به لفا و 
لغو شود. 
ملغز. a14‏ ص چیستان‌گو و سخن 
سربته آورنده. (انندراج). انکه چیستان 
گویدو سخن سربته آرد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد).و رجوع به إلفاز شود. 
ملغفة. ۸/2 غ ف]" (ع )روه دزدان 
بی‌ننگ و بی‌شرم و بی‌حمیت. (منتهی الارب) 
(آنسندراج) (ناظم الاطباء). گروه دزدان 
بی‌حمیت. (از اقرب الموارد) (از محيط 
المحیط). 
ملغلغ. [ م1 ل] (ص, ق) رجوع به ملقلق 
(معنی سوم) و ذیل آن شود. 
ملقم. [م غ] (مسعرب. )۲ روغن‌مالی بر 
اعضاء و مرهم‌نهادگی بر زخم. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به ملعم شود. 
ملغم. (ع غ) (ع لا گردا گرد دهن. ج. ملاغم. 
(بحر الجواهر). گردا گرددهن که زبان به آن 
برسد. و در لسان آرد: دهان و بینی و آنچه 
گرداگردآن است. ملاغم. (از اقرب الموارد). 
ملغم. (مُغْ] (ع ص) به جیوه آمیخته (زر و 
فلزات دیگر). (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). فلزی که با جیوه 
ترکیپ شده باشد. و رجوع به مادۀ بعد شود. 
ملغمة. ( /2ع2)"(ع ص,. () آمیختگی 
جیوه با برد دیگر فلزات. (ناظم الاطباء). 
تأنیث ملفم. ترکیب زییق با فلزی دیگر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), .و رجوع به 
مادة قبل و ملمّم و ملقمه شود. 
ملغوزة. (ع ر ](ع ص) به لفز. به لفز آميخته. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): [افلاطون ] 
یرمز حکمته و بسترها و یتکلم بها ملفوزة. 
(عیون الانباء از یادداشت ت ایضا). 
ملغوس. 1٤ل‏ و /۲)2(ع ص) پسیه ضام. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
پختلی که نپخته باشد و گویند: طعام مرج و 
وس و لحم موس لم ینضج. (از اقرب 
الموارد). 
ملغی. [م غا] (ع ص) باطل‌شده. از شمار 
افکنده. افکنده. اسقاط گشته. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). لغوشده. 
<ملغی شدن؛ باطل شدن. لغو شدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ` 
- ملفي کردن؛ باطل کردن. لغو کردن. 
ملف. [م فف ] (ع [) چسادر و قزاگند. 
(منتهی الارب). چادر و جامه‌ای که بر خود 


پیچند در هنگام خواب و شمد. (ناظم 
الاطپاء). لحافی که خود را بدان پیچند. (از 
اقرب الموارد). 
ملف. [م] (ع!) به لفت سرا کش پارچه. 
(ناظم الاطاء). یه مفرب. ماهوت. ج, ملوف: 
براسی شاشية ملف حمراء. (از دزی ج ۲ ص 
۳( و دجوع به ترجمة فرهنگ السة 
ملمانان تالف دزی ص ۱۰۷ شود. 
ملفام. [] (ص مرکب) سرخ و لصلی‌رنگ 
(ناظم الاطباء). 
ملفتا. [م یت تا] (اخ)" بندری است در 
ایتالیا و برکنار دریای ادریاتیک واقع است و 
۶۴۰۰ تن که دارد. (از لاروس). 
ملفج. [مْ ف] (ع ص) مس فلس. (مهذب 
الاسماء). مفلس بی‌چیز. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) *(از اقرب الموارد). 
ملفف. (م لف ف ] (ع ص, ) نوردیده‌شده و 
نیک درپیچیده. (انندراج) (از اقرب الموارد). 
پیچیده و لفافه شده. (ناظم الاطباء). و رجوع 
شیر. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). در قول ابی‌المهوس 
الاسدی: «او الشىء الملفف فی‌الب‌جاد». 
مشک شیر است و گویند سخيتة است و آن 





طعامی از آرد است که بنی‌تمیم خوردن آن را 
بر خود عار می‌دانتد. (از اقرب الموارد). 
ملفق. (م لف ف](ع ص) سخن دروغ 
آراسته و مزخرف. (آتندراج) (ناظم الاطباء). 
پرساخته, بساخته. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ملفقة شود. 

ملفقة. [ ٣‏ لت ف ن ] (ع ص) احاديث ملفقة؛ 
سخنهای دروغ آراسته و مزخرف. (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). با هم اورده به 
دروغ. مزخرفة به باطل. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا).__ 

ملفوظ. [ع] (ع ص) ان داخته. (ناظم 
الاطباء). انداخته و از دهن بیرون انکنده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).|یان‌شده 
و گفته‌شده. (ناظم الاطاء). گفه‌شده. مقابل 
مکتوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
|| تلفطشده. (ناظم الاطباء). که به زبان گذرد: 
هاء ملفوظ. (يادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ در پارسی چنانکه خنده و گریه و 
جامه و نامه که حرف هاء در مثل این کلمات 
ملفوظ نباشد. (المعجم چ دانشگاه ص ۳۰. 
- واو ملفوظ؛ واوی که چون در میان یا آخر 
کلمه واقع شود جوت شود. مقابل واو 
معدوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

- هاء ملفوظ؛ که آن را «هاء ظاهر» نیزگویند 
آن قسم از هاء است که در هیچ حال تغییری 
در آن پدید نمی‌اید و در اضافه ساقط 
نمی‌گردد بر خلاف هاء مخقی که هاء غير 


ملق. 

«هه (سی و یکمن حرف از حروف هجای 
قارسی) در همین لغت‌نامه شود. 

|اسیزده حرف از حروف الفبا که در تلفظ هر 
یک از آنها سه حرف تلفظ می‌گردد یعنی: الف 
و جيم و دال و ذال و سین و شین و صاد وضاد 
و عين و ین و قاف و کاف و لام. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به حرف ملفوظی شود. ` 
ملفو ظات. (م] (ع إ) مأخوذ از تازی, 
کلمات و سخان و گفتارها و الفاظ و بیانات. 
(ناظم الاطباع). 
ملقو طی. (۱7(ع ص) حرف ملفوظی. 
رجوع به همین‌ماده شود. 
ملفوف. Df‏ ص) درنوردیده و پیچیده و 
فراهم‌آورده. (آنندراج). مأخوذ از تازی. 
پسیچیده‌شده و لفافه‌شده و لفافه کرده و 
اجاط‌شده و در جوف گذاشته. (ناظم 
الاطباء). تافته. لوله‌شده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||مجموغ و لفافه و کلم. 
(ناظم الاطباء). 
ملفوفه. (ء ت /ف ] (از ع ص) مأخوذ از 
تسازی» ملفوف و پیچیده‌شده و در جوف 
گذاشته و لفافه کرده.(ناظم الاطباء). و رجوع 
به ملفوف شود. 

- ملقوفة فرمان؛ فرمان پادشاهی که قطع آن 
کوچکتر از فرمان باشد و به مهر کوچک 
پادشاه مهر شده و مقید به بت در دفاتر نباشد. 
از ناظم الاطباء). 
ملفه. [م ل ف ] (اخ) دهی از دهستان شیرگاه 
است که در بخش سوادکوه شهرستان شاهی 
واقع و ۲۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲ 
ملق. 1 مسص) سستردن. (المصادر 
زوزنی). محو و پا ک‌کردن. (از منتهی الارب). 
محو و نابود کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
لموارد). |ابه عصا زدن. (تاج المصادر ببهقی) 
(از متتهی الارب) (انتدراج). پا چوب دستی 
زدن. (از ناظم الاطباء). با عصا یا تازیانه زدن. 
(از اقرب الصوارد). |اشستن جامه. (تاج 


۱-ضبط اول از متهی‌الارب و آن ندراج و 
ناظم‌الاطباه ومحط المحط. و ضبط دوم از 
اقرب المواره است. 

۲-مأخرذ از یونانی ملگم (۷2129702) به 
معتی خمیر کردن. (حاشبة برهان چ معین). 
۳-به میم مضموم و غین نقطه‌دار صحیح است 
ولی معمولا ملقمه (به فتح میم اول و قاف) تلفظ 
کند. (از نشریه دانشکده ادبیات تبریز). در 
ناظم‌الاطباء نیز به قتح میم اول ضبط شده است. 
۴-اقرب‌المرارد علاره بر خبط اول ضط دوم 


رانیز دارد. 

۷۵۵۰ - 5 
۶ در ناظم‌الاطباء: مفلس بی‌خیر. و ظاهراً 
غلط چاپی است. 


ملق. 

المصادر بهقی) (متهی الارب) (آنتدراج) (از 
ناظم الاطباء): ملق الشوب والاناء؛ شست 
جامه و ظرف را. (از اقرب الموارد). ||مکیدن 
شیر (منتهی الارب) (آتندراج). مکیدن بسچه 
شیر مادر را. (از اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). شیر خوردن شتر بچه. (تاج المصادر 
بیهقی). |اسخت رفتن و بیار سیر نمودن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||گاییدن. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). |[ننرم کردن. (از اقرب الصوارد). 
|ازدن. و گویند: ملقه ملقات؛ اذا ضربه. |[زدن 
خر زمین را با سمهای خود. ||بیرون ریختن 
انچه در دست است و حبس نکردن ان. (از 
اقرب الموارد). 
ملق. [ع [] (ع مسص) بسرآمدن خاتم از 
انگشت. (آنندراج) (از منتهی الارب). برآمدن 
انگش ری از انگشت. (از ناظم الاطیاء). 
چرخیدن و تکان.خوردن انگشتری در 
انکعت ار گشادی آن. (از اقرب الموارد). 
||چساپلوسی کردن. (المصادر زوزنسی). 
چایلوسی و دوستی و ترمی بسیار کردن. 
(منتهی الارب) (انندراج). دوستی کردن و 
مهربانی نمودن و نرمی بسیار و چاپلوسی 
نمودن. (از ناظم الاطباء): 

جز مگر مرغی که حزمش داد حق 

تا نگردد گیج از آن دان ملق, ۱ 

مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۱۳۱). 

|ابه زبان بخشیدن نه به دل. (منتهی الارب) 
(آنندرا 1 (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد), بخشش به زبان نه به دل و در حدیث 
است: لیس من خلق المومن الملق. (از معجم 
متن اللفة). ||عشق ریایی که بر زبان باشد و 
در دل نباشد. (از دزی ج ۲ ص ۰۶۱۳ |[تیز و 
تند دویدن اسب. (ناظم الاطباء). ||(() زمین 
هموار. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[سبزهُ نرم 
و نازک و زودروینده. مَلَقَة یکی. (ستتهی 
الارب) (آنندراج), ااکر کوه که نرم و 
چسیده به کوه باشد. واحد أن ملقة. (از اقرب 
الموارد). ||دعا. و گویند: ایا ک ادعو فتقبل 
ملقی؛ یعنی دعائی و تضرعی. (از اقرب 
آلموارد). 
ملق. [م لٍ | (ع ص) مرد به زبان بخشنده نه به 
دل. (متهی الارب) (انندراج). آنکه په زیان 
بخشد نه به دل. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). انکه به زبان چاپلوسی کند و در دل 
اخلاصی نداشته باشد. (غیاث). چاپلوس. 
متملق. (یادداشت 
|است. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ضعیف. (از اقرب السوارد). |(اسب 
که به رفتار وی اعماد نتوان کرد. (منتهی 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||اسب تز دونده. (منتهی الارب) 
(آنندراج): فرس ملق؛ اسب تیز و تند دونده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملق. (م ۳ ] (صوت) بعضی نوشته‌اند که آواز 
اب که از خشت انداختن برمی‌اید. (غیاث). 
ملقا. (مْ] (اخ) (جزایر..) ملوک. رجوع به 
ملوک (اخ) شود. 
ملقاباد ! (م] (إخ) محله‌ای است به اصفهان یا 
نیشابور. (از معجم البلدان). 
ملقابادی. (] ((ج) شاعری بوده‌است و 
صاحب المعجم دو پیت زیر را از وی نقل کرده 
است: ۰ 
تابنده دو ماه از دو با گوش تو هموار 
وز دو رخ رخشنده خریدار و ترازو 
با ران و سرین‌سار هیونانی و گوران 
با چشم گوزنانی و باگردن آهو. 
(المعجم ص .)۱۹٩‏ 
ملقات. ۱ 1) (ع لا ج مَلقة. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملقة شود. 
ملقاط. }¢ (ع ل) خامه. (متتهی الارپ) 
(آنندراج). قلم و خامه. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||منقاش و آن چیزی است از 
اهن که بدان موی برکند به هندی موچنا. 
(منتهی الارب) (آنندراج). منقاش و موچینه. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||تننده. 
(منتهی الارب) (آتندراج). عنکبوت. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). ج. ملاقيط. (از 
آقرب الموارد). 


ملقاع. )1 (ع ص) زن فحش‌گوی بدزبان. . 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ملقاة. [] (ع |) شبة سر زهدان. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ج» صلاقی. (ناظم 
الاطباء). 

ملقاة. (] (ع ص) هر چیز استعمال‌شده و 
افکنده‌شد.. (ناظم الاطباء), 

ملقپ. ملق ن] (ع ص) لقب نسهاده‌شده. 
(انندراج). دارای لقب و دارای پاژنامه. (ناظم 
الاطظياء). و بالقب. انکه لقب دارد. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا): شکر خادم 
برنشست و برادر هارون اسماعیل ملقب به 
خندان در پش کرد. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص ۷۰۰. 

ملقب. 1م لق ق ] (ع ص) لقب‌دهنده. (ناظم 
الاطباء). 

ملقبة. (م لن ق ب ] (ع ص) تأيث ملقب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
ملقب شود. 

ملقح. (م ی )(ع ص) گشسن. ج. ملاقح. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || آنکه گشن می‌دهد خرمابن 


ملقلق. ۲۱۳۴۷۷ 


را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع 
به الفاح شود. 
ملقح.(م لق ق](ع ص) مرد آزموده کار. 
(آتدراج): رجل ملقح؛ مرد آزموده کار. (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 
ملقح ۰ق ](ع ص) بارورکننده: چه 
امروز خاطر من کهتر را بر خواطر ا 
اصحاب قلم نظماً و که حق است خاصه بر 
خاطر مشرف مجلس مهذب‌الدینی. که 
ابب‌دالاهر ملقح خاطر منقح‌عبارت باد. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص ۱۴۵). 
ملقحة. [م ق ح) (ع ص) ماد باردار. ج, 
ملاقح. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
ملقحة. مق ح](ع ص) مس‌فرد ملاقح. 
(منتهی الارپ). بادی که از ابر بارانهای 
سودمند فرود مي‌آورد. (ناظم الاطباء). ريح 
ملقحة؛ پاد که درخت را باردار کند و از ابر 
باران آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
و رجوع به ملاقح شود. 
ملقرنی. 9 ق ر) (إخ) دهی از دهتان کل 
تپه فیض‌اله‌یگی است که در بخش مرکزی 
شهرستان سقز واقع است و ۷۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
ملقط. [م ن] (ع ا) آن‌چه بدان چیزی را 
برگیرند. آسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). آنچه بدان چیزی را بردارند مانند 
ملقط ۲ آهنگر و ملقط آتش. ج. ملاقط. (از 
اقرب الموارد). 
ملقط. [م ] (ع !) معدن. (از ذیل اقرب 
الموارد). ||موضع طلب. (از اقرب الموارد). 
ملقطان. [م ]"(ع ص) مرد گول. ملقطانة 
مؤنث آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ملقطانة. 


گول و احمق و به مرد خطاب کرده می‌گویند: 
یا ملقطان و به زن یا ملقطانة؛ یی ای مرد 
گول‌و ای زن گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملقطانة. [م ق نن](ع ص) رجوع به مادة 
قبل شود. 


ملقعة. [م ق ع)(ع ص) اسرأة ملقعة؛ زن 
پلیدزبان. (متهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملقلق. [ 1٣‏ 1 ](ع ص) طرف ملقلق؛ چشم 
تیزنگاه سبک‌حرکت. (متهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
اارجل ملقلی؛ مرد پر جنب و جوش که در 
جای خود آرام نگیرد. (از اقرب المنوارد). 


۱-به معتی بعد نیز تواند بود. 

۲-ابر. 

۳ - ناظم‌الاطباء علاوه بر ضط فرق. مق انیز 
ضبط کرده است. 


۸ ملقمه. 


||در تداول عامه, حرف قلمبه و سلمه و 
مشکل و مطنطن و مسجم: فلان کی خیلی 
ملقلق می‌زند. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده)۲. 
ملقمه. ام قع /۸] (از ع. [) آلیاژ جیوه با 
فلز ات است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). 
مأخوذ از عربی «طغمه», ترکیبی از جیوه با 
فلزی دیگر ".(از لاروس). ملغمه, و رجوع به 
ملغمه و ذیل أن شود. 

- ملقمه کردن آ؛ روشی است برای استخراج 
طلا و نقره از کانیهای آنها به وسیلة جیوه. از 
قرن شانزدهم تا نوزدهم مهمترین روش 
استخراج طلا بوده‌است. روش عمل چتین 
بوده است: كاني طلا و نقره را پس از اسیا 
کردن,با جیوه به صورت مخلوط یکنواختی 
درمی‌آورند. طلا و نقره با جیوه به صورت 
ملقمه درمی اید و از ناخالصی جدا مي‌شود. 
پس از آن به وسیله تقطیر ملقمه در ظرفهای 
آهنی مخصوص جیوه را از آن جدا می‌کنند تا 
طلا و نقره به صورت خالص درآید. (از 
فرهنگ اصطلاحات علمی). 
ملقن. ٤١‏ لن ق]" (ع ص) تساقین‌کنده. 
(غیاث) (انندراج). تلقین‌دهنده. تلقین‌کننده. 
سخن به زبان نهنده. (یادداشت 
دهخدا)؛ 

گاہ سخا آفتابت است معلم 
گاه‌سخن جبرئیلت است ملقن. 

عخمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۲۶۵). 

به زیر خا ک ملقن تو باش وقت سوال 

که‌تا صواب رود پاسخ نکیر مرا. سوزنی. 
|ایاددهنده. آموزنده: ابوالفتح محمدین 
المطهر... که در مدارج «الاس ثلگة» بر پناية 
اول ملقن علم ریانی و حاوی عز دو جهانی 
باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 
۴ و ۲۱۵). زندگانی مجلس سامی صدر 
عالم... معجزالاقران, ملقن‌الفّلا... دز اظهار 
مناقب و ادخار مناصب... ابدالدهر باد. 
(مشات خاقائی ایضاً ص ١۱۴)..زندگاتی‏ 
حضرت عظمی, خداوند جهان.... لطان 
اتصاری.. . سلقن‌الاساققه. .. ابدمدت باد: 
(منشآت خاقانی ایضاً ص ۷۴. 

دیو و مردم را ملقن آن خداست 

غالب آید بر شهان زان گر گداست. مولوی, 
ملقن. [ لق ق *(ع ص) تلقین کرده شده. 
(غیاث) (اندراج). تلقین‌شده. سخن به زبان 
نهاده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملقو. [م قرو ] (ع ص) لقسوهزده. (امسنتهی 
الارب) (انتدراج). گرفتار بیماری لقوه. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد).. 
ملقو حد. ۰ ح] (ع ص, !) بچة اشتر در آن 
وقت که در شکم مادر بود. (مهذب الاسماء). 
||مادر با چنین. (منتهی الارب) (آنندراج). 


ت به خط مرحوم 


ماده‌اي که در شکم وی جنین باشد. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الصوارد). || آب منی در 
پشت نسر. ج. ملاقيح. (مسنتهی الازب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
ملقوط. [م] (ع ص) از زمین برگرفته. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). 
|ابچ نوزادة بر زمين افکنده.(منتهی الارب) 


(آتدراج). لقیط و از زمنین برگرفته. (ناظم. 


الاطیاء). کودک نوزادی که بر زمین افکنند و 
بر داخته شود. ج ملاقیط. (از اقرب الموارد). 
ملقوطة. زم ط)(ع ص) امرأة ملقوطة؛ زنی 
که از زمین برگرفه باشند آن را. (ناظم 

الاطباء)؛ و رجوع به ملقوط شود. 
ملقوم. [م ق ](ع حرف جر +اسم) به جای 
«من‌القوم» نویسند. (ناظم الاطباء). 
ملقونیه. (م ل ی ] ((خ) شهری است نزدیک 
قمونیه. امستهی الارب). شهری است از 
شهرهای روم در نزدیکی قونیه. از کوههای 
آن سنگ آسیا برند. (از معجم البلدان). و 
رجوع به نزهةالقلوب و قاموس الاعلام ترکی 


شود. .۰ 
لاسام ا فخ تان E‏ (متهی 


الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج» 
مَلّقات. (از اقرب الموارد), 

ملقة. [م لٍ ق ] (ع ص) مونث مَِق, مادیان تند 
و تيز دونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملقی. (م ی ی /6 قا] *(ع ص) رجل ملقی, 
مرد بیار درافتاده در نیکی و بدی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملقی. [م لن قا قتسا](ع ص) مرد 
بیارخیر و بسیارشر. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء).. 

ملقی. (م قا] (ع ) جایی که در آن چنیزی 
مسی‌افکند. (ناظم الاطباء): هذا 
ملقی‌الکناسات؛ یعنی محل ریختن زباله 
است. و فناژه ملقی‌الرحال: یسی آستانة وی 
محل افکندن بار و بنه‌هاست و کنایه است از 


ایننکه او بسیارمهمان است. (از.اقسرب 


الموارد). |((ص) افتاده از تب. (ناظم الاطباء). 

ملقبی. [م قا] (ع () شمه سر زهدان . ملقاة. 
ج ملاقی. (منتهی الارب) (آنندراج ) (از ناظم 
الاطباء). ||جای و مکان. را الاطباء). 
جای ملاقات. (از اقرب الموارد), ||جای بز 
کوهی‌از کوه. (منتهی الارب) 0 نندراج) م 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملقی. [مْ] (ع ص) اندازنده و افکنند.. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرت الموازد): 
فلما چاء الحرة قال لهم موسی القوا ما اننتم 
ملقون. (قرآن ۸۰/۱۰). قالوا یا موسی اما ان 
تلقی و اما ان نکون نحن السلقین. (قرآن 
۷ 


ملک: 


ملقیی. (م لن قا] (ع صض) انداخته‌شده: 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تلقية شود. 

ملقی. [م قی‌ی] (ع ص) انداخته‌شده و 
افک نده‌شده. اانه نشنانه زده شده. (ناظم 
الاطباء)؛ 

ملکت. ()() کلول باشد. (لفت فرسن اسدی 
چ اتبال ص ۲۵۲). دانه‌ای باشد بزرگتز از 
ماش و آن را پزند و خورند و به عربی جلبان 
خوانند. (برهان) نوعی از غله باشد بزرگتر از 
ماش که حیوانات را فربه کند و به گاو دهند و 
به عربی جلبان گویند. (انجمن آرا) (آتدراج). 
دانه‌ای سیاه بزرگتر از ماش و مأ کول‌که به 
تازی جلبان گویند. (ناظم الاطباء). ذانه‌ای 
است چون ماش و بعضی کلول خنوانند. در 
مهذب الاسماء جلبان عربی رابه ملک 
فارسی ترجمه کرده و ظاهراً منلک همان 
است که امروز خلر منی‌گویيم: (حساشية لفت 
فرس اسدی چ اقبال ص ۲۵۳): قسمی خلر 
فرومایه. گاودانه. حب‌البقر. جلبان. سننگنک. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا؛" 
بسا کساکه ندیم حریزه و بره اشت 
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی.: 

بوالمژید (از لغت فرش چ اقبال ص ۲۵۴). 
فتها جمله زین غذا بردند 
هرچه باقی شد این خران خوّردند 
گربدانتی این نظام‌الملنک 
می‌ندادی به وقف یک من ملک.. 
سنائی (از آنندرا اج). 
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر 
ملک گاوان رادهند ای بی‌خبر. 
عطار (از آتدراج). 
مشتی ملک پر کردن شکم را 
جوی: یاف ملک وحشم را. 
.عطار (از آندراج). 
همه ملک تو و اين ملک یکی ۰ ۰ : 
زملکی نه ز گاورسی اسث کمتر. - عظار, 
مالکت. [م] (!) دی بن ناخن باشد. (لغت 
فزس اسدی چ اقبال ص ۲۹۷). سفیدیی را 


۱- در فرهنگ جمال‌زاده «ملغلغ» ضبط شده 
است. 

2 - Amalgame (فراننوزی)‎ Amalgama 
(لاتینی).‎ 

3 - Amalgamation. 

۴-ضبط این کلمه در غیاث و آنندراج 
بدیتصررت ام آمده: الضم وبه کبر قاف» و این 
ه-فظ ی هت و آنندراج 
ندینصورت آمده: «بالفم و قاف مفترح» واین 
۶ -افرب‌المرارد علاوه بر بط اول ط آد ۳ 
لق قا] نیز فبط کرده اٺنت. 


ملک. 


ملک. ۲۱۴۷۹ 





گویند که در بن ناخنها پدید آید. و بعضی 
گویند نقطه‌های سفید است که بر ناخن افتد. 
(برهان) (از آنندراج). سپیدی مانند هلال که 
در بن ناخنها می‌باشد و تقطه‌های سپیدی که 
بر تاخن افتد. (ناظم الاطباء): 
ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد 
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد. 
احمد برمک (از لفت فیرس اسدی چ اقبال 
ص ٩۷‏ (. 

ملکت. [م ل /۲]2 (ع [) پادشاه. ج. ملوک. 
املا ک". (منتهی الارب). پادشاه. (آنندراج). 
پادشاه... و بعضی نوشته که به زمانة قدیم امیر 
را نیز صی‌گفتند. (غیاث). دارای سملکت و 
پادشاهی و پادشاه. (ناظم الاطباء). آنکه از 
طریق استعلاه سلطنت بر امتی یا قبیله و 
مخلکتی را عهده‌دار باشد. (از اقرب الموارد), 
خسرو. ملیک. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). در ایران و متعلقات آن. حکمرانان 
ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته 
بلکه باجگزار پادشاهان متقله دیگر بودند 

ولی حکومت ایشان ارئی واباً عن جد بوده 


س «ملک» می‌خوانده‌اند و این لقب را نیز 


سلاطین مستقله بدیشان عطا می‌کرده‌اند و 
پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه 
و غوریة فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای 
لقب رسمی «سلطان» بودند. و غالبا اين لقب 
بایستی از دارالخلافة بغداد برای ایشان 
فرستاده شود چون اول کسی که خود را 
سلطان» خواند. به شرحی که در کحب 
تواریخ مذکور است. سلطان محسود غزنوی 
بوده‌است. لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون 
صفاریه و سامانیه و دیالمه کی به لقب 
سلطان نخوانده‌است. و بعد از فح نفداد به 
دست مفول و انقراض خلافت عریه ظاهراً 
این نظم و ترتیب سانند بی از نظامات و 
ترتیبات دیگر از مبان رفت و مقهوم مصطلح 
این دو لقب با یکدیگر مختلط گر دید. (قزوینی 


از چهارمقاله چ معین ص ۳۲ مقدمه). و هنم 


ایشان نوشته‌اند: ملک را غالبا (بلکه همیشد) 
بر کی اطلاق می‌کرده‌اند که در تحت تبعیت 
سلطان بوده است که عبارت بوده‌اند از ولات 
و حکمرانان ایالات که در سلسلهٌ مخصوصی 
به طور ورائت سحصور بوده است و اشبه 
شی» بوده است به خدیوهای مصر... با 
راجه‌های هند نبت به دولت انگلیس و 
مرادف بوده‌است با «پرنس»" حالیه. ولی 
سلطان بدون تردند و شک هميشه اطلاق 
می‌شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً 
در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر 
نسبوده‌است. در کتب متقدمین بخصوص 
طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب 
یافت می‌شود. (یادداشتهای قزوینی ج ۷ص 


9 

چه فضل مير ابوالفضل بر همه ملکان . 

چه فضل گوهر و ياقوت بر نبهره پشیز. 
رودکی. 

مهرگان آمد جشن ملک افریدونا 

آن کجا گاو نکو بودش برمایونا. 

زد چز گرد مر ساکع زا 

یکی پرنیانی یکی زعفرانی 

یکی زر نام ملک برنیشته 

دگر آهن آپ‌داده یمانی. 

چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک 

دو چیز بايد دینار زرد و تیغ کبود. منجیک. 

چون ملک الهند است آن دیدگانش 

گر دش بر خادم هندو دورست. 

خسروی (از بادداشت به خط مزحوم دهخدا). 


دقیقی. 


دقیقی. 


پر آن ملکی تو که به مردی بگشاد 
ز عدن تا جردان وز جردان تا ککری, 
فرخی. 
لاجرم بر در او چون ملکان 
چاکراند به ملک و به تبار. فرخی. 
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد 
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد. 
فرخی. 
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی 
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر. 
عنصری, 
من آن کم که فغانم به چرخ زهره رسید 
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال. 
غضایری. 
پام داد به من بنده دوش پاد شمال 
ز حضرت ملک ملک‌بخش اعدامال. 
غضانری. 
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا 
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال, 
غضایری. 
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک 
آری سفر کنند ملوک بزرگوار. . منوچهری. 
شاه ملکان پیشرو بارخدایان 
زایزد ملکی یافته و بارخدایی. منوچهری. 


مسمود ملک آنکه نبودست و نباشد 

از مملکتش تا ابدالدهر جدایی. منوچهری. 
تاه ابوالقاسمبن ناصر دین 

آن نبردی ملک نبرده سوار. 

این دلیری و جسارت نکنی بار دگر 
گرشنیدستی نام ملک هفت اقلیم. 
ابوحنيفة اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض 
ص ۳۸۳). 

تا بگویند که سلطان شهید از همت" 

بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم. 
ابوحنيفة اسکافی (از تاریخ بهقی ج فیاض 
ص۲۸۴). 

این ملک در هر کاری آیتی بود. (تاریخ ببهقی 


عسجدی. 


چ ادیب ص ۱۳۴). طاهر گل‌افشانی کرد که 
هیچ ملک بر آن‌گونه نکند. (تاریخ بهقی ایض 
ص ۲۳ چنین گویند که چون قباد ملک 
فرمان یافت نوشیروان... به جای او بنشست. 
(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 
۳۱ 
چون زور ملک چرخ درآورد به زه 
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه. 

ابوالفرج رونی (ج چاپکین ص ۱۳۴). 
تا چهان است ملک سلطان باد 
در چهانش به ملک فرمان باد. 
شاها ملکا جمله آفاق تو داری 
شد دیدة دين از ظفر و فتح تو بیناء 

ار معزی. 

شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او 


مسعو دسعد. 


نه در قراب راحت دارد نه در قرار. 
عمعق (دیوان چ نفسی ص ۱۶۶). 
گفت مز ده ترا که عدل ملک 
کردعالم به خلق خویش وسم , 
عمعق (ایضا ص ۱۸۰), 
ملک هرگز ندید چون تو ملک 
چون بزادی تو ملک گشت عم 
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲). 
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود 
آن بدر فلک رتبت و ان ماه ملک ‌مشرب. 
سنائی. 
نفاذ کار و ادرا ک مطلوب جز به مساعدت 
ذات و ماعدت بخت ملک نتواند بود. ( کلیله 
و دمنه). ثواب و ثنا بر آن ایام میمون ملک را 
مدخر شود. ( کلیله و دمنه). کلیله گفت انگار 
به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور 
گردی.( کلیله و دمنه). هرگاه که ملک هنرهای 
من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که 
من بر خدمت او. ( کلیله و دمته), 
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین ارد که این دو 
درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند. 
(تاریخ بیهق چ بهمنیار ص ۲۸۱). ملک گفت 
این چه زندگانی و اين چه دناءت همت است. 
(تازیخ ببهق ایضاً ص ۲۸۸). حالی به پیغمبر 
آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تبیه کن. 
(تاریخ ببهق ایضاً ص ۲۸۹). ملک رفته و 
اتابیک خفته بل اتابک مرده ملک آب کار 
برده. (عقدالعلی از امثال و حکم ص ۱۷۳۴). 
زین ملک تا طکان فرق بسی هت ارچه 
نام با نام شهان در سمر آمیخته‌اند. ‏ خاقانی, 


۱-ضبط دوم در زبان فارسی متداول یست. 

۲ -اين جمم در زبان فارسی متداول نیست. 
Prince.‏ - 3 

۴-در چ ادیپ ص ۳۹۰ شهید افزونتر. 

۵-رجوع به مثل «الملک عقیم» ذیل «ملک» 


سو د۵. 


۰ ملک. 


در ناف عالمی دل ما جای مهر تست 
جای ملک مان مسکر نکوتر است. 
خاقانی. 
زر طلب کردن از در ملکان 
آفرین خواندنش نمی‌ارزد. خاقانی. 
دادمه گفت شنیدم که خرو را با مسلکی از 
ملوک وقت خصومت افتاد. (سرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۱۴), ملک به چشم حدس و 
فراست آن نقش از صفحات حال اشتر تر خوانده 
بودر (مرزبان‌نامه ایشا ص ۲۵۷). چون ملک 
هند آهنگ دیار اسلام کرد ناصرالدین 
سبکتگن به مدافعت او برخاست. (ترجمه 
تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۲۳۸). ملک هند 
اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی 
ولایت خویش مشاهدت کرد. (ترجمٌ تاریخ 
یمنی ایضا ص ۳۲۱). ملک هند با حشم 
خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین 
نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ایضا ص ۲۴۹). 
از ملکانی که وفا دیده‌ام 


بستن خود بر تو پسندیده‌ام. نظامی. 
تا ملک این است و چنین روزگار 
زین ده ویران دهمت صدهزار. نظامی. 
از ملکان قوت و یاری رسد 
از تو به ما بین که چه خواری رسد. نظامی. 
چون ملکان عزم شدامد کند 
نقل بنه پیشتر از خود کنند. نظامی. 
ملک چون مست باشد شحنه هشار 
خلاف کار فرمانده رود کار. 
(بلل‌نامة منوب به عطار از امثال و حکم 
ص ۱۷۳۳). 
پس به چه نام و لقب خواندی ملک 
بندگان خویش را ای منتهک. مولوی. 
گروزیر از خدا بترسیدی 
همچنان کز ملک ملک بودی. 

سعدی ( گلستان). 


ملک را بود بر عدو دست چیر 
چو لشکر دل‌آسوده باشند وسر. سعدی. 
خلف دوده سلفر شرف دولت و ملک 
ملک آیت رحمت ملک ملک‌آرای. 

سعدی ( کلیات چ فروغی قصاید ص ۶۶). 
هرکسی را به قدر ملکی هست 
کهیر آن ملک حکم دارد و دست 
شاه در کشور و ملک در شهر 
هریکی دارد از حکومت بهر. اوحدی. 
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی 
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم. 

اوحدی. 

- الملک‌الاعلی؛ خداوند تبارک و تعالی. 
ملک ذوالجلال. ملک‌القدوس. ملک 
مالک‌الملک. ملک متعال. ملک ودود. (ناظم 
الاطپاء). 
- ملک‌القدوس؛ رجوع به ترکیب 


الملک‌الاعلی شود. 
<- ملک ذوالجلال؛ رجوع به ترکیب قبل شود. 
ملک ماران؛ رجوع به شاه‌مار شود. 
- ملک مالک‌لملک؛ رجوع به ترکیب 
الملک‌الاعلی شود. 
ملک متعال؛ رجسوع به تسرکیب 
الملک‌الاعلی شود. 
- ملک نیمروز؛ کنایه از آدم عله‌اللام است 
به اعبار اينکه تا نصف روز در بهشت بود. 
(برهان) (آنندراج). 
- ||کنایه از حضرت رسالت‌پناه صلوات اله 
عله و آله نیز هت به این اعتبار که تا نیم‌روز 
بهشتی را به بهشت و دوزخی رابه دوزخ 
می‌فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از 
سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت 
ایمان آورد. (برهان) (آنندراج): . 
نیم‌شبی کان ملک نیمروز 
کردروان مشعل گیتی‌فروز 2 

نظامی (مخزن‌الاسرار ص ۱۴). 
- ||کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه 
تان بود. (برهان) (آنندراج). 
= ||حا کم سیستان را نیز گویند چه سیستان 
را نیمروز هم می‌گویند به سبب آنکه چون 
سلیمان علیه‌السلام به انجا رسد زمن را پر 
آب دید دیوان را فرمود خا ک بريزیده در 
تیم‌روز پر خا کش کردند" و وجوهات دیگر 
مم دارد. (برهان) (اتندراج). لقب 
فرمان‌فرمای سیستان. (ناظم الاطباء): 
ور به خرابی فتد از مملکت 
گرسته خسبد ملک نیمروز. 

سعدی ( گلستان). 

-ملک ودود. رجوع به ترکیب الملک‌الاعلی 


۳ 


سود. 

|| صاحب ملک. (از اقرب الموارد). 
ملکت. (م 0)(ع !) فرشته. ج. ملائكة. 
(ترجمان‌القرآن) (متتهی الارب) (آنندراج). 
فرشته. ج. ملانکة. ملائک. (ناظم الاطباء). 
سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم للف 
نورانی که به اشکال گونا گون‌متشکل می‌شود. 
(از تعریفات جرجانی). اجسامی هوائیه و 
لطفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در 
آسمانها مقیم باشند و این قول | کثرمسلمانان 
است و... (از کشاف اصطلاحات الفنون): 
ازان بر فلک 
همی رفت تا بگذرد از ملک 


فردوسی. 

ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو 

ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران. 
نامصرخرو. 

دهد همی فلک از خلق تو په طبع نشاط 

برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم. 


ملک. 


ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۸۷). 
دولتش را بطبع سازد چرخ 
از ملک شیمه از نجوم خدم. ابوالفرج رونی, 
چون زور ملک "چرخ درآورد به زه 
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ چاپکین ص ۱۴۴). 
ملک ز اوج فلک می‌دهد به طبع اقرار 
که‌او مهین ملوک زمین تواند بود. 

ابوالفرج رونی. 
کز فلک هرساعتی گوید ملک 
خسرو ابراهیم گیتی‌دار باد. 
تا جهان است ملک سلطان باد 
در جهانش به ملک فرمان باد. 
در تو هم دیوی است و هم ملکی 
هم زمینی به قدر و هم فلکی 
ترک دیوی کنی ملک باشی 
ز شرف برتر از فلک باشی. سنائی, 
از سرت و سان رشک ملوک و ملک امد 
حاصل نتوان کرد چن سرت و سان را. 

انوری. 


اسو دسعلد. 


مهو د سعل . 


ای نمودار ارتفاع قلک 
سا کنانت مقدسان چو ملک. 
انوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۶۶۹). 
بندگی تو" خرد از دل و از جان کند 
خاش تو ملک از پن دندان برد 
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر 
قوت خرد زین دهد قوت ملک زان برد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۸۸)۔ 
فلک بهر زمین‌بوست چو اختر سرنگون افتد 
ملک از بهر انگشحت چو گردون اوفتان خیزد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 4۰). 
تا که اسرار قدر در تق پرد؛ غیب 
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است 
باد جان تو ز تر حدثان ایمن و همست 
کهغوا کند تو حفظ ملک قیوم است. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۶۵. 
بر درگه تو فلک مجاور 
در خدمت تو ملک مواظب. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 4۵۰. 
دم خاقانی ار ملک شنود 
جان به خاقان | کبر اندازد. 
خاقانی. 
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا 


۱ -مرحوم وحید دستگردی در توضیح | ین 
بت آرد: ملک نیمروز, آفتاب و در اینجا پیخمبر 
که آقتاب وجرد است مراد می‌باشد و مشعل 
گیتی‌فروز هم ذات پاک اوست. 

کر اسانن تست 

۳-رجوع به ماد؛ قل شود. 

۴- خاقانی. 


ملک. 


قلک سرد که شود دفر و ملک وراق. 

خاقانی. 
ور ملک باشم بر آن عیسی‌نفسی 
سبحۀ پروین‌نشان خواهم فشاند. خاقانی. 
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک 
در پای او دست ملک روح معلا ريخته. 

خاقانی. 
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس ` 
او هم اسیر دهشت درگاه کیریاست. 

ظهیر قاریابی- 

معدن رحم اله آمد ملک 
گفت چون ریزم به ریش او نمک. 

مولوی. 
زفر شاه شمس‌الدین شده تبریز صد چون چين 
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد متان را. 
مولوی. 
این بشر هم ز امتحان قمت شدند 
آدمی‌ش‌کلند و سه امت شدند 
یک گره مستفرق مطلق شده 
همچو عیسی با ملک ملحق شده. 
گرنبودی امیدٍ راحت و رنج 
پای درویش بر فلک بودی 


مولوی, 


ور وزير از خدا بترسیدی 
همچنان کز ملک, ملک بودی. 

سعدی ( گلستان ج یوسفی ص ۸۰). 
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است 


یا پری‌پیکر مه‌روی ملک‌سیما بود. سعدی. 
خلف دیدة سلفر شرف دولت و ملک 
ملک آیت رحمت ملک ملکگشای. 

سعدی ( کلیات چ مصفا ص۷۳۴. 


رای تو آبین روی ملک. 
خواجوی کرمانی (روضةالانوار چ کوهی 
کرمانی ص 4 
فوج ملک بیدق خیل تو شاه 
أوج فلی مطلع مهر تو ماه. ,۳ 

ځواجوی کرمانی (ایضاً ص ۱۰). 
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر 
کاندر نهاد گرگ شبانی میش نیست. 

آین‌یمین. 

من ملک بودم و فردوس برین چایم پود 
آدم آورد در این دير خرابآبادم. حافظ. 
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در 
صورت بشر. (حیب‌الیر چ خیام ج ۱ص 


4 

- چار ملک؛ چهار ملک مقرب. جبرئل. 
میکائیل. اسرافیل» عزرایل: 

چار ملک در دو صح داعی بخت ت 


باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب. 
خاقانی. 
چار ملک بلبل بستان تو 


خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی 
کرمانی ص ۷. 

- ملک نقاله؛ فرشته‌ای که تن مردگان را از 
مدفن خود به جای دیگر نقل می‌کند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ذیل تفاله شود. 

|| آب را ملک گویند. یقال: الماء ملک امر؛ 
زیرا چون اب با کسی باشد مالک حکم خود 
خواهد بود و بدان امر وی قائم و برپا می‌باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی 
الارب). 
ملکت. 1م [f/ pt‏ (ع مص) خداوند شدن. 
(تاج المصادر بهقی). خداوند چیزی شدن. 
(ترجمان القرآن). ملک خود گردانیدن و 
فرا گرفتن چیزی را به اختیار خود. (آتندراج) 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) به قدرت 
و استبداد در اختیار خود گرفتن چیزی را. 
ملكة. مملکة. (از اقرب الموارد). ||سیر كردن 
آب کی را. و گویند: ملکنا الما.. (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
ازبه زنی آوردن. (آنتدراج) (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد): ملک 
فلان المرأة ملکا؛ به ازدواچ خود درآورد 
فلان. زن را. (از اقرب الموارد). ||() آب. و 
گویند:لیس لھم ملک؛ نیت آنها را آبی. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||بندگی. و گویند: طال ملکه؛ یعنی 
به طول انجامید بندگی او. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطاء) (از اقرب الموارد). بندگی. 
(آنندراج) ||اعطانی من ملکه؛ یعنی داد مرا از 
| بود. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب السواردا. 
| ملک‌الطریق؛ ميانة راه یا حد و پایان آن 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | آنچه در قبض تصرف باشد. و 
گویند: هذا ملک یمینی؛ این ملک رقبة من 
است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هذا 
الشی» ملک یمینی؛ این چیز در قبضهة تصرف 
من است. (ناظم الاطباء): 

ملک سخن زیر نگین من است. 

خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی 
کرمانی ص ۱۸ 

خاتم جمشید نگین تو شد 

روی زمین ملک یمین تو شد. 

خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۵۰). 

هلکث. (2 / م / ٤‏ / م ل] (ع ا) آبخور و 
چراگاه و شتر با چاه که بکنند و بگذارند در 
وادی. (متتهی الارب): ما له فی‌الوادی ملک؛ 
یعنی مر او را در وادی آبخور و چرا گاه‌و مال 
و شتر و چاهی که برای خود کنده باشد نیست. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 


ملک. ۲۱۴۸۱ 


ملکت. 02/7/2۶ /02] ( (ع )ماله 
ملک؛ ده دارای چیزی که مالک باشد نیست. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملکت. () (ع مص) بازداشتن ولی زن را از 
نکاح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[خمیر سخت و 
نیکو کردن. امنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). نیک سرشتن ارد. (المصادر 
زوزنی): ملک المجین ملکا؛ تیکو خر شد و 
سخت خمیر گردید. (ناظم الاطباء). ||توانا 
گردیدن و قادر شدن بچه آهو بر پیروی مادر. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک 
ولد الظبی امه: توانا گردید بچه آهو و قادر شد 
بر پیروی مادر خود. (ناظم الاطباء). ||ملک 
علی الناس امرهم؛ پادشاه مردم شد و متولی 
امور ایشان گشت. (ناظم الاطباء). ملک على 
فلان امره؛ مستولی بر امر فلان گردید. (از 
اقرب الموارد). 
ملکت. (ع /۸] (ع !) لاذهبن فاما ملک و اما 
هلک؛ یعنی هرآینه می‌زدم یا بزرگی و عظمت 
است در آن و يا هلا کت. (ناظم الاطباء) (از 
متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
ملکت. (۶)(ع 4 ملک ٤1‏ /2].رجوع به 
همین کلمه شود. 
- ملک یمین؛ (اصطلاح فقه) به معتی کنیز و 
غلام چه یمین در لفت به معنی غنلبه است و 
غلام و كيز از غلبة اسلام می‌آیند. .. مجازاً 
غلام و کنیز زرخرید را نیز ملک AF‏ 
(غیاث) (آنندراج). عبد. أمَة. (بادداشت 
خط مرحوم دهخدا). 
|(اصطلاح منطق) یکی از مقولات عشر و آن 
هیاتی است که حاصل شود هرچیزی را به 
سیب نبت چیزی که مبحیط باشد بدو و 
منتقل شود به انتقال او. (نفایس الفنون). هیأتی 
است عارض بر شیء به سبب چیزی که محیط 
بدان است و به انتقال آن منتقل شود و آن را 
ده و قنیه نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). یکی از مقولات نه گانعرض است و 
هیأتی است حاصل برای جسم به سیب 
احاطة جسمی دیگر که منتقل شود به انتقال 
جم محاط ماتد هیأتی که حاصل می‌شود 
برای جسم به سبب تقمص و تعمم. (از 
فرهنگ علوم عقلی سجادی). و رجوع به 
جده و کشاف امسطلاحات الفنون شود. 
|| (اصطلاح فقه) در اصطلاح فقها ملک بر 
چهار قم است: ۱- ملک عین. ۲- ملک 
منفعت. ۳- ملک انتفاع. ۴- ملک ملک که 
ملک ان یملک باشد. (از فرهنگ علوم عقلی 


١‏ -اقرب‌الموارد بدین معنى ضط اول ر دوم 
راندارد. 


۲ ملک. ملک. 

سجادی). و رجوع به همین مأخذ شود. ||راه | نداشته باشد: ۱ قبول باد ز حق بالعشی والاشرای. خاقانی. 
راست. (غیاث) (انندراج). |اهیاتی که از ملک طلّق از من ستان در وجه آن تا گویست گر پدر از ت تخت ملک شد ایک 

جامه‌پوشی حاصل شود و گاهی مجازا به آوحش اله زو که خاک و زر به نزد او یکی است. بر زیر تخت احترام پرآید. 

معتی جامه آید. (غیاث) (آنندراج). |((سص) ابن‌یمین. خاقانی. 
مالک چیزی شدن. (غیاث). ملکت. (م] (ع !) پادشاهی. (ترجمان‌القرآن) | بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی 
ملکت. ° (م /] (ع () ماغتود از تازی' ۰ (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطاء): گرملک ابد خواهی این دار که من دارم. 
هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود. الملک یبقی مع الكفر و لایبقی مع الظلم. ۱ خاقانی. 
(از ناظم الاطباء). دارانی. همستی. آنچه در | (حدیث). . مدت ملک و سلطّت ال‌سامان په خراسان.:: 
مرت ی ا جون ۶ ر که را بویۂ وصلت ملک خیزد صد و دو سال و شش ناه و ده روز بود. 
امتال اینها. ج املا ک. (از بادداحشت به خط | یکی جنبشی بایدش اسمانی. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۲۵). 
مرحوم دهخدا): هر چیزی که ملک سن دقیقی. - ملک و ملک؛ پادشاهی و کشور و دارایی: 
است... يا ملک من شود در بازماندة عمرم از با قلم چونکه تیغ یار کنی هر افریده‌ای که نه در ملک و ملک تست 
زر... یا ظرف یا پوشیدتی یا فرش یا متاع یا | درنمانی.ز ملک هفت اقلیم. از آسمان بر او نتهادند اسم شی. 

زمین و جای یا باغ, .. از ملک من بیرون است. ابوحنیفة اسکافی. عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۱۰. 
(تاریخ بهقی چ فیاض ص ۰.۳۱۵ امیرمحمد را در مدت ملکش نمکن نگشت این و آن هر دو“ ملک و ملک توائد 


ای جوادی که کوه و دریا را 
با عطای تو ملک و مال نماند. 
ابوالفرج رونی. 

هر مال که داشت در یارش 
ملک دگران شد از یمینش. . 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۲۴). 
هر مال و کراع و ملک که آن را خضداوندی 
پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح 
ثغور قسمت و بخش کرد (فارنتامة این 
الیلخی ص .4٩۱‏ 
جان که جان آفرین به ما دادست 
ملک مات بلکه مهمان است. 


9 ادیب صابر. 
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم 
نه ملک و منالی نه مال و محاعی. خاقانی. 
ملک ضعیفان به کف آورده گیر 
مال یمان به ستم خورده گیر.  .‏ نظامی. 
تا بداند ملک را از مستعار 
وین رباط فانی از دارالقرار. مولوی. 
از بند گرانم خلاص کردند و ملک صوروثم 
خاص. ( گلستان). 
ملک را آب و بندگان را نان 
خانه را خرج و خرج را مهمان. اوحدی. 


نهصد و چند کاریز که اریاب شروت اخراج 
کرده‌انددر آن ن باغات ۲ صرف من‌شود. وتاب 
این کاریزها و رود ۲ همه ملک است الا کاریز 
زاهد....و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر 
شش کیلان سیل است. (نزهةالقلوب). 
< در مسلک؛ در اختیار, در تصرف: جز 
ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد 
از صامت و ناطق در ملک خود. (تاریخ بهقی 
ج فیاض ص 4۳۵۸. 
- ملی‌ریزه؛ ملک کوچک: 
جمعی اقاریم طمع خام بته‌اند 
در ملک‌ریزه‌ای که بدانم تعیش است. 

۱ ۲ ابن‌یمین. 
- ملک طلق؛ ملکی که شیر در آن شرکت 


که‌اين وصیت رابه جای آورد. (تاریخ بیهقی 
چ ادیپ ص ۳ چون روزگار ملک او را 
به سر آمد... (تاریخ بیهقی ایضا ص ۴۱۷). 
چون دانت که کار راست شد به شهر امد و 
بر تخت ملک نشست. (تاریخ بهقی ایضاً ص 
۵و ۵۷ 
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک 
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا. 
ناصرخسرو. 
سلم را دیدم در روم, که نشت به ملک 
تور را دیدم بر تخت شهی در توران. 
جوهری هروی. 
این همه در سال بیت‌وهشتم بود از ملک 
او ؟. (فارسنامة ابن البلخی ص ۱۰۴). 
ز شرح قصة روز نشستن تو به ملک 
همه ملوک شکتدلند و بسته‌دهان. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۳۶۶). 
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست 
بر دفتر از حساب تو صدگان شمار باد. 


معودسطد. 
نه هرگز ملک او باشد معطل 

له هرگز حکم او باشد مزور.  .‏ امیرمعزی, 
وگر ایمانت هست و تقوی تی 

خاتم ملک بی سلیمان است. ادیب صابر. 
مال و ملکی که بر گذر باشد 

نکند عاقل اعتماد پر آن 

گرهی ملک کر طلن 

دل منه بر زمانة گذران. ادیب صابر. 
دین بی لطف شاخ بی بار است 

ملک بی قهر گنج بی مار است. سالی. 


گفته اند وقتی پادشاهی بود: عمر اندر ملک و 


ولایت و کامرانی و خوشدلی و آسایش به سر . 


برده. (تاریخ ببهق چ بهمنیار ص ۲۸۸). 
خاتم ملک در انگشت ت تو کرده‌ست خدای 
چه زیان دارد | گر خصم شود دیو و پری. 

ظهیر فاریابی. 
مدام در حق ملکت دعای خاقانی 


وز تو بر هر دو جای فرمان است. سوزنی. 
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی : 
سی‌ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی. 
خافانی. 
امخال: 
الملک عقیم؛ پادشاهی ستزون باشد. (امثال و 
حکم ج ۱ص ۲۷۳). 
چون دهد ملک خدا باز هم او بنتاند 
پسن چرا گویند اندر مثل الک عقیم. 
بو حديفة اسکافي. 
آن شنیدستی که الملک عقیم ` 
ترک خویشی جت ملکت‌جو ز بیم. 
مولوی. 
| مسلکت و ولابت و کشور. (ناظم الاطباء): 
کنون کار برسا و زین پس برو 
به ملکی که نشناسدت کس برو. . 
بخل, ضحا کو من فریدونم 
مکرمت ملک و من سلیمانم. 
۱ روحی ولوالجی. 
بسا طب که مايه نداشت درد فزود ` 
وزير باید. ملک هزارساله چه سود. 
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک 
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود. ننجیک. 
وزیر نو ستدی کو ز رأق بی‌نعنی 
به گوش ملک تو اندر فکند کری زود. 


فردوسی: 


ز زود خفتن و از دمر خاستن هرگز 

ته ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر. عنصری. 

ملکی کان را به دیع گیری و زوین 

دادش نتزان به اب حوض و به ریحان. 
ابوحنیفة اسکافی. 


۱-رجوع به معنی آخر «ملک» (elf‏ 


شرد. 
۲-باغهای تبریز. ‏ ۳-مهران رود. 
۴-اپزویز. ۵-نخشب و بخاراء 


شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت 
به تو ارزانی بی سعې کس این ملک قدیم. 


ابوحنيفة ابکافی. 
پادشا در دل خلق و پارا در دل خویش 
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم 

ابوحتفة اسکافی. 
وحشی چیزی است ملک و دانم ازآن این 
کونشود هیچگونه بسته به انان. 

ابوحنیفة اسکافی. 


مرد شهم کافی محتشم باید ملک را (تاریغ 
بهقی چ ادیب ص ۲۸۶). مرا چاره‌ای نباشد 
از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بسهتي 
ایضاً ص ۳۳۱). ازآن‌جهت که همباز او شود 
در ملک و پادشاهی به انبازی نتوان کرد. 
(تاریخ بیهقی ج فیاض ص ۲۴۰). معلوم شد 
که‌کار ملک" بر شکر خادم بی‌رفت و این 
کودک مشغول به خوردن. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص 4۷۰۲ چون ملکی و بقعتی بگیرد... 
مجال تمام داد‌باشد. (تاریخ بهقی ایضاً ص 
۰ چون دعای خلق به نیکویی پیوسته 
گردد آن ملک پایدار بود و هر روز به 
زیادت‌تر باشد. (سیاست نامه ج بنگاه ترجمه 
و نشر کتاب ص ۱۷). و اگربه روزگار بعضی 
از خلفا اندر ملک بسطتی و وسعتی بوده‌است 
به هیچ وقت از دلمفولی... خالی نبوده 


خرج کرد وااو اف کردم ا 


ملک به شمشیر بگرفتم. (سیاست نامه ایضاً 

ص ۴۲). 

نهاد گویی چون مهر در کنار نگین 

سپهر ملک زمین در کتار آتش و آب. 
ایوالفرج‌رونی. 


پس یکی خروج کرد تام او شهربراز و ملک. 


بگرفت اما بقایی نکرد. (فارستامۂ ابن الیلخی 
ص ۴ 
اقبال تو پیرایة ملک عجم آراست 

عمان مختاری (دیوان چ همایی ص 0۵0۴). 
هزار ملک بجوی و هزار فتح بیاب 
هزار شهر بگیر و هزار سال بپایه ر 

عثمان مختازی ایضا ص ۵۱۲), 

ز هرسوبی سپهی بس گران فرستادی 

که ملک و دین ز سپه باشد ایمن و آباد. 

2 مسمودسط, 
ملک را چون قرار خواهی داد 
تیغ را بی‌قرار باید کرد 
یک جرعڈمی ز ملک کاووس به است 
وز تخت قباد و ملکت طوس به است. 

(منسوب به خیام). 
بمان ن هشه که به ملک آندرون عزیز و بزرگ 
که خوار کرد فلک دشمن حقیر تراء 

ار معزی. 


صسعو دسعل .. 


بگرفتی و سپردی ملکش به پای لشکر . 
بگشادی و سپردی گجش به دست غوغا. 
آمیر معزی. 
شهی کاندر همه ملکشی ز عدل او نیند کی 
ز باغی کر شده دیوار و باغی اوفتاده در. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ض ۱۵۶). 
بهار است ای بهار ملک و جد است ای عماد دین 
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد. 


عمعق (ایضاً ص ۱۳۹). 


ملک هرگز ندید چون تو ملک 
چون بزادی تو ملک " گشت عقیم, 
عمعق (ایضاً ص ۱۸۲). 

لحظه‌ای گم شد ز خدمت هدهد اندر مملکت ا 
در کفارت ملکتی بایست چون ملک صبا. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۷). 
ملک آباد به ز گنج روان 
شادی تن نداد خنج روان. بنائی. 
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما 
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقجداء . 


شرع را عقل قهرمان باشد 
ملک را عل پاسبان باشد. سنالی. 
ملک شرع مصطفی آراستی از عدل و علم 
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا. 
. سنائی (دیوان چ مصفا ص 4۳. 
ملک ویران و گنج آبادان 
نبود جز طریق بیدادان. سنائی. 
راه نیکان گیر تا گیری همه ملک بهشت . 
با بدان منشین و دوزخ رابه ایشان وا گذار. 
قوامی رازی. 
ملوک و امرا پیوسته به حفظ مصالح ملک 
مبتلی باشند. (تاريخببهق چ بهمنیار ص ۱۷). 
بر سر ملکی چنان فارخ نباشد کس چو من 
حبذا ملکی که باشد افرش بی افسری. 
۱ انوری. 
بی عدل نیت کنگرۂ ملک مرتفع 
بی علم یت قاعدة عدل پاپدار.. 
رشید وطواط. 
مر ملک رابه عدل ثبات است و انتظام 
مر عدل را یه علم ظهور است و اشتهار, 
۱ رشید وطواط. 
من ارسلان‌شه ملک قناعتم زین‌روی, 
جهان قصر و خان صدیک جهان من است. 
اثرالدین اضیکتی. 
سنه مکن یه بستن بل زآن قبل که تو 
دل بسته‌ای ته ملک خراسان گشاده‌ای. 
مچیرالدین بیلقانن. 
کثرت جیشت فزون ز حد شمار است 
عرصه ملکت برون ز حد گمان است. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۴ 
ملک‌بخش است برعبید و خدم 


ملک. ۲۱۴۳۸۳ 


ملک خاقان و خان همی بخشد. 

جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص .)٩۵‏ 
بادش کمال دولت تا هردم از کمانش 
در ملک آلسامان, نامان تازه بینی. 

خاقانی. 
ملک بود باغ خلد تحت ظلال‌السیوف 
شاه یود ظل حق فوق کمال‌الهمم. خافانی. 
مباد کزبی خشنودی چهار رئیس 
دو پادشارا در ملک دل بیازارم. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۶). 
نت اقلم سخن را بهتر از من پادشا 
در جهان ملک سخن‌رانی ملم شد مرا. 

خاقانی. 
آهته‌تر نه ملک خراسان گرفته‌ای 
وآسودهء‌تر نه رایت سنجر شکسته‌ای. __ 

خاقانی. 
به زلزلژ حوافر کوه‌پیکران. گرد از اساس آن 
ملک برآریم. (سرزبان‌نامه چ قروینی ص 
۲ من چون صحفه احوال تو مطالعه 
کردم‌قاعدءٌ ملک تو مختل یافتم. (مر زبان‌نامه 
ایضاً ص ۱۵). زیردستان و رعایا در اطراف و 
زوایای ملک جملگی در کنف امن و سلامت 
آسوده مانند. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۱۴). مقال 
داد تا چند معتپر از کفات و دهات ملک... با 
ملک‌زاده و وزیر به حضرت آمدند. 
(مرزیان‌نامه ایشا ص ۱۴). خبر رسید که 
ایلک‌خان به بخارا آمد و ملک بستد و معظم 
سپاه را در قید اسار کشید. (ترجمة تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۲۴۰), پدر منزوی 
گشتو ملک "بدو بازگذاشت. (ترجمة تاریخ 
یمینی ایضاً ص ۲۳۷). شاهنشاه بهاءالدوله... 
ملک بگرفت. (ترجمة تاریخ یمینی). 
ملک دل کردی خراب از تیر ناز 
واندرین ویرانه سلطانی هنوز. 

آمیرخرو دهلوی. 
ملک معمور و گنج مالامال 
برکشد تخت را به گردون یال. 

۱ اوحدی. 
پیش صاحبنظران ملک سلیمان باد است 
بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است. 

خواجوی کرمانی. 
زلف جروس ملک تو کش نام پرچم است 
حبل اله است کش نتو .د کسی برید. 

ابن‌یمین. 
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید. 

این‌یمین. 
تا در پناه دولت بیداز توست ملک 


۱ -به معتی قبل هم تواند بود. 
۲-رجوع به معنی قبل شود. 
۳-به معی قبل نیز تواند بود. 


۴ ملک. 


در خواب رفت فتته و آشوب آرمید: 
حکما گفته‌اند که زوال و خلل ملک وقتی 
باشد که کان لایق اشفال را از کار دور کنند 
و نالایق را کار فرمایند. (تاریخ غازان ص 
۹ 
از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ 
ملک ویران‌گشته را اندیشۂ تارا نیست. 
کاتبی. 
- ملک راندن؛ اداره کرذن کشور. پادشاهی 
کردن.سلطنت کردن؛. 
هیچ یگاه نزاد چرخ فلک همچو تو 
تا که همی ملک راند سال ملک ششهزار. 
خاقانی. 
- ملک فربه کردن؛ کنایه از زیاد کردن ملک. 
(برهان) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). 
|ابسزرگی. (منتهی الارب). بزرگی و فر و 
عظمت. (ناظم الاطباء). عظمت و سلطه. (از 
اقرب الموارد). |ماسواله از ممکات 
موجوده و مقدوره. (غیاث): 
ما همه فانی وبقا بس تراست 
ملک تعالی و تقدس تراستد 
ملک خداست ثابت و باقی و بعد ازآن 
آثار خير و نام نکو و دگر هباست. 
(از تاریخ گزیده). 
و رجوع به معنی بعد شود. 
= امغال: 
ملک خدا تنگ نست. نظیر ارض‌اله واسعة. 
(امتال و حکم ج ۴ ص ۱۷۳۳). 
|إدر شرح اصطلاحات صوفیه نوشته از عالم 
شهادت عبارت است چنانکه ملکوت عالم 
غب و جبروت عالم انوار قاهره و لاهوت 
عالم ذات حق. (غیاث) (آنندراج). عالم 
شهادت. (تعریفات جرجانی). عالم شهادت. 
(ابن‌العربی). عالم محسو سات طبیعی. (تاریخ 
تصوف در اسلام تاليف غنی ص ۶۵۶. عالم 
شهادت را از عرش و کرسی و عالم عناصرء 
عالم ملک گویند. (فرهنگ علوم عقلی 
سجادی). عالم شهادت است از مح وتات 
غیرعنصریه منند عرش کبرسی. (قرهنگ 
مصطلحات عرفا تاليف سجادی): 
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند 
و رجوع به معنی قبل و بعد شود. 
|(اصطلاح قلسفه) عالم اجرام, (رسالة فى 
اعتقاد الحكماء للکسیخ شهاب‌الدین 
السهروردی ص ۲۷۰), و رجوع به مسلکوت 
شود. 
ملکت. (م /0](ع !)ج ملاک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). و رجسوع به ملا ک 
شود. 


هلکت. (ْل ل] (ع ص !)ج مالک. (سنتهی 


نظامی. 


الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مالک 
شود. 
ملکت. [م لٍ] ((خ) نامی از نامهای صفات 
آلهی. خدای تعالی. خدای متعال. ملک‌العرش. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
وز تو پذیراد ملک هرچه بدادی 
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار. 
منوچهری. 
5 چاه صاحب عادل ملک بگرداناد 
گزندچشم بد و طعن حاسد و عاذل. 
سوزنی. 
ځار افرید و نار ملک تا حسود تو 
دوزد به‌,خار دیده و سوزد به نار دل. 
سوزنی. 
به زهد سلمان اندر رسان مرا ملکا 
چویافتم ز پدر کز نژاد سلمانم. سوزنی. 
ملکت. [مْ] (() سور شصت و هفتمین از 
قرآن. مکه و آن سی آیت است. پس از 
تحریم و پیش از قلم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملکت. (م) (اخ) دهی از دهستان گرم است 
که‌در بخش ترک شهرستان میاته واقع است و 
۷ تن سکهه دارد. (از فرهتگ جفرافیایی 
ایرانج و۲ 
ملکت. [م] (إخ) دهی از دهستان کلییر است 
که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 
۵ تن سکهه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج و 
ملک آباك. [] ((خ) دی از دهان 
افشاریه ساوجبلاغ است که در بخش کرچ 
شهرستان تهران واقع است و ۱۶۵ تن سکنه 
دارد. (از قرهنگ جفرافیایی ایران ج ۱). 
ملک آباد. [] ((خ) دهی از دهستان غار 
است که در بخش ری شهرستان تهران واقع 
است و ۱۷۱ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی اران ج 0 
ملک آباد. [م]((خ) دهی از دهتان قمرود 
است که در بخش مرکزی شهرستان قم واقع 
است و ۲۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۱). 
ملک آباد. [] ((خ) دهی از دهتان حومة 
بخش مرکزی شهرستان ساوه است و ۱۸۳ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
1( 
ملک آباد. 1م[ (إخ) دهی از دهستان 
میان‌دورود است که در بخش مرکزی 
شهرستان ساری واقع است و ۴۸۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
ملک آباد. (م ل (اخ) دهی از دهتان 
مرحمت‌اباد است که در بخش ماندواب 
شهرستان مراغه واقع است و ۱۸۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفراقیایی ایران ج (f‏ 


ملک ‌آباد. 


ملک آباد. مل[ ((خ) دهی از دهتان لک 
است که در بخش قرو شهرستان سنندج واقغ 
است و ۱۷۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۵. 
ملک آباد. [م لٍ] (إخ) دهی از بخش 
دره‌شهر است که در شهرستان ايلام واقع است 
و ۱۱۳ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جنرافیایی 
ایران ج 4۵ 
ملکت آباد. [ع لٍ] ((خ) دهی از دهستان 
میریگ است که در بخش دلفان شهرستان 
خرم آباد واقع است و ۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۶). 
ملک آباد. م لٍ ] ((خ) دهی از دهستان 
حنوند است که در بخش سلسله شهرستان 
خرم‌آباد واقع است و ۱۸۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
ملک آباد. [م لٍ] ((خ) دهسی از دهستان 
دره‌صیدی است که در بخش اشترینان 
شهرستان بروجرد واقع است و ۲۷۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرایایی ایران ج م۲ 
ملک آباد. (ء لٍ] (() دهی از دهستان 
بربرود است که در بخش الیگودرز شهرستان 
پروجرد وأقع است و ۳۱۷ تن سکنه دارد. (از 
فرهتگ جغرافیابی ایران ج ۶). 
ملک آباد. م لٍ] (إخ) قسریه‌ای است در 
پنج‌فرسنگی بیشتر میان جنوب و مشرق 
جشنیان. (از فارسنامة ناصری), 
ملک آباد. [م لی] (اخ) دهسی از دهستان 
کربال‌است که در بخش زرقان شهرستان 
شیراز واقع است و ۲۰۴ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۷). 
ملک آباد. [م لٍ ] (إٍخ) دهسی از دهتان 
کام‌فیروز است که در بخش اردکان شهرستان 
شیراز واقع است و ۱۱۷ تن سکسه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی یران ج ۷). 
ملک آباد. م لٍ] (إخ) دهی از دهستان 
رودآب است که در بخشن فهرج شهرستان بم 
واقع است و ۲۶۵ تن سکته دارد. (از فرهنگ 
جغراقیایی ایران ج ۸). 
ملت آباد. [م ل ] (اج) دهی از حومة بخش 
بمپور است که در شهرستان ایرانشهر واقع 
است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸. ۱ 
ملک آباد. [م لٍ] ((خ) دهسی از بخش 
پشت‌اب شهرستان زاببل انت و ۴۸۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
۸ 
ملک آباد. [م لٍ] (اج) دی از بسخش 
میان‌کنگی شهرستان زابل است و ۶۷۳ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ چغرافیایی ایران ج 
4 
ملک آباد. [م لٍ] ((خ) دهی از دهستان 


ملک‌آباد. 


گاوکان است که در بخش جبال بارز 
شهرستان جیرفت واقع است و ۲۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
ملک آباد. [ لٍ] (إخ) دهسی از دهستان 
ابراهيم‌اباد است که در بخش مرکزی 
شهرستان سیرجان واقع است و ۳۵۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۸ 
ملک آباد. م ل] (اخ) دهسی از دهستان 
پیوهژن است که در بخش فریمان شهرستان 
مشهد واقم است و ۵۰۶ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
ملک آباد. زم لٍ] ((ج) دمی از دهستان 
پایین جام است که در بخش تسربت‌جام 
شهرستان مشهد واقم است و ۲۲۳ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی اران ج .4٩‏ 
ملکت آباد. [م لٍ ) ((ج) دهسی از دهستان 
نهارجانات است که در بخش حون شهرستان 
بیرجند واقع است و ۱۰۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
ملک آباد. 1م ل{ (إخ) دهی از دهستان 
سنگان است که در بخش رشخوار شهرستان 
تربت‌حیدریه وأقع است و ۲۱۴ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 
ملک آباد. [م لٍ] ((خ) دی از دهستان 
بالاولایت است که در بخش حوماة شهرستان 
تربت‌حیدریه وأقع است و ۱۴۸ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 
ملک آباد. ملي (اخ) دهی از دستان 
ایدغمش است که در بخش فلاورجان 
شهرستان اصفهان واقع است و ۸۳۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی اران ج ۱۰). 
ملک آباد. [م لٍ) ((خ) دی از بخش 
نجف اباد شهرستان اصفهان است و ۵۷۳ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
۰ 
ملک آرا. [م] (نف مرکب) ملک‌آرای: 
ماه ملک آرا غیاث‌الاین محمد آنکه هت 
پر مراد خاطر او چرخ و انجم را مدار. 
وحشی. 
رجوع به مل کآرای شود. : 
ملک آرا. (م] (إخ) عباس میرزا (۱۲۵۵ - 
۶ ه.ق.). پسر دوم محمدشاه و برادر 
کوچکتر ناصرالدین‌شاه. مادر وی خدیجه 
خانم نام داشته و خواهر یحی‌خان چسهریقی 
بوده‌است. عباس میرزا پس از مرگ پدر 
هم‌مواره مورد سوء‌ظن برادر خود 
ناصرالدین‌شاه بود. مدت پیت و هفت سال 
در بغداد و استانبول تبعید بود و در سال ۱۲۹۴ 
با کب اجازه از ناصرالدین‌شاه به ایران 
برگشت و به ملکآرا ملقب شد و حکومت 
زنجان به او وا گذارگردید اما وی از ترس شاه 


از آنجا به قفقاز گریخت و سپس مجدداً در 
سال ۱۲۹۶ به وساطت میرزا حین‌خان 
سیهسالار به تهران مراجعت کرد و حکمران 
قسزوین شد. پس از قحل ناصرالدین‌شاه» 
مظفرالدین‌شاه او را به دربار سزار روسیه 
فرستاد. در سال ۱۳۱۳ ه.ق.به جای میرزا 
مسحسن‌خان مشیرالدوله به وزارت عدلیه 
مسصوب گردید و سرانجام در حدود 
۱سالگی در تهران درگذشت. وی شرح 
احوال خود را با نثری روان و بدون تکلف به 
رشته تحریر کشیده‌است. (از مقدم شرح حال 
عباس میرزا ملک آرا). و رجوع به همین 
ماخذ شود. 7 
ملک آرا. (] (اخ) محمد قلی میرزا 
(۱۲۰۳- ۱۲۸۹ ه.ق.) پسر سوم فتحملی‌شاه 
و مادرش دختر محمدخان قاجار بود. در 
سال ۱۲۲۸ به حکومت استرآباد و مازندران 
منصوب شد و به ملکآرا ملقب گردید. در 


سال ۱۲۵۰ که محمدشاه به تخت نت 


قائممقام فراهانی او را به بهانة شرکت در : 


جلوس پادشاه به تهران فزاخواند و سپ به 
همذان تپمیدش کرد و او تا اواخر عمر در 
همدان در حال تبعید به سر می‌برد تا او را به 
تهران آوردند و در سال ۱۲۸۹ .ق.در ۸۷ 
سالگی درگذشت. او شعر می‌گفت و خسروی 
تخلص می‌کرد. (از تاریخ رجال ایران تألیف 
مهدی بامداد ج ۳ص ۴۷۱ - ۴۷۳). 

ملک آرای. (] انف مرکب) ملک‌آرا, 
کسی که آرایش می‌کند و مرتب می‌کند 
مملکت را. (ناظم الاطباء). که موجب نظم و 
رونق مملکت است: 
یه شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکر 
تماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی‌بان. 

فرخی. 

همه ترکستان بگرفت و به خانه بشت 
به شرف روزفزون و به هنر ملک‌آرای. 

۱ فرخی. 
رای ملک ارایت این معنی در این فکرت بدید 
قوت خویش آشکارا کرد و ضعف من نهان. 
عثمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۴۷۱). 
رای ملک‌ارای خاتون آفتاب دیگر است 
بر زمین از آفتاب آسمان روشنتر است. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص °1( 
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش 
ان خداوندی که سلطان جهان را مادر است. 

امرمعزی (ایضاً ص ۱-۰۱ 


عقل رامشگری است روح‌افزای 
عدل مشاطه‌ای است ملک‌ارای. 

نتالی: 
او پادشاه خردمد و عادل و ملک‌ارای‌بود. 
(چهارمقاله). 


شغل دیوان حق ز باطل فرق کلک تو کند 


ملکا. ۲۱۴۸۵ 


کلک ملک آرای را چون فرق بشکافی دویم. 
سوزنی. 
ملک توران مهره کرداراست بر روی ښاط 
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره‌باز. 
سوزنی. 
جهان به کام تو باد ای وزیر ملکآرای 
که‌تا به دولت شاه جهان تورانی‌کام. 
" سوزنی. 
حقیقت است که در ملک شاه ملک‌اراي 
ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین. 
سوزنی. 
کلکاو رخمار ملک آرای باد 
دست او زلف ظفر پیرای باد. 
خاقانی. 
هر مبالفتی که رأی ملکآرای شاء در تمهید 
قواعد انصاف و تشد مبانی انتصاف فرماید. 
طليعة دوام دولت و مقدمة بقای لطت بود. 
(سندیادنامه ص ۱۲ ). 
خلف دوده سلغر شرف دولت و ملک 
ملک ایت رحمت ملک ملک‌آرای. 
سعدی ( کلیات ج مصفا ص ۷۳۴). 
خررادانی که در طی ممالک هرزمان 
رای ملک آرای تو از غیب | گاهی دهد. 
نزاری قهستانی. 
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش 
در صقا با رای ملک‌ارای او همبر نهند. 
ی 
عید نو بر خسرو خسرونشان فرخنده باد 
رای ملک‌ارای او را شاه انجم بنده باد. 
بن‌یمین. 
ملک آوازه. (ع [ ر /ز] (ص مرکب) به 
معنی بلندآوازه باشد که مرد مشهور و معروف 
است. (برهان) (آنتدراج). بلندآوازه و مشهور 
و معروف. (ناظم الاطباء) 
ملکاء (ع] (() نام مردی بود مجتهد و صاحب 
مذهب ترسایان و فقیه ملت ایشان و او را 
ملوکا هم می‌گویند. (برهان). نام مردی که فقیه 
و مجتهد ترسایان بوده است. (غیاث). یکی از 
علمای ترسایان بوده. (آنندراج). نام شخصی 
مجتهد ترسایان. (آنندراج). شلکا! در زبان 
ارامی به معتی پادشاه = مک عربی است و 
علم (اسم خاص) نیست. خاقانی شروانی 
گوید 
مرا اسقف محتق‌تر شناسد 
ز یعقوب و ز نطور و ز ملکا. 
شاعر در این بیت اشتباه کرده, چه او خواسته 
است پیشوایان سه فرقة سیحی یعنی 
بمقوییه ", نسطوریه " و ملکائیه آ را نام بپرد 
ولی رده اود کہ لکا خط بذ 


2 - Jacobîte. 
4 - Melkites. 


1 - malka. 
3 - Nestorian. 


۶ ملکا. 


(فرق) شاهی ! است و ربطی به نام موسی 
فرقه ندارد؛ التصاری مفترقون فرقاً فالاولی 
منهم الملکائیه, و هم الروم. و ائما سموا بذلک 
لان ملک الروم على قولهم و لیس بالروم 
سواهم.. (الآثارالباقه بیرونی چ زاخائو ص 
۸ از حاشیه برهان قاطع چ معین). 
ملکای این سیاست و فرمانش دید گفتا 
در قبضة مسیح چو تو خنجری ندارم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۰). 
و رجوع به ملکائیه و ملکانیه شود. ||به لفغت 
زند و پازند پادشاه را گویند. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). هزوارش ملکاآ. ملتکا . پهلوی. 
شاه ". (حاشية برهان قاطع چ معین). 
ملکا. [] (() | کلیل الملک است. (تحفة حکیم 
مومن) (از فهرست مخزن الادویه)۵. و رجوع 
به | کلیل‌الملک شود. 
ملکاء . [م ل) (ع ص, !) ج ملیک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). ج 
ملیک. به معنی پادشاه و خداوند. (انندراج). 
ملکائیه. (ع ئی ی ] ((ج) گروهی از ترسایان 
پهروان عقاید رسمی قسعطتظیه که در معالگ 
اسلامی نیز می‌زیستند و نام ملکائیه از ملک 
به معنی پادشاه ماخوذ است و چون يه 
عیسویان روم شرقی به علت یگانگی مذهب 
تمایل داشتند در نزد مسلمانان عورد سوءظن 
بودند. صاحب بیان‌الادیان گوید: ایشان 
منسوبند به ملکا و پیشتر ترسایان بر مذهب 
ملکائی‌اند و گویند سیح یک جوهر است 
پا کو در گوش مریم شد و از پهلوی راست او 
بیرون امد و با او هیچ ممازجت نکرد و گویند 
روح در مریم چنان رفت که آب رود در 
ناودان و هر که خویش را از طعامهای دنیا 
صافی گرداند خدای را جل‌جلاله بیند. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). .و رجوع به 
ملکا و ملکانیه و ملکه شود. 
ملکات. (ء ]ع !)ج سلکه, که قوت 
حصول هر شیء است در طبیعت. (غیاٹ). 
مأخوذ از تازی, ملکه‌ها و خصلتها. (ناظم 
الاطباء). کیفیات راسخة نفانی که از انواع 
مقولۀ کیف‌اند. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). 
-ملکات ردیه؛ خصلتهای بد. (ناظم 
الاطیاء). 
-ملکات ردیهٌ هشت‌گانه؛ حسد و بفض و 
بخل و حرص و کذب و غضب و کر و 
بی‌حمائی. (غیات) (آنندراج). 
- ملکات فاضله؛ خصلتهای خوب. (غیاث) 
(آنندراج). خصلتهای نیک. (ناظم الاطباء). 
-ملکات فاضله چهارگانه؛ عکمت و 


شجاعت و عفت و عدالت. (غیاث) (آتدراج). 


(از ناظم الاطباء). 
ملکار. ۲ (اخ) دهی از دهستان چلندر 
است که در بخش شهرستان نوشهر واقع است 


و ۲۰۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج (r‏ 
ملکاری. [] ((خ) یکی از دهستانهای 
هفت‌گانةٌ بخش سردشت شهرستان مهاباد 
است که در شمال بخش واقع است و از شمال 
به دهستان منگور مهایاد و از جنوب به 
دهستان بریاج و از مشرق به دهستان گورک 
سردشت و بریاجی و از غرب به مرز ایران و 
عراق محدود است. کوهستانی و جنگلی و 
هوای آن سردسیر است. محصول عمده‌اش 
مواد جنگلی و محصولات دامی و توتون 
است. شغل اهالی گله‌داری و جزئی زراعت و 
جاجیم و جوراب بافی از صنایع دستی 
آنهاست. این دهتان از ۱ آبادی بزرگ و 
کوچک تشکیل شده است و در حدود ۳۷۰۳ 
تن بکنه دارد. قرای مهم آن احمد بریوه 
ینی خلف, بیوران بالاء ملاشیخ» زیوه و مرکز 
دهستان قریة ملاشیخ است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 
ملکا کت. | ] (ص) سرخوش. نشوه. کی که 
بر اثر نوشیدن مشر وب الکلی یا استعمال مواد 
مخدر سرمت شده باشد. (فرهنگ لفات 
عامیانة جمال‌زاده). 
ملکام. [] ((خ) دهصی از دهستان حومة 
بخش مرکزی شهرستان فومن است و ۲۶۵ 
تن سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۲). 
ملکان. [م لٍ] ((خ) دهی از ببخش حومةً 
شهرستان ناین است و ۱۵۲ تن که دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
ملکان. [) (() نام پدر خضر عله‌السلام 
باشد و او از احفاد سام‌پن نوح است و الیاس 
از اعمام اوست. (یرهان). نام پدر خضر 
پیغمبر. (ناظم الاطباء) 
ملکانه. (م لٍ ن / ن ] (ص نسبی. ق مرکب) 
پادشاهانه. شاهانه. درخور شاهان. شایستۀ 
پادشاه؛ یکی از آن سیاه و دیگر دبیقهای 
بغدادی بغایت نادر ملکاند. (تاریخ بیهقی ج 
ادیب ص ۴۴). امیدهای خضوب کرد و 
شرطهای ملکانه رفت. (تاریخ بهقی ایضاً ص 
۸ فصلی زیر نامه بحت ت کو و سخت 
قوی چنانکه او نبشتی ملکانه. (تاریخ بیهقی 
ای ضاً ص ۴۳۱). عنان کامکاری و زمام 
جهاتداری به عدل و رحمت ملکانه... سپرده. 
( کلیله و دمنه). آنگاه همت ملکانه را بر اعلای 
کلمقالسق مقصور گردانید. ( کلیله و دسته). 
یک حاجت باقی است که در جنب عواطف 
ملکانه خطری ندارد. ( کلیله و دمته). خادماز 
خجلت این اتعام ملکاند... گران‌بار ایادی شده 
بود. (مشات خاقانی چ محمد روشن ص 
۶ خرو از انجا که همت ملکانه و 
سیرت پادشاهانة او بود... گفت از شکسحه 


ملک‌افروز. 


خود مسومیایی دریغ نسمي‌باید داشت 
(مرزیان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۴). گدایان 
بیاهکار چون د‌ساله عمر مفلسانه به ده‌روزه 
تنعم ملکانه بدل می‌توانستند زر به سود 
می‌ستدند و به خدمتی می‌دادند. (تاریخ غازان 
ص ۳۱۸ 

ملکانی. [2] (اخ) یکی از فرق ترسایی, 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ملکانه و ملکائیه و ملکا شود. 

ملکانیه. 1 نی ی ] ((خ) قومی است از 
تصاری که مریم علهااللام را به خدایی 
منوب کنند. (آنندراج). نام گروهی از 
ترسایان. (ناظم الاطباء). طایفه‌ای از نصاری 
مسوبند به ملکاء که ر پر تمامت روم مستولی 
شد و ایشان ن گویند مسیح دو جوهر دارد یکی 
لاهوتی و دیگری ناسوتی و آن هردو یک 
جوهرند و قتل و صلب بر ناسوت و لاهوت 
هردو واقع شد وب بعضی از ایشان گویند او قدیم 
است و هو الله و بعضی گویند هو ابن‌اله. 
(نفایس الفنون). یک فرقه از فرق نصاری. 
(حبب‌السیر چ قدیم تهران ج ۱ص ۵۳ و 
رجوع به ملکا.و ملکائیه و ملکیه شود. 
ملکایا. [) ([) به سریانی به معنی کحل 
فرشتگان است... جالینوس گوید: از این روی 
چنین نامیده شده که چشم را اصلاح کند و آن 
را نورانی و شقاف و قوی‌الادرا ک‌سازد. و از 
آن به ذرور سفید تعبیر کنند و وردینج را نیز 
سود دارد. (تذکر؛ ضریر انطا کی ص ۳۳۲). 
ذرور سفید که وردینج را سود دارد و بقایای 
رمد را محلل است. ملکایه. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), و رجوع به ذرور شود. 
ملکایه. ()(() رجوع به ملکایا شود. 

ملک ارسی. [م کر الا ) کنایه از ملک 
ايران زمین است. رها ن) (آتدراج). ظاهراً 
اصح «ملک آرشیه ۶ است موب به آرش 
کمانگیر. (حاشیة برهان چ معین). 

ملک ازرق. [ م ک | رَ] (ترکیب وصفی, [ 
مرکب) مصحف مقل ازرق. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به مقل شود. 

ملک افروز. [م] (نف مرکب) روشن‌کننده 
ملک. رونق و شکوه بخثندة مملکت: 
همیشه شاد زی ای شهریار ملک‌افروز 

ترا زمانه شده پشکار و دولت رام. 


ز ملک و دین نمی‌نازند شاهان بلنداحنر 


Royal. 2 -8:‏ - 1 
8۰ - 4 ۰ - 3 
۵ - در فهرست مخزل‌الادربه» بدین معین 
«ملکان» آمده است. 
۶- در این صورت بایتی ضبط مک ز ] 
باشد. 


ملک‌افزای. 


که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین. 
امیر معزی (از آنندراج). 
رای ملک‌افروز تو درماندگان را کارساز 
دولت فیروز تو بیچارگان رادستگر. 
امیرمعزی (از آتدراج). 
رای ملک‌افروز او را ماه تایان خادم انت 
دولت پیروز او را چرخ گردون چا کراست. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۱۳). 
فلک‌قدر ملک‌دیدار گردون‌فر دریادل 
جهان آرای ملک‌افروز کشورگیر فرمان‌ران. 
. عممق (دیوان چ نفیسی ص ۱۹۰). 
ملک افزای. (16) نف مرکب) 
ملک‌افزاینده. که بر وسمت و نعمت مملکت: 
بیفزاید. کسترش‌دهنده کشور: 
افروخته دولت شه عالم‌رای 
ملک‌افزای است و عدلگتر همه‌جای 
زین دولت عدلگتر ملک‌افزای 
چثشم بد خلق دور داراد خدای. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۸۲۰. 
ملک الحاج. ( ل كل حاجج | (ع ص 
مسرکب, | مسرکب) سسرپرست حاجان. 
امرالحاج. ریس کاروان حجاج: 
جلوه بر من مفروش ای ملک‌الحاج که تو ۱ 
خانه می‌بینی و من خانه‌خدا می‌بینم. حافظ. 
ملک الشرق. م ل کش ش ] (ا) لقب امیر 
قماج والی بلخ به زمان سلطان سنجر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .و رجوع به 
حبیب‌السیر چ قدیم تهران ج ص۳۷۹ شود. 
ملک الشعراء. (م لٍ کش ش ع] (اخ) لقب 
فتحعلی‌خان صبای کاشانی. رجوع به صبا 
فتحعلی‌خان شود. 
ملکت) لسعراء. [ء لٍ کش ش ع] (ع ص 
مرکب, [ مرکب) پادشاه شاعزان. مهتر هرا 
مقدم شاعران. لقبی بوده است شاعران راء 
ملکتا لشعرای بهار. (م زٍ کش ش ] ي 
ب ] ((خ) رجوع به بهار شود. 
ملك الصالح. (ع ل کض ضال ] ((خ) ([..) 
رجوع به صالح (الملک...) ابن عادلبن 
نجم‌الدین شود. 
ملکت) لصالح. (م لٍ کض صال ] ((ح)(1...) 
رجوع به صالح (الملک...) ابن ظاهر شود. 
ملک الصالح. (ع لک صا لي] الخ ج) ([ ...) 
رجوع به صالحین بدرالدین لوْلو شود. 
ملک الصالح. (ع ل ك صال ] ((خ) (1...) 
اسماعیل دومین از اتابکان شام (۵۶۹ - ۵۷۷ 
ه.ق.).(از طبقات سلاطین اسلام 4۱۴۵ 
ملك الصالح. (ع ل کص ما ل ] ((خ) (1..) 
نجم‌الاین ایوب‌ین محمدالملک الکامل‌بن 
ابی‌بکر العادل‌بن ايوب (متوفی به سال ۶۴۷ 
د.ق.)از پادشاهان ایوبی مصر است. وی به 
سال ۶۳۷ه.ق.پس از خلع برادرش به 
فرمانروایی رسید. (از اعلام زرکلی ج ۱ 


ص ۱۳۶), و رجوع به طبقات سلاطین اسلام 
ص ۶۷ شود. 

ملک لظافر. ١م‏ ل کظ ظا في ] (إخ) (1...) 
عامربن عبدالوهاب‌بن داودبن طاهرالقرشی 
العمری (مقتول به سال ۹۲۳ ه.ق.)اخرین 
ساطان از سلاطین بنی‌طاهر یمن است که به 
عمران و آبادی علاقةُ وافر داشت و آثار و 
ابنیة بمیاری از خود به یادگار نهاد. (از اعلام 
زرکلی ج ۲ ص ۴۶۴). رجوع به همین مأخذ 

ملک الظاهر. ر ل کظ ظا ه) (إخ) ((...) 
رجوع به ابوالفتح غازی شود. 

ملک)لظاهر. ١ء‏ لٍ کظ ظا ج] ((خ) (1...) 
رجوع به ظاهر بیبرس و ابوالفتح بیبرس شود. 

ملكت الظاهر. (ع لٍ كظ ظا ج] ((خ) (1..) 
رجوع به ظاهر سیف‌الدین مکنی به ابوسعید 
شود. 

ملک الظاهر. رم لٍ کظ ظا جا (ج) (1..-) 
رجوع به ظاهر سیف‌الدین برقوق شود. 

ملک لظاهر. ملظ ظا «] ((خ) (1...) 
رجوع به ظاهر غازی غیاث‌الدین‌بن سلطان 
صلاخ‌الدین شود. 

ملکتالظاهر. رم ل کظط ظا ما (إخ) (1...) 
یحی‌بن اسماعیل‌بن المباس الرسولی از 
ملوک رسولیان یمن است که به سال ۸۳۱ 
۳ ق به فرمانروایی-رسید و په سال !6۴۲ در 
صتما درگذشت E‏ ی 
نیک‌سیرت بسود. (از اعلام زرکلی ج ۳ 
ص ۱۱۴۴). رجوع به طبقات سلاطین اسلام 
ص۸۸ شود. 

ملك العادل: [م ل كل د] ((خ) (1...) 
رجوع به ابن سلار شود. 

ملك العادل. (2 لكل د]((ع) (1..) 
رجوع به ارسلانشاءبن مسعود عزالدین ... 
شود. 

ملك العادل. (م لكل دا (() (1...) 
ابوبکر محمدین ابی‌الشکنر ایوب‌بن شادی 
ملقب به البلک المادل سیف‌الدین برادر 
صلاح‌لدین ایوبی (۵۴۰ - ۶۱۵ «.ق.).وی 
پس از فوت صلاح‌الدین به تدریج توانست بر 
پسرادران و پسران صلاح‌لذیین سیادت و 
فرمانروایی حاصل کند و در فاصلة سنوات 
۲۳ ۵۹۶ ه.ق.که بر مصر و غالب نقاط 
شام استیلا یافته بود تا زمان مرگ خود یعنی 
۵ د.ق.که در عالفین از قرای دمشق اتفاق 
افتاد. بر غالب ممالک ایوبی سلطه و سیادت 
داشت و فرزندان او نیز در همین ممالک باقی 
ماندند ولی متصرفات پدری زا بین خود 
تقسیم کردند و شاخه‌هایی چند از سلوک 
ایوبی که همه از فرزندان ملک‌العادل بودند در 
مصر و دمشق و الجزیره تشکیل يافت. و 
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۶۵ و ۶۶ 


۲۱۴۸۷  .شرعلا‌کلم‎ 


و ۶۷ و وفيات الاعیان ابن خلكان چ محمد 
محبی‌الدين عبدالحمید چ مصر جزء چهارم 
ص ۱۶۶ - ۱۷۰ و اعلام زرکلی ج ۳ ص ۸۶۷ 
شود. 
ملک العادل. [م ل کل د) (اخ) (1...) 
محمودبن عمادالدین زنگی‌بن آقسنقر مکنی 
به ابوالقاسم (۵۱۱ - ۵۶٩‏ ه.ق.).از عادلترین 
پادشاهان زمان خود بود. در حلب زاده شد و 
پس از مرگ پدر به سال ۵۴۱ به امارت رسید. 
بیس استقلال 
ق رابه متصرفات خود ود فزود و بر 
تمام سوریه شرقی و قمی از سورية غربی و 
موصل و دیاربکر و الجزیره و مصر و بخشی 
از مغرب و پاره‌ای از یمن استیلا یافت. 
فرمانروایی خردمند و نیک‌سیرت و شجاع و 
شائق به مطالعه و دوستدار عمران و ابادی 
بود. (از اعلام زرکلی ج ۳ ص ۲۰۱۶ و 
۱۰۷) مدع ه هس با عفن 
ملک لعادل انی. ١م‏ ِكل دِ د ل] (اخ) 
( ...)س یف‌الدین ابوبکزین اسماعیلین 
سيف‌الدين ابوبكر السلک المادل ايوبى 
پنجمین از سلاطین ایوبی مصر است. (۶۱۵- 
۵ د.ق.)(یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
ملك العرب. م لٍ کل غ د1 ((غ) لقب 
صدقةین منصور ملقب به سیف‌الدوله. رجوع 
به صلقةین منصور در همین لغت‌نامه و نیز 
رجوع به اخبارالدولة اللجوقية ص ۸۰ و ۸۱ 


نخست وابسته به سلاجقه بود 


یافت و دمشق 


سود 
ملك العرب. (م لكل ع ر) اإخ) لقب 
تعمان‌بن مر (الموشح ص ۴۶۷). و رجوغ به 
نعمان‌ین منذر شود. 
ملک العرش. (م لٍ کل غ) (اخ) پادشاه 
عرش. خداوند عرش. فرمانروای عزش. 
کنایه از خدای تعالی و آفریدگار متعال. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر 
ملک‌العرش تواند که جزای تو کند. 
منوچهری. 
ملک‌العرش همه ملک به مسعود نپرد 
کشورعالم هر هفت بدو بر بشمرد. 
منوچهری. 
از عباد ملک‌الفرش نکوکارترین 
خوش‌خویی خوش‌سخنی خوش‌تفسی خوش حسبی. 
منوچهری. 
بنگر به سایرات فلک را که بر فلک 
ایشان ز حضرت ملک‌المرش لشکرند. 
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص ۱۲۱). 
طفرای تکوکاری و منشور سعادت 
نزد ملک‌العرش به توقیع تو بردم. 
برهاتی. 
ملک‌العرش پس از قدرت رحمت بنمود 


۸ ملک‌العزیز 


قدر و رحمت او خلق جهان را عیر است. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۰۵). 
ای شاه جهان هرچه ترا کام و مراد است 
تقدیر و قضای ملک‌العرش چنا 
امیر معزی (دیوان ج اقبال ص ۸۰. 
ز طعن و ضرب فلک دولتش ندارد پا ک 
که عصمت ملک‌العرش پیش او مجن است. 
امیر معزی (دیوان ایضاً ص ۸۴). 
با عشق تو حیلت توان کرد که عشقت 
حکمی است که بر ما ملک‌العرش قضا کرد. 
عبدالواسع جبلی. 
بر چرخ ملک‌بانو و شاهند مهر و ماه 
این مهر و ماه را ملک‌العرش باد یار. 
خاقانی. 
من عطای ملک العرش بدم نزد شما 
صر کم گشت که گم‌کردهعطائید شماء 
خاقانی. 
از سر و پای درآیند سراپای نیاز 
تا تعال از ملک‌العرش تعالی شنوند. خاقانی. 
چون ملک‌العرش جهان آفرید 
مملکت صورت و جان افرید. نظامی. 
ملک‌العرش بی‌چون جواب داد که یا سحمد 
اگرتسو نسبودی یسوسف را نیافریدمی, 
(قتصص‌الانبیاء ص .)۶١‏ 
ای ملک‌العرش مرادش بده 
وز خطر چشم بدش دار گوش. 
اقحاح سخن ان به که کند آهل کمال 
به نای ملک‌العرش خدای متعال. (؟). 
ملک العزيز. [م ل کل غ) (إخ) (1...)لقب 
پرویزبن هرمزبن انوثیروان ساسانی. 
(مفاتیم‌العلوم از یادداشت به خط صرحوم 
دهخدا). 
ملك العزيز. [م ل کل ع] ((غ) ...)لقب 


عثمان‌بن صلاح‌الدین يوسف‌بن ایوب. (از 


حافظ. 


یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
عشمان‌بن صلاح‌الدین شود. 

ملک‌العزیزه [م لكل ع] (اخ) (ل ...) 
محمدین ملک ظاهرین صلاحالدین ایوبی 
مکتی به ابوالمظفر دومین از ایویان حلب 
(۶۱۲- ۶۳۴ ھ.ق.).(یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به طبقات سلاطین 
اسلام ۶۸ شود. 

ملک الغرب. (م ل کل غ](ع ص مرکب, ! 
مرکب) پادشاه غرب. فرمانروای غرب. و در 
شاهد ذیل ظاهراً مقصود مظفر قزل‌ارسلان‌بن 
ایلدگز است: 
گرچه ملک الغرب توبی تا ابد اما 
بر تخت خراسان ملک‌الشرق تو شایی. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ض4۴۳۸. 

ملک القاهر. (م ِكل ه] (اخ) ([ ...ارجوع 
به عزالدین معود انی TRE‏ و 
نیز رجوعبه ابن‌الاثیر ذیل حوادث ۶۱۵د.ق. 


و حبیب السیر چ خام ج ۲ ص ۵۵۶ شود. 
ملكت الكامل. (ع ل کل م] ((ح) (1...) 
محمذین محمدالعادل‌بن ایوپ ابوالصعالی» 
ناصرالدین (۵۷۶ - ۶۳۵ «.ق.). از سلاطین 
ایوبی است. مملکت مصر از سوی پدر به وی 
وا گذارشد و او به حن سیاست به ادارۀ آنجا 
پرداخت و بر حوزه قلمرو خود پیفزود و بر 
حران و رها و سروج و رقه و آمد و حصن‌کیفا 
استیلا یافت و سپس دیار شام را تصرف کرد و 
پسرش ملک مسعود به سال ۶۲۰ به مکه 
درآمد و در آتجا خطبه په نام ملک‌الکامل 
خوانده‌شد. وی در دمشق درگذشت. (از اعلام 
زرکلی بج ص .)٩۷۳‏ رجوع به وفیات‌الاعیان 
ابن‌خلکان ج ۲ ص ۱۶۰ و ابن‌الاشیر ج ۱۲ 

ص ۲۲۱ و ۲۲۵ و القودالعربیة ص ۶۰ شود. 
ملکالکلام. (م ل کل ک] ((خ) لقب 
شخصی که ملک قمی نام داشت از مصاحبان 
اپراهیم عادل‌شاه ممدوح ظهوری. (غیاث) 
ا 0 
(إخ) حاج میرزا ام E‏ پر ترزانتن 
بهشتی از وعاظ و ناطتان معروف دورة 
مشروطیت است. وی به سال ۱۲۷۷ هد .ق.در 
اصفهان متولد شد. تحصیلات خود را نزد 
آخوند ملاصالح فریدنی انجام داد و در 
۲سالگی به زیارت مکۀ معظمه مشرف شد و 
در مراجعت به هندوستان رفت و مدت دو 
سال در آنجا اقامت گزید و کتابی به نام 
من‌الخلق الی‌الحق برای بیداری مسلمانان 
تالیف و متشر ساخت. پس از انتشار اين 
کتاپ.به وسیله انگلیسبها از هندوستان تبعید 
شد و به اران آمد و در انقلاب مشروطیت با 
ايراد خطابه‌ها و سخنرانیها به بیداری افکار 
مردم پرداخت و سرانجام روزی که مجلس 
شورای ملی به توپ بته شد ملک‌المتکلمین 
دستگیر شد و به سال ۱۳۲۶ ه.ق.در باغشاه 
تهران به قتل رسید. و رجوع به تاریخ رجال 
ایران تالیف مهدی بامداد ج ص ۲۴۳۶ و 
تاربخ انقلاب مشروطت ايران تالف مهدی 
ملکزاده شود. 

ملک لمجاهد ین. (م ٍ كَل م ج] ((خ) 
([ ...) لقب شیرکوه انی. (یادداشت به خط 

مرحوم دهخدا). و رجوع به شیرکوه شود. 
ملکتا لمسعود. ام کل ]((خ) یوسفین 
محمد الکامل‌ین السلک المادل ایبی‌یکرین 
ایوپ صاحب یمن (متوفی به سال ۶۲۶ 
ه.ق.).فرماتروایی جبار و سبکسر بود. 
جدش ملک العادل او را به یمن فرستاد و وی 
نورالدین عمربن علی را به ادار: امور آنجا 
شت و خود به مصر برگشت و سپس به 
ٍِ ۴ مجددا به یمن آمد و هنگام 
جعت از یمن در مکه درگذشت ت. (از اعلام 


ملك ‌المتصور. 


زرکلی ج ۳ص ۱۱۸۴ و ۵ رجوع به 
همین ماأخذ شود. 
ملك المظفر. ( لٍ کل م طف ة] ((ج) 
(..ارجوع به مظفر ایوبی شود. 
ملک)لمظفر. (م ل کل م طت ف] ((ج) 
([ ...) مس‌حمودین محمدین السنصورین 
عمرالمظفر تقی‌الدین ۵۹٩(‏ - ۶۴۲ ه.ق.).از 
ملوک ایوبی حماة است. فرمانروایی شجاع و 
بخشنده و دوستدار آهل علم بود. تولد و وقات 
او به حماة روی داد. و رجوع به اعلام زرکلی 
ج ۳ ص۱۰۱۸ و طبقات سلاطین اسلام 
ص٩۶‏ شود. 
ملک المعز. ام ل کل م عزز ] (ر) ([..) 
رجوع به اسماعیل فتح‌الدین شود. 
ملکالمعظم. (م لٍ کل معط ط] (خ) 
(ا...)رجوع به تورانشاه شود. 
ملك المعظم. (ع ل کل معط ظا (اخ) 
(ا[ ...)شرف ‌الدین عیسی‌بن محمدالعادل‌بن 
ایوب (۵۷۶ - ۶۲۴ ه.ق.). از ملوک ایسوبی 
شام است. فرمانروایی شجاع و خردمد و 
دوراندیش و عالم به عربیت و فقه بود و با 
علما مناظره و مباحثه می‌کرد. او راست: 
كاب «الهم المصیب فی‌الرد على ابی‌بکر 
الخطیب» که در آن از مذهب ابوسنیفه دفاع 
کرده است. وی در قلعةٌ دمشق درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج ۲ ص ۷۵۲). رجوع به همین 
مأخذ و طبقات سلاطين اسلام ص ۶۷ شود. 
ملک لملکت. (ع لٍ کل م] (ع [مرکب) 
پادشاه مملکت. مالک کشور. دارند؛ ملک 
ملک‌الملک کشور پنجم 

قامع اوح اختر پنجم. خاقاني. 
او خدای است تعالی سلک‌الملک قدیم 

که ته تفیّر نکند ملکت جاویدانش. سعدی. 
ملک الملوک. (ء لٍ کل مع | مرکب) 
شاهنشاه. شاهانشاه. شاه شاهان. پادشاه 
پادشاهان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)ه 
آمر ملک‌الملوک مغرب 

هم‌رتبت کن‌فکان پییتم. 

خاقان جهان ملک معظم 

مطلق ملک‌الملوک عالم. نظامی, 
||(خ) کنایه از خدای تعالی: و در آن مواضع 
که به روزگار پادشاهان گذشته ملک‌الملوک 
را جلت اسماؤه... ناسزا می‌گفتند امروزه 
همواره عبادت می‌کنند. (کلیله چ مینوی 
ص ۱۳). 
ملک المنصور. م ل کل ع) ((خ) ([...) 
رجوع به شیرکوه شود. 
ملك المنصور. 1 لٍ کل ع] ((خ) (3..) 
رجوع به ابوالجو د اتابک عمادالاین شود.. 
ملک المنصور. (۶ ل كل ] ((ج) (1...) 
محمدین عمرالمظفرین شاهنشاه ی به 
سال ۶۱۷«.ق.)دومین از ملوک ایوبی حماة 


ملک‌المنصور. 


است. وی عالم به تاریخ و ادب بود و قريب به 
دویست تن از علما در خدمتش بودند. او را 
تألیفاتی است. در قلعة حماة درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج۳ صص۹۵۸ - .)4۵٩‏ و 
رجوع به همین مأخذ و طبقات سلاطین 
اسلام ص ۶۸ شود. 
ملك المنصور. م لٍ کل م] (إخ) (...) 
محمدین محمود المظفربن محمدالمنصور 
(۶۲۲ - ۶۸۳ ھ.ق .)پنجمین از ملوک ایویی 
حماة است. بعد از وفات پدر خود المظفرء به 
دهسالگی به فرمانروایی رسید و عبدالمزیز 
انصاری به ادارۂ امور وی پرداخت تا به سن 
رشد وتمز رسد. مولد و وقات وی در حماة 
بود. (از اعلام زرکلی ج ۲ ص 1۸۶). و رجوع 
به همین مأخذ و طبقات سلاطین اسلام شود. 
ملک لموت. 9 ِكل ۳ (اخ) فرشتة 
مرگ. فرشتة جان‌ستان. قابض ارواح. 
عزرائیل. ابویحیی: آ گاه‌نه که امیر از دور 
ایتاده ات و ملگالمنوت امه نة ا 
ستدن. (تاریخ بهقی ج ادیب ص‌۴۵۸). آنگه 
پا ملکالموت در مناظره آمد. ( کشف‌الاسرار 
ج ۳ص ۸۲). روزی ملک‌الموت خود را به 
وی" نمود سلام کرد و جواب شند موسی 
بدانت که ملک‌الموت است. ( کشف‌الاسرا 
ج ۳ ص ۸۲. ملک‌الموت به حضرت احدیت 
بازگشت گفتا... وی" مرگ می‌نخواهد. ( کف 
الاسرار ج ۳ ص ۸۱. 
دارد گذارده. ملک‌الموت تیغ مرگ 
بر هرکه پیش بخت تو خدمتگزار نیست. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص .)٩۲‏ 
گویی‌سنان تو ملک‌السوت دشمن است 
کاندررحصار رفته ز سهم ستان تست. 
امیر معزی (ایضاً ص ۱۰۹). 
زان پش که جانتان بستاند ملک‌الموت 
از قضهة شیطان بتانید عنان را. 
۱ ستائی (دیوان چ مصفا ص .)٩‏ 
بر کار ز داروی تو شد شخص معطل 
مانده ملک‌الموت ز داروی تو بیکار. 
سنائی (ایضاً ص ۱۱۵. 
آن وقت که حربهٌ ملک‌الموت دستبرد خویش 
نماید چندان قلق و ناشکیبایی پدید آید که 
تمره آن جز حرت نبود. (تاریخ بیهق چ 
بهمیار ص ۲۸۸). 
ملک‌الموت راملامت ت 
که‌به بیمار گل‌شکر ندهد. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۶۲۹). 
ملک‌الموت کوفته دارد 
اندران e‏ 
آنوری (ایضاً ص ۶۰۴). 
گفت تو کیستی جواب داد من ملک‌الصوتم. 
(قصص‌الانبیاء ص ۱۳۳). 
ازیی خون خان تیغ چه باید کشید 


چون ملک‌الموت هت در کف رایت رهین. 
خاقانی. 

وز بی جان ربودن خصمش 

ملک‌الموت را شتاب رسید. خاقانی. 


ملک‌الموت دندان بر قلع وی تیز کرده. 
(ترجمه تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۴۲). 
جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر 

زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را. 


سعدی. 
گرخود همه خلق زیردستان تواند 
دست ملک‌الموت زبر خواهد بود. سعدی. 
یارب آن دم که دم فروماند 
ملک‌الموت واقف و شیطان. سعدذی. 
ملک‌الموتم از لقای تو به 
عقربم گو بزن تو دست منه. 

سعدی (هزلیات). 
رجوع به عزرائیل شود. 
||امجازاء نیت‌کننده. نابودکنده. از بین 
برنده؛ 
ملک‌الموت مال و عیی حال 
بذل بار و حرص اندک تست. خاقانی. 
بلک از تو عطا هت و خطا هست ز هر شاه 

خاقانی. 


ملک‌الموید. (م لٍ کل مى ی ] ((خ) 
)1 ...) رجوع به اسماعیل‌ین علی‌بن محمود 
شود. 
ملك الناصر. (م ل كن نا ص ] ((خ) (1...) 
رجوع به صلاح‌آلدین ایوبی شود. 
ملک لناصر. [ع ل كن نا ص] (إخ) J)‏ ...) 
هبدن انتماغین عاننفزسولی اون 
۷ ه.ق.)از مسلوک دولت رسولی یمن 
است. پس از مرگ پدر در سال ۸۰۳ ھ. ق. به 
فرمانروایی رسید. برادرش حسین ملقب به 
الملک الظافر بر او بشورید و زبید را تصرف 
کرداما ملک‌الناصر بر او تاخت و دستگیرش 
کردو بر دو چشم او مل کشید. وی در صنعاً 
پایتخت خود درگذشت. (از اعلام زرکلی ج ۱ 
ص ۳۲). و رجوع به همین ماخذ و طبقات 
سلاطن اسلام ص ۸۸ شود. 
ملك الناصر. [ء ل كن نا ص] (إخ) (1...) 
صلاحالدین داودین الملک المعظم. عیسی‌بن 
مسحمدبن ابوب (۶۰۳- ۶۵۴ ه.ق.) 
فرمانروای کرک و یکی از شعرای ادیپ بود. 
به مرض طاعون در دمتق وفات یافت. (از 
اعلام زرکلی ج ۱ص ۵ ۳۰۶ و رجوع 
به همین مأ خذ شود. 
ملک الناصر. [ م لي كڻ نا ص ] (اخ) (ا...) 
محمدین قلاوون‌ین الملک المنصور, مکنی به 
ابوالفتح (۶۸۴ - ۷۴۱ ه.ق.).از پادشاهان 
بزرگ دولت فلاوونی | در دمشق م اقات 
داشت اما در عراق و دیاربکر و روم و مصر 


ملک‌بخش. ۲۱۴۸۹ 


خطه به نام او خوانده می‌شد. (از اعلام 
زرکلی ج ۳ ص ۹۶۶). رجوع به همین مأخذ 
ملکتالنحاة. (م ل كن نْ] (اخ) حسن‌ین 
صافی‌بن عبدالّ‌ین نزار بفدادی, مکنی به 
اب‌وتزار (۴۸۹ - ۵۶۸ه.ق.). از ضاعران و 
ادیبان و نحویان قرن ششم هجری است. او 
راست: الحاوی در نحو, السمدة در نحو 
المقتصد در صرف. الحا كم در فقه شافعی, 
دیوان شعر و جز اینها. و رجوع به 
ریحانة‌الادب ج ۴ ص ۸۲و اعلام زرکلی ج ۱ 
ص ۲۲۷ و م‌مجم‌الادباج ۳ص ۷۴و 
روضات‌الجنات ص ۲۲۱شود. 
ملک‌الهند. (م کل و (ع1مرکب) 
پادشاه هندوستان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)* 
چون ملک الهند است 
گردش‌بر, خادم هندو دو رست. 
خروی (یادداشت ايضاً). 
ملک انگیز. [م 1] (نف مرکب) ملک آور. 
پروزی‌رسان. ملک‌رسان؛ 
به پیروزی و هروزی همی زی با دل‌افروزی 
به دولتهای ملک‌انگیز و بخت‌آویز اخترها. 
متوچهری. 
ملک باغی. [م لٍ] ((خ) دهی از دهستان 
غنی‌بگلو است که در بخش ماه‌نشان 
شهرستان زنجان واقع است و ۳۸۵ تن سکله 
دارد. (از فرهنگ جغرآفیایی ایران ج ۲). 
ملک باغی. (م لٍ | ((خ) دهی از دهستان 
وفس عاشقلو است که در بخش رزن 
شهرستان همدان واقع است و ۱۲۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
ملک بان. [] (ص مرکب. ! مرکب) نگهبان 
ملک. حافظ مملکت. کشوردار. فرمانروا: 


ق آن دیدگانش 


ملک‌بانان را نشاید روز و شب 

گاهی‌اندر خمر و گاهی درخمار. سعدی, 
ملک بافو. (م لٍ] (( مرکب) بانوی ملک. 
خاءبانو: 

چو گل بودم ملک‌بانوی سقلاب 

کنون دزبانوی شیشه‌ام چو گلاب. نظامی. 
ملک بخش. إ٢‏ ب] (نسف مسرکب) 
ملک‌بخننده. که ملک بخشد. انکه 
فرمانروایی مملکتی راب کسی دشر 

پام داد به من بنده دوش باد شمال 

ز حضرت ملک ملک‌بخش اعدامال. 

غضائری. 

قتال جان‌فزایی و جبار دلگشای 

غدار ملک‌بخشی و قهار قهرمان. 


عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۷ 
تازه‌روبی باید آن کس را که باشد ملک‌بخش 


۱-موسی. ۲-موسی. 


۰ ملكبة. 


کامکاری باید آن کی را که باشد کامکار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 4۳۱۰ 
شهرگیر و درگشای و دین‌پرست و کین‌ستان 
سلک‌دار و ملک‌بخش و کامجوی و کامياب. 
امیر معزی. 
ملک ملک‌بخش رکن‌الدین 
کزیمین ملک در یار گرفت. 
انوری (از سندبادنامه ص .)۱٩‏ 
همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان 
تا به گیتی ده و ستان باشد. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۳۸). 
گفتم‌ای جبریل‌عصمت گفتم آی هدهد خبر 
وحی‌پردازی عفی الله ملک‌بخشی مرحبا. 
خاقانی. 
بوالمظفر خدایگان ملوک 
ملک‌بخش و ظفرستان ملوک. خاقانی. 
بندگانش ملک‌گیر و چا کرانش ملک‌بخش 
دولتش را خلق عالم سال و مه در زیتهار. 


عید زا کانی. 


ملکیة. [م ک ب ] (ع ص) شستر ماده 
پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملک پرست. (م ل ب ر) اسف مرکب) 
پرستنده ملک. دوستار شاه 
زین روی باغ صف بتان ملک‌پرست 
زآن روي صف رودزنان غزلسرای. فرخی. 
ملک پرور. م بٍ ](نف مرکب) پرورندة 
ملک. آباد و پررونق کنند؛ سملکت. آنکه 
موجب ترقی و تعالی مملکت است: 
راست گویی خرو عادل جلال ملت است 
ازیی توقیع. کلک ملک‌پرور در بنان. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۲۶). 
ملک از تو فخرگتر و داد از تو شادکام 
فخر از تو ملک‌پرور و دين از تو شادمان. 
عثمان مختاری (ایضاً ص ۴۵۷). 
ملک جهان رسد ز جد و پدر به او 
زین روی همچو جد و پدر ملک‌پرور است. 
آمیر معزی. 
ای ملک‌پروری که نیارند زد همی 
پیش سخا و رای تو دم ابر و آفتاب. 
میر معزی. 
همیشه کله کشو ملک‌پرور است و که دید 
که‌کینه کش بود و ملک‌پرور آتش و آب. 
آمیرمعزی. 
ز رای روشن و تدبیر ملک‌پرور اوست 
که‌دادکیشان بیشند و ظلم‌کیشان کم. 
سوزنی. 
ژالهُ نممت از هوای سخا 
بانوی ملک‌پرور افشاندست. . خاقانی. 
هت اتابک, مصطفی‌تأیید و اسکندرخصال 
ک‌این دو را هم در ستیمی مسلک‌پرور 
ساختند. خاقانی. 


هلال حلقه شود روز عید در میدان 
به پیش رمح فلک‌سای و ملک‌پرور او. 
E‏ 
پادشاه را هفت وزير شایسته بود. هر یک 
کامل و عاقل و ناصح و فاضل و ملک‌پرور. 
(سندبادنامه ص ۷۸). امشلة قضا بر موجب 
رضای او موشح به رای انور ملک‌پرور 
عدل‌گستر. (سندبادنامه ص ۲۷۴). 
در عهد وزیر ملک‌پرور 
خورشید جلال چرخ مند. 
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص ۱۳۴). 
ملک پروری. مب ] (حامس مرکب) 
حالت" و چگونگی ملک‌پرور. سملکتداری, 
کشورداری توأم با حسن تدییرء 
از رحم عروس بخت این حرم حلال را 
نوخلفان فتح بین وارث ملک‌پروری. 
خاقانی. 
از فضیلت استداد ملک‌پروری و شرف 
استبداد عدل‌گتری. (ترجمة محاسن اصفهان 
ص .)۶٩‏ در کف حمایت و مهتری و سایه 
ملک‌پروری آو مأمون و محروس ماند. 
(ترجمة محاسن اصفهان ص 4۸). 
ملک پناه. (م ب ] (ص مرکب) آنکه کشور 
در پناه اوست. لها ملک: 
یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک 
آمین ملت محمود شاه ملک‌پناه. فرخی. 
ملکت. [ مک ] (ع () پسادشاهی. (غیاٹ)۔ 
پادشاهی. سلطنت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ 
که ملکت شکاری است کو را نگیرد 
عقاب پرنده و شیر ژیانی. 
دقیقی (از تاریخ بهقی ج فیاض ص ۲۸۵). 
ملکت " جویی همی مگر چو سلیمان 
گیتی‌گردی همی مگر چو سکندر: 
معودسعد. 
یک جرعه می ز ملک کاووس به است 
وز تخت قاد و ملکت طوس به است. 
(منسوب به خیام). 
ازآنکجا سپر ملکت" است خدمت او 
بدو سپار دلت راو شیر آتش و آب. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۷۳). 
اندر عهدش یوسف علیه‌ال لام بوت و ملكت 
يافت. (مجمل التواریخ و القصص). 
چه گفت گفت که بخشش نه کوششی است نه جهد 
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۳۱). 
کنون شد این مشل ای پادشه مرا معلوم 
به امتی که هلاک است و ملکتی "که هباست. 
عمعق (ایضاً ص ۱۳۶). 
به پیمان هر افری ملکتی 
به فرمان هر خسروی لشکری. 
همتی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت 


آدیپ‌صابر. 


ملکت. 


آری عزیز معلکت هستی تو ملکت رانسب. 
ستائی (دیوان ج مصفاص ۴۰). 
بریده شد نسبم از سیادت و ملکت 
بدین دو درد همی گریم و همی زارم. 
سوزنی. 
بنشاند به ملکت ملکی بندة بد را 
بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را. 
مولوی ( کلیات شمس چ امیرکبیر ص ۲۳). 
او خدای است تعالی ملک‌الملک قدیم 
که تفیر نکند ملکت " جاویدانش. 
فاتم ملکت ز کفم درفتاد 
داد فلک تخت روانم به یاد. 
خواجوی کرمانی (روضتالانوار چ کوهی 
کرمانی ص 4۱۸. 
خروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود 
آسمان را نرسد دم زدن از ملكت جم. 


سعدی. 


۳۹ 
||ملک. مملکت. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
این باغ و راغ ملکت توروزماه بود 
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار: 
منوچهری. 
ملکت چو چراگاهو رعیت رمه باشد " 
جلاب بود خرو و دستور شبان است. 
۳ منوچهری. 
تا میر به بلخ آمد با آلت و با عدت 
بیمارشده ملکت ۶ برخاست ز پیماری 
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او 
آشفته‌شده طبعش هم مائی و هم ناری. 
منوچهری. 
باشرف ملکت " را سیرت خوب تو کند 
بابها دولت رافر و بهای تو کند. منوچهری. 
این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را 
آری توسزاواری آری توسزاواری. 
ملوچهری. 
هم در این مجلس فرمود به نام سلطان منشور 
نبشتن ملکتهای موروت و مکتب. (تاریخ 
ببهتی چ ادیب ص ۳۷۷). 
بی‌هنر گه مر یکی را ملکت ^ دارا دهد 
بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند. 
ناصرخرو. 
آن بی‌قرین ملک که چنو نیست در جهان 
کزملک دیو یکره خالی است ملکتش. 


ناصرخسرو. 


۱-به معّی عد هم تواند بود. 
۲ -به معنی بعد هم توان بود. 
۳-به معنی بعد هم تواند بود. 
۴-به معنی بعد هم تراند بود. 
۵-به معنی بعد هم تواند بود. 
۶-به معی قبل هم تواند بود. 
۷-به معنی قبل هم تواند بود. 
۸-به معنی قبل هم تواند بود. 


ملکت‌آرای. 


کنی پسند که بی چمشم و گوش بنشینی 
به جای آنکه خداوند ملکت ! عجم است. 
اضرخترو. 
تا بینی باغ ملکت را شده بی رنگ و بو 
تا بینی شاخ دولت را شده بی برگ و بر. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۴۰۶). 
خجته پادشاهی تو, رعیت راو ملکت را 
خجهه باد جان آن, که او چون تو بر دارد. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ۱۳۹). 
ملک توران و ملکت ایران 
شده از جور یکدگر ویران. سنائی. 
گل اگر یوسف عهد است عجب تیست ازآنک 
رود نیلش قدح وملکت مصرش چمن است. 


مجیرالدین بیلقانی. 

هرکه را توفیق ربانی گریبانگیر شد 
دامنش هرگز نگیرد ملکت دارالفتا. 
جبمال‌الاین عبد الرزاق (دیوان چ وحيد 
دستگردی ص 4۳۵. 
شکر کز بانو و فرزتد اختان 
چهرهٌ ملکت مطرا دیده‌ام. خاقانی. 
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود 
خاسر شناس خرو و طاغی شمر طفان. 

خاقانی. 
چتر سیاه است خال چهرۂ ملکت 
زآن سیهی خال دان ضیای صفاهان. 

خاقانی. 


پس سه دیو راکه هر به دستوران ملکت و 
دستیاران روز محت او بودند حاضر کرد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۸۰). 


نگردد ملکت دریا مشوش 
که‌ریگی در بن دریا بود خوش. عطار, 
که‌کی ناخواه او و رغم او 
گردداندر ملکت او حکم‌جو. مولوی. 
خاتم دل مهر سلیمانی است 
ملکت جم ملک سخن‌دانی است. 
خواجوی کرمانی (روضة الانوار چ کوهی 
کرمانی ص .۱٩‏ 
خانة دل خانة آ گاهی است 
ملکت جان مملکت شاهی است. 
خواجوی کرمانی (ایضاً ص ۲۰). 
منم بستان ملکت را نوای بلبل خوشگوی 
نوایی ده فرا کارم برای رونق بستان. 
کیت 
ملکت آرای. (م کَ] انف مرکب) 


ملک‌آرای. که مملکت را آراید. که کشور را 
به خرمی و شکوفایی و رونق می‌رساند؛ 
مببندارای به فر و به شکوه 


ملکتآرای به رای و تدبیر. سوزنی. 
ملک تآرای مشرق و مغرب 
بر ره و رسم خوب و رای صواب. 

سوزنی. 


صاحب عالم عادل, ملک اهل قلم 


ملکتآرای و وزیر ملک ترک و عجم. 
۱ سوزنی. 
و رجوع به ملک‌آرای شود. 
ملکتات. [ع [] (معرب, ا) جمع عبربی از 
کلمة هملخت فارسی... به‌معنی تخت کفش و 
گاهی تکه‌ای از چرم که با آن کفش کهنه را 
تعمر کنند. وجه بهتر أن املکتات و 
هملختات است. (از دزی ج ۲ ص ۶۱۴). 
ملکت بخش. [م ک ب ] (تف مرکب) که 
مملکت و پادشاهی بخشد. که عظمت و 
بزرگی و فرمانروایی بخشد. ملک‌بخش: 
تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملکت‌بخشس 
ترا سزاست خدائی به هر زبان الحق. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۷۲ 
ملکت ده. [مْ ک د؛] (نسف. مس رکب) 
ملک‌بخشی: 
آن شاه که امر لطف و قهرش 
ملکت‌ده و ساطلت‌ستان است. 
وحشی بافقی. 
رجوع به ماد قبل شود. 
ملکت طراز. (م ک ط ] (نسف مرکپ) 
ملکت‌طرازنده. ملک ‌آرا. آنکه مملکت را 
رونق و آرایش دهد؛ 
افسرخدای خسروء کشورگشای رستم 
ملکت‌طراز عادل ملت‌فروز داور. ‏ خاقانی. 
ملک تعالیی. [مّ ل ت لا] ((خ) تدای 
تعالی. ملک‌العرش. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): آنگاه ملک تعالی نوح را علامتی 
بکرد عذاپ را که چه وقت بود. (قصص 
الانیاء). همه کوهها سر برآوردند «جودی» 
سر فروکشیده گفت من که باشم که مرا ان 
محل بود که ملک تعالی پینامبری چون نوح 
بر من فرود آرد. (قصص الانیاء). و رجوع به 
ملک (اخ) و ملک قیوم شود. 
ملک‌جوی. (] انس ف مرکب) 
ملک‌جوینده. طالب مملکت. طلب‌کنده 
فرمانروایی و قدرت: 
بدو که گوید کای ملک‌جوی محنت‌یاب 
چنین گریزد خفاش آفتاب‌نمای. 
عتمان مختاری (دیوان چ هماييی ص ۵۱۱ 
همت ز آستانة فقر است ملک‌جوی 
اری هواز کے دریا بود سقا. خاقانی. 
ملک جهان. (م ج! ((خ) دهی از دهستان 
شاندرمن است که در بخش ماسال شاندرمن 
شهرستان طوالش واقع است و ۲۱۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 
ملک چمنی. م لٍ چ ] ((خ) دی از 
دستان سهرورد است که در بخش قیدار 
شهرستان زنجان واقع الت و ۱۹۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ملک حسینی. (ع لح س] (ص نسبی, [ 
مرکب) یکی از گوشه‌های دستگاه نواست. 


ملک‌خویی. ۲۱۴۹۱ 


ملک حسینبی. ملح س ] (اخ) دهی از 


دهتان حاجی‌آباد ایزدخواست که در بخش 
داراپ شهرستان فا واقع است و ۱۹۸ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
۷ 

ملک حیدری. [م ل ح د] (اخ) دهسی از 
دهستان شهرکی است که در بخش شب‌اب 
شهرستان زابل واقع است و ۱۱۴۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
ملک خصال. (ء [ خ](ص مرکب) 
مسلک‌خوی. فرشته‌خوی. نیکخوی و 
پاک‌سرشت: ۱ 

تاش به حوا ملک خصال همه ام 

تاش به آدم بزرگوار همه جد. ‏ منوچهری. 
ملک خطابی. [م لٍ خ] ((خ) دمسی از 
دهتان خالصه است که در بخش مرکزی 
شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۱۷۲ تن 
سکنه دارد. (از قرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۵ 

ملک خو. (م ل ] (ص مرکب) ملک‌خوق. 
ملک خصال. فرشته‌خوی. فرثهته‌نهاد. آنکه 
خصلت و خوی وی چون فرشتگان باشد. 


نکن 
ان ملک‌رسم و ملک‌طبع و ملک خو که بدو 
هرزمان زنده شود تام ملک نوشروان. 

فرخی. 
و رجوع به ملک‌خوی شود. 


ملک خواه. (م خوا / خا] (نف مرکب) 
ملک‌خواهنده. خواهندة ملک. طالب مملکت 
و پادشاهی. خواهان و دوستدار و نگهیان و 
نگهدار ملک: 
جان من بخشيد: شاهی است کاندر امر او 
چند شاه تاج‌بخش است و امیر ملک خواه. 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۰۱). 

ملک خوی. ( [)(ص مرکب) ملک‌خو: 
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت 
آدمی‌طبع و ملک‌خوی و پری‌سما شد 

سعدی ( کلیات چ مصفا ص ۴۲۳). 
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری‌پیکر 
گرامید بقا باشد بهشت جاودانستی. 


سعدی. 
کی کو کم از عادت خویش خورد 
بتدریج خود را ملک‌خوی کرد. 

سعدی (یوستانا. 
رجوع به ملک خو شود. 


ملک‌خونی. ([] (حامص مرکب) 
ملک خو بودن. فرشته‌خویی. نهاد و سرشت 
فرشتگان داشتن. نک خوبی: 


نخست آدمی‌سیرتی پیشه کن 


۱-به معتی قل هم تواند بود. 


۲ ملک خیل. 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 


ملک زداینده. 


ملک حق و ملک زاده چو ممود بود 


پس آنگه ملک‌خویی اندیشه کن. 
سعدی (بوستان). 
و رجوع به ملک خو شود. 
ملک خیل. م لٍخ] (اخ) دهی از دهتان 
بالاتجن است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاهی واقع است و ۴۸۰ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
ملکد. (م ک] (ع () کوبه. (منتهی الارب) 
(انندراج) (از اقرب الصوارد). میخ‌کوب و 
چیزی مانند آن. (ناظم الاطباء). 
ملک ‌دار. م (نف مرکپ) زمین‌دار و 
دارای سلک. (ناظم الاطباء). ||إصاحب 
مملکت. آنکه کشور در تصرف و فرمان 
اوست. پادشاه. فررمانرواء 
شهرگیر و درگشای و دین‌پرست و کین‌ستان 
ملک‌دار و ملک‌بخش و کامجوی و کامیاپ. 
امیر معزی, 
سلطان شرق شاه قدرخان ملک‌دار 
ملک پدر گرفت به تأیید کردگار. 
خورشید ملک‌داران مسعودبن حن 
کزکاخ اوست مطلع خورشید آسمان. 
سوزنی. 
هرآینه ملک‌دار محجب و شهریار مغلب و 


سوزنی. 


فقیر مستضعف... در بر او یکسان. اترجمه 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۵۷). 
که‌دارد فراغ آنکه میلی ندارد 
نه با دار ملکش نه با ملک‌دارش. 
لطف له نیشابوری (از یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
||((خ) مراد خدای‌تعالی است که دارندة ملک 
جاودانی است؛ 
تراست ملک و تویی ملک‌دار و ملکت‌بخش 
ترا سزاست خدایی به هر زبان الحق. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۷۲). 
ملک‌داری. [/] (حسامص مرکب) 
حکومت و فرمانروای. (ناظم الاطباء): 
به ملک‌داری تا بود بود و وقت شدن 
بماند از او به جهان چون تو یادگار پر. 
پنخ پر داشت" همه به رجاحت عقل و 
رزانت رای و املیت ملک‌داری و استمداد 
شهریاری آراسته. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۲ 
ملک‌داری با دیانت باید و فرهنگ و هوش 
مت و غافل کی تواند. عاقل و هشیار باش. 
سعدی (کلات چ مصفا ص (AT‏ 
عهد: ملک‌داری کاری است عظیم. (نصيحة 
الملوک سعدی, کلیات چ فروغی ص ۸. و 
رجوع به ملک‌دار شود. 
ملکده. [م ل د؛ُ] ((ج) دهی از دهستان 
حومة بخش لشت‌نشاست که در شهرستان 
رتت واقع است و ۱۸۰ تن سکنه دارد. (از 


ملکت 3 ید از. (ع ل] اص مرکب) فرشته‌رو. 
فرشته‌سیما. آنکه چهره‌ای چون فرشته دارد. 
زیاروی: 
فلک‌قدر ملک‌دیدار گردون‌فر دریادل 
جهان آرای ملک‌افروز کشورگیر فرمان‌ران. 

عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۹۰). 
ملکت‌ران. (] (نف سرکب) اداره کنندة 
ملک. فرمانروایی‌کننده. فرمانروا: 
ناهید لهوگتر و برجیس دین‌یژوه 
کیوان‌شاه‌پرور و خورشید ملک‌ران, 
عشمان مختاری (ديوان چ همایی ص ۴۵۴). 
و رجوع‌به ملک راندن و ملک‌رانی شود. 
فرمانروایی کردن. سلطنت کردن. حکومت 


کردن؛ 
به عدل و کرم سالها ملک راند 
برفت و نکونامی از وی بماند. سعدی. 
بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند 
هریک به مراد خویشتن ملکی راند. 

سعدی ( کلیات چ مصفا ص #۸۳۵ 


و رجوع به مادة قبل و بعد شود. 
حکومت مطلقه. (ناظم الاطباء), فرمانروایی و 
پادشاهی؛ 
از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست 
که در ملک‌رانی به‌انصاف زیست. 
سعدی (بوستان). 
و رجوع به ملک‌ران و ملک راندن شود. 
ملک رود. م ((خ) دصی از دهستان 
سیاهکل است که در بخش سیاهکل دیلمان 
شهر‌ان لاهیجان واقع است و ۴۱۰ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۱ 
ملک‌زاد. (م ل) (نمف مرکب. [ مرکب) 
ملک‌زاده. شاهزاده. فرزند شاه: پارسا بود و 
سخت با رای و تدبیر بود چنانکه ملک‌زادان 
باشند. (ترجمه طبری از بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). و رجوع به ملک‌زاده شود. . 
ملک زا دگیی. مل د /د](حامص مرکب) 
حالت و چگونگی ملک‌زاده. شاهزادگی. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملکت‌زاده. [م ل د /د] (ن‌سف مرکب. 
مرکب) شاهزاده. (ناظم الاطباء). فرزند ملک 
مر محمود ملک‌زاده محمودسیر 


شاه محمود ملک‌فره محمودفعال. فرخی. 
ملی‌زاده مسعود مجمود غازی 

که بختش جوان باد و یزدانش یاور. فرخی. 
ملک باش و اباد کن مملکت را 

وز اباد ملک ای ملک ‌زاده برخور. فرخی. 
ای ملک زادۀ فريشته خو 


ای به تو شادمان دل احرار. فرخی. 


کزسخا و کرم کلی موجود بود. . منوچهری. 
با این ملک‌زاده طبل و علم و کوس و مهد بود. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۵۱۰). آن شیربچه 
[نصرین احمد سامانی ] ملک‌زاده‌ای نیکو 
برآمد. (تاریخ بیهقی). آن خادم را نعلین چند 
بر گردن زد و گفت شما ملک‌زادگان را چنین 
مسی‌پرورید کسز ایشان بی‌ادیسی می‌آید. 
(نوروزنامه). 
ملی‌زادة دارملک نبوت 
سزاوار احسان سزاوار تحسین. سوزئی: 
مشال داد تا چند معتر از کفات و دهات 
ملک... با ملک‌زاده و وزیر به حضرت آمدند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۴). سلک‌زاده 
گفت شنیدم که در عهد ضحا ک... زنی بود 
هنوی نام... (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۱۶. 
ملک‌زاده گفت شنیدم که در حدود آذربیجان 
کوهی‌است... (سرزیان‌نامه ایشا ص ۲۶۰). 
ملک‌زاده گفت اقام دوستی متشعب است و 
دوستان متنوع. (مرزبان‌نامه اش ص ۴۷). 
ملک‌زاده در ان ده خانه‌ای خواست 
ز سرمتی در او مجلس بیاراست. ‏ نظامی. 
هر ورقی چهر؛ آزاده‌ای است 
هر قدمی فرق ملک‌زاده‌ای است. ظامی. 
قصه شنیدم که در اقصای مرو 
بود ملک زاده جوانی چو سرو. نظامی. 
ز تاج ملک‌زاده‌ای در مناخ 
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ. 
سعدی (بوستان). 
ملک‌زاده‌ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و 
دیگر برادرانش بلند و خضویروی. ( گلستان). 
یکی از فطلا تعلیم ملک‌زاده‌ای همی کردی. 
( گلستان). ملک‌زاده‌ای گنج فراوان از پدر 
میراث یافت. ( گلستان). 
ملکزاده. م لٍ د] ((خ) دی از دهستان 
سین است که در بخش شبتر شهرستان 
تبریز واقع است و ۵۰۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملک زدای. [م ر /ز] (نف مرکب) از 
مان بردارنده ملک. نابودکندة سلطنت؛ 
ای ملک‌زداینده هر ملک‌زدایان 
ای چارة بیچاره و ای مفزع زوار. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۱ تهران 
ص ۱۲۶). 
عدو بندند از حمله‌های دهرنورد 
جهان بگیرند از تیفهای ملک‌زدای. 
عخمان مختاری (دیوان چ همایی ص 4۵۱۲. 
ملک‌زد) بنده. [ ٢ر‏ /زی 3 /] نف 


۱ - در ناظم‌الاطباء به این معتی. په کر اول هم 
آمده است. 


۲-شروین پدر مرزیان. 


مرکب) ملک‌زدای: 
آی ملک ‌زدایندۂ هر ملک‌زدایان 
ای چارة بیچاره و ای مقزع زوار. 
منوچهری. 
رجوع به ملک‌زدای شود. 
ملک سپاری. (مس ] (حامص مرکب) 
سپردن ملک. تفویض مملکت. وا گذاری 
کشورو پادشاهی به دیگر کس: 
ای ملکستانی که بجز ملکسپاری 
با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را. 
انوری (از آتدراج). 
ملک‌ستان. [مٌ س] انف مسرکب) 
ملکتاننده. ستانند؛ مملکت. کشورستان, 
مملکت‌گیر. ضط کننده کشورها: 
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هت 
مدح ملکی مال‌دهی ملک‌ستانی. فرخی. 
وان یکاد همی خواند جبرئیل امین 
همی دمید بر أن پادشاه ملک‌ستان. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۲۵۸). 
لشکرشکن و تیغ‌زن و شیرشکار است 
دشمن‌شکن و مال‌ده و ملک‌ستان است. 
آیرمعزی. 
همتت ملک‌بخش و ملک‌ستان 
تا به گیتی ده و ستان باشد. 
آنوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۱۳۸). 
ای ملک‌ستانی که ز درگاه تو برخاست 
هر مرغ که در عرص ملکی بهپر آمد. 
انوری (ایضاً ص ۱۴۲). 
ای ملک‌ستانی که بجز ملک‌سپاری 
با تو ندهد فایده یک ملک‌ستان را. 
انوری (از آتدراج). 
جمله خموشان حکایت‌سرای 
ملک‌ستانان ولایت‌نمای. 
خواجوی کرماتی (روضتةالانوار چ کوهی 
کرمانی ص ۲۳), 
جهانگشای جوان بختیار دولتیار 
بلندمرتة تاج‌بخش ملک‌ستان. عبید زا کانی. 
ملک ستانی. [ م س] (حامص مرکب) 
مملکت‌گیری و پیروزی. (ناظم الاطباء). 
کشورستانی. و رجوع به ملک‌ستان شود. 
ملک‌ستای. (م لٍ س ] (نسف مرکب) 
ملک‌ستاینده. ستایش‌کننده ملک. ستایشگر 
سلطان. مادح شاه. مداح پادشاه 
ماه غزل‌سرایی مرد ملک‌ستایم 
از تو غزل‌سرایی از من ملک‌ستایی. . فرخی. 
میر اندر آن میان به نشاط و نهاده گوش 
گاهی‌به رود و گه به زبان ملک‌ستای. 
فرخی. 
گرمن ملک‌ستایم آن را همی ستایم 
کوراسزد ز ایزد بر خلق پادشاهی. . فرخی. 
ملک ستایی. [م لٍ س ] (حامص مرکب) 
حالت و چگونگی ملکستای. ستایشگری 


ملک. مداحی یادشاه؛ 
ماه غزل‌سرایی مرد ملک‌ستايم 
از تو غزل‌سرایی از من ملک‌ستایی. فرخی. 
ملک سر. [م س ] ( اخ) دی از دهمتان 
گکرات است که در بخش صوععه‌سرای 
شهرستان فومن واقع است و ۳۷۹ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ملک ‌سلطان. [م لٍ ش] ((خ) مسلکشاه. 
ملکشاه سلجوقیء 
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی 
چون ملک‌سلطان و چون البارملان نیک‌اختر است. 
امیر معزی (دیوان ج اقبال ص ۱۱۳). 
تا جهان باشد خداوندش ملک‌سلطان بود 
وز ملک سلطان جهان چون روضه رضوان بود. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۶۷). 
و رجوع به ملکشاه شود. 
ملک سلیمان. [مْ ي س ل] ((ج) مملکت 
سلیمان. کشور سلیمان. خطه فرمانروایبی 
سلیمان. قلمرو حکومت سلیمان: 
ملک سلیمان | گر خراسان بود 
چون که کنون ملک دیو ملعون شد. 
اضرو 
منم آن موم که دل سوختم تم از فرقت شهد 
وصلت ملک سلیمان به خراسان یابم. 
خاقانی. 
ماهج توغ او قلعة گردون گشاد 
مورچة تیغ او ملک سلیمان گرفت. 
خاقانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملک سلیمان. مک س [] ((غ) مملکت 
فارس. (دیوا ن حافظ چ قزونی ص ۷ در 
تسداول شرا مخصوصاً شمرای فارس, 
مملکت فارس باشد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): تمام آنگه شود که پسندیده 
آید در بارگاه شاه جهان‌پناه... سلطان السر و 
البحر وارث ملک سلیمان مظفرالدین‌بکربن 
سعدبن زنگی, ( گلستان). 
خداوند فرمان ملک سلیمان 
شهنشاه عادل اتابک محمد. 
سعدی (کلیات چ مصنا ص ۶۹۲ 
با زنده‌دلان نشین و صادق‌نفان 
حق دشمن خود مکن به تعلیم کان 
خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری 
آزار به اندرون موری مرسان. 
سعدی (ايضاً ص ۸۴۸). 
طعرای او... ابن بوده وارث ملک سلیمان 
سلفر سلطان مظفر الدنیا و الدين تهمتن 
سعدین اتابک زنگی... (تاریخ وصاف چ 
بمئی ص ۱۵۵). ملک اذرب‌ایجان بر 
لبیدین‌ربیع که خاطرش مقلوب بعض نام او 
می‌نمود مقرر فرمود و ملک سلیمان فارس 
در نظر شمس‌الدوله کرد. (تاریخ وصاف چ 
بمبئی ص ۲۳۷). وسیما ملک سلیمان فارس 


ملک‌سیرتی. ۲۱۴۹۳ 


از سیماء عدل و رأفت محجوب بود. (تاریخ 
واف ي ص ۳۰ 
بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس 
این ساز و این خزینه و این لشکر گران. 
حافظ (دیوان ج قزوینی ص قیط). 
بخواه جام صبوحی به یاد اصف عهد 
وزیر ملک سلیمان عماد دين محمود. 
حافظ (ایضاً ص ۱۴۹). 
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت 
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. 
حافظ (ایضا ص ۲۴۷). 
محتسب داند که حافظ عاشق 
و آعف ملک سلیمان نیز هم. 
حافظ (ایضاً ص ۲۵۱). 
نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست 
با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت. 
حافظ (ایضأً ص ۳۶۲). 
منشور سلطنت و چهانداری به نام حضرت 
خدایگان سلاطین جهان... . وارث ملک 
سلیمان, پناه اهل ایمان... مبارز الدنیا 
والدين... محمدین المظفرین المتصور... موشح 
و موشی گردانید. (شرازنامه چ اسماعیل 
واعظ جوادی ص ۱۲۰و ۱۲۱). 
ملک سلیمان نگر کز قدمش کام یاقت 
ملکت کیخروی منفعتی تام یافت. 
؟ (از شیرازنامه ایضا ص ۱۲۱). 
ملک سهم. (ع ل س ] (ص مرکب) ظاهراً 
کنایه از کسی که حظ و بهره یا هیبت و شکوه 
فرشتگان دارد: 
قوام دين پیفمبر ملک محمود دین‌پرور 
ملگ فمل و ملک‌یرت ملک‌سهم وعلک سا 
فرخی. 
ملک سیرت. ( م ل ر ] (ص مرکب) کناید از 
مردم معصوم و عفیف. ملک‌نهاد. (آنندراج). 
انکه خوی وی ماند فرشته باشد. 
خوش‌خوی. (ناظم الاطباء): 
قوام دين پیفمبر ملک محمود دین‌پرور 
کف کب مک ویو ماک تا 
قرخي. 
ملک‌سیرتی, پری‌صورتی. متناسب خلقتی 
چون ماه و مشتری در قبای ششتری. 
(سندبادنامه ص ۲ ۱۰). 
شنیدم که نامش خدادوست بود 
ملک‌سرت و آدمی‌پوست بود. 
سعدی (یوستان). 
ملک سیر تی. [م ل ر ] (حامص مرکب) 
ملک‌خویی. فرشته‌خویی. خوش خویی: 
کسی کو طریق تواضع رود 
کندبر سریر شرف سلطتت 
ولیکن تو جایش بدان و مکن 
ملک‌سیرتی در گه شیطنت. 
و رجوع به ملک‌سیرت شود. 


۴ ملک‌سیما. 


ملک‌سیما. [ع [] (ص مرکب) خوشگل. 
پری‌چهر. (از ناظم الاطباء). فرشته‌روی. 
ملک‌طلعت. زیباروی: 
قوام دين پیفبر ملک محسود دین‌پرور 
ملک‌فعل و ملک‌سیرت ملکنهم و ملکسفا: 
فرخی. 

من در اندیشه که بت یا مه و یا ملک است 
یا پری‌پیکر مهروی ملک‌سیما بود. سعدی. 
ملکش. (م ک ] ((خ) دهی از دهستان مرکزی 
بخش حومه شهرستان بجنورد است و ۲۴۱ 
تن سکه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 

ج 4.. 

ملکشان. [م لٍ] ((خ) دی از دهستان 
حن‌اباد است که در بخش حومه شهرستان 
سندج واقم است و ۱۱۰ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 

ملکساه. [م لٍ ] (اخ) دهی از بخش سنجابی 
است که در شهرستان کرمانشاهان واقع است 
و ۱۲۰ تن سکله دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۵. 

ملکشاه. (م لٍ) ((خ) دی از دهستان 
مسرولایت است که در بخش سرولایت 
شهرستان نیشابور واقع است و ۱۹۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفراف‌ايی ایران ج٩).‏ 

. ملکشاه. م لٍ] (اخ) ان تكش 
غواززمخاهی» ماب به تأهرلدیی که از 
جانب پدر در خراسان حکومت داشت و به 
سال ۶۲۷« .ق. در همانجا درگذشت, و 
رجوع به حبیب‌الیر چ خیام ج ۲ ص ۶۲۸و 
طبقات سلاطین اسلام ص ۱۶۲ شود. 

ملکشاه. (ع لٍ] ((خ) این محمودین محمدین 
ملکشاه‌پن الب‌ارسلان سلجوقی. از سلاجقة 
عراق. وی بعد از عمش مسعودبن مسحمدین 
ملکشاه به سلطنت رسید., اما به علت 
بی‌کفایتی و اقراط در در باده‌خواری و لهو و 
لعب پس از چهار ماه پادشاهی از سلطنت 
خلم شد و برادرش محمدین محمود به جای 
او به تخت پادشاهی نشت. وی در ۳۲ 
سالگی به سال ۵۵۵ ه.ق.در اصنفهان 
درگذشت. و رجوع به تاریخ ابن‌الاشیر ج ۱۱ 
ص۱۱۸ و تاریخ گزیده صص ۴۶۶ - ۲۶۸ و 
طبقات سلاطین الام و حبیپ‌السیر چ خیام 

ج ص ۵۲۶ شود. 

ملکشاه. [م لٍ] (() (... سلجوقی) نام پدر 
سلطان سنجر است که پادشاه خراسان بود. 
(برهان). نام پادشاهی... از سلجوقیان که 
نظام‌نام وزیری داشت که بسار سخی و 
کریم‌الطیع بود. (غیاث) (آنتدراج). جلال‌الدین 
ابوالفتح حن ملکشاهین محمد البارسلان 
سلجوقی (۴۴۵ - ۴۸۵ ه.ق.)به سال ۴۶۵ 
ه.ق.پس از کشته شدن پدرش الب‌ارسلان په 
سلطنت رسید و زمام امور مملکت را به دست 


خواجه نظام‌الملک سپرد و آو را به اتابک 
ملقب ساخت. در ابتدای پادثاهی وی 
عمادالدوله قاورد عمش به ادعای سلطنت 
برخاست و عازم تسخیر ری و بلادجبل شد. 
اما ملکشاه بر قاورد دست یافت و به صوابدید 


نظامالملک او را بکشت. در سال ۴۷۰ ه.ق. 


برادر خود تتش, ملقب به تاج‌الدوله را مأمور 
فتح شام کرد و او به سال ۳۷۲ ه. ق.دمشق را 
بگشود و ساسلة سلاجقه شام را تأسیس کرد. 
در سال ۷ ق.برای سرکوبی شرف ‌الدولة 
عقیلی لشکر به سوی او فرستاد. این سپاه 
| گرچه امیر موصل را منهزم و محصور کردند. 
اما ملکشاه به علت انقلاب خراسان و عصان 
برادرش تکش با شرف‌الدوله صلح کرد و او را 
همچان در بلاد خود په امیری باقی گذاشت. 
ملکشاء در بازگشت به خراسان تکش را 
دستگیر کرد و میل در چشمانش کشید. در 
سال ۴۷۷ ه.ق.سلیمان قتلمش. مؤسس 
سلاچقة روم بر بندر انطا کیه حمله برد و این 
بندر را که از سال ۳۵۸ ه.ق.به تصرف 
رومیان شرقی درآمده بود به نام ملکشاه فتح 
کردو بر حوز؛ُ حکومتی خویش بیفزود. قح 
انطا کیه حدود سالک سلجوقی زا او طرف 
مغرب به کنار دریای مدیترانه رساند. در سال 
۹هد .ق.ملکشاه از اصفهان عازم الجزيره و 
شام شد و حلب را تصرف کرد. در ال ۴۸۲ 
ه.ق.یه ماوراءالهر حمله برد و ادا ببخارا و 
سپس سمرقند را تصرف کرد و بر احمدخان. 
خاقان ترکستان دست یافت و او را به اسیری 
با خود نگاه داشت. در همین اوان, امیر کاشفر 
نیز قبول اطاعت ملکشاه کرد و پذیرفت که 
خطبه و سکه به نام وی کند. از وقایع مهم 
دیگر سلطنت ملکشاه, ظهور حسن صباح و 
قتل خواجه نظام‌الملک بدست یکی از فدائیان 
اوست (۴۸۵ د.ق.).بعد از قتل خواجه 
نظام‌الملک. ملکناه وزارت خود را به 
تاج‌الملک ابوالغنايم مرزبان خرو سپرد و 
اندکی بعد در نیمه خوال سال ۴۸۵ ه.ق.به 
وضعی نامعلوم مسموم گردید. در زمان 
ملکشاه, قلمرو سلجوقیان به متهای وسعت 
و عظمت خود رسید. از حد چین تا مدیترانه و 
از شمال دریاچۀ خوارزم و دشت قپچاق تا 
ماورای یمن به تام او خضطبه می‌خواندند و 
اسپراتسور روم شرقی و امرای عیسوی 
گرجستان و ابخاز به او خراج و جزیه 
می‌دادند و اصفهان در عهد او و خواجه 
نظامالملک از مهمترین و آبادترین بلاد جهان 
بشمار می‌رفت. از کارهای مشهور ملکشاه. 
اقدام به اصلاح تقویم و بستن زیجی است در 
اصفهان به سال ۴۶۷ ه.ق.که در ان حکیم و 
شاعر عالی‌قدر خیام نیشابوری نیز شرکت 
داشته و اين همان است که به تقویم جلالی 


ملک‌شکار. 


شهرت یافته است. و رجوع به تاریخ مفصل 
ایران تالیف عباس اقبال و اخبار الدولة 
السلجوقیه و تاریخ گزیده و کامل ابن‌اشیر و 
یادداختهای قروینی ج ۳ ص ۳۲۱ شود. 
ملکشاه اول. 2۱ ل داز و] ((خ) سومین از 
سلاطین لاح آسبای صفير (۵۰۰ - ۵١١‏ 
ه.ق.).(از طبقات سلاطین اسلام ص ۱۳۷). 
ملکشاه ثانی. 1م ل ھ] (اخ) ابن برکیارق‌ین 
ملکشاهین الب‌ارسلان سلجوقی. وی پس از 
مرگ پدر به سال ۸ھ .ق.به یاری دو غلام 
خود ایاز و صدقه به سلطنت رسید, اما در 
همان سال از سپاه عم خود محمدین 
مسلکشاهین الب‌ارسلان شکست خورد و 
محبوس گردید. و دجوع به طبقات سلاطین 
اسلام ص۱۳۵ و ابن‌الاثیر چ ۱۰ ص۱۵۹ و 
تاریخ گزیده چ لندن ص ۴۵۳ و ۴۵۴ و 
حبیب‌السیر چ خیام ج ۲ ص ۵۰۳ و اخبار 
الدولة اللجوقیه ص ۷۸و ۷۹ شود. 
ملکشاه ثانی. (م لٍ د] (إخ) قطب‌الدین. 
ششمین از سلاطین سلاجق اسیای صفیر 
(۵۸۴ - ۵۸۸ ه.ق.). (از طبقات سلاطین 
اسلام ص ۱۳۷). و رجوع به حبیب‌السیر ج 
خیام ج ۲ ص ۵۳۹ شود. 
ملکشاهی. [ ٍ] (ص نسبی) منوب به 
ملکشاه: 
دشمن از تیغ ملکشاهی حذر کرد و برفت 
زآنکه تیفش صاعقه‌ست و دشمنش دیواختر است. 
امیر معزی (دیوان چ ابال ص 4۶). 
||ملکی. جلالی (تاریخء ماه سال): تاریخ 
ملکشاهی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملکساهی. (ع لٍ ] (اخ) یکی از طوایف 
پشت‌کوه» از ايلات کرد ايران است که شامل 
شعب بسیاری است. (از جغرافیای سیاسی 
کهان ص ۶۸). و رجوع به همین مأخذ شود. 
ملک شرق. (ع لک ش ] (ترکیب اضافی, | 
مرکب) پادشاه مشرق. که بر مشرق حکومت 
و سلطّت دارد. در شواهد زیر ظاهرا کتایه از 
سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی 
است؛: 
تا ای ملک شرق بود 
به ثنای دگران رنج مبر. 
بر بساط ملک شرق از او فاضل‌تر 
کس بتشت و کی کرد نیارد بیداد. 
فرخی. 
پا کیزه‌دل است این ملک شرق و ملک را 
پا کر دان باد و پا کیزهدهایی. 
متوچهری (دیوان چ دییرسیاقی ص 4۶). 
ملک سکار. [م ل ش ] (ص مرکب) شکار 
کند؛‌ملک. که شاهان را از پای درآورد. که 
شاهان را مغلوب کند: 
میربزرگ‌نامی, گرد گران‌سلیحی 
شر ملک‌شکاری, شاه جهان‌گشایی. فرخی. 


فرخی. 


ملکشه. 


ملکشه. لٍ ش؛ ] (إخ) مخفف ملکشاه: 
ملکشه أب و اتش بود رفت آن اپ و مرد اتش 
کنون خاک تر و خاکی است مانده در سپاهانش. 


خاقانی. 
اتایک است ز بهر نظام گوهر ملک 
ملکشهی که مجاهد نظام او زید. خاقانی. 
یک چند | گربرادر و مادرت رفته هم 
صد چون ».لکشهش گرو آستان شده. 
خاقانی. 
و آن ملک زا که بد ملکشه نام 
بود دین‌پررری چو خواجه نظام. 
نیظامی (: سفت‌پیکر چ وحید د ستگردی 
ص ۳۲). 
و رجوع به ملکشاه شود. 
ملکسهی. (۶ لش ] (ص نسبی) منوب به 
ملکشه. ملرکشاهی: 
نعل سمند تو سزد» حلقة فرج استرت 
تاج سر ملّکشهی خاتم دست سنجری, 
خاقانی. 
و رجوع به ملکشاه و ملکشاهی و ملکشه 
شود. 
خصلت و نهاد وی ماند فرشته باشد و 
نیک‌نهاد. (ناظم الاطباء)؛ 


ملک‌صفات وزیرا ملک‌نشان صدرا 
به تست قلب من اپریز و سلب من ایجاب. 


خاقانی. 

ملک‌صفاتی کاندر سالک شرفش 

بپهر گفت که من کهترین عملدارم. خاقانی. 

ملک‌صفات. بزرگی که نطق فایح او 

شکت رونق بازار نافة ختن است. 
این‌یمین. 

ملک صورت. [م ل ر ](ص مسرکب) 


ملک ا: 
ای پری‌روی ملک‌صورت زیباسیرت 
هرکه با مثل تو انش نبود انسان نیست. 
سعدی. 
و رجوع به ملک‌سیما شود. 

ملک طالش. [م ل لي ] ((خ) ملک طلش. 
دهی از دهتان دیزمار خاوری است که در 
بخش ورزقان شهرستان اهر واقم است و 
۲ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 

ایران ج ۴). 
ملک ‌طاووس. ( [) (اخ) نام شیطان 
اسبت نزد علی‌اللهیان. (یبادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). نام شیطان نزد یزیدیها که او 
را می‌پرستند, اما نه به عنوان معارض و خصم 
خدای‌تعالی. بلکه اینان ملک‌طاووس یا 
شیطان را فرشته‌ای می‌دانند که هرچند به 
سیب طفیان و سرکشی مفضوب درگاء الهی 
شد و به جهنم افتاد اما خدا بعد از هفت هزار 
سال براو ببخشید. (از تاریخ کرد رشیدیاسمی 


صص ۱۲۹ - ۱۳۰). رجوع به همین مأخذ 
شود. 
ملک طبع. [م 1 ط ] (ص مسرکب) که 
سرشتی چون فرشتگان دارد. فرشته‌نهاد؛ 
آن ملک‌رسم و ملک‌طیم وملک خو که بدو 
هر زمان زنده شود نام ملک توشروان. 
فرخی. 
نکو باشد بهار امال و از وی 
صفات خواجه بهتر می‌نماید 
زمین‌حلمی زمان‌حکمی ملک‌طبع 
که سبح از رای انور می‌تماید. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۱۳۲). 
دل ملک‌طبع است قوت او ز بویی داده‌ام 
جان بری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام. 
خاقانی. 
ملک طراز. (مٌ ط /ط ](نف مرکب) 
ارایش‌دهنده ملک. اراینده مملکت؛ 
به نی عسکری ملک‌طراز 
عکرآرای ملوک بشرند. خاقانی. 
ملک طلعت. [ ٥ل‏ طا ع](ص مرکب) 
ملک‌سیما. فرشته‌روی. زیباروی. پریچهره 
ملک‌نهاد و ملک‌همت و ملک‌طلعت 
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار. 
فرخی. 
ملکعان. ( ک ] (ع ص) نا کس بند؛ نفس. 
ملکعانة مونت. (متهى الارب) (آتندراج) (از 
اقرب الموارد). نا کس‌و لئیم خودپرست. و در 
ندای به مرد يا ملکمان و در ندای به زن یا 
ملکمانة گویند. (تاظم الاطباء). 
ملکعانة. (م ک ن] (ع ص) رجوع به مدخل 
بل شود. 
ملک عصمت. (م لع م ] (ص مرکب) مبرا 
ازگاه چون فرشتگان. مصون از معاصی. 
بی‌گناه: 
این ز خوی حا کم ملک‌عصمت 
وآن ز ری عالم قلک‌مقدار. خاقانی. 
ملک عللام. م ل ک عل لا] (ٍخ) کنایه از 
خدای دانا. خدای علیم. خدای تعالی: 
عزرائیل سلام ملک علام به سید عالم رساند و 
رسالت حق بگنتراند. (قصص الاتیاء 
ص ۲۳۴). 
ملک‌علی تپه. (م لٍ ع تپ پ] (() 
دهی از دهستان اتابای است که در ببخش 
مركزي شهرستان گنبدقایوس واقع است ۲۴۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج (r‏ 
ملک عنیر. (م ل عم ب] (اخ) بادشاه 
عنبریان که قومی بود از عرب که در بعضی 
بلاد دکن تلط داشتند. (غیات) (انتدراج), 
ملک فر. م ل فرر] (ص مرکب) که دارای 
فر و شکوه پادشاهی است: 


ملکک. ۲۱۴۹۵ 


هم ملک‌فر و هم ملک‌زاده 

داد مردی و مردمی داده. نظلامی. 

ملک فره. ( ل قز ] (ص مسرکب) 

ملک‌فر: 

مر محمود ملک‌زادء محمودسیر 

شاه محمود ملک‌فرء محمودفعال. فرخی, 

رجوع به مدخل قبل شود. 

ملک فر بب. ام ل ف / فَ] (نف مرکب) 

فریبنده پادشاه؛ 

ملک‌فریب نهاده‌ست خویشتن را نام 

کش از عطای تو ای شاه خوب شد احوال. 
عتصری. 


ملک فشان. ۱ /ف] (نف سرکب) 
ملک فشاننده. ملک‌بخش: 
خدایگان سلاطین بحر و بر دل شاد 
ملک‌نهاد و ممالک‌پناه و ملک فشان. 
سلمان ساوجی (از آتندراج). 
ملک فعال. [ع [ ف ] (ص مرکب) آنکه 
کردار وی مانند فرشته بود و نیک‌کردار. 
(ناظم الاطباء). ملک‌فعل. و رجوع به 
ملک‌فعل شود. 
ملک فعل. م ل ف ] اص مم رکب) 
فرشته کردار. آنکه اعمال و اقعال وی چون 
فرشتگان است. یک‌کردار: 
قوام دين پیغمبر ملک محمود دین‌پرور 
ملک فعل و ملک‌سیرت ملک‌سهم و ملک ما. 
فرخی. 
رجوع به ملک‌فعال شود. 
ملک قضات. [م [ وّض ضا] (اخ) دهی از 
دهمتان دیزمار باختری است که در بخش 
ورزقان شهرستان اهر واقع است و ۱۸۱ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی اران ج 
۴ 
ملک قلعه. [م لقع ) (() دهی از دهستان 
قمرود است که در بخش مرکزی شهرستان قم 
راقم است و ۲۰۰ تن سکنه دارد..(از فرهنگ 
چغرافیایی ايران ج ۱). 
ملک قمی. (م لٍ کي ئ (إخ) ملک‌الشمرای 
پایتخت سلطان ابراهیم عادل‌شاه تخت‌نشین 
بیجاپور. او دختر خود را به ظهوری داده بود. 
(غیات) (آنندراج). به سال ۹۸۷ ه.ق.بپه 
هندوستان سفر کرد و ببه سلک منتتبان 
ابراهیم عادل‌شاه شانی پیوست و به سبال 
۵ و« .ق.درگذشت. از اوست: 
رفتم که خار از با کشم محمل تهان شد از نظر 
یک لحظه غافل گشتم و صدساله راهم دور شد. 
رجوع به آتشکد؛ آذر و تذكرة هفت اقبلیم. 
اقلیم چهارم و مجمع‌الخواص ص ۱۸۹ و ۱۹۰ 
و فهرست کتابخاه مدربة سپهالار ج ۲ 
ص ۶۸۳ و قاموس الاعلام ترکی ص ۳۴۰۳ 
شود. 


۶ ملکک. 


پرگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ملککت. مک ] (!) گیاهی که خبازی نیز 
گویند. (نساظم الاطباء). نوعی از بید. 
(آنندراج). ۱ 
ملک تک کلا. امل ک] (اخ) دهی از دهتان 
علی‌آپاد است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاهی واقع است و ۲۴۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۳. 
ملک کندی. [ء لی ک] (اخ) دی از 
دهتان گاودول است که در بخش مرکزی 
شهرستان مراغه واقع است و ۶۲۶۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملککة. [مْ کک ک ] (ع ص) ناقة ملككة؛ 
ماده‌شتر فربه. (از ذیل اقرب الموارد). 
مل تکیان. [م ل[ (إخ) دهی از دهان 
مهرانرود است که در بخش بستان‌اباد 
شهرستان تبریز واقع است و ۳۱۶ تن کته 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ملک گشای. (م گ ] (نف مرکب) گشایندة 
ملک. کشورگشای. فتح‌کد: کشور. فاتح 
مملکت: . 
خلف دیده سلغر ملک دولت و دين 
فلک آیت رحمت ملک ملک‌گنای. سعدی. 
مل تکوهو. ١م‏ لگ /گو د (ص مرکب) 
ملک‌نواد. پادشاه‌زاده. از گوهر پادشاه: 
همه گفتند شاه بهرام است 
که‌ملک‌گوهر و ملک‌نام است. ‏ نظامی, 
ملک تگیر. [م] (نف مرکب) گیرندة ملک. 
تصرف‌کنندة ملک. ملکگشای. ملک‌ستان: 
پذیرای رای وزیران شدند 
که‌از جملۀ ملک‌گران شدند. نظامی. 
بندگانش ملک‌گیر و چا کرانش ملک‌بخش 
دوش را خلق عالم مال و مه در زینهار.. 


عبید زا کانی. 


رجوع به ملک‌ستان و ملک‌گشای و مدخل 
بعد شود. 
مل ک‌گیری. [] (حامص مرکب) ریاست 
و حکومت. (ناظم الاطیاء). کشورستانی. 
کشورگشایی: چون... به بلاد عراق آمد 
(سلکشاه) خصمی چون قاررد عمش از 
کرمان با لشکری گران و عدت و آلت فراوان 
به قصد ملک‌گیری روی به عراق نهاد. 
(سلجوقنام ظهیری ص ۲۰). رجوع به 
ملک‌گیر شود. 
ملکل. [م ک ] ([) نوعی از بید. (آنندراج). 
ملکک و خبازی. (تاظم الاطباء) 
ملکم. [مکِ ل کک ](ع ص) خف ملکم؛ 
- شتر درشت سنگاشکن. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) از اقرب الموارد). 
ملکم. [ ٢‏ ل کک ] (ع ص) موزة درپی‌کرده. 
(ناظم الاطباء). کفش یارب دو خته. (از اقرب 


الموارد). 
ملکم. (م ک ] ((خ) نام پسر میرزا یعقوب 
ارمنی اصفهانی که در سال ۱۳۲۶ «.ق.در 
ایتالا در سن پیری بدرود این جهان نمود. 
(ناظم الاطباء) رجوع به ناظم‌الدوله در همین 
لغت‌نامه و تاریخ رجال ایران تالیف مهدی 
بامداد ج ۴ صص ۱۳۹ - ۱۵۴ و یادداختهای 
قزوینی ج ۷ص ۱۳۲ شود. 
ملکم. [ مک /مکَ ] ((خ) شخصی انگلیی 
که در اواسط پادشاهی فتحسلی‌شاه قاجار از 
جانب دولت انگلیی در دربار ایران سفارت 
داشته و تاریخ ایران را به زبان انگلیسی 
نوشتا بود و در بمثی آن کتاب رابه زبان 
فارسی ترجمه کرده و چاپ نموده‌اند و 
معروف په تاریخ ملکم می‌باشد. (از ناظم 
الاطباء) سر جان ملکم ' ژنرال سیاستمدار و 
نويسند؛ تاریخ‌دان انگلیی و سفر حکومت 
انگلیی هند در ایران در زمان فت‌حعلی‌شاه 
قساجار (۱۷۶۹- ۱۸۳۳ م). وی فرزند 
کشاورزی بود. در سال ۱۷۸۲ م. جزو کسانی 
که‌در سپاه هندوستان نام‌نویسی کرده بودند به 
هندوستان وارد شد. از ۱۷۹۲ م. مأموریتهای 
مختلف و مهمی در هندوستان پیدا کرد و در 
همین الها به آموختن زبان فارسی پرداخت. 
وی سه بار به ایران مافرت کرد. بار اول به 
عنوان مترجم سفارت به ایران فرستاده شد. 
بار دوم هنگامی بود که ناپللون وپل اول" 
تزار روسیه قصد داشتند مفقا از راه ایران به 
هندوستان لشکر بکشتند. در ایین هنگام لرد 
ولسلی " فرمانروای انگلیسی هندوستان که 
متوجه این خطر شده بود سر جان ملکم را به 
تهران فرستاد و ملکم در مذا کرات خود با 
دربار ایسران توفیق یافت و از طرف 
فتحعلی‌شاه اطمینان کافی به دست اورد. بار 
سوم در سال ۱۸۰۸ اڑ طرف حکمران 
انگلیسی هندوستان به ایران فرستاده شد. اما 
بین او و سر هارفورد جونز" که از طرف 
دولت انگلیس به عنوان سفیر به تهران 
فرستاده شده بود اختلافاتی بروز کرد که 
منجر به خروج سر جان ملکم از ایران گردید. 
اشتهار سر چان ملکم به علت تالیف کتابی 
است به نام تاریخ ایران" که تاریخ جامعی 
است از ابتدای تاریخ شاهان ايران تا اغاز 
سلطتت فتحملی‌خاه قاجار. این کتاب به 
وکیا ااال جرت از گی بے 
فارسی ترجمه شده و نخستین بار در سال 
۳ هھ .ق.به طبع رسیده و بعدها نیز چندین 
بار تجدید طبع شده است. و رجوع به 
فتحعلی‌شاه قاجار در همین لغت‌نامه و 
ایرانشهر ح١‏ و داثرةالمعارف بریتانیکا شود. 
ملکم. [ مک ] ((ج) "نام چسهار تن از 
پادشاهان اسک‌اتلند است: ۱ -ملکم اول 


ملک‌نهاد. 


(۹۵۲-۹۴۳م.), ۲ -ملکم دوم نو ملکم اول 
(۱۰۳۳-۱۰۰۵.). ۳ -مسلکم سوم 
(۱۰۹۳-۱۰۵۸ع.). ۴ -مسلکم چهارم 
(۱۱۶۵-۱۱۵۳ م). (از داش رةالمعارف 
بریتانیکا). 

ملک محمودی. ز[م ل م] (إخ) شاخه‌ای 
از تیر بحاق هیهاوند از طایفٌ چهارنگ 
بختیاری است. (جغرافیای سیاسی کیهان 
ص ۷۶ 

ملک مروت. [ء ل مرو و ](ص مرکب) که 
مروت شاهان دارد. چون ملوک در 


جوانمردی و بخشندگی: 
آن هم ملک‌مروت وهم نامور ملک 
وان هم خدایگان‌سیر و هم خدایگان. 

فرخی. 
ملک مشرب. [م ل ٢‏ ](ص مسسرکب) 
فرشته‌خو. فرشته خصال. نک خو. یک‌نهاد 
مدح ملک مثرق بهرآمشه مسعود 

آن پدر فلک‌رتبت وان ماه ملک‌مشرب. 
سنائی. 


ملک مشرق. ملک مر ](ترکیب اضافی) 
پادشاه مشرق. که بر مشرق حکمروایی دارد و 
کایه از پادثاهان سامانی و غزنوی نیز 
هست: و میر خراسان به بخارا نشیند و از آل 
سامان است و از فرزندان بهرام چوبین‌اند و 
ایشان را ملک مرق خوانند. (حدود العالم). 

ملک‌منظر. [م ل م ظ ] (ص مرکب) آنکه 

رخار وی مانند فرشته باشد. (تاظم‌الاطیاء). 
فرشےرزری: کنیا و ایطادت 
زییاروی. 

ملکمه. [مْ ل کک ] (ع ص) کلیچه به 
دست باز کرده. (متهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). کلیچهة به ست يهن کرده. 
(ناظمالاطباء). | خسف ملكمة؛ موز 
پاره‌پردوخته. (مهذب الاسماء). و رجوع به 
ملَكّم شود. 
ملک‌میان. 8 ((خ) دهسی از دهان 
سیاهکل‌رود است که در بخش رودسر 
شهرستان لاهیجان واقم است و ۲۳۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۲ 

ملک نهاد. [ء ل نِ /یْ] (ص مس رکب) 
فرشته‌سرشت. پارسا و بی‌مکر و بی‌حیله. (از 
ناظم الاطباء). که سرشت و خصلت فرشتگان 
دارد. نیک‌نهاد. پا کس رشت 
ملک‌تهاد و ملک‌همت و ملک‌طلعت 


1 - Sir John ۰ 

2 - Paul |. 3 - Lord Wellesley. 
4 - Sir Harford Jones. 

5 - History of Persia. 

6 - Malcolm. 


ملک‌وار. 


ملکوت. ۲۱۴۹۷ 





فرخی. 
ملک واز. [م ل ] (ص مسرکب. ق مرکب) 
ماند پادشاهان. چون ملوک: 


گرهمی خواهی بنشت ملک‌وار نشین 

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. 
منوچهری.- 

نوازش‌کنانش ملک پیش خواند 

ملک‌وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. 

سلیحی ملک‌وار ترتیب کرد 


به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی. 
ملکت‌واز. ( 1) (ص مسرکب. ق مرکب) 
چون فرشته. ماند فرشتگان؛ 
بر مردمک دیدة عشاق زنی گام 
هرگه که ملک‌وار خرامی به گذر بر. . ستائی. 
ملک والیز. [] ((خ) دهی از دهستان لورا 
و سهرستانک است که در بسخش کرج 
شهرستان تهران واقع است و ۲۶۵ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
ملکوت. [م ] (ع ‏ پادشاهی. (دهار). 
پادشاهی بزرگ. (ترجمان الق آن). بزرگی و 
چیرگی. ملوه. (متتهی الارب). چیرگی و 
عزت و بزرگی و عظمت و سلطان. (ناظم 
الاطباء). عز و سلطان. (اقرب الموارد). 
پادشاهی و پروردگاری و تصرف. (غیاث) 
(آتدراج): ذی‌الالاء و الجبروت و البهاء و 
الملکوت. (تاریخ بسهقی چ ادیب ص ۲۹۸). 
الهی در ملکوت تو کمتر از مویم سخن بهوده 
تا کی گویم. (خواجه عبداثه انصاری). 
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش 
خورشید شده خاطب و گردون شده منیر. 
آمیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۴۱). 
||ملک عظیم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
و اين کلمه بر وزن فْعَلوت است که از ملک 
مشتق شده» مانند هبوت از رهبة. و به 
صورت مَلکوة آید و گویند: له ملکوت العراق 
و ملکوة العراق؛ ای عزه و سلطانه و ملکه. (از 
اقرب الموارد). ||عالم فرشتگان. (غیاث) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). محل قدیسین در 
آسمان. (از اقرب الموارد). (اصطلاح تصوف) 
به اصطلاح صوفیان. عالم فعنی که عالم 
ارواح است و بعضی به معتی عالم غیب نوشته 
و در یعضی از رسائل تصوف مسطور است که 
ملکوت مقام عبادت فرشتگان است. ینی 
طاعت و عبادت بی‌قصور و بی‌فتور حاصل 
شود چنانکه مقام عبادت ملائکه است. 
(غیات) (آنندراج). عالم معنی و عالم غيب و 
مقام عبادت فرشتگان یعنی طاعت و عبادت 
بی‌قصور و بی‌فتور. (ناظم الاطباء). ملکوت 
عبارت از باطن جهان است و ملک عبارت از 
ظاهر آن و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن 
است که آن چیز به او قائم است و جان هم 


چیزها به صفت قیومی خدای عز و جل قائم 
است. چنانکه فرموده: بيده ملکوت کل 
شیء". (سرصاد العباد. یادداشت به خط 
مسرحوم دهخدا). عالم غيب. (تمریفات 
جرجانی, اصطلاحات الصوفیه). سلکوت در 
اصطلاح صوفیه. عالم ارواح و عالم غيب و 
عالم معنی را گویند. و نیز مرتبُ صفات را 
جبروت خوانند و مرب اسماء را ملکوت 
نامند و در لطایف اللغات می‌گوید: ملک در 
لفت ماسوی‌اله از ممکنات مسوجوده و 
معدومیه و مقدوره و در اصطلاح صوفیه از 
عالم شهادت عبارت است. چنانکه سلکوت 
از عالم غب و جروت از عالم اتوار و لاهوت 
ذات حق. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
عالم مجردات را به طور مطلق عالم ملکوت 
گویند.(فرهنگ علوم عقلی سجادی). 
ملکوت در اصطلاح صوفیه, عالم ارواح و 
عالم غیب و عالم معنی را گویند و بالجمله 
ملکوت عالم غیب. جروت عالم انوار. 
لاهوت ذات حق و عالم ملک. عالم اجام و 
اعراض است که عالم شهادت هم گویند. 
بعضی گفته‌اند هر شیء از اشیاء را سه قشم 
است: ۱-ظاهر که ملک خوانند. ۲-باطن که 
ملکوت نامند. ۳- جروت که حد فاصل 
است. و بالاخره عالم ملکوت عالم صفات 
است بطور مطلق. (فرهنگ مصطلسات 
عرفاء)؛ از دیدن عجایب ملکوت بازمانده و با 
نفس و خلق دنا انس گرفته, ( کشف‌الاسرار ج 
۳ص 4۷۵۰. راه خود بر ایضان فروگیرم تا 
هیچ نتوانند که در عالم قدس و ملکوت اعلی 
در سر جولان کنند. ( کشف‌الاسرار ج۳ 
ص ۷۵۰). تفکر کنید و دلیل گیرید به آنچه 
خلق را خبر دادم از ملکوت آسمان و زمین. 
( کشف‌الاسرار ج ۳ص ۸۰۴۲. 
بودم معلم ملکوت اندر آسسان 
امد من به خلد برین جاودانه بود. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۲۵), 
سهل است ا گربه منظر من ننگری از آنک 
منظورم عالم ملکوت است مخبرم. 

۱ میدحسن غزنوی. 
به ذروء ملکوت ای از تشیمن خاک 
كەت لایق تخت ملوک تحت مفا ک. 

جمال‌الدین عبدالرزاق. 
ساکنان صوامع ملکوت 
بر دعای وی اقتصار کنند. 
جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۱۴۴). 
بودم معلم ملکوت اندر آسمان 
از طاعتم هزارهزاران خزانه بود. 
تا خبر یاس او در ملکوت اوفتاد 
سبح روح‌الامین نیست مگر الامان. 

خاقانی. 


خاقانی. 


دهر جلال تو دید ایمان آورد وگفت 

کای ملکوت اسجدوا کادم وقت است 
هان. خاقانی. 
امر دهد کردگار کای ملکوت احتياط 

پند دهد روزگار کای ثقلین اعبار. خاقانی. 
دل تا به خانه‌ای است که هر ساعتی در او 
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا. ‏ خاقانی. 
هر یک را فرشته‌ای از عالم قدس مسلکوت 
آموزگار گردانیده و لوح تفهیم و تعلیم در 
پش نهاده. (مرزبان‌نامه چ قزویتی ص ۸۵). 
مرغان شاخار ملکوت را از آشیانژ عصمت 
درآرند و بت دام بهانه گردانند. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۱۱۱). خروس را صدای اذان به آذان 
صدرنشینان صفه مسلکوت رسیده. 
(مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۸۶). 


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خا ک 

دو سه روزی قفی ساخته‌اند از بدنم. 
مولوی. 

غم فرزند و نان و جامه و قوت 

پازت آرد ز سیر در ملکوت. (گلستان). 

ساکنان‌حرم ستر و عفاف ملکوت 

با من راه‌نشین باد؛ مستانه زدند. حافظ. 

ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند 

هر آنکه خدمت جام جهان‌نما بککد. حافظ. 

آن معلم ملکوت را از میان مقدسان و 


مسبحان بیرون برد و داغ لعنت ابدی بر جبین 
نهاد. (مصباح الهدایه چ همایی ص۳۸۸). دوم 
ملاحظه معانی باطه از عالم سلکوت و ان 
خاص قوت قلب باشد. (مصباح الهدایه ایضا 
ص ۳۰۶ 

نا گهان‌از صوامع ملکوت ۱ 
این حدیثم سروش گفت په گوش. ‏ هاتف. 
آسانتر است که شتر در سوراخ سوزن بگذرد 
از آنکه توانگر در ملکوت خدا اندررود. 
(دیاتارون ص ۱۵۶). ۱ 
||(اصطلاح فلسفه) عالم مجردات را بطور 
مطلق عالم ملکوت گویند. (فرهنگ علوم 
عقلی سجادی). عوالم در نزد حکما: سه 
است: عالم عقول و آن عالم جیروت است, 
عالم نقوس و آن عالم ملکوت است و عالم 
ملک و آن عالم اجرام است. (رسالة فى اعتقاد 
الحکماء للشیخ شهاب‌الدین سهروردی 
ص۲۷۰). عالم غیب مسختص به ارواح و 
نفوس. (تعریقات جرجانی). 

- ملکوت اسقل؛ مثل معلقه است در مقابل 
ملکوت اعلی که عالم عقول و نفوس مجرده 
را گویند و ملكوت بمعنی الاعنم و هو 
عالم‌الغیب جملة و ملکوت بمعتی الاخص و 
هو عالم المثال و يقال له الملكوت الاسفل. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). 


۱-قرآن ۸۸/۲۳ 


۸ ملکوت. 


< ملکوت اس‌ماء: مراد عالم علوی و 
مجردات است. (فرهنگ علوم عقلی 
سجادی). 
-ملکوت اعلی؛ رجوع به ترکیب ملکوت 
اسفل شود. ۱ 

ملکوت. م ل[ (إخ) دهی از دهستان سمام 
است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان 
واقم است و ۱۳۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی یران تج ۲). 

ملکوقا. (] (هزوارش,.!) به لفت زند و پازند 
به معنی شهریار باشد و ان پادشاهی است که 
از همه پادشاهان زمان خود بزرگتر است. 
(بسرهان) (آنندراج) (از نساظم الاطباء). 
هزوارش ملکوتا . سلتکوتا ", ملکوتا "و 
پهلوی شهردار " (شهریار). (از حاشیذ برهان 
ج معین). 

ملکوتی. 1م ] (ص نسی) منوب به 
ملکوت. روحانی. مجرد. اسمانی: ذات 
بلکوتی. 

ملکوئیات. ( ل تی یبا (ع ص لاج 
ملكوتية. تأنیث ملکوتی: هرچه ملکوتیات 
است بیخهای آن شجره تصور کن و هر چه 
جمانیات است تن شجره. (مرصادالسباد 
چ نجم‌آلدوله ص ۲۶). و رجسوع به سلکوتی 
شود. 

ملکو تیه. (ع ل تی ی ] (ع ص نسبی) تأثیث 
ملکوتی. رجوع به ملکوتی شود. 

ملک وکت. [] (ص) نعمت مفعولی منحوت از 
لک ۳1 لکه فارسی. لکه‌دار. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). ||کنایه از يدنام و بی‌آبرو. 
- ملکوک شدن عرض کسی؛ بدنام شدن. 

بی آبرو شدن او. (از یادداشت به خط مرحوم 

. دهخدا), 

ملک وکب: [مْ] (ع ص) به لا ک‌سرخ کسرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهنخدا). به لک 
رنگ کرده. (از اقرب الموارد). رجوع به لاک 
و لک شود. 

ملکوم. [] (ع ص) مظلوم. (از ذيل اقرب 
الخوارد)ء ‏ 

ملکوم. [م] ((خ) بتی مردمان قسدیم را. (از 
اقرب الموارد). انم بتی بود که عمونیان او را 
می‌پرستیدند. (قاموس کاب مقدس). 
ملكوة. زمْ ک رَ] (ع |) مسلکوت. (مستتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به ملکوت شود. 

ملگة. [م ل ک ] (ع مص) ملک. یلک. مُلک. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباه) (اقرب الموارد) 
(محیظ المحیط). و رجوع به ملک شود. ||() 
بندگی. گویند: طال ملکته؛ دراز کشید بندگی 
او. (از منتهی‌الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ملک. گویند: اقر بالملکة؛ یعنی 
اقرار کرد ملک او را. (متهی الارپ). ملک و 


تملک. (ناظم الاطباء): اقر المملوک بالملكة؛ 
معلوک به ملک اقرار کرد. (از اقرب الموارد). 
|| فلان حس‌الملکة؛ او نیکو کارکن است در 
ملکهای خود. منه الحدیث لابدخل الجنة 
سىء الملكة اذا كان سییء الصنم. (منتهی 
الارب). فلان نیکوکار و احسانکت 
دربارة مملوکهای خود. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |امافی ملکته شی>؛ یعلی أو 
مالک چیزی نست. (متهی الارپ )تا 
الاطباء). |اصفتی راخ نفس را. (از اقرب 
الموارد) (از محیطالمحیط]. رجوع به سلکه 
شود. ||در مقابل عدم نیز استعمال شود. (از 
محیط المحیط). 
ملکة. [م کي /مک] *(ع () هر چیز که در 
قبض تصرف کی باشد و مالک آن بود. 
(ناظم الاطباء): هذا ملکة یمینی؛ این ملک 
رقبهٌ من است. (سنتهی الارب). هو ملكة 
آن هستم. (از 


« است 


یمینی؛ من مالک آن و تواتا بر 
اقرب المواردا. 

ملکة. ١٢ل‏ ک1 (ع |) دمت و پسای اسب. 
(ناظم الاطباه), 

ملکه. [م کي /م ک ] (ع 4 پادشاهی. (دهار). 
تلک. (المنجد). رجوع به ملکت شود. 


ملکه. م ل کت] (ع !) زنی که پادشاه باشد. 


(ناظم الاطباء). سونث ملک. (از سحیط 
المحیط). |ازن پادشاه. مونث ملک. (ناظم 
الاطاء). ورجوع به مدخل یمد دود 
ملکه. (م لک /ک) *(از ع» إ)مأخوذاز 
تازی, زنی که پادشاه باشد. (ناظم الاطباء). 
زن که شاه باشد. زن که سلطت کند. زنی که 
پادشاهی دارد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). اازد پادشاه, (ناظم الاطباء). زوجف 
ملک. زن شاه. بانوی شاه؛ 3 ف 
ذات ملکه است جلت عدن 
کس جنت بی‌گمان ندید «ست, 
چون تو ملکه نبود چون من 
کس‌ساحر مدح‌خوان ندیدست. خاقانی. 
از بس که گفتم ای ملکه بسن بس از کرم 

جمله ملائکه در گوش استوار کرد. خاقانی. 
|| تصد از مادر پادشاه است. (قاموس کتاب 
مقدس): ملکه مادر؛ مادر شاء. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): ملکه سیده والد؛ سلطان 
معود با چمله حرات از قلعت به زیر آمدند و 


خاقانی. 


به سرای ابوالعباس اسفرایتی رفتند. (تاریخ 
بهقی چ فیاض ص۶ ||مادر یگانة زنبور 
عل یک کندو. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). 

ملکه. (م ل / لِک ] (ع!) قوت حصول شیء 
در ذهن و قدرت کردن کاری که متمکن گردد 
به طبیعت کسی. (غیاث) (انندراج). ماخوذ از 
تازی سرعت ادرا ک و دریافت و استواری 
هوش و فراست و قوت حصول چیزی در 


ذهن. (ناظم الاطباء). در کیفیات نفانه آنچه 
سریم‌الزوال بود حسال گویند و آنچه 
بطیءالزوال است ملکه خوانند. (خواجه نصیر 
طوسی. یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 
عبارت است از هینتی که در جایگاه خود 
ثابت و راسخ باشد. بعبارة اخضری. زوال آن 
هیشت از جایگاه خود دشوار بود و این لقظ در 
برابر حالت استعمال شود. (از كتاف 
اصطلاحات الفنون). صفت راسخ در نفس: 
توضیح آنکه هرگاه به سبب فعلی از آفعال 
هیئتی در نفس پیدا شود این هیئت را کیفیت 
نفانی نامند و اگراین کیفیت سریالزوال 
باشد آن را حال گویند. اما هرگاه بر اثر تکرار 
و ممارست. در نفس رسوخ يايد و بطیء 
الزوال شود ملکه و عادت و خلق می‌گردد. (از 
تعریفات جرجانی). کیفیت نفانه راسخه و 
ایتدای حدوث آن حال است. ج, ملکات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قال الشیخ 
فى الشفاء, ان الملكة كانت فى ابتداء حدوثها 
حالاً (بحر الجواهر), خواجۂ طوسی گوید: 
ملکه هیأتی نفانی بود که موجب صدور 
فعلی یا انفعالی شود بی‌رویتی. (فرهنگ علوم 
عقلی از اساس الاقتباس): خسرو | گرچه دانا 
بود چون سخن‌پردازی بزرجمهر ملکة نفس 
داشت از او مسغلوب امد. (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص ۳ 4۳). همت بر مطالعه و مذا کر 
آن گمارد تا آن معانی در دل او رسوخ یابد... و 
أن عبارات ملک زبان او شود. (الصعجم). و 
رجوع به اسفار ج۱ ص۱۳۸ و ج ۲ ص۳۵ و 
مقولات ارسطو ص ۷۱ و کشاف اصطلاحات 
آلفنون ص۱۳۲۸ و اخلاق ناصری ص ۶۴ 
شود. ند 

< ملکه شدن؛ در یاد ماندن. (ناظم الاطباء). , 
زاسخ شدن:صفتی در نفس؛ سلکه شدن آن " 
حالت باطن را بر وجهی که زوال نپذیرد. 
(اوصاف الاشراف ص ۱۰). 

|إدر بزابر لفظ عدم نيز به کار رود. ( کش اف 
اصطلاحات الفنون). مقابل عدم. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
ملکةا لسموات. [ء ل ک تش س ما وات ] 
لإخ) مساهتاب است که صیدونان وی را 
عشتورت می‌نامیدند و عبادتش از انجا با 
آسیای صفیر امداد یافت و سامان غالاً وی 
را استرتی و عشتروت می‌نامیدند و احتمال 
می‌رود که از برای وی قرصهایی که نقش ماه 


1 - ۵ 2 - ۵۰ 

3 - ۰ 4 - 5۳2۲۲۵ ۰ 

۵-ضبط اول از متهی‌الارب و ناظم‌الاطباء: و 

ضبط دوم از اقرب‌الموارد ر معجم متن‌اللفه 
است. 


۶- در تداول فارسی‌زبانان مَلْکه تلفظ شود. 


ملک‌همت. 


بر آنها منقوش بود تقدیم می‌نمودند. (قأموس 

کاب مقدس). 

ملک همت. (ع ل «۸ع] (ص مرکب) که 

اراده و عزم فرشتگان دارد. که طبعی بلند 

چون فرشتگان داردءٌ 

ملک‌نهاد و ملک‌همت و ملک‌طلعمت 

چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار. 

فرخی. 

ملک هیئت. (م ل 2«/2] (ص مرکب) 

ملک شمایل. فرشته کل. فرشته‌طلعت* 

جمشد ملک‌هیئت خورشید ملک‌هیبت 

یک هندسة رایش معمار همه عالم. ‏ خاقانی. 

ملکیی. (م ل ] (ص نسبی) مأخوذ از تازی, 

نوب به ملک, یسی فرشته. (ناظم الاطباء). 

فرشته‌ای. چون فرشتگان. درخور فرشتگان. 

ملکیة؛ 

همتهای فلکی بینمش 

سیرتهای ملکی بینمش. منوچهری. 

ذات او راست صفات ملکی و بشری 

که به سیرت ملک است او و به صورت بشر است. 
امیر سزی (دیوان چ اقبال ص ۴ -۱). 

او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون 

ملکی روح به تصویر بشر بازدهید. خاقانی. 

کودکان را هیت استاد نخستین از سر برقت 

معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک 

دیو شدند. ( گلستان), همه جنود ملکی و 

شیطانی و حقایق جمانی و روحانی را در 

تحت احاطت ذات خود در عالم صغیر 

بشاهده کند. امصباح الهدایه چ همایی 

ص .)٩۰‏ | کثر متصوفه پرانند که انواع خواطر 

چهار بیش نیت: حقاتی و ملکی و نفی و 


اما فرق مان خاطر حقانی و ملکی آن است 
که خاطر حق را هیچ خاطر دیگر معارض 
نضود. ( مصباح الهدایه ایضا ص ۱۰۵). 
| دیندار. (ناظم الاطباء). 

ملکی. [م ل ] (حامص) ملک بودن. فرشته 
بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
فرشتگی: 

شاه ملکان پیشرو بارخدایان 

ز ایزد ملکی یافه و بارخدایی. منوچهری. 
در تو هم دیوی است و هم ملکی 
هم زمینی به قد و هم فلکی 

ترک دیوی کنی ملک باشی 

ز شرف برتر از فلک باشی. 

تا چند معرای معزی که خدایش 
زینجا به فلک برد و بقای ملکی داد 
چون تیر فلک بود قرینش به ره‌آورد 
پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد. 
ز پرد؛ بشری می‌زند نوا لیکن 

رسد به گوش من آواز سبحه ملکی. جامی. 
و رجوع به ملکیّت شود. 


شائ 


سانی. 


ملکی. او هه 
ملک و مَلَکية تأتیث آن. (از اقرب الموارد). 
هرگاه اسم منسوب‌الیه ثلائی و مکسورالعین 
باشد عین‌الفعل چنین اسمی در نبت مفتوح 
گردد.مانند ملکی منوب به ملک. (از مقدمۀ 
المنجد). رجوع به مدخل بعد شود. 
ملکیی. (م ل) (ص نسبی) مأخوذ از تازی. 
منسوب به مک ": یعنی پادشاهی. (ناظم 
الاطباء). شاهی. سلطنتیء 
به گاه خلست دادن به گاه صله شعر 
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی. 
منوچهری. 
بتافت از افق ملک و آسمان بقا 
دو کوکب ملکی ‏ چون دوپیکر جوز 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحيد 
دستگردی ص .)۲٩‏ 
دو جوهر ملکی در دوپیکر فلکی 
که‌این ندارد جز آن و ان جز این همتا. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص۲۹). 
||ملکشاهی. جلالی (تاریخ. ماه سال): 
جهاتاب نام ماه پنجم است ت از ماههای ملکی. 
انی ای حا 
دهخداا؛ از آن هزار قبای ۳ دو 
ملکی و طمیم و نیج و ممزج و مقراضی و 
ا کون هیچ نپندید. (چهارمقاله صص ۲۳ - 
۴ ||قسمی از پااوزار ماد گیوه. (ناظم 
الاطیاء). |اقسمی گیو؛ ریزبافت گران‌قیمت. 
قسمی گیوه از جشی نفیس. قسمی گیوة 
لطیف و ظریف. (یادداشت به خط صرحوم 
دهخدا) 
ملکی. [عْ ل] (حصامص) ملک بودن. 
پادشاهی. شاهی. سلطتت؛ فرمود (انوشروان) 
تا منذربن اللعمن‌بن المنذر را ملکی عرب 
دادند. (فارسامۂ ابن‌البلخی ص .)٩۷‏ 
ملکیی. [م] (ص نسبی) مأخوذ از تازی, 
منوب به ملک. متصرفی و هر چیز که در 
قبضه تصرف کی باشد و مالک أن بود. 
(ناظم الاطباء). برابر اقطاعی یا اجاره‌ای. که 
ملک شخص باشد؛ در این مرغزار (اورد) 
همه دیه‌های ملکی و خراجی به قطع گذارند. 
(فارستامۂ ابن بلخی ص ۱۲۲). تاحیتی است 
در اين مرغزار اقطاعی و ملکی و حومهٌ آن 
درون باغ است. (فارسنامه ص ۲۴ ۱). 
ملکیی. [م] (ص نسبی) مأخوذ از تازی, 
منوب به ملک و مملکت. کشوری, 
مملکتی. ولایتی. وطنی. (از ناظم الاطباء). 
ملکیی. (م] (اخ) دهی از دهتان مرکزی 
بخش حومة شهرستان تربت حیدریه است و 
۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ٩‏ 
ملکیی. [م ل ] ((ج) دهی از بخش قشم است 
که در شهربتان بندرعیاس واقع است و ۲۰۰ 


ملکین. ۲۱۴۹۹ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ 8 ایسران 
ME‏ 

ملکیت. کی ](ع مص جملی. إمص) 
شا خود از تازی, فرشتگی و مانا به فرشته. 
(ناظم الاطباء). فرشته بودن. خوی و صفات 
فرشتگان داشتن: همچنان که آن کیمیا که ۰ 
گوهر آدمی را از خساست بهیمیت به صفا و 
نفاست ملکیت رساند... هم دشوار بود و هر 
کسی نداند. ( کیمیای سعادت). هرگه که گوهر 
یر میتی ات ذات او به لباس 
ملکیت مکی شود. مسج وي 
ص ۱۰۰). 

ملکیت. [م کی ی] (ع مص جعلی, اسص) 
مأخوذاز تاای, مالکیت. تصرف و تملک. (از 
ناظم الاطاء): از ملک بیرون است و تصدق 
است بر مکنان در راه خدا و حرام است بر 
من آنکه برگردد هم آن یا بعضی از آن به 
ملکیت من. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص‌۲۱۸). 
باید که طریق تصرفات صاحب در هرچه 
موسوم بود به سمت ملکیت او الا ماح رمال 
مفتوح وملوک دارد. (سصباح الهداید 3 
همایی ص ۲۴۰). اهل حقیقت بواسطة انکه 
بخ لا اشياء رادر تصرف و ملكت 
مالکالملک بیتد امکان حوالت مالکیت با 
غیر روا ندارند. (مصاح الهدايه ايضاً 
ص ۳۷۵). ||(اصطلاح حقوق) رابطه‌ای است 
حقوقی بین شخص و چیز مادی (جاندار یا 
بی‌جان و منقول یا غیرمنقول) یا توابع چیز 
مادی (ماند منافع خانه يا اتومبیل) که به 
موجب این رابطه علی‌الاصول حق همه گونه 
هره‌برداری از آن چیز را دارد مگر اموری که 
قانون استثا کرده باشد ۳ ۰(ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری نگرودی). || حقیقت. (ناظم 
الاطباء). 

ملکی صدق. [] ((خ) (به معنی پادشاه 
سلامتی) شهریار سالم و کاهن خدای‌تعالی 
بود که نان و شراب از برای خلیل‌الرحمن 
آورده و از وی عشر گرفت و این مطلب اشاره 
به مسیح است که کاهن از رتب ملکی صدق 
بود (قاموبی کات نقدن): 

ملکی صقات. [ء ل ص ] (ص مرکب) 
قرشته‌خو. (آنندراج). نیک‌نهاد. آنکه نهاد وی 
مانند فرشته باشد. (از ناظم الاطباء). 
ملکین. [م ‏ ک] (ع !) ی ملک. دو ملک 
ملکین مقربین. (یادداشت POE‏ موه 


دهخدا). 


۱-در عربی منوب به لک مکی باشد. 

رجوع به مدخل قبل شود ۾ 

٣‏ - مراد دو شاهزاد؛ نوزاد ترامان» ملقب به 

شمی‌الملوک و شرف‌الملوک است. 
(فرانوری) 2۱۵۳0۲6۱ - 3 


۰ ملكة. 


ملکية. ( کی ی ] (ع ص نسبی) تأنیث 
مَلّکی. (اقرب الموارد). رجوع به ملکی شود. 
ملکیه. [م کی ی ] (ع ص نسبی) قوة 
ملکیه؛ قو عاقله. قو ناطقه. (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), رجوع به قوة عاقله دیل 
ترکیب‌های قوه شود. 
ملکیه. [ع ل کی ی ] (اخ) نام فرقه‌ای از فرق 
ميان عیسی و محمد صلوات‌اله علبهما. 
(اپن‌اندیم. یادداشت به خط مرحوم ده خدا). 
طایفه‌ای است از نصاری و به علت پیروی از 
ملک چنین لقبی یافتند. واحد آن مَلکی است 
و عامه یلکی و ملکیه نامند و آن غالبا به اتباع 
کنی4 بطرسيةٌ روم اطلاق می‌شود. (از اقرب 
الموارد). رجوع به ملکان و ملکائیه و ملکانیه 
شود. 
ملل. (م ل) (ع () ج ملت که به معنی دين و 
مذهب است و اطلاق ملت بر دين حق و باطل 
هر دو آمده. (غیاث) (آنندراج). متها و 
مردمانی که بر یک کیش و بر یک روش 
باشند. (ناظم الاطباء): در حقیقت ادیان ملل 
تأمل می‌نمود و از فیضان الهام. اشسع انوار 
دين محمدی بر ضمیر متیرش اطع و لامع 
گشت.(تاریخ غازان ص۷۸). و در همه 
مذاهب و ملل مسکرات منهی‌عنه و حرام 
است. (تاریخ غازان ص‌4۳۲۵. جملة ادیان و 
ملل به ظهور و دين او منوخ شد. (مصباح 
الهدایه چ همایی ص ۴۴). 

- احسن‌الملل؛ بهترین ملتها. بهترین دینها. 
کایه‌از دين مبین اسلام: 

قفل اسطورة ارسطو را 

کی از الغلل متفه خاقانی. 
یل و نحّل؛ به معنی دینها و مذهبها چه 
نحل جمع نحله است که به معنی مذهپ‌سوای 
الام باشد. (غیاث): علم تواریخ مرکب است 
از علم ادیان و علم ابدان اما آنچه تعلق به دين 
دارد شاختن... انچه اندر کتب انبیاست 
علبهمالسلام... و تفاصيل ملل وانحل و 
مذاهب و واضع هر یکی... (تاریخ بسهق چ 
بهمیار ص ۷). در همه چیزها اهل و ملل و 
نحل خلاف کرده‌اند. مگر در این قضه که 
معصیت حق‌تعالی زیان‌کار است. (تاریخ 
بهق ایضاً ص ۲۸۷). 

اج ملت. په ممنی گروهی از افاد نانی که 
بر خاک میتی زندگی کنند و تابع یک 
حکومت باشندء 

نصر دول و زین ملل مير خراسان 
اصل ظفر و فتح ابوالفتح مظفر. 
رجوع به ملت شود. 

ملل متحد آ؛ عنوانی ناشی از سرفصل 
شور لل متحد که در سانقرانسیکو په 
امضا رسیده (۲۵ ژوئن ۱٩۳۵‏ م.) برای بوجود 
آوردن سازمان جهانی. معروف به سازمان 


امیر معزی. 


ملل مستحد و وصول به هدنهای آن. 
(تسرمینولوژی حسقوق تالسف جسعفری 
للگرودی). 

ملل. [م [J‏ (ع مص) سیر برآمدن. (تاج 
المصادر بیهقی). ملال. (متهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد): لاجرم خدر كل و 
رعش ملل سر اتامل افتد. خامة خام از نگار 
کبریا و تحیات بازمی‌ماند. (مشأت خاقانی 
چ محمد روشن ص ۲۷۰). 

ملل. (ع ل] (ع !) داغی است بر پس گوش 
متصل بنا گوش.(منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). داع دربن کوش (ناظم الاطباء), 

ملم. (م لِم م] (ع ص) غلام ملم؛ کودک 
نزدیک به بلوغ. (متهی الارب) (از اتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |[بلای 
تازل. سختی و بلاء این تصور مکن که در هیچ 
ملم و مهم که پیش آید... مرا از پیشبرد کار تو 
آغفال و اذهان تواند بود. (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص ۱۱۲). او را به دفع آن مهم و دفع 
آن ملم دعوت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۱۲۶). و رجوع به ملمة و ملمات 
شود, 

ملم. (م [2) (ع ص) رجل ملم؛ آنکه جمع 
کند قوم یا عشیرة پرا کند؛ خود را. (سنتهی 
الارب) (از آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

= رجل ملم ممَمٌ؛ مردی که کارهای مردم 
اصلاح کند و یکی او به همگان رسد. (از 
اقرب الموارد). 

ملم. [م لمم /م۳]۶(ع ص) سخت و 
استوار از هر چسیزی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) 
(از محیط المحیط). 

هلم. (م ل] (ع ص) مرد نا کس و فرومايه. 
(منتهی الارب ) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ملماء. [م] (ع حرف جر +اسم) به جای 
«من‌الساء» نویند. (ناظم الاطیاء). 

ملمات. مغ ما لع اج ملتة, (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباع). نوازل دهر. ج ملمه. 
(از ذیل اقرب الموارد). سختیها و بلایا: شکر 
بعد معالجة کل مغلق من الغمرات و مدافعة کل 
مولم من الملمات. (تاریخ بیهقی چ فياض 
ص ۲۹۸). 

و قا کاله نائبة اللیالی 

و صانک من ملمات الزمان. 

رشیدالدین وطواط (از حدائق‌السحر). 

از مزاحمت صادر و وارد و قصاد و زوار و 
تزاحم مهمات و ترا کم ملمات ... به جان امده 
بود. (منشأت خاقانی چ محمد روشن ص 
۶ در حوادت مهمات و عوارض ملمات 
کار ترا به کفایت او بازگذارم. (مرزبان‌نامه چ 


ملمس. 


قزوینی ص ۴۷). رجوع به ملمة شود. 
ملماز. (ع] (() گونة رنگرزان بود که جامه 
بدان رنگ کنند. (لغت فرس اسدی ج اقبال 
ص ۱۸۸). گونۂ رنگرزان یود که جامه پدان 
زرد کنند. (حاشیۂۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
رنگی و گونه‌ای باشد که رنگرزان جامه بدان 
رنگ کنند و آن را ملمیز نیز گویند. (برهان) 
(اتدرا اج)ء 
دلیرا زوکی " مجال حاسد غماز تو 
رنگ من با تو نبندد بیش از این ملماز تو. 
رودکي (از لفت فرس اسدی ج اقبال 
ص۱۸۸). 
ملماس. [م] (ع !) در ابیات ملسقة تصاب به 
معتی قلم آورده» و در دیگر کتب یافته نشد. 
(غیاث) (آنندرا اج) 
الماس قلمتراش و ملماس قلم 
اتقاس مداد و نام جتسش حر است. 
(نصاب الصبیان چ برلین. یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملمج. (مْلم ٤](ع‏ ص) رمح ملمج؛ نیز؛ نرم 
لغفزان. (منتهی الارب) (از انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ‏ , 
ملمف. [م ] (ع ص) دروغگوی که آنچه 
گوید نکند. (منتهی الارب). دروغگوی. یار 
دروغگو. (از ناظم الاطباء). 
ملمس. (م ماع اسسص) لمس. (اقسرب 
الموارد) (المنجد), بساوش. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): قال سیخ الرباطات هى 
کالاوتار عصبانية المرئی و الملسی ای شبیه 
پالعصب فى الياض و هو المرئی و لدونة القوام 
و هوالملمس. (بحرالجواهر). 
- لطیف‌الملمس؛ هموار. لفزان. (یادداشت یه 
خط مرحوم دهخدا). 
- لین‌الملمس؛ لغزنده. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): و هو [ای حجرالارمتی ] 
ین‌الملمس, قانون یخ‌لرئیس ابوعلی سبنا 
یادداشت ایضا). 
- ناعم (ناعمة) الملمس؛ نرم به بساوش. 
(يادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
را اتمه ناعمة المشم و الملمس. 
(ابنالبیطار. یادداشت ايضاًا. 
||(() جای بسودن. (صنتهی الارب). جای 
سودن دست و تن و پوست. (ناظم الاطباء). 
موضع لمن. (اقرب الموارد). || تن و پوست. 


۱-محمد (ص). 

۰ ۱۵۱008 - 2 
۳-ف بط اول از انس رب‌الموارد و 
محیطالمحیط, و ضبط دوم از متهی‌الارب و 
انندراج است. و ناظم‌الاطباء هر دو فط را 
دارد. 
۴-نل: زوک». (حالۀ فرهنگ اسدی 
نخجوانی. 


(منتهی الارب). 
ملمع. [مْ(م2](ع ص) اسب ابرش و چپار. 
(متهی‌الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
اسب و جز ان که در بدنش خالها و لکه‌هایی 
مخالف رنگ اصلی یدن آن باشد. (از اقرب 
الموارد). |اروشن کرده شده و درخشان کرده 
شده. (غیاث) (آنتدرا اج) (ناظم الاطباء)؛ 
گردون‌به شکل مجمر عیدی به بزم شاه 
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش. 
خاقانی. 
اوج خضرای بیط از وی ملمع در نجوم 
موج دریای محیط از وی مرصع از درر. 
محمدبن عشمان یمیی (از لباب‌الالباب چ 
نفیسی ص ۴۴۹). 
-ملمع شدن؛ درخشان شدن. روشن شدن؛ 
چو از عکس درخ آينة هور 
ملمع شد فضای چرخ اخضر. 
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب 
ج نفیی ص ۴۰ ر 
||زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا 
روشن کند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). |ارنگی. رنگین. دارای رنگ 
درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک 
بيار خیزد و روباه سياه و سرخ و صلمع و 
موی توا و سمور و قاقم. (حدود العالم). 
از این ناحیت (عربستان)... ادیم و ریگ مکی 
وسنگ قان و نعلین مشعر و ملمع خیزد. 
(حدود العالم). 
ز چرم گوزنان ملمع هزار 
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار. 
چو قوس‌قزح جام بینی ملمع 
کزاو جرعه‌ها لمل باران نماید. 
قوس‌قزح برآمد چون نیم زه ملمع 
کزصعت صبا شد گوی انگله معنبر. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 1۹۲ 
چون قوس‌قزح لباس ملمع دارد. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص۱۱۸). بساطی 
ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشدند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص .)٩۲‏ من 
پرۀ قبای ملمع چت کرده بودم و کلاه مرصع 
کز نهاده. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۱). 
گفت‌بنگر تا دراين جمع سجادۀ ملمع که دارد 
و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه ج همایی 
ص ۲۰۱). 
- دلق ملمع؛ دلقی با رنگهای گونا گون. دلقی 
کهاز پارچه‌های گونا گون و رنگارنگ دوزند 
نشانه زهد و فقر را و آن جامه‌ای بود صوفیه 
راء 
گرچه با داق ملمع می گلگون عیب است 
مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم. 


فردوسی. 


خافائی. 


حافظ. 
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور 


چشم سری عجب از بیخبران می‌داری. 
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۳۱۴). 

به زیر دلق ملمع کمندها دارند 
درازدستی این کوتهآستینان بین. 
-ملمع شدن؛ رنگارنگ شدن: 
گلرار ملس وملمع شد 
از جامةٌ ششتری و نیسانی'. 

عثمان مختاری (ديوان چ همایی ص ۵۱۶). 
ملمع‌قبا؛ قبایی که از هر قم پارچه دوخته 
شده باشد. ( گنجینه گکجوی). روپوشی که از 
پارچه‌های گونا گون بهم‌دوخته ترتیب یافته 
باشده 
چوگشت آن ملمع‌قبا جای او 
بدستی کم امد ز بالای او. نظامی. 
- ملمع نقش ؛ رنگارنگ. پر نقش و نگار: 
صدره‌ها دیدمت ملمع‌نتس 
جبه‌ها دیدمت مهلل‌کار. معودعد. 
||(اصطلاح بدیع) در اصطلاح, صنعتی که یک 
مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی 
عربی و بتی فارسی داشته باشد. (غیاث) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان 
باشد که یک مصراع تازی و یکی پارسی و 
روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا 
دو پیت تازی و دو پارسی و یا ده پیت تازی و 
ده پارسی بیأورند. مڅالش از شعر پارسی 
مراست [رشيد وطواط ]: 
خداوندا ترا در کامرانی 
هزاران سال بادا کامرانی 
وقا كاله تائبة اللیالی 
و صانک من ملمات الزمان 
تو آن صدری که از صدر تو یابند 


حافظ. 


همه ارباب دانش کامرانی 
جتابک روضةالاقبال تزری 
اطایها بروضات‌الجنان. 

(حدائق‌السحر فى دقایق الشعر). 
آن است که شاعر قصیده‌ای بگوید بیتی 
پارسی و پیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر 
سپیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود 
و یکی پارسی. (ترجمان البلاغة رادویانی). 
نزد شعراء ان است که شاعر مصراعی به عربي 
و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی 
به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم 
باشد و پعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت 
هم به پارسی گفته‌اند. مثال اول: 
صبا به گلشن احباب | گر همی گذری 
اذالقت حبیی فقل له خبری. 
مثال دوم: 
په نادانی گنه کردم الهی 
ولی دانم که غفار گناهی 
رجمت الیک فاغفرفی ذنوبی 
فانی تبت من کل لمناهی. 

(از کشاف اصطلاحات الفنون), 


شعری که جمله‌ها یا مصراعهایی دارد غير 
زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را 
مردم هند و پا کستان ريخته گویند. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), رجوع به ترکیب 
«شعر ملمع» ذیل کلم شعر در همین لغت‌نامه 
شود. ||() قول. تصنیف. حراره. شرقی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آبنوس 
پیسه. آبتوس سفید. (زمخشری). 
ملمع. ]ع ص) خد مسلمع؛ روی 
درخشان. (از اقرب الموارد). 
ملمع. (م ء] (ع إ) بال مرغ و هما ملمعان. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بال صرغ. 
(ناظم الاطباء), 
ملمع. [مم] (ع ص) گوسیند که دنب بردارد 
تا آبستنی وی معلوم گردد. ملمعد. (منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). گوبپند و یا 
ماده‌شتری که دنب بالا دارد تا آبستی وی 
نمایان گردد. (ناظم الاطاء). خرى آبتنی 
بدیده. (مهذب الاسماء). ||پستان کرده و 
سرپستان سیاه‌شده از ا و مساده‌شتر و 
ماده‌خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
ملمعات. [م لم ء] (ع ص, إا ج مسلمعة 
تأت ملمع. رجوع به ملمعة و ممع ۳ 
پنجم) شود. 
ملمعان. [م ] (ع [) به صیغۀ تنیه, دو بال 
مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملمع شود. 
ملمع پوش. ٤‏ لم ] (نف مرکب) آنکه 
جسامة رنگ‌ارنگ پوشد. پوشند؛ لاس 
خوشرنگ و فریبنده: 
از آن در خرقه آدم خشن‌خویی که در باطن 
مرقع‌دار ابلیسی ملمع‌پوش شیطانی. خافانی. 
ملمع ساز. [م لم ۶ ] (نف مرکب) ملمم‌کار. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ملمع‌کار شود. 
ملم عکار. [م [مْ ] (ص مرکب) شخصی 
است که تن نقره و طلا را بر روی مس و 
آهن می‌چاند. (برهان). مذُهْب. طلا کار. 
آنکه زراندود می‌کند. ملمع‌ساز. ملمع‌گر. (از 
ناظم الاطباء). | کنیه از مردم منافق و زراق و 
مکار و غدار هم هت. (برهان). کنایه از 
مکار و منافق. (آنندراج). ریا کار و منافق و 
خائن. (از ناظم الاطباء)؛ 
وین جاهلان, سلمع‌کارند و متتحل 
زآن, گاه امتحان بجز از ممتحن نیند. 
خاقانی. 
از دام دورنگی این گرگ نهاد یوسف خوار و 
را کع پشت منافق و خشن‌پوش ملمع‌کار که به 
شب هزار میخی در گردن افکند و بامداد 
گریبان مجروح کند هیچ وجد و حالت نی. 


۱-ظ: کسانی. (حاشة دیوان چ همایی). و 
رجوع به کم ان شود. 


۲۰ ملمع‌گر 


(مسخات ت خافانی ج محمد روشن ص .)٩۴‏ 
- ملمع‌کار شیطانی؛ کنایه از مردمی باشد که 
باطل را در لاس حق جلوه دهند. (برهان) 
(آندراج). باطل. در لاس حق o‏ دی 
(انجمن آرا). 
ملم ع‌گر. [م ل مگ ] (ص مرکب) آنکه از 
ورق طلا و نقره ملمع کند. (آنتدراج): 
ملمع‌گر خم به آب رزان 
مرصم‌نمای کدوی خزان. ۱ 
ملاطفرا (از آنتدراج). 
رجوع به ملمع‌کار شود. 
ملمع نقاب. [م لَمْ من ] (ص مرکب) آنکه 
روبند ملمع دارد. که نقابی رنگارنگ و 
دلفریپ دارد؛ 
زد نقس سر بمهر صبح ملمع‌نقاب 
خیمهٌ روحانیان گشت معنبر طناب. خاقانی. 
هر سحری طبع ملمع‌نقاب 
تیغ جهانگیر تو ند به خواب. 
خواجوی کرمانی (روضةالاتوار چ‌کوهی 
کرمانی ص ۰ 0 
رجوع به ملمع شود. 
ملمعة. [مٍعالع ص) میم (متهی الارب) 
(آنتدراج) (آقرب الموارد). رجوع به 
شود. |ازمینی که درآ ن پاره‌ای از گیاه خشک 
باشد. (ناظم الاطباء). 
ملمعه. (مٍع / لمع / 20 ](ع ص) 
ارض ملمعة؛ زمینی كه 
بدرخشد. (از اقرب الموارد). 
ملمعه. مغ ع) (ع ص) تأنيث ملمع. 
رجوع به ملمع شود: قطعة م لمع صاحب 
دیوان ممالک مد اله فی عمره مدا که ... 
(جهانگشای جویتی). 
ملهل. (ع م] () قسمی از پارچة سپید. (ناظم 
الاطباء). قمی پارچۀ سفید از پنبه شه به 
چلوار لکن تازکر از آن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ململم. 1 ]ع ص) گرد و درم 
پیوته. (مسنتهی الارب) (آننندراج). 
فراهم آمده. درهم‌پیوسته. (ناظم الاطباء). گرد 
و فراهم آمده. درهمپیوسته. (از اقرب 
الموارد). ||سنگ گرد و مدور. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب 
روغن‌مالیده. (از ذیل اقرب الموارد). 
ململمه. [م ‏ ل ] (ع !) بینی فیل. (منتهی 
الارب) (آن‌ندراج). خرطوم فیل. (ناظم 
اقرب الموارد). و رجوع به مدخل بعد شود. 
ا((ص) کتبة ململمة؛ لشکر فراه آمدة 
درهم‌پیوسته. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). لشکر گردکرده. (مهذب الاسماء). 
||ناقة ململمة؛ ماده‌شتر گرداندام بار 
معتدل‌الخلقه. (از اقرب الموارد). 


سراب در ان 





ململة. Id‏ مسص) شستابی کردن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). ||بی‌قرار کردن کسی راء 
چنانکه گویی بر خا کسترگرم (ملة) خفته 
است. مضطرب و بی‌آرام کردن. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). ||() 
خرطوم فیل و منه حمل يوم الجر فضرب 
مسلمله‌الفیل. یعنی خرطومه. (از اقرب 
لموارد). رجوع به مدخل قبل شود. 

ململیی. [م ] ((خ) شعبه‌ای از طایقه بابادی 
هفت‌لنگ بختیاری و دارای تعب ذیل است: 
صله‌چین, کوروند. ملورچی, حلوانی, شهنی 
نصیر"و گمار. (جسفرافیای سیاسی کیهان 
ص۷۴ 

ملموح. [] (ع ص) به گوشه چم 
نگریسته و دژدیده نگاه شده* آورده‌اند که مر 
آن پادشه‌زاده که ملموح ! نظر او بود خبر 
کردند.( گلستان). 

ملموس. 89 2 ص) امس‌شده. به دست 
سوده شد.. (از ناظم الاطباء). بجائيده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
وآنکه را بد ز پیل ملموسش 
دست و پای سطیر پر بؤسش 
گفت‌شکلش چنانکه مضبوط است 
راست همچون عمود مخروط است. 

ستائی. 
|| کاف ملموس‌الاحناء؛ پالان خراشيده و 
کجی و بلند آن درست کرده. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). پالان درست کردہ و کجی 
و بلندی آن تراشیده شده. (ناظم الاطباء). 

ملموسات. (] (ع ص, !) مأخوذ از تازی, 
چیزهای لمسشد.. (ناظم الاطباء). ج 
ملموسة تائیث ملموس. بب‌سوده‌ها. مقابل 
مبصرات و مذوقات و مسموعات. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا: لذت گوش در 
آوازهای خوش است و موزون و لذت شم در 
بویهای خوش... و لذت لمس در ملموسات 
ترم. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص ۸۳۱. 
امور ماضیه را از مقولات و مسموعات و 
مرئیات و مذوقات و ملموسات و مشمومات 
و غیر آن بر سییل تذکیر با دل تقربر کند. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص۱۶۹). و رجوع 
به ملموس شود. 1 

ملموسه. [م ی ] (ع ص) تأنیث ملموس, 
ج“ ملموسات. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به ملموس و ملموسات شود. 

ملمول. [م] (ع !) سرمه‌چوب. ج» ملامیل. 
(مهذب الاسماء). سرمه کش. (منتهی الارب) 
(آتدراج). مبل سرمه کش.(ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). اثرة روباه و شتر. (متتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذيل 
اقرب السوارد).|قلم آهنی که از آن بر 


ملن. 
تخته‌های دفتر نویند. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). آهنی که با آن بر 
صفحات دفتر نویند. (از اقرب الموارد). 
|اسوراخ بینی. منخور. (از ذیل آقرب 
الموارد). 
ملموم. [] (ع ص) دیوانه. |زگرد فراهم 
أمده و درهم‌پیوسته. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملمومة. [م] (ع ص) صخرة ملمومة؛ 
سنگ گرد و سخت. |كتية ملمومة؛ لشککر 
فراهم آمده و درهم‌پیوسته. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملموة. (ع م ] (ع إ) دام. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اجای که در آن چیزی سازند. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جایی که از 
آن چیزی برگیرند یا آنجا چیزی پدا شود. (از 
اقرب الموارد). 
ملمه. [م ل م ۶)(ع ) حادثه. نازله. ج. 
ملمات. (مهذب الاسماء). سختی و بلا ج» 
ملمات. (منتهی‌الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء)..بلا و مصیبتی شدید از مصائب دنا. 
(از اقرب الموارد). رجوع به ملمات شود. 
|((ص) درخت خرمایی که به رطب شدن 
تزدیک شده. (از اقرب الموارد). 
مل‌میان. [م] (اخ) دی از دهستان 
بردسره است که در بسخش اشترینان 
شهرستان بروجرد واقع است و ۶۰۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی اران ج ۶). 
ملن. ا ل] ((خ) ۲ مرکز ایالت «سن امارن» ۴ 
که بر کنار رود سن واقع است و ۳۶۲۶۹ تن 
نکنه دارد. این شهر دارای دیوار و برج و 
باروی کهن و کلیایی است که در حدود 
قرتهای یازدهم و دوازدهم و پانزدهم میلادی 
ساخته شده است و نیز دارای صنعت 
ایزارسازی و صنایع هوانوردی و تولید مواد 
غذائی است. ناحیةٌ ملن دارای ۱۳ بلوک و 
۲ بخش است که جمعا ۲۶۹۲۲۹ تن 
سکه دارد. 
ملن. (م ل] (خ) مترجم یونانی داریوش که 
بواسطة مرض در راه مانده بود و با رسیدن 
اسکندر بدانجا به او پناهنده شد و گزارشهای 
جتگی را به اسکندر داد. (از تاريخ ایران 
یاستان ج ۲ ص۱۴۳۴۱). 
ملین. (م ل] (قرانسوی, !) قسمی کلاه. 


۱-نل: «مملوح» و «مطمرح» ر «متظور», که 
هیچیک از این سه مورت شاهد معی ما 
نخراهد بود. و رجوع به کلیات سعدی چ 
قروغی ص ۱۲۵ شر 


2 - Melun. 3 - Seine-et-Marne. 


ملن‌یک‌سن‌ژان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از e‏ 
فرانسوی بمعلی خربزه اخذ شده شباهت را. 
ملن بک‌سن ژان. (ملمْ ب س] لزغ" 
پلوکی است در «برابانت» بلژیک. خارج شهر 
بروکل که ۶۶۳۰۰ تمن سکنه دارد. (از 
لاروس). 
ملنحه. (م ل ج] ((خ) مسحله‌ای است به 
اصفهان. (منتهی الارب) (از اناب سمعانی). 
ملنحی. [م ل) (ص نبى) منوب به 
ملنجه. (از اناب سمعانی). رجوع به مدخل 
قبل شود. 
ملنحیدن. م لي د] ۲ (مص) به معى 
برکشیدن باشد و به معلی آریختن هم به نظر 
آمده است. (برهان) (آنندراج). ببرکشیدن و 
آویختن. (ناظم الاطباء). به معنی برکشیدن 
آمده. (انجم ارا). 
ملتخولیا. (م (] (سعرب. !) به سعنی 
مالیخولیا باشد. (اندراج). ماخوذ از بونانی 
سالیخولیا. (ناظم الاطباء) و رجوع به 
مالیخولیا شود. 
ملند. م ل] (ص) آنکه گوش می‌دهد و آنکه 
می‌شنود و اطاعت می‌کند. |ابسیارگوینده. 
(ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) 
ملنگک. [ م ](ص)مردم مسجردسر و 
پابرهنه. (برهان). به مسعني سر و پا برهله, 
(آنندراج). سردم سر و پابرهنه و مجرد. 
(فرهنگ رشیدی)؛ 
صفات نور تو روی رخان بسته نقاب 
صفات د ظلمت تو زنگیان عور ملنگ. 
شاه‌داعي = شیرازی (از آندرا! 
مست و ملنگ: مت طافح. (یادداخشت 
خط مرحوم دهخدا). سرخوش. اکا 
(فرهنگ لفات عامانۀ جمال‌زاده). 
|اببهوش و مست الهسی راگویند. (برهان) 
(ناظم الاطباء). مست سرخوش. (انجمن ارا) 
(آنندراج). در فرهنگ رشیدی گوید: مردم سر 
و پا برهنه و مجرد و بیت کاتبی را شاهد 
آورده و غلط است, ملنگ همان طافح صفت 
مت است و بس. (یادداشت 
دهخدا)؛ 
مثال کاتبی از سنگلاخ وادی فقر 
ملنگ‌وار به پایان بر این طریق و ملنگ ؟ 
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است 
که‌عذر لنگ نیاید ز رهروان ن ملنگ. 
کاتبی (از آندراج). 
ملنگت. (م [] ((ع)* شهری است وج 
جزیر؛ جاوه از ِ آندونزی که - ۳ 
تن سکنه دارد. (از لاروس). 
ملنگگ. [م ] (خ) دهی از بخش میان‌کنگی 
است که در شهرستان زابل واقع است و ۱۹۲ 
تن سکله دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج ۸. 


ت به خط مرحوم 


ملنگ تاز. [م [ ] ((خ) دهی از دهستان تمین 
است که در بخش میرجاوه شهرستان زاهدان 
واقع است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۰۸ 
ملو. [ءّل لو ] ((خ) دهی از دهستان پایین‌جام 
که در بخش تربت‌جام شهرستان مشهد واقع 
است و ۱۷۸ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرفییی ایران ج .)٩‏ 
هلو. [م ل ) (ع مص) سخت سیر کردن و 
دویدن و تیزرفتن. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (انندراج) (از اقرب الموارد). 
ملو. [] ((خ) ومن از عسادلشاهیان در 
بیجاپور در ۱ھ .ق.(از طبقات سلاطین 
اسلام ص ۲٩۱‏ .و رجوع به همین مأخذ شود. 
ملوا. [ءْل ] () مُروا. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به مروا شود. 
ملواح. 1م (ع ل) خروهه و آن مرغی بود 
که صیاد بر روی دام بندد تا مرغان بر او گرد 
آیند. (مهذب الاسماء). جغد پای‌بته به دام 
جهت شکار باز و جز آن. (سنتهی الارب). 
مرغی که به دام بندند تا آن را دیده دیگر 
مسرغان بیایند. (غیاث) (آنندراج). جغد 
پای‌بتة در دام جهت شکار باز و جز أن که 
به فارسی پایدام و خروهه نیز گویند ۰ (ناظم 
الاطباء). جغد که پاهایش را بندند و یا آن 
شاهین و باز را شکار کنند بدیتگونه که گاه گاه 
پروازش دهند و چون باز و شاهین آن را ند 
بر او فرودآیند و صیاد آنها را بگیرد. این جقد 
و هرچه مربوط به آن باشد ملواح نامیده 
مي‌شود. (از اقرب الصوارد). خرخسه. 
خرخشه. خروهة دام. رامج. رامگ. رامق. و 
آن مرغ زنده‌ای است که در تور کنند تا باز و 
دیگر مرغان شکناری به قصد صید آن 
فرودآیند و پنجه‌های آنان در شبکه بند شود و 
صیاد از کمین برآید و باز یا مرغ شکاری 
دیگر را بگیرد. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
توفیق به چنگ آرد جهد تو به توفیق 
ملواح به دام ارد صیاد به ملواح. 
ابوالفرج رونی. 
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید 
گمان‌ برد که دارد اجل به زیرش دام. 
3 مسعودسعل. 
بر او چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش 
که‌دامهای بلا را تو می‌شوی ملواح. 
معو دسعد. 
فایق و بکتوزون ملواح خویش را بیرون برد ۶ 
و در مقابلة سف‌الدوله فروآمدند. اترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۰۶). گفت دریفا 
| گراين مار را زنده بیافتمی هیچ ملواحی دام 
مخاریق دنا را به از این ممکن نشدی و بدان 
کب بار کردمی. (مرزیان‌نامه). سیمرغی 


ملوان. ۲۱۵۰۳ 


است " که نشیمن بر قاف عزت دارد. به ملواح 
عبارت صید هیچ فهمی و وهمی نشود. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص .)٩۴‏ 

- ملواح ساختن کسی یا چیزی را او را الت 
ساختن برای فریفتن کی یا به دست آوردن 
چیزی. وسیله اجرای مقصودی قرار دادن 
کسی یا چیزی را؛ در این حال آن کودک را 
ملواح ساخت و بر مدبران و مشیران خویش 
تعمیه و تمویه کرد. (جهانگشای جوینی). 
مخایل ادبار احوال اولایع شده بود بلکه 
رکن‌الدین این سخن ملواح ساخته بود. 
(جهانگشای جوینی). شرف‌الدین را طلب 
کردندو او را ملواح کار ساختند. (جهانگدای 
جوینی). شیطان به دلالگی در میان ایستاده 
جمال مزخرف او را تمزیین می‌کند و آن را 
ملواح ارواح و قلوب می‌سازد. (مصباح 
الهدایه چ همایی ص ۸۴). 

|((ص) بلندبالا. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).. || لاغراندام. 
(مستتهی الارب) (انسندراج). لاشسر, 
(ناظمالاطباء) (از اقرب الموارد). |ازن چت 
و لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). زن زود 
لاغرشونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||اسب که زود فربه نشود. (مهذب الاسماء). 
||مرد بزرگ تختها. (متهی الارب) (آنتدراج). 
بزرگکتف. (ناظم الاطباء). || آن استر که زود 
تشنه شود. (مهذب الاسماء). ستور زود 
تشنه‌شونده. یلیاح. (منتهی‌الارب) (آنندراج). 
ريع العطش. یلوح. یلام. (اقرب الموارد). 
||باد خشک‌کننده. (از ذیل اقرب الموارد). 

ملواط. مڭ (ع !) مالا گسل. (مسهذب 
الاسماء)" 

ملوان. (م 3] (ع () شب و روز. (مهذب 
الاسماء) (دهار). شب ر روز. واحد ان ملا 
است. (منتهی‌الار ب) (آنندراج). شب و روز یا 
قسمتی از أن دو. (از اقرب الموارد). به صيغةُ 
تلیه, شب و روز. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
ملوین شود. 

= امتال: 

من لم‌یودبه الابوان يؤدبه الصلوان. (امثال و 
حکم ص ۴۹ ۱۷). نظیر : نعم‌المودب الزمان* 
ای نیاموخته ادب ز ابوان 

ادب آموز زین پس از ملوان. 

سنائی (از امثال و حکم ایضاًا. 

رجوع به همین مآخذ شود. 


- 1 
Molenbeek-SaniJean.‏ - 2 
۳- در ناظم‌الاطباء ملنجیدّن فط شده است. 
۴-فعل نهی از لگیدن. 
۰ - 5 


۶-ظ: بردند. ۷-پایة معرقت روح. 


۴ ملوان. 


ملوز. 


بمعنی اواز و نواست و در موسیقی سلله 


(از منتهی الارب) (آنندراج). مُلوح ملاحق. 1 3 


ملوان. 2 ل] (ل) تساوبر در کشتبهای 
تجارتی. (فرهنگستان). ||دریانورد. ملاح. 
ملوانلو. 3 (إخ) دی از دهان 
جیرستان است که در بخش باجگیران 
شهرستان قوچان واقع است و ۲۲۹ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 
ملوب. 1م لر 015 ص) آه سن‌پیچیده. 
(متهی‌الارب) (آنندراج). اس 
ملتوی. (از ناظم آلاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملاب آلودن. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به ملاب شود. 
ملوت. مر ]ع ص) آلوده. (غسیات) 
(انتدراج), الوده‌شده. الوده به پلیدی. (از 
ناظم الاطباء), 
- ملوث ساختن؛ ملوث کردن؛ آنچه در آن 
موضوع ماند. به هرگونه قاذورات و پلیدیها 
ملوث و مکدر ساختد. (ظفرنامة یزدی). و 
رجوع به ترکیب ملوث کردن شود. 
- ملوث شدن؛ الوده شدن. 
- ملوث کردن؛ آلوده کردن. (ناظم الاطیاء). 
آلودن: و به لوث خبث باطن و آلودگی خیانت 
شهوت ملوث و ملطخ کردم. (سندبادنامه ص 
۷۱ 
- ملوث گردانیدن؛ ملوث کردن: جال 
صیانت به خال خیانت ملوث گردانیدی. 
(سندبادنامه ص ۷۰). و رجوع په ترکیب قبل 
شود. 
ااتيره کر ده (آب). (یادداشت 
دهخدا) 
ملوت. [ مل ر)(ع ص) مرد شریف. (منتهی 
الارب). مسرد بزرگ‌قدر شریف. (ناظم 
الاطیاء). سيد شریف. ملاث. ج» ملاوث و 
ملاوثة. (اقرب الموارد). 
ملوح. (](ع مص) شور شدن آب. (تاج 
المصادر بهقی) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
مُلوحة و ملاحة شود. 
ملوح. (مل ر] (ع ص) سریعالعطش. پلواح. 
یلیاح.(از اقرب الموارد) (از محيط المحيط). 
ملوح. [ع](ع !) به لفت شام قطف بحری 
است. (تحقة حكيم مؤمن) (فهرست مخزن 
الأدويه). قطف. (تذكرة داود ضرير انطا کیج 
۱ص ۳۳۲). 
ملوح. [مل ] (ع!) مخنف يلواح: 
گرم رو در راه عشق وبا خرد صحبت مجوی 
کنگ اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص‌۲۶۸). 
رجوع به ملواح شود. 
ملوحت. زمٌ ح] (از ع, اسص) شوری. 
نمکینی. ملوحة. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و رجوع به ملوحة شود. 
ملوحة. [مْح)(ع مص) شور شدن آب. 
(ترجمان القرآن). شور گردیدن آب. ملاحة. 


به خط مرحوم 


(اقرب الموارد). رجوع به سلوح وملاحة 
شود. ||((مص) شوری. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ملوحة. ءل لو ح] (() دی بزرگ به 
حلب. (منتهی الارب) (از معجم‌البلدان), 
ملوخ. [] (ع سص) بازماندن گشن از 
گشنی.(متهی‌الارب). ملاخت. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ملاخة شود. 
ملو خیا. [م] (۱) به لغت گیلان نوعی از گل 
خبازی باشد و آن را به شیرازی خطمی 
می‌گویند و به ملوکیه مشهور است. (برهان) 
(آنندراج). ملوکیا نیز گویند نوعی از خبازی 
است. (تسذکرة داود ضرير انطا کی ج۱ 
ص۲۳۲). نوعی از خبازی. (ناظم الاطباع), 
نوعی از خطمی کوچک. (الفاظ الادویه). 
خبازی بتانی است. (تحفه حکیم مومن). 
قسمی پیرک. ملوخیه. ملوکیه. بقلةالهودید. 
خبازی بستانی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ملوخیا" و ملوکیا " و غیره اشکال 
سریانی نامهای یونانی ملوخه " و ملوخیون ° 
وغیره است به معنی خبازی . در اینجا 
ملوخیه « کرت» یا مود ژوبف"(لاقینی. 
کورکوروس اولیتوریوس)* منظور است. (از 
حاشیة برهان چ معین). .و آن راملوکیه خوانند 
و آن نوعی از خبازی است و آ ن بستانی بود و 
به شیرازی خطمی کوچک گوید و درخت 
وی مانند درخت خطمی بود, اما گل وی سرخ 
و کوچک بود و یکوترین ملوخیا آن بود که 
سز و بزرگ بود و قضبان وی به سرخ مايل 
بود. (اختیارات بدیعی). و رجوع به خبازی و 
مدخل بعد شود. 
ملو خیه. [مخی ی / ي ] (!) جنسی است از 
خبازی. (الابنیه چ دانشگاه ص ۳۱۷). رجوع 
به ملوخیا شود. ||نوعی از بقول است که در 
مصر و شام از آن غذای مشهوری سازند. (از 
اقرب الموارد). 
ملودرام. 9 ل درا / د] (فرانسوی, 4 
«ملوس» ان به معنی آهنگ و 7 
بمعنی عمل نمايشي. درام با خصیصه‌های 
توده‌ای مردم که در آن حالات غم‌انگیز و 
مولم بطور نا گهانی و پیش‌بینی‌نشده آشک‌ار 
می‌گردد و در هم می‌آميزد. (از لاروس). 
ترکبی است از آواز و رقص. در این سبک 
نمایش بازی‌کنان می‌خدند و می‌خندانند و 
گریه می‌کنند و می‌گریانند... و می‌رقصند و 
فریاد می‌زنند و آواز می‌خوانند و زندگی 
می‌کنند و می‌ميرند و از مجموع این عملیات 
تماها کنندگان را محظوظ می‌سازند. (فرهنگ 


فارسی معین). 
ملودی زو[ ] افسرانسسوعه 0 از 
«ملوس»۲ ولا نمع آهنگ و «اوده ۱۳ 


صداهایی است که آهنگی را بوجود ردو 
نیز توالی کلماتی که در عبارت» گوش را 
نوازش دهد. (فز لاروس). نواو آهنگ 
خوش آیند و اصوات موزون و بهم‌پوسته‌ای 
است که به گوش خوش‌آیند باشد. ملودی 
ممکن است با ساز و آواز توأمان باشد و با 
ممکن است ساز یا آراز جدا از هم اجرا گردد 
که در این صورت آن را یک صدایی ناند. 
رجوع به فرهنگ فارسی معین و لاروس 
بزرگ شود. 
ملود یکت. 1 ل] (فرانسوی. ص)۲۲ که 
دارای پاية ملودی باشد. که جنۀ صلودی را 
داراست. مقابل ریتمیک *" که وزنی و آهنگی 
و ضربی است. (از لاروس). رجوع به ملودی 
شود. 
ملوذ. (مل ر] (ع ص) دروغگوی که آنجه 
گویدنکند. بلئذ. (منتهی الارب). دروغگوی 
که آنچه گوید نکند. (ناظم الاطباء). آنکه در 
دوستی خود صادق نباشد. ملذان. ||(!) سفرد 
ملاوذ. (از اقرب الموارد). رجوع به ملاوذ 
شود. ۰ 
ملوذة. [مل و 15 (ع [) پسناه‌جای. (سنتهی 
الارب) (آتدرا اج) (از اقرب الموارد) پناه‌جای 
و حصن و قلعه. (ناظم الاطباء). 
ملوران. (] ((خ) دهی از دهستان بنت 
است که در بخش نیکشهر شهرستان چاه‌بهار 
واقم است و ۴۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جقرافیایی ایران ج ۸. 
ملورچی. () (اخ) تیره‌ای از طایف سلملی 
حفت‌لگ. (جغرافیای سیاسی کهان ص ۷۴). 
ملوز. م لَر) (ع ص) حسلواء ملوز؛ 
حلوایی بادام مغز کرده. (مهذب الاسماء). 
خرمای بادام پرکرده. (مستتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). خرمای پرکرده 
از بادام و جوزاغند. (ناظم الاطباء). خرمای 
هته بیرون کرده و لوز به جای هته نهاده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||روی 
نیکو و مليح. (منتهى الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد): وجه ملوز؛ روی نیکو و ملیح. 


۱-از سومری» مَلَه (021210) (-کشتیبان) + 
وان پوند (؟) (فرهنگ فارسی معین). 

- ۰ 3 ۰ ۷۰ 

- 8. 5 - ۰ 

- Mauve (فرانوی)‎ . 

.(فرانوی) 00۲۵16 - 

- Mauve des JuifS (فرانوی)‎ 

- Corchorus-olitorius. 

10 - Mêlodrame. 

11 - Mélodis. 

13 - Ödê. 

15 - Rythmique. 


WOO "N O bP N 


12 - Melos. 
14 - ۰ 


زة. 

(ناظم الاطباء). |]بادامی‌شکل و شبیه به بادام. 
(ناظم الاطباء). 

ملوزة. [ ملز و ر1 (ع ص) تأنیث ملوز. 
بادامی: عین ملوزة؛ چشم بادامی. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ملوز 
(معنى آخر ) شود. 

ملوس. [ء]' (ص) قشنگ و ظریف و 
خوشگل. (ناظم الاطباء). مطبوع. دلپذیر. تو 
دل برو. (از فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). 
در تداول عامه. زیبا. جمیل. قدنگ. ظریف. 

ملوس. (] (ع ص) شر نسیکوروش 
پیشی‌گیرنده به هر راه که باشد. (منتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطیاء). 

ملوس. [)(ع ج مَلّس. (ذیسل اقرب 
الموارد). رجوع په ملس شود. 

ملوسحان. [] (إخ) تسسریه‌ای است دو 
فرسنگ و نیمی میانۀ جنوب و مشرق 
تل‌بیضا. (فارسنامهُ ناصری). 

ملوسکت. ام س] (ص مصفر) زیباخردک. 
جمیل و ظریف و زیبا. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). زیای کوچک. و رجوع به 
ملوس شود. 

ملوسة. مش ] (ع مص) تابانی و نرمی. ضد 
خشونت. ملاسة. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به ملاسة شود. 

ملوسی. (] (حامص) حالت و چگونگی 
ملوس. زیسبایی و قشنگی و ظرافت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به 
ملوس شود. 

ملوص. (مٌ ل د (ع !) فالوده. (مستهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ملوط. (] (ع ص)" لواط کرده شده. (ناظم 
الاطباء). مابون. مخنت. پسر بد. پسری که با 
او عمل غیرطبیمی کند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

ملوط. [مْ] (ع ص.!) ج يلط. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به ملط 
شود. 

ملو ط. [] (ع مص) آمیخته نسب گردیدن. 
(آتندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) 

ملوظ. [مل ر] (ع !) چوبی که بدان زنند. 
(منتهی الارب) (انندراج). چوبی که بدان 
کتک زنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملوغة. (م غْ)(ع ص) زن گول مه 
بسدزبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

ملوغة. (٤ع](ع‏ اسص) فرومایگی و 
بیخردی و بدزبانی. (از اقرب السوارد) (از 


المجد). 

ملوغی. (] (ع ص) به لقت مرا کش. 
بذله گوی.مخره و شوخ. (از ناظم الاطباء). 
ملوف. (](ع ص)ک لا مسلوف؛ گیاه 
باران‌شته. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). 

ملوکت. [م] (ع !) ج مَلک. (منتهی الارب) 
(انندراج) (اقرب الصوارد). ج ملک. 


پادشاهان. (ناظم الاطباء): 

اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و 
ران ین جانب مارک شمه رسيا 
تفسیر طبری). 

چون که يكي تاج و بسا ک‌ملوک 

باز یکی کوفتة آسیاست. کانی. 
تيغ تو تیزتر که تیغ ملوک 

تو تواناتر از همه ملکان. فرخی. 
هرکه بر درگه ملوک بود 

از چتین کار با خدوک بود. عنصری. 


خورند از آنچه بماند ز من ملوک زمین 
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری. 
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک 
آری سقر کنند ملوک بزرگوار. . منوچهری. 
همیشه در فزع از وی سپاههای ملوک 
چنان کجا به نواحی عقاب در خرچال. 
زینبی. 

مأمون آن کز ملوک دولت اسلام 
هرگز چون او ندید تازی و دهقان. 

ابوحنیفۂ اسکافی. 
کار بدان جایگاه رسد که منوچهر از امیر 
معود عهدی و سوگندی خواست. چنانکه 
رسم است که میان ملوک باشد. (تاریخ بهقی 
چ ادیب ص ۱۳۰). معاذاله كه خريدة 
تعمتهایشان باشد کی و در پادشاهی ملوک 
این خاندان سختی گوید. (تاریخ بهقی ایضاً 
ص ۳۸۶). خصمان پیدا آمدند با لشکری 
سخت قوی با ساز و آلت تمام و تِه کرده 
بودند بر رسم ملوک. (تاریخ بیهقی ایضاً 
ص ۵۸۶). خداوند عالم شاهنشاه اعظم را از 
دو امل بزرگوار... بدید آورد واو رابه 
کرامتها و بزرگیها که ملوک جهان از آن خالی 
بودند اراسته گردانید. (سیاست‌نامه از 
اتتثارات بنگاه ترجمه و نشر کاب ص ۱۵). 
پس انچه بدان حاجت باشد ملوک را از دیدار 
خوب و خوی کو و عدل... او را به ارزانسی 
داشت. اسیاست‌نامه اب ضاً ص ۱۵). این 
روزتار تاریخ روزگارهای گذشته گردد و 
طراز کردارهای ملوک پیشین شود. 
(سیاست‌نامه ایضاً ص ۱۵). 
شاهی که ملوک راز عدلش بیم است 
هفت اندامش صلاح هفت اقلیم است. 
ابوالقرج رونی (دیوان چ چایکین ص ۱۳۷). 
بی ان بر ملک مارک باد 


۲۱۵۰۵  .کولم‎ 


پیشوای ملوک امام امم. 
کیت امروز در جهان به از او 
از ملوک جهان حدیث و قدیم. 
ابوالفرج رونی. 
بادا ز فخر و فر تو انس دل ملوک 
بادا ز عیش و عمر تو جان جهانیان. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۶۲). 
عبادت کنندت ملوک و ز بیمت 
به اخلاص دارند خود را نمازی. 
عشمان مختاری (دیوان ایضأً ص۵۰۸). 
سپهر پایة تخت و زمانه حاجب بار 
ستاره گوهر تاج و ملوک مدحت‌خوان. 
عشمان مختاری (دیوان ایضا ص ۳۶۴), 
مبشران فلک بانگ بر زمانه زدند 
که‌بر ملوک بخوان کل من علبها فان 
عثمان مختاری (دیوان ایا ص ۳۶۵). 
هستی تو یادگار ملوک اندر این جهان 
ملک همه ملوک ترا یادگار باد. مسعودسد. 
زرشاه همه گوهرهای گدازنده است و زینت 
ملوک. (نوروزنامه). هارون گفت... اله مگس 
را از بهر چه آفرید؟ شافعی گفت ... خواری و 
یچارگی ملوک زمین را ( کشف الاسرار ج ۱ 
ص ۱۱۸). 
به خامة تو شود حجت فتوح روان 
به نامه تو شود حاجت ملوک روا. 
آمیر معزی. 
عجب نباشد با همت چنین دستور 
اگرملوک. ملک را شوند خدمتگر. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 4۳۹۴ 
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک 
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار. 
امیرمعزی (دیوان ایضاً ص ۴۰۰). 
من مردی‌ام از اهل دمشق... و از فرزندان 
ملوکم. (تاریخ بخارا). در خزاین ملوک هند 
کتابی است که از زبان صرغان و بهایم و 
وحوش و حشرات جمع کرده‌اند. ( کلیله و 
دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد... 
هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب 
بیند. ( کلیله و دمنه). اما غرض آن بود که 


ابوالفرج رونی. 


حکمت هميشه عزیز بوده است, خاصه به 
نزدیک ملوک و اعیان. ( کلیله و دمنه). 


درگاه او زجاه شده قله ملوک 
میدان او ز تخر شده مقصد کبار. . عسعق, 
شلیده‌ام که په ده سال جور و ظلم ملوک 


به از دو روزه سرسام و فتنه و غوغاست. 
عمعق (دیوان چ نفیی ص ۱۳۶). 


۱ - در تاظم‌الاطباء به ضم اول مُلوس ضیط 
شده است و ظاهرا غلط جاپی است. 

۲-ظ. در عربی نيامده: زیرا که مصدر «لوط» 
در این معنی لازم است و اسم مفمول از آن 
ساخته نگود. 


zz 


۶ ملوک. 


امروز از ملوک عصر و اسرای وقت در این 
باب او را یار نیست. (چهارمقاله). پس عامل 
نیشابور گفت متوکل نه از آن خلقا و ملوک 
بود که فرمان وی بر وی رد توان کرد. (تاریخ 
بهق چ بهمنیار ص ۲۸۱). آدمی از... احوال و 
عمارات عالم و ملوک و ممالک چندان فایده 
یابد که از طریق مشاهدت در عمرهای دراز 
او را حاصل نیاید. (تاریخ بیهق ایضاً ص ۱۷). 
دو نعمت است مرا کان ملوک را نبود 
به روز راحت شکر و به شام رنج شکیپ. 
آنوری, 
به ذروه ملکوت آی از نشیمن خاک 
كەت لایق تخت ملوک تحت مفا ک. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
نجوم قله شناسند طاق ایوانت 
ملوک سجده گذارند پیش پیفامت. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
تو کیستی که نهی پای بر باط ملوک 
تو از کجا و حدیث خدایگان ز کجا. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحيد 
دستگردی ص ۳۲). 
شاهنشه ملوک قزل‌ارسلان که هت 
از رای و روی او به سپهر انور آفتاپ. 
خاقانی. 
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو 
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک. 
ظهیر فاریابی. 
۱ گربه کل ملوک جهان درآری سر 
نبایدت مدد از هیچ انسی و جانی. 
ظهیر فاریابی. 
تویی که دامن همت به عرض‌گاه سخن 
به روی جمله ملوک جهان برافشانی. 
ظهیر فاریابی. 
اعدل ملوک و انضل سلاطین... (سندبادنابه 
ص ۸), گویند از ملوک عجم یکی بمرد و او را 
پسری بود خرد و شیر می‌خورد... (ترجمه 
رسالۀ قشیریه ج فروزانفر ص۶۱۸). ملوک 
ال‌سامان می‌کوشیدند که او را ببه مقر عز 
خویش رساند. (ترجمه تاریخ یسینی چ ۱ 
تهران ص۲۵۸). شمس‌المعالی قابوس در ایام 
خویش از ملوک اطراف و ا کار اقطار... 
مستکنی بود. (ترجمة تاریخ یمینی ایضاً صص 


.)۲۷۲ - ۳ 

خنیا گرزن صریر دوک ات 

تیر آلت جعبهٌ ملوک است. نظامی. 
به مجالست او از مجالی ملوک و سلاطین 


شام و یمن اقصار کرده يودم. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۸۰). ملک گفت: مرااز 
گردنکشان‌ملوک و خروان تاجدار دوستان 
بسیارند. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۴۷). ا گر از 
ی ار که مرک ای رک وان 


محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... 


(مرزبان‌نامه ایضاً ص .)٩‏ 
به نوبتند ملوک اندر این سپنج‌سرای 
کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای. 
سعدی. 
ملوک از نکونامی اندوختند 
ز پیشینیان سیرت آموختند. 
سعدی (بوستان), 


اسکندر رومی را پرسیدند دیبار مشرق و 
مغرب را به چه گرفتی که سلوک پیشین را 
خزایین و عمر و ملک بیش از این بود. 
( گلستان), و رجوع به ملک شود. 

= ملوک اطراف ملوک واحي. پادشاهان 
همایه. سلاطین همجوار: به روزگار پرویز 
چون که پیامر ما را... امر آمد از سوی آسمان 
که‌سوی ملوک اطراف را کس فرست و دین 
بر ایشان عرضه کن. (ترجمهة تاریخ طبری), و 
رجوع به ترکیب ملوک نواحی شود. 

- ||مرازبه. مرزبانان. (از سفاتیح‌العلوم, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا): اندر 
حدهای خراصان پادشاهاند وایشان را 
ملوک اطراف خوانند. (حدود العالم چ 
دانشگاه ص .)۸٩‏ رجوع به مرازبه و مرزبان 
شود. 

- ملوک الطوایف. رجوع به ترکیب بعد شود. 
- ملوک‌الطوایفی. رجوع به ترکیب سلوک 
طوایف شود. 

- ملوک طوایف: امیران و فرمالروایانی که 
هر یک با استقلالی نسبی بر گوشه‌ای از 
مملکت حکومت کنند و پادشاهی بر این 
ملوک حکومت فائقه داشته باشد, نظیر: 
حکومت اشک‌انیان در ایران و حکومت 
فودالها در دوران فتو دالیته در اروپا: چون 
یعقوب اندرگذشت عصان به دل کردند عمرو 
را و خواستند که ملوک طوایف گردند. (تاریخ 
ستان). 

زآن ملوک طوایف عظما 

که چه گونه شدند جمله هیا. 

سائی (حديقة ج مدرس رضوی ص ۴۳۲). 
کتاب یمیتی از تصنیف عتبی... با قلت اجزا و 
خفت حجم مشتمل است بر شرح... برخی از 
احوال ال‌سامان و نیذی از ایام ال‌بویه و از 
اخبار و آثار ملوک طوایف و امراء اطراف. 
(ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴). رجوع 
به ملوک الطوایف شود. 

- ملوک طوایفی؛ ملوکالطوایفی؛ منسوب به 
ملوک طوایف, حکومت خان‌خانی'. 
حکومت فرمانروایان و امیران مختلف در هر 
ناحیه از مملکتی با استقلال نسبی. رجوع به 
این دو ترکیب شود. 

- ملوک نواحی؛ ملوک اطراف. پادشاهانی 
که در هسایگی کشور حکومت دارند. 


ملوکانه. 
پادشاهان کشورهای مجاور؛ یکی از متعلقان 
واقف بود و ملک را اعلام کرد که فلان را 
حبس فرموده‌ای با ملوک نواحی مراسله 
دارد. ( گلستان). رجسوع به ترکیب سلوک 
اطراف شود. 
||نامی است از نامهای زنان. 
ملوکت. ]٤[‏ ((خ) کتاب ملوک, تام کتابی از 
تورات. (یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا). و 
رجوع به پادشاهان ( کتاب...) در همین 
لفت‌نامه شود. 
هلوکت. [] (خ)" مجمع‌الجزایری است در 
اندرنزی که بوسیله دریای باندا۳ و دریای 
ملوک از جزایر سلب" جدا شده است و 
۰ تن سکنه دارد و مهمترین این 
جزایر «هالماهر ۵۱ ۳ «سرام» ۶ و «امبوان» ۷ 
است. (از ورس ا: 
ملوکا. [م] ([) به معنی ملکا است که مجتهد و 
فقیه و صاحب مذهب ترسایان باشد. (برهان) 
(آنندراج). رئيس ترسایان. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ملکا شود. 
ملوکان. [) 0ج ملوک. ملوک که جمع 
مکسر ملک است مجددا «ان» (نشانة جمع 
فارسی) در اخرش افزوده شده است و این 
نوع جمعها در نظم و نثر قدیم معمول بوده 
است؛ اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و 
ملوکان این جانب ملوک عجم‌اند. (ترجمةً 
تفر طبری). از روزگار آدم تا روزگار 
اسماعیل پیقامبر (ع) همة پیغامبران و ملوکان 
زمین به پارسی سخن گفتندی و اول کس که 
سخن گفت به زبان تازی اسماعیل پیفامبر 
بود. (ترجمة تفیر طبری). 
به بوستان ملوکان هزار گشتم من 
گل شکفته به رخسارکان تو ماند. دقیقی. 
همه ملوکان آن شب زبان بسته گشتند. (تاریخ 
سیستان ص ۶۰). ۱ 
آن کس که ملوکان به غلامیش نیرزند 
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست. 
ستائي (دیوان چ مصفا ص ۴۷). 
به زیر سنگ وگل بینی همه شاهان عالم را 
کجاآن روز درگیتی ملوکان عجم بینی. 
سنائی (ایضاً ص‌۳۵۸). 
ملوکانه. امن / نا (ص نی یک)۸ 
شاهانه. (انتدراج). ماخوذ از تازی. شاهی. 
ماتد شاه. بطور شاه. (از ناظم الاطباء). 
سزاوار ملوک. درخور شاهان و بزرگان: 


1 - (فرانوی) 6ااه۳60۵‎ 
2 - Moluques (les). 


3 - ۰ 4 - 0۱06۰ 
5 - 7 
6 - ۰ 7 - ۰ 


۸-از: ملوک +انه (پوند». 


ملوک‌الطوایف. 


۲۱۵۰۷  .لولم‎ 





سکندر به آین فرهنگ خویش 
ملوکانه برشد به اورنگ خویش. 

آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت 
وله که نیامیزد با خون پلیدی. 
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت 
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت. 


نظامی. 


مولوی. 


به اسبان تازی و استران راهسوار برنشته و 
جامه‌های ملوکانه پوشیده و غلامان ماهپیکر 
و سرهنگان بسیار بر خود جمع کرده... 
(تاریخ غازان ص ۲۱۳). 

مل وک الطوا یف. (م کط ط ي] ((خ) 
نویسندگان قرون اول اسلامی, دورة حکومت 
اشکانیان و دور؛ ماقبل آن یعنی دوره سلوکیه 
را ملوک‌الطوایف نامیده‌اند. پیرنیا در تاریخ 

ایران باستان آرد: مورخان و نویسندگان 
قرون اول اسلامی از ایرانی و عرب اطلاعات 
کمی از این دوره داشته‌اند و چه بسا که این 
دوره را با دور جانشینان اسکندر و سلوکیها 
مسخلوط کرده و به یک نام کلی که 
ملوک الطوایف باشد قناعت ورزیده‌اند. (ايران 
پاستان ج۳ ص ۲۱۷۱). و در جای دیگری 
آرد: نویسندگان قرون اول اسلامی نام پارت 
را هیچ ذ کر نمی‌کند. پادشاهان این دوره را 
اشکانی يا اشفانی می‌نامند و خود دوره را به 
اسم ملوک‌الطوایف یاد می‌کنند؛ اگرچه این 
اسم در نظر آنها شامل ذور؛ بعد از اسکندر 
است تاروی کار آمدن ساسانیان. (ایران 
باستان ج ۳ ص ۲۱۸۴): و قهستان را به 
دست گرقت "؛ اما دیگر در حکم ملوالطوایف 
بود. (فارسنامة اين البلخی ص ۱۶ فصل سوم 
از باب دوم در ذ کرملت ملوک‌الطوایف از عهد 
اسککندر تازمان اردثیر پابکان مدت صد و 
هده سال ایران ملوک‌الطوایف داستند. 
(تاریخ گزیده چ لندن ص ۱۰۱). رجوع به 
ایران باستان ج ۳ صص ۲۵۴۰ - ۲۵۸۵ و 
مدخل بعد و اشکانیان و ترکیب ملوک طوایف 
ذیل ملوک شود. 

ملوک‌ستای. [م س ] انف مرکب) 
ملوک‌ستاینده. ستایشگر سلوک. مدح‌کننده 
پادشاهان. مداح سلاطین؛ 
همی ستود نداند ترا چنانکه تویی 
زبان مادح و اندشة ملوکستای. 
ستوده‌ای که گرامی‌تر از ستایش اؤ 
سخن به هم نکند خاطر ملوک‌ستای. فرخی. 
از فارسی‌زبانان ملوک‌ستای رودکی در قباب 
جلال رضی سامانی امیر خراسانی... منشآت 
خاقانی (چ محمد روشن ص‌1۹۸). 

مل وک طبع. (م ط ] (ص مرکب) آنکه 
سرشت شاهان دارد. منیم‌الطبع. پلندهست؛ 
در این زمین که تو هستی ملوک‌طعانند 
که‌ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش. 


فرخی. 


سعدی. 
ملوک طوایف. م کې ط ي] (خ) 
ملوکالطوایف: 
کنون ای سرآینده فرتوت‌مرد 
سوی گاه اشکانیان بازگرد... 
بزرگان که از تخم آرش بدند 
دلیر و سبکار و سرکش بدند 
به گیتی به هر گوشه‌ای بر یکی 
گرفته ز هر کشوری اندکی 
چو بر تختشان شاد بنشاندند 
ملوک طوایف همی خواندند. 
بدین نامداران جوینده کام 
ملوک طوایف نهادند نام 
ها" از موک طوایف به گنج 
فزون است و زو بینی از رزم رنج. فردوسی. 
ارسطاطالیس... گفت مملکت قمت باید کرد 
میان ملوک تا په بکدیگر مشخول می‌باعند و 
به روم نپردازند و ایشان را سلوک طوایف 
خوانند. (تاریخ ببهقی چ فیاض ص 4۷). ايزد 
عز ذ کره‌مدت ملوک طوایف به پایان آورده 
بود تا اردشیر را آن کار بدان آسانی برفت. 
(تاریخ بهقی ایضاً ص .)٩۷‏ بعد از آن چون 
اس‌کندر رومي داراین دارا را قمع کرد و ملوک 
طوایف پدید امدند... (فارسنامه ابی‌ابلخی 
ص ۱۹). اردشیرین بابک... ملوک طوایف را 
برداشت. (فارستامة ابن‌البلخى ص ۸)۲١‏ 
اسکندر چون ملوک طوایف را ترتب کرد... 
(فارستامة ابن‌البلخى ص 0۸). 
چو زاسکندر آمد به روم آگهی 
که‌عالم شد از شاہ عالم تھی 
ملوک طوایف به هر کشوری 
نشستند و گیتی ندارد سری. 
نظامی (اقبالنامه چ وحید ض ۲۶۳). 
فصل سوم در ذ کر ملوک طوایف بيست و دو 
تن مدت ملکشان سیصد و پنجاه سال. (تاریخ 
گزیده چ لندن ص ۱۱). چون اسکندر از دار 
دنا رحلت می‌کرد جهان بر ملوک طوایف 
بخش کرد. (تاریخ گزیده ایضاً ص ۱۰۰ سی 
سال در جنگ ملوک طوایف بود تا جهان او 
را" مهیا شد. (تاریخ گزیده ایضاً ص ۱۰۵). و 
رجوع به شاهنامه چ بروخیم ج ۳ ص ٩۲۲‏ ۱و 
مدخ قل و اشکانیان و ترکیب ملوک طوایف 
ذیل ملوک شود. 
مل وک فر بب. ۸ ف /] (نف مرکب) 
ملوک‌فریبده. انکه پادشاهان را فریفة خود 
کند.مفتون‌کنندة شاهان: 
گل صدبرگ و مشک و عبر و سیب 
یاسمین سپید و مورد بزیب 
این همه یکسره تمام شدست 
نزد تو ای بت ملوک‌فریب. 
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملوک‌وار. [) (ص مرکب. ق مرکب) 


فردوسی. 


فردوسی. 


ملوکانه. شاهانه. در خور شاهان: 


رده‌های ملوک‌وار سره 
مرغ و ماهی و گوسفند و بره. نظامی. 
ملوکه. [م ک ] (ع اسص) مسلک. (منتهی 


الارب). تملک و تصرف. ملکیت. (از ناظم 
الاطباء). ملک. گویند: اقر بالملوكة؛ ای 
بالملک: (از اقرب الموارد): |[بندگی. 
عیودیت. (از ناظم الاطباء). 
ملوکیی. (] (ص نسبی) مأخوذ از تازی, 
منوب به ملوک. پادشاهی. (ناظم الاطیاء). 
مل وکیه. [ مکی ی /ي] (() رجوع به ملوخیا 
و خبازی شود. 

ملول. (] (ع ص) به ستوه آمده. مذکر و 
مونت در وی یکسان است. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده. 
انگار و مانده. آزرده و بیزار, سست و اتوان. 
دلگیر. دلسنگ. اندوهگین. غمگن. دارای 
ملالت. (تاظم الاطباء). سیرآمده. بستوه. 
آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. ضجر. افسرده. 
تنگدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
ملول مردم کالوس و بی‌محل باشد 

مکن نگارا این خود و طبع را گذار. ۱ 

ابوالموزید بلخی (از یادداشت ایضا). 

خورشید شاه ملول و پریشان‌خاطر به مقام 
خود آمد. ادمک عیار ج ۱ص ۲۳. 

ملک از بخشش بار ا گرنیت ملول 

بده را پاری از این بیش شدن خاست ملال, 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۲۲۵). 

هر یک از وصف شراب شمول ملول. (ترجمة 
تاریخ یمینی ج ۱تهران ص ۴۳۸). شعر 
دلاویز... بار بخیلان را سخی... و للیمان را 
کریم و ملولان را ذلول... گرداند.(مرزیان‌نامه 
ج روخن سن 1۸۳ 

شمعی و رخ خوب تو پروانه‌نواز 

لمل تو مقرحی است دیوانه گداز 

در راه توام زآن نقسی نیت که هست 


شب کوته و تو ملول و افسانه دراز. 
سیدشمس‌الدین نسفی. 

ما بر این درگه ملولان نیم 

تاز بعد راه هر جا بیستیم. مولوی. 

بر ملولان این مکرر کردن است 

نزد من عمر مکرر بردن است. مولوی, 

گرهزاران طالند و یک ملول 

از رسالت پازمی‌ماند رسول 

اسب خود را ای رسول آسمان 

در ملولان منگر و اندر جهان. مولوی. 

تا تو تاریک و ملول و تیره‌ای 

دان که با دیو لمین همشیره‌ای. مولوی, 

۱-اشکبن دارا. ۲-اردوان اشکانی. 


۳-اردشیر بابکان را. 


۸ ملول. 


ملولی اصفهانی. 


قضا راکان او یکی حاضر بود گفت: چه 


خطا کرده است که از دیدن او سلولی. 
(گلسان). 
با طبع ملولت چه کند دل که نازد 
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. 
سعدی (گلتان). 
گرملولی ز ما ترش منشین 
که تو هم در مان ما تلخی. 
سعدی ( گلستان). 
چون ایاقاخان از ازدحام و غلب مردم ملول 
می‌بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از 
اوردوها فرودمی‌آورد. (تاریخ غازان ص۸۸ 
ألبته نشاید که به کراهت و اچبار نفس راپر 
عملی که از آن ملول بود... الزام نماید. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص 4۱۷۱ 
بحر محیطتد و ز گوهر ملول 
چرخ بسیطند و ز اختر ملول. 
خواجوی کرمانی (روضتالانوار چ کوهی 
کرمانی ص ۲۳). 
فارغ از این طارم فیروزه خشت 
وز سقر آزاد و ملول از بهشت. 
خواجوی کرماتی (ایضاً ص ۲۴). 
مرغ به فریاد ز فریاد من 
خلق ملول از دل ناشاد من. 
خواجوی کرمانی. 
گردون‌نسب نپرسد و هست از حب ملول 
پیروز روز آنکه حسیب و نسب نیست. 
۱ ابن‌یمین. 
هر انچه خاطر ایشان ملول باشد از ان 
چو حلقه باد ز علویتست یشان پر در. 
. أبن‌يمين. 
ته من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس 
ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است. حافظ. 
ز بخت خفته ملولم» پود که بیداری 
به وقت فاتحة صبح یک دعا بکند. ‏ حافظ. 
جهان بر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد 
که کرد افون و نیرنگش ملول از جان شیرینم. 
حافظ. 
- ملول شدن؛ مغموم شدن و دلتنگ گشتن. 
(ناظم الاطباء). به ستوه أمدن. سیر امدن. 
آزرده شدن. تبرم. (یادداشت په خط مرحوم 
دهخدا): چنانکه کسی... ا گر از عبادت ملول 
شود و داند که | گرساعتی با اهل خویش تفرج 
کندیا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی 
بازآید, آن وی را فاضلتر از این عبادت با 
ملال. ( کیمیای سعادت چ امد آرام 
ص ۷۵۲).شهر براز از حصار دادن قصطتطنیه 
ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامة 
ابن‌ابلخی ص ۱2۴ 
اگرملول شدی یا ملامتم گویی 
ایر عشق نیندیشد از ملال و ملام. 


سعدی. 


رفتیم | گرملول شدی از نشت ما 

فرمای خدمتی که براید ز دست‌ما. سعدی. 
گراز ديار به وحشت ملول شد سعدی 
گمان بر که به معنی ز یار برگردد. سعدی, 


تو آن ته‌ای که دل از صحبت تو برگیرند 
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند. سعدی. 
هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف 
اوقات خود و استفراق آن در معاملات و 
طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصبام. 
الهدایه ج همایی ص ۳۲۶).عاقبت والی ملول 
شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد 
سخن شیح در پاب شفاعت مموع ندارد. 
(مصباح الهدایه ج همایی ص 4۳۴۷ بر ذ کر 
محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز 
ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضا ص ۴۰۸). 
دلاا گر طلبی سای همای شرف 
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد. وحشی. 
- ملول گشتن ( گردیدن)؛ملول شدن: 
تو مردم کریمی, من کنگری گدایم 
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر. 
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۸۹). 
چون که ملالت همی ز پند فزایدت 
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟ 
ناصرخسرو, 
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد 
لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص‌۴۵۸). 
مزدور یک روز بود ملول گشت. ( کلیله و 
دمنه چ مینوی ص ۶۰). 
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول 
ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون 
چگونه صر کنم بر شماتت دشمی. 
رشیدالدین وطواط. 
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود 
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۸۱). 
چون آهن | گرحمول گردی 


ز آه چو منی ملول گردی. نظامی. 
گرسالها به پهلو گردی تو اندر این ده 
مرتد شوی ا گر تو یک دم ملول گردی. 
ان 
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او 
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست. 
مولوی, 
تو گمان مبر که سعدی ز چفا ملول گردد 
که‌گرش تو بی‌جنایت بکشی جفا نباشد. 
کدی 


ملول گشتم از این اختران بهده گرد 
به جان رسیدم از این روزگار بی‌سامان. 

عبید زا کانی. 
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار 


کا خر ملول گردی از دست و لب گزیدن. 
حافظ. 
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان 
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو, 
حافظ. 
رجوع به ترکیب ملول شدن شود. 


||در تداول عامه, نه گرم و نه سرد. نیم‌گرم. 
ولرم. ملایم. شیرگرم. فاتر: آب ملول؛ آب 
نیم‌گرم. ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). در بعض لهجه‌های ایران. ملوم و 
شاید تخفیقی از ملائم باشد. 
ملول. (ع] (إخ) شیخ شرف‌الدین, معروف به 
شاه ملول. از شاعران نیمه دوم قرن دوازدهم 
و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی 
مرتب و منظومه‌ای با عنوان «هفت میخانه» 
دارد. از اوست: 
سر سیر هندزلف بت سحرساز داری 
به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری. 
رجوع به تذگر؛ صبح گلشن ص۲۳۸ و 
قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران 
شود. 
ملو لاء (ع] () آزار. اذیت. رنج. اندوه. حزن. 
ملالت. دلگیری. (از ناظم الاطباء). 
ملولب. م ل [) (ع!) میل سرمه. (ستتهی 
الارب) (اتدراج). ميلي که بدان سرمه در 
چشم کشند. (ناظم الاطباء). 
ملولة. [م ل](ع ص) زودسیر» واحد و جمع 
در این یک‌ان بود. (مهذب الاسماء). به ستوه 
آمده. (مستهی الارب) (آنندراج) اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در 
آن یکان و تاء برای مبالفه است. (از اقرب 
الموارد). 
ملولی. (ء) (حامص) مأخوذ از تازی, 
ملالت و حزن و أندوه. (ناظم الاطاء). ملول 
بودن. به ستوه آمدگی. گرفتگی خاطر. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی 
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل. 
ستائی (دیوان ج مصفا ص ۱۹۴)۔ 
مشتاقی به که ملولی. ( گلستان). رجوع یه 
ملول شود. 
- ملولی کردن؛ بی‌تابی کسردن. مضطرب 
شدن. دل‌ازرده شدن: 
که چون توشه کم شد ملولی کند 
وگر پر شود بوالفضولی کند. امیرخسرو. 
ملولی. (2] () ظاهراً تحریف‌شد؛ ممولی 
است و به معنی میمون استعمال می‌شود. 
(فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). 
ملولی اصفهانی. رم ي(ت) (ع) خلت 
میر اسدالّه (متوفی به سال ۹۶۹ ه.ق.).از 
شاعران دور: شاه طهماسب صفوی بوده 


است. از اوست: 


ملولی عربی. 


طرفه حالی است که آن آتش سوزان ز برم 


ملون. ۲۱۵۰۹ 


پود الهدايه ايضاً ۱۵۱). جام ملون بهتر بود. 


دورتر می‌رود و بیشترم می‌سوزد. 

و نیز: 

رفت قاصد که برد نام مراگفت خموش 

این خط نامه‌سیاهی است که من می‌دانم 

رفتن از قهر به شب آمدن از مهر به روز 

عذر بدتر زگناهی است که من می‌دانم. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و قاموس الاعلام 
ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 

ملولی عربی. (م ي ع ر) ((خ) تبره‌ای از 
طایفةٌ خدیوی ممسنی فارس. (از چغرافیای 
سیاسی کیهان ص .)٩۰‏ 

ملوم. [] (ع ص) نکوهیده. ملیم. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
ملامت‌کرده‌شده. (آنندراج) (غسیاث): و 
لاتجمل يدك مقلولة إلى عنقک و لاتبسطها 
کل الط فتقعد ملوماً مورا (قرآن 
۷ تا دامن قیامت گویند ابله مردی بود 
محمد زکریا که به اختیار در کشتی نت تا 
غرق شد و از جمله ملومان باشم نه از جملة 
معذوران. (چهارمقاله چ معن ص ۱۱۵). 
پیش دست و دلت چهل سال است 

که‌ابر و دریا معاتب‌اند و ملوم. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۳۴۷). 

در دنیا و عقبی ملوم و معاقب و مذموم و 
مخاطب گردد. (سندیادنامه ص ۱۶۰). | گرمن 
به استقلال نفس خویش خواهم که انتقام 
کشم...به نزدیک عقلا ملوم و معاتب شوم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۰۶). پادشاه را 
خرج از کیسة مظلومان نباید کردن و ملوم و 
مذموم در افواه خلق افتادن. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۲۹۲). قومی گفتد شمر شماری 
مذموم است و شاعر در همه اوقات به همه 
ملوم. (لباب الالباب چ نفیی ص ۱۲). امير 
نوروز... به سب آنکه با ولی‌نعمت خود یاغی 
شد, مذموم زبالهای خاص و عام و ملوم 
لسانهای کرام و شام گشت. (تاریخ غازان 
ص ۴۴). می‌خواهی در دنیا ملوم و مذموم و یه 
اخرت ماخوذ و معاتب گردم. (تاریخ غازان 
ص ۷۳. 

مل و مردنی. ( 1 :] (ص مرکب) آدم 
ضعیف و رنجور. (فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). 

ملون. 7 لور[ 2 ص) رنگ‌ارنگ کرده 
شده. (غیات) (آتندراج). رنگارنگ. (ناظم 
الاطباء). رنگین, رنگ وارنگ, رنگ‌به‌رنگ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

گویندمرا چون سلب خوب نسازی 

مأوی گه آراسته و فرش ملون. 

متصربن نوح (از لباب الالباب چ نى 
ص ۲۴). 

خیمة دولت کن از موشح رومی 


پوسس پیلان کن از پرند ملون. فرخی. 
فروزان تیغ او هنگام هیجا (مصباح الهدایه ایضا ص ۱۵۱). 
چنان دیبای بوقلمون ملون. موچهری. | -ملون شدن؛ رنگارنگ شدن. 


هزار غلام ترک بود به دست هر یکی دو جامۀ 
ملون از ششتری و سپاهانی. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۴۲۴). 
در یزم خوبتر ز تذرو ملونی 
وندر مصاف جره‌تر از باز آزرقی. 
عخمان مختاری (ديوان چ همایی ص ۵۱۳). 
اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبۀ 
مجوفه که دریابد آن صورتی را که منطبع شود 
در رطوبت جلیدی از اشاح و اجسام ملون به 
میانجی جسیمی شفاف. (چهارمقاله چ صعین 
ص ۱۲), 
آن جفت راکز او شد قوس‌قزح ملون 
وآن طاق را کز او شد صحن فلک مطیر. 
خاقانی. 
به دو خیط ملون شب و روز 
در کشا کش‌بان بادفر است. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۶۵). 
چون قوتم آرزو کد از گرم و سرد چرخ 
بر خوان جان دونان ملون درآورم. خاقانی. 
حقیقت انست ار مب که به عتمامه بيطا و 
عتابی ملون فرستادن عتاب نماید. (منشأت 
خاقانی چ محمد روشن ص ۴۱). لاس اطلس 
ملون چون پلاس پراهن راب به جامة 
ماتم‌زدگان بدل کرده... روز و شب گرية زار و 
تالةٌ زیر مي‌کردند. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص 
۰۱ دیوارهای ملون و مشبک چون آبگينة 
فلک به سرخ ورزد و فرشهای پیروزه و 
لاجورد برآوردند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۲ .و چون بر قد این عذرای زین چسنین 
دیبای علون بافته امد به نام و القاب همایونش 
مطرز کردم. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۷). احوال 
مردم را در ظرف زمان همان صفت است که 
أب را در اناهای ملون. (مرزیان‌نامه ایضا 
ص ۲۲۳).به جای صوف مزین و شعر ملون 
در شعار براییل قطران رفته. (مسرزبان‌نامه 
ایا ص ۱۹۴). از ضهر بیرون امدند با 
جامه‌های ملون و کسوتهای مزین. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهرأن ص ۲۰۹). جمشید 
خورشید از خزانه‌ خانة شرق خلعتهای نفیس 
و کوتهای ملون در اعطاف و اکتاف جهان 
بوشانيد. اترجمه تاریخ یمینی ایضا 
ص ۲۹۰). دوهزار غلام از عقایل ترک برابر 
یکدیگر صف برکشیدند با جامه‌های ملون. 
(ترجمة تاريخ یمینی ایشا ص ۳۳۳). اختیار 
خرقة ملون بجهت صلاحیت قول اوساخ... و 
مراقبات از اهتمام به محافظت چام سپید و 
اتفال به سل آن از جملهة مستحنات 


است. (مصیاح الهدايه چ همايي ص ۱۵۱). 


قصل سوم در اختیار خرقة ملون. (مصیاح 


- ملون کردن؛ رنگ‌ارنگ کردن. رنگین 
کردنة 
بوستان راز گونه گون‌گل 
همچو قوس و قزح ‏ ملون کرد. 

عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۲ ۵۶). 
خیز آتش گداخته در آب بته ریز 
نی که اکب ملو ی از یه .ازس 
- ملون گردانیدن؛ رنگارنگ گردانیدن. ملون 
کرد 
که‌گرداند ملون کوه را چون روضه رضوان 
که گرداند منقش با را چون صحف انگلیون. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۸۴). 

رجوع به ترکیب قبل شود. 
اارنگ آمیزی‌کرده. (غعیات) (آنسندراج). 
رنگ‌آمیزشده و رنگ‌گرفته. (ناظم الاطباء). 
رنگ‌کرده. به رنگ کرده. رنگ‌شده. (از 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). |[گونا گون. 
(ناظم الاطباء). |اگردنده. (یادداشت به خط 
مسرحوم دهخدا). متفیر. دگسرگون‌شونده. 
غیرثابت. ناپایدار؛ 


چرابا جام می می علم جویی 
چرا باشی چو بوقلمون ملون ". 
ناصرخسرو. 

رازدار بزرگ پادشهم 
با مزاج ملون و تبهم. سنایی. 
یکرنگ با زبان. دل من همچو آخرت 
وینان به طبع و جامه, چو دنیا ملوند. ۴ 

سنائی (دیوان چ مصفا ص .٩۷‏ 


|اشعری است که آن را به دو وزن یا بیشتر 

توان خواند و آن را ذوبحرین و ذووزنین و 

متلون نیز گویند. مانند: 

ای بت سنگین‌دل سیمین‌ققا 

ای لب تو رحمت و غمزه بلاء 

چون کلمات آن را سنگین و با اشباع کره‌ها 

بخوانند بر وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلن» 

می‌شود که آن را بحر رمل شش رکنی یا 

مسدس می‌گویند و چون کلمات رااسیک و 

بسدون کشش صوت تلفظ کند بر وزن 

«مفتعلن مفتعلن فاعلن» است که آن را بحر 

سریع می‌نامند. اما مال آتکه بر سه وزن 

خوانده شود برحسب اینکه حروف و حرکات 

را سنگین یا سبک تلفظ کتند: 

لب تو حامی لول خط تو مرکز لاله 

شب تو حامل کوک مه تو با خط هاله 
سلمان ساوجی. 


۱- چين است با واو عطف. نه قوس‌قزح. 
۲-به معنی اول هم تواند بود. 
۳-به معنی اول هم تواند بود. 


۰ ملوند. 


این بیت را به سه وزن زیر می‌توان خواند: ~١‏ 
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (بحر رمل مشمن 
مسخبون). ۲- مفاعلین مفاعیلن مفاعیلن 
مقاعیلن (بحر هزج مشمن سالم). ۳- مقاعلن 
فعلاتن مفاعلن فعلاتن (بحر مسجت مشمن 
مخیون). (از صناعات ادبی تألیف همایی 
صص ۱۳۱ - ۱۳۴). و رجوع به همین مأخذ 
و ذوبحرین شود. 

ملوند. َل و] ((خ) دهی از دهستان ده 
محمد است که در بخش طبس شهرستان 
فردوس واقع است ۱۶۲ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج .4٩‏ 

ملوند. مَل ر] ((خ) دهی از دهستان فروغن 
است که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار 
واقع است و ۶۸۸ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 

ملوفه. (م لو ) (ع ص) تأنیث ملون. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
ملون شود. 

ملونه. 1م ن] (لخ) دهی از دهستان گورگ 
سردشت است که در بسخش سردشت 
شهرستان مهاباد واقع الست و ۱۲۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 

ملوفی. 1 ل ] (حامص) حسالت و 
چگونگی ملون. رجوع به ملون شود. 

- ملونی کردن؛ تغیر رنگ دادن. دگرگون 
شدن. تفر حال دادن 
گاهچو حال عاشقان صبح کند ملونی 
گه چو حلی دلبران مرغ کند نوا گری. 

خاقانی. 

ملونیا. (م] () به لفت سریانی خیار دراز را 
گویند. (یرهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
بطیخ طویل. (این‌البیطار). مقلونیا خوانند و أن 
خربرة دراز بود به شیرازی آن را گل‌قنده 
خوانند و آن مانند خیارزه بود. (اختیارات 
بدیعی). در برهان آمده است که ملونیا به لغت 
سریانی خیار دراز را گویند. ظاهراً این کلمه 
همان ملو لاتینی است و مقصود از خیار 
دراز نیز خربزه است, چه خربزه نیز از طايفة 
خیار است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
از یونانی. ملونیا" (خربزه). مقایسه شود با 
ملون ۲ (خربزه) فرانسوی. (حاشية برهان چ 
معین). رجوع به مقلونیا شود. 

ملوة. ٣ل‏ و /مل و / م و](ع 4 روزگار و 
زمان دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملوی. (م ل وا] (ع ص) پیچیده و خمیده. 
(ناظم الاطباء). 

ملوی. 2 ویی ](ع ص) رمان 
تاته‌شده و دوتاشده. مَلوية. ||دست پچیده. 
(ناظم الاطباء). 

هلوی. [م وا](ع لاگردناکه بر چنگ پیچند. 


(مهذب الاسماء). گردنای که پیچند. (الامی 


یادداشت به خط مرجوم دهخدا). 

ملویل. | لإ" هرن. نويلدة 
آمریکایی که در سال ۹ م. در نیویورک 
متولد شد و در سال ۱۸۹۱ م. درگذشت. او 
دریانورد بود و سپس به نویسندگی پرداخت. 
از آثار او «بیلی باد»2 و دیگری داستان 
سمبلیک نهنگ سقید یا «موبی‌دیک» است که 
آن را در سال ۱ م. تصنیف کرد. (از 
لاروس). 

ملویل. 1 (إخ) خسلح کوچکی بر 
دریای «بسافن» ٣بر‏ کتار گروئنلند. (از 
لاروس), و رجوع به قاموس‌الاعلام ترکی 
شود. 

ملویل. [م[] (إخ)* شبه‌جزیره‌ای است در 
قسمت شمالی کانادا. (از لاروس). رجوع به 
قاموسالاعلام ترکی شود. 

ملویل. مخ جسزیره‌ای است از 
مجم‌الجزایر «آرکتیک» (شمالی) "۲ از 
کشورکانادا که بر کنار تنگۀ ملویل واقع است 
و گاز طبیمی دارد. (از لاروس). 

ملویل. de)‏ (رج) ۱۱ جزیره‌ای است از 
کشوراسترالا که بر ساحل شمالی استرالیا 
قرار دارد. (از لاروس). و رجوع به قاموس 
الاعلام ترکی شود. 

ملوین. (ع ل ](ع!) روز و شب. (غیات) 
(آنندراج). و رجوع به ملوان شود. 

ملویه. (ءّل وی ی ] (ع ص) ملوی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مَلویٌ شود. 


مله. مل ] (ع [) كيش. دین. اترجمان _ 


القرآن). کیش. (السامی) (مهذب الاسماء). 
. کیش و شریعت. (متهی الارب) (آنندراج). 
شریست و دیسن. ج ملل. (ناظم الاطباء). 
شریعت یا دین و گویند ملة و طريقة یکی است 
و آن اسم است از «املیت الکتاب». سپس به 
اعبار اینکه پیغمبر آن را املا می‌کند به اصول 
شرایع نقل شده است. (از اقرب الموارد) (از 
کشاف اصطلاحات الفنون): و من برغب عن 
ملة ابراهيم الا من سفه نفسه, (قرآن .)٩۳۰/۲‏ 
و قال الذین کفروا رسلهم لشخرجنکم من 
أرضنا أو لتعودن فى ملتنا فأوحی إليهم ربهم 
لنهلكن الظالمین. (قرآن 7/۴( رجوع به 
ملت شود. |[خسونبها. (منتهى الارب) 
(انتدراج), ديه و خونبها. (ناظم الاطیاء). دیه. 
ج. ملل. (از اقرب الموارد). 
هلة. (ملْ ] (ع ز) خا کستر گرم. (دهار) (از 
اقرب الموارد). خا کستر گرم و ریگ گرم. 
(متهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 
- خپزالسلة: نان کماج. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). نان پخته‌شده در ملة و گویند: 
«اطعمنا خیز ملة» و نگویند: «اطعمنا ملة», 
زيرا طة خاکستر گرم است و ابوعبید گوید: 


مله. 


ملة خود گودالی را گویند که در آن نان پزند. 
(از اقرب الموارد). نان که در خا کسترگرم 
(خلواره) پزند. مُضاة. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ و اما الذى یخبز فى الطابق او 
یدفن فى الجمر و خبزالملة فکله ردىء. 
(اي‌البیطار, یادداشت ایضا). 
|| خدرک. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج). شرار: آتش. (از اقرب الصوارد). 
||گودالی که در آن نان پزند. (ناظم الاطیاء) 
|[ خوی تب. (متهی الارب). خوی و عرق 
تب. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). |ارجل 
ملة؛ مردی که دوستانش را زود ملول ت‌ازد. 
(از اقرب الموارد). 
- ذوملة؛ به ستوه آمده. (ناظم الاطیاء). 
رجل ذوسلة؛ مرد باملال. (از آقرب 
الموارد). 
ملة. [مْل لي /۱۲][2 (ع () دوخت نختین. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء). دوخت 
نختین قبل از دوباره‌دوزی» ج» ملل. (از 
اقرب الموارد). 
مله. [مل ل) (ع!) خا کسترگرم. ریگ گرم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مَل. رجوع 
به مله شود. 
- تان مله؛ خبزالملة: و بفرمود تا به پیش 
خربنداد نان مله که به شیر سرشته بودند و... 
آوردند. (تاریخ قم ص۲۴۷). و رجوع به 
تركيب خبزالملة. ذیل ملَة شود. 
مله. ءل ل /ل مَل / ل] (() قمی پارچه 
شه به کرباس. نسیجی از پنبه شبیه به 
کرباس.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام 
قمی پارچة خا کی‌رنگ بوده. (از فرهنگ 
فارسی معین) (از فرهنگ نظام): خود رنگ و 
مله نائینی در این روزگار بی‌نظیر است. 
(تذکره دولتشاه در ترجمه عبدالقادر نائینی). 
از همه رختی به بر می‌کنی مله 
هیج رنگی به ز رنگ خا ک‌نیست. 
نظام قاری (از فرهنگ نظام). 
مله زا آستر حنقی و والاترسد 
همه کی رابه جهان منصب والا نرسد. 
نظام قاری (ایضا). 
به صوف ارچه بود رشک ځا کسارمله 
سموریقه و گوی طلا خداداد ات. ۰ 


نظام قاری (دیوان ص ۰ 

1 - ۰ 2 - 2۰ 

3 - Melon. 

4 - Melville, Herman. 

5 - Billy Budd. 6 - Melville. 

7 - Baffin. 8 - Melville. 

Melville. 10 - Arclique.‏ - و 

11 - Melville. 

۲ -تاظم‌الاطباء علاوه بر ضبط اول, ضبط دوم 


رانیز دارد. 


مله, 


چشمهای الجه باز به روی مله‌ای است 
همجو عاشق که کند دیده په روی دلدار. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۴). 
اطلس ماویت! آب است روان وین دریاب 
ملد خا ک که آن است لاس ابرار. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۱). 
ارمک و قطتی وعین‌البقر و رومی‌باف 
مل میلک و لالابی بی حد و شمار. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۵). 
|اسفید خودرنگ. کرم (يادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ خشیله... به معنی سفید و 
خودرنگ هم به نظر آمده است که آن راْلّه 
گویند. (برهان» ذیل خشینه). ||قسمی از پنبه 
که‌زرد خودرنگ است. (ناظم الاطباء). 
مله. م [ / ل ] (() قمی حشره که چون بگزد 
تبهای طولانی صمب العلاج ایجاد کند. نوعی 
حشره که چون بگزد در گزیده بیماری دراز 
پدید آرد. قسمی غسریبگز. غریب‌گز. 
(یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
مله. م ل] (اخ) دهی از دهستان پیشه‌سر 
بخش مرکزی شهرستان شاهی است و ۶۳۵ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایسران 
ج ۳ 
مله. [م [) ((خ) دهی از دهستان خورخوره 
است که در بخش دیواندر؛ شهرستان ستندج 
واقع است و ۲۸۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۵). 
مله, [م ل ((خ) دهی از دهستان یلاق است 
که در بخش حومۀ شهرستان سنندج واقع 
است و ۱۲۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۵ 
ملهات. (۶)(ع [) الت بازی. ج» سلاهی. 
(ناظم الاطیاء). و رجوع به ملهی شود. 
ملهاج. (م هاجج ] (ع ص) مختلط. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). یقال: رأيت امر فلان 
ملهاجاً ؛ ای مختلط. (متهی الارب) (از اقرب 


الموارد). 
ملهابوا لعباس. بلعب ب با] (خ) 
دهی از دهستان میداود (سرگچ) EE‏ 


بخش جانکی گرمیر شهرستان اهواز راقع 
۰ستن سکته دارد که از طایفة 
جانکی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 
مله امیرخان. (م لٍِأً] (ٍخ) دهی از بخش 
گوران شهرستان شاه‌آباد است و ۱۸۰ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ايرا 
۵ 
مله اهیری. [م ل ] (اخ) دهی از دهستان 
سراب دور است که در بخش چگنی 
شهرستان خرماباد واقع است و ۱۸۰ تسن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران ج 
۶( 


است و 


دج 


ملهب. [م ] (ع ص) بسب‌دنهایت 
خوب‌صورت. (متهی الارب). کی که در 
نهایت خوب صورتی و نیکویی باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب‌الموارد). ||مرد بسیارسوی. 
(از اقرب الموارد). 

ملهب. ( لْهَا لع ص) جامذ کررنگ. 
(مستتهی الارب). جامة نسيم‌رنگ. 
(ناظم الا طیاء). جامه‌اي که سرخ آن اشباع 
نشده باشد و رنگ‌پریده به نظر رسد. (از اقرب 
الموارد). |اجامة سخت سرخ کرده. (سهذب 
الاسماء). 

ملهب. [م «] (ع ص) اسب زرو 
غبارانگیز. (از اقرب الموارد). ||افروزنده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (مستهی 
الارب). و رجوع به الهاب شود. 

مله بید. 2 ل ) ((خ) دهي از دهستان بیلوار 
است که در بسخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان واقع است و ۱۱۰ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافبایی ابران ج ۵). 

مله بیگلر. (م ی ] (إخ) دهسی از بخش 
ستجابی شهرستان کرمانشاهان است و ۱۵۰ 
تن سککنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایسران 
ج ۵ 

مله تخت. 2 ل تَ] (رخ) دهی از دهتان 
اپ‌سرده است که در بخش جقلوندی 
شهرستان خرم‌آباد واقع است و ۲۴۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
(f‏ 

ملهتی. (2 ] () مدکی" و اصل‌السوس 
(ناظم الاطباء). 

ملهج. 2 لده] (ع ص) آنچه از کار درماند 
و بخسبد. (منتهی الارب). آنکه بخضبد و از 
کار بازماند.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملهد. رم لَدد] (ع ص) به دست درخسته 
ش‌ده. (انندراج). به دست درخسته و به 
خسواری سسپوخته شده. (ناظم الاطباء) 
(منتهی‌الارب) (از آقرب‌الموارد). و رجوع به 
تلهید شود. |[بر بن یستان و بابربن کف زده 
شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

ملهز. [م ) (ع ص) مشت بر زیر بنا گوش و 
گردن زتند.. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه 

مشت بر بنا گوش و يا بر گردن کی می‌زند. 

(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||(!) علمی 
است. (منتهی الارب). از اعلام | ست. (ناظم 
الاطباء). 


مله سرخ. [م ل ش11 (خ) دهی از دهستان 
جلالوند است که در بخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان واقم است و ۰ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 

مله سرخ. (م لٍ ش] (اخ) دهی از دهستان 
هرسم است که در بخش مرکزی شهرستان 


۲۱۵۱۱  .مهلم‎ 


شاه‌آباد واقع است و ۳۵۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 

مله سرخه. ۰ ل هش خ] (اخ) دی از 
دستان رازان ات که در بخش زاغ 
شهرستان خرم‌آباد وانع است و ۱۱۵ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
(fF‏ 

مله سیخ. 9 ل شآ ((خ) دهی از دهستان 
بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 

ملهق. 3 لد ه] (ع ص) مه اللسون) 
سپپیدفام. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). سفیدکرده‌شده. (آنندراج). 

مله‌قربانی. 2 لی ق( (اخ) دهی از دهستان 
بابالی است که در بخش چقلوندی شهرستان 
خرم‌آباد واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. (از 

ملەقلندر. م لق ل د] (اخ) دی از 
دهتان کوهدشت است که در بخش طرهان 
شهرستان خرم‌آباد واقع است و ۲۴۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
f‏ 

مله کبود. ۰م لک ] ((خ) دهی از بخش 
گوران شهرستان شاه‌آباد است و ۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۵ 

مله کبود. [م ل ک] ((خ) دهی از دهتان 
کاکاونداست که در بخش دلفان شهرستان 
خر با واقع است و ۱۸۰ تن سکنه دارد. (از 

مله کبود. لک اد اوه 
آپ‌سرده است که در بخش چقلوندی 
شهرستان خرم‌آباد واقع است و ۱۸۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
۶ 

مله کاله. ٥ل‏ ی( (اخ) دصی از دهستان 
کوهمرهسرخی است که در بخش مرکزی 
شهرستان شیراز واقم است و ۲۵۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغراقیایی ایران ج ¥ 

ملهم. (م ] () بر وزن و معنی مرهم است. 

ملهم. ( ] (ع ص) الهام‌کننده یعنی در دل 
(غعیاث) (انسندراج). الپام‌کننده و در دل 
افکننده. (ناظم الاطیاء). آنکه الهام کندة 


کلک دین‌پرور تو واه ارزاق شده‌ست - 


۱-رجوع به ترکیبهای اطلس شرد. 

۲- در تداول مردم کرمان, گیاهی که ری آن 
را شیرین‌بیان و ملهتی و به تازی اصل‌السرس 
گویند. (از ناظم الاطباء). 


101۲ ملهم. 


رای روشنگر تو ملهم اباب شدست. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحيد 
دستگردی ص ۱۴۴). 

ملهمی از ورای حجاب غیب سرانگشت تبه 
در پهلوی ارادتم زد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۶).واله ولی الفضل و ملهم‌المقل منه البداً 
و الیه المنتهی. (اخلاق ناصری). 

ما طبیبان فعاليم و مقال 

ملهم ما پرتو نور جلال. مولوی, 
- ملهم غیب؛ سروش هاتف غیب. سروش 
غیب. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا)ء . 
گفته‌باشد مگرت ملهم غیب احوالم 


این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی. 


حافظ (یادداشت ایضاأ). 


خرد که ملهم ‏ غیب است بهر کب شرف 
ز بام عرش صدش بوسه پر رکاب زده. 
۱ حافظ. 

ملهم. ٤١‏ 2] (ع ص) الهام‌کرد‌شده. (غیات) 
(آتدراج). الهام شده و در دل افک‌نده شده. 
(ناظم الاطاء). انکه بدو الهام شده است» 
ای ملهمی که در صف کرویان قدس 
فیضی رسد به خاطر پا کت زمانزمان. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص قک. 
= ملهم شدن؛ الهام یافتن. در دل افتادن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
هلهیم. [م 2) (ع ص) رجل مسلهم؛ مرد 
پیارخوار. (منتهی الارب). مرد پرخوار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


ملهم. ٤1‏ 2] ((خ) موضعی است نخلنا ک. 


(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام موضعی 
که خرماین بسیار دارد. (ناظم الاطباء). 
- یوم ملهم؛ روز جنگ بنی‌تمیم و حیفه. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تام روزی 
که بنی‌تمیم با حنیفه جنگ کردند. (ناظم 
الاطیاء). 
مله‌متکا. [م ل ٢ت‏ ت] ((خ) از روستاهای 
لاریسجان است. (از سفرنامه مازندران و 
استرآیاد رابینو ص ۱۱۵). 
ملهمدر. [م هد (اخ) دصی از دستان 
افشار است که در بخش اسداباد شهرستان 
همدان واقم است و ۶۲۲ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵)۔ 
ملهمه. (م وع] (ع ص) تأنسیث مسلهم. 
الهام‌دهده* 
چو نفس مطمئنه ماهتاب و ملهمه جاسوس 
نشان مدبر و مقبل ز لوامه‌ست جاویدان. 
ناصرخسرو (دیوان چ نهیلی ص ۲۶۰). 
نفس اماره‌ست و لوامه‌ست و دیگر ملهمه 
مطملنه با سه دشمن در یکی پیراهن است. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۹۷). 
رجوع به نفس ملهمه شود. 
ملهمیی. [م د] (اخ) از خاعران خط کوکن 


هندوستان بوده است. صاحب تذکره صبح 
گلشی آرد: «برهمنی بود... در عالم ریا از 
حضرت ختمی (ص) به قبول دین اسلام ملهم 
گردیدو بعد تدین به دین حق, التفاتی به حطام 
دنوبه نا کرده ازادانه سر و پا برهنه سری به 
سیر مطموره و معموره می‌کشید.» از اوست: 
در هجر تو کار دل به سختی بگذشت 

آمید به صد گشاده‌رختی بگذشت 

عمرم همه چون مردم چشم از غم تو 

در دایرة سیاء‌بختی بگذشت 

رجوع به تذکر: صبح گلشن ص ۴۴۹ و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 
ملهمی تبریزی.(م د ي ث) الغ) از 
شاعران قسرن یازدهم هجری و معاصر 
شاه‌عباس اول بوده است (صتوفی به سال 
۱۹ «.ق.).وی ادا در ضدمت 
پیر‌بوداق‌خان حاکم تبریز بود و سپس به 
شیراز رفت و جزو ملازمان امام قلی‌خان 
حا کم فارس قرار گرقت ودر همانجا 
درگذشت. از اوست: 

نظاره را تلف مکن ای چشم بدمعاش 

شاید به وصل او پرسی کار عالم است. 
رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۲۶۵ و 
دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۰ و فرهنگ 
سخنوران شود. 

ملهو. [م رو (ع ص) بسسازی‌کرده‌شده 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): اللهو؛ المراة 
الملهو بها. (اقرب الموارد). 

ملهوب. مْل ] (ع ص) افروخته‌شده ". (ناظم 
الاطباء). 

ملهوت. [ءّلْ) ((خ) نام ماهیی که بطور 
افسانه تصور کرده بودند زمین بر پشت آن 
قرار گرفته. (ناظم الاطباء). 

ملهوج. ([ )(ع ص) آن گوشت که نیک 
پخته نبود. (مهذب الاسماء) (از انندراج) (از 
اقرب الموارد). ||نااستوار: حدیث ملهوج و 
رأی ملهوج. (از اقرب الموارد). مبتذل (مثل, 

۰ شعر, کلام) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملهود. [ءل) (ع ص) سپوخته. (سنتهی 
الارب) (آتدراج ) (از اقرب الموارد). ٠٠‏ 
ملهوز. [ل] (ع ص) مرد استواران‌دام 
آ گنده گوشت.(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||سیاه سپیدموی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سویهای وی 
سیاه‌سپید شده باشد. (تاظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). |[داغ‌کرده بر تتدی زیر بنا گوش. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).. 


اسب یا شتری که بر تندی بنا گوش وی داغ 
گذاشته باشند. (ناظم الاطیاء), 

ملهوسان. [ل] ((خ) دهی از دهستان 
پاین شهرستان نهاوند است و ۲۴۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۵). 


ملهی. 


ملهوف. (ع] (ع ص) اندوهگین. (مهذب 
الاسماء) (غیاث). حسرت‌خورنده. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). اندوهگین 
از درد يا رفتن مال. (از اقرب الموارد). 


متحسر. . دریغ‌خوار. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). 

- ملهوف القلب؛ سوخته‌دل. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء). 


|استمدید؛ مضطر دادخواه. (ستتهی الارپ) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مظلوم. (غياث). 
ستصديدة فریادخواه. مظلوم مستفیت. (از 
اقرب الموارد): عدل شاه مستمان ملهوفانه 
مستفاث مظلومان و مستمک مهجوران 
است. (سندبادنامه ص ۱۱۲). گویی... رگ 
ابریشمین آن رسن با جان ملهوفان پیوندی 
داشت. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۱۶۶). 
چون ما به استماع کلام ملهوفان عادت 
کرده‌ايم...(از مکاتیب خواجه رشیدالاین 
فضل‌الله). 

ملهوق. (مل ۸ ل یا" (ع ص) لاف‌زننده به 
چیزی که تدارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مله‌هار. 2 ۳ (اخ) دهي از دهستان هرسم 
است که در بخش مرکزی شهرستان شاه‌آباد 
واقع است و ۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ايران ج ۵). 

مله‌هیان. ام لٍ «] ((خ) دهسی از دهستان 
طرهان است که در بخش طرهان شهرستان 
خرم‌آباد واقم است و ۲۰۰ تن سکه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۶). 

ملھی. (م ها] (ع ٳ) لهو. (اقرب الموارد). لهو. 
بازی. (یادداشت به خط مرجوم ده‌خدا). 
|ازمان لهو. (از اقرب الموارد). ||بازی‌گاه. 
(دهار). جای لهو. (از اقرب الموارد). جای 
بازی. مَلّب. (یادداشت ت به خط مرحوم 
دهخدا). |إموضع اقامت: هذا ملهىالقوم. (از 
اقرب الموارد). ||جای دیگدان: هذا ملهی 
الائافی. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

ملهیی. [م ها ] (ع ) آلت لهو و سازی. ج. 
ملاهی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملهی. [م] 2 ص) غافل‌کنده. (غیاث) 
(آن ندرا اج) |[در بازی آرنده. (غياث) 
(آندراج). و رجوع به الهاء شود. |امقلد و 


۱-به فتح سوم ملهّم نیز می‌نوان خحواند, و در 
این صورت ناهد مدخل بعد خواهد بود. 

۲ -»لهب» فعل لازم است و ظاهراً صیغة اسم 
مفعول از ان ماخته نشرد. 

۳۲-ضبط اول از ناظم‌الاطباه و ضط دوم از 
اقرب‌الموارد است, و ضبط دوم استوارتر به 
نظر می‌رسد. 


ملهیات. 


بذله گوی و مسخره و آنکه بازی می‌دهد. 
(ناظم الاطباء), 
ملهیات. [] (ع ص, () ج ملهية, تاز بث 
ملهی. مشغول‌کننده‌ها: شافل‌کده‌ها: مغلا 
ملهیات و تاخیر مهمات و رنج خمار... یاد 
آرد... اندک‌اندک قدم بازپس نهد و بازایستد. 
(مرزبان‌نامه). رجوع به مُلهی شود. 
ملی. [ل لی ] ( ص نسبی) منوب به ملت و 
انچه که در ید و اختیار ملت الت و گاهی 
توسعا در زبان فارسی دولتی را نیز به سبب 
وابتگی دولت به ملت. ملی گویند. از این 
روی این کلمه در همه جا معادل ناسیونال " به 
کار نمی‌رود. در ترمیولوژی حقوق تالیف 
جعفری للگرودی چنین آمده: در معانی زیر به 
کار رود؛ ال- تبعه در مقابل بیگانه. ب 
وابته و مربط به یک دولت در این صورت 
به‌شکل صفت په کار می‌رود, مانند: پرچم 
ملی, بندر ملی. ج - وصف دولت حامی فرد 
از ان جهت که حمایت به عهده اوست و 
شخص مورد حمایت تبعذ او می‌باشد و گفته 
می‌شود «اتاناسیونال» " یا دولت متبوع, د- 
صفت ملت به معنی دسته‌ای از افراد اتان که 
دارای بعضی اوصاف مشحرکند از نوع نراد و 
سنن و طرز فکر. 
- ملی کردن؛ نهادن یک موسه در خدمت 
ملت. (ترمینولوژی حقوق تالیف جعفری 
لگرودی). 
ملیی. [ لی‌ی ] (ع !)اعت دراز از روز. 
(منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). اعت 
دراز از روز و گویند: مضی ملی من الهار؛ ای 
ساعة طويلة. (ناظم الاطباء). ایک چندی از 
روزگار. (دهار). یک‌چندی. (ترجمان 
القرآن). هنگام. (مهذپ الاسماء). پاره‌ای از 
روزگار. (متهی الارب). پاره‌ای از روزگار. 
قوله تعالی: و اهجرنی ملیاً "؛ ای مدة و زمانً 
طويلا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
آقرب الموارد). رجوع به ملىء و مدخل بعد 
شود. 
ملی. [] (ع ص) مخفف ملیء. توانگر. 
بادستگاه. (فرهنگ توادر لفات کلیات شمی 
چون که نباشی به کار ایزد حق 
همچو به کار فلان ولی و ملی. 
ناصرخسرو (دیوان ص۴۴۴). 
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد به حشر 
پیش مختار و على ان شاه کافی و ملی. 
سوزنی. 


باغ و گلتان ملی اشکوفه می‌کردند دی 


زیرا ک‌برریق از پگه خوردند خماران ما. 

مولوی (از نوادر لفات کلیات شمس چ 

خروزانفر). 

کاهلم چون آفریدی ای ملی 

روزیم ده هم ز راه کاهلی. 

یابه غل تل کم پودی ملی 

علم وحی دل ربودی از ولی. 
مولوی (مثنوی ج نیکلسن دفتر ۴ ص ۳۶۱). 

چند بهرامت خروشان با فقیر و با ملی 

چند کیوانت ستیزان با بخیل و با جواد. 

حاوی (حديقة اماناللهی چ خیام‌پور 

ص ۱۹۹). 

|اپر. متلی: 

کعبهٌ جاه تو ملی و وفی است 

به قضای حوائج جمهور. 
||فراوان. بسیار: 

با گشت زمان ست مرا تتگدلی 
کایزدبه یکی داد جهان سخت ملی. 

ناصرخرو. 


مولوی. 


معودمفك. 


|| توانا. جلد. چابک: 
ای یه خطاها بصر و جلد و ملی 
نایدت از کار خویش خود خجلی. 
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۲۸۶). 
عاجز چونی ز خير و حق و صواب 
ای به خطاها بصر و جلد و ملی. 
ناصرخرو (ایضاً ص ۲۸۷). 
ملی. [مل لی ] (اخ) دهی از دهستان چناران 
است که در بخش حومة شهرستان مشهد وأقع 
است و ۴۱۲ تن سکهه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
ملی. [] ((خ) ج هارشهر است [در 
هندوستان ] بر کران دریا و هر چهار شهر را 
ملی خوانند و پادخایی بلهرای است و از انجا 
دارنیزه و پلپل خیزد. (حدود العالم چ دانشگاه 
ص ۶۶). 
ملیاح. r1‏ (ع ص) (از « ل و ح») سستور 
زود تشنه شونده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). سریم‌المطش. بلواح. ملْوّح. (اقرب 
المواردا. و رجوع به ملاع شود. 
ملبارد. [مل ] (فرانسوی, عدد. ص) میلیارد. 
رجوع به میلیارد شود. 
ملیاردر. [مل د] (فرانسری, ص) میلیاردر. 
رجوع په میلیاردر شود. 
ملیاع. dr]‏ (ع ض) ناق زودتشنه‌شونده. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). و رجوع به ملاح شود. 
||ناقه‌ای که درگذرد از شتران سپس آن 
بازگردد به‌سوی آنسها. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
ملیان. (ءّ] (اخ) دهی از دهستان حومة 
شهرستان ملایر است و ۶۱۳ تن سکه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 


01۳ 


ملیان. [ءل] (إخ) قریه‌ای است به مسافت 
کمی میانۂُ شمال و مشرق تل‌ییضاء در قدیم 
شهری بوده و اکنون آثار خرابی آن باقی 
است. (از فارسنامه ناصری). دهی از دهستان 
بیضا که در بخش اردکان شهرستان شیراز 
واقع است و ۳٩۱‏ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۷). 
ملیافاء [م] ((خ) رجوع به مدخل بعد شود. 
مليانة. م ن (إخ)" شهری است به مغرب. 
(منتهی الارب). شهری است قدیم در افریقای 
رومی و نهرها و چاهها و آسیابها دارد. (از 
معجم‌البلدان). نام شهری است مان تلمسان و 
الجزاير. (ابن‌بطوطه). افریقیه از اقلیم دویم و 
سیم است مملکتی طویل و عریض است و 
بلاد مشهورش طرابلس و مهدیه و تونس و 
تاهرت و سجلماسه و قسطنطیه و قفصه و 
حامد و سماط و ملیانه و قموده و دارالملکش 
قرطاجینه بوده است. (نزهةالقلوب چ لیدن ج 
۳ص ۲۶۴). شهرکی است در الجزایر در ٩۱‏ 
هزارگزی جنوب غربی شهر الجزیره با ده 
هزار تن سکه و باغهای زیبا و تفرجگاهها. 
(از قاموس الاعلام تسرکی). شهری است به 
الجزایر با ۲۸۱۰۰ تن سکنه. (از لاروس). 
ملیء. (۶](ع ص) توانگر. (مسهذب 
الاسماء) (غیات). توانگر و مالدار یا مالدار 
تکومعامله. ج. لاء ملاء. آسلثا.. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توانگر 
مالدار مقتدر یا خوش‌معامله. و مَلي نیز گویند 
و درا کثرروایات همین صورت مسموع شده 
است. (از اقرب الموارد). رجوع به ملی و مَلی 
(معنی آخر) شود. 
ملینه. Def]‏ ص) مونث ملی»؛ زن توانگر 
و مالدار و زن سالدار نیکومعامله. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ملیء شود. 
ملیبار. [۶] ((ح) نام ولایتی است بر کنار 
دریای عمان و مردم آن ولایت همد...اند چه 
زنان ایشان هر یک ده شوهر و زياد کنند و 
فرزندی که بهم می‌رسد بعد از یک سال همه 
یک‌جا جمع می‌شوند و هر یک چیزی بر 
دست می‌گیرند و آن طفل را می‌طلبد به 


جانب هر کدام که مرتب اول متوجه شد از آن 


ملیبار. 


شخص است و او تربیت می‌کند. (برهان) 
(آنندرا اج). ولایتی است از اقلیم اول و دوم بر 
ساحل بحر هند و درخت فلفل را معدن 
اتجاست و ان درخت بلند سی‌شود و اب از 


.(فرانسوی) Nalional‏ - 1 
(فرانری) nalional‏ ادا ۰ 2 
۳-قرآن ۳۶/۱۹ 
۰ - 4 
۵- در غیاث «بالضم و میم مکوره ضط شده 


است. 


۴ ملیبه. 


زیر آن روان است و چون رسد و خشک شود 
از وزیدن باد در آب می‌ریزد و جمع کرده به 
اطراف می‌برند و می‌فروشند و تجارتی نافع 
است و مردم اهالی آنجا را صاحب برهان گفته 
بسی‌عصمتند. (ان‌جمن آرا) (آنندراج). نام 
ولایتی از هندوستان در کنار غربی دکن و در 
برهان می‌گوید مردم این ولایت همه... (از 
ناظم الاطباء). اقلم بزرگی است در بلاد هند 
و شهرها و دیه‌های بيار دارد از ان جمله 
است: فا کتور, منجرود و دهپیل. فلفل رابه 
تمام عالم از ابتجا حمل كند. (از 
مسعجم‌البلدان). سالابار ". بخشی است از 
ساحل جنوب غربی دکن هندوستان. (از 
لاروس) (از حاشية برهان چ معین). رجوع به 
مالابار و قاموس الاعلام ترکی و نزهةالقلوب 
چ لدنج ۳ص ۲۶۲ شود. 
ملییه. [م ب ] ((خ)۲ در اساطیر یونان یکی از 
دختران «تیوبه» است که مانند خواهرش 
«امیکلا» ‏ بوسیلهً ارتر 92 از استت:و 
آزار مصون ماند. (از اروس بزرگ). 
ملیبه. 1 ب] (اج) ۶ در اساطیر یونان دختر 
اقیانوس ”که با «پلاسگوس»۶ زئاشوئی کرد 
و «لیکون»٩‏ را زائد. از لاروس بز زرگ). 
ملیبه. [مب] (إج)" ۲ سیاره‌ای کوچک به 
شمارة ۱۳۷ که بوبیلز «پالیزا»۱ آدرسال 
۴ م. کف گردید. (از لاروس بزرگ). 
ملیت. مل لى ی ] (از ع مص جعلی, امص) 
قومیت. مجموعة خصایص و صفات ملتی* 
نه شیوه ملیت و نه رسم تمدن 
نه رابطه طایفه نه قاعده حی. 
ملک‌الشعرای بهار (دیوان ج ۲ ص۳۱۶). 
اابه معی تابمیت به کار رود و آن رابطه‌ای 
است سیاسی که فردی را به دولسی مرتبط 
می‌سازد بطوری که حقوق و تکالیف اصلی 
وی از همین رابطه ناشی می‌شود. (از 
ترمینولوژی حقوق تألف جعفری لنگرودی). 
ملیت. مل لی ] (ع [) برگ مرخ يا غلاف بار 
آن. (متهی الارب). برگ درخت مرخ. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملیتوپل. [م ث بُل] ((غ)۲۲ شهری در 
اوکراین روسیه که ۱۳۷۰۰۰ تن سکنه دارد و 
یکی از بازارهای غله و نمک است. (از 
لاروس). 
ملیتوس. 2 سا (() ۳ ۲ شاعری از مردم 
آتن در پایان قرن پنجم ق.م. و یکی از 
متهم‌کندگان قراط است. آثار او در زمینه 
تراژدی است. (از لاروس). 
ملیث. [م ى ] (ع ص) مرد استوار و توانا. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) از اقرب 
الموارد). 
ملیت. ام لی ی ] (ع ص) فربه خوار و ذلیل. 
(مستهی الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). 


فربه خوار و ذلیل و تنبل از جهت فریهی. 
(ناظم الاطباء). 
ملیج. (2] (ع ص) شیرخواره. (سنتهی 
الارب) (انسندراج) (از اقرب المسوارد) 
شیرخوار. ج ملح. (ناظم الاطباء). |اسرد 
بزرگ‌قدر . (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ملیج. f‏ (إ) مَلج *". یکی از انواع نارون. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نامی است 
که در کتول و رامیان به درخت نارون نهند. و 
رجوع به جنگل‌شناسی ساعی ج۱ ص ۲۱۰ 
شود. 
ملیکت. م ج ] (۱ج)۳ غسلامعلی‌خان, 
معروف به ملیجک و ملقب به عزیزالسطان و 
يعد سردار محترم. برادرزادة امینه اقدس 
گروسی یکی از زنان سوگلی تاصرالدین‌شاه و 
پر میرزا محمدخان, معروف به ملیجک اول 
و ملقب به امین خاقان است که در حدود 
۶ هھ .ق. متولد گردید. و از اوان کودکی به 
قدری مورد محبت و توجه ناصرالدین‌شاه 
واقع شد که از فرزندان خودش هم او را بپیشتر 
ت. به طوری که او را در سفر 
سوم ( ۱۳۰۷-۱۳۰۶ .ق.),همراه خود به 
اروپا برد و اخترالدوله دخترش را هم به حبال 
تکاح او درآورد. اما پس از قتل 
ناصرالاین‌شاه عزت و ثروت خود را 
بهتدریج از دست داد ومان او و دختر شاه هم 
متارکه شد و سرانجام به سال ۱۳۱۸ ه .ش.در 
۱سالگی در عین فقر و بدبختی درگذشت 
از تاریخ رجال ایران ج ۲ صص ۰ Ha‏ 
رجوع به همین مأخذ و دایرتالمعارف فارسی 
شود. 
ملیجک.( 
دوستی چوپان گروسی برادر امینه اقدس 
یکی از زنان سوگلی ناصر‌الدین‌شاه است. (از 
تاریخ رجال ایران ج ۳ ص 4۲۱۹ رجوع به 
همین مأخذ و مدخل قبل شود. 
مليجه. [ع ج ] () به لهج دیسلمائی, 
گنجشک.(یادداشت به خی مرحوم دهخدا). 
ملیچ. 1 (اخ) دهی از دهستان باوی است 
که‌در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع 
است و ۱۵۰ تن سکته دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج 4۱۰. 
هلیح. () (ع ص) رجل ملیح؛ مسردی 
شیرین. ج, یلام. آملاح. (مهذب الاسماء). 
مرد خسوب‌صورت. (ناظم الاطباء), 
خوب‌صورت. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
دارای ملاحت. تانيث أن مليحة. ج ملاح» 
املاح.(از اقرب الموارد). ||قبرہ. کا کلی."" (از 
دزی ج ۱ص ۷. 
ابوالملیح؛ قبره و چکاوک. (ناظم الاطباء). 
| آب نمکین. (منتهی الارب) (آندراج): ماء 


دوست می‌داشت 


م ج] (اخ) (... اول) محمد فرزند 


س 
ملیح؛ آب نمکین. ج. ملاح املاح. (ناظم 
الاطباء). ضد عذب. (اقرب الموارد). |اسمک 
ملیح؛ ماهی شور. (مهذب الاسماء). ماهی 
نمک‌زده. (متهی الارب) (آنندراج). ماهی 
نمک‌سود. (تاظم الاطباء). ماهی نمک‌سود, 
یعنی قدیده‌شده. (از اقرب الموارد). |اقلیب 
مسلیح؛ چاه آب شور. (متهی الارب) (از 
آتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||نمکین. نمک‌دار. (از ناظم الاطیاء). نمکین. 
(غیاث). باملاحت. بانمک. مجازاً شیر 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): پیر... په 
زبان فصیح و بیان ملیح این ابیات انشاد 
چ اصفهان 
ص ۱۹۱). زبان را به الفاظ و سخهای 
فصیح بگشاد, چنانکه همگنان متحیر ماندند. 
(تاریخ غازان ص ۴). 
- ملیح‌الکلام؛ فصیح و زبان‌آور. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود. 


نش رمود. . (مقامات سمیدی 


2 توت ی خوش‌بیان. شیرین‌سخن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
ترکیب قبل شود. 

||سجازا ضد صبیح که سفیدلون باشد. 
مطبوغ و خوشنما و خوش‌ایند. (از ناظم 


الاطباء)؛ 
,۰ - 2 ۰ - 1 
۰ - 4 ۰ - 3 
۰ - 6 ۰ - 5 
Océan. 8 - Pélasgos.‏ - 7 
Lycaon. 10 - ۰‏ - 9 
۱۸۵۱۵۵01۰ - 12 ۰ - 11 
۰ ۵ - 13 


14 - Ulmus montana (Jii). 
۵-در وجه تمة ملیجک گوبند: در اوایل‎ 
زمانی که سحت شدید ناصرالدین‌شاه به این‎ 
کودک شروع شده بود پسرک بالهجۀ گروسی‎ 
اشاره به گجشک کرده گفته بوده است‎ 
«یلچک. میلچک». شا این لفت را برای او‎ 
لقب داده به ار میلچک می‌گفت. ملیجک با‎ 
ملیچک تبدیل و تحریف همان میلچک است. ر‎ 
نیز گویند هنگامی که میرزا محمدخان پر‎ 
دوستی چوپان را بالباس کهنه و پاره و گیره به پا‎ 
و کلاه نمد به سر از گروس به آندرون شاه‎ 
آوردند چون گنجشک را به کردی ملیچ [یا‎ 
ملیچک ] می‌گریند و این جوان در حضور شاه‎ 
گتجشک را ملیج گفته بود از اين جهت به‎ 
ملبجک موسرم ثد و به همین مناسبت پر او‎ 
غلامعلی عزیزال‌لطان را ملیجک یا ملیجک‎ 
دوم و غلامحنن برادر کوچک عزیزالسطان را‎ 
ملیجک سوم می‌گفته‌اند. (از تاریخ رجال ایران‎ 
تألیف بامداد ج صص ۲۰ - ۲۱). .و رجوع به‎ 
مجلةٌ خواندنهاه شمار: ۵۳و ۵۴ سال سی‌ام‎ 
ص ۲۶ شود.‎ 
16 - Alouelte (فرانوی)‎ 


منظور ملیح دوست دارد همه کس. 


- میالم نظر؛ خوش‌نما. خوش‌منظر, " 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): علیها هدب 
ذهبی‌اللون ملیح‌المنظر . (ابن‌البیطار يادداشت 
ایضا). 
- ملیح‌صورت؛ خوب‌صورت. زیا. جمیل: 
در هر ناحیتی و ولایتی چیزی بود بدان 
ناحیت و ولایت مسوپ. گویند حکمای 
یونان, و زرگران شهر حران... ملیح‌صورتان 
بخارا, زیرکان و نقاشان چین... (تاریخ بیهق 
چ بهمنیار ص ۲۸). 
ملییح. [] (!) نوعی از عوسح است بزرگ‌برگ 
و ی موی ت 
مخزن‌الادویه). 


ملیح خولانی. (م ح] (إخ) از شا گردان 


بایک‌بن بهرام و بابک شا گر دشبلی بود و ملیح 
رئیس فرق خولانین از مفتسله. (ابن‌الندیم, 
یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

ملیخ نمرقندی. ( ج س م ق] ((خ) 
مولانایدپع پسر ملا محمدشریف. از شاعران 
قسرن.ینازدهم هجری و از مسلازمان 
عیدالعزیزخان حا کم بخارا بوده است. از 
اوست: 

تا در کناژ دختر رز را کشیده است 

لب تشنه‌اند بادهپرستان به خون هم. 

رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۳۳ و قاموس 
الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 

ملی حگوی. (م ] (نف مرکب) آنکه گفتار وی 
مطبوع و خوش ایند باشد. (ناظم الاطباء). 

ملیحه. (م ح) (ع ص) امرأة مليحة؛ زن 
خوب‌صورت. ج» يلاح. (ناظم الاطباء). 
تأيث ملیح. (اقرب الموارد). رجوع به ملیح 
(معتی اول) شود. || (ل) نامی است از نامهای 
زنان. 

ملم [) (ع ص] باه و سست و بسمزه از 
گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
فاسد و تباه. (ناظم الاطباء). قاسد. و گفته شدة 
هر طعام فاسد را ملیخ گویند. (از اقرب 
الموارد). |گشن اشتر تر که ناقه را آبستن نکند و 
هو کالعقیم من الرجال: ج. املخت. (مهذب 
الاسماء). گشن دیر باردارکننده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ااسست و ضعیف. (ناظم الاطیاء). 
ضمیف. (اقرب الموارد). ||بیمزه. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[مردی که رغبتی 
به ملاقات و مجالست با دیگران و گفت و 
شنود با آنان را نداشته باشد. (از اقرب 
الموارد). 

ملیز. [] (ع () بسناهجای. ملاز. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 


ملیس. [)(ع ص) ترش و شیرین. 
میخوش. (دزی ج ۲ ص ۶۱۲). 
ملیس. ]٤[‏ (() به لفت مرا کش, آلو. (ناظم 
الاطیاء), 
مليساء. دوع که مر عیر 
خالص اندازند تا بته گردد. ||نيمروز. ||میان 
مغرب وتماز خفن. امتتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ||اندکی از رخت طعام. (متهی 
الارب) (آنندراج). رختخانة خسرد و 
کوچک. (ناظم الاطباء). چیزی از قماش 
طعام. (از اقرب الموارد) (از محيط السحیط). 
||ماه صفر. (تاظم الاطباء) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ||ماهی ماين آخسر 
گرماو زمستان. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ماهی که بین آخر گرما و اول سرما بود. (ناظم 
الاطباء). ماهی بین پایان گرما و زمستان و آن 
مساهی اب که طعام ذخیره‌شده منقطع 
می‌گردد. (از اقرب الموارد). 
ملیسی. (] (ص) نار ملیسی: انار شیرین 
بی‌دانه. (مقدمة التفهيم چ همایی ص قفا): 
مشتری دلالت دارد بر نار می و سیب و 
گندمو جو... (التفهیم). از میوه‌ها انار ملیسی و 
سیب شیرین که نک رسیده باشد و خربزۀ 
هندو. (ذخيرة خوارزمشاهی). درختان خرما 
و برخصوص انار ملیسی " باشد سخت‌نیکو. 
(فارستامة این‌البلخی ص ۱۴۸). 
ملیص. (2] (ع ص) مَلص. (اقرب الموارد). 
رجوع به ملص شود. 
ملیص. [] (ع مص) پلیدی انداختن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
ملیص. [] (ع ص) بچه‌ای که مادر او را 
مردهء.افکنده. (از اقرب الموارد): القته ملیصاً 
و ملیطاً؛ بچه ناتمام افکند. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). 
ملیط. [2] (ع ص) بچذ بی‌موی‌انداختد. 
(منتهی الارب) (آتندراج). جنین پیش از آنکه 
موی درآورد: :القه ملیصاً و ملیطا؛ ؛ بچه ناتمام 
افکند. (از ناظم الاطباء). جنین پیش از آنکه 
موی درا ورده باشد. (از اقرب الموارد). 
ملیطرفا. [م ط ] (معرب. [) به یونانی به معنی 
مالیطرنا است که زاج سیاه و زاج کفشگران 
باشد. (برهان) (انندراج). زاج سیاه. (تحقة 
حکیم مومن). رجوع به مالیطرنا شود. 
ملیطن. (] (!) به لفت اندلس بقلة يمانيه 
است. (تحفه حکیم مؤمن) (فهرست مخزن 
الادویه). 
مليطنی. [](معرب. [) به یونانی ائمد است. 
(تحقة حکیم مومن) (فهرست مخزن الادویه). 
ملیطه. (ع ط] (اخ) جزیره‌ای است در بحر 
مدیترانه که کشتی بولس هنگام مافرت به 
روم در آنجا شکست و مقصود از این جزیره 


ملیک. ۲۱۵۱۵ 


همان جريرة ماتای حالیه است که به سافت 
۲میل در جنوب غربی سیل واقم است. 
(از قاموس کتاب مقدس). 
ملیطه. [م ط] (إخ)" همان ملط است و 
تست بدان سلیطی است: ثالیس‌الملیطی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
ملط شود. 
ملیع. [م] (ع ص) آن بیابان که در آن آب 
نبود. (مهذب الاسماء). زمین فراخ يا بیابان 
بی‌گیاه يا زمین دوردست هموار یا بر هیکت 
کوچ تنگ که کم از قامت مرد پت باشد و 
آب در وی زود خشک شود و مضمحل گردد 
و اين در بیابانهای هموار و سخت زمین باشد. 
ج ملم (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||تیزرو از ناقه و اسب. (سنتهی 
الارب) (آتتدرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ملیق. [)(ع ص) بسچذ افکنده. (سنتهی 
الارب) (اتدراج) بچه سقط‌شده و افکنده. 
(ناظم الاطباء). 
ملیق. (] (ع !) سیاهی با لیقه که در دوات 
اندازند؛ 
مک ملیق دواتت شود در این سودا 
همی پیچد بر خویش زلف حورالعین. 
کمالاسماعیل. 
رجوع به مدخل بعد شود. 
ملیقة. (م ن ] (ع !) درات که سیاهی آن 
درست کرده و لیقه داده باشند در ن. (منتهی 
الارب). دواتی که در ان مرکب و سیاهی با 
ليقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. 
فرضد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
ملیکت. [f‏ )ع( پادشاه همه پادشاهان. 
(دهار). پادگاه و خداوند. ج. ملکاء. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (نساظم الاطیاء, 
صاحب‌ملک: (از اقرب الموارد)؛ 
گفت حاشا که بود با آن ملیک 
کس دیگر شریک. . 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۲۵۲). 
جمله مرغان ترک کرده جیک‌جیک 
هم‌زبان و یار داود ملیک. 
مولوی (ایضاً ص ۳۹۱). 
- ملیک الحل؛ شاه زنیوران, (منتهی الارب) 
(انندرا اج). پادشاه زنبوران عسل. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
- ملک دین؛ مالک دین. خدای تعالی* 
آتش صنمت ا گرغمگین کند 
سوزش از امر ملیک دین کند 
آتضش طعت اگرشادی دهد 
اندر او شادی ملیک دین نهد. 


در خداوندی 


مولوی. 


۱-زال:املیی؛ ملسی. 
Milet.‏ - 2 


۶ مليکد. 


-ملیک سماوات؛ مالک آسمانها. خدای 


ملیث. 


ملیله‌دوزی. زم لی لٍ / ل ] (حامص 


متعال؛ 

ملیک سماوات و خلاق ارضین 

به فرمان او هرچه علوی و سفلی. 
مسنوچهری (دیوان چ دبیرسیافی چ۲ 
ص ۱۴۱). 

- ملیک مقتدر؛ پادشاه توانا:ء عند ملک 
مقتدر. (قرآن ۵۵/۵۴). 

- ||خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

ملیکة. [م ل ک ] (ع لا نامه. (منتهی الارب) 
(اتدراج). صحیفه. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). 

ملیل. (](ع ص) کسوماج و گوشت در 
خا کتر پخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نان در 
خاکسترگرم یعنی ملة پخته. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||طریق ملیل؛ راه سپرده و 
روشن. (منتهی الارب؛ (از انندراج). راه 
پاسپرده و اسان. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 

ملیل. ( [)(ع ) زاغ. امستهی الارب) 
(انندراج). زاغ و کلاغ, (ناظم الاطباء). غراب. 
(اقرب الموارد). 

ملیل. [م لی ی ] (ع ص) لیل ملیل: شب 
تاریک. (منتهی الارب). شب دراز و تاریک. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ملیلوطس. آم ط] (مسرب, !۱ 
| کلیل‌الملک. (دزی ج ۲ص ۴۱۵). 

ملیلة. (م [] (ع () گرمی تب پسوشيده در 
استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). حرارت نهفته در استخوان و گویند: 
به ملة و ملیلة؛ یعنی تب نهفته‌ای دارد. 
(از اقرب الموارد). در طب. حالتی ميان تب 
و تندرستی یعنی حرارتی کم باکسالت و 
اعیاء. (یادداشت به خط مرجوم دف‌خدا) اذ 
اسحاق [الصندل ] و مزج بدهن نبق و مرخ به 
اللحم اخرج المليلة من‌العظام. (اینالب‌طار, 
یسادداشت ایسضا). وان شرب حبه. [حب 
ناركو ] ...ذهب بالمايلة. (ابن‌البیطار, 
یادداشت ایضاً). 

ملیله. (م لی ل / ل] (() رشته‌های تاب‌داده و 
پیچیده از زر و سیم. (ناظم الاطباء). تار 
قره‌ای یا تلائی " که میانش مشل لوله خالی 
باشد که با آن روی پارچه ملیله‌دوزی 
مي‌کنند. | گرتار تقره‌ای یا تلائی " باریک باشد 
که‌در سوراخ سوزن برود گلابتون است وا گر 
پهن باشد نقده است و | گر میان‌خالی مابله 
است. (فرهنگ نظام). 

ملیله‌دوز. م لی لي / ل] (نف مرکب) ملیله 
دوزنده. آنکه ملیله دوزد. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به ملیله شود. 


مرکب) عمل ملیله‌دوز. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), عمل دوختن ملیله بر دامن و 
آستین ویبقه لاس و جز آن؛ رواج 
ملیله‌دوزی و مفتول‌سازی و سرمه‌دوزی در 
الب رسمه. (المآشر والآثار ص .)٩۰۱‏ 
|ا(ص مسرکب) به مليله آراسته: نيم تنة 
ملله‌دوزی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به ملیله شود. 
ملیم. (](ع ص) سراوار ملامت. منه‌المثل: 
رب لام ملیم. (منتهی الارب) (از آتندراج), 
سزاوار ملامت و شايستة تکوهش. المثل: رب 
لاتم ملیم: چه بسیار نکوهش‌کننده‌ای که خود 
شایسته و سزاوار نکوهش و ملامت است. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) ". مليم آن 
کس باشد که کاری کند که به آتش ملامت 
کند. (ابوالفتوح رازی)* 
سخن حجت بر وجه ملامت مشنو 
تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم ۵ 
مه ود 
ملیم. [م] (ع ص) نکوهیده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد), 
ملوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
ملیم. [] ([) واحد پولی در مصر و هزار عدد 
از آن برابر یک جنیه. یعنی یک دینار مصری 
است. (النقود المربة ص ۲۶). 
ملین. ٤1‏ لی ي] (ع ص, () نرم‌گرداننده. 
(اندراج). هر چیزی که ترم کند. (ناظم 
الاطباء). نرم‌کنده. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): | گرهنوز بر صلابت حال اول است به 
سخنهای ملین و گفتار چرب مین اگرنرم 
نشود باری در درشتی نیفزاید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۲۲). |[(اصطلاح یزشکی) 
لینت‌دهنده و ست‌کننده و اسهال‌اورنده و 
هر آنچه شکم را نرم کند. (ناظم الاطباء). 
طبیبان جز داروی تیز را (چون سقمونیا و 
شحم حنظل و خربق سیاه و تربد و مانند آن) 
مهل نگویند از بهر آنکه داروهای قابض و 
لزج و شیرین و شور استفراخ اندک کند و جز 
از معده و امعاء و آنچه بدین نزدیک است 
استفراغ نکند. [و داروهای استفراغ‌کننده را 
که‌تیز ننباشد ] ملین گویند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی. یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). دوایی که به قوت حرارت معتدله و 
رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و 
امعاء است, مانند مغز فلوس و تمرهندی و 
شیرخشت. (فهرست مخزن الادویه). اعم از 
منضح و مزلق و مخرج ما فی‌المعده و امعاء 
است. (تحفة حکیم موّمن). مسهلی سبک. 
لینت‌بخش * که شکم براند اندکی چون 
مسهل. دارو که معده را به کار دارد نه په بیار 
مهل. (یادداخت به خط مرحوم دهخدا). 


ملین. () لی ی ] (ع ص) نرم‌گردانیده‌شده. 
(آنسندر اج). نرم‌شده. ||آرام‌شده. (ناظم 
الاطباء). 

ملینات. [م لی ي ] (ع ص. |) چیزهایی که 
شکم نرم کند و بوست را برطرف نماید. (از 
ناظم الاطباء). ج ملینه, تانیٹ ملین. رجوع به 
ا 

ملینوس. [] ((خ) یکی از حکماست که در 
صنعت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل رأس 
وا کسیر تام وقوف یافته. (ابن‌لندیم. یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا), 

ملیفون. [] () زن‌جفر مخلوق است. 
(فهرست مخزن الادویه) (تحفة حکیم مومن): 

ملینه. (م لى ي ن](ع ص) تأنيث ملین. 
رجوع به طین شود. 
ادویة ملینه "؛ داروهایی که دفع فضول معده 
و امعاء را بهل کند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). داروهایی که موجب سهولت عمل 
دفع روده‌ها گردد. داروهای نرم‌کنندة مزاج. 
رجوع به ملین شود. 


جزایر یونان که طین مختوم از ان جسزیره 
آورند. و الله اعلم. (برهان) (آنندراج). 
ملیون. م ) (فرانوی, عدد. ص)۹ ده لک 
یا دو کرور و یا هزارهزار. (ناظمالاطباء). ج. 
ملاین. به زبان مردم عامه ملاوین. معادل 
میلیون. (دزی ج ۲ ص 6۱۶). 
ملیون. امل لی یو ] (از ع»!) طرفداران ملت. 
مقابل کانی که از دولت. یا دولت غیرمبعوث 
از ملت حمایت می‌کردند. 
ملیون. [] (() خربز: گرمک است. (فهرست 
مخزن الادویه) (تحفه حکیم مومن). رجوع به 
ملونیا شود. ۱ 
ملیه. [ء] (ع ص) ملیح. (سنتهی الارب) (از 
آتندراج) (اقرب الموارد). زیبا و ملیح و خوب 
صورت. (ناظم الاطباء). اارجل مله ملد 
مرد عقل از دست داده. (از اقرب الموارد). 
|اسلیه ملیه؛ بی‌مزه. و سلیخ و ملیخ نیز گویند 
وگفته شده است اتباع است. (از اقرب 
المواردا. 
ملییث. [م ی یی ] (ع ص) شب تر 


زا 1 
۲ -طلائی. ۳-طلائی. 
۴-اين مثل در اقرب الموارد ذیل لیم آمده 
است. 
۵-در این شاهد به فتح اول نیز می‌توان خواند. 
و رجرع به مدخل بعد شود. 
(فرانوی) اااه‌ها - 6 
(فرانری) Remèdes émolliants‏ - 7 
۸-اين ضبط ناظم‌الاطباء است؛ و دزی آن را 
به ققح اول ضط داده است. 
Million.‏ - 9 


مّ 
آ گنده گوشت بسیاریشم. (ناظم الاطباء)۲ (از 
اقرب الموارد) (از محیط‌المحیط). 
هچم. [م ] رمز است مرموز را. |[بجای ممنوع 
نویند. (از ناظم‌الاطباء). ممنوع. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
مم.[م] (ع) گاه بجای ملم تویسند. (ناظم 
الاطباء). 
همم[ 2] (ع حرف جر + اسم) ین ماءیعنی 
از چه و برای چه. (ناظم الاطباء). 
مماس. [] (ع ص) نمام. سخن‌چین. (از 
اقرب الموارد). رجوع به یماس شود. 
مما. (ممما] (ع حرف جر + اسم) من ماء 
یعنی از چه و برای چد. (ناظم الاطباء). 
هماءاق. [م)(ع مص) با هم شرط کردن بر 
صد. (انندراج): شارطته مماءاة؛ با او شرط 
کزدم‌یر صد. (از متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مماءرة. (م ء ر] (ع مص) دشمتی کردن و 
تباهی انداختن و فتنه انگیختن میان مردم. 
(منتهی الارب) (آنندراج). فاد كردن و 
دشمنی انداختن میان مردم. (از اقرب 
الموارذ). مثار. (متهی الارب) ||فخر کردن. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). |/برایری نمودن با کی در 
کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ماءره فی فعله؛ پرایری کرد با او در 
کاروی. (ناظم الاطباء). 
ممائزت. (2/, ]ازع اسص) جدا 
ساختن و تمز کردن. (غیاث اللغات). ممايزة. 
رجوع به ممایزه شود. 
مماءن4. [م ء ن] (ع مص) با اندیشه کاری 
کردن.(منتهی الارب). دراندیشیدن در کاری. 
(از شرح قاموس). اندیشیدن در کاری. (از 
آقرپ الموارد). مثان. (منتهی الارب). مأءن 
فی الامر مماءنة و مانا؛ با اندیشه و تفکر کرد 
آن کار را. (ناظم الاطباء). 
ممات.(۶) (ع مص (سص) مرگ 
(غیاث‌اللغات) (ناظم الاطباء) " (آنندراج). 
مردن. نماندن. فوت. پمردن. (تاجالمصادر 
تا از موت. (اقرب الموارد). واقعه. ارتحال. 
مقابل حیات. مقابل محیاء مقابل زندگی. 
(یادداشت به خط مرحوم ده خدا)؛ 1 حب 
الذين اجترحوا الات ان نجعلهم کالاین 
امنوا و عملوا الصالحات سواء محاهم و 
مماتهم ساء مایحکمون (قرآن ۲۱/۴۵)؛ یا 
می‌پندارند ايشان که بدیها می‌کنند که ایشان را 
چون ایشان کنیم و بگرویدند و نیکها کردند 
بر هسانی است زندگانی و مرگ ایشان چون 
بدحکم و کژآوری که می‌کنند. (کشف 
الاسرار مبدی ج ٩‏ ص۱۲۸). 
علو فى الحياة و قى الممات 
لحق انت احدی المعجزات. 


ابن‌الانباری (از تاریخ سهقی ج فیاض ص ۲۴۴). 
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد 
زين در مان حسرت و عزت ممأت تو. 
معودسعد. 
در آن قلعه از اوج حیات به حضیض ممات 
افتاد. (عالم آرا ج ۱ ص ۱۲۳). 
ممات. [](ع ص) مرده و متروک و 
منسوخ. (ناظم الاطباء)۔ مهجور. مهجورة. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): متروک. 
لخم وجه فلان... قال ابن‌درید و هو فعل 
ممات. (قاموس). 
مماتکة. مت ک](ع مص) مهر به مهر 
فروختن. (ستهى الارب) (ناظم الاطباء). 
مماهره در بیع. (شرح قاموس) (از اقرب 
الموارد). ||بر همدیگر چیرگی جسن و مغالبه 
كردن.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| جر عدجرعه نوشیدن شراب را. (آتتدراج). 
تعتک. (منتهی الارب). 
مماتن. (م ت)(ع ص) دورشده. (ناظم 
الاطباء). دورشونده. ||بدنهایت دورکننده. 
(متتهی الارب). رجوع به مماتنة شود. 
||شدید. یقال: سار ۳۳ صماتا؛ ای شدیداً. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||درنگ و 
تأخیر کننده در وام. (سنتهی الارپ). بدبده. 
بدحاب. آنکه در ادای دين درنگ و تأخیر 
می‌کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به مماتنة شود. 
مماقفة. مت نَ] (ع مص) درنگ و تأخیر 
تمودن در وام و داردار کردن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ممادة. عذر آوردن 
و دفع‌الوقت کردن. (شرح قاموس). دفعالوقت 
کردن. مماطله. (از اقرب الموارد). |به‌نهایت 
دور کردن. (متهی‌الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||دور شدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (تاظم الاطباء). دور 
شدن در پایان. (شرح قاموس). ||معارضه و 
مباراة: پنهما مماتنة؛ ای معارضه و باراة فى 
کل امر. (از اقرب الموارد). 
مماثل. [مثِ) (ع ص) به چیزی مانندشونده 
و برابر. (غیاث‌اللغات) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). یک‌سان. برابر مساوی. مشابه. 
مانند و همتا. معادل و مقایل. (از ناظم 
الاطباء). هماند. مشا کل. تا, همتا؛ در وژن و 
لفظ موافق و سمائل آن دو جزو می‌آید. 
(المعجم چ دانشگاه ص ۳۷). 
ممائلت. [مْت /ثِ ل] (از ع اسص) 
مشابهت. مانندگی. همتایی. براپری. یکسانی. 
(از ناظم‌الاطباء). ممائلة : حقیقعش (حققت 
خدا) منزه آمد از ممائلت هرچه کمابیشی 
گرفت.(جوامع‌الحکایات ج ۱ص ۱). رجوع 
به ممائله شود. ||مشابهت و مشارکت دو آمر 
در حقیقتی واحد. (از فرهنگ علوم عقلی, 


مماجعة. ۲۱۵۱۷ 


ذیل ممائلت و مثلان). رجوع به مثال شود. 
|اکایت و رمز. (ناظم الاطیاء). 

مماثلة. إ٣‏ ت [] (ع مص) ممائلت. ممائلة. 
مانند و مشابه گردیدن. (از ناظم الاطباء). 
مانند شدن. (غیاث اللغات) (انندراج). با كسى 
یا چیزی مانیدن. (دهار). مانند یکدیگر شدن. 
(از متهی الارب). تمائل. مشابهت. (تاج 
المصادر بیهقی) (از اقرب السوارد). |اتشبیه 
کردن.(از اقرب الموارد, 
مماثله. [ت / ثل / ]ازع امسص) 
همانند شدن. ممائلة. ممائلت. ||(إمص) 
|| (اصطلاح بدیع) در اصطلاح بدیع» آن است 
که‌اجزای جمله از کلام تماما یا غالاً موازی 
اجزای جمله دیگر باشد مانند: فی سدر 
مخضود و ماء مسکوب. (قرآن مجید), 
پرتوی از رای او پیرایة خورشید و ماه 
لکته‌ای از لفظ او سرمايُ دریا و کان. 

آنکه بیرون برد تبفش چن ز رخسار سپهر 
وآنکه بیرون برد تیرش زخم ز ابروی کمان 
خوانده تیغش بر خلایق خطبة فتح و ظفر 
داده عدلش بر ممالک مژدۂ امن و امان 

ای براق دوش را فرق فرقد پایگاه 

ای همای همتت را اوج برجیس آشیان. 

ظهیر فاریابی. 

رجوع به ممائلث و مماثلة شود. 
مماحدت. ٣ج‏ ج د[ (از ع امسص! 
مفاخرت در مجد و شرف. (ناظم الاطباء). 
مماچده. رجوع به معاجدة شود. 
مماحدة. 1ج د] (ع عص) به‌بزرگی نبرد 
کردن‌با کسی. (آتندراج). با کسی فخر کردن 
به‌مجد. (تاج المصادر بهقی). تماجد. (منتهی 
الارب). با هم نازیدن و فخر کردن یبه‌یزرگی. 
معارضه کردن در مجد و بزرگی. مجاد. (از 
اقرب الموارد). 
مماحرة. [ مح ر ] (ع مص) افزون گرفتن در 
خرید و فروخت. مجار. (منتهی الارب). 
افزون گرفتن در بیع. (از اقرب الصوارد) 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء). ربا دادن 
چیزی را. (از شرح قاموس). 
مماجعة. مج ع] ع مص) با هم بیا کی 


۱ - در متهی‌الارب به صورت ملییت بر وزن 
عُمَیفیره و در ناظم‌الاطباء علاوه بر ضبط فرق 
ضط متهی الارب نیز آمده است» ضما در 
آنندراج به صورت ملین ضبط شده که 
درست نمی‌نماید. 

۲ -مصدر میمی است در اصل مموة بر وزن 
قعل برد واو متحرک ماقبل آن حرف فحیح 
سا کن حرکت واو تقل کرده بماقل دادند واو در 
اصل متحرک بود. | کنون ماقبلش مفتوح گشت. 
أن واو را به الف بدل کردند ممات شد. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). 


۸ مماجن. 


نمودن و فحش گفتن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). تماجع. 
مماجن. مج ] (ع ص) ماده‌شتری که گشن 
بسیار بر وی جهد و باردار نگردد. (ناظم 
الاطاء). شر ماده که گشن بيار برجهد بر 
وی و بار نگیرد. (از منهى الارب) (از 
آتدراج) (از ذیل اقرب الموارد). 
مماحنة. ج ن] (ع مص) آبستن ناشدن 
اشتر ا گر ہار فحل بیند. (تاج المصادر 
بیهقی). 
مماححة. مخ ج ]ع مص) درنگی نمودن 
در ادای وام و تاخیر کردن. (از تاظم الاطباء). 
محاي. (متهی الارب). دير داشتن وام را و 
تاخضیر کردن. (سنتهی الارب) (انندراج). 
سماطله. از اقرب السوارد). این دست آن 
دست کردن در پرداخت وام. 
مماحضت. (م ‏ /ح ض ] (از ع #میص) 
اخلاص ورزیدن. ||((مص) دوستی. یگانگی. 
مقایل مماذقت: تا به برکت مخالصت و يمن 
مماحضت یکبارگی عقدۂ تمر از کار گشوده 
شود. (مرزبان‌نامه ص ۱۳۵). رجوع به مدخل 
بعد شود. 
مماحضة. [مْ ح ض] (ع مص) دوستتی 
خالص کردن. (از اقرب الموارد). محض. 
امتحاض. امحاض. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مدخل قل شود. 
مماحک. Dz‏ ص) سستیهنده و دير 
خصومت‌کننده. (از منتهی الارب) (انندراج) 
ستهنده و لجاجت‌کنده. (ناظم الاطباء). 
نتیر هجو 
مماحكة. [ مح کَ ] (ع مسص) ستهیدن و 
لجاچت کردن. (از ناظم الاطباء). تماحک. 
(منتهی الارب). با هم ستهیدن. (آنندراج), 
لجاجت کردن و دشمنی کردن. مخاصمه و 
لجاج کردن. (از اقرب الموارد). با یک‌دیگر 
لجاج کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
مماحلف. مح ل] (ع مسص) بحال. زور 
آزمودن با هم تا ظاهر شود کدام زورآورتسر 
است. |[با هم دشمنی نمودن. ||با هم فریفتن و 
مکر کردن. |[به فریب خواستن و جتن 
کاری‌را. | پایان کاری نگریستن. ||خصومت 
کردن. دشمنی نمودن. || هلا ک‌کردن. (منتهی 
الارب). رجوع به محال شود. 
مماحله. (م ح /ح ‏ /ل] (از ع (مسص) 
مماحلة. محال. رجوع به مماحلة شود. 
مماخضة. (مخ ض](ع مسص) به زور 
فروخوابانیدن گشن ماده‌شتر را تا برجهد بر 
وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مماداة. [۶)(ع مص) پر کردن. (سنتهی 
الاارب). مداء. (متتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مداء 


شود. 


ممادح. [م د] (ع ) ضد مقایح. (از اقرب 
المسوارد). جمعی است بی‌مفرد. (المزهر 
سیوطی). جمع سماعی معدّح است و لفةّ به 
معنی زیبائیها و ستودگیها. 

ممادة. 3 ماد د] 2 مسص) کشیدن. 
(آنندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ||درنگ داشتن وام را. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). مماطله. (از اقرب الموارد). 
مماتند. رجوع به مماتنة شود. 

یکدیگر که مذی آورد. (متهی الارب). مذاه. 
|انسرمی وسستی كردن. (منتهی الارب). 
رجو باه شود. 

مماذق. [مْ ) (ع ص) دوست بساطمع 
غیرخالص. (انندراج). درست غيرخالص و 
باطمع. (ناظم الاطباء). غیرمخلص. (از اقرب 
الموارد). آن که در دوستی خالص نباشد. 
مذاق. (ستهی الارب) (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). دوستی که از دوستی خود 
طمعی دارد. رفیق بی‌اخلاصء غصه اضوان 
نامصادق و اصدقاء مماذق اگربا گور بری 
درنگنجی. (نتثةالمصدور ص ۶). 
مماذقت. مد /ذ ق ] (از ع. امص) دوستی 
ویژه ناداشتن. (تاج المصادر بیهقی). دوستی 
نه خالص. (ترجمان علامه جرجانی). دوستی 
بی‌اخلاص. عدم خلوص در دوستی. دوستی 
خالص نداشتن: و هیچ دوست تا اوصاف او را 
بر اوراق تجربت نیارایی صافی مدان و تا 
مماحضت او را از مسماذقت بازنشناسی 
دوست مخوان. (مرزبان‌نامه ص ۰۶۱ 

- مماذقت کردن؛ دوستی ریا کارانه ورزیدن* 
در ائناء آن حال مان طاعت و عصان 
مسماذقتی مسی‌کرد و مخاصمتی در پردۀ 
مصادقت می‌نمود. (ترجمة تاریخ یمینی). 
ممار. (م مارر]! (ع مص, (مسص) گذشتن. 
گذر.گذار. 

زودممار؛ زودگذر. تندسیر. رجوع به شاهد 
ترکیب بعد شود. 

- ممار کردن؛ گذر کردن. گذشتن: 

نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار 

سپهر زودممار و نجوم نیز ممر. 

مسعودسعد (دیوان ص ۲۰۳). 

ممارات, [](ع مص) جدل و ستیزه کردن. 
ستیزه. جدل. خصومت؛ او چون اصرار و 
انکار قوم دید جز مدارات و ترک ممارات 
چاره ندید. (ترجم تاریخ یمینی ص ۳۱۶). 
بونصر پرده از سر ممارات برگرفت و در 
خدمت رایت متتصر پیش او بازرفت. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۲۹). بعد از اين ترا 
ممارات و مبادات کشتی معاف داشتم. 
لیک در شبخ این گله ز امر خداست 


ممارست. 
نی پی خشم و ممارات و هواست. مولوی. 
رجوع به مصاراة و مراء شود. 
ممارا۵. [م] (ع مص) براء. (منتهی الارب). 
پیکار نمودن. جدال کردن. عداوت نمودن. (از 
آنندراج). جدال و متازعه و لجاجت. (از 
اقرب الموارد). با کسی ستبهیدن. (دهار) 
(ترجمان القرآن) (دستور اللغة) (از 
مجملاللغة). با كى بستهیدن. (مصادر 
زوزتی). جدل کردن. افساد. دشمی انکندن 
میان کان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): من علامات الللیم السماراة و السفه. 
(شرح مقامات شریشی). ||(اصطلاح فقه) در 
اصطلاح فقه. مجادله در سخن به قصد اظهار 
فضل و يا اثبات غلبه. سماراة غیرجائز و 
امشروع است. رجوع به مصارات شود. 
مماراة. [ء) (ع !) گذشتها و ماجراها. 
(آتدرا اج). 
ممارة. (م ما ر) (ع مص) کشیده شدن. 
انجرار. (از اقرب الموارد). کشیدن. (ناظم 
الاطسباء). ا|ک‌اویدن. (متهى الارب). ‏ 
|[درپیچیدن بر کسی تا اقکندن او را. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از انندراج). با 
کی کاویدن تا بیفکنی او را. (تاج المصادر 
بیهقی). |اگذشتن و رفتن با هم. امنتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مرار شود. 
ممارت. مر ]ع ص !)ج یسمرت. (از 
آنتدراج) (ناظم الاطباء) (آقرب الصوارد). 
رچوع به ممرث شود. 
ممارژة. (مْر ر ](ع مص) مروسیدن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ممارست. (از اقرب 
الموارد) (از معجم متاللفة). 
ممارس. (مرٍ] (ع ص) نعت فاعلی از 
ممارست. مشغول و مواظب و متوجه و 
ساعی. (ناظم الاطباء). رجوع به سمارست 
شود. 
ممارست. (مْر / ر س ] (از ع امتص) 
ور رفستن, انگولک کردن. تیمار کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||درمان و 
علاج کردن. معالجه. |[مواظبت و سعی و 
شش. تفتیش و تفحص و نگهبانی و 
محافظت. ||ورزیدن کاری به طور دائم. 
تمرین کردن. (ناظم الاطباء): و بحقیقت کان 
خرد و حصافت و گنج تجربت و سمارست 
است. ( کلیله و دمنه).| گردر هر باب ممارست 
خویش معتبر دارد همه عمر در محنت گذرد. 
( کلیله و دمنه). به سمارست فلم و مدارات 
ادب ارتیاض يافته بود. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۲۶۶). در مقاست حرب و ممارست 
طعن و حرب از جانبین بکوشند. (ترجمة 


۱-در فارسی به تخفیف راء آید. 


اة 


تاریخ یمینی ص ۳۲۴). چون در ملابست و 
ممارست این فن روزگاری برآمد. 
(مرزبان‌نامه ص ۵). ||خو کردن. عادت 
کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): پدر به 
حکم وقوف بر خواتیم کارها و ممارست بر 
شدائد ایام و ارتیاض به تجارب روزگار به 
امان پناهید. (ترجمة تاریخ يميني ص ۳۴۲ 
| آزمایش. تجربه. رنج کشیدن در کاری. (از 
ناظم الاطباء). ہی چیزی مشقت دیدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از وی 
[عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند. 
( کلیله و دمنه) چنانکه ظهور آن بی‌ادوات 
آتش زدن ممکن نگردد اثر این بی‌تجربت و 
ممارست هم ظاهر نشود. ( کلیله و دمنه). 

ممازسة. ٤ر‏ ی ] (ع مص) براس. (منتهی 
الازب). مروسیدن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). همیشگی ورزیدن. (منتهی الارب). 
|اکوشیدن و تفحص کردن و تجربه نمودن و 
در کاری رنج نمودن. (اندراج) (غیاث). با 
کی یا چیزی وا کوشیدن. (تاج المصادر 
ببهتی) (مصادر زوزنی) (دهار). ||درمان 
کردن.(غیاث اللغات) (آنتدراج). علاج کردن. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ممارست شود. 

ممارطة. (م ر ط ) (ع مص) با هم برکندن 
موی را و خسراشسیدن. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). از ه مدیگر برکندن موی و 
خراشیدن. (ناظم الاطباء). موی بنرکندن و 
خراشیدن. (از اقرب الموارد). 

ممارن. ۶ر ](ع ص) نعت فاعلی از ممارنة. 
(از منتهی الارپ). ماده‌ختری که ایتن نماید 
بی‌آنکه آبستن باشد. |[ماده‌شتر بسیار گشنی 
کرده‌شده‌ای که آبستن نگردد. (ناظم الاطباء)۔ 
||ماده‌شتری که شیرش قطع شده باشد. (از 
متهى الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به 
ممارنة و مران شود. 

ممارقة. مر (ع سص) مران. (ستهی 
الارب). آبستن نمودن ماده‌شتر بی آنستنر 
(از منتهى الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). |[بسیار گشنی 
کرده شدن ماده‌شتر و آبستن نگردیدن وی. 
(از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از سنتهی 
الارب). 

ممازجات. (م ز)(ع !اج مازجة. 
تغیرات: عطارد همانطور دارای ممازجات. 
یعلی تغیرات است که قمر ما. (طالب‌اف). 
حالات متباینه زهره را نسبت به آفتاب و 
زمین از قبیل ممازجات یا تغیرات و بعد 
مسافت می‌نماید. (طالب‌اف). رجوغ به 
ممازجت شود. 

ممازجت. ١٣ر‏ /ز ج] (از ع امص) 
آمیختگی و ارتسباط. (غياث اللفات). 
مخالطت: میان ایشان وصلتی رفت و اسباب 


ممازجت و مواشجت مستحکم شد. (ترجمهة 
تاریخ یمنی ص ۲۷۶). مصاحبت دشمن 
چون ممازچت مار افعی اعتماد را نشاید. 
(انوار سهیلی). ||تفییر. ج. ممازجات. رجوع 
به ممازجات شود. 
ممازجة. (مْز ج)(ع مص) با هم نازیدن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). بهم 
فخر کردن. || آمیزش نمودن. (از اقرب 
الموارد). مخالطت کردن: (منتهی الارب). 
رجوع به ممازجت شود. 
ممازحت. (مْز /زٍ ح) (از ع. (مسص) 
ممازحة. مزاح کردن. شوخی کردن. ||((مص) 
مزاح. خوش‌دابی. شوخی. و رجوع به 
ممازحة شود. 
ممازحة. مر ح] (ع مسص) مزاح و لاغ 
کردن با کی. (منتهی الارب) (از انندراج). 
مداعه. مفا کهه. (تاج المصادربهقی). مزاح 
کردن. مداعیه. (از اقرب الموارد). یا یکدیگر 
لاغ کردن. خوش‌منشی و خوش‌طبعی کردن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خوش‌دابی 
کردن.(یادداشت لفت‌نامه). 
ممازقة. مر ] (ع مص) پیشی گرفتن در 
دویدن. (متتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممازة. (م ماز ر ](ع مص) دوری انداختن. 
(از نتاظم الاطیاء) !از منتهی الارب) 
(آتدراج). مباعدت. دور ساختن. (از اقرب 
الموارد). 
ممازهة. (مْرَ د] (ع مص) با یک‌دیگر لاغ 
کردن: (مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ممازحة. مداعبة. مزاح کردن. (از اقرب 
الموارد). 
مماس. [مٌ] (() گودال. مغا ک. جای پست. 
(از ناظم الاطباء). پستی و مفا ک.(آنندراج) 
(انجمن آرا). گودال. مفا ک.و پتی. (از برهان 
قاطع). 
مماس. [م ماس‌س ] (ع ص)" با هم ساییده 
شده. (غاث اللغات) (ناظم الاطباء) 
مالیده‌شده و سایده‌شده دو چیز با هم. (ناظم 
اوه یک دیگ را موده 
(یادداخت به خط مرحوم دهخدا)؛ هرگاه که 
هوا بجند آن هوا که مماس پوست ما باشد 
دور شود و هوای تازه مماس گردد. (ذخيرة 
خوارزمشاهی).. ||() جای بهم سودن. (غیاث 
اللغات). جای سوده شدن. (ناظم الاطباء). 
||(اص]طلاح رياضات) در اصطلاح 
ریاضیات. عبارت است از ساییدگی و تماس 
دو خط با یکدیگر. چنانکه خط ستقیمی که 
بر دایره‌ای می‌ساید و از کنار آن می‌گنرد؛ 
مماس بر یک منحنی در یک نقطة معن حد 
قاطعی است که بر این نقطه می‌گذرد و براشر 
دوران قاطع حول آن نقطه, قطه تقاطع دیگر 


مماش. ۲۱۵۱۹ 


آن با منحنی منطبق بر این تقطه می‌شود. 
فاصل مماس از مرکز دایره برابر طول شعاع 
است و هر ضلعی از آن او مماس بود آن دایره 
را (لتفهیم ص ۱۵). 
مماس. م ماس‌س ] (ع ص) جماع‌کننده. 
(انندراج). ارمنده با زن. رجوع به تماس 
شود. 
مماست. [م ماش س ] (از ع إمص) مماسة. 
نایده شدن. مس. تلاقی کردن. || تلاقی. 
مماسحة. ٢[‏ س ح] (ع مص) با هم نرمی 
نمودن در قول به فریب. (منتهی الارب) 
(آنتدرا اج). ملایمت کردن در گفتار از بهر 
فریب دادن. (از اقرب الموارد). به فریب پا هم 
نرمی نمودن در گفتار. (ناظم الاطپاء). ا(با 
کسی رفق کردن. (مصادر زوزنی). مساهله. 
(تاج المصادر بیهقی). 
مماسخ.(س (ع ص) سخ‌کنده.یمنی 
"یرگرداننده صورت اصلی رابه صورت زشت. 
(غیاث اللفات) از آنتدراج). 
مماس شدن. ( ش د] (مسص مرکب) 
ساییده شدن. پیوستن, چنانکه فاصلی در 
میانه نماند. | تلاقی کردن: تا تأدیه کند هوایی 
را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و 
مماس او شود و پدان عصب پوندد و بشنود. 
(چهارمقاله ص ۱۲). 
مماسن. 9 س] راخ قومی در حوالی 
سیحون که در مقایل اسکندر خت مقاوست 
کردند. ولی سرانجام مفلوب گشتد. (از ایران 
باستان پیرنیا ج ۲ صص ۱۷۰۴ - ۱۷۰۵, 
مماسة. (م ماش بش ] (ع مص) مس کردن. 
دست مالیدن. مساس. (از ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). یکدیگر را بسودن. (ترجمان 
القرآن). مس کردن یک‌دیگر را (ناظم 
الاطباء). || آرمیدن با زن. (از صنتهی الارب) 
(از آنتدراج). جماع کردن. مجامعت. (ناظم 
الاطباء). 
مهاسه. ( ماش ش /س ] (ازع. امص) 
مماسة. یکدیگر را بودن. تماس. (مصادر 
زوزنی). ملاقات و تلاقی دو چیز ته بتمامی 
بلکه به اطراف. سودن و خوردن سویی از 
جم بوی جمی دیگر, چنانکه تداخلی 
روی ندهد. (از كتاف اصطلاحات الفنون). 
|| باضعه کردن. (مصادر زوزنی). جماع. 
مواقعه, آرسدن با زن. و رجوع به مسماسة 
شود. 
مماش. (م] (() نوعی از بیل خمیده. (ناظم 
الاطباء). |((ص) پت. مقابل بلند. (اما در 


۱-مماس» اسم فاعل و اسم مفعول و اسم 
ظرف است از مفاعلة و مأخذ و مادة آن «قشس» 
است. (غیاث اللغات». 

2 ۰ Mémacènes, 


۰ مماشات. 


ماخذ موجود دیگر دیده نشد). 
مماشات. 11 (از ع [مص) با کسی رفتن و 
همراهی كردن. (غیاث اللغات). ||مدارا. 
(ناظم الاطباء). 
- مماشات کردن؛ همراهی کردن در رفتار با 
۳ 
- ||مدارا کردن. رجوع به مماشاة شود. 
مماشاة. [) (ع مص) با هم رفتن. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با 
کی رفتن. (سجمل‌اللفة) (تاج السصادر 
بهقی) (مصادر زوزنی). با کی رفتن و 
همراهی کردن. (آنندراج). رجوع به مماشات 
شود. 
مماسقه. [مْ ش ق] (ع مص) همدیگر را 
کشیدن و دشنام دادن یکدیگر را و با هم بانگ 
و فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). دشنام دادن و به‌تندی سرزنش 
کردن.مصاخبة. (از اقرب الموارد). 
مماصعت. 1 ص / ص ع] (از ع, امص) 
مماصعة. با هم کشش و پیکار و خصومت 
کردن.(از منتهی الارب) ||أجدال. پیکار: 
اسان التطالی ,دل بر شقازعت و 
مماصعت قوم قرار دأدند. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص ۲۶۵). از هر دو جانب در ممانعت 
و مماصعت و محاربت و مضاربت هر آنچه 
در حیز قدرت و امکان بود مبذول داشتند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ شعار ص ۲۸). رجوع 
به مماصعة شود. 
مماصعة. [ ٢‏ ض ع](ع مص) کشش کردن و 
پیکار و خصومت نمودن. (ستهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). مقاتله و جدال 
کردن.(از اقرب الموارد). مصاع. رجوع به 
مماصعت شود. 
مماضغة. [مٌ ض غ](ع مسص) کوشش 
نمودن با کی در کارزار. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). يغاغ. 
مضاربة. ضراب. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
مماطر. [م ط ] (ع إ) ج مسمطر. (دهار). 
بارانبها: و المماطر الازنيكية هی الفاية فى 
الجودة. (معجم البلدان, ذیل ازیک, شهری در 
ساحل دریای قسطنطیه). 
مماطل. [م ط ] 2 ص) آن که در ادای دين 
درنگی کند. (ناظم الاطباء). |سپوزگار. 
(بادداشت مرحوم دهخدا). دنع‌الوقت و 
درنگی‌کننده در کار؛ از حلۀ خرد عاطل و در 
قبول مصالح مماطل. (سندبادنامه ص ۱۱۴. 
مماطلت. م ط /ط ل] (از ع اسص) 
دفع‌الوقت كردن و فرصت نمودن و 
پس‌آفکندن کاری. (غیاث اللغات). درنگ و 
مسعطل کسردن در ادای وام و حق کسی. 
(اشدراج). امروز و فردا کردن. داردار کردن. 


دست سه دست کے دن. دورس‌پوزی. 


سپوزگاری. تعلل. تسویف. مولش. دفع دادن. 
دیرداشت. (یادداشت مرحوم دهخدا): ایین 
مماطلت به اخلاق کریمان لایق نیت و با 
عادات بزرگان مناسبتی ندارد. ( کلیله و دمنه 
چ مینوی ص ۲۷۱). فرمود که روزهاست تا 
فرموده‌ايم که وجوه این مرد بی انتظار و 
مماطلتی تقد بدهند. (جهانگشای جوینی). 
مماطلت دادن؛ دفع‌الوقت کردن. امروز و 
فردا کردن؛ در وعده‌ای که بود و خدمتی که 
پذیرفته بود مدافعت و مماطلت می‌داد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص 4۲۸ 
- مماطلت کردن؛ دفم‌الوقت کردن و پس 
افکندن کاری. امروز و فردا کردن: رسولی از 
جاتب سیف‌الدوله حمدانی به بغداد رسید و 
شعر صابی طلب کرد و از زبان سیف‌الدوله 
رغیتی صادق فران‌مود و صابی در آن باب 
مماطلتی می‌کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). 
محاطلة. ز ط ) (ع مص) درنگ و مطل 
کردن در ادای وام و حق کسی, (سنتهی 
الارب). مطال. مماطلت. تاخیر كردن در 
کاری‌یا در حق کسی. معطل کردن. در انتظار 
نگه داشتن. رجوع به مماطلت و مطال شود. 
| (4مص) تأخیر. درنگ. 
مماظة. زم ماظ ظ] (ع مسص) بدی و 
منازعت کردن با یکدیگر و لازم گرفتن دشمن 
راء (منتهی الارب) (انندراج). دشمنی کردن و 
دشنام دادن و بدی کردن و ستیزه نمودن. (از 
اقرب الموارد). يظاط. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (متهی الارب). 
هماعکک. [ع](ع ص) آنکه درنگی می‌کند 
در ادای وام. (ناظم الاطیاء). دیردارنده وام را 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از اقرب الموارد). 
مماعکه. [مغ ک] (ع مص) درنگی کردن 
در ادای وام. (از ناظم الاطاء). مماطلة. (تاج 
المصادر بهقی) (از اقرب الموارد). 
مماغثة. 1 غث] (ع مص) با هم سودن و 
خصومت كردن بسهم. (انندراج) (متهی 
الارب). مفاث. (ناظم الاطباء) (سنتهی 
الارپ). محا که. مخاصمه. (از اقرب الموارد). 
مماقسه. (م ‏ س ] (ع مص) یکدیگر را در 
آب فروبردن و با کسی نبرد کردن بغواصی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) ||أهو يماق حوتاً؛ دربارة 
کی گویند که با داناتر از خود مناظره کند. 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
مماکرت. رک /ك زا (ازع؛ إمص) با 
کی مکر کردن. (تاج المسصادر بسهقی) 
(مصادر زوزنسی). مخادعت. (از اقرب 
یداه ايلک خان به غاا امد و از تر 
مخادعت و مما کرت با عبدالملک طریق 
موالات و ممالات پیش گرفت. (ترجمه 
تاریخ یمیتی). 


ممالات. 


مماكرة. [ ٣ک‏ ر ](ع مص) مما کرت.رجوع 
به مما کرت شود. 
مماکس. (م ک] (ع ص) آنکه تشویش 
می‌کند در بیع و کم می‌کند در شمن. (ناظم 
الاطاء). با کسی به چیزی بخلی‌کنده و 
تشویش‌کنندۀ در بیع و کم کننده در ثمن. (از 
منتهی الارب). رجوع به مما كة شود. 
|امکار. حیله‌باز. پرمکر. (از ناظم الاطباء). 
اما معنی اخیر در کب در دسترس نیت و 
می‌نماید که این معنی مربوط به لفغت «مما کر» 
باشد نعت فاعلی از مما کرة. (یادداشت 
لفت‌نامه). 
هما کست. مک /ک س] (از ع. امص) 
نهایت تا کید و مبالفه به کار بردن. ابرام کردن: 
شخصی که به مطالة اغنام صی‌رفت... در 
استرداد واستبدال گوسفند مما کت‌می‌رفت. 
(سلجوقنامۀ ظهیری ص ۴۸ |اچانه زدن. 
یکساس: |ابتفیلی کردن. ]تا کید. لاب 
چانه‌زنی. ||بخیلی. بخل. 
مما کسة. [ ٢ک‏ س ] (ع مص) باکی بچیزی 
بخیلی کردن. (منتهی الارب) (انندراج). 
ااتخویش كردن در بیع و کم کردن در تشمن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). با 
کسی در چیزی مکاس کردن. (تاج‌المصادر 
بهقی). با کی مکاس کردن. مکاس. (مصادر 
زوزنی). در معامله آزمندی کردن و بها را کم 
کردن. (از اقرب الموارد). چک و چانه زدن. 
کندوکاش کردن در بیع. (یادداشت به خط 
مرجوم دهخدا). 
مماکل. (م ک ] (ع ص) آن که هر چیزی را 
جمع می‌کند و فراهم می‌آورد و ذخیره 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). فراهم آرند؛ هر 
چیزی. (منتهی الارب). 
ممال. (] (ع مص) میل. مل. تمیال. 
مَيلان. ميلولة. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
برگردیدن و خمیدن. رجوع به ميل شود. 
ممال. [مْ] (ع ص) اماله کرده شده. یعنی الف 
رایاء و فتحه راکسره خوانده. (ناظم الاطباء). 
کلمه‌ای که در آن صورت «» به «ای» تبدیل 
شده باشد, چون: حجب. کتیب و رکیپ که 
ممال حجاپ, کتاپ و رکاب است. و رجوع 
به امال شود 
ممالات. م[ (ع مص) یاری کردن. کمک 
کردن. ممالاه. |[(امص) بارمندی. باری. 
مساعدت: ایلک‌خان به بخارا آمد و از سر 
مخادعت و مما کرت با عبدالنلک طریق 
موالات و ممالات پیش گرفت. (ترجمةً 
تاریخ یمینی). روی به استقبال رکاب او 
اوردند و از صدق موالات و ممالات در ربق 
طاعت... او منعظم گشتند. (ترجمة تاريخ 
میتی ص۸۵ ابوعلی حموله از جانب 
آصرین العسرزیی وزان و ممالات لرا 


ممالاة. 


ممالیک. ۲۱۵۲۱ 





قابوس ناایمن بود. اترجمة تاريخ یمینی 
صص ۲۶۳ - ۲۶۴). و رجوع به ممالاة شود. 
ممالاق. (] (ع مص) یارمندی نمودن یر 
کاري. (منتهی الارب) (صراح). ماعدت. (از 
اقرب الموارد). معاونت. (مصادر زوزنی). 
یاری کردن. 
ممالا ة. [ مل ]٤‏ (ع مص) اعانت نمودن و 
یارمندی کردن بر کاری. (ناظم الاطباء). 
یارمندی نمودن بر کاری. (آتدراج). ممالاه. 
ممالات. رجوع به ممالات و ممالاة شود. 
ممالشة. [م ل تَ] (ع مص) مداهنه کردن. 
نفاق نمودن. (از ناظم الاطباء). مداهنه کردن. 
(از اقرب الموارد). آشکار کردن خلاف ظاهر 
و مصانعت نمودن. |]بهم بازی کردن. (منتهی 
الارب) (اتندراج). ملاعبه کردن. (از ناظم 
الاطباء). با هم بازی کردن. ملاعبه. ملاث. (از 
اقرب المواردا. 
ممالحت. (م [ / ل ح] (از ع, اسص) 
ممالحة. پر یکدیگر اعتماد کردن. |انان و 
نیک خوردن. هصفره بودن. ||((مص) 
نمک‌خوارگی. همفرگی: غرض من از 
آوردن تام این مردمان دو چجیز است. یکی 
آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است. 
(تاریخ بیهفی ج ادیب ص‌۲۳۵). حق صحیت 
و ممالحت دیریته نگاه‌دار و اگر آغاچی سخن 
دیگر گفه است... بگوی. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۰۹)... حق ممالحت که با ايشان دارم 
بگزارده. (تاریخ بیهقی ص ۴۹۶). اندر آن 
دیدار کردن شرط ممالحت را بجای ارند. 
(تاریخ بهقی ص ۷۱. در آن جسانب کرم و 
مروت و حق صحبت و ممالحت به‌غایت 
رساند. ( کلیله و دمنه). جناح آن را به حقوق 
صحبت و سمالحت و سوابق دوستی و 
مخالصت بیاراسته. ( کلیله و دمنه). مرا با وزیر 
آحمدین عبدالصمد المیاسی حقوق ممالحت و 
مجالست است. (تاریخ بهقی ص ۰۸۰ او رابا 
همان سوابق حسقوق مصاحبت و سوالف 
مودت و ممالحت په ابواب معاتبات در آن 
مکاتبات مواخذت کرد. (ترجمه تاریخ یمیتی 
ص ۱۰۸). ابواب مناحصت و محانظت بر 
حقوق ممالحت محفوظ. (ترجسمة تاريخ 
يميني‌ص ۲۴۲). 
ممالحه. [م [ 1 (ع سص) همشیرگی و 
هسفرگی کردن و بر یکدیگر اناد کروی 
(منتهی الارب) (انندراج). با هم خوردن, با 
هم نان و نمک خوردن. ملاح. (از اقرب 
الموارد). ما کلة. رضاع. (تاج المصادر 
بیهقی). 
محالخة. (م ‏ خْ] (ع مص) بهم بازیدن و 
دوستی و نرمی کردن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آتدراج). با هم بازی کردن. ملاعبه 
و نرمی کردن. ملاخ. (از اقرب الموارد). 


ممالطة. (م ل ط ] (ع مص) یک مصراع شعر 
گفتن و مابقی را دیگری تمام کردن. (از منتهی 
الارب) (از آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ممالعه. kd!‏ (ع مص(" لاغ کردن به 
سخن زشت. (متهی الارب) (از انثدراج). به 
سخن زشت لاغ کردن و مزاح نمودن. (از 
ناظم الاطباء). با کلامی خلاف ادب شوخی 
کردن.(از اقرب الموارد). 
ممالکت. م لي] (ع !) ج مسملکه. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (مسنتهی الارپ) 
(آنندراج). کشورها: تا اغلب ممالک عالم در 
ضط خویش آورد. ( کلیله و دمنه). 
< مالک و ممالک؛ راهها و کشورها. 
اصطلاحاً جفرافیا؛ هرکه کتاب مالک و 
ممالک خوانده ادست و طول و عرض این دیار 
بخاخته بر وی پوشیده نماند... ( کلیله و 
دمند). رجوع به مالک و ممالک شود. 
|| مقامهای پادشاهی. (غیاث اللغات). 
پادشاهیها. ا|سرزمیها. ایالات. ولایات: 
ترکمانان در حدود ممالک پرا کدندو شهر 
تون غارت کردند. (تاریخ بیهقی ص ۵۲۷. 
همه را از نواحی ممالک خویش بیرون کرد. 
(ترجمة تاریخ یمینی). 
کری از این ممالک و صد کری و قباد 
خطوی از این مالک و صد خطه ختا. 
خافانی. 
چو شد کار ممالک برقرارش 
قوی‌تر گشت روز از روزگارش. نظامی. 
مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت 
ایشان مشورت کردند. ( گلستان سعدی). 
پادشاهی که یار درویش است 
پاسبان ممالک خویش است. 
سعدی (صاحبیه). 
تفویض تخت و ممالک به وی کنند. 
( گلستان). وزراء و مستوفیان و... مباشرین 
موقوفات خاصه و ممالک, همگی محاسبه 
خود رابه دفتر موقوفات رسانیده... 


(تذکرةالملوک چ دییرسیاقی ص ۴۴). 

- ممالک‌ستان؛ ستاننده و گیرند؛ کشورها و 

سرزمینها. کشورستان: 

زلف تو شیطان ملایک‌فریب 

روی تو سلطان ممالکستان. . خافانی. 

- ممالک‌سوز؛ سوزندهٌ کشورها و سرزمینها, 

کشورسوز.جهان‌سوز؛ 

عدل شمعی بود جهان‌افروز 

هم شه اتشی ممالک‌سوز. ستائی. 

- م‌مالک‌شکار؛ شکارکننده کشورها و 

سرزمینها. کشورگیر. جهانگیر: 

شاه ملایکشمار. شیر ممالک‌شکار 

خرو اقلیم‌بخش, رستم توران‌ستان. 
خاقانی. 


- مالک محروسه؛ مجموع ایبالات و 
ولایات ایران. کشور ایران (در عهد صفویه و 
قاجاریه تا اوایل مشروطه این اصطلاح رایچ 
بود و روی تعیر پست نوشته می‌شد پست 
مبحروسة ایران): عسا کر نصرت مآشر بواد 
ارقام تتخواه مواجب خود را که به ممالک 
محروسه می‌فرستادند به مهر قاضی عسکر 
می‌رسانيدند. (تذکرة‌الملوک چ دبیرسیاقی 
ص ۴). 
- ممالک مدار: جهان‌مدار: ... یعنی حقرت 
عالی منزلت صمالک‌مدار. (حبیب السير ج 
تهران ج ۳ ص ۱). 
ممالک متحده. (م ل ک مث ت ح د / 
ڍ] ((ج) ایالات متحدة آمریکای شالی. 
اتازونی. رجوع به اتازونی شود. 
ممالک مجتمعه. ملک تمغ /ع) 
(إخ) اتازونی. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع 
به اتازونی شود. 
محالة. مْ ل] (ع ص) تأنیث سال. اماله‌شده, 
چنانکه مدید و اعحمید مال مداد و اعتماد 
است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 
ممال و اماله شود. 
مماله. (م [] (ع ص) ممالة: بخلاف لنظ 
کتاب و حاب و عتاب وامثال آن که هرچند 
در استعمال پارسی این کلمات البته نماله در 
لفظ آرند. (السعجم چ دانشگاه ص ۲۳۴). 
رجوع به ممال و ممالة شود. 
ممالیط. [] (ع ص. اج مخلط. (آندراج). 
ج مط و مُملطة. (ممجم متن اللغة) (ناظم 
الاطباء). رجوع به مملط شود. 
ممالیکت. (۶] (ع ص. لا ج مملوک. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (آتدراج) (دمار). ج 
مملوک. و آن غلام و کنیز و دیگر اشا باشد. 
(از غیاث اللغات). بندگان. غلامان و کنیزان. 
ملک کرده شده‌ها از غلام و کنیز: امیر 
آلتونباش حاجب خاص را با سایر خواص 
ممالیک خویش در قلب بداشت. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۴۹). سعادت نامی از 
ممالیک او زا بر دوش از قلعه‌ای که معتقل او 
بود به نشیب آورد. (ترجمة تاریخ یینی ص 
۲ پیرامن آن باط دو سماط از منالیک 
و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتتد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۳۲). پانصد غلام 
از ممالیک خاص نزدیک مجلس بایس‌ادند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۲۳). توح وزارت 
به بوعلی بلعمی مقرر کرد و ضبط آن قدر که 
از ممالیک و ممالک باقی بود به دست او 
بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1۱۷). 
از بهر خدا که مالکان جور 


۱- شاید مأعوذ از لاغ فارسی باشد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


۲ مالیک. 


چندین نکنند بر ممالیک. 
بدین دیه از ممالیک او یک راوریسان نام بوده 
است. دارا گفت: این ديه را به نام او کنید. 
(تاریخ قم ص ۸۴). اج سملکت. (ناظم 
الاطاء), اما صحیح در این مورد ممالک است 
بدون یاء. (یادداشت لغت‌نامه). 

ممالیک. [مْ] (اخ) نام سمله‌ای از 
فرمانروایان مصر (۶۵۰- ٩۲۲‏ ه.ق. / 
۲ - ۱۵۱۷ م.) بدین توضیح که جمع 
مملوک ممالیک و بمعنی غلام است و بیشتر 
این کلمه را در مورد غلامان سفیدپوست به 
کار می‌برده‌اند و از آنجا که سلاطین 
«ممالیک» مصر از غلامان ترک یا چرکسی 
یودند که آبتدا در جزء قراولان مزدور الملک 


الصالح ایوب قرار داشتند بدین نام نامیده 
شدهاند. اولین ايان خجرةالدر زوجة الملک 
الصالح است, | گرچه چند سالی اسماً سلطنت 
با موسی از بازماندگان خاندان ایوبی بود ولی 
پس از او ممالیک رسماً سلطنت مصر را به 
دست گرفتد و ایشان دو طبقه‌اند: ممالیک 
بحری و مالک برجی و این دو طبقه تا نیمه 
اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره 
و حکومت خود داشتند و افراد ان سلله‌ها با 
وجود سلطنت کوتاء و جنگهای داخلی دائمی 
و کشتن یکدیگر ممالک خویش رابه خوبی 
اداره می‌کردند و شهر قاهره هنوز از دورة 
سلطنت ایشان اثاری دارد که نمایندهٌ عشق و 
علاقٌ سلاطین مملوک به صنایم مستظرفه و 
بناست. سمالیک علاوه بر این مردمانی 
جنگ‌آور و دلیر بودند و در مقابل صلیبیون 
عیسوی و نیز اردوهای تاتار مقاومتهای 
سخت کردند, مخصوصا تاتارها را که در قرن 
هفتم هجری بر آسیا استیلا یافته و مصر را 
طرف تهدید قرار داده بودند چند بار مغلوب 
نمودند. دور حکومت ممالیک بحری در 
سال ۷۹۲ ه.ق,به دست ممالیک برجی از 
میان رفت و ممالیک برجی را به سال ٩۲۲‏ 
ه.ق.سلاطین علمانی از میان برداشتند. (از 
طبقات سلاطین اسلاملینپول ترجمة عباس 
اقبال مص ۷۰-.۷۵). رجوع به بحری و 
برجی شود. 
ممان. 1م( ((خ) دی است از ببس‌خش 
ک‌اغذکنان شهرستان هرواباد که در ۲۶ 
هزارگزی باختری آغ‌کند واقع است. دارای 
۶ تن سکنه است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج (f‏ 
ممانا۵. [] (ع مص) پاداش دادن و لازم 
گرفن. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج). مجازات دادن و لازم گرفتن. (از 
اقرب سین |[زمان دادن و دراز کشیدن و 
ان تظار کشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). درنگ داشتن و انتظار کشیدن کسی 


را. مطاوله و انظار از بهر کی. (از اقرب 
الموارد). چشم داشتن كسى را. (تاج المصادر 
بیهقی). دراز کسردن و انتظار کشیدن. 
(آنتدراج). |[مدارا نمودن. (از مختهی الارب) 
(از آتسندراج) (نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||با همدیگر نوبت گذاشتن 
سواری. (ناظم الاطباء). همدیگر به نوبت 
سوار شدن بر راحله. (مستهى الارب) 
(آتدراج). ||دیوثی كردن. (ناظم الاطباء). 
همانج. من ] (ع ص) ماده‌شتری که شیرش 
باقی باشد پس از سپری شدن شیر دیگر 
شتران. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آنندراج). ناقة منوح, (از قرب الصوارد). 
||ماده‌شتری که در زمستان شیر دهد. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
|[باران پیوسته که منقطع نگردد. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 
ممانحة. [مٍ ن ح] (ع مص) پیوسته پی هم 
رب ختن چشم اشک را. (مستهی الارب) 
(آندراج). پیوسته ریختن اشک چشم. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممانع.[مٌ نٍ) (ع ص) بس‌ازدارن ده و 
مقاومت‌کننده. منم‌کنده. منوع. |امزاحسم و 
سرکش. گردنکش. (از ناظم الاطباء). 
ممانعت. [م ن /ن ع] (از ع امص) 
بازداشتگی و منع و نهی و تعرض و مزاحمت 
و اعتراض و دفع. (ناظم الاطباء). بازداشتن 
کسی از چیزی. جلوگیری. بازداشت. منع. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): محسن‌بن 
طاق که امیر غز بود راه او بگرفت و به 
ممانعت او برخاست. (ترجمۀ تاریخ یمینی). 
منتصر به اسفراین افتاد و مردم اسفراین از 
خوف فتنه به ممانعت او برخاستند. (ترجمۀ 
تاریخ یمینی), رجوع به ممانعة شود. 
ممانعت کردن؛ جلوگیری کردن. بازداشتن 
از کاری. 
ممانعة. (م ن ] (ع مسص) بازداشتن 
یکدیگر و کسی را از چیزی. (سنتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). کسنبی را از چسیزی 
بازداشتن. (مصادر زوزنی). کسی رااز چیزژی 
واداشتن. (تاج المصادر بهقی). بازداشتن و 
منع کردن. (غياث اللفات). |ادر اصطلاح. 
عبارت از ان است که سائل مقدمات دلیل 
استدلال‌کننده را کلاً یا بعضاً نپذیرد. (از 
كشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به 
تعریفات جرجانی شود. 
ممانه. [م مان 1E‏ مص) تردد کردن در 
روایی حاجت کسی. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء). تردید كردن در 
بجا آوردن نیاز کسی. (از اقرب الموارد). 
آنديشه کردن در کاری. (تاج المصادر بهقى). 


ممتار. 


ممانی. ()(ع ص) زن‌جلب و دیوث. ابام 
الاطباء). رجوع به مماناة شود. 
مماو تذ. (مْ و تّ] (ع مسص) بر همدیگر 
شکیبایی کردن. (از صنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). بر همدیگر صبور و پایدار بودن. (از 
اقرب الموارد). 
مماویت. [ء] (ع ص. لاج ميت و مُميتة. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد). ج صمیت. (آنندراج), رجوع به 
ممیت شود. 
محاهرة. (م هر (ع مص) اقرار کردن بر 
ادای کایین زن. (ناظم الاطباء). 
ممایحة. (میَ ](ع مص) با هم آمیزش 
کردن. (مستتهی الارب) (ناظم الاطماء). 
مخالطت. (از اقرب الموارد). 
ممايرة. [م ی ز) (ع مص) حکایت کردن 
کردارکسی را. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج). 
ممایزة. [مْ ی ز] (ع مص) جدا ساختن و 
تمیز کردن. (انندراح). ممائزة. (غیاث). 
ممایلة. [مْ ی ] (ع مص) بر همدیگر غارت 
آوردن. (صنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||با یکدیگر قراچسبیدن در 
کاری. (تاج السصادر بیهتی). فاچسبیدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مماس. ۱ ] (ع ص) سسریع. (از اقرب 
الموارد). تيزرو. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). |إنمام. (از اقرب الصوارد). نمام 
سخن‌چين. (از ناظم الاطباء). سخن‌چین. 
(منتهی الارب). 
ممنی . [م یی ] (ع ص) به صد رسانیده شده 
و صد عدد گشته. ج ممیون. (ناظم الاطباء) 
از منتهى الارب). 
ممبی. [] (اخ) دهی است از بب‌خش 
کھگیلویۂ شهرستان بهبهان با ۱۵۰ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶ 
ممبین. م1 (اخ) دهی است از بخش ایذةٌ 
شهرستان اهواز با :۲۹ تن سکنه. (از فرهنگ 
جغرافایی ایران ج £( 
ممبینی. [] (إِخ) تیره‌ای از طایفة جانکی 
گرمسیرایل چهارلنگ بختیاری, (از فرهنگ 
جغرافیابی ايران ج ۷۶ 
ممتاد. ۳1 (ع ص) دهنده عطا. (منتهی 
الارب) (از نساظم الاطباء) (از آنسندراج). 
مستعطی. بخشنده. (از اقرب الموارد). 
|| خواهندء عطا. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از آنندراج). ستعطی. عطاخواه.(از 
آقرب الموارد). 
ممتار. (f‏ 2 ص) فرستاده‌شده برای 
خواربار آوردن. (ناظم الاطباء) (از سنتهى 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امتیار 


شود. 


ممتاز. 


ممتاز. [] (ع ص) جداشده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از متهی الارب). 
||بر‌گزیده و پسندیده. منتخب‌شده. دارای 
امستیاز و بسرتری و بسزرگواری. (از ناظم 
الاطیاء). بر تر. فاضل. افضل. راجح. ارجے. 
صاحب مزیت. نجیب. مفضل. دارای مسزیت. 
فایق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
|| جدا. مجزا. مشخصء 
در لئیمان به طبع ممتازی 
در خان به فعل بی‌جفتی 
منظرت به ز مخبر است پدید 
که‌به تن زفتی و بدل زفتی. 

علی قرط اندکانی. 
بوزجانی... کریم عهد خویش و صمتاز از 
جمله | كفا و اقران. (سلجوقنام ظهیری ص 
4۸ 


فش در زمانه ممتاز است 


دیدنش روح را جهان‌بین است. عطار. 

ای به خلق از جهانیان ممتاز 

چشم خلقی به روی خوب تو باز. سعدی. 

دعای صالع و صادق رفیق جان تو باد 

که‌اهل فارس یه صدق و صلاح ممتازند. 
سعدی. 


هرچه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس 
ان که محبوب من است از همه ممتاز اید. 
سعدی, 
- ممتاز شدن؛ برگزیده شدن. 
- ||مزیت یافتن. برتر آمدن. 
= ممتاز کردن؛ برگزیدن. انتخاب کردن. 
- ||مزیت دادن. 
- ممتاز گردانیدن. ممتاز کردن: باری عز 
شاأنه.. آن پادشاه... را به روی خوب و برک 
به مجالت اریاب ورع و مثافت صلحا از 
ملوک عالم ممتاز گردانیده است. (المعجم چ 
دانشگاه ص ۱۱). 
ممتاز. ]٤[‏ (اخ) مولوی سیدامان‌علی فرزند 
سیدبرکت علی, نبیر؛ صولوی سراج‌الاین 
احمد. از شاعران قرن سیزدهم. مقیم شهرک 
فریدپور هند است. در مدرسة دارالامارةٌ 
کلکته تحصیل کرد. از اوست: ۰ 
به گلشن چون طلسم صحبتی با گلرخان بستم 
شکفتن را دری بر روی حوران جنان بستم 
رصد بند عروج طالع ناسازگارم من 
حضیض خا کساری را به ارج آسمان بستم 
ز هر خاری سراغ منزل مقصود می‌گیرم 
ز رنگ خون پای رفتگان. نقش نشان بستم 
ز خیر و شر منم آزاد و معتاز اندر این عالم 
نه جور از دشمنان ديدم نه طرف از دوستان بستم. 
(از تذکرۂ صبح گلشن ص ۴۵۲). 
ممتاز. َمْ] ((خ) میرزا اسماعیل‌خان. رجوع 
به ممتازالدوله شود. 
ممتازای شولستانی. رم ي لٍ] ((خ) از 


شولستان فارس و از شاعران قسرن بازدهم 
است. از اوست: 
شویم ز لوح دل چو هما نقش آرزو 
مشق قناعت از قلم استخوان کنم. 

(از تذکره تصرابادی ص ۳۳۲). 
ممتازا له وله. (م رد د ل] ((خ) مسیرزا 
اسماعیل‌خان, ملقب به ممازالدوله. به سال 
۵ د.ق.در تريز ولادت بسافت. 
تحصیلاتش را در همان شهر تمام کرد. معاون 
وزارت خارجه و وزارت ماله و رئيس 
مجلس و چند بار وزیر شد. پس از آنکه 


احتشام‌السلطه از نمایندگی و از ریاست ` 


مجلس شوراق ملی کتاره گیری کرد به 
ریاست مجلس برگزیده شد. دور ریاستش 
کوتاه‌یعنی ۲ ماه و ۲٩‏ روز بود. توپ بستن 
مجلس شورای ملی در این اوقات واقع شد. 
ممازالدوله با یک دست لباس مندرس 
عملگی که باغبان پارک امین‌الوله در 
اختیارش گذاشته بود بطور ناضاس از باغ 
خارج گردید و سپس در خانة یکی از آشنایان 
خود مخفی شد. وفات وی به سال ۱۳۵۲ 
ه.ق.(۱۳۱۲ ه.ش.)بود. (از تاریخ مشروطة 
کروی بخش ۲ ص۵۲۸. 

ممتاز خراسانی. (م ز خ] (اخ) میر 
ممتاز... از شاعران قرن یازدهم است. از 
اوست: 

چون دهم کین ز پیغامت دل انسرده را 
کی توان افروخت از پرتو چراخ مرده را. 

(از تذکرۂ نصرآبادی ص۴۲۸ و فرهنگ 
سخنوران). 

در تذکرة روز روشن (ص ۷۶۵) شیرازی و 
مقیم عظیم آباد هندوستان قلمداد شده است و 
هم در این تذکره تاریخ وفاتش در ۱۰۳۴۵ 
د.ق.امده است. 

ممتاز سمرقند‌ی. [م ز س ع ق] ((خ) ملا 
محمد عابد فرزند ملا محمد زاهد. از شاعران 
قرن یازدهم. هفت قلم را خوش می‌نوشته. از 
اوست: 

یک عمر به ابدای جهان گردیدم 

کافور زدم سردی ایشان چیدم 

هر موی که بود بر تنم گشت سفید 

چون صبح آخر په ریش خود خندیدم. 

(از تذکرة نصرآبادی ص ۴۳۹ و فرهنگ 


سخنوران). 
ممتاز شیرازی. (م زٍ] (إخ) رجوع به 
ممتاز خراسانی شود. 


ممتاز غزنوی. (م زغ ن] () حکیم 
عشمان‌ین محمد. از شاعران قرن پنجم هچری 
است. سنائی غزنوی بوی اعتقاد و نسبت 
شا گردی‌داشته. در آغاز عشمانی تخلص 
می‌کرد. مدتی ملازم سلطان ابراهیم‌ین مسعود 
بود. بعل از وفات وی در هنگامی که پهرام‌شاه 


ممتثل. ۲۱۵۲۳ 


غزنوی به هند لشکرکشی کرد. ممتاز همراه 
بوده. مدتی نیز در کرمان ملتزم ارسلان‌شاه 
سلجوقی بوده است و در غزنی درگذشته 
است. از اوست: 

در کار تو هرکه دل زیان کرد 

جانا سر تو که سود جان کرد 

صد محنت روزگار ناخوش 

با چشم خوش تو خوش توان کرد. 

یک روز دامن تو بگیرم که چند شب 

در دوری تو اشک به دامن گرفتهام. 

(از تذکر؛ صسبح گلشن ص ۴۵۱ و 
ريحانةالادب ج۴ ص ۸۳ و قاموس الاعلام 
ترکی و فرهنگ سخنوران). 
ممتا زگرجی. [٣زگ]‏ لاخ ن ضل 
علی‌بیک شاعر. نواد اصلان‌بیک از رجال 
دورءٌ شاه سلیمان صفوی است. از اوست: 
تاگرمی رخار ترا دید نگاهم 

در چشم ترم چون مژه خشکید نگاهم 

از دیده برون یکر مژگان ننهد پای 

تا گشت ز دیدار تو نومید نگاهم. 

(از تذکرة نصرآبادی ص ۲۵ و تذکر؛ صبح 
گلشن ص ۴۵۲ و قاموس الاعلام ترکی و 
فرهنگ سخنوران). 
ممتاز لکهنویی. رم ز ل ها (ع) 
ممتازالدوله سیدعبدالصی خانبن مولوی 
سیدعبدالرزاق به سال ۱۳۲۷۷ متولد شد». 
صاحب‌کمال و شاعر بود. برخی از احوال او 
در تذکره‌های صبح گلشن (ص ۴۴۹) و روز 
روشن (ص ۶۵ آمده. از اوست: پردار دل ز 
عشق که بهوشی آورد ۳ 

چشم از نگار بند که مدهوشی آورد. 

و نیز: 

فال سنت زن و سرماية ایمان دریاب 

راه حق از روش شاه رسولان دریاب. 
ممتاز لکهنویی. (م ز ل 2] ((ج) مولوی 
احسانز‌اله‌خان فرزند شيخ عظمةاله مقيم 
قصبۂ اونام از مضافات لکهنو. ادیب و شاعر 
بود (قرن سیزدهم). از اوست: 

خداوندا سر و برگ فصاحت ده زبانم را 

برنگ رنگ گل رنگین کن اوراق بیانم را 

بیا ممتاز از نای قلم ده نفمه‌ای بیرون 

که در گوش رضا گیرند یاران داستانم را 

(از تذکرة روز روشن ص ۷۶۷). 

ممتازة. ]٣[‏ (ع ص) تأنیت متاز. رجوع 
به ممتاز شود. 
ممتاز هندی. (م ز «] (إخ) لاله يتل 
داس. شاعر فارسی‌گوی هندی است. از 
اوست: 

دل خون شد و تا کې دهد دلدار آزار اینچنین 
یارب چه سازم چون کنم دل آنچنان یار اینچنین. 

(از تذکر: صبح گلشن ص ۴۵۲). 

محتثل. [مْ ت ثٍ] (ع ص) مسئل‌آورنده. 


۴ ممتثل. 
داستان‌زننده. ||داستان‌گوینده. 
| تتصورنماینده و با خود صورت‌بندنده. 
|اپسیروی‌کننده طریقه کسی را و از آن 
تجاوزنا کننده.(از منتهی الارب). پیرو دین و 
آيسين و قانون. انساظم الاطباء). 
| فرمانیرداریک‌ننده. (از سنتهی الارب) (از 
آنندراج). مطیع. فرمانیردار. مطیع فرمان و 
حکم. ||مسقلد. (از ناظم الاطباء). 
|| تصاص‌گیرنده از کسی. (از منتهی الارب). 
ممتثل. (م ت ت ] (ع ص) نعت مفعولی از 
امشال. پر وی‌شده و اطاعت‌شده: معلوم شد و 
فرمان اعلاه الله ممل أ گشت. (فارسنامة 
این‌البلخی چ اروپا ص ۱۶۸). رجوع به امثال 
شود. 
ممتحش. مت ح] (ع ص) سو خته‌شونده. 
(أنندراج). سوخه‌شده. (ناظم الاطباء). 
سوخته. رجوع به امتحاش شود. 

خورنده. (انندراج). رجوع به امتحاض و 
محض شود. 
ممتحجط. [مْتَ ح] (ع ص) شتر دونده. 
(ناظم الاطباء). |اشمشیر برکشنده. (از منتهی 
الارب). |انیزه برکشنده. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطبا). رجوع به امتحاط شود. 
ممتحق. 2 تَ حا(ع ص) منوم. 
متروک. سوخه‌شده. (از ناظم الاطیاء). 
سوخته‌شونده. (آتدراج). ||کاسته و كم شده. 
(ناظم الاطباء). کاهنده. (آنندراج). |[سحو و 
نابود شده. || پا ک و پا کیزه. (ناظم الاطباء). 
رجوع به امتحاق شود. 
ممتحق. مت ح](ع ص) محو و نابود. 
باطل و ضایع, تباه. متروک: 

سبزوار است این جهان و مرد حق 

اندر اینجا ضايع است و ممتحق. 

مولوی (مثنوی). 


ممتحکك. (متَ ح](ع ص) خف ما ک. 


ستبهنده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
ممتجن. [مّ ت ح](ع ص) نعت فاعلی آز 
امتحان. آنکه می‌نگرد و تأمل می‌کند در قول 
و گفتار و می‌اندیشد پایان کار را. (از ناظم 
الاطباء). || آزس‌اینده. (آنندراج). آنکه 
می‌آزماید و ازمایش می‌کند. (تاظم الاطباء). 
آزمایشگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 


امتحان کنده؛ 

لیک پر عقل نی پیر مسن 

می‌ندانی ممتحن از معتحن. مولوی. 
کاروانی راہ گم کرده کشید 

سوی‌کوه آن ممتحن را خفته دید. مولوی. 
|اروشن و گشاده کنده. یقال: امتحن ال 
قلوبهم؛ ای شرحها و وسعها. (از منتهی 


الارب). ||(خ) خداوند عالمیان که دل مردم را 
فراخ کرده منشرح می‌ازد. (ناظم الاطباء). 


ممتحن. 1٤ت‏ ح](ع ص) آزموده‌شده. 
(غياث اللغات) (آنندراج). امتحان‌شده. 
آزمایش‌شده. ا|آزسوده. (دهار). مسجرب. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). آزموده و حاذق و 
كارآزمود. (ناظم الاطباء). إأبدحال. 
محنت‌زده. در بلا افتاده. پریشان‌روزگار. 
محنت‌رسیده: 
محتحن را دیدن او باشد از غمها فرج 
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر. . فرخی. 
بس مبتلا کو را رهاند از بلا 
بس ممتحن کو را رهاند از محن 
ایزد کند رحمت بر آن کس که او 
رحمت کند بر مرد ممتحن. 

فرخی (دیوان چ دیرسیاقی ص ۴ 
تشان کریمی و آزادگی است 
برآوردن مردم ممتحن. 
او کند بر همه احرار دل سلطان گرم 
او رسد ممتحنان رابر سلطان فریاد. فرخی. 


فرخی. 


هر دو گريانيم و هر دو زرد و هر دو در گداز 
هر دو سوزانيم و هر دو فرد و هر دو معتحن. 


موچهری. 
بر او ممتحن را دستگاه است 
بر او منهزم را زینهار است. عنصری. 
سخن متظلمان و ممتحنان شند. (تاریخ 
بهقی ص 4۲۸۵ 
بی‌هثر گر گنج یابد ممتحن بایاش بود 
ناصرخسرو. 
شاخ را بنگر چو پشت دال خم 


برگ را بنگر چو روی ممتحن. ناصرخرو. 
همچو غریب متحن, پژمرده باغ بنواء 


تاصرخرو. 
بس خاطر ودل که ممتحن گردد 
چون خاطر و دل در آمتحان بندم. 
۱ مسعودسعد. 
یاربی یاریی که رنجورم 
رحمتی رحمتی که ممتحنم. 
سیدحسن غزنوی. 
باقر (ع) در عهد عبدالعزیز درمانده و ممتحن. 
( کتاب القض ص 4۴۲۶ 
وين جاهلان ملمع‌کارند و منتحل 
زآن گاء امتحان بجز از متحن نیند. 
خاقانی. 
غلطم من چراغ دلتان مرد 
شاید ار سوکوار و ممتحنید. خاقانی. 


ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب 

همچو بداندیش تو ممتحن امتحان. خاقانی. 

اهل مکنت به فقر و فاقت ممحن گشتند. 

(ترجمة تاریخ یمینی). 

هر کجااسبی با بار خری درمانده است 

هر کجا شیری از زخم سگی ممتحن است. 
(از تاجالمآثر). 


جان در بلای تن شده رنجور و بی‌قرار 
تن در هوای جان شده مهجور و ممتحن. 
پفوملک (از لباب الالاب ج نقیی ص ۵۶). 
اخیار ممتحن و خوار و اشرار ممکن و درکار. 
یک جهان پر شر و شور است از آنک 
دولت شاه جهان ممتحن است. 

(از جهانگشای جوینی). 
هر کجا شیری از پیکار کلبی سمتحن. 
(جهانگشای جوینی). 
از سماع بانگ آب آن ممتحن 

گشت خشت‌انداز وز آنجا خشت کن. 

۱ مولوی. 
آمدی اندر جهان ای متحن 
هیچ می‌بینی طریق آمدن. 
لیک پیر عقل نی پیر سین 
می‌ندانی ممتحن از ممتحن. مولوی. 
- ممتحن ساختن؛ گرفتار درد و اندوه کردن. 


مولوی. 


بدحال ساختن؛ 
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل 
که صد بارش به محنت ممتحن ساخت. 


خاقانی. 
ممتجنة. مت ح ن)(ع ص) تأنيث 
ممتحن. رجوع به مستحن و امتحان شود. 
ممتحنة. مت ح ن] (خ) (1...)سور: 
شصتم از قرآن کریم» دارای سیزده آیه و مدنی 
است» بعد از بسماله چنین شروع می‌شود: یا 
ايها الذين امنوا لاتتخذوا عدوی و عدوکم 
اولیاه... 
ممتخو. مت خ)(ع ص) برگزینده از 
چیزی نیکو. (آنندراج). آنکه برمی‌گزیند از 
هر چیزی خوبتر و بهتر آن را. (ناظم الاطیاء). 
||برآورندۀ مغز از استخوان. (آنندراج). آنکه 
مغز از استخوان بیرون می‌آورد. (ناظم 
الاطباء). |[اسب و شتر برابر ایتندۂ باد برای 
راحت گرفتن. (آنندراج). اسبی که در برابر باد 
می‌ایستد تا راحت گيرد. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به امتخار شود. 
محتخض. ( تَ خ] (ع ص) بچذ در شکم 
مادر جنبنده. (از منتهی الارب). بچه‌ای که در 
شکم مادر می‌جنبد. || شیر جنبنده در شیرزنه. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به اتخاض شود. 
ممتخط. [مٌ ت خ] (ع ص) بینی‌افشاننده. 
(آنندراج). آنکه بینی می‌افشاند. |إشمشر 
برکشنده. انکه شمشیر برمی‌کند. (ناظم 
الاطباء). ||از دست رباینده. (آنندراج). 
بیرون‌کنندة چیزی. (آنندراج). بیرون‌کشنده 
چیزی را. (از منتهی الارب): انکه چیزی زا از 
دست کسی بیرون می‌کشد. (از ناظم الاطیاء). 


۱ - نل: متمثل» و در این صورت شاهد این 
مورد نیست. 


ممتك. 


رجوع به امتخاط شود. 
عمتد. [م ت‌دد] (ع ص) کشیده‌شده و 
-رازشده. (غياث اللغات) (انثدراج). باامتداد 
و غرمنقطع: 
مکیان را عز یکی بد صد شده 
تا قامت عزشان ممتد شده. 
مولوی (مشنوی). 
||دراز. کشیده. طولانی. طویل. 
ممتدات. م تد دا] (ع ص,!) ج ممتدة. 
رجوع به ممتدة و ممتد شود. ||مقادیر و 
کمیات و صور. (اسفار ج۲ ص ۱۲۷). 
ممتدح. [م ت د] (ع ص) نعمت فاعلی از 
امتداح. ستایش‌کننده. (انندراج). ستایده. (از 
مستهی الارب). ستایش‌کننده و ستاینده. 
اازسین یاتهیگاه گشاد و فراخ. اناظم 
الاطباء). زمین یا تهیگاه گشاد و قراخ گردنده. 
(از منتهی الارب). رجوع به امتداح شود. 
ممتدر. (مْ ت د] (ع ص) کلوخ‌گیرنده. 
(آتندراج) (ناظم الاطیاء). آنکه مدّر (< کلوخ) 
گیرد.رجوع به امعدار شود. 
ممتدش. مت د](ع ص) گیرنده یا 
رباینده. (از منتهی الارب) (از ناطم الاطباء). 
رجوع به اتداش شود. ۱ 
ممتدة. ۰ ت د] (ع ص) تانث ممتد. ج» 
ممتدات. رجوع به ممتد شود. 
ممتف‌ی. [م تَ] (ع ص) آنکه می‌کشد و 
امتداد می‌دهد. || طولانی. (ناظم الاطباء). 
ممتف‌ق. (مْت ذ] (ع ص) شیر آب آميخته. 
(ناظم الاطباء). شیری که با اب اميخته باشد. 
رجوع به امتذأق شود.. 
ممترش. ٢ت‏ رٍ](ع ص) بسسسرکنده. 
|اکشنده چیزی را از کسی. (از متهی الارب). 
آنکه از دست کسی چیزی را برمی‌گیرد و 
می‌رباید. (ناظم الاطباء). کشنده چیزی از 
کسی و رباینده. (آنندراج). ||ورزنده. (از 
ستتهی الارب). آتکه می‌ورزد و سعی و 
کوشش می‌کند. (ناظم الاطباء). رجوع به 
امتراش شود. 
ممتر ط. (مّت رٍ](ع ص) رباینده و 
گردآورنده. (ناظم الاطباء). رباینده یا 
گردآورنده.(آتدراج). رجوع به امتراط شود. 
ممترق. مت ر](ع ص) تیری که به‌شتاب 
از نشانه بگ‌ذرد. (ناظم الاطباء). تير 
شتاب‌گذرنده از نشانه. (از مستهی الارب). و 
رجوع به امتراق شود. 
ممتری. مت ] (ع ص) برآورنده چیزی را. 
(از منتهی الارب). |امشکوک‌شده در چیزی. 
(ناظم الاطباء). به شک‌شونده به چیزی. 
(آن ندرا اج) (از مسنتهی الارب). گمان‌ند. 
(مهذب الاصماء). شک‌آورنده. صاحب‌ریپ. 
صاحب‌شک. دودل. (یادداشت مرحوم 
ده خدا)؛ الحق من ریک فلاتکونن من 


الممترین. (قرآن ۱۴۷/۲. ||فشارنده. (ناظم 
الاطباء). افشارنده. (از منت منتهی الارب). . رجوع 
يه امتراء شود. 
ممترج. مت 5 (ع ص) آمیخته‌شده. 
(ناظم الاطباء). آمیخته‌شونده. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). آمیخته. (بادداشت مرحوم 
دهخدا)؛ هوا به لطف طبم او صمتزج شد. 
(ستدبادنامه ص ۳ زر و نقره چون از معدن 
بیرون اید با کدورت کان مرج و مختلط 
باشد. (سندبادنامه ص ۴۴). || آميزنده. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء) (آنسندراج), 
مخلوط کننده, رجوع به امتزاج شود. 
ممتزحات.[م ت ز] 2 ص لاج ممتزجة. 
آم یخته‌ها. آمیخته‌شده‌ها: .. فلميقع فی 
الممز جات الا مرارة تامة أو تاقصة. 
(حکمةالاشراق ص .)۱٩۱‏ 
ممتزجة. ت زج ] (ع ص) دائت ستزج, 
آمیخته شده. 
ممتسح. مت سا (ع ص) ممتسیخ. انکه 
شمشیر از نیام برمی‌کشد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به امتساح و امتاخ شود. ۲ 
رجوع به امتاخ و اتاح شود. 
ممتسخ. مت س](ع ص) یک سو گردنده. 
(از منتهی الارب). یک سو شونده. (ناظم 
الاطاء). رجوع به امتا شود. 
ممتسکت. [مْتَ س ] (ع ص) چنگ‌درزننده. 
(ناظم الاطاء). رجوع به امتا ک‌شود. 
ممتسل. [مْتَ س](ع ص) شمشیر از نیام 
برکشنده. (ناظم الاطباء). رجوع به امتال 
شود. 
ممتسی. [م تَ] (ع ص) تشسنه. (ناظم 
الاطباء). تشنه‌شونده. (از منتهی الارب). 
رجوع به امتاء شود. 
ممتش. (م تش‌ش | (ع ص) نعت فاعلی از 
امتشاش. رجوع به امتخاش شود. ||دزد 
ویران‌کننده. (ناظم الاطباء).۱ 
ممتسط. [مْتَ ش ] (ع ص) نعمت فاعلی از 
امتشاظ. شاه کنده. (آنندراج). آنکه 
خویشتی را شانه می‌کند. زن موی‌فروکننده 
خویشتن را. ||شانه کرده‌شده. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به امتشاط شود. 
ممتشع. مت شٍ ] (ع ص) هم شیر پا 
دوشنده. (اتندراج). انکه همه شیر پستان ر 
می‌دوشد. (ناظم الاطاء). || شمشیربرکشنده. 
(آن ندراج). . آتکه بزودی شمشیر از نیام 
برمی‌کشد. || آنکه می‌گیرد چیزی را و آنکه 
می‌رباید. (ناظم الاطباء). رباينده. و رجوع به 
امتشاع شود. 
ممتشق. مت ش] (ع ص) ربمساینده. 


ممتع. ۲۱۵۲۵ 


(آتدراج). آنکه می‌رباید. (ناظم الاطباء). 
|ايرنده. (آتدراج). آنکه می‌برد و قطع می‌کند. 
(ناظم الاطباء). اشر بسرکشنده. 
(آتندراج). آنکه شمشر برمی‌کند. ||آنکه 
همه شیر پتان را می‌دوشد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به آمتشاق شود. 

ممتشل. [مْ ت ش ] (ع ص) آنکه شمر 
برمی‌کشد. (ناظم‌الاطباء). شمشیربرکشنده. 
رجوع به امتشال شود. 

ممتسن. [م ت ش ] (ع ص) برنده و رباینده. 
(آنندراج). || شمشیربرکشنده. (آنندراج). 
رجوع به آمتشان شود. 

ممتشی. (م ت ] (ع ص) آنکه دارای مواشی 
بمیارزه می‌گردد. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). دارند؛ مواشی پراولاد. رجوع به 
امتشاء شود. 

ممتصخ. (مت ص ](ع ص) آنکه 
برمی‌کشد هر چیزی راو می‌گیرد. برکشند؛ 
برگ و شاخ یز و برکشند هر چیزی و گیرند 
آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع 
به اتصاخ شود. 

انگعتان می‌دوشد. (ناظم الاطاء). به سر سه 
انگشت یا به سبابه و ابهام دوشنده. 
||برگردیده‌صورت. (از منتهی الارب). رجوع 
به امتصار شود. 

محتصع. (م ت ص ] (ع ص) کسی که سفر 
می‌کند. (ناظم الاطیاء). رونده در زسین. 
(آنتدراج). |[اسب رونده. (ناظم الاطباء), 
رجوع به امتصاع شود. 

ممتطح. [م ت ط ] (ع ص) رود بسالاآمد؛ 
پسرآب‌شده. (ناظم الاطباء). رود بلند و 
بسیارگردنده آب. (از منتهی الارب). رجوع به 
امتطاح شود. 

ممتطل. (م تْ ط ) (ع ص) دیردارنده و در 
تأخیر اندازنده وام را. (از منتهی الارپ). آنکه 
به تأخیر می‌اندازد وام را. (ناظم الاطباء). 
دیردارنده وام ر. ااگیاه درهم پیچند 
(آنندراج). گیاه بلندشد؛ درهم‌پیچیده (ناظم 
الاطباء). رجوع به امتطال شود.. 

ممتطی. مت ](ع ص) کی که ستور را 
بار می‌کند وان را به بار کشیدن وامی‌دارد. 
(ناظم الاطباء). بارگی‌سازنده سور را. (از 
منتهی الارب) (آتتدراج). رجوع به استطاء 
شود. 

محقع. [م مث ت] (ع ص) نعت ضاعلی از 
تمتیع. آنکه متفح می‌گرداند. (ناظم الاطباء): 
بهر‌دهنده. برخورداری‌دهنده: بوالتسم 
خلیک که ندیم امیریوسف بود, مردی ممتع و 


۱١‏ -در ناظم‌الاطباء کلمه به کر میم هم آمده و 
ظاهراً درست نیست. 


10۶ ممتع. 


بکار آمده هم خدمت کی نکرد. (تاریخ 
بیهقی ص ۲۵۵). ||آنکه تمتم می‌برد. (ناظم 
الاطباء). بهره‌یابنده. برخوردار. برخورداری 
یانده: سلطان سنجر... ممتع به طول عمر و 
طیب عیش و نشر ذ کرو جمع اموال و فتح 


دیار و بلاد. (جلوقنامۂ ظهیری ص ۴۴). 
رجوع به تم و تمتیع شود. 
ممقع. ام مث تا لع ص) 
برخورداری‌یاته. بزخوردار؛ 
صاحب عباد وقت باد ممتع در ار 
صف زده در خدمتش اهل هنر چون عباد. 
سوزنی. 
ممتع دارش از بنخت و جوانی 
ز هر چیزش فزون ده‌زندگانی. نظامی. 
خواهی که ممتع شوی از دنیی و عقبی 
با خلق کرم کن چو خدا با تو کرم کرد. 
سعدی ( گلستان). 
و از دنیا ممتع و مرفه گردانیدند. (تاریخ قم 
ص ۲۱۶). 


ممتعد. [م تع] (ع ص) رباینده و بشتاب 
کشنده. (از متهی الارپ). انکه بشتاب 
می‌کشد و می‌رباید. (ناظم الاطباء). رجوع به 
امتعاد شود. 
ممتعض. مت ع] (ع ص) خشم‌گیرنده. (از 
منتهی الارب). خشمنا ک.(ناظم الاطباء). 
شقحمکین: بهاءالدوله بدان ممتعض و 
خشمناک شد و بفرمود تا ان غلام را پوست از 
سر تا پای برون کشیدند. (ترجمهۀ تاریخ 
یمینی). امیر ناصرالدین از بی‌حفاظی و عذر 
او ممتعض شد و عزم تاحیت سیستان پیش 
گرفت.(ترجمۀ تاریخ یمینی). || دشوار. (ناظم 
الاطباء). رجوع به امتعاض شود. 
ممقعل. (م ت ع] (ع ص) به شتاب رباینده. 
(از متهی الارب). آنکه به چابکی و شتاب 
می‌رباید. (ناظم الاطباء). رجوع به امتعال 
شود. 
ممتغط. تخ (ع ص) کشیده‌شونده. (از 
متهی الارب). برکشيده. (ناظم الاطباء). 
إأروز بلد. ا روز بلند برآمده. 
|| آنکه ‏ شمثیر برمی‌کشد. (ناظم الاطباء). 
شمشیر ه. (آنندراج). . رجوع به امتفاط 
شود. 
ممتقط. (مّتَ ق] (ع ص) نعت فاعلی از 
امتقاط. بیرون‌آورنده. (از منتهی الارب). آنکه 
پسسیرون می‌آورد. (ن اظم الاطباع). 
استخراج‌کننده, رجوع به امتقاط شود. 
ممتقع. [ ٣ت‏ تي ] (ع ص) همة شیر پستان 
مکنده. (از منتهی الارب). |اگونه‌برگشته. 
(ناظم الاطباء). گونة روی‌برگشته از ترس با 
اندوه. (از منتهی الارپ). رجوع به امتقاع 


شود. 
محتقل. [م تّ ق] (ع ص) نسمت فاعلی از 


امتقال. باربار فرورونده در آب. (آنتدراج). 
آنکه باربار در آب فرومی‌رود. (ناظم 
الاطیاء). آنکه به دفعات در آب فرومی‌رود. 
رجوع به امتقال شود. 
ممتکر. مت ک ] (ع ص) رنگ کرده شده به 
گل سرخ. (از آنندراج): ثوب ممتکر؛ جامه 
رنگ کرده شده با گل سرخ. (ناظم الاطباء). 
| تخم‌کارنده. (از مبتهی الارپ). رجوع به 
اتکار شود. 
ممتل. (م تّلل] (ع ص) نمت فاعلی از 
امتلال. (از منتهی الارب). به کیش و شریعت 
درآینده. (آنندراج). آنکه در کیش و شریعت 
داخل شی‌شود. (ناظم الاطباء). || تاب 
رونده. (آتدراج). آنکه بشتاب می‌گذرد و 
می‌رود. (ناظم الاطباء). ||کوماج‌کند: نان. 
(آنندراج). آنکه نان را در خاکستر گرم 
می‌پزد. (ناظم الاطباء). رجوع به امتلال شود. 
ممتلج. [م ت لٍ)] (ع ص) نعت فاعلی از 
امتلاج. (از منتهی الارب). مكندة شیر. 
(آنندراج). آنکه شیر می‌مکد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به امتلاج شود. 
همتلح. [م ت لٍ] (ع ص) دروغ با راستی و 
حق آمیزنده (از منتهی الارپ). آميزندة 
دروغ غ با راستی و صداقت. (ناظم الاطباء). 
رجوع به امتلاح شود. 
ممتلخ. مت 1)(ع ص) رجل ممتلخ‌العقل؛ 
مرد عقل‌برکشيده. (متتهی الارب) (از 
آتندراج). مرد محروم از عقل. (ناظم الاطباء). 
ممتلخ. الا سض ري و 
برکشند؛ شمشیر از نیام و لگام از سر ستور. 
(از منتهی الارب). آنکه برمی‌کشد و برمی‌کند 
و بیرون می‌کشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
اتلاخ شود. 
ممتلك. [م ت لي] (ع ص) عطیه گیرنده از 
- کسی. (آنندراج). گیرند؛ انعام و بخشش و 
عطيه. (ناظم الاطباء). رجوع به امتلاذ شود. 
ممتلس. (م تَ [] (ع ص) نمت مفعولی از 
امستلاس. (از متتهی الارب). گم‌شده و 
ناپدیدشده. || خیره‌چشم. (ناظم الاطباء). 
رجوع به امتلاس شود. 
ممتلط. [م ت لٍ) (ع ص) نعت فاعلی از 
امتلاط. (از منتهی الارب). رباینده. (انندراج) 
(ناظم الاطباء). رجوع به امتلاط شود. 
ممتلع. [مت لٍ](ع ص) تسیزرونده. 
(آتندراج) ناقة تزرونده یا يه رفتار عق 
(فراخ) رونده. (از منتهی الارب). ||از گردن 
برکشنده پسوست گوسپند را. (آنندراج), 
|اربایندء؛ چیزی. (آنتدراج). رجوع به امتلاع 
شود. 
ممتله. (مْ ت :]۲ (ع ص) مسمتله‌السقل؛ 
بی‌خرد و عقل‌رقته. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رجل ممتله؛ مرد بی‌خرد. (از اقرب 


الموارد). 

محتلی. (م تَ] از ع. ص) پر. | گنده. (از 
غیاث اللغات) (از آنندرا اج). ر پر. لبالب. آ گده. 
(از ناظم الاطباء). انباشته. مَلآن؛ اندر خریف 
دماغ از رطویتهای فزونی سمعلی گردد. 
(ذخیر؛ خوارزمشاهی). خاصه اگر رگهای 
زیر زبان ممتلی و کشیده باشد. (دخیره 
خوارزمشاهی). شکم گرگان از جیفة کشتگان 
ممتلی شد. (ترجمه تاریخ یمینی). 
ممتلی شدن؛ پر شدن. لبالب و اناشته 
شدن: مدتی غوغای این سود در و بام دماغ 
دزد فروگرفته بود و وعای ضمرش از این 
اندیشه ممتلی شده... (مرزبان‌نامه ص ۱۱۲). 
- ممتلی کردن؛ پر کردن. آ کنده ساختن: 
بار خوردن شراب دماغ را و عصبها را 
ممتلی کند و باشد که اندر معده ترش گردد. 
(ذخیره خوارزمشاهی). 
|اماه چون تمام داثره‌اش روشن باشد. 
چنانکه در شب چهارده و پانزده. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ||توده‌شده. |اسیر. (ناظم 
الاطباء). 

ممتلیی ء. ۸۱ ت لٍ۶] (ع ص) پرشده. (ناظم 
الاطاء). پر. آ گنده. رجوع به امتلاء و ممتلی 
شود. 

ممتلیة. (م ت ی ] (ع ص) تأنیث ممتلی. پر 
آ گنده. ||زن آ گده‌گوشت. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

ممتن. [مْ تن ن ] (ع ص) نعمت‌دهنده. (از 
منهی الارب). ااس‌وددهنده: فشیکون 
(الاملج ] دواء ممتنا للروح. (ابی‌السیطار از 
این‌سینا). رجوع به امتنان شود. 

ممتنج. (م ت نْ] (ع ص) نمت مفعولی از 
امتناح. (از متهی الارب). توانگر و سالدار 
شده از جانب خدا. (ناظم الاطباء). رجوع به 
امتناح شود. 

ممتنج. مت نِ](ع ص) دهشگيرنده. (از 
منتهی الارب). آنکه انعام و عطه می‌گیرد. 
| آنکه فایده می‌برد. || آنکه مال و نعمت 
می‌دهد. (ناظم الاطباء). روزی‌دهنده. (از 
متهی الارب). رجوع به امتتاح شود. 

ممننع. مت ڼ] (ع ص) شیر تواتای غالب. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر 
نسیرومند چنیره. (از اقرب الموارد). 
||قوی‌گشته. (ناظم الاطباء). قوی‌گردنده. 
(آتندراج). ||شاهق. بلند. (یادداشت مرحوم 
ده خدا). ||ب‌ازداشته. (ناظم الاطباء). 
بازای ستنده. (انندراج), آنکه از امسری 


۱ -اين کلمه در ناظمالاطباء و آندراج به کر 
تاء آمده» اما قیاساً به فتح تأء است. 

۲ -اقرب‌الموارد به فتح لام آورده است» در 
قاموس بەکر لام | e‏ 


ممتنعات. 


بازایستد. امتاع‌کننده. سرپيچنده. که امتناع 
کند. که سر باز زند. آبی. سرکش. مستتکف. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). ||دشوار و متعذر. 
(از اقرب الموارد). || محال. ناممکن و نایاپ. 
(از ناظم الاطباء). نابودنی. ناشدنی. که نتواند 
بود. (یادداشت مرحوم دهخدا): پیشتر سردم 
عامه آنند که باطل و ممتتع را دوست دارند. 
(تاریخ بیهقی ص ۶۸). 

گربگويم قیمت آن ممع 

هم بسوزم هم پسوزد مستمع. . مولوی. 
مصلحتی فوت شود که تدارک أن ممتنم بود. 
( گلستان). که این طایفه گر هم بر این نسق 
روزگاری مداومت نمایند مقاومت ایشان 
ممتنع گردد. ( گلستان). مقاوست با ایشان 
منم است. ( گلستان). 

-سهل و ممتنع؛ شعری که از فرط شیوایی و 
بلاغت اسان نماید. اما مانند ان هر کس 
نتواند گفت. و رجوع به سهل و ممتم ذیل 
سهل شود. 

- ممتنم‌الحصول؛ دست‌نایافننی. محال و 
ناممکن. (ناظم الاطباء). 

- ممتم‌السلاج؛ چاره‌ناپذیر. بی‌علاج. (از 
ناظم الاطیاء). 

- ممتم‌الوصول؛ ناياب و چیزی که رسیدن 
به ان محال بود. (ناظم الاطباء). نارسيدني, 
|ادر رأیهای پارلمانی و جز آن, کسی که از 
دادن رای موافق يا مخالف استناع دارد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا. ||(اصطلاح منطق) 
در اصطلاح منطق. مفهومی است که عدم آن 
در خارج ضروری باشد. هرگاه ضرورت عدم 
بواسطة غير باشد ممتنع بالفیر خواهد بود و 
| گربالذات عدم او ضروری باشد ممتنم بالذات 
خواهد بود. (دستور العلماء. از فرهنگ علوم 
عقلی). اما ضروری‌الوجود و یسمی الواجب. 
او ضروری‌العدم و یسمی السمتنم. (حکمة 
الاشراق ص ۲۷). 

ممتلم‌الوجود؛ آن است که عدمش ضروری 
باشد. مقابل ممکن‌الوجود و واجب‌الوجود. 
مانند شریک باری تعالی و تقدس. 

- ممتنم بالذات؛ آنچه به ذات عدم او ضرور 
باشد. انچه ذات او سقتضی عدم است. (از 
تمریفات جرجانی). 

-ممتنع بالفیر؛ آنچه ضرورت عدم او بواسطة 
غر باشد. (از دستورالعلماء). 

||(اصطلاح نحو) نزد تحویان, غیرمتصرف را 
گویند.( کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع 
به ترکیب‌های غير شود. ||(اصطلاح بلاغت) 
نزد بلغا, أن است که ربط چند مصراع طاق 
چنان کنند که به جهت اتمام آن مصراع دیگر 
نبشتن ممکن نبود. مثاله شعر: 

دست و دل معشوقه و دست ودل من 

آب وگل محبویه و آب وگل من 


این هت مرا تنگ و مر او راست فراخ. 
کهابدالدهر چهارم مصراع گفتن سکن نیست. 
نه از روی تنگی قافیه و دشواری, بلکه از 
جهت ارتباط نظم. ( کشاف اصطلاحات 
آلفنون). 

ممقنعات. مت ن ] (ع ص. إا ج مسمتنعة. 
محالات و چیزهای محال و غیرممکن. (ناظم 
الاطباء). 

ممتنعه. امت ن غ](ع ص) مژنث ممتنع. ج» 
ممتنعات. و رجوع به ممتلم شود. 

همتهج. 3 ت وا 2 ص) کشیده‌شده‌خون. 
(ناظم الاطباء). آنکه خون او کشیده شده. و 
رجوع به امتهاج شود. 

ممتهکت. مت ه] (ع ص) جوان پر از 
جوانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب): شاب 
ممتهک؛ جوان در اول جوانی و پر از جوانی. 
(ناظم الاطبام). 

ممتهن. [م تَّ.ج] (ع ص) نعت فاعلی از 
امتهان. (از منتهی الارب). به کار خدمت 
دارنده. (آنندراج). |ابه خدمت داشته شونده. 
(اتدراج). انکه به کار خدمت داشته می‌شود 
و خادم و در خدمت درامده. (ناظم الاطاء). 
و رجوع به امتهان شود. 
ممتهن. مت «] (ع ص) نمت مفعولی از 
امتهان, (از مسنحهي الارب). خوارکرده‌شده. 
(غیاث اللغات) (آنندراج). خوار. بی‌مقدار. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): هر کجا همایی 
است در چسنگال جسفدی مسمتهن است. 
(جهانگای جوینی). 

پس از این رو علم سحر آموختن 
نیت مموع و حرام و معتهن. 
گه‌ز طاق‌طاق گردنها زدن 
طاق‌طاق جامه کوبان معتهن. 
گفت‌حاشا از من و از جنس من 
که‌بگردیم از دروغی ممتهن. 

و رجوع به امتهان شود. 
ممثل. (م ثِ ] (ع ص) آنکه تصاص می‌کند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
امثال شود. 
ممثل. [م مت ]ا (ع ص) مسصورگشته و 
پنیکر صورت بسته شده. مصورکرده. 
تصویرشده. مجسم‌گشته. (از ناظم الاطبام). 
مصور. مجسم. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
كان المثال فى الصور الذهنية اضعف من 
المثل. و فى المثل الافلاطونة بالمكس. 
(حكمة الاشراق حاشيةٌ ص .)٩۳‏ در موضع 
سقاة خمها که از غایت ثقل نقل آن سمکن 
نباشد بنهادند و مناسب آن آلات دیگر و لان 
و شتران و اسبان و حفظة هر یک در مقدار 
ممثل که وقت جشن عام به انواع مشروبات 
برمی‌گیرند. (جهانگشای جوینی). 


دشمن این حرف این دم در نظر 


مولوی. 


مولوی. 


مولوی. 


ممشون. ۲۱۵۲۷ 


شد ممشل سرنگون اندر سقر. مولوی, 
رای مجسطی آرایش تمائیل ممثلات افلا ک 
رامسبرهن سازد. (درۀ نادره چ شهیدی 
ص۱۰۰). 
ممثل کردن؛ مجسم کردن. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 
|| آنکه او را داستان زده‌اند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). داستان‌زده‌شده: مثل عین 
ممثل نیت (یا نباشد), 
ممثل. [م مت ث] (ع ص) (اصطلاح هیشت) 
در اصطلاح اهل هیئت. جرمی کروی که دو 
سطح متوازی آن را احاطه مي‌کند و مرکز آن 
دو مرکز عالم و منطقه و قطبهای آن در سطح 
منطقةالبروج و دو قطب أن است. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). اوج بلندترین جای است 
که افتاب بدو رسد از کر؛ خویش زیراک 
آفتاب بر محیط ممثل خویش نرود و لکن بر 
محیط فلک دیگر اندر سطح ممثل گرد بر گرد 
زمین, و مرکزش از مرکز معثل پیرون آمده» و 
این فلک را خارجالمرکز خواند. (لتفهیم ص 
۶ سطح صنطقةالبروج همه گویهای 
ستارگان ساره را همی برد و سهر کره‌ای 
دایره‌ای کند موازی هر متطقه راو آن دایره 
فلک ممثل آن ستاره است که آن کره او 
راست و ممثل از آن جهت نام کردند که او را 
موازی است و در سطح اوست و مرکز هر دو 
یکی است. پس بر مثال اوست. (افهیم ص 
۶ فلک کلی هر کوکب را فلک ممثل آن 
کوکب گ وید به جهت آن که مماثل 
فلک‌الیروج است. چه مرا کز آنها با مرکز 
فلكالروج که آن را مرکز عالم گویند 
متحدند. (شرح بیست باب ملا مظفر). ||منطقة 
هر یک از ممثلات را به مجاز نیز ممثل گویند. 
(شرح بیست ہاب ملا مظفر). فلک ممثل یز بر 
منطقه فلک ممثل بطور مجاز اطلاق مي‌شود 
یه علت تسم حال به اسم محل. ( کف اف 
اصطلاحات الفنون). 
ممثول. D11‏ ص) تشبیه شده. مانند و مثل 
گردیده درست کردیم که باس شدید مر 
امیرالمؤمنین را بود و خدای‌تعالی باس شدید 
مر آهن را [گفت ] و چون رسول از خلق علی 
رابه خویشتن [کشید | چه به مصاهرت و چه 
به وصایت. پیدا آمد که امیرالسومنین علی 
ممثول آهن بود چه درست شد که رسول به 
منزلت مقناطیی عالم دين بود و امیرالمومنین 
به مرتبت آهن عالم دین بود. (جامع‌الحکمتین 
ص ۱۷۴). 
ممئون. ¢1[ (ع صا مرد بر مشانه زده. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|[دردگین‌مثانه. (صنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). انکه درد مانه دارد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). انکه مثانه‌اش درد 


۸ ممجار. 


کند.(مهذب الاسماء). 

ممحار. [م] (ع ص) گوسند خوی کرده 
کلان شدن بچه را در شک‌مش. (منتهی 
الارب). گوسفند معتاد به کلانی بچه در شکم. 
(از شرح قاموس). 

ممحان. (] (اخ) نام اصل قصة قم: بهرام 
گور...قم و رستاقهای آن را بنا نهاد و آن را 
ممجان نام نهاد و به مزدجان بارو کشید 
(تاریخ قم ص ۲۳). 

ممحد. [م وج ج](ع ص) به بزرگی نبت 
داده شده و ستوده‌شده. (ناظم الاطباع), 
بزرگ‌کرده‌شده. (آنندراج): 

یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی 

که بختت جوان باد و جاهت ممجد. سعدی, 

ممجد. (م مج ج](ع ص) سمستاینده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

ممجر. (م ج ] (ع ص) زنی که از گرانی بار 
شکم برخاستن نتواند. (منتهی الارب). 
مسمجرة. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

ممحرة. (م ج ر] (ع ص) ستوری که از 
بارداری گرفتار رنج باشد. (ناظم الاطباء). 
ممچر. (آنتدراج). رجوع به ممجر شود. ||سنة 
ممجرة؛ سالی که در آن بچه در شکم کلان 
گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
انندراج). 

ممحط . [م ۶ج ج](ع ص) رجسل 
ممجط الخلق؛ مرد فروهشته‌اندام در درازی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) 
(از اقرب الموارد). 

مم جلا لیی. [م ج) ((خ) تیره‌ای از طایفة 
محمود صالح ايل چهارنگ بختیاری. (از 
جفرافیای سیاسی کیهان ص ۷۵). 

ممجمچ. | (ع ص) لرزان: کنل 
ممجمج؛ سرین لرزان. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ممچن. () مج ج](ع ص) طریق ممجن؛ 
راه دور و دراز, (مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطیاء) (از آتدراج) 

ممحال. [م](ع.ص) ارض 0 ؛ زمین 
قحطزده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 


الاطباء). . زمینی که در ان گیاهی نباشد. (از 
اقرب الموارد). زمین خشک و بی‌آب و علف. 
(از شرح قاموس). 


ممحاة. (م] (ع!) ته‌پاره‌ای که بدان منی و 
جز آن پا ک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
بردایند. (از اقرب الموارد). 

ممحش. a‏ 2 ص) سوزنده. ) متهی 
اقرب الموارد). 

ممحش. ٤‏ ح] (ع ص) نان سوخته. (ناظم 


الاطباء). 

ممحشة. مح ش] (ع ص) سنة ممحشة؛ 
خشک‌سال که بموزد هر چیزی را. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 

ممحص. (م ‏ ح] (ع ص) فرس ممحص؛ 
اسب درشت خلقت استواراندام. (سنتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالخلق 
درشت خلقت. (از اقرب الموارد). 

ممحصة. [م مخ ح ص ] (ع ص) امس رأة 
ممحصاالذنوب؛ زن پاک از گناهان, (ناظم 
الاطباء). 

ممحض. ( رخ ح](ع ص) خس‌الص و 
بی‌آمیغ و محض و پاک کرده شد». 

ممحضة. () مح ح ض ] (ع ص) تأنيث 
ممحض. رجوع به ممحض شود. 

ممحل. ° (ح](ع ص) زمین خشک و 

بی آب و علف. (از شرح قاموس). زمین 

خفکسال رسیده. (منتهی الارب) (آتندرا ج اج) 
(ناظم الاطباء). ز 7 سم تباخد. 
محل بل اش 
الموارد). 

ممحل. [م مح ] (ع ص) درازکرده‌شده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مطول. (از اقرب الموارد). |[شیر ترشی‌گرفته 
ویاشیری که یر شیر خفته ریزند و خورند و 
نگذارند تا ترش گردد. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
شیر طعم‌بگشته. (مهذب الاسماء). شیر گیرنده 
مزه ترشی یا شیری که واداشته شده دست در 
خیک و نمانده است که مزه بگیرد و اشامیده 
شده است. (از شرح قاموس). 

ممحلة. (مح ](ع!) پوست بر؛ شیرخواره 
که‌در آن شیر هند. (منتهی الارب) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء). ظرفی از پوست از بهر شیر. 
(از اقرب الموارد). 

ممجلة. (مح [)(ع ص) ارض م محلة؛ 
زمین خشک‌سال رسیده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). زسین خشک و بی آب و 
علف. (از شرح قاموس). ارض مُمجل. (منتهی 
الارب). 

ممجو. [م حور] (ع ص) نسقش و نسبشته 
پا ک‌کرده‌شده‌و جز آن. ممحی. (از منتهی 
الارب). پا ککرده‌شده مثل نبشته و نقش و 
جز آن. (آنندراج), نبشته و سا نقش 
پا ک‌کرده‌شده.(ناظم الاطباء). 

ممجو ص. [](ع ص) یز جلاداده. || شتر 
استوارخلقت همواراندام. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطیاء), شتر یا اسب یا خر 
استوارخلقت همواراندام. (از اقرب السوارد). 
سخت‌آفرخش استوار کرده شده. (شرح 
قاموس). |ارجل ممحوص‌القوائم+؛ مردی که 
پاهایش از ستی و علت پاک باشد. (ناظم 


ممخن. 

الاطباء) (مستهی الارب). مردی که پاهای او از 
ستی خالص شده است. (از شرح قاموس). 
ممحوض. [] (ع ص) خالص. بی‌آميغ. (از 
ان ندراج): رجل مسمحوض‌النسب؛ مرد 
خالص‌گوهر. (منتهی الارب). گهری. نزاده. 
رجل مسحوض‌السب؛ مرد خالص‌نسب. (از 
اقرب الصوارد). رجل ممحوض السب و 
الحسب؛ مرد خالص‌نسب پا ک‌گوهر. (ناظم 
الاطباء). اصیل. نجیب. سیب. پاک 

با پاک‌گهر. (یادداشت شت مرحوم دهخدا), 
ممحوضة. [م ض ] (ع ص) خالص. پا ک: 
فضة ممحوضة؛ سیم بی‌آميغ. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). نقرة خالص. (از اقرب 
الموارد). 
ممجیی. [م حی‌ی ] (ع ص) نبشته و نقش 
محو شده و پاک کرده شده. (ناظم الاطباء) 
ممحو. نبشته و نقش پا ک‌کرده شده. (از منتهی 
الارب). 
ممخ. ٣م‏ خخ ](ع ص) امر ممخ؛ کار دراز و 
بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). امسر 
طائل. (از اقرب الموارد). ||مغز پر. (ناظم 
الاطباء), 

ممخاط. [] (ع ص) خلنا ک.(دهار). با 
خلم. رجوع به خلم شود. 

ممخرق. [عر)(ع ص) گروه پرا کندهشده 
و متشر. (ناظم الاطباء). ||زراندودشده به 
طلا و تقره. (شرح قاموس). زراندوده. مموه. 
(لسان المرب از ذيل اقرب الموارد). 
ممخرق. ملع ص) تلیی‌کند. 
||انکه خبر دهد از چیزی برخلاف آنچه از 
وی پسرسند, از لفات مولده است. (ناظم 
الاطیاء). 
ممخض. ۰( خ] !)مشک شیر. (منتهی 
ارب (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرندی که 
در ان شیر تکان داده و زده می‌شود اجه 
زید آن بیرون آید. (از اقرب الموارد). 
شیرزنه. . تلق. ممخفه. ج مماخض. 
(المنجد). 

ممخضف. ۰خ ضا لع إا شیرزنه و آوندی 
که‌در آن دوع زنتد. (از منتهیٍ الارپ) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ممخض, تلم تلق. 
ج مماخض. (از المنجد): ای برادر! من ترا از 
فربهی کوه‌پیکری دیدم که از ممخضة کوهانت 
همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندرون 
ادیم جلد تو محتاج نبودی. (مرزبان‌نامه چ 
تهران ص 04۳ 
ممخن. ٣[‏ م 1ع صا را نک 
پاسپرده چندانکه نرم و سهل شده باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راه 
طی‌شد؛ اسان شد.. (از اقرب الموارد). راه 
پاخورده که رفتن بر آن اسان شده است. (از 
شرح قاموس). 


ممخوض. [:] (ع ص) لن ممخوض؛ شیر 
مک برگرقه. (ناظم الاطباء). دوغ 
مسکه‌برگرفته. (منتهی الارب) (آتندراج). کره 
و مسکه گرفته‌شده و دوغ‌شده. (شرح 
قاموس). 
ممخة. (مْ مخ خ](ع ص) شاة مسمخة؛ 
گوسیندفربه پر مغز استخوان. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). فربه سمین. (از اقرب 
الموارد). بين الممخة و المجفاء (اين مثل ر در 
میانة دو کار زتد). (از متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
هم . م مدد[ 2 ص) مددکننده. (عغیاث 
اللغات) (اتدراج). امدادکنده. مددرب‌اننده. 
یاری‌دهنده. (از ناظم الاطباء). کمک. یار. 
مددده. کمک فر ستنده: آنی ممدکم بألف من 
الملائكة (قران 4/۸): من مدد کننده‌ام شما را 
به هزار از فرشتگان. (تفیر ابوالفتوح رازی 
ج ۵ ص ۱۴۲ هر نی که قرومی‌رود مد 
حیات است و چون برمی‌اید مفرح ذات. 
( گلستان). || زيادکننده. (ناظم الاطیاء). 
ممد. م مّدد] (ع ص) کشسسیده. (مهذب 
الاسماء) ۲. رجوع به مد شود. 
ممد. [م م) (اخ) دی است از پب‌خش 
فلاورجان شهرمتان اصفهان, دارای ۲۴۰ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
معد ح. (م مد د] (ع ص) نیک‌ستوده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ستوده‌شده. معدوح. 
ممدد. [مٌ م د] (ع ص) تن مدیدکنده, 
طولانی‌کننده. انام دردی که از آن عصب 
ان دام کشیده می‌شود. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). یکی از پانزده دردی که آسم دارند. 
شیخ‌الریس در قانون در الاوجاع السی لها 
اسماء گوید: سیب الوجع الممد ريح او خلط, 
یمدد العصب و العضل كانه یجذبه الى طرفیه و 
یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردی 
است که صاحب آن گمان کد که عضو را از 
جمیم اطراف مي‌کشند. و صاحب ذختیره 
خوارزمشاهی گوید: المی است که گوئی آن 
عضو را از هم می‌کشند و به تازی تمدد گویند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
ممدد۵. (مءّد 5) (ع ض) خرگاه به طناب 
کشید..(آنندراج) (ناظم الاطباء). خرگاه به 
طناپ کشیده و برای مبالقه مشدد شده است. 
(از منتهی الارب). 
مهد ۵3. () مد دد] (ع ص) کشسسیده. 
کشیده‌شده. دراز: إنها علیهم موصدة. فى عمد 
ممددة (قرآن ۸/۱۰۴ - 4)؛ آن بر ايشان 
افکنده است و بر ایشان پوشیده در عمودهای 
دراز. ( کشف‌الاسرار میبدی ج ۰ص ۶۰۸). 
مجدر. ٣[‏ مذ د] (ع ص) شتر ضربه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). |زگل‌اندود. (ناظم 
الاطاء). 


ممدرة. [م د ر](ع!) جای کلوخ گرفتن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از 
خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد). 
ااجای نیک خاک. ااجایی که در آن 
کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) 
(ناظمالاطباء). کلوخستان. (مهذب‌الاسمام), 

ممدرة. [م در ] (ع |) یمدرة در همة معانی. 
رجوع به مدره شود. 

ممدرة. مد در ] (ع ص) شستر فربه. 
(منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). مونث 
ممدر. 

ممدوحج. [] 2 ص) ستوده‌شده. (آنتدراج) 
(ناظم الاطبباء). بتوده. ستوده. (دهار). 
| آنکه او را به شمر ستایش کرده‌اند. آنکه او 
را شاعر در شعرش ثنا گفته است. مقابل 
مذموم؛ 
در هر زبان به دانش ممدوح 
در هر دلی به جود محبب. مسعودسعد. 
همه لطفی و همه همتی و پا ک خرد 
چون تو معدوحی و من جای دگر» اینت خری. 

سنائی (دیوان ص ۳۳۱). 

ز معشوق نیکو و ممدوح نیک 

غزلگو شد و مدح‌خوان عنصری. 

خاقانی. 
ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم 
اخلاق. ( گلستان), |(اصطلاح حدیت) در 
اصطلاح علم حدیث فقط (شمار به مدح راوی 
دارد بی‌آنکه وثاقت یا امامی بودن او را 

رساند. 

ممدوحات. 1۶1 (ع ص. |) کارهای ستوده 
وامور پسندیده. (آنندراج). کارها و یا 
چیزهای سزاوار و شايستة ستایش. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ممدوح و ممدوحة شود. 

ممدوحة. [م ح] (ع ص) تأیث ممدوح. 
رجوع به مدوح شود. 

ممد‌وحی. [] (حامص) ستوده بودن. 
ستودگی. پندیدگی. |اممدوح كى بودن. 
مورد مدح کی قرار داشتن. مقابل مادحی. 

ممد و جی. [م حی‌ی ] (ص نسی, إ) سکة 
ترکی عراقی از نقره. ماوی ۲۴ قرش که 
گمان می‌رود شوب به ممدوح‌پاشا بوده 

باشد. (از نقودالعرية ص ۱۸۶). 

ممدذ و ۵. [م] (ع ص) کش ده و دراز. 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). کشیده‌شده: سایة 
همایونش بر همه جهانیان عمدود. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). بعضی گفتند که ظل ممدود 
است در بهشت. ( کش ف الاسرار ج۲ 
ص ۵۴۵). 
- الف ممدود؛ در عربی الفی است که بعد از 
آن همزه.باشد. چنانکه در کاء و رداء. (از 
تعریفات جرجانی). مقابل الف مقصور يا 
مقصوره. 


ممذرق. ۲۱۵۲۹ 


5 ظل ممدود؛ سایة دراز و هميثه. (مهذب 
الاسماء). سای کشیده و هميشه. (یبادداشت 
رخوم مها و قل دودو سا 
مکوب. (قرآن ۳۱-۲۰/۵۶). بعضی گفتد 
که‌ظل ممدود است در بهشت. ( کشف‌الاسرار 

ج ص ۵۲۵ 

- ممدود شدن؛ امتداد یافتن. کشیده شدن. 

- ممدود کردن؛ کشیدن. امتداد دادن. 

- ||گستردن. 

||دارای علامت مد. (ناظم الاطباء). ||از 
اصطلاحات هأت است. رجوع به شرح 
دیوان انوری تالف شهیدی ص ۱۶۴ و ۱۷۶ 
شود. 

ممدو۵. [] (اخ) ابن عبداله واسطی ریابی. 
بدو مثل می‌زدند در معرفت موسیقی با رباب. 
به سال ۶۳۸ ه.ق.در بغداد درگذشت. (از 
تاج‌العروس ج۱ ص ۲۶۳). 

مصدو53. [م د] (ع ص) مونث ممدود. 
رجوع به ممدود شود. کشیده. بلند. 
- الف ممدودة؛ الف بلند و کشیده. مقابل الف 
مقصورة یا الف کوتاه. 

ممده. (م م 4] (ع ص) ستایش‌شده و 
تکلف‌شده در ستایش. (ناظم الاطباء). 

ممذئل. 1 د ءلل] (ع ص) مرد شوریده‌دل 
درشت خوی تباه‌عقل, (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). مرد ستبرنفی. (شرح 
قاموس). خاثرالنفس. (اقرب الموارد) (معجم 
متن‌اللغة). ||(() مجازاً سبب. (غیاث اللغات) 
(آتدراج). سبب و علت. 

ممذ‌قر. 9 د رر ]ع ص) جعرات 
بریده‌بریده و جغرات بریده‌ای که چون 
جنانند هموار گردد. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). شیر 
بریده. (مهذب الاسماء). ||مرد آمیخته‌نسب. 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ممذل. [م3](ع ص) زن‌جلب و بی‌غیرت. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). که 
بر آهل خود قوادی کند. (ذیل اقرب الموارد). 
زن‌بمزد. کشنده پر اهل خود بناشایست. 
(شرح قاموس). 

ممذوق. [] (ع ص) تسیر آب‌آمسيخته. 
(متهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). 


۱- ناظم‌الاطیاء یه مزبور را برای معنی دوم 
(زی‌ادکنده) شاهد آررده است» و در تفسیر 
ابوالفترح (ج اص 0۵۳ نوید: انی ممدکم... ای 
زایدکم؛ من شمارا مدد فرستم و امداد مدد 
فرستادن باشد و اصل کلمه از زيادة است. 

۲ -در دو نخة خحطی کتابخانة لغت‌نامه به 
صورت من است و در یک نسخه امحل» آمده 


است. 


10° ممر. 


ممر. [م ُرر]۱ (ع مص) گذشتن و مرور 
کردن. (ناظم الاطباء). گذشتن. (انندراج), 
بشدن. (تاح المصادر بهقی). ||((مص) گنر. 
عبور؛ 
نیکو ثمر شو ايرا ک‌مردم بجز ثمر لیت 
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست. 
ناصرخسرو. 
خورشید رنگ و فمل شهاب است بهر آنک 
در مرغزار چون فلک او را بود ممر. 
مسفودسعد. 
- ممر داشتن؛ گذر داشتن. گذشتن. عور 
داشتن. 
هميشه تا به زمین بر نیم راه دهد 
هميشه تا به فلک بر قمر معر دارد. 
مسعودسعد. 
||() جای گذشتن. (غباث اللغات). جبای 
گذشتن و راه گذشتن. (آنندراج). جای گذشتن 
و سوضع مرور. (ناظم الاطباء). گذرگاه. 
(دهار), راه. (مهذب الاسماء), گذار. راه و معبر 
و جای عبور و گذرگاه. (ناظم الاطباه): در 
حال چنابت ممر ایشان در مسجد می‌بود. 
( کشف الاسرار ج ۲ می ۵۱۷). روزی بر 
سیل تلزه و تفکه بر ممر شاهراهسی طارمی 
دید. (سندبادنامه ص ۹٩‏ ۱۷). 
تو چراغی نهاده در ره باد 
خانه‌ای در ممر سیلابی. سعدی. 
|اگذار نهر و مجرای آب. (ناظم الاطباء). 
|إطريق و راه و محل تحصیل درآمد: مبلفی 
کلی‌از این ممر به حصول پیوست. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), 
- انتقال ممر؛ تحویل ممر. قران میانه. گرد 
آمدن دو ستاره در برجی (خاصه زحل و 
مشتری) قران کوچک است و دوازده برج به 
چهار مثلث بود و این دو ستاره در هر مثلثی 
دوازده بار قران کنند, آنگاه از آن مثلث 
برخیزند به مثلث دیگر قران کند و خاستن از 
مثلتی به مثلشی دیگر به دویست و چهل سال 
بود و آن را قران میانه خواند و نیز انتقال ممر 
گویندو تحویل ممر. (التفهیم ص ۲۰۸). 
- تحویل ممر؛ انتقال ممر. 
< ممر روزی؛ محل ازتزاق. 
- ممر معاش؛ جایی که از ان وجه زندگی به 
دست آید. محل گذران. 
اپل. جو |اپاياب.|ااجل و مرگ. اق 
الاطباء). 
ممر. [م مدر ] (ع ص) آنکه شتر جوان 
سرکش را غافل " ساخته دم وی را بگیرد و 
بای خود ابر زین خلاند که ارد گر 
او راکشیده نیرد یی نتواند ببرد. (از 
آندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). || طناب و ریسمان استوار 
تافته. " (ناظم الاطیاء). رجوع به سر شود. 


||تلخ و تلخ‌شده. (ناظم الاطباء). ممرة. 

ههو. آم #رر] (ع ص) رسن سخت‌تافته. 
الاسماء). ریمانی که سخت تافه‌شده. (از 
اقرب الموارد). رجوع به مر شود. || آنکه 
طتاب و ریسمان را استوار و محکم می ‌تابد. 
(ناظم الاطباء). 

مهو. [م ] (!) در زبان کسودکان؛ شسرم 
دختربچه. (بادداشت مرحوم دهخدا). در 
تداول اطفال. آلت تناسلی دختر خردسال. 

مهو. (م ۶ ) (خ) دهی است از پخش سومار 
شهرستان قصرشیرین که در سه محل باسامی 
ممریک و ممر دو و ممرسه واقع شده است و 
جمعیت انها یه ترتیب. ۰۲۰ ۱۸۰ و ۱۹۰ تن 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 

ممرآباد. [م] (اخ) دی است از بخش 
جح وه شهرستان ک‌اشمر دارای ۶۶۰ تن 
سکنه. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 

ممرا. [] (اخ) (به سعنی قوت با چاقی) 
مسکن ممرا که امیر اموری بود و ايين ممرا 
همان حبرون است. (قاموس کتاب مقدس). 
رجوع به حبرون شود. 

مصراج. [م] (ع ص) درهم آمیخته کار. (از 
ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنکه کارهای 
وی درهم‌آمیخته و نااستوار است. (از اقرب 
الموارد). ||ناقه‌ای که بر بچه ناپخته افکندن 
خوی کرده باشد. (سنتهی الارب). ماده‌شتر 
خوی‌کرده پر بچه انکندن. (ناظم الاطباء). 
ماده‌شتری که عادت به امراج (انداختن بچه) 
دارد. (از اقرب الموارد). 

ممراح. 2 (ع ص) زمین زود گیاه روینده. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سس زود 
گیاه رویانده . (آنندراج). . زمین تربو. *(مهذب 
الاسماء). | چشم بسیاراشک. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب السوارد). 
|(اسب نیک شادمان و خرامنده. (ملتهى 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب 
تشاطی. (مهذب الانسماء). اسب تشیط. (از 
اقرب الموارد). 

ممراض. 1م (ع ص) آنکه بار بیمار 
مسی‌گردد. (ناظم الاطیاء). مرد سخت 
بیمارغنج. (منتهی الارب). بسیارپیماری. 


(ذهار) (آنسندراج). بیمارغنج. (صراح). 
بحیتا رگن (تهذت تناها بارا ک: 


همیلهبیمار. بیمارژون. آتکه در برابر 
بیماریها ایستادگی و مقاومت نتواند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): و در این ناحیت 
(بهق) مردم ممراض کمتر بود. (تاریخ بهق). 
چون مزاج ممراض که هرچند در ترتیب غذا 
و قاعد احتما شرط احتیاط بیشتر بجای آرد 
به اندک زیادتی که به کار برد زود از سمت 
اعتدال متحرف گردد. (مرزبان‌نامه ص ۱۱۵). 


مرج 

هرچه از آن جمله سریع‌الزوال بود سانند... 
خشم حلیم و صحت ممراض وغم و اندوه 
منبسط طبع و خجلت و حسیاء آن را حال 
خوانند. (اساس‌الاتباس ص ۴۴). 
ممراضیت. (م نی ی] (ع مص e‏ 
إمص) بسیار مریض شدن. ||مجازاً بمعنی 

غلطی. (غیاث اللغات), 
ممراضية. [م ضی یَ] (ع مص جعلی, 
إسص) ممراضیت. (آنندراج), . رجسوع به 
عمراضیت شود. 
ممراط. [م] (ع ص) خسرمابنی که غوره 
انکندن عادت وی باشد. (سنتهی الارب) (از 
آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
ااناقة شحاب‌رو. (سنتهی الارب). ماده‌شتر 
شتاب‌رو. (ناظم الاطباء) (از آنندرا اچ). 
ماده‌شتری که سریع رفتن و پیش افتادن 
عادت وی باشد. (از اقرب الموارد). 
مهرا. (م] (ع ص) چسرا گاه فراخ آب و 
علف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خصیب. 
(اقرب المواردا. 
ممران. م م (() مامیران که گسیاهی است. 
رجوع به مامیران شود. 
ممرت. [م )(ع ص) مرد شکیبا بر دشمنی 
دشمنان و خصومت خصمان وبردبار. (منتهی 
الارب) (اتدراج). شکیبا در برابر دشمان. 
(از اقرب الموارد). آنکه صبور باشد در 
خصومت کردن. (مهذب الاسماه). ج» 
ممارت. (ناظم الاطباه) (آنندراج) (مهذب 
الاسماء) (منتهی الارب). 

ممرثة. [م مر ر ت)(ع ص) ارض ممرئة؛ 
زمین باران سست و ضعیف رسیده. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطپاء) (از اقرب الموارد). 
مهرجل. مج (ع ص.لانوعی از جامة 
نگ‌ارین. (منتهی الارب). نوعی از جامة 
نگارین که دارای شکل مرجل بود. (ناظم 
الاطباء). ج. مراجل. (ناظم الاطباء) (سنتهی 
الارب). 
ممرح. [م ر1 (ع ص) قرس ممرح؛ اسب 


۱-در تداول شعر فارسی به تخفیف نیز آید. 

۲ -عبارت لبان «بتعقل» و عبارت قاموس 
«یتغفل» به همین جهت در شرح منتهی الارب 
و اقرب المرارد اختلاف است. 

۳ -کذا؛ و به این معنی در فرهنگها به فتح میم 
دوم آمده است. 

۴ -کذا» و در این معتی به کر میم دوم باید 
باشد, 

۵-چنین است در یک نسخه خطی, و در دو 
نسخ دیگر کتابخانة مرحوم دهخدا «تیربره 
است. 

۶-میویه گفته انت که میم جزء کلمه و کلمه 
رباعی است. اما به گفتة صاحب تاج‌العروس او 


را در این دعوی دلیلی ست. 


E a 


ممزق. ۲۱۵۳۱ 





یک شادمان و اسب نیک خرامنده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). نشیط. (اقرب 
الموارد). یمراح. (امتهی الارب). 
ممرح. ٣[‏ مز ر ] (ع ص) کرم ممرح؛ درخت 
رز برومند یا وادیج‌بسته. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). 
ممرد. ام مز ر)(ع ص) بناء ممرد؛ بنای 
ساده و مطول. ینای دراز. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |ابنای 
درخشان و ساده و هموار. (غیات اللغات) 
(آنندراج) (مهذب الاسماء). خانة ساده کرده. 
(مهذب الاسماء). ساده. مملس. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): صرح ممرد من قواریر (قرآن 
۷ طارمی است از آبگينة پا ک‌ساخته 
و تسوداده. ( کشف الاسرار میبدی ج ۷ص 
۹ گفتی صرح ممرد است با جوشن مزرد. 
(سددبادنامه ص ۱۲۱). ||بندکرده. 
محکم‌کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
ممرز. (م ر] ()۲ درختی از گونه‌های اولس 
است که در جتگلهای شمال اران روید. آن را 
در آستارا و منجل د طوالش و کوهيایة 
گیلان, اولاس, یبا اولس و در کلاردشت و 
کجور کرزل و در اطراف رشت. فق یا فق و 
در شیرگاه ساری و بهشهر و میاندره» ممَرز يا 
ممَرز و مُرزو در لاهیجان, مُرّم و در گرگان و 
علی‌آباد رامیان و حاجیلر. تفار و در کتول, 
کچّف و در رامسر و رودسر. جَلّم می‌خوانند. 
(جنگل‌شناسی کریم ساعی ج۱ ص ۱۶۸). 
ممر زکتی. [ء رک ] ((خ) دصی است از 
بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای ۱۵۶ تن 
سکنه. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳). 
ممرض. (م ٍ ]| (ع ص) بیمارگرداننده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به 
إمراض شود. 
ممرط. 9 را 2 ص) خ مابن 
غورهبرافتاده. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(اتدراج). خرمابنی که غوره افکندن عادت 
وی باشد. (از اقرب الصوارد). ||إشتر مادة 
شتاب‌رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). ماده‌شتری که سریع رفتن و پیش 
افادن عادت وی باشد. (از اقرب الموارد). 
ممرع. مر ](ع ص) جای علفنا ک.(منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ااقوم 
ممرعون: خداوندان شتر به فراخی رسیده. (از 
منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). 
ممرعز. [مْمع] (ع ص) ثوب ممرعز؛ جام 
پشمین از ریزه‌ین پشم گوسپند. (منتهی الارب 
مادة ر ع ز). جامة پاته‌شده از کرک. (ناظم 
الاطباء). ۱ 
ممرغ. ١٣ز‏ ر ]ع ص) ستور در خاک 
غلتنده. (ناظم الاطباء). مراغه کتنده. |[در 
خاک غلطانده ستور را. (آنندراج). 


ممرقة. [م ز غ] (ع |) رود؛ شبیه به کیه که 
آن را اعتور خوانند. (از معهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). اعور. سعی اعسور. 
(نشوء‌اللفة ص 4۲). معی اعور. برای اینکه 
تیر می‌اندازند با آن و اعور گویند از آنکه مانند 
کیه‌ای الت که سوراخ ندارد. (از اقرب 
الموارد). روده اعور. (مقاتیح). 
مهرق. [م مزر ] (ع ص) سرودگوی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرودگوی 
گدایان.(مهذب الاسماء). مغنی. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تمريق شود. ||(() غوزة 
سکه شبیه چشم ملخ که بر سر شیر فراهم 
آید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممرن. ٤ز‏ 1" (ع ص) سسخت‌روی. 
یقال: انه لممرن الوجه. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از نساظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). 
ممروت. 1] (ع ص) م‌مروتد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ممروتة شود. 


ممرو قة. م ت](ع ص) ارض مس مروتة؛ 


زمینی که از بسیاری نمنا کی و تری علف 
نرویاند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
زمین بی‌گیاه. (شرح قاموس). مرت. (اقرب 
الموارد). 
ممرور. (] (ع ص) آنکه زردی و صفرا بر 
وی غالب باشد. (متهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (آتندراج). آنکه بر او صفرا غلبه کرده 
باشد. آنکه مرَة (زهره و صفرا) بر وی چیره 
گردد.(از اقرب الموارد), 
ممرورة. (مر](ع ص) قربة مسمرورة؛ 
مشک پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از آنندراج). |سمرور. 
زردآبی. رجوع به ممرور شود. ||ارض 
ممرورة؛ زمینی به بیل کرده. (مهذب الاسماء). 
ممروس. [] (ع ص) آغشته. ||خرمای در 
آب وده شده. (ناظم الاطباء). خرمای تر 
نهاده در آب و سوده و مالیده. (آنندراج). 
خرمای تر نهاده‌شده در اب یا شیر. (از اقرب 
التوار نا خر ماق در آت باهر اندم 
ممرة. (م مز ز] (ع ص) تلخ و تلخ گردیده. 
(تاظم الاطباء) مُمرّ. 
ممری. ]٤[‏ (ع ص) ماده‌شتری که آب گشن 
را در زهدان جمم کرده باشد. (از سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). ||کار استوار. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممریء. [م رٍ ۶](ع ص) طعام صمریء؛ 
طعام خوشگوار. (صنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
ممریزخان. [] ((خ) مبارزخان معروف به 
عادل‌شاه از سلاطین افاغنه. مژلف تاریخ 


شاهی او را ممریزخان نامیده است» اما در 
دیگر تواریخ از جمله طبقات اکبری و 
خلاصةالتواریخ و مآثر رحیمی مبارزخان 
امده است. رجوع به تاریخ شاهی ص ۲۷۷ و 
حاشية أن شود. 
مصریة. (م ی ](ع ص) ماده گاوبا بچۀ سپید 
تابان‌رنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آندراج). ماده گاوی که گوسالة وی ماری 
(سپید تابان) باشد. (از اقرب الموارد). 
ممزالی. (] ((غ) تیره‌ای از طایفدٌ سحمود 
صالح ایل چهارنگ بختیاری. (از جفرافیای 
سیاسی کبهان ص ۷۵ 
ممزج. (معْ] (ع ص. لا جامه‌ای است 
قیمتی از قم کستان. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). نوعی جامه یعنی پارچه که زر در 
آن به کار می‌رفته است. (یادداشت مرحوم 
دهخدا) : پس مأمون آن روز جامه خان‌ها 
عرض کردن خواست و از آن هزار قبای 
اطلس معدنی و سلکی و طمیم و نسیج و 
ممزح و مقراضی و أكون هیچ نپسندید. 
(چهارمقاله ص ۳۳). 
از زرکش و معزج و اطلس لاس من 
چون خيمة خزان و شراع بهار کرد. 
خاقانی (ديوان چ سجادی ص ۱۴۹). 
بر اسب بخت کرد سوارم بتازگی 
تا خلعتم ممزج اسب" سوار کرد. 
خافانی (دیوان ص ۱۵۰). 
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم 
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. 
خاقانی (دیوان ص ۲۲۳). 
|| آب‌خانه. (غیاث اللغات از شرح ديوان 
خاقانی) (انندراج). 
ممزح. [ مز ز) (() جامه‌ای است قیمتی از 
قسم کتان. (آنتدراج). || آب‌خانه. (آنندراج). 
اما ظاهرا در هر دو معنی محرف ممزج است. 
(یادداشت لفت‌نامه). دجوع بد مرج شود. 
ممزق. [م مز ز] (ع مص) جامه پاره کردن. 
(منتهی الارب). پاره کردن. (ناظم الاطباء). 


1 - Carpinus betulus, C. folia, ©. 
sepium, C. vulgaris. 

۲-در آندراج ممرن آمده است. 
۳-ممزح يه صیغة اسم مفعول بر وزن معظم: 
گوبا جامه‌ای بوده که از زر ممزوج با چیز دیگر 
می‌بافه‌اند. ابن الاثیر در ذیل حوادث سنه ۵۱۲ 
گرید: هو فى هذه النة اسقط المسترشدباله من 
الافطاع المختص به کل جور و امر أن لایژخذ الا 
ما جرت بالعادة القديمة و اطلق ضمان غزل 
الذهب و کان صاع القلاطرن و الممزج و 
غیرهم ممن يعمل منه (ای من الذهب) بلقون 
شدة من العمال علیها و اذى عظیماٌه. (چهارمقاله 
چ قزوینی از چهارمقال؛ ج مین ص ۲۳). 
۴-نل: ممزج و اسب. 


۲ ممزق. 


تمزیق. (منتهی الارب). پاره کردن و دریدن. 
مّزق. مصدر میمی است. (از اقرب الموارد)* 
مزقناهم کل ممزق (قرآن ۱۹/۳۴)؛ ايشان را 
پاره‌پاره بازگستيم از هرگونه گسستنی. 
( کشف‌الاسرار میبدی ج ۸ص ۱۱۹). 
ممزق. [مءْزز] (ع ص) دریده. پاره‌شده. (از 
اقرب الموارد). متلاشی‌شده. ممزوق* 
بس که در این خا ک‌ممزق شدند 
پیکر خوبان بدیع‌الجمال. 
معزق.(/ َزالع ص) راک خد 
متفرق‌سازنده: روزگار مفرق احباب و ممزق 
اصحاب است مان ایشان تشتت و تفریق 


سعد‌يی. 


رساند. (ترجمة تاریخ یمیتی). رجوع به 


تمزیق شود. ۱ 
ممزقة. [ ٣‏ مز ر ] (ع ص) تأنیث مسمزق. 
جامة پاره‌پاره. 


ممزوج. (] (ع ص) آمخته‌شده. (غیاث 
اللغات) (انندراج). اميخته. مخلوط. (از ناظم 
الاطیاء). با هم آميخته. درهم: 
گفتم ز کیت چرخ بدآمیزش مزاج 
گفتاز تور خور شد ممزوج و بارور. 
ای و 
||شرابی که با گلاب یا به دیگر عرق بارد 
آمیخته باشند. (غياث اللغات) (آنندراج), 
مقابل صرف شراب آميخته. شراب آميخته با 
آب. (ناظم الاطباء). آمیخته به چیزی و این در 
مایعات و سائلات مستعمل مشود چون شیر 
با آب و گلاب با شراب. و می ممزوح و بادة 
ممزوج» یعنی شراب با آب آمیخته و ایبن 
مقابل صرف است. (بهار عجم) (آنندراج): 
اندر تابتان شراب ممزوج مزاجها را 
موافق‌تر از صرف بساشد. (ذخضرة 
خوارزمشاهی). 
گر مې دهی ممزوج ده کاین وقت می ممزوج به 
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده. 
- خاقانی. 
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم 
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. 
خاقانی. 
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن 
ز چشمش شد فزونتر فیض لعل آبدار او. 
صائب. 
عالمی راکرد بیخود آن دو لمل آبدار 
بادۀ ممزوج چندین نشئه‌ای می‌داشته ست. 
صائب. 
ممزوج کردن؛ آمیختن شراب و جز آن رابا 


اپ؛ 


تا ابر کند می را با پاران محزوج 
تا باد به می درفکندند مشک به خروار. 

۲ منوچهری. 
این شراب با اب و گلاب ممزوج کنند تا زیان 


نکند. (نوروزنامه). 

ممروق. [ْ](ع ص) دریده و شکافته. (ناظم 
الاطباء). پارەپاره. چا ک‌چاک.سزق. 

ممساس. [مْ] (ع ص) سیک‌رو سبک‌کار 
شوریده. (منتهی الارب). سبک و غیروزین. 
(ناظم الاطباء). خقیف. (اقرب الموارد) (شرح 
قاموس). 

ممسح. (م سا ص) سخت دروغگوی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغگوی. 
(اندراج). کذاب. (اقرب الموارد). 

ممسج. [] (ع !ا کیلة گیل . (مسهذب 
الاسماء). 

ممسج» [م س ح] (ع !) ماله یعنی چیزی 
که بدان چیز دیگر را بمالند. (آنندراج). 
ااگل‌مالة معماران. (غیاث اللفات) (آتندراج). 
لاملا جولا. (مهذب الاسماء). غرواشه. 
(دهار)۔ ||دستار روی خشککننده. 
(یادداشت لغت‌نامه). رومال. و رجوع به 
دستار شود. 

ممسک. ٥‏ س] (ع ص) چستگ‌درزننده. 
(غیاث اللفات) (انندراح) (ناظم الاطماء). 
||بازدارنده از خروج. (غياث اللغات) 
(آنندراج). آنکه خود را نگاه می‌دارد از 
خروج. || آنکه بازمی‌دارد خویشتن را از 
گفتن. (ناظم الاطباء). خاموش. ||گیرنده. 
(ب‌ادداشت مرحوم دهخدا). بازگیرنده: 
مايفتح‌لله للتاس من رحمة فلامسک لها 
(قرآن ۲/۳۵): آنچه اله بگشاید مردمان را از 
بخشایش, بازگیرنده‌ای نیت آن را. ( کشف 
الاسرار سیبدی ج ۸ ص ۱۵۷). ||ژفت و 
آزمند و بخیل و لیم و طمعکار و تنگ‌دست و 
خیس و دارای خست و کم‌خرج. (ناظم 
الاطباء). بخيل. (غياث اللسفات) (آنندراج) 
(مهذب الاسماء). سياه كاه.ژكور: 


بامسک که نعمت جمع آورد 
که‌مرد و قحبه‌اش با دیگری خورد. 
ناصرخسرو. 
یکی را داد بخشش تا رساند 
یکی را کرد ممسک تا ستاند. نظامی. 
گررسدت دم بدم جبریل 
نیت قضا ممسک و قدرت بخیل. نظامی. 
بدانست روزی پسر در کمین 
که‌مسک کجا کرد زر در زمین. 
سعدی (یوستان). 
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت 
چو آزادگان بند از او برگرفت. 
سعدی (یوستان). 
ممک برای مال, همه سال تنگدست 
سعدی به روی خوب همه روز خرم است. 
سعدی, 
محک داند که زر چت و گدا داند که 


ممسک کیت. ( گلستان). ||(() در سمفردات 


ممسک‌الایامن. 


مراد از آن اسسطوخدوس و در مرکیات 
سوطیرا است. رجوع به اسطوخودوس در 
همین لفت‌نامه و سوطیرا در تذکره داود ضریر 
انطا کی ص ۲۱۰ شود. 

ممسکت. [م س] (ع ص) ابی که دست و 
پای سفید دارد. (مهذب الاسماء). از انواع 
تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) است و 
اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب 
باشد آن را ممسک گویند. (از صح الاعشی 
ج۲ ص ۲۰). و رجوع به مْصکه شود. 
ممسکت. (م مش س] (ع ص) داروی 
مشک‌ام یخت. (انندراج): دواء ممک؛ 
داروی مشک اميخه. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطیاء). ||جامةً 
رنگ‌کرده به مشک. (آنندراج). شوب 
مسک؛: جامه رنگ‌کرده به مشک. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). ||مطیب به مشک. 
(از اقرب الموارد). به‌مشک آلوده. مشکین. 
مشک آلود. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
ممسککالارواح. ١٢س‏ کل آ۱(ع إمرکب) 
اسطوخودوس. موقف‌الارواح. (برهان قاطع, 
ذیل اسطوخودوس). رجوع به اسطوخودوس 
و ضرم شود. 

ممستالاعنة. (م س کل آعن ن) ((خ) 
نام شکل دوازدهم از شکل شمالی بصورت 
مرد ایتاده به یک دست تازیانه و به دست 


دیگر عنان اسب و کوا کیش چهارده. (غیاٹ 


اللغات) (آنندراج). نام صورتی از صور فلکیه 


از ناحیه شمالی و آن را به صورت مردی 
توهم کرده‌اند ایستاده به یک دست تازیانه 
گرفته و به دستی عنانی دارد و کوا کب او 
چهارده‌اند و از جمله کوکبی است از قدر اول 
که‌او را عیوق خوانند. (از جهان دانی). از 
شصت و شش کوکب تشکیل شده, روشنتر از 
همه عیوق از قدر اول و منکب ذی‌العنان نیز 
در این صورت است و صورت را 
صاحب‌المعز نیز گویند. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)". و رجوع به ترجمهٌ صورالک وا کي 
عبدالرحمن صوفی چ بنیاد فرهنگ ص ۸۲ 
شود. 
ممسکتا لا یاسو. [م س کل آس](ع ص 
مرکب) سپیدی دست و پای اسب از سوی 
چپ. رجوع به ممسک الایامن شود. 
ممسکتالایامن. [م سکُل آم) (ع ص 
مرکب) از انواع تحجیل (سپیدی دست و پای 


۱-چسنین است در یک نسخة خطی مهذب 
الاسماء متعلق به كتابخانة مرحوم دهخدا در 
نخۀ خطی دیگر «لگه کیل» و در نسخة سوم 
«لیکه کیل» آمده است و شاید در اصل « کیله و 
کیل» بوده است. 

2 - ۲: 


ممسک الحوامل. 


اسپ) است و اگرتحجیل در سوی راست 
باتد ممک‌الایامن مطلق‌الایاسر گویند و 
اگربالعمک باشد مسسک‌الای اسر 
مطلق‌الایامن. (از صبح‌الاعشی ج ۲ ص ۲۰). 
ممسک الحوامل. (م بش س كلح م] 
(ع [مرکب) دوای مک. ممسک در مقردات 
اسطوخودوس و در مرکبات سوطیرا است و 
از فوائد آن نگهداری جنین است. (از تذکرة 
داود ضریر انطا کی ص ۲۱۱ و ۳۳۳ ذیل 
سوطیرا و ذیل ممک). 

ممسکتالعنان. (س کل ع] (خ) 
مسکالاعنه را مسک‌المتان نیز گویند. 
(ترجمة صورالکوا کب عبدالرحمن صوفی ج 
بتیاد فرهنگ ص ۸۲. رجوع به 
ممكالاعنة شود. 

همسکه. [ مس ک ] (ع ص) پای اسب که در 
آن سپیدی باشد. |اپای اسب که سپیدی 
نداشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

ممسکيی. م س ] (حامص) زفتی و لامت. 
خت و کم‌خرجی. (از ناظم الاطباء): 
گر سای کف تو پرافند به مسسکی 


اندر زمان بیفتد از او نام ممکی. سوزنی. 
مکن تا در غمت اید درازی 
چو زاهد مسکی در خرقه‌بازی. : نظامی. 


محسفیی. [م مش س / س ] (اخ) بخشی از 
شهرستان کازرون در استان فارس میان 
کوه گیلویه و بختگان. از روستاهای مهم آن 
اردکان و فهلیان است. در شمال غربی شیراز 
واقع شده و آب و هوای آن در شال سرد و 
در جنوب گرم است. چنانکه کوههای دینار 
در شمال آن پیوسته برف دارد و در جلكة 
جنوبی خرما و مرکبات خودرو دیده می‌شود. 
محصول قسمت جنوبی آن غلات, پنبه, کنجد 
و نخود است. زمین در این ناحیه چنان 
ساعد است که سالی دو بار محصول برنج از 
آن به دست مي‌آید. شعب بوان که یکی از 
جنات اربع قدماست در درۂ بان باصفایی 
در ۱۲ هزارگزی فهلان واقع است. کوههای 
ممستی پوشیده از جنگلهای پلوط, زرشک و 
بادام است. در نزدیک نوراباد چشمه‌ای 
موسوم به سرآب بهرام دیده می‌شود که در 
نزدیک آن بر رویا سنگی صورت بهرام گور 
ساسانی نقش شده. نام قدیم ممسنی شولتان 
بود. در زمان صفویان پس از آنکه ایلات 
مستی به این ناحیه آمدندء بدین اسم موسوم 
گشت.و رجوع به شول و شولستان در همین 
لفت‌نامه و فارس نامه ناصری ص ۲ ۳۰ شود. 
ممسفیی. [م بش س /س ] (اخ) تیره‌ای از 
طايفة اورک از هفت‌لگ بخیاری. 
(جغرافیای سیاسی کهان ص ۷۴). ایلاتی که 
در سرزمینی به همین نام سا کن است و به 


ممشاد دینوری. YoY‏ 


چهار طایفً عمده تقسیم می‌شود: بکش» ممسوخة. [ء خا (ع ص) اما 


جاویدی دشمنزیاری و رستم. 

ممسفنیی. [م م س] ((خ) دهی است از بخش 
اردل شهرستان ضهرکرد. دارای ۲۷۰ تن 
سکنه. محصول آن غلات, کتیراه پشم. روغن 
و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران 
ج۱۰). 

ممسوح. [2)(ع ا) رخار. (منتهی الارب) 
(آتدراج). روی و رخار. (ناظم الاطباء). 
ااعرق و خوی. |((ص) دستار درشت. 
ااسے؛ بسیار دروغگوی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). || آنکه چشم و 
حاجب ندارد. آنکه روی او برابر و مالده 
باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه نصف 
روی وی برابر و مالیده باشد یعی در ان چشم 
و ابرو نبود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||درم سادة بىنقش. ||مالیده به روغن و مانند 
آن. ||متبرک‌آفریده. |اشوم آفریده شده. 
(منتهی الارب). زشت و مشژوم و خلفتشن 
دیگرگون شده. از اقرب السوارد). || مرد 
بيار سير و سفر. (متهى الارب). 
کثیرالسیاحه. (ترجمة ترکی قاموس). مسیح. 
(منتهی الارب). ||یاقوت يا لمل ممسوح؛ آن 


است که آن را بشکل مدور یا مربع یا مسدس 


یا مکعب تراشیده باشند و اگر در شکل آن 
تصرفی نکرده باشند عجمی گویند. 
(جواهرنامه): در ميان تحف لعلی مصوح که 
او را از اباء و اجداد فتوح رسیده بود... 
ممسوح. [م] (ع ص) مسح‌شده. دست 


مالیده شلد ه۵. (ناظم الاطباء). ااساده کرده. 


(مسهذب الاسماء). ||آنکه عورت‌جای 
(شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و 
ندانند که مرد است يا زن. مجبوب. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): بار باشد که ببب این 
ریشها قضیب راگر ! خایه را پاید برید و مردم 
را خصی باید کرد یا مجبوب و یا مسصوح. 
(ذخیرء خوارزمشاهی). 
محسوخ. (] (ع ص) ان که صورت وی 
بسرگردانیده‌شده و مسخ‌شده باشد. (ناظم 
الاطباء). صورت برگردانیده‌شده و بدترشده. 
(آنندراج). ||لعین. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
|[اسب کم‌گوشت‌سرین. (انندراج): فرس 
مصوخ؛ اسب ک مگوشت‌سرین. (سنتهی 
||(اصطلاح عروض) جزئی از فروع افاعیل و 
آن «فاع» است از ركن فاعلاتن. فاع را 
بیرون‌کشیده» و بعضی عروضیان این زحاف 
را مسخ خوانده‌اند. و جزو را مسوخ گفته. و 
مدزرس رضوی چ دانشگاه ص۴۹). 


مسموخالسجز؛ زن لاغرسرین. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رسحاء. (اقرب 
السوارد). ||عضد ممسوخة آ؛ بازوئی 
اندک‌گوشت. (مهذب الاسماء). 

مجسوق. [] (ع ص) رجل مموده سرد: 
نیک درشت اس تخوان برپچان و 
استوارخلفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). که خلقت او استوار است. 
مجدول‌الخلق. (از اقرب المواردا. 

ممسو3ة. [م د] (ع ص) منت ممسود. زن 
محکم‌خلق. (مهذب الاسماء). رجوع به 
ممود شود. 

محمسوس. (2](ع ص) دل‌بشده. (مهذب 
الاسماء). دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم ` 
الاط‌پاء) (انسندراج). مجنون, (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ||سوده‌شده. (آتدراج). 

ممسی. (م ء ] (!) (در تداول عامه) الت زن. 
بیشتر در مقام اشاره به دختران خردسال به 
کار رود. هرگاه مقصود ناز دادن و به تحسین 
یاد کردن از آن باشد. (از فرهنگ لفات 
.عاميانة جمال‌زاده). 

ممسیي. [م سا ] (ع () جای شبانگاه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) |اصومعة 
راهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد). 

ممسی. [م سا] (ع مص) شبانگاه کردن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انتدراج) (از 
اقرب الموارد). الحمدلله ممانا و مصخا 
بالغیر صبحنا ربی و مسانا. (منتهی الارب). 

ممسی. (م] (ع ص) آنکه در شب می‌آید و 
آنکه در شبانگاه کاری می‌کند. (ناظم 
الاطباء). 

ممشاخانه. [م ن /ن ] (! مرکب) آبدستخانه 
و جای لازم و فرنا ک. (ناظم الاطیاء). آما در 
کتب دیگر که در دسترس بود دیده نشد. 
رجوع به ممشی شود. 


.| ممشاد. [] (() ظاهرا صورتی است از 


«محمتاد» که آن نیز صورتی از «محمدشاد» 
است. 

معشاد. [] (اخ) (م‌حمدشاد. محمشادا 
اب ومنصور فحمدين عددالهبن سمشاد 
یشایوری (درگذشته به سال ۲۸۸ ه.ق.). 
ادیب و زاهد و از دانشمدان پارساو 
پرهیزگار بوده است و جماعتی از دانشمندان 
و واعسظان از او دانش آموخته‌اند و گویا 
مصنفات او بیش از سصد کتاب بوده است. 
ممشاد دینوری. (ع د ن د] ((ج) عارف و 


۴۴ ممشاذ. 


زاهد. از خلفای جنید بغدادی است و به سال 
۸ ه.ق. درگذشته است. از سخنان او در 
تذکرءالاویاء و نفحات‌الانس نقل شده است. 
رجوع به تاریخ گزیده ص ۷۷۴ و 
ریحانةالادب ج ۶ص ۷شود. 
ممشاف. [م] (() نامی از نامهای ایرانی. 
(یادداشت 
ممشاة. [م] (ع ص) دين و آیین متشرشده. 
(ناظم الاطباء). در کتب دیگر دیده نشد. 
ممشاة. (ع] (ع !) شاهراه و راهی که در آن 
آمد و رفت می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
ممش‌خان. [عم] (ٍخ) دهی است از بخش 
حومة شهرستان خوی با ۳۲۸ تن سکته. (از 


شت مرحوم دهخدا). ممشاد. 


فرهنگ جغرافیابی ایران ج ۴). 

ممش‌خان. (ع م1 ([خ) (... کرد خبوشانی) 
از امرای خراسان و در زمان شاهرخ‌میرزای 
افشار حا کم مشهد بود. (از مجمل‌التوارسخ 
گلستانه حواشی مص ۳۲۶ - ۳۲۹). 

ممشط. [م ش ] (ع [) شانه. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). الت شانه کردن. (از اقرب 
الموارد). مشط. (ناظم الاطباه) (اقرب 
الموارد). ||شانه‌دان. ج مماشط. (مهذب 
الاسماء). 

ممشق. [ ٢٣ش‏ ش] (ع ص) جامة رنگ 
کرده‌شد: به گل سرخ. (منتهی الارب) 
(انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ممشل. [م ش] (ع ص) آنکه به نرمی و 
آرامی می‌دوشد. (از اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطباء). نرم‌ترم دوشنده. (منتهی الارب). 

ممشوط. [] (ع ص) شانه کرده. (ناظم 
الاطباء). شانه کرده‌شده. ||مرد اندک دراز و 
باریک‌اندام: رجل ممشوط؛ مردی که در وی 
درازی و نازکی و باریکی باشد. (از اقرب 
الموارد). ||شتر داغ‌کرده به داغ مشط. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): بعیر 
ممشوط؛ دح شتری که با داغ مشط (نوعی داغ 
شتران را) داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). 

ممشوق. [] (ع ص) سبک‌گوشت. (منتهی 
الارب) آنندراج). رجل ممشوق؛ مرد 
سبک‌گوشت. (از آقرب الصوارد) (ناظم 
الاطباء). ||اسب دراز باریک‌میان. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||قد ممشوق؛ قد دراز و باریک. (از 
اقرب السوارد). ||کشضیده‌بالا. (مسهذب 
الاسماء). زیا و باریک‌اندام: 
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق 
نهادم صابری راسنگ بر دل. ‏ منوچهری, 
بدانی که ما عاشقانيم و بیدل 
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. 
بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را 
بمل کردمی. (سندبادنامه ص ۱۵۰). ||أنرة 


دراز باریک. (آتدراج): قضیب ممشوق؛ نره 
دراز و باریک. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). اابه معنی «باریک و 
دراز»؛ دویدم و خواستم که من بوسه بر پای 
تو دهم قضیب محشوق در دست داشتی بر 
ناف من زدی, | کنون می‌خواهم که عوض آن 
باززنم. (قصص الانیاء ص ۲۳۶). سید عالم 
فرمود: یا علی] بلال را بفرما تا به خان فاطمه 
رود و قضیب " سمشوق بیاورد. اقصص 
الانیاء ص ۲۳۶). 
ممشوقة. [م ق] (ع ص) جارية سمشوقة؛ 
دختر حسينة کشیدهبالا. (منتهی الارب) 
(آنندراخ). دختر خوشگل کشیدهبالا. (ناظم 
الاطیاء), نیک کشیده‌بالا و اندک‌گوشت. (از 
اقرب الموارد): 

وآن قلم‌بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای 
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل وگاء نای. 

منوچهری. 

ممشول. (](ع ص) رجل سمشول؛ مرد 
کم‌گوشت ت ران. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطسیاء). رجل سمثولالفخذ. 
لندکگوشت ت. (از اقرب الموارد). 
مهشیی. [م شا] (ع مص) رفتار. مشی. سیر 
کردن.(ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ||() راه. (مهذب الاسماء). 
ممظى. (مهذب الا ار 


ممشی. [ع شا ] (ع [) آبدستخانه و فرنا ک. 


(ناظم الاطباء). 
ممسيي. [مْ] (ع ص) آنکه رعایت می‌کند 
قانون را. (ناظم الاطباء). 
ممشی. (م] ([خ) دهی است از دهستان 
سوادکوه شهرستان شاهی با ۳۵۰ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
ممصال. [م] (ع ص) شا: ممصال؛ گوسپند 
که شیرش در شیردوشه برگردد و جدا شود 
قبل از ریخته شدن بر شیر خفته. (منتهی 
الارب). گوسپندی که شر وی بریده شود 
پیش از سکه براوردن. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ممصر. 1٢ض‏ ص ] (ع ص) رنگ کرده به 
گل سرخ. (مسنتهی الارب) (آنندراج). رنگ 
کرده‌خده به گل سرخ. (ناظم الاطباء). آنچه با 
مٌصر یعنی گل سرخ رنگ کرده شده باشد. (از 
اقرب الموارد). 
ممصطک. 1 ١‏ ط] (ع ص) دواء 
ممصطک؛ داروی مصطکی‌آميخته. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مصطکی (< مصطلکا) و 
المعرب جوالقی ص ۳۲۰ شود. 
ممصل. [م / ص] (ع !) پالونه یا پاتيلة 
رنگرز که در آن رنگ کند. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج). راووق صبا]. 


شه 
(اقرب الموارد) (شرح قاموس). 
ممصل. م ص ] (ع ص) زن که بسچه را 
مضفه افکند. (سنتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), زنی که بچه 
خود را در حالی که پارچه گوشتی است 
گوسپندی که شیرش برگردد و جدا شود در 
شیردوشه پیش از انکه بر شر خضفته رسخته 
شود. (از منتهی الارب) (آنندراج). گوسپندی 
که‌شیر وی پش از مسکه برآوردن بریده 
گردد.(ناظم الاطباء). ||مال تباه‌شد؛ بی‌جا و 
بنابایست خرج شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ممصمصة. م ص ](ع ص) پا ک‌کننده از 
گناهان. (شرح قاموس). ممصمصةالذنوب: 
زن پا ک‌شونده از گناه. (از صنتهی الارب): 
لقتل فى سبيل اله ممصمصة الذنوب؛ کشته 
شدن در راه خدا پا ککندة‌ گناهان است. 
(ناظم الاطباء). 
ممصور. [م] (ع ص) اسب تک برآورده 
(ناظم الاطباء)؛ مُصِرَ الفرس, مجهولا؛ تک 
برآورده شد اسب. (متتهی الارب) الان 
العرب). 
ممصوص. ]٤[‏ (ع ص) وظیف ممصوص؛ 
خردگاه باریک دست و پای ستور. (متهی 


| الارب). خردگاء نازک. (از اقرب الموارد). 


لنگ باریک. (شرح قاموس). 
ممصو صه. م ض ] (ع ص) زن لاغر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 
ممض. (م مض ض | (ع ص) کحل ممض 
سرمة چشم‌سوز. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
محصا. [] (ع ص) امضاشده و تصدیق‌شده 
و رقم‌شده. (ناظم الاطباء). ممضی. رجوع به 
ممضی شود. 
- ممضا داشتن؛ مورد موافقت و مصدق و 
قابل قبول تلقی کردن و پذیرفتن. 
ممضغة. [م ض غ] (ع اسص) خایدگی و 
مضغ. (ناظم الاطباء)". ||() بيخ فک. (ناظم 
الاطیاء) ۳۲. 
محضو. (ٌ امر ممضو علیه؛ 
امری که درآیند در آن. (سنتهی الارب). امسر 
ممضو عله و فیه؛ کاری که در وی درآیند و 


۱ -به معنی شاخحه درنست. 

۲ -به معنی شاخه درست. 

۳۰- در لسانالعرب و اقرب‌الموارد و شرح 
قامرس و منهی‌الارب و معجم متن‌اللعة دیده 
نسد. 

۴ - در لان‌العرب و اقرب‌الموارد و شرح 
قاموس و مسهی‌الارب و معجم متن‌اللفة ديده 
تشد. 


ممضوع. 

کار ی که به چستی و چالا کی تدییر آن کنند و 
کاری که شایسته و سزاوار اجرا بود. (ناظم 
الاطیاء). 
ممضوغ. (] (ع ص) خسس‌اییده‌شده. 
(آندراج) (ناظم الاطباء). 
محضی. (مف](ع ص) رایسج‌کرده ۳ 
درگذرانیده و جایزداشته و امضا کرده.(ناظم 
الاطباء): | کنون همه دانستند که قضاء مق 
واقع و حکم الهی ممضی. (ترجم تاريخ 
یمیتی ص ۴۵۴). بنام ایشان مجری و ممضی. 
(ترجمةٌ محاسن اصنهان ص ۱۲۱). و امور 
مملکت و مصالح ولایت بر همان طربقه و 
ضابطه سجری و ممضی. (جامع‌الشواریخ 
رشیدی). و مواجب و انعام و ملازست اطبا به 
تصدیق و تجویز و عرض مشارالیه ممضی. 
(تذکرةالملوک ص ۲۰). 
< سمضی داشتن؛ پذیرفتن و به علامت 
موافقت اسضا کردن و مقرر داشتن: اگس 
عالیجاه وزیر اعظم معضی دارد رقم صادر 
می‌گردد. (تذکر ةالملوک ص ۸). 
معضیی. م ضیی ] (ع ص) گذشته‌شده و 
روان‌کر ده‌شده. (غیاث اللغات) (انندراج). 
ممضي. [ء ضا ] (ع !) راه. (مهذب الاسماء). 
مَمشى. (مهذب الاسماء). 
ممطر. 1٤ط‏ ] (ع ص) بارنده. بارانی. 
- عسارض مسمطر؛ ابر بارنده. (از ناظم 
الاطاء). 
- یوم ممطر؛ روز بارانی. روز باباران. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). 
ممطر. ET‏ 
برای محافظت از آن می‌پوشند. (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). بارانی . امنتهی 
الارب) (دهار) (آنندراج). جامۂ بارانی. ج 
مماطر. (مهذب الاسماء). ياپونچی. 
ممطرة. [م ط ز) (ع !) بارانى. (ستتهی 
الارب). ينْطر. (ناظم الاطباء). 
ممطرة. رم ط ر1 (ع ص) بارنده. ممطر. 
- سماء ممطرة؛ اسمان بارنده. (ناظم 
الاطباء). 
ممطعه. [ ٢ط‏ ط /طع)(ع ص) ناقة 
a‏ ؛ ماده‌شتری که پستان وی از 

شیر پر و روان باشد. (از اقرب السوارد) 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
ممطور. [م] (ع ص) باران‌رسیده. 
- مکان ممطور؛ جای باران‌رسیده. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
اارجل ممطور؛ مرد بار مواک‌کنده. (از 
اقرب الصوارد) (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آتدراج). 
ممطورة. [ع ر)(ع ص) زمین باران‌رسيده. 
(منتهی الارب).. 


- ارض ممطور؛ زمین باران‌رسیده. (ناظم 
ممطورة. (م 5( (اخ) اسم دیگر «واقفه» 
است و این اسم رآموقعی که یونس‌بن 
عبدالرحمن قمى و ابوالحسن علىبن 
اسماعیل‌پن میشمی متکلمین امامیه با واقفه 
مناظره می‌کردند. ابوالحسن میشمی تمار از راء 
طمن بر ایشان نهاده و خطاب به واقغه گفته 
است که شما مثل کلاب ممطوره (سگهای 
باران‌خورده) باشید و امامیه این عنوان را 
حفظ کردند. (از خاندان نوبختی اقبال ۲۶۵). 
و رجوع به واقفه شود. 
ممطول. [م] (ع ص) درازکشيده. (سنتهی 
الارب) ندرا (ناظم الاطاء). کشیده‌شده. 
به دازا کشیده شده. (از اقرب الموارد؛. |ببه 
درازا کوفته شده. (ناظم الاطباء). به درازا 
کوفته و زده شده مانند شمشیر و جز آن. (از 
اقرب الص وارد). فشر دراز. 
(مهذب‌الاسماء). |ادرنگ‌کردة در ادای وام. 
(ناظم الاطباء). وامی که در ادای آن امروز و 
فردا درنگ شده است. 
ممطیر. (ع] ((خ) شهری است در طبرستان. 
محمدبن احمد همدانی گفته است یمد از آمل 
یی هو وتان یر اتو مان 
آن دو شش فرسخ راه است. (از مسعجم 
البلدان). مامطیر 
ممظه. 3 ّظ ۳ (ع ص) ستوده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطبام). 
ممعف. [مغ)(ع ص) ذئب مممد؛ گرگ بيار 
درنده که دوتادوتا سی‌کشد و صی‌رباید. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الصوارد) (از ناظم 
الاطباءا. 
ممعز. [م مغ ع](ع ص) رجل ممعز؛ مرد 
سخت‌پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
ممعط. () مغ ع](ع ص) نیک دراز. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). بيار دراز. (از اقرب 
الموارد). 
ممعکت. [ع] (ع ص) آنکه وام را دير ادا 
می‌کند. (از متهی الارب). سماعک. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آتتدراج). 
ممعود. (ع] (ع ص) گرفتار تباهی معده. 
(ناظم الاطباء). خداوند درد معده. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). آنکه شش ماه باشد که به 
مرض معده مبتلاست. (یبادداشت مرحوم 
دهخدا)ء ممعود را ينی خداوند درد معده را 
برنگ بداند [طبیب ماهر ] .(ذخيرة 
خوارزشاهی). 
ممعور. ()(ع ص) آژنگ‌نا کو ترش‌روی 
از خشم. . (متتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه 
بر ابروهای او از خشم آزنگ می‌افتد. (از 
اقرب الموارد). 


ممعوق. (]] (ع ص) مرد تسباه‌ممد 
(آنندراج): رجل ممعوق؛ مردی که معد؛ وی 
فاسد باشد. (ناظم الاطباء), 
خصی‌کرده. (متهی الارب) (انسدراج). خر 
اخته کرده.(ناظم الاطباه). 
ممعون. (۶] (ع ص) کلاً معمون؛ گیاه که در 
رودی آب روان ب‌اشد. (متتهی الارب) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). گیاه آبدار و تر و 
تازه. (ناظم الاطباء). 
ممغار. [م] (ع ص) گوسفند و ميش که بعرون 
آمدن شیر خون‌آمیز عادتشان باشد. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناقه‌ای 
شیر از خون) مبتلا 
باشد. (از اقرب الموارد). || خرمابن سرخبار. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
نخلی که خرمای آن سرخ باشد. (از اقرب 
الموارد). 
ممغر. (م مغ غ](ع ص) رنگ کرده به ڳل 
سرخ أ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مهغر. [مٍغ] (ع ص) خرمابن سرخ‌بار. (ناظم 
الاطباء). ممغار. 
ممغر. . [مٍغ] (ع ص) گوسفندی که از بیماری 
پتان شیر وی خون‌آلوده باشد. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممغر. PIE‏ ص) بر ممفر؛ غورة 
همرنگ گل سرخ" . (منتهى.الارب). غورة 
خرمابن که همرنگ ڳل سرخ باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ممغرة. [م غر](ع ) زمیتی که از آنگل 
سرخ " استخراج کنند. (از اقرب الموارد). 
ممغط. ( 24 ] (ع ص) کشسیده‌قامت 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (انندراج) 
(از اقرب المواردا. 
ممغل. ۰( غ] 2 ص) آزمند خاک خوردن. 
(مستتهی الارب) (از اقرب المسوارد) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ممغل. ٣1‏ غ] (ع ص) زنسی که هر سال 
می‌زاید و آنکه هنوز بچه از شیر بازنکرده 
ابستن می‌گردد و انکه بچه را یا بارداری شیر 
می‌دهد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) 
(از آنندراج) (ناظم الاطباء). آن زن که با 
کودک در شیر بار گیرد. (مهذب الاسماء). 
ممغوب. [] (ع ص) تب‌زده. (مسنتهی 
الارب). تب‌زده و گرفتار تب. (ناظم الاطاء). 
محموم. (از اقرب الموارد). |گیاه بر زمین 
افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). گیاهی که بر اثر باران بر زمین افتد و 


که به امفار (= سرخ شدن د 


۱-طین احمر. 
۳-طین احمر. 


۲ - طن احمر. 


۶ ممئس. 


ممکن. 


المنضود فى ضيغ الایقاعات و العقود. سراج 


رنگ و طعم آن دگرگون گردد. (از اقرب 
الموارد). 
ممفیس. . امال شهری در مصر قدیم در 
کنار رود نیل و دلتای آن این شهر در دورة 
فراعنه پاتخت بوده است. جمعیت آن را 
هفتصدهزار تن نوشته‌اند. خرابه‌های باشکوه 
این شهر نزدیک عین‌الشسی در ۳۵ هزارگزی 
چنوب قاهره قرار دارد. 
ممفیس. (م] (اخ) شهری است در ایالات 
مححد؛ آمریکا (انازونی)» در کار رود 
می پىی نزدیک به نیم میلیون تن جمعیت 
دارد و مرکز صنایع ناجی. مواد غذائشی و 
استخراج فلزات است. 

ممقان. (م ] (اخ) قصب مركز دهستان 
ممقان از بخش دهخوارقان شهرستان تبریز 
است با ۴۳۴۹ تن بسکنه. چند دستگاه 
کارخانة پارچه‌یافی دستی در آن هست. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج (f‏ 
ممقانی. [ء ](ص نسبی) منوب به 
ممقان. 

= مثل سرباز ممقانی؛ سخت میرم و مصر و 
متعب در مطالعة دین از مدیون. (یادداشت 
مرحوم دهخدا) 
ممقانی. م )(اخ) مامقانی. شيخ 
م‌حمدحسن‌پن ملا عبدالّین م‌حمدباقر 
مامقانىالاصل و المولد. ی السكن و 
المدفن. از متبحرین علمای امامية اوايل قرن 
چهاردهم هجری است. عالمی ربانی و فقبھی 
کامل صمدانی و ادیبی لفوی اصولی و عابد و 
زاهد و متقی و مردی متواضع بوده است و 
نبت به اهل علم و سادات محبتی مفرط 
داشته و در انجام وظایف اسلامیه و ایصال 
حقوق دینه به مصارف مقررء شرعیه نهایت 
اهتمام و احتیاط را داشته است. نضت ند 
شیخ مرتضی انصاری و پس از درگذشت او 
در حوزة درس سیدحسین کوه کمری‌و برخی 
| کابر دیگر تلمذ کرد و سپس خود به تدریس و 
تصنیف اشتفال داشت تا روز هجدهم محرم 
۳ ھ. ق.در نجف اشرف وفات یافت. (از 
ریحانةالادب ج ۵ ص۱۵۹ - ۸۶۰ 
ممقافی. [ 1۶ (إخ) حاج شیخ عبداشین 
محمدحسن‌ین ملا عبداله سامقانی‌الاصل و 
الشهره. از | کابر و فحول علمای امامیه. در 
ربع‌الاول ۰ د.ق.در نجف متولد شد و 
به تحصیلات مقدماتی پرداخت و سپس به 
فرا گرفتن علوم عالی فقهی روی آورد و به 
سیب روشن‌بینی و فراست بار به تحریر 
شرح و تالیف کتب مهم دینی روی آورد و 
اثار بسیار ارزنده از خود برجای نهاد که از 
أن جمله است: ارشاد المتبصرین, تحفةالخيرة 
فی احکا لمع و العمرتء تحفةالصفوة فى 
الحبوة. تنقیح المقال فى احوال الرجال, الدر 


الليعة. اليف التار فی دفع شبهات الکفار. 
مرآة الرشاد فى الوصية الى الاحبة و الاولاد. 
مرآة الکمال لمن رام درک مصالح الاعمال, 
السائلی البصرية. مطارح الافهام فى مبانى 
الاحکام. مقیاس الهدايه فى علم الدراية, 
مناهج المتقین فى فقه اثمة الحق الیقین, متهى 
المقاصد الانام فى نكت شرایع الاسلام, تايح 
اتنقیح, نهاية المقال فى تكملة غاية الآمال و 
بسیاری رسالات. وفات وی در پانزدهم 
شعبان ۱۳۵۱ ه .ق.در نجف روی داده است. 
(از ریحانقالادب ج ۵ صص ۱۵۷ - ۱۵۹). 
ممقر ٠‏ (م ق ] (ع ص) شیر. (از منتهی الارب). 
شیر کماب. (ناظم الاطباه) (از انندراج). 
||ثسیر ترش. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||چاه کم‌آب. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 
محقر. مق ] (ع ص) شیء ممقر؛ چیزی نیک 
ترش يا تلخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(انتدراج). چیزی ترش یا تلخ. (از اقرب 
الموارد). 
ممقوت. [] (ع ص) دشمن داشته شده و 
دشمن گرفته. (ناظم الاطباء). دشمن گرفته 
شده و مبغوض. (آتدراج) (از اقرب الموارد) 
(غیاث اللغات). انکه هر کن او را دشن 
دارند. آنکه همه او را دشمن دارند. (مهذب 
الاسماء): پس از گذشتن خداوندش چون 
درجه گونه‌ای یافت و نواختی از سلطان 
میم ممقوت شد هم نزدیک وی و هم 
نزدیک بیشتر از مردمان. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۳۵۴ .این چه طلعت مکروه است و 
هیأت ممقوت. ( گلستان), 
ممقور. [مْ] (ع ص) سمک ممقور؛ ماهی در 
آب و تمک گذاشته شده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ماهی شور و تلخ. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ماهی شور. (مهذب 
الاسماء). ماهی شوری که در سرکه و مانند آن 
تر نهند. ماهی در آب نمک خوابانیده. (از 
یادداشتهای مرحوم دهخدا). |[سخت ترش. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
ممقورة. ر)(ع ص) تأنیث مسمقور. 
رجوع به ممقور شود. 
ممقوریه. (م ری ی ] (ع ل) آش ترش. 
(بادداشت مرحوم دهخدا). 
ممقوع. (] (ع ص) تهمت زده شده و 
دشنام داده شده و گمان برده شده. (ناظم 
الاطباء). 
ممقول. () (ع ص) ظاهرً از قمل (ملغ) 
گرفته شده یسعنی ملخ‌زده: زمینهای 
مزرعه‌های ممقول بر شاش آن مبلول گردد. 
(ترجمه محاسن اصفهان ص ۴۱). 
ممکت. [] ((خ) مصحف لمک است, پدر نوح 


پیغمبر. رجوع به لمک شود. 
فر (۲](ع صا نخلة ممکار؛ خرمابنی 
که ب بیشتر غوره‌های آن سخت و نزدیک به 
رطب ردن باشد. (ناظم الاطباء). خرماین 
بیارمکرة". 
ممکان. [ء ) ((خ) دهمی است از بختن 
صومای شهرستان ارومیه با ۵۷۵ تن سکند. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
ممکان. [م ) (اخ) دصمی است از بخش 
سلوانای شهرستان ارومیه با ۱۲۲ تن سکنه. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
مهکو. [م مک ک] (ع ص) اجر 
خرده‌فروش و عدل‌فروش و پیش‌خر. (ناظم 
الاطباء). ||نگاهدارند؛ غله تا به گرانی 
0 (از منتهی الارب). و رجوع به تمکیر 
ممکل. ۰ مک ]ع ص) آبگیر کم‌آب. (منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). ابگیر و غدیر 
کم آب.(ناظم الاطباء). ||چاهی که در آن اب 
باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
ممکل. ٢‏ کک ](ع ص) چاهی که در آن 
اب باشد. (از اقرب الموارد). 
مهکلة. [ مک ل](ع ص) چاهی که آب آن 
را کشیده باشند. (از اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطباء) مَفْکلة. 
ممکلة. (م ک [] (ع ص) چاه که آبش 
کشیده باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ممكولة. (منتهی الارب). 
ممکن. [م ک /کَ] (ع !4 جای تخم 
گذاشتن سوسمار و ملخ. (ناظم الاطباء). 
ممکن. 1م ک] (ع ص) برقرار و پابرجاو 
ثابت. (ناظم الاطباء). متمکن. 
ممکن. [مک ] (ع ص) چیزی که صلاحیت 
ظهور و بروز داشته باشد. شایان. ضد محال. 
دست‌دهنده و پیداشونده. (ناظم الاطباء), 
دست‌دهنده. (دهار) (غعیاث اللفات). 
پیداشونده. (غیاث اللغات). امکان‌یابنده. 
میسرشدنی. محتمل. دست‌داده. مقدور: چون 
خوارزمشاه فرمان یافت ممکن تشد تابوت و 
جز آن ساختن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 
۷ اگر خوارزمشاه آن شبات نکردی.. 
خللی افتادی بزرگ که دریافت آن ممکن 
نبودی. (تاریخ بهقی ایضاً ص ۳۵۶ زمستان 
آنجا باشید و اگررممکن گردد به بلخ روید. 
(تاریخ بهقی ایضاً ص ۶۷۵). غازی خواسته 
بود که باز از آب گذر کند تا از این لشکر ایمن 


۱-در برنانی و فرانسه ۷6۳05 که شکل 
تغییر ياقتة کلمة قبطی ۷۸800 است. 
۲-مَکرة» غورة خرمای سخت نزدیک به 
رطب رسیده است. (مسهی الارب). 


ممکن. 
گرددسمکن نگشت. (تاریخ بهقی ایضاً 
ص ۲۳۳۲). دیگر درجه آن است که تمیز تواند 
کرد...ممکن را از ناممکن. (تاریخ بهقی ایضاً 
ص 4۵). 

ای بزرگی که هیچ ممکن نیت 

که‌چو تو در جهان دگر باشد. . مسعودسعد. 
ممیشت من پی‌آب ممکن نگردد. ( کلیله و 
دمنه). چتانکه ظهور آن ہی ادوات آتش زدن 
ممکن نگردد اثر این بی‌تجربت و ممارست 
هم ظاهر نشود. ( کلیله و دمنه). بهر وجه که 
ممکن باشد او را ( گاورا) دور کنم. ( کلیله و 
دمنه). آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد که بیان آن 
ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه). 


خاقانیا چه گویی آید به دست یاری 
چون یار زیت ممکن سودای یار من چه !؟ 
خاقانی. 
کان‌یاقوت و پس آنگاه و با ممکن ِت 
شرح خاصیت آن کان به خراسان یایم. 
خاقانی. 
میجویم داد و نیست ممکن 
کاین نادره در جهان بینم. خاقانی. 
به کمندی درم که ممکن زت 
رستگاری به الامان گفتن. سعدی 
نظر کن بر احوال زندانیان 
که‌ممکن بود بیگنه در میأن. 
سعدی (بوستان). 
دور از هوای تفس که ممکن نمی‌شود 
در تنگتای صحبت دشمن مجال دوست. 
سعدی, 
می‌شنوم که سعدیا راه مخوف می‌روی 
گرنروم تمی‌شود صر و قرار ممکنم. 
سعدی, 
آنکو بفیر سابقه چندین نواخت کرد 


ممکن بود که عفو کند گر خطا کنيم. _ سعدی. 
- ممکن‌الابات؛ چیزی که ابات آن امکان 
داخته و شدنی باشد. 

<- ممکن‌الحصصول؛ چیزی که به دست 
اوردنش ممکن است. به‌دست آوردنی. 

ممکن الوصول؛ چیزی که وصول آن امکان 
داخته باشد. 

- ممکن‌الوقوع؛ چیزی که راقع شدن آن 
امکان داشته باشد. 

||مخلوق و انان. (غياث اللفات) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء). ||در د. (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج). |/سوسمار و یا ملخ تخم کرده و یا 
تخم در زیر بال گیرنده. (ناظم الاطباء). بیضه 
داده یا بیضه زیر بال گیرنده از سومار و ملخ, 
(منتهی الارب). مکون. ||رودبار و وادی گیاه 
مکنان رویانده. (از متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (آنندراج). ||(اصطلاح فلسفه) در 
اصطلاح فلفه, امری یا مفهومی و یا 
موجودی ات که از ذات آفتضایی نداشته 


باشد. نه اقتضای وجود و نه اقتضای عدم. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). شاید بود. 
(لغت تاريخ بیهقی). سقابل واجب و ممتنع. 
آنکه عدم بر وی جایز بود و آن محتاح است 
به واجب. آنکه هم تواند بودن و هم تواند 
نبودن. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
همه هر یک به خود ممکن بدو موجود و تأممکن 
همه هر یک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا. 
ناصر خسرو. 
تا جهان ممکن است جانش باد 
همه برها بر آستانش باد. 
ز ممکن روسیاهی در دو عالم 
شیخ محمود شبستری. 
رجوع به حکمت اشراق ص ۲۷, ۶۲ ۱۸۰ و 
۶ شود. 
- ممکن‌الاخس؛ موجود پستی که هستی او 
امکان داشته باشد. شیخ اشراق گوید: هرگاه 
موجود اخسی یافت شود به ضرورت و التزام 
عقلی بایستی ممکن اشرف قبل از آن موجود 
شده باشد. (از فرهنگ علوم عقلی): و من 
القواعد الاشراقية ان الممکن الاخس اذا وجد 
فیلزم ان يكون محکن الاشرف قد وجد. 
(حکمت اشراق ص ۴ و رجوع به امکان 
اخس و امکان اثرف شود. 
ممکن‌الاشرف؛ موجود برتری که هستی او 
امکان داشته باشد. رجوع به ترکیب قبل شود. 
- ممکن‌الوجود؛ آن است که نه وجودش 
ضروری ونه عدم ان ضروری بود و ان 
مخلوقات است. (غياث اللغات) (انندراج). 
هرچه وجود و عدم او هیچیک ضروری نبود. 
(يادداشت مرحوم ده خدا). مقابل 


تظامی. 


واجب‌الوجود و ممتم‌الوجود: آن العالم 
ممکن الوجود و کل سمکن‌الوجود یکون 
محدیا... (حکمت اشراق ص ۲۶۳). 
-ممکن بالذات. رجوع به امکان ذاتی شود. 
ممکن. [ ٣م‏ ک ک] (ع ص) برقرار و پابرجا 
و ثابت و قایم. (ناظم الاطباء). قایم و پابرجا 
کرده شده. (غیاث اللفات) (انندراج) تو که 
بونصری باید که اندیشه کار من بداری 
همچنانکه داشتی با آنکه تو هم ممکن 
نخواهی بودن در شغل خویشتن. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص 4۷٩‏ 

آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست 

هر پادشا که پر سر ملکی سمکن است. 

انوری. 

کارش از آن درگذشت و به مسرتبتی والاتر 
ممکن شد. (گلستان). ||دارای قدرت و 
شوکت و عزت معزز و محترم: رافع‌بن لیثین 
نصربن سیار که از دست علی عیسی امر بود 
به ماوراءالهر عاصی خد و بار از ممکتان 
از مرو سوی وی رفتند. (تاریخ بیهقی چ 


ممکنة. ۲۱۵۳۷ 


فیاض.ص ۲۲۱). 
شدستم ز انده گیتی ملم 
چو گشتم ز انده عزلت ممکن. 
چون ز آستان سلطان بازآمدی ممکن 
در بارگاه خاقان امکان تازه بینی. خاقانی. 
فقر است پیر مائده‌اقکن که نفس را 
بر آستان پیر ممکن درآورم. خاقانی. 
اخیار ممتحن و خوار و اشرار سمکن و در 
کار. (جهانگشای جوینی). بسرادرش 
اثیرالملک... بعد از قتل برادرش تا در فید 
حیات بود ممکن و محترم بود. (نقض الفضائح 
ص ۸۸). 
ممکن. مک (ع ص) قایم و پابرجا 
کننده کسی را. (غياث اللغات) (آنندراج), 
|| صاحب‌تمکین. 
ممکنات. [ ک | (ع ص, )ج سکنة. لية 
موجودات عالم را ممکنات گویند بجز موجود 
واحدی که مبداً کل است. موجودات. 


خاقانی. 


ممکنات ذاتی و واحبات غیری‌اند که آن غر 
آنها را از عدم و مرحلة قوت به فعل آورده 
است: «الموجودات الممكنة الوجود فی 
جوهرها خروجها من القوة الى الفعل انعا 
يكون ضرورة من مخرج هو بالفعل اعنی 
فاعلا يحركها و يخرجها من القوة الى الفعل». 
(تهافت التهافت ص ۳۹۳) (از فرهنگ علوم 
عقلی). موجودات غیرواجب. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). موجوداتی که صلاحیت 
ظهور و بروز داشته باشند: اذ لایقضی الحادث 
وجودنفه. اذ لابد من مرجح فى 
ج میالم مکنات. (حکمت الاشراق ص 
۷۳ 

اگرچه در سخن کاب حیات است 

بود جایز هر آنچ از ممکنات است. نظامی. 
دیدار تو حل مشکلات است 

صر از تو خلاف ممکنات است. ‏ سعدی. 
ممکنه. [م ک نْ] (ع ص) صونث سمکن. 
رجوع به ممکن شود. 

- ممكنةالخاصة؛ ممکنة خاصه. قضیه‌ای 
است که حکم در آن به سلب ضرورت از 
جانب موافق و مخالف مردود باشد. محال: و لا 
شیء من الاتان بکاتب بالامکان الضاص. 
(از دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقلی). 
رجوع به تعریقات جرجانی شود. 

- ممکتة‌المامة؛ ممکنه عامه. قضیه‌ای است 
که حکم در آن به سلب ضرورت از جانب 
مخالف باشد, مانند: کل انان کاتب بالامکان 
العام. یعنی سلب کتابت از او ضروری نیست. 
(دستورالعلماء از فرهنگ علوم عقلی). رجوع 


یه تعریفات جرجالی شود.: 


۱-نل: سوداش یار من چه؟ (دیوان چ 
سجادی ص ۶۶۳). 


۸ ممکنه. 


ممکنه. [م کي ن /ن ] (از ع» ص) ممكنة. 
رجوع به ممکن و ممکنة شود. 
ممکود. [ع](ع ص) به گل سرخ رنگ کرده. 
(منتهی الارب) (آتدراج): وب ممکود؛ جامة 
با گل ر م رنگ شده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد. ||شیر (بیشه) آلوده به خون 
شکار که گوبا به گل سرخ رنگ کرده شده 
است. (از منتهی الارب) (از انندراج) (ناظم 
الاطباء), 
ممكورة. (مزا(ع ص) زن ربج خلقت. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
مطویةالخلق از زنان. (از اقرب السواردا. زن 
استواران دام وگردساق, (متهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
زن سار داندام یا درآمده خلقت 
خت شت. (منتهی الارب) (آندراج), ٠‏ زن 
آ گنده‌ساق گرداندام و خوشگل. (ناظم 
الاطباء). زن نیکوساق. (مهذب الاسماء) 
ممکوکت. 212 ص) یکسیده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ممکولة. [م ل] (ع ص) چاهی که آب آن را 
کشیده باشد. ممکلة. (از سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
مملی. [م] (() عیب و علتی که مخصوص 
چشم است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). 
ممل. ۰( ملل) (ع ص) ملول‌کننده. (غیاث 
اللغات) (آتندراج). رنج‌آود و بستوه‌آورنده. 
(ناظم الاطباء). ملال‌آور. (يادداشت مرحوم 
دهخدا). 
-اطاب ممل؛ تطویل کلام چنانکه ملال 
آورد. مقابل ایجاز مخل. ایجاز مخل و اطناب 
ممل از بلاشت نیت. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 
||بتوه‌آمده و مانده‌شده. (ناظم الاطباء). 
ممل. (مٌ #لل] (ع ص) راه لوک و 
کشاده. (منتهی الارپ) (آنندراج). راه پاسپرده 
و گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مملاص. [م] (ع ص) زن که بچذ مرده 
انداختن عادت باشد او را. (منتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مملاط. 1۰ (ع ص) ماده‌شتری که بچه 
بی‌مو افکندن عادت آن باشد. (از منتهی 
الارب) (از آتدر اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
ممالاق. [م] (ع ص) بار فقیر و مفلس. 
(یادداشت اشت مرحوم دهخدا). مملق. رجوع به 
مملق شود. 
محالان. [] ((خ) نامی از نامهای ایرانی از 
جمله مملانر بن اواج از خاندان روادیان 
پدر ابومنصور وهسودان.۱ 
مملان. [2] (اخ) اب‌ومنصور شرف‌الدین 


مملان‌بن وهسودان (اممر سیف‌الدوله و 
شرف‌المله ابومنصور) ابن مط روادی. از 
امرای سلسلةٌ معروف به وهسودانیان یا 
روادیان که بر ناحی شامل طارم و شمیران و 
تبریز و مراغه و گنجه حکومت داشته‌اند و 
مسملان از ۴۵۰ تا ۵۱۱ پادشاهی و از 
سلجوقیان پیروی می‌کرد و محدوح قطران 
شاعر است. (احوال و آثار رودکی تألیف 
سعید نقیسی ج۲ ص ۷۸۳ از حاشہۂ برهان ج 
معین). رجوع به شهریاران گنام ص ۲۱۴ 
شوده 
روج شاه و همام است زال زر 
معلان او تهمتن توران‌ستان ماست. 
خاقانی. 
مملحه. عل ج] (خ) دهی است از بخش 
حومة شهرستان بجنورد. دارای ۴۵۸ تسن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیابی ایران ج .)٩‏ 
مملح. (م ل [] (ع ص) نسسمک‌زده. 
(آندراج). نمک‌سود: سمک سطلح؛ ماهی 
نمک‌زده. (ناظم الاطباء): و قد یتخذ من هذا 
البات [من شرش] قبل أن یخرج شوکه 
سلح یکون طساً. (ابن‌البیطار. در کلمة 
شرش). 
مملحة. (م ل ح] (ع !) شسسورستان و 
نمکستان. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء): ارض مملحة؛ زمینی نمک‌وره 
طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز زمین 
از آن دور برایر درخت ملد ۲ پنهان کرد. 
(تاریخ قم ص AY‏ 
مملحة. [م ل ح)(ع !) نمكدان. (مستهی 
الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء). 
مملحه. (م 3 ح] (ع لا صورتی از مطلحة. 
نمکدان: 
دهد ملیح ز منکوحهة ملیحهٌ خویش 
نشان مملحه خوان شهری و غربا. 
سوزنی. 
مملخت. (م [] () کفش. بای‌افزار. (از 
برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
ساسا ھان کربت به این ممنی همخت نیز 
آمده است - انتهی. و بسیار محتمل است که 
مملخت دگرگون‌شده هملخت باشد. 
مملس. (م َل ل] (ع ص) نرم و تسابان. 
(اتندراج). صاف و مهره‌دار و لفزان. (ناظم 
الاطباء). |اممرد. ساده کرده. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). 
مملس. للع ص) (امطلاح طب) در 
اصطلاح طب. دارویی است که به عضوی که 
مبتلا به خشکی و زبری شده باشد. می‌نهند تا 
دفع زبری و خشکی و خشونت از آن عضو 
بشود. (از قانون ابوعلی کتاب۲ ص ۱۵۰ و 
کشاف اصطللاحات الفنون). آنکه درشتی را به 
ملاست بدل کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). 


|| چیزی که از دست بیفتد و ً گاه نشوی از آن, 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
مملشة. [م ل ش] (ع [) ماله. (دهار). ماله 
برزگر. (مهذب الاسماء). 
مملص. (م لٍ) (ع ص) زن بسچۀ مسرده 
اندازنده. (آشدراج) (از ناظم الاطباء). 
مملط. [م ٍ | (ع ص) ناقه‌ای که بچ بی‌موی 
می‌افکند. ج, محالیط. (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباه). 
مملق. [م [) (ع !) ماله گلکاری. (ناظم 
الاطباه). سالة گلکاران, (منتهی الارب). 
مملقه. 
مملق. م لٍ] (ع ص) درویش. سسی‌چیز. 
بی‌نوا. (از ناظم الاطباء). مفلس. (مهذب 
الاسماء). 
مملقة. (م ل ی ) (ع () ماله گل. ج, ممالق. 
(مهذب الاسماماز مملق. 
مملک. [ ل ل] (ع ص) در ملک کی 
درآمده و توانگرشده و سالک‌گشته. (ناظم 
الاطباء). به ملک درآمده. (آنندراج). 
||پادشاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ||داماد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), 
مملکت. [ ٢ل‏ ل ] (ع ص) آنکه مالک می‌کند 
دیگری را. (ناظم الاطباء). سالک‌گرداننده. 
(انندراج). مالک‌کننده. (بادداشت مرجوم 
دهخدا). 
مملکت. [م ل ک ] (ع (مص) کشورداری. 
شهریاری. پادشاهی و عظست. حکومت. 
(ناظم الاطباه). مقام سلطتت. (غياث اللفات) 
(آنسندراج). پسادشاهی. (مهذب الاسماء) 
(غیاث)؛ 
ای فخر آل‌اردشیر ای مملکت رانا گزیر 
ای همچنان چون جان و تن انعال و اعمالت ‏ هزیر. 
دقيقي. 
پدر مالکه نام کردش چو دید 
چو دختش همی مملکت راسزید. فردوسی. 
مسعود ملک انکه نبوده‌ست و باشد 
آز مملکتش تا ابدالدهر چدایی. منوچهری. 
این مملکت خرو با ید سمائی است 
باطل نشود هرگز تأیید سمائی. 

4 منوچهری. 
- مملکت الوده؛ الوده به کارها و گرفتاریهای 
سلطت. مشتفل به اسر فرمانروایی و 
شهریاری. کرفتار ملک این جسهان. پای‌بند 
دياه 
داشت لمان ادب خود نگاه 


۱-مملان تغری است از محمد به لهج 
ارانی» چتانکه فضلون تغییری است از فضل. 
(ممتخب قابوسنامه چ سعید نفیسی ص ۲۲۴). 
۲ -شاید: در مملحه. 

۳- نل: آثار و افعالت. 


مملکت‌ارا. 


مملکت‌آلوده نجست این کلاه. 

نظامی (مخزن الاسرار ص ۲۸). 
||( کشور !. ملک. آن قمت از سرزمین که 
حکومت واحد و نظاماتی خاص برای ادارء 
خود دارد؛ 
به گور تنگ سپارد ترا دهان فراخ 
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است. 

کائی. 

ما امیرالمومنین را از عزیمت خویش آ گاه 
کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر را 
بخواستيم. (تاریخ ببهقی). صاحب دیوان 
حضرت غزنه و اطراف مملکت... بوده, 
(تاریخ بهقی). یا امیرالمومنین سملکتی که 
بهای ان یک جرعه شراب است سزاوار است 
که بدان نازشی نباشد. (تاریخ بهقی). پس از 
فرمان ما فرمان وی است و در هر کاری که به 
صلاح دولت و مملکت بازگردد... (تاریخ 
بیهقی). از تاد پیادشاه بزرگ بود و میانة 
مملکت او داشت. (فارسنامة ابن‌البلخی). و 
بزرجمهر به حضور برزویه و تمامی اهل 
مملکت این باب بخواند. ( کلیله و دمنه). و 
اجتهاد تو در کارها و رای آنچه در امکان آید 


علما و اشراف مملکت را نیز مسعلوم گردد. 

( کلیله و دمنه). 

گرهمه سملکت و مال جهان جمع کنیم 

لِک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم. ‏ خاقانی. 

قمری گفتا ز گل مملکت سرو به 

کاندک‌بادی کند گنبد گل را خراب. خاقانی. 

افر گوهر کیان گوهر افسر سران 

خا ک‌درش چو کا بیش بهای مملکت. 
خاقانی. 

من زبان روزگارم بر درش 

چون سر تیغش زبان مملکت. خاقانی. 


اتقام از ابوعلی بکشیدند و او را بکام خود 
بدیدند و با سر ولایت و مملکت خویش 
رسیدند. اف تاریخ یمینی ص ۳۳۹). 
مملکت سلیمان؛ ملک سلیمان. کشور که 
تحت سلطت سلبان پادشاه و پیفمبر 
بلی‌اسرائیل بود. 

- امٹال: 

صلاح مملکت خویش خروان دانند. 
|اسلکت پارس: سلطت مملکت سلیمان 
۵ بحراً که ملک‌المین آلسلغور... بود آن 
حضرت را مسلم داشند. (تاريخ وصاف چ 
بمبئی ص #۱۷ قریب سول سال در خیم > 
مملکت سلمان به استقلال متصدی منصب 
شریعت قاضی‌القضاتی و حکومت شرع منیف 
گشت. (شیرازنامه چ اسماعیل واعظ جوادی 
ص ۱۷۳). رجوع به ملک سلیمان شود. 
||ایالت. بخشی از کشور. استان. شهرستان. 
ولایت. (ناظم الاطباء): | گراحدی از قانون 
حق و حساب و امور مستمره و معمول 


مملکت و ضابطهٌ حقانیت تخلف و تجاوز 
نماید... (تذکرء‌الملوک ص ۶). بر وفق قانون و 
حق و حساب و معمول و دستور مملکت 
بنِچۀ هر یک را مشخص و طوماری نوشته. 
مهر نموده. به سررشتة كلاتر سپارد. 
(تذکرةالملوک ص .)۴٩‏ دیوان بیکی به 
حقیقت شکایت هر یک رسیده و از قرار که 
مقرون به صلاح دولت و ضابطة منملکت 
می‌دانته غوررسی می‌نموده‌اند. (تذکرة 
الملوک ص ۱۳). مل راه شوسۂ شوش تا 
همدان و راه شوسة واقعه در مملکت 
مازندران. (المآثر والآثار). 
مملکت آرا؛ [م [ / ل ک ] (نف مرکب) 
آنکه کشور را آرایش می‌دهد. زینت‌بخش 
کشور؛ 
قلح طمفاج‌خان مسعود شاهنشاه مشرق را 
وزير مملکتآرای کم‌آز و کم آزارم. سوزنی. 
چون اذرشاپور ان اشارت مملکت‌ارای را 
امال و أنقياد نمود. (ترجمة محاسن 
اصفهان). 
مملکت آرایی. [م ل / لک ] (حامص 


مرکب) عمل مملکت‌آرا: آرایش مملکت. . 


کشورآرایی: سنت او عدل‌فرمایی و سیرت او 
مملکت‌رایی. (سندیادنامه ص ۲۵۰). بقاباد 
پادشاه دادگر و خسرو هفت‌کشور را در 
دادفرمایی و مملکت‌آرایی. (سدبادنامه ص 
۲۸ ۱ 
مملکت بخش. [ء [ / ل ک ب ] انف 
مرکب) بخشندة مملکت. بخشند؛ کشور و 
سرزمین. که پادشاهی و دارائی سرزمینی و 
ناحیتی و کشوری رابه کی بخشده 
کیست‌اندر همه عالم چو تو دیگر ملکی 
مملکت‌بخش و فلک‌جنبس و خورتیدمثال. 
فرخی. 
سلاطین‌نوادا خلیفه پناها 
تویی مملکت‌بخش و اسلام‌پرور. خاقانی. 
مملکت بخشی که نقش هشت حرف نام اوست 
بضة مهری که پر کتف پیمبر ساختند. 
خاقانی. 
مملکت پناه. [ ٥ل‏ / ل ک پ ] (ص مرکب) 
از القاب پادشاه است. یعنی پشت و پناه اهالی 
مملکت. (ناظم الاطیاء). 
مملکت‌پناهی. ( ل / لٍ ک چا 
(حامص مسرکب) عمل مسملکت‌پناه 
|اپادشاهی که پشت و پناه اهالی سملکت 
باشد. (ناظم الاطباء). 
مملکتدار. [ء ل / ل کَ] (نف مرکب) 
دارندۂ مملکت. اداره کننده و مدبر مملکت: 
هیچ شه را چنین وزير بود 
مملکت‌دار و کار ملک تراز. فرخی. 
مملکت‌داری. (ء ل / ل ک] (حامص 
مرکب) عمل مملکت‌دار. کشورداري. ادارة 


مملکه. ۲۱۵۳۹ 


امور مملکت. 
مملکت راندن. [م ل / ل ک د] (سص 
مرکب) حکم راندن. ادارة امور مملکت 
کردن؛ پس فریشته او را گفت: یا قیدار! 
چندین مملکت و شهر راندی و به شهوات و 
لذات دنیا مشفول بودی . (تاريخ نتان 
ص 4)۳۵. 
مملکت‌رانی. [ ٣‏ ل / ل ک] (حسامص 
مرکب) عمل مملکت‌ران. فرمان‌فرمایی و 
دادگتری. (ناظم الاطیاء). کشورداری. 
مملکت‌فروزی. (ء ‏ / ل ک ف) 
(حامص مرکب) کشورداری. کشورآرایی: 
دادم از مملکت‌فروزی خویش 
هر کسی را برات روزی خویش. نظامی. 
مملک تگیر. (م ل / ل ک] (نف مرکب) 
گیرند؛مملکت. کشورگشاء کشورستان: 
اسب او را چه لقب ساخته‌اند 
مملکت‌گیر و ولایت‌پیمای. فرخی. 
مملکت‌نگاهدار. ( [ / لک ن] انف 
مرکب) نگهبان کشور: ای مهران من پنداشتم 
تو مرا وزیی و مملکت‌نگاهداری. (سمک 
عیار ج ۱ص ۸۲). 
مملکتي. مل / ل ک ](ص نسیی) منسوب 
به مملکت. متعلق و مربوط به مملکت: امور 
مملکتی؛ کارهای مربوط به کشور. 
مملکه. م ‏ / ل / کَ] (ع مص) ملک 
خود گردانیدن چیزی را و فرا گرفتن به اختیار 
خود. (از منتهی الارپ). ملک. ملک. ملک. 
(از ناظم الاطباء). 
مصلکة. (م ل / ل ک ] (ع ص) بنده‌ای که پدر 
و مادر وی بنده نباشد. یقال: هو عبد مملکة. 
(ناظم الاطباء). مقابل عبد قن. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). بنده که پدر و مسادرش بنده 
نبوده باشند. (آندراج). 
مملکة. (م ل / ل کَ] (ع افر و دب دپة 
پادشاهی. (ناظم الاطباء). |[موضع پادشاه يا 
مواضعی که در ملک پادشاه باشد. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). ||میانة کشور آ. ج» 
ممالک, ممالیک. (ناظم الاطباع). 
مملکه. [م ل / لک /ک] (از ع, () مملکة. 
مملکت. پادشاهی. 
- مملکه‌پرور؛ پرورندۀ مملکت* 
احکام کسروی نشنیدی که در سمر 
عدلش ز عقل مملکه‌پرور نکوتر است. 
خافانی. 
| مملکت. بنده‌ای که پدر و مادرش بنده نباشد. 
- عجدمملکه, عبدمملکة؛ بنده که پدر و 


مادرش ازاد باشند. مقابل عبد قن. (یادداشت 


۱-در این معی در تداول فارسی به کر «ل» 
آید. 
۲ -در اقرب الموارد به ضم «ل» آمده است. 


مرحوم دهخدا). 

مملو. م رو ]" (از ع» ص) پر کرده شده. 
(غیاث اللغات) (انندراج). پر و پر کرده شده. 
ممتلى. لبالب. (از ناظم الاطباء). مشحون. 
نباشته. مومت آ کنده. متلی. غاص: 
چان و دل اعدات چو دو کفة ميزان 
مملو شده از سنگ غم و بار تلوم. 

سوزنی. 

خری سرش ز خرد چون کدوی بی‌دانه 
خری شکم ز کدو دانه چون کدو مملو, 


سوزنی. 


تویی معمول و هم عادل " تویی بهرام و هم کیوان. | مهلهیء. [مْ ل ۶) (ع ص) گوسپندی که در 
اصرخسرو. شکم وی آب گرد آید و بدان گمان برند آبتن 
ای شش جهت از بلند وپستی است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
مملوک ترا به زیردستی. نظامی. اقرب الموارد). 
به مملوکی " خطی دادم ملل ممن. (م م] (هزوارش. ق)* به زبان زند و 
به توقیع قزلشاهی مسجل. نظامی. | پازند بمعنی «چه», چنانکه هرگاه گویند: ممن 
که‌مملوک وی بودم اندر قدیم می‌گویی, ارادة ان باشد که چه میگویی. 
خداوند اسباب و املا کو سیم. (بررهان). 
سعدی (بوستان). ممن. [ ](ع حرف جر +اسم) (از: ین + 


|| محشو. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
مملوء. (2] (ع ص) پر کرده شده. ||بیمار و 
رنجور از پری معده. |[گرفتار زکام. (ناظم 
الاطباء). زک امزده. (امستتهی الارب) . 
زکام‌کرده. (مهذب الاسماء). 

مملوح. [م ](ع ص) نمکین. (غیاث اللقات) 
(اندراج). نمک‌سود. نمک‌کرده. نمک‌زده. 
تمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا): سیک 
مملوح؛ ماهی نمک‌زده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز 
مملوح؛ نان خوش‌نمک. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)؛ آورده‌اند که مر ان پادشه‌زاده که 
مملوح " نظر او بود خبر کردند که جوانی بر 
سر این میدان مداومت می‌نماید. ( گلستان چ 
فروغی ص ۱۲۵). ||دی‌ده‌شده و در اين 
صورت قب مسملوح است. (غیات) 
(اتدراج). 

مملوحات. [) (ع ص, !) غذاهای تمکین 
و آچارها. (ناظم الاطباء). 

مملوس. [](ع ص)صبی مملوس؛ کودک 
خایه کشیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). خایه‌بیرون‌کشيده. (مهذب 
الاسماء) (از اقرب الموارد). 

مملوق. [ء](ع ص) فرس مملوق‌لذکر؛ 
اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم 
الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از 
شرح قاموس). 

مملوقه. [م ق) (ع ص) فرس مملوقةالذکر؛ 
اسب گشنی کرده از اندک زمان. (منتهی 
الارب). ۱ 

مملوکت. (مْ)(ع ص,[) بنده و ملک کرده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج), 
بنده. (غیاث اللفات). بندهٌ درم‌خریده. (دهار). 
غلام. برده. مولی. زرخرید. درم خرید. بندة 
زرخرید. رقیه. عبد. اصطلاحا بندگان سپید را 
مملوک و بندگان سیاه را عبد سی‌گفتند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). تسمة. عیدل. 
مربوپ. . ج٠‏ ممالیک. (متهی الارب): ضرب 
اله مثلاً عبداً مملوکاً لایقدر علی شی». (قرآن 
(YA/\F‏ 

تریی معلوک و هم مالک تویی مفضول و هم فاضل 


احوص را مملوکی بود دعوی می‌کرد که از 
عرب است. (تاریخ قم ص ۲۵۶). ||آنچه در 
تصرف و تملک کی است. مایملک؛ 
مملوک و مقدور خویش در مصالح و مناحج 
او بذل کرد. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۶۴). | گر 
همه عمر بشکر آن نعم و قضاء حق آن قیام 
تمایم و مملوک و موجود خویش در مصالح 
آن جانب صرف کنیم. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۸۷). |انیک خمر شده. (ناظم الاطباء). 
ارد نک خمیر شده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

مملوکت. (] ((خ) سلاطین مملوک با 
ممالیک, وارثان ایوبیان در مصر و شام بودند 
و به دو دسا تقسیم می‌شوند: یکی سلاطین 
مملوک بحری و دیگر سلاطین مملوک 
برجی. رجوع به کتاب سلسله‌های اسلامی از 
کلیفورد ادموند بوسورث و رجوع به ممالیک: 
در همین لغت‌نامه شود. 

مملوکة. رم کَ ] (ع ز) یادشاهی و ساطنت. 
(ناظم الاطباء). 

مملوکی. [م] (حامص) عبودیت. بندگی. 
بنده‌وار بودن؛ چون عاشقی و معشوقی بمیان 
آمد مالکی و سملوکی برخاست. ( گلستان), 

مملوکیت. ( کی ی ] (ع مص جعلی, 
(مص) عبودیت و بندگی و غلامی و گرفتاری 
و اسیری و محبوسی. (ناظم الاطباما: قنانة و 
قنونة» مملوکیت و بندگی. (متهی الارب). 

مملول. [](ع ص) کوماج و گوشت در 
خا کستر پخته. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). صلیل. (یادداشت مرجوم 
دهخدا). 

مملو لا. [ ] (() به هتدی طرغلودیس است. 
رجوع به طرغلودیس شود. 

مملی. [م] 2 ص) اسلا کننده. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). فروخواننده چیزی را بر 
کسی. ۱ 

مملیی. [م ۶ ] (() خطابی در مقام تحبیب و 
اختصار کی راکه محمد نام دارد. مَمَلْ. 

مملیی. ( ء) ((خ) دی است از بخش 
سلدوز شهرستان ارومیه دارای ۲۳۵ تن 
سکنه. محصول آن چای, غلات» چغندر, 
توتون, برنج و حبوبات است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۴ 


مَن). ن مَن. (ناظم الاطباء). از که 

ممن. [مٌ من ] (ع ص) کی که نسب و پدر 
وى معلوم نباشد و لقیط. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و به صیغة اسم مفعول نیز آمده 
است. ۰ 

ممناة. [م] (ع [) زمین سیاه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتدراج). ممنأًة. 

ممنان. [م من نا] *(ع ل) به صيفة تشه روز 
و شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ممنأة. [م ن 2] (ع إ) زمین سیاه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ممناة. 

ممنح. 2 ن ] (ع ص) ناقة سمنح؛ ساده‌شتر 
نزدیک بچه آوردن. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) 

ممنن. ام ن ] (اخ) " شاهزادة جاع 3 
اساطیری دنیای قدیم پسر تيچون و "و اورور" 5 
وی از سوی پدرش پادشاه تروآد ' مأمور شد 
تا نزد بادشاه مصر و حبشه برود و از انان 
برای شکتن محاصرة ترویا ( که یونانیان آن 
را محاصره کرده بودند) یاری بجوید. ممنن 


۱ - فارسیان به تخفیف هم آرنده و نیز درست 
باشد به ضم میم اول و سکون دوم و قتح لام بر 
وزن مکرم؛ در اين صورت صینه اسم مفعرل از 
باب اقعال بساشد. (از غیاث الافات) (از 
۲ - فروغی در حاشية همان صفحه نوشته‌اند: 
«در تمام نسخه‌های قدیم معتبر مطایق متن 
«مملوح» نوشته شده و ممکن است در اصل 
مملوح بوده. در نخه‌های دیگر که از حیث 
قدمت در درجهة درم است کلمه به «منظرره 
تبدیل شده. در گلتان چ فریب (ص ۵) نیز 
شم آمده ات تال قری م‌زوه کم[ 
هم ملموح باشد». 
۳-ظ: عامل. 
۴ -محتمل است ایتجا مملوکی حاصل مصدر 
باشد. 
۵ - هزوارش ۲۳۵۳۵0 ,۲۳۵۲( 127125 
فاطع چ معین). 
۶ -در اقرب‌الموارد به ضم میم اول و فتح میم 
دوم است. 
.(فرانوی) ۱۸۵۲۳۳۵۳ - 7 
Aurore.‏ - 9 ۰ - 8 
9۰ - 10 


بوسیلة آشیل کشته شد. (از لاروس). 
ممنو. 9 نّوو) (ع ص) تفیش ‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
مهنوع. ()(ع ص) نمت مفعولی از منع 
منع شده. با زداشته‌شده. نهی‌شده. (از ناظم 
الاطباء). بازداشته‌شده. (آنندراج). بازداشته. 
محظور. ناروا. 
- ممنوع‌لصرف یبا ممنوع الشصرف؛ 
نمی‌گیرند» مانتد احمد و عشمان. رجوع به 
ترکیب غیرمنصرف ذیل کلمة غر شود. 
]|حرام. قدغن‌شده. محرم. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)؛ به حکم شرع قتل او ممنوع بود 
(انوار سهیلی). 
ممنوعات. [م] (ع ص, ) چیزهای منم‌شده 
و تهی‌شده. (ناظم الاطیاء). 
ممنوعة. (۶ع)(ع ص مونث ممنوع: لا 
به ممنوع شود. ۲ 
تب | جزایر ممنوعه؛ انجاها که رفتن و 
دیدن ان متعم ویا غیرممکن است: خاوقدوا 
ناراً فانبک الفضه قعلموا انه معدن (ای ارض 
هذه الجزيره)... و مثل هذافى البحر کر 
لایحصی جزائر ممنوعة لابعرفها البحریون 
فمنها ما لایقدرون علیه. (اخبار الصین و الهند 
ص ۵۵). 
ممنون. (2)(ع ص) مسردستت. امرد 
توانا. از اضداد است. (از منتهی الارب) 
(آتتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
الموارد). بهترین از هر چیزی که نزد کی 


باشد. ||بسریده‌شده. قطع‌شده. (از ناظم 


الاطباء). مقطوع. (اقرب الموارد)؛ 
پر من بگشای تا بیرون پرم 
در حدیقة ذ کر ناممتون پرم. 

مولوی (مثنوی). 
- اجر غیرممنون؛ پاداش ابدی و سرمدی و 
همیشگی. (ناظم الاطباء): ان الذیین آمنوا و 
عملوا الصالحات لهم اجر غیرممنون. (قرآن 
A/F‏ 
-اجر تاممنون؛ اجر غیرممنون: 
بعد از این از اجر ناممنون بده 
هرکه خواهد گوهر مکنون بده. 

مولوی (مثنوی). 
اانست داده شده ومنت نهاده شده. (غیات 
اللفات) (آتدراج) (ناظم الاطباء). احسان 
کرده شده. اناظم الاطیاء). سپاسدار. 
سپاسگزار. سپاس‌پذیر. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 
غیرمصون؟ بی‌منت* 
کریمانه بخشی و منت نخواهی 


عطای کریمان بود کج سوزنی. 
ی سوزنی. 


- ممنون شدن؛ منت‌دار شدن و احسان و 
نیکویی پذیرفتن. (ناظم الاطباء). 

- ممنون کردن؛ احسان و نیکویی کردن و 
منت نهادن. (ناظم الاطباء). 

امثال: 

دارم و نمی‌دهم ممنون هم باش. (امثال و حکم 
ص ۶۷۹). 
ممنونی. ۰ 1 (حامص) 
ناظم الاطباء). a‏ 
ممنی. [] (ع ص) ماده‌شتری که در ایام 
منیه ريده باشد. ممنية. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منیه شود. : 
ممفی. [م نسیی ] (ع ص) آزمسوده‌شده. 
||راءنموده‌شده. ||مهربانی‌شده و احسان‌شده 
ممنیة. [م ی | (ع ص) ممنی. رجوع به معنی 
وميه شود. 
همو. ام موو] )ع( پارچه پشمی نازک. 
ممی. (از دزی ج ۲ ص ۶۱۶). 
ممو. [م] (اخ) دهی است ست از بخش زرقان 
شهرستان شیراز با ۱۳۷ تن سکنه. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۷). 
ممولا. [م ]۲ (() صعوه. دم‌جتبانک. (ناظم 
الاطیاء). به هندی اسم صفراغون است. 


منت. استتان. (از 


رجوع به صفراغون شود. 

هموم. [] (ع ص) مبتلای چیچک و برسام. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء). متلا به 
پرسام از اترپ السنوارد), چنیچک و 
برسام‌زده. (آتدراج). 

ممون. DIR)‏ ص) کفایت " کرده. (از شرح 
قاموس). کفایت کرده شده و انفاق شده بر او. 
(از اقرب الموارد). 

مموه. [م مذ وَ] (ع ص) خسبر آمیخته از 
راست و دروغ. (ناظم الاطباء). دروغى که 
بفریب آن را ساتد راست گردانیده باشند. 
(غیاث اللفات) (آتندراج). خیری که در آن 
وو تیش پاش از اقب قار از 
این ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان 
ايراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت 
پنرود و او را ببند. (سندبادنایه ص ۲۴۲). 
|امس و یا آهن زراندود و یا سیم‌اندود کرده 
شده و تلبیی کرده شده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). زراندودکرده. (دهار). زراندود 
و ملمع کرده شده. (غیات اللغات) (آنندراج). 
مزخرف. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قلابی 
و تقلب کرده شده. (ناظم الاطباء). |[هر چیز 
مفشوش و تاراست. (ناظم الاطباء): حوالت 
این حالت مموه پیفمبران منزه کردند. 
(جهانگشای جوینی). ||(اصطلاح بدیع) در 


ممها:. ۲۱۵۴۱ 


فن بدیع. آن است که در نظم الفاظ فصیح 
ترکیب ارد. چنانکه در خواندن. شعر غرا 
نماید اما بی‌معنی و تامفید بود. (جامعالصنایع 
از کشاف اصطلاحات الفنون). 
مموه. زم م وا لع ص) آنکه قول وی 
امیخته از راست و دروغ باشد. (ناظم 
الاطاء). 

<حکيم ممود؛ حکیمی که سفطه ميكند. 

| آنکه زراندود و یا سیم‌اندود میکند. (ناظم 
الاطباء). ||تلیی‌کننده. (ناظم الاطباء). 
مردم‌فریب. . (بادداشت اشت مرحوم دهخدا). 
مموهات. مم و 2 ص |) سسخان 
آمیخته به راست و دروغ. . سخنان دروغآمیز 

که به راست مانند کرده باشند: لایق و موافق 
نمی‌نماید ترهات ناقص عقلی و سموهات 
ناقص عهدی بر چنین سیاستی هایل... اقدام 
نمودن. (سندبادنامه ص ۸۸۵ا. 
مموهه. [مْءْ و ] (ع ص) آنچه ظاهر با 
باطّش مخالف باشد. (از تعریفات جرجانی). 
< حک مت مموهة؛ مفالطات. سفطه, 
یادداشت مرحوم دهخدا. 
ممو یه. ۷ ] (اخ) ابورییعه اصفهانی. نحوی و 
شاعر است و او را کتابهایی در نحو بوده است. 
از اشمار اوست: 

کن‌ابن من شنت و اکسب اديا 

یفیک تشریفه عن اللسب 

لاشیء فی الخافقین تکسبه 

احمد عندالانام من ادب. 

(از معجم‌الادباء چ اروپا ج ۷ص ۱۷۷. 

ممه. [م م / Dp‏ در تداول شیرخوارگان. 
شیر مادر. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
| پستان. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

- امثال: 

ممه رالولو برد: تعبیری تسکین‌بخش کودکان 
تازه از شیر گرفته را. و مجازا یعنی فایده و امر 
نیک متوقع از بین رفت. 

|امجازا دایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
|اکنيزک. همخوابه: به یکی از مسمگان 
اولجایوسلطان متهم گشت. (دستورالوزراء 
ص ۳۲۳). 
ممهاء. 89 (ع ص) ناقة ممهاء؛ ماده‌ختری 
که‌شیر وی تک و رقیق باشد. (ناظم الاطباء), 
ناقة تنک‌شیر. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (آتدراج). 

ممهاق. (م] (ع ص) آب‌داده: سكن سمهاة؛ 
کاردی اب داده. (مهذب الاسماء). 


۱-با واو مجهول. 

۲-در متهی‌الارب و یع آن در آنندراج و 
ناظم‌الاطاء به غلط « کفالت» نقل شده. 

۳-در چ مصر (ج ۱٩‏ ص ۱۷۳) نام صاحب 
ترجمه «میمونه» ضط شله است. 


۲ ممهد. 


ممهد. [م ءه] (ع ص) گس‌تران یده‌شده. 
(ناظم الاطباء). گسترده‌شده. (غياث اللفات). 
نیک گترده. آماده کرده. آماده. آسان‌کرده. 
فراهم‌کرده. مهیا. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
سراوارتر کسی به مسرت و ارتیاح اوست که 
جاتب او دوستان را ممهد باشد. ( کلیله و دمنه 
چ مینوی ص ۱۸۲). اگرکی را هر دو طرف 
ممهد شود. که هم دوستان را عزیز و شا کر 
تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان 
مکار دامن در تواند چید. ( کلله و دمنه ص 
۷ هميشه جانب عفو من اتباع را صمهد 
بوده است و انعام و احسان من خدمتگاران را 
مبذول. ( کلیله و دمنه ص ۲۹۹). چون اسباب 
ایکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر 
می‌دیده‌اند... و زهرة اقدام نداشته‌اند. ( کلیله و 
دمنه ص ۲۶۵). میان او و خلف اسباب مودت 
و مواخات و محبت و موالات قدیم موکد و 
ممهد بود. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۶۰. 
بناز ای خداوند اقیال سر مد 
به بخت همایون و تخت ممهد. 
- ممهد داشتن؛ گسترانیدن: قاعده داد و عدل 
در آن مهد دارند. (جهانگهای جوینی). 
-ممهد گردانیدن؛ گترانیدن: و در تشد آن 
مبانی قاعده ممهد گردانید. (جهانگشای 
جویتی). 
|اکار هموار و تیکو. (ناظم الاطباء). تيكو 
کرده‌شده. (غیاث اللفات). ||عذر قیول‌شده و 
نیوشیده‌شده. (تاظم الاطباء). ||ماء سمهد؛ آب 
نه گرم ونه سرد. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطاء) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). آب 
ولرم. ملول. ملایم. فاتر. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

ممهد. [م هو (ع ص) گتراننده. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء): چنانکه ايشان طعن و 
لمن آباء و اسلاف خود و ممهدان آن دعوت بر 
زبان راند. (جهانگشای جوینی). ممهد قواعد 
فرمانروایی و مشید مبانی کشورگشایی. 
(جام‌التواریخ رشیدی) || آنکه کار راکو و 
هسموار مي‌کند. نیکوکند؛ کار را اناظم 
الاطباء). 

ممهدالدوله. [م مھ ۾ دد د ل] ((خ) 
ابومنصور. دومین فرمانروا از بنی‌مروان بود 
که‌از سال ۲۸۷ تا ۴۰۲ ه.ق.در دیاریکر 
حکومت کرد. (از ترجمة طبقات سلاطین 
اسلام ص ۱۰۷) ( کرد و پیوستگی نژادی و 
تاریخی او ص ۱۸۶). 

ممه‌دل. عم د] (خ) دهی است از بخش 
مرکزی شهرستان ارومیه با ۶۹۶ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

همهر. [م د] (ع ص) فرس ممهر؛ مادیان 
با کره.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسپ 
با کره.(منتهی الارب) (آنندراج). 


سعدی. 


ممهرة. [م هر ] (ع ص) امرأة مسمهرة؛ زن 
کابی نکر ده‌شده. (ناظم الاطباء). 
ممه‌زبنه. [م م ن] (() دهی است از بخش 
سردشت شهرستان مهاباد با ۱۵۷ تن سکنه. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
ممه شلتی. [م م ش] ([خ) دهی است که تام 
دیگر آن دامداما است. رجوع به دامداما شود. 
ممه شیر. (م ] (إخ) دهی است از بخش 
مرکزی شهرستان مراغه با ۲۳۵ تن سکته. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳). 
ممهکت. [م ده] (ع ص) درازبالای 
مضطرب خلقت. اااسب گناده گام. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقمرب 
الموارد). اسب فراخ‌گام. (از شرح قاموس). 
||جوان پر از جوائی. (ناظم الاطباء). جوان پر 
از باد جوانی. (از شرح قاموس). 
ممهکت. (م:2](ع ص) جسوان پر از 
جوانی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ممه کندی. [م م ک] (اخ) دی است از 
بخش مرکزی شهرستان سراب با ۲۰۸ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ممه کندی. [عم ک ] (اخ) دهی است از 
بخش مرکزی شهرستان مراغه با ۲۶۷ سکنه. 
محصول آن غلات, حبوبات و کرچک است. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
ممهل. ٤‏ مه ۳ (ع ص) مس آن‌دهنده و 
تأخیرکننده و نسرمی و آهستگی کننده. 
(انسندراج). مهلت‌دهنده و زمان‌دهنده و 
تأخیرکننده. (ناظم الاطباء). 
ممهو. [م ه ورا (ع ص) شیر تنک و رقیق: 
(ناظم الاطیاء). 
ممهوج.[] (ع ص) ممهوح‌الطن؛ 
فروهشته‌شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (آنندراج). 
ممهور. [] (ع ص)" مهرشده و امضاشده. 
(ناظم الاطباء). مختوم. مهربرنهاده. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 
ممهورة. [مْر] (ع ص) زن کابین کرده شده 
و کابین داده شده. (ناظم الاطیاء), 
- امتال: 
کالممهورة احدی خدمتها؛ یهنی مانند آن 
زتی که به یکی از دو خلخالهای خود کابین 
کرده‌شده و چنین گویند که زنی گول و احمق 
خواهان شوهری شد و کابین خواست, مرد 
یکی از دو خلخالهای وی را بدرآورد و بدو 
داد و گفت: این کابین تو باشد و ان زن 
پذیرفت. (ناظم الاطباء). 
کالممهورة من. مال ابیها؛ گویند شخصی به 
کسی مالی داد و آن کی دختر آن شخص را 
به زنی خواست و مالی که از وی گرفته بود 
کابین دختر نمود و منت بر آن گذاشت در این 
کابین, و این مشل شد. (ناظم الاطباء). 


ممیر. 


ممه وکت. [2] (ع ص) بسیارخطا در کلام. 
(منتهی‌الارب) (ن‌اظم‌الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ممی۔ (م می‌ی | (ع لا پارچذ پشمی نازک. 
مسو. (از دزی ج ۲ص ۶۱۶. 

ممیان. 2 ((خ) دهی است از بخش سلدوز 
شهرستان ارومیه با ۴۲۱ تن سکنه. (از 
فرهنگ جفرافیایی ايران ج ۴). 

ممیت. (1(ع ص) مسیرانسنده. (مسهذب 
الاسماء). هر آن کس و هر آنچه سبب میشود 
مردن را. مهلک و قاتل. (ناظم الاطیاء). 
کشنده.(یادداشت مرحوم دهخدا): سفاح لقب 
عبدائّین محمدین عبدالهبن عباس که ممیت 
دولت بنی‌امیه و اول از خلفای عباسیه است. 
(منتهی الارب). |افرزندمرده (مذکر و منت 
در آن یکسان است). ج» مماویت. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

ممیت. [م] (() نامی از نامهای خدای 
تعالی. (مهذب الاسماء). مرگ بخ نده. مقایل 
محبی. (یادداشت مرحوم دهخدا), 

ممیتلنواصیر. [م تن ن] (ع [مرکب) 
نام قسمی از الات برندة چراحان, يعلى 
دستکاران. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

مهیقة. [مْ ت ] (ع ص) فرزندمرده. مونث 
ممیت. (منتهی الارب) (ناگلم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

ممیشا. [م] (() افنطین. افنتین. مامیثا. (از 
دزی ج ۲ ص۵۶۵ و ۶۱۶). رجوع به ماما 
شود. 

مميرة. (مم ٍ /2ع ](ع ل) جفد. بوم.(از 
دزی ج ۲ص ۶۱۶). 

ههیز. نی ] (ع ص) تم داده شده و 
تشخیص داده شده. (ناظم الاطباء): ادمیان را 
به فضیلت نطق و مزیت عقل از دیگر 
حیوانات ممیز گردانید. ( کلیله و دمنه). اهل 
پارس ممزند به شجاعت و دلیری. (نامةً 
تسر). 

ز ابنای روزگار بخوبی ممیزی 
چون در مان لشکر متصور رایتی. سعدی. 

ممیز. [مْ ٣ی‏ ي] (ع ص, () تمیزکننده و 
جدا کنتده خوب را از زشت. (غیاث اللغات) 
(آتدراج). تميزدهنده و جدا کننده بافراست و 
زیرک و داناو فرق‌گذارنده. (ناظم الاطباء): 


۱-ممهور اسم مفعرل از مُهْر فارسی. از اغلاط 
مشهرر است. ولی بواسطه شهرت دوران در 
زبان حاص و عام استعمال آن گویا ابداً عیبی 
تداشته باشد. (قزوینی بت مقاله ج ۱ص 4۷۲. 
در محیطالمحط و اقرب‌الموارد آمده است: 
مُهر به معنی خاتم فارسی است و مرئدین از آن 
فعل بنا کنند و گویند: مهر الکتاب؛ ای ختمه 
بالمهر. 


ممیزا. 


دل است و جان ممیز آدمی را 
کزاین دو بافت پیشی و کمی را. 
ناصرخرو. 

هرچند بیشمار مر او را فن است 

خوار است سوی مرد ممیز فش. 

ناصرخسرو. 

نیست بازی با ممیز خاصه او 

که‌بود تسیز و عقلش غیبگو. مولوی. 
|[بررسی‌کنند: محصول ملکی یا املا کی برای 
تعیین مقدار آن. انکه تمیز ارتفاع مزرعه کند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). ||یأمور تشخیص 
مالیات. آنکه در ناحیتی از نواحی مالیاتی 
حب موازین قانونی به تشخیص و مطالبه و 
رصول مالیات مأمور است. آنکه مقدار خراج 
معلوم دارد. 

-سرممیز؛ آنکه به کار چند ممیز نظارت 
دارد و حسب موازین قانونی در قسمتی از 
امور مالباتی و اجرای مقررات مربوط به 
تشخیص و وصول مالیات وظایفی برعهده 
دارد. 

- کیک‌ممیزه آنکه زیر دست ممیز و حسب 
دستور او به امور مالیاتی پردازد. 

- ممیز کل: آنکه بر چند حوزۂ مالیاتی و 
اعمال ممیزان و سرممیزان و کمک‌ممیزان 
نظارت دارد و وظایفی حب موازین قانونی 
به عهد اوست. 

||بلیط فروش و مفتش بلیط در وا گنهاو جز 
آن. (یادداشت مرصوم دهخدا). ||ویر‌گول, 
(یادداشت مرحوم دهخدا). ||در رباضیات 
خط کوتاه موربی است بدین شکل (۷ که 
معمولاً در کسر اعشاری برای جدا کردن 
اعداد صحیع از اعداد کری و اعشاری به 
کار می‌رود. رقم اول از سمت راست بعد از 
ممیز نمایند؛ یک‌دهم‌ها و عدد دوم نماینده 
یک‌صدم‌ها است. ملا ۱/۲۳ که خوانده 
می‌شود یک عدد.صحیح و بیست و سه صدم 
(عدد دو مرتبهُ دهم و سه مرتبهٌ صدم را نشان 
می‌دهد). یز برای نشان دادن درصد به کار 
رود با صفرهایی در بالا و پائین آن بدین 
شکل مثلاً 70 خوانده می‌شود پنج درصد. 
ممیزا. [م] ((خ) دی انت از بب خش 
جنتآباد شهرستان مشهد. (از قرهنگ 
جغرافیایی ايرا انج 4 
ممیزات. يلع ص !اج مزه 
رجوع به مميزة شود. ۱ 
ممیزه. ام می ي ز](ع ص) ممزة. مونت 
ممیز. تمیزدهنده و جدا کننده خوب از زشت. 
از تاظم الاطباء). 


- قوه ممیزه؛ قوف بازشناختن از یک‌دیگر. 


یکی از هشت خادم نفس نباتی است که کئیف 
غذا پخته شود. کثیف را از لطیف جدا گرداند. 


(از یادداشتهای مرحوم دهخدا). 

- هیشت ممیزه؛ گروهی که در وزارتخانه با 
سازمانی پرای تشخیص و بررسی امری و یا 
آرزیایی موضوعی به وجود می‌آید. 
ههیزی. [م ی ي ] (حسامص) پررسی و 
تشخیص. ||بررسی محصول ملکی يا املا کی 
برای تعبین مالیات آن. (یبادداشت صرحوم 
دهخدا). ||بررسی درآمد کسبه و پیشه‌وران 
برای تث‌خیص مالیات آنان حب موازین 
قانونی. بازدید. 
ممیل. [] (ع مص) میل. ممال, تمیال. 
میلان. (از اقرب الصوارد), چس‌بیدن, (تاج 
المصادر بیهقی). متمابل شدن, چفسیدن. 
رجوع به ميل شود. 
مهیللات. (۶)(ع ص () ج مسمیلة. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد)," 
ممیلة. [مْ ) (ع ص) زنی دلفریب. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباه). |زنی که 
مقنعه کج دارد و برگرداند تا موی وی نمایان 
شود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم الاطباء). ||زنی که سایل 
می‌کند دیگران را در مثل افعال و کردار. 
|]زنی که از ناز در راه رفتن مسرین و دوش 
می جنباند. (از منتهنی الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطباه). |[زنی که دیگران را شانڈ 
میلاء می‌کند. اازنی که دیگران را در فحته 
می‌اندازد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ج. ممیلات. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
من. [2] (ع حرف جر) از. (ترجمانالق رآن. 
ترجم لفظ «از». (غیاث) (انندزاج), يکي از 
حروف جاره است به معنی «از» و در چندین 
وجه استسال می‌گر دد: 

۱ - ابتدای غایت, و غالباً در همین وجه به 
کار رود. چنانکه گروهی برآنند که سایر 
معانی همگی از همین سعنی منشعب شده 
است و آن هم برای زمان آید وهم برای 
مکان, ماد «صمت من یوم‌الجمعة» و «سرت 
من البلد». 

۲ - در بمیض, ماند «منهم من کلم أنه». 
(قرآن 4۲۵۳/۲ 

۳ - در بیان جنس و تفر و در این معنی 
بیشتر پس از ما و مهما واقع می‌گردد. کقوله 
تمالی: «سایفتح اله للناس من رحمة فلا 
ممک لها». (قران ۲/۳۵). و «مهما تاتنا به 
من آية». (قرآن ۱۳۲/۷). در همین معنی بدون 
ما و مهما نیز آید. مانند «فاجتنبوا الرجس من 
الأوثان». (قرآن ۲( 

۴ - برای تعلیل آید. مانند «سما خطیاتهم 
اغرقوا». (قرآن ۲۵/۷۱). و «ذلک من نبا 
جاءنی». 

۵ - بدل را آيد, ماتند «أ رضیتم بالحياة الدنیا 
من الآخرة». (قرآن ۳۸/۹ و «لن تغنى عنهم 


من. ۲۱۵۴۳ 


آموالهم ولا أولادهم من اله شییا» (قرآن 
۳ ای بدل طاعةاله او بدل رحمةالله. 

۶ س مرادف عن آید. سانند «فويل للقاسية 
قلوبهم من ذ کرائه». (قسرآن ۲۲/۳۹). و ریا 
ویلنا قد كنا فى غفلة من هذا». (4۷/۲۱). 

۷- مرادف «با» آید. مانند «ینظرون من طرف 
خفی». (قرآن ۴۵/۴۲). 

۸ -مرادف فی آید, ماد «اذا نودی لصلوة 
من یومالجمعة». (قرآن ۹/۶۲). 

٩‏ - مرادف عند اید. مانند «لن تغنی عنهم 
آموالهم و لا أولادهم من الله شیدا». (قسرآن 
#۳ 

۰ - مرادف ربما آید و در این صورت به ما 
متصل گردد. مانندء؛ 

و انا لما نضرب الکبش ضربة 

علی رأسه تلقي اللان من الفم. 

۱ - مرادف علی اید ماند «و نصراه من 
القوم». (قرآن ۷۷/۲۱ 

۲ - فصل را آید و در این صورت داخل 
می‌شود ميان دو چیز متضاد. مانند «و الله یعلم 
الم فد من المصلح». (قران ۲۲۰/۳). و 
«حتی یمیز الخبیث من الطیب». (۱۷۹/۳). 
۳ - غایت. ماند «رآینه من ذلک المو ضع »۱ 
فجعلته غاية لرژیتک ای محلا للابستداء و 
الانتهاء. 

۳ - تتصیص بر عموم و در ایین صورت 
زائده باشد. مانند «ماجاءنی من احد». 

۵ - توکید عموم و آن نیز زائده باشد. مانند 
«ماجاءنی-من احدء او من دیار». 

۶ - به معلی منذ آید, مانند «مارآیحه من 
سنة»؛ ای منذ سد. (از ستهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مغنی‌اللسیب). 
گاه‌در اضافه به الف و لام نون را حذف 
می‌کنند مانند ملکذب ای من الکذب. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مفنی‌اللبیب شود. 

¬ من الباب الی المحراب؛ از در تا محراب. از 
اول تا آخر. از آغاز تا پایان. 

= من البدو الى الختم؛ از ابتدا تا انتها. از آغاز 
تا پایان. 

ین ری الی الریا؛ از خاک تا ستارة ثریا. 
از کرة خاک تا ستارة پروین. از زمین تا به 
اسمان. 

- من‌باب؛ از جهت. از باب. و به صورت 
اضافه اید. چون: من‌باپ تا کیدگفت... 

- من باب مثل؛ مثلا. بعنوان مشل. 
- من‌بعد؛ پس از این. از آین پس: 
من‌بعد مکن چنان کز اين پیش 
ورنه به خدا که من از این پس 
بنشینم و صبر پیش گیرم 

دبال کار خویش گیرم. 

یک چند به خیره عمر بگذشت 
من‌بعد بر آن سرم که چندی 


سعدای. 


0۴۴ ۲ من. 


بنشینم و صر پیش گیرم 
دتبالٌ کار خویش گیرم. 

- من تحت‌الرّط؛ از بن گوش. بدون تردید و 
چون و چرا. 

-من‌جمله؛ از جمله. 

- من جمیم‌الجهات؛ از هر جهت. 

¬ من جمیع‌الوجوه؛ از همه جهات. من 
جمیم‌الجهات. 

من حیث‌المجموع؛ بر روی هم. روی هم 
رفته. مجموعا: من حیث‌المجموع کارم خوب 


ين 


سف ی. 


- من حیث لایَضّیب؛ از آنجا که گمان نرود. 
- من‌عندی؛ از پیش خود. من‌درآورده. 
برخود. 
- من فرطالاذن؛ از بن گوش: تا آخر کار 
مسطاوعت. من قرطالاذن, لازم گشت. 
(نفثةالمصدور چ یزدگردی ص ۲۱). 
- من کل‌الوجوه؛ از هر جهت و جهات. از 
همه رویها. از هر روی. از هر وجه. 
- من کل وجه؛ از هر روی. از هر جهت: 
چندانکه پیش و پس نگریستّم. طریق خلاص 
من کل وجه باریک... ديدم (تفثةالسصدور ج 
یزدگردی ص ۸۶). 
من لذن از جانب. از نزد. 
- منها؛ از «من» + «ها» (ضمر موئث), و 
رجوع به همین کلمه شود. 
من. [](ع !) هر کس. (ترجمان‌الق رآن). به 
معنی کسی و آن کس و کیت و به این معنی 
برای جمع و مفرد هر دو آمده. (غیات). اسمی 
است مهم غیرمتمکن به معنی کی و هر 
کسی ماد «من یقم اقم معه» و | گرچه لفظ آن 
مفرد است شامل جماعت می‌گردد. ماند قوله 
تعالی: «و من الشیاطین من يغوصون له». 
(قسران ۸۲/۲۱). و استعمال مى شود در 
استفهام به معنی کی و کست. مانند: «من 
عندک» و قوله تعالی: «من بعثشا من مرقدنا». 
(قرآن ۵۲/۳۶). و در اخبار به معنی آنکه. 
مانند «رأیت من عندک». و در شرط و جزابه 
معنی هرکه, مانند: «من یکرمنی أ کرمه» و قوله 
تعالی: «من يعمل ا یجز به». (قران 
۴ و گاه نکر؛ موصوفه می‌باشد. مانند 
«مررت بمن محسن»؛ ای بانسان محن. و 
گاه‌نکرژ تامه آید. ماد «و نعم من هو فی سر 
و اعلان»؛ ای تعم من هو الثابت فى حالتی 
السر و العلانية. و گاه در لفت اهل حجاز به آن 
حکایت کرده می‌شود اعلام و کیه‌ها و 
نکره‌ها و به معنی کدام می‌باشد و در این 
صورت تثنه و جمع بسته می‌شود» ما اذا 
قال: رایت زیدا قلت: «من زیدآه. و اذا قال: 
رأیت رجلاء قلت: «منا». و اذا قال: جاء رجل» 
قلت: «منو». و اذا قال: مررت برجل قلت: 
«منی». و اذا قال: جاتی رجلان: قلت: 


«منان». و اذا قال: ریت رجلین و مررت 
برجلین. قلت: «منین». و اذا قال: جائنی 
رجال, قلت: «منون». و اذا قال: رأیت رجالا 
و مررت برجال, قلت: «منین». به سکون نون 
در رفع و نصب و جر. و ان قال: ریت الرجل, 
قلت: «من الرجل» بالرفع..و ان قال مسررت 
بالامیر, قلت: «من الامیر» بالرفع. وان قال: 
رایت ابن اخیک, قلت: «صن ابن اخیک» 
بالرفع. و کذلک ان ادخلت حرف العطف على 
من رفعت. قلت: «فصن زید» و امن زید». و 
تقول؛ فی المرأة «منة» و «متان» و «منات» 
پالتسکین, وان وصلت قلت: «منة يا هذا و 
منات» بالتنوین. و ان قال رأیت رجلا حماراء 
قلت: «من و ایأه. و فی مررت بحمار و رجل؛ 
قلت: «ای و منی». (از ناظم الاطباء) (از متهی 
الارب). 

من تبع؛ پیروان. آنان که تابع کسی هستند. 
= من یزید؛ که می‌افزاید؟ که زياد می‌کند؟ 
مزایده. حراج. و رجوع به من یزید شود. 
من [م] (!) هر چیزی که بر درخت بندد مانشد 
گزانگبین و ترنگبین و بیدانگیین و شیرخشت 
و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطیاء). در 
زبانهای سامی عموماً این کلمه آمده» ولی 
محتمل است که «من» تورات همان «مسن» 
نباشد که در قرون وسطی و عصر حاضر بدین 
نام خوانده می‌شود. بلکه یخن ما کول باشد. 
(حاشیة برهان چ معین). رجوع به همين 
ماخد و مدخل بعد شود. 
من (نن ] (ع إ) ترنجبین. (ترجمان القرآن) 
(مهذب الاسماء). گر انگبین. (زم‌خشری). 
ترانگبین و آن تری و پشک است که بر 
درخت و سنگ منعقد شود و هر شبنم که از 
آسمان افتد شیرین همچو انگیین و بسته گردد 
و همچو صمغ خشک شود و معروف به من 
تری که بر درخت بلوط معدل است... (متهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). گزانگبین و 
ترنجبین و هر رطوبتی شیرین که بر برگ 
بعض درختان منجمد شود مثل بیدانگبین و 
شیر خشت. (غیاث) (آنندراج). هر شبنمی که 
از آسمان بر درخت و سنگ فرودآید و چون 
عل منعقد گردد و شیرین و همچون صم 
خشک باشد. مانند شیرخشت و ترنجبین. (از 
اقرب الموارد). خشت. طْل. شیرخشت. 
انگیین خارشتر. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
در لت عرب چیزی است که بیفتد بر درخت 
از هوا و طعم او شیرین بود و گویند من 
ترنجبین است. فراء گوید: هر چیز که بر 
درخت ثمام و غیر آن بیفتد عرب او رامن 
گوید.ابوسلم گوید: هر چیز که بر درخت و 
نباتات به طریق شبنم بیفتد و طعم او شیرین 
بود و چون بیشتر شود منعقد شود شبیه شکر. 
عرب او را من گوید و ابن‌ماسویه گوید من 


من. 

گزنجین‌است و آن چیزی است شبیه شبنم که 
بر درخت گز افتد. (ترجمة صیدنه). طلی که بر 
درخت یا سنگ افتد و بندد و آن را به فارسی 
ترانگیین گویند. (بحر الجواهر). هر طلی یعنی 
شبنمی که بر درخت یا بر سنگ افتد آن را 
بدین تام خوانند. مانند ترنجبین و گزانگبین و 
شیر ‌خشت و بیدخشت. (الفاظ الادویه). اسم 
عربی مجموع شبنمی است که منعقد گردد و 
شیرین باشد مشل ترنجبین و گزانگیین و هرچه 
بر بات سمی منعقد شود سم است. ماند 
قسمی از سکرالعشر و آنچه از نبات قابضه 
حاصل شود قابض و از مسهله مسهل. (تحفة 
حکیم مومن). ماده‌ای است چنا ک که از 
استحصالات شیرء پرورد؛ گیاهی است و از 
ترکیب قندهای مختلف تشکیل شده و بطور 
طبیمی یا بر اثر گزش حشرات و یا با ایجاد 
شکاف در تن غالب درختان به خارج ترشح 
می‌شود. این ماده در ابتدای خروج شربتی 
شکل است. ولی پس از مدتی در برابر هوا 
مجمد شده تبدیل به وعی شکرک می‌گردد... 
من در گیاهان مختلف تشکیل می‌شود و 
مخصوصا بیشتر از درخت زبان گنجشک 
استخراج می‌گردد. اقام مسختلفش برای 
درمان بیماریهای سیه ولتت مزاج به کار 
می‌رود. من‌ها را به دو دسته می‌توان تقیم 
کرد: ۱-من‌های داروئی از قل شیرخشت و 
بیدخشت و ترنجبین و شکر تیغال که مورد 
استفاده داروئی دارند. ۲- من‌های خورا کی 
از قیل گزانگین و گز علفی که.ماده‌ای است۱ 
غلیظ و شیرین و از انواع درختان زبان 
گنجشک می‌تراود. (از لاروس)؛ 
به کين و مهر تو اندرنهاد دست زمان 
یکی.مرارت حنظل یکی حلاوت من. 

سوزنی. 
ز فر بخت تو دایم به شش نيجه خوب 
ز بهر جشن تو آبستن است شش ممکن 
صدف به گوهر و نافه په مشک و نی به شکر 
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من. 

انوری. 
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر 
نه از هر نی بود شکر ته در هر خار باشد من. 

جوهری هروی. 

عسل دادت از نحل و من از هوا 
رطب دادت ار تخل و نخل از نوا. 
سعدی (بوستان, کلیات چ فروغی ص ۲۰۹). 
رجوع به مدخل قبل شود. 
|اعبری من غذائی معجزه‌اسا که خداوند از 
آسمان برای بنی‌اسرائیل در بیابان نازل 
می‌ساخت. (از لاروس). بمعنی ترنجیین که بر 


1 - Manne (فرانوی)‎ 
2 - man. 


من. 


من. ۲۱۵۴۵ 


قوم موسی علیه‌اللام باریده بود. (غیاث) 


(آنندراج). شیئی است که خدای‌تعالی بر 
بنی‌اسرائیل بطور اعجاز, یعنی در زمانی که 
در دشت بودند در عوض نان بر ایشان نازل 
فرمود. (قاموس کتاب مقدس): و آنزلنا 
علیکم المن و اللوی. (قرآن ۵۷/۲), خدای 
عز و جل بر ایشان (بر بنیاسرائیل) من 
فرستاد از میغ. مجاهد گفت: این من مانند 
صمغ بود که بر درختان افتادی» رنگ. رنگ 
صمغ بود و طعم. طعم شهد. سدی گفت: عل 
بود که به وقت سحر بر درختان اقتادی. شعبی 
کلت :این عسل که میبینی جزوی است از 
هفتاد جزو آن من. و ضحا ک گفت ترنجبین 
است. ( کف الاسرار ج۱ ص ۲۰۲). من 
ترنجبین بود و سلوی مرغ بریان. (قصص 
الانبیاء ص ۱۲۳). من و سلوی برايشان 
ب‌خواست و آن ترانگپین است و سمانه. 
ال اچواریخ. 
گربه بعه موسی امت راگه قحط از هوا 
باز من و سلوی سلوت‌رسان افثانده‌اند. 

۰ خاقانی. 
قحط دانش را به اعجاز ثناش 
من و سلوی ازلسان خواهم فشاند.. خاقانی. 
عکرمه گفت: من چیزی بود مانند روبی سطبر. 
(تفسیر ابوالفتوح). و رجوع به قاموس کتاب 
مقدس ص ۸۳۹ و ترکیب ذیل شود. 
- من بنی‌اسرائیل؛ ترنجبین که بر قوم موسی 
علیه‌السلام باریده بود. (غیاث) (انندراج) 
چیزی که خدای‌تعالی بطور شگفت‌انگیز در 
بیابان بر بنی‌اسرائل تازل کرد تا از آن تغذیه 
کند و فى القرآن: و آنزانا علهم السن و 
السلوی ". (از اقرب الموارد). رجوع به من 


4 


شود. 

||پیمانه‌ای است یا میزانی. يا من دو رطل 
است. ج» امنان. (منتهی الارب). پیمانه‌ای 
است معادل دو رطل. (ناظم الاطباء). پیمانه یا 
میزانی است یا دو رطل است و آن در لفت 
تمیم ماتد «منا» است از ناقص در لغت غیر 
ایشان و گویند من شرعاً و عرفاً در هرات 
چهل استار است و هر استار شرعی چهار 
مثقال و نیم و هر مثقال عرفی هفت مثقال 
است. پس من شرعی صد و هشت مثقال است 
و من عرفی دویت و هشتاد مشقال. (از اقرب 
الموارد). وزن دوست و هفتاد و پنج درهم و 
سبع درهم است و به مثقال. صد و هشتاد 
مثقال است و به اوقیه, بیت و چهار اوقیه 
است. (مفاتیح‌العلوم). معادل دو رطل است. 
(ابن‌الییطار). و هر رطل دوازده اوقیه است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به وزن 
درهم دویت و پنجاه و هفت درهم و سبع 
درهم و به وزن اساتیر. چهل استار. (مسهذب 
الااء). رجوع به من شود. 


- من‌الأخیر؛ آن مقدار باری که چون بر 
کشتی پربار نهند کشتی غرق شود. (غیات). 
||آنکه کی او را دعوت نکند. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||منت. قوله تعالی؛ 
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی. (قرآن 
۲ و قسواهم: السن اخ المن؛ یعنی 
نیکویی دربارء کسی کردن و بخشش نمودن و 
سپس منت گذاشتن مانند قطع کردن بخشش 
و تکویی است. (ناظم الاطباء) منت. سپاس. 
طول. (یادداشت مرحوم دهخدا)* 

گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند . 
گفتایکی ز شکر فکنده یکی ز من. . فرخی. 
قدمی بهر خداننهند و درمی بی من و آذی 
ندهند. ( گلستان). 

- من پذیرفتن؛ منت پذیرفتن. قبول منت 
کردن؛ 

گرهمه نعمت یک روز به ما بخشد 
نهد ملت بر ما و پذیرد من. فرخی. 
- من نهادن؛ منت نهادن؛ 

گردلش زائران بدانندی 


باژگونه بر او نهندی من. فرخی. 


رجوع به منت نهادن شود. 


ذوالمن. رجوع به مذخل ذوالمن شود. 
من [ءنن] (ع مسص) نعمت دادن. (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزتی) (ترجمان 
القرآن) (غیاث). نکویی کردن با کسی. منینی. 
(از منتهی الارب). انعام کردن بر کسی يدون 
رنج و آزار ونیکی و احسان کردن در حق او. 
(از اقرب الموارد). ||منت برنهادن. (تاج 
المصادر ببهقى) (المصادر زوزنى) 
(ترجمان‌القرآن) (منتهی الارب). (منهی 
الارب) (غیاث). شماره كردن نیکویها را 
دربارة کسی و منت نهادن بر وی. (از ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). || ازاد كردن اسر 
بی‌آنکه از او سریها بگیرند. (از تعریفات 
جرجانی). ||بریدن. (تاج المصادر بیهقی) 
(المصادر زوزنی) (سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||کم کردن. ||کم 
شدن چیزی. (مسنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). نقصان یافن. (از اقرب الموارد). 
||مانده کردن شتر را. |[مانده گردانیدن سیر 
کسی راو ست نمودن آن. (سنتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اقوت 
بسبردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی). 
هن. [م] (ضمیر) به معنی خود که به عربی انا 
گویند.(برهان). ضمیر متکلم واحد. (غیات) ". 
ضمیر متکلم واحد. (آنندراج) " ضمیر 
شخصی ملفصل, اول شخص مفرد (متکلم 
وحده) و در اتصال به «را» معمولاً نون آن 
حذف و «مرا» گفته شوداً. خود. این کس که 
می‌گویم بی‌دیگری. اناء (بادداشت به خط 


مرحوم دهخدا). در پارسی باستان «منا» ۵ 
(مال من) (در حالت مفرد اضافی)» در اوستا 
«منه» گ در پهلوی ین" در کردی من 
(از حاشه برهان چ معین). مانند اسم در 
حالتهای زیر آید: 
۱-حالت مستدالیهی ٠‏ 
من سخن گویم تو کانائی کنی 
هر زمانی دست بر دستت زتی. رودکی. 
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش 
آتتکده دارم صد و بر هر مژه‌ای ژی. 

رودکی. 


به چاه سیصد باز اندرم من از غم او 


عطای مر رسن ساختم ز سیصد باز. 

شا کربخاری. 
من آنگاه سوگند انبان خورم 
کزاین شهر من رخت برتر برم. . ابوشکور. 
من بچه فرفورم و او باز نپید است 
با باز کجا تاب برد بچةُ فرفور. ابوشکور. 
گ رکوکب تر کشت ريخته شد 
من دیده بتر کشت در نشانم. عماره مروزی. 
بدو گفت ساقی که من بنده‌ام 
به فرمان تو در جهان زنده‌ام. فردوسی. 
تالم به دل چو نای من اندر حصار نای 


پستی گرفت همت من زین بلند جای, 

معودمد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۵۰۳ 
عالم همه خوان ز شادی و خرمی 
من مانده همچو مرد؛ تنها به گور. 
نخستین مرغ بودم من در این باغ 


نظامي. 


۱-قرآن ۰۱۶۰/۷ 
۲ -صاحب غیاث‌اللفات افزاید: گاهی به 
صيفة غایب هم عاید سازند, چنانکه در قصة 
شاه و گدا مصرع: کاش من هم کبوتری بردی. 
۳-صاحب انندراج افزاید: و در این ابیات 
حمل ضمیر متکلم است بر نایب بدون رعایت 
تکلم: 
کاش من هم کبوتری بودی 
که مرا بال و هم پری بودی. 
اگر من هراسان شدی از سن 
نماندی مرا در جهان هپچ بن. 
به جای نیل من بودی چه بردی 
ز پابرسش من آسودی چه بودی. 
۴-گاه یز به حال خود باقی ماندء 
من راکه عقل و فضل و هتر دارم 
هیچم ناورد سر انکارش 
مهمان کند خزینه تو و من را 
مهمان‌کشی است شیره و هنجارش. 
اصرخحسرو. 
بس که عادت دل من رابه مروت باشد 
نگزم گر همه انگشت ندامت باشد. 
سامعای همداتی (از آنندراج). 
manê 6 - mana.‏ - 5 
man. 8 - min.‏ < 7 


(شاه و گدا). 
(از تیمورنامه). 


جامی. 


۶ من. 


من این قصه پرسیدم از چند پیر 

جوابی ندادست کس دلپذیر. 

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم 

لطفها می‌کنی ای خا ک‌درت تاج سرم. 

حافط (دیوان چ قزوینی ص ۲۲۳). 

من ترک عشق و شاهد و ساغر نمی‌کنم 

صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم. حافظ. 

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کم 

محتسب داند که من این کارها کمتر کنم. : 
حافظ. 

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست 

کی طمع در گردش گردون دون‌پرور کنم. 
حافظ. 

۲ - حالت مفعولی (اعم از صسریح و 

غیرصریح): 

بد گشت چرخ با من بیچاره 

و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. 

خاری که به من درخلد اندر سفر هند 


نظامی. 


به چون به حضر در کف من دستۀ شب‌بوی. 


فرخی. 
بنمود مرا راه علوم قدما پا ک 
وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر. 
اندر جهان به دوستی خاندان حق 
چون افتاب کرد چنین مشتهر مرا. 
گویم‌چرا نشانۀ تیر زمانه کرد 
ادن با گر بای 
بان بیژن درمانده‌ام به بند بلا 


جهان به من بر تاریک چون چه بیژن. 

مهو د سق 
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل 
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن. 


ممودسهعد. 
ای بی‌هنر زمانه مرا پا ک‌درنورد 
وی کوردل سپهر مرا نیک برگرای. 
مسعودسعد. 
زنجیر شده‌ست زلف مشکینت 
و انکنده مرا ز دور در سودا. 
مسعودسعد. 
شیدا شام چراهمی تھی 
زنجیر دو زلف بر من شیدا. مس‌عودسعد. 
دوست نزدیکتر از من به من است 
وینت مشکل که من از وی دورم. 
سعدی ( گلتان), 
۲ - حالت اضافی : 
بساکه مت در این خانه بودم و شادان 
چتانکه جاه من افزون بد از امیر و ملوک. 
رودکی. 
گفت با خرگوش خانه خان من 
خیز و خاشا کت از او یرون فکن. رودکی. 


ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان 


کایی. 


از من دل و سگالش و از تو تن و زبان. 


رودکی. 


هوش من آن لبان نوش تو بود 

تا شد او دور من شدم مدهوش. ‏ ابوالمثل. 

دل روشن من چو برگشت زوی 

سوی تخت شاه جهان کرد روی.. فردوسی, 

نی‌نی ز حجصن نای بیفزوده جاه من 

داند جهان که مادر ملک است حصن نای. 
مسعودسعد. 

گردون‌به درد و رنج مراکشته بود اگر 

پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای. 
معودسمد. 


گاهی ذر آین حالت به معنی ضمیر مشتر 
یعنی «خود» و «خویش» آید: 

ندانم گناه من ای شهریار 

که‌کردستم اندر همه روزگار. دقیقی. 
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم 
زیر دامن پوشم اژدرهای جانفرسای من. 


خافانی. 
۴ - حالت نداء 

می به دهن برد و چو می می‌گریست 

کای‌من بیچاره مرا چاره چیست؟ نظامی. 
ای من آن روباه صحرا کز کمین 

سر بریدندم برای پوستین. مولوی. 
ای من آن پیلی که زخم پیلبان 

ریخت خونم از برای استخوان. . مولوی. 


- ما و من؛ کنایه از کبر و نخوت. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا)؛ 
نردبان خلق اين ما و من ات 
عاقیت زین نردبان افتادن است. مولوی. 
- من بنده؛ در این ترکیب و همچنین در «من 
رهی» و امثال آن, مابعد لفظ من بیان است. 
(از آتدراج): 
به بزم خویش مرا پیش خواجگان بشاند 
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد. 
امیرمعزی (از آندراج), 
منت خدای را که په دست خدایگان 
من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان. 
۱ امیر معزی. 
شنیده‌ای خبر من رهی که چون بودم 
به جبر محض گرفتار خدمت دشخوار. 
امیرمعزی (از آتندرا اج), 
چنانکه بختش دیوانه است بر جاهش 
به خا ک پایش من بنده آرزومندم. 
حیاتی گیلانی (از آنندرا اج). 
من رهی, رجوع به ترکیب «من بنده» شود. 
من‌من زدن؛ خودنمابی کردن. از خود 
تن 
= من‌من کردن؛ از خود سخن گفتن. به هر 
بهانه‌ای از خود دم زدن و خود را در امور وارد 
کردن. 


-من‌من گفتن؛ من‌من کردن. رجوع به ترکیب 


من. 

قبل شود. 
- من ومن گو؛ ستایندة خود. خودستا. که از 
خود سخن راند؛ 
این من و من گو که در این قالب است 
هیچ مگو جنبش او تا لب است. 

نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص ۱۵۶). 
|| ([) دل را نیز گفته‌اند و به عربی قلب خوانند. 
(برهان). دل. نفس '. (فهرست ولف). دل را نیز 
گویند, از این مرکب است دشمن " یعنی 
زشت‌دل. (فرهنگ رشیدی). صاحب رشیدی 
و غیره برآنند که من در دشمن به معن نفس 
است چرا که مصداق آثار من اوست. پس 
دشمن به معنی بدنفس یا بددل باشد که عبارت 
از بدخواه است. (آتدراج). دل و قلب. (ناظم 
الاطاء): 
یار همچون روح حیوانی و مثل مردمک 
گه‌میان من " دراید گاه اندر چشم من. 

قریع‌الدهر (از فرهنگ رشیدی). 

رجوع به معنی بعد شود. 
||(اصطلاح تصوف) در تصوف, هت مطلق. 
حقیقت مطلق: چون هست مطلق که وجود 
مطلق است بواسط نسبتی از نب متعین به 
تعین خاص گردد و مشاربه اشاره شود تعبیر 


. از آن مطلق متعین به لفظ «من» می‌کنند یعنی 


«من» می‌گویند و در حقیقت «من» عبارت از 
هتی مطلق است که مقید به تعین شده باشد 
خواه تین روحانی یا تعین جسمانی. بنابراین 
معنی هر فردی از افراد موجودات را «من» 
می‌گویند: ۱ 
چو هت مطلق اید در اشارت 
به لفظ من کنند از وی عبارت. 

(از شرح گلشن راز چ سمیعی ص ۲۲۰). 


١‏ -ولف در فهرست شاهنامه «سن» را به معلی 
«دل» نفس» آورده و شراهدی را باد می‌کند از 
جمله: 
سرش سبز باد و تش ارجمند 
منش برگذشته ز چرخ بلند. 

(شاهنامه چ برو خیم ج ۱ ص .)٩۷‏ 
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان 
بماند منش پست و تیره روان. 

يفاج ص۱۷۵ 

در شواهدی که ولف اورده» همه جا «منش» 
است و بدیهی است که او آن را مرکب از: من + 
ش (ضمیر) دانسته, ولی می‌توان «مش» (به 
صغة اسم مصدر) خواند مخصوصاً در اين شعر 
فردوسی, که اخرین شاهد ولف است: 
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر 
تو گفتی به گردون برآورد سر. 
(شاهنامه چ بروخیم ج ۸ص ۲۶۴۹) (از حاشية 
برهان چ معین). 
۲-رجوع به دشمن شود. 
۳-در شعر قریع هم لفظ من اول مثل دوم 


من. 

||مزید موخر در اهریمن و بهمن و دشمن به 
معنی منش. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به حاشیة پرهان چ معين ذیل 
آهریمن و بهمن و دشمن شود. ||در بعضی 
کتب حکمت تعریف تفس ناطقه به این 
کرده‌اند که جوهری است که هر کی اثارت 
به او و تعر از او به «انا» کند که محیش من 
باشد. (فرهنگ رشیدی) (انجمن‌آرای 
ناصری). ||سوراخ وسط شاهین ترازو راهم 
گفته‌اند که زبانة ترازو را از آن بگذرانتد. 
(برهان). سوراخی که در شاهین ترازو کنند و 
ریسمانی از آن بگذرانند که زبائة ترازو باشد. 
(فرهنگ رشیدی). سوراخ وسط شاهین 
ترازو. (ناظم الاطباء): 

جز این با نت هیچ واخواست یت 

که‌در یک ترازو دومن راست نیت 

نظلامی (از فرهنگ رشیدی). 

هن. [م] (!) رزنی باشد معین در هر جایی و 
آنچه در این زمان متعارف است چهل استار ۲ 
است و هر استاری پانزده متقال " که مجموع 
من ششصد ملقال باشد به وزن تسبریز و هر 
مقا شش دانگ و دانگی هشت حبه و 
حبه‌ای به وزن یک جو و به این معنی عربان 
حرف ثانی را مشدد کنند. (برهان). وزنی 
است معروف و به تشدید نون معرب آن است. 
(فرهنگ رشیدی). وزنه‌ای را گویند که در هر 
ولایتی بر مقذاری معین اطلاق می‌کنند و من 
تبریز که معمول این زمان است عبارت است 
از چهل سیر و هر سیری شانزده مقال. پس 
من عبارت از ششصد و چهل مقال آ می‌باشد, 
(ناظم الاطباء). به معنی وزن است در هر 
جایی به معنی تفاوت است چهل استار است 
که هر استاری شانزده مثقال باشد که مجموع 
یک من ششصد و چهل مثقال شود و این من 
سابق تبریز بوده ا کنون هزار متقال است. 
(انجمن آرا). نام وزن معین که دو رطل باشد و 
این من بیشتر مستعمل اطباست و من هسندی 
چهل سیر است و وزن سیر در هر ملک 
مسختلف باشد. (غیاث). در سانسکریت 
«مانه» ‏ (مقیاس, وزن, وزنی معین). یا از 
هندی باستان «متا» ۶ (وزنی معین [طلا]), 
یونانی «منهه ۲ لاتینی «میله» ۸ در زبان 
شومری (قوم غیرسامی و غیرآریایی) لفت 
«مته»" به جای مانده و از آنان به | کدیان 
رسیده. «منو» ۳ گفتند و در عیری» «مانه»۲۲. 
«من» اساسا وزنی بوده و سپی نام پولی 
گردیدو به مرور زمان نزد اقوام مختلف 
ارزشهای مختلف پدا کرد. (از حاشيه برهان 
ج معین)؛ ۱ 

که‌بود اندر آن جام یک من نید 
به یک دم می روشن اندرکشید. 
چو یابد خورش بامدادان پگاه 


فردوسی. 


سه من می‌ستاند ز گنجورشاه. 
بدی چارصد من به سنگ ار به بیش 


فردوسی. 


سری بر تلش چون سر گاومیش. فردوسی. 

نکند مستی هرچند که در مجلس 

ننهد سیکی بر دست کم از یک من. . فرخی. 

تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی 

فرودآرد همی احجار صدمن. منوچهری. 

به پیش شبری صد خر همی ندارد پائ 

دو من سرب بخورد ده ستر سرب همی. 
اصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 4۴۹۰. 

کی بود کز زلف او ز انان که قطران فال زد 


مشک پيمايم ز کیل و غالیه سنجم به من. 

: سوزنی. 
می‌رود از جوهر این کهربا 
هر جو سنگی به منی کیمیا. نظامی 
خری گو شصت من برگیرد آسان 
ز شصت و پنج من نیودهراسان. نظامی 
فروزنده چون مرقشیشای زر 
متی و دومن کمتر و بیشتر. نظامی 
آسیاسنگ ده‌هزار منی 
به دو مرد از کمر بگردانند. سعدی, 


این فرومایه هزار من سنگ برمی‌دارد و 
طاقت سخنی نمی‌اورد. ( گلستان). 
چو حافظ در قناعت کوش وز دنیی دون بگذر 
که یک جو مت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد. 
حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۰۳. 
رجوع به مَنْ شود. 
- به من زدن؛ وزن کردن به من يا مطلق وزن 
کردن‌باشد. (آتدراج): 
تا اب بحر رانکند هیچکی قیاس 
تا بوقبیس را نزند هیچکس يه من. 
ایرمعزی (از آنندراج). 
صدمنی؛ به وزن صد من. به سنگینی صد 
من. که صد من وزن آن باشد؛ٌ 
همی صدمنی گر ز برداشتم 
سپاهی ز پس بازبگذاشتم. . فردوسی. 
صبر به طاقت امد از بار کشیدن غمت 
چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی. 
سعدی, 
¬ امتال: 
صد گجشک با زاق و زیقش یک من است. 
(امثال و حکم ج ۳ص ۱۰۵۶). 
یک من رفتم و صد من آمدم؛ حرمت من در 
آنجا نگاه نداشتند. خواهش مرا با تحقیر رد 
کردند.(امثال و حکم ج ۴ ص ۲۰۵۱), 
ابعضی گفت‌اند در اصل به معنی توده است و 
از این مرکب است «خرمن», یعنی توده 
بزرگ. (فرهنگ رشیدی). تودة هر چیز را نیز 
گویند. (برهان), به معلی توده چون خرمن به 
معنی تود کلان از عالم خربط و خرمگس و 
خرپشه و مانند ان و اينکه در لفظ خرمن فتحۀ 
خا را تفر داده به کره می‌خوانند از جهت 


منا. ۲۱۵۴۷ 


قباحتی است که در ترکیب واقع شده نه آنکه 
لغتی است. (انندراج). به معنی توده نیز آمده. 
چتانکه خرمن به معنی تودۀ کلان. (غیاث). 
هن-1] ((ج) ۱۳ (یه آلمانی: ماین) رودی در 
آلمان غربی که فرانکفورت و بایروت را 
مشروب می‌سازد و یکی از شاخه‌های رود 
رن (راین) "الت و ۵۲۴ کیلومتر طول دارد و 
یکی از راههای مهم آبی آلان است. (از 
لاروس). 
من. [] (وج) ۱۴ جزیره‌ای است به انگلستان 
که‌در دریای ایرلند واقع است و ۵۷۰ کیلومتر 
مربع وسعت و ۰ تن سکه دارد و یکی 
از مرا کز جلب سیاحان است. (از لاروس). 
من. (م] (اج)۱۵ (به انگلیسی: یین) یکی از 
ایالات ممالک متحدة آمریکای شمالی است 
که ۹۸۳۰۰۰ تن سکنه دارد و مرکز آن 
آ گستا*" است. (از لاروس). 
من. [] (ر) ۱۷ رودی در فراته و یکی از 
شاخه‌های لوار است که آثتر "۲ را مشروب 
میس ازد و ۱۰ کیلومتر طول دارد. 
مفاء [م ] (هزوارش, ص) به لفت زند و پازند به 
معنی گشاد و قراخ باشد و آن را شایگان هم 
می‌گویند. (برهان) (آنندراج). به لفت زند و 
پازند. گشاد و فراخ و پهن. (ناظم الاطباء). 
هزوارش متا "۱ پهلوی شاهیکان "* (شایگان, 
گنج‌شاهی). چون «شایگان» را به معنی گشاد 
و فراخ دانسته‌اند. این کلمه را تیز به همان 
معنی نوشته‌اند. (از حاشية برهان چ معین). 
هفاء [م] (ع!) یک من یا پیمانه‌ای است. مَنوان 
و ميان مشنی. ج. انتاء آمنی, منی, منلی. 
(منتهی الارب). پیمانه‌ای که آن رامن نیز 
گویندو یا پیمانه‌ای که بدان روغن پیمانه 
کند. (ناظم الاطباء). پیمانه‌ای ۴ که بدان 
روغن و جز آن پیمایند. يا میزانی که بدان 
وزن کنند معادل دو رطل. و در صحاح گوید 
که ان فصیحتر از «من» است. (از اقرب 
الموارد). من که دز وزن و سنجیدن مقرر 
است. (غیاث) (آنندراج). چیزی که بدان وزن 


۱-ظ. این معنی از همین بیت نظامی اخذ شده 
و در آن تردید است. 

۲ -رجوع به استار شود. 

۳-اکنون هر مر را ۱۶ مٹقال حاب کنند, 
۴-من تبریزِ حقیقی | کنون هزار مثقال است. 


5 - 8. 6 - ۰ 

7 - ۰ 8 - ۰ 

9 - mana. 10 - mand. 

11 - mûneh. 12 - Main. 

.(آلمانی) 8۵۱۴ ,(فرانسوی) ۳6 - 13 
Maine.‏ - 15 ۰ - 14 

16 - Augusta 17 - Maine. 

18 - Angers. 19 - ۰ 

20 - ۰ 


۸ منا. 


کنند و اصمعی گوید که آن معرب است. (از 
المعرب جوالیقی ص ۲۲۴). وزنی صعادل دو 
رطل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
به وزن دراهم دویت و پنجاه و هفت درهم و 
سبع درهم تحقيقاً. و به وزن اساتیر چهل 
استار. (یادداخت ت ایضا) . رجوع به من شود. 
||وزن و مقدار نقدی است که در عهد عتیق 
مذکور است و مقابل یکصد شاقل است. 
(قاموس کاب مقدس). ||اندازه. (سنتهی 
الارب) (ن_اظم الاطباء). مقدار و اندازه. 
(غیات) (آنندراج). |اسقابل و پیشاپیش. 
گویند: داری منا داره؛ ای. حذاوّها. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). مقابل و رویاروی. 
(ناظم الاطباء). برابر. به معن منازل نیز 
آمده و ب بر این تقدبر مخفف منازل باشد. 
(غیاث) (آتدراج). در شعر ليد مراد از مناه 
منازل می‌باشد. (ناظم الاطباء). در قول لبید: 
«درس الما بمتالم قابان» اصل کلمه منازل 
است و آن ضرورت قبیحی است. (از اقرب 
السوارد).|[دو کقۀ ترازو.|سرگ. |آهنگ. 
|| تقدیر خدای‌تعالی. (ناظم الاطباء). 
منا. DIR‏ لإ ج منیة. (دهار). امیدها چراکه 
جمع مُْیة است که به معنی آرزو و مقصد 
باشد. (غیاث) (آنندراج ج). رجوع به من شود. 
منا. [] (إخ) موضعی EE‏ 
مقام بازار است و حاجان در آنجا قربانی 
کنند.(غیاٹ) (اتندراج). آنجا که قربان کند 
در حج. (مهذب الاسماء): 
تا بود کعبه و مناو صفا 
تا بود معشر و مقام و حطیم 
مر ترا باد در جلال مقام 
دولتت باد سال و ماه مقیم. 
عمعق (دیوان چ نفیسی صص ۱۸۲ - ۱۸۳). 
مجلس تو کعبه و کف زمزم و حضرت حرم 
ز ایران حجاج و سده صخره و درگه منا. 
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص ۲۳). 
چون رسیدی بر در «لا» صدر «الا» جوی از آتک 
کمبه را هم دید باید چون رسیدی در مناء 
خاقانی. 
کی برند آب درمته بر لب آب حیات 
کی شود سنگ منات اندرخور نگ منا. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۲). 
کبش گریخته ابراهیم از عقیش بشتافت... در 
جمر؛ کبری آن را بگرفت و در منا قربان 
فرمود. (حبیب السیر چ خیام ج ۱ص ۵۴. 
آنگاه که فرمان داد که هر کس... در حین 
توجه به منا احرام حج بندد. (حبیب‌السیر چ 
خیام ج ۱ ص ۴۰۹). سید اخیار (ص)... روز 
پنجشنبه که هشتم ذی‌الحجه بود با طوایف 
برایا به متا تشریف برد. (حبیب السير ج خیام 
ج ۱ص ۴۰۹). رجوع به ینی شود. 
مفالح. [ع ء] (ع 0 ج مَيحة. (ناظم الاطباء) 


(اقرب الموارد). رجوع به منيحة و متايح شود. 

مناثر. (۶ ء] (ع () ج منارة. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع يه 
منارة شود. 

مناءق. م :] ( اخ) نام بتی که مناة نیز گویند. 
(ناظم الاطباء). رجوع به منات و مناة شود. 

مناب. (] (ع مص) به جای کی ایستادن. 
(تاج المصادر بیهقی). بر جای کسی ایستادن 
و قائم‌مقام شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ایستادن به 
جای کی. (غیات). ||بازگشتن از گتاه 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء). توبه کردن. 
(از اقرب الموارد). |الازم گرفتن بندگی را. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||(() راه ب‌سوی آب. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|| جای استادن. (غیاث) (آنتدراج). 
- نایپ‌مناب؛ قاثم‌مقام. جانشین. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): تا به جایی رسد که 
یک بت او نایب ماب قصیده‌ای شود.(دیوان 
حافظ, مقدم جامع دیوان چ قزوینی ص 
صط). رجوع .به نائب‌مناب شود. 

مناب. [] (ع ص) وکیل و قایممقام. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
¬ مناب‌فیه؛ کاری که در آن کی راوکیل 
کرد‌باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منابأة. (م ب ۶] (ع مص) دور شدن با هم و 
خمایگی گذاهستن. (متهى الازب) 
(آنندراج). ترک کردن همایگی کی و 
دوری کردن از او. (از تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||همدیگر را خر دادن. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
لالا (اقرب لسوارد)" ر ۳۹ گیاه و 
درشت: پشت با بیشه‌ای داد که له اقاب 
را در مایت آن راه تبودی. (ترجمةً تاریخ 
یمینی ج ۱ تهران ص ۴۱۰). در میان منابت 
اشجار و مساقط احجار پی او بگرفت. 
(ترجمة تاريخ یمینی ایضا ص ۴۱۸). رجوع 
به منبت شود. 

منابذ. (ب العلاج مب (اقرب‌الموارد). 
رجوع به دة شود. ۱ 

منایذت. 1 ب هب ذ[ ۳ اسص) 
مخالفت و جدایی کردن از کینه و دشمنی. 
منابذة: بحمدالله تمان فو پدعت و شرک.. 
و معاندت و منابذت.. همه نگونار و 
مضمحل... بوده است. (كتاب النقض ص 
۴۶۹( رجوع به منابذة شود. 

منابذة. مب د] (ع مص) بر خود پیچید 
هسر دو فسریق در جنگ (ستهی لارب 
(آنتدراج). بر هم پیچیدن دو گروه در جسنگ. 


سے 


منابر. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اباكسى 
جنگ و دشمی آشکارا کردن. (المصادر 
زوزنسی) (از اقرب الموارد). ||مخالفت و 
جدایی کردن از کینه و دشمی. (از اقرب 
السوارد). عهدشکنی. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). |إكفن انبذ الى الثوب او انبذه 
الک و قد وجب اليع بكذا و کذا؛ يابه هم 
انداختن به‌سوی یکدیگر جامة هم‌مانند را یا 
گفتن کی را که | گرمن سنگ اندازم بیع 
واجب باشد. (منتهی الارپ) (انندراج). منابده 
در خرید و فروخت که در شریعت اسلام منهی 
است. عبارت از آن است که بگویی: «اقا 
نبذت متاعک و نبذت متاعی فقد وجب بیع 
بکذا کذا» و یا آنکه به‌سوی یکدیگر بیندازند 
جامه را و یا بگوید هرگاه سنگ انداختم بیع 
واجب می‌شود. (ناظم الاطباء). بیع منابذه و 
نباذ چنان است که گویی «انبذ الى الشوب او 
انبه الک وقد وجب اليع بکذا و کذا» يا 
جامه را به‌سوی کسی اندازی واو ماتد آن 
به‌سوی تو اندازد یا بگوبی وقتی سنگریزه 
انداختم بیع واجب شد یا انکه شخص در مان 
گلۀ گوسفند رود و سنگریزه‌ای آندازد و به 
صاحب گله گوید سنگ به هر کدام اصابت کرد 
آن به فلان قیصت از آن من باشد. این نوع 
خرید و فروخت از بیعهای ایام جاهیت و 
منهی‌عنه است. ببع‌المنايذة و بیع‌الحصاة و 
بیع‌القاء الحجر هر سه یکی بوده است. (از 
آقرب الموارد). قمی عقد بيع در جاهلیت 
پیش عرب. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). نوعی بیع بود که در جاهلیت شايع 
بود به این صورت که بایم جامه‌ای را نزد 

شح ری ی ی 
(بدون اینکه مشتری جامه را دیده و از 
خصوصیات آن مطلع شده باشد) بيع واقع 
می‌شد. گاهی منابذه از طریق انداختن سنگ 
بود که به هر کالایی (جامه یا گوسفند) که نوع 
آن بین طرفین مشخص بود اصابت می‌کرد آن 
کالابیع بوده و بیع وأقم می‌شد. این قسم از 
منابده را بیع‌الحصاة هم می‌نامیدند. اسلام این 
عقود را باطل شمرد. (ترمینولوژی حسقوق 
تألیف جعفری لنگرودی). 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد): 
انجا منایر بسیار و هميشه حضرت بوده است. 
(تاریخ بهقی ج ادیب ص۶۷۹). نضت بر 
منابر نام ما برند به شهرها... آنگاه به نام وی. 
(تاریخ بهقی). منابر اسلام را شرقاً و غرباً به 
خر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک 
شاماهی مرین گرداناد. ( کلیله و دمنه). 
شکلهاشان در مخارج, نقش نفس ناطته 
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفی. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۳). 


منابزة. 


مذکران طیورند بر ابر باغ 
ز نیم‌شب مترصد نشسته املی را. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص .)١‏ 
هر ساعت و لحظه» زبان را منادی دروازه 
دهان و قلم را خطیب منابر بتان می‌دارد. 
(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص ۱۲۷). 
خطب منابر دعا و منادی جواهر ثنا هرچه از 
دار ملک پادشاه دورتر افتد. بر فسحت و 
بطت ملک پادشاه دلالت کند. (منشأت 
خاقانی ایضاً ص ۲۲۸). منابر بلاد آفاق به 
القاب و خطاب عالی آراسته گردد. 
(سندبادنامه ص ۱۰). تا منابر اسلام به قر 
القاب همایون ار منور گشت. (ترجمة تاريخ 
یینی چ ۱تهران ص ۲۳۷). 
ماجد شده خندق پارگین 
منابر شده هیزم شوربا. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۲۵۶). 
اول اردیبهخت ماه جلالی 
بلبل گوینده بر منابر قضبان, 
سعدی ( گلستان). 
رجوع به منبر شود. 
منابزة. (م ب زَ] (ع مص) بر همدیگر لقب 
نهادن و تامیدن یکدیگر راء (ناظم الاطباء). 
منابض. اء ب ] (ع4 ج ی نیض. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ج مبض, به معنی 
کمان نداف. (آنندراج). رجوع به منبض شود. 
منابع. (م ب) (ع !) ج منبع. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد): 
ذوالقرنن فرمود که سواد لشکرها گرد 
خضرای دارالملک دایره درآورند و حصار 
دهند, و مزارع را آتش زدن فرمود و منابع را 
اپ بریدن اجاژت داد. (منشات خاقانی ج 
محمد روشن ص ۱۵۹). از منایع عدل و 
مشارع فضل او در جویبار ملک و دولت او 
فيض امن و سلامت روان گردانید. 
(ستدبادنامه ص ۸). ادب سالک آن انست که... 
نفل ر... در مراتع و متابع حظوظ 
فرونگذار د. اسصاح‌الهدایه چ همایی 
ص ۲۷۰). رجوع به منبع شود. 
منابلة. مب ل] (ع مص) با کسی نبرد کردن 
به نیلی و تیر انداختن. (تاج‌المصادر بیهقی). 


نبرد کردن در تیر انداختن و در فضل و آ گاهی. 


(متهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منات. [ع] (روسی, لا یک نوع پولی که 
معادل یک صد کوپک است. (ناظم الاطباء). 
مکوکی سیمین روس را. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 
منالت. [ء]((خ) نام بتی در عرب که هذیل !و 
خزانه که هر دو قبیله‌ای است از عرب آن را 
مسی‌پرستیدند. (غسیات). بت قبایل اوس و 


خزرح و غسان. (مفاتیم العلوم خوارزمی چ 

كاد فرهنگ ص ۴۰): 

همچنان کو گفت می‌گوید سخن 

دیو در عزی و لات اندر منات. ناصرخرو. 

هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم 

در هزل و جد ای محتنم هم کمیه گردی هم متات. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۷۵). 

گرچه هر دو ز جبلّت سنگند 

فرق باشد ز منی تا به منات. 

کی برند آپ درمنه بر لب آب حیات 

کی شود سنگ منات اندرخور سنگ منا. 
خاقانی (ديوان چ سجادی ص ۲۲). 


خاقانی. 


بتی دیدم از عاج در سومنات 
مرصم چو در جاهلیت منات. 
سعدی (بوستان). 
مناتج. [مْ ت ] (ع |) مناتح‌العرق؛ جابهای 
پرآمدن عرق. (متهی الارب) (از آندراج» ج 
نیح به معنی محل خروج عرق از پوست: 
نتح‌العرق من مناتحه؛ ای رشح من مراشحه. 
(از اقرب الموارد). 
مناترة. [م ت ر] (ع مص) سخن بلند گفتن. 
یقال: کلمه مناترة. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
هفاتن. [م تٍ] (ع !) مواضم بوهای بد. واحد 
آن منتّن. (از اقرب الموارد). 
هفاتین.(2] (ع ص, ) ج منتین, به معنی 
متاتین. (منتهی الارب). ج منتین. گویند: 
رجال و آباط مناتین. (از اقرب الموارد). 
منات. ام نساتث ] (ع ل) ج مِْة. (اقرب 
الموارد). رجوع به منثة شود. 
مناحات. 1] (ع مص) راز گفتن با کسی. 
(آندراج). راز و نیاز. نجوی کردن. مسارّة. 
(یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا). مناجاة: 
علی گوش بر دهن رسول نهاد و رسول ساعتی 
مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی 
گفت.(قصص الاباء ص ۰ 
تو ای تیج دولت نجات احراری 
که‌با تو دولت پاینده را مناجات است. 
آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۸۲۹). 
گهی‌با می گسارم انده خویش 
گهیبا جام باشم در مناجات. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۹۵). 
یک بار مناجات تو در وصل شنیدم ‏ 
یار دگر امید مناجات تو دارم. 
سنائی (ایضاً ص ۴۷۲). 
با قدح و بلبله تسبیح کرد 
پا دف و طنبور مناجات کرد. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۷۴). 
شاهزاده به قوت حس سمع مناجات ایشان" 
را ادرا ک کرد و از بسیم بر خود بلرزید. 
(سندبادنامه ص ۱۴۱). 


متاجات. ۲۱۵۴۹ 


بنفشه با شقایق در مناجات 
شکر می‌گفت فی‌التأ خیر آقات. 
رجوع به مناجاة شود. 
|[رازگویی به درگاه خدای‌تعالی و عرض ناز 
و درخواست از درگاه خدای‌تمالی. (ناظم 
الاطباء): گروهی در ائس به وی در مناجات 
بدان درجه رسیده‌اند که آتش در دیگر جانب 


نظامی. 


سرای اقتاده است خبر نداشته‌اند. ( کیمیای 
سعادت چ احمد آرام ص ۸۵۴). علامت پنجم 
انکه بر خلوت و مناجات حریص باشد. 
( کیمیای سعادت چ امد آرام ص ۸۵۴). 
وحی امد به داود (ع) که اولیاء مرا با اندوه وت 
کاراست که آن حلاوت مناجات من در دل 
ایشان بیفزاید. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص ۸۵۷). پیران بنیاسراشیل گفتند ما نیز 
خواهیم که سخن خدای‌تعالی بشنویم و ترا 
پیش قوم گواهی دهیم. چون مناجات همی 
شندند گفتد: تا به دیدار تبینیم پاور نداریم. 
(مجمل التواریخ و القصص). بيان مناجات 
ایشان در قران مجید بر این نق دارد: یا ویلا 
من بعش "... ( کلیله و دمنه). 
هر آن روزی که باشم در خرایات 
همی نالم چو موسی در مناجات. 
ستائی (دیوان چ ص 4۲۹۴ 
ای محب جمال حضرت غیب 
تا نجوئی وصال طلعت غيب 
نکشی شربت ملاقاتش 
تجشی لذت مناجاتش. 
سنائی (حديقةالحققة چ صدرس زضوی 
ص۱۰۹ 
پس از طبقة انیاء اولیا را که اصحاب کرامات 
و ارباب مناجات و مقاماتند... به کمال کرم و 
نهایت حکمت ایجاد فرمود. (سراراتوحید چ 
صفاض ۴). 
هر زمانی چنار سوی فلک 
به مناجات دست بردارد. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۲۴). 
وان پر کو خلیفه کتاب دل من است 
چون صبح دید سر به مناجات درا شاد. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۷۶۰). 
دیر است که در ضمن این مناجات با خدای 
عز و جل عهدها رفته است... که به هیچکس 
و نا کس‌از خوانندگان دین و دنیا عبد و خادم 
ننویسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 
۹ در طی مناجات سحرگاهی از درگاه 
الهی درخواسته مي‌اید تا ان زمان انی و اوان 
سلوت را مکرر گرداناد. (منشأت خاقانی 


ایضاً ص 4۶). 
نی مرد متأجاتم نی رند خراباتم 
۱-اصل: هزیل. ۲-قولان را 


۳-فرآن ۵۲/۲۶ 


نی درخور محرابم نی در صف خمارم. 
عطار. 
عبادت خدای‌تعالی در سه نوع محصور تواند 
بود. اول آنچه تعلق به ابدان دارد. ماد صلوة 
و صیام و وقوف به مواقف شریفه از جهت دعا 
و مناجات. (اخلاق ناصری). گفت همه شب 
در مناجات و سحر در دعای حاجات. 
( کلستان). درویشی در مناجات می‌گفت: 
یارب بر بدان رحمت کن. ( گلتان). پس از 
چند روز که از مناجات بازآمد... ( گلستان). 
نیز شیطان در هیچ وقت بر حال موّمن چندان 
غیرت تبرد که در حال صلوة و وقت قرب و 
مناجات او با خداوند تعالی. (مصباع الهدایه چ 
همایی ص ۲۸۹). امداد دوج قرب و منادات و 
ذوق انس و مناجات ار هيات صلوة به وجود 
مصلی متصل و متواتر باشد. (مصباح‌الهدایه 
ایضاً ص ۱۷۰). طبقة دیگر اهل مناجات که 
بواسطه معانی ابات که در سماع شنوند با حق 
به دل خطاب کند. (امصا اح الهدایه ایضاً 
ص ۱۹۴). پی ار نطق 3 حاکی‌ و 
ترجمان نطق دل نباشد مصلی نه متکلم بود به 
طریق مناجات با حق‌تعالی ونه مستمع به 
طريق فهم از او. (مصاعالهدايه ایضا 
ص ۲۰۵). 
- مناجات کردن؛ دعا کردن به در 
خدای‌تعالی. راز و یاز کردن با خدا. راز گفتن 
با خدا. (یادداشت به خط مرحوم ده خدا)؛ 
پس این قوم سوسی هفتاد تن بر آن کوه 
برآمدند و آنجا پایتادند تا موسی مناجات 
بکرد. (ترجمة تفیر طبری چ یغمایی ج ۱ 
ص ۷۰. عاقل آن است که وی را چهار 
ساعت یود ساعتی در حساب خویش کند و 
ساعتی با حق‌تعالی مناجات کند و...( کیمیای 
سعادت چ احمد ارام ص ۷۶۴). شب درآید تا 
زحمت عوایق برخیزد و وی به خلوت با 
دوست مناجات کند. ( کیمیای سعادت ایضا 
ص ۸۵۲). ایزدتعالی او را نبوت داد و با 
موسی مناجات کرد. (مجمل الشواریخ و 
القصص). 
به هر فتحی همی کرده‌ست با ایزد مناجاتی 
که اسبش طور سینا گشت واو موسی عمران شد. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۷۰). 
در بند غزان شبی مناجاتی کرد که الهی مرا از 
تمتع دنیایی هیچ باقی نمانده است جز سه 
آرزو. (لباب الالباب چ تى ص ۴۱). 
ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم 
پس در قمارخانه مناجات می‌کنيم. 
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص .۵-٩‏ 
چنانکه موسی علیه‌السلام با حضرت عزت 
مناجات کرد که الهی من اهلک. (مصباح 
الهدایه چ همایی ص ۳۵۶). 
|(اصطلاح تصوف) مناجات عبارت از 


. مخاطبت اسرار است در مقام صفای اذ کار 
برای ملک جبار. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات و تعبیرات عرفانی نجادی). 
مناحاتگاه. [م] ([ مرکب) جای مناجات. 
محل راز و نیاز کردن؛ چون زکریا به 
مناجاتگاه آمده می‌گفت... ( کتاب النقض ص 
۲ رجوع به مناجات شود. 
مناحاتی. [۶] (ص نی) آنکه مناجات 
کند. انکه با خدای‌تعالی راز و نیاز کند+ 
مناجاتی خراباتی نگردد 

که‌سر جم تا جان فرق دارد. 

فروغی بطامی. 

رجوع به مناجات شود. 
مفاحاق. () (ع مص) باکسی راز کردن. 
(المصادر زوزنی). با کسی راز گفتن. (دهار). 
راز گفتن با کسی. نجاء. (منتهی الارب) (از 
تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد)؛ لایخرج عند 
ملک مقرب و لانبی مرسل ولا صفی 
لمصافاته و لا خلیل لمناجاته. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص ۲۹۸). و رجوع به مناجات شود. 
مناحب. ۰ (ج] (ع ص, !)ج مُنچب. (أقرب 
الموارد). . رجوع به منجب شود. 
مناحح. [ء ج] (ع ص, لا ج متجح. (متهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (اقرب الصوارد). ج 
منجح, به معنی فیروزمند. (آنندراج). اادر 
شواهد زیر به معتی رستگاریها و پیروزیها و 
برامدن حاجات امده که بنابر قاعده باید جمع 
مجح یا مَْجَِحَة باشد. اما این دو صیفه در 
کتب لفت که در دسترس ما بود دیده نشد؛ 
مراعی مساعی و مارح ماج عالمیان به 
قطار امطار این علوم سیراب می‌گردد. (تاریخ 
بیهق ص ۴. باری‌تعالی و تقدس هرچه 
مصالح احوال و مناجح آمال او در آن است 
ارزانی دارد. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۱۰۵). حق سبحانه تعالی ضامن مناجح 
امال و سازند: مصالح احوال. (منشات 
خاقانی ایضا ص ۱۳۳). امیر ناصرالدیین 
همگنان را در کف رعایت خویش گرفت و به 
مصالح و مناجح همه قیام نمود. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۵). هیچ چیز از 
مقدور و میور در حفظ مصالح و نظم مناجح 
آن حضرت دریغ نیست. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱تهران ص ۱۷۶). مسملوک و مقدور 
خویش در مصالح و مناجح او بذل کرد. 
(ترجمة تاریخ یمینی). قبل علم که اریباپ 
حوائج و اصحاب مناجح از هر فج عمیق و از 
هر دیار جدید و عیق به جانب او همی به 
سعی آمدندی... (ترجمة تاریخ یمیی چ ۱ 
تهران ص ۴۴۳). و قاعدۂ عدل که مناجح 
خلق و مصالح ملک بر آن مبتتی است خلل 
پسذیرد. (مرزیان‌نامه چ قزوینی ص ۱۶۶). 
ترجیح جائب دوستان... بر هرچه مصالح و 


مناحزه. 

مناجح آمال و امانی این جهانی است در 
مذهب فتوت و شریمت کرم واجب است. 
(مرزبان‌نامه چ قروینی ص ۶۴)۔ 

مناحد. ج1 (ع ص) بی ری‌کنده. 
(آنندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). یاری‌کننده و نزدیک‌شونده. (ناظم 
الاطباء). || حرب‌نماینده. (آتدراج) (از منتهی 
الارب). جنگ‌کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مناجدة شود. 

مناحف. 1 ج ](ع !)ج منجد. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصواردا. 
رجوع به منجد شود. ||ج منجدة. (اقرب 
الموارد). رجوع به منجدة شود. |أج خْلّد از 
غير لفظ آن. (از اقرب المسوارد) (از 
محیظالمحیط). رجوع به مناجد شود. 
مناحدة. (م ج د] (ع مص) یباری کردن. 
(تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). یاری 
کردن و نزدیک شدن. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). |اسرب نحودن. 
(مستهی الارب) (آنندراج). کارزار کردن. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مناحذ. a‏ )ع توص راز َج جُلذ 
است از غير لفظ آن. (از منتهى الارب). ج 
جلذ که موش کور باشد. (ناظم اد ۳ 
جلذ از غیر لفظ آن. (از اقرب الموارد). ج جلد 
است از غیر لفظ آن که موش کور باشد و به 
خلد معروف است. (از المتجد). رجوع به 
مناجد شود. 

مغاحز. [مج](ع ص) پهلوان و بهادر و 
آنکه از جنگاه بدررود. (ناظم الاطباء). رجوع 
به مناجزة شود. 

مناحزت. اج /ج ۳ (از ع. اسص) 
مبارزه مقاتله. با کی جنگ کردن. 
(یادداشت یه خط مرحوم دهخدا). متاجزه: 
صتها بباراستند و مبارزت و مناجزت را ساز 
کردند. (ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص 
۵ الع بدان اماع دلنگ شد و بدگمان 
گشت و روی به مناجزت او آورد و او را 
یشکست. (ترجمه تاریخ یمیی ايفاص 
۷ از وقت طلوع صبح تا استوای افتاب 
میان ايان مناجزت رفت. (ترجمة تاريخ 
یمینی ایضاً ص ۰۵ ۰ ما بحمدائّه و فضله به 
مناجزت و مبارزت نامیردار جهانيم.. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۸۷). رجوع به 
منأاجزة شود. 
مناحزة. (م ج ] (ع مص) با کسی جنگ 
کسردن. (تاج السصادر بهقی) (از اقرب 
الموارد). کشش کردن و مقاتله کردن. منه 


۱-موش کور و گریند جانوری است در زیر 
زمین که در تیزی حس شتوایی به ان مثل زنند. 
(از اقرب الموارد). 


مناجق, 
المثل: المحاجرة قبل‌المناجزة؛ بعنی صلع و 
بازداشت از جنگ پیش از مقاتله. در حسق 
شخصی گویند که از خوار و عاجز خود گریزد 
و آنکه صلح طلبد بعد نزاع و قتال. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به 
مناجزت شود. 
مناحق. [مج](ع) ج منجنیق. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به مُجنیق شود. 
مفاجل. مجع !)ج مسنجل. اس اظم 
الاطباء) (اقرب الموارد): ۰ منجل به معنی 
داس. (آنندراج). 
مناحم. ۰( ج] (ع 0ج ی جم. (مسهذب 
الاسماء) (زمخشری, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به منجم شود. 
مفاحی. [] (ع ص) اسم فاعل از مناجاة. 
همراز. رازدارء پس شاه... گفت: اگرچه «بهه» 
ندیمی قدیم و منادمی ملازم و متاجی منجی 
وکافی به هح خررات مکافی باشد.. 
(مرزبان‌تامه چ قزونی. ص ۲۹۱). رجوع به 
مناجات و مناجاة شود. 
مناحی. [م] (ع!) ج منجاة. (اقرب الموارد). 
رجوع به منجاة شود." 
مناحیب. ()(ع ص, [) ج منجاب. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از تاظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به منجاب شود. 
مناجیح. (ع1(ع ص, لا ج منجح. (سنتهی 
الارپ) (ناظم الاطپاء) (اقرب الموارد). ۴ 
منجح, به معنی فیروزمند. (آتندراج), 
مناحید ۰( ص !) ج منجاد. (ناظم 
الاطباء). . رجوع به منجاد شود. الج جد 
(ناظم الاطباء). رجوع به منجد شود. 
مناحیق. 1۶ (ع إا ج سنجیق. (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) رجوع 
به منجنیق شود. 
مناحین. [۱6(ع !) ج سنجنون. (مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ج منجنون, به معنی 
دولاپ. (انندراج). رجوع به منجلون شود. 
مناچهر. (م ج ] (ص) گشاده‌روی. (ناظم 
الاطباء) (از فهرست ولف): 
می روشن آورد و پرمایه جام 
مناچهر دادش منوچهرنام.: فردوسی 
مناح. [] (ع مص) گریه و ماتم نمودن به 
آواز بلند بر شوی. نوح. واح. نیاح. نياحة 
[ح ] .(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء) 
مفاح. [َمنْ نا] (ع ص) دهننده. (آنندراج). 
عطا کننده و بخشنده. (ناظم الاطباء): فلان 
مناج میاح نفاح: فلان كثرالمطایاست. (از 
اقرب الموارد). 
مناحات. () (ع4 ج مناحه. (اققرب 
الموارد). رجوع به مناحة شود. 


مناحبه. [مْح بَ) (ع مص) باهم پیش 
حا کم شدن. |ابر همدیگر نازیدن. (صنتهی 
الارب) (انندراج).(ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اگرو بستن به تاختن و جز آن, 
(منتهى الارب) (آنندراج اج). گرو بستن به 
تاختن اسب و جنز آن آن اناغ الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مناحت. ٠ج‏ ] (ع !)ج منحت. (اقرب 
آلموارد) (يادداشت 
رجوع به منحت شود. . |أج مخت به معنی 
اصل و نسژاد. گسویند: هم کرام‌المابت 
والمناحت. (از اقرب الموارد). رجوع به 
منحت شود. * 

مناحدق. (م ح د] (ع مص) با همدیگر عهد 
و پیمان بستن و گویند هم یناحدونناء ای 
يتعهدوننا. (متهی الارب) (از تاظم الاطباء). 
مناحر. 0)1 اج مَنحَر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به 
منحر شود. 

مناحس. ج ] (ع ص ا) نامیارکها. (منتهی 
الارب) (آنندراج). چیزهای شوم نامبارک. ج 
نحس. (ناظم الاطباء). چیزهای مشئوم و 
منحوس, و آن جمع نحس است بر غیر قیاس 
و یا جمع منحس است. (از اقرب الموارد). 
مناحة. [عح) (ع!) جای ماتم زنان. (مهذب 
الاسماء), صاتمکده. (آنندراج). صاتم‌سرای, 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای نوحه 
و سانم. (غياث). ||صاتم کردن. (غیاث) 
(آندراج). ماتم. (یادداشت به خط مرحوم 


م ط ر ا 


دهخدا): کنا فی مناحة فلان؛ یعنی در ماتم و 
گریه فلان بودیم. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||زنانی که برای حزن, اجتماع کنند. 
ج مناحات. مناوح. (از اقرب الصوارد) (از 
معجم متن‌اللغة). 

مناجي. [2)(ع !) ج ینحاة. (اقرب الموارد). 
رجوع به متحاة شود." 

مناحیت. (] (ع !) ج نحات. (اقسرب 
الموارد). رجوع به منحات شود. 

مناحیر. [)(ع!) ج مُستحور. (اقرب 
الموارد). رجوع به منحور شود. 

مناحیر. [) لعج ی‌نحاز. (مسهذب 
الاسماء). رجوع به منحاز شود. 

مناحیس. [ء] (ع ص () در شاهد زیر 
ظاهراً جمع منحوس و به معنی تیره‌بختان ۳ 
بدفرجامان و شومان آمده است؛ این حادثه 
جز به قهر به مخلص توان رسانید و مهاونت 
با این مناحیس دور از حمیت باشد و لايق 
عزت انلام نیاید. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص 4۳۷ ||در شاهد زير به معلى 
نحوستها و شومها آمده: نحوستی به طالع این 
کودک متصل بود. | کتون آن مناحیس زاییل 


می‌شود. (سندبادناه ص ۴۶). 


۲۱۵۵۱  .لخانم‎ 


مناخ. [م /2] (ع () (از «ن و خ») خواب‌جای 
شستر. (مسنتهی الارب) (آنسندراج) (ناظم 
الاطباء). جای خوابانیدن شتر. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). آنجا که شتران را 
بخوابانند. محل فرودآوردن و خوابانیدن شتر. 
مر ک. شترخان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||محل اقامت: هذا مناخ سوء؛ یعنی 
اینجا اقامتگاه بدی است. (از اقرب الموارد). 
محل خواب و جای آسودگی. (غیاث) 
(آندراج): 
می‌رهم زین چارمیخ چار شاخ 
می‌جهم در مسرح جان زین مناخ. 
تا برون ناید از این نتگین مناخ 
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ. 


مولوی. 


مولوی. 
زین مقام ماتم تنگین مناخ 
تقل افتادش به صحرای فراخ. مولوی. 
کاندرین فرصت کم افتد این مناخ 
تو ز یارانی و وقت تو فراخ. 
مولوی (مثتوی چ رمضانی ص ۱۱۱). 


||عامه به وضع مکانی از جهت اعتدال یا عدم 
اعتدال و موافقت وعدم موافقت ان با 
بهداشت استممال کنند و گویند: «متاخ موضع 
کذا. طب او خبیت». :ج » مناخات. و شاید که 
«المانک» فرنگی ماخوذ از این کلمه است. 
(از محیط المحیط). آب و هوا. 
مناخ. [ع] (ص) بر وزن و معنی فراخ است 
که گشاده باشد. (برهان) (آنندراج). شراخ و 
گناد .(ناظم الاطباء) . ظاهراً قراتی است از 
هزوارش «ما». (حساشية برهان ج معين). 
رجوع به «منا» شود. ||به معنی تنگ هم آمده 
است و این لفغت از اضداد است. (برهان) 
(آنتدراج). تنگ. (ناظم الاطباء). 
مناخات 1۰ 7ج مناخ با مناخ. 
(محیط المحیط). رجوع به مناخ شود. 
مناخب. ۰ f1‏ خ1 2 ص اج مسنخوب. 
(اقرب الموارد). رجوع به منخوب شود. 
مناخر. ( غ] (ع اج سنخره به معنی 
سوراخ بینی. آغیاث) [آنندراج). ج منخر: 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). منخرین. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* 
پسآنگه دهن شوی و بیتی سه بار 
مناخر بهانگشت کوچک بخار. 
رجوع به منخر شود. 
مناخسة. 1٤خ‏ س ](ع مص) ریختن یکی بر 
دیگری. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). 
مناخل. (م خ] (ع ‏ ج تخل يا مُنخل. 
(دهار) (منتهى الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به منخل شود. 


(یوستان). 


1 ۰ Almanach. 


۲ مناخلی. 


مناخلی. (ء خ خلیی ] (ع ص نسبی) 
غربال‌گر. (مهذب الاسماء). سازند؛ پرویزن. 
(ناظم الاطباء). رجوع به منخل و متاخل 
شود. 

مناخیب. [ء] (ع ص, !) ح منخاب. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منخاب 
شود. 

مناخیر. [2)(ع!) ج مخور. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد) ااج منخر أ. به معنی سوراخ 
بینی است. (غیاث) (انندراج). 
- مناخیر در؛ کایه از تخت کمعرض که بر 
کار یک لخت ملصق کنند تا لخت دیگر به 
وقت بستن دروازه بر آن قرار گیرد. آن را بینی 
در گویند و مناخیر اگرچه صیفة جمع است: 
لیکن در ترکیب با فظ «در» به معنی واحد 
مستعمل می‌شود. (غیاث) (آنندراج). 

منادات. [مْ] (از ع. اسص) آواز کردن: 
یکدیگر را آواز دادن. خواندن. ندا دادن. نداء. 


مناداة. (یادداشت مرحوم دهخدا): بعد از أن 
در منادات با رسول گفتندی یا رول اله و یا 
نبی‌اثه. (مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲۲۳). 
متادات و ذوق ائی و مناجات متواتر بباشد. 
(مصباح‌لهداییه اییضاً ص ۱۷۰), رجوع به 
مناداة شود. ||((مص) جار و اعلان. (ناظم 
الاطباء). 

- منادات کردن؛ جار زدن و اعلان کردن. 
(ناظم الاطباء). 

مفا۵)۵.[)(ع مص) کی را خواندن. نداء. 
(لمصادر زوزنی). خواندن و اواز دادن. 
رجوع به منادات شود. یا دیگری نشتن در 
ان‌جمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[با هم نازیدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
|[راز را آشکار کردن. |[پیدا گردیدن راه. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). دیدن و دانتن. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). 

مفاداب. [ د] (ع لا ج مستدّب. (اقرب 
الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به ندب شود. 

مناد ح. [م د] (ع !) بیایان. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منادز. (م د] ((خ) نام شهری است قریب شهر 
ختن. (جهانگیری). شهری است به ترکستان 
قریب به ختا و چین. (انجمن آرا). 

منادسه. (م دس ] (ع مص) با هم نیزه زدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج), بر یک‌دیگر نیزه 
زدن. (ناظم الاطباء). ||با کسی رفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به اطاعت با 
کسی رفتن. (از اقرب الموارد). 

منادغة. [م د غْ] (ع مص) با هم عشق‌بازی 
کردن. (منتهی الارب) (انندراج). باهم 


عشق‌بازی کردن و مغازله نمودن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منادف. (م د] (ع [) ج بندف. (سهذب 
الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به مندف شود. 
منادل. [ع د] (ع) ج مندّل. (اقرب الموارد). 
رجوع به مندل شود. ]اج یندل. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به مندل 
شود. 
منا۵م.( د] (ع ص) حسریف شراب. 
|| همشین بزرگان. (متهی الارب) (آندراج) 
(ناظم الاطباء). ندیم. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): پی شاف گفت: اگر چه 
«بهه» ندیمی قدیم و.منادمی ملازم و مناجی 
منجی و کافبی به هم خیرات مکافی باشد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۹۱). 
منادمت. (م 2 /دم] (ازع. إسص) 
هم‌نشینی. (غیاث). ندیمی و همنشینی و 
هم‌سفرگی. (ناظم الاطباء). ندیمی کردن. 


همدمی. هم پالگی. حریفی شسراب. منادمة.. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): او گفت: در 
مجلس سلطان در وقتی که به شرف مزا کلت و 
منادست اختصاص يافته بود... (تاریخ بیهق 
ص ۱۰۰). وزیر معلمی استاد آورد و بقرمود تا 
آداب وزارت و شرایط منادمت... بنر وی 
تلقن کرد. (ستدبادنامه ص ۲۳۲۲). به 
میات و وماد وکن 


مخصوص گردانید. (ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۰۱ 


تهران ص۸ ۳۰). به مطالعة کتب و منادمت 
دوات و قلم مشغول شد. (ترجہۂ تاریخ یمینی 
ایضا ص ۳۸۴). به خدمت ساطان رسید و به 
معاشرت و منادمت أو مخصوص شد. (ترجمه 
منادمت او رت نمایند. ( گلتان). چون او 
قاس باط قرت و مکالت و منادمت 
جای دادند. (مصاح‌الهدايه ج همایی ص 
۶ رجوع به منادمة شود. 

منادمه. [م٥2]‏ (ع مص)باکسی ندیم 
کردن. (المصادر زوزنی). با همدیگر به 
مجلس شراب نشستن و همنشیتی کردن. 
(منتهی الارب) (انتدراج). تشانیدن كی را 
در مجلس شراب و همنشیی کردن با او. ندام. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع په 
منادست شود. 

منادو. [م د /2 ] ((خ)۳ شهری به اندونزی 
در جزيرة یلپ که ۰ تن سکنه دارد. 
(از لاروس). 

منادة. [م د د] (ع مص) مخالفت کردن با هم. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منادی. [م] (ع ص) ندادهنده که برای 
اظهار امر حا کم در شهر می‌گردد. (غیاث) 


منادی. 


(آنندراج). آنکه ندا می‌کند و به آواز بلند مردم 
را برای امری آ گاه‌می‌کند و جار می‌زند. 
جارچی. (ناظم الاطباء). آنکه ندا دهد. 
ندا کنده, جارزنده. جارچی. هوانداز. 
جارگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ 
ربا إننا سمعنا مناديا ينادى للایمان أن أمنوا 
بربکم فآ منا. (قرآن .)۱٩۳/۳‏ 


به پند منادی نشد شاه رام 
به روز سفید و شب تیره‌فام. فردوسی. 
منادی به بازارها امد و حال بازگفتد. (تاریخ 


بهقی). 
امد اواز منادی لا فتی الا علی 
وآنگهی لا سف الا ذوالفقار آمد نداء 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۳۷). 
منادیان شریعت خر دهند همی 
ز طبل و جلجل او خلق را به لیل و نهار. 
امرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۳۸). 
دلیل راهت ابراهیم آزر 
منادی ملتت عیی مریم. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۰۷). 
به صدا و ندای اسرافیل 
که‌منادی و منهی حشر است. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۵). 
منادیان قدح رابه جان زنم لیک 
چون من حریفی لبیک‌گوی باده پیار. 
خاقانی (دیوان ۾ سجادی ص ۶۲۰). 
زبان را منادی درواز؛ دهان... صی‌دارد. 
(منغات خاقانی چ محمد روشن ص ۱۲۷). 
خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثاء هرچه 
از دارملک پادشاه دورتر افتد... (منشات 
خاقانی ایضاً ص ۲۲۸). 


غمزه منادی که دهان خته بود 

چشم سخنگو که زبان بسته بود. ‏ نظامی. 
منادی جمع کرده همدمان را 

برون کرده ز در نامحرمان را" نظامی. 
آن می که منادی صبوح است 

آبادکن سرای روح است. نظامی 
منادی برامد به گرد سپاه 

که‌این است پاداش خونریزشاه. نظامي. 


ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی‌شنوی. 
(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۷۵). منادی از 
عدل پادشاه ندا درداده است. (صرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۱۷۲). 

شد منادی در محلتها روان 

بانگ می‌زد کوبکو شادی‌کنان. مولوی. 
منادی ظهراتور و بطل‌الزور. (مصباح الهدایه 
چ همایی ص .)٩۱‏ منادی بانگ می‌زد که 


۱ -جمع منخر است به همين معنی. جمع 
مناخر منخر اید. رجوع به مناخر شود. 
۲-پیغمبر | کرم (ص) را 

3 - ۸۵0۱200, ۰ 


منادی. 


سعتر بری بیفتاد و بیخود شد. (مصباح‌الهدایه 
ایضاً ص .)۱٩۳‏ 

- منادی اسلام؛ کنایه از مقری و موذن باشد. 
(برهان) (آنندراج). 

- منادی حق؛ کنایه از مرگ یا ملک‌الموت: 
چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک 
را بدرود کتند... (تاريخ بیهقی چ ادیب ص 
۷۲ 

||اسزادکین. (تسفلیسی). من‌یزیدگوی ". 
من‌یز یدگر. (یادداشت په خط مرحوم دهخدا). 
||([مص) فارسیان به معنی ندا استعمال کنند. 
(غیاث) (آنندراج). ندا و جار. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به مناد معنی دوم شود. 
منادی. [مْدا] (ع ص) خوانده‌شده یعنی ندا 
داده شده. (غیاث) (انندرا اج) خوانده‌شده و 
نداشده, (ناظم الاطباء). خوانده. آوازگرده. 
(یادداشت 
معنی ندا نیز آمده بر این تقدیر مصدر میمی 
است یا آنکه در اصل منادات باشد «تا» را 
حذف کردند. چنانکه در مدارا که در اصل 
مدارات بود. فارسیان منادی به کر دال 
خوانند. چنانکه موسی و عیسی و لیلی. و 
صاحب بهار عجم چنین توشته که منادی آواز 
دهل که برای آ گاهی‌مردم باشد با لفظ کشیدن 
و زدن مستعمل است. (غیاث) (انندراج). در 
اٿال عبارت «منادی کردند» که در نظم و نقر 
قدیم آمده و به معتی جار زدن است به صیفهٌ 
اسم مفعول» یعنی به فتح دال و الف آخر است 
وان مصدر میمی «نادیه» است و به معنی ندا 
می‌باشد. ولی اغلب آن را «منادی» به صیغۀ 
سم فاعل یعتی به دال مکسور و ياء سا کن 
خوانند. (نرية دانت‌کده ادییات تبریز شمارة 
۲و ۲): 

منادی پرآمد ز درگاء شاه 

که‌ای پهلوانان ايران سپاه. فردوسي. 
هارون گفت: منادی ما شنیده بودی این خطا 
چرا کردی. (تاریخ ببهقی چ فیاض ص ۱۹۳). 
چون قصد آن کردم متادی آمد که وی را 
بازگردانید. (کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص ۸۲۲). و رجوع به منادی (معنی دوم) 
شود. 
-منادی دادن؛ جار زدن. آواز دادن. ندا 


ت به خط مرحوم دهخدا). || ((مص) به 


دادن 

منادی دادنش فرمود در شهر 

که‌وای آن کس که او بر کس کند قهر. 

منادی در شهر دادند که هر کس قاعدۀ خود 
ممهد دارد و بر کیش خود رود. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۵۰). منادی دادند 
کها گرکسی به کنج اختفا استیمان کند خون او 
هدر و باطل است. (جهانگشای جویتی انضاً 
ج۱ص .)٩۴‏ 


- منادی دردادن؛ جار زدن. منادی کردن. 
(یادداشت 
دادن. رجوع به ترکیب منادی دادن شود. 


ت به خط مرحوم دهخدا). منادی 


- منادی زدن؛ منادی دادن. متادی کردن؛ 
منادی زده زال در نیمروز 
که‌سازم بر او تار از تیغ روز. فردوسی. 
مادی بزن و همه لخكر بخوان. (اسکندرتامةً 
قدیم نخهة سعد نفیسی). منادی می‌زنند که 
هرک تس این کے ی روا ین موز 
دینار بتاند. (سمک عیار ج ۱ص ۴۲). 
نشت بر قلم انگشتت و منادی زد 
که‌از ذخیرءة دریا و کان امان برخاست. 
کمال‌الاین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۰۵). 
اميد هست که در عهد جود و انعامش 
چنان شود که منادی زنند بر سائل. سعدی. 
بر سر بازار جانبازان منادی مي‌زند 
بشنوید ای سا کنان کوی رندی بشنوید. 
حافظ. 
رجوع به ترکیب منادی کردن و منادی دادن 
شود. 
منادی فرمودن؛ منادی کردن: در ولایت 
منادی فرمود که هرکه رنج بردارد و دختر شاه 
به سلامت بیارد دختر و نمه‌ای از ملک ما او 
را باشد. (ستدبادنامه ص ۳۱۷). پادشاه وقت 
منادی فرموده است که هیچ کس مادا که پر 
کس بداد کند. (مسرزبان‌نامه ج قزوینی ص 
۱ رجوع به ترکیب منادی کردن شود. 
سمتادی کردا جار ددن جار کین 
(یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). ندا کردن 
آواز دادن: منادی کرد که هر کس که به 
رعایای این نواحی ستم کند سزای وی این 
باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۵۷). منادی 
کردند در شهر که در سرای هرکه او را بیابند 
خداوند سرای را مان دو نیم زنند. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۶۹۵). متوکل فرمود که در 
شهر منادی کند که ان مرد که نان در دجله 
افک‌ند کیت و بگوید تا بیاید که 
امیرالمومنین با او نیکوبی خواهد کرد تا 
ترسد. چنین منادی کردند. (قابوسنامه چ 
نفیی ص ۲۱). منادی کردند که این سزای 
آن کی است که په فرمان خداوندگار خود 
کار نکند. (قابوسنامه چ نفسی ص ۱۷۰). 
ز بهر کردن بیدار جمع مستان را 
یکی منادی بر طرف بام باید کرد. 
ناصرخرو. 
هفت روز منادی همی کنند که بعد از این هرکه 
(سیاست‌نامد). طالوت در لشکر خود منادی 
کردکه هر که بیرون رود و با وی جنگ کند. 
(قصص الانبیاء ص ۱۴۷). در بازار منادی کن 
ھر ری کا سای در کرش مت وی 


منادی‌گر. ۲۱۵۵۳ 


چندین گوز وی را دهم. ( کیمیای سعادت چ 
احمد ارام ص۸۴۸). چون اثر غفلتی دیدی از 
صحا به منادی کردی میان ایشان که مرگ 
آمد... و حذیفه می‌گوید هیچ روز نیست که نه 
بامداد مستادی می‌کند که ای مردمان 
الرسیل‌الرحیل. ( کیمیای سعادت اینضاً 
ص ۸۶۹): منادی فرمود کردن که به یک برگ 
گیاخطۀ هندوستان را نباید که تعرض رساند. 
(منحات خاقانی چ محمد روشن ص۱۵۸). 


گفت پغمبر که دایم بهر پند 

دو فرشته خوش منادی می‌کنند. مولوی. 

ته پادشاه منادی کند که می مخورید 

بیا که چشم و دهان تو مست و میگون است. 
سعدی. 


در حال بفرمود منادی کردند. (سعدی). عربی 
منادی می‌کرد که هرک د شتر گمگشته مرا په من 
آرد د شتر را بدو دهم. گفتند: پس ترا چه فایده؟ 
گفت: «فاین حلاوة الوجدان». (امثال و حكم 
ص ۱۳۶۲). |[(ص. !) (اصطلاح دستور) 
کلمه‌ای است که پس از یکی از حروف ندا 
(ای, اء ایاء یا) باشد. مانند کلمات «پادشه». 
«دل» و «شاه محمود» و «بالحن» در ابیات 
ذيل: 
ایا شاه محمود کشورگشای 
ز من گر نترسی بترس از خدای. 
شنیدم که شخصی در أن انجمن 
سعدی (بوستان). 
دلا معاش چنان کن که گر بلعزد پای 
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد. 
ای پادشه خوبان داد از غم تتهایی 
دل بی‌تو به جان امد وقت است که بازایی 


فردوسی. 


حافظ. 


حانظ (دیوان چ قزوینی ص {TO‏ 
منادی بلوطکت. (م ب ط ] (اخ) دهی از 
بخش ایذۂ شهرستان اهواز است و ۱۴۸ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران ج 
و 
مناد یح. [] (ع !) بیابان. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
مناد یص. (۱2(ع ص, !)ج منداص. (اقرب 
الموارد). رجوع به منداص شود. 
منادیگاه. [ دا /۶]( مرکب) محل ندا 
زدن. جای جار زدن. جایی که به آواز بلند 
مطلبی را به آ گاهی‌همگان برسانند: 
بر منادی‌گاه کن این کار تو 
بر سر راهی که باشد چارسو 
مولوی (متنوی چ نیکلسن ج ۱ص ۲۳). 
رجوع به منادی و مُنادی شود. 
مناد یگر. [م داگ /۸گ]اص مرکب) 


۱ - حراح‌کننده و آنکه در حراج قیست کالاها 
رابه صوت باند اعلام می‌کند. 


۴ منادی‌گری. 


جارزننده. جارچی. آنکه خبری را به بانگ 
بلند به آ گاهی عموم برساند؛ 


بگشتی منادی‌گری در سپاه 
که‌ای نامداران و گردان شاه. فردوسی. 
منادی‌گری برکشیدی خروش 
که‌ای نامداران پا فر و هوش. فردوسی. 
منادی‌گری را بفرمود شاه 
که‌شو بانگ زن پیش این بارگاه. فردوسی. 
منادی‌گری گرد لشکر بگشت 
به درگاه هر خیمه‌ای برگذشت. فردوسی. 
منادی‌گری نام او شیرزاد 
گرفت آن سخنهای کسری به یاد. 
فردوسی 

صدر حمید دين که منادی‌گر ازل 
خواند از کمال جود و کرم صدر کشورش. 

دقایق مروزی. 
آنگاه منادی‌گر ملک بانگ کردی که هرکه را 


با ملک خصومتی هت همه به یک سو 
بنشیند... (سیاست‌نامه). 

ده منادی‌گر بلتد آوازیان 

ترک و کرد و رومان و تازیان, 

مولوی. 

رجوع به مٌادی و مُنادی شود. 
مناد ی‌گری. (م داگ /۸گ] (حسامص 
مرکب) عمل و شغل منادی‌گر. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به منادی‌گر شود. 
منادیل. (۶) (ع 4 ج مسندیل. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). رجوع به 
مندیل شود. 
مناذر. [م دا (ع ص. ) ج شور به معنی 
ترساننده. (آتدراج 4 . رجوع به منذر شود. 
مناذر. (ع شی بانط ایا 
مناذر. [2 ذ] (اخ) دو شهر است در نواحی 
اهواز مناذر کیری, متاذر صفری. (منتهی 
الارب). نام دو شهر در اهواز. (ناظم الاطباء). 
نام دو شهر بوده در اهواز یکی راکبری و یکی 
را صفری می‌نامیده‌اند و آهواز چند شهر 
داشته بدین نامها: سوق‌الاهواز و رامهرمز و 
ايدج و جندشاپور وسوس و نهرتبری و برق 
و مناذر گفته‌اند و اهواز جمع ان شهر هاست و 
یکی را اهواز نگویند... (انجمن آرا) یکی از نه 
شهر اهواز است و آن دو باشد: مناذر کیری و 
مناذر صغری. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به معجم‌البلدان شود. 
مناذرة. [م ذٍ ز] (إخ) فرزندان مسنذرند. 
(منتهی الارب). آل و تبار متذر و فرزندان آن. 
اقرب الموارد). ملوک لخمی یا ملوک حبراند 
که به آل‌نصر نیز شهرت دارند. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), رجوع به آلنصر و لخم 
(ملوک. ..) در همین لفت‌نامه و تاریخ اسلام 
تألیف فیاض چ ۲ صص ۴۰-۳۶ شود. 


منار. [] (ع ) روشنی‌جای. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). موضع نور. (اقرب الصوارد). 
||چراغدان و جای بلند که بر آن چراغ 
افروزند چرا که این صغۀ اسم ظرف است به 
معنی جای نور. (غیاث) (انندراج). جای 
بلندی که بر آن چراغ افروزند. (از ناظم 
الاطباء). ||مجازاً جای بلند اذان گفتن و 
ستون که از خشت و یا سنگ بر یمین و شمال 
مساجد با کند شاید که در زمانۀ قدیم پر آن 
چراغ می‌افروخته باشند به همین سیب آن را 
منار گویند. (غیاث) (آنتدراج). ستون‌مانندی 
بسیار بلند که از آجر یا سنگ سازند و بر 
بالای آن ن انان گویند. (ناظم الاطباء). گلدسته. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 

- امثال: 
اول چاه بکن بعد متار بدزد. (امثال و حکم 
ص ۳۱۵). 


چاه نکنده منار دزدیدن, نظیر؛ پیش از آب. 
موزه کشیدن. (امثال و حکم ص ۶۰۷). 
قبای بعد از عید برای گل منار خوب است؛ هر 
چیز در زمان معین به کار است. (امثال و حکم 
ص ۱۱۵۶). 
کی که منار می‌دزدد اول چاهش را می‌کند. 
(امتال و حکم ص ۱۲۱۷). 
اانشان راه. (دهار). نشان که در بیابان بود. 
(مهذب الاسماء). نشان و نشان که در راه بر پا 
کنند.(متهی الارب) (ناظم الاطیاء). نشانی که 
در راه قرار دهند. (از اقرب الموارد). 
- ان‌للاسلام صوی و متارا؛ یی اسلام را 
نشانه‌ها و راههاست که بدانها شناخته گردد. 
(از اقرب الموارد). 
- ذوالمار؛ لقب یکی از پادشاهان یمن که در 
بیابانها نشان بر پا می‌کرد تا در مراجعت راه 
گم نكند. (ناظم الاطباء). لقب ابسرهة تبع‌ین 
الرائش, زیرا وی اولین کی است که در 
جنگهای خود در راهها نشان بر پا می‌کرد تا 
در بازگشت په کمک آنها راه خود را پیدا کند. 
(از اقرب الموارد). 
||راه واضح و هسویدا. (مستتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||حد فاصل ميان دو چيز. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). آنچه به عثوان حد و 
مرز ميان دو چیز قرار دهند. (از اقرب 
لسوارد. [انوعی از ماهی بر شکل مناره که 
خود را بر مرکب " اندازد پس بشکند آن را. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مفاز. (م) ((خ)" شیمی‌دان و نویسنده و شاعر 
فرانسوی (۱۸۲۲ - ۱۹۰۱م کاشف 
سریشم پنبه ‏ بود. (از لاروس). 
منار بلوطستان. [م ب ط ] ((خ) دهی از 
بخش ارکواز شهرستان ایلام است و ۲۰۰ تن 
سکهه دارد. در این ده یک منار بزرگ و 


منارة. 
آثاری از قدیم باقی است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۵). 
منارحنبان. [ء /م جُم] (اخ) نام دو متارة 
بلند به محله کارلادان بر سر راه نجف‌آباد به 
اصفهان که چون یکی رابه حرکت آرند 
دیگری نیز به جښبش آید. (یادداشت به خط 
مرحوع دهخدا). و رجوع به اصفهان شود. 
منار قطب. 2 /م ] (اخ) مناره‌ای است 
در دهلی که قریب ۰ متر ارتفاع دارد و 
ظاهراً بلندترین متاره‌هاست. این مناره از 
مرمر و سنگهای سرخ ساخته شده و بانی آ ن 
قطب‌الدین آیبک در اوایل قرن هفتم هجری 
است. مناره به پنج طبقه تقسیم شده است و در 
فاصله هر دو طبقه ایوان مدوری بصورت 
کمربند آن را در بر گرفته و در هر طیقه‌ای 
کنیه‌هائی از آیات قرآن و اسامی قطب‌الدین 
ایبک» محمدین سام و... منقوش است. 
منازکوه. ( ۱۶7 (إخ) سلسله کوههانی 
است در خوزستان که از شمال به جنوب 
امتداد دارد و به بتر رود کارون میرسد و قلۀ 
آن ۷ متر ارتفاع دارد. 
منار نادری. [۶ دا (خ) منارهائی که به 
فرمان نادرشاه برای راهنمائی کاروانیان و 
اردوهای جنگی در صحراهای بی آب‌و علف 
و کویرها باسنگ و آجر و گچ ساخته شده بود 
و یکی از این منارها که به میل نادری هم 
شهرت دارد در مان ریگزارهای ميان کرمان 
و بلوچستان هنوز باقی است و تتها وسيلة 
راهنا به شعاع سی فرسخ در این ریگزار 
بی اب و علف است. 
منارو. 11 ((خ) دهی از دهستان حومة 
بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است که 
۱ تن سکنه دارد. به این قریه کک هم 
گویند.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۷. 
منارة. [عرَ) (ع!) چراغ‌پایه. ج. مناور, 
منارات. (سهذب الاسماء). چراغپای. 
(ملخص اللفات). روشتی جای و چراغ‌پایه و 
جای اذان گفتن. ج» مناور» منائر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندرا اج). موضع 
نور و از آن است منارة کشتها و چراغدان و 
منْذنة. ج, مناور. مناثر. (از اقرب الصوارد). 
رجوع به مناره شود. 
متارة. [م ز] ((ج) ناحیه‌ای است در اندلی 
به نزدیک شذونة از مرزهای سرقطه. (از 
معجم‌البلدان). رجوع به الحلل السندسة 
شود. 


۱-بدین معنی در تداول فارمی‌زبانان به کر 
اول نز تلفظ شود. 
۲-کنتی. 
Menard, Louis.‏ - 3 
.(فرانری) 00۱۱0010۳ - 4 


مناره. 


۲۱۵۵۵  .عزانم‎ 


مناره. مر /رٍ)" (از ع۰ ل) منار و جوتره. و 


فنار. (ناظم الاطباء). نشان که در راه از سنگ 
و خشت برپا کند و در اصل لفت به سعنی 
چراغ‌پایه باشد ظاهراً وجه تسمیه آن باشد که 
سابق برای راه یافتن مسافران چراغی بر 
مناره می‌افروختند, زیرا که در بلاد عرب به 
شبها می‌روند. (غیاث). جوتره. چوتره. 
گلدسته. منذنه. خار. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). منارة: اندر وی (اسکندریه به مصر)ء 
یکی مناره آشت که گوید دویت ارش 
است و اندر ميان آب نهاده پر سر سنگی و 
هرگه که باد اید آن مناره بجنبد چنانکه توان 
دید. (حدودالعالم). 
مناره برآرم به شمشیر و گنج 
ز هیتال تا کس نباشد به رنج 
چو باشد مناره به پیش تَر ک" 
بزرگان به پیش من آرند چک. 
فردوسی (ش‌اهنامه چ دبیرسیاقی ج۴ 
صص ۱۹۷۰-۱۹۶۹). 
بر ره دین بمثل مل نبینند و مناره 
وز پی دنیا ذره به هوا در بشمارند. 
تا تفا و 
چو شد پر نور جانت از علم شاید 
اگرقدت نباشد چون مناره. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۳۹۴). 
نذهم مخالفت را دشنام کی تواتم 
آخر ز بهر کاری پردخته شده مناره . 
عمادی. 
به گردا گرد شهر درگشت و تا شش روز در 
فصل و باره و خندق و منارة آن نظاره 
می‌کردند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 
۱ص ۲۶ 
گرسعیدی از مناره اوفتید 
بادش اندر جامه اقتاد و رهید. 
آن مناره دید و بر وی مرغ نی 
بر مناره شاهباز پرقنی. 
مولوی (مثنوی چ خاور ص ۲۶۹). 
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد 


مولوی. 


که‌نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا. 
۱ مولوی. 

مناره بلند در دامن كوه الوند پت نماید. 
( گلستان). 
تو که چاه از مناره نناسی 
دیو رااز ستاره نشناسی, 

؟(از امثال و حکم ج ۴ ص ۱۷۳۶). 
رجوع به منارة شود. 


-ماره از چاه نشناختن؛ سخت بی‌تمیز 
بودن. (یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا): و 
گروهی از جهال که مناره از چاه نشناسند 
سکوت به جهل خود بازبسته‌اند و می‌گویند 
-ماره بحری؛ خشبه. فار. (یادداعت به خط 


مرحوم دهخدا). رجوع به فار شود. 
- امثال: 
هرکه مناره دزدد پاید چاه مهیا دارد. (نفایس 
الفنون از امثال و حکم ج ص ۱۹۶۶۴). 
یکجا میل و مناره را نمي‌بنند یکجا ذره را در 
هوا می‌شمارند. (لمتال و حکم ج ۴ ص 
۰ رجوع به مثل بعد شود. 
یکی که اشتر رابر مناره نمی‌بیند, تار موی در 
دهن اشتر چون بیند. (فیه‌سافیه, از امثال و 
حکم ج ۴ص ۲۰۶۰). رجوع به مثل قبل 
شود. 
|اکنایه از شرم مرد. نره. آلت رجولیت: 
که در مان مقضورۂ هیال تو باد 
مناره‌ای که میان پای دوستان من است. 
خاقانی (دیوان ج عبدالرسولی ص ۷۱۴)۔ 
منیر گرفته مادر مسکینم 
از دست آن مار خونخوارش. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۰۷۸۹۲ 
منازه. (ع ر) ((خ) در بیت زیر از خاقانی 


ظاهراً همان منارةلقرون است که ياقوت در 


معجم‌اللدان شرحی دربارة آن دارد؛ 
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره 
از سم گوران سر شیران هراسان دیده‌اند. 
خاقاني (در شرح منازل و مناسک راه کعبه, 
دیوان چ سجادی ص 4٩۰‏ 
رجوع به منارةالقرون شود. 
منارة اسکندربه. [م ر / ر ي اک دّ ری 
ی ] (إخ)* یکی از عجایب سبعذ دنیای قدیم, 
فانوس دریایی اسکندریه. و رجوع به 
اسکندریه و فار (اخ) (نام جزیره) و نیز رجوع 
به معجم‌الیلدان شود. 
منارة) لقرون. (ع ر تل ق] ((خ) مناره‌ای 
است در طریق مکه نزدیک واقصه که سلطان 
جلال‌الدوله ملکشاه‌بن الپ‌ارسلان آن را ينا 
کرده, هنگام بازگشت از مشایمت حجاج. 
شکار فراوانی کردتد و شاخها و سمهای آنها 
رادراورده در نای این مناره به کار بردند و 
تا کنون برجاست. (از معجم‌البلدان). و رجوع 
به مناره (إخ) شود. 
منازحرد. f)‏ ج] ((خ) شهر معروفی است 
در مان خلاط و بلاد الروم از ارمنستان. (از 
معجم البلدان). منازجرد یا ملازگرد و 
ملازجرد هر سه یکی است. (از حاشیة ص 
۰ تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 
۲) رجوع به ملازگرد و ملازجرد شود. 
منازع. (م زٍ ] (ع ص) پاکسی در چیزی 
واکوشنده. (غیاث) (انندراج). 
خصومت‌کننده, کشنده کی را بسرای 
خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری 
ستیزه می‌کند. ستهنده. جنگجوی. سرکش. 
معاند. حریف و رقیب و مسخالف. (از ناظم 
الاطباء): بویوسف یمقوب انصاری قاضی 


قضاة هارون‌الرشید و شا گردامام بوحنيفة. ... 
از امامان معللق و اهل اختیار بوده بی‌منازع. 
(تاریخ بسهقی چ ادیب ص 1۹۵). گویی 
کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و 
شهر بی مانع و منازع. (تاریخ بیهقی چ اديب 
ص ۴۳۵). چون بی جنگ و اضطراب کار 
یکرویه شد و بی‌منازع تخت ملک به خداوند 
رسید. دانست که فرصتی یابد و شری بپای 
کند.(تاریخ ببهقی). 

گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند 

منازعان چو دل و ژندگانی و جانند. 


مسعو دسعد . 


هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت 


در دیده منازع ملک تو خار باد. 
فسسعو د سعل, 
این *از منازعان تو صافی کند جهان 
وآن " از مخالفان تو خالی کند دیار. 
عمعق (دیوان ج نفیسی ص ۱۶۶). 
اما خواجه بزرگ مازعان داشت. (چهارمقاله 
ص۷۸ ۱ 
ز حکم قائل نون و القلم منازع تو 
بریده سر چو قلم پشتگوژ چون نون باد. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صقا ج ۱ص .]٩۳‏ 
مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر 
معادیت ز پلا و معاندت ز اسف.. 
عبدالواسع جیلی (ایضاً ج ۱ ص۲۲۸). 
بر عقل و پا ک‌دلی فضل من گواست 
یار موافقم ته که خصم منازعم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶٩۱۱‏ 
بر پا کدامنی‌دلم فضل من گواست 
یار موافقم نه که خصم منازعم. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۳۵۷). 
دقع منازع و معارض او بکنند. (ترجم تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۵۲). حکم خراسان 
یی منازعی و معارضی با خویش گرفت. 
(ترجمۂ تاریخ یمین ایتضا ص۱۸۷). در 
ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. 
(ترجمة تاریخ یمینی ایضاً ص۳۱۵). مشارع 
پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پا ک‌دیده. 
(مرزبان‌نامه چ قزویتی ص 4۲۱۵. 
منازعان ترایا تو چون قیاس کنند 
«فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع». 
کمال‌الدین اسماعیل (دیبوان چ حسین 


۱-مناره که به کر میم تلفظ مشود به فتح آن 
است. (از نرية دانشکده ادییات تبریز). 
۲ -رجوع به اسکندر و منارة اسکندریه شود. 
۳-رودی است در ترکتان. 
۴-به معنی آخر نیز ابهام دارد. 

5 - ۴۳۱۵۲۵ ۰ 


۶-اقبال. ۷-دولت. 


۶ منازع. 


بحرالعلومی ص ۳۵۲). 
آن امیران عرب گرد آمدند 
نزد پیقمبر منازع می‌شدند. مولوی. 
- منازع شدن؛ مخاصمت کردن. مخالفت 
کردن.متعر ض شدن. ستبهیدن: قرار نهادند که 
سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع 
نشوند. (سلجوقنامٌ ظهیری ص ۱۷). 
منازع. (عزٍ] (ع 0 ج منرع. (منتهی الارب) 
قرب الموارد). رجوع به منزع شود. 
منازعات. 21 اج منازعة. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). کشمکشها. ستیزه‌ها. 
خصومتها. جدالها. جنگها: عروق منازعات و 
مخالفات از وی مسنتزع و مستقلع شود. 
(مسصیاح‌له‌دایه ج همایی ص ۲۵۷). از 
مطالیات و منازعات با دل منتهی و منزجر 
نشود. (مصباحلهدایبه چ همایی ص ۲۵۷ 
رجوع به منازعة و منازعت شود. 
منازعت. [م ر / ز غ] (از ع» اعص) مأخوذ 
از تازی, ستیزگی و خصومت و کشا کش در 
برآوردن حق. ادعا و نزاع. جنگ و جدال 
سخت. منازعه. (از ناظم الاطباء). در چیزی 
کوشیدن و با کی در برآوردن حق خود 
کخاکش کردن. خصومت کردن. (از غیاث). 
مازعة: همه اسباب محاربت و متازعت 
برخاست. (تاریخ بهقی). این همه اسباب 
منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا به یک 
سو نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۸۴). 
قومی ره منازعت من گرفته‌اند 
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص۲۵)'. 
در منازعت تو شها که يارد زد 
در مخالفت تو که کرد یارد باز؟ 
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
طوفان منازعت مینگیز 
ای سا کن کشتی شک ته. 
انسوری (دیسوان ج مسدرس رضوی ج۲ 
ص 0۷۱۴. 
مسوارد الفت واخوت شما را از شوایب 
متازعت صافی دارد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص‌۶۵). روابط مواخات و همزادی در 
کتاکشمازعت گسته نگردد. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص 4۳۷. موجب ماقشه و منازعت بود. 
(اخلاق ناصری). از شایبة مخالفت و منازعت 
منزه ماند. (اخلاق اصری). در انحطاط به 
مقاومت و منازعت هرکه برخزند مغلوب 
گردد.(اخلاق تاصری). بی برنیامد که بنی 
عم سلطان به منازعت برخاستند. ( گلتان). 
ملوک از هر طرف به منازعت او برخاستند. 
( گلتان). و منازعت و مشاجرت مان فرق 
اسلام بی‌فایده. (مصباحلهدایه چ همایی ص 
۲۷۲ منازعت و خصومت اغاز نهند. (مصباح 
الهدایه ایضا ص ۳۷). در اواخر چجون... از 


حرکت منازعت با دل طماأنیت یاید... آن را 
نفس مطمته خوانند. (مصباح‌الهدایه ایضاً 
ص ۸۲). هرکه... به منازعت پیش اید مقهور 
غلب او گردد. (مصباح الهدايه ج همایی 
ص ۱۲۹). از این جهت مان برادران منازعت 
اتفاق افتاد. (حبیب‌السیر ج۱ چ خیام ص ۲۱). 
رجوع به منازعة شود. 
- منازعت کردن؛ نزاع کردن. خصومت 
کردن.ستیزه کردن.ستبهیدن: وز بهر آن خون 
ریزند ومنازعت کنند. (تاريخ بیهقی چ ادیب 
ص ۴۲۰). جای هر یک به تر تیب معین بودی 
که هیچکس مازعت دیگری نتوانستی کرد. 
(فارسنامة این‌البلخی ص 4۷). کر و عظمت 
خاص صفت حق است هرکه با او منازعت 
کنددر آن شکسته شود. (مصاح‌اله دایه 
ص 4۳۵۳ 
منازعة. مر ع] (ع مص) با کسی در چیزی 
وا کوشیدن. تزاع. (المصادر زوزنی). پیکار 
کردن.(تاج السصادربهقی). با هم کشش 
کردن‌به خصومت. (منتهی الارب) (اتندراج). 
مخاصمت کردن با کسی. نزاع. (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). || آرزومند گشتن. 
(تاج المصادر بهقی). آرزومند شدن. ||قریب 
و متصل شدن. گویند: ارضی تازع ارشکم؛ 
ای تتصل بها. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[با كى 
کشیدن دلو را. (متهی الارب) (آنتدراج) (از 
اقرب الموارد) 
منازعه. [م ز /زع /ع](از عء اصص) 
منازعه. منازعت. (از ناظم الاطیاء). 
مخاصمه. خصومت. نزاع. تنازع. زدو خورد. 
متازعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از 
سر تکبر و ترفع منازعه و مخاصمه ظاهر 
می‌گشت. (سلجوقامة ظهیری ص1۸ 
رجوع به منازعت و منازعة شود. 
منازف. [ع ز ] (ع !) ج مِنرقة. (ناظم الاطباءا. 
رجوع به مثزفة شود. " 
منازقة. 9 ر Dla‏ مص) دشنام دادن کی 
راء نزای. ||نزدیک گردیدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منا زگرد. (ع گ ] ((خ) شهری بوده به جزیره 
که موصل باشد و نسبت به او منازی, و 
منازجرد معرب ان است. (انجمن ارا) 
(آتدراج). نبت بدان منازی و منازگردی 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و 
رجوع به منازجرد و ملازگرد شود. 
منازل. ( ز] (ع !) ج منزل. (منتهی الارب) 
(اقرب السوارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
رجوع به منزل شود. منزلها. خانه‌ها. مسکنها. 
مکانها. (از ناظم الاطباء). سرایها: مال دوم 
در تدبیر منازل و آن مشتمل بر پنج فصل 


منازل. 


است. فصل اول در سبب احتیاج به منازل و... 
(اخلاق ناصری). انچه راجع بود به اهل 
متازل به مشارکت مانند سنا کحات و... 
(اخلاق ناصری). بعد از آن به درجة اکمال 
غیر که آن تدبیر امور منازل و مدن باشد برسد. 
(اخسلاق ناصری). ||فرودآمدنگاهها و 
توقف‌گاهها. (ناظم الاطباء). منزلهای مان 
زاء ماحل 2 

بیابان درنورد و کوه بگذار 
منازلها " یکوب و راه بگل. 
غریب از ماه والاتر نباشد 
که‌روز و شب همی برد منازل آ. 


منوچهری. 


منوچهری. 
با قاضی بوالحن پر قاضی ابوالسباس 
استقبال رفته بودند بسیار متازل. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۲۰۸). 
آخر بکوب روی منازل " چو آفتاب 
زیرا که متزل تو نتابد مقام تو. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص۱۰۸). 
جرم قمر از فر تو در دادن دارو 
چون مجتم‌النوری است در کل منازل *. 

سنائی (دیوان ج مصفا ص ۱۹۴). 
در منازل از گدابی» حاجیان حج‌فروش 
خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند. 

سنائی (ایضاً ص ۸۷). 

راهی است بلعجب که در او چون قدم زنی 
کمتر مازلش دهن اژدها شود. 

سنائی (ایضاً ص ۳۳۲). 
من در مراحل شیم و او در مسازل شباب. 
(چسهارمقاله ص4۲۴ تسا ہس از شسمردن 
منازل... رسیدم به شهر ارمنیه. (مقامات 
حمیدی ج اصفهان ص ۲۰۸). 
ت طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زآنک 
هت ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۳۲۱). 
بیابانی هائل در طی آن منازل بازپی 
گذاشت. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص 
(TOF‏ 


۱-این بیت در دیوان عبدالواسم جبلی چ 
ذبیح‌اله صفا ص ۱۴ نز امده است. 

۲-به جمع مکسر عربی دوباره نشانة جمع 
فارسی افزوده شده است و نظیر آن در نظم و ثر 
قدیم متداول بوده است. 

۳- مراد منازل قمر است. رجوع به ترکیب 


منازل قمر شود. 
۴-مراد منازل قمر است. رجوع به ترکیب 
منازل قمر شود. 
۵- مراد مازل قمر است. رجوع به ترکیب 
منازل قمر شود. 
۶-مراد منازل قمر است. رجوع به ترکیب 
منازل قمر شود. 


مناژلات. 


از شکل بروج و از منازل ۱ 

افاده سپهر در زلازل. نظامی. 
مسدتی دراز منازل و مراحل می‌نوشت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۳۱). من از راء 
دور آمده‌ام مراحل و منازل نوشته... 
(مرزیان‌نامه ایتا ص ۱۸۵). از آن منازل در 
حرکت می‌آمده‌اند و به هر سنزل که نزول 
می‌کرده‌اند همان آواز کوچ کوچ به سمع 
ایشان می‌رسده. (جهانگشای جوینی چ 
قروینی ج۱ ص۴۵). تا نخست راید ایمان در 
مستازل قسلوب. اختیار نزول كند. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص٩۴).‏ چنانکه 
اشتر به تغمة حداء بارهای گران به آسانی 
بکشد و به یک منزل چندین منازل از سر 
تشباط طی کند. (مصاح‌الهدایه ایضاً 
ص‌۱۸۸). آن را" از خاور خاشا کشکوک و 
شیهات رفته و اعلام و منازل آن معین کرده. 


(مصباحالهدایه ایضاً ص ۵۳). 

بر باض چهره دارد مه ز خط او جواز 

در سواد شب از آن سوی منازل رهیر است. 
ابن‌یمین. ' 

فلک را چه گیری حاب مدارج 

قمر را چه پرسی شمار متازل. جامی. 


- منازل راه؛ کاروانسراها و جاهایی که 
سافرین در آن. جهت آرام و آسایش 
فرودمی‌آیند. (ناظم الاطباء). 

= متازل قمر؛ بیت و هشت منزل است که 
کر؛ماه در مدت گردش بر دورة کرة زمین آنها 
را طی می‌کند. (ناظم الاطباء). ابوریحان آرد: 
منازل قمر کدامند؟ چانکه منطقةالبروج 
قسمت گرده شد به دوازده بخش راست. نام 
هر یکی برج, همچنان نیز قسمت کرده آمد 
به‌اندازء رفتن ماه هر روزی, چتانکه هر 
روزی به منزلی از آن فرودآید و عدد این 
منزلها به تزدیک هندوان بیت و هفت است و 
نزدیک تازیان بیت و هشت. و چنانکه 
برجها را از ستارگان ثابته صورتها کردند. 
همچتان از کوا کب ثابته مر منازل قمر را 
نشانها کردند و چنانکه از پس نقطة اعتدال 
رییعی نخستین برج حمل است. همچنان 
نختین منزل شرطین است... نام منزل دوم 
بطین... نام سوم منزل. ثریاء ای پروین... منزل 
چهارم دبران... نام پنجم منزل هقعه... نام منرل 
ششم هنعه... منزل هفتم ذراع... نام هشتم 
منزل نثره... نام منزل نهم طرف... نام منزل 
دهم جبهه... نام منزل یبازدهم زبره و نیز 
خراتین خوانند... منزل دوازدهم صر فه... نام 
سیردهم متزل عسوا.. نام چهاردهم سنزل 
سما ک اعزل... نام پاتزدهم منزل غفر... منزل 
نام متزل هژدهم قلب... مزل نوزدهم شوله... 
بیستم منزل نعایم... نام متزل بیت و یکم 


بلد... نام پیت و دوم متزل سعد ذایح... نام 
یت و سیم متزل سعد بلع... مزل بیست و 
چهارم سعدالت‌عود... متزل بیت وپنجم 
سعدالاأخبیه... منزل بيت و ششم فرغ 
نام منزل پیست و هشتم بطن‌الصوت... و 
گروهی این منزل بیست و هشتم را رشضانام 
کردند... (التفهم صص ۱۱۲ - ٩۱۳‏ و 
رجوع به اتفهیم ص ۱۰۶و ۱۱۵ شود. 

||مقامات. مدارج. مراتب: پادشاه... اقبال بر 
نزدیکان خود فرماید که خدمت او را سنازل 
موروث دارند. ( کلیله و دمنه). بدگوهر.. 
تمنای دیگر منأل کند که شایانی آن ندارند. 
( کلیله و دمنه). چه عالمیان در منازل و معارج 
و... متفاوت قدرند. (سندبادنامه ص ۴). بابد 
دانست که نوع انسان را در قرب به حضرت 
الهیت مازل و ستقامات است. (اخلاق 


ناصری). 
کرم کن که فردا که دیوان تهند 
مازل به‌مقدار احسان دهند. 
سعدی (پوستان). 
قامت که بازار مینو نهند 
منازل به اعمال نیکو دهند. 
سعدی (پوستان). 


||(اصطلاح تصوف) مراحل سلوک: مجذوب 
ایتر که هنوز بر دقایق سیر و سلوک و حقایق 
مقامات و منازل و قواطع و مخاوف وقوف 
نیافته باشد. هیچ یک هنوز استحقاق منصب 
شیخوخت ندارند. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۱۰۸). مثلاً در توبت که اول مقامی است 
از مقامات سالکان او را قدمگاهی بود که بعد 
از قطع جمیع منازل و عبور از جملة مقامات 
مر گردد. (مصباح الهدایه ایضاً صص ۳۷۸ 
-۲۷۹۰). 
مناز لات. [م ز] (ع !) ج منازلة. رجوع به 
منازلة شود. ||معانیی که از غیب بر دل تارل 
شود: بر مترسمان و متشبهان و طایفه‌ای که از 
معاملات قوالب به منازلات قلوب ترسیده‌اند 
حلال نباشد. (مصاح الهدایه چ همایی 
ص۱۵۸). تا بدان واسطه مقبول و منظور 
دلیای اهل معاملات و متازلات شوند. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱۵۷). رجوع به 
منازلت (اصطلاح تصوف) شود. 
منازلت. [م ر /ز ل] (از ع, اسص) 
جنگیدن. مقاتله. کارزار کردن. کارزار. 
جنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
منازلة: مگر از طول ایام و امتداد مقام به ستوه 
آیند و از آن مقاتلت و منازلت روی بتابند. 
(ترجمة تاريخ یمینی ج ۱ تهران ص ۲۵۰). 
||(اصطلاح تصوف) نزول معنی از غيب و 
آمادگی دل برای قول آن. (فهرست 
اصطلاحات و نوادر لفات ترجمة رساله 


۵0۷ 


منازلت متحقق گردد بدو. به لونی از طلب و 


مناساة. 


فروزانفر ص .)٩۱‏ رجوع به متازلات شود. 
که‌منازل را شناسند. شناسنده منزلها. و رجوع 
به متازل شود. ||کنایه از عارفان و مسجردان 
باشد و ایشان را منزل‌شناسان هم مسی‌گویند. 
(برهان) (آنندراج). عارفان و مجردان. (ناظم 
الاطباء): 

سلاطین عزلت گدایان حی 

منازل‌شناسان گم‌کرده‌یی. سعدی (بوستان). 

منازلة. مر ] (ع مص) با یکدیگر فرود 
آمدن در حرب از بهر کارزار. نزال. (تاج 
المصادر بیهقی). نزال. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب السوارد. رجوع به نزال و 
منازلت شود. 

منازة. [م ناز ر1 (ع مص) همدیگر چیرگی 
جتن در خطاب. (منتهی الارب) (آنتدراج) 
(از اقرب الموارد). 

منازه. امز (ع!) ج مرّهة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به متزهة شود. 

مفازی. [م] (ص نسبی) منوب به منازگرد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
مازگرد و مدخل بعد شود. 

مناژی. ۸ 2 احمدین یوسف سلیکی. 
رجوع به ابونصر منازی و اعلام زرکلی ج ۴ 
ص ۱۰۶۲ شود. 

منازیج. (2](ع ص) قوم منازیح؛ گروه 
دوررفته. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آتدراج). قوم دورافتاده از وطنهای خود. و 
در لسان گوید, این کلمه جمع منزاح است به 
معنی اتکه از راه دور به سوی اب اید. (از 
اقرب الموارد). 

مناژ۔ [م] (إٍخ)" ژیل. علامۂ فرانسوی 
(۱۶۹۲-۱۶۱۳ م.). اشتفال عمدة او بیشتر در 
امر فقه‌اللفه بود و آثاری دربارة زبان فرانسه 
منتشر کرد. اشعاری به زبانهای فرانسوی, 
ایتالیائی, لاتینی و یونانی از او باقی مانده 
است. (از لاروس). 

مناسا۵. ()(ع مسص) با کسی چیزی 
فراموش کردن. (تاج المصادر بسهقی نسخة 
خطی کتابخانة فت‌نامه ص ۲۰۶ ب) 
(المصادر زوزنی, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 


۱- مراد منازل قمر است. رجوع به ترکیب 
منازل قمر شود. 
۲-طریق مستقیم شریعت محمدی را 
۳-زبانا نیز گویند. (یادداشت به خط مرحرم 
دهخدا). 

4 - Ménage, Gilles. 


۸ مناسب. 


مناسب. ام س ] (ع ص) مشا کل. مشابه. 
هم‌شکل. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||دارای مناسبت و مشابهت و موافقت. اناظم 
الاطباء): 
چون صفت با جان قرین کردست او 
پس مناسب دانش همچون چشم و رو. 

۲ مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۸۱). 
آن دل قاسی که سنکش خواندند 
تا مناسب بد مثالی راندند. . 

مولوی (ایضاً ص ۳۲۵), 
= متاسب شدن؛ موافق شدن؛ _ 


شد مناسب وصفها در خوب و زشت 


شد مناسب حرفها که حق نوشت. مولوی. 
شد مناسب عضوها و ابدانها 
شد مناسب وصفها با جانها. مولوی. 


|الایق. سزاوار. شايسته. (از ناظم الاطباء). 
فراخور. درخور. زیبنده, برازنده: حکیم 
کبر... به استعمال ادویه‌ای که ملایم وقت و 
مناسب طبیمت دهد بصیر. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ صص ۱۳ - ۱۴). صد 
وحسوش مستاسب امیر جوش است. 
(جهانگشای جوینی ایضاً ص .)۱٩‏ حرکات و 
افعال امتال این صنف مناسب افعال حیوانات 
بود. (اخللاق ناصری). چون مردم بیضة مرغان 
را در حرارتی مناسب حسرارت َة ایشان 
تربیت دهد همان کمال که بحب طبیعت 
متوقع بود و آن برآوردن فرخ است. (اخلاق 
ناصری). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال 
توست. ( گلستان), و دیگر مناسب ارباب 
همت نیست. ( گلستان). 
مناسپ لب لعلت حدیث بایتی 
جواب تلخ بدیع است از آن دهان ای دوست. 
سعد ی. 
مراتب مضمون این آیت... بر مراتب وحی 
چنانک تقریر اښتاد. طبیق کردن متاسب 
است. (مصباح الهدایه چ همایی ص۷۸ از 
ایشان بعضی گفته‌اند که متصوفه لاس به 
رنگی پوشند که مناسب حال ایشان بود. 
(مصباحالهداییه ایضاً ص ۱۵۱). رنگ سیاه 
مناسب حال کی است که در ظلمات صفات 
نق منغمر و منغمس بود. (مصاح‌لهدایه 
ايضاً ص ۱۵۱. 
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده‌ام 
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار. 
آبن‌یمین. 
شنوده‌ام ز سخنهای سوزنی بیتی 
مناسب ارچه توانم نظیر آن گفتن. ابن‌یمین. 
بیتی دگر چو آب زر از گفتۀ کمال 
چون بود بس مناسب من کردم اختبار. 
۱ ابن‌یمین. 
نیت ان اندام نازک را مناسب هر لباس 
بایدش از گل قبایی وز سمن پیراهنی. جامی. 


= مناسب شدن؛ لایق شدن و موافق و مشابه 
شدن. (ناظم الاطباء). 

- ماسب مقام؛ لایق جای و چیزی که 
مشابهت با آن داشته باشد و سزاوار بود. (ناظم 
الاطباء). 

< ناماسب. رجوع به مدخل نامناسب شود. 
||تزدیک و خویشاوند. (از اقرب الصوارد). 
آنکه با کسی قرابت نی دارد. ||ارزان. 


(ناظم الاطباء). 
- مناسب خریدن؛ ارزان خریدن. (ناظم 
الاطباء). 


| مناسیات. [م ش](ع !)ج مناسبة. رجوع به 


مناسبة شود. ||روابط. پیوستگیها. 

متاسبت. [م س / س بٍّ] (از ع امسص) 
موافقت و پیوستگی و علاقه و ارتباط و 
مشابهت. (ناظم الاطباء). مناسبة: اما اصل 


۱ دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. 


( کیمیای سعادت ح احمد آرام ص ۸۲۸). 
رخار و قامتش ز طریق مناسبت 

ماه شب چهارده بر خط استواست. 
کمال‌الایین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۲۰, 

گفت:ای سفیه] اخر شتر را با تو چه مناسبت 
است و ترا بدو چه مشابهت؟ ( گلستان). 

خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی 
قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی. سعدی. 
< پماسبت (در حال اضافه)؛ بجهت . بيب 
از ایشان" بمناسبت طهارت طینت به قلوب 
طهارت چندین هزار جداول استعداد مها 
گردانید. (مصباح الهدایه ایضاً ص ۶۱). 
بمناست صفا و طهارت. قبول نزول علم پدید 
آمد. (مصباحالهدایه ايضا ص ۶۱). 

= ||بی‌جا و بی‌موقع و بی‌معنی. 

-مناسبت افتادن؛ توافق پیدا شدن؛ احوال ما 
و ایشان " در لوح محقوظ نبشته است چون 
باطن آدمی را با آن مناسبتی افتد در خواب 
احوال ایشان را از آنجا بداند و چون ایشان را 
مناسبی افد احوال ما بدانند. ( کیمیای 
سعادت چ احمد آرام ص ۸۷۶). 

- مناسبت دادن؛ موافق ساختن. سازگار 
کردن: سعید کی است که اینجا" طبع خود 
را با آن ۵ مناسبت داده باشد تا آن موافق وی 
بود و همه ریاضتها... برای اين ابت است. 
( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص ۸۵۲. 
-مناسبت داشتن؛ ارتباط داشتن. متناسب 
بودن چنانکه لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام 
با لذت خوردن مناسبت ندارد لذت معرفت با 
دیدار همچتین بود. ( کیمیای سعادت چ اجمد 
آرام ص ۸۴۵). سیاقت كاب الیته مناسبتی 


تین 

ندارد. ( کلیله و دمنه). شیر... گفت: آیین 
اشارات پا مروت سناسیت ندارد. ( کلیله و 
دمنه)..و این صنعت "چون عذب و مطبوع 
افتد و اوصاف ان از روی معنی با مقصود 
مناستی دارد... پنديده باشد. (المعجم ج 
دانشگاه ص ۴۲۷). 

|| شایستگی. سزاواری. لباقت. (از ناظم 
الاطباء): کمال این منزلت رسول رابود... و 
بعد از او بحب مناسیت و اندازة قرب 
خواص امت او را نصیبی از آن کرامت شد. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص۳۴۱). 
<بیماسبت؛ عدم شایتگی وعدم لیاقت. 
(ناظم الاطباء). 

اا هم نبت داشتن. (غیاث). خویشی. (از 
ناظم الاطباء) . رجوع به مناسبة شود. 
||(اصطلاح کلام و حکمت) نزد متکلمان و 
حکماء. اتحاد در نبت است و آن را تتاسب 
نیز گویند. مانند زید و عمرو هرگاه در فرزندی 
بکر مشارکت داشته باشند. (از کشاف 
اصسطلاحات الفشنون). |(اصطلاح بدیع) 
مناسبت که آن را تتاسب و توفیق و التلاف و 
تلفیق و مراعاةالنظیر نیز گویند جمع كردن 
چیزی است با انچه مناسب ان است و طباق 
و مطابقه از این تعریف بیرون است. زیرا 
تناسب در طاق به تضاد است و حال انکه در 
مناسبت جز این است. (از کشاف اصطلاحات 
آلفنون). 
مناسپ‌خوان. [ م س خوا/خا] (نف 
مرکب) که به اقتضای موقم و سل اشعار 
مناسب خواند. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), 
مناسب‌خوانی. امس خوا /خا) 
(حامص مرکب) خواندن اشعار مناسب به 
اقتضای موقم و محل. حالت و چگونگی 
مناسب‌خوان. رجوع به مدخل قبل شود. 
مناسبة. 1م س ب ] (ع مص) هم‌شکل شدن و 
مانتن. (منتهی الارب) (انتدراج) (از اقرب 
الموارد). هم‌شکل شدن. (از ناظم الاطباء. 
||با کسی خویشی داشتن. يقال فلان یانب 
فلاناً فهو نسبه؛ ای قرییه. (متهی الارب). با 
کی خویشی داشتن. (آنندراج). مشارکت 
در نسب. (از اقرب الموارد): پینهما مناسبة؛ 
مان آن دو تسبت و شویشاوندی است. 
نزدیک شدن به کی در مشایهت. (از ناظم 
الاطباء) رجوع به مناسیت شود. 
مناسی. [م س ] (حامص) مأخوذ از تازی, 
مناسبت و شایستگی. موافقت و سزاواری. 


۱ -رخسارو قامت حضرت رسول اکرم(ص). 


۲-از انیاء. ۳-اهل آن عالم. 
۴-در دیا ۵-آخرت: 


مناسج. 
(از تاظم الاطباء). مناسب بودن. رجوع به 
متاسب شود. 
مناسج. آم س] (ع () ج منتح. (دهار). 
رجوع به شج شود " 
مناسخات. [م س ] (ع !) ج مناسخة. تبدیل 
سهام ترکه یه سهام دیگری به علت مرگ یکی 
از ورثة متوفی قبل از تقسیم ترکة او چنانکه 
اگرکسی فوت کند و ترکۀ او بین ورثه تقسیم 
نشده باشد و در این حن یکی از وراث فوت 
کند چون اصل فریضه نخ شده و باید اصل 
فریضۀ دیگر پیدا کند که شامل و حاوی دو 
فریضه (نسبت به دو متوفی) باشد این مبحث 
را در فقه مناسخات نامیده‌اند. (از ترمییولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به 
مناسخ. مس ح](ع مص) مردن بعض 
وراث پیش از تقسیم میراث. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). هرگاه یکی از وارث پیش 
از تقیم ارث بمیرد و سهم او را به کانی که 
از وی ارث برند منتقل کند» این عمل را 
مستاسخة گویند. (از تعریفات جرجانی). 
||سیراث تسقسيم‌ناشده. (ناظم الاطباء). 
||انقلاب روزگار و نوبت بنوبت گردیدن 
زمانه. (ناظم الاطباء). تقل و تبدیل. (تعریفات 
جرجاتی). |انسخ کردن یکی دیگری را. (از 
اقرب المواردا. 
مفاسقی. [م س ] (ع () ج نيف يا منشف. 
(اقرب الموارد). رجوع به منف شود. 
مناسقة. (مس قَ](ع مص) پنهان, پیروی 
یکدیگر نمودن. (متهی الارب) (آندراج) (از 
ناظم الاطباء). متایمت یک‌دیگر کردن. (از 
اقرب الموارد). 
هناسکت. [م س ] (ع !)ج منیک یا منتک. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). و رجوع به منک شود. 
ااجاهای عبادت حاجان. (آنندراج) 
(غیاث). ||به مجاز ذ کر محل و اراد حال, به 
معنی اعمال و افعال حج, چنانکه طواف کعه 
و رمی‌الجمار و سعی مان صفا و مروه. یعنی 
دویدن مان صفا و مروه و وقوف عرفات. 
یعنی استادن در عرفات و قربانی و بستن 
احرام و غير آن. (غیاث) (آنندراج). اعمال 
راجع به گزاردن حیع. (از كشاف اصطلاحات 
الفنون). معالم و ارکان و افعال حج. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو 
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۳۴). 
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل 
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا: 
سنائی (ایضا ص 4۴. 
خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک 


در دل از خط یدالله صد دلستان دیده‌اند. 


خاقانی. 
گویی‌کانبوه حافظان مناسک 
گرددر مسجدالحرام برآمد. خاقانی. 
سوی کعبه شد رخ‌برأفروخته 
حاب مناسک دراموخته. نظامی. 
قیام به شعایر و مناسک مقتضی وقع و تعظیم 
شرع باشد. (اخلاق ناصری). ا گر بر سیل 
تطوع خواهند که حج گزارند در تعلیم مناسک 
آن با دیگر کتب رجوع نمایند. (مصباحلهدایه 
چ همایی ص۳۳۹). 


- مناسک الحج؛ عبادات حیج و یا مسوضع 
المواردا. 

- ناسک حج؛ رجوع به ترکیب قبل شود 
چون ادم طواف آن خانه را کرده و متانک 
حج را بدان بیاموخت و به عرفات بیرون 
بردش آدم ياد حوا نبود. (قصصالانبياء 
ص ۲۲). 

پس گشته صدهزار زبان آفتاب‌وار 

تانسخه مناسک حح گردد از پرش. خاقانی. 
بعد از وصول به مک با رکه از جبرئیل تعلیم 
گرفته به نانک حج پرداخت. (حبیب‌السیر 
چ خیام ج۱ ص ۲۰). چون حضرت مقدس 
بوی علیه‌ال لام عزم اقامت متاسک حح 
جزم فرمود به قبایل عرب پغام فرستاد که... 
(حبیب‌السیر چ خیام ج ۱ ص۴۰۹ 

مناسم. [م س] (ع لاج منیم, به معنی سپل 
شتر و مپل شترمرغ. (انندراج) ج ملم 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
منم شود. 

مناسمة. مس م] (ع مص) فاانبویدن. (تاج 
المصادر بهقی! یکدیگر راي بویدن. (متهی 
بویدن و به هم نزدیک شدن. (از اقرب 
الموارد). |اسرگوشی گفتن. (ناظم الاطباء). با 
کی در گوشی سخن گفتن. (از اقرب 
الموارد). 

مناسیب. [م] (ع ص.!) ج منسوب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد). رجوع 
به منوب شود. 

مناسیف. (ع] (ع ص, إ) ج نوف بر غیر. 
(مسنتهی الارب). ج نسوف. به منی شتر که 
علف را از بیخ بر‌کند. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد): ابل مناسیف؛ شترانی که علف را از 
يخ برکنند. (ناظم الاطباء). 

مناشب. مش ] (ع !)ج منشب, (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). E‏ 
منشب به معلی شور خرمای هیچکاره. 
(آنندراج). زجوع به مشب شود. 

مناشبة. [ ٢ش‏ ب ] (ع مص) با کی جنگ 
اشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب 


مناص. ۳۲۱۵0۹ 


الصوارد), لازم شدن جنگ. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). 

مناشدة. 1م ش د) (ع مص) سوگند بردادن. 
(المصادر زوزنی). سوگند خورانیدن. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از اقرب الموارد). سوگند 
دادن کسی را به خدا. نشاد. (از ناظم الاطاء). 
| ابا کی اشعار خواندن. (المصادر زوزنی). 

مناشف. [م ش] (ع ) ج منقّذ. (ناظم 
الاطباء). ج منم (اقرب الموارد). رجوع به 
مشف شود. 

مناشکت. م ش ] (اخ) مسحله‌ای است در 
نسیشابور. (از انساب سمعانی) (از معجم 
ابلدان). 

مناشکی۔ (م ش ](ص تسبی) منسوب انب 
په مناشک. (از اناب سمعانی). رجوع په 
مناشک شود. 

مناسیر. [م) (ع |) ج منشور. (ناظم الاطباء). 
فرمانهای پادشاهی و این جمع منشور است. 
(غعیاث) (انندراج). جمع منشور است و 
منشور عبارت است از احکام سلطانی که 
مختوم نباشد, یعنی سرباز باشد و آن راا کنون 
فرمان گویند. (از حواشی چهارمقاله 3 
قروینی ص ۸: نقاشان را بخواند تا بر آن 
مثال چهل صورت نگاشتند و با متاشیر به 
اطراف فرستاد. (چهارمقاله). بر مناشیر و امله 
توقیع او السلطان عضدالدوله الب‌ارسلان... 
بودی. (سلجوقنامة ظهیری ص ۲۹). بر قاعدة 
معهود مناشیر و اشله و مخاطبات به تسازی 
نویسند. (ترجمة تاریخ یمینی چ ١‏ تهران ص 
۷ هر مقدمه که در آغاز امثله و مناشیر و 
نایر مکتوبات مترسلان مناق بودبه 
مقصودی آن را تیب سخن گویند. (المعجم 
چ دانشگاه ص۴۱۴). -لطان آن سر اظهار 
نکرد و آن متاشیر را به حجت نگاه می داشت 
(جهانگشای جوینی). مناشیر مکتوبات که 
تویسند همان اسم مجرد نویند میان سلطان 
با عامی فرق ننهند. (جهانگشای جوینی ج 
قزویتی ج ۱ ص .)۱٩‏ مناشیر دیگر که بر ارکان 
به معنی استمالت نوشته بود برخواندند. 
(جهانگشای جوینی). الج منشار. (دهار) 
(اقرب الموارد). رجوع به منشار شود. 

هناص. (۱2(ع مص) بگریختن. (تاج 
المصادر بهقی). گریختن. (ترجمان القرآن) 
(غیاث) (آتدراج). گریختن و دور شدن از 
جیزی و جدا گردیدن و در اساس گوید: 
گریختن و نجات یافتن. توص. منیص, (از 
اقرب الموارد). گریختن: قال اله تعالی: و لات 
حین متاص ؛ اي لیس وقت تأخر و فرار. (از 
منتهی الارب). لایمجزه معتاص و لایوجد من 
ققائه مناص. (تاریخ ببهقی چ ادیپ ص 


۱-قرآن ۳/۳۸ 


۰ مناص. 


۸ مرا از چنگال او خلاص و مناص 
ارزانی داشت. (نندبادنامه ص ۲۲ ۲). از تدییر 
خلاص و مناص آن کار عاجز و قاصر آمد. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۳۰). 
طریق خلاص و مناص از خصمان بی‌محابا ما 
را همین است که به داغ بندگی تو موسوم 
شویم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۶۵). 
ملک... گفت چه می‌بینی» در آين کار و وجه 
خلاص و مناص ما از این ورطۂ مهلک 
چیست. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۸۷). 
از وحشت ما من الصوت خلاص و لاعنه 
مباص بازراست. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص 4۷۴. 
از کدامین بند می‌جویی خلاص 
رز کدامین قید می‌خواهی مناص. 
آن خراسی می‌دود قصدش خلاص 
تابابد او ز زخم آن دم مناص (. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۳۸۵). 
هست سنی رایکی تسبیح خاص 
هت جبری را ضد آن در مناص. 

مولوی (ایضاً ص 1۶۱). 

| بازبس شدن و درنگ کردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). توص (ناظم الاطباء). بازپی 
شدن و خویشن را بازکشیدن. (غیاث). 


مولوی. 


|| جنییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||() جای گریز. (دهار),پناه‌جای و 
گریزجای. (متهی الارب) (آنندراج). 
گریزگاه. (غیاث). پناهگاه و جای گریز. (از 
اقرب الموارد). مهرب. مفر. ملجاٌ. جای 
گریختن و رهایی. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
هرچه افزونتر همی جست او مناص 
سوی که می‌شد جداتر از خلاص. 
گرنبودی حیی دنا وامتاض ۲ 
تی بدی وحشت نه دل جستی خلاص. 
مولوی. 
مناص. 1م ناص ص | (ع !اج بنمّه. تختهای 
عروسان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) 
(از اقرب الموارد). رجوع به منصه شود. 
مناصاة. ()(ع مسص) ناصيذ یکدیگر 
گرفتن. (تاج المصادر بمهقی). یکدیگر را 
ناصیت بگرفتن. (المصادر زوزنی). موی 
پیشانی یکدیگر راگرفتن. نصاه. (سنتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || پوسته شدن جایی به جای 
دیگر. (المصادر زوزنی). هذه فلاة تناصی 
فلاة؛ یعنی هر دو بیابان با هم متصل‌اند. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 


مولوی. 


مناصب. (ء ص ] (ع لا ج مت یی ۲ 


(آنندراج) (اقرب الموارد). منصبها. رتبه‌ها و 
درجه‌ها. (از ناظم الاطباء): 


این مناصب که دیده‌ای جزوی است 
کارکلی هنوز در قدر است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۰ 
نه در مناصب اقران حصد بیازارد 
نه در صدور بزرگان طمع تجا 
انوری (ایضا ص ۴۴ ۱). 
در دولت خرو ملک آنایشها دید و مناصب 
خطیر را متقلد شد. (لباب‌الالباب ج نفیسی 
ص .)٩۶‏ 
در نختین پایهٌ جاهت مناصب غرق شد 
باش تا زین پس چه خواهد کرد فیض آسمان. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان ج وحيد 
دستگردی ص ۳۱۰). 
مناصب اعمال در نصاب استحقاق و استیهال 
مقرر گردانید. (ترجمة تاریخ یمیتی چ ۱ تهران 
ص ۳۶۵). بعضی به مناصب بزرگ رسیدند و 
از نامداران آفاق گشتند. (جهانگشای جوینی 
چ قسزوینی ج ۱ ص۲۸). مثار غل و خش 
نيت الا مجت دنیا و طلب حظوظ و 
مسناصب آن. (مصباح الهدایه چ همایی 
ص ۲۴۰). وجود تنازع و تمانع, مناصب و 
مطالب دنیوی [است ] که بیشتر دلها به علت 
طلب آن معلول‌اند. (مصباحالهدایه ایضاً 
ص ۱۴). آنگاه امیر چوپان... طایفه‌ای را از 
متاصب معزول ساخت. (حبیب السیر چ خیام 
ج ۳ص ۲۰۵). 
-اصحاب (ارباب) مناصب؛ صاحبان 
درجه‌ها. دارندگان رتبه‌ها. درجه‌داران. 
صاحبان منصب: قضا را سلطان در آخر عهد 
دولت خود جمله اصحاب مناصب دیوان 
قدیم را تبدیل و تغیر فرمود. (سلجوقنامة 
ظهیری ص ۳۳). ثقةالملک و امیر عمید بزرگ 
را که از کبار اصحاب مناصب سمرقند ودند 
به تحصل آن نامزد... کرد (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ص 4۶). 
ااج منعّب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
رجوع به همین کلمه شود. 
متاصب. ام ص] (ع ص) بدی آشکار 
کننده. (آنتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مناصبة شود. 
مناصبت. (م ض / ص ب] (از ع. امص) 
مناصبة. جنگ و دشمنی آشکار کردن. جنگ 
کردن. جنگ. محاربه؛ محاربت ترتیب داد و 
مستعد کار شد و روی به مناصت آورد. 
(ترجمه تاریخ یمینی ج ۱تهران ص .)٩۷‏ 
منتصر ارسلان پالو و ابوالقاسم سیمجور را به 
مناصبت او فرستاد. (ترجمه تاريخ یمیلی 
ایضا ص ۲۲۳). طاهر به مناصبت و محاربت 
او بیرون آمد ومان ایشان مقاومتی سخت 
قایم گشت. (ترجهة تاريخ یمیتی ايضاً 
ص ۲۴۳). در چند مسوقف با محاربت و 
متاصبت بایت‌ادند. (ترجمة تاریخ یمینی 


متاصحت. 


ایضا ص‌۳۳۸). رجوع به مناصبة شود. 
مناصبة. رم ص ب] (ع مص) با کسی جنگ 
و دشمی اشکارا کردن. (تاج المصادر 
بهقی). جنگ و دشمنی آشکار کردن و برپا 
داشتن. (از اقرب الموارد). جنگ برپا کردن. 
(از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع يه 
مناصبت شود. ||بدی آشکار کردن برای 
کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباه). 
|[مقاومت کردن و دشمنی کردن با کسی, (از 
اقرب الموارد): 
مناصح. 3 ص ] 2 ص) ن صیحت‌کننده. 
اندرزدهنده؛ استرضای جوانب از موالف و 
مجانب و اقفارب و اباعد... و متافق و 
مناصح... تمام به اتمام رساند. (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص ۱۷۲). 
بار ساقی رتچ بادة عشق 
بده برغم مناصح که می‌دهد پندم. 
رجوع به ناصحت شود. 
مناصحت. (م ص / ص ح] (از ع. امص) 
پند و تصیحت خالصانه و راستی و صداقت 
نبت به همدیگر. (ناظم الاطباء). پند و اندرز 
دادن. مناصحة؛ اين قاضی از اعیان علماء 
حضرت است و شغلها و سفارتهای با نام کرده 
و در هر یکی از آن مناصحت و دیانت وی 
ظاهر گشته. (تاریخ بهقی چ ادیب ص۲۰۹). 
چنین مردی به زعامت پیلبانان دریغ باشد با 
کفایت و مناصحت و سخن نیکو داند گفت. 
(تاریخ بیهقی ایضا ص ۲۸۶). امیر گفت: 
بشرح باز باید نمود که مناصحت تو مقرر 
است. (تاریخ بهقی ایضا ص ۳۹۸). از حقوق 
پادشاهان بر خدم‌کاران گزارد حق نعست 
است و تقریر ابواب مناصحت. ( کلیله و دمنه). 
بارها بر سر جمع و ملا با او شناها گفته‌ام و 
ذ کر... مناصحت او بر زبان راند.. (کلیله و 
دمنه). هوی و طاعت و اخلاص و مناصحت 
ایشان را از لوازم دین شمرد. ( کلیله و دمنه). 
ملک تا... بر اخلاص و مناصحت هر یک 


. واقف نباشد از خدمت ایشان انتقاع نتواند 


گرفت.( کلیله و دمنه). 
از طارم سپهر به چشم مناصحت 
در دولت تو کرده نظر ماه و آقتاب. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۳). 
عنان مناصحت بگردانید و در حنظ مصالح 
ملک... اهمال و اخلال پیش گرفت. (ترجمةٌ 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۵۷ اتفاقاً بط 
ماده را دریافت با او از راه مناصحت درامد. 
(مسرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۵۶). مردی 
رسم‌شناس سخن‌گزار... که... زهر مکافحت 


۱-به معنی آخر هم تواند بود. 
۲-یه معتی اول هم تواند بود. 
۳-در فارسی مهب تلفظ می‌شود. 


مناصحه. 

باعل مناصحت تواند آمیخت. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص .)۱٩۰‏ ترک متاصحت کردم و روی 
از مصاحجبت بگردانیدم. (گلتان). رجوع به 
مدخل بعد شود. 

مناصحة. 0 ص ح] 2 مسص) پند دادن. 
(آنتدراج)ا. پند دادن یک‌دیگر را. (از اقرب 
السوارد) (از محيط الصحیط). و رجوع به 
مناصحت شود. 

مناصر. 1م ص ](ع ص) ياری‌دهنده. الم 
فاعل از مناصرة. (غیاث) (آتندراج): 

لاجرم هر دو مناصر امدند 

هر دو خوشرو پشت همدیگر شدند. مولوی. 
رجوع به مناصرة شود. 

مناصو. (م ص ] (ع [) جاهای یباری دادن. 
(غیات) (انندراج). 

مناصرت. (م ‏ /ص ر] (از ع. اسص) 
یاریگری مر همدیگر را. (ناظم الاطباء). 
رجوع به مناصرة شود. 

مناصرة. [م ص رّ] (ع مص) یاری کردن 
یکدیگر را. (از اقرب السوارد) " (از محیط 
المحیط). رجوع به مناصرت و مُناصر شود. 

مفاصع. (م ص ] (ع !) ج مُنصّم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ج منصع, يه صعنی 
انجمن یا جای خالی کرده جهت بول و قضای 
حاجت. (آنندراج) (از اقرب الموارد, 

مناصف. [ع ص ] (ع () ج منصّف. (ستتهی 
الارب). ج منصف. به معنی چا کر.(آنندراج). 
ج منصّف يا منصف. (اقرب السوارد) (ناظم 
الاطباء). رجوع به منصف شود. ااج مَصَفة يا 
ينصَفة. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفة شود. 
ااج نضف. (ناظم الاطباء). رجوح به متصف 
شود. 

مناصفت. م ص / ص ف ](ازع. امسص) 
رجوع به مناصقه شود. || (اصطلاح تصوف) 
عبارت از انصاف است یعنی حن معامله با 
خلق و حق. (فرهنگ لفات و اصطلاحات و 
تعبیرات عرفانی سجادی). 

مناصفة. (م ص فَ] (ع مص) مشاطره. با 
کی چیزی را به دو نیم کردن. (المسصادر 
زوزنی). دو بخش کردن مال راء (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). دو بخش کردن مال 
راو به دو نیم کردن چیزی را. (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). رجوع به مناصفه شود. 

مناصقه. [م ص /ص ف / ف ] (از ع (مص) 
به دونسیم کردن چسیزی را. (غسیاث). 
دوبخش‌کردگی. (ناظم الاطباء). رجوع به 
مناصفة و مناصفت شود. ||نيمانيم. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا؛ واگر شراب خواهد 
شرایی رقیق و ممزوج باید داد و فراخ باید 
کرد.یعنی أب بار باید کرد چنانکه مانم 
باشد یعنی مناصفه. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
- بالمناصفه؛ به دو بخش. به دو نیمه؛ ثروت 


خود را بالمناصفه بین پنر و دختر تقیم کرد. 
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

مناصفه کردن؛ به دو نیم کردن. نصف 
كردن منصف. متنازع‌فیه را با صاحب خود 
مناصفه کند. (اخلاق ناصری). 
مناصل. 1 ص) (ع |) ج صل يا مُنصّل. 
(منتهى الارب) (اقرب السوارد). رجوع به 
منصل شود. 
مناصلة. (م ص [)(ع مص) باکسی تير 
انداختن. تصال. (المصادر زوزنی). برابری 
کردن‌با کسی در تیراندازی. ||مجازا به مضی 
مافت آمده. (غیات) (آتدراج). 

مناصة. [م ناش ص ] (ع مص) سخت تقاضا 
کردن و مناقشه کردن با غریم. (منتهی الارب) 
(از تاظم الاطباء) (از محیط المحیط). 
مناصیب. (](ع ص !) ج منصوب. (تاظم 
الاطباء). رجوع به منصوب شود. 

مناضح. م ض ] !اج منضحة. (اقرب 
الموارد). رجوع به منضحة شود. 

مناضحة. ٣1‏ ض ح](ع مص) دور کردن. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مناضخة. (مٌ ض خ] (ع مص) آب پاشیدن " 
با هم. (متتهى الارب) (از ناظم الاطباء). 
همدیگر را آب زدن. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 

(اقرب الموارد). رجوع به منضف شود. 


مناضلت. (م ض /ض ل] (از ع. اسص). 


تیراندازی کردن به هم و نبرد در تیراندازی. 
مناضلة؛ تا یک تر در جمة امکان دارتد از 
مناضلت و مطاولت خصم عنان نچیچند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 4۰). هر تیر نزاع 
که‌ما هر دو را در ترکش طبیعت سرکش بود 
در آن مستاضلت به یکدیگر اتداختيم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی چ افت ص ۲۸۱). 
||دفاع. مدافعه: ناصرالدین به ملک نوح نامه 
بنوشت و در تقریر خیانت ابن عزیز و ميل او 
به جاتب ابوعلی و مناضلت از جهت او و 
اتحاد ایشان... انها کرد. (ترجمة تاریخ یمینی 
ج ۱ تهران ص ۰ رجوع به متاضله و 
مناضلة شود. 
مناضظة. (م ض ل] (ع مص) با یکدیگر تیر 
انداختن به نبرد. (تاج المصادر بسهقی). 
تیراندازی کردن با هم و نبرد نمودن در 
تیران‌دازی. نضال. (متهی الارب) (از 
آندراج) (از ناظم الاطباء). نبرد كردن در 
تیراندازی. تضال. نیضال, (از اقرب الصوارد). 
رجوع به مدخل‌های مفاضلت و مفاضله 
شود. ||از كسى دفع کردن. (تاج السصادر 
بیهقی). گفتگوی عذر پیش آوردن و دفع 
کردن. (منتهی الارب) (انندراج). عذرخواهی 


۲۱۵۶۱  .طانم‎ 


کردن از جاتب کی و دفع کردن از وی. 
(ناظم الاطباء). حمایت و دفاع کردن از کسی 
و از جانب او عذرخواهی کردن. (از اقرب 
الموارد). 
مناضله. [م ‏ /ض ل /ل] (از ع امص) 
مناضلت. مناضلة. رجوع به مدخل‌های 
مناضلت و متاضلة شود. 
مناضله کردن؛ مبارزه کردن. مابقه دادن: 
مشارالیه هر وقت با صاحب‌بن عباد مناضله 
کردی سبق او را بودی. (ترجمه تاریخ یمیلی 
ج ١‏ تهران ص ۲۸۳). 
||(اصطلاح فقه) مناضله و رمایه و مرامات به 
معنی تیراندازی به صورت مسابقه است و 
بعضی مناضله را به معنی محاطه گرفه‌اند. 
یعنی کم کردن آنچه که برابر زنند. چتانکه 
گویندهرکه پنج تیر از یت تیر زند برنده 
(سایق) است پس اگرهر دو پنج تیر زنند 
می‌اندازند تاببت کامل شود. مناضله بین دو 
گرو جاتر اس که عر گووافی من جک 
شخص واحد باشد از حیث اصابت تیر به 
هدف و عدم اصابت (ایین نوعی از قرارداد 
جمعی است), در این صورت تاوی عدد دو 
گروه شرط نیست. (از ترمینولوژی حقوق 
تألیف جعفری نگرودی). 
مناط.[] (ع مص) (از «ن و ط») مصدر 
ميمي است. به چیزی درآویختن. (غیاث) 
(آتدراج). ||((مص) به معنی درآویختگی و 
پیچیدگی که حاصل بالمصدر است. (غیاث) 
(آنتدراج). درآویختگی و پیچیدگی. (از ناظم 
الاطیاء). || ([) صيف اسم ظرف به معنی چای 
درآویختن چیزی. (غیات) (آنندراج). موضع 
تعلیق و محل آویختگی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |[مجازاً گاهی به معنی مطلب 
و مسقصد نیز مستممل می‌کنند. (غیاث) 
(آنندراج). علاقه و مطلب و مقصد. (ناظم 
الاطباء). || لا ک.مناط اعتبار بودن یا نبودن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ آین علت 
از نفس برنخیزد الا به ریاضات هه رد که 
برودت و یبوست جیلی را که مناط تأبی و 
اسستمصای اوست از وی انتزاع كند. 
(مصیاح‌الهدایه چ همایی ص٩۸).‏ مناط ادب 
تغایر وجود است, بلکه به نسبت با چتین 
صالی رعایت ادب ترک ادب بسود. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۲۱۴). چه تواند بود 
که‌منثا و مناط آن واقعه ارادتی بود کامی در 
نفس مرید و علم او بدان نرسد. (مصباح‌الهدایه 
ایضاً ص ۲۲۲). ||(اصطلاح اصول) نزد 


۱- در متتهی‌الارب و ناظم‌الاطباء نامده است. 
۲- در محهی‌الارب و ناظم‌الاطباء نیامده است. 
۳- در متهی‌الارب: شاشیدن, و ظاهرآسهر 


کاتب است. 


۱ ماطاه. 


اصولیان. مناط حکم. علت حکم باشد. 
(فرهنگ علوم نقلی سجادی). علت و منشاً 
وضع یک قانون, در حقوق جدید به جای این 
غت ملا ک‌استعمال می‌شود. (از ترمینولوژی 
حقوق تألیف جعفری لنگرودی). 

- تنقیح مناط؛ عبارت از نظر و اجتهاد باشد 
در معرفت وجود علت, مثلاً عدالت علت 
نبول شهادت است و آنکه عدالت. علت است 
اجماعی است و اثیات آن در شخص معین از 
راه نظر و اجتهاد و تحقیق مناط و تنقیح 
خواهد بود و شکی نیست که تسک از باب 
تحقیق مناط درست و جایز است و مورد 
قبول همه است. (از فرهنگ علوم نقلی 
سجادی). به مضی استخراج ماو ي 
وضع یک قانون معین است. در اصطلاح. 
وعی از قیاس قطعی است که علت و سبب 
وضم یک قانون را استخراج نموده و آن 
قانون را در هر موردی از موارد سکوت 
قانون که علت مزبور در اتجا وجود داشته 
باد مورد استاد قرار می‌دهند. مثلاً به 
موجب ماده ۱۰ قانون مدنی» قراردادهای 
خصوصی که مخالف صریح قانون نباشد نافذ 
است. مناط و مأخذ و سبب وضع اين ماده 
آزادی ارادة افراد در روابط بین خودشان 
می‌باشد. این مناط در ایقاعات هم وجود 
دارد, زیرا می‌دانیم نظر قانونگذار این نیت 
کهدر مورد ایقاعات آزادی اراده وجود 
نداشته باشد. بتابراین از روی ملا ک و مناط 
مادة ده قانون مدنی می‌توان گفت هر ایقاعی 
که مخالف صریح قانون نباشد نافذ است. فقها 
بجای قیاس قطعی اصطلاح تنقیح مناط را به 
کار می‌برند و تتقیح مناط راپه دو نوع قطعی و 
ظنی تقیم نمی‌کند. ولی پاره‌ای از فقها 
تنقیح مناط را به دو نوع صذکور تقسیم 
کرده‌اند. (ترمینولوژی حقوق جعفری 
لگرودی). 

تتقیح مناط ظی؛ فقهای قدیم تقح مناط 
ظنی را اساسا تنقیح مناط نمی‌گفتند. بلکه از 
آن تعبیر به قیاس و قیاس ظنی می‌نمودند. در 
هر حال مقصود این است که هرگاء 
استخراج‌کنندة مناط و علت در کار خود به 
قطع و یقین نرسد. بلکه در حالت گمان و ظن 
باقی بماند تنقیح مناط او یک تتقیح مناط 
ظنی است. (تسرمینولوژی حقوق تألیف 
جغفری نگرودی). 

تنقیح مناط قطعی؛ مرادف تنقيح متاط 
است. بعضی از فقهای آخیر, بدون توجه به 
اصطلاحات قدیم تقیح مناط را به دو نوع 
تنقیح مناط قطعی و تنقیح مناط ظنى تقیم 
کرده‌اند. (ترمیلولوژی حقوق تالیف جعفری 
لگرودی). 


||دوری و بعد. گویند: هذا منی متاطالشریا؛ 


یعنی این در دوری به من مانند دوری ثريا 
می‌باشد. یعنی نهایت دور است. (از ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

مناطاة. [م] (ع مص) با یکدیگر کاویدن. 
(مجمل اللغة). با یکدیگر نزاع کردن و ستم 
نمودن. ||دو زن روباروی نشسته گروهة 
رشته پیش یکدیگر انداختن تا بافند جامه را. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد), 

مناطبة. (م ط بُْ] (ع مص) بر یکدیگر 
برآغالانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مناطحت. (م ط /ط ح] (از ع. امسص) 
مناطحة. شاخ بر یکدیگر زدن. زد و خورد و 
جنگ کردن. رجوع به مناطحه و مناطحة 


شود. 


زدن. (المصادر زوزنی). شاخ زدن گاو و جز 
آن. تسطاح. (از اقرب الصوارد). رجوع به 
مناطحه شود. ||به جنگ انداختن قچقار را. 
(از ناظم الاطباء). 
مناطحه. (م ط /ط ح /ح] (از ع. اسص) 
مناطحة. به یکدیگر شاخ زدن, مجازا زد و 
خورد. مدافعه: این پادشاه که دایم عمر پاد. در 
ایام مناطحه ايشان پای در دامن وقار کشید. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۱۱). 
وجود دو فحل در رمه به مناطحت کشد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ایضا ص ۲۱۲). سلطان 
از کثرت لفط و سورت شطط ایشان تفافل 
نمود تا در آن مناطحه سر بر هم می‌زدند. 
(ترجم تاریخ یمیی ایضاً ص ۳۳۲). 
بی مناطحه و مقابله از محامات ثغر اسلام و 
محافظت بیضه ملک تفادی نمودند. (المعجم 
چ مدرس رضوی ج۱ ص۵). رجوع به 
مناطحة شود. 

- مناطحه کردن؛ مجازاً زد و خورد کردن؛ با 
کوه‌مناطحه کردن سر به باد دادن است. 
(ترجمه تاریخ یمیتی). 
مناطق. (م ط] (ع ج منطق, به سعنی 
میان‌بند که نطاق باشد. (انندراج). ج منطق. 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): و ما رصع من 
الوشح و السناطق و القلانس و القفازات. 
(الجماهر ص ۲۱). 

همچو میزان دشمن تو باد پیموده ازع 
همچو جوزا ناصحت از زر مناطق ساخته. 
جمالالدین عبدالرزاق (دموان چ وحید 
دستگردی ص ۲۲۰). 

اج منطقة: (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). 
رجوع به منطقة شود. 
مناطقة. (م ط ق](ع مص) با کی سخن 
گفتن. (المصادر زوزنی). با هم گفتگو و سخن 
کردن. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 


مناطحة. (م ط ح](ع مص) با یکدیگر سرو 


مناظرت. 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مناطقی. [م ط قی‌ی ] (ع ص نسبی) کمرگر. 
(مهذب الاسماء). |[متسوب است به مناطق 
که‌جمع منطقة است. (از اناب سممانی). 
مناطل. [م ط ] (ع !) افشردگیها. (منتهی 
الارب) (آنندراج). معصره‌ها و منگله‌ها: 
(ناظم الاطباء). چرخشتها که در آن چیزها 
بیفشرند. (از اقرب الموارد). 
مناظو. [م ظ ] (ع ا) ج منظر. (غیاث) (اقرب 
الموارد). رجوع به منظر شود. ||زمینهای بلند. 
(منتهی الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
- علم مناظر؛ علمی که شناخته شود بوسیلۀ 
ان کیفیت مقدار اشیا ببب قرب و بعد انها از 
نظر بینده. (از اقرب الموارد). عبارت است از 
علمی که از او احوال حابه بصر از جهت 
فیت شعور او به محسوسات او معلوم کند. 
(نفایس‌الفنون). فایده این علم پى بردن به 
خطای باصره است و به کمک آن ساحت 
اجرام را از فواصل دور اندازه گیرند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). 
--مناظر و مرایاا. رجوع به ترکیب قبل شود: 
فروع علم ریاضی چند نوع بود چون علم 
مناظر و مرایا و علم جبر و مقابله... (اخلاق 
ناصری). 
||منظرها و دربچه‌هایی که در آن نشسته 
اطراف را می‌نگرند. |ارویها. رخضارها. 
"چهره‌ها. ||هر جایی که دیده می‌شود و نگاه 
شخص بر آن می‌افتد. رجوع به منظر شود. 
اابه لغت مرا کش, آیینه. (از ناظم الاطباء). 
مناظر. [م ظ] (ع ص) مشابه. مانند. دارای 
نظیر. (از ناظم الاطباء). یثل, گویند: هذا مناظر 
هذا؛ ای مثله. (از اقرب الموارد). ||مجادل. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), رجوع به 
ماظرة شود. 
مناظرات. [م ظ ] (ع ‏ با هم بحث کردنها: 
(غیاث) (انندراج). مجادله‌ها. سباحثه‌ها. 
بحٹهای با یک‌دیگر. (از ناظم الاطباء؛ ج 
مناظرة: چون مناظرات و معارضات ایشان 
بدین جا رسید شیر خود را آشفته و زنجیر 
صر گسته... (مرزبان‌نامه چ سال ۱۳۱۷ ص 
۳ از ایر انواع مجازات... مكالم 
جمادات و حیوانات غیرناطق است چون 
مناظرات تيغ و قلم و شمع و چراغ و... 
(المعجم چ دانشگاه ص ۳۶۸). مراد از قبول 
حق آن است که در مناظرات و محاورات 
هرگاه که حق از طرف دیگری مشاهده کند با 
او طریق مکابرت نسپرد. (مصباح‌الهدایه چ 
همایی ص ۲۵۲). رجوع به مناظرة شود. 
مناظرت. (م ظ /ظ ر] (از ع اسسص) 


1 - Perspective (قرانوی)‎ 


مناظرة. 


۲۱۵۶۳  .مظانم‎ 





مناظرة. با هم بحث کردن: از آنجا در اثبنای 
بحث و مناظرت گاه گاه سخنی بی‌مغز گوید. 
(مصباح الهدایه چ همابی ص ۲۰). رجوع به 
مناظرة و مناظره شود. 
مناظرة. [٤ظ‏ ز) (ع مص) مانستن با کسی. 
(منتهی الارب) (انندراج), نظیر كى يا 
چیزی گردیدن. (از اقرب الصوارد). مانند 
گردیدن. (از ناظم الاطباء). |ایکی را نظیر 
دیگری گردانیدن و منه قول‌الزهری: لا تناظر 
بکتاب اه و لا یکلام رسول‌اله؛ ای لاتجعل 
نظیراً لهما. ||جدال کردن. (متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). جدال و نزاع نمودن. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به مناظره شود. 

- علم‌المناظرة؛ علمی که بدان شناخته گردد 
آداب طرق اثبات مطلوب و نفی آن یا نفی 
دلیل.آن با خصم. (از اقرب الموارد) (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). 
مناظره. رم ظ /ظ ر /ر ] (از ع. (مص) با هم 
ار رون بیش فک کین در ت و 
ماهیت چیزی, با هم بحث کردن. (غیاث). 
مجادله و نزاع پا همدیگر و بحث با یکدیگر در 
حقیقت و ماهیت چیزی. (ناظم الاطباء). 
مناظرة. با هم جواب و سوال کردن. مپاحته. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): افشین با 
بودلف در مناظره و سیاف متظر که بگوید تا 
سرش بسیندازد. (تاريخ بیهقی چ ادیب 
ص ۱ ۱۷). با قدرخان سخن عقد و عهد گفته 
آمده است و رسولان رفته‌اند و در مناظره‌اند. 
(تاریخ بهقی ایضاً ص ۲۸۴). پس از مناظرۂ 
بار قرار گرفت که امیر بر جانب بست رود. 
(تاریخ بهقې ایضاً ص ۵۱۲. دو سه روز در 
این مناظره بودند تا با رسولان قرار گرفت 
جواب‌نامه و پیغام بدادند. (تاریخ بهقی ایضاً 
ص ۰۵۱۵ 

اندر مناظره سخن سرد از او مگیر 

زیراکه نیست جز سخن سرد آلتش. 

ناصرخسرو. 

برا شان ردان 

در دشت مناظره سوارم. 

گرنه بره ته گرگ نی بر در امیر 
چونی جواب راست بده بی‌مناظره. 

ناصرخرو. 

در راه دین همه جنگ و مناظره است با نفس 
و با شیطان. ( کیمیای سعادت ج احمد آرام 
ص ۷۵۴. 

در این مناظره بودیم کز سپهر کبود 

زدوده طلعت بنمود چشمهٌ روشن. 


ناصرخسرو. 


مسفودنعد, 
کاطر لفق ون 

ز شرم پیش تو سر در شکم کشد چو کشف. 
عسبدالواسع جبلی (دیوان ج صفا ج۱ 
ص ۲۲۷). 


ای آنکه بر سخای تو هرکس سوال کرد 

امد نعم جواب و نیامد مناظره. سوزنی. 
اگرشما را اتفاق مناظره باشد وفور علم او و 
قصور جهل تو پیدا آید. (مرزبان‌نامه چ 
تسزوینی ص .)٩۲‏ اکسنون چون چنین 
می‌خواهی ساخته باش این مناظره و ستافره 
را. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۹۵). 

گه‌مناظره با کوه | گرسخن‌رانی 

ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا. 
کسمال‌الدیین اسماعیل (دییوان ج حن 
بحرالعلومی ص ۲۰۷). 

جماعتی باشند که مسائل علوم راء جمع و 
حفظ کنند و دو اثتای محاوره و متاظره... بر 
وجهی ايراد کنند که مستمعان تعجب نمایند. 
(اخلاق ناصری). اگر در مناظرء و محاورات 
طرف خصم را رجحان یابد انصاف بدهد. 
(اخلای ناصری). عالمی را متاظره افتاد با 
یکی از ملاحده. ( گلستان). با درویش‌بچه‌ای 
مناظره دریوسته. ( گلستان). آنچه حقیفت 
حال است سر قدر به بحث و مناظره و تحریر 
مکشوف نشود. امصیاح‌الهدایه چ همایی 
ص۳۵). رجوع به مدخل قبل و معلی بعد 


۳ 


سود. 

- متاظره رفتن؛ متاظره واقع شدن. ماه 
اتفاق افتادن؛ یه جای خویش بیارم حدیث 
این رسولان که چون به کاشفر رسیدند... و 
مناظره که رفت. (تاریخ بهقی چ ادیپ 
ص‌۲۱۸). با وی مناظرءٌ مال می‌رفت. (تاریخ 
بهقی ایضا ص۳۶۸). زمانی در این باب 


مناظره رفت. (تاریخ بهقی ایضا ص ۴۸۲ 


نامه‌ها آوردند به مناظره در هر بابی که رفت و 
جوابها رفت تا بر چیزی قرار گرفت. (تاریخ 
بیهقی ج فیاض ص ۲۹۲). بسه محضر 
دانشوران... میان ما مناظره رود. (مرزبان‌نامه 
چ قزونی ص .)٩۴‏ 

مناظره کردن؛ بحث و گفتگو کردن. مباحثه 
کردن مجادله کردن: مناظره کرد. چنانکه 
بغراخان گفت: همه مناظره و کار بوحتیفه 
مي‌آرد و همگان آقرار دادند. (تاریخ ببهقی چ 
فیاض ۵۲۹). مناظره‌ای که باید کرد بی‌محابا 
بکسنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۱۱). 


بوالحن عبدالجلیل با وی مناظرة درشت . 


کرد در هرات. چنانکه وی بگریست. (تاریخ 
بیهقی ایضا ص ۶۳۵). ا گر خواهی بر دلت 


۱ جراحتی رسد که به مرهم به نشود با هیچ 


نادان مناظره مکن. (قابوسنامه), هیچ چیز 
دوستی را چنان تباه نکند که مناظره کردن. 
( کیمیای سعادت). استاد ابوبکر که در هر باب 
مقتدی بود با او مناظره کرد (ترجمه تاریخ 
یمینی چ ۱تهران ص ۴۰۰). می‌گوید من با 
هرکه مناظره کنم از من کم آید. (السعجم ج 
دانشگاه ص‌۴۵۸). گفت... کدام شخص است 


که‌در کار ادیان و ملک مناظره کند و سخن از 
من بازنگیرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی 
ج ۱ص ۵۲). 
||نام علمی که در آن قوانین ماحثه مندرج 
است. (غیات). مناظره نظر است به بصیرت از 
جانب متدل وسائل در نبت واقعه مان دو 
چیز از برای اظهار صواب و نظر را به بصیرت 
قید کردیم چه نظر به چند معنی دیگر آمده 
است. اول به معنی... و قد اظهار صواب زیاده 
کردیم تا مجادله و مفالطه بیرون رود چه این 
هر دو از برای الزام خص‌اند و لاغیر. و اگر 
خواهند مناظره همه را شامل بود قید الزام 
خصم در تعریف او زیاده کنند و دلیل آن است 
کداز علم بدو علم به چیزی دیگر لازم می‌آید 
اثباتاً او نفیاً و مراد به علم اعتقادی است 
جازم ثابت مطابق واقع و مراد به لزوم» لزوم 
است به معتی اعم سواء كان بغير واسطة 
کالشکل الارل او بواسطة كيفية الاشکال. و 
قید اثبات و نفی جهت آن زیاده کردیم تا قول 
شارح بیرون رود و دلیل یا عقلی محض بود 
چنانکه العالم متفیر و کل متفیر حادث. با 
قلی محض. چنانهالکافرعاص و کل عاص 
مستحق للعقاب. يا مركب از عقلی و نقلى 
چنانکه الخمر مکر و کل مکر حرام و سایر 
ادلهُ سمعیه... (از نفایس الفنون. قم در علوم 
اواخر مقاله دوم در علوم شرعی فن هفتم علم 
خلاف ص ۱۳۷). مناظره عبارت از توجه 
متخاصمین در اثبات نظر خود در مورد 
حکمی از احکام ونی از نسبتها برای 
اظهار و روشن کردن حق و صواب است. و 
بالاخره مسناظره بحث باشد در مائل 
مخختلففيه و ايراد نظر بالتظیر و سقابل 
بالمقابل و آن یا مأخوذ از نظر است و يا از 
نظر است و یا به معنی توجه نفس است در 
معقولات يا به معنی مقابله است. (فرهنگ 
علوم عقلی سجادی). رجوع به نفایس‌الفنون 
شود. 
مناظم. (م ظ ] (ع ) ج نظم. (ناظم الاطباء). 
ا|ج مَنظم. جاهای تظم. (از اقرب الموارد). 
جاهای ترتیب و نظم. ||جاهای پیوستن. 
(غیات) (آنتدراج). ||طرز جریان و پیشرفت 
مرتب امور. آنچه موجب نظم و ترتیب نیکو 
در جریان کارها باشد. ( کلله و دمنه چ مینوی 
حاشیة ص ۲٩‏ و ۳۸): به نصرت دین حق و 
رعایت مناظم خلق مؤکد شود. ( کلیله و دمنه 
ایضا ص۲۳). در معرفت کارها و شناخت 
مناظم آن رای صائب و فکرت ثاقب روزی 
کرد.( کلیله ایضاً ص۲۹). مجموعی سازند 
د بر مناظم حال و مال و مصالع معاش 
و معاد. ( کلیله ایضا ص۳۹). طرازند؛ متاظم 
ملت و نوازند؛ اعاظم امت... (منشأت خاقانی 
ج محمد رون ص ۳۲۹). از برای مصالح 


۵۶۴ ۱ مناع. 


معاد و مناظم معاش... انبیا را بعث کرد. 
(سندبادنامه ص ۳). مناظم عباد... متفرق 
گردد.(سندبادنامه ص‌۵). از بهر مناظم کار 
عالم و مجاری احوال عالمیان. (مرزبان‌نامه 
چ قزوینی ص4۸). مناظم دوام ملک بر وفق 
مراد چون توان داشت؟ (مسرزبان‌نامه ایضاً 
ص ۱۸۱). در حقظ مناظم حال و ضط 
مسصالح مآل... اعتماد حساصل آمد. 
(مرزبان‌نامه ایضاًص ۴۰). زنگ حزن و ملال 
از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال 
بزداید. (حبیب السیر چ خیام ج ۱ص ۲). 
هناع. [م ن نا] (ع ص) بازدارنده. (مهذب 
الاسماء) (ناظم الاطباء). بار بازدارنده. 
(منتهى الارب) (از اقرب الموارد). بيار 
منم‌کننده. (غیاث) (انندراج): آنچه از او آمد 
از من همی نياید. مرا حیابی مناع اک 
(چهارمقاله ص ۶۷). 
خویشتن را دوست دارد کافر الت 
زآنکه او مناع شمس | کبراست 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۳۱۳). 
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر 
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع. حافظ. 
||بخیل. مسك. منه مناع للخير. (از اقرب 
الموارد). 
-مناع خیر. رجوع به ترکیب بعد شود؛ 
چو مناع خر این حکایت بگفت 
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت. 
سعدی (بوستان). 
ماع للخیر؛ آنکه دیگری را از خیرات و 
کارهای نیک بازدارد و صنع کند. (ناظم 
الاطباء) مأخوذ از آي كريمة مناع للخیر معتد 
ایم یا أيه مناع للخير صعتد مریب آ. مانع 
خیر: شما چرا ماع للخیر می‌شوید. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مناعب. (ع لس لا .انا 
الاطباء) رجوع به منعب شود. 
مناعت. مغ ](ع امص) عزت وعزت نفس 
و متانت. (ناظم الاطباء). عزت نفس داشتن. 
علو طبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مناعة. رجوع به مناعة شود. ||بزرگ‌منشی. 
(ناظم الاطباء): 
چونکه به من بنگری ز کبر و مناعت 
من چه کنم گر ترا ضیاع و عقار است. 
نامرخسرو 
به خط 
مرحوم دهخدا). استحکام. استواری: به وثوق 
حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب 
ابوعلی بازدادند. (ترجمة تاریخ یمیتی ج ۱ 
تهران ص۳۳۸). به وثوق مناعت قلعه و 
حصانت حصی... عزم مصمم کسرد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ایضا ص ۴۱۷). با حصانت 
معاقل و مناعت مازل آن از کنار آب بصره تا 


||استوار شدن جای. (يادداشت 


سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه 
ص ۱۸. رجوع به مناعة شود. 
مناعف. [2 ع] (ع () مناعف‌الجیل؛ سرهای 
کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). 
مناعفة. [م غ ف ] (ع مص) معارضه نمودن 
در راه, یعنی یکی بر دیگری پیشی گرفتن 
خواستن. یقال: ناعفت الطریق؛ اذا عارضته. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آتدراج ۱ 
(از اقرب الموارد). 
مفاعم. ٤ع‏ 1 (ع ص) نبت مناعم؛گاه نم و 
نازک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
آتدراج). گیاه نرم و نازک و باطراوت. (ناظم 
الاطباء). 
مناعمه. (مع م] (ع مص) به ناز و نعمت 
پروردن. (منتهی الارب) (انتدراج). به تاز و 
تعمت و آسایش پروراندن. ||در رفاه و 
آسایش زیستن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||استوار گردانیدن. یقال: ناعم 
حبلک؛ ای احک‌مه. (سنتهی الارب) (از 
آنتدراج) (از ئاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مناعة. (م ع) (ع مص) عزیز گشتن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||استوار شدن جای. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). استوار و یرومند 
شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مناعت 
شود. 
مناعیی. [مّن نا] (حامص) صفت و چگونگی 
مناع. مناع بودن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مناع شود. ||از این کلمه در 
تداول عامه, عیب‌جویی و یبا شماتت و 
نکوهش اراده شود: مناعی مکن سرت 
می‌آید آ+ یعنی عیب مکن چه خود نیز بدان 
عب دچار شوی, و این از نوع تطیر و تشائم 
است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مناعیی. (ع] (ع () (از «ن ع ی») ج شنعی و 
منعاة. (متهی الارپ) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الصوارد). ج مستعی, به معنی خبر مرگ. 
(آنندراج). " 
مناغات. (م] (از ع إمص) مناغاة. سخن نرم 
گفتن. خوش‌زبانی کردن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ بعد. مراعات فراوان و 
ماغات بی‌پایان فرمود. (روضهالعقول. مقدمة 
مرزبان‌نامه چ افست تهران سال ۱۳۳۸ ص 
ط). او را" په انواع مناغات مبذول دارو حن 
و جسمال و سنج و دلال او را مسدح کنر 
(روضةالعقول» مقدمه مرزیان‌نامه اقا 
ص‌یب). رجوع به متاغاة شود. 
مناغاة. 1 (ع مص) سخن خوش گفتن. 
یقال: المراة تناغی صبها؛ اى یکلمه بماً يعجبه 
و یسره. (منتهی‌الارب) (از تاظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). رجوع به مناغات شود. 


منافاة. 


||عشق‌بازی كردن با زن. (سنتهی الارب) 
(انندراج). مفازله كردن با زن. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||معارضه نمودن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||نزدیک گردیدن. یقال: هذا الجبل 
یناغی السماء؛ ای يدانيها لطوله. (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مناغضه. 21 ضا (ع مص) انیوهی کردن. 
(مستهی‌الارب) (آنندراج) (ناظمالاطباء). 
ازدحام کردن. (از محیط‌المحیط). 

مناغمة. مغ ](ع مص) با یکدیگر حدیث 
کردن به اواز نرم. (تاج المصادر بهقی). با 
کسی به صدای آهسته سخن گفتن. (از اقرب 
الموارد) (از محط المحيط). 

مناف. FI‏ (ع ل) (از «ن و ف») جای بالا 
رفتن: جبل عالی المتاف؛ اى المرتقی. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 

مناف. 11 (اخ) نام بتی. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از محیط‌المحیط) نام بتی بوده است در 
جاهلیت. (از معجم‌الیلدان), 

مناف. [م] (إخ) عبد... بدر هاشم اتو 
عبدالشمی. (متهی‌الارب) (از ناظم الاطباء). 
پدر هاشم است و نبت بدان ن منافی است ت. (از 
اقرب الموارد). رجوع به عبدمناف و منافی 
شود. 

منافات. (م] (از ع. امص) از هم جداشدن و 
نفی کردن و با هم هر دیگری را یت کردن, 
چنانکه تقیض و ضدیت که میان شب و روز و 
گرمی و سردی است. (غیاث) (از آنندراج). 
منافاة. ||مدافعه و دورکردگی. مبایشت. 
مناقضت. ضدیت. مخالفت. (از ناظم الاطباء), 
ناسازگاری. ناسازواری. اختلاف. (یادداخت 
به خط مرحوم دهخدا): دیو را از مباینت 
طیت و منافات طبیعت... عجب آمد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۵۳). مصافات به 
منافات ان‌جامید. (مرزبان‌نامه ج قزوینی 
ص۱۳۹). پس هیچ منافات نود ميان این سه 
حدیث. (مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۱۰۳). 
رجوع به منافاة شود. 1 
- منافات داشتن؛ تقیض بودن و ضد بودن. 
(ناظم الاطیاء). اختلاف داشتن. ناسازگار 
بودن. 

-منافات داشتن دو چیز با هم نقیض بودن 
دو چیز و جمع نشدن با هم. (ناظم الاطباء). 

منافاة. [مْ] (ع مص) یکدیگر را نیست کردن. 
(المصادر زوزنی). یکدیگر را نفی کردن. (تاج 
السصادر بیهقی). یک‌دیگر را راندن و دور 


۱-قرآن ۱۲/۶۸. ۲-قرآن ۲۵/۵۰. 
۳-رجوع به امثال و حکم ص ۱۷۳۶ شرد. 
۴-کنيزک را. 


کردن. یقال: هذا ینافی ذلک. (متهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
منافات شود. 
منافتة. مت ت ](ع مص) جوشیدن. یقال: 
القدر تنافت. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد). 
منافث. [م ف] (ع ص) هم‌راز. امهذب 
الاسماء). زیرگوشی گوینده. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منافثة و مدخل بعد شود. 
منافشت. مف / ف ت ] (از ع. إمص) منافیة. 
هم‌راز بودن. با یکدیگر محرمائه سخن گفتن. 
گفتگوی خصوصی با هم داشتن؛ ...پر یک 
سریر مسرت استرواح مثافنت و منافشت 
یافند. (منخات خافانی ج محمد روشن 
ص ۷۶). هر وقت که یاد کرد لذت متافتت و 
میافنت می‌رود... (منشآت خاقائی ایضاً 
ص۱۶۵). به مجالت و مسافتت اهل آن 
بقعه... تزجیت ایام نامرادی می‌کردم. 
(مرزبان‌نامد ج قروینی ص .)٩‏ جواذب همتم 
از مجالت احاد به منافشت | کار کید. 
(مرزبان‌نامه ايضاً ص ۲۳۵). رجوع په منافتة 
شود. 
مناقثة. [م ت ت ] (ع مص) زیرگوشی گفتن با 
دیگری. (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
رجوع به منافشت شود. 
منافچ. [م في ] (ع [) ته‌پاره‌ها که بدان زنان 
سبرین را کلان گردانند. (منتهی الارب) 
(آتندراج). بالشتک‌هایی که زنان بدانها سرین 
را کلان گردانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منافح. مف ]لح !اج منقتة. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد), رجوع به منفحة شود. 
منافحة. (مف ح](ع مص) روباروی جنگ 
و خصومت کردن. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منافخ. [م نی ) (ع 4 ج منفخ. (ناظم الاطباء) 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دم‌های 
آهنگران؛ آتشها افروخته... و منافخ بی‌منافع 
خرد و بزرگ را دم می‌داد. (جامع‌الشواریخ 
رشیدی). 

- مافخ‌الشیطان؛ وساوس او. (از اقرب 
الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
مناقد. (م ف ] (ع ص) خصم مناند؛ خصمی 
که‌نابود کردن حجت صاحب خود را خواهد. 
(ناظم الاطباء) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به منافدة شود. 
منافدة. [م ف د] (ع مص) با هم نزد حا کم 
شدن و خصومت کردن با هم و کوشش و توان 
خود را درباختن در خصومت و پیکار. یعنی 
هر واحد تابود کردن حجت صاحب خود 
خواهد. (منتهی الارب). با هم نزد حا کم شدن 
و مخاصمت و محاجه کردن با کسی و حجت 


او را قطع و نابود کردن. (از اقرب الصوارد). 
نافده منافدة, با او نزد حا کم شد و خصومت 
کردبا او و کوشش و توان خود را درباخت در 
خصومت و پیکار او. یعنی نابود کردن خجت 
صاحب خود را خواست. (تاظم الاطباء). 
مفاقف. [ع في ] (ع [) ج منفذ. (اقرب الموارد). 
ج سفذ. سوراخها و راهها و معیرها و جایهای 
روان شدن و جاری گشتن باد و آب و جز آن. 
(ناظم الاطباء). خلل و فرج. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): در تجاویف کاریز اعضا و 
منافذ جوارحج او تردد می‌کرد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۵۴). در منافد زمین از انوا 
ابارها مدخر .گردانیده. (مرزبان‌نامه ایضا 
ص ۱۴۳). هوا را بازدارد از رسیدن بدان 
منافذ. (مصنفات باباافضل). 
متافر. [م ف ] (ع ص) نس فرت‌کنده و 
مکروه‌دارنده و رمنده. (از ناظم الاطیام), 
[مقبل ملایم: غضب قومای است در حیوان 
دفع مثافر راء و شهوت وه جلب سلایم را 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوم قوت 
جنباننده که په تایید او حیوان بجنبد و بدانچه 
ملایم اوست میل کنند و از آنچه منافر اوست 
بگریزد. (چهارمقاله ص ۱۱). 
منافرت. [مّت /ف د ]ازع (مص)باکسی 
نزد حا کم رفتن برای اثبات بزرگی حب و 
نسب. (غياث). منافرة. رجوع به منافرة شود. 
منافرة. [مْ ف ر)(ع مص) با کسی به فخر به 
حا کم شدن. (تاج‌المصادر بهقی). داوری 
کردن‌با هم در حب ونب یا در تازیدن با 
هم. (مستتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از آقرب آلموارد). مقاخره در حب 
ونسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).. 
منافست. (م ف / ف س ] (از ع. امص) 
منافة. متالننه! به مباهات و متافست 
مشفول شود. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص۷۵۰, او را غبطتی و منافتی حاصل 
آید. (تاریخ بیهق ص۱۶). از سر منانت و 
محاسدت به ابوالقاسم سیمجور... دران 
مصاف جدی ننمود. (ترجمة تاریخ یمینی چ۱ 
تهران ص ۲۲۳). بر کسريمة برو اسان به 
متافست برخاست. (ترجمه تاريخ یمینی 
ایشا ص ۴۳۴۹). هرکه به مقاومت و منافست 
ایشان برخیزد... (اخلاق ناصری). رجوع به 
مناقه ومافء شود. 
منافسة. 1٢ف‏ س ](ع مسص باکی 
مزاحمت کردن در رغبت چیزی. (السصادر 
زوزنی). رغبت کردن در چیزی بطریق 
میارات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). رغبت کردن در چیزی به طریق 
مبارات در کرم. تفاس (از اقرب الموارد). 
رجوع به منافه و منافست شود. ||هم‌نفی 
کردن. (متهی الارب) (انندراج) (از ناظم 


منافع. ۲۱۵۶۵ 


الاطباء). 
منافسه. مت / ف س /س] (از ع» اسص) 
رغبت کردن در چیزی به طریق مساوات و 
معارضه کردن و حد بردن. (غیاث). منافة. 
مبارات. رغبت کردن به چزی از رقایت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): در او 
متافسه و مناقشه کردند... چون گفتا گوی 
بسیار شد قرار دادند بر قرعه. (تفضیر 
ابولفتوح, یادداشت ایضا). رجوع به منافة 
ومنافت شود. 
منافصة. [مْ ف ص ](ع مص) نبرد کردن به 
دور انداختن کمز. بقال: نافصه: ای قال بل و 
ابول فتنظر اینا ابعد بولا. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). برد کردن به دور انداختن بول. (از 
ذیل اقرب الموارد) 
منافطة. [ م ف ط) (ع مص) کفک انداختن 
دیگ. (متهى الارب) (ناظم الاطباء). 
محیط المحیط این معتی را در ذیل باب تفاعل 
(تتافط) اورده و گوید در بعضی از نسخ باب 
مفاعله تز دیده شد. 
مناقع. (ع في ) (ع!) ج منفعة. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). ج مشفعت. (غیات). سودها و 
فایده‌ها و حاصلها و منفعتها و بارها و ثمرها. 
(ناظم الاطباء): مر منافع را بجوید و از 
مضرتها پسرهیز كند. (زادالم‌افرین 
ناصرخسرو چ برلین ص۱۶). آنچه نفس 
ناطقه بدان مسخصوص است از منافع. (زاد 
الم‌افرین ناصرخرو ایضا ص ۱۹). 
مافع همه گی در آفرینش تت 
که کوه و بحر ترا در میان پیرهن است. 
امیرمعزی (دیوان چ ابال ص ۸۵. 
از رای او مصالح ملک شهنشه است 
در رسم او منافع دين پیمبر ااست. ر 
ام معزی (ایضا ص ۲۷ ۱). 
اجرام را منافع خلق است در مير 
افلا ک‌را مصالح ملک است در مدار. 
امیر معزی (ایضاً ص ۳۰۶), 
میان منافع و مضار خویش فرق نمی‌توانی 
کردن.( کلله و دمنه). اوساط مردمان را هم 
منأفع حاصل تواند شد. ( کلیله و دمنه). منافع 
آن بغایت بشناختند. ( کلیله و دمنه). هر کو په 
طلب مافع. در او راه جوید. (سرزیان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۶۲). افرجه سفر درا سیب 
حصول منافع است... لباب الالباب چ نفیسی 
صص ۶ - ۷). سفر دریا که بب حصول منافع 
است... (لباب‌الاللاب ایضا ص۷). نی از 
منافع «و انزلنا الحدید فيه با شدید..۱ 
باطل گشتی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی 
ج ۱ص ۱۲). قوت شهوی... مبدا جذب منافع 
و طلب ملاذ از ما کل‌و مشارب.. بود. (اخلاق 


۱-قرآن ۲۵/۵۷. 


۶ منافع‌رسان. 


ناصری). هرکه حاجت او به منافع و مواد 
دنیاوی کمتر بود توانگری او بیشتر. (اخلاق 
ناصری). به آنچه در وصول به منافع ماع او 
اید. مقاوست و کوشش اغاز کند. (اخلاق 
ناصری). فواید سفر بسیار است از نزهت 
خاطر و جر متافع. ( گلستان). 
به دریا در منافع پیشمار است 
وگر خواهی سلامت برکنار است. 

سعدی ( گلستان). 
اگربه آثار منافع آن نگری... (مصباحالهدایه 
چ همایی ص۳۵ قلت اهتما... از قلت نهم 
منافع آن تولد کند. (مصبام‌الهدایه ابضاً 
ص ۱۰۳). خدمت خلق را دام منافع دنیوی 
دوز فا ا ایضاً ص۱۲۳)ر 
قواید و متافع | ن موفور. (مصیاح الهدایه ایضاً 


ص‌۲۳۸). 
گشاده‌شد و بته در پیش عزمم 
طریق مضار و سیل منافع. ابن‌یمین. 
هم از مآثر رمحش ستاره در لرزه 
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار. 
عبید زا کانی. 


معرف مافع و مضار ادویبه... بود. (حبیب 
السیر ج خیام ج۱ ص۱۸). رجوع به منفعة و 
ملفعت شود. 

- مافعالاعضاء (علم...), علمی است که کار 
و منفعت هر عضو را از اعضای بدن بیان کند و 
آن علم جزئی از علم تشریح است. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

-مافع دارین؛ چیزیهای نیک هر دو عالم. 
(ناظم الاطباء). 

منافع دنیا و آخرت؛ چیزهای نیک این 
جهان و ان جهان. (ناظم الاطباء). 

- منافع دنیویه؛ فایده‌های این جهان. (ناظم 
الاطاء). 

-منافع طبیعی '؛ منافع مستمر که از طبیعت 
(به حال طبیعی) به دست آید. مانند پشم 
گوسفند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 

- مافع عامه؛ (اصطلاح فقه) هر مالی که 
جماعت غیرمحصوری در استفاده از ان 
شریک باشند. مانند معابر عمومی, مساجد. 
پلها. مدارس, دانشگاهها, گورستانها و 
موقوفات عامه. (اترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفری نگرودی). 

-متافع شمرستمر "+ منافعی که بدون 
استمرار و احیاناً به دست آید. مانند هیزم که 
از جنگل تهه کند و سنگی که از کوه کتند. 
(تسرمینولوژی حسقوق تألیف جعفری 
لنگرودی). 

= مناقع ما۱ نافع مستمری که عنوان 
حقوقی دارد نه صورت مادی, مانند بهره‌ای 
که متأجر از خانهٌ مورد اجاره می‌برد. 


(تسرمینولوزی حسقوق تألسف جمفری 
لنگرودی). 
- منافع مستمر آ؛ منافعی که بطور متتاوب در 
اوقات معین به دست اید, مانند موه درخت و 
بهره‌ای که از خانه عاید مُستأجر می‌شود. 
(تسرمیتولوژی حسقوق تألیف جعفری 
لگرودی). 
-منافع مصنوعی "؛ منافع مستمری که به 
کمک کار اسان په دست اید. مانند محصول 
مزرعه که هر سال به دست می‌آید. 
(تسرمیولوژی حسقوق تأليسف جعفری 
لگرودی). 
- مناقع موهوم *؛ منافعی که شرکت بازرگانی 
بدون رعایت قانون (از قبیل اندوختن سرماية 
احتیاطی و استهلا کات) برخلاف راقع (مانند 
اینکه قیمت مال‌التجاره را زیادتر از واقع 
معرفی کند) نشان دهد در غیر ایین‌صورت 
منافع واقعی نامیده می‌شود. غالبا در شرکت 
سهامی به کار می‌رود. (ترمینولوژی حسقوق 
تیف جعفری لنگر ودی). 
- منافع واقعی "؛ رجوع به ترکیب قبل شود. 
|اکارهای پرقایده و اعمال سفید. (ناظم 
الاطیاء). 
منافع‌رسان. (م ف ز / ر ](نف مرکب) 
سودبخش, سودمند. منفعت‌دهنده: 
متافع‌رسان در زمین دير ماند 
بس است این یک ایت دلیل دو امت. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص :)٩‏ 
رجوع به منافع شود. 
منافق. [م ف ] (ع ص) آنکه کفر پنهان دارد. 
(مهذپ الاسماء). کی که در اشکار دعوی 
مسلمانی کند و در نهان کقر ورزد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). دارای نفاق و دورویی 
در دین یعنی پنهان کردن کفر و آشکار نمودن 
ایمان. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب). انکه 
به زبان اظهار ایمان کند و کفر را در قلب خود 
نهان دارد. (از اقرب الموارد). آنکه اعتقاداً کفر 
را پنهان دارد و قولاً ایمان را آشکار سازد. (از 
تعریفات جرجانی). کسی که اسلام را ظاهر 
کرده و در باطن کافر است. و نفاق در اصل 
مخالفت ظاهر با باطن است. (فرهنگ علوم 
نقلی سجادی): يا أيها النبى جاهد الک فار و 
المنافقن و اغلظ علهم. (قرآن ۷۳/۹). 
ای منافق یا ملمان باش یا کافر به دل 
چند باید با خداوند این دو الک باختن. 
ناصرخرو. 
با آل او روم سوی او نیست هیچ با ک 
برگیرم از منافق نا کس شناعتش. 


عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است 
پس تو چرایی بد و منافق و طرار. 
ناصرخسرو. 


توحید منافقان به زبان است و توحید عام به 
اعستقاد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص ۱ ۸۰). به زبان لااله‌الااله بگوید و به دل 
اعتقاد ندارد و این توحید منافق است. 
(کیمیای سعادت ایضاً صص ۷۹۹ - ۸۰۰). 
اول توحید منافق است و آن پوست پوست 
است. ( کیمیای‌سعادت ایضاً ص - ۸۰). 
پیش کان پر متافق بانگ قامت دردهد 
غارت عقل و دل جان را هلا آواز ده. 
سای (دیوان چ مصفا ص {Or‏ 
عالم پر منافق تا مرقع‌پوش گشت 
خرقه پوشان الهی زیر یکتایی شدند. 
سنائی (دیوان ایضاً .)۸٩‏ 
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد 
زانکه در دوزخ بود چای منافق ساخته. 
جسمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دتگردی ص ۳۱۹). 
از عقل پرس راه که پری موحد است 
مپر پی خیال که دزدی منافق است. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
یا چون منافقانی پر بند و پیچ‌بیج 
«خشب مسنده»" ز برای تو منزل است. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۱۵). 
روی جهان را چون دلهای منافقان سیاه کرده 
بود. (جهانگشای جوینی ج قزوینی ج ۱ 
ص ۱۲۴). 
مومنان را برد باشد عابت 


ہر منافق مات اندر آخرت. مولوی. 
در نماز و روزه و حج و زکات 

با منافق مومنان در برد و مات. مولوی. 
آن منافق با موافق در تماز 

از پی استیزه آید نی نیاز. مولوی. 


دلی معلق متردد میان کفر و ایمان و آن دل 
منافق است. (مصاح الهدايه ج همایی 
ص .)4٩‏ نور عمل بر دو گونه است: ذاتی.. .و 
عارضی و آن ن منافقان راست. (مصبا اح‌الهدایه 
ایضاً ص ۲۸۵). پس این خطاب ال کت و 
موافق از متافق ممیز شد. (مصاح الهدایه اغا 
ص ۲۲۴). |ادورو. دورنگ, ریا کار و مکار. 
(از ناظم الاطباء). دوزبان. دودل. دورو, 
ذوالوجسهین. (یادداشت 


دهخدا): 


هر کو نه چنین بود منافق باشد 


ت به خط مرحوم 


.(فرانسوی) Fruils nalure!s‏ - 1 
(فرانوی) Produil‏ - 2 
.(فرانری) و61۷ Fru‏ - 3 
Fruits.‏ - 4 
(فرانوی) Fruits indus!riels‏ - 5 
.(فرانری) انا Dividende‏ - 6 
(فرانوی) Dividende réei‏ - 7 
۸-مصباح از فرآن ۴/۶۳. 


منافقانه. 
مردم نبود هرکه نه عاشق باشد. 
(از قابوسنامه). 
از فعل منافقی و بی‌با ک 
وز قول حکیمی و خردمند. ‏ . ناصرخسرو, 
هر چند هست بدسار, از مرد بدتر ست 
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست. 
اصرخرو. 


منافق است جهان‌گر بنا گزیر حکیم 
پجویدش به دل و جان از او حذر دارد. 
اصر خرو. 
اگر مافق۱ بود گوید ندانم. ( ک‌میای سعادت 
چ احمد آرام ص ۸۷۴. 
هرکه در راه عشق صادق نیت 
جز مرائی و جز منافق ئیست. 
سنائی (دیوان چ مصقا ص ۴۰۰ 
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده 
پیران منافق را ضربت زن و دم‌دم زن. 
ئی (ایضاً ص ۲۵۷). 
گرنگویی تو صادقی باشی 
ور بگویی منافقی باشی. 
سنائی (حديقةالحقيقة ج مدرس رضوی ص ۱۱۵) 
ذباب‌وار په هر در نرفتم و نروم 
وگر روم ز در تو منافقم چو ذباب. 
منافق توانی بدن ورئه پس 
به یک دل دو دل چون نگه داشتی. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحيد 
ص ۴۲۹). 
در کار هیچ دوست منافق نبوده‌ام 
بر مرگ هیچ خصم شماتت نکرده‌ام. 
خاقانی. 
استرضای جوانب از صوالف و مجانب و 
اقارب و اباع... و منافق و مناصح... تمام په 


سوزنی. 


اتمام رساند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 

ص۱۷۲). ابواب خوف و طمم بر منافق و 

موافق گشاده و اسباب بیم و اومید موالی و 

سعادی را ساخته باشيم. (مرزبان‌نامه 3 

فزوینی ص ۲۰۱). 

چون مار خاک می‌خورم ایرا که همچو موش 

پرحیلت و منافق و طرار نیستم. 

کمال‌الدیین اسماعیل ادیبوان چ حسین 

پحرالعلومی ص ۱۹۷). 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود 

باد از این شیوه رندانه نهادیم. 

ز دوستان منافق چنان رمیده‌دلم 

که پیش روی ز الماس مي‌کنم دیوار. 
۱ عرفی شیرازی. 

متافق‌یبه؛ آنکه پیشه و رفتار منافقان 

دارد. آنکه چون متافقان دوروی باغد. آنکه 

باطن پرخلاف ظاهر دارد؛ 

در ریای خود منافق‌پیشه‌ای 

در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای. عطار. 

- مافق‌سار؛ منافق‌نهاد. دوروی: از دام 


حافظ. 





دورنگی این گرگ‌نهاد یوسف‌خوار و را کع 
پست منافق‌سار... که به شب هزار میخی در 
گردن‌افگند و بامداد گریبان مجروح کند. هیچ 
وجد و حالت نی. (منشات خاقانی ج محمد 
روشن ص 4۳). 

- منافق‌وار؛ مانند منافق. همچون منافقان. 
مافقانه؛ منافق‌وار به زبان اضطرار تضرع و 
زاری پیش اورد. (سندبادنامه ص ۱۳۲). 

یا منافق‌وار عذر آری که من 
مانده‌ام در نفقة فرزند و زن. 

رجوع به منافقانه شود. 

|| عطارد را منجمان منافق امند بدان جهت 
که‌به زعم آنان با سعد سعد است و با نحس 


مولوی. 


نسحس... و رجنوع به حاشة کستاب 
حیاتالحیوان کمال‌الدین دمیری چ مصر ج۱ 
ص۳۵ و دیوان سختاری ج همائی حاشية 
صص ۷۰۵ - ۷۰۶ شود. 
منافقافه. [م ف ن /ن ] (ص نسبی. ق مرکب) 
مأخوذ از تازی» بانفاق. بامکر. بطور مکر و 
نقاق و دورویی. (از ناظم الاطباء), همچون 
منافقان. ||ملحدانه و کافرانه. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منافق شود. 
منافقت. مت /ف ق ] (از ع اسص) 
دورویی. نفاق. متافقة؛ در سقابلة متافقت 
مصادقت و در معارضْة مخالفت موالفت و در 
مواجهه مداهنت مهادنت نهد. (منشأت 
خاقانی چ محمد روشن ص ۲۳۲). رجوع به 
مافقة شود. 
منافقة. (م ت ق] (ع مص) با کسی دوروبی 
کردن. نفاق. (المصادر زوزنی). دورویی 
کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). دوروبی 
کردن» یی کفر پوشیدن و ایمان آشکار 
کردن. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). پنهان داشتن کفر به دل و اشکار 
ساختن ایمان به زبان. (از اقرب الموارد). ||در 
سوراخ شدن موش. (تاج السصادر بسهقی). 
نافقاء ساختن کلا ک‌موش و نافقاء یکی از 
سوراخهای موش که نهان دارد آن را. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). در نافقاء رفتن 
کل کموش. نفاق. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منافقی. [م في ] (حامص) منافق بودن. تفاق. 
منافقت. دورویی: 
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی 
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۴۱۷). 
به مارماهی مائی نه این تصام و نه ان 
مناققی چه کنی مار باش یا ماهی, 
سنائی (ایضاً ص ۳۶۱). 
در پیش خان اگرنهی خوانی 
هم بی‌نمکی منافقی باید. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص .۵٩۲‏ 


۲۱۵۶۷  .یفانم‎ 


- متافقی کسردن؛ دورویی کردن. نفاق 
ورزیدن: بداند آن کسها که منافقی کردند و 
گفت ایشان راء بیاید و کارزار کید اندر راه 
خدای یا بازدارید. (ترجمة تفیری طبری چ 
حبیب یغمایی ج ص ۲۶۳). 
منافقین. (م فب ] (ع ص, 4 منافقان. مردمان 
منافق. (از ناظم الاطباء). ج منافق, رجوع به 
منافق شود. 
منافقین. 1۰ ف ] (إخ) وره شصت و 
سومین از قرآن, مدنیه و آ ن یازده آیت است. 
پس از جمعه و پیش از تغابن. (یادداشت 
خط مرحوم دهخدا). 
منافی. 11 2 ص) ن تکنده و 
باطل‌کننده. (غیاث) (آنندرا اج). ||اسخالف. 
مغایر. بر ضد. (از ناظم الاطباء). ناسازگار, 
ناسازوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
بر اهر وکا برع 3 
است که معنی دوم مناقض و منافی معنی اول 
باشد. (السعجم ج دانشگا» ص۲۸۹). آنچه 
گفتیم که عدالت هیئتی نفسانی است منافی آن 
نبود که گفتیم عدالت فضیلتی نفسانی است. 
(اخلاق ناصری). خیر خلق منافی مطلوب او 
بود. (اخلاق ناصری). کذب منافی این غرض 
است. (اخلاق ناصری). چه داند که منافی 
حال اوست. (مصباح الهدایه چ همابی 
ص ۷۰ تعرض حقیقی از جهت استشاق 
تفحات ربانی منافی صدق نبود. (مصباح 
الهدایه ایضاً ۵ اما هر بدعت که مزاحم و 
منافی سنتی نبود... (مصباح‌لهدایه انشا 
ص ۱۴۶). 
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست 
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش. 
حافظ. 
< منافی عفت؛ مخالف عفت. مفایر با 
پا کدامنی. 
||(اصطلاح حقوق جزا) امور جنسی به معنی 
هرچه وسیعتر که بحسب عرف و احساسات 
یک جامعه شرم‌آور باشد و به منظور مواقعه یا 
شروع در آن صورت نگیرد. اگربه منظور 
مواقعه یا شروع در آن صورت گیرد «هتک 
ناموس» ویا شروع در هتک ناموس است نه 
منافی عفت. بنابراین شروع به جرم هتک 
ناموس و جرم منافی عفت بحسب شرض 
مسرتکب مشخص می‌شود. (ترمینولوژی 
حقوق تالف جعفری للگرودی). ][دورکرده و 
رانده. (تاظم الاطباء). 
منافی. [م فی‌ی ] (ص نسبی) منوب به 
گروه عجدمناف. | گرچه قیاس این بود که 
عبدی گویند جهت رفع اشتباه منافی گفتند. 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب . 


۱-به معنی قبل نیز تراند بود. 


۸ منافیخ. 


الموارد). 
منافیخ. 061ج منفاخ, (بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (المنجد). رجوع به منفاخ 
شود. 
مناقب. [م ي ] (ع ا) ج مََبّ. (منتهی الارب) 
(اقرب السوارد) (ناظم الاطباء). اوصاف 
حميده. (غیاث) (آنتدراج) (ناظم الاطباء. ج 
منقبت. خصال یک. سجایای پسندیده. مقایل 
مثالب. (یادداشث به خط مرحوم دهخدا). 
صفات و هنرها که موجب ستودگی باشد: این 
دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است. 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص۱٩).‏ و سحاسن و 
مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 
۱-۳ 
قلم ساز از زیان خویش و بنویس 
بر این نامه مناقب یا مخازی. تاصرخمرو. 
محامد و مناقب ایشان به طبع محبوب است. 
( کیمیای سعادت چ احمد ارام ص ۸۵۰). 
امسر عالم عادل محمدین حسن 
که‌بر منافیش از چرخ حمد و تین است. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص ۱۲۷). 
شرح ماثر و مناقب او" دراز است. (فارسنامة 
ابن‌البلخی ص ۸۸), 
شگفت نیست از این طبع سست کر که مراست 
همه مناقب تو راست امد و محکم. 
مسعودسعد, 
مناقب خاندان مبارک شاهنشاهی را شرحصی 
و بطی داده شود. ( کلیله و دمنه). دولت 
نون را ایل و شتاب یار انت 
(کلیله و دمنه). مناقب این پادشاه بی‌نهایت 
است. ( کلیله و دمته). آنچه توحید و عدل و 
عصمت انبیاء و متاقب آن مصطفی (ص) باشد 
در دل و جان گیرند. ( کتاب النقض چ محدت 
ص ۷۵). 
مجموع مکارم و معالی 
قانون مقاخر و مناقب. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۳۵). 
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند 
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستکر دی ص ۲۷۶). 
گوش‌این چرخ از مناقب تو 
چون صدف پر ز در مکنون باد. ۱ 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۹۷). 
باز پر سید تا مناقب او 
مویه گربر چه راه می‌گوید. خاقانی. 
به هر خطه که می‌رسد خطبه متاقب و فایحة 
جهانداری و فاتحه فضل‌الخطاب می‌سازد. 
(منخات خاقانی چ محمد روشن ص ۵۲). 
خادم همه دهان به جواهر مناقب حضرت 
علا انباشته دارد. (منشات خاقانی ابضاً 
ص ۲۰۴]. 


منم که بر رخ گیتی چو روز مشهور است 
همه فضایل جد و مناقب پدرم. 

ظهیر فاریابی. 
چه مناقب او در همه جهان چون ثواقب 
درخشان بود. اترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۰۸). متاقب و ماثر خداوند 
خواجه جهان... مشرف داراد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱١‏ آثار محمودة او بر صحایف 
چ نفیسی ص ۴۷). مجد و بزرگواری به متاقب 
و ماثر او مطرز شد. الساب‌الالباب ايضا 
در تحت وصف نياید. (ترجمة رسال قضیریه 
چ فروزانفر ص ۳). شرح مناقب او چون توان 
کرد.(ترجمة رسال قشیریه ایضا ص ۴). 
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند 
جار در مناقب او گفت «هل اتی». 
ملقب شود. 
مناقیت. 1م ق / قي ب ] (از ع. إمص) هنر و 
ستودگی و منقبت. (ناظم الاطباء). رجوع به 
مناقبة شود. 
مناقب‌خوان. متي خوا / خا] (نف 
مرکب) ستایشگر ائم شیعه. آنکه محامد ائم 
شیعه برمی‌شمرد. مقابل فضایل‌خوان. رجوع 
به کاب النقض ص ۲۲ و ۸و تاریخ ادییات 
ایران تألیف صفاج ۲ ص ۱۵۷ شود. 
مناقب‌نامه. ام /۱۸مسرکب) 
صحایفی مشتمل بر ذکر مناقب کسی. 
نوشته‌ای که در ان مناقب و محامد کی را 
یاد کنند؛ 
چون مناقب‌نامة آل‌نبی دفتر کند 


سعد ی. 


نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد. 
سوزنی. 

رجوع به مناقب شود. 

متاقبة. [م ق ب ](ع مص) کسی را با چیزی 
نا گاه‌دیدن. (تاج المصادر بهقی). نا گاه‌دوچار 
شدن با کی. (آتدراج). ||نیرد کردن با کسی 
در مناقب و غلبه یافتن بر او. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). 

مناقحه. 2 قح (ع مص) رویاروی جنگ 
نمودن و خصومت کردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطیاء). منافحة. (اقرب 
الموارد). رجوع به متافحة شود. 

مناقدة. [ ٣ق‏ د] (ع مص) باکسی به استقصا 
کاری کردن. (تاج‌المصادر بیهقی). مناقشه 
نمودن در کاری. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفاقر. ( ي](ع !)ج مقر و مقر (سنتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء). ج منقر. 
(اقرب الموارد). رجوع به منقر شود. 

مناقرت. مق / ي رَ] (از ع. امص) مناقرة. 


مناقشت. 


رجوع به مناقرة شود. 
- مناقرت کردن؛ ستیژیدن. منقار بر متقار 
زدن و منازعه کردن؛ عقاب رایت اقبال او که 
در اوح معانی با نصر طایر مناقرت می‌کرد به 
نوحه بوم ادبار در حضیض خار نگونار 
شد. (ترجمه تاريخ یمینی ج ١‏ تهران 
ص۱۶۴). رجوع به مدخل بعد شود. 
هناقرة. [) ق ر](ع مص) باکی وا کاویدن 
در خصومت. نقار. (تاج‌المصادر بیهقی). 
همدیگر بازگردانیدن سخن را. نقار. (منتهی 
الارب) (آتسندراج). خن یک دیگر را 
بازگردانیدن و رد کردن. (اژ ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||منازعه کردن. (از اقرب 
الموارد). ۱ 
مناقسة. (م ق ش] (ع مص) عیب کردن و 
گویند:بیها منافة و مناقت. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
مناقش. [۶ قٍ ] (ع) ج مستقش. (اقسرب 
الموارد) (المنجد). رجوع به منقش شود. 
مناقش. ام ](ع ص) بس‌حث‌کننده و 
سختی‌نماینده و ستیزکننده. (از ناظم الاطباء). 
مجادل. مناقخه کنده. (يادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به مناقشه شود. 
مناقشات. 1م تيا (ع !اج مناقشه. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). رجوع به متاقشة 





شود. 
مناقشت. من اي !ازع امسص) 
مناقشه. مناقشد. سختگیری در محاسیه. 
استقصای در حساب. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). سختگیری کردن و باریک 
گرفتن بر کسی و کسی را (مخصوصاً در 
حاب) در تنگنا انداختن. (حاشیة کلیله و 
دمته چ مینوی ص 0۵۹؛ به عجب بمانده‌ام از 
حرص و مناقشت با یکدیگر و چندین وزر و 
وبال و حاب و تبست... (تاریخ بنهقی چ 
فیاض ص ۳۶۶). روزگار حسجاب مناقعت 
پیش مرادهای او بدارد. ( کلیله و دمنه ج 
میوی ص٩۵).‏ ابواب مناقشت لازم 
می‌شمرند و در میدان هوا عنان خود گرد 
می‌گیرند. ( کلیله ایضاً ص ۳۰۰). طریق طط 
و مناقشت و تدنق پیش گرفت. (ترجمه تاریخ 
یمیتی چ ۱ تهران ص ۱۹۹). در مسحاسبت او 
منافشت پیش آورد. (السعجم ج دانشگاه 
ص ۴۵۲). 

- مناقشت رفتن؛ سختگیری کردن: فرمود تا 
شمار احمد ینالتکین را بکردند و شطط جست 
و مناقشت‌ها رفت تا مالی از وی بستدند. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص1۶۸). مناقشت‌ها 
می‌رفت و عمر به پایان آمده بود. (تاریخ 
بهقی چ فیاض ص۴٩۵).‏ ا گر در آن درجذ 


۱-انوشیروان.: 





مناقشة. مناقل. ۲۱۵۶۹ 
منظور مناقشتی رود بدیع نیاید. ( کلیله و دمنه | هفاقصه. مق / تي ص / صٍ] (از ع.امص) | یکی ممکن و دیگری محال است و مراد 
ج مینوی ص ۳۲۲). خریدن مال (یا اموال معین) از طرف ما مور متکلم همان تعلیق بر محال و امتناع آن چیز 
|| مجادله. مشاجره. سستیزه. مستتیزگی: رسمی به کمترین قیمتی که از طرف | باشد: ۱ 

مخاصمت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)* فروشندگان پيشنهاد می‌شود. و همچنین است | حاجت به نا کسان برم آنگه که نا کم 
خردمد اگرچه به زور و قوت خویش ثقت هرگاه مورد مناقصه, انجام دادن عملی باشد. خوانند و نا کسی ز علامات مردمی, 

تمام دارد تعرض عداوت و مناقشت جایز | (از ترمینولوژی حسقوق تالیف جعفر ؟ (از فرهنگ علوم تقلی سجادی). 


نشمرد. ( کلیله ایضا ص ۲۱۰). هم دوستان 
سپر معادات و ملاقشت در روی کشند. ( کلیله 
ایضاً ص ۳۱۴). این موافقت که میان ما تازه 
گشت سوابق ساقت را... برداشت. ( کلیله 
ایضاً ص ۲۷۱). در مناقشات ایشان بر خود 
گشاده باشم. (مسرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۳۰). چون ملاحده مناقشت و 
مخاصمت ملطان ... می‌دیدند... (جهانگشای 
جوینی). رجوع به مناقشه و مناقشة شود. 
مناقفت کردن؛ ستیزه کردن. مجادله 
کردن: دشمان از جهت یکدلی و مناصحت 
مناقشت کنند. ( کایله و دسنه چ مینوی 
ص ۳۱۴). 
مناقشة. [منَ ش | (ع مص) باکی به 
استقصا شمار کردن. (تاج‌السصادر بسهقی). 
باریکی کردن در حساپ. (منتهی الارب) 
(آنندراج). باریکی نمودن و سختگیری کردن 
در حاب و در حدیث است: من نوقش فی 
الحساب عذب. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[با کسی دور و دراز گرفتن در 
چیزی. |نزاع کردن با کسی. (عیاث) 
(انندراج). مجادله کردن و ستیهیدن. (از اقرب 
الموارد). رجوع به مناقشت 
اابا هم برکندن و برآوردن چیزی را به سوی 
خود. (غیاث) (آتدراج 4 
مناقشه. 2 ق 2 ش‌ ی /ش] (از ع. اسص) 
سختی با کسی در کاری. (ناظم الاطباء). 
سختگیری. مناقشت. مناقشة؛ مناقنة شتر 
در صلاح‌طلبی چنانکه رفت در مان نهاد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۵۲). دوم بخل و 
مناقشه با ایشان در اموال. (اخلاق ناصری). 
رجوع به مناقشة. و مناقشت شود. 
- مناقشه کردن؛ سختگیری کردن؛ با او در 
حاب مناقشه کند و در عقو مضایقه. (اخلاق 
ناصری). ||ستیزگی و خصومت. نزاع و بحث. 
(از ناظم الاطباء): طلب نفایسی که موجب 
مناقشه و منازعت بود. (اخلاق تاصری). 
- امتال: 
در مثل مناقشه نست. نظیر: مثل عين ممثل 
ثست. بلاتشبيه. دور از جناب. خطاب قرینۀ 
استتاست. حاشا عن السامعین. (امثال و 
حکم ج ۲ ص ۷۹۶). 
مناقص. [م ی ) (ع ) ج منقصة. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). ج منقصت. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به منقصة و 


و ماقنه شود. 


منقصت شود. 


لگرودی). مقابل مزایده. رجوع به صزایده 
شود. 
مناقض. مق ] (ع ص) شکننده و مخالف. 
(غیاث) (انندراج). تقیض. بر ضد. مخالف. 
برعکس. (از ناظم الاطباء). نق‌کننده: 
مناقضه و تناقض در شعر و ساير کلام آن 
است که معنې دوم مناقض و متافی معنی اول 
باشد. (المعجم چ دانشگاه ص ۲۸۹). یاد دارم 
که یکی مدعی در این بیت بر قول من اعتراض 
کردو گفت... آنجه تو گفتی مناقض آن است. 
( گلتان). اين تقسیم مناقض آن نیت که 
غیرت خاص محب را بود. (مصباح‌الهدایه ج 
همانی ص ۴۱۴). رجوع به منقضة شود. 
مناقضت. [م ق / قي ض] (از ع. امسص) 
سخن کی را نقض کردن. سخن برخلاف 
یکدیگر گفتن. مناقضة: |گربه مناقضت و 
معارضت قول او مقاوله‌ای رفتی از قضیت 
عقل دور بودی. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 
۸ سیل دشمانگی و مناقضت در پیش 
آید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۷۳). رجوع 
به مناقضة و مناقضه شود. 
مناقضف. (م ق ض] (ع مص) قول کی را 
نقض کر دن. (تاج‌المصادر بسهقی) (دهار). 
||اسخن برخلاف یکدیگر گفتن. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطیاء). ابطال یکی 
از دو قول با دیگری. (از تعریفات جرجانی). 
مخالفت کردن قول دوم کسی به قول اول وی. 
(از اقرب الموارد). رجوع به مناقضت و 
ماقضه شود. 
مناقضه. مق /ي ض /ض] (از ع إبص) 
مناقضت. مناقضة. رجوع به مناقضت و 
ماقضة شود. ||(اصطلاح اصول) نزد 
اصولیان. عبارت از تقض باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفتون). ||نزد اهل نظر عبارت از 
منع مقدمة دلیل است. (از کشاف اصطلاحات 
الفون). منع مقدمة معینی از مقدمات دلیل 
است و در مناقضه شرط است که مقدمه از 
اولیات و سلمات نباشد که در این صورت 
منع آن جایز نیست. اما | گرمقدمه از تجربیات 
و حدسیات و متواترات باشد منع آن رواست 
زیرا اینها حجت بر غير نباشد. (از تعریفات 
جرجانی. ||نزد بلغا عبارت از تلیق امری 
باشد به محال برای آشاره به محال بودن وقوع 
ان مانند «لایدخلون الجنة حتی يلج الجمل 
فی سم‌الخیاط». به عبارت دیگر مناقضه آن 
است که چیزی را تعلیق کنند پر دو امر که 


||(اعطلاح ادبی) مناقضه و تتاقض در شعر و 
ساير کلام آن است که صعنی دوم مناقض و 
منافی معنی اول باشد چنانکه شاعر گفته 
است: 

درمش بخشم بوسه ندهد جور کند 

بدرم جامه که بوسه نفروشد به درم. 

زد تاقضی که در این کمن مین ید ان است 
که در اول ذ کر بخشش درم کرده است و در 
آخر سخن بیع و شری گفته... و دیگری گفته 
است: 

هجران تو با مرگ برابر کنم ایرا ک 

از مرگ بتر باشد هجران تو دانی. 

در مصراع اول هجران او را با مرگ برابر کرده 
است و در دوم از آن بتر نهاده. (از المعجم چ 
دانشگاه صص ۲۸۹ - ۲۹۰), . رجوع به همین 
مأخذ شود. 
مناقع. (ع ‏ ] (ع لا ج منم به معنی دریا و 
جایی که در آن آب گرد آید. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). ج متقع. (از اقرب المواردا. ج 
منقع و مَنْقَعَة. (ناظم الاطباء): و هو" یبت فى 
القیعان و مناقم‌الماء. (ابن‌البیطار. یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به منقع شود. 
مفاقف. [م تي ] (ع ‏ ج منقاف ", به معلی 
استخوان جانورکی است دریایی که از ان 
کاغذ و جامه را جلا دهند. (آنندراج). 
هناقف. (م ق ] (ع ص) شمشیرزن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناققة 
شود. 
مناقفة. مق ف](ع مص) دماغ کسی 
شکتن. نقاف. (تاج المصادر بیهقی). شمشیر 
بر سر یکدیگر زدن و یکدیگر راسر شکستن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
شمشیر بر سر یکدیگر زدن و گویند: فیها 
مناقفة و تقاف. (از اقرب المواردا. 
مناقل. (ع ي] (ع 0 ج عتقّل. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). رجوع به مسقل شود. ااج 
منقّلة. ۳ الموارد) (المنجد). . رجوع به 
منقلة شو 
ماق انی قفا 
الاطباء): فرس مناقل و ممقال و متقّل؛ اسبی 
که‌در رفتن زود بزود دست و پا را بردارد. (از 
اقرب الموارد). رجوع به معنی دوم مدخل بعد 


١-ذرق.‏ 
۲-مطایق قياس جمع منقاف» مناقيف آید. 
رجوع به النقود العريية ص ۶۹شود. 


۰ مناقلة. 
شود. 
مناقلة. (م ‏ [] (ع مص) پای بر جایگاه 
دست نهادن اسپ. (تاج‌المصادر بسهقی). 
دویدن ستور چنانکه دو پایش بر انجا اید که 
دو دستش بوده باشد. (زوزنی). |[زودزود 
بردارندۂ قوائم گردیدن اسب. (آنندراج) (از 
منتهى الارب): اقل الفرس ماقلة و تقالا؛ زود 
بسزود بسرداشت دست و پا را آن اسب در 
دویدن. (ناظم الاطباء). زودیه‌زود برداشتن 
اسب دست و پای خود را در دویدن یا رفتن 
بين عَذو و حَبَّب'. (از اقرب الموارد). ||نوعی 
از رفتار و نهادن اسب دست و پای را بر غير 
سنگ بجهت حن نقل او در سنگستان. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطیاء) 
از اقرب الموارد). ||با هم سخن گفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج): ناقلته الحديث مناقلة؛ 
آن‌چه ار می‌دانست به من گفت. (ناظم 
الاطباء). با هم سخن گفتن و مجادله کردن. (از 
اقرب الموارد. ||به یکدیگر رسانیدن قدح در 
مجلس شراب. (سنتهی الارب) (انندراج). 
دست به دست دادن پیالٌ شراب و به همدیگر 
رسانیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مناقیب. [] (ع [) ج يقب" به معنی تشتر 
بیطار. (آنتدراج). ج مقب. (ناظم الاطباء). 
مناقیر. (ع] (ع () ج بنقار. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). رجوع به منقار 
شود. ااج شنقر. (ستتهی الارب). ج منقر و 
منْقر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به 
منقر شود. 
مناقیش. (م) (ع !) ج منقاش. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا) (اثرب الموارد) (سعجم 
متن‌اللفه). رجوع به منقاش شود. 
هفا کب. [م ی ] (ع !) ج مسنکب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) [آقرب السواردا. ج 
منکب به سعنی بازو و کتف. (آنندراج). 
درشها و کتفهای مردم. (غیاث): مستولی بر 
منا کب و غوارب براعت. (تاریخ بیهق 
ص ۲۰). چون خرشید زین بر منا کب کوا کب 
نهاده می‌رود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص .۸٩‏ 
روز دیگر که جلاجل کوا کب‌از اعطاف و 
منا کب‌این هیون صعب فرو گشودند. 
(مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۹۶). مرا کب خا ک بر 
منا کب أب نهاد... (لباب الالباب ج نفیی 
ص ۶). و رجوع به منکب شود. ||چهار پر بال 
مرغ بعد از قوادم, واحد ندارد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). پرهای مرغ پس از قوادم اول 
پرهای مرغ را قوادم و پس از آن را منا کب و 
پس از آن را خواقی و پس از آن را اباهر و 
پس از همه را کلی گویند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
ما کج. [م ک ] (ع () زنان. (متهى الارپ) 


مناکید. 


(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |انکاح. - ما کرت کردن؛ مبارزه کردن. ممارضه 


عروسی. مباشرت با زنان: قوت شهوی... 
مبدا جذب مافع و طلب ملاذ از ما کل و 
مشثارب ومنا کح و غیر آن بود. (اخلاق 
ناصری).ماً کل و مشارب و ملابس و سنا کح... 
نتیجة غلبۀ قوت شهوی بود. (اخلاق ناصری). 
مبدأ... وشوق التذاذ به ماً کل و مشارب و 
منا کم‌بود. (اخلاق ناصری). 

منا کحاب. [مُ ک] (ع !) ازدواجس‌ها, 
عروسیها. (از ناظم الاطباء). ج منا كحت آنچه 
راجم بود به اهل منازل به مشارکت مانند 
منا کحات و... (اخلاق ناصری). رجوع به 
منا کحة و منا کحت‌شود. 

منا کحت. (مک /ک ح ](از ع. امص) تکاح 
کردن, (غیاث). منا کحة. رجوع به منا کحة 
شود. ||مأخوذ از تازی. نکاح. ازدواج. (از 
ناظم الاطباء)؛ عقدة ان متا كحتيه استحکام 
رسانیدند. (ترجمة تاریخ یمیلی ج ۱ تهران 
ص ۳۹۵). با وجود جهاز و نعمت کی در 
منا کحت او رغبت نمی‌نمود. ( گلستان). 
روایت است در باب منا کحت نسوان کد... 
(مصاحالهدايه ج همایی ص ۲۵۷). به 
منا کحت دیگری رغبت نکرد. (حیب السیر 
3 چ خیام ص ۵۸۳). 

منا کحت‌کردن؛ زناشویی کردن؛ یاری 
مبطلان می‌دهد. با ظالمان منا كحت و 
مجالت می‌کند. ( کاب آلقض ص ۳۴۵). 
منا کحة. (م ک ح] (ع مص) با کی نکاح 
کردن.(تاج المصادر بسهقی). نکاح کسردن. 
(انندراج). شوهر دادن زن را. تکاح. (ناظم 
الاطباء), 

منا کدات. (مک / ک د] (ازع. امستص) 
منا کدة.رجوع به منا کدةشود. 

- منا کدت‌کردن؛ سخت گرفتن. تنگ گرفتن. 
سختگیری کردن: روزگار در تیر مراد او 
منا کرت و منا کدت می‌کرد. (ترجمه تاریخ 
یسمینی چ اول تهران ص ۲۹۲). رجوع به 
ما کده‌شود. 

منا کدق. [مْ ک د] (ع مص) زشت‌خویی 
نمودن و با هم دشواری کردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). تنگ و سخت 
گرفتن بر کسي. (از اقرب السوارد). و رجوع به 
منا کدت‌شود. 

مناکر. [ع کي ] (ع ص,.() ج مُنکر. (از المنجد) 
(از اقرب الصوارد). افعال و اقوال زشت و 
ناپند که بر خلاف رضای خداست. 
منکرات: یکی آنکه در عتقوان جوانی و 
ریعان کامرانی... از متا کر و سناهی دست 
بداشته است. (السعجم ج دانشگاه ص۱۴). 
رجوع به منکر شود. 
منا کرت.[ک /کي ز] (از ع؛ امسص) 
منا کرة.رجوع به منا کرةو متا کره‌شود. 


کردن.مقاومت و پایداری کردن: روزگار در 
تبیرمراد او منا کرت و متا کدت می‌کرد. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۹۲). 
مناكرة. [م ک ر ](ع مص) کارزار کردن. 
(تاج المصادر بهقی). کارزار کردن وباهم 
جنگیدن. (منتهی الارب) (آندراج) (از ناظم 
الاطباء). مقاتله. محاربه. و گویند: بیهما 
منا کرة.قال ابوسفیان؛ «ان مخخدا لمینا کر 
احداً الا کانت معه الأهوال». (از اقرب 
الموارد). رجوع به منا کرت» منا کره‌شود. ||با 
کسی به دها و زیرکی نبرد کردن. (تاج 
المصادر ببهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). ۱ 
هنا کره. [مکَ /ک ر /ر] (از عء امسص) 
منا کرة. رجوع به منا كرة شود. ||(اصطلاح 
نجوم) ان است که کوکب روزی اندر خانة 
کوکب شبی باشد و خداوند خانه اندر برج 
کوکب روزی یا کوکب شبی اندر خاة کوکب 
روزی و خداوند خانه اندر برج کوکب شبی, 
(اتفھیم ص ۴۸۵). بودن کوکب لیلی در خانة 
کوکب نهاری یا بمکس. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
منا کو, رم ک ] ((خ) ۲ مونا کو.شاهزاده‌نشینی 
در کشور فرانه که ۱۵ کیلومتر مربع وسعت 
و ۲۲۳۰۰ تن سکنه دارد. مرکز آن شهر منا کو 
است که بندری است بر دماغه‌ای مرتفع در 
دریای مدیترانه. دارای موزه اقیانوس‌شناسی 
و یکی از مرا کز مهم جهانگردی دنیاست. در 
قرن دهم میلادی « گریمالدی‌ها»؟ بر این 
سرزمین استیلا یافتند. ولی تا سال ۱۵۱۲ ع. 
استقلال آنها از طرف دولت فرانسه پذیرفته 
نشد. در این تاریخ دولت فرانه سنا کورا 
بصورت یک شاهزاده‌نشین زیر نظر خود 
قول کرد و در سال ۱۸۶۵ م. قرار داد گمرکی 
مان منا کو و فرانسه امضا گردید. از سال 
۹ .م رن سوم" شاهزاده و فرمانروای 
این سرزمین است. (از لاروس سال ۱۹۷۴ 
م( 
منا کیمب. [م] (ع ص, [) خراب و بدحالان و 
سختی رسیدگان و این جمع منکوب است. 
(غیاث) (آنندراج). رجوع به منکوب شود. 
منا کید. [م] (ع ص. لا ج نکد و ند و نکد. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوم مناکید؛ 
گروه بدفال دشوارځوی. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نکد شود. 


۱-رجوع به «عَذز» و «بب» شود. 
۲-جمع مقب مطابق قیاس, مناقب آید نه 
مناقب. 

3 - Monaco. 4 - Les grimaldi. 


5 - Rainier ll. 


مناکیر. 


مناکیر. (] (ع ص, لاج شنکر, به معنی 
زیرک. (انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به منکر شود. اج منکور و 
ان ضد معروف است. (از ذیل اقرب الموارد) 
(از المنجد) ||منکرات. گویند: «هم ییرکبون 
النكرات و المنا كر». (از ذیل اقرب الموارد) 
(از المنجد). 
مفال. [](ع !) جای یافن چیزی. (غیاث). 
||(مص) نیل. یافتن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). در عربی مصدر است و به معلی 
یافتن و به چیزی رسیدن یا چیزی به کی 
رسیدن. (کلیله و دسنه ج مینوی حاشۀ 
ص ۳۱۳): اگر در باب ایشان اصطناعی 
فرمائی... به منال و اصابت که از اشفال یابند 
شادمان و ستظهر شوند. ( کلله ایضا). 
پعیدالمنال؛ که دست یافتن بدان دشوار 
باشد: همت پر کاری بعیدالمنال گماشته است 
که بدان دشوار توان رسید. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص۲۳۸). 
||(!) طور و طريقه و منوال و خوى. (ناظم 
الاطبام). | حاصل و محصول اراضی ملک و 
باغ و مزرعه و جز آن. (از ناظم الاطباء). محل 
حصول شیء. چنانکه اراضی ملک و جا گیر و 
باغ و مزرعه و دکان که این همه محل حصول 
عمال و زر هستد. (غیات): 


ولیکن گرفتم که هرگز نجویم 

نه ملک و منالی نه مال و مناعی.. خاقانی. 
چه یافتن منال بی‌وسیلت مال دشخوار و 
ناممکن بود. (سندبادنامه ص .)۲٩۹۳‏ 

بنده صاحب عیال و مال نداشت 


بجز آن مزرعه منال نداشت. 

نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص ۲۴۰). 
منال ملمانان کلی برمی‌داريم. (المضاف الى 
بدایع الازمان ص ۲۰). از جهت موضوع غل 
منال ایشان که راه حرمت نرفته بود... 
(المضاف الى بدایعالازمان ص‌۳۵). || سال و 
دولت و ثروت. (ناظم الاطیاء). انچه یابند از 
مال و ثروت و خواسته. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
به پیراستن کار و به آراستن ملک 
از او یافته هر شاهی رسمی و منالی. قرخی. 
نگردد چون منی خود گرد بیشی 
نهگرد حیات از بهر منالی: ‏ نامرخرو. 
نت در این کنج و دراین نیز گنج- 
نامدم اینجای ز بهر منال. ‏ ناصرخرو. 
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر 
ز دست تست سخا را متال و دست‌گذار. 

متو دسعد . 

به منال و اصابت که از اشفال یایند شادمان و 
متظهر شوند. ( کلیله و دمنه) 
نه در صدر تملق کنم بهر طمع 
ته از ملوک مذلت کشم ز بهر منال. 


عسبدالواسع جیلی (دیوان ج صقا ج۱ 
ص ۲۴۱). 
خلق همه عالم ز تو با نفع و متالند 
بر عالمیان عالم نقعی و منالی. ‏ سوزنی. 
چهار چیز که آصل فراغت است و منال 
یرزد آن به چهار دگر در آخر حال 
کند' به شرم ملامت, عمل به خجلت عزل 
بقا به تلخی مرگ و طمع به ذل سؤال. 
اثیرالدین اخسیکتی (دیوان چ همایونفرخ 
ص ۴۳۴). 
بهر منال عیش» ز دوران منال بیش 
بهر مدار جسم به زندان مدار جان. خاقانی. 
مپاس من نه از وجه منال است 
بدان وجه‌ست کاین وجهی حلال است. 
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال 
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده متال. 
کمال‌الدین استماعیل (دینوآن چ حین 
بحرالعلومی ص ۱۹۳). 
در حجرة وهم و خیال جهت حطام و منال 
پیش چون خودی بیش منال. (ترجمة محاسن 
اصفهان). 
ا گرنه رشحه فیض سخای او باشد 
خرد اميد نبندد دگر به نیل منال. 

عبید زا کانی (دیوان چ اقبال ص ۲۹). 
- مال ومنال؛ ثروت و خواسته: آن 
پادشاهزاده‌ای بود که مال و ممال خود به فاد 
جمع کرده بود. (قصص‌الانبیاء ص ۱۷۴). 


گفت پندار که از مال و منال 
کشتیی بود ترا مالامال... جامی. 
ما را تو و قبول نیازی و خلوتی 
مال و منال هر دو جهان از رقیب ما. 
نظیری. 


|| عطیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
منال. (] (اخ) دهی از دهستان و بخش 
قیروکارزین که در شهرستان فیروزآباد 
فارس واقع است و در حدود ۱۸۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۷). 
منالاوس.[م] (إخ)" پیش از بطلمیوس 
بوده چه بطلمیوس در کتاب مجطی از او نام 
برده است. از اوست: کتاپ اشکال‌الکرید. 
کتاب فى معرفة كمة الأجرام السختلطة و 
عمله الى طوماطیانوس الملک, كاب اصول 
الهندسة و آن را ثابت‌ین قره ترجمه کسرده, 
کتاب المثلتات و مقدار کمی از این کتاب به 
عربی نقل شده. (ابن‌النديم. یادداخت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به تاريخ الحکماء 
القنطی و تاربخ علوم عقلی صفا ص ۷۷و 
۷ و منلائوس در همین لنت‌نامه شود. 
مفام. [2] (ع !) خواب. (مهذب الاسماء) 
(دهار). نوم. (اقرب الصوارد): و من آیاته 
منامکم باللل و النهار. (قرآن ۲۳/۳۰). 


0۷1 


پرده‌دار قوت ارادی به سبب یقظت و منام‌گاه 


منامات. 


پرده بردارد گاه فروگذارد. (منشثآت خافانی ج 
محمد روشن ص ۳۰۰). یکی از آن تقلیل 
طعام» دوم قلت منام. (مصباح الپ‌داید ج 
همایی ص ۱۶۳). اما شرط چهارم قلت مام 
است. (مصباح‌الهدایه اییضاً ص ۱۶۶). پى 
حق نفس در ما کل و مشارب و استراحت و 
منام. (مصباحالهدایه ایضا ص ۷۱). 


جنود وحش شدند از منام خود بیدار 


وفود طبر شدند از مقام خود طایر. جامی, 
-بی‌مام؛ بی‌خواب* 

روی این اتوار عالم سوی ما 

بر مثال چشمهای بی‌منام. ناصرخرو. 


- لامنام؛ بی‌خواب. آنکه خواب ندارد: آنکه 
تخوابد: داور بیدار و حی لامنام سلطان منام را 
بر شهرستان حواس ان جناب استیلا داده. 
حوا را از است‌خوان پهلوی چپش بیافرید. 
(حبیب‌السیر چ خیام ج۱ص ۲۰). 

|| آنچه شخص خفته در خواب بیند. حلم ج 
منامات. (از اقرب الموارد) (از السنجد). آنچه 
در خواب بیند. رویا. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): قال یا بنی إنى أری فى المنام 
نی أذبحک فانظر ماذا تسری. (قرآن 
۷ 

آن دهد مر ترا ملک در ملک 
که ندید ایج پادشه به منام. فرخی. 
سر از روی بالین پرآرد بصر 
ا گربیند | کمه ورا در منام. 
بعد از آن ترسا درآید در کلام 


سوزنی. 

که میحم رو نمود اندر منام. مولوی. 
گفتمش کی بینمت ای خوشخرام 
گفت نصف‌اللیل لکن فى المنام. 

نهائی " (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

|اجای خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). خوابگاه و جای خواب و 
بستر, (منتهی الارب). جای خفتن و خوابگاه. 
(غیاث). ||در مقابل واقعه؛ بیان اين سخن آن 
است که هر یک از واقعه و منام منقسم 
می‌شود به سه قسم. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص ۱۷۲). رجوع به منامات معنی دوم شود. 

منام. (م](اخ) رودی در کشور تایلند با 
هزار و دویت کیلومتر طول که از بانکوک 
می‌گذرد و در خلیج سیام سی‌ریزد. (از 
لاروبی)۔ 

مناماب. [) (ع !) ج منام. (اقرب الصوارد). 
خوابها. (غیات) (اندراج). رژیاها. احلام؛ از 
امال منامات و اخباه تفاژلات. (جهانگهای 


۱-ظ:کنه. 
۰ ۱۸۵۱۵۱2029 - 2 
۳-ظ:بهانی (شیخ بهانی). 
۰ - 4 


۲ منامس. 


جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۱۳۳). و رجوع به 
منام شود. | آنچه اهل خلوت در خواب بیند 
در مقابل واقعه و مکاشفت. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)؛ و 
از جمله واقعات بعضی صادق باشند و پعضی 
کاذب همچنانک منامات. ا لهدایه چ 
همایی ص ۱۷۱). در بیشتر وقایع و منامات 
نفس باروج مشارکت: بود. (مصباح‌الهدایه 
ایضاً ص ۱۷۱). . پس مکاشفات همه صادق 
باشند و واقعات و منامات بعضی صادق و 
بعضی کاذب. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱۷۱). 
پس معلوم شد که در واقعات و منامات هم 
صدق واقع شود و هم کذب. (مصباح‌الهدایه 
ایضاً ص ۱۷۶). 

منامس. [م م] (ع ص) به کازه درنشیننده. 
(آنتدراج) (از منتهی الارب). آنکه در کازه 
می‌نشیند جهت شکار. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). |اسحرم و همراز. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منامسة 
شود. 

منامسة. م س](ع مص) به کازه در 
نشستن صاد و به کازه درامدن. (متتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
السسوارد). ||راز گقتن. (مسنتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مناملة. 1٣م‏ 5 (ع مص) بندی‌وار رفتن. 
(منتهی الارب) (انتدراج ) (از محط المحیط). 
گام برداختن 4 900 
(ناظم الاطباء). 

منامن. 11 (اخ) دهی است از دهستان 
خورش‌رستم پخش شاهرود که در شهرستان 
هرواباد واقع است و ۳۷۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 

منامة. (عم](ع !| جای خواب. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). جای 
خواب و خوابگاه. (ناظم الاطیاء). |اگلیم که 
شب پوشند. (مهذب الاسماء). خانه خواب و 
بستر. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). جام خواپ وگویند: «بات فی 
المنامة» و آن قطفه است. (از اقرب الموارد). 
||دکان. (منتهی الارب) (آنندراج). گاهی 
دکان را منامة گویند و آن دکانی است که در 
آن خوابند. (از اقرب الموارد). دکان و 
انبارخانه. ||اطلس. ||مخمل. (ناظم الاطباء). 

منامه. (ع م] (إخ) همان قصبهٌ بحرین است. 
(فارسنامة ناصری). پایتخت و امیرنشین 
بحرین در جزیرء بحرین که ۰ سکنه 
دارد. (از لاروس). 

هفان. من نا] (ع ص) بسیار نممت‌دهنده. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نیکی‌کننده و تعمت‌دهده. (غیاث) 
(آتندراج). ||منت‌برنهنده. (مهذب الاسماء). 


منت‌نهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطبام) 
(غیاث) (آنندراج). آنکه چیزی نبخشد مگر 
آتکه منت نهد و بخششهای خود را برشمارد و 
ان مذموم است. مونث ان منانة است. (از 
اقرب المواردا. 
منان. [ّنْ نا] (اخ)نامی از نامهای خدای 
تعالی. (سهذب الاسماء). یکی از نامهای 
باری‌تعالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
یکی از اسماء حق‌تعالی. (غیاث). یکی از 
انماء حسنی است. (از اقرب الموارد): فرمان 
ملک منان چنان است که ولد خود را قربان 
کنی .(حيب‌الير ج خام ج ۱ص ۵۲). 
مناندر. ۰ (] (ٍخ) " شاعر همزلسرای یونانی 
٩ ۲-۳۴۲(‏ ق.م.). اپداع‌کنندة کمدی جدید 
بود که شاعران نامداری چون پلوت؟ و 
ترانس " سبک او را دتبال کردند. (از لاروس). 
منافة. [عْنْ نا ن] (ع ص) زن مالدار که جهت 
مالش نکاح کنند و وی بر شوی منت نهد. 
(متتهى الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). 
زن مالدار که از برای مال وی را نکاح کنند و 
او از جهت مال و دولتی که دارد بر شوی خود 
منت نهد. (ناظم الاطباء): از پنج زن حذر 
واجب بود: حنانه و منانه و انانه... و اما منائه 
زتی بود متموله که به مال خود بر شوهر منت 
تهد. (اخلاق ناصری). ||مؤنث منان. (اقرب 
الموارد). رجوع به منان شود. 
منافیی. (م /2 نیی ] (ص نسبی) مکسوب به 
مانی. مانوی. شوب به مانی برخلاف قیاس. 
(یادداشت 
مانی و مانوی شود. 
- قلم مانی؛ خطی مستخرج از فارسی و 
سوریانی که مانی مخترع آن است. (از 
الفهرست این‌الدیم. یادداشت ایضا). 
منائیه. [م نی ی] (اخ) پیروان مانی. مانویان. 
مائویه. (یادداشت 
دیتی که پس از سمنیه به ماورا ءاللهر درأمد 
دین منانیه است. بدانگاه که کری مانی را 
پکشت و بیاویخت و جدال در دین را به مردم 
مملکت منع کرد به امر او هر جا از اصنحاب 
مانی می‌افتاد میکشتند و از این رو منانیه 
بگریختند و قومی از آنان از نهر بلخ بگذشتند 
و به مملکت خان درامدند. و خان لقبی است 
که پادشاهان ترک را دهند. و بدانجا یودتد تا 
آنگاه که دين مسلمانی پیدا شد و دولت ایران 
از هم بپاشید و کار عرب بالا گرفت. در این 
وقت. این قوم به بلاد خویش بازگشتند و این 
بازگشت بے بیشتر در فتنة فرس به روزگار 
بنی‌امیه و به زمان خالدین عبدائه القری پود 
چه خالدبن عبداله را نیز در این کار نظر و 
دستی بود لکن ریاست این قوم بر حسب 
اصلی از اصول این طایفه جز به بابل منعقد 
نمی‌گشت و سپس رئس می‌توانست از آنجا 


ت به خط مرحوم دهخدا). . رجوع به 


ت به خط مرحوم دهخدا). اول 


به هر جا که مأمون می‌شمرد نقل کند. به 
روزگار مقتدر خلیفه منانیه برای حفظ جان به 
خراسان ملحق شدند و آنچه برجای ماندند. 
دین خویش پوشیده می‌داشتند و یک جای 
اقامت نمی‌کردند و از شهری به شهری 
می‌شدند و پانصد تن از آنان به سمرقند گرد 
آمدند و امر آنان فاش گت و صاحب 
خراسان درصدد قتل ایشان برآمد. در این 
وقت پادشاه چين و ظاهراً صاحب تغزغز 
رسولی نزد صاحب خراسان فرستاد و پیفام 
کردکه در بلاد من اضعاف این عده از 
مسلمانانند و من سوگند یاد می‌کنم که | گریک 
تن از منانیه کشته شوند. تمام ملمانان بلاد 
خویش به قتل رسانم و ماجد آنان را وران 
کنم و عیون و ارصاد بر ملمن سایر بلاد 
بگمارم تا هر جا از آنان بابند بکشند. و 
صاحب خراسان با شنودن این پام از کشتن 
منانیهٌ سمرقند دست بازداشت و از آنان به 
جزیه قناعت کرد. رفحه‌رفته شمارة آنان 
نبت به ملمانان رو به کاهش گذاشت و من 
به روزگار معزالدوله سیصد تن از آنان رابه 
بغداد می‌شناختم. لکن امروز (۳۷۷ «.ق.) 
پنج کی نیز نمانده است. (ابن‌الندیم» 
یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا), .رجوع به 
ماتی و مانویان شود. 
مناوات. (] (ازع. امسص) مناواة. 
خصومت: هر دو به معادات یکدیگر برخیزند 
و کار به مناوات انجامد. (مسرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۴۹). رجوع به متاواة شود. 
مناواة. [م] (ع مص) دشمنی کردن با هم. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مدخل قبل شود. 
مناواة. (م و 2] (ع مص) با کسی دشملی 
کردن, واء. (تاج‌الصصادر بیهقی). دشمنی 
کردن‌با هم. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مفاخرت 
نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). مفاخرت و معارضه کردن. (از اقرب 
الموارد). 
مناویت. [م و / و ب] (از ع إمص) نویت 
قبرار دادن. نسوبت‌گذاری. مساوبة؛ 
امیرناصرالدین بفرمود که بر سیل مناوبت 
پانصد نفر از مردان کار روی بدیشان بنهند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ١‏ تهران ص‌۴۱). بر 
سل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم 
می‌دارد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۳۲۱). معاقیت ان است که سقوط دو 
حرف از وزنی بر سبیل مناوبت باشد | گریکی 
یند البته دیگری برقرار باشد. السعجم چ 
Plaul.‏ - 2 ۰ - 1 
۰ - 3 


متاوبة. 


مدرس رضوی ج۱ ص ۴۷). رجوع په مناوبة 
شود. 

مفاوبة. (مْ ر بَ] (ع مص) به جای یکدیگر 

بایستادن. (تاج‌المصادر بیهقی). از پی کی 
درآمدن و دست به دست گردانیدن ومساهمه 
کردن. (از اقرب الصوارد). از عقب کی 
درآمدن وبه طور نوبه سواری کردن. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به مناوبت شود. |بطور نوبه 
قرار دادن آب و جز آن راء (از ناظم الاطیاء). 
|[عقوبت كردن '. (مسنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطبام). 

مناوج. [ع و] (ع) ج مناحة. (اقرب 
الموارد), رجوع به مناحة شود. 

مناوحهة. (مْ و ح](ع مسص) مقابله. (اتاج 
المصادر بهقی). مقابل و روباروی شدن. 

(ناظم الاطیاء)(از اقرب المواردا. 

مناور. 9 و[ (ع 1( ج متارة» يعلى جای 
روشنی و‌ چراغپایه و جای اذان گفتن. 
(اتندراج). ج متارة. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به منارة شود. 

مناور. (ع ] (خ) شهری است نزدیک چین 
که‌غلامان خوبروی از انجا ارند. (لغت فرس 
اسدی چ اقبال ص ۱۳۷). شهری است در 
مَناذر نام دو شهر است در اهواز که یکی را 
صفری و یکی را کبری گویند و چون مناور 
مسموع نشده شاید که مناذر را به تصحیف 
چنین خوانده‌اند. لکن احتمال دارد که مناور 
در ملک چین باشد منوب به خویرویان و 
غیرمناذر اهواز باشد. (فرهنگ رشیدی). 
شهری است نزدیک به شهر ختن و بعضی 
جین گفه‌اند. (برهان). شهری است به 
ترکستان قریب به ختا و چین. (آنندراج). نام 
شهری در تاتارستان. (ناظم الاطباء): 
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو 
گویند خویرویان ماه مناوری ". خسروی. 

از لفت قرس اسدی چ اقبال ص ۱۳۷). 

||نام بتخانه‌ای هم هت. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). 

مناورة. مد 015 مص) با هم دشنام دادن. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مناوش. 1](ع ص) متویش. بنفش. رنگ 
ارغوانی برکشیده بر روی آبی پررنگ. (از 
دزی ج ۲ص ۶۱۷. 

مناوشات. (م و] (ع !) ج مناوشة: مان او 
و... به کرات مناوشات رفته و حربهای عظیم 
قایم گشته. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص۴۱۶). رجوع به منأوشة و مناوشت شود. 

مناوشت. مر / و ش] (از ع (مص) 
مناوشة. نزدیک شدن در جنگ به یکدیگر و 
در هم آویختن؛ زمانی به مناوشت و مهارشت 


بایستاد. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 
ص ۲۶۸). رجوع به مناوشة و مدخل قبل 
شود. 

مناوشة. مرش | (ع مسص) هی‌مدیگر را 
گرفتن و نزدیک شسدن در کارزار. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مناوشت شود. 

مناوصة. 1 و ص ] (ع مسص) با چبیزی 
وا کوشیدن. (تاح‌المصادر بهقی). همدیگر را 
گرفتن در کارزار و مروسیدن. (منتهی الارب) 
(اتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
-- امخال: 

ناوص الحرة ثم سالمها؛ در حق شخصی 
گویندکه مخالفت قومی کند و باز به‌سوی 
ایشان برگردد و رجوع کند. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 

مناولات. (م و](ع !)ج مناولة: در ائناء 
مناولات و تضاعیف آن حالات بهرام گور 
گفت دهقان را که... (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۱). رجوع به مناولة و مناولت شود. 

مناولت. (مر /و ل] (از ع. امص) مناوله. 
مناولة. چیزی به کی دادن. به یکدیگر 
تعارف کردن؛ یک شیشه صرف باقی است 
اگر رخبتی هت تا صاعتی به مناولت آن 
تزجيهُ روزگار کنیم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۸۴. رجوع به متاولة شود. 

مناولة. 1و ل] (ع مص) چیزی فراکسی 
دادن. (تاج المصادر بهتی). عطا دادن. (منتهی 
الارب) (انندراج). عطا دادن. بخشش کردن. 
(از ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن با 
دست به‌سوی کسی درازکتان چیزی به او 
دادن. (از اقرب الموارد). || ان است که شیخ, 
کتاب مورد سماع را به دست خویش به کسی 
دهد و گوید تو از جانب من اجسازه روایت 
مندرجات آن را داری و تنها به دادن کتاب 
کفایت نکند. (از تعریفات جرجانی). در علم 
درایه توعی از تحمل حدیث است (مقرون به 
اجازه و غیرمقرون به اجازه) و صور مختلف 
دارد ماتد اینکه شيخ اجازء نسخه‌ای از 
احادیث مورد روایت خویش را به طالب 
تحمل حدیت بدهد تا او آنها را روایت کند. 
(تسرمینولوژی حسقوق تأيف جسعفری 
لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات 
القنون شود. 

مناومة. موم ] (ع مص) با کسی به خواب 
نورد کردن و باکسی بخفتن. (المصادر 
زوزنی). نبرد کردن به خواب شدن. (سنتهی 
الارب) (آتندراج. نبرد کردن با هم در خواب 
شدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مناوند. [م و] (اخ) دصی از دهستان 
شاخنات بخش درمان است که دز شهرستان 
ببرجند واقع است و ۱۱۲ تن سکنه دارد. (از 


۲۱۵۷۳  .تبهانم‎ 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
مناوة. م /م و /و](ع !) پاداش. (منتهی 
الارب). پاداش و جزاو مکافات. (ناظم 
الاطباء). جزا. یقال لامنینک مناوتک. (معجم 
متن‌اللغة). 
مغاوی. [ء ] (إخ) زين‌الدين عبدالرژفبن 
تاج‌العارفین‌بن علی‌بن زین‌العابدین الحدادی 
المناوی القاهری (۹۵۲- ۱۰۲۱ « .ق.). از 
علمای بزرگ دین است که در فنون دیگر نیز 
استاد بود. وی خور و خواب اندک داشت و 
بدان سبب بیمار و ناتوان شد و پسرش 
تاجالدین محمد تألیفات وی را استملا 
می‌کرد. وی را قریب به هشتاد تالیف و از ان 
جمله است: «الجواهر المضیه فى الآداب 
ال‌لطانیه». «بقیة‌المحتاج فى سعرفة اصول 
الطب و الصلاج», «تساریخ‌الضفاء» و 
« کنورالحقائق» در حدیث و «غاية الارشاد 
الى معرفة احکام الحیوان و اللبات» و کتب 
دیگر. وی در قاهره درگ‌ذشت. (از اعلام 
زرکلی ص .)۵۱٩۹‏ رجوع به همین مأخذ و 
معجم‌المطبوعات ج ۲ ص ۱۷۹۸ شود. 
مناه. [م] (ع !) منا. (اقرب الموارد). رجوع به 
منا (معنی اول) شود. 
منات. [م] (اخ) تام بتی است در عرب. (مهذب 
الاسماء), نام بعی, موی منوب بدان. (متهی 
الارب). نام بتی که مناءه نیز گویند. (ناظم 
الاطیاء). بتی است که دو قبیلة هذیل و خزاعد 
رابود میان مکه و صدیته و آن را مسناءة نیز 
گویندو نبت به آن منوی است. (از اقرب 
الموارد). رجوع به منات شود. 
هفاق. [] (إخ) مسوضعی است به حجاز. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مناهب. (م «] (ع ص) جواد ماهب؛ اسب 
بار دونده. (از اقرب الموارد). 
مناهیت. (م ۵ وب ] (از ع, إمص) مناهة. 
غارت کردن. غارت: همه پادشاهان در 
طلب ملک بر مجرای این عادت رفته‌اند... و 
از یکدیگر یه مغالبت و متاهبت فرا گرفته, 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۸۲). رجوع به 
مناهبة شود. 


۱-ایین معنی درست نمی‌نماید و شاید 
صاحب متهی الارب و پیروان اوء آن را از عاقبَه 
معاقبة که به معنی از پی کی درآمدن و به نوبت 
سوار شدن» و معنی دیگر آن «عقوبت کردن» 
است استنباط کرده‌اند. 

۲-مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: مناور 
ظاهرا همان سیام باشد, یعتی نخشب وتف و 
ماه مناور ماه سام است. و در پادداشتی دیگر 
ارند: ایا مناور نامی از تامهای سام و نخشب یا 
قریه‌ای یا کوهی که ماه را ابن مقنع از چاه آن 
برمی‌آورده یست؟ 


۴ مناهیة. 


مناهیة. (م هب ] (ع مص) با کسی غارت | 


کردن.(تاج المصادر بیهقی). غارت کردن. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به مناهیت شود. ||ننگ 
و نبرد کردن در تک. (تاج المصادر بیهقی). به 
پراببری دویدن دو اسب و جز آن. (متهی 
الارپ) (اندراج). برابر هم دویدن دو اسپ. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||به سخن 
گرفتن. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مناهج. [a]‏ (ع 0ج مستهاح. (دهار). 
راه‌پای راست و این جمم منهج است. 
(غیاث) (آنتدراج). ج منهج. (ناظم الاطاء). 
ج منهج يا منهج و منهاج. (اقرب الموارد). 
رآههای پیدا و گشاده: خاطر... در مناهج 
مصافات و موالات دایم‌الشور. (منشآت 
خاقانی ج محمد روشن ص ۲۵۶). مناهج 
عدل که ناس‌لوک مانده بود... (ستدبادنامه 
ص ۱۰). فیمابعد مناهج احکام دولت و مناظم 
دوام ملک بر وفق مراد... (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص ۱۸۱). و مناهج یم و اومید... با 
عاقلان زدن همین صفت دارد. (مرزبان‌نامه ج 
قزوینی ص ۲۲ )برد تا تین مبانی شمر و 
سلوک مناهج نظم بشناسند. (المعجم). از 
اقتفای مناهج و اقتتای منافع... عدول نجوید. 
(اخلاق ناصری). 

کان نبد ممروف و یس مهجور بود 
از قلاع و از مناهج دور بود. 
نشگفت | گرملانکه گردند مقتدی 
آن را که در مناهج حق مقتدا علی است. 

آین‌ یمین (دیوان چ باستانی‌راد ص ۴۰). 

رجوع به منهج و منهاج شود. 
مناهدة. ( 32] (ع سص) باکسی 
رویاروی جنگ کردن. (المصادر زوزنی). با 
کسی برابری کردن در حرب. (تاج‌المصادر 
ای یک 
حرب. ||به انگشتان فال گرفتن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[قرعه کردن با کسی. (منتهی 
الارپ) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
مناهز. م و) (ع ص) نزدیک رسیده: به 
مردی. مراهق. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مناهزة شود. 
مناهزت.[م د / جز] (از ع امص) مناهزت. 
فرصت نگاه داشتن. فرصت غنمت شمردن. 


مولوی, 


اغتنام فرصت. انتهاز فرصت. [بادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): ا گر من از مناهزت 
فرصت غافل مانم... بعد از ان سود ندارد. 
(مرزبان‌نامه). به مغافصت و مناهزت نا گاه‌در 
آن ولایت تسازند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۸۵). رجوع به مناهزة شود. 

مناهزة. ر٣‏ درَ](ع مص) فرصت چشم 


داشتن. (المصادر زوزنی). فرصت یأفتن و 
غیمت شمردن. (متهى الارب) (آنندرا اج( 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
مناهزت شود. |[به چیزی نزدیک شدن. 
(المصادر زوزنی). نزدیک شدن با هم. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). |انزدیک 
شدن کودک بلوغ راه |اپیش آمدن شکار راء 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مناهضت. (م ۵ / دض ] (از ع امستص) 
مناهضة. مقاومت و برایری در جنگ. محاربه. 
مقاتله: امروز توبه عزم مزاحمت ما 
برخاسته‌ای و همت بر مناهضت و پیکار 
گماشته‌ای. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۹۹), 
اباب مناهضت ساخته بايد کرد. (ترجمة 
تاریخ میتی چ۱ تهران ص ۶۶. عسزم 
مناهضت نواسه شاه مسصمم کرد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ایضا ص ۲۰۰). به عزم مناهضت 
او روی به ولایت او نهاد. اترجمة تاریخ 
یمینی ایضا ص ۳۳۲). ارسلان جاذب را به 
مناهضت او فرستاد. (ترجسمة تاريخ یسینی 
ایضا ص ۳۴۳). رجوع به به مناهضة شود. 

مناهضة. زم دض ] (ع مص) مقاومت کردن 
با هم و برابری نمودن در جنگ. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مقاومت 
کردن‌با هم. (از اقرب الصوارد). رجسوع به 
مناهشضت شود. ۰ 

مناهل. م ۳ 2 اج مهّل. (دهمار) (ناظم 
الاطباء) (اقرب السوارد). جمع منهل که به 
صعنی چشمه باشد. (غياث) (انندراج). 
آبشخورها. سرچشمه‌ها: اگر چه آن چشمةً 
مکارم را مناهل آنجاست... (منشأت خاقانی 
چ محمد روشن ص ۳۴۶). در رزادیق و 
رصانی می‌گتت ومشارع ومناهل 
صی‌نوشت. (سندبادنامه ص‌۳۰۴). ذوابل 
صعاد از مناهل اکباد سیراپ می‌کردند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۶۶. 
مانند تگرگ از مناهل غمام روان. 
(جهانگشای جوینی). رجوع به منهل شود. 

مناهم. ز ۾] ((خ)" پادشاه اسرائیل در 
سالهای ۷۳۷ تا ۷۳۸ ق.م. هنگامی که سلیمان 
کشته شد پادناه زا کاری؟ برای به دست 
آوردن فرمانروائیش دست به کار شده و 
مناهم که از وابستگان سلیمان بود علیه 
زا کاری (زکریا) قیام کرد و او را کشت. او در 
بیرحمی و ستمکاری شهرت داشت. و در 
سال ۷۳۸ ق .م.مجبور به پرداخت خراج به 
«تگلات فالازار» سوم پادشاه آشور گردید که 
قمت شمالی سوریه را به تصرف خويش 
درآورده بود. (از لاروس بزرگ). 

مناهم. [ د] ((خ) "رئیس قوم بهود که پس 
از مرگ هرود کبیر " (در قرن اول میلادی) 


مناهی. 

عليه روصیان قیام کرد و خود را پادشاه 
اورشلیم نامید ولی «العازار»۵ که بر گروه 
میانه‌رو فرمانروائی داشت سردم را علیه او 
شورانيد و او را محکوم بمرگ کرد. (از 
لاروس بزرگ). 
مناهمه. [م ه] (ع مص) با هم دم سرد و 
ناله براوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مناهی. [2)(ع ص.!) ج مسنهی و مَنهيّة. 
منهیات. چیژزهای نهی‌شده. گناهان و جرایم. 
(از ناظم الاطباء). افعال بازداشته‌شده. یعنی 
افعالی که در شرع ممنوع باشد و این جمع 
منهی که به معنی بازداشته‌شده باشد. (غیات). 
افعال بازداشته‌شده. (آنتدراج): 

بجز مر ترا مدح باشد مناهی 

بجز مر ترا حمد باشد مثالب. حسن متکلم * 
در مسناهی چجسمله انبا متاوی باشند. 
(لباب‌الالباب چ نقسی ص٩۱).‏ در تجمل 
پسادشاهی بنای ملاهی و متاهی را تحام 
برانداخته. (لباب‌الالباب ایضاً ص ۵۰. از او 
پرسیدند که مرید به چه ریاضت کند؟ گفت: به 
از مناهی بازایستادن. (تذکرةالاویاء عطار ج 
کتابخانة مرکزی ج ۲ ص ۲۵۶). 

در دست عقل, نور ساعی تو چراغ 

بر کام نفس, حکم مناهی تو لگام. 
کمالالدین اسماعیل (دیوان متخ 
بحرالعلومی ص ۲). 

من اگر چنانکه تهی است نظر به دوست کردن 
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی. 

تعدی. 
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن 
گرت‌ایمان درست است به روز موعود. 
سعدی. 

بخشایش الهی گمشده‌ای را در مناهی چواغ 
توفیق فرا راه داشت. ( گلستان). محال است 
که‌با حن طلعت ایشان گرد ملاهی گردند. و 
یا قصد مناهی کنند. ( گلستان). ورع در اصل. 
توقی نفس بود از وقوع در مناهی چنانکه در 
خر است... (مصباح الهدایه ج همایی 
ص ۲۷۱). اما خاطر شیطانی ان است که 
داعي بود با مناهی و مکاره. (مصباح الهدایه 
ایضاً ص ۱۰۴). تمهید عذر معاصی و مناهی 
بود. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱۲۱). رجوع يه 
منهی شود. ٍ 

- مناهی‌الشرع؛ کارهایی که از آنها منع شده 


- ۰ 
- ۰ 
- ۲۱۵۲۵0 le Grand. 

- 0. 

۶- این بیت به گوبندگان دیگر نیز منوب 


است. 


2 - ۰ 


نے دج ها 


مناهیج. 

است. (از اقرب الموارد). 
مناهیج. ج منهاج, به معنی راه پیدا 
و گشاده. (آنندراج). ج منهاج. (ناظم الاطباء). 
مناهیل. (۶](ع ص. لاج منهال. (ناظم 
الاطباء). رجوع به منهال شود. 
مناهیم. (] (ع ص. !)ج بسنهام. (سنتهی 
الارب) (انسندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به منهام شود. 
هفایاء [] (ع !) ج مَنيّة. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد), ج منية. به معی 
مرگ و اجل. (آندراج): از برای وی» احسمد 
انواع منایا و احسن اقام رزایا مقدر ساخت. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۵۹). 
رجوع به ملية شود. 
هفایج. [م ي ] (ع () مائح. ج مستیحة. 
بخششها. دهشها. مواهب: 
گه‌معانی را خزانه, گه امانی را دیل 
گه‌مصالح را وساطه. گه منایح راسفیر. 
عسبدالواسم جلى (دیوان چ صفا ج۱ 
ص ۱۶۶. 
ترا به بذل منایح متابمند اقران 
مرا به نظم مدایح مسخرند امسال. 

عبدالواسع جبلی (ایضاً ص ۲۴۱). 
روان اوست به شکر منایع تو رهین 
زبان اوست به نشر مدایح تو کفیلر 

عبدالواسع جبلی (ایضا ص ۲۵۱). 
این نصایح مفضی است به منایح تأ ید الهی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۱۸). بر امید منایح 
وعطایابه حضرت او آمدن گرفد. 
(لباب‌لالباب چ نفیسی ص ۶۴). رجوع به 
منائح و منيحة شود. 
هفایر. [م ي](ع!) سنائر. رجوع به مناثر 


شود. 


مفایرة. ام ی ز] (ع ) (از «ن ی ر») بدی. و . 


گویند:بينهم منایرة؛ ای شر. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). 
منات. ۶۱۱ :] (ع سص) دور شدن. تأ. 
اک وشیدن. (از مسنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||درنگ کردن. 
(از اقرب المواردا: 
منات. 3 0 ص) دورکرد». (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منشث. 9 +[ (ع ص) دورکننده. (ن‌اظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مناف. [م ۶] (ع ص) کوشنده و بخت‌مند. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
من‌الله. ل لاه / ,یل لاه / نلْ لاه] (ع 
ق مرکب) لفظی است موضوع برای قسم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسمی است 
که برای قسیم وضع شده است. (از اقرب 
الموارد). 


مفأفاء [ ٣ن‏ ن:] (ع ص) ست و ضعيف و 
هراسان. (ناظم الاطباء). عاجز جبان. 
||اندیشة ناتوان در هم آمیخته. (از اقرب 
الموارد). |/بسیار برگرداننده حدقه چشم. 
(منتهی الارب). آنکه حدق چشم را بسیار 
برمی‌گرداند.(ناظم الاطباء). 

منأفاة. (م ن ن 2) (ع مسسص) سست‌رای 
گردیدن و نیکو کردن نتوانستن آن راء (از 
منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
از قرب المواد).|قاصر و عاجز گردیدن از 
کسی یا چیزی. (از صنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اتندراج)» 

منئوج. (](ع ص) س خن پسیچیده و 
مطعوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

منئوشة. (م ش ] (ع ص) ناقة مشوشاللحم؛ 
ناقة کم‌گوشت ت. (متهي الارب) (از اقرب 
الموارد). 

من‌ه لوار. (م ء] ((خ) " ایالت چهل و نهم 
من مرکز ا ن آنزر" و شهرهای عمدء آن 
شوله ۵ و سومور و "و مگره " می‌باشد. این 
ایالت در قسمت غربی کشور فرانسه واقع 
شده و از چبهار ولایت و ۳۶ بخش و ۳۷۷ 
دهتان تشکیل یافته ۷۱۳۱ کیلومتر صربع 
وسعت و ۹ تن سکهه دارد. سرزمیتی 
است که از جهت کشاورزی پرحاصل و 
انگور و سبزی و دیگر میوه‌های آن شهرت 
دارد. این ایالت کارغانه‌های ذوب فلزات و 
پارچه‌بافی و برق و تولید مواد غذانی نیز 
دارد. (از لاروس). 

مغبار. [ممْ] ((ع)* مونتبارد. مرکز ولایتی در 
ایالت « کت دوره" که بسرکنار ک‌انال 
«بورگونی» '' واقع است و ۷۳۳۲ تن سکنه و 
کارغانٌ ذوب فلزات دارد و موطن بوفون ۱۱ 
نوینده فرانسوی است. این ولایت از ۱۲ 
بخش و ۲۴۵ دهان تشکیل بافته و 
۲ تن سکنه دارد. (از لاروس). 

منبت. عم ب /ب ]۱۳ (ع |) رستن‌جای. 
(مهذب الاسماء). رستن‌گاه گباه. (منتهی 
الارب). رستن‌گاه گیاه و محل روییدن گیاه. 
ج. منابت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
جای روییدن. (انندراج): در ان عرصه 
زمینی پاک و منتی گوهری که اهلیت 
ورزیدن دارد بگزینند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۴۱). هرگز از منبت سیر و راسن سرو و 
یاسمن نروید. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۶۱). 
منحش راسوختی از بخ و بن 
که‌دگر تازه نگشتی آن کهن. 

مولوي (مشنوی چ رمضانی ص ۱۹۷). 
|(اصل. منشأ: (پدر و مادر] اصل منبت 
پرورش تواند چون تو در حق ایشان مقصر 

باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی. 
(قابوسنامه چ نفیسی ص ۱۷. از اصل پا ک و 


منبتر. ۲۱۵۷۵ 


محتد شریف و مبت کریم تو به هیچوجه 
سراوار نیست. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۶). ||جای روییدن موی در هر منبتی 
از اندام او سه موی روید. ( کلیله و دسته چ 
مینوی ص ۱۳۷). 
ییا ۰ مم پ] (ع ص) روباننده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 

- منت لحم؛ دواها که گوشت رفتة جراحت 
از نو برویاند. (بادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): المست اللحم هو الدواء الذی من 
شأنه ان يحيى الدم الوارد على الجراحة لحم 
(تعدیله مزاجه و عقده ایاه. ( کتاب دوم قانون 
ابوعلی‌سینا ص ۱۵۰ یادداشت ايضاً). 

| رويانندة گیاه و سبزه و زمین برومند و مشمر 
که‌همه قسم گیاه و سبزه و حاصل و میوه بار 
آورد. (ناظم الاطباه). 
صنبت. [م نب ب ] (ع ص) روب‌انیده‌شده. 
(آنندراج). ||نقشهای برجستة به‌شکل گیاه و 
گلو جز آن که بر روی چیزی نقش کنند و هر 
نهه درو گنه ردا رل ي 
باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء), به اصطلاح 
نقاشان و معماران, نقشی که از ژسمین خود 
آندک بلند باشد, چنانکه تقش سکه بر روپیه, 
و آن را به فارسی منبت‌کاری هم می‌گویند. 
(انندراج) 

دلب تگیت | گربه نقوش منبت است 

شاید چو بر تو طبع نباتی موکل است. 
کسمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۱۴). 

از منبت نقشهاء دیوار و سقفش قصل دی 
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار. 

جانی: 

منیت. [مُم بّتت ] (ع ص) رجل مبت؛ 
مرد فرومانده در راه از قافله به سیب ماندگی 
راحل وی. (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) 
(از ذیل اقرب الصوارد). فرومانده از قافله. 


وامانده از کاروان. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا), 
مفیتر. مم ب ت ] (ع ص) بی‌اولاد. (منتهی 


۱-رسم‌الخط کلمه در متهی‌الارب مت 
امده که تااستوار است. 
۲ - در متهی‌الارب به صررت مت ضط 
شده که نااستوار است. 


3 - Maine-et-Loire. 

4 - Angers. 5 - Cholet. 

6 - ۰ 7 - ۰. 

8 - ۰ 9 - 0۵۱-0 0. 
10 - Bourgogne. 

11 - Buffon. 


1۲ -در متهی‌الارب واقرب‌الموارد آمده: 
مطابق قباس بر وزن مَفعل آید. ناظم‌الاطیاء 
علاوه بر ضط اول ضط دوم را نیز دارد. 


۶ منبتک. 


الارب) (ناظم الاطباء). بی‌فرزند. (آنندراج). 
مقطوع‌النسل. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). ||بریده و ناتمام. (آنندراج) (از متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انار 
شود. 

منبتکگ. مج ب ت ] (ع ص) بریده. مقطوع. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی 


۳ 


شود. 

مني ت کار. [م نْب ب ] (ص مرکب) کسی که 
منبت می‌سازد و کندا گر.(ناظم الاطباء). 
رجوع به منبت و مدخل بعد شود. 

منیب تکاری. [م َب ب ] (حامص مرکب) 
شفل منبت‌کار و صنعت منبت ساختن و 
کنداگری.(ناظم الاطباء). خفته و رسته کاری 
در چوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به منبت شود. 

منیب تگاه. [مَمْ ب ] ([ مرکب) جایی که در 
آن گیاه می‌روید. (ناظم الاطباء). 

منبتل. نم ب ت ] (ع ص) بریده گردیده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). بریده و قطع 
شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع 
به انبتال شود. 

منبقة. (مْم ب تَ] (ع ص) تأنیث منبت. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فی الادوية 
المنبتة اللحم. (قانون ابوعلی‌سینا. بادداشت 
ایض رجوع به نبت شود. 

مفبتي. [م نْب ب ] (حامص) مبت‌کاری. 
(ناظم الاطباء). رجوع به منبت شود. 

منبت. سم بّثث] (ع ص) بهوش. 
(متهى الارب) (آنسندراج): ||پرا کنده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد): فكانت هباء منبداً. 
(قرآن ۶/۵۶ 

منشق. [مُم ب شْ] 2 ص) شکافته. دریده. 
رخنه پیدا کرده. از هم شک‌افتد. در هم 
شکسته. منتلم: گریبان روزگار از این حادثه 
چا کو سد سیلاب حوادث در این بلیه منبشق 
و یکسان با خاک.(ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۴۴). رجوع به انبثاق شود. 

منیچ. [یم ب ] (ع ص) آنکه گوید آنچه نکند. 
(متهى الارب) (آندراج). آنکه گوید و قول 
دهد هر آنچه نکند. (ناظم الاطاء) (از اقرب 
الموارد). 

هفیج. [مُم ب ج ج](ع ص) ستور فربه و 
قراخ تهیگاه از خوردن گیاه. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفیج. (مم ب ] (اخ) شهرکی است [اندر 
ناحیت شام ] اندر بیابان استوار. (از 
حدودالعالم چ دانشگاه ص ۰ ۱۷). نام موضعی 
در شام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
شهری بوده از اقلیم چهارم در میان حلب و 


فرات که آن را اتوشیروان دادگر بنا کرده. در 
شاهد صادق آمده که انوشیروان در آن 
سرزمین با قیصر روم مسحاربه کرده و او را 
شکست داد و براند و بر زبان راند که «من بد». 
یعنی من بهترم و بفرمود در همان زمین شهری 
باختد و تام ان را «من به» نهادند و به «من 
به» مشهور شد. اعراب آن را معرب کرده 
منبج خواندنر ' و جزو ولایات شام شد. 
(انجمن ارا) اسم شهری و آن اعجمی است. 
(از الممرب جوالیقی). شهری است قدیم و 
گمان می‌کنم که رومی باشد و بطلمیوس گوید: 
طول منبج ۷۱ درجه و ۱۵ دقیقه است. و 
صاحب_زیج گوید: طول آن ۶۳ درجه و سه 
چهارم درجه و عرضش ۲۵ درجه است. 
شهری است بزرگ و پرنعمت و میان آن و 
فرات سه فرسخ است و با حلب ده فرسخ 
فاصله دارد و شاعرانی چند از این شهر 
پرخاسته‌اند که معروفترین آنها بحتری است. 
(از معجم البلدان). قصبه‌ای است در ولایت 
حلب واقع در ۱۱۰ کیلومتری شمال شرقی 
شهر حلب. و سکنة آن از نژاد چرکس هستند. 
(از قاموس الاعلام ترکی) نام قضایی است در 
سوریه از ولایت حلب. شهری است قدیم و 
۰ تن سکنه دارد. (از اعلام السنجد)؛ 
اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و 
موصل و آذربادگان و منیج و طرسوس و 
حران و ثغرهای ترا آن و انطا کی... (التفهیم 
ص ۱۹۱). شنبه دویم رجب سنه تمان و ثلین 
و اربعمائة به سروح آمدیم. دویم روز از فرات 
بگذشتیم و به منیج رسیدیم و آن نخستین 
شهری است از شهرهای شام اول بهمن‌ماه 
قدیم بود و هوای آنجا عظیم خوش بود هیچ 
عمارت از بسیرون شهر نبود. (سفرنامة 
ناصرخسرو چ دییرسیاقی ص ۱۱). رجوع به 
معجم‌البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. 
منبحانی. [مَم تب نیی ] (ص نسبی) 
منوب به منج برخلاف قیاس: کساء 
منبجانی. (از مسنتهی الارب) (از اقرب 


آلموارد). موب به منبچ. (ناظم الاطباء - 


رجوع به مبج و منبجی شود. 

منبچس. [مم ب ج](ع ص) آپ جاری و 
روان: ماء منبجس؛ آب جاری و روان. (ناظم 
الاطباء). 

منبجة. (مز بخ ج] (ع ص) مب (ناظم 
الاطباء). رجوع به منبج شود. 

منیجیی. (مَمْ ب ] (ص نسبی) منوب است 
به منبج از بلاد شام. (از اتساپ سمعانی). 
رجوع به منبج و معجم‌البلدان شود. 

منيفة. يم ب ذ] (ع ص) بالش سر. (مهذب 
الاسماء). بالین. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). وساده ". ج, منایذ. (اقرب 
الموارد). 


منیر. 
منیر. (یح ب]۲ (ع | آنچه خطیب بر آن 
ایستد. (مسنتهی الارب) (آنندراج). آنچه 
که بآ تور ع شناد 
کرسی‌مانندی بایه‌دار که واعظ و خطیب بر 
بالای آن نحته خطه خواند و موعظه کند. 
ج متابر. (ناظم الاطباء). آل بلند شدن که 
جای خطیب باشد و این صیغۂ اسم آله است از 
«تبر» که به معنی برداشتن است. (غیاث). 
کرسی خطیب یا واعظ چنانکه در کتیه و 
۰ مسجد وجود دارد و از یالای آن با جمع سخن 
گویدو آن را یه جهت بلند بودن از اطراف 
خود «منبر» گویند. و مکسور بودن این کلمه 
به جهت تشه است به اسم آلت. ج. منابر. (از 
اقرب الموارد). نشیمنی از چوپ و جز آن به 
چندپایه که واعسظ و امام و خطیب و 
روضه‌خوان بر آن نشینند و خطبه و وعظ و 
مصیبت اهل بیت گویند. کرسی چندپله برای 
وعاظط و مذکران. (یادداشت به خط مرحوم 


دهخدا)ء 

فر و افرنگ به تو گیرد دين 

منبر از خطبه تو اراید. دقیقی. 

چو با تخت منبر برابر شود 

همه نام بوبکر و عمر شود. فردوسی. 

چو زین بگذری دور عر بود 

سخن گفتن از تخت و مبر بود. فردوسي. 

بدین دشت هم دار و هم منبر است 

که روشن جهان زیر تیغ اندر است. 
فردوسی. 


ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت 
هر زمان اندر میان بوستان منبر شود. 

فرخی. 
گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم 
ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار. 


عتصری. 
خطبهٌ ملک را به گرد جهان 
بجز از تخت شاه منبر نیست. 
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۳). 
همی درخت نماند ز بی که او سازد 
از او عدو را دار و خطیب را منیر. 
عنصری (ایضاً ص ۸۳). 
کرا خرما نازد خار سازد 
کرا منبر نسازد دار سازد. (ویس و رامین). 


۱-ظ :بر اساسی نیست. شبیه این 
وجه‌تمه‌سازی در معجم‌اللدان نیز آمده 
است. 

۲ -بالش و تکیه‌جای و نازبالل. (م هی 
الارپ). 

۳-اين کلمه که اغلب به فتح میم خواتند در 
زبان عربی به کر میم است و اصل آن #ومبره 
حبشی به معنی کرسی یا تخت می‌باشد. (نشرية 
دانشکدة ادییات تبریز). رجرع به سبک‌شناسی 
بهار چ دوم ج ۱ ص ۲۸۰ شود. 


صیر. 


منیر. ۲۱۵۷۷ 





ز یک پدر دو پر نیک و بد عجب نود 
که‌از درختی پدآغدهست مر و دار. 
ابوحنیف انکافی, 
چون به مسجد فرودآمد در زیر منبر بنشست. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۹۲). بر پای دار 
دعوت مردم را به‌سوی امیرالمژمنین در 
مبرهای بملکت خود. (تاریخ بیهقی ایضاً 
ص ۳۱۴). این علوی روزی بر سر منبر این 
پیر راکاقر خواند... وی نیز بر سر منبر این 


علوی را حرام‌زاده خواند. (قابوسنامه ج ۱ 


نفیسی ص ۲۳). پیوسته... بر سر منبر یکدیگر 
را طعنها زدندی. (قابوستامه اییضا ۲۳). به 
علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب که 
غرض خود از آن علم و منیر بحاصل نتوانی 
کرد.(قابوسامه ایضا ص ۳۱). 
چو بر منبر جد خود خطبه خواند 
نشیندش روح‌لامین پیش منبر. ناصرخسرو. 
خانة مار جوا ود 
منبر ویران و مساجد خراب. ناصرخسرو. 
همی خوانند بر منبر ز مستی 
خطیبان آفرین بر دیو ملعون. 
هرچند که بر منبر نادان بنشیند 
هرگز نشود همبر با داتا نادان. ‏ ناصرخسرو. 
بر مر انگشتری از انگشت بینداخت. 
( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص۷۳۸). 
منبر خطبه فتح سپهش خواهد گشت 
برج هر حصن که مانده‌ست به عالم عذراء 
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص ۶). 
بر منبر خطابت عدل تو خلق را 
در امر و نهی خط وعد و وعید باد. 

ابوالفرج روتی (ایضاً ص ۳۷). 
خطبه چون بنوشت بر تامش خطیب 
مهر و مه را از سر عنیر کشید. . مسعودسعد. 
به نام و ذ کرش پیراست منبر و خطبه 
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن. 

صمعودسعد. 

فلک چو مسجد و ماه دوهفته چون قندیل 


تاصرخسرو. 


بنات نعش چو منبر. مجره چون محراب. 
امیر معزی (ديوان چ اقال ص ۵۸). 
در جهانداری فتوح او طراز دولت است 
در مسلمانی خطاب او جمال منبر است. 
امیرمعزی (ایضا ص .)٩۵‏ 
بخت گوید به نامش خطبه خواند بر قلک 
عرش و کرسی بس تباشد کرسی و منبر مرا. 
امیر معزی (ایضا ص۴۹). 
آن مونس و حریف می و نقل مجلس است 
وین همره خطیب و مصلی و منبر است. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۹۶). 
حسرت آن راکی بود کز دخمه زی دوزخ رود 
حسرت آن راکش به دوزخ از سر منبر برند. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص .)٩۳‏ 
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را 


خواهی سوی منبر برو خواهی به‌سوی دار. 
سنائی (دیوان ایض ص ۱۲۵). 
جان و دل بردی به قهر و بوسه‌ای ندهی ز کبر 
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود. 
سنائی (ایضاً ص ۴۲۲). 
هزار مسجد و محراب خالی است و خراب 
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست. 
عمعق (دیوان چ نفیی ص ۱۳۶). 
شب اه برافکند طیلسان سیاه 
خطیب‌وار به منبر بر آمد آن هنگام. 
عمعق (ایضاً ص ۱۷۷). 
جمال مجلس و میدان و مرکب 
نظام مسجد و محراب و منیر. 
عمعق (ایضا ص ۱۶۰). 
شت به پیفام تیر خطبه جان فسخ کرد 
دست به ایمان تیغ, منبر پیکر شکست. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج۱ ص 4۲). 
متت خدای را که شد آراسته دگر 
هم منبر از فواید و هم مند از بیان. 
جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
ستگردی ص ۲۰۳). 
بود یکی منبر از رخام بر نخل 
پیری بر منبر رخام برآمد. خاقانی. 
بر امیر شمس‌المعالی قابوس‌بن وشمگیر خطا 
گرفند که خطبه‌ای انشاد کرد و یه خطیب 
فرستاد تا بر منبر جرجان فروخواندند. 
گردن‌گل منبر بلبل شده 
زلف بنفشه کمر گل شده. نظامی. 
پر او" تولی پاده شد و بر بالای متیر برآمد. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۸۰), 
او نیز از اسب فرودامد و بر دو سه پایة صتبر 
برامد. (جهانگتای جوینی ایضا ص ۸۱). به 
مسصلای عسید رفت و بسه مسر برآمد, 
(جهانگشای جوینی ایضاً ص ۸۱. 
منبر و محراب سازم بهر تو 
در محبت قهر من شد قهر تو. 
منبر مهتر که سه پایه بد‌ست 


مولوی. 

رفت بوبکر و دوم پایه نشست. مولوی. 

منبری کو که در انجا مخبری 

یاد ارد روزگار منکری. مولوی. 

قصه‌ای مشهور است که وقتی عمر در مدیله 

بر منبر خطیه می‌خواند. امصباح‌الهدایه ج 

همایی ص۷۸ ۹ 

رفعت منبر او گر بیقین نشناسید 

اولین پاي او طارم اخضر گیرید. . ابن‌یمین. 

ما به رندی در باط قرب رفتیم و هنوز 

همچان پر ملامتگر به پای منبر است. 
کمال‌الدین خجندی. 

تکیه بر متد مهدی زده اینک دجال. 


اهل منبر؛ روضه‌خوان. خطیب. واعظ. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
منبر آلودگان؛ کنایه از قالب و جد قاسقان 
و امقیدان باشد. (آنندراج). قالب فاسقان و 
نامقیدان. (ناظم الاطباء). 
- منبر رفتن؛ در تداول پرگوئی کسردن» 
کاو یرک ا 
رفته است. شنیده‌ام پشت سر من منبر 
رقه‌ای! 
- مثبر نه‌پایه؛ کنایه از عرش است که فلک 
تهم باشد. (برهان) (آتندراج). عرش و فلک 
نهم. (ناظم الاطباء): 
کرسی شش‌گوشه به هم درشکن 
منبر نهپایه به هم درفکن. 

نظامی (مخزن‌الاسرار چ وحید ص 4). 
- امثال: 
این مال من این مال منبر این هم مال ن قرا 
معلوم است که مر هم متعلق به گویندہ وت 
قنبر نیز زن أو بوده است. مثل را در موقعی که 
قاسم, تقسیمی را بالتمام به نفع خود کند آرند. 
(امثال و حکم ج ۱ ص ۳۳۷). 
||تخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||گویا معنی مج جمعه و جامع دهد که در 
آن در روزهای جمعه و اعیاد دیگر خطبه 
کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منبر 
بودن در شهری, به اصطلاح قدیم. داشتن 
مسجدجامع است که کنایه از شهر بودن و ديه 
نیودن آنجاست. (حاشية تاریخ بلعمی چ بهار 
و پروین گنابادی ص ۳۷۰): شهرها بسیار 
است و به همه شهرها اندر مر است. (تاریخ 
پلعمی ایضاً ص ۰ ۳۷). واسط شهری بزرگ 
است و په دو نیمه است و دجله به ميان وی 
همی رود... و آندر هر دو ستپر است. 
(حدودالمالم, یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و این تاحیت را ( گوزکانان را) 
روستاها و ناحیت‌های بزرگ بار است 
رلکن شهرهای با منبر این است که ما یاد 
کردیم. (حدودالعالم. یادداشت ایضا). ایشان 
را (دیلمان خاصه را) هیچ شهری با مر 
نیست. (حدودالعالم ایضأ). خوارزم ولایتی 
است شبه‌اقلیمی هشتاد در هشتاد و انجا 
منابر بسیار. (تاریخ بهقی چ فیاض ص ۶۶۵). 
حوهه ان جامع و منبر دارد. (فارستامة 
ابن‌لبلخی ص۱۲۳). اقلید شهرکی کوچک 
است و حصاری دارد و جامع و متیر دارد. 
(فارستامة ابن‌البلخی ۱۳اب وه 
بنهما و كانت من القری الى ان اتخذ حمولة 
وزیر آلابی‌دلف بها منبرً, (معجم البلدان ج۲ 
ص ۱۵۵). |ادر تداول. جایی که از تخته 
کرده‌اند به دکان خبازان و نان بر آن نهند سرد 


۱-چنگیز, 


۸ _ منبر. 


شدن راء جای گتردن نانها در جلو دکان 
تانوابی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
اال (اصطلاح نجوم) نام دیگر ذات‌الکرسی 
یا مراة ذات‌الکرسی است. (یادداشت به خط 
مرجوم دهخدا). 

مفیر. [مَمْ ب ] ((خ) دهی از دهستان حومة 
بخش شاهین‌دز امت که در شهرستان مراغه 
واقع است و ۴۹۹ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
چغرافیایی ایران ج ۴). 

منيرو. [ مم ب ] () در طالش نام نوعی 
زالزالک وحشی باه میوه است. (یادداخت به 
خط مرحوم دهخدا). 

منبرة. (م َب ب ر1 (ع ص) قصيدة ملبرة؛ 
قصدة مهموزه. (منتهی الارب) (از انندراج). 
شعر و قصدة مهموز. (ناظم الاطباء). قصدة 

- مهموزه, یعنی قصیده‌ای که قافیت آن همزه 
است. (از اقرب الموارد). 

منبری. یم ] (حامص) منبر بودن: 
ای انکه همتت چو کند خطة علو 
گردون‌هفت‌پایه کند مل منیری. 

ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص ۱۱۴). 
||( ص نسبی) منوب به منبر. واعظ. 

منبریزن. [مُمْ ر ((خ۲ مون‌بریزن. مرکز 
ولایتی است در ایالت لوار که بر کنار رود 
ویززی واقع است و ۱۰۱۲۳ تن سکنه و 
کلب‌ائی از قرون سیزده و پاتزده میلادی و 
کارخانة تصفيذ فلزات دارد. ولایت منبریزن 
از ده بخش و ۱۴۰ دهتان تشکیل یافته و 
۸ تن سکنه دارد. (از لاروس). 

منسط. [مُم ب س ] (ع ص) گشادهشونده و 
گسترده‌شونده. (غیاث) (آنندراج). گسترده. 
پهناور. پهن و ممتد و دراز. (از ناظم الاطباء)* 
ز اتعام تو منبسط شد زمین 
در ایام تو مندرس شد فنا. 

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲ ۲). 

تاحش منبط. هواش درست 
تل صدهزار عاشق سست. 

ستائی (متنویها چ مدرس رضوی ص ۲۰۹). 
- مبسط کردن؛ گستردن. ترش دادن؛ 
قرص آفتاب اعلام انوار بر عالم منبسط 
کردی.(مجالی سعدی). 
||غیرمرکب. بیط. بدون صورت. عارى از 
صورت؛ 
روحهای متبط را تن کند 
هر تنی را باز آبستن کند. 
مبښط بودیم و یک گوهر همه 
بی‌سر و بی‌پا بدیم آن سر همه. 
|اگترده. منشعب. کنیده: 

ز قعر محیط قدم منبسط بين 
به وادی امکان هزاران جداول. 
|امجازاً به سعنی مسرور و خوشحال و 
ابساطآرنده آید. (غیا ت) (آنندراج). دارای 


مولوی. 


مولوی. 


جاب 


اباط و گشاده‌رویی. (ناظم‌الاطباء). 
¬ منبسط گردیدن؛ اباط خاطر پیدا کردن. 
خوشحال شدن: پس نه از فقد محبوبی 
اندوهگین شود... و نه به ظفر بر مرادی اهتزاز 
کند و ته به ادرا ک‌ملایمی منبط گردد. 
(اخلاق ناصری). 
منیض. [مَمْ ب ] (ع ) مبض‌القلب؛ جای 
جنبش دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منیض. [يم ب ] (ع!) کمان پبه‌زنی. (مهذب 
الاسماء). كمان نداف. (متهى الارب). مندفة, 
یعنی آلت پنبه‌زتی. ج» منابض. (از اقرب 
الموارد» 
منبطح. مم ب ط ](ع ص) مرد بر روی 
افتاده. (ناظم الاطباء) (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). فى الحدیث: نی اللبی صلی 
الله عله و آله ان يأ كل الرجل بشماله او 
متلقاً على ظهره او منبطحا على بطته. 
(ناظم الاطباء) (سنتهی الارب). ||رودبار 
فراخ. (تاظم الاطباء) (از متهى الارب) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انبعلاح شود. 
منیع. عم ب ] (ع [) چشمه و اين صیفذ اسم 
ظرف است از نبوع که به معنی برآمدن اب 
است از زمسین. (غياث) (انتدراج). محل 
خروج آب. ج منابع. (از اقرب الموارد). 
چشمه. سرچشمه. (ناظم الاطباء): هرند 
جویی است بر در جرجان که مع آن از 
کوههای... منفجر می‌شود. (ترجمة تاریخ 
یمینی نسخه خطی کتابخانة لغت‌نامه ص 4۵۰. 
ابتناه توالد و تناسب ایغور در کتار رود انة 
ارقون بوده است که منبع آن از کوهی است که 
آن را قراقورم خوانند. (جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج ۱ ص۳۹). 
پیکان تیر از کف تو منبع زلال 
سنگ و کلوخ در نظر توست جام جم. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۴. 
حافظ ار آب حیات ازلی می‌خواهی 
میعش خا ک‌در خلوت درویشان است. 
حافظ. 
فرق است آب خضر که ظلمات جای اوست 
تا آب ماکه مبعش الها کبراست. حافظ. 
-مبم حیوان؛ چشمه آب حیات؛ 
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست 
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد. 
||مصدر و اصل و بیخ. (ناظم الاطباء), منشاد 
امروز مرکز خلافت است و مستقر امامت و‌ 
مم ملک. ( کللهو دمنه). 
مرتع حلمش چراخواران صورت راربیع 
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا: 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱). 


او جسوهری اس که سم او دل است. 
(چهارماله ص ۱۴). 
خداوندی که در ملکش ز اقالش ندا آمد 
مرو را قبله و قدرت هم او را منبع و مفخر 
چه قبله بل حاجت چه قدرت قدرت ایزد 
چه منبع منبع احسان چه مفخر مفخر کشور. 
عبدالواسع جبلی (دیوان ج صفا ج ۱ 
ص ۱۳۹). 
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود 
مگر که مبع جود تو مصدر اشیاست. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۴۳). 
سدءٌ ساحت تومنبع امن 
خانة دشمن تو معدن ویل. ۲ 

انوری (ایضاً ص ۶۷۴. 

خطهٌ خراسان در عهد او" مقصد جهانیان بود 
و منشأعلوم و منبع فضایل. (سلجوقنامة 
ظهیری ص4۴۵ 
آنکه چرخش معدن جود و مکارم خوانده است 
وآنکه رعش منبع فضل و فضایل یافته. 
جسمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۳۲۱). 
اعنی شروان شرالبقاع و اوحشها بدان مهیط 
سعدا کبر... و متبع معالی اعتی گنجد... 
(منشات خاقانی چ محمد روسن ص .)۱٩۲‏ 
نواد شب حامل انوار ستارگان است. سواده 
مع اسرار ربوبیت است. (منشات خاقانی 
ایضاً ۲۱۰). حضرت او منبع فضایل و منتجع 
افاضل بود. (ترجمة تاریخ یمینی چ۱ تهران 
ص ۳۳۷). پر طاوس و بال او امد و ممات او 
از مبع حیات پدید گشت. (مرزبان‌نامه ج 
قزویتی ص ۵۸ از جستن معایب که نفس 
آدمی منبع و نتا آن است زبان کشیده دارند. 
(مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۲۳). که مال ترا منیع 
نفع و ضرر و مطمح خير و شر دانند. 
(مرزبان‌نامه ايضاً ص ۶۲). اصناف اضیاف... 
روی بدان مع کرم آورده. (لباب الالباب 3 
نفسی ص ۱۱۳). 
کف تو منبع جود است و زآن کفش خوانند 
که‌بر سرامدة هفت بحر اخضر گشت. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص۳۲۸). 
از حضرت الهی که منبع فيض رحمت و 
مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد 
می‌باید خواست. (اخلاق ناصری). دل که 
معدن حرارت غریزی و مع حیات آن 
است... (اخلاق ناصری). پس به حققت 
واضع تساوی و عدالت ناموس الهی است چه 
منبع وحدت اوست. (اخلاق ناصری). به 
مطالعٌ جلال خر محض که منبم خیرات آن 


۰ - 1 
۲-سنجر. 


اانا . 


است مخغول گردد. (اخلاق تاصری). 


زآنکه منبع او بد‌ست این رای را 
سر امام امد هميشه پای را. مولوی. 
منبع حکمت شود حکمت طلب 
فارغ آید او ز تحصیل و سبب. 

مولوی (مثنوی ج رمضانی ص ۲۴). 
منبع گفتار این سوزی بود 
وآن مقلد کهنه‌آموزی بود. ۱ 

مولوی (ایضا ص ۸۷). 

منشاً ترک ادب وجود جهالت است و منبع 
جهالت نفس. (مصباح‌الهدایه چ همایی 


ص ۲۰۷). منبع علم, دل است و ظهور آن به 
محافظت اداب حعضرت عزت متعلق. 
(مصباحالهدایه ايشا ص ۶۰). منبع صفات 
حمیده و منشأً اخلاق حنه روج است. 
(مصباح‌لهدایه ایضاً ص ۸۵. 
سرمه‌ای از خا ک پای او ! کشیده‌ست آفتاب 
موجب این دانم که عینشی منبع نور و ضیاست. 

آبن‌یمین (دیوان چ باستانی راد ص ۳۷). 
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس 
چون آب زندگی تو از منبع بقاست. 

۳ 

جهانپتاها عالی جناب حضرت تو 
مقر جاه و جلال است و منبع افضال. 


عبد زا کانی. 


- منبع فساد؛ بيخ فاد و فتله. (ناظم 
الاطباء). 

إإشراب. مى. از ناظم الاطباء). 
منبعث. نسم ب ع] (ع ص) 
برانگ بخه‌شونده. (غعیاث) (آنندراج). 
برانگیخته‌شده. (ناظم الاطباء). برانگیخته؛ 
وقار آن بود که نفس در وقتی که منبعث باشد 
به‌سوی مطالب ارام نماید. (اخلاق ناصری). 
یکی انکه منبعث باشد به‌سوی جذب نفعی, 
دیگری آنکه منبعث باشد به‌سوی دفع 
ضرری. (اخلاق ناصری). باید که به جملگی 
قوای خود مبعت شود بر آنکه حیات الهی 
بیابد. (اخلاق ناصری). چه, شاید که بعد از آن 
دواعسی عزیمت دراو مسنیعث شوند. 
(مصاح‌له‌دایه چ همایی ص۲۲۹). 
|[ ناشی‌شونده. نشأت‌بابنده: پس هر نوع را 
که‌از جنس منبعث و بر آن متفرع باشد اسم 
جنس نهادن و در دایرءٌ علی‌حده آوردن 
وجهی ندارد. (المعجم چ مدرس رضوی ج ۱ 
ص ۶عا. 

< منبعث شدن؛ نات یافتن. ناشي شدن: 
جان مردم سه حقیقت است به سه عضو از 
اعضاء رئیسه قایم. یکی روح طبیعی که از 
جگر منبعث شود. (سرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص .)٩۷‏ معلوم شود که این بیت بر کدام وزن 
خواهد امد و از کدام بحر منبعث خواهد شد. 
(المعجم چ مدرس رضوی چ ۱ص ۲۴), 


|| فرستاده‌شده. مبعوث‌گشته. ||روان‌شده. (از 
ناظم الاطباء). 
من‌بعد. (یم ب ](ع ق مرکب)" از این 
سپس. (آنندراج). پس از این. زین پس. از 
این پس: دفتر از گفته‌های پریشان بشویم و 
من‌بعد پریشان نگویم. ( گلستان). 

من‌بعد بيخ صحبت اغیار برکنم 

در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست. 

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد 
من‌بعد بر ان شرطم کز توبه بپرهیزم. سعدی. 
یک چند به خیره عمر بگذشت 
من‌بعد بر آن سرم که چندی 

بنشینم و صر پیش گیرم 

دنبالۀ کار خویش گیرم. 

من‌بعد با فلک مفکن کار بنده را 
زیراکز او به کی نرسد هیچ طایله. 

ابن‌یمین (دیوان چ باستاتی راد صي‌۵۸(). 

من بعد عقده‌ای که فتد در امور ملک 


روشن شده‌ست این‌یمین راکه زودزود 
گرددیه یمن همت این قطب اولیا 

یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود. 

ابن‌یمین. 

من‌بعد هرگز نتوانست به طریق گذشته در من 
تصرف کند. (ائیس الطالبین ص ۱۲۰). والدۂُ 
آن درویش توبه کرد که من‌بعد از کسی چیزی 
نگیرد. (انیس الطالیین ص۱۳۹). 

منبعق. شم ب ع] (ع ص) باران سخت 
فروریزنده. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ابر بسیاریاران. (ناظم 
الاطباء). ||زیاده گویی‌کننده. (آنندراج) (از 
مهی الارب) (از اقرب المواردا. پرحرف. 
پرگو. (از ناظم الاطباء). |انا گاه به سخن 
درآی_نده. (آنندراج) (از مستهی الارب). 
|| جوانمرد و سخی. (ناظم الاطباء). رجوع به 
ابعاق شود. 

منیغی. [ممْ ب ] (ع ص) سزاوار. (آنندراج). 
شايسته. سزاوار. لایق. ||مطلوب و مرغوب. 
(از تاظم الاطباء). ||آسان. (آنندراج). 

منبق. (م نْب ب ب](ع ص) ه‌موار و 
اراسته از مر چزی. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |(رسته آراسته از 
خرما و درخت و جز آن. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). رستة آراسته از خرمابنان و جز 
آن. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد) 
|اروشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

منیکت. یم ب ] () گیاهی را گویند که از آن 
جاروب سازند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم 
الاطاء). به این صورت در کتب طب یاقه 
نشد. ظاهراً مصحف «منل» است. در رشیدی 


آمده: «منبل‌دار و بالفتح نام گیاهی است که 


۲۱۵۷۹  .لبنم‎ 


بجهت به شدن جراحتها و زخمهای تازه به 
کار برند. مولوی گوید: «داروی منبل بنه بر 
پشت ریش.». و ممکن آست که جملة «از آن 
جاروب سازند» در متن تصحیف «از آن 
داروی سازند» باشد. (حاحیة برهان چ معین). 
منیل. [مَم ب ] (ص) کاهل و بیکار. (از 
برهان). کاهل و سست. (غیاث) (آنندراج). 
بیکار و کاهل و تتبل. (ناظم الاطاء). کاهل و 
تکارت (انجمن‌آرا). ست و ضميف. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), مولف 
راج اللغات گوید: «چنان به خاطر می‌رسد 
که به معنی کاهل همان تنبل است به تای 
فوقانی به جای میم. چنانکه بگذشت و منبل 


به میم تصحیف بود». و ممكن است مهمل: 
«تنبل» باشد. (حاشية برهان چ معین): 

تن که لاغر بود بود مبل ۳ 

پس چو فربه شود شود کاهل. سنایی. 
خر بود خادمی ولی کاهل 

که‌به کار اندرون بود منبل آ. 

سنائی (حديقةالحققه ج مدرس رضوی 
ص ۱۲۳). 

منبلی گفت بر درش قائم 

زان شده‌ستم که اکلها دائم. ستائی. 
خاک ساکن و مبل با لگد ستوران و قدم 
گوران می‌سازد. (مقامات حمیدی چ اصفهان 
ص ۲۰۸). 


خدایا دست مت خود بگیر ارنی در این مقصد 
زمتی آن کند با خود که در ستی کند منبل. 
مولوی (از انجم نآرا). 
قول بنده‌ایش شاءاله کان 
بهر آن نبود که منبل شو از آن. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی هم ۲۳۱). 
||امحل زخم. ||نام دوائی است که بر زخمهای 
تازه استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج): 
گفت پالانش فرونه پیش‌پیش 
داروی منبل بنه بر پشت ریش. ‏ مولوی. 
اابه معنی بی‌اعتقاد و بداعتقاد هم هت 
چنانکه گویند که فلانی را منبلم؛ یعنی 
بی‌اعتقاد اويم و اعتقادی به او ندارم. (برهان). 
بداعتقاد. (غیاث) (آنندراج). بی‌اعتقاد و 
بداعتقاد. (ناظم الاطاء): 
شرع‌ورزی نیایداز سبل ۵ 
حق‌گزاری نیاید از کاهل. 
ستائی (از انجمن‌آرا). 


۱-علی‌بن موسی‌الرضا(ع). 

۲-در عربی جار و مجرور است. 

۳- در این شاهد به کر «ب۲ استعمال شده 
است. 

۴- در این شاهد به کر «ب» استعمال شده 
است. 


۵-بمعنی اول هم تواند بود. 


۰ منبل. 


ترک کن این جبر جمع منبلان 
تا خبر یابی از آن جهر چو جان. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۳۳۳). 
مفیل. مم ب /ب] (ص) به سعنی منکر 
است که انک‌ارکنده و از راه و روش دور 
باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). منکر و از راه 
و روش دور. (انجمنآرا). 
منبل3ار9. َم ب ] (! مرکب) رستنیی 
باشد که آن را بجهت نیک شدن جراحتها و 
زخمهای تازه استعمال کند و به لفت اهل 
مغرب نیمه خوانند. (برهان) (آنندراج), نام 
گیاهی است که در به کردن زخمهای تازه به 
کار برند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که از 
برای به شدن جراحتها و زخمهای تازه به کار 
برند. انجس‌آرا). 
منبلط. عم بل ) (ع ص) دور و بعید. (ناظم 
الاطباء) (از سنتهی الارب) (از ذیل اقرب 
الموارد). رجوع به انبلاط شود. 
منیلیی. [مَْ ب ] (حامص) کاهلی و بیکاری. 
(برهان). کاهلی. (غیات) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||بی‌اعتقادی و انکار. (برهان) (ناظم 
الاطباء). بداعتقادی و منکری. (غیاث) 
(آنندراج): 
ان چنان اصل جهل و منبلی 
خیره بگزید قتل چون علی. 
سنائى (حديقةالحققة چ مدرس رضوی 
ص۲۵۸). 
بدرگی و مبلی و حرص و آز 
چون کنی پنهان به شید ای مکرساز. 
مولوی (مثنوی چ نیکلن دفر ۲ ص ۲۹). 
رجوع به منبل شود. 
متیلیار. (مسم ب] (إخ)" مسونبلیار. مركز 
شهرستانی است در ایالت دوس " فرانسه که 
در مغرب فرانسه و بر کنار کانال رون" واقم 
شده و ۲۵۲۴۰ تن سکنه و موزه و قصری از 
قرتهای ۱۵ - ۱۳میلادی و مركز تصفیة 
ضازات دارد. اسن شهر موطن کوویه؟ 
طبیعی‌دان معروف فراتوی است. شهرستان 
از ٩‏ بخش و ۲۰۹ دهستان تشکیل یافته و 
۲۱ تن سکه دارد. (از لاروس). 
مفین. (م َب ب ] (ع ص) عسنقود منین؛ 
خوش انگور که بعض بر آن خورده باشد. 
(منتهی الارب). خوشه انگوری که بعضی از 
دانه‌های آن را خورده باشند. (ناظم الاطیاء). 
من بنده. [م ب د /د] (|مرکب) مَن بنده. 
نوینده یا شاعر از خود چنین تعبیر کند 
تواضع را رهی. حقیر؛ 
منت توگردن من‌بنده را 
سخت به یکبار گرانبار کرد. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۹۶). 
منت خدای را که به فر خدایگان 
من‌بنده بیگنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزی. 


رجوع به ترکیب‌های من شود. 

منبوب.ٍ ] (ع ص) رویانیده‌شده. (منتهی 
الارب) (انسندراج) (ناظم الاطباء). نعمت 
مغعولی است برخلاف قياس از مصدر 
«انبات». (از اقرب الموارد). رجوع به انبات 
شود. 

منیود. عم ] (ع ص) مطروح و انداخته شده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد).|به ره بازنهاده. (مهذب الاسماء), 
کودک پر راه انداخته و منه الصدیت: صلی 
رسول‌الّه (ص) علی قبر منبوذ بالاضافه؛ ای 
لقیط و یروی قبر منبوذ باللعت؛ ای بعیداً " من 
القبور. (امنتهی الارب) (از تاظم الاطباء). 
کودکی که مادرش وی را بر سر راه انداخعه 
باشد. (از اقرب الموارد). لقیط. به سرراهی. 
بچه دورانکنده. اين‌قوصره. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). ||زنازاده. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب السوارد). 
اایز که جهت لاغری نخورند آن را (سنعهی 
الارب). انچه از لاغری آن را نخورند. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به ملبوذة شود. ||دور. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 

منبوذق. مم ذ] (ع ص) مونث منبوذ. (ناظم 
الاطباء). رجوع به متبوذ شود. || انچه از 
لاغری خورده نشود. (از اقرب الموارد). 

منبورة. [مَم ر] (ع ص) قصائد منبورة؛ 
قسصیده‌های مهموزه. (متهى الارب) 
(آندراج) (از اقرب الموارد). شعر و قصيدة 
مهموز. (ناظم الاطباء). رجوع به منبرة شود. 

منبوش. [مسم) (ع ص) تسرة برکنده‌شده. 
(آتندراج) از بیخ برکنده. (ناظم الاطباء). 

منیو ۵. عم ] (ع ص) منبوء‌الاسم: مشهورنام. 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

هفبه. [م وب ب؛] (ع ص) ب یدارک ننده. 
آ گاهسازنده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). هشیارکنده: 

آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر 

هیچ دل در ره دين معدن عصان نشود. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۰۵). 

||(!) زنگ إخار. (ناظم الاطباء). 

مفبهة. [مَمْ ب ] (ع ص) مشعر و رهسما و 
گویند: هذا منبعة علی کذا: این مشعر بر این 
کاراست. و هذا منهة لفلان؛ این بلندکنده 
فلان است و مشعر است به قدر آن. و اشیعوا 
بالکنی فانها منبهة؛ یعنی به کنیه بخوانید 
مردمان را زیرا آنها را از گمنامی بدرآورده و 
بلند می‌کند قدر آنها را. (ناظم الاطباء) (از 
مته الارب). مشعر و راهنما. (آتتدراج) (از 
اقرب المواردا 

منبهة. مب ۾ / مم ب ه]"(ع ص) حاجت 
فراموش‌شده. (منتهی الارب) (از اقرب 


سسا 


لموارد) (از ناظم الاطباء). 
منبهة. [ ٣‏ رب ب |٥‏ (ع ص) تأنیث صنبه. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع يه 
منبه شود. 
- ادوية منبهة؛ ادویه محرکه. محرکات. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
محركة شود. 
منبیی. امم all‏ ص) خبردهنده. (غیات) 
(آتندراج). آنکه آ گاء می‌سازد و خر می‌دهد. 
(ناظم الاطباء): آنچه امیرالسومنین علی... 
فرموده اصبر صبرالا کارم... هم منبی است از 
این مى (اخلاق ناخرت پس له 
تصرفات ایشان ٩‏ مبنی بر صواب و صلاح بود 
و منبی از طریق نجاح و فلاح. (مصباح‌لهدایه 
چ همایی ص ۳ رجوع به انباء شود. 
منپتاه. [ من ](إخ) "' مرنیتاه .از فراعنةمصر 
۵ - ۱۳۲۴ ق. م.او پر و جانشین 
رامس دوم بود. (از لاروس). 
منت. من نْ] (ع امصی !) متة. شمارة 
احسان و تیکویهایی که دربار؛ کسی کرده و 
بار نعمت بر آن کی نهاده و وی رامرهون 
احان خود دانسته. (ناظم الاطاء). تکویی و 
احان کردن با کسی و در صراح نوشته که 
منت نعمت دادن و بیان کردن نیکی خویش بر 
کسی و در بمض کتب نوشته که شمار کردن 
منعم نعمتهای خود را بر نعست‌داده‌شده و بار 
نعمت بر کسی نهاده مرهون احسان خود 
داشتن و معترف شدن منعم‌علیه به نعمتهای 
منعم. (غیاث) (انتدراج). در بهار عجم نوشته 
که‌منت ممنون شدن و ممنون کردن, و خشک 
و سرثار از صفات اوست و با لفظ داشتن و 
پرداشتن و نهادن و کشیدن و بردن و گرفتن و 
تراویدن و پذیرفتن و نشستن مستعمل. 
(آنندراج). سپاس نهادن. نیکی خویش را بر 
کی شمردن. سپاس که عطابخش نهد عطا 
يافته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
رجوع به منة شود . 
یوسف پر ناصر دین آنکه مر او را 
بر گردن هر زاثرش از منت باری است. 
فرخی. 
شناخته‌ست که منت خدای راست همی 


۱ - فط اول از انجمن‌آرا و ضبط دوم از 

برهان و ناظم‌الاطیاه است. 

2 - ۰ 
3 - Doubs. 
5 - Cuvier. 


4 - Rêhn. 


۶-رجوع به معنی آخر شود. 
۷-افرب الموارد فقط ضبط اول را دارد. 
.(فرانری) slimulanls‏ 8۵۳۵۵65 - 8 
4-مشایخ. 
۰ - 10 
۱۵۲۳۵۵۰ - 11 


منت. ۲۱۵۸۱ 





سب , 
به خلق برننهد منت او ز بهر عطاء نجم دين ای من و هزار چو من ما و عزت هیچ دیگر گر نباشد گو مباش. 
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۲). | غرقة بحر بر و منت تو. سوزنی. آبن‌یمین. 

شکر و منت خدای راک خر ملک مصون است و حصن ملک حصن است منت ایزد را که دیگر باره بی‌هیج انقلاب 
آن همه حال صعب گشت سلیم. منت وافر خدای را که چنین است. بر سر اهل خراسان سایه گترد آفتاب. 

۱ ابوحنيفة اسکافی. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۸۶). این‌یمین. 
تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد. | بر آستان چرخ به منت قدم نهد به چشم مرحمتی سوی حال بنده‌نگر 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص‌۶۸۵). این بازگوی گردی که مایه و مددش خا ک‌راه اوست. مرا ز منت این چرخ سفله بازرهان, 
اگربشنود بزرگ‌متی باشد. (تاریخ بهقی انوری (ایضا ص .۸٩‏ عبید زا کانی. 
ایضاً ص ۶۲۹ منت خدای را که به هم باز یک نفس چو حافظ در قناعت کوش وز دنم دون بگذر 
وانگه بگزار شکر ایزد را دیدار بود بار دگرمان در این دیار. که یک جو منت دونان دوصد من زر تمی‌ارزد. 
ین مت و نحت تما مق را ۰ انار رز انوری (ایضاً ص .)۱۵٩‏ حافظ. 
تا به من این منت از خدای نپیوست از روزگار عفر مرا بازخواه از آنک دشمن به قصد حافظ اگردم زند چه با ک 
بنده همی داشتی فلان و فلاتم. ناصرخرو. | گشتم‌غریق منت اقران روزگار. ۱ منت خدای را که نیم شرمسار دوست. 
نه منت هیچ ناسزایی انوری (ایضاً ص ۱۷۶). حافظ. 
مالیده کند به زیر بارم. اصرخسرو. منت خدای راکه شد آراسته دگر زیر بار منت احان نمی‌ماند کریم 
منث خدای را که نکردست متی هم منبر از فواید و هم مند از بیان. رنگ می‌گیرد گل از باد صا بو می‌دهد. 
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش. جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید وحید قزوینی. 

ناصر‌خرو. دستگردی ص ۳۰۲). گیاه خشک‌ال دشت فقرم 


اما آنچه به هدیه بود قول کردن سنت است 
چون از منت خالی باشد و اگرداند که بعضی 
از منت خالی باشد و بعضی نه, آن قدر بیش 
نستاند... ( کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص ۷۲۷. 
منت تو گردن من بنده را 
سخت به یکبار گرانبار کرد. 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۹۶). 
منت ایزد را که کار ملک و دین اندر جهان 
شهریار ملک جود و شاه دین‌پرور گرفت. 


مسعودسعد. 
منت خدای راکه به تیر خدایگان 
من بنده بی‌گنه نشدم کشته رایگان. 
آمیرمعزی. 
منت خدای را که همی بینمت به کام 


در خانة سعادت و بر مند ثا. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۶). 
متت ایزد را که روشن شد ز نور افتاب 
آسمان دولت و ملک شه مالکرقاب. 
مر معزی (ایضاً ص ۶۸). 
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد 
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقور است. 
امیرممزی (ایضاً ص ۱۱۳). 
داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین 
کرده‌رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۹). 
خاصه از جود تو دارد پدرم 
طوقی از منت اندر گردن. ۱ 
سنائی (دیوان ایضا ص ۸۵ ۲). 
موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر باشد. 
( کلیله و دمته), و ادمیان را به فضل و منت 
خویش... از دیگر جانوران صمیز گردانید. 
( کلیله و دمنه). [ماهیان ] منتها قبول کردند. 
( کلیله و دمنه), 


چون بر سر تاج شاه شد لمل 

بی‌منت پاسبان ببیتم. خاقانی. 
من که خاقانيم به منت شاه 

پشت خم کرده‌ام ز بار عطا. خاقانی. 
منت و فضل کرم است این همه 

وین همه در وصف تو گفتن توان, خاقانی. 
سیاس و منت از ایزدتعالی کنی. (سندبادنامه 
ص ۸). 

منت او راست هزار استین 

بر کمر کوه و کلاه زمین. نظامی. 
منت خدای را که جهان در پناه ماست 


روحانی (از لباب‌الالباب چ نفیی ص 4۴۳۶ 
کآنچه تو در جستنش بشتافتی 


منت ایزد را که اینجا یافتی. عطار. 
منت خدای راعز و جل که طاعحش موجب 
قربت است. ( گلستان). 
هرچه از دونان به منت خواستی 
در تن افزودی و از جان کاستی. 

سعدی ( گلستان). 
به نان خشک قناعت کنیم و جامة دلق 
که‌بار محنت خود به که بار منت خلق. 

سمدی ( گلستان). 


پس ای مرد پوینده بر راه راست 
ترانیت منت خداوند راست. 

سمدی (بوستان). 
او را ریق منت خود داند. (مصباح‌لهدایه چ 
همایی ص ۸۷). 
چون تو قاضی شدی مریدان دزد 
حرفها رفت و نیست منت و مزد. اوحدی. 
منت ایزد را که باز از طلست حرمان چو خضر 
رهنما شد بخت سوی چشمهة حیوان مرا 

این‌یمین. 

خواری منت ز بهر آرزو نتوان کشید 


ز ابر جود منت می‌تراود. 
نورالدین ظهوری (از آتندراج). 
= بخشندء بی‌منت؛ خدای تعالی. (بادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
< منت افکندن؛ منت نهادن. (آنندراج): 
چه منت است که بر گردن زمین و زمان 
طلوع رایت و رای خدایگان افکند. 
ظهیر فاریابی (از آتتدراج). 
رجوع به ترکیپ منت نهادن شود. 
منت پرداشتن؛ تحمل منت کردن؛ 
کلیم از ضعف. منت از مسیحا برنمي‌دارد 
به کنج بی‌کسی بهتر که بگذاريم بیمارش. 
کلیم (از آندراج). 
< منت بردن؛ تحمل منت. منت پذیرفتن. 
منت کشیدن. مرهون لطف و احسان کسی 
بودن. نیکی و نعمت کسی را پذیرفتن و 
سپاسگزار وی بودن: 
لاشه چون سم فکند کس تبرد 
منت نملبند یا بیطار. 
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر 
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد. 
خاقانی. 


خاقانی. 


هرکه تان از عمل خویش خورد 
منت از حاتم طائی نبرد. سمدی ( گلستان). 
بوسه که خوردهست از دهان چو خضرش ١‏ 
کزلب او منت عظیم نبرده‌ست. 

سنجر کاشی (از آتندراج). 
<- منت‌پذیر؛ ملت‌پذيرنده. آنکه نعمت و 
اصان دیگری را پذیرد و خود رآ رهین منت 
وی داند: 
تو مردمی کنی وز منت‌پدیر خویش 
منت‌پذیر باشی و این است مردمی. سوزنی. 
منت‌پذیر باشی منت‌نهنده نی 
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ.سوزنی. 


۲ منت. 


از آن بیش کارد کسی در ضمیر 
فرستاد و شد کید متت‌پذیر. 
کوکسی کز خاک برگیرد مرا 
تا به جان گردم از او منت پذیر 
بحرالعلومی ص ۳۴۹). 

انعام کن به گوشة چشم ارادتی 
تا بندة تو باشم و منت‌پذیر تو, 


نظامی. 


سعدی. 
منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس 
در حق کیت انکه ندارد تفضلی. 
خونم بریخت وز غم عشقم خلاص داد 
منت‌پذیر غمزۀ خنجر گذارست. 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
منت پذیرفتن؛ منت بردن. احسان و نعمت 
کسی را قبول کردن و سپاسگزار او بودن: 
ای به جایی کاسمان منت پذیرد 
گردهی جایش کجا اندر جوارت. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۳۸). 
از تو منت بپذیرم که ملک وار چو شمع 
تخت زرین تھی اندر صف احرار مراء 


سعد ی. 


حافظ. 


خاقانی. 
پس از دستور منتی که مقابل چنان خدمتی 
بود بپذیرفت. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۵۲). چه کنی دوستی تی آنکه چون او را 
ستایش کنی منت نپذیرد و اگربنکوهی از آن 
بماک‌:ندارد. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۷۲. 
چندانکه بخشد و بخشاید از او منت نپذیرند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 1۸۱). 
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس 
که‌گر هلا ک‌شوی منتی پذیر از دوست. 
سعدی. 
رجوع به ترکیب قبل و ترکیب منت بردن 
شود. 
- منت‌دار؛ مملون و بسته تکویی و اصان. 
(ناظم الاطباء): | گربدو دهی مقصود تو برآید. 
بط منت‌دار گشت و عشوة ۱ 
شکر بخورد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۵۸. 
- ||مت‌نهنده. (آنتدراج). رجوع به ترکیب 
منت داشتن شود. 
- منت‌داری؛ حالت و چگونگی منت‌دار. 
سپاسداری. سپاسگزاری. ممتونیت. رجوع به 
ترکیب قبل شود. 


- منت‌داشت؛ منت داشتن 


ن تبات چون 


ن. قبول منت 
هرچه از اعتاپ نویه در باب اولیا و صنایع 
دولت خویش فرمایند... همه به شکر و 
ت مقابل باشد. (عبةالکتبه). . رجسوع 
به ترکیب منت داش شتن شود. 

< مت داشتن؛ مرهون اسان کسی بودن و 
احسان وی را پذیرفتن. (ناظم الاطباء): 
واجب کند... که روزی ده خویش را منت 
داری و فسرستادگان او را حق شناسی, 
(قابوستامه چ نفیی ص ). 


منت‌داشت 


او ز من منت ندارد گرچه او را شاهوار 
طوق زرین هر شبی از دست من در گردن است. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۰۳). 
ہس بگفتش ای محمد منت از ما دار از انک 
نیست دارالملک منتهای ما را منتها. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۱۲). 
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود راو 
مود از او مستتها داشت. (چهارمقاله 
ص ۸۱). سلطان محمود از خواجه متها 
داشت. (جهارمتاله ص ۷۸). منت دارد هزار 
خروار. (سندبادنامه ص ۱۵). 
منت بسیار دارم از تو من 
جهد کن باشد بیاری‌اش به فن. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۲۲۳). 
اگربر صورت حالت مطلع گردد پاس خاطر 
عزيزت را منت دارد. ( گلستان). منت بدار از 
او که به خدمت بداختت. ( گلتان). 
هرکه را بینی به گیتی روزی خود می‌خورد 
گرز خوان تست نانش ور ز خوان خویشتن 
پس تو رامنت ز مهمان داشت باید بهر آنک 
می‌خورد بر خوان انعام تو نان خویشتن, 
و 
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار 
که‌کار دیده همه از سر بصارت کرد. 
حافظ (از آتدراج). 
متی داشت چو بر کشت خود هر خویی 
آصفی کشتة خوبان شد و منتها داشت. 
آصفی (از آتدراج). 
= ||مت نهادن: 
کرم کنند و ندارند بر کسی متت 
قفا خورند و نجویند با کسی پرخاش. 
سعدی. 
رجوع به ترکیب منت نهادن شود. 
منت دانستن؛ منت پذیرفتن. منت شمردن: 
لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت 
ش را منت دانند. ( گلستان). 
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود. 
< منت شمردن؛ منت پذیرفتن. منت دانستن: 
ادب دهم قبول نصیحت است باید که اگر 


شناسند و خدمتش 


صاحب. وی را نصیعت کند منت شمرد. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۳۴۳). رجوع به 
ترکیب منت پذیرفتن و منت دانستن شود. 
< منت شناختن؛ منت دانسن. منت شمردن. 
منت پذیرفتن: 
بزرگی از او دان و منت شناس 
که‌زایل شود نعمت ناسپاس. 

سعدی (پوستان). 
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود. 

- منت‌شناس؛ احسان‌شناس. (آنندراج). 

وفادار و حق‌شناس. (ناظم الاطباء). 
منت کردن؛ اجان کردن. (ناظم الاطباء). 
¬ متت‌کش؛ منت‌کشنده. تحمل‌کننده منت. 


منئتا. 
بر دوش کشندهة منت* 
افضل گله گونشد نکو شد که نشد 
لب بهدهجو نشد نکو شد که نشد 
منت‌کش چرخ می‌شدی آخرکار 
کار تو نکو نشد نکو شد که نشد. 
افضل‌الدین کاشانی. 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
- ||در تداول عامه؛ آنکه با دیگری قهر است. 
ولی با انگیختن وسایلی و تحمل شدائدی 
می‌کوشد دوباره با وی آشتی کند. آنکنه با 
دیگری دوستی خود را بریده. ولی خواهان 
برقراری مجدد دوستی است. 
- منت‌کشی؛ حالت و چگونگی منت‌کش. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
منت کشیدن؛ منت بردن؛ 
ولی آن مزد طاعت یا شفاعت 
چه منت از تو می‌باید کشیدن. ناصرخرو. 
تزنی لاف خدمت اشراف 
نکتی بار منت اصحاب. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ۳۲). 
منت رضوان ز بهر کوثر ار باید کشید 
فارغم زآن هرگز ار کوثر نباشد گو مباش. 
انیا 
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست 
منتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس. 
حافظ. 
ای آینه در روی زمین دیدنیی نست 
بهوده چرامنت پرواز کشیدی. | 
صائب (از انندرا اج), 
رجوع په ترگیب مشت بردن شود. 
منت گذاشتن؛ منت نهادن. (ناظم‌الاطباء): 
غمی بردارم از دل ارچه برمی‌داری از من دل 
وگر خواهی نهادن منتی بگذار پر جانم. 
درویش واله هروی (از آتندراج). 
رجوع به ترکیب منت نهادن شود. 
منت گرفتن؛ منت پذیرفتن: 
دانی چه موجب است که فرزند از پدر 
متت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا 
یعنی در این جهان که محل حوادث است 
در محنت وجود تو افکنده‌ای مرا. 
سخنور ز بیگانه منت نگیرد 
بود آب از خویش تیغ زبان را. 
میرزا عبدالغنی قبول (از آندراج). 
رجوع به ترکیب منت پذیرفتن شود. 
- منت نهادن؛ شمارء احان و نکویی‌هایی 
را کردن. (ناظم الاطباء). کسی را مرهون 
نعمت خود و را برشمردن. 
تطول. طول. تَحَمّد. امتنان. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا): 
چنین گفت این هدیه او را دهم 
وز آن منتی نیز بر سر نهم. 
احان تماید و ننهد منت 


آین‌یمین. 


فردوسی. 


میت 


منت نهد هر آنکه نمود احان. فرخی. 
شناخته‌ست که منت خدای راست همی 


به خلق برننهد منت او ز بهر عطا. 


عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص ۲). 
بدان رسد که بر ما به زنده بودن ما 
خدای‌وار همی منتی نهد هر خس. 
عجدی. 


خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بر 
وی منت نهادی. (تاریخ ببهقی ج فیاض 
ص ۱۷۷). لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص ۶۸۵). 9 
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند 
منت ننهد بر تو بدان ایزد داور. ناصرخسرو. 
ببخشد و نهد منت و نخواهد شکر 
بکوشد و ندهد مهلت و تپیچد کار. 
آبوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص ۴۷). 
جز تو هر آنکه مردمی کرد بااکسی 
منت نهاد و مردمیش گشت کزدمی. سوزنی. 
غرض کمتر از اشاعت این معانی نه تملق 
نمودن و منت نهادن است پل که... (مشات 
خاقانی چ محمد روشن ص۱۶۹). مردم بر سه 
طبقه‌اند: اول آن قومند که خدا بر ايشان منت 
نهاد به انوار هدایت, پس ایشان معصومند از 
کفر و شرک و نفاق و طبق دوم آن قومند که 
خدا بر ايشان منت نهاد به انوار عنایت, پس 
ایشان معصومند از صفایر و کبایر و طبق سوم 
ان قومند که خدایر ايشان منت نهاد به کفایت» 
پس ایشان معصومد از خواطر فاسد. (تذکرة 
الاولیساء عطار چ کتابخانة مرکزی ج ۲ 
ص ۲۳۴۲). اما متانه‌زتی بود متموله که به مال 
خود بر شوهر منت نهاد. (اخلاق ناصری). 
بهر عسی جان سپارم سر دهم 
صد هزاران متش برجان نهم. 
حسی را بر دیده خود جلوه داد 
منتی بر عاشق شیدانهاد. فخرالدین عراقی. 
از من بگوی شاه رعیت‌نواز را 
منت منه چو ملک خود اباد می‌کنی. 

سعدی. 


مولوی. 


به بخشیدن خون او بر بنده منت نهند. ( گلستان 


سعدی). 
منت منه که خدمت سلطان همی کنی. 
سعدی ( گلتان). 
روزی هر کس برساند بسی 
منت روزی نهد بر کسی. 


ام خسرو (از آتندرا اج). 
بده و منت منه. (مشوب به اسکندر از تاریخ 
گزیده). حق‌تعالی به چنیت نفس رسول 
عليه الصلوة و السلامه بر امت منت نهاد. 
(مصباح الهدایه چ همایی ص ۱۳۳). بعضی از 
متصوفه چون وجود وسایط را سبب تخلق به 
صفت عفو پیند بر ایشان منت ننهند. بلکه 
منت پذیرند. (مصباح الهدایه ایضاً ص‌۳۵۸). 


هرکه منت نهد سخیش مخوان 
گرنهدکاسة فلک بر خوان. ‏ مکتی. 
غمی بردارم از دل ارچه برمیداری از من دل 
وگر خواهی نهادن منتی بگذار بر جانم. 
درویش واله هروی (از آنندراج). 
5 ||(اصطلاح نجوم) | گر کوکبی اندر هبوط 
خویش باشد يا به چاهی و خاصه اندر ان 
برجها که او را اندر آن بهره نیست» همچتان 
بود چون بازداشته اندر مطبق '. چون کوکبی 
بر او پیوندد از ان کواکب که ميان ایشان 
دوستی است يا مزاعم او باشد. دستش گرفته 
دارد و او را از آن بلا فریاد رسانیده دارد. و 
منت نهادن این است و او را منعم خوانند تا 
آنگه که او را همچنان حال پیش آید و آن 
کوکب نخستین بدو پیوندد و منت بر او نهد و 
مکافات این است. (لتفهيم. ص‌۴۸۸). 
= منت‌نهنده؛ آنکه تکویهای بیار می‌کند و 
ممنون می‌سازد. (ناظم الاطیاء). آنکه منت 
نهد. آنکه نیک‌های خود را پرشمارد؛ 
منت‌پذیر باشی و منت‌نهنده نی 
کز تو غنی شوند به روزی هزار دنگ. 
سوزنی. 
نیت منت‌نهنده را اچری 
جود و منت‌نهی» بود ز خری. 
رجوع به ترکیب منت نهادن شود. 
= منت‌نهی؛ منت نهادن: 


نیت منت‌تهنده را اجری 


مکتبی. 


جود و منت‌نهی, بود ز .خری. مکتبی. 
رجوع به ترکیب منت نهادن شود. 

امغال: 

از برای یک شکم منت دو کی نکشند. (امعال 
و حکم ۱:۵ 

مفت. من نْ] (ع اسص, لا مُنَه. قوت و 
توانایی: 

در ره شرع و فرض و ستت خویش 

هنت حق شمر نه منت خویش. 

ستائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص ۷۷ 

رجوع به من شود. 

منت. (2] (ع |) به اسپانبانی «سانتو» ۲. ج. 
مُنوت. مانتو ار و نیز به اسپانیائی اه 
روپوش تختخواب (روتختی) لباس کرکی با 
موهای بلند. «مانتا دو کاما»" پوششی که بر 
روی اسبان نهند. و در غرناطه: منتات للخیل. 
(از دزی ج ۲ ص ۶۱۷). 

منتاب. [] (ع ص) بطور تناوب و پیاپ 
آمده و مته: لعن اله المانم الماء المنتاب؛ یعنی 
آب مباحی که بطور تناوب گرفته شود. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انتیاب شود. 

هفتاخ. [م] (ع !) موی‌چینه. منقاش. (مهذب 
الالسماء). آهن سوی‌کن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). منقاش. (اقرب الصوارد). ابزاری 
آهنین که بدان موی بینی و جز آن برکنند و 


منتیج. ۲۱۵۸۳ 


منقاش نیز گویند. ینتاش. بنتاف. (ناظم 
الاطباء). 

منتاش. 1 (ع !ا مسوی‌چیه. (تسفلیی). 
خارچینه. متقاش. (دهار). اهنی است که بدان 
موی بینی و جز آن برکنند. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). منقاش. (اقرب الموارد). 

منتاف. ¢1[ (ع () آلت موی برکندن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). آلتی که بدان موی و جز آن 
برکنند. منتاش. (از اقرب الصوارد). ماخ. 
منتاش. (ناظم الاطیاء). رجوع به منتاخ شود. 
|[(ص) شتر نر که گام نزدیک نهد. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منتاق. [م] (ع ص) زن بیارفرزند. (مهذب 
الاسماء). زن بسیاربچه. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). زن يا شتر ماده 
بسیاربچه. ناتق. (از اقرب الموارد), 

منتان. [م] (ممرب. ) بنان. منتانة (به 
فارسی نیم‌تن... با تقدیم و تأخیر حروف) 
ژا کت از ماهوت گلدوزی شده و در تابستان 
مخلوطی از ابریشم و کتان با آستین بلند بدون 
دکمه: محبوبی لابس متانة. انجا که... اعلام 
کرده که این از ایتالیائی گرقته شده است 
تادرست است. (از دزی ج۲ ص ۶۱۷ 

منقان. (2 نْ] (ع !)نید مَنَة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منة شود. 

هفتانا. (] (إخ) * شهری است به ایتالاء از 
ولایت روم و در شمال شرقی شهر روم واقع 
است و ۱۳۸۰۰ تن سکن دارد. در سال 
۶ گاریالدی سردار ایتالا در این شهر 
بوسیلة نیروهای فرانسوی و مذهبیون ایتالیا 
منهزم گردید. (از لاروس). 

منتای. مت ۱1 2 !) (از «ن ء ی») جای 
دور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || جویچ گردا گرد خرگاه. 
(منتهی الارب). گودال ژرف که در دور خیمه 
می‌کند جهت محافظت از آب باران. (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 

منقیت. [ م ت ب ] (ع ص) انکه با دست 
می‌کاود. (ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). | آنکه ظاهر می‌سازد پتهان 
را. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب). رجوع به 
اتباث شود. 


منتیج. مت ب] (ع ص) اسستخوان 


1 -به ضم میم و کر باء مٌطبق: به معنی زندان 
زیرزمیتی است. (اتفهیم حاشیهُ ص ۲۸۸). 


2 - ۰ 

.(فرانسوی؛ بالاپوش) ۷20۱820 - 3 
- 4 

5 - Manila de cama. 

6 - Mentana. 


۴ متتبذ. 


برآماسیده و بلند. (آنندراج). استخوان 
بلندشده و آماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
منتیف. مت ب ] (ع ص) یک‌سوشونده و 
کرانه گزینده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الصوارد). یک‌سوشونده. (ناظم 
الاطباء). ||نبیذسازنده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهى الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتباذ شود. 
منتبو. [م ت ب ] (ع ص) ست آبله‌نا کو 
آماسیده. (آنندراج). دست آبله کرده و 
اماسيده. (ناظم الاطاء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). || خطیب بر منبر شونده. 
(آنندراج). خطيب. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). بر منبر برشده و برآمده. (ناظم 
الاطاء). 
منتیل. مت پ ] (ع ص) مرده. (آنندراج) 
(از منتهی‌الارب) (از اقرب الموارد). کشته و 
مرده. (ناظم الاطباء). ||کشنده. (ناظم الاطباء) 
از متتهى الارب) (از اقرب الموارد). |به 
یکبار و شتاب بردارنده چیزی را. (آنندراج) 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتبال شود. 
منتبه. (مْ ت ب؛] (ع ص) آگاه. (غیاث) 
(آنندراج). بیدار و هموشیار و ! گاه. (ناظم 
الاطباء)؛ 
بیدار شو ز خواب کز این سخت‌بند 
هرگز کسی نرست مگر منتبه. 
ناصر خس رو (دیوان چ سهیلی ص ۲۹۵). 
- منتبه شدن؛ بیدار شدن. هشیار شدن: تیز 
در من نگریست و تبسمی بکرد. من از آن نظر 
او متتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص ۴۱۰). 
-متبه گردیدن؛ متبه شدن: 
صالح و طالع به صورت مشتبه 
دیده بگشا بوکه گردی منتبه. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
منتپلیه. ٣ب‏ ي)(غ) شونیلیه'. مرکز ایالت 
«هرول» ۲ فرانسه است که بر کنار «لِه» آ و 
۶ هزارگزی جنوب پاریس واقم شده و 
۷۱ تن سکته, باغ گیاهان. موزه» 
دانشگاه و دیوان استیناف دارد. کیای 
سن پر که در قرن چهاردهم میلادی ساخته 
شده است. در این شهر قرار دارد. در این شهر 
کارخانه‌های مکانیک, برق, الکترونیک و نیز 
کارخانه‌های بافندگی و تولید مواد غذایسی 
وجود دارد. شهرستان متپله از چهارده 
بسخش و ۱۱۸ دهستان تشکیل یافه و 
۰ تن سکنه دارد. (از لاروس). 
منتتر. امت ت | (ع ص) کدسید‌هوند 
(انندراج) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). کشیده‌شده. (ناظم الاطباء). و رجوع 


به انتحار شود. 


مولوی. 


مسح . 


منتتش. مت ت ](ع ص) تخم نکش" | منتجب. [ م ت ج] (ع ص) برگزیده و 


برآورنده از تری. (آنندراج) (از منتهی 
الارپ). تخمی که از رطوبت می‌اماسد و 
آغاز رستن می‌کند. (ناظم الاطباء). 
هنتتفی. [مْ ت ت ] (ع ص) موی برکنده 
شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). برکنده و 
از بيخ برکنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انحاف شود. 
منتتم. [ ٣ت‏ تٍ](ع ص) سخن زشت 
گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انكام 
شود. 
منتثر. مت ٍ](ع ص) پراکنده‌شونده. 
(آن‌ندراج) (از مسنتهی الارب)؛ مشر و 
پرا کنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|ابینی‌افشاننده بعد آپ درکردن در آن. 
(آتندراج) (از منتهی الارب). آنکه در بینی 
می‌کشد و سپس بینی می‌افشاند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آب در بینی 
کننده.(آنندراج) (از متهی الارپ). آنکه آب 
و جز آن در بینی می‌کشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انکار شود. 
منتثل. مت ث] (ع ص) بیر ون‌آرندة خاک 
از چاه. (آنندراج) (از سنتهی الارب). آنکه 
خاک از چاه بیرون می‌آورد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انتال شود. 
منتئم. [مْت ثٍ)(ع ص) سخن زشت 
گوینده. (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). رجوع به انشام 
شود. 
منتج. مت ](ع ص) بچه‌آورنده. (آنتدراج). 
زاینده. بچه‌اورنده. (از ناظم الاطباه) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتاج شود. ||نتیجه‌دهنده. (ناظم الاطپاء) 
نتیجه‌دهنده. (غیاث) (آنندراج). نتیجه‌بخش: 
متابعت او منتج و مشمر محبت الهی است. 
(مصبام‌الهدایه ج همایی ص ۲۲۷). 
که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود 
مسقایل قياس عقم. (اساس الاقتباس 
ص ۱۹۰). رجوع به قباس شود. 
مفعچ. [مْ ت ] (ع ص) نتیجه گرفته. نیجه 
گرفته‌شده: همة دانشها از این کلمات منتج که 
بر دیسوار کاخ افریدون نبشته است. 
(سندبادنامه ص ۳۳۲۷). 
هفعج. م ت ] (ع إا وقت نستاج آوردن و 
گویند:اتت الناقة على مجها؛ ای الوقت الذى 
تنتج فیه. (منتهی الارب) (از اقرب السوارد). 
هنگام زه آوردن و وقت نتاج آوردن. (ناظم 
الاطباء). 
مفعج. [ م ت / م ت ] (ع !) جای زه آوردن و 
جای زابدن. (ناظم الاطیاء). 


مختار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
پسدیده و گزیده ومقول. (ناظمالاطاء): 
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه ان 
که‌نزاد از نجپا دهر چنو منتجبی. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۲۰). 

نک عصا آورده‌ام بهر ادب 
هر خری راکو نباشد منتجپب. 

مولوی (مثئوی چ رمضانی ص ۲۶۰). 
جمله صحرا را چرد او تا به شب 


تا شود زفت و عظیم و منتجب. 


مولوی (ایضاً ص ۳۲۷). 
مشتفل ماندند قوم منتجب 
روز رفت و شد زمان ثلث شب. 

مولوی (ایضاً ص۴۰۸). 


منتجب. (ت ج](ع ص) بسرگزیننده و 
اتخاب‌کننده و پسندکننده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||آنکه پوست از درخت 
بازمی‌کند. (ناظم الاطباء) (از متهى الارب) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انتجاب شود. 

منتجب‌الدین. م ت ج بذ دی)(ع) 
رجوع به ابوالفتوح اسعدین ابی‌الفضائل 
محمود و روضات الجنات ص ۱۰۱ و قاموس 
الاعلام ترکی ۵ شود. 

منتحب‌الد ین. [مت جح بد دی ] (اخ) 
لقب اسعدین محمدعجلی اصفهانی. رجوع به 
اسعدین... شود. 
منتحب الد ین. مت ج بد دی ] (اج) 
سالم‌بن احمد سالم معروف به منتجب نحوی 
عروضی بغدادی (متوفی به سال 2۶۱۱ .ق.). 
از علمای نحوی و از ادپای عصر خود و در 
عروض یگانه بود. وی از استادان ياقوت 
حموی بود. او راست: ارجوزه‌ای در نحو. 
کتابی در عروض, کتابی در قافیه و کتابی در 
صناعت شعر. و رجوع به معجم الادباء ج ۴ 
ص ۲۲۵ و روضات الجنات ص ۲۰۸ شود. 
منتحب الد ین. مت ج بْد دی ] (ٍخ) 
یزدی. وزير سلطان حجاج (۶۵۵ - ۶۸۱ 
ه.ق.).از امرای قراختائی کرمان بود. پسر 
وی ناصرالدین منشی مولف کتاب 
«سمطالعلی للحصرةالعلياء است. (از تاريخ 
مفول عباس اقبال ص .)۵۱٩‏ 
منتجب‌آلدین بد یع( ت حبذ دی ن 
بإ (اخ) رجوع به علی جوینی‌بن احمد شود. 
منتجع. ٣(‏ ت ج] (ع | جای گیاه. (مهذب 


1 - Montpellier. 
2 - Héraull. 3 - Lez. 
۴-گیاه که نختین بروید و نوک و بن گیاه که‎ 
اول نمایان گردد. (متھی الارب).‎ 
۵-در قامرس‌الاعلام ترکی» متخب ‌الدین‎ 
ضط شده است.‎ 


مس 


متتحی. ۲۱۵۸۵ 


و احسان. ام ین باشد وا الارب) (از اقرب الموارد). سخت گریه کننده‌و 


الاسماء). جستن‌گاه علف و احسان. امنتهی 
الارب) (آن ندراج». جایگاه آب و گیاه. 
(غیاث). منزلی که دران علف و احسان و 
نیکویی می‌جویند. (ناظم الاطباء). جایی که 
برای جتن آپ و گیاه روی بدان کنند. (از 


اقرب الموارد): حضرت او منبع فضايل و 
منتجع افاضل بود. (ترجمة تاريخ یمینی چ ١‏ 
تهران ص 4۲۳۲۷. 
باز شب اندر تب افتد از فزع 
تأ شود لاغر ز خوف منتجع. 

مولوی (مثنوی ج رمضانی ص ۳۲۷). 
هم دلت حیران شود در منتجم 
که چه رویاند مصرف زین طمع. مولوی, 


نتجع. ۰ (م تج](ع ص) به طلب آپ و 
علف و قمعت و تیکویی شونده. (آنتدراج). 
آنکه به طلب آب و علف و نیکویی و منقعت 
می‌شود. ج» منتجعون. و گویند: هؤلاء قوم 
متجعون. (ناظم الاطباء): ايار می‌فرمود و بر 
منتجعان و سوال می‌ریختندی. (جهانگشای 
جوینی). و متجعان و سوال بی‌تأملی به املی 
که‌هر یک را بودی بازمی‌گشتند. (جهانگشای 
جوینی). 
منتحع. [م ت ج) (اخ) ابن عبدالرحمن 
الازدی (متوفی یه سال ۲ و« .ق.).از بزرگان 
قوم خود بود. با یزیدین مهلب از طاعت 
ال‌مروان خارج شد و از طرف یزیدبن مهلب 
به حکومت منصوب شد و چون يزيد به قتل 
رسد در خراسان به زندان افتاد و با شکنجه 
کشته شد. (از اعلام زرکلی ج ۲ ص ۰۶۹ 1 
منتحف. 2 ت ج] (ع ص) بسیرون‌آورندة 
چیزی. (انندراج) (از منتهى الارب). آانکه 
بیرون می‌آورد چیزی را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || همگی شیر گوسفند دوشنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه همگی شیر 
گوسپند را می‌دوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |أباد تهی‌کنندة ابسر. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتجاف شود. 
منتجم. (م ت ج] (ع ص) روشن و تابان. 
(غیاث) (انندراج). برامده و طلوع‌کرده. (از 
تاظم الاطباء). فروزان. دزخشان. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): 
گفت حق در آتاب منتجم 
ذ کر یور کذاعن کهفهم . 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۶۰). 
هر پیمبر که درآید در رحم 
نجم او بر چرخ گرد منتجم. ‏ ر 
مولوی (ایضاً ص ۱۵۱). 
|اسرما و بارآن برطرف گشته. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به اتتجام شود. || ابر 
واشده. (ناظم الاطباء). 
منتجوس. ٣ت‏ س / س] ()بسه لفت 


رومی ناردین باشد و آن راستبل رومی گویند 
و آن بیخی است خوشبوی به سفیدی مایل. 
(برهان). دارویی که به تازی سنل الطب 
گویند. متجوشه. (ناظم الاطباء). در فرهنگ 
فولرس متجوشه آمده به معنی ناردین" و آن 
را یونانی دانته. این کلمه به همین صورت 
در مستعینی آمده (ستبل رومی). اما خطاست 
و چنین کلمه‌ای در یونانی وجود ندارد. تلفظ 
صحیح کلمه در نخد 8 (لیدن) از ابن‌اليطار 
(۵۳۳ 2) آمده: میبخوشه (به فتح میم و 
سکون ياء و فتح باء و ضم خاء و فتح شین) و 
این کلمه فارسی است به معنی می (شراب) با 
سنل ‌الطیب (ناردین). زیرا «خوشه» در 
فارسی مرادف «ستبل» عربی است و بتایراین 


این کلمه همان «اذیا وارذون آئینوس»۳ 


دیقوریدس ۷ ۶۷ و ۶۹ است. دزی ج۲ 
ص۶۲۶ ۶۲۷ و ۲۱۷ و در عقار ص۲۶۵ و 
تحقه حکیم مومن نیز «متجوشه» آمده است 
(از حاشي برهان چ معین). رجوع به مدخل 
بعد شود. 

منتجوشه. م ت ش / ش] () ناردين 
است:(تطفا سکم رمن یل ونی نی 
تاردين. (الفاظ الادویما: سنیل رومى. ستبل 
اقلیطی. سالینقا, (یادداشت به حط مرحوم 
دهخدا). رجوع به مدخل قل شود. 

منتحة. (مت ج) (ع ) دبر» بدان جهت که 
۳ زه و راء‌آمد بچه است. (منتهی الارب). 
دبر و سرین. (ناظم الاطیاء). است بدان جهت 
که آنچه در شکم است ببرون کند. مجة. (از 
اقرب الموارد). 

منتجه. مت ج" (ع ص) تأنیت منتج. 
تیجه‌دهنده: شاعری صناعتی است که شاعر 
بدان صناعت اتاق مقدمات موهمه کند و 
التنام قیاسات متجه. (چهارمتاله ص ۴۲. اما 
ذکاان بود که از کثرت مزاولت مقدمات 
مسنتجه, سرعت انتاج قضایا و سهولت 
استخراج نتایج ملکه شود. (اخلاق ناصری). 
رجوع به منتج شود. 

منتجی. ٢[‏ ت ] (ع ص) برگزیننده کسی یا 
به راز گفتن. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). آنکه برمی‌گزیند کسی را برای 
راز خود گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به 
اتجاء شود. 

هنتجی ۶. [مت ج:](ع ص) بسه چشم 
کتده. (آندراج ) (از منتهی الارب). چشم بد 
رس‌انده و چشم‌زننده. (ناظم الاطباء) (از 
لفات المواردا: 

هفتح. [م ت ] (ع !) مسحل خروج عرق از 
پوست. ج, مناتح. (از اقرب الموارد). رجوع 
به مناتح شود. 

منتحب. [ ٣‏ ت ح] (ع ص) سخت گرینده و 
آوازبردارنده در گریه. (آنندراج) (از سنتهی 


آنکه با بانگ بلند گریه می‌کند. (ناظم الاطباء). 
ااسخت دم زننده. (آنندرا اج) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخت تفس 
می‌کشد و دم می‌زند. (ناظم الاطباء). رجوع به 
اتحاب شود. 

منتحر. 1٣ت‏ ح](ع ص) خس‌ویشتن را 
کشنده.(آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آنکه می‌برد گلوی خود را برای آنکه 
خود را بکشد. (ناظم الاطباء). آنکه انتحار 
میکند. خودکش. خودکشی‌کننده. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). || آنکه می‌گیرد گلوی 
دیگری را. || آنکه سخت می‌گیرد. (ناظم 
الاطباء), 

منتحر. [م ت ح] (ع !) مسنتحرالطریق؛ راه 
پیدا و گشاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

منتحض. مت ]ع ص) ادام 
کم‌گوشت. (آندراج) (از متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||رندند؛ گوشت از استخوان. 
(آنندراج) (منتهی‌الارب) (از اقرب‌الصوارد). 
رجوع به انتحاض شود. 

منتحل. مت ح](ع ص) چیز کسی را 
جهت خود دعوی‌کنده و شعر دیگری را بر 
خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد)؛ 
وین جاهلان ملمع‌کارند و متحل 
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند. 

خاقانی. 

رجوع به انتحال شود. 

منتحل. (مْ ت ح](ع ص) شعر یا سخنی از 
دیگری که به خود بسته باشند. (از یادداغت به 
خط مرحوم دهخدا). انتحال‌شده: 

در شعر من نیابی مسروق و منتحل 
در نظم من نینی ایطا و شایگان. 
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی 
ص ۲۸۸). 
رجوع + به انتحال شود. 

منتحة. (م ت 1 (عل) دبر. (متهی الارب). 
کون و دبر. متتجة. (ناظم الاطباء). است. 
(اقرب الموارد). 

منتجیی. [ ٣‏ ت] (ع ص) آنکه می‌رود به 
جانب کی و می‌جوید آن را. | آنکه مایل 


۱ -از قرآن ۱۷/۱۸. 
Nard ۵‏ - 2 
vardhon ۰‏ خندل O‏ - 3 
۴ -در ناظم‌الاطباء این کلمه مجه آمده و 
صحیح نت ودر نشریة دانشکدة ادبیات تبریز 
امده: :این کلمه را بعضی‌هابه ده چم 
خواند. به تخفیف آن است و فعل آن «نْتح» 
است بر ون « کم 


۳۱۱۵۸۶ 


می‌کند و ميل می‌دهد مانند بار و جز آن را به 
یک طرف. ||آنکه روی خود را به جانیی 
برمی‌گرداند.(ناظم الاطباء). 
منتخب. [مْت خ] (ع ص) بسسرگزیده. 
(منتهی‌الارب) (ناظم‌الاطباء). برگزیده‌شده. 
(غیات) (آنتدرا اج). مختار. (اقرب السوارد). 
گزیده. بگزیده. گزین. دست‌گسزین. 
انتخاب‌گخته. خیاره. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا)؛ 
ز فرزانگی رای تو منتخب 
وز آزادگی رسم تو مختصر. 
عنصری (دیوان چ دییرسیاقی ص ۴۵). 
آفتاب مهتران دهر ابومنصور کوست 
از کریمان اختیار و از سواران منتخب. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۳۳. 
از معالی هست کردارت همیشه منتخب 


وز معانی هت گفتارت همیشه مستفاد. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۱۹۰). 
فکرت بنده چو محنی خوش آورد به دست 
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی. 
سثائی (دیوان ج مصفا ص ۳۲۱). 
مقام متخبان است و مقصد احرار 
مخیم فضلا و مکان اعیان است. 
عبدالواسع جبلي (دیوان چ صفاج ۱ص ۶۲). 
تا در جهان معاقبت روز و شب بود 
گردونمطیع صدر اجل متخب بود. 
عبدالواسع جلى (ایضا 3 ص۷۸. 
گرچه شیبان در عرب بود از امیران معتبر 
ور چه مهرآن در عجم بود از بزرگان منتخب. 
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص ۳۳). 
چون هوا تاری شد از ابر سیاه تدباد 
چون زمین خالی شد از گلهای خوب منتخب. 
عبدالواسع جبلی (ایضا ص ۳۴). 
بی‌تو ترتیب شب و روز و مه وسال ماد 
كەز سرجملهُ أن مدت تو منتخب است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۱)۔ 
در سم ر گفتند هر دو متخب 


مشتفل ماندند قوم منتخب 
روز رفت و شد زمان ثلث شب. مولوی. 


شیخ‌الاسلام در «عوارف» از آن جمله 
متخبی اورده و در این مسختصر از أن 
منتخب. نبذی و شطری انتخاب کرده شد. 
منتخب شتن؛ برگزیده شدن؛ 
فرزانگی ز همت او گشت معتبر. 

عبدالواسع جبلی (دیوان ج صفاج ۱ص ۱۸۸). 
|ارجل منتخب؛ مرد بددل و مرد عقل‌رفته. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطیاء). مرد 
ترسوی عقل‌رفته. و منك أن منتخبة است. 
ج» منتخبات. (از اقرب الموارد). 


منتخب. مت خ] (ع ص) بسرگزینده. 
(آنندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آنکه برمی‌گزیند و پسند می‌کند 
بسهترین چسیزی راء انساظم الاطسباء). 
| بیرون‌کشنده. (آنندراج) (از صنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 

منتخبات. (مْتَ خ] (ع ص, () ج متخبة. 
(اقرب الصوارد). رجوع به متخب شود. 
|| چیزهای برگزیده‌شده و پسندشده. (از ناظم 
الاطباء). |[کتابی که شامل آثار برگزيدة 
شاعران و نویندگان یا مطالب گونا گون 
علمی و ادبی باشد. 

منتخب. (م ت خ ] ((خ) مير روح‌اله. از 
شعرای کشمیر بود. از اوست: 
مبین ای بوالهوس بر چهرة زردم به چشم کم 
که‌من خود را به | کسیر محبت کیمیا کردم. 

(از قاموس الاعلام ترکی). 
منتخبة. (متْ حب ] (ع ص) تأنيث 
منتخب. (اقرب الموارد). رجوع به سنتخب 
شود. 

منتخص. [مٍتَ خ](ع ص) گوشت‌رفته و 
لاغرشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
رجوع به انتخاص شود. 

منتخط. مت خ ] (ع ص) بینی‌افثاننده و 
اب بینی اندازنده. (انندراج) (از صنتهی 
الارب) از اقرب الموارد). آنکه بینی 
می‌اف‌اند. (ناظم الاطباء). ||مشابه. مانند. (از 
ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اتخاط شود. 

منتخع. مت خ] (ع ص) ابر ریزند؛ هم 
باران. (آتندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ابری که همه باران خود را رسخته 
باشد. (ناظم الاطباء). ||دورشونده از زمین 
خود. (آنندراج) (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). انکه از خانة خود دور می‌شود. 
(ناظم الاطباء). رجوع به انتخاع شود. 

منتدب. مت د] (ع ص) کی که می‌شنود 
خداوند عالم استففار وی را و اجابت می‌کند 
دعای او را. (ناظم الاطباء). و رجوع به انتداب 
شود. 

مفقدح. [متَ د] (ع [) زمین فراخ. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|[بسیاری و کثرت و وسعت و فراخی. (ناظم 
الاطباء): لى عن هذا الامر منتدح؛ ای سعة. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) لک منتدح فی 
آلبلاد؛ ای مذهب راسع عريض. (اقرب 
الموارد). 

منتدی. لت دا] (ع [) جای حدیث کردن. 
(مهذب الاسماء). انجمن روزانه با مجلس تا 
که سجتمع باشند در آن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
مجمع. مجلس. انجمن. نادی. تدی. ندوّة. 


منتدی. [م ت] (ع ص) آنکه حاضر 
می‌شود در انجمن. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتداء 
شود. 

هنتف ر. [م ت ذ] (ع ص) پسیمان‌بندنده و 
واجب‌نماینده چیزی بر خود. (اتندراج) (از 
متهی الارپ). انکه ندر می‌کند و عهد 
می‌بندد. (ناظم الاطباء). رجوع به اتذار شود. 

منتر. [م ت ] ([) ماخوذاز سنسکریت. کلام و 
آواز مؤثر. (ناظم الاطباء). ||مأخوذ از 
اوستائی متثره". به معنی کلام مقدس, دعا. 
دعا و وردی که شخص را قادر به تصرف در 
اشا و اشخاص می‌سازد. افسون. (از فرهنگ 
فارسی معین). 

-انتر و منتر؛ ممطل و حسیران و سرگردان. 
گرفتار حیرت و اعجاب و شگفتی. (از 
فرهنگ لفات عاميانة جمال‌زاده). 

سمنتر کردن؛ کسی را حیران و سرگشته و 
معطل و بی‌تکلیف گذاشتن. (فرهنگ لفات 
عامیانۀ جمال‌زاده). 

- |اکی را مطیع اراد خود کردن و مسحور 
ساختن و از هر اقدامی بازداشتن. 

|ذ کری که مرتاضین برای دفع گزند گزندگان 
می‌سرایند.(ناظم الاطاء). 

مفقر. [م تٌّرر ] (ع ص) اسب تیزرو. (منتهی 
الارب) یابوی تیزدو. (ناظم الاطباء) (از ذیل 
اترب الموارد). 

مفتوآل. (مر ] (إخ)" مونرآل. تسلفظ 
فرانسوی این کلمه «مونرآل» است. شهری 
است در ایالت « کبک» " کانادا که در کنار رود 
«سن لوران»؟ واقع است و ۱۲۲۲۰۰۰ تن 
سکنه دارد. این شهر در سال ۱۶۴۲ م. بنام 
«ویل-ماری» * پایه گذاری شد و در قرن ۱٩‏ 
میلادی یکی از مرا کز مهم بازرگانی و سپس 
یکی از مرا کز صنعتی مشرق کانادا به شمار 
آمد و در سال ۱۹۶۷ م. نمایشگاه بین‌المللی 
امتعه در آنجا اشن یافت. این شهر 
کلی‌ائی کهن و دانشگاه معروفی (دانشگاه 
مک‌گیل) دارد و بندرگاه عظیم آن مشهور 
است. (از لاروس). 

منتر۰۵() ن رٍ] (فرانوی, )۶ رجوع به 
اردک‌پوز و مونوترم شود. 

منتزح. [ مت ز)(ع !) هو بمنتزح منه؛ او به 
دوری است از وی. (استتهی الارب) (از 
آنندراج). هو بمننزح من کذا؛ یعنی او از این 
کار دور است و گاه در ضرورت شعر, فتحۀ 
زاء را اشباع کرده منتراح گویند. (ناظم 
الاطباء) (ازآقرب الموارد). 


2 - 1۰ 
4 - Saint-Laurent 
6 - ۰ 


1 - man Ora. 
3 - Québec. 
5 - ۰ 


منتزع. مت ز) (ع ص) برکنده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
کنده. برکنده. از جای برکشیده. جداشده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
-منتزع شدن؛ برکنده شدن: رق نزاع و 
خلاف از آن به یکبارگی مستأصل و متنزع 
شد. (مصباح الدایه چ همایی ص ۱۶)... 
اصمول صفات ذسیمه از او منتزع شود. 
(مصاح‌الهدایه ایضاً صض۳۴۵). عروق 
متازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع 
شود. (مصباح‌الهدایه ايتا ص ۲۵۷). 
- منتزع گردیدن؛ منتزع شدن: در اواخر 
چون عروق نزاع و کراهت بکلی از وی منتزع 
و متأصل گردد. آن را نفس مطمنه خواند. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص۸۴). هرگاه... 
عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و 
منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب 
رفق و مدارات شود. (مصباح الهدايه ایضا 
ص ۲۵۷). عروق صفات ذممه و اخلاق سیه 
از وی‌ستأصل و منتزع گردد . (مصباح الهد ایه 
ایضاً ص 4۳۴۰ رجوع به ترکیب قبل شود. 
منتزع. م ت ز] (ع ص) برکننده و از جای 
برکشنده. (آنندراج) (از سنتهی الارب) (لز 
اقرب الموارد). برکننده و از چای برکننده. 
(ناظم الاطباء). ||یازدارنده. (آنتدراج) (ناظم 


الاطباء) (از منتهی‌الارب) (از اقرب‌الصوارد). : 


|ابرکنده‌شونده. (آنندراج) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انتزاع شود. 
منترعة. (مت زر ع)(ع ص) مؤنث منتزع. 
رجوع به منتزع شود. 
- دایرهُ منتزعه؛ (اصطلاح عروض) یکی از 
دوایبر چهارگانة عروضی و بعضی آن را 
مجتلبه خواند و هر دو در معی به هم نزدیک 
است و بحور این دایره پنج است: سریع و 
غریب و قريب و خفیف و مشا كل.(از المعجم 
چ مدرس رضوی ج۲ ص ۱۶۲). رجوع به 
همین ماأخذ شود. 
منتزه. مت زَه] (ع !) جای آسایش و فرح و 
شادمانی. (تاظم الاطباء). 
منتسا. [م تَ س:] (ع ل) گردش طولانی و 
مسافت دور و دراز, (ناظم الاطباء) 
منتسب. [مْ ت س] (ع ص) نسیت‌دارنده با 
کسی. (آنندراج). نبت‌دارنده و قوم و 
خویشی کرده و پیوسته‌شده به کسی با 
طایفه‌ای. (ناظم الاطباء). 
منتسب. 1 ت س] (ع ص) نسبت‌داده‌شده. 
شوب 
وآمروز نیتند پشیمان ز فعل ید 
فعل بعد از پدر به تو ماندست منب. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۴۳). 
منتسج. [م ]۱ (ع ص) بسافته‌شده. 
(غیاث) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 


منتسج. مت سٍ] (ع ص) آب یا ریگی که 
از وزیدن بادهای مورب موجهای متقاطع در 
أن پدید اید. (ناظم الاطیاء). 
منتسخ. [مْتَ س](ع ص) نخه گرفته شده. 
(غیات) (آنندراج). نوشته‌شده و نقل کرده 
شده. (ناظم الاطباء): در هر شخص انانی از 
نسخة وجود آدم و حوا نسخةٌ دیگر منتسخ 
شد به وجود ازدواج روح جزوی و نفس 
جروی. (مصباح‌الهدایه 3 همایی ص۶٩).‏ 
|[بعضی به معتی رد کرده شده نیز نوشته‌اند. 
(غیات) اضرع در غوامض سخن نوشته 
که گرچه م 
گرفتن مشعق شتق است. اما فارسیان ن به فتح رأبه 
معنی منسوخ استعمال کرده‌اند. (آنتدراج): 
هر ایت کمال که پیش از تو حکم یافت ۰ 
آن حکم منتصخ شد و آن نسخه ابتر است. 
بدر چاچی (از آنندراج). 


منسخ از اتاخ به صعنی ننسخه 


مفتسخ. [مْت س] (ع ص) نخه گيرنده. 


(غیات) (آنندراج). آنکه نسخه می‌نوید و 
نخه برمی‌دارد. (ناظم الاطیاء).|ناسخ. (از 
آتندراج). آنکه محو می‌کند و نخ می‌تماید. 
(ناظم الاطباء): 
رقمش منتسخ ‏ چهر؛ یار. ۲ 
ظهوری (از آنندراج). 
منتسغ. ٣1‏ ت س ] (ع ص) شتران دورشده 
در چرا گاه. (آنتدراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||شتر دست‌برزننده بر پنجم 
سپل "از جهت مگس. (آنندراج) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتاغ 
شود. 
منتسف. مت س ] (ع ص) رنگ تفییرکرده 
و برگشته از ترس. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتساف شود. 
منتسف. [م ت س] (ع ص) آنکه از بسن 
برمی‌کند بنا راو آن را زیر و زبر صی‌نماید. 
(ناظم الاطباء) (از سحیط المحيط). ||آنکه 
آهسته سخن می‌گوید. (ناظم الاطباه) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
اتساف شود. 
منقسق. م ت س] (ع ص) اسور با فك 
منتظم‌شونده. . (آنندراج). مرتب و منظم شده و 
بر یک روش آورده. (ناظم الاطیاء). بسامان. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ همیشه 
احوال و امور ایشان منتسق و منتظم بود. 
(تاریخ قم ص ۲۳۱). رجوع به اتاق شود. 
مننسم. ٠‏ مت س](ع ص) نسسیم‌گیرنده. 
اامجازاً به معنی بوی خوش گیرنده. (غیات) 
(آنتدرا اج). 
منتش. (ع ت ] (اخ) دهی از دهستان لک 
است که در بخش قروهٌ شهرستان سنندج واقع 
است و ۱۲۰ تسن سکته دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ايران ج ۵). 


متشر. ۲۱۵۸۷ 


منتشاء [م ت] (() چوب و عصای خشن و 
پرگره درویشان و قلندران آ. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
- امتال: 
روی یک متشا راه سی‌رود از پهنا. نظیر: 
چنان می‌رود که گویی به دارش می‌برند (امثال 
و حکمج؟ س AA.’‏ ؛ سخت کاهل است. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). " 

منتسا. [م ت ] (إخ) شهری به روم. (تاج 
العروس, یادداشت به خط مرحوم دهخدا), 
یکی از پنج شهرستانی است که ولایت آیدین 
را تشکیل می‌دهد و در غرب قونه واقع است. 
ماحت ان در حدود ۱۳ هزار کیلومتر مربع 
و سکنۀ آن متجاوز از ۱۳۵ هزار تن می‌باشد. 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مدخل قبل 
و ذیل آن شود. 

منتشب. مت ش] (ع ص) درآویسزنده. 
(آنندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). معلق و آويخته. (ناظم الاطباء). 
|اهیزم چیننده و قسراهسم‌آورنده آن را: 
(آنندراج) (از منتهى الارب). فراهم‌آورندة 
هیزم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ااگردکند؛ گندم. (آنندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). رجیع به اتشاب شود. 

منتشر. مت س )۵ ص) پرا کنده.(غیات) 
(آنندراج). پراک‌نده گشته و گسترده‌شده. 
پرا کنده و پاشیده و افشان. (از ناظم الاطباء), 
پرا کنده. پریشان. متفرق. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدااه خشماً أبصارهم یخرجون 
من الاجداث کانهم جراد محشر. (قران 
۳ 
و یا اندر تموزی مه پپارد 
جراد متشر بر بام و برزن. منوچهری. 
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چت 
گفتاکه فرد کردن از ازواج منتشر 

ناصر خسرو. 


۱-در آندراج به کر سین ضبط شده است. 
۲ - در آنندراج افزاید: | گرچه به فتح سین به 
معنی نسخه گرفته شده نیز چان است. اما در 
معنی تامخ مبالغه زیاده است. 

۳-پنجم مپل ترجمه كلمة كركرة است. در 
متهی‌الارب آرد: کرکرة پنجم سپل شتر و آن 
گردی سخت مبان سیه اوست ياسيلة هر ستور 
دی حف 

۴- در فرهنگ فارسی معین این عصایه شهر 
متنا واقع در اسیای صغیر نت داده شده 
است. : رجوع به مادة بعد شود. 

۵- -در آنندراج» ب بمعنی اول به فتح چهارم 
مقر بط شده و در قوافی اشعار نیز گاهی 
۶-به ضرورت قافیه به فتح شین بايد تلفظ 


گردد. 


منتظر ایشان و او هم منتظر 
تاکه جمع آیند خلق منتشر. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۵۲). 
این جهان و سا کنانش مشر 
آن جهان و سالکانش مستمر. 
مولوی (ایضاً ص‌۱۳۸). 
رن پرا کنده شدن. متفرق شضدن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
<-م تشر کردن؛ نشر دادن. اشاعه دادن. 
1 
از مدیح تو منتشر کرده‌ست 
در خراسان قصیده‌های چو زر. 
عسبدالواسسع جلى (دیوان ج صفا ج۱ 
ک 
وی ی وی شک 
از ثریا منت TES‏ 
وز سرندیب این حکایت گفته شد تا قیروان. 
عتمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۳۲۵). 
مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و 
انخراط منتشر و متفرق گردد. (سندبادنامه 
ص ۵). در این تصور و اندیشه سخت از جای 
بشد و آثار غضب از بشرة او محر گشت. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۱۳۸). همچنین 
روح حیوانی به نسبت وجه اطیف آن را 
بتاند و به نبت وجه کثیف به صورت دل 
سپارد و از وی در اقطار بدن منتشر گردد. 
(سصباح الهدایه 3 همایی ص .)4٩۹‏ این 
اختلاف... بتدریج در میان خلق منتشر و 
متفرق گشته. (مصباح الهدایه ایضاً ص ۱۴ و 
۵ رجوع به ترکیب قبل شود. 
|| فاش‌شده. خر فاش‌شده. آشکارشده. فاش 
و شايع. (از ناظم الاطیاء). عاي. ذایم. فاش. 
فاشی. مستفیض. (یادداشت 
دهخدا). 


به خط مرحوم 
- منتشر شدن؛ شایم شدن. فاشی شدن. نیع 
شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): خر 
قصد رایات او به‌جانب هرات منتشر شد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۳۳۶. 
به یک سالم آمد ز دل بر زبان 
به یک لحظه شد منتشر در جهان, 

سعدی (یوستان). 
ور ثای شاه عالم همچو صت عدل او 
منتشر شد در جهان طبع ثتاخوان با من است. 

ی 

رید منتشر گردیدن ( گشتن)؛منتشر شدن: » يقن 
بداند که | گر خداوند به هندوستان رود و حرم 
و خزاین ع آنجا برد این خبر منتشر گردد. بای 
این دولت بزرگوار ریخته شود. (تاریخ بیهقی 
چ ادیپ ص ۶۷۶). رجوع به ترکیب قبل شود. 
|[روز دراز. (آنندراج). روز درازشده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |إشتران 
پرا کنده گردنده از غفلت شبان. (آثدراج) (از 


متهی الارپ) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||برصی که رنگ تمام تن را سفید 
کرده‌باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||مرد ولگرد. (ناظم الاطباء). 

- الفرد المنتشر؛ فرد غبرمعین. (از اقرب 
المواردا. 

|[درختی که شاخه‌های آن گسترده شده باشد. 
||ثرء سخت‌شده. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
السوارد). |استور آماسیده‌پی از ماندگی. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
اتشار شود. 

منتسره. [ م ت ش ز] (ع ص) تأنیث منتشر. 
رجوع به منتشر شود. ||(اطلاح منطق) 
قضیه‌ای است که مرکب از منتشره مطلقه و 
لادوام اتی باشد. که آن لادوام اشارت به 
قضية مطلقة عامه باشد. مثال: « کل انسان 
متفس وقتاً ما»؛ ای لاشىء من الانسان 
بمتنفس بالفعل. (از فرهنگ علوم عقلی 
سجادی). رجوع به ترکیب بعد شود. 
متثره مطلقه؛ قضیه مره مطلقه 
قضیه‌ای است که حکم در آن به ضرورت 
ثبوت محمول برای موضوع یا سلب او از آن 
در وقت غیرمعین از اوقات وجود موضوع 
باشد. مثال: کل انان متنفس وقتاً سا و لا 
شیء من الانسان بمتتفس وقتاً ماء (از فرهنگ 
علوم عقلی سجادی). رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفنون شود. 

منتشط. مت شٍ ] (ع ص) بازکنند؛ پوست 
ماهی. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه 
پوست می‌کند ماهی را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الصوارد). || آنکه سی‌کشد گره راتا 
گشاده شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از منتهی الارب). رجوع به انتشاط شود. 

هفنتشع. م ت ش ] (ع ص) بس رکشنده. 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه برمی‌کشد 
و می‌افکند. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب). 
ا(دارو در بینی خود کننده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). آنکه دارو در بیتی خویش 
می‌کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به اننشاع شود. 

منتشغ. مت ش ] (ع ص) شتر پرا کنده و 
دورشونده در چرا گاه. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ۱ 

منتشف. مت ش] (ع ص) گونه‌برگردیده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). گونه‌برگشته. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منتشف . مت ش] (ع ص) نشافه "خورنده. 
(اندراج) (از منتهی الارب). انکه کف تازۂ 
شیر می‌خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منتسل. [م ت ش](ع ص) گوشت‌پار؛ از 
دیگ به دست بركشيده. (منتهی الارب) 


(آنتدراج) (از اقرب الموارد). 

منقسل. (مْ ت ش ] (ع ص) به دست از دیگ 

1 شت بی کفگیر. (آنندراج) (از 
متهی الارب). ||آنکه عضوی را به دست 
گرفه‌هرچه گوشت در آن باشد تتاول کند. 
(ناظم الاطباء). 

منتشی. (م تا (ع ص) مست. 
(ناظم‌الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اتشاء شود. 

منتص. (م تّص‌ص ] (ع ص) تسرنجیده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||برپای‌خاسته. بلندشده. 
(از آنندراج) (از متتهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
اتماص شود. 

متنصب. (م ت ص ] (ع ص) برپای‌خاسته. 
(ناظم الاطباء) (از منتهى الارب) 1 اقرب 
الموارد). برپای‌شونده. (بادداشت به خط 
مرحوم دهخدا), 

- غار منتصب؛ گرد برخاسته و بلندشده. (از 
اقرب الموارد). 

|اراست. قايم. افراخته: 

در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت 
عافیت را کی تواند بود قامت منتصب. 


براورندۀ 


انوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۵۲۱)۔ 
نظر به موضع سجود دارد و چنان بایستد که 
قامتش منتصب و مستقیم باشد. امصباح 
لهدایه چ همایی ص ۳۰۴). 
¬ متصب‌القامه؛ راست‌بالا. متوی‌القامد. 
افراخته‌قامت: او" حیوانی است که در بیابان 
ترکتان باشد متصب‌القامة, الفی‌القد. 
عریض‌الاظفار... (چهارمقاله صص ۱۴ - 
۵ 
اابه کاری قیام کرده. (ناظم‌الاطیاء) (از 
منتهی‌الارب). گمارده. متصوب شده؛ 
منتصب بر هر طویله رایضی 
جز به دستوری ناید رافضی. 

مولوی (مثتوی چ رمضانی ص ۱۷۰). 
|انصب‌داده‌شده. (ناظم الاطباء). حرف 
تصب‌پذیرنده. (از اقرب الموارد), 

منتصب. مت ص ] (ع ص) دیگ بر بار. 


دیگ نصب‌شده؛ 
بش ‌المطاعم حین‌الذل يكبها 
القدر منتصب و القدر مخفوض. 
سعدی ( گلتان). 
مفتصح. م ت ص] لع ص) 


نصیحت‌پذیرنده. (آنندراج) (از مسنتهی 
الارب). آنکه پند و نصحت می‌پذیرد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اتصاح 


۱-کفک شیر وقت دوشیدن. (متهی الارب). 
۲ -نناس. 


شود. 
متتصر. 2 ت ص ] 2 ص) دادسانده. 
(انسندراج) (از مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). اروز و غالب و چبره بر دشمن. 
|| ازادشده و انکه خویشتن را ازاد می‌کند. 
(ناظم الاطباء). 
منتصر. م ت ص ] (اخ) رجوع به سنتصر 
عیاسی شود. 
منتصر . مت ص ] (اخ) رجوع‌سه 
امین رم رف 
منتصو. م ت ص ] (اخ) بت و دوصین از 
امراي بنی‌مرین در مرا کش (۷۸۶ - ۷۸۸ 
ه.ق.).(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
منتصر. [م ت ص ] (إخ) الکومی. رجوع به 
یوسف‌ین محمد آلستنصر (يا المنتصر) شود. 
منتصربالله. مت ص د پل لاء] لاخ 2( ([ ...) 
رجوع به منتصر عباسی شود. 
به اسماعیل‌بن نوح شود. 
منتصر عباسی۔ ت ص عب با) اغ 
ابوجعفر محمدین جعفر المتوکل. 2 
خلفة عباسی که پس از کشتن پدر. شش ما 
پیش خلافت ترد و ونان ۳۷ ۳ 
وفات نمود. (از ناظم الاطباء). رجوع به 
محمدبن جعفر (المتوکل على اك) و تاريخ 
گزیده ص ۳۲۴ و ترجمۂ تاریخ یعقوبی ج ۲ 
ص ۵۲۴ و حبیب‌السیر چ خیام ج ۲ ص ۲۷۲ 
شود. 
منتصف. [مْت ض ] (ع !) میانۂ هر چیزی. 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). وسط. نيمه چیزی. ميانة 
چیزی: منتصف هرا نیمه ماه. متصف نهاره 
میانة روز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
اندر منتصف جمادی‌الاخر سنه تسم و سبعین 
و ثلثمائة شرف‌الدوله ابوالفوارس بمرد. 
(مجمل‌التواریخ و القصص؛. 
نارسیده ز هنر گشته تمام 
راست همچون مه در متصقم. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۴۶). 
از متصف صفر تالخ ماه رمضان مهلت 
تمن افتاد. (جوامع‌الحکایات). در روز 
پنجشنبه روزی دی مهرماه منتصف ماه 
صفر... او را وفات رسیده است. (تاریخ قم 
ص ۲۱۹). تسولد همایون آن در درج... در 
منتصف شعبان سنهة خمس و خسین و 
مائتین در سامره اتفاق افتاد. (حبیب‌السیر ج 
رن ص ۱۰۰ 
حق خود ۳ انس (از صنتهی بی الارب): 
آنکه می‌گیرد همه حق خود را. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). f‏ انکه داد می‌ستاند. (ناظم 


الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
| آنکه به نیمه صی‌رسد. (ناظ‌الاطباء) (از 
منتهی‌الارب). اازن معجر بر سر افکنده. 
(انندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||() نیم‌روز. (ناظم الاطباء). 

منتصل. مت ص] (ع ص) پسیکان 
بیرون‌فتاده. (انندراج) (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). 

منتصی. [ م ت ] (ع ص) موی درازگردیده. 
(اتدراج) (از منتهی الارب ذییل «ن ص و») 
(از اقرب الموارد). ||کوه بلند. (تاظم الاطیاء) 
(از منتهی الارب ذیل «ن ص و») (از اقرب 
السوارد). ||بُرگزينده. (ناظم الاطباء) (از 
نتهی الارب) (از اقرب الموارد). 

منتصی. [تَ صا] (ع لا اعلای دو وادی. 
(ناظم الاطباء). اعلای دو وادی متصل به هم. 
(از اقرب الموارد). 

منتضح. ام ت ضٍ | (ع ص) آب بر شرمگاه 
پاشنده بعد وضو. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). آنکه پس از وضو آب بر شرمگاه 
می‌پاشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| اشک روان. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انتضاح شود. 

منتصل. مت ض ] (ع ص) اقامت‌نماینده در 
جایی. (آنندراج) (از متهی‌الارب). آنکه در 
جایی آقامت می‌کد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اتضاد شود. 

منتضف. مت ض] (ع ص) شتربچة همه 
شیر پستان مکنده. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب) (از آقرب‌الموارد). رجوع به انتضاف 


شود. 
منتضل. مت ] لع ص) بیرونآورند* 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون 


می‌آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
ا(برگزینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). 
آنکه بر می‌گزیند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اشتر 
(آنسندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||با هم ستیزه کننده برای اف تخا. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتضال شود. 

منتضی. (متّ] (ع ص) شسمشیربرکشنده, 
(اتدراج) (از مستهی الارب). انکه شمشیر 
می‌کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب المسوارد). 
| آنکه کهنه می‌گر داند جامه را. (ناظم الاطباء) 
(از متهی الارب) (از اقرب الموارد). 

منتطح. مت ط1 (ع ) جای شاخ زدن. 
|الجائم فی منتطح‌الکبشین؛ نشیننده از ترس 
در مان دو تک شاخ‌زن. (ناظم الاطباء). 

منتطق. (م ت ط ] (ع ص) عزیز. (سنتهی 

الارب) (اتدراج). عزیز رفیم‌الشان, (اقر ب 
الموارد). عزیز و گرانبها و بی‌نظیر. (ناظم 


تر دست‌اندازنده در رفتن. 


متظر. ۲۱۵۸۹ 


الاطباء). |اجاء منتطقاً فرسه؛ يعتى كتل 
ساخت او را و سوار نتد. (ستتهى الارب) 
(آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
|ازن نسعطاق‌پوشنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد), رجوع به انتطاق 


شود. 
منتطل. (مّت ط ] (ع ص) اندکی ریزنده از 
شيشه آ.(آندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
المواردا؛ 
منتظر. [مْ ت ظ ](ع ص) درنگ‌کسنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه درنگ 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| چشم‌دارنده. (دهار) (آنندراج) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). آنکه چشم می‌دارد 
و کسی که انتظار می‌کشد و چشم‌داشت دارد. 
(ناظم الاطیاء). چشم‌براه. چشم در زاه. 
مترقب. مترصد. بیوسان. نگران. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). ج. متظرین, منعظرون: 
و انتظروا انا منتظرون. (قران ۱۲۲/۱۱). 
فأعرض عنهم و انتظر إنهم منتظرون. (قرآن 
۳۲). فانتظروا نی معکم من المتتظرین. 
(قسرآن ۷۱/۷ منتظر آواز کوس 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۵۷). منتظر آنکه 
هم | کنون مردم ایشان را برگردانند و برایشان 
زند. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲ 


دی شد و امروز نپاید همی 
دی شد و تو منتظر بهمنی. ناصر خسرو. 
لشکر مردگان بر در شهر متتظر تواند و عهد 


کرده‌اندتا ترا برند برنخیزند. ( کیمیای‌سعادت 
چ احمد آرام ص ۷۷۶). اگرکسی به بازی و 
خنده مشفول باشد در وقتی که لشکر بر در 
شهر باشد و منتظر وی... از وی احمق‌تر که 
باشد. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص۷۷۶. در عنکوت نگاه کن که.. 
خویشتن سرنگون از یک گوشه درآویزد 
منتظر آنکه تا مگسی بپرد که غذای وی آن 
بود. ( کیمیای سعادت ج احمد آرام ص .۷٩۱‏ 
داود طابی را دیدند که به شتاب می‌شد به 
نماز. گفتند این چه شتاب است؟ گفت: لشکر 
در شهر است منتظر منند. ( کیمیای سعادت چ 
احمد ارام ص ۸۶۹). 
منتظر وصلت تو خواهم بودن 
اری الاتظار موت‌الاخمر. مسعودسعد. 
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز 
یافت مقصود و یرون آمد ز بند اتظار. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰۱). 
منتظر می‌باشم که ا گر مهمی باشد من آن را... 
کفایت‌کنم. ( کلیله و دمنه). 


۱-ظ. سال ۸ صحیح است. 
۲ - در متهی‌الارب و اقرب‌الموارد آمده: 
اتتطل من الزق» بعنی اندکی از خیک ریخت. 


۰ منتظر. 


متظم 





همیشه منتظرم هدیه هدایت را 
" ولیک مهدی در مهد نیت منتظرم. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۰۲). 
گام‌برون نه یکی, کز پی بوسیدنش 
مردیک دیده‌هاء منتظر کام تست. 
سنائی (ایضاً ص4۳۷۸. 
بر فلک چهارمین عیسی موقوف را 
وقت خروج آمدست متظر رای تست. 
سستائی (ایضاً ص۳۷۹). 
زیرا که منتظر غیری نیود و هميشه باشد که 
قائم به خود است به غیر, نی. (چهارمقاله 
ص ۷). خواجه... وصیت‌نامه بنوشت... و 
خصمان را بحلی خواست و کار را سنتظر 
بنشت. (چهارمتاله ص٩4).‏ مسردی اندر 
نزدیک وی شد. گفت: مرا وصیتی کن. گفت: 
مردگان منتظر تواند. (ترجمةُ رسال قشیریه ج 
فروزانفر ص ۳۶). 
منتظران تواند مانده ترنجی به کف 
رخش برون تاز هان پرده برانداز هان. 


. خاقانی. 
عقل درختی است پر منتظر آن کز او 
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او. 
خاقانی. 
منتظری تا ز روزگار چه خیزد 
عقل بخندد جز انتظار چه خیزد؛ خاقانی. 


قرب بیست هزار مرد از مطوعه اسلام از 
اقتصای ماوراءالنهر آمده بودند و منتظر ایام 
حرکت سلطان نشته. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص‌۴۰۸). 
منتظر راحت توان نشست 
کان به چنین عمر نايد به دست. 
سرخ گلی غنچه مثالم هنوز 
منتظر باد شمالم هنوز. 
منتظران را به لب آمد نفس 
ای ز تو فریاد به فریاد رس. 
مننظر صدهزار گونه بدی گشت 
هرکه مزاج زمانه نیک بدانست. 
(از تاج المآثر). 

با نفس مطمثنه در این خاک روز و شب 
بیدار خفته منتظر صبح محشرم. 
کمال‌الاین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۱۳۷). 
متعظر گو باش بی‌گنج آن حقیر 
زآنکه ما غرقیم حالی در عصیر. 

مولوی (مبنوی چ رمضانی ص ۲۸۲). 
منتظر که کی شود این شه به سر 
تا برآید از گشادن بانگ در. 


تظامی. 
نظامی. 


نظامي. 


مولوی, 
مسظر ایشان و او هم منتظر 
تا که جمع آیند خلق منتشر. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۵۲). 
منتظر بتهاده دیده در هوا 


از زمین بیگانه عاشق بر سم 
مولوی (ایضا ص ۳۹۶). 
دمی منتظر باش بر طرف بام 
که‌ییرون فرستم به دست غلام. (بوستان). 
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر 
کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری. 
سعدی. 
و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و که 
پیوسته منتظر و مترصد بود که بر لفظ شيخ چه 
می‌رود. (مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲۲۲). 
بعد از آن سنت ظهر بگزارد و به جهت فرض, 
منتظر جماعت بشیند. (مصباح‌الهدایه ایضا 
ص ۳۲۳). حکایت از جنید که وقتی در 
مسجد... بودم با جماعتی منتظر جنازه‌ای که 
بر وی نماز کنیم. (مصباح‌الهدایه ايضاً 
ص ۲۰۵). 
منتظر بودند خلقان مدتی این فتح را 
جمله را دادی به یک ساعت خلاص از انتظار. 
ابن‌یمین. 
- متظرالوزاره؛ لقسبی است طعنه‌آمیز و 
درباره کسی گویند که در حرکات و سکنات 
چنان نماید که بزودی به منصب وزارت رسد 
بی‌آنکه موقعت و یا شایستگی احسراز آن را 
داشته باشد. 
a‏ منتظر خدمت؛ (اصطلاح حقوق اداری) 
طبق قانون استخدام کشوری تصدی شغلی را 
به عهده نداشته و در انتظار ارجاع خدمت 
است. (ترمینولوژی حسقوق تالف جعفری 
لنگرودی). کارمندی که به طور موقت از کار 
برکنار شود و هرگاه در طول برکتاری از کار» 


حقوق ایام انتظار خدمت دریافت دارد او را - 


منتظر خدمت با حقوق گویند وا گر حقوقی به 
وی پرداخت نشود منتظر خدمت بدون حقوق 
نامند. 

- منتظر داشتن؛ چشم‌براه نگه داشتن. منعظر 
گذاشتن: زن حجام بیامد و گفت دوست 
چندین منتظر چرا می‌داری. ( کلیله و دمنه). 
- متظر شدن؛ نگران شدن و درنگ کردن با 
تشویش. (ناظم الاطباء). پاییدن. انتظار 
کشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
منتظر کردن؛ نگران کردن. (ناظم الاطاء). 
- منعظر گذاشتن؛ چشم‌براه نگه داشتن. 

< متظر گشتن؛ چشم‌براه شدن. مترقب 
گردیدن: 


منتظر گشتند زخم قهر را 

قهر آمد نیست کرد آن شهر را. مولوی. 
= منتقظر ماندن؛ انظار کشتدی: چشم‌براه 
بودن 

منتظر مانی در آن روز دراز 

در حاب و آفتاب جان‌گداز. مولوی. 


منتظو. [م ت ظ) (ع ص) چشم‌داشته‌شده. 


مورد اتظار. کسی یا چیزی که چشم‌براه او 
باشند؛ این وعید در حق جهودان باقی است و 
منتظر. ( کشف‌الاسرار ج ۲ ص ۵۲۵). 
هت از تو منتظر که نهی حشمتش به سر 
چونان که حشمت پدر الب‌ارسلان نهاد. 
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۱۸۶). 
با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجران 
منتظر. ( کلیله و دمنه). 
همه منعظرم هدیُ هدایت را 
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم. 
سنائی (دیوان ج مصفا ص ۲۰۲). 
ناید اندر کرشمه نظرت 
هرچه تقدیر منتظر دارد. 
انوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۱۲۵). 
-امام منتظر. رجوع به مدخل بعد شود. 
-مهدی منتظر. رجوع به مدخل بعد شود. 
منتظر. مت ظ ] (إخ) لقب امام دوازدهم 
شیعه, محمد مهدی (ع) است. مهدی موعود. 
مهدی منتظر. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا): 
نصرت اسلام و قهر کفر از آن سان کرده‌ام 
کآفرین گوید | گربیند امام منتظر. 
ابن‌یمین (دیوان چ باستانی راد ص .)٩۲‏ 
ان امام ذوالاحترام در کیت و نام با حضرت 
خیرالانام عليه و آله تحف الصلوة و اللام... 
موافقت دارد و سهدی و منتظر و الخلف 
الصالع و صاحب‌الزمان و حجة و قائم از 
جمله القاب آن جناب است. (حبیب‌السیر ج 
خیام ۲ ص ۰ ۱۰). رجوع به مهدی شود. 
منتظم. مت ظ ]۲ (ع ص) راست و درست 
شونده | گرچه از باب افتعال است مگر متعدی 
نیامده. (غیاث) (آتندراج). بامان. منتسق. 
مرتب. سامان‌يافه. (یادداشت به خط مرحوم 
ده خدا). منظم‌شده و مسرتب‌شده. راست و 
درست شده. (از ناظم الاطباء): کار خوارزم 
| کنون متتظم است. (تاریخ هقی چ ادیب 
ص ۳۷۴). 
شرک را از تو منهدم ارکان 
ملک را از تو متظم احوال. 
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی 
ص ۲۲۶). 
چشم بد دور که پس مبتظم است آن دولت 
آری آن دولت را منتظمی معهود است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۶). 
اشفال همایون جهانداری بر وفق نیت و 
حب انیت چاری و متظم است. (منشات 
خاقانی ج محمد روشن ص ۷۵). 
گرچنین کس را نگفتی در رحم 
هت بیرون عالمی بس متتظم. مولوی, 
۱-اين کلمه که اغلب به فتح ظاء خوانند به 
کران‌است. (نشرية دانش‌کده آدبیات تبریز). 


- منتظم شدن؛ مرتب شدن. سامان یافتن. 
نظم و نق پیدا کردن: و سایر جزایر دریا با 
حصانت معاقل و مناعت متازل آن از کتار 
آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. 
(المعجم چ دانشگاء ص ۱۸). 

- معظم گردیدن ( گشتن)؛ منتظم شدن. 
بسامان شدن. مرتب گشتن؛ کار تخارستان و 
ختلان منتظم گشت. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص۴۲۸). 

منتظم گر دد ز ملک موصل و حصن هرات 
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی. 
انسوری (دیسوان چ مدرس رضوی ج ۲ 
ص ۷۳۴ 

سلله مریدی و مرادی منتظم گشت و هر 
مریدی مراد شد. (مصباح‌لهدایه چ همایی 
صض ۱۱۳). ۱ 
زمین به حکم شما گشت میم ارکان 

زمان ز کلک شما گشت منعظم احوال. 


عبد زا کانی- 


|| لک‌شده. (ناظم الاطباء). داخل‌شده. 
درامده. 

-متظم شدن؛ درآمدن. داخل شدن. به صف 
شدن. با نظم و ترتیب قرار گرفتن: هرگاه... 
عزم غزوی محقق کردی هزاران سوار از 
ایشان در خدمت رکاب او منتظم شدندی. 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران ص ۴۳). به 
اصفهبد شهریار نوشت تا در صحبت او معظم 
شود. (ترجمة تاریخ یمیی ایضا ص ۲۶۸). 
جرجان و طبرستان و بلاد دیلم و تا ساحل 
دریا در حکم امر و نهی و حل و عقد او منتظم 
شد. (ترجمة تاریخ یمینی ایضاً ص ۲۷۳). و 
بعضی خود در سلک اختصاص به خدمت 
شیر منتظم‌اند. (مرزبان‌نامه 3 فزوینی 
ص ۱۸۵). 

= منتظم گشتن؛ درآمدن. داخل شدن: جمله 
بر سر خط عبودیت آن حضرت نهادند و در 
سلک خدام آن درگ اه منتظم گشتند. 
(لباب‌الالیاب چ نفیسی ص۶۴). بسیب 
مناسبت شاب در زمره اتراب و امحاب او 
منتظم گشت. (ترجمۂ تاربخ یمینی چ ۱تهران 
ص‌۴۳۵). از قمدیم باز به خدمت شاه 
چهانگشای پیومته بود و در زسرۀ حشم او 
ج ۱ص ۶۷). رکن‌الدین صاین چون به مبادی 
سن رشد و تيز رسید خودرا در سلک 
متلازمان امیر چوپان متظم گردانید. 
(حییب‌السیر ج خیام ج ۳ص .)۲۰٩‏ 

اابه نم درامده. 

- منتظم شدن؛ به نظم درآمدن. منظوم شدن:: 
زیبد که در محامد او منتظم شود 

در مدح هر مبالغه کز باب افعل است. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 


بحرالعلومی ص ۱۵ ۲). 
- منتظم گشتن؛ به نظم درآمدن. منظوم شدن. 
مظم دنا 
در مدح توگشت منتظم بی من 
شعری که خجل شود از او شعری. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۳۳۷). 
||مروارید به رشته کشيده. (ناظم الاطباء). 
گوهربه رشته کرده: 
سرد که خوشه ياقوت منتظم دهم 
به عرض این سختان چو للژ منشور. 
کمال‌الاین اسماعیل (دیوان چ حین 
بحرالعلومی ص ۳۷۷). 
- محظم گردانیدن؛ به رشته کشیدن. سرتب 
کردن؛ عزم جزم نمود که... از بحار موّلفات 
افاضل فصاحت قرین التقاط کرده در سلک 
دوازده عقد متظم گردانم. (حبیب‌السیر ج۱ چ 
خیام ص ۵). 
|ابه نیزه درخسته‌شده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). ||مأخوذ از تازی, آنکه 
می‌آراید و تریب و نظم قرار می‌دهد. (ناظم 
الاطباء). 
منتظم. مت ظ] (ع !) جایی که در آن 
چیزها را منظم و مرتب می‌کنند. (ناظم 
الاطباء). 
منتظمی. مت ظ ] (حامص) منتظم بودن. 
مرتب وبامان بودن: ۱ 
چشم بد دور که بس منتظم است ان دولت 
آری آن دولت را منتظمی معهود است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۶)۔ 
رجوع به مَُظم شود. 
منتعت. تع ص) اسب نیکو 
درگ‌ذرنده اسبان را (آنندراج) (از متهی 
الارب). اسب نیکو پیشی‌گیرنده و درگذرنده 
از اسبان. (از ناظم الاطباء). 
منتعش. مت ۲](ع ص) ن‌اقة به‌شده از 
بیماری. (ناظم الأطباء). بهبوديافته. سالم, 
خوش و سرزنده: سیمجوری چون به قهستان 
بیاسود و از نکبت منتعش شد به پوشنج رفت. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ١‏ تهران ص ۱۹۸). 
با فلک گفتم کجا دانی پناهی آن چنانک 
بخت افتاده شود در سای او منتعش. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۴). 
جز از آن موه که باد اندازدش 
من نچیتم از درخت منتعش . . 
مولوی (متنوی ج رمضانی ص ۱۶۳). 
||آنکه نگاه می‌دارد پای را در لغزش. (ناظم 
الاطباء). || آنکه پس از افتادن برمی‌خیزد و 
بلد می‌گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتعااش شود. 
منتعص. (م ت ع] (ع ص) خشمگین. (ناظم 


متنفخ. 041 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|| آنکه پس از افتادن برمی‌خيزد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منتعظ. [م تَ ع] 2 ص) مادة باز و فراز 
کننده‌کس از غایت ازندی فحل. (انندراج) 
(از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). 
آز مند فحل. (ناظم الاطباء). رجوع به اتعاظ 
شود. 
منتعف. (م ت غ] (ع () حسد ميان زمین 
درشت و نرم. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منتعف. مت ع] (عص) سوار آشکنار 
گردنده.(آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). سوار آشکار و روشناس. (ناظم 
الاطباء). |]بلندبر آینده بر نعف آ. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). برآمده بر جبای بلد. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعاف 
شود. 
منتعقه. مت ع ف 2 ص) اذن متمفة؛ 
گ وش فروهشته. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از انتدراج). 
منتعل. مت ع)(ع ص) نعل پسوشنده. 
(آندراج) (از منتهی الارب). کفش پوشیده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | پیادهپا 
رونده در زمین. (آنندراج) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). پاده. (ناظم الاطباء). ||إدر 
زین درشت تخم‌کارنده و درآینده در آن. 
(اتدراج) (از منتهی الارب). آنکه در زمین 
درشت تخم می‌کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتعال شود. 
منتغ. (م ت)(ع ص) بسیار عیب‌کننده و 
سخن‌باز در حق کسی. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). بسیار عیب‌کننده 
و عادت‌کرده بدان. (از اقرب الموارد). 
منتف. م ّث ت ] (ع ص) از بیخ برکنده و 
پا ک‌کنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به تتف شود. 
منتفج. [مْ ت ف] (ع ص) مكبر و 
بزرگ‌منش. (منتهى الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). || پهلوی بلند. (آتدراج. بهلو 
آماسیده و برامده. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). || صید برانگیخته‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاج 
شود. 


منتفخ. (مْتَّ ف ] (ع ص) برآماسیده. (ناظم. 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 


۱- تسامحی در قافیه است (البته دومن «د» را 
در «اندازدشه مکور متران خراند. و در این 
صررت قافیه صحیح خواهد بود). 

۲-جای بلند هموار که فرود از کوه باشد. 
(معهی الارب). 


۲ متقد. 


متورم. ورم‌کرده. آماسیده. آماهیده. بادکرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا), رجوع به 
انتفاخ شو _ ۱ 
- متفخ شدن؛ اماسیدن. (یادداشت ایضا). 
باد کردن برامدن. 
- منتفخ گردیدن؛ منتفخ شدن: خون دل 
برجوشد و عروق و شرایین از آن منتفخ 
گر دند.(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۳۵۵). 
رجوع به ترکیب قل شود. 
|اسخت خشمگین. (مهذب الاسماء). ||روز 
پلدیرآمده. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
منقفد. [مْ ت ف ] (ع ل) فيه منتفد عن غیره؛ 
در وی بی‌نیازی و فراخی است از دیگران. 
||تجد فی البلاد منتفدا؛ یعنی بیابی در شهرها 
گریزجای و رفتن‌جای و اضطراب‌جای. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). 
منقفد. مت ف ] (ع ص) نیست‌گرداننده. 
|| تمامي چیزی را گیرنده. || شیر دوشنده. (از 
آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از 
منتهی الارب). رجوع به انتفاد شود. ||قعد 
منتفداً؛ به گوشه‌ای نشت و یکسوی گردید. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منتفف. مت ف ] (ع [مص) فراخی و وسمت. 
(ستتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از قرب 
الموارد). 
منتفش. 1م ت ف] (ع ص) ام اسدة 
تر مدرون. (منتهی الارب). آماسید؛ نر شکم. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدة 
ست‌درون و منه: ان اتا ک‌منتفش المنخرین؛ 
ای واسم منخرى الانف. (از اقرب الصوارد). 
ااگربة موی‌براقرازنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). گرب موی‌برافراشته. (ناظم الاطباء) 
از اقرب المسوارد. |إمرغ بالجنبنند. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
رجوع به اتفاش شود. 
منتفشة. مت فش (ع ص) اة 
منتفشةالشعر؛ داه پرا کنده‌موی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ارنبة منتفشة؛ نوک بینی گسترده بر 
روی. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آتندراج) (از اقرب الموارد). 
منتفض. (م ت ف ] (ع ص) جامه و درخت 
افش‌انده‌شده. (انندراج) (از صنتهی الارب). 
جامه و درخت تکانده‌شده. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[برگ رز سبز و تازه. 
(آن ندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |أنرة پا كاز باقيماندة بول". 
(آنندراج). رجوع به اتفاض شود. 
هفققع. (م ت ف ] (ع ص) سودیابنده. 


(آتدراج). سودیابنده و یا آنکه سود می‌برد و 
فایده می‌یابد و سودمتد می‌گردد از هر چیزی. 
سودیافته و منفعت‌حاصل‌کرده. (از ناظم 
الاطباء). سودبرده. بهره‌یافته. برخوردار. 
فایده‌برنده. نقع‌برنده. سودیاب. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به اتفاع شود. 
= منتفع شدن؛ سود بردن و سودمند گردیدن. 
(ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. 
فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز 
از یک‌دیگر منتفع نشوند. (سرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۶۴. 
نان و خوان از آسمان شد منقطع 
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع. 
مولوی. 
بواسطهٌ وجود بشریت مردم از او منتفم شوند. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۱۳۳). 
منتقع. [م ت ف] (ع ص) سودبرده‌شده: 
دهان شره از خون‌اشامی دربت و «الاس 
علی دین ملوکهم» نصی متبع و امری متفع 
دانست. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۹ 4۲. 
منتفق. [مْ ت فی ] (ع ص) در راہ تسنگ 
دراینده. (انتدراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباه) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق 
شود. 
مفتفق. [م ت في ] ((ح) ُتیک. استانی است 
در عراق که ۳۸۷۰۰ کیلومتر مربع مساحت و 
۰۰ تن سکنه دارد و مرکز استان. شهر 
ناصريه است. (از المنجد). رجوع به قاموس 
الاعلام ترکی شود. ۱ 
منتفک. [مْ ت ف ] (اخ) رجوع به سدخل 
قبل شود. 
منتفل. (م تَ في ] (ع ص) نماز نفل گزارند. 
(آنندراج) (از متتهی الارب). آنکه نماز نافله 
بجا می‌آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آنکه می‌جوید. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 


انتفال شود. 
منتفی. مت ] (ع ص) ز یت‌شونده. 





(غیاث). نیست‌شونده و دررضونده و 
یکسوی‌گردنده. (آنندراج). دورشده و 
یکسوگردیده و نیت و تابود شده. (ناظم 
الاطیاء). از بین رونده. از ميان رفته. 
سپری‌شده: چه روح در این کشف به مشاهده 
متفرد بود و کذب از او منتفی. (مصباحالهدایه 
ج همایی ص ۷۳ . 

- متفی شدن؛ از میان رفتن. از بین رفتن. 
سپری شدن: پس وسایط متفی شود و ترتب 
و تضاد برخیزد و مبدا و معاد یکی شود. 
(اخلاق ناصری). چون به نهایت رسد التذاذ 
منتفی شود. (اخلاق ناصری). عوارض هر دو 
نفس بهیمی و سبعی... جمله در او صنتفی و 
ناچیز شوند. (اخلاق ناصری). بدین توحید 


متتقد. 
اکٹری‌از رسوم بشریت سنتفی شود. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۲۱). برمثال نور 
ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت 
منتفی شود و اکثر همچنان باقی ماند. 
(مصبامالهدایه چ همایی ص ۲۱). 
-منتفی گردیدن ( گشتن)؛منتفی شدن؛ شدت 
آن حال منتفی گشت. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱تهران ص ۳۳۱). پس اگر منتفی نگردد 
مدتی بر صوم و تقلیل طعام مداومت نمایند. 
(مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲۵۹). رجوع به 
ترکیب قبل شود. 
منتق. (م ت ] (ع )از شکم اسب آنچه به 
زمین رسد وقت خسبیدن. (متهی الارب). 
آنجای از شکم اسب که هنگام خسبیدن به 
زمین رسد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
منتقب. مت قٍ] (ع ص) زن روی‌یسند 
بندنده. (انسندراج) (از اقرب الموارد). 
روی‌بندبسته. نقاب‌بته. (از ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). ||پنهان. روی‌پوشیده: بعد از 
ان چون افتاب رسالت به حجاب یب 
متواری و محتجب گشت و ور عصمت به 
نقاب عزت مختفی و منتقب... (مصباح الهدایه 
3 همایی ص ۱۵). 
منتقث. (م ت تي] (ع ص) شسستابنده. 
(آندراج) (از منتهی الارب). آنکه می‌شتابد. 
(ناظمالاطباء) (از اقرب‌الموارد). |ابرآورندة 
مغز از استخوان. (آنندراج) (از منتهی الارب). 
انکه از استخوان مغر برمی‌اورد. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاث 
شود. || آنکه چیزی را آزمایش می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منتقد. مت ق ] (ع ص) نس قدساننده. 
(غیات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آنکه 
سره مي‌کند درم را و خوب أن را از بد جدا 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
| آتکه عیوب شعر را بر گویندة آن آشکار 
کند. (از اقرب الموارد). آنکه آثار ادبی و 
هنری را مورد بررسی و مطالعه قرار می‌دهد و 
معایب و محاسن و موارد قوت و ضعف آن 
آشکار می‌سازد". ناقد. نکته گیر. خرده گیر. 
||کودک جوان‌شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاد 
شود. 
منتعد. مت ق ](ع ص) سره کرده شده. 
(غیات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درم 
خوب از بد سوا شده و شمرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). ||پا ک.(غیات). محض. خالص: 
او به بینی بو کند ما با خرد 


۱-بدین معنی مُنَفُض صحیح به نظر می‌رسد. 
.(فرانوی) وناونانث - 2 


منتقر. 


متقم. ۲۱۵۹۳ 


زمین زننده که در آن خار درآمده باشد. (ناظم 


هم ببوئیمش به عقل منتقد '. 
مولوی (مثتوی چ خاور ص .)۱٩۳‏ 
|((مص) در قول حریری: «و محک المنتقد». 
مصدر میمی است به معنی انتقاد. (از اقرب 
الموارد). 
مفتقر. ٤[‏ ت ق ] (ع ص) بازکاونده از چیزی. 
(آتدرا اج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||برگزینده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). 
||اخواننده بعض را از قوم. (آنندراج) (از 
متتهی الارب). انکه دعوت صی‌کند و 
می‌خواند بعضی از قوم را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || آنکه می‌کند و کندا گری 
می‌کند چوب را. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارپ). رجوع به انتقار شود. || منتقرالصین؛ 
انکه چشم وی در مغا ک فرورفته باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
مفتقز. [م ت ق](ع ص) گوسپند مبلا به 
بیماری نقاز ". (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اعطای خسیی 
دهنده. (انندراج) (از سنتهی الارب). انکه 
عطای پت و حقیر می‌دهد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انتقاز شود. 
منتقش. مت ق] (ع ص) نقش‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
- منتقش شدن؛ نقش شدن. تقش پدذیرفتن. 
نقش و نگار یافتن: 
بوسه‌جای اختران باشد فراوان سالها 
خاک راهي کان شد از لمل سمندت منتقشی ؟. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ ین 
بحرالعلومی ص ۳۳). 
- منتقش گردیدن ( گشتن)؛ نقش شدن. تقش 
پذیرفتن: 
از ثریا متقش گشت این بزرگی تا تری 
وز سرآندیب این حکایت گفته شد تا قیروان. 
ِ فرخی. 
پیش از انکه لوح خاطر به صورت فکری یا 
ذ کری که به شیر حق تعلق دارد مصور و 
منتقش گردد صورت ذ کرالهی... تقش نگین 
دل گردانند. (مصباع‌الهدایه چ همایی 
ص ۲۱۱). نفس بواسطه حسن تربیت ابرار... 
به نقوش آثار خير منتقش گردد. (مصباح 
الهدایه ایضاً ص ۳۴۰). 
|اکنده کاری‌شده. قلم‌کاری‌شده. (از ناظم 
الاطباء). 
منتقش. ام ت تي ] (ع ص) آنکه بر نگین 
نقش کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). 
||خار از پای برآورنده. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب). آنکه خار از پای برمی‌آورد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). | 





شتر پای بر 


الاطباء) (از منتهی الارب). شتری که سپل بر 
زمین می‌زند از جهت چیزی که در سپل آن 
فرورفته ب‌اشد. و منه قولهم لطمه 
اطمةالمنتقش. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||بیرون‌آورنده. |برگزینند؛ چیزی. 
(انندراج) (از مستتهی الارب) (از اقسرب 
الموارد). رجوع به انتقاش شود. 

منتقص. ا٣ت‏ قي] (ع ص) کسم‌شونده. 
(آنندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد)؛ كمشده و ناقص و ناتمام. اناظم 
الاطباء). |اککنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به انتقاص شود. 

منتقض. مت ت ]" (ع ص) بنا و تاب رسن 
باز کرده. (انندراج) (از مسنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ریسمان تاب بازکرده و بنای 
ویران‌شده. (ناظم الاطباء). ||پیمان شکستد. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). عهد و پیمان 
شکسته‌شده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انتقاض شود. ||باطل‌شونده. باطل: سذهب 
مالک و احمد... آن است که اگربه شهوت 
پاسد طهارت منتقض شود وا گربی‌شهوت بود 
منتقض نشود. ( کشف‌الاسرار ج ۲ ص .)۵۱٩‏ 
جماعتی از اصحاب وی برانند که به پاسیدن 
اين هره طهارت منقض نشود. 
( کشف‌الاسرار ج ۲ ص ۵۱۹). 

منتقع. (م ت ق] (ع ص) گونه‌برگردیده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). رنگ و گونه 
برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انتقاع شود. 

منتقع. [مْ ت ق ] (ع ص) آنکه می‌کشد شتر 
را برای مهمان از سر آمده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب المواردا. رجوع به 
انتقاع شود. || خیس‌شده. که رطویت به باطن 
آو رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات القون 
ج۱ ص۱۳۸). رجوع به انتقاع شود. 
منتقفی. [م ت ق] (ع ص) آنکه می‌کناند 
حتظل راء ||آنکه بیرون می‌آورد چیزی را 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتقاف شود. 

منتقل. [م ت ٍ] (ع ص) از جایی به جایی 
رونده. (غیاث) (آنندراج). از جایی به جایی 
ش‌ونده. (ناظم الاطباء). ن-قل‌شونده. 
انتقال‌يابنده. جابجاشونده. 

مسقل الیه؛ (اصطلاح فقه) کی که در عقد یا 
ایقاعی, مالی به او منتقل می‌شود ناقل همان 
مال را منتقل عنه گویند. همچنین است | گرمال 


به حکم قانون منتقل شود مانند ارث, در این . 


صورت وارث منتقل‌الیه است. (ترمینولوژی 
حقوق تالیف جعفری لنگرودی). رجوع به 
همین ماخذ شود. 


- محقل شدن؛ انتقال یافتن. جابجا شدن. به 
جایی دیگر رفتن: آن خاصیت قرناً بعد قرن و 
بطنا بعد بطن منتقل شد. (مصباح‌الهدایه 3 
همایی ص ۱۱۳). اسباب و اموال دنیوی بطا 
بعد بطن از اسلاف به اخلاف منتقل شود. 
(مصاحالهدايه, ايضاً ص ۶۷), ۱ 

- منتقل‌عنه. رجوع به ترکیپ «ماتقل اليه» 
شود. 

- منتقل کردن؛ انتقال دادن. به جابی دیگر 
بردن. به جابی دیگر فرستادن. دور كردن 
هیچ افت, سعد را از سعادت خویش مثتقل 
تواند کرد. (اخلاق ناصری). 

متتقل گردیدن ( گشتن)؛منتقل شدن؛ 
مواریث علوم و احوال و اخلاق و اعمال نبوی 
از اسلاف به اخلاف بطا بعد بطن متقل 
می‌گردد. (مصباح الهدایه ج همایی ص ۶۷. 
تاثیر ازدواج نفس و روح و نبت ذ کورت و 
انوئت ایشان به صورت آدم و حوا متقل 
گشت.(مصباح‌الهدایه ایضا ص .)٩۴‏ رجوع به 
ترکیب قبل شود. 

منتقم. 8 ت قي ] (ع ص) دادستان. (مهذب 
الاسماء) (دهار). انتقام‌گیرنده و کینه کشنده از 
کسی. (غیات) (آنندراج). کینه کشنده. 
عقوبت‌کننده. انقام‌کشنده. انکه پاداش 
می‌دهد کارهای بد کی راء (از ناظم 
الاطباء): و من أظلم ممن ذ کر بآیات ربه ثم 
أعرض عنها إنا من المجرمین منتقمون. (قرآن 
۲ ناصر دین‌انه و حافظ بلاداله المتقم 


ادیب ۳۷۷). 
گرمنتقم نه‌ای نه شگفت این بدیع نیست 
لازم که کرد علت بر انتقام تو. 


ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ۱۰۷). 
نه ای منتقم زانکه امکان ندارد 
چو خلق عدم علت انتقامت. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 44٩‏ 
- متقم جبار؛ منتقم حقیقی. خدای تمالی: 
منتقم جبار بعد از الزام حسجت ا کثر اریاب 
معصیت را به دارالیوار فرستاد. (حبیب‌السیر 
ح۱ چ خیام ص ۱۳). 
-متقم حقیقی؛ خداوند عالم. (ناظم الاطاء). 


۱-به احتمال وقوع تامح در قافه می‌تران 
این کلمه را مد خواند. رجوع به مدخل قبل 
شود. 

۲ -بیماریی است ستور را شبه طاعون که به 
حدوث آن برمی‌جهد چنانکه بمیرد. (مستهی 
الارب). 

۳- سایر قوافی قصیده کلماتی از قیل: دهش: 
طبش. کلش» سرزنش و... است. و ظاهرابه 


وجود تسامح در قافیه باید قائل شد. 
۴- در ناظم‌الاطباء به قح قاف مَُمّص ضبط 
شده است. 


04۴ منتفم. 


مص 


منتوف. 


م. بوه شد و ماسور تربیت بچه‌های لوشی 


بدان مر تفع گردد و رایات شرک و کفر متکس 


رجوع به مدخل بعد شود. 

منتقم. [م ت تي ] (اخ) نامی از نامهای خدای 
تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): این 
فسانه نه از بهر آن گفتم تا تو به همه حال از آن 
رتیت که داری سپاس خداوند به جای آری و 
از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۷۸). رجوع به 
ترکیب‌های مدخل قبل شود. 

منتقه. 1ت ِء ] (ع ص) به‌شده از پیماری و 
ناقه و دارای نقاهت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الصوارد). 

منققی. ام ت قا] (ع ص) برگزیده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انتقاء شود. 

منتقی. [م ت | (ع ص) آنکه برمی‌گزیند. 
| آنکه مغز از استخوان برمی‌آورد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
رجوع به انتقاء شود. 

من تکارلو. [مْ ل) ((خ) مس ونت‌کارلو. 
محله‌ای است در شاهراده‌نشین «صنا کو» 
(مونا کو)" که کازینوی آن معروف و مهمترین 
وسیلا جلب سیاحان است. (از لاروس). 
رجوع به منا کوشود. 

مقشکب. نت (ع ص) آنکه بر دوش 
می‌اندازد تیردان و یا کمان را. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از ذیل اقرب السوارد). 
| آنکه در رنج و سختی می‌افتد. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتکاب 
شود. 

متتکت. [مٌ ت ک ] (ع ص) به سر درافتنده. 
(انتدراج) (از منتهی الارب). انکه به سر 
درمی‌افتد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انتکات شود. 

منتکت. [م ت کِ ] (ع ص) لاغر و نزار. 
|ارسمان‌گته. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الصوارد) ||پیمان و عهد 
شکته. (ناظم الاطباء) (از صنتهی الارپ). 
| آنکه از حاجت خود به سوی دیگر بر 
می‌گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انتکاث شود. 

منتکریستو. م کي تْ]) للع" 
مونت‌کریستو. جزیرۂ کوچکی در ایتالیا که در 
جنوب جزير؛ «الب» " واقع است. اين جزیره 
بعلت انتثار داستان « کونت دو صوئت 
کریستو»بوسیلۂ آلکاندر دوما (پدر) مشهور 
شد. (از لاروس). 

منتکس. (م ت ک ] (ع ص) سرنگون‌افتنده و 
نگون‌ارشونده. (آتدراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). سرنگون. نگونسار. (از 
ناظم الاطباء). منقلب. وارون. وارونه. واژون. 
واژگون. (یادداشت به خط مرحوم ده‌خدا)؛ 
نیت غزوی دیگر محقق کرد که اعلام اسلام 


و نگونسار شود. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۲ رجوع به انتکاس شود. 

منتکش. مت کي ] (ع ص) بیرون‌کشند: گل 
و لای از چاه. (انندراج) (از سنتهی الارب). 
آنکه گل و لای از چاه بیرون می‌کشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اتتکاش 
شود. 

منتکف. مت کب ] (ع ص) سسپریکندة 
باران. (آتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). در باران عرضه شده تا سپری شدن 
باران. (ناظم الاطباء). ||از جایی به جایی 
وة (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اتکاف شود. 

منتکییء. 1 ت ک+] (ع ص) دریافت‌کندءهٌ 
حق خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 

منتلون. مت أن ] ((خ)۵ مونتولون. ژنرال 
فرانوی (۱۷۸۳ - ۱۸۵۳ م.). او در دوران 
اسارت ناپلئون اول» فرمانروای فرانصه. با 
وی همراه بود و خاطرات و نکاتی را که در 
روشن شدن تاریخ فرانه موّثر بود, به نام 
«ناپلون» در سالهای ۱۸۲۲ - ۱۸۲۵ م. 
منتشر ساخت. (از لاروس). 

منتمی. [م ت ] (ع ص) نسبت‌کننده با کسی 
و متسوب‌شونده. (آنسندراج) (از مسنتهی 
الارب). منسوب‌شده به کسی. (ناظم الاطباء). 
انکه خود را به کسی یا چیزی نبت کند؛ بل 
که بسیار ملتجیان و منتمیان به هرحال از 
ایشان برگشتند. (عتبةالکتبة). از حوادث ایام 
در ضمان امان محمی و به حن عاطفت ما 
متتمی پشت به دیوار فراغت بازدهی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۰۳). خون خلقی 
از متمیان درگاه به هر کوی و اباط بر زمين 
ريختند. (نفثة‌المصدور. ج یزدگردی ص ۲۵) 
|[باز پران از جایی به جایی. (آنندراج) (از 
منتهی الارب ). بازی که از جابی به جایی 
پرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع 
به اتماء شود. 

منتن. 1م ت ] (ع () واحد مناتن. (اقرب 
الموارد). رجوع به مناتن شود. 

منتن. [مت / ت /م ت ](ع ص) بدبوی. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). گنده. بدبو. (از غیاث) (از آنندراج). 
بوینا ک. گنده. گندا. متعفن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 

مفعنون. [ء تن ] (اخ) ‏ فرانسواز دوبییه 
مارکیز دو. دختر کوچک اکریا دوبینیه 
(۱۷۱۹-۱۶۳۵ م.). او را نخست در کلیتای 
ک‌اتولیک نام‌گذاری کردند, ولی بوسیلة 
کالونیست‌ها تربیت شد و سپس به مذهب 
کاتولیک بسرگشت. در سال ۱۶۵۲م. با 
سکارون شاعر ازدواج کرد و در سال ۱۶۶۰ 


چهاردهم و مادام مونتس‌بان شد و پس از 
مرگ ماری ترز در سال ۱۶۸۳ بطور مخفیانه 
با شاه ازدواج کرد و نفوذ فراوانی در لوئی 
چهاردهم داشت و پس از مرگ شاه در سال 
۵ م. به سن‌سیر, خانه‌ای که او برای 
تریت دختران نجیب و در عين حال فقیر بنیاد 
نهاده بود. رفت. (از لاروس). 
هفقفة. [مْ تِ نْ] (ع ص) مونث منتن, یعنی 
بدبوی. (ناظم الاطباء). رجوع به منتن شود. 
منتنه. [م ت نْ / ن ] (از ع. ص) بدبو. (ناظم 
الاطباء). منتنة. 
- روایح منتنه؛ بویهای بد. (ناظم الاطباء). 
||(ا) غالسیفس. غالیس. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). رجوع به غالیس شود. 
مفتو. [ء] (() نسوعی از کیای کوچک. 
(فرهنگ رشیدی). کپای کوچک را گویند و 
آن پاره‌های پوست شکنبة گوسفند باشد که 
دوزند و با برنج و مصالح پر سازند و پزند. 
(برهان). نوعی از کیپای کوچک است و آن 
پاره‌های پوست شکب گوسفند باشد. 
(آتدراج): 
قیمه از بوی بخور شیشة سرخ پاز 
عودسوز مجمر منتو معطر می‌کند. 
بسحاق اطعمه (از فرهنگ رشیدی). 
دل گشت ز جان کباب متو 
شد خانة تن خراب منتو. یسحاق اطسعه. 
نشود هیچ سیر از منتو 
سخت نالد ز رت سختو, 
ملامنیر (از آنندراج), 
منتوجه. (مج /ج] () تسم از ستبل, 
(ناظم الاطباء). 
منتور. مت و](ع ص) آنکه جهت ازالة مو 
نسوره می‌کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منتوط. "ام ت یا لع ص) 
دراوي_خته‌شونده. (آنندرا اج). اویخه‌شده. 
(ناظم الاطباء). ااجای دور گردیده شده. 
(ناظم الاطباء) (از آنندراج). ||همراه برندة 
شتر کی برای آوردن خواربار. (آنندراج). 
آنکه شتر را برای آوردن خواربار صی‌برد. 
(ناظم الاطباء). 
منتوف. [ء] (ع ص) از بسیخ برکنده‌شده. 


1 - Monte - ۰ 


2 - Monaco. 3 - Monie Cristo. 
4 - Elbe. 

5 - Mortholon, Charles Tristan 
Comte de. 


6 - Maintenon, ۴۲۵۵۵129 d'Aubigné 

Marquise de. 

۷-مطابق قواعد اعلال در صرف عربی» این 
کلمه بەصورت اط صحیح است. 


منتوی. 


(ناظم الاطباء). موی یا پر از بیغ سرکنده.(از 
اقرب الموارد). ||مولع برای کندن ریش خود 
و بدان از مخنت کنایه کنند. زیرا این کار از 
عادات اوست. (از اقرب الموارد). 

منتوی. (م تَ) (ع ص) آ ۰ مگ کنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در سفر 
قصد اقامت در یک منزلی مانند کاروانسرا و 
جز آن را می‌نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انتواء شود. 

منتها. (م تَ] (ع ص, !) چیزی به بایان 
رسیده. (آنندراج). || آخر. اخرین. پایان. حد 
و نهایت. انجام و عاقبت. (از ناظم الاطباء). 
انجام. فرجام. کران. کرائه. بن. تک. شه. سر. 
انتها. غایت. مقابل مبدا. (یادداشت به خط 


مرحوم دهخدا): 

فضل ترا همی نبود منتها پدید 

ان را که از شماره برون شد چه منتهاست. 
فرخی. 

گویندعالمی است خوش و خرم 

بی حد و منتهاست دراو نعما. ناصرخسرو. 

| کنون که من یکی شدم از بندگان تو 


صدر دو کون قدر مرا نیت منتها. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص 0۸۵). 
هت با هر متها و غایت هر دولتی 
دولت شاه جهان بی‌غایت و نامنتهاست. 
آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص .)٩۳‏ 
احوال توء چو رسم توء یی نقص و غایت است 
اقبال توء چو عقل تو بی حد و منتهار 
امیرمعزی (ایضا ص ۲۶). 
پس بگفتش ای محمد منت از ما دار از انک 
نیت دارالملک منتهای ما را منتها. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۲). 
علم و اصل و عدل و تقوی باید اندر شغل حکم 
ورنه شوخی را به عالم نیست حد و منتهاء 


سائی (ایضاً ص۴). 

خیز که استاده‌اند راهروان ازل 
بر سر راهی که ثیست تا ابدش منتها. 

خاقانی. 
گفتی پی محمد یحی به ماتمند 
از قب ثوابت تامنتهای خاک. خاقانی. 
بنوشته هفت چرخ و رسده به معقم 
بگذشته از مافت و رفته به منتها. 

خاقانی. 


تا ینجا که متهای ثری است هر ذرة آينة 
توحید وی گردد... (تذکرةالاولباء عطار چ 
کتابخانه مرکزی ج ص 4۲۳۳. 
نیست شرح این سخن را متها 
پاره‌ای گفتم بدان زآن پاره‌ها. 
هت معشوق آنکه او یک تو بود 
مبتدا و منتهایت او بود. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۵۹). 
شاهباز هتش بر لامکان سازد مکان 


مولوی. 


تا نپنداری که او را شاخ سدره منتهاست. 
ی 

معنی یکی است در نظر عقل دوربین 

از راه صورت ارچه که بی حد و منتهاست. 
ابن‌یمین. 

رجوع به منتهی شود. ١‏ ۱ 

- از مبداً تا منتها؛ از اول تا آخر و از آغاز تا 

انجام. (ناظم الاطباء). 

- به متها رسیدن؛ به پایان رسیدن. سپری 

شدن: 

چو به منتها رسد" گل برود قرار بل 

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم. 

, سعدی. 
به منتهای چیزی رسیدن؛ به انجام چپیزی 
رسیدن. (ناظم الاطباء). به پایان آن رسیدن. 
¬ بی‌متها: بی‌نهایت. بی‌پایان. بی‌حد. بار: 
مالی سخت بی‌منتها و عظیم بود. (تاریخ بهقی 
ج ادیب ص ۲۶۰). 
حکم او بی‌علت است و صنع او بی آلت است 
ذات او بی‌افت است و ملک او بی‌منتهاست. 

امیرسعزی (دیوان چ اقبال ص ۱۲۴). 
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود 
هم بوزد مغز و هم سودا پزد بی‌متها, 

خافانی. 

رجوع به بی‌منتها شود. 
- تا منتها. تا آخرین درجه: 
بر جمال دوست جندان می‌کشیم از جام جان 
کزتف او عقل را تا منتها حیران کنم. 

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 4۵۰۸. 
- منتها درجه؛ اخرین درجه. (ناظم‌الاطباء). 
متهای مقصود و مراد نهایت متصود و 
مراد و آخرین مقصود و مراد. (ناظم الاطاء). 
کمال مطلوب: الهی آن توسف ممالی... راکه یا 
ما از در مؤاخات درآمده است به منتهای 
مقصود رسان. (منشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص ۳۳). 
رسید خسرو عادل به طالع مسعود 
به متهای مراد و به غایت مقصود. ابن‌یمین. 
- مهای هر چیزی؛ نهایت و پایان آن چیز و 


جایی که آن جز به انجام رسیده و تمام 


می‌گردد: از ابتدای آفرینش تا منتهای عالم به 
یک نَفخه اسرافیل همه در بسيط قيامت 
حاضر کند. ( کثف‌الاسرار ج ۲ ص ۵۲۷). 
منتهای وصفت ار معقول گشتی پیش او 
آن غلو کردی خرد کز سحر بگذشتی بیان. 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۲۷۱). 
آنکه او را به فضل همتا ێت 
منتهای سخاش پیدا نیست. 

عشمان مختاری (ایضاً ص ۵۶۲). 

در این ممر به اقصای غایت و منتهای نهایت 
برسد. (چهارمقالا تظامی عروضی ص ۲۱). 
خرس گفت... بقای خداوند منتهای اعمار باد. 


۲۱۵۹۵  .اهتنم‎ 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۱۸). معلوم است 
که فرزند از مبدا ولادت تا منتهای عمر جز 
سبب رنج خاطر مادر و پدر نیست. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶۴). هسرچه 
مشتهای طبع و منتهای آرزو بود از الوان ایاها 
بساشختند. (مرزبان‌نامه اییضا ص ۲۷۷). 
طایفه‌ای بسیار آنند که از منتهای مغرب و 
عراقین... بر سبیل تجارت و سیاحت طوفی 
کرد‌ان... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج ۱ 
ص4). آنچه در منتهای مشرق می بندند در 
خانه‌های ایشان صی‌گنایند. (جهانگشای 
جوینی ایضاً ص ۱۵). در منتهای مغرب و 
مبتدای مشرق اگر نفعی و سودی نشان 
دادندی... (جهانگشای جوینی ابضاً ص ۵2۸). 


متهای دستها دست خداست 
بحر بی‌شک منتهای جویهاست. مولوی. 
منتهای اختیار ان است خود 
کاختیارش گردد اینجا مفتقد. 
مولوی (مشنوی ج رمضانی ص ۲۲۲). 
منتهای کمال نقصان است 
گل بریزد به وقت سیرابی. سعدی. 
بخت یکت به متهای امید 
برساناد و چشم بد مرساد. سمدی. 
سعدی (یوستان). 


مبتدای نظر در وی به منتهای بصر رسد و 

جمال و جلال باقی بر او متجلی شد. 

(مصباح‌لهدایه ج همایی ص‌۸). از اینجا 

معلوم شود که وصول به منتهای بطون کلام 

الهی و حدیث نبوی مقدور کی نباشد. 

(مصباحلهدایه ایضاً ص ۴۳۲). نه هرکه قریب 

شد به منتهای درجات قرب رسد و نه هرکه 

آن درجه یافت بر او مستدام و باقی ساند. 

(مصبا لهدایه ایضاً ص ۴۱۲). 

منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست 

این قدر داتند کر ايوان کیوان برتر است. 

آین‌یمین. 

- نامتها؛ بی‌منتها. بی‌پایان. بی‌نهایت. 

بی‌حد. بیکران*: 

هت با هر منتها و غایت هر دولتی 

دولت شاه جهان بی‌غایت و نامنتهاست. 
امیرمفزی (دیوان چ ابال ص 44۲. 

|ادرجه. مرتبه. رتبت. اندازه: 

بسی سرخیاقوت بد. کش بها 

ندانت کس پایه و منتها. فردوسي. 

||بهترین نوع. عالیترین قسم: این روغن 

منتهای روغی است. (فرهنگ لفات عاميانة 

جمالزاده). || همه و همگی و سراسر. (ناظم 


١‏ رسم‌الخطی از «مُتهی». رجرع به «متهی» 
شود. 
۲ -محتمل به کمال رسیدن هم هست. 


۶۶ منتهب. 


الاطباء). ||(حرف ربط) در تداول, گاهی در 

مقام اسنا یا استدرا ک‌به کار رود. لیکن. اما: 

همه نگاه می‌کنند مها بعضها حقایق را 

می‌بیند. 

- منتهای مراتب؛ تکیه کلام است و در نتیجه 
گرفتن یا اسنا کردن به کار می‌رود: من 
همه در موقع سفر لوازم کافی برمی‌داشتم» 
منتهای مراتب این پار چون قرار بود وارد 
خانۀ کسی بشویم غفلت کردم. (فرهنگ لغات 
عاميانة جمالزاده). 
ا((ق) جخد. بزور. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 

منتهب. مت ها (ع ص) غارت‌کننده و 
غیمت‌گیرنده. (آنندرا اج) (از منتهی الارب). 
آنکه صی‌رباید و غارت می‌کند و به یغما 

٠‏ می‌برد. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|| اسب چیره در رفتار. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتهاب شود. 

منتهب. مت ه] (ع ص) مال تغارت‌شده.و 
به یفما رفته. (ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ||() در عبارت «و عبدانهم 
بالمنتهب» موضعی است که واقعه‌ای در آن 
روی داده و گویند مصدر میمی امست به معنی 
انتهاب و گویند موضع انتهاب. (از اقرب 
الموارد). رجوع به انتهاب شود. 

منتهر. [مْتَ «] (ع ص) رگی که خون آن 
نایستد, ااخکم روان. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انتهار شود. 

مفتهز. (م ت دا (ع ص) فسرصت‌یابنده و 
غیمت‌شمارکننده یمنی غنیمت‌دآننده و به 
جنش دارنده. (غیاث). فرصت‌بابنده. 
(آنتدراج). فرصت‌بابنده و غنیمت‌شمرنده. 
آنکه چیزی را غنیمت می‌شمرد و پی فرصت 
می‌گردد و منتظر و نگران. (ناظم الاطباء). 
رجوع به انتهاز شود. 
متتهز فرصت؛ منتظر فرصت. (ناظم 
الاطاء). مترصد و مترقب فرصت. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا): و پیوسته مترصد و 
منتهز فرصت محادثت و مکالمت بود. 
(مصبام‌الهدایه چ همایی ص۱۶۹). طايفة 
ششم طالبان فراغت وقت و منتهزان فرصت 
طاعت‌اند. (مصباح‌الهدایه ایضا ص ۲۷۷). 
منتهز وقت؛ منتظر وقت و آنکه وقت را 
غنیمت می‌شمارد. (ناظم الاطباء). 
|ازشت‌ضندنده و افراط کنده در آن. 
(آنندراج) (از سنتهی الارب). آنکه زشت 
می‌خندد و بسیار می‌خندد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الوارد).|کودک نزدیک بلوغ. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتهاز 


5 


سود. 


منته‌سوری.(م ت ش)] (خ! 
موته‌سوری. پزشک و استاد تعلیم و تربیت 
اتالیائی (۱۸۷۰ - ۱۹۵۲م.). اساس نظر او 
در تعلیم و تریت. رشد اطفال با تمرین‌هائی 
است که مورد علاقه و اشتیاق کودکان باشد و 
بازی مهمترین روشی است که مربی باید در 
تعلیم و تربیت کودکان از آن استفاده کند. او 
راست: «تعلیمات ابتدائی» و «خانة کودکان». 
(از لاروس). 
منتهشه. [م ت وش ] (ع ص) زن که در 
مصیبت روی را بخراشد و طپانچه زند بر آن. 
(متهی الارب) (آنتدراج). زنی که در ساتم و 
سوگواری و مصبت روی را بخراشد و تپانچه 
زند بر آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منتهض. [مت «] (ع ص) بر خیزنده. 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) 
از اقرب الموارد). رجوع به انتهاض شود. 
منتهکت. [مْت +] (ع ص) زشت‌کسنده و 
آلوده‌نماینده ناموس کی را (ناظم الاطباء) 
(از هى الارب) (از اقرب الصوارد). 
هتک‌کننده حرمت: 
بس به چه نام و لقب خواندی ملک 
بندگان خویش را ای منتهک. مولوی. 
|ارنجیده و لاغر سازنده. (آندراج) (از منتهی 
الارب). آنکه مانده می‌کند و لاغر می‌ساژد 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتها ک‌شود. 
منته‌تگرو. [م تِ ن ر] ((خ)" مسوته‌نگرو. 
شاهزاده‌نشیی در ناحية بالکان بود که در 
سال ۱۸۷۸ م.بومیلة قرارداد برلن مستقل 
گردیدو در سال ۰ م. نیکلای اول یه 
سلطت این سرزمین رسد و کشوری 
پادشاهی شد. آنگاه در سال ۱۹۱۸ م. به 
یسوگسلاوی پیوست و امروز یکی از 
جمهوری‌های فدراتیو یوگسلاوی است و 
۲ کیلومتر مربع وسعت و ۵۱۱۰۰۰ تن 
نک ته دارد و مرکز آن تیتوگراد است. (از 
لاروس). 
منقه فوت. رم ت نث] (إخ)" مونه‌نوت. 
روستائی در ایتالیا و بر کنار رود متا که 
در سال ۱۷۹۶ م. بناپارت در این جابر 
اتریش پیروزی یافت. (از لاروس). 
منقه‌وردی. مت و] (اع)۵ مونه‌وردی. 
آهنگ از شهیر ایتالیا (۱۵۶۷ - ۱۶۴۳ م.) و 
یکی از ابداع‌کنندگان اپرا در این کشور است. 
ار چون «اورفئو» ٌه «آریانا» " و 
تاجگذاری «پوپه»* (دومین زن نرون سزار 
روم که به دست شوهرش کشته شد) و جز 
اینها از او باقیمانده است. ضمنا تصیفات و 
اشعاری از او انتشار یافت که انقلابی در زبان 
موسیقی به وجود آورد. (از لاروس). 
منته ویدو. مت د] ((خ)۲ مسونته‌ویدو, 


منتهی. 
مونته‌ویدئو. پایتخت جمهوری «اوروگوای» 
(اوروگوثه) "۲ که ۱۲۰۳۷۰۰ تن سکنه دارد و 
یکی از مرا کز صدور گوشت و شیر و پوست 
است و صننایع غذائی و کنروسازی و 
پارچه‌بافی ان حائز اهمیت است. این شهر 
یکی از بنادر صد ماهی است. (از لاروس). 
مفتهیی. [مّتَ ها] (ع ص) به پایان رسیده و 
پرداخته و انجام داده و به اخر رسیده. (ناظم 
الاطاء). ||(() نهایت. گویند: هو بعیدالمنتهی. 
(از اقرب الصوارد)؛ و أن إلى ربك السنتهی. 
(قرآن ۵۳ رجوع به منتها شود. 
- سدرالمنتهی. رجوع به سدره شود. 
مفتهیی. (م ت ] (ع ص) به انتها رسیده و به 
انجام رسیده. به پایان رسیده. تمام‌شده. 
مسحدودشده و مسنقطع‌شده و فارغشده ر 
موقوف‌شده. (از ناظم الاطباء). بج. منتهون. 
- منتهی شدن؛ به پایان رسیدن. به فرجام 
آمدن. انجامیدن. فرجامیدن. رسیدن به غایت. 
(یاددافت به خط مرحوم دهخدا), 
- منتهی گردیدن؛ منتهی شدن: هرچه ادرا ک 
او بدان منتهی گردد غایت ادراک او بود نه 
غایت واحد. (مصباح‌الهدایه ج همایی 
ص۱۸). رجوع به ترکیب منتهی شدن شود. 
|| انکه در علم یا فنی به حد کمال رسیده و در 
آن استاد شده باشد. کمال‌یافته. مقابل بتدی؛ 
مذهب... میان متفلبان فضول‌جوی و منتهیان 
راست‌گوی به هنگام فرق حق از باطل 
شمثیری فاصل... (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۲۹۹). آن منقی مشهور آن منتهی مذکور 
آن شیخ عالم اخلاص... ابواسحاق شهریار... 
یگانة عهد بود. (تذکرتالاولیاء عطار چ 
کتابخانة مرکزی ج ۲ ص 4۲۴۴. 
هلال دولت او بدرگشته در غره 
کمال دانش او منتهی هم از مہدا. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۲۰۶). 
منتهی نبود که موقوف است او 
ملتظر بنشسته باشد حال جو. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۵۹). 
عقده را بگشاده گیر ای منتهی 
عقدۂ سخت است بر کی تهی. مولوی. 
پران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. 
( گلستان). اطلاع بر آن بی‌ارشاد منتهی متعذر 
بود و وقوف بر آن حد. بی‌مدد مربی متعسر. 
۰ ,1۸۵۳۲۱65207 - 1 


2 ۵ ۰ 
3 -._ ۰ 


4 - ۰ 

5 - Monteverdi, Claudio. 

6 - ۰ 7 - Arianna. 

8 . Poppée. 9 - Montevideo. 
10 - ۷۰ 


منتهی‌الاشارات. 


(مصباح الهدایه چ همایی ص ۷۱. اما منتهی 
را ممکن بود که طریق سعت بگشا و.. 
(مصباح الهدایه ایضاً ص ۱۰۷). غیت از خلق 
در شهود محبوب حال میتدیان است و 
منتهیان از آن گذشته قصءه زلی‌خاست که... 
(مصبا‌لهدایه ایضاً ص۱۴۲). اما مقام 
منتهیان و رای حال غبت است چه غیت 
حال کسی بود که از مضق وجود خود 
خلاص کلی نیافته باشد. (مصبام‌الهدایه ایض 
ص۱۴۳۲). فریق اول میتدیان... و فریق دوم 
مستوسطان.. و فسریق سوم متهیان. 
(مصباح‌الهدايیه ایضا ص ۱۵۲). ا[به انتها 
رساننده و به انجام رسانده. (ناظم الاطباء). 
||بازایتاده. بازایستنده: آنما يريد الشیطان 
أن یوقع بینکم العداوة و البفضاء فى الخحر و 
المیسر و یصدکم عن ذ كراله و عن الصلوة فهل 
آتم منتهون . (قرآن ۸۱/۵). 


منتهی)لاشارات. [ ت سل !]1 (ع! 


مرکب) عبارت است از فلک اعظم. (از کشاف 
اصطلاحات الفئون). 


منتهی‌الجموع. (م ت مَل جَ) (ع 1 


مرکب) وزن جممی که باز آن را جمع نتوان 
ساخت. چنانکه وزن مفاعل و مقاعیل که این 
هر دو وزن را ہار دیگر جمع کرده جمع به 
الجمم نمی‌خوانند به خلاف دیگر اوزان 


چنانکه | کالیب جمع | کلب و | کلب جمع کلب 
است. (غیات) (آنندراج). جمع بر جمع. (ناظم 
الاطباء). 


منتهی] لمعروف. [مْت مَل م) (إخ) 
حضرت واحدیت و حضرت وجود جمع 
است. (فرهنگ لفات و امطلاحات و 
تعبیرات عرفانی سجادی). 
مفتین. [م] (ع ص) ناخوش‌بوی. چ» مناتین. 
(مستتهی‌الارب). بدبوی. ناخوش‌بوی. ج» 
تين. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به مناتین شود. 
من تین دی لس متز. ( لٍ 1۶ (خ" 
مون‌تین‌یی لس متز. مرکز بخشی آست ت که در 
متزء مرکز ایالت موزل " فرانسه واقع است و 
تن سکنه دارد. (از ا 
الموارد). مات اد 
منثار۔ (م) (ع ص) خرمابنی که غور؛ آن 
پرا کده‌گردد. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منثان. [م] (معرب. [) منتان . دزی در ذیل 
قوانتن .عر آرد که این کلمه مأخوذ 
«نیم‌تن» فارسی است با تفر و جابجایی 
حروف. لباسی است بلد سجاف‌دار از 
ماهوت و در تابستان از ابریشم و پنبه, با 
استین‌های بلند و بدون دکمه. (از دزی ج۲ 
ص ۶۱۷). رجوع به منتان شود. 


منفج. ۰( ت ]ع ص) خبرج فلان متجا 
برآمد ریخ‌زنان. (منتهی الارب). a‏ 
برآمد. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
منثحة. ۰ [م ت ج] (ع [) کون بدان جهت که 
وه آنچه در شکم است. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کون و 
ٍست. (ناظم الاطباء). 
منشد‌ق. (م ث د] (ع ص) هجوم آورنده 
برای جنگ., (آنندراج) (از منتهی الارب). 
آنکه هجوم می‌آورد برای جنگ باکی. 
(ناظم‌الاطباء) (از اقرب‌الموارد). ||تاراج‌گر. 
غارت‌کننده. گویند: وجدتهم منشدقین, + 
بافتم ایشان را تاراجک نندگان. (از ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به اشداق شود. 
منثر. (م ۵])(ع ص) بسیارسخن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). پرگو, پرحرف. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
منثره (م نت ٿ] (ع ص) مرد ست بیخیر. 
(منتهی الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||بسیار پرا کنده‌شده. (ناظم 
الاطباء). پرا کنده. گویند: در منگر. (از اقرب 
الموارد). 
منشر» (م ثّرر ] (ع ص) فسرس منثر؛ اسب 
تسیزروء. (سنتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منثقب. مٿ ق] (ع ص) ی ی 
(آتدرا اج) (ناظم الاطیاء) (از سنتهی الارب) 
(از ذیل اقرب الموارد). رجوع به انثقاب شود. 
منثل. (م ثْ] (ع ص) اسب بسار 
سرگین‌ان داز. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
منشلم. مت لٍ] (ع ص) رخنه‌دار و شکسته 
از آوند و شمشیر و جز آن. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارب), ثلمه‌دار. رخنه‌شده. شک‌افته. 
رخه‌یافته. (یادداشت 
رجوع به انثلام شود. 
- مثلم شدن؛ رخنه‌دار شدن. شکافنه شدن. 
شکسته شدن: دیگر باره عرش مملکت مثلم 
شد و قواعد سلطتت منهدم. (بدایم‌الازمان). 
- مثلم گردیدن؛ شلم شدن؛ مگر ندانی که 
رکن دولت منهدم و حد مملکت مثلم گردید. 
(ترجمۂ تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۲). 
رجوع به ترکیب مثلم شدن شود. 
- مثلم گشتن؛ مشلم گردیدن؛ بلارک هندی 
به برگ هندباء مشلم گشته, بنای ستمار به 
لگدکوب بوتیمار منهدم شده. (نفتةالم صدور 
چ یزدگردی ص ۷۳. رجوع به ترکیب قبل 
شود. 
منثلة. (م ت [] (ع [) زنبیل. (اقرب الموارد). 
منثنی. ۰ (متَ)(ع ص) سرنگون و دوتا. 
(غیاث) (آنندراج). خمیده و دوتا شده. (ناظم 


ت به خط مرحوم دهخدا), 


متثور. ۲۱۵۹۷ 


الاطباء): 
این بیان بط حرص منثنی است 
از خلیل آموز کاین بط کشتتی است. 
مولوی (مثنوی چ نیکلن دفتر ۵ ص ۲۷). 
اندر آن کاری که ثابت بودنی است 
قائمی ده نفس را که منشنی است. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۲۹۸). 
- منشنی گردیدن؛ روی برگردانیدن. راه کج 
کردن؛ 
همچنین گر بر گی سنگی زنی 
بر تو آرد حمله گردی منشنی. 
مولوی (مثتوی چ رمضانی ص ۳۲۱). 
- ||افرده گردیدن. درهم پیچیده شدن. 
ترنجیده شدن. پژمرده گشتن: 
زآنکه گل گر ہرگ برگش می‌کنی 
خنده نگذارد نگردد منشی. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص۱۸۹). 
||(() شعر و نظم. (تاظم الاطباء). 
منئور. [م ] (ع ص) متفرق و پرا کنده.(غیاث) 
(انندراج) (از اقرب الصوارد). پراکنده و 
پاشیده شده. افشانده‌شده و متفرق. (از ناظم 
الاطباء). برافش‌انده. برفشانده. نخارکرده. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ و قدمنا الى 
ما عملوا من عمل قجعلناه هپاء منشورا. (قرآن 
۳/۵ 
عقل را هرچه در منظوم است 
زیر پای ثناش منثور است. 
مسعودسعد. 
- منثور گردیدن؛ پرا کنده شدن. متفرق 
کشت ۱ 
گردهد بدخواه او را روشتایی آفتاب 
در هوا اجزای او منثور گردد چون هبا. 
عبدالواسم جیلی (دیوان ج ذب اله صفا 
ص ۷. 
||در ناسفته. (ناظم‌الاطباء). به رشته نکشیده. 
مرواریدی که به رشته نکشدده باشنده إذا 
رأيتهم حسبتهم لوا مشور. (قرآن ۱۹/۷۶ 
نظم لفظش چو گوهر منظوم 
تشر خطش چو در منشور است. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص۲۹). 
بنگر که چمن هت پر از عتبر بارا 
بنگر که شجر هت پر از لولژ مشور. 
آمیر معزی. 


ستگی که بدان دست برد شاه معظم 


۱- ابوالفتوح آرد: فهل انتم مسهرن؛ شا 
بازهواهید ایستادن صورت استفهام است و 
مراد تهدید و وعبد. گفت: شما بر آن هستی که از 
این کار بازایتد و الا با شما آن کند که مستحق 
آن باشید از زجر و تادیب و عقوبت قبامت. 
(تفیر ابوالقتوح رازی چ قمشه‌ای ج ۴ ص۸۸). 
Monligny lès Metz.‏ - 2 

3 - Moselle. 


۸ منلورات. 


نشگفت اگرآن سنگ شود لل منشور. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۷۵). 
تاز دریای طبع هر روزی 
بار می‌بر تو لول منشور. ۲ 
امیرمعزی (ایضا ص ۲۰۰). 
مدح تو چون کوه و دریا خاطر طبع مرا 
پر ز ياقوت ثمین و لژ منشور کرد. 
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج ۱ ص .)٩٩‏ 
نامداری که لفظ و بذل اوست 
عقد منظوم ولولو منشور. ۲ 
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص ۲۲۴). 
ا گرچه لول منشور باشد آن به بها 
ز طبع بنده بها گیر لولز منظوم. 
کشف‌اسرار می‌کند به رموز 
به رموزی که در منغور است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۸. 
رآنگه از پرایۀ عدل تو تا عید دگر 
گردنو گوش جهان پرلژلق مشور باد. 
انوری (ایضا ص ۲ ۱۰). 
توت بات ری به خن رور 
موو الباب‌اللساب چ نفیسی ص۴۳ 
خواجه محمد رشید از افاضل ان دیار و 
فضلای نامدار بود... با خطی چون در مشور و 
شعری چون عقد منظوم. (لباب‌الالباب ایضاً 
ص .)٩۳‏ 
سزد که خوش ياقوت منتظم دهیم 
به عرض این سخنان چو لولژ منشور. 
کسمالالدین اسماعیل (دیبوان چ حسین 
بحرالملومی ص 4۳۷۷ 
ز گوهر پاشی دست و زبانش 
زمانه لولو منشور دارد. ۱ 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۳۸۴). 
دو رسته لۇلۇ منظوم در دهان داری 
عبارت لب شیرین چو للز منثور. سعدی. 
|إكلامى كه منظوم نباشد. (غياث) (آنندراج) 
(نساظم الاطباء). خلاف منظوم. (اقرب 
الموارد). سخن غیرمنظوم. نثرء 
یکی نام ديدم پر از داستان 
سخنهای آن پرمنش راستان 
فسانه کهن بود و منثور بود 
طبایع ز پیوند او دور بود. 
بین کاندر دعای دولت تو 


صوزنی. 


فردوسی. 


سخن می‌پرورم منظوم و منلور. 

ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص۵۸). 

سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور 

به مجلس تورسانم چو نظم کردم من. 
مسعودسعد. 

قصه مور خاشا کی‌بود تاریک و پست 

گوهری‌گردد چو منظوم اندرآید بر زبان, 

ازرفی. 
بوزنه چون این کلمات منظوم و مثور سماع 
کردبا خود گفت... (سندبادنامه ص ۱۶۷). 


سخن گرچه مور نیکو بود 
چو منظوم گردد نکوتر شود. 
(از لباب الاباب چ نفیسی ص۱۱. 

از منثور الفاظ او اين کلمات است. (ترجمة 
تاریخ یمینی). از کلمات متثور او این فصول 
است. (ترجمة تاریخ یمینی). 
خروا خاطر عطار ز دریای سخن 
نست منثور تو در سلک درر می‌آرد. 

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص ۷۶۷). 
انشاء مشورش... از قطرات ارقام وصاف ذهن 
وقاد به نوادر صعانی تزئین پذیرفته. 
(حیب‌السیر ج خیام ج ۱ص۳. | خبرو و 
شب‌بسوی. (از صحاح الفرس). شب‌بوی, 
(فرهنگ اسدی در کلمة شب‌بوی). خیری و 
شب‌بو. (ناظم الاطباء). نباتی با گلهای 
خوشبو. (از اقرب الموارد). خضیری. (الفاظ 
الادویه) (تحفة حکیم مؤمن) (داود ضریر 
انطا کی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
هبّس؛گل خیرو که آن را نمام و منثور نیز 
خوانند. (منتهی الارب). 
-منشور اصقر؛ شب‌بوی زرد. 
- منتور بری؛ شب‌بوی سلطانی. 
- مور لیلی '؛ یکی از اقام شب‌بوست. 
(فرهنگ فارسی معین). 
|| خشخاش. (الفاظ الادویه) (تحفةً حكيم 
مسومن). نسوعی از خش‌خاش. اراطیقس 
واف" (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 





- خشخاش مغور؛ خشخاش بری مصری. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
||اخطمی خطایی. (یادداشت ايضاً). |إنام 
قسمي خط عربی اختراع ذوالرب‌استین 
فضل‌بن سهل. (ابن‌الندیم. یاددات ایضا). 
منشور. سخنان غیرمنظوم: من کهتر نمی‌گویم 
که ان الفاظ امثال را بکلی قذف و حذف کنند 
و در سلک مقالات و سبک رالات و نج 
مثورات و حوک منظومات به کار ندارند. 
(متات خاقانی چ محمد روشن ص ۱۷۴). و 
من بنده... از مبادی کار... عقود منظومات را 
در عقد اعبار فحول افاضل می‌آوردم و نقود 
منتورات راسکهة قبول ملوک وا کابر می‌نهادم. 
ابوالطیب است. (ترجمة تاريخ یمینی ج ۱ 
تهران ص ۲۷۸). و رجوع به منثور شود. 
منئوره. [َء ر1 (ع ص) تانیث سنتور. ج. 
منشورات. رجوع به منثور و منثورات شود. 
منشة. [م نت ت ](ع[) پشم که روغن مالند به 
وی. (مستنتهی الارپب). پشمی که بدان 
روغن‌مالی کنند. (ناظم الاطباء). پشمی که با 
ان زخم را روغن مالند. ج» مات و متثات. 
(از اقرب الموارد). 


م 
منج. "r‏ ([) هر زنبور راگویند عموماً. 
(فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور را 
گویند. (آنندراج). زنبور و کبت. (ناظم 
الاطباء). 
¬ خرمنج؛ خرمگس. (فرهنگ رشیدی). 
مگس بزرگ است که خرمگس گویند. 
(آنندراج): 
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج 
با بور تو رخش پور دستان خرمنج 
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد 
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج. _ 
سوزنی (از انندراج). 
|انحل انگبین. (از لفت فرس اسدی چ اقبال 
ص۵۸). زنبور عسل را خوانند خصوصا. 
(فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور عسل را 
نیز گویند. (آنندراج). مگس عل. (فرهنگ 
رشیدی). زنبور عسل. کبت انگبین. (از ناظم 
الاطباء): 
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین 
آری عل شیرین ناید مگر از منج. 
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص‌۵۸). 
انگبین از منج و مشک از نافه و شکر ز نی 
گوهراز خارا و زر از کان و لولژ از صدف. 
عبدالواسم جلى (دیوان چ صفا ج۱ 
ص ۲۳۱). 
میان‌بسته کلک تو بر روی کاغذ 
شود همچو منج عل بر شکوفه. 
کمال‌الدین اسماعیل (از جهانگیری). 
عسل, میوه و حاصل منج است. (تاریخ قم 
ص ۲۵۱). 
= امیر مسح! شاه زنوران. یعسوب. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). 
¬ مشل منج آشیان؛ سوراخ‌سوراخ. (یادداشت 
به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منج 
اشیان شود. 
= منج آشیان؛ لاه زنبور. کندو. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا): 
قهرت اندر دود غوغائیان 
خان دی ا ا 
شرف شفروه (از یادداشت ایضاً). 
تا پیکر تو صورت منج‌آشیان گرفت 
کام و دهان عقل زیادت معسل است. 
کسماللدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۱۵ ۳). 
منج انگیین؛ نحل. نسحله. ثواب. 


عساله؛ در فریومد... منج انگبین باشد و 
عسلی بفایت کمال. چنانکه در دیگر نواحی 


1 - Matlhiola bicomis (gil). 
2 - Erraticus rholas. 
۳-در آندراج به فتح اول آمده.‎ 


ت 
نیشابور مثل آن نیست. (تاريخ بيهق). همه 
زمین پر از ارواح بود بر صورت نحل منج 
انگیین. (ابوالفتوح رازی ج۲ ص 4۳۱۰. 
- منج‌صفت؛ مانند زنبورعسل* 
شیرین نکرده از عل روزگار کام 
تا کی زمانه منج‌صفت خواهدش گزید. 
این‌یمین (از جهانگیری). 
|| خرمگسی ". (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع 
به ترکیب «خرمنج» ذیبل سعنی اول شود. 
|امگس سبز. (برهان) (ناظم الاطباء). مگس 
سبز که گوشت راگنده کند و کرم اندازد. 
(غیاث). |الاشذ خر زیون را گویند. (فرهنگ 
جهانگیری). به معلی لاشة خر ضمیف و 
ناتوان هم آمده است. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). در فرهنگ [جهانگیری ] به معنی 
لاشذ خر زبون گفته و شعر سوزنی" شاهد 
آورده: «با بور تو رخش پوردستان خرمنج» 
و در این سهو کرده چه خرمنج یک کلمه است 
به معنی خرمگس چنانکه گذشت. (فرهنگ 
رشیدی). لاش خر لاغر زبون در جهانگیری 
آورده و سهو کرده و رشیدی گفته خرمج یک 
کلمه است و به معنی مگس بزرگ است که 
خرمگس گویند نه خر لاغر. (انجمن آرا) 
(آتندراج). |[به زبان هندی به معنی کنف باشد 
و آن گیاهی است که از آن ریسمان بافند. 
(برهان). گیاهی است که از او ریسمان سازند. 
(الفاظ الادویه). در رسالهٌ پهلوی خرو 
کواتان و ریتک وی بند ٩۱‏ از «بوی منج» 
پهلوی, مونج " سخن رفته. «اونوالا» در ذیل 
همان صفحه آن را به «درخت یادام تلخ»" یا 
« کتف» ترجمه کرده است. (حاشیة برهان ج 
معین). ||درخت بادام تلخ. (برهان) (ناظم 
ی ی حکیم مومن) (فهرست مخزن 
الادویه)۵ .هر چیز بد و فاسد. (ناظم الاطباء). 
منج. ۰ [] ()به معنی تخم باشد مطلقاً خواه 
تخم گل و خواه تخم خریزه و غیر آن. (برهان) 
(از ناظم الاطباء). رجوع به منج زراوشان 
شود. 
منج. [م] (ص) چیز لس و سفت شده (مانند 
چرم). (فرهتگ لغات عامیانة جمال‌زاده). 
منج. [2] () نام دارویی است که آن را ریوند 
گویند. (برهان). ریوند. (ناظم الاطباء) (الفاظ 
الادویه). ||ممرب منگ هم هت که درخت 
بزرالبنج باشد. (برهان). بنج. (تحفة حکیم 
مومن) (فهرست مخزن الادویه). در قاموس 
«متج» معرب «منگ» به معتی دانهُ مسکر 
آمده و در کتب طب به این معتی «بنج» است 
معرب «بسنگ». (حاشيه برهان ج صعین). 
رجوع به ماد بعد شود. 
منچ. [] (ع!) منگ .که دائه‌ای است مسکر 
و معرب است. (متتهی الارب) (آنندراج). 
معرب منگ ۲ قارسی و به معنی آن. (ناظم 


الاطباء). معرب منگ فارسی و آن دانه‌ای 
است که سکر آرد و عقل را زاییل کند. (از 
اقرب الموارد). ... او را به پارسی منگ گویند 
و منج معرب بود و آن نوعی است از حبوب 
که چون بخورند عقل زایل کند. در معجونات 
بزرگ استعمال کنند و رنگ دانة او سرخ باشد 
و به... مشابهت دارد یعنی نانخواه و دانه او 
بزرگتر باشد. طایفه‌ای او را بنگ دانسته‌اند و 
آن غلط است... درختی است مشابه درخت 
بادام تلخ... (از ترجمةٌ صیدنه). ... به پارسی 
منگ و بنگ گویند.. (از اختیارات بدیمی). 
رجوع به مدخل قبل شود. || خرمای دونه به 
هم چفیده: (متهی الارب) (آندراج). دو سه 
خربای به هم چسبیده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

منج. [ء] (ص) خرد و صفیر. فیروزآبادی در 
کلم مجوس گوید: «مجوس بر وزن صبور نام 
مردی بوده است با گوشهای خرد که دیتی 
نهاده و مردمان را بدان خواند و مجپوس 
معرب منجگوش است». از گفتذ فیروزآبادی 
چنین برمی‌آید که «منج» بمعنی خرد و صفیر 
و کوچک باشد.البته کلمة مجوس «سنج 
گوش» نیست. ولی کلمةٌ «منج» را چسون 
فیروزایادی بمعتی خرد می‌گیرد. تا دیل 
مخالف نباشد, انکارش صعب است. وال 
اعلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در 
حاشیۂ المعرب جوالیقی ص ۳۲۰ آمده: ففى 
القاموس: : (مجوس» كکصبور؛ رجل 
صفرالأذنين وضع ديناً و دعا ايه. . معرب 
منج کو ش». رجل مجوسی. ج مجوس.. و 
كلمة «منج» ضبطت فى نخالقاموس 
بكرالميم ولكن ضبطها فى المعيار بالضم و 
فرها عن الفارسية بمعنى الذياب و روز 

هنج. [] (ع |) ماش سبز. (ستهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از دزی ج۲ ص ۶۱۷). 

هنج. .1( اخ) نام دهی است از بوانات. 
(برهان) (فرهنگ جهانگیری). قریه‌ای است 
چهار فرسنگ و نمی سوریان از بوانات. 
(فارسنامة ناصری). دهی از دهتان بوانات 
است که در بخش یوانات سرچهان شهرستان 
اباده واقع است و ۶۸۴ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 

منج. 81( اخ) دهی از دهستان جانکی است 
که در بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع 
الت و ۲۰۷ تسن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۱۰. 

منحا. (2) (ع 4 ری جائ هلاب 
الاسماء). نجات‌گاه و جای نجات و پناهگاه. 
(ناظم الاطباء). مکان نجات. (از اقرب 
الموارد)؛ 


روزی است از ان پس که در ان روز نایند 


منجاد. ۲۱۵۹۹ 


خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا. 
انرو 
عدل او ملجاً ملهوفان و فضل او منجای 
متاسقان است. (سندیادنامه ص ۲۱۶). از دور 
و نزدیک روی به درگاء او که ملجاً عالمیان و 
منجای خائفان است آوردند. (جهانگشای 
جوینی). ||زسین بلند. (سنتهی الارب) 
(انندراج). هر زمین بلند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |ارستن. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). عبارت از خلاص یافتن دل 
از محل آفت است. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی). 
منحاب. 1 (ع ص) ضمیف. ak‏ مناجیب. 
موز الاسماء). ست و ضعيف. (منتهی 
الارب) (آنسندر اج) (ناظم الاطباء). |[تیر 
تراشیدۂ بی‌بر و بی‌پیکان. ||امرأة منجاب؛ زن 
که فرزند گرامی و برگزیده بار زاید. (منتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء). زن و مردی 
که فرزندان نجیب ارند: رجل و أمراة منجاب. 
(از اقرب الموارد). ||سقاء منجاب؟؛ مشک 
پیراسته شده با پوست اقاقیا و یا پوست دیگر 
درختان. (ناظم الاطباء). ||() آهنی که بدان 
آتش را حسرکت دهند. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الا طباء) (از اقرب الموارد). 
منحاب. )م (خ) این حارث. یکی از ادبای 
عرب. و بعضی کتاب سيرة معاویه و بتی‌امیه 
را بدو نبت کنند. (از این‌النديم. یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). 
منحاب قدیم. [م ق ] (اخ) دی از 
دهستان دودانگه است که در بخش هوراند 
شهرستان اهر واقع است و ۳۰۵ تن سکته 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
منحاد. [] (ع ص) کی که به‌سوی نجد 
بيار می‌آید. . ج» مناجید. (ناظم الاطباء). 
اارجل منجاد؛ مرد بار باری‌کننده. (از 


۱-خرمگس را «خرمنج» گویند. (فرهنگ 
رشیدی». 
۲ - رجرع به شاهد ترکیب «خرمنج» ذیل معنی 
اول شود. 

3 - mun. 
۴-رجوع به معنی بعد شود.‎ 
۵-در تحفة حکیم مزمن و فهرست مخزن‎ 
الادویه به کر اول خبط شده است.‎ 
این کلمه در محهی الارب و آنندراج‎ -۶ 
«فنک» و در ناظم الاطیاء سنک» بط شده و‎ 
ظاهراً اشتباه چاپی است.‎ 
۷-ایسن کلمه در متهی الارب و آنندراج‎ 
لافنک» و در ناظم الاطیاء «سنک» ضط شده» و‎ 
ظاهراً اشتباه چاپی است.‎ 
۸-اين کلمه در اقرب الموارد با الف مقصرره‎ 
ظ. منجب است. و رجوع به همین کلمه‎ -4 


شود. 


۰ منجار. 


اقرب الموارد). 
منحار. [م] (ع !) بازیی است طفلان راء او 
الصواب اليجار. (متتهی الارب) (آنندر اج( 
(از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان 
تازی (ناظم الاطیاء). 
منحاش. [) (ع ص) برانگيزنده شکار راء 
(منتهی الارب) (آتندراج). آنکه برمی‌انگیزاند 
شکار را تا از جلو شکارچی بگذرد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). . 
منحان. م[ ((خ) دهی است به اصفهان. 
(منتهی الارب). از فرای اصفهان است. (از 
معجم‌البلدان). 
منجان. [م] (إِخ) دهی از دهستان قلقل‌رود 
است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 
۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۵). 
من جانب. [م نِب] (ع حرف جر +اسم)! 
از جانب. از سوی. از پیش. (از تاظم الاطباء). 
- من جانب‌الله؛ از پیش خدا. (ناظم الاطباء): 
من جات اھ بود که فان ابر پیش امد. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
منحانه. 7 ی /۴ن] (معرب. () مستقانة. 
متقالة. منغالة. منگلة. مگ‌انة. در فارسی 
پنگان. ساعت آبی که در عربی بنکام نویسند. 
(حاجی‌خلیفه ج۲ ص۶۹). و منقانة و هی لة 
تؤخذ بها الاوقات... الساعة و تسمها المفارية 
المنجانة. و در بربری و تونسی منگله و مگانة. 
ساعت بغلی یا ساعت دستي را بربرها مُعالة 
گویند.(ازدزی ج ۲ ص ۶۱۷). 
منحانیقون. [] (معرب. ) کلم یونانی. 
صناعت حیل. (مفاتیح‌اله لوم. یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). مکانیک. (یادداشت 
یضا). 
مفحاة. (م] (ع !) سبب نسجات. (مستهى 
الارپ) (انتدراح), سیب نجات و رهایی و منه 
قولهم الصدق منجاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج. مناجی. (اقرب الموارد). |(مص) 
نجو. نجاء. نجاة. نجاية. (ناظم الاطیاء) 
رجوع به نجو و نجاة شود. 
هنجب. آم ج لع !ا منک پسیراسته به 
پوست درخت یا به پوست تن طلم. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجسوع 
به متجاب شود. 
منجب. م ج] (ع صا مرد 
گرامی‌فرزندآور. (متهی الارب) (آتندراج). 
مردی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء), 
مردی که فرزندان نجیب آورد. ج مناجب. 
(از اقرب الموارد). 
منجبر. مج ب ](ع ص) تس‌ندرست و 
یکوحال شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب المسوارد). بهبودیافتد. 
اصلاح‌شده. به صحت بازآمده. الام يافته. 


جبران‌شده: تا حال او و بقایای حشم به 
صلاح بازآمد و هم خللها منجیر شد. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ رآن ص ۱۶۲). 
منجبة. [م ج ب ]لع ص) زنی که فرزند 
گرامی آورد. آناظم الاطباء) موئث منجب. 
(منتهی الارب) (اقرب السوارد). رجوع به 
متجب شود. 
هنجح. (ج)() ص) ف روزمند. ج. 
متاجیح. مناجم. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد 
|انجات بخش. نتیجه بخش. رهایی‌دهنده. 
رهاننده: آنگه ندامت و تأسف مربح و عنجح 
نباشد. (ستدیادنامه ص ۷۹). تدییر صالح و 
انديشة منجح آن است که به وسوسة شیطانی 
و هندسه سحردانی اساس دنیادوستی در سیته 
او افکنی. (مرزیان‌نامه ج قزوینی ص ۸۲. 
قرمود که هرچند نه قوت بازو مفید خواهد بود 
نه حصانت مکان منجح. اما بارو را سرمت و 
عمارت واجب می‌باید داشت. (جهانگشای 
جوینی ج قزوینی ج ۱ ص۱۳۵). حسرت و 
تأسف بر اعوام تعطیل منجح نه. (جهانگای 
جویتی). او را امترخای مثانه بود و مدتهای 
مدید اطبای حاذق به علاج او مشغول بودند 
منجح نیامد. (جامم‌التواریخ رشیدی). رجوع 
به انجاح شود. 
منجح. "[] () هو ارود الک‌افوری. 
(بحرالجواهر). يراد به فى الكحل الروشنایا و 
الادوية معجون‌الجاح. (تذكرة داود ضرير 
انطا کی ص ۳۳۳). برود کافوری. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا). رجوع به برود شود. 
منجحه. جح( ص تأنی منجع. 
نتیجه‌بخش. سودمند: و او را حرکات منجحه 
و اسفار مثمره بوده است در طلب علم. (تاریخ 
بهق ص ۱۶۷). 
منحخ. . [م ج] ([) سنگی باشد که بر فلاخن 
گذارندو اندازند و به این معنی به جای نون لام 
هم بر نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). در 
جهانگیری و رشیدی «ملخج» به این معنی 
آمده, رجوع به ملخچ شود. 
منجخ. (مْنْج ج ](ع ص) سرفنده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). سرفنده. آنکه سرفه 
می‌کند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منحد. م ج)(ع ص) به‌سوی نجد درآینده و 
در شهرهای نجد شونده. ج مناجد و ناجید. 
(ناظم الاطباء). به نجد درآینده. مقابل شتهم. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): استهمون 
اتم ام منجدون. (معجم‌البلدان ج۶ ص ۰۱۵۶ 
یادداشت ایضا). ۱ یاری‌دهنده. رجوع به 
انجاد شود. 
منجد. (م ج] (ع !)رسن خرد, کذافی الا کش 
و فى بعض السخ جَبل. (منتهی الارب). 
رسن خرد و یا کوه کوچک خرد. (ناظم 


منجدر. 
الاطباء). کنوه کوچك. (اقرب الموارد). 
|| حمایل مرصع به نکینها از مروارید و زر با 
قرمفل در عرض یک وجب که بیاویزند آن را 
از گردن تا زیر پستان بر موضع نجاد. ج. 
مناجد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منجد. (م زج ج](ع ص) آزسوده و 
آزمایش‌دیده. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || آراسته. (ناظم الاطباء). 
مزین. (اقرب الموارد). 

منجد. [) نَج ج] (ع ص) خس‌انه‌آرای. 
(مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
السوارد). | آزسایش‌کنند: روزگار. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به تنجید شود. 

منجدل. (م ج د) (ع ص) بر زمین افتاده. 
(انندراج) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انجدال شود. 

منحدة. ۰( ج د] (ع!) عصای سبک که دان 
تور رانند. (سنتهي الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان 
چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از 
اقرب الموارد). || چوبی است که باردان پالان 
را پر کنند به وی. (متهی الارب) (آنندراج). 
چوبی که پالان‌دوز بدان پر مي‌کند جوف 
پالان راء(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد. ج, 
مناجد. (اقرپ الموارد). 

منجف. () نج ج) (ع ص) مرد آزمود؛ 
استوارشده به ازمایش امور و سختی و رنج 
دیده. (منهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منحذفب. (م ج ذ] (ع ص) کشیده‌شونده. 
(آتدر اج). کشيد‌شده و جذب‌شونده. اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
= منجذب گردیدن؛ جذب شدن: اشعٌ انوار 
جمال احدیت... منعکس شود و احداق 
بصیرت به مشاهدۂ آن منجذب و ممتلی گردد. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۲۲۶). 
||ربوده‌شده. (ناظم الاطباء). ||بر‌گردنده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). |اتیزرونده. 
(انندراج) (از مسنهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 

منجلر. ٤[‏ ج ذ1 (ع ص) بسریده گردنده. 
(آنندراج) (از صنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). بریده‌شده و قطم‌گشته. (ناظم 


۱-جار و مجرور است. 

۲ - در کاب الفاظ الادویه «منجخ» به ضم اول 
و سکون ثانی و فتح جیم و سکرن خاء معجمه 
ضبط شنده و برود کافوری معنی څده است. 

۳- رسم‌الخطی از «منجحهة» عربی در فارسی 


است. 


الاطباء). رجوع به انجذار شود. 

مفجر. [م جرر] (ع ص) کشیده‌شونده. 
(آن_ندراج) (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). کشیدەشده. (ناظم الاطباء). ااهر 


کاری که پس از کشش و کوشش بسیار و 
بدون رضا و رغبت به جابی منتهی شده انجام 
پذیرد و این کلمه را بیشتر با فعل شدن و 


گشتن استعمال کنند. (از ناظم الاطباء). 
= منجر شدن به...؛ کشیدن به... کشیده شدن 
به... انجامیدن به... (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). 
منجر. [ع ج](ع !) مقصد که از راه تجاوز 
کند. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منجر. آم ج] (ع ص) رجل منجر؛ مرد 
سخت راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). مرد سخت رانندة شتر. (از اقرب 
الموارد). 
منجرد. [مج ر ](ع ص) کشیده و دراز. 
|/برهنه. (ناظم الاطباء) (از متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||سهرهدار و جلاداده. 
بایدر. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
محري مج رٍا(ع ص) چیزی که هة آن 
و یا بیشتر آن برده شده باشد. (ناظم الاطباء). 
منتجرمو نی. ٣ج‏ ((ج) دهی از دهستان 
جانکی امت که در بخش لردگان شهرستان 
شهرکرد واقع است و ۲۳۷ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۱۰). 
منحرة. [م ج 1 (ع !) سنگ گرم که در آب 
افکتند تا آب گرم شود. (مهذب الاسماء). 
سگ تاه ن که آب بدان گرم کنند. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 


مفجرة. مج ر ](ع !)به لفقت مرا کش. 


کارخانه. (ناظم الاطباء). دزی این کلمه را به 
فتح اول مَنجرة ضبط کرده و به معانی کارگاه و 
محوطه‌ای در هوای آزاد که در آنجا 
سنگ‌تراش و نجار کار کند و شیروانی‌سازی 
و نجاری و هنر کار کردن روی چوب آورده 
است. رجوع به دزی ج۲ ص ۶۲ شود. 
مفجره. (م جر /ر] (ص) خسواب‌منجره. 
رجوع به خوابتجره شود. (یادداشت به 
خط مرحوم دهخدا), 
منحره dl‏ ص)وفا کنندة وعده و 
روا کنند؛ حاجت. (ناظم الاطباء) (انندراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): 

همه امرش به کام دل روان باد 

همه آهنگ او را دهر منجز. منجیی. 

ااچست و چالا ک. (ناظ‌الاطیاء)ء ااداروی 
مسهل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منحجر. 1۰ نج ج] (ع ص) حاجت رواشده. 


برآورده‌شده. وفاشده. ||قطعی. مسلم. رجوع 
به مداخل بعد شود. 

عقد ملجز, . رجوع به ذیل عقد شود. 
منجزا ۰ نج ج زَا (ع ق) قطماً. حعماً. 
تلا . بلاتردید. بدون شک. 

منجزات مریض.( نج ج ت )ً٤‏ 
(ترکیب اضافی, [ مرکب) (اصطلاح فقه) ينی 
موضوع معاملات ناقل مال مالکی که در 
مررض موت است. بطوری که نقل قطعی در 
زمان حیات او صورت گرد (بمکس وصیت 
تملکی) یا لااقل محتمل باشد که در زمان 
حیات او نقل واقع شود. ولی | گر معلوم باشد 
که نقل قطعی.در زمان ممات او صورت 
خواهد گرفت آنها را منجزات مریضص 
نمی‌گویند. مرض سوت در قانون سدنی از 
اسیاب حجر نیست و منجزات مریض از اصل 
مال محصوب است و اجازه ورثه شرط نیت 
و اگرعمل مورد منجزات, خلاف قوانین آمره 
باشد به حکم دادگاه می‌توان آن را ابطال کرد 


مانند صلح به قصد محروم کردن وارث. . 


(تسرمینولوژی حقوق تاليف جعفری 
لنگرودی). کی که مریض باشد در مرض 
محصل به مرگ. منجزاتش در هبات و وصایا 
تا ثلث روا باشد. (فرهنگ علوم تقلی تألیف 
سجادی), 

منج‌زراوشان. (م ج ز و] ((مرکب) تخم 
گلی است که آن را خیری می‌گویند. (برهان) 
(آندراج). تخم گل خیری. (ناظم الاطباء). 
تخم خیری. (الفاظ الادویه). تخمی است شبیه 
به ناتخواء و سرخ و بالیده‌تر از آن و نزد بعضی 
تخم خیری بری است. مکر و مفرح و | کثار 
آن مفیر عقل است. (تحقه حکیم مؤمن). 

منجرم. اج زٍ](ع ص) استخوان شکستد. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). || حرف ساکن گردیده یا 
افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب). حرف 
سا کن‌گردیده. (از اقرب الموارد). ||بسریده و 
قطم‌شده. |[کار راست کرده شده. ||پیمان 
گسته.(ناظم الاطباء), 

منجسص. ( نج ج ] (ع ص) نسجس‌کننده. 
ناپا ک‌کننده. رجوع به تتجیی شود. ||انکه 
تعویذ تجیی بر وی آویزند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). کی که بر وی 
جهت دفع چشمزخم تعویذ تنجیس آویزند. 
از قبیل مهره و استخوان مرده و پلیدی وتة 
حیض و جز آن. (ناظم الاطیاء). رجوع به 
تنجیی شود. 

منجس. [م ج] (ع |) پوست کوچک که بر 
شکاف و بریدگی زه نهند. (از آقرب‌الموارد). 

منجش. (م ج](ع ص) غیت‌کننده مردم را 
و ظاهرکنندۂ عبهای ایشان. ||() دوالی است 
شه شرا ک که ميان دو چرم درکرده بدوزند. 


منجق‌نبه. ۲۱۶۰۱ 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منجش. [م ج ] (اخ) تام شهری نزدیک بصره 
و آن را منجشان نیز گویند. (یادداشت ت به خط 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). رجوع به 
منجشانیه شود. 
منجشان. [م ج] ((غ) رجوع به منجش 
شود. 
منجشافية. ( ج نی يٌّ] (ص نسبی) 
منوب به منجشان یا منجش. (از اقرب 
الموارد). رجوع به منجش شود. 
منجشافية. [ ج نی ی ] (() سوضعی است 
بر چند کروه از بصره منسوب بسوی 
منجشان یا منجش مولای قیس‌بن مسعود. 
(منتهی الارب». نام موضعی بر چند مل از 
بصره, منوب به منجش و يا منجشان. (ناظم 
الاطباء). منزل و آبی است بر سر راه بصره به 
حچ و حدی بوده ميان عرب و عجم. (از 
معجم‌لبلدن). رجوع به ممجم البلدان شود. 
منحشیرین. ۰ (مج] (! اخ) دهی از دهستان 
برا کوهلست که در بخش جفنای شهرستان 
سیزوار واقع است و ۲۰۶ تن سککه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی اران ج 4 
منحعف. مج ع](ع ص) بر زمین افتاده و 
مصروع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
رجوع به انجعاف شود. 
منجف. [م ج ] (ع!) سرگین. (منتهی الارب) 
(آنتدر اج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منحفکه. [م جک ] (إِخ) دهی از دهستان 
سوس است که در بخش ایذه شهرستان اهواز 
واقع است و ۲۹۵ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶). 
منجفل. م ج ف ] (ع ص) ساية رونده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). ساية رفته. (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). || شب درگذشته. 
(ناظم الاطباء) (از متهى الارب). ||قوم 
برکنده‌شونده و گذرنده و شتابنده. (آنندراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). سردم 
رفته و بشتاب گذشته. (ناظم الاطباء). 
مفحق. [م ج] (!) منجوق: 
چتر او راسپهر در سایه 
منجقش راستاره در زنهار. 
عبید زا کانی(دیوان چ اقبال ص ۲۶). 
رجوع به منجوق شود. 
منحقان. [] (إخ) دهی از دهستان حومة 
بخش مرکزی شهرستان ساوه است و ۲۰۳ تن 
سکهه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 
. 
منجق تپه. (ج تب | لغ) دمی از 
دفتان خدابنده‌لو است که در بخش صحه 
شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۱٩۲‏ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 


۷ منجک. 


۵ 
منککت. [ ج] (() آن بود که مشعبدان بدو 
است که شعبده‌بازان کنند و آن چنان است که 
پاره‌های آهن و سنگ ریزه را در کاس اب 
ریزند و یک‌یک را از کاسه بیرون جهانند و 


همجن قلم را از دوات. (برهان). شمبده‌ای ۰ 


است که مشعبدان کنند. چنانکه آهی‌پاره‌ها 
در کاسة پر از آب کنند و به شعبده از کاسه 
برجهانند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از 
ناظم الاطیاء)؛ 
به منجک جهاندی مرا از درت 
بهانه نهادی تو بر مادرت. 
منجیک (از لغت فرس ج عباس اقبال ص ۲۷۲). 
از کون خر فروتر و پنج ارش 
می‌برجهد سبکتر از منجک. , 
منجیک (از لفت فرس ایضاً ص ۲۷۲). 
|[به معنی برجستن باشد. (برهان) (فرهنگ 
جهانگیری) (آتدراج). برجتگی. (برهان). 
ظاهراً از معتی اول استخراج کرده‌اند. (از 
حاشیۀ برهان چ معین). ||به معنی گهواره هم 
هت که به عربی مهد گویند. 0 
مهل. (از ناظم الاطباء): المهد: منچک. (مهذب 
الاسماء). 
منحکت. [٣ح]‏ (إمصفر) مصغر منج است که 
زنبور عل باشد. (ہرهان). زنبور خرد. (ناظم 
الاطباء). منج خرد. . (یادداشت ت به خط مرحو م 
دهخدا)؟ . اابه مسی قرنفل هم آمده است. 
(برهان). میخک و قرنفل. (ناظم الاطباء). 
مفجل. [م ج] (ع |) داس. ج» مسناجل. 
(مهذب‌الاسماء) (آنندراج). داس و ابزاری که 
بدان درو می‌کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد), محجّد. بقضب. متضاب. محطب. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
تا بود ابلق زمان در تک 
تا شود منجل هلال مجن 
تو همی شیرگیر و خصم تو گور 
تو فنک‌پوش و دشمن تو کفن. 
جمالالدین عبدالرزاق (دیوان چ وید 
دستگردی ص ۲۹۰ و .)۲٩۹۱‏ 
وقت بدرودن گه سنجل زدن 
روز پاداش امد و پیدا شدن, 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۴۰۴). 
سینه پرآتش مرا چون منقل است 
کشت‌کامل کشت و وقت منجل است. 
مولوی (ایضاً ص ۴۱۳). 
(اص) نيزة فراخ‌جراحت. (مهذب‌الاسماء, 
سنان فراخ‌زخم. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد). سنانی که زخم فراخ وارد 
می‌کند. (ناظم الاطیاء). |اکشت درهم پیچیده 
||مرد بسیارفرزند. ||شتر که سماروغ و جز 


آن را به سپل خود براندازد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||شتربان حاذق. (از اقرب الموارد). 
|| (() چیزی که بدان لوح کودکان را پا ک‌کنند. 
(از اقرب‌الموارد). ||چیزی که بدان کودکان 
تخته را پا ک‌کنند. (متهی الارب) (آنندراج) 
(تاظم الاطباء). 
متنجل. [] (ع ) نوعی پرنده. (دزی ج۱ 
ص ۷. 
منجل. [م ج] (() به معتی کشکنجیر است و 
ان چیزی باشد که به کشیدن آن آرزوی کمان 
کنیدن حاصل شود. (برهان) (أنندراج). تیر 
کلان‌سوراخ‌داری که از سوراخهای آن 
زنجیرهایی را که بدانها ستگهای بزرگ 
آویسزان کرد‌اند. می‌گذرانند و آن را در 
آزمایش زور و قوت به کار مي‌برند. (ناظم 
الاطیام). 
منحل. (م ج] (ع ) جای انداختن چیزی 
باشد. (غیاث). رجوع به منجلاب شود. 
منحلاب. [ع ج ] (|مرکب) گوی را گویند که 
در پس حمامها و مطیخها کند تا آبهای 
چرکین و مستعمل بدان‌جا رود. (برهان) (از 
ناظم الاطباء). جایی را گویند که در پی 
حمامها بکنند تا آبهای چرکین در آنجا جمع 
شود و آن را پارگین نامند. (آنتدراج). مفا کی 
باشد که آب حمام با آب باورچی‌خائه و ندال 
آن در آن جمع شود و ظاهر است که آن نهایت 
مکروه و پدبو باشد... .. صاحجب بهار عجم گوید: 
در ترکیب این لفظ ظاهر ان است که مرکب 
باحد از نجل که اسم ظرف است ت از نجل که به 
معنی انداختن چیزی" امت و لفظ آب, پس 
منجلاب به معنی جای انداختن آب باشد. 
(غیات). گودالی که در آن آب کثیف جمع شود 
مثل منجلاب حمام که گودال پشت حسمام 
است و در آن اب ستسمل حمام جم 
می‌شود. لفظ مرکب از منجل عربی به سعنی 
جای بیرون آمدن مایع؟ و آب فارسی است. 
(فرهنگ نظام): 
اگربرکه‌ای پر کنند از گلاب 
سگی در وی افتد کند منجلاب. 
سعدی ( گلستان). 
| آب بدبو و گنده را نیز گویند. (برهان) (از 
تاظم الاطباء). 
آلتی از آلات دستکاران در و ۳ 
باشد که التصای را باز کنند. (یادداشت به خط 
مرحوم دهخدا). 
منجلع. [م ج لي ] (ع ص) منکشف‌شونده. 
(انتدراج) (از منتهی الارپ). متکشف. گشاده. 
(از ناظم الاطباء) (از آقرب الموارد). رجوع به 
انجلاع شود. 
متحلی. (م ج] (ع ص) روشن و آشکارا 


(غیات) (انندراج). هویدا و منکشف. روشن و 
آشکار. (از ناظم الاطباء): به نص جلى 
سیجمل اله بعد عمر یسراً آن غمام عماقریب 
منجلی گردد. (نفةالمصدور ج یزدگری 
ص ۷۳). || آنکه از وطن خود بیرون رود. (از 
ناظم الاطباء). از وطن خود بیرون‌رونده. 
(غیاث) (اندراج). 

منجلی. [م ج ] (ص) صفت چشمان کج 
یه مخت سفولان البق (فرهنگ لفات 
عامیانه جمال‌زاده). 

متحلیق. [م ج] (معرب. 4 منجنیق. 
(المعرب جوالیقی ص ۳۰۷) (ناظم الاطباء) 
(نشوه اللغة ص ۴۱). رجوع به منجنیق شود. 
منحم. زر نج ج] (ع ص) ستاره‌شناس. 
(دهار). ستاره‌شناس و وقت‌شناس. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). ستاره‌شناس. دانای علم 
نجوم, کی که تقویم می‌نوید و آن را تر تیب 
می‌دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و 
سیر بشارگان زا ناه کر دران بسن 
احوال عالم. (از اقرب الصوارد). اخترشمار. 
ستاره‌شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. 


(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 

متجم پیاورد صلاب را 

ینداخت آرامش و خواب‌را. فردوسی 

ز قوت حرکاتش همی ز سیاره 

منجمان نشناسند خیر راز شریر. 

عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۵۴). 

هت طبیب بزرگ و هٽ منجم 

فلسفی و هندسی و صاحب سودد. 
منوچهری. 

تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود 

تا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود. 
منوچهری. 

منجم به بام آمد از تور می 

گرفت‌ارتفاع سطرلابها. منوچهری. 


١-مرحوم‏ دهخدادر حاشة لفت فرس 
اسدی ج اقبال و چهار یادداشت دیگر «منجک» 
را منج کوچک و « کک» دانسته و آرند: «مرکب 
است از سنج» بمعنی مگس با نحل و کاف 
تصغر و به گمان من کک است... در هر دو مثال 
(دو بیت از منجیک) معتی کک میدهد و مثال 
اول هم پاید (چو منجک جهاندی...) باشد. و در 
ائات نظر خود مصراع اخر دومین شاهد را 
دلیل می‌آورند که بر اساس معتی فرهنگها خود 
منجک نمی جهد. او می‌جهاند که در این 
صورت شاهد درست نخواهد بود. 

۲ -مرحوم دهخدا در همین یادداشت افزایند: 
«ر گویا منجیک شاعر معروف نیز تخلصش 
منجک برده است». 

۳- نجل انداختن چیزی. (محهی الارب). 
نت یی یی وراه ند وان و 
بمعنی زهاب که از زمین و از رودبار برآید و آب 
بر روی زمین روان آمده. رجوع به نجل شرد. 


۰ 


منجم. 


منجمد. ۲۱۶۰۳ 





منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که 
آمیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۶۹۵). 
منجمان به دو صد سال کرد نتوانند 
قیاس جود و حاب سخای مرحب. 
قطران (دیوان چ نخجوانی ص ۳۹). 
کسری مضطر گشت فرمود تا همذ کاتبان راو 
عارفان راو زاجران فال و منجمان و معیران 
ر جمم کنند. (مجمل التواريخ و اقصص 
ص ۲۳۵). پرویز را به فال بد امد و از منجمان 
بازپرسید, گفند: حالی نو در این عالم پیدا 
گردد.(مجمل التواریخ و القتصص ص ۲۵۰). 
بر ضمیر تو زید منجمان ترا 
مجره تخته و ماه دو هفته اسطر لاب. 
آمیرمعزی (دیوان چ اقبال ص ۵۵). 
حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند 
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد. 
ام معزی (ایضا ص ۱۵۹). 
تابه گفتار منجم زیر کیوان اندر است 
آورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۲۲۰). 
لاجرم از نغایت توکل و اخلاص 
فارغی از ریت منجم و کاهن, 
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۴۶۵). 
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار 
که‌نود سال همی عمر دهد نور خورش. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۱۸۴). 
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن 
اپتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آو. 
سنائی (ایضاً ص ۱۳۹). 
ترا دانید زيف و ضال و مجنون 
گهی‌ساحر, گهی کاهن؛ مجم ر 
سنائی (ایضاً ص 13*۷ 
قوام ملک به دہیر است و بقاء اسم جاودانی به 
شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله 
ص۱۸). اما دير و شاعر و منجم و طبیب از 
خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص‌۱۸). 
پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار 
شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. 
(جهارمقاله ص ۱۹). 
راندهست منجم قدر حکم 
کآفاق شه کیان گشاید. 
کردمنجم قدره حکم کز اخترت بود 
فخ لوای ظالمی. خسف بنای کافری. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۴۲۵), 
متجم از آن سخن تعجب نمود تا خود چه رمز 
و اشارت است. (مسرزیان‌نامه ج قزوینی 
ص۱۸۹ منجم پرسید که طالع تو از بروج 
کدام‌است .(مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۸۹). همان 
زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. 
(مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۵۱). همچنانکه طبیب 
ب به وقت صحت و سقم معالجة اشخاص كند 


خاقانی. 


منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجة 

احوال کند. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۲۰۰). چون 

بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد 

منجمان زایچة طالع او بنهادند. (السعجم چ 

دانشگاه ص۱۹۸). منجمان حکم کرده بودند 

که فتنه‌ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ 

قزوینی ج۱ ص۸۵ این آوازه با حکم 

منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی 

ايضاً ص ۸۶). 

آن طبیب و آن منجم از گمان 

می‌کنند آ گاه‌و ما خود از عیان 

که‌منجم گفت اندر حکم سال 

زاد خواهد دشمی بهر قتال. 

مجم ان همه ام به چنگ 

کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ, 
مولوی. 


مولوی. 


مولوی. 


آن منجم چون نباشد چشم‌تیز 
شرط باشد مرد اسطرلاب‌ریز. 

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۲۱۱). 
شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال 


در وی نگاه کن که بداند ضمر تو. سعدی, 
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت 
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟ 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۱۶). 


- مجم احکامی؛ اخترگوی. (بادداشت 
خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی, رجوع به 
ترکیب بعد شود. ۱ 
ناجم حشوی؛ آنکه از روی محاسبات 
نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایم 
عالم را پیشگویی کند. (مقدمة اشفهیم ص 
یدویه): فاما منجمان حشوی این هر سه 
ستاره بجمله و په یک وقت خداوندان مثلثه 
دارند و ضرق میانشان به روز و به شب 
گ ردان یدن کرتیب کنند و بی. (قفهیم 
صص ۴۰۰-۳۹۹). 

منجم. [م ج] (ع !) كان. (منتهی الارب) 
(آتدراج). معدن. کان. (از ناظم الاطباء). 
معدن. گویند: فلان منجم الباطل و الضلالة؛ ای 
معدنهما و مصدرهما. (از اقرب الموارد). 
منشأً: منبع. اصل: ذ کر ششمم در سلاطین و 
ملوک و اکابر که منشاً و منجم ایشان آنچا! 
بوده. (ترجمهٌ محاسن اصفهان ص۵). ||راه 
روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). |امحل خروم و گوید: مانجم لهم 
صنجم مما یطلبون؛ ای مسخرج. (از اقرب 
آلموارد). 

هنحم. 0ج ۹9 (ع ل) استخوان برامدة 
کرانة قدم. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون‌خاسته 
از درون خالنگ. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). رجوع به منجمان شود. 

منجم. (م ج] (ع !) شاهین ترازو. (دهار). 


عمود ترازو. ج صناجم. (مهذب الانسماء). 
اهنی پهنا که در میانش زبانة ترازو باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در 
میان وی زيانة ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب المواره). ||چسیزی که با آن ميخ را 
کویند.(از اقرب الموارد). 
هنجم. ( م نج ج](ع ص) حساب‌شده و 
تعیین‌شده از روش ستاره‌ها. (ناظم الاطاء). 
|ادامی که پارەپار» ادا کرده شود. (ناظم 
الاطباء) (از متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
آرجوع به تنجیم شود. 
منحمان. .ج 7 ](ع () دو استخوان 
برون‌خاستة بجول پای. (مهذب الاسماء). به 
صیفه تنه دو استخوان برآمده کرانة قدم. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
منجم شود. 

- م نجمارجل؛ دو کمب پا (از اقرب 
الموارد). 
منحم باشی. (م نج ج] (ص مرکب. [ 
مرکب)" رئيس منجمان. (ناظم الاطباء). 
رجوع به و و ص 99 


E EES‏ ق 
وی منجمی است؛ 
همی گفتند یک چندی منجم‌پیشگا ن کو را 


نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر. 

ص ۱۲۷). 

رجوع به منجم شود. 

منجهد. [م ج م] (ع ص) بسته و فسرده 
شونده, چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی 
بسته گردد. (غیات) (انتدراج). بسته و فسرده 
و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم 
الاطباء): | گرچه کرم این بزرگان مغلق ابد 
است و چشمه سخای این مهتران منجمد 
سرمدی... (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۲۵۰). 


لفظش چو لعل منجمد از خندة هوا 


خطش چو در منعقد از گریۀ غمام: 

فرید کافی (از لباب الالباب چ نفسى 
ص ۱۱۰). 

در آب منجمد بفروز آتش مذاب 

چون خاک ده به باد فنا انده جهان. 


این‌یمین. 
قطره‌ای از تموج دریا 
در زمستان فاد در صحرا 
خویش را منجمد ز شدت برد 
هستی مستقل توهم کرد. جامی, 


= آب منجمد؛ یخ. (ناظم الاطباء). 


۱-اصفهان. 
۲-از: «منجم» +«باشی» (ترکی). 


۴ منجمده. 


- ق الاطباء). قسمی آلت آیباری. (مفاتيح العلوم). 5 


اقیانوس منجمد جنوبی؛ اقیانوسی که 
نیمکر؛ جنوبی زمین را فرا گرفته و در تمام 
سال به علت سرمای شدید بخیندان است 
اقینوس منجمد شمالی؛ اقیائوسی که 
نمکرة شمالی را فرا گرفته و همانند اقیانوس 
متجمد جنوبی سرد و یخبندان است. 
<- منجمد شدن؛ بستن. فردن. أفردن. .يخ 
بستن. (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا), 
منحمده. اج ۳1 2 ص) مب نجدة, 
تأنيث منجمد؛ منطقة منجمدة شمالى و 
جنوبی. (یادداشت ت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به منجمد شود. 
منجمع. (م ج ](ع ص) قراهم‌آمده از هر 
طرف. (ناظم الاطباء). 
من‌جمله. ام ج ل /لٍ] (از ع.ق مرکب)! 
به معتی از ميان و از جمله و از ميان همه و 
تماما و سراسر. ||القصه و حاصل کلام. (ناظم 
الاطباء) 
منجمی. م َج ج] (حامص) حالت و 
شغل منجم. ستاره‌شناسی. اخترشتاسی. 
اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت 
ستارگان و سیارات: 
چون روی ناوری به‌سوی آسمان دين 
کت‌گفت ان دروغ که کرد آن منجمی. 
اشرو 
دیری و شاعری از فروع علم منطق است و 
منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله 
ص٩۱).‏ ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد. 
نام منجمي را سزاوار نشود تا در چهار علم. او 
را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص ۸۷). رجوع 
به منجم شود. 
¬ منجمی کردن؛ پیشگویی کردن. از مفیبات 
آگهی دادن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا)؛ گندپیران به جو منجمی کنند و فال 
گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه, 
یادداغت ت ایضا). 
من جمعالجهات:. امج علج ]ع ق 
مرکب)" از هر جهت. من جمیالوجوه. 
من جمیع الوجوه. اج عل ًا لع ق 
مرکب) "از هر جهت. من جمیع‌الجهات. 
منجمین. ام نج جا (ع ص لا 
ستاره‌شناسان. دانایان علم نجوم. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به منجم شود. 
منجنوق. (م ج] (سعرب. لا منجنیق. 
(منتهی الارب) (اقرب الصوارد) (السعرب 
جوالیقی) (نشوءاللفه ص۴۱). رجوع به 
منجنیق شود. 
منجنون. ١م‏ جع 4 دولاب با چرخ دلو 
بزرگ که بر آن آب کشند. . مسنجنین. (منتهی 
الارب). دولاب. منجنين. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). مأخوذ از مگ فارسی, دولاب و 
چرخ دول بزرگ که از آن آب کشند. (ناظم 


چرخ چاه. گردون. عجله. ||دهر. روزگار. ج 
مناجین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
منجفیق. م ج] (معرب. ل) سنگ‌انداز. 
(دهار). فلاخن‌مانندی است بزرگ که بر سر 
چوبی تعبه کنند و سنگ در آن کرده به طرف 
دشمن اندازند. معرب من چه نیک " است. ج. 
منجنیقات, مجانق, مجانیق. (منتهی الارب). 
منجنوق. آلتی که بدان سنگ اندازند و آن 
معرب از «من چه نیک»" فارسی است. (از 
اقرب الموارد). نوعی از فلاخن بزرگ که بر 
سر چوبی قوی تعبیه کنند و سنگهای کلان در 
آن نهاده بر دیوار قلعه زده دیوار می‌شکنند و 
این معرب من چه نیک است "و الادر خاص 
عربی جیم و قاف در هیچ کلمه نیامده است 
چون در زمانة بابق الت مذکور به جهت 
قلعه گیری کمال مفید بود. لهذا تفاخراً به این 
اسم ممی گشت بعد از آن صعرب کردند. 
(غیاث) (آتندراج). فرهتگهای فارسی در ذیل 
منجنیک آرند؛ فلاخن بزرگی باشد که آن را بر 
سر چوب بلندی تعبیه نمایند و از بیرون. 
دیوار قلعه را بدان وبران سازند و از درون 
قلعه خصم را از آمدن به پیش قلعه منع کنند و 
معرب آن منستجیق است. (فرهنگ 
جهانگیری). به وزن و معنی منجلیق که معرب 
آن است و ان فلاخنی است بزرگ که بر سر 
چوب بلند نصب کنند و از بیرون قلعه را بدان 
ویران سازند و از درون خصمان از آمدن 
باژدارند. صاحب قاموس گفته که معنی 
منجنیک, من چه نیک , یعنی من چه نیکم 
برای کارها و این خالی از تکلف نست. 
(فرهنگ رشیدی). بر وزن و معنی منجنیق 
است و منجلیق معرب منجنیک باشد و آن 
فا اتی ات رگ کد سرچ ری 
تعبیه کنند و سنگ و خا کو آتش در آن کرده 
به طرف دشمن اندازند. (برهان). فارسی 
منجنیق است و منجنیق معرب و در اصل این 
لغت فارسی من چه نیکم بوده "که به عربی ما 
اجودنی ترجمه آن است و آن آلت 
ستگ‌اندازی است. (آنندراج). در قاموس 
مده: منجنیک به معنی «من چه نیک». یعنی 
من چه نیکم برای کارها. (فقه‌اللغة عامیاند). 
اصل کلمه مصحف مخنیق از" یونانی است. 
(از حاشية برهان ج معین). التى بوده است 
برای انداختن سنگهای بزرگ به برج و باروی 
دشمن. دستگاهی جنگی که با آن سنگ و 
آتش به سوی دشمن می‌انداختند. منجلیق. 
خطار. کلکم. قراء بلکُن. پیلوارانکن. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): 
به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم 
به آتش حسراتم فکند خواهندی. 


شهید بلخی. 


میں . 
بیاراست بر هر دری منجتیق 
زگردان روم آن که بد جائلیق. فردوسی. 
تیامد بر این باره بر منجنیق 
ز افسون تور و دم جائلیق. فردوسی. 
پدید امدی منجنیق از برش 
چو ژاله همی کوفتی بر سرش. ‏ فردوسی. 
پس منجنق اندرون رومیان 
ابا چرخها تنگ بسته میان. فردوسی 
برشود بر بارة سنگین چو سنگ مجنیق 
دررود در قعر وادی چون به چاه اندر شطن. 
موچهری. 
مدبری که سنگ منجیق را 
بدارد اندر این هوا دهای او. منوچهری. 
Ne ۱ a‏ 
متجنیق سوی خانه روان شد و سنگ 


می‌انداختد تایک رکن را فرودآوردند. 
(تاریخ ببهقی چ فیاض ص۱۸۹). بفرمود تا 
آن رکن را که به سنگ منجنیق ویران کرده 
بودند نکو کند. (تاریخ بیهقی ج فیاض 
ص .)۱٩۹۲‏ سخن نگفتی و چون گفتی سنگ 
منجنیق بود که در آیگینه خانه انداختی. 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص۴۵۹). چون خلیل 
را صلوات‌انه عله بگرفتند تا در منجئیق نهند 
و به آتش اندازند... ( کیمیای سعادت چ احمد 
آرام ص ۷۹۹). 
یکی چون منجنیقی بود چوب او همه آهن 
به جای سنگ او پران همه مرغان اندک پر. 
آمیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۹۶). 
هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید... باران و 


۱ - در اصل جار و مجرور است. 
۲ -در اصل جار و مجرور است. 
۳-در اصل جار و مجرور است. 
۴-بر اسامی نیست. ضما برای این کلمه 
وجره تسميهُ دیگری نیز ذ کر کرده‌اند. رجوع به 
المعرب جوالیقی ص ۳۰۶ و حاشیذ آن. و صبح 
الاعشی ج ص۱۳۶ شود. ‏ 
۵-بر اساسی نیست. ضما برای این کلمه 
وجوه تسمية دیگری نیز ذ کر کرده‌اند. رجوع به 
المعرب جوالیقی ص ۳۰۶ و حاثیة آن, و صبح 
الاعشی ج ص۱۳۶ شود. , 
۶ -بر اساسی نیست» ضما برای این کلمه 
وجوه تسمیة دیگری نیز ذ کر کرده‌اند. رجوع به 
المعرب جوالیقی ص ۳۰۶ و حاثية آن. و صبح 
الاعشی ج ۲ص ۱۳۶ شرد. 
۷-بر اساسی نیت ضما برای اين کلمه 
وجوه تسمیۀ دیگری نیز ذ کر کرده‌اند. رجوع به 
المعرب جوالیقی ص ۳۰۶ و حاثیة آن, و صبح 
الاعشی ج۲ ص ۱۳۶ شود. 
۸-براساسی نیت» ضمااً برای این کلمه 
وجوه تة دیگری نیز ذ کر کرده‌اند. رجوع به 
المعرب جوالیقی ص ۳۰۶ و حاشية آن» و صبح 
الاعشی ج ۲ ص ۱۳۶ شرد. 

9 - Mêxanikés. 
انه کعبه.‎ - ۰ 


دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد. ( کلیله و 
دمنه), 
از سنگ منجنیقت بشکسته حصن دشمن 
چونانکه برگذاری بیجاده را به مینا. 
ستائی (دیوان ج مصفا ص ۴). 
آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای 
زر آزر رادگرکن منجنیق انداخته., 
سنائی (ایضاً ص ۵۲۹). 
رآن قلعه جاه اوست که گوبی سپهر و مهر 
در منجلیق برجش سنگ فللاخن است. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۸۴). 
زهی بنای عقیدت که روزگار از او 
به منجنیق اجل خا ک‌هم نریزاند. 
انوری (ایضاً ص ۱۴۳). 
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر 
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق. 
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص ۱۷۵). 
من اینجا همچو سنگ منجنیقم 
که پستی قسمتم باشد ز بالا خاقانی. 
منجنیق ص. خهار است اه من غافل چراست 
شمع‌سان زین منجنیق از صدمت نکبای من. 


خاقانی. 
تا فلک برکشیده هنت حصار 
منجنیقی چنین نشد بر کار. نظامی. 
ته عراده بر گرد او ره‌شناس 
نه از گردش منجنیقش هراس. نظامی 
سبک منجنیق است بازوی او 
که‌گردد به یک جو ترازوی او. نظامی 
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ 
یکی ایریشم اندازد یکی سنگ. تظامی. 
لشكر سلطان منجنیقها و عرادات بر جوانب 


قلعه راست کردند. (ترجم تاریخ یمینی چ۱ 
تهران ص ۲۴۳. چون کوهی... که منجلیق 
صواعق و سنگ باران تگرگ و تیر پران 
پارانش رخنه نکند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۸۰). زخم منجیق حوادث که از این 
حصار بلند متعاقب می‌آید اماس حواس را 
پت گرداند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۲۶۹). منجنیق بر کار کرد و یک سنگ 
گران پران. چون از هوا به شیب رسید... 
(جهانگشای جوینی چ قروینی ج۱ ص٩6).‏ 
چون تیر و منجنیق آنجا نمی‌رسید جوانان 
خجند را به حشر آنجا راندند. (جهانگشای 
جویش ایشا ص ۷۱). منجنیقی آوردند که په 
زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل 
می‌ساختند. (جهانگشای جوینی). 
کنگره‌ویران کنید از منجنیق 
تا رود فرق از میان این فریق. مولوی. 
دیار دشمن او رابه منجنیق چه حاجت . 
كەرعب او متزلزل کند بروج حصین راء 
سعدی. 
حصار قلعة یاغی به منجنیق مده 


به بام قصر برافکن کمند گیسو راء نعدی. 
منجلیق اه مظلومان به صبح 
سخت گرد ظالمان را در حصار. سعدی. 


از منجلیق دهر شود عاقبت خراب 
همام تبریزی. 

چه هر وجدی در فتح قلعه وجود بشری 
بمثابت منجنیقی است از عالم جذبه الهی 
ص ۳۴ . 
گرمنجنیق قهر به گردون روان کند 
گرددز خاک پست‌تر این یلگون حصار. 

آبن‌یمین (دیوان ۾ پاستانی راد ص ۱۰۷). 


ز متجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد 
من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار. . عرفی. 
حصارخانه چنو منجنیق سنگ انداز 
فشاند سنگ و به من برنماند راه مفر. 
داوری شیرازی. 


رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان 
ج١‏ ص ۱۳۱و تسرجمه فارسى أن ج۱ 
ص ۱۸۰و ۱۸۱ شود. 

اابه دستگاه جرثقیل نیز اطلاق کنند. رجوع 
به جرثقیل شود. 





متجنیقات. 1 ج] (ع !)ج منجنیق. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منجنیق 
شود. 

منجنیق انداز. [م ج | اسف مرکب) 
منجنیق‌اندازنده, آنکه با منجنیق سنگ یا جز 
آن اندازد؛ 


خلیل‌وار بتان بشکند که نندیشد 


ز آفرازة نمرود منجنیق‌انداز. سوزنی. 
برون ار همه دیوان منجنیق‌آنداز 
درون او همه دیوان اقتاب‌نقاب. 

بدر چاچی (از آتدراج). 


رجوع به منجنیق شود. 
منجفیقی. [م ج ] (ص نسبی) مشوب به 
منجنیق. (ناظم الاطیاء) (از الانساب 
سمعانی), منوب ابت به منجلیق. (از منتهی 
الارب). ||دزی در ذیل قوایس عرب این 
کلمه‌را معادل مهندس ' آورده است. رجوع یه 
دزی ج ۲ ص ۶۱۷ شود. 
منجنیقی. (ج] (اخ) رجوع بد یمقوبین 
صایرین پرکات شود. 
مفحفیکت. (م ج] () رجوع به منجنیق شود. 
منحنین. F1‏ ج] (ع 4 منجنون. (مسنتهی 


منتحجور. 11۶۰۵ 


الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). رجوع به منجنون شود. 

مفجو. (م جوو] (ع ص) بسریده. (منتهی 
الارب). بريده و قطع شده. (ناظم الاطیاء). 
||رهیده. (متهی‌الارب). رهیده. رسته‌شده. 
(از ناظم الاطباع). 

مفجو. [م] (|) عدس. (ناظم الاطباء). مرجو 
است که به عربی عدس گویند. (از لان العجم 
شموری ج ۲ ورق ۲۵۷ الف)؛ 

بادنا ک‌آمد نخود و هم فطیر 

دجر و ماش و فول و منجو هم شعیر. 

حکیم شیرازی (از لسان‌العجم ایضا). 

||انبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
رجوع به آنبه شود. 

منحوان. امج ((خ) یکی از دم خانهای 
دوگانة بخش خداآفرین شهرستان تبریز 
است. این دهتان در قممت شمال باختری 
اهر واقم و از شمال به رودخانة ارس» از 
جنوب به دهستان حسناباد و سیشه‌پاره. از 
مشرق به دهستان کیوان و از باختر به دهستان 
دیزمار خاوری و رودخانهة ارس محدود 
می‌باشد. هوای آن در قسمت شمال گرسیر و 
در قسمت جنوب معتدل مایل به گرمی است. 
ا کثر آبادیهای این دهستان از رودشانه‌های 
کلیبر. قره‌سو و ایلفنا استفاده سی‌کنند. این 
دهستان از ۶۳ آبادی کوچک و بزرگ تشکیل 
شده و جمعیت آن در حدود ۸۴۶۴ تن است. 
قزای مهم آن عبارتند از: ستن, عاشقلو, 
داشباشی و جانانلو. (از فرهنگ جغرافيايی 
ایران ج (f‏ 

منحوب. [] (ع ص) پوست پیراسته به 
پوست درخت يا به پوست تن طلح. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست 
پیراسته‌شده به پوست درخت اقاقیا و یا هر 
پومت درختی. (ناظم الاطباء). |اسقاء 
منجوب؛ مشکی پیراسته. (مهذب الاساء). 
مشک دباغی‌شده با پوست ته درخت طلح یا 
پوست هر درختی. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). || آوند فراخ‌شکم. (صنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||ابر منکشف‌گردنده. (انندراج). منکشف‌شده 
ماد ابر. (ناظم الاطباء). 

منحود. (مٌ](ع ص) ان‌دوهگین. (مهذب 
الاسماء). رنجدیده, اندوهنا ک. ||هلا ک‌شده. 
(از مستتهی الارب) (از آنسندر اج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 

منجور. [م] (ع !) دولاب که بدان آب کشند. 
(مستتهی الارب) (انندراج). دولاب. چرخ 
بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 


.(فرانسوی) ۱09609۷0۲ - 1 


۶ منجوران. 


منحوران. [م1 ((ج) قریه‌ای است در دو 
فرسنگی بلخ. (از معجم البلدان). نام قریه‌ای به 
بلخ و از آنجاست علی‌بن محمد منجورانی. 
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به 
علی منجورانی شود. 
منجورانی. [] (ص نسبی) شوب است 
به سنجوران از قرای بلخ. (از الانساب 
انا رو م پل دل شود 
منجوز. (م ج و ] (ع ص) آنکه بر می‌گردد د 
عقب می‌کشد و دست از کار می‌کشد. |آنکه 
به دشمن وا گذار می‌کند. (ناظم الاطباء). 
منجوش. (م] (() ماهچة علم. ظاهراً بدل 
متجوق است. (غیاث) (آنتدراج). رجوع به 
منجوق شود. 
منجوف. [م] (ع ص) بددل. (منتهی الارب) 
(آنندراج). بددل و ترسو و جبان. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |امنقطع از نکاح. 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
ذیل اقرب الموارد). || آوند فراخ‌شکم. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (از اقرب الموارد). ||تیر 
پهن‌پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |تیس منجوف؛ 
تکه دوال بر شکم و قضیب بسته. (متهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از 
اقرب الموارد). |اگشاد. گشاده. 
- غار منجوف؛ غار گشاد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از آنسندراج) (از اقرب 
الموارد). 
-قبر منجوف؛ قبری که جوانب آن کنده شده 
و درونش گشاد باشد. (از اقرب الموارد). 
منحوق. ( /2)() ماهچ؛ علم و چتر... 
معلوم نشد که این لفظ ترکی است یا فارسی, 
چون قاف دارد ظاهر می‌خود فارسی است. 
(فرهنگ رشیدی). ماهچه علم و چتر و آن 
چیزی می‌باشد که از زر و سیم و غیره راست 
کرده‌بر سر علم لشکر و غیره می‌نهند و این 
لفظ معرب است. و بعضی نوشته که طاسکی 
که بر سر علم نصب کنند. (غیات) (آنندراج). 
ماهچ4 علم را گویند. (برهان). گوی و قبه و 
ماهيچة زرنگار علم و رایت. (ناظم الاطباء), 
کاظم قدری. در فرهنگ مفصل ترکی خود 
این کلمه را فارسی دانته و در عربی نیز به 
همین صورت «منجوق» و به سعتی قسمی 
علم وارد شده. (حاشة برهان چ معین). 
ماهچة علم: 
سر ماه دادش کلاه و کمر 
یکی مهر منجوق و زرین‌سپر. 
اسدی ( گرشاسبنامه ج یفمانی ص ۳۲۷): 
ای برده علامت به رخ خوب و به قامت 





شد ریش تو ماننده منجوق علامت. 
دهقان‌علی شطرنجی. 


از بهر تو می‌طرازد ایام 


منجوق ز صح و پرچم از شام. خاقانی. 
گرچتر روز سوختم از دم عجب مدار 
منجوق صح و پرچم شب هم بوختم. 
خافانی. 

ز موج خون که بر می‌شد به عیوق 
پر از خون گشته طاس‌کهای منجوق. 

نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص ۱۶۲). 
چو از رایت شیرپیکر سپهر 


برآورد منجوق تابنده مهر. نظامی. 
در کوکبة طلوع آدم 
منجوق لوای عز والاست. 

عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص ۸۵۱. 


منجوق عماری رفتش فرق فرقد و عیوق 
می‌شود. (لباب‌الالیاب چ نفیسی ص۶۴. 
ا|عَلْم را نیز گفه‌اند. (فرهنگ رشیدی) 
(برهان). نوعی عم , (از دزی ج۲ ص ۶۱۷. 
رایت. درفش. قسمی علم: خلعتی سخت 
بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ 
را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق؟ و 
غلامان و بدره‌های درم و.. (تاریخ بیهقی ج 
ادیب ص ۱۵۶). 

ز منجوق "و از گونه گونه‌درفنش 
شد آذین‌زده روی چرخ بنفش. 
بی‌اندازه منجوق و زرین‌درفش 
همان چترها زرد و سرخ و بنفش. 
همیدون هزار اسب زرینمتام 
صد و شصت منجوق از بهر نام. 


اسدی, 


اسدی. 


اسدی. 
کمترین منجوق پنماید همی در موکبت 
ان ظفرها کز درفش کاویان امد پدید. 
امیرمعزی (دیوان ج اقبال ص۱۴۹). 
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد 
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر به راز امد. 
امرمعزی (ایضا ص ۱۹۴). 
ز گردش سم شبدیز تست شرم سپهر 
ز تابش مه منجوق تت رشک قمر. 
امیرمعزی (ایضاً ص ۲۴۴). 
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب 
طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن. 
ماه منجوق تو انجم سپرد 
رایت رای تو کر شکند. 
جسمال‌الذین عبدالرزاق (دیوان چ وحد 
دستگردی ص ۳۶۵). 
اینک اینک چتر سلطان شریعت دررسطد 
ماه منجوقش براوج گنبد اخضر رسید. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحد 
دستگردی ص ۳۷۷). 
ماه گردون سر منجوق تو پاد 
زهره رامشگر مهمان تو یاد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۷۴). 
شب چون منجوق برکشید بلند 


منجول. 
طاق خورشید را درید پرند. 
نظامی (هفت‌پیکر چ وحید ص ۲۱۵). 
تراست قِۀ قدری که ماه منجوقش 
نشد گرفته به خم کمند وهم و گمان. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالملومی ص ۳۵). 
ماه منجوق قبه اعظم 
نعل یکران چرخپیمایت. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۱۶۳). 
تابان به رزم اندرش ماه منجوق 
بیضامثال از دست پور عمران. 
ریاض همدانی. 
|ابه معنی چتر هم آمده است و آن چیزی 
باشد که به جهت محافظت افتاب بر بالای سر 
نگاه دارند. (برهان). چتر و سایبان. (ناظم 
الاطباء): 
باغ پنداری لشکرگه مر است که نیست 
ناخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. 
فرخی. 
منجوق؟ و علامات و بدره‌های سیم و 
تخته‌های جامه در ميان باغ بداشته بودند. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۱۵۶). 
پیش آیدم باغ ارم بر چتر و خرگاه و خیم 
از طبل و منجوق و علم چون درگه جمشید یل. 
لا 
چون به دروازهُ شهر رسیدند لشکر بسیار از 
شهر بیرون آمده بودند و کوس و بوق و علم و 
منجوق بيرون آوردئد. (انكندرنامة نخة 
نفیسی). ||در شواهد زیر به‌معنی پرچم آمده 
است که منگولة علم باشد: 
چو زلف بتان جعد منجوق باد 
گهی برنوشت و گهی برگشاد. 
اسدی (از فرهنگ رشیدی). 
په هر سو دیلمی گردن به عیوق 
فروهشته کله چون جمد منجوق. نظامی. 
|[رایتی که بر کنگره‌های برج جهت اعلام 
نماز جماعت افراخته کنند. ||تاج. ]اگوی و 
دیگر زیتهایی که بر بالای منار و برج آیین 
می‌بندند. (ناظم الاطباء). ||مهره‌های خرد از 
شیشه یا بلور که زینت را بر جامه‌ها دوزند و 
یا بر ریمان کشند و بر گردن کودکان آویزند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منحوق‌دوزی. [م /8] (حامص مرکب) 
دوختن منجوق بر جامه یا جز آن زیور را. 
رجوع به منجوق (معنی آخر) شود. ۰ 
منجول. (2] (ع ص) اهاب منجول؛ پوست 


(فرانری) Espèce de drapeau‏ - 1 
۲ -به معتی بعد نیز تواند بود. 
۳ -به معتی بعد نیز تواند بود. 
۴ به معنی قبل نیز تواند بود. 
۵-به معلی قبل نیز تواند ہود. 


۰ 


مسححی ۰ 
شكافتة بازکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد), 


منحی. [] 2 ص) ره‌اننده. (یادداشت 
مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). نجات‌دهنده. رضاکننده. 
رستگاری‌دهنده. نجات‌بخش. رهایی‌بخش 
رهایی‌دهنده. مقابل مهلک. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)؛ پس شاه... گفت | گرچه «بهه» ندیمی 
قدیم و منادمی ملازم و مناجیی منجی و کافی 
به هم خیرات سکافی باشد... (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۹۱). 

منحی. 1 ن استتجا 
می‌کنند از سنگ و کلوخ و جز آن. (ناظم 
الاطباء). 

منجی. ۰ م جا](ع !) رجوع به منجا شود. 
متحیاب. i‏ 2 ص. ج صنجیدة, تائیت 
منجی. مقابل مهلکات. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رهاننده‌ها. اعمالی که موجب نجات 
و رستگاری است:.دوستی دنا از مهلکات 
است و دشمنی وی از متجیات. ( کیمیای 
سعادت ج احمد ارام ص ۷۳۳)... و یا در آنچه 
محبوب حق است... و ان طاعت و صنجیات 
است. ( کیمیای سعادت ایضاً ص ۷۸۱). و از 
منجیات چیست که وی را نیت تا طلب کند. 
( کیمیای سعادت ایضاً ص ۷۸۲). الحمدثه که 
از اسفل درکات مهلکات به افضل درجات 
منجیات رسید. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۲۷۰). 

اصل علمی را که بخشد ایمنی از مهلکات 

در حقیقت با علوم منجیاتش انتماست 

ابن‌یمین (دیوان چ باستانی راد ص‌۳۸). 

رجوع به منجی شود. 

منجیر. 1م /۸] (!) محوطه شبکه‌داری که در 
جلو در بطور اتحراف سازند تا عمارت از 
خارج دیده نشود. (ناظم الاطباء). 

منحیر. 11 (اخ) دی از دتان 
پنجکسرستاق است که در بخش مرکزی 
شهرستان نوشهر وأقع است و ۲۵۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
منجیکت. (م] (() شعبده‌بازی و تردستی. 
(ناظم الاطباء) (از اشینگاض). به معنی صنعت 
شمبده‌بازی است. (از لسان‌العجم شعوری ج۲ 
ورق ۲۵۲ الف). 

هنجیکت. []" (اخ)ابوالحن علی‌بن‌محمد 
منجیک " ترمذی, از شاعران بزرگ نیمه دوم 
قرن چهارم هجری قمری است که بعد از 
دقیقی در دربار چفانیان به سر می‌برده و مداح 
آنان علی‌الخصوص امیر ابویحیی طاهرین 
فضل‌ن محمدین محتاج چفانی و امیر 
ابوالمظفر فخرالدوله احمدین محبنین چغانی 
بسوده است. هدایت او را مداج صفارید و 
غزنویه دانسته است ولي دلیلی بر این سخن 


در دست نیت و اشعاری که از منجیک در 
دست داریم در مدح دو امیر مذکور می‌باشد. 
منجیک شاعری زبان‌آور و سخن‌پرداز و 
نیکوخیال و بلیغ و نکته‌دان بود. عوفی کلام او 
را از روی حق بدین گونه وصف کرده است: 
«شعری غریب و الفاظی خوب و معانی بکر و 
عباراتی بلیغ و استعارانی نادر» و این اوصاف 
که عوفی برشمرده همه در شعر منجیک 
صادق است. دیوان منجیک در قرن پنجم 
هجری قمری در ایران مشهور و مورد استفادۀ 
اهل شعر و ادپ بوده است چنانکه 
ناصرخرو داستان استفاد؛ قطران را از آن 
دیوان در سفرنامة خود آورده است. منجیک 
علاوء بر قدرتی که در مدح و ساختن قصاید 
بزرگ مدحی داشت در هجو و هزل نیز دستی 
قوی داشت. اشعارش در جنگها و تذکره‌ها و 
کتب‌لفت پرا کنده‌است. از اوست: 

نیکو گل دورنگ رانگه کن 

در است به زیر عقیق ساده 

یا عاشق و معشوق روز خلوت 

رخساره به رخاره برنهاده. 

و نیز: 

در باغ گل فرستد هر نیمشب عير 

وز شاخ عندلیب بسازد همی صفیر 

رخسار آن نگار به گل بر ستم کند 

وآن روی را نماز برد ماه متیر 

ای آفتاپ‌چهر: بت‌زاد سروقد 

کززلف مشک باری وز نوک غمزه تیر 
بنگاشته چنین نبود بر بتان چنین 

تمثال روی یوسف یعقوب بر حریر 

از یرگ لاله دو لب داری فراز وی 

یک مشت حلقة زره از مشک و از عبیر 
گویی‌که آزر از پی زهره نگار کرد 

سمش عارضین وبراوگیوان چو قر 
گویی‌کند رستم گشت آن کمند زلف 
کزبوستان گرفته گل سرخ را اسیر 

گویی خدایش از می چون لعل آفرید 

یا دایگانش داده ز ياقوت سرخ شیر. 

(از تاریخ ادبیات در ايران تالف صفا ج 
این‌سیا ج ۱صص ۲۸۲-۳۸۲ رجوع به 
همین ماخذ و لباب‌الالباب ج۲ ص۱۳ و 
مجمم‌الفصحا ج ١‏ ص ۵۰۶ شو د. 
منحیل. [ء] (إِخ) نام محلی از ولایت طارم 
و خرزویل و نام قریه‌ای است قریب به آن و 
آن به خویی آب و هوا و تواتر انهار و ترا کم 
اشجار مشهور است و در دامان کوه واقع شده 
است و خانه‌های ان طبقه بر طبقه است و از 
آنجا به گیلان روند. (انجمن آرا) (آنندراج). 
نام قریه‌ای از محال طارم» واقع در محل 
تلاقی شاهرود و قزل‌اوزن. (ناظم الاطباء). 
دهی از بلوک فاراب در دهتان عمارلو که 
در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 


منچوری. ۲۱۶۰۷ 


۰ تن سکنه دارد. رودهای قزل‌اوزن و 
شاهرود در نزدیکی این دیه بهم متصل 
میشوند و سفیدرود را تشکیل میدهند و پل 
بزرگی بر روی رود قزل‌اوزن قرار دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 

منجیل آباد. [۶) ((خ) دهی از بسخش 
شهریار شهرستان تهران است و ۸۸۳ تن 
سکنه دارد. مزرعه زمان‌ایاد جزو این ده 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

منجیل سفید. [م ل س ] ( مرکب) بوته‌ای 
است آشبیه به جاروی قزوینی در « گچسر»و 
در رازکان چارو نامند. (بادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منجية. [مَ] (ع ص) تأانیث منجی. ج. 
منجیات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع په 
منجی و منجیات شود. 

منچستر. وتات غ( شهری است در 
ایالت لانکاشایر" برجانیای کبیر که بر کار 
رود ایرول ؟ واقم است. این شهر متجاوز از 
۰ تن سکنه (مطابق سرشماری 
۵ /) و دانشگاه و موزه دارد و کلای 
بزرگ این شهر در حدود قرن پانزدهم میلادی 
بنا شده است. منچستر یکی از مرا کزبزرگ 
صنعت تساجی است. صنایع ذوب ضلزات و 
تهیۀ مواد شیمیائی این شهر هم دارای اهمیت 
است. (از لاروس) (از دارة المعارف 
بریحانیکا) 

منچستو. (۶ ج ت ] ((ع)" شهری است در 
ممالک متحدء امریکای شمالی که در ایالت 
نوهم‌شر* واقع است. دارای صنایع ناجی 
و تسولید مواد شیمیائی است و در حدود 
۰ تن سکنه دارد. (از لاروس). 

منچورستان. (ء ر ] ((ج) منچوری. 
رجوع به منچوری و تاریخ ایران باستان ج۳ 
ص ۲۵۶ ۲ شود. 

منچوری. [2]((غ)" نام قسمتی از 
سرزمین چین است که امروز قسمت اعظم 
شمال شرقی چین را تشکیل میدهد. شهرهای 


۱-مرحوم دهخدا در یادداشتهای سعدد آرند: 
نام این شاعر به ضم میم است و گمان میکنم از 
لفظ منج آمده است. خود او گوید: 
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین 
آری عسل شیرین ناید مگر از منج. 
۲-نام خود را در این بیت آورده است: 
ای آنکه ز تاج تو بتابد مه و زهره 
تاکی برد این مسکین منجیک به حجره. 
۰ 9۲۵۳۱۷۱5 - 3 
۰ - 4 
۰ - 5 
۰ - 7 ۷۱۰ - 6 
New ۰‏ ۰ 8 
(املای فرانوی) Mandchourie‏ - 9 


۸ منجوریا. 


عمدءٌ آن «شی‌یانگ» (موکدن)۱ و «هاربین» ۲ 
است. منچوری‌ها از نداد «تونگوزه‌اند که در 
قرن هفدهم میلادی این سرزمین را گرفته و 
سللۀ تنگ" راتشک دادند و تا سال 
۲+« بر آنجا حکمروائی داشتند. در سال 
۷ روسها امتیاز ارضی پورت آرتور و 
«تالین» " را از آنان گرفتند و در سال ۱۹۰۵ 
روسیه و ژاپن با استفاده از نقوذ خود بر این 
سرزمین, منچوری رامیان خود تقسیم کردند. 
در سال ۱۹۲۴م. روسها از مستافع خود در 
منچوری دست کشیدند ولی ژاپنی‌ها دولت 
مان‌چوکوئو را در سال ۱۹۳۲ به وجود 
آوردند. یس از خکت این در جنگ 
جهانی دوم منچوری مجدداً به چین بازگشت. 
این سرزمین از طرف شمال به سیبری و از 
مغرب به سیبری و جمهوری توده‌ای 
مغولتان و از شرق به سیبری و شبه‌جزیرة 
کره‌و از جنوب به کره و دریای زرد محدود 
است. ۱۰۵8۵۰۰۰ کیلومتر مربع وسعت و بالغ 
بر ۴۴ میلیون تن سکنه دارد. مرکز آن موکدن 
است. سرزمینی است با کوههای کم‌ارتفاع که 
مهمترین آنها یکی خنگان بزرگ است که در 
مغرب قرار دارد و منچوری را از مفولتان 
جدا می‌کند و دیگر خنگان کوچک است که 
در مرکز قرار دارد. رودهای آمور (سرحد 
شمالی منچوری) و سونگاری "و لیائو - هو ۲ 
قسمت اعظم این سرزمین را مشروب 
می‌سازند مستچوری دارای منابع عظیم 
کشاورزی است و مهمترین محصول آن غله و 
سویا است. بهره‌برداری از جنگل در این 
سرزمین حائژ اهمیت فراوان است. معادن 
نفت و مس و طلا و آهن وا کیدطبیعی آهن 
و نقره و سرب و نمک منچوری شایان توجه 
است کارخانه‌های ذوب فلزات و پارچه‌بافی 
و تولید مواد شیمیائی در شهرهای فوشون* و 
دایرن؟ و موکدن و آنتونگ "۲ دارای اهمیت 
خاصی می‌پاشند. (از لاروس). 
منچوریا. (۶] ((ج) منچوری. رجوع به 
منچوری و تاریخ ایران پاستان ج۳ ص ۲۲۵۱ 
شود. 
منچیکوف. ( 1م کُ] ((خ)۲ ۱ شاهزاده و 
سردار پحری دولت روس (۱۸۶۹-۱۷۸۷م.) 
است که در سن‌پترس بورگ متولد و در 
همانجا درگذشت. او در سال ۱۸۱۲ سورد 
توجه آلک‌اندر اول قرار گرقت و در دوران 
نیکلای اول به تمایندگی دولت روس با شاه 
ایران ملاقات و مذا کره‌کرد و در سال ۱۸۲۸ 
که شهر و بندر آناپه را در دریای سیاه تخیر 
کرد به فرماندهی قشون روس در جنگ با 
ترکان عمانی منصوب گردید و در این جنگ 
زخمی شد و به معاونت سپاه بحری:روش 
ارتسقاء یافت و سپس در سال ۱۸۳۸ به 


فرمانروائی فنلاند رسید و در سال ۱۸۳۶ 
وزير دریاداری روس شد. آنگاه سفیر روس 
در کنستانتینوپول (استانبول فعلی) گردید و 
در جنگ کریمه که فرماندهی قشون روس را 
a‏ داشت شکست خورد. 1 لاروس). 
ف. 3 /«ک (خ)۲ أ سیاستمدار 
و YT‏ در مکو متولد و 
در سال ۱۷۹۲ در سیری درگذشت. او فرزند 
شیریتی‌فروشی بیش نبود ولی همبازی پر 
کر امپراتور روس گردید. او در سال ۱۶۹۶ 
در اردوی پتر کبیر در آزف شرکت کرد و 
سپس با تزار به هاند و انگلستان رفت و در 
جنگ شمال شایستگی خود را نشان داد و بعد 
از جنگ کالست ۲۲ در سال ۶ که 
سوئدیها را شکست داد پتر کبیر به او عنوان 
خاهزادگی داد. در سال ۱۷۰٩‏ که قسمت 
اعظم نیروی سوئد را در پوفتاو ۱۴ منهدم کرد 
به دریافت عصای صارشالی مفخر گبردید. 
آنگاه در سال ۱۷۱۲ به اتهام اختلاس به 
محا کمه کشیده شده و ملکه کاترین او را 
نجات داد. در سال ۱۷۲۵ پس از مرگ پتر 
کبیر پا کوشش او کاترین به تخت ساطنت 
رسید ولی در این دوران عملاً حکومت 
روسیه در دست منچیکوف بود. او پتر دوم را 
که‌با خواهرش وارث تخت و تاج بودند نامزد 
سلطت کرد ولی دشمنان صنچیکوف پس از 
رسیدن پتر دوم به حکومت. او و خانواده‌اش 
رابه سیبری تبعید و تمام اموالش را مصادره 
کردند .)از لاروس). 
منچیوس. [م](()* یاتخ چنو ".حک 
چینی است که در شهر «چئو» متولد گردید و 
به ۸۴سالگی درگذشت. بسیاری از کتابهای 
کلفوسیوس را شرح کرده و خود کتابی در 
اخلاق نوشته است که بعدها چیننها آن را به 
کتابهای ک نفوسیوس ملحق کرده‌اند. (از 
قاموس الاعلام ترکی). 
منج. [ ] (ع مص) دادن. (المصادر زوزنی) 
(از منتهی الارب) (انندراج). دادن و عطا 
کردن. (از ناظم.الاطباء) (از قرب الصوارد). 
||منح‌الناقة؛ پشم و شیر و بچه ناقه خاص کرد 
جهت وی. (متهی الارب) (آن‌ندراج): 
منح‌الناقة أو الشاة؛ داد ماده شتر ویاگوسپند را 
به اينکه پشم و شیر و بچة ان مال او باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
نحة شود. 
منح. (م نع !اج بنتة. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به منحة شود. 
منح. [من] عاج منيحة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منيحة شود. 
e‏ رنده. (دهار). رندة 
ران. (غیاث) (آنندراج). آلت 7 
پنخت. ج» مناحیت. (از اقرب 


تراضیدن 


مناحت. 
الموارد). || تيشذ بزرگ. (بادداشت مسرحوم 
دهخدا). 
منحار. 11 (ع ص) بسیار کشندء شتران و 
منه قولهم انه لمنحار بوائکها؛ یعنی او کشنده 
است شتران فربه را و این در صفت جواد و 
جوانمرد گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
منحاز. (م /2](ع () سیرکوب. ج مناحیز. 
(مهذب الاسماء). هاون و دست او. (دهار). 
هاون. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
- امتال: 
دقک بالمنحاز حب‌الفلفل؛ اين مثل را در 
الحاح بر بخیل و در تذلیل و حمل بر آن آرند. 
(منتهی الارپ) (از اقرب الموارد). 
منحاص. (م] (ع ص) زن دراز 
باریک‌اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منحاة. (] (ع !) آب‌راه خمده. (منتهی 
الارب) (اتندراج). اب‌راهة خمیده و مل 
کجواج. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اراه آیکش: یعنی مان چاه تا متهای سانی. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راه آبکش؛ 
یعنی راهی که د شتر آبکش از کنار چاه تابه 
آخر می‌پیماید. (ناظم الاطباء), ج» مناحی, 
(اقرب الموارد). ||اهل‌المحاة؛ بیگانگان. 
(مستتهی الارب) (آنندراج). بیگانگان که 
خویشاوندی ندارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منحاة. [م] (ع ص) کمان | کنده و سطبر. 
(منتهی الارب). کمان ستبر. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |ناقة بزرگ‌کوهان. (منتهی 
الارب). ماده‌شتر کلان‌کوهان. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
صفجب. [ ٣‏ نح ح] (ع ص) سیر صذحب؛ 
سیر شتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آنندراج). سیر سریع. (اقرب الموارد). 
منحت. ۰ (ج](ع ) یشه. (متهى الارب) 
(آنندراج). تیشه و ابزاری که بدان تراش 


1 - Chenyang (Moukden). 


2 - Harbin. 3 - Tsing. 

4 - Ta - lign. 

5 - Mandchoukouo. 

6 - Soungari. 7 - Liao - ho 
8 - Fushun. 9 - Daîren. 
10 - Anloung. 

11 - Mertchikov, Alexandre 
Sergevitch. 

12 - Mentchikov, Alexandre 
Danilovitch. 

13 - Kalisz. 14 - Pollava. 
15 - Mencius. 16 - Meng Tseu. 


مح . 


می‌کنند. (ناظم الاطاء). تيثه و رنده. 
(غياث). آلت تراشیدن, مانند تيثه. ج» 
مناحت. (از اقرب الوارد). رجوع به منحات 
شود. 
منحت. ara‏ منحة. عطا و دهش: 
حکم او راست در راندن منحت و محنت. 
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۲). هم کراهیت 
رفاهیت شد و ترحت فرحت و عر يسر و 
محنت منحت گے ت. (منشآت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۴). رجوع به منحة شود. 
منحت. 1ح1 (ع !)امل ونژاد: هومن 
متحت صدق. ج متاحت. (از اقرب الموارد). 
رجوع به مناحت شود. 
منحت. ( ذخ ع] (ع صا سم 
تراشیده‌شده. (ناظم الاطباء) 
منججز. ( ح ج] (ع ص) بسازایستنده. 
ر آنکه بازمی‌ایستد. (ناظم الاطیاء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). |إبه 
حجاز آینده.(آنندراج) (از منتهی الارب). 
آنکه به حسجاز می‌رود و در آن درمی‌آید. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد), رجوع به 
انحجاز شود. 
منحدر. [مْح د](ع ص) از بالا به زیر آینده. 
(غیاث) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). از بالا به نیب درآمده و 
سرازی رشونده. ان اظم الاطباء): ملک 
قطب‌الدین از آنجا بازگشت و چون سیل 
منحدر و قطر منهمر روز در شب می‌پیوست. 
(جهانگشای چوینی). رجوع به انحدار شود. 
- منحدر شدن؛ سرازیر شدن و از بالا به زیر 
افتادن. (ناظم الاطیاء). 
- متحدر کردن؛ سرازیر کردن و از بالا به 
تشب انداختن. (تاظم الاطباء), 
منحدر. (مح د /ح 22/3 د] (ع لا جای 
کهاز انجا فرود روند. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). جایی که از آنجا 
فرودمی‌روند و به نشیب می‌آیند. (ناظم 
الاطاء). 
مفحر. [م ح] (ع !) جای گردن‌بند از سینه. 
(مهذب الاسماء). پیش سيه. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). |اسر نای گلو. 
(مهذب الاسماء). موضع نحر از حلق. ج» 
مناحر. (از اقرب الموارد). آنجای گردن شتر 
که‌از آنجا او را نحر کنند. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). ||جای قربانی. (مهذب الاسماء). 
قربان جای. (متهی الارب) (آنندراج). جایی 
که در آن نحر می‌کند و قربانگاه. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). آنجا که قربان 
کنند. .بح . (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منحرد. [م ح ر ] (ع ص) رجل منحرد؛ مرد 
منفرد و تها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). منفرد و منه کانه کوکب فی الجو 


متحرد. (از اقرب الموارد). 

< کوکب منحرد؛ کوکب منفرد. (بادداشت 
مرحوم دهخدا), 

||ستار؛ افتاده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انحراد شود. 
هفحرف. [م ‏ ]لع ص) بکشسته. 
فروگردیده. (زمخشری). خمیده و برگشته 
شونده. (آنندراج) (غیات). آنکه مل می‌کند و 
برمی‌گردد. خمیده و برگشته و واژگون. (ناظم 
الاطباء). میل‌کرده از. کج‌شده کج‌رونده. کج. 
(یادداشت مرحوم دهخدا)؛ کارها همه اين 
مرد می‌برگزارد و پدریان منخزل بودند و 
منحرف.. (تاریخ بیهقی چ فیاض ۴۲۰). 
مزاج او از استقامت توجه به حضرت الهی 
منحرف نه. (مصباح‌الهداية ج همایی ص‌۵۸). 
-مزاج صنحرف؛ بیمارشده. مر یض‌گشته. 
(یادداشت مرحوم دهخدا) 

< منحرف‌ارکان؛ چیزی که ارکان آن از 
استقامت خارج گردیده باشد. انچه که 
پایه‌هایش خمیده و کج‌شده باشده 

ز شرم بیت معمورت طبایع متحرف‌ارکان 

ز رشک سقف مرفوعت شده هفت اسمان درهم. 
کمال‌الدین اسماعیل (دییوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۳۶). 

- منحرف افتادن؛ حرف شدن؛ بدین سب 
صداقت ایشان تام بود و از عدالت متحرف 
افتد. (اخلاق ناصری). رجوع به ترکیب بعد 
شود. 

- منحرف شدن؛ برگشتن و خمیده شدن. 
(ناظم الاطاء). پیچیدن. کج شدن. مل کردن 
از. بیرون شدن از استقامت. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): بنا و ناینا که از جاده منحرف شوند 
تا در چاه افتند هرچند در هلا کت مشارکت 
دارند اما بینا ملوم ات و نانا مرحوم. 
(اخلاق ناصری). تا مزاج به کلی از قرار اصل 
منحرف نشود تغیر نپذیرد. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۱۳). 

¬ منحرف کسردن؛ کج کردن. کیبیدن. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

- متحرف گردیدن ( گشتن)؛ منحرف شدن؛ به 
اندک زیادتی که به کار برد زود از سمت 
اعتدال منحرف گردد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۱۰). پس بر او واجب بود که معاشرت و 
مخالطت نوع خود کند بر وجه تعاون والا از 
قاعد؛ عدالت منحرف گشته باشد. (اخلاق 
ناصری). | گربه کلی خواب از نفس منع کنند. 
مزاج از اعتدال منحرف گردد. (مصباح‌الهداية 
چ همایی ص ۲۸۱). وهرگاه که مزاج دل به 
محبت ومیل به دیا منحرف گردد... علم سبب 
زیادتی مرض هوا گردد. (مصباح‌لهداية ايضاً 
ص۵۸). رجوع به ترکیب قبل شود. 

| آنکه از راه راست و پا کدامنی بیرون شده. 


۲۱۶۰۹  .سحنم‎ 


آنکه بر طریق عفت و تقوی نباشد. 

منحرف شدن؛ از طریق عفت و تقوی یک 
سو شدن. 

|(اصطلاح هندسه) شکل مربعی که دو ضلع 
آن غیر متاوی و موازی باشند. (ناظم 
الاطباء). شکل مسطحی دارای چهار ضلع که 
نه مربع و نه مستطیل و نه معین و نه شبه‌معین 
باشد (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر 
مربعی که خارج از حدود مربع صحیح و مربع 
مستطیل و مربع معین و مربع شبه‌ممین باشد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): چهار سوها چند 
طوه‌اند. ن‌ضتین مربع است که 
متاوی‌الاضلاع گویند و اين آن است که هر 
چهار پهلوی او با یکدیگر رامت و برابر باشند 
و زاوی هر چهار قائمه باشد. بر مثال خضت 

هر دو قطر که از زاوبه‌ای برآید همچند 
یکدیگر باشند. و دیگر مستطیل که درازا دارد 
و این آن است که هر چهار زاوی او قائمه 
باشند و هر دو قطر مساوی و هر پهلویی از او 
آن پھلو را راست باشد که برابر 
مخالف آن را که بدو پوندد. و سه دیگر معین 
است و این آن است که هر چهار پهلوی او 
راست باشند و هر دو قطر او یک‌دیگر رانه 


راست بود و همه زاربه‌های او نه قائمه. و 


اوست و 


چهارم مانندء معین است و این آن است که هر 
دو قطر او نه راست بود و هر دو ضلع برابر» 
یکدیگر را راست باشند و دیگر مخالف و هر 
چه از چهار پهلوها جز این باشد او را منحرف 
خواند... (التفهیم ص ۱۱). ذوزنقه. رجوع به 
ذوزنقه و کشاف اصطلاحات الفنون شود. 
||نزد صرفیان, اسم حرفی از حروف هجا 
یعنی لام است زیرا که زبان در موقع نطق 
ب‌دان» مسنحرف می‌گردد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). 
منحرفة. [ ٤ح‏ ر ف)] (ع ص) تأنسسیت 
محرف. رجوع به ملحرف شود. 

- قضة منحرفه؛ هر َة حملی كه او را 
سوری باشد مقابل آن. (اساس‌الاقتباس 
ص ۱۲۶). رجوع به قضية منحرفه شود. 
منحز. مخ ح](ع ص) شستر مبلا به 
بیماری نحاز. (از اقرب الموارد). رجوع به 
منحزة و منحوز و نحاز شود. 
منحزة. (م مخ ح زا ۲( ص) ده 
تحازرسیده. (منتهی الارب). ماده‌شتر گرفتار 
بیماری نحاز. (ناظم الاطباء). رجوع به نحاز 
و منحز شود. 
مفنحس. (م حس‌س] (ع ص) بسسرکنده و 
ریخته‌شونده. (انتدراج). از بيخ کنده‌شده و 


۱ -در ناظم الاطاء علاوه بر ضط فرق به 
صورت منحزة [م خخ ]نیز ضبط شده 


ا 


۰ منحس. 


ریخته‌شده و افتاده. (ناظم الاطیاء) (از منتهی 

الاارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحاس 

شود. 

منحس. ۶1ح 2 امسص) بداختری. ج“ 
ماحی. (یادداشت مرحوم دهخدا). مفرد 
مناحس شود. 

منحسات. [2] لعج مسحه. تأانيث 
شمنجی. بداختریها. چیزهای ناپارک و 
مشنوم؛ 

و کنت لمعشر سعدا فلما 

مضت تمزقوا بالمنحات. 

ابوالحن محمدین عمرالانباری (از تاریخ 
بهقی چ فاض ص ۱۹۵). 

رجوع به مشحس شود. 

. منجسر. [م ح س](ع ص) بسرهته‌شونده. 
(انندراج) (از منتهی الارپ). برهنه و عریان. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انحار شود. 


منحسم. [مح س] (ع ص) بریده گردنده. 


(آتندرا اج) (از منتهی الارب). پریده‌شده. (تاظم 
الاطباء) (از منتهی الارب)؛ 
بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب 
اصلاح ذات‌الین و وفاق جانبین منحم و 
امداد فاد و عناد منصرم باحد. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۴۰ 
ذره نود جز ز چیزی منحسم 
ذره تیود شارق لاینقسم. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۳۳۶). 
رجوع به انحام شود. 
¬ منم شدن؛ بریدن. بریده شدن. منقطع 
گردیدن. پایان یافتن: بحمدائه که آن مدت 
نقضی شد و 3 ن مادت منحسم. . (مشاأت 
خاقانی چ محمد روشن ص ۲۷۱). ابوالقاسم 
پر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و 
ماد خلاف منم شد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ج قویم ص۱۲۸). متوجه اردوی پدر گشت و 
به وصول ار اطماع طامعان منصم شد. 
(جهانگشای جوینی). 
<منحسم گشتن؛ منم شدن: ماده فاد و 
الحاد و کفر و عاد در آن تواحی منحسم و 
منقطع گشت. (ترجمة تاریخ یمینی). رجوع به 
ترکیب قبل شود. 
منحص. [مْح‌ص ](ع ص) موي افتنده. 
(اتتدراج). موی اقتاده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||بریده. (آنندراج). دنب 
بريده. (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارپ " 
اقرب الموارد). رجوع به انحصاص شود. 
منحصر. [م a‏ ص] (ع: ص) 
حصرکرده‌شده. (آنسندراج). احاطه‌شده و 
محصورشده و محبوس‌شده و محدودشده. 
(ناظم الاطباء): زنهار تا گمان نبری که اسماء 


الهی در آنچه شنیده‌ای و به تو رسیده منحصر 
است. (مصباح‌الهداية چ همایی ص ۲۴). هر 
که واحد را در معرفت خود منحصر داند, به 
حقیقت ممکور و مفرور است. (مصباح‌الهداية 
چ همایی ص ۱۸). ||شامل‌شده و گنجیده و 
شمرده‌شده. (ناظم الاطباء). 

<- متحصر شدن؛ شمرده شدن. به حساب 
آمدن: دل بر آن نهاد که از جیحون بگذرد و به 
ایلک خان التجا سازد و در عداد خدم و حشم 
ار منحصر شود. (ترجمة تاریخ یمیی چ ۱ 
تهران ص ۱۵۶). اگربه گناهی که ندارم 
اعتراف کنم... در زمره گناهکاران منحصر 
شده... (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۴۳). تا 
خود به چه حیلت و کدام وسیلت در جمله 
ایشان منحضر شوند. (مرزبان‌نامه ایضاً 
ص ۲۵۲). اگر به اختیار طبع... خواهم که در 
ان جمله ایم و در عدد ایشان متحصر شوم 
دشوار دست دهد. (مرزبان‌نامه ایضا 


ص ۱۵۵). 
باری است. رکشت شت مرحوم ۳۹ 


- متحصر بفرد "؛ یگانه, یکتا. وحید. فرید. 
بی‌نظیر . بیمانند. بیشال. بی‌شیبه. بی‌همال. 
بی‌قرین. (یادداشت ایضا). 
محصر شدن؛ مقصور شدن. مختص شدن. 
اختصاص داشتن؛ 
منحصر شد رهبری بر ذات او 
هست منشور جهان آیات او. 

اسیری لاهیجی (از آنندراج). 
منحصراً. ۰[ 2 ص رَنْ] (ع ق) اختصاصاً. 
بطور انحصار: هنر زری‌بافی نحصراً متعلق 
به ایرانیان است. 
متحط. [م حطط ] (ع ص) ان حطاط یافته. 
انحطاط یابنده. پست‌شونده. پست‌شده. به زیر 
آمده. (یادداشت مرحنوم دهخدا): از صرتبة 
خویش منحط شود و به مراتب بهایم رسد یبا 
فروتر از آن آید. (اخلاق ناصری). |(دوش 
نیکو. (منتهی الارب): منکب نحط او دوش 
بهترین دوشها. (ناظم الاطباء). نکب منحط؛ 
ای لطیف متتاسب. (محیط المحیط). الم تحط 
من المنا كب. المستقل الذى لیس بمرتفع و 
لاتقل و هو لحسنها. (ممجم تالاتا 
|افرودآمده در منزل. (ناظم الاطباء) (از 
متهى الارب). ||کم‌بهاشده. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از ذيل اقرب الصوارد). 
||شتری که به کشیدن مهار سوی نشیب رود و 
یا به شتاب رود. (ناظم الاطباء)" (از صنتهی 
الارب). 
منحطه. (م ح ط ] (ع ص) نحطه رسیده از 
. (منتهی الارب). اسب و یا شتر 
گرفتاربیماری نحطه. ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نحطة‌رسیده از اسب و شتر. و نحطة 


اسب و شتر 


بیماریی است در نة اسب و شتر. (آنندراج). 
رجوع به منحوط شود. 
منحف. (مح] (ع ص) لاغر و نزار. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انحاف شود. 
منحل. ام حّلل] (ع ص) گش‌اده‌شونده. 
(غیاث) (آنندرا اج گر ۰ گشاده.(ناطم الاطباء). 
بازگشته. گشاده. گشوده. از هم باز شده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
- منحل گردیدن؛ از هم گشودن. از هم 
گسیخته شدن: اگردر خیال جبال یک نفی 
نقش آن تصور گیرد. اجزای آن ابدالاهر 
مزلزل و اوصال آن منحل گردد. (جهانگشای 
جوینی چ قزویتی ج ۱ ص ۱۳۳). الا وقتی که 
قوت اساک سپری شود و عقده وقار منحل 
گردد.(مصیام‌الهداية چ همایی ص۱۹۸). تا 
به مطالعة آثار آن... عقد؛ تهست حال شیخ که 
سده مجاری فیض است از او منحل گردد. 
(مصباح‌الهداية ایضاً ص ۲۲۹). آن یار گفت لا 
وال نخواهم که عقده عقدی که باتو کرده‌ام 
خدای را بسدین سب منحل گردد. 
(مصباحالهداية ایضاً ص ۲۴۶). 
| حل‌شده و گداخته‌شده. (ناظم الاطباء). 
گداخته چنانکه قند و شکر در آپ. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): و از گرستن رطوبات 
زجاجی و ملحی بحکم قوت حرارت غریزی 
منحل و مضمحل شد. (ستدبادنامه ص ۲۹۱). 
|انفوگشته. (ناظم الاطباء). |[برچیده‌شده. از 
هم پاشیده. خلاف منعقد: جامعة ملل برای 
کترت مطامع استعمارگوان بی‌هیج نتیجه 
منحل شد. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
منحلة. 1[ [] (ع ص) تأنيث منحل: 
شرکت منحله.... رجوع به منحل شود. 
منحمق. ۰ 1 ص) خوارگردنده و 
تواضع‌کننده. (آنندراج س) (از منتهی آلارپ). 
گولو احمق و خوار و آنکه کار احمقانه کد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). ||جامة 
کههه. (آنندراج) (از سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بازار ک‌اسد. 
(آنندراج) (از صنتهی الارب). پازار کاسد و 
نارواج. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
|| شمشیر کند. (ناظم الاطباء). 
منحنا. (م ح] (ع ص) دربیت زیسر از 
ناصرخسرو ظاهرا به جای مُحی به کار رفته 


۱ -نل: متجسم. 
۲- در آنتدراج منحصر [ مح ض ] ضبط شده 
که درست یست. 

. (فرانسوی) ۵6لا - 3 
۴- در اقرب الموارد بدین معنی «منكب 
محطه آمده است. 
۵ -در ناظم الاطباء برای سه معلی احير به 
مررت منحط [مح‌طط ] ضبط شده و درست 
نمی‌نماید. 1 


حل 
ضرورت قافه راء 
قد تو گر چند چو تیر است راست 
زود کند گشت زمان منحناش. 

ناصرخ رو (دیوان چ تقوی ص ۲۲۵). 
رجوع به منحنی شود. 
(اتدراج). کج و خمد.. (ناظم الاطباء). خم. 


بخم. خمیده. منعطف. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): 
تا در عمل هندسه نگردد 
خطی که بود منحنی موازی. معودسعد. 
گردانداو به دست شب و روز و ماه و سال 
چون دال منحنی الف مستقیم ما. 

سائی (دیوان چ مصفا ص ۳۲). 


اشکال هندسی چون مثلثات و مرپعات و 
کیرالاضلاع و مدور و مسقوس و منحنی و 
متقیم برکشید. (سندبادنامه ص ۶۵). 
- خط منحنی: (اصطلاح هندسه) خطی است 
که‌نه مستقیم باشد و ته منکسر و نه شامل 
قطعات متقیم. و ممکن است باز باشد چون 
قوسی از دایره و بیضی و جز انها و یبا بسته 
باش مانند دایره. رجوع به دايرة المعارف 
فارسی ذیل خط شودة 
تا حرف بی‌نقط بود و حرف با نقط 
تا خط مستوی بود و خط منحنی... 
۱ منوچهری. 

|اگوژپشت. (غیاث) (انندراج). خمیده‌قامت. 
کوز.کوژ. دوتاء 
شاد باش ای مسحنی پشخت تو اندر راه دين 
دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان, 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۹ ۲). 
صد جوال زر بیاری ای غنی 


حق بگوید دل پیار ای منحنی. مولوی. 

باز از بعد گنه لعنت کنی 

بر بلیس ایرا از اویی منحئی. مولوی. 

قد الفوار مرا دال کرد. خواجو. 

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت 

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی. 
حافظ. 


||مجازاً به معنی ضمیف و ناتوان. (غباث) 
(آنندراج). 
منحو ت. 213 ص) تراشیده‌شده. (غیاث) 
(انندراج) (از اقرب الموارد). تراشیده‌شده و 
نجاری‌شده. (ناظم الاطباء): 
آن بت منحوت چون سیل سياه 
تفس بتگر چشمه‌ای بر شاهراه. مولوی. 
|ابرساخته. ساختگی. کلم ساخته‌شده از 
کلمه یا کلماتی دیگر مثل جعفدة. از جعلنی ال 
فدا ک.(یادداشت مرحوم دهخدا). کلمة 
ساخته از دو یا چند کلمه مثل شقحطب که از 
شتی حطب آمده و بسمله و حوقله و هیلله و 


حععله و... (النزهر ص ۲۸۶) (یادداشت 
ايضاًا. 
فعل مسحوت (در اصطلاح لین کتاب): 
چون «فهمیدن» از «فهم» و «غارتیدن» از 
«فارت» و «طلبیدن» از «طلب» و 
درقصیدن» از «رقص». (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 
منجو ت. [م ت ] (ع ص) تانیث منحوت. 
(ناظم الاطباء). رجوع به منحوت شود. 
- کلمةٌ منحوته؛ کلمه‌ای که از دو کلمة دیگر 
ساخته باشد. مانند «صمصلق» از صهل و 
م (از آقرب الموارد رهوع بد متحوت 
شود. 7 
منحور. 1م[ (ع ص) گلویریده. (المعجم ج 
مدرس رضوی چ ۱ ص ۴۳). نحرکرده. بریده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). 
- نحر منحور؛ سین شکافته. گلوی بریده: و 
السحرالصنحور... 5 قم به گلوي بریده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
عروض) اجتماع جَذع و کشف است, در 
مفعولاتّ «لا» یماند» «فع» به جای آن بنهنده و 
فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور 
خوانند؛ یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین 
زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی‌ماند 
أن را نحر خوانند. (المعجم ج مدرس رضوی 
ج ۱ص 4)۴۳. 
منحور. [مْ] (ع !) پیش سینه. (منتهی الارب) 
اقرب الموارد). 
منحوز. (] (ع ص) شتر سرفنده. (متتهی 
الارب) (آنندراج). شتر گرفتار بیماری نحاز. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
تحاز شود. 
منحوز. "1ج وٍ] (ع ص) از خانمان به جای 
دیگر رونده. (اتدراج), برگدته و به‌ جای 
دیگر رفته. (ناظم الاطباء). 
منحوس. [م] (ع ص) بداختر. (انندراج). 
شوم و نافرجام و بداختر و نی وبد و 
بدېبخت. (ناظم الاطباء). صد مسعود. تصس. 
جس. (از اقرب الموارد) . مشووم شوم 
نامیمون. مرخشد. بدشگون. (یادداشت 
از شهر پیرون امد. (تاریخ بسهقی چ فیاض 
ص ۶۸۵ 
داد به الفغدن نیکی بخواه 
زین تن منحوس نگونار خویش. 
تاصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۲۳۱). 
غمخوارم و اختر است خونخوارم. 
مسعو دسعد 
جز کج نرود کار من مدبر منحوس 


۲۱۶۱۱  .تسوحنم‎ 


کاین طالع منحوسم کجروسرطان است. 
مسعودستد. 
گفتی‌که بر آن قوم همی طایر منحوس 
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۰۲). 
کردم آواره از مسا کن عز 
زحل نحل و طالع منحوس. 
گرچه معوذروی منحوستد 
ورچه مطلق‌نهاد محبوسند. 
سنائی (مشنویها چ مدرس رضوی ص ۲۰۹). 
گهی به باخته این سپهر منحوسم 
گهیگداخته این جهان غدارم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۸۵). 
هرچند در این دیار منحوس 
بسته‌ست مراقضای مبرم. خاقانی. 
ای چنبر کوست فلک, کرده زمین‌بوست فلک 
در خصم منحوست فلک» چون بخت بیزار آمده. 


۳ 


خاقانی. 
بدعت فاضلان متحوس است 
این صناعت برای هر تدمیر. خاقانی. 
در سیه‌چال مدتی محبوس 
مانده یادی ر طالع منحوس, 
کمال‌الدیین اسماعیل (دیوان چ حن 
پحرالعلومی ص ۴۵۶). 


- منحوس شدن؛ نحس شدن, نأمبارک شدن. 

بدیمن شدن. شو م شدن* 

مدت عالم به اخر می‌رسد بی‌هیچ شک 

طاع عالم نمی‌بینی که چون منحوس شد. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۰۶ 

رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد 

و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. 

(لباب‌الالباب چ تى ص ۸۷. 

اختر جاه تو در برح شرف شد مستقیم 

طالع دشمن کنون منحوس و راجع می‌شود. 

کمال‌الدین اسماعیل (دییوان چ سین 

پحرالعلومی ص ۲۷۳). 

¬ منحوس‌طالع؛ نگون‌بخت. بدطالع ‏ 

منکوب‌طبعم آوخ منحوس‌طالعم 

پر عالم سبکسر از آن من گران پوم. خاقانی. 
منحوسة. [مٌ ش] (ع ص) تأنیث منحوس. 

(از اقرب الموارد). رجوع به منحوس شود. 

- ایام منحوسة؛ قدما بعضی از روزهای ماه 

قمری را نحس مي‌شمردند و ابونصر فراهی 

آنها را در قطعدٌ زیر جمع کرده است: 

هفت روزی نحس باشد در مهی 


۱- فقره‌ای از زیارت‌نامةٌ حضرت حین‌بن 
على ع( (یادداشت مرحوم دهخدا), 

۲ - مطابق قراعد اعلال, اسم فاعل از مصدر 
«انحیاز» مُنحاز آید نه مُنخوٍز. ۱ 
۳-اين کلمه بر حلاف قیاس ساخته شده. (از 
اقرب الموارد). 


۲ منحوش. 


زآن حذر کن تا نیابی هیچ رنج 
سه و پنج و سیزده با شانزده 
بیت و یک با یست و چار و یست و پنج. 
(نصاب‌الصبیان چ کاویانی ص‌۵۸). 
منحوش. ملع ص) تسرنجیده و 
منقبض‌گردنده. (آنندراج). |اهراسیده و 
ترسیده و گریزان و رمیده. (ناظم الاطباء). 
منحوش. [1 ((خ) دصی از دهان 
میانآب است که در بخش مرکزی شهرستان 
شوشتر واقع است و۱۰۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
موی ۰ (](ع ص) گوشت شت‌رفته و لاغر و 
شتآ کنده.از اضداد است. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). کم‌گوشت و 
فنراوانوشت. از اضداد است. (از 
محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). |سنان 
باریک. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد), 
مفجوط. [م] (ع ص) اسب وش تر 
نحطه "زده. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع 
به منحوط و منحطة شود. 
منحوطة. dihêl‏ ص) تأیت 19 
(منتهی الارب) (آنندراج). اسبان و شتران 
گرفتار بیماری نحطة ". (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به منحوط و متحطة 
شود. 
منحوف. (ع] (ع ص) لاغر و نزار. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نحیف. 
(اقرپ الموارد). 
منحول. [](ع ص) شعر و سخن بربسته 
بر خود که دیگری گفته باشد. (متهی الارب). 
شعر دیگری که بی تفر الفاظ و مضمون به نام 
خود خوانده باشند. (غیاث) (آنندراج). شمر و 
یا سخن دیگری را بر خود بسته. (ناظم 
الاطباء)؛ 
هر آن مدیح که خالی بود ز نامت 
بودش معنی منحول و لفظ ابتر. مسعودسعد. 
خود راز ره مدحت منحول و مزور 
مداح‌نماینده به ممدوح نمایان. سوزنی. 
خنده زنم چون بدو منحول و ست 
سخت مباهات کنند.این و آن. 
غرر سحر ستانید که خاقاتی راست 


خاقانی. 


ژاژ منحول به دزدان غرر بازدهید. خاقانی. 
یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و | گر 
منحول است کتاب را انتحال عیب نباشد. 
(لباب‌الالباب چ نقیی ص ۱۱۱). 
منحوی. مج (ع ص) با هم خلیدشده و 
پیچیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منحة, ۰ 1 2] (ع 4 دهش. (سحهی الارپ) 
(آنتدرا- اج( عطا و دهش. (نعاظم الاطباء) (از 
اقرب سوارد: اما بعد. احن‌اله حفظک و 
حیاطتک و امتع امیرالمؤمنین بک و باللعمة 


الجممة و المنحة الجليلة و الموهبة االفية 
فیک. (تاریخ بهقی چ فیاض ص ۴)۲۹۶. 
رجوع به منحت شود. ||آن اشتر که بدهند تا 
از شیر و پشم او تفع گیرئد. (مهذب الاسماء). 
ستور که پشم و شر و بچه‌اش دهند کی را. 
(مستتهی الارب) (آنندراج). ماده‌شتر يا 
گوسفندی که به کی دهند به اینکه پشم و 
شیر و بچۀ آن مال آن کس باشد و خود حیوان 
مال صاحبش بود. ج, منح. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). در اصطلاح فقه. گوسفندی 
است که عاریه می‌دهند تا مستعیر از شیر أن 
استفاده کند. (ترمینولوژی حقوق, تألیف 
جعفری لگرودی). |اهر چیز عاریتی. (ناظم 
الاطباء). ۱ 

منحی. ( حا] (ع [) مقصد. مقصود. ج. 
مناحی. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

من حیث‌المجموع. (مح یل ]لع ق 
مرکب) بر روی هم. روی هم رفته. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): من حیث‌المجموع بايد اين 
کار خوب تمام شود. 

من حیث لا یشعو. [م ح ث ی غ) (ع ق 
مرکب) لاعن شعور. بدون ادرا ک. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 

منحیم. [م ن ] (خ)* (به معنی تسلی‌دهنده). 
پسر جادی که شلوم پادشاه اسرائیل را کشته 
در عوض وی مدت ده سال یعنی از ۷۳۸ تا 
۷ ق.م. سلطت نمود و در ظْلم و ستم 
معروف بود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به 
کاب درم ملوک فصل پانزدهم ایت ۲۰-۱۵ 
شود. 

منخاب. (ع](ع ص) ست بی‌خیر. (منتهی 
الارب). ضیف بی‌خیر. ج» مناخيب. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد) 

منخار. [م1 (ع ص) امرأة ملخار؛ ژن که از 
بینی بانگ بیار کند وقت جماع گویا دیوانه 
است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). 

منخاس. [م](ع!) مهمیز. (ناظم الاطاء) (از 
فرهنگ جانون). 

منخاقة. [م ق] (ع ص) فراخ: مقازة منخاقة. 
(از اقرب الموارد). بثر منخاقة؛ چاه فراخ. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفخال. [ ](ع !) میخال. چرخ چاه یا چیزی 
شبیه به آن, بالا کشیدن آب را .(از دزی). 

منخیه. (م خ ب] (ع !) حلقة دبر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

منخدش. [م خ د] (از ع. ص) خراشیده. 
خراش یافته. جراحت‌دیده. خدشه‌دار؛ 

آسمان از گرد خیلت زآن همی بندد نقاب 

تا نگردد روی خورشید از سنانت منخدش ". 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۴). 


منخرط. 


منخدع. مخ د] (ع ص) فسریفته‌شونده. 
(ان_ندراج) (از منتهى الارب). فریفته‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المسوارد): 
نصرین‌الحسن بدین لمع برق منخدع گشت. 
(ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۶۴). 
||مکروهی‌یابنده در بی‌خبری. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). 

منخو. (م خ / غ 1 11 ^4 
سوراخ بى . (دهار) (ستتهی الارب) 
(آتدراج) سوزاخ بینی. ج مناخر. (ناظم 
الاطباء). بینی و گویند سوراخ م آن. .ج مناخر, 
(از آقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. 
تیه آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
رجوع به منخرین شود. 

منخریة. من رٍ /ر ب](ع ص) ش‌جرة 
منخربة؛ درخت پوسیده سوراخ‌سوراخ‌شده. 
(سنتهی الارب) (از اقرب الصوارد). چوب 
کرم خورده. (ناظم الاطباء). 

منخرط. ٣خ‏ را (ع ص) درکشیده‌شونده 
در رشته. (غیاث) (ان‌ندراج) (از اقرب 
الموارد). منلک. در رشته کشیده. به رشته 
درآمده: سلطان طمفاج خان... در حیات یود 
و خال بده شرف‌الزمان... در سلک خدمت 
آن پادشاه منخرط. (لیاب‌الالباب چ نفیسی 
ص‌۳۵). متقدات هر قوم هر چند در سلک 
توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و 
وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مسقربان 
حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی 
که‌در سلک ایاعد و اچانب مسخرط باشد 
صعب‌تر و خطرنا کتر بود. (مصباح‌الهداية ج 
همایی ص ۲۰۹]. 
= منخرط داشتن؛ به رشته کشیدن. در یک 
ردیف جای دادن: صفغیر و کپیر و رفیع و 

ثت در یک نظم و 

سلک منخرط دارد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 

ص ۱۶۶. 

< ملخرط شدن؛ به رشته کشیده شدن. در 

یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای 
گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت 


وضیع.. . رایه وقت استفائت 


۱- مطایق قواعد اعلال» اسم فاعل از مصدر 
«انحیاش» مُنحاش آبد نه مخ رش. 
۲-بیماریی است در سین اسب و شتر. (متهی 
الارب). 
۳-بیماریی است در سینة اسب و شتر. (متهی 
الارپ). 
۴-در چاپ فیاض یافت نشد. 
۰ - 5 

. (فراتنوی) آلاع7 ۰ 6 
۷-نل: منحرش, و در این صورت شاهد این 
معنی نخواهد بود. 
۸ -در تداول فارسی‌زبانان ضط اول معمول 


است. 


منخرع. 


میان شما خا ک چون حایل آمد 


0 2 بر ید ه‌شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. ن 


نمود و در زمره ارک‌ان دولت منخرط شد. 
(جهانگشای جوینی). استماع کلام الھی را 
مستعد گردد و در مالک «ان فى هذه الامة 
لمحدئن مکلمین وان عمر منهم» منخرط 
شود. (مصباحلهداية چ همایی ص ۱۶۹). 

- منخرط گردیدن؛ منخرط شدن: این نزاع از 
او" برخیزد و در سلک عباداله منخرط گردد. 
(مصباحالهدایه ج همایی ص ۲۵۴). مصلی 
بواسطةٌ صلوة در سلک جمیع سلایکه که 
سکان حظایر قدس و قطان صوامم انس‌اند 
منخرط گردد. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۲۹۷). 
رجوع به ترکیب قبل شود. 

اادر مان چیزی درآینده. ||چیزی که په سیب 
تراشيدن همة اطرافش صاف و مصاف شده 
بباشد. اامسجازا بەمىى آراسته و 
درشت‌شونده. (غیاث) (آنندراج), ||متلوب و 
مجبور و ملتزم. |زگستاخ و متهور. (ناظم 
الاطباء). |ابی‌محابا و به نادانی خود را در 
خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اشتاب و جلد. 
(ناظم الاطباء). 
هفنخرع. (م خْ ر](ع ص) بسرکنده‌شونده و 
براینده از جایی. (اندراج) (از منتهی الارب). 
برکنده و منفک و از جای برآمده. (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). ||شکته گردنده. 


(آتندراج). |اسست و ضعیف. (ناظم الاطباء) 
(از مستتهی الارپ) (از اقرب الموارد). 
|اشک‌افته و پاره‌پار‌شده. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انخراع شود. 
منخرق. [م خر ] (ع ص) دریسسده‌شونده. 


(غیات). دریده‌شونده و پاره‌پاره گردنده. 


(آنندراج) (از مسنتهی الارب). دریسده و 
پاره‌پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)؛ 
تیزی که پرده‌های فلک منخرق شود 
گرعزم برشدن به دماغ جهان کند 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۴۳۵): 
-رجل منخرق‌السربال؛ مرد که از درازی 
سفر جام وی پاره‌پاره باشد. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از تاظم الاطباء). 
- منخرق شدن؛ شکافتن. شکافته شدن. پاره 
گردیدن؛ مشیمة مادر که قرارگاه طفل است به 
وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۴۴). این موضع به 
سب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ 
قم ص ۵۰). 
||سریع. (اقرب الموارد). 

منخرق. [م خ ]۲ (ع !4 مسنخرق‌الریاح؛ 
بادگذر. (متهی الارب). محل وزیدن بادها و 
بادگذر. (تاظم الاطاء). 

هنخرم. [م خ رٍ ] (ع ص) شکافته گردنده و 


(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی‌بریده و 
گوش‌سوراخ‌کرده‌شده. (غیاث): 

هین عنان درکش پی این منهزم 

درمران تا تو نگردی منخرم. مولوی, 
= منخرم گردانیدن؛ شکافتن. از هم دریدن: 
ص ۱۱۶). 
منخرین. - (م خر ] (ع !)هر دو سوراخ ین 
(غیات) (انندراج) تیه مستخر: .دو سوراخ 
بیتی. (یسادداشت مرحوم دهخدا): آب 
اصلش " چون به بینی بازافکتی فضل دماغ و 
منخرین بکشد. (الابنیه چ دانشگاه ص ۱۸۲). 
فرنجشک... سددهای مغز و منخرین 
بگشاید چون بوی کنند یا ببخورند. (الابنیه 
ایضاً ص ۲۴۳), رجوع به منخر شود. 


منخزع. (م خ ز] (ع ص) بسریده گردنده. 


(آندراج) (از منتهی الارب). بریده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیده گشته از 
بسیاری عمر و یا از ضعف. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انخزاع شود. 
منخزق. [م خ ز] (ع ص) دوخته‌شونده به 
نیزه. (انندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انخزاق شود. ||عبورکرده. 
|[سوراخکرده. (ناظم الاطباء). 
منخزل. (م خ ز](ع ص) منقطع و بریده. 
(ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب): کارها همه 
این مرد" می‌برگزارد که پدریان منخزل بودند 
و متحرف. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۲۲۹). 
با تبختر راه رونده. (ناظم الاطیاء), 
منخسف. اخ ]ازع ص) ماه گرفت" 
(ناظم الاطیاء) (یادداشت مرحوم دهخدا): 
ماه نو منضف در گلوی فاخته است 
طوطیکان با حدیث قمریکان با انین. 
منوچهری. 
من شدم عاشق بر آن خورشیدروی 
کابروان دارد هلال منخف. 
خاقانی. 
مه قدم و فلک ردا وز تف آفتاب و ره 
چهره چو ماه نخف یافته رنگ اسمری. 
خاقانی. 
هلال منخسف ار ممکن است آن خط تت 
که‌کرد نا گه‌با جرم آفتاب قران. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۰۲ ۳). 
- مخف شدن ماه؛ گرفنتن ماه. (ناظم 
الاطباء): 
گفتم که خسف شده طرف مهت ز جعد 
گفتا خسوف نست. مه از غالیه تقاب. 
عنصری (دیوان چ دییرسیاقی ص ۱۰). 


قمر مخف شد تو جاوید مانی. 
کسمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ی ۴۱۷). 
< منخسف گردیدن ماه؛ منخسف شدن ماه: 
در جهان جز روی و ایروی تو هرگز کس ندید 
غر؛ ماهی که در وی منخف گردد هلال. 
این یمین. 

رجوع به ترکیب قبل شود. 

منخسفة. (م خ س ف](ع ص) چشم کور. 
(ناظم الاطباء) (از متتهى الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انخاف شود. 

منخع. مخ (ع لا بسند مهرۂ بن گردن 
نزدیک سر. (منتهی الارب) (آندراج). مفصل 
اولین فقر؛ گردن با سر. (ناظم الاطباء). مفصل 
اولین فقر؛ بین گردن و سر از درون. (از اقرب 
الموارد). 

منخفس. مخ ف] (ع ص)آب مستفیر. 
(انندراج). اب متغیرشده. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انخفاس شود. 

منخفض. [م خ ف ] (ع ص) به نشیب افتاده 
و پست‌شونده. (غیاث) (انندراج) (از منتهی 
الارب). افتاده و به نيب افتاده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). فروداشتد. 
فرونشته. ست‌شده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). |اکوتاه. پست. قصیر. (یادداشت 
مرحوم دهخدا: هو ثم نبات منخفض شییه 
بمایکون بين الشجر والحشیش. (ابن‌البیطار 
ذیل کلمة عنب‌الدب) (یادداشت مرحوم 
دهخدا). ||به اصطلاح نحو و صرف دارای 


کر (ناظم الاطاء). 

منخفض. E‏ ف 0 () محل انحطاط. 
(ناظم الاطاء). 

منخفضة. مغ ف ض] (ع ص) تأنیت 
منخفض. (یادداشت مرحوم دهخدا). . رجوع به 
منخقض شود. 

-ارض مخفضة؛ زمینی جرف (ژرف) آب. 
(مهذب الاسماء). 


= بروج منخفضة؛ بروج جنویه است یعنی 
میزان و عقرب و قوس و جدی و دلو و حوت. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

- حروف مخفضة؛ سوای صضطظ خفق 
باشد. (منتهی الارب). بجز این حروف که ص 
وض وط وظ وخ وف وق نایر حروف را 
گویند.(ناظم الاطاء). 


۱-از فْس. 

۲-در محهی الارب منخرق [ممْ رٍ] آمده 
است و درست نمي‌نماید. 

۳-اصل بلق ۴-بو سهل. 

۵- در عربی انخاف به معانی دیگری آمده 
است. رجوع به انخاف شود. 


۴ مخل. 


منخل. (مخْ /خ]"(ع! آردبیز. ج مناخل. 
(مهذپ الاسماء). پرویزن. ج» مناخل. (دهار) 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). پرویزن و 
غربال. (غیاث) (آنندراج). آنچه بدان چیزی 
را غربال کنند. این کلمه از وزنهای نادر است 
که‌به ضم وارد شده و وزن قیاسی په کسر 
است زیرااسم الت است. (از اقرب الموارد)؛ 
خردة کافور به منخل سحاب بر اموات عالم 
فروبیخت. (سندبادنامه ص ۱۲۳). خا کستر 
جبه او را به منخل بيخت و زر از آنجا 
ابت‌شراج کرد. (ترجمة محاسن انها 
- منخل شعر؛ الک موی (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منخل. ام تخ خ]((خ) شاعری است. و مته 
لا افعله حتی یوّب‌المخل. (متهى الارب). نام 
شاعری و مسنه المخل: لاانعله حستی 
يۇبالمنخل؛ ای ابداً لائه ذهب و لم‌یرجم و 
صار مفقودالاثر. (ناظم الاطباء). شاعری از 
«يشكر» است و منه المشل: لاافعله حتى 
یوب المنخل؛ این کار را نمی‌کنم تا منخل. 
بازگردد یعنی هرگز. گویند: نعمان. منخل را په 
زندان کرد و پس از آن خبر وی به کسی 
نرسید و بدان جهت به وی مشل زدند. (از اقرب 
الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی ص ۱۲۷ 
واليان والتبیین ج۲ ص ۲۰۷ و عیون الاخبار 
ج۲ ص٩‏ و ۱۲ شود. 

منخلع. [م خ لٍ] (ع ص) از جای کنده. 
مسستمزعشده. بسیرون‌شونده. بسیرون‌شده. 
جدا گردیده. 
-منخلع شدن؛ از چای کنده شدن. جدا شدن. 
بیرون آمدن. دور شدن؛ دوستان خدای را 
گویند یا اولاءاله پاد نزدیک خدای تعالی, 
دلهای ایشان از شادی منخلع شود. ( کیمیای 
سعادت چ احمد ارام ص ۸۳۰). قسبایل 
ترکان... از اطاعت و انقیاد او منخلع شده و 
تعرض می‌رسانیده... (جهانگشای جويني). 
در مقام فنای ارادت که سالک از حول و قوت 
خود منخلع شود و از اختیار خود منلخ 
گرددمحکوم وقت باشد. (مصباح‌الهدایه ج 
همایی ص ۷۲۴ 
- منخلع گردانیدن؛ جدا کردن. بیرون 
اوردن: و نشان این علم آن است که بنده... 
خود را... از کسوت مخالف متخلع گرداند. 
(مصبام‌الهدایه ایضاً ص۶۸. 
- منخلع گردیدن؛ منخلع شدن: 
بیخ و پیوند منقطع گردد 
وز ریا پا ک‌منخلع گردد. 

سنائی (مشنویها ج مدرس رضوی ص ۲۸). 
چون ز خود پا کمنخلع گردد 

صورت عشق منطبع گردد. ۱ 

۱ ستائی (ایضا ص ۴۷)۔ 

به روزگار صحبت رسول (ص)... نفوس امت 


از ظلمت رسوم عادات منخلع گشته بود. 
(مصباحالهدابه ج همایی ص ۱۵). چه سالک 
مادام تا هنوز از صفات نفس به کلی منخلع 
نگشته باشد... | کتر حظوظ را حقوق خود 
داند. (مصباح‌لهدایه ایضاً ص۷۲). سالک 
خواهد که به کلی از ملاببی صفات وجود. 
منسلخ و منخلم گردد. (مصباحالهدایبه ایبضاً 
ص ۱۲۱). رجوع به ترکیب منخلع شدن شود. 
اردبیزفروش. (مهذب الااء). ملوب به 
منخل. رجوع په منخل شود. | 
منخمص. [م خ ۶](ع ص) اماس جراحت 
فرونشچنده. (انندراج) (از سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). رجيع به انخماص شود. 
منخنت. [م خن ] 2 ص) دوتا و شکسته 
شونده. (انندراج) (از منتهی الارپ). دوتاه و 
دولا و شکته. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انخناٹ شود. 
منخنس. (مْ خن ] (ع ص) سپس ماننده. 
(انندراج) (از سنتهی الارب). سپس مانده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انختاس شود. 
منخنق. اخ ن ] (ع ص) خبه‌شونده از 
خود. (انندراج) (از منتهی الارب). خفه‌شده. 
شود. 
منخنقه. [م خ ن ق](ع ص) خسفه‌شده. 
منختق. (ناظم الاطباء). گوسفندی که به 
حرمت عليكم الميتة و الدم و لحم الختزير وما 
المتردية و النطيحة و..." (قرآن ۳/۵). 
منخو. [م خْوو ] (ع ص) متکبر و بانخوت. 
(از اقرب الموارد). 
متخوب. [) (ع ص) بددل. (منتهی الارب) 
(آتدرا اج). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || لاغر گوشت‌رفته. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (تاظم الاطاء). گوشترفة 
لاغر. ج» ملخوبون و در شعر به مناخب جمع 
بته شود. (از آقرب آلموارد). 
منخوب. [)(ع ص) برچیده و از جای 
برداشته. (ناظم الاطباء). ||مسخوت‌اشواد؛ 
جپان و ترسو و سهمگین و ترسناک. (ناظم 
الاطباء). 

ااباز چنگ‌زننده و رباینده. (ناظم الاطباء). 
منخور. [] (ع !) منخر. (بحر الچواهر). 
سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سوراخ بینی. ج» مناخیر. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به منخر شود. 
منخوس. (] (ع ص) شستر کسفته‌بغل و 





مت . 


الموارد). |اکم‌گوشت و لاغر. (ناظم الاطباء). 
منخوش. (2] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منخوشة. [م ش] (ع ص) مؤنٹ منخوش. 
(سنتهی الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مبخوش شود. 
منخوعة. (م غ)(ع ص) دابة منخوعة؛ ستور 
که‌کارد ابه نخاع ان رسیده. (منتهی الارب) 
(از انندراج) (از اقرب السوارد): ذبيحة 
مخوعة؛ ذبیحه‌ای که کارد تا به نخاع آن 
رسیده باشد. (ناظم الاطباء), 
منخول. [](ع ص) بیخته‌شده. (ناظم 
الاطباء). بیخته. الک‌کرده. بوجاری‌شده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منخی. [)(ع ص) آنکه ناز و بزرگ‌منشی 
و خودییی او افزون گردد. (انندراج) (از 
محهی الارب) (از ناظم الاطیاء). رجوع به 
انخاء شود. 
منف. ]٥[‏ (یسوند) یعنی خداوند با کلمة 
دیگر ترکیب کنند و تها مستعمل نشده چون 
متمد و دردمند و روزی‌مند و آزمند و 
آه‌مند. (فرهنگ رشیدی). به معنی صاحب و 
خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید. 
همچو دواتمند؛ یعنی صاحب دولت و 
ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت 
و حاجتمد و دردمند هم از این قبیل است يه 
معی صاحب درد و شمتاک. (برهان) 
(آنندراج). از جمله حروفی است که همیشه 
به آخر اسم "ملحق می‌گردد و معنی دارایی و 
خداوندی به ان می‌دهد. مانند ارجمند؛ یعنی 
خداوند قدر و قیمت و حاجتمند؛ یعنی 
صاحب حاجت و محتاج و دردمند؛ یعتی 
دارای درد و خردمد؛ يعني دارای خرد و 
عقل. (ناظم الاطباء). در پهلوی, مند؟ و نیز 
اومند *. اوستایی, منت *. (حاشية برهان چ 


۱-در غیاث و آنندراج آمده: به کر میم و فتح 
خاء معجمه و به ضم میم و ضم خاء معجمه و به 
فتح خاء افصح. _ 
٣‏ - حرام کرده امل بر شمامردار و حون و 
گوشت خوک و آنچه کشته بجز نام خدای بر آن, 
و گلرافشرده و به چرب‌زده و از که یا از بالایی 
دراوکنده یا به سرو کشته و... (ترجمهة تفسیر 
طبری چ حبیب یغمایی ج ۲ ص ۳۷۲ 
۳-به ندرت به خر صفت نیز ملحق گردد. 
مانند فیروزمد در شاهد زیره 
که بر هر چه شاید گاید ز بند 
دل و رای شه باد فیروزمند. نظامی. 
mand.‏ - 4 
(این صورت در بعضی از کلمات 0۳200 - 5 
فارسی نیز دیده میشود؟؛ مانند: تنومند. بُرومند. 
حاجتومند), 

6 - ۱ 


مگ . 


معین). مزید مؤخری است که مممولاً به آخر 
اسم معنی دراید و تصاحب و مالکیت را 
رساند. ماشد: آبرومند. آرزومند. آزمند. 
آگه‌مند. آهمند. آهومند. ادرا ک‌مند. ارادتمند. 
ارمند. اصل مند. اقبالمند. اندوهمند. اندیشمند. 
آندیثه‌مد. بخت‌مد. بزه‌مد. بهره‌مند. 
بیدادمند. پندمند. پورمند. پروزمند. ثروتمند. 
خردمند. خطرمند. خندانمند. خواهشمند. 
دانشمد. دردمند. دومند. رحم‌ند. رضامند. 
رن‌جمد. روزی‌مند. زورمند. زهرمند. 
زیانمند. سازمند. سالمند. سخاو تمد. سرامد. 
سعادتمند. سودمتد. شرافتمند. شره‌مند. 
شعورمند. شکایتمند. شکوهمند. شکوهمند. 
طالعمند. عفومند. عقلمند. عقیده‌مند. 
قرضمد. قیمت‌مند. کارمند. کرامتد. 
مستمد. مهرمند. نیازمند. نیرومند. نیومند. 
هنرمند. هوشمند. یارمند. یالمند. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). ||در كلمة کشتمند معنی 
جای دهد نظیر زار در کشتزار به معنی مزرعه. 
(یادداشت ایضا). ||مزید موّخر امکنه: میمند. 
بیمند. فیروزمند. (در سیستان). هیرمند = 
هیلمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
مب . [ ] (!) تام نوعی از عنبر بود که ساهو 
گران بود. (فرهنگ جهانگیری). نام نوعی از 
عیبر است و آن یاه و سنگین و گران 
می‌باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
... در قرابادینها یافته تشد و سا اج‌اللغات 
گوید:«و بعضی به معنی نوعی از عبر سیاه و 
گران‌قیمت نیز نوشتهاند و ظاهراً به «مید» به 
یای مجهول که نوعی از عطریات است و از 
گرب زباد حاصل می‌شود اشتباه کرده‌اند و 
حال آنکه بدین مخی هم هندی است نه 
فارسی». (فرهنگ نظام). 
مند. م نٍدد] (ع ص) آنکه پرا کنده می‌کند 
شتران را. (ناظم الاطاء) (از متتهى الارب) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انداد شود. 
منف. [م] (اخ) دهی از دهستان مسکوتان 
است که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر 
واقع است و ۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جنرافیانی ایران ج۸). 
منك . [م] (إخ) دهی از دهستان مرکزی بخش 
چویمند است که در شهرستان کناباد خراسان 
واقع ادست و ۶۹۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغفرافیانی یران ج٩).‏ 


هنفب. [م] (اخ) رودی است در جنوب ایران. 


که‌از رودهای مهم حوضۀ خلیج فارس 
موب می‌گردد. دارای دو شمه مهم است: 
یکی از کوههای برفی واقع در شمال غربی 


شیراز سرچشمه گرفته موسوم به «قراقاچ» و 


. دیگری از کوه بزپار جاری شده در «پسی 


رودک» به آن متصل می‌گردد و رودهای دیگر 
مانند شوررود و غیره به آن ملحق شده در 
شمال زیارت وارد دریا می‌شود. شعبهٌ اصلی 
این رود یعتی قراقاج دارای پیچ و خم زیاد و 
آبشارهای متعددی است که از کوههای 
ساحلی گذشته در موقع ذوب برفها رسوب 
زیاد با خود به دریا می‌برد. (از جغرافیای 
طییعی کھان ص ۷۴و ۷۹). 
منف. [ع] ((خ) ۲ مرکز ایالت «لوزر» " فرانسه 
است که بر کتار رود لو "و در ۵۷۱ کیلومتری 
جنوب پاریس واقع است و ۱۱۴۷۲ تن سکنه 
دارد. آثار باستانی این شهر کلیسای بزرگی 
است از قرن شانزدهم و هفدهم و پلی از قرن 
شانزدهم و مهمانسرائی از قرن هیجدهم. این 
شهرستان از ۱۷ بسخش و ۱۴۳۲ دهستان 
تشکیل يافته و جمعاً ۶۴۵۹۸ تن سکه دارد. 
(از لاروس). 
مندا. () (()" موندا. یکی از شهرهای 
باستانی اسپانی که در ایالت بتیک راقع است 
و در سال ۴۵ پس از میلاد سزار در این‌جا بر 
پران و صاحبمنصان پومپه فائق آسد و 
بعدها اظهار داشت که در نیردها همه برای 
پیروزی می‌جنگیده ولی در این جنگ برای 
حفظ جان خود نبرد می‌کرده است. (از 
لاروس). ۱ 
منداب. [f1‏ (() گاهی است که از دانۀ ان 
روغن گیرند و شتران مبتلا به جرب را بدان 
چرپ کنند. کک کوج. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). گیاهی است از تیر؛ چلیپائیانی که 
ريشة ضخیم آنها خورا کی است و این گیاه 
دانة روغنی * دارد. (از گیاه‌شناسی گلگلاب چ 
۲ص ۲۳۲). 
مند‌اد. [] ((خ) این عبدالحمید» مکنی په 
ابوعمر الکرخی معروف به ابن‌لزة, لشوی و 
آدیب بو د. کاب معانی‌الشعر از اوست و اشمار 
باهلی انصاری را شرح کرده است. (از 
ممجم‌الادباء چ سارگلیوث ج۷ ص۱۷۸). 
رجو به همین مأخذ شود. 
مندارچه. (م چ / ج] ([) درختچه‌ای است 
از جنس لیگوستروم " که در جنگلهای آستارا 
و طوالش و ارسباران یافت می‌شود و یک 
گونه آن لیگوستروم ولگار * را نام برده‌اند که 
به نام «مندارچه» و «برگ نو» در استارا 
معروف است. این درختچه آهک‌جو است و 
به فراوانی جت می‌دهد. در ساختن پرچین 
و برای آرایش باغ به کار می‌رود چوبش 
سخت و ستگین و خمش‌پذیر است و 
شاخه‌های جوان ان در سبدیاقی ریز به کار 
می‌رود. میوه آن سیاه و گوشتدار است و 
پرندگان آن را بار خواهان می‌باشند. 


۶1۵ 


(جنگل‌شناسی ساعی ج۱ صض۲۶۷). نامی 
است که در استارا به برگ نو دهند. (یادداشت 


مندانائو. 


مرحوم دهخدا). 

متداش. (2](ع ص) زن سبک‌سر. (مهذب 
الاسسماء). زن سبک. (متهی الارپ) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منداصی.[2] (ع ص) زن بدزبان زشت گول 
بک چست. (منتهی الارب) (آنندراج). زن 
گول و احمق و زن بدزیان سبک. (ناظم 
الاطباء). زن زشت و گویند زن احمق و زن 
بدزبان. (از اقرب الموارد). ||مرد که پیوسته بر 
قوم خود ناپسندها نماید و شرارت و بدی پیدا 
کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ج. منادیص. 
(اقرب الموارد). |[زنی که عجز و رانهای وی 
کم‌گوشت و لاغر باشد. (ناظم الاطباء). 

منداص. [] (ع ص) آنکه افزون می‌کند و 
پدید می‌اورد هرچیز بدی را. (ناظم الاطباء): 
انه لمنداص بالشر؛ یعنی او بیارآرند؛ یدی 
است و درآینده در آن. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). || آنکه پنهاتی هجوم می‌آورد. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد. رجوع به 
اندیاص شود. 

منداغورس. [مر ] (معرب. إ) به یونانی 
روح است. (تحفة حکیم مومن) (فهرست 
مخزن الادویه). از یونانی مندراغوراس*. (از 
حاشیة برهان چ معن ذیل مندغوره). رجوع 
بسه یسیروح و یپروح‌الصتم و مندغوره و 
مندرا گورشود. 

منداغول. 9 ((ج) سیزدهمین از خانان 
مغولستان از نسل چنگیز (۸۷۴-۸۶۷ هھ .ق.). 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

منداق. 9 [ (اخ) دهی از دهتان قثلاقات 
اقخار است که در بخش قیدار شهرستان 
زنجان واقع است و ۱۳۸ تن سکنه دارد. (اژ 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 

مفف‌ان. [مْ] ((2) دی از دهسستان 
بویراهمد» سرسیر است و در بخش 
کهکیلویذ شهرستان بهبهان واقع است و ۱۷۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیاتی ایسران 


ج۶. 
مندانائو. [ 4] (خ) ۲۰ میندانائو. بزرگرین 
جزیره از مجمع‌الجزایر فیلی‌پین که در جنوب 


شرقی لوسون" " واقع است و ٩۷۹۷۰‏ متر مربع 


1 - Mende. 2 - Lozère. 

۰ - 4 ما - 3 

5 - Bétique. 6 - Brassica ۰ 
7 - انا‎ ۰ 8 - _. ۰ 
9 - ۱۸۵۱۵۲89۳6۲۵5 (یونانی)‎ 

۱۷۵00۲290۲6 (gili). 

10 Mindanao. 

11 - ۰ 


۱۲-۱۶۰۶ منداور. 


است آتش‌فشانی و سرشار از مواد معدنی 
مختلف. (از لاروس). 

منداور. [م و] (اخ) نام ولایتی است غير 
معلوم. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی. (ناظم 
الاطباء). ظاهرا با «مناور» تصحيف شده 
است. (حاية برهان چ صعین). رجوع به 
مناور شود. 

مندب. ( 5] (ع [) محل گریه و ندبه. (ناظم 
الاطباء). ||ندیه بر میت. ج منادب. (از اقرب 
الموارد). 

مندب. 2f]‏ (ع ص) خودرا در خطر 
افکنده. (انندراج). انکه خود رادر خطر 
می‌اندازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ||زخم که نشان آن سخت 
کنده شود. (آنندراج) (از منتهی الارب). ||اثر 
زخم کلان. (ناظم الاطباء). رجوع به انداب 


0 


شود. 

منداب. [ء د] (إخ) ساحلی است مقابل زبید 
به یمن و آن کوه مشرفی است. (از معجم 
البلدان). رجوع به معجم البلدان و باپ‌المندب 
قود: 

مندیج. (مدب] (ع ص)سر پت 
فروداورنده در رکوع و جزان. (اتدراج) (از 
منتهی الارب). رجوع به اندباح شود. 

مندبور. [ع] (ص) مسفلوک و بی‌دولت و 
سیاه‌بخت بسود. (فرهنگ جهانگیری). 
سیاه‌بخت و صفلوک و بی‌دولت و صاحب 
ادبار و غمگین. (برهان) (از ناظم الاطیاء). 
مقایه شود بامنذور. در کردی. هی 
مندبور" (ورشکسته. بی‌چیز). (حاشية برهان 
چ معین). مَندپور معرب از فارسی به معنی 
دا (دزی از حاشیة برهان چ معبن): آنکس 
را که وقتی عفیف و پا کدامن و خویشتن‌دار 
گفتندی| کنون... مندبور و دمسرد مي‌خوانند. 
(عبید زا کانی) (اخلاق‌الاشراف). رجوع به 
مندپور و نیز رجوع به ذیل مندور شود. 
||مانده و پریشان‌حال از کثرت حرکت و 
رقار. (غیات). 

مندبونه. [] (ع !) به لاتینی «منتابونا» آ. په 
اسپانبایی «ایربابوننا» " نعناع. (دزی ج۲ 
ص ۶۱۸ رجوع به نعنا شود. 

هند به. [م د ب /ب] (از ع.!) جای ترس و 
جای تضرع و زاری و فریاد. ||جای دعوت. 
(ناظم الاطباء). 

مندیی. (م د با] (ع ص) رجل مندبی؛ مرد 
سبک در حاجت. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). مرد سبک در حاجت و به سرعت 
پرآورنده آن. (از اقرب الموارد). 

منک یی. [م د] ( ص نبی) منوب به 
باب‌المندب: عنبر مندبی؛ عبر كه از 
باب‌المندب ارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). 


مند پور. [ء] (ص) به مسعنی مفلوک و 
پریشان‌حال و اصل این لغت منده‌پور بوده 
است؛ یعی صاحب اولاد بسیار و چون فقیر 
کیرالاولاد همیشه غمنا ک و پریشان‌خاطر 
است این معنی اصل لغت گردیده. (انجمن آرا) 
(آنندراج). رجوع به مندبور شود. 

مند جر. مد ج](ع ص) حبل مندجر؛ رسن 
نرم و سست. (متھی الارب). ریمان نرم و 
سست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مندجین. 2 ۳ (إخ) دصی از دهس‌تان 
کاغذکنان است که در بخش کاغذکتان 
شهرستان هروآباد واقع است و ۲۹۲ تن سکه 
دارد. (از فرهتگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مندح. Ta)‏ جای فراخ. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

مندخ. [م 5](ع ص) آنکه پروا ندارد از 
اینکه فحش گوید یا فحش گویند او را. (منتهی 
الارب) (آنندراج). آتکه پروا ندارد نه از 
فحش گفتن و نه از فحش شنیدن. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب السوارد). 

مندخل. [مدخ)] (ع ص) آنکه درمی‌آید و 
داخل می‌گردد. آناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مندد. [م ن 218 ص) پرده‌درنده که راز 
هر کس فاش کند. (غیات) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). رجوع به تتدید شود. 

مندر. [م د] (ع ص) افک‌ننده. (انندراج). 
انکه می‌افکند چیزی را. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||از شمار 
افکنده. (آنندراج). آنکه از شمار می‌افکند. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). اابه شمثیر افکنده دست کسی را. 
(آنندراج) (از اقرب الموارد), آنکه به شمشیر 
می‌افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): 
| آنکه از مال خود بیرون می‌آورد. (ناظم 
الاطباء) (از متهى الارب). رجوع به اندار 


۳ 


شود. 

مندر. [م د] (ع مص) صاف کردن و مطح 
کردن زمین بوسیلة غاطک. (از دزی ج۲ 
ص۶۱۸). 

من‌درآری. (2 د] (ص مرکب) رجوع به 
من‌درآوردی شود. 

من د رآورده. [ دود /د](ص مرکب) 
رجوع به من‌درآوردی شود. 

من د رآوردی. 1ء / و1( ص سرکب) 
چیز من‌عندی. حرفی یا مطلبی یا کاری که 
انان از خود دربیاورد (غالبا ایین صفت 
موقعی استعمال می‌شود که کار من‌درآوردی 
خراب شده باشد). من‌درآری. (فرهنگ لفات 
عامیانة جمال‌زاده). من‌عندی. مجعول. 
مصنوع. برساخته. ساختگی. اختراعی بد و 
نامطبوع و غالا بی‌سابقه, ابداعی بی‌اناس و 


متدرج. 


نامعقول. من‌درآری. من‌درآورده. (یادداشت 
مرحوع دهخدا). 
مندراغوراس. [] (معرب. إ) رجوع به 
منداغورس و مدخل بعد شود. 
منفرا گور. [عگ ] (فرانسوی,ل)*به لاتینی 
«مندرا گوراس» ۲. از گیاهان نواحی گرمسر 
است که ريشة آن در قسمت‌های سقلی دارای 
برجتگی است و سپس دو شعبه شده و اندام 
انان را در ذهن متبادر ميکند. از خانوادة 
«سولاناسه»" است و در ادوار کهن آن را 
دارای خواص بسیار گمان می‌کردند و در 
جادوگری به کارش می‌بردند. (از لاروس). 
رجوع به منداغورس و مدخل قبل شود. 
مندر بللاغی. [م د ب ] ((خ) دی از 
دهستان آتش‌سیک است که در بخش 
سراسکند شهرستان تبریز واقع است و ۲۹۱ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافائی ایران 
ج (f‏ 
مندرج. [م درا (ع ص) گروه هلا ک‌شده و 
منعدم‌گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به اندراج 
شود. | درج‌شده و شامل‌شده و شامل‌کرده و 
گنجیده‌و گنجانیده و جمع‌کرده و فراهم‌آورده 
و درمیان‌نهاده و درمسیان داخل‌کرده و 
دردفتردرح‌کرده و گنجانیده و ثبت‌نموده و 
درهم‌پیچيده. (ناظم الاطباء). درامده در 
چیزی. (غیاث) (آنندراج): و یا لیت که به 
دست کهتر و پدر کاری سبر آمدی که ترفیه 
خاطر شریف در آن مندرج بودی. (متشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۰۰). در طی آن 
مرثئه‌نامه تقریر جمله خصال أن زبد؛ رجال 
مندرج و مندمج است. (ترجمة تاریخ یمیلی 
چ ۱ تهران ص ۳۳۲). سراسر امارت است و 
حکمتهای خفی در مضامین آن مندرج. 
(مرزبان‌نامه چ قزویتی ص۱۰۱. | گر عاقل 
در این بیت تامل کند هزار دیوان شعر و هزار 
دفتر حکمت در یک بیت آخر این رباعی 





مندرج بیند. (لباب‌الالباب چ نفقسی ص 4۴۴. 
در هر نفسیم تعبیه آهی 

در هر سخنم مندرج وایی. 

کسال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص 10۳۳۳ 

جزئات نامتناهی که در تحت کلیات مندرج 
باشد بر وجهی از وجوه دراو حاصل آمده 
باشد. (اخلاق ناصری). 


1 - mendebir. 2 - mendebur. 

۳-دزی این کلمه را معادل Malheureux‏ 
فرانسری گرفته است. 

- Mentha bona. 

- Yerba buena. 

- Mandragore. 

- Mandragoras. 

- Solanacées. 


+ س 0 ی u‏ 


مندرحان. 


ضد اندر ضد پنهان مندرج 
ازل و ابد مندرج در تحت احالت او و کون و 
کان مطوی در طی باطت او 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص۱۸). همچنانک 
ددج جزوی و جروی و تقس جروی و 
عقل جزوی رادر تحت احاطت ذات خود 
مدرج بیس (مصباح‌الهدایه انشا ص ۰ 
عرش قلب اکر است در عالم کییر... جملة 
قلوب در تحت احاطت عرش مندرح‌اند. 
(مصباحلهدایه ایضاً ص۸٩).‏ افعال آثار 
صفات‌اند و صفات ب مندیج در تحت ذات. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱۳۱). اما حیای عام 
که مندرج است در تحت مقام مراقبه از جملة 
مقامات است. (مصبام‌الهدایه ایضاً ص ۴۲۰). 
حکم حال منطقی خواهی ز حال فلسفی 
کن قياس آن را که اصغر مندرج در اکیر است. 
جامی. 
اسرار غیبه و معانی حقیقیه در کوت 
صورت و لباس مجاز در ان اشعار 
خیام ج ۲ ص ۳۱۵). 
-مندرج گردیدن؛ درج شدن. جای گرفتن. 
گنجیدن. داخل شدن: نور علم توحید در نور 
حال اومر و مدرج گردد. (مصباح‌الهدایه 
مندرحان.(:) ( اخ) دی از دهتان 
چادگان ن است که در بخش داران شهرستان 
فریدن واتع است. ۴۲۴ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج 4۱۰. 
مندرج. (از ناظم الاطیاع). 
- مطالب مدرجه در کتاپ؛ مضمون کتاپ. 
(ناظم الاطباء). 
ی [م در ](ع ص) رسیم ضندرس؛ 
نشان و علامت ناپدیدگردیده و م‌حوشده. 


(ناظم الاطباء) (از اقرب المسوارد). منطمس. 


٠ ازمیان‌رفته‎ 

منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود 

منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار. 
امیر معر ی (ديوان چ اقال ص ۲۶۶). 

مدارس چو رسم کرم مندرس 

مکارم سیه‌رو چو دست قضا. 

بحرالعلومی ص۲۵۸). 

- مندرس شدن؛ از ميان رفتن. محو شدن: 

زانعام تو منبسط شد زمین 

در ایام تو مندرس شد فنا, 


امیر معزی (دیوان چ اقال ص۲ ۳(. 


بیشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان۱ 
متدرس شد. (چهار مقاله ص ۰ 
شد نام معن زایده و قس ساعده 


نوخ و مندرس زعطا و کلام تو. 
عبدالواسع جبلی. 
بستانها و کوشکهای دیگر که خداوندان آن را 
نمی‌شنامند و نمی‌دانند وبیشرين آن 
مندرس و منهدم شده‌اند. (تاریخ قم ص ۳۶). 
- مندرس گردیدن ( گشتن)؛ محو شدن. از 
ميان رفتن. ناپدید شدن 
بهاری ہس بدیع است این گرش با ما بقا بودی 
ولیکن مندرس گردد په آبانها و آذرها. 
منوچهری. 
آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این 
شش بیت بماند. (چهار مقاله ص۸۱), و 
محجه انصاف که به مواطاة اقدام ظلم تمام 
مندرس و محو گشته. (ستدبادتامه ص ۱۰). 
اندر طریقت ترت پدا آمد لا بلکه یکره 
مندرس گشت. (ترجمه رساله قشیریه ج 
فروزانفر ص ۱۱). نظر حکیم مقصور است بر 
تتبع قضایای عقول و تفحص از کلیات امور 
که...به اندراس ملل و اتصرام دول مندرس و 
متبدل نگردد. (اخلاق ناصری). اذان موذن... 
منقطع شد و مدارس دربسته و درس گشت. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص۴۹). 
به سبب تغیر روزگار و تأثیر فلک دوار... 
مدارس درس مندرس و معالم علم متطمی 
گشته...(جهانگشای جوینی ایضاً ص ۳). 
||کهند و فرسوده و جامة کهنه و فرسوده, 
(ناظم الاطیاء). کهنه و فرسوده و خصوصاً 
جامة کهنه. (غیاث) (آندراج). 
مندرس. [م د ر] ((خ)" نهری در آسیای 
صغیر در غرب آناطولی به طول تقریبی ۳۸۰ 
کیلومتر که به ارخبیل می‌ریزد. رجوع به 
المنجد و قامومن الاعلام تركى و مندره و 
مئاندر شود. 
مندرع. ٣[‏ ر] (ع ص) پیش‌درآیسنده. 
(آنندراح) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). آنکه پیش میآید و نزدیک می‌گردد. 
(ناظم الاطباء). ||آنکه به شتاب می‌رود. 
(ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب). ||استخوان 
از جای خود برآینده. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب). استخوان از جای خود برامده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||شکم‌پر. 
(آنندراج). شکم پرشده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||ماه 
برآینده از ابر (انندراج) (از صنهی الارب). 
ماه از زیر ابر پرآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اندراع شود. 
مندرکت. [م د ر] (اخ) دی از دهستان 
شان است که در بخش مرکزی شهرستان 
شاء‌آباد واقع است و ۲۸۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایرا ان ج۵ 
مندره. م2 را (إخ) " شطی در اناطولی 
ترکیه که نام باستانی آ ن مئاندر۴ بود. از 


مندعی. ‏ ۲۱۶۱۷ 
دریاچۀ کوچکی در ارتفاع یکهزارگزی 


سرچشمه می‌گیرد و پس از عبور از پیچ و 
خم‌های فراوان از ناحية باستانی میله" 
می‌گذرد و پس از طی سیصد و هشتاد هزار گز 
مسافت و پجای گذاشتن رسوبهای مفید 
کشاورزی وارد بندر قدیمی لاتمیک * در 
پحرالروم می‌گردد. (از لاروس). رجوع به 
مثاندر و مندرس شود. 
مندریء . :]ع ص) سیل پریشان و 
پرا کنده‌شونده و دوررونده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارداء رجوع به 
آندرآء شود. 
مندس. (مدس‌س ](ع ص) پنهان‌شونده در 
خاک(انندراج) (از متهی الارب). پنهان‌شده 
و دفن‌شده در خا ک.(ناظم الاطاء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به اندساس شود. 
مند‌ستان. [ ] (إخ) یکی از بلوکهای دهگانة 
دشتی است به طول ۶۰ و به عرض ۳۰ هزار 
گز.از شمال محدود است په سنا و شه و از 
مغرب به دشتستان و از مشرق به بلوک 
پردستان و از جنوب په خلیج‌فارس. آپ و 
هوای آن گرم و اراضی آن دارای رودهایی 
است که بواسطهٌ عمق زیاد نمی‌توان از انها 
استفاده کرد. مهمترین محصول آن هندوانه و 
مرکز آن کاکی است و ۳۹٩‏ قریه دارد. (از 
جفرافیای سیاسی کیهان ص ۴۸۰ و ۴۸۱). 
مندش. (م د] () فرش وباط بود. 
(فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) 
(انجمن آرا) (آنندراج). گلیم و نمد. (ناظم 
الاطباء). جهانگیری میگوید به معنی فرش و 
بساط بود. استاد فرخی راست: 
نیلگون پرده برکشید هوا 


بی‌شبهه ENE‏ و لفت 
مندش را با این وسیلٌ ضعیف بوجود آورده 
است. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
مندعص. ([م د ع] (ع ص) مرد؛ از همم 
پاشیده. (منتهی آلارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مند‌عوره. [م در /ر] (معرب. !) به لفت 
رومی بيخ لفاح بری است و لفاح میوهة 
مردم‌گیاه است. اگردر شراب به خورد کسی 
دهند بیهوش گردد. (برهان) (آنندراج). 
مصحف «مندغوره» = منداغورس. (حاشیه 
برهان چ صعین). رجوع به منداغورس و 
مندغوره شود. 

مند‌عیی. [ ] (ع ص) جسواب‌دهنده. 


۱-سلچوقیان. 
Menderes. 3 - Mendérèh.‏ - 2 
Méandre. 5 - Milet.‏ - 4 
Lalmique.‏ - 6 


۳۱۱۶۱۸ مندغ. 


(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). رجوع به اندعاء شود. 
مندغ. [م ذ) (ع ص) آنکه او را در خستن 
به س خن عادت باشد. (متهی الارب) 
و سخن. (از اقرب الموارد). 
مند‌غوره. [م ر /ر] (معرب. ا یبروح 
است... و به رومی مندراغوراس خوانند. 
(اختیارات بدیعی). مندعوره مصحف أن 
است. منداغورس. (از حاشیة برهان ج معین), 
در مصر, مندراگورا راگویند. (دزی ج۲ 
ص۶۱۸). رجوع به مندرا گورو منداغورس و 
يبروح شود | 
مندغة. [م د ع](ع!) پر که بر نان زنند. 
مسفة. (مهذب الاسماء). پر کلیچه و نان که از 
پرهای مرغ و آهن باشد. (متهى الارب) 
(انندراج). دسته‌ای از پرهای دنب مرغ و جز 
أن که به هم بته و تانواء نان را بدان نقش و 
نگار می‌کند. (ناظم الاطباء). دسحه‌ای از 
پرهای دم پرندگان و جز آن که انوا به وسة 
آن نان را نقش و نگار کند و همچنین است | گر 
از آهن باشد. (از اقرب‌الموارد). ||سچیدی بن 
ناخن. (متتهی الارب) (آنندر اج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مندف. [م ذ] (ع !) کمان پنبه‌زن. ج منادف. 
(مهذب الاسماء). كمان نداف. مندفة. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). کمان حلاجی. کمان حلاج. محبّض. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
مندفع. [م دف ] (ع ص) دف شونده. 
(غیاث). دفع‌شونده و دورشونده. (آنندراج). 
دورشونده و دفع‌شده و دورکرده‌شده و 
رانده‌شده و آخراج‌شده و بدرکرده‌شده. (ناظم 
الاطباء): چه به برکت و پرتو نور ارادت و 
طلب حق که در نهاد ایشان است بعضی از 
ظلمت وجود مندفع بود. (مصباح‌لهدایه ج 


همایی ص ۵۱). 

مندفع شدن؛ دفع شدن. دور شدن. رد شدن. 
زایل شدن: 

هجو او راست گویم و نشود 

سخن راست مندفع په جواب. ‏ سوزنی. 
حکمت در وجود نفس غضبی کر و قهر 


نفس بهیمی است تا فادی که از استیلای او 
متوقم است مندفع شود. (اخلاق ناصری). | گر 
به هیچ وجه مندفع نشود!... وضو تازه کند و 
به وظایف او را مشغول شود. (مصباح‌الهدایه 
چ همایی ص ۱۶۶. بعد از نماز چاشت قیلوله 
کند تا کلالت قوای نفس بدان مندفع شود و بر 
قیام شب معاونت نماید. (مصباح لهدایه چ 
همایی ص ۳۱۵). 

-مندفع گردیدن ( گشتن)؛مندفع شدن؛ تابود 
که این داهیٌ عظیم و این واقعذ جيم مندفع 


گردد. (مندبادنامه ص ۸۴). بر سریر مملکت 
استقرار یاقت و رایت دولت او را مرتفع شد و 
مواد زحمت اعدا مندفع گشت. (لیاب‌الالیاب 
چ نفیسی ص ۲۰). از برکت جمعیت ظاهر و 
پاطن... ایشان... نوازل بلا و عذاب از ايشان 
مندفع گردد. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص ۱۵۴). تا اثر ظلمت نفس به نور دل مندفع 
گردد. (مصیاحالهدایه ایضاً ص ۱۵۹). هر گاه 
که خواب بر وی غله کردی خود را به 
ریسمانی درآویختی تا خواب مندفع گردد. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۳۱۳). آن قضية هایله 
از سلمانان مندفع گشت. (حیب‌السیر ج 
خیام م۳ ص۲۰۸). رجوع به ترکیب قبل 


5 


شود. 
|اپسایمال‌کرده‌شده. ||روانه کسرده‌شده. 
ااتليمكردمخده. |اقطع‌ظرکردشد. 
|| خلاص‌گشته. (ناظم الاطباء). اابه شتاب 
رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). اسبی که 
به شتاب می‌رود. (ناظم الاطباء) |ابه نا گاه 
رسنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

مند فعد. [ د فيع /ع](ع ص) مندفعة. 
تأنيث مندفع. رجوع به مندفع شود. 
- مواد مندفعه؛ (در طب قدیم) عبارت بودند 
از پیشاب و طمث و عرق و مدفوع و امثال 
انها. این استفراغات يا طبیعی بودند به مانلد 
موادی که مذکور افتاد یا غیر طبیعی به ماند 
رعاف. ( محمود تجم‌آبادی ترجمهٌ قصص و 
حکایات‌المرضی رازی ص). 

مندفق. [م د فب ] (ع ص) رب‌سخته‌شونده. 
(انسندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ریخته‌شده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
اندفاق شود. 


| مندفن. مد ف ] (ع ص) پسسنهان‌گشته و 


پنهان. (ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد)؛ له (لاذخر) اصل مندفن " و 
تضبان دقاق. (ابن‌الیطار جزء اول ص ۱۵) 
(یادداشت مرحوم دهخدا). || چاه و هر چیز 
مانند ان که انباشته شده باشد. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب). رجوع به اندفان شود. 

مند فة. [م د ف ] (ع!) مندف. (منتهی الارب) 


(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 


مندف شود. 
مندفه. [) دف /ف] ازع ص) سب 
ندف‌کرده و فراهم آورده که به هندی گاله 
گویند.(غیاث) (آنندراج). 
مندفه. (ء دت /ف ] (از ع. !) گویی که از 
پبه ساخته باشند. (ناظم الاطباء). 
مندق. [م ذقق ] (ع ص) کوفته و شکسته. 
(آنسندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
المسوارد): کوفته‌شده و خردشده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به اندقاق شود. ||در 


مندکور. 


کوفته‌شده.(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مندکک. [م د] (از ع. ص) کی که مانده و 
شه شود. (ناظم الاطباء). 
- خسته و مندک؛ خه و کوفته. (فرهنگ 
لغات عامانة جمال‌زاده). 
||زمین برابر و هموار. (ناظم الاطباء). ||خرد. 
حقیر. درهم‌کوفته* 
چونکه کرد الحاح و بنمود اندکی 
هی که که شود زان مندکی. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۲۷۶). 
اختران بیار و خورشید او یکی است 
پیش او بنیاد ایشان مندکی است. 
مولوی (ایضاً ص ۳۹۷). 
کوهپهر دقع سایه مندک است 
پاره گشتن بهر این نور اندک است. 
مولوی (ایضاً ص ۴۲۲). 
رجوع به من کو مَند ک‌شود. 
منفکث. [مْ د کک] (ع ص) جای برایر و 
هموار. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل 
قبل شود. 
مندکت. [م د] (از ع, ص) کاد و ناروایبی 
متاع و کالا باشد. (فرهنگ جهانگیری). 
کسادی و ناروایی اسباب و کالا باشد. 
(برهان). کاد و ناروا و بی‌قیمتی ماع و کالا. 
(انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری و رشیدی 
این بیت سولوی را شاهد اورده‌اند 
رستم و حمزه و مخنث یک بدی 
علم و حکمت باطل و مندک شدی. 
(مثنوی چ نیکلسن دفتر ششم ص ۳۷۳). 
و مد ک‌عربی و اسم فاعل از اندکا ک‌است به 
معی برابر و هموار گردیدن (مکان) و ویران 
شدن. (حاشة برهان چ معین). این کلمه را 
صاحب جهانگیری نارسی شمرده و بیتی از 
مولوی را شاهد آورده, ولی غلط است و کلمه 
عربی است از د ک‌به مسعی کوفته و وسران 
|پارهپاره. 





است. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
(غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 

مندکم. دک ] (ع ص) درآیسنده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). انکه به زور 
درمی‌اید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به اندکام شود. 

مندکور. [ع د) (اخ) شهری است و آن قصبة 
لوهور است از تواحی هند در سمت غزنه. (از 


(فرانسوی) ۱۷۵0۵۲۵9076 - 1 
۲ -خحواب. 
(فرانسری) 5۵6162106 tige‏ ۱2۲08 - 3 
رجوع به لکلرک ج۱ص ۲۴ شمارة ۹ شود. 
۴-ظ. اسم مفعول منت است از مصدر 
انداف. اما در کب لفت انداف به این معنی دبده 
نشد. 


مندل. 


ممجم البلدان), 
مندل. (م د]() خط عزیمت بود که معزمان 
کشند.(لفت فرس اسدی چ اقبال ص ۳۲۲). 
دایره‌ای را گویند که عزایم‌خوانان بر گرد خود 
بکشند و در میان آن نشته عزایم و ادعیه 
خوانند. افرهنگ جهانگیری) (آنندراج). 
دایره‌ای که عزایم‌خوانان بر دور خود کشند و 
در میان أن نشینند و دعا و عزایم خوانند. 
(برهان) (از ناظم الاطباء). دایره‌ای که 
افونگران و عزایم خوانان گرد به گرد خود بر 
زمین کشند. (غیات). خطی که تسخی رکنندگان 
ارواح و عزایم‌خوانان گرد خود کشند و در آن 
نشیند و به عزیست خوأنی و تخر جن و 
آرواح مشغول شوند.و په عقید؛ آنان هر گاه 
قدم از خط بیرون گذارند ارواح خون آنان را 
می‌ریزند. ( گنجینهگجوی و حاشية ص ۱۱۲ 
اقبالنامه ج وحید دستگردی)؛ 
ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی 
دگر نماید و دیگر بود بان سراب. 
رودکی (از لفت فرس چ اقبال ص ۲۲۲). 
قلک بر تو زان هفت مندل کشید 
که‌بیرون ز مندل نشاید دوید 
از این مندل خون نشاید گذشت 
که چرخ ایستاده‌ست با تیغ و طشت. 
نظامی (اقالامه ج وحید دستگردی 
ص ۱۱۲). 
به ببهوشی از نسبت اولش 
نهادند سر بر خط مندلش. 
نظامی (ایضاً ص .)٩۱‏ 
در این مندل خا کی‌از یم خون 
نیارم سر آوردن از خط برون. 
بدین حال و مندل کسی چون بود 
که‌زندانی مندل خون بود. نظامی. 
اعود خام. (قرهنگ جهانگیری) (فرهنگ 
رشیدی) (از برهان) (انتدراج). چوب عود. 
(ناظم الاطباء). عود. (مهذب الاسماء) (دهار), 
عود بخور یا جیدترین آن, (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ج. منادل. (اقرب الموارد). 


نظامی. 


چوبی معطر که از «مندل» هدوستان آرند و 


نام چوب مأخوذ از همین شهر است. قسمی 
عود که سوزند بوی خوش را و از هندوستان 
ارند. (یاددائت مرحوم دهخدا): اوراق و 
غصون اشجار و خاک و گیاه و حطب آن 
قرنفل و عود و ستبل و صندل و کافور و مندل 
است. (تاریخ وصاف در وصف هندوستان از 
فرهنگ جهانگیری). 

از برای قوت دل گر بخوری ایدم 

صندل و مندل نابم غیر چوب ارس و تاغ. 


ابن‌یمین (از فرهنگ جهانگیری). ` 


رجوع به مندل (إخ) موه 
- امتال: 
المندل‌الرطب فى اوطانه حطب. (بادداشت 


مرحوم دهخدا). 

||به زبان هندی, نوعی از دهل باشد. (برهان) 
(فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). به زبان هندی, نوعی از دهل که آن 
را یکهادج نیز گویند. (غياث). ||مأخوذ از 
یونانی, تیف آهنین که در پشت در جهت 
بستن آن به روی رزه اندازند. (ناظم الاطباغ). 
مندل. 2۱ د] (() نسوعی از قماش و در 
فرهنگ سروری گفته قماشی که از آن سایبان 
کنند.(فرهنگ رشیدی) (آنندراج). 
مندل. [م دلل | (ع ص) راه نس‌موده‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
اارب_خته‌شده: (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اندلال 
شود. || اجازت‌یافته. (ناظم الاطباء). 
مندل. [م د] (ع [) دستار. (سنتهی الارب) 
(انندراج). دستاری که به وی دست پا ک‌کنند 
و دستار خوان و دستاری که بر سیان بسدند. 
(ناظم الاطباء). پارچه‌ای که با آن عرق و جز 
آن را پا ک‌کنند. مندیل. (از اقرب الموارد). ج, 
منادل. (النجدا). |((ص) نره درشت. (منتهی 
الارب) (آنندراج). نرهُ درشت و سخت. (ناظم 
الاطباء). |[رباینده. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). آنکه نا گاه‌و په زور چیزی 


را می‌گیرد. (ناظم الاطباء).|دلو از چاه 


بیرون‌آرنده. (متهی الارب) (آنندراج). آنکه 
دول از چاه بیرون می‌آورد. |امرد چست و 
چالا ک.(ناظم الاطباء). 
مندل. [م د] (ع !) موزه. (متهى الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). کفش. (از اقرب 
الموارد). 
مندل. [م د] ((خ) گویند شبهری است در 
زمین هند که در انجا عود بسیار است و عود 
مندلی به سبب آن گویند. (بسرهان). زکریاین 
محمود قزوینی در عجایب‌البلدان اورده که 
مندل شهری است در زمین هند که عود در 
آنجا بار است و آن راعود مندلی گویند و 
آن عود نه در زمین هند می‌روید بلکه نبات 
آن در جزیره‌ای است ورای خط استوا و آب. 
آن رابه مندل می‌آورد و اگرتر قلع کرده باشند 
آن را قامرونی خوانند و ا گر خشک قلع کرده 
باهند آن را متدلی نامند. (فرهنگ 
جهانگیری). در قاموس مندل به معنی بلد و 
عود هر دو گفته و اصح آن است که نام شهری 
است و به کثرت استعمال بر عود نیز اطلاق 
کنند و لهذا آن را عود مندلی خوانند. (فرهنگ 
رشیدی) (آنندراج). شهری است به هند. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شهری است 
خرد از پادشایی قامرون [به هندوستان ] از او 
عود مدلی خیزد و این شهر بر کران دریاست. 
(حدود العالم). شهری است به هند که از آن 
عود نیکو خیزد که آن را مندلی گویند. (از 


مندلف. ‏ ۲۱۶۱۹ 
معجم البلدان). 

مندل. [م د] ((خ)" گرگور یوهان. راهب و 
گیاه‌شناس اتریشی (۱۸۸۴-۱۸۲۲م.) که 
آزمایشهای فراوان و بسیار دقیقی بر روی 
گیاهان دورگه انجام داد و کیفیت توارث را 
میان گیاهان تحقیق کرد و به کشف قانون 
توارث موفق گردید که به نام او مشهور گردید. 
(از لاروس). رجوع به مندلیسم و یز رجنوع 
به بیولوژی ورائت ج۱ ص ۳۶ و ۸۱و ۸۴و 
۴ ۲۴-۰ و ۲۰۸ و صفحات دیگر و 
گیاه‌شناسی گل‌گلاب چ ۳ ص۲۱۸ و ۲۱۹ 
شود. 

مندلث. (مْ ذ ل](ع ص) مرد خودرای 
سخن‌ناشنو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|ابسی‌فکر و رویت در کاری درآي‌نده. 
||درافتده با کسی. (آنندراج) (از منتهی 
الارب), رجوع به اندلاث شود. 

مندلسن. [م د س] ((خ)۲ مندلزن مس 
وال تما و نوف الشسسان 
(۱۷۸۶-۱۷۲۹م.), او برای هماهنگ ساختن 
بهودیت با اوضاع زمان و اصلاحات لازم در 
آن تلاش فراوان کرد. (از لاروس). رجوع به 
مدخل بعل شود. 

مندلسن. [م د ش] ((خ)" ... بسارتولدی 
(مندلزن بارتولای. فنلیکس). آهنگ‌ساز 
آلسانی (۱۸۳۴۷-۱۸۰۹م.) و فرزند پسر 
مندلسن ؟ و مومس کنرواتور لایپزیک و 
بوجودآورند؛ آثار فراوانی در موسیقی است. 
از آن جمله: سنفنی ایتالیانی, رژیباهای یک 
شب تابستان, و کسرتو برای پیانو و... (از 
لاروس). 

مند لص. (م دل ] (ع ص) چیزی لفزنده و از 
دست افتنده. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). هر چیز که بلغزد و از دست 
بیفتد و لفزان. (ناظمالاطباء). رجوع به 
اندلاص شود. 

مندلع. (م ل] (ع ص) شکسم کلان و 
برون‌آمده و فروهشته. (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
ااشمشر ببیرون‌آمده از نسیام. اازبان 
بیرون‌آمده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
اندلاع شود. 

مندلف. مدلا ص) شیر خرامان و 
آهتهرفتار. (متهى الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||ريختهشونده. 
(آنسندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 


1 - Mendel, 6۵۲۱6396۵۲ ۰ 
2 - Mendelssohn, Moses. 
3 - Mendelssohn 6۵۲۱۳۵۱۵۷, Felix. 


۴-رجوع به مدخل قبل شود. 


۰ مندل‌فروش. 


الموارد). رجوع به اندلاف شود. 

مندل فرواش. (ءدف ] (نف مرکب) کی 
که دهل می‌فروشد. (ناظم الاطیاء). رجوع به 
مندل شود. : 

مندلق. [مد ل (ع ص) آنکه می‌گذرد و 
پیش می‌رود در رفتن و دویدن. (ناظم 
الاطباء). اهر آنچه بیرون می‌افتد و از جای 
خود برمی‌آید مانند روده از شکم و شمشیر از 
غلاف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||توجبه و یا گروه سواران که 
به نا گاه رسد و هجوم آورد. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به اندلاق شود. 

من ل نواز. [ع د ن] (نف مرکب) دهل‌زن و 
انکه دهل می‌نوازد. (ناظم الاطباء) رجوع به 
مندل شود. 

مندلویم. ام لو ی) (فرانسوی, ۱ 
عنصری است با علامت اختصاری لار ۷۷ 
عدداتمی آن ۱۰۱و جرم اتمی ۲۵۶ است. (از 
فرهنگ اصطلاحات علمی). مأخوذ از نام 
مندلیف شیمی‌دان روس. (از لاروس). رجوع 
به مندلیف شود. 

منداله. [م دل / ل ] () به معنی مندل که عود 
خام است. (منتهی الارب). مندل و عود خام. 
(ناظم الاطباء) عود خام. (الفاظالادویه). 
رجوع به مندل شود. ||دايرة عزایس‌خوانان 
باشد. (بسرهان) (ناظم الاطباء), 9 
عزیمت‌خوانان و مقدار شش گز در شش گز. 
رجوع به مندل شود. |امطلق داییره را نیز 
گویند.(فرهنگ رشیدی) (انندراج). 

مند له. (م / م دل /ل ] (() نوعی از قماش که 
از آن ځیمه و ايان سازند. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). نوعی از قماش بود. (فرهنگ 
جهانگیری). رجوع به سنل شود. 

مندلی. [م د / م دلیی ] () عود. (مهذب 
الاسماء) (از معجم البلدان). چوب عود که از 
مدل آرند. انا الاطباء). عود هندی. 
(الفباظالادویه). قسمی عود بخور است 
منسوب به شندل شهری به هندوستان, 
(یادداشت مرحوم دهخدا). |((ص نسبی) 
منسوب است بد شهز مندل. اهن الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منصوب به 
شهر مندل: عود مندلی» داربوی مندلی. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندل 
((خ) شود. 

مندلی. [م د] (إخ) شهرستانی در عراق 
واقع در استان دیالی. در حدود ۵۶۰۰۰ تن 
سکنه و باغهای میوه دارد. مرکز آن شهر 
مدلی است که ۸۰۰۰ تن سکنه دارد. (از 
الاعلام‌المنجد): نشان حکومت شیراز را از 
عقب آمیرزاده رستم به عراق عرب ارسال 
داشت و در مندلی» آن مخال به امیرزاده رستم 
رسیده شاهراده عنان عزیمت به صوب فارس 


انعطاف داد... اما سلطان احمد جلایر که حا کم 
بغداد بود چون خیر استیلای امیرزاده رستم را 
بر مندلی و بعضی دیگر حدود عراق عرب 
شنید اضطرابی عظیم به وی راه یافت. 
(حبیب‌السیر ج خامج ۱۳۸۲۲ و ۴۸۵). 
مند لیسم. 1 3 (فرانسوی. ۲ مجموعة 
نظریه‌های مندل۳ و طرفداران اوست. مطابق 
این نظریه‌ها. عوامل ورائت یا «ژن‌ها» در 
یاخته‌های مخصوص جنسی قرار دارند و به 
این ترتیب هر جاندار از هر دو نمونة 
یاخته‌های جنسی نر و یاخته‌های جنسی ماده 
عوامل ارئی رادریافت می‌کند. چگونگی 
انتقال صفات ارٹی از قوانین مندل پروی 
می‌کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی). رجوع 
به مندل شود. 
مند لیف. مد ي ] ((خ)۲ شیمی‌دان مشهور 
روس (۱۹۰۷-۱۸۳۴ م( و مصف جدول 
تناوبی عناصر شیمیائی است که به نام خود أو 
مشهور است. (از لاروس). رجوع به فرهنگ 
اصطلاحات علمی ص ۲۰۲ و جدول دوره‌ای 
آخر همین کتاب و مندلویم شود. 
منفم. [م د] (ع امص) پشیمانی. مندمة. 
(منتهی الارب) (انندراج) ندامت. (اقرب 
المسوارد). ||( مسوضع پشیماتی. (ناظم 
الاطباء). 
مندمج. p31‏ 2 ص) درآینده در چیزی. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). . درهم‌رفته و داخل‌شونده. (غاث) 
(آتدراج): در طی آن مرئیه‌نامه تقریر خصال 
آن زیده رجال مندرج و مندمج است. (تاریخ 
یمینی ج ۱تهران ص ۴۴۲). 
ضد اندر ضد پنهان مندرج 
آتش اندر آب سوزان مندمج. مولوی. 
در حال ظهور بقاء فنا به طریق علم در وی 
مندرج بود و در حال ظهور فناء بقا به طریق 
علم مندمج, (مصاح‌الهدایه چ همایی 
ص۴۲۸). رنجوع به اندماج شود. ||پیکا 
گرد.(مهذب الاسماء): نصل مندمح؛ پیکان 
گرد.(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 


۱ اقرب الموارد), 


مند مس 21 Dp‏ ص) کته در 
دیماس. (آنندرا اج( (از سنتهی الارب) (از 
آقرب الموارد), درأینده در حمام و گلخن و 
زندان. (ناظم الاطیاء). رجوع به دیماس و 
اندماس شود. 

مندمق. مم{ (ع [) جای درآمدن. (متهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). مسدخل. 
(اقرب المواردا. 

مندمق. [دم](ع ص) به نا گاه‌درآینده بی 
دستوری. (آتدراج) (از متتهی الارب). آنکه 
بی دستوری و به نا گاه درسی‌آید. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |ازایل‌گردنده از 


مندوان. 


جایی. (آنندراج) (از متهی الارب). از جای 
خود زایل‌شونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || صیادی که در کازه پنهان می‌گردد. 
(ناظم الاطباء). رجوع به اندماق شود. 
مندمل: [مدع](ع ص) جسراستی که 
شش فراهم آمده, به شده باشد. (غیات) 
(آتدراج). جراحت به‌شده. (ناظم الاطباء). 
ریش و جراحت نیکوشده, گوشت‌آورده و 
جوش‌خورده (ریش و خستگی). (يادداشت 
مرحوم دهخدا). 
- مندمل شدن؛ به شدن جراحت. (ناظم 
الاطباء), نیکو شدن جراحت. گوشت 
برآوردن و جوش‌خوردن جراحت. الشیام 
یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا)؛ اندامی که 
به سالها... آزرده باشی به مرهم یک هفته کجا 
مندمل شود. (نقثة‌السصدور ج یزدگردی 
ص ۲۷). 
- متدمل گردائیدن؛ بهیود بخشیدن. التيام 
دادن خدشه أن تشویر که به روی دل من 
مانده بود مندمل گردانید. (المعجم چ دانشگاه 
ص ۴۱۰). 
مندمة. مد م)(ع [مص) پشیمانی. مندم. 
(منتهی الارب). پشیمانی و ندامت. اناظم 
الاطیاء). |/(!) چیزی که مایهٌ پشیمانی شود. و 
مه الحدیث: اليمين حنث او مندمة. (از اقرب 
الموارد). 
مندمی. [] (اخ) طایفه‌ای از ايلات کرد 
آیران است که شعب آن عبارتند از: ۱ - محمد 
مرادی که مرکب از ۵۰۰ شانوار است و در 
کردستان, شهر زور و زهاپ سکن دارند. ۲ 
- تاری مرادی که در حدود ۴۰۰ خانوار 
است و در قرخ لروکانی دریژ سکونت دارند. 
این تیره به زراعت سی‌پردازند. ۰-۳ ۳۰۰ 
خانوار دیگر از این ایل در بازیان و سرخار از 
توابع سلیمانیه سکونت دارند. (از جغرافیای 
سیاسی کیهان ص ۶۳). 
هندوستان. (برهان) (ناظم الاطباء). |قلعهای 
ی به مالوء و سالها دارالملک 
ان ديار بوده و آن را شادیآباد می‌خوان‌دند. 
(آتدراج) (انجمن آرا). 
مند‌وان. [م ۳ ((خ) دی از دهان 
خنافره است که در بخش شادگان شهرستان 
خرمشهر واقع است و ۱۳۸۹ تن سکنه دارد 
که‌از طایفة دوارقه هستند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج ۶). 
مندوان. [م د[ (اخ) دهی از دهستان خین 


- ۱۷۵۳06۱۵۲ 

- 

- Mendel. 

- Mendéleev, Dimiiri ۱ ۰ 


هھ ج ی دک 


مندواد. 


است که در بخش مرکزی خرمشهر واقع است 
و ۲۰۰ تن کله دارد که از طایفة عدالمطلب 
هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
مندوان. 2 د( ((ج) شسعه‌ای از رود 
جراحی است. (یادداشت مرحو/ دهخدا), 
مندوب. [ء] 2 ص) مستحب. امتهی 
الارپ) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی 
است که در نظر شارع انجام دادن ان راجح بر 
ترک ان است اما ترک ان جایز است. (از 
تعریفات جرجانی). |[مرده که بر آن گریند و 
بشمارند زکیهای وی را. (سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ||(تزد نحویان) متفجع عليه به 
«یا» یا «وا». (از تعریفات جرجانی). کي که 
بر او تأسف و غمخواری کنند و تأسف خویش 
رابه لقظ «یا» یا «وا» ادا سازند. و اين اظهار 
تأسف را ندیه نامند و البته لفظ «وا» مخصوص 
ندبه و لفظ «یا» مشترک بین ندیه و ندا 
می‌باشد. و متفجع علیه. یا کی است که بر 
فقدان او تاسف خورند و یا کی است که 
مرده وابته به اوست مثل یا زیداه, يا عمرواه. 
یا حسرتاه» یبا مصیباه» واویلاه. و حکم 
مندوب در اعراب و بنا در حکم منادی است 
و بعضی گفته‌اند مندوب خود در حکم منادی 
است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد 
نحویان متادای مندوپ آن است که بدان تفجع 
و اظهار درد شود به لفظ «با» و «وا» مانتد 
«واویلا». (فرهنگ علوم نقلی تألیف 
سجادی). |لفظی که در حالت مصیبت یاگریه 
به طریق نوحه متلفظ نموده شود. (غیاث) 
(آتدراج). لفظی که در حالت مصیبت و یا 
گریه‌به طریق نوحه تلفظ کنند. (ناظم الاطباء). 
|| خوانده‌شده و برانگخته‌شده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد, 
-امر مندوب‌الیه؛ کار خوانده‌شده به سوی 
آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||متوجه گشته.(ناظم الاطباء). || فرستاده‌شده 
در لفغت مکه. (از اقرب الموارد). آنکه وی را 
برای مهمی برگزینند و جایی فرستند. رسول. 
مستخب. فرستاده. فرسته. سفیر. ایلچی. 
برانگيخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
برگزیده‌شده. انتخاب‌شده: او را به مباشرت 
آن منصب دعوت کردند بدان مسرور و مفرور 
و از سفارتی که بدان مندوب بود و وساطتی 
که به اعتماد او منوط و مربوط بود اعراض 
کرد. (ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص۲۰۲). 
-مندوب شدن؛ برگزیده شدن. انتخاب شدن. 
برگزیده شدن برای رسالتی یا اجرای اسر 


مهمی: من بنده بدان رسالت مدوب شسدم. 


(نفتةالمصدور چ یزدگردی ص 9۰ ۱ 
مندوبات. [](ع ص. لا ج مندوبةء تأنیث 


ملوب. 


- مندوبات عقلیه؛ آنچه راعقل مستصن 
شمارد. در مقابل مندوبات شرعه. (فرهنگ 
علوم نقلی تألیف سجادی). رجوع به مندوب 
شود. 
مندوب سامی. [مّ ب ] (إخ) لقب نمايندة 
انگ لیس به عراق, لقبی است که مردم 
ین‌شهرین به حا کم انگلیسی در عراق 
می‌دادند. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
مندویة. مب ) 0 ص) تأنیث مندوب. ج. 
متدوبات. (یادداشت مرحوم دهخدا). . رجوع 
به مندوب و مندوبات شود. 
مندوحة. (ع ح] (ع ص. ل) زین فراخ و 
يقال لى عنها مندوحه؛ ای سعة و يقال ایضا ان 
فی‌المعاریض لمندوحة عن الکذب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). زسین فراخ. 
(آنندراج): آرض مندوحة؛ زمین فراخ دور. 
(از اقرب الموارد). || فراخی. (ناظم الاطباء). 
مندور. ()(ص) غمگین بود. (لغت فرس ج 
اقبال ص ۱۴۴). غمنا ک.(آنندراج). مندوور '. 
(ناظم الاطباء). متحیر. درمانده. (حاعة 
فرهنگ اسدی نخجوانی). مفلوک و صاحب 
ادبار و سیاه‌بخت و بی‌دولت و به‌معنی گرفته و 
خیس و بی‌بهره از نعمت خدا هم هت. 
(آنندراج): احمد على نوشتکین نیز بیامد 
چون خجلی و صندوری. (تاریخ بیهقی) 
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوور 


۳ 


سود. 

< مندور کردن؛ درمانده کردن. بدبخت 

کردن: 

خداوندم نکال عالمین کرد 

سياه و سرنگونم کردومندور. منوچهری. 
مندور. [] () مکس و ذباب. (ناظم 
الاطاء). 


مندور. [ (اخ) دشتی در حدود ارمنتان. 
(خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشية 


ص ۱۴۰): 
گهی راندند سوی دشت مندور 
تھی کردند دشت از آهو و گور. 


نظامی (خرو و شیرین ایضاً ص ۱۴۰). 
مندورو. (م د ر1 ((خ)" جزیره‌ای است در 
مجم‌الجزایر فیلی‌پین که ۳۱۳۳۰۰ تن سکنه 
دارد. (از لاروس). 


مندوری. [ء] (حامص) ان‌دوهنا کی. 


غمنا کی. غمگینی. درماندگی: 


بهار خرم نزدیک آمد از دوری 
به شادکامی نزدیک شو نه مندوری. 

جلاب (از لفت فرس چ اقبال ص ۱۳۴). 
ED‏ 
مندوزا. م د1 ال" شهری است در 
آرژاتین واقع در دامتةٌ جیال آند که ۱۱۵۲۰۰ 


تن سکنه دارد. (از لاروس). 
مندوس. (2] () گاه باباآدم که ريش آن 


۳۱۱۶ 


در طب به کار است و این نام در کرج متداول 
است و گویند چون گل آن به لباس چدد آن 
رامن دوست و سپی مندوس گفته‌اند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

من د وست. () (إخ) دهی از دهستان 
لادیز است که در بخش میرجاوه شهرستان 
زاهدان واقم است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۸). 

مندوسة. م س] (ع [) خبزدوک. (منتهی 
الارب) (انندراج). جعل و خبزدوک. (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). 

مندوف. [ع] (ع ص) پسنبهٌ زده. (مسهذب 
الاسماء) (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ندیف. محلوج. 
منفوش. حلیج. فلخیده. فلخمده. واخیده. 
شیده. (یادداشت مرحوم دهخدا), 

مندول. "(دوٍ](ع ص) از جایی به جایی 
شونده. (آنندراج) (ناظم الاطیاء). |[بر‌آینده 
آنچه در شکم باشد. (آنتدراج). بیرون‌آمده 
هرآنچه در شکم باشد. |[شکم فروهشته و 
فراخ‌شده. ||هر چیز آویزان. (ناظم الاطباء). 
رجوع به اندیال شود. 

مندول. 11 ((خ) دصی از دتان 
علوی‌کلا است که در بخش مرکزی شهرستان 
نوشهر واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جنرافیانیايران چ ۳ 

مند ولکث. (] ((ح) دهی از دهستان ریکان 
بخش گرمار شهرستان دماوند است و ۵۷۶ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 1 

من - -دو-مارسان. 6 / مون دو 
مارسان مرکز ایالت لاند فرانسه است که در 
محل تلاقی رود «می‌دو» ۷ و «دوز» و 
۵ کیلومتری جنوب غربی پاریس واقع 
است. این شهر دارای ۲۲۷۴۹ تن سکته و 
کارخانۂ تولید ابزار مکانیکی است و یکی از 
پایگاههای نیروی هوائی فرانسه در این شهر 
واقع است. شهرستان دارای ۱۶ پخش و ۱۷۹ 
دهستان و جمعاً ۱۳۹۵۳۳ تن سکنه دارد. (از 
لاروس). 

مندوور. [م 13" اص) بر وزن و معنی 


مندوور. 


۱-احتمالاً این کلمه و مندبور تغر شکل 
يافتة مندور است. رجوع به مندبور شود. 

2 - ۰ 3 - ۰ 

۴-بر طبق قواعد اعلال, اسم فاعل و مفعول از 
ماده «دول» در باب انفعال مُندال آید نه مُندّول. 

5 - Mont - de - ۰ 

6 - Landes. 7 - Midou. 

8 - 8: 

٩-با‏ یک واو هم نربند همچو طاوس و داود 

و امثال آن, اما می‌باید درست نباشد چه در اینجا 

4 


1۶۲ مند‌ و ه. 


مندبور است که مفلوک و صاحب ادبار و 
بی‌دولت باشد و به معنی گرفته و خسیس و 
بی‌بهره از نعمت خدا هم هست. (برهان). بر 
وزن و معنی مندیور است. بدبخت و فقیر و 
مقلوک و صاحب ادبار و خیس و بی‌بهره از 
نعمتهای خداء (ناظم الاطباء). ا[به معنی 
غمنا ک نیز آمده است. (برهان). ملول و 
غمتاک.(ناظم الاطباء). رجوع به مندور شود. 
مندوه. [ ] (هندی, () به هندی نوعی از دخن 
است. (تحفة حکیم مومن) (فهرست مسخزن 
آلادویه), 
مندوی. زمٌ ] (ج)! شهری است در ایتالی 
که در سال ۱۷۹۶م. ناپلئون بناپارت 
((پیه مو ته» ها ّ را در آن‌جا شکت داد. این 
شهر ۲۱۴۰۰ تن سکته و کارخان صنایع آهن 
و فولاد و چینی‌سازی دارد. (از لاروس). 
منشه. ام د /د] ([)سبو و کوزۀ دسته‌شکسته 
بود. (لفت فرس چ اقبال ص۴۷۵). کوزه و 
سیوی بی‌دسته و گسردن‌شکسته را می‌گویند. 
(برهان) (ناظم الاطباء). سو و کوزه که دسته 
و گردن شکسته باشد. (آتدراج): 
دوصد منده سپو آپ‌کش په روز 
شبانگاه لهو کن به منده آبر. 
ابوشکور (لفت فرس چ اقبال ص ۴۷۵). 
روا نبود که با این فضل و دانش 
بود شربم همی دائم ز منده. ۱ 
فرالاوی (از لفت فرس ایضاً ص ۴۷۵). 
اابه معنی مندک است که کادی و ناروایی 
بازار و اسباب و متاع باشد. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). به مستی کاد و ناروايي ماع و بدین 
معنی در هندی مدا شهرت دارد. (انندراج) 
|امنده و مانده تامی است که کودکان را دهد 
به تفأل. نامی از نامهای ایرانی. (یبادداشت 
مرحوم دهخدا)ء 
عاشقم بر نجیبک منده 
آن اجل غمزة امل خنده. 
سوزئی (یادداشت ايضاً). 
إإأحين وفایی به منی نان هم آورده أت 
که به عربی خبز گویند. (برهان). نان. (ناظم 
الاطباء). به ابن معنی مصحف «ميده» 
است.(حاشية برهان چ معین): 
خوانی نهاده بر وی چون سیم پا ک‌مده۵ 
با برگان و حلوا شفتالوی کفید. 
ابوالعباس (از صحاح الفرس). 
مندهن. 1 دا ص) آنکه بر خود 
روغن می‌مالد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانون). 
مندهیر. [ء](إخ) نام شهری بوده از بلاد 
هندوستان و گجرات که به دست سپاه سلطان 
محمود غزنوی مفتوح گردیده... (اننجمن آرا) 
(انتدراج)؛ 
چو مندهیر که در مندهیر حوضی بود 


چنانکه خیره شدی اندر آن دو چشم فکر. 
فرخی (از انجمن آرا). 
مندی. مد دا ] (ع |) جای آب دادن.اسبان 
و خران. یقال: هذا صندی خیلنا. (منتهی 
الارب) (از آندراج) (از اقرب الموارد). جای 


آب دادن اسبان. ||چایی که شتران در میان دو 


نوبت آب چرا می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
|((ص) ترشده و نمنا ک‌شده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مند یا. [م] (ع!) ج مندية. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). رجوع به 
مندية شبود. |ارسواییها و بی‌آبرویها و 
کارهای زشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

مند یرو (ع] ((خ) دهی از دهستان میرعبدی 
است که در بخش دشتیاری شهرستان 
چاء‌بهار واقع است و ۱۲۰ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 

من یش. [] (ا) قلعه‌ای است از خراسان. 
(فرهنگ رشیدی) (از برهان) (از ناظم 
الاطباء). نام ولایتی بوده در غور و این قلعه 


در آنجا بوده است. از قصه‌ای که منهاج. 


(طبقات ناصری صص ۳۳-۲۲) در وجه 
تم این محل تقل می‌کند احتمال می‌رود که 
به فعح مم باشد. می‌گوید: دو فراری از نهاوند 
به غور آمدند و در این ناحیه مقام کردند و 
گفتند: «زو مندیش: آن موضع را مندیش نام 
شسد» ۶ قلعه‌ای که مسحمدین صمحمودبن 
بسیکتکین را معود برادر او بند کرد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): وی را از اين قلعة 
کوهتیزبه قلعة مندیش بردند. (تاریخ بیهقی چ 
فیاض ص ۷۰. فرمان چنان است که امیر را 
به قلعةٌ مندیش برده آید تا آنجا ن‌کوداشته‌تر 
باشد. (تاریخ بهقی ایضاً ص ۷۵). از چاپ راه 
قلعت مندیش از دور پدا امد. (تاریخ بهقی 
ایضا ص ۷۵). 
از محنتها محنت تو بیش آمد 
از ملک پدر ملک تو مندیش آمد. 
؟ (از فرهنگ رشیدی). 
مند یش.- [م ] ((خ) نام قریه‌ای بوده بر وه 
ساوه... (انجمن ارا) (انندراج). رجوع به 
انجمن آرا شود. ۱ 
مندیل. 1 ۸( !) دستار که دست پا ک 
کنند به وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
رومال. (غیات) (آنتدرا اج). پارچه‌ای که با آن 
عرق و جز آن را پا ک‌کنند. ج سنادیل. (از 
اقرب الموارد). دستمال. روپا ک.(یادداشت 
مرحوم ده خدا). ابوطاهر. ابوالنظيف. 
(المرصع): 
گرشیردل‌تر از تو شناسیم هیچ مرد 
مندیل حیض سگ‌صفان طیلان ماست. 
خاقانی. 


ناظم الاطباء). دستارچه که بر ميان بندند. 
(غیاث) (آتدراج). |ادستار خوان. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). سفره. دستار خوان. 


۱ دستر خوان. (یادداشت مرجوم ده خدا) 


||دستار. ج منادیل. (مهذب الاسماء). دستار 
و عمامه. (ناظم الاطباء). دستار و عمامه. 
دول‌بند. سرپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
گشته‌گریان ز بنده تا آزاد 
مانده عریان ز موزه تا متدیل. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین 
ص ۷۴. 
داری برکی خوب رها کن مندیل 
در عیش خوش آویز نه در جمر دراز. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۲۳). 

بر دستار نسوزد بر شمعت مندیل 
این ستل خوانده‌ای کافت پروانه پر است. 
۱ نظام قاری (دیوان ص ۱۲۵). 
امد و بنشبت پا مندیل زفقت 
تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت. 

ملک‌الشعرای بهار (دیوان ج ۲ ص۱۸ ۲). 
ادر دو شاهد زیر از مثنوی مولوی ظاهراً به 
معبی لنگ و فوطه آمده است که در گرمابه 
بدان ستر عورت کنند؛ 
مير شد محتاج گرمایه سحر 
بانگ زد سنقر هلا بردار سر 
طاس و مندیل گل از تون بگیر 
تا به گرمابه رویم ای نا گزیر 
سنقر آمد طاس و مندیل نکو 


# راو اول به جای بای ابجد واقع شده است 
و بابر قاعدة کلی بای ابجد و واو به هم تبدیل 


1 - Mondovi. 2 - ۰ 


۱ ۳- مرحوم دهخدا در یادداشتی آرند: آوردن 


سر دلیل است که منده به بعنی سبو بست و لهو 
کردن با منده نمی‌دانم پعنی چه. شاید منده و 
منده سبو به معنی سطل باشد که گاهی هم آن را 
توان نواختن چون طبلی. 

۴-رجوع به شاهد ذیل این معنی شود. 
۵-مرحرم دهخدا در دنیال این شاهد نویستد: 
ولی بی‌شبهه منده در یت «میده» است که نان 
سد باشد و قافیۀ کفیده هم مژید آن است و به 
تصحف خوانده‌اند... توضیح: اظهارنظر 
مرحوم دهخدا ا گر در مورد بیت ابوالعباس 
درست باشد در مورد این شواهد مطبق یت 


آن به دندان من ز جمله خلق 
1 چون به دندان گوسته منده. 


زیرا دیگر قأفیه‌های قصیده. خنده و ژنده و بنده 
وسراقکنده و غیره است. و نیز این بیت از 
انوری؛ 1 
داریم به لفظ ترکی و هندی 

از جود و مکارمت ات و منده. 

۶-ظ.اين وجه تسه بر اساسی یست. 


مند پلان. 


برگرفت و رفت با او دو په دو. 
مولوی (متنوی چ رمضانی ص ۱۸۶). 
||پارچة نادوخته. (غیات) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). 
مند بلان. [ء] (إخ) دجی از دهستان 
میان‌کنگی است که در شهرستان زابل واقع 
است و ۳۵۳ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۸). 
مند یل بسر. (ع ب س] (اخ) دی از 
دهستان گاودول است که در بخش مرکزی 
شهرستان مراغه واقع است و ۱۰۷ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغراف‌ائی ایران ج ۴). 
مندیله. [م /ع ‏ /] (از ع. () مندیل: 
غير دستار گه پیچش مندیلة او 
نیست چیزی که بگیرند و دگر بگذارند. 
۱ نظام قاری (دیوان ص ۶۳). 
عمامه دست مدیله بر می‌زد. 
نظام قاری (دیوان ص ۱۲۹). 
رجوع به مندیل شود. 
مند بك. [م ی ] (ع ص) کلمه‌ای که به استماع 
آن جين خوی ارد. ج. مندیات. (سنتهی 
الارب) (انندراج). کلمه‌ای که به شندن آن 
پیخانی خوی آورد و عتری کند. (تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||رسوا کنند؛ قول 
باشد یا فعل. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). شرم‌اور. مايه شرم. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), ۱ 
منذ. (م / م ] (ع حرف جر | از آنگاه باز 
مُذ. (منتهی الارب). حرف جر و یا اسم میتی 
است که در زمان ماضی به معنی از و در زمان 
حاضر به معنی در و اگرزمان معدود باشد به 
معتی از مدت می‌آید. (ناظم الاطباء). رجوع 
به مذ شود. 
منذاغورس. (ع ر ] (معرب. !۲ منذغوره. 
مهرگیاه. مردم‌گیاه. یبروح. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به منداغورس و یبروح شود. 
منذر. (م ذ] (ع ص) بيم‌کننده. (دهار) (مهذب 
الاسماء). ترساننده. (منتهی الارب) (انندراج) 
(غیاث). آ گاه‌سازنده و پنددهنده و آنکه 
می‌ترساند. (ناظم الاطباء). بيم‌دهنده. مقایل 
مبشر. (یادداشت مرحوم دهخدا): و عجیوا ان 
جاء‌هم منذر مهم و قال الکافرون هذا ساحر 
کذاب.(قران ۴/۳۸). قل انما انا منذر و ما من 
اله الا الله الواحد القهار. (قرآن ۶۵/۳۸). نميب 
او منذر و محذر بود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۸۶). عراق مشر احزان و مسنذر اضوان 
من خواهد بود. (نفثةالمصدور ج یزدگردی 
ص ۳۶). 
مبشران کرم را ندیده هرگز روی 
گرفه‌اندمرا منذران قهر تو تنگ. 
کسمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۷۰). 


در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک 
سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به 
جانب او منذر به اتقام... (جهانگشای جوینی 
چ قزویتی ج ۱ص ۶۲). 
تا که این هر دو صفت ظاهر شود 
آن مبشر گردد این منذر شود. مولوی. 
- ابوالمنذر؛ خروس. (ناظم الاطباء). که 
خروس زیرا او خفته را بیدار و أ گاه‌کند. (از 
اقرب الموارد). 
- امثال؛ 
بات بليلة ابن‌منذر؛ یعنی در شب سخت رسید 
و مراد از ابن‌منذر نعمان است که گویند کسری 
وی را در پائ پیل کشت. (منتهی الارب)؛ 
یعنی شبی سخت گذرانید. (ناظم الاطباه) (از 
اقرب الموارد). 
منذر. زم د1 (ع ص) بیم‌داده‌شده. ترسانیده: 
و اغرقنا الذین کذبوا بآیاتنا فانظر كيف كان 
عاقبة المنذرین. (قرآن ۷۳/۱۰). 
منذر. [م ذ] ((خ) یکی از اسماء پیغبر ما 
(ص) که ان حضرت نیز کفار را از عذاب 
دوزخ می‌ترسانیدند. (غیاث) (آنندراج). 
منف‌ر. (م ذٍ] (إخ) ملقب به المنصور اولین از 
آمرای تجیبی سرقسطه (۴۱۴-۴۱۰ ه.ق.). 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منفر. (م ذٍ] (إخ) ابن امرژالقیس‌بن نعمان 
(۵۱۴-۵۰۷ م) یکی از ملوک حیره معروف 
به آل‌نصر یا آللخم است. وی را به نام مادرش 
اپن‌ماءالسماء نیز خوانند. قباد پادشاه ساسانی 
ظاهراً به علت امتناع از قبول دین مزدک او را 
معزول و حارث‌بن عمرو کندی را به جای وی 
منصوب کرد. اما انوشیروان حکومت را بدو 
بازداد. وی در جنگ با رومیها و غسانیهای 
تحت‌الحمایذ انها کشته شد. رجوع به ال‌نصر 
و ذوالفرنین (منذرین امرءالقيس). و 
حبیب‌السیر ج خیام ج٠‏ ص ۲۶۰ و تاريخ 
اسلام تألیف فیاض چ ۳ ص۳۸ اعلام 
زرکلی ج ۳ ص ۱۰۶۹ شود. 
منذر. 0 ذا ((ح) اببن‌الجارودین عمروین 
بیش العمیدی (۶۱-۱ ه.ق.) امیر و از 
بخشندگان بزرگ بود. در عهد رسول اکسرم 
(ص) متولد شد و در جنگ جمل همراه علی 
(ع) بود و علی (ع) او را به فرمانروایی اصطخر 
شت.سپس عبداّ‌ین زیاد به سال ۶۱ 
ه.ق.فرمانروابی ثغور هد را به وی داد و او 
بسدانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۷۰). رجوع به البیان و السبیین ج۲ 
ص۲۲۵ و ج ۲ ص ۷۶ و الاصابة شود. 
منذر. [م ز] ((خ) ابن حرملة الطائی, مکنی به 
ابوزیید (متوفی در حدود ۲۰ ه.ق.)اشاعر 
جاهلی است که اسلام را درک کرد و عمری 
دراز یافت اما اسلام ناورد. تا زمان علمان 
بزیست و در کوفه یا در یادیهُ آن درگذشت. 


۲۱۶۲۳  .تارذنم‎ 


شاعری اندک‌گو بوده است. (از اعلام زرکلی 
ج۳ ص ۱۰۷۰ 
منقز. [م ذ] (اخ) ایین‌سمید, مکستی به 
ابوالحکم (۲ ۳۴۹-۳۰ د.ق.). قاضی و از 
ادبای اندلس بود. از آثار اوست: احکامالقرآن 
و الناسخ و المشسوخ. او را خطه‌ها و رسائل 
بلغ و شعر است. (از اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۷۰), رجوع به معجم‌الادباء ج ۷ شود. 
منذر. [م ) ((خ) ابن ماءالسماء. رجوع به 
منذرین امرژالقیس‌بن نعمان شود. 
منفو. [م ز] (اخ) ابن محمد (۲۷۵-۲۲۹ 
ه.ق.).از ملوک بنی‌مروان اندلس است که 
بعد از فوت پدر به فرمانروایی رید و قریب 
به دو سال حکمرانی کرد. (از حبیب‌السیر ج۲ 
ص٩۵۶).‏ منذرین محمدبن عبدالرحمن‌ین 
الحکم‌پن هشام اموی. مکنی به ابوالحکم از 
ملوک دولت اموی مغرب است. وی بعد از 
وفات پدر به حکومت اندلس رسید. (۲۷۲۳ 
ه.ق.)و در جنگی به اطراف بریشتر کدته 
شد. (از اعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۷۱ رجوع 
به همین ماخذ و الحلل‌السندسیه ص ۳۰۰ و 
طبقات سلاطین اسلام و این‌اثیر ج ۷ ص ۱۷۴ 


شود. 

منذر. (م ذٍ] (زخ) ابن تعمان‌الاول‌ین امری» 
القیس‌بن عمرواللخمی (متوفی به سال ۴۷۳ 
م.) از ملوک حیره و عراق است. بعد از پدر په 
سال ۴۳۱ «.ق.به فرمانروایی رسید. در زمان 
منذر رومیها شهر نصیبین را محاصره کردند و 
او انها را درهم شکست و به سوریه تاخت و 
در آن خطه پیش رفت سپس قصد حمله به 
تططیه داشت اما چون آشفتگی در لشکر 
او پدید آمد با رومیان معاهده صلح بست و به 
حیره مقر فرمانروایی خود بازگشت. (از اعلام 
زرکلی ج۲ ص ۱۰۷۱), منذرین نعمان همان 
کسی است که بهرام گور به کودکی نزد او به سر 
برد. رجوع به آل‌نصر و بهرام گور شود. 

مغد ر. [م ذ] (إخ) آبن نعمان‌ین منذر, ملقب به 
مفرورء در جنگ جوائا کشته شد و او بیست و 
هفتمین و آخسرین ملوک لخمی است. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). در زمان او 
خالدبن ولید بر عراق حمله کرد و جنگهای 
سختی درگرفت و منذر در یکی از آنها به سال 
۴م در بحرین کشته شد و با مرگ او دولت 
لخمیون در حيره منقرض شد. (از اعلام 
زرکلی ج۳ ص ۱۰۷۱). رجوع به آلنصر 
شو د. 

منفر. (م ذ] (اخ) این یحبی‌بن منذر» سومین 
از امرای تجیبی سرقسطه. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منف‌رات. [م ز] (ع ص:!) ج ممذرة. 


(فرانسری) ۱۸۵۳۵۲۵907۵ - 1 


۴ منذر اصغر. 


بیم‌کنندگان. (یادداشت مرحوم ده‌خدا), 
||نامی است که مسلمانان بر حالاتی داد‌اند 
که‌گویند واقع می‌شد و ایرانیان بدان تشائم 
می‌کردند بر زوال ملک خویش مقارن ولادت 
رسول (ص) و پس از آن. (یادداشت مرحوم 
دهخدا), رجوع به ترجمه تاریخ یعقوبی ج۱ 
ص۳۵۹ مجمل التواریخ و القصص ص ۲۳۵ 


۳ 


سود. 
منذر اصغر. [م ذ راع] (إغ) از ملوک 
بنی‌جفنه یا غسانیان است که سیزده سال بعد 
از نعمان فرمانروایبی کرد و پس از وی 
برادرش جسپله به سلطتت رسید. (از 
حبیب‌الیر چ خیام ج ۱ص ۲۶۲). 
منذر | كير. (م ذرابِ] (إخ) مس‌نذربن 
حارث‌بن جبله, از ملوک بنی‌جفته يا غانیان 
است که بعد از پدر خود به سلطت پرداخت و 
پس از وی نعمان به فرماتروایی رسید. (از 
حبیب‌السیر ج خیام ج۱ ص ۲۶۲). رومیها 
بدو بدگمان شدند و او را گرفته به جزیرة 
سییل تبعید کردند و در آنجا بود تا بحرد. 
(تاریخ اسلام تألیف فیاض ج ۲ ص۴۱). 
رجوع به همین مأخذ و تاریخ گزیده چ لیدن 
ص۲۳۱ شود. 

منذ‌غوره. [م ر / ر ] (مسعرب. ل) ببروح. 
مهرگیاه. مردم‌گیاه. و اصل کلمه به رومی 
منذاغورس ! است. (این‌البیطار) (يادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به منذاغورس شود. 
من 5 [م ذا لٍ] (ع [ مرکب) در لفت به 

معنی از آن ن جمله و در اصطلاح اهل دفتر 

خرج راگویند. (غیاث) (آتندراج): 

دين و دنیا از او دو من‌ذلک 

رقبه او رقاب رامالک. اوحدی (جام جم). 
منذور. [م] (ع ص) واجب‌گسردانیده‌شده. 
(آنتدراج). |[نذرشده و عهد و پیمان شده. 
(ناظم الاطباء), 
منذول. (۸) ( جر 
دهخدا). نامی است که در مینودشت به جز 
دهد e‏ 

من‌رآل. (م ر] (خ)۲ تلفظ فرانسوی 
«منترال» که شهری 1 به کانادا. . رجوع به 


. (یادداشت مرحوم 


منترال شود. 

من رای مثلی. امدآ ] (ع!مسرکب) 
عصافیر, و آن درختی است که در پارس 
بيار است. (متهى الارب). رجوع به 
عصافیر شود.. 

مفربة. 1م ر ب ] (ع !) بدی و سخن‌چینی, 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). 

مفوق. مر ) (إخ)" مسونرونه. دولت‌مرد 
امسریکائی (۱۸۳۱-۱۷۵۸م.) که از سال 
۷ تا ۱۸۲۵ رئیس جمهوری ممالک 
متحدۀ آمریکا بود و اشتهارش بر این است که 
در سال ۱۸۲۳ م. نظریه خود را که قطع 


مداخله در امور امریکائیان بوسیلة اروپائیان 
و امریکائیان در امور اروپایان بود اعلام کرد 
که‌به دکترین منرو شهرت یافت. (از لاروس). 
مفرویا. [ ر) (اخ) مونرویا"ً. پایتخت و 
مهم‌ترین بندر کشور جمهوری لبریا است که 
۸۱۰۰ تن سکنه دارد و یکی از مرا کز مهم 
بازرگانی است. (از لاروس). 
منز [م نزز ] (ع ص) مرد بیارجنبنده. ||([) 
گهواره. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منزا. 1م[ (ر)۵ موتزا. شهری است به ایالیا 
در ناحیۀ لومباردی "که کلای بزرگی از 
قرنهای ۱۳-۳م. و صنعت نساجی و 
۰۰ تن سکنه دارد. (از لاروس). 
هنزاف. [م] (ع ص) بز که شیرش سپری 
گردد.(متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منزحر. [ءٌ دج ] (ع ص) بازماننده. (غیاث). 
بازایستنده. (اتندراج). انکه بازمی‌ایستد و 
بازماننده و آنکه بازمی‌گردد و سر بازمی‌زند. 
(ناظم الاطباء): و به تذکر مألوفات محرمه که 
به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت 
کرده, متلذذ نگردد. (مصبام‌الهدایه چ همایی 
ص ۳۶۹). 
- منرجر شدن؛ بازایستادن. بازداشته شدن. 
منع شدن. دور شدن: و چون مردم را از شرب 
شراب منع می‌کرد و آیشان منزجر نمی‌شدند... 
(جهانگشای جوینی). دید خبرت او خیره 
گشته‌بدین مواعظ منزجر نشد و بدین 
تنبیهات مرتدع نگشت. (جهانگشای جوینی 
چ قزوینی ج ۲ ص ۱۰۳). 
تا گردنان روی زمین منزجر شدند 
گردن‌نهاده بر خط فرمان ایلخان. 
حن متکلم. 
مک او در ره به پروانه زده‌اند که به نور 
شمع اکتفا تماید و په ادرا ک ضرر حرارت او 
ممتنع و منزجر نشود. امصاح‌الهدایه ج 
همایی ص ۸۸). 
منزجر گشتن ( گردیدن)؛منزجر شدن: 
سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر 
مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
تامگر به رفق و سدارا متزجر گردند. 
(جهانگثای جوینی). اما سیت ایمان چنان 
بود که کسی به جهت ایمان... بر خر حریص 
گردد و از شر منزجر گردد. (مصباح‌الهدایه چ 
همایی ص ۳۴۰). چون پر از سفر بازگشت 
گفت‌نزدیک بود که به جیحون افتم و آواز پدر 
شندم و از آن منزجر گشتم. (مصاح‌الهدایه 
ایضا ص۱۷۹). رجوع به ترکیب قبل شود. 
|| تفردارنده و متنفر. (ناظم الاطیاء). در تداول 
فارسی‌زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از 


منزع. 
این شخص یا از این کار منزجرم. (بادداشت 
مرحوم دهخدا), 
- منزجر شدن؛ بیزار شدن. متنفر شدن. 
منزحف. 7 ز ح] (ع ص) دورش‌ونده از 
سمت معقولیت. ][دورشونده از وزن صحیح. 
(غیات) (آندراج). شعری که وزن آن تفر 
یافته و از قواعد حروضی خارج شده باشد: 
پیت فرومایة این منزحف 
اف هرزة آن شایگان. 
گویندبیت مزاحف درست 
منزحف منکسر. (المعجم ج 
ص ۴۷). 
منزحة. ۰[ زح] (ع )دلوو مانند آن که بدان 
آب کشند. آمنتهی الارب) (آنندراج). دول و 
هر چیز که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ج. منازح. (اقرب الموارد). 
منزرب. مزر ] (ع ص) صیاد که در کین 
نشیند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انزراب 
شود. 
مفزرق. ٣[‏ زر ] (ع ص) بر پشت خسبنده. 
(آتندراج) (از متهی الارب). آنکه بر پشت 
می‌خواید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اپی‌ماننده و درنگ‌کنده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). انکه پس می‌ماند و درنگ 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ا|تیری که درمی‌گذرد. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انزراق شود. 
مفزع. [م] (ع!) کشیدنگاه. و صنه لیبق 
فی‌القوس منزع؛ یعنی کار به نهایت رسید. 
(متتهی الارب) (از انسندراج) (از ناظم 
الاطباء): از ان روز باز که در قوس رجا 
منزعی و در عرصه امل متسعی بود... تا 
امروز... وصیت می‌کردها...(نفتقالمصدور چ 
یزدگردی صص ۵۵-۵۴). 
منزع. ۰ [م ز] (ع ) تیر که بدان کشند. (منتهی 
الارب) (آتندراج). تیری که بدان کشیده 
می‌شود. (ناظم الاطباه) (از اقرب الصوارد). 
|((ص) مرد سخت‌کنشنده. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مفزع. ١م‏ نز ز1 (ع ص) تسام سنزع؛ گیاء 
برکنده." (منتهی الارب) (از آنتدراج) (از تاظم 


خاقانی. 
نت مسج وبیت 


مدرس رضوی 


1 - ۱۸۵0۵6290726 (Jii), 
۱۵۳۱۵۲۵908 (فرانری)‎ 
2 - Montréal [mon - ré] 


(املای فرانسوی). 
Monroe. 4 - Monrovia.‏ - 3 
Monza. 6 - ۰‏ - 5 
۷-نفس. 
۸-ناظم الاطباء: گیاه زب رکنده, و ظاهراً غلط 
چاپی است. 





۲۱۶۲۵  .لزنم‎ 





الاطباء). برکنده و گویند ثمام منزع. (از اقرب 
الموارد). 
منزعج. ( ع] (ع ص) بسیآرام (ناظم 
الاطباء). پریشان. مضطرب. تاراحت. 

- منزعح شدن؛ پریشان شدن. مضطرب 
شدن. ناراحت شدن: ا گر خود را مجرم 
دانستی... لابد منزعج و مستشعر شدی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۴۲). اهل شهود 
دایم وسماع متواتر حال شهود و سماع 
خطاب غریب و عجیب ننماید لاجرم از أن 
منزعج نشوند. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص .)۱٩۹۱‏ 

منزعج گردیدن؛ منزعج شدن؛ نفس 
همواره از کی که بر عکس مراد او بود 
منزعج گردد. (مصاحالهدابه ج همایی 
ص۳۵۵). مادام تا به حوادث و عوارض 
خارجی متزعج گردد هنوز حال انس مقام او 
نگشته باشد. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۴۲۲). 
چه هر که در توکل صاحب یقین و تمکین 
شود... از هیچ عارضی و حادثی منزعج و 
مختلج نگردد. (مصباحالهدایه ايضاً ص ۲۹۸). 
رجوع به ترکیب قل شود. 

||از جای برکنده‌شده. (ناظم الاطباء). قلع و 
قمع شده: این ضمیف... به وقتی که از وطن 


منزعج يود و به اصفهان مقیم... (ترجمة تاریخ. 


یمینی ج ١‏ تهران ص ۲۵۲). به یک رکضه بر 
سراو تاخت و او را منزعج و منهزم از آن 
خطه پیر ون انداخت. (ترجمة تاریخ یمیی 
ایضاً ص ۳۰۱). 

منزعج شدن؛ برکنده شدن؛ ابوالمظفر چون 

از ولایت منزعج شد به اهتمام فايق السجاء 
ی و (ترجمه تاريخ 

یمینی انشا ص ۱۰۵). 

منزعة. [ م/م زع) (ع () هست. و گویند: 
فلان قریب‌المتزعة؛ ای قريب‌الهمة. (منتهی 

الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منزعه. [م زعَ](ع!) کمان که زه از وی دور 
باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |بازگشت. ||پایان کار. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (ارای و تدبیر که مرد 
به سوی آن بازگردد و رجوغ کند. و منه: و اله 
لعلمن اینا اضعف منزعة. (متتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). |اسنگی که 
بر آن آبکش ايستد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). |اشراب طیب‌المنزعة: شراب 
تکومقطع شرب. (متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). شراب خوش آیند و گوارا. (ناظم 

الاطاء). 

منزع4. [م رع ] (ع!) چوبی است کفچه‌مانند 
که بدان شهد چیند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). چوبی پهن شه ملعقه که همراه 
چیندة عسل باشد و با آن زنیورهای چبیده 


به شهد را جداکند. (از اقرب الموارد). 
مفزغ. [م ر] (ع ص) رجل منزغ؛ : انکه 
تباهی افکند و برآغالاند مردم را و کذلک 
رجل منزغة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || آنکه غیت کند مردم را. 
منزغة. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
منزغة. [م زر ۶)(ع ص) رجوع به منزغ 
شود. ||( پر کلیچه و نان که از پرهای مرغ یا 
آهن باشد. (منتهی الارب). دسته پرهایی که 
بدان کلیچه و نان را تقض کنند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
مفزف. [ ز /2] (ع ص) آنکسه خسوتش 
بيار رفته باشد. (متهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |است. 
|إيهوش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
منزفة. [م ر ف ] (ع) دلوی است خرد که بر 
سر چوبی دراز بندند و بدان ن آب کشند. (متتھی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. ج. 
منازف. (ناظم الاطباء). ||هر چیز که بدان اپ 
کشند.(از اقرب الموارد). 
منزل. ( ز /] (ع سص) نزول. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع 
به نزول شود. 
منزل. (م ز] (ع ص) فروفرستاده. (متهی 
الارب) (نساظم الاطباء). فروفرستاده‌شده. 
(غیاث) (انندراج). ناژل‌کر ده‌شده. فرودامده. 
[یادداشت مرحوم دهخدا): 
عالی دو آیت است علا و بها به هم 
در شأن دين و دولت تو هر دو مزل است. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۰۲) 
پنداشتی که آیت... در خان آن منزل بود. 
(جسهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص 
۹ 
هر آیت از عنا و عنایت که منزل است 
در ان بدسگال تو و نیکخواه تست. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۲). 
یا چون منافقانی پربند و پيچ‌پیچ 
خشب منده ز برای تو منزل است. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۱۵). 
- مثل وحی منزل شمردن؛ اطاعت آن را 
مرحوم دهخدا). 
منزل شدن؛ نازل شدن. فروفرستاده شدن: 
کلام‌الهی جمله بواسطة جبرئیل بر دل رسول 
(ص) منزل شده است. (مصباح‌لهدایه چ 
همایی ص ۷۷). نزاع پدید امد و در حکومت 
رجوع با حضرت رسالت کردند تا وحی منزل 
شد. (مصباع‌الهدایه ایضاً ص ۱۹۹). 
- || فروتاییدن؛ 
تور مه بر ابر چون منزل شده‌ست 
روی تاریکش ز مه مدل شدست. 


واجب دانستن. (یادداشت 


مولوی. 


- منزل گشتن؛ منزل شدن. فروفرستاده 
شدن:.حکم سایر کتب منزله به وجود قرآن که 
بدو منزل گشت زایل و باطل گشت. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۴۴). رجوع به 
ترکیب منزل شدن شود. 
¬ وحی منزل؛ وحی فرستاده از جانب خدای 
تعالی: 
ای سروری که قول تو چون وحي منزل است 
کارت چو معجزات رسولان مرسل است. 
امیر معزی (دیوان ج اقبال ص ۲ ۱۰). 
| فرودآورده‌شده. (غیاث) (آنندراج). مهمانی 
که به جایی فروداورده شود. انکه په جایی 
فرودامده باشد آقامت راء 
هت عالم چون چرا گاهی و ما چون منزلی 
چون برفت این» منزلی گیرد دگر کس مرغزار. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۳۹). 
|[(مص) فروفرستادن. (منتهی الارب). انزال. 
(اقرب الموارد): ان زله انزالاً و منزلا؛ 
فروفرستاد آن را. (ناظم الاطباء). 
منزل. (م ز] (ع ص) آنکه فرومی‌فرستد و 
آنکه سبب مي‌شود فروفرستادن را (ناظم 
الاطباء). فروفرستنده. نازل‌کننده. ج. منزلون 
و منزلین: انا منزلون على اهل هذه القرية 
رجا من السماء. (قرآن ۳۴/۲۹). أانتم 
انزاتموه من المزن ام نحن المنزلون. (قرآن 
۶ 
بر دشمنان یه خنجر و بر دوستان به جود 
هم مرسل عقابی و هم منزل واب. 
رشیدالدین وطواط (از السعجم چ مدرس 
رضوی ص ۲۲۱). 
هفزل. [م نَزز] (ع ص) نمت فاعلی از 
تسنزیل. فروفرستده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): قال لله انی منزلها علیکم. (قرآن 
۵ رجوع به تنزیل شود. 
مفزل. 1ء٤‏ د ز] (ع ص) فروفرستاده: 
والذین اتیناهم الکتاب یعلمون انه منزل من 
ریک بالحق. (قرآن ۱۱۴/۶). 
مفزل. (م زٍ] (ع () جای فرودآمدن. (مهذب 
الاسماء) (متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
جای فرودآمدن لیکن | کتربه معنی جایی 
معمل است که مافران بجهت خواب و 
آرام در آن فسرودآیند. (غیات) (آنندراج), 
ارجمند از صفات اوست و به الفاظ گرفتن و 
کردن و نهادن و بریدن و افتادن مستعمل. 
(آنندراج). خان و کاروانسرای و جای 
فرودآمدن و توقف‌گاه. (ناظم الاطباء). آنجا 
که فرودآیند اقامت موقت را. فرودآمدنگاه 
کاروان. فرودآمدنگاه قبایل گردنده. خان 
محط. مرحله. ج» منازل. (یادداخت مرحوم 
دهخدا)؛ 


١‏ -اقرب الموارد فقط ضبط اول را دارد. 


۶ منزل. 


به منزل رید آنکه پوینده بود 


بھی یافت آن کس که جوینده بود. فردوسی. 
به هر منزلی زبنهاری سوار 

همی آمدندی بر شهریار, فردوسی. 
سوم متزل آن شاه آزادمرد 

لب دجله و شهر بغداد کرد. فردوسی. 
به هر منزلی ساخته خوردنی 

خورشها و گترده گستردنی. ‏ . فردوسی. 
هر که را راهبر زغن باشد 

منزل او به مرزغن باشد. عنصری. 


الا یا خیمگی خیمه فروهل 
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. 
انچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از 
بشته و رسول و صلح تا اين منزل که آمد 
بازگفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۳۵۲. 
علی تکین بر منزل باز پس تشیند. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص ۳۵۶). 
چون شمردم یازده منزل أ ز راه روزگار 
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص‌۲۶۵). 
یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت 
بار دربست و ره منزلگه دیگر گرفت. 
امیر معزی (ایضا ص ۷۶). 
نتوان گذشت از منزلی کآنجا نیفتد مشکلی 
از قصه سنگین‌دلی نوشین‌لب و سیمین‌ذقن. 
ایر معزی. 
فرصتی نه که چست برتازم 
در چنان منزلی وطن سازم. 
عالم چو منزل است و خلایق مافرند 
در وی مزور است مقام و مقیم ما. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۱). 
راه دشوار است, همره خصم و منزل تاپدید 
توشه رنج است و ملامت مرکب اندوه و محن. 


ا 


سنائی (ایقاً ص ۴۹۸). 
کرددر منزل قول نزول 
گشت بر مرکب مراد سوار. 
انوری (دیوان ج مدرس رضوی ص ۱۹۴). 
دیگران رفتند و ما هم می‌رویم 
کیست‌کو را منزلی در پیش ت. 
۱ شيخ احمد چام. 
تا منزل کاروان بپینم. خاقانی. 
دراین منزل رصد جان می‌ستاند 
گه‌بر رهنمون نتوان نهادن. خاقانی. 
دو اسبه بر اثر «لا» بران پدان شرطی 
که‌رخت نفکنی الا به متزل «الا». خاقانی. 


مرا به منزل «الاالذین» فرودآور 
فروگشای ز من طمطراق «الشعرا». خاقانی. 
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق 


از تیه لا به منزل الااله اندرآ. خاقانی. 
غارټانی که ره دل زنند 


راه تو دور امد و منزل دراز 


برگ ره و توشه منزل باز. نظامی. 
راه یقین جوی ز هر حاصلی 
نیست نبارکتر از این منزلی. نظامی. 


هر ذره‌ای ز خا ک جناب تو منزلی است 
کآنجابود قرارگه کاروان شکر. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۸۶). 

همه سافر و اين بس عجب که قاقله‌ای 

بر آنکه زود به منزل رسیده می‌گریند. 

۱ عتفیسبرقدی. 
از ان منازل در حرکت مي‌امده‌اند و به هر 
منزل که نزول می‌کرده‌اند همان آواز کوچ 
کوچ به سمع ایشان می‌رسیده. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص ۴۵)۔ 
ای با اسب تیزرو که بماند 
که خر لنگ جان به منزل برد. 
ای که مشتاق منزلی مشتاب 
پند من کار بند و صر آموز, 

سعدی ( گلستان). 
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی 
بار دل است همچنان ور به هزار منزلم. 
سعدی ( کلیات ج مصفا ص ۵۲۲). 
این خا ک‌توده منزل دیوان رهزن است 
بگذر ز منزلی که دراو جای دشمن است. 


سعدی. 


همام تبریزی, 
نبود منزل من غير آستانة تو 
که‌باد تا به ابد بل کبار و کرام. 

عبید زا کانی۔ 
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد 
با دل بگفت فتنه که وقت ترحل است. 

آبن‌یمین. 

پای ما لنگ است و منزل ہس دراز 
دست ماکوتاه وخرما بر نخیل. حافظ. 


باید که چون به منزلی فروآید تحیت آن مازل ` 


رادو رکمت نماز بگزارد. (مصباح‌الهدايه ج 
همایی ص ۲۶۹). از هر قدمی نشانی بازداده و 
در هر منزلی نزلی نهاده و دفع قطاع‌الطریق را 
بدرقة همت به‌همراصی فرستاده. 
(مصیاح‌لهدایه ایضاً ص۵۳). اما رسم 
صوفیان در سفر ان است که چون به خانتاهی 
قصد نزول دارند جهد کنند تا پیش از عصر به 
منزل رسند. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۱۵۵). 
به انتها نرد سیر وادی خواهش 
که منزلی دو سه آن سوی منزل افتاده‌ست. 
وال هروی (از آتدراج). 
-منزل بازپین؛ آخرین منزل. وایسین 
مرحله حيات: 
به هول بازسین منزل از طریق اجل 
که‌متقطم شود آنجا قوافل اعمار... 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحزالعلومی ص ۱۲۷). 


ا ا 


منزل. 


- منزل به منزل؛ از منزلی به منزلی دیگر. 


مرحله به مرحله: 
همی راند منزل به منزل به دشت 
چهل روز تا پیش دریا گذشت. 
همی رفت منزل به منزل چو باد 
سری پر ز کینه دلی پر ز داد. 
بر این گونه منزل به منزل سپاه 
همی راند تا پیش آن رزمگاه. 
چنین شاه شنگل ابا هفت شاه 
همی راند منزل به منزل سپاه. 
بدنان می‌رود منزل به متزل 
گلش‌سوی گل آید دل سوی دل. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 0۲۴). 
بر این همت منزل به منزل همی کثید تا به 
بغداد رسید و به گرمابه رفت. (چهارمقاله 
ص .)٩۱‏ به تجرید ذات و تهذیب صفات و 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


ترقی در مارج کمال... از مرتبه به سرتبه و 

منزل به منزل می‌گذراند تا آنکه به معاد 

«ارچعی الی ربک» رساند. (اخلاق ناصری). 

منزل بی‌منزل؛ آن است که به عربی لاخلاو 

لاملا گویند. (برهان). 

- منزل جان؛ کایه از بدن انسان. (برهان) 

(آندراج) (از انجمن آرا). مقصد جان و بدن 

انانی. (ناظم الاطیاء). جایگاه آرام. و قرار 

جان؛ 

خانة دل جای تست بیش به هجران موز 

منزل جان زلف تست بیش پریشان مدار. 

خاقانی. 

هر روز که نو جهان بینم 

از منزل جان نشان بینم خاقانی. 

= ||کنایه از عالم بالا هم هست. (برهان) 

(آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). 

= امقام الهی و مرتبت فنا در معشوق است. 

(فرهنگ لفات و اصطلاحات و تعبیرات 

عرفانی سجادی). 

منزل حزن؛ کنایه از دنیاست. (برهان) 

(آنندراج). دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء). 

- منزل خا کی؛کنایه از دنا و روزگار است. 

(آتدراج). دنا و روزگار. (ناظم الاطباء). 

- منزل‌رسیده؛ مسافری که په منزل واصل 

شده. رهروی که به مقصد رسیده* 

معرفت منزل و عمل راء است 

راه منزل‌رسیده کوتاه است. 

= متزل ساختن؛ منزل کردن: 

ای فراق از من چه خواهی چون بنفروشی مرا 

جای دیگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدەست. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۷۹). 

رجوع به ترکیب منزل کردن شود. 

- متزل شش‌گوشه؛ به کنایت عالم مادی به 

اعتبار داشتن شش جهت (زیر بالا پیش. 


مکتبی. 


۱-رجوع به معنی بعد شود. 


منژل. 
پس» راست» چپ). (فرهنگ نوادر لفات 
کلیات شمس چ فروزانقر): 
زین منزل شش‌گوشه بی مرکب و بی توشه 
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی. 
مولوی ( کلیات شمی ایضاأ), 
- منزل قرب؛ منزل لاهوت است. (فرهنگ 
لفات و اصطرحات و تعيرات عرفانی 
سجادی). 
-مزل کاروانی؛ جایی که کاروانیان 
فرودآیند استراحت راء 
بجز مرگ در گوش جانت که خواند 
که‌بگذر از این منزل کاروانی. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۳۶). 
- منزل کردن؛ جای گرفتن و اقامت کردن و 
مسکن کردن. (ناظم الاطباء). فرودامدن 
افاخت موقت را. بار و بنه فروافگدن توقف 
را اطراق کردن. متزل گرفتن: 
عنیزه برفت از تو و کرد منزل 
به مقراط و سقط اللوی و عقیقاء 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ ۱ ص ۵). 
علی تکین منزل کرد بر جانب سمرقند. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص 4۳۵۷ 
هر کجا منزل کنی تا ید بادت رهنما 
هر کجا تشکر کشی اقبال بادت راهبر. 
امیر معزی (دیوان چ ایال ص ۲۰۷). 
ای شاربان متزل مکن جز در دیار یار من 
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن. 
امیر معزی. 
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد 
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد. 
سنانی (دیوان چ مصفا ص ۴۲۹). 
دو رسته در دندان. چون از رخت بابد 
گویی مگر ثریا در ماه کرد متزل. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حنسین 


بحرالملومی ص .)٩۷‏ 

کرده‌منزل شب به یک موضع بهم 

مشرقی و مغربی قانع بهم. مولوی. 
تو قياس از حالت انان مکن 

منزل اندر جور و در احسان مکن. مولوی. 
جامی ز دویی یل یک روی شو و یکدل 
باشد که کنی منزل در عالم یکتایی. جامی. 
ی کت ری 

گرد بر ناغل فری شزل: جا 
رجوع به ترکیب منزل گرفتن شود. 


= متزل گرفتن؛ جای گرفتن و اقاست کردن و 

توقف کردن و فرود آمدن و نزول کردن و اردو 

زدن. (ناظم الاطباء): 

عشق با سیلاب پنداری ز یک سرچشمه است 

جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت. 
کلیم (از آنندرا اج). 

رجوع به ترکیب منزل ساختن شود. 

- منزل نبهره‌قریب؛ کنایه از دنیا و روزگار 


است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) 

(آتدراج): 

کنون مگر که از این منزل تبهره‌فریب 

به رسم طالع خود واپس است رفتارم. 
خاقانی. 

- منزل نه‌ماهی؛ کایه از رحم مادر. زهدان 

مادر که جنن نه ماه در آن به سر برد اميد 

است که عن‌قریب به قبُ سمع من بنده شمع 

اقب شود به ورود بشارت از رسیدن چهارده 

ماهی... که از منزل نه‌ماهی نور سعادت بر 

جهانیان افکند. (منشآت خاقانی چ محمد 

روشن ص ۶۱). 

- منزل هفتم‌کتاب؛ ختم قرآن شریف چه در 

قرآن هفت روز مقرر کرده‌اند. (آنندراج). 

- هقت منزل گردون؛ هفت طبقه آنسمان. 

هفت پهره 

ز هفت منزل گردون قدم قراتر نه 

و گر توانی خود را به لامکان برسان. 

کمال‌الدین اسماغیل (دیوان چ حين 

بحرالعلومی ص ۲۱۹). 


. = امثال: 


بار سبک زود به منزل رسد. (امثال و حکم 
ج۱ص‌۳۵۸). 

||مافتی که کاروانی به یک روز بسپرد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), مسافت بين دو 
استراحتگاه کاروان. مسافت ميان دو 
توقف‌گاه مافران: جند. خواره. ده‌نو سه 
شهرند بر کرانۀ رود چاچ نهاده از خوارزم بر 
ده منزل و از پاراب بر بست منزل. (حدود 
العالم). 

سه منزل همی رفت قیصر به رأه 
چهارم بیامد ز پش سپاه. 

پس اندر دو منزل همی تاختند 
مر او راگرفتن همی ساختند. 
دومنزل بشد خسرو سرفراز 
وراکرد پدرود پس گشت باز. 
به منزل برفتند وگشتند باز 
کشید آن سپهید به راه دراز. 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 
بر اشتران نشینید» فردا اسبان به شما داده آید 
این یک منزل روی چنین دارد. (تاریخ بهقی 
چ فیاض ص ۳۵۳). چون یک منزل رفته 
باشید اشکار شود حکم مشاهده شما راست. 
(تاریخ بهقی چ ادیپ ص ۲۵۶). ما نیز یک 
منزل امشب سوی اموی خواهیم رفت. 
(تاریخ بهقی ایضا ص ۳۵۶). 


دو منزل پدر بدش رامش فزای 

ورا کرد بدرود و شد باز جای. اسدی. 
و گرنه اندر آن منزل بماند 

نختین منزل اندر گل بماند. ناصرخسرو. 


۰ مهدیه شهری خرد است بر کنار دریا و از آنجا 


تا قیروان دو منزل است. (مجمل التوارسخ و 
القصص). 


۲۱۶۲۷  .لزنم‎ 


خون صد دشمن بریزد مرغ او در یک زمان 
راه ده منزل یبرد مرغ او در یک نظر. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۶۷). 
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن 
یک منزلد از تک جودش همه ققار. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۳۵). 
چند سختی کشید می‌باید 
چند منزل برید می‌باید. ستائی. 
زانجا که تویی تا من صد اله ره است الحق 
زینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد. 
خاقانی. 
دو متزل کم و بیش نزدیک شاه 
طویله فرو بت و زد بارگاه. 
راه دو عالم که دو منزل شده‌ست 
نیم ره یک نفس دل شده‌ست. 
کرده‌با جنیش فلک خویشی 
باد را داده منزلی پیشی. نظامی. 
از آنجا" تا موغان پنج شش منزل راه است. 
(نفغةالمصدور چ یزدگردی ۱۷). 
دور زمانه را به دو متزل ز پس گذاشت 
عزم بک عنانش چون عزم راه کرد. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ سین 
بحرالعلومی ص ۱۷۲. 
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل 
همه سرمايةٌ کان پیش کفش یک خردل. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۳۷۵). 
مجاهزان امل را همی زده منزل 
شمایل تو تلقی کند به صد اعزاز. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص۷۵). 
چند منزل برفت چون راه نبود بازگشت. 
(جهانگشای جویتی چ قزوینی ج۱ ۹ ۱۰). 
اگر خصمی قصد او پیوستی از چند منزل 
لشکر ایشان را بدیدی. (جهانگشای جوینی 
ایضاً ص‌۷۸). چون از زیارت مکه با زآمدم دو 
منزلم استقبال کرد. ( گلتان سعدی). 
نرفتم در این مملکت منزلی 
کزاسیب ازرده دیدم دلی. سعدی (بوستان). 
چنانکه اشتر به نغمة حدا بازهای گران به 
آسانی بکشد و به یک منزل چندین منازل از 
سر تشاط طی کند. (مصبام‌الهدایه ج همایی 
ص۱۸۸). 1 
یه یک منزل دو منزل کردن؛ شتاب کردن 
در حرکت و سفر چنانکه راه دو روز را 
یک‌روزه طی کننده 
همی رفتم شتابان در بایان 
همی کردم به یک منرل دو منزل. منوچهری. 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
- چند منزل را یکی کردن؛ سافت بین چند 
استراحتگاه را در یک روز طی کردن. کنایه از 
بسیار سریع رفتن. به شتاب رفتن* 


۱-از زنجان. 


۸ منزل. 


دو منزل یکی کرد و آمد دوان 
همی جت بر سان تیر از کمان. 
دو منزل یکی کرد و آمد به راه 
چنین تا بر شاه ایران‌سپاه. 
دو ملزل همی کرد رستم یکی 
نیاسود روز و شان اندکی. 
درنگی نبودم به راه اندکی 
سه منزل یکی کرد رخشم یکی. فردوسی. 
- منزل بریدن؛ طی کردن منزل. قطع کسردن 
منزل. پمودن منرل* 
گفت بشکتی دلم تا عزم راکردی درست 
با جفا پیوستن و منزل بریدن چون قمر. 
امیر معزی (از آنندراج). 
جهد آن کن تا ببری منزل اندر تور روج 
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۹۳). 
- منزل گذاشتن؛ منزل بریدن. طی طریق 
کردن؛ 
رو رو بتا با قاقله بردار زاد و راحله 
منزل گذار و مرحله و اتزل علی صدرالوری. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۵۲), 
رجوع به ترکیب قبل شود. ۱ 
- یک‌منزلی؛ مسافت یک منزل. (آتندراج): 
از ما به اسیران چمن باد بشارت 
کزبیضه به یک‌منزلی دام رسیدیم. 
سالک یزدی (از انتدراج). 
||مقصد مسافر. (ناظم الاطباء), هدف: 
بار خدایی که جود را و کرم را 
ست جز او در زمانه متزل و مقصد. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


منوچهری. 
در قبِضهٌ تصرف احکام الهی منقاد و محلم 
گشته و بار به متزل برد. (مصاح‌الهدایه چ 
همایی ص ۷۴). ||سرای. (منتهی الارب) (از 
اقرب الصوارد). خانه. (غياث) (آنندراج), 
سرای و خانه و سکن و کاشانه. بودباش. 
مقام. (ناظم الاطباء). اقامتگاه. جای‌باش. 
(یادداشت مرحوم دهخدا)؛ 
چو آن راستانی شود خون دلت 
بود زیر خا کسه منزلت. فردوسی. 
چراای مه ترا منزل دل من گشت روز و شب 
که هر برجی بود مه را یکی شب يا دو شب منزل. 
لامعی. 
زاهد... منزلی دیگر طلید. ( کلیله و دمنه). 
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین 
مايه تدبیر سرا ساختن و بام دریم. خاقانی. 
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم 


زلف تو در حلق دلم مشکین‌طاب انداخته. 
خاقانی. 

یط نور الهی نشود خانه ديو 

بنگه لوری کی منزل سلطان گردد. 

کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 

بحرالعلومی ص ۸). 


حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی 
جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و سافیه 
قیام نماید و هم کار تاسل به توسل او تمام 
شود. (اخلاق ناصری). قسم دوم متقسم 
می‌شود به دو قم: یکی انکه راجع بود با 
جماعتی که میان ايشان مشارکت بود در 
متزل و خانه. (اخلاق ناصری) از این بحث 
معلوم شد که ارکان منزل پنج‌اند: پدر و مادر و 
فرزند و خادم و قوت. (اخلاق ناصری). 
سلطان چو به منزل گدایان آید 
گربر سر بوریا نشیند شاید. 
کشانی که با من در این مقر 
نیلم که چون ما پریشان‌دلند. 


سعدی. 
تو گویی به چشم اندرش متزل امت 
و گردیدہ بر هم نهی در دل است. 
خانة دهقانی از دور بدیدند... شبانگاه به منزل 
او تقل کرده بامدادش خلعت داد. ( گلستان 
سمدی). 


سعدی. 


هر که آمد عمارتی نو ساخت 

رفت و منزل به دیگری پرداخت. سعدی. 

همچتانکه هر کی را خانه‌ای و منزلی هست 

خ‌انتاه مسئزل و خسانه ایشان است. 

(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۱۵۴). چون 

فرض عثشا گزارده باشد دو رکمت سنت بعد از 

آن بگزارد و با منزل و خلوتگاه خود رود. 

(مصباحلهدایه ایضاً ص ۳۲۶). 

فرخ آن محفل که شاهی رابود در وی نشت 

روشن آن منزل که ماهی را فتد بر وی گذار. 

9:3 

منزلآرایی؛ مجلس آرایی. (آنندراج). 

آراستن منزل.تزئین خانه و سرای: 

فکنده است ترا دور منزل‌آرایی 

و گرنه گنج به ملک خراب نزدیک است. 
صائب (از آنندراج). 

- مزل ساختن؛ خانه ساختن؛ 

ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته 

وی خیالت چون سواد از دیده منزل ساختد. 

جمالالدين اصفهانی (دیوان ج وحید 

دستگردی ص ۳۲۲۱). 

- هم‌منزل؛ هم‌خانه, دو یا چند تن که در یک 

سرای زندگی کنند. 

|| شرع دون دار و فوق بیت است و اقل آن دو 

یا سه بیت است. (از اقرب الموارد) (از کشاف 

اصطلاحات الفنون). رجوع به سعنی قبل و 

کشاف اصطلاحات فون شود. ||مهمان‌خانه. 

|| خوردن‌گاه. ||چپرخانه و بریدخانه. (ناظم 

الاطباء). رجوع به منزل‌خانه شود. ||مجازاء 

دنا. اين جهان؛ 

میاز ایج با آز و باکینه دست 

به متزل مکن جایگاه نشست. 

سرای سپنج است بر راهرو 

تو گردی کهن دیگر آید به نو 


فردوسی. 


منزل. 
یکی اندرآید دگر بگذرد 
زمانی به منزل چمد یا چرد. فردوسی. 
گفت ما را خانه‌ای است که هرچه بدست اید 
انجا فرستیم یعنی آن جهان, گفت تا در این 
متزل باشد چاره باشد از متاعی. ( کیمیای 
سعادت چ احمد آرام ص ۷۴۰. 
ور امروز اندر این منزل ترا جانی زیان امد 
زهی سرمایه و سودا که فردا ز ان زیان بینی. 


سنائی (دیوان چ مصفا ص۳۵۸. 
تا در این منزلی که هستی تست 

پستی تو ز خودپرستی تست. سنائی. 
در این اهل منزل وفایی نیایی 

مجوی اهل کامروز جایی نیابی. خاقانی. 
- منرل فانی؛ کنایه از دنیا؛ 

منزل فانی است قرارش مین 

باد خزانی است بهارش مبین. نظامی. 


||مکان, محل. مقر. مستقر. قرارگاه. جایگاه: 
اندر جوار مدحت او معدن مراد 
و اندر پناه خدمت او منزل امان- 
عتمان مختاری (دیوان چ همایی ص۶۴۵), 
جتاب جاه تو پاینده باد کز ازلش 
مقر معدلت و منزل امان کردند. عبید زا کانی. 
فرونهادن بار اهل در مهب شکوک و منزل 
ظنون. ( کلیله و دمنه). 
|ادرجه و مرتبه و منرلت. (ناظم الاطباء), حد. 
پایه: با مخدومی که... ترا از منزل خساست 
بدین مزلت رسانید چگونه جایز می‌شمردی 
در هید یی که من هلاک لز باهد, 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۵۱). چون به 
منزل بلوغ رید صرف همت همه به ضبط 
مصالح او باشد. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۶۴). 
||سافتی که قمر در شبانه‌روز از فلک 
پیماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر 
یک از بست و هشت مرحله‌ای که ماه در 
مدت گردش بر دور کر؛ زمین آنها را طی 
می‌کند: 
جویم رفیقی را اثر کاو دارد از لیلی خبر 
داند کزین منزل قمر کی رفت و کی آمد زحل. 
لا 
جواز بر رخ ماه ار به خط او نبود 
طریق منزل اول بر او بود سدود. 
آبن‌یمین (دیوان چ باستانی راد ص ۵۸). 
رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و نیز 
رجوع به ماهو قمر شود. ||(اصطلاح تصوف) 
مراحل سلوک که بعضی آنها را به هزار 
رسانده‌اند و عداله انصاری در صد منزل 
خلاصه کرده است. (از فرهنگ نوادر لغات و 
تعبیرات دیوان شمس چ فروزانقر)* 
از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو 


ای تو راه و منزلم باری بیا پاری بیا. 


۱-فرزند. 


منزلآباد. 


مولوی ( کلیات شمی چ فروزانفر فرهنگ 
نوادر لغات). 

مقام رضا بعد از عبور بر منزل توکل باشد. 
(مصاحالهدايه ج همایی ص۳۲۹. 
| آب‌خور. (منتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
آبشخور. (از اقرب الموارد). ||لإخ) بنات 
نعش. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منزل آباد. م ز] (اخ) دهی از دهستان 
میان‌ولایت است که در بخش حومه واردا ک 
شهرستان مشهد واقع است و ۲۱۶ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
الاطباء). رجوع به منزل شود. 
منزل بورقیبه. [ع ز يوب ] ((خ)" نام سابی 
آن فسری‌ویل ۲ بود. شهری است بر كنار 
دریاچة بیزرت "که ۰ تن کته دارد. 
این شهر یکی از مرا کز بحري کشور تونس 
است و دارای صنایع آهن و مرکز هواشناسی 
است. (از لاروس). 
منزلت. (ءّز ل) (ع!) منزله. مرتبت و مقام و 
رتبه و حرمت و اخترام. (ناظم الاطباء). 
پایگاه. جایگاه. مکانت. مرتبت. قدر. ارج. 
شأن. اعتبار. خطر. جاه. حرمت. بزرگی. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): . 

ایا به مر تیت و قدر و چاه افریدون 

ایا به منزلت و نام نیک اسکندر. فرخی. 
درخواست می‌کند امیرالمومین از خداوند 
تعالی که صاحب منزلت سازد امام پا ک‌القادر 
بانّه را. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۱۱). ا گر 
همه را توانگر گردانیدی توانستی و لکن دو 
گروه‌از آن کرد تا منزلت و شرف بندگان پدید 


آید. (قابوسنامه چ تفسی ص ۱۵). 
زیر دست لشکری دشمن‌شناس 
کان به جاه و متزلت زین برتر است. 
اضر خرو 
با همت و محل تو از قدر و منزلت 
دشت از آنکه شرح توان داد کار ملک. 
معودسعد, 
هت بدان متزلت که مجلس او را 


ماه و ساره سزد تهالی و مستد. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۸۷). 

ای افتخار عالم از اقبال و منزلت 
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار. 

امیر معزی (ایضاً ص ۳۰۹). 
چون روزگار منزلت بخت او بدید 
او را جمال دوده و فخر تبار یاقت. 

امیر معزی (ایضا ص ۱۱۰). 
همی ز منزلت و جاه من سخن گویند 
به هر کجا که در افاق مجمع‌الشعراست. 

امیر معزی (ایضا ص ۸۳). 
در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را 


عاری نمی‌بینم. ( کلیله و.دمنه). در انواع علوم 
يه متزاعی رسد که هیچ پادشاه پیش از وی 
ان مقام رادر توانست یافت. ( کلیله و دمه). 
جماعتی از بهر حطام دنیا و رفعت منزلت 
ميان مردم دل در پشتیوان پوسیده بسته. 
( کلیله و دمنه). اتفاق کردند که او را استحقاق 
و اهلیت این منزلت هست. ( کلیله و دمنه). 
هتی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت 
آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۰). 
بنمای جمال خویش و بفزای 
در منزلت و مقام عاشق. / 
3 سنائی (ایضا ص۴۵۸). 
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر وناز 
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس. 
سنائی (ایضاً ص ۴۴۷). 
ايزد عر و علا پادشاه وقت را ایین منزلت 
کرامت کرده است... تا پر سنن ملوک ماضیه 
همی رود. (چهارمقاله ص ۶ 
چه غم خوری که | گربدسگال تو به‌مثل 
بر آسمان شود از قدر و منزلث چو قمر. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۱۹۸). 
با مترلت و رای و کف تو به‌اضافت 
خورشیدسهاء چر خ‌زمین, بحرشمر شد. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صقا ج ۱ ص ۷۷). 
زیرک نیز بر او آفرین خواند و به نوید عواطف 
و اعلاء جاه و منزلت... استظهار بسار داد. 
(مرزبان‌نامه ج قرویتی ص ۱۵۶). لا چسرم سر 
ارتفاع درجة جاهو منزلت ایشان حد بردی. 
(مرزبان‌نامه ایضا ص ۱۰۴), بعضی از آن قوم 
که مربت پیشوایی و منزلت مقتدایی داشتند 
پیش آمدند. (مرزبان‌نامه ایضاً ص۳۹). حقیر 
داشتن فقیر و سرعت غضب و حب ملزلت از 
دیدن نفس است. (تذکرةالاولیاء عطار چ 
کتابخانة مرکزی ج ۲ ص ۲۳۴). چون بدین 
مترلت برسد ابتدای اتصال یود به عالم اشرف 
و وصول به مراتب ملائکة مقدس. (اخلاق 
ناصری). اقتدای او به افعال او به حب 
منزلت و مربت آن کس بود در این احوال. 
(اخلاق ناصری). هر که بدان منزلت رسد به 
تهایت مدارج سعادت رده باشد. (اخلاق 
ناصری). پس بند؛ بی‌بضاعت هر چند 
خویشتن را منزلت و پاية اين جرأت 
نمی‌دید... در این معلی شروع پیوست. 
(اخلاق ناصری). 
چو در قومی یکی بیدانشی کرد 
نه که را متزلت ماند نه مه را. 
لکن از جهت رفعت مربت و علو منزلت 
بغایت دور است. (مصباح‌الهدایه چ همابی 
ص ۳۵). فی‌الجمله هر که خواهد منزلت خود 


سعد‌ی, 


پیش خدای بداند و بشناسد باید که اول منزلت 


حق را پیش خود اعبار کند و به مقدار ان 


۲۱۶۲۹  .تلزنم‎ 


مئزلت خود را نزدیک او قیاس کند. 
(مصباححالهدایه ایضاً ص ۴٩).هر‏ که بدین مقام 
رسید منزلتی یافت که فوق آن منزلتی نبود و 
کمال این سنزلت رس ول (ص) را بود. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۱۳۴۱. 

جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر 
سخن ز منزلت اوج لامکان گفتن. ابن‌یمین. 
در خوشی آن منزلت دارد آ که دی مه را در او 
عقل کارا گاء‌نشناسد ز فصل نوبهار. 

- خامل‌منزلت؛ دون‌باید. وضیع. آنکه در 
گمنامی بسر برد: مرد هنرمند و با مروت 
اگرچه خامل‌منزلت... باشد به عقل و مروت 
خویش پیدا آید. ( کلیله و دمند). 

- عالی‌منزلت؛ بلندمقام. عالی‌مقام. بلند پایه. 
عالی‌قدر: حضرت عالی‌منزلت. ممالک‌مدار, 
(حییب‌السیر چ قدیم تهران ج ۳ ص ۱۹۱ 

سک سیوانم‌نزلت؛ کنایه از باندمقام. 
عالی‌منزلت: آف تابر حمت, قمرسریر. 
کیوان‌منزلت. مشتری‌ضمیر. (حبیب‌السیر چ 


قدیم تهران ج۳ص ). 
- منزلت دادن؛ قدر بخشیدن. شان و اعتبار 
دادن 


سخا را متزلت دادی سخن را قیمت افزودی 
خداوند مخاورزی هثرمتد سخن‌دانی. 

امیر معزی (از آنندراج). 
- منزلت داشتن؛ قدر و مقام داشتن. ارج 
داشتن. لیاقت داشتن: 
گر منزلتی دارم بر خاک‌درت میرم 
باشد که گذر باشد یک روز بر این خا کت. 

سعدی, 

- متزلت یافتن؛ دست یافتن به مقام. ارج و 
اعتبار یافتن: در دین منزاتی شریف یافت. 
( کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب 
همتی بلند... نباشد... این منزلت توان یافت. 
( کلیله و دمنه). هر که بدین مقام رسید منزلتی 
یسافت که... (مصاح‌الهدایه ج همایی 
ص ۲۳۴۱). 
- نازل‌منزلت؛ دون‌مرتبه. دون‌پایه. آنکه در 
رتسبتی پت قزار دارد؛ سرد دانا 
صاحب‌مروت را حسقیر نشمرد اگرچه 
خاملذ کرو نازل‌منزلت باشد. ( کلیله و دمند). 
|ادرجه و پایه. (ناظم الاطباء). حد. مرحله: 
بار زر بشد تا کار بدان منزلت رسیده امده 
است. (تاریخ بهقی ج ادیپ ص ۲۳۴۵). چون 
می‌بایست که کار این قوم بدین منزلت رسد 
تدییر راست چگونه آمدی. (تاریخ بیهقی ج 
ادیپ ص۵۸۸). می‌بینی که کارم به کدام 


1 - Menzel - Burguiba. 
2 - Ferryville. 3 - Bizerle. 
۴-قمر ممدوح.‎ 


۰ منزل‌خاه. 
منزلت ریده, (تساریخ بیهقی چ ادیب 
ص۳٩۵).‏ ||مخابه. مشابت: پادشاه ملا 
مسنزلت سر دارد و ايشان مسثابت تن. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۳). 
- به منزلت؛ بمتابة. در حکم. بجاي: 
اسلام رایه متزلت حیدر است 
شمثیر او به متزلت ذوالفقار. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص۸٩).‏ 
اگرگوید حرف چیست گویم که حرف از نام 
به منزلت نقطه است از خط و مر حرف را 
معتی نیست. (زادالسافرین ناصرخسرو چ 
برلین ص .)٩‏ 
مر بیشتر حیوان راء هر یکی را بانگی هست 
که آن [بانگ ] خاصه مر او راست و آن بانگ 
از او به منزلت نطق است از مردم. 
(زادالس‌افرین ناصرخرو چ برلین ص ۱۲). 
نوشته قولی است که قلم مر او را به منزلت 
زبان است. (زادالمس‌افرین ناصرخرو ج 
برلین صض ۱۳). طایفه‌ای از مشاهیر ایران... به 
منرلت سا کان خانه و بطانة مجلس بودند. 
( کلیله و دمنه), گر مواضع حقوق به اما ک 
نامررعی دارد به منزلت درویشی باشد... ( کلیله 
و دمنه). غریزه در مردم به منزلت آتش است 
در چوب. ( کلله و دمنه). خاندان عباسی را 
چه با ک چون پادشاهان روی زمين به مثابت 
و منزلت لشکرند. (جامع‌التواریخ رشیدی). 
||نظم. تلسل. سلسله مراتب. سامان: چون 
تریب و منزلت نبود نظام نبود. (قابوسنامه چ 
نفیسی ص۸. 
منزل خافه. (۶ ز ن /ن] | مسسرکب) 
چپرخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به منزل 
شود. 
نزل‌ شناس. [م ز ش | (نف مرکب) آنکه 
توقفگاههای بین راه را شناسد. آنکه از منازل 
سفر آ گاه‌باشد: 
چو شه دید کان لشکر بی‌قیاس 
در آن ره باشند منزل‌شناس. نظامی. 
زمین را شود میل و منزل‌شناس 
به تری و خشکی رساند قیاس. 
نمودند منزل‌شناسان راه 
که چون شه کند کوچ از این کوچگاه. 


نظامی. 
چو دیدند کان پیک منزل‌شناس 
به منزل شود بی‌رقبان پاس. نظامی. 
بدین گونه ماح منزل‌شناس 
زساحل به ساحل گرفتی قیاش. ۰ نظامی. 
تو منزل‌شناسی و شه راهرو 
تو حقگوی و خسرو حقایق‌شنو. 

سعدی (بوستان). 


|| عارف. (آنندراج), مرد عارف و مجرد. 
(ناظم الاطیام). رجوع به منازل‌شناسان شود. 


منزلي که اثر قدم آنجا دیده نمی‌شود و آن 

کنایه‌از عارفان و مجردان فانی باشد. (برهان) 

(آنتدراج). 

منزلق. [م ز ل] (ع ص) لغزان و قابل لغزش, 

(ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ 

جانسون). 

منزلگاه. (ء ز] ((مسرکب) کاروانسراو 

جایی که در آن مافر متزل می‌کند. (ناظم 

الاطیاء). جایی که مسافران و کاروانیان در 

آن فرودآیند. منزلگه: بیرون از وی منزلگاه 

کاروان است. (حدود العالم). 

ناقه ره می‌راند بیجا سوی منزلگاه خویش 

ساربان در ره حدی می‌گفت و مجنون می‌گریست. 
خواجه آصفی (از آتدراج). 

رجوع به منزلگه شود. 

- منزلگاه ساختن؛ منزل کردن. بار و بنه را 

افکندن اقامت را 

هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه 

هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه. ‏ فرخی. 

دارالقرار بر اصفهان انداخت ومیخ اقامت 

آنجا کوفته منزلگاه ساخت. (ترجمةٌ محاسن 

اصفهان ص .)۱٩‏ رجوع به ترکیب «منزل 

ساختن» و «منزل کردن» ذیل منزل شود. 

-منزلگاه ستارگان؛ برج. (تزجمان‌الق رآن). 


--منزلگاه کردن؛ منزلگاه ساختن؛ 
هرکجا دیدی آبخورد و گیاه 
کردی آنجا دو هفته منزلگاه. نظامی. 
رجوع به ترکیب «منزلگاه ساختن» و «منزل 
کردن»ذیل منزل شود. 
||اتاتگاه. مسکن. ماوی: 
یکی را خلد منزلگاه باید 
یکی را عالم علوی مصسکر. 

عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۴۱). 
کوهی در دهان غاری وطن گرفته بود. 


(سندبادنامه ص ۳۱۹). اگر می‌خواهد به 
منزلگاه بهایم فرودآید تا هم از ایشان یکی 
بود. (اخلاق ناصری). ||جایگاه. مقر. مقر 
هر که خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد 
راء او تاچار بر صقرا و بر سودا بود.: 
امیر معزی (ديوان چ ایال ص ۱۵۲). 
ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیت 
پس مهار اشتر کشیدن در یابان شرط نیست. 
ستائی (دیوان چ مصفا صن (f.۰‏ 
به هم قدمها به راه او پرفتم تا به قدم دل ترفتم 
به متزلگاه عزت نرسیدم. (تذكرةالاولياء 
عطار). رجوع به منزل و منزلگه شود. 
منزلگه. ( ز گ:] ((مرکب)" جایی که 
مافران و کاروانیان فرودایند. جایی که 
رهروان بار و بنه افکنند آسایش را 
در آن بیابان منزلگهی عجایب بود 
. که‌گر بگویم کس را نیاید آن باور. 


فرخی. 


یاد باد آن شب که یارم دل ز منزل برگرفت 
بار در بت و ره منزلگه دیگر گرفت. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۷۶). 
منزلگه دارالفرور؛ کایه از دنیاست: 
الرحیل ای خنتگان کاینک صدای نفخ صور 
رخت بربندید از این منزلگه دارالفرور. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
- منزلگه کم‌بیشهاء کنایه از دنیاست: 
چو زین منزلگه کم‌بیشها بیرون شود ز آن یس 
نیابد راء سوی او زیادتها و نقصانها, . 
تاصرضرو. 
||اقامتگاه. محل اقامت. جایگاه. مکان: 
مهن عالم آن را نهد فیلسوف 
که‌منزلگه انیا و اصفیاست. ‏ ناصرخسرو. 
جز در دل خاک یره منزلگه ست ۱ 
افوس که این فانه هم کوته نت 
منسوب به خیام. 
از خون جگر سیل و ز دل‌پاره در او خاک 
منزلگهش از آتش سوزان دمان بود. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۲۴), 
منزلگه خورشید ابت بی‌نور رخش تیره 
دوكتکد؛ چرخ است از قدر و قدش مرکب. 

۰ سنائی (ایضا ص 4۳۹. 
به متزلگه خویش گشتند باز 
به ردم دگرروزه کردند ساز. 
شب تیره و ابر هائل چو دود 
به منزلگه حاتم آمد فرود. سعدی (بوستان). 


نظامی. 


هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست 
مدعی باشد | گربر سر پیکان نرود. 
نعدی. 
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست 
این قدر هت که بانگ جرسی می‌آید. 
حافظ. 
ساروان رخت به دروازه مبر کآن سر کو 
شاهراهی است که منزلگه دلدار من است. 
حافظ. 
واعظ شحه‌شناس این عظمت گو مفروش 


۱-مرکب از منزل +گاه (پوند مکان). منزل 
خود اسم مکان است و نیازی به افزودن پسوند 
مکان ندارد» اما در قارسی به آخر بعضی از اسم 
مکانهای عربی « گاه» الحاق کنند. نظیر: مقامگاه 
و... صاحب غاث آرد: خفی نماند که مزل 
خود به معنی جای نزول است لفظ گاء‌باوی 
بیکار می‌نماید لیکن جوابٌ آن است که ترکیب 
منزلگاه به قلب اضافت است که در اصل گاء 
ظرفیت مطلقه و منزل به معتی مکان خاص: پس 
در این صورت اضاقت عام به سری خاص باشد 
و در کلام قصحا متزلگاه بار آمده است. 
رجوع به بهار عجم شود. 

۲ -مرکب از: منزل +گه (مخفف گاه). رجوع به 
منزلگاه شود. ۱ 


منزلگهی. 


زآنکه منزلگه سلطان دل مسکین من است. 
حافظ. 
ابع منشا. مرکز. مبدا. مقر: 
بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبر است 
منزلگه جود وکرم و حلم و وقار است. 
منوچهری. 
ای قصر دل‌افروز که منزلگه انسی 
یارب مکناد آفت ایام خرایت. حافظ. 
رجوع به منزلگاه شود. 
منزلگهی. [ء ز گ] (ص نسبی)! به یبای 
نبت به معلی سا کن منزل است. (آنندراج). 
منزل‌نما. (ءْز ن / ن /ن](نف مرکب) 
منزل‌شناس: 
بدان تا دلم منزل فقر گیرد 
به از صر منزل‌تمائی نیینم. 
رجوع به منزل‌شناس شود. 
منزلة. [ع ر ل] (ع ل) جسای فرودآمدن. 
(مسهذب الاسماء) (متتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به متزل 
شود. ||سرای. (منتهی الارب). سرای و خانه. 
(ناظم الاطباء). دار. ج. منازل. (از اقرب 
الموارد). ||آبخور. ||سرتبه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). رتبه و جمع به نشود. (از 
اقرب الموارد). ||إحرمت. (متهى الارب) 
(ناظم الاطباء). 
منزله. (م ز ل / ل] (ازع»!) رتبه و درجه و 
پایه و مقام و جای. (ناظم الاطباء). منزله. 
منزلت. رجوع به منزلة و متزلت شود. 
- به منزلۀ فلان؛ به جای فلان. (ناظم 
الاطباء). همچو فلان. به مثابة فلان. در حکم 
فلان: رای یکو را در باب حاجب که مر ما را 
به منزلهٌ پدر است و عم تباه گردانید. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص ۳۳۴). هر یکی از این سه 
علم * مشتمل بود بر چند جزو که بعضی از آن 
به مثابةٌ اصول باشد برخی به منزلهٌ فروع. 
(اخلاق ناصری). پس در حقیقت آن علم " به 
منزلهٌ آلات و ادوات است تحصیل دیگر علوم 
را. (اخلاق ناصری). پس طبیعت به متزلهةً 
معلم و استاد است و صناعت به مثابة متعلم و 
تلمیذ. (اخلاق ناصری). 
مرله حمل و میزان؛ عبارت است از دايرة 
معدل‌النهار. ( کشاف اصطلاحات الفنون). 
منزله. ( ز ل /ل) (ع ص) منزلة. تأنیث 
مزّل. (یادداشت مرحوم دهخدا): جمله 
مومنان... ایمان دارند... به وجود کب منزله 
که رب‌المالمین بواسطة ملک به انبیاء و رسل 
فروفرستاد. (مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۴۲). 
وهب‌بن ملبه گوید در هفتاد کب منزله یافته‌ام 
که عقل جمیم خلایق... در جنب عقل رسول 
(ص) همچنان است که نسبت رمله‌ای با 
جمیع رمال دنیا. امصباح‌الهدایه ايضاً 
ص ۰۳ ۱). جمله ادیان و ملل به ظهور دین او 


خاقانی. 


مشوخ شد و حکم سایر کتب منزله به وجود 
قرآن که بدو مرل گشت زابل و باطل گشت. 
(مصباح‌الهداید ایضاً ص ۴۴). 

مفزلیی. [م ز ]| (ص نسبی) منوب به منزل. 
مربوط به خانه و سرای و بیت پس صناعت 
تدییر منزل که آن را حکمت منزلی خوانند. 
نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که 
مقتضی مصلحت عموم بود. (اخلاق ناصری). 
حکمت عملی منشعب به سه شعیه است اول 
ناصری). چنانکه در حکمت منزلی گفتیم که 
غرض از منزل نه سکن بل اجتماع اهل 
مسکن است بن وجهی خاص اینجا نیز غرض 
از مدینه... (اخلاق ناصری). رجوع به منزل 
شود. 

هفزم. [م ز] (ع [) دندان و ابن‌عباد گوید به باء 
موز صواب است. (متتهی الارب) 
(آنندراج). دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به 
مبزم شود. 

منزم. 1م زمم) 2 ص) بسته‌شده. (آنندراج). 
بسته و بند کرده شده. (ناظم الاطباء) (از 
اعینگاس) (از فرهنگ جانسون). 

مفزوء ۰ [۲(ع ص) هو منزوه بها او حریص 
است بر آن. (منتهی الارب) (آندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منزور. (م] (ع ص) اندک. (منتهی الارب) 
(انتدراج): عطاء منزور: دهش کم و اندک. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

منزورة. مر (ع ص) ناقة سنزورة؛ 
ماده‌شتری که پستانش ورم کرده باشد. (از 
اقرب الموارد). 

مغزوع. [6](ع ص) برکشیده‌شده از جای و 
بر کنده‌شده. (انندراج). از بيخ برکنده و از 
جای خود برکشیده. برکنده‌شده. غارت‌شده. 
(ناظم الاطباء). 

-زبیب مس نزوع السجم! کش مش 
دانه‌بیر ون‌کرده, (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منزوع‌الر وة؛ کف‌زده. کف‌گرفته. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

|برکنده‌شده و غارت‌شده. (ناظم الاطباء). 

منزوف. [](ع ص) ست و بسسبهوش, 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 
اابددل هراسان. (مهذب الاسماء). ||آنکه 
خونش بسیار برآمده باشد چندانکه ضیف 
گردیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد), 

- امخال: 

اجبن من‌المنزوف ضرطا؛ در اصل این مشل 
گویندمردی از تازیان که اظهار دلاوری 
میکرد هميشه تا صبح می‌خواپید و اگراحیانا 
برای صبوحی او را بیدار می‌کردند سی‌گفت 
کاش مسراوقت حادثهة دشمن بیدار 


منزوی. ۲۱۶۳۱ 


می‌ساختندی. روزی وی را بیدار کردند. باز 
گفت کاش در حادثه دشمن مرا پیدار کر دند. 
گفتداینک اسبان دشمن رسید. از ترس گفت 
الخیل‌الخیل و تيز زدن گرفت تا بمرد و 
بدینجهت وی را «المنزوف ضرطاً» نامیدند. و 
نیز گویند دو نفر از تازیان در بیابان می‌رفتند 
نا گاه‌از دور درختی نمایان شد. یکی از آن دو 
گفت‌گویا گروهی باشند که راه بر ما بسته‌اند و 
نگران مایند. دیگری گفت «انما هی عشرة» 
یعنی درخت عشر است او همچو گمان کرد که 
می‌گوید «هی عشرة» یعلی ده کس‌انند و از 
ترس می‌گفت «فما غناء ائلین عن عشرة» و 
رط حتی رت روځه فشمی «المنزوف 
ضرطا». (از ناظم الاطباء). ||سخت تشنه که 
رگ و زبانش خشک گردد. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب السوارد). 
| آب کشیده‌شد». (ناظم الاطباء). 
متزول. (۶] (ع ص) منزول به؛ آنکه بر او 
فرودایند: و انت خیر منزول به. (از یادداشت 
مرحوم دهخدا). ||گرقار زکام و نزله. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون)., 
منزول. مر (ع ص) هلا ک‌شونده. 
| افتاده و ساقط شونده. ||زایل‌شونده. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون), 
منزول. () (!) نامی است که در گرگان به 
درختچه الاش دهند و در استارا آن را هس و 
در شهوار کنگه نامند. رجوع به 
جنگل‌شناسی کریم ساعی و الاش شود. 
مفزوی. (م ] (ع ص) به یک سو شونده از 
خلق و گوشه‌نشین. (غیاث) (آنندراج), 
دورشونده و در زاویۀ خانه قرارگرفته و 
گوشه‌نشین و گوشه گیر و یک‌سوشده از 
مردمان و ملفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم 
الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه‌ای 
نشیند. عزلت‌نشین. معتزل: 
گردر کمین حادثه شیری است منزوی است 
ور در قرات فتنه نهنگی است ملحد است. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفور چایکین 
ص ۳۰). 
منروی باشم هميشه تا نباید رفتنم 
نزد ممدوح لیم و پیش مخدوم حقیر. 
عصبدالواسع جبلی (دیوان ج صفا ج۱ 
ص ۱۷۲). 
از خلق بر کناره چو اوتاد منزوی است 
زآن جای او بهشت و ثوابش معجل است. 
کمال‌الدیین اسماعیل (دیوان ج حسین 


۱-مرکب از ملزل +گه +ی (یاء نبت). 
۲ - علم مابعذالطبعه» و علم ریاضی و علم 
۳-علم منطق. 


۴ -حضرت محمد (ص). 


۷۲ منزه. 


بحرالعلومی ص ۲۱۵). 

روح پا کم چند باشد منزوی درکنج خاک 

حور عینم تاکی آخر بار اهریمن کشم. 

سعدی. 

منزوی شدن؛ انزوا جستن. عزلت گزیدن. 

گوشه‌نشینی اختیار کردن. گوشه گیری‌کردن: 

در بیت‌الاحزان مسکن منزوی شد و همة عمر 

خایف و خافی در سوراخ خزید. (مرزبان‌نامه 

چ قزوینی ص۱۴۳). 

< ||دوری کردن. اجتاب کردن. احتراز 

کردن؛ 

نت مردم جز که اهل دین حق ایزدی 

تو ز اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی. 
ناصر خسرو. 

- منزوی گشتن؛ منزوی شدن: پدر ملزوی 

گشت و ملک بدو باز گذاشت. (ترجمة تاريخ 

یمینی چ ١‏ تھران ص ۲۳۷). 

تو چنین منزوی و گوشه‌نشین گشته چنان 


کاًفتاب فلکت سایه نند به‌مغل. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۷۴). 

رجوع به ترکیب قبل, معنی اول شود. 


منزوی ماندن؛ گوشه گرفتن. عزلت گزیدن: 

ز نحش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل 

ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن. 
نتائی (دیوان ج مصفا ص ۲۶۷). 

|| پوشيده. متور. مخفی. پنهان. نهان: بفض 


و عداوت همڅه در ضمایر ما و شما منزوی. 


باشد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۱۴۹). 
سر خدا که در تتق غیب منزوی است 
مستانه‌اش نقاپ ز رخار برکشيم. حافظ. 
||پوست درکشیده‌شده. (آنندراج). پوست 
درکشیده‌شده و ترنجیده. (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انزوا شود. 
هنزه. (م زر ] (ع ص) پا کو دور 
گردانیده‌از زشتها. (غیاث) (آتندراج). دور از 
پسلیدیها و ناپسندیها و پاک و پاکیزهو 
بی‌آميزش و مقدس. (ناظم الاطباء). بری. 
میرا. سلیم. نزیه. بی‌آهو. بی‌عیب. (یادداشت 


مرحوم دهخدا)؛ 

ز جای و از جهت باشی منزه 

بین تا کستی انصاف خودده. ناصرخسرو. 
خرد حیران شده از که داتش 

منزه دان ز اجرام و جهاتش. ناصرخسرو. 


حضرت الهیت از خشم و انتقام سنزه است. 
( کیمیای سعادت ج احمد ارام ص ۷۴۸). 
اگرمن منزه نبودم ز عیب 

کس از عیب هرگز منزه نبود. 
هت مقدس عطای او ز توقف 
هت منزه سخای او ز تقاضاء 


صمعودسعد. 


۱ امیر معزی (دیوان چ ابال ص ۴۱). 
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب 


ایزد نهد شخص تو گوبی چنان تهاد. 
امیر معزی (ایضا ص ۱۸۶). 
سخن من... از ریبت منزه باشد. ( کلیله و 
دمنه). ملک از وصمت غدر منزه باشد. ( کلیله 
و دمنه), 
ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون» 
گفت علست جمله را «ما لم‌تکونوا تعطمون» 
چون منزه باشد از هر عیب ذات پا ک‌تو 
جای استففارشان باشد «و هم یستغفرون». 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۷٩‏ ۲). 
جل ذ کره‌منزه از چه و چون 
ابیا را شده جگرها خون. 
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص ۷۱). 
بهر او بود جت و جوی همه 
او منزه ز گفت و گوی همه. سنائی. 
حق تعالی... از احوال و صفات خلق منزه 
است. (ترجمة رسال قشیریه چ فروزانفر 
ص ۱۵). 
ز کین و کبر منزه چو انیا ز ریا 
ز بخل و حقد مبرا چنان ملک ز نفاق. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۳۸۳). 
عقل و جان بود از متانت و لطف 
کز همه عیبها منزه بود. ۲ 
جمال‌الدین عبدالرزای (ايضاً ص ۰ ۴۰ 
جبلت تو مزین به خصلت محمود 
طبیعت تو منزه ز سیرت مذموم. ۱ 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضا ص ۲۵۲). 
او روح مطلق است و ملم از ابتلا 
او لطف ایزد است و منزه از امتسان. 
جمال‌لدین عبدالرزاق(ایضاً ص ۳۰۴ 
مهابط و مصاعد آن از خوف صادان مزه 
(سدبادنامه ص ۱۲۰). به ضرف نفس... 
می بود... و از التفات به اتواع معارف و 
تهران ص ۲۷۴). هر دو منزه از لفو و تاشیم. 
(ترجمه تاریخ یمینی ایضا ص۴۴۸). 
مپرا حکمش از زودی و دیری 
منزه ذاتش از بالا و زیری. نظامی. 
تا آن وقت در بخداد امدم و اعتقاد درست 
کردم‌که او عنره است از حهت., (تذکر ةالاولیاء 
عسطار چ کتابخانة مرکزی ج۲ ص‌۲۵۸), 
شناخت توحید از لوث بشریت منزه است. 
(تذکرةالاولیاء عطار ایضاً ص ۲۲۶). 
در ره عاشقان دلی باید 
که‌منزه ز دال و لام بود. عطار. 
نلامی مزه حواشی او 
زالایش تقض کلک و بنان. 
کمال‌الدین اسماعیل (ديوان ج حن 
بحرالعلومی ص ۳۵۲). 
پاری سپحاند... منزه و ستمالی است از ایس 
درجه. (اخلاق اصری). منزه از تمویه و مرا 


منزهه. 
از میل به زخارف. (اخلاق ناصری). و 
حضرت عزت از اتصاف به چنین اوصاف 
منازعت منزه ماند. (اخلاق ناصری), 


حق منره از تن و من با تنم 


چون چنین گویم بباید کشتنم. مولوی, 
کودکان خرد را چون می‌زنی 
چون بزرگان را منزه می‌کنی. مولوی. 


خداوند سبحائه از آن منزه و مقدس است. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص۱۸ الا خدای 
یگانه... منره از والد و ولد. (مصبام‌لهدایه 
ایضاً ص ۱۷). 

انوار عزت تو منزه ز کیف و کم 

الوان نعمت تو مبراز حصر و حد. 
-منژه آمدن؛ پا ک‌بودن. مرا بودن: 
ز تور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر 
منزه آید از وصمت محاق و زوال. 


جامی. 


عد زا کانی. 
- منزه‌البال؛ منزه‌بال: آفریدگار تعالی از 
هجوم مکروهات و زوال عاهات مرفه‌الحال و 
منزه‌البال داراد. (منخات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۶۱). رجوع به ترکیپ بعد شود. 
= منزه‌بال؛ اسوده‌خیال. اسوده‌خاطر* تا 
دات ش یف را از هجوم حوادث و لزوم 
کوارث منزه‌بال یافتی. (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۰۰). رجوع به ترکیب قبل 
شود. 

منزه داشتن؛ پا ک‌نگه داشتن. دور نگه 
داشتن: تا چنانکه در شرط است منزه داری 
این اندامها را از فجور و ناشایت و تابایست. 
(قابوس‌نامه چ نفيسي ص ۱۱). 

مال اصحابنا طمع نرزد 

خویشتن را از آن مزه دار. 

کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۶۱). 

|ارستگار و آزاد. ||پارسا و بی‌گناه. (ناظم 
الاطباء). 
مفزه. (م نَزز؛] (ع ص) نعت فاعلی از 
تنزیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 
تزيه شود. ||(اصطلاح تصوف) شخصی که 
ذات حق را به صفت تنزیه دانسته باشد و از 
حیث ظهور در مظاهر ندیده و ندانته باشد. 
(غیاث) (آنندراج). 
منزهات. م ز] (ع !)ج منزهة. جاهای 
خوش آینده و خوشنما. گردشگاهها: در 
بعضی از منزهات و بستانها و عشرت‌خانه‌ها 
به عیش و نشاط و طرب مشغول بود. (تاریخ 
قم ص ۱۴۷). رجوع به منزحة شود. 
منزهق. ٤[‏ ر +] (ع ص) برجهنده و رمنده. 
(انندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به انزهاق 
شود. 
منزهة. (ع ر ] (ع ) جای خوش‌آیند و 


مسری. 
اک رات ۱ ا 
منزهات شود. 


منزی. (2 /م] (()۲ نام مملکتی در شال 
چین. (ناظم الاطباء. ماچین. مهاچین. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). چین جنوبی که 
ماچین نز خوانده مي‌شد در مقابل ختای 
یعنی چین شمالی. (از تاريخ مفول ص ۱۵۲ و 
۱ عبارت است از چین جنوبی که آن را 
ماچین و مهاچین یعنی چین بزرگ و مفولان 
تنکیاس گویند. (حاشية جهانگشای جوینی چ 
قزوینی ج۱ ص ۱۸۶): گردونی چند بالش 
می‌بیند که به خزانه می‌برند از فتح شهری در 
مسنزی. (جهانگشای جسوینی ایضا ج۱ 
ص ۱۸۶). چون معلوم شد که از اقلیم ختای 
هنری که اقصای ختای است از طاعت منزه‌اند 
و از ایلی بر کرانه. (جهانگشای جوینی ایضاً 
ص ۲۱۱). به اطلاع اطباء ما آن را «شاه خلق» 
گویندبه زبان منزی و ختایی «چسه» گویند. 
( کتاب‌الاخبار و الاثار رشیدالدین فضل‌انه از 
سسبک‌شناسی ج۳ ص ۱۷۷). در آن وقت 
چون منکوقاآن به فتح ممالک منزی مشغول 
شد. (جامع‌التواریخ رشیدی). 
منس. ( ن ] (ع امص) شادی و خرسندی, 
(منتهى الارب) (ناظم الاطباء). نشاط. (اقرب 
الموارد). |((مص) شادمان گردیدن. (از ناظم 
الاطباء). 
منس. ۰ (اخ) یکل یسونانی‌شده 
«منه‌شی» ؟. پر اساس روایت کهن مصریان 
او اولین فرعون مصر و موجد اتساد و 
یکپارچگی کشور مصر بود و شهر سمفیی ؟ 
را بر دلتای نیل او بنا نهاد. (از لاروس). 
منساء . E‏ (ع !) عصا. (مهذب الاسماء) 
(غیاث). رجوع به اة وت اد شود. 
منساح. [م] (ع !) آنچه بدان خا ک پرانند. به 
فارسی سکو است. (متهن الارب). جازوب و 
سکو و ابزاری که بدان خائه را بروبند. (ناظم 
الاطباء). چیزی که با آن خاک‌را دور کنند و 
پرا کند.(از اقرب الموارد). 
منساق. [ء] (ع ص, 4 نزد و تزدیک. (ناظم 
الاطباء). قريب. (اقرب الموارد). ||تابع و 
پیرو. (ناظم الاطیاء) . تابع. (اقرب الصوارد). 
||کوه مایل به درازی. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). || خسویشاوند. (ناظم الاطباء). 
|اسوق‌داده. سیاق‌یاته. ترتیب‌یافته: هر 
مقدمه که در آغاز اسثله و مثاشیر و سایر 
مکتوبات مترسلان منساق بود. به مقصودی 
آن راتشبیب سخن گویند. (السعجم ج 
دانشگاه ص 4۴۱۴ 
منسانامة. [م ی ] (معرب, !) مأخوذ از 
اسپانيار ,. منزانیلا *ء بابونه. بابوتةٌ شیرازی. 
(از دزی ج ۲ ص‌۶۱۸). 


منساة ۰ ]ع !) عصاو چسوبدستی که 
بدان ستور رانتد. (ناظم الاطیاء), عصا. (از 
اقرب الموارد). عصا بدان جهت که به وی 
ستور رانند. شا عتخاق (منتهی الارب). 
منساق. زم / مش ]٤‏ (ع () عما. ج مناسی. 
(مهذب الأسماء). عصا. ار 
(صراح). عصا بدان جهت که به وی ستور 
رانند. مناه. ماة. (منتهی الارب). عصا و 
در تاج گوید عصای بزرگ که چوپانان 
راست. (از اقرب المولرد)؛ فلما قضينا عله 
الموت مادلهم على موته الا دابة الارض تأ كل 
مناته. (قرآن ۱۴/۳۴). 
منسأة. ( س 2] (ع مص) بانگ برزدن 
شتران را. نسء. (منتهی الارب). نسء. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نسء شود. 
|ابه نه فروختن. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از محبط المحیط). 
منسب. ا س] لع مسص) نسبالشاعر 
بالمرأة نا و مها ومناً؛ 5ه تشبیب کرد به 
او در شعر. (از تاج العروس). س به منسبة 
شود. ||() نژاد. دوده. دودمان 2۲ با این همه 
فضل و بزرگی و علو منصب و رفعت منسب و 
جمال حسب و جسلال نب ایام با اوه 
نساخت. (لیاب‌الالباب چ نفیی ص۸۷ 
منسیت. [مٌ س ب ] (ع ص) خرما که بیشتر 
از وی پسخته ب‌اشد. (انندراج) (از سنتهی 
الارب) (از ذيل اقرب الموارد). رطبی که 
بیشتر آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع 
به انبات شود. 
هنسیکت. مس ب ] (ع ص) سیم گداخته. 
(ناظم الاطباء). سیم گداختةُ در قالب ریخته. 
(از اقرب الموارد). رجوع به انا ک‌شود. 
منسية. [م س ب ] 2 مص) د نیب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقر توار فا . رجوع 
به مسب و نیب شود. 
منستو. [مت] ((خ) "۱ مونستر. ولایتی در 
کشور جمهوری ایرلند است که ۸۵۸۷۰۰ تن 
کته دارد و مرکز کورک " است. (از 
روت 
منستر. م تي ] ((خ) ۱۳ مونستر. شهری در 
آلمان غربی که در ولایت وستفالی "۲ واقع 
۰ تن سکته و داننگاهی 
قدیمی دارد. (از لاروس). 
منستس. ۰ 1 ن ټ] ((خ) مته 
پادشاهان قدیم آتن بودکه تزه ۵ را از 
سلطت خلع کرد و خود در جنگ تروا*" به 2 
هلا کت رسید. (ترجمه تاريخ فوستل 
دوکولانو) (از لاروس). 
هنستع. امس تٍ] (ع ص) مرد شتاب و 
کافی و رسای در کارها و چت و چالا ک. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منستیر. [م ن] (۱خ)۱۲ سوضعی به افریقیه 


است و . 


۴ 
.از 


منسج. ۱۱۱۶2۳۳ 

معبد زاهدان و تارکان. (منتهی الارب). شهری 
در تونس بر شبه‌جزیره‌ای در خلیح حکامه که 
۰ تن سکنه دازد و بندری است صید 
ساهی راء (از لاروس). چسون از دیسر باز 
مسیحیان دیری در این ناحیه تأسیی کرده 
بودند این شهر بدین سیب متیر ۸" نامیده 
شد. (از المنجد). رجوع به معجم البلدان و 
قاموس الاعلام ترکی شود. 

منستیو. [م ن] ((خ) شهری در افریقه ی 
آن قومی از قریش و میان آن و قیروان شش 

مراحل است. (منتهی. الاارب). رجوع به معجم 
البلدان شود. 

منستیر. (م نَ] (إخ)"' يا «ییتولج» ۲ يا 
«بیتو »۲۲ شهری در یوگسلاوی که ۰ 

تن سکنه دارد و در سالهای ۱۹۱۸-۱۹۱۵ 
جنگهای سختی در این ناحیه به وقوع 
پیوست. (از لاروس) (از المنجد). 

منستیر. [م ن ] (إخ) صسوضعی است شرقی 
اندلس. (منتهی الارب). در سوق‌الاندلی 
میان لقنت و قر طاجنه واقع است. (از معجم 
ابلدان). 

هفسج. امس /س](ع) جای باقن 
کریاس.(مهذب الاسماء). سرکار و کارگه. 
(متهی الارب) (آنندراج). محل بافندگی و 
کارگاه و کارخانة ناجی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

منسج. [م س /۸ سٍ ]۲۲ (ع إ) شاتة بافنده. 
(دهار). شانة کرباس. (يادداشت مرحوم 
دهخدا). |[کار چوب که بر وی جامه را بافند. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ای که جامه را بر ان کشند تا بافته شود. (از 
اقرب الموارد). |آمن‌الفرس؛ فرود سر کتف 
اسب. (مستتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). جایی از سر دو 


1 - Menzi. 2 - Ménès. 
3 - Meneî. 4 - Memphis. 
۵-بدین معنی در ناظم الاطباء به فتح اول آمده‎ 


است. 

6 - Manzanilla. 
۷-بدین معنی در کتابهای لغت عربی دیده‎ 
تشد‎ 
۸-نصرالّبن عبدالحمید منشی.‎ 
تاج العروس مَنيَة ضبط شده است.‎ رد-٩‎ 


رجوع به منب شود. 
Cork,‏ - 11 ۰ - 10 
Münsler. 13 - Weslphali.‏ - 12 
Mensthée.‏ - 14 
Thésée. 16 - Troie.‏ - 15 
Monastir.‏ - 17 
.)دıر.‏ صرمعه) ۱۷۵۳۵50606 - 18 
Bitolj.‏ - 20 2۰ - 19 
.2 - 21 


۲- در اقرب الموارد هر دو فط آمده است. 


۴ منسجب. 


ans 
کف اسب که به بن گردن پیوندد و گویند: | (از اقرب السوارد). سوده‌شده و گردشده و | ناظم الاطباء). قسمی از سپاه که پیشاپیش‎ 


میان گردن و شانه. (یادداشت مرحوم دهخدا), 

منسجب. 3 س ج ] (ع ص) کشیده‌شونده. 
(غیاث) (انندراج). 

منسحح. رم سس ۱ ج (ع ص) 
چسوانمردی‌نماینده. (انتدراج) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انجاح شود. 

منسجر. [م س ج](ع ص) شعر منسجر؛ 
موی فروهشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنسندراج) (از اقرب المسوارد). 

| بیوسته‌روند.. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). . رجوع به انسجار شود. 

منسحل. م س ج 2 صا آب 
ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). 
آب ریخته‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). ||یک‌توب سجل‌کرده. (ناظم 
الاطباء). 

منسجم. ( ش ج] (ع ص) آب و اشک 
روان‌شونده. (غياث) (انندرا اج) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انسجام شود. ||منتظم (در 
کلم (ادداشت مرحوم دهخداا. 

هنسیحج. م )ع4 آنچه بدان خا ک پرانند 
و به فارسی سکو است. (آنندراج). 

منسحب. 1 حال ص) کشیده‌شونده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). کشیده‌شده بر 
زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


- مسحب شدن؛ کشیده شدن؛ 





چون برامد بر هوا موش از غراب 
منسحب شد چفز نیز از قمر آب. 
رجوع به انسحاب شود. 


مولوی. 


یافته. مشتمل. 
خدای را بود و از شوایب علل صافی و خالص 





بند. (مصباح‌اله‌دایه 3 همایی ص٣‏ ° 


رجوع به انحاب شود. 

= منسحب گردیدن؛ شامل شدن. مشتمل 
شدن. فرا گرفتن: بعد از آن " مرجو و متوقع 
بود که حکم آن بر اوقات مخالطت و صحبت 
با خلق نسحب گردد. (مصباح‌الهدایه ج 
همایی ص ۱۶۳). 
منسحط . [م ش ح] (ع ص) چیزی که از 
دست لفسزیده بیفتد. (انندراج) (از منتهی 
الارب). از دست افتاده به واسط لفزش. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||در امداد 
چوب دراز لغزیده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انحاط شود. 
منسحق. م س ح] (ع ص) دمع مننحق؛ 
اشک روان. ج» ماحيق. (متهى الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
[/سوده‌شونده. (آنندراج) (از متهى الارب) 


منسجل. (مس ح](ع ص) سس ‌خنور 
روان‌گرداننده سخن. (انندراج) (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). خطیب بلیغ. (ناظم 
الاطباء). ||سوده و تابان. (آنتدراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). سونش‌شده و 
تابان‌گر دیده و جلاداده‌شده. (ناظم الاطباء). 
| پوست‌کنده‌شد» و بازشده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انسحال شود. 
مفسف. [م ش‌دد ] (ع ص) بسسته‌شونده. 
(غیات) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). .بسته‌شده و بندامده و سدشده و 
مسدودگردیده و موقوف‌شده و بازداشته‌شده. 
(ناظم الاطباء): هیچ علاجی در وهم نیامد... 
چنانکه طریق مراجعت آن مند ماند. ( کلیله 
چ مینوی ص ۴۷). راه امید از دیگر جوانب 
مملکت... منشد؟است. (ترجمۂ تاریخ یمینی 
ج ۱تهران ص ۱۲۶). رجوع به انداد شود. 
- مد شدن؛بته شدن: 

به سد آهن ماند دل آن نگار مرا 

ز سد آهن او راه وصل شد منسد. 

سوزنی. 

-مند گردیدن؛ بسته شدن: تاطریق 
رخصت که متروح و متنفس ضعفاست بر 
طالبان مد نگردد. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص ۷۴. ۰ 
منسدر. [مٌ س د] (ع ص) موی فروهشته. 
(انندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آقرب الصوارد). | شتابنده و نرم‌رونده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). آنکه می‌ختابد و 
آنکه به شتاب می‌رود. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انسدار شود. 
منسدل. (مس د] (ع ص) موی فروهشته. 
(انندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). مسترسل. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). ||جامة فروهشته. (آنشدراج) 
(از منتهی الارب). جام پاین‌افتاده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انسدال شود. 
منسدم. [م س د] (ع ص) جراحت به‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
آلموارد). رجوع به اندام شود. 

منسو. [م سس /مش] لع لا مستقار سرغ 
شکاری. ج» مناسر. (مهذب الاسماء) (از 
اقرب الموارد). متقار مسرغ. (منتهی الارب) 
(آتدراج ). منقار طبور گوشتخوار. (ناظم 
f‏ || از سی تا جهل. (مهذب الانشاما: 
گلاسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا 
تا شصت با از صد بااز دو صد. (متهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[پار‌ای از لشکر که مقدمة لشکر 
بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 


چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. 
ج» مناسر. گویند: خرج فی مقلب و منر. و 
در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم متسر 
من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از 
اقرب الموارد), 
منسرب. م س رٍ] (ع ص) روباه در سوراخ 
شونده. (انندراج) (از صنتهی الارب). روباه 
داخل‌شده در سوراخ. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به اراب شود. |[نیک 
دراز. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). طویل. (اقرب الموارد). | آب جاری 
تیز. جریر گوید: 
و بلدة مابها ماء لمغترف 
والماء یجری علیھا جری منسرب. 
(از اقرب الموارد). 
منسرح. [م س ر](ع ص) مرد باهم 
پاگشادة ستان خفته. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مرد ستان خفته پاها راازهم 
گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||برهته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء), 
عریان و گویند: فلان منسرح من ائواب الکرم. 
(از اقرب الموارد). ||اسب شتاب‌رو. (سنتهی 
الارب) (از اقرب السوارد): فرس منرح؛ 
اسب شتاب‌رو. (ناظم الاطباء). || آسانی و 
روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج). |انام 
بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است. 
چون در ارکان این بحر سبها مقدم است بر 
وتد لهذا آسان‌تر گفته می‌شود و بعضی 
نوشته‌اند که انسراح از جامه بیرون امدن 
است. این بحر هم در نقصان زحافات به حدی 
می‌رسد که به مقدار دو رکن خویش میرد 
لهذا این اختصار را به پیرون امدن از جامد 
سم فاعل 
است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون 
امدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم 
بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و 
عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن 
مفعولات است و این بحر در نقصان ارکان به 
حدی میرد که آنچه وزن دو رکن است 
همچون: من یشتری الباذنجان, که بر وزن 


تشبیه کرده‌اند. (غیاث) (آنندراج). | 


۱-ظ. تحریفی از ناح است. . رجسوع به 
مناح شود. 

۲-بعد از چهل روز خلوت و ملازمت وراد. 
۳-نل: دود که در این صورت شاهد 
۴-بدین معتی در ناظم الاطباء به فتح اول و 
سوم نیز فبط شده است. 

۵- ناظم الاطباء بدین معنی فقط به كر اول و 
فتح سوم ضبط کرده است. 


منسرحه. 

مستفعلن مفعولاتٌ است در اشعار عرب آن را 
مصراع تمام می‌دارند و این نقصان و اختصار 
رابه بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده‌اند و این 
بحر را مرح گفته‌اند و این بحر مثمن و 
مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته‌اند این 
بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح 
در لفغت آسانی و روانی است و چون در ارکان 
این بحر سبها مقدم‌اند بر وتد آسان‌تر گفته 
میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی 
از چهار بحر دايرءٌ [دوم ] مختلفه است و 
اجزاء آن از اصل مستفعلن مقعولاتٌ چهار بار 
مفتعلن فاعلات اید و ازاحیفی که در این بحر 
افتد یازده است: طی و خن و کف و وقف و 
قطع و کشف و حَذّذ و رفع و جُذع و نحر و 
سباغ. و اجزاء منشعة أن از اصل مستفعلن 
هسفت است. مسفتعلن (مسطوی). مفاعلن 
(مخبون). مقعولن (متطوع» فع‌ان (احذ)» 
فع‌لان (احذ ُبغ). فاعلن (مرفوع). مفعولان 
(منطوع مبغ) و از امل مفعولات ته است: 


فعولن (مخبون مکشوف), فاعلاث (مطوی), 
فاعلن (مطوی مکشوف)ء فاعلان (مطوی 
موقوف)» مفعول (مرفوع). فاع (مجدوع)ء فع 
(منحور). ایک مثالها: مئمن مطوی موقوف: 
حیدر شرع کرم بازو [و ] احتان تست 

کاین در روزی گشاد وآن در خیر شکست. 
مفتعلن فاعلن مفتعلن قاعلان 

مفتعلن فاعلان متتعلن فاعلان. 

مشمن مطوی مخبون موقوف: 

بشنو و نیکو شنو نعمت خنیا گران 

به پهلوانی سماع به خسروانی طریق. 

مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان 

مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان. 

مشمن مطوی مکشوف: 

ای پر آخر باز چاره و درمان من 

رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من. 
مفتعلن فاعلان مفتعلن قاعلن 

مفتعلن فاعلان مقتعلن فاعلن. 

مشمن مطوی مخبون مکشوف: 

کیستکه پیفام من به تهر شروان برد 

یک سخن از من بدان مزد سخندان برد. 
مفتعلن فاعلن مقاعلن فاعلن 

مفتعلن فاعلان مفتعلن قاعلن. 

و بعضی شاعران این شعر را مطوی بیط 
پندارند و ته چنان است. از پهر انکه فاعلان 
در بیط نباشد. 

مطوی موقوق عروض مکشوف ضرب: 

ای صنم خوبروی صابری از من مجوی 

با غم هجران یار کی نکند صابری. 

مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان 

مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن. 


ملمن مجدوع: 


ملک مصون است و حصن ملک حصن است 
منت وافر خدای را که چنین است. 
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع 

مفتعلن فاعلاث مفتعلن فاع. 

بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل 
افزوده‌اند و آن را تطویل نام کرده و از این 
جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر 
مفتعلن فاعلات مفتعلاتان کنند. 
مثمن منحور [معروفی گفته است ] : 
این دل مکین من امیر هوا شد 
پش هزاران هزار گونه بلا شد. 
مفتعلن فاعلاتٌ مفتعلن فع 

مفتعلن فاعلإت مفتعلن فع. 

مشمن منحور مجدوع: 

خوب‌تر از روی تو گمان برد خلق 
زار تراز من کی برد گمانی. 
مفتعلن فاعلاٌ مفتعلن فاع 

مقتعلن فاعلاتُ مفتعلن فاع. 
مین مقطوع (اجزاء ] موقوف عروض 
مکشوف ضرب: 

او رااز نیکویی قارون کرده‌ست باز 
ما را خواهم همی کز غم قارون کند 
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان 
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن. 
مسدس مظوی: 

عشق به محنت صبور دید مرا 

رفت و بر آتش بخوابنید مرا. 

مفتعلن فاعلاتٌ مفعلن 

مفتعلن فاعلات مفتعلن. 

مدس مقطوع: 

تازه‌تر از تازه برگ نسرینی 

دوستر از دیده و دل و دینی. 

مقتعلن فاعلاتٌ مفعولن 

مفتعلی فاعلات مفعولن. 

مسدس مطوی مقطوع: 

دل بربودی ز من کنون چه کنم 

سود ندارد مرا پشیمانی. 

مفتعلن فاعلات مفتعلن 

مفتعلن فاعلات مقعولن. 

مربع مطوی موقوف: 

خیز و بیار ای نگار 

باده انده گسار. 

مفتفلن فاعلان 

مفتعلن فاعلان. 

مربع مخبون موقوف: 

دلر من کجارفت 

وز بر من چرا رفت. 

مفتعلن فعولان 

مفتعلن فعولان. 

مربع مطوی مشکوف مقطوع: 

گفتم ناشت نیز هرگز پیرامنا 

بهده گفتم من اين ببهده گویا منا. 


منسف. ۲۱۶۳۵ 


مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن 
مفتعلن فاعلانمفتعلن فاعلن. 
(لسجم چ دانشگاه ص ۱۴۲-۱۳۸). 
رجوع به همین ماخذ صفحات ۷۲و ۷۳و 
۱۴۷-۹ شود: 
مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح 
ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۶۵۹). 
مرح صغیر: شمس قيس آرد: مدعیان 
علم عروض... چون از بحور دايرة مشتبهة در 
اشمار عجم بعضی مثمن‌الاجزا صی‌آید و 
بعضی مسدس‌الاجزا و از این جهت آن را دو 
دایره لازم بود مبالفی خبط کردهاند. اول آتکه 
شرح رادو بحر نهاده‌اند مثمن آن رامنسرح 
کبیر خوانده‌اند و مسدس آن رامنسرح صفیر. 
(المعجم ج مطبعة مجلی ص ۶۷). 
-منرح کبیر؛ رجوع به ترکیب قبل شود. 
منسرحة. [مس ر ح] ع ص) مسسونث 
منرح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): خيل 
منرحة؛ اسبان شتاب رو و چنین است ناقة 
منسرحة. (ناظم الاطباء). 
مفسطح. امس ط ](ع ص) تان 
درازشونده و جبش‌نا کنده. (آنندر اج) (از 
منتهی الارب). انکه ستان دراز می‌شود و 
جنبش نمی‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انسطاح شود. 
منسح. ۰ (م س] (ع () باد شمال. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منسعة. [م س ع](ع ص) زمین زودرويانند؛ 
گسیاه. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). زمین زودرویانند؛ گیاه و گویند 
زمینی که‌گیاه آن دراز گردد. (از اقرب 
الموارد). 
منسغه. ام س ]] (ع ل) دة پر دم مرغ که از 
آن کلیچه و نان زا تشان کنند وگاهی آن 
آهنین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). دسته‌ای از پزهای دنب مرغ 
که‌بدان بر روی‌کلیچه و نان تقش کنند. (ناظم 
الاطاء). 
منسف. [م س ] (ع !) سکو! که بدان گندم و 
جز أن بر باد دهند. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(از اقرب الموارد). سکو واوشین که بدان گندم 
و جز آن پر باد دهند. (ناظم الاطیاء). ||در 
اساس گوید غربال بزرگ. (از اقرب الموارد). 
منسف. مس /م ]لع إادهن خر. 
(منتهی الارب) (آتدر اج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ج. مناسف. (اقرب الموارد). 


۱- ی است چهار یا پنج‌شاخه که دارای 
دسته‌ای است و کشاورزان غلۀ کوفته را با آن باد 
دهد تا از کاه جداشود. چارشاخ. 


۶ منسفر. 


مفسفو. مش ف ] (ع ص) برهنه و عریان و 
بینوا. (ناظم الاطباء). 

منسفق. [مٌ س فی ] (ع ص) در باز شونده. 
(انندراج) (از صنتهی الارب). در باز شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انسفاق شود. 

منسفکت. [مْسٌ ف ] (ع ص) خون و یا اشک 
ریخته‌شده. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انفا ک‌شود. 

منسقة. [م س ف ] (ع|) آلت بسرکندن بسن 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||چک و آن چسوبی باشد 
پنج‌شاخه که خرمن کوفته را بدان می‌گردانند 
و الت علف افکندن و چیزی است که خرمن 
کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (انندراج). 
رجوع به ينتف شود. ||غربال. (اقرب 
الموارد). 

منسق. (م نش شش ] (ع ص) مرت و آراسته. 
(انتدراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). به امان. متتظم. 
(یادداشت مرحوم ده خدا): امور دولت به 
حسن کفایت و یمن ایالت وزير در سلک 
انتظام ملق و مجتمع بود. (ترجمة تاريخ 
یمینی ج ۱تهران ص ۳۶۵). 

منسکت. [مْ س ] (ع مص) عبادت کردن. 
(تاج المصادر بهقی). پرستیدن و پارا 
گردیدن.نک. سک.نک. نئک. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). عبادت كردن و زهد 
ورزیدن و تقشف. (از اقرب الموارد). عیادت 
کردن‌و قرآن خواندن. (غیاث). ||قربانی 
لوجهانه. ( كتاف اصطلاحات الفنون) (از 
اقرب الموارد). قربانی کردن. (غیاث). قربانی 
کردن‌ برای خدای تعالی. (تاج المصادر 
بیهقی). 


منسکت. [ع س 7 ] (ع () قمبانگاه. 


(ترجمان القرآن). آنجا که قربان کنند در حج. 
ج مناسک. (مهذب الاساء). قربانی‌جای. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای قربانی 
حاجیان. (غياث) (آنسندراج) (از اقرب 
الموارد). || طاعتگاه. (دهار). جای عبادت. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عبادتگاه. 
(غیاث) (آنندراج). ||روش عبادت. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||ذات عبادت. (متهی الارب). خود عیادت. 
ج» مناسک. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مشک مصدر «نکله» است؛ یعتی قربانی 
کردن لوجه‌له پس از آن این لفظ را در مورد 
هر عبادتی استممال کردند و از آن پس این 
لفظ عام به عبادت خاص حح مخصزص و 
مشهور شد. (از کشاف اصطلاحات الفتون). 
[اجای الفت‌کر فته. (مستهی الارب). مکان 
مألوف. (اقسرب المسوارد). ||اين کلمه در 


اقبال‌نامة نظامی چند جای آمده: 
به مفرب گروهی است صحراخرام 
مناسک رها کرده نانک به تام 
به مشرق گروهی فرشته‌سرشت 
که‌جز مشکش نام نتوان نوشت 
گروهی چو دریا جنوبی‌گرای 
که‌بوده‌ست هاپیلشان رهنمای 
گروهی شمالیست اقلیمشان 
که قابیل خوانی ز تعظیمشان 
چو تو بارگی سوی راه آوری 
گذربر سپید و سیاه آوری 
ز ناسک به منک دراری سپاه 
ز هابیل یایی به قایل راه. 
(اقبالتامه ج وحید ص۱۳۹). 
زدم گردن فور قتال را 
گرفتم به چین جای چیپال را 
زقامل و هاپل کین خواستم 
زناسک به شک ره اراستم. 
(اقبال‌نامه ایضا ص ۲۳۳), 
مرحوم وحید در حاشیهة ص۱۲۸ اقبالنامه 
چنین آرد: ... یعنی در طرف مغرب عالم 
گروهی‌ه تند صحرا گردکه منک و جایگاه 
نک و عبادت را ترک کرده و بیابانگرد شده 
و نام آنان ناسک است" و در مشرق طايفة 
دیگری هستند که فرشته‌سرشت و پا ک‌خوی 
می‌باشند و به سبب خوی پا ک انان رانک 
و پرستشگاه عالمیان باید نام نهاد و لار جتوب 
طایفه‌ای از ناد هابیل... که هاییل به جستوب 
آنان را راهشما بوده و در شمال طایفه‌ای از 
نزاد قابیل هتد که چون تو" روی به راه 
آری همه مسخر و مطیع می‌شوند. این بیان و 
تقیم بر حب اخبار ۲ اسست. - انتهی. در 
تاریخ گزیده چ لیدن ص۵۵۸ آرد: از پسران 
او (یافث) ترک جد ترکان است و منسیک 
( کذا) جد مغولان. و در حبیب‌السیر ج خيام 
آرد: از وی (یافت) هشت پر یادگار ماند 
بدین‌ترتیب... منک... اما منک که او را 
منشج نیز گویند به صفت مکر و تزویر اتصاف 
داشت و در کنار دیار بلفار علم اقامت 
می‌افراشت... منک را پر بود غزنام و تمام 
حشم قوم غز که... از نل آن پر پیدا 
شدند... (حبیب‌السیر ج۳ ص۵). ترکمان 
طایفه‌ای را گویند که از نل شکبن یاقث 
پدید آمده‌اند. (حبیب‌السیر ایضاً ص .)٩‏ با اين 
همه احتمال تحریف کلمه و خلق معانی بر 
پایه گمان فراوان وجود دارد. 
منسکب. مش کب ] (ع ص) ریزان و آب 
ریزان. (انندراج). آب‌ريزنده. (غیاٹ). ریزان 
و آپ‌ريزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انسکاب شود. ||گریة بسیارکننده. (غیاث) 
(آتدراج). 
من کلا. [م نٍ ک ] (اخ) نام فعلی این روتا 


م منسلخ. 

«سرون‌محله» است که در چهارده هزارگزی 
پاختر بابل واقع است و ۱۶۵ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 

منسل. [مٌ س] () به هندی زرنیخ سرخ 
است. (فهرست مخزن‌الادویه). زرنیخ سرخ. 
(الفاظالادویه). 

منسل. [م س | (ع ص) زاده‌شده. (آنندراج) 
(از منتهی الارب). زاییده‌شده و مسولاشده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انسال شود. . 

مفسل. [م س ] (ع ص) ستور که هنگام پشم 
ریختن رسد آن را. (آنندرا اج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مرغ کريزکرده. 
||شتر پشم‌ریخته. ||جامه پایین‌افتاده. (ناظم 
الاطباء). |اگیاه صلیان که که شاخه‌ها را 
برون آورده و فروانداخته باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||پیشی‌گیرنده بر 
قوم. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه پیشی 
می‌گیرد دیگران را. (ناظم الاطباء). 

منسل. 1م س] (ع () نژاد و خاندان. (ناظم 
الاطسباء) (از اضتینگاس) (از فرهنگ 
جانسون). 

(آنمندراج). |انیک شتاب‌رونده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انسلاب شود. 
منسلخ. [م سل ] (ع ص) چیزی بیرون‌آینده 
از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). برکنده. ب رکنده‌شده. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 

منسلخ شدن؛ برکنده شدن. خلع شدن. 
عاری شدن: ندانتند که همان نقی اماره 
است که از کوت امارگی مسلخ شده است. 
(مصاحالهدایه ج همایی ص ۸۵). 

- منسلخ گردیدن؛ منلخ شدن: در مقام 
فتای ارادت که سالک از حول و قوت خود 
مخلع شود و از اختیار خود مسلخ گردد, 
محکوم وقت باشد. (مصاح‌الهدایه ایضا 
ص۷۴۳). از لاس اجنبیت وبعدمنلخ گردند. 
(مصیاح‌الهدایه چ همایی ص ۱۵۷), رجوع به 
ترکیب منسلخ شدن شود. || پوست‌بازکرده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از پوست 
برآمده. پوست‌کنده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). ||ماه به آخر رسیده. (از ناظم 
الاطباء). 
منسلخ. (م س ل] (عإ) آخر ماه. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 


۱-رجوع به ناسک شود. 
۲ -مخاطب سروش اسکندر است. 
۳-ماخذ اخبار نامعلرم است. 


منسلع. [مْ س لٍ] (ع ص) شک‌افته‌شونده. 
(آنندراج) (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد), 

"منسلق. [م س لٍ] (ع ص) چشم مجلا به 
بیماری سلاق. (ناظم الاطباء). 


منسلکت. امش ل ] (ع ص) درآینده در | 


چیزی و سلک‌شونده. (غیاث) (آنندراج). 
درامده در چیزی. (از اقرب الموارد). دراینده 
در چیزی و سلک‌شونده و متصل پیوسته و 
افزوده‌شده. (ناظم الاطباء). 
- ملک داشتن؛ در رشته کشیدن. به سلک 
کشیدن.(یادداشت مرحوم دهخدا) 
- ملک شدن؛ به سلک کشیده شدن. در 
شته کشیده شدن. (یادداشت ایضا). 
7 م س ] (ع ص) غم دورشونده از 
کسی.(آنندراج) (از اقرب الموارد). بی‌اندوه و 
بی‌ترس. (ناظم الاطیاء). رجوع به انسلاء 
شود. . . 
منسیم. امس ]۲ ([) رستنیی است که ثمر آن 
را حپ‌المسم خوانند و در عطریات به کار 
برند. (برهان) (آنندراج). نام رستنیی است که 
در عطریات به کار برند. (ناظم الاطباء). 
رجوع به حب‌المنسم شود. 
مفسیم. [م س] (ع|) ناخن شتر. (دهار). پل 
شتر و سپل شسترمرغ. (صنتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). خف شتر. ج. 
مناسم. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب 
الموارد). اانان. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). علامت و گویند ریت منسماً 
من الأمر اعرف یه وجهه. (از اقرب‌السوارد). 
|اراه. (مسنهی الارب) (آن_ندراج) 
(ناظم‌الاطباء). طریق و گویند. قد 
استقام‌المنسم. (از اقرب‌الموارد). |[روش و 
مذهب و جهت. و گویند من این مشمک؛ ای 
وجهتک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). مذهب و وجه. ج, مناسم. (از 
آقرب الموارد). 
هفسیم. [منّش‌س ](ع ص) زنده کنندة مردم. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
زندگی‌بخش و حیات‌بخش و جان‌دهنده و 
برانگیزانند؛ حیات. (ناظم الاطباء). 
منسفو. (م س] (ص) نواختذ برگزیدگان حق 
را گویند. (برهان) (انندراج). پس‌دیده و 
برگزیده خداوند عالم. (ناظم الاطباء), 
منسوء . [ْ] (ع ص) درنگ‌کسرده‌شده و 
سپس انداخته‌شده. (ناظم الاطباء). 
منسوب. [مْ] (ع ص) دارای نبت و دارای 
علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و 
متصل و ملحق‌شده و مخصوص‌شده. (ناظم 
الاطباء). نسبت‌داده. بسته. بازبته. واسته. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): 
ایابه صورت و سیرت چو آن کجا کردند 


برادرانش منوب ذتب خویش به ذیب. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۰ 
| گراز مطربان سماعی خواهی همه راههای 
سیک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب 
چهارم انکه قران را که کلام وی است و 
رسول وی را و هر چه به وی منوب است 
دوست دارد. ( کیمیای سعادت چ اجمد آرام 
ص ۸۵۴). و یک باب که بر ذ کر حال برزوية 
طبیب مقصور است و به بزرجمهر متوب. 
( کلیله و دمنه). انکه از ایشان به خرد منسوب 
بود... پیرون رفت. ( کلیله و دمنه). هر کار که 
به قصد نقض عهد موب نباشد مجال 
تجاوز... فراختر باشد. ( کلله و دمته)۔ 
هر یکی زآن به حاجتی منوب 
لیک نامحرمان از آن محجوب. 
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص ۶۰). 
ور به تلبیس تی منسوب 
همچو ابلیس نیستی مطرود. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ج۱ 
ص ۱۱۷. 
یر شاخ وجود بنده مرغی است 
منسوب به اشیانه تو. 
انوری (دیوآن چ مدرس رضوی ص ۷۲۷). 
چنین بايد دانست که این کتاب صرزبان‌نامه 
منوب است به واضع کتاب مرزبان‌بن 
شروین. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۲). 
فصل هشتم در وصایایی که موب است به 
افلاطون نافع در همه ابواب. (اخلاق تاصری). 
واصفان حلیدٌ جمالش به تحير منسوب. 
( گلستان سعدی). 
< موب داشتن؛ نسبت دادن. بازیستن. 
مرتبط ساختن. ربط دادن: به رکت رای و 
نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص‌۸۵). رأی آن کس را که با ایشان 
این باحثه کند به سفه منسوب دارند. (اخلاق 
ناصری). 
آن وجمها را بدو موب دار 
گرچه هت آن جمله صنم کردگار. 
مولوی. 
- نوب شدن؛ نت داده شدن. بازبسته 
شدن. مرتبط گردیدن: منزلتی نو نمی‌جویم... 
که‌به حرص و گرمشکمی منوب شوم. 
( کلیله و دمنه), 
وقتی که تو زین اسب بربندی 
منوب شود فلک به کلاتی. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دتگردی ص ۳۲۹). 
به تهمتی موب شوم و به وصمت خیانتی 
موصوف گردم. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص .)٩۳‏ مرد مقل حال... ا گر حلم بود به 


بددلی منوب شود. (مرزیان‌نامه چ قزوینی 


۲۱۶۳۷  .بوسنم‎ 


ص ۱.)۱۸۱ گربه خرابات رود از برای نماز 
کردن.منسوب شود به خمر خوردن. ( گلستان 
سعدی). 

¬ منوب کردن؛ منوب داشتن؛ 

چه مقدار آختاب و اسمان را 


بدو سوب نتوان کرد آن را. ناصرخسرو. 
خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۳۱), نقل است 
که وقتی او را به جر منوب کردند از ان 
جهت رنج بسار کشید. (تذکرةالاولیاء عطار 
گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید 
روی از تربیت تاصحان بگردانیدن و علما را 
به ضلالت شوب کردن. ( گلستان سعدی). 
رجوع به ترکیب منوب داشتن شود. 

<- مستسوپ گردانیدن؛ منوب داشتن. 
منوب کردن؛ هر یک را به کاری منصوب 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۴۰). و ایشان را" 
به کفر و زندقه منوب گردانیدند. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۳۴۷). رجوع به 
ترکیب موب داشتن شود. 

مسوب گردیدن ( گشتن)؛متوب شدن: 
اگر خردمندی به قلعه‌ای پناه گیرد و ثقت 
افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد.( کلیله و 
دمنه) شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت 
ست‌رایی موب گشته. ( کلیله و دمنه). | گر 
ان را خلافی روا دارم به تناقض قول... 
منوب گردم. ( کلیله و دمنه). آنکه به 
دروغ‌گویی منسوب گشت ا گر راست گوید از 
او باور ندارند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۳۶). به نزدیک خردمندان به خفت رای 
موب گردد. ( گلتان سعدی). از خد 
عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز 


نگردد تابه طنیان منتسوب نگردد. 


(مصباحالهدایه ج همایی ص ۲۰۹). 

|| خسویشاوند و خویش. (ناظم الاطباء). 
|| صاحب‌نسب. (سنتهی الارب) (آنندراج): 
رجل متوب؛ مرد صاحب نزاد و نب. 
(ناظم الاطباء). ||شعر منسوب؛ شمر که در آن 
بیان عشقبازی باشد. ج. مناسیب. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اخط منسوب؛ خط باقاعده. (از 
ذیل اقرب الصوارد) (از المنجد). نوعی از 
خطوط اسلامی. (سلوک مقریزی ص۱۸ ۷): و 
کان من جملتهم... ابن جماله و کان خطه 
منوبا. (عیون‌الانباء جا ص۱۷۸) 


۱ -به ضم اول و شین نقطه‌دار هم به نظر آمده 
است. (برهان) (آنندراج). 


۲-متصوقه را. 


(یادداشت مرحوم دهخدا), ||(اصطلاح 
صرف) اسمی است که به اخر آن یاء مشدد ما 
قل مکسور الحاق شده باشد و اين ياء 
علامت نبت است. ماتند بصری و هاشمی. 
(از تعریفات جرجانی). اسمی است که به آخر 
آن ياء مشدد الحاق نمایند تا نبت را برساند, 
مانند بفدادی, اصفهانی. ا گر اخر کلمه‌ای ياء 
باشد در موقع نبت اء اصلی حذف شود در 
صورتی که قبل از یاء اصلی سنه حرف کمتر 
نباشد. واگرقبل از یاء اصلی دو حرف باشد 
می‌توان قلب به واو کرد. ماند «علوی» و 
می‌توان حذف کرد. وا گر آخر کلمه تاء تأثیث 
باشد يا الف ممدوده حذف شود. ماند 
«مکی». ا گر آخر کلمه الف ممدود و در مرت 
چهارم باشد و حرف دوم آن سا کن باشد قلب 
به واو شود و تواند که حذف شود مانذ 
«حبلوی و حبلاوی» و در کلماتی که آخر 
آنها دو یاء است | گریاء دوم اصلی باشد. مانند 
مرمی» ياء اول حذف شود و دوم قلب به واو 
گردد ماند «مرموی» و سی‌توان هردو را 
حذف کرد. مانند «مرمی» و هر کلمه‌ای که 
آخر آن ياء مشدده باشد و ماقبل آن یک 
حرف باشد, مانند «حی», حرف دوم فتحه 
داده شود. مانند «حیوی, طووی», و منسوب 
«امیه» «اموی» و عقیل. عقیلی. و طویله. 
طویلی. و جلیله, جلیلی شود. و در جملة 
استادی جزء اول را موب کنند چسانکه 
«تأبطی شر» و همین طور در ترکیب مزجی 
چنانکه «بعلی‌بک». و در ترکیب اضافی گر 
مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب 
شود مانند: ابن‌عمر, ابن‌عمری. (از فرهنگ 
علوم تقلي سجادی). 

منسوبه. [م ب /پ ] (از ع. !)بر وزن و معنی 
منصوبه است که درست و خوب نشتن نقش 
و کار و مهمات باشد. (برهان) (آنندراجخ). 
انتظام و ترتیب و نظم و وضع خوش و تدبیز 
نیک و طرز و طور پندیده و خجسته. (ناظم 
الاطباء). |[بازی شطرنج. (برهان) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء). ||بازی صفتم نرد را گویند. 
(برهان) (آنندراج) (از تاظم الاطباء). مصحف 
منصوبه. (حاشیة برهان چ معین). رجوع به 
منصویه شود. 

سنویت بی ا لاع من جت 
امص)۱ انحاب و نسبت‌داشتگی. (ناظم 
الاطاء). 

منسویین. 1۰ (از ع ص 4 آنهایی که دارای 
نبت و عسلاقه و پسیوستگی باشند و 
خویشاوندان و متعلقان. (ناظم الاطباء) 
بستگان. وابستگان. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منسوج. [] (ع ص ) ب‌افته‌شده و این 
مأخوذ است از نسج که به معنی یافتن است. 


(غیاث) (آنندراج). بافته‌شده. (ناظم الاطباء) 

(از اقرب الموارد). بافته. نسیح. (بادداشت 

مرحوم دهخدا)* 

منوج لعابش چه نسیجی است کزو ملک 

یکسر همه بر صورت فردوس و سعیر است. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 4۷۱. 

|| جامه. پارچه. قماش: 

هر هنری کآن ز دل آمو ختند 


بر زه هتوج وفا دوختند. نظامی. 
از آن منوج کو را دور داده‌ست 
به چار ارکان کمربندی فتاده‌ست. نظامی. 


||قسمی پارچذ ابریشمی: (غیات) (آتدراج). 
جامف زوبفت. (از فهرست ولف). نوعی خاص 
از منوجات. (بادداشت مرحوم دهخدا): 
پیاورد صد تخته دیبای روم 

همه پیکرش گوهر و زر بوم 

همان خز و منسوج و هم زین شمار 
یکی جام پرگوهر شاهوار. 

نشگفت که از بخخش او زاثر او را 


ملسوج بود پرده و زرین در و دیوار. فرخی. 


فردوسی 


چو قطن میری در زیر پوشش شوج 


برای پوزش باز امیر خوب‌خصال. فرخی. 
ردای پرنیان گر می‌بدری 
چرا منوج کزدی پریانت. 

ناصر خسرو (دیوان چ تقوی ص ۸۵). 


اسکندر سرایی دید چون بهشت به جامه‌های 


نفیسی). 

به منوج خوارزم و دیبای روم 

مطرا کنند ان همه مرز و بوم. نظامی. 
رجوع به مسوجات مسی دوم شود. 
|احصیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). 


منسوحات. [] (از ع ص !)اهر چیز 
بافته‌شده و جیزهای بافته‌شده. (ناظم 
الاطباء). ج منسوجة. بافته‌ها: منسوجات 
وطنی. (ینادداشت مرحوم ده خدا). 
|| پارچه‌های زری. (ناظم الاطباء). 

منسوج‌پاف. [] (نف مرکب) بافنده. نناج. 
پارچه‌باف 
چه خوش گفت شا گردموجباف 
چو عنقا برآورد و پل و زراف. 

سعدی (بوستان). 

رجوع به منسوج شود. ||زری‌باف. (ناظم 
الاطباء). 

منسوجه. جالع ص) تأنیث منسوج. ج 
منسوجات. (بادداشت مرحوم دهخدا). 
رجوع به منسوج شود. 

مفسوخ. [](ع ص) نیست‌گردانیده‌شده و 
ردکرده‌شده. (غیاث). محوشده و ابودگشته و 
باطل‌شده و متروک‌گفته و صموقوف‌شده. 
(ناظم الاطباء). تخد زائل‌شده. ورافتاده. 


از تداول افتاده. (یادداشت مرحوم دهخدا): 


ترد یک اختراع او نوخ 
مایۂ کتبهای یونانی. 
سائی (دیوان چ مصفا ص ۲۴۲). 
طغرای شهنشاه جهان مشوخ است 
تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای, 
سنائی (ايضاً ص ۶۱۳). 
به جنب رای تو منسوخ چشمة خورشید 
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۱۸). 
با دولت شاه اختان مشوخ دان هر داستان 
کز خسروان باستان در صحف اخبار آعزه: 


خاقانی, 
جود تو تازه کرد رسومش وگرنه بود 

منوخ آیت کرم و داستان شکر. 

کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالصلومی 
ص ۸۶. 


- منوخ شدن؛ محو شدن. باطل شدن. 
متروک شدن. ور افتادن. از رواج و تدارل 
افتادن * 
مشهور شد از رایت او آیت مهدی 
مشوخ شد از هبت او فن دجال. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین 
ص۷۷). 
منسوخ شد به گیتی زین داستان و قصه 
هم قصف سکندر هم داستان دارا, 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۵ا. 
با فتحنامه‌ها و ظفرنامه‌های تو 
مدروس شد حکایت و منسوخ شد سمر. 
امیر معزی. 
شوخ شداز دهر و باز آنکه خداوند 
مر علم ترا ناسخ تأثیر وبا کرد. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۷۲). 
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا 
زین هر دو نام مانده چو سیمرغ و کیمیا. 
عبدالواسم جبلی. 


از همت رفیع تو منسوخ شد همم 


با سیرت بدیع تو مذموم شد سیر. 
عبدالواشع جبلی (دیوان ج صفا ج 
ص ۱۸۹). 

منسوخ شد چو دولت فرزانگان نیاز 

معدوم شد چو نعمت آزادگان فقیر. 

ص ۲۱۹). 

منسوخ شد ز لوح کرم آیت امید 

معدوم شد ز درخ شرف گوهر تمین. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۲۰۰). 

در نسخ عطارد از حروفت 


باز شب منوخ شد از تور روز 


۱-از: مرب +یت. 


مشسوخه. 
تا جمادی سوخت زآن آتش‌فروز. 
مولوی (متنوی چ رمضانی ص ۷۵). 
جمله ادیان و ملل به ظهور دين او مشوخ 
شلد (مصباحالهدایه ج همایی ص ؟۴). 
- منسوخ کردن؛ باطل کردن. محو کسردن. 
متروک کردن. موقوف ساختن. ورانداختن؛ 
نام تو مدروس کرد آوازة اسفندیار 
ذ کر تو منسوخ کرد افانه افراسياب. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۶۷). 
دستبرد و زور تو منسوخ کرد اندر جهان 
دستبرد رستم دستان و زور زال زر. 
امير معزی (ابضاً ص ۲۰۶). 
رسم او معدوم کرد آثار میران قدیم 
نام او موخ کرد اخبار شاهان سلف. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ج١‏ 
ص ۲۲۹). 
زای تو در ممالک سلطان 
کرده‌منسوخ رسنهای ذم ر 
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص ۲۷۶). 
کرده تاریخ رسم او منسوخ 
سمر ریم دوده برمک. 
انسوری (دیسوان چ صدرس رضوی ج۲ 
ص ۰ ۷ 
بر آسمان فرشته روزی به بخت من 
منسوخ کرد یت رزق از ادای نان. خاقانی. 
شمار لشکر را وضعي ساخته‌اند که دفتر 
عرض را بدان منسوخ کرده‌اند. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ص ۲۲ و ۲۳). 
شب کند منسوخ شغل روز را 
دان جمادی آن خردافروز راء 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 4۷۵. 
هر شریعت را که حق مشوخ کرد 
ار گیا برد و عوض آورد ورد. 
نه از لات و عزی برآورد گرد 
که تورات و انجیل منسوخ کرد. 
سعدی (پوستان). 
قصة لیلی مخوان و غصه مجنون 


عشق تو منسوخ کرد رسم اوائل. سعد‌ی. 


مولوی. 


مسوخ کند گلاب عطار. سعدی. 
کردمنسوخ طبلة عطار. عبید زا کانی. 
- منسوخ گردانیدن؛ منوخ کردن: کرم 


حاتم و معن زایده و آل‌پرمک را یک ساعته 
بذل او مشوخ گردانید. (لباب‌الالباب چ 
تفیسی ص ۱۰۰ 

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون 
منسوخ گرداند کنون آن رسم امتففار را. 


مولوی. 
رجوع به ترکیب نوخ کردن شود. 
-منسوخ گشتن ( گردیدن)؛منسوخ شدن: 


کجروی در عهد تو منسوخ گشته‌ست آن چنانک 


هست فرزین سیر خود سیر پادق ساخته. 


دستگردی ص ۲۲۰). 
شوج گشت قصهٌ کاووس و کیقباد 


افسانه شد حکایت دارا و اردوان. 

ظهیر فاریابی (از المعجم چ مدرس رضوی 
ص۳۳۲). 

ز جود و داد تو مشوخ گشت یکباره 

عطای حاتم طائی و عدل نوشروان. 


عبید زا کانی. 


شریعت او هرگز شوخ نگردد و بعد از وی 
دیگری به بوت مبعوث نشود. (حبیب‌السیر 
ج۱ج خیام ص ۱۶). رجوع به ترکیب منسوخ 
شدن شود. 
|| عبارت است از هر حدیثی که حکم او را 
رفع کرده باشند به دلیل شرعی متأخر از او و 
علما در بیان ناسخ و مشوخ تصاتیف بار 
کرده‌اند. (قسم اول نفایس‌الفتون ص ۱۲۹): 
این نسخ که ما می‌فرماییم و هرچه منسوخ 
کنیم از آن کنیم تا دیگری به از آن آریم. 
( کشف‌الاسرار ج۱ ص۳۰۹). بر معرفت 
تفسیر و تأویل و قباس و دلل و ناسخ و 
شوخ و صحیح و سطعون اخبار و آثار 
واقف. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص۳۹۸). رجوع به ناسخ شود. ||به عقیده 
اهل تناسخ, روحی که پس از مردن.جسمی 
داخل جم دیگر شود. (فرهنگ فارسی 
معین). ||کتاب منوخ؛ کتاب نسخه‌شده و 
نقل‌شده. (ناظم الاطباء). 

منسوخة. [ع خ](ع ص) تأنیث منسوخ. 
رجوع به منسوخ شود. ۲ 

-اية مشوخة؛ ایه‌ای از قران سجید که 
بواسطه نزول ای دیگری حکم آن زایل شده 
باشد. (ناظم الاطباء), 

منسو خی. [م] (حامص) ابطال ونځ و 
مستروکی و مسوقوفی. (ناظم الاطباء), 
زایل‌کردگی. نسخ‌کردگی: 

بوحنیفه گرچه بود اندر شریعت مقتدا 
کس نشست از آب منسوخی سخنهای زفر. 

سنائی, 

منسوق. [م] (ع ص) تسس رتیب‌داده‌شسده, 
(آنندراج). مرتب و منظم و منظوم. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منسوکت. [ع] (ع ص) جام آب‌شسته و 
پاککرده نت ات از نک. (منهی 
الارب). به آب شسته و پا ک‌گردیده.(ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منس و که. [م ک] (ع ص) ارض متس وكة؛ 
زمین نیرودادة سرگین‌پاشیده و آمیخه بدان. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). |[فرس منسوكة؛ اسب هسوار 
نرم‌پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 


منسی. ۲۱۶۳۹ 


الموارد). اسب نرم‌پشم. (ناظم الاطاء). 
منسة. [م نش س ] (ع |) چوبدستی. (منتهی 
الارب) (آنندراج). عصا و چوبدستی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منسة. [ع نْ س ] (ع ص) کسسهن‌سال از 
هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منسیی. [م سی‌ی /2](ع ص) فراموش‌شنده. 
(مخهی الارب) (از اقرب الموارد). 
فرام وش کرده‌شده. (غسیاث) (آنندراج). 
فرآم‌وش‌شده و در فراموشی نهاده و 
فلت شده و اهمسسال‌کرده‌شده و 
سهل‌انگاری‌شده و سهوشده. (ناظم الاطباء): 
فأجائها المخاض الى جذع النخلة قالت يا 
لینی مت قل هذاو كنت نياً منسیاًء (قرآن 
۹ 

گمان مر که بماند سوی خدا آن روز 

ز کرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی. 

اصر خسرو (دیوان چ مینوی ص ۳۶۲). 

جز محمد منشی که محمد منی انگاشته‌اند 
ازیرا از دفتر مذکوران نام او برداشته... 
(نفتالمصدور چ یزدگردی ص ۱۲۱). || آنکه 
بر رگ نای وی رسیده باشد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). آنکه بر رگ نای وی آسیبی 
رده باشد و در این معنی به کر میم نیز 
قرائت شده است. (از اقرب الموارد). 
مفسیی. [] (ع ص) فراموش‌گردانندة چیزی 
مر کی را. (انتدراج). آنکه سب فراموشی و 
نيان گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد)؛ بنات انکارش غیرت حور و ولدان 
است. ابیات دلاویزش ناسخ سخنان سعبان و 
منشات اطف‌امیزش نى احسان حشان. 
(مقدمة دیوان حافظ منوب به محمد گلندام 
چ قزوینی ص ق). 

منسی.[م رش سی ] ([خ)۲ (ببه مسغی 
فراموشکار) اول‌زادۂ یوسف است و چون 
یعقوب را اجل فرارسید یوسف مسی و 
افرائیم را با خود برداشته و به نزد بستر یعقوب 
برد تا ایشان را مبارک فرماید... (از قاموس 
کتاب مقدس). پسر یوسف‌بن یمقوب‌البکر که 
یکی از اسباط بنی‌اسرائیل بدو مسوب است. 
از اعلام المنجد). رجوع به قاموس کنتاب 
مقدس و یف تکوین ۴۸ ی ۵و مدخل بعد 
شود. :۱ 
منسی. [م نش سی ] (اخ) پر حزقا و 
جانشین وی بر تخت مملکت يهود که در سن 
دوازده‌سالگی و به سال ۶۹۸ ق,م. بر تخت 
شهریاری نشت وبه سال ۶۲۲ق.م. 
درگذشت. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع 
به همین ما خذ و مدخل قبل و بعد شود. 


1 - ۰ 


۰ منسی. 


منسی. [م نش سی ] ((ج) نام ناحیه‌ای که 
تقیم أن بدین تفصیل است: ۱ - ناحیه‌ای در 
رای ان کی چم وی سل 
یعلی از ماد تا 
حرمون و از اردن و دریای جلیل تا به دشت 

,۲۰ - ناحیه‌ای در مفرب 
اردن که از دریای مدیترانه تا به اردن و از اشر 
و یسا کاربه طرف شمال تا به افرائیم به طرف 
مقدس). رجوع به همین ماخذ و مدخل قبل 
شود, 

منسی. [م س] (خ)۲ دوک متارشال 
فرانسوی که در سالهای 1۹۴ و ۱۸۰۸ د 
۳ م. خود را مشهور و ممتاز ساخت و در 
سال ۱۸۱۴ در مقابل متحدین از پاریس دفاع 
کرد(۱۸۴۲-۱۷۵۴.), (از لاروس). 
منسیو. [م ی ] ((خ)" منچو. رودی به ایتالا 
که ۱۹۴ هزار گز طول دارد و از دریاچة گارد؟ 
می‌گذرد و نواحی مانتو را آبیاری می‌کند. 
(از لاروس). 

منسیوس. (2) ((خ)" «منگ - تسه» یا 
«منگ -تو» فیلوف چینی که در نیم 
اول قرن چهارم پیش از میلاد در تەو 
ولایتی در شانتونگ" متولد شد و در سال 
۴ ق.م درگذشت. او از پیروان تسه سه 


تاباشان و ارجوب بود؛ د 


سوریه امتداد داشت 


نوادة کنفوسیوس و مروج و ادامه‌دهده افکار 
او بوده و چون مدتی را به مطالعه و تعمق در 
کتابهای مقدس گذراند مصمم شد نظرات خود 
را انتثشار دهد ولی چندان مورد توجه 
شاهزادگان قرار نگرفت و او به زادگاهش 
بازگشت و در آنجا «شین کینگ» "۱ یا کاب 
کتابهارا مورد تجدید نظر قرار داد که در شمار 
آثار کلامیک چین قرار گرفت. (از لاروس). 
رجوع به منچیوس شود. 

منش. [م ن ] () خوی و طبیعت, چه منشی به 
معنی طبیعی است. (برهان) (غیات) (آنندراج) 
(فرهنگ رشیدی). خوی و طبع و طبیعت و 


خصات و نهاد و سرشت. (ناظم الاطباء). 
فطرت. طیتت. جبلت. عادت. (يادداشت 
مرحوم دهخدا)؛ 
به هر نیک و بد هر دوان یک منش 
به راز اندرون هر دوان بدکش. ابوشکور. 
تراگر منش زآن من برتر است 
پدر جوی و راز تو با مادر است. فردوسی. 
ز کردار بد دور داری منش 
نپیچی ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. 
چو بهرام از آن گلشن آمد برون 
تو گفتی همی بارد از چشم خون 
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر 
تو گفتی به پروین برآورد سر. 

فردوسی 
کسی راکو هنر بار و دل پاک و منش والا 


محال روزگار آید بر او پیداکند همتا. 

قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۲۸). 
دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم 
منش خویش رابالای او دیدم و چون در 
خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری 
در دلم امد. (فارستامة ابن‌اللخى ص ۸۷). 
به خفتن منش رهنمون آیدش 


نداند که این خواب چون آیدش. ظامی. 
چو ابن پکار شد ساخته 

منش‌ها شد از مهر پرداخته. نظامی. 
چو شب خواست کز غم سپاه آورد 

منش سر سوی خوابگاه آورد. نظامی. 


- اقام منش؛ آنکه طبع بزرگا ان دارد. بلندنظر, 
¬ آنوشه‌منش؛ خوش طبع. پایدار. شادمان: 
انوشه‌منش باد دارای دهر 
ز نوشین جهان باد بسیاربهر. 
7 بدمنش. رجوع به بدمنش شود. 
بر ترمنش. رجوع به بر ترمنش شود. 
-بزرگ‌منش. رجوع به بزرگ نش شود. 
7 بی‌منش. رجوع به بی‌نش شود. 
- پرمنش. رجوع به پرنش شود. 
- پَهلومنش. رجوع به پهلومنش شود. 

7 خردمنش. رجوع به خردمنش شود. 

- خردک‌منش؛ : تنگنظر. اندک‌بین. شیم. 
ضیس.پست. فروماید. NY‏ 
پرسیدش از راد و خردک نش 
زنکی‌کش مردم و بدکش. " فردوسی 
= خرومنش؛ آنکه طبع خروان دارد. 
آتکه سرضت بزرگان دارد: 


نظامی, 


هم از کودکی بود خسرومنش 

خردمند و کوشنده و کاردان, فرخی. 
7 خوش‌منش. رجوع به خوش نش شود. 
-زیبامنش. رجوع به زیبامشش شود. 
-زیرک‌منش. رجوع به ترکیبات زیرک 
شود. 

- عطاردمنش. رجوع به عطاردمنش شود. 
- فرشته‌منش. رجوع به ترکیبهای فرشته 
شود. 

- فریدون‌منش. آنکه طبعی چون فریدون 
دارد: 

فریدون‌منش بود و جمشید شاه 

چنین شاه کم بود بر تاج و گاه. فردوسی. 
کد خدامنش. رجوع به کد خدامنش شود. 
گدامنش. رجوع یه گدامنش شود. 

- منش پست؛ پست‌منش. فرومایه. کوته‌نظر. 
کوتاه‌فکر؛ 

منش‌پست و کم‌دانش آن کس که گفت 

منم کم ز دانش کسی نیت جفت. فردوسی 
جو آندر پس پرده باشد جوان 


بماند نش بت و تیره‌روان. فردوسی. 
مش پستی؛ پست‌منشی. پت‌طعی: 


منش‌پتی وکام بر پادشا 


ba 
مسس.‎ 
به ببهوده خن دل پارساء فردوسی‎ 
-منش تیز کردن؛ کنایه از حریص و مشتاق‎ 
ساختن. (اتدراج):‎ 


سکندر منش کرد بر باره تیز 
زمین کرده از جرعه یاقوت ریز. 

نظامی (از آنندراج). 
به هر خنده کز لب شکرریز کرد 
شکرخنده‌ای را مشش تیز کرد. 

نظامی (از آتدراج). 
چون منش رابه باده یز کم 
بر سر خصم جرعه‌ریز کنم. تظامی. 

- مش خا استن؛ کنایه از به ستوه آمدن و 


ملول شدن. (از آنندراج): 

ز داراپرستی منش خاسته 

به مهر سکندر پیاراسته. نظامی (از آنندراج). 
-نکومنش. رجوع به نیکومنش شود. 

- والامنش. رجوع به والانش شود. 
وهمنش. رجوع به وهمنش شود. 

||طبع بلند و طینت بزرگ و همت و سخا و 
کرم را گویند. (از برهان). همت و کرم و 
نکویی و نیک‌ذاتی. (انجمن آرا) (آنندراج). 
ببزرگی طبع و همت و کرم و سخاوت و 
جوانمردی و دلیری و وقار و بزرگی و جاه و 
جلال و طبع نیک و بلند. (ناظم الاطباء): 
منش باید از مرد چون سرور است 


| گربرز و بالا ندارد چه با ک. ایوشکور. 
منش همت و فرهنگ و رای و هنر 

ندارد هنر شاه پیدادگر. فردوسی. 
که‌اين را منش بود و آن رابود 

یکی‌شان نکوهید و دیگرستود. . فردوسی. 
یکی پادشا بود پولادوند 

رسیده منش تابه چرخ بلند. فردوسی. 
ولیکن هر آن کس گزیند منش 

بباید شنیدش بسی سرزنش. ‏ فردوسی. 
ز شرم دلیران منش کرد پست 

خرام و در بار دادن پیست. فردوسی 


عمر و تن أو رانه قیاس و نه کران باد 

چون فضل و مش را نه قیاس و نه کران اصت. 
ملوچهری. 

ااسزاج. (ناظم الاطباء). حال. مزاج. 

(یادداشت مرحوم دهخدا): لقس؛ شوریده 

شدن متش. (تاج المصادر بیهقی): بان... معده 

را زیانکار است و منش ناخوش کند. (الابنیه 


ج دانشگاه ص ۶۰). حب‌النیل... اسهال بلقم 


1 - Moncey, Bon - Adrien Jeannol de. 
2 ۰ Mincio (فرانوی)‎ 


3 ۰. 4 - Mantoue. 

5 - 5. 

6 - Meng - 158, Meng - ۰ 

7 - 0۱۰ 8 - Chantoung. 
9 - Tse - Se. 10 - Chin - King. 


منشات. 


۲۱۶۴۱  .راشنم‎ 





کند و برص و بهک سید را سود کد. منش 
بشوراند. .. (الابنیه چ دانشگاه ص۱۱۳ 
سرمق.. .. منش آخید وقی آرد. (الابنیه چ 
دانشگاه ص ۱۸۱ 

7 منض‌زدگی: ؛ قی: : منش‌زدگی د 
شیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 


شتربچه از 


ترکیب بعد شود. 
- منش زدن؛ قی کردن و دارای معده مختل و 
معلول گشتن. (ناظم الاطباء). 
= منش کردن؛ منش زدن. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ترکیب منش زدن شود. 
منش گشتن؛ منش زدن. (ناظم الاطباء). 
حالت تهوع و دل‌به‌هم‌خوردگی: [امرود ] 
تشنگی و منش گفنتن بناند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). در جمله بادنجان معده را 
تیک است و منش گشتن بازدارد و سر و چشم 
را بد باشد. (ذخيرة خوارزمشاهی). انگبین 
معده را بگزد و منش گشتن آرد. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). علامتهای سوءالسزاج در 
عسرالبول... آن است که بض و نق صفیر و 
متواتر شود و روی زرد شود و منش گشتن 
خیزد. (ذخیرء خوارزمشاهی). بیشترین 
مردمان که اندر کشتی شوند منش گشتن و قی 
بر ایشان پدید اید. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
هر گاهء خون در مثانه یا در امعاء بسته شود... 
رنگ روی زرد شود... و منش گشتن خيزد. 
(ذخیر؛ خوارزمشاهی). رجوع به منش‌گردا 
شود. 
ا|به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که 
عربان قلب خوانند.(برهان), قلب و دل. (ناظم 
الاطباء). |[ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
|امیل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. 
اراده. نیت. تصمیم. رای. تظر. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): 
نگردد به کام تو هرگز روش 
روش دیگر و توبه دیگرمنش 
فزون زآن فرستم که داری منش 
نیاید ز بخشش مرا سرزنش. 
ترا هر چه بر چشم بر بگذرد 
بگتجد همی در دلت باخرد 
چنان دان که یزدان نکیدهش 
جز آن است و زین بر مگردان منش. 
فردوسی. 


فردوسی 


بترسید سخت از پی سرزنش 

شد از راه داتش به دیگرمش. فردوسی. 
| شادمانی, || خشنودی و رضا و قناعت. 
|اتکیر و غرور و خودبیتی. (ناظم الاطباء). 
|(اصطلاح روانش‌ناسی) آنچه نمودار 
شخصیت ادمیان است. رفتار و کردار ینمی 
وا کش آنها در برابر حوادث است. اما دو فرد 
آدمی را نمی‌توان یافت که از حیث شخصیت 
یعنی از حیث صفات و خصال و رفتار و 


کردار کاملاً همانند و یکان باشند. شدت و 
ضعف و چگونگی ترکیب آن صفات و خصال 
در افراد سیب می‌شوند که آنان شخصیهای 
متفاوت داشته باشند. شخصیت رابه این 
اعبار منش یا شخصیت اختصاصی می‌توان 
گفت یه عبارت دیگر: مش عبارت است از 
طرز عادی ونيا یکان واکنش 
اختصاصي افراد در برابر حوادث. عوامل 
تشکیل‌دهند؛ مش عبارتند از: 

خصوصیات جسمانی. تمایلات موروٹ و 
تمایلات | کتابی یا عادات. (از مبانی قلفه 
تالیف سیاسی ص ۱۶۲). رجوع به همین 
مأخذ شود. ||(إمص) اندیشه. فکر. تفکر. 
(بادداشت مرحوم دهخدا). در پهلوی, منشن 
(متتن)' اسم ني [از ريشة من" 
(اندیشیدن), پهلوی میتن آ, اندیشیدن آ» به 
معنی اندیشه. هندی باستان. ال : 
مانسکریت» دوشن ۳ (از حاشة برهان 
قاطع چ معین): 

معجز پیغمبر مکی تویی 

به کنش و به‌منش و به گوشت. 

محمدین مخلد سگزی (از تاریخ سیستان 
ص ۲۱۲). 
منشات. ام ش ] (ع ص () چ منشأة. (ناظم 
الاطاء). .رجوع به مشاه شود. 

- الجواری المنثات؛ کشتهای بلدبادیان. 

(مخهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد): و له الجوار المتشآت فى البحر 
کالاعلام. (قرآن ۲۴/۵۵). این عروس زیبا... 
چون دیگر جواری منشآت در بر و بحر سفر 
نکرد. (مرزیان‌نامه چ ۱۳۱۷ تهران ص ۶). 
بفرمود تا جواری منشأت و مرا کب و سفاین 
راترتیب سازد. (بدایع‌الازمان فی وتایع 
کرمان). 


وف !کر e.‏ 





اسم مفعول است از انشاء و مراد از منشات» 
مسودات و عبارات و تصنیفات است. (غیاث) 
(آنندراج). نوشتجات منشیانه. (ناظم 
الاطباء). نوشته‌ها: و «اعراض الرياسة فى 
اغراض الياسة» از منشات اوست". 
(لباب‌الالباب چ نفیسی ص ۸۶. و هیچ کس 
انگشت ی ننهاده است... و از منشات 
پارسیان هیچ تألیف آن اقبال ندیده و آن قبول 
ياقه. (باب الالباب ایضاً ص ۸۷). دیوان 
سلطان خسروشاه به جمال او آراسته و 
منشأت او چون چمن پراسته. (لباب‌الالباب 
ايضاً ص‌۸۸). ورقةً منشاتش که چون کاغذ 
زر سی‌برند... ( گلستان سعدی). ابیات 
دلاويزش ناسخ سخنان سحبان و منشات 
لطف آميزش منسی احسان حسان. (مقدمة 
دیوان حافظ موب به محمد گلندام چ 


قزوتی ص ق). بر سبیل رسم و عادت.. ‏ 


منشآت مکمل و مرتب گردانید. (حبیب‌السیر 
ج۱ چ خیام ص۴). |[نامه‌ها و مراسله‌ها: 
منشات قائم‌مقام فراه‌اني. منشات 
فاضل‌خان گروسی. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود. 
مفضا. [م) (ع [) منشاء 
چرا پس چون هواکو رابه قهر از سوی آب آرد 
به ساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا. 
تاصرخسرو. 
به هیچ نوع گناهی دگر نمی‌دانم 
مرا جر اینکه از این شهر مولد و منشاست. 
مسعودسعد. 
پردهٌ فقرم مشيمه دست لطفم قابله 
خا ک‌شروان مولد و دارالأدب منشای من. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۲۳). 
مرا کف کفن است الفیات از این موطن 
مرا مقر سقر است الامان از اين منشاء 
خاقانی. 
گرنه‌زین مولد و منتاست ولی سعدی گفت 
نتوان مُرد به صختی که من اینجا زادم. 
این یمین (دیوان چ باستانی راد ص ۱۲۹). 
رجوع به معا شود. 
منساو. [م] (ع !)ار (دهار). اره. ج منا 
(مهذب الأسماء). اره. (منتهی الارپ) تا 
الاطباء). اره که بدان چوب را قطع کنند. 
(غیاث) (انتدراج) (از اقرب الموارد): 
تا بگوید ز لشکر کفار 
زکریا بریده از منشار. 
سنائی (حدیقه ج مدرس رضوی ص ۴۲۲). 
هم طبع او چو تيشه تراخنده 
هم خوی او برنده چو منشارش. خاقانی. 
دل کهتر چون زکریا در مان درخت خشک... 
به منشار ناپا کی روزگار بریده شد. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص .)۲٩۹۲‏ |[چسوب 
پنجه‌دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[نوعی از ماهی در دریای 
زنگ بس کلان‌جثه از سر تا دم استخوانهای 
سیاه بر مثال اره به قدر دو ذراع و بر سر دو 
شاخ طویل هر واحد به قدر ده ذراع دارد و هر 
گاه‌زیر مرب * گذرد به هر دو شاخ می‌شکند 
وتاه سب‌ازد. (منهی الارپ از 
عجایب‌الم‌خلوقات) (آنندراج). اره‌ساهی. 
(ناظم الاطیاء). رجوع به اره‌ماهی شود. 


2 - man. 
4 - mãnas. 


1 - (۰ 
3 - mênîlan. 

5 - durmanas. 

۶-در غیاث و آنندراج به صورت «منشی» 

خط شده که نااستوار است. 

۷-ظهیرالدین سمرقندی. 

۸-کلله و دمنه. ٩-کشتی.‏ 


منساری. [] (ص نسبی) اره‌ای‌شکل و 
مانند اره و دندانه‌دار. (تاظم الاطباء). چون 
اره. اره‌ای. (ب‌ادداشت مرحوم دهخدا). 
|[درخور اره, اره کردنی.بریدنی. قابل قطع 
کردن: 
بر آن درخت که باد خلاف او بجهد 
عروس" او شود از اضطرار منشاری. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص۳۴۰ 
|| (اصطلاح طب قدیم) بض منشاری؛ قسمی 
زدن رگ. قسمی از بض که سریم متواتر 
مختلف‌الاجزاء است در عظم و انبساط و 
صلایت و لین و ارتفاع و انخفاض. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 

منشاص. (2)(ع ص) زتی که شوی را از 
فراش منع کند. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
ذیل اقرب الموارد). زنی که اطاعت شوهر 
نکند و او را از فراش خود منع کتد. (ناظم 
الاطیاء), 

منشاف. ]م1 (ع ص) ناقة منشاف؛ شتر ماده 
گاهبی‌شیر و گاه شیردار. (متتهی الارب) 
(آندراج اج). ماده‌شتری که شیر داشته باشد و 
گاه بی‌شیر بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منسال. (۶)(ع !) گسوشت‌آهنج. (دمار) 
(مهذب الاسماء). آلت گوشت کشیدن از دیگ 
که آهین باشد. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
ابزاری آهنین که بدان گوشت از دیگ بسیرون 
کشند.(ناظم الاطباء),ابزار آهنین سرکج که با 
آن گوشت از دیگ بمرون کشند. پنشل. (از 
اقرب الموارد). 

مفضاء (م ش:] (ع !) محل نشأت وگویند: 
مولدی و منشی فی بنی‌فلان. (از اقرب 

آلموارد). زیتتگاه . جایی که مردم پدانجا نشو 

و نما کنند. (یادداشت مرحوم دهضدا): کار را 

موضع اقامت و منشاً و مولد وا غير ذی‌زرع 

است... (جهانگشای جوینی چ فزوینی ج۱ 
ص۱۵). چون مولد و منشأً پدر او نیشابور 

امده است... او را اعزازی هرچه تمامتر کرد. 

(لباب‌الالباب ج نفیی ص ۱۰۲). رجوع به 

منشا شود. |[جای پیدا شدن و جای بودن. 

(غیاث) (انندراج). جایی که چیزی پدید 

می‌گردد و حاصل می‌شود و اصبل و میداً و 

سرچشمه. (ناظم الاطباء): 

چه گویم که کار همه خلق را 

همه منشاً از حضرت «من تشا» ست. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۹). 
گرچه صدرت مشا شعر است و جای شاعران 

گفتمت من نیز شعری بی‌تکلف ماحضر. 

سنائی (ایضاً ص٩۹‏ ۱۵). 

هر کس به کاشان که مقر عز و مطلع سعادت و 


معا سادت اوست رید ه. .. داند که علو 


همت او در ابواب خیر... تا چه حد بوده است. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران ص ۲۲). 
شهادات صخور همه افک و زور استاومقا 
اغرا و غرور. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱تهران 
ص ۲۵۲). ایزد تعالی این استان عالی راکه 
منشأً مکارم و معالی است بر اشسادت معالم 
هنر... متوفر دارد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۳۳). از جتن معایب که نفس ادمی منبع 
و منش آن است کشیده دارند. (مرزبان‌نامه 
ایضاً ص ۱۲۳). دوم روح حیوانی که منماأ او 
دل است. (مرزبان‌نامه ایضا ص 4۷). 
| گرایسی به طاعت. امنی است خوفنا ک 
ور خایفی ز معصیت. این مثا رجاست. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص۱۸). 
ا کثراین ظنون باطل و پی‌حقیقت باشد و منشاً 
آن جهل محض. (اخلاق ناصری). | گر طاعنی 
در ایشان از سر انصاف درنگرد و به تحقیق و 
تدقق منشاً حقد و بفض ایشان بازجود.. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۴۶). بدانک 
معدن صفات ذمیمه ومساأً اخلاق سیه در 
وجود آدسی نفس است هممچنانک صنبع 
صفات حمیده و مشا اخلاق حسنه رو 
است. ی ایضاً ص۸۵). ما 
شکوک بیشتر آن است که کسی کار خداوند 
بر کار بنده قیاس کند. (مصباحالهدایه اییضا 
ص۲۸). منشا این توحید, نور مشاهده است 
ومتشاً تسوحید عسامی نسور مسراقبه. 
(مصباحالهدایه ایضأً ص ۲۱). 
بادت همه روزه خوشتر از عد 
کاین منشاً شادی جهان است. ‏ وحشی. 
||در عرف به معنی سبب مستعمل می‌شود. 
(غیاث) (انندراج). سبب و باعث و محرک. 
||برهان کلام. (ناظم الاطباء). 
منشا. [م ش۶] (ع ص) بلند و 2 تیز از علم و 
سنگ‌تودة راه که هر دو علامت راه باشد. 
(مستتهی الارب). بلند و تسیز از علمها و 
سنگ‌نوده‌ها که در راه جهت علامت نصب 
کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الضوارد). 
ادخ تر بلدبالا. (ناظم الاطضباء). 
شاءکرده‌شده. (از غیاث) (از آنندراج), 
نوشتهشده. 
منشئات. [م ش] (ع ص, () نوشتجات 
منشانه و مترسلاله که بطور انشاء نوشته شده 
باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل 
شود. 
منشاخ ۰( ش ءل ص تادبت فا 
(یادداشت مرحوم دهخدا), رجسوع به ما 
شود. ||کشتی بلندیادبان. ج» منشات. (ناظم 
الاطباء). رجوع به منشات شود. 
منشب. [م ش] (ع () غسور: خسرمای 
هیچکاره. ج. مناشب. (منتهی الارب) 








با 


(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||دام و کمند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
منشب. (م رش ش] (ع ص) برد منشب؛ 
چادر نگارین به نگار تیر. (متتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منشبل. (م ش ب | (ع ص) نرم و آهسته 
روان و لفزان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون), 
مفشمق. (ع ش ب ] (ع!) مال اصیل ناطق باشد 
يا صامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 
منشت. [م ن | (() منش. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)ء 

جز تو نزاد حواو آدم نکشت 

شیرنهادی به دل و بر منشت. 

محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیمتان 
ص ۲۱۲). 

رجوع به منش شود. 
منست. [م ن ] ([) در تداول عامه, رغیت. 
منشت نعدن؛ مکروه و منقور داشتن 
چسیزی را: منشتم نمی‌شود؛ یعنی چون 
دستهای الوده بدان خورده یا مردمی 
پلشت‌کار و شوخگن آن را پخته و ساخته‌اند 
رغبت به خوردن آن نمی‌کم. (یبادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به منش و میشت 
شود. 
منشت. [مْ شتت ] (ع ص) پسراک نده و 
متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
رجوع به انشتات شود. |امایز و جدا. (ناظم 
الاطباء). 
منشتر. [م ش تِ](ع ص) چشسم 
برگشته‌پلک. (انندراج) (از متهی الارب). 
برگشته پلک چشم. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انشتار شود. 
منسد. مش ] (ع ص) A‏ تن 
(آتدراج) (غیات) (از سنتهی الارب). آنکه 
شعر می‌خواند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد)؛ 

جأن سخنوران را مرشد نشید من به 

بهر چنین نشیدی منشد رشید بهتر. خاقانی. 
بیتی یا قطعه‌ای که در بعضی از ان, داعی 
منشد است و بعضی را منشی آورده شد. 
(جوامع‌الحکایات). 

|[ هجوکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). 
آنکه هجو می‌کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). ||تعریف‌کنندة چیزی گم‌شده. 
(اتدراج). آنکه نشان می‌دهد و خبر سی‌دهد 
از هر چیز گم‌شده. (از اقرب الموارد). || آنکه 
می پرسد و استفار می‌کند از هر چیز گم‌شده. 


۱-نل: عروق. 


کشا 


(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منسف. (م شض ] (اخ) مسوضعی است ميان 
رضوی و ساحل. (متتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رجوع به معجم البلدان شود. 
منشدی. (م ش ] (ص) کی که به آواز بلند 
شعر می‌خواند. || آنکه دانش و صعرفت و 
فصاحت از دیگری می‌آموزد. (ناظم الاطباء). 
مفشو. (م ش ] (ع ص) پرا کنده و افشانده. 
(ناظم الاطباء). 
منشر. [م ش] (ع ص) زنده گرداننده. 
(آن ندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
منشو. (م ش ] ((خ) از صفات خداوند عالم 
است که زنده کننده و برگرداننده حیات و 
زندگانی است. (ناظم الاطباء). 
منشر. [م نش ش] (ع ص) پسریشان و 
پرا کنده. منشرة. (ناظم الاطباء). گسترده و 
تشر داده: ملا منشر. (از اقرب الموارد)." 
منشرج. م ش رٍ](ع ص) کفته گردنده. 
(انسندراج) (از مستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). کفته و شکافته و گشاده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انشراج شود. 
منشرح. م ش ر] (ع ص) گش‌اده‌شونده. 
(انندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). گشاده. باز: تشکر اسلام... به تأیید 
الهی... به دلی قوی و سین منشرح بر قلب اعدا 
چاه کردند. (ملجوقامه ظهیری ص ۲۶). به 
دلی فارغ و صدری منشرح روی به جرجان 
نهاده. (ترجمة تاريخ یمینی ج ۱تهران 
ص 4۲۶۳. 
- منشرح‌الصدر؛ گشاده‌سینه. گشاده‌دل: 
بیستون پدان حالت قریرالعین و منشرح‌الصدر 
شد. (ترجمة تاریخ یمیی چ ۱ تهران 
ص ۲۷۳). رجوع به انشراح شود. 
-منشرح شدن؛ فشاده شدن؛ مرا سینه اسل از 
شرح این سخن منشرح شد. (سرزبان‌نامه چ 
۷ تهران ص ۶). تا نخفت دل مومن به 
نور یقین سنشرح و متفسح نشود چشم 
بصیر تش به مشاهده و معاینة حن تدبیر الهی 
منفتح نگردد. (مصباح‌الهدايه ج همایی 
ص ۳۰۰). 
شادمان وخوشدل .(ناظم الاطبا 4 
منشرق. [م شرا (ع صاکمان کف و 
شکافته. (آنندراج) (از محهی الارب) (از 
اقرب الموارد), کقته و شکاقه ماتد کمان. 
(ناظم الاطباء). رجوع به انشراق شود. 
منشرم. ٤ش‏ ر ](ع ص) پسوست کفته. 
(أتندراج) (از منتهى الارب) (از اقرب 
الموارد). کفته و اندک‌بریده. (ناظم الاطباء). 
رجوع به انشرام شود. 
رة ی وا س 
مدره؛ نامه‌های پریشان. (منتهی الارپ) 


(ناظم الاطباء). نامه‌های گسترده و گشاده. (از 
اقرب الموارد): بل یرید کل اسریء منهم أن 
یوتی صحفا منشرد. (قران 4۵۲/۷۴. 
منشط. م ش] (ع ص) نمت از انشاط به 
معنی خوش‌اهل گردیدن مرد. (از متهی 
الارب). خداوند ستور بانتاط ایا مرد 
خوش‌اهل. (آنندراج). آنکه دارای ستور 
شادمان باشد و یا انکه اهل أن شادمان باشند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انثاط شود. 
هنشع. . مش ] (ع!) دارودان ن که بدان دارو در 
بینی ریزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). . رجوع به منشعة 
شود. 
هنشع. [م ش ] (ع مص) نشم. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نشع 
شود. ۱ 
هفشع. (م عع ] (ع ص) گرگ غسارت 
آورنده در گوسفندان. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انشعاع 
جود 
منشعب. مش ع] (ع ص) شاخ در شاخ 
شونده. (غیاث) (آنندراج). راه و یا درخت 
شاخ‌شاخ‌شده و پرا کده‌شده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || شعبه‌شعبه و شاخ‌شاخ 
شده, (ناظم الاطباء). 
7 مشعب شدن؛ شعبه‌شعبه شدن. رشته‌زشته 
شدن. انواع گونا گون پیدا کردن؛ 
و اندرین دوران که انصاف تو روی آندرکشید 
فنه‌ها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب. 
آنوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۲۱). 
منشمب گعس ؛ « 
مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود. 
| جداشده. متفرع: 
از نام و کیش ظفر و فتح منشعب 
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص‌۲۵۸). 
حققت صدق, اصلی است که فروغ جملة 
اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و 
متشمباند. امصام‌اه دایه چ همایی 
ص ۳۴۴). 
¬ منشعب شدن؛ جدا گردیدن. متفرع شدن: 
هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه 
دارد و آن ده که از ایثان منشمب شده است او 
را حیوان کامل خواند. (چهارمقاله ص ۱۴). 
در ذ کر تفیراتی که به اصول افاعیل عروض 
درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. 
(المعجم چ مدرس رضوی ض ۴۷). نفس را 
دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب 
شود به دو شعیه. (اخلاق ناصری). و تفس بر 
مثال شجر؛ خضر است از او فروع شهوات 
بسیار منشعب شده. (مصباحالهدایه چ همایی 


اخ‌شاخ شدن. (یادداخشت 


مش‌فش. ۲۱۶۴۳ 


ص ۷۲). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از 
بحر وجود نبوی منشعب و ممتد شده. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۲۱۷). 

||نزد علمای صرف مزید فيه را گویند یعنی 
بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیلة 
ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در 
اين جمله جمع است: «هویت السمان» مانند 
اکرم. یا یله مکرر ساختن عین‌الفمل از هر 
حسرفی که باشد مانند کرم (از کشاف 
اصطلاحات الفتون). رجوع به منشعبة شود. 
منشعبات. (م ش ع] (ع ص,. !) ج منشمبة. 
جدا گردیده. متفرعات. شاخه‌ها:ٌ جملگی 
متفرعات و منشعبات هر یک به اصول آن 
ملحق گردانيم. (المعجم چ ۱ مدرس رضوی 
ص ۷۰). رجوع به منشعية و منشعب شود. 
منشعبة. (مْش عب](ع ص) تأنیث 
منشعب. ج» مشعبات. رجوع به منشعب و 
منشمبات شود. ||(اصطلاح صرف عربی) 
بناهای جدا گردیده‌از اصل به الحاق یا تکرار 
حرفی مانند اکرم و رم (از تعریفات 
جرجانی). رجوع به منشعب شود. 
منشعل. [م ش ع] (ع ص) اقسروخته‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ 
جانسون). 
منشغة. ( شغ (ع ل) دارودان. (مسنتهی 
الارب) (آتتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). . رجوع به منشع شود. 
منشف. ( نش ش ] (ع ص) جذب‌کننده و 
به خود كشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به تتشیف شود. ||ماده‌شتری 
که‌گاهی پستانش پرشیر و گاهی خالی از شیر 
است واین حال وقتی باشد که نتاج ان 
نزدیک گردد. (از اقرب الموارد). |ادوایی 
است که چون رطوبت آن بر عضو رسد تفوذ 
کنددر مامات عضو و اثر آن ظاهر شود در 
جلد. مانند نوره. ( کشاف اصطلاحات الفتون 
ج۲ ص ۱۴۱۷). 
منسف. م ش ] (ع ص) ناقه‌ای که بچذ نر 
زاید بعد بچة ماده. || سرشی رخوراننده. 
(آنسندرا اج) (از منهی الارب) (از اقسرب 
الموارد). رجوع به انشاف شود. : 
منشف. 2 شآ 2 () دستمال و رومال. ج, 
متاشف. (ناظم الاطباء). رجوع به متشفة شود. 
منش‌فش. [ع نف ] (ص مرکب) این کلمه 
در بتی از شاهامة فردوصی چ بروخیم و 
بعضی از نخ ولف آمده و در فهرست ولف به 
تقریب چنین معنی شده: «ظاهرا به معنی 
مستکبر و مسغرور» " ولی در شاهنامة چ 
دییرسیاقی ج ۵ ص ۲۳۶۵ «ارمنی‌فش» و در 


1 - 60081002۲ ۳۵۳۵۲ 517۱۴ ۵, 
übermüiig. 


۴ منشفة. 
چ روسیه ج٩‏ ص ۷۳ «منی‌فش» آمده است؛ 
ز دست یکی بدکنش بنده‌ای 

پلید و منش‌فش پرستنده‌ای. 

فسسردوسی (شاهامه چ بسروخیم ج۹ 
ص۲۷۳۸). 
متشفة ۰م ش ف] (عل) دستمال. حول ج. 
مناشف. (از اقرب الموارد). رجوع به نتف 
شود. 
منشق. [مْ ش‌قق /(ع ص) شکافته‌شونده 
و پاره‌شونده. (غیاث) (انندرا اج). شکات‌شده 
و دریده. (ناظم الاطباء). شکافتن. چاک. 
دوپاره. پاره. (یادداشت مرحوم دهخدا)؛ 

په باغ آرزو خصمت سیه‌رو باد چون فندق 
دلش چون پته پیوسته به دست قهر تو منشق. 

ابن یتین 

- مشق شدن؛ شکافه شدن. پاره شدن. (از 
یادداشت مرحوم دهخدا). 

< مشق کردن؛ شکافتن. چا ک دادن. 
پاره کردن.(از یادداشت مرحوم دهخدا). 
منشق. [مّ ش ] (ع |) بینی. (منتهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منشق. [م ش ] (ع ص) بویانند؛ تشوق که 
دارویی است دربینی‌کردنی و دربيني‌کننده آن 
را. (انندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). انکه دارو در بی می‌نهد. (ناظم 
الاطباء), رجوع به انشاق شود. 
من شگو. (م ٍ گ] (إ مرکب) رجوع به 
منش‌گردا شود. 
منش‌گرد. [م ن گ] (!مرکب) رجوع به 
منش‌گردا شود. 
من شگردا. [ء ی گ] (! مرکب) برهم‌زدگی 
طبیعت و غشیان را گویند که قسی و شکوفه 
باشد. (برهان) (آنندراج), برهم‌زدگی طبیعت 
و نقرت و قی و غثیان و شکوفه. منش‌گر. 
مش‌گرد. (ناظم الاطباء). تسهوع. 
دل‌به‌هم خوردگی. قی. غثیان. (بادداشت 
مرحوم دهخدا): ریباس... معده و چگر را 
قوی گردانند. و منش‌گردا بنشاند. (الابنیه 
یادداشت ت ایضا). و چون بسیار خورند قی و 
منش‌گردا آورد. (الابنیه یادداشت ایضا). آن 
کس که محرور بود أو را سیب شاید خورد و 
نیک باشدش و همه سیبی... شکم ببندد و 
مسنشگردا بازدارد. (الاببیه چ دانشگاه 
ص ۷۶). قاقله... بوی دهن خوش کند و 
منش‌گردا و قى بنشاند. (الابسیه ج دانشگاه 
ص‌۲۵۸). وگر چنان باشد که منش‌گردا بود 
بی قی ییار آب گرم ببایدش داد. (الابنیه چ 
دانشگاه ص !۰ 
شکم بود بیرون آید و باشد که قی ببندد و 
منش‌گردا آورد. (الابنیه چ دانشگاه ص .)٩٩‏ 
|اغش و ضعف. (ناظم الاطباء). غشی و 
ضعف. (از فرهنگ جانسون). 


۰ يم بود که هرچه اندر 


من شکشتگی. [م نِ گت / ت ] (حامص 
مرکب) حالت و چگونگی منش‌گشته. 
(یادداشت مسرحوم دهخدا). رجوع يه 
منش‌گشته شود. 

من ش گسته. ( نگ ت /ت] اسف 
مسرکب) خوی و طبیعت گشته. (برهان) 
(آنندراج). طبیعت‌برگشته. (ناظم الاطباع). 
||مریض و معلول. (برهان) (آنتدراج). بیمار و 
معلول. (ناظم الاطباء). 

منشل ۰م ض](ع!) آلت گوشت کشیدن از 
دیگ, (منهی الارب) (آنندراج). ابزاری 
آهنین که بدان گوشت از دیگ برمی‌کشند. 
(ناظم الاطباء). ينشال. ج, مناشل. (اقمرب 
الموارد). رجوع به منشال شود. 

منسل. [م شلل] (ع ص) رانده‌شده. ||سیل 
به رفتن درآمده. (آتدراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انشلال شود. 

منسلة. [م ش ل] (ع () جای حلقه انگشتری 
از انگشت. (مهذب الاسماء) جای خاتم از 
ختصر که تفقد آن در طهارت مستحب است. 
(متهی الارب) (آنندراج). جای انگشتری از 
انگشت کوچک. (ناظم الاطباء). قسمتی از 
انگشت که در زیر خاتم قرار گیرد. (از اقرب 
الموارد). 

هنشم. [مش / ش](ع [) خوشبویی است که 
به دشواری کوفته شود یا قرون‌السنبل است 
که زهری است درحال کشنده. (متهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 

هفسیم. مش / ش] (ع !) بار درختی است 
اه و بدبوی. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |احب‌البلان. (سفاتیح 
العلوم خوارزمی). دان بلسان. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مفشمم. (ع ش /ش ] ((خ) نام زنی است 
عطارة. (مهذب الاسماء). دختر وجه که در 
مکه بوی خوش می‌فروخت و منها المئل: 
اشام من عطر منشم» گویند چون تازیان 
آهنگ پیکار می‌کردند ا گر از خوشبوی این 
دختر به خود می‌مالیدند کشتار بيار می‌شد 
و این مثل از آنجا آمده. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منسهو. [م ش م](ع ص) به سرعت رونده یا 
خرامنده در رفتار. (آنندراج) (از سنتهی 
الارب). به‌شتاب‌رونده و خرآمنده. (ناظم 
الاطباء). | آماده کاری‌شونده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). انکه مهاو آمادۂ کاری گردد. 
(ناظم الا طباء). آنکه مهیا و آمادۂ کاری گردد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). || اسب 
شتاب رو. (آتدراج) (از منتهی الارب) (نافظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اتشمار 
شود. 


منشمل. م شی م] (ع ص) آمادۂ کاری 


شور 
شونده. (آنندراج) (از منهی الارب). آنکه 
آماده و مهیای کاری می‌گردد و دامن بر کمر 
می‌زند. (ناظم الاطباء). رجوع به انشمال 
شود. 
منسشن. [ء ن ] (!) به مضی منش است که به 
معنی خوی و طبیعت باشد. (برهان). مزید 
عليه منش بر قیاس گزارشن" و پاداشن 
(آنندراج). خوی و سرشت و منش و طبیعت 
و مزاج. (ناظم الاطباء). مت و كرم. 
(برهان). همت و کرم و جوانمردی. ||رقار و 
گرانی و شکوّه و حشمت و بزرگواری. (ناظم 
الاط‌پاء). ||اندیشه. پنداخت. (یادداشت 
مرحوم دهخدا)؛ بغایت عظیم پهریخته بودند و 
پا کیزه در منشن و گوشن و کنشن. (مقدمۀ 


ارداوبراقنامه ترجمۀ قدیم یادداشت ايضا). 


رجوع به ملش شود. 
منشن. (م شی ] (إخ) " مونشن. رجوع به منیخ 
شود. 


منش نکلات‌باخ. [مش] (()" شهری در 
آلمان غربی و در مغرب دوسلدرف " واقع 
است و ۱۵۶۷۰۰ تن سکنه و صنایم ذوب 
فلزات دارد. (از لاروس). 
منشوب. [] (ع ص) بسسسته‌شده و 
درآویخته. (ناظم الاطباء). 
منسور. (م] (ع!) فسرمان. (دهار). فرمان 
شاهی مهرنا کرده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). فرمان پادشاهی و 
پنشی کو بد مفنی قرنانپدخاشن در لات 
و عنایت باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). حکم و فرمان امیر یا شاهی, غیر 
مختوم یعنی سرگشاده. ج. مناشیر. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): 
بشتند متشور بر پرنیان 
به رسم بزرگان و فر کیان. فردوسی. 
به منشور بر مهر زرین نهاد 
یکی دل کف رام بر زین نهاد. 


بیچید و انديشه زو دور داشت 


ear 


فردوسی. 


به مردی ز خورشید منشور داشت. فردوسی. 
بدان تا هر ان کس که دارد خرد 


به منشور آن دادگر بنگرد. فردوسی. 
ور ز تیغ است ملک را منشور 
جز به منشور ملک را متان. فرخی. 


در خور پیل کنون رایت و منشور بود 
مرتبت را به جهان برتر از این چیست مکان. 
فرخی. 


۱ -ناظم الاطباء فقط ضبط اول را دارد. 
۲-اصل: گذارشن 
Munich‏ ,(املای آلمانی) München‏ - 3 
(املای فرانوی و انگلیسی) 
München - 52۰‏ - 4 
- 5 


۸ 


منسور. 


مسعو دسعل . 


منشور. ۲۱۶۴۵ 


طفرای نکوکاری و منشور سعادت 


خلعت شاهي و منشور فرستد بر تو 
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر. 
فرخی. 

از مر مومنینش منشور و نامه بود 

خورشید خاص بود و سزاوار جامه بود. 
منوچهری. 

وگر فنفور چینی را دهد منشور دربانی 

به سنباده حروفش را بنباند در احداقشی. 
منوچهری. 

مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری 

که طومارش رخ زردست و مزگانست وراتش. 
منوچهری. 

لوا به دست سواری و منشور و نامه در دیبای 

سیاه پیچیده به دست سواری دیگر. (تاریخ 

بیهقی چ ادیب ص ۳۷۶). بونصر مشکان نامه 

بخواند و به پارسی ترجمه کرد و منشور 

بخواند و نثار کردن گرفتند. (تاریخ ببهقی ایضاً 

ص۳۷۸). هارون‌الرشید نیزه و رایت خراسان 

ببست به نام فضل و منشور بدو دادند. (تاریخ 

بهقی ایشا ص ۴۲۲). 

چو بختش به هر کار منشور داد 

سپهرش یکی نامور پور داد. 


) گر شاسب‌نامه). 


ای پر من پیر شدم... و منشور عزل زندگانی 
از موی خویش بر روی خویش کتابی 
می‌بنم. (قابوسنامه ج نفيسى ص ). 
سلمان‌بن یحبی... را صاحب‌دیوانی سمرقند 
دادند و با خلعت و منشوري بفرس‌ادند. 
(قابوسنامه چ تفی ص ۱۶۲). چنان شنودم 
که ابوالفضل بلعمی سھل خجند را صاحب 
دیوانی سمرقند دادء منشور بنوشتند و دوقع 
بکردند. (قابوسنامه ایضا ص ۲ ۱۶). 

شادمانی بدان کت از سلطان 


خلعتی فاخر آمد و منشور. ‏ اصرخسرو. 
معزول شده‌ست جان ز هرچه 
داده‌ست بر آنت دهر منشور. نامرخرو. 
از اینجا منشور جهالت خویش برخوان. 
( کیمیای سعادت چ احمد ارام ص 4۸۰۶. 
یه لقا سود با بهشت عنان 
به بقا یافت از ازل مشور. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پرفور چایکین 
ص ۵۵). 
به توقیعت چو شد منشور مطوی 
همانگه شد لوای حمد منشور. 

ابوالفرج رونی (ایضاً ص ۵۷). 
توقع نیست بی‌توقیع میمونت 
که دارد هیچ حاصل هیچ متشور. 

بوالفرج رونی (ایضاً ص ۵۷). 
اقبال دست ملک روان کرد هر سوبی 


منشورها نوشت جهان را به نام تو. 
مسعو دسعل. 
چون به منشور و نامه آمد کار 


رفت چیزی که گفت نتوانم. 
با ملک خود از یزدان منشور ابد برخوان 
فتنه ز جهان بنشان در صدر شرف بنشین. 
عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۲۲۴). 
راست گویی خسرو عادل جلال ملت است 
جبرئیل آورد منشورش به ملک جاودان. 
عشمان مختاری (ایضأً ص ۴۲۹). 
چو مد و نقش او با نامه و منشور شد پیدا 
کلید و قفل شد پیدا در توفیق و خذلان راء 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۲). 
تا نام تو بنوشت دپیر از بر منشور 
ساره غلام قلم و دست دپیر است. 
امیر معزی (ایضا ص ۱۱ ۰0۱ 
توقع است که منشور من بیاراید 
پدان عبارت شیرین که در شهوار است 
مرا نوشتن منشور من به از خلعت 
که درج پرگهر است آن و گنج دیتار است. 
آمیر معزی (ايضا ص۱۷ ۱ 
منشور خراسان و طبرستان و جرجان» 
معتضد به اسماعیل فرستاده با خلعت. (مجصل 
التواریخ والتصص). 
چون امیر اسماعیل عمرولیث را نزدیک 
خلیفه فرستاد خلیفه منشور خراسان به وی 
فرستاد. (تاریخ بخارا). 
هست در منشور دین توقیع آمر و نهی تو 
امر و نھیش راکنم اظهار « کنتم تکتمون». 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۸۰). 
ای یافته جمالت در جلو؛ تخسن 
منشور حن و تمکین از خلعت خدایی. 
سنائی (ایضاً ص‌۵۳۸). 
بر جهان وصل باری بند» را منشور ده 
تات بنمایم که من فرمان‌روائی چو کنم. 
سنائی (ایضاً ص ۴۸۲). 
یکی از دولت و اقبال. منشور شرف بخشد 
یکی از نصرت و توفیق, تأیید و ظفر دارد. 
عمعق (دیوان چ نفیی ص‌۱۳۸). 
نکرد جلوة حن افتاب تا نتاد 
ز تور رای تو منشور عالم‌آرایی. 
بھاءالدین محمد بفدادی (از لباب‌الالباب چ 
نفیسی ص ۲۳ ۱). 
از هوای تو دلم را بخت منشوری نوشت 
سور؛ اخلاص را توقیع آن منشور کرد. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ج۱ ص۸٩).‏ 
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد 
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد. 
عبدالواسم جبلی (ایضاً ص ۱۱۰). 
طلعت میمون تو طغرای منشور فرح 
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر. 
عبدالواسع جبلی (ایضا ص ۱۳۹). 
مثل آن منشور کاندر حق تو سلطان نبشت 
کی ندید و کس نخواهد دید تا روز شمار. 
عبدالواسم جبلی (ايضاً ص ۱۸۵). 


پیش ملک‌العرش به توقیع تو بردم. برهانی. 
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو 
منشوز شادمانی و بیزاری غم است. سوزنی. 
شهریارا شادمان بنشین به تخت و ملک خویش 
تا برد منشور خانی از تو صد خان دگر. 
سوزنی. 
خورشید را کوف و زوال است مر ورا 
منشور بی‌کسوف و زوال است از ازل. 
سوزنی. 
ای جهان شرف به تو معمور 
یاه از دو پادشا منشور. سوزنی. 
منشور تو درج پرجواهر 
نون نو چرخ پرکوا کب. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۵). 
آنکه ملک بقاش راشب و روز 
از سواد و بیاض مشور است. 
انوری (ایضاً ص ۶۸). 
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت 
کلکش اندر عهده توقیع آن مششور باد. 
انوری (ایضاً ص ۱۰۱). 
آنکه به مششور اوست مملکت آن و این 
و آنکه به تدیر اوست سلطلت این و آن. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دست‌گرا دی ص ۳۰۷). 
داده ایام ترا منشوری 
به همه نعمت چاویدانی. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۳۹). 


ذات حق سلطان سلطانان و کمیه‌دار ملک 

مصطفی را شحنه و منشور قران دیده‌اند. 
خاقانی. 

از پی طغرای منشور ظفر 

تیر حکمش بر کمان ملک باد. خاقانی. 

منشور فقر بر سر دستار تست رو 

منگر به تاج تاش به طفرای شه طفان. 
خاقانی. 


برادر خویش را... به رسولی سوی یعقوب 
فرستاد... و عهد و منشور و لوا فرستاد به 
ولایت بلخ و تخارستان و... (تاریخ سیستان), 
چون هر دو صف به هم رسیدند شمشیر 
خطیب‌وار بر منابر منا کب منشوز عزل عامل 
ستان می‌خواند. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص۱۹۳). حق طاعت و ضراعت او به 
تسیر امل و تقریر عمل به ادا رساند و به 
تجدید منشور ایالت او مثال داد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۳۷). 

چو منشور اقبال او خواند پیش 
دراو بست عنوان فرزند خویش. ظامی. 
پس آنگه داد با تشریف و منشور 
همه ملک مهین‌بائو به شاپور. نظامی. 
فرمود تا به مکافات آن ضیافت متشور آن 
دیه... به نام دهقان نوشتد. (مرزبان‌نامه چ 


۶ منشورد. 


قزوینی ص ۲۲). 
گفتم ترا خواهم که فضل فاضلتری... چون تو 
مرا باشی منشور فضل وکرم درنوشتم. 
(تذکرةالاولیاء عطار). 
خسرو حسام دولت و دین اردشیر آنک 
منشور ملکش از قلم کن فکان رسید. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعطومی ص ۷۱. 
بی‌خم طفرای چین ابروی تو چرخ را 
تیت بر منشور دیوان حوادث اعتماد. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۱۵۰). 
پیوسته تاب مهر تو در جان آفتاب 
بنوشته دست عمر تو نشور روزگار. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۳۲۵). 
تا به وقتی که از دارالقضا منشور اجل به عزل 
او نافذ نگشت در آن عمل بود. (جهانگشای 
جوینی چ قزویتی ج۱ ص۶۹). مبشران روان 
شدند و مشورها به هر طرفی فرستاد. 
باز منشوری نويد سرخ و سبز 
تا رهند ارواح از سودا و عجز. 
شنیدم که طی در زمان رسول 
نکردند منشور ایمان قبول. سعدی (بوستان). 
گرآن است منشور احسان اوست 
ور این است توقیم فرمان اوست. 
در این مقام محبان را منشور خلافت نویند 
و خلعت شیخوخت بخشند. (مصباح‌الهداية چ 
همایی ص ۱۱۰). بر منشور خلافت او این 
توقیع آمد که ان الله خلق آدم على صورته. 
(مصباح‌الهدایه ایضا ص ۹۵). 
هر مثالی کاندر آن ٹوقیع امر و نهی اوست 
همچو منشور قضا عقلش نماید.امحال. 
شه سریر چهارم که شاه انجم اوست 
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا. 
عبد زا کانی(دیوان چ اقبال ص ۲). 
اميد هت که منشور عشقبازی من 
از آن کمانچۀ ابرو رسد به طغرایی. حافظ. 
- منشور آتلاتیک '؛ رجوع به سازمان ملل 


مولوی. 


سعدی. 


متحد شود. 
- منشور ملل متحد؛ رجوع به سازمان ملل 
متحد شود. 


- منشورتویسان باغ؛ کنایه از پرندگان باغ 
است که بلیل و قمری و امسال آن باشد. 
(برهان) (آنندرا اج). مرغان خوش ‌آواز باغ 
چون بلبلان و امال آن. (فرهنگ رشیدی): 
محضر منشورنویسان باغ 

فتوی بلبل شده بر خون زاغ. نظامی. 
||جسم جامدی که دارای دو قاعدة متاوی 
و متوازی بود و آن دو قاعده بواسطة ضلعهای 
متوازی به هم متصل شده باشد. (ناظم 
الاطباء). شکلی فضای است که دو وجه آن 


چندضلیهای متاری و ستوازی است و 
قاعده نام دارند. وجوه دیگر آن 
متوازی‌الاضلاع هستند و تعداد آنها برابر با 
عدة اضلاع هر یک از دو قاعده است مثلاً 
منشور مثلث‌القاعده. که دو قاعدۀ أن دو 
مثلت متاوی هتد و وجوه اطراف آن 
شامل سه متوازی‌الاضلاع است. (فرهنگ 
اصطلاحات علمی). منشور که از اصطلاحات 
معروف هندسه است در اصل «موشور» په واو 
است به جای نون و منشور به نون به معنی 
مزبور در کتب لفت عرب موجود نست. (از 
نشریۀ دانشکدة ادبیات تبریز). فرهنگستان 
ایران «شوشه» را یجای اصطلاح فرنگی۲ و 
عربی آنٌ برگزیده است. ||(اصطلاح فیزیک) 
محیط شفافی است که ین دو سطح مستوی و 
متقاطع قرار گرفته است. غالبا منشور را به 
شکل مشور ملب‌القاعده می‌سازند. معمولگ 
برای نور مرئی از منشورهای شیشه‌ای و 
برای اشعة ماوراء بنفش و مادون قرمز از 
منشورهای در کوهی استفاده می‌کنند. (از 
فرهنگ اصطلاحات علمی). 

مشور یکل" منشوری که برای تهية. نور 
پولاریز؟ مسطح و در مواردی از این قبیل به 
کار می‌رود. اگر این منشور از در کوهی 
ساخته شده باشد برای ازمایش تابشهای 
ماوراء بنفش استعمال می‌شود. (از فرهنگ 
اصطلاحات علمی). 

- منشور ولاستون ؟؛ منشوری است که برای 
تولید نور «پولاریزه» صفحهة 
«پولاریزاسیون» * به کار می‌رود. این منشور 
معمولاً از در کوهی ساخته میشود و نظیر 
منشور نیکل هنگام کار با تابش ماوراء بنفش 
می‌تواند مورد استفاده قرار گیرد. (از فرهنگ 
اصطلاحات علمی). 

|ا(ص) پهن‌گترده‌شده. (ناظم الاطباع). 
گشاده.کگشوده: و کل انان الزمناه طائره فی ذ 
عنقه و نخرج له يوم القيامة کتاباً یلقه 
متخورا. (قرآن ۷ و الطور و کتاب 
مطور فی رق منشور. (قرآن ۱/۵۲و ۲و 
۲ 

به توقیعت چو شد منشور مطوی 

همانگه شد لوای حمد متشور. 

ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین 
ص ۵۷). 

اعلام علم و ادب به یفاع قدر علمای آن دیار 
مرتفع و منشور. (المعجم ج ۱مدرس رضوی 
ص۲ و ۳). 

-منشور گردیدن؛ گشوده شدن. باز شدن. 
اشکار شدن. گسترده شدن: 

کنون کرد باید عمل راحساب 


, نه وقتی که منشور گردد کتاب. 


سعدی (بوستان). 


اپ راک نده‌شده. (غیاث) (آنندراج). 
|| اشکارگشته و شایم‌شده و فاش‌شده. 
|[دمیده‌شده. |[بااره بریده‌شده. (ناظم 
الاطباء). ||مرد پریشان‌کار. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

|اضد منظوم و آن را منثور نیز گویند و در 
مجمم‌الصنایم ارد: کلام یا منظوم است و یا 
متشور و منشور بر سه قم است مرجز و 
مجع و عاری. مرجز آن است که وزن شعر 
دارد اما قافیه ندارد و مجع آنکه قافیه دارد 
اما وزن ندارد, و عاری آن است که از این هر 
دو عاری است یعنی نه وزن دارد و ته قأفیه. 
قافیة بی‌وژن شعر تت چنانکه وزن بی‌قافیه 
شعر یست. (از كتاف اصطلاحات الفنون 
ص ۱۳۸۴), رجوع به مثور شود. ااقمی از 
خط عربی و از مفرعات قلم ریاضی است. 
رجوع به ترجما الفهرسشت ص۱۴ شود. 
منشورة. (م ز] (ع ص) زن گراسی سسخیه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
رن گرامی با همت و سخاوت. (تاظم الاطباء). 
منشوری سمرقندی. ( ي س م ق! 
((خ) رجوع به احجمدین محمد مکنی به 
آبی‌سعید و چهارمقاله ص۲۸ و حواشی ان و 
حدایق السحر ص۵۵ و مجممالفصحا ج۱ 
ص۵۰۶ و تاریخ ادبیات صفا چ ۲ ج۱ 
ص ۵۵۶ شود. 

متشوش. [م] (ع ص) دهن منشوش؛ روغن 
به خوشبوی پرورده. (متهی الارب) (از 
آن_ندراج) (از اقرب الصوارد). روغن به 
خوشبوی آمیخته. (ناظم الاطباء). 

منشوع. ۳1۲ 2 ص) آزم‌ند و حریص. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

منسوغ. (] (ع ص) آزمند به چیزی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) *. رجوع۶ به مدخل قبل شود. |[کودک 
دواخورانیده. (ناظم الاطیاء). 
منشوی. مش ] (ع ص) بریان. (آنندراج) 
(از منتهی الارب). بریان‌شده. (ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انشواء شود. 
منشو یکت. [م شٍ ] (روسسی, 4 اقلیت. 


1 - Charle de (فرانری) عداوااحدااهلم‎ . 

(فرانری) ۳۲۵۱۳۵ - 2 

3 ۰ Prisme de 060۱ (فرانری)‎ 

:(فرانوی) ۴۵۱2۲5۵ - 4 

5 - Prisme de Wollaston ئ(‎ yii). 

6 - Polarisalion (فرانوی)‎ 

۷-در اقرب الموارد «مثرع به» خط شده 
است. 

۸ -در اقرب المرارد «مسشوغ به ضبط شده 
است. 


9 - ۰ 


مقابل بلشویک. اکتریت. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). دومین کنگرة حزب سوسیال 
دمکرات کارگران روسیه در تاریخ ۱۷ ژوئية 
سال ۰۳٩۱م.‏ افحاح گردید و در این مجمع 
عمومی بین انقلاییون که رهبری آنها را لین 
داشت و عده دیگری که با روش لین مخالفت 
داشتند اختلاف افتاد و | کثریت که طرفداران 
نین بودند بنلغویک واقلیت که مخالف 
انقلاب بودند منشویک نامیده شدند. 
منشویکها طرفدار سازش با احزاب 
آزادی‌خواء و صلح‌دوست بودند. در جسریان 
انقلاب بارها بين دو دسته فوق مبارزات 
شدید و خونین روی داد و سرانجام پیروزی 
نهایی نصیب لنین و طرفدارانش گردید و یکی 
از رهبران معروف منشویکها تروتسکی بود. 
(از فرهنگ فارسی معین). 
منسی. [) (ع ص) آغازکنده. (غسیات) 
(آنسندراج) (ناظم الاطباء). ||ایجادکنده. 
بوجودآورند» ابداع‌کننده: اگر چه منشی و 
میدع آن را! به فضل تقدم بل به تقدم فضل 
رجحانی شایع است... (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۹۶). در این معانی به چشم حقد و حسد 
که‌مظهر مبدی معایب است و منشی مساوی و 
مستالب... ننگرد. (جهانگشای جوینی ج 
قزوینی ج۱ ص۸). رجوع به منشیء شود. 
||از خود چیزی گوینده. (غیاٹ) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). بتی یا قطعه‌ای که در بعضی از 
آن داعی منشد است و بعضی را منشی , آورده 
شد. (جوامع الحک‌ایات). ||کتاب‌خواننده. 
(مهذب الاسماء). ||نویسنده و از خود چیزی 
نویسنده و دبیر و کاتب و مسحرر و مصنف و 
مولف و ترکیب‌کندة کلام منثور و استاد سخن 
و انشا کننده. نام الاطباء). نويئده. دبير 
مترسل. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
ذهن پا ک‌تو ناطق وحی است 
نوک کلک تو منشی ظفر است. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۴). 
اول دبیری که آن نوشت عبدالجبار نهدی بود 


منشی دیوان خاص. (منخأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۷۵). 
ای منشی نامه عنایت 
بر فتم و ظفر ترا ولایت. نظامی. 
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است 
از قیمان در منشی دیوان تو باد. 

عبد زا کانی. 


مدع تو خواهم نه همچون شاعران و منشیان 
درد از آوای زاغان طوطی طبعم ابا 
چیست شغل شاعران تتسیق اوصاف و نعوت 
چیست داب منشیان تلفیق القاب و کنا. 


معانیش چو خیالات شاعران نادر. ۱ جامی. 


¬ منشی چرخ؛ منشی فلک* 
منشی چرخ | گرشنود نام عذب او 
رنج دلش به ناله و افغان دراورد. 
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو 
دایم در استفادت شعر و ترسل است. 
این‌یمین. 
رجوع به ترکیب منشی فلک شود. 
- منشی حضرت؛ کاتب و نویسنده حضور 
بزرگی: شیخ جلیل ابوالقاسم در ایام امارت 
سلطان به خراسان منشی حضرت بود. 
(ترجمة تاریخ یمیی ج ۱تهران ص ۳۶۲). 
رسالات بهاءالدین بغدادی منشي حضرت 
خوارزم که به رسالات بهائی معروف است. 


آین‌یمین. 


(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۴). 

شی سیهر؛ منشی نلک 

فروشود به زمین منشی سبهر ز رشک 

چو بر سپهر فرازد لوای انشی را. ‏ این‌یمین. 
رجوع به ترکیب منشی فلک شود. 


- منشی فلک؛ کنایه از عطارد است و او را 
دبیر فلک نیز می‌گویند. (برهان) (از آنتدراج). 
کنایه از عطارد است. (انجمن ارا). عطارد. 
(ناظم الاطباء), منشی چرخ. منشی سپهر. 
منشی گردون: 
منشی فلک با فنون انشا 
پیش قلمت هر ز بر نداند. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۱۱). 
منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت 
کلکش اندر عهد؛ توقیع آن منشور باد. 
آنوری (ایضا ص ۱۰۱). 
منشی فلک اجری ارزاق نداند 
تا نشنود از کلک تو پروانة انقاذ. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ص‌۴۰۸). 
گرکند منشی قلک جوری 
جز به ابن‌یمین نباشد خاص. 
رجوع به ترکیهای قبل و بعد شود. 
<مشی گردون؛ منشی فلک: 
منشی گردون قلم الا به مدح او نراند 
زهره زهرا به یاد بزم او مزمر گرفت. 


اين‌یمین. 


ا 
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن 
هر یکی را منصبی درخور معین می‌کند 
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد 
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می‌کند. 
ی 
بنده به فرمان تو گفت مدیحی چنانک 
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت. 
ینبم 
رجوع یه ترکیب منشی فلک شود. 
هنشیی. من ] (ص نسبی)" به سعنی طبعی 
باشد. (برهان). طبعی و ذاتی. (آتندراج). ذاتی 
و جبلی و طبیعی. (ناظم الاطباء). رجوع به 


منش شود. 


۲۱۶۴۷  .کلامملا‌یشنم‎ 


منسیا. [م ] (هزوارش, !) به لفت زند و پازند 
خدمتکار آتشکده را گ ویند. (برهان) 
(آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). 
هزوازش. منشیا ", مفشیا آ, مگوشیاد. پهلوی 
اهرپت " (هیربد), روحانی زرتشتی. صحیح 
قرانت اخير است. (حاشية.برهان ج معین). 
رجو ع به مغ شود. 
منشیافه. من / ن ] (ص نسبی. ق مرکب)۲ 
منسوب به انشا و بلاغت و هر آنچه به طور 
انشا نوشته باشند. (ناظم الاطباء). به سیاق 
منشیان. به سبک منشیان. رجوع به منشی 
شود. 
منشی۶ ۰ (م ش*] ((خ) نسامی از نسامهای 
خدای تعالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) 
منشىء ۰ [م شٍ:] (ع ص) نس وآفریننده. 
(مهذب الاسماء). میدع. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). خلق‌کنده. ایجادکننده: 

واهب‌العقل و ملهم‌الالباب 

منشیءالفی و مبدع‌الاسپاپ. 

سنالی (حدیقه چ مدرس رضوی ص ۶۱). 

منشی> فکر تم چو از دو طرف 

گشت معنی‌ستان و لفظ‌سپار... 

آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۸۶). 

چه نفس به استقلال بی‌مشارکت روح منشیء 
آن خواطر بود و صدق از صفات نفس دور. 
(مصاح الهدابه ج همایی ص ۱۷۶). رجوع به 
انشاء و رجوع به منشی (معنی دوم) شود. 
منشی‌الممالک. م ِل م ل] الخ) 
حاج‌میرزا رضاقلی نوایی. پر عبدالمجید از 
مردم نسوا از رجال. سعروف دورة آغا 
مسحمدخان و فتحعلیشاه قاجار و در ابتدا 
مهردار و منشی آغامحمدخان قاجار بود. در 
سال ۱۲۰۶ ه.ق.از طرف آغامحمدخان 
برای ضبط اموال لطغعلی‌خان زند به شیراز 
رقت و آنها را نزد آغامحمدخان آورد. در 
زمان فتحعلی‌شاه نیز سمت مشی‌الممالکی 
داشت و در سال ۱۳۲۲۰ مهردار و خزانه‌دار 
ساطتی شد و درسال ۱۲۲۱ از طرف 
فتحعلی‌شاه به عنوان وزير رسائل انتخاب 
شد. در سال ۱۲۲۴ م. به وزارت خراسان 
مأمور گردید و سمت منشی‌الممالکی به میرزا 
عبدالوهاب نشاط اصفهانی وا گذار شد. 
منشی‌السمالک گهگاه شعر هم میگفته و 
سلطانی تخلص می‌کرده است. (از تاریخ 
رجال ایران تألیف مهدی بامداد ج۲ ض ۳۷ و 
.)۳٩ ۸‏ رجوع به همین مأخذ شود. 


1 کلیله و دمته را۔ 
۲-از: مش +ی (نسبت»). 
۰ 4 ۰ ۳۵0۵۵۲۵۵ - 3 
magêshîã. 6 + êharpat.‏ - 5 
۷-از: نشی +اله. 


۸ منشی‌باشی. 


منشی‌باشی. (ٌ] (ص مرکب, | سرکب)! 
صرپرست منشیان. رئیس منشیان و کاتبان. 
منشی‌باشی طبرستانی.[ب هي طب 
را (اخ) مسیرزا عسبداله, بنابه نسوشتة 
رضاقلی‌خان هدایت از فضلا و شعرای دورءٌ 
ناصرالدین‌شاه قاجار بوده و نظم و نشری 
خوب و مرغوب داشته است. (مجمع الفصحا 
ج مص ۴۶۲-۴۶۱). رجوع به همین ماخذ 
شود. 
منشی خانه. [م خان /ن ] (| مرکب) 
دارالانشا.. (ناظم الاطباء). دیرخاته. 
منشیدان. [م د] (مص) قی کردن و استفراع 
نمودن و نفرت داشتن. (ناظم الاطیاء). 
منشي زاده. (م 5 /د] ((خ) ابراهیم‌خان. 
(۱۳۳۶-۱۲۹۶ ه.ق.)وی در ایروان تولد 
یافت و در سال ۱۳۰۷ ه.ق.همراه پدر به 
ایران مهاجرت کرد و چون جد وی میرزا 
محمد مشی نام داشت به منشی‌زاده اشتهار 
یافت. منشی‌زاده مانند پدر خود وارد خدمت 
قزاقخانه شد و پس از فوت پدر از سفاسد 
قزاقخانه و رفتار انران روسی ضمن انتشار 
مقالات و نوشتن نامه به بزرگان مملکت به 
سختی انتقاد می‌کرد و از این رهگذر بسیار 
رنجیده‌خاطر بود چنانکه سرانجام از خدمت 
قزاقخانه تاره گیری کرد و به 
مشروطه‌خواهان پیوست و در راه استقرار 
مضروطیت فمالانه شرکت کرد. پس از 
برقراری مشروطیت مقامات و مناصبی از 
قبل ریاست شهربانی شیراز و جز آن 
متصوب شد.اما چون اوضاع اجتماعی اداری 
مملکت را خلاف انتظار می‌دید بار ازرده 
و مستاأثر گردید. بنا به گفت خود برای 
انتقامجویی از خائنین مملکت به اتفاق دو تن 
دیگر کمیته مجازات تشکیل داد و در مدت ده 
هسیاقم راب قفا انه ور ال 
۶ ده .ق. که وئوق‌الدوله به مساعدت و 
حمایت انگلیها نخست‌وزیر شد تمام 
اعفضای کميه مجازات رابه اسخضای 
مشکوةالممالک دستگیر و هم آنها و از جمله 
منشی‌زاده را به قتل رسانید. (از تاریخ رجال 
ایران تالیف مهدی بامداد ج۱ ص ۲۹ و ۲۰ و 
۳۱ رجوع به همین ماخذ شود. 
منشیگری. (م گ ] (حامص)" شغل و عمل 
انشاء, (ناظم الاطباء). کار و عمل منشی. 
دبیری. کاتبی. رجوع به منشی شود. 
منصاح. (](ع ص) آبی که فرا گیردسطح 
زمین را. (ناظم الاطاء). آب روان و جاری بر 
روی زمین. (از ادرب الموارد). 
منصال. [م] (ع !) متصیل. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). سنگی است که بدان کوبند. 
(آتدراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که 
بدان چیزی می‌کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 


السواردا. منّل. ج» مناصیل. (از اقرب 
الموارد) (محیط المحیط). ||از شکر جماعتی 
کم از سی یا چهل. (متتهی الارب). گروهی از 
لشکر کم از سی یا چهل. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منصب. (م ص /ص]۲(ع | جاى 
بازگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||جای برپا شدن. (غیاث) 
(آنندراج). جای مرتفع و جایی که در آن 
چیزی افراخته می‌کنند. (ناظم الاطباء), 
||اصل هر چیزی. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). اصل. (اقرب الموارد). اصل مردم و 
جز آو, (مهذب‌الاسماء). فلان له مسنصب 
صدق؛ یعنی فلان دارای اصل و نزاد نیکی 
است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|ارتبه. (غیات) (آنندراج). رتبه و عهده‌ای که 
از جانب پادشاه به کسی مرحصت می‌گردد و 
ورج ويا ورج نیز گویند. (ناظم الاطباء). 
حب و مقام و از آن به شرف استعاره کنند, و 
منه منصب الولايات السلطاية والشرعية. و 


در شفاءالفلیل گوید: در کلام مولدین منصب 5 


عبارت است از عمل و شفلی که شخص پر 
عهده می‌گیرد. (از اقرب الموارد). پایه. مسقام. 
پایگاه. رتبه. ج, مناصب. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): 
مراز منصب تحقیق انبیاست نصیب 
چه آب جویم از جوی خشک یونانی. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۵۰۷). 
بسا بیدق که چون خردی پذیرد 
به آخر منصب فرزین بگیرد. ‏ ناصرخسرو. 
از صورت ایشان یاد اورد که در دنیا هر یکی 
در منصب وکار خویش چگونه بود. (کیمیای 
سعادت ج احمد آرام ص ۸۶۴). 
هر زمانی به رسم منصب خویش 
زی تو آیند و دید تنوانند. مسعودسعد. 
راز نهان خویش جهان کرد آشکار 
در منصب وزارت دستور شهریار. 
امر معزی (دیوان چ اقبال ص ۳۰۶). 
در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت 
کردی.(چهارمقاله چ معین ص ۶۶). 
جمره‌ست مگر خصم تو زیرا که نپاید 
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۸ا. 
منصب از منصبت رفیع‌تر است 
هر زمانیت منصبی دگر است. 
انوری (ایضاً ص ۶۰). 
منصب مطلب که هر کجا همست 
هر خرواری همین دو تنگ است. 
انوری (ایضاً ص ۷۴. 
هان تا په منصبش نکنی تهنیت که دين 
خود را به منصب شرفت تهنیت کند. 
انوری (ایضاً ص ۶۲۰). 


مف . 


۰ 


کار تو دایم تواضع بود با خرد و بزرگ 
منصبت گر بیشتر گشته‌ست | کنون بیش کن. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
ص ۴۲۱). 
منصبی را چه کنی خواجه که از هر نااهل 
گه تعر ض کشی و گاه تزاحم بینی:, 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۴۲۷). 
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند 
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند. خاقانی. 
منصب تدریس خون گرید از آنک 
فن عزالدین بوعمران نماند. خافانی. 
منصب و شغل او بر حسام‌الدوله تاش مقرر 
داشتند. (ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص۵۸). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و 
مسند حکممقیمبود. اترجسمة تاریخ بمینی 
ایضا ص ۳۵۹). سلطان او را در منصب حکم 
پنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. 
(ترجمة تاریخ یمینی ایضاً ص ۳۶۴). 
گفت! گر مانمش به منصب خویش 
کی ‌به رفعش قلم نیارد پیش. نظامی, 
روزی به تعرض منصب من متصدی شوند و 
کار وزارت پر من بشولیده کنند. (مرزبان‌نامه 
چ قزونی ص ۱۰۴). 
از این قطعه ک‌مال متصب و رفعت قدر او 
معلوم می‌توان کرد. (لباب‌الالباب ج نغفیسی 
ص ۳۲). با این همه فضل و بزرگی و علو 
مسنصب و رفعت مسب و جمال حب و 
جلال نسب ایام با او نساخت. (لباب‌الالیاب 
ایضاً ص ۸۷). مسند وزارت را بدو مفوض 
گردانید و آن منصب عالی بر وی عرضه 
داشت. (لباب‌الالیاب ایضا ص ۸۹). به سبب 
آن علو همت منصب او از فلک هفتم رفیع تر 
بود. (لباب‌الالباب ایضاً ص٩۸).‏ خطاب هر 
یک فراخور منصب و لایق صرتبت او کند. 
(المعجم چ دانشگاه ص ۴۵۱). 
پایة منصب تو لايق دشمن نبود 
هیچ دیوی نلهد تاج سلیمان بر سر. 


۱-از: متشی +باشی (ترکی). 

۲-از؛ منشی +گری (پسوند حامص». 
۳-ضبط دوم خاص تلفظ فارسیزبانان است. 
صاح غاث اللغات ارد: به فتح صاد خطاست 
و از تحقیقات خان ارزو چن به تحقیق رسید 
که لفظ منصب که به فتح صاد شهرت دارد به 
اقتضای ضابطة تصریف به کر صاد باید و این 
غلط عام است نه غلط عوام. بدان که غلط بر در 
گونه است یکی غلط عام چندانکه لفظ منصب 
که به کسر صاد است و به فتح صاد گرفته شود 
چنانکه شعراء عامه با لفظ لب و غبغب قافیه 
کرده‌اند و دیگر غلط عوام چنانکه لفظ تعینات 
به معنی شخص تعین کرده‌شده به طرفی و کاری 
و این امتعمال عوام است. 

۴-تصراشبن عبدالحمید منشی. 


سس و 


کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 

بحرالعلومي ص ۱۱۱). 

ای ریت جلال تو بیرون از حد وهم 

وی منصب رفیع تو برتر ز هفت و چار. 
کمال‌الاین اسماعیل (ایضا ص ۱۴۲). 

مکتوبی نوشت مضمون آنکه | گر پیشتر از این 

از جانبین در کار منصب تفاوتی و وحشتی 

بودست | کنون زایل شد. (جهانگشای جوینی 

چ قزوینی ج۱ ص ۱۲۳). 

منصبی کانم ز رویت محجب است 

عین معزولی است تامش منصب است. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۴۱۷). 

منصب اجداد و ابا را بماند 


در پی احمد چنین بره براند. مولوی. 
مال و منصب تا کی کارد به دست 
طالب رسوایی خویش او شده‌ست. مولوی. 


منصب قضا پایگاهی منیع است. ( گلستان 
سعدی). پایهٌ منصیش بلند گردانید. ( گلستان 
سعدی). 
نه هر که قوت بازوی و منصی دارد 
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف. 
سعدی ( گلستان). 
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن 
میرات از توانگر و مردار از کلاغ. . سعدی. 
در صدر افرینش منصب تصدر دارد... 
(مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲ ۱۰). هیچ یک 
هنوز استحقاق منصب شیخوخت ندارند. 
(مصباحالهدایه ايضاً ص۱۰۸). يكن مناسب 
حال مشایخ و لابق منصب ایشان نیست. 
(مصباحالهدایه ایا ص .)۱٩۷‏ 
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن 
هر یکی را منصبی درخور معین میکند 
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد 
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می‌کند. 
اپن‌یمین. 
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد 
که‌دیو را هوس متصب سلیمان کرد. 
عبید زا کانی(دیوان چ اقبال ص ۱۳). 
تصور است عدو را خیال منصب تو 
زهی تصور باطل زهی خیال محال., 
عد زا کانی (ایضاً ص ۹ ۲). 
مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه 
خا ک‌این راه به از مملکت روی زمین. 
کمال‌الدین خجندی. 
بایدت منصب بلند بکوش 
تا به فضل و هنر کنی پیوند 
نه به منصب بود بلندی مرد 
بلکه منصب شود به مرد بلند. 
جامی (بهارستان). 
اگرمنصبت خلافت از بارگاه الوهیت به 
شخصی دیگر مفوض گردد... (حبیب‌السیر 
ج۱ چ خام ص ۱۴). منصب ولایت‌عهد به 


وی ارزانسی داشت. (حسبیب‌السیر ايضاً 
ص ۲۵ ۱۹1 
هیچ منصب به عجز نتوان یافت 
لطت هت در سر شمشیر. 
میز ظهیرالدین مرعشی (از تاریخ گیلان). 
- صاحب‌منصب؛ دارای رتبه و عهده و 
منصب‌دار. (ناظم الاطباء). آنکه دارای منصب 
و مقامی است: مظرانیق و وجه جمیل در 
هيت و حشمت صاحب‌منصب بیفزاید. 
(الععجم ج ۱مدرس رضوی ص ۲۶۶). 
تو صاحب‌منصبی از حال درویشان نیندیشی 
تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی. 
۳ سعدی. 
رجوع به صاحب منصب شود. 
< مستصب نسهادن بر خویشتن؛ خود را 
صاحب مصب انگاشتن. خود را صاحب 
منصب و مقام معرفی کردن: 
تو ای بیخبر همچنان دز دهی 
که بر خویشتن منصبی می‌نهی. 
بعدی (بوستان). 
|إبلندى و رفعت. (ناظم الاطباء): لفلان 
منصب؛ فلان را علو و رفعتی است. (از اقرب 
الموارد). 
امرأة ذات منصب؛ یعنی زن صاحب حب 
و جمال. (ناظم الاطباء). زن صاحب حب و 
جمال یا زن صاحب جمال زیرا جمال به 
تنهایی علو و رفعت است وی را. (از اقرب 
الموارد). 
|اوظیفه. کار 
مشرقی و مغربی را حسهاست 
منصب دیدار حس چشم راست 
صد هزاران گوشها گر صف زنند 
جمله محتاجان چشم روشند. 
باز صف گوشها را منصبی 
درسماع جان و اخبار و تبی!. 
مولؤی (مشوی چ رمضانی ص۲۴۸). 
منصب. (مٌ ص بب ] (ع ص) ریسخته‌شده 
مانند اپ. (ناظم الاطباء). ريخته. (بادداشت 
مرحوم دهخدا): کوهی است که آن را قراقورم 
خوانند... ونی رودخانه اب از آن منصب 
است. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص ۳۹). رجوع به اننصباب شود. ||گرقار 
عشق. ||زمین نشیب‌دار. (ناظم الاطباء). 
منصب. [م ص ] (ع!) دیگدان آهنی. (منتهی 
الارب). ابزاری آهنین که دیگ رابر آن نصب 
کنند.ج. مناصب. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). سه‌پایه. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منصب. (صا(ع ص) هم منصب؛ اندوه 
رنج‌آور. (منتهی الارب). هم و اندوه رنج‌آور. 
(ناظم الاطباء). 
منصب. [م رض ص ] (ع ص) ثغر منصب؛ 
دندان همواررسته. (منتهی الارب). دندانهای 


هموار و برابر رسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[ ثری منصب؛ خاک‌نمنا ک‌سرهم 
نشسته. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
منصب. (م ص ] (ع ص) مانده گردانیده‌شده 
و رنج‌رسیده و دردمندگشته. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انتصاب شود. 
منصبداز. [م ص ] (نف مرکب) کی که 
دارای رتبه و عهده از جانب پادشاه باشد و 
مسوب به اداره‌ای از ادارات دولي. (ناظم 
الاطباء). 
منصبع. (م ص ب ] (ع ص) رنگین‌شونده. 
(غیاث) (آنندراج). رنگین‌شده و رنگ‌گرفته. 
رجوع به انصباع شود. ||فرورفته و 
غوطه‌ورشد.. (ناظم الاطباء). 
منصبن. (م ص ب ] (ع ص) بسرگردنده. 
(انندراج) (از مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). برگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انصبان شود. 
منصبة. [ء ص بّ] (ع !) رنج و تلاش. (از 
اقرب الموارد): عيش ذومنصة؛ زيت با رنج 
و کلفت. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منصية. م رض ص تب ] (ع ص) احجار 
منصبة؛ سنگهای روی‌هم‌گذاشته‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
هنصبیی. [ ص ] (ص نسیبی) منوب و 
متعلق به منصب و رتبه و عهده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به منصب شود. 
منصح. [م ص] (ع !) سوزن. ينصحة. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منصحه. [م ص ح] (ع !) رجوع به ينصح 
شود. 
منصدع. [م ‏ د)] (ع ص) شکافته‌شونده. 
(انندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
السوارد). شکافنه و چاک‌شده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انصداع شود. 
منصرح. (م ص را (ع ص) پیدا و آشکار 
شونده. (اتتدراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). پيدا و آشکار شده. (ناظم الاطباء). 
رجوع به انصراح شود. 
منصرف. [م ص ر] (ع ص) بسرگردنده. 
(غیاث). برگشته و رجعت‌نموده. ||از حالی به 
حالی برگردنده. ||از قصد و آهنگ خود 
بازگشته. (ناظم الاطباء). آنکه فسخ عزیمت 
کند. آنکه از رای و قصد خود برگردد. 
صرف‌نظرکننده: 
روح جوان همچو دلش ساده بود 
منصرف از میل بت و باده بود. ایرج میرزا. 
¬ منصرف شدن؛ فخ عزیمت کردن. از رای 


1-ئبی قرآن. 


+ منصرف, 


و عسقیدتی بازآمدن. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 
- منصرف کردن؛ کسی را از رای و عقیدتی 
برگردانیدن. موجب فسخ عزیمت کسی شدن. 
-منصرف گردیدن؛ متصرف شدن؛ : تارغیت 
او از دیا منصرف نگردد عدم تملک از او 
درست نیاید. (مصباح‌الهبدایه ج همایی 
ص ۳۷۵). رجوع به ترکیپ منصرف شدن 


شود. 

ابه اصطلاح نحو اسمی که قبول کند کره و 
تنوین را. به خلاف غیرمنصرف که کسره و 
توین راقبول نمی‌ند. (غیات). اسمی است 
که جر و تنوین در وی داخل گردد. (ناظم 
الاطباء). قسمی از اسم معرب. معرب ی 
نوع است: اسم متمکن و فعل مضارع. اسم 
تنکن یا تصرف است و با غیرمنصرفه و 
غیرمنصرف را بجهت امتناع از قبول کسره و 
تنوین ممتنع نیز گویند. .و در قدیم منصرف 


مجری و غیرمنصرف غیر مجری نامیده. 


مي‌شد. (از کشاف اصطلاحات الفتون). . رجوع 
به ترکیب غیرمنصرف ذیل ترکیبهای غیر 
شود. ۱ 
منصرف. [مْ ص ر] (ع () جسای برگشتن. 
(ناظم الاطباء). مرجع. جاي بازگشت: 
نیست جز درگاه تو دست امل رامعتصم__ 
نیت جز نزدیک تو پای خرد را منصرف. 
عبدالواسم جسبلی (دیوان چ صفاج۱ 
ص ۲۳۱). 
کف همی بینی روانه هر طرف 
کف بی‌دریا ندارد منصرف. 
|آمهرب. مفر. ملجأء 
گرزلیخا بست درها هر طرف 
یافت بوسف هم ز چنبش منصرف. ‏ . 
مولوی (مشتوی چ خاور ص ۲۹۷). 
((مص) برگشتن. (ناظم الاطباء). بازگشت. 
بازگشتن : 
به وقت منصرف از بهر ارمغانی راه 
بشارتی ز قدومش به اصقهان پرسان. 
کمالالدین اسماعیل (چ حنمین پحرالضلومی 
ص۲۲ 
منصرم. [م ص ر] (ع ص) ریسمان بریده و 
قطع‌شده. (ناظم الاطباء). /. منقطع. بریده‌شده: 
اسپاب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. 
المضاف الى بدایع الازسان ص۲۹). اسداد 
فاد و عناد منصرم باشد. (جهانگفای 
جوینی ج قزوینی ج۱ ص ۶۰). رجسوع به 
انصرام شود. 
= منصرم گردانیدن؛ منقطع کردن. بریدن. قطع 
کردن؛ باید که در انفاذ این عزیمت متبرم 
نشوی و عرو؛ صریمت منصرم نگردانی. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۴۱). 
|اگذشته. (یادداخت مرحوم دهخدا). . رجوع به 


مولوی. 


انصرام شود. 


خالی‌کرده جهت بول و قضای حاجت. ج؛ 
مجلس و یا جایی که جهت بول و قضای 


ب جت تخلیه کنند. (ناظم الاطاء) (از اقرب . 


الموارد). 
منصف. 2 ص | (ع ص) داددهنده. (دهار) 
(انندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می‌کند 
و انصاف دارد و پا انصاف و باداد و عدل و 
دادگر. (ناظم الاطباء): 
منصف در دوام زند خاصه پادشاه 
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفور چایکین 
ص ۱۰۷). 
معطی و منصف خزانة حق 
منهي و منشرف هزین جم. , 
بوالفرج رونی (ایضاً ض .)٩۱‏ 
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان 
کلک‌او در شرع منصف. همچو خط استوار.. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱). 
صدرها از عالمان و منصفان یکر تھی است 
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند. 
سنائی (ایضاً ص ۸۶. 
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس 
انصاف ده که با حکما مرد منصفی. 
سوزنی. 
قلم منصف ترا خواند 
چرخ. حبل متین دولت و دین. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۷۰۸). 
هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این 
غایت ابداع است. (منشأت خاقانی چ محمد 
روشن ص ۱۷۶). 
منصف که به صدق نفس خود را 
خائن شمرد امین شمارش. ۱ 
3 خاقنی. 
منصفان, استاد دانندم که از معتی ولفظ 3 
شيو تازه نه رسم باستان آوردهام. 
خافانی. 
و گر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خط 
که‌منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب. 
۱ خاقانی, 
چون منصفي نیابی چه معرفت چه جهل 
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست. 


خاقانی.. 


منصف. متنازع فیه را با صاحب خود مناصقه 
کند.(اخلای ناصری). 

تو ہس لطیفی گستاخ با تو بارم گفت 

که‌از تو منصف‌تر هیچ نامدار نماند. 
بحرالعلومی ص ۴۰۲), 

| گر صاحب‌نظری پا کیزه گوهری که منصف و 


| مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی 


ج۱ص ۷و ۸ا. 


كه‌اي یار چند از ملامت خموش. 


سعدی (پوستان). 

- متصف‌مزاج ؛ دادگر و عادل. متصف‌نهاد. 
(ناظم الاطباء). 

- منصف‌نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود. 
حر گفت ای نامنصف 
ناپا ک...(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۴۴). 

| آنکه تصف چیزی را میگیرد. || آنچه به نیمه 
می‌رسد. (ناظم الاطیاء). رجوع به انصاف 
شود. 
منصف. (م نض ص ](ع ص) به دو نیم 

کرده. دوبخش‌شده. (بادداشت مرحوم 
دهخدا): 

قاضی امام فخر که فرزند آصفی 

با آصف سلیمان سیب منصفی, 


نامنصف؛ ؛ بیانصاف؛ شحر 


سوزنی (یادداشت ت ایضا). 
رجوع به تنصیف شود. |[نزد محاسبان 
عبارت ات از حاصل و تيجة عمل تنصیف 
مانند چهار که حاصل تتصیف هشت است و 

آن را حاصل تتصیف و نصف هم گویند و نیز 
منصف اطلاق شود بر عددی که تتصیف در آن 
صورت می‌گیرد مانند مثال مذکور. (از كتاف 
اصطلاحات الفنون). |امی با نيمه آورده. 
(مهذب‌الاسماء). شراب که نصف آن سوخته 
باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که 
نصف ان.در پختن رفته باشد. (ناظم الاطاء) 
(از اقرب الموارد). آب انگوری که تصف آن 
در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند 
حکم باذق" است. (از تعریفات جرجانی). 
آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن 
باقى ماند و به جوش آید و غغلیظ گردد. (از 
کشاف‌اصطلاحات الفنون). بادۂ با نیمه آورده 
به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن 
بخار شده است. (یادداشت مرحوم ده خدا). 
||در صحافی. نوعی از قطع کاب را که نصف 
قطع بزرگ بوده است منصف سی‌گفته‌اند. ‏ 
(یادداشت مرحوم دهخدا): و مدایح او تازی و 
پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ 
بهق). 
منصف. [م / ض ] (ع ص, !) چاکر.ج. 
مناصف. (متهى الارب) (از آنندراج). 
خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منصف. [م ص ] (ع |) نيمة راه. (مستتهی 
الارپ) (انندراج). ميانة راه. ج, مناصف. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 


۱-سالک راه حفیقت: 
۲ -رجوع به باذق شرد. 


محیطالمحیط) . | منصف القوس و الوتر؛ 
محل نصف كردن آن دو. (از اقرب الموارد). 
|| منصف‌الی»؛ وسط آن. (از اقرب الموارد). 
منصف. [م نض ص ] (ع ص) دونيم‌کننده. 
دوبخش‌کنده. نصف‌کننده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به تتصیف شود. 

= منصف‌الزاویه؛ (اصطلاح هندسه) خظی 
است که از رس زاویه رسم شود و زاویه زا به 
دو بخش متصاوی قسمت کند. فرهنگستان 


ایران «نیساز» را به جای این کلمه پذیرفتد 


است. رجوع به نیماز شود. 

|| عمامه‌پوشنده. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منصف. ام ص ] ((ج) از ش‌عران قسرن 
یاژدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود, اما 
به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی 
شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده 
است. از اوست: 

با زشتی عمل چه کند کی بهشت را 
ماتم‌سراست خانة ایته زشت را. 

رجوع به تذکزة نصرآبادی ص ۲۵۱ وآریحانة 
الادب و قاموس الاغلام ترکی شود. 
منصقانه. م ص ن /ن](ص‌نسبی ق 
مرکب)" بی‌ریا و از روی راستی و صداقت و 
انصاف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود. 
منصف دهلوی. (م ص ف د ل] (اخ) بابا 
خواجه. ملقب به فاضل‌خان, از شعرای 
هندوستان است. وی ابتدا از وزیران دولت 
تیموری دهلی بود اما تفر احوال یافت و 
همه مایملک خود به فقرا بخشید و سفر حج 
اختیار کسرد. پس از بازگشت در لاهور 


زاویهنشین شد و ببه سال ۱۱۳۸ ه.ق. 


درگذشت. از اوست: 

باکسی نینت مرا طاقت همپانها 

بعد از این دست من و دامن تنهائیها. 

رجوع به تذکر؛ صبح گلشن و قامرس الاعلام 
ترکی و فرهنگ سخنوران شود. 

منصفق. (م ص ف ] (ع صایس ازگردنده 
(آن‌ندراج) (از متتهی الارب). بازگشته و 
ردشده. (ناظم الاطباه) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به انصفاق شود. 

منصف قاجار. (م ص ف ] (اخ) محمد 
زمان‌خان. پر فطلعلی‌خان قاجار قوائلو از 
شاعران قرن سیزدهم (متوفی به سال ۱۲۶۴ 
د.ق.)و مایل به عزلت و انزوا و در تنهذیب 
اخلاق و تکمیل نفس کوشا بود. از اوست: 
اس ول با را نات هودق 

در آرزوی سر زلف مشکبار کی 

به روزگار کسی نت فارغ از حسرت 

مدار ببهده حسرت به روزگار کی. 

رجسوع به مجمم الفصحاء ج۲ ص۴۸۹ و 


فرهنگ سخنوران شود. 

منصفه. [م / م ص ف] (ع صن, (ا زن 
خدمتکار. ج مناصف. (ناظم الاطباء). مونث 
منصف. (از منتهی الارب) (از آنتدراج) (از 
اقرب الموارد). رجوع به منصف شود. 

منصفی. م ص ] (حامص) انصاف و عدالت 
و دادگری. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی 
منصف. رجوع به منصف شود. 

منصلی. [م ‏ / ص] (ع !) تيغ شمشیر. ج. 
مناصل: (مهذب‌الاسماء). تیغ. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). تيغ. ج, مناصل. (از 
اقرب الموارد). 

منصل. [مض ] (ع () صال. (اقرب 
الموارد) (محیط‌الفحیط). رجوع به منصال 
شود. 

منصل الاسنة. [م ص لآ سن ن] (خ) نام 
ماه رجب» همچنین است مصل‌الال . (مغهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء). نام ماه 
رجب بود در جاهلیت و آن را بدین جهت 
چنن نامیدند که در این ماه سنانها را از خود 


۱ دور می‌کردند و دست به جنگ نمی‌بردند و به 


یکدیگر نمی‌تاختند. (از اقرب المواردا. 

منصل! ل: [م ص ل آلل ] ((خ) رجوع به 
منصلالاأسنة شود. 

منصلت. ام ص لٍ] (ع ص) شمشیر زدودة 
بران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||مرد رسا در امور. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). مرد قاطم و 
آماده در کارها. (اقرب الموارد). || مرد شجاع. 
|انهر منصلت؛ نهر تندجریان. (از اقرب 
الموارد). 

منصلع. [م ص لٍ)(ع ص) آف_ستاب 
بالابر آینده یا در وسط آسمان رسنده یا از ابر 
بیرون آینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). رجوع به اتصلاع شود. 

منصمی. (مُ ص ] (ع ص) ریسخته‌شونده. 
(آنندراج) (از مسنتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد). ریخته‌شده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انصماء شود. 

متصولب. (] (ع ص) بر پای کرده شده. 
(انندراج) (از اقرب الموارد). بر پای کرده و 
افراخته و بلندشده و نصب‌شده و نشانده‌شده. 
ج» مناصیب. (ناظم الاطباء). برپاداشته, 
ایست‌ادانيده. افراشته. برافراخته. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): 

آن تاج سر ملت والا عضد دولت 

مصوب بدو رایت منصور به او لشکر. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 1۸۱). 

|[مأم ورگشته و مسقررشده و صعین‌شده و 
نامزدشده. (ناظم الاطیاء). به ککاری 
داشته‌شده. گمارده. گماشته‌شده. مقابل 
معزول. (یادداشت مرحوم دهخدا). 


منصوبه. ۲۱۶۵۱ 


- منصوب شدن؛ گمارده شدن. مأمور شدن. 
معن شدن. 
متصوب کردن؛ گماشتن. گماردن: هر یک 
را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب 
گردانید.(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۰). 
||دارای رتبه و عهده شده و منصب‌داده‌شده و 
جانشین‌شده. (ناظم الاطباء). |(کلمه‌ای که 
زبر داده شده باشد. (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). دوزبردار. کلمه‌ای 
که‌نصب دارد: کل مفعول منصوب. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به نصب و متصویات 
شود. ۱ 
- مصوب به نزع خافض. رجوع به خاقض 
شود. 
|( مقام و رتب. ||مقام پیاده در شطرنج. 
||دام. ]| تقلب در کشتی‌گیری. (ناظم الاطباء). 
متصوبات. (6)(ع ص,!) ج مس‌نصویة. 
کلماتی که دارای نصب است. در زبان و 
قواعد عرب اسماء منصوبه دوازده قسم‌اند: 
مفعول مطلق, مفعول به, مفعول فيه مفعول له, 
مفعول معه. حال, تمیز» مستنی, خبر افعال 
لاصخ اسم مرت ند هل ال نیز سا و 
لاء نفی جنس و خبر ما و لاء شبه به لیس. (از 
فرهنگ علوم نقلی سجادی). رجوع به 
منصوب و نصب شود. 
منصوبة. (م ب ] (ع ص, () تأنیث منصوب. 
ج, منصوبات. (یادداشت مرحوم دهخداا, 
رجوع به منصوب و منصوبات شود. ||حیله و 
گویند: «سوی فلان منصوبة» و آن در اصل 
صفت دام شکار است و سپس در معتی اسم به 
کاررفته مانند دابة و عجوز. (از اقرب 
الموارد). 
منصوبه. [م ب / ب] (از ع. ص, () چیزی 
برپا کرده‌شده. منصوبة. ||تدبیر کار. (غيات) 
(آنندراج). ||یکی از هفت بازی نرد. (فرهنگ 
رشیدی). نام بازی هفتم از هفت بازی نرد. 
(غیاث) (آنندراج). بازی ششم از هفت بازی 
ترد. (ناظم الاطباء). ||بازی شطرنج. (غیاث). 
به معنی شطرنج. (آتدراج): 
شد خاطر تو پاسخ مصوبة شطرنج 
شد فکرت تو حاصل ارایش معدن. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۶۳۶. 
کنيزک هر فرزینبند که دانست می‌کرد و هر 
متصوبه که شناخت می‌ساخت. (سندبادنامه 
ص۱۶۰ 


۱- در این مسعنی م حط الم حیط و اقرب 
المرارد علاوه بر ضبط متن» به کسر صاد نیز 
خط کرده‌اند. 

۲ -از: متصف +انه. 

۳- در ناظم الاطاء «مصل‌الاول» خبط شده 


است. 


۲ منصوبه‌باز. 


چو بهرام این چنین شطرنج را باخت 

ملک پرویز منصوبۂ دگر ساخت 

بدان آمد که یک منصوبه بازد 

که‌با پیلان بهم شهمات سازد 

در آن گرمی که بهرام اسب می‌تاخت 

به بازی شاه را منصوبه‌ای ساخت. نظامی. 
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه 

که خسرو یاخت آن شطرنج ناگاه. ‏ نظامی. 
اما شطرنجی باختند که به متصوبهٌ شهامت 
خصم شهمات شد. (جوامع‌الحکایات عوفی 
ج۱ ص۱۸ و .)۱٩‏ ||بساط شطرنج و این 
مجاز است و با لفظ نشستن و چیدن و بیش 
شدن و باختن و دیدن و پیش بردن مستعمل. 


منصوبة شگفت عدو باز چیده بود 

لک از مرمدی همه لمل تباه کرد. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۱۷۳). 

منصوبه در این عرصه که چیده است چنین 
کز دل برد آرام و دل آرام دهد. 

ملاطفرا (از آنتدر اج). 

||درست و خوب نشمتن نقش کار و مهمات 
و ظاهر آن است که به معنی اندیشه نیک باشد 
چه فائد؛ آن خواء مترتب شود یا نشود. 
(آنندراج). ||قصد و آهنگ و نیت و عزم و 
ارزو و خواهش و اندیشه و فکر و تدبیر. 
(ناظم الاطباء). 
منصوبه‌باز. [ء ب /ب] (نف مرکب) 
شسطرنجباز. نسردباز. بسازیگر و طسراح و 
صحهه‌ارای. آنکه منصوبه بازد؛ 

با ساقی از شوخ منصوبه‌باز 

مران اسب در عرص خشم و ناز. 

ظهوری (از آنتدراج). 

رجوع به متصوبه شود. ||دارای تدبیر و 
هوشمد و دوراندیش و عاقبت‌اندیش و 
محتاط و خردمند و زیرک و یافراست. (ناظم 
الاطباء). 
منصوبه گشای. مب /بگ ] انس ف 
مرکب) آنکه در بازی شطرنج و حل غوامض 
آن مهارت داشته باشد. و مجازا مشکل‌گشا و 
آنکه پر حل معضلات تواناست. گشایندة 
غوامض: 

میراث‌ستان هفت کشور 
منصوبه گشای چار گوهر. 
منصوبه گشای‌بیم و اميد 
میراث‌ستان ماه و خورشید. 


نظامی. 


نظامی. 
رجوع به منصویه شود. 

منصوح. [م] (ع ص) بندداده‌شده و 
نصیحت‌کرده‌شده. (ناظم الاطباع). 

منصوحة. (ع حا (ع ص) ارض منصوحة؛ 
زمین نیکوگیاه و متصل‌رویاننده. (متهی 


الارب) (ناظم الاطباء) (از آنتدراج) (از اقرب 
السوارد): 

منصور. (2] (ع ص) نصرت‌بافته. 
(مهذب‌الاسماء). نصرت و یاری داده شده. 
(آندراج). یاری‌کرده‌شده و نصرت‌کرده‌شده. 
و حمایت‌شده و پناه‌داده‌شده از جانب خداوند 


عالم. (ناظم الاطباء)؛ فلایسرف فى القتل انه 


کان منصورا. (قرآن ۳۳/۱۷). 

هر که منصور ناصرش باشد 

در جهان ناصر است و منصور است. 

1 مهو دسعد, 
ایروز و مظفر و غالب و فاتح و کامگار. 


(ناظم الآطاء): این خاندان بزرگ پاینده باد و 
اولاش منصور. (تاریخ ببهقی چ اديب 
ض ۱۰۹). 
زتهار که با زمان نکوشی 
کاین بدخو دشمنی است متصور. 
در هروه 
نصیر تست خدا و تویی به أو منصور 
قضا هميشه به نصرت بود نصر ترا. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲). 
تابه کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب 
زآنکه مصور مظفر شاه از میدان رسید. 
امیر معزی (ایضاً ص ۱۹۵). 
هتند به فر تو غلامان تو پیروز 


" هستتند به فتح تو سواران تو منصور. 


آمر معزی. 
به یمن ناصیت مظفر و منصور بازگردم. ( کلیله 
و دمنه). چون سظفر و منصور به اصفهان 
بازآمد فالگوی را بنواخت. (چهارمقاله 
ص ۱۰۳). 
شاه جهان مظفر و منصور باد و باد 


- از عمر شادمانه و از ملک شادخوار 


عمعق (دیوان چ نفیسی ص 4۱۶۹ 
با حشم منصورابه حربگاه معرکه حاضر 
شویم. (سلجوقنامٌ ظهیری ص۲۵). ملک 
موید مظفر منصور معظم... (ستدبادنامه 
ص۸). مظفر و منصور... بازگشت. (ترجماةً 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۴۱۹). 
جنابت بر همه افاق منصور 
سپاهت قاهر و اعدات مقهور. 

تظامی, 
هميشه حق منصور باشد و باطل مقهور. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۰۲). 
لشکر متصور او هر جا که صف بر می‌کشد 
قلب شیر آسمانش قلب لشکر می‌شود. 


روحاتی (از لاب‌الالاب چ نفیسی ص 4۴۴۷ ` 


زهی مظفر و منصور خروی کافلا ک 
غبار جیش تو در دیده ز احترام کشند. 
شهاب‌الدین ابورجاء (از لیاب‌الالباب ج 
تابر او موکب متصور ترا رهگذر است 


متصور. 
همه سرمه‌ست کنون خا ک‌سپاهان یکر. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالملومی ص ۴۳). 
اھک عال ادل دو قر وون 
( گلستان‌سعدی). 
چون اوحدی در کوی دل تا من شنیدم بوی دل 
هر جاکه کردم روی دل قیروز و منصور آمدم. 
اوحدی. 
و آنکه ساز لشکر متصور او را هر بهار 
تیغها روید ز بید و غنچه‌ها پیکان شود. 
ابن‌یمین. 
باشد میان لشکر منصور خویشتن 
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم. 
آبن‌یمین. 
- منصور داشتن؛ پیروز گردانیدن. غالب 
ساختن: 9 
یارب به کرم او را منصور همی دار 
وز دولت او چشم بدان دور همی دار. 
جسمالالدین عبدالرزان یراق ج ومد 
دستگردی ص ۳۷۲ 
به هر جانب که روی آورد عزمش 
سپهرش اندر آن منصور دارد. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص۳۸۴ 
¬ منصور شدن؛ پیروز شدن. پیروزی یافتن: 
ریات 
عجب نباشد | گربی‌سپه شود منصور 
که‌را خدای بود روز رزم ناصر و یار. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۹۹. 
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و په فرمان 
منصور و مظفر شده تا دم زدن صور. 
امیر معزی (ایضاً ص ۲۷۶). 
در پتاه کف احسان تو منصور خدیم 
یر مراد دل هسواره هه دولتیاز. 
" رشیدی سمرقندی, 
-منصور کردن؛ پیروز کردن؛ 
ای کریمی کاسمان بخت ترا منصور کرد 
بر مراد تو مدار خویش از آن مقصور کرد. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ج۱ ص۸٩).‏ 
وی ضیاء دین و مجد ملک و مختار ملوک 
کایزدت بر بدسگالان در ازل منصور کرد. 
عبدالواسع چبلی (ایضاً ص‌۹۸). 
-منصور گردیدن ( گشتن)؛منصور شدن* 
منصور گردد آنکه بر او هنت مهریان 
مقهور گردد آنکه بر او هست کینه‌ور. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۹۰). 
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست 
وین مطلع است کار ترا خود هنوز باش. 
کمال‌الاین اسماعیل (دیوان چ ین 
بحرالعلومی ص ۲۱۷). 
رجوع به ترکیب منصور شدن شود. 
|اصفت است رایت و علم چتر فرمانروایان 








را. یه پیروزی برافراشته. به فتح و ظفر عید زا کانی. | نفیسی ص۱۶۵ شود. 

برافراخته برتهم ایوان اخضر کوس شادی می‌زند منصور. [) ((خ) رجوع به صلاح‌الدين 

رایت متصور او را فتح باشد پیشرو کاینبک امد رایت منصور شاه کامکار. محمد منصور شود. 

طالع ,مسعود او را بخت باشد پیشکار. عبید زا کانی. | منصور. [ء] ((خ) رجوع به على بحری 

عنوچهری. | > مصور گشتن رایت؛ به پیروزی و ظفر این‌آیک شود. 

ز عدلت لشکر بداد مخذول. برافراخته شدن آن: منصور. [م] (اخ) رجوع به تصیرالدین ارتق 

ز حکست رایت اقبال منصور منت خدای را که علی‌رغم روزگار ارسلان المنصور شود. 

ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین | منصور گشت رایت صدر بزرگوار. منصور. [ ] (إخ) چهارمین و آخسرین از 

ص ۵۷). کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین | بنی‌مروان در دیار بکر (۴۸۹-۴۷۲ ه.ق.). 

سپرده بارة میمون تو فراز و نیب بحرالعلومی ص ۱۳۲). (یادداشت مرحوم دهخدا). 

گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار. است. (ناظم الاطباء). نامی است | منصور. (2) ((خ) چهاردهمین و آخرین از 

ابوالفرح رونی (ایضاً ص۴۵). | از نامهای مردان. ائمهٌ صنعا در حدود ۱۱۹۰ ه.ق. (یادداشت 

جهان بنده و چرخ مأمور بادت منصور. [] (إخ) دهی از دهستان خرقان | مرحوم دهخدا). 

همه رایت و رای منصور بادت. است که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع | منصور. [] (إخ) ابن‌ابی‌الاسود از متکلمین 

7 عنمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۴۰). | است و ۷۷۷تسن سکنه دارد. (از فرهنگ زیدیه است. (ابن‌الندیم) (بادداشت مرحوم 

آن زادة خورشید که ماه علمت بود جغرافیایی ایران ج ۱). دهخدا), 

از رایت منصور تو خورشید عجم شد. منصور. [ح] (اخ) لقب امام قائم منتظر مهدی | منصور. (م] (إخ) ابن آبی‌الحسین محمد. 
عمان مختاری (ایضاً ص۵۵۳. | (ع). (مسنتهی الارب) (يادداشت مرحوم | رجوع به ابوالقاسم متصورین ابی‌الحسین 

رایتت منصور و تیفت تیز و ملکت ستفیم دهخدا), محمد شود. 

دواحت پروز و بختت یک و طبعت شادخوار. منصور. [] (إخ) نام پدر حسین حلاج متصور. (2) (اج) ابن احمد عراقی, مکنی به 


امیر معزی. 
خداوند عالم علاءالدنيا و الدیسن... که 
زندگایش دراز باد و چتر دوش ملصسور.. 
(چهار مقاله ص ۴۶). 
وز برای قمع ایشان رایت منصور او 
در زمتان از خراسان کرد تحویل اختیار. 
عبدالواسع .جسبلی (دیوان چ صفاجا 
ص ۲۰۵).. 
چون.پدید آید لوای رایت منصور تو 
در زمان گردد سپاه دشمنان زیر و زبر. 

عبدالواسع جبلی (ایضا ص۱۷۸ 
طلعت میمون تو طفرای منشور فرح 
رایت منصور تو خورشید گردون ظفر. 
عبدالواسع جبلي (ایضا ص ۱۴۹). 
ناصر دین حق که رایت دين 
تا که در فوج اوست منصور است. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۷). 
انکه در دار دولت اژ رایش 
هرکجا رایت است منصور است 
انوری (ایضاً ص ۰ 4۷. 
و آنکه جز در موکب رایش نراند آفتاب 
راخش بر چرخ منصور و موید می‌رود. 
انوری (ایضاً ص ۱۴۹). 
گر به صورت آفتایی گردد آن کش دشمن است 
سای اعلام منصورش برآرد زو دمار, 
ص ۱۱۲ 
رایت منصور شاه از عون ار فان 
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت. 
این‌یمین. 
کشوری‌در ارزوی و عالمي در اتظار. 


صوفی مشهور است که خود حسین حلاج نیز 
به همین نام شهرت یافته است؛ 

| گر منصور می‌گفتی اناالحق روی او دیدی 
بماند a‏ از وی ز بسطامی ز سنجانی. 

؟ (از آتندرا اج). 

رجوع به آنندراج 3 غیاث ۳1 قاموس الاعلام 
ترکی و حن حلاج و حلاج در همین 
لفت‌نامه شود. 
منصور. [] (اخ) بنا به روایتی نام ابوالقاسم 
فردوسی است. رجوع به تاریخ ادبیات صفا 
ج ص ۴۶۱ و فردوسی شود. 
منصور. (۶] (اخ) رجوع به ابوالقاسم منصور 
شود. 

منصور. [] (إخ) رجوع به احمد منصور و 
احمد المنصور شود. 

منصور. [] (إخ) رجوع به المستنصر باله 
منصور شود. 

متصور. [) (اخ) رجوع به ابوطاهر 
اسماعل‌بن محمد منصور شود. 

منصور. [م] (إخ) رجوع به غیاث‌الدین 
منصوربن (مير) صدرالدين محمد و 
روضات‌الجنات ص ۶۶۸ شود. 
منصور. [م] (اخ) رجوع به غائثالاين 
منصور شود. 

منصور. [ء] (إخ) رجوع به غياثالدين 
منصور شانکاره شود. 

منصور. [ء] ((خ) رجسوع به غیاث‌الدین 
متصورین امیرزاده شود. 

متصور. [] ((خ) رجوع به فُرسی منصورین 
حسن شود. 


(شمس اوزجندی) و لباپ‌الالباپ چ سعید 


ابونصر از مشایخ قرن چهارم است. او راست 
اشاره و فى القراآت العشر. (یادداشت مسرحوم 
دهخدا). 
متصور. [م] (إخ) ابن اسحاق‌بن احمدین اسد 
سامانی. مکنی به ابو صالح. رجوع به ابوصالح 
شود. 
متصور. [2] (إخ) ابن اس ماعیل‌بن 
موز لسعری اهر مکی یه 
اپوالحسن فقیه شافسی» ادیب و شاعر نیکو 
بل ۰« .ق.)اصل وی از 
س‌المین است. به مصر ستفر کرد و در 
۳۹ درگذشت. او را در فقه تألیناتی است 
و از آن جمله است: کتاب الواجپ, کتاب 
الستعمل و زادالمافر و لهدایه. رجوع به 
معجم الادباء طبع مارگلیوث ج ۷ ص۱۸۵ و 
اعلام زرکلی ج ۳ ص ۷۲ ۰و وفیات الاعیان 
ج۲ ص۲۴۸ شود. 
منصور [م] (إخ) ابن حسی‌الا بی‌الوزیر 
مکی به ابوسمید از مردم اوه نزدیک ساوه 
مصاحب صاحب‌بن عباد متولی اعمال جلیله 
و وزير مجدالدوله. او ادیپ و شاعر بود. او 
راست: کاب ثثرالدرر و تاریخ ری و جز آن. 
(از معجم الیلدان ذيل كلمة اوه) (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ابن الحمین‌الرازی» مکنی به 
ابوسعیدالابی (متوفی به سال ۴۲۱ «.ق.) 
وزير و از ادبا و شعرای امامیه بود. آو را 
مسصفاتی است و از آن ج‌مله است: 
«نگرالدرر» در چندین مجلد و «نزهةالادیپ». 
(از اعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۷۲). رجوع به 
کامل‌ین اتر ج٩‏ ص ۱۵۳ و مجمل التواریخ و 
القصص ص ۴۰۴ و روضات‌الجنات ص ۵۸۰ 


شود. 


1۶۵۴ منصور. 


منصور. [ع] ((ح) ان اراب یراز 
مکنی به ابوالفتح. القائم بامرالله عباسی او را به 
وزارت برگزید و به امین‌الدوله و مسجدالوزراء 
ملقب ساخت. تقرب وی در پیش خلیفه به 
درجه‌ای انجامید که عمیدالملک کندری وزیر 
طغرل سلجوقی بر حال او رشک آورد و نزد 
طفرل زبان به بدگویی از وی گشود چنانکه 
طفرل عزل او را از خلیقه درخواست کرد و 
خلیفه وی را معزول ساخت. مدت وزارت او 
دو سال و یک ماه بسود. رجسوع به 
دستورالوزراء ص ۸۳ و آثارالوزراء عقیلی ج 
محدث ص۱۳۵ و نائم‌الاسحار چ محدث 
ص۲۱ و ۷ شود. 
منصور. [] (إغ) ابن سرجونبن متصور 
کاتب معاویه و بعضی دیگر از آل‌ابی‌سفیان و 
متولی دیوان خراج به زبان و نسق رومی بود. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منصور. [] (إخ) ابن سعیدین آجمدین 
حسن, مکتی به ابونصر, او راست تاج‌المعانی 


فی تفسیر السبع‌المشانی که به سال ۳۵۳ ه.ق. 


تأیف کرده است. (از کشف‌الظنون). 

متصور. (ع] (إخ) ابن سلیمان "بن متصوربن 
فتوح‌لهمدانی الاسکندرانی» ملقب به 
وجیه‌الدین و مکنی به ابوالمظفر ابن الصماد 
(۶۷۳-۶۰۱۷) اسک‌ندریه و از 
حافظان حدیث بود و در تاریخ نیز دست 





داشت. او راست: «تاریخ اسکندریه». (از 
اعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۷۳). 

متصور. [۶] ((ج) ابن طلحةبن طاهرین 
الحین‌بن مصعب. و عبدال‌بن طاهر وی را 
حکیم آل‌طاهر می‌خواند. و او والی مرو و آمل 
و خوارزم بود و او را در فلسفه کتبی مشهور 
است و کتاب‌الابانة عن افعال‌القلک و 
کتاب‌لوجود و کتاب‌الدلیل و الاستدلال و 
رساله‌ای در عدد و معدودات و کتاب المونس 
در موسیقی از اوست و کتاب اخیرالاکر را 
کندی ستوده است. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منصور. [2] (اخ) ابن علی اسفزاری, ملقب یه 
مهذب‌الدین معاصر عوفی موّلف لباب‌الالباب 
و از فضلا و بزرگان خراسان بود. این رباعی 
از اوست: 
زلف تو هزار دل به یک خم بتەست 
وزعنبر تر سلسله در هم بسته‌ست 
اندر گو سیمن تو آن نقطذ مشک 
خون دل عاشق است کز غم بسته‌ست. 
رجوع به لباب‌الالباب چ سعد نیی 
ص۱۳۸ شود. 


منصور. (ع] ((ج) این على بندار دامفانی» | 


مکنی به ابوسعید (متوفی بعد از ۵۰۷ ه .ق.)او 
راست: کتاب احکام در نجوم. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). 


منصور. [6] ((خ) ابن علی‌بن عراق, مکنی به 
ابونصر از ریاضی‌دانان بزرگ قرن چهارم 
هجری قمری و معاصر ابوریحان بیرونی بوده 
است و به نام ابوریحان دوازده کاب در فنون 
املف ریاضی تالف کرده و ابوزهعان خود 
در رساله‌ای که در فهرست تألیفات خود 
نوشته و در مقدمة کتاب الا ثارالباقية به طبع 
رسیده انت گوید: «فمماتولا» باسمی ایوتصر 
منصورین علی‌ین عراق مولی امیرالمومنین 
انارالله برهانه؛ کتابه فی‌السموات. و کتابه فی 
علة تتصیف‌التمدیل عند اصحاب السند هند و 
کتابه فی تصحیح کتاب ابراهیم‌ین سنان فی 
تصحیح اختلاف الکوا کب الهلوية, و...». (از 
تعلیقات چهار مقالهٌ نظامی عروضی به قلم 
محمد قزوینی), رجوع به همین مأخذ و تاریخ 
ادبیات صفا ج ۱ص ۲۰۶ و ۲۱۷ و ۳۰۸ و 
۹ شود. 
منصور. [م] ((خ) ابن علی عیانی. رجوع یه 
قاسم منصور شود. 
متصور. (2] ((ج) ابن علی منطقی رازی. 
رجوع به منطقی رازی و منصور مورد شود. 
منصور. [م] (اخ) ابن عمار: مکستی به 
ابوالسری, نام یکی از زهاد و از او رساله‌هایی 
نا تلن مالیا لته از یل مین فن 
ذ کرالموت و مجلس فی حسن‌الظن باه و 
غیره. (ابن‌الندیم). از طبقة اولی است. از اهالی 
مرو بوده و گفته‌اند از اهل باورد و گفته‌اند از 
اهل یوشنگ. (نفحات‌الانی). از حکمای 
مشایخ بود و از سادات این طایفه بود و در 
موعظه کلماتی عالی داشت و در انواع علوم 
کامل‌بود و او از اصحاب عراقیان بود و مقبول 
اهل خراسان و از مرو بود و گویند که از 
پسوشنگ بود و در بصره مقیم شد. (از 
تذکرةالاولیاء جا ص ۳۳۵). رجوع به همین 
مأخذ و نفحات الانس و تاریخ گزیده طبع 
لیدن ص ۷۸۲ شود. 
متصور. [م] ([خ) ابن عمرالکرخی, مکنی به 
ابوالقاسم (متوفی به سال ۴۴۷ ه.ق.)او 
راست: الففنة فى فروعالشافعية. (از 
کشف‌الظنون ج ۲ ص ۱۲۱۲). 
متصور. [] (إخ) ابن‌فاتک. پنجمین از 
امرای آل‌نجاح که از ۵۰۳ تا حدود ۵۱۷ در 
زبید امارت داشت. (یادداشت مرحوم 


| دهخدا), 


منصور. [م] (إخ) إن فلاح‌ین محمدین 
سلیمان یمنی, مکنی یه ابوالخیر و ملقب به 
تقی‌الدین (متوفی به بال ۶۸۰ ه.ق.)نحوی 
است و مولفاتی دارد که از آن جمله است: 
«الکافی» و «مفتی» در نحو مشتمل بر چهار 
جلد. و رجوع به اعلام زرکلی و کثف‌لظنون 
و روضات‌الجنات ص ۴۵۵ شود. 

منصور. [) (إخ) ابن الفانمین السهدی. 


منصور. 
رجوع به اسماعیل منصور... شود. 
منصور. () (اخ) ابن القاضی ابی‌متصور 
محمد ابواحمد الازدی الهروی. قاضی هرات. 
فقیه و شاعر بود. شعر نک می‌گفت و القادر 
يال را مدح کرده است. به سال ۴۳۰ ه.ق. 
درگذشت. (از معجم‌الادباء طبع مارگلیوث 
ج ۷ ص ۱۸۹). رجوع به همین ما خذ شود. 
منصور. [ح] ((خ) ابن قراتگین» والی ری در 
زمان امیر توح سامانی بود. (حبیب‌السیر چ 
قدیم تهران ج۱ ض ۳۲۶). رجوع به کامل 
ین‌الاثیر ج ۸ ص۱۸۱ و ۱۹۴ شود. 
منصور. [ع](اخ) ابن محمدین اسحاق, ملقب 
به مقدم‌الرساء از بزرگان بهق بود. صاحب 
تاریخ بیهق آرد: رئیسی بزرگوار بود در 
تاحیت بیهق. عالم به اساب سیاست و 
ریاست و او شاخی بوداز دوحۀ نظام‌الملک... 
(تساریخ بیهق ص ۲۱۷). شعرا در مرگ او 
مسرئه‌ها گفهاند از جمله شرف‌الدین 
ظهیرالملک علی‌بن حسن گوید: 
ضاعت خراسان و انحل النظام بها 
و بدلت من صفایا صدقها لزورا 
بفقدها مجتبی السلطان سیدها 
مقدمالرؤساء الشیخ منصورا. 
رجوع به تاریخ بیهق ص ۲۱۶ و ۲۱۷ شود.. 
منصور. [مْ] (إخ) ابن محمدین عبدالجبارین 
اند روزن اناا یې مکی به 
ابوالسظفر (۴۸۹-۴۲۶ «.ق.).مفسر و از 
عسممای صدیث بود او راست: 
«تفسیرالسمعانی» در سه مجلد و «الانتصار 
لاصحاب الحدیث». (از اعلام زرکلی ج۳ 
ص ۱۰۷۴). جد بمعانی صاحب الانساب 
است در اول حنفی بود و سپس به مذهب 
شافعی بگشت و امام شافعیان شد و درس و 
فتوی گفت. وی صاحب تصانیف بسیار است 
و مجلهای نکو می‌گفت. ولادت و وفات او 
به مرو بود. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
متصور. [ء] ((خ) ابن سحمدین عبدال‌بن 
المقدر التمیمی. مکنی به ابوالفتح اصفهانی 
(متوفی به سال ۴۲۲ ه.ق.)ادیب» نحوی و 
متکلم بود. په بفداد سفر کرد و در آنجا متوطن 
شد و به گروه مصاحبان صاحببن عباد 
پیوست. بر مذهب اعترال بود کتابی در ذم 
اشاعره نسوشت. (از صسعج‌الادباء ج۷ 
ص ۸٩‏ . 
متصور. [ء] ((خ) ابن محمد الشیخ, مکی به 
ابوالعباس, پنجمین از شرفای حستی مرا کش 
(۱۰۱۲-۹۸۶ ه.ق.). (ب‌ادداشت مرحوم 


دهخدا). 


۱-در آثارالوزراء عقیلی و نسایم‌الاسحار 
«دارست» خط شده است. 
۲ در بعضی ماخذ: سلیم. 


منصور. 
منصور. [ء] (اخ) این محمد السهدی 
ابن‌ابی‌جعفر المنصور (متوفی به سال ۲۳۶ 
ه.ق.)برادر هارون‌الرشید. در عهد خلافت 
امین امیر بصره بود. با مأمون بیعت کرد و در 
زمان متوکل درگذشت. رجوع به اعلام 
زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۲۴۲ و الکامل ابنالاثیر 
ج۶ ص۱۳۱ و تاریخ اسلام ص۱۹۶ و تاريخ 
گزیده‌ص ۳۲۳ شود. 
منصور. [] (إخ) ابن مسلم‌ین علی‌بن 
ابی‌الخرجین الحلبی, مکتی به ابونصر معروف 
به ابن ابی‌الامیک. ادیب. فاضل. نحوی و 
شاعر بود. او را تصانیفی است و ردودی بر 
ابن‌جنی دارد از أن جمله است تمة ما قصر 
فيه ابن‌جنی فى شرح ابیات‌الحماسة. (از 
معجم‌الادباء طبع مارگلیوث ج ۷ص .)۱٩۱‏ 
منصور. [ع] (اخ) ابنالمعتمرین عبدالسلمی» 
مکنی به ابوغیاث (متوفی به سال ۱۳۲ ه.ق.) 
از رجال مشهور حدیث و اهل کوفه بود. 
انس‌بن مالک را دریافت واز او روایت دارد و 
نیز از گروهی از تابعین امثال اعمش و سلیمان 
السمیمی و ایوب الختانى روایت کند. 
رجوع به صفةالصفوة ج۳ صص ۶۴-۶۲ و 
اعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۲۳۵ شود. 
منصور. [ع] (إخ) (مسیرزا...) ابن مسیرزا 
بايقرابن معزالدیین عمر شیخ‌بن تیمور 
گورکانی (متوفی به سال ۸۴۹ ه.ق.) پدرش 
سلطان حسین بایقراست. (از قاموس الاعلام 
ترکی). 
منصور. [ء] (اخ) ابن الناصرین علناس 
ششمین از بنی‌حماد که در سال ۴۸۱ تا ۴۹۸ 
امارت داشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منصور. (ع) (إخ) این نصربن عبدالرحيم 
کاغذی, از مردم سمرقند و کاغذ منصوری 
منوب بدوست. (از یادداشت صرحوم 
دهخدا). رجوع به منصوری شود. 
منصور. [ء] ([) ابن نوح سامانی, مکنی به 
ابوصالح (مدت امارت از ۲۵۰ تا ۳۶۶ ه.ق.) 
ششمین امیر سامانی. بعد از برادر خود 
عبدالملک‌بن نوح به امارت ماوراء‌النهر و 
خراسان رسید. منصور پس از کش مکشهایی 
با رکن‌الدوله و عضدالدولة دیلمی به سال. ۳۶۱ 
صلح کرد و قرار شد که رکن‌الدوله و 
عضدالدوله هر سال ۱۵۰۰۰۰ الى ۲۰۰۰۰۰ 
دیتار به منصور پردازند و منصور متعمرض 
ری نگردد. ابوعلی بلعمی تا سال مرگش یعنی 
۳ وزارت منصور را عهده‌دار بود و پس از 
او ابوجعفر عتبی به این و 
در همین سال ممزول گردید و پس از او 
ابومنصور یوسف‌بن اسحاق به وزیری متصور 
رسد و تا ۳۶۵ در این مقام باقی بود و در این 
سال منصور ابوعبداله احمدین محمد جبهانی 
را به وزارت خود انتخاب کرد و او راتا اضر 


امارت خود در این سمت نگاه داشت. منصور. 


بس از ۱۶ سال سلطت در سال ۳۶۶ 
پس از مرگ. أمبر سدید 
خواندند. بدستور او ابوعلی بلعمی: کتاب 
معروف تاریخ طبری را به سال ۳۵۲ ترجمه 
کردو پس از اختصار من عربی مطالبی نیز بر 
1 . رجوع به تاریخ منصل اران تاليف 
س اقبال ص ۳۳۶ و ۳۳۹ و تاریخ گر دیزی 
E‏ و کامل ابن‌الاثیر شود. 
منصور. [ء] (إخ) ابن نورالدوله. دبیین‌ین 
علی‌بن مزید اسدی, ملقب به بهاءالدوله و 
مکی به ابوکامل آمیرحله (متوفي به سال 
۹ ه.ق.).تعد از پدر به سال ۴۷۴ 
فرمانروایی یافت و ملکشاه او را در آن 
استوار ساخت. وی مردی فاضل بود و در 
شت. نظام‌الملک چون خبر 


درگذشت و او را پ 


أدب معرفتی داد 


درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی و طبقات" 


سلاطین اسلام شود. 
منصور. [] (إخ) ابن یسوسف بلکین‌ین: 
زیری‌بن مناد الصنهاجی (متوفی به سال ۳۸۶ 


ھ.ق.)صاحب أفريقيه. دومین از سل له 


بنی‌زیری» بعد از پدر به سال ۳۷۳به 
فرمانروایی رسید. مردی بخشنده و شجاع و 
حازم بود. در نزدیکی صبرة درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج۲ ص ۰۷۶ ۰ رجوع به همین 
مأخذ و طبقات سلاطین اسلام و کامل 
بن‌الاثشر ج٩‏ ص ۵۲۲۱ شود. 

منصور. (م] (إخ) اب‌وجعفرین مسحمدین 
علی‌بن عبدال‌ین عباس, دومین خلیفه 
عباسی (مدت خلافت از ۱۳۶ تا ۱۵۸ ه.ق.). 
بعد از فوت برآدرش سفاح به خلافت رسید. 
وی با آنکه به کوشش ابومسلم خلافت بر 
عباسیان قرار گرفت. پس از رسیدن به 
خلافت خصم ابومسلم شد و او را به تدبیر و 
تملق به کوفه خواست و به سال ۱۳۷« .ق 
وی را بکشت. در سال ۱۴۵ یکی از بزرگان 
علوی از اولاد امام حسین (ع) به نام محمد 
ملقب به اللفس ال زکیه در مدینه بر منصور. تام 
کرد. منصور به وسیله برادرزاد؛ خود 
عیسی‌بن موسی بر محمد دست یسأفت و او و 
اتباعش رابه سختی تمام کشت. برادر محمد 
یعنی ابراهیم نیز در بصره قیام کرد و قسمتی از 
خوزستان را هم تحت حکم خود آورد و 
عازم کوفه شد لیکن کارش پیشرفت نکرد و: 
در نزدیکی کوفه در همین سال (۱۳۵ ھ.ق.) 
کشته شد. منصور بانی شهر بغداد است که تا 
زمان او دهکده‌ای بیش نبود. این خلیفه در 
سال ۱۴۵ در آنجا شهری ساخت و آن را 
پایتخت خود و دارالخلافةً عباسی قرار داد". 
منصور چند صفت ناپسند داشت: اول کینه 
نبت به آل‌علی. دوم دشمنی با ایوملم 


خراساتی. سوم اسا ک‌و بخل فوق‌الماده در 
خرج که په همین علت او را «دوانیقی» لقب 
داده‌اند یعنی کی که دانه‌دانه خرج می‌کند. از 
کارهای زشت دیگر منصور کشتن عبداله‌بن 
مققع. . منشی بليق ایران و مترجم کلیله و دمه 
از زبان پهلوی به عرڼی است. .رجوع به تاریخ 
مفصل آيران تألیف عباس اقبال و اعلام 
تایه انع اسا ونای و 
تجارپ‌السلف صص ۱۳۰-۱۰۳ و تاریخ 
ابن‌الاثر شود. 
منصور. [] ((خ) ابو طاهر اسماعیل. سومین 
از خلفای فاطمی (از ۲۳۴ تا ۳۴۱ ه.ق.).(از 
طبقات بلاطن انلام ص ۶۱). اسماعیل‌پن 
محمدین عبیدائه المهدی. سومین از خلفای 
فاطمی عبیدی مغرب است. در قیروان 
ولادت یافت (۲۰۲ ه.ق.)و در مهدیه (در 
افریقیه) پس از وقات پدر مردم بدو بیست 
کردند و در نزدیک قیروان شهری به نام 
متصوریه بنا کرد و در همانجا درگذشت و در 
مهدیه مدفون گردید. (از اعلام زرکلی ج۱ 
ص ۱۱۲). رجوع به همین ماخف و قاموس 
منصور. [] (إخ) ابوالسجب. شعبده‌باز و 
تردست معروف و او می‌گفت که برای معتصد 
خلیفه بازی کرده است. (ابن‌اتدیم) (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 
منصور. [2] ((خ) ابوعلی امر پاحکامله. 


5 


شود. 
منصور. [م] ((خ) ابوعلی حا کم بامراله. 
رجوع به حا کم بامرالله منصوربن العزیز شود. 
منصور. [م] (اخ) ابوعلی عامر. دهن از 
خ‌فای فساطمی (۵۲۴-۴۹۵ ه.ق.). 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منصوو: [ء] ((خ) ابونصر شاز غرجستان. 
رجوع به ابوتصربن محمدین اسد شود: 
منصور. [] ((خ) ابونصر مشکان. رجوع به 
ایوتصر مشکان در این لفت‌نامه و تاریخ 
ادبیات صفا ج۱ج ۲ ص۶۳۸ و الواضی 
بالوفیات صلاح‌الدین الصفدی و ابن‌الاشیر 
(حوادث سال ۲۳۱) و تتمةالتيمة شود. 
منصور. [ء] (إخ) امیر غیاث‌الدین شیرازی 
تم‌الحکماء و المحقتین (متوفی به سال 
۸ ه.ق.) در شیراز متولد شد. از شا گردان 
پدر خود میر صدرالایین محمد بود. در 
بییت‌سالگی از تحصیل علوم فراغت یافت و 
در اندک زمانی مراحل ترقی را پبیمود و به 
وزارت شاه طهماسب اول متصوب شد و پس 


۱-منصور نام اين شهر را مدیتة‌المنصور نهاد» 
لکن بتدزیج همان اسم نخستین آن محلء یعنی 
بغداد غلبه کرد و تنها همین اسم باقی ماند. 


1۶0P‏ منتصور. 


از چندی از وزارت استعقا کرد و تا آخر عمر 
به تألیف و تدریس پرداخت. (از کنزالحكمة 
ترجمة نزهةالارواح شهرزوری ج۲ 
ص ۱۷۳). 
منصور. [۶] (إخ) حسام‌الدین لاچین, 
دوازدهمین از ممالیک بحری مصر است (از 
۶۹۸-۶ ه.ق.).(از طبقات سلاطین 
اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 
منصوز. [) ((خ) سیف‌الدین ابوبکره 
شانزدهمین از ممالیک بحری مصر است. (از 
۷۴۲-۰۱. (از طبقات سلاطین اسلام). 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 
منصور. [] ((ج) سیف‌الدیسن قسلاوون» 
هشتمن از سمالیک بحری مصر است الز 
.)۶۸٩-۷۸‏ (از طبقات سلاطین اسلام), 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 
مظفربن امیر مبارزالدین محمد 
منصوربن مظفر غازی است حرز من 
وز این خجته‌نام بر اعدا مظقرم. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۲۲۵). 
شهنشاه مظفرفر شجاع ملک و دين منصور 
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد, 

حافظ (ایضا ص۴ ۱۰). 

رجوع به شاه‌منصور شود. 
متصور. [] (() صلاح‌الدین محمد. بیت 
و پنجمن از ممالیک بحری مصر است (از 
۷۶۲-۲« .ق.). (از قات سلاطین 
اسلام). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 
متصور. ( ) ((خ) عبداله. نهمین از رسولیان 
یمن (۸۲۹-۸۰۳ د .ق.).(از طبقات سلاطین 
اسلام), 
منصور. (ع) (إخ) عبداّه. دوازدهمن ائمة 
رسی (۶۱۴-۵۹۳ه.ق.)وی در ۶۱۴ وفات 
یافت. (از طبقات بلاطن انلام ص .)٩۲‏ 
منصور. [م] ((2) (الملک ا...)عبدالوهاب‌بن 
داودین طاهر. سلطان یمن ۸٩۴-۸۶۶(‏ 
ه.ق.).او را آثاری در یمن است. (از اعلام 
زرکلی ج ۲ ص ۶۱۰. 
متصور. [م] ((خ) علاءالدین على بیت و 
هفتمین از ممالک بحری مصر است. (از 
۷۸۳-۷۸). (از طبقات سلاطین اسلام). 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 
منصور. [م] ((خ) (... اول) محمد. دومین از 
ایوبیان حماة (۵۸۷-۵۷۴ ه.ق.).(از طبقات 
سلاطن الام ص۵۶۸). 
منصور. [] ((خ) (... دوم) محمد. پنجمین از 
ایوبیان حماة. (۶۴۲-۶۲۶ « .ق.).(از طبقات 
سلاطین انلام ص ۶۹). 
منصور. [م] (اج) مس‌حمدین عبداشبن 
محمدبن عبداله المعافری القحطانی. مکی به 
ابوعامر (متوفی به سال ۳۹۲ ه.ق.). امیر 


ان دلس در دولت مسوید اموی و یکی از 
شجاعان و داهیان بسود. اصل وی از 
جزیرةالخضراء است و به ایام جوانی به قرطبه 
رفت و در آنجا کارش بالا گرفت و چون مؤید 
در ایام طفولیت به حکومت رسید منصور 
تمام امور ملک را به دست گرفت و اداره 
مملکت همه به عهده او بود. 
منصور. [م] ((خ) نورالدین علی, سومین از 
ممالیک بحری مصری است (از ۶۵۷-۶۵۵ 
ه.ق.).(از طبقات سلاطین اسلام). رجوع به 
قاموس الاعلام ترکی شود. 
منصورآباد. (] (() دهسی از دهستان 
بشاریات است که در بخش ایک شهرستان 
قزوین واقع است و ۱۲۳ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
منصورآباد. 11 ((خ) دهی از دشستان 
حومة بخش دستجرد خلجتان است که در 
شهرستان قم واقع است و ۴۷۳ تن سکنه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
منصورآباد. [fJ‏ ((خ) دهی از دهتان 
آتش‌بیک است که در بخش سراسکند 
شهرستان تبریز واقع است و ۵۳۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
منصورآباد. [6] (اخ) دی از دهستان 
مرگور است که در بخش سلوانای شهرستان 
آرومیه واقع است و ۱۰۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
منصورآباد. [] (إخ) دمی از دهستان 
رحم‌اباد است که در بخش میاندواب 
شهرستان مراغه واقع است و ۲۶۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
منصورآباد. [] (اخ) دی از دهستان 
سردرود است که در بخش رزن شهرستان 
همدان واقع است و ۵۲۱ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
منصورآباد. [] (إخ) دهی از دهستان 
پشت‌کوه باشت و بابویی است که در بخش 
گچاران شهرستان بهبهان واقع است و ۱۰۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
جع 
منصورآباد. [] ((خ) دی از دهستان 
رستم است که در بخش فهلیان و مسنی 
شهرستان کازرون واقع است و ۲۴۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 
منصورآباد. (2) ((خ) دهی از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان شیراز است و 
۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۷), 
منصورآباد. (۶] ((خ) دهی از دهستان و 
بخش جویم شهرستان لار است و ۱۸۴ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج 


منصور بیگی. 


منصورآباد. [م] ((خ) دهسی از دهستان 
کامفیروز است که در بخش اردکان شهرستان 
شیراز واقع است و ۲۲۴ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۷). 
منصورآباد. [م] ([خ) دهی است در شش 
فرسنگ ونیمی میانه جنوب و مضرق 
جشنیان. (فارسنامة ناصری). 
منصورآباد. (۶] ((خ) دهی از دهستان 
میمند است که در بخش شهر بابک شهرستان 
یزد واقم است و ۲۷۴ تن سکسه دارد. (از 
فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۰ ۱). 
منصورآباد شعاع السلطنه. م دش 
عش س ط ن ] (اخ) دهی از دهستان غار 
است که در پخش ری شهرستان تهران واقع 
است و ۲۸۸ تن کله دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۱). 
منصورآقایی. [] ((خ) دهی از دهستان 
جوانرود است که در بخش پاوة شهرستان 
سنندج واقم است و ۴۱۶ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
منصورالسعدی. [م رش س] (اخ) (...) 
احمدبن محمد المهدی‌بن القائم بامراله 
عبدائّ‌ین عبدالرحمن‌بن علی, مکنی به 
ابوالباس (۱۰۱۲-۹۵۵ ه.ق.). چهارمین از 
سلاطین دولت سعدیه در مغرب اقصی ابست. 
(از اعلام زرکلی ج ۱ ص‌۶۸). رجوع به همین 
ماخد شود. 
منصور باللّه. (م ر بل لاه] (لخ) (...) 
قاسم‌ین محمدبن على از سلالة الهادی 
الی‌الحق, صاحب یمن (متوفی به سال ۱۰۲۹ 
ه.ق.)از انم زبدیه است. در صنما ولادت و 
نشأت یافت. در سال ۱۰۱۶ مردم با او بيعت 
کردندو او فرستادگانی به ایل مختلف گیل 
کردو کارش بالا گرفت و نایب‌ال لطنة دولت 
عثمانی را در یمن کشت و بر تمامی ارض 
یمن مستولی شد و سرانجام در شهارة 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۲ ص ۷۸۶). 
منصور بالقه. م رز بل لاء] (إخ) (1...) 
یعقوب‌بن یوسف‌بن عبدالسومن الکومی, 
مکنی به ابویوسف و معروف به منصور مومنی 
(۵۹۵-۵۵۴ « .ق.)از ملوک لىل مۇمتە 
در مفرب اقصی است. پس از وفات پدر به 
سال ۵۸۰ به امارت رسید. (از اعلام زرکلی 
ج۳ ص ۱۱۷۰ رجوع به همین مأخذ شود. 
منصور بللاغی. [م ب | (اج) دی از 
دهسستان حسیین‌اباد است که در بخش 
دیواندرة شهرستان ستندج واقم است و ۲۴۰ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۵. 
منصور بیگی. (م پ] (إخ) دی از 
دهتان مرکزی ببخش حومة شهرستان 
بهبهان است و ۲۷۱ تن که دارد. (از 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
منصور ثانی. [ء رٍ] ((خ) این نوحین 
منصور, ملقب به ابوالحارث. وی پس از فوت 
پدر به سال ۳۲۸۷ ه.ق.به امارت رسید. در 
اوایل سلطنت او عده‌ای از رجال و امرابه 
مخالفت با او برخاستند و منصور به ناچار 
ترک بخارا گفت ولی به دعوت فایق و 
وساطت بزرگان بخارا به پایتخت برگشت و 
فایق بر کارها مسلط شد. منصور, بکتوزون 
حاجب را به جای سیف‌الدوله محمود به 
بپهالاری خراسان متصوب کرد, اما فایق 
که با پکتوزون میانة خوبی نداشت ابوالقاسم 
سیمجوری را برای بیرون کر دن بکتوزون از 
خراسان و گرفتن مقام او تحریک کرد. 
ابوالقاسم از ری به گرگان و از آنجا به نیشابور 
تاخت ولی در این محل از بکتوزون شکست 
یافت. سرانجام بکتوزون و فایق که هر دو از 
منصور اراضی شده بودند به خلع او اتناق 
کردندو در سال ۳۸۹« .ق.او را از امارت 
برکنار کردند و پس از یک هفته ميل در چشم 
او کنیدند و برادرش عبدالملک را که طقلی 
بیش نبود امیر خواندند. رجوع به تاریخ 
مفصل ایران تالیف عباس اقبال و تاريخ 
گردیزی‌ص ۴۵ و حبیب‌الیر و تاریخ گزیده 
شود. 
منصور حلاج. مر حل لا] ((خ) رجوع به 
متصور و حسین حلاج و حلاج شود. 
منصو رخانی. ۹ ((خ) دهی از دهستان 
کهروکاکان است که در بخش اردکان 
شهرستان شیراز واقع است و ۴۵۱ تن سکته 
دارد. (از فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۷). 
منصور دوآنیقی. (م ر د] ((خ) رجوع به 
منصور ابوجعفرین محمد شود. 
منصور سبزواری. (ع ر س ز] (اخ) از 
شاعران قرن نهم هجری قمری و استاد 
دوكشاه سمرقندی و امیر علیثیر نوایسی در 
علم عروض است. رساله‌ای در عروض دارد 
و قصیده‌ای مصنوع در جواب قصیده خواجه 
سلمان گفته که مطلعش این است: 
بس دویدم در هوای وصل یار 
کی ندیدم اشنای اصل کار. 
رجوع به مجالی النفاییں ص ۲۴و ۲۰۶ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
منصورشول. [2] ((خ) رجسسوع به 
غیات‌الدین منصورشول شود. 
منصور عامری. [ء ر م] (إخ) عبدالزیزین 
عبدالرحمن‌ین ایبی‌عامر (متوفی در حدود 
۰ ده .ق.) یکی از سلاطین دولت العامر در 
اندلس است. در سال ۴۲۹ در شاطبه به او 
بعت شد. وی بلسیه و مرسیه و سریه را بر 
متصرفات خود بیفزود. (از اعلام زرکلی ج۲ 
ص ۵۲۵ رجوع به همین ماخذ شود. 


منصور عباسی. ( عب با] (لخ) رجوع 
به منصور آبوجعقربن محمد شود. 

منصور عرب. [م ع ر] (إخ) دی از 
دهتان فعله کری است که در بخش کلیایی 
شهرستان کرمانشاهان واقع است و ۲۲۵ تن 
سکه دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج ۵ 

منصو رکنده. [م ک د] ((خ) دی از 
دهستان بیشه است که در بخش مرکزی 
شهرستان بابل واقع است و ۵۲۰ تن سکته 
دارد. (از فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۳). 

منصو رکندی. م ک ] ((ج) دی از 
دهتان شهرویران الت که در بخش حومهة 
شهرستان مهاباد واقع است و ۲۹۸ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۴. 

منصو رکند‌ی. (م ک ] ((خ) دی از 
دهتان رحمت‌اباد است که در بخش 
میاند و آب شهرستان مراغه واقع است و ۱۵۳ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۲. 

منصورکوه. [] (إخ) دی از دهستان 
رودیار است که در بخش حومه شهرستان 
دامفان واقع است و ۲۵۰ تن سکته و معدن 
زغال_ نگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج"( 

منصور مظفری. رم ر م ظّت ف] (خ) 
رجوع به شاه منصور و منصور شجاع‌الدین و 
رجال حبیب‌السیر ص ۸۵ شود. 

منصور مورد. [م ر م رز ر) ((خ) یکی از 
شعرای قدیم قارسی است و بیرونی در کتاب 
الجماهر خود (ص ۸۱) نام او برده و اين بيت 
رااز او نقل کرده است: 
کجا خاک درگاهش از کمیاست 
که‌یاقوت گردد همی زو مدر. 

(یادداشت مرحوم دهخدا)۔ 

همان منصورین علی منطقی رازی شاعر قرن 
چهارم هجری قمری است. رجوع به منطقی 
رازی و لباب‌الالباب چ سعید نفسی ص ۲۵۴ 


5 ((خ) رجوع به 


1 
8 
ْ 


منصورة. [ع ر] (ع ص) مونث مسنصور. 
رجوع به منصور شود. |[ارض منصورة؛ زمین 
پاران‌رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آقرپ الموارد). 

منصورة. [م ر ] (إخ) شهری به نزدیک 
قیروان از نواحی افریقیه که منصوربن 
القائم‌بن المهدی, سومین از ملوک فاطمی به 
سال ۳۳۷ ه.ق,بنا کرد و مقر حکومت خود 
قزار داد. پس از انتقال ملوک فاطمی به مصر 
مرکز حکومت بنی‌بادیس گردید و به سال 
۲ به وسیلة عربها وران شد و گویند آنجا 


۲۱۶۵۷  .یروصنم‎ 


را منصوریه نیز نامند به نام منصوربن یوسف 
زیری. رجوع به معجم البلدان و قاموس 
الاعلام ترکی شود. 

منصورة. مر ) ((خ) نام مدينة خوارزم قدیم 
که در شرق جیحون و مقابل چرجانیه است. 
(از معجم البلدان). نام عاصمة خوارزم قدیم و 
آن را جیحون به زیر گرفت. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). 

منصوره. (م رز / را (از ع. ص) 
یباری‌کرده‌شده و متصور و مظفر. (ناظم 
الاطباء). مؤنث منصور. متصورة. رجوع به 
منصور شود. ||(() نامی از نامهای زنان. 

منصوره. (ع ر ] ((خ) شهری بین دمیاط و 
قاهره که الملک‌الکامل این‌الملک المادل‌بن 
ایوب بنا کرد. (از معجم البلدان). شهری به 
مصر نزدیک دریای روم (مدیترانه) که 
۰ تن سکنه دارد. در سال 8° 
سن لوئی"» پادشاه فرانه» در ضمن جنگهای 
صلی از ملمانان شکت خورد و در این 
شهر زندانی گردید ولی مدتی بعد در ازاء پس 
دادن شهر دمیاط آزاد گردید. (از لاروس). 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 

منصوره. [م ر ] (إخ) قصبه‌ای از دهستان 
ام‌الفخر است که در بخش شادگان شهرستان 
خرمشهر واقم است و ۱۸۹۸ تن سکته دارد 
که‌از طايقة دوارقه هستد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶. 

منصوره. [ع ر ] (اج) شهری عظیم است [از 
تاحیت سند ] اندر ميان رود مهران چون 
جزیرای بسیارنعست و آبادان و جای 
بازرگانان و اندر وی ملمانانند و پادشاه 
ایشان قرشی است. (حدود العالم). نام شهری 
به هندوستان و ام قدیم ان برهمن‌اباد است. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). شهری در ارض 
سند حاصلخیز و دارای جامع بزرگ و حمزه 
گویدو هناد باد نام شهری است از شهرهای 
سند که | کنون آن را منصوره گویند و مسعودی 
گویدبه نام منصوربن جمهور عامل بنی‌امیه 
مشهور شده است و... (از معجم البلدان). در 
نقشه‌های جفرافی امروز دیده نمی‌شود و باید 
ویران شده باشد. (از قاموس الاعلام ترکی)؛ 
وز شهرهای سند بر منصوره و دبیل آنگه به 
عمان رسد. (لتفهیم ص۱۹۸). 

وزان به منصوره روی کرد و براند 

بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر. ‏ فرخی. 
رجوع به فهرست التفهیم و معجم البلدان و 
قاموس الاعلام ترکی و نزهةالقلوب ج۳ 
ص ۲۱۹ و ۲۵۹ شود. 

منصوری. [] (ص نی !)منوب به 
منصور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 


1 . ۰ 2 - Saint Louis. 


منصور شود. ||قسمی آواز. یکی از گوشه‌های 
چهارگاه. (از یادداشت مرحوم دهخدا), 
||قسمی كاغذ منوب به ابوالفضل متصورین 
نصرین عبدالرحیم کاغذی, از مردم سمرقند. و 
قسمی دیگر از کاغذ نیز به نام منصوری 
شهرت داشته است اقدم از زمان ابوالفضل 
منصور. (یادداشت مرحوم دهخدا), 

متصوزی. [مْ ریی ] (ص نبی) منسوب 
است به منصورة. (از اناب سمعأنی). رجوع 
به منصورة شود. 

منصوری. (2] ((خ) یکی از دهستانهای 
ببخش مرکزی شهرستان شاهء‌اباد است که در 
جنوب خاوری شاه‌اباد واقع است. شمال 
دهستان دشت و جنوب ان کوهتانی است. 
رودخانه راوند و رودخانة شیان در این 

- دهستان به هم ملحق می‌شوند و قسمتی از 
آراضی و قراء این دهستان از این رودخانه 
مشروب می‌شوند. محصول عمدهة دهستان 
چغدرقند و محصولات دامي است. این 
دهتان از ۲۲ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل 
شده است و ۷۵۰۰ تن سکنه دارد. سرکز 
دهستان آبادی دارپید و قراء مهم آن چنگان, 
ملهسر, سیاء‌پله. چقاجنکه و حمیل است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

منصوری. (] ((ج) دی از دهان 
خنافره است که در بخش شادگان شهرستان 
خرمشهر واقع است و ۱۰۰۰ تن سکنه دارد 
که‌از طایفه ابوجعفر هستند. (از فرهتگ 
جفرافیائی ایران ج ۶). 

متصوری. ۶۱] ((خ) دصی از دهمستان 
فسارود است که در بخش داراب شهرستان 
فساواقع است و ۱۳۹ تن سکته دارد. (اژ 
فرهنگ جغرافیائی اران ج ۷). 

منصوری. [] (إخ) دهسی از بسخش 
پشت‌اب شهرستان زابل است و ۷۵۷ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ايران ج ۸). 

منصوری. (ء] ((خ) تیره‌ای از ایل کلهر. 
(جفرافیای سیاسی کیهان ص ۶۱). رجوع به 
کلهر شود. 

منصوری. [ع ] (خ) ابوالمباس احمدین 
محمدین صالح, از فقهای داودیین و کتاب 
المصباح و کتاب الهادی و کتاب الير از 
اوست. (ابن‌الندیم) (یادداشت مرحوم دهخداا. 

منصوریات. [م ری یبا ] (اخ) دی از 
دهستان باوی است که در بخش مرکزی 
شهرستان اهواز واقم است و ۱۵۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۶). 

منصوریه. (م ی ] ((ج) رجوع به منصورة 
شود. 

مصوریه. (ع ی ] (اخ) قلعه‌ای بوده است از 
اسماعیلیان نزدیک طالقان. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), 


متصوریه. [ع ی ] ((خ) یکی از فرق غلات 
اصحاب ابومنصور عجلي. (بیان‌الادیان). 
اصحاب ابومنصور عجلی هنند که منز 
بودند پامبری تا ابد منقطع نگردد و بهشت 
مردی است که ما مأمور په دوستی او هستیم و 
وی همان امام است و دوزخ مردی است که ما 
به دشملی وی دستور یافته‌ایم و او ضد و 
خصم امام است. (از تعریفات جرجانی). 
پروان ابی‌منصور عجلی هتند که می‌گفت 
امامت در فرزندان علی بگردید تا په ابوجعفر 
محمدبن علی‌بن الحسن, معروف به باقر رسید 
و او نیز جانشین باقر است سپس ابومنصور 
دعوی رفتن به اسمان کرد و گفت خدای در 
آنجا به دست خود سر مرا نوازش کرده فرمود 
ای پسرک من, از سوی من تبلیغ کن. پس مرا 
از اسمان به زمین اورد و گفت او همان پاره 
است که خدای به افتادن آن از اسمان در 
قرآن اشاره کرده و فرموده است «و ان یروا 
كفا من السماء ساقطاً يقولوا سحاب 
مرکوم»۲. ایسنان روز رستاخیز و بهشت و 
دوزخ را باور ندارند و گویند بهشت شادکامی 
و آسایش جهان و دوز رنج و بدبختی در آن 
است. (ترجمة الفرق بين الفرق بغدادى 
ص ۳۵۱و 4۳۵۲ رجوع به همین مأخذ و 
کشاف اصطلاحات القنون و خاندان وبختی 
ص ۲۶۵ شود. 
منصوریه. (م ي] (اخ) دی از دهستان 
میان اب (یلوک عنافجه) است که در بخش 
مرکزی شهرستان اهواز واقع است و ۲۷۵ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
منصوریه. 1م ي ] ((خ) دهی از دهستان 
مرکزی بخش حوم شهرستان بهبهان است و 
۱ تن کنه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۶). 
منصوربه. [م ي] (إخ) دهی از دهستان 
پایین‌جام است که در بخش تسریت‌جام 
شهرستان مشهد واقع است و ۲۴۱ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
متصوص. [ع] (ع ص) به تس حقیق 
ربانیده‌شده. (غیاث) (انندراج). در نهایت 
تفحص تحقیق‌شده.(ناظم الاطباء). || آنچه از 
آیت صریح غیر محتاج به تأویل یا از حدیث 
صریح به ثبوت رسانده شده باشد. (غیات) 
(آنندراج). به ثبوت رسانیده شده. (ناظم 
الاطباء) 
-حکم منصوص الملة؛ آنچه علت حکم در 
ضمن دلیل بیان شده باشد مثل اینکه: الخمر 
حرام لأنه مکر. (از یادداشت منرجوم 
دهخدا). 
|| معین‌شده. (ناظم الاطباء). 
- المتصوص علیه؛ معین. (اقرب الموارد). 
||ظاهر و آشکار. (ناظم الاطباءا. 


منصة. [ع ض ص] (ع |) حسجله و خانة 
آراسته جهت عسروس. (مستهی الارب) 
(آتددراج) (از اقرب الموارد). 
منصة. [م نض ص] (ع [) جلوه گاه عروس. 
(مسهذب‌الاسماء). انچه بر آن عروس را 
نش‌انند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) کرسیی که عروس را بر بالای آن 
نشانند تا از ميان زنان دیده شود. (از اقرب 
الموارد). تخت و یا سریر که عروس را بر آن 
نشانند و جلوه دهند. (ناظم الاطباء). تخت. 
سریر. کرسی عروس. ج, مناض. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود. 

- وضع فلان على المنصة؛ فلائی مفتضح و 
مشهور شد. (از اقرب الموارد). 
منصه. م ص ص /ص |" عا جسنای 
ظاهر شدن چیزی, لهذا به لحاظ همین معنی 
به معنی تخت یا سریر که عروس را بسر آن 
نشانده جلوه دهند و او را بر داماد و دیگر 
تاظرین آنجا ظاهر کنند. (غیاث). منصة: مگر 
نص خبر را بر منصف صحت این شخص جلوه 
کرده‌اند. (منشات خاقائی چ محمد روشن 
ص۱۰۸). و جمال این سخن را تص کلام از 
منصةُ صدق جلوه گری‌ميکند. (مرزبان‌نامه چ 
قزویتی ص۱۵). ان را بر منص عرض عامه 
نتشاند. (السمجم چ دانشگاه ص ۴۶۱). تا هر 
معنی را در کوت عباراتی لايق بر منصف نظم 
نشاند. (المعجم), 

زهی شگرف عطایی که بر منصه فضل 

عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت. 
کمال‌الدین اسماعیل (دییوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۲۷). 

بر متصة اظهار جلوه اشتهار دهد. 
(جامع‌التواریخ رشیدی). 

منصه‌ای است ز کافور کرده ساز و بر او 
نموده جلوه عروسان عنبرین‌سربال. جامی. 
رجوع به مدخل قبل جود 

-به منص ظهور رسانیدن؛ اشکارا ساختن و 
به نظر همگان رسانیدن؛عزم جزم کردم که... 
هر چهار عقد از عقود دوازده گانه‌را در درجی 
درج کرده به منص ظهور رسانم. (حبیب‌الیر 
ج خیام ص۵). 

به منصه ظهور رسیدن؛ اشکارا شدن و به 
نظر همگان رسیدن. ۰ .. 
منصیل. [] (ع () سنگی است که بندان 


۱-قرآن ۴۳/۵۲. ۳ 

۲ - در فارسی به فتح میم تلفظ کنند. صاحب 
غیاث اللغات ارد: به فتح میم و فتح نون و نشدید 
صاد مهملة مفتوح... و اين لفظ به كر ميم نیز 
امده... و در صراح الة برداشتن یعنی تخت و 
سریری که بدان عروس را از دیگران ممتاز و 
بلند گرداند. 


کوبند.منصال. (منتهی‌الارب) (آنندراج). 
سنگی دراز به قدر یک ذراع که پدان چیزی را 
می‌کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
تسیل (اقرب الموارد). 
منض. ([م زض‌ضا] لع ص) 
حاجت‌روا کننده. ||اندک‌اندک شیرخوراننده 
بره و بزغاله را. (آنندراج) (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد), رجوع به انضاض شود. 
منضاج. [م] (ع [) بسابزن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). بابزن و سیخ کپاب. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب‌المواردا. 
منضاة. () (ع ص) مؤنث مُضی. (متهی 
الارب): ناقة منضاء؛ ماده شتر لاشرشده از 
سفر. (ناظم الاطباء). رجوع به منضی شود. 
منضب. 3 ضٍ] (ع ص) کشنده چله کمان 
تا بانگ کند. (آتندراج) (از منتهی الارب) (از 
آقرب الموارد). رجوع به انضاب شود. 
منضبط. ض ب ](ع ص) نعت فاعلی 
است از اتضباط. (یادداشت مرحوم دهخدا), 
دارای انشباط. 
منضج. ( ض ] (ع ص) پخته کنده و پزندة 
میوه. (غیاث) (انندراج). . نضي‌دهنده و پزنده و 
پخته کنند: میوه و گوشت ت و جز آن. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), || پخته کنند؛‌ریش 
و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج). 
||(اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته 
کدو اماده کند برای دفع و نیز دارویی که 
ریش را پخته کد. (ناظم الاطباء). انچه خلط 
را قابل دقع سازد اعم از آنکه رقیق را غخلیظ 
کند چون خشخاش یا به عکس ان مانند 
طبیخ حاشاء يا منجمد را نرم گند چون حلبه. 
(تحفة حكيم نان پزنده. رساننده, چتانکه 
قرحه سخت را" . (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منصج. ٣1‏ ض] (ع ص) تسضحداد‌شده و 
پخته‌شده. ||بار رسیده‌شده, (ناظم الاطباء). 
ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج, منضجات. 
(انندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
منضجات. رم ض] (عص, ل داروم ای 
منضج. (ناظم الاطباء). ج متضجهة, تانيٹ 
منضج. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 
منضح شود. 
منضحات. (م وض ض] (ع ص, !) ج 
منم (منتهی الارب) (ناظم الاطباه) (اقرب 
الموارداء وا وت ور 
دنگ از کلمات ساخنگی TE‏ آن 
که «انضجر» باشد در کتب لغت عربی نیامده و 
بجای آن «تضجر» بر وزن تصرف آمده اسست 
و منزجر به «زاء» معنی دیگری دارد. (نشریة 


دانشکد؛ ادبیات تبریز). رجوع به متزجسر 
شود. 

منضحع. [م ض ج ](ع ص) بر پهلو 
خوابنده. (انشدراع) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
العوارد). رجوع به اتضجاع شود. 

منضحه. مض ج] لع ص) تأنیث متضج. 
ج منضحجات. (یادداشت مرحوم ده‌خدا). 
رجوع به منضج شود. 

منضحة. [م ض ح] (ع ل) رَرَاقة ". ينضّخة . 
ج, مناضح. (از اقرب الموارد) (از معجم 
متن‌اللفة) (از تاج المر وس ج۲ ص ۲۴۰). 
|((ص) ارض منضحة "؛ زمین فراخ. (از تاج 
العروس ایضا) (از معجم متن‌اللفة). رجوع به 
مدخل بعد شود. 

منضخة. 2 ض خ](ع !) مسنضحة. ج 
مناضخ. رجوع به مدخل قبل شود. 

منضد. [ م ّض ض ] (ع ص) نمت است از 
تنضید و یقال: متاع منضد. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). متاع منضد؛ رخت برهم‌نهاده. 
(ناظم الاطباء). بر همدیگر چیده‌شده. (غیاث) 
(آنندراج): بدان که این آموال متضد که به 
صورت عسجد و زبرجد می‌نماید هيم دوزخ 
است. (مرزیان‌نامه چ قزوینی ص‌4۷۸. قریب 
دوهزار مجلد... در او متضد کرده و طلب باقی 
درذمة همت گرفته. (مرزبان‌نامه ایضاً 
ص ۳۰۰). گل لمل آبدار از عون باران بهار و 
از اثر خورشید قدرت چیار در معدن زمین 
منضد گشته. (لباب‌الالباب چ نقیسی ص ۱). 
||رای منضد؛ رای استوار و ثابت. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
|[مرتب. مسق. منتظم. نظم و نسق یافته و 
به‌هم پیوسته: سلسله الب به جمال او 
منضد و منظم است. (چهارمقاله ج معن 
ص ۲). 

- در منضد؛ مروارید درچیده و به رشته 
کشیده.لزلز منظوم: ۱ 

غلام ان لب لعلم که چون به خنده درآمد 

چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد. 

آین‌یمین. 

جامی که هت خاطر او بحر نعت تو 

زان بحر برلب آمده در منضد است. جامی. 

متضد. (م ّض ض] (ع ص) آنکه رخت را 
برهم صی‌نهد. (ناظم الاطباء) (از آقرب 
الموارد). رجوع به تتضید شود. 

منضدة 1۰م ض د] (ع [) چیزی دارای چهار 
پایه که متاع" خانه را یر أن چیند. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ميز. 

منضرج. [م ض ر ] (ع ص) شک‌افته‌شده. 
(آنندراج) (ستهی الارب). شکافته. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). ||عسقاب 
فرودآینده بر صید. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد). |[برق سنتشر و 


منضم. 11۶۵۹ 


پرا کنده.(آتندراج) (از منتهی الارب). رجوع 
به انضراج شود. 
منضرح. (م ض رٍ) (ع ص) شی» منضرح؛ 
چیز دور و در گوشه افتاده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از آنندراج). 
منضف. [ع ض ] (ع ص) رجل منضف؛ مرد 
گوززننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ضراط. ج, مناضف. (از اقرب 
الموارد). 
منضفر. م ض ف ] (ع ص) دو رسن 
پسه‌هم در پیچید ه. (آنندراج), دو ریسمان 
برهم‌پیچیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منضم. م ضمم ] ع ص) پیوسته‌شونده و 
آمیختهشونده و فراهم‌آینده به چیزی. 
(انندراج). ضمیمه‌شده و افنسزوده‌شده و 
پیوسته‌شده و ملحق‌گشته و درج‌شده و در 
ميان نهاده‌شده و امیخته‌شده و فراه‌آمده. 
(ناظم الاطیاء). باهم آمده. فراهم آمده. افزوده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا)؛ 
با مدحت تو ضم کنم اکنون‌دعای خر 
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است. 
آبن‌یمین. 
منضم : شدن؛ ضمیمه شدن. پیوستن. ملسق 
شدن. درآمیختن: : در آن وقت که... قبایل 
مغول بدو منضم شد رسوم ذمیمه که ممهود آن 
طوایف بودست... رفع کرد. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج۱ ص۱۸). اگردر حال 
ادرا ک‌روح خواطر تفسانی با مدرک روحانی 
منضم نشود... امصاح‌الهدایه ج همایی 
ص ۱۷۵). 
¬ منضم کردن؛ ضمیمه کردن. به‌هم پیوستن. 
به‌هم پوند دادن. فراهم اوردن؛ 
قلک‌قدرا تو می‌دانی نیم زاتها که در مدحت 
ز بی‌سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم. 
ابن‌یمین. 
- منضم گردیدن؛ منضم شدن: | گریاعث اول 
داعیة صدق و طلب مزید حال بود و بعد از آن 


(فرانری) Maturalif‏ - 1 
۳-ماحب محیطالمحیط و نیز متهی‌الارب و 
به تبع متهی‌الارب صاخحب آنندراج ر ناظم 
الاطباء اين کلمه و ماده بعد را زرافه و 
شترگاوپلنگ معتی کرده‌اند و ظاهراً «زراقه» را 
که به معنی آلتی است که بدان مایع یا دارویی را 
در تجاویف درونی جم کتد» زرافه 
خوانده‌اند. رجوع به زراقه شود. 
۳-در معجم متن‌اللغة [م ض خْ] خط شده 
است. 
۴-در اقرب الموارد [َمْ دض ض خ] ضبط 
شده است. 
۵- در ناظم الاطباء به تخقیف میم هم خبط 
شده‌است. 


۰ منضمات. 


شایبة نفسانی با آن منضم گردد. اعتبار باعث 
اول را بود. (مسصاحالهدایه ج همابی 
ص .)۱٩۹۴‏ رجوع به ترکیب منضم شدن شود. 
||لؤلؤ منضم؛ مروارید میان‌باریک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). |(اصیح منضماء 
میان‌باریک گردید چنانکه گویی قسمتی از آن 
به قسمت دیگر پیوست. (از اقرب الموارد), 

منضمات. رم ضمْ ما ] (ع ص, () ضمیمه‌ها 
و چیزهای افزوده‌شده. (ناظم الاطباء). ج 

منضهر. مض م] (ع ص) قضیب منضمر؛ 
کیرانزال‌کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
قضیب آپ‌بشده. (یادداشت مرحوم دهخدا) 
(از اقرب الموارد). 

منضمة. (م ضٌم 6)(ع ص) تأنیث منضم. 
ج“ منضمات. (یادداشت مرحوم دهخدا. 
رجوع به منضم و منضمات شود. 

منضود. [م] ۵ ص) رخت برهم‌نهاده. 
(متتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). 
برهم‌نهاده. نضید. (از اقرب الموارد). به نظم 
درچیده. مر تب روی هم چیده. بر یکدیگر 
نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا): و امطرنا 
علیها حجارة من سجیل منضود". (قرآن 
۰۱ 
کنندیر سر تو در خاهوار نثار 

از ان درخت کجا طلح او بود منضود. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۳۵). 

نور طلع منضود و سدر مخضود است. 
(منعات ت خاقانی ج محمد روشنٍ ص ۲۷۵). 
- لول متضود؛ مروارید منظوم. در منضد؛ 
راوی روشندل از عبارت سعدی 
ريخته در بزم شاه لول منضود. 
رجوع به ترکیب «درٌ منضد» ذیل منضد شود. 

منضور. (ع) (ع ص) تر و تازه و باآب. 
(آنندراج). تر و تازه و آبدار و باتضارت و 
تازگی و بارونق و شکفته و زیبا. (ناظم 
الاطیاء). 
< منضور شدن؛ شکفته و سبز شدن. (ناظم 
الاطباء). 

منضوع. (م ض و ](ع ص) چوزه که هر دو 
بازو راگشاید و فریاد نماید پیش مادر, تا 
خورش دهد. (آتدراج). 

منضی. ( ضا] (ع ص) ستور لاضرکرده. 
(سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منطاد. 141 2 ص) بناء منطاد؛ بنای بلند. 
(منهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||([) قِة هوائی که به آسمان بالا 
رود. (المنجد) (از اقرب الموارد). بالن. بالون. 
منطب. [م ط] (ع ل) پالونه. منطبة. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ترش‌پالا و پالونه, (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 


منطیخ. 1 ظط ب] 2 ص) پخته‌شونده. 
(آنندراج): پخته‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
اموارد) (از متهی الارب). رجوع به انطباخ 
شود. 

منطبع. [ ط ب ] (ع ص) مسنقوش‌شونده. 
(غیاث) (انندراج). نقش‌کرده‌شده. (ناظم 
الاطیاء). ||سرشته. سرشته‌شده. مجبول: 
تجویف اول از دماغ که قابل است به ذات 
خویش مر جملهٌ صورتها را که حواس ظاهر 
قبول کرده باشند و در ایشان منطبع شده. 
(چهار مقاله ص ۱۳). خسرو از غغایت 
رعیت‌پروری... که طبع او بر آن منطبع بود 
نخواست که جزئیات احوال رعایا... بر او 
پوشیده بماند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۶۶). ||رام‌شده و دست‌پرورده و مطیع و 
فرمانبردار. ||فلزی که نرم و قابل کوفته شدن 
باشد. || چاپ‌شده. (ناظمالاطباء). 

منطبعة. (م ط ب ع] (ع ص) تأنیث منطبع. 
رجوع به منطبع شود. 
= نفس منطعه؛ نفس فلکی است. حکما 
گویندبرای افلا ک دو محرک هت یک 
محرک قریب که عبارت از قوت مجرد از ماده 
بائد که نقن ناطقه و مندبره است و دیگر 
مجرک بعید که عبارت از قوت چسمانی 
ساری در جرم آنهاست و آن را نفس منطیعه 
گویند. پس افلا ک‌را دو نفس است یکی نفس 
ناطقة مدبره و دیگری نفس منطبعة ساریه در 
جرم آنها. (فرهنگ علوم عقلی سجادی). 

منطبق. م ط ب ] (ع ص) بسرهم‌نهاده. 


(غیات) (آتدراج) (از اقرب الموارد). به روی ` 


هم نهاده. (ناظم الاطباء). |ابرایر و 
موافق‌آینده. (آنندراج) (غیات) (از منتهی 
الارپ). بسرابنرشده و موافق‌آینده. (ناظم 
الاطیاء): چون تمامت بر اين قضیت متفق 
گشتد و بر این جملت منطبق و خط دادند 
- منطبق شدن؛ متفق شدن. توافق حاصل 
کردن. موافق شدن؛ ولات بر ولای او متفق 
گشتندو بر ثدای او منطبق شدند. (جهانگشای 
جوینی), 

- ابر روی هم قرار گرفتن. انطباق یافتن. 
- مطیق گشتن؛ برروی هم قرار گرفتن. 
انطباق یافتن: چون دايرة تکوین به نقطة انتها 
رسد و بر نقطه ابتدا منطبق گشت صورت 
روح در آبنة وجود آدم خا کی منعکس 
گشت. (مصباح‌الهدایه چ همایی ص .)٩۵‏ 
بگوید لله | کیرچنانکه اول ارسال یدین منطبق 


بود و آخر آن بر آخر وی. (مصباح الهداید: 


ایضاً ص ۳۰۲). 


منطق. [] ((خ) بستی از مس مسخصوص ‏ 


سلف و عک و اشعریین که از میان آن کلامی 
شنیده میشد که مانند آن را کي نشنیده بود 


پس چون آ ان را شک تند شىشىرى از 
درونش درآمد که حضرت رسول اکرم آن را 
برگزید و نامش را مخذم (برنده) تهاد. (از 
معجم البلدان). 

منطة: [م ط ب ]ع )ينطب (مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منطب شود. 

منطبه. [ء ط ب ](ع ص) گول. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج). گول و احمق. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), 

منطرح. (ط را لع ص) طرےکردشده و 
به دور افکنده‌شده. (ناظم الاطباء). 

منطرد. [م طر] (ع ص) طردشده و 
دورکرده. لغت غيرفصيح است. (از ناظم 
الاطباء). 

منطرق. (م ط ر] (ع من) چکش‌خوازه. 
(بادداشت مرحوم دعنخدا). چکش‌پذیر. 
رجوع به منطرقات و منطرقة شود. : 

منطرقات. [م ط ر](ع ص,ء !) اجستام 
معدنی. (از ذیل اقرب الصوارد). ج منطرقة. 
چکش خوارگان. معدنیات چکش‌خواره ". 
(یاددااشت مرنحوم دهخدا), رجوع نه منطرقة و 
منطرق شود. ۱ ۱ 

منطرقه. (م ط ر ق] (ع ص) تأنیث منطرق, 
معدنی چکش‌خواره. ج: منطرقات. 

¬ عناصر متطرقه؛ عناصر چکش‌پنذیر. 
(ینادداخشت مرخوم دذهخدا) رجوع به 
منطرقات و منطرق شود. 

منطسم. :1ط س](ع ض)م‌حوشده و 
ناپدیدگشته ز نابودشده. (سقلوب منطمی 
است). (ناظم الاطباء). 

منطش. 1 ط ((ج) دی از دهان 
خدابند‌او است که در بخشن قیذار شهرستان 
زنجان واقع است و ۲۵۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۲). 

منطف. (م نط ط ] (ع ص) مهم‌کرده‌شده و 
عبنا ک‌ساخته. (آتندزاج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 

منطفه. ( نط ط ف] (ع ص) 
گوشوار:‌پوشیده ۰(ناظم الاطباء): وصيفة 
منطفة؛ داه یا کیرک گوشواره‌پوشيده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 

منطفی. م ط ] (ع ص) چراغضرونشیننده» 
یبا آتش و گسرمی فسرونشیننده. (غیات) 
(آن‌ندراج), ضاموش‌شده و فرومرده و 
فرونشانده.(ناظم الاطباء). خاموش. مرده. 
فرومرده. کشته (آز 
(آتتن. چراه شمع و امثال آن), (یبادداشت 


تش). سردشده. وین 


۱-و باریدیم بر ایشان سنگهایی سخت از 
دوزخ یک بر دیگر نهاده. (ترجمةً تفیر طبری 
ج حبیب یغمایی ج ۳ص ۷۲۰), 

.(فرا انر ی) Malléable‏ ۰ 2 


زیبقی رفت بر دری بی 
تور دین منطفی نمی‌شاید. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۷۹ 
- منطفی شدن؛ خاموش شدن. فرومردن؛ 
نایر: آن محنت منطفی شد. (ترجمة تاريخ 
يميني ج ۱تهران ص ۳۳۱). 
مصباح باصره شود از تفع ۲ منطقی 
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالملومی 
ص ۱۴۰۴). 
ز آتش موّمن از این رو ای صفی 
می‌شود دوزخ ضعیف و منطفی. مولوی, 
چیزی که چون برق لامع گردد و فنی‌الحال 
منطفی شود. اسم حال بر او درست نجلید 
اع یداہ چ همایی ص ۱۲۶). عارضی آ 
از اثر اضاءت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاً 
نور لااجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی 
شود. (مصباحالهدایه ایضا ص ۲۸۵). گاه گاہ 
لمحه‌ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و 
فی‌الحال منطفی شود. (مصباح‌الهدایه ایضاً 
ص ۲۲. 
- منطفی کردن؛ بکشتن. خاموش کردن. 
فرونشاندن. (یادداشت شت مرحوم دهخدا). 
منطفی گشتن ( گردیدن)؛منطفی شدن: آينة 
مخیله زنگارخورد شده و چراغ مفکره به 
عواصف عوارض نف‌انی متطفی گشته, 
(منشآت خافانی چ محمد روشبن ص ۲۸۱, 
نوایر حقد و کینه در سیته‌های ایشان منطقی 
گردد.(مرزبان‌نامه ج فزوینی ص ۱۹۸). ماند 
پرقی که نا گاه‌در لمعان آید و فی‌الحال منطفی 
گردد. (مصباح‌الهدایه چ همائی ص ۷۵). هر 
واردی که چون برق لامم شود و درحال 
منطقی گردد آن را متصوفه لایح و لامح و... 


خوانند (مصباح‌لهدایه ایضاً ص ۲۶ ۳۹ ۰ رجو ۱ 


به ترکیب منطفی شدن شود. 

|[نابود و معدوم. (ناظم الاطباء). 
منطفیء . [م ط ف:] (ع ص) آتش 
فرومرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
فروکشته. فرومیرانیده. ضاموش‌کرده. 
فرونشانده. (آتش, حرارت و مانند آن). 
(یادداشت شت مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل 
بعد و انطفاء شود. 
منطق. (م ط ] (ع مص) نطق, بر زبان راندن 
حرفی یا سخنی که از آن معنی مفهوم گردد. 
(از منتهی الارب) (از اقرب السوارد). سخن 
گس (غیاث) (آنندراج). سخن گفتن: 
اشبه‌الناس برسول‌اة خلقاً و خلقاً و منطقاً. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): 

طوطی از منطق | گردم می‌زند 

شد حصار آهنین مأوای او. 

جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 


دستگردی ص ۳۱۵). 
داس خوشه همه مسمار شود بر دهنش 
گرزند پیش تو تیر فلک از منطق لاف. 
کسمال‌الاین اسماعیل (دییوان چ حسین 
پحرالعلومی ص ۳۷۲). 
||( سخن. (منتهی الارب). سخن و گفتار. 
(غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلام و در 
غیر انان نیز امتعمال شود. گویند: سمعت 
منطق الطیر»: (از اقرب الموارد): 
آنجا که سخندان بگشاید در منطق 
از مرد سخن هرگز گویند نعالش. 

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص ۲۰۶). 
زهرة این منطقه میزانی است 


لاجرمش منطق روحانی است. نظامی. 
زانکه اول سمع باید نطق را 
سوی منطق از ره سمع اتدرا, مولوی. 
منطقی کز وحی تَبوّد از هواست 
همچو خا کی‌بر هوا و در هباست 
گرنماید خواجه را این دم غلط 
ز اول «والنجم» " برخوان چند خط. 

مولوی (متنوی چ رمضانی ص 4۴۲۱. 
ترسايچة رعنا از منطق روح‌افزا 
صد معجزة عیسی بنموده به برهانی. 

فخرالدین عراقی, 

عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و 
مايه پلاغت هر جا رود به خدمت او اقدام 
نمایند. ( گلستان سعدی). 


درمی‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر 

گرسیم داشتی بنوشتی به زر سخن. سعدی. 

منعق سعدی شنید حاسد و حیران بمائد 

چار؛ او خامشی است یا سخن آموختن. 
سعدی. 

¬ شیرین‌منعطق؛ شیرین‌سخن. خوش‌بیان؛ 

لب خندان شبرین‌منطقش را 

نشاید گفت جر طحا ک‌جادو. 

|| زبان. (یادداشت مرحوم دهخدا): 


سعك ی). 


هان «صبا» چند سرابی سخن از نادانی 
در مدیحی که در آن منطق دانا شد لال. 
فتحعلی‌خان صبا. 
¬ منطق‌الطیره زیان مرغان. سخن گفتن 
مرغان. (یادداشت مرحوم دهخدا). ماخوذ 
است از ی شريفة: و ورث سلیمان داود و قال 
یا ایهاالباس علمنا منطق‌الطیر... (قرآن 
۷ در قرآن کریم از مرغان مختلفی که 
با سلیمان (ع) سخن گفته‌اند و او گفتار آنان را 
برای پیروان خود ترجمه فرموده است اسم 
پرده شده است. (منطق‌الطیر عطار چ گوهرین 
ص۹۷ : 
کوه‌دانش را چو داود از نفس 
منطق‌الظر از خوش‌اوایی فرست. 
ملک مطق‌الطیر طیار دائد 
نه ژاژ مبتر که طیان نماید. 


منطق. ۲۱۶۶۱ 


ز خاقانی این منطق‌الطیر ‏ بشنو 


که چون اومعاتن‌سرانی نیابی. خاقانی. 
ای به سرحد سبا سیر تو خوش 
با سلیمان منطق‌الطیر تو خوش. 

منطق‌الطیر (چ گوهرین ص ۳۵. 
ختم شد بر تو چو بر خورشید تور 
مطق‌لطیر و مقامات طیور. ., 

منطی‌الطیر (ایضا ص ۲۴۷). 

منطق‌الطیری به صوت آموختی 
صد قیاس و صد هوس افروختی. مولوی. 
منطق‌الطیر سلیمانی با 
بانگ هر مرغی که آید می‌سراء . مولوی. 
منطق‌الطیران" خاقانی صداست 
منطق‌الطیر سلیمانی کچاست. مولوی, 


رجوع به ترکیبهای بعد شود. 
-منطق‌الطیور؛ منطق مرغان. زبان مرغان؛ . 
بهوش چو باغ رضوان یا صفهٌ سلیمان 
کز منطق‌الطیورش الحان تازه بینی. خاقانی. 
منطق‌الطیور طیور بهشت و بهشت جعفر طیار 
تار آن کبوتر سیار باد. (منشأت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۰۱). رجوع به ترکیب قبل 
و دو ترکیب بعد شود. 
-منطق طیر؛ منطق‌الطبر : 
لهجة راوی مرا منطق طیر در زبان 
بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه پین. 
خاقانی. 
- منطق مرغ؛ زبان مرغ. منطق‌الطیر * 
[سلیمان ] سنطق مرغ و جانور بدانست. 
(مجمل التواریخ و القصص). 
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال 
منطق مرغان‌شناس شاه سلیمان رکاب. 
خاقانی. 
پردة آن دائه که دهقان گشاد 
منطق مرغان بلیمان گخاد. 
رجوغ به دو ترکیب قبل شود. 
|[نام علمی است معروف و تعریفش این است: 
آلة قانونية تعصم مراعاتها الذهن عن‌الخطا فى 
الفكر. (غیاث) (آنندراج) (از تعریفات 
جرجانی). علمی است قانونی که مراعات آن 
نگاه می‌دارد ذهن را از خطای در فکر. (ناظم 
الاطباء). آلت قانونیه که مراعات آن نگاه دارد 
ذهن را از افتادن در خطای اندیشه. برخی آن 


نظامی, 


۱-نل:نفخ. 

۲-عارضی از نور عمل. 

۳-الاره است به آي راقع در سور الْجم 
(۳/۵۳و ۴): و ما ينطق عن الهری ان هو الا وحی 
یرحی. 

۴-نام یکی از قصاید خاقانی است. 

۵- مراد قصیده‌ای از خاقانی است که به مطلع 
زیر آغاز می‌گردد: 

زد نفس سربه‌مهر صبح ملمع‌نقاب _ 

خيمة روحانیان کشت معبرطاب. 


۷۲ منطق. 

را آلت فلسقه و بعضى آلت و جزء فلسفه و 
پاره‌ای جزئی از اجزای علم نظری و دسته‌ای 
آن را دانشی خارج از فلسفة نظری و عملی 
دانند. منطق ارسطو شش جزء است بدین 
تسرتیب: قاطیقوریاس يا مقولات باری 
ارمینیاس يا تضایاء انالوطیقای اول یا تحلیل 
قياس انالوطیقای ثانی یا فن برهان. طوییقا 
(مواضع) در فن جدل, سوفطیقا يا فطه. 
حکمای اسلام ایاغوجی يأامقدمة متطق 
فرفوریوس. و فن خطابه را نیز بر این شش 
جزء افزوده و مجموع این هشت جزء را 
منطق خوانده‌اند. میزان. آلت. ساز. ارغنون'. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). علمی است که آن 
را علم میزان نیز نامند و ابوعلی آن را خادم 
علوم می‌نامید زیرا که منطق مقصود بالذات 
یت بلکه وسیله‌ای است برای دریافت 
ساير علوم و ابونصر فارابی آن رارئیس‌العلوم 
می‌نامید به علت نفاذ حکم ان در علوم. علت 
اشتقاق نام این علم از نطق بدان است که نطق 
بر لفظ و بر ادرا ک‌کلیات و بر تفس ناطقه هر 
به اطلای گرده و چون ین ن تن زا 
تقویت و دوم را در طریق سداد و استواری 
ملک میکند و سب تحصیل کمالات برای 
سومی می‌گردد. بهرحال منطق علم به قوانینی 
است که طرق رسیدن از معلومات به 
مجهولات را به دست می‌دهد چنانکه فکر از 
اقتادن در غلط و اشتباه مصون ماند. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). منطق را می‌توان 
به مطالعه و علم حقیقت تعریف کرد زیرا بین 
حقیقت و خطا امتیاز می‌گذارد و آن دو را 
مخالف یکدیگر می‌داند. و با از آن جهت که 
منطق می‌خواهد نشان دهد چگونه باید انان 
برای وصول به حقیقت و احتراز از خطا 
استدلال کند. می‌توان در تعریف آن گفت که 
منطق مطالعه و علم قوانین استدلال است. از 
این گذشته منطق را هنر فکر کردن نیز 
نامیده‌اند. منطق هم مانند روانشناسی حیات 
عقلانی از تصورات و احکام و استدلالات 
بحث می‌کند با این فرق که روانشناسی تنها به 
یادذاشت وقایع | کتفامیکند و حال آنکه منطق 
مقرر می‌دارد که اتان باید به یک نحو 
مخصوص حکم و استدلال کند و نیز معتی 
می‌سازد که کدام یک از احکام و استدلالهای 
او صحیح يا غلط و حقیقی يا خطاست. 
انان از حیث ارزش و قدر و مسرتبت فرق 
می‌گذارد و آنچه هت مورد نظر او نیست 
بلکه آنچه را باید باشد و بهتر آن است که آن 
چنان باشد. تقریر میکند. گر روانشناسی 
دریارۂ این اعمال نفسانی به نحوی که جریان 
دارد و روی می‌دهد بحث می‌کند. منطق 
تحوه‌ای را که آنها باید داشته باشند و «ایدآل» 


حیات عقلانی است معین می‌کند. می‌توان 
چنین انگاشت که منطق مطالعة نفانیات 
انانی است که درست استدلال سیکند و در 
1 قیقات علمی روش صحیحی رابه کار 
می‌بندد." 
مصولا ملق زا به ملق متوزی ری 
عملی یا «متدلژی» " تقسیم می‌کنند. منطق 
صوری قوائین عمومی حکم و استدلال را 
مطالعه میکند به این معتی که صورت حکم و 
استدلال (صرف‌نظر از موضوعهایی که بر آنها 
تعلق میگیرد) باید از قوانین عمومی فکر. 
مانند قانون توافق فکر بشر با خود و اصل 
عدم تاقض, تبعیت کند. چنانکه مثلاً در این 
قضیه ا گر قول داشته باشیم که سقراط انان 
است و انان فانی است. منطق صوری ما را 
به قبول این نتیجه که سقراط فانی است 
وامی‌دارد و اگرکسی, با قول داشتن آن دو 
مقدمه سرانجام بگوید که سقراط جاویدان 
است. هر آینه تکذیب قول سابق خود را کرده 
و به تناقض‌گویی پرداخته باشد. به این نحو در 
تعریف منطق صوری می‌توان گفت که آن 
مطالعه و علم مطابقت فکر با خود و یا اینکه 
علم استاج و نتیجه است". اما منطق عملی 
(یا اعمالی) قوانین خصوصی را...* (از 
شناخت روشهای علوم قلیین شاله ترجمة 
مهدوی ص۱۸ و 00٩‏ 
در اين دوران نیارد سنگ نحو و منطقی و آداب 
از ایرا سغبة ژاژند و بستة رستم و بهسن. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۲۶۷). 
تا بشد شی سخنگوی تو در درس هوس 
ای شگفتی ت تو گر از اصلاح منطق برخوری. 
سنائی (ایضاً ص ۳۲۷). 
تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در 
میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد. 
(چهارمقاله ی ۰۷ ۱): چون طبیب منطق داند 
و حاذق باشد... زود به معالجت مشغول شود. 
(چهار مقاله ص ۱۰۸). 
خرد دوش از من بپرسید و گفتا 
که‌ای پیش نطق تو منطق فسانه. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۷۲۱), 
کرده‌در دلو پر این منطق و هیات اسان 
کرده‌در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار. ۱ 
انوری (ایضاً ص ۱۵۴). 
جمهوری از مشاهیر علمای مشرق و انمه 
منطق در خدمت مهد او به بلخ آمدند. (ترجمة 
تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۹۵). 


هر آنکس زاکه ایزد راه نتمود 
ز استعسال منطق هیچ نگشود. 
شیخ محمود شب‌تری. 
ز منطق مکن نطق کاندر دو گیتی 
نشد حل ز اشکال او هیچ مشکل. جامی. 


<«علم منطق؛ دانش ترازو. علم میزان. 


منطق. 
(ابن‌سینا از یادداشت مرحوم دهخدا): دبیری 
و شباعری از فسروع عسلم سنطق است. 
(چهارمقاله چ معين ص .)۱٩‏ اما علم منطق 
مقصور است بر دانستن کیفیت چیزها و طریق 
ا کاب مجهولات.. (اخلاق ناصری). 
- منطق جدید؛ یکی از علومی است کنه به 
روش قیاسی تأسیس می‌شود. هر علم قیاسی 
دیگر میتنی بر منطق است. یی دزواقع 
قوانین و قواعد منطق با اصول موضوعة آن 
علم در یک ردیف قرار می‌گیرند. حتی در 
اغلب موارد قوانین و قواعد بعضی از علوم 
قیاسی در تأسیس علوم قیاسی دیگر در واقع 
به عنوان وسیله و آلت به کار می‌روند. هر علم 
قیاسی که به شرح مذکور در تاستیی علم 
قیاسی دیگر به کار رود نسبت به این علم 
اخیر علم آلی خوانده می‌شود. منطق علم آلی 
ندارد ولی نبت به هر علم قیاسی دیگر علم 
الی است. باید دانست که بسیاری از محققین 
معتقد شده‌اند که یگانه سیمای اساسی 
ریاضیات که آن را از سایر علوم متمایز 
می‌سازد روش قیاسی آن است و از این نظر 
منطق جدید خود شببه‌ای از ریباضیات 
محصوب خواهد بود, (از دايرة الصعارف 
فارسی ذیل روش قیاسی). رجوع به همین 
مأخذ شود. 
منطق. (ط ] (ع صا گویا و کلام‌کند.. 
(غیاث) (آنندرا اج)* 
چو طوطی ا نه غمازم 
چو تيغ گرچه همه گوهرم نه غدارم. بخاقانی. 


(فرانسوی) وناونوما - 1 
۲- ۲006۱6 وداونوما -یعتی صورت فکر 
منظور است نه منحوای فکر جنانکه در 
حاب روابط اعلاد ملحوظ است نه معدود: 
مثلاً رقتی می‌گویيم دو بعلاو؛ سهء پنج می‌شود, 
نظر به بعدود تداریم» همچنین است حال 
معادلات جبری, از این جهت قضایای متطقی را 
غالباً با حروف می‌نمایاننذ متلاً می‌گویند: الف؛ 
ب است» ب.ج است. پس الف ج انت 
۳-رجوع به متدلژی شود. 
۴- در متابل منطق علمی که علم حفیقت 
است. از این تعریف این طور نتیجه می‌آید که 
یک انتدلال ممکن است از حیث صورت كاملا 
درست یعی موافق قرائین منطقی باشد ر حال 
آنکه از نظر واقع و مطابقت آن با خارج صحیح 
نباشد. مثلاً | گر این مقدمذ غلط را قبول کیم که 
هر انسانی جاویدان است» منطقاً چين نيجه 
خواهیم گرفت که سقراط هم چون انان است 
جاویدان است. الته این تیجه از نظر مرری 
کاملاً درست است یغنی از آن مقدمات این 
نتیجه برمی‌خیزد ولی چزن مقدمة اول مطابق با 
واقع نيت نتبجه هم باع مطابق با واقع 
تخواهد بود. 
۵-رجرع به متدلژی شود. 


منطق. 


لاجرم دلهای عالمیان به هوای ولای این 
حضرت سطق است و زبانهای جهانیان به ثنا 
و دعای اين دولت منطق. (لباب‌الالباب ج 
نفیی ص ۱۷). 

ااب‌نطق آورنده و گویا گرداننده. (ناظم 
الاطباء). |ژگویا. (واژه‌های نو فرهنگتان 
ایران). مقابل اصم در جذر: جذر منطق ان 
است که حقيقت او به زبان توان گفتن و او را 
منطوق به نیز خوانند. (التفهیم بیرونی چ 
همائی ص ۴۲). ستارة منطیق که اصم از منطق 
داند به منطقهٌ جوزا دست‌آویز کرد. (متشات 
خاقانی چ محمد روشن ص ۱۳۴). من کنهتز 
چنان عطاردی منطیق را که منطق از اصم 
شناسد و منطقه جوزا بند.دوات سازد بر 
مسغافصه بیافتم. (منشآت خاقانی ايضاً 
ص ۲۹۹). رجوع به جذر و جذز منطق و جذار 
اصم شود. . 
منطق. 1ط ] (ع ص) در شاهد ز زیر 
ناصرخسرو ظاهرا به معنی روشن و ا و 
واضع آمده أست: 

بی‌شرح و بیان او" خردرا 

مبهم نشود هگرز منطق ". 

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص ۲۱۶). 

منطق. [م ط] (ع إ) کمر. (دهار). نطاق. 
(منتهی الارب). میان‌بند و کمربند. (غیاث) 
(آندراج» میان‌بند و نطاق. چ. مناطق. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نطاق 


شود. 
- منطق‌البروج؛ منطفقالبروج. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به منطقةالبروج شود. 
منطق. [م نط ط)(ع ص) کوه‌بلند بدان 
جهت که ابر در نیمه‌اش بماند و بر اعلای آن 
نرسد. (منتهی الارب) (آنتدراج): جبل اشم 
متطق؛ کوه بلند منطقه‌دار بدان جهت که آپر در 
میانش می‌ماند و به سر آن نمی‌رسد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||() موضع نطاق. 
(اقرب الموارد). رجوع به نطاق شود. 
منطقاً. (م ط قنْ ] (ع ق) از جهت منطق. بنابر 
منطق. رجوع به منطق معنی سوم شود. 
منطقة. [م ط ق ](ع!) کمربند و آنچه بدان 
میان را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
میان‌بند. (آنندراج» ک‌مربند. منطّق و در 
مصیاح آمده منطقة همان است که مردم آن را 
«حباصة» گونند. ج متاطق. (از اقرب 
الموارد). از وسایل ملوک و آن چیزی بوده 
است که بر میان می‌بتند و در زمان ما 
حياصة گویند و آن از وسایل قدیم است و 
روایت شده که امرالمومنین علی‌ین ابیطالب 
(ع) منطقه‌ای داشته است. پادشاهان هنگام 
بخشیدن خلعت و تشریف به امیران منطقه را 
بر ميان E‏ آن بر حسب اختلاف 
مراتب انواع گونا گون داشخه است چنانکه 





بعضی از آنها از طلای مرضم به گنوهر بوده 
است. (از صبح‌الاعشی ج ۲ ص ۱۲۷). .رجوع 
به مدخل بعد شود. 1 
¬ منطقة ذات‌البروج؛ منطقةالبروج: دایرءٌ 
عظیمۀ فلکی مانند کمربد که در آن دوازده 
برج واقع شده و چنان به نظر می‌آند که آفتاب 
در مان آنها درامدت سال مغوالاً شیر 
سی‌نماید. (ناظم الاطياء). .رجي به 
منطقةالبروج ج شود. 
منطقه. ۳ ق /ظ ق /قي] (از ع.!)کس 
و هرآنچه بدان کمر کسی ويا میان چیزی را 
بندند. (ناظم الاطیاء). کمر. کمربند. منیان. 
مسیان‌بند. ج. مناطق. (بادداشت مرحوم 


دهخدا): منطقة: 
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم 
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه. سوزنی. 


بایستادند با قباهای رومی و منطقه‌های زر 
مرصع به جواهر ثمین: (ترجمة تاریخ یحینی 
ج ۱تهران ص ۳۳۳). منطقة فرمان تو 
مق چنگال ستعدیان ما را نگاه دارد. 
(مرزبان‌نامة چ قزوینی ص ۱۶۵). 

فرقش محل نطق و فیان جای منطقه: 


. منطیق آن بود که سراسر مناطق است. 


کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ پتحرالملومی 
ص ۲۹۱). 
لشکر گرد بر گرد دز منطقه ساخته و از جانیین 
تیر و سنگ سبک پران و دیوار ختصار و 
فصل ویران کردند. (جهانگشاق جویی چ 
قزوینی ج ۱ ص .)٩۴‏ 
اادر شاهد زیر به معنی منطقةالبروج آمده 
است* 
شاید که چرخ سرکش کژرو چو بندگان 
کت مه پیش تو بر میان. 

خواجوی کرمانی: 
رجوع به منطقةالبروج شود. 
متطقة چرخ؛ منطقةالبروج؛ 
چو جان ز لطف در این کار بر میان بستی 
کمرز منطقة چرخ بر میان برسان. ۰ 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان.ج بحرالعلومی 
ص ۲۱۹). 
رجوع به منطقةالبر وج شود. 
||(اصطلاح نجوم) دايرة عظمة حسادث بر 


سطح کره متحرک.بر نفس خود و آن را منطقةٌ 


القتون). رجوع به ترکیب بعد شود. 

منطفة پروین؛ کمربند پروین: از آن اشهبان 
دور میدان... غرق در سر افسار مررصع و زین 
مفرق, به تعاویذ معنیر چون نسیم نصرین 
مطیب و به قلاید زرین چون منطقه پنروین 
مکوکب. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۳۹) ˆ 

- منطفهٌ جبار "؛ نام سه ستاره اننت که بز کمر 


مطقه. ۲۱۶۶۳ 


صورت جبار واقع است و آن را حمائل و سه 
مغ نیز نامند. منطقة جوزا. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به ترکیب منطقه جوزا شود. , 
- رطق جوزا؛ سه ستاره است. (از اقرب 
الموارد) (از النجد). نطاق جوزا مطقة و 
نطاق صورت جبار. (بادداشت منرخوم 
دفخدا)؛ ستارة متطیق که اصم از منطق داند یه 
منطقهٌ جوزا دست‌آویز کرد. (منشات خاقانی 
چ مخمد روخن ص ۱۳۴). منطقة جوزا بند 
دولت سازد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 0۲۹۹ 
پاسبانش اگر نخواستی منطقه جوا بگرفتی 
(ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهرآن ص‌۲۸۵). 
فلک‌البروج از رشکش " به جای منطقة جوزا 
زنار بر ميان بستی. : (مسرزبان‌نامه 3 قزویتی 
ص ۲۸۴). ' 

منطقة حرکت: این آن دایر: پزرگ بود کة 
ميان دو قطب باشد که حرکت کرده با ایشان 
راست بود. وز بهر آن او را منطقه خوانند که 
جای کمر میانگاه بود و آن منطقه بر خوّیشتن 
گرددو سطح او جز خویشتن زسم نکند. قاما 
دیگر دایره‌ها چون کره گردد يا کره را همی 
رسم کنند یا پازه‌ای رآ از او مانندة چنیر ذق. 
(التفهيم ص۱ ۳). 

-منطقۂ فلک اعظم؛ آن را معدل‌الهار و نطاق 
فلک اعظم نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات 
الفتون). رجوع به معدل اهار شود. 2 
||نام یماریی است که چون تاولهای خرد بر 
اطراف تن پیدا اید دردنا ک‌با تبی شدید. نام 
بئوراتی که بر کمر پیدا شود با تب حاد. نوعی 
بیماری که تبی تند با بشوری پرآمون مر آرد. 
مرضی که گردا گردکمر آبلة کند. (یاددافت 
مرخوم دهخدا). ||(اصطلاح جغرافنانی) هر 
یک از پنج قسمت بزرگ زمین را گویند که 
واقع شده‌اند دز ميان دو قطب و دو دایر؛ قطبی 
و مدار رأس‌السرطان و مداز رأس‌الجڌیئ. از 
این قرار: منطقۀٌ محترقه که در وسط آن خط 
استوا واقع شده. منطقه معتذلة شمالی. 
معتدلة جوبی, منطقة منجمدة شمالی و منطقة 
منجمد؛ جنویی. (ناظم الاطبان). دی 
از مهمترین مشخصات آن وجنود گیاهان 
مشابه است: ناخیه‌ای که در آن گونه‌های 
خاصی از گیاهان وجود دارد مانند مطقًَ 
استوایی یا منطقة قطبی. (فرهنگ اصطلاحات 
علمی). چون محور گرذش وضتی زمین 
نسبت به منطح ندار حرکت انقالی آن (یعنی 
سطح منطقةالبروج) در حندود ۲۳/۵ درجه 


۰ ۱-حیدر (علی <ع). 


۲ -بقية قوافی: معلق, مطلق, زورق و... 
les trois -‏ - 3 
۴ -از رشک کوهی که نشیمنگاه ت عقاب بود أ 
(فرانسوی) 2009 - 5 


۴ منطقه. 


متمایل است لذا خورشید در تمام سطح کرة 


زمين یکان نمی‌تابد ونور و حرارت در , 


نقاط مختلفه کر زمين مختلف است. به همین 
جهت سطح کرة زمین را از لحاظ درجة 
حرارت به پنج منطقه تقسیم کرده‌اند. بنابراین 
منطقه به بخشهای وسیمی از سطح زمین 
اطلاق می‌شود که از لحاظ دریافت نور و 
حرارت مکتبه از خورشید متشابه باشند و 
در عرض مشخص جغرافیایی قرار گرفته 
باشند و یا به عبارتی دیگر در فاصله بین 
مدارات مشخص جفراف‌ایی قرار داشته 
اشند. متا پنجگانة سطع زمین عبارتند از 
۱-منطقة حاره یا محترقه و آن قسمتی است 
از سطح زمین که ین مدار رأس‌السرطان در 
شمال و مدار راس‌الجدی در جنوب خط 
استوا قرار گرفته و بنابراین خط استوا از وسط 
آن مي‌گذرد و مقدار حرارت در تمام مدت 
سال در این متطقه زياد است. ۲ - منطقة 
معتدلهٌ شمالی که بین مدار رأس‌السرطان و 
مدار قطب شمال می‌باشد. ۲ - منطقة معتدلة 
جتوبی که بن مدار زاس الجدی و مداز قطب 
جنوب قرينة منطقۀ معتدلة شمالى در نيمكرة 
جنوبی زمین است. در دو منطقۀ معتدله چون 
آفتاب عمود نمی‌تابد حرارت ان هم چندان 
زياد نت و در مواقم مختلف نیز حسرارت 
تغیر می‌کند و فصول چهارگانه (بهار, 
تابتان, پالیز و زستان) ایجاد می‌شود. ۴ - 
منطقه منجمدة شمالی يا منطقة قطبی شمالی 
که‌بین مدار قطب شمال یا نقطذ قطبی در 
نیمکرۂ شمالی زمین قرار دارد. ۵ - منطقۂ 
منجمدۂ جنوبی یا منطقۀ قطبی جنوبی که ین 
مدار قطب جنوب تا نقطةُ قطبی در نيمكرة 
جنوبی زمین قرار دارد. در دو منطقهٌ منجمدة 
شمالی و جنوبی در تمام مدت سال اشعة 
آفتاب در حدا کثر تمایل می‌باشد به همین 
جهت همشه حرارت خیلی کم و الب 
زمستان و یخبندان دائمی است و تابتان انها 
کم و کوتاه است و مدت آن از چند هفته 
نمی‌گذرد. و بعلاوه در این دو منطقه نیمی از 
سال شب و نیمی از سال روز است. (فرهنگ 
فارسی معین). 

- منطقة استوایسی؛ منطقه حاره. متطقة 
مسحترقه. رجسوع به منطقه (اصطلاح 
جغرافیایی) شود. 

- مئطقه حباره؛ منطقة استوایی. منطقة 
محرقه. رجوع به مسنطقه (اصطلاح 
جفرافیایی) شود. 

- مطقة قطبی؛ نام هر یک از دو منطقة 
منجمد؛ُ شمالی و جنوبی زمین. رجوع به 
منطقه (اصطلاح جفرافیایی) شود. 

-منطقة کروی؛! قسمتی از سطح کره است 


که‌بین دو صفحه متوازی واقع شده است. 


مساحت منطقه برابر است با ۲08۵ که در آن 
۴ شعاع کره و ۵ فاصلة دو صفحذ متوازی 
است. (فرهنگ اصطلاحات علمی). 

- منطقة محترقه؛ منطقة حاره. رجوع به 
منطقةٌ معحدلهٌ جنوبی, رجوع به منطقه شود. 
- منطقهٌ معتدلةٌ شمالی. رجوع به منطقه شود. 
- منطقۂ مفا کی"؛ منطقة شیب‌داری است که 
فلات قاره " را در بالای آبهای عمیق محدود 
می‌کند. این منطقة شیب‌دار بین ناحیه‌ای الت 
از دریا که عمق آن بین ۰ تا ۱۰۰۰ متر 
قرار دارد. به این منطقه. شیب درتتانی "با 
دامن کرانهای * نیز می‌گویند. (از فرهنگ 
- منطقهُ منجمده جنوبی. رجوع به منطقه 


۳ 


حول 


- منطقة منجمدة شمالی. رجوع به منطقه 


شود. 
منطقه. م نط ط قَ] (ع ص) گوسپندی که 
بر مسیانش داغ سرخ كند. (متهى الارب) 
(ناظم الاطباء). گوسفندی که بر کمرگاه او 
علامتی سرخ نهاده باشد. (از اقرب الموارد). 
||کمربته. (منتهی الارب). 
منطقة البروج. (م ط ق تل ب] ((ج) 
دایره‌ای است که هم دوازده بروج بر همین 
دایره واقع شده‌اند و این دایره به شکل منطقه 
یعنی میان‌یند بر حوالی افلا ک‌سبعه برامده 
است و این دايرة منطقةالبروج " دايرة 
مندل‌النهار را تقاطع نموده است حمایلی 
چون شمس به هر دو نقطةٌ محل تقاطع رسد 
ليل و نهار در جمیع بقاع غير عرض تسعین و 
ما یقرب منه برابر باشد و اين دو محل تقاطع 
را دو نقطهٌ اعتدال گویند و آن نقطه که چون 
آفتاب او درگذرد شمالی شود وی را اعتدال 
ریق امد وان زاس ما انت و فطل 
دیگر که مقابل آن است چون آفتاب از او 
گقردچنوبی شود آن العحدال خرهفی گویند 
و آن راس ميزان است و سیر شم دائماً بر 
این دایره واقع می‌باشد. (غیات) (آنندراج). 
دايرة عظِمۂ فلکی که در آن دوازده برج راقع 
شده‌اند و کلاه چرخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). 
او ان دایر؛ بزرگ است که منطقۀ حرکت دوم 
است به آسمان و نیز او را فلک‌البروج خوانند 
و نطاق‌البروج و آفتاب چون به سوی مشرق 
همی‌رود بر این دایره رود و از وی جداتشود. 
و این منطقه خفیده است از معدل‌التهار "و او 
را بدو جای برابر برد پس نیمه منطقه به شمال 
معدل‌النهار همی افتد و نیمه دیگر به جئوب. و 
آن دایر؛ بزرگ که بر قطب معدل‌انهار و قطب 
فلک‌البروج همی گذرد نام او « گذرنده بر هر 
چهار قطب» است. (فهیم ص ۷۲). 
منطقةالبروج را مطلقاً منطقه و منطقة 


منطقةالبروج. 


فلک‌البروج و فلک‌البروج و نطاق‌السروج و 
منطقهً حرکت ثانیه نیز گویند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). منطقه‌ای است که در 
آسمان فرض کرده‌اند پس از فلک زحل و 
پیش از فلک‌الافلا ک و آن را به دوازده 
قسمت کرده و در هر قسمتی صورتی توهم 
کرده و ماههای شمی را بدانها بخشیده‌اند. 
اسامی این برجها که اولین آنها مقارن با 
اعتدال ربیعی در نیمکرۂ شمالی است چن 
است: حمل, تور. جوزاء سرطان اسد. سبله. 
میزان, عقرب. فوس, جدی, دلو. حوت. (از 
یادداشت مرحوم دهخدا). منطقة دایره‌شکلی 
از آسمان که خامل ۱۲ صورت فلکی (۱۲ 
برج) است و ظاهراً بنظر می‌آید که خورشید 
در مدت یک بال ان را طی می‌کند. این 
منطقه مستدیر در حقیقت مدار حرکت انتقالی 
زمین رایه دور کر؛ خورشید مشخص می‌کند. 
این منطقه به ۱۲ بخش ماوی (هر بخش ۲۰ 
درجه) تقسیم شده و در هر بخش یکی از 
صور فلکی منطقةالبروج که اصطلاحاً یک 
برج" نامیده می‌شود قرار دارد و زمین در طی 
حرکت انتقالی خود در هر ماه شمسی در 
مقابل یکی از این صور فلکی ۱۲ گانه(برجها) 
قرار می‌گیرد. منطقةالبر وج در واقع طرح مدار 
زمین اسب بر آسمان و ان خطی انت که از 
تلاقی سطع مدار حسرکت انتقالی زسین با 
قممی از اسان که آن را اصطلاحا نلی 
وابت نامیده‌اند پیدا می‌شود و اینکه آن را 
منطقه گفته‌اند و عرض معتنابه برای آن قائل 
شده‌اند به مناسبت شکل برجهایی است که در 
این منطقه در ظرف سال مشهور است. (از 
فرهنگ فارسی معین). 

¬ نور منطقةالبروج؛ صبح کاذپ. دم گرگ. 
ذنب‌السرحان. (یادداشت مرحوم دهخدا). این 
نور وقتی که شب کامل است از ماه ژوئه تا 
| کتبر (از ماه تیر تا مهر) صبح‌ها قبل از طلوع 
خورشید و در ماه ژانویه تا آوریل (دی تا 
فروردین) شب‌ها بعد از غروب مشاهده 
می‌شود و عبارت از نور مبهمی است که شکل 
دوک دارد و در امتداد منطقهالبروج یعنی 


(فرانوی) 58۳۵7۵ Zone de‏ - 1 
(انگلیی) Zone spherique‏ 
.(فرانسوری) Zone bathyale‏ - 2 
(فرانری) Plateau conlinenlal‏ - 3 
(انگلیی) Conlinenlal Platform‏ 
. (فرانوی) ۳۵3۲۳6 Talus‏ - 4 
. (فرانوی) Talus conlinenlal‏ - 5 
۶ -در تداول فارسی‌زبانان به فتح میم تلفظ 
می‌شود. رجوع به منطقه شود. 
(فرانوی) 2001606 - 7 
۸-رجوع به معدل‌النهار شرد. 
۰ - 9 





منطقةالبروج 


مسیر معمولی .خورشیيد., مابین صور فلکی 
ممتد است. هتوز پی به علت واقعی ان 
نبرده‌اند ولی در هر حال تباید با موب 
ساختن آن به روشنائی یک منطقه از گازهای 
رقیق که تحب اثر گلوله‌های ادر از 
خورشید واقع گشته‌اند مرتکب استباهی 
گردید.شاید چنادکه «دویلیه» معتقد است نور 
منطقه‌الیروج جهشی از این گلوله‌ها باشد که 
طمن عور جو زمین را جارو می‌نماید... و 
شاید حتی اين تورها سرچشمة مغناطیس 
زمینی باشد. (از چه میدانیم. تجوم بی‌تل کپ 
ص ۷۳). 
منطقی. [ ط ] (ص نسبی) منسوب به علم 
منطق. (ناظم الاطبا..). مربوط به علم منطق. 
مستدل. با استدلال. بر اساس برهان و دلیل؛ 
خردمندان را بنماییم یه برهانهای عقلی و به 
حجتهای منطقی که آمدن مردم از ک‌جاست. 
(زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص ۴).... 
از قیاسات منطقی بعد و بیگانه نباشد. 
(چهارمقاله ج معین ص ۲۰). و شناسایی‌ده 
مقولات منطقی که ارباپ حقایق خوآنند... 
(منشأت خاقانی چ محند روشن ص ۴۴). بعد 
از آن تيع قوانین منطقی, و تصفح مسقدمات... 
در هر طرفی انتعمال کند. (اخلاق ناصری). 
آنچه بر طق و تقل استوارباشد. مطایی 
منطق. از روی منطق: گفنه‌های شما منطقی 
نیست. || آنکه منطق داند. عالم به علم منطق. 
ج. متطقیون و منطقین : 


ز حجت شنو حجت ای منطقی 
ز هر عیب صافی چو زر عیار. 
وندر کتاب بر سخن منطقی 
چون آفتاب روشن برهان کنم. ناصرخرو. 
حکم حال منطقی خواهی ز حال قلفی 


کن قیاس آن را که اصفر مندرج در اکبر است. 


ها 
رجوع به منطق شود. 
منطقی. [ء ط ] ((خ) ت خلص قاضی 


مرحوم دهخدا). رجوع به حین میبدی شود. 
منطقیات. [م ط قى یا] (از ع ) مسائل 
منطقی. (ناظم الاطباء). رجوع به منطق شود. 
منطقی رازی. (م ط ي ] (اخ) از شاعران 
قدیم و در لغت‌نامة اسدی و حدایی الس‌حر 
رشیدالدین وطواط به شعر او استشهاد شده 
E |‏ (یادداشت مرحوم دهخدا). ایومحمد 
منصوربن علی منطقی رازی از معاصران 
صاحب‌بن عاد و در شعر دری استاد بوده 
است و شاید بتوان او را قدیمترین شاعر 
پارسی‌گوی عراق دانست. وی ظاهرا در بین 
سنوات ۲۶۷ (ایتدای وزارت صاحب) و ۳۸۰ 
ه.ق. یعنی سالی که بدیم‌الزمان همدانی به 
خدمت او پیوسته بود فوت کرده اسبت. عوفی 
گوید: صاحب عباد پیوسته مطالعهٌ اشعار او 
کردی و دران وقت که استاد بدیم‌لزمان 
همدانی به خدمت او پوست دوازده‌ساله پود 
و شعر تازی سخت خوب می‌گفت و طبعی 


۲۱۶۶۵  .قلطنم‎ 


فیاض داشت. چون به خدمت صاحب درآمد 
او راگفت شمری بگوی. گفت امتحان فرمای. 
تازی ترجمه کن. گفت بقرمای که به کدام 
قایه» گفت طاء گفت بحر تعن کن, گفت: 
اسرع یا بدیع فی‌البحرالسریم! بی‌تأمل گفت: 
سرقت من طرته شعرة 

حین غدا يمشطها پالمشاط 

ثم تدلحت بها مثقلاً 

تدلحاشمل بحب‌الحناط 

کلاکما یدخل سم‌الخیاط... 

که ترجمة بدیم‌الز مان از اين قطعذ منطقى 


یک موی بدزدیدم از دو زلفت . 

چون زلف زدی ای صنم به شانه 

چوتانش به سختی همی کشیدم 

چون مور که گندم کشد به خانه 

با موی به خانه شدم پدر گفت 

منصور کدام است از این دوگانه. 

از ابیات دیگر اوست: 

مه گردون مگر بیمار گئته‌ست 

بناید و تتش بگرقت نقصان 

سپرکردار سیمین بود وا کنون 

برآمد بر فلک چون نوک چوگان 

تو گفتی خنگ صاحب تاختن کرد 

قگند این نعل زرین در بیابان 

درم گر جود او دانته بودی 

ز کاتش نامدی بیرون به پیمان 

بدین معنی پشیمان است دینار 

نینی زرد رویش چون پشیمان. 

(از تاریخ ادییات صفا ج۱ ص۴۳۲ و ۴۳۵ 
رجوع به همین ماخذ و لباب‌الالباب ج۲ 
صص ۱۸-۱۶ و تعلیقات چهار مقاله و نیز 
رجوع به منصور مورد در همین لفت‌نامه 
شود. 
منطقیون. (م ط قى یو) (ع ص. لا ج 
منطقی. رجوع به منطقی (معنی سوم) شود. 
منطقیه. (م ط قی ی | (ع ص نسبی) تأنیث 
منطقی: قیاسات متطقیه. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به منطقی (معنی اول) شود. 
منطقیین. (۶ ط قی یی | (ع ص !اج 
منطقی. رجوع به منطقی (معنی سوم).شود. ۱ 
منطلس. (م ط لٍ] (ع ص) کار پوشیده و 
مشتبه. (انندراج). کار بوشیده و ینهان و 
مشتبه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصواردا. 
رجوع به انطلاس شود. 
منطلق. (م ط لٍ) (ع ص) رمت‌اشده و 
آزادشده. (تاظم الاطباء). 

- منطلق شدن؛ آزاد شدن. رها شدن: 

فصحا را بر نطق تو چنان تخم کدو 

متطلق می‌نشود تیغ زبانها ز غلاف. 


۶ منطلقة. 


کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص ۳۷۲ 

| اجازت‌داده‌شده. ||رفته و روانه شده. (ناظم 
الاطیاء). رونده. (یادداشت سرحوم دهخدا) (از 
اقرب السوارد). ||گشاده‌شده روی و دارای 
بشاشت و شادمان و خوشحال. ج» مطالق. 
(ناظم الاطباء). گشاده‌روی. پیدابشاشت 
(یادداشت شت مرحوم دهخدا). رجوع به انطلای 
شود. ||دارای طلاقت. دارای شیوایی بیان. 
ربا و روان در گویایی: لاجرم دلهای عالمیان 
به هوای ولای این حضرت منطق است و 
زبانهای جهانیان به ثنا و دعای این دولت 
منطلق. (لابالالاب ج نفسی ص ۱۷). 
منطلقة. رم ط ل ق] (ع ص) تأنيث منطلق, 
رجوع به مطل شود. اابطن متطلقه؛ شکم 

ر . (بادداشت E‏ دهخدا). 
منطمس. (م ط م] (ع ص) فرونشیننده و 
نیت و مسحوشونده. (غیاث) (آنندراج). 
پوشیده‌شده. محوشده. ناپدیدگشته و پا ک‌شده 
و ازمیان‌رفته (چون خط و اثر و جز آن). 


(یادداشت مرحوم دهخدا): 
۹ منطصی شدن؛ محو شدن. از مان رشتن. 
ناپدید شدن؛ 
کی‌شود دریا ز پوز سگ نجس 
کی شود خورشید از پف منطمی. مولوی. 
رود 3و 

e 
منطمی گشتن؛ نابود شدن. ت شدن:‎ - 


محو شدن. فرسوده شدن و از ميان رفتن؛ 
پشتر از رسوم پادشاهی به روزگار ایشان 
سندرس شد و بی از ضروریات ملک 
منطمی گشت. (چهارمقاله ص ۴۰). تا لفت 
پارسی متداول السنه است و متناول افواه 
عالمیان باشد آثار انوار او از حدواشی ایام 
منطسی و مندرس نگردد. (ستدبادنامه 
ص ۲۷). بسبب تغر روزگار و تأثیر فلک 
دوار... مدارس درس مندرس و معالم علم 
منطمی گشته... (جهانگشای جوینی ج 
قزوینی ج۱ ص ۳). به مرور ایام و امتداد 
شهور و اعوام منطمس و مندرس نگردد. 
(جامم‌التواریخ رشیدی). 
منطوح. [] (ع ص) سسسسرون‌زده‌شده. 
(انتدراج). شاخ‌زده‌شده. رجوع به مدخل بعد 
شود. 
منطو حة. (م ح](ع!) بز تز که به سرون زدن 
بمیرد. هاء به جهت غلبهٌ اسمیت بر این کلمه 
افزوده ده است. (از منتهی الارب) (از 
آنتدرا اج) (از ناظم الاطباء). 
منطوع. [ ط و] (ع ص) فسرمانبردار. 
(آنندراج). مطیع و فرماثیردار و نرم. (ناظم 
الاطاء). 


منطوع.1] (ع ص) برگشه‌رنگ و 
دیگرگون. (ناظم الاطباء). 
منطوف. [](ع ص) متهم‌کرده‌شده به 
فجور و عیب الوده. (ناظم الاطباء). 
منطوق. [ء] (ع ص, !)ا س‌خن وکلام. 
(غیات) (آتدراج). |[گفته‌شده و نطق‌شده و 
تلفظ شده. (ناظم الاطباء). |[مضمون و معانی: 
(غیاث) (آنندراج). |انزد اصولیان. خلاف 
صفهوم. (از اقرب الصوارد) (از کشت‌افنه 
اصطلاحات الفنون). منطوق یعنی مدلول 
منطوقی و آنچه از محل نطق فهمیده می‌شود. 
مقابل مفهوم, و منطوق صریح معنای مطابقی 
یا تضمیبی است و غير صریح التزامی 
ان یا مدلول به دلالت اقتعضاست یا به دلالت 
تبیه و ایماء و مدلول به دلالت اشاره دلالت 
جملهة «رأیت ت اسداً یرمی» بر جاع از باب 
منطوق صریح است و دلالت پناسخ امام در 
جواب اعرابی که گفت با اهل خود مواقعهٌ 
کردم‌در روز ماه رمضان فرمودند: کفاره بايد 
بدهی که می‌فهماند که مسواقعه در أن حال 
علت کفاره است دلالت ایماء و تبیه است و 
دلالت دو آیه «و حمله و فصاله ثلثون ن شھراً - 
و الوالدت یرضعن وم حولین کاملین» بر 
آنکه اقل حمل شش ماه است دلالت اشاره 
است. و بالجمله منطوق و سفهوم دو وصفی 
می‌باشد برای مدلول الفاظ. عده‌ای گویند: 
منهوم و منطوق از ضفات دلالاتند و در هنر 
حال منطوق عبارت از مدلولی است که لفظ 
در محل نطق بر آن دلالت کند و مفهوم عبارت 
از چیزی است که لفظ در غیر محل نطق بر آن 
دلالت کند و بالاخره منطوق یعنی آنچه از 
مدلول مطابقی و صریح لفظ دانسته شود و 
مفهوم از مدلول مطابقی فهمیده نمی‌شود. 
منطوق یا صریح است یا غير صریح,:منطوق 
صریخ عبارت از معنای مطابقی یا تضمتی 
است. البته در انکه معنی تضمتی جره فنطوق 
صریح باشد بحث است و گویند ممکن است 
مدلول تضمنی را از باب مدلول به دلالات 
عقلية تبیه به حاب آورد. منطوق غير 
صریح مدلول التزامی است و آن هم بر شه 
قسم است: ۱-مدلول عله به دلالت اقتضا. ۲ 
- مدلول عله به دلالت تسبیه و ایماء. ۳- 
مدلول عله به دلالت اشاره. مدلول عليه به 
دلالت اقتضای امری است که صدق کلام 
متوقف بر آن باشد مانند «رفع عن امتی تع 
الخطا والسیان» که مراد رفع مواخنه باشد 
والا این خدیث کاذب بود و صانند «واسئل 
القرية» که مراد اهل است والا کلام درست 


انت و 


نسمی‌بود. (از فرهنگ علوم نقلی تألنف 


سجادی). منطوق یک کلام عبارت از معنایی 


است که در زمان تکلم به الفاظ آن کلام ۱ 


پلافاصله بدون تفحص و تفرس ذهن, در 


منطوی. 
خاطر شنونده خطور می‌کند. گاهی این معنی 
پش از خطور در ذهن تردبان وصول به‌معنی 
دیگر همان کلام است و آن را مفهوم نامیده‌اند 
چنانکه وقتی گفته سی‌شود: «هیچکس 
نمی‌تواند طرق و شوارع عامه و کوچه‌هایی را 
که‌آخر آنها مسدود نیست تملک نمایذ» اوله 
منطوق عبارت است از: کوچه‌ای که آخرش 
مدود تیست قابل تملک نست. ثانیً مفهوم 
عبارت انست از: کوچه‌ای که اخرش مدود 
است قابل تملک است. هر عبارتی متطوقی 
دارد ولی لازم نت که حتماً صفهوم داشته 
باشد. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری 
لگرودی). رجوع به کضاف اصطلاحات 
الفنون شود. ||منطق. ( کشاف اصنطلاحات 
الفنون)" 
- منطوق به؛ مُنق. (التفهیم). رجوع به منطق 
معنی آخر شود. 
منطوقة. [ع ق] (ع !) کلام و سشن. (غیات) 
(آنتدراج). رجوع به منطوق شود:: 
منطوی. (م ط] (ع ص) نوردیده‌شونده و 
درم پیچیده‌شونده. (غیاث) (آنتدر اج 
پیچیده و نوردیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
درهسم‌نوردیده. درنوردیده. درنوشته. 
درپیچیده. به‌هم‌در پیچیده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): بر کینه و ضفية یکایگر متطوی. 
(مرزبان‌نامه). ظاهر او از آنچه باطن او بر آن 
منطوی بود... تفاوتی نکره. (جهانگشای 
جوینی ج قزویتی ج۱ ص ۵۵). ازل و ابد 
مدرج در تحت احالت او ف کون و مکان 
منطوی در طی باطت او. (مصباح‌لهدایه ج 
همایی ص۱۸ هر که ک... باطتشان بر غل و 
غش یک دیگر منطوی باشد خیر ایشان 
مأیوس بود. (مصباح‌الهدایه ایضاً ص۱۵۹ 
سلوک طریق تصوف کی زا آسان دست 
دهد که در غریزت او سخارت سنطوی بود. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۳۳۹). 
- منطوی شدن؛ درپیچیدن. درهم پیچیدن؛ 
چون ردای نور خور از جور ظلمت شام 
منطوی می‌شد با محال خیام می‌آمدند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۱۱۰۰ 
- منطوی گردانیدن؛ دزهم‌نوردیدن: بساط 
مکاتبات و طریق مراسلات را... منطوی و 
مسدود گردانیده است. (منشأت خاقانی ج 
محمد روشن ص ۷۰ 
- منطوی گردیدن؛ منطوی شدن: چنانک 
ظلمات صفات نفوس ایشان در لمعان نور آن 
برق منطوی و متواری گر دد. (مصباح‌الهدایه 
ج همایی ص ۱۳۱)..حیا ان است که باطن 
بنده از هیبت اطلاع خداوند منطوی گردد. 
(مصبام‌الهدایه ایتا ص ۴۲۰): رجوع به 


(فرانوی) ۲۵۱۵6۳6 ۷۵0۲۵ ها - 1 


۰ ۰ 


ترکیب منطوی شدن شود. 
منطیق. [م] (ع ص) رجل منطیق؛ مردی 
نیک‌سخن. (مهذب‌الاسماء). نیکوسخن. 
(دهار). زبان‌آور و نیک‌گویا. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). فصیح‌الکلام و نیک‌سخنگو. 
(غیاث) (انندراج). بلیغ. (اقرپ الموارد): من 
کهتر چنان عطاردی متطیق را که منطق از 
اصم شناسد و منطقهُ جوزا بند دوات سازد... 
بر مافصه بيافتم. (منشات خاقانی چ محمد 
روشن ص ۲۹۹). ستارة منطیق که اصم از 
منطق داند به منطق جوزا دست‌اویز کرد. 
(منشأت خافانی ایضاً ص ۴۴. 

فرقش محل نطق و میان جای منطقه 

منطیق آن بود که سراسر مناطق است. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص ۲۹۱). 

خویشتن راساز متطیقی ز حال 

تا نگردی همچو من خرهی مقال. مولوی. 
| ازن که بالشچه بر میان بسته دارد تا سرینش 


کلان‌نماید. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از . 


آقرب الموارد). 

منظار. [7] (ع !) آیینه. امنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). آیینه. ج. متاظیر. 
(از اقرب الموارد). |[دوربین. (تاظم الاطیاء). 
منظر. (م ظا ] (ع!) جای نگسریستن, 
خوش ايند باشد با بدنما. (منتهی الارب) 
(آنندراج). جای نگریستن و هر چیزی که آن 
را می‌نگرند. خواه خوشآیند بباشد و خواه 
بدنماء و هرچیزی که دیده می‌شود و محل 
نگریستن واقع می‌گردد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). نظرگاه. جای نظر. دیدگاه. ج. 
مناظر. | آنجا که چشم بر آن افتد از روی. 
(مهذب‌الاسماء). ||چهره و رو زرا کی 
موضع واقع شدن نظر است چنانکه | کثرنظر بر 
چهره می‌افتد. (از انندراج) (از غیاٹ). روی و 
چهره و سیما و صورت و دیدار و شکل و 
پیکر و هیشت. (ناظم الاطباء). دیدار. طلعت. 
ظاهر. صورت. بیرون. مقابل مخبرء باطن, 
سیرت. درون» ضمیر. (یادداشت مرحوم 


دهخدا)؛ 
منظرت به ز مخبر است پدید. 
که به تن زفتی و به دل زفتی. 
۱ علی‌قرط اندکانی. 
هم میر نیکومنظری هم شاه نیکومخبری 
بر منظر و بر مخبر تو آفرین باد آفرین. 
۱ فرخی. 
گرمنظری ستوده بود شاه منظری 
ور مخبری گزیده بود میر مخبری. . فرخی. 
مخبری باید بر منظر پا کیزه‌گواه 
مخیری در خور منظر به جهان مخبر اوست. 
فرخی. 
ز منظرش به همه وقت فر یزدانی 


همی درخشد باد آفرین بر آن منظر. 
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۶۶. 
شگفت آید از مرکب تو خرد را 
کش از باد طبع است و از خا ک‌منظر. 
عنصری (ایضاً صن ۳۷). 
همیشه باد خداوند خسروان پیروز 
چنانکه هت ستوده به منظر و مخبر. 
عنصری (ایضاً ص:۳٩۸.‏ 
شهم و با قد و منظر و هتر بود. (تاریخ بهقبی ج 
ادیب ص ۴۱۰). 
فریش آن منظر میمون وآن فرخنده‌تر مخربر 
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها. . 
منوچهری (دیوان چ دییرسیاقی چ ۱ص ۲). 
چون قوت اين سلطان وين دولت و اين همت 
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری. 
منوچهری, 
گه‌منظر و قد صنمی را بکند پشت 
گه‌منظر" و کاخ ملکی راکند اطلال. 
تاصر‌خرو. 
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند 
یکان شودت بر در جان منظر و مخر. 
اترو 
گرت آرزوست صورت او دیدن 
و آن منظر مبارک و آن مخبر. ناصرخسرو. 
کز منظر او درگذر همی 
بر آب نشانی خطوط چین. ابوالفرج رونی. 
چون او را دیدند با چنان بها و منظر و ارج... 
همگان سجده پردند. (فارسنامة ابن‌البلخی 
ص ۷۶). 
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار 
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 1۶۱. 
منظر و مخبر به هم شایسته دارد چون پدر 
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد. 
امیر معزی (ایضاً ص ۱۶۱). 
خوبست همه سرت او درخور صورت 
زیباست همه مخبر او درخور منظز. 
امیر معزی. 
در... منظر بی‌مخبر... فایده بیشتر نباشد. 
(کلیله و دمنه). 
تن‌آلوده گر ز نااهلی 
دور ماند از جمال و منظر تو. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۷۲۴). 
عالی ابوالمعالی‌بن احمد آنکه اوست 
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۰). 
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی 
که در جهان کرم کس ندید منظر جود. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۴۷). 
گرمنظر تو نور بر آینه افکند 
روح‌القدس نماید از آن منظر آینه. خاقانی. 
این پیرزن ز دان دل میدهد سپند 


منظر. ۲۱۶۶۷ 


تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش. 
خاقانی. 
مهجور هنت‌ماهه منم زان دو هقته ماه 
کزنیکویی چو عید عزیز است منظرش. 
خاقانی. 
روح شیدا شد ز عشق منظرش 
از نظر گو حرز شیدایی فرست. خاقانی. 


با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل 
فرمایی. (سندبادنامه ص ۲۵۰). از مننظر و 
مخبر او سایه بر آفاق انداختی. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۳۴). تا گروهی را که از مهابت 
منظر ما رمیده باشند به لطافت مخیر ارامیده 
داریم. (مرزبان‌نامه ایضاً ص ۲۰۱). منظر ایق 
ووجسه جمیل در هبت و حشسمت 
صاحب منصب بیفزاید. (السعجم چ دانشگاه 
ص ۳۵۹). 

ترک به شجاعت و خدمت شایسته وحن 
منظر ممتاز باشند. (اخلاق ناصری). 

ای مخیر تو گاه بیان گلتان طبع 

وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۱۵ ۱), 

آن ملک خلق ملک خلق که آراست خدای 


| منظر ومخبر زیباش ز هم نیکوتر: , 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۴۲). 
چون تو برگردی و برگردد سرت 
خانه را گردنده بیند منظرت. مولوی. 
چندین هزار منظر زیا بیافرید 
تا کیت کو نظر ز سر اعتبار کرد: سعدی. 


گر دیگران به منظر زیا نظر کنند 


ما را نظر به قدرت پروردگار اوست. سعدی. 


نکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع 
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد. 

سعدی. 
اییز, چه طلعت مکروه است و... و منظر 
ملعو ن. ( گلستان سعدی). 


از نج وخلقی و زیباخلقی اندر چشم خلق 


خوش کو همچو منظر منظری چون مخبر است. 


۱ ابن‌یمین. 
من گدا و تمنای وصل او هیهات ۱ 
مگر به اخواب بینم خیال منظر دوست. 
حافظ. 
-پا کیز ه‌منظر؛ زیباروی. خوبچهر: 
گرقدر خود بدانی قربت فزون شود 
نیکوتهاد باش که پا کیزه‌منظری. سعدی. 


- خوبهزظر؛ رجوع به همین کلمه شود. .. 
خورشردمنظر؛ خورشیدچهره. زیبارو؛ 
عوض را پنسری بود خورشیدمنظر محمدنام. 
(حبیب‌الس.یر ج قدیم تهران ج۲ جزو ۴ 
ص ۲۲۳). 


۱-رجوع به هنی بعد شرد. 


۸ مظر. 


خوش ‌منظر؛ رجوع به همین کلمه شود, 
¬ صباحت‌منظر؛ زیبایی روی. (یادداشت 


کریه‌المنظر؛ زشت و بدشکل و بدهیکل. 

(ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود. 

ک ریه‌منظر؛ بدشکل. زشت‌صورت. 

زشت‌روی: این موش کریه‌منظر... همه روز 

مقایح سرت و مفاضح سریرت تو در پیش 

همایگان حکایت می‌کند. (مرزبان‌نامه ج 

قزوینی ص ۱۴۷). رجوع به منکرمنظر و 

ترکیب قبل شود. 

کی منظر؛ شاه‌دیدار؛ 

به پمان شکستن نه اندر خوری 

که‌شیر ژیانی و کی‌منظری. فردوسی. 

= لطیف‌منظره خوش‌دیدار. خوش‌اندام. 

زیباروی؛ | 

آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم 

سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف‌منظری, 
آسعدی. 

- ماه منظر؛ ماهروی. ماه‌طلعت. زیاروی: با 

حورپیکران ماه‌منظر شراب ارغوانی بر سماع 

ارغنونی نوشند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 

ص۰۷ (١‏ کنیزکان مامنظر و دختران 

زهره‌نظر را دید به یمین ویار تخت ایستاده. 

(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۲۴۸). رجوع به 


ماه‌منظر شود. 


= منکرمنظر؛ کریه‌منظر. زشت‌چسهره. 


زشت‌اندام. زشت‌روی: 
فرزند این دهر آمده‌ست این شخص کر منظرش 
چون گربه مر فرزند را می‌خوزد خواهد.مادرش 

. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص۲۱۸). 
- مهیب منظر؛ که اندام و پیکری خوف‌انگبیز 
بدید آمد عظیم‌هیکل جیم پیا 
مهیب‌منظر. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۷۴ ۱). 
نیکومنظر, رجوع به همین کلمه شود. .: 
||دریچه که بر سر بام و غیره باشد چرا که 


دارد: س 


دریچه جایی است که در آنجا نشسته نغلر به 
اطراف می‌کنند. (از غیاٹ) (از آنندراج). 
دریچه و یا جای بلند و مرتفعی که از انجا 
اطراف را می‌نگرند. (ناظم الاطباء). جایی 
بلند یا مشرف به جاهای دیگر که ذڅشیند 
نظاره را. خانه بر بلندی. خانه بر طبقة. برین. 
قمت مرتفع از قصر و کاخی چون ایوان 
بی‌دز. (یادداشت مرحوم دهخدا): 

به منظر آمد باید که وقت منظر بود . 

نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود.. منجیک. 
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکانید 
سرنگون گشت ز منظر به چه سیصدباز, 

منظر عالی شه بنمود از پالای دژ. 


کاخ سلطانی بدیدار آمد از ده یو 


منظر او پاد چون خوازه 
هر یکی نزو به زینتی تازه. عتصري. 
ای خداوندی که نزهت گرد لشکرگاه تت 
چتر ایوان است و یلت منظر و فحلت رواق: 
متوچهری. 
وقت ءنظر شد و وقت نظر خرگاه است. 
دست تابستان از روی زمین کوتاه است. 
متوچهری: 
بود نالیان هفتصد هشتصد 


که‌دا اوست محبوس در منظری. مو چهری: 


خداوند را پر منظر باید نشت ویحیی و 


پسبرانش و.دیگر بندگان را بنشانند. (تاریخ 

بیهقی چ ادیب ص ۳۲۴). 

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم 

نز خانهم یاد آمد و نز گلشن و منظر. 
ناصرخسرو. 

در آرزوی آنکه ببینی شگفتبی 

بر منظری نشسته و چشمت به پنجره. 
ناصرخسرو. 


پیش از این تا این مزورمتظرت ویران شود ۰" 


جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی, 


تاصرخسرو: د 


سج را یکی خوش‌منظر است 
که‌از آن منظر به گردون.برپرم. ناصرخسرو. 
گه‌منظر ' و قد صنمی را بکند پلت 
گه‌منظر و کاخ ملکی را کند اطلال. 

: ناصرخسرو. 
بناهای بسیار در میان اب است و زمین دریا 
سنگ است و مظرها ساخته‌اند بر سر 
اسطوانهای رخام که اسطوانها در آب است. 
(سفرنامة ناصرخسرو طبع لندن ص ۲۲). 
صد نظر بر حال بنده بیش کرد 
تا ز خا کاو را بر این منظر کشید. 


مسعو دستل. . 


اینک از دولت و سعادت تو 


۰۳۳۳ مسعو دسعلد. . 
ندیدم در همه گیتی از این فرخنده‌تر کاخی ۰ 


که هم عیوق را تخت است و هم خررشيد را منظر. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۴۷ ۲): 
به یک سوی این باغ خرم سرایی 5 
پر از صفه و کاخ وایوان و منظر. 


فلک‌کردار منظرها بر اطراف صنویرها 
ارم‌کردار طارمها په کیوان پرزده ایوان. 1 
عمعق (دیوان چ نفیی ص .)۱٩۱‏ 
ملک عمرو و زید را جمله به ترکان داده‌اند 
نقشن منظر کرده‌اند. 


خون چشم بیوگان را 2 


سنائی (ديوان چ مصفا ص ۸۷ا. ۶ 


منظر و کاشانه پرنقش و نگار است مرترا 
چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند. 

سنائی (ایضاً ص ۸٩۳‏ 
عندلیب این نوایی در قفی اولیتری 


٩ آزرقی:‎ 


منظر, 


چون شدی طاووس جایت منظر و ایزان کنم. 
سنائی (ابضاً ص ۲۲۵). 
ای همه روی برخرام به منظر 
تا رهد دیده زین شب همه خالا. 
سنائی (ایضاً ص ۳۷۲). 
سهل است | گربه منظر من ننگری از آنک 
منظور عالم ملکوت است مخبرم. 
ِ سیدحن غزنوی. 
هست اينه رخ ابال 
روح اورنگ و فر متظر تو. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۱۲). 
از برون تابخانة طبع یابی نزهتم 
وز ورای پالکانة چرخ بینی منظرم. . خاقانی. 
اندیشه نردبان کند از وهم و برشود: 
از منظر سپهر به مستنظر سخاش. خاقانی. 
در طاق صفهٌ تو چو بستم نطاق خدمت 
جز در رواق هفت‌فلک منظری ندارم.۰: 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۲). 
بل حارس است بام و در کعبه را مسیح. 
ز آن است فوق طارم پروزەمنظرش. 

۰ خاقاتی. 
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش 
هر هشت جلد از منظرش ديدم ميان قافله. 

خاقانی. 


| بناهای.مرتفع و سراهای عالی و منظرهای 


دلگشای به سقف مقرنس و طاق مقوس 
برکشیدند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۴۲). 
گل از هر منظری نظاره می‌کرد 
قبای سبز را صدپاره می‌کرد. 

ای بهار ماه‌منظر وی نگار باغ‌چهر 
گر همی.پرسی که زویت باغ ومتظر هت هست. 


نظامی. 


(از لبابالالباب چ نفیسی ص .۸٩‏ 
از قضا دیدند عالی‌منظری 
بر سر منظر نشسته دختری. عطار. 
منظر حق دل بود در دو سرا 
که نظر بر شاهد آید شاه را مولوی, 
گذشته تارک ایوانهای عالی او 
زاوج منظر برجیس و طارم کیوان. 

عبید زا کانی. 


زهی صدر وزارت راز رأی روشنت رونق 
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق. 
این یمین. 

مراکه منظر حور است سکن و مأوی 
چرا یه کوی خراباتیان بود وطثم. 
زمین آسمان‌منظر از منظرش 
در ت بر ملک باز از درش. 

ظهوری (از آنندراج). 
- سبزمنظر؛ کنایه از آسمان نیلگون, سپهر 
کبود 


حافظ, 


۱-رجوع به معنی قبل شود. 


تا چند بنگرند و بگردند گرد ما 


این شهره شمعها که بر این سبزمنظرند, 
. ناصر خسرو, 
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او ۱ 
جایی تباشد ار بود این سبزمنظر است. 
= طارم نه‌منظر؛ فلک نهم 
هر که منظور تو شد همچو ستاره ز شرف 
جایگاهش بر از این طارم نه‌منظر شد. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۲۶۹). 
- فیروزه گون‌منظر؛ منظر فیروزه گون؛ 
هوای قیرگون برچد تفاب قیرگون از رخ . 
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر. 
عمعق (دیوان ج نفیسی ص ۱۵۳). 
رجوع به ترکیب منظر فیروزه گون‌شود. 
= منظر چشم؛ کنایه از مردم دیده است. 
(برهان) (آنندراج), مردم دیده.(ناظم الاطیاء). 
مردمک چشم: 
رواق منظر چشم من آشیانة تت . 
کرم نما و فرودا که خانه خان تت. حافظ. 
- منظر سیمابگون؛ کنایه از آسمان؛ 
دارد از رفعت منحل آنکه.فراشان صلع 
مسند جاهش بر این سیمایگون منظر نهند. 
این‌یمین. 
منظر فیروزه؛ کنایه از آسمان کبود. سپهر 
نیلگون: 
روز چو برزد سر از جیب شب لاجورد 
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت. 
ااا 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
-منظر فیروزه گون؛کنایه از آسمان نیلگون. 
سپهر کبود؛ 
یک سحر بهر تماشا رای عالی‌همتش 
ره سوی این منظر فیروزه‌پیکر برگرفت. 


رجوع به ترکیب قبل و ترکیب فیروزگون‌منظر : 


۳ 


شود. 

- منظر مینا؛ کنایه از آسمان کبود. سپهر 

نیلگون: 

تا عکس جامهاش فتاده‌ست بر زمین 

صحنش چو بقف منظر مینا پراختر است 
ابن‌یمین. 

- منظر نیم‌خایه؛ فلک. (فرهنگ رشیدی). 

کنایه‌از اسمان است. ابرهان) (اتدراج). 

- ||هر خانه‌ای که مانند طاق سازند زیرا 

شبیه است به نیم بیضهٌ مرغ. (فرهنگ 

رشیدی). گنید را نیز گویند. (برهان) 

(آنبدراج). , 

گرعظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را 

خایۀ مورچه شود نه فلک از محقری. 

خاقانی (از رشیدی). 


- هشت‌منظر. رجوع به همین کلمه شود. 

- هفت منظر؛ کنایه از هفت‌فلک ؛ 

از برای مقدم میمونش آیینبند صنع 

چار طاق هفت‌منظر در زر و زیور گرفت. 

ان یمین. 

|اکاخ. (صحاح الفرس). || چشم‌انداز. دورنماء 
جه مناظر. (یادداشت مرحوم دهخدا). |زگاهی 
به معنی چشم باشد چرا که چشم محل خروج 
نظر و جای پداشدن بصر است. (غيات) 
(آنندراج). نگاه و نظر چشم. (ناظم الاطیاء). 
| منظر. ( ظ ] (ع مص) نظر. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نظر 
شود. 


منظر. (م 1 (ع ص) ان تظارکشيده و 


گوش‌داده.(ناظم الاطباء). مهلت‌داده‌شده. ج.. 


منظرون, منظرین: فیقولوا هل نحن منظرون. 
(قرآن ۲۰۳/۲۶). ماتتزل الملاثكة الا بالحق و 
ما کانوااذاً منظرین. (قرآن ۸/۱۵). قال انک 
من الم نظرین. (قرآن FY‏ 


|[درپس‌انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی 


الارپ). رجوع به انظار شود. 

منظر. 1 ظ] (اخ) دصی از دتان 
بالاولایت است که در بخش حومه شهرستان 
تربت‌حیدریه واقع است. و ۱۲۳۴ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ايران ح .)٩‏ 

منظرانی. ( ظٌ نیی | (ع ص) نیکومنظر. 
(منتهی الارب). مرد نک‌چهره و نیکومنظر. 
(ناظم الاطیاء). نیکومنظر. منظری. (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). دیداری. مقابل مخیرانی 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

منظرگاه. ( ن](۱مرکب) محل نظر. 
تماشا گاب 

درا در دل که منظرگاه حق است 
وگر هم نیست منظر می‌توان کرد. 
مولوی ( کلیات شمس چ فروزاتفر) (فرهنگ 
نوادر لغات).. 

منظرگه. رم ظط گ؛] (! مرکب) منظرگاه:: 
دل خراب چو منظرگه اله بود 
زهی سعادت جانی که کرد معماری. 
مولوی ( کلیات شمس چ فروزانفر) (فرهنگ 
نوادر لغات). رجوع به منظرگاه شود. 

منظرة. [م ظ ]لع ) عسینک. (ناظم 
الاطباء). 

منظرة. (م ظ ر] (ع مسص) نظر, (متهى 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به نظر شود. ||( جای نگریستن, 
خوش ایند باشد یا بدنما. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطیاه). هر چیز که بدان بنگرند 
خوش آیند باشد یا بدنما,(از اقرب السوارد). 
|اجای دیده‌بان. (مهذب‌الاسماء) (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||قومی که به سوی چیزی نگران باشند. 


نظف. ۲۱۶۶۹ 


(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گروهی که 
به سوی چیزی بنگرند. (از اقرب الموارد). 
منظره. (م ظ ر /رٍ] (ازع. ) منظرة. رجوع 
به منظرة شود. ||کوشک. (حاشية فرهنگ 
اسدی نخجوانی). خانه بر طبقةٌ برین. خانه بر 
پلندی. قمت مرتفع از قصر و کاخی چون 
ایوان بی‌در. (از یادداشت مرحوم دهخدا), 
منظر: 

ای منظره و کاخ برآورده به خورشید 
تاگنبد گردان بکشیده سر ایوان. 

جایی در او جنر عالی کنم 
جایی فراخ و پهن چو میدان کنم. 

تا درون 

مگر روزی شاه شمیران بر منظره نشسته بود و 
بزرگان پیش او. (نوروزنامه), 

درون منظرۂ وهم تست بیش از عقل 

برون کثرهٌ مجد تست قصر قصور. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالصلومی 
ص ۳۷۶. 


دقیقی. 


ای تن از حجر؛ دل رخت هوس بیرون ته 
تا دلت منظره رحمت یزدان گردد. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص۸. 
بود اندر منظره شه متتظر 
تاببیند آنچه بتمودند سر. 
رجوع به منظر شود. 
- چارم (چهارم) منظره؛ فلک چهارم: 
برده به چارم‌منظره مهره برون از ششدره 
نرل جهان را از بره صد خوان نو پرداختد. 
خاقانی. 
|| چشم‌انداز. دورنما. (یادداشت مرجوم 
ده‌خدا). دورنمایی از صحنه‌های طبیعت 
همچون کوه و جنگل و باغ و روستاء 
منظر هفت آباد ده‌سنگ. [م ظ م د 
ده س ] ((خ) دهی از دهتان ریوند أبنت که 


مولوی. 


در بخش حومة شهرستان نیشابور واقع است 
و ۱۵۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران خ .)٩‏ 

منظری. (ع ظ ریی ] (ع ص) نیکومنظر, 
(مستتهی الارب): رجل منظری؛ مرد 
خوش‌روی و نیکومنظر. (ناظم الاطیاء). 
منظرانی. (اقرب الموارد). رجوع به منظرانی 


شود. 

منظریه. (م ظ ی ] ((ج) ده کوچکی است از 
بخش شمیران شهرستان تهران, یک دستگاه 
از ابنیة دور؛ قساجاریه دارد. (از فنرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). | کنون به شمیران 
پیوسته و قسمت اعظم آن باغ بزرگی است که 
دارای تأسیسات ورزشی و جر آن برای 
اردوهای ورزشی و پیشاهنگی است. 
منظف. [ نظ ظ ] (ع ص) پا ک‌کرده‌شده. 


۱- تصر ممدوح. 


۰ منظفة. 


(آنتدراج). پا کو پا کیزه‌کرده شده. (آتدراج) 
(از اقرب الموارد). رجوع به تتظیف شود. 
منظفه. (م ظ ف ] (ع ل) بوریای سفره‌مانندی 
که‌از برگ خرما سازند. (از اقرب الموارد). 
منظلم. ٤(‏ ظ لٍ] (ع ص) مسستم‌کشنده. 
(انندراج) (از اقرب السوارد). ست‌کشیده و 
اذیت‌دیده. (ناظم الاطباء). متحمل ظلم. 
کشنده ظلم. ستم‌بر. جورکش. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). 

منظم. (م نظ ظ ] (ع ص) آراسته و مر تب و 
نیک مرتب‌شده و مردف و مسلسل و به خوبی 
ترتیب‌داده‌شده. (ناظم الاطباء). به‌سامان. 
به‌نظم. بانظم. (یادداشت عرحوم دهخدا). 

- منظم.شدن؛ مرتب شدن. به‌سامان شدن. 
تظم و تر تیب یأفتن. 

- منظم کردن؛ مرتب کردن. نظم و ترتیب. 

|| جواهر به‌رشته کشیده. (انندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد)؛ 

یعتی برسان یه حضرت شاه 

این عقد جواهر منظم. خاقانی. 
|اسخن موزون و مرتب. (آنندراج) (از منتهی 
الارپ). رجوع به تتظیم شود. ||(!) جایی که 
در آن چسیزی را مسرتب می‌کنند. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مدخل بعد شود. 

منظم.  (‏ ]لع 0 جاینظم.ج.مناطم. (از 
اقرب الموارد). رجوع به معنی آخبر مدخل 
قبل شود. 

منظم. (م ظ ] (ع ص) ماهی یا سوسمار 
نظام‌برآورده و نظام خط سپید رشته‌دار که از 
دم تا گوش ماهی و سوسمار باشد. (آتدراج) 
(از منتهی الارب). ماهی یا سوسمار نظام‌دار. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجسوع به 
مدخل بعد شود. ||دجاجة منظم؛ ما کیانی که 
در شکم وی تخم پدید آمده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انظام 
شود. 

منظم. م رظ ظ ] (ع ص) ماهی نظام‌دار. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به 
مدخل قل شود. 

منظماً. [م نّظ ظ من ] (ع ق) مرتباً. به طور 


مر تب. . 
منظمی. ۶1 رظ ۳ (حامص) منظم بودن. 
مرتب بودن. بسامانی؛ 
چون غرفات هشت خلد. نه درت از مرتبی 
چون طبقات نه فلک. شش سوبت از منظمی. 
(از ترجمة محاسن اصفهان ص ۱۳۲). 
منظور. (] (ع ص, !) دیده‌شد.. (آتدراج). 
دی_ده‌شده و نگریسته‌شده وبه تأمل 
نگریسته‌شده. (ناظم الاطباء). 
-منظور شدن؛ دیده شدن. (تاظم الاطاء). 
||در نظر آورده‌شده. (ناظم الاطباء). 
- منظور داشتن؛ پاس داشتن. (از آنندراج). 


رعایت کردن: اصحاب سلطان... هیشه این 
مراتب را منظور نداشته‌اند. ( کلیله و دمنه). 
از آن لبهای نوخط می‌توان دل برگرفت اما 
دل مجزوح ما حق تمک منظور می‌دارد. 
صائب (از آنندراج). 
|استصود و قصد و مراد. (ناظم الاطباء). 
مقصود. کام. مرام. مراد. مطلوب. شرض. 
معنی. مفهوم. مضمون. مدلول. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ||تصین‌شده و پذیرفته‌شده 
و قبول‌شده و پسندیده و مطبوع و شایسته. 
(ناظم الاطباء). مورد قبول. مورد نظر. به نظر 
تین و قبول نگریسته. مورد توجه و 
عنایت: نواخت مسعود... از حد گذشته... 
محسودتر و منظورتر گشت. (تاریخ بیهقی ج 
ادیب ص ۱۳۷). برنشت با وزیر و فرزند و 
جملهٌ اعیان و مقدمان و مذکوران و منظوران. 
(تاریخ ببهقی ایضا ص ۶۳۹ا. 
مهر و چرخ اسبت روشن و عالی 
چه شگفت از بزرگ و منظور است. 
معودظد (دیوان چ زشید یاسمی ص ۳۶), 
این چا کر مخلص که ترا هت در این شهر 
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور. 
امیر معزی. 
در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت. 
(چهارمقاله ص ۲۴). ۱ 
سهل است | گریه منظر من تگری از آنک 
متظور عالمملکوت است مخبرم 
سیدحن غزئوی. 
شاه محفوظ حفظ یزدان ماند 
ملک منظور لطف یزدان گتت. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۰۴۵). 
ذات شریف مجلس سامی در اصلاح احوال 
بلاد... مشهور ایام و منظور انام. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص۱۲۹ اماس 
کردیکی از غلامان او که منظور او بود پیش 
او فرستد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۳۴۷). از هیچ وجه میان وجوه و اعیان 
مردم به وجاهت مذکور و منظور نبود. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۶). 
چون دید که اید از ره دور 
نزدیک وی آن جوان منظور. 
ملک فرمود تا ان رخش متظور 
برند از آخور او سوی شاپور. 
ز پرگار حمل خورشید منظور 
به دلو اندرفکنده بر زحل نور. نظامی. 
زهی به سیرت محمود در جهان مذکوز 
زهی به دید؛ تعظیم از آسمان منظور, 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ سین 
بحرالعلومی ص ۳۷۶). 
هر که منظور تو شد همچو ستاره ز شرف 
جایگاهش بر از این طارم نه‌منظر شد. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۲۶۹). 


منظور. 


آنکه منظور دیده و دل ماست 
توان گفت شمس يا قمر است. 
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور 
که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور. سعدی. 
جرم هلال عید که منظور عالمی است 
نعل سمند سرکش خرم‌خرام اوست. 

عبید زا کانی. 
سخن بی‌غرض از بندءة مخلص بشنو 
ای که منظور بزرگان حقیقت‌بینی. حافظ. 
از جملة منظوران و مقبولان حضرت خواجۀ 
ما بود. (انیس‌الطالبین ص ۴۷). منظور انظار 
آن بزرگواران می‌بودند. (حبیب‌السیر ج۱ چ 
خیام ص ۵). 
- منظور ساختن؛.مورد توجه قرار دادن؛ : 
سفله را منظور توان ساختن کو خوبروست 
ميخ را در دیده نتوان کوفتن کآن از زر است. 

خا“ 

- منظور شدن؛ قبول شدن و پندیده شدن و 
در کنار گذاشته شدن و انتخاب شدن. (ناظم 
الاطباء). مورد توجه و عنایت قرار گرفتن: 
چون... شایتگی شفلی بازنمایند محبوب و 
منظور شوند. (مسرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۶۴. 
= منظور کردن؛ پسند کردن و پذیرفتن. (ناظم 
الاطباء). 
منظور گشتن ( گردیدن): مورد توچه واقع 
شدن. مورد پسند و قبول وآقع شدن: بوحنیقه 
منظور گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۳۸۷). کلیله گفت انگار که به ملک 
نزدیک شدی به,چه وسیلت منظور گردی. 
( کلیله و دمند). 
-منظور نظر؛ پسندیده و شایسته و لایق نظر. 
(ناظم الاطباء), مورد توجه و عنایت: منظور 
نظر تسربیت و عسنایت او می‌گشتند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص‌۲۸). 
مسنظور نسظر تسربیت و شفقت او شود. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص 4۷۳. 
منظور نظر رحمت الهی گردد. (مصیاحالهدایه 
چ همایی ص‌۲۱۸). شاپور را منظور نظر 
عاطفت و شفقت گردانید. (حییب‌السیر ج۱چ 
خیام ص ۲۵ ۲۹ 


سعد ی). 


||مجازا؛ معشوق. سعشوقه.. محبوب. دلدار. 
دلیر. یار. (یادداشت مرحوم دهخدا)ء 
مان عاشقان صاحب‌نظر یت 

که خاطر پیش منظوری ندارد. 

هر کس به تعلقی گرفتار 
صاحب‌نظران به روی منظور. 

هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد 
اختیار این است دریاب ای که داری اخیاری. 


سعدي. 
سعدی. 


در آن بساط که منظور میزیان باشد 
شکم پرست کند التفات بر ما کول. سعدی, 


منظور. 


منظور خردمند من آن ماه که او را 
با حسن ادب شوه صاحب‌نظری بود. 
حافظ. 

هر جا که حسنی یابد! بدو درآویزد و هرگز 
بی مظوری و محبوبی و دلارامسی نباشد. 
- منظور نظر؛ محبوب و معشوق. (ناظم 
الاطپاء), 

- منظور نظر همه مردمان شدن؛ آشکار و 
هویدا گشن. (ناظم الاطباء). 

||نمودار و آشکار. (تاظم الاطباء), ابه چشم 
آسیپ‌رسیده, آنکه به چشم وی آسیب رسیده 
باشد. (از اقرب الموارد). إإآنكه به خير و 
نیکی او امیدوار باشند. (از اقرب المواردا. 
مفظور. [م] (اخ) ابن زبان‌بن سیارالفزازی, 
شناعر مخضرم و از صحابه بود و در حدود ۲۵ 
ه.ق.درگذشت و او سید قوم خود بود و با زن 
پدرش مليكة بنت خارجةالمزنية ازدواج 
کرده‌بود که په دستور عمر از او جدا شد و در 
فراق او اشعار رقیقی سرود. (از اعلام زرکلی 
ج۳ ص ۰۷۶ . 
منظور. [2] ((خ) اين عمارةالهینی (متوقی 
به سال ۴۹۵ ه.ق.)امیر مدینه. مردی فاضل و 
شجاع بود. در مدینه درگذشت ت. (از اعلام 
زرکلی ج٣‏ ص ۰۷۶ ۰ 


منظورة. [م ر ] (ع ص) زن عسیب‌نا ک. 


(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
مَعبة و گویند امرأة منظورة. (از اقرب 
السواره). ||(إ) داهيه و بلا. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج). داهه و گویند اصابته 
منظورة. (از اقرب الموارد). 

منظوزیت. (م ری ی] (ع مص جعلی, 
امص) منظور بودن. حالت و چگونگی منظور. 


رجوع به منظور شود. ||حالت نگریستن,. . 


(ناظم الاطباء).. 
منظوم. [م] (ع ص) به‌رشته کشیده‌شده و 
منظم‌شده. (ناظم الاطیاء). ببه‌رشته کسرده. 
مرتب‌کرده و آراسته. (بادداشت مرحوم 
دهخدا)؛ امور دولت و اشفال سملکت در 
سلک ارادت به تجح آمال منظوم. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ض ۵۲). سلک این 
احوال منظوم ماند. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۹۹). 

زهی مصالح گیتی به سعی تو منظوم 

زهی ماعی خوب تو در جهان مشکور. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص ۳۷۶). 

نه بی او عيش می‌خواهم نه با او 

که‌او در سلک من حیف است منظوم. 

سعدی. 

ری منظم نگه داشتن. مسرتب و 
ن» ایزد تعالی سلک احوال 


آراسته داشتن 


جهانیان بواسطة رأی جهان‌گشای خداوند 
صاحب اعظم. منظوم دارد. (صر ینام 9 
قزوینی ص ۶۶). 
- منظوم گردانیدن؛ مرتب و ا 
افعال خاص خویش رامرتب و منظوم گرداند. 
(اخلای ناصری). 
|| مرروارید به‌رشته کشیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
به‌رشته درکشیده؛ 
نظم لفظش چو گوهر منظوم 
نثر خطش چو در منثور است. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین 
ص ۲۹ 
و آنکه گر تربیتی یابد بحر از نکش 
در منظوم شود در دل او قطره میاه. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۳۰۶). 
اگرچه لول منشور باشد آن به بها 
ز طبع بنده بها گیر ولو منظوم. . ۰ سوزنی, 
... با خطی چون در منثور و شعری چون عقد 
منظوم. (لباب‌الالباب چ نفیی ص .4٩۳‏ 
دو رسته لول منظوم در دهان داری 
عبارت لب شیرین چو للژ مشور. 
هر کس که لاف گوهر منظوم می‌زند 
گوهرشناس ترز تویی نیست گو بیار. 

آین‌یمین. 


سقدی. 


فشاندم از خوی خجلت لألی منشور. 
= منظوم شدن؛ به رشته کشیده شدن: 


۳۳ 


به خدایی که در موجودات 
جز به امرش نمی‌شود منفظوم. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۴۶۹۴). 
||سخن موزون و مرتب. (آنندراج). سخن در 
وزن و تر تیب درکشیده‌شده و شعراو سخن 
موزون. (ناظم الاطباء). شعر و آن خلاف 
منشور است. (از اقرب الموارد). به‌نظم‌کشیده. 
به‌نظم‌د رآورده. مقابل منثور؛ 
سخنهای منظوم شاعر شنیدن 
بود سیرت و شیمت خروانی. منوچهری. 
بین کاندر دعای دولت تو 
سخن می‌پروزم منظوم و منثور, 
ایوالفرج رونی (دیوان چ پروفور چایکین 
ص ۵۸). 
قصه منثور خاشا کی بود تاریک و پت 
گوهری‌گردد چو منظوم اندرآید بر زبان, 
ازرقی. 
طبع را به سخن منظوم میل بیش باشد. ( کلیله 
و دمنه). 
بینمت منظوم و موزون و مقفی زآن ترا 
دستیار خویش دارد زهره در خنیا گری. 
داش 
این خدست منظوم که در جلوء انشاد 
دوشیزء شیرین حرکات و سکنات است... 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۳), 


منظومات. ۲۱۶۷۱ 


بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم 
هیچ خاطر وقت انشا برتتابد بیش از اين. 
خاقانی. 
بدان که ارباب صنعت را اختلاف است که اول 
(لباب‌الالساب چ نفیسی ص۱۸). پس اول 
کسی که سحن پارسی را منظوم گفت او" بود. 
البابالالباب چ نقیسی ص۲۱ 
-قول منظوم؛ شعر. (منتهی الارپ). 
کلام منظوم؛ 
دهخدا): عامةٌ شعرا هر تغییر که در نفس کلام 
منظوم افتد... آن را زحف خوانند. (المعجم ج 
مدرس رضوی ص۴۷). لکن معظم آن به 
اشعار عرب مخصوص تواند بود که کلام 
منظوم را واضع اصل‌اند. (السعجم چ مدرس 


رضوی ص ۲۹۷). آنچه به اوصاف شمرا 


شعر. (بادداشت مرجوم 


وی ر بوسر سوم ۳9۳ 
تداولی بیثشتر ندارد مكالمةُ جمادات و 
حیوانات ناطق است. (السعجم ج دانشگاه 
ص۳۶۸). کلام منظومش... از رشحات اقلام 
صراف طبع نقاد به لالی الفاظ ترصیع یافته. 
(حبیب‌السیر جاج خیام ص 4۳. 
- منظوم شدن؛ به نظم درآمدن. به شعر 
درامدن: 
هم ز فر دولت تست این که خود 
مدح تو منظوم بی‌من می‌شود. 
جسمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگر دی ص ۲۶۱). 
- منظوم کردن؛ به رشتۀ نظم کشیدن. به نظم 
درآوردن. به شعر درآوردن: 
کنم منظوم مدح تو به لفظی کآن بود آسان 
که در دلها فزون باشد حلاوت لفظ اسان راء 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۳). 

- منظوم گردیدن؛ په نظم درآمدن. به شعر 
درافدن. 
سخن گرچه منثور نیکو بود 
چو منظوم گردد نکوتر شود. 

(از لیاب‌الالباب چ نقیسی ص .)١١‏ 
| (() گروه ملخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از محیط المحیط). ||(!خ) ستارء سه گانه از 
جوزا. ||پروین. ||یکی از منازل قمر و آن پنج 
ستاره است در ثور و آن را دیران نیز گویند. 
(منتھی الارب) (از ناظم الاطباء). 
منظوماب. [مْ](ع ص»لاج منظومه. اشعار. 
سخنان موزون: فضلای عصر در ذ کرآن غلا 
منظومات بسیار گفتند. (ترجمة تاریخ یمینی 
چ ۱ تهران ص ۳۳۰). رجوع به منظومه شود. 
- عقود منظومات؛ کنایه از اشعار و سخنان 
موزون: عقود منظومات را در عقد اعتبار 
حول افاضل می‌آوردم. (صرزبان‌نامه 3 


۱-دل. ۲ -بهرام گور. 


۲ منظومة. 


قزوینی ص ۲), 
منظومة. (22] (ع ص) رجوع به مدخل بعد 
شود. 
منظوعه. ( ۱۶/۶ از ع. ص, !) تأنیت 
منظوم. منظومة. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
رجوع به منظوم شود. ||هر چیز واقع‌شده در 
صف و قطار و در نظم. (ناظم الاطباء). 
= منظومة زواهر؛ رشتة مروارید. (ناظم 
الاطیاء) 
||هر یک از شموس با سیارات و اقمار او. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
-منظومة شمسی "؛عبارت است از خورشید 
و عطارد و زهره و زمین و مریخ و مشتری و 
زحل و آورانوس و نپتون و پلوتون و اقمار 
سیارات و ذوات‌الاذنابی که در حول و حوش 
خورشید در حال سیر و حرکتند. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). 
|اهر کلام صوزون و مسجع و شمر و نظم. 
(ناظم الاطباء). داستانها و افانه‌های بلند که 
در قالب مثنوی به نظم درآورده باشند مانند 
منظومة ویس ورامین, منظومة وامق و عذرا 
و 
= منظومه‌های اهالی‌پسند؛ شمرهایی که 
مردمان دانا می‌پندند. (ناظم الاطیاء) 
منع. 11 2 مص) بازداشتن از کاری. (تاج 
المصادر بیهقی). بازداشتن. (المصادر زوزنی). 
بازدائتن کی را از کاری و چیزی. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (از اقرب الموارد. 
بازداشت و دورکردگی و دفع و ردو تعرض و 
ممانعت و نهی و نفی و انکار و مخالفت و 
مزاحمت. (ناظم الاطیاء). جلو گیری: 
بازداشت اشت. ردع. . کف. حظر. حجب. .گر فة 
(یادداشت مرحوم دهخدا): معنی بخل از روی 
شرع منع واجب است از مال و به عرف و 
عادت منم فضل مال از محتاج. ( کشف 
الاسرار ج ۲ ص ۵۰۲). 
گرقيامت را به صورت دید خواهی شو بین 
حشرونشر و دفم‌ومنم و گیرودار و عفوومن. 
سائی (دیوان چ مصفا ص ۲۷۳). 
رد و منعت حکم گردون را حنا بر کف نهد 
در هر آن عزمی که تز نوک قلم کردی خضاب. 
انوری (دیوان چ مدرص رضوی ص۲۴). 
هرکجا منم تو بگشاد در چون و چرا 
بر در خانة تقدیر توان زد مسمار. 
انوری (ایضاً ص ۱۵۶). 
مراد از نصرت ظالم» منم اوست از ظلم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱.)۱۱۳ گر خصمی 
قصد او پیوستی از چند منزل لشکر ایشان را 
بدیدی و دفع و منع ایشان را مستعد و 
وشکرده شدی. (جهانگهای جوینی). آنچه 
| فرمودی از زجر و منع اگرچه تربیت است 
طایفه‌ای بر بخل حمل کنند. ( گلستان سعدی), 


هرگا... از جانب دل سنعی و زجری نيابد. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۲۶۱). از منع آن 
خللی دینی با دنسیاوی تولد نکند. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص 4۷۱. مسنع آن سيب 


خلل مزاج و نقصان عبادات. (مصباح‌الهدایه 

ایضاً ص ۷۱. 

آنچه گویی نه بر آن منع بود غیر ترا 

و آنچه سازی نه بر آن چون و چرامی‌آید. 
این‌یمین. 

عقلم گوید دلا مگر نشنیدی 

منع چو بیند حریصتر شود انسان ". . قاآنی. 

منع بتان عشق فزونتر کند 

ناز دل.,خون‌شده خون‌تر کند. ایرج میرزا. 


- قرار منع تعقیب؛ قراری مبی بر ممانست از 
تعقیب متهم که بازپرس پس از غور و دقت و 
مشاهد؛ عدم کفایت دلایل ثبوت جرم صادر 
می‌کند. رجوع به قرار شود. 
-منع تعقیب (اصطلاح حقوقی)؛ ممانمت 
باز پرس از تعقیب متهم. رچوع به ترکیب قرار 
منع تعقیب شود. 
منم صرف؛ ممنوع بودن از صرف و مراد 
این است که کلماتی تنوین و جر تپذیرند. اهل 
زبان به حکم استقرا دریافته‌اند که هرگاه دو 
سب از اساب خاصی که ته سبب‌اند در 
اسمی باشد یا یک سب که جانشین دو سبب 
شوده آن اسم غیرمنصرف می‌شود و اسباب 
منم صرف عبارتند از: عدل, وصف. تأنیث به 
تاء صعرفت یا علمیت, جمع, ترکیب. 
وزن‌الفمل, الف و نون زائدتان. عجمه. 
(فرهنگ علوم تقلی تألیف سجادی). 
- منم فرمودن؛ بازداشتن. جلوگیری کردن. 
مسنع کردن: و منعی نیکو بی‌تنگخویی 
می‌فرمای. ( کلیله و دمته). از جهت مشکلی 
این مسثله شریمت از خوض در آن سنع 
فرموده است. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص ۳۵ ا گربیند که میل به رنگی مخصوص یا 
هیأتی مخصوص دارد او را از آن منع فرماید. 
(مصباح الهدایه ایضاً ص ۱۵۲). رسول (ص) 
منع فرمود و دلوی آب خواست و بقرمود تا 
أن موضع را بشتد. (مصیاح‌الهدایه ایضا 
ص ۱۵۶). روزی جنید او را از آن منع فرمود. 
(مصباح‌الهداییه اییضا ص۱۹۸). رجوع به 
ترکیب بعد شود. 
- منع کردن؛ بازداشتن. (ناظم الاطیاء). 
جلوگیری کردن. ممانعت کردن. قدغن کردن: 
از هر دو طرف منع و زجر کرد. (کیمیای 
سعادت چ احمد آرام ص ۴۳۱). سگی بر در 
سرای وی را منع کند. ( کمیای سمادت ایا 
ص۷۳۵). از این سیب شرع منع کرد از این 
فکرت. و سلف منع کرده‌اند از کلام. ( کیمیای 
سعادت ایضاً ص ۷۸۲ ہی حراس آسمان و 
گوشوانان‌او را متع کردند. ( کشف‌الاسرار ج۱ 


eg 

ص۲۹۶). سیدالصرسلین محمدین عبداله 
(ص) را از شعر منع کرده‌اند و این در بر وی 
بسته. (لباب‌الالیاب چ نفیی ص ۱۹ مرامنع 
نکردی به سر چاه او رفتمی. (لباب‌الالباپ 
ایضاً ص‌۷۵). آمد شد کفره از بلاد اسلام منع 
کرد. (السمجم چ دانشگاه ص۳۶۶). از 
مواظبت بر وظیفهٌ معتاد و طلب زیادت مسنع 
نکند. (اخلاق ناصری). از خواب بار سنع 
کنند.(اخلاق ناصری). تا| گر...از تفکر مطالعه 
منم کند... (اخلاق ناصری). سری که حق 
تسعالی را در تقویت او بود منع كند. 
(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ ص ۲۷. 
هیچ‌کس را مجال آن نه که منمی کند. 
(جهانگشای جوینی ابا ص۴۹). ایشان را 
از قتل و تهب زجر و منع کرد. (جهانگشای 
جوینی ایضا ص .)٩۰‏ 
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت 
مانده خلق از جد پیر اندرشگفت. 
تا چنان شد کن عوانان خلق را 
مع م یکر دند کا تش در میا مولوی. 
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گویی 
تو نبودی که من این جام محبت خوردم. 

سعدی (دیوان چ مصفا ص ۵۰۷). 
لک نع گر ید رل کرد 


دجله را پیش باز نتوان بست. 


مولوی. 


سعدی. 
اگربه کلی خواب از نفی منع کنند... 
(مصباح‌لهدایه چ همایی ص ۲۸۱). مردم از 
مباشرت مباح منع می‌کنی. (مصباحالهدایه 
ایضاً صس۱۷۴). از حظوظش منع نکند. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۲۳۰ 
منشان پیش یکدگر زن و مرد 

ور نشیند منع باید کرد. 

نمی‌توان ز کرم منم باده‌خواران کرد 
به دست بسته سبو هر چه داشت احسان کرد. 


اوحدی. 


صائب (از آتندرا اج( 

-متع کلیم؛ کتایه از جواب لن‌ترانی. (غیاث) 
(آنتدراج). رجوع به آن‌ترانی شود. 
||مقابل اباحه. تاروان کردن. (یبادداشت 
مرحوم دهخدا). ||نادادن. (تاج المصادر 
بهقی). خلاف اعطا. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). مقابل عطا. 
(یادداشت مرحوم دهخدا)* 
کی‌رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا 
غمزه تو عمر هباء خندۂ تو عيش هنی. 

سائی (دیوان چ مصفا ص 4۳۵۵. 
خود را چو عطا دهی فراوان مستای 
وز منع کسی نیز مرو نیک از جای 
در منم و عطا ترا نه دست است و نه پای 


(فرانری) 50۱21۲6 ٩۷5۱۵۳6‏ - 1 
۲ -اشاره است به «الانتسان حریص علی ما 


۳ 


میم 


منعمطف. ۲۱۶۷۳ 


و شاد الاطباء) (از اقرب الموارد). |اناقة عتعب؛ ناق 


منعاء . 
بندنده خدای است و گشاینده خدای. 
سنائی (ایضاً ص ۶۱۵. 
شاه خرسندیم جمال نمود 
جمم منع و طمع محال نمود. سائی. 


ابوعشمان گوید که مرد تمام نشود تا اندر دل 
وی چهار چیز برابر نشود؛ منع و عطا و عز و 
ذل. (ترجمهة رسالة قشیریه چ فروزانفر 
ص ۵۲). 

معاذالله که کس در خاطر آرد 

که‌در طبع تو هرگز منع و رد است. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (چ وحید دستگردی 
ص۳۸۸ 

گرهمه کس ز منع بگریزد 

منم آن کز عطا گریخته‌ام. خاقانی. 
آفتاب پاشنده و بخشنده است لکن به میغ 
معش پوشیده می‌دارد. (منشات خافانی چ 
محمد روشن ص ۱۳). 

در ضیافت خانة فیض توالت ملع ست 

در گشادست و صلا درداده خوان انداخته. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان ج حسین 


پحرالعلومی ص ۲). 
از پی نظم امور عالم هستی 
قوت اعطا و منم داده پنان را. 
ی 
اادر اصطلاح مناظرہ گاه اطلاق 2 سوال به 
معنی اعم شود و مشهور اطلاق آن است بر 


TE RET 
مناقضت گویند و منم در آنکه گوید این‎ 
تعریف جامع و مانع است این است که مانع‎ 
دخول اغیار و جامع تمام افراد است. (فرهنگ‎ 
خرچنگ, ج.‎ I علوم عقلی سجادی).‎ 
منوع. (متتهی الارب) (انندراج) (ناظم‎ 
الاطباء) (از اقرب الموارد).‎ 

منعاعء . م ن (ع ص [) ج منیع. (یادداشت 
مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به 
منیع شود. 

منعام. ۳ (ع ص) مرد بسیار فضل و 
احسان. (متهی الارب) (انندراج). بسار 
بخشش‌کننده. (غیاث): رجل منعام؛ صرد 
بسیار فضل و احسان. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

منعاة. [] (ع | خبر مرگ. مَنعی. ج, مناعی 
و گوییند: ما کان منعاه منعاة واحدة و لکنه کان 
مناعی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
منعب. Ef‏ " (ع ص) اسب نسیکو که در 
رفتار گردن دراز کند همچو زاغ و آنکه سر 
بلند نماید. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). اسب رهوار که گردن خود همچون 
زاغ دراز کند و گویند آنکه سر خود بلند دارد 
و بر بالای او مزیدی نباشد. (از اقرب 
السوارد). |اگول بابانگ. (منتهی الارب) 
(آتندراج). مرد گول و احمق بابانگ. (ناظم 


تیزرو. (منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). ماده‌شتر تیزرو, ج. صتاعب. (ناظم 
الاطباء). 
منعثق. ٤غ‏ ثا (ع ص) سحاب مشق و 
متعشق؛ ابر فراهم آمدة به هم آميخته. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواردا. 
منعثل. [مع ثِ ] (ع ص) اسب که در رقن 
پای کشاده دارد و به روشی بردارد که گویا از 
گل‌می‌کشد آن را. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
منعجد. مغ ج) (ع ص) تسیز و سخت 
خشمنا ک. (منتهی الارب). خشمنا ک تسیز و 
تند. (ناظم الاطباء) 
منعجف. ٤(‏ ع ج] (ع ص) بعر منمجف؛ 
شتر لاغر و خشک. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) 


1٣ع‏ د] (ع ص) بسرگردنده از اه 


راست. (آنتدراج). آنکه برمی‌گردد و عدول 
می‌کند. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منعدم. 1ع د 2 ص) ننیست‌شونده. 
(غیاث) (آنندراج)". ست و نابود شونده و 
نیت و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و 
معدوم و برطرفگشته و ویران و خراب شده و 
تباء گشته و ضایع و ناياب. (ناظم الاطباء). 
= منعدم شدن؛ نابود شدن. نیست شدن. 
معدوم شدن: نفس... جوهری است قایم به 
ذات خویش نه جم و نه جسمانی پس فا بر 
او تبود و به انحلال ترکیب بدن, منعدم نشود. 
(اخلای ناصری), 
معدم کردن؛ محو کردن و خراب کردن و 
نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن و 
ویران ساختن. (ناظم الاطباء). 
- منعدم گردیدن؛ منعدم شدن: نفس جوهر 
باقی است که به اتحلال بدن فانی و منعدم 
نگردد. (اخلاق ناصری). 
گراز بیط زمین عقل منعدم گردد 
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم. 
سعدی. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
منعد ی .1 ع](ع ص) مسسری و دارای 
سرایت. (ناظم الاطباء). 
منعرج. ٣ع‏ را 2 ص) خمیده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آفتاب خمنده به 
سوی مغرب و میل‌کننده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). آفتاب به سوی مغرب فیل‌کرده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انمرا اج بشود. 
منعرج. [معر)(ع ص) خمیده. || خم وادی 
بر راست و چپ. (متتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): 


کان لم‌یرد ماء بمنعرج اللوی 

و لاظها يوماً ظلال خام, 

(از ترجمة محاسن اصفهان). 

منعزق. (غ ز] (ع ص) دشوارخوی" 
(منتهی الارب). بدخوی و کج‌خلق. (ناظم 
الاطباء). 

منعزل. مغ ز](ع ص) گوشه گزین و دور. 
(آنندراج). گوشه گیرنده و دورشده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به اتعزال شود. 

هنعش. (مع] (ع ص) نس‌اطدهنده. 
برخیزاننده. افزاینده: فلان دارو منعض 
حرارت غریزی است. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منعش. (م عش‌ش](ع ص) پيراهن 
درپی‌پذیرفته. (انتدراج) (از منتهی الارب). 
پیراهن دریی‌زده. (ناظم الاطباء) پیراهن 
رقعهدوخته‌شده. (از اقرب الموارد). 
(آنندراج) (از متهی الارب). سخت‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انعصاب شود. 

متعصر. اغ صا (ع ص) لاور 
فشارده‌شده. (آنتدراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). فشارده‌شده. (ناظم الاطباء). 
رجوع به انعصار شود. 

منعصم. (ع ص ](ع ص) بازایستنده از 
گناه. (آنسندراج) (از منتهی الارب). 
بازداشته‌شده و نگاهداشته‌شده. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به انعصام شود. 

منعط. (م عطط ۱ (ع ص) وب معط؛ جامة 
دریده. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

منعطف. مغ ط](ع ص) خسم‌گیرنده. 
(غیات) (آنندراج) (از متهی الارب). خمیده 
و خم‌گرفته و دولاشده. (ناظم الاطیاء). 
|ابرگردنده. (غیاث) (آنندراج). 

-منعطف کردن؛ برگردانیدن. متو جه ساختن: 
پدر و دختر گفتند مگر اختر سعد عسنان 
عاطفت پادشاه, سوی ما منعطف کرد. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۲۲). 


۱-کمتبر و قبل کمحسن. (اقرب الموارد). 

۲ - صاحب غیاث و آنندراج افزایند: در خیابان 
نوشته که بعضی گویند این لفظ غلط است و 
صحیح معدوم» ظاهراً از آن است که اتفعال قبول 
فعل می‌خواهد و عدم چیزی نیت که شیء آن 
را قبول کند و صاحب مزیل‌الاغلاط نوشته که 
انعدام لفظ غلط است چرا که باب انفعال 
مختص به علاج و تأثیر است مگر استعمال آن 
پیار است. 

۳ - بدین معنی در اقرب الصوارد مسعزق آمده 


است. 1 


۴ منعطف. 


منعطف. زمْ غ ط ]۲ (ع !) مستعطف‌الوادی؛ 
خم رودبار. (متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 


منعظ. [مع] (ع ص) هر آنکه آزمند جماع 
باشد. ||فرج باز و فرازکرده‌شده از غایت 
شهوت. (ناظم الاطباء). رجوع به انعاظ شود. 

منعفر. 1ع ف] (ع ص) خا کآلوده. 
(آنندراج) (از سنتهی الارب). به خاک 
آلوده‌شده و در خاک غلتیده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انعقار 
شود. 

منعفق. [مع ف ] (ع ص) گذرنده در امور و 
شتابی‌کننده. (انندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). آنکه در کارها شتابی می‌کند. 
(ناظم الاطباء). |[مایل و بازگردنده از آب. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
بازگردنده از آب. (ناظم الاطباه). 

متعفق. [ ٣ع‏ فَ] (ع ) تصرف از آب. 
(منتهی الارب). جابی که بدان بازمی‌گردند. 
(ناظم الاطباء). متصَرّف. مُنمٌطف. (اقرب 
الموارد). رجوع به منغفق شود. ||جایی که از 
آن کوچ می‌کنند. (ناظم الاطباء). 

منعق. [م عّقق] (ع ص) کسفته‌شده و 
شکافه‌شد. (انتدراج) (از منتهی الارب) (از 


و ازهم‌واشده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب). رجوع به انعقاق شود. 
منعقد. 1ع قي (ع ص) بسته‌شونده. (غیاث) 
(انندراج), بسته‌شده و بسته و بند کرده و 
گرهء‌زده‌و بسته‌شده. (ناظم الاطباء). 
¬ منعقداللسان؛ بسته‌زبان. (تاظم الاطباء). 
||معاهده و شرط بسته‌شده و انجام‌پذیرفته, 
(ناظم الاطباء). نهاده (عهد. پیمان, قرارداد). 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
- منعقد شدن؛ بسته شدن و انجام پذیرفتن, 
انقماد یافتن. 
= منعقد کردن؛ بستن و انجام دادن (پیمان. 
قرارداد). 
|| برپاشده. برگزارشده. 
- منعقد شدن؛ بر پا شدن. 
-منعقد کردن ماتم یا جشتی؛ برپا کردن آن. 
(یادداشت مرحوم دهخدا. , 
|| زناشویی‌شده. (ناظم الاطیاء) ||سفت‌شده. 
از حالت مایع به حالت جامد درآمده. 
شیر شعاع 
تش گر د. (لباب‌الاباب ج 


جامدشده: آپ منعقدی که به تا 
آفتاب. رنگ آ7 
نفیی ص ). 
لفظش چو لعل منجمد از خندة هوا 
خطش چو در منعقد از گریة غمام. 

فرید کافی (از لیاب‌الالباب ج نفیسی ص ۱۱۰). 
منعقد شدن؛ بسته شدن. په حالت جامد 


درامدن. 


- منعقد کردن؛ سفت کردن. به حالت جامد 
درآوردن. 

- معقد گردیدن؛ به حالت جامد درآمدن. 
مجمد شدن. سفت شدن؛ 

ز باد سرد کجا آب منعقد گردد 

به لطف طبعش اگر آب را درآغاری. 
کسمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۳۴۰). 

= رمقد شتن؛ منعقد گردیدن؛ 

وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش 

منمقد گشتند سیم و نقره و زر عیار. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۵۵). 

خونی از جوش منعقدگشته 
پرنیانی به خون درآغشته. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 

||ابر فراهم‌آمده. (ناظم الاطباء). 
منعقده. [ ٤ع‏ ت د /د] (ع ص) تأیت منعقد. 
منعقدة. رجوع به منقعد شود. ||نزد نقها یکی 
از انواع سوگند باشد. معقوده. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). 
منعقر. [مْعق](ع ص) ستور پشت‌ریش از 
پالان. (اندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ستور پشت‌ریش‌شده. (ناظم 
الاطباء) ||پی‌زده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اشتر یا اسبی که پای آن از شمشیر 
مجروح شده باشد. ||بریده‌شده. || خرمابنی 
که‌سر آن را بریده باشند. ||بازداشته‌شده. 
(ناظم الاطباء). 
منعقف. ع قي] 2 ص) برگشته. خمیده. 
درهم‌پیچیده. کج و معوج شده: پیه خاییده 
چون بر ناخنی نهی که منعقف‌شده بود, مدام بر 
او همی تھی راست و نیکو باز کندش. (الابئیه 
ج دانشگاه ص .)۲٩۹۰‏ 
منعکس. ٣غ‏ کي ] (ع ص) بسسرگردیده و 
عکس پذیرفته.(آنندراج) (از منتهی الارب). 
برگردیده‌شده مانند صورت در آیینه و یبا در 
آب و عکس پذیرفته و شکل و صورتی که در 
آینه و یا در آب افتاده و برگردیده باشد. 
(ناظم الاطباء). انعکاس يافته. برگشته (صوت, 
تور). 

< معکس شدن؛ انعکاس یافتن: تا در او... 
اشعة انوار جمال احدیت و جلال صمدیت 
نکیل هود اسا ناه ایی 
ص ۲۲۶]. 

- منعکس گردیدن؛ انعکاس یافتن: تا نور 
طهارت ظاهر در باطن منعکس گردد و مدد 
انوار دل شود. (مصباحالهدایه ایضاً ص ۱۶۶). 
¬ منعکس گشتن؛ منعکس گردیدن: صورت 
روح در آيلة وجود آدم خا کی منمکس گشت. 
(مصباح الهدایه ايضاً ص 4۵). رجوع به ترکیب 
قبل شود. 

||وازگون و سرنگون و مخالف. (ناظم 


نظامی. 


منعل. 

الاطباء). منقلب‌شده. برعکی: مین که 
اشکال روش روزگار چگونه منعکس شده 
است. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص ۲۰۲). 
منعکف. [م ع ک ) (ع ص) موی تافته و 
پیچیده. (ناظم الاطباء), 
منعل: [۶ غ) (ع ص, !) زسین درشت. اسم 
است آن را و صفت. (منتهی الارب). زسین 
درشت و گویند نزلنا منعلاً و ارضاً نعلا (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
منعل. [مع)(ع ص) رس مستعل؛ اسب 
سخت‌سم. |[فرس منعل ید کذا و رجل کذا او 
الیدین او الرجلین؛ اسب که ميان سم و رسغ 

ان سپیدی باشد و گرد نگردد یا برتر گذرد از 
سپیدی خاتم که سپیدی اندک است در قوائم. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محيط المحيط). 

- منعل‌الاریم؛ اسبی که سپیدی در هر چهار 
دست و پای ان باشد. (از صبح‌الاعشی ج۲ 
ص ۲۰). 

||نعل‌کرده‌شده از ستور. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از آقرب الموارد). رجوع به 
انعال شود. |[مرد بانمل. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد)۲ 
(از محيط المحيط). 
هفعل.(۶ع /۸ دع ]ع ص) نملبند. 
(مهذاب الاسماء). آنکه ستور رانعل میکند. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انعال و تتمیل شود. 
هفعل. 1م نغ ع ] (ع ص) ستور نعللکرده‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به تنعیل شود. || آنچه به 
شکل نعل اسب باشد. (غیات) (انندراج). 
عين منعل؛ در شوه خط ثلث سه قسم عین 
(ع) است: منعل. فم‌الاسد. فم‌اشعبان. (حاشية 
دیوان خاقانی نسخه پاریس). در اصطلاح 
خطاطان عين نعلی عین اول (عا را گویند. 
(حاشية دیوان خاقانی ج عبدالرسولی) 
(ملیقات دیوان خاقانی چ سجادی 
ص 0۱۰۳۴؛ 

گر نه شب از عین عد ساخت طلسمی بخم 
عین منعل چراست در خط مغرب رقم. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۶۱). 

مفعل. نع ص) جوراب نعل 
و منعل؛ جورابی که بر کف آن چرم یا پوست 
دوخته باشند. (از اقرب الموارد). 


۱ -در اقرب الموارد افزاید: به كر طاء نیز 
آید. 

۲-در لان‌العرب به کسر عين ضبط شده 
است. (از اقرب الموارد). 


چه صفدر. صفدر گیتی چه سرور. سرور لشکر. 


منعلة. (م ع [)(ع ص, !) زمسسین درشت. 


(متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به منم شود. 
منعلة. [م َغ ع [] (ع ص) ودية منعلة؛ نهال 
ازبیخ‌یر کنده. (منتهی الارب) (تاظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
منعم. [م ع] (ع ص) مالدار و نعمت‌دهنده. 
(آنتدراج). آنکه احان و نیکویی می‌کند و 
نعمت‌دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و 
سخی و باهمت. (ناظم الاطباء) صاحب 
نمست. (از اقرب الموارد): ۱ 
وین عید همایون به تو بره قرخ و میمون 
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. 
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص ۱۳۷), 
کدام منعم کو مر ترا به طاعت نینت 
کذام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. 
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص‌۴۸). 
دو فریضه پدا کرد از بهر منعمان و بندگان 
خاص. (قابوس‌نامه چ نفیسی ص۲ مردی 
سخت ملعم بود. (قابوس‌نامه ایضا ص ۱۴). 
گرراست گفت آنکه ترا این اید کرد 
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمي. 
ناصرخرو. 
نعمت منعم چراست دریادریا 
محنت مقلس چراست کشتی‌کشتی. ناصرخسرو. 
منعمامکرما خداوندا 
شا کرنداز تو خلق و تو مشکور. 
ابوالفرج روتی (دیوان چ پروقسور چایکین 
ص .6۵٩‏ 
گردداز مال تو امل منعم 
خواهد از تیغ تو اجل زنهار. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفور چایکین 
ص ۰۵۱ 
ماتا جناب بستی با منعمان دهر 
زین روی باشد از همگان اجتتاب تو. 
مسعودسعد, 
تویی مفضل ملت ایزدی 
تویی ملعم دولت پادشا. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۳۲). 
تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله 
گرداند...و توانگر منعم را ذرویش. ( کلیله و 
دمته). 
کفرباشد از طمع پیش در هر متعمی 
قاست ازادگي چون حلقه بر در داشتن. 


سنائی (دیوان ج مصفا ص۲۵۲). ۰ 


یکی عالم یکی جادل یکی ظالم یکی عاجز 

یکی متعم یکی سفلس یکی شادان یکی محزون. 
سنائی (ایضاً ص ۲۸۴). 

شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار ملعم است. 

(چهارمقاله چ معین ص ۳). جوان بود و منعم و 

متتعم. (چهارمقاله ایضا ص۹٩‏ ۱۰). 

چه قادر. قادر مکرم چه قاهر, قاهر منعم 


عیدالواسم جبلی (دیوان چ صنا ج۱ 

ص ۱۴۰). 

منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی 

نان جو می خورد و پیشش پاره‌ای بز موی و دوک. 
آنوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۶۹ 

حرز مطلق رکن دین اقضی‌القضات شرق و غرب 

آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافتد.. 

جسمالالدیین عیدلرزاق (دیوان چ وحید 

دستگردی ص ۳۲۱). 

آنی که جهان راتو شدی منعم و مخدوم 

هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. 

جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۷۱). 

منعما پیش کیقباد دوم 

از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. 

شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان 

نماند. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱تهران 

ص ۳۲۶). 

کس از دریای فضلش نیست محروم 

ز درویش خزر تأمنعم روم. ۱ 

دانای سخن چنین کد باد 

کز جمله منعمان بفداد. نظامی. 


ترا قصد جان خداوندگار مشفق و مخدوم 


نظامی. 


منعم می‌باید اندیشید. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 


ص ۲۵۵). پس نه بخت را ملامت کند و نه از 

گردش‌روزگار شکایت نماید و ته بر چنین 

متمولان و منعمان حصد برد. (اخلاق 

ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی 

کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق 

ناصری). 

مرا واجب بود از جان دعای دولتت گفتن 

به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. . 

کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 

بحرالعلومی ص ۶۷ا. 

ای منعمی که با کف گوهرفشان تو 

محتاج بحر و ابرگهربار نیستم. ر 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۱۹۷). 

تویی آن منعمی که از کرمت 

شر مارات کان و دریا فز 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۲۹۸), 

بخ ایس انر 

بساکار ملعم زبر زیر شد. سعدی, 

منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست 

هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. 

سعدی. 

و مت خود میخورند منعم و درویش 

روزی خود می‌خورند پشه و عنقا. سعدی. 

منعم که نظر به حال درویش کند 

چندانکه کرم کند طمع پیش کند. 


در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است 


سعد‌ی. 


. خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. 


حافظ. 


نعمت شدنء 
نتوان به قل و قال ز ارباپ حال شد 
منعم نمی‌شود کسی از گفقگوی گنج. صائب. 
| آنکه بده آزاد می‌کند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد 
می‌کند. ||از صفات خدای تمالی. (از 
یادداشت مرحوم دهخدا): در نعمت خدای 
منعم را بیند. ( کیمیای سعادت چ امد ارام 
ص ۷۷۰. 
قدیم حال‌گردانی رحیم و راحم و ارحم 
بصر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص 4۲۱۲ 
از منعم و منتقم یدانچه بینی راضی باشی. 
(مرزبان‌نامه ج قزوینی ص۲۷۸). یه مطالعفٌ 
منعم از ملاحظه نعمت او مشغول شوند. 
(مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۲۳۱). بعد از 
مشاهد: مبب که منعم مطلق است. 
(مصباح الهدایه ایضاً ص ۳۴۹). 
- متعم برکمال؛ خدای تعالی: منعم برکمال و 
مکرم بی‌زوال او را عمی به ارزانی داشته 
است. (چهار مقاله ج مین ص ۲ و 4۵ 
-منعم حقیقی؛ خداوند تبارک و تعالی. (ناظم 
الاطیاء). 
منعم. a‏ 2 ص) احسان‌کرده‌شده و 
نیکوبی‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء): 
وین عید همایون به تو بر فرخ و میمون 
تو منعم ' و آن کس که تو خواهی به تو منعم. 
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص ۱۳۷). 
ایزد عز ذ کره‌ما را و همه مسلمانان را در 
عصمت خویش نگاه داراد... تابه شکر 
تعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند 
رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۲۵۳). 
-منعم علیه؛ پذيرفة احسان و نیکویی. 
(ناظم: الاطیاء). ||کیرالمال. ||نیکوحال. (از 
اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
منکم. [مْ ع] (ع مص) نعمة. دارای رفاهیت و 
آسایش گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به نعمة شود. 
منگم. [م غ ع](ع ص) سخن نرم. (منتهی 
الارپ) (اتدراج): کلام صنعم؛ سخن نرم. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||در نعمت. 
مرفه. آسوده‌خاطر: كاف خلایق... در ضل 
عواطف این دولت از سموم سحم... و انیاپ 
نوایب روزگار مرفه و منعم‌اند. (سندبادنابه 
ص ۱۱۷), . 
منعم. (مع /۸ع]" (ع !) جاروب. (منتهی 


۱-رجوع به مادة قل شود. 

۲ - صبط اول از اقرب الموارد وضبط دوم از 
منتهی الارب است. و ناظم الاطیاء هر دو ضط 
را دارد. 


۶ منعمد. 


منعمد. 0 تا ي 
ایتاده‌شونده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
بر ستون پشت‌داده و تیه کرده.(ناظم 
الاطاء). رجوع به انعماد شود. 

منعمل. [٣ع‏ م](ع ص) س‌اخته‌شده و 
کرده‌شده و عمل‌شده. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جانسون). 

منعمة. (م نع م] (ع ص) زن نیکوزندگانی 
و نیکوخورش. (متهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد): امرأة منعمة؛ زن دارای 
آسایش و رفاهیت. جارية منعمة؛ دختر 
خوش‌گذران نیکوعیش و نیکوخورش, (ناظم 
الاطیاء). 

۰ منعمی. ع (حامص) توانگری. 
مالدارى: ˆ 


نعل زد خواه نه از گنج و مال 
نصرات از وی خواه نی از عم و خال. مولوی. 
منعمی پنهان کتی در ذل فقر 
طوو دولت بندی اندر غل فقر. 

مولوی (مثنوی ج رمضانی ص ۴۰۴). 
رجوع به منعم شود. 
منعمیت. (مع سی ی ] (ع مص جعلی, 
(مص)" بخشندگی, (ناظم الاطباء), منعم 
بودن. رجوع به متعم شود 
منعفع. [م ن ن] (ع ص) که نعناع يا عطر آن 
در ان کرده باشند. به‌تعتاع‌کرده. تعتاع‌زده: 
شراب انار منعنع. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
و المنعنع مته (من رب المتخذ من الرسانین) 
اقوی فی ذلک. (ابن‌البیطار) (یادداضشت مرحوم 
دهخدا), 
منعوت. (2] (ع ص) نمتکردشده و 
وصف‌کرده‌شده. (غیات) (انشدراج). موصوف. 
(ناظم الاطباء). وصف‌شده: الحمدثه المنعوت 
بنعوت الجلال السوصوف بصفات الکمال. 
(المعجم فى معایر اشعارالعجم). همیشه بد... 
نعت فردانیت موصوف و منعوت بود. 
(مصباح لهدایه ج همایی ص ۲۲. 
هنعوش. (۶] (ع ص) میت منعوش؛ مردة 
برنعش آنهاده. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). برده‌شده بر نعش. 
(از اقرب الموارد). . رجوع به نعش شود. 
هنعوی. [مع](ع ص) خنده و پیچید 
شونده. (آنندراج). خمیده و پیچیده شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجسوع با 
انمواء شود. 


م ام ما RA‏ 


ا 
را اراده نماید. (ناظم الاطباء): هوفى عزو 
منعة؛ او در ارجمندى است و باخود 
حمایت‌کنندگان و پشتی‌دهندگان دارد. 
(مستتهی الارب) (از اقرب السوارد).|زال 


متعةالطاثر؛ یعنی زایل شد آن قوت از مرغ که 
بدان ممانعت می‌کرد کسی را که اراد وی را 
داشت. (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 
مفعة. (م نع ] (ع ص !)ج مسانع. (منتهی 
الارپ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ز جوع 
به ماع شود. 
منعة. ۰ صن) قوس مه شای یه 
کشیدن ان دشوار باشد. (از اقرب الموارد). 


مفعیی. [ عا] (ع !) (از «ن ع ی») خر مرگ« 


منعاة. ج» مناعی. (منتهی الارب) (از آتندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منعيی. [معا] 4 ) (از «م ن ع4) بازداشت:و 
هن اسم است. (منتهی الارب). 
بازداشت و امتناع و بازایستادگی. (ناظم 
الاطباء). اسم است به معنی امتناع. (از اقرب 
الموارد). 
منعی. عى ]:(ع ص نسسسبی) 
بسیارخورندة خرچنگ. (سنتهی الارب). 
بسیارخورندة خرچنگ و آن نبت است به 
نع به معنی خرچسنگ. (از اقرب الموارد). 
انزد نحویان, نامی است.از نامهای غير 
منصرف. (از كشاف اصطلاحات الفنون). 
منغار. J.‏ (ع ص) گوسپند که بیرون آمدن 
شیر سرخ یا شیر با خون عادت وی باشد. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به منفر شود. 
منغدل. ام ۲ دٍ] (ع ص) رجسل 
منفدل‌الرأس؛ مرد فروهشته‌سر با بزرگی و 
سطبری آن. (مستهی الارب) بزرگ سر 
فروهشته‌سر. (ناظم الاطباء). 
منغر. (م ]] (ع ص) گوسپندی که از پستان 
وی شیر سرخ و با شیر خون‌آمیخته په در آید. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تبعت است 
از انغار. (منتهی الارب). رجوع به منفار و 
انغار شود. 
منغو. [ع غٌ] () نوعی از پول ریزة خرد و 
کوچک باشد. (برهان). نوعی از پول ریزۂ 
خرد. منفرک. (فرهنگ رشیدی) وی 
الاطیاء). 
منغر. مغ ل قدح و طاس بزرگ را وید 
که در ان شراب خورند. (یرهان). قدح بزرگ 
که پدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. 


منفرک. (فرهنگ رشیدی). جام شراب‌خواری. 


بزرگ. (ناظم الاطباء): 
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود 
در صدف هر قطرۂ آبی ز نیسان در شود 
یزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط 
چلم من هم ساقی خوتاب وهم مش شود. : 
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی). 
ساقی مجلس شاهی است که با متفر زر 
ایستاده‌ست شب و روز برابر نرگس. 
خواجه سلمان (از مجمع‌الفرس). 


منغرف. (مغ رٍ](ع ص) بسریده‌شونده. 
(انندراج). بریده‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). رجوع به انفراف شود. ۳ 

مفغرکت. مغ ز] ( به معنی مغر که پول 
ریز خرد و کوچک است. (برهان): منغر. 
(فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). رجنوع به 
نفر شود. 

منغ رکت. DII‏ قدح بزرگ شرابخواری 
باشد: (پرهان). منفر. . (فرهنگ رشیدی) (ناظم 
الاطباء). . رجوع به مر شود. 

منغس. [ غس‌س] (ع ص) غوطه‌خورده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |اگربة 
رانده‌شده به غس‌غس گفتن. (ناظم الاطیاء)*- 

منغسل. غ س] (ع ص) غل‌داده‌شده. 
|إروانشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموازد). 
رجوع؛ به انفال شود. . 

منعص. ۰( نَغغ](ع ص) مکندر و تیره. 
(غیات): مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). 
زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). نا گوارة 
چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز 
منفقص و مکدر... ( کیمیای سعادت نچ احمد 
آرام ص‌۷۷۸). و آنگاه در خال سنفص و 
مکدر است. ( کیمیای‌سعادت ایضاً ص ۸۶۸). 
اوقات عمر در خیال مشاهد؛ تو بر دل من 
منفص می‌گذشت. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۲۰). عيش او منقص و حیات او مکندر 
بود..(اخلاق ناصری). ملک را.عیش از او 
منفص بود. (.گلستان سعدی). 
متفص بود عیش آن تندرست 


که‌باشد به پهلوی مار نست. سعدی, 
عش او منفص و عمر او مکدر بود. (اخنلاق 
ناصری). 


- منقص‌خاطر؛ مکدرخاطر. آز ردهخاطر: 
هولا کوخان بواسطة اوه منكوقاآن.. 
منغص‌خاطر بود. (جامع‌التواریخ رشیدی): 

- منفص داشتن؛ منفص کردن: زبان‌درازی* 
کردن‌گرفت و عيش مرا منفص داشتن.: 
(گلستان سعدی). رجوع به ترکیب ننفص 
کردن‌شود. 
- منفص شدن؛ مکدر شدن. تیره شدن. 
ناخوض شدن. تلخ شدن. نا گوار شدن: دنا بر 
وی منقص شود. ( کیمیای سعادت چ احسند 
آرام ص ۸۶۳). | گر به خلاف این بود سعادت: 
او مکدر و منفص شود. (اخلاق ناصری). تا به 
شوون اهتمام و تعلقات زن مكدر و منفص 
نشوند. (مصباحالهدایه چ همایی ص ۲۵۶), ` 
= منفص.کردن؛ تیزه کردن. ناخوش‌کردن: 


تلخ کردن. نا گوارکردن: | گر در نعمت باشی 


۱-از: منعم + يت (نشانة مصدر جعلی). 
۲ -جناز؛ با مرده. (معهی الارب). رجوع به 
جنازه شود. 


مسعصن. 


آن بر تو متفص کند. ( کیمیای سعادت چ احمد 
ارام ص ۸۶۳). راحت عاجل را به تشویش 
منت اجل منغص کردن خلاف رای 
خردسدان است. ( گلستان‌سعدی), 
ای معشر یاران که رفیقان منید 
عیش خوش خویشتن منفص مکنید. 

سعدی. 


- منفص گردانیدن؛ منفص کردن: تا حوادث. 


ایام آن شادی را منفص نگرداند. ( کلیله و 


گرداند.( کلیله ج مینوی ص ۰۱۴۲ رجوع به . 


ترکیب منفص کردن شود. 
منغص. (م دغ غ] (ع ص) کی و یا چیزی 
که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. 
(ناظم الاطباء), تاخوش و نا گوارکننده. 
مکذرکتنده: به مرضی انجامد که آخر 
امراض و منقص اغراض بود (راحةالصدور. 
راوندی). اگرفرقت خانه و وطن, منتص این 
حال نبودی جمعیتی تمام دارسی. (نفثة 
المصدور چ بزدگردی ص ۱۱۷). منفص عیش 
(مصباج الهدايه چ همایی ص ۳۵۱). 
منغض۔ (م غض‌ض] (ع ص) آنکه چشم 
فرومی‌خوایاند و فروخفته‌چشم. , (ناظم 
الاطیاء). . رجوع: به انفضاض شود 
منقضف. 22۳ ض ](ع ص) درآیسنده در 
گرد.(آنندراج) .کی که ‌درگردو خاک 
درسی‌آید. (از نباظم الاطباء) (از .اقرب 
الموارد). ||چاهی ویران. (آنندراج). چاه 
شکحه و وبران . (ناظم الاطباء]. رجوع به 
انفضاف شود. 
منغط. [ء طط (ع ص) خوطهور در آب و ۳ 
آنکه خود را در آب فرومی‌برد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), رجوع به انفطاط 
شود. ۱ 
منغفق. 1غ ت ] (ع!) جای بازگشت پا آن 
به مهمله است! .(آتدراج). جای بازگشت. 
(ناظم الاطباء)". مُنصَرّف. مُنعطف. (اقرب 
الموارد). 
منغفی. ام ع](ع ص) شکتهشونده. 
(آنندراج). شكسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انفقاء شود. 
مغل ( غلل] (ع ص) درآینده. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انفلال شود. || درمیان‌نهاده و متدرج. (ناظم. 


الاطباء). 
منغلا. [ع غ] (مفولی, () رجوع به منفلای و 
منقلای شود. 


منغلای. [م /۸غ] (مغولی, !) مأخوذ از 
مقولی, پیشگاه لشکر و مقدمةالجیش. (ناظم 
الاطباء). از کلم مغولی مانگلای, طلیعه. 
طلایه. پیشقراول. مقدمة لشکر. ملقلا 


(یادداشت عت مرحوم دهخدا)؛ ۱ گر پادشاه ما 
سیورغامیشی فرماید به کوج دادن ۳ 
باشیم و به منفلای با امراء بززرگ... اتفاق کنیم. 
(تاریخ غازانی چ کارل‌یان ی ۸۳). امیر علی 
ترخان را به رسم منفلاای از پیش.روان 
ساخت. (حبیب‌السیر چ يام ج ۳ ص0۷۹). 
رجوع به منقلای شود. ||جبهه و پیشانی: 
(ناظم الاطیاما. 

منغلق.. مع لٍ] (ع ص) دربسته‌شده. (ناظم 
الاطباء) از قرب المواررد). رجوع به اغلاق 
شود. 

منغله.(م غ ل /0] 0 تسوعی بازی است. 
(آنندراج). ق می از بازی, (ناظم الاطاء). 
منغم. rE!‏ ( (ع ص) اندودگین. (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). /|دهان و يا 


یی بسته و پوشیدهشده. |اشتر زمامبتد. 


(ناظم الاطباء) (از انرب الموارد) رضوع به. 


انفام شود. 

منغمر. غم (ع ص) فرورونده؛ یی 
غریق. (آنندراج). فرورفته در آب و غوطه‌ور. 
(ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت. مرحوم 
دهخدا)؛ رنگ یاه مناسب حال کی است 
که در ظلمات ناس منغمر و منقمن بود. 
(مصباح‌لهدایه :چ همایی ص۱۵۱). 

ج منغمر در شهوات؛ غرق در شهوات. 
غوطه‌ور در شاهوات. (از یادداشت مبرحوم 
دهخدا.. 
||دارای آب افراوان. پراب؛ 
کرده‌به ماء »خهمر ویران غدیر منفصر 

الا به امر قد قدر نتوان چنان کردن عمل. 


منفسی. E‏ م[ 0 ص) اه 
یعنی غریق. (غیات) (آنندراج). فوطهور, 
فرورفته. .مغمر؛ ما در صفقه ان محنت و 
نعمت به ۱لم مشارکیم و در عين واقعة یکدیگر 
منفمس. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۲۶۲). 
رنگ سراه منانب حال کی است که در 
لمات نفس منفمر و متفمس بود. 
(مصبا-الهد ایه چ همایی ص ۱۵۱). منفصان 
بحر مباصی رأ جز سفینة او به ماحل نجات 
نرساند. (مصاع‌الهدایه ایضاً ص ۳۶۶). رجوع 
به انماس شود. 
منغو ط. وا (ع ص) چوب دوتاه. 
(انتدراج). جوب خمیده و دولا شده. اناظم 
الاطباء). 
منامول. [] ((خ) مغول: چون لشکر منفول 
به. لب اپ تر هل ... سلطان محمد خوارزمشاه 
«زیمت کرد و لشکر سیتان بجمله کشته 
شدند و آين نود به سال ششصد و شانزده و 
گرفتن لشکر متفول زمین خراسان راهم در 
این سال. اتاریخ سیتان). و مدد طلبیدن 
خداوندزاده رکن‌الدین از لشکر منفول. 


منفت. ۲۱۶۷۷ 


(تاریخ سیستان). رجوع به مفول شود. 

متغوی. (م غْ](ع ص) فريفته‌شده. ||خمده 
و افتاد.. (ناظم الاطباء) (از ستهى الارب). 
رجوع به انقیاء شود. 

من غیر. l.l‏ (حروف جر + اسم) کلم 
نفی یعنی بدون و بجز. (ناظم الاطباء).. 

منف. [م /2 / م نٍ] (اخ) نام شهر فرعون په 
مصر. . (از معجم ایلدان). نام پایتخت یتخت قدیم 
مصر. . (ناظم الاطباء), مدينة عين‌الشمس: در 
متهای کوه‌المقطم در زمان فح انا 
خراب شد و مدیه فطاط را بر أن نهادند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). منفیس. ممفیس . 
در دوازده‌میلی فسطاط است. پایتخت قدیم و 
مرکز علم مصر بود. (یادداشت ایضا): و مولده 
(مولد استقلبیوشس) پمصرفی مدينة منف. 
(عیون‌الانباء ج ص ۱۶). رجوع به شعجم 
البلدان و قاموس الاعلام ترکی و منفیس و 
ممفس شود. 

منفاح. [] (ع لا دم آهنگران, ینقح. (مهذب 
الاسماء). دم آهنگران. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). آلتی که بدان باد 
کند.(از اقرب الموارد). |[یوری. نی زرگری. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). |[کوره آهنگران ان. 
(اقرب الموارد). 

منفاش. DII‏ [) منقاش. (ناظم الاطباء) (از 
اشینگاس). رجوع به منقاش شود. 

منفاص. [](ع ص) زن نب اارخنده. 
منفاض. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن 
بسیارخنده. (آنندراج) (از اقرب السوارد). 
اازن ک‌ميزکننده بر بستر. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بول‌کننده در 
بستر. (از اقرب الموارد). 

منفاض. [] (ع ص) زن بیارخنده, او هی 
بالصاد المهملة. (سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء): رجوع به منفاص شود. |(!) کسایی 
که گسترند تا خرما یا برگ و مانند آنها هنگام 
تکان دادن درخت بر آن ریزد. منقض. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). : 

منفاق. [م] (ع ص) مرد بسیارنفقه. (متهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منفئن. ام ف ینن ] (ع ص) به معنای یفن؛ 
یعنی پیر فرتوت کهتال. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جائسون). 

منقت. [م قتت] (ع ص) ریزه‌شونده و 


۱-یعنی: مُنقیق. رجوع به شعفق شود. 
۲ - در ناظم الاطباه به کر فاء مغ ف ] ضبط 
شده است. 
۳- مطابق قیاس از مصدر انفیاط, نعت فاعلی 
«مفاط» اید. 

4 - Memphis, 


۸ منفتح. 


ریزه‌ریزه. (آنندراج). ریزه‌ریزه‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفتات 
شود. 
منفتح. [مْ ف تا ص) گشاده‌شونده. 
(آنندراج). گشاده. (ناظم الاطباء). بازگشوده. 
مفتوح: ابواب عدلی که مدود بود منفتح شد. 
(المضاف الی بدایع‌الازمان ص .)۲٩۹‏ رجوع به 
انفتاح شود. 

-مفتح شدن؛ باز شدن, مفتوح شدن. گشوده 
گردیدن: 

بادی که غنچۀ دل از او منفتح شود 

از دامن شمایل خلقت دمیده باد. 

کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالملومی 
ص ۲۱۳). 

= منفتح گردیدن؛ منفتح شدن: تا ذخت دل 
مؤمن به نور يقن منشرح و منفح نشود 
چشم بصرتش به مشاهده و معاینۂ حن 
تدبیر الهی منفتح نگردد. (مصام‌الهدایه چ 
همایی ص ۴۰۰). رجوع به ترکیب قبل شود. 
منققحه. [مْ ت ت ح] (ع ص) تأنیث منفتح. 
رجوع به منفتح شود. 

- حرف منفتحة؛ سوای حروف «ص» «ض» 
«ط» و «ظ» (صضطظ) است. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
بر خلاف حروف مطبقه یعنی صناد و ضاد و 
طاء و ظاء است. (از کش اف اصطلاحات 
الفتون ص 4۳۲۳. رجوع به همین مأخذ و 
حرف منفتح شود. 
منفتق. 11 تِ] (ع ص) گشاده و شکافتد 
شده. (انندراج). شکافته و کفته. (ناظم 
الاطباء). شکفته: غنچه امانی منفتق صبح 
آمال منفلق. (منشآت ت خاقانی چ محمد روشن 
ص۲۸). ||آنکه در بدبختی درآمده باشد. 
(ناظم الاطباء). 
منفتقه. [م ف ت ق ] (ع ص) زن کس‌گشاده. 


(آتدراج) (از متهی الارب). زن گشاده کس. 


خسلاف رتستفاء. (ناظم الاطسباه) (از 


محيط المحيط). ||امرأة منفتقة بالکلام؛ زن: 


چرب‌زبان کشاده‌سخن. (ناظم الاطباء). زن 
تیززبان و حاضرجواب. (از اقرب الموارد). 
منفتل. [م ف ت ] (ع ص) تسافته‌شونده. 
(انتدراج). تافه‌شده و پلیته‌شده. رجوع به 
انفتال شود. ||برگشته. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منفث. [مْ قثث ](ع ص) شکسته گردنده‌و 
شکته. (آنندراج). شکسته. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انفلاث شود. 
منقمت. [م َف ف ] (ع ص) هر دارویی که 
خروج خلط سینه را سهل و آسان کند. (ناظم 
الاطباء). 
منفثات..[م نف في ) (ع ص, !) داروهایی که 
خروج خلط سینه راسهل و آسان می‌کند. 


(ناظم الاطاء). 
منفحر: م فم[ 2 ص) گشودەشده و 
چشمه برآمده. (ناغلم الاطباء). شکافته. 
-منقجر شدن؛ تراکیدن. ۱ 

< منفجر شدن چشمه؛ بردمیدن اپ از 
چشمه. (یادداشت برحوم دهخدا)؛ یتابیع 
حکنت از دل او متنجر شود. (مصیاح‌الهدایه 
چ همایی ص ۱۶۲). 

متفجر شدن دنیل؛ تشوده شدن دنبل. (ناظم 
الاطباء). 


منفجر شدن قر<ده؛ سر بازگردن آن. : 


(یادداشت مرحوم دهتد.ا). 
-منفتیر گردیدن؛ جارنی شدن. روان شدن: 
چون درخت ارغوان گر :د رعافش منفجر 


چون زند باد خلافش کو مها رابر مام. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص ۳۱۹). 


. ||آب روان. (آتدراج). آپ: روان‌شده. (ناظم 


الاطباء) (از منتهی 
(آتدراج). بامداد روشن‌گردنده و سپیدگردیده 
آخر شب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
|[بلاهای رسنده از هر سو. (آتندراج) (از ناظم 
الاط.سیاء) (از مس..نهی الارب). 
|| جوان‌مردی‌نماینده. (آذسندراج). آنکه 
جوانمردی و بزرگواری آشکار می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). رجبوع به انقجار 
شود. 
منفحر. [م ف ج) (ع!) جای رران شدن آب: 
آن جای که سیل جباری گرده. (از اقرب 
الموارد). ||منقجرالرمل؛ راه رینگ. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). نزاهی که در 
رمل باشد و گویند. سرنا فى منفجر الرملة. (از 
اقرب الموارد). 
منفحره. [مف ج ر / ر1 (از ۶ س) تأیٹ 
منفجر. رجوع به منفجر شود. 
- مواد منفجره؛ مواد قابل انفجار چون 
دینامیت و باروت. 
منفجة. (م تج ج] (ع ص) قوس ننفجة, 
کمانی که زه از قبضة وی دور باشد. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردن. 
منفحی. 1 ف (ع ص) درگشتاده. 
(آنندراج). در و درواز؛ گشاد. (ناظم 93 
(از اقرب الموارد). رجوع به انفجاء شود. 
منفح. ۰(م ف] (ع ص) آنکه در کار بی‌قایا. و 
نامقصود درآید و در هر امر پیش گردد و د- تغل 
نماید. (متهی الارب) (آنندراج). آنکه کار 
بی‌فایده کند و آنکه در هر چیزی که پش |د 
دخالت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
منفحق. [م ف ح](ع ص) طریق مسفحق؛ 
راه گشاد. (از اقرب الموارد). رجوع به منفهق: 


شود. 


الارب). |بامداد روزشن. 


منفح. [م ف ح] (ع () پير مایه. (مهذب ' 


مسفد. 


الاسماء). به معنی انفحة است که شکنبه باشد. 
(متهی الارب). انقحة كه از شكم بزغاله 
بیرون آرند. (از اقرب الموارد). شكنبة بره و 
بزغاله مادامی که شیر می‌خورد و علف 
تخورده باشد. ج» مناقح. (ناظم الاطاء). ٠‏ 
منفخ. 2 ف ] (ع ) دم آهنگران. ج؛ منافخ. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دم آهنگران 
و أن پوست حیوان باشد که از آن باد به اتش 
می‌رسانند. (غیاث) (آنندراج)؛ منقاخ, 
منفخ. 1م ف ف ] (ع ص) آنچه که باد در 
شکم بسیار پیدا کند. (غیاث) (آنندراج). 
باددار. تفاخ . (یادداشت مرحوم دهخدا), 
چیزی که در جوهر آن رطوبت غریبة غلیظه 
باشد و چون حرارت غریزی در آن رطویت 
عمل کند به باد تبدیل شود و به علت کثرت و 
غلظت تحلیل نشود و باقی اجزای آن غذا و 
دواگردد ماتد لوبیا و زنجییل: (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). رجوع به همین مأخذ و 
کتاب دوم قانون ص ۱۵۰ شود. 
منفخ.] (ع !) نوعی مار. (دزی ج۱ ص 4۷. 
منفخت. [مٌ ف خ](ع ص) آ.مانخانة 
سوراخ‌دار. (آنندر اج). سقف سوراخ‌دار: 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع بنة 
انفخات شود. 
منفخه. ۰ (م ف خ /خ] (از ع» [) منفخ. دم. دم 
آهنگران. (یادداشت مرحوم دهخدا). ااآلسی 
کاواک که بوسیلة آن داروبی یا غباری یا 
مایعی را در گلو و بینی و گوش و مانند آن" 
دمند. (یادداشت مرحنوم دهخدا): لهات را 
چون فرودآمده باد باز جای برد [نوشادر ] 
چون به منفخه اندردمند. (الابیه فى حقایق 
الادویه) (یادداشت ايضا). 
منقف. رم ف ] (ع ص) آنکه می‌برد و نایود 
میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|[بی‌زاد و بی‌ستور و درویش. (ناظم الاطباء). 
قوم بی‌توشه و بی‌ستور, (آندراج) (از اقرب 
السوارد). ||چاه خشک و بی‌آب. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 
هنقدی. [م ف ] (ع ص) فدا کرده‌شده. 
| آزادشده, (ناظم الاطباء). 
منفذ. [م ت /ف ]۲ (ع !) جای درگذشتن 
جای جاری شدن و از این معنی راه مراد 
است. (غياث) (آنندراج). موضع نفوذ و 
درگذشتن تن چیزی و راه و معبر و سوراخ و 
مخرج. (ناظم الاطباء). موضع نفوذ چیزی. ج» 
منافذ. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). 
جای نفوذ کردن. رخنه. شکاف. ثقبه. روزن. 
روزنه. گذرگاه. (یادداشت مرحوم دهخدا)؛ 


(فرانسری) ۲۵۳۳6۵۲۸ - 1 


۲ - مط دوم از اقرب‌الموارد و محبط المحیط 


است. 


سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام الست 
صورت کند. ( کیمیای سعادت ج احمد ارام 
ص ۷۹۲). این گذرها را به تازی ثقبه گویند و 
منفذ نیز گویند. (ذخیرۂ خوارزمشاهی). راهی 
که‌دانست بر بام رفت و از منفذی نگاه کرد. 


(صمرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۲۶). سوراخ. 
دیوار را صتفذ بگرفت. (مرزبان‌نانه ایضا. 


ص۲۹). اگریه سوراخ روم متفذ بگیرد. 
(مرزبان‌نامه ایضا ص ۲ 4۲۳. 

از گوش سر ندای ازل استماع کن 

نز گوش سر که منقذ او بر صواعق است. 


کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 


بحرالملومی ص ۲۸۹). 
تیری که چون ز منفذ سقلی گشاد یافت 
در سنگ خاره قوت زخمش نخان کند. . 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۴۳۴). 
پاره‌ای از ریش فرعون است در دست کلم 
منقذی از دود دوزخ کرده پردارالسلام. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۳۱۷). 
به زخم سنگ سوراخ سوزن را مفذ جمل 
منفذی یابد در آن بحر عسل 
آفتی را نیود اندر وی عمل. 
مولوی (مثنوی چ رمضاتی ص۲۷۱). 
منفذی داری به بحر ای آبگیر 


ننگ دار از آب جتن از غدیر. ‏ مولوی. 
گفت منفذ نیست از گردونتان 
جز به سلطان و به وحی آسمان. مولوی. 
منفذش نی از قفص سوی علا 
در قفسها می‌رود از جا به جا, 

مولوی (مشنوی چ رمضانی ص ۴۱۹). 
کوه‌را غرقه کند یک زخم نم 
منفذی گر باز باشد سوی یم. مولوی. 


طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند 
و منفذ کاروان بسته. ( گلستان سعدی). 

منقف. [مْ َف ف ] (ع ص) (در طب قدیم) هر 
چیز که تأثیر دوا یا شفایی را تسریع کند. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

هنفف. (م ف ] (ع ص) آنکه می‌گذراند و آنکه 
داخل می‌کند و درمی‌اید. (ناظم الاطباء) (از 

منتهی الارب). . رجوع به انفاة شود. 

منفر. ۰ف ] (ع ص) رماننده. (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) (از متهی الارب). آنکه 
می‌رماند و می‌گریزاند. اناظم الاطیاء). 
||خداوند شتران رمنده. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متهی الارب). 
|ابه چیرگی حکم‌کننده. (آندراج) (از سنتهی 
الارب). آنکه حکم بر غلبه می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). |باری‌دهنده. 
(آندراج) (از صنتهی الارب). آنکه نصرت 
می‌دهد و یاری می‌کند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به انفار شود. 


منفر. (م ف ] ((خ)" سیمون چسهارم... از 
بزرگان فرانه (۱۲۱۸-۱۱۵۰م.) و فرمانده 
قوای فرانسه عليه «آلیها» تن در تولوز 
کشته شد و پسر بزرگش آموری ششم, ملقب 
به کت دومتفر (۱۱۹۲ 5 
۰ صاحب منصب درج اول فرانسه 
شد. مبیمون دومنفر ملقب به « کنټ دو 
لیستر»۲ (۱۲۶۵-۱۲۰۸۹ م.) سومین پسر 
سیون چهارم که بردستة فام بارونها عليه 
هانری سوم انگلستان بود. (از لاروس). 
منفرت. مت ر] (ع ص) زن باردار که دل 
وی بشورد. (از صنتهی الارب). زن باردار 
شوریده و گویند انها لمنفرث بها. (ناظم 
الاطیاء): منفرث بها؛ زن باردار که دل‌شوره 
داشته باشد. (از اقرب الموارد). ۱ 
منفرت. [م ت ر](ع ص) شکافته شکم و 
جگر. (ناظم الاطباء). 


منفرج. (م ف ر] (ع ص) دارای فرجه و 


گشاده. (ناظم الاطیاء) باز. گشاد. گساده. 
کشوده.(یادداشت مرحوم دهخدا). 


- زاوية منفرج؛ زاوية منقرجه. (ناظم: 


الاطباء), رجوع به منقرجه شود. 
ری ث منفرج‌الزاویه؛ مثلثی که یکی از 
زوایای ان پیش از نود درجه باشد. 
اارخنه و شکاف‌دار. (آنتدراج ), شکاف‌دار و 
رخنه‌دار. (ناظم الاطباء). E‏ و گاه گاه 
منفرج و مقشع می‌گرده؟ و به طریق وجد دل 
از لسعان آن نور" ذوق می‌یابد. (مصیاحلهدایه 
چ همایی ص۷۵). |[دور و علیحده و جدا. 
||دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران 
و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع 
به انفراچ شود. 
منفرجه.( ف ر ج / ج] لاز ع. ص) 
منفرجة. تأنيث منفرج. رجوع به منفرج شبود. 
- زاویة منفرجه؛ زاویه‌ای که بزرگتر از زاوبۂ 
قائمه باشد > الاطباء). . فرهنگتان ایران 


: « گوشذباز» ۵ را بهجای این کلمه انتخاب 


کرده است. . رجوع به تایه و ترکیبهای آن 
شود. 

منفرد. (م ت را (ع س نها (آن ندراج) 
(غیاث). تها و مجرد و يکه و یکتا. (ناظم 
الاطباء). یگانه. فرد؛ آن مجتهد طریقت آن 
مس فرد حسقیقت... از امه وقت بسود. 
(تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانة مرکزی ج۲ 
ص ۲۵۵). ||مسماز. مشخص. شاخص: 
مرزیان... از همة برادران به فضیلت فضل 
منفرد بود. (مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۲). هر 
مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیئتی بود که 
بدان متخصص و منفرد باشد و مشارکت نبود, 
(اخلاق ناصری). 


= منفرد افتادن؛ جدا افتادن. ممتاز شدن.. 


مشخص شدن: هر یک به بساطت خویش از 


۲۱۶۷۹  .سفنم‎ 


دیگری منفرد اختاد. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۸). 
= منفرد گردانیدن؛ جدا کردن. ممتاز کردن: 
یکی را از دیگر منفرد نگرداند. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۶۶). ۱ 
|| جدا کانه. علی‌حده. مستقل: بعد از.ایین 
فصلی منفرد در ذکر آن ایراد خواهد رفت. 
(مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۳۲۱). |ادر 
اصطلاح شطرنج, حالت پیاده‌ای که از پیادۀ 
دیگر جدا افتاده و دفاع از آن ممکن نیست. 
|اگوشه‌نشین. (ناظم الاطباء): 
منقطع از خلق نی از بدخویی 
منفرد از مرد و زن نی از دویی. 

مولوی (مشنوی چ رمضانی ص‌۱۶۸). 
||ساده و مفرد و بی‌آمیزش. |/|کمیاب و نادر. 
(ناظم الاطباء). ند علمای عرییت. فظی 
است که برای واحد وضع شده باشد خواه علم 
باشد خواه غير آن. مقابل مشترک. ||نزدفها 
کی که به تلهایی ماز کار نه با جماعت. 


. (از کشاف امطلاحات الفنون). 


منفرد. راح )۶ با «متفروا» ۷ 
(۲۶۶-۱۲۳۲ام.) پادشاه سیسیل از سال 
۸ تاسال ۱۲۶۶م. او پسر قاتونی 
امپراتور فریدریک دوم بود و در مقابل حملۀ 
غارل اول به قلمروش مقاوست کرد (از 
لاروس), 

منفردا. [مف ر دَنْ)(ع ق) جدا گانه‌و نها و 
که و مهو قرو ایکا درو 
(ناظم الاطبام). 

منفردی. [م قرا (حامص) ار و 
مجردی. (ناظم الاطباء). منفرد بودن. حالت و 
چگونگی منفرد. رجوع په منفرد شود. 

منفرش. ف ر] (ع ص) گس سترده. 
پهن‌کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا), 

منفرق. [م ف رٍ] (ع ص) جدا گردنده. 
(اتدراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انفراق شود. 

منفرکت. [م ف ر] (ع ص) مسالیده پوست 
رفته. (منتهی الارپ) (ناظم الاطباء). 

منفزر. [م ف ز] (ع ص) جامة پاره گردیده. 
(آندر اج) (از مسنتهی الارب). جسامة 
پارهپاره گردیده. (ناظم الاطباء) (از اقترب 
الموارد). رجوع به انفزار شود. 

منفس. مف /فَ](ع ص) مال منفس؛ مال 
پبیار. (م‌تهی الارب) (ناظم الاطباء) 


1 - ۷ {Simon IV, le fort sire de). 
2 - Comte 05 0۰ 
۳-ابر صفات بشری.‎ 
۴-آقاب حقیقت.‎ 
5 - (فرانسوی) عداتاه واو۸‎ 
8 - 0. 7 - 0, 


۳۱۶/۸۰ منفس. 


(آنندراج) (از اقرب الموارد). 
منقس. [م ف ] (ع ص) گرانمایه و مرغوب. 
(ناظم الاطباء) (آنتدراج). هر چیز گرانمایه و 
مرغوب و نفیس. منفة. (ناظم الاطباء). 
منفس. 1م ف] (ع !) نفی‌کش و دهان و 
سوراخ. ناظم الاطباء). دهائه‌ها. ج» منافس. 
(از یادداشت مرحوم دهخدا), 
منفسح. [م ن س[ (معرب. [) بنفسج. بنفشه. 
(دزی ج۲ ص .)۶۱٩‏ رجوع به بنفج و بنفشه 
شود. 
جای گشاده. (ناظم الاطاء)'. گشاد. وسیع. 
فيح عرص اومید متفح است. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص۲۸۸). 
= منفسح گنردانیدن؛ شاد کردن. وسيم 
کردن: مجال سوار و پاده منفسح گردانیدند. 
(ترجمه تاريخ یمنی چ ۱تهران ص ۲۵۰). 
|اخادمان و خرم و گشاده‌دل. (ناظم الاطباء): 
تا نخست دل مومن به نور بقین صنشرح و 
منفح نشود... (مصباح‌لهدایه چ همایی 
ص ۴۰۰). رجوع به انفاح شود. |[سراح 
منفسح؛ مسراح بسیارستور. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منفسج. [م ف س ](ع ص) برانداخته‌شده از 
عهد و بیع و نکاح و جز آن. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. 
(ترمینولوژی حقوق تألبف جعفری 
لگرودی). فسخ‌شد.. لفوشده. باطل‌شده. 
|افاسد و تباه. (غیاث). ||گسيخته. 
ازهصم‌بازشده. مستلاشی‌شده. ازهم پاشیده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): بر عصبهایی نهند 
که نفخ هده باشد سود دارد. (الابنیه چ 
دانتگاه ص ۴۰). 
- منفسخ شدن؛ از هم پاشیدن ۳:۷ شدن. 
از هم گسیختن. (از یادداشت اشت مرحوم دهخدا): 
طینتم چون عهد جوانی منفخ شد. (منخآت 
خاقانی چ محمد روشن ص۱۰۸). 
منفسد. [مُ ت س] (ع ص) تباهشده. (ناظم 
الاطاء). 
منفسق۔ مت س](ع ص) رطب از پوست 
برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انفاق شود. 


منقسة. [م ‏ س ] (ع ص) رجوع به مُنفس: 


سود. 
منفش. (م زف قَ] 3 ص) 
منفش‌المنخرین؛ فراخ سوراخ بینی. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). 

منفص. م قص‌ص ] (ع ص) جداشونده. 
(انندراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). . رجوع به انفصاص شود. 

منقصد. HE‏ ص](ع ص) روان و جاری. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 


منفصع. [ ٢ق‏ ص ](ع ص) سر نرة از غلاف 
برامده. (ناظم الاطباء) (از متهى الارب). 
رجوع به انفصاع شود. 
منتصل. ۰ [م ف ص ] (ع ص) جداشونده. 
(آنندراج). جداشده و بریده‌شده و قطع‌شده. 
(ناظم الاطباء). گسسته: ذات وی... نه در 
( کیمیای سعادت چ احمد ارام ص ۷۸۴), 
( کیمیای سعادت ایضاً ص ۷۸۴. دست فنا از 
دامن بقاشان منفصل. (منشات خاقانی چ 
محمد روشن ص ۲۷ ۲). ردیف قافیت کلمه‌ای 
باشد منمتقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام 
آن در لفظ آید. (المعجم ج مدرس رضوی 
ص۲۵۸). چون حروف رابطه از روی منفصل 
باشد و به تخلل الف قطع کلمة مفرد شود 
ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص ۲۶۶). 
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل 
جوهری کآن هست فصل توع اتسان با من است. 
< مس فصل‌الطاس؛ جدا گببرگان. 
(فرهنگستان), 
- منفصل شدن؛ جدا شدن. دور افتادن؛ چون 
خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد 
تاختنی کرد. (ترجمة تاریخ یمینی ج ۱ تهران 
ص۱۰۹ 
-منفصل‌عقب؛ که دنباله نداشته باشد. 
بریده‌دنیال, 
روز خصمت که منفصل عقب است 
متصل بر در شبیخون باد. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۱۳). 
منفصل کردن؛ جدا کردن. از هم دور کردن: 
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک 
متفصل کردند آب و نار و خاک و باد من. 

خاقانی. 

- قصل منه؛ حدیثی که پیش از وصول به 
تابع. از روات آن بیش از یک تن ساقط شده 
باشد. (از تعریفات جرجانی). 
| قطعه تطعه شده. ||منع‌شده. ||از شیر مادر 
بازداشته‌شده. ||علی‌حده و مفروق و ممتاز. 
(ناظم الاطبام). 
منفصل. [م ف ص ] (ع !) محل انفضال و 
جدایی. (ناظم الاطاء). 
منفصلات. مت ص ] (ع ص. !) ج منفصله 
رجوع به منفصله و ترکیب قضایای منفصله 
ذیل مدخل بعد شود. 
منفصله. (م ف ص ل / لا (ع ص) مفصلة. 
تأنیث منقصل. رجوع به منفصل شود. 
- حروف منقصله؛ رجوع به حرف منفصل و 
کشاف اصطلاحات الفنون ص ۳۲۰ شود. 


- قضایای منفصله؛ در مقابل محصله‌اند ' و آن: 


قضایائی می‌باشند که حکم در هر یک از دو 


مسفص. 

جزء آن متفصل و متافی با حکم جزء دیگر آن 
باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی) ۲. 

- قخة مسفصله: (اصطلاح منطق) قضیه‌ای 
است که حکم در آن به انقصال باشد. مانند 
«اين عدد یا زوج است يا فرد» که اگر زوج 
باشد فرد نیست و بالعکس و آن شامل انواع 
است. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). 

- قضية منفصلة حققه؛ قضیه‌ای است که 
تافی دران صدقاً و كذباً هر دو باشد. مشال: 
این عدد یا زوج است يا فرد که تواند هم زوج 
باشد هم قرد و یا هیچکدام نباشد. (فرهنگ 
علوم عقلی سجادی). 

وه مفصله مانعةالجمع؛ قضه‌ای است 
که تنافی بین دو طرف صدقاً باشد. مثال: این 
شیء یا شجر است یا حجر است که تواند نه 
شجر باشد و نه حجر و نتواند که هر دو باشد. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). 

قضیه مفصله مانعة‌الخلو؛ قضیه‌ای است که 
حکم به تنافی در دو طرف آن کذباً باشد. 
(فرهنگ علوم عقلی سجادی). 

منفصم. م ت ص ] (ع ص) شکسته‌شونده. 
(آن ندراج) (از مستهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |اگسسته و بريده شده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). منقطع. رجوع به 
انفصام شود. 

¬ متفصم کردن؛ بریدن. گستن. پاره کردن: 
نطاق نهختش... از محاربت منفصم کند. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص 1۹۰). 

- منفصم گردیدن؛ بریده شدن, گسیخته شدن. 
گسسته شدن. بازشدن: حد مملکت ملم 
گردیدو عقد فضل مفصم. (ترجم تاريخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۴۴۳). 
منقصي. (م ذ) (ع ص) رنته و رهایی 
یافته. (انندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاء 
شود. 
منفض. [م ت ] (ع [) بادیزن و هرچه به وی 
افشانده شود. (متتهی الارب). بادیزن و 
هرچه بدان چیزی زا برافشانند و بر باد دهند. 
(ناظم الاطباء). منتف" .|| متفاض. (اقسرب 
الموارد). رجوع به منفاض معنی دوم شود. 
منقض. [م ف ) (ع ص) قوم درویش‌گردیده 


۱ -بدین معنی در ناظم‌الاطباء به فتح سین [م 
فش ] آمده که درست نمی‌نماید. 

۲-قضيه متصله, فضیه شرطیه‌ای است که 
حکم در آن صدقاً و کذباً بر تصدیر صدق مقدم 
بر مبنای علاقة لزومیه باشد و به عبارت دیگر 
ا گر هان مقدم و تالی رابطة الزومیه باشد متصلة 
لزومیه نامند و الا اتفافیه. رجوع به قضیه شرطیه 
شود. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی). 
۲-ذیل مفصلات. 


۴-رجوع به مسف شرد. 


و ستورمرده و بی‌توشه. (آنتدراج) (از منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). گروه درویش‌شده. 
(ناظم الاطباء). .رجوع به انقاض شود. 

منفضج. ۰ ض ] (ع ص) آتکه بن 
مویهای وی خوی می‌کند بدون آنکه روان 
گردد. |اافق پیداشده. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد. || جراحت 
روان گشته. (ناظم الاطباء). جراحت گشاده. 
(از منتهی الارب) (از اقرب المواره). |ناف 
فراخ‌شده. |اکار ست‌شده. ||روان‌شده 
هرانچه در دول باشد. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انفضاج شود. 

منفضح. 9 ف ضٍ] (از ع» ص) از رده 
برون‌افاده. پرده‌دریده. رسوا. مقتضح: 
مخدرات ضمر از تو منفضح گشتند 
از آن, بریده‌زیان و سیاه‌رخساری. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان ج بحرالعلومی 
ص ۳۴۲). 

منفضخ. (م ت ض] (ع ص) جراحت گشاده 
و فراخ. (آنندراج). گشاده و فراخ شده از 
جراحت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||دلو آب‌ریزان. 
(آنندراج). دلو آب‌ریخه‌هد.. (ناظم الاطباء) 
(از متتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
|اسخت‌گریده. ||کوهان شحر شکسحه‌شده. 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انفضاخ شود. 

منفط. [م َف ف ] (ع ص) که تاول آرد". 
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منفطه 
شود. 

منقطر. (م ف ط ](ع ص) شک‌افته‌شونده. 
(غیاث). شکافته‌شونده و شکافه. (اندراج). 
شک افته‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد): السماء متفطر به كان وعده مفعولا. 
(قرآن ۱۸/۷۳). رجوع به انفطار شود. 

منفطم. رت ط ] (ع ص) ب زا تنده. 
(انندراج). بازایستاده و به‌انجام‌رسیده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انفطام شود. 

منفطة. اء ٹف ط ]ل ص) تأنیت منفط. 
ج ج» مفطات: : ادويةٌ مفطة " . (يادداشت مرحوم 


دهخدا). 


منقع. (م ف ] (ع ص) تجارت به عصا کننده. 


(آنندراج) (از اقرب الموارد), سودا گرعصا و 
الموارد). رجوع به [نفاع شود. 

منفعت. .[م ف ع] (ع ) سودو فایده و نفع و 
حاصل. (ناظم الاطباء). منقعة. بهره. بر . سود. 
عائد. خلاف مضرت. ج» منافع. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): 

از متفعت دریا وز مردم دریا 


بار که و پیش خرد ملفعحش مه. 
منوچهری. 
در بارش مضرت اندک زت 
در اندک او منفعت بسیار است. ابوعلی سینا. 
اندر او خیر نیست مضرت هت منفعت نه. 
(الابیه ج دانشگاه ص ۲۱۲). 
منفعت خویش از آن مان بجوی. (قابوسنامه 
چ نفیسی ص ۲۲). بدان نزدیک باشد که مردم 
را به منفعت نزدیک گرداند. (قایوسنامه ايضاً 
ص ۲۲). نه من منفعت همه از دوستان یابم۔ 
(قابوسنامه ایضا ص ۲۳). 
نیاید ان تفع از ماه کاید از خورشید 
| گرچه منفعت ماه نیت بی‌مقدار. 
ابوحنيفة اسکافی. 
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف 
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب. 
کت 
بی‌سود بود هرچه خورد مردم در خواب 
پبدار شناسد مزه از منفعت و سود. 


ن ای که انز آن مر او را منفعت بیشتر 
است شریفتر است. (زادالم‌فرین 


ناصرخرو چ برلین ص ۱۶). شرف آن بر 
یکدیگر به مستفعتها و مسضرتهاست. 
(زادالسافرین ناصرخسرو ایضا ص۱۶). 
منقعت آن نیز چنان ظاهر نیت که متفعت 
حجامت. ( کیمیای سعادت ج احمل آرام 
ص ۸۲۵). منفعت آن نادر بود. ( کیمیای 
سعادت ایضاً ص ۸۲۶) صواب و مفعت وی 
در دین و دتیا در آن است که چیزی فراوی 
دهد. ( ک‌میای سمادت ایشا ص ۸۲. 
از سراب آبگون کس را باشد منفعت 
زانکه اندر شان پدخواهان او آمد سراب. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۷۵). 
تویی آن شاه که بی‌نام تو و دیدن تو 
برود فایده و منفعت از سمع و بصر. 
امیر معزی (ایضا ص ۲۱۷). 
آن راعمدة هر نیکی... و راهبر هر متفعت و 
مفتاح هر حکمت مي‌شناسند. ( کلیله و دمنه). 
هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... 
جذب منفعتی خالی نماند. ( کلیله و دمنه). از 
غایت نادانی است طلب منفعت خویش. 
( کلیله و دمنه). 
ورنه بگذار ز آنکه می‌گذرد 
خير چون شر و منقعت چون ضر. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص۱۴۸). 
چون بخت جوان و خرد پر گشادند 
بر منفست خلق در دست و زبان را 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص۸. 
انده بمرد و مفدت او ز دل گذشت 
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید. 
انوری (ایضاً ص ۱۵۱). 


منفعت. ۲۱۶۸۱ 


دستور شهریار جهان مجد دين که دين 
از جاه او به منفعت جاودان رسید. 

انوری (ایضاً ص ۱۵۲). 
هرکه منفعت خويش در مضرت دیگران 
جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود 
ص۱۷۸). آنچه در آجل منفعت أن را ژوال 
نیت دانش... (مرزبان‌نامه انضا ص ۶۰). 
مضرت و منفعت أن به نفس عزيز تو تعلق 
می‌دارد. (مرزبان‌نامه ایضا ص ۲۲۲). 
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک 
مزاجها همه پر فضلة ضرر دیدم. 
کمال‌لدین اسماعیل (دیوان چ بحرالسلومی 
ص ۳۸۱). 
پس فعل او نه از برای جذپ منقعتی بود و ته 
از برای دقع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت 
این علم عام و نا گزیرباشد و فواید آن هم در 


| دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری). 


متقعتهای دگر آید ز چرخ 
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ. 

مولوی (مثنوی a‏ رمضانی ص۲۵ ۲). 
تا در مسرید ار منفعت آن پدید آيد. 
(مصباح‌الهدایه چ همایی ص ۳۰ 
- پامنفعت؛ باسود. پرسود. سودمد. پرفایده. 
مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و 
کوههای بامنفعت است. (حدود العالم). 
علم بامنفعتش گویی علم علی است 
عدل بی‌غایت او گویی عدل عمر است. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲ ۱۰). 
= پرمنفعت؛ پرفایده. سودمند. نافع. مفید* 
صر تلخ امد و لیکن عاقت 
میوهُ شیرین دهد پرمنفعت. مولوی. 
دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است 
کها گربازتانند دو چندان گردد. صائب. 
-منفعت بخشیدن؛ سود بخشیدن. فایده 
دادن. سودمند واقع شدن. 
- منفعت بردن؛ کب منفعت. سود بردن. 
فایده بردن. بهره‌مند شدن. استفاده کردن. 
ملفعت‌پرست؛ که ملفعت را پرستد. که جز 
نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. 
سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که 
باشد. 
مب نفعت‌پرستی؛ صفت و حسالت 
منفعت‌پرست. رجوع به ترکیب قبل شود. 
- منفعت دادن؛ منفعت کردن؛ بادرنجبویه... 
چشم را جلا دهد و معده را متفعت دهد و 
جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص ۵۰). همه 
عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه 


۱-در فرهتگهای معتبر انفضاح به نظر نرسید. 
0 - 2 
(فرانسری) vesican5S‏ ۲۵۳۱۵۵65 - 3 


۲ منفعتی. 


ایضاً ص ۶۰) هر زهری را که خورده باشند 
منفعت دهد. (الابنیه ایضا ص ۶۱). زهرها را 
منفعت دهد. (الابیه ایضاً ص ۱۶۷). رجوع به 
ترکیب متفعت کردن شود. 
= منفعت داشتن؛ سود داشتن. سودمند بودن, 
منقعت کردن: زوفا... خناقی را که از رطوبت 
بود متفعت دارد. (الابیه چ دانشگاه 
ص ۱۷۲). رجوع به تبرکیب منقعت کردن 
شود. 
مفعت رساندن؛ سود رساندن. فایده 
رساندن. 
¬ منفعت عقلائی؛ منفعتی که مورد توجه در 
امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که 
صفی از عقلا باشند نه همه آنان مثل گرفتن 
اجرت برای تهیة مارهای مسخصوص یرای 
موس سرم‌سازی, اما منقعت قمار منفعت 
عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعفر للگرودی). 
منفعت کردن؛ سود بخشیدن. سودمد 
بودن. مفید بودن. نأفع بودن. منفست داشستن. 
متقعت دادن ررغن پوست ترنح گرم و 
خشک است... و صداعی که از سردی باشد 
همه را منفعت کند. (الاببه چ دانشگاه 
ص ۱۴۲). روغن گل... منفعت گند صداع را 
که‌از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص‌۸۴۵). 
بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود 
همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص ۱۴۹). 
به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر 
به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن. 

عشمان مختاری (دیوان چ همایی ص 4۴۱۸. 
منفعت کند یا نکد. ( گلستان سعدی). 
= ||سود بردن و فایده بردن و فایده و سود 
آوردن, (تاظم الاطباء). 
= منفعت‌گیری؛ سودبردگی, (ناظم الاطیاء). 
- منفعت مشروع؛ منفعتی که قانون, مبادلة 
آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق 


تألیف جعقری للگرودی). 
- امثال: 
حساب منفعتهاش را می‌کند. رجوع به امثال و 


|اسودمندى. (غیاث) (بادداشت مرحوم 
دهخدا): اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و 
منفعت او" . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۱۵). 
فضله‌ای کر خاک دیوارش به باران حل شود 
در خواص منفعت چون فضله زنبور باد. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۰۳). 
رجوع به منفعة شود. ||عمل‌کرد. |[ربا. (ناظم 
الاطیاء). 
منفعت و ربا دادن. ug‏ 
منقعت. اظ الاطاء). کوخ نشا شود. 
- پول منفعتی؛ پولی که از آن ربا گیرند. (ناظم 


الاطباء). 
منفعل. 3 فع] (ع ص) کسسسرده‌شده و 
ساخته‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
رجوع به انفعال شود. ||اثر چیزی پذیرنده. 
(غياث) (انتدراج). اثر چیزی پذیرفته. (ناظم 
الاطباء). متأثرشده؛ كه از فعل فاعل اندر 
منفعل پدید آید. (زادالسافرین ناصرخسرو 
چ‌برلین ص۳۱). 
مکن نحش بدانگونه که ذاتش مفعل گردد 
چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۲۷). 
معلوم است که تعب منفعل چون تعب فاعل 
نبود. (الحلاق ناصری). 
(مصنفات بابا افلج ۱رسالهة ۲ ص۲۵). 
بقل عس‌وار مایت تابر و 
گرفتن: بدان صفت متفعل شد که در نامه 
نوشت که آرد نماند. (چهارمقاله ج معین 
ص‌۲۸). منفعل آن آثار شوند تا به اضطراب 
فاحش و جزع بر احاس الم. خویشتن را 
فضیحت کنند. (اخلاق ناصری). 
- مثفعل گشتن؛ منفعل شدن؛ چون رودکی 
بدین بیت رسید امیر چنان منفعل گشت که از 
تخت فرودآمد و (چهارمقاله چ معن 
ص ۵۳). رجوع به ترکیب منفعل شدن شود. 
|اشرمنده و خجل و شرسار. (ناظم الاطاء): 
به سودای خامان ز جان منفعل 
به ذ کر حبیب از جهان مشتفل. نعدی: 
ماه و خورشید از فروغ عکس رویت مفعل 
بحر و پر از رشحه فیض بانت ے شرمار. 
عبید زا کانی. 
- مفعل شدن؛ شرمنده شدن. خجل شدن: آن 
نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان 
ص ۳۶). ۱ 
- منفعل کردن؛ شرمنده کردن. خجالت دادن. 
| پریشان و آشفته. ||دلگیر و مهموم و مقموم. 
||بجاآورده‌شده. (ناظم الاطباء). ۱ 
منفعلة. (م ت ع [)(ع ص) تأنیث متفعل. 
رجوع به متفعل شود. ||مجموعة کیفیات 
نفانی. مقابل عاقله و فاعله (اراده). (فرهنگ 
فارسی معین). 
منقعة. 3 a‏ (ع إ) سود. (دهار) (مهذب 
الاسماء). |اسودمندی. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم 
نفم. (از اقرب الموارد). . رجوع به منقعت شود. 
اهر چیز که از آن منتفع شوند. ج. منافع. (از 
اقرب الموارد). 
منفغر. 1ء فغ Û1‏ ص) دهان گشاده. 
|إغنچة شکفته. (آندراج) (ناظم الاطباء) (از 
متهى الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انفغار شود. 


است از مصدر 


منفق. [م ف ] (ع ص) نز فقه‌دهنده. (غیاث) 
(آنتدراج). نفقه‌دهنده و خرج‌کنده. (ناظم 
الاطباء): | گرنه آنتی که این یتیم بی‌مشفقی 
و منفقی بماند... (سندبادنامه ص ۱۴۹). | آنکه 
اتفاق می‌کند و پول خرج می‌نماید. (ناظم 
الاطباء). انقاق‌کنده. آنکه در راه خدا چیزی 
ببخشد؛ الصایرین و الصادقین و القانتين و 
المستفقین و المستنفرین بالاسهار, (قرآن 
Y/Y‏ 
«صادقین» بوبکر بود و «قانتین» فرخ عمر 
«منفقین» عثمانء علی «مستغفرین» آمد به هم. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۹۸). 
مستعم مسلفق سخی... شهاب‌الاسلام 
والس‌لمن... (منشات خاقانی چ محمد 


روشن ص ۲۹۷). 
کای خدایا متفقان را سیر دار 
هر درمتان را عوض ده صدهزار. مولوی. 


||آنکه به زودی و آسانی آراسته میکند متاع 
و کالای خود را. (ناظم الاطباء). 

منفق. مت ] (ع ص) فنقق علیه؛ کی که 
قاتوناً استحقاق اخذ نفقه را ورگ دارد. 
واجب‌الفقه. (ترمینولوژی حقوق تألیف 
جعقر ی لگرودی). 

منفق. 1ء فقق ] (ع ص) گاده. 
(آنندراج). گشاده‌شده. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انققاق شود. 

منشکت. [م ف کک] 2 ص) جدا گردنده. 
(غیات) (آنندراج). از هنم جدا گردیده. و 
جداشده و زایل‌گشته. (تاظم الاطباء). رجوع 
به انفکا ک‌شود. 
-منفک شدن؛ جدا گردیدن؛ 
حیات حاسد جاهت به یک نفس گزو است 
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک. 

اننس 

در این مقام. خشیت و هبت به جای خوف 
درآید و ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد 
و هرگز منفک نشود. (مصباحالهدایه ج همایی 
ص ۲۹۲). 
- ||منشعب شدن: بدین سب اجزاء جز از 
جزو دوم هزج متفک صی‌شود. نتم ج 
مدرس رضوی چ ۱ص ۵۲). 
¬ منفک نشدن؛ همیشه بودن. (ناظم الاطیاء). 
|| آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

منقل. [م ف ) (ع ص) غ ت‌دهنده. 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از ستهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ||تبرگیرنده جهت بریدن 
قتاد. شتر را. (آنندراج). آنکه تبر می‌گیرد تا 
درخت قتاد برای شتران ببرد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انقال شود. 





۱-القائم بامرا. 


منفل. م فلل ](ع ص) سیف منفل؛ شمشیر 
رخته‌دار. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

منفلت. 3 ف ل[ (ع ص) آزادکرده‌شده و 
رها کرده‌شده. (ناظم الاطباء). رجبوع به 
انفلات شود ۲ 

منفلق. (مت لٍ](ع ص) شک‌افته و پاره 
گبردنده. (آنندراج). شکافته‌شده و 
پاره‌پاره گردیده.(ناظم الاطباء). دریده: 
چاک‌خورده. || طنلوع‌کرده. دمیده: غنچه 
امانی منفتق, صبح آم‌ال منفلق. (منشات 
خاقانی چ محمد روشن ص۲۸). 

منفلو ط. [م ف ] (!خ) شهری است به صعید 
مصر. (منتهی الارب). شهری به صعید .در 
جانب مغرب نیل و از کرانة آن دورافتاده. (از 
معجْم البلدان). تام شهری به ساحل غربی نیل 
در مصر وسطی از اعمال ابیوط دارای بت 
هزار سکنه. (از یادداخضت مرجوم دهخدا). 
رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. 

منقلوطی. مت (غ) مصطفی طلفوین 
محمد لطفی المتفلوطی. نوینده و ادیب 
مشهور و برجته دارای مقالات و نوثته‌های 
بی‌نظر با اسلوبی ممتاز (۱۳۴۳-۱۲۷۹ 


ه.ق.).در منفلو ط ولادت یافت و در الازهر. 


به تحصیل علم همت گماشت و سپس به شیخ 
محمد عبده پیوست و بدین سبب شش ماه 
زندانی شد. شهرت وی از سال ۱۹۰۷م. با نشر 
مقالاتی تحت عنوان «السظرات» که در 
روزنامة «الموید» به چاپ می‌رسید به اوج 
خود رسپد. او راست: «السظرات» «فی 
سبیل‌الساج». «البرات» و آثار دیگر. (از 
اعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۴۴). رجوع به معجم 
المطبوعات ج۲ ص ۵ و ۱۸ شود. 
منفوحة. rad‏ (اخ) گسویند رودخانه‌ای 
است که عرض یمامه را از بالا تا پاین 
می‌شکافد و در کتارهمن رودخانه قرية 
معروف منفوحة واقع است که جایگاه اعشی 
بود و گور او نیز همین‌جاست. (از معجم 
البلدان). 
منفوحة. (ع ] ((خ) قسصبه‌ای ابست در 
جنوپ ریاض و نزدیک آن واقع در نجد و 
دارای ۲۰۰۰۰ تن سکه است. در اطراف ان 
باغها و نخلستانهاست. (از قاموس الاعلام 
ترکی). 
منقوخ.1] (ع ص) دمیده‌شده. (ناظم 
الاطیاء). بادکرده. آماسیده. تفخ‌کرده. 
ملفوخ شدن؛ باد کردن. اماسیدن. نفخ 
كردن زهار و تهی‌گاه هر دو منفوخ شود و 
براید. (ذخیر: خوارزمشاهی). . .. . 
||کلان‌شکم. ||فریه. (بنتهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||ترسو. جبان. (از 
اقرب الموارد). 


منقور. [م] (ع ص) مغلوب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). 
|ادورگردیده. (آتسندراج). ا|ترسیده. 
(آنندراج). |انفرت‌کرده‌شده و ناپسند و 
مکرروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقع‌شده. 
منفور شدن؛ نقرت کردن و کراهت داشتن. 
(ناظم الاطباء). 

ت ||مورد نفرت واقع شده. ناپشند واقع شدن. 
منفوس. [2] (ع ص) بسچ زاده. (مستهى 
الارب) (انسندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). منفوسة. (ناظم الاطباء). رجوع به 
منفوسة شود. ||ولد منفوس؛ بچه‌ای که 
مادرش زچه باشد. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). |اشی منفوس؛ چیز گرانمایه 
و مرغوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). ۰ 

منفوسة. مش ] (ع ص) تأنیث منفوس. 
زاده. زائیده. و صنه الحدیثت: ما من نفس 
منفوسة الا و قد کب مکانها من الجنة او النار. 
(از منتهی الارب). رجوع به منفوس شود. 

منفوش. [] (ع ص) پشم‌زده. (مهذب 
الاسماء). پنبه و پشم زده. ای به کمان ندافی 
ازهم‌پاشیده‌شده. (غیاث) (انندرا اج). ندیف. 
مندوف. حلیج. محلوج. فلخیده. فلخمده. 
غاژده. واخیده. شیده. زده (پنبه و پشم), 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
¬ عهن منفوش؛ پشم رنگین‌زده. (صنتهی 
الارب). پشم رنگین‌زده‌شده. (ناظم الاطباء): 

و تکون الجبال كالعهن المنفوش. (قسرآن 
۱+ 

منفوض. [] (ع ص) تب‌لرزه‌زده. (منتهی 
الار ب) (آنندراج). تب‌لرزه‌زده و گسرفتار 
تب‌لرزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منفوطة. (ع ظ] (ع ص) دستی آبله‌شده. 
(مهذب الاسماء): کف منفوطة؛ کف دشت 
آبله‌رسيدة شوخگین از عمل. نفیطة. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
ابله‌رسیده. تاول‌زده. (از اقرب الموارد). : 

منعوع. م1 (ع ص) مس نتفع. مسستمتع. 
برخوردار. بهره‌مد. (یادداشت صرحوم 
دهخدا): چرا مردمان دگر شهرها چنانکه 
ایشان, تا منفوع شدندی به ایمان چتانکه قوم 
یونس. (تفیر ابوالفتوح ج۵ ص۳۶۱ چ 
علمی). 

منفوق. [م ف و ](ع ص) تیر سوفارشکسته. 
(ناظم الاطباء). 

منقوه. [م] (ع ص) ضسعیف‌دل. (مسهذب 
الاسماء). مرد ست‌دل جبان ترسنده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مرد سست‌دل ترسو. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مففه. (م نف فَ*] (ع ص) شتر مانده کرده و 
مذکر و مؤنٹ در وی یکان است. (مبتهی 


منفی‌باف. ۲۱۶۸۳ 


الارب) (آنندراج): بعر مستفه؛ شتر 
مانده کرده‌شده. (ناظم الاطباء). جمل مننفه؛ 
شتر نر مانده و خسته کرده.تأنیث آن مهد 
(از اقرب الموارد). 
منفه. م نّف ف؛] (ع ص) رجل منفه؛ مردی 
که شتر را مانده می‌کند. (ناظم الاطباء). 
منفهق. مت «] (ع ص) برق فراخ‌گردیده و 
جز آن. (از متهی الارب). برق و آب فراخ. 
(آنندراج). برق فراخ‌شده و پرا کنده گشته. 
(ن‌اظم الاطباء). فراخ. واسم. (از اقرب 
الموارد). 
منفهم. [مْ ف ه) (از ع ص)' دریافت‌شده و 
فهمیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
متفهة. (م َف ف ه] (ع ص) رجوع به مُق 


۳2 


شود. 
منقیی. [ع فا] (ع !) جای توقف کسن که 
اخراج بلد شده باشد. (ناظم الاطباء). آنجای 
که کی را بدانجا تقی کرده باشتد. محل نفی 
کردن کسی. محل نفی. محل تبعید. تبعیدگاه. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), جایی که کی را 
بدانجا نفی کرده باشند. (از اقرب الموارد)؛ 
گربه منفی جاتب فردوس می‌رفتم ز طوس 
در نظر فردوسم از بجنورد نکوتر نبود. 
ملک‌الشعرای بهار. 

منفی. ( نیی / 12 (ع ص) 
نیست‌کرده‌شده. (غيات) (انندرا اج( 
|| تفی‌شده. مقابل مبت. (بادداشت مرجوم 
دهخدا). 

- جواب منفی؛ پاسخ غیرمثیت. 

- فعل منفی؛ فعلی که مسبوق به ادات نفی 
باشد: پسندید. نمی‌رود. 

| انف یکر ده‌شده و دورکرده‌شده و رانده‌شده و 
اخراج‌بلدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). تبعيدشده. نفي‌بلدشده. تبعیدی. 
|| عدد غیرمبت. ( کشافاصطلاحات الفتون). 
- عدد منفی؛ عددی که از صفر کو چکتر باشد 
و با نان (-) نوشته شود مثلاً ۷- . (از 


||نزد علمای عربیت خلاف موجب. (از اقرب 
الموارد). 


منفی‌باف. [م] نف مرکب) آدمی که 
همیشه ای یأس می‌خواند و جنبه منفی کار را 
می‌بیند و می‌گیرد و حسی‌المقدور از انجام 
دادن کار یا اظهار امیدواری درباره آن 
خودداری می‌کند و بیشتر به شرح سعایب و 
موانع و متکلات ان می‌پردازد. (نرهنگ 


۱ -مفهم نیز مانند منعدم است و فعل آن که 
دا فهم» باشد استعمال نمی‌شود. صاحب 
قامرس گوید «و انفهم لحن». در محیطالمحیط 
گرید هو لاتقل انفهم الاسر و العامة تقوله». 
(نشرية دان‌کده ادییات تبریز). 


۴ منفی‌بافی. 


لعات عامیانة جمال‌زاده). 
منفی‌بافی. ۲1 (حامص مرکب) کار آدم 
منفی‌باف. (فرهنگ لغات عاميانة جمال‌زاده). 
صفت و حالت منفی‌باف. رجوع به منفی‌باف 
شود. 
منقیس. [يم] (اخ) منف. ممفیس. پایتخت 
قدیم مصر. (یادداشت مرحوم دهخدا), نهری 
در مصر پاستان و بر کنار نیل که بر بالای دلا 


تربت‌حیدریه واقع است و ۲۸۳ تن سکند 
دارد. (از فرهتگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 

منقاد. [م] (ع !)نول مرغان. (متهی 
الارب) (آنتدراج). نول مرغان و منقار. (ناظم 
الاطباء). منقار. (اقرب الموارد). || آنسی که 
بدان زر و سیم را سره کنند. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). ابزاری که بدان زر و سیم راسره 
کنند. (ناظم الاطباء). 


و پایتخت قدیمی کشور بوده است. ۰ | هنقاث. (م](ع ص) فرمانبردار. (دهار), مطیع 


تن سکنه داشت و | کنون‌بر روي آن شهر کهن, 
قصبه «میت رمینه» بنا شده که اثار ویران‌شدةٌ 
آن در این قصبه به طور نمایان به چشم 
می‌خورد. (از لاروس). رجوع به منف و 
ممفیس شود. 
منقا. [م تق قا ](ع ص) پا ک‌کرده‌شده.(ناظم 
الاطباء). مق 
بر گنج نشت کرد حجت 
جان کرده منقا و دل مصفا. ناصرخرو. 
طاوس بین که زاغ خورد وانگه از گلو 
گاورس‌ریزه‌های منقا برافکند. خاقانی. 
رجوع به منقی شود. |[مویز که پا ک‌کرده و 
دانه‌های ان بیرون کرده باشد. (یادداشت 
مرحوم دهخدا)؛ 
شد ذهن من و خاطر من تيز و منور 
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۹۶). 
بخت حودت سرزده شرب طرب ضایع شده 
طقلی است بر روی آمده وز کف منقا ريخته. 
خاقانی. 
آب ابر است کزو شوره فرات انگارند 
تاب مهر است گر او غوره منقا یفن 
خاقانی. 
رجوع به مق شود. 
- مویز متقا؛ مویز هسته‌برآورده. (ناظم 
الاطباء): بگیرند مویز منقای. دانه‌بیرون‌کرده 
سی عدد. (ذخيرة خوارزمشاهی). سفتان 
صد عدد سویز منقای دأنه‌بیرون‌کرده سی 
درمسنگ. (ذخيرة خوارزمشاهی). مویز منقا 
اندر این باب نافع باشد. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). و مویز منقای دانه‌ییرون‌کرده 
با پسته و سغزبادام می‌خورد. (ذخیره 
خوارزمشاهی). 
اانام قمی انگور. (یادداخت 
دهخدا). || پوست‌نازک. 


حوم 


- بادام منقا؛ قسمی از بادام پوست‌نازک. 
(ناظم الاطباء). نام قسمی بادام با پوست 
سخت نازک. بادام تنک‌پوست. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به منقی شود. 
منقاب. [م] (ع ) نى و لوله. (ناظم الاطباء) 
(از فرهنگ جانون). 

منقاب. [ع] (اخ) دهی از دهتان بالاخواف 
است که در بخش خواف شهرستان 


و فرمانیردار و فسروتنی‌کننده. (غعیاث) 
(آنندراج). گردن‌داده و مطیع‌شده. (ناظم 
الاطیاء). گردن‌نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): مردم روزگار... 
مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص .)٩۲‏ که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و 
منقاد بودند. (تاریخ بهقی). 
دولت و فر ترا خلق زمین منقادند 
کاسمانی است ترا دولت و یزدانی فر. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۲۱۷). 
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن 
که مأموري است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ج۱ 


ص ۲۸ .. 

ترا شاعرانند منقاد جمله 

چوگوران بیچاره شیر اجم را. ر 
عبدالواسم جبلی (ایضا ص ۲۳). 


خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال 
گویدم‌گیر هر آن علم که گویم که بیار. 

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۵۷). 
کار بندد سخر و مقاد 
امر و نهی ترا قضا و قدر. ۱ 

انوری (ایضاً ص ۱۹۹). 

بادت ایام معطیع و منقاد 
فلکت بنده و چاک رگشته. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۲۴). 
زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سیحاته 
سازندۂ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ 
محمد روشن ص ۱۲۳). انفس و افاق منقاد 
فرمان. (منخآت خاقانی ایضاً ص ۱۴۹). روی 
به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و 
متقاد باشند. (ترجمه تاریخ یمیتی چ ۱ تهران 
ص ۱۰۰). منقاد حکم اوست هر سید و هر 
ملک متبد. (ترجم تاريخ یمینی ایضاً 
ص۴۳۶). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و 
خاطری منقاد و نشری مصنوع... (لباپ‌الالباب 
چ نقیسی ص ۱۲۱). و اگر...منقاد و مطواع امر 
او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی 
ص ۷۷ 
چند منقاد هر خی باشی 
جهد آن کن که خود کسی باشی. اوحدی. 
علمای ربانی... منقاد و ستلم‌اند مر احکام 


متقاد. 


اسلام راء (مصباح‌الهدایه ج همایی ص ۵۷). 
اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع 
و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار 
می‌گذرانیدند. (حیب‌السیر ج١‏ ج خیام 
ص ۱۳). 
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست 
آن گرفت آرام دایم وین نمی‌گیرد قرار. 
این‌یمین. 

- مقاد شدن؛ مطیع شدن. اطاعت کردن. 
فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و 
منقاد شدند. (تاریخ یهقی). 
فرمان تو بردن ته فریضه‌ست پس آخر 
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری راء 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۱). 
متقاد داناشو تابه غتیمت شتابی. 
(راحةالصدور راوندی). دختر فرمان را مسقاد 
شد و به نزدیک شاه رفت. (مسرزبان‌نامه 3 
قزوینی ص ۲۱). اگرایل و منقاد نشوند ما آن 
را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای 
جوینی چ قزوینی ج ۱ ص۱۸. 
گفت خوابستم مرایگذار و رو 
گفت آخر یار را منقاد شو. مولوی. 
چه با ظهور بلطت او جملة اجزای وجود 
منقاد و ستسلم شود. (مصاحالهدايه چ 
همایی ص ۱۰۵). به ضرورت و اضطرار مط 
ومتقاد او شود. (مصاحالهدايه ایضا 
ص ۲۶۱). 
- مقاد کردن؛ مطیع کردن. به اطاعت 
درآوردن. 
- منقاد گشتن ( گردیدن)؛ منقاد شدن: تنی 
چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاريخ 


بیهقی چ ادیپ ص ۳۳۴). 
فرمان تو جزم باد و جباران 
منقاد و مطیع گشته فرمان را. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص‌۲۸). 
سخن مسخر و منقاد طبع من گشته‌ست 
از انکه تیغ زبان است قهرمان سخن. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان ج وحید 
دستگردی ص ۲۹۸). 


در ربقۀُ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. 
(ترجمه تاریخ یمیلی چ ۱ تهران ص ۱۸۳). 
حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمة تاریخ 
یمینی ایضا ص۴۳۸). همه فرمان بادشاه را 
مطواع و منقاد گشته. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۲۲۹). چون نه چهار بال رفع ' و دخل 
غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد 
گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج۱ 
ص۴۸ و ۴۹). قبایل مغول... مطیع و منقاد 
حکم او گشتند. (جهانگشای جوینی ایضاً 
ص ۳۰). اشارت حق را مستقاد گردد. 


۱ 


۱-نل: زیع. 


منقادیت. 
(مصباح‌الهدایبه چ همایی ص ۲۲۷). منقاد 
حکم وی گردد. (مصباح‌الهدایه ایضاً 
ص ۳۹ 
||رام. (زوزنی). ستور خوار و رام شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
ا|کشیده‌شده. (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب). رجوع به انقیاد شود. ||زمین نرم. 
(ناظم الاطباء). 

منقاد یت. [م دی یَ] (ع مص جلى 
امص) فرمانبرداری و اطاعت. (ناظم الاطاء). 
منقاد بودن. رجوع به منقاد شود. 
منقاز. [م] (ع !)کلب مرغ. (مهذب‌الاسماء). 
پتفو ز مرغ. (دهار). نول مرغ. (منتهی الارب) 
(اتدراج). تول مرغ و اله دانه چیدن. (غیاث). 
نول مرغان. نوک. تک. شند. کلب. کلپ. 
الاطباء). نوک پرندگان. نک. سنقاف. منقاد. 
منر. مجذاء. محظم. خطم. ج, مناقر. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). غنچه و قفل از 
تشبهات اوست وبا لفط زدن و خلیدن وبتن 
و گشادن ستممل. (آنندراج): 
بحق آن خم زلف. بان منقار باز 
بحق آن روی خوب. کز او گرفتی براز. 
رودکی. 
چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد 
هموار کرد موی و پیوکند موی زرد. 
یوشکور. 
تا صعوء به منقار نگیرد دل سیمرغ 
تا پشه نکوید په لگد خر سر پیل. ‏ منجیک. 
به سوی عمود آمد از تیره‌خا ک 


به منقار چنگالها کرده پا ک. فردوسی. 
سیاهش دو چنگ و به ملقار زرد 

چو زر درخشنده بر لاجورد. فردوسی. 
به چنگل همی‌کرد منقار تز 


چو ایمن شد از بخشش رستخیز. فردوسی. 
بدان ماند که زاغانند و دارند 
گل‌اندر چنگل و لاله به منقار. 
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۳۱). 
گذری‌گیرد از آن پس به سوی لاله‌ستان 
طوطیان بین همه متقار به پر خفته ستان. 
۱ منوچهری. 
سوسن چون طوطی ز بد منقار 
یاز به منقارش از زبانش عسجد. منوچهری. 
گرددشمر ایدون چو یکی دام کیوتر 
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین‌منقار. 
ملوچهری (دیوان چ دبرساقی ص۲۸). 
سیم به منقار غلبه صر نماندم 
غلبه پرید و نشت از بر قلفند. 
بوالعباس (از صحاح الفرس). 
زی لت زلف رفته چون طوطی 
کرده‌منقار جفت پر غراب. 
قطرآن (دیوان چ محمد نخجوانی ص ۴۱). 


پند می‌بارد از پر و ز منقارش. ناصرخرو. 
نه در پر و منقار رنگین سرشته 
چوگل مشک خرخیز و تاتار دارد. 

ناصر خسرو. 
بس زود کندش ساخته لکن 
گجشک‌بدردی به منقاری. ناصرخرو. 
در دام جفا شکته مرغیام 
بر دانه نیوفتاده منقارم. مسعو دسعد. 


چیزی از منقار بر زمین نهاد. (نوروزنامه). 
سرخ شد منقار کک و سبز شد سم گوزن 
تا توانگر گشت کوه از لاله و دشت از گیا. 
امز معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۶). 
تا عقاب قدر تو بر اسمان طایر شده‌ست 
مخلب و متقار او بر چشم نسر طایر است. 
امیر معزی (ایضا ص ۱۰۷). 
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس 
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار, 
امیر معزی (ایضاً ص ۲۰۲). 
زلفین تو قیری است برانگیخته از عاج 
دو ماه به منقار و دو خورشید به چنگل. 
عمعق (دیوان چ نفیی ص .1۹٩‏ 
عشق تو مرغی است کو را این خطاب است از خرد 
ای دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۵۱۹ 
بر سمن مقار او از مشک چون شکلی کشد 
مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن. 
ستائی (ایضا ص ۲۷۴). 
گاه عتاب خصم عقابی است صولنش 
کوراز زخم و صاعقه منقار و مخلب است. 
عبدالواسم جبلی (دیوان چ صفا ص ۵۸). 
زلفین تو زاغی است درآویخته هموار 
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل. 
عبدالواسم جبلی (ایضاً ص ۲۴۳). 
ز بهر تیر غلامانش بر فلک نسرین 
همی کنند به منقار پر جدا از بال. 
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص ۲۳۹). 
دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد 
کیک‌را در مخلب شاهین و منقار عقاب. 
1 انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۴)۔ 
زانکه ماد شترمرغ ندارد مخلب 
زانکه مانده خقاش ندارد منقار. 
انوری (ایضاً ص ۱۵۶). 
من در این دمدمة کار که سیمرغ سحر 
به یکی جوی پر از شیر فروزد منقار. 


انوری (ایضأً ص ۱۶۷). 
چیست آن مرغی که چون منقار او تر می‌شود 
چشم و گوش اهل معنی درج گوهر می‌شود. 
روحانی (از لباب‌الالباب چ نی ص 4۴۴۶. 
گرهمای فر تو یابد ز حکمت رخصتی 


برکشد ز اندام بدخواهت به منقار استخوان. 
جسمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 


منقار. 


دمتگردی ص ۲۸۱). 
مرغ فردوس دیده‌ای هرگز 
کهز منقار کوثر اندازد. خاقانی. 
وی که ز انصاف تو صورت منقار کک 
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب. 

ٍ خاقانی. 
مرغی که تامه‌اور صبح سعادت است 


۳۱۱۶۸۵ 


هر نامه‌ای که داشت به منقار سرگشاد. 
خافانی. 

سیه پوشیده چون زاغان کهسار 

گرفته خون خود در نای و منقار. 

خرد به خامة تو از سر تعجب گفت 

چ طوطیی که سراپای پای و منقاری. 

کال ادن استاهیل ادون چ بارش 

ص ۳۴۱ 

طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن 


وزچه در مقار او یوسته مشک و عبر است. 


نظامی. 


ابن 
در صفات لفظ شیرینکار او ابن‌یمین 
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت. 
اپن‌یمین. 
... یکی مر دیگری را کشته په منقار خویش 
زمین را بک‌ند. (حبیب‌السیر ج۱ج خیام 
ص۲۱). 
چنین که مست ترنم شده‌ست بلیل را 
شکنته‌تر ز گل افتاده غنچۀ منقار, 
کلیم (از آتدرا اج( 
مرغی که خبر ندارد از اب زلال 
منقار در آب شور دارد همه سال. 
(از قرةالمیون). 
- آتعین‌مقار؛ که منقاری آتشین دارد؛ 
هم صراحی راچو طرطی هم قدح را چون خروس 
آتشین‌منقار کردئد آبگون‌پر ناختند. 
خاقانی, 
- مقار الاجاجة؛ جند ستاره در نوک 
دجاجة. (یادداشت مرحوم دهخدا. 
- منقارالفراب؛ استخوانی است در کف که 
اخرم نامند. (از اقرب الموارد): کنار آن مقا ک 
که مهرۀ بازو اندر وی نهاده آمده است دو 
استخوان رون داشته است چون دو منقار 
خرد یکی سوی بالا و یکی سوی زیر و آن را 
که‌سوی بالاست طبیبان به تازی منقارالقراب 
گویند.(ذخیر؛ خوارزمشاهی), 
- ||نام ستاره‌ای که در نوک راب جای 
دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
- منقار بستن؛ برهم نهادن و نگشودن آن. 
خاموش شدن مرغ 
زاغ از شغب بهده. بربندد منقار 
چون فاخته بگٌشاده به تبیح زبان راء 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۸. 
طائر گلشن قناعت را 
می‌شود دانه بسن منقار. بیدل (از آتدراج). 


۸۶ منقاربی. 


- مقار درخلیدن؛ منقار در جایی فروبردن؛ 
مرغ جان را برون کشد ز قفس 
باز قهرت چو درخلد مقار. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالسلومی 
ص۳۶۰ 
= منقار زدن؛ نوک زدن؛ گفت... ما را تحفه 
آورده زیر منقار بر زمین می‌زند. (نورزنامه), 
طوطی عقل شکرخای شود 
هر کجا زد قلمت متقاری, 
کمال‌الدین اسماعیل (از آنندراج). 
همه تا که بود چشمه‌سار أب حیات 
هر آن کجا که زند مرغ کلک شه منقار. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۴۲). 
- منقار قار؛ کنایه از زبانة قلم نویندگی 
است. چه ترکان سیاه‌چشم را قار می‌گویند و 
فارسیان نیز هرچیز سیاه را به قار و قیر نبت 
می‌دهند. (برهان). زبان قلم. چه قار به ترکی 
سیاه را گویند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از 
زبان قلم. قار به معنی قیر. (انجمن آرا). 
- مقار قحف؛ زائدة قحف و آن دو باشد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), رجوع به قحف 
شود. 
- يقار گل؛ کنایه از زبان است که به عربی 
لسان گویند. (برهان). زبان. (فرهنگ 
رشیدی). کنایه از زبان. (آنندراج): 
جان تراشیده به منقار گل 
فکرت خائیده به دندان دل. 
- منقار وقت و ساعت؛ حلقه‌ای که یت و 
گشادوقت و ساعت موقوف بر آن است. 
(آتدراج): 
خوش وقت عالم از اثر بند و بست" تست 
منقار وقت و ساعت گردون کمند تست. 
سعید اشرف (از آنتدراج). 
- نوک منقار؛ سر منقار: 
به دست عدل تو با شه‌پر عقاب بريد 
کبوتران را مقراض نوک منقار است. 
خاقانی, 
توک منقار کیک را عدلش 
گازناخن بر عقاب کند. 
= امتال: 
چون ما کیان را حکه غالب آید منقار بر گرزن 
خروسان زند. (امال و حکم ج۲ ص ۶۶۷ 
اس قلم. نوک قلم: 
قلم به یمن یمینش چه گرم‌رو مرغی است 
که خط به روم برد دمبدم ز هندو بار 


خاقانی, 


برآید از طلمات دوات هر ساعت 
چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار. 

سعدی. 
|ایوزه. پوز: چهارپا: 


نر و ماده گاوان ابر یکدگر 


به کشتی کرشمه کنو جلوه گر 
به هم هر دو منقار برده فراز 
چو یاری لب یار گرد به گاز. 
ا|آهنی است شبیه تبر که بدان زمین کند. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (از اقرب الموارد). 
ابزاری مانند تر که بدان زمین کند. ج 
متاقیر. (ناظم الاطباء). ||اسکنه. (دهار) 
(تصاب) (مهذب‌الاسماء): منقارالنجار؛ اهنى 
که بدان چوب کنند, به هندی رکهاتی است. 


اسدی. 


(متهی الارب) (آنندراج). آلت چوب کندن. 
(غیاث). ||چکوچ آسیا. (دهار): منقارالرحی؛ 
آهنی که بدان آسیا راکنند. ج, مناقیر. (منتهی 
الارب) لاز آندراج). آهنی که بدان سنگ 
آسیا آزین کند. (ناظم الاطباء). 
منقارپی. [م پ] ((ح) دهی از دهان 
جسلال ازرک است که در بخش مرکزی 
شهرستان بابل واقع است و ۲۳۵ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جفرافیاتی ایران ج ۳). 
منقاش. [م] (ع ل) خارچین. (زسخشری). 
موی‌چینه. ج مناقیش. (مهذب الاسماء). 
موی‌کن که آهن باشد که بدان خار و موی 
بر‌کنند. منقّش. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). موي‌چینه که بدان موی را از بدن 
موی‌چینه. خارچیته. موی‌کله. مسوی‌کن. 
مسوچنه. مظفار. ملقاط. منتاش. منتاخ. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): خاری که از کینه 
در سینة آو شکته است به منقاش تضرع و 
تخشم بیرون کشیدن. (ترجمة تاریخ یمینی ج 
۱ تهران ص ۱۲۳). 
هزار بار به منقاش کلک دست سخات 
ز چشم فضل برون خار امتحان آورد. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالصلومی 
ص ۳۴۴). 
گرمنافق‌صفتی موی دماغت گردد 
بهر دفعش دو زباتی است به از صد منقاش. 
سعید احرف (از انندراج). 
|[به معنی نهرنی که بدان ناخن و حرف غلط را 
تراشند. (غیات) (آنندراج), 
منقاص. ۲1 (ع ص) ازبیخ‌برکنده. (ناظم 
الاطباء). 
منقاض. (م] (ع ص) درخت به درازی 
شکافته شده و چا ک‌داده‌شده. (ناظم الاطباء). 
منقاف. (م](ع !) نول مرغ. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). منقار مرغان. (از 
اقرب الموارد) (از مسحیط الم حیط). 
||گوش‌ماهی. (مهذب‌الاسماء). نوعی از شبه 
سد که آن را مورچه خوانند یا استخوان 
جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه 
را جلا دهند. (منتهی الارب) (آنتدراج), 
صدف دریایی که بدان کاغذ را مهره کشند و 
جلا دهند. (ناظم الاطباء). استخوان جائورکی 


منت . 


دریایی که در وسط آن شکافی است و با آن 
کاغذو جامه را صیقل دهند و گویند قمی از 
گوش‌ماهی است. (از اقرب الموارد). ودعة. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), رجوع به ودعة 
شود. ||نوعی از سوسمار. (ناظم الاطباء). 
|انسوعی از وزغ. (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). 
هفقال. [م] (ع ص) انب ريع 
زودزودبردارنده قوائم را. منقل. (منتهی 
الارب) (از آنندراج): فرنی منقال؛ اسبی که 
زودزود دست و پا را در رفتار بردارد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). مُناقل. منقل. 
(اقرب المواردا. 
منقب. (ع ق ] (ع !)اه در کوه. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از محیط‌المحیط) (از 
اقرب الموارد) ". ج. مناقب. (اقرب الصوارد) 
(از محیط المحیط). || آنجای از ناف ستور که 
بیطار سوراخ می‌کند تا اب زرد برآید. (تاظم 
الاطباما. جایی از شکنم چارپا که بیظار 
سوراخ میکند. (از اقرب الموارد). || پیش ناف 
اسب. (مهذب‌الاسماء). ناف و یشگاه ناف. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیشگاه ناف و 
همان جای که شکم را سوراخ کتد و گویند 
خود ناف. (از ذیل اقرب الموارد؛. ||راه در 
زمین درشت. (ناظم الاطباء). 
منقب. [م قَ] (ع !) تشستر بیطار. (اسنتهی 
الارب) (اتدراج). نیختر بیطار. ایزاری آهنین 
که بدان ناف چارپایان را سوراخ کند. (ناظم 
الاطباء). ||هر آنچه بدان چیزی راسوراخ 
کنند.(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. ج. 
مناقيب. (ناظم الاطباء). ||راه در زمین 
درشت. (مستتهی الارب) انساظم الاطباء) 
(آندراج). |((ص) مرد نیک دانای آزسوده. 
(ناظم الاطباء). مرد دانا به اشيا و بار 
جستجوگر و کنجکاو و متفحص. (از ذیل 
اقرب الموارد). 
منقب. !1م نَن ي (ع ص) تسفیش‌کننده و 
تفحصكتنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به تنقیب شود. 
هنقبت. (عق ب ] (ع [| هنر و ستودگی. 
(غیاث). هنر و ستودگی و کارهای نیک. 
(ناظم الاطباء), منقية. ج, مناقب. آنچه موجب 
ستایش و مباهات باشد: 
به ذ کر منقبت او زبان کلک تر است 


۱ -وجه تسمه درست بنظر نمی‌رسد. رجوع 
به معتی بعد شرد. 

۲-ظ: بست و بند. 

۲-بدین معنی در محط المحیط و اقرب 
الموارد منقب [م ق ] نیز ضبط شده است» ولی 
در معجم متن‌للقة بدین معنی متقب [م ق ]و 
منقة [مق ب ] امده است. 


منقبت‌خواد. 


از آن سبب دهن کلک عبر گین است. 
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین 
ص ۱۲۷). 
داود را صلی‌انّه علیه با منقبت نبوت بدین 
ارشاد و هدایت مخصوص گردانید. (کلیله ج 
مینوی ص ۶۰. 
از منقبت و رای مصابی و مصیبی 
وز مکرمت و بخت صبیی و صبائی. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۱۴). 
گرهمه منقبت موسی بوده‌ست ز دست 
ور همه معجزه عیسی پودهست به دم 
هت در طلعت او منقبت أن مضمر 
هت در همت او معجزة این مدغم. 
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ص ۲۶۶) ۰ 
پس اگرگویند محاسب و منجم بود مقتضی بر 
زبان رانده باشند به منقتی. . (منشات خاقانی 
چ محمد روشن ص۱۷۵ مردم را اول از 
محامد صفات ذاتی چون فضل و فتوت و 
منقبت و مروت پرسند آنگاه از نبت ابوت 
سخن رانسند. (مسرزبان‌نامه ج قسزوینی 
ص ۱۶۱). آل‌میکال در علو همت و کمال 
منقبت چنان بوده‌اند كه... (ترجمة تاریخ 
یسمیتی نس خه خطى کتابخانه سوه 
ص ۲۴۴). هیچ چیز را آن منقبت نیست که 
سخن را (تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانة 
مرکزی ج۲ ص4۲۲۸. مدایح او که شعر 
گفته‌اند...بر علو رتیت و سمو منقبت و شمول 
عدل و وفور بذل او شهود عدول‌اند. 
(لباب‌الالباب چ نفیسی ص۶۵). با اين همه 
شرف و منقبت. شقی و ناقص بود و چون 
بمیرد و این آثار و افعال باطل شود سعید تام 
گردد.(اخلاق ناصری), 
وگرنه منقبت آفتاب معلوم است 
چه حاجت انت به مشاطه روی زیا راء 

سعدی: 

رجوع به منقبة شود. 
- متمالی‌منقبت؛ دارای علو منقبت. که 
متقبتی عالی دارد: حضرت عالی‌منزلت 
ممالک‌مدار متعالی‌منقبت. (حسیب‌السیر ج 
قدیم تهران ج ٣‏ ص ۱ 
= میت کا ومن اش رون لح 
کردن؛ 
منقبت از جان و دل کابن‌یمین می‌گویدش 
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا. این‌یمین. 
- ولایت‌منقبت؛ آنکه منقبت ولایت دارد؛ 
حضرت ولایت‌سقبت... واقف اسرار ازلی 
شیخ صفی‌الدین. (حبیب‌السیر ج قدیم تهران 
ج٣‏ جزو ۴ ص ۲۲۳). 
||محامد و ثنای اهل بيت و اصحاب کبار 
رضوانائه تعالی علهم اجمعین. (غياث). 
مدح و ستایش و محامد آن حضرت (ص) و 
اهل بیت. (ن‌اظم الاطباء), رجوع به 


مناقب‌خوان و منقبت‌خوان شود: 

هست چندان هنر او را که چو تعداد کید 
کمترین مبعش کشتن عنتر گیرید. ۰ (8) 
منقبت‌خوان. [م ی ب خوا / خا] (نف 
مرکب) مناقب‌خوان: فقیه عالم. منقیت‌خوان 
و بازاری. ( کتب‌النقض ص۷۵). رجوع به 
مناقب‌خوان شود. 
منقبض. (م ق ب] (ع ص) درکشیده و 
ترنجیده‌شده. ||فراهم آمده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). درهم‌فشرده. باهم آسده. مقابل 
مبسط. (یادداشت مرحوم ده خدا): اطراف 
چنان فراهم و منقبض که گویی در صره‌ای 
بتتی. ( کلیله و دمنه). ||گرفته‌شده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). گرفته‌شونده. (غیاث) 
(آندراج). ||روی‌درهم‌کشیده و ترشروی. 
(ناظم الاطیاء). گرفته خاطر. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). 

- منقبضص شدن؛ گرفتگی پیدا کردن. آدنگ 
گرفتن. روی درهم کشیدن. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

- منقبض گر دیدن؛ روی درهم کشیدن. مکدر 
شدن. دلگیر شدن: 


۳ گردند ۲ ۳ زین 3 
زانکه هر مرغی جدا دارد قفص. 
مولوی (مشنوی چ رمضانی ص۲۸ ۲). 


| تسنگ‌بسته‌شونده. (غسیات) (آنسندراج), 
تنگ‌بسته‌شده, (ناظم الاطباء). |استبر و 
خیظ: 

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار 
آب بیی منقبض وآب دهانت نوش‌بار. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۴۱). 

منقبع. ۰ق ب] (ع ص) مرغ درآینده در 
آشان. (آنندراج). مرغ در اشیانة خود 
درآمده. (ناظم الاطباء) (از اهرب الموارد). 
رجوع به انقباع شود. 
منقبة. (ع ق ب] (ع إ) مايه تاز و بزرگی و 
آنچه بدان تازند. (منتهی الارب) (از انندراج). 
مايه ناز و بزرگی و مفخرت و آنچه بدان نازند. 
(ناظم الاطباء). مفخرت. (از اقرب الصوارد). 
||هنر. (زمخشری). هنر و ستودگی مردم. ضد 
مخلبة, (مستتهی الارب). هنر و ستایش. 
(آتدراج). هنر و کار نیک. ج. مناقب. (ناظم 
الاطباء), کار نیک. ضد مخلة. (از اقرب 


الموارد). رجوع به منقبت و منقبه شود. ||راه: 


در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||راه تنگ در 
ميان دو خانه. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج)؛ راه تتگ در ميان دو خانه که توان 

از آن گذشت. (از اقرب الموارد). |ادیوار. 
(متهی الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). و پل. (ناظم الاطباء). 

منقبة. (م ق ب ] (ع!) نیش بیطار که بدان آب 


منقح. ۲۱۶۸۷ 


گشاید از ناف ستور. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). ابزاری که بیطار بدان سوراخ کند. (از 
ذیل اقرب الموارد). 
هفقبه. (م ق ب /ب] (از ع.!) منقبة. منقبت: 
هگا قبه چون ان را است 
به وقت مظلمه چون ق سلیمان است. 
عبدالواسع جبلی (دیوان ۾ صفاج ۱ص ۶۳ 
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود تداشت 
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست. 
خاقانی. 
رجوع به منقبة و منقبت شود 
منقح.(م نق ق] (ع ص) پاک‌کرده‌شده. 
(انندراج) (غیاث). پا کو پا کیزه‌ساخته‌شده. 
(ناظم الاطباء): از شوائب خواطر نفانی 
منقح و خالص گرداند و آن را تعبیر و تأویل 
کند.امصباح‌الهدایه چ همایی ص‌۱۷۵), 
اإكلام و شعر اصلاح‌شده. تهذدیب‌شده, (از 
آقرب الموارد). پراسته: از عمعق پرسید که 
شعر... رشیدی را چون می‌بینی؟ گفت: شعر 
بسفایت مسنقی و منقح» اما... اچهارمقاله 
ص ۷۴). 
منقح شدن؛ مهدب شدن. پیراسته شذن؛ 
وزان نشاط که ان نظم از او منقح شد 
چو سرو نو ز صا پای حال می‌کوبم. 
انوری (دیوان ج مدرس رضوی ص۶۷۸ 
- منقح کردن؛ اصلاح کردن, تهذیب کردن. 
پیراستن: 
انشا کندش روح و منقح کندش عقل 
گردون‌کد املا و زمانه کند اصفا. 
ممودسعد. 
- منقح گشتن؛ اصلاح شدن. مهذب شدن. 
پیراسته شدن: تا شک و ریب از او برخاست 
و منقح و محقق گشت. (چهارمقاله ص ۱۱۱). 
||چیزی که از دروغ پاک باشد. (غیاث) 
(آتدراج؛ 
منقح. (م ي] (ع ص) آنکه زیور شمشیر 
بازکند در خشکسالی و درویشی, (آنندراج) 
(از منتهی الارب). کسی که زیور شمشیر خود 
و مانند آن را بواسطة درویشی و خشکالی 
می‌فروشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|[آنکه پا کیزه می‌کند شعر را از سخن رکیک. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). || آنکه مفز 
از استخوان برمی‌آورد. (ناظم الاطباء). 
منقح. 2 نق قي] 0 ص) بیرون‌آورند مغر 
از امتخوان. (اتدراج). آنکه مفز از استخوان 
بیرون می‌آورد. (ناظم الاطباء) (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). | آنکه پا ک‌می‌کند 
تن درخت رااز شاخه‌های ریز و شعر را از 
سفن رکیک. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب). رجوع به تتقبح شود. 


۱-علی (ع) را 


۳۱۶۸۸ منقحم. 


منقحم. ۰ (ق ح](ع ص) آنکه بی‌اندیشه در 
کاری درآید و به سخقی درافتد. (آنتدرا اج) (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انقحام شود. 
منعد. [م نق ق ] (از ع. ص) نست فاعلی از 
مصدر برساختة تنقید. رجوع به تنقید شود. 
منقد. 9 ق‌دد] 2 ص) بسسریده و 
شکافته گردیده.(انندرا اج) (از متتهى الارب) 
(از اقرب الموارد). شکافه‌شده و به درازا 
بریده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقداد 
شود. 
منقدر. [مْ ق د) (ع ص) اندازه‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
| آفریده‌شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقدار 
شود. 
منقدع. (مْقَ د] (ع ص) ب‌ازايستنده. 
(انندراج) (از منتهی الارب). بازداشته‌شده. 
(ناظم الاطباء). . رجوع به انقداع شود. 
منقدة. (م ق د] (عل) خزف ریزه که بدان 
چهارمفز خراشند. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
خزف پاره‌ای که پدان پوست گردو خراشند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منقذ. م ق ] (ع ص) رهاننده. (انندراج) (از 
مخهی الارب) (از اقرب الموارد. 
نجات‌دهنده. رها کننده. خلاص‌کننده: المنقذ 
من‌الضلال . (از یادداشت مرحوم دهخدا): 
خرگوش گفت... ترا به حیلتی ارشاد کنم که 
منقذی باشد از این غرقاب که درافتاده‌ای. 
(مسرزبان‌نامه ج قسزوینی ص ۱۹۵). 
|ایک‌سوگردانسنده. (آنندراج) (از صنتهی 
الارب). رجوع به انقاذ شود. 
منقفم. [م ‏ 5] (ع ص) شتابنده. (آنتدراج) 
(از منتهی الارب). شتافته و انکه می‌شتابد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منقر. مق ] (ع ص) شیر نیک ترش. (متهی 
الارب) (اتدراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مفقو. [م ] (ع !) چوب کنده کرده جهت 
شراب. ج. مناقیر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). چوب ناودار جهت 
ساختن شراب. (ناظم الاطباء). |[چاه خرد و 
سرتنگ. (مهذب‌الاسماء). چاه خرد تنگ سر 
در زمین درشت یا چاه بسياراب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||حوض. ج. مناقر. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). حوض. (اقرب الموارد). 
منقر. [م ق ] (ع !) ميتين. (مسنتهی الارب) 


(آنتدراج) (ناظم الاطباء). کلنگ. ج» مناقر.. 


(از اقرب الموارد). ||انکنه. ج, مناقر. 
(مهذب‌الاسماء). ||چوب کنده کرده‌برای 
شراب. (منتهی الارب). چوب ناودار جهت 
ساختن شراب. (ناظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). ||چاه تتگ‌سر یا چاه بسیا رآب. 
(ستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||حوض. ج. مناقر. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). حوض. (اقرب الموارد). 
هنقر. [م نن قَ] (ع ص) منقرالعین؛ مرد که 
چشمش در مغا ک فرورفته باشد. امتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منقرد. [مْ ق رٍ] (ع ص) ثابت و در جای 
خود قرارگرفته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). 
منقرس. (م ق را (ع ص) متلا به نقرس. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): و قد یتخذ من هذا 
الحجر اجران فیضع فیه السنقرسون ارجلهم. 
(ابن‌البیطار) (یادداشت ت ایضا). 
منقرض. [ٌ ق ر ] (ع ص) بریده‌شونده و 
درگذرنده. (آنندر اج). بریده‌شونده. (غیاث). 
ان قراض‌یافته و درگ‌ذشته و بریده‌شده و 
قطع‌شده و نابود و متعدم. (ناظم الاطباء). 
براخاده. ورافاده. 

- منقرض شدن؛ از بین رفتن. نابود شدن. 
وراف‌ادن: گفتد پران بنی‌اسرائیل منقرضص 
شدند و تو کودکان ایشان را می‌کشی نسل 
ایشان منقطع شود (ابوالفتوم). 

- منقرض کردن؛ نابود کردن. از بین بردن. 
برانداختن. 

|اوقت درگ ذلشته و فنسانی‌شده. 
إإدندانهدتدانهشده. || خردشده. (ناظم 
الاطباء). 
منقرض. ام ق ر ] (ع ) انقراض. پايان. 
نهایت. اخر. وقت انقراض؛ ذ کر هر یک تا 
منقرض زمان چون چشمه خورشد تابان 
خواهد بود. (جهانگشای جوینی). 
هفقزء [م ی ] (ع ص) پیوسته آب صافی و 
خوش خورنده. (آندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). انکه اب صاف می‌نوشد. 
(ناظم الاطباء). |[دشمن را کشنده. (آتدراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه 
می‌کشد دشمن راو سیب می‌گردد کشته شدن 

آن را (ناظم الاطباء). || خداوند شتران 
نقاز "رسیده. (آنندراج اج) (از منتهی الارپ) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه 
فراهم می‌آورد و ذخیره می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 


سا (ع صا 


بخش‌بخش‌ئونده. (آنندراج).. 


بخش‌بخش‌شده و قمت‌ثده. (ناظم 
الاطباء). تقسیم‌شده: عقلا گفه‌اند هر گناه که 
از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. 
(مرزبان‌نامه چ قزوینی ص ۱۱۷). مراتب 
پیغمبران منقم به چهار است. (حبیب‌السیر 
جاج خیام ص ۱۶). 


-منقسم ساختن؛ تقسیم کردن. قمت 
کردن: فیاض علی‌الاطلای نور محمدی را که 
زمره‌ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند 
متقسم به دو قسم ساخت. (حیب‌السیر ج۱چ 
خیام ص ۱۱). 
منقسم شدن؛ تقصیم شدن, قسمت شدن. 
بخش شدنء حکمت عنقم می‌شود به دو 
قم یکی علم دیگری عمل. (اخلاق 
ناصری). حکمت نظری منقم مي‌شود به دو 
قم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط 
وجود او نبود و دیگری.. (اخلاق ناصری). و 
اما حکمت عملی... منقسم می‌شود به دو قم 
یکی انکه راجم بود با هر نفسی به انفراد و 
دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن 
است که هر یک از واقعه و منام منقم 
می‌شود به سه قسم. (مصیاح‌الهدایه چ همابی 
ص ۱۷۲). شوق به حسب انقام محت 
منقسم شود به دو قسم. (مصباح‌الهدایه ایضاً 
ص ۴۱۱). 
= منقسم کردن؛ تقیم کردن. تمت کردن. 
بخش کردن. 
¬ منقسم گردانیدن؛ تقیم کردن. قمعت 
کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض 
ارض را پافرید و مرا کب خا کپر سا کب این 
نهاد... این عالم برای نفع بنی‌آدم منقسم 
گردائید به دو قسم. (لباب‌الالباب چ نفیسی 
ص ۶). چنانکه عرصهة جهان را منقم گردانند 
به دو قم یکی بر و یکی بحر, خطة سخن را 
نیز منقم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی 
تثر. (لباب‌الالباب ایضا ص ۶). 
|| توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر 
کسی بهره‌ای از چیزی دادن اگرشیخ حاضر 
باشد... بر صاضران متقسم گرداند. 
(مصاح‌اله‌دایه ج همایی ص ۲۰۰). 
|اپریشان. پرا کده‌خاطر. آشفته: 
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو 
منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار. 
سنائی (دیوان چ مصفا ص ۱۳۱). 
منقش. مدن ق) (ع ص) نگاشتهز نگار 
کرده. (انندراج). نقش‌کرده‌شده و 
نگارکرده‌شده و دارای تقش و نگار و دارای 
تصاویر و رنگهای گوتا گون.(ناظم الاطباء). 
نگارین. بنگار. نقاشی‌شده. پرتقش و نگار. 
(یادداشت مرحوم ده‌خدا): از او مخمل و 
جامه‌های بار خیزد ساده و منقش. (حدود 
العالم). 
همه بوم از دیبه رنگ‌رنگ 
زگوهر منقش چو پشت پلنگ. فردوسی. 


۱ نام کابی است از امام محمد غرالی. 
۲ -بیماریی است ستور را شبیه طاعون که به 
حدوث آن برمی‌جهد چتانکه بمیرد. 





منقش. منقشلاغ. ‏ ۲۱۶۸۹ 
یکی همچو دبای چینی منقش گه پر ز کله‌های منقش کنی زمین مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت 
یکی همچو ارتنگ مانی.مصور. فرخی. | گه‌پرز حله‌های منعش کنی کمر. منقش کرد اقبالش به تایید شرف ارکان. 
منقش عالمی فردوس‌گردار عبدالواسم جبلی (ايضاً ص ۱۸۷). عمعق (دیوان چ نی ص .)۱٩۱‏ 
نه فرخار و همه پرنقش فرخار. منقط از شرر گام او هوا به شهاب - منقش گردایدن؛ پر نقش و نگار کردن. 

عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۰0۳۱ | منقش از اثر نعل او زمین به هلال نگارین کردن: 
درخشی است گویی به مینا منقش عیدالواسم جبلی (ایضا ص ۲۴۲). که‌گرداند ملون کوه را چون روضه رضوان 
پرندی است گویی به ولو مشجر. عالم نگر که گوبی خان منقش است که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون. 
عنصری (ایضاً ص ۳۶). | بستان نگر که گویی خلد مصور است. سنائی (دیوان چ مصفا ص ۲۸۴). 
دشت مانند؛ دیای منقض گشته‌ست سیدحن غزنوی (از السعجم چ دانشگاه | -منقش گشتن ( گردیدن)؛منقش شدن: 
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گفته‌ست. ص۴۴۳). ۱ از بدیع اسپرغمهاء صحرا 
منوچهری. | از مهر او صحيفهٌ جانها منقش است همچو دیا همه منقش گشت. 
دیبای منقش به تو بافند ولیکن با جود او ذخیرء کانها محقر است. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۵۷). 
معنیش بود تقش و سخن پود و خرد تار. سیدحسی غزنوی (ایضاً ص۴۴۴). | عيب و هنر شعر بر صحيفة خرد او منقش 
۱ ناصرخسرو. | بی‌نقش همچو آینه. آبی منقشم گردد. (چهارمقاله چ ممین ص ۴۷). صحایف 
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف بی‌عطر چو فريشته. جانی معطرم. ضمایر و الواح خواطر ایشان بدان صور چنان 
از بهر چه منقش و مدهون است. سیدحسن غزلوی. | منقش گردد... (مصباح‌لهدایه چ همایی 
اصرخرو. | نی کم از مور است زنبور منقش در هنر ص ۱۴). رجوع به ترکیب منقش شدن شود. 
و زمین این موضع را مرخم کرده‌اند په رخام نی کم از زاغ است طاوس بهشتی ز امتحان. |اهر پارچة زری‌دوزی‌شده. (ناظم الاطاء). 
ملون و منقش و این موضع را حجر گویند. خاقانی. منقش. [م وق تي ](ع ص) آنکه می‌نگارد و 
(سفرنامة ناصرخسرو طبع برلین ص 0۱۰ عجب کعبینی است بی‌نقش گیتی آنکه نگار می‌کند و آنکه کنده کاری می‌کند. 
شمه مسجد حصیرهای منقش انداخته و | ولی تخت نردش منقش فتاده‌ست. خاقانی. دور الاطباء). 


بازاری نکو آراسته. (سفرنامة ناصرخضرو ج 
برلین ص ۲۰). 
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد 
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیا طراز آمد. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۹۴). 
ایوان تو به بزم بهاری منقش است 
میدان تو به رزم سپهری مصور است. 
امیر معزی (ایضا ص 4۷). 
از تقش کلک تو همه گیتی منقش است 
از نور رای تو همه عالم منور است. 
امیر معزی (ایضأً ص۱۲۸). 
بر زمین از ابر لولوّبار و باد مشک‌بیز 
فرشهایی چون منقش پرنیان آمد پدید. 


امیر معزی (ایضاً ص ۱۴۹). 
یکی از علمهای گلگون منقش 
یکی از نقطهای زرین مشجر. 
عمعق (دیوان ۾ نفیسسی ص ۱۴۴). 
ز اشکال تو روی دریا منقض 
ز آثار تو روی صحرا مطر. 1 
عمق (ایضاً ص ۱۴۱). 
تو گویی مگر جام کیخسروستی 
منقش در او شکل هر هفت کشور. ازرقی. 


چون مأمون به بیت‌العروس بیامد خانه‌ای دید 

سجصص و منقش. (چهارمقاله ج مین 

دلکش که بنا کردند و پیاراستند که اسروز با 

زمین هموار گشته است. (جهار مقاله ابضاً 

ص ۴۵). 

چون باغ شد برهنه و چون راغ شد تهی 
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج۱ ص۲۱۹). 


قسبه‌ای عالی داشت مستقش از چوب 
مدهون‌کرده و جمله ستونها مدهون. 
(راحة‌الصدور راوندی). در کسوت منقش... 
چون عروسان. (مرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص۱۷۰ 

منقش یکی خروانی‌باط 
که پیئنده را تازه کردی نشاط. 
مرخله‌ای دید منقش‌رباط 
مملکتی یافت مزورباط. 
بمانند بتخان؛ چین منقش 

به کردار ارژنگ مانی مصور. 
نظام‌الدین ابونصر (از لباب‌الالیاب ج نى 
ص ۷۱. 

جامه‌های ملون و منقش لایق زنان بود. 
(اخلاق ناصری). هر دو نقش مختلط شوند و 
هیچکدام منقش تمام نشود. (اخلاق ناصری). 
خا کد شیراز چو دیبای منقش دیدم 

زآن همه صورت زیباکه بر آن دیا بود. 


نظامی. 


سعدی. 
- منقش داشتن؛ منقش کردن. نگارین کردن. 

پرنقش و نگار کردن: 

گرچنین چهره گشاید خط زنگاری دوست 

من رخ زرد به خونابه منقش دارم. حافظ. 

منقش شدن؛ دارای نقش و نگار شدن. 

نقش و نگار پذیرفتن: 

بدین شهر دروازه‌ها شد منقش 

از آسیب وز کوس چتر و عماری. ‏ زینتی. 


-منقش کردن: نگارین کردن. پرنقش و نگار 
کردنة 

کرده‌زمین راز رنگ روی منقش 

کرده‌هوارا به بوی زلف معطر. صعودسعد. 


نظامی, . 


منقش. ۰ [م ق](ع) موی‌کن که آهن باشد که 
آیدان خار برکنند. (متهی الارب) (آنتدراج). 
منقاش و ابزار آهنی که بدان موی برکنند. 
(ناظم الاطیاء). منقاش. ج سنافش. (اقرپ 
الموارد). رجوع به منقاش شود. 

منقسر. [م قَ ش] (ع ص) بازگردیده. مثل 
پوست درخت و جز آن. (آنندراج). پوست 
کنده‌شده و پوست بازشده. (ناظم الاطیاء) (از 


۱ اقرب الموارد). رجوع به انقثار شود. 


منقسع. [م ق شٍ ] (ع ص) ابر گشاده و 
پرا کنده. (انندراج). ابر پرا کنده‌شده. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 
مقشع شدن؛ از هم شکافتن. از هم 
پاشیدن؛ عارض ان عارضه منقشم شد. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۸۵). 
- منقشع گردیدن؛ پرا کنده شدن. محلاشی 
شدن: گاه گاه منفرج و منقشع می‌گردد' وبه 
طریق وجد دل اژ لمعان آن تور" ذوق می‌يابد. 
(مصباحالهدایه چ همایی ص ۷۵). 
||اندوه برطرف‌شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

منقغللاغ. [م قَ] ((خ) قلمه‌ای است استوار 
در تهایت حدود خوارزم و سقین و تواحی 
روس به نزدیک دریا و در محل جریان 
چیحون در ساحل دریای طبرستان. (از معجم 
البلدان). | کنون نام شهرستانی است در ایالت 
وسیع ماوراء خزر, بین دریای خزر و خیوه که 
در حدود یک صد و پنجاه هزار کیلومتر مربع 


۱-ابر صفات بشری. 


۲-آفتاب حفیقت. 


۰ منقشلاق. 


مساحت و یکصد و پتجاه هزار تن سکنه دارد 
و جملگی از طایف قرقیز هستند. (از قاموس 
الاعلام ترکی). رجوع به همین فا شود؛ 
سلطان جلال‌الدین چون جواز لشکر مغول بر 
صوب عراق بشنيد و به متقشلاغ رفت. 

منقسللاق. [ء ق ] (إخ) متقشلاغ: شیبانی 
خان مغلوب شده عنان به صوب منقشلاق 
ان‌عطاف داد و از متقشلاق به راه خوارزم 
متوجه بخارا گشت. (حبیب‌السیر چ خیام ج۴ 
ص ۲۷۴). رجوع به مدخل قبل شود. 

منقشلیی. (ع ‏ ] (إِخ) دهی از دهستان بيزکی 
است که در بخش حومه واردا ک شهرمتان 
مشهد واقع است و ۲۲۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 

هنقشة. (م نن تي ش] (ع () سر شکستگی که 
استخوان از وی شکته باشد. (منتهی الارب) 
(آنندراج), سر شکستگی که به استخوان 
رسیده باشد. (ناظم الاطباء). شکستگی سر که 
آن را منقلة گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا) 
(از اقرب الموارد). رجوع به منقلة شود. 

منقشة. [م ق ش ] (ع |) قلم صربی و مداد. 
|| قلم‌مو. (ناظم الاطباء). 

منقص. [م نق تي ] (ع ص) ن‌اقص‌کننده. 
مقابل مکمل: مجرد نسب, علت بزرگی و 
پادشاهی نیت والا حب ذاتی وجودا و 
عدا مكيل و منقص آن نتواند بود. 
(مرزبان‌نامه چ قزویئی ص ۱۶۲). 
منقصت. [َ ن ص] (ع |) نقصان و عيب. 
(غیاث). کمی و نقصان و زیان و خسارت و 
عيب و خطا. (ناظم الاطباء). منقصة. نقص. 
تقیصه. کمی. کاستی. ج. مناقص. (یادداشت 
مرحوم دهخدا): 
چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز 
چون مفدت لاله وگل خواهی بنشین. 

علمان مختاری (دیوان ج همایی ص ۴۲۶). 

خاصه پادشاه را که در ايشان عیبی بزرگ و 
منقصتی شنیم باشد. (مرزبان‌نامه ج قزوینی 
ص۱۵۲). چه ا گر تو بر او غالب آیی شرفی 
نیفزاید و ا گر مفلوب شوی وصمتی بزرگ و 
مسنقصتی تمام نشنیند. (مسرزیان‌نامه ايضاً 


ص ۱۶۳). 

د رکب علم کوش که کلب از معلمی 

اید برون ز منقصت ساير کلاب. جامی. 

چنین که مهبط خير و کمال شد دل من 

چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم. 
جامی. 

کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا. 


(حییب‌السیر ج ۱ ج خیام ص ۱). رجوع به 


منقصة شود. ||تقصیر و قصور و درماندگی. 
(ناظم الاطباء): از سر منقصت و مسکشت 
پش ایشان تذلل نماید. (مصباح‌لهدایه ج 


همایی ص ۳۵۵). 

منقصف. [م ق ص ] (ع ص) مندفم‌شونده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). دفع‌شده. (ناظم 
الاطیاء). |اشکد. ااوا گذارضده. و 
تسرک‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 

منقصل. (م ق صٍ] (ع ص) بسریده‌شونده. 
بریده‌شده. (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انقصال 
شود. 

منقصم. مق ص ] (ع ص) شکسته‌شونده. 
(آنندراج) (از اقرب الموارد), شکسته‌شده و 
جداشده, (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به انقصام شود. 

منقص. [م ق ض] (ع () صسسیب. 
(صهذب‌الاسماء), کمی. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). نقص. ج. مناقص. 
(اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد و 
منقصت شود. 

منقصه. (م ن ص / ص] (از ع.() مسنقص. 
ملقصت. نقص. عیب. کاستی: 

اخلاص و صدق و متقبه داریم و خود نداشت 
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست. 

خاقانی. 

رجوع به منقصة و منقصت شود. 

منقض. [م وّض‌ض ] (ع ص) دیوار افتنده. 
(آتندراج) (از منتهی الارب). دیواری که ترس 
از افتادن وی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازی که 
از هوا بر شکار فرودآید. (ناظم الاطباء), 
|استارة از هوا فرودآینده. (از آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به منقضة شود. ||اسب 
پرا کنده‌شونده بر قوم. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||سواری که بر 
دشمن هجوم آورد. (ناظم الاطباء). 

منقضب. (م ق ض ] (ع ص) بریده‌شونده. 
(انسدرا اج) (از سنتهی الارب). بریده‌شده و 
جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|استار؛ برافتنده از جایی. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). ستاره از جای خود برافتاده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجسوع به 
انقضاب شود. 

منقضع. (م ق ض] (ع ص) دورشسونده و 
بعید. (آنندراج) (از منتهی الارب). دورشده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
انتضاع شود. 

منقضف. (م ق ض] (ع ص) جداشونده. 
(آنندراج) (از متهی الارب). جداشده و از 
جای خود حرکت‌کرده. (ناظم الاطباء). 
رجوع به اتقضاف شود. 


تقض . 
منقضة. (م ق‌ض ض ] (ع ص) منقضة. مژنث 
منقض. رجوع به ملقض شود. 
¬ کوا کب منقضه؛ شهابها. شهب. خواجه 
ابوحاتم مظفر اسفزاری در «رسالة آثار 
علوی» آرد: «فصل هشتم اندر کوا کب‌منقضه 
هرگاه که این بخاری که ماد حریق است 
سخت بلند شود و مدد او از زمین بریده گردد 
و بعد از این بالا رود تا آنگاه که [از سر ] 


درم 


زبرین [به جوهر ] رسد. [اتشش] در وی 
گیردو شعله شود و بر این بخار بررود به 
زودی, و چون به دیگر جانب او رسد و مادت 
غذا نیابد فرومیرود او را منقفضه خوانند و 
شکل آن بخار مایل آقاقی بود که از آنجا 
برخاسته باشد. | گر وضعش از شرق به غرب 
بود آن کوا کب منقضه چنان نماید که از مشرق 
به مغرب رود وا گروضعش از شمال به جنوب 
بود کوا کب منقضه از شمال به جنوب رود و 
جملة حرکات بر حسب وضع از جوانب آفاق 
بود. و ا گراندر زاویه بود به انعطافی یا تقویسی 
حرکت آن کوکب منقضه بر حسب آن شکدل 
بود و اگر دو طرف او باریک بود و میانش 
غلیظ بود... و میانش باریک کوکب منقضه 
ابتدا و انتهای حرکت بزرگ و در میان حرکت 
خرد [نماید ] و سب آنکه مستطیل بینند و 
مدتی بماند. آن است که آتش در ابتدا بازگیرد 
و سخت و سبک برود و به انتهای او رسد 
هنوز آبتدا تمام نسوخته باشد و شعلة او مرئی 
باشد. چون تمام بسوزد فرومیرد و ناپدید 
شود». ابوریحان بیرونی در التفهیم منقضه را 
به «انداخته» ترجمه و تعر کرده است. 
(تعلیقات چهارمقاله)؛ از مان خاک و آب... 
این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کوا کب 
منفضه و ذوالذژابه. (چهارمقاله ص .)٩‏ 
تیزی که چون کوا کب منقضه گاه رجم 
باریش بلمة شب تیرهقرانکند 
کسمال‌الدیین اسماعیل (دیوان چ حسین 
بحرالعلومی ص ۴۳۵). 
منقضی. م ق (ع ص). س‌پری‌شونده و 
نابودشونده. (انتدراج), تمام‌شده و به انجام 
رسیده و پسرداخته‌شده و به‌سراسده و 
ناپدیدشده و نایودشده و درگذشتد. (ناظم 
الاطباء). برسیده. گذشته و سپری شده. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
¬ منقضی شدن؛ بسر آمدن. گذشتن. به پایان 
رسیدان. سپری گشتن. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): بحمدائه که ان مات منقضی شد. 
(منشات خاقانی چ محمد روشن ص ۲۷۱). 
چون ایام نحوس... منقضی و منفصل شود... 
(سندبادنامه ص ۷۰). چون ایام عزامنقضی 
شد به جای پدر بنشست. (ترجمه تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص ۳۱۱. 
- منقضی گشتن؛ منقضی شدن: 


منقط. 


پدر چون دو عمرش منقضی گشت 
مرا پیرانه پندی داد و بگذشت. 
سعدی ( گلستان). 
رجوع به ترکیب «منقضی شدن» شود. 
منقط. ۱م نق ق](ع ص) نقطه گذارده و 
منقوط. ||نقطه‌دار. (ناظم الاطباء). بانقطه. 
نقطهنقطه. خال‌خال. خضالدار. نقطه‌دار. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). دارای نقطه‌ها: 
گرماه در لباس کبود منقط است 
تو شاه در قبای نسیج مفرقی. 
عتمان مختاری (دیوان چ همایی ص ۵۱۳), 
زلف تو داود دیگر است که دارد 
عاج منقط به زیر ساج معقد. 
امیر معزی (دیوان چ افبال ص ۱۸۷). 
بين چون ره صید مجروح. راهم 
منقط ز بس قطره‌های مقطر. 
عمعق (دیوان چ نفیسی ص ۱۴۳). 
منقط از شرر گام او هوا به شهاب 
منقش از اثر نمل او زمین به هلال. 
عبدالواسع جسبلی (دیوان ج صفا ج۱ 
ص۲۴۲). 
از اشکشان چو سیب گذرها منقطش 
وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش. 
خاقانی. 
از شقة اخضر آسمان و شعر منقط اختران... 
برتر آید. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص۴ ۴۰). شاهین که امیر سلاح دیگر جوارح 
الطیور بود کلاه زرکشیده در سرکشیده و 
قزا گند منقط مکوکب پوشیده. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۲۸۵). 
<-چرخ منقط؛ اسمان پرنقطه از ستاره‌هاء 
زخمه گه چرخ منقط مباش 
از خط این دایره در خط مباش. نظلامی. 
مکان منقط؛ جای خجکدارگردیده از 
گیاه‌پاره‌ها. (ناظم الاطباء). 
- منقط شدن؛ نقطه‌دار شدن* 
روح بی‌جمش معذب شد به زندان سقر 
جم بی‌روحش مقط شد به دندان کلاب. 
امیر معزی (دیوان ج افبال ص۶۷ 
- منقط گردانیدن؛ نقطه دار گردانیدن: سیلاب 
سیلان عرق فراش را چون لگن مقط 
گردانیده. (منشات خاقانی چ محمد روشن 
ص۱۰۹). 
منقطع. ام ط ] (ع ص) رسن گسته. 
(انندراج). ریسمان گسعه و بریده‌شده. 
(ناظم الاطباء). ||بریده‌شونده و سپری‌گردنده. 
(آندراج). هر چیز ازهم‌جداشده و گسسته و 
بریده و پاره‌شده و جداشده و منفصل‌گشته و 
به‌انجام‌رسیده و قط‌شده و موقوف‌گشته و 
سپری‌شده. (ناظم الاطباء). بریده‌شده. 
گسیخته. ازهمگ یخته ‏ 
تویی مجیب ۰ همه خلق سائلان تواند 


مباد منقطع از عالم این سوال و جواب. 
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۶۱). 
ز بهر خدمت تو تاگه دمیدن صور 
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور. 
امیر معزی (ایضاً ص ۲۰۹). 
متزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود 
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار. 
امیر معزی (ایضاً ص ۲۶۶. 
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد 
کزبخشش تو روی زمین پرهبات شد. 
عبدلواسع جسبلی (دیوان ج صفا ج۱ 
ص ۱۰۷). 
متصل بادا ترا نبا نفخ صور امداد لعطف 
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان. 
جمال‌الاین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۲۸۳۲). 
باد او سخن‌سرای و فلک گشته متمع 
و انفاس او ماد ابدالدهر منقطع. ۲ 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۵۱). 
مباد منقطع این سایه از سر عالم 
که‌هست طلعت تو زینت بنی‌ادم. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (ایضاً ص ۳۸۴). 
این جهان و عاشقانش منقطع 
اهل آن عالم مخلد مجتمع. 
مولوی (متنوی چ رمضانی ص۱۳۸). 
منقطع از خلق نی از بدخویی 
منفرد از مرد و زن نی از دومی. 
مولوی (ایضاً ص‌۱۶۸). 
بر استان عبادت وقوف کن سعدی 
که رهم منقطع است از سرادقات جلال. 
سعدی. 
و عارعی! از اثر اضاءت نار كغر و نفاق و 
منقطع از منشأ نور لاجرم به انقراض حیات 
دنیوی منطغی شود. (مصباح‌الهدایه ج همایی 
ص ۲۸۵). 
تا مدار کار عالم رانبینی متقطع 
از بسیط خا ک‌دور بقرار آخاب 
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار 
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب. ‏ ابن‌یمین. 
¬ حدیث منقطع؛ حدیثی که یکی از راویان 
آن قبل از رسیدن به تابح ساقط شده است و 
أن مانند حدیث مرسل باشد زیرا استاد هیچ 
یک از ان دو متصل نیست. (از تعریفات 
جرجانی). آن است که اسناد او متصل نشود و 
یعضی گفتند آن است که پیش از وصول با 
تابعی اسناد را در او گم کرده باشند و بعضی از 
یا کی که از او فروتر بود. (از نفایس‌الفنون). 
حدیتی که اسنادش تا به قائل نپیوسته است. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
- عقد یا نکاح منقطع؛ مقابل عقد يا نکاح 
دانم. عقد یا نکاح انقطاعی. عقد یا نکاح تمتع. 


منقطع. ۲۱۶۹۱ 


(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صیفه 
شود. 
- غیرمنقطع؛ پیوسته و متصل و بدون انقطاع. 
(ناظم الاطباء). 
- منقطع آمدن؛ درماندن. درمانده شدن؛ مرد 
را از این سخن وقمی سخت بر دل نشست... 
که در جواب او منقطع آمد. (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص ۱۵۳). 
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال 
ز سر حکمت رمزی کندش استفسار. 
کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی 
ص ۲۵ ۱). 
- متقطعان کسی؛ خاصان او. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), 
-منقطع الخبر؛ آنکه از وی خبری ترسد. آنکه 
خبر وی قطع شده باشد: ناگاء قرزند یا 
محبوبی منقطم‌الخبر از سفر بازآند... 
(مصباحالهدایه چ همایی ص .)۱٩۰‏ 
- مسنقطم‌القرین؛ بسیمانند. يقال هو 
منقطم‌القرین؛ ای عدیم‌النظیر فی سخاء و 
غیره. (متهی الارب). بی‌مانند در سخاوت و 
جسوان‌مردی و جز آن. (ناظم الاطیاء), 
عدیم النظیر. (اقرب الموارد). منقطم‌النظیر : | گر 
چه شمی‌وا... منقطع‌لقرین و عدیمالمثل 
است. (مسنشات خاقانی چ محمد روشن 
ص۲۹۹). رجوع به ترکیب منطقع النظیر شود. 
- منقط‌لنظیر؛ بی‌نظیر. بیمانند. بی‌همتا. 
عدیم‌النظیر. منقطم‌القرین: قطبی بود بر فلک 
فضل و بزرگی و ماهی بر سپهر مجد و 
بزرگواری. در کمال فضایل عدیم‌السثل و در 
فنون هنر متقط‌النظیر. (لباب‌الالباب ج 
نفیی ص۱۰۶). رجوع به تسرکیب 
منقط‌القرین شود. 
-منقطع شدن؛ بریده شدن. قطع شدن. گسته 
شدن: 
عطاي تو نشود منقطع که زایر تو 
چو یک عطا بتاند دهی عطای دگر. 
از نمزی (میوان چ اال ۸۲۰۹ 
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی 
زان اتفاتها که به صوت حزین کنند. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۱۳۵). 
ز هفت بحر چنان منقطع شود نم کاب 
کندتیمم در قعر چشمة جیحون. 
جمال‌الدیین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دتگردی ص ۲۷۹). 
از کنه جلالت متحیر شده ادراک 
وز عز جناب تو شده منقعطع ادها 
جمال‌الاین عبدالرزاق (ایضأً ص ۲۵۱). 
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک 
مزاجها همه پرفضلة ضرر دیدم. 


۱-عارضی از نور عمل. 


۲ منقطع. 


کمال‌الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالسلومی 
ص ۳۸۱ 
چه اگر تدیر منقطع شود, نظام مرتفع گردد. 
(اخلاق ناصری). هرگز خیر از خلق مرتفع و 
منقطع نشود. (اخلاق ناصری). مواد خیرات 
عالم قدس از او منقطع شود. (اخلاق ناصری). 
چون.. غسلات از ایشسان منقطع شد... 
(جهانگشای جویتی چ قزوینی ج۱ ص۴۹). 
منقطم شد خوان و نان از آسمان 
ماند رنج زرع و بیل و داسمان. 
نان و خوان از آسمان شد منقطع 
بعد از آن زآن خوان نشد کی مفع. 
مولوی. 
اگریک لحظه و لمحه مدد شهود از حقیقت 
قلب محب مشتاق منقطع شود. (مصباح‌الهدایه 
چ همایی ص۱۴۱). خاطر نفسانی به نور ذ کر 
منقطع نشود. (مصباح‌الهدایه اییضا ص ۱۰۵). 
اما خاطر شیطانی به نور ذ کر منقطع شود. 
(مصباحالهدایه ایضا ص۱۰۵ هیچ یک از 
خاطر حقانی و ملکی و نفسانی منقطع نشود. 
(مصباح الهدایه ایضا ص ۱۰۵). 
- ||به پایان رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن, 


مولوی. 


به سر رسیدن. منقرض شدن: غم و آندوه و 
مشفلة دیا منقطع شود. (کمیای سعادت چ 
احمد آرام ص۸۳۵ بدین ' وی هلا ک‌شود و 
بدان " نل منقطع شود.( کیمیایسعادت ایضاً 
ص ۷۴۱ لاجرم خصومت منقطع نشود. 
( کلیله و دمند). 
روز فراق رفت و برآمد شب وصال 
ای روز منقطع شو و ای شب علی‌الدوام. 

سنائی (دیوان چ مصفا ص ۴۶۳). 
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید 
دستگردی ص ۳۰۵). 
جمعی را بدین علت نگرفتند... و ایشان را به 
هلاک آوردند و ماد آن محنت منقطع 
نمی‌شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ ۱ تهران 
ص ۲۲۷). چون... ماد عمر منقطع شود 
خدای تمالی به مقتضای عدالت با او در 
حاب مناقشه کند و در عفو مضایقه. (اخلاق 
ناصری). اذان موذن و توحید موحد و مومن 
منقطع شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی 
ج ص ۴۹). 
چه واجب است که شد با کریم طبعی تو 
به بخت ابن‌یمین منقطع زمان کرم. 

این‌یمین. 

- ||دور شدن, جدا شدن: یا داود با هیچ کس 
از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع 
شسوی. ( کسیمیای سعادت ج احمد ارام 
ص۸۵۴). تا این نحس مستمر از ایام نا کامی 
من به‌سر آید از من منقطع شوی. (مرزیان‌نامه 


چ قزوینی ص ۰۱۱۳ 
- منقطع شدن از دنا؛ دست کشدن از دنیا. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
- منقطع کردن؛ بریدن. قطع کردن. گستن؛ 
اما اصل دوستی را که بنا بر مناسبت بود 
منقطع نکند. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام 
ص ۸۲۸). 
ای به برکرده پیوفایی را 
منقطع کرده آشنايي را. 

ستائی (دیوان چ مصفا ص ۳۷۱). 
نظر از غیر منقطع کن زآنک 
شاهد غیر در دل اور عین. 

7 سنائی (ایضا ص ۷۱۸). 
جوان امید بکلی از خلق سنقطع کرده... در 
محجدی خراپ شد. (تذکرةالاولیاء عطار چ 
کتابخانة مرکزی ج ۲ ص ۲۷۷). دست ظلمه از 
اموال مسلمان کوتاه گردانید و پای کفره از 
بلاد لام منقطع کرد. (الصمعجم چ دانشگاه 
ص ۲۶۶). نل فاد ایشان متقطع کردن و 
بيخ تبارشان براوردن اولیتر است. (قلتان 
سعدی). 
- منقطع گردانیدن؛ بریدن. قطع کردن؛ حن 
نظر از ما منقطع گردانیده. (مرزبان‌نامه 3 
قزوینی ص ۰ ۲). ارام گرفتن اساب در دل, 
مسنقطع گرداند از اعتماد كردن بر 
مسبب‌الاسباب. (تذكرةالاولياء عطار چ 
- منقطع گردیدن ( گشتن)؛ بریده شدن. قطع 
شدن, گسسته شدن. پاره شدن: 
بیخ و پیوند منقطم گردد 
وز ریا پا ک‌منخلع گردد. 
سنائی (مننویها چ مدرس رضوی ص۲۸). 
مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ 
فرودنامدی این اسهال منقطع کان : 
دماغ جویهای اعصاب را امداد منقطع گشته. 
نات خاقانی چ محمد روشن ص ۲۸۱). 
ماده فاد و الحاد كفر و عناد در أن نواحى 
محم و منقطع گشت. (ترجمة تاریخ یمینی 
ج ۱تهران ص .)۲٩۱‏ تا مادء طمع ایشان از أن 
نواحی منقطع گردد. (ترجمة تاریخ یمینی 
افا ص ۲۹۷). 
لک کی گردد ادم منقطع 
هر دمم صد وعد موزون ز تو. عطار. 
شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در 
تزاید بود تا علاقت منقطع گردد. (اخلاق 
تاصری). وجد آن است که جمله اوصاف 
منقطع گردد در حالتی که ذات او به سرور 
موسوم بود. (مصباح‌الهدایه چ همایی 
ص ۱۳۳). دیگرباره چون برق منقطع گردد... 
ظهور صفات نسفس... معاودت نماید. 
(مصباحالهدایه ایضاً ص ۱۲۱). 


| آنکه از سفر بماند به سببی. (متهی الارب). 
وامانده در سفر به سببی, (ناظم الاطباء). 
وامانده در رام 
جهد آن کن تابری منزل اندر نور روح 
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال. 
سائی (دیوان چ مصفا ص۹۳ < 
مرحبا طت جاهی که در او منقط اند 
مسرع سایه و خورشید ز بی‌پایانی. 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۷۵۲). 
از منقطعان راه امد 
یک تن رصد امان ندیده‌ست. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۶۹). 
صد قافلة وقا فروشد 
یک منقطع از میان ندیدم. خاقانی. 
نیازمندتر و متعطش‌تر از آن است که منقطعان 


. بیابان‌بریده و به ظلال کبةُ نجات‌بخش و 


زلال زمزم حیات‌رسان... (نشآت خاقانی چ 
جولان میکنی و در موضع منقطعانی و هول 
کعه می‌داری. (منشات خاقانی ایضاً 
ص۲۴۶). سوال کردند از منقطعان راه که به 
چه چیز منقطع شدند گفت... (تذکرةالاولیاء 
یاران کجاوه غم ندارند 
از منقطعان کاروانی. سعد ی. 
در راه وامانده: 
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز 
بر در فد اسمان را متقطع‌سان دیده‌اند. 
خاقانی. 
- متقطع شدن؛ بازماندن از ادامة سفر. 
واماندن از پیمودن راه و به پایان رساندن آن: 
منقطم شد کاروان مردمی 
دیده‌های دیده‌بان دربسته به. 
به هول بازیسین متزل از طریق اجل 
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار... 
ص ۲۷ ۱ 
زودا که منقطع شدی ار زآنکه تی 
اقبال تو قوافل ایام را خفیر. 
کمال‌الدین اسماعیل (ایضاً ص ۲۹۳). 
||هلا ک‌شده, (یبادداشت صرحوم دهخدا). 
گم‌شده در بیابان چنانکه نشانی از او یافت 
نشود؛ 
نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع 
هم‌دریفی نیست گر ما نیز جون ایشان شویم. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۲۲۷). 
قومی گفتند از حب بگریخت و در بعضی از 
بوادی حجاز منقطع شد. (ترجمة تاريخ یمینی 


خاقانی. 


۱-نخرردن آب و نال.: 
۲-نکاج نکردن. 


ج اتسهران ص ۴۰۲). |اگوشه‌نشین و 
معزول‌گشته. (ناظم الاطاء). 

منقطع. م ق ط ] (ع ) منقطم‌الشی»؛ پایان 
و حد چیزی. و منه منقطع‌الوادی و الطریق و 
الرمل؛ ای منتهاها. (منتهی الارب). پایان و 
حد چیزی. (آنندراج). جایی که در آن چیزی 
به پایان می‌رسد و تسمام می‌گردد و سحدود 
می‌شود و منه: منقطم‌الوادی؛ پایان رودبار و 
ک لک منقطم‌الرسل و الطریق. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

- منقطع الوحدانی؛ عبارت از حضرت جمع 
است که غیر را در آن, عین و اثری نیت و 
آن محل انقطاع اغیار است. (فرهنگ لفات و 
اصطلاحات و ترات عرفانی سجادی). 

|| منقطع به؛ فرومانده در راه از قافله. (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). رجوع به مُنقطم 
شود. 

منقطعة. (م ‏ ط ع](ع ص) تأنیث منقطم. 
ج متقطعات. (یبادداشت مرحوم دهخدا). 
رجوع به منقطع و منقطعه شود. ||المنقطعة 
من‌الفرر؛ اسبان که سپیدی پیشانی آنها از سر 
بیتی تا غرة؛ چشم رسیده باشد. (سنتهی 
الارب). اسبانی که سپیدی پیشانی آنها از 
منخرین تا به چشم امتداد یافته باشد. اناظم 
الاطاء). 

منقطعه. من ط ع /ع] (از ع. ص) منقطمة. 
ج. منقطعات. رجوع به منقطع و منقطعة شود. 
||متعه و زن صغه که عقد او دائمی نباشد و 
میژو نیز گویند. (ناظم الاطباء). زن که به صيغة 
تمتع حلال مردی شده است. زن که نکاح شده 
به تکاح انقطاعی. متعه. زن صغه. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به صیفه شود. 

هنقع. [ع ق] (ع !) دریا. ||جایی که در ان 
آب گرد آیسد. ج مناقم. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||(امص) سیرابی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). سیری از اب. (از اقرب 
الموارد). |[(ص) عدل منقع؛ گواه عادل که بس 
است گواهی او یا ذات یا حکم او (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |((مص) نقع. سیراب شدن کسی از 
آب. (از ناظم الاطباء). 

منقع. (م قَ] (ع !) خنور تر نهادنی. (سنتهی 
الارب) (اتتدراج). خنوری که در آن دارو را 
در اب اغش ته کرده می‌خباند. (ناظم 
الاطباء). ظرفی که در آن چیزی از میوه‌ها یا 
داروها بخ انند. ج. صناقع. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). || منقع‌البرم؛ خنور دیگ. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ظرفی كه 
در آن دیگ را می‌گذارند. (ناظم الاطاء). 

منقع. [م ق)] (ع ص, [) خم. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصواردا. 


||ته دیگی. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز 
باقی‌مانده در ته دیگ سیگین آ, (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). || آبخور: 
سنگین ۲. (منتهی الارب) (آنندراج). خنور 
آبخوری سنگین. (ناظم الاطباء). ظرف 
کوچکی از سنگ. (از اقرب الموارد). ا|گلیم 
که زنان بازکرده دوباره ریند و در دیگ؟ 
نسهند. (منتهی الارب) (آنندراج). پارچة 
فرسوده که آن را بازکرده تادر دفید دیگر 
بافند. (ناظم الاطباء). || شیر ناب که سرد کنند 
و خورند. (منتهی الارب) (آنتدراج). شیر تاب 
سرد خوشگوار, (ناظم الاطباء). شیر ناب 
سردشده. (ازرافرب الموارد). || آب میوه‌ها که 
تر نهند. (ستهی الارب) (آنندراج). ميوة 
پرورده و تر نگاهداشته‌شده. (ناظم الاطباء). 
هرچه از خرما و مویز و جز آنها که تر 
نگاهداشته شود. (از اقرب الصوارد). إإسم 
منقع؛ زهر در شیر پرورده. (متتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|| اب سرد و گوارا که تشنگی را فروناند. 
|ایک قسم پیمانه از شراب. ||دیگ سنگین؟ 
خرد که در ان شیر و خرما نهند و به کودکان 
خورانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||منقعة است که ظرف باشد. (منتهی الارب). 
منقعر. [م ق ع](ع ص) درخت از بسبخ 
برکنده گردنده و بریده‌شونده و برزمین‌افتنده. 
(آندراج) (از متهی الارب). درخت برکنده و 
از بیخ بریده شده و بر زمین افتاده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). برکنده. برکنده از 
پن. منقلع. (یادداشت مرحوم دهخدا)؛ تنزع 
الناس کانهم اعجاز تخل منقعر. (قرآن 
وزه/۱۱۵ 
منقعط . 0 ق ع](ع ص) آنک ےه دارای 
مویهای مرغول باشد. ||مرد مواظب و صلازم 
کار.(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منقعف. [م قَ ع](ع ص) چیز از جای 
رونده. (انندراج) (از منتهی الارب). چیز از 
جای خود دررفته. (ناطم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||دیوار درافتنده از بن. (آنندراج) 
(از منتهی الارب). دیوار از بن افتاده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقعاف 
شود. 
منقعة. [م /م ق ع] (ع 4 دیگ سنگین. ج» 
مناقع. (مهذب‌الاسماء). ظرفی است خردتر یا 
دیگچه که شیر" و خرما نهند و کودکان را 
خورانند. (از متهی الارب) (آنندراج). دیگ 
سنگین خرد که در آن شیر و خرما نهند و به 
کودکان خورانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منقعة. (ع ق ع] (ع!) جایی که آب در آن‌گرد 
آید. ج» مناقم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مفقعة. [م ی غ] (ع |) خسنور تر نهادنی. 


منقفل. ۲۱۶۹۳ 


(منتهی الارب). خنوری که در آن دارو را در 
آب آغشته کرده می‌خیسانند. (ناظم الاطباء). 
ظرفی که در آن دارو یا مویز خی‌انند. (از 
اقرب الموارد). 

منقف. [مٌ ن ] (ع !) هموار ناتراشیدن چوب 
رایعنی جای رنده ماندن در آن. (مستهی 
الارب) (آنندراج). هموار ناتراشیدگی چوب 
که‌جای رنده در ان مانده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منقف. [م ق ] (ع ص) رجل منقف‌العظام؛ مرد 
ظاهراستخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منقف. [م قي] (ع ص) استخوان‌دهنده کی 
را برای مغز بر‌آوردن. (آنندراج) (از متهی 
الارپ) (از اقرب الصوارد). ||ملخ پر از 
بیضه کننده وادی را۔ (آنندراج) (از منتهی 
الارب). ملخی که در وادی تخم می‌گذارد و 
آن را پر از تخم می‌کند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||کفانند؛ حنظل جهت دانه. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه حنظل را 
می‌کفاند و می‌شکافد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). رجوع به [نقاف شود. 

منقفش. مق في ] (ع ص) تند‌ای که به 
سوراخ درآید وفراهم آورد دست و پا و 
اعضای دیگر را. (آنندراج) (از منتهی الارب). 
عنکبوتی که به سوراخ خود می‌رود و دست و 
پای خود را به هم جمع می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انقفاش شود. 

منقفسة. (م ق ف ش ] (ع ص) تسرنجیده و 
درکشیده‌پوست. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). 

منقفع. آم ق ف ] (ع ص) ب‌ازايستنده. 
(انندراج) (از متهى الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انقفاع شود. 

منقفل. (م ی ف ] (ع ص) دربسته. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). رجوع به انقفال شود. |ارجل 
منقفل‌الدین؛ مرد زفت نا کس که از دست وی 
هرگز نیکویی و خیر صادر نشود. (ناظم 
الاطیاء). 


۱-سنگی. ساخته‌شده از سنگ. 

۲ -سنگی. ساخته‌نده از سنگ. 

۲- در تاج العروس و اقرب الموارد در این 
معنی آمده: «اللكث تغزله المرأة ثانية و تجعله 
فى البرام لانه لاشی, لها غیرها». و ظاهراً 
صاحب متهی الارب و پیروان او در این عبارت 
کلمة برام راکه به معنی ریسمان است, بُرام و 
برام خوانده‌اند که جمع بُرمَة و به معنی دیگ 
سنگی است. 

۴-سنگی. ساخته‌شده از سنگ. 

۵- در محهی الارب: دیگ, و ظاهراً سهر کاتب 


است. 


۴ منقل. 


منقل. [ ق ] (ع [) راه در كوه. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) 
(از مسحیطالمحیط). ||پ‌ای‌افزار. 
(مهذب‌الاسماء). موزه و نمل کهنة درپ یکر ده. 
(منتهی الارب). موزہ و کفش کهنه درپی‌کرده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
محیطالسحیط). ||راه کوتاه. (از اقرب 
الموارد). ||کانون آتش و اين مولده است. (از 
محیطالسحیط). آتشدان. مجمر و کولخ و 
تفکده. (ناظم الاطباء). انگشت‌دان که آن را 
مجمر نیز گویند, در کشف به ضم اول و سوم. 
(غیاث) (آنندراج). آتشدان فلزین از قبیل 
آهن یا برنج و غیره. (بادداشت مرجوم 
دهخدا)" 
تا در زمانه چون مه کانون کشد اه 
در تابخانه موسم کانون و منقل است. 

امیر معزی (دیوان چ اقبال ص ۱۰۳). 
گلبنی برروید | کون در میان خانه‌ها 
بیخ او در متقل و کانون و شاخ اندر اثیر. 
امیر معزی (ایضا ص ۲۱۹). 
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب 


یکی تف منقل دگر موج ساغر. خاقانی. 
زان مربع نهند منقل را 

تا مثلث در اذر اندازند. خاقانی. 
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را 


رنگ سر شک عاشق شیدا برافکند. خاقانی. 
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وان از شجر 
این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته. 


خاقانی. 

نبیذ خوشگوار و عشرت خوش 

نهاده منقل زرین پرآتش. نظامی. 

سینۀ پرآتش مرا چون منقل است 

کشت کامل گشت و وقت منجل است. 
مولوی (مثتوی چ رمضانی ص ۴۱۳). 

اوان منقل آتش گذشت و خانة گرم 

زمان برکة أب است و صفحة ایوان. سعدی. 

چو آتش درخت افکند گلنار 

دگر متقل منه آتش میفروز. سعدی. 


- قبل منقل؛ لوازم. ائائه. افزار و آلات. گویا 
اصلاً قمتی از لوازم و اثائه و زین و برگ 
الاغ است. (فرهنگ لفات عامانة 
جمال‌زاده): یابوبی که علاوه بر من» قل منقل 
و آبداری وخرت و پرت من هم در 
ترک‌بندیش بود. (ترجمة حساجی‌بایای 
اصفهانی چ تهران ض ۱۲). 

- امثال: 

ای فلک! به همه منقل دادی به ما کلک ". عامه 
در موقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از 
ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم 
ج ١‏ ص ۲۲۸). 
منقل. [م ق] (ع ص) اسب سسریع زودزود 
بردارنده قوائم را. مقال. ج» مناقّل. (سنتهی 


الارب) (آنندراج). ابی که در رفتار زود به 
زود دست و پا را یردارد. ج مناقل. اناظم 
الاطاء). اسبی که دست و پا را ا بردارد: 


مُاقل. (از اقرب الموارد).||(() ابزاری که بدان 


آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. (ناظم 
الاطباء), زنبر. (مهذب‌الاسماء). 

منقل. (م رق ق ] (از ع۰) صسورت 
بررساخته‌ای است از منقل. سنجر کاشی در 
بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده 
گه‌در درون شمله و که شمله در درون 

مقل» و نیز رجوع به انندراج و بهار عجم 
ذیل منقل شود. ۱ 

منقل.[م ی /۲]6 (ع ص) درپی‌کند» نمل .و 


موزه را. (متهی الارب) (آنندراج). درپین ` 


کنند؛ کفش و موزه. (از ناظم الاطباء) ". 
|ارونده از چرا گاهی به چرا گاه دیگر. (ناظم 
الاطیاء). 

مفقل,. (مْقَ] (ع ص) ک فش نیک‌ساخته. 
|اگوسپندی که از علف‌زاری به علف‌زاری 
رود. ||بسیان‌کرده‌شده و تقریرشده. (ناظم 
الاطباء). 

منقل»[ء ی ] (اخ) قریه‌ای است دوفرننگی 
بیشتر ميان جتوب و مشرق خورموج. 
(فارستامة ناصری). دهی از دهتان حومة 
بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 
۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج( 

منقلا.( / م ن ] (مغولی. !) پیشرو لشکر و 
پیش قراول. (ناظم الاطباء). مقدمة لشکر, 
مقدمة‌الجیش. طلایه. منفلا. منفلای. 
مانگلای: توروز با چهار هزار سوار منقلا 
می‌رفت و صدرالدین زنجانی ملازم او بود. 


(تاریخ غازانی چ کارل‌یان ص ۸۹). رجوع به: 


متفلای و منقلای شود. ||وکیل و گماشته و 
رسول. (ناظم الاطباء). 

منقللان. م قَ] (ع 4 به صینغذ تشیه. یک 
جفت کفش کهنه. (ناظم الاطاء): رجوع به 
مَنقل شود. 

منقلای. [م ق / ق ] (مغولی. !) مأخوذ از 
مفولی, منفلای. (ناظم الاطباء). پیشگاه لشکر 
و مقدمة‌الجیش؛ زیرقان‌بن بدر را بر منقلای 
لشکر روان ساخت. (ترجمة تاريخ اعتم 
کوقی ص ۲۱). شیرامون نویان را به منقلای 
روانه کرد. (جامع‌لتواریخ رشیدی). لشکری 
که‌پا پر او ساربان پرکنار آمویه و... قلاق 
و یبلاق می‌کردند نوروز به منقلای روانه شد. 
(تاریخ غازانی چ کارل یان ص ۲۶). دو تومان 
با نزروز به منقلای می‌روند و پنج تومان باقی 
در قلب و جناح و ساقه. (تاریخ غازانی ایضاً 


۳۳ مسقلب: 
ص ۰ 4 ی 
منقلب. مق لٍ)(ع ص) برگردنده. (غیاث) 
(آننذراج). برگشته و برگردانیده شده و 
رجعت‌کرده و متصرف‌شده. ج. نتقلبزن. 
(ناظم الاطباء): قالوا انا الى ربنا منقلبون. 
(قران ۱۲۴/۷). ||وازگون‌خونده. (غیاث) 
(آنندراج). سرنگون و واژگون شده. (ناظم 
الاطباء). دگرگون‌شونده. تغیر حال دهنده؛ 
سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفاد 
کا ننه اول حادثه است از روزگار منقلب: 
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص ۵۲۱). 
کعبه که قطب هدی است. معتکف است از سکون 
خود نبود هيج قطب منقلب از اضطراب. 
«خافانی, 
- منقلب شدن؛ برگردیده شدن و سرنگون 
شدن. (ناظم الاطباء). دگرگون شدن. برگشتن؛" 
اگردر مطلع آن سعادت که آن دولت دست داد 
طالع وقت شناخته بودی... بخت چنین زود 
منقلب نشدی. (سرزبان‌نامه چ قزوینی 
ص ۱۸۹). ۰ 
منقلب کردن؛ دگرگون کردن؛ 
هرچند منقلب کند احوال او نلک 
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب: 
|| مبدل‌گشته و برگشته‌حال و بدحال. (ناظم 
الاطباء). |[به اصطلاح منجمین قمی از 
اقام ثلانة بروج دوازده گانه په اعتباز 
تأثیرات سعادت و ننحوست در طالع برج 
منقلب کار راست و درست نیابد. (غیاث) 
(آنندراج): 
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یم 
این راجع و آن مسقم این ثابت و آن منقلب. 
متائی (دیوان چ مصفا ص ۳۵). 
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی 
گویی‌اول برج گردونم نه من دوپیکرم. 
خاقانی. 
چرا این ثابت است آن مقلب نام 
که‌گفت این را بجنپ آن را ارام نظامی. 
منقلب. ام ق ل] (ع مسص) برگردیدن. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مصدر میمی:است به معنی برگشتن. 
(غیا) (آنندراج). ||ل) جای بازگشتن. 
(مهذب‌الاسماء). جای ببرگردیدن. (سنتهی 
الارب). جای برگشتن و واژگون شدن. 
(غیاث) (آنندراج. جسای برگردیدن و 


۱-آتشدان سفالینه. 

۲ -ضیط اول از متهی ارب و ناظم الاطباه. و 
خبط دوم از اقرب الموارد و محیطالسحط 
است. 

۳ در من ناظم الاطاء: «درپی‌کننده و کفش و 
موزه»: و ظاهراً غلط جابی است. 


منقلبات. 


سرنگون شدن. (ناظم الاطباء). مرجع. مآب. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): و صیملم الذين 
ظلموا ای منقلب ینقلبون. (قرآن ۲۲۷/۲۶ 
منقلبات. (م ول ] ((خ) شهرهایی را گویند 
که در زمان لوط پیغمیر ویران شده‌اند. (ناظم 
الاطاء). 
منقلبون. 5٣١‏ ل] ل ص لاج مستقلب 
(ناظم الاطاء). رجوع به منقلب شود. 
منقلع. 1م ی لٍ] (ع ص) بسرگنده‌شونده. 
(غیاث) (آنندراج). از بن برکنده شده. (ناظم 
الاطباء). برکنده. رجوع به انقلاع شود. 
-منقلع شدن؛ برکنده شدن. از بن برکنده 
شدن: عروق منازعات و مخالفات از وی 
منتزع و منقلع شود. (مصباحاهدایه چ همایی 
ص ۲۵۷). 
منقلع گردیدن (گشتن)؛ متقلع شدن. از 
ریشه برانداخته شدن: بار خاندان قدیم را 
واسطة او شد که منقلع گشت. (جهانگشای 
جوینی). و هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات 
او به دل منتزع و متقلع گردد... مستحق 
حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. 
(مصیاح‌الهدایه چ همایی ص ۲۵۷). چه نفس 
را مادام تا به کمال تزکیه نرسیده باشد و اصول 
صفات وی منقلع نگشته در اظهار کلام حن 
حظی... تمام بود. (مصاح‌الهدایه ایضا 
ص ۱۶۷). 
منقلوس. 1 (اخ) نام مردی است که 
کنیزکان بخریدی و بر ايشان قوادگی کردی و 
عذرا را بخرید. (لغت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۲۰۳). یکی از نامها که در وامق و عذرا 
آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
چو رفتند سوی جزیره کیوس 
یکی مرد بد نام او منقلوس. 
عنصری (از لفت فرس اسدی چ اقبال 
ص ۲۰۳). 
منقله. [م ن ل /ل] (ازع» إابه معنی 
انگخت‌دان وزغال‌دان باشد. (برهان) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). مجمر. (غياث). 
آمروزه متقل گویند و مه در عربی, به معنی 
متزل و فرودآمدنگاه آیده و به معنی آتخدان 
خاص قارسی 
معین)د در صدر مجلس مقله‌ای نهاده. 
(ترجم تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۳۴). 
منقله. [م نّق تي ل / م وق ق ل] (ع 4 آن 
جراحت که استخوان بیرون گیرند از وی. 
(مهذب‌الاُسماء). شکتگی سر که استخوان 
از وی شکته باشد یا پردة بالای است‌خوان 
منتقل شود و فى الحدیث عن النبی (ص): فى 
المنقله خمی عشرة من‌الابل. (منتهی الارب) 
(از آتدراج). شکستگی سر که به پردۂ بالای 
استخوان و یا به استخوان رسیده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). شکستگی سر که 


است. (از حاشية برهان چ 


چنان شکند که پاره‌ای از شکسته یرون باید 
کرد. (ذخیر: خوارزمشاهی). نوعی 
شکستگی سر که استخوانها بیرون آمده باشد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 

منقلة. [ ق [) (ع () منزل و فرودآمدنگاه. 
(مستهی الارب) (آنتدراج). منزل مسافر و 
فرودآمدنگاه. (ناظم الاطباء). سرحله‌ای از 
مراحل سفر و گویند سرنا منقلة؛ ای مرحلة, 
(از اقرب الموارد). || پاره‌ای که بر سپل شتر و 
جر آن دوزند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||راه در کوه. ||نوعی از بازی. (ناظم 
الاطباء). |((ص) ارض منقلة؛ زصین دارای 
سنگ. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

منقلك. ۰ [مقَ ](ع)ابزاری که بدان .آتش ویا 
هر چیزی را تقل دهند. (ناظم الاطباء), آلت 
نقل. ج مناقل. (از اقرب الموارد) (المنجد). 

منقلی. [م ق ] (ص نسبی) منوب به منقل, 
رجوع به منقل شود. || اهل منقل؛ عملی. ادم 
تریا کی و مبتلا به استعمال تریا ک.(فرهنگ 
لغات عاميانة جمال‌زاده). 

منقهح. (م ق م] (ع ص) شتر سربردارنده و 
بازمانده از آب خوردن. (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از ۳ ب الموارد). 
ر جوع به انقماح شود. 

منقمس. ۰ ٤[‏ ق ۴](ع ص) فرورونده در آب. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). در آب فرورفته. 
(ناظم الاطباء). منفمی. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). |استار؛ فروشونده. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). ستارة فروشده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). رجوع به انقماس شود. 


منقمع. ۰ ۶] (ع ص) پنهان در خسانه . 


درآینده. (آتدراج) (از متتهی الارپ). آنکه 
پنهانی به خانه درمی‌آید. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || خوار و حقیر. (آنتدراج) (از 
منتهی الارب). ذلیل و خوار و حقیر. (ناظم 
الاطاء)۔ رجوع به انقماع شود. 

منقنع. 9 ق ن ] (ع ص) قناعت‌كننده. 
(غیاث) (اندراج). 

منقو, [ع ن ](()" زکامی است سخت‌تر از سقو 
در ستور ماد اسب و غیره. بیماریی است در 
اسب که به انان نیز سرایت کند و سخت 
خطیر. پیماربی است مانند آنفلوآنزا در اسب. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), 

منقوب. [م] (ع ص) گرزده. (منتهی الارب). 
مبتلا به جرب و گری. ||سوراخ‌شده و تھی و 
میان‌کاوا کو کنده. (ناظم الاطباء). 

منقود. [)(ع ص) پول نقد و حاضر و 
آماده. (ناظم الاطباء). ||نقدیافته. نقدیته یافته: 
همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با 
مسا کن خویش رفتتدی یکی منقود از خزاین 
سلطان و یکی سوعود از حضرت رحمان. 
(ترجمة تاریخ بمینی چ تهران ص ۸۴۲۰ 


۲۱۶۹۵  .صوقنم‎ 


منقور. [](ع ص) تسسپی‌کرده‌شده و 
خالی‌کرده و سوراخ‌شده. (ناظم الاطیاء). 
||نقرشده. کنده. کنده‌شده. کنده کاری‌شده؟ 
صورت معشوق در حجرالاسود سینه‌شان 
منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان 
منقور. (مقامات حمیدی). از بتخانة انجا 
سنگی منقور بیرون آوردند که بر کتابت آن 
ثبت کرده بودند که... (ترجمة تاریخ یمینی چ 
۱ تهران ص ۳۵۲). 

منقوز. [۶] (ع ص) گوسپند نقاز آزده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند گرفتار 
بسیماری نقاز. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منقوزة. (ع ز] (ع ص) تأنیث منقوز. (اقرب 
آلموارد) (المنجد). رجوع به منقوز شود. 

منقوش. [م] 2 ص) نگاشتد. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج). نگاشته و نقش و نگار 
کرده‌شده و نقاشی‌شده و دارای تصاویر و 
رنگهای گونا گون. (ناظم الاطباء). نگارین, 
تگارکرده. نگارشده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): 
چون چادر مصقول گشته صحرا 
چون حلۀ منقوش گشته بستان.. فرخی. 
همه بامهای این مجد به خرپشته سوشیده 
همه نجارت و نقارت و منقوش و مدهون 
کرده.(سفرنامهٌ ناصرخسرو چ برلین ص ۱۲). 
همه صحرای آن ناحیت ستونهای رخام است 
و سرستونها و تن ستونها همه رخام منقوش 
مور اتف تایه ناض خرو ایشا بش۱۳ 
|[زردوزی‌شده. (ناظم الاطباء). غور؛ خرما. 
که‌در ان خار فروکند تا برسد و رطب گردد. 
(از اقرب الموارد). ||(() دینار. (اقرب الموارد) 
(النجد). 

منقوشة. [ع ش ] (ع ص) تأنسیث منقوش. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منقوش 
شود. ||شکستگی که امتخوانهای ریزه از وی 
بیرون کشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

منقوص. [] (ع ص) آنکه در آن نقصان 
واقع شود. (منهی الارب) (آنندراج): 
کم‌کر ده‌شده و آنکه در وی نقصان واقع شود. 
(ناظم الاطیام). 
- غیرمنقوص؛ بدون کم و کاست. نا کاست و 
نا لموفوهم نصیهم غير متقوص ". (قرآن 
E‏ 


(فرانری) Morve‏ - 1 
۲ - یک نوع بیماری مر ستور را شبیه به 
طاعون. (ناظم الاطاء). 
نت -ما تمام بدهیم ایشان را برخ ایشان نا کاسته: 
(ترجمۂ تفسیر طبری چ حبیب بغمایی ۲۶ 
ص ۷۲۵). 


۶ منقوض. 


||خکتد. مخفف. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
و رمرم منقوص رمرام. (المررصع) (یادداشت 
ایضا). |ااز اجزای عروض آنکه عصب و کف 
پذیرفته باشد. (منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء). نسقص آن است که از مفاعیلن 
معصوب نون بیندازی مفاعیل بمائد به ضم 
لام. و مفاعیل چون از مفاعلتن منشعب باشد 
آن را منقوص خوانند. (السعجم چ دانشگاه 
ص ۸۲). نزد شعرا رکنی را نامند که در ان 
نقص واقع شود. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). ||به معنی دیگر نیز اطلاق کنند و آن 
چسنان است که اگسر در شسعری از اول 
مصراعهای او کلمه‌ای برداری باقیمانده را 
وزن و معنی درست باشد و وزن آن از بحری 
دیگری شود. مثال شعر: 

درد هجر آمد و بفزود مراحسرت و غم 

صبر و ارام شد از جانم با دوست به هم. 

این شعر از بحر رمل مخبون است و اگرکلمة 
«درد» و «صبر» دور کتی. رباعی شود و این 
لاحق است به متلون. ( کش اف اصطلاحات 
الفنون). ||(اصطلاح صرفی) اسمی که آخر آن 
یاء ماقبل مکسور باشد ماتد قاضی, (از 
تعریفات جرجانی). نزد صرفیان تاقص را 
گویند. (از کشاف اصطلاحات القنون). نزد 
صرفیان کلمه‌ای باشد که آخر آن ياء باشد 
مل قاضی و صافی. (فرهنگ علوم نقلی 
تالف سجادی). 
منقوض. D1‏ ص) ہنا و تاب رسن و جز 
آن یاز کرده. (انندراج). تاب بازکرده‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | خرابٌ و 
ویران کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||شکسته. بشکته. (یادداشت 
مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). 
||(اصطلاح عروض) جزئی که در آن نقض 
داخل شده باشد و نقض چنان است که حرف 
هفتم سا کن‌از مقاعلتن را حذف کنند و حرف 
پنجم سا کن‌گردانند, مانند حذف نون و سا کن 
گردانیدن لام آن. (از اقرب الموارد). زحافی 
مقاعلن از رکن مفاعلتن. 
منقوط. (] (ع ص) حرف خجک‌زده. 
(آنتدراج). هر حرفی از حروف الفبا که دارای 
نقطه باشد. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ز_قطه‌دار. بانقطه. معجم. مقابل مهمل. 
(یادداشت مرحوم دهخدا): اگر شاعری... 
حرف عطل یا متقوط لازم دارد هرآینه از نوع 
تصفی خالی نباشد. السمجم چ مدرس 
رضوی چ ۱ص ۳۱۷). در ضمن آن چیزی از 
قلب و تصحف و استعمال حروف عطل يا 
مسنقوط لازم دارد. (المعجم چ دانشگاه 
ص ۴۳۲۲). 

- منقوط کردن؛ نقطه گذاشتن. 

||کتاب منقوط؛ کاب نقطه گذاشته‌شده.(ناظم 


الاطباء). کتاب مشکول. (اقرب الموارد). 
||نزد شعراء شعری که هم حروف آن تقطه‌دار 
باشد. (از اقرب الصوارد). نزد شعرا کلامی 
است که کاتب یا شاعر او را انشباء کند به 
وجهی که جمیع حروف او منقوط بود و اين از 
اقام حذف است. (کشاف اصطلاحات 
آلفون). 
منقوطة (م ط ] (ع ص) تأنيث مستقوط. 
نقطه‌دار, معجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
رجوع به منقوط شود. 

- حروف منقوطه؛ حرفها که نقطه دارند. 
چون خاء و زاء و غیره. مقابل مهمله حرفها که 
نقطه ندارند ماند حاء و راء. (بادداشت 
مرحوم دهخدا), 
منقوع. 2 ص) آغشته و خیانیده. 
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منقوف. [2] (ع ص) حنظل کفانیده. (منتهی 
الارب) (انندراج). حنظل کفانیده و 
شک افته‌شده. (ن_اظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد). |اجسذع متقوف؛ تنه درخت 
دیوچه‌خورده. (صنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). درخت موریانه‌خورده. (از 
اقرب الموارد). ||مرد باریک‌اندام کم‌گوشت یا 
لاغر رخسارزرد. (منتهی الارب) (آنندرا اج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مردی که 
اخدعین " او خقیف باشد. (از اقرب الموارد). 
|اشتر نر سبک‌اخدعین که دو رگ گسردن 
است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). شتر نر که دو رگ گردن وی خفیف و 
سک باشد. (ناظم الاطباء). |است. (منتهی 
الارب) (آننندراج). ست و ضمیف. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منقوفتان. [ت] (ع ص) عینان منقوفتان؛ 
دو چشم سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
منقول. (۲]۶(ع ص) نسقل‌کرده‌شده و 
جسابجا کرده‌شده. (ناظم الاطباء), 
جابجا گردیده. از جایی به جایی برده‌شده. 
||نقل‌شده و حکایت‌شده و خبرداده‌شضده و 
روایت‌شده. (ناظم الاطباء). مروی: درر 
صدف طبع او به هر دو بیان مقبول است و غرر 
یکسر فک او در هر دولغت منقول. 
(بابالالباب چ نفیسی ص ۳۳ به دیگر 
مواعظ و اداپ که از متقدمان و مساخران 
منقول بود موشح گردانیده شد. (اخلاق 
ناصری). حکیم ثانی ابونصر فارابی که | کثر 
این مقاله منقول از اقوال و نکت اوست گوید... 
(اخلاق ناصری). حدیئی است متقول از اخبار 
ربانی... (جهانگشای جوینی.چ قزوینی ج۱ 
ص ۱۷). امشال این حکایات از مشایخ بسیار 
منقول است. (مصاحالهدايه چ همایی 
ص ۱۷۹). از عیسی 2 متقول است که 


منقول. 
لنيبلغ ملكوت‌الماء من لميولد مرتين. 
(مصباح‌الهدایه ایضاً ص ۵۲). چنانکه منقول 
است از حسن‌بن علی علهمالسلام که گفته... 
(مصاح‌لهدایه ایضا ص٩۲).‏ |(از روی 
چیزی بر داشته‌شده و نوشته‌شده. |اضد معقول 
یعنی مطلبی که از دیگری روایت شود بدون 
آنکه در آن تعقلی کرده باشند. (ناظم الاطباع). 
علومی از قبیل حدیث و تفسیر و فقه و تجوید 
و قراات و غیره. مقابل معقول. (یادداشت 
مرحوم دهخدا)؛ تا بدانی که بناء دین بر منقول 
است نه بر ممقول. ( کشف‌الاسرار ج۲ 
ص۵۳۱ رجوج به معقول شود. |(مال و 
دولعی که قابل حرکت و جایجا شدن باشد. 
(ناظم الاطباء). اموالی که قابل حمل و نقل 
باشد چون اثاثالبيت و غبره. مقابل 
غیرمنقول چون خانه و دکان و مزرعد. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). انچه از جایی به 
جایی نقل شود و از هیأتی به هیأتی دیگر 
درآید مانند کتاب و اه و طشت و سلاح و 
اسب و خر و آلات زراعت و درخت و کبوتر 
با برج و زنبور باکندو. (از کشاف اصطلاحات 
الفتون). رجوع به منقولات شود. لفظی است 
مشترک بین چند معنی که استعمال آن در 
معنی اول متروک شده باشد و آن را اقسامی 
است. تاقل ‏ گرشرع باشد آن را منقول شرعی 
نامند مانند صلوء و صوم زیرا این دو در لت 
به معنی دعا و مطلق اما ک‌است سپس شرع 
آن دو را یه معنی ارکان مخصوص و اما ک 
خاص با نیت به کار برده است. اما | گر ناقل 
عرف عام باشد آن را منقول عرفی نامند و 
حقیقت عرفی نیز گویند مانند دابه زیرا آن در 
اصل لفت به هر چنبندة زمینی گفته می‌شود و 
سپس در عرق عام به چهارپایانی از قبیل 
اسب و استر و خر اطلاق شده است. و اگر 
ناقل عرف خاص باشد آن را منقول 
اصطلاحی نامند مانند کلمة فعل در اصطلاح 
نحویان زیرا قعل در اصل وضع شده است به 
هر انچه از قاعل صادر می‌شود ماند | کل و 
شرب و ضرب و سپس نحویان آن را به کار 
برده‌اند در مورد کلمه‌ای که دلالت می‌کند بر 
معنایی مقترن به یکی از زمانهای سه گانه.| گر 
امنتعمال معنی اول متروک نشده بباشد آن را 
حتقیقت نامند. (از تعریفات جرجانی). لفظى 
که تقل شده باشد از معنی موضوعله خود به 
معنی دیگر از جهت مناسبی که مان آن دو 
موجود است یا بدون مناسبت, و یا لفظی است 
که غلبه یافته باشد در معنی دیگر و بالجمله 
منقول یا شرعی است و یا عرفی یا اصطلاحی 
یا لفوی | گربه اعبار مناسبت باشد مجاز 
انست و | گربدون مناسبت باشد مرتجل است. 


۱-دو رگ گردن. 


(از فرهنگ علوم نقلی سجادی). هرگاه فظی 
که مشترک بین چند معنی است بر اثر کثرت 
استعمال اختصاص به برخی از معانی خود 
پیدا کد می‌گویند آن لفظ نقل به این معانی 
یافته است و خود آن لفظ را منقول گویند مانند 
دابه که نخست به معتی جنبنده بود و سپس در 
می چهارپا به کار رفت همچنین است کلمةٌ 
رجال که در معنی جنس ذ کور و بالغ به کار 
می‌رفته بعدها اختصاص به ک‌انی یافته که در 
فن خود خاصیتی نشان داده و تشخص و 
بروز قابل ملاحظه‌ای پیدا کرده باشند. (از 
ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). 
رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. 
منقولات.(۶](ع ص, () چسیزهای 
روایت‌شده و اخبار و احادیث دیگران و 
فطالب تاریخی و متعلق به تاریخ. (ناظم 
الاطباء). ج منقولة, تانیث منقول مقابل 
معقولات؛ از منقولات کلام اردشیر بابک و 
مقولات حکمت اوست که... (مرزبان‌نامه چ 
قزوینی ص۱۸). رجوع به ملقول شود. 
||اموال قابل حمل و نقل: جتید گوید تا توانی 
منقولات خانه سفالین ساز. (ترجمه رسالهً 
قشیریه چ فروزانفر ص ۵۱. اثاث و امستعه و 
مکنوز و مدخر از محمولات انقال و منقولات 
احمال خانه به جایگاهی نقل باید کردن که 
اختیار افتد. (مرزبان‌نامه ج قزوینی ص ۲۸۹). 
رجوع به منقول (معنی پتجم) شود. 
منقولة. (۶ [] (ع ص) نسمل و موزه 
درپسی‌کرده‌شده و اصسلاح‌نموده‌شده. 
(آنندراج). 
منقوله. (م ل / لٍ] (ع ص) منقول. (ناظم 
الاطباء). منقولة. تانيث منقول. ج. منقولات. 
رجوع به منقولات شود. 
منقه. [م یيٍ*) (ع ص) برخاسته از بیماری و 
دارای سقاهت. (از فرهنگ جانسون) (از 
اشتینگاس) (از ناظم الاطباء). 
منقهل. (م ن د) (ع ص) افتنده و سست. 
(آنتدر اج) (از منتهی الارب). سست‌گردیده و 
اقتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
رجوع به انقهال شود. 
هنقی. (م دَق قا] (ع ص) پا ک‌کرده‌شده و 
صاف‌کرده‌شده چنانکه مویز منقی و املۀ 
منقی» نوعی از موه معروف است که در دوأ به 
کار آید و منقی صفت آن است یعنی مویزی 
که آن را از تخمش پا ک و صاف کرده باشند و 
بعضی مردم که مویز را منقی گویند و از لفظ 
مویز غافل می‌شوند غلطی عظم است". 
(غیاث) (انندراج). پا ک‌کرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). پا ک و بی‌آلایش. منقح: از عمعق 
پرسید که شعر... رشیدی را چون می‌بتی 
گفت شمری به غایت منقی و منقح. 
(جهارمقاله چ معن ص ۴ ۷). 


قوم گفتند ای صحابی عزیز 
چون نسوزید و منقی گشت نیز. 
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص ۱۸۷). 
در صلوة تهجد طریق طروق نفحات الهی 
موسع و منقی گردد. (مصباحالهدایه ج همایی 
۳۱۱). رجوع به منقا شود. ||مویز 
دانه‌یرون‌کرده. (زمخشری). کل مشی ات 
که دانه‌های آن را بیرون آورده باشند. (از 
تحق حکیم مژمن ذیل زبیب از حساشية 
چهارمقاله ص ۵۱): کشمش بیفکندند در مالن 
و منقی برگرفتند. (چهارمقاله چ مین ص ۵۱. 
رجوع به منقا شود. || پوست‌بازکرده. مسقشر. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). |اسپیدکرد 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منقی. [م ق قی ] (ع ص) پاک و صاف 
کننده از الایش. (غیات). انکه پا ک می‌کند. 
(ناظم الاطباء): طلای ابهل با انگبین نقی 
قروح خبیثه است. (منتهی الارب) (یادداشت 
مرحوم دهخدا). || آتکه گندم پاک کند. 
(مهذب الأسماه) (از اناب سمعانی). بوجار. 
گندم‌پاک‌کن.(یادداشت مرحوم دهخدا). ||( 
طریق. و مق نیز خبط شده است ". (از اقرب 
الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. 
منقي. [م قی‌ی ]۲ (ع إ) راه. (متهی الارب) 
(از محیط المحیط), 
منقی. [مٌ] (ع ص) فربه و آنکه استخوانهای 
وی دارای مغز باشد. ||آنکه برمی‌گزیند. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به 
انقاء شود. 
منقیات. [) (ع ص. !) ج منقية. رجوع به 
منقية شود. 
منقیه. [م ی ](ع ص) اشتر که استخوان او 
مغز دارد. (مهذب‌الاسماء). شتر يا جز آن که 
فربه و استخوان او دارای مغز باشد. ج. 
متقیات. (از اقرب الموارد). 
منکت. م ((خ) شهرکی است [از حدود 
ماوراء‌الهر ] خرد و بسیارنعمت و مردمان 
جنگی. (حدود الصالم) (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به حدود المالم چ دانشگاه 
ص ۴۰ و ۱۱۹ و ۱۲۰شود. 
منکب. (م کي ] (ع [) بازو و کتف, مذکر آید. 
(منتهی الارب) (آنندراج). کف و دوش. 
(غاث). سفت. (ذخیره؛ خوارزمشاهی) 


(یادداشت مرحوم دهخدا). دوش. ج؛ منا کب. 


(از مهذب‌الأسماء). دوش. مجمع استخوان 
بازو و کتف. ج. منا کب. (یادداشت مرحوم 
دهخدا) (از اقرب الموارد). آنجایی که 
استخوان کتف با سر استخوان بازو متصل 
میگردد و مذکر آید. (ناظم الاطباء). در طرف 
اعلی و طرفین صدر واقع و مرکب است در 
دام از ترقوه و در خَلف از شانهآ. (تریح 
میرزا علی ص ۱۱۲). سر سفت را به تازی 


منکب. ۲۱۶۹۷ 


منکب گویند و به شهر من ( گرگان) دوش 
گویند. (ذخيرء خوارزمشاهی) (یادداشت 
مرحوم دهخدا)؛ ... به طوق منت و خدمت 
عبودیت ایثان گرانبار است و صدر و منکب 
زمانه, به ردای اصان و وشاح انعام ایضان 
متحلی, ( کلیله چ مینوی ص ۴۱۹). 

= منکب اشضرف؛ دوش افراشته. (مهذب 
الأسماء). 

منکب‌الشریا؛ ستاره‌ای بر صورت 
برشاوش. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

- منکب‌الجبار؛ نام ستاره‌ای روشن از قدر 
اول در صورت جبار که آن را بر دوش جار 
توهم کرده‌اند. (از جهان دانش) (بادداشت 
مرحوم دهخدا), 

< مکب‌الجوزا؛ نام ستاره‌ای است. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). ابط‌الجوزا. یا یدالجوزا؛ دو 
ساره درخشان صورت‌الجار. (یادداشت 
مرحوم دهخدا), 

منکب‌الفرس؛ نام ستاره‌ای است. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). آن جای فرغ مقدم است 
نزد منجمین دومین ستاره از مربع فرس اعظم 
که آن را ساعذالفرس نیز خوانند. کوکب 
شمالی از دو کوکب مقدم است. (بادداشت 
مرحوم دهخدا), 

- منکب‌القیطی؛ نام ستاره‌ای از قدر دوم بر 
سر قیطس. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

- منکب ذی‌العنان؛ نام ستاره‌ای است. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ستاره‌ای است از 
قدر دوم در صورت ممسک‌للاعتّه بر بازوی 
چپ صورت. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

< منکب سا کب‌الصاءالایسر؛ جای سعد 
العود است نزد منجمین. (یادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به صور الکوا کب عبدالرحمن 
صوفی ترجمه خواجه نصیر چ مهدوى 
ص۲۰۹ و ۲۱۸ شود. 

تسین با متا کب ات آلازینا 
(انسندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
المواررد)؛ امشوا فی منا کبها"؛ یعنی در مواضع 


۱ -غلط نیت. در زبان قارسی صفت گاهی به 
جای مرصرف به کار رود. رجوع به معتی بعد 
شود. 
۲-اقرب الموارد بط دوم را از «سید عاصم» 
اعلام کرده است. 
۳ - محیطالمحیط علاوه بر اين ضبط افزاید: 
در عاصم افندی مق خبط شده و در اقرب 
الموارد بدین معنی مَقّی و من و فیط گردیده 
است. 

(فرانوری) الا2م۶ - 4 
۵ -هو الذى جعل لکم الارض ذلرلاً فامشوا 
قی منا کبها و کلرا من رزقه... (قرآن ۱۵/۶۷). 
وا ی اسر ان تفع 


۸ منکب. 


بلند آن. (از اقرب الموارد). ||کرانة هر چیزی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباه) (از 
اقرب الموارد): و همان فیل... زیر پای پت 
گردانید و به منکب تکیه, فرا در قلعه زد و از 
جای برکند. (ترجمهٌ تاریخ یمینی چ ۱تهران 
ص ۲۵۰). ||نقیب قوم و یاریگر آنها. (منتهی 


الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). ج, منا کپ. 


(ناظم الاطباء). عریف و ياور قوم و گویند 
سرامد عریقان. (از اقرب الموارد). 

منکب. (م کب ] (ع ص) بر روی 
درافتاده و سرنگون. (ناظم الاطباء), به روی 
درافتاده. دمر. کف (یادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منکب. [م ن کک ] ((خ) قصبه‌ای است بر 
ساحل اندلس که در چهل‌میلی غرناطه وافع 
است., در آثار جفرافی‌ویان عرب امده 
است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به 
معجم الب‌لدان و الصال‌السندسية ج۱ 
ص ۱۲۹,۱۲۲,۷۵ و ۲۰۵ و اسپانی شود. 
منکیرنی. (م ک ب] ((غ) مینکبرنی. لقب 


جلال‌الدین خوارزمشاه (۶۲۸-۰۴۶۱۷ د.ق.. 


تلفظ و معنی دقیق کلمه هنوز معلوم نیست. 
فرهاد میرزا در زنبیل ص۲۰۴ آن را مرکب از 
دو کلم منک = خال و بورن بینی جمعاً به 
معتی دماغ خال‌دار دانسته است ولی این 
اظهار نظر بر اساسی نیست. بعضی از 
ترک‌شناسان اروپائی آن را مینک‌برتی = داد 
خدا معنی کرده‌اند ولی این ضبط بر خلاف 
تمام نسخه‌های قدیمی است که در آنها کلمه 
به صورت سنکبرنی آمده است. در داثرة 
المعارف اسلام چاپ جدید ذیل جلال‌الدین 
نویسد: معنی درست کلمه معلوم یت. با این 
وصف آقای حين آلاری در مجل دانشگاه 
ادبیات تبریز شمارء چهارم سال هجدهم 
شمارء ملل ۸۰ به استاد سکه‌ای که 
نوشته‌اند در اختیار زامیاور بوده است و به 
استناد تی از دیوان کمال‌الدین اسماعیل که 
کلمةٌ مورد بحث در آن بیت منکبرتی ضبط 
شده این ضط را اصح دانسته‌اند. بهرحال 
صورت دقق کلمه به وجهی که مورد یقین و 
یا اطمینان کامل باشد معلوم نیت در بیشتر 
نسخه‌های کهن مورد اعماد کلم منکبرنی 
است و نیز در نسخة دیوان كمال اسماعیل 
مورخ به سال ۶۸۵ ه.ق. که در اختیار آقای 
دکتر حسین بحرالعلومی چ دیوان کمال است 
کلمه «متکبرتی» آمده و بنابراین بر طبق نظر 
مرحوم قزویتی ضعلاً باید | کشریت نسخ را 
تبعیت نمود تا دلل قاطعی یافت شود. سلطان 
جلال‌الدین منکبرنی فرزند ارشد سلطان 
محمد خوارزمشاه هنگام فرار از سلطان 
محمد از سپاهیان چنگیز. همراه پدر بوده 
محمد در جزيره آبسکون وی را به جانشینی 


نامزد کرد و دو برادر او را به قبول حکم او 
مأمور ساخت. پی از مرگ محمد برادران. 
در صدد قتل جلال‌الدین برآمدند. وي به 
خراسان گریخت و از آنجا به هرات رفت. 
جلال‌الدین تا سال ۶۲۸ه.ق.که سال قتل 
اوست پیوسته با مغولان و پادشاهان ایران و 
نیز خلیفه و ملکۀ گرجستان در حال جنگ و 
گریزبود. در ۲۸ رمضان ۶۲۷ از سلطان 
علاءالدین کیقباد از سلاجقة روم در نزدیکی 
ارزنجان شکت خورد و به آذربایجان 
گریخت و لشکریان خود را به دشت موغان به 
استراحت فرستاد و خود به عیاشی و 
شرابخواری پرداخت و چون شنید که مغول از 
طریق زنجان عازم آذربایجان‌اند دیگر دير 
شده بود و نتوانست خود را به لشکریان 
برساند مفول بر سر او تاختند. وی به کنار 
ارس گریخت و از آنجا به ارومیه رفت تا از 
ملوک آن نامان کمک گیرد اما کی او را 
یاری نکرد. در نزدیکی دیاربکر مفولان بر سر 
او ری‌ختند ولی او جان به در برد و به 
میافارقین فرار کرد و در یمه شوال ۶۲۸ در 
کوههای اطراف آن شهر به دست جمعی از 
کردان به قتل رسید. رجوع شود به 
تتهالمصدور, سیرت جلال‌الدین تاریخ مقول 
عاس اقبال, تاريخ عمومی اقبال. 
دستورالوزرا. و رجوع به خوارزمشاهان و 
جلال‌الدین در این لفت‌نامه شود. 
منکبین. [م کی ب ] (ع !) هر دو کتف و این 
ية نكب است. (غیاث) (آتدراج) رجوع 
به منکب معتی اول شود. 
منکتل. [ م ک ت ] (ع ص) درگذرنده و 
رونده. (انتدراج). رجوع به انکتال شود. 
منکقه. من کک تٌ] (ع ص) رطبة منکته؛ 
خرمای به رطب شدن رسیده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). رطب 
تازه‌رسیده و آغازشده در رسیده شدن. (ناظم 
الاطباء). 
منکت. [ ک ] (اخ) قریه‌ای است از نواحی 
اسپیجاب و همچنین قریه‌ای است از قراء 
بخارا و هر دو قریة مذکور به ماوراءلنهر واقع 
است. (معجم البلدان). 
منکمت. مک ] (اخ) ناحیه‌ای است به یمن و 
دیوار ان بوسیلةٌ علی‌بن عواض ساخته شده 
است. (از معجم البلدان). شهرکی است خرد 
[به عربستان از یمن ] دیوارهای وی از سنگ 
وکوهی عظیم از گرد وی و روستای وی برآید 
و از هر سوی که در وی روی کوه پباید بریدن 
و حدوداین جای به حدود حضرموت پوسته 
است. (حدود المالم ج دانتگاه تهران 
ص ۱۶۷). کلم « کث»در آخر این نام و نیز از 
سنگ بودن دیوار وی و روستای وی پر 
خلاف سایر شهرهای عربستان و نزدیک 


متکر. 
بودن این شهر به حضرموت دلیل است که این 
شهر ساخته ایرانیان است و در زمان 
انوشیروان به دست «وهرزه دیلمی پس از 
شکت ابایکوم سروقبن ابرهه ملک 
حبشه. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
هنکشب. [م ک ثٍ)] (ع ص) فراهم آینده. 
(آنتدراج). فراهم آمده. ااریگ توده‌شده. 
||ر‌خته‌شده در چیزی. (ناظم الاطباء), 
رجوع به انکتاب شود. 
منکج. م ک ] (ع مص) نکاح. ج منا کح. 
(ب‌ادداشت مرحوم دهخدا). زن کردن و 
مجامعت کردن. (زوزنی). 
منگج. (م کِ ] (ع ص) نکسا ح‌کننده. 
وصلت‌دهنده. بجای‌آورنده مراسم تزویج؛ 
ايهاالمنكح ثرا سهیلا 
عمرک الله كف يلتقیان. 

(مرزیان‌نامه چ ۲ بارانی ص ۱۳۶). 
رجوع به انکاح شود. 
منکشر. [مْ ک د] (ع ص) تیره. (آنندراج) 
(غیاث). تیره‌شده. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
چون شنیدند آن وعید منکدر 
چشم بنهادند آن را منتظر. مولوی. 
| تافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||نیک‌دونده. (آندراج). نیک‌دویده. (ناظم 
الاطباء). ||فرورفته‌شونده و فرودآينده. 
(آنندراج). فروریخته و فرودآمده. (ناظم 
الاطباء). |استار؛ فرودآینده از هوا 
(آتندراج). ستارة فرودآمده. (ناظم الاطیاء). 
منکر. [م ک ] (ع ص) ناروا. (دهار). بدو 
قبیح و اشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که 


بیند انکسار کند و نامشروع به معلی 


ناخایحه‌شده. (آنندرا اج) (غیاث). کار زشت 
و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت 
و بد و قییح و زشت و ناشایسته و ناپند و 
نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند.: 
(ناظم الاطباء): یأمرون بالمعروف و ينهون 
عن المنکر و اوگک هم السفلحون. (قرآن 
۲۳( 
ای از ستهش تو همه مردمان به مت 
دعویت صعب منکر و معلیت خام و سست. 
لیبی (از لفت فرس اسدی چ اقبال ص ۴۶). 
گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ 
بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ 
چنان منکرلفجی که برون اید از زنگ 
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. : 
حکا ک(از لقت فرس اسدی ایضاً ص ۲۸۰). 


۶ اطراف آن, بروید در دوشهای زمین. 
عبدالث عباس گفت مراد کرههاست. ضحاک 
گفت مراد پشته‌هاست. (ابوالفتوح ج ۱۰ ص ۸۱ 
ر ۸۷ - 

۱-به گفتار عام. 


منکر. 


طبلی بود که در زیر گلیم می‌زدند و آواز پس 
از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من.و یا جز 
من بر آن واقف گهتندی بدانچه رفت در آن 
مجلس. (تاریخ بهقی ج ادیب ص ۱۵۲). چه 
بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و ھی 
از منکر. (تاریخ بسهقی ايغاً ص٩٩).‏ به 
معروف حکم کردواز منکر بازداشتند. 
(تاريخ بیهقی ایضا ص ۲۱۴), 
سعیی تو و منکری, گر این کار 
نزدیک تو صعب یت و منکر. 
ناصرخسرو. 

از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه 
کارداران قلک ائین منکر ساختند. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۱۴). 
پردة ناموس بندگان به گتاه فاحش ندرد و 
وظیفه روزی‌خواران به خطای منکر أ نبرد. 
( گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری 
که ظاهر شد سیل خلاص صورت نېندد. 


(گلستانسعدی). نماند از سایر معاصی. 


منکری که نکرد.( گلستان سعدی). 

یکی متفق بود بر منکزی 

گذرکرد بر وی نکومحضری. 

ترا که اینهمة بلیل نوای عشق زند 

چه التفات بود بر صدای منکر زاغ. سعدی. 

- منکر داشتن؛ زشت و قبیح و ناشایست 

نداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنهالّه و 

بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر 

میداشت. (فارسنامة این‌البلخی ص ۸۶. 

- منکرمنظر؛ کریه‌منظر. که چهره‌اش قبیح و 

زشت تاشایت باشد: 

فرزند این دهر آمده‌ست این شخص منکرمنظرش 

چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش. 
ناصر‌خرو. 

استن از اعمال زشت و 


سعد‌ی. 


- نهی متکر؛ بازداه 

قبیح. بازداشتن 

گرت‌نهی منکر برآید ز دست 

نباید چو بی دست و پایان پشست. سعدی, 

همه همایگان بدانتد 

نهی متکر نمی‌توانتند. سعدی. 

محتسب گر قاسقان را نهی منکر میکند 

گوبیا کز روی تامحرم نقاب افکنده‌ايم. 
نعدی. 

شگفتی‌اور: 


که داند عشق را هرگز نهایت 

سوالی مشکل آوردی ومنکر.. فرخی, 

ز دو پادشه بستدی هر دو منزل 

به یک تاختن هفتصد پل منکر. ‏ فرخی. 

آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. 
منوچهری. 


به عقل اندرو بنگر و شکر کن 


تن از گناه و اعمال خلاف دین: 


مر او را که صنعش بدین منکریست. 
تاصرخسرو. 

ملک او را چون عدو انکار کرد 

از پی او کین منکر کشید. مهو دس عل. 


تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد 
تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت. 
مسعودسعد. 
|ذبرک ج ساك (منتهی الارب: رجل 
منکر؛ مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج. 
منا كير. (ناظم الاطباء). ||ناشناخته. (منتهی 
الارب). ن‌اشناخته. ضد معروف. (ناظم 
الاطباء). از یاد رفته. فراموش‌شده. مجهول 
مخوان قصف رستم زاولی را 
از این پس دگر کآن حدینی است منکر. 
فرخی. 
در نفس من این علم عطائی است الهی 
معروف چو روز است ته مجهول و ته منکر. 
اشرو 
تو نه‌ای ز اینجاء غریب و منکری 
راست گو تا تو به چه مکر اندری. مولوی. 
||در علم حدیث عبارت است از حديثى که 
کی‌که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. 
(نقایس‌الفنون). در اصطلاح رجال و درایه 
مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی 
است که راوی آن ثقه و محمد نباشد و فقط 
یک سند داشسته باشد و سخالف روایت 
جماعت دیگر باشد. 
مفکو. مک ]ع مص) نکر نکر. نکره. 
(متهی الارپ). نکر (ترجمان‌القرآن). ٠‏ رج 
به همین کلمات شود. 
منکر. [ م کی ] (ع ص) انکارکنده و 
ناشناسنده. (آنندراج) (غیات). آنکه انکار 
می‌کند و رد می‌نماید و قبول نمی‌کد و پند 
نمی‌نماید و انکه جهالت دارد و نمی‌داند. 
(ناظم الاطباء). جاحد. (بادداشت مرحوم 
دهخدا)ء پس در آن مان مراگفت پوشیده که 
منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید 
بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۴۲). 
اگرتو مر این قول رامنکری 
چنان دان که ما مر ترا منکریم. 
کجاشدند صنادید و سرکشان قریش 
ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر. 
تام رشترو 
در قصص امده است که یکی از کران نبوت 
این آیت بشنود... ( کلیله و دمنه). 
منکر آیینه باشد چشم کور 
دشمن آینه باشد روی زرد. 
عمادی شهریاری. 
منکر پفداد چون شوی که ز قدر است 
ریگ بن دجله سربهای صفاهان. 
مباش منکر من کاین سبای جهل ترا 


خاقانی- 


منکر. ۲۱۶۹۹ 


خرایی از خرد جبرنیل‌سان من است. 


خاقانی. 
مقراضه بندگان چو مقراض 
وداج پریده منکران را خاقانی. 


منکران توحید و تمجید باریتعالی رابه برهان 
قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمهٌ تاریخ 
یمینی چ ۱ تهران ص‌۳۴۸). عایدی در سیل 
منکر حال درویشان بود» بی‌خبر از درد 
ایشان. ( گلستان سعدی). 
تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق 
یوسف‌صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. 
- منکر شدن؛ انکار کردن. ناشناختن: منکر 
شد که قاید چیزین بدو نداده است. خانه و 
کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی ج 
ادیب ص۲۸ ۲). 
اگردهر منکر شود فضل او را 
شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخرو. 
آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان 
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش. 
اضر و 
اگرمنکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من 
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش. 
ی 
خلق بر آن عالم منکر شدی 
ست شدی بر دلشان بند دین. تاصرخرو. 
چرا شد منکر صانع نگویی 
کسی کو کالبد را عقل و جان دید. 
معو دسعد. 
گفت‌مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و 
از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا 
منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی). 
صاحب غرضند روس و خزران 
منکر شدہ صاحب‌افران را خاقانی. 
همه بر آن منکر شدند و اتفاق کزدند که 
شهادت صخور همه افک و زور است. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۳۵۳. 
اهل نابر رای او در مخالفت دولت ستلطان و 
متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجحة 
تاریخ یمینی ایضاً ص ۲۲۹). 
حالت دیگر بود کان نادرست 
تو مشو منکر که حق بس قادر است. 
مولوی, 
- منکر گردیدن؛ اتکار کردن: 
باطلی گر حق کنم عالم مراگردد مقر 
ور حقی باطل کنم منکر نگرده کس مرا 
(از کلیله). 
- منکرنا ک؛ انکارآلوده. انک ارانگیز. 
سرباززنده. ناپدیرا؛ 
جنس چیزی چون ندید ادرا کاو 
نشنود آدرا کمنکرنا ک‌او. فولوی. 


۱ -به معتی بعد نیز توائد بود. 


۰ منکر. 


|آنکه پیزاری می‌جوید و نفرت دارد و آنکه 
اعتماد بر کی نمی‌کند و قول و اقرار وی را 
معتبر نمی‌شمارد. ||ناسپاس و بی‌وفا. (ناظم 
الاطباء). ||در فقه. انکه ادعای مدعی را 
تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در 
فقه گاهي از مدعي علیه تعبیر به «منکر» و 
«متعدی علیه» مکند. (فرهنگ حقوقی 
جعفری), 
منکر. [مْک] ((خ) فرشته‌ای در گور که سوال 
کند.(مهذب‌الأسماء). نام فرشته‌ای که در گور 
سوال کند. (غیاٹ) (آنندراج). نام یکی از دو 
ملک که در قر نزد مرده ایند. نام یکی از دو 
ملک که در گور از دين و اعمال مرده پرسند و 
نام دیگری نکر باشد. (بادداشت مرحوم 
دهخدا). منکر و نکر. نام دو فرشتة پسرستده 
در گور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)؛ 

مال خدایگان بستاند به عنف و کره 

از دست منکرانی چون منکر و نکیر. ‏ فرخی. 


از خویشتن بپرس و در این گور خویش تو 


جان و خردبی است ترا منکر و نکیر. 
ناصرخسرو. 

با تو در گور تست نفس و خرد 

منکر منکر و نکیرمياش. بای 

سوال منکر را پاسخ آنچنان دادم 


که خرد شد ز دبوسش ز پای تا تارم. 
سوزنی. 
منکر. ن کک ] (ع ص) خلاف معروف. 
(المنجد) (مهذب‌الأسماء). غيرمعين و 
غيرمحقق. (ناظم الاطباء). رجوع به قنكير 
شود. 
منکراب آباد. (م ک] ((خ) دصی از 
دهستان اببرغان بخش مرکزی شهرستان 
سراپ است که ۲۹۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
مفکرات. مک ] (ع صلا چیزهای 
تامطبوع و نامشروع و ناراست و ناحق. (ناظم 
الاطباء). ج مُکر از ایذاء مردمان و دوستی 
دنیا و جادویی و دیگر منکرات پرهیز واجب 
دیدم. ( کلیله و دمنه). رجوع به منکر شود. 
- منکرات‌الموت؛ شدائد و سختیهای مرگ. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطبا (. 
منکرس. مک رٍ ](ع ص) به روی درافتنده 
و بر روی درآینده در چیزی. (آنندراج). آنکه 
بر روی درمی‌افتد و آنکه سرنگون میگردد. ۰و 
انکه خود را در چیزی می‌اندازد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انکراس شود. 
منکوی. [م ک ] (حامص) اصرار در انکار. 
(ناظم الاطباء). حالت انکار. نپذیرفتن. قبول 
نداشتن 
گرکهان مه شدند! خافانی 
تو در ایشان به منکری منگر. 


خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۰۸۸۵ 


منکس. ( نک (ع صا اسب سر 
فروفکنده از سستی يا اسب که به اسبان دیگر 
لاحق نشود. (متهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواردا. 

منکسو. (مْکَ س ](ع ص) شکننده. (غیات). 
شکهه‌شونده. (انندراج) شکسته و قابل 
شک تن و شکنده و ست و ناتوان. (ناظم 
الاطباء). 

- خط نکر "؛ خط شکسته, در مقابل خط 


مسيم 

- ||خط شك واضع آن شفیعاء و درویش 
پروی او کند. (روضات ذیل ترجمة ظالم 
ایواسودٍ دوئلی) (یادداشت مرحوم دهخدا). 
رجوع به خط شود. 

< مک ردل؛ حکهدل. ج منکسردلا 
(ناظم الاطیاء), 

< منکسرمزاج؛ علیل و ناتندرست. (ناظم 
الاطباء). 

|اشکت‌خورده و گریزان و فرارکرده. 
|| فروهشته گوش.(ناظم الاطباء). || مالی که به 
واسطة غیت صاحب مال یامرگ اوه یا 
پیش‌آمدهای دیگر وصول نخواهد شد. 
(مفاتیح العلوم خوارزمی ترجمة خدیو جم 
ص۶۲): اهل حرث و زرع از عوارض 
تکلفات و نوازل و انزال و اقام معاملات ۴ 
وطن بازگثتند و دست از زراعت کشیدند و 
وجوه معاملات متعذر و تکسر شد. (ترجمهة 
تاریخ یمینی چ ۱تهران ص‌۳۵۸). 
منكسرة. [مک س ز] (ع ص) تأنبیت 
منکر. رجوع به منکر شود. 
منکسف. [م ک س ] لع ص) ماه و آفتاب 
گرفه‌شده. (آنندراج). آفتاب وياماه 
گرفته‌شده. (ناظم الاطباء). گرفته. پوشیده. 
محجوب. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع 

نه منقطع نه مخالقف, نه منک ف نه غوی, 

منوچهری. 

آفتابش گردد از گرز گرانت منکف 

اخترانش یابد از شمشیر شیرت احتراق. 

منوچهری. 

منکش. [م کت ] (ع ص) بازکاونده امور راء 
(سنتهی الارب) (آنندراج). کاوش‌کننده در 
کارها. (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


منکشج. [ مک شی ] (ع ص) پرا کنده گر دنده. 


(آنندراج). پرا کدهو متفرق. (ناظم الاطباع). 

منکشط. (مْ ک ش](ع ص) بيم‌رونده. 
(انندراج). بیم و ترس سپری‌شده. |أبرهنه. 
|اگشاده. (ناظم الاطاء). 

منکشف. (م ک ش] (ع ص) واشسونده و 
گشاد (غیاث) (آنندراج). آشک‌ارشده. 
فاش‌شده. کشف‌شده و آشکارشده و ظاهر و 
تمایان شده. (ناظم الاطباء). پیدا. گشاده. 


ظاهرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا)؛ آتاب 
یقین از حجاب شبهت و نقاب ریت منکشف 
شود. (سندبادنامه ص ۸۵). 
- منکثف شدن؛ باز شدن .گشاده گشتن. 
(یادداشت اشت مرحوم دهخدا). 
|| بر هنه‌شونده. (آنندراج) (غیات). برهنه‌شده. 
روپوش بر داشته‌شده. (ناظم الاطباء). برهنه. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). |إشرحدادهشده و 
بیان‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء) 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به نکص و نکوص شود. ||() 
جای برگشت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
منکص. [من کک / مک ](ع ص) یکو و 
بررکناره‌شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
منکظة. (غ ک ظ] (ع مص) تکظ. (مستهی 
الارپ) . رجوع به تکظ شود. 
منکی. [مٌ ک ] 2 ص) سپایگی‌رونده. 
(متهی الارب) (اندرا اج) (ناظم الاطیاء). 
منکع. [منٌ کک /مکَ](ع ص) بینی پست 
پهن‌استخوان. (منتهى الارب) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منکف. [مْ ک‌فف ] (ع ص) بازايستنده. 
(آشدراج). بازای تاده. ||بمازگذاشته. (ناظم 
الاطباء). |[گذرنده. (آنندراج), 
منکش. [م ن کک ] (ع ص) شتران که پیدا 
گرددغدود بن زنخ آنها. (آنندراج): جمل 
منکف؛ شتر نکاف‌زده. (ناظم الاطباء). رجوع 
به نکاف و تتکیف شود. 
منکقت. [م ک ف ] (ع ص) برگردیده و از 
خود برگشته. ||ترنجیده. ||مردم گردآمده. 
||اسب لاغر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جانسون). به همة معانی رجوع به انکفات 
شود. 
منکفس. (مْ ک ف ] (ع ص) در خود 
پیچنده. (انندراج). در خود پیچیده. (ناظم 
الاطباء). 
منکفة. [م ن کک ف ] (ع ص) نعت است از 
تنکیف. منکف. (مستهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رجوع به منکف و تتکیف شود. 
منکفی ء ۰[م ک فبغ] (ع ص) برگردنده. 
(أنندراج). برگردیده و مسنصرف‌شده. 
||برگشه‌رنگ. (ناظم الاطباء). 
منکل. [ع ک ] (ع!) آنچه بدان مردم را به سزا 
رسانند و عقوبت کنند. رجوع به مدخل بعد 
شود. |اسنگ بزرگ. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 


۱-نّل: گر مهان کم شدند. 
(فرانری) 56۵ Ligne‏ - 2 
۳-در نسخةج قریمی ص ۲۱۶: «قسامات». 


منکل. 
(از محیط المحیط). 
منکل. [م ک ] (ع !) آنچه بدان عقوبت و سرا 
کنند مردم راء (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد. رجوع به مدخل قبل شود. 
منکل. [م کل ] (ع ص) برق نرم درخشنده 
که به روشنایی آن تاریکی ابر نمودار شود. 
(آن_ندراج) (از ناظم الاطباء). || خندنده. 
(انندراج). انکه می‌خندد و تبسم می‌کند. 
||شمشیر کدشده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
انکلال شود. 
منکلاس. [مْ ک ] ((خ) دی از دهستان 
مرکزی بخش حومة شهرستان بهیهان است و 
۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جنغرافیائی 
اران ج۶). 
منکلت. مک ل[ 2 ص) ورترنجیده. 
||ریخته‌شد.. || چا ک‌شده.(ناظم الاطباء). 
منکلوس. [] 0 ظاهراً طعامی بوده است 
مسرکب از کشک (تسرف) و گردو و سرغ, 
(یادداشت مرحوم دهخدا): 
رو منکلوس کن تو به ترف و به گوز تر 
دهقان غاتفر دهدت مرغ پروره. ۱ 
سوزنی (یادداشت ایضا). 
منکمش. (م ک م] (ع ص) افه و 
شتابی‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
جاتون) (از اشینگاس). ستابنده و 
شتابی‌کنده. (آنندراج). ||ترنجیده به نورد. 
چین‌خورده. چین‌چین. پوست بر استخوان 
ترنجیده. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منکمی. [م کَ ] (ع ص) نسسهان‌شونده. 
(آنندراج). نهفته و پنهان شده. (تاظم الاطباء). 
منکنة. [عْ کی نّ) (مسعرب. |) منگنه برای 
فشردن رطسوبت. (از دزی ج ۲ ص 4۶۱۹. 
||ماشینی که برای گرفتن آب و چربی از 
میوه‌ها و دانه‌ها به کار رود. چرخشت. (از 
دزی ایضا). رجوع به منگنه شود. 
منکو. (م] () آب زندگی و ماءالحیات. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ جانسون). 
منکو. (] ((خ) رجوع به منگو شود. 
منکوب. (2] (ع ص) آزرمرسسسیده. 
(زمخشری). رنج‌رسيده. یقال: نکب فهو 
منکوپ. (منتهی الارب). خراپ و بدحال و 
س‌ختی‌رسیده‌شده. (غسیاث) (آنندراج). 
رنج‌دیده. سخی‌کشیده و توسری‌خورده و 
خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. 
(ناظم الاطباء). مخذول. زیانرسیده. متضرر. 
نکبت‌رسيده. مصیبت‌دیده. (یادداشت مرحوم 
دهخدا): 
منکوب‌طبعم آوخ منحوس‌طالعم 
بر عالم سبک‌سر از آن من گران بوم. 
خاقانی. 
همگان را با خافت مکر و اذاقت غدر 
خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمۀ 


تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۰۶). زعم 
مدابیر و عظیم ان مخاذیل را منکوب و 
مکوب به دوزخ فرستاد. (ترجمة تاریخ 
یمینی ایضا ص ۲۲۱). همه منکوب و پریشان 
و منخوب و اشک‌ریزان. (ترجمة تاریخ 
یمیتی ایا ص ۳۵۵). 

|| خف متکوب؛ سپل کفتهُ خون‌آلود. |اطریق 
منکوب؛ راه بر غير قصد و اعدال!. (مستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

منکو تیمور. (م بت ] (اخ) رجوع به منگو 
تیمور و سبک‌شاسی ج۲ ص۱۰۳ و شد 
الازار ص ۳۷۳ و YAT‏ و یادداختهای قزوینی 
ج ٣ص‏ ۳۳۰شود. 

منکوت. [م](ع ص) ریمان تاب‌پازکرده. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نکث شود. 

منکوح. [ء] (ع ص) مرد عروسی‌کرده. 
(تاظم الاطیاء). 

منکوجه. ام ح /2] (ع ص. !) منکوحة. 
نک اح‌کرده‌شده و ع قد نسبت‌شده و 
زن‌اشویی‌کرده‌شده. و زن عروسی‌کرده را 
گویند.(ناظم الاطیاء). زن تکاح‌کرده‌شده. 
(غیاث) (آتتدراج). زن. زوجه. معقوده, زن 
(یادداشت مرحوم دهخدا): مسکوحه برادر را 
خطبت کرد و از مزید خلوص و وفور نصوع 
در خدمت اعلام داد. (ترجمة تاریخ یمینی چ 
١‏ تهران ص ۴۰۳). 

منکود. OIF‏ ص) عطاء منکود؛ عطای کم. 
(منتهی الارب) (اتدراج). دهش کم و اندک. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منکور. [2] (ع ص) انکت‌ارکرده‌شده و 
ناشتاخته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجهول. 
ج نا کیر.(المنجد). 

منکوز. 3 [ (ع ص) انداخته‌شده و زده‌شده و 
پایمال‌شده. (ناظم الاطیاء). 

منکوس. (م] (ع ص) نگونار و سرنگون. 
(غیاث) (انندراج). نگونسارکرده. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). نگوسار. نگونسار. 
وارون. (یادداشت مرحو م دهخدا). نگونار و 
سرنگون. (ناظم الاطباء): البته طبیعت 


معکوس و بیت منکوس او به مواعظ تفییر و 
زواجسر تسعریک استقامتی نمی‌پذیرفت. 
(سندپادنامه ص ۱۱۴). 

چو شد رایات شاه زنگ منکوس 

برآمد دیده‌بان قلع روس. نظامی. 
من شما را وقت ذرات الست 

دیدهام پابته و منکوس و پبت. مولوی. 
گرزهاو تیغها محصوس شد 

پیش بیمار و سرش منکوس شد. مولوی. 


اااز آخر به اول آمده: هو يقرا القرآن منکوساه 
یعنی از اخر قران شروع کرده و په فاتحه ختم 
می‌کند و یا از اخر سوره می‌خواند و به اول 


منکی‌چال. ۲۱۷۰۱ 


آن ختم می‌نماید و کلاهما مکروه مگر در 

تعلیم کودکان. (ناظم الاطباء) (از منتهی 

الارب) (از انرب الموارد). ||بچذ 

سرنگون‌آمده؛ یعنی پایش قبل از سر برآید به 

زادن. (منتهی الارپ) (از آندراج) (از اقرب 

الموارد)؛ الولادالکوس؛ آنکه بچه سرنگون 

بیرون آید در زاییده شدن؛ یی پابهایش 

پیش از سر برآید. (تاظم الاطیاء). |(نام شکلی 

از اشکال رمل. (منتهی الارب) (آنندراج). 

شکلی از اشکال رمل. (ناظم الاطباء). 

|بیماری نک کرده و برگشته. (ناظم الاطاء) 
(از اقرب الموارد). 

منکوسة. [م س] (ع ص) تأیث منکوس. 
|[کمان که سر شاخ را پائین سازند و هو 
عیب. (مستتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد).||مراد از «ذورحم 
منكونة»» در حدیت شریف مابون است. 
لانقلاب شهوته الى دبره. (ناظم الاطباء). 

منکوف. [] (ع ص) شستر نک‌اف‌زده. 
(متهى الارب) (از اقرب المواردا. شتر 
نکاف‌زده که بیماریی است شتران را: 
(آنندراج): جمل متکوف؛ شتر مبتلا به نکاف 
و کذلک ناقة منكوفة. (ناظم الاطباء). 

متکوفة. (ع ف] (ع ص) مسونث منکوف. 
(منتهی الارب). 

منکوقاآن. () (اخ) رجوع به متگوقاآن 
شود. 

منکوه. 21 ص) آنکه بوی دهان وی از 
جهت تخمه برگردیده باشد. (تاظم الاطباء). 

منکۀ هندی. (ع ک ي د] (اخ) یکی از 
نقلة کب از هندی به عربی و او از جملۀ 
اسحاق‌بن سلیمان‌بن علی‌الهاشمی بوده است. 
(این‌لندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا). یکی از 
اطباء و نقله و مترجمين از هده معاصر 
یحی‌بن خالد و اسحاق‌بن سلیمان‌بن علی 
لهاشمی, طبیب بیمارستان و او کناب سسرد 
را که به منرلهٌ کناش است در ده مقاله به امر 
یحیی‌بن خالد تفسیر کرد و نیز کتاپ اسماء 
عقاقیر هند را برای اسحاق‌ین سلیمان ترجمه 
کرده‌است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع 
به ابن‌النديم و الحلل‌السندسية ص ۳۷و عیون 
الاخبار ج ۱ص ۲۴ و ۲۵ و تاريخ علوم عقلی 
صفا ذیل کنکه و عقدالفرید ج ۵ صفحات ۳۴۷ 
و ۲۴۸ شود. 

منکی. م کی‌ی ] (ع ص) کشته و مسجروح. 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

منکی چال. ]٤[‏ (إخ) دهی از دهستانهای 





۱-در محطالمخط و اقرب الموارد آمده: 


اطریق بنکرب؛ ای منحرف و غير قصد و الباء 
زائده». 


۲ منگ. 


سوادکوه. (سفرنامة مازندران و استرآباد 
رابینو انگلیسی ص ۴۲). 

منگت. (م] () روش و قاعده و قانون. 
(برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). به معنی 
طرز و روش دنگ است ته منگ. (انجمن آرا). 
جهانگیری این بیت بندار رازی را شاهد 
اررده؛ 

بت چینی به ینگ و منگ و آسا 

کله‌گیلی و گردن دیلم‌آسا. 

رشیدی گوید: «به معنی طرز و روش «ینگ» 
است که بیاید نه «منگ» ولی جهانگیری 
«ینگ» را به همین معنی با شوا اهدی آورده. 
در یک نخة خطی (متعلق به کتابخانة 
دهخدا) مصراع اول چنین آمده: بت چینی 
باتک و منگ‌آسا. ظ «ینگ و منگ» یا «للگ 
و منگ» یا نظیر آن کلمه‌ای چینی و به معنی 
موضع و ناحیتی است از چین و « گیل» و 
«دیلم» در مصراع دوم موّید این حدس است. 
(حاشة برهان قاطع ج معین). |اقمار. 


(برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) (ناظم 
الاطباء): 

نشکند ز لوس و نشکیبند ز فحش ‏ . 
نشکند ز لاف و تشکیبند ز منگ!. . قریم. 
یا به له یا به منگ صرف کند 


برف را یار دوغ و ترف کند. ستایی. 
دولت ان راست در این وقت که ایت از که 
حیلت آن راست در این شهر که نانست از منگ ۳. 
سائی (دیوان چ مدرس رضوی ص ۲۴۳). 
مکن از کمبتین نهی و قدح 
با له و ملگ عمر خویش هدر. | 
سنائی (ایضاً ص ۲۵۲). 
دتا قمارخانهة دیو است و اندر او 
ما منگیا گران و اجل نقش‌بین منگ 
آن خریفا که از مره منگیا گری . 
یک رابه ده مجاهزه "کردی گرو به منگ. 
سوزنی (از انجمن آرا). 
|[ قمارباز. (برهان). قمارباز و قماربازی. 
(ناظم الاطباء). رجوع به منگیا گرشود. || لاف 
و گزاف و لاف زدن و گزاف‌گویی کردن. 
(برهان). لاف وگزاف و لاف‌زدگی و 
گزاف‌گویی. (ناظم الاطباء). ||دزد و راهزن. 
(برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). لیکن به معنی دزد «شنگ» است. 
احتمال دیگر تصحیف‌خوانی «مشنگ» است 
به «مُنگ». (فرهنگ نظام, حاشیة برهان چ 
معین). ||شکستن اندام یعتی نوعی خود را 
درهم پیچند که صدا از پشت و پهلو و شانه و 
گردن‌و اعضاء دیگر برآید. (برهان). ||اشکیل 
و دغا و بازی دادن. (برهان) (جهانگیری). 
اشکیل و دغا و فریب. (ناظم الاطباء). اشکیل 
و دغاء (انجمن آرا). ||درخت بزرالبنج است 
چه بزرالبنج را تخم منگ خوانند. (برهان)۔ 


درخت بزرالبنج و تخم آن را تخم منگ گویند 
و ان دانه‌ای است که چون خورده شود عقل 
مختل گردد و منج معرب آن است و در 
قاموس آمده که نج دانه را گویند نه درخت 
را. (انجمن آرا). درخت بزرالنج. 
(جهانگیری). درخت بنگ که تخم آن را 
بزرالنج گویند. (ناظم الاطباء): 
حریر مهربانی ناید از سنگ 
نبیذ ارغوانی ناید از منگ. (ویس و رامین). 
خرنگ خورد گویی دیوانه شد به شعر 
خرزهره خورده بودی باری بجای منگ. 
سوزنی. 
|اگیاه و رویدنی و رستنی. (برهان). هر گیاه 
روییدنی و رستی. (ناظم الاطباء). و به معنی 
گیاه‌نیز آمده. (انجمن ِ 
منگش ؟ به کلیم کیا 
خا کش به مسیح 2 ۳ 
؟ (از ک آرا) (از فرهنگ جهانگیری). 
|ارسوند. (ناظم الاطبا). |((ص) گیج. 
(یادداشت مرحسوم دهخدا). گیج سرگشته. 
ااکسی که در برایر غلبة بیمناری یا سمومیت 
و نظایر آن گرفتار سرگیجه شده باشد یا در سر 
خود سنگینی احسالس کند.آی‌هوش, گول 
(فرهنگ فارسی معین). 
- منگ شدن؛ از کثرت هیاهو دماغ از درک 
بازماندن. منگ شدن سر از اثر دود یا 
مخدری. سستی و ماندگی بار در سر پیدا 
آمدن. گیجی و سنگینی سخت که در سر پیدا 
آید از یسیاری آواز یااندیشه‌ها یا از دود 
قلیان و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
مفگت. [م] () غله‌ای باشد کوچکتر از ماش 
و سیامرنگ پود و بعضی گویند نوعی حبوب 
است و آن سرخ‌رنگ مباشد و مشابهتی به 
نان‌خواء دارد اما بزرگتر از نان‌خواه است و 
خوردن آن عقل را مختل گرداند و آدمی را 
مست کند و گاهی در مماجین : به‌ کار برند. 
(برهان). ماش سبز. (انجمن ن آرا). به هندی 
ماش است تق حکیم مومن). ماش سبز که 
در شیراز پنوماش گویند و منج معرب آن 
است. (فرهنگ رشیدی): 
به خوشه در از بهر بیرون شدن 
چنان جمله شد ماش و منگ و نخود. 
ناصرخسرو. 
||امگس عسل و معرب آن منج است. (برهان) 
(آنسندراج) (انجمن آرا)" (جهانگیری) 
(فرهنگ رشیدی)؛. 
زاده از من فضیلت و دانش 
چون شکر از نی و عسل از منگ 
منصور شیرازی (از انجمن آرا), 
منگت. [م) () گنگ و آن وله‌ای باشد بزرگ 
که کوزه گران به جهت مجرای آب از گل 
سازند و پزند. (برهان). ممر آب که کوزه گران 


منگل. 

از سفال سازند و به آهک مضبوط کنند تا آب 
از میاتش بگذرد و آن رابه کاف فارسی 
« گنگ» نیز گویند. (انجمن آرا) (آنتدراج) (از 
رشیدی). ممر آب باشد که کوزه گران از گل 
سازند و آن را بر سر هم با اهک نصب نمایند 
تا آب از سبانش بگذرد و آن را گنگ نیز 
گویند. (جهانگیری). تنبوشه. مصحف گنگ. 
(فرهنگ نظام). 

منگال. [م ] (() داس. دستفاله؛ به دور راهت 
تمی‌دهند منگالت را که نمیگیرند. (امثال و 
حکم دهخدا ج۱ ص ۳۰۲). 

منگان. [] (نف. ق) اغن. اخن. e‏ 
اح شود. |ادر حال متگیدن. (از یاددافت 
مرحوم دهخدا). 

منگویلا. [ع گ ] (() قسمی از زیره و گویند 
سیاه‌دانه. (الفاظ الادویه ص ۲۶۶). 
منگست. [م گ] (اخ) قسلعه‌ای است در 
جنوب غربی مال‌امیر حاله. رجوع به تاریخ 
مفول ص ۴۴۶,۴۴۵,۴۴۳ و جفرافی رب 
ایران ص ۳۲۱ و ۶۱شود. 

منگکت. (م گ ] () قمار که به عربی میسر 
خوانند. (برهان) (اوبهی) (آنندراج). از منگ 
+ک (پسوند). رجوع به منگ شود. (حاشية 
برهان فاطع ج معین). ||لاف و گزاف. 
(برهان). لاف و گزاف و لاف‌زن. (ناظم 
الاطباء). 

منگکو تیمور. [م گ ٿ] (اخ) رجوع به 
منگو تیمور و تاریخ غازان ص۱۳ و ۱۲۶ و 
۷ شود. 

منگل. [م گ ]([) دزد و راهزن و آن را شنگل 
نیز گویند و دور یت که شنگل و متگل 
مرادف باشند. (انجسن وت در 
صحاح‌الفرس به همین معنی آمده. رشیدی 
احتمال دهد مصحف ا باشد. مولف 
قرهنگ نظام این احتمال را بعید می‌داند. (از 
حاشیة برهان چ معین). 

منگل. [م گ] () یا آب منگل. مظهر قدات؛ 
یعنی آنجا که آب قنات بر روی زمین پیدا آید. 


(یادداشت مرحوم دهخدا). 


۱-از این شعر دانت» نمیلود که از کلمه 
«منگ» قمار اراده شده باشد. اما در فرهنگهای 
دیگر گواهیهایی که از گریندگان آررده شده 
صراخة به معتی قمار دلالت میکند. (هرمزدنامه 
از حاشية برهان قاطع چ معین). 

۲-نل: بنگ. 

۲-رجوع به مجاهزه شرد. 

۴ب عضی در این بیت خاقانی «هسنگش» 
خوانده‌اند. و به معنی دهان‌دره به سیب خواب و 
خمار که آن را فاژ و فاژه گریند نیز آمده. (انجمن 
آرا). رجوع به دو معنی قبل شود. 

۵-معرب آن منج است. (انجمن‌آرا). رجوع به 


منگل. 


منگو تیمور. 17.۳ 





منگل. مگ ] (اخ) محله‌ای از محلات ناحية 
آمل است. (از بخش انگلیسی سفرنامة 
مازندران و استرآباد رابینو ص ۱۱۴). رجوع 
به ترجمهٌ فارسی آن ص ۱۵۳۲ شود. 
منگلوس. (مگ] (إخ) نام شهری است که 
در آنجا فیل قوی‌هیکل و عظیم‌الجشذ جنگی و 
دلاور میشود و فيل سفید هم در انجا به هم 
میرسد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج): 
محمود کو که او ره هندوستان گرفت 
در پای پیل کوفت همه منگلوس را. . فرخی. 
پیل شطرنج از کجا ماند به پل منگلوس 
شیر شادروان کجا ماند به شیر مرغزار. 
(یادداشت بدون ذ کرنام شاعر). 
منگلو سیی. [م گ ] (ص نسبی) شوب به 
نگلوس: 
خم گشته ژبار آن عروسی. هاتفی. 
منگله. (ع گ.ل] (اخ) به معنی منگلوس و آن 
شهری باشد که فیل خوب از انجا آورند. 
(برهان) (از جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از 
فرهنگ رشیدی) (از آندراج): 
سینه‌هاشان بردریده مفزهاشان کوفه 
چنگ شیر شرزه و خرطوم فیل منگلد. 
معودبعد. 
منگله. (ع گ [] (!) نام سبزی و تره‌ای است 
صحرایی. (برهان). نام تره‌ای است صحرایی 
و بعضی به فتح نیز گفته‌اند. (فرهنگ رشیدی). 
ترة صحرایی باشد. (جهانگیری) (آنندراج), 
تر؛ دشتی بود. (اوبهی)؛ 
کشت پرمنگله همه لب کشت 
داد در این جهان نشان بهشت. ابوشکور. 
|| علاقذ ابریشمی و غیره. (برهان) (آنندراج) 
منگوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منگله. زع ک [] ([) منگلجی, منجانه. منقانه. 
منقاله. منفاله. منگانه. پنگان. فنجان. بسکام. 
التی که با آن زمان را محاسبه کنند. (از دزی 
ج۲ ص ۶۱۹. 
منگلیی. (م گی ] ((خ) دهی از دهستان میاتلو 
است که در بخش شیروان شهرستان قوچان 
واقم است و ۱۰۶ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
منگلی بیکت. (مگ ] ((خ) يا منکلی‌بیک یا 
منکلبک یا منکلی تکین منظور اتابک سنجر 
شاه‌بن طفانشاهبن مزید آیه است. رجوع به 
جهانگشای جوینی ج ۲ ص ۲۲ و ۲۶ و رجوع 
به فهرست اسماء الرجل همین كاب و همین 
جلد ص ۲۲۰ و رجوع به سبک‌شناسی بهار 
ج۲ ص۳۸۶ و تاریخ غازان ذیل منگلی 
تیکین ص۱۳ و حبیب‌السیر چ خیام ج ۲ 
ص ۵۶۳ ۰۵۶۷ ۶۲۵ ۶۲۶ و لباب الالباب 
ج۱ص ۳۲۹,۱۴۲ ۳۳۰ ۳۴۸ ۳۴۹ شود. 


منکل ی کرای اول. [) (إخ) س‌ومین و 


ششمین از خانان قرم که از ۸۳۷ تا ۸۷۸ و از 
۲۳ ه«.ق.حکومت کرده‌اند. (طبقات 
نلاطین). 
منگلی یگرای ثانی. [) ((خ) پل و 
سومین و چهل و ششمین خانان قرم که از 
۶ د.ق.۱ ۱۱۴۲ ه«.ق.و از ۱۱۵۰ تا 
۲ حکومت کرده‌اند. (طبقات سلاطین). 
منک منت کردن. (ء مک د] (مص 
مرکب) رجوع به من‌من کردن شود. 
منگندگیی. [م گ د /د] (حامص) عمل 
منگیدن. رجوع به منگیدن شود. 
منگنده. [عگ د /د] (نف) که منگ می‌کند. 
رجوع به لگ شود. 
هنگفز. (م گ ن ] (فرانسوی, 6 عنصری 
است با علامت اختصاری «0». جرم اتمی 
آن ۵۴/۹۳۸ و عدد اتمی آن ۲۵ است. فلزی 
است سفید مایل به قرمز. سخت و شکننده. 
سنگینی. ویژۂ آن ۷/۲۰ و نقطه ذوب آن 
۰ درجه صدبخشي است. به صورت 
پیرولوزیت " در طبیمت فراوان است. برای 
استخراج آن پیرولوزیت را به وسیل کربن یا 
آلومينيم احسیا می‌کند. (از فرهتگ 
اصطلاحات علمی). فلزی است با علامت 
اختصاری ۸۸0و شمار اتمی ۲۵ که بار 
سخت و شکننده است و در طبیعت به حالت 
اکیدیافت می‌شود و در صنایع فولادسازی 
به کار می‌رود. (از لاروس). 
منگنو. (م گ] ((خ) قسسریه‌ای است 
سه‌فرسنگ‌وئیمی میانه شمال و مغرب نیم‌ده 
است. (فارسنامة ناصری), 


منگنه. مک ن / ن ]() معصره و جندره و . 


جوازان و جواز و ابزاری که بدان بر میوه‌جات 
و ماند ان فشار وارد صی‌اورند تا اب ان 
گرفته شود و نیز ابزاری که در گرفتن رون 
بزورات به کار می‌برند. ۲ (ناظم الاطباء). 
دستگاه فشردن. ماشینی که بدان دانه‌ها یا 
میوه را فشار دهند گرفتن آب یا روغن را از 
آنها. ||ابزاری مر چاپچیان را. || آلتی برای 
فشردن اجام چون پشم و پبه و کاغذ و جز 





اینها. ||ابزاری مر آهنگران راء (ناظم الاطباء). 
||ابزاری که با آن دگمه و جادکمه سازند؛: 
رواج منگنه برای تزیین منسوجات و اقمشه 
در ک‌اشان وغير آن. (الماشر والآثار 
ص ۱۰۲). 
منگنه ای [م گ ن /ن] (ص نسسسبی) 
منسوب به منگنه. 

- تکمهة مگله‌ای؛ دگمۀ منگنه. نوعی دگمه که 
از جنس پارچۀ لاس سازند. بدینسان که 
قطعاتی از پارچة مورد نظر را بر صفحاتی از 
فلز مخصوص که برای ایتکار می‌سازند, 
فشرده تا دم مطلوب به دست آید. رجوع به 
منگله شود. 
منگنه‌دار. (مگ ن / ن ] (نف مرکب) آنچه 
منگنه دارد. 
هنگو. ]٤[‏ ((خ) یسو... یکی از چهار پسر 
جفتای‌بن چنگیز که از ۶۴۵ تا ۶۵۰ ه.ق.در 
ماوراءاللهر حکومت داشت. رجوع په تاریخ 
طبقات سلاطین اسلام ص ۲۱۴ و ۲۱۵ و 
نمودار خاندان جغتای (ماقیل ص ۲۱۷) شود. 
منگو. 11 (اخ) پسر تولی‌بن چنگیز, اولین 
قاان از خاندان تولی که به سال ۶۴۶ ه .ق. به 
تخت قاآنی نشت و در سال ۶۵۷وفات 
یافت. رجوع به تاريخ سلاطین اسلام 
صص ۱۸۷-۱۸۶ شود. 
منگوا. (ع گُ ] (ص) قمارباز. (ناظم الاطباء). 
رجوع به منگ و منگیا گرشود. 
منگو تیمور. [مْتَ) (اخ) پر هلا کوو 
اولجای خاتون و برادر اباقا که ۲۵ روز پیش 
از مرگ برادرش اباقاخان درگذشت و به مقام 
سلطنت ایلخانی نرسید. رجوع به تاریخ مغول 
اقبال ص۲۱۸ و ۲۲۱ و حبیب‌السیر ج خیام 
ج۲ و ۲شود. 
منگو تیمور. (م تَّ] ((خ) از خاندان باتو و 
پسر برکای‌خان. پادشاه خانات قبچاق (۶۶۴ 
وبا 
الملک‌الظاهر بیپرس برای جدال و برانداختن 
اباقاخان همدست شد. طرح اتحاد انان يغ 
خاطر دوستی دیرینه‌ای بود که ایلخانان با 
عیسویان صلیبی و ارامنه و آمپراتور روم 
شرقی داشتند. رجوع به تاریخ مغول اقبال چ 
۲ ص ۲۱۱ و تاریخ طبقات سلاطین اسلام 
ص۲۰۴ شود. 
منگو تیمور. [م تَ] ((خ) یکی از غلامان 
ملک منصور لاچین سقلابی است که در سال 
۷ هھ . تي. په نيابت لطت ملک منصور 
سلطان مصر رسید و در نال ۶۹۸ آو و ملک 
منصور به دست غلامان خود کشته شدند. 


د.ق.).او ماند يدر آئین اسلام داشت 


.۰ -. 1 
(دی| کید منگنر Pyrolusile (Mno"‏ - 2 
(فرانوی) P۴65501۲‏ - 3 


1۴ منگو تیمور. 


رجوع به تاریخ مغول اقبال صص ۲۷۱-۲۶۹ 
شود. 
منگو تیمور. مت ] ((ج) از سالیک ملک 
اشرف صلاح‌الدین و از دلاوران بی‌همال بود 
و چون ملک‌ناصر دست از لطت مصر 
برداشت و به قلع کرک پناه برد منگو تیمور به 
ملک‌ناصر پیوست و به تقلید او دیگر غلامان 
نیز به ملک‌ناصر روی آوردند و ناصر بار 
دیگر به فرماتروائی مصر رسید (حدود سال 
۰ ه.ق.). رجوع به حجبیب‌السیر چ خیام 
ج۲ صص ۲۶۳-۲۶۰ شود. 
منگور. ۱1 ((خ) نام کوهی است در بلاد 
کیماک که دشت قبچاق باشد و در آن 
چشمه‌ای است که اندک آبی دارد. اما هر چند 
بردارند کم نمیشود. (برهان) (آنندراج) (از 
ناظم الاطیاء). 
منگور. (2] (خ) نام یکی از دهتانهای 
شش‌گانة بخش حومهٌ شهرستان مهاباد است. 
دهستان منگور از ۷۹ آبادی بزرگ و کوچک 
تشکیل شده و جمعیت آن در حدود ۸۸۹۵ 
تن است و قراء عمدة آن به شرح زیر است: 
کوپر. میرآباد. هنکوه. سوستان. کلات. 
ترکش. مرکز دهتان قریه ترکش میباشد. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایبران ج۴). رجوع به 
جغرافیای سیاسی کیهان ص٩۹‏ ۱۰ شود. 
منگوش. [ء] () حلقة گوش. (آنندراج). 
گوشواره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری 
ج۲ ص ۲۵۱). 
منگوقا آن. ]٤[‏ (إخ) پسر تولی‌بن چنگیز و 
«سرقویتی» که پس از گیوک در سال £ff‏ 
ه.ق.به مقام خانی شعبة دوم خاندان چنگیز 
رسید و در نتيجه سلطنت از اولاد اوگتای 
قاآن برافتاد ولی این کار به سادگی برگزار 
نگردید و دو بال شاهزادگان و امرای مغول به 
انحاء مختلف تسبت به اين امر ابراز مخالفت 


می‌کردند تا سرانجام بانو در سال ۶۳۸ ھ.ق. 


همه را در قول این امر راضی ساخت و 
اتصاب منگو په تخت قاآنی رسمیت بافت. 
او در سال دوم سلطنت خود هلا کویرادرش را 
مأمور از ميان بردن اسماعیلیان و مطیع 
ساختن خلفۀ بغداد کرد و قوبیلای برادر 
دیگرش را به تسخیر چین جنوبی فرستاد و 
خود نیز برای تصرف قسمت‌های دیگر چین 
حرکت کرد و اریق پوکا برادر کوچک خود را 
به نیایت سلطنت مغول برگماشت و در سال 
۵ ه.ق. بواسطة بدی هوا در جنگ با 
چان بمرد. رجوع به تاریخ اقبال چ ۲ 
صص ۱۶۱-۱۵۵ و جامع‌التواریخ رشیدی چ 
بلوشه صص ۲۸۶-۲۸۳ و طبقات سلاطین 
اسلام و تاریخ ایران تالف سر پرسی 
سب‌ایکس. ترجا فسخر داعسی ج۲ 
صص ۱۳۲-۱۲۹ شود. 


منگول. [2] ((خ) شنگول و منگول و پک 
انگور, نام سه بزغاله است که در قصۀ شنگول 
و منگول, فرزندان بز هتند و گرگ شنگول و 
منگول را می‌خورد و بز با شاخ خود آنها را از 
شکم گرگ بیرون می‌آورد. (فرهنگ لقعات 
عامیانة جمال‌زاده). [|(ص) بچة زیبا و بانک 
و دلپ‌ذیر و شاد و بانشاط را «شنگول و 
منگول» یا «خنگول منگول» گویند. (فرهنگ 
لفات عاميانة جمال‌زاده), || آدم شاد بانشاط 
یا سرخوش از می زدن را بیشتر شنگول و گاه 
شنگول و منگول می‌نامند. (فرهنگ عاميانة 
جمال‌زاده). ۱ 

منگول. [م] ((خ) دهی از دهستان حومة 
بخش صومای شهرستان ارومیه است. و ۱۳۸ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج۴. 

منگوله. [ع ل /ل] () گل‌گونه‌ای که از کرک 


آبریشم و بیشتر گرد سازند و بر سر ریشه‌های. 


جامه‌دان و جز آن آویزند زبنت را. منگله. 
چون کا کلی از ابریشم و جز آن که بر کلاه یا 
پاین جامه و اطراف پرده دوزند. ذژابة. کلاله. 
ذبذبة. عفكولة. شرابه, جزجیزه. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ... چیزی است که بر بند علم 
و انتهای بند پرده و بند تصبیح و نظایر آن 
نصب می‌کنند. ظاهرا منگوله را از روی پرچم 
(اتهای دم سیاهرنگ و براق گاو تبتی که به 
چسوب علم می‌آویخته‌اند), ساخته‌اند. 
(فرهنگ عامیانة جمال‌زاده). 
مفگیی. [ء] (حامص) کودنی و کندفهمی. 
(ناظم الاطباء). ||حالت گیجی و سرگشتگی 
از بیماری یا مسمومیت يا صدمه و جز اینها. 
رجوع به منگ شود. 
منگا. [) (() قمار. ||قمارخانه. (برهان) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء؛ رجوع به منگ و 
مدخل بعد شود. 
منگیاگر. (ء گا گ ] (ص مرکب) قمارباز. 
(برهان) (انسجمن آرا) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء): 
دنا قمارخانۀ دیو است و آندر او 
ما منگیا گران و اجل نقش‌بین منگ. 
سوزنی. 
رجوع به منگ شود. 
منگیا کری. گا گ ] (حامص مرکب) 
شغل منگیا گر.قماربازی: 
آن خربفا که از مره منگیا گری 
یک رابه ده مجاهزه کردی گرو به منگ. 
سوزنی (از انجمن آرا). 


منگیت. (2) ((خ) نام قیله‌ای و از آن امرابی- 


هستد.,(طبقات سلاطین لین پول ص ۲۴۸). 

منگیدن. [ د] امسسص) لس‌دیدن 
آهسته‌آهته و زیر لب سخن گفتن باشد از 
روی قهر و غضب. (برهان) (از آنندراج) (از 


من لدن. 


انجمن آرا). آهسته و زیر لب سخن گفتن. 
(فرهنگ رشیدی): 
اين به منگیدن در زیر زبان_ 
آن اسیران با هم اندر بحث آن 
تا موکل نشنود بر ما جهد 
خود سخن در گوش آن سلطان برد. 
مولوی (از حاشية برهان چ معین). 
پس همی‌منگید با خود زیر لب 
در جواب فکرتم آن بوالعجب. مولوی. 
اااز بینی حرف زدن. (بسرهان) " (ناظم 
الاطباء). غنه. (سنتهی الارب). خخخمه. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ملاحی 
شود. 
منلا. [] (() مسلا. مولا. (از دزی ج۲ 
ص۰۸ ۶). رجوع به ملا شود. 
منلائوس. (م ن ]٤‏ (إخ)" نام مسهندسی 
یونانی از مکتب اسکندرانی که نزدیک به سال 
۰ .در حیات بوده. «ا کر»او آمروز به عربی 
در ست و لاتینی آن نیز موجود است. (از 
یادداشت مرحوم دهخدا). ریاضی‌دان یونانی 
در اواخر قرن اول مسیلادی و اثر او به نام 
« کرویات» که در ساية ترجمة عربی آن به 
مغرب‌زمین رسیده است و محتوی پایه‌های 
شلات کروی می‌باشد و قضيهة مربوط به 
مسربعات یک مخلث امروز به نام قضیة 
منلائوس معروف است. (از لاروس). 
منلاحيی. [م] (!) انگور ملاحی. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). ۱ 
منلاس. [م ن] ((خ)" پادشاه اسپارتا و برادر 
اگاممنن بود که با هلا مزاوجت کرد و چون 
پاریس پر پریاموس هلنا را بربود جنگ 
ارتا و تروا آغاز شد. منللاس در جنگ تروا 
شجاعت بار نمود و پس از تخیر آن شهر, 
هلنا رابه دست آورد. لکن تا بازگشت به وطن 
هشت سال در بیابانها سرگر دان بود. (از تاریخ 
تمدن قدیم ایران). 
منلاس. [م ن ] () چچلاس. سنجاقک *. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). 
مغلا کت. ( / م] (ص) درویش و فقیر و مرد 
بدبخت. (ناظم الاطیاء) (از فرهنگ شعوری 
ج۲ ص ۲۷۱). 
من لدن. [م ل ] (ع حرف جر + اسم) از 
نزد. از جانب و در شواهد زیر مقصود 
خداست. مخفف من لدن حکیم علیم, یا من 
لدن حکیم خبیر, چنانکه در سورة نمل يد ۶ 
وسورء هود أيةٌ ۱ آمده است: 


پس دهان دل ند و مهر کن 


۱-به این معنی با ضم اول هم آمده است. 
(برهان). 

2 - ۰ 3 - Ménélas. 

.(فراتىوى) واداا‌دانا - 4 


منلیار. 


پر کش از باد کبر من لدن. مولوی. 
کسب‌کن سعیی نما و جهد کن 

تا بدانی سر علم من لدن. مولوی, 
باز امد کای محمد عفو کن 

ای ترا الطاف علم من لدن. مولوی. 


منلیار. [ ] (() منار. (دزی ج۲ ص ۶۱۹. 
رجوع به منیار شود. 
متلیک دوم. 1 نٍ کي دو وً) (إ)" 
امپراتور حبشه (۱۹۱۲-۱۸۴۴ م.)» که در 
سال ٩۱۸۸م‏ به تخت نشت نضت با 
امضای قراردادی بلطة ابتاليا رابر حبثه 
فراهم کرد سپس در سال ۱۸۹۳ این قرارداد 
راملغی ساخت و سال بعد در عدوه" قشون 
ایتالیا راشکت داد و استقلال حبشه را عملاً 
به وجود آورد و در سال ۱۹۱۰ ماز سلطنت 
کنازه گیری‌کرد. (از لاروس). 
هنم. [م نم ۳(ع ص) سخن‌چین. (منتهی 
الارب) تسسمام. (اقرب الم وارد) 
(محیط الم حیط): خن چینیکننده. (غیاٹ 
اللفات) (آنندراج). سخن‌چین و نمام. (ناظم 
الاطباء): 
گفت حق سیماهم فی وجههم 
ز آنکه غماز است سماومتم. مولوی. 
| ورغلاننده. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
منماص. (م] (ع [) ینتص. آلتی که موی 
بدان چیند. (متهی الارب). منقاش. (اقعرب 
الموارد), خارچین. (زمخشری). آلتی که بدان 
موی چینند. (آنندراج) (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رجوع به منعص شود. 
منمج. [م جج ] (ع ص) چکنده. (آنندراج). 
اب دهن و یا شراب از دهن ریخته شده. 
||مرکب از قلم چکیده. (ناظم الاطباء). 
منمحی: 7 ای هی ون 
گردنده.(آتندراج). مسحوکرده‌شده و 
حکک رده‌شده و پاک کرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
مفهو. 1م نم ] (ع ص) دگسرگون و متفیر 
شده. ||پك‌گی‌کرده‌شده. ||داغ‌دار و لکه‌دار 
شده. (ناظم الاطباء). 
منمرط. [مْم ‏ ] (ع ص) موی از پی یکدیگر 
افتاده و ساقط شده. (ناظم الاطباء) 
منمص. 1 ] (ع ) آلسی که موی بدان 
چینند. (متهی الارب) (آنندراج). ابزاری که 
بدان موی چینند. (ناظم الاطباء). منماص. 
منقاش. (اقرب الموارد). رجوع به منماص 
شود. 
منمغ. [م ذم م] (ع ص) رجل منمغ‌الخلق؛ 
مرد آمیخته خلق. (متهى الارب) (از اقرب 
المسوارد). آمیخته. ||هفمنشین. مصاحب. 
همدم. . (ناظم الاطباء). 
منمق. DI‏ ص) رطب منمق؛ خرمای 
بی‌دانه. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 


منو. ۲۱۷۰۵ 


دهخدا). 


منمل. ا ۱ منن. ۰ لح منت. (اقرب السوارد) 


(متتهی الارب). سخن‌چین و نمام. (ناظم 
الاطیاء). نمام. (اقرب الموارد). 

منمل. ۸1 ۲۲۶ (ع ص ) زسوشتة 
متمارف‌الخط. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). مکتوب و نوشته و نوشته‌ای 
که خطوط آن به هم نزدیک باشد. (ناظم 
الاطباء). 

منمل. [ نم ء] (ع ص) بلندکرده ‏ (منتهی 
الارب) (اتندراج). بللدکرده و پرداشحه‌شده. 
(ناظم الاطباء). 

متملس.( ۶ لٍ] (ع ص) نرم و تسابان. 
(انندراج). صیقل‌شده و جلادادەشدە و 
تابان‌کرده‌شده. ||خلاص‌شده و رهاشده. 
||بازداشته‌شده. ||چشم خیره‌شده. (ناظم 
الاطباء) 

منملص. [مع ل] (ع ص) رسته و رها شده. 
(ناظم الاطباء). 

|رهاشده و خلاص‌شده. ||درگ‌ذشته‌شده. 
(ناظم الاطباء). 

منملة. منم م ل] (ع ص) امراة منملة؛ زنی 
ک:‌یک‌جا قرار نگیرد. (متتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). زنی که به یک 
جا قرار و آرام نگیرد. (ناظم الاطباء). 

من‌هن. [م2] (|مرکب) حکایت صوت 
کی که ندانسته‌ای را گوید. (بادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به من‌من کردن شود. 

من‌من کردن. (م مک د] (مص مرکب) 
(یادداشت مرحوم دهخدا). منگ‌منگ کردن. 
جویده‌جویده و نوعی تودماغی حرف زدن. 
کلمات را جویده‌جویده و به صدای اهسته و 
به صورتی نامفهوم ادا کردن. (فرهنگ لفات 
عامیانة جمال‌زاده). بریده و نامفهوم و آميخته 
با تردید سخن گفتن به سبب ترس یا شرم يا 

منمنم. (م ن نْ] (ع ص) ثوب منمنم؛ جامة 
اراسته. (محهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). 

منمول. [م] (ع ا) زبان. (منتهي الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). زبان به علت کثرت 
مسورچهرسیده, (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (آنندراج). طعام مورچه‌دار. (ناظم 
الاطباء). 

متمهل. [م م د لل] (ع ص) برافراخته و 
راست‌ایستاده و استیخ. (ناظم الاطیاع). 

منهیة. (م ی ] (ع!) یکی از هشت خادم نفس 
نباتی است که سبب نمو جم از طول و 
عرض و عمق میشود. (یادداشت مرحوم 


(غیات) (آتدراج) (ناظم الاطباء)؛ 
هرچه یابد بخشد و تنهد 

په رساتتدگان مال منن. 

چون گردن احرار ز بار منن خویش 
دهقان اجل احمد سمار شکسته. سوزنی. 
کای خدا زین خواجه صاحبمنن 


فرخی. 


چون نیأموزی تو بنده داشتن مولوی. 
- ذوالمنن؛ خداوند تبارک و تعالی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ذوالنن شود. 
مننف. 3 ٿن (اخ) دصی از دهستان 
شاخنات است که در بخش درمان شهرستان 
بیرجند واقم است و ۲ که دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
مننگت. [م نْن] ([) گیاهی باشد که از آن 
چاروب سازند و به جای نون دوم یای حطی 
هم به نظر آمده است. (برهان) (فر‌هنگ 
رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) 
(ناظم الاطاء). 
مننة. 1 نا 2 [) عنکبوت. ااسگ‌پعت 
ماده. (ناظم الاطیاء) (متهى الارب) (آنتدراج) 
(از اقرب الموارد). 
منو. 1 ن ] (فعل تهی) جنیش جهودوار بود پر 
جای. (لفت فرس اندی چ اقبال ص ۴۱۷). 
منع از حرکت کردن و جنبیدن باشد یعنی 
مجنب و حرکت مکن ". (بسرهان). جنیش 
مکن. (انجمن آرا) (آنندراج). کلم نهی؛ یعنی 
مجنب و حرکت مکن. (ناظم الاطباء)؛ 
تو از من کنون داستانی شنو 
بدین داستان بیشتر زین منو ". 
ابوشکور (از لفت فرس اسدی ج اقبال 
م 
شاد بر تخت سلطنت بنشین 
بعد از 7 بهر کار خصم منو. ‏ شمس فخری. 
|ناله مکن. (فرهنگ رشیدی). منم از ناله و 
زاری کردن هم هست؛ یی ناله و زاری 
مکن*. (برهان). ناله و زاری مکن. (ناظم 
الاطاء): 
منو بر گذشته نود بیش از این 
که| کلونت زیر قدم بسپرد. 
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص ۲۷۵). 
منو. [م] () مخفف مینوست که بهشت باشد. 
Il. 2 - ۸0۰‏ ۷۵۳۵۱ - 1 
۳-در غیاث و آندراج میم فیط شده است. 
۴-در اقرب الموارد مَتَمّل هم ضبط شده 
است. 
۵- در اقرب الموارد و محیط المحیط این کلمه 
رارفو یعنی رفوشده معنی کرده‌اند. 
۶-نهی از «نویدن». (حاشیة برهان ج معین). 
۷-به معنی بعد هم قابل انطباق است. 
۸-نهی از «تویدن». (حاشۀ برهان ج معین). 


۶ منو. 


منوچهر. 





(برهان). مینو و بهشت". (ناظم الاطباء). 
رجوع به مینو شود. 
هنو. [م /2](ص) به معنی علوی هم آمده 
است که در برابر سفلی است. (برهان) (ناظم 
الاطبا). 
منو. [] (ع !) فریاد خر جوان. (دزی ج۲ 
ص ۶۱۹. 
منو. [ءْنْو) (ع مص) آزمودن. (تاج المصادر 
بهقی) (لمصادر زوزنی ص۳٩):‏ مناه منوا 
آزمود و دریافت حقیقت آن را (سنتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||اندازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
منوات. [عَْنْ)] ((خ) شهرکی است در 
سواحل شام در نزدیکی عکا. (معجم البلدان) 
(از انناب سمعانی) (از لباپ‌الانساب). 
منوافی. (عَنْ] (ص نسسبی) منسوب به 
منواث است که از قراء اعمال عکا میباشد و از 
آنجاست ابوعبداله احمدین عطاءبن احمدین 
محمدین عطاء رودباری منواشی, شیخ 
صوفه. (باب‌الانساب) (الاتساب مان 
منواع. 2 (ع إ) نورد بافنده آ. (مستتهی 
الارب) (آتدرا اج) (ناظم الاطباء). 
منوال. AE‏ نورد. (دهار). بروک 
جولاهه. ج ماویل. (مهذب‌الاٌسماء). نورد 
بافنده و آن چوبی باشد مدور. (منتهی الارب). 
چوبی باشد که جولاهگان هر قدر جامه بافته 
مشود بر آن پیچند. (آنندرا اج). نورد 
جولاهگان و نورد. یقال: هم ئ منوال 
واحد؛ ایشان بر یک نوردند در خوی و جز 
آن, (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء), 
|| جولاه. (ناظم الاطباء). خود جولاه را نیز 
گویند. (از اقرب الموارد). |اسزاواری. بقال: 
منوالک ان تفعل کذا؛ ای ینبفی لک و حقک. 
(منتهی الارب) (ناظم الأطباء). |[وجه. نسق. 
اسلوب. (اقرب الموارد). طرز. طور. طريقه و 
دستور و ترتیب نهاد و خوی. (ناظم الاطباء). 
لاادری علی ان منوال هو؛ ای علی ای وجه 
هو. اقمل علی هذا المنوال؛ یعنی بر این روش 
و اسلوب. (از اقرب الموارد): هر طايفه بر 
حسب معتقد خود تقریر کردند هم بر آن منوال 
بی تفبیر و تصرف ذر قلم آورد. (رشیدی). 
گرگ نیز هم بر این منوال فصلی بگفت. ( کلیله 
و دمنه). 
وت عنل یکت کنو مد سر 
در طراز دادورزی بر یکی منوال باشد. 
سوزنی. 
سنگ و تیر بر منوال تگرگ بر ایشان ریزان 
کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به منواع 
شود. ||قماش و بافتگی. |انوردیدگی. (ناظم 
الاطباء). 
منولب. ]٤(‏ (ع ص) نیابت‌کرده‌شده. (غیاث) 
(انتدراج): 


نفاذ حکمتش از فرمان ملوب نافذتر گشت. 
(جهانگشای جوینی). رئیس مظفر که حا کم 
0 بود ملوب خویش امر داد حبشی را بر 
آن داشت که... (جهانگشای جوینی). 
نی غلط گفتم که نایب یا منوب 
گردو پنداری قیح آید نه خوب. 
رجوع به منوب عنه شود. : 
منوب. [2] ((خ) شهرکی است خرم و ابادان 
[به خوزستان ] با نعمت بار و کشت و برز. 
(حدود العالم), 
منوبازوس. (2] (اخ) یکسی از پادشاهان 
خسرون و مصحف مانوس یا مانن است و 
است. (ایران باستان 


مولوی. 


مصخف مینوباذ پارسی 
ج٣‏ ص ۲۶۳۰), 
منوب عنه. [م بسن عن ] (ع ص مرکب) 
شخصی که کی به کارش نایب او باشد. 
(غیات) (آنندراج). رجوع به منوب شود. 
مغوبی. (2] (ص نسبی) منوب است به 
منوبه که نام اجدادی است. (الانستاب 
سمعانی). 
منوج. [م و ] (ع ص) رجوع به منوج شود. 
منوحان. م1 (إخ) یامنقان. منوغان. 
قریه‌ای است به کرمان. قریه‌ای است در 
جائب شمال بارز به مسافت سی‌فرسنگ. 
(فارسنامة ناصری). 
منو چهر. .1 چ (ص مرکب) بنهشت‌روی» 
چه منو مخفف مینو است که بهشت باشد و 
چهره به معتی روی. و به معنی علوی ذات. 
چه منو به معنی علوی و چهره به صعنی ذات 
باشد. (برهان), سخفف مینوچهر به مسعلی 
بهشت‌رو, (غیاث). ملوش چیثره ", جزء دوم 
چیشره همریشة «چهر» فارسی است که در 
اصل به معنی نژاد بوده و این کلم مركب به 
معنی «از نژاد و پشت منوش» است. نوش 
محتققا یکی از ناموران قدیم بوده که امروزه 
در اوستا اسمی از او نیست.ولی در کتب دیگر 
نام چند مأمور به صورت مانوش یاد شده از 
جمله در فصل ۳۱ بندهشن بند ۲۸ مانوش در 
سلبله نسب لهراسب جزو اجداد آن پادشاه 
کیانی شمرده شده است. نیز در فرهنگها 
مانوش یا مانوشان نام کوهی است که منوچهر 
در بالای ان تولد یافته لابد این کوه به ناموری 
که مانوش نام داشته منوب است. اسم 


خاندان منوچهر در اوستاً آمده به سعنی ` 


یاری‌کنندة ایراتیان اسم منوچهر و خاندان وی 
(ایرج = اثیر .یاوه) فقط یکبار دراوستا بد 
۱ فروردین‌یشت یاد شده است. (حاشیۀ 
برهان ج مسعین). رجسوع به يشتها ج۲ 
صص ۵۲-۰ شود. 

منوچهر. 1g‏ ((ج) در اوسا منوش 
چیتهر " (فرهنگ ایران باستان). منوش چیتر 
یا منوچیتر . (ایران در زمان ساسانیان چ 


مکری ص ۱۰۴ ز ۱۳۷). مسنوش‌چیهر ^ 
(مزدیتاء جدول نسب‌نامة زردشت)!. نيرة 
ایرج است از جانب دختر. چون سلم و تور 
ایرج را کشتند تیغ بر آولاد او نهادند و اکشر 
مخدرات او را هلا ک ساختند. یکی از 
مستورات حرم ایرج که به منوچهر حامله بود 
گریخته پناه به کوه منوشان برد و چون در آن 
کوه‌متولد شده بود او را مانوش‌چهر نام کردند 
و به مرور ایام و تفییر الله منوچهر شد و 
بعضی گویند که مادر او را نام نکرد تا بزرگ 
شد و او بسفایت خوش‌صورت بود او را 
منوچهر خواندند یعنی بهشت‌صورت چه هر 
چیز خوب رابه بهشت نت کنند و به تخییر 
اله منوچهر شد. (برهان). نام نبيرة ایرج 
است از جانب دختر و ایرج پر فریدون بود. 
(غیاث) نام پر ایرج پادشاه هفتم از سلسلة 
پیشدادیان. (ناظم الاطباء). رجوع به مجمل 
التواریخ و القصص و آنتدراج و انجمن‌آرای 
ناصری شود 
سراسر سرای منوچهر دید 
دل خویشتن فردوسی. 
اندر عهد منوچهر, پیفامبر موسی (ع) بود. 
(مجمل التواریخ ص 4۰: 
یکروز بپرسید منوچهر ز سالار 
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان, 
خاقانی. 


ن زو پر از مهر دید. 


چون منوچهر خفته در خاک است 
مهر از این شوم ځا کدان برگیر. 


۱-ناظم الاطباء به فتح میم هم ضبط داده 
است. 
۳ -صاحب متهی الارب و دنباله‌روانش در 
این معنی مامحه نموده‌اند. در غالب کب لفت 
مراع را منوال معنی کرده‌اند با آنکه «منرال» به 
معنی نورد بافندگان هم هت ولی منواع به 
معنی روش و وجه و طریقه است. اقرب الموارد 
و محيطالمحيط آرند: المتراع؛ المنرال و الوجه 
و الطریقه: ودر معجم مسن ‌اللفة آرد: المنواع: 
المنوال. یقال: ماادری علی؛ ای منواع هو... و در 
شاج السروس ج ۵ص ۵۳۲ هم چنپن آمده: 
المنواع المنوال قال ابوعدنان قال لى اعرابی فى 
شیء سألنه و ماادری علی منواع هو... و انا اقول 
انه به معنی التوع کقولک ماادری علی ی نوع 
هر؛أی ی وجه. 
۰ ۱۸۵۳۱09۳۰ - 3 
۷۰ ۸ 4 
۰ ۱۵۲۵5۹۱ - 5 
Manush ۰‏ - 6 
Manutchir,. 8 - ۰‏ - 7 
-٩‏ در نسب‌نامه زردشت مره از 
مررج‌الذهب و تاریخ طبری هم آمده و در ص 
۶ مزدیسنا آرد: وی (زرتشت) نبیر؛ چهاردهم 
منوچهر (صنرشچیهر - منوچیشره) پادشاه 
اریائی برده است. 


منوچهر. 


یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت 
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند. 
خاقاني. 
گرخون کید خاک‌به اشک روان رواست 
کاین خا ک خولیگاه منوچهر پادشاست. 
خاقائی. 
خرو جم‌قدر منوچهرچهر 
چهره به خا ک در او سوده مهر. 
(از حجیب‌السیر ج ۳ص ۳۲۲). 
منوچهر. ( ج] (اخ) ابن ابوالسوار. از 
پادشاهان مشهور سللهُ شدادیان گنجه 
(۴۵۷-؟). رجوع به تاریخ ادبیات ایران صفا 
ج٣‏ ص ۴۵ شود. 
منوچهو. ٣1‏ ج] (إخ) ابن افرويدن يا 
منوچهر ثانی که معروفترین شروانشاهان 
انست. او علاوه بر لقب شروانشاه عنوان 
خاقان کیر یا خاقان | کبر هم داشت و تخلص 
خاقانی شاعر مشهور ایران از این عنوان 
گرفته‌شد و منوچهر علاوه بر خاقانی. معدوح 
ابوالعلاء گنجوی و فلکی شروانی نیز بوده 
است و تا سال ۵۵۵ھ .ق.حیات داشته و پس 
از او اختان پسرش جانشین وی گردید. 
رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج ۲ ص ۴۲ و 
داثرة المعارف فارسی ذیل شروانشاهان شود 


موه دولت منوچهر است 


اختان افر کیان ملوک. خاقانی. 
چون منوچهر از جهان شه طرفه یت 
کز جهان شاء اخستان خواهد گشاد. 

غافانی: 


نام او چون اسم اعظم تاج اسما دان از آنک 
حلقَه میم منوچهر است طوق اصفیا. خاقانی. 
تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس 
نشرة جان بایدت مدح منوچهر خوان. 
خاقانی. 
منوچهر. gf‏ (اخ) ابن شاوور شدادی, از 
سللة شدادیان و ملقب به شجاع‌الدوله اسست. 
او از جاتب پدر به سال ۴۵۶ مشاور نیایت 
حکومت آنی داشت و حکومت آنی را 
الب‌ارسلان به پدر او مفوض داشته بود. بیش 
از سی سال در آن حدود حکومت راند. وی با 
سلاجقه دوستی داشت و پدر سنوچهر 
ابوالسوار در جنگهای طقرل و الب‌ارسلان با 
عیویان رم ضرکت داشت. (ی‌ادداشت 
مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ ادبیات صفا 
ج ص ۴۰۶ و احوال واشعار رودکی 
ص ۱۲۰۷ شود. 
منوچهر. [م ج ] ((خ) این فریبرز. از امرای 
شروانشاهیان است که در اوائل قرن ششم 
هجری قمری یمد از فریبرز به سلطنت رسیذ. 
رجوع به تاریخ ادبیات ایران صفا ج ۲ ص ۴۳ 
و دائرة المعارف فارسی ج۲ ص ۰ شود. 
منوچهر. [ء ج ] ((خ) ان قابوسبن 


وشمگیر. ملقب یه فلک‌المعالی و مکنی په 
ایی‌منصور. پنجمین خاندان آل‌زیار است که 
از ۴۰۳ الی ۴۲۰ ه.ی.در گرگان و طبرستان 
و در زمان سلطنت مسعود غزنوی حکومت 
میکرد. در تاربخ بهقی ذیل «نسخه‌السهدی 
فیمابین امیر مسعود غزنوی و منوچهرین 
قابوس» چنین امده است: «همی گوید 
مسعودبن محمود که به ایزد و به زیتهار یزد و 
بدانخدای که تهان و اشکارای خلق داند که تا 
امیر جلل متصور منوچهرین قابوس 
طاعت‌دار و فرمان‌یردار و خراج‌گزار خداوند 
سلطان معظم ابوالقاسم محمود ناصردین الله 
بقائه باشد...»..رجوع به تاریخ سهقی چ اديپ 
ص ۱۳۲ شود. 


منوچهو. (۶ج] ((ع) ابن مسحمدین. 


ترکانشاه, ملقب به ابوالفضل این‌ابی‌الوفاء. وی 
اهل بفداد است و مردی نویسده. فاضلء 
ادیب و تیزهوش بود. از ابابکر حلوانی 
استماع کرده و مقامات را از شخص مولف آن 
«حریری» شنیده است. و از وی ابوالفتوح‌بن 
خضروی و ابناخضر و غیره حدیث روایت 
کرده‌اند. وی به سال ۵۷۵ه.ق. درگ‌ذشته 
است. (از معجم‌الادباء ج ۷چ مصر ص .)۱٩۳‏ 
منوچهرآباد. ج] (إخ) دهی از دهستان 
ریمله است که در بخش حومۀ شهرستان 
خرم‌آباد واقع است و ۱۲۰ تن سکته دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی اران ج ۶), 
منوجهرخان. (م ج ] (إخ) از اعاظم لر 
کوچک است, بعد از عزل علیقلی ان 
برادرزاده‌اش به ایالت ایل مسذکور سرافراز 
شده. مدتی در آن امر نهایت استقلال داشت. 
در سنۀ ۱۰۷۹ ه.ق.فوت شد و جای او به 
خلف ارشد او شاهوردی خان رسید. این 
ابیات از اوست: 
معنی مردی تمام از تیغ می‌آید برون 
مصرع شمثیر را خود مصرعی در کار یست. 
و یز: 
ایروی کماندار تو پیوسته به جنگ است 
مژگان رسای تو رساتر ز خدنگ است. 
و نیز: 
زلفت نتوانمت دل از اهل وفا برد 
خط تو برون آمد و زنگ از دل ما پرد. 
(از تذکر؛ نصرابادی ص ۲۴). 
منوچهر شس تکله. 3 ر شک [:] 
((خ) رجوع به شصت‌کله شود. 
منوچهری. () جا (اخ) ابوالتجم احمدین 
قوص‌بن احمد منوچهر دامفانی. از جمله 
شعرای طراز اول ایران در نیم اول قرن پنجم 
هجری قمری است. اسم و نب او چنانکه در 
بیت ذیل آورده همان است که گفته‌ايم. 
بر هر کی لطف کند و بیشتر لطف 
بر احمدبن قوص احمد کند همی. 


منوچهری. ۲۱۷۰۷ 


دواتشاه مولد او را بلخ دانسته لکن او خود به 
مولد خویش اشارة صریح دارد آنجا که گفته 
است: 

سوی تاج عمرانیان هم برینان 

بیامد منوچهری دامفانی. 

ولادت او ظاهراً قرن چهارم یبا سالهای 
نخستین قرن پنجم هجری قمری اتفاق افتاده 
است زیرا او در اشعاری که به عهد سلطنت 
تخلص منوچهری به سبب انتاب شاعر 
است به فقس لک المعالی منوچهربن 
شمی‌المعالی قابوس‌بن وشمگیرین زیار 
دیلمی که از سال ۴۰۳ تا سال ۴۲۳ در گرگان 
و طبرستان لطت میکرده و منوچهری 
ظاهرا در اغاز کار در دربار او به سر می‌برده 
است. لکن در حق این پادشاه قصده‌ای در 
دیوان او نیست. دولتشاه. در تذكرة‌الشعرا و 
هدایت در مجمع‌الفصحا به نسقل از 
میرمحمدتقی کاشانی در خلاصةالافک‌ار 
نوشته‌اند که منوچهری شا گرد ابوالفرج 
سگزی, شاعر معروف اواخر قرن چهارم 
هجری قمری مداح ابوعلی سیمجور بوده 
است. ابسوالقسرج را استتاد عنصری هم 
دانه‌اند. قبول قول تذکره‌نویسان در 
شاگردی عنصری در خدمت ابوالفرج چندان 
مشکل بهنظر نسم‌آید لیکن در تعلیم 
منوچهری نزد ابوالفرج سگزی تردید پار 
است. عوفی این یت از منوچهری راز 

قیصر شرابدار تو چپال پاسبان 

پیفو, رکابدار تو فقفور پرده‌دار. 

در مدح یمین‌الدوله محمود دانسته است و 
هدایت هم نوشته است که «به خدمت 
محمدین محمود مشغول بوده» گویند در 
مجلس او منصب ترخانی داشته یعنی در هر 
وقت بی‌رخصت سرزده توانتی رفتن او را 
منعی نبود». لکن چون خواهیم دید که ورود 
منوچهری در دربار غزنویان بعد از حدود 
سال ۴۲۱ بوده است طیعا بطلان سخان 
مذکور آشکار میشود. از اوایل حال 
منوچهری اطلاعی در دست نیت جز آنکه 
عوفی نوشته در ایام کودکی چنان ذ کی‌بود که 
هر نوع که از او در شعر امتحان کردندی بدیهه 
بگفتی و خاطر او به مواتات آن مسامحه 
کردی. همین حدت ذهن و ذ کاء بار او را 
در عتفوان شباب به آموختن ادب عربی و 
حفظ اشعار شعرای بزرگ تازی‌گوی و احاطه 
بر احوال و آثار شاعران پارسی و تازی و 
اطلاع از علوم ادبی و دینی و طب کمک کرد و 
او خود به علومی که در انها تبحر داشت 
اشارة صریح دارد؛ 

من بدانم علم طب و علم دين و علم نحو 

تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین شین. 


و علاوه بر آن استفاده از اصطلاحات علم 


۸ منوجهری. 


نجوم و طب و استقیال و تضمین اشعار شعرای 
عربی‌زبان و ذ کراسامی شاعران مشهور پیش 
از خود همه دلیل وسمت اطلاعات این شاعر 
بزرگ است. منوچهری به کثرت محفوظات 
خود از اشعار عربی در این بیت اشاره کرده 
است: 

من بی دیوان شعر تازیان دارم ز بر 

تو ندانی خواند الاهیی بصحنک فاصب‌حین. 

از کیفیت ارتباط منوچهری با دربار غزتوی 
اطلاع صریح در دست نیت وگویا این 
ارتباط اندکی بعد از حدود سال ۴۲۱ صورت 
گرفته باشد زیرا منوچهری پش از آنکه در 
سال ۴۲۶ در ساری به خدمت معودین 
محمود رسد در ری به سر مررده است و 
معلوم نیست که پیش از این تاریخ مسعود را 
ملاقات کرده باشد ولی این مانع ان نیست که 
پس از ورود به ری با دربار مسعود ارتباطی 
داشته بوده باشد. از جملهٌ قدیمترین قصاید او 
که بعد از ورود به ری سروده یکی قصیده‌ای 
است به مطلع: 

بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری‌قبای 
ستبلش چون پر طوطی روی چون فر همای, 

که در مدح خواجه طاهر دبیر سروده است و 
چون خواجه طاهر دبیر در جمادی‌الا خر سال 
۴ «.ق. از کدخدایی عراق سعزول و 
بوسهل حمدونی (حمدوی) به جای او گماشته 
شد پس نا گزیر منوچهری قصید؛ خود را در 
مدح او پیش از این تاریخ گفته است. در سال 
۶ مود به قصد گرگان و مازندران از 
نیشابور بدانجانب لشکر کشید و منوچهری را 
در مازندران از ری به خدمت خود خواند و او 
که ظاهراً تا این هنگام بوسیلهة امرای دولت 
غزنوی در ری با درگاه مسعود ارتباطی ياه 
بود پیاده از ری په مازندران رفت و په خدمت 
پادشاه غزنوی رید و به قول خود از فراق 
سلطان رست: 

از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد 
از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق 
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پل 
کاحمد مرسل به سوی جنت اید بر براق 

ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته 

صد هزاران شکر ایزد را که رستیم از فراق 

و نیز: 

خواست از ری خسرو ايران مرایر شت ميل 
خود ز تو هرگز نندیشید در چندین سنین. 
دانی که من مقیمم بر درگه شهنشه 

تا بازگشت سلطان از لالهزار ساری 

این دشتها بریدم وین کوهها پیاده 

دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری 

بامید آنکه روزی خواند ملک به پیشم 

بختم شود ماعد روزم شود بهاری 


| کنونکه شاه شاهان بر بنده کرده رحمت 
کوشی که رحمت شه از بنده درگذاری. 
منوچهری بر اثر جوانی و جودت ذهن و 
شیرینی زبان در خدمت مسعود دستگاهی 
دائست و از این روی مود آقران بود و در 
قصیده‌ای به مطلع: 

حاسدان بر من حد کردند و من فردم چنین 

داد مظلومان بده ای عز مير مومنین 

قصاید و مسمطاتی که از منوچهری در دست 
است بیشتر در مدح مسعودین محمود است 
لیکن علاوه بر سلطان غزنوی چند تن از 
رجال درگاه او را نیز ستوده انت و از آن 
جمله‌اند: ابوالقاسم حسن عنصری که 
منوچهری قصید؛ معروف خود را به مطلع 
ذیل: 

ای تهاده بر میان فرق جان خویشتن 

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن. 
در مدح او سروده و او را در أن قصیده استاد 
خود خوانده است. علی‌بن عبیدالّه صادق. 
معروف به علی دایه سپهالار سلطان مسعود 
که‌قصید؛ معروف منوچهری به مطلع: 

شبی گیسوفروهشته به دامن 

پلاسین‌معجر و قیرینه گرزن. 

در مدح او از اسهات قصائد فارسي است. 
ملوچهری بر اثر کثرت اطلاع از شعر و ادب 
عربی بعصی از قصائد معروف شاعران 
تازیگوی را استقبال کرده و گاه به اشاراتی از 
مسطالع آنگونه قصاید در اشعار خویش 
مبادرت نموده است. مثلاً قصدة: 

جهانا چه بی‌مهر و بدخو جهانی 

چو آشفته‌بازار بازارگانی. 

استقیال است از قصید؛ ابوالشیص محمد از 
شعرای اوایل عهد عباسی که به سال ۱۹۶ 
د.ق.درگذشت و منوچهری خود گفته است: 
بر آن وزن این شعر گفتم که گفته ست 
ابوالشیص اعرابی باستانی 

ساقبل و اللیل ملقی‌الجران 

غراب ینوح علی غصن بان. 

و قصیدۂ زیبایی که در وصف مسپیده‌دم گفته به 
2 زلف شب باز شد تابها 

فرومرد قتدیل محرابها, 

بر وزن یکی از قصاید اعشی‌بن قیس باهلی 
است که منوچهری دو بیت آن را در قصیده 
تضمین کرده است: 

ابر زیر و ہم شعر اعشی قیی 

زننده همی‌زد به مضرابها 

و کأس شربت على لذة 

و اخری تداویت منها بهار. 

و قصیده: 

فغان از این غراب بن و وای او 

که در نوا فگندمان نوای او. 


صو تهری. 


منوچهری در استعمال بعضی از کلمات و 
ترکیبات بی‌پرواست و علاوه بر این در بعضی 
قصاندش الفاظ بر معاتی غلبه دارد اما امسری 
که در اشعار او بیشتر باید مورد دقت قرار 
گیرد توجه اوست به تشییهات بدیع چنانکه 
شاعر همواره خواسته است مطالب خود را از 
طریق تشبیهات محسوس و گاه عقلی و 
خیالی زیا بیان کند. مطلب دیگری که باید در 
اشعار منوچهری مورد توجه باشد تکرار 
بعضی از مضامین است خاصه مضامینی که 
شاعر برای خمریات خود پیدا کرده و در 
بعضی از قصاید و هم سمطات خویش به 
کار پرده است. ظاهراً مسمط از مبدعات 
منوچهری است زیرا پیش از او در اشعار 
فارسی اثری از آن نمی‌ياييم و نیز تسميط در 
شعر با نوع خاصی که منوچهری به نام مسمط 
ایجاد کرده متفاوت است. از ميان شاعران بعد 
از منوچهری لامعی گرگانی کار او را در 
سرودن مسمط دنبال کرد. دیگر از مطالبی که 
باید در اشعار منوچهری سورد توجه باشد 
تأثیر اوست از افکار شاعران عرب مانند 
عبور از بوادی و وصف شتر و ندبه بر اطلال و 
دمن و ذ کرعراین شعر عربی و اسامی اما کن 
مذکور در قصاید شمرای جاهلی و نظایر این 
امور. استعمال کلمات عربی زائد از حد 
حاجت که غالباً بزای فارسی‌زبانان عصر 
شاعر و بعد از او مهجور بود از خصایص مهم 
شعر منوچهری است. این شاعر حد و قیدی 
در این کار نمیشناخت و از این روی در برخی 
از قصاید او کار استعمال تازی به افراط 
کشیده است. مانند اين قصیده: 

غرابا مزن بیشتر زین نعیقا 

که‌مهجور کردی مرا از عشیقا 

نعیق تو بسیار و ما را عشیقی 

باید به یک دوست چندین تعیقا 

ایا رسم اطلال معشوق وافی 

شدی زیر سنگ زمانه سحیقا 

عنیزه برفت از تو و کرد منزل 

به مقراط و سقط‌اللوی و عقیقا 

ایا لهف نفسی که این عشق با من 

چنین خانگی گشت و چونین عتقا 

ز خواب هوی گشت بیدار هر کس 

نخواهم شدن من ز خوابش مقیقا 

بدان شب که معشوق من مرتحل شد 

دلی داشتم ناصور و قلیقا. 

وفات منوچهری را هدایت به سال ۴۳۲ 
نوشته است. در اشعار او تا حوادث سال ۴۳۰ 
و ۴۳۱ اشاراتی دیده میشود ولی از آن پس 
اثری از وقایع تاریخی در دیوان او مشهود 
نیست و بتابراین قول هدایت مقبول به‌نظر 
میرسد. از اشعار اوست: 


الا یا خیمگی خیمه فروهل 


مو چهری. 

که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل 

تبیرء‌زن بزد طبل نخستین 

شتربانان فروبندند محمل 

نماز شام نزدیک است و امشب 

مه و خورشید را بینم مقابل 

ولیکن ماه دارد قصد يالا 

فروشد آفتاب از کوه بابل 

چتان دو کفة سیمین‌ترازو 

که‌این کفه شود زآن کفه مایل 

ندانستم من آی سیمین‌صنوبر 

که‌گردد روز چونین زود زایل 

من و تو غافلیم و ماه و خورشید 

بر این گردون گردان نت غافل 

نگارین منا برگرد و مگری 

کهکار عاشقان را نست حاصل. 

(از تاریخ ادیات صفاح ۱ صص 4۴۹۹-۴۸۹ .. 
منوچهری. مج (إخ) در جغرافیای 
سیاسی کیهان دو طایفه از ایلات کرد بدین نام 
آمده است: ۱ - با تعداد ۱۰۰ شانوار که 
مسکن آنان چهر چمچال و زهاب است و 
مذهب تشیم دارند. ۲ -با تعداد ۵۰خانوار که 
در جوانرود و زهاب سکونت دارند و جزو 
طایفۂُ قبادی هتند. رجوع به جغرافیای 
سياسي کیهان ص ۶۰و ۶۲شود. 

منوح. [) (ع ص) ناقه که به زستان شیر 
دهد. (منتهی الارب) (انتدراج). ماده‌شتری که 
به زمستان شیر میدهد. (ناظم الاطباء). ناقه که 
شیرش پس از سپری شدن شیر دیگر شتران, 
باقی بماند و عبارت صحاح چنین است: 
ماده‌شتری که در زمستان پس از سپری شدن 
شر دیگر شتران شیر دهد. (از اقرب الموارد). 
منودل. من د] (ع ص) پیر مضطرب 
لرزان. (انندراج). نمت است از نودله. و يقال 
مشی الرجل منودل؛ ای مسترخياً. امنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می‌لرزد از 
پیری. (مهذب‌الاسماء). پیرمرد مضطرب و 
لرزان: مشی الرجل منودلا؛ یعنی فروهشته و 
مسترخی راه رفت آن مرد. (ناظم الاطباء). 
منور. ۸ ند و] (ع ص) روشن. (آنندراج). 
روشن و تایدار و درخشان. روشن‌شده و 
روشن‌کرده‌شده. (ناظم الاطتباء). باروشنی, 
بانور. فروغمند. (یادداشت مرحوم دهخدا): 
به روز مپارک به بخت همایون 

به عزم موافق به رأی منور. فرخی. 
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب 
درو زهره بماند زرد و حیران چون زلیخایی. 


ناصرخسرو. 
چو بر روی فرعون برده‌ست موسی 
به روی فلک بر ثریا منور. . ناصرخسرو. 
با خاطر منور روشن‌تر از قمر 
ناید به کار هیچ مقر قمر مرا. ناصرخرو. 


گشتم از او باز سوخته چو عطارد 


او شد از پیش من چو مهر منور. 
مسعودسعد. 

ای منور به تو نجوم جلال 
وی مقرر به تو رسوم کمال, 

رشیدالدین وطواط. 
در طشت آب دید توان ماه عید و من 
در طشت خون بدیدم ماه منورش. خاقانی. 
چون محرم اين غم سمع تست و منور اين 
حجره شمع تو.... در تمهید اعذار مبالفتها 
نمایی. (سدبادنامه ص ۱۶۹). 
از ناف شب هوا معبر 
وز گوهر مه زمين منور. نظامی. 
شب گور خواهی منور چو نور 
از اینجا چراغ عمل برفروز. 
منورالفکر؛ روشن فکر. که اندیشۀ درست و 
روشن دارد. رجوع به روشن‌فکر شود. 
- مسئورالقلب؛ انکه دل نورانی دارد و 
روشن‌دل و عاقل و دانا.(تاظم الاطباء). 


منور بودن؛ روشن و تابان بودن: 


سعدی. 


بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند 
کزنور هر دو عالم و آدم منورند. 
ناصرخرو. 

به هر منزل که مشک‌افشان کتی راه 
منور باش چون خورشید و چون ماه. 

نظامی. 
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر 
ور هست ا گرچراغ نباشد منور است. 

سعدی. 
¬ منور شدن؛ روشن شدن. (ناظم الاطباء): 
چو شب پرنیان سیه کرد چا ک 
منور شد از پرتو هور خاک. فردوسی. 
یارب آن صبح کجا رفت که شبهای دگر 
نفسی میزد و آفاق منور میشد. سعدی. 


عیشها دارم در این آتش که بینی دم‌به‌دم 
کاندرونم گرچه میسوزد منور ميشود. 


سعدی. 
منور کردن؛ روشن کردن: 

دلم را چون به فضل خویش ایزد 

بکرد از عقل نورانی متور. ناصرخرو. 


تیغزن آتطان خا ک‌سیدپوقن را 

کرده‌منور چو روی رایزن شهریار. خاقانی. 
- منور گرداندن ( گردایدن)؛ روشن کردن: 
داروی تجربت مردم را از هلا ک جهل برهاند 
چنانکه جمال خورشید روی زمین را منور 
گرداند.( کلیله و دمته). در ممالک خویش در 
ایام اعیاد و جمعات ختلبه به هر دو لقب ملور 
و مزین گردانید. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۲۱۰). ظاهر او را به جمال صورت 
و کمال هیئت بیاراست و باطن او را به نور 
معرفت مزین و هنور گردانید. (ترجمة تاریخ 
یمینی ایضا ص ۴). 

-منور گشتن؛ روشن و تابنا ک‌شدن؛ 


۳۱۱۷۳۰۹ 


همی‌گشت زآن فرخ و زآن شادمانی 
صنوير بلند و ستاره منور. فرخی. 
هنور. [م نو را (ع ص) روشن‌کننده. (ناظم 
الاطباء) (آتدراج). 
منور. مذ ]لا دی از دهستان 
رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان 


منوشان. 


مرند واقع است و ۶۱۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
منور رازی. َو و ر] ((خ) انُویردی, از 
مریدان حاج محمدجعقر همدائی بود و چندی 
نیز خدمت حاج محمدرضای همدائی کرد و 
از یمن همت ایشان از سالکان ملک 
طریقت گردید. و صاحب ریاض‌العارفین با 
وی ملاقات کرده است. از اوست: 
مهر ازلی در دل بی‌که ماست 
منزلگه اسرار نهان سیته ماست 
ما گرچه خراييم ز ما درمگذار 
کآن‌گج خفی درون گنجینه ماست. 
(از ریاض‌العارفین ص ۳۰۴). 
منورقه. (مْرَقَ] (إخ) جزیره‌ای است آبادان 
در مشرق اندلس و نزدیک ميورقة... (از 
معجم اللدان): ثم یوم‌الاحد بعده قابلنا جزيرة 
منورقة آ. (اببن جبیر) (یبادداشت مرحوم 
دهخدا). رجوع به مانورقه شود. 
منورة. [م َو و رَ] (ع ص) تأنث منور و 
صفتی است مدیةالشبی را: مدینة صنوره. 
مدینه‌الرسول. (از یادداشتهای مرحوم 
دهخدا). 
منوری. [ م نو د ] (حامص) نورانی بودن. 
روشن بودن 
دوش که صبح چاک زد صدرة چت عنیری 
خضر درآمد از درم صبح‌وش از منوری. 
خاقانی (چ سجادی ص ۴۲۱). 
بنگه تیر ازو شود روضه‌صفت به تازگی 
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری. 
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۴۳۶). 
منوس. [م نز و ] (ع ص) خرما که اطراف 
آن سیاه گردیده باشد. (متهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
منوش. [] (إخ) وی در تاریخ سیستان پدر 
نوذر و پسر منوشرود معرفی شده است. 
رجوع به تاریخ سیتان و منوشرود شود. 
منوشان. [)((خ) نام حا کم فارس است که 
از جانب کیخسرو حکومت و پادشاهی 
فارس میکرد. (برهان). نام حا کم پارس است 
که مبارز لشکر کیخسرو بود. (جهانگیری) 
(فرهنگ رشیدی). نام یکی از پهلوانان ایران 
در عصر کیخرو. (از فهرست ولف». نام 


۱-ناظم الاطباء به فتح میم و مبصوّتِ مرک 
پیش آورده است. 
۵۰ - 2 


۰ منوط. 


حا کم قارس بوده که از جاتب کیخسرو در 
آنجا حکومت مینموده و منوشان قبل از 
حکومت فارس سالاربار کیخرو میبود 
وقتی که بهمن از بهشت گنگ پیغام افراسیاب 
را به کیخسرو میاورد منوشان او را پیش 
کخسروبرد. (انجمن آرا) (آنندراج): 

وزن پس بیامد منوشا ن گرد 

خرد يافته جهن را پیش برد. 
ببودند بر دست رستم به پای 
زرسب و منوشان فرخنده‌رای. 

به یک دست مرطوس را کرد جای 
منوشان و خوزان فرخنده‌رای 
که‌بر کشور پارس بودند شاه 
منوشان و خوزان زرین‌کلاه. . 


فردوسی 


فردوسی. 


فردوسی 

منوط. [] (ع ص) (از «ن و ط») آویخته. 
يقال هذا منوط به. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). وابسته و به چیزی درأویخته‌شده. 
(غیاث) (آتدراج). موقوف و متعطق و بسته و 
وابسته و پیوسته و مربوط. (ناظم الاطباء): 
امن راهها و قمع مفسدان... به سیاست منوط. 
( کلیله و دمنه). در تفویض وزارت به کی از 
کقات ملک که نظم امور برای او منوط 
مضبوط باشد مشورت کرد. (ترجمة تاريخ 
یمینی ج ۱تهران ص ۱۷۶). هولا کو ضرمود 
مصلحت آن به ارغون سفوض است و به 
صواب‌دید او منوط. (جهانگشای جوینی). 
|[مرد که به قوم دیگر درآید یا خود را بدان 
منوب کند. (منتهی الارب): هو منوط بالقوم؛ 
ای دخیل فیهم او دعی لین من مصاصهم. 
(اقرب الموارد), 

منوع. [ع] (ع ص) بازدارنده. (آتندراج) 
(ناظم الاطاء). بازدارنده و بار منع‌کلنده. 
(غیات). شديدالمتع. (اقرب الموارد): و اذا 
مه الخیر منوعاً. (قرآن ۲۱/۷۰). 

منوع. ]٤[‏ (ع ل) ج منع. (آنندراج) (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به منم شود. 

هنوع. (م نو و] (ع ص) نوع‌نوع‌سازنده. 
نوع‌نوع‌کننده. (بادداشت مرحوم دهخدا). 
||نزد منطقیان بر فصل اطلاق می‌شود چه 
فصل است که نوع را به نوعیت تثبیت 
می‌تماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ 
ص ۱۴۱۷). فصل, منوع و مقم جنس است. 
(فرهنگ علوم عقلی). رجوع به نوع و فصل 
شود. . 

منوعه. متوو ع](ع ص) منوعة. موجهة 
است چانکه در تقمیر نوع امده است. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ج۲ ص ۱۴۱۷). 
قضیة منوعه؛ قضيةُ موجه را گویند. رجوع په 
قضیه شود. (از یادداشت مرحوم دهخدا). 

منوغان. [] (إخ) شهری است به کرمان. 
(منتهی الارپ). منوقان. نام قریه‌ای به کرمان. 


منوجان. (یادداشت مرحوم دهخدا). منوکان. 
رجوع به منوغان و منوکان شود. 

منوف. (ع] ((خ) نام دو شهر در مصر که بین 
دو بازوی نل معروف به جزیره قرار داشت و 
| کنون‌از ميان رفته است. (از المنجد). 

منوفی. (1۶ ((خ) ٩۳۹-۸۵۷(‏ ه.ق) 
ابوالحن علی‌بن محمدین محمدین خلف 
متوفی مصری. از فقهاء مالکیه. است. تولد و 
وفات وی به قاهره است تصایف متعددی 
دارد. از جمله؛ «عمدةالسالک» در فقه و 
«تحفة‌المصلی» و «شفاءالعلیل فى لغات 
خلیل» و «شرحان على البخاری». (از اعلام 
زرکلی:ج۲ ص ۶۹۶). 

منوفی. (] (ج) ٩۳۱-۸۴۷(‏ ه.ق.) 
شهاب‌الاین احمدین محمدین محمدین 
عبدالسلام. وی مردی فاضل و از اهل متوف 
به دیار مصر است. او راست: «الفیض‌المدید» 
که در اخبار نیل نوشته شده. و «الیدرالطالع» 
که مختصر «الضوءاللامع» سخاوی است. (از 
اعلام زرکلی ج ۱ ص ۷۷). 

منوفی. [ع] ((خ) محمدین یاسین منوفی» از 
دیار مصر است, وی در شعر روان و نازک‌طبع 
بوده است و در قفا مناصب متعدد یانته 
است. وی در قاهره متولد شده و در همانجا یه 
سال ۱۰۴۲ه.ق, درگذشت. (از اعلام زرکلی 
ج۳ ص ,)٩۹۹‏ 

منوق. منز ] (ع ص) شتر ریاضت‌یافتة 
رام‌کرده. || خرمابن گشنی‌داده. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب السوارد) (ناظم 
الاطباء). |اشتر بر صف ایستاده و بر گیاه 
بازداشته. (متهی الارب) (آنندراج). هرچیز 
مرتب‌شده و منظم‌گشته و بر‌صف‌ايستاده. 
(ناظم الاطباء). 

منوقان. (f1‏ )9 اخ) منوغان. منوجان. 
منوکان. شهری ا به کرمان؛ سلطان بایزید 
را جهت.اموال هرموز به طرف منوقان روانه 
کرد.(تاریخ گزیده ص۷۴۱). رجوع به 
منوکان شود. . 

منوقة. (م َد و ](ع ص) سونث منوق. 
(متهی الارب). اه شستر رف تن آموخته. 
(مهذب‌الاسماء), ناقة متوقه. (آقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). رجوع به منوق شود. 

منوکان. [] ((خ) شهرکی است به کرمان و 
از وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و این‌جا 
پانذ کنند. (حدود العالم). رجوع به منوغان و 
منوقان و منوجان شود. 

منول. [من د] (ع [) نورد بافنده که چوبی 
یاشد مدور. (منتهی الارب) (اتندراج). نورد 
جولاهگان. (ناظم الاطباء) صنوال. چوب 
حائک. (از اقرب الموارد). 

منول. (م َو وَ] (اخ) دیهی است از دهستان 
فیروزکلای کجور به مازندران. رجوع به 


منونة. 
سفرنامه مازندران رابینو بخش انگ 
ص٩۱۰‏ شود. 
منولة. (ع [] ((ع) مادر حیی است. (منهی 
الارب). مادر گروهی از تازیان: (ناظم 
الاطباء). مادر حی است از عرب. (از اقرب 
الموارد). 
منوم. (م ن و ] (ع ص !)۲ دارو که خواب 
آورد. خواب‌آور: لومینال منومی است قوی. 
این دارو منوم است.(یادداشت مرحوم 
دهخدا). خواپ‌اورنده و مکن. بخواب‌کننده 
و خوابانده. (ناظم الاطباء). |انام نوعی 
عنب التعلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منومات. (م نّو وٍ](ع ص, ) چیزهایی که 
خواب اورند. (ناظم الاطباء). 
من و من کردن. ان دمک 15 (سص 
مرکب) در تداول, به کندی و با فاصله مقصود 
گفتن. جویده گفتن یا خواندن. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). سخن گفتن چنانکه فهم 
نشود. رجوع به من‌من و من‌من کردن شود. : 
منون. (2] (ع !) زمانه. (غیات) (انندراج). 
روزگار. (منتهی الارب) (مهذب‌الأسماء) 
(ناظم الاطباء). گردش زمانه. (مجمل‌اللسفت). 
دهر. یقال: دار علیهم المنون؛ ای الدهر. (اقرب 
الموارد). 
- ریب‌المنون؛ حوادث روزگار. (غیات) 
(مجمل‌اللغد) (انندرام). حوادث دهر و 
اوجاع ان. (از اقرب الموارد), ٠‏ ˆ 
||مرگ. (منتهی الارب) (غیاث) (تنرجمان 
علام جرجانی) (مهذب‌الاسماء) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): خلقى از 
نفایات سان و سیف و بقایای منون و حیف... 
پش از من در قفا درآمده. (تفثةالمصدور چ 
یزدگردی ص٩۵۹).‏ |[به لفت مرا کش قسمی از 
خربزه. (ناظم الاطباء). |((ص) بيار 
منت‌نهنده. ||زن مالدار که جهت مالس نکاح 
کندو او بر شوی بس احسان و منت نهد. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
منون. (م نز َ] (ع ص) اسم ب‌اتتوین. 
(منتهی الارب). تنوین‌داده‌شده. (انندراج 1 
(غیات). به‌تنوین‌کرده. تنوین و آن دو ضمه او 
دو فتحه و دو کره است که آن 0۳ وان [إ] و 
آن ن (أً) تلفظ شود. (یادداشت مرحوم دهخدا: 
دارای تنوین. (ناظم الاطباء). 
منوفة. (م نو نْ] (ع ص) رجل منئونة؛ مرد 
بیارمنت‌هنده. (منتهی الارب) (آنندراج), 
کثیرالامتنان. (مهذب‌السماء) (ناظم الاطباء). 
بیاراستتان و «تا» برای سبالفه است. (از 
اقرب الصوارد). ||() عنکبوت. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 


1. - Soporalif, 90۳08۵6 (فرانسوی)‎ 


منووج. 


منووج. *(]](ع ص) حسدیث منزوج 
کمفعول) سخن پیچیده و معطوف. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) اسم مفعول است و 


بعض دیگر معطوف باشد. (از محیطالمحیط) 
(از اقرب الموارد). 
منؤوشة. 7( ش] (ع ص) نس‌اقة 
منؤوشةاللحم؛ مادهث شتر کم‌گوه شت. (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط) (از منتهی الارب) 
منوق. [مْن و ) (ع!) به معنی منية است که ایام 
روزی پس از لقاح, یعنی ده پانزده روز که در 
آن ایام آبستنی ماده شتر معین نباشد که آیا 
باردار شده و یا نشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). 
منوة. ٤[‏ نو و" (ع !) آرزو. (منتهی الارب) 
(نساظم الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از 
محیط المحیط). 
منوهر. [م 2] (هندی, ص) لفظ هندی است 
منوهر. [ ه] ((خ) نام نسقاشی از هند 
(انندراج)؛ 
به صنعت گرچه او می‌بود قادر 
يقين نام منوهر پود ماهر 
محسن تاثر (از انندراج 
منوهییر یذ یسم. 1 ا ف 4 
فیبرید, به معنی دورگه. منوهیبرید. از آمیزش 
دو گیاء از نزاد خالص که هر یک دارای یک 
صفت خاص باشد پدید: منوهیبرید آشکار 
ميشود و ان دارای دو حالت است... رجوع به 
گیاه‌شناسی گل‌گلاب ص ۰ شود. 
منوی. [ع ن ویی ](ص نسبی) منوب به 
مناة که نام بتی است۔ (ناظم الاطاء). رجوع به 
مناة شود 
منوی. [م ن ویی /2ن] (ص تبی) 
منسوب به مانی. ماتوی: 
حدیث رقعةٌ توزیع بر تو عرضه کنم 
چنانکه عرضه کند دين به مانوی منوی. 
منوچهری (دیوان چ دپیرسیاقی ص ۱۲۷). 
هنوی. من ویی /6ن] (ع ص نیی) 
موب به می اب مرد. 
û... ۳‏ ۲ هت 
- شریان منوی ؛ در مردان به بیشه‌ها متفرق 


شده, در زنأن به تخمدان ورحم و شپورهای 


آن میرود... در مردان, در کتار مجرای ناقل . 


منی واقع و با آن و با اوردة منویه بند بیضه را 
مشکل کرده از سجرای اربیه می‌گذرد... 
رجوع به جواهراتشریح میرزا علی ص ۳۸۵ 
و منی شود. 

هنوی. [مّن ویی ] (ع ص) نیت‌کرده‌شده. 
(غیاث) (آنندراج). نیت‌شده. آهنگ‌کرده. در 
دل گرو فته. (یادداشت 


شت مرحوم دهخدا). منویة؛ 


| منوية 


قصل شده. رجوع به مدخل بعد شود. 
منویات. [مَن وی یا] (ع ص.!) ج منوية. 
قصدها. نتها. نت‌شده‌ها, مقاصد. رجوع به 
منوی و ملوية و یت شود. 
منو یش. ءْنْ) (ع [) مناوش. بنفش تیره. 
بنفش کبود. بنفسج. رنگ ارغوانی متمایل به 
رنگ آبی تیره. (از دزی ج۲ ص ۶۱۷و ۶۱۹). 
»من وی ی ] (ع ص) تأنیث منوی. ج. 
منویات. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به 
منوی و منویات شود. 
مفق. امن ن] (ع مص) نعمت دادن و بیان 
نمودن نیکوئی خود را یر کسی و منت نهادن. 
(مسنتهی الارنب) (از اقرب الموارد). متت 
برنهادن. (تاج المصادر بیهقی). سپاس نهادن. 
(دهار). ||(ا) احسان و نیکوئی. آنچه کرده 
شود از نیکوئی در حق کسی. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ج. منن. 
(اقرب الموارد). رجوع به منت شود. 
هنة. [مْنْ نْ) (ع ) قدرت و توانایی. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). يقال هو ضعیف‌المتة. 
توانائی آن شت و ضعف انت و ذهب 
آن. (ناظم 
الاطباء) قوت. ضد ضعف. ج, مُنْن. (اقمرب 
الموارد). 
منه. [م ه)] (ع حرف جر +ضمیر) در عربی 
به معتی از او. (برهان) (آتدراج): : و مه؛ و از 
شت مرحوم دهخدا. 
حاشية منه؛ حاشیه‌ای که خود مژلف متشن 
کرده‌است. من المولف. (یادداشت ت ایضا). 
هنه. (م ن ] (() فک اسقل که چانه و مرتبة 
پائین دهان باشد. (برهان). فک را گویند و آن 
را چانه نیز نامند. (جهانگیری). زنخ که آن را 
چانه نیز گویند و این لفت ماوراء‌اشهر است. 
(فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرای 
تاصری). فک. چانه. و هر حیوان را دو مته 
است اعلی و اسفل. (يادداشت مرحوم 


دهخدا): 


بمنته؛ تمام شد قوت و توانائی 


اوست. او راست. (یادداشت 


کوس تو از خوردنی هر روز کاز 8 مله 
باز بر پشت و قفا و سفت سیلی و عصا 
عمجدی (یادداشت شت مرحوم 9 

فک را به شهر مرو مئه میگویند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا). 
شکستگی منه و دندانخانه که به تازی اللحی 
گویند.شکستن مله بیشتر سوی اندرون بود و 
اگرمنهة چپ شکسته شود... و گر منۀ راست 
شکسته بود (ذخیره خوارزمضاهی) 
(یادداشت ایضا). 

مته بسرسوئین "+ فک اعلى. (ذخيرة 
خوارزمشاهی) (یادداشت ت ايضاً). 

-مته فروسوئین؛ فک اسفل. (قخیرة 
خوارزمشاهی) لافج ت ايضاً). 
منه. من ] () مینا" را در ایران منه میگفتند و 


۲۱۷۱۱  .جاهنم‎ 


آن بر دو قسم بود: من مادی که به وزن امروز 
۱ گرم بود و من پارسی که معادل ۰ گرم 
بود "'.(ایران باستان ج ۲ ص ۱۴۹۷). رجوع به 
تالان شود. 

منها. ()(ع حرف جر +ضمیر)"! مأخوذ از 
تازی, به معنی از آن. که در تفریق حاب 
استعمال می‌کنند. یعنی موضوع‌شده از آن و 
تفریق‌شده از آن. (ناظم الاطباء). 

منها ساختن؛ منها کردن. صفروق را از 
مفروق منه بیرون کردن. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ترکیب بعد شود. 

- منها کردن؛ افکندن. انداختن. کم کسردن. 
استناه کردن. وضع کردن. موضوع کردن. 
تفریق کردن. عددی را از عددی باقی فاضل 
کردن.(یادداشت مرحوم دهخدا), 

منهاج. [م] (ع !) به سعنی منهج. (سنتهی 
الارب). راه روشن. (ترجمانالق رآن). را 
گناد (آنندراج). راه راست و گشاده. 
(غااث). راه فسراخ. ج» مسناهيج, 
(مهذب‌الأسماء). راه روشن و بدا (دهاز). رد 
پیدا و گشاده. ج مناهیج. (ناظم الاطباء). 
طریق واضح. (اقرب الموارد). طریق واضح. 
راه پیدا و گشاده. نهج. سنهج. راه فراخ. راه 
دین. ج» مناهج. (یادداشت مرحوم دهنخدا)* 
لكل جمكا منکم شرعة و منهاجا. (قرآن 
۵. ... و قصد على منهاج سلفه الصالح. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 4۲۹۹. 

جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است 

جود را بزم تو مشهورترین منهاج است. 
معودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص ۶۰ا. 


۱-اين کلمه در متهی الارب و ناظم «مزج» 
ضبط شده» ضبط متن از محيطالمحيط و اقرب 
الموارد است. 
۳ -اين رسم‌الخط از حط الم حیط و ناظم 
الاطباء و معجم من‌اللغة است» و در مسهی 
الارب زر اقرب المرارد «منؤشة» امده است. 
۳-بعضی به فتح اول [م نو ] نیز ضبط 
داده‌اند. (از اقرب الموارد) (از محبط المحیط). 
۰ - 4 
(فرانوی) Arlère spermatique‏ - 5 
۶-مرکب از مِنْ (جار) +ه (ضمیر متصل). 
۷-در باب دهم از جزو دوازدهم از کتاب 
هفتم ذخیرة خوارزمشاهی آین کلمه (منه) مکرر 
آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
۸- در باب دهم از جزو درازدهم از کتاب 
هفتم ذخیر: خوارزمشاهی این کلمه (منه)مکزر 
آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). . 
4٩‏ - راحد مقیاس وزن در یابل. رجوع به همین 
کلمه شرد. 
۰ -گرم تقریبا حمس مثقال است. (حاشبة 
۱ -مرکب از: من (حرف جر) +ها(ضمیر 


متصل). 


۲ منهاج‌الدین عثمان. 


منهدن. 


اصحاب اطراف بر متهاج عبودیت و به الشزام 


حمل و اتاوت و اقامت رسوم خدمت 
استادگی نمودند. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۴۶). بر آن منهاج که فرمان بود 
پیش گرفت. (ترجمة تاريخ یمیی ایضاً 
ص۶۸). و بر منهاج حکمت و قضیت دين 
مستقیم. (ترجمة تاريخ يمينى ایضاً ص ۲۷۲). 


کارو باری کت رسد وقت شکت 

اندر آن اقبال و منهاج ره است. مولوی. 
وحشتت همچون موکل می‌کشد 

که‌بجوی ای ضال متهاج رشد. مولوی. 


منهاجآلدین عشمان. 1 جد دی ع] 
الخ) ان سراج‌الدین جوزجانی,مولف تاریخ 
طبقات تاصری که به متهاج‌السراج شهرت 
یافته است. در سال ۵۸٩‏ ھ.ق.متولد و در 
خدمت ملوک غور وغرشتان میزیسته 
است. وی مردی فاضل و دانا و در علوم دین 
و حدیث و ادپ ماهر بوده است. در فتن مغول 
او نیز چون دیگر هموطنان خود چند سال در 
حدود غور و تولک و غزنین میگشت و در 
محاریات اصحاب قلاع که با مفول میکردند 
شرکت می‌جست و عاقبت در نن ۶۲۴ ماه 
جمادی‌الاولی از راه غزنین و متهان در کشتی 
نشته از رود سند به طرف سند و مولتان 
گریخت و در دربار ناصرالدین قباچه از 
ممالیک غوریه مقیم گردید و در ماه ذیسحجه 
در پاتخت اچهه به فرمان سلطان مذکور امور 
تدریس و ریاست مدرسه فیروزی به وی 
محول گشت و در سال ۶۲۵ ه.ق.ناصرالدین 
قباچه خود را غرق کرد و کشورش به دست 
ااحمش افتاد و قاضی منهاج مانند دیگر یاران 
خود به دربار الحمش تحویل یافت و دیری در 
خدمت ان سلطان و ناصرالدین محمود شاه 
پسرش میزیست و کتاب نفیی طبقات 
تاصری را در تاریخ عمومی به نام این پادشاه 
در ۶۵۸-۶۵۷« .ق.تالیف نمود. رجوع به 
سبک‌شتاسی ج۳ صص ۵۰-۳۹ و رجوع به 
لاب‌الالباب ج۲ صص ۳۰۳-۲۸۹ ۳۶۲, 
۳ تاریخ مغول اقبال ص ۷۳ ٩‏ ۷۴. 
۲۳ ۴۸۴ ۵۳۰ شود. 

منهاض. ^[ (ع ص) استخوان شکسته بعد 
گرفتگی. (منتهی الارب). استخوان شک ےۂ 
جره کرده که از سر و آن را بشکنند. (ناظم 
الاطباء). 

منهاع. [م] (ع ص) شتابنده به سوی بدی. 
(متھی الارپ) (از شرح فاموس ص۴۴۵ (از 
محیطالسحیط). مایل و راغب به بدی و 
شرارت و عجول در بدی, (ناظم الاطباء). 

منهال. (م] (ع ص) مرد بیار به خشم آور. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
از ناظم الاطباء) | پش بلند ريزان. ||مرد 
سیارعطا و نهايت در سخاء ||(ٍ) قبر. (منتهی 


الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(انندراج). 

منهال. ]٤[‏ (ع ص) فروریخته از خا کو 
ریگ و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ربخته‌شده به روی پیمانه. (ناظم 
الاطباء). 

منهال. (م) (إخ) اين میمون عجلی. رئیی 
فرقه‌ای از مشبهه که به نام او به منهالیه 
مشهورند. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

منهالیه. [م لی ی ] (اخ) از مشهة شيعه, 
اصحاب منهال‌بن میمون. (خاندان نوبختی 
ص۲۶۵). یکی از فرق ده گانة مشبهه. 
(بیان‌الادیان) (یادداشت مرحوم دهخدا), 

منهام. ri‏ (ع ص) ناقة منهام؛ شتر ماده که 
به راندن زود راه رود. ج, مستاهیم. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 

منهاة. (f1‏ 2 ص) (از «ن هی») رل 
منهاة؛ مرد خردمند. (منتهی الارب) (آتدراج) 
(تاظم الاطباء). مرد عاقل نیک‌رأی. (از اقرب 
الموارد). 

منها. [م هء] (ع ص) (از «ن ھء») گوشت 
نیم پخته. (متهی الارب) (آنندراج): لحم منهأً؛ 
گوشت نیم پخته. (ناظم الاطباء). 

هفه‌فی. [م ن | (() ۲ رجوع به منس شود. 

منیب [م ه] (ع ص) اسب خوش و تيز 
دونده. (متهی الارب) (آتدراج). اسب نیک 
تیزدونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منهب. [م | (ع ص) آنکه به غارت میدهد. 
(انتدراج). انکه به غارت میدهد مال را. (ناظم 
الاطاء). 

منهیص.( ھب ] (ع ص) بسی‌ان‌دازه 
ختده کتنده. (ناظم الاطباء). فزونی‌نماینده در 
خنده و مالفه کتده (آنندراج). رجوع به 
انهپاص شود. 

منهبط. لم دب ] (ع ص) کم شونده و 
فرودآینده. (آنندراج). فرودآمده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به انهباط شود. 

منهت. (مد]" (ع ص) شیر غرنده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). غرنده و غرش‌کننده. (ناظم 
الاطباء). ||() شیر بيثه. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء), 

منهتکت. 1 هت ] 2 ص) پرده‌دریده‌شونده. 
(غیاث). پرده‌دریده‌شونده و مرد بی‌پروا که از 
بی‌پردگی و رسوایی با ک‌ندارد. (آتندراج)؛ 
رجل منهتک؛ مرد بی‌پروا که از ببی‌پردگی و 
رسوایی باک ندارد. (منتهی آلارب) (ناظم 
الاطباء) (از آقرب الموارد): 

گفتن‌هر یک خداوند و ملک 

آنچنان کردش ز وهمی منهتک. 

مولوی (مثنوی چ خاور ص ۱۶۲). 

منهج. (ع /۳]22(ع !) راه پیدا و گشاده. 
ینهاج. (سنتهی الارب). راه راست و گشاده. 


(غیات) (آنندراج). راه روشن. (دهار). راه 
فراخ. (مهذب‌الأسماء). راه روشن و طریقه و 
رسم و راه رایت و گشاده. ج مناهج. (ناظم 
الاطباء). ینهاج. طریق واضح. ج. مناهج. 
(اقرب الموارد)؛ 
دور فلکی یکره بر منهج عدل ایت 
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل. 
حافظ. 
منهج انی؛ مراد برهان انى است و آن 
عبارت از برهان و طریقةٌ استدلال از راه 
معلول جهت کشف علت است. رجوع به 
فرهنگ علوم عقلی سجادی ص ۱۲۳ و ۵۸۲ 
شود. 
منهج صدیفین؛ مراد برهان صدیقین الت و 
ان یکی از براهین اثبات صانع و ذات واجب 
و توحید خدای عالم است. رجوع به فرهنگ 
علوم عقلی ایضاً ص ۱۲۷ و ۵۸۲ شود. 
-مهج لمی؛ مهجاللمی, مراد برهان لسی 
است و آن روش استدلال از علت به معلول 
است: خلاف منهج آنی. رجوع به فرهنگ 
علوم عقلی ایضاً ص ۱۳۰ و ۵۸۲ شود. 
منهد. مها (ع ص) امرأة منهد؛ زن بلند و 
بسرآمده‌پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 
منهتد. [م ه دد] 2 ص) ک وه شکسته و 
ویرآن‌شده از زلزله. (ناظم الاطباء) 
- منهد گشتن؛ متزازل و ویران شدن: تدارک 
اموری که نظام آن مدد شده است و ارکان آن 
منهد گشته. (جهانگشای جوینی). 
منهدش. مد ] (ع !) طعامی است نرم که 
می‌آشامند. (مستهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد). اش نرم در اشامیدن. (ناظم 
الاطباء). 
منهفم. [م د] (ع ص) ویران‌شونده و 
عمارت افتاده و ازهسم‌ریخته. (غیاث) 
(آن ندراج). ازهم‌ریخته و ویسران‌شده و 
خراب‌گشته. (از ناظم الاطیاء). ویران. 
فروافتاده. بیفتاده. خراب. ویران‌شده. 


(یادداخت مرحوم دهخدا): مگر ندانید که 
رکن دولت منهدم و حد مملکت ملم گردید. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ص ۲۴۳). رجوع به 
انهدام شود. 

منهدم شدن؛ فرودآمدن. فروافتادن. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). ویران شدن. 
منهدن. 2 هد] 2 ص) ست‌گردانده از 
قصد خود. (انتدراج) (از منتهی الارب). انکه 
در عزم خود ست میگردد. (ناظم الاطباء). 


۷۸۵۳۲۰ - 1 
۲-در ناظم الاطباء م ] [م 2] ضبط شده 
است. ۱ 


۲ -در اقرب الموارد هر دو ضط آمده است. 


منهر. 
رجوع به انهدان شود. 
منهر. [ع ذ] (ع [) جای آب‌کند جوی. | جوی 
خرد در قلعه که از ان أب در قلعه روان گردد. 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد), 
منهو. [م «] (ع ص) رانند؛ آب و خون و جز 
آن. ||فراخ‌کنندة چوی. (آنندراج). آنکه پهن 
وفراخ مكند. (ناظم الاطباء). |ازخم 
فراخ‌زنده. (آنندراج). آنکه زخم عمق و 
عریض وارد می‌آورد. (ناظم الاطباء). 
||آهته‌دونده. (آنندراج). اسبی که آهسته 
می‌دود. (ناظم الاطباء). |ازن فربه. ||چاه كن 
که تا به آب رسد. (آنندراج). آنکه چاه می‌کند 
تابه آب رسد. | آنکه کاری را در روز می‌کند. 
| آنکه به نیکویی نمی‌رسد. ||رگی که به شدت 
خون می‌افشاند و ببازنمی‌ایستد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به [نهار شود. 
مفهر ج. [م در ](ع ص) مست‌شده از بوزه یا 
شراب. (ناظم الاطباء). مست‌شونده از بگنی و 
جز ان. (آنندراج). رجوع به انهراج شود. 
منهرة. [م هر ] (ع |) جای خا کروبه انداختن. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
جایی که در ان خا کروبه می‌ریزند. (ناظم 
الاطباء). خا کدان. خا کروبه‌دان. چ» متاهر. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). انجا که خاک 
بیفکنند از در سرای. (مهذب‌السماء). 
مفهز. [م 2] (ع () جای ایستادن آبکش از 
پشت چاه نزدیک دهان ان که پیدا و نمایان 
باشد. (ستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
هنهزع. [م دز ] (ع ص) شکسته و کوفه 
شونده. (انتدراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی 
الارب). رجوع به انهزاع شود. 
هنهزم. (م هز] (ع ص) از مان جنگ 
گریزنده و لشکر شکست‌خورده. (غسیاث) 
(آنندراج). شکت‌خورده و شکسته‌شده و 
لشکر شکست خنورده و مسغلوب‌شده و 
فرارکرده. (از ناظم الاطباء). شکست‌خورده. 
به هزیمت‌شده. گریخته. شکته (در جنگ). 
شکته (سپاه). (یادداشت مرحوم دهخدا): 
طالب و صابر و بر سر دل خویش امین 
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم. 
ابوحنیفه (از تاریخ بیهفی چ ادیپ ص ۳۸۹). 
مال شد در جهان چو منهزمی 
تابر او یافت جود تو ظفری. مسعودسعد. 
وآنکه در آن دشت روی مهزمان دید 
دیده‌اش مأخوذ علت یرقان است. 
معودبعد. 


اقوال پسندیده مدروس گشته... و حق منهزم. ۱ 


( کلیله و دمته). او را متزعج و نسنهزم از آن 
۱ تهران ص ۳۰۱). 


¬ منهزم مساختن؛ منهزم کسردن. (ناظم 
الاطاء). شکست دادن. 

- منهزم شدن؛ شکست خوردن و فرار کردن 
و مغلوب شدن. (ناظم الاطباء). کیت 
خوردن. (زمخشری): 

هر شاء کو ز لشکر تو منهزم شود 

بته ره هزیمتش از کوهسار باد. 

مسعودسعد. 

هر دو فرقه از هم متفرق و منهزم شدند. 
(ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ تهران ص ۲۳۳). 
شد منهزم از کمال عزت 

آن راکه جلال حیرت آمد. حافظ. 
منهزم کردن؛ شکست دادن و غالب آمدن پر 
دشمن. (ناظم الاطباء). 

- منهزم گردیدن؛ منهزم شدن. منهزم گشتن: 
قوف خرد منهزم گردد و بگریزد. (تاریخ ببهقی 
چ ادیب ص .)٩۷‏ 

||اعصای شکافه و کفته‌شونده چندانکه آواز 
برآید از وی. (آتدراج). عصایی که با صدا 
شکسته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به انهزام 
شود. || چیزی که در آن از خلانیدن انگشت 
مفا ک‌باشد. (ناظم الاطباء). 
منهزماً. [ ْز من (ع ق) در حالت فرار و 
شکت‌خوردگی و بسه طور پریشانی و 
پرا کندگی.(ناظم الاطاما: رجوع به مدخل 
قبل معنی اول شود. 
منهس. (م د (ع !) جای که از آن چیزی 
ضورند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد!. |/اسد. (اقرب 
الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. 
منهس. (۶ ۸](ع) ضیر بیشه. ان_اظم 
الاطیاء). اسد. (اقرب الموارد). 
منهشم. [مْ هش ] (ع ص) شکسته‌شونده. 
(آنندراج). شکته‌شده. (ناظم الاطباء). 
|إشتر خوار وسست. (آنندراج). شتر خوار و 
ست گردیده. رجوع به انهشام شود. |زگیاه 
پژمرده. (ناظم الاطباء) 
منهصر. (م دص ] (ع ص) شکسته و کوفته 
شونده. (آنتدراج). شکته گردیده. (از منتهی 
الارب). || پیچيده‌شده. (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجسوع به 
انهصار شود. |ازده‌شده. ||پایمال‌شده. 
|| کشیده‌شده. || خمیده گشته.(تاظم الاطباء). 
منهض,. [م هض‌ض] (ع ص) شکسته و 
کوفته شونده. (انندراج). شکستهشده و 
کوفته‌شده.(ناظم الاطباء) (از متهی الارب). 
مخهضیم. [م ض] (ع ص) گواره‌شونده. 


۰ (آن ندراج). زودگوار. (از صنتهی الارب). 


گواریده, (یادداشت مرحوم ده‌خدا). طعام 
هضم‌شده و به‌تحلیل‌رفته و طعام گواراشده. 
(ناظم الاطباء): اول غذا تا منتهضم نگردد, 
دیگر زن حامله تا حمل ننهد. (سندبادنامه 


منهل. ۲۱۷۱۳ 


ص ۶۲). ||شکوفة خرما چدده در غلاف. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
منهفت. [م هف ] (ع ص) پست‌شونده و 
کم‌گردنده. (آنندراج). پست‌شده و کم‌گردیده. 
(ناظم الاطیاء). 
منهشکت. [م ه ف ] (ع ص) مرد مضطرب و 
پسریشان‌خاطر فروهشته و ست‌رفتار. 
(متهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
م ضطرب وسست در رفتار. (از 
مسحیط الم حیط). ||بسیارخطا و نیک 
درهم‌کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از محیط المحیط). 
منهقح. [مٌ هقٍ] (ع ص) رنه و 
باریک‌شکم. (انتدراج). گرسنه و باریک‌شکم 
از گرستگی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
رجوع به انهقاع شود. 
منهکت. (م <کک] (ع ص) پیوندهای 
گشاده‌شونده وقت ولادت. (آنندراج). 
پیوندهای زن که در هنگام ولادت گشاده شده 
باشد. (ناظم الاطباء). ||شتر بر زمین چبنده 
وقت فروخفتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
است‌شونده. (آنندراج). ست‌شده از 
شراپ. (ناظم الاطباء). رجوع به آنھکا ک 
شود. 
هنهکة. [مْ «کَ] (ع ص) زن که ولادت بر 
وی دشوار شده باشد. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از محیط السحیط). زنی که 
زائیدن بر وی دشوار شده باشد. (ناظم 
الاطباء). 
منهل. [م 1 (ع مص) رجوع به نهل شود. 
منهل. (2 ه] (ع !) آب‌خور و نسخست 
آبخوردن ! و جای آب خوردن. یقال: منهل 
بنی‌قلان؛ ای مشربهم و موضع نهلهم. (منتهی 
الارب). ابش خور و جائی که در ان اب 
خورند و گویند چشمه‌ای آب که شتران را از 
چرا گاهها بدانجا بازگردانند. ج مَناهل. (از 
اقرب الموارد). جای اپ خوردن. (دهار). 
آبشخور. ج. مناهل. (مهذب‌الأسماء). چشمه 
در چرا گاء و صحرا که مردم و بهائم از آن آب 
توشند و این ماخوذ از نهل است که به معنی 
یراب شدن باشد. (غیاث) (آنندراج). 
مشرب. مشرع. آبخور. آبشخور. شريعة. ورد. 
مورد. (یادداشت مرحوم ده خدا), ابخور و 
چشمه‌ای در چرا گاه که شتران از آن آب 
می‌خورند, و هر جایی که در آن آبخور باشد. 
ج. مناهل. (ناظم الاطباء): 
راغها را کمال نعمت حق 
بسته در سبزه دامن منهل. ابوالفرج رونی. 
شیر با اهو از یک منهل أب میخورد و کک با 
شاهین در یک مرقد خواب می‌کند. 


۱-کذاء و ظاهرآ: «نخست آبخوردنگاه». 


۴ منهل. 
(عقدالعلی). از متبع عدل و متهل فضل او زلال 


نوال چشند. (ستدبادنامه ص ۶). 
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ 
قبض و شادی نز مریدان پل ز شیخ. مولوی. 
||منزل يا متزل دشت. (منتهی الارب). متزل و 
جایی در بیایان که دارای آب باشد و سافرین 
در آن منزل میکنند. (ناظم الاطباء). به مناژل 
دشت‌ها و بیابانهایی اطلاق می‌گردد که بر 
کنار راه مسافران قرار دارد و در آنها اب 
یافت ميشود. (از اقرب المواردا. .. 
(آنندراج). گور و قبر. (ناظم الاطباء). |((ص) 
مرد پینهایت در سخاوت. (منتهی الارب) 
(آنندراج). رجوع به منهال شود. 
منهل. (م ه] (ع ص) خسداوند شتران 
نخستاب‌خورده. || خشما ک. (انندراج). 
آنکه خشمنا ک‌میگردد و خشم میکند. ||آنکه 
می‌آشامد. ||آنکه ‏ سیراپ میکد. 
(ناظم الاطیاء). 
منهل. [م هلل] (ع ص) باران سخت‌ریزان. 
(آنندراج). باران سخت‌ریخته‌شده. || اشک 
روانگشته. (ناظم الاطباء). 
منهلا کت. [م «] (ص) فتیر و درویش. 
(لسان‌السجم شعوری ج ۲ ورق ۳۷۱ الف): 
در جهان هر که منهلا ک‌شود 
از سوال و حاب پا ک‌شود. 
(از شعوری بدون ذ کر نام شاعر). 
منهلت. "مد لٍ ] (ع ص) دورشونده. 
(آن ندراج). دورشده. (ناظم الاطباء). 
||فراموش‌کننده. (آنتدرا اج). فراسوش‌کرده. 
(ناظم الاطیاء). || غفلت‌رونده. (آنندراج). 
برغقلت‌رفته. (ناظم الاطباء). 
منهلکت. [مْ دل] (ع ص) درهلا ک‌اندازنده. 
(غیات). انکه خود را در مخاطره و هلاک 
می‌اندازد. (ناظم الاطیاء). 
منهلة. (۸ 2] (ع ص) ارض منهلة؛ زمین 
یک‌آب‌داده. (مهذب‌الأسماء). جع به مهل 
3 و تال شود. 
(آنندرا اج). گداخته‌شده TT‏ 
(ناظم اا ا (پیه و تگرگ و برف و 
جز آن). آب‌شده. (از یادداشت مرحوم 
دهبخدا). | پیرشونده. (آنندراج). پیرشده. 
(ناظم الاطباء).. 
منهمر. () همال ص) آب ریسزان. 
(آنسندراج). آب و یا اشک روان‌گردیده و 
ريخته‌شده. (ناظم الاطباء): ففتحنا انواب 
النماء يما منهمر. (قرآن آن ۱۱/۵۴). 
کرده‌به ماء منهمر ویران غدیر منفمر " 
ی و ن چنان کردن عمل. 
لامعی. 
: :ملک طالدین از آنجا بازگشت و چون 


شتران را 


سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب 
می‌پیوست. 
شکته و ویران شده. ی الاطباء). شکته 
و ویران شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بنای 
ویران‌شده. (از اقرب الموارد). |اشاخه و برگ 
فروريخته. (تاظم الاطباء). فروافتاده چون 
برگ از درخت. (یادد‌اشت شت مرحوم دهخدا). 
درخت برگ فروريخته. (از اقرب الموارد). 

منهمر. [م ھم 2 ص) فشر دەشده. (ناظم 
الاطباء). فشرده و فشرده‌شده. (بادداشت 





مرحوم دهخدا), 

منهمس. [م «م] (ع ص) کار پسوشیده. 
(منتهی"الارب). نهفته و پنهان شده. (ناظم 
الاطباء). مستور. پوشیده: امر منهمس؛ کاری 
نهانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

سهمکت. [م EE f‏ در کاری 
و سبالفه کننده در آان. (غیاث) (آنندراج). 
ستبهنده و کوشش‌کند.. (ناظم الاطباء). 
فرورفته در کاری. ستبهنده در آمری. پیوسته 
با رغبت و حرص و مجد و صاحب لجاج در 
امری. (از یادداشت مرحوم دهخدا). 

منهمل. (م 22] (ع ص) اشک جاری از 
چشم. . (آنتدراج). اشک روان‌شده از چشم. 
(ناظم الاطباء), 

منهمة. مهم (ع () جای درودگری و جای 
تراشیدن از چوب. (منتهی الارب) (انندراج). 
دکان درودگری و نجاری. (ناظم الاطباء). 
جای درودگری. (از اقرب الموارد). 

منهواب. (2](ع ص) خواستة شتاب. (منتهی 
الارپ) (اندراج). مطلوب معجل. (از اقرب 
الموارد). ||تاراج‌شده و به غارت برده‌شده. 
(ناظم الاطباء). مال شارتی. غارت‌شد». 
تاراج‌شده. بفارتیده. (یبادداشت مرحوم 
دهخدا). 

منهوج. (2] (ع ص) تابه گس رفته, 
(بحرالجواغر). 

منهوس. ]٤[‏ (ع ص) مرد کے‌گوشت. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
5 منهوس‌القدمین؛ کم‌گوشت ت کف پای: و منه 
ف صفته (ص): کان منهوس‌الکعبتین و یزوی 
منهوس‌القدمین: (منتهی الارب) (از آندراج). 
مردی که پاهای وی کم‌گزشت ت باشد. (ناظم 


:الاطاء) (از آقرب الموارد).' E‏ به ِ ۱ 


و ۴ 
(منتهی آلاری) ار رجل ملهو ش؛ فر د 


مشقت‌کشیده: (ناظم.الاطباء). مرد زنبح‌دیده 


.لاغر. يقال رجل:منهوش. کم‌گوشبت از ردان. : 
(از اقرب الموارد). اارجل سنهزش‌القدنین؛ ۱ 
. مزد .کم‌گوشنت مت‌پای. (منتهی الارب) (آنندراج) 


(ناظم الاطیاء) (از اقرب الفواره). . زجوع 7 


منهی. 
مدخل قبل شود. 
منهوکت. (۶)(ع ص) بیمار گران لاغر و 
نسزار. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). بیمار گران و لاغر و نزار. (ناظم 
الاطباء). ||(اصطلاح عروض) از رجز آنچه 
دو ثلث رفته و یک ثلث باقیمانده باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). المنهوک من‌الرجز؛ 
انچه از رجز که دو ثلث آن رفته و یک ثلث 
باقی مانده باشد. (ناظم الاطباء). در اضعار 
عرب روا باشد که چهار دانگ از اجزای 
بحری کم کنند چنانکه از رجز و منسرح که در 
اصل دائرهُ عرب مسدس‌اند و باشد که بر دو 
جزو از هر یک شعر گویند و آن را منهوک 
خوانند به سبب ثلث اجزاء و ضعف آن و در 
لفغت عرب گویند: نهکته الحمی؛ یعنی تب او را 
ضعیف و نزار کرد. (از المعجم فى معایر 
اشمارالمجم ص ۴۹). 
منهوکت. (م هو ] (ع ص) بی‌با کانه‌به چیزی 
درافتنده و سرگردان. (آنتدراج). سرگشته‌شده 
و بی‌با کانه در چیزی درافتاده. (ناظم الاطباء). 
منهوم. ۰ ](ع ص) حنریص و گرسنه. 
(غسیاث) (آنندراج). . حریص و آزمند بر 
خورا کو پول یا دانش.(ناظم الاطباء). آنکه 
سیر نشود از طعام. (مهذب‌الاسماء). آنکه 
شکمش پر شده باشد و سیر نشود. (دهار), 
آزمند بر طعام و حریص. يقال هو مهوم بکذا؛ 
ای مولع به. مته‌الحدیت: منهومان لایشیعان. 
متهوم بالمال و منهوم بالعلم. (منهن: الارب). 
سیرتاشونده. آنکه سیر نشود. حریص. آزمند. 
(یادداشت اشت مرحوم دهخدا). آنکه شکمش سیر 
و چش مش گرسنه باشد. (زم‌خشری) 
(یادداشت مرحوم دهخدا). آزند و حریص به 
چیزی. یقال: هو منهوم بالمال و منهوم بالعلم؛ 
یعنی مولع به مال و علم که سیر نشود. و قیل: 
المنهومالرغیب؛ آنکه شکمش پر شود ولی 
میل او پایان نپذیرد. (از اقرب الموارد). 
منهوی. (م د] 8 ص) افتاده. از بالا به 
زیرافتاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منهی. [۶](ع ص) خبزدهنده. (غیات) 
(آنندراج). کاراً گاه. (صحاخ الفرس). مشرف. 
خبررسان. مبلغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
منهیان جمع منهی. خبردهندگان. (غیاث) 
(انندراج). انکه خر ميدهد. اعلام‌کننده و 
خبردهنده و آگاه کننده. ج. منهیان. (ناظم 
الاطباء): بعد از وصول اینلچیان و اخبار 
منهیان موا کب میمون... (رشیدی). و مبهیان 
همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت. 
(تساریخ بنیهقی چ ادیب ص‌۵۳۸). منهیان 
پوشنیده که پر لشکر بو بودند ند این خر به امير 


I, 


۳ ۱-در آنذراج یت کلب ضورت «سهلا 
فط شده و غلط است. . ً 


منهی. 
رسانیدند. (تاريخ بیهقی ايضاً ص .)۵٩۱‏ 
منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده 
بود. (تاریخ بهقی ایضاً ص ۵۳۷). منهیان و 
جاسوسان برای اين کارها باشد. (تاریخ 
بسهقی ایسضاً ص ۳۶۶). آن نسیکوتر که 
جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و 
تفحص حال دشمن به جای آریم. ( کلیله چ 
مینوی ص ۱۹۳). 
سوی جاهش سهم غیب تزتاز 
چون خرد منهی و کاراً گاه‌یاد. 
دل که شد محرم خزانۂ راز 
چه کند ننگ منهی و غماز. 
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف 
زو حکمت تازنده و او منهی اسپاب. 
خاقانی. 
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش 
قاضی لشکر مفان حد جفای تو زند. 
خاقانی. 
خرم او که منهی عالم بالاست از مفبات و 
مکنونات قدر خر مدهد. (سندبادنامه 


سنائی. 


ص ۱۲). دروقت منهی فرمان داد که تا خانه و 


سکن و آشیانه و وطن آن حور جوزانظر 
حورامخیر ک‌جاست و کدخدای او کیست. 
(سندبادنامه). 

چون ز بهرام گور با پدرش 

یازگفتند منهیان خبرش. نظامی. 
متهیان را یکان‌یکان بدرست 

یک‌به‌یک حال آن خرابی جست. نظامی. 
سنهیان از نزدیک دختر سلطان رسیدند. 


به گوش جان رهی منهتی تدا درداد 
ز حضرت احدی لاله الالّ. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۳۷۲). 
7 منهیان ربع مکون؛ کنایه از کوا کب است. 
(انسجمن ارا), کنایه از هفت کوکب است. 
(آنندراج). سبع سیاره. (فرهنگ رشیدی). 
کنایه از هفت کوکب ابت که زحل و نشتری 
و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. 
(برهان). منهیان هف طباق. (ناظم الاطباء)- 
<منهیان سبع طباق؛ سبعة بنیاره. (برهان). 
رجوع به منهیان ربع مسکون و ترکیب بعد 
شو د.. 


- منهان هفت‌طباق؛ زحل و مشتری و مریخ 


وشم وزهره و عطارد و قمر. (ناظم . 


الاطباء). رجوع به ترکییهای قبل شود,: 
هنهیی. [م هیی ] (ع ص) نهی‌کرده‌شده.و 


من عکردهشده: (غاث). نسهی‌کرد‌شدم و 


بازداد شتەشدە: ج مباهی, (ناظم الاطباء):. 


7 ھی عبه؛ + چیزی که از ا ۱ 


هر چیز نهي‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء) (از ‏ 
اقرب الموارد): دږ همه مبذاهب و ملل 


مسکرات ملھی عه و جام است: (تاریخ : 


غازان ص ۳۲۵). 

|[پد و زبون. (غیاث). 
منهیی. [م هی ] (ع ص) آنکه نهی میکند و 
بازمیدارد. || آنکه خبر میدهد و گاه یازد. 


(ناظم الاطیاء). 
مفهیی. [2] ((خ) مبر... از اهل زواره تابع 
اردستان و شا گردحاتم کاشی است. شاعری 


است بسیار بلندپرواز و بی‌حیا و گویا از 
اسادش فقط این اوصاف بد را توانسته است 
بیاموزد و شعرش چنین است: 

آتش‌فروز دل نگه سحرساز تتت 

جان رخنه‌رخته از مژه‌های دراز تت 

منهی به هرزه چند شکایت کنی ز یار 

این سرکشی تمام ز عرض نیاز تست 

ترسم | گر جزا طلبند از شهید تو 

از لذتی که با دم شمشیر 
و نیز: 

درد دلم از آن به مداوا تمیرسد 

کاینجاکسی به درد کسی وانمیرسد. 

(از مجمع‌الخواص ص ۸۶-۸۵). 

منهیات. [م هی یا] (ع ص, ) افعال بد که 
کردن انها در شرع منع شده. (انندراج) 
(غیاث). چیزهای نهی‌کر ده‌شده و خلاف شرع 
و ناروا. (ناظم الاطباء). 
منهیة. [م ھی ی ] (ع ص) مونث منهی. ج. 
مناهی. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل يعد 
شود. 
منهیه. [م هی ی / ي ] (از ع. ص) چیزهای 
نهی کرده شده و منع کرده شده. (ناظم 
الاطباء). نهية. تانیث منهی. (یادداشت مرحوم 


باز دت. 


دهخدا). 
هنیی. نی ] (ع مص) تقدیر کردن. (تاج 
المصادر بیهقی) (المصادر زوزتی) (ترجمان 
جرجانی): مناه الله منیاً؛ تقدیر کرد أو وا 
(منتهی. الارب) (از اقرب الموارد). یقال: منی 
اللہ لک الخیر و ماتدری ما یمنی لک الصاني. 
(اقرب الموارد): منی.ائّه الشیء؛ تقدیر کرد آن 
چیز را خدای. (ناظم الاطباء). || توفیق‌داده 
شدن (مجهولاًا. (از متهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آزمودن. (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهى 
الارب) (از ناظم الاطباء). |امسنی یکذا 
(مجهو لد آزموده شدن به چیزی. (از منتهي 


الارب) (از تاظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد . 


شود. انی انداختن. (منتهی الارپا: بیرون 
آمدن.متی. (تاج المصادر .بهقی) (المصادز 


:زوزنی چ تقی بینشل.ص ۱۹۸). منی بیرون 


آوردن. (ترجمان"ععلامٌ جرجانی ص :)٩۶‏ ۱ 


منى الرخل. صنی انداخجت آن مبرد. (ناظم 
:الاطباء) (از ذيل اقرب الموارد). 
.| هنیی. ۰( نا] (ع اج منية. آززوها. (از منتهی 


آلازب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب النو ر 


منی. ۲۱۷۱۵ 


خواب دیدم خواجه معطی‌المنی 
واحد کالالف از امر خدا. 
مولوی, 
رجوع به مه و مي شود. 
منیی. ۰ دک (ع مص) منیت به مسا آزموده 
شدم به چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء). 
هفیی. متا ] (ع ) مرگ. (آنندراج) (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
||تتقدیر خدای تعالى. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). |اندازه. (آنندراج) (متتهى الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||آهنگ. 
(آنندراج) (منتهی الارب). قصد و آهنگ. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[داری منی 
دار فلان؛ یعنی خانة من قبل و محاذی خانهٌ 
قلان است. (ناظم الاطباء). 
منیی. [م نا) (ع ) آب مرد و زن. (مستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد 
شود. 
هفیی. [ /2 نی ] ! (ع () در عربی به معنی 
آب پشت. (غیاث) (آنندراج). آب مرد و زن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج مُن. (ناظم 
الاطاء). هرد ورن و قیل هو فمیل به 
معنی مفعول من ا فی الرحم؛ ای 
قذفها فیه. ج. سب . (از ذیل اقرب الموارد). 
اب سفید و غلیظ جهنده‌ای میباشد که اولاد از 
آن تکوین یابد و پس از دفع آن شهوت زائل 
گرددو ذ کر بینند و منی زن زرد باشد. (از 
کشاف ص ۱۳۵۷ از فرهنگ علوم سجادی). 
ترشح خارجی اندام تناسلی نر در جانوران که 
به صورت ماده نمه‌مایع و چېا ک‌مایل به 
سفیدی که دارای بویی مخصوص ات ودر 
مواقم تحریکات شدید جنی حیوانات نرء از 
غده‌های جنسی (بیضه‌ها) و دیگر غده‌های 
وابته به اندام تتاسلی نر خارج ميشود. غير 
از ترشحات غدد پروستات ‏ و دد کنو ؟ 
ترشحات مخاط مجاری ناقل منی در ترکیب 
منی دخالت دارند. خروج منى به واسطهً 
مقاربت یا احتلام (رژیاهای جنسی) يا 
استماء انجام میشود. در هتگام تحریکات 
شدید شهوی منی از راه مجرای ادرار از نوک 
حشفة آلت به خارخ میجهد و خسروج آن 
عملی غیرارادی و انعکاسی است و مرکز 
انعکاس آن در نخاع کمری است. دردمننن 


9 < فیط اول از مستهی الارب و غیت و 

آنندراج و تاظم الاطباء است» و در ذییل اقرب 

الموارد و ناظم الاطباه ضبط دوم یز آمذه انشت. 
۲-یضم فسکون. 

(فرانوی) ۳۲۵5/۵/6 - 3 

4.- Cowper. 


۶ منی. 


سلولهای جنی نر یعنی اسپرماتوزوئیدها ! 
وجود دارند و همین اسپرماتوزوئیدها تخمک 
(سلول جتی ماده) را بارور می‌کنتد و د 

نتیجه تخم و جنین بوجود می‌آید. (از فرهنگ 


فارسی معین): 

از منی بودی, منی ؟ را وا گذار 

ای ایاز آن پوستین را یاد آر. مولوی. 
نه در ابتدا بودی اب منی؟ 

ا گرمردی از سر به در کن زنی. سعدی. 


ای قطرۂ منی سر بیچارگی بنه 
کابلیس را غرور منی " خا کسارکرد. سعدی. 
هفيی. [م] (حامص) در فارسی تکبر و 
خودیینی. مرکب از «من» و «یاء» مصدری. 
(غیات) (آنندراج). تکبر و غرور و فخریه و 
لاف‌زنی و خودپرستی و خودبینی و ستایش 
از خسود. انساظم الاطبام)؛ عجب. تکبر, 
استکبار. برترمنشی. بزرگ‌منشی. کبر و 


غرور. (از یادداشت مرحوم دهخدا)؛ 

مان کیان دشمنی افکتی 

وزآن خویشتن در منی افکتی. ‏ . فردوسی. 
منی چون بپیوست يا کردگار 

شکست اندرآورد و برگخت کار. فردوسی. 


او را سزد بزرگی و هم او راارسد شرف 
او را رسد منی و هم او را رسد فخار. 


فرخی. 
ز نااستواران مجو ایمنی 
چویابی بزرگی میاور منی. اسدی. 
حجت تو متی راز سر خویش به در کن 
بنگر به عقابی که منی کرد چه‌ها خاست. 

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۴۹۹). 

بعد از آن متی و تکبر و فضول در دماغ سرور 
متکبران اببلیس... با خود گفت.. 
(قصص‌الانبياء من ۱۸): 
منتهای بدی منی داند 
برتری در فروتنی داند. ستائی. 
دوستیی کان ز توبی و منی است 
تسبت آن دوستی از دشمنی است. نظامی. 
لاف منی بود و توئی برنتافت 
ملک یکی بود و دوئی برنتافت. نظامی 
اینجا منی و توئی نباشد 
در 2 ما دوئی نباشد. نظامی. 
از منی بودی متی را وا گذار 
ای ایاز ان پوستین را یاد آر. شوى 
کی رسد همچون توبی راکز منی 
امتحان همچو من یاری کنی. مولوی. 
من عدوم چاره نبود کز منی 
کژروم پا تو نمایم دشمنی. مولوی, 
ندانست در بارگاه غنی 
که‌بیچارگی به ز کبر و غنی. . سعدی 
کسی در آینه‌رویی بدین صفت بیند 
کندهر آینه جور و جفا و کبر و منی. 

سعدی, 


مر او رارسد کیریا و منی 
که‌ملکش قدیم است و ذاتش غنی. سعدی. 
چه گویم و گر هرچه گویم منی است 
منی چیست ای یار اهریمی است. 

نزاری قهستانی (دستورنامه ص ۷۳). 
شوکت و صولت مائی و سنی به حیئیتی 
می‌راند که در بوق ترکی نمی‌گنجید. (ترجمۀ 
محاسن اصقهان ص ۱۰۹). 
در بحر مائی و منی آفتاده‌ام بیار 
می تا خلاص بخشمم از مائی و منی. حافظ. 
¬ منی آوردن:ٍ عجب و خودپسندی نمودن* 
روانم تباید که ارد منی 
بد اندیشد و کیش آهرمنی. . . فردوسی 
چون از ملک چهارصد و اند سال بگذشت 
دیو بدو راه یبافت و دنا در دل او شیرین 
گردانید.. سنی در خویشتن آورد و 
بزرگ‌منشی وبیدادگری پیثه کرد. 
(نوروزنامه). 
- منی داشتن؛ خودخواهی و خودپندی 
داعتن؛ 
عقل تا با خود متی دارد عقالش دان نه عقل 
چون منی زو دور گشت آنگه دوا خوانش نه دا. 

ستائی: 

منی‌فش؛ این ترکیب در فهرست ولف 
متکبر و مفرور معتی شده و شمار: شاهد آن 
از شاهتامه مورد نظر ولف قسمت ۴۳ بیت 
۲ است که با مطابقه با شاهنام چ بروخیم 
و مکو شاهد اول همین ترکیب انت 
به رزمی که کردی چنین کش مشو 
هنرمند بودی منی‌فش مغو . 
(شاهنامه چ بروخیم ج٩‏ ص ۲۷۰۴ چ مکو 
ج ۹ ص۳۸). 
ز دست یکی بدکتش بنده‌ای 
پلید و منی‌فش پرستنده‌ای ۶ 

فردوسی (یادداشت مزحوم دهخدا). 
¬ می کردن؛ عجب و خودستائی کردن. 
خودپندی کردن. منیت: 
بجایی که موسیل بود ارمنی 


که‌کردی میان بزرگان منی. ۰ فردوسی. 

شندند گردان آهرمنی 

که‌سالار ناپا ک‌کرد آن‌منی. ۰۰ فردوشی. 

منی کرد آن شاه یزدان‌کناس 

ز یزدان پیچید و شد ناسپاس فردوسی. 

هرگز منی نکرد و رعونت» ز بهر آنک 

رسواکند رعونت و رسواکند منی. ` 
منوچهزی. 

بار منی کرد و ز تقدیر نترسید 


بنگر که از این چرخ جفاپیشه چه بزخاست. 
ناصرخسرو (دیوان چ تفوی ض ۴۹۹). 
بدانکه زن پری عجب و منی کرد وگفت 


و نصرت خدای عزوجل داد. (اتکدرنانه: 


منی. 
هر که در این راه منی میکند 
بر من و تو را‌زنی میکند. نظامی. 
منی نمودن؛ ضودستائی نمودن. 
خودخواهی کردن. تکبر نمودن: اسکندر و 
رابت چون انکر کر دت اوی تمر دار ای 
عز و جل به ایشان بازنمود که قدرت خدای 
راست. (اسکندرنامه ده ميد یز 
منی. بزاری اوور و ال 
که محل قربانی است". (غیاث) (آنندراج). 
دهی است به مکه که قربان در آنجای کنند. 
(منتهی الارب). موضعی است به مکه. (اثرب 
الموارد). نام جایی است: در وادی که حجاج 
در آن فرودآینذ و در آن رمی جمره کل (از 
معجم البلدان)؛ دهم روزی از ذی‌الحجه عید 
ان که حاجیان به نی قربان کنشد. 
(التفهيم ص ۲۵۳), سنگ زجم را که به منی 
اندازند از آنجا برگیرند و رسم چنان است که 
آن شب یعنی عید آنجا باشند و بامداد نماز 
کنند و چون آفتاب طلوع کند به منی روند و 
حاج انجا قربان کند و مسجدی بزرگ است 
که آن مسجد را خیف گویند و آن روز خطبه و 
نماز عید کردن به منی رسم یت و مصطفی 
(ص) نفرموده است. روز دهم به منی باشند و 
سنگ بیندازند. (سفرنامة تاصرخرو)۔ 
مرکب غزو وراکوه منی زیبد زین 
پردۀ خان خطا زین ورا زیبد یون. مخلدی. 
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام 
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی. 
ادیپ صابر. 
بامدادان نفس حیوان کرد قربان در منی 
لک قربان خواص از نفس انان دیده‌اند. 
خاقانی. 
با سیاهی سنگ کعبه هم برابر در شرف 
سرخی رنگ ملی کز خون حیوان دیده‌اند. 
خاقانی. 
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید : 
که‌هم از کبهپرستان خدائید همه. ‏ خاقانی. 


1 Spermaltozoîde (فرانری)‎ 

۲-رجوع به مدخل بعد شود. 

۳-رجوع به مدخل قبل شرد. 

۰-رجوع به مدخل قبل شود.: 
۵- -در چ بروخیم ج٩‏ ص۷۲۸ ۲: «مش فشء E‏ 
درج مکو ج۹ من ۷۳ «پلیدی منی‌فش»؛ "و دز 
چ دبیرسیاقی ج ۵ ص ۲۳۶۵:«پلید آرمنی فشن.- ۰ 
۶-این بیت و شاهد قبلی را مرحرم دهخدا در 
فیشی نقل کرده‌اند و بی آَبکه «مبنی‌فش؟ را معنی 


. کند یادداشت کرده‌اند: «نصحیح قپاسی من 


رجوع به من فش شود. 
¥- -بدین معنی در غیاث و آنندرا- اج به کر میم 
کون نو وباق حول اناا م فا 


شده است.. 


منی. 
ور به متی خورد زمین خون حلال جانوران 
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری. 
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۳۳۶). 
رجوع به منا و معجم البلدان و نیز رجوع به 
ذیل حج شود. 
مفی. می / ۸ نی‌ی ]۲ (ع () ج عنی. (ناظم 
الاطباء) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مسنی 
(آب مرد و زن) شود. 
منی. م /) نسیی ] (ع !اج منا. (ناظم 
الاطباء). رجوع به منا(پیمانه) شود. 
منیاز. ام1 (ع ) کارد. قمه. (از دزی ج٣‏ 
ص ۶۲۰. 
مات [] (فرانسوی, !)۲ یا شبدر آبی از 
تر؛ ژانسیاتاس» که قسمت قابل مصرف آن 
فقط برگ آن میباشد. ( کارآموزی داروساژی 

جیدی ص ۱۹۳). 
مفی اه از. (ع آ] (نف مرکب) اندازند؛ منی 
که آب مرد و زن باشد. |[دوراندازنده کبر و 
خودپسندی. روی‌برگرداننده از خودخواهی 
و عجب؛ 

منی‌انداز " باش چون مردان 

گرنه‌ای زن» منی‌پذیر مباش. سنائی. 
منیئك. [ ۶] (ع () پوست ترنهاده به جهت 
دباغت. || جای دباغت. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
منیب. [] (ع !) باران جود وکو بهاری. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). 
باران سودمند فراوان و نیکو بهاری. (ناظم 
الاطباء). |[(ص) بازگردنده به سوی حق و 
توبه کنده. (آتدراج)؛ بازگشت‌کننده به سوی 
خدا. (ناظم الاطباء). آنکه بهر چیزی باخدای 
گردد.(یادداشت مرحوم دهخدا): فلما ذهب 
عن ابراهیم الروع و جاء‌ته الیشری یجادلا فى 
قوم لوط ان ابراهیم لحلیم اوا منیب. (قرآن 
۱ و ۷۴. ||آنکه وکیل معین میکند. 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

منبي بذ بر. (م ‏ ] (نف مرکب) گیرند؛ منی 
که آب مرد و زن باشد. به خود گیرند؛ آب 
مرد. || خواهنده و قبول‌کنند؛ عجب و 
خودخواهی. پذیرای رعنایی و خودخواهی: 
منی‌انداز باش چون مردان. 

گرنه‌ای زن منی‌پذیر ؟ مباش. ‏ سائی, 
منیت. 2 ى0 ) منية. آرزو و مقصود. 
(غیاث) (آتندراج): در ترجية اين امنيت و 
تعلل به ادرا ک این منیت روزگاری 
میگذاشتم. (سندبادنامه ص ۲۰ 

چون حمار است آنکه نافش منت است 
صحبت او عن رهبانیت است. مولوی. 
رجوع به مني شود. : 
میت [م نی ی ] (ع لا منية. موت و مرگ. 
(غیاث) (آتندراج): مرب زندگانی به خاک 
میت مکدر گت. (جهانگتای چویینی). 


رجوع به ميه شود. 

منیت. ام نی ی ] (سص جعلی, امص) از 
«صن» + دایت»: پسوند مصدر هی ۵ 
خودخواهی و خودپندی و تکبر و نخوت؛ 
منی از میان بردار تا منیت من به تو باشد. 
(تذکرهالاولیاء). ارادت سا کن نشود مگر به 
دوری از منیت و منیت کسی را بود که گام 

منیچه. مج / ج ] (إخ) تلفظ عامیانة منیژه. 
رجوع به منیژه شود. 

منیج. ]1۶ 2 ص) دهنده و عطا کننده. (ناظم 
الاطباء) (از اشتینگاس) (از فرهنگ 
جانون). ` 

منیح. (ع] (ع ص, !) تیر قمار که نصیب 
ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء). تير 
هشتم قمار. (مهذب‌الاسماء) تير بدون 
نصیب. (از اقرب الموارد). ||تیری که به تيمن 
عاریت گيرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|اتر قمار که آن را یک حصه باشد. (سنتهی 

هنیحة. مج ](ع ص) ستور که پشم و شیر و 
بچه‌اش انعام کنند. (منتهی الارب). گوسپند و 
بچة ان مال وی باشد و خود آن ستور مال 
صاحش بود. جه منافح. (ناظم الاطباء). اختر 
که بدهند تا از شیر و پشم وی منفعت گیرند. 
(مهذب‌ال*سماء) (از اقرب الموارد). ||(() عطا 
و دهش. (ناظم الاطپاء). عطا. دهش. صنحه. 
ج, منائح. (یادداشت مرحوم دهخدا). 

مفیخ. [] (ع !) شیر بيشه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباع). 

منیخ. م( (اخ) دهی از دهتان بهمن‌شیر 
بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است و 

۰ تن کته دارد .سا کنین از طايفةً موطور 

هتد. از و جغرافیائی ارادج 
شوقن . شهرى انت و در آلمان غربی که 
مرکز باویر" است و بر کنار رود ایزار ٩‏ واقع 
شده و ۱۲۱۰۵۰۰ تن سکنه و کل‌ای بزرگی 
از قرن ۱۵ میلادی دارد. در این شهر آثاری از 
معماری قرنهای ۱۹-۷ و دانشگاه و موزءه 
عظیم و نیز مرکز تجسسات اتمی وجود دارد. 
این شهر یکی از مرا کز صنعتی و بازرگانی 
است و محصولات عمد؛ آن ماشین چاپ و 
مواد شیمیائی و الکتریکی و ابزار تولید 
صنعتی است. این شهر در سال ۱۵۸ 2 بنیان 
گذاشته شده و بدتها محل زندگی دوک‌ها و 
قرمانروایان پاویر بوده است. و بازیهای 
الپیک در سال ۱۹۷۲ م. در اين شهر برگزار 
شد. (از لاروض). 

منی‌دان. .1( ارک ماق دا در 


درون آن فايع منی ذخیر» می‌شود .گاهی به 


مثیر. ۲۱۷۱۷ 


صورت استطاله‌ای از حفره منی دیده میشود. 
(فرهنگ اصطلاحات علمی). 
منی دانه. من /ن ] (! مس رکب) بساختة 
جنی نر یا گامت "" تر که معمولاً پرتحرک 
است. هة این یاخته بزرگ است و حرکت 
آن به وسیلة تاژک دسی انجام ميشود. 
(فرهنگ اصطلاحات علمی). 
منیدر. (م 5] (خ) دهی است از دهستان کهنه 
که در بخش جنتای شهرستان سبزوار واقع 
است و ۵۱۳ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
مفیذف آ. [م نی ذِن] (ع[) مصفر منذ. رجوع به 
مد شود. 
منیر. م نی ی ](ع ص) جامة دوپوده. یقال: 
ثوب منیر؛ ای منسوج على نیرین. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) 


(آتدراج): 
تا درکشد اپری که ز بلغار درامد 
کرباس منیر به سر کوه دماوند. 

امیر معزی (دیوان ص ۱۸۰). 
- منیر رازی؛ نوعی پارچذ دوپوده از ری و 
لافس اريت فاتر راری وسل 
المسروزی. (غرر اخبار ملوک الفرس 
ص 4۷۱۰ 


||پوست گنده و سطبر. (آنندراج). پوست 
ستبر گنده. (ناظم الاطباء). جلد غلیظ. (از 
اقرب الموارد). 
متیر [م] (ع ص) روشن و روشن‌کننده. 
(انندراج). روشن و تابان و درخشان. (ناظم 
الاطباء). روشن. (مهذب‌الاسماء): ... و من 
التاس من یجادل فى الله بغر علم و لاهمدی و 
لا کاپ منیر. (قرآن 4)۲۰/۳۱. و ان یکذبوک 
فقد کذب‌الذین من قبلهم جاء‌تهم رسلهم 
بالبینات و بالزیر و بالکتاب السنیر. (قسرآن 
۵/۳۵ 
ماه مثیر صورت ماه درفش تست 
روز سپید سایة چتر بنفش تست. 
توروز قرخ آمد و نفز آمد و هژیر. 
با طالع سعادت و با کوکب منیر. ‏ منوچهری. 
به است قامت و دیدار أن بت کشمیر 
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر متیر 


عو د سعل ‏ 


۱ 


فرخی. 


۱ -ضبط اول از ذيل اقرب المرارد و ضبط 
دوم از تاظم الاطباء است. 

۰ - 2 
۳-به معتی قبل نیز ایهم دارد. ۱ 
۴-به معنی قبل نیز ایهام دارد._. 


۵-هماند «دوریت» و «دازاثيت». 


Munich. ° 7 - ۰:‏ - 6 
-.Bavière. 9 - ۰‏ 8 
..(فراننوی) Gamèle‏ - 10 
۱- نل: نقش درفش تست. 


۸ منیر. 

پسرازلف چو زنجیر تو دام دل ماست 
کهیرآويخته دام از طرف بدر منیر. سوزنی. 
پیشکار ضمیر و رای تواند 
جرم مهر مضیء و ماه منیر. 
بخوبی شد این یکی چو بدر منبر 
چو شمس آن بهروشندلیبینظ. نظامی. 


سوزنی. 


و گربر وی نشستن نا گزیراست 
نه کب زیباتر از بدر متیر است. ‏ نظامی. 
عروس خا کا گربدر میر است 
به دست باد کن امرش که پر است. نظامی. 


فته‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر مر 
قامت است آن یا قیامت عنیر است آن یا عبیر. 


سعدی. 
تو آفتاب منیر و دیگران انجم 
تو روح پا کی‌و ابنای روزگار اجسام. 
سعدی. 

ته خود اندر جهان نظیر تو ێت 
که‌قمر چون رخ مر توزت. سعدی. 
تن سپید و دل سیاهستش بگیر 
در عوض ده تن سیاه و دل منیر. 

مولوی (متنوی چ خاور ص ۲۶۷). 


|[از نظر فیزیکی, جسمی راگویند که منبع نور 
باشد یعنی به خودی خود قابل رویت باشد. 
هنیو. [م] (() فک '. خرس آبسی. خرس 
دریایی. خوک بحری. (از دزی ج۱ ص ۷). 
مغیر. [] (إخ) مولدش دارالسلطنة لاهور 
است و خلف‌الصدق ملا عبدالحمید ملتانی 
بود. اما در عین شباب سرپنچه اجل بازوی 
انیدش برتافت. متنویات: و نشرهای رنگسین 
وی مشهور است. از غزلیات اوست: 

پیش از کرشمة تو ستم در جهان نبود 

تأان نبود عربدة اسمان نبود 

آمد به خواب خویش و گرفتار خویش شد 
یا خویش هم ز فتنه گری‌مهربان نبود 

از موج گریه پرد؛ چشمم ز هم گنیخت 
گویی نصیب کشتی من یادبان نبود ` 

روزی که دل به زلف توام بود آشنا 

چون شانه جز حدیث شیم بر زڼان نبود. 

(مرآةالخیال ص ۱۱۹). 

منيرة. [مْنْ نی ر] (ع )نام گیاهی است كة در 
مقرذات ابن‌البیظار شرح شده است. (از دزی 
ج۲ ص ۶۲۰). گیاهی است با ساقی کاوا ک‌به 
بلندی دو ذراع و در ميان آن چیژی سانند 
پنبه. برگش شه حبق که هرچه به زمتین 
نزدیکتر ببزرگ‌تر باشد درون برگ بة لون 


فرفیزی و نچون آره دندانه‌دندانه است ویر " 
پالای‌سای او راا کلیلی بود ون بت نه ` 


رنگ قرفیری و ریشۀ ان خشبی است و در 


نزدیکی آب رزند و تام دیگنر آن ارجونیه : 


است و چون خشک آن را کوفته و بر قروح 


خبیخة پاش نتودمند بودو خوزدن آن کله : 


است. (از بسن یار" جنزه رابنع ص ۱۶۷) 


(یادداشت مرحوم دهخدا). 
منیری من ی ] (اخ) شرف‌الدین احمدپن... 
منیری. رجوع به خرف‌الدین احمد... شود. 
منی‌زایی. (۶] (حامص مرکب) تشکیل 


یاخته جنسی تر در بیضه است. این عمل در 


طی چندین مرحله صورت میگیرد. رجوع به ‏ 


فرهنگ اصطلاحات علمی شود. 
منیزی. 1ن ی ] اف رانسوی, !)۲ طباشیر 
فرنگی. بایرفرنگی.(بادداشت مرحوم 
دهخدا). فرمول آن ا کسید منیزیوم " است. 
حاجی منیزی که به عنوان دارو په کار می‌رود 
کربنات قلیایی منيزیم است. مسنیزی سیال 
محلولی از بی‌کربنات منیزیم است. (فرهنگ 
اصطلاخات علمی). 
من يزيد. [ءیَ](ع جل اس مية 
استفهامی) " مخفف «هل من یزید»؛ یعنی آیا 
کسی هت که زیاده کند. (آنندراج). |/(! 
مرکا تون از ب که هر که از دیگیر 
خریداران قیمت زیاده دهد خرید نماید. 
(غیاث) (آنندراج». حراج. مزایذه:: 
تأکه در من يزيد دور بود 
روی نرخ امل په ارزانی سوزنی. 
داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید 
در دو عالم داده‌ام هم رایگان اورده‌ام. 
خاقانی. 
دنا به غرض فقر بده وقت من يزيد ۱ 
کآن‌گوهر تمام‌عیار ارزد این بها. ‏ خاقانی. 
دل و جانش را در موسم معاملت عشق به من 
یزید برداده. (سندبادنامه ص ۱۸۲). کرده و 


ساختة خویش به من یزید عرض نمی‌برد. : 


(النعجم فى معاییر اشعازالهجم) (یادداشت 


مرحوم دهخدا).: 
بی‌معرفت مباش که در من یزید عشق ‏ 
اهل نظر معامله با آشنا کنند. حافظ. 
تورانشه خجسته که دز من پزید فضل 77 
شد منت مواهپ او طوق گردنم: 

حافظ. 


به من یزید فروختن؛ حنراج کرذن. ۱ 


(یادداشت مرحوم دهخدا): 

جانان مده | گردو جهانت دهند از آنک 

ایزسف به من بزید نشایذ فروختی: ‏ 
میرخرو (از آتدراع), 

آنچه از فرایض جمع شده باشد به منن يزيد 

بفروشد. (تاریخ قم ص ۱۷۶).: 


به من يزيد نهادن: در من يزيد نهان تور 
خر اج گذاشخن: به خراج قرار دادن به مزایده ۰ 
گذاشتن: روایت کرده‌ائذ که کودکي در هی . 


از غزوات انر کرذه بنودند و دزمان رند 


نهاده: ( کینیّای تتعادت): مذتی! هت 
نعشوقة دل مجه دس غوغای عش داده است : 


جانم دز من يزيد هجز نهاده. اديادنا 


ص ۱۹۰). جمله را به غار ناورد ونان وا 


فرزندان به من یزید نهاد. (تاریخ طبرستان). 
من یزید کردن؛ اقزودن‌خواهی در بها. 
حراج کردن. زیاده‌طلبی کردن در قیمت: رنج 
غربت نزدیک من ستوده‌تر از انکه حب و 
نب در من يزيد کردن و دشمنی را که هميشه 
از ما کمتر بوده است تواضع نمودن. ( کلیله و 
دمنه) (یادداشت مرحوم دهخدا). 
هست در بازار جودت جان معن زائده 
کرده‌خلقان سخای حاتم طی من يزید. 
سوزنی. 
جابی که دلال شمشیر او در روزبازار معرکه 
ارواح را مسن يزيد کنردی. البابالاباب 
عوفی). 
اافرو وخت کالا. ||بازار. (غیاث) (آنندراج), 
هفيزيم: 1ن ی یْ] (فرانسوی, *عنصری 
است با علامت اختصاری 9و جرم اتمی 
۲ و عدد آتمی ۱۲. فلزی است بک 
با جلای نقره‌ای به سنگيني ویژ؛ُ ۱/۷۴ و نقطه 
ذوب ۶۵۱ درجة صذبخشی (سانتی‌گراد). در 
هوا به آسانی جلای خودرا از دست می‌دهد و 
کدر می‌شود. با نور سفید خیره کننده‌ای 
می‌سوزد و تبدیل به | کسید منزیم میشود. 
ترکیات آن به صورت کربنات منزیم 
دولومیت 5 و کارنالیت در طنبیعت یافت 
میشوند. از عناصر ضروری حیات است. زیرا 
سبزية گياهان ترکیب آلی منیزیم‌دار است. 
منیزیم را از الکترولیز ۲ کارنالیت ‏ مذاب به 
دست میاورند. اين فلز به مصرف تهية 
آلیاژهای سبک میرد سابقاً ذر عکاسی از 
توارهای آن استفاده میکردند. (از فرهنگ 
اصطلاحات علمی). ۱ 
-ا کسید دو منيزیم یا منیزی کلسیته "؛ به 
صورت گرد سفید و به شکل خیلی سبک و 
بذون یو و مزه وجود دارد. بسیار کم در آب 
سرد حل میشود و در آب جنوشان کمتر 
محلول است. محلول مایی آن در مقابل 
ۆر قلیایی میباشد. رطوبت و انیدرید 
کربنیک هوا رابا مرور به خود آمی‌گیرد. از اين 
جهت آن را باید ذز تنیقه‌های سربنته 
نگاهداری کند. (از کازآمُوزی داروس‌ازی 
جنیدی ايضاً). ' 1 


سولفات و منزیم" :ملح سدليتر "به 


(فران‌ونی) 1-۳009 


2 ۰ Magnésie. 7. 3: MgO. ۰ 
* ۰ جانشین. " شاه است:‎ 7 2 
5 - Magnésium:: : 


فسوی + 6 
۳1 انر ی Camalite‏ - 8 

۳۲ وان - 9 

1۵ 2 901۷۵۸۷۵ i WEEE 
17 Sêl dê Sédlilz Xi لاقزاننو‎ 


منیز. 


صورت تبلورات منشوری اورتورومیک ۱ 
درخشان, بی‌بو و بی‌رنگ است. مزة آن شور 
و تلخ ميباشد. در مقابل هوا کمی آب تبلور 
خود را از دست میدهد. در یک قسمت أب 
۵ زینه و ۰/۳ قسمت آب صد زینه حل 
میشود و در الکل یر محلول است. (از 
کارآموزی داروسازی جنیدی ص ۱۴۶). 
- منیزی کربناته یا منیزی بلانش يا هيدرو 
کربنات دو منزیم گرد سفید بيار سیک و 
بی‌بو و بدون‌مزه است و تقریباً در آب سرد و 
آب جزش حل نمیشود و به سهولت بوی 
بخارهای معطر را میگیرد از این روی آن را 
در شیشه‌های دربته نگاهداری میکنند. (از 
کارآموزی داروسازی جنیدی ص ۱۴۶). 
منیژ. [م] ((خ) دهی از دهستان باوی بخش 
مرکزی شهرستان اهواز است و ۱۰۰ تن 
سکله دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
منیژه. 51 /] (خ) وان ای 
افراسیاب باشد و بیژن پسر گیو به او عاشق 
بود. (برهان) (جهانگیری) (غیاث). دختر 
افراسياب. (فرهنگ رشیدی). نام دختر 
افراسیاب که یژن پسر گیو بر او عاشق شد و 
منیژه او را به خانهٌ خود برد و افراسیاب باخبر 
گشته منیژه را اخراج از شهر کرد و بیژن را 
محیوس کرده و در سیأهچال انداخت و رستم 
رفته او را از چاه بیرون آورد... (انجمن آرا) 
(آتندراج): 
منیژه کجا دخت افراسیاب 
درخشان کند باغ چون آتاب. 
منیژه منم دحت اقرا اسیاب 
برهنه تدیده تنم اقتاب. 


فردوسی. 


فردوسی. 
ثریا چون منیژه بر سر چاه 
دو چشم من بر او چون چشم بیژن. 
منوچهری. 

خروش رعد پس از نور برق پنداری 
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن. 

لاممی گرگاني. 
چون روک مزه شدگل سوری 
سوسن به‌مثل چو خنجر پیژن. 
زیبد منیژه خادمة بانوان چناني 
افراسیاب نیزه کش اخستان اوست. خاقانی. 
هنیع. [مٌْ](ع ص) محکم و استوار چراکه هر 
چیز استوار, غیر را از مداخلت بازمیدارد. 
(غیات) (آنندراج). استوار. (ستتهی الارب). 
الستوار: خصن مسنیع؛ دزی استوار. . 
(مهذب‌الأسماء). استوار و بلند. (ناظم 
الاطاء). دیوار بحکم و استوار به نحوی که 
مداخلت بر آن ممکن نگردد. ج. مناء و هی 
متیعة. (از اقرب الصوارد). رفیع و ببلند و 
استواز: در چوار ابن و حمی منیع و... او قرار 
یابند, , (ستدیاذنامه ص ۶ آن قلعه‌ای است در 
بیان ن آبی بسیار, بر تندی کوهی رفیع و جایی 


ناصر خسرو. 


منیع بنیاد نهاده. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۰۳). به حکم آنکه ملاذی منیع از 
قلۀ کره به دست آورده بودند. ( گلستان 
سعدی). تا مصارعت کردند و مقأمی ستیع 
ترتیب دادند. ( گاستان سعدی). ||عصزیز, 
(مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء). باعزت. 
(یادداشت مرحوم دهخدا), و يقال رجل صیع 
و مکان مليع و سدة منيعة و هو فى عز منیع؛ او 
در عزت و ارجمدی است. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). |[کسی که دارای بدئی قوی 
باشد و بر وی توانایی نباشد. (از اقرب 
الموارد). 

منیع. [2] (إخ) ابن خالدین عبدالرحمن‌پن 
خالدبن الوليدالسخزومى. صاحب جامع 
منیعی در نیشابور. وی مردی مالدار و بزرگ 
منصب بود وی علاوه بر احداث بنای جامع 
منیعی به نیشاپور مساجد و مدارس و ریاطات 
متعددی بنا کر ده است. وی از ابی‌طاهر زیادی 
و ابی‌بکرین زید صینی سماع حجدیث کرده 
است و از او ابوالمظفر عبدالمنعم قشیری نقل 
حدیث کرده است. وی به سال ۴۶۳ ده .ق.در 
مرورود بدرود حیات کرده است. (از معجم 


البلدان). 
مفیج. [ع) (اخ) ابسن سلمان. رجوع به 
ابوالعدیس شود. 


منیع. [م] ((خ) أبن معاویةین قروةالمنقری 
نمایندۀ قتبه که نزد عبدربه فرستاده است. باز 
قتیبه منیع‌المنقری را ایت‌جا (به سیستان) 
فرستاد و فرمان داد که عبدربه را بند بسرنه و 
محبوس کن. منیع ایینجا آمد و با عبدربه 
نیکویی کرد و او را محبوس نکرد اما به رفق و 
تلطف از او مال همی ستد خبر نزدیک قتیبه 
رسید او را معزول کرد. (تاریخ سیستان 
ص ۱۲۱). 

منیف. ]٤[‏ (ع ص) (از «نوف») پاک و 
بزرگ و بلند و زیاده. (غیات) (آتدراج). بلند 
و برآمده و افراخته. (ناظم الاطباء)؛ هر روز... 
و درجت وی [گاو ] در احسان و ائعام منیف‌تر 
نگ [ کلیله و دسنه چ مینوی ص ۷۴). آن 
درجت شریف و رتبت عالی و میق را 
سزاوار و سوشح نتوانست گشت. ( کلیله و 


دمنه). اين صنع لطیف و عز منیف نصيبة ایام 


قرينة اقبال او آمد. (ترجمة تاریخ یمینی چ ۱ 
تهران ص ۳۶۴). 
منیکت. (ع] () نام گیاهی است که از آن 
جاروب می‌سازند. (ناظم الاطبام). بتگه 
(شعوری ج۲ ص 0۳۵۲ ۱ 
ریش بزرگ او را جاروب در خلابود _ 
گویامنیک رسته در مزبله گیاهی است. 
۱ ابوالمعالی (از شعوری ج۲ ص ۳۵۲). 
منیل. [) (!) به شیرازی اسم مه است. 
(فهرست مخزن لادویه) ‏ 


منیة. ۲۱۷۱۹ 


هفیم. [م) (ع ص) آنکه آرام مسی‌کند و 
تسکین می‌دهد و می‌خواباند. (ناظم الاطباء). 
خواباننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 

منی‌مفی. [] ((خ) نام ايل کرد از طايفة 
پشتکوه. (جفرافیای سیاسی کهان ص ۶۸). 
ظاهرا می‌می. 

منیمون. [2] (اخ) شهری است از مصر که 
قراء و ضياع متعدد دارد. (از معجم البلدان). 
شهری است به مصر. (منتهی الارب). 

منین. [ع)(ع ص) گرد وغیار ست. امنتهی 
الارب) (آنتدراج). گرد و غبار ضعیف. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |ارسن سست. 
(مسنتهی الارب). رسمان ضمیف. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). اسرد سست. 
(مستتهی الارب) (آنسندراج). مرد ست و 
ضعیف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|امرد تواناء از اضداد است. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

منینی. [م](ع ص) نکوبی‌کننده. (آنندراج). 

مفیفیی. [] (ص نسبی) منوب به منین از 
قراء چبل سین در دمشق است. (از الانساب 
سمعانی). 

منینی. [2] (() (۱۱۷۲-۱۰۸۹ ھ.ق) 
شهاب‌الدین احمدبن علی منینی از علماء 
فتن و نوی یه مین ات که رقم 
دمشق میباشد. او راست: شرح تاریخ خی 
در دو جلد و الاعلام قى فضائل‌الشام و 
فرائدالسنية فی‌الفوائدالحوية. وی در منین به 
دنا آمد و در دمشق درگذشت. (اعلام زرکلی 
ج ۱ص ۵۶). 

منیو حی. (f1‏ (إخ) نام یکی از دهستانهای 
بخش و قصب خرمشهر شهرستان آبادان 
است. این ده از یازده قریة بزرگ و کوچک 
تشکیل شده و در حدود ۶۰۰۰ تن سکنه 
دارد. قري کوت ناصر از قراء مهم این دهستان 
است و قسریب ۱۲۰۰ تن که دارد. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۶). 

منیة. [م نی ی ] (ع ) اجل و مرگ. ج منایا. 
(منتهی الارب) (انندراج). مرگ. (السامی) 
(دهار). اجل و مرگ. (ناظم الاطباء). مرگ. 
موت. مردن. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). مرگ زیرا که آن مقدر است. چ» منایا. 
(از اقرب الموارد)؛ 
حکم‌المنية فی‌اليرية جار 
ما هذه الدنیا بدار قرا 

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). 
بقای عمر تو جاو ید بادا . 
رسیده دشمنانت را شیف 4 سوزنی. 
خصم کز سهمش به روئین دز گریزد غافل است 


(فرانیوی) 0۸۸9970۳۵96 - 1 
(فرانسو: ی Magnesie blanche‏ - 2 


۰ منیة. 


از منیه سود ندهد مر ورا روئین‌حصار. 1 
| تقدیر. (مهذب‌الاسماء) (السامی). سرنوشت 
و تقدیر خداوند عالم و هرچیز مقرر شده 
بهنگام. (ناظم الاطباء). اامسوقت. (ناظم 
الاطباء): بنت‌المنية؛ صدا و آواز بازگشت. 
(ناظم الاطیاء). 

منیة. [م ی /م ی ](ع !) آرزو. ج شسنی. 
(منتهی الارب) (اتدراج) (دهار). ارزو و مراد 
و انچه بدان ارزو کنند. ج» متی. (از اقرب 
الموارد), خواهش و آرزو. ج» منی. (ناظم 
الاطباء). 

- منية‌الاقة؛ ایامی پس از لقاح که هنوز 
بارداری ماده شتر یقین نشده. (ناظم الاطاء) 
(از منتهی الارب) (از آنندراج). 

هنیه. (ع ی] (ع ) آب مرد و زن. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). 

منیةالزجاج. (م ی زر (إخ) شهری است 
به اسکندریه. قبر عتبةبن ابی‌سفیان‌بن سرب 
در آتجاست. وی مدتی والی مصر بوده است. 
در سن ۷۴ ه.ق. درگ‌ذشته و در این شهر 
مدفون است. (از معجم البلدان). 

منیة هسام. [مْ ی ثْ ھ] ((خ) دیهی است در 
ولایت طبریةٌ شام دارای چشمة آبی است که 
هفت سال متواتر ايش جاری باشد و هقت 
سال متواتر در بند بود و هرگز این صورت 
برنگردد. (نزهةالقلوب ص 4)۲۹۰. 

مو. (إ) " هر یک از تارشکلها که در روی 
پوست حیواتات و در روی بعض مواضع بدن 
انانی پدیدار است و به تازی شَفر گویند. (از 
ناظم الاطباء). به عربی شغر می‌گویند. (از 
برهان) (از آنندراج). رشته‌های باریک و 
نازکی که بر روی پوست بدن برخی حیوانات 
پستاندار و از جمله انسان ظاهر می‌شود. 
رشته‌های مو در تمام سطح بدن یکسان 
نتد. در برخی نقاط رشته‌ها طویلتر و 
ضخیمتر و پرپشت‌تر هستند ماتند پوست سره 
زیر بغل, محل زهار» ریش و سیل (در 
مردها), و در برخی نقاط نرم و پرزمانندند 
همچون موهای اطراف مجرای خارجی 
گوش و پشت دستها و برخی نتقاط هم اصولا 
فاقد مویند مانند کف دستها و پاها در انسان. 
ریش مو که به نام پیازمو نیز خوانده می‌شود 
در عمق پوست بدن در نسح سلولی تحت 
جلدی قرار دارد و سلولهای ریشۀ مو که 
بدریج زیاد گردند به طرف خارج رانده 
می‌شوند و ساقه مو را ببوجود می‌آورند. در 
سلولهای مشکلهٌ مو ماد رنگی مخصوصی 
موجود است که موجب رنگ مو می‌شود. در 
اطراف ساق مو در ذاخل جلد غدد چربی 
موجود است که ترشحات آنها سیب چرب 
شدن موها به منظور جلوگيري از شکنندگی 
مي‌باشد. وضع قرار گرفتن هر تار مو به طور 


مورب است ولی در اطراف هر تار مو عضلۀ 
محرکه‌ای قرار دارد که در موقع سرما و ترس 
متقیض شده مو را راست نگاه می‌دارد. در 
پیاز مو انشعابات اعصاب حسی مو نیز 
موجود است. از این رو کندن موها از پوست 
دردنا ک می‌باشد. رشته‌های مو در برخی 
پتانداران بيار نرم و پرزمانند می‌شود 
مانند کرکهای بدن بز و شتر و پشنم گوسفندان 
مرینوس, و در یعضی از پست‌اندارها تغییر 
شکل یافته و بار سخت و خشن می‌گردد 
ماتد تینهای بدن جوجه‌یغی و تشی. موهای 
برخی دامها از قیل شتر و گوسفند و بز که به 
مصرف ته پارچه و فرش و سایر مصارف 
ناجی مرسد اصطلاحاً به نام پشم موسوم 
است و موهای نرم‌تر اینگونه دامها که معمولا 
در زیر پشم‌ها قرار دارد کرک نامیده می‌شود 
و به مصرف تهیۀ پارچه‌های گران‌قیمت و نرم 
می‌رسد. در هر حال به تارهای پشم یا کرک یا 
آنکه در اصل موهای تفیرشکل يافته هتند 
عرفا و .عادتاً اطلاق مو تمی‌شود. رجوع به 
موی شود 
عمدا همی نهان کند آن ماه سیم تن 
موی سیاه خویش ز موی سید من. 
امیرمعزی. 
بر بدیهه و ارتجال و برفور و استمجال این هر 
چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت او 
مویی درنگنجد و با رقت او موری راه نيابد. 
(مقامات حمیدی). 
تو مو می‌بینی و من پیچش مو 
تو ابرو من اشارتهای ابرو. نظامی. 
چو شانه پنج قهر تو برهخشان زند ارچه 
سپاء خصم از انبوهی چو موی دیلمان گردد. 


کمال‌الدین اسماعیل. 
کویبند سر و فکر و جستجو 
همچو اندر شیر خالص تار مو. مولوی. 
گرسر موی" زبانی باشدت 
شکر یک نعمت نگویی از هزار. سعدی. 
مین در همسری من زیان هیچ 
که‌مو سر را نمی‌دارد گران هیچ. 
کاتبی شیرازی. 


چو آمد به موبی توانی کشید 

چو برگشت زنجیرها بگ‌لد. 

-به مویی آویختن چیزی را؛ سخت در محل 
خطر و آسیب‌پذیری قرار دادن آن: 

فلک جایی به مو آویخت جانم ۱ 

کزآنجا تااجل نوی نماندست. خاقانی. 
به مویی آویخته بودن؛ به مویی بسته بودن. 
رجوع به ترکیب به مويي بسته بودن شود. 

- به مویی بسته بودن امری یا چیزی؛ سخت 
ظریف و باریک و دقیق و آسیب‌پذیر بودن 
آن: سرنوشت فلان امروزه به سویی بسته 
است. (از یادداشت مولف). ۱ 


مو. 


-به مویی بند بودن چیزی؛ در خطر بودن. یم 
خطر داشتن. مشرف به خطر بودن: 
تابه زلف تو رگ جان مرا پوند است 
زندگی من دلخته به مویی بند است. 
بدیمی سمرقندی (از آتدراج). 
- چون مو باریک شدن؛ سخت لاغر شدن. 
نازک و باریک شدن چون موی2 
به فکر معنی نازک چو مو شدم باریک 
چه غم ز موی‌شکافان خرده‌یین دارم. 
صائب تبریزی. 
-مو از خمیر کشیدن؛ آسان شدن کار. (ناظم 
الاطباء). کنایه از امر آسان. (از اتجمن آرا). 
مو از درز سخن یا چیزی نگذشتن؛ کامل و 
درست و بی‌عیب بودن آن. (از یادداشت 
مۇلف). 
- مو از دیده برآوردن آ مو برآوردن چشم. 
چشم را ازار رسانیدن و بسار خسته و مانده 
کردن.(ناظم الاطیاء), 
- مو از زبان برآمدن؛ کنایه از عاجز شدن در 
گفتار و متعذر بودن از حرف زدن. مو از زیان 
رستن. (آنندرا اج)۳: ۱ 
به صحرای جنون باد صا تا دم زد از کویش 
برآمد ناقه را مو از زبان در وصف گیسویشی. 
غتی (از آتدراج). 
- ]سیر گفتن به کسی که کار نبندد. (مال و 
حکم دهخدا). ۱ 
- مو از زبان برآوردن؛ حرف زياد زدن و 
بسیار گفتن و فایده نکردن. (ناظم الاطباء). 
کنایه از عاجز شدن در گفتار و متعذر بودن از 
حرف زدن. (آتدراج): بس که گفتم زبانم مو 
براورد. (امثال و حکم دهخدا), و رجوع به 
ترکیب زبان کی موی درآوردن در ذیل 
موی شود؛ 
گفتم زبان تاله برآورد مو مرا 
گفت آن قَدّر بنال که آن مو شود سفید. 
طالب آملی (از آندراج). 
- مو از زبان رستن (برآمدن)؛ مو از زبان 
برآوردن. (از آنندراج). پر گفتن. بار سخن 
راندن. (یادداخت مولف): 
بیم آن است که مویم ز زبان رسته شود 
بس که شیها صفت زلف تو کردم تکرار. 
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج). 
رجوع به ترکیب مو از زبان برآوردن شود. 
= مو از کف برآمدن؛ مو از ناخن برآمدن؛ 


(فرانری) Cheveux‏ - 1 
۲-نل:گر ز هر موی:.. 
۳-کذا و ظ: برامدن. 
۴-مزلف آتندراج در این معنی بر صواب 
نیست».معنی «مو از زبان برآمدن» بسیار سخن 
گفتن است در مدتی درازه مرادف مو درآوردن 
زبان. : 


مو. 
کنایه از امر محال بوقوع آمدن. (آتندراج). و 
رجوع به ترکیب مو از ناخن برآمدن شود. 
-مو از کف دست برآمدن؛ مو بر کف برآمدن. 
مو از ناخن برآمدن. (آتدراج). و رجوع به 
ترکیب مو از ناخن برآمدن شود. 
- مو از ماست کشیدن؛ سخت هشیار بودن. 
(یادداشت مولف). سوشکافی کردن. بار 
دقت کردن. به کیه کاری رسیدن. نکات و 
دقایق مطلب و موضوعی را سخت حلاجی و 
پررسی کردن. 
- مو از ميان دو کس نگذشتن؛ یکدلی و 
دوستی و هم‌اندیشگی بحق داشتن آن دو. 
- مو از (ز) ناخن برروییدن (برآمدن): کنایه 
از امر محال به وقوع آمدن. (آنندراج). کار 
محال یا بس نادر و مشکل انجام گرفتن: 
جهان عشق دریائی است بی‌بن 
و گر موئیت برروید ز ناخن. عطار. 
= مو اندر ِ (در میان) دو کی نگنجیدن؛ 
موی از مان آن دو نگذشتن ن. سخت باهم 
صبيمي و ۳0 ویکدل بودن 
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من 
زان‌سان شده که مویی اندر مان نگنجد. 
شیخ نجم‌الدین کبری. 
و رجوع به ترکب موی در ميان دو تن 
نگنجیدن در ذیل موی شود. 
7 مو برآوردن چشم؛ چشم را آزار رسایدن 
وبار خته و مانده کردن. (ناظم الاطباء). 
- مو برآوردن زبان؛ مو از زبان برآوردن. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو از زبان 
برآوردن شود. 
- مو بر اندام خاستن؛ مو بر اندام راست شدن. 
غضباک شدن و بار خشمگین گشتن. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب مو پر تن 
راست شدن شود. 
- ||سخت هراسیدن. (یاددافت مولف). 
- مو بر اندام (یا تن) راست شدن؛ غفا ک 
شدن و بار خشمگین گشتن. مو بر اندام 
خاستن. (ناظم الاطاء). قیام شعر. (یادداشت 
مۇلف). 
- مو بربستن؛ ظاهراً مراد آن ن است که هنگام 
رفتن یا دویدن یا مصروف به کاری شدن. 
موهای سر را پیچیده یکجا کرده در کلاء و 
غیره نگاهدارند تا از پریشان شدن مو حرج و 
فتور در صرف اوقات نشود. (از انتدراج). 
- |ْکنایه از آماده و مها شدن برای رفتن. 
(آتدراج). مهیا و آماده شدن. (ناظم الاطباء). 
کنایه است از مستعد شدن و مهیا گردیدن: 
به سرخیلی فتنه بربسته موی 
سوی تاجگاه تو آورده روی. 
نظامی (خر فامة). 


= مو بر زبان امدن؛.مو از زبان براوردن. . 


(ناظم الاظباء). رجوع به ترکیب مو از زیان 


برآوردن شود. 
-موبر زبان خامه آمدن؛ کنایه از 
فراخ‌سختی و فراخ‌گویی قلم است؛ چه 
هنگامی که موی در نوک قلم آید خط بدو 
خراب و نازا می‌شود؟ 
کنم تحریر وصف شوخی چشمی عجب نبود 
که نوک خامه‌ام را موی مژگان بر زبان آید. 
ملاقاسم مشهدی. 
مو بر زبان سبز شدن (یا گشتن)؛ مو از زبان 
رستن. (آنندر اج( 
بس که خوردم زهر پیدادش روانم سبز گشت 
بس که گفتم کا کلش مو بر زبانم سبز گشت. 
._ مسیح کاشی (از آندراج). 
- مو بستن؛ دسته کردن بخشهای موی سر و 
بهم بستن آن. 
- مو به تن برخاستن؛ موی بر اندام راست 
شدن. سخت ناراحت و وحشتزده و متعجب 
گشتن. (از یادداخت مولف): 
چو صبحدم ز جمالت نقاپ برخیزد 
ز رشک مو به تن آفتاب برخيزد. 
طاهر غنی (از آتندراج). 
و رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی چون 
تیغ راست شدن در ذیل موی شود. 
- مو به (در) چشم شکستن؛ مو گرفتن در 
چشم. مو برآوردن چشم. . (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء): 
به چشم آیله خواهد شکست جوهر موی 
چنین که خط تو با پیج و تاب می‌آید. 
صائب تبریزی (از اتدراج). 
و رجوع به ترکیب مو برآوردن چشم شود. 
- مو به درز چیزی نرفتن؛ کامل و بی‌نقص 
بودن. 
- || اتصال داشتن دو چیز. 
- مو به درز کی نرفتن؛ کایه از خسیسی 
است. (از یادداشت مولف). 
- مو به کف برآمدن؛ موی بر کف دست 
برآمدن. موی از کف دست برآمدن. کنایه 
است از امر محال. (از یادداشت مؤلف). محال 
بودن کاری. (تاظم الاطباء): 
مو برآید به کف و زلف تو نايد به کفم 
زين چنین بخت که من دارم و این خو که تراست 
کمال‌الذین اسماعیل. 
و رجوع به ترکیب موی برون آمدن از کف 
دست در ذیل موی شود. 
مو در پیراهن رفتن؛ مضطرب و سراسیمه 
گردانیدن.(مجموعه مترادفات ص 4۳۳۷. 
-مودر چیزق یا در میان آن نگنجیدن؛ کنایه 


است از مجال و محلی نمانذن چیزی را 


گنج‌مویی نت کی را آن زمان 


گرهمه موی نگنجذ در میان. عطار. 
می‌بگنجد راشت این سر در جهان 
لک مویی درنگنجد این زمان. عطار. 


مو. ۲۱۷۲۱ 


ميان من و خرو چو مو نمی‌گنجد 
صفای اپ همانا بدین دقیقه خرید. 
اثیرالدین اومانی. 
نقاش حن شکل مانت ز نازکی 
پرداخت ان چنان که نگنجید مو در او. 
فغانی شیرازی. 
و رجوع به ترکیب مو در چیزی... در ذیل 
ماده موی شود. 
مو در دیده رستن؛ سخت ازردن از چیزی. 
ا ت مولف): 
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود 
لک آن مو در دو دیده رسته بود. مولوی. 
و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن و نیز 
ترکیب مو به چشم شکستن شود. 
-مو در دیده گرفتن؛ مو برآوردن چشم. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب مو برآوردن 
چشم شود. 
- مو در مان نا گنجیدن؛ فاصله در میانه 
نماندن. با هم متحد شدن. (از ناظم الاطباء). 
-مو ریختن از کسی؛ سخت از او ترس 
داشتن: شا گردان از این معلم مو صی‌ریزند. 
(یادداشت مولف). 
- مو گرفتن چشم؛ مو در چشم شکتن. غو 
برآوردن چشم. (از آنندراج). تاریک شدن 
چشم. . دیدن نتوانستن* 
تا دیده دیده شکل مانت ندیده هیچ 
تیره شود هر اينه چشمی که مو گرفت. 
باط سمرا قندی (از انندراج), 
- مو لای درز چیزی نرفتن؛ اتصال تمام 
داشتن دو چیز. 
- ||دقیق و صحح و مستقیم و منطقی و 
بی‌ایراد بودن: «اين حرفی که فلان کس زد 
دیگر مو لای درزش نمی‌رود». (از فرهنگ 


٠‏ | لفات عامانه). 


موی بیلی؛ موی دماغ. رجوع به ترکیب 
موی دماغ و موی ينی در ذیل موی شود. 

< موی دساغ: موی بینی. کتایه است از 
مزاحم. گرانجان. رجوع به ترکیب موی دماغ 
و موی ینی در ذیل موی شود. 

-مویی از سر کی کم شدن؛ اندک تعب به او 
رسیدن. کنایه امت از اندک خطر یا صدمه بر 


او وارد آمدن: اگریک مو از سر فرزندم کم 
شود دودمان فلانی را پر باد سی‌دهم. (از 
یادداشت مولف). 


یک تار مو شدن؛ سخت تحیف و نزار شدن, 
چون موی شدن. (یادداشت نولف). و رجوع 
به ترکیب چون موی شدن در ذیل موی شوذ. 
¬ یک مو؛ یک موی. مویی. رجوع به ترکیب 
یک موی در ذیل موی شود. 

- امثال: ۱ 

مثل مو؛ سنخت باریک و لاغر و نزار. 


۲ مو. 


(یادداشت مولف). 
مویش را آتش زدند؛ یعنی در همان لحظه که 
حضور او ضرور بود فرارسید. (امثال و حکم 
دهخدا). 
موی عزرائیل به تنش هست؛ مهیب و 
سهمنا ک است. (امثال و حکم دهخدا), 
|اگیسو. زلف. طره. گیوی يار. (یادداشت 
مولف). خصلة؛ موی مجتمع‌شده اندک باخد یا 
بسیار. خصیلة: موی درهم پیچیده اندک باشد 
یا بسیار. ومج؛ موی تافته. شوارب؛ موی 
دراز در هر دو کرانة بروت. غداف؛ موی سياه 
دراز. رسل» مسرسل» مسترسل؛ موی 
فروهشته. فاحم) موی سیاه. (منتهی الارب). 
- مشکین مو؛ مشک مو. گیسوی سیاهمانند 
مشک. (ناظم الاطباء). 
- |اگیسوی میاه ممشوق. زلف فشکین یار. 
ا یادداشت مولف). 
بی‌مو؛ آمرد. 
|[سوی سر (در مرد), شواهد و ترکیبات زیر. 
هم در معنی موی سر و هم در معتی موی 
ریش تواند بود 
موی خود را همی خضاب کنی 
خویشتن را همی عذاب کنی. 
از امثال و حکم دهخدا). 
مو در اسیا سفید شدن؛ کنایه از کمال ابلهی 
است. مسحاسن از آسیا بسفید کردن. (از 
آنندرا اج 
پیریم و طفل خنده به تدییر ما کند 
چون صبح موی ما شده در آسیا سفید. 
محمدقلی سلیم (از آنندراج). 
و رجوع یه ترکیب موی خود را در آسیا سفید 
کردن شود. 
مو در آسیا سفید کردن؛ سخت ساده وگول 
و احمق بودن. (یادداشت مولف). با پیری 
بسی بی‌تجربه و نادان بودن. (از امثال و حکم 
دهخدا): 
گرروی او سیاه شد از فقر و فاقه است 
ور موی ار سفید شد از آسیا شدست: ‏ _ 
امیدی رازی. 
و رجوع به ترکیب مو در آسیا سفید شدن 
شود. 
||در مقام تم تعبیر از مقدار ناچیز و بسیار کم. 
به قدر سر مو؛ سر مویی. یک سر منو. 
ذره‌ای. (یادداشت مولف). مقداری ناچیز. و 
رجوع به ترکیب سرمویی شود. 


سر مو زدن ترازو؛ سخت متعادل و دقبیق ‏ 


نودن آن. (از نسادداشت ت مولف). نشان دادن 
کمترین اختلاف ادو کقه. و رجوع به ترکیب مو 
زدن کفه و مو نزدن شود. 

- سر مویی؛ ذره‌ای. به قدر سر موه کنایه 
است از مقدار بسیار اندک و کم. (یادداشت 


مولف)؛ 

آخر به ترحم سر مویی نگر آن را 

کآهی بودش تعبیه در هر بن مویی. ‏ سعدی. 
- مو در ترازو زدن؛ مو زدن ترازو. مو زدن 
کفه. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مولف). 
كاملا تعادل کر دن. (ناظم الاطباء). 

- مو زدن ترازو؛ مو زدن کفه, مو در ترازو 
زدن. 

- مو زدن کفه؛ مو زدن ترازو. مو در ترازو 
زدن. سر مو زدن ترازو. (از یادداشت مولف). 
مو نزدن؛ تمام مساوی بودن دو کپ سنگ و 
کالای یک ترازو: کپه‌های ترازو را ببین مو 
نمی‌زند؛ یعنی به اندازة مویی با هم اختلاف 
ندارند. دو کقة ترازو مو نمی‌زند. (از یادداشت 
مۇلف). 

- ||کایه از مساوی بودن دو کپۀ ترازو معنی 
عامی به این ترکیب داده‌اند و ان ماوی بودن 
دو چیز است باك‌مام و برابره و ماوی بودن 
در طول و عرض یا اندازه و غیره. بی‌نقصانی 
هم‌سنگ بودن. (از یادداشت مولف). 

- یک سر مو؛ سر مویی. ذره‌ای. (بادداشت 
مولف). مقداری ناچیز, رجوع به ترکیب سر 
مویی و نیز ترکیب یک سر موی در ذیل موی 
شود. . .. 

||پرز و کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به معنای 
اول کلمة مو شود. ||(اصطلاح گیاه‌شناسی) 
موها" ضمایم یک سلولی و یا چند سلولی 
بافت اپیدرم سی‌باشند و در بعضی نباتات 
سطح برگ و میوه و یا ساقه را می‌یوشانند. 
موهای کشندة ریشه ( که اب را از زمین 
می‌کشند و جذب نبات میکنند). و هم‌چنین 
وهای یک‌سلولی که سطح داخلی تخمدان 
مرکیات را می‌پوشانند جسزو ضمایم یک 
سلولی اپیدرم محسوب می‌گردند در صورتی 
که‌موهایی که در بافتهای داخلی نباتات آیزی 
ماتند نیلوفر آبی و در بافت آثرانشیم " آنها 
دیده می‌شوند جزو ضمایم پیدرمی موب 
نخواهند بود. شکل موها و تعداد یاختة آنها در 
گاهان مختلف متفاوت است. بعضی از موها 
یک‌سلولی می‌باشند و موهای یک سلولی نیز 
خود اقسامی پیذا می‌کنند و برخی دیگر 
چندسلولی هستند که باز خود آنها دارای 
اقسام و اشکال متنوعی می‌باشند. موهای 
نات گاهی برای جذب تب وگاهی برای 
جلوگیری از عمل تبخیر و گاهی برای : ترشح 
مواد غیرلازم به کار می‌روند وگاهی آلت 
دفاعی بات موب می‌گردند وگیاه را از 
خمْلة جانوران ۱ می‌دارتد: از 


گیاهشتانی ابتی صض ۱۴۷ - ۱5۴). 
- طبقهٌ موهای کشنده؛ یک طبقة سلولهای 
کمبی‌شکل هتد که سظح خارجی رنشه را 


ات خانده‌آند ز دازای پُرتوپلاسم و هسته 


می‌باشند و جدارشان سلولزی و نازک است. 
این سلولها نه تها فاقد استمات و سلولهای 
استماتی هستد بلکه دارای صفات مشخصی 
نیز می‌باشند چه در ناحی مخصوص و فاصلهً 
معيني از انتهای ریشه قادرند ضمایم با 
استطاله‌های طویلی به نام موهای کشنده 
تولید نمایند و از این جهت این بافت را که از 
حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و 
ساقه مفایرت دارد طبقهٌ حامل موهای کشنده 
نام نهاده‌اند. (از گیاه‌شناسی ثابتی ص ۲۷۷). 
- موهای کشنده "؛ ضمایم یکسلولی بافت 
اپیدرم ريشه می‌باشند و طول آنها گاهی به 
9 بالغ می‌گردد و مانند کرک محْمّل 
سطح خارجی ريشه را می‌پوشانند. موهای 
کشنده‌برای جذب مواد غذابی خاک به کار 
می‌روند. مجموع موهای کشنده در ریشه 
شبیه مخروطی است که رأس آن به طرف 
کلاهک ممایل می‌باشد و قاعدة آن متوجه 
طوقه است. موهای کشند؛ بات محل خود را 
نتنرجاً تغییر می‌دهند و در ین حال فاصلة 
نها از انتهای ریشه هميشه ثاپت می‌ماند.(از 
گیاه‌شناسی ثابتی ص۲۰۸ و ۲۷۷). 
موی نرگس؛ در اصطلاح گیاء‌شناسی 
چیزی است که با غنچۀ نرگس برمیآید وگل 
بر آن می‌باشد. 
- |اناقاگل نرگ . 
| گرچه لیلی باغ است, لک مجنون‌وار 
نهاده بر سر هر موی آشیان نرگس. 
عرفی شیرازی. 
||رگ نازکی از رنگ دیگر که در بعض احجار 
دز موداره نوعی مرغوب‌تر از انواع در 
است. (یادداشت مولف. ` 
ار کیکه در کانه نمودار گردد. (ناظم 
الاطباء). ر ک‌بسیار خفیف در چینی وبلورو 


غیره. تر ک‌سخت باریک در چینی و شیشه و 


مانند آن: کاسه مو پیدا کرده. این کاسه مو 
دارد. (یادداشت مولف).: 
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را 
که موی کابة فغفور را از قمت اندازد. 
۱ صائب. 
< مو برداشتن؛ ترک بار نازگ و 
نامصوسی خوردن ظرف یا بلور یا امتخوان 
دست و پاو غیره: 
گفتمای دوست حقه‌ات بشکست 
گفت تنشکست لک مو برداشت 
ملک الفم نی بهار. 
موی پیاله؛ درزی پاریک که در چینی و 


(فرانسوی), Poils‏ ۰ 1 
(فرانسو ی | 2 
(فزاننوی) قادطامعناد وان - 3 


4 


موات. ۱۱۳۳۳ 





کاسه‌افتد و آن مانع آواز است. (آتندراج): 

از کل ک ند ان خر دراه 

شود زو چرب تا موی پاله. ۱ 

ملامنیر (از انندراج). 

- موی چینی: موی کاسه چینی. موی پاله. 
||درستی و صحت. (ناظم الاطاء). ` 
مو. 1 ] (! صوت) سیو. آواز گربه. (ناظم 
الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایت آواز 
گربه .اسم صوت گربه. [بادداشت مولف!. 
صدای گربه باشد. (برهان), آواز گربه باشد. 
(فرهنگ جهانگیری): ` 

گربة جان عطۀ شیردل است 

شیر گریزد چو کند گربه مو. مولوی. 
|ب‌انگ گاو و گوساله. نام صوت گاو. 
(یادداشت ملف). 
مو, (یونانی, !) نام حرف میم یوتانی. (فهرست 
بن‌لندیم). : 

هو. (] اضمیر) صورتی از «من» ضمر 
اول‌شخص مفرد. تلفظی از من که در برخی از 
لهجه‌ها هت: 

تومت و مو دیوانه, مارا که برد خانه 

صد بار تراگفتم کم خور دو سه پمانه. 


مولوی. ۱ 


رجوع به من شود. 
مو. [ /2] ۲4 درخت انگور که رز نیز 
گویند. (ناظم الاطباء). درخت انگور است. 
(انسجمن آرا) (آتندراج). تا ک.رز. تنک, 
میوانه. انگور. کرم. کرمة. مو درخت انگور. 
درختی است که از موه ان استفاده مي‌شود و 
آن در اغلب نقاط ایران از جمله در جنگلها 
یافت می‌شود. (یادداشت 
نوع تيرة رزها که در تمام تقاط معتدل مسطح 
زمین کاشته می‌شود. . گلهای آن ن هنگام باز 
شدن از پاین جدا می‌شود و پنج پرچم و 
تخمدانی با دو برچه بهم چدده از آن پیرون 
می‌آید و ميوه‌اي می‌سازد که آن را انگور 
می‌گوینذ. کشت مو و پرورش آن یکی از 
بزرگترین منابع شروتی کشورهای نقاط 
معتدله است که آقتاب کافی داشته باشند. مواد 
قندی فراوان : در حبه‌های مه ان جمع 
می‌شود. اقسام مو در کشور ايران فراوان و در 
بسپاری از نقاط از حبه‌های خشک آن سبزه 
نا کمن تهه من‌شود. (از گیاه‌شناسی 
گل‌گلاب ص ۲۶۱). .مو در تمام جنگلهاي 
شمال تا یک هزار گز از سطح دریا سی‌روید. 
آن را در گیلان: : رزه دیبورز» یاتلهرز, در 
مازندران و گرگان غوره ماله غوره و در 
کتول معل می‌خوانند. درخت مو از لحاظ 
لکلا ارز چنداتی ندارد ولی برای 


درختکاری زمینهای خشک مناسب الت ` 
ی پایداری بسیار صي‌کند. ۱ 


زیر در نقایل کم آبې 





ت مولف). مهمترین ‏ 


درختچه‌ای است بالارونده از تيرة رزهاو 
جزو ردة دولیه‌ایهای جدا گلیرگ. ساقه‌های 
این گیاه فاصله بفاصله دارای گرههایی است 
که‌از محل این گرهها برگ و پبچک ( که‌در مو 
همان برگ تغیر شکل یافته است) و گل ( که 
بعدها تبدیل به میوه می‌گردد) و ساق فرعی 
خارج می‌شوند. گلهای مو مجتمع و به شکل 
خوشه مرکب است و چون هر گل تبدیل به 
یک موه سته‌ای کوچک می‌شود. مجموع 
میوه‌ها هم به‌طور فراهم بر روی یک‌دم گل 
اصلی ضخيم قرار می‌گیرند. مجموعاً 
میوه‌های واقع بر روی این دم گل اصلی را 
یک خوشة انگور نامند. گلهای مو دارای 
کاسبرگها موقع باز شدن گلبرگها می‌افتند. 
تعداد پرچمها به تعداذ گلبرگهاست. مو گیاهی 
گرم می‌روید. برگهای آن متناوب و دارای ۵ 
بریدگی پُنجه مانند است. دمیرگش دراز و 
تحتانی‌اش کرکدار و مایل به سفید است. منشا 
این گیاه را در نواحی مختلف آسیاذ کر 
کرده‌اند ولی امروز تقریبا در سراسر کرة زمین 
کشت می‌شود. قمت مورد استفادة آن برگ 
و شیر؛ گیاهی و ميوة ان است. میوة نارس أن 
غوره نام دارد که طعمش ترش و قابض است 
و عصاره‌ای که از فشردن غوره حاصل 
می‌شود به نام اب‌غوره جهت چاشنی اغذیه و 
تة ضربت غوره مصرف می‌گردد. موه 
رسد این گیاه انگور نام دارد که دارای طعمی 
شیرین و کمی اسید و مطبوح است. گونه‌های 
متعدد مو در تقاط مختلف ايران خصوصاً 
خراسان و قروین و همدان و اراک و شیراژ و 
ارومیه کشت می‌شوند؛ 

گربوی بزبگاه تو آرد صبا په باغ 

آب رقیق مي‌شود اندر عروق مو. 

آثیرالدین اخسیکتی (از انجمن ارا( 
|ان‌خوش, تساک‌دشتی که سیاه‌دار و 
کرمالبیضاً 2 (ناظم ا 
E O‏ 
زیادکننده شیر و قاعده‌آور است و مدر نیز 
می‌باشد. ائامیطیقون. رازیانة بیابانی. شبت 
بری. gs STNG‏ و 
بيسة ۵ كمّونالجبل. (يادداشت 
لفت یونانی: نام بیخ دواٹی Ie‏ 
یونانی میون خوانند .گویند گزر و زردک 
صحرائی است. از برهان, نام گياهي دوايي. 


(ناظم الابلیاء). داروني ات نافع جهت درد ۱ 


قامل و مروامگ کر و طلاء و نیز عبر 
بول و درد مثانه ورحم و مقص و نفخ. (منتهی 


الارپ) (آندراج). و رجوع په ترجمةٌ یدنه 


آپوریحان و تحفه حکیم مومن و اختیارات 
بدیعی و ذخرة خوارزمشاهی و تذکره داود 
ضریر ظا کی ص۳۳۳ ود گزر دشتی 
|| زغال‌اخته. در عقار ص ۲۳۱ آمده: «مو 
هوالمران. و بعجمية الاندلس مرائه» و «مران» 
همان زغال‌اخته است ولی مترجم عقار همین 
کلمه را به معنی شوید بری آورده است. 
مواء ۰( مص) بانگ کردن گربه. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(دهار) (السصادر زوزنی). بانگ گربه. 
(مهذب‌الاسماء). و رجوع به مو شود. 
موائد. (م ء] (ع () بلاها و سختیها. (منتهی 
الارب). دواهی. (آقرب الموارد). 
موائد. [۱۶۶(علاج مائدة. (ناظم الاطباء). 
ح مائدة که به سعنی خوان پرطعام باشد. 
(انندراج) (غیاث). رجوع به مائده شود؛ از 
الوان موائد مطیخ خاص به قدر کفایت. 
(ترجمه محاسن اصفهان ص .)٩۱‏ 
موائس. ( ۲۶(ع ص. !) ج مسائس. اج 
مانة. (ناظم الاطباء). رجوع به مائس و 
مأائة شود. 
مواثل. [ ء] (ع ص.!) ج مائل. رجوع به 
مائل شود. | ج ماثلة به معنی زن باتبختر و زن 
خرامنده. (از ناظم الاطباء). 
مواثلة. 1 ء[] (ع مص) پناه گرفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). پناه گرفتن بسوی خدا, 
(ناظم الاطباء). |اشتافتن بسوی جایی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|ارهیدن. رهایش جستن. (صنتهی الارب) 
(آندراج). طلب رهایی و نجات کردن از 
چیزی و رهایی جتن از آن. (ناظم الاطباء). 
از کی رمایی جمستن. (المصادر زوزنی). 
مواءمه. (م 2)(ع مص) سازواری کردن با 
کسي. ||مباهات کردن با کسی. (از مسنتهی 
الارب) (آتدرا اج) (ناظم الاطباء). 
موابذة. م ب ذاعاج ف يدو تحار 
للعجمة. (منتهی الارب). رجوع به موبذ شود, 
موابلة. مب ل](ع مص) هیشگی کردن 
در کاری. (متتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). مواظبت کردن. 
موات. ۳۹ (ع مص) موت. (ناظم الاطباع). 
بمردن. (تاج المصادر بهقی). رجوع به موت 
شود. 
موات. [](ع سص: . امص) بسمردن. 
(المصادر زوزنی). , صموت. ۰ اناظم الاطباء). 
مرگ. (متتهى الارب) (غیاث). رجوع به موب 
شود. 


و f1‏ (ع عب 4 یجان( (متهي 


1.- . Vigne (فرابسوی)‎ 
2 Meum ,(لاتینی)‎ Méom بیونانی)‎ 


۴ موات. 


جان ندارد. مقابل حیوان و نبات. (بادداشت 
مژلف). آنکه بی‌جان باشد. (غیاث). آنچه 
نیفزاید. (دهار). ||مرده. مردگان. بی‌جانان. 
مقابل حیوان. (یادداخت مولف)؛ 
زند؛ حق را به چشم دل نگر 
زان که چشم سر نید جز موات. 
ناصرخسرو. 

تا جهان موات انصاف و مردگان معدلت به اب 
حیات احسان و ا کرام و انعام او زنده گشت. 
(سندیادنامه ص ۱۳). 

که نگفتم که چنین کن یا چنان 
چون نکردید ای موات و عاجزان. 
کای فرشتة صور و ای بحر حیات 
که‌ز دبهای تو جان یابد موات. مولوی. 
|ازسینی که در آن مسرگی باشد. 
(مهذب‌الاسماء). ||زمین بی‌مالک و نامنتفم. 


مولوی. 


(منتهی الارب). زین بی‌مالک و بی‌سود و 
نامتفع. (ناظم الاطباء). زمین خشک و 
بی‌خداوند. (انندراج) (غیاث) (از کشاف 
اصطلاحات الفتون). زمیتی که محصول و 
صودی تداشته باشد به سبب نداشتن آب یا 
شدت و کثرت حرکت آب در آن یابه علل 
دیگری که مانع از انتفاع زمین شسود. (از 
تعریفات جرجانی). زمینی که ملک نبود. 
(مهذب‌الاسماء). 
-احیای موات؛ آباد کردن زمینهای بی‌نفع و 
بایر. عمارت خراب. اباد کردن ویران. 
(یادداشت مولف): تملک حاصل می‌شود به 
احیاء اراضی موات و حیازت اشیاء مباحه. 
(ماد ۱۳۰ قانون مدنی ایران). هركس از 
اراضی موات و مباحه قمتی را بقصد ۱ 
احیاء کند مالک آن قت میشود. (مادة 
۳ قانون مدنی). 
-اراضی موات؛ زسینهای بی‌صاحب و 
بی‌سود. زمینهای بایر که کسی را از آن سودی 
و محصولی نرسد. مقابل اراضی عامره. (از 
یادداعت ملف). 
موات. (م واتت ] (ع !) ج مأتة. (ستهی 
الارب). رجوع به ماتة شود. 
مؤاتات. (12) (ع مص) مؤاتاة. مواتات. 
e‏ موافقت کردن کی را بر 
کاری. (از منحهی الارب مادۂ ات‌ی) (از 2 
الاطاء). موافقت درامری با کسی. (یادداشت 
مولف). و رجوع به مواتاه شود. 
مواتات. (م] (ع امص) مواتات. موافقت. 
ساژواری. سازگاری. سازش. (بادداشت 
مؤلف). صاحب منتهی الارب از صحاح نقل 
کندکه عامه مواتات را به واو گویند؛ به 
مواتات دولت قاهره. ... ستظهر و مستبشر 
شوند. (تاریخ جسهانگشای جسوینی), 
||مطاوعت. اطاعت. فرمانبرداری. (یادداشت 
مولف). 


مواتاق. [م 1 (ع مص) مواتات. موافقت 
کردن با کسی در کاری. (ستهی الارب). 
||مطاوعت و پیروی کردن. (از الصنجد). و 
رجوع به مواتات شود. 
موا تر. [َمْتِ] (ع ص) مواترة. شتری که یک 
زانو بر زمین نهد آنگاه دیگری را نه هر دو را 
به یکیار و بدین جهت سواری وی مشکل 
باشد. يقال جمل مواتر. (ناظم الاطباء) 
مواترة. (متٍ را (ع ص) مواتر. اناظم 
الاطباء). شتر ماده‌ای که یک زانو را بر زمین 
نهد آنگاه دیگری نه هر دو را به یکبار. و این 
فعلش دشوار بباشد مر سوار راء (منتهی 
الارب) (آنندراج). و رجوع به مواتر شود. 
مواتره. مت ر](ع مص) درپی یکدیگر 
شدن گسته. (منتهی الارپ) (آنندرا اج), 
|أپیاپی کردن. (المصادر زوزنی). |[نامه و 
خبر درپی یکدیگر فرستادن یکان یکان با 
مهلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). وتار. (منتهی الارب). گویند مواتره 
ہن اشیاء در صورتی است که میان آنها فترة 
باشد و الا مداركة يا مواصلة می‌گوید. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ]ایک روز یا 
دو روز درمیان روزه داشتن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از انندراج). ااطاق طاق 
اوردن ان را به خلاف مدارکت و مواصلت. 
(متهی الارب). در روزف‌ای طاق روزه 
داشتن. ||آوردن کستابها را تک‌تک بدون 
اتقطاع. (ناظم الاطباء). 


| هواتنة. مت نَ] (ع مص) ملازمت كردن 


کاری را: (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مواظبت. (المصادر زوزنی). 
مواتی. (](ع ص) کان نرم و قابل 
انعطاف. (ناظم الاطیاء). 
مواثبة. (مْت ب ](ع سص) بر همدیگر 
برجستن و حمله کردن. (منتهی الارب) اناظم 
الاطباء) (از آنندراج) با کسی برجستن جنگ 
را. (تاج المصادر پیهقی) (لمصادر زوژنی). 
برجستن به یکدیگر. با کسی برجستن به 
جگ توان شاور تاور طاول 
(يادداشت مؤلف). ||عامه به منعنى مبادرة و 
مسارعة استعمال کنند. (ناظم الاطباء). 
مپادرت کردن. (از اقرب الموارد). 
مواثر. [م ثِ ](ع !) ج ميشرة. (متهی الارب). 
ج ميثرةء به معنی بالشچه‌مانندی که پیش زین 
باشد یا نمدزین. (آنندراج). رجوع به میعره 
شود. ۱ 
مواثق. (ع ثِ] (ع )ج منوئق. (منتهی 
الارب) (اقسرب انموازد) (دهار) (ناظم 
الاطباء) ". رجوع به موق شود: اج میثاق. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). خي به 
ماق و 


مواج. 

(ناظم الاطباء). سعاهد. (از اقرب الموارد). 
رجوع به موائقة شود. 

مواثقت. (مْ ت قَ ] (ع مص. امص) موائقة. 
با هم عهد استوار بستن. (از یادداشت مولف). 
هم‌عهدی. هم‌پیمانی. رجوع به موائقة شود. 
مواثقة. [ مت ق] (ع مص) عهد و پیمان 
کردن‌باهم. وثاق. (از صنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). با کی عهد بستن. 
(ترجمان‌لقرآن جرجانی ص۹۶) (تاج 
المصادر بیهقی) (دهار). با کی استواری 
کردن.(المصادر زوزنی): 
مواثل. (م الع ص. !اج مس‌ائلة. 
(یادداشت مولف). رجوع به مائلة شود. 
موائم. ٤‏ ثِ](ع ص) آنکذ راه رود و باز 
ایستاده شود. (یادداشت مولف) (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

در دویدن و برجستن در آن که گویا دور 
میکند خویشتن را. |ایر همدیگر صبر کردن. 
(متهی الارب) (از آتندراج) (ناظم الاطیاء). 
موالی. 1 1] (ع ص) دشمن بدخواه. (ناظم 
الاطباء). خصومت‌کنده. (انندراج). |[نمام. 
ساعی. واشي. (یادداشت مژلف). 
موائیق. [!(ع اج مشاق. (متهی الارب) 
(اتدراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عهد 
و پیمانها و استواریهاء و این جمع میثاق است 
که به معنی عهد و پیمان و استواری باشد. 
(غیاث) (انندراج): مقدمات عهود و سوالف 
موائیق را طلیعهُ ان کرده. ( کلیله و دمنه). 
شتر... عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد. 
(کلله و دمنه). میان ایشان برای اتحاد 
ذات‌لبین و مواققت کک او وداد و 
ثبق موكد 
گشت.(ترجمة ار یمینی ص‌۱۲۵). میان 
ایشان موائیق و عهود موکد رفت و اتحادی 


صادق ظاهر شد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص۷۸). او را مستظهر گردانید به مواثیق و 
عهود... (ترجمه تاریخ یمنی ص۶۵ بدین 
عهود و موائیق و شروط و پیمان به پسران 
شود وصیت کنم. (ترجمهُ تاریخ قم ص ۲۵۱). 
و رجوع به میثاق شود. اج موثی. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). رجوع به موثق شود. 
مواج. [مْر وا] (ع ص) دریای موح‌دار و 
متلاطم. (ناظم الاطباء). خیزابه‌دار. خیزابدار. 
پرموج. بسیارخیزابه. موج‌زن. بسیارموج‌زن. 
بسیارموج. شکن‌گیر. خیزابه گیر: خیزاب‌گیر. 
(يادداشت مولف): در مقدمة لشکر او قرب 
دویست مربط فیل بود... و بر عقب آن بحری 


. مواج از افواج در پی افواج. اترجمة تاریخ 


۱- در ناظم‌الاطیاء به ضم هم» آرذه و ظأهرا 
غلط چاپی اشت. 


مواجب. 


. » 


مواجر. 7۵ 





یمینی ص ۱۳۱). چون بحر مواج و سیل 
ثجاج به بلخ آمد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص۲۹۴ 
مواحب. (ء ج] (ع !) ج موجب. (از ناظم 
الاطیاء). و رجوع به موجب شود. ||کشتی‌گاه 
قوم و مصارع آنها. گویند خرجالقوم الى 
مواجبهم؛ ای مصارعهم. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ||ج موجب. که اسم مفعول است. 
گویند هذا اقل مواجب الاخوة؛ ای اير ما 
توجبه. (از اقرب الموارد)؛ مسرانیز از عهدة 
لوازم ریاست بیرون باید آمد و مواجب 
سیادت را به او رسانید. ( کلیله و دمنه چ 
مینوی ص ۱۶۱). و انچه بر تو بود از مواجب 
انات و حریت و لوازم حقگزاری و شنقت 
بجای آوردی. (سندبادنامه ص ۲۰۶). هرکه از 
جملۀ فلاسفه به اتمام اين مهم اهتمام تماید و 
به مواجب این خدمت قیام کند... (سندبادتامه 
ص ۴۳). و از جمله مواجب سکون و جمعیت 
درون که مر توانگران را میسر می‌شود یکی 
آن که... ( گلستان سعدی). ||ج موجب به قح 
جيم است به معنی لازم گردانیده شده و مقرر 
کرده شده از بیع و مشل آن. و آنچه گویند 
مواجب او در سر کار چیست یعتی لازم 
گردانده شده به معا 


داشته شده در ب 


اش او چیست يا مقرر 
بیع اوقات او چیت. پس 
ay‏ 
می‌شود. (از قم حور و مشایخ که هر دو 
جمع است و به معنی واحد مستعمل) یا آنکه 
مواجب مقلوب «ماوجب» است به معنی 
آنچه که لازم شده چنانکه محاصل مقلوب 
«ماحصل» و می‌تواند که مواجب به ضم میم و 
فتح جم صیفة اسم مفعول باشد از باب 
مقاعله به معنی لازم گردانیده شده و مقرر 
داشته شده و این وجه آخر بی‌تکلف است. 
(غیات) (آنتدراج). وجه معینی که هر ماه به 
توکران دهند. (بهار عچم). وظیفه و سالانه و 
وجه گذران و مزد و اجرتی که به نوکر 
می‌دهند خواه روزانه باشد و یا صاهانه و یا 
سالیانه. (ناظم الاطباء). در تداول عامیانه 


آنچه از نقدینه (پول) برای ماه یا سال دهند 


اعضا و کارکنان دولت یا نوکران شخصی را. 
مقابل جیره و مقابل علیق که جنس و غذا 
باشد. داره. راتبه. حقوق. وظیفه. یعنی نقدی 
که‌ماهیانه یا سالیانه به کارمند یا نوکر دهند 
مقابل جیره که غیر نقد است سانند گندم و 
امتال آن؛ ولی در قدیم محصول و درآمد شهر 
و محلی نیز که به عنوان مستمری و وظیفه 
مأمسوران را اختصاص مي‌یافت مواجب 
نامیده می‌شد. و آن چمع موجب په معنی مقرر 
شده و لازم گشنه است و برخی آن را مقلوب 
«ماوجب» دانسته‌اند. (از یادداشت مولف): 


نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی 


بی‌تقاضا خود خداوندانه آن غم میخوری. 

انوری (دیوان ص 4۴۶۰ 
لشکر او را مواجب و اخراجات و علوفات 
مهیا داشتند. (تاریخ بیهق). چنین گفه‌اند که از 
عنایت معدلت و دادپروری مواجب و جامگی 
لشکریان در جمیع بلاد جهان متفرق و مقرر 
فرمود. (از العراضه). لشکر را جمع آورده 
استمالت داد و هر یک را مواجب و مرکب 
بداد. (ترجمة اعم کوفی ص ۱۱۹). معاویه 
لشکر را مواجب فرمود و وعده‌های نیکو 
بداد. (ترجمة اعثم کوفی ص ۰ ۱۲). این جهرم 
در جملة مواجب ولیمهد نهاده بودند چنانکه 
هر کی ولیبهد شدی جهرم او را بودی. 
(فارستامة اب البلخى می زو وجوه 
مواجب ابشان بداد و ایشان را به اعزاز تمام به 
ری برد. اترجمة تاریخ یمیئی ص۱۰۴. 
عرصء ولایت به مواجب ایشان وفا نمیکند و 
حاچت است که از حضرت به مزید نان پاره 
اتعام فرمایند. (ترجمة تاریخ یمینی). پانزده 
هزارهزار درم که از مواجب گذشته بر وی 
متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمة 
تاریخ یمیتی ص ۲۳۶). اگراز مواجب ایشان 
دیناری بکاهد از ممالک خرواری بار برند. 
(راحةالصدور راوندی). سالها باید تا تسرتیب 
لشکری دهد و خزانه‌های مالامال تا در وجه 
مواجب و اقطاعات ایشان بردارند. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). گورخان را خزانه‌ها 
بعضی از غارت و بعضی از اطلاق جرایات و 
مواجب تھی گشته بود. (تاریخ جهانگدای 
جوینی). او را در قصر محصور کردند و 
مواجب خویش طلب داشتند. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). 
و گر مدج جاه تو گویم نگویم 
به آمید مرسوم و حرص مواجپ. 

سلمان ساوچی. 

شمر از بخشش شود گرچه مواجب صدلک است 
نی کهن آید فراهم هیچ معنی نی‌نوم. _ 

امیرخسرو (از آنندراج). 
مادام که سواد ارقام تتخواه مواجب قشون به 
مهر قاضی عسکر نمی‌رسید بی‌گلریگیان و 
حکام ولایات سواد مزپور را اعتبار و اعتماد 
ننموده تنخواه نمی‌دادند. (تذکرةالملوک ج 
دبیرسیاقی ص ؟). مواجب قورچیان بر 1 
عرض قورچی‌باشی و تعلیقة وزراء اعظم 
شفقت می‌شده. (تذکرة‌الملوک ص ۷). خدمت 
ایالت و حکومت و... تیول و مواجب و انعام 
قاطبة غلامان بر طبق عرض قوللر آغاسی و 
تعلیقهٌ وزراء اعظم شفقت می‌شده... و ارقام و 
احکام ملازمت و مواجب و تیول... به طغرا و 
مهر عالیجاه مشارالیه می‌رسد. (تذکرةالملوک 
صص ۸-۷). مواجب و تیول و... | گر عالیجاه 


وزیر اعظم معضی دارد رقم صادر می‌گردد. 


(تذکر ةالملوک ص ۸). 
5 مواجب‌بگیر؛ حقوق‌بگیر. مستمری‌بگیر. 
مواجب‌خوار. انکه از اداره با شخص یا 
مؤسه به سیب خدمت حقوق دریافت دارد. 
(از یادداشت مولف). و رجوع به ماد 
مواجب‌خوار شود. 
- مواجب گرفتن؛ حقوق گرفتن. مستمری و 
ماهیانه دریافت کردن. در برابر خدمت وظیفه 
و مستمری اخذ نمودن. (از یادداشت مولف). 
مواحب‌خوار. مج ضوا/خا) (نف 
مسرکب) آن که مواجب می‌گیرد. (ناظم 
الاطباء). سواجب‌خور. حقوق‌بگیر. 
متمری‌بگیر. کارمند و خدمتگزار دولت یا 
سازمان و با شخصی که آخر هقته یا ماه و یا 
سال حقوق بگیرد. (از یبادداشت مؤلف): 
چین گویند که نوشیروان یازده هزار مرد 
مواجب‌خوار داشت. (جوامع‌الحکایات 
عوفی, از یادداشتهای قزوینی ج ۷ ص ۱۶۱ 
مواحب‌خور. (م ج خوز /خرْ] انف 
مرکب) مواجب‌خوار. حقوق‌بگیر. (یاددافت 
مولف). و رجوع به مواچب‌خوار شود. 
مواحبة. ام ج ب ] (ع مص) فرض كردن 
چیزی را و لازم و واجب گردانیدن آن. (از 
منتهی الارب). لازم گردانسیدن. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). 
مؤاحر. dl‏ ص) مواجر. به کرایه 
دهنده. (یادداشت مولف). و رجوع به مواجر 
شود. ||مواجر. مرد مفعول تن‌فروش: آیببک 
به زور بازوی خود مفرور بود و امرای بزرگ 
را خطاب کنده و مواجر کردی, (بدای‌الازمان 
فی وقایع کرمان). 
مواجر Dlg‏ ص) صورتی از مار که 
همز آن حذف گردیده است. (از یادداشت 
مولف). کرایه‌دهنده, رجوع به مژاجسر شود. 
||مفعول. مرد تن‌فروش. مرد که چون زنان 
کند به مزد. (یادداشت مولف). که لواط دهد. 
مواجر؛ گکگ" مواجر را هم گویند. (لفت 
فرس اسدی)؛ 
آری کودک مواجر 
زود بیاموزیش به مغز و مشخته. 
یکی مواجر و بیشرم و ناخوشی که ترا 
هزار بار خر انبار بیش کرده عسس. لبیبی. 
میکائیل اسب بدانجا بداشته بود پذیر؛ وی 


آید کاو را 
کائی. 


(حنک) آمد ووی رامواجر خوانند و 

دشنامهای زشت داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 

ص ۱۸۲). 

یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم 

وان شوی مواجرش تراگاد به خروار. 
سوزنی. 

به جد و جهد همی کرد هر شبی تا روز 


۱ -گنگ: امرد قویجه. 


۶ مواحرة. 


کاب جلق به نام مواجران تکرار. سوزنی. 
|ازن تن‌فروش. مژاجرة جاف جاف؛ زن 
قحبۀ مواجر بود که بر یک مرد آرام نگیرد. 
(فرهنگ اوبهی). 

مؤاحرة. اج ر (ع مص) به کرایه دادن, 
(منتهی الارب) (اتدراج). به کرایه دادن خانه 
راء آجرت زبداً الدار. و آجرت الدار زيداً. 
(ناظم الاطباء). چیزی به مرد کی دادن. 
(دهار). چیزی به مزد فرا كى دادن. (المصادر 
زوزنی) (از تاج المصادر بهقی). |اکرایه 
گرفتن خانه را از کسی: آجرت من زیدالدار. 
ناظم الاطباء). ||مباح کردن زن تفس خود را 
به مزد. (از سنتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
اااجیر كردن كى را. (از اقرب الصوارد) 
(تاظم الاطباء). ||در دهان کسی نیزه زدن. 
(منتهی الارب). 

مواحرة. [م ج ر](ع ص) زن تسن‌فروش. 
مواجر. رجوع به مواجر شود. 

مواجری. ([مْج] (حامص) صفت و حالت 
مواجر. مفعولیت. (از بادداشت مولف)* 

چون من به فاجری پسران در مواجری 
همچون چراغ در شب تاریک روشنند. 

سوزنی. 

و رجوع به مواجر شود. 

مواجلة. [م ج ل] (ع مص) بازداشتن و 
ممانمت کردن. (ناظم الاطباء). بازداشتن. 
(آن ندراج). ||انکندن مانم در راه. (ناظم 
الاطباء): 

مواجلة. [مْجّل] (ع مص) نبردکردن کسی 
را در تسرسیدن. (از مستتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (تاج المصادر). 

مواجن. (ج۱(ع4 ج ميجنة. اناظم 
الاطباء) (سنتهی الارب). رجوع به ميجنة 
شود. 

مواحه. (مح؛] (ع ص) روباروی و مقایل. 
(ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو در روی. 
سحاذی. مقابل. روی به روی. (بادداشت 
مولف). 

= مواجه شدن؛ روبرو شدن. مقابل شدن. رو 
در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن. 

= ||برخوردکردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق 
با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مولف). 
و رجوع به مواجه شود. 

اایش. برایر. (یادداشت مولف). 

مواحهات. (م ج] 2 ع مواجهة. رجوع 
به مواجهة و مواجهت شو 

مواحهت. اج /ج هھ[ لزع اسص) 
مواجهه. روبارویی و مقابلی و مقابله. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مواجه و مواجهه شود. 
اقا دو كوكب. (ناظم الاطباء). 

مواجهة. [م ج ه] (ع مبص) روبسارویی 
کردن.(منتهی الارب). روباروی شدن باکی 


و قرار دادن روی خود را با روی آن. (ناظم 
الاطباء). با هم روبرو شدن. (غیاث) روبارو 
شدن. (آنتدرا اج). مقابله. (المصادر زوزنی). 
روی به روی کی قرار دادن. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مواجهه شود. 
مواحهه. ٣ج‏ اج د] (از ع. اسسص) 
مواجهت. مواجهة. روبارویی و مقابل و 
مقابله. (ناظم الاطیاء). رودررویی. روبرویی. 
مقابله. (یادداشت مولف): 
ثاو طال بقا هیچ فائده نکد 
که در مواجهه گویند را کب و راجل. سعدی. 
ملک زوزن را خواجه‌ای بود کریم‌الفی که 
همگنان را در مواجهه خدمت کردی, 
( گلتان سعدی). 
درست ناید از آن مدعی حکایت عشق 
که‌در مواجهه تیفش زنند و سر خارد. 
سعدی. 
|((ق) روبارو و این مجاز است. (از آنندراج). 
روبرو. در روی هم. رودرروی* 
زیرا که هت حشمت آو یش از آن که تو 
با او سخن مواجهه گویی و آشکار. 
متو چهری. 
- مواجهه آمدن؛ رویرو آمدن. روبرو شدن. 
روباروی کی آمدن: 
اگرمواجهه آید عدوت نشناسی 
که‌هیچ وقت ندیدی از او مگر که قفا. 
معودسعد. 
- مواجهه کردن؛ رویرو کردن. روسرو 
ساختن. رویروی هم قرار دادن دو کس را. (از 
یادداشت مولف). 
||((مص) مواجه شدن. روبرو گشتن. روبرو 
شدن, رویاروی گردیدن با کسی. (از یادداشت 
مولف). برابر شدن. (یادداشت مولف). 
||موازات. (یادداشت مولف). ||(اصطلاح 
نجومی) مقابل دو کوکب. (ناظم الاطباء). 
مواجهه.(م ج تن ](ع ق) به طوز 
روبارویی. (ناظم الاطباء), رودررویی: 
رویارویی. در حال روبروشدگی: پس میثاقی 
که... مواجهة و مشافهة بر زبان راندند. (تاریخ 
غازانی ص ۵۴). 
مواحید. [م] (ع إ) حالتها و رقصها که به 
استماع نقمه صوفیان را می‌باشد.و این جمع 
وجد است خلاف‌القیاس. (غیاث) (انندراج). 
کیفیات وجدانی. حالات و مقاماتی چند که به 
طریق کشف وجدان پر اولیا و عرفا و سالکان 
راه ظاهر شود. (فرهنگ مصطلحات عرفا 
تیف سیدجعفر سجادی). ا 
مواجیر.(12 0ج سجا رجوع به 
میجار شود. (ناظم الاطبام). : 


مواحف. (مح)(ع لا ا 


(منتهی الارب) (انندراج) ی الاطغا te‏ ِ 


رجوع په موحف شود. 


مواحق. ( ع1 لع ص. ل ج ماسق.اناظم 
الاطاء). . رجوع به ماحق شود. 
مواحلة. [٤ح‏ 11 [ع مص) نیرد کردن باهم 
به رفتن در وحل که گل تنک باشد. (از ناظم 
الاطباء). نبرد کردن با هم به رفتن در گل تتک. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). با کسی نبرد کردن 
در وحل. (تاج المصادر), 
مو‌احنه. مخ (ع مص) دشمتی کردن 
با هم. (سنتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). با یکدیگر کینه 
داشتن. (تاج المصادر بهقی). 
مواحید. [م] (ع !) ج میحاد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ج میحاد به معنی یک‌یک. 
(انندراج). رجوع به میحاد شود. : 
مواخات. (م۱1(ع مص, (مص) مواخات. با 
هم برادری داشتن. (غیاث). وت به 
مواخات شود. 
مواخات. ۳1 (ع مص. امص) مواخات. 
مؤاخاة. برادری کردن و برادر گرفتن کسی را: 
(غیاث) (آنتدراج). برادری و برادری گرفتگی 
و اخوت. (ناظم الاطباء). اخاء. اخاوت. 
وخاء. محالفه. برادر شدن. برادری: برادر 
گرفتن کی راء صیفه پرادری با كى 
خواندن. (از یادداشت مولف). .و رجوع به 
مواخاة شود. 
< روز سواخات؛ روزی که در حضور 
حضرت رسول (ص) هیر یک از مسلماتان 
مسلمان دیگری را به برادری خود برگزید و 
حضرت پیغمیر حضرت علی را 
بی‌نظیر و ملی' آن بود ور امت که نود 
مر تبی را بجز او روز مواخات نظیر. 
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۲۱۹). 
||دوستی. درست شدن. دوست صمیمی 
گردیدن باکس. دوستی صمیم. (ناظم 
الاطباء). دوستی کردن. با کسی دوستی و 
برادری داشتن. (یادداشت مولف): | کنون ا گر 
مسر گردد باز گوی دانتان دوستان یکدل و 
كفت موالات و افتاح مواخات ایشان. 
( کلیله و دمنه). و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من 
در موالات و مواخات تو صافی‌تر شد. ( کلیله 
و دمنه). ميان ایشان منواخات ضوکد رفت. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). او نیز از سر 
صدق موالات و خلوص مواخات در خدمت 
لوای میمون او روان شد. اترجمه تاريخ 
یمینی ص .)۱٩۹۲‏ طریق مراسلت و مکاتبت 
موالات و مواخات پیش گرفت. (ترجمة 
تاریخ یضینی ص ۷۵). سوابق فصافات اوابنه 
لواحق مواخات و موالات مقمور گرداننید. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۹۵). شفا رات اژ: 


EET 


۱-ظ: بدل. (یادداشت مولف): ..."ˆ 


مۇاخاة. 
(ترجمة تاريخ قم ص ۲۵۱). ||(در اصطلاح 
بدیع) مراعاتالنظیر. رجوع به مراعاتاظیر 
شود. 
مۇاخاة. 113 2 مسص) برادر یا دوست 
گردیدن کسی را. (از اقرب الصوارد). برادر 
گرفتن کسی را و دوست شدن. (ناظم الاطباء). 
برادر و دوست شدن. (منتهی الارب). با کی 
برادری گرفتن. (المصادر زوزنی). با کسی 
برادری کر دن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع 
به مواخات شود. 
مۇاخف. خ) (ع ص) معاقب و آنکه 
خداوند عالم وی را از جهت گناهی که کرده 
است عقوبت می‌کند. (ناظم الاطباء). گرفتار. 
گرفه شده» به گناه. (یادداشت سولف). 
|اسیاست‌شده و سزاداده‌شده و عقوبت‌شده و 
مسب رزنش‌کرده‌شده و عستاب‌شده و 
ملامت‌کرده‌شده و بازخواست‌شده. (ناظم 
الاطباء). مسوول. مورد بازخواست. 
بازخواست گردیده. معاقب. عقوبت‌شده به 
گاه. کی که مورد عتاب قرار گرفته شده. 
(یادداشت مولف). 
مواخذ. [م خ1 ص) مژاخذ» کننده. 
بازخواست‌کننده. گیرنده کی رابه... کی 
که مورد بازخواست قرار دهد دیگری را. 
عحاب‌کننده. (از یادداشت ملف). 
مواخذات. (مأ خ] (ع 0 ج سواخنة. 
(یادداشت مولف). رجوع به مواخذء شود. 
مواخفت. راح ذ] (ازع. اسص) 
بواخذه. بواخنة. واجست. بازخواست و 
عقوبت به سب گناه (این کلمه با کردن و شدن 
و نیز فرمودن صرف شود) (از یادداشت 
مولف): ترکان خاتون کربوغا را نهفته به 
اصفهان فرستاد به مژاخذت برکیارق, 
(سلجوقام ظهیری). ملک دانشمد را 
مواخذت و معاتبت فرمود. ( گلستان). در حال 
جوابی نبشت که | گر پیش از بلاغ کشف کنند 
از مواخذت ایمن باشد. ( گلستان). و رجوع به 
مۇاخذة و مواخده شود. 
مواخفة. [م آ خذ](ع سص) گرفتن و 
عقوبت کبردن کی را به گناه او. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). کسی را به گناه 
گرفتن. (ترجمان‌القرآن جرجانی ص ۹۶) 
(تاج المصادر بهقی). کی را به گناه عقوبت 
کردن. (از اقرب الموآرد). کسی را به گناه او 
بگرفتن. (المصادر زوزنی). گرفت کردن و 
عقوبت کردن کسی را بر گناه و عامه اين را به 
«واو» گویند (يعني مواخذه). گرفت کردن. 
(غیاث) (آتدراج|. .. 
مواخذه. ٣خ E‏ ذخ زا (ازع ا 
مواخذه. مؤاخذت a‏ و عقویت.کردن 
کی را به گناه. گرفتن بر.گرفت و گیر. گرفتن 
وسیاست کردن, تنه کردن, کی رابه 


گناهش‌گرفتن. گرفتن. گرفتن به سیاست. 
تنبیه. (یادداشت مولف). عقوبت و گرفتگی به 
سیب گناه و خطا و تقصیر. بازخواست. 
عقوبت و سرزنش و ملامت و عتاب و 
بازپرسی از گناه و خطا و تقصیر. (از ناظم 
الاطباء). واجست. واخواست. بازخواست. 
بازجست. بازپرسی. پرسش عتاب‌آمیز از 
کی‌گناه او را. بازپرسی کردن. صلامت و 
عتاب کردن کسی را. (یادداشت ملف): | کثر 
اوقات در اثنای عزت و اعتبار به مواخضده و 
مصادره گرفتار بود. (عالم آرای عباسی). 

= مواخذه شدن؛ بازخواست شدن. مورد 
واخواهی و عجاب قرار گرفتن. (یادداشت 
مولف). تبیه شدن. به سیب گناه و تقصیر 
گرفتار آمدن و مورد عقوبت قرار گرفتن. (از 
یادداشت ت مولف), «. و رجوع به مواخنه و 
مواخذت شود. 

- مواخذه کردن؛ بازخواست نمودن. (ناظم 
الاطیاء). نکوهش کردن. تعزیر و ملامت 
کردن. توبیخ کردن. بازخواست کردن. 
واجت کسردن. واخواست کردن. (از 
یادداشت مولف). تعقب؛ مسۇاخذه نمودن. 
(منتهی الارب). سیاست کردن. تیه کردن. 
گرفتن و عقوبت کردن کسی را به گناه او. (از 
یادداشت مولف). 

مواخفه. [م خ ذ ع ذ] (از ع امیص) 
تداول عامه از مژاخذه. مواخدة. رجوع به 
مواخذه شود. 

مواخر. ]0 ص !اج ماخرة. (ناظم 
الاطباء). ج ماخرة به معلی کشتی که در رفتن 
بانگ کند و یا کشتی که بشکافد آب را به سينة 
خود. (آندراج). رجوع به ماخرة شود. الج 
ماخر. (منتهی الارب). رجوع به ماخر شود. 
ااج ماخور. (منتهی الارب). رجوع په ماخور 
شود. 

مواخرد. 1۰ آخ زا( مص) تأخیر کردن و 
درنگی نمودن و دیری کردن. در آخر نهادن و 
سپس گذاشتن. (ناظم الاطباء). 

مواخره. (م خ ز /خ ر] (ازع. 4سسص) 
استخاره. (یادداشت مولف)؛ او به طریقی که 
او را بود مواخره کرد با خدای تعالی و هیچ 
جواب نیامد. (تفسیر ابوالفتوح رازی سورءٌ 


اعراف ص۳۸۸ 
(منبهی الارب) (ناظم الاطا 31 رجوع به 
مباخض شودي.... 


مواخمة. 1 2 م] (ع مص) نبرد کردن‌با 
کی در وخامت وگران‌سنگی. (منتهي. 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). یک نبرد 
کردن‌به گرانی,(تاج المصادر ببهقی), ن.: . .: 
مواخی. ی 
شونده. ج» مژاخین. (بادداشت مۇلف). و 


موادعه. ۲۱۷۲۷ 


رجوع به موّاخاة شود. 

مواخیر. (] (ع 4 ج ماخور. 
(متتهی‌الارب) (ناظم الاطباءا. رجوع به 
ماخور شود. 


موا۵. [م وادد]"(ع لا ج ماده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). مواد به تشدید دال است ولی 
فارسیان به تخفیف خوانند و آن جمع ماده که 
به معنی اصل هرچیز است. (از غیاث) (از 
آنندراج): سرمایهٌ جلال و مواد تخفیف 
طوایف عالم. (سندبادنامه ص ۷۶). و رجوع به 
ماده شود. 
- مواد اربعه؛ چهار ارکان. عناصر اربعه. 
چهار آخشیج. استقصات. (یادداشت مولف). 
- مواد اولیه؛ مواد اولی. ماده‌های اصلی 
هرچیز مانند انواع معادن که از آنها آلات و 
ادوات مختلف سازند. (از یادداشت مولف). 
- مواد ثلاث يا ثلاثه؛ (اصطلاح فلسفی) مواد 
وجوب و امکان و امتناع است. (فرهنگ علوم 
عقلی جعفر سجادی). 

- مواد خام؛ ماده‌هایی که از راه کشاورزی یا 
تربیت اغنام و احشام به دست آید. مانند شیر 
و پشم و گندم و جو. (از یادداشت ت مولف). 
1 = مواد صلح؛ شروط و قیود صلح و بندهای 
آن. (تاظم الاطباء). 
س مواد عقود. رجوع به عقود شود. 

مواذدات. [] (ع سص) ديه گرفتن. 
(یادداشت مولف). 

موادع. (م دا (ع ص. 0 ج ميدع (اقرب 
السوارد). ج ميدع به معنی جامة کهند. 
(آتدراج). و رجوع به ميدع شود. ااج ميدعة. 
(مسنتهی الارب) (اقسرب الموارد) (ناظم 
الاطاء). رجوع به ميدعة شود. ااج صودع 
(یادداشت مۇلف). 

مواذعت. [مْد /دع] (از ع مص» امص). 
موادعة. وداع کردن. (غیاث). رجوع به مادۀ 
بعد شود. 

موادعة. مد ع] (ع مص) صلح نبودن و 
2 شتی کردن باکس باک‌انی. (از ناظم 
الاطباء). مصالحة. (تاج المصادر بیهقی). 
مهاودة. (تاج المصادر). با هم صلح نمودن و 
آشتی کردن. (سنهی الارب) e‏ 
مصالحد. 

موادعه. 7 دع 7 (زع , معصء ا 
آشتی . مصالحه. آشتی کُردن. صلح کردن: 
(یادداشت ت مولف). ورجوع به موادعت و 
موادعة شود. وی تست 
۱-ناظم الاطیاء به کر مخ اور رغاد 
غلط وا است. .۸۰ 

۲ -در زبان فارسی اند واژه‌های مشابه, 
حرف آخر معمولابه تبخفیف می‌آید مگر دز: 
مقام.اضاقه و عطف: مواد درسی, مواد و مصالخ. 


۸ مژادمة. 


(غیاث). و رجوع به موادعت شود. 

مواذمه. (م أدمْ)(ع مص) اصلاح كردن 
مان كان و القت دادن. (ناظم الاطباع). 

موادة. 7 واد د] 0 مص) دوستی کردن با 

کسی.(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وداد. 
با یکدیگر دوستی داشتن. (ترجمان‌القرآن 
جرجانی ص 4۶). مُحابّه. (یادداشت مولف). 

مۋادى. 2Ui‏ ص) قوی و توانا و سلاح 
پوشید.. (ناظم الاطباء). قوی. (از اقرب 
الموارد). 

موار. َو وا] (ع ص) شتر آس‌ان‌سیر و 
تیزرو. (آنندراج). و رجوع به موارة شود. 

موارات. [) (ع مص) پوشیدن. پوشیده 
داشتن. پوشانیدن. نهان کردن. نهفتن. 
(یادداشت مولف). مور داشتن خبر و شیر 
آن را اظهار کردن. نهان‌داشتگی: وقت کف 
آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به مواراة 
شود. 

موّاراة. [ 1) (ع مص) منظم کردن و علف 
خورانیدن دواب در یک جا. (منتهی الارب). 
موارات. بستن ستور را با ستور دیگر در یک 
جا و علوفه دادن. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
آلموارد). 

مواراه. (] (ع مص) نهنتن چیزی را 
(منتهی الارب). واپوشانیدن. (ترجمان‌القرآن 
جرجانی چ دبیرسیاقی ص .)٩۶‏ پوشیدن. 
(المصادر زوزنی). پوشیدن. توریه. ستر کردن 
خبری و غیر آن را اظهار کردن. مدامسه. 
نهفتن. پنهان کردن. پوشانیدن. (یادداشت 
مژلف). ||ستبهیدن. (ترجمان‌القرآن جرجانی 
ص 1۶). 

موارب. [م ر](ع ص) مسغلوب‌کننده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ||فریب دهنده. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 
فریبنده. 

مۋاربة. (م ر ب ] (ع مص) مقلوب کردن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندر اج). 
|| فریب دادن. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مواربة. 
رجوع به مواربة شود. 

مواربة. [مْ رب ] (ع مص) با همدیگر زیرکی 
کردن. || آفت رسانیدن. ||مکر و فریب نمودن 
با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باکسی 
دستان آوردن. (تاج المسصادر) (المصادر 
زوزنی). 

مواربه. (مْرّب /ر ب] (از ع. امص) مؤاربة. 
مواربة. رجوع به مواربة شود. ||(اصطلاح 
بدیع) در اصطلاح بدیع ان است کد متکلم 
سخنی گوید و بداند که در برایر گتار او 
منکری باشد و با حذاقت هرچه تمامتر 
طریقی برای فرار از انکار منکر بیابد یا آنکه 


در کلمه‌ای از کلمات تحریفی روا دارد و یا 
تصحیفی بکار برد و یا در سیاق عبارت 
کاهش و یا افزونی کند. استعمال کلماتی 
موهن که بتوان با تصحیف و تغیر برخی از 
کلمات رفع اعتراض کرد چنانکه گویند 
عبدالرحمن جامی «ساغری» شاعر را چنین 
هجو کرد: 
«ساغری می‌گفت دزدان معانی برده‌اند 
هرکجا در شعر من یک نکتة خوش دیده‌اند 
خواندم | کثر شمرهایش را یکی معلی نبود 
راست می‌گفت این که معنبهاش را دزدیده‌اند.» 
و چون ساغری از او گله کرد در پاسخ گفت 
من گفته‌ام: «شاعری می‌گفت...». (از کشاف 
اصطلاحات الفنون, یادداشت لغت‌نامه). 
(دهار) (تاظم الاطباء) (اقرب الموارد). راه 
ورود په اب. راه آیخور. 1 
= موارد مطروقد؛ ابهای الوده و ناپا ک.(ناظم 
الاطاء). 
||راه و طسریقه و موردها و محل ورود و 
درآمدها. (ناظم الاطباء): تا تیفهای ملول از 
موارد وريد مستسقی شد. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص ۱۹۷). به نزعات شیاطین موارد آن 
محبت منفص گشت. (ترجمه تاریخ یمیتی 
ص ۲۲۷). و رجوع به مورد شود. 
- مصادر و موارد؛ آنجمن‌ها و جاهایی که 
مردمان دانا اجتماع میکنند و یک‌دیگر را 
ملاقات می‌نمایند. (تاظم الاطباع). 
- موارد و مداخل؛ موارد و مدارج. راه درامد 
و دخل و مداخل و مخارج ۰ (ناظم الاطاء). 
= موارد و مدارج؛ موارد و مداخل. (ناظم 
الاطباء).. 
مواردة. (مر د] (ع مص) با یکدیگر بر آب 
آمدن. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). با کی 
موارعة. مر غ)(ع مص) باهم سخن گفتن 
و کگاش نمودن. (آنتدراج). سخن گفتن با 
کسی و مشاوره نمودن و کنگاش کردن. (ناظم 
الاطاء). ماطقه. (تاج المصادر بیهقی). 
مزارف. [ | رٍ](ع ص) پیوسته و متصل و 
نزدیک بهم. (ناظم الاطباء). ||آنکه حد و 
مکان او تا حد و مکان دیگری است. (منتهی 
الارپ). هو مژارفی. یعنی حد مکان 0 
سکای أن تا حد مکان و سکنای من است. 
(فنتهی الارب) (ناظم الاطاء). هم حد که حد 
مکان و تا حد مکان تست. (یادذاشت مولف). 
موارفة. مر ف] (ع مص) پیوسته شدن. 
||محدود شدن. ||به طور تساوی و برابری از 
هم جدا شدن. (ناظم الاطباء). 
یعنی پیوسته با تو نزدیکم. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). به معنی نزدیک است. (از 


موازجة. 
آنتدرا اج). 
موار43. (مْر ) (ع مص) نزدیک شدن و 
نردیک رفتن. (ناظم الاطباء). 
موارکت. (م ر | (ع |) ج ميرکة. (آنندراج). 
رجوع به میركة شود. " 
موارکة. مر ک] (ع مسص) از کوه 
درگذشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
تر گاو ماده را. (متهی الارب) (ناظم الاطیاء) 
(آنندراج). |امفاخرت نمودن با کسی. (منتهی 
الارب). مفاخره کردن. (از اتدراج). 
موازنه. مر نْ) (ع مص) مواجه و مقابل 
شدن. (از اقرب الموارد). روباروی شدن. 
موارق. [عزوار)(ع ص) ناقة آسان‌سیر 
تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر 
تیزرو که دارای راه نرم باشد. (ناظم الاطباء). 
موارة. [مْرَ](ع پشسم ری‌خته‌شده از 
گوسپد. زنده باشد و یا مرده. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آندراج). |اپشم ریسخته‌شده 
از درازگوش. (منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاط‌باء). موی خر که بسيفکند. 
وت ستاو 
ماری. () آ] (ع ص) منظم‌کنند؛ ستوران 
در یی جا و آنها را علف دهنده. (یادداشخت 
لغت‌نامه), رجوع به مواراة شود. 
مواریت. (۱۶(ع !اج میراث. (مستهی 
الارب) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
رجوع به میراث شود. 
مواژ. اءْر وا] (ع ص) مویزفروش. (منتهی 
الارب). ||مسوزفروش. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (یادداشت مولف). 
موازات. [2] (ع إمص) برابری و مقابلی و 
محاذات. (ناظم الاطباء). صوازاة. مقابله. 
مواجهه. محاذات. ازاء. برابر شدن. (یادداشت 
مولف). مقابله و برایری. (غیاث) (آنندراج). 
مقابله, (المصادر زوزنی): با دوازده هزار 
سوار گزیده به موازات رایات سلطان آمد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص‌۲۳۵). و رجوع به 
موازاة شود. ||(اصطلاح هندسی) قرار گرفتن 
دو نقطه در سمت واحد به طوری که هیچ یک 
بالاتر و پاین‌تر نباشند. و در خطوط مستقیم 
نیز موازات اطلاق می‌شود از جهت قرار 
گرفتن آنها در سطح واحد که اگراز دو سو 
امتداد داده شوند تا بی‌نهایت نیز بهم 
نمی‌رسند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
موّازا۵.(/ 1 (ع مص) موازات. مقابل و 
برابر شدن چیزی را.(ناظم الاطباء). برایری و 
مقابله: (آنندراج). 
موازج. [م ز ] (معرب, ) ج موزج. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
موازجة. (م ز ج] (معرب. ج مسوزج. 


موازر. 


مواسا. ۲۱۷۲۹ 


نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. 


رجوع به موزج و موزه شود. 

موازز. (م ز | (ع ص) باربردار. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطیاء). 
|اوزیرشونده. (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به موازرت و موازره شود. 
مواززت. مر /ز ر ] (از ع. امص) موازرة. 
رجوع به موازرة شود. 

مۋازرة. [مَر 15 (ع مص) برابر شدن و 
مقایل گشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از آتدراج) (از اقرب الموارد). ||مساوات 
کردن‌با کسی. (ناظم الاطباء). مواسات. 
ماوات. (یادداشت مۇلف). ||با هم مدد 
کردن. (منتهی الارب) (انتدراج). |[مدد كردن 
و یاری نمودن کی را. (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). یاری کردن با کی. (دهار). 

"یباری کردن. اترجمان‌لقرآن جرجانی 
ص۸۵). ||قوت دادن بعض نبات مر بعضی 
دیگر را. (از اقرب الموارد) (متهی الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء). ||پیچیدن کشت. 
(متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 

موازرة. (م ر ] (ع مص) همپشتی کسردن. 
(از منتهی الارب) (انندراج). مسوازرت. مدد 
کردن و یباری نمودن کی را (ولی کمتر 
استعمال می‌شود و بیشتر مژازره با همزه 
مسی‌گویند). (ناظم الاطیاء). یاری دادن. 
(غیاث) (از اقرب الموارد). و رجوع يه موازرة 
شود. ||وزیری کردن. (منتهی الارب). کسی 
را وزیری کردن. (از اقرب الصوارد) (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). وزارت. 
وزیری کردن. (از غیات) (از آنندراج). و 
رجوع به موازرت شود. |/یردن و حمل کردن. 
(از اقرب الموارد). 

موازفة. (م ر ت] (ع مص) هر یکی چیزی 
از نفقه برآوردن برایر یکدیگر. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). 

موازفة. (م ر ن) (ع مص) برایر کردن میان 
دو چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). هذا یوازن هذا؛ این بر وزن آن است. 
(ناظم الاطباء). با چیزی هم‌وزن بودن. 
(غیاث). با کی همنگ آمدن. (المصادر 
زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). |ارویاروی 
ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). مقابله و 
رویاروی کردن. |[روباروی شدن کنی را. 
(ناظم الاطیاء). ||پاداش کردار دادن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آدراج). 

موازنه. رم ن /ز ن ] (از ع۰ 1 ص) موازنة. 
رجوع به موازنة شود. ||سنجیدگی ميان دو 
چیز و آن دو را با هم برایر کردن. کشیدن و 
سنجیدن با دیگری. (یادداشت مولف). 
مقایسه. سنجش. تیک کردن ؛ با یک نفر 
نسوینده که از سرکار مسواجب دارد 
[لغراجات را مقابله و موازته و خاطر جمع 


(تذكرةالملوک چ دبیرسیاقی ص ۲۴۲). 
||همنگی. توازن. برابری با دیگری در وزن 
یا نیرو. (از یادداشت مولف): کدام خدمت در 
موازنة آن کرامت آید. ( کلیله و دمنه). هیچ 
جیز در موازنة ان نياید. ( کلیله و دمنه). 
پا آتشت موازنه وز خا کت‌ارتفاع 
با اخترت مقابله با رایت اقتران. 

خواجوی کرمانی. 
|(اصطلاح سیاسی) عبارت است از حفظ 
تاش مشترک ین دزا که به رظ 
استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران 
مانع ایند. , 
- بهم خوردن موازنه؛ از میان رفتن تساوی 
نیروی یکی از دو قدرت متقابل با فراهم آمدن 
تفوق یکی بر دیگری. 
- موازنة قدرت؛ ماوی و برابر شدن قدرت 
دو دولت یا دو دسته و یا دو بلوک سیاسی. 


موازنه کردن؛ با یکدیگر سنجیدن. : 


(یادداشت مولف). 
||(در اصطلاح بدیع) صنعتی است که در آن 
فاصلة دو کلام در وزن برابر باشد بدون 
رعایت قافه, چنانکه خداوند در قران 
فرماید: و تمارق مصفوفة و زرابی مبثو ثة آ, که 
مصفوفة و مبثوثة در وزن برابرند بدون اینکه 
هم‌قافیه باشند. و تاء اخر را آعتباری نیت 
چون زاید است. (از تعریفات جرجانی). الفاظ 
را در وزن و حروف خواتيم متاوی داشتن 
ترص خوانند و آنچه در حروف خواتیم 
فق نباشد آن را موازنه خوانند. چنانکه 
تاعری گفته است: 
به بزم و رزم تو ماند همی خزان و بهار 
به تیغ و کلک تو ماند همی قضا و قدر. (از 
المعجم ص .Y۵\‏ 
آوردن دو جمله, دو مصراع یا دو بیت که 
کلمات آنها به ترتیب با هم هموزن عروضی 
باشند. (از یادداشت لغت‌نامه), 
موازی. [٤](ع‏ ص) برابر و مساوی. 
همسنگ. هم‌پهلو. هم‌پایه. هم‌رتبه: ذات 
شریف او در شرف موازی سما کو در رقعت 
ماوی افلا ک. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۳۹۶). آن لشکر کوههای چند که مساوی 
سماء و موازی جوزاء بود در مسافت آن دیار 
قطع کردند. (ترجمۂ تاریخ یمینی ص‌۳۳۸). با 
سما ک‌گردون مساوی و با سما کین موازی. 
ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۲۸۵). |إو اين را در 
نوشته‌ها از برای درستی و راستی اعداد 
استعمال می‌کنند مانند مبلغ که در درستی 
وجوه و مقدار که در درستی اوزان استعمال 
می‌شوده مثلاً گویند موازی ده عدد و ملغ ده 
تومان و مقدار ده خروار. (ناظم الاطباء). 


مقدار موازی یک خروار» یعتی هم‌وزن یک 


خروار. (یادداشت مولف): موازی شصت و 
هشت نفر ملازم دیوان... در وجه سایر اطبا از 
همه ساله و تنخواه براتی مقرر بوده. 
ات فذکرةالس لوک چ دبسیرسیاقی ص ۲۰): 
مستأجر از کل اجار دیوانی موازی یک هزار 
عدد اشرفی و یک‌صد «دستجه کله» ... انفاذ 
خزانة عامره و سیصد و پنجاه تومان دیگر را 
به مواجب معیر و... می‌داده‌اند. ( نک لملوک 
چ دبیرسیاقی ص۲۴)۔ ||مقابل. محاذی. 
(غیات) (آندراج) (ناظم الاطباء) (بادداشت 
مولف). روباروی. (ناظم الاطباء) (یادداشت 
مولف): 
نبینی خوب را زشتی مقابل 
نبینی عز را خواری موازی. ناصرخرو. 
||(اصطلاح هندسی) در اصطلاح هده دو 
خط یا دوسطح را گویند که به فاصلۀ برابر در 
کنار هم قرار گیرند به طوری که هرقدر آتها را 
از دو سو امتداد دهیم نه به همدیگر برسند و نه 
از همدیگر دور شوند. متوازی: 
تادر عمل هندسه نگردد 
خطي که بود منحنی موازی. معودسعد. 
موازی. (م) ((خ) نسسساحیه‌ای است در 
سرزمین گیلان که شهر رشت در آن واقع شده. 
حد شمالی ان دریای خزر و مرداب و حد 
غربی فومن و جنوبی شفت و سنگر و شرقی 
سفیدرود و لشت‌نشا. عرض آن از مشرق به 
مغرب ۳۸ هزار گز و طول آن از شمال به 
جنوب ۵۰ هزار گز است. نواحی آن در شمال 
خمام و خشکه‌بیجار و در جنوب کوچصنهان 
و رشت است. (از جقرافیای سیاسی اسران 
تالف کیهان ص ۲۶۵ و ۲۷۰ و ۲۷۳ و ۱۲۷۵ 
موازین. 21](ع) ج سیزان. (آنندراج) 
(غیات) (ناظم الاطباء)؛ موازین شرع؛ قواعد 
ان 
چون من سخن به شاهین برسنجم 
آفاق و انفسند موازینم. اصرخسرو. 
در اعبار موازین و مک‌ایل احتاب بلیغ 
می‌کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص۲۲۹). و 
رجوع به مزان شود. 
مواس . (مٌ سن] (ع!) ج موسی. مواسی. 
مواس. رجوع به موسی و مواسی شود. 
مواساء [] (از ع. إمص) مواساة. مواسات. 
آنایش و راحت و نیکخواهی و خیراندیشی 
و یکویی و احسان و غمخواری و شققت و 
مهربانی و همدمی و رفاقت و موافقت. (ناظم 
الاطباء). یاری کردن و رعایت و صلح کردن 
و مخواری نمودن (اين لفظ در اصل 
مواسات بوده در استعمال فارسیان تاء اخر 
افتاده است نظیر مدارا و صحابا که در اصل 


۱ (فرانتری) Comparaison‏ - 1 
۲ -قرآن ۱۵/۸۸ ۰۱۶ 


۳۲۱۳۳۰ مواسات. 


مدارات و محابات بود. ضابط فارسیان است 
که حرف تاء از ناقص باب مفاعله حذف کنند 
به سیل جواز). (از غیاث) (از آتندراج): 
من از دنا مواسایی همی یابم په دين اندر 
که از دنیا و دین کس را چنین ناید مواسایی. 
ناصرخرو. 
از خقاجه به سر راه معوتت یابند 
وز غزیه أ به لب چاه مواسا بیند. 
فیض کرم کرد مواسای خویش 
قطره‌ای افکند ز دریای خویش. 
مواسا داشتن 
در هر چمن عاشق‌وشان بر ساقی و می جان‌فشان 


خاقانی. 


نظامی. 
؛ همدمی و موافقت داشتن: 


پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته. 
خاقانی. 

= مواسا کردن؛ شریک گشتن. مساهمت. 
شرکت کردن: 

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل 

با دهر مداراکن و با خلق مواسا. اصرخسرو. 
بدانچه مارا در دست بود با او بخشش و 
موابا کردن. (ترجمة تاریخ قم ص ۲۰۹). 
مواسات. (مْ] (ع امص) مواسا. مواساة. 
غمخواری و یاریگری و مددکاری به مال. 
(ناظم الاطباء). معاونت باران و دوستان و 
متحقان است در معیشت و تشریک ایشان 
در قوت و مال. (نفائس‌الفنون). غمخواری 
کردن‌کسی را به مال خود. برابر گردانیدن او را 
پا خویش. و گفته‌اند که مواسات تنها در کفاف 
باشد و در فضل کفاف را مواساة نگویند. 
مشارکت و مساهمت در رزق و معاش. 
شرکت دادن دیگری در کفاف رزق و معاش 
خویش. اساء. ماوات. به مال و تن با کی 
غمخوارگی کردن. (یادداشت 
مواسات خویش هر وقت او رااز خود شا کرو 
اسوده داری. ( کشف‌الاسرار ج ص ۵۱۰). 
شمس‌المعالی به معالجة مجروحان آن لشکر 
و موابات خستگان و مراعات... انوار شنیم 
خویش ظاهر گردانید. (ترجمة تاریخ یحینی 
ص ۳۲۷). در مواببات و مراعات اقوات او 


مولف)؛ به 


وصایت فرمود. (ترجمة تاریخ بمینی 
ص ۳۴۷). 

- مواسات رفتن؛ باری و غمخواری و 
ماوات و ساهمت شدن انجام گرفتن: 
هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت ! گر 
در مال و جان با یکدیگر مواسات رود... هنوز 
از وجوب آن قاصر باشد. ( کلیله و دمنه). 

- مواسات کردن؛ یاری و غمخواری کردن با 
کسی در مال و جان. دیگری را در تن و.مال 
چون خود شمردن: موأفق‌تر دوستان آن انت 
که... در همه معائی. مواسات کند: (کلیله و 
ذمنه). ۰ 

|| اسان‌کاری. مواساة. (یبادداشت 
||علاج کردن. (یادداشت مولف). 


مۇلف). 


مؤاساة. [م 1 ] (ع مص) مساوات كردن 
کی را در نفس خود و در مال خود. (ناظم 
الاطباء). ||غمخواری نمودن کسی را به مال 
خود و از مال خود به وی دادن و او را پیشوای 
مال خود کردن. و یا آنکه مواساة نمی‌باشد 
مگر در کفاف تن | گردر فضل کفاف بود آن را 
مؤاساة نگویند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). کسی را در چیزی همچون خویشتن 
داشتن. (تاج المصادر بیهقی). آن است که 
شخص در مورد جلب منافع و دفم مضار 
دیگران را همچون خود بشناسد و ایثار آن 
است که آدمی دیگران را در دو مورد بالا بر 
خود مقدم بدارد و این خوی آخرین درجات 
بسرادری موب گردد. (از تعریفات 
مواساق. [م] (ع مص) یاری دادن کی راء 
لغت ردیه است. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). یاری کردن و به مال و تن با کسی 
غمخواری کردن و لفظ مواسات مهموزالفاء 
نساقص است که همزء أن به واو مقلوب 
مکتوب شده مثال واوی نیت چنانکه به 
ظاهر دیده می‌شود. (غیاث) (آنندراج), 
مواسق. (م س] (ع ص !)ج واسی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباه). ج واسق به معنی ناق 
بار گرفته و آبستن شده. (انتدراج), رجوع به 
واسق شود. 
مواسقه. (م ش ق)(ع مسص) هممسنگ 
براسدن در مسعارضه. (متهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). |ابه سوی یکدیگر 
آهنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مواسم. .(م س] (ع !ج مسوسم. (ناظم 
الاطیاء). ج موسم به معنی فصل و وقت و 
هنگام. (از یادداشت مولف): انواع تمتع و 
برخورداری از مواسم جوانی و ثمرات ملک 
و دولت ارزانی دارد. ( کلیله و دمنه). و رجوخ 
به موسم شود. ااج موسم به معنن هنگام 
فراهم آمدن حاجیان. (اتدراج): اج موم 
به معنی جای گردآمدن در حسج. (آنندراج). 
الج میم (علی‌الاصل و علی‌اللفظ میاسم). 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روع په 
میم شود. 
مواسمة. م ٤1ع‏ مص 0 در 
خوبرویی و زیایی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). نیرد كردن به موی (تاج 
المصادر بیهقی). 3 
مواسی. ¢1 (ع ص) EE‏ 
مواسا کننده. به مال و تن کسی رایباری:و 
غمخواری‌کنده. «مخضوص است. به: کاف 
اگر در فضل کفاف.بناشد آن.زا ضواءسی 
نگویند». (از یادداشت. تلم نیام از انی 
الارب) (از اقرب:الموارد) . 
مواسی. [](ع !)اج موسی. ام الاطبایا: 


مواشیر. 


ج موسی به معتی استره. (آتندراج). ج موسی 
به معنی تیفهای دلا کی.(یادداشت ت مۇلف). و 
رجوع به موسی شود. 
مواسیق. (] (ع ص. لاج واسق علی 
غيرالقياس. (متهی الارب) (ناظم الاطباءا. ج 
واسق به ممنی ناه بارگرفته و آبتن‌شده. 
(آنندراج). رجوع به واسق شود. 
مواشط. [م ش] (ع ص !اج ماعطة. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ماشطة به 
معلی زن شانه کننده. (آنندراج). رجوع به 


ماشطة شود. 

مواشظة. [ ش ظ ] (ع مص) اة 
جماع شدن دو مرد با هم وگذاشتن تن نره خود را 
بر روی شکم یکدیگر و فشردن ا ن. (از منتهی 


مواشکت. [م ش ] (ع ص) شتابندة تیزرو. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مواشکه. شک (ع ص) منت 
مواشک. (منتهی الارب). زن شتابندة تیزرو. 
(ناظم الاطباء). 


مواشکة. مش کَ] (ع مص) شتاب رفتن 


: (لفت رديه است). (منتهی الارب) (از ناظم 


الاطباء) (آنندراج). 

مواسل. (م ش ) (ع إ) جانها. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). مواضع. (اقرب الموارد). 

مواشی. (۱2 (ع !) ج ماشية. (منتهی الارب) 
(دهار) (ناظم الاطباء). ج ماشية که به سعنی 
ستور بار راه رونده است و اطلاق این لفظ 
بر مطلی چهارپایان بارکش نمایند. (از غیات) 
(آتدراج). ستور و چهارپایان ویوه شتر 
گوسیند و گاو. (ناظم الاطباء).. چهارپایان و 
آن جمع ماشی با ماشیة عربی است. (از 
یادداشت مولف): ابوعلی‌بن سیمجور... رحل 
و ثقل و حواشی و مواشی و مخلفات او بکلی 
برگرفت. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۱۹). از 
مواشی و غنایم اغنام ایشان چندان حاصل 
شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا 
نمی‌گنجید. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۹۴). 
ساز و سلاح و مواشی همه بستدند. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۱۶۲). خزایین و ممالک و 
حواشی و مواشی بدانجایگاه خویش نقل کرد 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۴۳). آنچه داشت 

از نقود و اجناس و مواشی و اباب بداد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۶۶). و رجوع به 
ماشية شود. ||مالیات چهارپا با مالیاٹی که به 
گاوو استر و خر تعلق می‌گیرد. مواشية.. 

مواسیر. [مٌ)(ع [) ج میشار. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ج میشار به معنی اره: 
(آنندراج). و رجوع به سیشار شود. اج 
موشور. (المتجد).رجوع به موشور شود ` ` 


احول: عزینه. .. 


مواشیق. 
مواشیق. م) (ع!) دندانه‌های کلید. ( که ج 
میشاق). (منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). رجوع به میشاق شود. 
مواصدة. 0 ص د] (ع مص) بند کردن در 
راو قفل کردن آن را. (از منتهی الارب). . 
مواصر. [م آ ص ] (ع ص) همسایه. (سنتهی 
الارب). گویند: هو جاری مواصری؛ او 
همایةٌ من است که ميخ طناب خانة او در 
پهلوی میخ طناب خانة من است. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). |أيار و رفیق و 
مصاحب. (ناظم الاطباء). اما در فرهنگهای 
دیگر این معنی نست. 
مواصرة. (م آ ص ر] (ع مص) نزدیک 
شدن. ||چادرها را متصل بهم زدن. (ناظم 
الاطیاء). 
مواصفة. [م ص ف ] (ع مص) فروختن یا 
خریدن چیزی را به صفت به غير رژیت. 
بیم‌المواصفة. (منتهی الارب). فروختن و يا 
خریدن چیزی را به تعریف و توصیف بدون 
دیدن, و آن را بیعالمسواصفة گویند. (ناظم 
الاطباء). خریدن چیزی با وصف بی‌دیدن. 
(یادداشت مولف). با کی بیع کردن به صفت 
بی‌رژیت. (تاج المصادر بهقی). 
مواصل. (م صلع لاج مسوصل. اناظم 
الاطباء). رجوع به موصل شود. |بعضی از 
ادوات موسیقی. (ناظم الاطباء). 
مواصلات. [م ع] (ع 4 ج سواصلة 
(مواصلت). (از یادداشت مولف). رجوع به 
مواصلت شود. 
مواصلت. (م ص / ص [] (از ع. اسص) 
مواصلة. پیوستگی و اتصال. (ناظم الاطباء). 
وصال. پوستگی. پیوستن. (غیاث): چون 
اتقاء... تعذری داشت طلب مواصلت به 
طریق مکاتبه که آن را احداللقائین نام نهاده‌اند 
متعین بود. (از مکتوب شيخ صدرالاین 
قونیوی). ||ملاقات.و دیدار. (ناظم الاطباء). 
| آرامیدن با زن. مجامعت. کامیابی. (از ناظم 
الاطباء). آمیزش کردن. |/ازدواج و زناشویی. 
(از یادداشت مولف). 
مواصلت کردن؛ پیوند کردن. وصلت 
کردن.ازدواج کردن باکسی. زناشویی کردن؛ 
دختران را جز با کانی که از اهل پیت ایشان 
بودند مواصلت نکردندی. (فارسنامه ابن 
البلخی ص4۸). 
مواصله. م ص [](ع مص) وصال. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). با 
کی پیوستن. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر بهقی). و رجوع به وضال شنود. 
|اکاری پوسته کردن. (المصادر زوزنی). 
پیوسته داشتن. ||دوستی.بی‌آمیغ و بی‌غرض 
کردن.(منتهی الارپ) (آنتدراج). 
مواصلة. (م ص ل] (إخ) موصلیان. مردم 


موصل. متوطنین شهر موصل. (ناظم الاطباء). 

مواصف. ٢‏ ص ] (ع !) غالا چیزی. (منتهی 
الارب). آب چرکیز. که در آن چیزی شسته 
باشند. (ناظم الاطباء). 

مؤاض. (م آض‌ضر,] (ع ص) سبقت‌کننده. 
(منتهی الارب) (آنت:,ر اج) (ناظم الاطباء). 
مبادرت‌نماینده. (ناظم الاطباء). ||ناقة ميتلا 
به درد زه. (منتهی الارب). ماده شتر گرفتار به 
درد زه. (ناظم الاطباء). 

مواضاة. 1)(ع مص با هم چیرگی جتن 
در پا کسیزگی و خسربی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). چیره شدن به کسی در پا کیزگی و 
زیایی. (از اقرب الموارد)؛ جنگ و نبرد کردن 
پا کی به سپیدی روئ.. مواضاه. (تاج 
المصادر بهقی). 

مواضات. [م ض 2] (ع مدس) مواضاة. با هم 
چیرگی جستن در پا کیزگی و خوبی. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مواضاءة شود. 

مواضخه. (م ض خ] (ع م.سص] وضاخ. 
(منتهی الارب). نبرد کردن در اب کشیدن و 
در دویدن. (منتهی الارب) (آتمندراج) (ناظم 
الاطباء). |[به سیر صاحب خود رفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). سیر كردن مانند سیر 
دیگری. (ناظم الاطباء) 

مواضع. (م ض ] (ع () ج مو ع به سعنی 
جای. (أتندراج) (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم 
الاطباء) (ترجمانالقرآن جرجانی ص ۶. 
|| جایها و محلها و قريه‌ها. (ناظم الاطباء). ج 
موضع. جایگاهها. محلها. موقعها: موردها. 
مطلق مکانها: اگرمواضع حقوق به امساک 
نامرعی دارد به منزلت درویشی باد.د. ( کلیله 
و دمنه). در آن مواضع که به روزگار دیگر 
پادشاهان ملک ملوک را ناسزا نی‌گفتد 
امروز همواره عبادت می‌کنند. ( کلیله و دمنه). 
هر که... در مواضع شبهت به رخصت م غفلت 
راضی گردد از... میامن مجاهدت در عبادت 
باز ماند. ( کلیله و دمته). ||سرگذشتها. (ناظم 
الاطباء). ||(اصطلاح منطقی) طوییقا!, و آن 
در جدل قوانین و اموری است که بدان 
صناعت جدل را تنظم کنند. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به طوبیقا شود. 

مواضعات. [م ض ) (ع) ج مواضتعة: (ج 
مواضعت و مواضعه) به معئی ترارها و قرار 
نهادن‌ها و موافقتها و سازواریها و نهادنیوا و 
خراردادها. (یادداشت مولف). قرارداده! و 
گنتگوبهای‌با هم. (ناظم الاطباء): بوسهل 
زوزنی بود در آن میانه, کار و بار همه وی 
داشت و مصادرات و مواضعات مردم... معا 
او می‌کرد.:(تارزیخ بیهقی چادیپ ص ۱۴۵ ر 
رجسوع به منواضعت. و مواضعه شود. 
|| اصمطلاحات. مسصطلحات. (ب‌ادداشت 
مۇلف): ۴ e‏ 


191 


مواضعت. [م ض / ضع] (از ع. امص, !) 
مواضعة. (ناظم الاطباء). قرارگذاری. قرارداد. 
قراردادی متضمن شروط خاص و تعهدات 
معین. عهد. پسیمان. قولامه. مواضعه. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به مواضعه شود 


مواضعت. 


گفت پس نخت آنچه ما را باید تبت در 
جواب مواضعت بباید کرد ون خت 
سوگندنامه. (تاریخ بهقی چ ادیب ص‌۱۴۸). 
سی ال ان مواضعت بماند. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۶۴). متمد بنده. خط دهد بدانچه 
مواضعت بدان قرار گیرد تا بنده آن را اسضا 
کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۳۲). خداوند 
انچه رفت فراموش کرد و دست به نشاط زد و 
حدیث رسول و مخالفان و مواضعت نمی‌رود. 
(تاريخ بیهقی چ ادیب ص ۶۰۳). پس بعضی 
از آیشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و 
مبایعت خویش مقرر گردانید و دیگران به 
ضرورت اقتدا کر دند. ( کلیله و دمنه چ مینوی 
ص ۳۲۴). و رجوع به مواضعه شود. 

- مال مواضعت؛ مالیات و خراج متعلق 
حب قرارداد مواضعه. مال مقرر. مال معینی 
که باید پرداخت: احمد ینالتکین مالی عظیم 
که از مواضعت بود از تکران و خراج‌گزاران 
بستد. (تاریخ ببهقی چ ادیب ص 4۴۰۹ 
با کالنجار مال مواضعت از گرگان دوساله با 
هدیه‌های دیگر بقرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۴۵۲). احمد انچه باید کرد کد و مالهای 
تکران ستاند از خراج و مواضعت. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص۴۰۸), و رجوع به.مواضعه 
و مواضعه نهادن شود. 

- مواضعت کردن؛ قرارداد بستن. چیزی را 
قرار گذاشتن. قراری را پذیرفتن و مبتعهد 
شدن. 

= مواضعت‌گونه؛ قراردادماند. معاهده گونط 
خداوند بوالحن عبدالجلیل را با لشکر از 
گرگان باز خوانده و مواضعت‌گونه‌ای افتاده. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۰۵). 

- مواضعت. نوشتن (نبشتن)؛ تحریر كردن 
قراردادی در چند فصل یا در فصلی تنها 
متضمن شروط خاص و باتعین خدود 
اختیارات شاغل و الزامات وا گذارند؛ شفل به 
رعایت آن صوازین و موکد داشتن آن به 
سوگندهای گران. مواضعه نوشتن. 

- مواضعت نهادن؛ معاهده بستن, قرار 
گذاشتن. قرارداد بستن. متعهد شدن. عهد 
نوشتن. عهد بستن. پیمان. بستن. (از .یادداشت 
مولف): میان سامانیان و آل بویه و فناخرو 
بواضعتی نهاد [سیمجور ] .(تاریخ بجهقی ج 
ادیپ ض ۲۶۲۴). و با او [یپرکا کو]. مواضعتی 
تهاده شود مال را که هر سال مي‌دهد. (تاریخ 


: (فرانونی) کعباوام۲0 -1 


بهقی چ ادیب ص ۲۶۴). مواضعت نهاد هر 
سالی که خراج فرستد برادرزاده را هزار دیثار 
هریوه باشد [بوالعسکر ] .(تاریخ بیهقی چ 
ادیپ ص ۲۴۳). بدان وقت که امیر محمود از 
گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی 
بود بنهاد. (تاریخ بهقی). مواضعتی درست با 
با کالنجار بنهاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۰۱). 


| تعهد گرفتن به پرداخت مالی. باج و خراج 


قرار دادن 

< مواضعت کردن؛ عهد كردن بر تعهد 
پرداخت پولی؛ با مسلمانان و نیک و بد رعایا 
تعرض نرسانید و مواضمت نکنید. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص 4۵۸۲. 

||متارکه کردن خرید و فروش. متارکة خرید 
و فروش. مواضعة. رجوع به مواضعة شود. 
|اموافقت. سازواری. سازواری کردن. 


موافقت کردن. مواضعة. 


مواضعخان. [م ض ] ([ اخ) تام یکی از . 


دهتانهای چهارگانة بخش ررزقان که در 
قسمت جنوب بخش واقع شده و از شمال به 
دهستان اوزمدل 
مهران‌رود و از خاور به دهستان بدوستان و از 


و از جوب به دهستان 


باختر به دهتان رودقات محدود می‌باشد. 
آب و هوای آن نسبتاً معتدل و آب دیه‌های آن 
همگی از چشمه‌ها و رودخانه‌های سحلی 
یعی از تلخ‌رود. سرند نهند تأْمین مسی‌شود. 
مرکز دهتان ده‌خواجه و دههای مهم آن باجا 
باج و سرند و افشرد و گلوجه و نهند و اسفیدان 
جدید و کیویج است. این دهستان از ۴۴ 
ابادی تشکیل شده و جمعیت أن ۱۵۳۲۵ تن 
می‌باشد. ۱٩‏ آبادی جنوبی این دهستان با 
۸ تن جمعیت به سبب نزدیکی به 
شهرستان تبریز جزء بخش بستان‌آباد 
شهرستان تسبریز.صی‌باشد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). از بلوکات ولایت 
تیریز و دارای ۳۷ دیه است. (از جغفرافیای 


سیاسی کنهان). 


مواضعة. م ضع ] (ع مص) باهبدیگر گرو ` 


بستن. (از منتهی الارب). گرو بستن با کسی. 


المصادر بیهقی). ||متارکه كردن خرید .و . 


فروخت را. (ناظم الاطیاء). ماندن خرید و 


فروخت با هم. |[بر چيزي موافقت و. 


سازواری نمودن و قرار دادن. (متهی الارب) 
(آنتدراج). سازواری کردن کسی را و موافقت 
نمودن با او و قرار دادن با او. (ناظم الاطباء), با 
هم شرکت کردن. (غیاث). |[با هم آگاهی 
بخشیدن. (منتهی الارپ) (آنندراج)؛ و هلم 
اواضعک الرأی؛ با تا گاه شوم از رای توو 
آگا ەگردی از رای من 


مواضعه. [م ضع E‏ 4 


مواضعة. مواضعت. قرارداد. و شرکت با هم. 
آ گاهی‌از رای یکدیگر و همرایی و گفتگوی با 
هم. (ناظم الاطباء). موافقبت در امری. نهادن 
بر... بر چیزی با یکدیگر .سازواری و موافقت 
نمودن. با یکدیگر قرار امری دادن (یادداخت 
مولف). مواضعت. نوشت‌ای تفصیلی متضمن 
شروط و حدود اختبارات تصدی‌کنده و 
موافقت به تصدی‌دهنده. در تفویض شغلی 
مهم چون وزارت و جز آن رسم بوده است که 
نامزد وزارت شروط و حدود کار و اختیاراتی: 
را که برای راندن آن شفل لازم می‌دیده فصل 
به فصل یایک جا تحریر می‌کرده و 
تفویض‌کنندة شغل قبولی خود و با حدود 
موافقت خود را ذیل فصول آن می‌نگاشته و 
در پایان قبولنند؛ شغل سوگندنامه‌ای 
متضمن آیتی از قرآن کریم در باب صدق نیت 
و درستی گفتار و کردار و ایفاء وظایف خود 
می‌نوشته و تفویی‌کننده مقام نیز قبولی خود 
را تحریر و به سم گند مؤکد صی‌ساخته است: 
ترا که سالاری باید که به حکم مواضعه و 
جواب کار صی‌کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 


ص ۲۷۰). خواجه [احمد حن ]گفت ۱ 
فرمانیردارم... بازگشت پسوی خانه و مواضعه . 


با وی بردند. اتاریخ بیهقی ج ادیب ص ۱۴۹). 
ت سوگ‌دنامه و مواضعه بیاورده‌ام در 


مقامات محه‌ودی که کرده‌ام. (تاریخ بهقی چ . 
ادیپ ص ۱۲۹). دیگر روز خواجه [احمد. 


حن ] بیامد... و بوسهل و بونصر صواضعه 
پیش وی بسردند. (تاریخ بپهقی ج ادیپ 


ص۱۴۹). و رجوع به مواضعت و مواضعه‌نامه ‏ 


شود. 

= مواضاه پر خود (با خویهت 
امری را به عهده گرفتن, متعهد شدن انجام 
دادن کاری راء ملک چنین بی‌جنگ پش آمك 


و بالهای بسار آورد و مواضعه ہر نخی‌یشتن . 


گرفت: و قرارداد که به درگاه او آند یه نداین. 
(فارتنامة ابن البلخی ص۳٩)-‏ 


۰ مواضعه کردن؛ مواضعت کردن. قرارداد 


بستن.. قرار دادن. پیمان بستن. قرار گذاشتن.. 
عتعهد. شدن. نهادن. (از بادداشت مولف)؛ 
ابوالفضل هروی منجم.... مواضعه کرده ی 
که‌در آن مواقبه صبر می‌کند تامریخ به درجۀ 


هبوط رسد. (ترجمه تاریخ یمینی, نسخه 


خلی). ابوالقاسم را متهم گردانید به آنکه با 
عبدائه‌بن الراضی مواضعه کنرده انت بر 
خلافت. (ترجمة تازیخ قم می ۰.)1۳۳..- 
--مواضعه نوشتن (نبښتن)؛ مواضمت نوشن 
انرارداد نوشتن. دستورالعمل امری را نرشتن 


قرارداد امضا کردن. قرار انجام 39۳ نا 


شروط و حدود معین تجریز کردن: دیگر روز 


ت و هدر مجلین جوابها نشت 


(تاریخ بجهقی ج ادیب ص ۵۲۷). بوسهل : 


یشتن) گرفتن؛ انجام 


مواضین. 

حمدوی مواضعه نبشت. (تاریخ بیهقی ج 
ادیب ص ۳۹۵). بازگشت بدان که مواضعه 
نود برسم و در او شرایط شغل درخواهد... 
ت و تردیک استادم فرستاد و 
امیر به خط خود جواب نبشت و هرچه 
خواسته بود و التماس نموده از این شرایط 
قبول نمود. (تاریخ بسهقی چ ادیب ص ۳۸۱). 
به خان خواجه رو و با وی خالی بنشین تا 
آنچه گفتهام ار بگوید و مواضعه تویسد. نماز 
دیگر با خود 
(تاریخ بهقی ج اديب ص ۶۶۷). این سه تن 
خالی بنشتند و منشور و مواضعه و جوابها 
بشته و هر دو به توقیع مؤکد شده با احمد 
بردند. (تاریخ بهقی ج ادیپ ص ۲۷۰). 

| آنچه از طرف فرمانروا یا شخص يا گروهی 
به رسم باج یا مالیات تعهد پرداخت آن به 
دولت یا پادشاهی بشود: مواضعه کرمان 
هشتاد هزار دیشار. (فارسنامة ابن البلخی 
ص۱۷۱). مواضعهٌ عمان بیرون از فرع صد و 
سی ‌هزار دینار. (فارسنامة ابن البلخی 
ص ۱۷۲). و به اندک مواضعة سنوی و 
ت رضا داد. 


و مواضعت نبشت 


بشن بار تا جوابها نبشته آید. 


NEE‏ در ا 7 بگذاشت 
- مواضعه نهادن؛ مالیات نهادن. پرداخت 
مالی را به عهدة کسی قرار دادن. باج و خراج 
تسین کردن: چون از آنجا بازگشت قصد هند 
کردو غنیمتهای بسیار آورد و مواضعه بر 
ملک هند نهاد. (فارستامة ابن البلخی ص .)٩۴‏ 
- ||قرار دادن. عهد بستن؛ و ايشان در آن 
پاپ با یکدیگر مواضعه نهادند و موافقت 
بستند تا به وقت امکان از کار او پردازند.. 


۱ (ترجم تاریخ یمینی ص ۷۳). و رجوع به 


مواضعت و مواضعت نهادن شود. 

مواضی. 1۴ س اج مان 
-مواضی ایام؛ گذشنه‌های زمان. (از 
یادداشت مولف): در مواضی ايام و سوالف: 
اعوام در آقلیم هندوستان پادشاهی بوده 
است. (سندیادنامه ص ۳۱). آورده‌اند که.در 
مواضی دهر و سوالف سین و شهور... 
(سندبادنامه ص ۲۱۸). در مواضی ایام دهقانی 
بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. 
(سندبادنامه ص ۲۹ . و رجوع به ماضی 
شود. 
مواضیع. (1(ع! چ مسوضوع. استهی 
الارپ) (یادداشت مولف). رجوع به سوضوع 


شود. . 


تن. . | مواضین. (2] (ع ج ميضة". (ستتهن ` 


۱ -دزچاپ سنگی (صض7۰): مواقعتی کزده ‏ 
بوده و در ی 
۱ یراس میم رت 2 مد" 


است. ۳ 


مواطا. 


الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ميضنة شود. 
مواطا. [م] (از ع. امص) مواطاة. مواطات, 
وطاء. مواطاة. سازش. موافقت. سازواری. 
سازگاری. قرارداد. قول و قرار. ساخت و 
پاخت. باهم ساختگی: کس را شبهت نماند 
که گریختن از سمرقند از سر مواطایی أ بود. 
(ترجمة تاريخ یمینی. نسخة خعلی کتابخانة 
لنتتامة دهخدا). وی کس فرستاد و بر سبیل 
مواطا" اشارت کرد که مدت مقام اجابت در 
این ولایت امداد یافت. (ترجمهُ تاریخ یمینی 
نسخة خطی). ابوعلی را معلوم شد که سابقة 
مواطائی " رفته است و تخصیص فایق بدان 
کرامات قصد و حصد اوست. (ترجمة تاریخ 
یمیلی نسخه خطی). و رجوع به مواطات و 
مواطاء شود. 

ج مواطا بتن؛ قرارداد بستن. عهدنامه امضا 


کردن. قرار گذاشتن. بهم ساختن. با هم , 


موافقت کردن: و همه را سمح‌القیاد و 
طوعالعنان یافتند. و با یکدیگر مواطا" بسند 
(ترجمة تاریخ یمینی نسخه خطی). 
مواطات. 16 (ع مص) موافقت کردن. 
(غعیاتث) (از انندراج) (يادداشت مولف). 
موافقت: اققات کردن باکتی: رطام 
(یادداشت موّلف). مواطاة. مواطا. .و رجوع به 
مواطا و مواطاة شود. 
- مواطات کردن؛ با یکدیگر نهادن. قرارداد 
بستن. مماهده نمودن. (از یادداشت مولف)؛ 
چهل مرد بامدند و مواطات کردند. (تفسیر 
ایوالفتوح رازی). 
- ||بهم ساختن. سازش کردن. ساخت و 
پاخت کردن: با بزرگان فرس و وزیران او در 
سر مواطات کردند و شیرویه را بر پدر بیرون 
آوردند. (نظامی عروضی). 
| پامال کردن. کوفتن: محجه انصاف که به 
مواطات اقدام ظلم تمام مندرس و محو 
گشتند. (سندبادنامه ص ۱۰). ||(اصطلاح 
منطقی) خبرگشتن چیزی بلاواسطه مر مبتدا 
راای بدون انضمام کلم ذو و غیر آن؛ چنانچه 
زیذ قائم به خلاف زید قیام که آن حمل 
صحیح نمی‌باشد مگر به واسطة ذو ای زید ذو 
قیام, (غیاث) (از آنندراج). حمل مواطاة. 
رجوع به ذیل حمل شود. 
مواطاة. 11 0 مص) موافقت کردن. (از 
متهى الارب) (مهذب‌الاسماء) 
(تسرجسمان‌القرآن جرجانی ص ۹۶) (از 
آنندراج). با کسی سوافقت کردن. (دهار). 


مواطاة. و رجوع به مواطات و مواطا شود ۰ 


||مساهمه. (بادداشت مولف). ||(اصطلاح 
قافیه) تکرار قوافی کردن در شعر به لفظ و 
معنی. (از مهس الارب). 
مواطاق. (م ط 2](ع مص) وطاه. (ناظم 
الاطباء). رجوع به وطاء و مواطاة شود. 


ج ماطر به معنی باران. (آنندراج). EE‏ 
روز باباران. (از منتهی الارب). و رجوع به 
ماطر شود. 


الارب) (ترجمان‌القران جرجانی ص )٩۶‏ 
ِ الاطباء). 3 موطن: مواطن مکه؛ مواقف 
ان. مواطن حرب؛ ؛ مشاهد آن. (یادداشت 
ملف): لقد نصرکم الله فى مواطن کثيرة. (قرآن 
5۹ رجوع به موطن شود. 

مواطی. [] (ع ص) مواط‌ات‌کننده. 
موافقت‌کنده. (از یادداشت مولف) (از منتهی 
الارب). و رجوع به مواطاة شود. 

مواطی. (2](ع!) ج مسوطی, (ناظم 
الاطباء). ج موطی به معنی جای قدم. 
(آتدراج). رجوع به موطی شود. 

مواظب. 3 ظ ] (ع ص) پیوسته در کار. 
(ناظم الاطباء), موا کظ. مداومت‌کننده. (از 
یادداشت موّلف). مشغول و ملازم و پیوسته 
در کار و ثابت و پایدار و متوجه و مراقب. 
(ناظم الاطباء). مشرف. مراقب. بر کاری دایم 
ایستاده. (یادداشت مولف). معاود. (یادداشت 
مولف). 

مواظباً. (م زب ](عق) دایماً و علی‌الدوام 
و حمیشه و همواره و پیوسته. (ناظم الاطباء). 
مشرفاً. مراقاً. و رجوع به مواظب شود. 

مواظیت. (م ظ /ظ ب ](ازع. (اص) 
پیوستگی و مراقبت و همیشگی و مداومت. 
ملازمت و توجه و اشتغال. (ناظم الاطباء). 
پیوسته بودن بر کاری. لازم گرفتن. محافظت. 


مراقبت. تیمار داشتن. (یادداشت سولف)؛ در 


صر و مواظبت تو خیره مانده بودم. ( کلیله و ` 


دمنه). صواب آن است که بر مواظبت و 
ملازمت اعمال خیر... اقتصار نمایم. ( کلیله و 
دمنه). مواظبت بر کب هنر چنان میل افتاده 
بود که از مباشرت اشغال و ملابت اعمال 
اعراض کلی می‌نمودم. (کللهودمته). 
روزگار خود را در مواظبت دفاتر و محابر و 
محاضر و منابر می‌گذاشت. (ترجمه تاریخ 
یمینی ص ۴۴۷). تقصیر و تقاعدی که در 
مواظیت خدمت بارگاه خداوندی می‌رود. 
( گلستان). و رجوع به مواظبة شود. 

= مواظیت کرهن؛ مراقبت کنردن. مات 
کردن. مداومت داشتن..پیوسته بر آن بودن: 
(از یادداشت. ملف): به صواب آن لایقتر که 
بر معالجت مواظت کنی. (کلیله و متا 
تبیه؛ مواظت کر دن در کاری. (دهار). 


- مواظبت نمودن؛ مت ارس مراقیت و 


محافظت "داشتی 


داشتن در آسرکد (از E E‏ در 


. مداو مت داضت 


است که بر علاج از eê‏ : 


ن. مداو مس ` 


۳۱۳۳۳ 


مواظبت نماید. ( کلیله و دمنه). بر مطالعت آن 
مواظیت نمودی, ( کلیله و دسته؛ هرکه .از 
فیض آسمانی و عقل غریزی بهره‌مند شد و بر 
کسب هنر مواظبت نمود... ارزوهای دنا 
پیابد و در آخرت نیکبخت گردد. ( کلیله و 
دمه). همچون آن ن جادویی باشم که بر آن 
نایکاری مواظبت می‌نماید. ( کلیله و دمنه). در 
طاعت و مطاوعت ایشان به قدر استطاعت 
و... مواظت نماید. (سندبادنامه ص ۷). 
مواظبتین. [م ظ ب ت](ع) دید 
مواظية. تب نویه که هر روز دو بار آیند. 
(ناظمالاطباء). 

مواظبة. (م ظ ب1 (ع مص) پیوسته بودن بر 
کاری. (ستتهی الارب) (ناظمالاطباء) 
(آنندراج). موا کظة.(تاج المصادر), مداومت 
کردن‌بر کاری. دایم بر یک کار بودن و همیشه 
کردن کاری و مداومت نمودن بر کاری. 
(عیاث). بر کاری بایستادن. (تاج المصادر 
بیهقی). |[تیمار داشتن. (منتهی الازب) 
(آدراج) هد کردن. لازم گرفتن. (متهی 
الارب). و رجوع به مواظبت شود. 
مواظیه. [م ظ ب /ظ ب ] (از ع. (مص) 
نوبه‌ای که هر روز اید. (ناظم‌الاطباء). 
حمای مواظة؛ حمای نائبة هر روز. 
(یادداضت مولف). 

مواظفة. ام ظٌ ت ](ع مص) موافقت کردن. 
||هم‌پشتی نمودن. ||وزیری نمودن. (سنتهی 
الارب) (ناظم‌الاطباء). ||پیوسته بودن با 
چیزی یا با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظمالاطیاء). 

مواعد. عاج موعد. سسررسید‌ها. 
وعده‌ها. (ناظم‌الاطباء): مواعدی را که قانون 
معین نکرده است دادگاه معین خواهد کرد. 
(مادهٌ ۱ آین دادرسی مدنی). مواعدی که 
ابتدای آن تاریخ ابلاغ یا اعلام است روز ابلاغ 
و اعلام و همچنین روز اقدام جزء مدت 
محسوب نمی‌شود. (مادهٌ ۶۱۳ ایین دادرسی 
مدنی). دادن مهلت در مواعدی که از طرف 
دادگاه تین می‌شود فقط یک دفعه جایز 
است. (مادة ۶۱۸ این دادرسی مدنی). و 
رجوع به سوعد شود. ||وعده‌جاها. 
(ناظم‌الاطباء). 

مواعدة. م5[ (ع مص) بهم‌دیگر وعده 
تمودن و میعاد کردن. (از متتهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم‌الاطیاء). با کسئ وعد نهادن. 
(تاج المصادر بهتی) (المصادر زوزنی): با 
یکدیگر وعده کردن. (ترجما نالقرآن 


مواعدة. 


۱-در چاپ سنگی (ص ۱۱۴): واطاتی. 
۲-در چاپ سنگی (ص ۶۰): مواطاة. 
۳-در چاپ سنگی (ص ۱۰۹): مراطات. 
۴-در چاپ سنگی (ص ۲۰۴):مواطات.۰ 


چرجای س۶ | ایرد کرنن بے رد 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (از ناظم‌الاطیاء). 
مواعز. [ ع](ع !) ج ماعز. (منتهی الارب) 
(ناظم‌الاطیاء). اج ماعزت, به معنی بز ماده. 
(آتدراج). رجوع به ماعز و ماعزة شود. 
مواعسة. 1٣ع‏ س ] (ع مص) بر ریگ نرم و 
دشوارگذار رفتن. |[برابری و نبرد کردن در 
رفتن و رفتار به شب. ||به شب رفتن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظمالاطباء). 
مواعس. مغ س ](ع (مص) نوعی از رفتار 
شتر. (منتهی الارب). نوعی از رفتار شتر که 
گردن‌را بکشد و گامها را فراخ گذارد. 
(ناظم‌الاطباء). گردن یازیدن اشتر در رفتن به 
شتاب. (از المصادر زوزنی). 
مواعظ. ( ع](ع !)ج موعظه. پندها و 
نصیحتها و موعظه‌ها. (نأظم‌الاطباء). پندها و 
نصیحتها. (غیاث) (آتدراج): این کتاب کلیله 
و دمنه فراهم اورد؛ علما و براهمهٌ هند است 
در انواع مواعظ. ( کلیله و دسنه). اشارات و 
مواعظ أن را که در فهرست مصالح دين و 
دنیاست نمودار سیاست خواص و عوام 
ساخت. ( کلیله و دمنه). آن حکم و مواعظ 
مهجور مانده بود. ( کلیله و دمنه). و رجوع به 
موعظه شود. 
مواعید. [] (ع إ) وعده‌ها و موعودها و 
وعده داده شده‌ها و چیزهای وعده کرده شده. 
(ناظم‌الاطباء). ج میعاد است که به معنی وعده 
کردن‌باشد. (غیأت) (آنندراج): او قاپوس را 
فروگذاشت و آن مواعید خلاف کرد. (ترجمۂ 
تاریخ ی ‌مینی ص ۲۶۰). و رستدگان رااز 
اطراف و | کناف عالم به مواق عهد و مواعید 
لطف باز آورند. (مرزبان‌نامه ص۱۷۳): 
ساقیا آمدن عید مارک بادت 
وان مواعید که کردی مرواد از یادت. 
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص ۱۴). 
اج میعاد. جای وعده و زمان وعده. (غیاث) 
(انندراج). و رجوع به میعاد شود. 
مواعیس. [م] (ع ل) 3 مسسیعاس. 
(ناظ‌الاطباء) (المنجد). رجوع به میعاس 
شود. 
مواعین. ۲۶ (ع) ج مساعون. (ناظم 
الاطباء). اه معنی اثاث و لوازم 
خانه. (یادداشت مولف): افحاح دكا كين 
آهنگری خواء حلیی سفید که مادة اقام 
آرعیه و سواعین و سماورهای بزرگ و 
کوچک‌است... (الما ثر و الاثار.ص ۱۰۱). 
مواغ. [ْ] (ع سص) بانگ کردن گربه. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). 


مواغدة ۰( غد] (ع لا یک نوع از بازي. 


(ناظم الاطیاء). نوعی بازی که بازی‌کننده 
همان عمل و كاري کند که پاړ و حریف ک 
انجام فد 


مواغدة. (م غ د] (ع مص) مصاحب کردن 
کی را. |ارفتن کی با دیگری. (ناظم 
الاطباء). ||مجارات در رفتن. با یکدیگر در 
رفتن مابقه نهادن. (از اقرب الموارد). ||گاه 
مواغده را در ناقة واحد استعمال. کنند زیرا 
یک دست و یک پای او با هم می‌روند و دست 
و پای دیگرش با هم. (از اقرب الصوارد) (از 
ناظم الاطیاء). ||کار کردن چون دیگری. (از 
اقرب السوارد). ||تقلید و ادای یکدیگر را 
درآوردن. (یادداشت مولف). 
موافاة. [٤](ع‏ مص) آمدن بر قوم و رسیدن. 
(از منتهی الارب) (آنندراج) (یادداشت مولف) 
(از اقرب الموارد). آمدن گروهی را. (ناظم 
الاطباء). ||حج گزاردن. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[به تحام 
گزاردن حق کی را. (از اقرب الموارد) (تاظم 
9 |ابرآمدن بر چيزي و مشرف شدن بر 
آن. (ناظم الاطباء). 
موافزة. [م ف را (ع مص) معاجله. (از 
اقرب الموارد). 
موافق. [م فی ) (ع ص) سازوار. (از منتهی 
الارب) (از متن‌اللغة). سازوار و مطابق.و 
هم‌آهنگ. (از بادداشت مولف) (ناظم 
الاطباء). سازگار. سازنده. مناسب و متتاسب 
بهم. جور. سازگاری‌کننده. همساز. عشیر. 
هم‌آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم صزاج. 
درخور. (یادداشت مولف): شرابی که نه تیره 
بود و نه تتک چون نیک آید سوافق‌ترین 
شرابهاست. (نوروزنامه). شراب مویزی» آنچه 


از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد. _ 


میل به خنکی دارد و موافق است محروران 
را. (نوروزنامه). اگربه مهل حباجت اید 
مسطبوخ شاء‌تره موافق باشد. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). غذاسمانی و عدسی و 


ريواأج... موافق‌تر باشد. (ذخیره ۱ 


خوارزمشاهی). ماءالسل در این وقت سخت 


موافق باشد. (ذخیرة خوارزمشیاهی). اگنزر . 


حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. 

(ذخیرة خوارزم‌شاهی. . ,پر هه 

اين موافق غور دنس دز ج س انیت ۲ 

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر 2 شترخوي را.. 
سعدی. 


- باد موافق؛ باد مراد. (بادداشت مولف) ` 


(ناظم الاطباء). باد شرطه. (یادداشت مزلف). 


-موانق جال اپ جال مط با وضع ر ۱ 
ای رف a‏ رقت اوا اا 


موافق حالس کید جات میسن 
نیاورډی. (گلسان). 


Cs ای‎ 


موافق شدن؛ هم‌آهنگ یدن زار 


گشتن. ,ازور و جمرای څډن. توافق نمودن. 


.انطباق داشتن 


مواقق. 
||مقبول و پسندیده. (ناظم الاطباء). مورد 
پند و دلخواه, 
- موافق آمدن؛ مناسب و شایسته به نظر 
رسیدن. مقیول و پسندیده افتادن: درخواست 
که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضعت روم 
که این هوا مرا تمی‌سازد... امیر را استوار آمد 
و موافق و دتوری داد. (تاریخ بهقی ج ادیب 
ص ۳۶۶). من دانم که ترا این مواقق تیاید. اما 
با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. (تاریخ 
بیهقی چ ادیپ ص ۲۰۳). 
¬ موافق افتادن؛ پسندیده آمدن. مقبول 
آمدن: شیر را این سخن [سخن ڊمنه ] موافق 
افتاد. ( کلیله و دمنه). امیرناصرالدین را این 
سخن موافق افتاد. (ترجمه تاريخ یمینی 
ص ۲۱). 
||مطابق. برابر. طبق. طْبّق. طبیق. طبيقة. 
طباق. (منتهی الارب). مُوافق؛ مطابی. برابر. 
مقابل مخالف. (بادداشت صولف): قوت 
پادشاهان... نصرت بر دشمان و داد که دهند 
مسوافي فرمانهای ایزد. (تاریخ ببهقی). 
امیرالسومنین را از عزیمت خویش آ گاه 
کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا 
موالي شر یت باشد. (تاریخ ببهقی). رای 
همگنان در مشت است که صواب آید یا 
خطا. پس موافي رای ملک اولتر. ( گلتان)۔ 
به حکم آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی 
مواف گفتار. ( گلستان). گم غلط کردی که 
موافق تص قرآن انتت. ( کلستان). 
اید عافیت آنگه بود موافق عقل 
که‌تفی را به طبیعت‌شناس بنمایی. سعدی, 
- موافقي رای یا طبع کسی آمدن؛ ورد قبول 
او شدن. مطابق نظر و خواست او قرار گرقتن: 
ملک از این سخن روی درهم کشید و موافي 
رای پلندش نیامد. ( گلتان). ملک را پند 
وزير ناصح موافق طبع نیامد. ( گلستان), 
په دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر 
چنان موافي طبع آیدم که ضرب اصول. 
ی سعد ی. 

موافق شدن؛ منطبق شدن, مطابق شدن. 
ن. (از یادداخت مؤلف). انطباق. 
مطابقه. طر تمة؛ موافق شدن چیزی به چیزی. 
(منتهی الارب). 
- موافق شدن چیزی با چیزی؛ منطبق شدن 
آن دو. بهم رسیدن آن دو: 
چون لب خم شد موافق با دهان روزه‌دار 
سریه مشک آلوده یک ماهش معطر ساختد. ۰ ,. 
1 ا 

ول بر در امطلام ارت است از 
| فلکی که مرکز آن ن عالم.باشد خبواه ممثل و 
واه مایل‌بود.( کشاف اصطلاحات الفنون]. 
|اکی که با امری و ب با بطلیی موافقتداشیچه 
باشید. کی که تبه مه با کاری نیظر 


موافقت. 


مثبت وماعد بدهد. کی که در مشورتی 
مطلبی را تایید کند. موید. موافقت‌کننده. 


تصویب‌کنند «. 

موافق شدن دل در کاری؛ پذیرفتن آن کار. 

نظر مساعد داشتن بدان کار 

دل بانو موافق شد در این کار 

نصحت کرد و پندش داد بسیار. نظامی. 

||مطیع. منقاد: 

جهان, موافق امر تو است مگذارش 

که‌کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق. 
خاقانی. 


|| همدل. همداستان. همم‌آواز. همرأى. 
هسم‌زبان. هسم‌فکر. هم‌پشت. یکی شده. 
همدست. (از یادداشت وف هم‌آواز. (ناظم 
الاطباء). راست. (يادداشت مولف). مقابل 
متافق. (یادداشت مولف). یکر نگ. یکدل: 
چون یارء موافق نبود تنها بهتر 

تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخنرو. 
موافقتر دوستان آن است که از مسخالف 
پرهيزد. ( کلیله و دمنه). يار موافق بودو 
صحبت صادق. ( گلتان). 

- رفیق موافق؛ یار موافق. دوست یکدل و 
یکرای. یار صميمی. (بادداشت سولف): 
پدرود ياش ای... رفیق موافق. ( کلیله و دمنه). 
در این برف و سرما دو چیز است لابق 

شراب مروق رفیق موافق. ادیپ صابر. 
- یار موافق؛ دوست همدل و همرای. رفیق 
یکدل و صمیمی. (یادداشت مولف). 

اایار. دوست. مصاحب. رفیق. (از یادداشت 
ملف). مرافق و همراه؛ 

هیچ تقصیر در معزایش 

مکنید ار موافقان منید. خاقانی. 
= مواقق شدن؛ همدل و صمیمی شدن؛ 
توگریانی, جهان خندان موافق کی شود با تو 
جهان بر تو همی خندد چرایی تو بر او گریان. 

ناصرخرو, 

|ادوست صمیمی. يار همدل. مقابل مخالف؛ 
عطات باد چو باران دل موافق خوید 

نهیب آتش و جان مخالفان پده باد. 
||(اصطلاح حدیث) دز اصطلاح دراینه دو 
حدیث را گویند که اصلاً نبت به یکدیگر 
تضاد و تباینی نداشته باشند بر خلاف مختلفت. 
مقابل مختلف. (یادداشت 
مشابه. (ناظم الاطباء, ۰ 
موافقت. مت /ف ق] ازع اسص) 
موافقة: ضد مخالفت. (ناظم الاطباء). موافقه. 


سازواری. سازگاری. تنناسب: ملایمت. . 


همنازی. وفاق. تزافق. نواطات: مواطاة. 
وطاء. نازش. هم‌آهنگی. مطاوعت. مقابل 
نخالفت. (نادداشت مولف)؛ چون پیش امیر 
رنتیدندی به موافقت وی سخن گفتندی که دز 


خشم سمی‌شد. (تاریخ بیهقی ج ادیپ 
ص ۵۷۶). بیمت کردم به سید خود... از روی 
اعقاد و از ته دل به راستی نیت و اخلاص 
درونی و موافقت اعتقاد. (تاریخ بسهقی ج 


ادیب ص۳۱۵). از آن ترسم که وحوش او را 


( گاورا) موافقت نمایند. ( کلیله و دمنه). 

و اینک پی موافقت صف صوفیان 

صوف سفید بر تن مشرق دریده‌اند. خاقانی. 

چه عجب گر موافقت راکوه 

رقص درگیرد از نوای صبوح. 

هر لحظه بر موافقت جامه آه را 

نیلی کنید در دل و آنگه برآورید. 

جبریل بر مولققت آن دهان پا ک 

می‌گوید از دهان ملایک صلای خا ک. 
خاقانی. 


خاقانی. 


خاقانی. 


پروانه و شمع این هنر آموخته‌اند 
کزروی موافقت به هم سوخته‌اند. خاقانی. 
مسنوچهرین قابوس و... عبدالملک... در 
موافقت رایت او روی به جرجان نهادند. 
(ترجمة تاربخ یمینی ص ۲۶۳). 
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق 
که‌بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت. 
سعدی. 
چنان نعره بزد که دیگران به سوافقت او در 
خروش آمدند. ( گلتان). 
= امخال: 
گرزهر موافقت کند تریاق است 
ور نوش مخالفت کند نیش من است. 
(امشال و حکم دهخدا). 
||در موافقتِ. به موافقتِ. در موافقت با. 
مطابق باه 
آورده هر خایل‌دلی نفس پا ک‌را 
خون ريخته موافقت پور هاجرش. خاقانی. 
فلک موافقت من کبود درپوشید 
چو دیدکز تویه هر لحظه تبونیست مرا 
خاقانی, 
|اتبول. تصویب. تأیید. نظر مساعد. (از 
یادداشت مولف)؛ بر خلاف رضا و موافقت او 
امیر (تسرجمه تاریخ بسینی 
۰۷ ۰ 
- موافقت کردن؛ قبول داشتن. مورد قبول 
قرار دادن. تصویب نمودن. تأید کردن: در هر 
چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم 


به آن گردد اندر آن موافقت کنم [ممود ] . 


(تاریخ بهقی چ اديب ص ۱۳۳). فی‌الجمله 
پاش تخاطر اران زا موافقت کردم و شبی 
چان را به زوز ز.آوزدم. ( گلتتان): : تنی چند از 
روندگان متفق سیاخت بو دید a‏ تا 


مرافقت کتم موافقت نکردند: ( گلستان). . 


||سازش کردن. ساختن. نهانی قرار گذاشتن. 
(یادداخشت ۳ -مولف). توطئه کردن. توافق بنهاني 
کردن؛ تهت نهادند که جه امیر مروائشتاه 


موافقت. ۲۱۷۳۵ 


رضی‌اله‌عنه که به قلعت بازداشته بودند 
موافقتی کرده است. (تاریخ ببهقی چ ادیب 
ص ۳۸۲). به هزارهزار دینار برات نبشتد 
لشکر راو ببه عنف بستدند بهانة آنکه با 
ترکمانان چرا موانقت کرده‌اند. (تاریخ بهقی 
چ ادیپ ص ۲ 2 

|امطابقت و برابری و یکسانی. (ناظم 
الاطباء). 

- موافقت کردن؛ برابری و تطابق کردن. 

- ||هم‌آهنگ بودن: از آن در باب وی به کام 
نستوانت رسید که قضای ایزدتعالی با 
تضریبهای وی موافقت و ساعدت نکرد. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۷۶). 

|ایکدلی و یک‌جهتی. (ناظم الاطباء), 
یکرتگی ویکروبی و یک‌بهلویی. (از 
یادداشت مولف). همپشتی. اتحاد و اتفاق. 
(ناظم الاطباء). همرايى. همفكرى. 
همداستاتی. همدستانی. هماوازی. (ناظم 
الاطباء): دو مهتر باز گذشته بی رنج بر 
خاطرهای پا کیز؛ خویش نهادند تا چنان الفتی 
و موافقتی و دوستی... بپای شد. (تاریخ 
بیهقی). هم‌پشتی و یکدلی و موافقت می‌باید 
در ميان هر دو برادر... تا در جهان انچه په کار 
آید... ما راگردد. (تاریخ بیهقی). لشکر ابوعلی 
چون غدر دارا بدیدند از دیگران ناایمن گشتد 
و اندیشیدند که غدر او بی‌موافقت جمهور 
دیگر نتوان بود و از این سیب دل‌شکسته 
شدند. (ترجمۀ تاریخ یمینی ص ۱۳۵). فواید 
موافقت و عواید معاضدت ایشان به اهل 
اسلام وكافةُ خلق رسيد. (ترجمة تاریخ 
یمیتی ص ۳۲۰). 

با هر کی به مذهب خود باید اتفاق 
شرط است یا موافقت جمع يا فراق. 
- موافقت کسردن؛ صواطاء. موافقة. 
(ترجمان‌القرآن جرجانی). هم‌رای شدن. 
ه‌مداستان گشتن. همدستان شدن. (از 
یادداشت مولف)؛ در تاریخی که می‌کنم 
سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد... 
بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این 
ص ۱۷۵): 

سر به فرمان او درآوردند 

همه با هم موافقت کردتد. سعدی. 
مقاناء؛ موافقت کردن. سازوار نمودن. مقاماة؛ 
موافقت کردن با کسی. تقمو؛ موافقت کنردن 
جای کی: (منتهی الارپ). 

- ||یکدلی کردن. دوستی و همراهی کردن. 
پیروی کردن. فمنشینی ویناری کنردن. 
همداستانی کردن: یکی روز په نان و نفک با 
فا موافقت کنید. ( گلستان). 

<موانقت نمودن؛ موافقت کردن. همرایسی 
کردن. همدلی و همداستانی نهودن. (از 


سعد‌ی. 


فمت‌نامه. 


۶ موا 


یادداشت مولف): هر که در کب بزرگی مرد 
بلدهمت را سوافقت ننماید معذور است. 
( کلیله و دمنه). | گر موافقت نمایی زر ببریم. 
( کلیله و دمنه). 

|| دم خیالی و م‌خویی و هسم‌طبعی. 
||مشابهت. (ناظم الاطیاء). همانندی. 
موافقت‌نامه. مف /ف ق 2/6( 
مرکب) ورقه‌ای مکتوب مبنی بر سازش دو 
تن یا دو گروه یا دو ملت يادو دولت در 
مسأله‌ای و امری. 
موافقة. [ مف ق](ع مسص) سازواری 
کردن. (منتهی الارپ) (انندراج) سازوار 
کردن با کی. ضد مخالفت و خلاف. (ناظم 
الاطباء). با کی موافقت کردن. (تاج 
المصادر زوزنی) (ترجمان‌القرآن جرجانی 
ص ۶). وفاق. (منتهی الارب) (المصادر 
زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به 
موافقت شود. |ادرخور آصدن. (دهار) 
(ترجمان‌لقرآن چرجانی ص۶٩).‏ |ایافتن 
کی را. (ناظم الاطیاء). یافتن؛ گویند: وافقته 
اذا صادفته. (منتهی الارب). ||قصد چیزی 
کردن؛گویند وافقت الهم بالسهم. قصد آن 
کردم به تيري. (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح 
ریاضی) دو عدد را گویند که عدد بزرگتر بر 
عدد کوچکتر قابل تقسیم نباشد. ولی هر دو بر 
عددی سوم قابل قسمت باشند مانند هشت و 
بیت که هر دو بر چهار قابل تقسیم هتد. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). ستوافق. و 
رجوع به متوافق شود. 
موافقه. [مْ ف ق / ف قٍ ] (از ع اسص) 
مواققة. موافقت. سازگاری. سازواری. 
همنکری. همرایی. و رجوع به سوافقت و 
موافقة شود: معارف ملک مان او و سلطان 
توسط کردند که موافقه را ملتزم شود و به 
قراری تن دردهد. (ترجمه تاریخ یمنی 
ص ۲۵۹). 

- مال موافقه؛ مال مورد موافقت. مالی که در 
پرداخت آن دو طرف موافقت کرده باشند به 
منظور سازش. مال مصالحه: ميان سلطان و 
شمس‌المعالی به وساطت جممی ا کابر مال 
موافقه معين شد. (تسرجمهة تأريخ یمینی 
ص ۲۵۹). 

- ||امر مورد موافقت. موافقتنامه. پیمان‌نامد. 
قراردادنامه. قرارداد. پیمان. 

موافقه بتن؛ قرارداد بستن. موافقت کردن 
بر سر موضوع و آمری. موافقتنامه نوشتن در 
مورد مأله‌ای. پیمان بستن؛ با او منوافقه ! 
بت و پنجاه سر از خیار فیلان او بستد. 
(ترجمة تاریخ یمینی). 
موافقی. [م ف ] (حامص) موافق بودن. 
سازگاری. سازواری. |سازشکاری. ساختن 
با بدی و ناپا کی 


چون در پر موافقی و دلبری بود 
اندیشه نیت گر پدر از وی بری بود. 
سمدی ( گلستان). 
موافقیت. (ف قی یَ] (ع مص جعلی, 
إمص) مناسبت و شایتگی و سزاواری و 
لاقت. (ناظم الاطاء). 
مواق. [] (!) بیکار باشد. (لغت فرس اسدی 
چ اقبال ص۲۴۹). 
مواق. [ع](ع !) ج موْق. (متهی الارب مادة 
معق). رجوع به موق شود. 
مواقت. [م ي] (ع 0" زمان و یا مکان نام 
برده شده. اساعت. ااسنکهای شاخص. 
|ادایرة هندی. (ناظم الاطباء). 
مواقتة. [مْقَ تَ])(ع مص) وقت مقرر کردن. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج). وقت معین کردن. 
(ناظم الاطباء). 
مواقد. [قٍ](ع !اج مسوقد. انرب 
الموارد). رجوع به موقد شود. 
مواقد. مق ] (ع!) ج موقذ. (متهی الارب) 
(ناظم الاطیاء). ج موق به معنی طرف اندام 
همچو شتالگ و زانو و آرنج و دوش. 
(آنندراج)؛ و رجوع به موقد شود. 
مواقر. (م ق] (ع !) ج موقر. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). رجوع به موقر شود. ااچ 
موقرة. (اقرب السوارد) (ناظم الاطیاء) 
(آنندراج). رجوع به موقره شود. 
مواقع. 3 ] (ع 4ج موقع. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ج موقع به معنی جاها و 
محلها. (از غیاٹ). ورجوع به موقع شود. الح 
موقعة. (اقرب الموارد). ج صوقعة به معنى 
جاها و محلها, (انندراج). و رجوع به موقعة 
شود. ااج مقَعة. (اقرب السوارد) (المنجد). 
رجوع به میقعة شود. ااچ موقع به معی وتتها 
وهتگامها و زمانها: در مواقع ضرورت پش 
من می‌آمد. 
مواقعات. ALE‏ مواقعه و مواقعت. 
(یادداشت مولف). .رجوع به مواقعه و مواقعمت 
شود. 
مواقعت. مق / ق ع] (ازع. [مص) جنگ. 
حرب. جنگ گردن. حرب کردن: پیش از 
مواقعت و مصادمت او هزيمت عار دارد. 
(ترجعه تاريخ یمبی ص۴۱۴ || آرمیدن با 
ژن. آمیزش. هم‌بستری. همخوابگی. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به موأقعه شود, 
مواقعذ. مق ع] (ع مص) با هم به جنگ و 
محاربه درافتادن. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
جنگ کردن کنی با کی و در محاربة او 
افتادن. (ناظم الاطباء). وقاع. مقاتله. اتاج 
المصادر بیهقی). با کی در جنگ بایستادن. 
(المصادر زوزنی). || آرمیدن با زن و مخالطت 


نمودن با زن. (از صنتهی الارب) (آنندراج). 
۱ آرمیدن با زن و مخالطت 


و امیزش نهودن با 


آن. (ناظم الاطباء). مجامعه. (تاج المصادر 
بیهقی). 
مواقعه. ( ةع اي ع] (از ع. اصسص) 
مواقعة. مواقعت. نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء), 
حرب: ابوالفضل هروی مجم با سژیدالدوله 
مواضعه کرده بود که در آن مواقعه صبر مي‌کند 
تا مریخ به درجة هبوط رسد. (ترجمه تاریخ 
یمینی ص ۷۰). خبر مواقعة ایشان به سلطان 
رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۴۰۵). 
بهاء‌الدوله لشکری به مواقعه او فرستاد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۱۴). 
- مواقعه کردن؛ جنگ کردن. 
حرب پرداختن. ۹ رزمیدن. (از 
یادداشت مولف). 
| آرمیدن با زن. آمیزش. مقاربت. مجامعت. 


جنگیدن. به 


مواقعت. مباضعت. مباشرت. مضاجعت. 
جاع وقاع. مباضعه. بضاع. نزدیکی. 
آرامش. آرامش با . صحت. (يادداشت 

مولف). و رجوع به مواقعة و مجامعت شود. 


الارب) (اقسرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(غیاث) (اتندراج): از مواقف خویش به اميد 
فرصت غنیست و اغترار به ظاهر هزيمت به 
فضای صحرا آمدند. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۲۲۴). در مواقف حروب... جان را وقایۂ 
ذات و فدای نفس شریف او می‌ساخت. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۴۴۰). با قلت اجزاء 
و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و 
مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از 
احوال آلسامان. (ترجمة تاريخ يمني 
ص ۱۴). اقدام کفار از مواقف خویش زایل شد 
و هزيمت شدند. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۳۱۲). و رجوع به موقف شود. 
مواقفة. مق ف ) (ع مص) مواقفه. وقاف. 
(منتهی الارب). با کسی فراایستادن در کار و 
یا در جسنگ و پیکار. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) با کی در جنگ بایستادن. (از 
تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مواقفه شود. 
||ایستادن خواستن. (منتهی الارب). استادن 
خواستن. (آنندراج). درخواست نمودن از 
کی وقوف و ایستادن بر آمری را. (ناظم 
الاطباء). 
مواقفه. [مق ف /ق ف) (از ع امص) 
مواقفة. درخواست ایستادن و ایتادگی از 
کی در امری. (از یادداشت مولف). 
درخواست و ایرام و پافشاری و ایستادگی در 
کاری چنانکه در جنگی و یا اظهار عقیدتی: 


۱-متن از نسخه خطی است. در سخة چاپ 
سنگی (ص ۲۴۷): موافقت. 

۲ - این کسلمه و معانی آن در فرهنگهای در 
دسترس دیده نشد. 


مواقة. 
سلطان از انفت قبول مواقفه با ان سخن 
موافقت نمود. (تاریخ جهانگای جوینی). 
مواق4. [م ق ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). موق. مؤوق [م شو] . 


(متنهى الارب). احمق شدن. (تاج المصادر 
بیهقی). و رجوع به موق و موق شود. 
مواقه. [م ق] (ع مص) موق. موق. مووق (م 
و ] .بمردن و هلا ک گشتن. (متتهی الارب). 
مردن و هلا ک‌گردیدن کسی. (از ناظم 
الاطباء) (از آنتدراج). 
مواقيي. [م ]ع ) ج ماقی. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به ماقی شود. " 
مواقیت. [] (ع 0ج میقات. (اقرب 
الموارد) (یادداشت مولف) (ناظم الاطباء) 
رجوع به میقات شود. ۱ 
-علم مواقیت؛ علمی است که بوسیلة آن 
اوقات و احوال روز و شب و کیفیت دسترسی 
به این اوقات شناخته می‌شود و فایده ان 
شناختن اوقات عبادات و دست یافنتن بر 
جهت آنها و بر طالعها و مطالع اجزای بروج و 
کواکب ثایت است که منازل قمر از جملةٌ آن 
است. و نیز شناختن سقادیر سایه‌ها و 
ارتفاعات و فاصلهٌ شهرها از یکدیگر و ارتفاع 
انها است. (از کشاف اصطلاحات الفون). 
||جاها که از آن احرام گیرند. چون جحفه اهل 
شام را و ذات عرق, اهل عراق را و یلملم. اهل 
یمن را و قرن اهل تجد را و ذوالصلینه اهل 
مدینه را. (یادداشت موّلف). و رجوع به حج و 
میقات شود. 
مواقيد. (ع] (ع !) ج موقد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به موقد شود. " 
مواقیر. [] (ع () ج میقار. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). و رجوع به میقار شود. 
موا کپ. مک ] (ع )ج موکب. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). گروههای سواران و 
لشکرهای سواران. (آنندراج) (غیاث): 

منم از نژاد بزرگان ساسان 

که‌بودند شاهان چتر و موا کب. 

(مسوب به حن متکلم یا برهانی یا معزی). 
سلطان کوکبه‌ای از موا کب لشکر خویش بر 
اثر او بفرستاد. (ترجهة تاريخ بمنی 
ص ۲۸۷). و رجوع به موکب شود. 
موا کمة. [ مک ب ] (ع مص) سیر کردن با 
دیگران و یا پیشی گرفتن ایشان را. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (از آنندراج, با کی 
در موکب او رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر بیهقی). |اسوار گردیدن با کسی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). سوار شدن با 
کسانی. (ناظم الاطباء). ||پیوسته بودن به 
کاری. (منتهی الارب) (آتدراج): مواظبت 
"کردن‌بر کاری و پیوسته در ان کار بودن. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). ||فراخ 


رفتن اشتر. (تاج المصادر بهقی) (المصادر 
زوزنی). 

موا کبة. [م ک ب ] (ع ص) ماده‌شتری که با 
جماعت شترسواران همراهی کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). |إماده شتر 
فراخ‌گام و شتابرو تیزرقار. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

موا کدة. امک د](ع ص) ما کدة.ماده شتر 
تیزرو. (ناظم الاطباء). ||شتر مادة مانده در 
رفتن. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ماده‌شتر رنج‌ینده در رفتار. (از 
اقرب الموارد). 

موا کدة. مک د](ع مص) توکید. رجوع به 
توکید شود. 

موّا کر. مک ] (ع ص) کشاورز. برزگر که 
بر نصیب صعینی زراعت کند. (از یادداشت 
لغت‌نامه). و رجوع به مؤا کرةشود. 

مؤا کرة. (م آک رَ] (ع مص) کشاورزی 
کسردن. (منتهی الارب). زراعت کردن بر 
نصیب معلوم. (منتهی الارب) (آنندراج). 
کشاورزی‌کردن و کشتکاری کردن بر نصف و 
جز آن, (ناظم الاطاء), کشاورزی. زراعت. 
زرع. کشت. در نهایه آمده است که آن زراعت 
است که بر نصیب معلوم باشد. (یادداشت 
مولف). 

موا کظة. (م ک ظ ] (ع مص) مداومت کردن 
بر کاری. (مستهی الارپ) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (صراحاللفة). مواظبة. (تاج المصادر 
بیهقی). مواظبت. مداومت. مداومت بر کاری. 
(یادداشت مولف). 

موا كعة. (م ک ۶](ع مسص) سکسیزیدن 
خروس ما کیان را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
برجستن و سکیزیدن خروس بر ما کیان. 
(ناظم الاطباء). 

موا کفة. [م ک ف)(ع مص) روباروی 
جنگیدن و معارضه نمودن. (منتهی الارب) 
(آتتدرا اج) (ناظم الاطپاء). 

مق کل. (م آک ] (ع ص) هسم‌سقره و 
هم‌خورا ک. (ناظم الاطباء). هم‌خورا ک.(از 
یادداشت مۇلف). 

موا کل. [م ک ] (ع ص) رجل موا کل؛ مرد 
عاجز که کار خودرا به دیگری سپارد. (متهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 

موا کلت. مک / کی ل] (از ع ام ص) 
موا کلة.با هم غذا خوردن. هم‌غذایی؛ او گفت 
در مجلس سلطان در وقتی که به شرف 
موا کلت و مناذمت اختصاص بافه بود. 


" (تاریخ بیهق ص ۱۰۰). و رجوع به موا كلة 


شود. ۰ 
کسی.(آندراج) (ناظم الاطباء). با کی طعام 
خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) 


۳۱۱۳۳۷ 


(المصادر زوزنی). معالحه. (تاج المصادر 
بمهقی). 

موا کلة. [ مک ل] (ع مص) لغتی است ردی 
در موّا کلة. (تاظم الاطباء). رجوع به مؤا كلة 
شود. ||به دیگری کار گذاشتن و اعتماد کردن. 
(متهی الارپ). بر یکدیگر اعتماد کردن. 
(مجمل‌اللقة) (دهار). بر یکدیگر کار گذاشتن 
و اعتماد کردن. (آنندراج). با یکدیگر اعتماد 
کردن.(تاج المصادر بيهقى). |ابد و سست 
رفتن ستور. (متهی الارب) (آتدراج). وکال. 
(منتهی الارب). رجوع به وکال شود. 

مق کمة. [م آکِ م (ع ص) زن بزرگ‌سرین. 
(ناظم الاطباء). زنی که دو ما کم( گوشت‌پاره 
سر سرین) وی بزرگ باشد. (منتهی الارب) 
(از یادداشت مولف). 

موالات. [](ع مص, امسص) موالاة. 
دوستی و پیوستگی با کسی. (ناظم الاطباء). با 
کسی دوستی و پیوستگی داشتن. (غیاث) (از 
آتدراج). با کسی دوستی داشتن. (المصادر 
زوزنی) (تاج السصادر بیهقی). ولاء. ولا 


دوستی. رفافت. دوستی کردن. باهم دوستی 
کردن. (یادداشت مولف): بدین تحفظ و تیقظ 
اعتقاد من در موالات و مواخات تو صافی‌تر 
شد.( کلیله‌و دمه). از صدق موالات در انتظار 
وصول رایات او اعلام کرد. (ترجمه تاريخ 
یمینی). خلوص اعتقاد او در موالات دولت..... 
عرض داد و او را به | کرام و احترام تمام به 
هرات آوردند. (ترجمه تاريخ یمینی 
ص ۲۴۲). اتماس کرد تا آن ملطفات را به 
حضرت فرستم تا صدق او در موالات 


" حضرت و خلاف با اهل منادات دولت محقق 


گردد.(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۴۰). سلطان 


. می‌خواست که این موالات به مجاهرت رسد. 


(ترجمة تاریخ یمنی ص4۳۸۸. 
به موالات اين دو رکن شریف 
هم تسک کنم هم استظهار. 

خاقانی. 
||پی‌درپی کردن کاری. (غیات) (آنندراج). 
ااپیاپی کردن. (لسصادر زوزنی) (تاج 
المصادر بهقی). تتابع. توالی. پیاپی چیزی 
آوردن. ||(اصطلاح فقهی) عهد ولاء بستن 
اسلام‌آورده‌ای با سلمی, و چتین کی را 
مولی تامند. و اگراسلام آورده لکن موالات 
نکرده او را مفرج خوانند. (یادداشت مولف). 
در اصطلاح شرع ان است که شخصی با 
شخصی دیگر هم‌عهد شود که اگراو جنایتی 
کردزیانش از آن او باشد و اگرمرد میرائش به 
او برسد. در موالات فرق نمی‌کند که طرفین 
هر دو مرد یا هر دو زن و یا یکی مرد و دیگری 
زن باشد. بعضی مجهول‌السب بودن شخص 
را شرط صحت عقد موالات دانسته‌اند و 
بعضی آن را شرطی قایل نیستند. (از 


کشاف‌اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح فتهی) 
از مقارنات نماز است و آن عملی را بیدون 
فاصله بعد از عملی دیگر به جای آوردن 
باشد. چنانکه بعد از رکوع بلافاصله به سجده 
باید رفت. در اعمال وضو نیز رعایت موالات 
ماد نماز واجب است. 
موالاق. (] (ع مص) پیایی کردن دو کار 
را. امنتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیاپی 
کسردن. (دهنار). ||جدا کردن بمضی از 
گوسپندان را از بعضی. (از مسنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). |(دوستی. پیوستگی با هم 
نمودن. (سنتهی الارب). دوستی نمودن با 
کسی و پیوستن به او. ضد معاداة. (از ناظم 
الاطباء). با کی دوستی کردن. (دهار), با 
کسی دوستی و پیوستگی داشتن. (آنندراج). 
و رجوع به موالات شود. 
موالج. [م لٍ) (عج مولج. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). رجوع به مولج شود. 
موالد. (ع لٍ] (ع ) ج مولد. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد). | ج مولد به سعنی سادر. 
(آندراج). رجوع به موالید و مولد شود. 
موالس. (م لٍ ] (ع ص) فریب‌دهنده. (ناظم 
الاطباء). 
مۇالسة. (م ل س](ع مص) خیانت کردن. 
(منتهی الارب) (أنندراج) (ناظم الاطباء). با 
کسی خیانت کردن. (دهار). گویند: هو 
لایدالس و لایژالس؛ او نه فریب می‌کند و نه 
خیانت, (منتهی الارب). و رجوع به ماده بعد 
شود. 
موالسه. (م ‏ ش] (ع مص) به کنایه گفتن 
سخن راء (مستهی الارب) (ناظم الاطباء), 
|| ظاهر كردن خلاف نهانی, (سنتهی الارب) 
(آنندراج). ||خیانت کردن کسی راو خضدعه 
تمودن با او و مداهنه کردن او را. (ناظم 
الاطباء). |[همدیگر را فریب کردن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). فریب آوردن با کسی. 
(تاج المصادر بیهقی). و رجوع به ماد؛ قبل 
شود. 
موالف. (م آ ل) (ع ص) سازگار. سازوار. 
خوگرفته با. دوست و رفیق شونده. جر 
رف‌اقت‌کنده. سقابل مخالف. (یادداشت 
مولف)* 
بخت موالف " تو سوی ارتفاغ 
بخت مخالف تو سوی انحدار. 
و رجوع به موالقت شود. 
مقالفت. (م آ ل ف ] (از ع. امص) ميزالنة. 
مزانست. الفت گرفتن. خو گرفتن. خوگرزی. 
معاشرت. (بادداشت مؤلف). |/الفت دادن. 


فرخی. 


(یادداشت مؤلف). ||سازواری. سازگاری. 
موافقت. همرایی. همآهنگی. E‏ 
مۇلف). 

موالفه. (1 او 


رابه مکانی و یا به کسی. (ناظم الاطباء). الفت 
دادن به مکانی یا به کسی. (منتهی الارب). ||با 
کسی پیوستن و خوگر شدن. (آنندراج), و 
رجوع به موالفة و موالفت شود. 

موالفة. (م ل تَ] (ع مص) با کی الفت 
الارب). القت گرفتن و خوی کردن با کسی. 
(ناظم الاطباء). الف گرفتن. (تساج المصادر 
بهقی). و رجوع به مژالفت و سوالفة شود. 
||نزدیک شدن به کسی يا به چیزی. (سنتهی 
الارب). بتصل شدن به کسی و نزدیک 
گردیدن‌به او. (ناظم الاطباء). باکسی پیوستن. 
(دهار)(المصادر ژوزنی) (آنندراج). اانسبت 
کردن خود را به کسی یا به چسیزی. (منتهی 
الارب). نبت کردن خود را به کسی. (ناظم 
الاطباء). ||با هم آمدن قوم برابر. (منتهی 
الارب). 

موالون. ]٤[‏ (ع ص. اج والی (در حالت 
رفمل). (ناظم الاطباء). رجوع به موالی شود. 

موالی. ]٤[‏ (ع ص,.!) بار. باور. دستگیر. چ» 
موالون. (ناظم الاطباء): 
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد 
چو مهر تابان بر طلمت موالی تاب. 

معودسعد. 


. چو خورشید درخثانم ز نور و نار بأ بهره 


موالی را همه ورم معادی را همه نارم. 
سوزنی. 


عيش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی 


کار تو نکو و ز تو نکو کار موالی. سوزنی. 


| بخت موالی " تو سوی ارتفاع 


بخت مخالف تو سوی انسدار. فرخی. 
ری را به تو دهم به زنی به گواهی دو کس از 
موالیان ما. خادمی را گفت که چند کس را از 
موالیان ما حاضر کن ". (تاریخ برامکه). 

موالی. 1۰ج مولی. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). و رجوع به مولی شنود. . إااقرياء 5 
نزدیکان مائد پسرعمو و جز آن. (يادداشتن 
مولف): و انی خفت‌السوالی من ورائی و کانت 
امرأتی عاقراً نهب لی من لدنک ولیا. (قرآن 
2۹ اچ مولاة. (متن‌اللغة) (يادداشت 
مولف). رجوع به مسولاة شسود ألیباران و 
دوستان, الاطباء). پاران و خداوندان. و 

شت. (غیاث). خداوندان. (ناظم 
۳ 0 
صاحبان, (یادداشت ت لفت‌نامه). || آزادشدگان ۱ 
(بادداشت مولف). غلامان. بندگان: 
به وقت آن که صلتها دهی موالیبرا . 
زیک دو صلت این خبروانت آب ننگ. .. 


+ ]کل مولی عبدافْه چون نگ 


ترا نس تن ۰ 


ت مولف). روسنا, بسزرگان. 


موالی. 


این حکم خدای است رفته بر ما 
او بار خدای است و ما موالی. ناصرخرو. 
امیراسماعیل با موالی و سمالیک خویش و 
اصحاب و اتباع پدر مقاپل امد. (ترجم تاریخ 
یمینی ص .)۱٩۳‏ بعضی بر خان موالی خویش 
خروج کردند و به معاندان آن دولت التسجا 
ساختند. (ترجمه تاريخ یمینی ص ۱۰). 
مسوالی‌نسواز؛ بنده‌نواز. غلام‌نواز. 
زیردست‌نواز. که زیردستان و غلامان خویش 
بنوازد؛ 
مهتر چنین باید موالی‌نواز 
مهتر چنین باید معادی‌شکن, فرخی. 
موا لی. (] ((خ) اصفهانی میرزا ابوالحسن. 
از گویندگان قرن دوازدهم هجری بود. وی به 
گجرات سفر کرد و در حیدرآباد در خدمت 
نواب نظامالملک آصف جاه به جاء و مقام 
رسید. موالی از حیدرآباد به دهی و از آنجا به 
لکهنو عزیمت کرد و در آنجا در هفتادسالگی 
درگذشت. پیت زیر از اوست: 
نشأه از میخانة طبع متین تا برده‌ام 
چون نصیری عشق سولی شد موالی کار من. 
(از فرهنگ سخنوران) (از قاموس الاعلام 
ترکی). 
موالی. (] ((خ) ترکمان و از مسعاصران 
صادقی کتابدار است. وی نوید: چون 
جاهطلب بود از خدست پت به ملازمت بلند 
پایه رسید و طرف اعتماد سلطان حمزه میرزا 
گشت. شعر را ترکانه می‌گفت و اشعار فارسی 
و ترکی از وی باقی است. (از مجمع‌الخواص 
ص ۱۳۰). و رجوع به فرهنگ سخنوران و 
مأخذ مندرج در آن شود. 
موالی. (2) ((خ) تونی. اصلش از قصبةٌ تون 
است. کب اکشر کمالات کرده. شاعر 
خوش‌سلیقه است. در سته ۱۲۵۷ دق 
وفات یافته. از اوست: 
پاسوت یک کر نای وان رد اون 
نمی دانم چه بد کردم نمی‌گوید چه دید از م. 
و 
زاهد ز غم زمائه محزون و فگار 
ما از غم یار این چنین زار و نزار 
شک نیست که هر دو را کشد آخر کار 
او را غم روزگار و ما راغم یار. 
(از آتشکدء ة آذر چ بمبئی ص ۴۸. e‏ 
فرهنگ سخنوران ومآخذ مندرج در آن 


0 


| شود. 


موالی. [ء] (خ) خراسان‌خان از شباعران 
قرن دهم و اصلش از لار است و سیاحت 


۱-نل: موالی. " ۲ -نل: مژالف. 
۳ - شاهد موالی [م] نیز تواند بود. ۰ 
۴-در فرهنگ سخوران ۹۴۹ ه. ق. آمده 


است. 


سال 

بیاری کرده. بیت زیراز اوست: 

دگر ای دل منه از کوی آن دلیر قدم یرون 

که باشد کتتنی صیدی که آید از خرم بیرون. 

(از قساموس الاعلام ترکی) (از فرهنگ 
سختوران). 

موالی. [م] (إخ) کشمیری. مرتضی قلیخان, 
از شعرای قرن دوازدهم و از ستایشگران 
پادشاهان تیموری هند بود. بیت زیر مقطع 
یکی از اشعار اوست: : 

تا موالی شد مرید علوی صاحب سخن 
نغمه‌اش رشک نوای عندلیب آمل است. 


(از قاموس الاعلام ترکی) (از فرهنگ 


سختوران). 

موالیا. [] (ع !) قسمی شعر. کاری. کان و 
کان. ملعبه. عروض‌البلد. حراره. تصنیف. 
قول. شرقی. موشح. موشحه. زجل. 
(یادداخت مولف): و دیوانه [دیوان عیسی‌بن 
ستجر ] مشتمل علی‌الشعر و الاوبیت و 
الموالیا. (اپن‌خلکان). دکتر رضا قريشی در 


کتاب خود (الکان و کان و القوما) پس از تقل ۰ 


این کف این خلدون که «عامه بغداد را شعری 
است که ان را موالیا نامند و قوما و کان و کان 
از فنون این نوع شعر است» چنین نویند: 
ابن خلدون در این اظهار نظر بغایت از حقیقت 
دور افتاده است چه موالا پرزخی بین فنون 
شعری معرب و غیرمعرب است. چنانکه 
می‌توان به لفت فصیح و عامیانه هر دو موالیا 
سرود در حالتی که ( کان و کان) از فنون 


ری غر معرب ات وکا اند أن را ۱ 


بدون اعراب خواند. (الكان و کان و القوما. 


ص ۱۳. پقداد الة فولکلولوری ۸۹۷۷ 
نیز گوید موالیا از مخترعات نبطیانی است که : 


در وانط سا کن بودند..و اختراع اين نوع بیت 
مقدم بر فن زجل و موشح است. ( کتاب فوق 
ص۱۸). و هم او نوید: این ۵ 
در موالیاست: 
قد خاب من شبه‌الجزعه الى دره 
وقاس قحبه الى ست‌خضه حره 
انا مفتی و اخی:زاهد فزز مره ' 
بیرین فی‌الدار ذی.حلوه و دی مرة. 

(همان کتاب ص ۱ ۹ 
موالید. [] (ع !)ج مولد به معنی مادر: 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) و رجوع به 
مولد شود. ااچ مولود..(الننجد) (فاظم 
الاطاء). ج مولود. . زادگان . (یادداشت 


(آنندراج):. 

ایت ا فیک و 

نسل بریده به که موالید بی‌ادب. .:,. سعدی, . 
از چنین مادر و پر چه عجب , ۱ 

گر موالید مانا در پدږ است. ۲ رد 


شمر از ر 


ت مۇلف). 
فشرزندن و اسن ج موود استد لفیا ۱ 


| آنچه پدید آید. متولدشده. معلول: 
فعل را در غیب اثرها زادیست 
وان موالیدش به حکم خلق نیست. مولوی. 
ازگامی از موالد. موالد ثلاثه مراد باشد که 
تباتات و جمادات و حیوانات است زیراکه 
این هزه بچگان عناصر افلاکند. (غیات) 
([نندراج). اقام سه گانة جسم. جماد و نبات 
و حیوان. (یادداشت مولف): 
ارکان موالید بدو هستی دارند 
تأثِر بی مشمر در وی حدثان را. 
ناصرخرو. 

رسم فلک وگردش ایام و موالید 
از دانا بشنیدم و برخواندم دفتر. ناصرخسرو. 
موالیدند از اینها جم انان 
ششی‌گوشه ایوان. 

ا کت ون 
-به موالید؛ موالید ثلاث. موالید ثلائد: 
بودند تا نبود نزولش در این سرای 
ان چارمادر و سه موالید بینوا. 


پدید آمد در این 


خاقانی. 
و رجوع به ترکیب مزالید ثلائه شود. 


س موالید ثلات؛ موالید ثلائه. موالد سه گانه. 


سه موالید. .(از یادداشت مولف). و رجوع به 
ترکیب موالید ثلائه شود. 

= موالد ثلاثه (یا ثلاث): جماد و نبات و 
حیوان. (از نناظم الاطباء). عبارت است از 
معادن و نبات و حیوان. (از نفائی‌الفتون) (از 


کشاف اصطلاحات الفنون). موالید سه گاند. 


به موالید. سه روح. جمادات و نباتات و 
حیوانات. معدن. نبات. حیوان. (از بادداشت 
مولف). کنایه از تباتات و جمادات و حیوانات 
است؛ نباتات آنچه از زمین روید و بنالیدگی 
یعنی از قسم درختان باشد و جمادات 
یدق س وگ بد یقات 
آنچه جاندار باشد و به اراد خود جنبش و 
حرکت کند. (غیات).۰ 

س موالید سنه گانه؛ پربسته و بررسته و جتبنده 
را گنویند ینعی جناد و تبات و حیوان. 
(آنندراج) (از. بترهان). بنر‌بسته و بررسته و 


دارد ي 


تک چنبلله آنعت. (انجمن آرا. وت 


موالید ثلائه شنو 

| موالیه. عم اج ما ه. (اقرتب 
الموارد). ج میلاه به معنی ناقة سخت واله به 
چهت بچه. (آتتدراج). و رجوع به میلاه شود. 
| مواماة. 6 ] (ع مض) سازواری کردن یا 


فى [نشتتهی الازب) (آننذراج) (نناظم ‏ 


الاطباء). موالمة موامتة و موالمة دو واژه‌اند و 


یا مقلوب یکدیگزند:[از متهی الارب). لغتی 


است در مؤاءمة. (از اقزب المزازد). ز رجوع : 


بهمواءمة شود. 


1 هواهر: م) (ع عن) آن کته کسنکاشن و 
امشوزت نی‌نناید وی طلت کنکاش کردن 


می‌کند. (ناظم الاطباء). مشنورث‌کننده. (از 


مواا. ۲۱۷۳۹ 
منتهنی الارب) (از اقرب الموارد). 
موامرات. [ ]ع !)نام قسمی خط 
عسربی, (فسهرست ابن‌الندیم). ||احکام 
پادشاهان در مصادرة اموال یکی از ماموران 
خود. (بادداشت لفت‌نامه). ااج مژامرة. 
رجوع به موامرة شود. ۱ 
موامرد. 1م مص) مشاورت کردن. 
و موامرة در این معنی لغت ردی است. (منتهی 
الارب). مشاورت کردن. (آتندراج). مشورت 
کردن‌با کسی در کار خود. (ناظم الاطباء). 
مشاورة. (دهار). ||تبانی و توطه در امری. 
||(اصطلاح فقهی) به امر شخص ثالثی رجوع 
کردن‌است. متعاملین می‌توانند شرط مؤامره 
را برای مدت معیتی در عقد مندرج کنند و در 
این صورت عقد نبت به ايشان لازم است و 
هیچ‌یک از آنان به طور مستقیم حق فسخ را 
دارا ت. شخص ثالثی که در عقد رجوع به 
امر او شرط شده است | گربه التزام په عقد امر 
داد دیگر فخ آن جایز یت ولی در مورد 
امر او به فخ, متعاملی که مؤامرة به نفع او 
مقرر شده است ملزم به پیروی نیست و 
می‌تواند آن رابه موقع اجرا بگذارد. و رجوع 
به موامره در می دستور عمل عاملان و 
مقاطعان شود. 
موامرة. مم د ](ع مص) لفت ردی است 
در مژامره. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء). و رجوع به موأمرة شود. 
موّامره. ( 21 /مر ](از ع.لمص) باکسی 
مشورت نمودن. (غیاث). مشاورت. (از 
المصادر زوزنى). موامرد. موامرت. مشاوره. 
مشاورت. سگالیدن. سگالش. رای‌زنی. رای 
زدن با. (یادداشت مولف)؛ تصور بايد کرد که 
آنچه متقدمان ساخته‌اند در مصالح امور 
خویش چون مؤامره باشد متأخران را. (تاریخ 
بیهق ص۱۵). ||(() دستورعمل و زوش کار 
مأموران مالیات و مقاطعان و عافلان و دیگر 
متصرفان امور و اموال دیوانی. 
موامة. مم ا ی و 
(ناظم الاطباء). 
مواهیی. [مْ می‌ی ] (ع () ج موماء. (منتفی 
الازب) (ناظم الاطباء): ||ج موماة (نومات). 
(منتهی الارب) (از دهار) (ناظم الاطباء). 
رجوع به موماء و موماة شود. 
مواهیس. []() من. ‏ ج مومسة به مغنی 
زن تبهکار. (آتدراج) (منتفی E‏ ۰ دجی) 
به مومته شود " 
موان. 11 لغ ج ميا ابه معت لتگرگاه 
کشت ی‌ها. (ا یادداشت توا .و رجی! به 
میا شود. 
موانا. (۶] ((خ) دهی است از ذهتان تزگوز 


امالا جففی اننت خلاف قائ ٩"‏ : 


۳۱۷۴۰ موانحة. 


بخش سلوانا شهرستان اروسیه در نوزده 
هزارگزی شمال باختری سلوانا با ۶۲۰ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

موافحه. (م ن ح](ع مص) سازواری کردن 
الاطباء). 

موّانس. [م آن ](ع ص) انس‌دهنده. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). رجوع به 
ماد بعد شود. 

موانست. [مآ ن /ن س] (از ع» امسص) 
مؤانة. انس و الفت و هم‌خویی و رفاقت و 
مصاحبت و همدمی. (ناظم الاطباء). ایناس. 
انس. محبت. دوستی. همدمی. دمسازی. 
کسی را مونسی کردن. (زوزنی). موتس کسی 
شدن. آرام گرفتن با. آرام نافتن به چیزی. 
(یادداشت مولف): ساعتی به مفاوضت ایشان 
مژانست چستمی, ( کلیله و دمنه). در مجالی 
انس به مرتبت معاشرت و مژانست مخصوص 
شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص‌۲۱۸). یه 
مجالست و موانست و منادمت خويش 
مخصوص گردانید. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص۲۰۸ 
موانست گرفتن؛ انس گرفتن. منوس شدن. 
خوگرفتن. ارام یبافتن. اخت شدن. (از 
یادداشت مژلف): بذله‌ها و لطیقه‌ها گفتی تا 
باشد که موانست گیرد. ( گلستان). 
||(اصطلاح عرفانی) مؤانت آن است که از 
همه گریزان ن باشی و حق را همه وقت جویان 
مانی؛ من آنس بافهه استوحش من غیرالله. (از 
مجعع‌اللوگ). 

موانسة. (م آنس](ع مصاباکی 
مژانست کردن. (مجمل‌اللغة). با کسی مونسی 
کردن.(دهار). انس گرفتن باکسی. (ناظم 
الاطیاء), كى رامونی کردن. (المصادر 
زوزنی) (تاج السصادر بیهقی). انس دادن. 
(انندراج). و رجوع به مؤانت شود.. 

موانع. ( نِ] ع لج مانمة. (ناظم الاطبء) 
(یادداشت مولف). ااج مانع. (اقرپ الموارد) 
(یادداشت مولف). چیزهایی که بازدارند و 
ممانعت کنند کی را از کاری و هرآنچه مانع 
اجرای کاری گردد. (ناظم الاطباء). ||عوائق. 
مشکلات بازدارنده از پیشرفت امور. (از 
یادداشت مولف): خود را به شره در کارهای 
مسخوف اندازد و از سواتم آن نپرهیزد. 
(گلستان), و رجوع به مانع و مانعة شود. 

موانید. (ع] (معرب. !) جمع عربی مانید. 
پس‌افتاده‌ها. بقایا'. بقایای خراجی و مالیاتی 
سالهای گذشته. موانیذ. (یادداشت مولف): 
گویندکه او را از برای آن به قم فرستاده بود تا 
بقایای سبالهای گذشته که آن را موانید 
می‌خوانند... استیفای آن نماید, (ترجم تاریخ 
قم ص ۱۰۲). پس رشید نامه‌ای نوشت... در 


طلب کردن بقایای سالهای گذشته از خراج و 
بقایا به اصطلاح ایشان موانید گفته‌اند. (ترجمة 
تاریخ قم ص۲۹). مجموع اموال از مردم هر 
مملکتی بتد... واین سال را سال مواند نام 
نهادند یمنی سال بقایا. (ترجمة تاريخ قم 
ص ۲۰). و رجوع به مادۂ بعد شود. 

موافیف. [] (معرب. !) موانید. به فارسی به 
معنی بقایاست. (از السعرب جواليقى 
ص ۲۲۲۵). EEE E‏ 

مۋاوب. ما و ](ع ص) شت 
رفتن با شتری دیگر. (از متهی الارب). و 
دجوع به مۋاوبة شود. 

مۋاوبة. 1٣ر‏ ب ](ع مص) نبرد کردن 
شتران در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). مسابقة اشتران با یکدیگر. (یادداشت 
مولف). 

مواهب. [م «] (ع !) ج مَسوهبّة. (سنتهی 
الارب) (دهار) (اقسرب الموارد) (ناظم 
الاطپاء). عطیه‌ها. ج موهبت. (غياث): 
منعظریم جواب این نامه ر... تا به تازه گشتن 
اخبار سلامتی خان... لاس شادی پوشیم و 
آن را از بسزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ 
بهقی). ملک مثال داد تا ایشان را نکال 
کردند...حکیم را حاضر خواست و به مواهب 
خطیر مستفتی گردانید. (کلله و دسنه چ 
مینوی ص۳۹۵). تا به میامن ان درهای 
روزی بر من کگشاده گشت و صلات و مواهب 
پادشاهان بر من متواتر شد. ( کلیله چ مینوی 
ص ۴۷). 

سایل و زایر از مواهب او 

قهرمان خرانة وهاپ. سوزنی. 
خلف دست به جوایز و عطیات و سواهب 
برگشاد و خود را در پیش سلطان افکند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۵۱). شمس‌المعالی 
در باب او ابواب صنایع و سواهب تقدیم 


شتر نبردکنده در 


فرموده بود. (ترجمة تاریخ. یمینی ص ۲۳۰). 
ثنا و ستا گوی او در بزم بذل مواهب. (ترجمةً 
تاریخ یمینی ص 4۲۳۷ 

توران شه خجسته که در من يزيد فضل ` 

شد منت مواهپ او طوق گردنم: حافظ. 
اصفهان... شهری است به حقیقت مخصوص 
به اوفی قسمی از مبادی ایادی الهی جل‌جلاله 
و متصوص بر اوفر سهمی از غرایب مواهب 
پادشاهی عم نواله. (از ترجِنة محاسن 
اصفهان). و رجوع به.موهبت. و موهبة شنود. 
|اج موهب. (ناظم الاطباء). رجوع به موهب 
مواهبه. 0 دبَ) (ع مص) نبزد کردن به 


ارجا 
مواهست. مس لع مس) تن را 
گفتن. (ستتهی الارب) (ن_اظم.الاطباء) 


موئل. 

(آن ندراج). راز کسردن با یک‌دیگر. (تاج 
المصادر بهقی). 

مواهص. (ء ۾] (ع !) ج موهص. رجوع به 
موهص شود. ۱ 

مواهقة. 1٣ھ‏ ق ] (ع مص) گردن دراز کردن 
شتر در رفتن و برایری کردن وی در آن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
گردن دراز کردن شر گاه سرعت رفتار. 
(یادداشت مولف). |[نبرد کردن و برابری 
نمودن با یکدیگر در رفتن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی به هم رفتن. 
(المصادر زوزنی). نیرد کردن در رفتن با 
یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). 

مواهة. [ ۸/2 ه) (ع () تابانی و درخشانی 
و رونق روی. (ناظم الاطباء). آب و رونق 
روی. (آنندراج) (از سنتهی‌الارب). موهة. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد): مسوهة 
وجهه و مواهتهه؛ ای ماءه و رونقه. (منتهی 
الارب). نیکویی و تایانی و درخشانی آب 
زوی. (منتهی الارب). 

مو) هیب. [](ع صء!) ج موهوب. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به موهوب شود. 

مۋايدة. (م أ ی 5) (ع مص) قوت و نیرو 
دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

مۋايسة. [ آ ی ش] (ع مسص) نااميد 
گردانیدن. (از اقرب‌المبوارد) (یادداشت 
ملف). تومید کردن. (منتهی الارب). منجر به 
یاس و تومیدی شدن. (ناظم الاطباء), 

موء . [2] (ع مص) بانگ کردن گربه. (متهی 
الارب) (المسصادر زوزنی). مواء. (سنتهی 
الارپ). 

موء . (ع مص) بانگ کردن گریه. مواء. (ناظم 
الاطباء). بانگ کردن گربه. (تاج المصادر 
بهقی). 

مو ثبات. [ء] (ع ا) رسوایبها. (منتهی الارب). 
ج مولبة. . (یادداشت مولف). رجوع به موئبة 
شود. 

موئیة. [ء ب ] (ع () رسوایی و ننگ و شرم. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء), 

موفل. ٤[‏ د ء](ع ض) خداوند ستور. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خداوند گله 
و رمه. (ناظم الاطیام). 

موئل. [م ء] (ع () رهایی. ا[جای رهایی. 
جای باه. (منتهی الارب). ملجا. (المنجد). 
اندخسواره. (دهار). مرجع. (اقرب الصوارد). 
پناهگاه. (ترجمان‌القرآن جرجانی ص 8۶). 
ملجاً. معقل. وزر. پناه. پناهگام مأووذ- 
(یادداشت مولف): ایشان را وزر و موئل و 


.(فرانر ی( 65 هه 
۲ - در ناظم الاطباء به ضررت مویل 1 ی 
ی[ خبط شد است. 


موألة. 
معقل و دستگیر نباشد. (تاریخ بیهق أبن فندق 
ص ۱۵). ||ایست‌ادنگاه سیل. (سنتهی الارب). 
ایستادنگاه آب. (آنندراج). ||در اصطلاح 
کفشگری, پس‌آهنگ, یعنی آهنی که برای 
فراخ کردن کفش همراه قالب در ین کفش 
نهند. (از یسادداشت مولف). رجوع به 
پس‌آهنگ شود. 
موالة. زم 2 [] (ع |) پناه. (متهی الارب). 
ملجا. (لسنجد). پناء و پناهگاه. (ناظم 
الاطباء). 
موأم. (مْ و 2] (ع ص) کلان‌سر, زشت‌پیکر. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدهیکل و 
نازیبا. (از اقرب المسوارد). فربه‌شده و 
کلان‌گشته. (تاظم الاطباء): 
موام. (م ء مم] (ع ص) مقارب. |[ سوافق. 
(متئهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
زار بين و آشکار. (ناظم الاطباه) (آنندراج). 
موأم. زم وء ء] (ع ص) آنکه فربه می‌کند و 
کلان‌می‌گرداند.(ناظم الاطباء). آنکه کلان‌سر 
و زشت صورت گرداند. (از متهی الارب). 
موامة. [م 2 ](ع |) خود آهنی بی‌مونه و آن 
پاره اهن جامه باشد که بدان خود را به 
حلقه‌های زره بر گردن بندند. (متهی الارب). 
موانبه. رم اب /پ ] (!مرکب) انبه. انبج. 
منجو. مانجو. نفزک. نام میوه‌ای که از آن 
ترشی سازند. (از یادداشت مولف). رجوع به 
انبه و نفزک شود. 
مولیدن. [د] (مص) موییدن. نالیدن. رجوع 
به مویدن شود. 
موئین. (ص نسبی) منوب به مو. مویین. 
موبی. رجوع به مویین شود. 
موباف. (نف مرکب) بافند؛ مو. کسی که از 
موهای تاب داده, فرش جوال: و ماند آن 
بافد. ||( مرکب) بتدی که بدان موها را بافند. 


مویند. (ناظم الاطباء). آنچه که از آن زنان : 


موی بندند. (آنتدراج). 


گردیده.(از متهی الارب). زمینی که در. آن: 


مرگامرگی باشد. (تاظم الاطباء). 

مۋبب. مب پ ] (ع ص).برآورندۂ آواز ۳ 
فریادکننده. (از مستتهی الارب). بانگ: 
برآورنده. (از اقرب الصوارد). و رجوع باه 
این ے شود. 

مۇبخ. [مْءب ب ] (ع ص) توییخ‌کننده. (از 
ذیل اقرب الموازد). سرزنش‌کنده. CE‏ 
په تأبیخ شود.. a‏ 
موب [بنا. 0 صاحب دير ۳ 


باشد. (یرهان)", مویذ. ج موابفة. ریس دینی: 


زرتشتیان. رئیس روحانی زرتشتی. رس 
مق‌ها, اصل کلمه مفوید یا مفوپت است (از مغ 
+ بد) و نوشتة غيا ث اللبغات که به نقا ی از 


رشیدی وغیره آن را از «مو» به معنی.در.خت 


| القصضیصْ:۲۱۹: ی 1 


انگور و «بد» دانسته‌اند بر اساسی نیست. (از 
یادداشت مولف). طبقة روحانیان مشتمل بوده 
است بر قسضات (داذور) و علمای دينى 
(پایین‌ترین و متعددترین مرتبة این علما 
صنف مفان, پس از مفان» موبدان و هیریدان و 
ساير اصذاف روحانی بودند که هر یک شغلی 
و وظیفةً خاصی داشتند). (ایسران در زمان 
ساسانیان ص ۱۱۹): 
ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبد 
قصه فاکد زی ما" باده به دست موید. 

اتنانی جویباری (از لفت فرس اسدی). 
تا می پرستی پيشه موبد است 


تأبتپرستی پيشة برهمن. فرخی. 

به موید چنین گفت هرگز دروغ 

نگیر اد پر مرد دانا فروغ اسدی. 

موبد آذرپرستان رادل من قبله شد 

r E 
امیرمعزی.‎ ۱ 

به قسطاسی بنجم راز موید 

آله جومنکش بود قسطای لوقا. خاقانی. 

«فت موبد بخواند و موبدزاد 

,هفت گنبد به هفت موبد داد. نظامی. 

سپرده عنان موبدی چند را 

گرفته به کف زند و پازند را. آمیر خسرو. 


<- مسوبدزاد؛ مسوبدزاده. فرزند موید. 
روحانی‌زاده. روحانی‌نژاد. موبدنژاد؛ 
هفت موبد بخواند و موبدزاد 

هقت گنبد به هفت موبد داد. نظامی. 
- موبد مویدان؛ پیشوای پیشوایان. (ناظم 
الاطپاعا, و موید. رئیی م۱ ن 


دارای E‏ درجه ۱ در دیس 
زرتشتی بود . (یادداشت مولف). رجوع به 
مویدان موبد در ردیف خود شود؛ 

چنان پود این شاهان و داد 

که چون نو بدی شاه فرخ‌نژاد. 

سوی وی شدی موبد موبدان . 

بیردی سه روشندل از بخردان.. . فردوسی 
پس شام نتان ایران‌بن رستم... و موبد 
موندان ۴ راو بزرگان را پیش خواند. (تاريخ 
سینیتان.ص ۸۱). ایران‌بن رستم خود به نفی 
خود و بزرگان و موبد موبدان پیامدند. (تاریخ 
سیستان ص ۸۲). فیروز درکنده افتاد و کشته 
شد.و پسرش قباد و پیروز دخت و صوید 
موبدان.و: بسیاری»صهتران گنرفتار شندند. 
(سجمل انیواریخ و التصض ص ۳۲ پس 


قحط افتاد و مزدک‌ین بامدادان موبد موبدان 


وه کیرک یره انل فارخ ر 
: القصصضن ض ۷۲). موید مسویدان.چنون 


قاضی‌القضاء بو ده است. (مجمل التواريخ ۳ 


i: OTL 


موندنواده کته از دواد مسوید بنناشد: 


ای تن تس م9 که از تل 
روحانیان زرتشتی 
سراینده دهقان مویدنژاد 


باشد* 


از این داستانم چنین داد یاد. فردوسی. 
سراینده دهقان موبدنژاد 
زگفت دگر مویدان کرد یاد. 

اسدی ( کر شاسبنامه ص ۱۵). 


|| پیشوای دین یزدان‌پرستان. (ناظم الاطباء). 
به معنی مطلق روحانی و پیشوای مذهبی چه 
زرتشتی باشد و چه از دیگر مذاهپ. 


(یادداشت مولف): 

همی موبد آورده از هند و روم 

بهشتی برآورده ز آباد بوم. فردوسی 
موید هندو؛ پیشوای دینی هندوان. روحانی 
هندوء 


کمتراز آن موید هندو مباش 
ترک جهان گوی و جهان گومباش. نظامی. 
| احا کم‌گبران. حا کم مسجوس. (یادداشت 
مؤلف). حا کم‌گبران. ج. موابدة. حا کم 
آفتاب‌پرستان. (دهار). ||آن که به عدالت 
حکومت و قضاوت می‌نماید. قاضی. (ناظم 
الاطیاء). |[قاضی مجوس. (مفاتیح). قاضی 
بران* 

در باغ گل گریخت ز نیلوفر و رمید 
خیری ز شتبلید چو از موبدان بدان. 

لامعی گرگانی (از آنتدراج). 
إإاقاضى یهود. |[وزیر و مشاور در اصور 
سلطت. ج موبدان. (ناظم الاطباء). وزير. 
دستور. مشاور. (از یادداشت مولف). مشاور 
دستگاه شاهی۵: 
چو موید بدید اندر آمد په پر 
ابا او یکی ایرمانی دگر... 
چو دستور دید آن بر شاه شد 
به رای بلند افسر ماه شد. فردوسی. 
چنان‌دان که شاهی مر او را سزاست 
که‌دور قلک را ببخشید راست 
همیشه غم پادشاهی خورد 
خود و موبدش رای پیش‌آورد. ‏ فردونی 
به نزروز چون برنشستی به تخت 
به نزدیک أو موبد نیک‌بخت 


۱-در برهان قاطع به کسر «ب» نیز آمده است. 
۲ - پهلوی: اهعباو2: ارمسی: ۱۵۷۵۵۱,۲۳: 
جزم نختین لا739] همان مغ است ر جزء دوم 
پوند «بد» (-اوستانی ااه0) است. در اوراق 
مانوی (پارتی) 9/2 است. این عنوان به 
روحانیان زرتشتی اطلاق شود. (از حاشية 
برهابٌ چ معین).. 

۳-نل: کستی فکند و زنار, 
2 -مزهم معنی وزیر ومشأور شاه نز هستد 
۵ :این سمت با حفظ مقام روحانیت بوده 
| ات زلذا شوآهد زير آينمختی: متضمن معتی 


۲ موید. 


فروتر ز موبد مهان رایدی 

بزرگان و روزی دهان رابدی. فردوسی 

- موبد موبدان؛ وزیر اعظم. مشاور اعظم: 

سوی موبد مویدان شد به گفت 

که بازی است با این گرانمایه جفت. 
فردوسی. 

موبد موبدان او را گفت ما از چون تو بیزاریم 

بدین خطر که بر خویشتن می‌کنی. (فارسنامة 


ابن اپلخی ص ۷۷). 

شد عیارش یکی به صد کرده 

موبد موبدان خود کرده. نظامی۔ 
اادد عبارت زیر می‌نماید که اسم خاص باشد 


یا وزیر و مشاور خسرو پرویز و یا روحانی 
دربار او: 
شاه آتجا 
فرهاد داد و آنجا صفت پرویز و شبدیز و 


شراب خورد با بزرگان و سپاهان به 


شیرین و موبد و شکارگاه همه بجای است. 
(مجمل التواريخ و القصص ص٩0۷.‏ 
||احکیم و فيلوف و دانا و هر مرد دانايي که 


اجتهاد در علوم می‌کند. (ناظم الاطباء). آ گاه. 


خبیر. حکیم و دانا. (از آنندراج). خداوند 
حکمت. (از غیاث). حکیم و دانشمند و عالم 
و دانا. (برهان). عالم. (لغت فرس اسدی). عالم 
و حکیم و دانا باشد. (فرهنگ اوبهی)؛ 
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه 
که‌بر ژرف دریا ترا نیست راه... 
بدو گفت موبد که دانش به است 
که دانا به گیتی ز هر‌کس مه است. 

فردوسی 
فرستاد هم در زمان رهنمون 
سوی مویدان مهتری بر هیون 
سه موبد بیاورد فرهنگ جوی 
که‌اندر هنر بودشان آبروی 
یکی تا دییری بیاموزدش 
دل از تیرگیها برافروزدش. 
خردمند شاهی و ما کهتریم 
همی خویشتن موبدی نشفریم. : 
همان نیز دستورت از موبدان: 


فردوسی. 
: فردوسی. 


به دانش فزون است و از بخردان. 
سهند هر آنجا که بد موبدی. 
سخندان و بیداردل بخردی, 
موبد | گرآمام دانش بود 

تو به همه طریقها موبدی. 
که‌موید چنین داستان زد ززن ۰ 
که‌با زن در راز هرگز مزن..۰: 
ز.پیفمبران این نباشد شگفت: . 
از اینت نباید شگفتی گزفت:۰ و 
که پیخمیران فاضلۀ ایزدند 

به تن طاهرند و به دل موبدلك: 


. شمن [يونف 3 زلینا: 


ملک فرمود خواندن مویدان را 


همان کارا گهان و بخرادان وا. .. نظامبی. 


موبدی از کشور هندوستان 


رهگذری کرد سوی بوستان. نظامی. 
که‌ای بهره‌ور موبد نیکنام 
چرا پش از اینم نگفتی پام 

سعدی (بوستان). 
هرمزان... بعد او موبد دانایی را طلبیده جهت 


طول عمر ک رکس و کوتاهی زندگی قوش را از 
او پرسید. موبد جواب داد من گمان نمی‌کردم 
که شاء از آن جهت بی‌اطلاع باشد...هرمزان 
پس از شنیدن جواب موبد گفت: انسنت 
حرفهای تو تردید مرا زایل کرد... باید از ظلم 
احتراز جویم و عدالت را دوست دارم. [ایران 
باستان ئج ۳ صص ۲-۲۵۶۲ ۲۵۶). 

- موبددل؛ دارای دل موبد. پا کدل. دان.ادل. 
کنایه از هوشیار و عاقل و داناء 

کف و ساعدش چون کف شیر نر 

هشیوار و موبددل و شاه‌فر. فردوسنی. 
= موبد موبدان؛ به ان معنی است که در عربی 
اعلمالعلماء گویند. (آنندراج) (از انجمن آرا): 
||پا کا گاه.روشن: 

مگر پا ک‌یزدان بیخشد به ما 

دل موبدت پردرخشد به ما 

فردوسی (شاهنامه پادشاهی کخ رو بیت 


۹ 

|| فرستاده و رسول و سفیر دانا از طبقة 
روحانیان؛ 

بدو گفت گوینده بوزرجمهر 

که‌ای موبد رای خورشیدچهر. فردوسی. 
گزیدندپس موبدی تیزویر 

سخنگوی و بینادل و یادگیر. " فردوسی» ' 


||راهتما: 

چونکه برگردد از او آن ساجدش؟ 

داند او کان زهر بوده مویدش*. 

مولوی (مشوی, دفتر چهارم ص ۲۵۹ چ 
خاور). 

||فردوسی گاهی موید را به جنای دبیر و 
بسالعکس اشتعمال می‌کند. .چنانکه ایزد 
کب دیر را موبدشاه نامیده. (از یادداشت 
مولف)ه ` 

چو او زفت شاه جهان بازگشت. 

آبا موبد خویش هحراز گشت ` 

بدو گفت موبد که جازید زی 

که خود جاودان زندگی رأسزی... 

پس آنگاه خاقانتچدان هم براسب 


.یامد ابا موبد ایزد گشی... 


به ایزدگشنب آن زمان شاء گفت-: 
که‌با ار پدش آشکارز نهفت ۰ 
که چون بینی این کار چوبینه را: 


به مردئ به پای آورد کینه را؟ .: 
ج کت رت 
که‌ای شاه روشندل و 3 


1 فزدوشی ‏ 
بدیدند نقشی بز آن قیز ت ': a‏ 


موید. 


بخواند آن که بود از بزرگان دییر... 
چو موبد ابر شهریار اردشیر 


نشته همی خواند از چوب تیر... فردوسی. 
آسیخ: تاریخ‌نگار از طبقة روحانی. (از 
یادداشت مولف): 

ز موبد شنیدستم این داستان 

که‌برخواند از گُفت باستان. فردوسی. 


|| حافظ و راوی روایات و داستانهای کهن. 
عالم به اخبار گذشتگان ن از طبقه روحانی؛ 

از آن پس شب و رازگ دهر 
نشست و بخشید بر چار بهر 

از آن چار, یک بهر موبد نهاد 

که دارد سخنهای نیکو به یاد. 
یکی نامه بود از که پاستان وج 

پرا کنده در دست هر موبدی. 

از او بهره‌ای برده هر بخردی... 

ز هر کشوری موبدی سالخورد 
بیاورد و این داستان گرد کرد. فردوسی. 
|استاره‌خاس. عالم به علم نجوم و 
وی (یادداشت مولف)؛ 
چين چنین یافتم اخترت رانشان 
زگفت ستاره شمر موبدان. 
فرستاد پس موبدان را بخواند 

بر تخت شاهی به زانو نشاند 


فردوسی. 


فردوسی. 


به پرسش گرفت اختر دخترش 
که‌تا چون بود در زمان اخترش 
ستاره‌شمر گفت جز نیکوی 
ينی و جز راستی نشنوی. 
بتاره‌شمر جون براشفت شاه 
بدو گفت کای نامور پشگاه 

تو بر اختر شیرزادی نخست 

بر موبدان و ردان شد درست. 3 فردوسی. 
||افتر‌مانرو فرمانده. فرمانروای سپاه. 
(یادداشت لعت‌نامه). حا کم.(برهان). اصل در 
این لغت مغوبد بوده و معنی آن سردار و سالار 
است چنانکه سپهبد و اسپهبد بزرگي سچاه را 
گویند.(از انجمن آرا) (از آنندراج)؟: 

سوی میخنه گیو و گودرز نود 
کجاموبد و مهثر مرز بود. " 
بیامد به تخت پدر برنشت 
به شاهی کمر بر 
له موبدان را ز لشکر بخواند 

به چربی چه مايه سخنها براند. فردوسی 
بپاهی که از بردع و اردبیل 


فردوسی. 


فردوسی. 


مان بربست 


١.‏ - در شراهید معنی اخیر ممکن است لفت 


مورد نظر در معنی اصلي یعنی روحاني دین 
زر نشت نیز باشد. ۱ ۱ 


ول ساجدین ‏ 


۲-.نل: بیند او کان زهر قاثل ُد بقین. " 
۴ جک ری سس 33۳0 E‏ 
در « «خلی: فر‌هاندهی گر فته شدة اننت. . 


موبد. 
پیامد بفرمود تا خیل خیل 


بیایند و در پیش او بگذرند 
رد و موبد و مرزبان بشمرند. فردوسی. 
شه خسروان گفت با موبدان 

بدان رادمردان و اسپهبدان. 
نخواهد مگر خرو موبدان 

که‌بر ما بود نگ تا جاودان. 
زایران هر آن کس که گوزاده بود 
دلر و خردمد و آزاده بود... 

همان پنج موبد از ایرانیان 
برافراخته اخترکاویان 

بفرمود تا جمله بیرون شدند 

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
براو خواندند آفرین بخردان 
که‌ای شهریار و سر موبدان, فردوسی. 
نبشتد پس نامدای بخردان 
به نزد سکندر سر موبدان. فردوسی 
نابداران و موبدان بپاه 
همه گرد آمدند بر در شاه. تظامی. 


موبف. [بِ ] (اج) شاه موید. نام شوهر ویسه. 
(ناظم الاطباء). نام شوهر ويه است که 
رامین برادر او عاشق او بود. (برهان): 
چنان آمد که روزی شاه شاهان 
که خواندندش همی موید منیکان. 

(ویس و رامین). 

مۇید. [مْ ءْبْ ب ] (ع ص) هميشه و جاوید و 
سرمد و پایدار و ابدی. (ناظم‌الاطباء). به می 
هميشه است مأخوذ از ابد. (از غیاث). ابدی, 
جاوید. جاودان. جاویدان. جاودانه. هميشه. 
لایزال. (یادداشت مولف): 
باش همه ندیم بخت ماعد 
باش همیثه قرین ملک موبد. 
سزد که عید کنم در.جهان به فر رشید 
که نظم و نشرش عید مؤبد است مرا. خاقانی. 
در ترقی درجات معالی و استجماع ماثر 
حمده مؤبد و مسخلد باد. (سندبادنامه 
ص ۲۵۶). با تو عهدی موکد و پیمانی مژبد 
بستیم. (ترجمه تاریخ قم ص 4۲۵۱ 
موید و مخلد گیردانیدن؛.ابدی ساخش. 
جاودانه کردن. جاودانی ساختن: اسم و 
صیت نوبت میمون... بر امتداد ایام سود و 
مخلد گردانید..( کلیله و دمنه). ذ کر ایشان بر 
صفح ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی 


روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد موبد و مخلد ‏ 


گردانید.(ترجمة تاریخ یمینی). 

- جاوید و مژبد گنردانیدن؛ موّبد و مخلد 
گردانیدن. جاودانی و ابدي ساختن؛ ضیت 
یک اکن کے لک را ةوسا 
گردانید.( کلیله و دمنه). 


¬ حبس موید؛ جیس ابد. حبی ابدی. 


(یادداشت ت مؤلف). برای همیشید زندانی بودن. 


منوچهری. , 


مویدان موید. [بَ بٍ) (إ مرکب) سوبد 
مویدان. رئیس مویدان. دارند؛ُ عالیترین مقام 
روحانی در دین زرتشتی. (از بادداشت 
مولف). قاضی‌القضاة مجوس. (مفاتیح), 
یعقوبی فهرست صاحیان مناصب را در عهد 
یزدگرد اول (نيسة اول قرن پنجم میلادی) 
چنین آورده است: بلافاصله بعد شاهنشاه 
اسم «وزرگ فرماندار» سپس «موبدان موبد». 
بعد از او «هیربدان هیربد», و آنگاه «دییربد» 
و از آن پس از «سپاه بذ» که یک نفر 
«یاذ گوسپان» در تحت فرماندهی خود داشته 
است. اما سعودی در کتاب‌التنبیه فهرست 
صاحبان مناضب را در اواسط قرن پنجم یعنی 
عهد یزدگرد دوم چنین می‌آورد: 
۱ - موبدان موبد ( که معاون او هیریدان هیربد 
بوده). ۲ - وزرگ فرماندار. ۳ -سپاهبد. ۴ - 
دبیرید. ۵ - هتخشبد که واستریوش‌بد نیز 
می‌خوانده‌اند. (از ایران در زمان ساسانیان 
ص ۲۸۹). رئیس همه موبدان که منزلت پاپ 
زردشتیان داشت موبدان موبد بود. اولین دفعه 
که ما چنین صاحب مقامی را می‌شنویم. آن 
چایی است که اردشیر شخصی راکه ظاهرا 
ماهداد نام‌داشته به مقام موبدان موبدی نصب 
کرده‌است شاید این مقام پیش از اردشیر هم 
بوده است لیکن اهمیت آن از وقتی بالا گرفت 
که دین مزدیستی در کشور ایران صورت 
رسمی یافت. پس از این شخص نام چندین 
تن از موبدان موبدهای بزرگ را در دست 
داریم یکی بهگ و دیگر جانشین او آذربذی 
مهر سپدان که در عهد شاپور دوم می‌زیسته 
است. بعد از او مسهروراز و مهرا گ‌اوندو 
مهرخاهپور و دیگر آزادشاد که در زمان 
خرو اول این مقام را داشته است. ریاست 
عالیُ همة امور روحانی با موبدان موید بود که 
در جمیع مایل نظری دين و اصول و فروع 
عملی آن فتوی می‌داد و سیاست روحانی را 
.بی‌شبهه موبدان موبد حق 
عزل و نصب مأمورین روحانی را دارا بوده. 
ولی ینابر ظواهر امور شخص او را پادشاه به 
این مقام نصب می‌کرده است. از اختبارات او 
یکی آن است که اگر در بعضی نواحی نبت 
به دین رسمی کشور مخالفتی برمیخاست و 
ینابر رسم زمان محکمة خاصی برای تحقیق و 
تیش امر دایر بی‌شد شخص او نیز در آن 
محا کمه دخالت تام می‌یافت, شیاه دز جمع 
مواردی که با مذهب تماس داشت رای 


در دست داشت 


موبدان موبد را می‌جواست:. این شخص از 
انجا که هادی مسلوی و مشاور روحانی 
سلطان بود در تمام شوون کشور نفوذ 


فوت‌العاده داشت. تشریفات:مذهی که 
میتلزم اطلاع و تبجربة مخصلوص بودكر : 


17 


خوارزمی معنی لفظ هیربد را «خادم آتش» 
گفه است. در بعضی ادوار عهد ساسانی 
رئیس کل هیریدان. هبیربدان هربد بعد از 
موبد بزرگ (موبدان موبد) قرار داشته است. 
مغان اندرزبد (مگوگان اندرزید) «آسوزگار 
مغان». یکی از عناوین مسوبدان موبد بوده 
است. (از ایران در زمان ساسانیان صص ۱۳۶ 
- 0۱۴۱ 


همان موبدان موبد و بخردان 


موپذان. 


بزرگان و کارازموده ردان. 


فردوسی. 
بفرمود تا هرکه بد دادجوی 
سوی موبدان موبد آورد روی. فردوسی 
ابا مویدان موبد تیزویر 
به نزدیک میدان رسد اردشیر. فردوسی, 


به روزگار دوشنبد نبید خور به نشاط 
به رسم موبد پیشین و موبدان موبد. 
منوچهری. 

و رجوع به موبد شود. 
موید ایرانی. زب د] (اخ) از گویندگان 
فارسیزبان بود و در هندوستان به سیاحت 
پرداخت. بیت زير از اوست: 

از دیر و کعبه حاجت من گر روا شدی 


چندین چرا مشقت هر کیش بردمی. 

(از قاموس الاعسلام ترکی) (از فر هنگ 
سخنوران). 

موبد کشمیری. [ب د ک] (خ) از 
گویندگان قرن دوازدهم هجری کشمیر بود و 
به سال ۱۱۷۲ «.ق.درگذشت. (از قاموس 
الاعلام ترکی) (از فرهنگ سخئوران). 


مۇبد5. مب ب د] (ع ص) تأنيث سوید. 
(بادداشت مولف؛. | |ماده‌شتر رمده و نافرمان 
و متوحشه. (منتهی الارب) (یادداشت مولف). 
ماده‌شتر نافرمان. (تاظم‌الاطباء), 

موبد‌ی. [ب ] (حامص) موبد بودن. شغل 
موبد. مقام پیشوایی دین زرتشتی. (یادداشت 
مولف)؛ 
منم گفت با فر؛ ایزدی 
همم شهریاری و هم موبدی. 
وین طرفه که موبدی گرفته‌ست 
پر یک دو کیش رنگ کشخان. 
و رجوع به موبد شود. 
|ااص نسبی) منسوب به موبد چنانکه متام 
موبدی و جامة سوبدی و رای موبدی. 
(یادداشت مولف). 

مویف. (م ب /موب /سوب ] (سعرب:() 
موبد. عالم و دانای پارسیان و حا کم مجوس. 
(ناظم‌الاطیاء). ج.موا ايذة. دانشمند و دانا. عالم 
پارسیان و حا کم سجوس. (سنتهی الارب), 
|| حا کم‌گیران. (دهار). و رجوع به موبد شود. 

موبذان..(ب) (معرب. [) به معلی موبذ. 
معرب موبد. (منتهن.الارب). در لغت‌نامه‌های 
جرب موبدان را سفرد مسی‌شمارند به منعلی 


خاقانی. 


موبذ. دانای مجوسان. (یادداشت مولف). و 
رجوع به موبد و موبذ شود. 

مویر. [م ءب ب](ع ص) گشن‌دهنده و 
اصلاح‌کنده نخل و زراعت. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). آنکه خرماین را گشن می‌دهد. 
(ناظم‌الاطباع). 

مۇبرة. مب ب ر](ع ص) موبرة. 
خرماین گشن داده شده. (ناظم‌الاطباء). 

موبرة. [م وب ب ر)(ع ص) م وبرة. 
خرمابن گشن داده شده. (ناظم‌الاطباء), 
رجوع به موبرة شود. 

مبش. [م ءْبِ با (ع ص) فراهم آورنده. 
(از منتهی الارب) (انندراج). فراهم آورنده و 
آميزنده. (ناظم‌الاطباء). ||آنکه می‌شنود 
سخن درهم آمیخته از خوب و بدراویا 
می‌گوید آن را. (ناظم‌الاطباء). گیرند سخن 
جید و ردی بهم آمیخه. (از منتهی الارب) 
(آتندراج). 

موبق. [مْ ب ] (ع !) جای هلا کسی. (منتھی 


الارب) (آنندراج). جای صلا ک. 


(ترجمان‌القرآن جرجانی ص )٩۶‏ 
(ناظم‌الاطباء). مهلکه. هلا کت‌گاه. (یادداخت 
مولف). ااوعده گاه. (منتهی الارپ) (انندراج) 
(ناظم‌الاطباء). ||هرچیز که در مان دو چیز 
درآید. (از مستتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظمالاطبام). | زندان. (ناظم‌الاطباء) (منتهی 
آلارب). 

مویق. (م ب](ع مسص) هلا ک‌گردیدن. 
(منتهى الارب) (ناظم‌الاطباء), وبوق. (منتهی 
الارب). 

موبق. [م پ ] ((خ) وادیی است در دوزخ. 
(متتهی الارب) (آنتدراج). نام وادیبی در 
دوزخ. (ناظم‌الاطباء). 

مویق. [ب ] 2 ص) مسهلک. (ب‌ادداشت 
مولف). 

موبق. [پ] 2 ص) هلا ک‌کرده‌شده. 
|اویران‌شده. ||در زنسدان کرده شده. 
(تاظم‌الاطباء) 

موبقات. [ب](ع 4 مسماصی و گناهان. 
(ناظمالاطاء). ج موبقة. (یادداشت مولف). و 
رجوع به موبقة و موبق جود 

موبقة. [ب ق] (ع ص) تانیث موبق. ج. 
موبقات. (یادداشت مولف). و رجوع به موبق 
شود. 

مؤبل. مب ب] (ع ص) برگریندۂ شتران 
برای بچه و شیر. (متهی‌الارب). آن که 
برمی‌گزیند شتران را برای بچه و شیر و چز 
آن. (ناظم الاطباء). ااگردآورندة شتران و 
گله گله کتدة نها ا|فربه گرداننده شمتران. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آن که فربه میکند. 
(ناظم‌الاطباء). ||گویندة ثتای منرده. (ضنتهی 
الارپ). ماتمزده زاری‌کننده پر مرگ کنسنی. 


(ناظم‌الاطباء). ثنای مرده کننده.(آنندراج). 
مؤبل. [م ءب ب ]لع ص) خداوند شتران 
بسیار. (ناظمالاطباء). 

موبل. [ ب](ع ل) عصای ستبر. (ستتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظمالاطباء). 

موّیلة. [ ٣‏ ءَبْ ب ل) (ع ص) شتران گرفته 
شده برای بچه و شیر. (منتهی الارب) 
(ناظمالاطباء). اشترانسی گرد کرده. 
(مهذب‌الاسماء). 

موبهو. [ب ] (ق مسسرکب) بسیشمار و 
بی‌حساب و در کمال دقت. (ناظمالاطباء). 
||جزء به جزء. به تمام جزئات. با تمام 
جزئیات. (یادداشت مولف)؛ 

رو توکل کن تو با کب ای عموا 
جهد می‌کن کب می‌کن موبمو. 
چون شنوای است خدا موبمو 
هرچه نیرزد به شنیدن مگو. 

- مویمو شرح دادن؛ با تمام جزئیات شرح 
دادن و بازگو کردن. (یادداشت مولف)* 

گربه تو افتدم نظر. چهره به چهره رو په رو 
شرح دهم غم ترا نکته به نکته موبمو. 


مولوی. 


قرة‌العین. 
|[ذره‌ذره. کم‌کم. اندک‌اندک: 
مویمو و ذره‌ذره مکر تفس 
می‌شتاسیدند چون گل از کرفس. ‏ مولوی. 


مین مب پ ]لع ص) عيب‌کندة کسی 
در روی او. (از متهی الارب). ان كه 
روباروی کی راعیب می‌کند و مذمت 
می‌نماید. || آن که تهمت می‌کند کی را. || آن 
که‌در پی اثر کی ویاچیزی می‌رود. 
(ناظم‌الاطیاء). در پی آٹر چیزی شونده و 
چشم دارنده و انتظار کشنده. (از سنتهی 
الارب) (از آنندراج). || آن که محاسن مرده را 
شمرده وبر وی میگرید. (از آنندراج) 
(ناظم‌الاطباء). برشمارندۂ محاسن میت تا بر 
او بگریند. (منتهی الارب). و رجوع به سعنی 
سوم مؤبل شود. || آن که حیوانی را رگ 
می‌زند تا خون آن را گرفته بریان کنند و 
خورند چنانکه در ایام سختی معمول تازیان 
بوده. (ناظم‌الاطباء). رگ زنندۂ حیوانی تا 
خون از آن گرفته و بریان کرده خورده شود. 
(منتهی الارب) (از آنندراج). 
هوبنف. [ب ] (| مسرکب) بندی که بدان 
مویهای سر را بهم پیوسته دارند. شریطه‌ای که 
بدان مویها را می‌بندند. (ناظم الاطیاء): 
سراسر سرآغوش و والا و موبند 
چو خوبان گلروی مشکین‌ذوائب. 

نظام قاری. 
ای مقتعه و شده مرا صبحی و شامی 
موبند و سرانداز چو نوری و ظلامی. 

نظام قاری. 


||(تف مرکب) هنرنند و کاری‌گر. (آنندراج).. 


موپاسان. 


||اخدت‌گزار زنانه. |[زنی که موها را آرایش 
می‌کند. (ناظم‌الاطباء). به معنی مشاطه مجاز 
باشد. (انتدراج). 

موبوء۵. (م:](ع ص) زمینی که در آن 
مرگامرگی باشد. (ناظم‌الاطباء). نعت است از 
وبا که به معتی بیماری‌نا ک‌گردیدن زمین 
است. (متتهی الارب). زمین بیمارینا ک. 
(آنندراج). و رجوع به وبا شود. 

موپور.(ص مرکب) آن که موهای سرش بور 
است یعنی زرد مایل یه طلائی است. ان که 
موی به رنگ بور دارد. (یادداشت مولف). و 
رجوع به بور شود. 

موبوط. [](ع ص) کی که بهره و مرتبة 
وی را پست کرده باشند. ||زخم باز کرده 
شده. (ناظم‌الاطباء): وبط الجرح؛ باز کرد زخم 
را. (مستهی الارب». |اب‌ازداشته شده از 
حاجت. (ناظم الاطباء). 

موپول. [] (ع ص) موبولة. زمین باران 
بزرگ قطره رسیده. (از ناظم‌الاطباء). و رجوع 
به موبولة شود. 

موبولة. ( )(ع ص) موبول. زمین باران 
بزرگ قطره رسیده. (از منتهی الارب) (از 
آتدراج) (ناظم‌الاطیاء). و رجوع به ماد قل 
شود. 

موبه. [م ءَب ب:] (ع ص) یادآورنده. 
آ گاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آ گاه 
می‌کند و به کی یاد می‌هد. (ناظم‌الاطباء). 
به‌ياددهده. (آتدراج). |اتیمت‌زننده. تهمت 
نهنده او را به... (از منتهی الارب). || آن که 
توقیر می‌کند کسی را و احترام می‌نماید و 
ستایش می‌کند. (ناظمالاطیاء). 

موّبیی. [٤ءَب‏ بی ] (ع ص) آن که کی را 
پدر می‌خواند. (ناظمالاطیاء) (از منتهی الارب 
ماده اپو). 

موبیء . (ع بغ] (ع |) آب اندک و سپری 
شده. (مستتهی الارب) (آنسندراج) 
(ناظم الاطباء) 

موپاسان. [2] ((خ)۲ میاسان. گی‌دو... 
نویندۀ فرانسوی (۱۸۵۰ ۲ ۱۸۹۳ م.) از 
پروردگان گوستاو فلوبر است. داستانها و 
توولها برشتة تحریر درآورده است. نضتین 
داستان کوتاه وی با نام بول دو سوئیف ؟ در 
سال ۱۸۸۰ انتشار یافت و مورد توجه واقع 
شد. از جمله آثار مهم بعدی وی که سبب 
شهرت وی گردیده است داستان دوست 
خوب " و قوی ماتند مرگ" و قلب ما و یک 


- Guy de Maupassant. 
- Boule de suif. 

- Bèl ami. 

- Fors 00۳۲۱۳۵ 
- Noire 0۰ 


د ده ي ج ها 


موپریشان. 


زندگانی و پیر و ژان" و غیره است. 
مو پریشان. [ب] (ص مرکب) پریشان‌مو. 
پریشان‌موی. آشفته‌موی. اشعث. شمتاء. مو 
پريشیده. (یادداشت مولف). 
مو پر پشیده. [پ د /د] (نسف مرکب) 
موپریشان. (بادداشت مولف). رجوع به ماده 
موپریشان شود. 
موت.() مخفف آموت. آشیان. آله‌سوت. 
آشیان عقاب. (یادداشت مولف) 
هو سا. (هندی, ) یه هندی ماش هندی است. 
(تحفه حکیم مزمن). 
عمارت و سکنه. ماتت‌الارض موتا و مواتا؛ 
خضالی ماند زمین از عمارت و سکنه. 
(ناظم‌الاطباء). ۱ 
موت. [](ع مص) مردن. (منتهی الارب) 
(تسرجسمان‌لقرآن جرجانی ص )٩٩۹‏ 
(ناظ‌الاطباء). پمردن. (تاج المصادر بیهقی) 
(المصادر زوزنی). || آریدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج): مات‌الریح؛ آرمید باد و ساکن 
گردید. اناظم‌الاطباء). ||خفتن. (منتهی 
الارب) (آتدراج). خوابیدن. ||کهنه گردیدن 
جامه. (ناظ‌الاطیاء). کهنه شدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). 
موت. [م] (ع لا مرگ. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم‌الاطباء) (ترجسمان‌القران 
التواریخ و القصص ص ۲۲۶). واقعد. منية. 
درگذشت. فوت. اجل. حتف. وفات. ممات. 
مرگ. هوش. هلا ک.مردن. مقابل حیات. 
مقابل زندگی. ام قشعم. شعار. نحب. شیم. 
وجودی خلقت» ضد حیات. (از تعریفات 
جرجانی). عدم حیات است و لازمه آن زنده 
بودن أست تا موت تحقق یابد: ورودالرسول 
من بغداد و اظهار موت‌الخلیفه. (تاریخ بیهقی 
ج ادیپ ص .)۲۸٩‏ 
همه تا در موت و حیات نابسته‌ست 
بر اهل عالم از این بام نا گشاده‌رواق. 
خاقانی. 
گزیدندفرزانگان دست فوت 
که‌در طب ندیدند داروی موت. 
سعدی (بوستان). 
فجلة. تراز؛ موت ناگهانی. ذاف, ذأّف؛ 
سرعت موت * علوز. موت زود (منتهی 
الارب)۔ 
-موت ایض؛ مرگ سپید. مرگی که علت آن 


دراب غرق شدن باند. (از کشاف _ 


اصطلاحات الفتون). 

- ||گرسنگی است, زیرا آن باطن را نورانی 
می‌کند و روی قلب را سپید می‌گرداند. پس 
کسی که از حیث شکم بمیرد. از حیث فطتت 


زنده شود. (از تعریفات چرجانی). 

- موت احمر؛ مرگ سرخ. شدت قتل بود به 

شمشیر و جز آن که به خون غرق شده باشد. 

(از کشاف اصطلاحات الفتون). موت سخت. 

(آتدراج) (غياث) (از لطايف اللغات): 

سر سیز باد تیغ که در موت احمر أست 

جان عدوی ملک شه از انتظار تیغ. 
مسعودسعد. 

- ||مخالفت با نفس است. (از تعریقات 

جرجانی) (از كتاف اصطلاحات الفنون). 

- موت اخترامی؛ عبارت است از خاموش 

شدن حرارت غریزی به واسطة عوارض و 

افات نه به اباب ضروری. (از کشاف 

اصطلاحات الفنون). 

- موت اخضر؛ مرگ سبز. پوشیدن جامة 

وصله‌دار از وصله‌هایی که قیمتی ندارد. (از 

- موت اسود؛ مرگ سیاه. مرگی که علت آن 

در آتش سوختن باشد. (از کشاف 

اصطلاحات الفنون). 

- |امرگ سیاه. تحمل آزار خلق. و آن فناء 

فی‌الّه است به سبب دیدن آزار از او با دیدن 

فنای افعال در فعل محبویش. (از تعریفات 

جرجانی). صبر است بر ایذای مردم. (از 

کشاف اصطلاحات الفنون). 

-موت اصفر؛مرگ زرد که از کثرت مرض 

پیدا شده باشد. (از کشاف امطلاحات 


الفنون). 

- موت‌القوة؛ ضعیفی قوت ماسکه را گویند. 
(یادداخت مولف). 

- موت زرد؛ مرگ اصفر. رجوع به تركب 
موت اصفر شود. 

- موت سبز؛ موت اخضر. رجوع به ترکیب 
موت اخشر شود. 


موت سپید (سفید)؛ موت اییض. رجوع به 
ترکیب موت ابیض شود. 

- موت سرخ؛ موت احمر. رجوع به ترکیب 
موت احمر شود. 

= موت سیاه؛ مرگ سیاه. موت اسود. رجوع 
به ترکیب موت اسود شود. 

ح موت طبیعی؛ عبارت از انتضای مدت 
مقاوست حرارت غریزی است به وا طة 
اساب لازم و ضروری و طبیعی. (از فرهنگ 
علوم عقلی). 

الارب) (انتدراج) (ناظم‌الاطباء). 

||(اصطلاح عرفانی) در اصطلاح اهل حق: 
برکدن هوای نفس: پس هر کی از هوای 
خویش موت یافت با هوای خود زنده گشت. 
(از تعریفات جرجانی). از باب تحقیق انواع 
موت را توعی دیگر قرار داده و گفته‌اند: بايد 
که سالک بر خود چهار موت قرار دهد: موت 


موتابی. 17۴۵ 


سید و آن گرستگی است. و موت سیاه که آن 
صر است بر ایذای مردم. و موت سرخ, که آن 
مخالفت فی انست و فوت تی وان پاره 
دوختن است بر پوشش. و در جای دیگر گفته 
که موت در اصطلاح صوفیه عبارت است از 
جمع هوای نفی. (از کش اف اصطلاحات 
الفنون). صدرالدین شیرازی گوید: موت 
آخرین مرحلهٌ تکمیل نفس ناطقه است که در 
آن مرحله خلع بدن و قشر کرده و به عالم 
روحانیات پیوندد. از نظر عرفا عبارت از قمع 
و ريشه کن کردن هوای نفس است. زییرا 
حیات نفس به حیات نفانی است و به واسطه 
آنا امیال شهوانی لذت خود را دریابد و کسی 
که بمیرد از هوای نضانی خود زنده شود به 
هدایت حق. (از فرهنگ علوم عقلی). 

< صوت اختیاری؛ در اصطلاح عرفان, 
عبارت از قمع هوای نفس و اعراض از لذات 
است که سب معرفت است که عمخصوص 
تقات انسانت است و انان در راه تيل به 
مطلوب قطع امیال کند. (از شرهنگ علوم 
عقلی سیدجمفر سجادی). 

موت آباد. (اخ) دی است از دتان 
مشک اباد بخش فرمهین شهرستان ارا ک‌واقع 
در ۴۵ هزارگزی جنوب خاوری فرمهین با 
۴ تن سککنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو 
است. امام‌زاده دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۲). 

مو تا. [1 (از ع. ص) «موتی». در معنی مفرد 
مرده و میت و فوت شده. (ناظم‌الاطیاء). 

مو تالب. (نف مرکب) مرکب از مو + تاب 
(مخفف تابنده). موتابنده. موی تابنده, که موی 
سر خویش یا دیگری را بتابد. گیسوتاب. (از 
یادداشت مولف). ||که تافتن موی بز پیشه 
دارد رسن یا رشته راء که موی بهم تابد و از ان 
رشتة موئین پدید ارد. انکه ریسمان موبی 
می‌تابد. (ناظم‌الاطباء). صغی همانند زه‌تاب 
که موی بز به هم تاب دهد ورشتۀ مسوین 
سازد بافتن جامه‌های درشت خاصه جوال را 
یا ریسمان موین سازد. رسنگر. و رجوع به 
موباف شود. 

مو تابی. (حامص مرکب) عمل تابیدن موی 
بز. صفت و شغل موتاب. (یادداشت مولف». 
رجوع به موتاب شود. ||(| سرکب) دکه و 
کارگاء تاییدن موی بز و رشته و رسن کردن از 


1 - Une vie. 2 - Pierre el Jean. 
۳-رضاقلیخان هدایت که به (مرت» معنی‎ 
عقاب می‌دهد غلط است» لعات دساتر او را به‎ 
اشتاه انداخته است. (یادداشت مۇلف).‎ 
۴-به معنی مصدر (مردن) نیز تواند بود.‎ 
۵-به معنی مصدر (مردن) نیز تراند بود.‎ 
۶-به معنی مصدر (مردن) نیز تراند بود.‎ 


۶ موتال. 


آن. 

موقال.()۱ نامی است که در آستارا به 
«پترکاریا فرا کسینی‌فلیا» داده می‌شود. و 
نامهای دیگر آن عبار تند از: «لارک» در نور و 
گرگان کهل در لاهیجان, لرک در رودبار و 
درفک و نور قوزقره ( گوزسیاه) در حاجیلر. 
(از یادداشت مولف). 

مو قال. [م] (ترکی, () خیک پر و کره و جز 
آن, و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از 
سر حیوان به طور سالم درمی‌آورند. خیک. 
دبه. ||در آذربایجان مردم چاق و چله و 
شکم‌گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و 
موتال. 

موتان. [مو /](ع (مص) مرگامرگی ستور. 
(متهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
مرگ چهاریای. (مهذب‌الاسماء). 

موتان. [)(ع ص, ) بسی‌جان. خلاف 
حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان؛ 
یعنی خریداری کن اراضی و خانه و دکان و 
جز آن راء و خریداری مکن برده و ستور و 
مانند ان را. (از منتهی الارب) (ناظم‌الاطباء). 
بسی‌جان, خلاف حیوان. (آنندراج). غير 
ذی‌روح. آنچه جان ندارد. (مهذب‌الاسماهء). 
آنکه جان ندارد. (دهار), |آزمینی که آباد 
نکرده باشند. حدیث: موتان‌الارض لله و 
لرسوله فمن احیا منها شا فهو له. (از منتهی 
الارب) (ناظم‌الاطیاء) (از آنندراج). اامرد 
کندخاطر. موتانه موث آن است. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج). 

< مس سوتان‌الفواد؛ مرد كندخاطر. (از 
ناظ‌الاطباء). مرده‌دل. (مهذب‌الاسماء) 
(دهار). 

موتان. [](ع مص) موت. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به موت شود. 

موتانة. lûf}‏ 2 ص) امرأة موتانةالفؤاد؛ زن 
کندخاطر. (مستتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم‌الاطیاء). رجوع به موتان شود. 

مو تب . [مءَنْ ت ](ع ص) کج. (آتدراج). 
- موتب‌الظفر: مرد کج‌ناخن. (منتهی الارب) 
(از آندراج). مردی که ناخن وی کج و خمیده 
و معوح باشد. (ناظم‌الاطیاء). 

هو قمپ. [ م ءَتْ ت] (ع ص) ج‌امة اتب 
پوشیده. (ناظمالاطباء). رجوع به اتب شود. 

مؤتىثە. [ ٥ء‏ ت ب ت1 (ع ص) مشکی از 
شیر پرکرده گذائته شود پس منتفخ گردد. 
(متهی الارب) (از آنتدراج). مشکی که پر از 
شیر کرده بگذارند بماند وياد کند. 
(تاظمالاطاء). 

مۇتبض. مت پ ] (ع ص) آنکه بر وتر 
پای و اباض آن صدمه رسیده باشد. || آنکه 
ساق پای وی درهم کشیده شده باشد. 
(ناظم‌الاطباء) 


- مؤتبض‌الناء؛ زاغ بدان جهت که در رفتن 
درنگ می‌کند گویا پاهای وی بحه شده. 
(منتهی الارب) (تاظم‌الاطباء), 

موتبط. (مءت ب] (ع ص) نعت فاعلی از 
اتباط. (منتهی الارب ماد اب‌ط). هموار و 
راست. رجوع به اتباط شود. 

- موتبط الفش؛ نفی گران و فاسد شده. 
(متهی الارب). 

مۇتىل. 32 ت ب ] (ع ص) نت فاعلی از 
اثبال. (از منتهی الارب ماد؛ آبل). ان که 
ثابت نمی‌ماند به نگهبانی و چرانیدن شتران, 
ان که شاقل می‌شود از چرانیدن شتران. 
(ناظم‌الاظباء). || آن که ثابت نمی‌ماند بر روی 
شتر در حالت سواری. (ناظم‌الاطباء). || آن که 
خدمت نیکو به جای نمی‌آرد با کسی. 
(آنندرا اج). 

مق قیة. [مْء؛ تب ب ] (ع ص) مها و مشتاق. 
(از اقرب الموارد). 

مو تشحف. [م: ت ثِ ج](ع ص) زمسسین 
بسیارگیاه. (از منتهی الارب در مادة وث‌ج) 
(ناظم‌الاطباء). 

مو تفر. [م+ ت ثٍ](ع ص) نعت فاعلي از 
انسار. (از منتهی‌الارب. ماده اثر). متائر. 
رجوع به ائتثار شود. 

موتفی. [مْ؛ ت ] (ع ص) کی که بسیار 
خورد و چون تشنه گردد تشنگی او به آب 
رفع نگردد. (منتهی الارب ماد اشی). آن که 
به علت بسیار خوردن طعام تشنگی او به اب 
رفع نشود. (از آنندراج). کې که بسیار 
خورده و تشنه شود و هرچه آب خورد 
سیراب نگردد. (ناظم‌الاطباء). 

مو تثی ۶ مت + ](ع ص) کی که 
رغبت طعام ندارد. امنتهی الارب ماده اثء) 
(ناظم‌الاطباء). آنکه رغبت برای خوردن غذا 
ندارد. بی‌اشتها. (یادداشت مولف). 

موتجر. (۶:ت ج)(ع ص) نعت فاعلی از 
اتتجار. آتتجر علیه بکذا؛ این قدر اجرت بر آن 
گرفت.(از منتهی الارب). کرایه کرده‌شده. 
اجرت‌گیرنده. (ناظم‌الاطباء). ||صدقه دهنده 
به طلب اجر. (آتدراج). 

مغ تخذ. [مْغتَ خ](ع ص) گسسیرنده و 
درب‌افت‌کنده. (ن_اظم‌الاطباء), گیرنده. 
(آنندراج). || آغازکننده. (ناظ‌الاطباء). |[سر 
فرود آرنده از درد. ||فروتتی‌کننده. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم‌الاطباء). |برگزیننده. 
(ناظم‌الاطباء). گیرنده بعض ایشان بعضی را 
در جنگ؛ ائتخذوا فی‌القتال. (متهى الارب 
ماد؛ اخ‌ذ). 

هو تف. [مْ ءت تَ](ع ص) مرد شهوتی, 
(ناظم الاطیاء) . 

موتدم. [م۶ت د](ع ص) نعت فاعلی از 
انتدام. (از منتهی‌الارب, ماده ادم). نان را به 


مۇتشرة. 

نان‌خورفی آمیزنده. رجوع به انتدام شود. 
||عود مژتدم؛ چسوب طراوت گیرنده. (از 
منتهی الارب ماد ادم). : 

مۇتر. [م۶ت‌رر](ع ص) نعت فاعلی از 
اثترار. (منتهی الارب, شاد ارر). رجوع به 
اترار شود. انکه سیب می‌شود شتابانیدن را. 
(ناظم‌الاطباء). شتاباندده. (آنندراج). 

مو ترش. [مء ت رٍ] (ع ص) نعت فاعلی از 
ائتراش. (از منتهی الارب. ماد ارش). رجوع 
به اثتراش شود. قبول ارش‌کننده. 

مق ترق. ( ت ر] (ع ص) نمت فاعلی از 
ائتراق. بیدار ماننده به شب. (از منتهي الارب. 
ماد ارق) (آنندراج). بیدار و پیخواب و ناتوان 
از بیخوابی. (ناظمالاطباء). 

مو ترک. مت ر](ع ص) ارا ک موترک؛ 
ارا ک بار و درهم پيچیده. (منحهی الازب) 
(ناظم‌الاطباء). درخت ارا ک‌که استوار و کلان 
و جوان شده باشد. (آتدراج). 

مو تری. [: ت ](ع ص) نسعت فاعلی از 
ائتراء. (از متھی الارب, مادۂ اری). رجوع به 
انتراء شود. |[زنبور عسل شهد سازنده. (از 
اتندراج) (از تاظم‌الاطباء). 

مۇتزر. [مْ: ت ز)(ع ص) نست فاعلی از 
انتزار. پوشد؛ ازار. (آنندراج) (از منتهی 
الارب ماد؛ ازر). آنکه خلوار و ازار می‌پوشد. 
(ناظمالاطباء). 

مق ترو. [م+؛ ت ر1" (ع 4 جای بستن ازار و 
شلوار. (ناظمالاطباء). 

مو تزم. [تَ ر] (ع !) زمين. (منتهی الارب 
مادة وزم) (ناظم‌الاطباء). 

هو تسبی. [م: ت ] (ع ص) نعت فاعلی از 
ائتساء. پیشوا گیرنده‌کی را. (آنندراج). مقلد 
و پیرو. (ناظم‌الاطباء) (از متهی الارب). ۰ 

هو تشب. بش ]لع ص) درم یچید. 
(متهی الارب). ||گروه درهم آمیخته و مجتمع 
گشته (ناظم‌الاطیاء), . مسجتفع و به‌اهم 
درآمیخته. (آنندراج), به هم درآمیخته و 
مجتمع گشته. ||برآغالایتده. برانگیزنده. 
(متھی الارب). 

مؤتشب. ([ ٤‏ ت ش](ع ص) آنکه در نسب 
خود غیرخالص باشد. (سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). 

مۇتشر. (: ت ]لع ص) نعمت فاعلی از 
اتشار. آن که دندانهای خود را خوب و یکو 
کردن خواهد. (آنندراج). مؤتشرة. رجوع به 
اتشار و موتشره شود. 

مۇقشرة. مت ش ر](ع ص) زن که 


1 - Pterocarya fraxinifolia (Jii). 
-لغت و معنی آن در دیگر متابع در دسترس‎ ۲ 
برد.‎ 
در ناظم الاطیاء به کر «ز» است.‎ -۳ 


دندانهای خود پاک و نیکو کرده باشد. 
مستأشرة. (منتهی الارب. ماد؛ اش‌ر). زنی که 
خواهش می‌کند دندانهای وی را خوب و نیکو 
سازند. (ناظم‌الاطباء), 

مؤتشى. م ت ] (ع ص) استخوان شکستة 
به شده. (ناظم‌الاطباء). استخوان که شکستگی 
آن به شده باشد. (از منتهی الارب) (اتدراج). 
موق تص. [: ت ص ص ] (ع ص) نعت فاعلی 
از اتصاص. (از منتهی الارب. ماد اص‌ص). 
رجوع به اتصاص و تأصیص شود. 

مو تصر. [م: ت ص ) (ع ص) نعمت فاعلی از 
اتصار. رجوع به اتصار شود. 

مو تض. [م: تْض‌ض](ع ص) مضطر. 
(متهی الارب. مادة اض ض) (ناظمالاطباء). 
]|مجبو ر. (ناظم‌الاطباء). 

مو تطم. مت ط )(ع ص) نعت فاعلی از 
اتطام. (منتهی الارب. ماده اطم). به مرض 
اطام گرفتار شونده. رجوع به انتطام شود. 

مو تعد. [مء ت ع] (ع ص) وعده‌پذيرنده. 
(منتهی الارب. ماد وع‌د) (از متهی الارب). 
آنکه وعدة کی را می‌پذیرد. (ناظم‌الاطبام). 
||با هم وعدۂ بدی کننده. (از سنتهی الارب) 
(ناظم‌الاطباع). وعدهة بدی کننده. (انندراج). 
مو تعد. [ت ع](ع ص) نعت فاعلی از اتعاد. 
(از منتهی الارب. ماده وعد). آنکه تهدید 
مي‌کند و می‌ترساند به بدی. (ناظم‌الاطبام). 
رجوع به اتساد شود. 

مق تغة. [مٌ؛ ت ع] (ع [) مهلكه. (السنجد) 
(اقرب الموارد). رجوع به مهلکه شود. 

مق تفظ . [مْت ف ] (ع ص) لازم شونده. 
(مسستهی الارب مادة افظ) (انندراج) 
(ناظم‌الاطباء), 

مق تفکت. [مْءتَّ ف ] (ع ص) نعت فاعلی از 
تفا ک.(از منتهی الارب مادة افک). منقلب 
گردیده. زیر و زبر شده و سرنگون گشته از 
زازله. (ساظمالاطاه).||بسرگردان نده و 
بازگرداننده از چسیزی. (غیاث) (آنندراج). 
|| صاحب شک. (حاشیه مثوی ج خاور). 
شک‌کننده. شکا ک.دیرباور: 

کاروانی دید از دور آن ملک 

گفت‌میری را که رو ای موتفک. 

مولوی (مشنوی دفتر ششم ص۳۵۸ چ خاور). 
||دروغگو. (تاظم‌الاطباء) (از منتهی الارب). 
موٌ تفکات. [۶ ت ف ] (ع ص !) بادهایی 
که‌برگردانند زمین را. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). |[بادها که از هر جهت وزد. 
(مستتهی‌الارب) (ناظم‌الاطباه). بادها که 
مختلف وزد از هر جهتی, (غیاث) (آندراج). 
بادهای متفاوت درجستن. (مهذب الاسماء). 
مق تفکات. (م:ت ف ] ((خ) شهرهایی که 
برگردانده شدند بر قوم لوط. (منتهی الارب). 
شهرهای قوم لوط که زیر و زیر و سرتگون 


شدند. (ناظم الاطباء) (از غیات) (از آنندراج). 
دیه‌های برگردیده مداین لوط. باژگون شدگان 
از شهرهای لوط. و طبری از محمدین کعب 
قرظی نقل کرده است که موتفکات پنج شهر 
بوده است و آن: صعبه. صعدة, عمرة. دوماء و 
سدوم می‌باشد. پنج یا چهار شهر لوط که به 
روایت تورات به آتش آسمانی بسوخت و په 
روایات اسلامی بر زمین فروشد و آن سدوم و 
سه يا چهار شهر دیگر است. (یادداشت 
مولف). شهرهای قوم لوط. واحد آن موْتفکة 
است. (مهذب‌الاسماء). و رجوع به مؤتفكة 
شود. بعد از ان ابراهيم با برادرزاد؛ خویش 
لوط هجرت کرد و از آنجا به زمین فلسطین 
رفت. جایی که موتفکات خوانند و آن پنج 
پاره دیه بود و قوم لوط آنجا بودنده پس لوط 
آنجا بماند. (از مجمل التواريخ و القصص 
ص ۱۹۰). لوط... برادرزادة ابراهیم (ع) بودو 


. به قولی پرعم ابراهيم بود و ساره خوار او 


بود و خدای‌تعالی او را نوت داد و به ولایت 
مؤتفکات فرستاد هفت شهر بود. بعضی 
مورخان گویند ولایت در بیایانی بود که میان 
سیستان و کرمان است و بعضی گویند مغرب 
بود. (از تاریخ گزیده ص ۳۵). 

مو تفکة. مت ف ک] (ع ص) زیر و زسر 
گشته. منقلب‌شده. برگشته. برگردیده. ج. 
موتفکات. (بادداشت مۇلف) و رجوع به 
موتفکات شود. 


مو تفکة. [مء ت ف ک ] (اخ) نام هر یک از. 


شهرهای لوط. ج. سوتفکات. (بادداشت 
موّلف): گویند در نزدیکی سلمية بوده در شام؛ 
با االی‌اش یکجا سرنگون شد. فقط صد تن 
جان به سلامت بردند. صد خانه برای آن صد 
نفر ساختند و آن حوزه را سلم مأْته نام دادند و 
بعد به سلمية معروف شد. حضرت 
علیعلهالسلام در نکوهش اهل بصره 
فرموده: یا اهل‌المؤتفكة! تا کنون سه بار 
ائتفا ک [انقلاب ] واقم شد و برخداست که بار 
چهارم این بلا را نازل کند. از اين مطلب چنین 
برمی‌آید که ائتفا ک‌به معنی انقللاب است و 
بعضی گفته‌اند: مراد از مؤتفكة مداین قوم لوط 
می‌باشد. (از معجم البلدان). شهری باستانی 
بوده در شام در تزدیکی سلمیه. پس از ویران 
شدن, مردم ان به سلمیه کوچ کرده‌اند. (از 
قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به موتفکات 
شود. 
مق تقط. م؛ ت ق](ع ص) نعت فاعلی از 
ائتقاط, (از متتهى الارب. ماد اط). سازندة 
کشک.(ناظم الاطباء). سازند؛ اقط و اقط 
پینوست که آن را قروت و کشک نیز گویند و 
ان ماست از جفرات خشک کرد شده است 
آن را نانخورش سازند. (آنندراج). 


مغ تکل. [مء ت ک ] (ع ص) نعت فاعلی از 


مژتلفه. ۲۱۷۴۷ 


انتکال. (از متهی الارب. ماد | کل).عضوی 
که خورد بعضی از آن بعض دیگر راء (منتهی 
الارب). عضو خورنده بعض آن مر بعض 
دیگر را (آنندراج). خسورده‌شده. 
|| خشم‌گیرنده. خشمگین‌شده. (ناظم الاطباء)- 
خشم‌گرفته. ||برانگ‌خته‌شده. (آنتدراج). . : 
مو تلخه. [ت لٍ خ](ع ص) ارض موتلخة: 
زمین درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب. ماده 
ولخ) (ناظم الاطاء). و رجوع به اتلاخ شود. 
موتلع. (تل] (ع ص) رجل موتلم‌القلب؛ 
مرد آشفته‌دل از جای رفته. (منتهی الارب» 
ماده ولع) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آن که کار کی بر او پوشیده شود 
پس نداند که زنده است یا مرده. (انندراج ا 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مو تلف. (م ت لٍ] (ع ص) نست فاعلی از 
اثتلاف. (منتهی الارب). رجوع به اتلاف 
شود. مجتمع گشته و سازواری نموده. (ناظم 
الاطباء). سازوار اینده. (غیاث) (انندراج). 
| (اصطلاح رجالی) در اصطلاح اهل حدیث 
اتفاق اسم دو نفر راوی است در خط و 
اختلاف بین همان دو اسم است در تلفظ خواه 
اختلاف از حیث نقطه باشد یا از حیث شکل. 
اتفاق دو اسم در خط و اختلاف آن دو از 
حیث نقطه, مانند «اخیف» و «اخسف» اما 
اتفاق دو اسم در خط و اختلاف در شکل 
یعنی اعراب. مانتد سلام» و «سلام». و مراد 
از اسم در این مورد اسمی است که باعلم 
مرادف باشد و در این صورت شامل لقب و 
کنیه هم خواهد گردید. (از شرح نخبه). حدیشی 
است که اسامی یا صفات دو یا چند تن از 
راویان آن متفق‌الكتابة و مختلف اللفظ باشد» 
مانند «جریر و حریر»» «برید و یزید». «بشار 
و ار». (از یادداشت لفت‌نامه). و رجوع به 
فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی 
شود. 
مو قلفة. ( ت لت ]ع ص) مۇنث موتلف: 
دول مؤتلفة. (از یادداشت مولف). رجوع به 
موتلف و موتلفه شود. 
مو‌تلفه. (م؛ ت لٍ ف / فا (از ع. ص) 
مجتمع و متحد و سازوار شونده. (از یادداشت 
مۇلف). و رجوع به مؤتلف شود ||(در 
اصطلاح عروض) یکی از پنج دایره که دو بحر 
از بحور پانزده کانة عرب در ان جای داده 
شده است و آن دو بحر یکی «وافر» است و 
دیگر « کامل» که بنای هر دو بحر بر شباعیات 
است مرکب از پنج متحرک و دو سا کن.اجزاء 
وافر شش بار مفاعلتن و اجزاء کامل شش بار 
متفاعلن است و چون افاعیل اين دو بحر در 
عدد متحرکات و ہوا کن و ترکیب ارکان متفق 
و موتلف بودند آن دو را در دایره‌ای نهادند و 
نام آن دایره را مو تلفه کردند... (المعجم شمی 


۸ موّتلق. 

قیس چ مدرس رضوی ص ۵۱). در فارسی پر 
این دو بحر نیز گه گاه شعر سروده شده است. 
|| (در اصطلاح عروض) یکی از چهار دایره‌ای 
که سه بحر از بحور ده گانفارسی که در 
فارسی بر آن بحور شعر عَذّب و خوش هست 
و جزء یحور پانزده گانفعرب نیز هت در آن 
جای دارد و آن سه بحر «رجز» است و 
«رمل» و «هز ج». این دایره را بمب ائتلاف 
اجزا در ترتیب و تركب دایر: موتلفه 
نامیده‌اند. (المعجم ص ۷۰). اجزاء رجز مشمن 
سالم چهار بار «مستفعلن» است و مثال آن از 
شعر فارسی: 

ای کاروان آهته ران کارام جانم می‌رود 

وان دل که با خود داشتم یا دلستانم می‌رود. 

و اجزاء رمل مشمن تالم چهار بار «فاعلاتن» 
است و مال آن از شعر فارسی: 

بی‌وفا دلیر گر آزارم نمی‌کردی چه می‌شد 
بسته بر آن زلف طرارم تمی‌کردی چه می‌شد. 
اجزاء «صزج» مهن الم چهار بار 
«مفاعلین» است و مثال آن از شعر فارسی: 
همه شب تا سحر با مرغ شب آه و فغان دارم 
چه غم دارم که غم‌پرورده‌ای همداستان دارم. 
مۇقلق. مت لٍ] (ع ص) نعت فاعلی از 
ایتلاق. برق درخشنده. (از مستهی الارب). 
رجوع به ایتلاق شود. 
مق تلیی. [مْ؛ ت ] (ع ص) نعت فاعلى از 
ایتلا.. (از صنتهی الارب). رجسوع به ایتلاء 
شود. سوگندخورنده. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). 
مق تم. ام تمم[ (ع ص) نعت فاعلی از 
اثتمام. (از منتهی الارب, ماد امم). قصدکننده. 
(از ناظم الاطیاء), رجوع به انتمام شود. 
||اقدا کنده. (ناظم الاطیاء) (آتدراج). 
موتم بد؛ قصد کرده شده. 

- ||أقتدا کرده شده و مقتدا. (ناظم الاطباء). 
موقم [تِ] (ع ص) زن بتیم‌دار. ج, مياتیم. 
(منتهی الارپ). زن یتیم‌دار و مادر بچة 
بی‌پدر. (ناظم الاطباء). 
مو تمر. [متَ 1 (ع ص) فسرمان‌برنده. 
(اتدراج) (متهى الازب) (ناظم الاطباء). 


فرمان‌بر. فسرمانبردار. (غعیاث. ‏ 


|| مشورت‌کننده. (سنتهی الارب) (نساظم 
الاطباء) (آتندرا اج) (غياث). |اقصدکننده 
کاری. قصدتمایند؛ کاری. || فرماینده. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). |/(() نام 
روزی از روزهای عجوز. (منتهی الارب). 
نام پین روز از روزهای عجوز. ج» مآمر. 
مآمیر. (ناظم الاطباء). روز پنجم ایام عجوز. 
(مهذب‌الاسماء). نام روز پنجم است از هفت 
روز بردالهجوز. (آثارالباقید). ||نام ماه محرم. 
(ناظم الاطیاء). محرم. (و به اين معنی با الف و 
لام و بدون آن نیز آید). (منتهی الارب) 


(آنندراج). نام ماه محرم به جاهلیت. 
(یادداشت مولف). نامی است ماه محرم راہ 
(مهذب‌الاسماء). ج مآمر, مآمیر. (منتهى 
الارب). 
مۇتمر. 1ت م( !) کنگره. کنفرانی. 
مشورتگاه. کنگاشگاه. جای رایزنی و 
مشاورت: مۇتمر اسلامی. (يادداشت مۇلف). 
|ا(ص) امرشده. مأمور. (يادداشت مؤلف): 
گفتم به امر ایزد مأمور گشت خلق 
گفتابه امر باشد مأمور و موتمر. ناصرخرو. 
هر آمیری کو شبانی بشر 
ان چنان ارد که باشد موتمر... 
لاجرم خقش دهد چوپانیی 
برفراز چرخ مه روحانی. مولوی. 
موتمن. [م؛ ت ](ع ص) نست مقعولی از 
ائتمان, (از منتهی الارپ, مادة اعن). اعتماد 
کرده شده و امین گرفته شده. (ناظم الاطباء). 
موئق. امین. (یادداشت موّلف). معتمد و امین. 
(غیات)؛ 
دير نپاید که به امر ملک 
گردی‌بر ملک جهان موْتمن. 
گفتا گر صد ره کی تو راست» من 
کشوم چون کژ شوی ای موتمن. مولوی. 
دست نوی خاک برد آن مژتمن 
خاک خود را درکشید از وی علن. مولوی. 
متل: المتشار موتمن. (یادداشت مولف)؛ 
گفت پیغمبر بکن ای رای‌زن 
مشورت کالستشار موتص. 


فرخی. 


مولوی. 
ساقیا می ده به قول مستشار موتمن. حافظ. 
و رجوع به انتمان شود. ||استوار داشته شده. 
(یادداشت مولف). استوارداشته. ج, موّتمنون. 
(مسهذب‌الاسماء). ||زنهاردار. زینهاردار. 
(یادداشت مولف). 

موتمن. (مْءت ] ((خ) یکی از صفات 
باری‌تعالی. (ناظم الاطباع). 

موتمن. [مء ت ۶](ع ص) نعت فاعلی از 
انتمان. (متهی الارب). اعتمادکنند.. (ناظم 
الاطباء). رجوع با اسان شود. ||امین‌گیرند.. 
اىم و ترس گرداننده. (از متهی الارب). 
||اسين. (ناظم الاطباء). ||اين و وکیلی که 
دارای امانت باشد. (ناظم الاطباء). امانتدار و 
این اسم فاعل است از ائتمان مأخوذ از امانت. 
(غیاث) (آنندراج). 

مو تمن. [مْء ت ] (إخ) قتاسمبن 
هارون‌الرشيد عباسی متولد ۱۷۳ و متوفای 
۸ ۵ .ق.هارون‌الرشید او را در زمان خود 
پس از دو برادر به ولیعهدی منصوب کرد. و 
رجوع به قاسم موّتمن و مجمل الشواریسخ و 
التصص ض ۳۴۹ و تاریخ گزیده ص۳۰۴ و 
۸ تاریخالخلفا ص۲۰۵ شود. 

مق تمن‌الدوله. [م تم ند د /دو ل) 


موتور. 
(اخ) علی‌بن صدقه. وی پس از شرف‌الدین 
علی‌بن طراد زینبی به وزارت مقتفی خليفة 
عیاسی (۵۳۲۰ تا ۵۵۵ه.ق.)رسید و او مردی 
نیکوسیرت و نیک و خلق و معبد و مدین و از 
خاندانی بزرگ بود و از بعد وی ابن هبرة 
وزارت یافت. (تسجارب‌السلف ج اقبال 
ص ۳۰۶ 
مو تمنالملکت. [م: ت م نسل م) (خ) 
حین پرنا پر نصراخان مشررالدول 
نائیتی برادر حسن مشیرالدوله (۱۲۵۴ تا ٩‏ 
شهریور ۱۳۲۶ ه.ق.).از رجال نیکام و 
میهن‌دوست عهد قاجار و دوران پهلوی. آو 
مانند برادر خود میرزاحسی‌خان مشیرالدوله 
محبوبیت عامه داشت. چند بار وزارت و 
چندین بار ریاست مجلس شورای ملی 
یافت. کاب «مجموع معاهدات ايران با دول 
خارجه» از اوست. (یبادداشت مؤلف). و 
رجوع به تاریخ رجال ایران تألیف بامداد ج۱ 
ص۳۸۸ و ۳۸۹ شود. 
مق تن. [مءتِ] (ع ص) تعت فاعلی از ایتان, 
(منتهی الارپ, ماده ات‌ن). زن یا هر حیوان 
ماده‌ای که در زاییدن, اول پای بچة آن برآید. 
(ناظم الاطباء). زن که گاه زادن پای جنین او 
نخت بیرون آمده باشد پیش از دو دست او. 
(یادداشت مولف). آن زن که کودک نگونار 
زاید. (مهذب‌الاسماء). منتان. (منتهی الارپ). 
و رجوع به ایتان شود. 
موق تنب. ٣غ‏ تن | (ع ص) آن که به طعام 
اشتها ندارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطیاء) 
(از آنندراج) (از مهذب‌الاسماء). 
مق تنف. 1 ن ] (ع ص) نعمت فاعلی از 
اتناف. (سنتهی الارب. مادة انف). از سر 
گیر ند؛کاری و آغازکندة آن. (آنندرا اج( 
آغازکننده و ابتدا کننده. آن که کاری را از سر 
می‌گیرد. ||پیش آینده و نزدیک شونده و 
اینده. (ناظم الاطباء) 
مو تنف. [مْءْ ت ن ] (ع ص) مرغزار ستور 
نارسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء). 
مۇقنغة. [م: ت ن ف](ع ص) دخ تر 
خوش‌منظر به جوانی. (منتهی الارب). 
دختری که نزدیک به سن بلوغ رسیده باشد. 
(ناظم الاطباء) 


موق تنه. [م ± ت نْ] (ع ص) مؤتن. (یادداشت 


مولف). رجوع به مؤتن شود. 

مو تو. () قسمی ماهی خرد شبیه به ساردین؛ 
و این کلمه در جنوب ایران معمول و خوردن 
ماهی مذکور در انجا متداول است. (یادداشت 
مولف). 

مو تود. [م] (ع ص) نعت مقعولی از «وتد» و 
«تدة». میخ کوفته شده. رجوع به وتد و رجوع 
به تدة شود. (ناظم الاطباء). 

هو تور. (](ع ص) آن که کسی از وی کشته 


موتور. 

شود و خون کشتة خویش درنیابد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). آن که کینه و خون 
کشت خود دریابد. (آنندراج). |آکسی که در 
بهعت دارای اهل و مال نباشد. (ناظم 
الاطباء). (معنی اخیر جای دیگر دیده نشد). 
موتور. مت ] (فرانسوی, !6" دستگاهی با 
ساختمان خاص که مولد نیرو و به کار 
اندازندة ماشین و اتومبیل و هواییما و کشتی و 
غیره است. ||وسيلة نقلیه. اتومبیل: 

کوه‌در کوه موتور بینی و طیاره و توپ 

دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال. 

ملک‌الشعرای بهار. 

|| سوتورسیکلت. موتوسیکلت. رجوع به 
موتوسیکلت شود. 
موتوردار. ۶ ث] ان ف مرکب) 
موتوردارنده. انچه یا انکه دارای سوتور 
است: قایق موتوری, قایق موتوردار. 
موتورسوار. ٣‏ ت س] (ص مس رکب) 
مس وتوری. را کب مسوتومیکلت. 
موتوسیکلت‌سوار. آنکه سوار موتوسیکلت 
باشد. 

موتوری. [م ت] (ص نسبی) منوب به 
موتور. ||آنچه دارای موتور است. ||آنکه 
دارای موتور است. موتوردار. ||موتورسواز. 
کسی که سوار موتوسیکلت باشد. و رجوع به 
موتوسی‌کلت شود. 
مو توسیکلت. م ت ل] (ضسرانسوی, ۲۸ 
وسیلۀ تقلیه‌ای با دو چرخ شبیه دوچرخه که 
در بدنۀ أن موتوری تعبیه شده است و به کمک 
موتوسیکلت‌سوار. [مْ ت ل سش] (ص 
مرکب) موتوری. موتوربوار. کسی که سوا 
موتوسیکلت باشد. و رجوع به موتورسوار و 
موتوری شود. 
موقول. [م<تَ و ](ع ص) آن که سیاست و 
حراست می‌کند مال راء ||آن که املاح 
می‌کند و آراسته می‌کند. (ناظم الاطباء). 
موتون. (٤(ع‏ ص) نعمت مفعولی از وتن. 
مردی که بریده بود رگ جان او. آن که 
جراحت بر رگ وتین وی رده باشد. (ناظم 
الاطباء). آن که وتین یعتی رگ درونی ملاصق 
قلب او مورد اصابت قرار گرفته باشد. (از 
اقرب الموارد). بر وتین زده شده که رگ دل 
ات (آنتدراج). 
مۇتوى. 4 ت ](ع ص) نىت فاعلی از 
اتواء (ایتواء). کی که پناه و جای می‌دهد 
دیگری را. (از منتهی الارب, مادة اوی). آن 
که منزل می‌دهد کی را و پذیرایسی می‌کند. 
|[مهربان و مشفق و با رحم و مروت و دلنواز. 
(ناظم الاطباء). بخشنده و ترحمكننده. (از 
مو قة. [م تَ] (ع [) یک‌بار مردن. (ناظم 


الاطباء). 

موقة. [ت] (ع امص, !) بیهوشی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). |صرع. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). |نوعی از 
جنون, (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی است 
از دیوانگی. (مهذب‌الاسماء). دیوانگی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). دیوانگی و جنون. 
(ناظم الاطباء). 
هو ته. [مْء ت] (إخ) موتة. جایی در مشرق 
دمشق که شمشیر در انجا می‌ساختند و جعقر 
طیار در آنجا شهید گردید. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). نام زمنی است به مشارف 
شام در دوازدهمیلی اذرح که یکی از جنگهای 
اسلام در زمان پیغمبر در آنجا انجام گرفت و 
جعفر طیار و زیدبن حارثة در آنجا شهید 
شدند. (یادداشت مولف). دیهی است از 
دیه‌های بلقا در حدود شام. گویند از تواصی 
شرقی شام می‌باشد در دوازده‌میلی اذرے؛ قر 
جعفرین ابیطالب و زیدین حارث و عدالهبن 
رواحة در این مکان واقع شده و هریک بنایی 


. مستقل دارد. (از معجم البلدان). اانام یکی از 


جنگ‌های اسلام است به زمان پیغمبر (ص) 
که‌میان سپاه ملمن و سپاه هرقل که در سال 
هشتم هجرت در محلی به همین نام اتفاق 
افتاد. 1 و عبدالبن 


رواحه در أن به شهادت رسیدند. (بادداشت 
مۇلف). و رجوع به سوتة (یکی از غزوات) 
شود. 


مو ته. [ ] (هندی, [) به هندی سعد است. 
(تحفةٌ حکیم مومن). رجوع به سعد شود. 

موقه. (ت] ((خ) زمینی است به شام. (منتهی 
الارب, مادة موت). و رجوع به مؤته (از مادة 
مءت) شود. 

مو نه. [تِ ] ((خ) دی انت از دهان 
مرکزی بخش میم شهرستان کاشان واقع در 
۲ هزارگزی شمال باختری ممه با ۳۰۰ 
سکه. آب آن از قنات و راه آن مساشین‌رو 
است. مزرعه آب‌باریک جزء این ده است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۳). 

موته حنگلیی. (م ت / ت ج گ ] (!مرکب) 
ریش یک قم گیاهی. (از ناظم الاطباء). 

مو تهه. [ ] (هندی. !) به هندی نوعی از ماس 
است. (تحفة حکیم مون). 

مؤتی. مت تی ] (ع ص) نمت فاعلی از 
تأتية و تأتی, آسان‌کنند: راه آب. (سنتهی 
الارپ, ماد ات ی). 

هو تبی. [:) (ع ص) نعمت فاعلی از ایتاء. 
(منتهی الارب, ماده ات‌ی). آورنده چیزی. 
(ناظم الاطباء). ||دهنده. بان ده 

موتی. ام تا ] (ع ص. ۰ ج مَیّت. (منتهی 
الارب) (ترجمان‌القرآن e‏ ص )٩۷‏ 
(ناظم الاطباء) (الامى فى الاسامی). 


موثیان. ۲۱۷۴۹ 
مردگان. (عیاث) (آنندراج): أخای موی 
کردی.(ابوالقتوح رازی). 
به قسطنطین برند از توک کلکم 
حنوط و غاله موتی و اخیا: خاقانی. 
-عملۀ موتی؛ کانی که به کار مردگان 


اشتغال دارند. افرادی که به کفن و دفن و 
ترحیم و امور مربوط به اسوات مشفولند. 
چون حفار» غال. گورخوان. ملقن, قاری» 
تابوت‌کش و جز آنها. (از یادداشت مولف). 

موتی. (2] (ع ص !) ممال موتی. چ سیت. 
مردگان. (یادداشت مولف): 


زهی روایح جودت ز راه استعداد 


امد شرکت احیا فکنده موتی را. انوری. 
بان غنچه بدن در کفن همی بالد 
ز اعتدال هوای بھارء موتی را. 

سلمان ساوجی. 


و رجوع به موتی و میت شود. 

مو تی. [] (هندی, () به هتدی ولو است. 
(تحفه حکیم موّمن). 

مو تی خان. (إخ) نام طنیوری که ابراهیم 
عادلشاه حا کم‌بیجاپور داشت و از بس توغل 
به علم سوسیقی داشت, این همه عزیزش 
می‌انگاشت که چون آن را به جایی می‌بردند 
در تخت روان می‌گذاشتند و علم و نقاره و 
کرناه‌مراه می‌بود و اصرا او راکرنش 
می‌کردند. (از اتتدراج): 
رواست کرنش و تلم از آن به موتی‌خان 
که‌شاه چون خلفانش گرفته در دامن 
دری که دامن شاهش صدف بود شاید 
که جان فخاندش از مهر دای معدن. 

سنجر کاشی (از آتدراج). 

موت. [م و] (ع مص) 2 مونان. (سنتهی 
الارب). آمیخته شدن چیزی در آب. (ناظم 
الاطیاء). مرث. (از المصادر زوزنی). و رجوع 
به مرث شود. ||در آب سودن چیزی را. (از 
آنندراج). انمثاٹ. آیختن و سودن چیزی در 
آب. (ناظم الاطباء). اندر آب آغشتن. (دهار) 
(تاج المصادر بهقی). ||درآمیختن چیزی را 
(منتهی الارب). درآمیختن. (آنندراج). 

موثان. [م وَ) (ع مص) درآمیختن چیزی را. 
||در آب سودن چیزی را. (منتهی الارب) 
(آتدراج). و رجوع به موث شود. ||اندر آب 
اغشتن. (تاج المصادر بهقی). 

مو ثبان. 2 تِ (ع ص) آن که درنگی 
می‌کند در پیکار و جهاد. (ناظم الاطباء). 
پادشاهی که نشیند و غزا نکند. (آتدراج). ای 
انه لایزال قاعداً علی‌الواب. (منتهی الارب). 
پادشاهی که همواره بر تخت استراحت نشیند 
و غزا نکتد. (ناظم الاطباء). آنکه بر وشاب 
باشد (وثاب به لفظ حمیر فراش را گویند). (از 


1 - ۲۰ 2 - ۰ 


۱۱۱۷۵۰ موثبان. 


مجمل النواریخ و القصص ص ۱۶۵). 
مو ثبان. [ءثْ) الغ) لقب ملک عمروین تع 
پادشاه حمیر. (از مجمل لتواريخ و لقمصص 
ص ۱۶۵): او را ذوالاعسوار و موان 
خواندندش. بمعنی آنکه بر وثاب بودی و به 
لفط حمیر فراش را وثاب خوانند. امجمل 
التواريخ و القصص ص۱۶۵). و رجوع به 
عمروین تبع شود. 
مو ت. [م ءَث ثٍ ] (ع ص) نمت فاعلی از 
تأثيث. پی‌سیر و آسان و به مراد کننده . (از 
متهی الارب, مادۂ اثث). 
مۇغە. [ ٥٥ث‏ ثِ ٿث ] (ع ص) مؤنث مؤثٹ. 
دج به مونث شود. 
مو ثحة. (م ٹج ]0 ص) زمین بار یاه. 
(متهی الارب. مادء وث‌ج) (آتدراج). 
مو فخ. [م رث ت)] (ع ص) مرد ست‌اندام. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
موئوخ‌الخلق. (منتهی الارب). 
مؤثر. [م ءثْ ثٍ] (ع ص) نعت فاعلی از 
تأثر. گذارندة اثر و نشان. (از متهی الارب). 
اثر و نشان گذارنده (آنندراچ)ر اثرکننده ودر 
چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأر گند 
در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. 
کردگر. (ناظم الاطباء). تأث رکننده. (غیاث). 
اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. 
کاری.(یادداشت مولف)؛ ... و افعال ستوده... 
مدروس گشته... و دروغ موثر و مثمر. ( کلیله 
و دمنه). روزگاری تعلیمش کرد موثر نبود. 
( گلستان). 
هرچند موثر است باران 
تا دانه نیفکنی نروید. 
- مؤثر آمدن؛ مزثر شدن. تأثیر کردن. موش 
واقع شدن. کار کردن؛ دمنه... دانست که 
افسون او در گوش شیر مؤثر آمد. ( کلیله و 


سعدای. 


دمنه). 

- موثر شدن؛ مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر 
نمودن؛ 

سعدی اگرداغ عشق در تو موثر شود 

فخر بود بنده را داغ خداوندگار. سعدی, 


|اسبب. علت. مقابل اثر. (یادداشت مولف)* 
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است 
موثری است نه از چیز و نه به دست افزار. 
اصرخرو. 
مافران تواحی هفت گر دونند 
موثران مزاج چهار ارکانند. صمعودسعد. 
مود مۇر تام؛ مراد از موثر تام علت تامه است» 
OME‏ ۰و 
بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب 
انقعال متاثر خود شود و یبا موجب وجود 
متأثر خود شود مؤثر تام است. (فرهنگ علوم 
عقلی). 
مۇثر. ( ءثْ ت ](ع ص) نعت مقعولی از 


تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. 
(ناظم الاطاء). رجوع به تأثر شود. 
مؤٹر. (مء ثِ] (ع ص) نعت فاعلی از ایتار. 
(از منتهی الاارپ). رجوع به ایثار شود. (از 
متهی الارب, ماد؛ اشر). ببرگزیننده. (ناظم 
الاطباء). آن که فایده و سود دیگران را یر سود 
خود معدم می‌دارد. (تاظم الاطباء). 
کرامت‌کننده. مقدم‌دارنده غرض دیگران را بر 
غرض خود. اهل ایشار. (بادداشت مولف). 
ایثارکننده. (غیاث). ||توانگر. دارا. مقابل 
معسر. (یادداشت ت مۇلف). 
مو ثرات. [م ءْ ثِ] (ع ص. ج موثرة. 
(یادداشنت مولف). تأشیرکندگان. (آنندراج ( 
(غیات). رجوع به موثرة و موثر شود. ای 
باشد از ستارگان. (آتدراج) (غیاث). 
مق ثراب. مث ت] (ع ص ۰ ج 2 منز کرو 
(یادداشت ت مولف). رجوع به موثرة و مسوثر 
شود. 
مؤثرات. ٣[‏ ثِ] (ع ص 4 ج م‌وئرة. 
(متهی الارب). رجوع به مؤثرة و موثر شود. 
مۇثرة. [ ٣‏ ءَث ت ر ](ع ص) مؤنٹ مۇثر. 
ج» موثرات. رجوع به موثر شود. 
مو ثرة. ام ز)(ع ص) مونث موثر. 
ج» موثرات. رجوع به مؤثر شود. 
مۇثرة. (م: ی ر](ع ص) مونث متر. (از 
منتهی الارب). رجوع به موثر شود. 
مز لف. [م ءثْ ثِ] (ع ص) نعمت فاعلی از 
تاثیق. (از منتهی الارب. ماد اثف). نهنده. 
(آتدراج). آن که دیگ را بر دیگدان وبر 
سه‌پایه می‌تهد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
تاثیف شود. 
مق لف. [م عث ث) (ع ص) مرد کوتاه 
پهناور و نازک پرگوشت. (منهى الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). 
مؤثفات. 1ث ] (ع ص, () ج مؤثفة. قدر 
موثفات. دیگ بر دیگ‌پایه نهاده. (ستهی 
الارب). رجوع به مؤثفة شود. 
مق لفه. [ + ت فَ](ع ص) نعت مفعولی 
مونث از اثفاء. (یادداشت مولف). ج, موثفات. 
رجوع به مژثفات شود. ||دیگ بر سه‌پایه 
نهاده. (ناظم الاطباء). 
مۇڭغة. [م ءٍثْ ت ت ] (ع ص) تأنیث مؤثف. 
(منتهی الارب). رجوع به مو ثف شود. 
موثق. (م ث) (ع مص) استوار داشتن و 
اعتماد كردن بر آن. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ثقة. (منتهی الارب). استوار شدن. 
(تاج المصادر بهقی). 
موثق. [م ثِ ] (ع !) عهد و پیمان و استواری. 
(منتهی الارب. ماده وث‌ق) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء). میثاق. (سنتهی الارب). پیمان. ج» 
موائق. (مهذب‌الاسماء) ج» مواثیق, مائق. 
ماثق. (متتهی الارب). عهداس‌توار. 


مزثم. 

(ترجمان‌القرآن جرجانی ص .)٩۶‏ ||زنهار. 
ج موائق. (دهار). 

موثق. [تَ] (ع ص) نعت مفعولی از ایشاق. 
بندکرده‌شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسته 
شده. (ناظم الاطباء). رجوع به ابثاق شود. 
| محکم با هم باته شده. (ناظم الاطباء). 

مو ثق. [مْ رث ت ] (ع ص) نمت مفعولی از 
توئیق. استوارکرده‌شده و اعتمادداشته‌شده. 
(ناظم الاطباء), استوار. (دهار). محکم. 
استوارداشته. مضبوط. مُضَبّط. وطید. واطد. 
ملتحم. مؤکد. (یادداشت مولف). 

- خبر موئق؛ خبری که مورد اعتماد باشد. 
خیری که به راست بودن آن اطمینان حاصل 
است. (از یادداشت مولف). 

|اکسی که آن را شقه گفته باشند. (ناظم 
الاطباء). مؤتمن. کسی که ثقه باشد و بر قول و 
فعل وی اعتماد می‌کند. (ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح حدیث) نزد امامیه حدشی را 
گویندکه جمیع روات آن موثق (مورد اعتماد) 
غیر امامی باشند و این قسم را قوی نیز گویند. 
(تقسیم این‌طاوس). در اصطلاح رجال و 
درایه در نزد شیعه: حدیشی است که سند آن و 
سلسله روات آن به سعصوم متصل باشد 
ولیکن هم روات یا بعضی از آنها از روات 
فاسدالمقیده باشند و دوازده اانی نباشند. اما 
همه آنان را علمای امامیه توق کرده باشند. 
(یادداشت لفت‌نامه). 

موثق. [م وَث ثِ] (ع ص) نت فاعلی از 
توئق. رجوع به توثیق شود. استوارک‌ننده و 
اعماددارنده. (ناظم الاطیاء). استوار (مأخذ 
آن وثوق). (غیاث) (آنتدراج). |اکسی را شقه 
گوینده.(ناظم الاطیاع). ۱ 
مو ثقات. م رث ثْ] (ع ص !ا ج موق 
(یادداشت مولف). و رجوع به موثق شود. 
موثقة. 1م ت قَ] (ع مص) اعتماد کردن. 
(آنندراج). نقة. موئق. رجوع به موثق شود. 
مولقة. [م رث ت قَ] (ع ص) ماده شتر 
استوارخلقت. (ناظم الاطباء). تأنیت موئق. 
(یادداشت مولف). و رجوع به موثق شود. 
مو نقه. [ثِ ق ] (ع امص) اعتماد و اعبار 
(ناظم الاطباء). 
موٍثل. [م ٤ٹ‏ ت )(ع ص) با اصل و استوار. 
(منتهی الارب) (انندراج). استوار. محکم: 
مال موثل. مال اصیل و نجیب. (ناظم الاطباء). 
مجد موثل؛ مجد استوار. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از آتدراج). 

مق ثل. (م ءث ثِ](ع ص) نمت فاعلی از 
تأئیل. رجوع به تاثیل شود. 
مم (م ءث ٿ ] (ع ص) گناهکار و مجرم. 
(اتدراج) (غیاث). گناهکار خوانده شده. (از 
اقرب الموارد)؛ 

توبه گوبی فال بد چون می‌زنی 


مزلم. 
. پس تو ناصح رامؤثم می‌کنی. 
رجوع په اتم شود. 
مق ثم [م ٤ث‏ ثِ] (ع ص) نعت فاعلی از 
تأئيم. تسهمت‌زنده و بسهتان‌زننده و 
ملامت‌کننده. (ناظم الاطباء). گلهکار خواننده 
کی را (از اقرب الموارد). رجوع به تأثيم 
شود. 
مق ثم. [م؛ ثِ] (ع ص) نمت فاعلی از اشام. 
در گناه افکنده. (آندراج). آن که کسی را در 
گتاه می‌افکند و ترغیب بر گناه می‌کند. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ائام شود. 
مۇڭمة. ٤[‏ ثِ ]ع ص) سونث موئم. 
(یادداشت مولف). رجوع به مؤثم شود. 
موٹن. [ثِ 1 (ع ص) آن که دهش و عطای 
بار می‌کند. (ناظم الاطباء). دهش سترگ 
دهنده. (از آتندراج) (از اقرب الموارد). || آن 
که دولت بسیار و ستور بی‌شمار می‌گیرد. 
(ناظم الاطباء). افزون‌گیرند؛ مال. (از اقرب 
الموارد). 
موثوءة. [ ۶] (ع ص) دست کفته یا 
معیوب و پیچیده بی‌شکستگی استخوان. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دست کفته 
يا دردا گین.(آنندراج). موثوة. (ناظم الاطباء). 
موئوجة. 1م ج1 (ع ص) جامة نرم رشته و 
تک وترم باقته. (متهی الارب) (از اندراج) 
(ناظم الاطباء). 
موثوخ. 61[ (ع ص) مرد ستاندام 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)؛ 
رجل موئوخ‌الخلی, مُوَْخْ. (منتهى الارب). 
مولوغة. (خ)(ع ص) اشکنۂ برهم نهاد؛ 
خلط کرده. (منتهی الارب). اشکنه مخلوط 
برهم نهاده. (ناظم الاطباء). 
مو وق. [م) (ع ص) مستحکم و استوار و 
ثابت و دارای اعتماد واعتمادکرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). استوار. (آنندراج). 
- موئوق به؛ اعتمادکرده‌شده به ان. آنکه یا 


انچه بدو اعماد شده است. ثقه شمرده شده؛ 


مولوی. 


مرجوعالیه در مهمات دولت و موثوق به در 
رای و تدبیر و تقدیم و تأخیر. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۳۸۶). و این قیاس نیست که 
موئوق به باشد. (درتااج ج۲ ص ۱۵۳). و 
رجوع به ترکیب بعد شود. 
- موثق بها؛ موثوق به. (یادداشت مولف. 
رجوع به ترکیب قبل شود. 
- یاران موثوق بهم؛ یاران و دوستان وقادار 
که به یکدیگر اعتماد دارند. (ناظم الاطباء). 
موئول. ()(ع ص) رسیده و چسبیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
موصول. (آقرب الموارد). 
موثونه. (ع نْ] (ع ص) زن خوار و ذلیل. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
موئوة. [م و د (ع ص) موئوءة. موئیة. 


رجوع به مو ئوءة شود. 
موفیی. (:](ع ص) خصومت‌کننده. (منتهی 
الارب, ماد اثی). 
مو ثیة. (م ئی ی ](ع ص) دست معیوب کرده 
بی شکستگی است‌خوان و کفیده. (منتهی 
الارب). دست پیچ خورده بدون شکستگی 
استخوان. (ناظم الاطباء). رجوع به موثوة و 
موئوءء شود. 
مؤج. 1٤٤ج‏ ] (ع مص) گذر کردن آینة زانو 
در ماين پوست و استخوان. (ناظم الاطباء). 
ناظم الاطاء این صورت را ضبط کرده است. 
اما صحیح کلمه سوج [م نو ] است. رجوع به 
مزوج در منتهی الارب و اقرب الموارد ماده 
وج شود. 
موج. [م] (ع مص) کوهه برآوردن آب. 
(منتهی الارب). کوهه برآوردن دربا. (ناظم 
الاطباء), برآمدن آب دریا و شط و رودخانه به 
بالاء هیجان و بلند شدن آب دریا. (یادداشت 
مولف). کوهه زدن آب. (دهار). خیزابه.یانتن. 
| طانچه زدن موج. (متهی الارب). تپانچه 
زدن کوهه‌های آب. (ناظم الاطباء). | مختلف 
گردیدن‌کارهای مردم و مضطرب گردیدن آن. 
(ناظم الاطباء). اضطراب کردن مردم. (منتهی 
الارب). آشوب کردن و به هم برآمدن. آشوب 
کردن و به هم در شدن مردمان. (المصادر 
زوزنی). به هم در شدن مردمان. اتاج 
المصادر بیهقی). |[میل کردن از حق و راستی, 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). عدول از حق. 
(یادداشت مولف). 
موج. ( /2] (ع 4 وه آب. ج» اصواج. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء). روکه. مور. 
(منتهی الارب). نورد آب. (مهذب‌الاسماء). 
آشوب دریا. (ترجمان‌القرآن جرجانی 
ص۶٩).‏ نورد. کوهه. كوه آپ. خیزابه. 
خیزاب. آب‌خیز. آب‌خیزه. آب‌کوهه, نره 
آب. مشترک. اشترک. آشوب دزبا. سخونه. 
آذیه. (یادداشت مولف). دیسمه و لطمهة آب. 
ترنک. ترنند. هنک. خیزآب. تلاطم آب و 
کوههو له آب و آنچه که از طح دریا هنگام 
وزیدن باد برآید و قطعه‌های بزرگی گردد که از 
پی یکدیگر متعاقب شوند. (ناظم الاطباء). 
صاحب آنندراج گوید خوش‌عنان و سبک 
جولان» سیک رو. بلند, رمیده, از خودرفته, 
دورافتاده. بیقرار از صفات و بال, بازو. 
انگشت. زلف ابرو, ناخن, یض, تاره سلله, 
نج گیسو طره. خط مصرع. مقراضی, 
ماهی, کوچه, تیغ. شمشیر, کلک و خامه از 
تشبهات اوست و با لفظ بستن و آوردن و 
کشیدن و بلند شدن و بر یکدیگر شکستن و 
خوردن و زدن مستعمل است. (از آنندراج): 
موج کریمی برآمد از لب دریا 
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون. 





دقیقی. 


موج. ۲۱۷۵۱ 


به پیش سپاه آمد افراسیاب 

چو کشتی که موجش برارد ز آب. فردوسی. 
زمین همچو کشتی شد از موج خون 

گھی راست جنبان گهی سرنگون. ‏ فردوسی. 
تو گفتی که دریا یه جوش آمدست 

بر او موج, پولادپوش آمده‌ست. فردوسی. 
تی چند از موج دریا برست 


رسیدند نزد یکی ابخوست. عنصری. 
پر سر باد تد دموج بلند 
تا به یک آبختشان افکند. عتصری. 
ابر ينی فوج‌فوج اندر هوا در تاختن 
آب بینی موج‌موج اندر میان رودبار. 
منوچهری. 
ز پیش آنکه نشابور شد بدو مسرور 
پذیرش آمد فوجی بان موج پحار. 
ابوحنفة اسکافی (از تاریخ بیهقی). 
بر موج بحر فتنه و طوفان جزر و مد 
چون باد خوش وزنده و کشتی و لنگرند. 
ناصرخسرو. 
دانم و داند خرد پا ک تو 
موج محیط از تری ناودان. خاقانی. 


آتش خاطر وقاد او را موج دریا نشاندی. 
(ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۲۸۳). 
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان 
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوم کشتیبان. 
سعدی. 
سلسلة موج ز دامی که یاقت 
ماهی از ان دام خلاصی نیافت. 
امیرخسرو (از آنندراج). 
هوا مقراض موج اب در دست 
پی اصلاح می‌گردید پیوست. ۱ 
حکیم زلالی (از آتدراج). 
ابروی موج درس اشارت از او گرفت 
چشم حباب در گرو اتظار اوست. 
صائب (از آتندراج). 
طرة موجم ن وآموز کشا کش نیستم 
الها از ارة پشت نهنگم شانه بود. 
صائب (از آنندرا اج). 
مکن منع سماع و وجد ما یی دست و پایان را 
که خار و خس به یال موج دریا بار می‌رفصد. 
صائب (از آنندراج). 
زنجیر موج مانع شور محیط ت 
مجنون ما به سلله عاقل نمی‌شود. 
صائب (از آنندراج). 
مگر دارد به مژگان ترم میل هم‌آغوشی 
که زاف موج را زد خار ماهی شانه در دریا. 
محسن تأثیر (از آنندراج). 
در این دریای بی‌ساحل کلم از من چه می آید 
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن. 
ابوطالب کلیم (از آنتدراج). 


(فرانسوی) 0۳۵۵ - 1 


۲ موج. 


کج 





برات روزی چشمم نوشته‌اند به دریا 
از آن زمان که خط موج را بر آب نوشتند. 
ابوطالب کلیم (از آنتدراج). 
از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شت 
زین باده ا گر آب دهی آب روان را. 
ابوطالب کلیم (از آتدراج). 
در پناه دل توان رست از کمند اضطراب 
برگهر موجی که خود رابت ساحل می‌شود. 
يدل (از آنتدرا اج). 
موج ما یک شکن از خا ک‌نگردید بلند 
بحر عجزیم که در آبله طوفان گردیم. 
بیدل (از انشدراج). 
ز مصرعهای موج باده روشن تد به می‌خواران 
که ساقی نامه‌ها دارد بیاض گردن ما 
ملامفید بلخی (از آندراج). 
ایمن بود ز زخم حوادث دل مفید 
آسیب تيغ موج به دریا یرس | 
ملامفید بلخی (از آندراج). 
برکشتی شکته‌ام از بس تپانچه زد 
انگشت موج در کف دریا کبود شد. 
محدقلی سلیم (از آنتدراج). 
ز چشم ماهیان فوج در فوج 
چراغان بود در هر کوچه موچ _ 
محمدقلی سلیم (از انتدراج). 
قدح پیش ما سید ظرفهاست 
بر این حرف گیسوی موجش گواست. 
ملاطفرا (از ادراج). 
به خط جام محضر کردم اخر پارسایی را 
ز تار موج می شیرازه بستم صر و تقوی را. 
میرزامعز فطرت (از آنندراج). 
خامة موجم به دست بیخودی 
ماجرائی می‌نگارم روز و شب. 
۱ سراج‌المحققین (از بهار عجم). 
به آرمیده دلان باش و جمع کن خود را 
در اب اينه خوایید» است ماهی موج. 
ناصرعلی (از انتدراج). 
به راه بیخودی چابک عنانی 
چو نبض موج می دامن فشانی. 
میرزا محمد زمان راسخ (از آتدراج). 
چو دریا کاسه چون در میانش 
دل موج گهر تا آسمانش, 
محمدقلی سلیم (از آنندرا اج). 
ظلال‌الیحر؛ موج‌های دریا. (یادداشت مولف). 
غطماط؛ موج پی‌دربی آینده. (منتهی الارب). 
ج متلاطس؛ موج تپانچه زن پی‌دربی. 
(متهى الارب, ماد؛ لطس). 


خیزاب؛ 

فراز و نشیب از گل سرخ گوبی 

که‌دریای سبز است پر موج گوهر. 
ناصرخسرو. 


<- دریای با موج؛ دریای مواج. دریای 


متلاطم. دریای پر از اموا- : 

دگر گقت کان سرکشیده دو سرو 

ز دریای با موج بر سان غرو. فردوسی. 

٣ج‏ آوردن؛ تموج. موج زدن. متعوج 

شدن. پدید اوردن خیزابه: 

چون بحر او موج آورد 

جان پرورد دین گسترد. ناصرخسرو. 
٣‏ از آب (یا از دریا) برخاستن؛ متموج 

شدن آپ. . تصوح. . هیجان. پدید آمدن خیزابه‌ها 

در آب یا در دریا. ظاهر شدن خیزابه‌ها در 


دریا و رودخانه و جز ان 


سپاه اندر آمد همی فوج فوج 

بر آن سا ن که برخیزد از آپ موج. فردوسی. 
ز دریا تو گویی که برخاست موچ 

سپاه اندر آمد همی فوج‌فوج. فردوسي. 


"میج برانگیختوه باد از دریا؛ پدید آمدن 
خیزاب و برآمدگی در سطح دریا بر اثر وزش 
باد 
حکیم این جهان را چو دریا نهاد 
براز بجیفت فرح از او که فردوسی. 
- موج خاستن؛ موج برخاستن. بلد شدن 
موج. . پیدا شدن خیزاب. پدید آمدن کوهةُ آب 
دریا. تموج. (از یادداشت مولف): 
ز خون بر در دژ همی موج خاست 
که دانست دست چپ از دست راست. فردوسی. 
چو کشتی شده آرمیده زمین 
کجاموج خیزد ز دریای چین. فردوسی 
چو در بزم رخشان شود رای او 
فردوسی. 
وج خون؛ خیزابی که از جریان خون پدید 
اید. کنایه است از خون بسیار: 


همه موج خیزد ز دریای او. 


دلا رازت برون نتوان نهادن 
قدم در موج خون نتوان نهادن. خاقانی. 
- ||کنایه است از اشک خونین. اشکی روان 


از ص درد 

موج نت منت به کمب رسید 

دامن حله بشتر برکش. خاقانی. 
جوش دریای غصه باور کن 

موج خون بنگر و فغان بشنو. خاقانی. 


-موج خون از چشم کسی انگیختن؛ جاری 

کردن اشک خونین از دیدة آن کس, روان 

ساختن اشک غم از دیده کسی 

موجها دیدی که چون خزد ز دریا هر زمان 

موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی. 
خافانی. 

-موج ساغر؛حرکت شراب در جام و توسعً 

خود شراب هنگام نوشیده شدن از ساغرة 

اثیر است و اخضر به بزم تو امشب 

یکی تف منقل دگر موج ساغر. خاقانی. 

- موج سراب؛ موجی دروغین که از دور در 

بیابان گرم چون موج آب به چشم آید: 

صائب از فرد روان باش که چون موج سراب 


رو به دریای عدم می‌برد این قالبها. 

صائب (از آنندراج). 
موج شرر؛ آه سوزان و آه آتشین: 
ز اب اتش زده کز دیده رود سوی دهان 
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم. خاقانی. 
- موج طوفان؛ موجی که بر اثر طوفان پدید 
اید. خیزابی که از طوفان برخیزد؛ 


قمع آن راکه کند کوه پاه 

موج طوفان کم ان‌شاءانّه. خاقانی. 
خواجه گر توح راست کشتیبان 

موج طوفانش محنت افزاید. خاقانی. 
- موج کشتی‌شکاف؛ موج تند که کشتی را 
خردکندة 

موج کشتی‌شکاف بیند مرد 

تکیه بر بادبان دهد ندهد. خاقانی. 
-موج گهرفروش؛ مراد از سخن دانایان. 
(انندراج). 

||(اصطلاح فیزیک) بر مجموع نقاطی از 


جم اطلاق می‌شود که چون جم را به 
حرکت دراورند ان نقاط دارای حرکت 
توافقی باشد. (یادداشت لفت‌نامه). حبرکت 
متوالی و هماهنگ چیزها که از یک سو ثایت 
و از سوی دیگر جنباندنی هتند بر اثر وارد 
شدن نسیروئی بر آنها چنانکه حرکات 
خوشه‌های گندم درو نا کرده‌به وزش باد؛ 
از باد روی خوید چو آب است موج موج 
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ‌رنگ. 
خروانی. 
- موج ریگ؛ تودۂ عظیمی از ریگ که با 
وزش باد حرکت کند ویاروی هم انباشته 
شود 
گرفتار میت روی آزادی نمی‌بیند 
که موج ریگ زتجیر است بر دیوانة صحرا. 
صائب (از آنندراج). 
||(اصطلاح نقاشی) ناهمواریها و برجتگها 
و فرورفتگیهای ملایم بر در و پکر ماشین یا 
در و دیوار منزل پس از اندوده شدن به رنگ. 
(از یادداشت مولف). ناهمواری که بر اثر تغمیر 
تور روی زمیهٌ ناهموار جسم رنگ شده به 
چشم اید. 
-مو بوریا؛ موج حصیر. کنایه از خطوط و 
نقوشی که در بوریا باتد. (آنتدراج). و رجوع 
به ترکیب مو حصیر شود. 
موج حهیر؛موج بوریا. کنایه از خطوط و 
نقوشی که در بوریا بافند. (آتندراج): 
بر تخت خروی نهد پا غرور فقر 
میرزا معز فطرت (از آنندراج). 
- ]|تار و پود درهم افاده بافت حصیرد 
نقشی که گرفته‌ست تن از موج حصیر) 
در عالم تجرید مرا بال همایی است 
طائر وحید ۳ آنندراج). 


موجات. 


- موج خارا (یا موج حسلهٌ خارا)؛ کتایه از 
خطوط و نقوشی که در خارا (نوعی پارچه) 
باشد. (از آتندراج): 

دامن تر کرده طوفانی که در معنی یکی است 


موجه دریا و وج حله خارای من؟ ۳ 
(از انتدرا اج). 

||ناهمواریهای سطح چیزی که مشابه باشد با 
برجستگی‌های آب یعنی موج. 
"وج سوهان؛ ناهمواریهای روی سوهان. 
آژ سوهان: 
سیاهان دکن چون موج سوهان 
فتاده درگذرها خشک و عریان. 

کلیم (از آتدراج). 
||گرداب. (ناظم الاطباء). 
- در موج ضلالت افکندن؛ گمراه ساختن. 


خت گمراه نسودن؛ در جمله نردیک آمد که 
این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی 
گرددو به یک پس پای در موج ضلالت 
افکند. ( کلیله و دمنه). 
عرفانی) در اصطلاح عبارت از تجلیات 
وجود مطلق است که از هر مرتبتی جهانی 
پدیدار گردد و عالم و ادم همه اواج وجود 
مطلقند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا): 
در محیط هستی عالم به جز یک موج نیست 
باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته 
صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس 
جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک 
صورت هر یک خلافی در میان انداخته. 
عراقی. 
|ادر لهجة قزوین و خرم‌آیاد لرستان: جاجیم 
(شاید به مناسبت زبری سطح آن که شباهتی 
به موج آب دارد). (بادداشت لفت‌نامه). 
قمی جاجیم. (یادداشت مولف». ||در لهج 
قزوین: مهاری اسپ. (یادداشت لقت‌نامه). 
|زدر تداول گناباد (خراسان) به معنی آواز و 
است, یعنی خاموش است و بانگ نمی‌کند و 
سخن نمی‌گوید و موج مکن پعنی خاموش 
پاش 0 اواز درمیاور. (یادداشت مرحوم 
محمد پروین گنابادی). 
موجات. ()(ع ج موجة. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به موجة شود. 
موجان. (ص) چشسم پرکرشمةً 
خواب‌آلوده. (از برهان) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). موزان, (یادداشت مولف): 
دو چشم موجان بودیش خوب و خواب آلود 
بمائد خواب و شد آن نرگ که موجان بود. 
عماره مروزی. 
و رجوع به موژان شود. 
- نرگس موجان؛ نرگس شکفته. (یادداشت 


مۇلف). 
- |امجازاً چشم نکوان. (لفت فرس اسدی): 
خوی گرفته لاله سیرابش از تف نبید 
خیره گشته نرگ موجانش از خواب و خمار. 
فرخی. 
موحان. ام و] (ع مص) سووجان. موج. 
(اقرب الموارد). به معنی موج است. اناظم 
الاطباء). رجوع به موج شود. 
موحان. ((خ) دی است جزء دهستان 
حومه بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم 
واقفم در ۷کیلومتری جنوب دستجرد. 
کوهستانی سردسیر. با ۸۸۴ تن سکنه. آب ان 
از قتات. شفل اهالی زراعت و راه آن مالرو 
است و از طریق دست‌جرد و شاره مستوان 
ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
موحب. [ج] (ع ص. !) هس رآن‌چه لازم 
می‌گرداند و مقرر می‌کند و واجب می‌گرداند. 
(ناظم الاطباء). لازم‌کننده. (آنندراج) (غیاث). 
واجب‌ک ننده. مقررکننده. مقررگرداننده. 
|اسبب. دلیل. سیب و بایگر و جهت و باعث و 
شوند و علت و وجه و محرک. (تاظم الاطباء). 
عامل. مایه. باعث. داعی: موجب منرت؛ 
مايه مسرت. (یادداشت مولف): نردیکی 
می‌جوید به خدا به آنچه باعث نز دیکی است و 
موجب رضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 
ص ۳۱۲). به شکر این موجب یک‌ساله خراج 
مملکت خويش رها کرد. (فارسامة ابن 
الب ‌لخی ص ۰۸۱ حبرکت و نشاط شکار 
فروگذاشته موجب چیست. ( کلیله و دسند). 
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی 
تواند بود. ( کلیله و دمنه). شیر... گفت بدین 
نواحی کی آمده‌ای و موجب آن چیست؟ 
( کلیله و دمته). 
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است 
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان؟ خاقانی. 
خاقانی أن تست به هر موجبی که هت 
معلوم کن وراکه تو خود آن کیستی. 
خافانی. 
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل 
کم‌کرده‌ای و در سخن زر فزوده‌ای. 
خاقانی. 
مان جاتن ما یار کرای شوخ 
چیست؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص ۲۲۷). 


ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه 
باشد؟ ( گلستان سعدی). 

راستی موجب رضای خداست 

کس ندیدم که گم شد از ره راست. سعدی. 


منت خدای را عز و جل که طاعحش موجب 
( گلستان سعدی). 
= به موجب؛ بر موجپ. به سبب. طبق. برایر: 


به موجب این حکم. برابر این حکم. طبق این 


موجب. ۲۱۷۵۳ 


حکم. (یادداشت مولف): پس بموجب این 
مقدمات واضح و... (سندیادنامه ص ۶). گفت 
به موجب آن که انجام کار معلوم نیست. 
(سعدی. گلستان). په موجب آن که پروردهءٌ 
نعمت این خاندانم نخواهم که... (سعدی, 
گلستان). به موجب خشمی که بر من داری 
زیان خود مپسند. (سعدی» گلستان). 
= بر آن موجب؛ بدان سیب. بدان جهت. به 
طریقی که. بدان صورت. 
= |ابر آن وجه. بر آن ترتیب: بر آن موجب 
که شرح داده امده ات جد بلیغ به جای 
آورد. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۴۴۰). و بر آن 
کدی ترا پک د 
(ترجمة تاريخ يمينى' ص ۳۵۶). و بر آن 
موجب که فرمان بود پیش گرفت. (ترجمة 
تاریخ یحینی ص ۰ 
-بر چه موجب؛ به چه صورت. به چه طریق. 
چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه: 
منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال 
دهند. (ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۵٩‏ 
”بر موجب؛ به صوجب. طبق. پرابر. 
(یادداشت مولف)؛ بر موجب آنچه می‌خواند 
کار می‌کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۶۶۴). 
بر موجب اتماس او آن ملطفات رابه حضرت 
سلطان فرستادم. (ترجما تاريخ یمیی 
ص ۳۴۰). 
= پلاموجب؛ من‌غیرموجب. بدون جهت. 
ىنبب 
< بی‌موجب»؛ بی‌سیب و جهت. (ناظم 
الاطباء): 
گوبه عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو 
همچنین بی‌موجبی این دشمنیها با منت. 
آنوری. 
- من‌غیرسوجب؛ بلاموجپ. بدون جهت و 
سبب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تركب 
بلامو جب شود. 
¬ موجب شدن؛ سبب شدن. علت شدن: 
آمدن شما موجب شد تا ما هم دوستمان را 
بینیم. (از یادداشت مولف). 
- ||محرک گشتن. انگیزه شدن. برآغالیدن و 
محرک شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
ترکیب موجب گردیدن شود. 
- موجب گردیدن؛ سبب گردیدن. باعث 
شدن: گمان توان داشت که... خدمت موجب 
عداوت گردد. ( کلیله و دسته). اسب نیک را 
قوت تک سبب و موجب عنا گردد. ( کلیله و 
دمنه). 
یابت. (ناظم الاطباء). 
= پدین موجب؛ بدین بابت. 
|اسزاوار. (یادداشت مولف). 
- موجب‌الشکر؛ سزاوار سپاس: هرچه گوید 
مقبول‌القول و موجب‌الشکر باشد. (تاریخ 


۱۱۷۹۵۴ موحب. 


موجر. 


سهقی ج ادیب ص ۳۹۷). 
|(اصطلاح فلسفی) فاعلی که فعلش در تحت 
اراده و اختیارش نباشد و بدون قصد و اراده 
منشأ صدور فعل باشد و آن بر دو قسم است. 
یکی آنکه از شان أن مختار بودن یت مانند 
اشراق خورشید و احراق نار؛ و دیگری آنکه 
از شان ان مختار بودن است ولکن به واسطه 
قشر خارجی سلب اختیار از آن شده باشد. 
(از فرهنگ اصطلاحات فلسفی). ||(اصطلاح 
نحوی) کلامی را گویند که از نفی و نهی و 
جحد و استفهام عاری باشد. (از کشاف 
اصطلاحات القنون ج ۲ ص۱۳۴۸). ||نام ماه 
مسحرم. (مستتهی الارب) (ناظم الاطباه) 
(آنتدراج). 
مو حب. (ج) (اخ) نام شهری است په شام 
مان قدس و بلفاء. (معجم اللدان). 
موحب. [جَ] 2 ص) ای‌جاب‌کر ده‌شده. 
لازم‌آمده. لازم‌گردانیده‌شده و مقررکر ده‌شده. 
اامبت. ضد منفی. (ناظم الاطاء)؛ استناء در 
کلام تام موجب. ||(اصطلاح فلسفی) به معنی 
ضد مختار است. (از فرهنگ اصطلاحات 
فلسفی سیدجعفر سجادی). 
موجب. (م وج ج ] (ع ص) ماده‌شتری که 
در پستانش فله بته باشد. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء)". ||نعت فاعلی از 
تسوجیب. آن که در شبانه‌روزی یک بار 
می‌خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب 
شود. 
موحیات. (ج] (ع ص !) ج موجبة. اصباب. 
(ناظم الاطباء). علل. علها. سبها. عوامل. 
بواعث. باعثها: دولت باید موجبات آسایش 
ملت را فراهم کند. 
موجبتین. [ج ب تَ)(ع!) تنه سوجیة, 
یعنی بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا 
بهشت واجب گردد. | آن دعایی پس از هر 
نماز که در آن از خداوند عالم مسالت بهشت 
کنندو پسناه برند از آتش دوزخ. (ناظم 
الاطباء). رجوع به موجبة شود. 
موجبەموج. [ ٢ب‏ م / مب م](ق مرکب) 
موجی پس موجی. موج در پی موج. ||کنایه 
است از کثرت و توالی افراد و اشیاء یا حرکات 
مشابه. کایه از افراد بیشمار. (از یبادداشت 
مولف). مو‌موح. فوج‌فوج: 
لشکری تيغ برکشیده به اوج 
تابه جیحون رسیده موج به موج. نظامی, 
و رجوع به موج موج شود. 
موجبة. [ج ب )(ع ص, () موجبه. مونث 
موجب. ج» موجبات. (بادداشت مولف). و 
رجوع به موجب شود. |[بزه یا نیکویی بزرگ 
که‌بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. (منتهی 
الارب) (انتدراج), مونث موجب. گناہ یا 
ثواب بزرگ که ایجاب دوزخ و بهشت کند. 


سترگ که موجب عذاپ آخرت و یا موجب 
بهشت گردد. ج موجبات. (ناظم الاطباء؛ 
موجبه. ||(اصطلاح منطق) قضة ميته را 
گویند.ضد سالبه. (ناظم الاطباء). در اصطلاح 
منطق قضیهای را نامند که حایز ایجاب باشد. 
( کشاف اصطلاحات الفنون). قضیه موجبه در 
مقابل سالبه است و آن یا حملی است مانند 
انسان صیوان است و یا سلبی است مانند 
انان جماد نیست. (از فرهنگ علوم عقلی). 
و رجوع به قضیه شود. 

موحبه. [ج ب /ب] (از ع. ص, |) موجبة. 
رجوع به موجبة شود. ||(اصطلاح سوسیقی) 
دو یاسه نغمه است که به ترصیع صور مختلف 
پیدا می‌کنند. به عبارت دیگر. آهنگ اصلی 
در یک قطعة موسیقی را موجبه (مونیف) 
گویند. 

موجج. 1٤٤ج‏ ع] اع ص) نمت ناعلی از 
تأجیج. پرافروزنده. (منتهی الارب). آن که 
آتش برافروزاند. (ناظم الاطباء). برافروزندة 
آتش. (آنندراج). ||چیزی و یا کسی که آب را 
شور و تلخ مي‌کند. (ناظم الاطباء). رجوع به 
تاجیج شود. 

موجح. [ج](ع ص:!) سوست تسابان 
درخش آن‌رنگ. (منتهی الارپ) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |إجامة 
سخت باقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آندراج). جام نیک‌بافته. (مهذب‌الاسماء) 
(از اقرب الموارد). ||پناه‌جای. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 

موج‌خیز. 1م /2](!مرکب) جای برخاستن 
موج. ان جای از دریا که موج از آن برمی‌آید. 
(ناظم الاطیاء): 

آب دریا به موج‌خیز بلا 

حا کی و راوی جنان تو باد. 
|| طوفان. (یادداشت مولف): 
گرموج‌خیز حادثه سر بر فلک کشد 
عارف به آب تر نکند رخت و بخت خویش. 


حافظ. 


ابوالفرج رونی. 


|إدريا. (ناظم الاطیاء) (از آنندراج). 
هوحد. [م:ج] (ع ص) توانا و قوی شده بعد 
از ناتوانی و ضعف. (از ستتهی الارب. مادة 
اجد). اسوار و قوی‌پشت. (از ناظم الاطباء). 
< پناء مؤجد؛ استوار و محکم. (ناظم الاطباء) 
(آندراج). 

ازگره سخت بسته خد |پارچذ کلفت نیک 
ساخته شده. (ناظم الاطیاء), 
مۇحد. ج ](ع ص) کی و یاچیزی که 
زور مي‌آورد و قوت می‌دهد. . (ناظم الاطاء). 
قوی‌پشت‌گرداننده . (آتدراج). توانا و قوی 
گردانده پس از ضعف و ناتوانی. (از مستهی 


الارب) (از ناظم الاطباء). 

موحد. (ج) (ع ص) ایجادکننده. به همستی 
دراورنده ایجادکننده و پدیداورنده. (ناظم 
الاطیاء). پدیداورنده. (از یادداخت مولف) 
خلق حق افعال ما را موجد است 


فعل ما آثار خلق ایزد است. مولوی. 
که‌تو پا کی از خطر وز نیستی 
نیستان را موجد و مغنیستی. مولوی. 


||از خود پیدا کننده چیزی را. (غیاٹ) 
(آنندراج). ایجادکتنده؛ والله هوالموجد؛ 
خداوند عالم است یابنده و پدیداورنده از 
خود و مخترع. ج موجدان. (ناظم الاطباء). 
آفریننده. ابداع‌کننده. مبدع. خالق. آفر یدگار. 
خدا: شکر و سپاس موجدی را که از... 
(سندبادنامه ص ۲). 

موحد. [ج] (ع ص) ايجادشده. خلق‌شده. 
(یادداشت مولف). 

موج‌دار. ( /2] (تف مرکب) ستموج و 
موج‌زن و دارای سوج و متلاطم و سواج. 
(ناظم الاطباء): 

در آب سخن آتشی بر بکار 
که‌گردد نفس شعله موجدار. 

ظهوری (از آنندرا- اج( 

||(اصطلاح پارچه‌بافی) پارچه‌ای که در برا ار 
نور دورنگ نماید و جلوه کند 

موحدق. (م؛ ج د] (ع ص) شر ماده 
قوی‌پشت. (منتهی الارب. ماده اج د) (ناظم 
الاطباء) (اتدراج). 

موجدة. اج د] (ع ص) مونت موجد. بدید 
آورنده. آفرینده. (از يادداشت مولف). ز 
رجوع به موجد شود. 

علت موجدهة؛ مقابل علت مبقیه. (بادداشت 
مولف). علتی که سبب پیدایش چیزی است. 
رجوع به علت شود. 

موجدة. (ج :] (ع مص) خشم گرفتن بر 
کسی. وجد. (متهی الارب). جدة. (منتهی 
الارب). خشم گرفتن. (تاج الخصادر بیهقی). 
رجوع به وجد شود. 

موحر. [مء ج ] (ع ص) نعت فاعلی از ایجار. 
رجوع به ایجار شود. به کرایه دهنده. (از 
مستهی الارب. مادة اجر). اجارهدهنده. 
کرایه‌دهنده. (ناظم الاطباء). |ابه مزد 
خواهنده. (از منتهی الارب). به مزد خواهده 
کی راء (آنندراج). || باداش عمل دهنده: 
(آنندراج) (از سنتهی الارب). || آن که 
استخوان در رفته و یبا شکسته را جپیره 
می‌کند. (ناظم الاطباء). آنکه بندد استخوان را 
بر کجی. (آنندراج). کسی که استخوان را به 
کزی‌ببندد. (از متهی الارب). |ازنی که خود 


۱- در تاظم الاطباء در این معنی: حرف ج 
مفتوح ضط شله است. 


مو کر 


را رسوا می‌کند و زنا می‌دهد. را رسوا می‌کند و زا می‌دهد. (ناظم الاطباء). | - موجز کردن؛ مختصر کردن. اختصار. | زین تغاین که خزف می‌شکند بزارش. ۰" 
زن که مباح کند خود را به مزد. (آتدراج) (از 
منتهي الارب). .و رجوع به موجرة شود. 
محر. ۰( ج](ع ص) آجرپز و آجرساز. 
(ناظم الاطباء). 
موحجر. دا و وت وی (از 
متهى الارب, ماده وجر). ان که مجبور 
می‌کند کسی رابر شنیدن چیزی که مکروه 
دارد. (تاظم الاطباء). و رجوع به وجر شود. 
| آنکه دارو در دهان کی می‌ریزد. (از منتهی 
الارب). || آن که نیزه بر دهان و یاسینة كى 
فرومی‌کند. (ناظم الاطباء). نیزه‌زننده در دهان 
و جز آن. (آنندراج). 
موجر. [ج) (ع ص) مزجر. صورت فارسی 
مؤجر. اجاره‌دهنده و کرایه‌دهنده. (از ناظم 
الاطباء). مالک. اجاره‌دهندء خانه یا باغ یا 
دکان و یا ملک ویاچیز دیگری را. مقابل 
متأجر. (از یادداشت مولف). .و رجوع به 
اجاره و ستأجر شود. ||(اصطلاح فقهی) 
شخصی که به موجب عقد اجاره منفعت عینی 
رابه مخ خص دیگری تملیی می‌کد. 
||امزدگیر. (یادداشت مولف). 
موجرق. [۶ ج )(ع مص) به کرایه ادن 
(مستتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایجار. و 
رجوع به ایجار شود. 
مؤحرة. [۶ ج ](ع ص) مونث مۇجر. 
(یادداشت مؤلف). زن که مباح کند خود را به 
مزد. (منتهی الارب). و رجوع به موجر شود. 
موجره. (ج رَ] (! اخ) دهی است از دهتان 
چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع 
در ۰ هزارگزی شمال چرام با ۰ تن 
سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴۶). 
موحجز. ۰[ج](ع ص) سخن و جز آن که کوتاه 
باشد. (از سنتهی الارب). سخن مختصر و 
گوتاه (ناظم الاطباء). کوتاه و مختصر. 
(آنندراج) (غیاث), وجیز. خلاصه. ملخص. 
سخن کوتاه. (یادداشت مولف) (صراحالفة). 
کوتاه‌ که زود اندریافته شود. (از اقرب 
الموارد): 
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم 
قصه موجز به. سلطان جهان ابراهیم 
بوحنيفة اسک‌افی (از تام نتوین 
ص 4۳۸۹. 
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ 
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست. 
مسعودبعد. 
این کلمتی چند موجز از خصایص ملک و 
دولت... تقریر افتاد. ( کلیله و دمنه). یک باب 
که‌بر ذ کرحال برزویة طبیب مقصور است و به 
بزرجمهر منوب هرچه مسوجزتر پسرداخته 
خود.( کلیله و دمنه). 


= موجز کردن؛ مختصر کردن. اختصار. 
ايجاز: 


کردم‌این گفته‌ها همه موجز 


کهستودست در سخن ایجاز. مهو دسعد. 
مشنوی را چابک و دلخواه کن 
ماجرا را موجز و کوتاه کن. مولوی. 


موج‌زار. ۶/1( مرکب) آنجا که موج 
بسیار بود. دریا. موج‌خیزه 
بحر عطای تو جواهر شمار 
بیاد ثر یاد طلب موح‌زار. عرفی (از آنتدراج). 
موج زدن. ( /ز ] (مص مرکب) 
تموج. . پدید آمدن خیزاب بر دریا. تلاطم. پیدا 
آمدن کوهة آب دریا. (از یادداشت مولف). 
مور. (مسنتهی الارب). .مج شدن؛ 
برآمدگی‌های پاپی در سطح آب دریا یا برکه 
و غیره بر اثر وزش باد پدا آمدن: 
بدانست کو موج خواهد زدن 
کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی, 
گویی‌که سبز دریا موجی زد 
وز قعر برفکند به سر گوهر. ‏ ناصرخسرو. 
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی 
حباب‌وار بدی هفت گبد خضرا. خاقانی. 
قلزم تیغ‌ها زده موج به قلع باب کین 
زاده ز موج تینها صاعقه زای معرکه. 
خاقانی. 
طاس چو بحر بصره ین جزر و مدش به جرعه‌ای 
ساحل خاک‌راز در موج عطای نو زند. 
خافاتی. 
جهانجوی چون دید کز لشکرش 
همی موج دریا زند کشورش. 
یا ز دریای جلالت نا گهان موجی زده 
جمله را در قعر بحر بیکران انداخته. عراقی. 
تخمط ؛ ؛موج زدن دریا. (یادداشت مولف). 
عباب؛ وج ردن دریا. (تاج المصادر بیهقی). 


نظامی. 


موج؛ موج زدن آب. (تاج المصادر بسهقی). 
جیشان. جیش؛ موج زدن دریاء (تاج المصادر 
بیهقی). 
-موج خون زدن سر تیغ؛ ؛ غرقه به خون شدن 
تیغ و خون چکیدن از ان ببب قتل و کشتار 
بیار؛ 
گرنه دریاست گوهر تیفش 
موج خون چون زند سر تیفش. ‏ خاقانی. 
-موج زدن خون؛ کنایه الت از خونریزی 
بسیار به سبب کشته شدن افراد بار 
همی موج زد خون در آن رزمگاه 
سری زیر نعل و سری باکلاه. فردوسی. 
<موج زدن خون دل (یا خون در دل)؛ دلخون 
شسدن, کنایه است از سخت اندوهگین و 
ماتمزده شدن: 
خون دل زد به چرخ چندان موج 
که‌گل از راء کهکشان برخاست. ‏ خاقانی, 
جای آن است که خون موج زند در دل لمل 


زین تفابن که خزف می‌شکند بازارش. 
حافظ. 
موج زدن لشکر؛ ؛ کنایه است از بسیاری 
عدد سپاهیان که حرکت به انبوه آنان چون 
موج آب نماید؛ دریایی دید از لشکر که موج 
می‌زند. (ترجمة تاریخ یمینی ص۴۰۹). 
موچ زن. م / م ] (نف مرکب) مواج و 
متلاطم و موجدار. (ناظم الاطباء): 
تیل و فرات و دجله و جیحون موجزن 
باکف راد او چو سرابند هر چهار. سوزنی. 
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست 
بحر است لک موح‌زن از گوهر سخاش. 
خاقانی. 
خاک‌ینی ز گوهر تر موج‌زن چو آب 
از چنم هر که خا کی و آبیست گوهرش. 


خاقانی. 
0 ا وز اعراب چ 

خاقانی (دیوان ج 9 ص ۲۱۶). 
وان شدن چون محیط موچ‌زش 
عاقت ماندن ات در دهنش. 


¬ موج‌زن شدن؛ تموج. ۔ خیزاب برداشتن, 
پدید آمدن خیزابه. متلاطم گشتن. متعوج 
تن 
ز خون دلیران به دشت اندرون 
چو دریا زمین موج‌زن شد ز خون. 
فردوسی. 
موجزی. [ج] (حامص) صفت موجز. 
اختصار. ایجاز. مختصر بودن. موجز بودن 
پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هت 
چون قران از محکمی وز نیکویی و موجزی. 
تاصرخرو. 
موجس. [ج] لع ص) نسمت فاعلی از 
ایسجاس. (از منتهی الارب. مادة وجس). 
رجوع به ایجاس شود. آن که در دل افکند 
ترس راو نهان دارد در دل. (آتدراج). 
موحش. ۰ (ج] (!خ) دهی است از دهستان 
گاورود بخش کامیاران شهرستان ستدج 
وأقع در ۶ هزارگزی شمال خاوری کامیاران 
با ۷۱۰ تن سکنه. آب آن از چضمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جتفرافیائی ایران 
ج۵. 
موج‌شکن. [ م ش ک] (إمرکب)' نیدی 
کشیده در پیش معظم آب دریا کم کردن قوت 


| موج را. سدی که نزدیک بمضی بندرها بندند. 


برای کم‌قوت کردن موجهای دریا. (یادداشت 
مولف). دیواره‌ای محکم که برابر آب دریا 
بندند تا فشار موج را بگیرد و از زیر آب رفتن 
زمینهای ساحل به هنگام طوفان جلوگیری 
کد. 


1 - 8۶۱5۵ - lames (فرانسوی)‎ 


۶ موجم. 


مو حو د. 


موجع. [ج) (ع ص) بدردآورنده. (منتهی 


الارب) (آتدراج). بدردآورنده و دردنا ک. 


(غیاث) (ناظم الاطباء). سولم. دردآور. که 
بدرد آرد. (یادداشت مولف». و رجوع به وجع 
شود. 
موحع. [ج] (ع ص) نعت مفعولی است از 
ایجاع. (از منتهي الارب. ماده وجع). به درد 
امده. (یادداشت مولف). و رجوع به ایجاع و 
وجع شود. 
مو حف. [ج] (ع ص) مضطرب و بی‌آرام. 
(ناظم الاطباء). 
موحگاه. [م /۱()۶مرکب) موجزار. 
موجستان. ان جای از دریا و رودخانه که 
موج در آن پدیدار است. جای پرموج: 
به اتاد کشتی چنین گفت شاه 
که کشتی درافکن بدین موجگاه. 
بی سنگ رنگین در آن موجگاه 
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه. 
]|دریا. و رجوع به موج شود. 
موجل. (مج](ع!)جای ترس. ||مقا کی‌که 
آب در آن ایستد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
موحل. [عْ ج] (!) موجلک. در اصطلاح 
کتاباد خراسان کشمش سیاه که در اقتاب 
خشک شود. (یادداشت پروین گنابادی). 
موحل. (ء ج] (ع مص) وجّل. بترسیدن. 
(نساظم الاطضیاء) (تساح المصادر بیهقی) 
(آتدراج) (منتهی الارب): 
موحل. ٤[‏ ءَج ج](ع |) کولاب و جابی که 
دران آب گرد آمده باشد. (ناظم الاطباء). 
کولاب.ج. ماجل. (متهی الارب. ماد اجل) 
(انندراج). ماجل. (منتهی الارپ). 
مؤحل. 21 ءَج جا 2 ص) فرصت‌داده 
شده و مسهلت‌داده‌شده. (ناظم الاطباء) 
(آتدراج). فرصت و مهلت داده‌شده. (غیاث). 
زمان‌نهاده. زمان‌داده. بزمان. مهلت‌داده. 
بامهلت. مدت ممین‌شد». مهلت‌دار. مقابل 
معجل: شاپور با سرور ایشان بهزاد هزار 
دینار مصری مصالحت کرده بعضی موجل و 
بعضی نقد تا ایشان از محاصرءٌ قاهره 
برخاستند. (تاریخ جهانگشای جوینی). 
- دین مؤجل (در فقها؛ خلاف دين حال. که 
زمان و مهلت دارد. 
- مال موجل؛ پول کنار گذاشته شده در مدت 
زمانی معین. (ناظم الاطباء). 
مؤجل. ٣‏ َج ج] (ع ص) نست فاعلی از 
تاجیل. دوا کنده درد گردن که از ناهمواری 
بالین بود. (آنندراج). آن که مدارا می‌کند اجل 
را یعنی دردی که از اهمواری بالین در گردن 
به هم می‌رسد. ||آن که درخواست می‌کند 
مداوای این درد را. (ناظم الاطباء). |افراهم 
اورندة اب در کولاب. آن که اب رادر جایی 


نظامی. 


نظلامی. 


ااعدت معين کننده و مهلت‌دهنده. (از منتهی 
الارب) (انندراج). آنکه مدت معین می‌کند و 
مهلت می‌دهد. (ناظم الاطباء). 
موحلکت. (م ج] () موجل. در اصطلاح 
گناباد خراسان کشمش سیاه که در افتاب 
خشک شود. (ب‌ادداشت محمد پروین 
گنابادی). و رجوع به موجل شود. 
موحلة. [ مج ل](ع!) جای ترسنا ک.(ناظم 
الاطباء). موجل. رجوع به موجل شود. 
موحم. f1‏ ج] (ع ص) نسعت فاعلى از 
ایجام. (از متهی الارب, مادة اجم). رجوع به 
ایجام شود. 
موح موج. 1م / ]ق مرکب) موجها و 
کوهه‌های آب پیاپی. (ناظم الاطباء). 
خیزابه‌های پی‌درپی. خیزابها که یکی پس از 
دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار 
پیاپی و پراشوب. اب با نره‌های بسیار. اب با 
ستونه‌های بسیار. آب با نوردهای بسیار. آب 
با شترک‌های بسیار. با اشترک‌های بسیار؛ 
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن 

آب بیتی موج موج اندر میان رودیار. 

منوچهری. 

از باد روی خوید چو آب است موج موج! 

وز نوس بشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ. 

خسروانی. 

وگر ند از درد او وج وح 
سرایتده راسر برارد به اوج. نظامی. 
نفر نهنگان درآمد به اوج 

ز هر گوشه می‌رفت خون موج‌موج. نظامی. 
و رجوع به موج شود. 
موجن. [م وَج ج](ع ص) مردی که تندی 
رضار وی پزرگ باشد. (ناظم الاطباء). مرد 
بزرگ تندی رخسار. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مردی بزرگ رخ. (مهذب‌الاسماء). 
موجوء . [](ع ص) نعمت مفعولی از 
وج با دست و یا با کارد زده شده. (ناظم 
الاطیاء). ||تکهٌ خصی کرده. (صنتهی الارب) 
(آتندراج). تکه‌ای که رگهای خایه‌های وی را 
در مان دو سنگ کوفته باشند و یا آنکه 
خایه‌ها را باسنگ ریزریز کرده باشند 
چندانکه پرا کنده شده و مانند تک اخته شده 
باشد. (ناظم الاطیاء). 
موجوب. [ ] (ع ص) لازم‌شده و ابت‌شده 
از بیم. واجب گشته. (ناظم الاطباء). لازم شده. 
(آنندراج). 

غیرموجوب؛ غیرلازم و ناروا. (ناظم 
الاطباء). 
موجوح. [:)(ع ص) در بسته. (آتدراج). 
باب موجوح؛ در بسته. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
موحود. (] (ع ص»!) هت. (آنندراج). 


مقابل نیست و معدوم. هرچه که صحیح باشد 
سؤال دربارة او, که آیا معدوم گردد. (یادداشت 
مؤلف). هتشده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). هتکردهشد.. (آنندراج): 
خرد رااولین موجود دان پس نفس و جسم آن گه 
نبات و گونه گون حیوان ز آن گه جانور گویا. 
نامرخرو. 
مستصر بالّه که از فضل خدای است 
موچود و مجسم‌شده در عالم فانیش. 
ناصرخسرو. 
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد 
زمان بی‌جود او موجود و ناموجود بی‌مبدا. 
ناصرخسرو (دیوان ج تقوی ص ۲۰۷), 
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیت 
در میان این و آن فرصت شمار امروز را. 
سعدی. 
موجود ذهتی؛ هرچیز که هت ولی او را 
نمی‌توان دید. پل به ذهن و اندیشه وجود او را 
توان دریافت, مانند علم و هوش. مقابل 
موجود عیلی. و رجوع به ترکیب موجود 
عینی شود. ۲ 
- موجود شدن! هست شدن و آفریده شدن و 
پدید آمدن. (ناظم الاطباء) به وجود آمدن. 
هستی یافتن. هست شدن. باشنده گردیدن. (از 
یادداشت مولف)* 
از این چار و از این نه ای پرادر 
نشد موجود سه فرزند دیگر. . ناصرخسرو, 
گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان 
دلشاد و هیچ شادی تا ان زمان نداشت. 


معو دسعد. 
تو اصل وجود آمدی از نخست 
دگر هرچه موجود شد فرع تست. ‏ سعدی. 


و رجوع به موجود شود. 
¬ بوجوو عینی؛ موجودی که به چشم توان 
دیدش. انچه همست و به چشم میتوان دید. 
مقابل موجود ذهتی؛ کتاب موجود عینی است 
و علم موجود ذهتی. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به ترکیپ موجود ذهنی و ماده جم 
شود. 
- موجود کردن؛ موجود گردانیدن. به وجود 
آوردن. آفریدن. هستی بخشیدن. خلق کردن. 
از یست به هت درآوردن. هت گرداندن: 
چون نجوئی که ت خدا از بهر چه موجود کرد 
گرمرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟ 
اصرخرو (دیوان ج دانشگاه ص ۳۱۲). 
... و اجناس و اعیان حیوان موجود کرد. 
(سندبادنامه ص ۲). 


۱ -ننل: از باد کشت بینی چون آب مرج موج 
وز توسه ابر بینی چون جزع رنگ رنگ. 
(لغت‌نامة اسدی چ اقبال ص ۴۴۱ ذیل وسه به 
معنی قرس قرح). 


10¥ 





موجودات. موحوده. 
ستایش خداوند بخشنده را نفسی می‌زنم آسوده و عمری به سر آرم. خارجی است و عبارت انت از ارتام صور 
که مو جود کرد از عدم پنده را. نعدی. سعدی. اشیاء در ذهن بالجمله موجودات و مخلوقات 
-موجود گردانیدن؛ آفریدن. به وجود - امثال: نفس رابه نام موجودات ذهنی نامند که صادر 


آوردن. مسوجود کردن. از نیست به هت 
درآوردن. هت گردانیدن: رعد و برق و آب 
و رياح و شهاب موجود گردانید. (سندبادنامه 
ص ۲). 
- موجود گشتن (یا گردیدن)؛ موجود شدن. 
به وجود آمدن. هست شدن. هستی یافتن. (از 
یادداخت مولف): 
همه از رای خود موجود گشتند 
ند آخشیجان یک به دیگر. 
ناصر خسرو. 
و رجوع به موجود شدن شود. 
- ناموجود؛ معدوم. که بوجود نیأمده باشد. 
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد 
زمان بی‌جود او موجود و ناموجود بی‌مبدا. 
اصرخسرو. 
|[دارای هی و کفین هسبی. (ناظم الاطیاء). 
هستي‌دارنده. بوجود آمده. دارای وجود. 


مقایل معدوم. کائن. ثابت. (یادداشت مولف). 
هست. (الامى فى الاسامی): 

هر آن ساعت که با یاد تو باشم 

فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. 


و رجوع به جم و کلمة اشراق ص ۶۵ و ۶۶ 
شود |(اصطلاح فلسفی) هستی. 
(مهذب‌الاسماء) (يادداشت مولف). كلمة 
موجود گاه اطللاق بر نفس وجود می‌شود یعنی 
هستی نه چیزی که برای او هستی است. 
(فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). پدید 
آمذه در وجود. (تاظم الاطباء). موجود بما هو 
موجود. آن است که بدون آنکه تخصیص به 
آمری و طبیعتی دون آمری و طبیتی داشته 
باشد. بلکه به طور مطلق موضوع علم الهی 
است که گاه گویند موضوع علم الهی وجود به 
ماهو وجود است. (از فرهتگ لفات و 
مصطلحات فلفی). 

موجود تام؛ عقول و نفوس را گویند. 
(فرهنگ علوم عقلی). 

موجود فی نفس‌الامر؛ امری که فی 
نفس‌الامر با قطع نظر از فرض فارض موجود 
باشد چه آنکه اعتبارکننده‌ای موجود باشد یا 
نه. (فرهنگ علوم عقلی). 

||نزد موحدان موجود همان حق‌تعالی است 
که‌به جر او موجود نیست. (آنندراج). 
||هرچیز آماده و مهیا. (ناظم الاطباء). مقابل 
مولف): این 
گرد فناخسرو اکنون مزرعتی است 
موجود دخلش همانا صد و بیست دیتار 
بیشحر نباشد. (فارسنامة ابن البلخی ص ۱۳۳). 
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم 


از دست رفته. حاضر. (یادداشت 


کمال‌الجود بذل‌الموجود. (یادداشت مولف). 
||هرچیز برپا شده و ثابت و برقرار. (ناظم 
الاطباء). برقرار. پایدار؛ 
جهان را جهاندار محمود باد 
وز او بخشش و داد موجود باد. 
ت مولف). 
موحودات. [] (ع ص. !) ج موجودة. 
رجوع به موجود و موجودة شود. || مخلوقات 
و آفریدگان و شوندگان. (ناظم الاطباء). 
کاینات. مک نات. آفریده‌ها. آفریدگان. برایا. 
(ب‌ادداشت مولف)؛ بشناختم که آدسی 
شریف‌تر خلایق و عزیزتر مسوجودات است. 
( کلیله و دمنه). 
پر در کعبه که بیت‌الّه موجودات است 
که‌مباهات امم زان در والاشنوند. ‏ خاقانی. 
زد و مات و رنت نفلت کرو 
(سندبادنامه ص۳). در خیر است از سرور 


فردوسی 
||یافت‌شده. (یادداشت 


کاینات و مفخر موجودات و تتمة دور زمان 

محمد عدالّه (ص)... ( گلتان). اجل کائنات 

از روی ظاهر آدمی انت و اذل موجودات 

نگ.( گلتان). 

- پیدا آوردن موجودات؛ خلق کردن جهان 

هتی. آفر یتش آفرب یدگان: 

همی گویی زمانی بود از معلول تاعلت 

ہس از ناچیز محض اورد موجودات را بدا 
ناصرخسرو. 

- جملة موجودات؛ هم مخلوقات و همگي 

شوندگان عالم. (ناظم‌الاطباء). 

|اهر چیز که دارای وجود و هستی باشد. 

(ناظم الاطباء). 

- موجودات ثوانی؛ موجودات بعد از 

صادرات اولند که نفوس مدبره و ارواحند. (از 

فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر 

سحادی). 

- موجودات جمانی؛ موجوداتی هتد که 

بواسطهٌ حواس ادرا ک می‌شوند. مقابل 

موجودات روحانی که به عقل درک و به فکر 

تصور می‌شوند. (از فرهنگ علوم عقلی). 

- موجودات جزئی؛ موجوداتی هتد که 

پیوسته در کون و فساد و متوجه به طرف 

کمال و تمامیتند. رجوع به موجودات کلی 

شود. (فرهنگ علوم عقلی). 

- موجودات خارجی؛ در مقابل موجودات 

ذهنی می‌باشند و مراد از خارج. خارج از 

ذهن و عالم عین است که در آن موطن ما 

آثار وجود عینی است. (فرهنگ علوم عقلی). 

مسوجودات عینی. و رجسوع به ترکیب 

موجودات عینی شود. 

¬ موجودات ذهنی؛ در مقابل مسوجودات 


از نفند و آثاری بر آنها مترتب است. (از 
فرهتگ علوم عقلی). 
- موجودات روحانی؛ موجوداتی است که به 
عقل درک و به فهم تصور می‌شوند مقابل 
موجودات نفائی. موجودات روحانی بر سه 
قم است: ۱- هیولای اولی. ۲-نفس. ۳- 
عقل. (فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به 
ترکیب موجودات نفانی شود. 
- موجودات عالم؛ هرآنچه در جهان هست. 
(یادداشت مولف). 
- موجودات کائه؛ در سقابل مسوجودات 
مبدعه‌اند. (فرهنگ علوم عقلی). 
< موجودات کلی؛ مسوجوداتی که 
دائمةالوجود و البقایند مانند عقول و نفوس و 
کلیات عناصر. مقابل موجودات جزئی. (از 
فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به ترکیب 
موجودات جزئی شود. 
- اقسام موجودات؛ از جهات مختلف اقام 
موجودات را چنین مسی‌توان نام برد: 
موجودات بسیط. موجودات تام. سوجودات 
تعلیمی. موجودات وانی. موجودات جزوی. 
موجودات غیرستکفی. سوجودات خارجی 
(عسینی). موجودات روحانی. موجودات 
ذهنی. موجودات طبیعی. موجودات عقلی. 
مسوجودات فوق‌التمام. موجودات کائنه. 
موجودات کلی. موجودات مادی. موجودات 
میدعه. موجودات مستخیل. موجودات 
و ات هد کب و جودات 
متکفی. موجودات مطلق. موجودات مقید. 
موجودات معقول. موجودات ناقص. 
موجودات نفسی. (از فرهنگ علوم عقلی 
جعفر سچادی). 
||چیزهای حاضر و آماده. (ناظم الاطباء): در 
جملۀ موجودات یک خائه بود بزرگ از سیم 
ساخته سی‌گز طول و پانزده گز عرض. 
(ترجمة تاریخ یمینی). || پول حاضر و زر نقد. 
(ناظم الاطباء). ||یافت‌شدگان. (یادداشت 
موّلف). 
موحودة. (م 5)(ع ص) موجوده. تأنیث 
موجود. ج, موجودات. (یبادداشت صولف). 
رجوع به موجود و موجوده و موجودات 
شود. 
موحوده. [م ذ /د](از ع, ص) موجودة. هر 
چیز حاضر. (ناظم الا طباء). 
- حالت موجوده؛ حالت حاله. (ناظم 
الاطاء)۔ 
علل موجوده؛ علتها و سیبهای موجود. 
علتهایی که هت. علتهانی که وجوددارد. 
(از یادداشت مولف). 


۸ موجودی. 


۶ 


مو جین. 





موجودی. [م] (حامص) موجود بودن. 
مقابل معدومی. ||(()۲ نقد. آنچه برجای است. 
آنچه از پول و اعبار وارز و لوازم و ابزار و 
اشیاء وجود داشته باشد. هرچه از مال و پول 
فى الحال موجود باشد: از دفترها همه 
موجودی را امروز از ابار گرفتم. 
ترکیب‌ها: 
- موجودی صندوق. موجودی دریافتی 
موجودی داين. موجودی مدیون 

مو جونة. [م نْ] (ع [) خانة آراستة عروس. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

موجوه. [](ع ص) پسر روی زده شده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 

موجة. 2 تج" لع مص) شور و تلخ 
گردیدن آب. (سنتهی الارب. ماد؛ مءج) (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطیاء). 

موجة. [مج] لعزا واحد موح. یی یک 
کوهه آب. ج موجات. یکی موج. (منتهی 
الارب). ج امواج. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
مادهٌ بعد شود. 
- موجالشباب؛ آغاز جوانی. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (تاظم الاطباء). 

موحه. [م 7 ج /ج] (از ع.!) موجة. یک 
موج. یکی موج. کوهذ آب. خزبه خیزاب. 


آب‌خسیز. آب‌خیزه. اشترک. شترک. (از 
یادداشت مۇلف): 
در بجر عشق موجه غبغب نخورده‌اند 
دل در درون فکندۀ چاه ذقن نیند. 

زلالی (از آنتدر اج). 
خاالبخرة موجه دريا: (مستهى الازب) و 
رجوع به موج شود. 


موجه عرق ۳9 عرق. (از آنندراج): 
ز مو ج عرق شرم پایمال شدیم 
غبار ما نتواند کشید آه در آب. 
اسر (از آندراج). 
موحه. [ج] () در اصطلاح پزشکی. پژند 
قخابری. برغست. آطریلال. قازایاغی. 
غازیاغی. (یادداشت مولف). 
موحه. [م دج ج ](ع ص) صاحب جاه و 
وقار. (متنتهى الارپ. ماده وج‌ها (ناظم 
الاطباء) (آنتدراج). |[چادر و گلیم دورخه. 
(ستهی الارب) (آنندراج). چادر و گلیم 
دوروید. (ناظم الاطیاء). اادوروی: گل موجه؛ 
گل دوروی. (از ب‌ادداشت مولف) (از 
مهذب‌الاسماء). گل رعنا. گل قحبه. 
(یادداشت مۇلف): 
په جام زرین همچون گل موچه 
درونش احمر باشد برونش اصفر. 
معودسعد. 
| آنکه در پشت و سیژ وی گوژی باشد. 
(متهی الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء). 
||شیئی موجه؛ چیزی که بر یک وتیره و روش 


باشد. (مستهی الارب) (تاظم الاطباء) 
(آندراج) (از اقرب الموارد). ||آنچه به سوی 
او رو کرده شود. (غیاث). ||پسندیده و مقبول 
و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و 
موافق قاعده. (ناظم الاطباء). خوب و 
پسندیده. (غیات). ||قابل توجیه. قابل قبول. 
پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و 
توجیه‌شده. با قاعده. مطابق اصول. برابر 
مقررات و قواعد؛ امیر گفت موجه این است 
کدام کی رود. (تساریخ بسبهقی چ ادیب 


ص ۳۴۴). 

- حجت موجه؛ دلیل قابل قبول. دلیل روشن 
و استوان؛ 

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند 

چتال چو و حت موجه با تم ,اف 
- دلیل موجه؛ برهانی که قابل قبول و شایتۀ 
توجیهباشد.دلیل پذیرفتنی و استوار. (از 
بادداشت مولف). 


عذر غیرموجه: عذری که قابل توجیه 
یت. عذری که علت و پاية استوار و قابل 
قبولی ندارد. عذر ناموجه. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به ترکیب عذر موجه شود. 
- عذر موجه؛ عذر قابل‌قبول. پوزش قایل 
توجیه و شایان پذیرش. (از یادداشت مۇلف). 
غیبت موجه؛ غیبتی که عذر پذیرفتنی و 
علت قابل قبول دارد. غیت قابل توجید. 

- موجه بودن؛ قابل قبول بودن. قابل توجیه 
بودن. مدلل بودن. (از یادداشت مولف)؛ 

موجه شمرد او حدیث مرا 
به ایزد که هرگز موجه نبود. 
موجه شمردن؛ اصولی و پذیرفتی دانستن. 
قابل توجیه شمردن, قابل قبول دانستن 
موجه شمرد او حدیث مرا 

به ایزد که هرگز موجه نبود. 


مسعودیعد, 


مسعودسعد . 

||(اصطلاح بدیعی) صنعتی از صنایع بدیعی. 

رشید وطواط گوید: پارسی موجه دورویه 

باشد و این صنعت چنان بود که شاعر ممدوح 

را به صفتی از صفات حمیده بستاید چنانکه 

صفتی دیگر از صفات حميدة او را در آن 

ستایش ياد کرده شود و او را به دو وجه مدح 

حاصل آید؛ متنبی گوید: 

نهبت من الاعمار مالوحویته 

لهت الدنا بانک خالد. 

در اول این بيت ممدوح را به ضجاعت و 
شرت کشتن اعدا ستوده است و در اخر به 

کمال‌بزرگی و شرف؛ چه گفته است: که دنیا را 

به دوام تو اندر او تهنیت کردندی. مراست 

آن کند تيغ تو به جان عدو 

کەکند جود تو به کان گهر. 

دیگر شاعر راست: 

ز نام تو نتوان آفرین گسست چنانک 


گت ‌نوان از نام دشمنت نقرین. 
(از حدائق‌السحر وطواط). 
موجه. ٤[‏ دج ج*](ع ص) تنعت فاعلی از 
توجیه. آن که چیزی را بر یک روش و وتیره 
قرار می‌دهد. || آنکه بزرگ و باقدر می‌گرداند. 
(ناظم الاطباء). رجوع به موجذ شود. 
موحه. (حهُ] 2 ص) مُوَجِه. آنکه بزرگ و 
باقدر میگرداتد. (ناظم الاطباء). 
موحهات. مرج ج) (ع ص, )ج موجهة. 
(یادداشت مولف). 
موجهة. [ َج چ م( ص) تأنیث موجه. 
رجوع به موجه شود. 
موحهه. [م وَج جه / ه] (از ع. ص) 
(اصطلاح منطق) مو جهة . 
- قضیه موجهه؛ قضیه‌ای است که در ان 
نبت محمول به موضوع به کیفیتی مانند 
ضرورت, دوام» امکان, امتناع و قیدهای 
دیگر مقید شده باشد. 
موحی. (م جا] (ع ص) ناق سوجی؛ ناقهةً 
تیزرو که منکشف و فراخ گردد لنگ آن به 
سب اختلاف دست و بای او. (منتهی الارب. 
شتر تیزرو که به سبب مختلف 
گذاشتن دست و پای نگ وی گشاد و فراخ 
گرده.(ناظم الاطباء). 
موحي. ( / (ص نسبی) منوب به 
موج. انکه یا انچه به موج نسبت دارد. 
||(اصطلاح نقاشی) رنگ خانه خانه یا مثل 
موج. (یادداشت مولف). || (اصطلاح پزشکی) 
قسمی از نبض. (یبادداشت مولف). نبض 
موجی. (ذخیر: خوارزمشاهی). ||وهمی و 
خیالی. (ناظم الاطباء). |[قسمی جاجیم در 
اصطلاح فرش‌بافی. (یادداشت مولف). موج. 


با موج). ماده 


رجوع به موج شود. 

مو حيي. (م] ((خ) از گویندگان عتمانی است 
و دیوانی به ترکی دارد. (از یادداشت مولف). 
مو جیکت. (!) در لهجة زوین چوبی است که 
در یک سر آن سیخی برای راندن ستور است. 
(یادداشت دکتر دبیرسیاقی). سیخونک. 
موحین. (:] ((خ) دهی است از دهستان 
چهار بلوک بخش سیمینه‌رود شهرستان 
همدان واقع در ۱۲ هزارگزی باختر همدان با 
۷ تن سکنه. آب آن از چشمه و راء آن 


مالرو است. (از فرهنگ جغرافیانی ایران 
ج۵ 
.(فرانوی) 50002 - 1 
(فرانضوری) Solde crédileUr‏ - 2 
(فرانوی) débileur‏ 50102 - 3 
۴-در متهی الارب به فتح «م» و در اقرب 
الموارد و ناظم الاطباء به ضم «م» ضبط شده 
است. 


(فرانوی) ۸۵02/6 - 5 


وج 


موچ. (إصوت) حکایت آواز بوسه و از اتباع 
او (ماج است در اصطلاح عامه)؛ ماج و موچ, 
ماچ و بوسه. (یادداشت مژلف. |اصدایی 
شبیه به صدای ادا کردن لفظ «سوچ)» که از 
گنجشگ و پرندگان دیگر شنیده می‌شود. 
موچ زدن؛ برآرردن صدایی شبیه به صدای 
ادا كردن لقظ «موچ» که از گنجشگ و 
پرندگان دیگر شنیده می‌شود. 
٣ج‏ کشیدن؛ آوازی شبیه لنظ موچ برای 
خواندن گنجشکان از میان دو لب گرد کرده 
برآوردن. با صوتی شبیه صوت لفظ مرچ 
گنجشک را خواندن. آوازی شبیه موچ از 
ميان دو لب جمع و غنچه کرده برآوردن برای 
خواندن گنجشک بچه‌ای یا خندانیدن طفل 
شیرخواری. (یادداشت مولف). 
|[صدایی که از لب جمع شده خارج کنند به 
منظور متوجه ساختن کودک نوزاد را. به 
سوی خود خواندن یا راندن و تشویق کردن 
اسبان. و رجوع به موچ کشیدن شود. 
موچاخان. ((خ) دهی است از دهستان 
بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان 
واقع در ۳/۵ هزارگزی جوب مرزبانی با 
۰ تن سکنه. اب ان از چم‌دشت و راه ان 
ماشین‌رو است. در امار این ده را موشاخان 
نوشته‌اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
مو چا کت.(ترکی. [) موچک. جعل و زنبور 
سیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به موچک 
شود. |إماج و بوسه. (ناظم الاطباء). 
موچان. (إخ) دهسی است از دهسبتان 
قره کهریز بخش سربند شهرستان ارا ک واقع 
در ۳۶ هزارگزی خاور استانه با ۱۰۷۰ تن 
سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
موچان. (اخ) دهی است از دهتان پایین 
بخش طالقان شهرستان تهران واقع در ۲۴ 
هزارگزی شهرک با ۱۵۳ تن سکنه. آب آن از 
چشمه‌سار و راه آن مالرو است. جوکوه جزه 
این ده است و در حدود بست سال پیش 
موچان قدیم را سیل برده و ده فعلی آباد شده 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
مو چرس. [] (هندی, !) به هندی شکوفۀ 
موچسب. (ع /۸ چ](إمرکب)' یکی از 
گونه‌های تیرة رزها که به توسط چنگک‌های 
مسخصوص خود به دیسوار می‌چسبد. 
( گیاه‌شناسی گل‌گلاب ص ۲۶۱). پیچک 
دیواری که به عنوان گیاه زینتی پای دیوار 
منازل کاشته می‌شود و بدن دیوار را 
می‌پوشاند. 
موچکت۔ (ج] (ترکی, () موچا ک. جعل و 
زنبور سیاه. |اماچ و بوسه. (ناظم الاطاء). و 


رجوع به موچا ک‌شود. 


آفات مزارع انس و در رنگرزی به کار است. 


موچکدان. [ج] (! مرکب) جای موچک. | هو چین. (نف سرکب) چیند؛ مو. ||( 


ظرف که در آن موچک نهند. در عبارت ذیل 
از تذکرةالملوک ( کتابی که دربارة آداب و 
رسوم و مشاغل و تشکیلات دربار صفوی 
است) در شرح شغل فراش‌بساشی و 
مشملداریاشی این کلمه مرکب از «موچک» و 
«دان», پسوند ظرف و مکان, به صورت اسم 
مرکب آمده است. اما معنی آن روشن 
یتفر کے ولات ار 
[مشعلدارباشی ] است, و تحویلات او بدین 
مسوجب است: قالی و قالیچه... سریش. 
فانوس. مس وچکنان ", شدره دوز... 
(تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص ۲۱). 

موچل. (ج) (ص) آنکه دتش شل باشد. 
لی, 

چلکا. [چ] (مفولی, ) سند و تمسک. 

دستخط. (یادداخت مولف). 

= موچلکا دادن؛ دستخط دادن. سند دادن. 
تأیید کردن و قبول نمودن با نوشته؛ و امراء 
تومان و هزاره و صده و دهه و چریک بیار 
خط موچلکا داده که به قدر وسع و قدرت در 
نفاذ عدل و نشر راستی کوشند. (تاریخ غازانی 
ص ۳۰۷). قاضی نیز چون کار شریمت قطعم 
کدبه موجبی که حجت و موچلکا داده بنه 
هیچ بهانه و علت از هیچ آفریده چیزی 
نستاند. (تاریخ غازاتی ص‌۲۱۸). بی‌ریا و 
نقاق اتفاق کردند و جمله بر آن جمله موچلکا 
دادند. (تاریخ غازانی ص۸۸ 
|اسند شرعی. (ناظم الاطباء). 

موچفا. [چ] ([ مرکب) موی‌چینه. موچینه. 
ملقاط. منقاش. موچنه. (یادداشت مؤلف). و 
رجوع به موچینه شود. 

موچنه. 3 ن /ن] ((مسرکب) مظفار. 
منقاش. (مستهی الارب). موچینه. موچنا. 
(یادداشت مولف). و رجوع به موچیته شود. 

موچول. (ص, از اتباع) (تداول عامه) از 
اتباع کوچول. کوچک: کوچول صوچول. 
||نامی است که به مردان و زنان هر دو (بیشتر 
به زنان) اطلاق می‌شود. (از فرهنگ لفات 
عامیانه). ۱ 

مو چو لو. (ص. از اتباع) (اصطلاح عامیانه) 
از اتباع کوچولو. کوچک و خرد: کنوچولو 
موچولو. 

مو چون. (ترکی. !) سال بوزینه که پیچی‌ئیل 
باشد. (ناظم الاطباء). 

موچه. [چ / ج ] () به لفت اصفهان قثاء 
بری است. (تحفةٌ حکیم مؤمن). رجوع به قثا» 
بری و موجه شود. ||گیاهی خودرو ‏ از تیرة 
چلپائیان ۵ است که در سزارع میروید و 
بمناسبت ریشه‌های بلند و عمیقش یکی از 


مرکب) موچینه..موجنه. (بادداشت مولف). 
رجوع به موچینه شود. 

موچینه. [ن /:]([ مس رکب) منقاش. 
(برهان). آلتی است آهنی که بدان مو از بدن 
می‌چینند. (از غیاث) (از آنتدراج). منقاش و 
ابزاری آهنی که بدان مو می‌کنند. (نداظم 
الاطباء). موچنا. موچنه. موچین. موی‌چینه, 
منقاش. منقش. منماص. مستاخ, منمص, 
موی‌کش. آلتی آهنی که موی و خار برکند. 
خارچینه. (از یادداشت مولف). 

موحد. [م ح] (ع مص) یگان‌یگان درآمدن. 
(ناظم الاطباء). یکان‌یکان درآمدن. دخلوا 
موحد موحد؛ یکان‌یکان درآمدند. (منتهی 
الارب. مادهٌ وحد). 

موحد. (ح] (ع ص) گ‌وسید یک بچه 
زاینده. (منتهی الارب» ماد وح‌د). گوسپندی 
که یک بچه زاید. (ناظم الاطباء). 

ماحد. م ح] (ع ص) موحد. کی که 
خداوند عالم را یکی می‌داند و یکی می‌گوید. 
(ناظم الاطباء). یک گرداننده. رجوع به تأحید 
و موحد شود. 

موحد. [م وح ح] (ع ص) حرفی که دارای 
یک نقطه است مانشد («ب». 

موحد. ام رح ] (ع ص) موحد " کسی که 
خداوند عالم را یکی می‌داند و یکی می‌گوید. 
(از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقابل 
مشرک» آن را گوزیند که به مرتبه یگانگی 
رسیده باشد و از دوبی وارسته بود و از همه 
قیدها گذشته و نظرش از غير ساقط گشته و 
یکی‌گوی و یکی‌دان و یکی شد باشد که الله و 
لاسواه. (انندراج). کی که معتقد است به 
توحید خدای جل شانه و ان که جز خدای 
تعالی موثری در عالم نمی‌داند. (ناظم 
الاطباء). یگانه‌پرست. .یکتاپرست. یک‌خدا 
گو.یگانه گوی. یکی‌گوی. احدگو. آن که 
خدای را یکی داند. (یادداشت مولف)؛. 
فریضه باشد بر هر موحدی که کند 

به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار. 

فرخی. 

موحد چه در پای ریزی زرش 


1 - Ampelopsis (لاتتی)‎ Vigne - 

quinquefolia ۷۱۵96, (ilj). 

۲-مینورسکی در ترجمة کتاب آن رابا تردید 

Holder foro م_سرجکدان را‎ gy (Whisks 

۵ دانته است. 

۳-مینررسکی در ترجمة کتاب تذکرةالملوک 
آن را با تردید مرچکدان دانسته است. 

( گل گلاب) .0/۵02 Lepidium,‏ - 4 

(فرانسوی) 6۵008۵666 - 5 

6 - Monoihéiste (فرانوی)‎ 


۱۳۱۷۶۰ مو حد. 


چه شمشیر هندی نهی بر سرش. 
سعدی ( گلستان). 
مود گشتن؛ یک تاپرست شدن. 
یگانه پرست شدن. په یگانگی خدای‌تعالی 
ایمان و اعتقاد داشتن. (از یادداشت مولف) 
چراگر موحد نگشست بلبل 
چنین در بهشت است هال و قرارش. 
ناصرخسرو. 
|ایک گرداننده. (یادداشت مولف). یگانه 
گرداننده.(از منتهی الارب). 
موحد. [م و ح ] (اخ) طالقانی نامش شفیعا 
یا ملاشفیم و عالمی عامل و عارفی کامل بود 
نیا کانش از طالقان آمده در اصفهان سکونت 
گرفتد. و او در هشتادسالگی بدانجا 
درگذشت ت. از اشمار اوست: 
آن شوخ که عشق را هوس می‌داند 
بلبل با زاغ هم تقس می‌داند 
گفتاکه مگوی راز عشقم به کسی 
من با که بگویم همه کس می‌داند. 
(از آتشکد؛ آذر چ شهیدی ص ۴۱۹). و 
رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
موحدانه. حح ن /ن] (ص نبی. ق 
مرکب) منسوب به موحد. ماد کی که معتقد 
به وحدانیت خداوند عالم است. (ناظم 
الاطباء). 
موحدة. [م رح ] (ع ص) تأنث موحد. 
زن که خداوند عالم را یکی داند. (یادداشت 
مۇلف). و رجوع به موحد شود. 
موحدة. [م وح ح د](ع ص) مسسوجد. 
صاحب یک نقطه. حرفی که دارای یک نقطه 
باشد: باء موحده. یک‌نقطه‌دار. (یادداشت 
مؤلف). ||حرف باء راگویند زیرا یک نقطه 
بیش ندارد. (ناظم الاطباء). ب. حرف باء. باء 
موحده. باء اخت‌الاء. باه که درمین حرف 
الفاست و بیش از یک نقطه ندارد. حرف 
«ب». (یادداشت مولف). 
موحجدی. 7 ححا (حاعص) صفت 
موحد. یکتاپرستی. یگانه پرستی. اعتقاد به 
وجود خدای یگانه؛ 
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی 
ولیکن از ثنوی‌زادگی گذر نبود. 
سوزنی. 
و رجوع به موحد شود. 
موحد‌ین. [م دح ح] (()" الموحدين. 
سللة سلاطینی که در آقریقا و اسپانا 
لطت داشتند. (یادداخت لفت‌نامه). فرقه‌ای 
از سلمین در شمال افریقا که به عنوان 
اعتراض بر عقاید سلمین مشبهی و مجمی 
قیام کردند و بر خلاف ایشان به نفی تشبیه و 
تجسیم در پاپ ذات باری‌تعالی عقیده داشتد. 
پیشوای این فرقه ابوعبداله محمدبن تومرت 
بود از قيلة مسمودة که مردم را به توحید 


می‌خواند و پیروانش او را مهدی منتظر 
می‌دانتد. او در نال ۵۲۲ ه.ق.درگذشت و 
ریاست فرقه او به جانشین و برادرش 
عبدالمؤمن رسد (سال ۵۲۴) و او در سال 
۴ دست به تخر ممالک زد. در سال 
۸ سپاه المرابطین را مغلوب ساخت و بلاد 
وهران و تلمان فاس و سبه و سالی را 
گرفت و در سال ۵۴۱ مرا کش را تخر و 
سلسلة امرای مرابطی را برانداخت و در سال 
۰بااعزام سپاهی به اسپانیا همة 
سرزمینهای سلمان‌نشین آنجا راگرفت. و 
در سال ۵۴۷ سل له بی‌حماد را در الجزایر 
منقرض؛کرد و در سال ۵۵۳ تونی را گرفت و 
طرابلس را ضميمة قلمرو خود ساخت. و 
بدین ترتیب هم کشورهای ساحلی شمال 
افریقا از مصر تا اقیانوس اطلس را به زير 
فرمان و تصرف خود درآورد. جانشینان او 
لاقت او را نداشتند و دولت اسیانیا در سال 
۲ «.ق. آنها را کت داد و بعد مسلمین 
رااز همه شبه جزیره خارج ساخت. و در سال 
۷ ھ.ق.قبیلۂ بنی‌مرین آنها را در مرا کش 
منقرض کردند و بر شهر مرا کش استیلا يافتند. 
تلط موجدین پزاخعال ارفا و كردت 
آنان از سال ۵۲۴ تا ۶۶۷ ه.ق.ادامه یافت و 
جمعاً سیزده تن از این سلله خکومت 
راندند. (از ترجمة طبقات سلاطين اسلام 
ص ص٩۲ .)۴١‏ و نیز رجوع به 
معجمالاناب و الا سرات زامباور شود. 
موحر. [ح ] (ع ص) وحرة مسموم بسازندة 
طعام که با خوردن آن قی و اسهال اید. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وحره که 
مسموم سازد طعام را و وحره جانوری است. 
(از آنندراج). | طعام و یا شراب زهرنا ک که 
در آن وحره افتاده باشد. (ناظم الاطباء). 
موحش. ۰ [zl‏ (ع ص) پژمان و اندوهگین 
کننده. نعمت فاعلی از ایحاش. هرآنچه سیب 
شود اندوه و ملالت را. (ناظم الاطباء). 
اندوهگین‌کنده. (غیاث) (آتدراج). ||مخوف 
و هونا کو ترسنا ک. وحشت‌انگیز. (ناظم 
الاطاء). ترس‌آور. هراس‌انگیز. وحشتنا ک. 
خوفنا ک. هول‌انگیز. صول. (از یبادداشت 
مؤلف). |[زشت. ناپند: او از سر دالت و 
انساط به جواب موحش قیام می‌نمود. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۵۹). حیا و کرم او 
تا حدی بود که در مدت عمر یک کلمة 
موحش کس از وی نشنیده بود. (ترجمة 
تاریخ یمتی ص ۴۴۱). ||ویرانه و خالی از 
سکنه. ||بینوا و بی‌توشه. |اگرسنه. از 
گرستگی مرده. (ناظم الاطباء). ا|آن که زمین 
یا شهری را بی‌نبات و بی‌مردم می‌یابد. | آن 
که‌شهری را خالی از سکنه و ویران می‌باید. 
(ناظم الاطباع). رجوع به ایحاش شود. 


موخذ. 


موحش. مغ ع)(ع ص) نمت فاعلی از 
توحیش. آنکه سلاح و جامه از خود اندازد. 
|[ویرازکنده. (ناظم الاطباء). رجوع به 
توحیش شود. || رماتده و رمیدگی دهنده. 
(غیات) (ناظم الاطباء) (آتندراج). 

مو حسف. (ح ش] (ع ص) تانیت موحش. 
(از یادداشت مۇلف). . رجوع به موحش شود. 

مو حسد. (ح ش /ش ] (از ع. ص) موحش. 
وحشت‌انگیز و هولنا کو هرآنچه سبب ترس 
گردد. (ناظم الاطیاء). رجوع به موحش و 
موحثة شود. ||هرآنچه سبب اندوه و ملالت 
گردد.(ناظم الاطباء). 

موحف. (ح] (ع ص) مرد بی‌عیب. 
|| خوابگاه ناموافق شتران. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتدراج). 

موحفت. [٤دخح‏ ]ع ص) شم لاغر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
|| خود را بر زمین زده. |ابه عصا زده شده. 
(آنندراج). 

موحل. [ح)(ع مص) در گل افتادن. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء). در 
وحل افتادن. (تاج المصادر بهقی). و رجوع 
به وحل شود. 

موحل. (مح) (ع0 جای گل تتک. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جای 
وحل. گلنا ک.جای گلی. (از یادداشت مولف). 
|اگنا کی.(مسهی الارب). 

موحنایی. [ح] (ص مرکب) آن که موی 
سرش به رنگ حنا باشد. (یادداشت مولف). 

موحوش. [](ع ص) جای بیاروحش. 
(ناظم الاطباء). رجوع به موحوشة شود. 

موحوشة. [م ش] (ع ص) زمسین 
بسیاروحش. (مستهی الارب) (آنندراج). 
موحوش. جای بسیاروحش. (تاظم الاطباء) 

موحول. (2](ع ص) در گل مانه. اصح 
فی ما دهاه ک‌الحمار السوحول. (یادداشت 
مؤلف). و رجوع به موحل شود. 

موخ. [](ع مص) فرونشتن خشم. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 

موخا کستری. زک ت ]( ص مرکب) آن که 
موی به رنگ خا کستر دارد. (یاددافت 
مۇلف). 

موخت. (2) (إخ) دهسی است از بخش 
نیک‌شهر شهرستان چابهار واقع در ۱۲ 
هزارگزی جنوب باختری چاءبهار با ۳۰۰ تن 
سکته. آب آن از قتات و راه آن سالرو است. 
سا کنان آن از طایفةٌ شیرانی هستند. (از 

فرهنگ جغرافیائی ایران ج‌۸ا. 

مۇخذ. (مء خ](ع ص) مواخله‌شده. 
معاقب. مورد موّاخذه و سرزنش: 


1 - ۰ 


مۇخذ. 


هرکجا اندر جهان فال بدی انت 
هرکجا مخر, نکالی. موخذی است. 
مولوی, 
و رجوع به مواخذه و مواخذ شود. 
موخذ. ام عم خ) (ع ص) گرفته و ربوده. 
|ابه زور گرفته. ||انتقام کشیده. ||بازخواست 
شده برای محاسبه. ||افسون کرده شده. (ناظم 
الاطاء). بند کرده شده به افسون. (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). ||ترش‌شده. (ناظم 
الاطباء). شیر ترش. (آنندراج) (از ذیل اقرب 


الموارد). 
مۇخر. [مءخ] (ع !) مجر مۇخرة. رجوع به 
موخر شود. 


موخو, ():خ] (ع !| مۇر گوشذ چشم به 
طر رف گود ش: (نغیات) (آنتدراج). 

+ مۆخرالفین؛ دنبالة چشم. (ناظم الاطباء). 
گویند:نظر اله بمو خر عینه او بمقدم عینه؛ دید 
او را به دنبالهٌ چشم به کنج چشم. 
ام خرالرحل؛ دنبالة پالان. (متهی الارب). 

موخو. (عغخ | (ع ص) مجنا لسفاعل, 
سپی گذارندة چیزها و نهنده آنها بجای آنها و 
ا از صفات باری‌تعالی است. (م این 
الارب). قراپس دارنده. (مهذب‌الاسماء). 
سپس گذارندۂ چیزها و نهندة هر چیز به 
جایش و این از صفات باری‌تعالی جل شانه 
می‌باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ||() 
موخرالسین؛ دنبالٌ چشم. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ||موخرالرحل؛ دنبالة بالان. 
(متهی الارب) (تاظم الاطباء). 
موخو. مغ خ] (ع ص) مسب للمفعول, 
سپس چیزی. خلاف مقدم. گویند: ضرب مقدم 
رأسه و موخر رأسه. (منتهی الارب). موخر [مٌ 
خ خ .سپس گذاشته ی 
(ناظم آلاطباء). 
مؤلف). بازپس. (دهار). سپس چیزی خلاف 
مقدم. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). آن که پس از دیگری است. 
مستاخر. پسین. خلاف مقدم. مقابل مقدم. (از 
یادداشت مولف): ... به وجود اخر و به زمان 
مزخر آمد. (سندبادنامه ص ۱۳)... در ملله 
زمسان موّخر... (سندبادنامه ص ۱۴. ||() 
مولف). 
- موخرالعین؛ دنبالٌ چشم. (متهی الارب) 
(ناظم الاطیاء). لحاظ. دنبال چشم. دنبالة 
چشم. آن طرف چشم که دنبالش صدغ است. 
(یادداشت مسولف). گوشۀ چشم. 
(مهذب‌الاسماء). 
|| موخرالرحل؛ دنل پالان. (منتهى الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). ||((خ) (اصطلاح 
فلکی) نام منزل بت و هفتم از متازل قمر و 
آن دو ستاره ات مثل مقدم در برج حوت. 
(غیاث) (انندراج). دو کوکبند روشن,» ميان 


واپس داشته شده. (یادداشت 


دنبالٌ چشم. (یادداشت 


ایشان مقدار نیزه‌ای از کوا کب قوس مجتمع؛ و 
عرب این هر دو را به مرغهای دلو مانند کنند, 
یعنی موضعهایی که آب برون می‌ریزد و آن 
منزل بیت و هفتم است از منازل قمر و 
رقیب آن هواست. (جهان دانش ص ۱۲۴). 
موخرمایی. ۰ [خ] (ص مرکب) آن که موی 
به رنگ ثمر خرما دارد. (یادداشت مولف). 
سرخ اندکی متمایل به سياه شفاف. 
مۇخرة. (م؛ خ ر](ع4 مونث مَوّخر. (ناظم 
الاطباء). .رجوع به شُوّخر و ترکیات ذیل 
مُوْحْرَة شود. 
مۇخرة. 1 خ ز](ع ص. ل) مونث مۇخر. 
(ب‌ادداشت مولف). رجوع به وخ و 
ترکیبات ذیل آن شود. 
ھۇخرة. (معخ خ ا(ع سأيت 
موخر. (یادداشت مولف). 
- موخرة‌الجیش؛ دنباله. دم للکر. مقابل 
مقدمه و مقدمةالجیش. عقب ‌دار. دم‌دار. 
(یادداشت مولف). 
= موخرهالرحل؛ مژخرالرحل. دنبالة پالان. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به 
موّخر شود. 
= موخرهالعین؛ دبال چشم. موخرالمین. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجسوع به 
ترکیب موخرالعین در ذیل موخر شود. 
لاش كوهة زين اسب. (مهذب‌الاسماء). 
مۇخرة. ( ءغ خ ز) (ع ص تأنسیث 
موخر. (ناظم الاطاء) (یادداشت مولف). 
رجوع به مُوحْرَّة و ترکیبات ذیل آن شود. 
موخف. اخ] (ع ص, ا) گول بدان جهت که 
پلیدی خود را می‌زند چنانکه خطمی زده 
می‌شود. (منتهی الارب). گول و احمق. (تاظم 
الاطباء). یک نوع طعامی که کشک را 
سایده و در آب شورانیده و روغن بر آن 
ريخته خورند. کال‌جوش. (ناظم الاطباء). 
طعامی است که پینو را ساییده در آب 
شوراند» روغن یا چربش تنک بر آن ریزند. 
||اخرما که در مسکه انداخته خورند. (صنتهی 
الارب) (انندراج). خرمای در مسکه انداخته. 
(ناظم الاطباء). || آب گل آلوده. ||بافدۂ چادر 
غزو یا صوف. [اگلیم چهارگوشة ستر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
|| پزندة نان. نانوا. (ناظم الاطباء). 
موخمة. [م خ ۱2(ع ص) زمین وخيمة. 
(منتهی الارب). ارض موخمة؛ زسینی که 
گیاهش ناسازوار و نا گوارنده بباشد. (ناظم 
الاطباء). ||طعامی که تخمه آرد. (آنندراج). 
متخمة. (منتهی الارب ماده وخم). 
موخوره. [خو /خ د /ر] (امرکب) 
بیماریی در موی گیسو و محاسن و بروت که 
سر آن دو شاخ شود و ریختن گیرد. مرضی در 
موی که سر آن دو شقه کند و بریزاند. بیماریی 


مود. ۲۱۷۶۱ 


است در موی که سر آن دو شقه شود و بریزدو 
دو شاخ شدن موی را عرب تمریط گوید. 
(یادداشت مولف). ||جرئومه و میکربی که 
مايه فاد و ریختن موی شود. (یادداشت 
مولف). ||داءالكعلب. (یادداشت مولف). 
موخوط. [م] (ع ص) نعت مسفمولی از 
وخط. مجروح شده با نوک شمثیر. (ناظم 
الاطباء). || آمیخته‌موی و دوموی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). مرد آمیخته‌موی و 
دوموی. (ناظم الاطباء). آن که سفیدی در 
موی وی پدید آمده بود. (مهذب الاسماء). 
موخوم. ()(ع ص) تلا به تخمه. (ناظم 
الاطباء). تخمه زده گردیده. (آنندراج). و 
رجوع به موخوعة شود. 
موخومة. [م) (ع ص) ارض موخومة؛ 
زمین وخیمه. .و رجوع به مو خمه شود. 
موخبی. (مءخْ خی ] (ع ص) نمت فاعلی از 
تأخية. (از منتهی الارب. ماده اخی). آن که 
برای چهارپایان اخیه می‌سازد. (ناظم 
الاطباء). 
موخیان. (اخ) دی است از دهستان 
رادکان بخش حومة واردا ک شهرستان مشهد 
واقع در ٩۶‏ هزارگزی شمال باختری مشهد با 
۶ تن جمعیت آب آن از رودخانه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
موخیة. [٣ءَخ‏ خسی ی ](ع ص) سونث 
موخی. (یادداشت مولف). رجوع به موخی 
شود. 
مود. ()۱ شاهین که عقاب باشد و آن 
پرنده‌ای است بزرگ و سیاه که پر او را بر تیر 
چسبانند. (برهان). عقاب و آن پرنده‌ای است 
مقهور که پر اورا پر یر نصب ایند و شاه 
پرندگان است چنانکه شیر بزرگ درندگان 
است و مود آشیانه بر کوههای باند گرد 
چنانکه الموت را که کمال ارتفاع دارد به این 
ماست ضانه موت و اشیانه عقاب 
خوانده‌اند. ولیکن در «اله» اشتباه کرده‌اند و اله 
را عقاب گرفته‌اند و موت را آشیان تفسیر و 
ترجمه صحیح است ولی در سمعنی تقدیم و 
تأخیر یافته آنچه از اصل کناب دساتیر معلوم 
می‌شود «مود» و «موت» در پارسی نام عقاب 
است و در فرهنگ دساتیر و برهان قاطع نیز به 
همین معنی است و «اله» و «ال۷» به معنی 
آخیانه است. در دساتیر آمده که چون 
کیومرث به پادشاهی رد و بنی‌نوع انان را 
از سایر مخلوقات برگزید جانوران را بر هفت 
پخش کرد... و پادشاهی پرندگان را به مود 


۱-برخی فرهنگ‌نویسان در مورډ این کلمه 
نظریاتی داده‌اند که بر اساسی نیست. آن نظریات 
در من نقل و سپس نقد شده‌است. 


۲۳ مود. مودت. 
یعنی عقاب تفویض کرد. الحاصل مود و موت است که در درون آن چیزی چون موی دیده ای در اصول فضل, مقدم 


مرادفند و تاء و دال به یکدیگر تبدیل می‌یابند. 
(از انجمن آرا) (از آنندراج): 
ما کیان را بودی مخلب و منقار ولی 
صد را مخلب و مقار بباید چون مود. 
حسینخان ملک‌الشمرا (از انجمن آرا). 
اما ظاهراً (مود) مخفف «آمود» و «آموت» 
است و نوشت مولفان انجمن آرا و آندراج که 
در نوشته‌های کهن «اله» و «الا» را به سی 
آشیان و «موت» و «مود» را به مضی عقاب 
دانته‌اند بر اساسی نیت و همان «اله» و 
«آلوه» به معنی عقاب و شاهین است و 
«الموت» نیز به نوشته ابن‌الاشیر در کامل و 
زکریاین محمد قزوینی در عجایب‌المخلوقات 
از «الوه» به معني عقاب و «آموت» په معنی 
آموزش ترکیب یافته است یعنی عقاب 
آموخته, جایی که عقاب محل آبی را به 
پادشاهی نشان داده و آموخته است. پس 
«الموت» نیز بر خلاف نوش مؤلقان انجمن 
آرا و آشدراج به معنی آشیانة عقاب نیست و 
تقدیم و تأخیری در صعنی دو جزء السوت 
صورت نگرفته است. رجوع به عقاب و 
شاهین و نیز فرهنگ ایران باستان صص ۲۹۶ 
- ۳۰۵ و برهان قاطع ذیل ماد آله شود. 
مود. [م ددد ] (ع ص) دوست بيارمحبت. 
(منتهى الارب, مسادة ودد). آن كه بيار 
دوستی می‌کند. (ناظم الاطیاء). 
مۇدا!. 8 َد دا](ع ص) مؤدى م د دا]. 
اداشده و پرداخته‌شده. (تاظم الاطباء). و 
رجوع به مؤدی شود. 
مو دادن. [د] (مص مرکب) مو فرستادن. 
در جوف کاغذ مو گذاشتن و برای معشوقه 
فرستادن به نخان آنکه تن من در هنجر تو 
ماتند موی لاغر و نحیف گشته است. (از ناظم 
الاطپاء): 
وصف زلفش کی دل صدپاره را رو می‌دهد 
شانه با این ربط مو می‌گیرد و مو می‌دهد. 
مخلص کاشی (از آنندراج). 
و رجوع به موی دادن و مو فرستادن شود. 
مودار. (نف مرکب) مبودارنده. که دارای 
موی باشد. که موی دارد. (یادداشت مولف». 
||چیزی که موی زاید داشته باشد و بدان سبب 
معیوب گردد. دیده مودار. (آنندراج): 
به رنگ دید مودار احوالش بود درهم 
رقیب امروز معلوم است ما را در نظر دارد. 
شفیع اثر (از آنندراج). 
|[ترک‌دار و شک‌افدار» در چیتی و بلور و 
امثال آن. چینی و بلور و شیش ترکیده. 
(یادداشت مولف). آنچه دارای خط و ترک 
باشد (از شیشه و ظروف و امثال آنها) 
(یادداشت مولف). 
- در مودار؛ در ترک‌دار. قسمی سگ سيد 


شود و خدام حرمهای مقدسه آن را چون 
چیزی مبارک و مقدس به صومنین سادفدل 
دهند و گویند که این مویهای پیامیر یا امام 
مولف). 
||( مرکب) استبرق. رجوع به استبرق شود. 
مودأة. (م ذد ء] (ع إ) دشت. (مستتهی 
الارب, ماد؛ وده) (ناظم الاطباء). |یابان که 
مسردم را هلا ک‌کند. (مهذب الاسماء). 
||هلا ک‌جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
مودب. [:د](ع ص) نمت فاعلی از 
ایداب. به مهمانی خواننده. (منتهی‌الارب. 
مادة ادپ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). 
مودب. زم َذد] (ع ص) آنکه به مهمانی 
مى خواند. مُودب. ||ادب‌کننده و 
سرزنش‌کنند.. (ناظم الاطباء). ادب‌دهنده. 
(آنندراج) (غیاث). ادبآسوزنده, (سنتهی 
الارب). آن که علم و هنر و فضل می‌آموزاند. 
(ناظم الاطباء), فرهنگآموز. ج مسودبون. 
(مهذب الاسماء). معلم. علم‌آموز. آداب آموز. 
(یادداشت مولف). آن که نک می‌پروراند و 
تربیت می‌کند. استاد و معلم و مدرس. (ناظم 
الاطباء): رستم این پرا را برگرفت و ببرد و 
همی پروردش تا بزرگ شده پس مودب 
بنشاند تا ار را ادب آموخت. (ترجمة تاریخ 
طبری بلعمی). فرمان عالی چسنان استِ که 
فرزند توء پسرت اینجا ماند... کار این پر 
باز تا با مودبی و وکیلی به سرای تو باشد. 
(تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۲۷۱). نماز دیگر 
سوّدب چون بازگشتی نخضت آن دو تن 
بازگشتندی و برفتندی پس آسیرمسعود. 
(تاریخ بیهقی چ ادیپ ص ۰۷ ۱), جون عدد او 
به دوازده رسید پادشاه او را به مودب فرستاد 
تافرهنگ و آداب سلوک بیاموزد. 
(سندبادنامه ص ۴۳). 
¬ موّدب شدن؛ معلم شدن. مربی گشتن. .پيشة 
تأدیب و تربیت کس یا کان به عهده گرفتن* 
موّدب شدم یا فقیه و محدث 
کاحادیث مد کم استماعی.. ‏ . خاقاتی, 
مد ب. [م ءد د] (ع ص) نعت مفعولی از 
تادیب. ادب‌داده‌ضده. (انتدراج) (غیات). 


است. (یادداشت 


ادب ام وختهشده و صریت‌شده و باادب: 
آدب‌گر فته. تعلیم‌شده و نیک پرورده شده و 
خوش‌خوی و باحیا و باشرم و خوش‌روی و 
نیک‌نهاد. (ناظم الاطاء). تربیت‌یافته. به ادب 
اراسسته. به آزرم. بماادب. باتربیت. 
ادب‌آمسوخته. ادپ‌دان. دارتن ده ادب. 
تسربیت‌شده. دارای ادب و تریت و حیا و 
احترام. فرهخته. بفرهنگ. باقرهنگ, فرهنگ 
آموخته. فرهنگی. رسم‌دان. به آیین. 
آداپ‌دان. (یادداشت مولف): 


وی در فنون علم, مودب. مسعودسعد. 
¬ مودب گردیدن؛ مودب شدن. تریت یافتن. 
دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن. 

اف اضل و دانش مد و تأدیب‌شده. 
||سیاست‌شده و عقوبت‌شده. (ناظم الاطباء). 
مودب. (م ۶ذ د] (إخ) صالح‌بن كيا 
مؤدب مولی بلی‌غفار از مردم مدینه و معلم و 
مربی عمربن عبدالعزیز و از راویان بود. او از 
زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک 
و عمروین دیسنار از او روایت کتند. (از 
الاناب سمعائی). 

مودبانه. [م ءذدن /ن] (ص‌ نسسبی.ق 
مرکب) به طور ادب و خضوشرویی و 
باملاطفت. (ناظم الاطباء). هراوا ادیپ و 
تربیت و نزا کت:درخواست او را م ودا وش 
کرد؛به من جواب مودبانه داد. 
مۇد بی. | د د] (حامص) صفت مؤدب. 
معلمی. استادی. مربی‌گری. فرهنگ آموزی. 
ادب‌اموزی. تعلیم. اموزش. (از یادداشت 
مولف). 

-مودبی کردن؛ معلمی کردن. مدرسی کردن. 
تعلیم. تدریس. تأديب. نرهنگ‌آموزی؛ 
پدرش امیرمحمود را مؤدبی کرده بود به گاه 
کودکی قسرآن را۔ (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۴۹۹). 

مودت. م وذ د] (ع (مص) مودة. دوستی و 
محت و صداقت و رفاقت و مهربانی و 
خیرخواهی و نک‌اندیشی. (ناظم الاطباء). 
مصادفت. خلت. ود. وداد. مهر. حب. دوستی. 
مهربانی. (یادداشت مولف)؛ 

کف داش چه دارد و عقلش چه پرورد 





گفتا یکی مودت دین و یکی سنن " فرخی. 
مودت چون به خدمث استوار ۷ 
از .این بهتر ترا دیگر چه کار است. 


هرکجا که عقیدت‌ها به مودت آراسته گشت 
اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود... 
هنوز از وجوب آن قاصر باشد. ( کلیله و 
دمنه). برزویه گفت قوی‌تر رکنی بنابر مودت 
کتمان اسرار دوستان است. ( کلیله و دمنه), 
حریف. عهد مودت شکست و من نشکستم 
خلیل, بیخ ارادت برید و من نبریدم. سعدی. 
چون نبود خویش را دیانت و تقوی 
قطع رحم بهتر از مودت قربی. 
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا, 


( گلستان). دانشمند پس از چند روز چون 
مودت معهود برقرار ندید...( گلتان). 

- مکتوب مودت؛ مکتوب مودت اسلوب. 
مکتوبی که از روی نهایت دوستی نوشته شده 
باشد. (ناظم الاطباء). 

- مودت اختام؛ هر آن چه به دوستی مهر 


مودح. 
شده و انجام پذیرفته باشد. (ناظم الاطباء). که 
پایان آن با دوستی باشد. که به دوستی پایان 
یافته باشد. 
- مودت کردن؛ دوستی کردن و اظهار 
اخلاص نمودن. 
مودج. (د] (| مسرکب) در تداول عامه, 
مودزد. عامیانة مودزد. رجوع به مودزد شود. 
مودح. (د] (ع ص) نست فاعلی از ایداح. 
فروتن و مطیع و فرماتیردار. (ناظم الاطباء) 
فروتنی‌کننده و گردن دهنده به فرمان. 
||شتران خوشحال و فربه. (آتدراج). ||قچقار 
بازایستاده از گشسنی. (مسنتهی الارب) 
(آنتدراج). 
مودزد. [د) (! مرکب) غده‌ای است در میان 
فاق پاچة گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر 
"گس آن را بخورد در چشم موی زاید می‌آورد 
و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه 
آن راپیردن آورد. مودزده. ||توسعاً اتهای هر 
چیز به مناسبت واقع بودن غده مودزد در ميان 
فاق پاچة گوسفند. و رجوع به فرهنگ لغات 
عامیانه شود. 
مودزده. [دد /د] ((مرکب) موی بیخ شرم 
مرد. (یادداشت مولف). ||مودزد. و رجوع به 
مودزد شود. 
مودع. (م د] (ع امص) تن‌آسایی و فراخی 
زندگانی و عیش. (ناظم الاطباء). 
مودع. [5] (ع ص) اسب آس‌اینده و 
اسایش‌جوی. (سنتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). ||پدرود کرده شده. (آتندراج) 
(غیاث). مودعد. 
مودع. [د] 2 ص) پدرودکننده. (آتدراج). 
پدرودکننده یعنی رخصت‌کننده. (غیاث). 
مودع. [م ود د] (ع ص) تودیم‌شده. امانت 
گذاشته شده. سپرده‌شده: آنچه او بیان می‌کند 
مفصل‌تر و کامل‌تر از آن است که در خزانة 
حفظ ما مودع است. (تاریخ بیهق ص ۱۱). 
|[موضوع. موضوعه. صودعه آ. (یادداشت 
مۇلف). 
مودعه. [دع] (ع ص) سپرده‌شده. (غیاث) 
(آتدراج). ||كاشتهشده. زراعت‌شده: 
تو بکردی او بکردی مودعه 
زان که ارض الله امد واسعد. مولوی. 
و رجوع به مودع شود. 
مودق. ([م د] (ع !) جای نزدیکی به چیزی. 
(ناظم الاطباء). جای ودق. (منتهی الارب) 
(آنندراج), |اجایی که در آن چیزی می‌چکد. 
(ناظم الاطباء). ||جهتی که بدان چیزی آید. 
(متهی الارب) (آنتدرا اج). 
مودگان. [د] ((خ) دهی است از دهستان 
حومهة بخش مرکزی شهرستان قومن واقع در 
۵هزارگزی جتوب باختری فومن با ۱۴۹ تن 
سکنه. اب آن از چاه و راه آن مالرو است. 


عده‌ای در تایتان به بیلاق می‌روند. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۲). 

مو۵م. [م: د] (ع ص) نعمت فاعلی از ایدام. 
اصلاح‌کننده. اناظم الاطباء) (آنندراج). 
سازواری‌ده بین کسان. (از اقرب الموارد). 
برقرار کننده دوستی و الفت‌دهنده. (ناظم 
الاطباء). اصلاح‌کننده و الفت‌دهنده. (از منتهی 
الارب) (آندراج). |[ آن که نان‌خورش برای 
نان ترتیب می‌دهد. (ناظم الاطباء). بيار 
آمیزند؛ نان به نان‌خورش. (آنندراج) (از 
مته الارب). اديم. (از متتهى الارب). 
رجوع به ادیم شود. 

مؤت م. [مْ: د] (ع ص) مرد دانا و تجربه کار. 
(متتهی الارب. ماده ادم). مرد دان‌ای 
تجر به کار. (ناظم الاطباء). مجرب. (یادداشت 
ملف). 

مودمة. 1 د م1 (ع ص) تأنسیث مودم. 
(یادداشت مولف). زن دانای تجریه کار. (از 
محهی الارب) (از آتدراج) (ناظم الاطباء), و 
رجوع به مودم شود. 

مودن. [2د](ع ص) مودن. کوتاه. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مودن 
شود. 

مودن. [د] ع ص) نعت فاعلی از ایدان. 
زنی که بچة نزار و لاغر زاید. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مودن. زد (ع ص) مودن. کوتاه. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مؤدن 
شود. ||بچة لاغر. (متهى الارب) (آنندراج). 
||مودنة. بچه لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). و رجوع به مودنة شود. 

مودنه. [دنَ] 2 ص) بچه لاغر زاییده شده. 
مودن. 

مودود. {f‏ 2 ص) دوست داشته شده. 
(غیات) (انندراج). محبوب. که مورد مهر و 
محبت است. (یادداشت مؤلف). 

مودود. [) ((غ) این‌سمودین منحمودین 
ببککین غزنوی. ملقب به شهاب‌الدوله و 


مکئی به ابوالنتح, از سال ۴۳۳ تا ۴۴۱ د.ق. 


حکم راند. (یادداشت مولف). وی پس از قتل 
پدرش مسمود (سال ۴۲۲ ه.ق.)به 
خونخواهی او برخاست و نزدیک غزنه, عم 
خودامیر محمد را کت دادو پرش 
احمد را بکشت. اما از طرف دیگر سلجوقیان 
نیرو گرفته و مزاحم او بودند. مودود از امرای 
ساير بلاد بزای جنگ با سلجوقیان استمداد 
کردو خود برای جنگ با آنان از غزنه حرکت 
کرد.اما هنوز بیش از یک میل راه حرکت 
نکرده بود که متلا به قولنج شد و به غزنه 
بازگشت و وفات کرد. (سال ۴۴۱ ه.ق.)و 
رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال و 
فهرست تاریخ بیهقی ج فیاض و فهرست 


IVY مودة.‎ 


تاریخ گزیده و فهرست مجمل السواریخ و 
القصص و فهرست تاريخ سیستان و اعلام 
زرکلی شود. ۱ 

مودو۵. [] ([غ) ابن‌زنگین اق سنقر 
استهسالار ملک قطب‌الدین که بدو اعرج 
می‌گفته‌اند از فرمانروایان دولت نوریه و حا کم 
موصل و برادر سلطان نورالدین و پادشاهی 
نیکوسیرت و عادل بود و به سال ۵۶۵ ھ.ق. 
در موصل درگذشت. (از اعلام زرکلی). 

مودود. [] ((خ) نام پدر اتابک سلفر 
(۵۵۸-۵۴۳ ه.ق.) و اتابک زنگی (۵۵۸ - 
۱« .ق.)از اتابکان فارس: 

به نام دولت مودود شابن زنگی 

ییا و مردمی و دوستی به جای آور. انوری. 
خسرو ملک عجم اتایک اعظم 
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود. 
رجوع به تاریخ عمومی مرحوم اقبال ج۲ 
ص۵۵۸ و ۵۵٩‏ شود. 

مودودة. رم د) (ع ص) تأنیث مودود. 
(یادداشت مرحوم دهخدا). ||(مص) موددة. 
ود. (ناظم الاطباء). مودة. و رجوع به ود شود. 

مودوسه. مس ] (ع ص) زمین گیاه کم 
برآورده. (منتهی الارب) (آنتدراج). آرض 
مسودوستة؛ زمین گیاه کم بر‌آورده. (ناظم 
الاطباء). 

مودوع. [)(ع إمص) آرامش و سکینه و 
وقار. ||(ص) فرس مودوع؛ اسب آسوده 
زیت و آسایش‌جوی. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباه). 

مودون. [](ع ص) مرد کوتاه گردن و 
کوتاه‌دست و کوتاهسینه. ||مرد اقص خلقت و 
تاقص‌اندام. ||مرد تنگ دوش. (از منتهی 
الارب) (از انندراج) (ناظم الاطاء). و رجوع 
به مودن شود. |بچذ لاغر و نزار. (سنتهی 
الارب) (انندراج). بچه زار و لاغر زاییده 
شده. (ناظم الاطباء). کودک نارسیده. (مهذب 
الاسماء). و رجوع به مودن و مودونة شود. 
||تر نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). خس‌انيده. 

مودونه. [م نْ] (ع ص) مونث مودون. 
(منتهی الارب). زن کوتاه‌دست و کوتاه گردن 
و کوتاه‌سینه. (ناظم الاطباء). رجوع به مودون 
و مودنة شود. |[زن ناقص‌خلقت ناقص‌ندام. 
اازن تگدوش. (ناظم الاطباء) از متهی 
الارپ). |اذت درهم‌اندام کوتاه گردن خردجته. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). |إبچة نزار و 
لاغر زایيده شده. (ناظم الاطباء). مودنة. ||تر 
نهاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
خی‌انده. در آب نهاده تا نرم شود. 

مود۵. 1 ودد] (ع (مص) دوستی و محبت. 


سعد ی. 


(فرانوی) 09۵۳088 - 1 


۶۴ مودة. 


(ناظم الاطباء). و رجوع به مودت شود. ||( 
کتاب.منه قوله تعالی: تلقون الهم بالمودة ا؛ 
ای بالکتب. (منتهی الارب). ||کتاب و نامه 
(ناظم الاطباء). 

مودة. (م ود /۸ وَذْد] (ع مسص) دوست 
داشتن کی را. (منتهی الارب). ود. وداد. 
ودادة. موددة. مودودة. به معنى ود. (ناظم 
الاطباء). درست داشتن. (ترجمان‌القرآن 
جرجانی ص ۹۶) (تاج السصادر بسهقی) 
(المصادر زوزنی). و رجوع به ود شود. 

مودی. (مء] (ع ص) دستگیر و یاری‌دهنده 
و ام‌دادکننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || آماده و مهای برای سفر. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||إمرد مسلح. (متتهى الارب). 
||سلاح پوشيده. |[قوی و توانا و قوت گرفته 
بر سلام. (ناظم الاطباء). 

مودی.1م :] (ع !) شیر بیشه. (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) 

مودی.[:ذدا] (ع ص) اداشده و 
پرداخت‌شده و رسانیده‌شده. (ناظم الاطباء). 
ادا کرده شده و رسانيده‌شده. (غیاث). 
||گزارده شده. (ناظم الاطباء). ||(() مضمون. 
موضوع. (از غیات). 

مودی. (م عَذ دی ] (ع ص) ادا کننده و 
گزارنده و پردازنده حق کی را. (ناظم 
الاطباء). گزارنده. ادا کننده. پیرداخت‌کننده. 
||وا‌دار. خراج‌گذار. (یادداشت مؤلف): 

شد ز بی‌مکسبی و بی‌مالی 

ملک شه از مودیان خالی. نظامی. 
در حضور صاحب جمع و مثرف و مودی یا 
وکیل او ملاحظه... می‌نماید. (تذکرةالملوک چ 
دبیرسیاقی ص۲۴). محاسبات رعایا و 
مۇدیان وجوهات دیوانی و وقفی... محاسبة 
کل‌رعایا و مؤدیان... در دفتر مفروغ و مقاصا 
حاب به مهر مستوفی به مودیان داده 
می‌شود. (تذکرةالملوک ص ۴۷). جمع رعایا و 
مودیان در سررشتة صاب خود ابواب جمع 
صوذیان و مسحاسبه مسفروغ می‌نمایند. 
(تذکرةالملوک ص ۵۱. نخد محاسیات کل 
موّدیان و تحویلداران سرکار خاصه... باید به 


تصدیق سرکار خاصه برسد. (تذکرة‌الملوک_ 


ص ۲۲). 

- مودیان حب دیوانی؛ آنان که بدهی 
دیوانی دارند. وامداران به دیوان. 

- || آنانکه حاب درآمد دیوان را به عهده 
دارند و مول پرداخت آن هستند؛ نسخة 
اب مخا نات ال و یاد تمس از 
دیوانی کل ولایات... مشخص و مفاصا 
می‌دهند... (تذکرة‌الملوک ص ۴). 

مودیان حسابیه؛ پرداخت‌کنندگان حاب 
دیوان: | گرنقصانی وکسری در مالیات دیوائی 


به جهتی از جهات بهم رسد که در خدمت 
وزير اعظم مدیان حسابیه موجه و محکوم به 
نمایند... در دفاتر خلود ثبت و به نقصان عمل 
می‌نمایند. (تذکرةالملوک ص ع۶ا, 

- مودیان مالیات؛ آنان که از درآمد خود 
مالیات بدهکارند و می‌پردازند؛ سحاسبات 
رعایا و مستأجران و غبره صودیان صالیات 
سرکار مزبور را تنقیح داده مفاصا به مهر خود 
تلم می‌نماید. (تذکرةالملوک ص 4۵۰ 

< مودیان وجوهات دیوانی؛ پرداخت 
کنندگان پولهای دولتی: مودیان وجوهات 
دیوانی ضبطی وزير دارالاطنة اصفهان جزو 
اویند. (تذکرةالملوک ص 4۵۰. 

| آن که سیب می‌گردد وقوع چیزی را. سبب 
و موجب و باعث و محرک. || آن که دلالت و 
راهنمایی می‌کند. ا|آن که می‌آورد و 


می‌رساند. (ناظم الاطباء). رساننده. (غیاث) 


(متهی الارب). ||کشاننده. سنتهی. منجر. 
(‌ادداشت مسولف!؛ این است امتحانات 
مشهوره و زیاده از این مودی اطناب بود. 
(اسطرلاب‌نامه). 

موذی.(ع ص) هلا ک‌شونده. (سنتهی 
الارب. از ماد ودی) (انندراج). فوت‌شونده 
و هلا ک‌شونده.(ناظم الاطباء). مود. 

مودی. (م رَد دی] (ص) (ظاهراً مأخوذ از 
تازی مودی یا مدعی است) مرحوم دهخدا در 
یادداشتی نوشته‌اند «این صورت کلمه که در 
معنی وامدار و نیز در معنی مدعی که در تداول 
خواص فارسی‌زبانان نیز هست. نمی‌دانم 
اصلش چیت». (یادداشت مولف). 

مودی.((خ) دهی است از دهستان اوباتو 
بخش دیواندرهء شهرستان ندج واقع در ۲۴ 
هزارگزی شمال باختری دیواندره با ۱۳۰ تن 
سکنه. آپ آن از چشمه و راه آن مالرو انست. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

مود ی الیه. [م 5 دا! لی ] (ع ص مرکب) 
نعت مفعولی از ایداء, پرداخت شڅده به او. ادا 
کرده‌شده بر او. آن که بدو وام یا طلب 
پرداخت گردد؛ تاجری که مالیات می‌دهد 
مودی است. و وزارت دارایی که مالیات را 
مسی‌گیرد. مسودی‌الیه است. (از بادداشت 
مولف). 

مود. ۲ (م: دن ]لع ص) رن جاننده و 
فی‌الحدیث: کل موّذ فی‌النار. (لسان‌العرب). 

موذن. [::](ع ص) آ گاهی‌دهنده. نت 
فاعلی از ایسذان. (غسیاث) (انندراج). 
اعلام‌کنده. ||آذان‌گوینده. بانگ نماز گوینده. 
(غیاث). مژذن. اذانگوی. اذان‌گو. (یاد‌اشت 
مولف). آن که بانگ تماز دهد. (آنندراج): 
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع 
فاخته چون مؤذن و آراز او بانگ نماز. 


منو چهری. 


موذن. 

یا ابوبکر تویی چون قصب شکر ریز 

وین یکی موؤذن خام امده‌ای از خرغون. 

ده جای به زر عمامة مطرب 
صدجای دریده موه مؤذن, 
قبل خلق است ز بهر نماز 

زو به هر اقلیم یکی موذن است. 


تاصرخسرو. 


ناصرخسرو. 
خاموش تو که گوش خرد کر کرد 
بر زیر و بع حنجرء موذنش. 
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۴۴۱). 
هابلبله موذن شد و انگشت به گوش آمد 


حلقش ز صلا گفتن افکار نمود اینک. 
خاقانی. 
آن موذن زردشتی گر سیر شد از قامت 
وز حی علی کردن بیمار نمود اینک. 
خاقانی. 
یه زلف مقری مصر و به موذن بسطام 
به سر مناره موّذن به لب تنور قطاب. 
خاقانی. 


برآورد مژذن به اول قتوت 
که‌سبحان حی الذی لایموت. 
نظامی (آنندراج). 
نعره موذن که حی علی‌الفلاح 
آن فلاح آن زاری است و اقتراح. 
شبها که کنم ناله بر یاد قدش از من 
قامت شنود مؤذن چون پاس پسین خیزد. 
ایرخرو دهلوی (از آنندراج). 
- موذن می‌خوارگان؛ کنایه است از خروس. 
(یادداشت مولف): 
آمد بانگ خروس مؤذن می‌خوارگان 
صبح نختین نمود روی به نظارگان. 
منوچهری. 
موّذن. [: 5 (ع ص) در شمر ذیل از 
منوچهری ظاهراً تلفظی از مُؤْذِن است به 
ضرورت شعری* 
نعایم پیش او چون چار خاطب 
به پیش چار خاطب چار مؤذن. منوچهری. 
ذن. [م :ذ] (ع ص) نعت فاعلی از 
تأذين. بيار اعلام‌کننده. (ناظم الاطباء): 
فأذن مؤذن بينهم ان لسنة لله علی‌انظالمین. 
(قرآن ۷ فلما جهزهم بجهازهم جعل 
السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤذن ايتها العیر 
انکم لسارقون. (قرآن ۷۰/۱۲. ||اذان 
گوینده.(منتهی الارب). آن که اذان می‌گوید و 
اعلام میکند که وقت نماز رسیده است. (ناظم 
الاطیاء). بانگ نماز گوینده, (غیات). آن که 
بانگ نماز دهد. (آنندرا اج). کی که اذان 
می‌گوید و اعلام میکند دخول وقت نماز را. 


مولوی. 


۱ -قرآن 1/۶۰ 
۲- در ناظم الاطباء مژذی آمده است. 


موذد. 
(ناظم الاطباء). آن که اذان گوید فراخواندن 
مردم را برای اقام نماز. آن که بانگ نماز 


گوید. اذان‌خوان. اذانگوی, گلدسته گوی. 


مناره گوی. اذان‌گوینده. داعی‌الفلاح. 
(یادداشت مولف). اذانگو را گویند. (از 
الانساب سمعانی): حاجب بزرگ علی را 
مؤذن معتمد عبدوس به قلعه کرک برد. (تاریخ 
ببهقی چ ادیب ص ۸۸۱). 

باد دستار مؤذن درربود 


کمبینی زان میان بیرون فتاد. خاقانی. 
یک مؤذن داشت یک آواز بد 
شب همه شب می‌دریدی حلق خود. 

مولوی, 
ور بانگ موذنی برآید 
گویم‌که درای کاروان است. سعدی. 


به چه دیر ماندی ای صح که جان من برآمد 

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی. سعدی. 
این مسجد را مژذنان قدیمد. (سعدی. 
گلستان). 

مژذن بانگ بی‌هنگام برداشت 

نمی‌داند که چند از شب گذ شتهست. 

سعدی (از آنتدر اج). 

¬ موذن تسییم؛ امام تسبیح. (غیاث) 
(اتدراج). دانژ مشخصی از دانه‌های سبحه. 
(غیاث) (آندراج). 

موذن تسبیح فلک؛ عبارت از افتاب است. 
(غیاث) (آنتدراج). 

= موذن راتب؛ مسوذنی که در مسجدی 
مخصوصی شفل آذانگويي درد 

- موذن فلک؛ افتاپ. (انتدراج). 

|[مالندة گوش کسی. مالند؛ گوش و جز آن. 
|| بازدارنده از نوشیدن آب. بازدارند شتران 
را از نوشیدن آب. ||گوشه سازنده برای کفش 
و جز آن. (آنندراج). ||اجازت دهنده کی را 
برای کاری. 
موّذن. [م ءذ] ((خ) خراسانی. از گویندگان 
قرن یازدهم هجری و اسمش شیخ محمدعلی 
بود از | کابر فضلا و اماجد عرفا از سللة 
جلیلة ذهبیة کبرویه. با شاء‌عباس صفوی 
معاصر بود و رسالة تحفةالعباسية را به نام وی 
تصنیف کرد. در مدح و ننقبت امه اطهار 
تصائیف و مدایح بار دارد. از اشعار اوست: 
موسی صفتی کز خود مردانه برون آید 

از جیپ عیان بیند سر ید بیضا را. 

# 

هر یک آز شیو جانانه به نوعی مستند 

مطرب عشق گواه است که پمانه یکی است. 
وی به سال ۱۰۷۷ ه.ق.درگذشت. (از رباض 
العارفین ص ۱۳۷) (از فرهنگ سخوران),: 
موذنة. [246ن](ع!)نام مسرغی است. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
اامتاره. صومعه. مذنه. (یادداشت مولف). و 


رجوع به ملذنة شود. 
مۇڭنى. [؛ :] (حامص) موذنی. صفت 
موذن. پیش موذن. اذان‌گویی. (از یادداشت 


مولف)؛ 
نرگس همی رکوع کند در میان باغ 
زیرا که کرد فاخته بر سرو مؤذنی. 
موچهری. 
موذن بد را مزن و بد مگوی 
لحن خوش آموز و تو کن موذنی. 
ناصر خسرو. 


و رجوع به موّذن شود. 

مزذی. [م+ذ۱] (ع ص) سس تم‌کشیده و 
رنجانیده‌شده. آزرده‌شده. (ناظم الاطباء) 
مۇذ. رجوع به موذی شود. 

موذی.(از ع. ص) مؤذی. زیان‌رساننده و 
آزاررسان و رنج‌آور و اذیت‌رسان 7 مضر و 
مقسد. (ناظم الاطباء). رنجاننده. (آنندراج), 
اذیت‌کننده. رنج‌رسان. آزارنده. رنجاننده, 
موذیه. اذیت کیش. ان که آزردن مردم په 
دارد. (از یادداشت مولف): آب و آتش و دد و 
سباع و دیگر موذیان را در آن اشری ممکن 
نگردد. ( کلیله و دمنه). موش... چون موذی 
باشد آن را از خانه بیرون می‌فرستند. ( کلیله و 
دمنه). 

سخن آخر به دهن" می‌گذرد موذی را 
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن. 

سعدی. 

اقتلوا السوذی قبل أن يوذى. (بادداشت 
مولف). ||حیله گر و بدجنی. (از فرهنگ 
لغات عامیانه). ||زیانکار. (یادداشت مژلف). 
||مهلک. زهردار. (ناظم الاطیاء). 

موذیات. (ع 4 ج موذية. جانوران زیانکار. 
حیوانات آزاردار چون مار و موش و تم (از 
یادداخت مؤلف): ... لکن مسکن شیر و مار و 
دیگر موذیات که بر رفتن در وی دشوار است 
و مقام کردن در میان آن طایفه مخوف. ( کلیله 
و دمنه). علما پادشاه را با کوه مانند کتند که... 
مسکن شیر و مار و دیگر موذیات بود. ( کلیله 
و دمنه). و رجوع به موی و موذیه شود. 

موفی‌گری. زگ ) (حامص مرکب) 
آزاردهندگی و رنج‌رساتندگی. (ناظم الاطباء). 
و رجوع به موذی شود. 

مواذية, [ء ی ] (ع ص) تأنسیث مسوذی. 
رجوع به موذی و موذیه شود. 

موذیه. (ی /ي] (از ع ص) موذية. تأیث 
موذی. حیوانات موذیه. جائوران آزاررسان. 
چون مار و موش. (از بادداشت مولف). 
اذیت‌رساننده و مضر و مفسد و آزاررسان. 
||مهلک و زهردار. (ناظم الاطیاه). و رجوع به 
موذی شود. 

موز ]12 2 ( وج (مستنتهی الارب) 
(اندراج) (ناظم الاطباء). اشترک. شترگ. 


مور. ۲۱۷۶۵ 


نورد. کوهه. وه آب. خیزابه. خیزاب. 
آب‌خیز. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). |[راه پاسپرد؛ 
هموار. ||هیرچیزی نرم. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 

مور. [مْ](ع مص) موج زدن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). تموج. (ناظم 
الاطیاء). |اجنبیدن. (آنندراج), ناویدن, 
(متهى الارب) (آنندراج). قوله تعالی, يوم 
تمور السماء مورا"» ضحا ک‌گفت یعنی تموج 
موجا. ابوعبیده گفت و اخفش نیز یعنی تکفا 
آمدن و رفتن. (ناظم الاطباء). ||تردد كردن در 
عرض. (منتهی الارب) (از آنندراج). تردد 
نمودن شتر در عرض. (ناظم الاطباء). |ابه 
نجد درآمدن. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). ||روان شدن آب بر روی زمین. 
(ناظم الاطباء). روان شدن خون بر زصمین. 
(منتهی الارب) (انندراج). روان گردیدن 
خون. (ناظم الاطیاء). رفتن خون. (تاج 
المصادر ببهقی). ||گشتن. (منتهی الارب). 
بگردیدن. (ترجمان‌القرآن چرجانی ص 44۶. 
گردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر 
زوزنی). ||امضطرب گشتن. ||پرا کنده گشتن 
چیزی. (ناظم الاطباء). پرا کنده شدن. (منتهی 
الارب) (آتدراج). |[سوی برکندن. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). |[زدن 
پشم. (ناظم الاطباء). |[بلند شدن خاک. 
|| پرا کنده‌گردیدن غبار. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). ||تر کردن دوا با آب. 
(ناظم الاطیاء). 

موز. [] ((خ) مرو (در تلفظ مردم خراسان). 
رجوع به مرو شود. ۱ 

موو. (ع !)گرد پرا کنده.(منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آتدراج). || خا کی که باد بردارد آن 
را. |باد با گرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج), 

مور. (()۳ حشره‌ای است از راستة نازک‌بالان 
که تیر خاصی را به نام تیرة مورچگان " در 
این راسته به وجود می‌آورد. این حشره 
جانوری است اجتماعی و از نظر هوش و 
غریز؛ طبیعی کامل و دارای گونه‌های بسیار, 
و در هر لانه که محل زندگی گروهی از آنان 
است به چند دسته تقسیم میشوند. عده‌ای 
کارگرند. و عموماً فاقد بال هستند و کارشان 
جمع‌آوری دانه و مواد غذائی است و حفر لانه 
و نگهداری تخمها و نوزادان و تعدادی 
مورچه‌های نر و ماده دارای چهار بال نازک. 


۱-نل: دهان. ۲-قرآن ۹۵۲ 
رلائینی) 2٥ا٣٥‏ ,(فرانسری) ۴۵۷۳۳ - 3 
(پهلری) ۵۲" (اوستائی) 801۲ 
(فرانسری) ۴۵۳۳01068 - 4 


۶ مور. 





مور 

نوعی از حشرات مفشیةالجناح که به طور | ما همه موریم سلیمان تو باش. نظامی. | بجوشید لشکر چو مور و ملخ 
اجتماع در تحت زمین زندگی می‌کنند و به | گویندکه در مه نرسد هرگز مور کشیدند از کوه تا کوه نخ. عنصری. 
تازی نمل گویند. (ناظم الاطباء). از جملة | ای مور به ماه چون رسیدی آخر. مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه 
حشرات‌الارض باشد و مورچه مصقر آن عطار (از امثال و حکم ص ۱۷۵۴). | پدید آمدند. (تاریخ بیهقی). 
است. (برهان). جانورکی که به سبب کوچکی | گرچه دارد مور چون کوهی کمر به گرد عارض آن ماهروی چاه زنخ 
آن را مورچه نیز خوانند. (از انجمن آرا). اين دگر باشد بلا شک آن دگر. عظار. | سپاه زنگ درآمد به سان مور و ملخ. 
حیوان ممروفی که به سبب کوچکی آن را | من آن مورم که در پایم بمائد سوزنی. 
مورچه نیز خوانند و کوچک شکم و باریک | نه زنبورم که از تیشم بنالند. سعدی. | من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. 
مان و لاغر میان از صفات اوست. (از | زير پایت گر بدانی حال مور (جامع‌التواریخ رشیدی). 
آنندراج). نمل. (ترجمان‌القرآن). رجوع به | همچو حال تست زیر پای پیل. ‏ سعدی. | -راه بر مور تنگ شدن؛ کنایه از انبوهی 
مورچه و مورچائه شود: چه نیکو گفت در پای شتر مور جمعیت چنانکه از بسیاری مردم مور تواند 
یار تو زیر خاک.مور و مگس که‌ای فربه مکن بر لاغران زور.. سعدی. | گذشتن: 
چثم بگشا بن کنون پیداست. رودکی. | نگویم ډدو دام و مور وسمک بیابان چنان شد ز هر دو سپاه 
میازار موری که دانه کش ‌است که‌فوج ملایک بر اوج فلک. که‌بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. 
که‌جان دارد و جان شیرین خوش است. سعدی (بوستان). | و رجوع به ترکیب بعد شود. 

فردوسی. | دوست تواست آن که هیچ مور نیازرد از او -شتر مور؛ اشتر مور. مور بزرگ صحرایسی. 
سیاه اندرون باشد و سنگدل لیک به دست کان ارقم و ثعبان گرفت. رجوع به شتر مور شود. 
که خواهد که موری شود تنگدل. فردوسی. سلمان ساوجی. | مثل چشم مور؛ بار کوچک. (یادداشت 
خداوند کیوان و ناهید و هور هر آن مور کز خانه خورد آیدش مولف). 
خداوند پیل و خداوند مور. فردوسي. | چو خرما دهی دل به درد آیدش. - مثل مور؛ حریص. (امثال و حکم دهخدا). 
ور یدین هر دو سیب خیره‌سری غره شود ایرخسرو دهلوی. | -مثل‌مور و ملخ؛ جمعی کثیر. (امثال و حکم 


همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز. 


فرخی. 
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است 
وز مور فاد بچۀ شیر ژیان است. 
منوچهری. 
بگویند با تو همان مور و مرغان 
که‌گفتند از این پیش‌تر با سلیمان. 
ناصرخسرو. 


چرا شیر از نهیب مور نا گه‌در خروش آید 
گریزداو چنان گویی که بر جان نیشتر دارد. 
ناصرخسرو. 

مور حرص از درون سینه برآر 
چون که آن مور زود گردد مار . 

ستایی (حدیقه ص ۳۷۰). 
بی‌خرد راید است فضل و هنر 
زانکه باشد هلا ک‌مور از پر. 
به جایی که جود تو شد دام دلها 


شا 


کشدمور شمشیر از حرص دانه آ. 

سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری). 
از ملایک به قدر لشکر مور 
تجده شاه کامیاپ رباد. 
چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم 
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم. 


خاقانی. 


خاقانی. 
مور که مردانه صفی می‌کشد 

از بی فردا علفی مي‌کشد. 

خبر دادند موری چند پنهان 
که‌این بلقیس گشت و ان سلیمان. 
اگرچه مور قربان را نشاید 

ملخ نزل سلیمان را نشاید. 

ما همه جمم با جان تو باش 


نظامی. 


دورم ز برت ای مه تابان چه ویسم 

من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم. ‏ (؟) 
خرثاء؛ مور سرخ. جدالة؛ مور ریزها که پا 
برآورده باشند. جثلة؛ مور بزرگ سیاه. (منتهی 
الارب). 

= از بیم مور در دهان (دهن) اژدها شدن؛ از 
چاله درآمدن و به چاه درافتادن. از خطری 
خرد جستن و در خطری بزرگ گرفتار آمدن. 
(از آندراج): 

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم 

کزیم مور در دهن اژدها شدم. اصر خسرو. 
- اشتر مور؛ شتر مور. رجوع به ترکیب شتر 
مور شود. 

- بر مور و پشه و باد راه بستن (بربستن)؛ 
کنایه از انسبوهی جمعیت. (از یادداشت 
مولف)؛ 

چنان گشت از انبوه درگاه شاه 


که بستند بر مور و بز پشه راه.. فردوسی. 
بدان گونه گرد اندرامد باه 
که بتد پر باد و بر مور راه. فردوسی. 
بیاورد از ان بوم چندان سپاه 
که بر مور و بر پشه بربست راه. فردوسی. 


- چون (چو) یا به سان یا به کردار یا مثل مور 

و ملخ؛ سخت آنبوه و بیشمار. کنایه است از 

افراد بیار. سخت‌بیار. باعدۂ سخت‌بار. 

(از یادداشت مؤلف): 

ز کوه و بیابان و از ریگ و شخ 

دو لشکر بدین سان چو مور و ملخ. 
فردوسی. 

سپاهش به کردار مور و ملخ 


ته بد دشت پیدا نه کوه ونه شخ. فردوسی, 


دهخدا). رجوع به ترکیب (چون مور و ملخ) 
شود. 
مشل میان مور؛ نهایت لاغر. (امشال و حکم 
دهخدا). 
- موران مار گشته؛ کنایه از ضعیفان قوی 
حال گشته است. (انجمن آرا) (آنندراج): 
مخالفان تو موران بدند مار شدند 
برآر از سر موران مار گشته دمار. 
ممودی رازی (تاریخ بیهقی_چ دانشگاد 
مشهد ص 4۷۹۰. 
- مورخرد؛ ذر, ذره. مورچه. مور کوچک. 
(یادداشت مولف). 
مور در پیراهن ریختن؛ بیقرار و بی‌آرام 
ساختن. (انندراج) (از سجموعه مترادفات 
ص ۳۲۰): 
فلک را دید صاحب نفس و مغرور 
ز انجم ریخت در پیراهنش مور. 

ناظم هروی (از انندراج). 
-مور در طاس افتادن؛ کنایه از متلا شدن به 
بلا و شکنجۀ دایمی چرا که صوری که در 
طاس " افتد بیرون نمی‌تواند آمد و پای را در 
طاس ؟ بند نمی‌تواند کرد. (آتدراج): 
جو در طاس لفزنده افتاد مور 


رهاتده زا چاره باید نه زور. نظامی. 


۱-مور شمشیر» جوهر با رنگ شمشیر است و 
ایهامی به معنی نمل و مورچه دارد. 

۲-نل: مور حرص از درون سیته مدار 

زان که آن مور زود گردد مار. 

۳-متظور «طاس لغزنده» است. 

۴-منظور «طاس لغزنده» است. 


مور. 


رجوع به طاس لغزنده شود. 
= مور سوار؛ مور سواری. مور کلان که 
پاهای دراز دارد. (اندراج)؛ 
در او مرکب و زین مردان کار 
بود جمع یک جا چو مور سوار. 
طاهر وحید (از انندراج). 
¬ مورسواریه مورسوار. مور کلان که پاهای 
دراز دارد. (انتدراج)* 
زبس تنگی در او مور سواری 
ز نام خویش دارد شرماری. ‏ ر 
محمد سعید اشرف (از انندراج). 
- مور طاس لفزنده: مورچه که گرفتار طاس 
لغزنده گردد. رجوع به طاس لغزنده شود. 
- ||گرفتار و اسر امری که کوشش رهانی از 
آن دشواری را بیشتر کند. 
<-,مورمیان؛ موی‌میان. از اسمای محوب 
است. (آنندراج), کنایه از سمشوق باریک 
ميان 
با تھی چشمی خود ساخته‌ام چون غربال 
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا. 
صائب تبریزی (از آنندراج). 
با مورمیانی سرو کار است دلم را 
کو خرمن آرام سلیمان ز میان برد. _ 
ابوطالب کلیم (از آنندراج). 
- مور و مار؛ مار و مور کنایه است از 
خزندگان و حشرات. (از یادداشت مولف). 
امتال: 
پای ملخ پر بود از دست مور. 
خواجوی کرمانی (از امثال و حکم دهخدا). 
پی مور بر هستی او گواست. 
سعدی (از امثال و حکم دهخدا), 
در خان مور شبنمی طوفان است. (آنندراج). 
مور را شینمی طوفان است» یعنی مکافات هر 
عمل به قدر عامل اوست: 
مور مار شود. (امثال و حکم دهخدا). 
مور همان به که نباشد پرش. سعدی. 
صاحب آنندراج در ذیل این مصراع آرد: «چه 
هرگاه مور پر برآورد عن‌قریب بمیرد. و این را 
در جایی گویند که شخصی از زیست و معاش 
و قدر و رتبت خود قدم فراتر نهد و همان 
سب استیصال دولت و اقبال او گردد». 
موری که پر آرد عحرش رسد به آخر. 
(یادداشت مولف). 
||کنایه از حقیر و ضمیف و ناتوان. (ناظم 
الاطباء). کنایه از حقیر و ضعیف است 
(آتدراج) (برهان). 
مور. () در عبارت زیر از فارسنامه ظاهراً 
مخفف «مورد» است زیر در این مورد در 
عبارت ترجمة طبری بلعمی نیز «مورد» آنده 
است: دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی 
است که مرا رنج می‌رساند چون بدیدند ورق 
موری بر پهلوی او سخت شده بود و آن را 


مجروح کرده. (فارسنامة ابن البلخی ص ۶۲ا. 
و رجوع به ترجمةٌ طبری بلعمی ج ۲ گنابادی 
ص ۸٩۵‏ شود. 
مور. () زنگاری که در جرم آهن کار کند و به 
صیقل برطرف نگردد. (ناظم الاطباء) (از 
فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان). 
|اکایه از حقیر و ضعیف است و ناتوان. 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ||جوهر شمشیر و 
خنجر و کارد. مورچه و رجوع به سورچه 
شود. 
مور. (ا) مسخفف مورسارج. رأسالنحلة. 
(یادداشت مولف). رجوع به مورسارج شود. 
مور. (هندی, !) به هندی توتیاست. (تحقة 
حکیم ممن). 
مور. (اخ) نام محلی کار راه زاهیدان به 
برجند میان سربیشه و باغ آخوند لی‌لی. واقع 
در ۴۲۳۵۸ گزی زاهدان. (یادداشت مولف). 
هوراق.(ع | خرمای رسیده. (ناظم 
الاطباء). 
موراق. (راقق] (ع صا انگور رنگگرفته. 
(از مستتهی الارب) (ان‌ندراج) (از اقسرب 
الموارد. ذیل ورق) (از لسان‌العرب). 
مورا کک. [مز](ع ) پیشگاه پالان شتر. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موركة. 
مورآمون. () گزر بر. (اختیارات‌بدیمی). 
گزر صحرایی. (ناظم الاطباء). گزر زردک 
صحرایی را گویند. (برهان) (آنندراج). گزر 
دشتی. (یادداشت مولف). ااپر سیاوشان 
است. (تحفة حکیم مومن). 
موران. ((خ) دهی است از دهتان باوی 


بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در ۸ 


هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان با ۱۵۰ تن 
جمعیت. آب آن از رودخانة کارون و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
مورافه. [ن /ن] (! مسرکب) مسورجانه. 
موریانه. زنگی است که در آهن پیدا شود و به 
پرداخت زدوده نگردد. (از آنندراج ) (از 
انجمن آرا) (یادداشت لغت‌نامه), رجوع به 
مورچانه و موریانه شود. 
موراو. [) () عنوان حکام و کلانتران 
شهرهای بزرگ گرجستان (عهد صفویه): خبر 
رسد که موراو «مسق»... با جماعت از 
ناوران گرجستان کاخت به عزم قحل 
تهمورس‌خان در حرکت آمد. بر سر او رفتند. 
(تاریخ عباسی به نقل از کتاب شاه‌عباس 
تألیف فلسفی ج۲ ص ۲۱۵), 
هوّراق. (م عز را] (ع ص) مونث موری مه 
ر را] .(یادداشت مۇلف). رجوع به موری 
شود.. 
مورای. ()((خ)۲ رود عمد استرالماء از 
جنوب شرقی نیوسوت ویلزء از آلپهای 


مورپا. ۲۱۷۶۷ 
استرالیا سرچشمه می‌گیرد و به خلیج انکونتر 


در جنوب استرالیا می‌ریزد. طولش ٩۰۰‏ 
هزار گز است. 

موّزب. [مء ر ] (ع ص) ظ‌فریاب و غالب 
آمده بر کسی. (نساظم الاطباء). ظفريابنده. 
(آنندراج). 

مۋرب. [م ءز رٍ | 2 ص) نعت فاعلی از 
تأریب. رجوع به تأریب شود. استوارک‌ننده. 
آن که تنگ و محکم می‌کشد گره را. (ناظم 
الاطباء). ||افزون‌کننده. (از منتهی الارب), 
| آن که کامل می‌نماید و تمام می‌کند چسیزی 
راء(ناظم الاطباء) (از متهى الارب). تحام 
نمایندهٌ چیزی. (آنندراج), ااآن که حد معین 
می‌کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 

مورب مر ر ] (ع ص) نعت مفعولی است 
از تأریپ. رجوع به تأریب شود. استوار, 
(ناظم الاطباء). استوار کرده شده. (آتدراج). 
کامل و افزون کرده شده: گویند اعطاءائه 
عضواً موریا: ؛ داد خدا او را عضو کامل و 
استوار, (متهی الارب). کامل. (ناظم الاطباء). 
افزون و کامل کرده شده. (آندراج). بسیار و 
فراوان و افزون کرده شده, (ناظم الاطباء). 
|احد معين نموده شده. (آنندراج). محدود. 
(ناظم الاطباء). 

مورب. [م وز ] (ص)۲ نسعت مفعولى 
منحوت از «اریب» و «وریب» فارسی. 
وریب. آریب. این لفظ عربی نیت و گویا 
فارسی‌زیانان از لفظ اریب و وریب فارسی. 
این صیغة مفعولی را ساخته‌اند. (از یادداشت 
مزلا که و ترج و اران ایب (تاق 
الاطباء). خط و راه کج. این معنی از اریب 
فارسی گرفته شده است. (فرهنگ نظام). 

- حجاب مورب؛ حجاب حاجب: و ان 
پرده‌ای باشد میان دل و معده. (بادداشت 
مولف). 

- خط مورب؛ خط کج و مایل. (از ناظم 
الاطباء). 

موربه. [ م رز ر ب /ب ](ص) مورب. مونث 
مورب. (یادداشت مولف). 

- خطوط موریه؛ قوس و معوج. (از 
یادداشت مولف). 

مورپا. [م ر ] ((خ)۲ کت‌ژان فردریک فلو 
(۱۷۰۱ - ۱۷۸۱ م.) سیاستمدار فرانوی که 
در هنگام جلوس لویی شانزدهم به 
نضت‌وزیری رسید و قبل از آن یازده سال 
(از ۱۷۳۸ تا ۱۷۴۹ م.) وزارت کشنور را 


داشت و مدتی یز در تبعید بسر برده بود. وی 


1 - (۷۰ 

2 - (فرانوی) وداوا00‎ 
3۰ Maurépa,Jean Frédéric 
Phelypeaux. 


۲۱۷۳۶۸ مور 


از اتحاد فرانہ با کلشهای امریکا پشتیبانی 
می‌کرد. 
مورت. ((۱4 مورد. که درختچهٌ زیبایی است. 
(از یادداکت مولف): تمام کوچه‌ها را با 
مورت فرش کردند. عطریات زیاد بسوختند. 
(ایران باستان ج ۱ ص ۸۱۷. و رجوع به مورد 
شود. 
مورت. ((ج) دهی است از بخش چولد 
شهرستان ایلام واقع در ۳ هزارگزی شمال 
باختری چولد با ۱۴۰ تن سکنه. آب آن از 
چشضمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج۵). 
مور تان. ((ج) دهي انت از دهتان 
ایرافشان بخش سوران شهرستان سراوان 
واقم در ۹۵ هزارگزی سوران با ۱۰۰ تن 
سکته. آب آن از چخمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغراقیائی ایران ج۸). 
مور تبالهی. ((ج) دهی است از دهستان 
قصر قند شهرستان چابهار واقع در ۳۰ 
هزارگزی قصرقند با ۱۰۰ تن سکنه. اب آن از 
رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج۸. 
مورت. ((خ) دهی است از دهستان ہم پشت 
شهرستان سراوان واقع در ۷۳ هزارگزی 
جنوب خاوری سراوان با ۲۰۰ تن سکنه. آب 
آن از چشمه و راه آن مالرو است. سا کنان آن 
از طایفه درازانی هستد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج۸. 
مزرت. (م ۶ رر](ع ص) نعت قاعلی از 
تاریث. برافروزانندة آتش. (منتهی الارب). 
برافروزان ندة آتش. (ناظم الاطیاه): 
بسرافروزنده و مشستمل‌کننده آ. (غسیات) 
(آنندراج). ||برانگیزانند؛ فتنه و آشوب. (ناظم 
الاطباء). برانگیزنده. (غیاث) (آنندراج). 
ورغلاند؛ قومی یا کی رابر کسی., 
ورغلاننده بعضی رابر بعضی. (از منتهی 
. الارپ). .و رجوع به تأریث شود. 
مورت. زر ] (ع ص14 ن که کسی را وارث 
می‌گرداند. (ناظم الاطباء). میراث‌رساننده. 
(غیاث) (آنندراج). ارت گذارنده برای کسی. 
|[به مجاز یا به تجرید به معنی مطلق رسانده 
(مأخوذ از معنی میراٹ رساننده). ولی در 
کب معتبر لفت به این معضی یافته نشده است. 
(از غیات) (از آتدراج). ||اموجب و باعث و 
سبب. (ناظم الاطباء), سیب. موجب. علت. 
انگیزه: بنگ, مخبط و مورث جنون است. 
(یادداشت مولف). 
- مورث امری شدن؛ سیب آن شدن. باعث 
آن گردیدن. انگیزة پیدایش آن گشتن. (از 
یادداشت مولف). 
اایه ارث داده شده. (ناظم الاطباء). 
مورت. [َر ] 0 ص) وارث قرار داده شده. 


||مال موروث. (تاظم الاطباء). مرده‌ریگ: و 
امیدهای بندگان مخلص در آنچه دیگر اقالیم 
عالم در خطة ملک میمون خواهد افزود و 
مورث و مکتسب اندر آن بهم پیوست هرچه 
محکمتر. ( کلیله و دمنه). 
مورت. [م رز رٍ] (ع ص) نمت فاعلی است 
از توریث. وارث‌گرداننده و شریک ورثۀ 
کی ‌نماینده دیگری را. شریک‌کننده در 
میراث و داخل‌کننده کی را در میراث. (ناظم 
الاطباء). وارث قرار دهنده. (یادداشت 
مزلف). ||ارت‌گذار. ارث گذارنده برای کس یا 
کانی.(یادداشت مولف): شر 
بودن در حين فوت مورث است. (ماده ۸۷۵ 
قانون مدنی). | آتش جنباننده تا شعله زند. 


مورث. رجوع به مورث شود. 


ط ورائت زنده 


مورت. (م رز ر] (ع ص) وارث گردانیده 


شده. آن که کسی او را وارث خود ساخته 
است. (از یادداشت مولف». 
مورج. ٠1م‏ َر ر] (ع ص) نعت فاعلی از 
تأریج. بعث‌کننده. برانگیزانندة آشوب و غوغا 
وفتنه و جنگ. و برهم‌زنندة صلح و اتحاد و 
تفاق,(ناظم الاطباء), ورغلاننه. (آتدراج). 
||سازندة اوارجة درست. و رجوع به تأریج 
شود. 
مورج. (م ءَز ر](ع ص) نعت مفعولی از 
تأريج. ورغلائیده شده. اناظم الاطباء). و 
رجوع به تأريج شود. ||() شیر که اسد باشد. 
(متهی الارب) (آتدراج). 
موّرج. ام عَز ر ] (اخ) ابن‌عمروین حارثبن 
منیع سدوسی بصری نحوی اخباری, از یاران 
خلیل و عالم به زیان و ادب عرب و حدیث و 
انساب بود. از محضر ابوزید انصاری کب 
فیض کرد و با خلیل‌بن احمد مصاحیت داشت 
و از شعیةبن حجاج و جز وی حدیث شنید. با 
مأمون به خراسان رفت. در مرو سپس در 
نیشابون سکونت گزید. گفته شده است که 
اصمعی و خلیل هر یک, یک سوم زبان عرب 
رایاد می‌گرفتند و مورج دو سوم آن راو 
ابومالک همه آن را. از آثار اوست: -٩‏ 
غریب‌القرآن. ۲-الانواء. ۳- الصعانی. ۴س 
جماهیرالقبائل. ۵ - حذق نب کریش و جز 
آن. (از معجم‌الادیاء چ اروپا ج ۷ص ۱٩۳‏ 
وی از تحویان بزرگ قرن دوم هجری بود و به 
سال ۱۹۵ ه.ق. درگذشت. (از کشف‌الظنون) 
(از الفهرست اپن‌الندیم). كاب الامثال نيز از 
اوست. مرج شمر نیکو می‌گفت. (از اعلام 
زرکلی). 

مورج. [م ور ]ع !)شير بیشه. (ناظم 
الاطباء). اسد. مورج. رجوع به مؤرج شود. 
مورحانه. إن /ن ] (| مسرکب) موریانه. 
مورانه. مورچانه. زنگی را گویند که در جسم 
آهن کار کند و به صقل زایل نشود. (انجمن 


مورچیه. 


آرا). و رجوع به موریانه شود. 
مورجکی. (ج)(اخ) دهی است از دهتان 
گوکان بخش خفر شهرستان جهرم واقع در ۱۸ 
هزارگزی جنوب باختری انار با ۱۲۲ تن 
سکه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۷). 
مورحل. (ج] (() مورچل. مورچال: هریک 
از سرداران سيبة خود را پیش برده مورج لها 
و حفره‌ها و نقوب و شقب به پایان بردند. 
(روضةالصفا). رجوع به مورچل شود. 
مورچال. (ل) گودالی که در محاصره قلعه در 
اطراف آن کنند. مورچل. (ناظم الاطبام). 
گودای را گویند که به جهت گر فن تمه در 
اطراف آن کنند. (برهان). آلنگ. مورچل. 
(یادداشت مولف). مورچال چنان است که 
چون سپاهی خواهنذ قلعه را بگیرند نقبی کنند 
به جانب قلعه و خا ک آن را بر بالا ریزند که 
حایل شود که اهل قلعه گر تیری اندازند 
بدیشان نخورد و آن نقب را به زیر قلعه برند و 
زیر برج را خالی کرده بارود [باروت ) ریزند 
و اتش زند تا قلعه خراب شود و به درون 
روند و اين را به چال‌مور تشبیه کرده‌اند و از 
آن فرا گرفته‌اند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). 
مغا کی را گویند که به جهت گرفتن قلعه‌ها در 
اطراف آن کنند و اهل این دیار آن را موري" 
گویند. (غیاث). و رجوع به سورچل شود. 
ارج و منار. ||محافظ هر قلعه. (ناظم 
الاطباء) ۲. 
موزچانه. [ن /ن) (! مسرکب) مسوریانه. 
زنگار آهن و فولاد. (ناظم الاطباء). موریانه 
است و آن زنگاری باشد که در آهن و فولاد په 
هم می‌رسد. (برشان). زنگاری که در ذات 
آهن دررود و به صقل دور و کم نشود. از مور 
به معنی معروف و چانه حرف نسبت, مفید 
معنی تشبیه به معنی زنگ آهن. (از غیات) (از 
آتندراج). و رجوع به موریانه و مورانه شود. 
مورچانه. [نَ /ڼ[ ) مور. در بعضی 


لهجه‌ها مورچه. (یادداشت ت مولف). مورجه 
(در تداول مردم قسزوین). رجوع به مور و 
مورچه شود. 


مورچپه. [ج ب /پ | (ص مرکب) صورتی 
از مورچه‌پاء یبا مورچهپی. ریشی کوتاه. 
قعمی زدن ریش. (یادداشت مولف). 


- ریش مورچپه؛ ریش کوتاه. ریش که آن را 
به تکلی خاص زده باشند. (از یادداشت 


(فرانری) Myre‏ - 1 
۲- در آنندراج «مستعمل‌کننده» آمده و ظاهراً 
غلط چاپی است. 
۳- در آندراج: مورچه. 
۴-معلی اخیر در متایم در دسترس مانامده 


است. 


مورج شهرک. 


مولف). و رجوع به مورچه و مورچه پی شود. 
مورچ شه رکك. (ش ر ] ((خ) دهی است از 
دهستان حومة بخش مرکزی شهرستان 
فیروزآباد واقع در ۱۱ هزارگزی فیروزآباد با 
۰۱ تن سکنه. اپ آن از قنات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
مورچگان. (چ / ج] ([مرکب) ج مورچه. 
مورچه‌ها. مورهای خرد و ریز: ١‏ 
مورچگان را چو بود اتفاق 
شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. 
جفل؛ مورچگان سیاه. (متهی الارب). دیلم؛ 
جماعت مورچگان. (منتهی الار ب). و رجوع 
به مورچه شود. 
مورچگان. [چ] ((خ) دی است از 
دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان 
شهرکرد واقع در ۳ هزارگزی باختر بروچن 
با ۴۶۷ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
الرو است. (از فرهنگ جغرافنیائی اران 
ج ۰ 
مورجگی. (ج /چ](حامص مركب) 
حالت و چگونگی مورچه. مورچه بودن. 
||(ص نبی) منوب به مورچه. موری. 
مورچه‌ای. نملی. (یادداشت مؤلف). رجوع په 
مورچه شود. 
مو رچل. [چ ] (!) مورچال. (ناظم الاطباء) 
(غیات) (انندراج). گودالی که در محاصرة 
کلعه در گردا گرد آن کنند. سنگر. (یادداشت 
مولف): طرفین به ساختن مورچل که عبارت 
از سنگر است پرداخته. امجمل التواریخ 
گلتانه). بنای محاصره را گذاشتند و به... 
پیش بردن مطریس و مورچل مشغول شدند. 
(تاریخ کرمان). و رجوع به مورچال شود. 
مورچه. [چ /ج] (إمصغر)' مصفر مور 
یعنی مور خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مور 
خرد. ذره. ذر. (حاشیذ برهان چ معین). مصغر 
مور است هم‌چتانکه باغچه مصفر باغ باشد. 
(از برهان). نوعی از مور که به غایت خرد 
باشد. (غیاث) (اتدراج): ذره؛ مورچه خرد. 
(ترجمان‌القرآن). نمل؛ مورچذ خرد. (دهسار). 
مورچ ریزه. (منتهی الارب). |أبه معنى سور 
است. (جسهانگیری). حصبانه نمل. نملة. 
میروک. (یبادداشت مولف). مطلق مور. 
حشره‌ای است از راسته نازک‌بالان که تيرةٌ 
خاصی را به نام مورچگان در این راسته 
به‌وجود می‌آورد. سورچه جانوری است 
اجتماعی و دارای انواع گونا گون. که برخی از 
گونه‌های آن گوشتخوار و خطرنا کند و چون 
دسته‌جمعی حمله می‌کنند هر جانوری را که 
غاقلگیر کنند بزودی از پای درسی‌آورند و 
همه اعضای او را می‌خورند و اسکلتی از آن 
برجای می‌گذارند. مورجه‌های یک لانه سه 
دسته‌اند: ۱ - مورچه‌های کارگر که بی‌بالند و 


به گردآوری دانه و کندن لانه می‌پردازند. ۲ و 
۳ - مورچه‌های نر و ماده که چهار بال دارند. 
بالهای جنس ماده (ملکه) پس از جفت‌گیری 
می‌افند و عمر آنها یک‌سال است. و کارشان 
فقط تخمگذاری است. عمر مورچه‌های نر 
فقط دو هفته است یعنی پس از جفت‌گیری 
می‌میرند و عمر مورچه‌های کارگر بین هشت 
تا ده ماه است. مورچه‌ها از نظر هوش و 
غریزه کاملند و تا کنون در حدود ۲۰۰۰ گونه 
مورچه در روی زمین شناخته شده که همه 
دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند و 
بار اتفاق مي‌افتد که فردی منافع خود را 
فدای منافع نجمع می‌کند: عقیقان؛ مورچه‌های 
درازپا که در مقابر و خرابه باشد. (منتهی 
الارب). ضیقتبان. طشرح. طبرج, (منتهی 
الارب). نمل. (منتهی الارپ) (دهار). نملة. 
قردوع. دیمة. ذر. دبی [ذ با] . قمل. دمة. 
دسمة. دنمة. دنامة: عقفان؛ جد مورچه‌های 
سرخ. دعاع؛ مورچه‌های سیاهیازو. دعیوب؛ 
مورچه‌ای است سیاه. دعایه و دبدب؛ رفتار 
مورچه درازیای. رمة. موق؛ مورچَء پردار. 
سصم؛ حبی, جبیْ؛ مورچذ سرخ. عجروف؛ 
مورچه درازپا تیزرو. نماة؛ مورچة ريزه. 





مورچه 


منمول؛ طعام مورچه رسیده. علس؛ نوعی از 
مورچه. هبور؛ مورچة ریزه. اجمان؛ مورچۀ 
سسیمین (واحد أن جمانه است). 
(دستورالاخوان): 
پی مورچه بر پلاس سیاه 
شب تیره دیدی دو فرسنگ راه. 
فردوسی. 
دشمن خواجه به بال و پر مغرور مباد 
که‌هلا ک و اجل مورچه بال و پر اوست. 
فرخی. 
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب 
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز. 
منوچهری. 
لوطیکان چون رده مورچه 
پیش یکی و دگری بر اثر. سوزنی. 
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر 


مورچه. ۲۱۷۶۹ 


من جان به صدق مورچه خوان شناسمش. 
خاقانی. 
بیتی از اژدهادلان صف‌زدگان چو مع رکه 
خانة مورچه شده چرخ ورای معرکه. 
خافانی 
تجمل است حسود ترا دلیل فا 
چنان که مورچه را پر بود نشان هلا ک. 
عبدالواسع جبلى. 
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای 
به دام هجر چه باز سفید و چه مگسی. 
سعدی. 
-مشل مورچه؛ بسیار خرد. سخت ریز و 
خرد. (یادداشت مولف). 
- | آزوقه و زاد و نوا و توشه گرد کنده. 
(امثال و حکم دهخدا). 
- مورچ4 سفید؛ موریانه. چوبخوارک. کرم 
چوبخواره. (یادداشت مولف). و رجوع به 
موریانه شود؛ تا این مورچۀ سفید پیامد و مر 
عصا را بخورد. (ترجمه تاریخ طبری پلعمی). 
|اعد؛ كثير. (اثال و حکم دهخدا. مثل مور و 
ملخ. |اخط نورستة زیبایان. خط سبز خوبان. 
(از یادداشت مولف)؛ 
سوال کردم و گفتم جمال و حسن ترا 
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده‌ست. 
سعدی ( گلستان). 
چون مورچه از عارض رنگین کدام خوبان 
روییده است. ( کاپ المعارف). 
مورچة خط؛ کنایه است از خط تورستة 
خویان. (از یادداشت مولف)؛ 
ای مورچة خط بدمیدی آخر 
بر گرد مهش خط بکشیدی آخر. عطار. 
¬ مورچة عنبرین؛ ریش نورستة خوبان. 
(ناظم الاطباء). کنایه از خط خوبان و توخطان 
است. (برهان) (آتندراج). 
مورچه مشکین‌پر؛ کنایه است از خط 
نورستة خوبان. (از یادداشت مولف): 
سپه آورد خطت مورچۀ مشکین پر 
تا تو از مملکت حن شوی عزل‌پذیر. 
سوزنی. 
|اشبه سفید. ودع. ودعة. شبه سپید خرد. 
منقاف خرد و سپید. شه سفید است که از دریا 
برآرند و شکاف آن همچون شکاف هة 
خرما باشد و به هندی کوری گویند و دقع 
چشمزخم را بر گردن کودکان آویزند. مهره. 
(یادداشت مولف). بین و بترک (در تداول 
عامه). میقب؛ مهره‌ای که مورچه خوانندش. 
(منتهی الارپ). ودعة؛ شبه سپید که از دریا 
برآرند... و به فارسی مورچه خوانند. (منتهی 
الارپ). ||موریانه. (ناظم الاطباء). زنگ که 
در ذات آهن دررود. (غیاث) (آنندراج). 


.)لوئ( ۳۵۲6۵ - 1 


۰ مورچه‌بندی. 


موریانه را نیز گویند و آن زنگاری باشد که در 
تیغ و آینه و فولاد و امشال آن افتد. (برهان), 
||جوهر شمشیر و خنجر و کارد. مور. 
- مورچة شمشیر (خنجر یا تیغ)؛ پرند و آب 
ان. ذری‌السیف. (یبادداشت مۇلف). جوهر 
آن کو گهر مدح تو بر تیغ زبان راند 
چون مورچۀ تيغ نشیند به گهر بر. 
سیف‌اسفرنگی. 
ماهچة توغ او قلمة گردون گشاد 
مورچۀ تیغ او ملک سلیمان گرفت. خاقانی. 
آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه 
گاههیجا خورش مورچۀ خنجر کرد. 
امیرخرو دهلوی. 
| آبگینة سیاه کوچک. ||مرد حقیر و ضعیف و 
نحیف. (ناظم الاطباء). کنایه از کی که به 
غایت ضعیف و نحیف و حقیر باشد. (برهان), 
مثل مور, رجوع به ترکیبات مور شود. 
مورچه‌بندی. (ج /ج ب] (صسانص 
مسرکب) قلعه‌بندی و حصاربندی. (ناظم 
الاطیاء) آ. 
مورچه‌پا. [ج / ج ](ص مرکب) مورچه 
مورچپه. ریشی با مویهای کوتاه چون پای 
مورچه. (بادداشت مولف). و رجوع به 
مورچه‌پی شود. 
مورچهپی. اج /ج چپ /پ](ص مرکب) 
ریش از بخ زده, (ناظم | الاطباء). . مورچپه. 
مورچه‌په. شکلی از اشکال ریش. ریشی با 
مویهای کوتاه چون پای مورچه. ریش کوتاه 
و به اندازۀ پای مورچه بر گرد رخسار. ریش 
که اندکی برجای مانده و مازاد زده شده باشد. 
ریش کوتاه که همه موی آن به بالای پی 
موری باشد. (یادداشت مولف). 
¬ مورچه‌پی زدن؛ چیدن ریش از بیخ. (ناظم 
الاطباء) (برهان). موی ریش را به بلندی پی 
مور بر رخار باقی گذاردن و مازاد آن را به 
مقراض چیدن. چیدن موی ريش از بيخ به 
مقراض. (انندراج). ماشین کردن ریش. با 
ماشین زدن ریش: 


آورد به شکر لبش مورچه پ 
جز مورچه‌پی‌زدن علاجیش نماند. 

ظهوری ترشیزی. 
و رجوع به مورچپه شود. 


مورچه‌خانه. اج /ج ن /:) (|مرکب) 
خان مورچه. لان سورچه. لانه صور. (از 
یادداشت مژلف)؛ چنانکه مورچه با دانه 
چنگال سخت کرده باشد اندرونت از دیوان 
همچون مورچه‌خانه... شده است. ( کتاب 
المعارف). و رجوع به مورچه و مور شود. 

مورچه‌خوار. [چ /ج خوا / خا] ( 
لغزنده. (یادداشت مولف). || پست‌انداری است 


از راستة بی‌دندانان که دارای زبانی طویل و 
کرمی‌شکل و پوزه باریک و دراز می‌باشد و 
منحصرا از مورچه تغذیه می‌کد. دندان ندارد 
ولی با زبان چسبند؛ خود مورچه‌ها را از لانه 
برمی‌آورد و می‌بلمد. در امسریکای جنوبی 
بیشتر پیدا می‌شود و جثه‌اش بزرگ است و از 
سر تا دمش بالغ بر دو گز می‌شود و دارای دمی 
دراژ و پرموست. 

مورچه‌خورت. [چ خر .0 اخ) از دیه‌های 
اسپاهان در یلوک برخوار, کنار راء قم و 
اصفهان میان برج ونداد و کاروانسرای 
نادرشاه. در ۲۶۳ هزارگزی تهران. (یادداشت 
مولف). قصبه‌ای از دهستان برخوار بخش 
جوم شهرستان اصفهان واقع در پنجاه 
هزارگزی شمال اصفهان, سر راه تهران به 
اصفهان با ۲۶۲۸ تن سکنه در خاور آن قصبه 
دشت وسیمی است که جنگ معروف نادرشاه 
با اففانها در آنجا واقع شد و منجر به عکست 
افغانها گردید. 

مورچه‌سواری. (ج /چ س] (۱مرکب) 
مورچة سواری. مورچه‌های درشت. قسمی 
مورچۀ درشت درازپای که تيز دود. 

- سثل مسورچهسواری: دائمالحركة. 
بی‌سکون. (یادداشت مولف). 

مثل مورچه‌سواری راه رفتن؛ دائم در 
حرکت بودن, به تتدی حرکت کردن. 

مورچه گیر. [چ /ج ] (نسف مرکب) که 
مورچه را بگیرد. که شکار مورچه کند. 
مورچه‌خوار. رجوع به مورچه‌خوار در معنی 
دوم شود. ||( سرکب) حشره‌ای است " از 
راسته رگ‌بالان شبیه سنجاقک با چهار بال که 
در روی زمیهای شنی یاضاکی حفرة 
قیف‌مانندی برای خود می‌سازد که جداری 
صاف و لغزنده دارد و بدان جهت به نام «طاس 
لفزنده» موسوم است. حشرات به سیب 
لغزندگی در لا او سی‌افتند و نمي‌توانند 
برآیند و در این موقع مورچه گیراز کمین 
برمی‌آید و قدری خا ک روی حشر؛ محبوس 
می‌ریزد و با آروارة قوی خود او را می‌گیرد و 
به درون لانه می‌برد و مورد تغذیه قرار 
می‌دهد. جانور طاس لفزنده. 

مورچهل. [] () بادزنی که از پر طاوس 
برای پرائیدن مگس سازند. ||آلت سوبی که 
بدان لباس‌ها را پا ک‌کنند. (ناظم الاطباء). 
مورچه‌نا ک. اج /ج](ص مرکب) پر از 
مورچه و دارای مورچة بسیار. (ناظم 
الاطباء). جای پرمورچه, ان جای که مورچه 


فراوان دارد. (یادداشت مولفا: تملهة؛ زمین 


مورچه‌نا ک.ارض مدبیةه زمینی مورچه‌نا ک. 


(منتهی الارب). و رجوع به مورچه شود. 
مورچی. (إخ) دهی است از دهستان خالصه 
بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 


مورخ. 
۳ هزارگزی شمال باختر کرمانشاهان با 
۳ تن سکنه. آب آن از سراب نیلوفر و راه 
آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیانی 
ایران ج‌ه۵ا, 
مورخرص. (ح] (ص سرکب) حریص 
همانند مور. با آزمندی مور. آزمند مانند مور. 
حریص: : آن مورحرصان مارسیرت حبات 
حیات اثار قوم به هر راه تابه مجره 
می‌جتد. (نفعة المصدور). 
مورحوصله. (ح ص ل /ل] (ص مرکب) 
که شکیبایی و بردباری مور را دارد. که 
حوصله مور دارد. که سانند مور صبور و 
پردبار است 
با آنکه مورحوصله و دیوگوهرم 
هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش. 
خاقانی. 
مورخ. ام ءَزز] (ع ص) مُورخ. دارای 
تاريخ و تاریخ نوشته. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مورخ شود. 
مورخ. (م عَز رٍ] (ع ص) سورخ. نویسندة 
تاريخ. (ستهی الارب). تاريخ نویسنده. 
(یادداشت شت مولف), و رجوع به مورخ شود. 
مورخ. ٢ور‏ ]ع ص) م‌ورخ. دارای 
تاريخ و تاريخ نوشته. (ناظم الاطباء). 
تاریخ‌دار, دارای تاریخ. که تاریخ ان نوشته 
شده باشد. تعن زمان و هنگام شده و دارای 
تاریغ. (ناظم الاطباء): مورخ به تاریخ پنجم 
صفر ۱۳۲۰ ه.ق.(یادداشت مولف). 
مورخ به؛ از زمان. به تاریخ: :مورخ به 
چهارم شعبان ۱۳۵۱ (از یادداشت مولف). 
- مورخ گشتن؛ تاربخ یافتن. بدان تاریخ 
مخصوص شدن. تاریخی و با تاریخ شدن: 
روزتامۀ شاهی به تاریخ این پادشاه مورخ 
گشه‌است. (سندبادنامه ص 4). 
مورخ. [مْ رز ر] (ع ص) مۇرخ. نویسندة 
تاریخ. (منتهی الارب). تاريخ نويسنده. (ناظم 
الاطباه) (از آنسندراج). ||آن که تاريخ 
می‌گذارد نامه و کتاب را. (ناظم الاطباء). || آن 
که علم تاریخ می‌داند و آن که صی‌نوید 
تاریخ گذشته را. اخبارنویس تاریخ‌نویس. 
تاریخ‌دان. آن که تمن می‌کند زمان هر واقعه 
راء (ناظم الاطباء). اخباری. (یبادداشت 
مولف). گزارشگر. (یادداشت مولف)؛ از آنجا 
معلوم می‌شود که سخنوران و مورخان مهتر و 
بهتر ... (جامع‌التواریخ رشیدی). 
مورخ. (ر](ع ص) فروهشته گردانندة 
خمیر, (منتهی الارب) (آنندراج). آن که 
فروهشته و نرم میکند خمیر را. (ناظم 


-١‏ چين است در ناظم الاطباء: اما ظاهراً 
«مررچال‌بندی» باشد. 
(فرانوی) 10۳ - ۴۵۲۱ - 2 


مورخانه. 


"لاطباء). 
مورخانه. [ن /ن ] ([مسرکب) مور سياه 
کوچک.(ناظم الاطباء). ||خانة مور. لانه 
مور. 
- ره مورخانه؛ راه ماتدی که موران به خط 
مستقیم در پی یکدیگر از آنجا به لانه 
می‌روند: 
گرنسح عنکبوت و ره مورخانه ست 
هرگه که بنگری به میان و کران تیغ 
اشکال پای مور و نشان پر مگس 
پیدا چراست بر رخ چون ضیمران تیغ. : 
(از تاج‌الما ثر)ء 
|مورینه. (ناظم الا طبام. و رجوع به موریئ 
شود. 
مورخانه. [ وز ر ن / ن ](ص نسبی. ق 
مرکب) همچون مورخان. بر روش 
تاریخ‌دانان. 
مورخط. (خ] (إ مرکب) کنایه از ریش 
نودمده و سیاه است: 
بس غریب افتاده است آن مورخط گرد رخت 
گرچه نبود در نگارستان خط مشکین غريب. 
حافظ . 


مورخوار. [خوا/خا] (نف مرکب» !. 


مرکب) مورخوارنده. مورخورنده. آنکه مور 
را بخورد. (از یادداشت مژلف). ا|جانورک 
طاس لغزنده. صاحب طاس لغزنده'. 
(یادداشت مولف). مورچه گیر. || مورچه‌خوار. 
رجوع به مورچه‌خوار شود. ||(نمف مرکب) 
مورخور. که مور آن را بخورد. که خورا ک و 
طعمة مور است. (از یادداخت مولف): 
به مور آن دهد کو بود مورخوار 
دهد پل را طعمهٌ پیلوار. نظامی. 
مورخه. ١م‏ وز ز خ / خ] (از ع. ص) 
مورخة. مونث مورخ. (یادداشت مۇلف). 
تاریخ‌نوشته و تعین تاریخ شده. (ناظم 
الاطیاء), و رجوع به مورخ شود. 
مورد. ()۲ درختی همه سبز و دارای 
برگی خوشبو و گلی سید کوچک و خوشبو 
که به تازی اس گویند. (از ناظم الاطباء) (از 
جهانگیری). رند. (منتهی الارب). درختی 
است که برگ آن به غایت سبز باشد و به سیب 
سبزی آن را به زلف خوبان نسیت داده‌اند. و 
آن رادر عربی آس گویند. (ان‌جمن آرا) 
(آنتدراج) (از برهان) (از غیاث). آس, (ذخرة 
خوارزمشاهی). ریحان. (تذکرء داود ضریر 
انطا کی).اسم فارسی آس است. (تحفة حکیم 
مسومن). درخضستچه‌ای است زیا از رده 
دولیهابهای جدا گلبرگ که سردستة تیر 
خاصی به نام موردها می‌باشد و در جنگلهای 
بحرالروم و شمال ایران فراوان است و در 
اطراف شیراز و بلوچستان و یزد و اصفهان و 
رودبار منجیل نیز می‌روید و به عنوان درخت 


زینتی در باغها کاشته می‌شود. برگهایش 
صاف و شفاف و سبز و معطر است و در 
داروها به کار رود. در حدود ۶۰ گونه از آن 
شناخته شده است. میوهة خشک شده آن را 
آس‌داته نامند و چوب آن را در منبت‌کاری و 
دیگر صنعتهای ظریف به کار می‌برند: زند. 
عمار. اسحار. قنطس. قنتس. مرسین. هدسی. 
فطس. عمر. قنطوس. میرسین. مورت. 
(یادداشت مولف): 


۱ گل صدبرگ و مشک و عبر و سیب 


یاسمین سپید و مورد بزیپ. رودکی. 

آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی 

مر مرا گفتا به بازی مورد و انجیر وکلوخ. 
رودکی. 

مورد به جای سوسن آمد باز 

ص به جای ارغوان آمد. رودکی. 

چون مورد بود سز گهی موی من همه 

دردا که برنشت بر آن موی سبز بشم. 


فرالاوی. 
تا مورد سز باشد چون زمرد 
تا لاله سرخ باشد چون مرجان. فرخی. 
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تاب خورد 
همچو عهد دوستان سالخورده استوار. 

فرخی. 

سرو بالادار در پهلوی مورد 
چون درازی در کنار کوتهی. منوچهری. 


برگس همی در باغ در چون صورتی در سیم و زر 
وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پرغالیه. 
منوچهری. 
از دم طاوس نر ماهی سر بر زدست 
دستگلی موردتر گوبی بر پر زده‌ست. 
منوچهری. 
لاله را با می عوض کن سیب رايا نسترن 
سرو را با گل بدل کن مورد را با ضیمران. 
. مختاری. 
و رجوع به جنگل‌شناسی ج۱ ص۲۶۸ و ج۲ 
ص۳۵ و ۱۳۱ و گیاه‌شناسی گل‌گلاب 
ص۲۳۲ و يشتها ج۱ ص۴۵ و ۱۶۰و ۱۶۲ 
شود. 
7" مورد بری؛ مورد اسپرم. رجوع به ماده 
مورد اسپرم شود. 
- مورد رومی؛ اسپرم. مورد بری. مورد 
صحرایی. رجوع به مادة مورد اسپرم شود. 
- مورد صحرایی: مورد اسیرم. مورد بری. 
مورد رومی. رجوع به ماده مورد اسپرم شود. . 
-مثل مورد؛ بسیار سبز. 
زاف معشوق. (ناظم الاطباء) از انجمن آرا) 
(از آنندراج). |اسهر و نگین. (برهان) (از 
جهانگیری) (از آتندراج) (ناظم الاطباء). 
مورد. [م رٍ] (ع!)راه و طریقه و محل ورود. 
(ناظم الاطیاء). راه. (انجمن ارا). (انندراج) 
(منتهی الارب). |اره آب. (دهار). راماب. ج 


مورد. 1۷1 


موارد. (مهذب الاسماء). آبخور. (منتهی 
الارب) (آتتدرا اج آبخو رد. ج» موارد. (ناظم 
الاطباء). جای أب خوردن مردم و بهايم در 
صحرا. آبخورد. (غیاث). آبشخور. مشرب. 
مشرع. ورد. منهل. شريعة. (یادداشت مولف). 
||(مص) گاهی مصدر میمی به معنی ورود 
است. (از غیاث): چون امام ابوالطیب به دیار 
ترک رسید به مورد او اهتراز و ارتیاح نمودند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص۲۷۷). |( جای 
آمدن و محل ورود و محل فرود آمدن. (ناظم 
الاطباء). محل فرود آم‌دن. (غیاث) 
(آتندراج). ||به معنی زمان یا مکان ورود که 
بعضها به ضم میم می‌خوانند به فتح میم است 
ماد موعد. (نغریه دانشکد؛ ادییات تیریز). 
||درآمد و مدخل و راه و طریق و جای و محل 
و مقام. (ناظم الاطباء) 
¬ بی‌مورد؛ پیجاء بهوده. بی‌جهت..بی‌سیب. 
نایجا. (از یادداشت مولف). 
در مسورد؛ درب‌ارة. در خصوص. در 
موضوع: : درمورد فلان کار با فلاتی تماس 
گرفتم.(از یادداشت مولف). 
مورد. (م وز ](ع ص) گس‌لگون و 
سرخرنگ. مشابه به گل. (غیات). به رنگ گل. 
گلرنگ.گلی. سرخ. گلگون. وردی. ورد 
مورد. (یادداشت مؤلف). قمیص مورد؛ قمیتص 
گلرنگ. جامة گلرنگ. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مورد؛ جامة گلرنگ و آن دون 
مصرح است. (از منتهی الارب)؛ 
نورد بودم تا ورد من مورد بود 
برای ورد مرا ترک من همی پرورد. 
رک گل نورد ری 
چون روی دلربای من آن ماه سعتری. 
منوچهری. 
گل‌مورد گشته است چشم من ز سهر 
ز آتش دلم از گل همی گلاب کنند. 
معو دسعد. 
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت 
گل مورد بگخاد چشم خویش از خواب. 
مسعودسعد. 
گل مورد خندان دو دیده بگشاده 
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاپ. 
مسعودسمد. 
| گرچه موارد راحات به جراحات ضمیر مکدر 


کسایی. 


بود و چهر: مورد آمال به خدشات احوال 
احداث مغير... (نقثةالمصدور). 


- مورد کردن؛ سرخ کردن. گلگون‌کردن. 


1 -_ 0, 

(پهلری) 1۳۵۲ (فرانسوی) ۱0۷۳6 - 2 

۳-مورد = آس +انجر = تين +کلوخ ۶ مدر 

(آس + تین +مدر). مراد آنکه استین فدر و پاره 
مکن. (یادداشت مولف). 


۲ مورد. 
گلرنگ‌کردن: 


وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر 

گلنار روی خویش مورد کند همی.. 
موچهری. 

ورد مورد؟ گل سرخ گل محمدی 
سرخرنگ: 

وقت بهار است و وقت ورد مورد 
گیتی آراسته چو خلد مخلد. منوچهری. 

مورد. ((2) دهی است از دهستان دهدز 
بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در ۲۳ 
هزارگزی جنوب باختری دهدز با ۱۵۰ تن 
جمعیت آب آن از چشمه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶)۔ 

موردان. (إخ) دصی است از دهتان 
گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جسیرفت 

واقع در ۶۵ هزارگزی شمال باختری کهنوج با 
۲۵۰ تن سکنه. اب ان از رودخانه و چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۸). 

موردانه. ان /نِ)] (! مرکب) مورددانه. تخم 
نوعی از مازریون را گویند. (ناظمالاطباء). 
کرم‌دانه. (یادداشت مولف. حب‌آلاس. 
(ذخیرۂ خوارزمشاهی). تخم نوعی از 
مازریون است که آن را کرم‌دانه هم می‌گویند. 
(آنندراج) (برهان). و رجوع به مورددانه شود. 

مورد اسپرم. [ا پر ] (| مرکب) نوعی از 
ریحان که یک برگ آن مانند برگ مورد است. 
(ناظم الاطباء). آس بری است و گویند اسم 
پارسی اذخر است. (انجمن ارا) (انندراج) 
(تحقة حکیم مؤمن). نام نوعی از ریحان است 
که برگ آن په ہرگ مورد ماند و بعضی گویند 
مورد صحرایی است و بعضی دیگر گویند 
مورد رومی است. بو کردن و خوردن آن 
رطوبات دساغی را نافع باشد. (برهان, 
خیزران بلدی. مورد بیابانی. آس بری. مورد 
اسفرم. مورد صحرایی. قف وانظر. (یادداشت 
مؤلف). مورد بری است و نیکوترین آن رومی 
بود و طبیعت آن گرم و خشک است و صرع را 
نیکو بود مقوی معده و جگر بود و صداع و 
رطوبات دماغ را افع پود چون بة خنود 
برگرند کرم را بکشد.(اختیارات بدیعی). و 
رجوع به مورد شود. 

مورد اسفرم. [إِف ز] ([مسرکب) مسورد 
اسپرم. امن بری. (یادداشت مولف). رجوع به 
مورد اسپرم شود. 

مورد افسرج. [ اش ز /ر ](۱مرکب) مورد 
افشره. (یادداشت مولف). رب الاص. رجوع 
به مورد و سورد آفشره و یز رجوع به 
رب‌الاس ذیل (رب) شود. 

مورد افسره. (آش ر /ر ] (۱مرکب) مورد 
افشرج. رب الآس. (تذکر؛ ابن‌بیطار). رجوع 
به ماده قبل شود. 


مورد دانه. [ن /ن) ([مرکب) موردانه. تخم 
توعی از مازریون را گویند. (ناظم الاطباء). 
حب‌الاس. (ذخیره خوارزمشاهی). و رجوع 
به موردانه شود. 
موردران. [د] ((خ) دهی است از دهتان 
فتح‌آیاد بخش بافت شهرستان سیرجان واقع 
در ۲ هزارگزی شمال باختری بافت یا ۱۵۱ 
تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیانی ایران 
Ae‏ 
موردزار. (إ مرکب) موردستان. آنجایی که 
مورد بیار روید در آن. (از یادداشت مؤلف). 
|امجازآبه معنی سر و روی به مناسبت موی 
زلف و محاسن که سیاه باشد. (یبادداشت 
مولف)؛ 
ای دریفا که موردزار مرا 
نا گهان بازخورد برف وغیش. کایی. 
موزدستان. [د)(| مسرکب) جایی که 
درخت مورد در آن زیاد باشد. موردزار. 
موردستان. [د] ((خ) دهی است مركز 
دهستان موردستان بخش بشرویة شهرستان 
فردوس واقع در ۱۵ هزارگزی باختری 
بشرویه با ۷۵ تن سکنه. اب آن از قنات و راه 
آن مائین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران .)٩‏ 
موردستان. [د] (إخ) نام یکی از 
دهستانهای بخش بشرویذ شهرستان فردوس 
که‌از طرف شمال و خاور به دهستان ورقه از 
جنوب به دهستان ارسک محدود است. 
موقعیت آن کوهستانی و قسمتی جلگه است. 
موردستان از چهار آبادی تشکیل شده و 
سکن آن جمعاً ۲۴۵ تن می‌باشد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج .4٩‏ 
موردستان. [د] (اخ) نام محله‌ای است به 
شهر شیراز معروف و مشهور. (انجمن آرا) 
(انتدرا اج). 
موردکت. [د] (إخ) دهی است از دهستان 
نودان بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون 
واقع در ۱۰ هزارگزی شمال خاوری نودان با 
۱ تن سکنه. اب أن از چشمه و راه ان 
ماشین‌رو است. معدن سنگ گج دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۷). 
موردکت. [د] (إخ) دهی است از دهستان 
کوهک بخش کوهک شهرستان جهرم واقع 
در ۰ هزارگزی خاور جهرم با ۲۲۹ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جفرافیانی ايران ج ۷). و رجوع به 
مورد شود. 
مورد گیسو. (ص مرکب) آن که گیسوان 
وی مانند مورد خوش‌بو باشد. (ناظم الاطباء). 
مورده. (م ر د] (ع !را (متتهی الارب) 
(آتندراج). شاراه. (ناظم الاطباء). || بخور. 


مورز. 

(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و 
رجوع به مورد شود. ||مهلکه. (اقرب الموارد) 
(المنجد). 

موردهن. [د د) (اخ) دی امت از 
دهستان نهارجانات بخش حومة شهرستان 
بیرجند واقع در ۱ هزارگزی خاور پیرجند با 
۴ تن سکنه. اب ان از قنات و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایزان 
ج 

موردی.(ص نبی) منسوب به مورد. به 
رنگ مورد. سبز همچون مورد. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به مورد شود؛ 

یرک را از کلاه موردی همواره سرسبزی است 
میان بند کنان دارد ز صوف سبزه فیروزی» 

نظام قاری. 

موردی. ((خ) دی است از دهستان 
نوبندگان بخش مرکزی شهرستان قسا واقع در 
۰ هزارگزی خاور فا با ۱۲۱ تن سکه. آب 
آن از قسنات و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جفرافیاتی ایران ج ۷). 

مورد ین۔ (ا) دهی است از دهستان پاریز 
پخش مرکزی شهرستان سیرجان رأقع در ۶۵ 
هزارگزی شمال سعیدآباد با ۱۰۰ تن جمعیت. 
آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفراقیائی ایران ج‌ها. 

مورد بها. '() (اصطلام گیاه‌شناسی) تیر 
موردیها درخت يا درختچه‌هانی هستد با 
برگهای متقابل و بی‌دمبرگ و گلهای پنج یا 
چهار قسمی و ک‌اسبرگهای ضخیم و 
گلبرگهای نازک و پرچمهای پسیار. تخمدان 
آنها که کاملاً در زیر کاسبرگها قرار گرفته 
دارای دو يا چند خانه است و در هر خانه دو 
یا چندین تخمک است. میوه آنها به صورت 
سته یا انار است. انواع عمدة آن عبارت است 
از: ۱ - مورد که میوه‌اش آس‌دانه تامیده 
می‌شود. ۲ -اکالیتوس" که از درختان 
مناطق گرم استرالیایی و دارای دمبرگهای 
معطر است. میخک که غنچه‌های ناشکفة آن 
شه به ميخ است و به نام میخک در ادوية 
خورا کی به کار می‌رود. (اين میخک را با گل 
میخک نباید اشتباه کرد). گل‌آویز " زینتی و 
رنگ قرمز مخصوص دارد وگل ساعت . (از 

" گیاه‌شناسی گل‌گلاب مص ۲۶۱-۲۶۲). و 
رجوع به مورد شود. 

مورز. [مْرَ] ((خ) دی است از دهستان 
بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 
۴ هزارگزی باختر اردل با ۱۵۴ تن سکنه. 


اب ان از چپشحه و راه ان مالرو است. دژ 


1 - Myrlacées (فراننوی)‎ 
2 - Eucalyptus. 


3 - Fuchsia. 4 - Passiflora. 


مورس. 

قدیمی به نام قلعه‌محمد دارد. اهالی به اطراف 
اینزه و مالامیر و مسجدسلیمان قشلاق 
می‌روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 

مورس. [ ءْر رٍ ] (ع ص) کار و خدمت 
گیرنده از کسی. (آنتدراج). ||آن که از کی 
طلبکار است و خدمت میکند. (ناظم الاطیاء). 
| آن که کشاورز گشته باشد. (ناظم الاطباء) 
از متهی الارب). 

مورس. [ر] (ع ص) نمت فاعلی از ایراس. 
(متهى الارب). ||رارس. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب. مادة ورس). و رجوع به 
يزان و وارس غود |[درخت برگ آورنده. 
ااجای اسپرکنا ک.(آنندراج) (از منتهی 
الارب). 

موزس. ۰ 1 ور د] (ع ص) نمت مفعولی از 
تنوریس. مورسة. به ورس‌رنگ کرده. 
(یادداشت مولف). رنگ شده به گیاه ورس. 
(ناظم الاطباء). به ورس رنگ کرده, (از منتهی 
الارب. ماد ورس). جام رنگ کرده به 


ورس. (آنندراج), 
مورسارج. (ز] (سعرب. | مرکب) معرب 
مورسرک. وا اللملة. (یادداشت مولف. 


آفتی که در چشم پدید آید: نتوی عنه چهار 
نوع است و سیب هر چهار جراحت عنبیه 
باشد به سبب قرحه با سس از اباب بادیه. و 
نزدیک اهل صنعت هر نوعی را نامی است 
خاصه. اما نوع نخسن چنان باشد که طبقة 
قرنیه را آفتی رسد و بشکافد و عنبیه از آن 
شاف برآید و مقدار پرآمدن او نزدیک باشد 
همچون سر مورچه, و بدین سیب او را 
راس‌النمله گویند. و هرگاه که نگاه کند پندارد 
که بشره است و فرق میان بثره و رأس‌التمله آن 
است که تامل کند تا لون چشم | کحل است. 
اگرازرق, گر اشهل است و نیز تأمل کند تا 
سیاهی چشم کوژ گشته است و گردی او از 
نهاد خود بگردیده است یا کوچکتر شده است 
گرنها گر کوچکتر شده است و شکل گردی او 
از نهاد خود بگردیده است نشان رأس‌المله 
است بثره نیست... (ذخیرۂ خوارزمشاهی در 
بیماریهای چشم) (از نسخه خطی لفت‌نامه و 
ص ۲۵۹ چاپی). و رجوع به مورسرج شود. 

مورستان. زر ] ((خ) دهی است از دهستان 
کیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال. واقع 
در ۱۸ هزارگزی شمال خاوری سجبد با 
۴ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از قفرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۴ 

مورستانه. [ر ن] ((خ) دهی است از دهستان 
طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان 
واقع در ۴۴ هزارگزی شمال یاختری زنجان با 
۵ تن سکنه. آب آن از رودخانة چال و راه 


آن مالرو و صعب‌العبور است. (از فرهنگ 
جغرافیائی اران ج۲). 
مورسرج. [س ر] (م‌عرب. امسرکب) 
مورسارج. مورسرک. معرب مورسره و آن 
خروج طقة عنبیه است و أن ابتدا به قدر سر 
مور ب‌اشد. (آن ندراج) (غیاث). معرب 
مورسرک. مورسارج. مورسره. خروج طبقةً 
عنبیه است آن گاه که به اندازة سر موری قرنیه 
بشکافد به قرحه‌ای یا بثره‌ای یا جراحتی که بر 
آن وارد آید. (یادداشت مولف). .و رجوع په 
مورسارج شود. 
مورسرکت. اس ز] (|مرکب) مورسره. 
مورسرج. میورسارج. (یادداشت مولف». 
رجوع به مورسارج و مورسرج شود. 
مو رسطس. [] (اخ) مورطی. (یادداشت 
مولف). رجوع به مورطس شود. 
مو رسور. ((خ) دهی است از دهستان جانکی 
بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع در ۲۲ 
هزارگزی جنوب باختر لردگان با ۱۳۷۲ تتن 
سکنه. اپ آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
مورسة. ام ور س] (ع ص) تأنسیث 
مسورس. رنگ‌شده به گیاه ورس. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به مورس شود. 
مورسی. (اخ) مورئا. ناجیه‌ای در جنوب 
شرقی اسپانیا به مساحت ۲۶۱۷۷ کیلومتر 
مربع که ۱۱۷۱۵۰۰ تن جمعیت دارد. در کنار 
دریای مدیترانه واقع است و از دو ایالت 
مورسی و الباست تشکیل شده است. در قرن 
هشتم میلادی به دست اعراب ملمان افتاد و 
در قرن یازدهم به صورت کشور مستقل 
مورا درآمد. در نیمه قرن سیزدهم تابع 
کاستیل بود و سرانجام در سال ۱۳۶۶ م 
ضمیمه أن شد. 
مورسی. (إخ) شهر مرکزی ایالت مورسی 
که در جنوب شرقی اسپانا بر رود سگورا 
واقم است و ۲۴۹۷۹۰ تن سکنه دارد. 
مورسین همرس,. [ن وم ] ((مرکب)" 
ا بستانی. . مورد بستانی, (یادداشت مۇلف). 
مزرش. (م ءز ر] (ع ص) نعت فاعلى از 
تأریش. آن که آتش برمی‌افروزد. (ناظم 
الاطباء). برافروزندهة آتش. (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). | آن که در ميان مردم بدی 
می‌افکند. (ناظم الاطباء). بدی افکننده میان 
قوم. (آندراج). ا|آن که سبب برانگیختن 
جنگ می‌گردد. (ناظم الاطباء). برانگیزاندة 
جنگ. (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
مورش. [ر] () مهرة کوچک و ریزه که 
زنان به رشته کشیده و از ان دست‌بند و 
گردن‌بند سازند و به تازی خرز گویند. (از 
برهان) (ناظم الاطباء). مهرهُ ریز که رشته کتند 
و زنان در دست و گردن کنند. (انجمن آرا) 


مورط. ۲۱۷۷۳ 


(آنتدراج). خرزه. مهره» شخلیه, مورش گریه. 
(یادداشت مولف)؛ جوستی بنا کرده است مشل 
مناره‌ای درازی آن سیگز و بر سر آن نزه‌ای 
نشانده است و بر سر آن دو مورش آویخته 
است که یکی منع برق و سرما می‌کند و یکی 
منع بادها. (ترجمة تاریخ قم ص ۶۷). 

¬ مورش سیمین؛ مهرۀ نقره گین شبیه به 
مروارید. (ناظم الاطباء), 

||جایی در پهلوی دکان که در آن متاع و کالا 
را برای فروش عرضه می‌کنند. |[صفه برای 
نشتن که از سطح زمین اندکی بلندتر باشد 
خصوصاً در حیاط پیرونی. سکوی ر 
صفه که بر آن تشینند. ||سهره‌های پشت 
(ناظم الاطباء). 
مورشک. [ر] 4 صورچه در اصطلاح 
محلی خراسان (خصوصاً گناباد). (یادداشت 
محمد پروین گنابادی). رجوع به مورچه 
شود. 
موزشکت. [رٍ ] (اخ) دهی است از دهستان 
پایین ولایت بخش حصسومد شسهرستان 
تربت‌حیدریه واقم در ۴ هزارگزی خاوری 
تربت با ۳۷۶ تن سکنه. اب آن از قنات و 
رودخانه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج٩).‏ 

مورشهیدان. [ش] ((غ) نام کوهی است 
که خط مرزی ایران و ترکیه از آن می‌گذرد. 
(یادداشت موّلف). از کوههای مغرب ایران در 
آذربایجان. نزدیک مرز ایران و ترکیه و 
نردیک شهر چای (شهررود) که صرتفع‌ترین 
قلعة أن ۴ گر ارتفاع دارد. و رجوع به 
جفرافیای غرب ایران ص ۲۳ شود. 
مورصیقیی. [] معرب إ) (اصطلاح 
پزشکی) به یونانی طرفاست. (تحفهٌ حکیم 
مؤمن). رجوع به طرفا شود. 
مزرض. 3 رز ر] (ع ص) نعت فاعلی از 
تأریض. چراننده گیاه زمین و طلب‌کندة ان 
(متتهی الارب). آنکه سب می‌شود چرانیدن 
جایی را. || آنکه مسهیا سی‌شود برای 
روزه گرفتن. (ناظم الاطباء). نیت روزه کننده 
و آماده‌شونده برای روزه. (آنندرا اج). 
ا|آراسه کند؛ کلام. (از آنتدراج) (از اقرب 
الموارد). 

مورض. (ر ] (ع ص) نمت فاعلی از ایراض. 
(از منتهی الارب. ماده ارض). مبلا گرداننده 
به مرض زکام. (از ذیل اقرب الموارد). 
مورط. [م* ر](ع ص) جایی که درخت 
ارطی می‌زوباند. (ناظم الاطباء). مین 
برآورندۂ درخت ارطی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). مورط. (آتندرا اج). 


1 - Murcia, Murtia. 
2 - ۱۸۷۱۵ cultivé (فرانوی)‎ 


۴ مورط. 


مورط. [رٍ] (ع ص) زمین برآورنده درخت 
ارطی. (آنندراج). رجوع به مورط شود. 

مورطس. [] ((خ) از دانشمندان و 
موسیقی‌دانان یونانی که کتابهایش به عربی 
ترجمه شده و از آن جمله است: الارغتن 
الزمری و الارغن‌البوقی و کتاب دیگری در 
باب آلت مصوته‌ای که از شصت میل صدای 
آن شنیده شود. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن 
اسلامی ص ۱۱۲). به نوشتة ابن‌ندیم او راست» 
کتاب الزمرالریحی. کستاب الدواليب. 
ستین میلا. (الفهرست). 

مورع. زر](ع ص) هرانچه جسدایبی 
می‌اندازد مان دو چیز. (ناظم الاطباء). مانع 
آیسنده میان دوچیز, (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 

مزرف. [م عَر ر](ع ص) نسعت فاعلی از 
تأریف. حد معین کننده در زمین و قسمت 
کننده. (از آنندراج). آنکه سنگ و یا علامت 
دیگری برای تقمیم زمین و تمین حد قرار 
می دهل. || انکه گره می‌بدد ریمان راء (ناظم 
الاطباء). آنکه گره بربتدد بر رسن. (از منتهي 
الارب). 

مورفولوژی. رمث [] اضرانسوی, ۱4 
علمی که از ساختمان و شکل ظاهری ابدان 
موجودات زنده (اعم از جانوری و گیاهی) و 
غیر زنده (معدنی‌ها) بحث می‌کد. علمي که 
ساختمان و شکل خارجی موجودات رامورد 
مطالعه قرار میدهد بهمین جهت با در نظر 
گرفتن موجودات (اعم از زنده وغیرزنده) این 
علم رابه سه شعبه متقم میسازند: ١‏ - 
مورفولوژی جانوری "» علمی که ابدان و 
شکل ظاهری جانوارن را مورد مطالعه قرار 
میدهد. ۲ - مورفولوژی گیاهی ", علمی که 
اعضاء و ابدان و شکل ظاهری گیاهان را مورد 
بحث قرار میدهد. ۳ -مورفولوژی ک‌انیها آء 
علمی که شکل ظاهری کانها را مورد مطالعه 
قرار میدهد. (از داثرة المعارف کیه). 

مورق. (م؛ ر ](ع ص) مُوَرّق. بیداردارنده 
کی را. (انندراج) بیدار نگاهدارنده و 
بازدارنده از خواب. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به مُوْرّق شود. 

مورق.(م ءزر] (ع ص) نعت فاعلی از 
تاریسق. مُورق. بیداردارنده کی را. 
بیدارنگاهدارنده و بازدارنده از خواب. (ناظم 
الاطاء). 

مورق. (م ءَز 1 (غ ص) نىعت مفعولی از 
تارسق. بیدارداشه‌شده. (سنتهی الارپ) 
(آنتدراج). بازداشته شده از خواب و بیدار 
نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). 

مورق. [رِا (ع ص) درخت برگ برآورده. 
(ناظم الاطباء). رجیع به ایراق شود. اسرد 


بسیارمال و بسیاردرم: رجل مورق. 
||شکاری بازگردنده بی‌صید. ||غازی 
بازگرهم بی منمت. | جموین؛ باگردنده 
بی‌نیل مقصود. (از منتهی الارب). 
مورق. [م وَز رٍ] (اخ) این مشمرخ عجلی, 
مکی به ابوالسعتمر تابعی است. (از منتهی 
الارب). وی از محدثان و اخیار بود و سختان 
نفز و کلمات قصار از او مانده, و از آن جمله 
است: در هنگام خشم سخنی نگفتم تا در حال 
رضا از آن پشیمان نشوم. مورق از ابی‌ذر و 
سلمان و جز آنها روایت داشت و در هنگام 
ولایت عمرین هبیره بر عراق درگ‌ذشت. (از 
صفةالضفوة ج٣‏ صص ۱۷۳ -۱۷۵). 
مورقة. م٥‏ ر ق ](ع ص) سب افزونی و 
سرسبزی. (منتهی الارب). هرآنچه سبب 
افزونی و سرسبزی باشد. گویند: السجارة 
مورقة للمال. (ناظم الاطباء). 
ھۇركگ. (ء رٍ] (ع ص) ن‌ازل‌شونده در 
ارا ک.(از منتهی الارب). انکه فرود می آید در 





زمین ارا ک‌ناک برای چرانیدن شتر. ج. 
مورکون؛ یقال: قوم مورکون. (از متهى 
الارب) (ناظم الاطباء). 

مورکت. ام زرا (ع ص) نعت فاعلی از 
تاریک. پوشاننده و آراینده به اریکه. آنکه 
حجلة عروس رابه اریکه و تحف زیشت 
می‌دهد. (از آتندراج) (تاظم الاطباء). 

مورکك. ( رٍ] (ع !) آن جای از پالان که 
سوار پای خود را در آن می‌گذارد. (ناظم 
الاطباء). جای پای داشتن را کب از پالان. 
(منتهي الارب) (آنندراج). مورکة. رجوع به 
موركة شود. || آن جای از پالان که سوار 
چون از سواری مانده و خته شود پای خود 
را تا کرده در آنجا می‌گذارد. (ناظم الاطباء). 
میركة. (منتهی الارب). ||(ص) نعل مورک؛ 
نعل بیرون یعنی نمل موزه. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (ناظم الاطاء). و رجوع به مورکة 
شود. 

مورکت. ٣1‏ دز د1 (ع ص) بیگاه. اناظم 
الاطباء) (آنندراج). یقال: انه لسورک فی‌الامر؛ 
ای لیس له ذنب. (منتهی الارب). 

موزکت. [ر ] (ع ص) آنکه وی را حسقی 
نباشد. (از سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). فلان مورک فی هذه‌الابل؛ فلان را 
حقی در این شتران نیست. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء). 

مورکت. [ر] (!مصغر) مور خرد. مورچه. 
(یادداشت مولف). رجوع به مور و مورچه 
شود. 

مورکت. ر ] (اخ) دهسی است از دهستان 
بخش سمیرم پالای شهرستان شهرضا واقع در 
۷ هزارگزی جنوب سمیرم با ۲۵۰ تن سکنه, 
اب ان از ات و چشمه و راه ان ماشین‌رو 


مورگوئیه. 

است. (از فرهتگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
مورکان. (اخ) دی است از دهتان 
آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان 
وام در ۷۸ هسزارگسزی جنوب باکر 
فلاورجان با ۱۳۶۲ تن سکنه. اب آن از قات 
و زاینده‌رود و راه آن ماشین‌رو است. و در 
حدود ده باب دکان دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 4۱۰. 

مورکة. [مز ر ک] (ع | وراک 
مورکةالرحل. (ناظم الاطباء). پیشگاه پالان. 
(منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مورا ک 
شود. ||بالشچة پالان که سوار زیر سرین نهد. 
(منتهی الارب) (انتدراج). 
مورکه. [م رک ] (ع !) مورک. رجوع به 
مورک شود. |[(ص) نعل موركة. نعل مورک. 
نعل موروکة. نعل بیرون؛ یعنی نعل موزه. 
(ناظم الاطباء) (سنتهی الارب). رجوع به 
مورک شود. 
مورکی. [ر] (اخ) دی است از دهستان 
جاوید بخش فهلیان مسسنی شهرستان 
کازرون وأقم هزارگزی خاور فهلیان با 
۱ تن سکنه. أب آن از رودخانه فهلیان و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جنرافیائی 
ایران ج ۷). 

مورگان. [مٌ] ((خ)* زا ک‌ژان ماری دو 
مورگان (۱۹۲۴-۱۸۵۷ م.). بباستان‌شناس 
معروف فرانسوی که په ایران مسافرت کرد و 
موفق به کشفیات جالبی شد. از سال ۱۸۹۷م. 
تا ۱۹۰۷. در شوش و دیگر نقاط خوزستان 
به کاوش پرداخت و آثار تاریخی و تفس از 
ایران به پاریس برد. مورگان تألیفات بسیار 
دارد. از آن چمله است: ۱- سکه‌شناسی در 
ایسران باستان. ۲- مشرق‌زمین در ماقبل 
تاریخ. ۳- از شوش تا لوور. ۴- بشرماقبل 
تاریخ. 
مورگز. اگ] (نسف مرکب) گزید؛ مور. 
||طعامی که مور بر آن دراخاده بود. (دهار). 
مورگن. و رجوع به مورگن شود. 
مورگن. زگ ] (ص مرکب) مورگز. طعامی 
مورگن, طعامی مور در آن افتاده. طعام 
منمول. (مهذب الاسماه). و رجوع به مورگز 
شود. 
مورگوئیه. (گ ئی ي ] ((خ) دهی است از 
دهتان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان 
واقع در ۳۲ هزارگزی شمال باختری بافت با 
۵ تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه 


1 - Morphologie (فرانسری)‎ 

2 - M. animale (فرانوی)‎ 

(فرانسری) ۷۵۵6۱8۱9 ۷ - 3 

4 - M. ۰ 

5 - Morgan, Jacques Jean - Marie de. 


بورلا 


آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ا 


پزشکی) از سفردات پزشکی (ریشه‌هاء 
ایزومهاء سوشها) و از تیرة سولاناسه است و 
قت قابل مصرف آن ن ساق گلدار و ماده. 


مؤثر آن سولائین است. (از کارآموزی. 


داروسازی ص ۲۱۱). 
مورم. 1 َر 015 ص) راس مورم؛ سری 
که‌پاره‌های کلۀ ان ستبر باشد. (منتهی الارب. 


ماده ارم) (ناظم الاطباء) (آنندراج). |[بیضة: 


فر ابا (آتدراج). مؤرمة. || خود فراخ‌بالا. 
(از منتهی الارب). 
مورم. (ع رٍ] (ع [) رویدنگاه دندان. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
مورم. [م رز ر] (ع ص) آس‌اسیده و ورم 
کرده.(ناظم الاطباء). |امرد أ گنده‌اندام. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 


مورمانسکت. ((ج)۲ شهر و بندری است در . 


اقیانوس منجمد شمالی در شمال کشضور 
روسیه که ۱۶۸۰۰۰ تن جمعیت دارد و مرکز 
کشتی‌سازی و صد ماهی است. 
مورمور. ([مرکب) حالتی که در مقدمةٌ تب و 
لرز در بدن پدید آید. حالتی که پیش از تب و 
ارژ دست دهد مردمان را. سرد شدن تن 
چنانکه گویی صوران بيار بر بشره در 
چنبشد. (یادداشت مولف). 
- مورمور شدن کسی را؛ حالتی که در بدن 
پدا آید پیش از تب‌لرزه . (یادداشت 5 مولف). 
- مورمور کردن تن؛ حالتی که پیش از آمدن 
تب‌لرزه در بدن پدید آید چنانکه گویی 
سوزنهای بار از یخ بر تن فرود آرند. 
(یادداشت مۇلف). 
مۇرمة. [م زر ۶](ع ص) بيضة مورمة؛ 
خود فراخ بالا. (سنتهی الارب) ۲ (ناظم 
الاطباء). 0 


لاطیاء). کمرباریک. لاغرمیان. 

مورنان. ((خ) دهی است از دهنتان جی 
بخش حومد شهرستان اصفهان واقع در یک 
هزارگزی شمال اصفهان با ۸۳۲ تن سکنته. 
آب آن از زاینده‌رود و راه آن ماشین‌رو است. 
از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 0۱۰ 
مورنان. (إخ) دهی است از دهستان قهاب 
بخش حومه شهرستان اصفهان واقع در ۱۳ 
هزارگزی شمال خاور اصفهان با ۹٩‏ تن 
سکنه. و راه آن مسالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیانی ایران ج ۱۰). 


مورنب. [م ۶ ن] (ع ص) خر گوشنا ک. 


مرنبة. (متهی الارب. مادة رن‌ب). سرنبة. 
(متهی الارپ). ااکاء مورنب؛ گلیمی که 
رشته‌های آن مخلوط پشم خرگوش باشد. 


مورل‌سیاه. ( ر] ((مرکب) (اصطلاح 


(ناظم الاطباء). گلیم خرگوشرنگ. مرنبانی. 
(متهی الارب). 
مورنبة. [م ء نِ ب ] (ع ص) ارض مورنبةا 
زمین خرگوشنا ک. (منتهی الارب). زمین 
بسیار خرگوش. (مهذب الاسماء). 
موروا. [م] (()" آندره موروا. نام مستعار 
ابیل. هرزگ * نویسنده و زندگینامه‌نویس و 
مورخ نامدار فرانسوی (۱۹۶۷-۱۸۸۵ م) 
است که اصلا از یک خضانواد؛ کارخانهدار 
یهودی پود که در سال ۷۰ عم به نورماندی 
پناهنده شد. وی در رشت قلسفه در دانشگاه 
تحصیل کرده, ولی استاد ملم زندگینامه‌های 
داستانی است و نسبت به احوال مردم 
انگلوسا کن علاقه‌مند و کنجکاو است. از 
آثار اوست: ۱- سهنگ رامبل.. ۲ - 
دیسرانیلی. ۳ - شللی. ۴ - بالزاک. ۵ - 
اقالیم. ۶ - ولتر. 
مورولیه. [نسی ي] (اخ) دصی است از 
دهستان رابر بخش زرند شهرستان کرمان 
واقع در ۳۳ هزارگزی شمال باختری زرند با 
۲ تن سکنه. اب آن از قنات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
موروئیه. ای ی ] (اخ) دصی است از 
دهستان حومة بخش شهر بابک شهرستان یزد 
واقع در ۵ هزارگزی باختر شهر بابک با ۳۱۸ 
تن بکله. اب ان از قات » راه ان ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیانی ایران ج 6۱۰. 
موروت. (1(ع ص) هر چیز که به ارث 
رسیده باشد. مال موروث, مال به ارث رسیده, 
(ناظم الاطباء), هرچیز که میراث گرفته شده. 
(آنندراج). موروته. آنچه از ملک و مال به 
ارث به کسی رسیده باشد. مقابل مکتسب. 
ملک و مال ارئی. (یادداشت مولف): اگر 
سلطان معظم بیند آنچه رفت درگذاشته آید تا 
دوستهای موروت تازه گردد. (تاریخ بیهفی 
چ ادیپ ص ۵۰۵). پادشاه..: اقبال بر نزدیکان 
خود فرماید که خدمت او را منازل موروث 
دارند. ( کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را... 
بهنران را به وسایل موروث بی‌هنر مکتسب 
اصطناع فرمایند. ( کلیله و دسنه). وزارت 
ایشان را (آل برمک را) موروث است. (تاریخ 
برامکه). بندگان قدیم و خدمتکاران مسوروث 
بر مثال کبوتر سرای باشند. (ترجمه تاريخ 
یمینی ص ۱۵۵). از بند گرانم خلاص کردند و 
ملک موروثم خاص. ( گلستان سعدی). 
حافظا خلد برین خان موروث من است 
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم. حافظ. 
- موروث عنه؛ آنکه از او ارث به کی 
رسیده باشد. 
- ||مال یا ملکی که از آن به کی ارت رسد. 
< موروث و مکتسب؛ + آنچه به ارث رسیده و 


آنچه په کوشش شخصی به دست امده. به 


مورور. ۲۱۷۷۵ 


ارث رسیده و کب شده: هم در این مجلس 
فرمود به نام سلطان منشور نبشتن ملکهای 
موروث و مکتسب. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 
ص ۳۷۷). ملک موروث و مکتب به وارث 
اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص۸). 
مورو تگاه. (۱(! مرکب) این ترکیب در 
بیت ذیل از مسعودسعد امده است به معنی 
محلی موروث, ملک موروث, جائی که به 
ارت ريده باشدء 

ترا هندوستان موروث‌گاه است 

که‌از خلقت زمتانش بهار است. ۰ 

معودسعد (دیوان ص .)۴٩‏ 

موروند. [م ث)(ع ص) تأنیث موروث. 
اموال موروثه با اخلاق موروثه, به ارث 
رسیده. (از یادداشت مولف). رجوع به 
موروث شود. 
موروگی. [2](ص نسبی) آنچه به ارث 
رسیده باشد و مال موروث. ضد مکتسبی, 
(ناظم الاطباء). ارئی. به ارث رسیده. از راه 
ارث ربیده. مقابل مکتسب. (از .بادداشت 
مولف): ملک موروثی پدرخواستد. 
( گلستان). در واقع او را بهادری و پهلوانی 
موروثی بود. (ظقرنامة ییزدی). و رجوع به 
موروث شود. ||مادرزاد. خلقی: مرض 
موروثی. خلق و خوی موروثی. (از یادداشت 
مولف) *. 
موزود.21](ع ص) تب‌زده. (منتهی الارب). 
انکه متلا به تب نوبه باشد. (ناظم الاطباه). 
|| تب‌آمده. (دهار) (مهذب‌الاسماهء). تب به 
نوبت آمده. (سنتهی الارب): ||واردشده و 
آمده. (ناظم الاطباء). |[ورود کرده شده. 
(غیاث) (آنندراج). ||اوظیفه‌خوانی نموده. 
(غیاث). وظیفه‌خوانی نموده شده. (آنندراج). 
| پومرده. (آنندراج) ". 
مورود.[] ((ج) دهی است از دهتان ارنگه 
بخش کرج شهرستان کرج, واقع در ۳۸ 
هزارگزی شمال خاوری کرج با ۲۷۹ تن 
بکنه. اب آن از چشمه‌سار و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
مورور. [م و و ] (ع ص) مرد سبکسر و خود 
را در خطر افکننده. (متهی الارب). بیاندیشه 
و بی‌پروا که خود را در خطر اندازد. (ناظم 


۰ ۱۸۵۲۵۱6 - 1 
۰ - 2 
۳- ناظم الاطباء «یضه را که آینجا معنی خود 
و مغفر دارد در معلی دیگرش که تخم‌مرغ باشد 
گرفته است و به کلمه معنی تخم‌مرغی که یک 
طرف آن کلان باشد داده. 

4 - André ۰ 
5 ۰ و6۳‎ ۰ 
6 - Congênilal (فرانری)‎ 

۷-این می در ماخذ دیگر دیده ۳ 


۶ موروقیش. 


الاطباء). 

موروقیش. ()(معرب, )غالا کوس. 
مصراونة. حجر قبطی. (یادداشت مولف). 

مور وکة. (م ک] (ع ص) نعل موررکة؛ نعل 
بیرونی یعنی نعل موزه. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). نمل مورك. تعل موركة. (منتهى 
الارب). 

مورة. [ر) (ع !) پشم ریختة گوفند خواه 
زنده باشد و یا مرده. (از منتهی الارب) اناظم 
الاطاء). 

موره. [ر ] () در عبارت زیر ظاهراً موره نمد 
و یا نوعی گتردنی باشد که از پشم بافته 
باشند: همه یک نوبت به طرف سلطان شت 
گشودند...در آن حالت موره که بر آن نشسته 
بود آن را سپر کرد و تیر بر بازوی سلطان 
رسید. (تاریخ فیروزشاهی به نقل مسجیرة). 
صح فرمود که لشکر نرگه کشند و خود بر 
موره نخته معدودی در گرد او. (تاریخ 
فیروزشاهی به نقل مچیرة). 

موره‌زن. [ز / ر رَ] (نف مرکب) زنگ‌زدا. 
(نامة دانشوران ج۲ ص۲۹۸ ذیل ترجمة 
ابوالسياس مورەزن صفلی. ام اقل. 
روشنگر. (یادداشت مولف 

مۋرى. e‏ ۳ از 
خاریقن سازند؛ آریه یعنی اخیه برای 
چهارپایان. آنکه اخیه می‌سازد برای 
چهار پایان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ااسازنده آتشدان برای آتض. (از منتهی 
الاربٍ |[برافروزنده و بيار مشتعل سازندة 
آتش. (انندراج) (از اقرب الموارد). 
|| ثابت‌گرداننده و استوارسازنده چیزی. 
(متهی الارب) (آتدراج). 

موری. (ع ص) نعت فاعلی از ایراء. .رجوع 
به ‌ايراء (مادة وری) شود. آنکه آتض 
برمی‌آورد از آتشزنه. (از منتهی الارب) اظ 
الاطیاء). مورية. ||پیه‌نا ک و استخوان پرمغز 
گردانده فربهی شتر را. (از اقرب الموارد) 
(منتهی الارپ. ماده وری). ااان که منضم 
گردانددو ستور را و در یک جا علف خوراند. 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). 

موری. [م ور ری] (ع ص) نست فاعلی از 
تورية. بلندکتنده و بردارند؛ نگاه از کسی. 
رجوع به تورية شود. || آتش برآورنده از 
آتش زنه. و رجوع به موری شود. ||پوشندة 
حقیقت چیزی و ظاهر کنندة غير آن. و رجوع 
یه موری شود. |[زشتی جراحت که داروکننده 
را اندوهگین کند. (از منتهی الارب). 

موری. (ص نسبی) منوب به مور. 
||حرکت موری, کوخش موری. خرکت و 
کوشش چون مور ضعیف و آهسته. (از 
یادداشت مولف). ||(ل) راهگذر آب باشد. (از 
تاظم الاطباء) (جهانگیری). آبراهه. رهابه. 


رهاب. راهگذر آب باشد در زیر زصین. 
(برهان). رهگذ ر آب صحن. و این در فارسی 
و هندی مشترک است. (غیات) (آنندراج 4 
|الوله راگویند که کوزه گران از سفال سازند به 
جهت راه گذر اب و غهره. (برهان). تبوشه و 
لولة سقالی که در راهگ‌ذر آب و جز آن 
گذارند.(ناظم الاطباء). گنگ. الفت قرس 
اسدی). گگ کاریزها باشد. (صحاح الفرس). 
تنبوشه. گنگ. کول و آن تنبوشة بزرگ است 
که در نقبهای کاریز یعنی قنات بکار برند. 
آبراهه. رهابه. رهاب. (یادداشت مولف). 
نگ (در تداول مردم قزوین)؛ برنج. مسوری 
آب خانه (بحر الجواهر)* 
...نت کاریز و ...من موری است 
آب موری من به رنگ چو دوغ. 
طیان (از صحاح الفرس). 
زنگی روی چون در دوزخ 
بینی همچو موری مطبح. 
جامی (از فرهنگ جهانگیری). 
|الولة کوزه. (غیاث) (انندراج). |اناودان. 
(ناظم الاطباء) (از برهان). |[نوعی از آش 
است. (غسیاث) (آنندراج). ||(امطلاح 
پزشکی) مجرای بول و صنی واقع در میان 
گرده و مثانه که به تازی برانح یا برانج گویند. 
(از یادداشت مولف). باید دانست که آشهای 
بول گرده است و مثانه و مجراهایی که ميان 
هر دوست و این مجراها را طبیبان به تازی 
برانح گویند و تقیر برانح به زبان اهل 
خ اسان موری است. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). و نوع جرم آن [نوع جرم 
مسجرای قضیب ] نه از نوع خایه است و 
همچون موری است مان خایه و بن قضیب 
نهاده و به تازی این سوری‌ها را اوعیهةالمنی 
گویند.(ذخیرء خوارزمشاهی). ||سورش 
مهره. (ناظم الاطباء). به معنى مورش هم 
هت که مهره‌های ریزه باشد که زنان بر 
دست و گردن بندند. (برهان). |انوعی از 
پارچة ریسمانی. (ناظم الاطیاء) (از برهان), 
نوعی از بافتة ابریشمی. (غیاش) (آنندراج). 
قسمی پارچه چون سمنقر. نوعی جام نخی 
باریک و قراخ چشمه. (یادداشت مولف). 
ااناله و زاری آهےه و در زیر لب. (ناظم 
الاطباء). رجوع به زنجه‌موره و زنجه‌موری و 
همچنین زنجه‌مویه شود. 
موری. [] (ص نسیبی) مروی در تلفظ 
مردم خراسان. رجوع به مروی شود. 
موری. [ء] (إخ) جزء طايفة دورکی از طايفة 
هفت‌لگ از ایل بختیاری ايران است و دارای 
شعب ذیل می‌باشد: بابایی. علی جانوند. 
بوری بودی. (از جفرافیای سیاسی کیهان 
ص ۷۳. 
موری. ((خ) نام ولایتی است در ترکستان. 


موریانه. 


(از غیات) (از آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از 
برهان). 

موریا. [] (اخ) به سعنی برگزیده از جانب 
خداست و ان زمیتی است که ابراهیم ماصور 
گشت که بدانجا برآمده اسحاق فرزند خود را 
بر یکی از کوههای آن قریانی گرداند. (از 
قاموس کاب مقدس. 

موزیا. [](خ) کوهی است که سلیمان هیکل 
اورشلیم رایر آن بنا کرد. (قاموس کتاب 
مقدس). 

موریات. (ع ص, !) ج موریة. اسبهایی که از 
برخورد سمشان با سنگ آتش برمی‌آید. قوله 
تعالی: فالموریات قدحاً". (از ناظم الاطباء). 
و رجوع به مورية شود. 

موریان. (إخ) موضعی است از اعمال اهواز 
و از آنجاست ابوایوب موریانی وزير ابوجعفر 
منصور خلیفه. (یادداشت مولف). 

مور یانه. [ن /نٍ ی ] ([) زنگاری باشد که آهن 9 
فولاد را ضايع کند. (برهان). زنگاری که آهن 
و فولاد راضایع می‌کند به طوری که از صیقل 
کردن برطرف نشود. (ناظم الاطباء). مورانه. 
مورجانه. مورچانه. (غیاث) (آنندراج): 
بس که دیا را کمر بستم چو مور دانه کش 
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم. 

سعدی. 

آهنی را که موریانه بخورد 
نتوان برد از او به صقل زنگ. 
||جانورکی که چوب را صی‌خورد و آن را 
سوراخ‌سوراخ می‌کند ". (ناظم‌الاطباء). 
مورچه سفید. ریونجه. تافشک. ریونجو. 


سعد یی). 


رونس‌جو, کرم چسوب‌خوار. چوبخوار. 
چسوبخوارک. ارضه. کرمک چوبخوار. 
ریوچه. خوره. چوبخواره. حشره‌ای است از 
را آرکپترها که نزدیک براستة رگ‌بالان 
است. موریانه حشره‌ای است اجتماعی و دو 
نوع از آن دیده می‌شود یک نوع در داخضل 
چوبهای متازل است و نوع دیگر در نواصی 
ستوابی که در بیابانها برای خود سکن 
می‌سازد و طول و قطر خانه‌هایشان گاهی به 
پنج متر و هشت متر می‌رسد. موریانه نیز 
مانند مورچه گونه‌هایی دارد چون 
موریانه‌های کارگر و موریانه‌های مدافم 
(سرباز) که بال و چشم و دستگاه تناسلی 
ندارند و فقط موریانة نر چهار یال دارد. در 
دستگاه گوارشی این موریانه‌ها عده‌ای از 
تک‌یاختگان از دسته فلاژله‌ها ‏ می‌زیند که با 
موریانه‌ها زندگی اشترا کی دارند. رشمیز و آن 


1 - ۰ 


(فرانوی) Termites‏ - 3 
(فرانری) ۴۱۵۵6۱۱۵6 - 4 


موریانی. 
را در اصطلاح شوشتر ریمیز و در اصطلاح 
گاباد خراسان رونجک گوید. (یادداشت 
پروین گابادی). داپةالارض: همچنان بر 
عصا تکیه زده بود تا موریانه عصای او را 
خورد و عما بیفتاد. (قصص‌للانیاء 
ص ۱۷۵). مأروض؛ موریانه زده. (یادداشت 


امشال: 

موریانه همه چیز خائه را خورد جز غم 
صاحب خاه. (امثال و حکم دهخدا). 

چوب ترم را موریانه خورد. (امثال و حکم 
دهخدا). 

||به معنی مور است. (جهانگیری). 
مورباتی. [](ص نسبی) مستسوب به 
مسوریان و آن مسوضعی است در اهواز. 
(يادداشت مؤلف) (از الوزراء و الکتاب 
ص ۶۵) (از لباب‌الاتساب). 
موریانی. [] (۱خ) سلیمان‌بن مخلد. مکنی 
به ابوایوب از وزیران دولت عباسی در عراق 
و از مردم موریان بود که دهی از دههای اهواز 
است. وی پس از خالدین بسرمک تیای 
برمکیان به وزارت منصور رسد و به خوبی په 
ادارة امور پرداخت. پس منصور بدو بدبین 
شدو به سال ۱۵۲ «.ق.ار را عزل کرد و 
گرفتار ساخت و اموالش را مصادره کرد و 
شکنجه دادش. موریانی مردی خردمند و 
فصیح بود و به سال ۴ ه.ق.درگذشت. (از 
اعلام زركلى در ماده سليمان) (از 
لاب‌الاناب) (از الوزراء و الکتاب ص۶۵). 
موریتانی. [م] ((خ)۱ جمهوری اسلامی 
واقع در ساحل غریی افریقا به مساحت 

۰ کیلومتر مسربع, از شمال به 
ریودواورو (قسمتی از صحرای افریقا) از 
جنوب به سنگال و از مشرق به صحرا و مالی 
محدود است. موریتانی ۷۲۷۰۰۰ تن سکنه 
دارد. مرکز آن نوا ک‌ختر است. سوریتانی در 
۳ تحت قیمومت فرانسه و در نوامپر 
۸ حکومت خود مختار و در توامیر 
۱۹۶ استقلال کامل یافت. نام رسمی آن, 
جمهوری اسلامی موریتانیا (مورتانی) است. 
موریتانیا. [م] ((خ) موریتانی. رجوع به 
موریتانی شود. 
موریچ. ]٣[‏ (إخ)" سیگموند موريج 
داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس مجارستانی 
و از بهترین نویسندگان مجارستان در قرن 
بیستم بود. زندگیش در سختی گذشت 
نخست به روزنامه‌نگاری پرداخت و بعد با 
نوشتن داستان کوتاهی شهرت یافت. او 
راست؛ مشعل وفادار به مرگ. داستان زندگی 


من. 
موریچال. ([ مرکب) به سعنی مورچال 
است. (از انجمن ارا). رجوع به مورچال و 


مورچل شود. 
مو ریختن. [ت] (مص‌مرکب) ترسیدن. 
بار ترسدن از... سخت رعب داشتن از. 
بچه‌ها از این معلم مو می‌ریختند. زا 
مۇلف). 
موریس. (م] (إخ)" ج_زیره‌ای است در 
اتانوس هند در شرق جزیر؛ مادا گاسگار 
(مشرق افریقا). ابتدا از متصرفات فرانسه بود. 
و از سال ۱۸۱۰ع. به بعد به تصرف انگلیس 
2۰ تن است. شهر 
مرکزی آن بندر لوئی و محصول عمدة آن قند 
می‌باشد. در سال ۱۹۲۰ ه.ش. رضاخان 
سرسلله خاندان پهلوی پس از استعفا از 
سلطنت بدانجا تبعيد گردید و سپی به 
ژهان‌بورگ در افریقای جنوبی برده شد. 
موریس. ((خ)* موریکیوس ؛ نام کاملش 
فلاویوس تبریوس موریکیوس (۶۰۲-۵۲۹ 
م.) امپراتور روم شرقی (۵۸۲ - ۲ وی 
در سال ۵٩۱‏ به جنگهای ایران و روم خاتمه 
داد و در آخر کار با شورش سپاهیان روم در 
ناحی دانوب روبرو شد و مجبور به استتفا 
گشت(۶۰۲م.), فوکاس وی را به قتل رساند. 
رجوع به فرهنگ ایران باستان ص ۱۶۴ شود. 
موریکیوس. ((ج) سوریس فلاویوس 
تیبریوس موریکوس, اپراتور روم شرقی. 
رجوع به موريس شود. 
موریکه. رم ک ] ((خ) ادوارد فریدریخ 
موریکه (۴ ۱۸۷۵-۱۸۰ م.) شاعر غزلسراو 
نویسنده المانی, در اغاز کشیش بودو با 
انتشار مجموعة کوچکی از اشعار خود به نام 
«شعر» در سال ۱۸۳۸ م. شهرت بافت و به 
عنوان یکی از شاعران غزلسرای درج اول 
آلمان معروف گشت. 
موربون. (!) نسوعی از یبروح است که 
برگش سفید و شبیه به برگ چغندر است. 


درامد. جمعیت أن 


(تحفة حکیم مومن). یبروح. یسبروح نر. (از 
یادداشت مولف). . رجوع به ببروح شود. 
مورید. نی مونث موری. آنکه 
تش‌زنه. (ناظم الاطباء). 
ج» موریات. و رجوع به موریات شود. 
موریه. (ی ] () تتگ کوچک دستهدار که در 
آن سرکه و جز آن می‌ریزند. (ناظم الاطباء). 
موریه. [مْي] ((ج) ۲ جسیمز جسوستیین. 
نویسنده و سیاستمدار بریتانیایی» پسر اسحاق 
موریه بود. وی دوبار به ايران مسافرت کرد و 
جمعاً بالغ بر شش سال در سفارت انگلیس در 
تهران خدمت کرد و نایب سفارت Sp‏ 
۶ م. به وطن خویش بازگشت و دو جلد 
سفرنامه دربارء سفرهای خود نوشت که هر 
دو به چاپ رسد. بیشتر شهرت او به خاطر 
کاب «حاجی‌بابای اصفهانی» است که در 
سال ۱۸۳۴ به چاپ رسیده است. 


آ3 تش برمی‌آورد از آم 


1Y موز.‎ 


موزیه. [ری ي ] (اخ) دهی است از بخش 
دهدز شهرستان اهواز واقع در ۷هزارگزی 
شمال باختری دهدز با ۱۹۷ تن سکنه. اپ آن 
ن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۶). 

موز. (/۲]2(ع !4" میوه‌ای گرمسیری است 
و در مصر و یمن و هندوستان و فلسطین 
بار می‌باشد و درخت ان یک سال بیشتر 
بار ندهد و هر سال از پیخ می‌برند باز بلند 
می‌شود و میوه می‌دهد و آن را به هندی کیله 
خوانند و به ضم اول هم آمده و او به اندام ماه 
پنج شه است. (از برهان). مویز که به هندی 
کیله گویند. (متهی الارب). کیله و آن میوه‌ای 
است به هندوستان و این لفت عربی است و 
موز مکی به بزرگی بادنجان می‌شود. 
(آتتدراج). میوه یک نوع درختی گرسیری ؟ 
که در مصر و یمن و هند و صومالی بار 
عمل می‌آید و ثمر آن از میوه‌های مأ کول و 
درازای برگهایش از دو تا سه گز است. (از 
ناظم الاطباء). میوه‌ای باشد در مصر معروف. 
و موز مکی چون باتتگان [بادنجان ] بود. (از 
لقت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). لفت 
عربی است و به هندی او را کرک گویند و بیخ 
درخت او از دو زیاده نبود و چون درختان 
دیگر بزرگ نشود و ساق او باقی نماند و طعم 
موز پس از چیدن و چند روز داشتن خوش 


از چشمه و قنات و راه | 


شود. میوه موز که در تابستان رسیده شود از 
زمستانی بهتر باشد و از بدر امسدن میوه او 
مدت دو ماه بباید و میان شکوفه آوردن او و 
تمام رسیدن چهل روز باشد. (از تذکرة صيدنة 
ابوریحان بیرونی). کیله. بنان. بانان. (اینکه 
صاحب برهان می‌گوید («موز به اندام ماه بنج 
شه است و موز مکی به بزرگی بادنجان 
می‌شود»»؛ او و اسلاف أو را لعت‌نامة منسوب 
به اسدی به اشتباه انداخته. موز دو نوع است 
قسمی خرد و قمی بزرگ. لکن موز مکی 
وجرد ارس ارو و ن ان راغا 
مه طبان «مرمکی» گفته و آن مشهور 


. گواهی می‌دهد چه کردن موز در ا یرای 


عطر و طعم شیرین که دارد امر بعیدی است. 
طیان می‌گوید: «مر اگرچه منسوب به مکه 
است برای بدی طعم آن را به جای شکر در 


1 - Mauritanie. 

2 - Moricz, Zsigmond. 

3 - Maurice. 4 - ۰ 
5 - ۱۵۰ 


6 - Morier, James Juslinian. 


۷-در فارسی موز (بر وزن روز) نیز تلفظ 
شود. 
(فرانوی) 8202۳ - 8 


(قرانسوی) 8902016۲ - 9 


۳۱۷۸ موز. . 


جام نکنند» یعنی اتساپ به بلدی طیب در 
نیکویی و بدی مر اثری ندارد و صاحب منتهی 
الاارب موز را مویز ترجمه کرده و مانند 
صاحب برهان گوید که آن را به هندی کیله 
نامند), (از یادداخت مولف)* 
موز مکی "| گرچه دارد نام 


نکنندش چو شکر اندر چام. طیان. 
موز با لقمة خلیفه به راز 
رطیش را سه بوسه برده به گاز. . نظامی. 


جد میوه‌ای است مشابه به موز. غفعف؛ پار 
درخت موز. ([منتهی الارب). و رجوع به 
تبذکرة داود ضریر انطا کی ص۲۳۴ و 
اختیارات بدیمی و تحفهٌ حکیم مؤمن و 
مخزن‌الادویه و ذخيرءة خوارزمشاهی شود. 
- موز مکی؛ درست نیت و آن مرمکی 
است که در شعر طیان به تصحیف موز مکی 
خوانده‌اند. (از یادداشت مولف). رجوع به 
توضیح ذیل موز در همین ستون شود. 
||(اصطلاح گیاه‌شناسی) ۲ (موزها) نام تیرة 
گیاهی از ردة تک‌لپه‌ایها, طلح, طلحة. درخت 
موز. (دهار). طلح منضود. درخت موز است. 
(منتهی الارب). و طلح منضود, و اندر ميان 
موز باشد بر یکدیگر گرد کرده. (تفیر 
کسمریج ج ۲ ص ۳۴۱ سورذ ۲۹/۵۶ 
|[درخت طلح. (مجمل‌اللفة). درخت کیله که 
میوهٌ آن معروف است. (از غیاث). سرداح. 
سرداحة. (منتهی الارب). گیاهی است پایا از 
رده ټک له‌ایها که تیر خاصی را در این رده په 
نام تیرة موزها به وجود آورده است. این گیاه 
با وجود عظمت و رشد و نمو زیادش از 
گیاهان علفی محسوب می‌شود و بر خلاف 
درختها و درختچه‌ها تنه‌اش چوبی و سخت 
نمی‌گردد. برگهای آن نیز بسیار بزرگ و طویل 
می‌شوند و گاهی طول یک برگ به سه متر بالغ 
سی‌گردد و عرض هر برگ در راستای 
بیشترین پهنه از ۶۰ سانتی‌متر نیز تجاوز 
میکند. گلهایش به طور فراهم در غلافی جای 
می‌گیرند و گل آخرینش شبیه خرما است. 
میوه‌اش گوشتدار و مطبوع و خورا کی است و 
مجموع میوه‌ها خوشه را به وجود می‌آورند 
که رژیم تامیده می‌شود. درخت موز در اکتر 
تقاط گرم دنیا کاشته می‌شود و اخیراً در 
نواحی جنوبی ایران به کشت آن مبادرت 
کرده‌اند. اصل این کلمه «موشه» " و هندی 
است. ناک از میناب به جرفت برده‌اند و 
در بندر تیس یز کاشته‌اند و ثمر می‌دهد. موه 
آن را نیز موز می‌گویند. (یادداشت مولف). و 
رجوع به گیاه‌شناسی گل‌گلاب ص ۲۸۶ و 
بیولوژی ورائت ج ١‏ ص ۱۵۹ و نزهةالقلوب 
شود. |انرگس. (از انجمن آرا) (آنندراج). 
رجوع به توضیح ذیل معنی بعد شود. 
||ترکش. (لفت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). 


و رجوع به توضیح ذیل شود. صاحب برهان 
گوید «در بعضی نسخه‌ها به معنی ترکش که 
تیردان باشد و نرگس که گلی معروف باشد په 
نظر آمده است و می‌تواند بود که هر دو غلط 
باشد و «برگش» باشد یعنی برگ درخت موز 
را نیز موز می‌گویند و تصحیف‌خوانی کرده 
باشند» -انتهی. صاحب برهان در غلط 
شمردن ترکش ونرگس ذی‌حق است و 
«برگش» دنباله داشته و کاتب حذف کرده 
است و سپس آن را نسرگس و تسرکش 
خوانده‌اند. مثلاً اصل این بوده: و برگش به 
درازای و (یادداشت مولف). 
موز. اج نام هر یک از نه ربة‌الشوع 
موسیقی یونان باستان. (یادداشت مولف). 
موزهاته ربةانوع بودند که هر یک صنعتی 
را مانند شعر و سوسیقی و نمایش و غیره 
حمایت می‌کردند. مهمترین صنایع, شار و 
فصاحت بود. (از ایران باستان ج ۱ ص ۶۷). 
موز. (إخ) نام کوهی در مازندران است و آن 
را ماز نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). 
کوءالبرز کوه عظیم است و کوههای فراوان 
پوسته چنانکه از ترکستان تا حجاز کماییش 
هزار فرسنگ طول دارد. طرف غربش که به 
جبال گرجستان پیوسته است کوه لگمزی 
خوانند و چون به مکه و مدینه رسد عرج 
گویند و طرف شرقی‌اش که با جبال اران و 


آذربایجان پیوسته قفق خوانند و چون به. 


حدود عراق و گیلان رسد موز خوانند و 
مازندران در اصل موزاندرون بوده, (از 
نزهةالق لوب مستالا ٣ج‏ اروبا 
صص .)۱٩۲-۱۹۱‏ اما این گفته قابل تأمسل 
است. 

موز. (مْ] ((خ) ٣‏ مُز. رودی در اروپای غربی 
که‌از شمال شرقی فرانسه سرچشمه می‌گیرد و 
حدود ۸٩۰‏ هزار گز طول دارد و از بلژیک و 
هلند می‌گذرد و به دریای شمال می‌ريزد. 

موزائیکت. [مٌ] (فرانسوی, ()۲ مجموعة 
مکعبهای کوچک رنگ‌ارنگ از سرمر یا 
اسمالت" که رسمی هندسی ماند کاب را 
تشکیل می‌دهد و در سیمان کار گذاشته شده. 
نوعی آجر که پا سیمان ساده یا رنگین و 
شنهای رنگین یا ساده ساخته شود. 
|| خاتم‌کاری. 

موزائیکت ساز. [] انف مرکب) سازندة 
مسوزانیک. موزانیک‌کار. رجوع به 
موزائیک‌کار شود. 

موزائیک‌سازی. [) (حامص مرکب) 
عمل و شغل موزائیک‌ساز. رجوع به 
موزائیک و سوزایک‌کاری شود. ||(!صرکب) 
کارخانه یا کارگاهی که در آن موزائیک 
می‌سازند. 

موزائیک‌کار. ]ص مرکب) آن که 


مو زدلن. 
موزائیک سازد. موزائیک‌ساز. کی که 
ساختن موزایک پیشه دارد. 
موزائی کت کازی. [) (حسامص مرکب) 
عمل و شفل موزائیک‌کار. ساختن‌موزائیک. 
||به کار بردن موزائیک در بنا و ساختمان. که 
در نما یا داخل یا سطح آن موزائیک کار رفته 
باشد. 
موزار. (م](!مرکب) باغ انگور. نا کستان. 
رز. رزستان. میوّستان. (بادداشت ت مولف). 
مُوستان, رجوع به مو و تا کستان شود. 
موزار. ]٤[‏ ((خ)" ولفگانگ آمادئوس موزار 
(موتسارت) (۱۷۹۱-۱۷۵۶ م.) موسیقی‌دان 
و آهنگ از اتریشی که از سال ۱۷۶۲ تا 
۹ م. با پندر و خنواهرش که هر دو 
موسیقی‌دان بودند در مسافرتی طولانی از 
وین هلند, GS‏ دیدن کرد و 
از ۱۷۸۱ م. بیشتر در وین اقامت داشت. در 
مدت گوتاء زندگی سی‌وپنج سال خود ۲۵ 
کنرتوبرای پیانو و ۴۰ سونات برای 
سازهای زهی و تعدادی اپرا و آهنگهای دیگر 
ساخت. از اپراهای سعروف او عروسی 
فیگارو, نی‌لبک سحرآمیز است. 
موزامپیکت. (م زا ) () " ن‌احیتی در 
شرق افریقا که ۰ تن سکنه دارد. 
سابقاً مستعمرة پرتغال بود. در سال ۱۹۵۱م. 
به صورت کنونی درآسد. واسگودا گاما در 
سال ۱۴۹۸ م. آن را کشف کرد و پرتفالیان در 
۵ آن را مستعمر؛ خويش ساختند. 
محصولات عمده‌اش شکر و پبه و طلا و نقره 
و زغال سنگ و اورانیوم است. 
موزان. (ص) موژان. (ناظم الاطباء). 
موجان. و رج به موژان شود. 
موزج. َر ز](ع ص) نعت فاعلی از 
آزج. بنا کننده و دراز گرداننده آن را (از 
منتهی الارب). رجوع به تأزیج شود. 
موزج. [م ز] (معرب !) فارسی معرب 
بمعنی خف و اصله موزه. (جمهر؛ ابن درید از 
سیوطی در المزهر): موزه. (دهار). مأخوذ از 
موز؛ فارسی و به معنی آن. ج موازج» 
موازجة. (ناظم الاطباء). رجوع به موزه شود. 
مو زدن. [َز 5] اسص مرکب) اختلاف 
بسیار جزئی داشتن (معمولاً در جملة ضنفی 
استعمال شود): قیافه‌اش با قیافة او مو نمیزند. 
۱-ظ: مرمکی. رجوع‌به نوضیح مرحوم 
دهخدا دربارة ابن شاهد قل از همین شعر شود. 
(فرانری) ۷۵926665 - 2 


3 - mocha, 4 - ۰ 
5 - ۰ 6 - Meuse. 
7 - ۱۷۵۵270۷6 .(فرانوی)‎ 

8 - 


Wolfgang Amadeus Mozart.‏ - و 
Mozambique.‏ - 10 


موزدونتن. 


یعنی کوچکترین اختلافی ندارد. (از یادداشت 
مژلف). ||در نهایت استقامت و راستی بودن. 
در استقامت اندک کسجی نداشتن. در یک 
ردیف مستقیم قرار داشتن: رج آجرها که 
چیده است مو نمی‌زند. بر یک امتداد است. 
|ادر نهایت حساسیت بودن و جزئی اختلاف 
را نشان دادن چنانکه ترازوئی دقیق. 


موزدوتتن. [ء نٍ ت ] (هزوارش, مص) " به 


لغت ژند و پاژند به معنی فروختن باشد که در 
مقابل‌خریدن است. (برهان) (آنندراج). 
رجوع به فروختن شود. ۱ 
ھۇزر. [م َز زٍ)(ع ص) نعت فاعلی از تأزیر. 
ازارپ‌وشیده. انکه بدن خود را به ازار 
می‌پوشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به تأزیر 
شود. . آزار پوشانده. (آتدراج). || استوارکننده 
و مشستحکم‌نماینده. (ناظمالاطباء). 
قوی‌سازنده . (آنندراج) (متهی الارب). 
مۇزر. (م َز ز)(ع ص) نسعت مفعولی از 
تازیر. رجوع به تأزیر شود. |انصر موزر؛ 
باری و اعانت کاقی و بسیار. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطیاء) (از آنندر اج). 
موزر. 2 TL‏ قى تفگ کوتاه. 
قمی تفنگ. (یادداشت مولف). تقنگی که در 
سال ۱۸۷۲ م. در آلمان متداول شد و بعدها 
مکرر تکمیل گردید. پیاده‌نظام آلمان تا سال 
۵ م. آن را به کار می‌برد و ارتشهای 
مختلف اروپایی نیز آن را پذیرفته متداول 
کرده‌بودند. || تانچه که نوع عالی آن بر قنداق 
چوبین که در عين حال جلد سلاح نیز هت 
سوار می‌شود. 
موزرمینی. (] (اخ) تسیره‌ای از طايفة 
قمزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (جقراقیای 
سیاسی کیهان ص 4۷۵. 
موزرة. 1م زر َا (ع ص) نعجة موزره؛ 
ميش دست و پا سياه که گویا ازار ساء 
پوشیده است. (از متهی الارب) (از آتندراج) 
(ناظم الاطباء). 
مۋزز. (6ءز زٍ] (ع ص) نمت فاعلی از تأزیز. 
ِ به تأزیز شود. ||رعد غرش‌کنان. | آب 
شش کنان. ||آسیای بانگ‌کنان. (ناظم 
لاطبا 
موزع. [ز] (ع ص) نعت مفعولی از ایزاع. 
برغلانیده شده و اغوا گشته و مسجبور کرده. 
(ناظم الاطباء). برآغالانیده به چیزی. سغری 
به. (منتهی الارب. مادة وزع) 
موزع. [م وز ز)(ع ص) نعت مفعولی از 
توزیع. پخش‌شده و پرا کنده‌شده. (ناظم 
الاطباء). 
موزع. [م رَزز] (ع ص) نسعت فاعلی از 
توزیم. پخش‌کننده و مایت (ناظم 
الاطباء). پسرا کنده کنند 
(یادداشت 


کننده. . ج موزعین. 
ت مولف). |إمأمور پت و تلگراف و 


تلفن یا مجلات و روزنامه‌ها که نامه‌ها و 
محمولات پتی و تلگرافها و روزنامه‌ها و 
مر جله‌ها رابه صاحبانشان مسیووناند: 
تامه‌رسان. 

موزغان. [] (از فرانسوی, !) (اصطلاح 
مسوسیقی) مزقان ". دسهه‌ای از سازهای 
مختلف موسیقی که در نظام با هم نوازند. 
(‌ادداشت مسولف). مزقان. و رجوع به 
موزیکان شود. 

موزغانچی. [] (| سرکب) سردسه 
موزیک نظامی. رئیس رستة موزیک در 
ارتشض. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
موزیکانچی شود. ||سوسیقی. (یادداشت 
مولف). 

موزقان. [] (از فرانسوی, () مزقان. ؟ و 
رجوع به موزغان و موزیکان * شود. 

موزقانچی. (] (| سرکب) موزگانچی. 
موزیکانچی. موزغاتچی. موزیکچی. آنکه 
موزغان می‌نوازد. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به موزغانچی و موزیکانچی شود. 

موزگانچی. [] | سرکب) موزغانچی. 
موزقانچی. 

موزگکك. [ر / ز گ] (! مصفر) موز؛ خرد. 
(یادداخت مولف): 

کبک چون طالب علمی است در این یت شکی 
ماله خواند تا بگذرد از شب سه یکی ر 
ساخته پایکها را ز لکا موزگکي. 
و رجوع به موزه شود. 

موزلة. [مء ز [) (ع ص) مور سنة 2 موزل 
سال قحط آو ر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

موزلة. ( ءز ز 0] (ع ص) شوزله: سال 
قحط‌آور. (منتهی الارب) (ناظم الاطاء). 

موزن. (ع 1 (ع |) سنجیدنگاه. (مسنتهی 
الارپ) (انسندراج). جای مسنچیدن و 
سنجیدنگاه. (ناظم الاطباء). 

موزنه. [ز نْ /ن] (! مرکب) آلت زدن مو. 

شت مولف). 

موزو پو تامی. ((ح) * ناحیه‌ای ماين دجله 
و فرات. «جزه. «الجزیره». رجوع به 
بین‌النهرین و جزیره شود. 

موزور. [] (ع ص) بزه‌مند. (منتهی الارب) 
(آنندراج). بزه‌مند و گناهکار. (ناظم الاطباء). 
بزهکار. مرتکب ائم. (از اقرب الموارد). ائیم. 

موزورات. [] (ع ص,) ج موزور. 
موزوره. رجوع به موزور شود. 

موزورة. [ء د )(ع ص) مونت موزور. ||() 
بزء و جرم و گاه. (ناظم الاطباء). 

موزوز. مر ی ] (ع ص) رجل موزوز؛ مرد 
بلند بردارنده آواز طرب‌انگیز. (متهی الارب) 
(آنندراج). مردی که آواز بلند طرب‌انگیز 
می‌خواند. (ناظم الاطیاء). 

موزوع. [)(ع ص) نمت مفعولی از وزع. 


مقراض دلا کان. (یادداشت 


منو چهری. 


موزون. ۲۱۷۷۹ 


بازداشته شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج), 
|| پرا کنده و پخش‌شده. سرشکن شده: مال و 
معاملات بر اتباع خویش موزوع " گردانید. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۱۱۱). 

موزول.(م ز) ((خ)*مسوزولوس. پادشاه 
کاریه در عهد اردشیر درم و سوم که تابع و 
باجگزار دولت ایران بود و در عهد اردشضیر 
سوم (سال ۲۵۳ ق. م.) درگذشت. رجوع به 
ایران باستان ج۲ ص۱۲۸۵ و صوزولوس 
شود. 

موزو لوس. (م 1 (إخ)" موزول. ساتراپ 
ایرانی کاریه متوقای ۲۵۳ ق. م. که از حدود 
۷۴ ۲قم. در کاریه حکومت داشت و 
یک بار بر اردشیر دوم پادشاه ايران شورید. 
ولی بعداً ازدر اطاعت درآمد. 

موزوله. (م ر لٍ] (اخ) سقبره‌ای که ملکة 
کاریه برای شوهر خود موزول در 
هالیکارناس ۲ پایتشت کاریه ساخت که از 
حیث با و تزبینات یکی از عجایب ه فتگانه 
عالم قدیم گردید. (از ایران باستان ج۲ 
ص ۱۱۸۵). اکنون در ارویا مقبره را سوزول 
گویندبطور عموم. 

موزوم. (](ع ص) نمت مفعولی از وزم. 
انکه در مال وی اندکی زیان رسیده باشد. 
(ناظم الاطباء). 

موزون. [] (ع ص) سنجیده‌شده و اندازه 
کرده شده. (ناظم الاطباء). سنجیده. 
(آنندراج). با وزن کشیده. مقدر. سخه, 


صاحب وزن. بوزن: 


سنگ ترازو به سیم کس نستاند 

گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون. 
اصرخرو. 

|امعادل. همتگ: 


بندیش از این ثواب و عقاب | کنون 
کاین در خرد برایر و موزون اشت. 

۲ ناصرخسرو. 
- موزون شدن؛ وزن کرده شدن. به وزن 
درامدن. 
- ||مجازاً متتاسب و متعادل و همسنگ 


ذره‌ای گر جهد تو افزون شود 


۱- هروارش :۳۳)۵(2060)()20: بهلری: 
فرو ختن 7۵3030 (از حاشية برهان چ معین). 
Mauser.‏ - 2 
۳- در تلفظ عامانه به کر میم است ¢1( : 
۴-در تلفظ عامیانه به کر میم است [م] . 
۵-موزیک فرانسوی +ان جمع فارسی. 


6 - Muzuputêmi. 

۷-ن ل:موزع [م و ز ز]ء ودر این صورت 
اینجا شاهد ست. 

6 - Mauzoles. 9 - Mausalus. 


10 - Halicarnasse. 


۳۱۷۸۰ موزونات. 


در ترازوی خدا موزون شود. مولوی, 
(اصطلاحفتهی) چیزی که مقدار آن وس 
وزن نوعا معن می‌شود. (یادداشت لفت‌نامه). 
|اكامل. تما عيار: 
از خلق جعفر دومش آفریده حق 
چون زر چمفری همه موزون و معنوی. 
خاقانی. 
وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش 
می‌زند از آفتاب آقچه موزون فلک. 
خاقانی, 
موزون‌عیار؛ که عار کامل و شایسته‌ای 
دارد. دارای معیار درست و متناسب. 
= ||کنایه از زیا و متناسب و مطبوع: 
سخنهاش موزون‌عیار آمد آوخ 
که ناقه به جز ژاژخایی نیابی- خاقانی. 
|انیک آراسته و خوش پسندیده. دلپذیر. 
خوش آیند. صاحب آتندراج گوید: پارسیان 
به معنی خوش‌آینده استعمال کنند چون طبع 
موزون و طینت موزون و پیکر صوزون و 
شمایل موزون و قد موزون و قامت موزون و 
بالای موزون و خط موزون و خال موزون و 
خندة موزون و ناله موزون و نکتة مسوزون و 
جز ان. (از آندراج). مطیوع. دلیند. به اندام. 
(ناظم الاطباء) (یادداشت مولف): 


گرچه عزیز است زر زر بدهد مير 

چون سخن خوب و خوش بابد و موزون. 
ناصرخسووء 

نکته نگهدار بین چون بود 

نکته که سنجیده و موزون" بود. نظامی. 

همه زیبارخ و موزون و دماز 

همه دستانسرا و نکته‌پرداز. نظامي. 

دو برو سر يه هم پیوسته موزون 

به زه کرده کمان چون قوس گردون. نظامی. 

کمند زلف تو در صد یارب 

چگونه چت و موزون می‌نماید. عطار. 

ای حریفان بابت موزون خود 

من قدحها می‌خورم از خون خود. مولوی. 

خیز و غیمت شمار جنبشص باد ریم 

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله‌زار. سعدی, 


علی‌الصباح کسی راکه طبع موزون است 
چگونه دوست ندارد شمایل موزون. سعدی. 
متناسبد و موزون, حرکات دلقریت 

متوجه است با ما سخنان باعتیبت. سعدی. 
ای دردمند مفتون بر خط و خال موژون 


قدر وصالش | کنون‌دانی که در فراقي. 
سعدی. 

آن نقطه‌های خال چه موزون نهاد‌اند 

وین خطهای سبز چه شیرین کشیده‌اند. 
سعدی. 

به خرمنها شکر سنجد ترازو 


لبت چون خند؛ موزون نماید. 
امیرخرو دهلوی (از اتدراج). 


در چمن چون حرف از بالای موزون می‌رود 
سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می‌رود. 
صائب (از آنندراج). 
خال موزونت سویدا را ز دل حک می‌کند 
مردمک را در نظرها نقطٌ شک می‌کند. 
صائب (از انتدراج). 
ز شرم گنه سرو موزون ز خا کم 
سرافکنده چون بید مجنون نماید. . . 
صائب (از آنتدر اجا 
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را 
در گلستانی که باشد قامت موزون تو. 

۱ صائب (از انندراج). 
می‌کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع 
سرمه‌ای در دیدۀ پروانه می‌باید کشید. 

صائب (از آتدراج). 
شهد جان و نمک دل به هم آمیخه‌اند 
در نظر پیکر موزون تو را ریخه‌اند. 
میرزا جلال اسیر (از آنشدراج). 
همه مضمون غريب آن خط موزون دارد 
گشته‌از معنی تر سبز تو گویی چمنش. 
من تأثیر (از آنندراج). 
ندارد چاره از بی‌دستگاهی طینت موزون 
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد. 
بیدل (از آندراج). 
وان گرز گران را که سپرده‌ست به خشخاش 
وان قاست موزون ز کجا یافت صلوبر. 
قاآنی. 
- کلام ناموزون؛ سخن ناپسندیده و غير 
مطبوع. (ناظم الاطباء). 
-موزون کردن؛ هماهنگ و متناسب کردن: 
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است 
رنجش آن باشد که معنی‌های آن موزون کند. 
قطران تبریزی. 
نب‌اموزون؛ نامطیوع. ن_اخوش‌آیند. 
تامتناسب. (یادداشت مولف)؛ این چه طلعت 
مک روه است و مستظر مسلعون و شمایل 
ناموزون. ( گلستان). 
||تاسب. خوش‌آهنگ: 
چنان بر ساختی الحان موزون 
که‌زهره چرخ می زد گرد گردون. 
ز رود آواز موزون او برآورد 
غنا را رسم تقطیع او درآورد. نظامی. 
| آواز خوش لحن. ||(در اصطلاح عروض) 
شعر سنجیده, (ناظم الاطاء). شعر مطابق بحر 
عروضی. صاحب‌وزن. سخن موزون. 
آهنگین. (یادداشت مولف): شعر را بر آن 
عرض کنند تا سوزون از ناموزون پدید آید. 
(المعجم فی معاییر اشعار المجم ص ۲۴). 
هزار قطعةٌ موزون به هیچ درنگرفت 
چو زر ندید پریچهره در ترازویم. 
- کلام موزون؛ شعر و سخنی که دارای سجع 
و قافیه باشد. (ناظم الاطباء). سختی که دارای 


نظامی. 


سعدی. 


موزه. 
وزن عروضی باشد. 
<- مصرع موزون؛ مصراع دارای وزن زیا و 
متناسب؛ 
شاخ گل بر خاک نبود نقش صائب ز انفعال 
هرکجا قاست فرازد مصرع موزون من. 
صائب (از آنندراج). 
-مصرع موزون کردن؛ تقطیع عروضی گفتن. 
(آتدراج). 
- موزون‌طبع؛ نزد بلغا نظمی است که در حد 
جواز باشد, | گر چه بر صفت کمال انشاء نبود. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). 
- ||که طبعی موزون دارد. دارای طبع لطیف 
و ذوق رقیق؛ 
سماع خرگهی در خرگه شاه 
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه. نظامی. 
< موزون‌نکته؛ که نکته‌های مسوزون و 
متناسب بیان کند. که نکته سنج باشد؛ زن 
کنیزکان داشت... یکی... موزون نکته. ( کلیله 
و دمنه). 
موزونات. [] (ع ص. !) ج مسوزون. 
سنجیدنها چون نان و گوشت و روغن وامثال 
آن. (یادداشت مولف). 
موزونة. (م ن](ع ص) زن کوتاءقد سنجیدة 
خردمند. (از انندراج) (ناظم الاطباء). و 
رجوع به موزون شود. ||(!) در مرا کش پول 
رایجی را گویند که معادل بیست و چهار 
فلوس است. (ناظم الاطباء). 
موزونی. [۶] (حامص) سنجیدگی و تیک 
وزن کرده شدگی و نیک آراستگی. (ناظم 
الاطباء). سختگی. تناسب. ||(اصطلاح 
عروضی) نیک سنجیده و دارای وژن بودن 
شمر. (از ناظم الاطباء). 
موزه. (م َر ر ] (ع ص) ارض موزة؛ زمین 
مرغابی‌نا ک. (متهی الارپ, ذیل وزز) 
(آنتدرا اج) (ناظم الاطباء). رجوع به وز شود. 
موزة. (م ] (ع | یکی موز (مویز). (منتهی 
الارب). رجوع به موز شود. 
موزه. [ر /ز] () ۲ به ترکی چکمه گویند. (از 
برهان). چکمه و معرب آن سوزج است. (از 
المعرب جوالیقی ص ۳۱۱). خف. موزج. 
(دهار) (منتهی الارب). مندل, متدلی. نخاف. 
قسوب. (منتهی الارب). یک نوع پاافزار که تا 
ساق پا و زیر زانو را می‌پوشاند و چکمه نیز 
گویند. (ناظم الاطباء). پای‌افزار چرمین بلند 
ساق. پاافزار. مخف. مسخی. نوعی کفش 


۱-مرهم معنی دارای بحر عروضی و آهتگین 
۳ -موهم معتی دارای بحر عروضی و آهنگین 
۳-اوستا: 0806 پهلوی: ۳۵۵2 ارمنی 
دخیل: ۵۵ . (از حاشیة برهان چ معین). 


موزه. 
پوزدار. باجله. (یادداشت مۇلف). . نوعی 


پای‌افزار ساقه‌دار و ساقه‌ها عادتاً تا زانو رسد 
اما از شواهد برمی‌آید که بر کقش ساقه کوتاء 
نیز اطلاق شده است. آنکه نیم‌موزه یبا 
نیم چکمه گویندش: 
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه 
این مرده | گر خیزد ورنه من و چلفوزه. 
رودکی. 
و [صقلایان ] همه پیراهن و موزه تا به کعب 
پوشتد. (حدود العالم). 


ابا خواسته بود دو گوشوار 


دو موزه بدو در ز گوهر نگار. فردوسی. 
یکی خنجر از موزه بیرون کشید 
سراپای او چادر خون کشید. فردوسی. 


هڅه به یک ساق موزه درون 
یکی خنجری داشتی آبگون. فردوسی 
یکی خوب دستار بودش حریر 
به موزه درون پر ز مشک و عبیر. فردوسی. 
حلقوم جوالقی چو ساق موزست 
وان معدء کافرش چو خم غوزه‌ست. 
عسجدی (از لفت فرس اسدی). 
چشم چون جامة غوک آب گرفته همه سال 
لفج چون موزه خواجه حسن عیسی کز. 
بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و 
موزه به خانۀ خواجه آورد. (تاریخ بسهقی چ 
ادیب ص ۱۶۰). جامه و موزه و کلاه خواست 
(امیرک) و بپوشيد. (تاريخ بیهقی ج ادیب 
ص ۲۲۶). بوالقاسم دست به ساق موزه 
فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص۳۶۹). وی نخست بیرید و اندازه نگرفت 
پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی‌اندام آمد. 
(تاریخ پیهقی چ ادیپ ص ۲۶۱). هنک پیدا 
شت حبری رنگ با سیاه 
می‌زد و موزء میکاییلی نو در پای. (تاریخ 
بهقی ج ادیپ ص ۱۸۰). پس از آن به مدتی 
دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که 
طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور 
نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. 
(تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۶۱۹). رک‌ابدار را 
فرموده است پوشیده تا آن را در اسب نمد یا 
میان آستر موزه چنان که صواب بیند پنهان 
کند. (تاریخ بسیهقیچ ادیب ص ۴۰۵). 
ابراهیم‌بن المهدی را بیافتد با چادر و موزه و 
همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان. 
(مجمل التواریخ و القصص). 
ده جای به زر عمامة مطرب 
صد جای دریده موزه موذن. تاصرخسرو. 
از این سپس تو ببینی دوان دوان در دشت 
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان. 
عمعق بخارایی. 
بهانه جستم در شمر موزه قافیه کرد 


آمد بی‌بند جبه‌ای داشت 


بدین بهانه فرست آن بهای موزهُ من. 


سوزنی. 
چو جفت موز او آمدی ز یال سهیل 
اگرنبودی در خوک آیت تحریم. سوزنی. 
گفت‌در کیش اهل دریوزه 
بیت پا را بس است یک موزه. سعدی. 


بنگر که هیچ موضم از موز تو تر شده است یا 
نی. (انیی‌الطالبین ص ۱۳۲). 
موزه ز آهن کرده‌اند اندر تقاضای ظفر 
تا به معنی بر عدو جوشن چو چادر کرده‌اند. 
احمدین حامد کرمانی۔ 

سپرد راه دوبی موزه زان به پا افتاد 
کلاء‌زد دم وحدت از آن بود بر سر 

نظام قاری. 
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک 
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. 

نظام قاری. 
قرنوص؛ نوک موزه. صرم و صرمان؛ موزهٌ 
نعل‌زده. هدم؛ موز کهنه. هیرزی؛ موزهٌ نیکو. 
منقار؛ نوک موزه. جرموق؛ نوعی از کفش که 
بالای موزه پوشند و به فارسی خرکش گویند. 
مهمز؛ میخ آهنین که بر پاشنة موه رائض 
باشد که بر تهیگاه اسب توسن زند. صلال و 
صلالة؛ ساق موزه. تدبیس؛ موز خود را زدن 
بر چیزی تا آواز بی‌آید از آن. مفقع؛ موزه 
نوکدار. مُلکم. موزه درپی کرده. موق؛ مسوزءٌ 
درشت که بر موز دیگر پوشند. فرطوم؛ بینی 
موزه. نقل؛ موزه و نعل کهنه درپی کرده. انقال؛ 
موزه لیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). تتقیل؛ 
موزه و جز آن نیکو بکردن. (تاج المصادر 
بیهقی). خف ملدس؛ موز پاره زده. (منتهی 


الارب), 
-بی‌موزه؛ بی‌کفش. بی‌چکمه. بدون پوشیدن 
چکمه و کفش به پا 


چه بودت گرنه دیوت راه گم‌کرد 
که‌بی‌موزه درون رفتی به گلزار. 

ناصرخسرو. 
- پای در موزه کردن؛ چکمه پوشیدن. پای 
در کفش یا چکمه قرار دادن. (از یادداشت 
مولف): پای در موزه کردی برهنه در چنین 
سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزها خضوی 
کردباید. (تاریخ ببهقی چ ادیپ ص ۱۲۰). 
خار در موه کسی افتادن؛ کنایه است از 
وحشت و اض طراب بدو دست دادن, 
(یادداشت ملف). نظیر کیک در تبان کسی 
اقتادن: و خبر به برادرش والی کرمان برسید. 
خار در موزه‌اش افتاد و سخت بترسید. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۴۲). 
< دست‌موزه؛ تحفه و ارسفان و ره‌آورد. 
(یادداشت مولف). 
- ||وسیله و آلت و ابزار. (یادداشت مؤلف). 


رجوع به مادۀ دست موزه شود. 


- سرموزه؛ کفشی که در ماوراءلشهر روی 
موزه به پا میکردند همچون گالوشهای 
امروزی که در برخی از شهرستانهای ایران از 
روی پوتین در برف و بوران صی‌پوشند. (از 
یادداشت مولف). موق. و رجوع به ماده سر 
موزه در جای خود شود. 
-سنگ در موزه کی فتادن (با افتادن)؛ 
کتابه است از ناراحت و پریشان و مضطرب 
گشتن او. کیک در شلوار کی افتادن. (از 
یادداشت مولف)؛ 
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه 
کوه‌را با سخطش کیک فتد در شلوار. 
آنوری. 
- سیه‌موزگان؛ موزه سیاهان. موزه 
ساه‌رنگ به پا کردگان: 
بسی خواهرانند بر راه رز 
سیه‌موزگان وسمن چادران. متوچهری. 
- موز؛ بلغار؛ ظاهرا مراد چکمه‌ای است که 
از بلغار آرندء 
صد کفش و گیوه در طلبش پیش می‌درم 
چون آرزوی موز بلفار می‌کنم. نظام قاری. 
- موزه پوشیدن؛ تخفف. (متهی الارب). 
چکمه ب پا گرم چک 
خوارزمشاء موزه و کلاه پوشید, (تاریخ بیهقی 
چ ادیپ ص ۳۵۵). 
¬ موز؛ چینی؛ کفش و چکمه‌ای که در چین 
ساخته و دوخته باشندش. (از یادداشت 


پوشیدن: 


مولف). موزۀ منسوب به چين یا در چين 
دوخته یا به تقلید موز؛ ساخت چين درست 
شده: 
از خر و بالیک" آنجای رسیدم که همی 
موزة چینی می‌خواهم و اسب تازی. 
على قرط ". 
موزه در پای آوردن؛ کنایه از مضطرب و 
سرأسیمه شدن. (آنندراج) (از سجموعه 
مترادفات ص ۲۲۷). بیتأمل و اندیشه به 
کاری پرداختن؛ 
اگرسرمایۂ شاهی وقار است 
شه آن باشد که چون کوه استوار است 
به هر کاری نیارد موزه در پای 
به هر بادی نجنید چون خس از جای. 
امیرخسرو دهلوی (از آنتدراج). 
- موزه در گل ماندن؛ کنایه است از درمانده 
شدن و پای‌بند گشتن و دشواری و سختی 
کشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
کنایه از سقید و گرفتار شدن است. (از 
مجموعه مترادفات ص ۳۴۱ 


¬ مسوزۀ شتر؛ خف. سپل شتر. سبل. 


۱-نل: دین. ۲-نل: پالیک. 
۳-در یادداشتی به خط مرحوم دهخدا به 
رودکی نبت داده شده است. 


۲ موزه. 
(مجمل‌اللفت)- 


- موزه کشیدن؛ بیرون آوردن موزه از پای. 
درآوردن موزه. 
- موزه و گل؛ کنایه از ماندگی و پای‌بندی 
است. (از آنندراج). کنایه از دشواری و 
صعوبت کاری است. مقابل موی و خمیر یبا 
موی و ماست که کایه از سهولت و اسانی 
عمل است و سهلالحصولی آن: 
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود 
| کنون مثل او مثل موی و خمیر است. 
آنوری. 
¬ نیم‌موزه؛ نیم‌چکمه. نوعی موزه با ساقۀ 
کوتادٌ 
کاندرین مهرگان فرخ‌یی 
زو مرا نیم‌موزه نیم‌قباست. 
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 4۲۶. 
-- امتال: 
پیش از آب موزه کشیدن؛ بیرون آوردن کنش 
پیش از رسیدن به رودخانه. (از امال و حکم 
دهخدا). بیش از حد تعجیل و شتاب داشتن 
اامقصود زیره‌ای (تخت کفشی است) که به 
توسط ریسمان یا تسمه‌ای که از میان انگشت 
ابهام و اند پا گذرانیده می‌شده و پاشنه را 
دور می‌زده است روی پا بسته می‌شده و 
محتمل است که همین نوع موزه در بسیاری 
از موارد کفش يا نعلین خوانده شده باشد. 
یونانیان و رومانیان بعضی از اوقات چنین 
کفخی می‌پوشیده‌اند. (از قاموس کتاب 
مقدس). 
موزه.[مو /عز /ز)() قمی از حلوا. 
(ناظم الاطباء). نام حلوایی است. (از برهان) 
(آنندراج). 
موزه. [ز ] (فرانسوی, !6 جای مسخصوص 
عتقه‌جات. گنجینه. متحف. (یبادداشت 
مولف). مکانی که مجموعه بزرگی از آثار 
باستانی و صنعتی و چیزهایی گرانبها را در آن 
یه ممررض نمایش مگذارند و هنرمندان از آن 
استفاده می‌کند. کلمةُ موزه را فرانسویان از 
لغت یونانی گرفته‌اند. موزه نام تپه‌ای بوده 
است در آتن که در آن عبادتگاهی برای 
موزها که نه خداوند زن بوده‌اند ساخته شده 
بود. (لغات فرهنکستان). در جهان موزه‌های 
صعروف بار است چون موزة لوور در 
فرانسه و موزه بربانیا در لندن و موزة پررا 
[پ ر رٍ] در میلان. و موه متروپولتن در 
امریکا و نیز در لسین‌گراد و ایتالیا و دیگر 
ممالک جهان. 
¬ موزه ایران باستان؛ موزه‌ای که در سال 
۴ ه.ش,برای حفظ آثار و اشیاء تاریخی 
و عتیق ایران تأسیس شد. این صوزه پس از 
تصویب قانون حفظ اثار ملی در سال ۱۳۰۹ 
که‌بنابر آن دولت موظف به حفظ آثار ملی و 


نظارت در آنها بود بیان نهاده شد و دارای 
آثار گراننهایی از تمدن ایران از هزاران سال 
قبل از میلاد تا زمان حاضر است. 
-مورَه استان قدس؛ اشیاء نیس آستان 
وی کی او ا سورد 
حجره‌های صحن نو قرار داشت. تا اینکه در 
سال (۱۳۱۶ ه.ش.)از محل درآمد آستان 
قدس بنای موزه شروع شد و در ۱۳۲۴ پایان 
یافت. مساحت آن ٩۳۹۸‏ متر مربع است و 
دارای نقایی بار است از جمله کتابخانة 
موزه است که از کابخانه‌های درجه اول ايران 
و از حیت نسخ نقیس خطی قدیمی و نسخ 
منحصر بفرد که در طول چند صد سال 
گردآوری شده کم‌نظیر است. مقبرة مرحسوم 
شیخ‌بهانی در محل موز آستان قدس واقع 
است. 
موزه : مسردم‌شناسی ؛ این موزه در سال 
۵ هھ . ش. اس يافت و هدف آن 
ممرفی زندگی طبقات مختلف ایران از دو قرن 
پیش تا امروز و آثار هنری و صنایع دستی و 
نوع کار و پیشه‌های انان می‌باشد. 
- موز پارس: موز کنونی پارس همان باغ 
حکومتی نظر است و طرح آن را کریمخان 
زند ریخته است. در سال ۱۳۱۴ ه.ش.ادارة 
کل‌باستان‌شناسی قسمت شمال و شرق باغ را 
نرده‌های آهتی کشید و کم‌کم اسیاء و اثار 
تاریخی و نفیی فارس و شیراز را در آن 
فراهم ساختند. 
||مجموعة بزرگی از آثار صنعتی و چیزهای 
گرانبها. (لغات فرهنگستان). 
موزه بالین. [ز /ز) (! مرکب) آستر نرمی 
که در پاشنه کفش و یا موزه قرار می‌دهند. 
موزه پوشیده. [ز /ز د /<] انس سف 
مرکب) چکمه بپا و چکمه بوشیده. اناظم 
الاطباء). 
موزه‌دوز. از /ز] (نف مرکب) کفشگر. 
چکمه‌ساز. خفاف. (بادداشت مولف). 
چکمه‌دوز و آنکه چکمه می‌سازد. (ناظم 
الاطباء). کفشگر. (آنندراج). خفاف. 
(ملخص‌اللغات حن خطیب) (دهار): 
که‌در کشور من یکی موزه‌دوز 
بدین گونه شاد است و گیتی فروز. فردوسی. 
هما کنون‌شتر بازگردان ز راه 
درم خواه و از موزه دوزان مخواه. فردوسی. 
فرزوم؛ کندءٌ موزه‌دوزان. (منتهی الارب). 
موزه‌دوزک. [ز /ز ز] (!مرکب) حیوانی 
است سرخ که بر او نقطه‌های سیاه بود و از 
ذراریع خردتر باشد و در وقت انگور بر 
خوشه نشیند و در خاصیت به ذراریح نزدیک 
است. کفش‌دوز. طینوث. (ریاض‌لادویه). 
موزه‌دوزی. از /ز] (حامص مرکب) 
عمل وشغل موزه‌دوز. چکمه‌دوزی. 


موزی. 

کفش‌دوزی, کفشگری. دوختن موزه. (از 
یادداشت مولف). خرازة. (منتهی الارب). و 
رجوع به موزه‌دوز شود. 
موزه‌فروش. [ر /ز ف] (نف سرکب) 
موزه‌فروشنده. خفاف. کفاش. چکمه‌فروش. 
چک مه‌ساز. ک فش‌فروش. (از یادداشت 
مولف): 

هنر باید از مرد موزه‌فروش 
سپارد بدو چشم ینا و گوش. 
یکی آرزو کرد موزه‌فروش 
اگرشاه دارد به گفتار گوش. 
یکی کفشگر بود و موزه‌فروش 
به گفتار او پهن بگشاد گوش فردوسی 
موزه گیر. [ر / ز] (نف مرکب) اسبی که 
دندان می‌گیرد و می‌گزد سوار خود را. (ناظم 
اما ایب که تلهم وان و وا 


فردوسی. 


فردوسی. 


(آتدراج). 
موزه‌هال. [ر /ز] (نف سرکب) مدمل. 
(یادداشت ت مولف). 


موزه نهادن. [ز /ز ن /خد] (مسص 
مرکب) قرار دادن موزه. ||از پای برآوردن و 
به کاری نهادن موزه. ||کنایه از ترک سفر 
کردن و اقامت نمودن باشد. (برهان) (از 
آنتدرا اج) (از ناظم الاطباء). 
- موزه نهادن و کفش خوا 

سفر کردن بود. (از انجمن آرا): 
چون ز ایرام لبم دست ملک قارغ شد 

گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواء". 

۱ آنوری, 
اما ظاهرا شاهد فوق به معنی تعجیل در رفتن 
باشد ته اقامت کردن. (شرح مشکلات دیوان 
انوری چ سیدجعفر شهیدی ص ۴۸۷ و ۴۸۸). 

موزی. (:زا] (ع ص) نعت مفعولی از 
ایزاء. در مشقت انداخته شده. (منتهي الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). در مشقت افکنده 
شده. (یادداشت مولف). 

موزی. f°‏ (ع ص) سازند؛ ازاء " برای 
حوض. آنکه مجرای آب و یا ازاء برای 
حوض و جز آن سی‌سازد. (ناظم الاطباء). 
آنکه سازد برای حوض ازاء. (آنندراج) (از 
اقرب السوارد). رجوع به مُوْرّی شود. 
موزی. (م ءَزٌ زی] (ع ص) سازندة ازاء 
برای حوض. (آنندراج). مُؤزی. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مُوْزی شود. 

موزی. (() تصحیف مازو (در تداول مردم راه 


سحن؛ کنایه از ترک 


۰ - 1 
۲ -در چاپ مرحوم نفیی (ص ۲۷۳): کفش 
بنه موزه بخواه. 
۳ -ازاء» آنچه از نورد و ملگ و چرم و بوریای 
خرما برای حفاظت حوض یا چاه سازند. یا 
محل ریختن آب در حوض. (آنندراج). 


موزی. 
چالوس). (یادداشت مولف). مازو. صورتی از 
مازو. رجوع به مازو شود. 
موزی. () بلوط. (ناظم الاطیاء). به لغت 
دری بلوط را گویند و درخت و ثمر آن 
معروف است. لهذا شابلوط را شاه‌موزی 


گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی است. 


که در جنگلهای مازندران یافت می‌شود و 
برای کاغذازی مفید و مناسب است. 
(یادداشت لفت‌نامه), 

- شاه‌موزی؛ شاءبلوط. (ناظم الاطباء) (از 
انجمن آرا) (از آنندراج). 

موزی رج. [ر ] (إخ) دهی است از دهستان 
جلال‌ازرک بخش مرکزی شهرستان ساری 
واقع در ۶ هزارگزی شمال ساری با ۵۲۰ تن 
سکنه. أب آن از رودخانة بابل و کاری و راه 
آن مالرو است, زیارتگاهی به نام درویش 
فخرالدین دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج" 

موزیسین. [یسن] (نرانسوی, ص)' 
(اصعطلاح سوسیقی) موسیقیدان. استاد 
موسیقی. نوازنده. انتاد موزیک. (بادداشت 
مولف). و رجوع به موسیقی و موزیک شود. 

موژیکت. (فرانسوی, !)۲ صنعتی که در آن 
آوازهسا را طسوری صرکیب می‌کد که 
خسوش‌ایند وش و سامعه باشد. (ناظم 
الاطباء). موزیک در اصل به سریانی, 
مسوبیقی است. (آنسندراج). مسوسیقی, 
(یادداشت مولف). رجوع به موسیقی شود 
عبرانیان ایام سلف عشق بسیاری نبت به 
موزیک داشتند به حدی که آن را در عبادت 
دینی خود استعمال می‌کردند. (از قاموس 
کتاب مقدس). 

موزیک زدن؛ نواختن آلات موسیقی چون 
شپور و سنج و قرنی و طبل و مره باهم. 
نواختن موزیکان. (ناظم الاطباء). رجوع به 
موزیکان شود. 

منوزیک عزا؛ آهنگی که دارندگان 
مجموعه‌ای از آلت موسیقی در مرگ بزرگان 
به نوای خاصی می‌نوازند. (از یادداشت 
مۇلف). 
|اعلم به صنعت ترکیب خویش آیند آوازها. (از 
ناظم الاطباء). در اصل به سریانی علم سرود 
است. (از انندراج). 

موژیکال. (نرانسوی, ص) ۲ منسوب به 
سوزیک. مربوط به موسیقی. (یادداشت 
مولف). رجوع به موسیقی و موزیک شود. 

موزیکان. (از فرانسوی, !0" سوزیگان. 
الات و ادوات مسوزیک. (ن_اظم الاطیاء). 
مسوزغان. موزقان, رجوع به سوزغان و 
موزقان شود. 

موزیکانچی.(ص مسرکب, | مرکب) 
موزیگانچی. آنکه موزیکان می‌نوازد. (ناظم 


الاطباء). آنکه سرود نوازد. (آنندراج), 
|اسربازی که پِشة وی نواختن موزیکان 
است. (ناظم الاطباء). 
موز یکنی. [ک) ((خ) دی است از 
دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل با 
۰ تن سکنه. اب أن از رودخانة هراز و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
موزیک چی. (ص مرکب. [ مسرکب) 
(موزیک فرانه + چی پوند ترکی). نوازندۀ 
آلات موسیقی نظامی. موزیکانچی. 
موزقانچی. و رجوع به موزیکانچی شود. 
موز یکت‌ساژی. (حامص مرکب) صفت و 
حالت مسوزیک‌ساز. ساختن موزیکان. 
|اکارخانه‌ای که در آن موزیکان می‌سازند. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به موزیک و 
موزیکان شود. 
موزیگان. (از فرانوی,. !) موزیکان. آلات 
و ادوات موزیک. (تاظم الاطباء). و دیع به 
مور زیکان شود. 
زا نا الاطباء). و به 
موزیکانچی شود. 
موزیگله. زگ لٍ] ((ع) دی است از 
دهستان شه بخش مرکزی شهرستان بابل 
واقع در ۴۵۰۰ گزی خاور بابل آب آن از هر 
هتکه از شمب رود بابل و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جفرافیاتی ایران ج ۳). 
موژ. (فرانسوی, )^ نوعی ماهی. (یادداشت 
مولف). 


موژ. () آیگیر باشد و آن را ثیر نیز خوانند. ۰ 


(فرهنگ جهانگیری). تالاب و آبگیر و 
آب‌انبار و استخر. (از برهان) (ناظم الاطباء). 
موژه: 
چو زلف خوبان در جویهاش مرزنگوش 
چو خط خوبان بر موژهاش *سیسنیو: 
فرخی. 
ااغم و اندوه و مصیبت. (از برهان) (یادداشت 
لفت‌نامه), رجوع به موی و موبه شود. 
|اسوس. (دستور الاخوان) (دهار). رجوع به 
سوس شود. ||(صوت) آوای موش هنگام 
دیدن گربه یا مار. 


-ماژ و موژ کردن؛ فریاد کردن موش هنگام. 


دیدن گربه یا ماری که قصد او کرده باشد؛ 
کی‌مار ترسگین شود و گربه مهربان 
گرموش ماژ و موژ کند گاه درهمی. . . 
(منشوب به رودکی). 
رجوع به ماژ و موژ شود. 
موژان. (ص) نسرگس نیم‌شکنته. اناظم 
الاطباء) (از برهان). نرگس شکفته و به 
صورت موجان نیز آمده. (از آنندراج)؛ رگسی 
شکفته را گویند. (از فرهنگ اوبهی). |اچشم 


شهلای پرکرشمه. (از فرهنگ جهانگیری) 
(ناظم الاطباء). چشم پرکرشمه را گویند که 
شهلا باشد. (انجمن آرا) (از برهان) (از 
آنندراج). چشم نیکو باشد که اندک کرشمه 
داشته باشد. (فرهنگ اوبهی). صفتی است از 
نیکویی برای چشم یار. شهلاء یا مخمور یا 
چیزی مانند ان که نسخه‌های متعدد لفت‌نامه 
اسدی هر یک به نحوی آن را آورده‌اند هیچ 
یک درست نیست. موژان. چشم نیکو را 
گویند که اندک اندک متحرک شود به نظر و 
حالی دارد از لطافت. (نسخه‌ای از اسدی). 
نرگس راو چشم نیکو را خوانند. (نسخه‌ای از 
اسدی). رس شکفته و چشم نیکوان زا 
خوانند. (نسخه‌ای از اسندی) (یادداشت 
مولف): 
دو چشم موژان بودیش خوب و خواب‌آلود 
بماند خواب و شد آن ثرگسش که موژان بود. ۰ 
عماره (از اسدی) ". 
خوی ا لاله سیرابش از تف نبید 
گتته نرگس موژانش از خواب و خمار. 

فرخی. 
|اچشم خواب‌آلوده. || شخص خواب‌آلوده. 
(ناظم آلاطباء) (از برهان). 
هوژه. [ /] () سوز. استخر و آبگیر و 
تالاب و آب‌انبار. (از برهان) (ناظم الاطباء). 
آبگیر و تالاب. (از انجمن آرا) (از آنندراج): 
به معنی موژ است. (فرهنگ جهانگیری). و 
رجوع به موژ شود. |أغم و اندوه و مصییت. 
(ناظم الاطباء) ماتم. عزا. مصیبت. اندوه. 
(یادداشت مولف). ||نام نوعی از حلوا. (تاظم 
الاطباء). و رجوع به موزه شود. 
مو ژیکت. (روسی, () قروی روس. دهاتی 
روسیه. روستابی روسی. (یادداشت مولف): 
در زبان روسی, دهاتی. روستایی. به افراد 
قدیم روسیه که دارای ریش بلند و لباش 
ژولیده بودند اطلاق می‌شد و آنان گتروه 
خاصی را تشکیل می‌دادند. ولی به تدریج این 
اصطلاح شامل عموم طبقات بی‌بضاعت و 
سواد و بی‌ترینت روسیه شد ` 
مؤس. (م ئو ] (ع ص) سخن‌چین و نمام. 


1 - ۵۰ 


2 - Musique. 
3 - Musical. 4 - Musique. 
5 - ۰ 


۶- -در نخ مسر فرخسى (صل ٣چ‏ 
دبیرسیاتی) «مرزهاش» آمده است» محملاً 
معنی آبگیر را از روی این شعر برای همین کلمه 
محرف موز (به جای مرز) ساخته باشند. 
(یادداشت لغت‌نامه). ۱ 
۷-محمل است این بیت از قصید؛ معروف 
رودکی (مرا یس ود و فروریخت...) باشد. 
(یادداشت مؤلف). رجوع به احوال و اشعاز 
رودکی ج ۲ص ۱۹۶ اشود. 


۴ موس. 


(ناظم الاطیاء). مژوس. مائی. ممأس. 
مئوس. 
موس. [](ع مص) موی ستردن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تراشیدن. 
(المصادر زوزنی). |استردن موی سر کسی راء 
(تاظم الاطباء). ||استوار كردن استره را. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
اابه دست بیرون آوردن نطفه از رحم ناقه. 
(متهی الارب) (آنندراج). به دست آوردن 
نطفه از زهدان ماده‌شتر. (ناظم الاطیاء). 
موس. (!) در لهج طبری, کون. (یبادداشت 
مولف). 
مو س. (! صوت) صوتی که از جع آوردن 
پیاپی لها و آرام به درون کشیدن نفس پیدا 
اید. 
ن لبهای 
بهم آمده يا بدرون بردن نفس آرام و متتاوب 
است برای جلب توجه کودک چند ماحه یا به 
سوی خود خواندن اسبی. 


- موس کشیدن؛ آوا پرآوردن از میا 


- موس‌موس کردن؛ کنایه است از دور و بر 
کی پرسه زدن و فروتنی امیخته به حقارت 
کردن‌نفسی و مقصودی و توقعی را. 

موس. (اخ) دهی است از دهستان ززوماهرو 
ببخش الیگودرز شهرستان بروجرد وافع در 
۰ هزارگزی جنوب باختری الیگودرز با 
۷ تن سکنه. اب ان از چاه و قنات و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جقرافیائی ایران 
ج 

موسا. (إخ) موسی. رجوع به موسی شود. 

موسائی. (ص نسبی) موسایی. رجوع به 
موسایی شود. ||منسوب انت به موسی که 
نت اجدادی است. (از الانساب سمعانی). 
وشات 

موسائیة. [ئی ی ] (ص نبی) منوب به 
حضرت موسی‌بن جعفر هفتمین امام شیمیان. 

موسائیه. [ئی ی ] ((خ) موسویه. طرفداران 
امامت امام موسی‌بن جعفر کاظم و منتظر 
رجعت آن حضرت که از فرق غلاة واقفه 
محوب می‌شوند. (از خاندان نوبختی 
ص۲۶۵ 

موسا کتی. [ ](هندی,!)(اصطلاح پزشکی) 
به هندی آذان‌الفار است. (تحفة حکیم مومن). 
رجوع به اذان‌الفار شود. 

موسایی. (ص نسبی) موسائی. منسوب به 
موسی. آنکه یا انچه یه حضرت موسی پیغمبر 
نبت دارد. (از یبادداشت مولف). ||مانند 

سی: کار موسایی کردن. 

|[موسائی. بهودی و متدین به دین حضرت 

موسی(. (ناظم الاطباء. کلیمی. بهود. جهود. 

موسوی. اسرائیلی. بنی‌اسرائیل. آنکه پهرو 

دیسن حظرت موی کلیملله است. (از 

یادداشت مؤلف). و رجوع به بهودی و بهود و 


موسی. همچون مو 


کلیمی شود. 

موسایی. ((خ) تسیره‌ای از ایل بساوی 
کوه کیلویه از ايلات فارس. (از جفرافیای 
سیاسی کنهان ص ۸۸. 

هوق اسمب. معش س ](ع ص) موسب. کش 
موسب؛ میش‌نر بسیارپشم. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). قچقار پریشم. 

موسپ. [س ] (ع ص) کیش موسب؛ قچقار 
پشمناک. امستتهی الارب. ماد وس‌ب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). موسب. 

موسپید. اس /س] (ص مرکب) موی 
سپید. سپیدموی. سفیدمو. آنکه موی سر سپید 
دارد. کافورموی. آنکه موی گیسوان سید 

اشت مولف). 

موستان. [م و ] | مرکب) باغ انگور. رز. 
رزستان. تا کستان. (بادداخت مؤلف). و 
رجوع به رزستان و تا کستان شود. 

مو ستردن. (سش / س ت د] (مص مرکب) 
موی ستردن. موی تراشیدن. تراشیدن موی 
سر را. (از یادداشت مولف). تحلیق. تحلاق. 
(منتهی الارب). و رجوع به موسترده شود. 

موسترده. [س /س ت د /د] (نسف 
مرکب) آنکه موی سر و ریش را تراشیده 
باشد. (ناظم الاطباء). صوتراشیده. |قلندر. 
|اکچل و اصلع. (ناظم الاطباء). 

موسخ. [س ] (ا) زنار. (یادداشت مولف). 
زنار را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی 
زنار است که بر گردن اندازند و بر ميان هم 
بندند. (انجمن ارا) (انندراج) (برهان)* 
به روم اندرون خوان مطبخ نماند 
صلیب مسیحی و موسخ نماند. 

فردوسی (از فرهنگ جهانگیری) ". 

و رجوع به زنار شود. 

موسخ. اي (ع ص) نت فاعلی از سا 
چرک و ریمنا ک‌گرداننده. (اتندراج). مُوسخ. 
آنکه ریمنا ک و چرک می‌کند جامه را. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به موخ شود. 

موسخ. [م وّش سٍ] (ع ص) آنکه ریمنا ک 
می‌کند جامه را. (ناظم الاطباء). موسخ. چرک 
و ریمنا ک‌گرداننده. (آنندراج). 

موسجخ. [م و س س] (ع ص) ریما کو 
چرکین. (ناظم الاطباء). |(اصطلاح پزشکی) 
در اصطلاح اطبا داروبی است که ریشها رانرم 
و تر نگاهدارد. (از کش اف اصطلاحات 
الفنون). هرچه منع خشک شدن جراحت کند 
و رطوبت او را زياد سازد مثل موم و روغن. 
(از تسف حکیم مومن). داروی مرطوبی که با 
رطوبت زخمها درهم آمیزد و آن را بیشتر کند 
و مانع از دمل درآوردن و عمیق شدن آن 
گردد.(از قانون ابن‌سیا کتاب دوم ص ۱۵۰). 

مؤسد. [م ءش س](ع ص) موسد. رجوع 


به موسد شود. 


دارد. (یادداهت 


موسف. (س] (ع ص) نعت فاعلی از ایاد. 
(از مستتهی الارب. مساد؛ اس‌د). آنکه 
برمی‌انگیزاند سگ را بر شکار. (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء). مُرّحد. | زود و شتاب و جلد. 
(ناظم الاطباء) ۳ منتهی الارب. ماه وس‌دا: 

موس ر. (م عش سٍ] (ع ص) آنکه می‌بندد و 
اسیر می‌کند. ||آنکه شکنجه می‌کند اسیر را. 
(ناظم الاطباء). 

موسر. [س] (ع ص) توانگر و فراخ‌دست. 
ج» میاسرء صموسرون. (متهی الارب. مادة 
ی‌سر) (ناظم الاطباء). توانگر. (آنندراج) 
(دهار). فراخ‌روزی. مقاپل ممر. (یادداشت 
مولف). موسع. ج» موسرون. (مهذب الاسماء), 
|| میانه‌حال. (یادداشت مولف). ||آن زن که 
آسان زاید. (مهذب الاسماء), 

موسرخ. (ش] (ص مسرکب) موی‌سرخ. 
سرخ‌موی. انکه موی سرخ دارد. (یادداشت 
مولف). 

مواسس. (م تس س ](ع ص) نعت فاعلی از 
تا آنکه بنیاد چیزی را برپا می‌نهد و بنا 
می‌کند. بنا نهنده. (ناظم الاطباء). بنیاد نهنده. 
(آنندراج). پایه گذار.بنیانگذار. تأسیس‌کنده. 
پی‌افکننده. آنکه پی‌افکند. پی‌گذار. پی‌افکن. 
بانی. ج. مسوصان. (يادداشت مولف). 
|[(اصطلاح بدیعی) به اصطلاح شعرا مقابل 
مشید است و ان در کلام, آوردن الفاظی است 
که نقاط تمام حروق تسحتانیه باشد. (از 
آنندراج). کلامی که همة حروف آن را 
نقطه‌های زیرین باشد؛ 
اسباب طرب بیار ای یار 
چام لب لب بده به اپرار. (از آنتدراج). 
||استوارکننده. (غياث) (ناظم الاطباء). 

و رجوع به مشید شود. 

مۋسس. [م ٤ش‏ س] (ع ص) نعمت مفعولی 
از تتی:ه بنیان‌نهاده‌شده و بسا کرده‌شده. 
(ناظم الاطباء). 

موسسات. (م ۶ش س] (ع ل) ج موسه. 
بنگاهها. سازمانها. موسه‌ها: موسات 
دولسی. موسات ملي؛ و آن را در زبان 
فارسی غالبا به کسر سین [اوّل ] تلفظ کند. 
(از یادداشت مولف). و رجوع به موسسه شود. 

مزسسان. [م ی س ] (ا) ج فسسارسی 
موسی. بنیانگذاران. (از یادداشت مزلف), 
<- مس جلس موسان؛ مجلسی مرکب از 
نمایندگان مردم برای تصن امور مهم مملکت 
از قیل تصویب قأنون اساسی 


آن. 


یا تخیر مواد 


(انگلیی) 5۸اWعل‏ (فرانسوی) الال - 1 
۲ -اين یت در کشف‌الابیات شاهنامه و کلمةٌ 
موسخ در فهرست لغات ولف نیست. بنابراین 
ظاهرا از فردوسی نباشد. 


موسسة. م عش س س] (ع ص) تأنسیث 
مسوسس. (یبادداشت مولف). و رجوع به 
مؤسس شود. ||(!) بنگاه. (لغات فرهنگستان). 
بنیاد..سازمان. نهاد. واحده توس اجتماعی 
نهاد اجتماعی. مۇس بانكى. مؤسة 
آبیاری. (از یادداخت ملف). 

موسسین. () ءش س ] (ع ص, !)ج موسی 
(در حالت جری و نصبی). استوارکنندگان و 
بنانهندگان. (ناظم الاطباء). بنیانگذاران. 

پایه گذاران. پی‌گذاران: موسین مدارس. 

(يادداشت مولف). .و رجوع به موسی شود. 

موسط. (س] (ع () موسطالییت؛ همرآنچه 
در مان سرای باشد خاصة. (منتهی الارب. 
ماد وس‌ط) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 

موسع. [س] ۱(ع ص) نسمت فاعلی از 
اینساع به معنی بادسترس و توانگر. ج. 
موسمون: «والماء باه بایع و إنا 
لموسعون» (قرآن ن ۴۷/۵۱)؛ ای اغتاء 
قسادرون. (متتهی الارب)... و مستعوهن 
علی‌الموسع قدره... (قرآن ۲۳۶/۲). توانگر و 
قادر و توانا و قوی. (از ناظم الاطباء) 
باد خرس و توانگر. (آتندراج). 

موسع. [م رش س] (ع ص. !) وسعت داده 
شده . گشاد و فراخ خ کرده شده. (ناظم الاطاء). 
فراخ‌کرده. 2 (یادداشت مولف). |إفراخ. 
وسیع. || (اصطلاح عروضی) افزودن سببی بر 
فاعلاتن است و این عمل متکلفانه را توسیع 
گویند و فاعلاتن را که به توسیع فاعلیاتن 
شود موسع خوانند. (از المعجم ص ۰۱). 

موسف. [)۶س] (ع ص) ان دوهگین 
گردانسنده. (آنندراج). آنکه اندوهگین 
می‌گر داند. || آنکه در خشم می‌آورد. (ناظم 
الاطباء). در خشم آورنده. (آنندراج). 

موسقات. [س](ع ص !) ج موسقة. (ناظم 

الاطیاء). رجوع به موسقة شود. 

موسقار. [س ] (معرب. ص,) موسیقی‌دان و 
دان‌ای علم مسوسیقی. (ناظم الاطباء). 
||موسیقار. علم موسیقی. رجوع به موسیقار 
شود. 

-ارباب موسقار؛ دانایان علم موسیقی. (تاظم 
الاطباء). 

موسقة. [س ق](ع ص) نسخلة موستقةه 
خرماین بسیاریار. ج» موسقات. (ناظم 
الاطباء). درخت خرمای باردار. (از 
آنتدرا اج 

موسقی. [س ] (معرب, () علم سرود و اواز 
و علم الحان. (ناظم الاطباء). موسیقی. (از 
یادداشت موّلف). و رجوع به موسیقی شود. 
-ارباب علم موسقی؛ دانایان علم سرود. 
(ناظم الاطباء). 

موسقیدان. [س] انف مرکب) 
موسیقی‌دان. کسی که دانای علم موسقی و 


سرود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
موسیقی‌دان شود. 

موسک. اس ] ((خ) دهی است از دهتان 
مرکزی بخش مریوان شهرستان ستندج واقع 
در ۲ هزارگزی شمال خاوری ستندج با ِ 
تن جمعت. آپ ان از چشمه و راه ان 
ماشین‌رو است. سربازخانة پادگان مریوان در 
اراضی این ده بنا گردیده است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵). 

موسکات. اف رانسوی, 4" (اصطلاح 
داروسازی) جوز بویا که قسمت قابل مصرف 
آن دانه و ماد موثرش اسانس است. (از 
کارآموزی داووسازی ص ۲۰۴). رجوع به 
جوز بویا شود. 

مؤسل. ٤‏ عش س] (ع ص) تز کرده شده. 
(منتهی الارب. مادة اسل) (ناظم الاطباء). 
چیز تیزی سرتیز کرده شده. (آنندراج). 

مؤسم. [م عش س ](ع ص) اسم کردہ. (از 
غیاث) (از انندرا اج). 

موسم. (م س] (ع لا هتگام هرچیزی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گه. گاه. هنگام. 
وقت. (یادداشت مولف). هنگام چیزی (و به 
فتح سین غلط است). (غیاث) (آنندراج): 
چون درحد کهولت و موسم عقل و تجربت 
رسند... صحفة دل را پر فواید بیند. ( کلیله و 
دمنه). 


دانی که خوشی او چه‌سان بود 


چون عشق به موسم جوانی. عطار. 
هر خراج و هر صله که یایدت 
آن زمان هر موسمی بقزایدت. مولوی. 
رسد موسم آن کز طرب چو ترگس مت 
تهد به پای قدح هرکه شش درم دارد. 

حافظ. 


|افصل. (ناظم الاطباء). فصلی از فصول 
چهارگانة سال. (از یادداشت مولف). 

<موسم بهار؛ فصل بهار. موسم ربیع. بهارگاه. 
موم ربیع؛ فصل بهار. موسم بهار. 
بهارگاه: اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع 
کلاه شکوفه بر سر نهاده. ( گلتان). 
- موسم گل؛ فصل گل. (ناظم الاطباء). اول 
بهار. (یادداشت مولف). بهار. 
||بازارگاه عرب. ج» مواسم. (مهذب الاما 
ب ت مولف). اانکام فراهم 
امدن حاجیان. (صنتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). بازار حاجیان. (زمخشری) 
(دهار). هنگام حج و غیر آن. (یادداشت 
مولف): رسم آن بود که علم عمرو [ابن ليث ] 
به مکه ایام موسم به جانب منبر نهادندی, 
(تاریخ سیتان). ||جای گرد آمدن در حج. 
ج. مواسم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(انتدراج). جای گردامدن. (یادداشت مولف). 
||عید. (المنجد). 


بازار عرب. (یادداشت 


موسوق. ۲۱۷۸۵ 


موس موس. (( صوت) حکایت آواز و 
صوت لبها که بهم آید و نفس آرام و به توالی به 
درون کتسیده شود خوشایند کودک یا 
جلب‌تو جه او را. 

موس موس کردن. [ک د](مص مرکب) 
آواز برآوردن از لبهای جمع‌آمده و نهای 
آرام به توالی به درون کشنده. |(اصطلاح 
عامیانه) دم جنبانیدن و پوزه به پر و پای کسی 
مالیدن چنانکه سگ. مانند سک دهان سودن 
به هرجای. (یادداشت مولف). مانند یگ 
دنبال کی با حال تبصبص و تملق یا تملقی 
سخت رفتن. به تملق همیشه دتبال کسی رفتن 
په انتظار سودی. تملقی به دنائت. مثل سگ که 
پرای صاحبش دم جناند تملق و تبصیص 
نمودن. تملق نمودن با عمل و گفتار. تملق و 
چاپلوسی. (یادداشت مژلف). 

موسن. [س ] (ع ص) نعت فاعلی از ایسان. 
چاهی که بوی بد آن بیهوشی آورد. اناظم 
الاطباء). و رجوع به موسنة شود. 

موسنح. [س] (قمی از تبا کوی‌تاتاری. 
(ناظم الاطباء). 

موسنقین. [] (اخ) دهی است از دهستان 
مزدقانچای بخش نوبران شهرستان اوه واقع 
در ۳۴ هزارگزی جنوب خارری نویران با 
۱ تن سکه. اب أن از قنات و رودخائه و 
ا 
اران ج ۱ 

موسنهة. ۰ [س ن] (ع ص) موسن. چاهی که از 
بوی بد آن بهوشی آید. (آنندراج). 

موسوس. ام د ٍ] (ع ص) آنکه با خود 
حرف می‌زند و زمزمه می‌کند. (ناظم الاطباء) 
- موسوس سودایی؛ مرد ملول و مغموم. 
(ناظم الاطیاء). 
|اوسوه کننده. آنکه وسوبه کند. آنکه په 
سوی اندیشه و رای و راه بد بکشاند: شیطان 
موسو س. . وسوبهانگیز. به وهم و خیال بدو 
باطل افکتنده. (از یادداشت مولف): عنان و 
خرد په خیطان موسوس هوا داده. (سندیادنامه 


ص ۲۸۵). 
خادمةٌ سرای را گو در حجره بند کن 
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی, 
سعدی. 
موسوس شدن؛ وسوسه شدن. به وهم و 


خیال باطل افتادن. (از یادداشت مۇلف): 
لب از ترشح می پا ک‌کن برای خدا 
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد. 
حافظ (چ قزوینی ص ۱۱۳). 
موسوق. [)(ع ص) کشتی بار کرده. (ناظم 


۱-متهی الارب و ناظم الاطباء و آنندراج به 
اشتباه کلمه را به فتح سین آورده‌اند. 
۰ - 2 


الاطباء). رجوع به وق و وسيق و ایاق 


ED o 
موسولیطس. (ط ] (معرب, ۱6 (اصطلاح‎ 
گیاه پزشکی) نوعی از دارچین. (بادداشت‎ 

مولف. .. ۱ 1 
موسو لیفیی. [س ] (خ)۲ بنیتو. متولد ۱۸۸۳ 


م. در پرداپیو " (یکی از ابالات ایتالیا) . 


دیکتاتور و رجل سیاسی ایتالیا در سالهای 
ہین ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵. وی فرزند یک آهنگر 
انقلابی بود. و خودش چون ساند پدرش 
افکار انقلابی داشت. در اوان جوانی به 
سویس قراری و پناهنده شد و بعداً په ایتالیا 
بازگشت و روزنامة آواتی ؟ را با تحوة افکار 
سوسیالیستی انتثار داد. در دوران جنگ 
بین‌الملل اول (۱۹۱۸-۱۹۱۴ ع.) روزنامة 
پوپولو دیتالا" (ملت ایتالیا) را انتشار داد. در 
سال ۱۹۱٩‏ طرح حزب فاشیست را ریخت و 
از این تاریخ بنام دوچه " (رهبر) نامیده شد و 
از سال ۱٩۲۴‏ بعنوان صدراعظم ایتالیا زمام 
امور کشور را به دست گرفت و نوعی 
حکومت دیپلیی و اختناق شدید را بوجود 
آورد و تا سال ۱۹۴۳ بهمین سمت باقی بود 
که در ژوئة این سال از حکومت خلع.و 
محبوس گردید. پس از مدتی بوسیله تعدادی 
از چتربازان آلمانی از زندان فراری داده شده 
و بشمال ایتالیا ببرده شد و در آنجا نوعی 
حکومت جمهوری تحت رهبری حزب 
فاشیت برقرار ساخت. بالاخره در آوریل 
سال ۱۹۴۵ به ست میهن‌پرستان ضد 
فاشیت ایتالیانی گرفتار و تیرباران گردید و 
مدتها جسدش در میلان بعنوان جد یک 
تبه کار برای تنبه سایرین به صورت معلق 
آویزان گردید. (از داثرة المعارف کیه). 
موسوم. (] (ع ص) نمت مفعولی از وسم. 
نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) 


(غیاث)؛ یا فلان موسوم بالخیر؛ یعنی فلان . 


نشان نیکویی دارد. ||داغدار و داغ کرده شده. 
(ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج):... 
و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... 
(تاریخ جهانگشای جوینی). 

- موسوم شدن؛ داغ زده شدن. نشان گرفتن. 
داغ خوردن؛ اتابک جواب داد که هرچند 
فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به 
سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن 
بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). 

|| اسم گذاشته شده و نام تهاده شده و نامیده 
شده. خوانده شده. (ناظم الاطیاء). نام نهاده 
نام‌داده شده. ممی. مسماة. نام‌برده. خوانده 
شده. نامیده شده. اما در این معنی که در 
فارسی به کار می‌رود در زبان عربی به جای 
آن مسمی گویند که اسم مقعول تسمیه باشد. 


(از یادداشت مولف). ||نامزد. مسمی به نام 
کسی؛ ... و بر یمین و بسار خانها موسوم به 
برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش 
بسنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). 
دروازة آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و 
دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). ||سعروف. مشهور. 
شهرت یافته. (از یادداشت سولف): مسردم 
فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشند وبه صلاح 
موسوم. (فارستامۂ ابن البلخی ص۱۳۹). 
موسوم شدن؛ معروف گشتن. مشهور شدن. 
شهرت یافتن, شناخته شدن: چون برادران 
یوسف پیفمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به 
راست گفتن ایشان اعتماد نماند. ( گلستان), 
||ممین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. 
مامور گشته. نامزد. (از یادداشت مولف), 

- موسوم فرمودن؛ نامزد کردن. معین نمودن. 
مشخص کردن: وزیر شمس‌الدین یلدرجی را 
به محافظت قلعةٌ کیران موسوم فرمود. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). ۱ 

¬ موسوم گردانیدن؛ نامزد کردن. مامور 
ساختن. معین کردن: جمله مردم چهان را به 
چهار طبقه قسمت کرد و هر طبقه را به کاری 
سوسوم گردانید. (فارسنامة ابن البلخي 
ص ۳۰). 
موسومة. [ ۶ ] (ع ص) تأانیث مسوسوم. 
(یادداشت مولف). ||داغ‌کر ده‌شده. نشان داغ 
خورده: ابل موسومة؛ شتران داغدار. (ناظم 
الاطباء). ||ارض موسومة؛ مین باریده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
ادع موسومة؛ زرهی که پایین آن را به شبه 
آراسته بداشند. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). 
موسونة. ( ن).(ع ص) زن ست 
کل مند. (متتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 
موسوی. [س ] (ص نسبی) منوب به 
موسی که نبت اجدادی است. (بادداشت 
مولف). منوب به موسی. (آتندراج). 
موسوی. [س]( ص نبی) منوب به 
حضرت موسی پیغمبر بنی‌آسرائیل. (یادداشت 
مولف). ||بهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). 
بهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج 
موسویان. (یادداشت موّلف). 
موسوی. [س ] ((خ) ساداتی که از نسل 
حضرت موسی‌بن جعقر, هقتمین آمام شیعیان 
هت د؛ سید مسوسوی, از اولاد امام 
مو سی‌الکاظم علیه‌اللام. (یادداشت مولف). 
موسوی. [س] (إخ) مشهدی میرعمادالدین 
از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم 


است وبت زیر از اوست: 


بار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم 


مور سی. 
وانگهی دزدیده در ما می‌نگر گفتم به چشم. 
(از اتشکده اذر ص‌۸). 
موسویه. [س وی ی ] اص نسبی) موسوی, 
موسایی. منوب به حضرت موسی‌بن جعفر 
هفتمین امام شیعیان. (از یادداشت مولف. 
موسویه. اس وی ی ] ((خ) مسوسایبه. (از 
خاندان نسوبختی ص۱۶۵). و رجوع به 
موساییه شود. 
موسویه. (س وی ی ] ((خ) دی است از 
دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند 
واقع در ۶۴ هزارگزی جنوب باختری قاين با 
۲ تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیاتی ایران ج .)٩‏ 
موسه. [ش /م س] (ع () زنسبور. (ناظم 
الاطباء) (جهانگیری). زنبور را گویند. (انجمن 
آرا) (آنتدراج). به معنی زنبور باشد و آن 
پرنده‌ای است گزنده. (برهان). 
موسه. (س ] افرانسوی, ۲ (اصطلاح 
گیاه‌شناسی) خزه. (از لفات فرهنگستان 
ایران). رجوع به خزه شود. 
موسه. [] ([خ) ناحیتی است [از هندوستان ] ' 
به چین و طوسول پیوسته و ایشان را حصارها 
و بناهای استوار الت و مشک بار خیزد. 
(حدود العالم ص ۶۵). 
هو سبی. [م ش سی ] (ع ص) نمت فاعلی از 
تاسیة. تعزیت‌دهنده. تسلی‌دهنده. 
مۇسى. م ءش سا] (ع ص) نعت مفعولی از 
تاسیه. تیمار داشته شده. مورد غمخواری 
واقع شده. || تسلی داده شده. ج, موسین. 
موسی. [سا] (ع ) استره. (منهی‌الارب) 
(مهذب‌الاسماء) (نصاب‌الصبیان). ج» مواسی 
(مونث و گاهی مذکر آید). (ناظم الاطباء). 
حلاق. تیغ. تیغ دلا کی که بدان سر تراش ند“ 
عربی استره است که بدان موی سر تراشند. (از 


غیاث) (از آنندراج): 

به موسی کهن‌عمر کوته‌امید 

سرش کرد چون دست موسی سپید. 

سعدی (بوستان). 

|| طرف.اعلای خود آهنی. (متتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). 
موسیی. [سا] (إخ) پیغمبر بسی‌اسرائیل. 
رجوع به موسی‌بن عمرآن شود. 


مو سی ی ۰ [با] (اخ) رجوع به موسی‌بن جعفر 


1 - Mosulitis. 

2 - Benito Mussolini. 

3 - ۰ 4 - Avani. 

5 - Popolo d'lalia. 

(ایتالیانی) 0۷:02 - 6 

(فرانسوی) 00۱۳6 

7 - Mousse. 

۸-ثاید درین معنی از اهر +ساء = موزداء 
زدایندۀ مر باشد. (یادداشت مژلف). 


موسی. 


شود. 
موسی. [سا) (اخ) نام ایل کرد از طوایف 
پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان 
ص ۷۱. 
موسي. [سا] ((خ) دهی است از دهتان 
گورگ بخش حومة شهرستان مهاباد واقع در 
۶ هزارگزی جنوب مهاباد با ۱۰٩‏ تن سکله. 
آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۴). 
موسی. ما (إح) دهی است از دهستان 
جلال‌وند بسخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان واقع در ۰ هزارگزی جنوب 
کرمانشاهب۱ ۲۸۰ تن سکنه. اب ان از 
رودخانة تنگ‌سنگ و راه آن مالرو است در 
سه محل نزدیک به هم به نام علا و وسطی و 
نقلی مشهورند. (از فرهنگ جغراقیائی ایران 
ج۵). 
موسی. [سیی ] (ص نسبی) متسوب به 
موسیی. (منتهی الارب). ج, موسَونْ, موسون. 
(ناظم الاطباء). 
موسیی. [سا] ((خ) ابن ایوالفضل یونس‌بن 
محمدبن منعة ملقب به کمال‌الدین و مکنی به 
ابوالفتح (۶۳۹-۵۵۱ ه.ق.)فقیه شافعی, در 
موصل علم فقه را از پدر فراگرفت و بعد در 
سال ۵۷۰ ه.ق.به بعداد عزیمت و در مدرب 
نظامیه اقامت کرد و در محضر شیخ‌رضی 
شیرازی و سدید سلمانی که دستیار وی بود و 
استادان دیگر, علم خلاف و اصول و ادب را 
فرا گرفت و بعدها به موصل بازگشت و پس از 
درگذشت پدر در مجد امیر زین‌الدین که 
مانند مدرسه بود به تدریی پرداخت و بعد 
این مدرسه در تبت به وی به نام مدرسة 
کمالیه معروف گشت. وی در میان فضلا 
شهرت فراوانی به دست آورد و در همه فنون 
تبحر یافت و علومی را فراگرفت که هیچ کی 
همه آنها را یکجا قرا نگرفته بود. در علم 
ریاضی بخصوص یگانه بود و من (یعنی 
این‌خلکان) در سال ۶۲۶ ه.ق. در موصل او 
را دیسدم و بارها به محضرش ریدم و 
استفاضه کردم. موسی در علوم حکمت و 
منطق و طبیعی و الهی و هم‌چنین طب و 
ریاضی و اقلیدس و هیأت و مخروطات و 
متوسطات و مجسطی و انواع حساب و جبر و 
مقابله و موسیقی دست داشت. و گویندگان 
مسقام فضل و کمال او را ستوده‌اند. (از 
وفیات‌الاعیان ابن‌خلکان صص ۲۵۶ - 
۵۹( 
هوسی. (سا] (اخ) ابن ابوالمعالیين 
موسی‌بن نجاد. معروف به ابن‌نجاد. از 
پیشوایان اباضیه در عمان بود. در سال ۵۴۹ 
ه.ق.بر او بیعت کردند و تا سال ۵۷۹ھ .ق.که 
در جنگ کته شد آن سمت را داشت. (از 


اعلام زرکلی). 
موسی. [سا] ((ح) این ابی‌عفان, مکنی به 
ابوفارس ملقب به المتوكل على اله بيجت و 
یکمین از امرای بنی‌مرین در مرا کش (در سال 
۶ .ق.).(از یادداشت مولف). و رجوع به 
ترجمة طبقات سلاطین اسلام ص ۵۰ و 
معجم‌الانساب زامباور ص ۱۲۲ ج۱ شود. 
موسی. [سا] ((خ) ابن اجمدین موسی‌بن 
تالم حجازی مقدسی صالحی ملقب به 
شرف‌الدین و مکنی به ابوالجاء فقیه حنبلی از 
مردم دمشق و مفتی و شیخ‌الاسلام حنبلیان 
بود. اثاری دارد و از ان جمله است: ۱- 
زادالمستقنم فی اختصارالسقنم؛ در فقه. ۲ - 
الاقناع اطالب‌الانتفاع. در چهار جلد که از 
امهات کب فقه حنلی است. ۳- شرح 
منظومٌ اداب‌الشرعية مرداوی. وی به سال 
۰ ه.ق.درگذشته است. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسیی. [با] (اخ) ابن احمدین یوسف‌بن 
موسی تباعی حمیری صابی معروف به موسی 
و صابی و مکی به ابوعمران (۶۲۱-۵۷۷ 
ه.ق.)فقیه شافعی یمنی از ده کونعه ظفران در 
نزدیکی زبید بود. وی «شرح‌اللمع» ابراهیمین 
محمد شیرازی را در اصول فقه شرح کرد و به 
قول جندی از مردم یمن هیچ‌کس شرحی بدان 
خوبی و سودمندی نکرده بود. (از اعلام 
زرکلی). 
موسي. [سا] (إخ) ابن آزهرین موسی‌ین 
حریث استجی اندلسی, مکنی به ابوعمر. 
(۳۰۶-۲۳۷ ه.ق.). از مردم استجه اندلس و 
ادیپ و عالم و پیشوای علوم زبان و حدیث و 
تقر و شعر بود. وی در حال جنگ در قلعة 
رباج کشته شد. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] ((خ) ابن اسرائیل کوفی 
(۲۲۲-۱۲۹ «.ق.)از پزشکان کوفه بود که 
در خدمت ابواسحاق ابراهیم‌بن مهدی به سر 
می‌برد. در نجوم و فلکیات بیش از طب 
براعت داشته است و در تاریخ و اشعار نیز 
قوی بوده و حدود یک قرن زیسته است. (از 
کاهنامه). 
موسی. [سا] (اخ) ابن اس ماعیل منقری 
تبوذ کی.مکنی به ابو لمة؛ او را از آن روی 
تبوذ کی‌گویند که قومی از اهل تبوذ ک‌به 
خانه‌اش فرود آمدند یا بدان جهت که وی 
خانه‌ای در بوذ ک خریده بود. (یادداشت 
مولف). و رجوع به ابومسلمة موسی... شود. 
موسی. [سا ] (إخ) ابن‌المافيةبن ابی‌یسالین 
ابی‌الضحا ک مکنناسی از سردم مکناس و 
بیانگذار حکومت مکناسیه در مرا کش بود 
که به دولت «آل ابی‌العافیة» نیز شهرت دارد. 
او امارت مکناس را داشت. پر عمش 
فرمانروایی چند ناحیه مانند تول و تازاو 


موسی. ۲۱۷۸۷ 


کرسیف و فاس رابدانها افزود و عبیدائه 
مهدی او را در حکومت مستقر داشت. وی با 
ادرییان نبرد کرد و آنان را از سرزمینهاشان 
براند و از تاهرت تا سوس‌الاقصی او را شد و 
سپس تلمسان را گرفت و بر مغرب اقصی و 
اوسط مسلط شد و در عدوة غربی اقامت گزید 
سس دعوت مهدی فاطمی را نقض کرد. و 
خطبه به نام عبدالرحمان‌الناصر اموی خواند. 
مهدی سپاهی به جنگ او فرستاد و موسی در 
سال ۳۴۱ ه.ق.در یکی از بیابانهای قلوية 
کشته‌شد. وی مردی سخت شجاع و.باهوش 
بود. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [-ا] ([خ) أبن جمفر, ملقب به امام 
موسی کاظم. هغين امام شیعیان؛ پدر 
گرامی‌اش: امام جعفر صادق و نام مادرش 
جمده بود. به سیب شدت عبادت و 
پرهیزکاری, لقب «عبد صالح» و به جهت 
شهرت در فروخوردن خشم. لقب « کاظم» 
داشت. و شیعیان او را به «باب‌الحوائج» ملقب 
ساخته‌اند. در روز هفتم ماه صقر ۱۲۸ ه.ق. 
په دنا امد. و در بست و پنجم ماه رجب ۱۸۳ 
در زندان بغداد که به امسر هارون. خليقة 
عباسی محبوس بود رحلت فرمود و بدنش 
را در کاظمین به خا ک سپردند. او در سرانر 
عمرء هدایت خلق و تقوا و پیکار با ستمگران 
په داشت. از این رو سالها در زندان خلفای 
عباسی اسیر بود. سادات «موسوی» در ایران 
و دیگر کشورها بدان حضرت منوبند. 
موسی. [سا] (إخ) أبن جعفرین محمد باقر 
کرمانشاهی‌الاصل حاثری‌المنشاً و المسکن. 
از فقهای امامی شیعه بود و در سال ۱۳۴۰ 
ه.ق.در حاثر (حینی) درگذشت. او راست: 
«تحقیق الاحکام» در فقه. (از اعلام زرکلی 
ج۸ چ ۲ ص ۲۷۰). و رجوع به الذریعه ج۳ 
ص ۴۸۱ و نیز رجوع به موسی‌بن یار شود. 
موسی. [سا] (إخ) ابن حسین‌ین اسماعیل 
حسینی مصری ملقب به شریف و معروف به 
معدل و مکتی به ابواسماعیل, از دانش مدان 
قراات بود و کاب «روضةالحفاظ» در قراآت 
از اوست. مرگ وی در حدودسال ۵۰۰ه.ق. 
بود. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. (سا] (!خ) ابن خالد. یکی از 
مترجمان و نقلةٌ کتب از فارسی به عربی بوده 
است. و او مانند برادر خود در خدمت داودین 
عبدال‌ین حمید قحطبه بوده است. (از 
الفهرست ابن‌الندیم). موسی‌ین خالد معروف 
به «الترجمان» از ناقلان کتب طبی و از 
مترجمان یوناتی به عربی و از جمله مترجم 
سته‌عشر جالتوس و نیز با برادرش, یوسف از 
مترجمان پهلوی به عربی بوده است. (از 
تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص٩‏ ۰.۷ 
موسیی. [-ا] (اخ) ابن داود ضبی, مکنی به 


۸ موسی. 


ابوعبداله. از علمای حدیث و مردی امین و 
فصیح و خطیب و فاضل و اصلش از کوفه 
بود. در بغداد سکنی گزید و به قضای مصیصة 
و سپس قضای طرسوس رسید و به سال ۲۱۷ 
ه.ق. در همانجا درگ ذشت. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسی. [سا] (اج) ابن‌ذوالنون‌بن سلیمان‌ین 
طوربل موازی, بنیانگذار بو 
بنی‌ذواللون در اندلس. اصل او از بربر است 
در حدود بست سال با مردم طليطلة به جنگ 
شدید پرداخت تا در سال ۲۷۴ «.ق.انجارا 
گشودو تا پایان عمر (۲۹۵ ه.ق.)با استقلال 
فرمانروایی کرد و از اطاعت امیر عبدالین 
محند اموی خا کم قرطبة سرپیچید. (از 
الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] (إخ) ابن سمدان, از فقهای 
شیعه است و کتاب‌الطوایف از اوست. (از 
الفهر ست اين النديم). 
موسی. [سا] (خ) ابن سلیمان جوزجانی 
فقیه حتفی, اصل او از جوزجان بلخ خراسان 
بود و در شهر بغداد علم فقه خواند و معروف 
شد. مأمون شفل قضا را بدو پیشنهاد کرد و او 
EE‏ 
الصلاة. ۳ - الرهن. ۴ - نوادرالفتاوی. او پس 
از سال ۲۰۰ ه.ق.درگذشت. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسی. [سا] ((خ) ابن سیار اسواری. یکی 
از راویان و از مردم بصره بود. گویند قدری 
بوذه است. جاحظ او را از اعجوبه‌های جهان 


پذیرفت. از آثار اوست: ۱- 


شمرده و گفته است که زبان فارسی را مثل . 


زبان عربی می‌دانست و وقتی بدان دو زبان 
سخن می‌گفت, معلوم نمی‌شد. کدام‌یک, زبان 
مادری اوست. او در حدود سال ۱۵۰ ه.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] (خ) ابن شا کر خوارزمی؛ یکی 
از علمای بزرگ ایران و پسران او محمد و 
احمد و حسن نیز از سران دانشمدان و 
معروف به ببنی‌موسی می‌باشند. (یادداشت 
مواف). موسیین شا کر بایر قول ققطی در 
علم هندسه استاد بود و نیز بتابر قول هموء 
موسی در ابتدا از راهزنان خراسان بود و از 
این راه مالی سرثار فراهم آورد. ولی در 
پایان زندگی توبه کرد و هنگام مرگ سه پسر 
صفیر از او ماند که مامون تریت انان رابه 
مصعیی سپرد. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن 
اسلامی ص ۲۶). یکی از مهندسان سه گان 
نامدار و معروف به بتوموسی بود و کتاپ 
«الدرجات» در طبایع ستارگان هفتگانه از 
اوست. مرگ موسی در حدودسال ۲۰۰ ه.ق 
بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به بنوموسی 
شود. 


موسی. [سا]((خ)این‌طارق عیانی, مکنی به 


ابوقرة, تابمی و محدث بود از شهر زبید؛ وی 
از موسی‌بن عقبه و ابن جریح روایت کند. (از 
یادداشت مولف). وی یکی از صاحبان سنن 
است. (از کشف‌الظنون). در علوم سنن و آثار 
ماهر و در حدیث ثقه و امین بود. در زیید به 
بال ۳ هھ.ق. به دنا آمد و به قضای آننجا 
منصوب شد. آثاری دارد و از آن جمله است: 
۱-السنن ۲ - کتابی در فقه. که آن را از 
مذاهب مالک و ابوحنیفه و معمر و أبن جریح 
برگزیده است. (از الاعلام زرکلی). 

موسپی. [سا ] (إخ) ابن طلحة عبیداله آ, مکنی 
به ابوعیسی, از تابعیان و از فصیحترین مردم 
روزگار, خود بود و په سب کثرت فضل او را 
«مهدی» می‌نامیدند. او در کوفه سکنی داشت 
و وقتی که مختار کوفه را گرفت. وی به بصره 
رفت. گویند او در جنگ جمل با عایشه و 
پدرش شرکت کرد و امیر شد و حضرت علی 
او را ازاد ساخت. موسی ثقه و کثیرالحدیث 
بسود. و به سال ۱۰۶ ه.ق.درگذشت. (از 
الاعلام زرکلی ج۳ ص ۱۰۸۱). و رجوع به 
تاریخ‌الخلفا ص ۲۰ و ۱۱۱ و تاریخ گزیده 
ص ۲۱۰ و تاریخ سیستان ص۱۰۸ شود. 
موسی. [سا] (اخ) این عباس‌ین محمد 
جویی نیثابوری. مکنی به ابوعمران, از 
محدثان بزرگ بود و از تالیفات اوست 
« کتاب» به روش و طریقه «صحیح» ملم که 
این‌عماد ان را همتای صحیح ملم دانسته 


است. وی در جسوین به سال ۳۲۲ ه.ق. 


درگ‌ذشت. (از الاعلام زرکلی ج۸ چ ۲ 
ص ۲۷۴ 

موسي. [سا] ((خ) ابن عبدالرحمانین حبیب 
محروف په قطان و مکنی به ابوالاسود (۲۳۲- 
۶ «.ی.)قاضی و از فقیهان مالکی بود. به 
قضای اطرابلس (= طرابلی غرب) رسید. 
حقوق ضعیف را از قوی می‌گرفت. برای او 
توطه چیدند و عزل و حبی کردندش. او 
راست: کتاب «احکام‌القران». (از الاعلام 
زرکلی). 

موسی. [سا ] (اخ) ابینعبدال‌ین حسن‌بن 
حن بن عسلی‌بن ابی‌طالب, مکنی به 
اپوالصن, از شعراء طالبین است حدیعی 
چند از او مروی است. وی برادر محمد و 
ابراهیم پسران عبدالله است که منصور عباسی 
آنان را کشت و بر موسی نیز دست یافت. او را 
مضروب کرد و سپس بخشود. موسی با کن 
بغداد شد تا زمان هارون بزیست و در سال 
۰ هھ .ق.درگذشت. (از الاعلام زرکلی). 

موسی. [سا] ((ج) ابن‌عبد لین خازم سلمی 
از شجاعان و جوانمردان بود. در جزه 
سپاهیان پدرش که حا کم خراسان بود قرار 
داشت. مردم آنجا پدرش را په خونخواهی 
کشتندو او با جمعی اندک در شهرها می‌گشت 


موسی. 


و هرگ راکه متمرض آنان می‌شد می‌کشت 
تا در قلعهٌ «ترمد»سسکن گزید. در یک آن, دو 
سپاه عرب و ایران بر او تاخت و او به جنگ با 
آنان پرداخت. اول روز را با اعراب و آخر 
روز رابا ایرانیان می‌جنگید. پنج سال در آن 
قلعه اقامت داشت تا در سال (۸۵ ه.ق.ابه 
دست لشکریان عثمان‌بن مسعود در نزدیکی 
قلعة خود کشته شد. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] (اخ) این عبدائّه (عبیدالهابن 
یحی‌ین خاقان خاقانی بفدادی مقری (۲۴۸ 
- ۳۲۵ ه.ق.).نخستین کسی امت که در عام 
تسجوید تصنیف کرده است. (از بادداشت 
مولف). او راست: ۱ - قصید؛ رائیه در علم 
انشاء. ۲ - قصيدة نونیه در تجوید. معروف به 
«عمدةالمفید». (از کشف‌الفلنون). وی در زبان 
و أدب عرب عالم و در شعر استاد و نخستین 
کی بود که دربارة علم تجوید کتاب نوشت 
معاویه را سخت دوست داشت و اشعاری در 
ستایش او سروده است که مردم آن را گرد 
آورده‌اند. قصیده‌ای در تجوید و قصیده‌ای 
دربارءٌ فقها دارد. (از الاعلام زرکلی). 
مو سی. [سا] (اخ) ابن عبدالملک اصفهانی. 
مکنی به ابوعمران کاتب, وی مترسلی بلیغ و 
به زمان متوکل صاحب دیوان خراج بود و 
دیوان سواد نز با او بود. (از یادداشت مولف). 
موسی صاحب دیوان خراج از رؤسا و فضلاو 
نوبندگان بزرگ بود که در عصر عده‌ای از 
خلفا خدمت صی‌کردند. او در عصر متوکل 
دیسوان سواد و جز ان را داشت. و خود 
ویسنده‌ای چیره‌دست بود و دیوان رسائل 
دارد و شعر نکو می‌گفت و به سال ۶ .ق 
درگذشت. (از وفیات‌الاعیان شتا 
صص ۲۶۷ - ۲۶۹). و رجوع به الفهرست 
ابن‌ندیم و الاعلام زرکلی و دستورالوزراء» 
ص ۷۱ و الوزراء و الکتاب ص ۲۱۲ شود. 
موسی. [سا] (اخ) ابن عشمان (ابوسعید) ابن 
یغمر اسن‌ین زیان, مکنی بهابوحمو (۶۶۵ - 
۸ ه.ق.)؛ چهارمین پادشاه از پادشاهان 
بنوعبدالواد از آل‌زیان در تلمسان و سرزمین 
مغرب اوسط بود. او حامی و یاور برادرش 
سلطان ابوزیان در جنگ و صلح بود و پس از 
او به ال ۷۰۷ ده .ق.به حکومت رسید و به 
اصلاح شهر تلسان و استوار داشتن آن به 
منظور دفاع در برابر هجوم مرینیان پرداخت. 
بسیاری از قبایل مجاور در شمال و جنوب به 
اطاعت او گردن نهادند و او در شرق دو شهر از 
شهرهای رن ی 
ولی دولت مرینیان در غرب از پیشروی 
جلوگیری کردند. چون او دیگران را بیش 


پرش «ابو تأشفین» مسی‌نواخت؛ پسر 1 


۱-متهی الارب: عبدالله. 


موسی. 


جمعی بر او تاخت و خود و اطرافیانی را 
کشت. مدت پادشاهی صوسی در حدود ده 
سال بود. (از الاعلام زرکلی). 
موسیی. [سا] (إخ) ابن عقبةبن ابوعياش 
اسدی» مکنی به ابومحمد. عالم به سيرة 
حضرت رسول[‌الّه و از رجال ثقهُ حدیث بود. 
در مدینه متولد شد و در همانجا په بال ۱۴۱ 
«ه.ق.درگذشت. « کتاب‌الصغازی» از اوست. 
(از الاعلام زرکلی) (از کشف‌الطنون). و 
رجوع به سیر عمربن عبدالعزیز ص۱۳۹ و 
فهرست‌الامتاع و تاریخ بیهق ص ۱۴۱و 
المصاحف ص ۱۸۱ و فهرست تاریخ‌الخلفا 
شود. 
موسی. [ا] ([خ) ابن علی‌بن رباح لخمی, 
مکنی به ابوعبدالرحمان. فرمانروای مصر, در 
افرپقیه به سال ٩۰‏ ه .ق. متولد شد و در سال 
۱۵۵ به حکومت مصر رسید ونه سال در آنجا 
حکومت کرد. وی از ثقات محدثان مصر بود. 
و به سال ۱۶۳ «.ق.درگذشت. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسپی. [سا] (اخ) ابن علی خیاط حاجبی, 
مکنی به ابوالفضل, از مردم بغداد و معروف به 
ابن حاجبک است. وی خیاطی صالح و 
پرهیزگار بود و از ابوعبداله حسین‌بن علی‌بن 
السرى و اب‌املم عسبدالرحسمان‌ین 
عمرالسمنانی و ای والشضل محمدبن 
عبدالسلامبن احمدالانصاری و دیگران سماع 
دارد و سمعانی گوید: چیزی اندک از او به 
بغداد در دکانش نوشتم. (از الانساب سمعانی 
ورق ۱۴۹). 
موسی. [سا] ((خ) ابن علی‌بن وهب‌بن مطیع 
قشیری ملقب به سراج‌الاین و معروف به 
ابن‌الدقیق, (۶۴۱ - ۶۸۵ه.ق.) از فقیهان 
شافعی و شاعران نامی بود و کتاب «المفتی» 
در فقه شاقعی از اوست. (الاعلام زرکلی). 
حمودی دمشقی ملقب به نجم‌الاین و معروف 
به ابن‌البصیص, شیخ‌الخطاطین روزگار خود 


در دمشق بود و در همانجا به سال ۶۵۱ ه.ق. 


به دنیا آمد و به سال ۷۱۶ درگذشت. او در 
دمشق پنجاه سال تعلیم نویسندگی می‌کرد. 
قلمی اختراع کرد که معجز می‌نامیدند. 
کابهای فراوانی به خط او بر جای ماند. (از 
الاعلام زرکلی). 
موسیی. [(سبا] (إخ)' ابن عمران. پیغمبر 
معروف بنی‌اسرائیل علیه‌السلام به این معنی 
لفظ موسی مرکب است از «مو» و «سا» که په 
زبان سریانی اولی به معنی تابوت, و دومی به 
معتی آب است چون ایشان را فرعون از 
دریای نیل در تابوت یافته لهذا به این اسم 
مسمی شدند. و نیز نوشته‌اند که «مو» به زیان 
قبطی به معنی آب و «شا» به معنی شجر است 


چون ایشان را در آب قرب اشجار یافته بودند 
لهذا موشا نام کردند بعد معرب کرده شین را به 
سین پدل ساختند و به قاعده ناقص یایی به ياء 
نوشتند و به الف خواندند. (از غیاث) (از 
آتدراج). در قاموس محتملاً کاب مقدس۲ 
امده است که از کلمة قبعلی مو = اب + وشه 
<نجات یافته. ولی این وجه تسمیه هم موجه 
بنظر میرسد که با ريشة مصری مس" يامو" 
= پر مربوط باشد و محتملاً در اصل با نام 
یکی از خدایان مصری چون رامو و یا 
توتصس *مربوط بوده که بعداً تحت نفوذ معنی 
یکتاپرستی اسرائیلی قرار گرفته. در قاسوس 
کتاب مقدس ترجمهٌ ها کس آمده است که: در 
زیان عبری به معنی (از آب کشیده شده) است 
و او پیشوای قوم اسرائیل است و مدت 
زندگاتی وی را به سه قسمت تقسیم کرده‌اند 
که‌هر یک دارای چهل سال می‌باشد: دوره 
اول - زمانی که دختر فرعون او را از آب 
کشیدو در منزل فرعون همه دانشمندانی که بر 
فنون و قواعد مصریان مهارت داشحد برای 


تسربیت او گ‌مارده ش‌د ند . دورهُ دوم - از 


چهل‌سالگی آن جناب است که نهایت ترقی را 
کردو در مان مردم و کهنه به پر دختر 
فرعون مشهور بود و اگر در آن رتجه بود 
بلاشک به اعلی درجه کمال و ترقی دنیوی 
می‌رسید. لیکن خدای‌تعالی بهره‌ای اعظم و 
نصبی عالیتر از برای او که پیشوایی قوم و 
شارع و مژسس نظام دینی باشد, مقرر داشت. 
دورهُ سوم - زمان نبوت آن حضرت که با 
هارون برادر خود برای راهنمابی مردم کمر 
بست. موسی چون پیغمبری که به دیدار شه و 
لقاءالله نایل گردید. مدت چهل روز از ظهور 
ابر و غمامة مظلمه بر کوه سینا با خداوند بود و 
تمام اهل کتاب وی را به لقب کایم‌اله مفتخر 
ناخته و می ازند و پیش از وفات همة 
قواعد و قوانین شریعت را از برای بنی‌اسرائیل 
مجددا بیان فرمود. (از قاموس کاب مقدس). 
وی داماد شعب» شوی صفوراء برادر هارون 
است و هم او یهودان را از سصر به ارض 
موعود برد و لقب او کلیم‌اله است به سبب راز 
و نیاز و تکلم که با خدابه مدت چهل 
شبانه‌روز در کوه طور سینا کرد. معنی نام او 
خلاص شده و نجات یافته از اپ است. و 
وجه تسمه آن حضرت از این روست که 
چون فرعون فرمان داده بود همه وزادهای 
پسر را در خانواده‌های بنی‌اسرائیل بکشند, 
پدر و مادر این نوزاد از ترس کشتن فرعون او 
را در چعبه یا زئبیلی قیراندود قرار دادند و در 
رود نیل انداختند و به روایت اسلامی, آسیه 
زن فرعون و به روایت بهود و قاموس کتاب 
مقدس دختر فرعون که برای گردش به کنار 
نیل امده بود وی را دید و بر حالش رحمت 


موسی. ‏ ۲۱۷۸۹ 
آورد و از آب بگرفت و به فرزندی خویش 
برگزید و به تربیتش پرداخت و بزرگش کرد تا 
از سوی خدا به بوت مبعوث گردید و فرعون 
و قومش رابه پرستش خدای یگانه دعوت 
کردو پس از مبارزات و تحمل رنجها و 
شکنجه‌ها و نمودن اعجاز, سرانجام به فضل 
آلهی و به نیروی ایمان و حسق, بر فرعون و 
فرعونیان چیره گشت. چون وی در برابر 
سحر و جادوی کهنة فرعون که به کمک 
سیماب, رشته‌هابی به صورت مار و آژدها 
درآورده بودند که حرکت می‌کردند, به امر 
حق عصای خود را انداخت و عصا په صورت 
اژدهایی بزرگ درآمد و همه آثار جادوان 
فرعون را بلعید. و نیز گویند چون وقتی 
دستش را در زیر بقل برده بیرون می‌آورد 
نوری ظاهر می‌گثت که جهان را روشن 
می‌ساخت و همینکه به بغل می‌برد زایل 
می‌شد. از اين‌رو عصای موسی و ید بیضای 
موسی در زبان و ادب فارسی و در روایات 
اسلامی سخت مشهور است. گویند وی 
یک‌صد و بیست سال عمر کرده است. (از 
یادداشت مولف)؛ 
یکی چون دید یعقوب و دیگر چون رخ یوسف 
سدیگر چون دل فرعون. چهارم چون کف موسی. 

منوچهری. 
به هارون ما داد موسی مر ان را 
نبودهست دستی بدان سامری راء 

تا 

چو هارون موسی علی بود در دين 
هم انباز و هم همشین محمد 
به محشر پوستد هارون و موسی 


ردای علی و آستین محمد. ناصر خر و. 
خون در رگ کان ز بحر دمعش 
چون بحر شد از عصای موسی. 

سیف اسفرنگ. 
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار 


از لب داود صوتی به ز موسیقار کو. ستائی. 

مر این حوض را نیل خوانده‌ست گردون 

که‌موسی و خضر اندر او شد شناور. 
خاقانی. 

شه سکندر قدر و اندر موش 

خضر و موسی هم‌عنان بینم همی. خاقانی. 

مراعز و ذلی است در راه همت 


که‌پروای موسی و بلمم ندارم. خاقانی. 
در خدای موسی و موسی گریز 

آب ایمان راز فرعونی مریز. مولوی. 
اگرعکس رخ و بوی سر زلفت نبودندی 

1 - ۰ 

2 ۰ 0۵۱۵۱۵0277 of the Bible. 

3 - mes. 4 - messu. 

۰ 5 Ramesu. 6 - ۰ 


۳۱۷۹۰ مو سی. 


که بنمودی شب دیجور نور از طور موسی را. 
سلمان ساوجی. 

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم 

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم. 

حافظ. 

- آتش موسی؛ آتشی که در وادی ایس بر 

درخت علیق بر آن حضرت ظاهر گردید؛ 

می که دهی صاف ده چو آتش موسی 


زو دم خاقانی آب خضر بزاده. خاقانی. 
ز آتش موسی برآرم آب خضر 
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید. 

خاقانی- 
همچو موسی دیده‌ای اتش ز دور 
لاجرم موسیجه‌ای در کوه طور. عطار. 
یعنی بیا که آتش موسی نمودگل 
تا از درخت نکته توحید بشنوی. حافظ. 


- موسی‌بنان؛ که انگشتی همچون حضرت 
موسی دارد. که دارای دستی چون حضرت 
موسی است نورافشان؛ 
مهر و مه گوبی به باغ از طور نور آورده‌اند 
بر سر شروانشه موسی‌بنان اقشانده‌اند. 
خافانی. 
- موسی‌تگاه؛ که نگاهی چون موسای 
کلیم‌اله دارد. که قادر است رژیت نور حق 
کند 
این شمع رخ از عالم نور است بینید 
موسی‌نگهان آتش طور است پینید._ 
(از آتدراج). 
مو سی. ((ج) در شواهد زیبرین بر وزن 
«طوسی» آمده است و مراد همان موسی 
[سا] موسی‌بن عمران است 
موسی زمان را تو یکی شهره عصائی 
وانکه نشناسند که حضمان عقلااند. 
ناصرخسرو (دیوان ج مینوی - محقق. ص ۲۴۸). 
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی 
اسلام را به موسی دور از عصا شده‌ست. 


اصر خسرو. 
وندر حریر سبز ستبرقها 
سیب و بهی چو موسی و هارون است. 
تاصرخسرو. 
یکی میشی که | کنون می‌نشاید 
مگر بوسی پینمبر شبانت. . ناصرخسرو. 
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت 
آتر ید بیضات دست موسی را. انوری. 
موسی‌ام کانی له یافتم 
نور پا کو طور سنا دیده‌ام. خاقانی. 
کای‌مادر موسی معانی 
فارغ شو و فاقذ فیه فی‌اليم. خاقانی. 
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین 
ارنی گفتنش از نور تجلا شنوند. 
.۰ خاقانی. 


موسی و سامری شو د گاو و بره بپر ورد 


آب خضر برآورد آینة سکدری. 
خاقانی. 
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون 
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر, 
خاقاني. 
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجتست 
تش زنه په وادی ایمن درآورم. 
خاتانی (دیوان چ سجادی ص ۲۴۲). 
چون بود سيمرغ جانش آشکار 
موسی از دهشت شود موسیجه‌وار. عطار. 
ور نه کی کردی به یک چوبی هنر 
موسیی فرعون رازیر و زبر. مولوی. 
حس خشکی دید کز خشکی بزاد 
موسی جان پای در دریا نهاد. مولوی. 
موسا آداب دانان دیگر ند 
سوخته جان و روانان دیگرند. مولوی. 
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی 
آمده مجموع در ظلال محمد. سعدی. 


-موسی بره گیر؛کنایه از آفتاب است به برج 
حمل, چنانکه سلیمان ماهی‌گیر» بودن اوست 
به برج حوت. (انجمن آرا). 
موسی. [سا] ([خ) ابنعیسی‌بن ابی‌حجاج 
غفجومی, مکی په ابوعمران و صعروف به 
غنجومی (۳۶۸ - ۴۳۰ ه.ق.) شيخ مالکیان 
در قیروان و اصلش از فاس ولی منوب به 
غفجوم بربر بود. در قیروان زندگی کرد و 
درگ ذشت. از آثار اوست: ۱ - الفهرست. 
۲ -التعالیق علی‌المدوند. (از الاعلام زرکلی). 
موسیی. [سا] ((خ) ابن عیسی کسروی. یا 
کردی" کاتب بود و از کتب اوست: ۱ -کتاب 
حب‌الاوطان. ۲ - کاب مناقضات. زاز 
الفهرست ابن‌الندیم). یکی از ایرانیان ناقل و 
مترجم از فارسی به عربی بود. (از ترجمة 
ابن‌الیطار لکلرک ج۱ ص ۲۸۱). 
موسی. [سا] (اخ) ابن فارس‌بن علی مرینی. 
مکتی به ابوفارس و ملقب به المتوکل علی‌اه, 
از پادشاهان دولت مریتی در مغرب اقصی و 
از فرزندان پادشاهان ابنی‌مرین» تبعیدی به 
اندلس بود. در مدت دو سال و چهار ماه 
حکمرانی خود فتوحات زیادی کرد و به سال 


۸ھ .ق. صسموم شد. تولد او به سال YOY‏ 


بود. (از الاعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص4۲۷۸. 
موسی. [سا] (1 اخ) ابن کب عسنة تمیمی. 
مکتی به ابوعینه, والی و و از ببزرگترین 
فرماندهانی بود که در تاسیی دولت عباسی 
شش کردند و بنیان حکومت بنی‌امیه را 
ویران کردند. او از یاران ایومسلم خراس‌انی 
در خرابان بود و مردم را به سوی بنی‌عباس 
دعوت می‌کرد. والی اسوی خراسان او را 
گرفت و لگام بر دهانش زد و دندانهایش را 
شکست. ولی او پس از رهایی به پکار ادامه 
داد و هنگام ظهور سفاح در کوفه با او بود و 


موسی. 


نخستین کسی بود که با او بيعت کرد. در عهد 
منصور به مقامات عالی رسید و از جمله والی 
مصر و هند شد تا درسال ۱۴۱ ه.ق.در بقداد 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به 
الوزراء و الکتاب ص۵۸ و ۲۲۵ شود. 
موسی. [سا] ([خ) ابن‌کبریاء نوبختی» مکنی 
به ابوالحسن. رجوع به ابوالحن موسیین 
کبریاء و آل‌نوبخت شود. 
موسی. [سا] (ٍخ) ابن محمدین ایوالحین 
ام ن تش کر تل به قط یت 
مکنی به ابوالفتح (۶۴۰ - ۷۲۶ھ .ق.) مورخ 
و اصلش از بعلبک بود. ولی در دمشق متولد 
شد و همانجا درگذشت. پس از فوت برادر 
شیخ بعلبک شد. وی مردی فاضل و 
خوش‌محضر و با شخصیت و عالیقدر بود. از 
آثار اوست: ۱- مختصر مرآذالزمان. ۲-فیل 
مرآةالزمان. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] (إخ) این محمد (لمهدی) این 
ابی‌جعفر متصور, مکنی به ابومحمد و معروف 
به الهادی, از خلفای بی‌عباس در بغداد بود. 
به بال ۱۴۴ ه.ق.در ری متولد شد و در سال 
۹ ہس از مرگ پدر به خلافت رسد ولی 
از هارون‌الرشید وقتی که او به گرگان 
بود. از مردم برای خود بیعت گرفت و موسی و 
مادرش با همة کوششهایی که کر دند نتوانتند 
هارون را خلع کنند تادرسال ۱۷۰ ه.ق.پس 
از یک سال و نه ماه خلافت درگذشت. وی 
خلیته‌ای دلیر و بخشنده بود و به شعر و ادب 
آشنایی داشت. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] ((خ) ابن مسحمدین آمین‌ین 
هارون‌الرشید, ملقب به اتاطق بالحق, ولیعهد 
امین. حمدائه مستوفی گوید: محمدبن امین 
نام مأمون و موتمن از خطبه پیفکند و پر 
خود موسی را ولی‌عهد کرد و چون او هنوز به 
نو در سخن می‌امد او راء «الناطق بالحق» لقب 
کرد.(تاریخ گزیده ص۳۰۸). موسی به سال 
۰ د« .ق. متولد شد. او از سوی پدر به 
ولیعهدی برگزیده شد و لقب «ااطق بالحق» 
گرفت,ولی با پیروزی مأمون بر امین و کشته 
شدن امین, موسی در نزد مادربزرگ خود 
زبیده بت جعفر زندگی کرد تا در سال ۲۰۹ 
ه.ق.درگذشت. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [با] (إخ) ابن محمدبن سعیدین 
موسی‌بن حدیر حاجب, مکنی به ابوالاصبغ, 
وزير و ادیپ و فصیح بار عالم و 
شیرین‌گفتار بود. از سوی ناصر اموی به 
وزارت اندلس رسید. تولد او به سال ۲۵۵ و 


۱-در فهرست ابن ندیم و لکلرک « کردی» و 
در مجمل التراریخ و القصص ص ۲و ۸۵و 
سبک‌شناسی ج۱ص ۱۵۲ و ج ۲ ص ۲ و ایران در 
زمان ساسانیان ص 1۳۲ کروی» آمده است. 


مو سی. 
وفاتش در بال ۳۲۰ ه.ق. بود. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسي. (سا] ([خ) ابن محمدین قاضی 
محمود رومی معروف به قاضی‌زاده و موسی. 
چلپی و ملقب به صلاح‌الدین» از دانش‌مندان 
نامی علوم ریاضی و نجوم و فلسفه و از مردم 
بروسه بود. به خراسان و ماوراء‌الهر و شیراز 
مسافرت کردو در سال ۸۱۵ ه.ق.در 
سمرقند بود. غیاث‌الدین به اسر الغ‌بیگ 
رصدخانه‌ای در سمرقند بنا میکرد ولی پیش 
از بایان آن به سال ۸۳۲ درگذشت. و 
قاضی‌زاده کار اتمام بنای آن را بر عهده گرفت 
و گویا او نیز پیش از پایان کار در حدود بال 
۰« .ق.درگذشت و قوشچی ساختمان آن 
را به اتمام رساند. از او کتابهایی برجای مانده, 
از آن جمله است: ۱ - شرح النذکره در نجوم. 
۲ - شرح اشک‌ال‌اتاسیی سمرقندی در 
هندسه. ۳ - حاشیه‌ای بر شرح‌الهداية, ۴ - 
شرح‌المخلص فی‌الهينة. (از الاعلام زرکلی). 
موسی‌بن محمودین صحمود معروف به 
قاضی‌زادة رومی از کتاب و نویسندگان بود و 
از اثار اوست: ۱ -حاشیه‌ای بر شرس هدایه 
مولانازاده. ۲ -شرحی بر ملخص چغمینی. 
(از کشف‌الظنون) (از یادداشت مولف). 
موسی. [سا] (إخ) ابن محمدین یحی 
یوسفی, ملقب به عمادالاین (۶۹۶- ۷۵۹ 
ه.ق.امورن و عارف به علوم جنگ و آلات 
حرب بود. از آثار اوسست: ١‏ - کشف‌الکروب 
فى معرفة الحروب. ۲ -نزهةالشاظر فى 
سيرةالملكالناصر. (از اعلام زرکلی). (از 
کشف الظنون). 
موسی. [سا] (اخ) ابن محمد تبریزی حنفی 
معروف به این امیرالحاج متوفی به سال ۷۳۳ 
د.ق.از نویندگان قرن هشتم. او راست: 
شرح بسدی‌الشظام. و آن را «الرفیع فی 
شرح‌البدیم» نامیده است. (از کشف‌الظنون). 
او مکنی به ابوالفتح و ملقب به مصلح‌الدین و 
خود فقیه حنفی بود. به دمشق و قاهره رفت و 
در سال ۳ هه .ق.در سفر حج و راه ژیارت 
قبر حضرت رسول (ص) در وادی بنی‌سالم در 
راه حجاز درگذشت. کحاب «الرفيع فی 
شرح البديم» ابن الساعاتی در اصول از 
اوست. تولد موسی به سال ۶۶۹ھ .ق.بود. (از 
الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] ((خ) ابن محمد ملک عادل‌بن 
ابوبکر محمدین ايوب معروف به اشرف و 
ملقب به مظفرالدین و مکنی به ابوالفتح (۵۷۸ 
- ۶۳۵ ه .ق.) از پادشاهان دولت ایوبی در 
مصر و شام بود و الرها و حسران و نصیبین و 
سنجار و خابور و غیره و سرانجام دمشق را 
گرفت و در همان شهر درگذشت. (از الاعلام 


۴ / ۰ .حوع به ملک‌الاشرف... شود. 





خلیفة عباسی, مکنی به ابومحمد و ملقب به 
هادی. (یادداشت مولف). رجوع به هادی 
شود. 
موسی. [سا] (إخ) ابن مهنابن عیسیین 
مهناین مانع طائی ملقب به مظفرالدین. ریس 
ال‌فضل فرمانروایان بادیة‌الشام بود. پس از 
پدر به سال ۴ ه.ق.به فرمانروابی رسد و 
سه سال ۲ به تدمر درگذشت. او از 
پادشاهان عالیقدر عرب بود. (از الاعلام 
زرکلی). 
موسی. (سا) ((خ) ابن میمون‌بن عبدالله 
قرطبی اندلسن اسرائیلی, مکنی به ابوعمران 
(۶۰۱-۵۲۹ « .ق.). بهودیان به زبان. خود او 
هرمان) یعنی عوسی زمان خود یا (ناجید) 
یی ریس ملت می‌خواندند. وی در قرطبه 
به دنا آمد. پدرش قاضی کي يهود بود. 
ان‌گاه که موحدین. قرطبه را تصرف و بهود و 
نصاری را از انجا بیرون می‌کردند. اپن‌میمون 
با پدرش ظاهرا اسلام اوردند تا وسيلة 
مهاجرت خانوادة او به فاس قراهم گردید و 
بدانجا رفتند و از آنجا به فلسطین و عکاو 
پیت‌المقدس عزیمت نمودند و بالاخره او در 
فطاط اقامت گزید و ابتدا به تحصیل طب 
پرداخت و در این فن شهرت یافت و با 
یانی وزير صلاح‌الدین آشنا شد و به‌وسیلةً 
او منصب طبابت خاص سلطان یافت. 
ابن‌میمون در مصر درگذشت و جنازه‌اش را به 
فلسطین برده در طبریه به خاک سپردند و 
هنوز قبر او برجاست. وی کتبی چند به زبان 
عربی در فلفه و طب دارد و کابهای فلفی 
او که به لاتين ترجمه شده برای بزرگان فلسقهٌ 
قرون وسطی در اروپا مانند الرت كير و 
دلکوت سرمشق بود. مهمترین کتاب او 
«دلالة‌الحاثرین» است که بین عقاید فلاسفه 
مسخصوصا ابن‌سیا و فارابی و ارسنطو و 
اعتقادات مذهبی و عبارات مشتبه کتاب 
مقدس جمع کرده و این کتاب به عبری و 
لاتين و فرانه ترجمه شده است بعضی این 
کتاب را پسندیدند و آن را «ضلالةالحاثرین» 
تامیدند. دیگر از کتابهای او «فصول صوسی» 
است در طب و رساله‌ای در تقویم یهود. و 
مقاله‌ای در صناعت منطق. چند کاب دینی 
نیز دارد و کاب تلمود (احادیث یهودی) را 
مانتد کتاب‌های اسلامی به ترتیب فصول و 
موضوتات مرتب کرده و احکام و شرایع انان 
است. (از دايرة المعارف اسلامی). از مفسران 
و فلاسفة نامی بهود بود و کتاب دلالةالحاثرین 
ار حاری خلاص فلغۂ بهود از قدیم‌الایام تا 
روزگار وی می‌باشد و او ان را به شیوة قلفة: 


موسی. ۱۲۳۱۱۷۹۲۱ 


مشایی نوشته از این رز در فلفة بعدی بهود 
و نیز در فلسفة اهل مدرسة قرن ۱۳ سخت اثر 
گذاشته است. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
تاریخ‌الحکماء قفطی ص ۳۱۷ و اعلام زرکلی 
و تساریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی 
ص ۱۷۶ و ۱۸۷ و قاموس الاعلام ترکی و 
فلسفه‌های بزرگ ترجمة احسمد آرام ص ۶۲ 
شود. 
موسی. [سا] ((خ) ابنن نصر لضمی 
بالولاءالاعرج. مکنی به ابسوعبدالرحمان, 
تابعی و فاتح افریقا و اندلس و متوقی :به سال 
۸ ه .ق.به وادی‌القری و حکمران مسصر و 
افریقا بود و مرا کش را در زمان ولیدین 
عبدالملک فتح کرد و به بندر طنجه رسید و 
این تقطه را که آخرین قسمت خشکی بود 
السغرب‌الاقعصی نام نهادند. (از یادداشت 
مولف). مردی خردمند و دلیر و پرهیزگاز و 
پا ک بود و هرگز سپاهنی او را شکست نداد. 
پدر او از سپاهیان معاویه بود. ولی وقتی 
معاویه بر ضد خضرت علی قیام کرد لو با 
معاویه همراهی ننمود. مسوضی در سال ۸٩‏ 
ه.ق.از سصوی عسبدال‌بن مروان برادر 
عبدالملک مروان که والی مصر و افریقیه بود 
به سوی افریقه اعزام شد و او همه افریقای 
شمالی و سرزمین بربر و اندلس و مخرب و 
الجزیره را فتح کرد. چون به دمشق برگشت 
ولید درگذشت و برادرش سلیمان بجای او 
نشست. موسی به همراهی خلیفه به حج رفت 
و در راه در وادی‌القری به سال ٩۷‏ و به قولی 
٩‏ .ق. درگ‌ذشت. تولد موسی در عهد 
خلافت عمرین خطاب به سال ۱٩‏ ه .ق.بود. 
(وفیات‌الاعیان ابسن‌خلکان صص ۲۵۹ 
۴ (الاعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ 
گزیده‌ص ۲۷۳ و سیرة عمربن عبدالهزیز 
ص ۱۱۱ و ۱۵۷ و قاموس الاعلام ترکی و 
الوزراء والک_تاب ص ۲۰۳ و فنهرست 
الحلل السندسیه و فهرست عقدالفرید شود. 
موسی. [سا] (إخ) این هارون‌الاصم ملقب به 
بنی [ب ن ن ی ی ] محدث بود. (از یادداشت: 
مۇلف). 
موسی. (سا!] (إخ) ابن یحی‌بن خالد 
برمکی. از رجال دولت عباسی و امیر سند 
بود. او نخشت با غسان‌پن عباد در سرزمین 
هند سر می‌کرد. مأمون به غان نوشت که او 
را به فرمانر وایی سند متصوب دارد. موسی 
راجه‌بالا را که از ملوک ان نواحی بود کشت 
و خود به حکومت پرداخت و تا پایان عمز 
(سال ۲۲۱ ه.ق.)در این سمت باقی بود. پس 
از مرگ موسی پسرش عمران جانشین او 
گردید.(از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست 
الوزراء و الکتاب و تاریخ اسلام ص ۱۹۱ و 
دستورالوزراء ص ۴۱ شود. 


۲ موسی. 


موسپی. [سا] ((خ) ابن بارا مدنی معروف 
به موسی شهوأت و مکی به ابومحمد شاعری 
از موالی تمم‌ین مره بالولاء و از مردم 
آذرب‌ایجان و سعاصر و مداح سلیمان‌ین 
عبدالملک اموی بود. در مدینه ببزرگ شد و 
زندگی کرد و به شام رفت و از شاعران دربار 
عبدالملک گشت و در سال (۱۱۰ه.ق.) 
درگذشت. در سب ملقب گشتن وی به 
«شهوات» اختلاف کرده‌اند ابن کلبی گوید به 
سبب این گفت اوست در حق یزیدین معاویه: 
لت منا و لیس خالک سنا 
يا مضیع للصلاة بالشهوات. 
گویندتجارت قند و شکر می‌کرد. زنی گفت 
موسی پیوسته ما را «شهوات» آرد و این از او 
ماند. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. (سا] ((ج) ابن یوسف‌بن احمد ایوبی 
انصاری نعمانی شافعی, مکنی به ابوب و 
ملقب به شرف‌الدین, مورخ و قاضی از مردم 
دمشق بود. به سال ۹۴۶ به دنا امد و به ال 
۰ هرق درگذشت. از آثار اوست: ۱- 
نزهةالخاطر و بهجةالناظر. ۲ - الروض العاطر 
فى ماتیر من اخبارالقرن الابع الى 
ختام‌القرن العاشر. (از الاعلام زرکلی). 
موسی. [سا] (اخ) این یوسف‌بن سیار 
شیرازی. مکنی به ابوماهر, از جملة حکمای 
بزرگ و افاضل اطباست که در معالجة 
پیماران سخت ماهر و خود از مردم شیراز بود 
و بر همة پزشکان زمان خود تفوق داشت و 
شا گردان بسیاری از محضرش کب علم 
بخصوص قوائین و اصول طب کردند. از آن 
جمله بود علی‌بن عیسی مجوسی و لحمدین 
محمد طبری. او معاصر آل‌بویه بود و 
عضدالدوله را آن‌گاه كه وليعهد بود معالجة 
ظفرۀ چشم و سلعة گردن کرد و مورد نواخت 
و صل فراوان رکن‌الدوله واقع گردید. او بر 
عقاید جالیتوس اعتراضاتی وارد می‌ساخت. 
تاریخ دیق مرگ او معلوم نمسته ولی تا 
اواسط سدة چهارم در قید حیات بوده است. 
از آثار اوست: ۱ -کتاب در امراض عین و 
منافع خرفات. ۲ -کتاب در ست ضروریه. ۳ 
- رساله در آلات جراحی. ۴ کناب موسوم 
به «چهل باب» در جزء نظری و عملی. ۵ - 
مقاله در فصد. (از نامه دانشوران جا 
ص۲۷۵). حکیم و پزشک حاذق و ماهری 
بود و در فلسقه و طب تصنیفاتی دارد و در 
علم متطق از استادان بود. و کلمات 
حکمت‌آمیزی دارد. از آن جمله است: «به 
خدا پناه می‌برم از دوستی که گفتاری شیوا 
دارد. ولی کرداری زییا ندارد». (از تحمف 
صوان‌الحکمه ص ۷۲). 
موسی. [سا] (اخ) این یوتس‌بن محمدین 
منعةبن مالک عقیلی, مکنی به ابوالفتح و 


ملقب به کمال‌الدین موصلی متولد و متوفی در 
موصل (۸۶۳۹-۵۵۱.ق.) فیلسوف و علامة 
ریاضی‌دان و استاد ملم حکمت و اصول و 
موسیقی و ادب و سیر بود. مسیحیان و 
بهودیان تورات و انجیل را بر او می‌خواندند و 
او برای آنان به خوبی و رسایی شرح می‌کرد. 
به علوم عقلی بیشتر علاقه و تلط داشت. از 
آثار اوست: ۱ - کشف‌المشکلات. در تفیر 
قرآن. ۲ - کتابی در مفردات الفاظ قانون 
این‌سینا. ۳ -الاصول. ۴ - عیون‌المنطق. ۵ - 
لغز فی‌الحکمة. ۶ - اسراراللطانه, در نجوم. 
۷ - شسرح‌الاعمال اله ندسیة. (از الاعلام 
زرکلی 

موسی. [سا] ((خ) نواد بایدوخان (۶۹۴ 
ه.ق.) و یازدهمین از ایلخانان ایران است که 
پس از ارپا گاون به سلطنت رسیده و از شوال 
تا ۱۴ ذی‌الحجه سال ۷۳۶ ه.ق.سلطنت کرده 
است. رجوع به تاریخ عمومی ایران از مرحوم 
عباس اقبال و نیز رجوع به موسی‌خان شود. 
موسی. (سا] (اخ) نویختی, از نقله و 
مترجمان ایرانی و او برای داودین عبدال‌بن 
حمد ترجمه صی‌کرده است. (از ترجمة 
لکلرک ابنالیطار ج ۱ ص ۲۸۰), 

موسی. [سا] ((خ) هادی‌ین محمدالمهدی‌ین 
منصور دوانیقی. چهارمین خلیفة عیاسی. 
(یادداشت مولف). رجوع به هادی شود. 

موس ی آباك. (سا) ((خ) دهی الت از 
دهتان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه 
واقع در ۲۰ هزارگزی خاوری ساوه با ۱۴۰ 
تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 

موسی آباد. (سا] ((خ) دی است از 
دهان حومة بخش زرند شهرستان ساره 
واقع در ۶ هزارگزی شمال زرند با ۱۱۱ تن 
سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

موسی آباد. [سا] ((خ) دی است از 
دهتان غار بخش ری شهرستان شهر ری 
واقع در ۱٩‏ هزارگزی باختر ری با ۱۲۰ تن 
سکه. اب آن از قنات و سیلاب و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

موسی آباد. (سا] (اخ) دهصی است از 
دهستان خیررود کار بخش مرکزی 
شهرستان نوشهر واقع در ۲ هزارگزی جنوب 
خاوری نوشهر با ۲۸۰ تن سکنه أب ان از 
رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج 4۳. 

موسی آباد. [سا] (!خ) دی است از 
دهتان آشتیان بخش طرخوران شهرستان 
اراک واقع در ۱۵ هزارگزی جنوب خاوری 
طرخوران پا ۳۳۷ تن سکنه اپ ان از قنات و 


شوم الق 

راه آن مالرو است. از سکته عده‌ای برای 
کارگری به تهران می‌روند. مزارع خان‌بلاغی 
و قره‌قاش جزء موسی‌آباد است. (از فرهنگ 
جفرافائی ایران ج ۲). 

موسی آباد. (سا] ((خ) دهسی است از 
دهتان پساین ولایت بسخش فریمان 
شهرستان مشهد. واقع در ۷۰ هزارگزی 
خاوری فریمان با ۲۵۰ تن سکنه. اپ ان از 
قنات وراه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 

موسی آباد. (سا) (اخ) دصی است از 
دهستان جلگه‌افشار بخش اسدآباد شهرستان 
همدان. واقع در ۱۵ هزارگزی جنوب پاختری 
اسدآیاد با ۶۸٩‏ تن سکنه. آب آن از قنات و 
راه آن ماشین‌رو است. گندم این آبادی در 
اسدآباد به خوبی معروف است. (از فرهنگ 
جغرافیائی اران ج۵). 

موسی آباد. (سا] (إخ) دھی است از 
دهستان سمیرم پاین بخش حومة شهرستان 
شهرضا. واقع در ۱۵ هزارگزی جنوب باختر 
شهرضا با ۲۰۱۶ تن سکنه. اب أن از قنات و 
چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱۰). 

موسی آباد. [سا] (اخ) دی است از 
دهستان کیار بخش بروجن شهرستان 
شهرکرد واقع در ۴ هزارگزی خاور بروجن 
با ۱۳۶ تن سکنه. أب ان از چشمه و قنات و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۷۱۰ 

موسی آباد. [سا] (اخ) دی است از 
دهستان حومة خاوری شهرستان رفسنجان 
واقع در ۶ هزارگزی شمال رفستجان با ۳۰۷ 
تن سکنه. آب آن از قتات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران چ ۸). 

موسی آباد. (سا] (إخ) دهسی ات از 
دهستان حومة خاوری شهرستان رفسنجان 
واقع در ۶ هزارگزی شمال رفنجان با ۲۸۳ 
تن سکنه. آپ آن از قتات و راه آن ماشین‌رو 
فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
AE‏ 

موسی آباك. [سا] (اخ) دهی است از 
دهتان سلگی شهرستان نهاوند واقم در ۲۲ 
هزارگزی شمال باختری نهاوند با ۱۵۶ تن 
که آب آن از چشمه و راه آن 
ماشین‌روست. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 

موس ی آبادی. [سا] (ص نسبی) سوب 
است به سوسی‌اباد از دیه‌های همدان. (از 
الاناب سمعانى). 

موسی آلان. [سا] ((ج) دهی امت از 


۱-دل: بشار. 


دستان نملین بخش سردشت شهرستان 
سهاباد. واقع در ۲۸/۵ هزارگزی شمال 
سردشت با ۱۸۹ تن سکنه. اب أن از رودخانهة 
سردشت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
موسیان شهرستان دشت‌میشان واقع در ۱۵۰ 
هزارگزی سوسنگرد با ۴۰۰ تن سکنه. آب آن 
از چشمه گریزان و راه آن مساشین‌رو است. 
بخشدار و نمایند؛ دارایی در این ده برقرار 
است و ساکتان ان از طایفة دیتاروند هستد. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
موسیان. ((خ) نام یکی از بخش‌های 
شهرستان دشت میشان است. این بخش در 
شمال پاختری سوسنگرد واقم شده و موقعیت 
طیعی آن دشت و هوایش گرمسیری است و 
در تابستان به و ی این بخش از 
E‏ جمعیتی در حدود 
کل وار وهای ا ت 
عین ِ چزیرات» دال‌پری را می‌توان نام 
برد. آب آن از چشمه و چاه تأمین می‌گردد. و 
صنایع دستی زنان عیا و جاجیم‌بافی است. 
راههای دیه‌ها در تابستان اتومبیل‌رو است و 
مرکز آن موسیان می‌باشد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
موسیان. ((خ) دصی است ازدهتان 
اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان 
واقع در ۲ هزارگزی خاور فلاورجان با ان 
تن سکنه. اب آن از زاینده‌رود و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ايران 
ج (. , 
موسی اشرف. [سا ار ] (إخ) هشتمین از 


ملوک ایوبی مصر (۶۴۸- ۶۵۰ ه.ق.). 


(یادداشت مژلف). 
موسی اشرف. [سااز] ((خ) پنجمین از 
سلاطین ایوبی دمشق و سلطان‌الجزیره (۶۲۶ 


- ۶۳۵ه .ق.).(یادداشت مولف). 
موسیالکاظم. [َل ظ ] (اخ) سوسی‌ین 
جعقر ملقب به کاظم و باب‌الحوانج, امام هفتم 


شیعیان انتی‌عشری. (از یادداشت مولف). 
رجوع به موسی‌بن جعفر شود. 
موسی‌الهاهی. [تل ] ((خ) مسوسی 


هادی‌ین محمد مهدی‌بن منصور. چهارمین 
خلیفة عباسی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به 
هادی و تاریخ اسلام ص۱۸۸ و ۱۸۹ و ۱۹۰ 
و عقدالفرید و تاریخ بخارای نرشخی ص ۴۳ 
و فهرست تاریخ‌الخلفا و عیون الاخبار شود. 

فاطمة ترکتانی قازانی تاتاری. شیخ اسلام 


روسیه پیش از انقلاب بلشویکی بود و در 


سال ۱۲۹۵ ه.ق./۱۸۷۸ع. در روستوف 
دون روسیه به دنیا آمد و در فقه عربی و 


معارف اسلامی متبحر شد و به امامت مسجد 
جامع‌الکبیر پطروگراد رسید و به حج رفت و 
سه سال در مکه مجاور گشت. آنگاه به دیار 
خود برگشت و در پطروگراد چاپخانه‌ای بیان 
نهاد و در چاپ و نشر آثار زبان‌های عربی و 
فارسی و تاتاری و ترکی و روسی و جز آن 
خدمتی شایان کرد. ولی با تشر کتابی به زبان 
ترکی درباره انقلاب مورد خشم حکومت 
بلشویک قرار گرفت و چاپخانه‌اش تعطیل و 
خودش زنداتی گنفت و پس از آزادی به 
ترکستان غربی و ترکستان شرقی و چن و 
افغانتان افتاد و در بلاد اسلامی چون هند و 
سپس ايران و عراق رفت و جزیرءالعرب و 
مسصر و تمام ترکیه و ترکتان غربی را 
سیاحت کرد و در جنگ جهانی دوم در هند به 
زندان انگل ها افتاد. و بعد به مصر رفت و در 
سال ۱۳۶۹ «.ق.در قاهره درگذشت. از آثار 
اوست: ۱ - تاریخالقرآن و السصاحف. ۲ - 
شرح ناظمةالزهر. ۳ - الوشيعة فى نقض 
عقائدالشیعه. ۴ - عده‌ای رساله در زمیه‌های 
دیگر. (از الاعلام زرکلی). 
موسیچه. (ج /ج] (ٍ) مسوسیچه. مرغی 
است شه به فاخته. (جهانگیری) (آنندراج). 
مرغی است چند فاخته و همرنگ او. (لغت 
فرس اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). مرغکی 
بیشتر در خانه‌ها و طاقها 
تخم‌گذارد. ماسوچه. موسیچه. دیی. (از 
یادداشت مولف). صلصل. پرند؛ کوچکی 
است یبا آن فاخته است. لٹ گفه است: 
پرنده‌ای است که عجم آن را فاخته گوید و 
گفته شده است که همانند آن است و ازهری 
گفته‌است: آن همان پرنده‌است که موشجه یا 
موسجه" نامند. (از تاج السروس). صلصل. 
(ازری) (یادداشت مسولف!. دبسی. 
(زمخشری) (دهار). مرغکی سپید گون بود 
مانند قمری. مرغی است سفیدرنگ شبیه 
قمری. (فرهنگ اوبهی) (از صحاح الغرس): 


ات چون فاخته که بے 


موسیجه آ و قمری چو مقریانند 
از سروبتان هر یکی تبی‌خوان. 
خروی (از لفت فرس اسلا 
بلبل به غزل طیره کند اعشی را 
موسیجه همی بانگ کند موسی را 
منوچهری. 
موسیجه همی گوید یا رازق رزاق 
روزی ده و جانبخش تویی انی و جان را. 
ستایی. 
به بهار و شکوفه خوش سازد 
نحل و موسیجه لحن موسیقار. خاقانی. 
خه‌خه ای موسیجه موسی صفت 
خیز و موسیقار زن در معرفت. عطار. 
همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور 
لاجرم موسیجه‌ای در کوه طور. عطار. 


موسی‌خان. ‏ ۲۱۷۹۳ 
اگرموسی نیم موسیجه هستم 
درون سنه موسیقار دارم. 
مولوی (آز انجمن آرا). 
سرو در حالت است از آنکه نواخت 
صوت موسیچه ساز موسیقار. 
آمامی هروی (از انجمن آرا). 
موسیچه‌وار. ۰ (ج /ج] (ص مرکب) مانند 
موسیجه. همچون موسیجه. ||که آوازی چون 
موسیجه دارد. ||نالان. ناله کان.(از یادداشت 
مولف)* 
چون بود سیمرغ جانش آشکار 
موسی از دهشت شود موسیجه‌وار. ۰ عطار. 
موسی چلپی. (ساج ل) (اخ) موسی‌بن 
محمدبن القاضی محمود رومی. معروف به 
قاضی‌زاده و موی چجلبی. و ملقب به 
صلاح‌الدین. رجوع به موسی‌بن م‌حمد... 
شود. 
موسیچه. [ج / چ ] () مسوسیجه. نوعی 
فاخته. کوکو. صلصل. (از یادداشت مولف). 
پرنده‌ای است شییه به فاخته و او بیشتر در 
میان طبق و کاسه و کنار طاقچة خانه‌ها تخم 
میکند و بچه سی‌آورد. (برهان) (از ناظم 
الاطباء). مرغی است سفد برابر قمری. 
(غیات). و رجوع به موسیجه شود. اایعضی 
صعوه را موسیچه گویند. (برهان) (غیاث). 
صعوه. (از ناظم الاطباء). |(بعضی ابابیل را 
گویند.(از برهان) (از ناظم الاطباء). ||یکی از 
گونه‌های قمری که در تداول اهالی مشهد آن 
را «موسی‌کوتقی» گویند. یاهو. یا کریم.کبوتر 
یاهو. (از یادداشت مولف). 
موسی‌خان. [سا] (اخ) ابن‌علی‌بن بایدو 
از ایلخانان اخری مغول در ایران (شوال تا 
ذی‌الحجه ۷۳۶ ه.ق.)پس از قتل خواجه 
غیاث‌الدین وارپا گاون اسیرعلی پادشاه» 
موسی‌خان نواد؛ بایدو را در شهر اوجان به 
مقام ایلخانی نشاند. ولی به سبب بی‌کفایتی 
وی در برخی ولایات طفیان بروز کرد و 
سرانجام امیر شیخ حن بزرگ ایلکانی یکی 
از نبیره زادگان منگو تیمور پسر هلا کو را به 
نام محمدخان نامزد ایلخانی کرد و خود زمام 
کارها را به نام او در دست گرفت و در 
ذی‌الحجه ۷۳۶ ه.ق.بر موسی‌خان غالب آمد 
و او را بر کنار کرد. رجوع به تاریخ مفصل 
ایران تألیف عباس اقبال شود. 
موسی خان. [سا] (إخ) قاسملوی افشار 
پس ازفتح قلع اروسی به دست کان 


١‏ -الته این موشجه و موسجه همان مرسیجه 
است. (یادداشت ملف). 
۲-نل: موسیچه. 


۳- در نخه خطی نخجوانی به نام «مرغزی» 


- امده. 


74۴ موسی خو رنجی. 


محمدحن‌خان قاجار گرفتار گردید و به 
علت ضرب و شتمی که از محصلین دیده بود 
پس از سه ماه در سال ۱۱۶۹ ه .ق.درگذشت. 
(از گلشن مراد ص ۳۳۷), و رجوع به مجمل 
التواریخ گلستانه (فهرست) شود. 
موسی خورنجی. ساغ ز /را(غ) 
مورخ ارستی که در ننیمة دوم سدة پنجم 
میلادی می‌زیسته است. مسوسی‌خورن. 
موسی‌خورنی. (یادداشت مولف). و رجوع به 
موسی‌خورنی و ینا ص۸۶ و ۸۷و فرهنگ 
ایران باستان ص ۶۴و ۲۸۷ شود. 
موسی خورنی. (اخز /ر] (لخ) 
موسی خورن. موسی خورئچی. مورخ ارمنی 
است و زمان حیات او محل اختلاف است. 
وی از شا گردان‌مسروپ أ است که خط ارمنی 
, را اختراع کرد وی تحصیلات فراوان کرده بود 
و به دفاتر مشرق‌زمین و کتابخانه‌های یونان و 
سوریه و مصر دسترسی داشت و کتابهای 
بیاری از سریانی و یونانی ترجمه کرد از 
جسمله: «زنسدگانی اسکندر» است که به 
ک‌الستن دروضی نت می‌دهند. بعد 
مسافرتی به مصر و آتن و روم کرد و اسنادی 
به دست آورد که برای نوشتن تاریخ 
ارسنستان به کار برد. او در این نوشته 
اقتباس‌های زیاد از ادبیات یونان کرده و از آن 
معلوم می‌شود که قسمتهایی از ادبیات مزبور 
گم‌شده زیرا موسی‌خورن اسم اشخاضی را از 
یوناتبها می‌برد که | کنون برای ما مسجهولند و 
بنابراین قطعاتی از نوشته‌های مورخان و 
نویسندگان یونانی در کتاب موسی‌خورن تا 
زمان ما محفوظ مانده است. کتابی که او در 
جغرافیا نوشته خلاصه‌ای است از خلاصة 
پاپوس اسکندرانی ‏ و در مقدمة آن اسامی 
چند تفر جغرافیادان یونانی را ذ کر کرده است. 
(از ایران پاستان ج ۱ ص .)٩۸‏ 
بوسی درق. [ساد ر ] ((خ) دهی است از 
دهستان بناجو پخش بناب شهرستان مراغد. 
واقع در ۱۵ هزارگزی جنوب خاوری بناب با 
۲۳ تسین سکننه. اپ أن از رودخانۀ 
تیکان‌چای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ابران ج ۴): 
مو سی د ست. [سا د] ( ص مرکب) که 
دستی اعجازانگیز چون حضرت موسی دارد. 
که ید بیضا دارد. موسی‌کف. (از بادداشت 
مولف): 
لاه کز بقای شاه پوت تیا 
بر شماخی میوه و مرغ جدان افشانده‌اند. 
خاقانی. 
و رجوع به موسی‌بن عمران و موسی کف 
شود. 
موسیو. (!) ۲ سیری است که ترشی و آچار 
a‏ ؟-هی. شوم بری. 





حافظالاجاد. سیر صحرایی. سیر مو. 
ثوم‌الحیه. (از یادداشت مؤلف). اسم فارسی 
بصل‌الزیز است. (تحف حکیم مؤمن). سیری 
ات کوهی که از ان اچار سازند و در سرکه 
پرورند و با طمام خورند و آن را کلاسیر نیز 
گفته‌اند زیرا که کلا به معنی پشته آسده و به 
عربی آن را ثوم‌الحیه و به بونانی سقوردیون 
خوانند. (از انجمن آرا). گیاهی است از تیر 
سوستی‌ها شییه سیر که ریشه‌اش فقط یک 
پیاز درشت است. برگهایش پاریک و دراز و 
گلهایش بنفش مایل به قرمزند. گل آذینش 
خوشْه ساده است. در حدود ۴۰ گونه از این 
گیاه شناخته شده که همگی در نواحی معتدل 
و مناطق بحرالرومی می‌رویند. برخی از 
گونه‌های موسیر رادر باغ به عنوان گل زینتی 
نیز می‌کارند. پاز این گیاه خورا کی‌است و در 
ترشها و آغذیه بکار می‌رود و بویش از سیر 
کمتر است. در تداول جهت از بین بردن 
ان_قباضات دردناک معده و روده تسجویز 
می‌شود. بصل‌الزیز. اشقردیون. بلبوس. 
موسی شرارة. (سا ش ز] ((خ) موسی‌ین 
امین شرارة .عاملی. رجوع به موسی‌بن امین 
شود. 
موسی عربی لری. (ساع ر ]الخ 
دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و 
مسنی شهرستان ک‌ازرون واقع در ۵ 
هزارگزی خاوری فهلیان با ۱۶۰ تن سکنه. 
آب آن از رودخانهةٌ فهلیان و راه آن مالرو 
است. این آبادی را سل‌بردی نیز گویند. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
موسی عمران. اي ع] ([خ) مسسوسای 
عمران. موسی‌بن عمران. پیامبر بهود. رجوع 
به موسی‌بن عمران شود. (یادداشت مولف* 
ور به بلور اندرون بینی گویی 
گوهرسرخ است به کف موسی عمران. 
رودکی. 
فرعون‌وار لاف اناالحق همی زئی 
وان‌گاه قرب موسی عمرانت آرزوست. 
سعدی. 
و رجوع به موسی‌بن عمران شود. 
موسیقا. (معرب, !) موسیقاره 
نظمی است مر نظام پذیری را 
گر خوانده‌ای در اول موسیقا. 
و رجوع به موسیقار شود. 
موسیقائی. اص تبى) منوب به 
موسیقی. موسیقیی. موسقی. (از یادداشت 
ولاز ال رکذ وان 
(ابوعلی‌سیا). (یادداشت مولف). رجوع به 
موسیقی شود. 
(یادداشت مژلف): قنقول الان ان السوسیقی, 
می‌الفتاء و الم‌وسیتار, موالسفنی و 


موسیقار. 


المسوسیقات. هسو آلةالفناء. (رسائل 
اخوان‌الصفا). و رجوع به موسیقی و موسیقار 
شود. 
موسیقار. (معرب, ل" یک نوع سازی که از 
نی‌های بزرگ و کوچک ترتيب دادهاند. (ناظم 
الاطباء). نام سازی است که در آن نی‌هائی 
بزرگ و کوچک به اندام مثلث با هم وصل 
کنند. (غیاث) (از آنندراج) (از برهان). سازی 
است که اروپائیان آن را فلوت پان گویند و 
امروز به سازدهنی مشهور است. ساختمان 
این ساز از نابهای کوچک و بزرگ که در کنار 
هم نهاده‌اند تشکیل می‌گردد. اولیای جلى 
انواع مختلفی از موسیقار را ذ کر کند و گوید: 
بزرگ آن را «بطال» و کوچک آن را «جرفت» 
می‌نامیدند. در زبان ترکی آن را «مزمار 
دودگی» مي‌خواند و این نوع ساز هزچند که 
فعلاً در ترکیه معمول نیست, نوعی از آن در 
رومانی وجود دارد. این ساز شاید همان 
سازی باشد که آن را امروزه در بالکان 
«موکال» می‌نامند. آلشی است از آلات 
موسیقی چون بربط و جز آن. آلت موسیقی 
است از جس نای. نایلوس. (از بادداشت 
مولف). موسیقور. (مفاتیح). سرنای. براعه, 
(زمخشری): 
هنوز رودسرایان ناختند به روم 
زبهر مجلس او ارغنون و موسیقار. 
به چنین روز به گوشش غو کوس 
زارغنون خوشتر و از موسیقار. 
به یاد شهریارم نوش گردان 
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور. 
۱ منوچهری. 
همی نواختی آن لعبت بدیع که‌ مت 
نواش مست ولیکن به لحن موسیقار. 
مسعودسمعد. 
به سنایه ابر بگسترد فرش بوقلمون . 
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار. 
مس‌عو دسعلد, 
تا چکاوک بت موسیقار بر منقار خویش 
آرغنون بته‌ست بلبل بر درخت ارغوان, 
امیر معزی. 
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار 
از لب داود صوتی به ز موسیقار کو؟ سنایی. 
استخوانم شکل موسیقار شد از غم ظهیر 
در صفیر آید تنم چون برکشم فریاد را. 


فرخی. 


فرخی. 


به بهار و شکوفه خوش سازد 


1 - Mesrope. 

2 - Pappus d'Alexandrie. 
3 - Muscari. 

4 - Mousikê ۰(یوناتی)‎ 

5 - Flu de pan (فرانوی)‎ 


موسیقار زدن. 
نحل و موجه لحن موسیقار. خاقانی. 
نغمت و الحان بلبل شکسته شد و اوتار و 
موسیقار ملصل گسسته گشت. (سندبادنامه 
ص ۱۲۴). 
همان نفمه دماغش در جرس داشت 
که‌موسیقار عیسی در نفس داخت. نظامی. 
چو موسیقار می‌نالم به زاری 
که‌کار مشکل و دشوار دارم. عطار. 


درخت موسی از دورم نمودتد 
درون سینه موسیقار دارم. 
عطار (دیوان ص ۳۵۲). 
صورت آلت موسیقاری نام آن شهرور که بعد 
از ابوحفص هیچ کس آن را در عمل نتوانست 
آورد. (المعجم فى معايير اقمار المجم). 
اگرموسی نیم موسیجه هتم 
درون سینه موسیقار دارم. 
مولوی (از انجمن آرا). 
سرو در حالت است از آنکه نواخت 
صوت موسیجه ساز موسیقار. 
امامی هروی (از انجمن آرا). 
- موسیقار ختایی؛ آتی است از مطلقات 
آلات ذوات‌اللفخ. چچیق. 
|اسازی که درویشان می‌نوازند. |اسازی که 
شبانان می‌نوازند. (ناظم الاطباء) (از برهان). 
به معلی نای موسی است. (جهانگیری). 
|| موسیقی. (یادداشت مولف): و من تلک 
اوفط وال و اه اه 
المعتبرة خصوصاً فى موسیقار. (ملل و نحل 
شهرستانی). ||نام پرنده‌ای که در مسقار آن 
سوراخهای بسیار است و از آن سوراخها 
آوازهای گونا گون برمی‌آید و موسیقی از آن 
ماخوذ است. (از ناظم الاطباء) (از غیات) (از 
آنسندراج) (از بسرهان). مرغی است که از 
سوراخهای منقارش آوازهای گونا گون‌براید. 
یندموسیقی از ان ماخوذ است. شیخ عطار 
گفتد: 
فیلسوفی بود دمازش گرفت 
علم موسیقی ز آوازش گرفت ". 
اما این قول بر اساسی نیت و افسانه است. و 
رجوع به ققلوس شود. (انجمن آرا) 
(آنندراج). |امرد موسیقی‌دان. (یبادداشت 
مولف). مژلف الحان. (مفاتیح): فنقول‌الان و 
ان‌الموسيقي هی‌الفناء و الموسیقار هوالمفنی و 
الم وسیقات هو آلة الفناء. (رسائل 
اخوان‌الصفا). فلما احس السوبیقار بذلک 
منهما و کان ماهراً فی صناعته غر نغمات 
الاوتار. (رسائل اخوان‌الصفا). سوسیقی‌دان. 
(دزی ج۲ ص۶۲۴). ||مطرب. (مفاتیح). 
موسیقار زدن. رز ] (مص مرکب) ساز 
زدن. تواختن ساز موسیقار؛ 
خه‌خه ای موسیجه موسی صفت 


خیز و موسیقار زن در معرفت. عطار. 


و رجوع به موسیقار شود. 

- راه موسیقار زدن؛ توای موسیقار نواختن. 
آهنگ موسیقار زدن؛ 

کمانچه آه موسی‌وار می‌زد 

مغنی راه موسیقار می‌زد. نظامی. 
موسیقال. (سمرب. !) مسوسیقار. (ناظم 
الاطباء) (از ضعوری ج۲ ورق ۲۷۲) 
(یادداشت مولف). رجوع به موسیقار شود. 
موسی‌قلی کندی. زساق ک] (اخ) 
دهی انت از دهتان ولدیان بخش حومۀ 
شهرستان خوی واقم در ۵هزارگزی جنوب 
خاوری خوی با ۱۰۰ تن سکنه. آب آن از 
رودخانه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیانی ایران ج ۴). 
موسیقور. (معرب. !) (اصطلاح موسیقی) 
موسیقار. (مفاتیح) رجوع به موسیقار شود. 
موسیقی. (معرب. !)۲ علم تألیف لحون. فن 
تألسف الحان. (مفاتیح). علم ادوار. علم 
نغمات. علمی است که بدان احوال نغمات و 
ازسنه آن توان دانست. به عبارت دیگر. 
موسيقي دو فن است فن اول از او ملایمت 
نفمات معلوم شود و آن را فن الحان گویند و 
از قن دویم اوزان ازمنه معلوم گردد و آن را 
فن ایقاع خوانند. (از خلاصةالافکار فى 
معرفةالادوار شهاب صیرفی). موسیقی از 
ایران به عرب و از آنجا به زمان حکم‌بن هشام 
به توسط زرقون [زرگون ] و عیون به اندلس و 
از اندلس به دیگر قسمتهای اروپا نقل شد. 
(تفم‌الطیب ج۱ص ۷۵۳). صنعت آهتگها و 
تفمات. دانش سازها و اوازها. غنا. ختیا, 
ترکیب اصوات به صنورت گوشنواز. علم 
الحان و آن یک قسمت از اقسام چهارگانه 
علوم ریاضی قدماست. ارسطو موسیقی را 
یکی از شعب ریاضی برشمرده و قلاسقۀ 
اسلامی نیز رای او را پذیرفته‌اند؛ ولی از جهت 
ملم و تفر ناپذیر نبودن هم قواعد و اصول 
آن ماتند علوم ریاضی, آن را هنر نیز موب 
داشته‌اند. (از یادداشت مولف). عبارت است 
از معرفت احوال الحان و آنچه اتسیام الحان 
بدان کامل شود. (از نفائس‌الفنون). میوسقی. 
(ناظم الاطباء) ". فرمود تا کتابی تصنیف كنم 


به پارسی دری در... علم موسیقی و باز نمودن 


سیب از و ناساز آوازها و نهاد لحنها. 

(دانکنامهة علایی). 

گهی‌اقام موسیقی که هرکس 

پدید اورد بر الحان پیکر. 

ز موسیقی آورد سازی برون 

که‌آن رانشدکس جزاو رهنمون. نظامی. 

سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود 

گوش‌جان بای که معلومش کنی اسرار دل. 
سعدی. 


مطربی می‌گفت با خرو که ای گنج سخن 


ناصرخسرو. 


موسی‌کف. ۲۱۷۹۵ 
علم موسیقی ز علم شعر نیکوتر بود. 


امیرخسرو دهلوی. 
و رجوع به ماد؛ آهنگ و لحن و نیز ایران 
ياستان ج ص ۱۰۳ و کشف‌النون و 
مرآتالضیال و یادداشتهای قزوینی ج۷ 
ص ۱۶۲ و حکمت اشراق ص ۲۰۴ شود. 
- الحان موسیقی‌سرای؛ آهنگ موسیقی 
سراینده. سرایندة آهنگهای موسیقی, نوازندة 
سازهای موسیقی. (از یادداشت مولف)؛ 
داودصوت. انده‌زدای. الحان موسیقی‌سرای 
آدریس دم صنعت‌نمای اعجاز پیدا داشته. 
خافانی. 
موسیقی. (اخ) جمال‌الدیین سحمودین 
عبدالاربلی ادیپ معاصر ابن‌خلکان و در هنر 
موسیقی و جز آن سخت استاد بوده است. (از 
ابن خلکان ج ۱ ص۱۴۸). 
موسیقی‌دان. اسف مسسرکب) 
موسیقی‌داننده. استاد علم موسیقی, که در فن 
موسیقی عالم باشد. (از یادداشت مولف». 
موسی قیه. [ساق ی ] ((خ) ابواسحاق. 
دهی است از دهستان اوجان بخش بان اباد 
شهرستان تبریز واقع در ۷ هزارگزی جنوب 
باختری بستانآباد با ۱۵۰ تن سکئه. آب آن 
از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافائی ایران ج ۴) 
موس یکاظم. (ي /ساي ظ ] (اخ) 
موسی‌الکاظم. و رجوع به موسی‌بن جعفر 
شود. 
موس یيکف. سا ک)] (ص مسرکب) 
موسی‌دست. که ید بیضا دارد. (یادداشت 
مۇلف): 


١-اين‏ توصیف واين بيت را عطار در 
منطن‌الطیر برای ققتس آورده است و ظاهراً 
معنی فوق را نیز برای موسیقار از این شعر عطار 
ساخته باشند. 

۲ -از یونانی )ایام (موسیقی)؛ لاتینی 
2 فنران_ وی ۵۵0۵ انگسی 
»ون آلمانی )اون مأخوذ از ۷92 به 
معني ۷99: هر یک از نه ربة‌الشوع اساطیری 
یرنان که حامیان هنرهای زیا بردند. (از حاشية 
برهان ج معین). 
۰-کلمة مرسیقی که امروز بامصرت (0 در 
آخر تلفظ می‌شود در اصل با الف مقصوره است 
و از یونانی گرفته شبد» ولی تلفظ معمول در 
شعر فارسی نیز امد است. چنانکه انوری 
گوید؛ 

منطق و موسیفی و هیأت بدانم اندکی 

راستی باید بگویم با نصیبی وآفرم. 

موسیقی به یای نسبت به معنی موسیقی‌شناس 
است. خاقانی آن را ابجد روحانیان خوانده 
است. گرید: 

بربط از بس چرب کز استاد خورده طفل‌وار 
ایجد روحانیان بین از زبان انگیخته. 


(از پادداشت مولف), 


موش. 


سوراخ ۰ موش؛ نقب و سوراخی که موش 


مر موسی‌کف, شمشیر چو عبان دارد 
دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه. 
منوچهری. 

شاه موسی‌کف چو خنجر برکشد 

زیر ران طودی روان خواهد نمود. خاقانی. 

و رجوع به موسی‌بن عمران و مسوسی دست 

شود. 

موسی کلایه. ہا ک ی] ((خ) دھی است 
از دهتان سمام بخش رودسر شهرستان 
لاهیجان واقم در ۷ هزارگزی جنوب امام, با 
۰ تن سکنه, اب آن از چشمه‌سار و راه ان 


مالر و است. تابستان سکن آبادی به دیه‌های- 


یلاقی ۶ هزارگزی ده و زمتان چند خانوار 
برای تأمین معاش به گیلان صی‌روند. (از 
قرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 

۲ موسی کندی. [ساک] ([خ) دهی است از 
دهتان حن‌ایاد بخش کلییر شهرستان اهر 
واقع در ۲۵ هزارگزی باختری کلیبر با ۱۲۴ 
تن سکنه. اپ آن از چشمه و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

موسی لو. [سا] (إخ) دهی است از دهستان 
خاتمرود بخش هریس شهرستان اهر واقع در 
۱ هزارگزی کنار شوسء تبریز به اهر با ۵۶ 
تن سکنه. آب آن از رود قوری‌چای و چشمه 
وراه آن م‌اشین‌رو است. (از قسرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 

موسی نارنج. [سا ر] (اخ) دهی است از 
دهتان ماهیدشت بالا بخش مرکزی 
شهرستان کرمانشاهان واقع در ۲۶ هزارگزی 
جنوب کرمانشاه با ۲۸۵ تن جمعیت. اپ ان 

آن مالرو است. (از فرهنگ. 

جفرافیائی ایران ج ۵). 
موسیو. [ ی ) (فرانسوی, ۲4 سیو. آقا. و 
اين لفظ را تعظیماً و احتراماً ماقبل تام كى 
آرند. (از آتتدراج). و رجوع به مسیو شود. 
|[در تداول عوام مطلق فرنگی و نیز ارامنه و 
آسوریان راگویند. 
موسي واز. [سا] (ص مرکب) مانند موسی 
همچون موسی کلیم‌اله: دست موسی‌وار؛ 
اعجاز موسی‌وار, (از یادداشت مولف)؛ 


از چشمه و راه 


کمانچه آه موسی‌وار. می‌زد 

مغنی راه موسیقار مي‌زد. نظامی. 
مو سیوس اسکاو لاء [! دَ) (إ)" از 
قانون‌گزاران روم بود که در سال ۱۳۲ ق. م. په 
مقام کُسولی رسید. (از ترجمه تمدن قديم 
قوستل دکولانژ). 
موسی وند. [ساو] ((خ) نام ایل کرد دلفان. 
(از جغرافیای سباسی کیهان ص۶۴). نام 
طایفه‌ای از طوایف چهارگانه پیش‌کوه از 
ابلات کرد ایران است که از خعب ایل دلفان 
می‌باشد و در انتهای خا ک خاوه سکونت 
دارند و عدء آنها بالغ بر ۲۵۰۰ خائوار است. 


موسیة. 1م عش سى ] (ع ص) مونث مۇسى. 
رجوع به موسی شود. 
موش. ()" جانور چارپای کوچکی از 
حیوانات قاضمه که دمی دراز دارد و در همه 
جای کر ارض فراوان است. (از ناظم 
الاطباء). جانوری است معروف که به عربی 
فاره گویند. (آنندراج) (برهان). پستانداری 
غذایی خود را با حرکت آروارة تحتانی خرد 
می‌کند. برای فرسودن و جلوگیری از نمو 
شدید و دایمی ثنایا چیزهای سخت از قبیل 
دانه‌ها و فرشها و کتابها و لباسها را می‌جود, از 
زیادی دارد. موش خانگی ماده در یکماه و 
نسیمگی قابل بساروری است و دوران 
بارداری‌اش سه هغه است و در هر دفعه بین ۶ 
تا ۱۰ بچه می‌زاید و بدین صورت با تکشر 
فوق‌العاده خطر و خسارت فراوانی برای 
انسان دارد. عوام گویند: موش از عطة 
خوک زاده است چنانکه گربه از عطۀ شیر 
پدید امده است. فار. فار. فاره. فويقة. 
قرنب. 1 راشد. اپوزباب. تعبد. بسر ۰ (از 
یادداشت مولف). قفة. عفة. قتطریس. (منتهی 
الارپ). قرتب. (متتهی الارپ) (دهار). 
خصعاء. سقطیم. قنفد. قطرب. قطروب. فنقع 
قتهع. دثمة. شیام. فارة. (منتهی الارپ). 
ام‌راشد. (مسنتهی الارب) (مرصع). رکس. 
رکیس. (منتهی الارب). فاره. (دهار). رئیمة. 
هاقل؛ موش تر. درص؛ بچ موش. زنبور؛ 
موش بزرگ. زباب؛ موش سرخ‌مو؛ جلهم؛ 
موش کلان. (منتهی الارب)* 
گفت‌دینی را که این دیار بود 
کاین فا گن موش را پروار بود. 
برانگیخت باره برآورد جوش 
فرورفت دستش به سوراخ موش. 
(ملحقات شاهنامه). 
گرچه موش 


رودکی. 


از آسیا بار دارد فایده 
بی‌گمان روزی فرو کوبد سرش خوش آسیا. 

ناصرخسرو. 
تو چو موش از حرص دنیا گرب فر زندخوار 
گریه‌را بر موش کی بوده‌ست مهر مادری. 

تان 

به چاه التفات نمود موشان سيه و سپید دید. 
( کلله و دمته). موش مردم راهمسایه و 
همخانه است. ( کلیله و دمند). 


بدان قرب آویخته همی مانم 

که در گلو پبرد موش ریسمانش را. خاقانی. 
گوبی‌اندر کف زحل موش است 

یا پللگی است بر سر تیفش» خاقانی. 


در او دو موش ملاقی شوند ا گربا هم 


ز هم گذشت ت نیارند از یمین و پسار. قاآنی. 


بکند و در آن زید. (از یادداشت مولف). 

- ||کنایه است از اتاق و هر جای تنگ. (از 
یادداشت مولف). 

-کلا ک‌موش؛ موش صحرایی و دشتی. 
رجوع به ماده کلا کموش شود. 

<کورموش؛ موش کور. رجوع به تسرکیب 
موش کور شود. 

-مثل شاش موش؛ آپن سخت باریک. 
(یادداشت مولف). 

- مثل موش؛ تسرسان و حقیر. (از امثال و 
حکم دهخدا), 

- مثل موش آب‌کشیده؛ سراپا خیس از قرار 
گرفتگی در باران تند یا افتاده بودن بالباس در 
- مثل موش روی (سر) قالب صابون؛ دوزاتو 
و جمع و راست نشسته. (یادداشت مولف). 
کلمات ذیل با کلم «موش» ترکیب شده 
است؛ تسله‌موش. پیازموش. گوش‌موش. 
بیدموش. بیش‌موش. (يادداشت مولف). 
رجوع به هر یک از ترکییات بالا در جای 
خود شود. 

- موش به عصا راه رفتن؛ با همه آمادگی 
نیازمند یباری و دستگیری بودن ببب 
دشواری کار یا سختی راه یا فقدان وسایل؛ 
اینجا موش به عصا راه می‌رود. (امثال و حکم 
دهخدا) (از جامع اتمثیل). 

رد کار به جایی ز ضعف و بی‌قوتی 


که‌موش خانة من راه می‌رود به عصا. 
ظهوری ترشیزی (از آندراج). 
موش را جان کندن گربه را بازی. (اشثال و 


حکم دهخدا). 
موش زنده به از گرب مرده. (امثال و حکم 
دهخدا). 
موش پرنده؛ سنجاب. (ناظم الاطباء). 
موش تو آش انداختن حن؛ در تداول عامه کایه 
5 ت از ادعای شرکت و دخالت در کاری 
اشتن کی بی‌آنکه واقعً دخالت موثری در 
آن داشته باشد. (از یادداشت مولف) (از 
فرهنگ لغات عامیانه). 
= موش خرما؛ ظرفی خرد شبیه موش که از 
خوص کند و به خرما انبارند و کودکان را 
دهند. ظرف کوچک که از خوص باقد به 
شکل موش و در آن خرما کنند. (بادداشت 
مولف). 
= موش در انبان داشتن؛ کنایه از غارت و 
تاراج شدن. مثل گربه در انبار داشتن. 
(انندرا اج 


1 - ۰ 
2 - Mucius Seaevola. 
3 - 60۷09 (فرانوی)‎ 


موش. 

خدایگانا آن بدسگال روبه‌باز 
که دارم از حیلش موش غصه در انبان. 

شرف‌الدین شفایی (از آنندراج), 
- موش دشتی؛ موش صحرایی. قسمی از 
موش که پشتش سرخ و شک‌مش سپید و 
قدش دراز و دستهایش کوتاه و بیشتر جست 
و خیز می‌کند و کمتر می‌دود و تسازیان آن را 
شکار کرده می‌خورند. (ناظم الاطباء). جرذ. 
ام ادراص. موش دوپا. موش ساطانی. موش 
صحرایی. جرد. (یادداشت مولف). عرم. 
(ترجمان‌الق رآن). یربوع. (دهار) یریع. 
(دهار). به فارسی یربوع است. (تحفةً حکیم 
مومن)* 
موش دشتی مگر ز شاخ بلشد 
دیده بد آخته کدویی چند. نظامی. 
شفباری؛ موش دشتی که بر گوش موی دارد. 
درص؛ یج موش دشتی. (منتهی الارب). 
- موش دوپا (دوپای)': یک قسم حیوانی 
شبیه به موش و از حیوانات قاضمه که دو 
دست آن بار کوتاه و دو پایش دراز است. 
(ناظم الاطباء). گونه‌ای موش صحرایی که 
جسزو دسته کلاووها مصوب می‌شود. 
دستهای این حیوان نبت به پاهایش بسیار 
کوچک‌است و وجه تمه از این رو است. به 
علاوه در هنگام خطرباسرعت و جست و 
خیز بر روی دو پا از خطر می‌گریزد. دش 
قوی و دراز است و وقتی روی دو پا می‌ایستد 
تکیه گاه اوست. کلاوو. موش دشتی, یسربوع. 
موش صحراييی. (یادداشت مولف). جرذ. 
(ذخير: خسوارزمشاهی). يربوع. (بحر 
الجواهر). و رجوع به یربوع و ترکیپ موش 
دشتی شود. 
موش را آب کشیده خوردن؛ حرامی را به 
ظاهر حلال کردن خواستن. کنایه است از 
بی‌اعتقادی به مبانی و اصول و ظاهرسازی. 
- موش سلطاتی؛ موشی باشد به مقدار جڅۀ 
بچه سگ. (آنندراج). حیوانی است زردرنگ 
و دراطراف اراک‌و ساطانیه و خراسان 
فراوان است. سوش سلطانيه. (يادداشت 
مولف). 
- موش سیاه:" یکی از گونه‌های موش 
کوچک بیابانی که رنگ آن سیاه است. و 
رجوع به ترکیب موش کوچک بیابانی شود. 
- موش صحرایی؛ موش دشتی. (ناظم 
الاطباء). اماراص. (منتهی الارپ). و رجوع به 
ترکیب موش دشتی شود. 
- موش کره زبابة. (مهذب‌الاسماء) (یادداشت 
مولف). زباب. (مهذب‌الاسماء). رجوع به 
زباب شود. 
< موش کشتن در کاری؛ کنایه است از 
موشک دوانیدن. قله برانگیختن. آتش فتنه و 
غوغا برپا کردن. (از یادداشت سولف). مانع 


ایجاد کردن در کاری. سوسه آمدن. مانع انجام 
کاری‌شدن. 
- موش کوچک ییابانی؛ آ"گونه‌ای موش که 
در بیلاقها و تقاط مزروعی می‌زید و رنگش 
از موش خانگی تیره‌تر و کمی از آن بزرگتر 
است. گونه‌های تیره‌رنگ این موش را به نام 
موش باه نیز می‌نامند. 
- موش کور *؛ پستانداری است کوچک از 
راستة حشره‌خواران به طول ۱۵ سانتی‌متر که 
ظاهری شبیه به موش دارد و چون 
چشمهایش بیار ریز و در زیر موهای ناحیهٌ 
سر پنهان است موش کورش خوانده‌اند. این 
جانور با دستهای قوی خود در زیر زمین 
دالاتهای مخصوص برای خود می‌کند و در 
آنها می‌زید و بر خلاف موش, حیوانی مفید 
است که کرمها و حشرات موذی را می‌خورد. 
خلد. انگشت برک. جانوری است که در زیر 
زمین خانه کند و بیخ نباتات خورد و به 
شیرازی انگشت برک خوانندش. گوشتش 
زهر قاتل است. (از برهان). جلد. (منتهی 
الارب) (تحفة حکیم مؤمن). جلد و خلد. (هر 
دو کلمه در لغت‌نامه‌های عرب امده است. و 
ظاهراً یکی تصحیف دیگری است). 
کورموش. (یادداشت مولف). جانوری است 
معروف که به هندی آن را چهچوندر خوانند. 
(آنندراج). 
- إإشبيره» خفاش. (ناظم الاطباء). خلد. 
(منتهی الارب). شب‌پره را گویند که مرغ 
عیبسی است. (برهان). خفاش را گویند. 
(انجمن آرا) (آنندراج). مرغ عیسی. خطاف. 
خفاش. شب پره. شب‌کور. وطواط. (یادداشت 
مولف). قسمی از موش که به روز کور باشد و 
په شب بیا. (غیاث): 
به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای یه سر افکن ۵ 
که موش کور تخواهد که آفتاب برآید. 
سعدی. 

ز خورشید پنهان شود موش کور 
که‌جهل است با آهنین پنجه زور. 

سعدی (بوستان). 
- موش‌موش کردن؛ شاید صورتی دیگر از 
موس‌موس کردن یا موش‌موشک بازی کردن 
باشد. (فرهنگ لغات عامیانه), 
- موش وگربه؛ دو ضد. در مسخالف. دو 
آشتی‌ناپذیر. 
- ||((خ) اف‌انه‌ای است معروف. افانة 
معروف که عبید زا کانی هم آن را مسنظوم 
ساخته است. (از یادداشت مولف). مجلی 
نیز موش وگربه‌ای دارد. 
- موش و گربه بازی درآوردن؛ کسی را به 
تدریج و زجر کشتن. به ظاهر با کی مدارا 
کردن و در باطن قصد کشتن او را داشتن 
چنانکه گربه پا موش چنان کند یعنی با او 


موشاخان. ۲۱۷۹۷ 


بازی کند تا با اشتها و لذت بیشتر بخوردش. 
(از یادداشت مولف). 
- امتال: 
دو موش اگربا هم دعوا کنند سر یکیشان به 
دیوار می‌خورد. (امثال و حکم دهخداا. 
صد گربه و یک موش. (امثال و حکم دهخدا). 
مگر موشها را شیر داده‌ای. (امثال و حکم 
دهخدا). 
موش به سوراخ نمی‌رفت» جاروب به دم خود 
بست. (یادداشت مولف)* 
نمی‌شد موش در سوراخ کژدم 
به یاری جایروبی‌بت بر دم. 
تنگ بد جای موش در سوراخ 
بت جاروب نیز بر دنبال. 
کمال‌الدین اسماعیل (از امثال و حکم). 
گرموش به سوراخ به دشواری رفت 
جارو به دمش چگونه می‌آرد بست. 
آصف ابراهیمی (از امثال و حکم). 
موش. [] (() گریه و نوحه باشد. (برهان). 
گریهو زاری باشد. (آنتدراج). 
موش. [] (ع مص) جستن بقیة خوشة 
انگور راء (متتهی الارب). چیدن باقی ماند؛ 
خوشه‌های انگور را. (ناظم الاطباء). جستن 
بقية انگور را. (آنتدراج). 
موش آباد. ((ج) دهی است از دهستان 
تازلو بخش حومه شهرستان ارومیه واقع در 
۳ هزارگزی شمال خاوری ارومیه با ۵۵۰ 
تن سکنه. آب آن از نازلوچای و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج (f‏ 
موشا. ((ج) موسی پیفامبر بنی‌امرائیل و گویا 
بهودان ایران نیز موشه یا موشا یا موش گویند. 
(از یادداشت مولف)* 
باز آمدند و گفتند آن امتان موشا 
کایزدبد آن نه موشا بر کوه طور سینا. 
دقیقی. 


نظامی, 


و رجوع به موسی شود. 

موشا. (إخ) دهی است از دهستان سیاهکل 
بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان 
واقع در ۲ هزارگزی چنوب خاوری سیاهکل 
با ۱۱۷ تن سکنه. اب أن از رودخانة شمرود 
وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4۲ 

موشاخان. ((خ) موچاخان. دهی است از 
دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان. (از فرهنگ جفراقیائی ایران 


۰ 88۶ ۰ 2 ۰ .- 1 
Ral, mus minutus‏ - 5 
(فرانری) (لاتینی). 
«لائینی) ۲8125 ,(لرانسری) ۲20۵ - 4 
۵-نل: به سر آور. 


۸ موشان. 


ج ۵). رجوع به موچاخان شود. 

موشان. (ع !) نوعی از خوشترین خرما. 
(منتهی الارب). نوعی از خرمای تازه شیرین. 
(ناظم الاطباء). نسوعی از اطیب رطب. 
(یادداغت مولف). 

موشان. ((ج) دی است از دهستان زبرخان 
بخش تدمگاه شهرستان نیشابور واقع در ٩۰‏ 
هزارگزی خاور قدمگاه با ۶۸۰ تن سکنه. اب 
آن از قنات و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهتگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

موشان پیاز. (!مرکب) اسقیل. پیاز موش. 
(یادداشت مولف). رجوع به پیاز موش شود. 

موشان دره. [د ر] ((خ) دی انت از 
دهتان قره‌ار بخش میاندوآب شهرستان 
میاند و آب راقع در ۵۱ هزارگزی جلوب 

. خاوری میاندوآب با ۱۲۵ تن سکنه. آب آن 

از چشمه‌سار و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مۇشب. [م ءش ش] (ع ص) مرد 
امیخته‌نژاد که نېش غیرخالص بود. (ناظم 
الاطباء) موتشب. رجوع به مؤتشب شود. 

موشب. (م #ش ش] (ع ص) برآغالاننده و 
برانگیزنده. (آنندراج). آنکه می‌آغالاند و فنه 
برمی‌انگیزد. (ناظم الاطباء). موتشب. رجوع 
به موتشب شود. ||درهم پیچاننده چنانکه 
درختان را || آنکه درهم می‌پیچاند. (ناظم 
الاطباء). 

موش‌بازی. (حامص مرکب. | مرکب) 
نوعی از آتش‌بازی. (آنندراج). 

موش بچه. [ بچ چ / ج ] (امرکب) بچة 
موش. بچه موش. درص. (یادداشت مولف). 
درض. درص. (دهار). و رجوع به موش شود. 

موش بیش, (! مرکب) نام جانوری است. 
خوارزمشاهی گوید: جانوری است او را 
موش‌یش گویند خوردن آن مضرت بیش! 
بازدارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و رجوع به 
بیش موش شود. 

موشح. (م وش ش ] (ع ص) نعت مفعولی از 
توشیح. وشاح به گردن افکنده. ژینت داده 
شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). زیور داده 
شده و آراسته. (از غیاث) (از آنندراج). 
اراسته. ارایش داده شده. (یادداخشت مولف)؛ 
امیر مروان‌شاه را قبای دیای سیاه پوشانیدند 
موشح به مروارید. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص ۵۳۵). و آن درجت شریف و رتبت عالی و 
مف را سزاوار و موشح گشت. ( کلیله و 
دمنه). ما از آن طبقه نستیم که این درجات را 
موشم توانیم بود. ( کلیله و دمنه). مثالی 
فرستاد موشح به توفیع. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۱۳۰). یکی مشحون از ذ کر جمیل او و 
یکی موشح به عدل جزیل وی. (ترجمۀ تاریخ 
یمینی ص ۴۲۸). 


موشح گردانیدن؛ زیخت دادن. آراستن: 
خطابت به ذکر خلفای راشدين و 
امیرالمومنین مطرز و موشح گردانید. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). 

| حمایل و گلوبند مرصع به گردن انداخته 
شده. (ناظم الاطاء). باوشاح. پیرایه در گردن 
کرده. وشاح در گردن انداخته. (یادداشت 
مولف). 

-موشح رومی؛ نوعی تیج بافت روم 
خیم دولت کن از موشح رومی 

پوشش پیلان کن از پرند ملون. فرخی. 
|(اصطلاح بدیمی) در شعر صنعتی است که 





شاعر در ارل لیات با در میانه. حروفی یا 
کلماتی آرد که اگرآن حروف با کلمات را 
عیناً یا به تصحیف جمع کنند. بیتی یا مثلی یا 
نامی یا لقب کی بیرون آید و آن را فروع و 
شعب بار است. | گر توشیح بر شکل درختی 
کرده‌شود, مشجر خوانند و اگربر شکل 
حیوانی باشد مجسم خوانند و مصور, و | گربه 
شکل دایره کرده شود مدور خوانند. (از 
حدائق‌السحر قى دقائق‌الشعر). شعری را 
گویندکه از سر هر مصرع از او يا از سر هر 
بیت حرفی جمع کنند. اسم شخصی و یا 
مصرعی حاصل آید. (ناظم الاطباء). نوعی از 
اقام معماست. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). نام صنعتی است در شعر که | گر یک 
حرف از سر هر مصرع یا از سر هر بیت گرفته 
جمع کنند. اسم شخص یا مصرعی حاصل 
شود و آن حروف را از جهت ایضاح و سهولت 
به شنگرف يا طلا یا رنگ دیگر تویسند مانند 
رباعی زیر که از حروف اول مصراعهای آن 
تام «محمد» استخراج شود: 
من بر دهنت به موی یتم دل تنگ 
حاصل زلبت نیت برون از تیرنگ 
من یا تو و توبا من مسکین شب و روز 
دارم سر آشتی تو داری سر جنگ. ۴ 

؟(از آتدراج). 
قطعه شعری که اگر حروف اول ابیات یا 
مصاریع آن را جمع کنی نام کی یا چیزی 
فراهم اید؛ مانند رباعی زیر که از اجتماع 
حروف نخستین مصراعهای ان, کلمد «بوسه» 
حاصل شود: 


بردی دل من» من از تو آن می‌طلبم 


وز گم شده خویش نشان می‌طلبم 
سر مصرع هر کلام حرفی دارد 
هر چیز که شد من از تو آن می‌طلبم. 
؟ (یادداشت لغت‌نامه). 


و رجوع به موشحة شود. 

- موشح یمانیه؛ بحری از بحور شعری که آن 
را حمیتی نیز گویند. (یادداخت مولف». 

ابه توشیح پادشاه رسیده. به امضاء و تأیید 
پادشاه رسیده. امضاء‌شده وسيلة بادشاه. 


موش خوار. 
فرمان یا قانونی که پادشاه آن را امضاء کند. 
موشح گردیده به صحه شاه. (از بادداشت 
مولف): به هر یک مثالی فرستاد موش به 
توقیع. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۱۳۰). 
موشح. (م دش ش) (ع ص) نست فاعلی از 
توشیح. زاجل. زجال. وشاح. کاری. سرای. 
حراره گوی. تصنیف‌ساز. ترانه‌سرا. (یادداشت 
مولف). 
موشحات. (م رش ش ] (ع ص.! (اصطلاح 
بدیعی) ج موشحة. (یادداشت مولف). ||اشعار 
موشح. (ناظم الاطباء). رجوع به موشح شود. 
موشحة. [م وش ش ح] (ع ص) شاه 
موشحة؛ گوسپدی که بر هر دو پهلوی آن, 
خط سبد باشد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
موش خرماء (خ] (! مرکب) جانوری است 
معروف که به هندی گلهری گویند. (از 
آنندراج) (از غیاٹ). پستانداری است 
کوچک از راستة جوندگان و دانه‌خواران که 
جثه‌اش به اندازۂ یک سنجاپ است. این 
جانور نسبتاً فربه و دارای دمی کوتاه و پرمو و 
رنگ قهوه‌ای است. اما زیر شکمش روشن‌تر 
است. در حدود چهل نوع از ان شناخته شده. 
شتش مطبوع و پوستش برای لاس مناسب 
است از این‌رو بسیار شکارش می‌کنند : 
موش‌خرما به دل جمع نتازد بر نخل 
گریییند ز پس هر طرفش کرده کمین. 
ملاطفرا (از اتدراج). 
مسارعت ۱ . پتانداری است از راسعة 
گوشت‌خواران و از تیرۀ زبادها که کف‌رو است 
و جزء گوشتخواران پت اولیه محسوب 
شود. قدش متوسط و خود مخصوص افریقا و 
هندوستان است و زود اهلی می‌شود و برای 
ی ماران به کار می‌رود از این رو مارگیران 
غالبا یکی دو تا از این حیوان را نگهداری 
می‌کنند. دمش پرمو و رنگ بدنش خرمایی 
است. این حووان از همه پستانداران و 
حیوانات کوچک تغذیه می‌کند. موش خرما بر 
خلاف شهرت نیت به سم مار مصونیتی 
ندارد و توفیق او در شکار مارهای سمی 
پخصوص مار کرا به سبب سرعت جست و 
خیز حیوان و فرار بموقع او از حملات مار و 
غافلگیر کردن مار می‌باشد. چون شه راسو 
است آن را برخی پا راسو اشتباه می‌کنند, ولی 
آن غیر از راسو است. (یادداشت مولف). ابن 
عرس. ||راسو. (یادداشت مؤلف). رجوع به 
راسو شود. |أبه نوش برخی فرهنگها 
سنجاب است. رجوع به سنجاب شود. 
موش خوار. [خوا / خا] (نف مرکب) آنکه 


۱-بیش» کیاهی است سمی. 
(قرانری) ۱۸۵۲۲۳۵۱0۵ - 2 


موش خور. 
موش را بخورد. موش‌خورنده: جوجه تیفی 
موش‌خوار خوبی است. (یادداشت صولف؛ 
شما همه موش خوارید و مارخوارید. (ترجمۀ 
ری بل از مرکا رشن شدراب 
(ناظم الاطباء). زغن را گویند که غلیواج 
باشد. (برهان) (انجمن ارا) (از انندراج) 
موش‌گیر. غلیواژ که موش رباید. موشخور. 
بند. بند. (بادداشت مولف). گوشت‌ربا 
جنگلاهی: 
نه هرچه با پر باشد ز مرغ باز بود 
که موشخوار غلیواج نیز پر دارد. : 
ناصرخرو (از اندرا اج 
||نوعی از جوارح طیور که از همه انواع 
خردتر است. (یادداشت موّلف». 
موش خور. (خوز /خْر] (نف سرکب) 
مبوش‌خوار. سوش‌خورنده. که موش را 
بخورد. (از یادداشت مولف)؛ 
گرب موش خور بسی دیدی 
این یکی موش گربه چشم ببین. خاقانی. 
| مرکب) نوع کوچکترین از جوارح طور. 
کوچکترین جوارح طیور. (یادداشت مولف). 
و رجوع به موش‌خوار شود. ||(ن‌مف مرکب) 
مسوش‌خوار. آنچه موش آن را بخورد. 
موش‌خورده. خورد؛ سوش. (از یادداشت 
مولف). ||(در تداول انبارداران) کری که در 
انبار غله پیدا شود از موش. کری که انباردار 
در حساپ صاحب غله گذارد ملا خسرواری 
پنج من به نام موش خور یعنی خوردة موش. 
(از یادداشت مولف). 
موش دربندی. دب ] ([ مرکب) پوش 
دربندی. (ناظم الاطباء) به معنی پوش 
دربندی است و آن گیاهی باشد که می‌کوبند و 
از آن شافها سازند و از جانب ارمینیه 
می‌آورند. نقرس و ورمهای گرم را نافع است. 
(پرهان) (از آنندراج). ابن‌بیطار گوید صحیح 
آن بوش دربندی است. (یبادداشت مولف). 
رجوع به پوش دربندی شود. 
موش گیی. [ش ‏ / د] (حسامص مرکب) 
حالت رفتگی مو. (یادداشت مولف). 
رک نگ یی 
موش دندان. [د](ص مرکب. [مرکب) که 
دنداتی چون دندان موش دارد. آن که دندانش 
چون دندان موش تز است. (بادداشت 
مۇلف): 
این خیره کشی‌است مارسیرت 
وان زیر بریست موش‌دندان, 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۴۶). 
اادر اصطلاح مذهان اطراف دندانه‌دار 
تذهیب. سجاف یا قطانی که فاصلة ميان 
هاش یا اعقاو ار رات رف ند 
لهریه گویند. (آنندراج). نوعی از نقش‌بندی 
است و آن را لهریا گویند. این نقش در صنعت 


گلدوزی مصطلح است. در این نقش كنار 
پارچه را با ایریشم یا نخ رنگین, خطوط کوتاه 
موازی پهلوی هم می‌دوزند و آن را 
موش‌دندان یا دندان موش گویند. (یادداشت 
لفت‌نامه): 

با سواد شب بیاض روز تا ممزوج شد 

ان صحرا سجاف موش دندان يافته. 

سعید اشرف (از آتدراج). 

راف که برای زه پیراهن از ابریشم 
دورنگ تابند. (آندراج). ||(اصطلاح مطبعی) 
نوعی طریقه و رسم طبع و چاپ. اناظم 
الاطباء). 
موش ٠‏ (م ۶ش شٍ] (ع ص) نعت فاعلی از 
تاشیر. ان که دندانه دندانه می‌کند چیزی را. 
| آن که تیز می‌کند دندان‌ها راو خوب و نیکو 
می‌سازد انها را. (ناظم الاطباء). ان که نیکو و 
خوب گرداند دندانهای خودرا. 
مؤشر. [م ء۶ش ش) (ع ص) نمت مفعولی از 
تاضیر. باریک و تیز کرده شده. (منتهی الارب) 
(آنتدراج), 
مق شرا لعضد ین. [م ءش ش رل ع ض 5] 
اغا رکب شروو ووک 
موشرالعضدین. سرگین‌غلتان. (منتهی الارب) 
(نساظم الاطباء). جمل. (ناظم الاطباء), 
گوه گردان. گوه‌غلطان. گوگال. سرگین‌گردان. 
(یادداشت مولف). 
موشرا لعضد ین. 1 دش ش ژل ع ض د) 
(ع [مرکب) و رجوع به موشرالعضدین شود. 
موش ربای. [ر] (! مرکب) موش‌ربا. پند. 
بند. زغن. . غلیواج. گوشت تربای. (بادداشت 
ملف). رجوع به مترادفات کلمه شود. 
موش زو [ز / رُو] (! مس رکب) تسنبوشه, 
(یادداشت مولف). در تداول بنایان نوعی 
تبوشۀ تنگ چنان که موش از آن گذر تواند 
کردمقابل گربه‌رو و سگ رو. رجوع به تتبوشه 
شود. 
موش‌سوراخ. (! مرکب) سوراخ موش. 
(یادداشت مولف)؛ 

چو بسیار گشت آب و گستاخ شد 

مان یکی موش‌سوراخ شد فردوسی. 
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج۴ ص ۱۸۶۴ بیت 
„(bar‏ 

(اصطلاح عامیانه) کنایه است از سا کت و آرام 
و گرد شدن از ترس. (یادداشت مولف). 
موش‌قال.(خ) دی است از دهمتان 
قلعه‌حمام بخش جنت‌آباد شهرستان مشهد 
واقم در ۲۴ هزارگزی باختری صالح آباد با 
۶ تن سکنه اب ان از قلات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 
موشقین. 1[ (اخ) دصی است از دهستان 
رودیار بخش مملم‌کلایة شهرستان مزوین 


4 


موشک. ۲۱۷۹۹ 


واقع در ۲۰ هزارگزی باختری معلم کلایه با 
۵۶ تن سکنه. آب آن از چشمه‌سار و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی اینران 
۱). 
موشکت. [ش) (| مصغر) مصفر موش یعنی 
موش کوچک. (ناظم الاطباء). نوعی از موش 
است. (اندراج). موش خرد. و این کلمه با 
موسکولوس ‏ لاتینی لفظاً و معنً از یک ریشه 
است, چه موسکولوس هم به معنی موش 


کوچک است. (یادداشت مولف)؛ 

نور گیتی فروز چشمة هور 

زشت باشد به چشم موشک کور. (گلستان), 
موشکی بود در پس منبر 

زود برد این خبر به موشانا. عبد زا کانی. 
|| عضله. ماهیچه. (بادداشت مولف), الیه. 


(دهار): حماة؛ موشک گوشت ساق. السه. 
موشک ساق. (متهی الارب). [انوعی از 
آتش‌بازی. (ناظم الاطباء). قسمی آتش‌بازی. 
(شرفنامه ج۲ ص ۲۶۴). قمی آتش‌بازی که 
در آن آلتی از کاغذ کلاهک‌ماند و به شکل 
موش سازند و درون آن باروت و شوره ریزند 
و فتیله نهند و چوبی دم‌آسا بر آن تیه کنند و 
آتش زنند و بر هوا پرتاب کند. (بادداشت 
مولف): صدهزار چراغ بر ریسمانها تبیه کند 
و موشکها بر اطراف آن بندند بر وجهی که 
چون یک چراغ برافروزند موشک بر آن 
ریمانها دویده به هر چراغ که رسد روشن 
سازد. (حبب‌الير ج ۱ خاتمه. ص ۳۲). 
|| نشنگ. (ناظم الاطباء). |اقسمی کشتی 
تندرو. (یادداشت مولف. وت نطامی) 
قسمی از آلات ا ۳ بیشتر در دریا 
به کشتی دشمن افکنند. قسمی سلاح 
انفجاری. نوعی از بمب محتوی مواد منفجره. 
(یادداشت مولف). آلتی جهنده که به فضا 
پرتاب شود. موشک مجهز به صوتور جت و 
دارای همه گونه وسیلة لازم برای پیشروی 
است. قوء انفجاری که بر اثر احتراق بنزین در 
اتهای موشک پدید می‌آید قدرت چهشی دز 
آن به‌وجود می‌آورد که موشک را به جلو 
می‌راند. موشک دارای دو یا سه طبقه است و 
هنگامی که خود را به مدار زمین می‌رساند 
قسمتهای اضافی آن که مخزن گاز و نیرو 
هد و قوه محرکهة موشک را تشکیل 
می‌دهند جدا مي‌شوند و به زمین می‌آفتند و 
فقط اطاقک موشک - که حامل سرنشین و 
تجهیزات فنی و وسایل لازم است - در مدار 
زمین قرار می‌گیرد و به موجب قوانین حرکت 
اجرام سماوی به مر خود ادامه می‌دهد. 


۱-نل: مرز سوراخ. 
Musculus.‏ - 2 
(فرانسوی) ۴۵۵۵16 - 3 


۳۱۸۹۰۰ موشک. 


مسوشک دارای فرمانهای دستی است و 
فهانوردان با کمک این فرمانها موشک را 
هدایت می‌کنند. موشک دارای فلز مرکیی 
است که قدرت مقاومت شگفت‌انگیز دارد و 
اشعة خورشید و عوامل جوی نمی‌توانند روی 
آن اثر بگذارند. پیش از آن که فضانورد 
بخواهد فرود ید بايد سب فضابى یک 
یم‌دور بچرخد بطوری که پد 
جهت حرکت قرارگیرد و او بتواند با کاهش 
شتاب مقاومت کند. در این هنگام فضانورد 
دستگاههای تسرمزکننده رابه حرکت 
درمی‌آورد واز سرعت سفینه می‌کاهد و 
وقتی که اطاقک فضانورد در هشت هزارگزی 
زمین است. دستگاههای ترمزکننده دایم از 
سرعت اطاقک میکاهد و سرانجام فضانورد با 

. چترنجات فرود می‌آید. موشکهای فضایی 
مجهز به یک دستگاه تهیهٌ هوا هستد. این 
دستگاه نه فقط دایماً هوای تازه تهیه می‌کند. 
بلکه درجۀ ننبی هوا را نیز حفظ می‌تماید و 
درجۂ حرارت را همواره بیت درجۀ 
سانتی‌گراد نگه می‌دارد. دو دوربین تلویزیون 
سوشک همیشه مراقب وضع فضانورد است و 
تصاویر او را به زمین می‌فرستد. دستگاه تلفن 
برای مکالمه با زمین» مخزن ذخيرء غذا و 
دستگاههای مختلف خبرگیری و فیلم‌برداری 
و ضبط صدا نیز در موشکها تعبیه می‌شود. 
موشک انواعی دارد. که به کیفیت پرتاب ان 
بستگی دارد از قبیل زمین به زمین و زمین به 
هواو قاره‌پیما و غیره. 

- موشک دریایی؛ اژدر ۱ .(یادداشت مولف). 

مو شکت. [ض ] (اخ) دهی است از دهستان 
پس‌کوه بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع 
در ۸ هزارگزی شمال خاوری ریوش با 
۴ تن سکنه اپ آن از قنات وراه آن 
ارو است. از فرهنگ ج رافیاتی یران 
ج 

موشکاف. [ش] (نف مرکب) موی‌شکاف. 
موشکافنده. شکافندة مو. که سخت نیز است 


پشت فضانورد در 


به حدی که موی را مي‌شکاند. کنایه از 

برندگی بسیار دم و حد چیزی برنده چون 

شمشیر و کارد و غیره؛ 

پیکان تیرمه سپر موشکاف او 

چون موی سر فروزند از فرق فرقدان. 
خواجوی کرمانی. 

||دقیق و بادقت و نکته‌سنج و آن که بادقت 

بيار کار مىكند. (ناظم الاطباء). نهایت 

هوشیار در کارها. کی که کارها را به کمال 

دقت و هوشیاری سرانجام دهد. (یبادداشت 

مۇلف): 

موشکافان صحابه جمله‌شان 

خیره گشتندی در آن وعظ وییان. مولوی, 

عاجز از موی میانت مردمان موشکاف 





مضطر از درک دهانت مردمان خرده‌پین. 
وحشی بافقی. 
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می‌خاید 
به گردم کی رسد همچون صبا بر بادپیمایی. 
صائب تبریزی (از آنندراج), 
مانده در عقدۂ حیرت نفس موی‌شکاف 
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا. 
صائب تبریزی (از آنندرا اج). 
و رجوع به موشکافی و مو شکافتن شود. 
مو شکافتن. [ش ت ] (مص مرکب) موی 
شکافتن. به دو نیمه کردن موی. ||دقت بسیار 
در کاری کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
موشکاب و موشکافی شود. 
موشکافی. [شٍ] (حامص مرکب) عمل و 
مولف». و رجوع 
به مسوشکاف شود. باریک‌ییی. (ناظم 
الاطباء) دقت و تیزهوشی در کارها, 
(یادداخت مولف). 
¬ موشکافی کردن؛ دقت و هوشیاری بسیار 
نمودن در کار با مساله‌ای. (از یادداشت 
مولف). 
موشکان. [ش] (إخ) دهی است از دهستان 
چرداول بخش شیروان چرداول شهرستان 
ایلام ) دقع در ٩‏ هزارگزی باختری چرداول 
آپ ا ن از رودخانة چ رداول و راه آن ن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
موشک پران. اش كي بز را] امرکیب 
وصفی, | مرکب) جانوری است سفید و شبیه 
به موش و از سر تا دمش خطی سیاه کشیده و 
دمش موی بسیار دارد و در بالای درخت 


صفت موشکاف. (یادداشت 


سی‌باشد و از درخت به درخت می‌جهد 
هرچند فاصله بسیار باشد و از این جهت است 
که موشک پران گویندش. (برهان) (آنندراج). 
موش پرنده. (ناظم الاطباء). رسک. اشنیک. 
موش‌خرما. (بادداشت مولف). . رجوع به 
تسرکیب موش‌خرما در ذیل موش شود. 
||سنجاب. (ناظم الاطباء). رجوع به سنجاب 
شود. ||شب‌پره و خفاش. (ناظم الاطیاء). 
موشک پرانی. [ش ټپ ] (حامص مرکب) 
موشک‌دوانی. 
- موشک‌پرانی کردن؛ تفتین و تحریک 
کردن.موشک‌دوانی کردن. (یادداشت مولف). 
و رجوع به ترکیب موشک‌دوانی کردن شود. 
موشکت دواندن. (ش دد ]مص مرکب) 
(اصطلاح عامیانه) مسوشک دوان یدن. 
(یادداشت مولف. رجوع به موشک دوانیدن 
شود. 
مو شک دوانی. زش د] (حامص مرکب) 
هنگامه‌سازی و فتهانگیزی. (ناظم الاطباء). 
تحریک. تفتین. فته‌سازی. (یادداشت مولف). 
کنایه از فنه‌انگیزی است. (از آنندراج) (از 
غیاث). 


موشل. 
- موشک‌دوانی کردن؛ به قصد عدم پیشرفت 
امری تفتین کردن. (یادداشت مولف): 
به تاراج برگ درختان ز هر سو 
کتدموذی باد موشک‌دوانی 
وحشی از آنندراج). 
||نوعی از آتش‌بازی طفلان که در هندوستان 
یز متعارف است. (غیات). 
موشک دوانیدن. (ش دد] (مص 
مرکب) (اصطلاح عامیانه) موشک‌دوانی 
کردن. تفتین کردن. جلوگیری از پیشرفت 
کاری‌را. تحریک کردن. تحریک به فتنه 
کردن. تفتین کردن. نهانی یا به مکر در کاری 
اخلال کسردن. تحریک به نزاع کردن. 
(یادداشت مولف). و رجوع به موشک‌دوانی 
شود. 
مو شکش.- اک ] (نف مرکب) هر دوا که 
برای کشتن موش به کار رود. داروی کشندۀ 
موش. مرگ موش. (یادداشت ملف). 
موشگر. [گ ] (ص مرکب) زن نوحه گر که 
در مجلس ماتم در ميان زنان نشته و 
نیکویهای مرده را یک‌یک بر زبان آورده 
نوحه و مویه کند و زنان دیگر با وی همراهی 
کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) 
(از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان). 
مويه گر.(انجمن آرا). رجوع به مویه گر شود. 
موش گوشت. (( مرکب) عضله. ساهیچه. 
بیع متن. (یادداشت مولف»: برابیع الستن» 
موش گوشتها. (صراحاللغة). موش گوشتهای 
پشت. (منتهی الارپ). و رجوع به عضله و 
ماهیچه شود. 
مو شگیو. (نف مرکب) که موش را بگیرد. آن 
که موش را بگیرد. انان یا حیوانی که موش 
را بگیرد. (از یادداشت مولف). ||(!مرکب) 
تله, تله که موش را ۳ (یادداخت مولف). 
|ازغن و غلیواج. (ناظم الاطباء). موشخوار. 
شت‌ربا. جنگلاهی. خاد. (یادداشت 
مولف). به معنی غلواژ است. (فرهنگ 
اوبهی). به معنی موشخوار است. (فرهنگ 
جهانگیری). غیلواژ. زغن. (لفت فرس 
اسدی). رخمه. (بحر الجواهر). توعی از 
جوارح طیور که چند کبوتری است. 
کوچکترین از جوارح طیور. قسمی از مرغان 
شکاری خرد به اندازۂ کبوتری. گوشت‌ربا 
شت‌ربای. غلیواژ. انوق. موش ربا. نغلیواج. 
زغن. پند. بد. ابوالخطاب. حدات. حداة 
(یادداشت مولف). غلیواج ج را گویند که زغن 
است. (برهان) (آتدراي . رجوع به موشخوار 
شود. ||باشه. (یادداشت مولف). 
موشل. زش ] (ع ص) نمت فاعلی از وشل. 
کم‌کنند؛بهرة کسی. (ناظم الاطباء) (آنندراج), 


(فرانسوی) ۲۵6۵6 - 1 


موشله. 


|آنکه زهنده یابد آب را. (آنندراج). ||آنکه 
داخل کند سر پتان مادر در دهان بچه تا شیر 
مکیدن آموزد. (آتندراج). 
موشله. [لٍ] ((خ) دی است از دهستان 
جاپلق بخش الک ودرز شهرستان بروجرد 
واقع در ۱۲ هسزارگزی شمال باختری 
الیگودرز با ۳۸۷ تن سکنه. آب آن از قتات و 
چاه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۶). 
موسم. [ش ] (ع ص) نمت فاعلی از ایشام. 
جایی که آغاژ در برآوردن گیاه می‌کند. (ناظم 
الاطیاء), مرعی موشم؛ چراگاهی که گیاهان 
آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |امسوی سفید افزون شونده. 
ااعیب‌نا ک‌کندة ناموس کسی را. عیب‌کننده 
و دشنام‌دهنده. (از اقرب الموارد). 
دشنام‌دهنده. |[ببرق ان دک درخشنده. 


(آنتدراج). |انگرنده. (آندراج). 


موشم. [م وش ش ](ع ص) جای گیاهنا ک. 


(ناظم الاطباء). 
موش ماله. [ل / ل] (| مسرکب)! خرمای 
بعداد؛ و در اسلامبول متل همة کلمات فارسی 
در آنجا مصحفاً موش‌مولان گویند. (یادداشت 
مولف). و رجوع به موش‌مولان شود. 
موش مردگیی. (م د / د] (حامص مرکب) 
موش‌مرده بودن. حالت و صفت موش مرده. 
(ی‌ادداشت مولف. |(اصطلاح عامیانه) 
ناتواتی و زیوتی و ضعف و نیازمندی دروغین 
و ساختگی. چون موش مرده ناتوان و بیکاره 
و زبون و هفیچکاره بودن وانمودن. (اژ 
یادداشت مولف). 
- خود را به موش‌مردگی زدن؛ خود را به 
دروغ ضعیف و علیل نمودن. به دروغ ضعف و 
پیماری نمودن. خود راچون موش مرده 
سعرفی کردن. ناتوان و هیچکاره معرفی 
کردن. ضعف و ناتوانی تمودن بی‌ضعف و 
شت مولف). 
- || خود را فقیر و محتاج نشان دادن. خود را 
مستمند و نیازمند نمودن در حالی که چنان 
یت. به دروغ فقر و تهی‌دستی نمودن. 
(یادداشت مولف). 


ناتوانی, (یادداشت 


موش مرده. مد /د] (ترکیب وصفی, | 


مرکب) مرده موش. موشی که فوت کرده 
باشد. موشی که مرگ بر او عارض شده باشد. 
(از یادداشت مولف)* 

تا چند چو يخ فسرده بودن 

در آب چو موش مرده بودن. نظامی. 
|[ (اصطلاح عامیانه) موذی به صورت خرد و 
ناچیز. (بادداشت مولف). کنایه است از 
شخص آب‌زیرکاه و رند و ناقلا و موذی که در 
ظاهر خود را مظلوم و بی‌گاه و بی آزار و 
سا کت جلوه دهد. 


- مثل موش مرده؛ سخت ناتوان و بیکاره و 
ت مولف). 
- موش مرده بازی درآوردن؛ خود را به 
موش‌مردگی زدن. ضعف و ناتوانی و بیکارگی 
وانمودن به دروع. . (از یادداخت مولف). خود 
را به موش‌مردگی زدن . معمولا این ترکیب در 
حالی که گناهکاری بخواهد حالت بیگناهان 
و مردم بی آزار و چلمن را به خود گیرد یعنی 
موش مرده بسازد. نه ایت‌که همه حالت 
موش‌مردگی داشته باشد. استعمال می‌شود. 
(فرهنگ لعات عامیانه). 
موش مرده بودن یبا شدن؛ موش مرده 
گردیدن.به صورت موش مرده درآمدن. 
موش‌موشکت. [مک] ([ مس رکب) 
(اصطلاح عامیانة کودکان) نوعی بازی است 
غایب‌موشک. غایب‌باشک. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به قایم‌موشک شود. 
موش‌مولان. (إ مرکب) مرش‌ماله. نوعی 
ثمره شه به ازگیل که به درازی ميل دارد و 
سرخی آن از ثمر ازگیل بیشتر و به سرخی 
الالو است. در ایران بیشتر به مسوش‌ماله 
معروف است. خرمای بقداد. در اسلامیول آن 
مولف). و رجوع به 


زبون. (از یادداشت 


را دیدم. (یادداشت 
موش‌ماله شود. 
موسمی. [ش ] (ٍخ) دهی است از شهرستان 
بهبهان واقع در ۵ هزارگزی خاوری قلعد 
رئیمی با ۰ تن سکه. أب أن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از قرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۶). 

موشنا کث. (ص مرکب) پر از موش. (ناظم 
الاطباء). جایی که موش بيار در آنجا باشد: 


(از يادداشت شت مولف). 

موسنگاه [ش ] ((خ) دهی است از دهستان 
سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت 
واقع در ۳۰ هزارگزی جنوب خاوری رشت با 
۵ تن سکنه. آب آن از نهر گلی‌رود از 

ن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 

موشو. (نف مرکب) مسوشوینده. موشوی. 
موشور. رجوع به موشور شود. 

موشور. (نف مسرکب) (اصطلاح عامیانه) 
موشو. موشوی. موشوینده. آنکه يا آنچه موی 


سفیدرود و راه | 


را با آن شوید: صابون موشور. گل موشور, 
مایع موشور. پودر موشور. 
موشور. (2](ع ص) مسنشور. (ناظم 
الاطباء). هرم بلورین مثلت‌القاعده. نشور 
بلوری مخلث‌القاعده. (یادداشت مولف). در 
علوم طبیعی حجمی است از بلور که قاعدة آن 
مئلث‌الاضلاع است. ج» مواشیر. (از المنجد). 
رجوع به منشور شود. 


11۸٩1 


موشوی. (نف مرکب) موشو. شویند؛ مو. 
موشور. 

موشه. آش /ش ] (!) بعوض. پشه. (از نسخة 
فرهنگ اسدی). بق. (یادداخت مولف). و 
رجوع به پشه شود. 

موشه‌غل. آش / شغ مس رکب) 
تله‌موش. (در لهج قزوین) موش آغل. 
(یادداشت لغت‌نامه). 

موشیی. (ص نبی) منسوب به موش. آنچه 
به موش نبت دارد و مربوط است. (از 
یادداشت مولف). 

¬ چراغ موشی؛ چراغی است کم‌نور و 

ضیف شعله که | کنون‌متروک است. ظرفی که 
در آن روغن کرچک یا نفت ریزند و فتیله‌ای 
بر کنار آن نهند و بیفروزند فتیله با شعله 
آميخته به دود اندک روشنی به اطراف دهد. و 
ظاهراً بب تسمیه شکل شبیه موش داشتن 
ان بوده است. چراغ دستی. 

دم‌موشی؛ هرچیز باریک و تازک و دراز. 
- دندان‌موشی؛ دارای کنگره‌های ریز و 
مثلنی‌شکل شه دندان اره. (از فرهنگ لفات 
عامیاند). 

- سوهان دم‌موشی؛ در اصطلاح نجاری و 
سوهان‌کاری نوعی سوهان گرد و تازک و 
باریک برای ساییدن داخل سوراخهای آ 

یا چوب. (از فرهنگ لغات عامیانه). 

موشیی. [م شی‌ی ] (ع ص) موشی (م وش 
شا] .نگارین: ثوب موشی؛ جامۀ نگارین 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
وشی کرده. آراسته و نگارین. (یادداشت 
مولف). و رجوع به موشی [م وش شا] شود. 
||از رنگهای اسبهاست. و آن ابی 
با خطوط اه در پاچه‌ها. (از صبح‌الاعشی 
ج۲ ص ۱٩‏ 

موشی. م وش شا] (ع ص) موش 
بسیارنگار. (از منتهی الارب). به‌نگار. 
نگارین. (یادداشت مولف)». پیرایه بسته. 
(دهار). ثوب موشی؛ جامة نگارین. (ناظم 
الاطاء). . و رجوع به موشی شود. ||(اصطلاح 
بدیعی) نزد بلغا عبارت از نظم یا تثری است که 
همگی حروف الفاظ آن متقوط باشد. (از 
کش اف اصطلاحات الفنون). 

موسی.(اخ) دهی است از بخش پشت‌آباد 
شهرستان زابل واقع در ۲۱ هزارگزی شمال 
باختری بنجار با ۳۴۷ تن جمعیت. اپ ان از 


موشیکه. 


است زرد 


رودخانه هیرمند و راه آن مالرو است. (ا 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج۸ا. 

موشیکه. [] ((خ) دی است از دهستان 
وزواء بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم 
واقع در ۱۸ هزارگزی دستجرد با ۱۸۸ تن 


1 - Gryobatria Japonica (ii). 


۳۱۱۸۹۰۲ مو ص. 
سکته. آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

موص. () (ع () که (منتهي الارب) 
(آنتدراج).کاه و تبن. (ناظم الاطباء). 

موص. ]٤[‏ (ع مص) نرم نرم شستن. (منتهی 
الارب) (آندراج). فتن چیزی به نرمی و 
اسانی. (ناظم الاطباء). |ابه دست ماليدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). مالیدن چسیزی به 
دست. (ناظم الاطباء). ||درست كردن دانبة 
حنظل به شستن و سه روز شستن آن را. (ناظم 
الاطباء). به شستن درست کردن حنظل و 
گویندکه عرب آن را سه بار می‌شوید. (منتهی 
الارب) (آتدرا اج). 

موصات. (۶] (ع !ام موصة. (نساظم 
الاطاء). رجوع په موصة شود. 

موصب. [ص]' (ع ص) بسیمار. (منتهی 
الارب. مادة وصب). (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). 

موصب. [م وص ص ] (ع ص) بيار 
رنجوری و درد. (ستهی الارب) (انندراج). 
بسیار رنجور و دارای درد بسیار. (ناظم 
الاطباء), 

موصبة. (ص ب ] (ع ص) ماده شتری که 
پیه آن برقرار باشد. (ناظم الاطباء). 

موصف. [ص ] (ع ص) در که بند کرده شده 
باشد. (از مستهی الارب) (آنندراج. باب 
موصده؛ در پسته و قفل کرده. (ناظم الاطباء). 

موصد. [م و ص ] (ع ا) پسرده برای 
دختران در گوشة خانه. ||پرده خانه. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

موصد 5. [م ءص ص د] (ع !) پسیراهمن 
کوچک. (ناظم الاطباء). پیراهن کوچک که 
زیر جامه پوشند. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). اصدة. (منتهی الارب). پیراهن 
کوچک دختران خردسال. (آنندراج), 

مؤصدة. [مْ؛ ص د] (ع ص) مسسوصدة. 
سرپوشیده (سرپوچیده!. (از تفر ابوالفتوح 
رازی ج ۱۰ ص ۲۹۳): والذین کفروا بایاتتا 
هم اصحاب‌المشئمة. علیهم نار موصدة. 
(قران ۱۹/۹۰ و ۲۰)؛و انان که کافر شدند په 
آیتهای ما ایشان یاران دست چیند بر ایشان 
آتش سرپوچیده است. (تفسیر ابوالفتوح 
رازی ج ۱۰ ص ۲۹۴). |[بسته شده. (از تفسیر 
اب سوالفتوح رازی ج ۱۰ ص ۳۵۵): 
نارالهالموقدة. التى تطلع علی‌الافندة. انها 
علیهم مؤصدة في عمد ممددة. (قران ۶/۱۰۴ 
تا ٩)؛‏ آتش خدا برافروخته شده است. آن 
آتشی است که برآمد بر دلها بدرستی که آتش 
بر آنها بسته شده در ستونهای کشیده شده. 
(تنسیر ابوالفتوح رازی ج ۱۰ ص ۳۵۵). 


موصده. [ص د] (ع ص) مؤصدة. ثابت و . 


پایدار. پاینده و ثابت. (از یادداشت مولف). و 


رجوع به موصدة و مؤصدة شود: 
زار موصده؛ اتش پاینده و ثابت؛ 
ای نواهای تو نار موصده 
زو به هر بندم هزار اتشکده. 
(نسان و حسلوای شسیخ‌بهائی ج سنگی از 
یادداشت مولف). 
موصف. TT‏ 
کرده‌شده ۰(غیاث) (اتدراج) 
مصل. دص | (ع س نمت اعلی از 
ا آنکه در آخر روز هه 32 
اتبا 099 (منتھی لار 
مؤصلء مش صا لع ص) نمت قاعلى 
سرقراز میکند و طلب می‌کند سرفرازی راء 
(ناظم الاطباء), 
مووصل. ( ءض ص ] (ع ص) نمت مفمولی 
از تاصیل. محکم‌نسوده و استوارکرده. (ناظم 
الاطباء). اااصل مژصل: ريشة محکم و 
الاطباء). ||آنکه دارای نب قدیم و دارای 
آبرویی باشد عاری از هر عیب. (ناظم 
الاطباه). 
موصل. مر ص] (ع ص) نمت مفمولی 
وصل کرده شده و پیوندکرده شده. (غیاث) 
(آنندراج). ||ییوندشده. پیوندی, درخت 
پیوندی. (از یادداشت مولف)؛ 
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت 
میوه و شاخش فراخ و تام پرامد. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص fF‏ 
موصل کردن؛ پوند زدن: 
فلک راکرد کحلی‌پوش پروین 
موصل کرد نیلوفر به نسرین, 
بار شاخی را موصل می‌کنی 
شاخ دیگر را معطل می‌کنی. مولوی. 
|ااستوار: اصل موصل؛ محکم و بااصل. 
موصل. (انتدراج). محکم. بااصل. |احاصل 
کردهو يافته. با دولت و اتبال. (ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح بدیمی) یکی از صنایع شعری؛ و 
آن رکب بودن بیت یا مصراع است از 
حروفی که همه ان حروف را در وشتن به هم 
توان پیوست. مانند «من مستمع لمل لب عشق 
حبیبم» یا «من کل فج عمیق» یا «من مشتعل 
عشق علیم چه کنم» یا بیت زیر از عنصری: 
ITE‏ ت مولف): 
نزد علمای بدیع. عبارت است از ایینکه در 
سخن منظوم یا مشور هر لفظی که رت 
حروف آن پیوسته به یکدیگر باشد در نوشتن 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). اين صنعت 


نظامی. 


موصل. 

چنان باشد که شاعر در بیت» کلماتی آرد که 
حروف آن کلمات در نيشتن از هم گسته 
نباشند. مال از شمر پارسی: 

بس که شم عشقت صعب است بهتن = 
بسکهنمء قتصعب تبتن. (از حدائق‌الس‌حر 
ص ۶۴). 

موصل. [م ص ) (ع !) جای رسیدن و مکان 
وصول. ||جای پیوند چیزی به چیزی. (ناظم 
الاطباء). جای وصل. (غباث) (آنندراج), 
|اپیوند رسن. (منتهی الارب) (آنندراج). 
جای بستن ریسمان و پیوندگاه ریسمان. 
(ناظم الاطباء). ||میان ران و سرین شتر. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء), 
موصل. ص ]لع ص) رس‌اند.. (ناظم 
الاطباء) (یادداشت موّلف) (غیاث) (انندراج). 
پیام اورنده. پیفام‌رساننده؛ 

موصل رسید و آورد اخبار فتح موصل 

باد این خبر مبارک بر پادشاه عادل. 

سلمان ساوجی (از آنندراج). 

|پیوندههنده. (ناظم الاطباه). پیوندکننده. 
(يادداشت مسولف. ||() جاى دصمل. 
(آنندراج). 

موصل. (/مو ص] ((خ) شهری است 
ميان عراق و جزیره. (از المنجد). شهری است 
[از جزیره ] بزرگ با هوای درست و نعمت 
اندک. (حدود السالم), ياقوت ان را چنین 
وصف میکند: شهر مشهور بزرگ و یکی از 
مرا کزکم‌نظیر بلاد اسلامی است از حبیث 
عظمت و کثرت نفوس و آبادی. باب عراق و 
مفتاح خراسان سی‌باشد و از این مکان به 
آذربایجان می‌روند. معروف است که گویند 
شهرهای با عظمت جهان سه شهر است: ۱ - 
نیشابور, برای اينکه درب مشرق است. ۲ - 
دمشق, برای اینکه درب مغرب است. ۳ - 
موصل. این شهر دارای نامهای کهن است و 
در طرف مشرق در مقابل آن شهر ننوا واقع 
شده. مقبر؛ جرجیس نبی در میان شهر موصل 
دیده می‌شود. در این شهر دو جامع دیده 
مي‌شود. یکی از آنها در وسط بازار جدید و 
دیگری در بازار عتیق واقع شده است. گفته‌اند 
مروان‌ین محمد آخرین خليف بنی‌امیه آن را 
بنا کرده و نیز به عظمت و شکوه شهر افزوده و 
به شهرهای معروف الحاق نموده و دیوانی 
منفرد بر آن قایلشده و پلی بزرگ بر آن 
ساخته و حصاری بر گردا گرد أً ن کشیده و در 
نتیجه بمدها عماراتش رو به فزونی گذارده و 
حاصلش چند برابر شده است این شهر در 
هفتاد و چهار فرسنگی بغداد قرار دارد. (از 
ممجم البلدان). بزرگترین شهر منطقه شسمالی 


۱- در ناظم الاطباء به کر« ص » آمده است و 


درست نیست. 


موصل. 
عراق و مرکز تجارت و صمت است. فاصلة 
آن تا بغداد ۴۰۰ کیلومتر و دارای دانشگاه 
می‌باشد از آثار قدیمی آن جامم کر از 
بناهای نورالدین زنگی و مقبرة یونس پیغبر 
است. موصل را «حد باء» و «ام‌الریعین» لقب 
داده‌اند. جمیت آن حدود ۲۵۰۰۰۰ تن 
ست؛ 
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت 
رند بان از کو موم 
جتان موصل از ار مک ارک باق 
که جملگی ممالک به کام او زید. خاقانی. 
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان 
دلی است متکف و همتی است بر حذرم. 
حاقانی. 


متوچهری. 


زمین جزیره که او موصل است 
الخوش آرامگاه است و خوش منزل است. 
نظامی. 
موصل رسد و آورد اخیار فتح موصل 
باد این خیر مبارک بر پادشاه عادل. 
سلمان ساوچي. 
و رجوع به فهرست فارسنامة ابن البلخی و 
فهرست الاوراق و الوزراء و الکتاب و تاريخ 
جهانگشا ج۲ ص ۲۴۲ و ۲۰۱ و فهرست 
کتابهای مجمل التواریخ گلستانه و شدالازار و 
تاريخ کرد و جامع‌التواریخ رشیدی و 
تزهةالقلوب مقالة سوم و تاریخ گزیده و 
جغرافیای رب ایسران و ایران باستان و 
حبیب‌السیر و تاربخ مغول و مجمل التواریخ و 
القصص شود. 
موصل. (م ص ] ((خ) زمینی است میان 
عراق و جزیره و آن زمین و جزیره را 
موصلان خوانند. (منتهی الارب) (انندراج). 
موصل و جزیره. (از المنجد). 
موصلان صو. [م ص ] (اخ) جزیره و زمین 
واقع در میان عراق و جزیره را گویند. (از 
منتهی الارب) (از انندراج). به صيغة تيه 
شهر موصل و زمینی مبان عراق و جسزیره. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به موصل شود. 
موصلو. (خ) یکی از طوایف ایل تشتایی 
ایران. مرکب از ۶۰۰ ځانوار که در چال قفا 
مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کهان 
ص ۸۲. 
موصلون. (: ص الع ص.) ج مؤصل. 
(ناظم الاطباء). رجوع به موصل شود. 
موصلیی. ( / مو ص ] (ص نسبی) منسوب 
به شهر موصل. (ناظم الاطباء). 
موصوف. 11 (ع ص) مفت‌کرده‌شده. 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). وصف شده و بیان 


۳ (ناظم الاطیاء). وصف‌شده. تعر یف‌شده.. 


صفت‌شده. منعوت. نعت‌شده. (یادداشت 
مولف)؛ طایفة حکما متفق شدند که سر این 
درد را دوایی نیت مگر زهرةه آدسی به 


چندین صفت موصوف باشد. ( گلستان). 
|استوده‌شده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
ممدوح و تعریف کرده شده و ستوده‌شده و 
سزاوار ستایش. (از ناظم الاطباء). سنوده. 
ستایش‌شده. مورد متایش. که بستایندش. (از 
یادداشت مولف)* 

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد ‏ 
زبان درکش که مسوصوفت ندارد حد 
زیایی. سعدی. 
|اصفت آورده شده. (ناظم الاطباء). ||(() 
(اصطلاح نحوی) اسمی که برای وی صفتی 
ذ کر شده باشد. (ناظم الاطباء). در اصطلاح 
دستور زبان,,اسم یا کلمه‌ای راگویند که همراه 
صفتی بیاید و چگونگی آن, با صفت توصیف 
و بیان شوده؛ مانند « گل» و «قلم» در ترکیب 
« گل زیبا» و «قلم آهنین». موصوف در زبان 
عربی معمولاً با صفت (نعت حقیقی) خود از 
حیث افراد و تئیه و جمم. مذکر و مونث» 
حالت رفع و نصب و جر صعرفه و نگره» 
مطابقت دارد: رجل عاقل. امرأةٌ عاقلة. 
رجلان عاقلان. امرآتین عاقلتین. آرجال 
العاقلون. در زبان فارسى» موصوف با صفت 
خود از نظر افراد و جمع مطابقت ندارد. یعنی 
صفت در همراهی موصوف همیشه مفرد اید 
اگرچه موصوف آن جمع باشد: کتاب خوب, 
کتابهای خوب. مادر مهربان. مادران مهربان, 
موصوف اگر علاوه بر صفت, مضاف‌الیه نیز 
داشته باشد, در زبان عربی مضاف‌الیه را سر 
صفت مقدم دارند: ذهب ابوه‌اسالم. جاء 
اخی‌الصفیر, اما در قارسی برعکی, صفت بر 
عضاف‌الیه مقدم اید: پدر دانای او. برادر 
کوچک من. موصوف معمولاً اسم است. اما 
بندرت ضمیر, و نیز گاهی صفت که بدون 
همراهی است در جمله می‌آید و جانشین اسم 
می‌شود: من بیچاره که آخر پدرم در سفر 
است. دانشمند بزرگ آمد. دانشجوی زیرک 





رفت. | (ص) نامدار 1 معروف. نامزدشده و 
ملهورشده. (ناظم الاطباء). معروف. مشهور. 
شهره. شهرت‌یافته. (از یاددانت مولف)* 


چون ژاله به سردی اندرون موصوف 


چون غوره به خامی اندرون محکم. 

به خورشیدی سریرش هت موصوف 

به مه برکرده معروفیش معروف. نظامی. 
||از بش ذ کر شده. |[نوشته‌شده و صرقوم. 
(ناظم الاطباء). 


موصوفة. (م ت ] (ع ص) تأنیث موصوف. 
(یادداشت مؤلف). رجوع به موصوف شود. 

موصول. (] (ع ص, () چیزی که به چیز 
دیگر پیوسته شده باشد و متصل گشته. (ناظم 
پسیوسته. متصل. (یادداشت مولف). 


موصول. ۱4°4۳ 


رسیده‌شده. (ناظم الاطباء). رسيده. 
(انندراج). رسانیده. (يادداشت مولف)؛ به 
توفیق و سداد مقرون باشد و به صدق و 
صواب موصول. (فارسنامة ابن البلخی ص ۴). 
< موصول شدن؛ متصل شدن. پیوستن. 
ريدن" به هیچ‌وجه صورت مراد از حجاب 
تعذر بیرون نمی‌آمد و مقصود به حصول 
موصول نمی‌شد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۵۵). 

¬ موصول گرداندن؛ پیوستن. متصل ساختن. 
وصل کردن: عز دنا با عز آخرت موصول و 
مقرون گرداناد. ( کلیله و دمنه). 

|اکرمی است شه زنبور می‌گزد مردم راء 
(منهی الارب) (آنندر اج). ||(اصطلاح 
دستوری) اسم یا کلمه‌ای است که معنی آن به 
وسیلۀ جملهٌ بعد از خود که صله نام دارد تمام 
شود. ماند « که» در عبارت زیر: مردی که 
می‌آید برادر من است. موصول در عربی از 
آنواع معرفه شمرده شده است و در اين زبان بر 
دوقم است: ۱- موصول خاص. ۲ - 
موصول مشترک. ۱ - موصول خاص یا 
مختص, موصولی است که برای هر یک از 
اشخاص (مفرد و تنه و جمع, مذکر و مونت) 
افسظ خاصی داشته باشد: الذی الذان (= 
لذین). الذین. لتی, للتان (-اللتین). اللاتی. ۲ 
- موصول مثترک. کلمات «من» و «ما» و 
«ال» است برای انان و غير انسان و «ما» 
برای غر انسان «من» و «ما» ميان مفرد و 
تیه و جمع و مذکر و منت مشترک است. 
موصول در زبان فارسی کلمات « که»و «چه» 
میباشد که در مان جمله می‌آیند و بخشی از 
جمله رایه بخش دیگر همان جمله, و نیز خود 
آن را به جمله بعدی ربط می‌دهند: کتابی که 
گف آوردم. آن چه گفتم عمل می‌کنم. 
دستورئویان جدید این « که»و «چه» را جزء 
روف ربط می‌شناسند و در طبقات 
دستوری, اصطلاحی به نام موصول 
نمی‌شناسند و می‌گویند که بین « که» در دو 
جملهٌ زیر: مردی که می‌آید برادر من است. 
مردی می‌آید. که برادر من است. فرقی 
نیست, زیرا هر دو, عامل پیوند و ربط دو 
جمله‌اند و دلیلی ت که اولی را به پروی از 
زبان عربی» موصول, و دومی را حرف ربط 
بنامیم. ||(اصطلاح حدیت) در تزد محدثان 
عبارت است از حدیث متصل. (از کش اف 
اصطلاحات الفنون). در عرف محدئان حدیث 
محتصل است. (از فرهنگ علوم تألیف 
سیدجعفر سچادی). آن حدیشی است که سند 
او به سماع از هر راوی از کی که بالای او 
باشد به منتهی رسد (یعنی هر یک از راویان, 
تقل از راوی فوق خود کند). (نغایس‌الفنون 
مقالٌ دوم ص ۱۰۵). 


۱۳۱۸۰۴ موصة. 


موصول نتایج؛ نزد ما منطقیان اطلاق شود بر 


قسسمی از قسیاس مرکب. (از کش اف 
اص_طلاحات الفنون). |[واصل‌شده و 
ان‌دوخته‌شده و بافته‌شده و رسیده‌شده و 
مجموع و فراهم آورده شده و محصول. (ناظم 
الاطباء) 
موص. [م ض] (ع |) یک بار شستن. ج. 
موصات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
موصیی. (ع ص) وصیت‌کننده و آنکه 
وصیت ميکند. (از ناظم الاطباء). وصیت‌گذار. 
وصیت‌کنده. انکه وصیت کرده. (یادداشت 
مولف). وصیت‌کننده. و شرط است در آن 
کمال.عقل. رفع حجر و بلوغ. وصیت مجنون 
و سکران و آنکه خود را مجروح کند به جرح 
مهلک باطل است. (از فرهنگ علوم نقلی 
تالیف سیدجعقر سچجادی). ||اندرزکننده. 
(آتدراج). 
موصيي. (صا] 2 ص) وصیت‌کرده‌شده. 
(تاظم الاطباء). 
- موصی الیه؛ موصیله. وصی. (یادداشت 
لغت‌نامه). رجوع به ترکیب موصی‌له شود. 
- موصی‌به؛ ترکه و هرچیز که دربارة آن 
وصیت کرده باشند. (ناظم الاطباء). انچه 
مورد وصیت است و آن هر اسری است که 
عادتاً قابل مالکیت باشد و قابل نقل از مالکی 
به مالکی دیگر باشد. (از فرهنگ علوم نقلی 
تالف سیدجعفر سجادی). انچه را که بدان 
وصیت کرده ہاشند کی را یا امری راء 
(یادداشت مولف): مورد وصیت «موصی 
به»... نامیده مي‌شود. (مادة ۸۲۶قانون مدنی). 
- موصی‌له: آتکه موصی (وصیت‌کننده) برای 
او وصیت کرده است. آنکه در حسق وی 
وصیت شده است. (یادداشت مولف). کی که 
برای او وصیت شده است و شرط است که در 
حال وصیت موجود باشد ولو آنکه حمل 
باشد. (از فرهنگ علوم تألیف سیدجعفر 
سجادی): وصیت‌کننده» «موصی», کی که 
وصیت تملیکی بسنفع او شسده است» 
«موصیله». مورد وصیت. «صوصی به). و 
کسی که به موجب وصیت عهدی ولی بر مورد 
ثلث یا بر صغیر قرار داده می‌شود «وصی» 
نامیده می‌شود. (ماده ۸۲۶ قانون مدنی). 
تملیک به موجب وصیت محقق نمی‌شود مگر 
با قبول «موصی‌له» پس از فوت موصی. (مادهٌ 
۷قانون مدنی). هرگاه مسوصیله 
غیرمحصور باشد مثل اینکه وصیت برای فقرا 
يا امور عامالمنفعه شود قبول شرط نیست. 
(مادة 4۸۲۸ قبولی صوصی‌له قبل از فوت 
موصی موثر نیست و موصی می‌تواند از 
وصیت خود رجوع کند حتی در صورتی که 
موصیله «صوصی‌به» را قبض کرده باشد. 
(مادة .)۸۲٩‏ نیت به موصیله رد یا قبول 


وصیت بعد از فوت موصی معتبر است 
بتابراین | گر موصی‌له قبل از فوت موصی 
وصیت را رد کرده باشد بعد از فوت می‌تواند 
آن را قبول کند وا گربعد از فوت آن را قبول و 
«موصی به» را قبض کرد دیگر نمی‌تواند رد 
کند... (مادة ۸۳۰).اگر موصیله صغر یبا 
مجنون باشد رد یا قبول وصیت با ولی خواهد 
بود. (مادءٌ ۰۸۲۱ موصی‌له میتواند وصیت را 
نبت به قسمتی از «صوصی‌به» قبول کند. 
(ماده ۸۳۲). ورشة موصى نمیتواند در 
موصی‌به تصرف کند مادام که موصی‌له رد یا 
قبول خودرا اعلام تکرده است. اگرتأخر این 
اعلام مونب تضرر ورثه باشد حا کم موصی‌له 
را مجبور میکند که تصمیم خود را معین 
نماید. (ماده ۸۳۳ 

موصی. ام رض ص] (ع ص) 
ان درزکرده‌شده. (ناظم الاطسیاء) 
|اوصیت‌کرده‌شده. (از غیاث) (آنندراج). 
رجوع به موصی [صا] شود. 

موصية. [ی ](ع ص) منت موصی. زنی که 
وصیت می‌کند. (ناظم الاطباء). 

موضر.() رمز است از مسوضوع. (یادداشت 
مۇلف). 

موضح. [ض ](ع ص) نعت فاعلی از 
ایضاح. بیدا کننده و آشکار نماینده و 
واضح‌کننده. (ناظم الاطسباه). پيدا و 
آشکارکنده. (آنندراج): و صلوات.. نشار 
روضذ... افضل رسل و موضح سبل. (تجارب 
السلف). و رجوع به مُوَضُح شود. ||مردی که 
دارای فرزند خوبروی گردد. (ناظم الاطباء). 
مردی که فرزند سپید شود او راء (آنندراج). 

موضح. ٤1‏ وض ض ] (ع ص) نمت فاعلی 
از توضیح. پیدا کننده و اشکارنماینده. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به موضح شود. 

موضحة. (ض ح] (ع !) شکستگی سر که به 
استخوان رسد. (متتهى الارب) (ناظم الاطیاء) 
(آتدراج). آن شکتگی سر که استخوان را 
برهنه کند. (ذخیرة خوارزمشاهی). تفرق 
اتصالی در سر که از غشاء تجاوز کند و 
استخوان پیدا آید. شکستگی سر که استخوان 
را پیدا کند. (یادداشت مولف). آن جراحت سر 
که‌استخوان پیداکند. (دهار) (مهذب‌الاسماء). 

موضع. [ء ض /ض ] (ع مص) نهادن چیزی 
را بر جای. (منتهی الارب). وضع. (ناظم 
الاط‌باء) (مسنتهی الارب). بنهادن. (تاج 
المصادر بهقی). نهادن. گذاشستن. گذاردن. 
(یادداشت موّلف). و رجوع به وضع شود. ||از 
مرتب کی فروافکندن آن را. |اکم کردن بر 
غریم چیزی از مال یافتی. (منتهی الارب). 

موضع. (م ضٍ]' (ع ز) جای گذاشتن و 
نهادن. (ناظم الاطیاء). جای نهادن چیزی. 
(غیاث) (آنندراج). جای نهادن. نهادن‌گاه. ج. 


مواضع. (یادداخت مؤلف). ااجای. (سنتهی 
الارب). به معنی مطلق جاست. (از غیاث) 
(آنندراج). نزد حک‌ما مرادف است با لفظ 
مکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جا. 
مکان. محل. جایگاه. (بادداشت مولف) 
(دهار) (از مهذب‌الاسماء) (ترجمان‌القرآن 
جرجانی): چنان سازم که موضع ایشان را 
معین شود تا انجا سا کن‌گردند. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص ۵۹۶). ایلجا... موضعی خوش 
است. ( کلیله و دمنه). آن گاه آن را موضعی یه 
فرمان ملک تمن افتد. ( کلیله و دمنه). 


بدیگان گفت کان موضع کجای است 
که‌شیرین راپر آن میل و هوای است. 
نظامی. 

کرده‌شب منزل به یک موضع به هم 
مشرقی و مغربی قأنع به هم. مولوی. 
به آب دریا بنگر که تاز موضع خویش 
سفر نکرد نیامد از او پدید گهر. 

آزرقی هروی. 


هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ ست 
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی. 


سعدی. 
گفتی‌که صبور باش ههات 
دل موضع صر بود بردی. سعدی. 
موضعی خوش و خرم و درختان دلکش سر 
درهم. ( گلتان). 


-“موضع خور؛ مسوضع خورشید. محل و 
موقعیت نجومی خورشید. مکان خورشید با 
توجه به موقع آن با دیگر اجرام سماوی: 
هر روز ز ماه سيزده تخمین کن 
پس بیت و شش اضافه و تعين کن 
هر برجی راز موضع خور سی گیر 
مي‌دان درجات مه مرا تحسین کن. 
(از امثال و حکم دهخدا). 
||مورد. جانب. محل. (از بادداشت مولف». 
مقام. موقع؛ 
نه به یک شفل ستوده‌ست و به یک موضع 
کهبه هر کار ستوده‌ست و به هر معدن. 
فرخی. 
گویی‌مکنش لعنت دیوانه‌ام که خیره 
شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین. 
تاقوا 
از آن موضع که به ذ کر انوشیروان رسیده آمده 
است تا اینجا سراسر حشو است. ( کلیله و 
دمنه). و هر سببی را علتی و هر علتي را 
موضعی و مدتی که حکم بدان متعلق باشد. 
( کلیله و دمنه). عاجزتر ملوک آن است 
هرگاه حادثه‌ای بزرگ افتد... موضع حزم و 
احتیاط را بگذارد. ( کلله و دمنه). آفت ملک 
شش چیز است... تقدیم نمودن ملاطفت در 


۱- در ناظم الاطباء به فتح ضاد نیز آمله است. 


موضع. 
موضع مخاصمت. ( کلیله و دمنه). عقل مرد را 
به هشت خصلت بتوان شناخت: ... چهارم 
موضع شناختن راز, ( کللیله و دمنه). علما 
گویند: مقام صاحب مروت به دو موضع 
ستوده است: در خدمت پادشاه... یا در میان 
زهاد. ( کلیله و دسه). اهر و دوستی. (ناظم 
الاطاء). موضد. رجوع به موضعه شود 
||(اصطلاح صرفی) تزد علمای صرف اسم 
ظرف مکان می‌باشد. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). 
موضع. زض ] (ع ص) شتری که در کنار اب 
گیاه ترش می‌چرد: بمیر موضع. (از ناظم 
الاطباء). موضعة. رجوع به موضعه شود. 
موضع. [ض ] (ع ص) زیان کرده شده: فلان 
موضم فی تجارته؛ فلان در تجارت خود زیان 
الارپ). 
موضع. مر ض] (ع ص) شکسته و 
بریده و ست‌اندام نااستوار خلقت همچو 
مخنت. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آنشدراج) (اقرب الموارد). 
موضعد. [ض ع] (ع ص) ماده شتری که در 
کار اب گیاه ترش می‌چرد و پیوسته بر أن 
است: ابل موضعه. (منتهى الارب) (از ناظم 
الاطباء). موضع. 
موضعة. (م ض ع] (ع (مص) مهر و دوستی 
و محبت. گویند: فى قلبه موضعة و موقعة. 
(منتهی الارب) (از تاج الصروس) (از ناظم 
الاطباء). 
مو ضعیی . [م ض ] (اص نبی)! مسوب به 
موضع. محلی. انچه در یک محل خاص قرار 
دارد یا واقع گردد و رخ دهد: درد موضعی» 
موضوع. ( | (ع مص) وضم. موضع. تهادن. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء). بنهادن. (تاج 
المصادر بیهقی). و رجوع به وضع و موضع 
شود. |[سبک و تیزرو گردیدن شتر. (منتهی 
الارب). 
موضوع. [] (ع ص, !) مرد زیان‌زده در 
تسجارت. (منتهی الارب) (انندراج) مرد 
زب ان‌کرده در تجارت. (ناظم الاطیاء). 
||شتری که بر سر خود بی‌شبان و راعی چرا 
کندو به شب به خانه بازاید. (اتدراج) (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
- بعیر حسن‌الموضوع؛ شتر شتاب نیکو. 
(ناظم الاطباء). شتر نكو تیزرفتار. (منتهى 
الارب). راهوار. (ناظم الاطباء). 
| (اصطلاح حدیث) حدیث موضوع» حدیث 
ساخته و پربسته. (ناظم الاطباء). مسوضوعة. 
(احادیث الموضوعة) (منتهی الارب). رجوع 
به موضوعة شود. جعلی. ساختگی. مصنوع. 


مجعول. برساخته. بربسته. حدیث مجعول و 


ساختگی بی‌اصل را گویند. (از یادداشت 
مولف). در اصطلاح اهل حدیث. حدیثی را 
گویند که به دروغ به حضرت رسول (ص) 
نبت داده شود. وان را مختلف الموضوع نیز 
گویند. و روایت آن در صورتی که دروع 
بودنش معلوم باشد حرام است و همچنین 
عمل بدان و سیب آن فراموشی یا افتراء و یا 
مانند انهاست. و شناخته مي‌شود به اقرار 
واضع یا قرینه‌ای در راوی و مرویعته و در 
خلاصةالخلاصة است که فرقة کرامیه و 
مبتدعه به منظور ترغیب و ترهیپ. وضع 
حدیث را جایز می‌دانند و آن مخالف وضع 
اجماع مسلمانان است. و آنچه از شرح النخبة 
و مقدمة شرح المکوة برمی‌آید در اصطلاح 
آنان حدیث موضوع حدیشی را گویند که 
راوی آن مظنون به دروعگویی باشد و ثبوت 
درو و ساختگی بودن حدیث موردنظر را 
لازم نمی‌دانند. (از کشاف اصطلاحات الفتون 
ص‌۱۳۸۸). موضوع آن الت که جمعی از 
اهل اهوا و بدع از برای ترغیب بر امری یا 
تنفیر از چیزی آن را وضع کرده باشند و این 
بدترین اقام ضعیق است. واگ کسی به 
وضع آن عالم بود روایت آن جایز نبود مگر 
بیان حال آن کند به خلاف بقیه اقسام که ايراد 
آن جهت ترغیب يا ترهیب جایز پود و علم به 
وضع يا به اقرار واضع معلوم شود یا به رکا کت 
لفظ و معتی آن یا به مخالفت معلومی که 
مقطوع باشد. واضعان چند قسمند: اول - 
کرامیه که برای ترغیب با ترهیب جایز 
داشته‌اند. دوم - زنادقه که ایشان چون 
خواستند چیزی چند که در دين جایز نبود 
زیاده ک‌نند احادیث بسیار وضع کردند. 
چنانکه در حدیث «لانبی بعدی» «الا ان 
یشاء قه» افزودند. سوم - جمعی که خواستد 
به واسطة آن به ملوک و سلاطین تقرب 
جوید. چهارم -گروهی که بنایر ضعف اعتقاد 
و عصبیت و عناد چنانکه مراد ایشان بود 
مبالات ننمودند و وضم مي‌کردند همچو 
مأمون‌بن احمد مروزی در گفتارش: یکون فی 
امتی رجل يقال له محمدین ادریس. و امال 
آن و این قم بیشتر است. (از نفایس‌الضنون 
قسم اول مقالة دوم ص ۱۰۶). |[به معنی 
مقصودی که از آن در عملی بحث کنند. 
(غیاث). موضوع هر علم. چیزی است که در 
آن علم بحث می‌شود از عوارض ذاتی آن 
مثلاً موضوع علم طب. تن آدمی است و آنچه 
بدان تعلق دارد. و موضوع علم منطق, تصور 
و تصدیق است و مسوضوع علم صرف» 
شناخت کلمه و خصوصیات ان است و 
موضوع علم نحوء شناخت جطه و اجزای 
تشکسیل‌دهنده آن. (يادداشت مولف). 
|[(اصطلاح منطق)" مبدایی را که در مقابل 


خبر باشد, موضوع گویند و خبری که در 
مقابل سبتدا بود محسول, چنانکه گویند: 
الاتان حیوان. پس انان موضوع و حیوان 
محمول است. (ناظم الاطباء). موضوع در 
منطق همان است که در نحو مبتدا گویند و آن 
اقضای خبر کند و آن موصوف است. (از 
مفاتیح). موضوع در منطق, همان مبدا یا 
تایه وو تقایل سمل گر 
یا مند می‌باشد. (از یادداشت مولف). در 
اصطلاح منطقیان: به معنی مبتدا که در مقابل 
خبر باشد و خبر که در مقابل مبدا باشد آن را 
محمول گویند چنانچه در جملۀ «انسان 
حیوان است» انسان» موضوع و حیوان. 
محمول او باشد. (از غیات) (از انندراج)؛ 
محمول نمی چنانکه اعراض 
موطوع بی چنانکه جوهر. ‏ تأصر‌خسرو. 
||(اصطلاح فلسفی) هر چیزی را که در وجود 
نیاز به حالی و عرضی نداشته باشد موضوع 
گویند.در مقایل محل که قوامش به حال است 
بنابراین هیولا و ماده محل صورتند. دیگر آن 
که‌حال ممکن است جوهر باشد چنانکه 
صورت که حال در ماده است جوهر است و 
محل نیز جوهر است بر خلاف آنچه حال و 
عارض بر موضوع شود. (از فرهنگ علوم 
عسقلی سیدجعفر سجادی). ||نهاده‌شده. 
بساختە‌شده. (ناظم الاطضباء) (غیاث). 
وضع‌شده. (ناظم الاطباء). نهاده. نهاده‌شده. 
(یادداشت مولف): امروز بمدانه... اساس 
عدل و انصاف موضوع است و رسم بدعت و 
ظلم و جور مدفوع و مرفوع. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص ۱۲). 
موضوعات. (](ع ص لاح مسوضوعة. 
نهاده‌ها. (يادداشت مؤلف). |اج موضوع. 
(المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به موضوعة 
شود. 
موضوع کردن. (م ک د] (مص مرکب) 
کم کردن. وضع کردن. کر کردن. در کردن. 
مها کردن: طلب خود را از دریافتی من 
موضوع کرد یعنی منها کرد و برداشت و کم 
کرد.(از یادداشت مولف). 
- موضوع کردن از؛ افکندن از. بیرون کردن 
از. کم کردن از. جدا کردن از. طرح کردن از. 
اسنا کردن از. (یادداشت مولف). 
موضوع له. [م عن [:)(ع ص مرکب. [ 
مرکب) اصطلاح منطق, معنایی که لفظ در 
متقابل أن وضع شده است. (بادداشت 
لغت‌نامه). رجوع به موضوع شود. 
موضوعة. (مع] (ع ص) مؤنث موضوع. 
(منتهی الارب). ماده‌شتری که بدون راعی به 


(فرانوی) 9وز۲60 - 1 
(فرانسوی) 81زSu‏ - 2 


چراگاه رود و چرا کند و شب به خانه بازآید. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح 
حدیث) حدیتهای ساخته و بسربستد: 
الاحت‌ادیث الم وضوعده. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). احادیث دروغ. 
(یادداشت مولف). 
موضوعه. (ع)(ع ص) مس وضوعة. 
نهاده‌شده و ساخته‌شده و وضم‌شده. (ناظم 
الاطیاء). 

موضوعی. [ء] (ص نسبی) منوب به 
موضو ع. آنچه به موضوع منسوب و مربوط 
است. 

- ترتیب موضوعی؛ ترتیبی که اساس آن بر 
موضوع و محتوای کتابها و نشریات باشد. 

¬ فهرست موضوعی؛ فهرستی که از روی 
موضوع کتابها فراهم آمده است. 
موضون. [۶] (ع ص) چیز برهم پیچیده و 
دوتا کرده. (منتهی الارب) (انندراج). برهم 
پچیده و دو تا کرده شده. (ناظم الاطباء). 
مضاعف‌السج. (یادداشت مولف). 
موضونة. (م ن] (ع ص) زره یافته. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) انساظم الاطباء) 
(مهذب‌الاسماء). |[زرهی که حلقه‌های آن 
نزدیک به هم بافته شده باشد. (ناظم الاطباء) 
زره متقارب بافته. (متهی الارب) (آنندراج). 
زرهی که حلقه‌های او در همدیگر باشد. 
(ناظم الاطاء). |[زرهی که دوحلقه دوحلقه 
بافته شده باشد. (از ستتهی الارب) (ناظم 
الاطباه) (آنندراج). |ازره مرصع. (ناظم 
الاطباء) زره به جواهر مرصع. (منتهی 
الارب) (آتدراج). ||تخت مرصعينه. از آن 
است قوله تعالی: على سرر موضونة. (قرآن 
۶ (متهى الارب). جامه و يا تخت 
مرصم. (ناظم الاطباء). جامه و يا تخت. 
(انتدراج). 

موطا. [ ط:] (ع ) جای قدم. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). جای پای. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به موطیء شود. 
موطا. (م وط ط:)(ع ص) پسایمال‌شده و 
پاسپرده. (ناظم الاطباء). زیر پا سپرده شده. 
(آتندراج). نرم و برابر ساخته. (ناظم الاطباء). 
-موطاالا کناف؛مرد نرم‌خوی. 

- ||جوانمرد و ببیارمهمانی. (منتهی الارب) 
(تاظم الاطباء). مردی که در ناحیةٌ خود یاران 
ر همایگان را جای دهد و اذیت به آنها 
ترساند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج): خیارکم اصاسنکم اخلاقاً 
الموطوون | کنافًالذین یألفون و یولفون. 
(حدیث نبوی از کلله و دمته چ مینوی 
ص ۱۸۲). 

- موطأالعقب؛ پادشاه با فر و شوکت که 
خلایق پیرو وی باشند. (منتهی الارب) (ناظم 


الاطباء). 

موطد. رم وط ط](ع ص) ثابت. (سنتهی 
الارب). پابرجای و استوار و ثابت که یکی در 
پی دیگری باشد. (ناظم الاطباء). استوار کرده 
شده و گران‌سنگ. (آنندرا اج): بساط امن و 
امان موطد. (جامع‌التواریخ رشیدی). 

موطر. [م ءط ط)(ع ص) مایل‌گردانننده و 
خم‌دهنده. (از منهی‌الارب, ماده اطر). ||پی 
پیچنده بر سر سوفار تیر. (از منتهی الارب). 

موطل. ۱ ط۱(ع ص) کسی که دربند 
خیالات و آرزوهای موهوم خود باشد. (از 
فرهنگ دزی ج۲ ص ۶۲۴). 

مو طلا یی. [ط ] (ص مرکب) آن که موی به 
رنگ زر دارد. (یادداشت مولف). زرین‌موی. 
گیسوطلایی. دارای موهای زر تار که موی با 
تارهای زرین دارد. آن که موی سرش به 
رنگ طلا باشد. و رجوع به گیسوطلایی شود. 

مؤطم. 33 ط01 ص) بندکتده در. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ذيل اقرب 
الموارد) (از قاموس). 

مۋطم. (مءط ط ](ع ص) پوشند؛ هودج به 
جامه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

مؤطم. (م ءط ط ] (ع ص) محفوظ. (ناظم 
الاطباء). متور. (از اقرب الموارد). 
پوشیده‌شده. (آنندراج). 

موطمة. (م عط ط م1 (ع ص) مؤنٹ مؤطم. 
و رجوع به مؤطم شود. 
- اطام موطمة؛ قلعه‌های محفوظ. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

موطن. (م ط ] (ع |) جای‌باش‌مردم. (متهی 
الارب) (آنتدراج), وطن و جای‌باش مردم. 
(ناظم الاطباء). وطن. (غیات). آرامگاه. مهن. 
زاد بوم. جای بودن. اقامتگاه. اقامت‌جای. 
مکان. جای. بودنگاه. محل سکونت شخص. 
باشگاه. (بادداشت مولف). جای بافش. 
آرامگاه. (دهار). جایگاه. (ترجمان‌القر آن 
جرجانی ص :)٩۶‏ فانی لماحضر موطاً قط 
الا ارتشت فيه بین‌القتلی. (تاريخ بیهقی ج 
ادیپ ص۱۸۸). 
مرا کف کنن است الفیاث از اين موطن 
مرا مقر سقر است الامان از اين منشا. 

خاقانی. 

و رجوع به وطن و دیگر مترادفات شود. 
- موطن عهد؛ کنایه است از عالم ذر. 
(فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر 
سچادی), 
||جایگاه فرود آمدن. (یادداشت مولف). جای 
توقف. موقف. |اجای وقف در مکه. (منتهی 
الارب) (انندراج) انساظم الاطباء). 
|| حرب‌جای. رزىگاه» ج مواطن: و لقد 
نصرکباثهفیمواطن کنیرت. از هی الارب) 


موظف. 


(از ناظم الاطباء) (از آنتدراج). 
موطوء . [](ع ص) ک_سوفته‌شده و 
پاسپرده‌شده. |ارطی کرده شده. (ناظم 
الاطباء). 
موطوء۵. [م 2] (ع ص) زن وطي کرده 
شد.. ||() قافله و کاروان. (ناظم الاطباء). 
موطود. [) (ع ص) ثابت و استوار کرده 
شده و پابرجای شده و گرانسنگ گشته. (ناظم 
الاطباء). پای برجا کرده شده و استوار 
گردانیده شده. (از ستتهی الارب). استوار و 
گرانسنگ ساخته شده. (آنندراج). 
موطیء . ( ط ۶] (ع !) جای قدم. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الصوارد). جای 
قدم و جای پای. ج مواطی. (ناظم الاطیاء). 
سپردن جای. (مهذب‌الاسماء): ما کان لاهل 
المدينة و من حولهم من‌الاعراپ ان یتخلفوا 
عن رسول‌اله... و لایطژن موطاً بفیظالکفار... 
نله لایضیم اجرالمحسنین. (قرآن ۱۲۰/۹؛ 
نشود مر اهل مدینه را و انان که گردا گرد 
مدیه‌اند از اعراب آنکه تخلف کنند از 
فرستاده خدا... و نسپرند مکانی را به مکان 
سپردنی که به خشم آورد کفار را... بدرستی . 
که خدا ضایع نکند مزد نیکوکاران را. (از 
تقسیر ابوالفتوع رازی ج ۵ص ۲۷۶). و رجوع 
به مَوطا شود. 
موظف. 1 وَظ ظ1 2 ص) روزمره کرده 
شده بر کی. (از منتهی الارپ). وظیفه داده 
شده. (یادداشت مولف). وظیفه کرده شده و 
وظیفه داده شده. (غیاث) (آنندراج). کسی که 
به وی روزمره داده می‌شود. وظیفه‌خوار. 
(ناظم الاطباء). مقرری بگیر. آنکه از پادشاء یا 
دولت وظیفه گیرد. متمری‌گیر. وظیفه‌خوار. 
- موف شدن؛ از پادشاه یا دولت وظیفه و 
مستمری گرفتن. (از یادداشت مؤلف). 

- موظف کردن؛ وظیفه بگیر ساختن. 

- موظف گشتن (یا گردیدن)؛ موظف شدن. 
وظیفه‌ای را به عهده گرفتن. مکلف گشتن: هر 
روز او رادو غوک موظف گشت. ( کلیله و 
دمنه). 

|اوظیفه‌دار. (ناظم الاطباء). آنکه وظیفه و 
مژلیتی برعهد:او وا گذارشده است. 
مسورل. مکلف. ملزم. (یادداشت مولف): اگر 
تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف 
یکی شکار... به مطبخ ملک فرستیم. ( کلیله و 
دمته). 

= موفلف شدن؛ مکلف شدن. ملزم گشتن. 
وظفه‌دار و مسوول گردیدن: فلان موظف شد 
این کار را انجام بدهد. وظیفه‌ای به عهده 
گرفتن. (از یادداشت مولف). 

-موظف کردن؛ وظیفه‌دار کردن. مکلف 
ساختن. انجام کاری را به عهدة کسی 


ن و قبولاندن او را. 


موعة. ۲۱۸۰۷ 


موعظه فرمودن؛ پند دادن. نصیحت کردن. 


اشتن پیمان. زمان عهد و پیمان. زمان وعده. آن | س 7 ب 


وا گذا 


موظف. [ء رظ ظ ] (ع ص) آنکه وظیقه و. 


روزمره به کی می‌دهد. (ناظم الاطباء). 
وظیفه کننده و وظیفه‌دهنده. (آنندراج) 
(غیاث). ۱ 
موظفین. [ رظ ظ ] (ع ص, ) ج موظف. 


وظیفه‌داران. || وظیفه‌خواران, (ناظم آلاطباء).. 


مستمری‌بگیران. ||در اصطلاح اداری امروز, 
آن دسته از کارمندان که از خزانۂ دولت با 
ضوابطی خاص مقرری ماهانه به نسبتی از 
حقوق دوران خدمت خود دریافت میدارند. . 
موظوب. [) (ع ص) مردی که بر مال وی 
حوادث روزگار نوبت به وبت رسیده باشد. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آدراج).. 
موظوبة. ( ب ] (ع ص) موظوب. مؤنث 
موظوب: امرأة موظوبة؛ زنی که بر مال وی 
حوادث روزگار نوبت به نوبت رسیده باشد. 
(ناظم الاطباء). |ازسینی که ستور آن را 
پی‌درپی چرا کنند و گیاهی در آن باقی 
نگذارند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
اندراج). 


موعب. a‏ 2 ص) فراهم آورده اش ۵. (از 


متهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بینی از بيخ 
بریده شد.. (ناظم الاطباء), 
موعب. (ع) (ع ص) آنکه می‌گیرد و فراهم 
می‌کند همه چیز را. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ||در شتم گویند: : «جدعاله جدعاً 
موعباً»؛ ببرد خدای بینی او را بریدگی از بیخ. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). | همگی فراز 
آمده. ج موعبین. گویند: «جاءوا موعبین»: 
یعنی آمدند همگی آنها و کی از آنها باقی 
نماند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
آنندرا اج). 
موعت. ۴غ1 ص) راء دش وار 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء), 
موعد. ( ع] (ع إا وع-ده‌جای. (مسنتهی 
الارب). وعسده‌جای و وعده گاه. (ناظم 
الاطباء). جای وعده کردن. (غیاث). جای 
وعده کردن و وعده دادن. (آنندراج). 
وعده گاه. ج مواعد. (مهذب‌الاسماء). مکان 
پیمان. جای جهد و پیمان. وعده‌جای. جای 
وعده. (یادداشت مولف): 

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش 

اتش طور کجاء موعد دیدار کجاست. 

حافظ. 

- موعد کارزار؛ جای کارزار, 

- ||وقت کارزار. 

||( وعده و هنگام اجرای کاری و هنگام 
وعده, (ناظم الاطباء). وقت وعده کسردن. 
(غیات) (آنندراج). ||(اصطلاح بازرگانی) 
سررسید. (یادداشت مولف). نوید. وعد. وعده. 


سر وعده. امد. اجل. مهلت. میماد. زمان 


هنگام که برای اجرای امری با حضور در 
جابی وعده داده شده است. (از بادداشت 
مولف): | گر فی‌المثل چهار ماه هم از موعد 
بگذرد زحمت نمی‌دهد و منفعت نمی‌خواهد. 
(نامة فاضل‌خان گروسی به آقاخان محلاتی 
از سبک‌شناسی ج ۳ ص ۳۳۶). 
- موعد قراولی؛ در اصطلاح نظامی, پاس. 
(لغات فرهنگتان), 
مود مقرر؛ زمان مقرر برابر وعده. زمانی 
که قبلا تعبین شده است 

موعف. [م ع] (ع مص) نوید دادن. (منتهی 


الارب). وعده دادن. (مسنتهی الارب) (ناظم 5 


الاطباء). وعده کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
مود 6. ع د](ع مص) نوید دادن. (منتهی 


الارب). 
موعظت. (۶ع ظ](ع مص) موعظة. 
موعظه. اندرز گفتی. (یادداشت مولف). پند 


دادن, (غیاث) (دهار). ||(!) بند. اندرز. 
نصیحت. موعظه. موعظة. وعظ. عظة. ذ کر 
آنچه انسان را به توبه و تزکیۀ نفس بدارد. (از 
یادداشت مولف)؛ | گراز این معنی نوشتن گیرم 
سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص‌۲۳۸). هرگز... 
موعظت ناصحان در گوش نگذاری. ( کلیله و 
دمته). زاغ بر وجه موعظت تزدیک مار آمد. 
( کلیله و دمنه). موعظت او [زاغ] مفید نیامد. 
( کلیله و دمنه). 
- موعظت نمودن؛ پند دادن. نصیحت کردن. 
اندرز دادن, (یادداشت مولف)؛ 

بار دگر نیز بگردد فلک 

موعظتی نیز نماید دگر. 

ابوالمظفر مکی پنجهیری. 

موعظة. (م ع ظا ] (ع مص) پند دادن کی را 
به سخان دل‌گرم کنده. (سنتهی الارپ). 
وعظ. (ناظم الاطباء). پند دادن و موعظه 
کردن.(یادداشت مولف). پند دادن. (آنندراج). 
و رجوع به وعظ شود. ||(() پند. ج, مواعظ. 
(مهذب‌الاسماء). پند و نصحت به سخنان 
دل‌نرم‌کننده. ج, مواعظ. (ناظم الاطباء). پند. 
(ترجمان‌القرآن جرجانی ص ۹۶) (آنندراج). 
موعظد. موعظت. اندرز. نصیحت. (یادداشت 
مولف). سخنی که دلهای ستگوار و سخت را 
نرم سازد و اشک از دیدگان جامد بگش‌اید و 
کردارهای زد شت نیکو گرداند. (از تمریفات 
جرجانی). و رجوع به موعظه و موعظت شود. 
موعظه. ع ظ ] (ع !) مسوعظة. پند و 
نصحت و آنچه را شخص از پند و نصیحت و 
وعد و وعیده بیان می‌کند. (ناظم الاطباء): 
موعظه‌های شافی در سلک عبارت کشیده 
است. ( گسلستان). و رجوع به موعظت و 
موعظة شود. 


اندرز گفتن: اینان را نصیحتی گوی و موعظه 
فرمای. ( گلستان), 
- موعظه کردن؛ پند دادن و نصیحت کردن و 
وعظ کردن. (ناظم الاطباء). 
موعلة. ۴ع 1 (ع !)ج وعل په صعنی بز 
کرهی.(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء): رجوع 
به وعل شود. ||مژنث وعل, یعنی بز کوهی 
ماده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
موعوت. [ع] (ع ص) مرد ن‌اقص‌گوهر. 
(منتهی الارب). مردی که حب و گوهر وی 
ناقص باشد. (ناظم الاطباء). مرد 
ناقص‌حسب. (آنندراج). 
موعود. 2 ص) وعسده کرده شنده. 
(غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). وعده کرده 
شده و وعده داده و از پیش خبر داده شده. 
||تسقدیرشده. (ناظم الاطباء): پس آن که 
مردنی است می‌میراند و دیگر را می‌گذارد تا 
وقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی چ دیب 
ص ۲۰۷). عبادت کرد تا زمانی که اجل 
مسوعودش رسد. (تاریخ بیهقی ن ادیب 
ص‌۲۰۸). چون.. شرط کردم... خطه 
پنویسم... خطبة موعود این است... (ناریخ 
بهقی چ ادیب ص .۸٩‏ 
-ارض موعود؛ زمین وعده داده شده. 
- ||کنایه است از بیت‌المقدس. فلطین. 
کنعان. (از ینادداشت مولف). و رجوع به 
فلسطین شود. 
روز موعود؛ کنایه است از روز قیامت؛ٌ 
قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن 
گرت‌ایمان درست است به روز موعود. 
سعدی. 
- مهدی موعود؛ لقبی از القاب حضرت 
حجت‌بن‌الهن عکری (ع). (از یبادداشت 
مولف). و رجوع به مهدی شود. 
- اجل موعود؛ مرگ مقدر و مرگ حستمی, 
(ناظم الاطباء). 
|[اين کلمه را بعضی‌ها به معنی دعوت‌شده 
یعنی به جای «مدعو» به کار می‌برند. (از 
نشریة دانشکدهء ادات تبریز). 
موعود. [ع] 2 مص) وعده کسردن. 
(انندراج). مصدر به معنی وعده. (داظم 
الاطباء). وید دادن. (منتهی الارب). و رجوع 
به وعد شود. 
موعودة. 1م12 (ع مص) موعود. وعد. نوید 
دادن. (سنتهی الارب). و رجوع به وعد و 
موعود شود. 
موعوکت. [ ] (ع ص) مرد تب‌زده. (منتهی 
لار ب) (انندراج) (ناظم الاطباء). مرد گرفتار 
تب. (ناظم الاططاء). اک 
(مهذب‌الاسماء), 
موعة. ٥1‏ ع] (ع آغاز جوانى ;4 7 


۸ موعةالشباب. 


موعةالشباب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده 
بع شود. 

موعةالشباب. مع تش ش] (ع مرکب) 
آغاز جوانی و اول آن. (سنتهی الارب). و 
رجوع به ماد قبل شود. 

موعی. ام عیی | (ع ص) استوار, گویند: 
هو موعی الرسغ؛ ای موثقة. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارب). استوار. (آنندراج). 

هوغ. (ص. !) مغ را گویند. (برهان) ج. 
موغان. (ناظم الاطباء). مغ. (زسخشری). 
همان مغ است. (آنندراج) (انجمن آرا). 
مجوس. (یادداشت مولف)* 
باقبل آنشین چو موغند 
وز آتشهات در فروغند. 

و رجوع به مغ شود. 

۱ موغ. (اصوت) بانگ کردن گربه. (آنتدراج). 

موغار. (إِخ) نام چشمه‌ای است در نزدیکی 
کاشان و شمال نطنز. (از یادداشت مولف)؛ په 
رمتاق صرد کاشان نزدیک موغار چشمه‌ای 
است و خاصیت او آنکه هرچه در آنجا 
اندازند از سفال و کلوخ وگل و ظرفهای 
شکته متلائم و مجتمع گرداند و منقلب شود 
به سنگ. (از ترجمةٌ محاسن اصفهان). 

موغار.((ج) دهی است از دهستان گرمسیر 
شهرستان اردستان واقم در ۲۸ هزار زی 
شمال باختر اردستان پا ۱۳۸۰ تن سکنه. آب 
آن از قنات و راه آن مساشین‌رو است. (از 


فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱۰). 

موغالی. (معرب. )' به یونانی ابن عرس 
است. (تحفة حکیم مومن). حشره‌ای است از 
جنس عنکیوت زهردار. و گزش او سخت 
دردنا ک بود. (از تذكرة ابن‌البیطار در شرح 
کلم خروسو غوتن). 

موغان. (إخ) دهی است از دهستان چادگان 
بخش داران شهرستان فریدن. واقم در ۱۵ 
هزارگزی جنوب داران با ۳۸۹ تن سکنه. آب 
آن از رودخانه و راه ان ماشین‌رو است (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۱۰). 

موغان. (إخ) نام شهر و ولایت مغان. (ناظم 
الاطباء). نام شهری انت در آذربایجان. 
گوینددشتی و صحرایی دارد در نهایت صفا و 
نزهت و خرمی. موقان. (از برهان)؛ چون 
فصل زستان بود به موغان رفتند. (تاریخ 
جهانگشای جوینی). و رجوع به مغان و نیز 
فسهرست تاريخ مفول و حبیب‌السیر و 
جامع‌التواریخ رشیدی و نزهة‌القلوب شود. 

موغید. اب ] (إ مرکب) مغد (از: موغ = مغ 
+ بد = پات و پاد) یه معنی پیشوا و پاسدار 
مغ. پیشوای بزرگ مغان. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به موبد شود. 

موغستان. [غ] (اخ) ناحیه‌ای است از 
حکومت بتادر به طول ۱۸۰ هزار و عرض ۶ 


هزار گز. حد شمالی: میناب» شرقی: کوهستان 
بلوچستان. غربی و جنوبی: خلیج فارس و 
تنگ هرمز. آب و هوای آن بسیار گرم و مرکز 
آن ریازت و تعداد دیه‌های آن هفت است. (از 
جفرافیای سیاسی کهان). این ناحیه از بندر 
جاسک الی ریازت امتداد دارد. 

موغل. [غ)(ع ص) به شتاب درآینده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

موّف. [م و] (ع ص) مووف. آفت‌رسیده. 
(مهذب‌الاسماء). | گفتو آفت رسیده و رنج و 
ازار دیده. (ناظم الاطیاء). | کفت‌دیده. مقابل 
سالم: زرع مسژف؛ کشت آفت رسیده. 
(یادداشت مولف). 

موفا. [مْوَف فا] (ع ص) وفا کرده شده. 
(غیاث) (انندراج). [|مجازا به معنی تمام و 
کامل می‌آید. (غیات) (آنندراج): 
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمای 
کزوفای تو به من شکر موفا شنوند. 

خاقانی. 

هرچند کان عطای موفا شگرف بود 

داند کاین ثنای موفر نکوتر است. خاقانی. 
گفتم ای شاه! این درخت و چشمه چت 


کاین دو را نور موفا دیده‌ام. خاقانی. 
اک رهاز سعد موفا برافکند. خاقانی. 
سه اقنوم و سه فرقف رابه برهان 
بگویم مختصر شرح موفا. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۶). 


موفاریقون. () نوعی رستنی که ثمرش در 
طعم و رنگ به فلفل ماند و در شکل به عدس. 
(نزهة اقلوب). 

موفت. [م ف ] (فرانسوی, !)۲ (اصطلاح 
زمین‌شناسی) گازخانی. شکاف یا منفذی در 
دهانه‌های آتش‌فشانی ست‌که از آن 
گازهابی مانند ا کسژن‌وازت خارج می‌شود. 
(از فرهنگ اصطلاحات علمی). 

موفد. [م في] 2 ص) درآینده در آخر 
وقت يا ماه. (از منتهی الارب). خرج موقدا؛ 
بیرون رفت و برآمد در آخر ماه و به آخر 
وقت. (ناظم الاطیاء). 

موفر. [م رف ف]) (ع ص) وافر و فراوان و 
بسیار افزون. (ناظم الاطباء). زیاد کرده شده و 
بار کرده شده. (غیاث): 

تصرت نثار عید برافشاند کز عراق 
شاه مظفر آمد و جاه موفرش. 
هرچند کان عطای موفا شگرف بود 
داند کاین تای موفر نکوتر است. خاقانی. 
شاه ایرانیان مظفر از اوست 

جاه سلجوقیان موفر از اوست. ‏ خاقانی. 
- موفر داشتن؛ وافر و افزون داشتن: مشال داد 
تا بر ارباپ شکایت موفر دارند. (المعاف الى 
بدایم‌الازمان ص ۳۵). 


خافانی. 


موفق. 
||با توفیر. با افزوتی درآمد: خزینه باید که 
همه وقتی موفر باشد. (گلتان سعدی). 
رجوع به توفیر شود. |[چیزی که جمع شدن و 
فراهم گشتن وی ممکن نباشد. (ناظم الاطباء). 
|| (در اصطلاح عروض) شعر موفر؛ شعری 
است که حرم آن جایز باشد و خرم کرده 
نشود. (ناظم الاطباء). شعر موفور. (سنتهی 
الارب). از اجزای وافر است و خُرْم آن جایز 
باشد ولی حرم کرده نشود. (از اقرب الموارد). 
موفر. ام رّف ف ] (ع ص) زیادکنند؛ خرج. 
(غیاث) (انندراج). 
مو فرستاذن. [فٍ ر د] (مص مرکب) در 
جوف کاغذ مو گذاشتن و برای معشوقه 
فرستادن به نشان آنکه تن من در هجر تو 
مانند موی لاغر و نحیف گشته است. (از نام 
الاطباء). موی دادن. (انتدراج). چون کی به 
زنی عاشق شود و وصالش دست ندهد موی 
در کاغذی پچیده در قوطی یا حقه گذاشته 
پیش معشوقه می‌فرستد و غرض از آن اعلام 
ضعف و نحافت بود در محت هجر اگر 
معشوقه هم مشتاق او باشد او هم در جواب 
مو می‌فرستد: 
می‌فرستم به تو از زلف تو مویی یعنی 
اشتیاقم به وصال تو ز حد بیرون است. 
خان خالص (از آتندراج). 
و رجوع به مو دادن شود. 
موفری. (م رف ة] (حامص) صفت و 
حالت موفر. فراوانی و بسیاری؛ 
عالم تو بنا کند رای تو از مهندسی 
کشورتو رقم زند فر تو از موفری. خاقانی. 
و رجوع به موفر شود. 
موفف. (م ءَف ف ] (ع ص) اف‌گ‌وینده. 
(متهی الارب) (آنندراج). اف‌گوینده و کسی 
که‌اف می‌کند. (ناظم الاطباء). 
موفق. (م رف ف ] (ع ص) توفیق‌ده و کی 
که‌ارشاد میکند و راهنمایی مي‌کند و بهره‌ند 
می‌سازد و دستگیری می‌کند و یاری می‌دهد: 
واه الموفق‌المعین؛ خداوند عالم توفیقده و 
راهنمای و یاری‌کننده است. (ناظم الاطباء). 
تسوفقده. (غاث). توفق‌دهنده. 
کامياب‌کننده. توفیق‌بخش. (از بادداشت 
مولف): و هو سبحاته ولی ذلک و المتفضل و 
الموفق. (تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۳۳۳). انه 
خير موفق و معین. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۱۷). واه الموفق لاتمام ما فی نیتی 
بفضله و کرمه. (تساریخ ببهقی چ اديب 
ص۲۷۵). والهالموفق لمایرضی. (تاریغ 
بیهقی چ ادیب ص ۰۱۹۱ 
موفق. َف ف] (ع ص) توفق‌بافته. 
(ناظم الاطباء). ]کی که پس از گمراهی به 


1 - Mygale. ` 2 - ۰ 


موفق. 

راه راست هدایت‌شده باشد. (از تعریفات 
جرجانی). رشید. هدایت شده. (بادداشت 
مولف). ||دارای توفیق و آنکه هر کاری برای 
وی موافقت می‌کند و به اسانی دست می‌دهد 
و بختیار و سعادتمند و فرخنده (ناظم 
الاطباء). کامکار. کامروا. کامگار. کامياب. 
کامران. تسوفق‌يافته. دست‌یافته. نایل. 
(یادداهت مولف)؛ 
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی 
مؤید است و موفق. مقدم است و لمام. 

فرخی. 
ایا موفق بر خسروی که دیر زیی 
به شکر نعمت زاید ز خدمت بیار. 

ˆ ابوحیقة اسکافی (از تاریخ بهقی). 
فرق مان پادشاهان موید سوفق و میان 
خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... 
باشند طاعت باید داشت... (داریخ بیهقی ج 
ادیب ص 4۳). 
جهان را" چو فریدون گرفت و قسمت کرد 
که‌شاه بد چو فریدون موفق اندر کار. 
ابوحنیغۂ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دانشگاه 
مشهد ص‌۲۶۸). 
زهی موفق و منصور شاه بی‌همتا 
زهی مظفر و مشهور خسرو والا. 

مسعودسعد, 

موفق. (م وّف ت] (اخ) ابن على هروی, 
مکنی به ابومنصور که در نیمه اخر سدة 
چهارم و نیمه اول سدة پنجم می‌زیسته است. 
او راست: کتاپ معروف «الابنية عن حقایق 
الادویة». 

موفق. موف ف ] (اخ) ابسن اصمدین 
ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا 
خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالموید و 
رجوع به ابوالموید موفق... شود. 

موفق. [م وف ف] (() ابن محمدبن حسن 
خاصی خوارزمی, مکنی به ابوالمژید و ملقب 
به صدرالدین, عالم اصول و فقه و خلافیات و 
عارف به ادب و حسن انشا». نبت وی به 
خاص از دیه‌های خوارزم و تولد او به 
جرجانیه خوارزم به سال ۵۷۹ و مرگ او به 
مصر در سال ۶۲۳۴ ه.ق.بنود. از او اثاری 
بسازمانده است که از آن جمله است: ١‏ - 
الفصول فی علم الاصول. ۲ - شرح «الکلم 
النوابع» زمخشری. (از اعلام زرکلی). و 
رجوع به ماده ابوالموید موفق‌بن احطد... 
شود. 

موفق. [م َف ف] ((خ) ادریس‌السوفق. 
رجوع به ادریس‌الموفق شود. 

موفق‌الدین. (م رف ت قسد دی] (إغ) 
ابوشاکربن ابی‌سلیمان داودیین متی‌بن 
ابسی‌المعین‌بن ابی‌فانه طبیب. رجوع به 
ابوشا کر...شود. 


موفق‌الدین. (/ رف ف فد دی] ((خ) 
احمدین عباس, مکنی به ابوطاهر و معروف يه 
این برخش. از مردمان واسط و از بزرگان ادبا 
و شرا و فضلا و اطبای نامی معاصر 
السترشد باله عباسی بود. و گویند خاصیت 
گیاه‌معروف مازریون را در معالجه و بهبود 
مرض استسقا او کشف کرد. از اشعار اوست: 
یا عالماً این شوی رجله 
اجری من‌العلم ینابیعا 
لم عندک الاعمار موصولة 
یضحی و یسی‌الرزق مقطوعا. 
یعنی ای دانشوری که هرجا قدم گذاری 
چشمة علم جوشش گیرد. چگونه است که در 
خدمت تو سللۀ زندگانی و عمرها پیوسته 
می‌گردد ولی رشتة ارزاق گسیخته صی‌شود. 
(از نامة دانشوران ج ۱ صص .)۱٩۴-۱۹۳‏ 

موفق‌الدین. (/ َف ق فد دی ] (!خ) 
عبداللهبن احمدین محمدین قدامة. رجوع به 
ابن قدامة موفق‌الدین شود. 

موفق‌الد ین. مرف ف قد دی] ((ج) این 
طبرزد. رجوع به اين‌طبرزد موفق‌الدین شود. 

موفق‌الدین. [م َف ف فد دی ] (إغ) 
عبدالفتار صاحب‌الجیش از ممدوحان 
خاقاتی شروانی و از رجال قرن ششم هجری 
بگزید؛ حق موفق‌الدین 
کزباطل شد سید دیوان. 
نهرست دول موفق‌الدین 
کز خط سعادت اوست عنوان. 
ختم فضلا موفق‌الاین 
مقصود قران و صدر اقران. خافانی. 

موفق‌بالله. (مرّف ت ن بل لاء](2) (3...) 
طلحةین متوکل عباسی, مکلی به ایواحمد 
ولیعهد و پرادر معتمد باله. (یادداشت مولف). 
الموفق بالّه تا سنة ۲۷۸ ه.ق.حا کم حجاز و 
بصره بود. (از تاریخ گزیده ص۳۳۴). صاحب 
مجمل التواریخ و القصص گوید: و چون 
بنشت [مهتدی به خلافت ] ... بعد از پسر. 
برادر را ولیعهد خود کرد ابواحمد الموفق» و 
بلاد مشرق سراسر بدو داد... او را الشاصر 
لدین‌اله لقب بود و بعد از این کارها و حریها 
بود با یعقوب لث و یعقوب به اهواز پمرد در 
سال دویست و شصت و به... و أحمد الموثق 
به اصفهان بود و علت نقرس بر او پیدا گشت 
سخت چنانکه هیچ نتوانست جنبیدن پس 


خاقانی- 


تختی بساختند و یر بالای آن قبه ساختند از 
چوب... و ابواحمد اندر آنجا بخقت و او را از 
اصفهان به توبت به بفداد آوردند... چون په 
بفداد رسید بعد از مدتی نزدیک فرمان یافت. 
(از مجمل التواریخ و القتصص صص ۳۶۵ - 
۶۶ و رجوع به فهرست تاریخ سیستان و 
تاریخ گزیده و مجمل التواريخ و القصص 


موفقی. ۳۱۱۸۰۰۹ 
ص ۳۶۷ و ۳۷۰و ۳۸۰و تاریخ بخارا ص‌۱۸ 
و ۱۰۹و ۲۹۴و تاریخ‌الخلفا ص ۲۴۲ و ۲۴۳ 
و نيز أبواحمد الموفق طلحة در اين لفتنامه 
شود. 
موفق شدن. [م وت فش دمص 
مرکب) توفیق یافتن. (ناظم الاطباء). کامیاب 
گشتن. توفیق اتمام کار یا نیل به آرزو پیدا 
کردن. دت سافتن. کامیابی یافتن. (از 
یادداشت مولف): عهد خراسان و جملهً 
مملکت پدر را بخواستيم... با آنچه گرفته شده 
است... با آنچه موفق شدیم به گرفتن. (تاریخ 
و 
شکر خدای کن که موفق شدی به خیر. 
سعدی ( گلتان). 
موفق کردن. موت ف ک 3] اسسص 
مرکپ) موفق ساختن. موفق گرداندن. توفیق 
دادن. نایل کردن. کامروا کردن: خداوتد شما 
را موفق کناد. (از یادداشت مولف). رجوع به 
موف رای عود: 
موفق گرداندن. [ وف ف گ 5] (مص 
مرکب) موفق گردانیدن. موفق کردن. توفیق 
دادن. توفیق بخشیدن: ان که مددکار باشد او 
را در همه کارهاش و موفق گرداند او را در 
هم عزیمتهاش. (تاریخ بمهقی چ ادیب 
ص ۲۱۳). و رجوع به موفق کردن شود. 
موفق نیشابوری. (م رف ف يٍ] (ج) 
(امام..) فاخل عالم و استاد خواجه 
تظام‌لسلک وحن صیاح و خیام. (از 
حبیب‌السیر چ تهران) خواجه امام موفق 
هبةالدین محمدبن حسین. وی جزء بزرگانی 
بود که در نیشابور به هنگام هجوم سلجوقیان 
مقیم بود و تلم شهر را به ابراهیم ینال برادر 
طفرل تصویب کرد و ظاهراً قبلا با او مکاتبه 
هم داشته است. وی کی است که 
عمیدالملک کندری را به طفرل معرفی کرد و 
عمیدالملک به خدمت طفرل درامد و به 
وزارت او رسید. به گفته ببهقی وی امام 
صاحب حدیثان بوده است. ناصر خسرو در 
سفرنامه گوید که در سفر به مکه از نیشابور در 
صحبت خواجه موفق که خواج سلطان بود 
به راه کوان به قومس رسیدم. (سفرنامه چ 
دییرسیاقی ص ؟). 
موفقی. [م دف ت] (ص نسبی) منوب 
است به الموفق ابی‌احمدین الستوکل ولمهد 
المعمد علی‌اه. (از لباب‌الانساب). ||(خ) نهر 
بزرگی است و قسمت عمده‌اش در چمتزارها 
واقع شده و آن منوب است به موفق 
ابواحمدبن متوکل پدر معتضد خليفة عباسی. 
(از ممجم البلدان). 
موفقی. موف ف] (إخ) محمدين محمد 


۱-نل: جهان | گر 


۳۱۸۹۱۰ موفقیت. 


موفقی. کاتب نزیل مصر. محدثی بود سخت 
بخشنده و نیکوکار و از پدرش ابوالسین 
عبدالک‌ريم‌بن احمدبن ابوجدار الصواف 
روایت دارد و ابومحمد عبدالعزیز نخشبی از 
او روایت کرده است. (از لباب‌الانساب). 
موفقیت. (م رف ف قی ی ] (از ع. امص) 
تسوفیق. کسامیابی. کامروایی. ک‌امرانی, 
دست‌یابی به ارزو یا انجام دادن کاری. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به توفیق شود.. 
موفقیة. [ ٢ت‏ ت قی ی ] (إخ) شهری است 
که‌موفق برادر معتمد عباسی در هنکام جنگ 
با زنگیان در آنجا سکن گزید از این رو به 
اسم او نامیده شد. (تاریخ ابن‌اثیر ج۷ 
صص ۱۳۲-۱۴۰). 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
موفل. (فرانوی. ۲0 ظرف سفالین: قبل از 
استعمال اکید سن را تا حرارت قرمز در 
یک موفل باید گرم کرد. (روش تھی مواد آلی 
ص‌۱۱۸. 
موفلون. (() دارربی که | کلیل‌الملک نیز 
گویند.(ناظم الاطباء). 
موقور. [] (ع ص) تمام. (سنتهی الارب). 
بسیار و افزون و تام و کامل. (ناظم الاطاء). 
بیارکرده‌شده و تمام. (از غیاث) (آثدرا اج). 
وافر و فراوان و بسیار و افزون و بیشمار و 
پیرون از حد و به منتها درجه و درست و کامل 
و تمام.(ناظم الاطیاء). تمام‌کرده‌شده. بسیار, 
تمام. فراوان. زیاد. کامل. افزون. سخت 
بسیار: ظهور مسوفورالسرور قايم 
ال‌محمد(ص). (بادداشت مولف)؛ با لوای 
منصور و علای موفور روی به غزنه تافت. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص۲۸۸). لشکر اسلام 
را از اثقال و نایم ايشان مالهای سوفور و 
رغایب نامحصور به دست افتاد. (ترجم 
تاریخ یمینی ص ۲۴۶). حشم غز از لشکر او 
غنایم موقور و ذخایر نامحصور جمم آوردند. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۲۱). سلطان از 
دیار هند مظفر و منصور با اموال موفور و 
نفایس نامحصور بازگشت. (ترجمة تاريخ 


یی 

~ حظ موفور؛ بهرة فراوان. نصیب بيار: 
په یک بدخدمتی عاصی مدانم 

که در اخلاص دارم حظ موفور. انوری. 


- سعی موفور؛ کوشش بسیار و جهد فراوان 
و رنج و محتت بسیار. (ناظم الاطباء). 

|[(اصطلاح عروض) جزوی باشد که در آن 
خَرْم جایز باشد و آن را خَرْم نکند و اخرم 
ضد موفور باشد. (از المعجم فى معایر اشعار 
السجم ص۴۸ (از کشاف اصطلاحات الفنون), 
کرک خآ ماو را رک زیر 
(منتهی الارب). موفر. رجوع به موفر شود. (از 


اقرب الموارد). 

موقوره. [م د ] (ع ص) مونث مسوفوره 
به‌معنی فراوان و سخت بسیار. (یادداشت 
ملف). وافر و فراوان و بار و درست و 


کامل و تمام. (از ناظم الاطباء). و رجوع به" 


موفور شود. 
¬ محصولات موفوره؛ حاصلهای فسراوان. 
(ناظم الاطیام). 

موفی. (ع ص) بهانجام‌رب‌انندة شفل و کار 
و ادا کننده.(تاظم الاطباء). |[به‌سربرندهُ پیمان. 
(آنندراج). ایفای وظیفه و پیمان کننده. 

موفی. (م وف فا | (ع ص) ادا کرده‌شده و 
پردانفته‌شده و به‌جاآورده‌شده. (ناظم 
الاطباء). 

موفیون. () نوعی از زهر. (ناظم الاطباء). 
نوعی از زهر باشد و زور آن مانند زور بیش 
است و علاج آن را نیز مانند علاج بیش باید 
کرد.(یرهان) (آنتدراج). نوعی از سسوم قریب 
به بیش است. (تحفة حکیم مومن). نوعی از 
سموم است نزدیک به بیش و مداوای کی که 
آن را خورده باشد مانند مداوای بیش کند. 
(اختیارات بدیمی). 

موفیة. (م وف فی ] ((خ) نام مدينة منوره. 
(ناظم الاطباء). نام مدينة منوره صلی الله على 
ساکنها و سلم. (منتهی الارب) (آنندراج). و 
رجوع به مدینه شود. 

مق. (نن) (ع!) کج چشم متصل به پینی. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
گوشا چشم از سوی بینی. ج» آماق. (مهذب 
الاسماء). ان کنار چشم که متصل به بینی 
باشد و کناری را که متصل به صدغ است 
لحاظ گویند. (ناظم الاطباء). دنله چشم و در 
آن لغات است: موق. مأق. موقی. ماقی. ماق. 
مۇقى. مَأقی. اسق. مقية. ج. آساق. مواق. 
(منهی الارب) (از آنندراج). |اپیش چشم. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
|اازمینی که کرانة آن پست باشد. ج» آماق. 
(ناظم الاطباء). زمین پست‌کرانه‌ها. ج. آماق. 
(منتهی الارب) (آنندراج). 

مۇق. [مءْن] (ع مص) مزوق. گول گردیدن. 
(ناظم الاطباء) موق. رجوع به موق و سوق 
شود. |آمردن و هلا ک گردیدن. (ناظم 
الاطباء). موق. (آنندراج)؛ 

موق. [] (اخ) نام سستاره‌ای در 
امراةالمسلله. (یادداشت مولف). 

موق. [) (ع مص) ارزان آمدن بیع. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انتدراج). ارزان شدن 
اخریان. (از دهار) (تاج السصادر پهقی). 
||مردن و هلا ک‌گشتن. (از سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (انندراج). مؤق. مؤوق. مواقة. 
||گول گردیدن. (متهی الارب). موق. مووق. 

موق. (ع مص) موق. (متهی الارب) (ناظم 


موقت. 
الاطباء). گول گردیدن. (آنندراج). احمق 
شدن. (تاج المصادر بيهقى) (المصادر زوزنی): 
|[مردن. (منتهی الارب): رجوع به موق شود. 
| (امص) گولی. ||بهوشی. ||کندی ذهن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 

موق. (ع ) مورچ؛ پردار. ||اغبار. |اکنج 
چشم. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). گوشذ چشم به طرف بینی. (غیاث). 
دتبالً چشم. ||موزة درشت که بر موز؛ دیگر 
پسوشند. (مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 

(آتتدرا اج( 

موق. (معرب. !) سر موزه, معرب است. (از 
انندراج) (منتهی الارب). صندل پیش‌بند. ج, 
امواق. (از مهذب الاسماء). معرب موزه یا 
موکه, گالش. گر. (یادداشت مرحوم دهخدا). 
ج» امواق. (دهیار) (انندراج). معزب موزة 
فارسی است مانند موزج. (از السعرب 
جوالیقی ص ۳۱۱). 

موقاتل. [ت ] (رخ) دهی است از دهتان. 
انزل بخش حومة شهرستان ارومیه, واقع در 
۸هزارگزی شمال خاوری ارومیه با ۲۸۲ تن 
جمعیت. اب آن از چشمه و قنات و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جنغرافیائی ایران 
جگ( 

موقان.(إخ) مغان. (ناظم الاطباء). شهری 
است [به آذربادگان ] و مر او را ناحیتی است 
بر کران دریا نهاده و اندر ناحیت موقان دو 
شهرک دیگر است که هم به موقان بازخوانند 
و از وی رودینه خیزد و دانکوهای خوردنی و 
جوال و پلاس بار خيزد. (حدود المالم). 
ولایتی است مشتمل بر قرای کثیره و چمنهای 
فراوان و آن جزو آذربایجان است و در سمت 
راست راه تبریز یه اردبیل واقع سی‌شود در 
کوهها.(از معجم البلدان): 


به فصل گل به موقان است جایش 

که تا سرسبز باشد خا ک پایش. نظامی 
وز آنجا سوی موقان کرد منزل 

مفانه عشق ان بتخانه در دل, . نظامی 
شدند از مرز موقان سوی شهرود ۱ 
بنا کردند شهری از می و رود. نظامی 
از آنجا سوی موقان سر به‌در کرد. 

ز موقان سوی باخرزان گذر کرد. نظامی 


بهارخانة چین عرص گلستان است 

مخوان بهار مفانش که دشت موقان است. 
سلمان ساوجی. 

رجوع به مقان و موغان و کامل ابن‌اثیر ج۳ 

ص ۱۴ و البیان و التببین.ج ۱ ص۱۲۸ و حدود 

العالم و معجم الیلدان شود. 

موقت. [ع ی ] (ع 4 جایی که برای وقت 

دادن مقرر کرده باشند. (ناظم الاطاء). میقات. 


1 - ۷/۵۰ 


موفت!. 


(منتھی الارب). . ||هنگامی که برای تعن موقح. (م دَق قَ] (ع ص) مرد سختی‌دیدة 


جای مقرر شده باشد. (تاظم الاطباء). هنگام. 
ج» مواقت. (مهذب الاسماء). هنگام. هنگام 
معلوم‌شده. (یادداشت مولف). 
موقت. [ ٣ن‏ ن ](ع ص) هنگام ممین ثابت 
و مسحدود. (ناظم الاطباء). هنگام 
پیدا کرده‌شده. (انندراج) (منتهی الارب). 
وقت موقت؛ هنگام معین. (ناظم الاطباء) 
(از متهی الارب). وقت مسحدود معین. (از 
المجد), 

||همرچیز که دارای وقت و هتگام باشد. 
تاپایدار.(ناظم الاطباء). 

- قرار موقت؛! تصمیم محدود بازپرس و 
متنطق مبنی بر اجرای امری. 

||هر کار که گاهگاهی صدور یابد. ضد دایم و 
متصل و پایدار. (ناظم الاطباء). مقابل دایم. 
| (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان, برابر 
بهم باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
موقت. ام رن ] (ع ص) تمین‌کنندة وقت 
و ساعت. (ناظم الاطباء): وقت‌معین‌کنده. 
هنگام‌پیدا کننده. (آنندراج). || آنکه در مسجد 
تسین میکند وقتی را که مردم برای نماز و دعا 
جمع گردند. (ناظم الاطیاء). |امنجمی که در 
زمان آلعشمان برای معلوم کردن اوقات نماز 
در ماجد بزرگ تعن صی‌شد. (یادداشت 
مؤلف). | آنکه از وقت ولادت تمن بخت و 
طالع مولود می‌کند. (یادداشت مولف). منجم 
که‌برای کارها تمن وقت.و ساعت می‌کند. 


(ناظم الاطباء): ثم جمع العلماء و لمنجمین و . 
الحکماء و الموقتین, فقال انظروا فى طالع ‏ 


ولدی و ما یکون فی امره. (سندبادنامة عربی). 
اآنکه به دروغ زمان قیام اعت يا ظهور 
قائم را معین کند. که تعین وقت ظهور مهدی 
کند.کذب الموقتون؛ یعنی آنان که زمان ظهور 
مهدی را معلوم کند. (یادداشت مولف). 
موقتا. ۰ قق ن تن ] (ع ق) بسر وقت. 
(آنندراج) غيردایم. مقابل دائماً: موقتاً از سفر 
منصرف شدم. (یادداشت مولف). 


موقتخانه. (م رن ن /ج](|مسرکب) ‏ 
رصدخانه. (ناظم الاطباغ). 4 به 


رصدخانه شود. 
موقتی. 1 موق ق ] (ص نبی) منسوب به 
موقت. انچه په زمان ناپایدار نسبت دارد: 
تصمیم موقتی, تأخیر موقتی. چیزی که پایدار 
نودو همیشگی نباشد. (ناظم الاطباء). انچه 
در عدتی محدود و معین به جا ماند. صقایل 
دایمی. مقابل همیشگی. کلم «موقت» همین 


مفهوم را می‌رساند و احتیاجی به افزودن «ی» . 


نیست. ولی در تداول موقتی بار به کار 
می‌رود. عارضی., وقتی. هنگامی, ‏ 

- ادویة موقتی؛" داروها که تأثیر محدود 
دارد. که اثر ان محدود به مدتی کم است. 


آزموده کار .از متهی الارپ) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 

موقد. مق ] (ع () جای افروختن. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). جای افروختن آتش. ج 
مواقید. (ناظم الاطباء). وجاق. اجاق. ج. 
مواقد. (از المنجد). ||چیزی است ماند تنور 
ارباب صتمت کیما را. (یادداشت مولف). 
موقد. آق ] (ع ص) افروزنده آتش. (ناظم 
الاطسباء). آتش‌افسروز. #سمله‌افروز. (از 
یادداشت موّلف). 

موقد. [َم وق ن ] (ع ص) نمت مفعولی از 
مصدر و قید ‏ برافروشته. برافروخته‌شده: 





در شرر خشم او بوزد ياقوت 

کرش نسوزد شرار نار موقد. موچهری. 
موقدالنار. [تي دن نا] (ع ص مرکب, ( 

مسرکب) افروزندة آتش. ||کبریت. (تحفة 


حکیم مومن). . رجوع به موقد شود. 


موقدة. [ق د] (ع ص) موقده. نار موقدة؛ 
آتش اف روخته‌شده. (ناظم الاطباء). آتش 
افروخته. (مهذب الاساء). آتش فروزان. 
(یادداشت مولف): ويل لكل همزة لمزة. الذى 
جمع مالا و عدده... ناراله الموقدة. التى تطلع 
على الافدة. (قران ۷-۱/۱۰۴؛ وای بر هر 
غییت‌کننده و طعنه‌زنندة به ظاهر, آن کی که 
جمم کرده مال را و شمرد آن را... آتش خدا 
برافروخته شده است. ان اتشی که پرآمد بر 
دلھا. (تفسیر ایوالفتوح ج ۱۰ ص ۳۵۴). 

ای نواهای تو نار موقده : 

زد به هر بندم هزار آتشکده. شیخ بهایی. 
موقذ. (ع وا (ع 0 طرف اندام همچون 
شتالنگ و زاتو و آرنیج و دوش. ج. صواقد. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
موقذة. [م وق ق ذ] (ع ص) ماده ے شتری که 
پستان‌بند در پستان وی اثر کند. ||ماده شتر 
بزرگ‌پستان که شیزش کم‌کم بیرون آید و 
مکیدن و دوشیدن بار در پستان وی اثر 
کند چندانکه ورم کد و بیمار گردد. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (انندراج). 

موقر. [م ق ) (ع [) جای ترم تزدیک روی کوه 
و یا پایین آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج). 
موقر. [] (ع ص) مرد با بار گران. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). ||خرما 

بابار (شاذ یست). (متتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). خرمای گرانبار. (آنندراج). موقرة. 
(آنندراج). 

موقر. [ق | (ع صن) مرد باردار: (ناظم 
الاطباء). مرد با بار گران. (سنتهی الارپ). 
|| خرماین گرانبار. (منتهی الارب) (مهذب 
الاسماء). خرمابن باردار. (ناظم الاطباء). 
موقرة. 


موقری. ۲۱۸۱۱ 
موقو. مق )(ع ص) مرد آزسوده 
خردمند. (منتهی الارب) (انتدراج). مرد 
آزمودة خردمند که تجارب روزگار وی را 
مسستحکم کرده است. ازمنوده. 
بزرگی‌داشته‌شده و مرد سنگین و بردبار و 
باوقار و باعظمت و بااحترام و بزرگوار و 
باشکوه. (ناظم الاطباء). آهسته. سنگین. 
بردبار. باوقار. (یادداشت مولف). آهسته. 
(زمششری) سنگین و رنگین: مجان موقر. 
باشکوه. باعظمت. (از یادداشت موژلف). 
مجلل. با شکوه و وقاره 
گوبی‌به فلان جای یکی سنگ شریف است 
هرکس که زیارت کندش هت موقر. 
ناصرخسرو. 
||باردار. پارکرده. به‌بار: سی سر استریار 
موقر به فرشهای فاخر و امتعة نادر و 
محمولات طبرستان. (ترجمةٌ تاریخ یمینی 
ص ۲۲۱). 
موقو. (م دَق ٍ] (ع ص) بزرگی‌دارنده و 
دارای احترام و وقاردارنده. (ناظم الاطبام). 
||بزرگ‌دارنده و حکیم‌شمارنده. (آنندراج): 
آنکه بزرگ می‌خواند کسی را. بزرگ‌دارنده. 
| آنکه رام می‌کند ستور را. (ناظم الاطباء). 
آرامدهندة ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). 
موقرة. [ق ر ] (ع ص) زن گرانبار. (سنتهی 
الارب) (ناظم‌الاطیاع). زن ابستن گرانبار, 
(مهذب‌الاسماء) (منتهی الارپ). و رجوع به 
موقر شود. ||ستور با بار گران. (مسنتهی: 
الارب). ستور بابار. ج مواقر. (ناظم الاطباء). 
موقر. || خرمابن گرانبار. (صنتهی الارب). 
موقر. خرمابن بابار. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به موقر شود. 
موقرة. ‏ ](ع ص) خرمابن گرانبار. 
(منتهی الارب). خرماين بایار. (ناظم الاطباء). 
موقر. و رجوع به موقرة و موقر شود. 
موقرة. ٣‏ دَق ق ر] (ع ص) تأنیث موقر. 
الاطباء). و رجوع به موقرة شود. 
موقری. [م رق ق] (حصامص) حالت و 
چگونگی موقر. وقار. تمکین. بزرگی. متانت. 
بردیاری. سنگینی. رجوع به موقر شود. 
موقری. [م دَق ق ] (إخ) از قدمای شعراست 
و در ترجمان‌البلاغة رادویانی ابیات زیر از او 
امده است: 
دل‌دزد و داربای من آن سعتری پسر 
کآوردعمر من ز غم هجر خود بهد سر 
رسمی نهاد عشقش بر من که سال و ماه 
شد صر خودفروش و غم عشق من بخر 


1 - Jugement 00۵۷5۵۵ (jilj). 
2 ۰ Les remèdes palliatifs .(فرانسوی)‎ 
وف الناز توقیدا؛ أشعلها. (اقرب الموارد).‎ -۳ 


۲ مودری. موقف. 
یا جان به چنگ عشق سپار و مجوی جنگ | الاطباء). کلب قصاب را موقف عیسی مدان. . خاقانی, 
یا یافهکن تو جان ز دل و دین خودگذر | موقع. (مَ](ع! توقع. (آنندراج). جای | در موقف متظلمان و موضع مظلومان بایستاد 


آری که را فروغ دل و جان بود چو تو 
چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. 
(یادداخت مولف). 

موقری. [م دَق ق] (اخ) ودين محمد 
موقری قرشی. مولی یزیدین عبدالملک. 
مکنی به ابوبشر , از مردم شام و محدث بود و 
از زهری و عطار و خراسانی روایت کرد و 
علی‌بن حجر و ولیدبن ملم و جز آن دواز او 
روایت دارند. او در حدیث ضعف بود. (از 
یاب‌الانساب). 

موقس. ٤‏ دَق ق] (ع ص) گرگین: بعر 
مسوقس؛ شتر گرگین. (از ناظم الاطباء). 
موقوس. (منتهی الارب). 

موقسة. [م وق ق س] (ع ص) ابل موقة؛ 
شتران گرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). 
موقظ. [ق ] (ع ص) بدارکنده. (یادداخشت 
مولف)* 

و للصا عبث بالثوب تجذبه 

عنا کموقظة یالرفی وسنانا. ابوالعلاء معری. 
موقع. (م ی ]۲ (ع !) جای افتادن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث). جایگاه 
افتادن. (بادداشت مولف). |جای افتادن 
پا ران. ج, مواقع. ||جای فرونشتن ستاره. 
ج» مواقع. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
||جای واقم شدن چیزی. (ناظم الاطباء). 
جای واقع شدن. (غیاث) (آنندراج». محل 
وقوع. (یادداشت مولف). ا|محل و موضع و 
چای. (ناظم الاطباء) (از یادداشت مژلف). 
ااتوسعاً ارزش. اعتبار. اهمیت. مقام. 
پایگام:... نزدیک آمیر به موقع سخت تمام 
افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۰۱). علی 
دندان‌مزدی به‌سرا داد رسول راو به خانه 
بازپس فرستاد و آن نزدیک امیر به موقعی 
سخت نیکو افتاد. (تاریخ بسهقی چ ادیپ 
ص .)۲٩۹۳۲‏ هر یاری که خیلتاش را باید داد 
بايد بدهد تا به موقع رضا باشد. (تاریخ 
بهقی). موقع منت اندر آن هرچه مشکورتر 
باشد. ( کلیله و دمنه). این فتح پیش مجدالدوله 
موقعی تمام داشت. (ترجمه تاريخ یمینی 
ص۲۶۸). ||محبت و دوستی. گویند: فی قلبی 
موضع فلان و موقعه. ||اتفاق و عارضه و 
انقلاب زمانه. (ناظم الاطباء). |[هنگام و زمان 
و وقت. گاه. هنگام. زمان وقوع. (یادداشت 
ملف). 

= به‌موقم؛ په‌جا. به‌جای. مناسب. به‌هنگام. 
(یادداشت مولف). 

¬ بی‌موقع؛ بىھنگام. نابه‌هنگام. نامناسپ. 
تابه‌جا. (از یادداشت مولف). 

|((ص) لايق. سزاوار. شايته. (ناظم 


افتادن و جای واقع شدن. (آنندراج). E‏ 
مُوقع شود. 

موقع. (م دَق ق] (ع ص) ب‌لارسیده و 
سختی‌کشیده. ||سفردیده از مردم و شتر و خر. 
| پشت‌ریش‌شده از خر و از شتر. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بعیر 
موقع؛ شتر پشت‌ریش از بسیاری اسفار, 
(یادداشت مولف). |[راه نرم و کوفته. |کارد و 
تيغ تيزکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباه) 
(آنسندراج). ||انشان‌کرده‌شده بر نامد. 
توقی‌کرده‌شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(غیاث). صحه گذاشته‌شده. تأ بیدشده: مناشیر 
تقدیر به موافقت تدبیر او موقع و امه قضا بر 
مسوجب رضای او موشح. . (سندپادنامه 
ص ۲۷۴). ||پلندکرده‌شده. (آنند راج) اناظم 
الاطباء) (غیاث). 

موقع. (م دَق ق] (ع ص) نرم‌سپرندة زیر 
پای. (مسنتهی الارب) (آنسندراج) (ناظم 
الاطباء). || آنکه با چکش و مطرقه می‌زند بر 
چیزی. | آنکه تیز می‌کند کارد و تیغ را 
||نشان‌کننده بر نامه. کسی که توقیع می‌نوید 
بر نامه. (ناظم الاطباء). 

موقع‌شناس. ( / نو ي شٍ ] (تف مرکب) 
موقع‌شناسنده. شناسندة موقع. انکه زمان و 
مکان مناسب امر یبا موضوعی را بشناسد. 
وقت‌شناس. لحظه‌شناس. (از یاددافت 
مۇلف). 

موقع شناسی. (ء / مو ت ش] (حامص 
مركب) صفت و حالت موقع‌شناس. 
(یادداشت مؤلف). ||شناخت زمان و مکان 
مناسب برای امور و مسائل. عمل شتاسانی 
کردن مکان و زمان مناسب برای اجیرای 
امری. 

موقعة. (ّقَ /ق ع] (ع |) فرودآمدن‌جای 
مسرغ. (مستتهی الارب) (آنندراج). جای 
فرودآمدن مر . (ناظم الاطباع). 

موقعه. (م وق ق ع](ع ص) بیکانهای به 
سنگ و فان تیزکرده: نصال موقعة. (از ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (آتدراج). 

موقف. [م تي ] (ع () جای ایستادن. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). 
توقفگاه. جای درنگ. ایتادنگاه. مسقام. 


(یادداشت مولف). محل. جای. جایگاه. محل 
توقف: 
که‌در ان شکرها شکار شود. معو دسع.. 
کندزمانه شمار و دثار از اتش و آپ. 

معو هل 


گلخن‌ایام را باغ سلامت مگوی 


(سندپادنامه ص ۷۳). من در موقف تقصر و 
قصور واقفم و در منزل عجز و تحير متوقف. 
(ترجمة تاریخ بمینی ص ۱۶). از هيت آن 
موقف با تشویری هرجه تمامتر به خدمت 
رسیدند و به شرایط خدمت و فرایض طاعت 
قیام نمودند. (ترجم تاریخ یمنی ص ۲۲۴). 
از معرض عصان و مسوقف کفران تجافی 
جست. (ترجمة تاریخ یمینی ص 4۳۴۲ در 
چند موقف با محاربت و مناصبت بایستادند. 
(ترجمهٌ تاریخ یمیتی ص۳۳۸). میان ایشان به 
چند موقف حرب اتفاق افتاد. (ترجمة تاربخ 
یمینی ص۲۱۳ 

آنکه دل من چوگوی در خم چوگان اوست 
موقف آزادگان بر سر میدان اوست. سعدی. 


در هیچ موقفم سر گفت‌وشنید نیست 

الا در ان مقام که ذ کرشما رود. سعدی. 

جلال و قدر رفیمت کجا و وهم کچا 

من آن نیم که در این موقفم زبان ماند. 
سعدی. 


-به موقف عرض رساندن یا رسیدن؛ به 
شرف عرض رساندن یا رسیدن. گفتن یا گفته 
شدن. گزارش کردن یا گزارش شدن: تلافی 
آن راچگونه می‌باید به موقف عرض رباند. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). مصلحتی را به 
موقف عرض رسانند. (تاریخ جهانگشای 
جوینی). به طریق اجمال و استعجال به موقف 
عرض می‌رسد. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی 
ص (). 

|| موقفاالمرأة؛ روی و قدم زن یا دو چشم و دو 
دست آن. و هرچه آشکار کردن آن را ضرور 
باشد. بقال: امرأة حنةالموقفين. (ستهی 
الارب) (آن ندرا اج). ا|تهیگاه. (مسهذب 
الاسماء). موقفاالفرس؛ شکهایی در تهیگاه 
اسب یا دو مقا کچه‌در تهیگاه آن متصل سر 
گرده.(متتهی الارب) (آتدراج). || چشم و هر 
آن‌چه بدان چیزی دیگر دیده می‌شود. (ناظم 
الاطباء). || آن جای که در روز رستاخیز به 
حاب نیک و بد اعمال مردم رسط. 
(یادداشت سولف). شمارگاه در قیامت. ج. 
مواقف. (مهذب الاسماء): ان كان که ان 
محضرها ساختند ايشان را محشری و موقفی 
قوی خواهد بود پاسخ خود دهند. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص۲۴ ||آنجا که حج کنند. 
(مقدمة لفت میرسیدشریف جرجانى ص ۶) 
(مهذب الاسماء) (الامى فى الاسامى). 
||اإخ) جاى اإيتادن حاجيان در 


بیت‌المقدس: بیت‌المقدس را اهل شام و آن 


۱-صاحب آنندراج گوبد در معتی اول به فتح 
قاف نیز آمده است. 


موقف. 
طرنها قدس گویند و از اهل آن ولایات کسی 
که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس 
حاضر شود و به موقف بایستد و قربانی عید 
ک ند چنانکه عبادت است. (مسفرنامة 
ناصرخرو چ دبیرسیاتی ص۲۴). | عرقات, 
زیرا حاجیان در انجا شب‌باش کرده و از 
صبح تا آخر ظهر استاده می‌باشند. (ناظم 
الاطباء). جای استادن حاجیان, و ان 
صحرایی است فاصلهٌ هفت کروه از مکه و 
حاجیان در آنجا ثب‌باش شده از صبح تا 
آخر ظهر استاده باشند و آن را عرفات نیز 
گویند.(غیاث) (آنندراج): 
وادی حکمت بریده محرم عشق امده 
موقف شوق ایستاده کعبۂٌ جان دیده‌اند. 
خاقانی. 
دشنت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند. 
کوه‌رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند. 
خاقانی. 
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه 
شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند. 
خافانی. 
تا نهم ماه به طفرای ماه 
حاج توانند به موقف رسید. 
و رجوع به عرفات شود. 
موقف. [م دَق ق] (ع ص) اسبی که بالای 
دوش وی چپار باشد که گویا از سپیدی منقش 
است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
آتدراج). ||اسبی که در خردگاه دست و پای 


خاقانی. 


آن سپیدی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(صبح‌الاعشی ج ۲ ص ۲۱). ||خری که بر هر 
ذراع آن داغ مدور بود. ||بز کوهی ر یا گاوی 
که‌در دست ان سرخی باشد مخالف سار 
ان‌دام. (مستهی الارب) (آنسندراج) (ناظم 
الاطیاء). بز کوهی سفید. (مهذب الاسماء). 
||مردم آزموده و استوارخرد. (منتهی الارب) 
(نساظم الاطباء). |اتیر قماری که آن را 
می‌بازند. (از منتهی الارب) (از آنتدرا اج) 
(ناظم الاطباء). 
موقف. [م ق ق ] (ع ص) آزکسه سیب 
می‌شود ایستادن و درنگ کسردن کی را در 
جایی. ||بازدارنده و سمائمت‌کننده. (ناظم 
الاطباء). 
موقف. [ق ] ((خ) از نامهای حضرت رسول 
اکرم(ص) بدان جهت که مردم را در حضور 
خدای‌تعالی جل شانه استاده می‌دارد. (ناظم 
الاطباء). 
موقفان. (ق] (ع!) به صیغۀ تکنیه, دو رگ 
پنهان در استخوان گردا گرد دبر که چون 
متشنج شوند انان قادر بر ایستادن نیست و 
هرگاه آن را قطع کنند سی‌میرد. (از منتهی 
الارپ) (ناظم الاطیاء). 
موقف) لارواح. (م ق فل آز] (ع !مرکب) 


اصطلاح پسزشکی) مسسک‌الاروام. 
اسطوخودوس. تام گیاهی است که مصرف 
داروبی دارد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع په 
اسطوخودوس شود. 
موقف‌الشمس.(م ي فش ش] (ع ! 
مرکب) ایستادنگاه خورشید. ||((خ) جایی که 
آفتاب ایستاد تا حضرت علی و باران نماز 
کردندو شرح واقعه که از معجزات ایشان 
است آنکه: حضرت در سفر به سرزمین بابل 
رسد و خواست از فرات بگذرد. گروهی 
مجال نیافتند تا آفتاب بنشست پس آزرده 
شدند. علی علیه‌السلام دعا کرد تا آفتاب 
برگشت و همگی نماز گزاردند: 
رانده زآنجا تا به خاک حله و آب فرات 
موقف‌الشمی و مقام شیر یزدان دیده‌اند. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص .)٩۰‏ 
موقفة. [م تي ف] (ع ) محل وقوف. (از 
المتجد). موقف. 
موقفی. (مقٍ] (ص نسبی) منسوب است به 
موقف. و آن محله‌ای است در فسطاط مصر. 
(از لباب‌الاتساب). 
موقفی. (م تي] (إخ) اب وحریز مسوقفی 
مصری. از محدثان بود و از محمدین کعب 
قرظی روایت داشت و عبدال‌بن وهب و 
سعیدین کثیربن عفیر که خود منکر حدیث بود 
از او روایت دارند. (از لبابالانساب). 
موقلم. [ق ل] (! مرکب) مقلوب قلم‌مو. قلم 
تقاشان که از موی سازند و قلم‌مو نیز گویند. 
(ناظم الاطباء). به قلب اضافت موی کلک. (از 
اتندراج)* 
شنگرف کرده اشک من و موقلم مژه 
نقش و نگار عشق به رویم نموده است. 
نصیرای بدخشانی (از آنندرا اج). 
موقلون. (۲۵ گیاهی که | کلیل‌السلک نیز 
گویند.(ناظم الاطباء). داروسی است که به 
تازی | کلیلالملک گویند. (از فرهنگ شعوری 
ج۲ ورق ۳۷۳). اسپرک. موفلون. رجوع به 
| کلیل‌الملک و اسپرک و موفلون شود. 
موقن. [قي] (ع ص) (از «یقن») 
بقین‌دارنده و پندارنده. (ناظم الاطبام)؛ 
یقین‌کننده. (غیاث) (آنندراج). بی‌گمان. 
(مهذب الاسماء) (یادداشت مولف) (دهار). 
آوری. بی‌گمان در امری. پاورکرده. گرویده. 
صاحب بقین. هستو. خستو؛ 
ال گرگان خود را موقنم 
این خران را طعمة ایشان کنم. مولوی. 
< موقن شدن؛ یقین کردن. باور داشتن. ایقان 
و ایمان داشتن: 


ير ما رابیگمان موقن شود 

زانکه مومن اینة مؤمن شود. مولوی, 
گفت گر خواهد خدا مومن شوم 

ور فزاید فضل هم موقن شوم. مولوی. 


موقوص. ۲۱۸۱۳ 


ناموقن؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی 


نداشته باشد؛ 

خود نگفتم چون در این ناموقنم 

زآن گره‌زن این گره راحل ګنم مولوی. 
گرچه در ایمان و دين ناموقنم 

لیک در ایمان او بس مژمنم. مولوی. 


موقنة. [ي ن] (ع ص) تأنیث موقن. رجسوع 
به موقن و موقنه شود. 
موقنه. [تي ن /نِ] (از ع» ص) مسوقنة. زن 
صاحب یقین. (غیاث) (آتندراج): 
بود آن زن پا کدین و ممنه 
سجدهء آن بت نکرد آن موقند. مولوی. 
و رجوع به موقن شود. 
موقوت. [ع) (ع ص) محذودشده به هتگام. 
(ناظم الاطباء). هسنگام معین‌کرده‌شده. 
(آنندراج). محدود به اوقات معینه. (یادداشت 
ملف). و رجوع به موقت شود. 
- امر موقوت؛ کار معن که دارای وقت و 
وقت موقوت؛ هنگام معین. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). 
موقود. (] (ع ص) اف روخته‌شده. (ناظم 
الاطباء). آتش افروخته. (انندراج). 
موقوف. [عْ] (ع ص) زمین‌زده‌شده. (ناظم 
الاطباء). برزمین‌زده و انکنده‌شده. (آنندراج). 
|اسخت بیمار مشرف بر مرگ. (از منتهی 
الارب) (از تدراج) (ناظم الاطباء). 
موقوذة. [م ذ)(ع ص) گوسپند کشته‌شده به 
چوب: شاة موقوذة. (منتهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از آنندراج). گوسفندی که به زخم 
چوب مرده باشد. (دهار): حرمت علیکم 
الميتة و الدم و لحم الخنزیر و ما آهل لفيرالله به 
و المنخنقة و الموقوذة و المتردية و النطیحة.. 
فان الله غفوژ رحیم, (قرآن ۵ حرام شد بر 
شما مردار و خون و گوشت خوک و آنچه 
بانگ زده شد برای غیر خدایان و خفه‌شده و 
یه زدن مرده و به زخم تیر از بالا درافتاده و په 
ضرب شاخ مرده... پس به درستی که خدا 
آمرزند؛ مهربان است. (از تفر ابوالفتوح 
رازی ج ۳ ص ۳۵۶). 
موقور. (](ع ص) گسران‌گوش. (مهذب 
الاسماء) گران‌گوش " و استخوان‌کفته. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). || چیز دارای نشانه که 
در آن وقرات باشد. (از اقرب الموارد). 
موقوس. (۶] (ع ص) شتر گرگین. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آتدراج). 
موقوص. Of‏ ص) شکسته گردن. (از 
مسنتهی الارب) مرد گردن‌شکسته, (ناظم 


(فرانسری) 86602 - 1 
۳ -در محهی‌الارب گردن‌گوشت آمده است. و 
ظاهراً سهوالقلم کاتب باشد. 


۴ موقوط. 


الاطباء). گردن شکسته‌شده. (آتدراج). 
موقوط. [2] (ع ص) ست‌شده از کتک 
خوردن. (ناظم الاطیاء), گران به ضر ب. 
(متهی الارب) (آتدراج). ||برزمین‌افکنده. 
(ناظم الاطباء). انداخته. (منتهی الارب) 
(آتدراج). 
موقو طس. [)() به لفت عبرانی فطر است. 
موقوع. [2)(ع ص) سم تنک و تیز شده از 
سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). ||شمشیر یا 
کارد تیزکرده به فسان. (انندراج), 
موقوعة. (ع ع](ع ص) گام درشت سخت. 
قدم موقوعة؛ غليظة شديدة. (از اقرب 
الموارد). | آس تیزکرده. گویند: رحاً موقوعة؛ 
آسی تیزکرده. (از مهذب الاسماء). 
موقوف. (] (ع ص) ایستاده کرده‌شده و 
ایستاده‌شده. (ناظم الاطباء). ایستانیده. 
ایستاده کرده‌شده. (غسیاث) (آنندراج). 
بازداشته‌شده. توقف‌داده‌شده. (ناظم الاطباء). 
بازداشته. (بادداشت مولف). واداشه‌شده. 
(آن ندراج): ...اذ الظالمون موقوفون عند 
ربهم... (قران ۲۱/۳۴)؛ ...چون ستمکاران را 
بازداشتگان نزد پروردگار آنها.. (تفیر 
ابوالفتوح رازی Az‏ ص ۱۵ ۲). 
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی 
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما. 
مود 
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من 
موقوف آستانم و بر توبه نیم جو. خاقانی. 
درکتم عدم هتوز موقوف است ‏ , 
ان سیه که سوزش تو راشاید. خاقانی. 
روان صاحب‌الاعراف موقوف است تا محشر 
ميان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید. 


خاقانی. 
موقوف اشارت تو ماندم 

چون حاجی مهمان کمبه. خاقانی. 
بیاضش در گزارش نت معروف 

که در بردع سوادش بود موقوف. نظامی. 


هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است 
موقوف استان در کبریای تست. 
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است 


سعدی. 


ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند. 

سعدی. 
|بازداشت‌شده. توقیف‌شده. توقیف‌کرده‌شده. 
(از یادداشت مؤلف): امیر گفت به هیچ حال 
اعحماد نتوان کرد بر بازداشتگان که هرکسی به 
گناه‌بزرگ موقوف است. (تاریخ بسهقی چ 
آدیب ص۲۶۵). بوعلی بر حکم فرمان او را 
یک چند به قلعت داشت چتانکه کی به 
جای ناورد که موقوف است. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص۲۲۸). وی به فرمان. جایی موقوف 
است. (تاریخ بیهقی چ ادیپ ص ۲۱۶). پسر 


TERRE‏ مت تفن 
بود. (تاریخ ببهقی). || تعطیل‌شده و ترک‌شده و 
برطرف‌شده. (ناظم الاطیاء). متوقف. معطل. 
کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد: تا 
کدخدانرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص‌۲۸۵). تا فردا این شغل 
کرده‌اید تمام و پس‌فردا خلعت بپوشد که همذ 
کارها موقوف است. (تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص‌۱۳۸). گفت [مسعود ] باز باید گشت بر 
آنکه فردا خلعت پوشید» آید که کارها 
مس وقوف است. (تاریخ ببهقی چ اديب 
ص۱۳۹). ||مقابل آنکه بر کار و در خدمت 
است. پیاده. که در کاری تست. آنکه مشغول 
خدمت نست: خواجه گفت پس فریضه 
گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش 
رای و دل خداوندند چه آتکه بر کارند و در 
خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۲۶۵). |امسهلت‌داد‌ضده و 
درنگی‌شده و به‌تأخیران داخته‌شده. 
|| تکیه‌داده‌شده. مقیدشده. معلق‌شده. بسته به 
چیزی و معلق به چیزی گشته. (ناظم 
الاطیاء) بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق 
و مربوط به چیزی: این امر موقوف بر فسلان 
امر است. (یادداشت مولف)* 
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر 
که‌رزق آمدن را شتایی نیند. 
عمر ا گربهر رزق موقوف است 
رزق موقوف بهر فرمان است. 
حصنی است قلک صدوچهل برج 
کاقبال خدایگان مرابس 
موقوف روانم و درون هیچ 
زین هودج ناروان مرا بس. 

خاقانی (دیوان ج عبدالرسولی ص ۴۹۹). 
موقوف نقاب چند باشی؟ 


خاقانی. 


خاقاني. 


در برقع خواب چند باشی؟ نظامی. 
پس حیات ماست موقوف نظام 
اندک‌اندک جمع كن تم الکلام. مولوی. 
نطق کان موقوف راه سمع ست 
جز که نطق خالی بی‌طمع نیست. مولوی. 


||مقررشده, (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح فقه) 
ملکی که در راه خدا حیس کرده و وقف نموده 
باشد. (ن_اظم الاطباء). وقف‌کرده‌شده. 
موقوفه. وقف‌شده. ملک یا مالی که شخص آن 
را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و 
بیمارستان و مدرسه و اطعام ققرا اختصاص 
دهد. (از یادداخت مولف). 

موقوفّعلیه: آنکه یا آنچه مال و یا ملک را 
بدو وقف کنند. (از یادداشت مولف). آنکه 
مالی بر او وقف می‌شود. (یادداشت لغت‌نامه). 
مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیت وقف 
آن باطل است لکن | گرواقف تنها قادر بر اخذ 


و اقیاض آن نباشد و موقوف‌علیه قادر به اخذ 


موقوفات. 
آن باشد صخیح است. (مادۂ ۶۷ قانون مدنی). 
موقوف علهم؛ کان که مال و ملک بدانان 
وقف کرده باشند. (از یادداشت مولف). موقف 
واقع می‌شود به ایجاب از طرف واقف به هر 
لفظی که صراحة دلالت بر معنی آن کند و 
قبول طبقه اول از موقوف‌علبهم يا قائم‌مقام 
قاتونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل 
وقف بر اولاد و | گرموقوف علهم غیرمحصور 
یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت 
قبول حا کم شرط است. (ماد؛ ۵۶ قانون 
مدنی). و رجوع به ترکیب موقوف‌علیه شود. 
= موقوف گذاشتن؛ مال یا ملک وقفی از خود 
به جای گذاشتن. موقوفه‌ای برای امور خیر از 
خود برجای نهادن؛ 
هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت 
رسم خیرش همچنان برجای دار. سعدی, 
||(اصطلاح صرف) حرف سا کن و بی‌حرکت 
گشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف. 
حرف اخیر افظی که از پیوستن سابمدش 
بازایتاده کرده شده باشد, با انداختن حرکت 
او. (غياث) (آتتدراج). ||(اصطلاح عروض) 
رکنی که حرف هقتم متحرک آن راساکن 
کرده باشند مانند تای مفعولات. (از انتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از غیاث). مفعولان چون از 
مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از 
المعجم فى معابیر اشمارا العجم). به اصطلاح 
عروض, بحری است که در آن وقف صورت 
گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
|(اصطلاح حدیث) در نزد محدثان حدیشی 
است که اسناد آن به صحابة حضرت برسد اعم 
از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد. چناتکه 
تفر صحابه از قران موقوف است. (از 
کخاف اصطلاحات الفنون), در علم حدیث 
ان است که از صحابی روایت کنند متصل یا 
منقطع, و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به 
شرط تقبد. چنانکه گویند وقفه مالک علی 
نافم. و بعضی فقها موقوف را اشر خوانند و 
مرفوع را خبر. (از نقایس‌الفنون قسم اول 
ص ۱۲۵). در عرف حدیث انچه سندش به 
اصحاب حضرت برسد. خلاف مرفوع. (از 
يادداشىت مولف). ||(اصطلاح دیوانی) خرجی 
که‌عامل مدعی پرداخت ان است لکن 
مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان, قول یا 
رد ان را یا به تدقیق و نظر انوی. (یادداشت 
مولف). 
موقوفات. (2) (ع ص لاج موقوفة. 
(یادداکت مولف) (ناظم الاطباء). رجوع به 
موقوقة شود. ||هرچیز که در راه خدا وقف 
شده باشد. موقوفه‌ها. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به موقوفه شود. 
دفتر موقوفات؛ دفتر ثبت و حساب و دخل 
و خرج موقوفه‌ها: شفل مشارالیه آن است که 


موقوف داشتن. 


وزراء و مستوفیان و... سوقوفات خاصه و 
ممالک. همگی محاببةٌ خود را به دفتر 
موقوفات رسانیده... و ارقام و امثل دفتری که 
صادر می‌شده به موده دفتر موقوفات 
محرران ارقام و مثال‌نویسان سی‌نوشته‌اند. 
(تذکرةالملوک ض۴۴)۔ 

- مستوفی موقوفات ممالک مسحروسه؛ 
مستوفی که حاب اوقاف عامه را دارد 
سوای موقوفات خاصه که وابسته به دستگاه 
سلطنت بوده است (در دور صفویه)؛ در بیان 
تفیل شفل مستوفی موقوفات ملک 
محروسه: شفل مشارالیه آن است که وزراء و 
مستوفیان, متصدیان و متولیان و سباشرین 
موقوفات خاصه و ممالک. همگی محاسبةٌ 
خود را به دفتر موقوفات رسانیده... از آن 
قرار دادوستد نمایند. (تذکرةالملوک ص ۴۴). 
- موقوفات تفویضی و شرعی؛ وقفها که 
کسی به دیگری وا گذارد مثل به پادشاه وقت 
یا اعلم علمای زمان و یا برحسب قوائین شرع 
به دیگری منتقل شود چنانکه از پدر به پر یا 
به بازمانده ذ کور و غیره: مجملاً عزل و نصب 
مباشرین موقوفات اگر تفویضی بوده باشد به 
صدور خاصه و عامه متعلق است وا گرشرعی 
باشد هیچ‌یک از حکام شرع و صدور را 
مدخلیتی در آن نیست, بلکه شرعاً هرکی را 
واقف اوقاف, متولی و صاحب اختیار قرار 
داده باشد مباشر خواهد بود. و تغسر ان 
مسخالف شریعت مسقدسه نسبوی است. 
(تذکرتالملوک چ دبیرسیاقی ص ۳, 

- موقوفات خاصه؛ مقابل موقوفات عامد. 
موقوفاتی که به دستگاه سلطنت بازبسته بوده 
است (در دورة صفویه: شفل مشارالیه آن 
بت که وزراء و مستوفیان و... موقوفات 
خاصه و ممالک, همگی محاسبة خود.را... از 
آن قرار دادوستد نمایند. (تذکرةالملوک 
ص ۴۴). 

- موقوفات عامه؛ موقوفاتی که مره آن به 
عموم مردم رسد. در سوارد ذییل منافم 
موقوفات عامه صرف بریات عمومیه خواهد 
شد: در صورتی که منافع موقوفه 
مجهول‌المصرف باشد مگر اینکه قدر متیقنی 
در بین باشد. در صورتی که صرف منافع 
موقوفه در مورد خاصی که واقف معن کرده 
است متعذر باشد. (مادۂ ٩۱‏ قانون مدنی). 
موقوف داشتن. (م /مُو تَ) ب 
مرکب) موقوف کردن. ا عن: دست 
برداشتن از. کنار گذاشحن E‏ 
بازایستادن از. ترک کردن؛ 

دیدن آئنه راموقوف خواهی داشتن 

گربدانی حال من در اتتظار خویشتن. 

صائب (از آنندراج). 

موقوف ساختن. [م / ُو ت] (مسص 


مرکب) موقوف کردن. ممنوع ساختن. متوقف 
ساختن. جلوگیری کردن: فیلمهای بدآموز:را 
بايد موقوف ساخت. (از یادداشت مولف). 
موقوف شدن. 3 موش 3] (مسص 
مرکب) ترک شدن و برطرف گشنتن. (ناظم 
الاطباء). ||بسته شدن. مشروط گشتن. وابسته 
شدن. متعلق گشتن. |ابازداشته شدن,. 
بازداشت شدن. توقیف گردیدن: تا مرد را 
بیفکندند و به غزنین آوردند موقوف شد. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص۱۳۸). 
موقوف کردن. [2 / موک د5] (سص 
رکا فرک کرفی و طرف کرد قاط 
الاطباء). ||ایستانیدن. واایستانیدن..به 
ایستادن داشتن. متوقف ساختن. (از یادداشت 
مولف). ||بازایستانیدن. بازداشتن. بازداشت 
کردن. توقیف کردن. تحت نظر گرفتن و 
زندانی ساختن. محبوس کردن. (از یادداشت 
مولف): سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم 
و پیوستگان او که جمله به بلخ بودند موقوف 
کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیپ ص ۳۳۰ 
پسرش را با پر قاید به دیوان اوردند .و 
مسوقوف کسردند. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 
ص ۲۲۴). برادر ما را به قلعت کوهتیز موقوف 
کردند.(تاریخ ببهقی چ ادیب ص ۷۶). او رابه 
نشابور موقوف کردند. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۴۰۰). |[ضسبط کردن. چنانکه مال و 
دارایی را. مصادره کردن. تصرف کردن املا ک 
واموال کسی را. (از یادداشت مولف)؛ کسان 
رفتند و سرایش فروکوفتند و همه نعمتهایش 
بستدند و موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۳۱۷). ||بسته و متعلق کردن به. 
وابسته و مشروط ساختن به: امتحان ما را به 
بازگشت فلان از سفر موقوف کرده است. (از 
یادداشت لفت‌نامه). ||در تداول مردم قزوین. 
پازایستادن از گریه و زاری. ترک زاریندن و 
گریستن کردن. 
موقوفة. [ء ف ] (ع ص) تأنيث موقوف. 
ایسستاده کرده‌شده. بازداشته. (یادداشت 
مولف). موقوفه. ||ملک وقف‌شده. در راه خدا 
وقف‌شده. ج. موقوفات. 
موقوفه. (م /مسو ف /ف] (از ع ص ) 
موقوفة. غیرمنقولی که عین آن حبس و ثمرة 
آن تیل شده باشد. هرچیزی که در راه خدا 
وقف شده و حبس کرده باشند. چیزهای 
وقف‌کرده‌شده, هرچیز که طبماً یابرحب 
عرف و عادت جزه یا از توابع و متعلقات عین 
موقوفه مسحسوب می‌شود داخل در وقف 
است. (ماده ۶۸ قانون مدنی). واقف می‌تواند 
تولیت یعنی اداره کردن امور موقوفه را 
مادام‌الحیات یا در مدت معین برای خود قرار 
دهد... تولیت اموال موقوفه ممکن است به 
یک یا چند نفر غیر از خود واقف وا گذارشود. 


موک. ۲۱۸۱۵ 
(مادة ۷۵ قانون مدنی). 
موقوفه. (م ف ] (خ) دهی است از دهستان ' 
دروفرامان بسخش مسرکزی شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۲هزارگزی جنوب 
خاوری کرمانشاه با ۳۱۱ تن نکته. اپ ان از 
قنات وراه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۵). 
موقوفی. ( /ُو] (حامص) ترک و توقیف 
و تعطیل. (ناظم الاطباء. |((اص نسبی) 
منسوب به موقوفه: ملک موقوفی؛ غیرمنقولی 
که‌عین آن حبس و مرخ آن تبیل شده باشد. 
موقوم. [] (ع ص) نیک اندوهگین و 
شکسته‌حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). بسیارحزن. (تاج المصادر بسهتی). 
سخت اندوهنا ک و پریشان‌حال. (ینادداشت 
مولف). 
موقومه. Ai‏ ص) ارض موقومة؛ 
زمینی که گیاه ان خورده شده و پاسپرده شده 
باشد, (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
موقونة. [ع ](ع ص) دختر پردگی. (منتهی 
الارپ). . دختر پردگین. (آتدراج). 
موقة ۰ موق ق تن] (از ع. ق) عجاتا. فعلاً. 
به طؤر موقت. مقابل دائماً. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به موقت و موقتاً شود. 
موقی. [:] (ع!) سوقی. لفتی است در 
موّق. به‌معنی کنج چشم و دنبالة آن. (ناظم 
الاطباء). 
موقی. (م ا](ع ص.) ج مانق, به‌سنی 
گول,(ناظم الاطباء). و رجوع به ماثق شود. 
موقی. ام دَق قا] (ع ص) کسی که بسیار 
ترسیده شده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع په 
وق شود. || آنکه از وی همه کس پرهیز 
می‌کند. (ناظم الاطباء). || دلاور نیک محفوظ. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء), 
شجاع. (ناظم الاطباء), سخت دلاور. (از 
اقرب الموارد). 
موقی. [م قیی ] (ع ص) کسی که ترسیده 
شده باشد. (ناظم الاطباء). |شجاع. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به موی شود. 
موقیء۶ ۰ [ي¿] (ع |) موقی. لفتی است در 
موق, به‌معنی کنج چشم و دنبالة آن. (ناظم 
الاطاء). 
موکک. (() نیش جانوران گزنده مانند کژدم و 
جز آن. (ناظم الاطباء). نیش را گویند خواه 
نیش عقرب باشد و خواه نیش چیزهای دیگر. 
(برهان). امیش را گویند. (فسرهنگ 
جهانگیری). ميش بود. (فرهنگ اسدی). 
به‌معنی مش است و در برهان به‌منی نیش 
آمده. (آتدراج) (انجمن آرا). |اپیش. اين 
کلمه را که فرهنگها به‌معنی صیش, پیش, و 
یش به اختلاف نوشته‌اند تنها یک شاهد 
مخلوط عجدی در فرهنگ اسدی (چ اقبال 


۶ موک. 


ص ۲۰۳) به صورت زیر دارد* 

هرکه موک مردمان جوید بشو گو خط دوکش 

که‌نخضت او را زند! باشد موک (؟). 

چنانکه مشهود است در بیت عسجدی به 
قدری تحریف و تصحیف شده که ته وزن را 
می توان فهمید ته معنی را لیکن به قرب کلمة 
«زدن» و «تند» همین اندازه معلوم می‌شود که 
موک به‌معنی نیش جانور زننده است نه 
به‌معتی میش و نه یش که پاره‌ای فرهنگها 
نوشته‌اند. (از یادداشت مؤلف). |((ص) 
حرامزاده. بدذات. مول. (یادداشت مرحوم 
دهخدا)* 

ای کفشگرانه درزی گربز موک 

با من چو درفش و سوزنی نوک به نوک. 

سوزنی. 

و رجوع به «مول» در برهان قاطع شود. 
موکت. [م ر] ((خ) دی است از دهستان 
شراء بالای بخش وفس شهرستان ارا ک»واقع 
در #هزارگزی راه عمومی با ۷۳ تن جمیت. 
آب آن از چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جترافیائی ایران ج ۲). 

موکت. (إخ) دهی است از دهستان خواجة 
بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. واقع در 
۱هزارگزی شمال فیروزآباد با ۱۳۵ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیانی ایران ج۷). قریه‌ای 
است یک فرسنگ و نیمی بیشتر شمالی 
زنجسران. (فارسنامة ناصری). چشمة موک از 
یلوک خواجه از قري موک برخاسته است. 
(فارستامة تاصری). 

موکاری. [م / مو ] (حامص مرکب) " کاشتن 
درخت مو. کاشتن تاک یعنی درخت انگور. 
(از یادداشت مولف). عمل کشت و پرورش 
گیاهانی از قبیل مو. (فرهنگ اصطلاحات 
علمی). ۱ 

موکان. [2] ((خ) قریه‌ای از قرای بخاراست 
که تا شهر پنج فرسخ فاصله دارد بر طرف 
راست راه «بیکند» و در میانة أن و ميانة راه 
سه فرسخ مسافت است. (انجمن آرا) 
(آنتدرا اج( 

م و کب. (ع ک ] (ع !) نوعی از رفتار. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (غیات). ||گروه روان 
جهت آرایش, سواران باشند یا پیادگان. 
(منتهی الارب). |[گروه سواران یا پیادگان. 


(ناظم الاطباء). گروهی سواران. ج موا کب. 


(مهذب الاسماء) (یادداشت مولف). گروه 
سواران. (دهار) (از غیاث). گروه سوار. (از 
کزاللغات). جمع سواران. (آنتدراج). ||گروه 
شترسواران که برای آرایش و زینت باشند. 
ج» موا كب.(ناظم الاطباء. چماعت 
شترسواران. ج, موا کب.(متهی الارب). 
ااگروه سواران که در سواری امیر خود باشند. 


(غیاث) (آتدراج). گروه سوار یا پیاده که در 
خدمت سلطان باشد. (از یادداشت مولف). 
گروه‌کلان از سواران و پیادگان و جماعت 
برگزیده از بپاهیان و گروه محاقظ پادشاه و 
جز آن و سواران بسیار که در رکاب پادشاه 
برای شوکت و حشمت صی‌روند. (ناظم 
الاطاء)ء 

یا موکبیان یایم در موکب او جای 


با مجلسیان یایم در مجلس او بار فرخی. 

بی نمانده که شاه جهان بیاراید 

مصاف و موکب او را به صدهزار سوار. 
فرخی. 


تشهای خن شیانی نهاد بر اشتر 
به‌جای موکب گوهر نهاد بر استر. . عتصری. 
ز گرد موکب تابنده روی خرو عصر 
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار. 
بوحنيفة اسکافی (از تاریخ بهقی). 
بر آن دکان بایستاد... و موکبی سخت نیکو و 
بسار مردم آراستد پا سلاح تمام بگذشت. 
(تاریخ بهقی ج ادیب ص۲۷۲). چون شنود 
که‌موکب سلطان از پروان به غزنین روی دارد 
با پرش سلیمان و... به خدمت استقبال 
آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۲۵۱). 
توبی که پیش و پس موکبت به سر بدود 


هر آن کسی که یمین از یسار بشناسد. 

ظهیر فاریابی. 
ز گردی کز هوای کفر خیزد 
چه زحمت موکب پیغمبری را. 

ظهیر قار بان 
این چه موکب بود یارب کاتدرآمد تازیان 
بارگیرش صبحدم بود و جنیبت‌کش صبا. 

خاقانی. 

از آن موکب امروز مردی نیایم 
وز آن انجم | کنون‌سهایی نبینم. خاقاتی. 
جان از پی گرد موکب تو 
بر شه‌ره ترکتاز پستیم. خاقانی. 


... به ضعار مظاهرت تظاهر جت و در 
خدمت موکب او به بست آمد. (ترجمۀ تاریخ 
یمینی ص ۲ ۹ 

چو طالع موکب دولت روان کرد 
سعادت روی در روی جهان کرد. 
که‌سی‌روزه سفر کن کاینک از راه 
به سبی‌فر. سنگی آمد موکب شاه. 

به موکب خرامد چو باران و برف 
به هبت نشیند چو دریای ژرف. نظامی. 
- فلک‌موکب؛ که آسمان و آنچه در اوست 
موکب اوست. کنایه از با شکوه و جلال 


نظامی. 


نظامی. 


پسیار: 

ای فلک موکب ستاره‌حشر 

وی ز بشرت گشاده روی بشر. آوحدی. 
- موکب بهار؛ موکب فصل ربیع. استعاره از 
گلها و شکوفه‌ها و زیاسهای بهار: 


موکب‌روان. 


روز از برای " ثقل‌کشی موکب بهار 
پالان به توسن استر گرما برافکند. خاقانی. 
- موکب جلال؛ ملتزمین رکاب پادشاه که 
نمایانگر شکوه و جلال آویند. شکوه و شوکت 
خسروانی: 
گفتاکه چند شب من و دولت به هم نخفتیم 
اندر رکاپ خرو در موکب جلالش. 
خاقانی. 
- موکب شاه اختران؛ خورشید و دستگاه اوه 
موکب شاه اختران رفت به کاخ مشتری 
شش مهه داده ده‌نهش قصر دوازده‌دری. 
خاقانی. 
-موکب فصل رییع؛ بهار: 
دان که دواسبه رسید موکب فصل ربیع 
دهر خرف بازیافت قوت فصل شباب. 
خاقانی. 
||سپاه و لشکر. (از غیات) (از آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). لشکر و سپاه. (برهان). 
موکب. [مْ و کک ] (ع ص) خنرمای 
به رسیدگی‌رسیده. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
موکب آزا. | / مو ک] (نسف مسرکب) 
مسوکبآرای. آرایشگر موکب شاهی. (از 
یادداشت مولف). آرایندۀ گروه ملتزمان 
رکاپ. رجوع به موکب و موکب آرای شود. 
موکب آرای. [م / مو ک ] نف مرکب) 
ژینت‌دهنده و آرایشکننده سواران ملازم 
رکاب پادشاه. (ناظم الاطیاء). موکب‌آرا. و 
رجوع به موکبآرا شود. 
موکب‌داری. (ء / مو ک] (حامص 
مرکب) سرپرستی سواران و پیادگان که در 
التزام رکاب پادشاهند. جلوداری. (آنندراج): 


به موکب‌داریش ناموس | کبر 
خرامان گشته چون طاوس انور. 

امیرخرو (از آنندراج). 
رجوع به موکب شود. 


موکب رو. [م /مو ک ز / رو ] (نف مرکب) 
رونده در التزام رکاب شاه. که در موکب 
پادشاه یا بزرگ یا امیری حرکت کند. که در 
التزام ركاب سلطان باشدة 
مریخ. ملازم یتاقت 

موکب‌رو کمترین وشاقت. 
وشاقان موکب‌رو زودخیز 


نظامی. 

به دیدار تازه به رفتار تیز. نظامی. 
و رجوع به موکب و موکب‌روان شود. 

موکب‌روان. (ع /موک ر] ((سرکب) 
عبارت است از حشم و خدم که همراه موکب 
باشند. (آنندراج). ج موکب‌رو. سواران یا 


۱-نل: تند. 
۰ - 2 
۲-نل: از پی- 


موکیی. 
پیادگان که همراه سلطان یا فرمانروا باشند؛ 
به هارونیش خضر و موسی دوان 
مسیحا چه گویم ز موکب‌روان. 
چو در موکب قلب دارا رسید 
ز موکب‌روان هیچ‌کس را ندید. 
و رجوع به موکب و موکب‌رو شود. 
موکیی. [م /مْو ک ] (ص نسبی) منسوب و 
مربوط به موکب پادشاه. (یادداشت مولف). 
منوب به موکب و آنکه جزو موکب باشد. 
ج» موکبیان. (ناظم الاطباء). |/سوار یا پیاده 
که همراه پادشاه باشد. کی که در السزام 
رکاب سلطان باشد. (از یادداکت مولف). 
سواری خاص: 
پا موکیان یابم در موکب او جای 
با مجلسیان یابم در مجلس او بار. قرخی. 
- استران موکبی؛ استرانی که باروبنة پادشاه 
و همراهان او را در سفر کشند: بر اثر رسول 
استران موکبی مي‌آورند با صدوقهای خلت 
خلافت. (تاریخ بسهقی چ ادیب ص ۴۲). 
< موکبیان سحر؛ فرشتگانی که در شب 
شاج در رکاب ان عهرت ما می 
بسودند. (از ناظم الاطیاء) (از برهان) (از 
انندراج). 


نظامی, 


نظامی. 


- موکییان سخن: شاعران و سخن‌سنجان. 
(از حاشية مخزن‌الاسرار چ وحید ص ۱۴): 
از پی بازامدنش پای‌بست 
موکبیان سخن" ابلق په دست. نظامی. 
موکت. م کي ] (فرانسوی, ۲4 نوعی فرش 
کرک دار و پشمی یا از الیافی پشم‌گونه. 
موکت. [م و کک ] (ع ص) موکب. خرمای 
به پختگی نزدیک‌شده. پسر موکت. بسرة 
مسوکت؛ ضور: خرمای خجکهای سياه 
براورده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
خرما که رنگ پختگی پدید آید در وی و 
نکه‌های سیاه برآورد. (آتدراج). رجوع به 
مو کب شود. 

م وکتة. (م و کک تَّ](ع ص) موکت. غورة 
خرمای خجک سیاه برآورده. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به موکت 
شود. 

هوکد. [ م٤‏ کک ] (ع ض) استوارک‌ننده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آنکه ثابت و برقرار 
می‌کند و آنکه استوار می‌گرداند. آنکه تأ کید 
می‌کند. (ناظم الاطباء). تأ کیدکنده. (غیات): 
این سخن موکد آن است که بعضی را ارادت 
عین مراد است. (اوصاف‌الاشراف ص ۴۷). 

مکد. [م ء کک] (ع ص) اس‌توارشده. 
(مسنتهی الارب). استوارکرده‌شده و 
محکمبته‌شده. (ناظم الاطباء). استوار. 
(ناظم‌الاطباء) (زس‌خشری). سخت. 
(زمخشری). سخت‌گشته. استوارشده, استوار. 
تأ کيدشده. (از بادداشت مسولف). 


تأکسیدکرده‌شده و استوار. (غاث). 
استوارکرده‌شده. (آنتدراج). تأ کیدکرده‌شده و 
استوار و مضبوط و محکم. (ناظم الاطباء): 
ار خردمند به قلمه‌ای پناه گیرد و ثقت افزاید 
که‌بنیاد آن هرچند مؤکدتر باشد... اليته به 
عبی منسوب نگردد. ( کلیله و دمنه). برزویه 
را مخال داد موکد به سوگند که بی‌احتراز در 
باید رفت. ( کلیله و دمنه). و میان ایشان 
مواخات موکد رفت. (تاریخ جپانگدای 
جوینی). ادای جزیه و خراج را به عهود موکد 
التزام نمودند. (ظفرنامة یزدی). 
- موکد ساختن؛ مژکد کردن. استوار ساختن. 
(از یادداشت مولف): و به انواع تا کیدات مؤکد 
ساخت. (انوار سهیلی). و رجوع به ترکیب 
موکد کردن شود. 
-موکد شدن؛ ثابت و برقرار شدن. (ناظم 
الاطباء): در یگانگی و الفت موکدتر شود و 
دوستان و مصلحان ما بدان شادمانه گردند. 
(تاریخ هقی چ ادیب ص ۲۱۰) اما شرارت و 
زعارت در طبع وی مؤکد شده و لا تبدیل 
لخلق‌انه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص۱۷۵. و 
رجوع به ترکیب موکد گشتن شود. 
- موکد کردن؛ مؤکد گردانیدن. محکم و 
استوار ساختن. استوار کردن و مضبوط 
نمودن. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
ترکیب موکد گرداندن شود. 
-موّکد گرداندن ( گردانیدن)؛استوار و محکم 
ساختن. سخت و استوار کردن: آن رابه ایات 
و اخبار و اشعار مؤکد گردانیده شود. ( کلیله و 
دمنه). دور رفتن است به معنی و موکد 
گردانیدن‌بر وجه افزونی. (المعجم). 
- موکد گشتن ( گردیدن)؛ سخت و استوار 
شدن. موکد شدن. استوار گشتن. محکم شدن: 
این دوستی چنان مکد گردد که زمانه را در 
گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۲۱۲). چون دوستی مژکد گشت 
بدانتد که ماعدت و موافقت هردو جانب.. از 
ما شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۱۰). نام سلطان من نبشتم به فرمان 
عالی... به خط خویش و به توقیع مؤکد گشت. 
(تاریخ بسهقی چ ادیب ص۳۷۵). اطراف و 
حواشی آن به حضرت دین حق و رعایت 
متاظم خلق موکد گشت. ( کلیله و دمنه). 
¬ یمین موکد؛ یمین بالغ. سوگند مغلظ. 
سوگند تا کیدشده و سوگند گران. (از یادداشت 
مۇلف). 
مؤکدآً. [م ٤‏ کک ذن] (ع ق) با تأ کید. به 
تا کید. قطعا. (از یادداشت مولف). به‌ طور 
استواری و اله و حکماً و بدون تخلف و با 
تأ کید.(ناظم الاطباء). و رجوع به مؤکد شود. 
- مؤکداً گفتن؛ مکرراً گفتن. (ناظم الاطباء). 
با تأ کیدگفتن. با اصرار و ابرم و تأ کیدگفتن و 


موکل. ۲۱۸۱۷ 


سپردن. 
مکدات. [٤ء‏ کک ](ع ص,) ج مؤكدة. 
و رجوع به موکد و مؤكدة شود. 
مق کفة. مء کک ] (ع ص) تأنیث مؤکد. 
ج, موکدات. 
موکدد. (مءکک د /د] (ازع. ص) موکد. 
استوار و سخت. تا کیدشده: اواسر موکده 
صادر فرمود. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
موکد شود. 
موکده. [کَ د /د] (ص) به‌معنی مطلق 
است که در مقابل مضاف باشد و از لفات 
دساتیری است. (از آنندراج) (از انجمن آرا) 
(برهان). 
هوکو. اک ] (فرانسوی, )۲ (اصطلاح 
گیاه‌شناسی) کفکها که در مجاورت هوابر 
سطح غذا پدید آید. موکور. رجوع به موکور 
شود. 
هوکش. (کَ /ک ] (نف مرکب) کشنده مو. 
(ناظم الاطباء). ||(ا مر کب) وسیله و آلت 
برداشتن یا بیرون کردن مو از جایی یا چیزی. 
موکشان. [ک /ک ] (ق مرکب) بردن کسی 
به زور و غلبه با گرفتن و کشیدن موی او. 
کشیدن موی کسی و بردن او را. (از یادداشت 
مولف). 
موکشان آرردن؛ کی را در حال کشیدن 
موی سر به جایی آوردن و کشاندن. کنایه 
است از کشیدن و بردن کسی با خشم و تهر و 
غلبه: 
شمنش آمد برون از پوست چون موی از خمیر 
ور تمی‌آید بپهرش موکشان می‌آورد. 
سلمان ماوجی. 
و رجوع به ترکیب موکشان کشیدن شود. 
- موکشان کشیدن ( کشاندن) کسی؛ گرفتن 
موی سر کسی و او رابه زور و قهر و غلبه 
بردن: 
بر وبال ما کمند عشق اوست 
موکشانش می‌کشد تا کوی دوست. مولوی. 
جبرئیلش می‌کشاند موکشان 
که‌برو زین خلد و زین جوق خوشان. 
مولوی. 
و رجوع به ترکیب موکشان آوردن شود. 
مق کف. [مْ ء کک ] (ع ص) آنکه | کاف‌یعنی 
خوی‌گیر برای خر سازد. (از منتهی الارب). 
هو کف. آ٤‏ کي ] (ع ص) آنکه خوی‌گیر بر 
پشت چهارپای بندد. (از منتهی الارب). 
میاکل. [مکَ ] (ع ص) خورا ک‌داده‌شده و 
مرزوق. (ناظم الاطباء) (از اقرب المواردا. 


۱ -نل: موکییان سحر؛ و در این صورت شاهد 
ترکیب نیست. رجوع به ترکیب موکییان سحر 
شود. 


2 - 6+ 3 - ۰ 


۸ مزکل. 
|إبختمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) . 

مؤکل. مک ] (ع ص) آنکه چیزی دهد 
کسی را برای خوردن. (منتهی الارب) 
(انندراج). آنکه چیزی به کسی جهت خوردن 
می‌دهد. و از آن است: لمن الله آ كل الربا و 
موکله؛ خدا لت کند خورنده و خوراند؛ ربا 
راء (از ناظم الاطباء). | آنکه سخن‌چینی 
میکند مان مردم و بعضی رابر بعضی 
می‌انگیزاند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
سخن‌چینی‌کننده و برانگیزنده بعضی را بر 
بعضی. (منتهی الارب) (آنندراج). ||أخرما و 
کشت خوردئی آورنده. (متهی الارب). 

م وکل. [م د کک ] (ع ص) وکیل‌گرداننده و 
کسی را بر چیزی کمارنده و کار رابه کی 
گمارنده. (ناظم الاطباء). سپارند: کار به 
دیگری. (غياث) (آنندراج). ||(اصطلاح 
قضایی) انکه کسی را برای دفاع از حقوق در 
محا کم اداری و قضایی. و یا برای اخذ مال و 
حقوق و یا انجام کارهای مختلف از سوی 
خود وکیل کند. شخصی که نابت انجام امری 
را به.دیگری وا گذار می‌کند. موکل علاوه بر 
آنکه باید يالغ و عاقل و رشید باشد لازم است 
در امری که راجع به آن وکالت می‌دهد حق 
تصرف را نیز شخصاً واجد باشد. از اين لحاظ 
تس وکیل از طرف ورشکته ومتفلی در 
امور مالى صحیح نیت. (یادداشت 
لفت‌نامه). وکالت ممکن است به طور مطلق و 
برای تمام امور موکل باشد یا مقید و برای امر 
یا اموری خاص. (ماد ۶۶۰ قانون مدنی). 

وکالت باید در امری داده شود که خود موکل 
بتواند آن را به جای آورد. وکیل هم باید کسی 
باشد که برای انجام آن امر اهلیت داشته باشد. 
(مادهٌ ۶۶۲ قانون مدتی). وکیل باید حساب 
وکالت خود را به موکل بدهد و آنچه را که به 
جای او دریافت کرده است رد کند. (مادة 
۶۶ قانون مدنی). 

موکل.[م رک ک] (ع ص) 
وکیل‌گردانیده‌شده و گماشته‌شده بر چیزی و 
کسی که کاری را به وی گذاشته باشند. (ناظم 
الاطباء). شخصی که کار و بار به ار سپرده 
شده باشد. (از غیاث) (آنندراج. کسی که کار 
و بار به وی سپرده باشند و گماشته و وکیل. 
|| محافظ و نگهبان. (ناظم الاطباء). مأمور. 
کارگزار. گماشته. گماشته‌شده. آنکه برای 
اجرای دستور و انجام دادن کاری مأموریت 
داشسته ب‌اشد. ||رقیب. (منتهی. الارب) 
(صراع‌اللغة). حفیظ. نگاهبان. گماشته. 
رقیب. نگهبان. مراقب: موکل آب فرات. بر 
موکلان آب فرات لعنت. (از یادداخت مولف): 
از دولت عشق است به من بر دو موکل 
هر دو متقاضی به دو معنی نه به همست. 

عنصری. 


بر تو موکلند بدین وام روز و شب 


بایدت بازداد به تا کام‌یا به کام. 

ناصرخضرو. 
بر کهن کردن همه نوها 
ای برادر موکل است دهور. ناصرخرو. 
مأمور به دیدن است چشمت 
دندائت موکل است برنان. ناصرخسرو. 


در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک 


صد خار را موکل یک ورد کرده‌اند. 

۱ خاقانی. 
آتشی کز جوهر اعدای اوست 

هم بر اعدایش موکل کرده‌اند. خاقانی. 


نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است 

ورنه چرختی مشک ز اه پهلوسای من. 
خاقانی. 

هجر بر سر موکل است مرا 

از سرم گرذ از آن برانگیزد. خاقانی. 

غلامی که موکل بود خواست نامه به خانۀ 

خویش نوید و احوال آن سفر به شرح معلوم 

گرداند.(ترجمۀ تاریخ یمینی ص ۳۴۵). 

گفت خر رامن به تو بپردهام 

من تو رابر خر موکل کرده‌ام. مولوی. 

همکنان در استخلاصش سعی کردند و 

مسوکلان در معاقتش ملاطفت نمودند. 

( کلستان). 

- موکلان عقوبت؛ ماموران شکجه. کانی 

که برای تعذیب و شکنجه دادن مقصران و 

افراد گماشته شوند: سوکلان عقوبت در او 

آویختند. ( گلستان). 

¬ موکل کردن؛ گماشتن. مامور ساختن. 

مراقب گذاشتن. سرپرست و کارگزار ساختن: 


بر او بر موکل کنی استوار 

کلینوش رابا سواری هزار. فردوسی. 
عقل همی گویدم موکل کرد 

بر تن و بر جانت کردگار مرا. . ناصرخسرو. 


||مراقب. جاسوس. مآمور. کی کۂ نهانی 
اعمال و رفتار کی را زیر نظر بگیرد. (از 
یادداشت مولف)؛ سلطان در نهان نامه‌ها 
می‌فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که 
نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یزسف: 
(تاریخ هقی ج آدیب ص ۲۵۰), 

یکی بودم و داند ایزد همی 

که‌بر من موکل کم از ده نبود. . مسعودسعد. 
- موکل داشتن؛ مراقب کردن. موکل کردن. 
نهانی مأمور ساختن کی را برای مراقبت و 
تحت نظر‌گرفتن کار و رفتار کسی: چند بار 
آین مهتر را پیازمود و خدمتهای مهم فرمود با 
تشکرهای گران نامزد کرد بر جانب بلخ و 
تخارستان و ختلان و بر وی در نهان سوکل 
داشت سالاری محتتم را. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۴۸۶), 

نفت همیشه پیرو فرمان شرع باد 


موکول. 


تابر سرش ز عقل بداری موکلی. سعدی. 
|ازندانبان. (یادداشت لفت‌نامه): امير یوسف 
را با ده سرهنگ و فزجی لشکر به قصد او 
نراد تنا. چون شهربندی باشد و آن 
سرهنگان بر وی موکل و در نهان حاجبش راء 
طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی» 
بفریفتند به فرمان سلطان. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۲۵۰). 

موکهة. (م ٤کک‏ م] (ع ص) زنسی که 
مأ کمتین او ستبر و بزرگ باشد. (از منتهی 
الارب). زن کلان‌سرین. (ناظم الاطباء). 

موکن. (م ک ] (ع ‏ موکنة. (متهی الارب). 
آشيانة مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). اشيانة مرغ که بر کوه بود یا بر دیوار. 
ج موا کن.(مهذب الاسماء). 

موکنان. [ک ] (نف سرکب. ق مرکب) در 
حال کندن موی سر یا ریش. آنکه مشغول 
کندن زلف یا ریش خود است بەسبب مصیبت 
یا بلایی سخت که بر وی عارض شده است: 
فلان موکنان و مویه کنان آمد. (از یبادداشت 
مولف): 

خلق چندان جمع شد بر گور او 
موکنان چامه‌دران در شور او. مولوی. 

م وکنة. [م ي نّ] (ع !) مونث موکن. (شنتهی 
الارب). آشيانة مرغ. (از اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). 

موکفة.(م ر کک ن] (ع ص) خارة! خرما 
که رنگ پخته درآورده بود. (مهذب الاسماء). 

موکنه. (ک ن /ن] (! مرکب) منقاش. منتاخ. 
(یادداشت مولف». التی که بدان موی ابرو و 
صورت زنان برکنند. موچین. 

موکوپروتئین‌ها. اک بسن / ټپ ر تِ] 
(فرانسوی, !۲4 پروکیدهایی هستند که گروه 
پروسحیک " آنها نیدزاتنهای کربن است. 
(قرهنگ اصطلاحات علمی). 

(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

موکور. گر ] (فرانسوی, )" (اصطلاح 
گیاه‌شناسی) موکر. کفک‌هائی که به سرعت 
در سطح مواد غذایی در مجاورت هوا پدید 
می‌آیند زیرا که ها گهای آنها هميشه در هوا 
پراکنده است. (از گیاه‌شناسی گل‌گلاب 
ص -۱۶). 

موکول. [] (ع ص) بنه دیگری سپرده. 
(منتهی الارب). امر موکول؛ کار به دیگری 
سپرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاری 


۱ -در یک نخة خطی كتابخانة لفت‌نامه: 
خارک. ‏ ۱ 

2 - ۰ 

3 - Groupe 0۲۵51۳60006 (éyni). 

4 - ۰, 


موکوم. 
که به دیگری سپرده شده باشد. (آنندراج): 
زعامت ان ملاعین با طاغوتی که به یحبی 
معروف بود موکول. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص‌۳۵۸). || حواله‌شده. ||سفارش‌شده. 
|اسپرده‌شده. (ناظم الاطباء). مشروط. 
مربوط. محول‌شده. 
- موکول به؛ وا گذاشته به. منوط به: تشکیل 
جله سوکول به بازگشت مدیر است. (از 
یادداشت مولف). 
موکوم. [] (ع ص) سخت اندوهنا ک. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). محزون و سخت 
اندوهگین. (ناظم الاطباء). موکوت. موقوم. 
(تاج المصادر بهقی). اصمعی گوید: الموکوم: 
المردود عن الحاجة اشد رد. (منتهی الارب). 
موكومة. زم م] (ع ص) ارض موكومة؛ 
زمینی که گیاه آن در زیر پای سپرده شده و 
خورده شده باشد. (از ستتهی الارب) (ناظم 
الاطبا). 
مو گرفتن. (گ ر ت ] (مص مرکب) موی 
گرفتن. مقابل مو دادن. موی فرستادن عاشق 
به معشوق و در پاسخ از او موی گرفتن و موی 
دریافت داشتن. (از یادداشت مولف). و رجوع 
به مو دادن شود. 
مو گشادن. (گ ذ] (مسص مرکب) موی 
گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز 
را یا ماتم را. (از یادداشت مولف). رسم است 
که در ماتم موها را وا می‌کنند و پریشان 
می‌سازند. (انندراج)؛ 
مرده همه شیاطین از زندگی شرعش 
ابلیی کنده سبلت بگشاده مویها را. 
میرخسرو (از آنندراج). 
کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد 
تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. 
سراج‌المحتقین (از آنندراج). 
موگوئی. (] ((خ) جزء طایفۂ چهارلنگ از 
ایل بختیاری ایران, و دارای شعب زیر است: 
شیخ سعید. بیرکوئی» خوئی‌کوئی, دیویلی, 
شیاس و مهدور. (از جفرافیای سیاسی کهان 
ص ۷۶). 
موگونی. (إخ) دهستانی است از بخش 
آخور؛ شهرستان فریدن اصفهان. در باختر 
آخوره واقع و حدود آن به شرح زیر است: از 
طرف شمال به کوه قلعه‌پاچه, از طرف جنوب 
به کوه هفتنان. از طرف باختر به رشته 
ارتفاعات کوه قلعه‌پاچه و کوه سیلدون و کوه 
خان‌جوان‌بین. از طرف خاور به رشته 
ارتفاعات کوه خوریه و کوه سیلگون و کوه 
گلدران. 
وضع طبیعی: ۱- رشته ارتفاعات خاوری در 
جنوب خاوری به شمال باختری کشیده شده 
و بلندترین قل آن در کوه خوریه ۴۰۴۱و در 
كوه شاهان ۰ ارتفاع دارد. ۲- رشته 


ارتفاعات کوه چهارده‌پل و کوه شناردرک و 
کوه‌ونیزان که از جنوب خاوری به شمال 
باختری کشیده شده‌اند و بلندترین قله انها 
۰ ارتفاع دارد. ۳- رشته ارتفاعات 
هفت‌تنان (هفتان) که در جنوب دهستان از 
خاور به پاختر کشیده شده و بلندترین قلة آن 
۰ رز ارتفاع دارد. رودخانه‌های عمدة آن 
عبارتند از: دو رود چقیورت و گرگان. هوای 
دهتان سردسیر است و أب دیه‌ها از چشمه 
تأمين می‌شود. محصول عمدة آن غلات و 
تریا ک و حبوب و میوه‌های جنگلی است. 
شفل عمدء اهالی زراعت و گله‌داری و صنایع 
دستی ان قالیچه و جاجیم بافی است. بیشتر 
راههای دهستان مالرو و صعب‌العبور است. 
این دهستان از ٩۰‏ آیادی بزرگ و کوچک 
تشکیل شده و جمعیت آن در حدود ۱۹۶۸۳ 
تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج ۰ 

موگه. زگ ] (فرانسوی, !)۲ سوسن بری که 
گل برف نز نامندش. (از یادداشت مولف). 
گیاهی‌است از تک‌لپه‌ای‌هایی که جام و كاسذ 
رنگین دارند. از تیرۀ سوسنی‌ها و از دستة 
مارچوبه‌ها که ساقه‌های زیرزمینی ضخیم و 
گلھای کو چک معطر و برگهای بزرگ دارد. (از 
گیاه‌شناسی گلگلاب چ ۲ صص ۳۰۸-۳۰۵). 
از تیرۂ لاه" است و قت قابلمصرف 
آن: گیاء کامل گلدار. و مواد موثر آن: 
هتروزیدهای گونا گون, و مورد استعمال آن: 
تنتورموگه است. (از کارآموزی داروسازی 
ص‌۲۰۸). و رجوع به سوسن بری شود. 
|| (اصطلاح پزشکی) برفک. رجوع به برفک 
شود. 

ه وگیر. (نف مرکب. | مرکب) گیرند: مو. آنچه 
بدان موی از نوک قلم و غیره بگیرند و آن از 
ااب میز تحریر است. (یادداشت مولف). 

مول. (] (ع مسص) مال دادن کی را. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (آنندراج) 
||بامال شدن. (منتهی الارب). بسیارمال 
شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر 
بیهقی) (دهار). خداوند مال شدن. (السصادر 
زوژنی). مژول. (منتهی الارب). 

مول. (2](ع !) مال و سامان و اسیاب را 
کسویند. (بسرهان). مال باشد. (فرهنگ 
جهانگیری). 

مول.(ع !) عستکبوت. (از فرهنگ 
جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از برهان). تارتنه. 
کارتنه.ج مولة, به‌معنی تننده. (منتهی الارب). 
رجوع به عنکبوت شود. 

مول. () درنگ و تأخیر. (غیاث). درنگ و 
تأخیر و توقف و بازایتادگی. (ناظم الاطباء). 
بودن و درنگ و تأخیر. و مول‌مول ینی 
باش‌باش. (از برهان) (از آنندراج). درنگ 


مول. ۲۱۸۱۹ 


باشد. (لفت فرس اسدی). لفظی است که از 
برای تأخیر و درنگ گویند. (فرهنگ اوبهی). 
به‌معتی تار است و سول‌مول به‌معنی 
آرامآرام. (فرهنگ لفات شاهنامه). درنگ در 
کاری. تأخیر. (از یادداشت مولف). ||توبه. 
(غیاث) (ناظم الاطباء). به‌معنی بازگشت هم 
آمده است که کایه از توبه باشد. (برهان). 
بازگشت باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از 
آتدراج). پشیمانی. (ناظم الاطباء). |إناز و 
غمزه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) 
(از انجمن آرا) (از غیاث). || عاشی و عاشقباز 
و رفیق و یار زن. (ناظم الاطباء). معشوقة زن 
را گویند. (فرهنگ جهانگیری). معشوق زن. 
(غیاث). مولی. آنکه با زنی رابطة نامشروع 
دارد. دوست نامشروع زن: مردی که زن با 
وی رابطۀ نامشروع دارد. (یادداشت مولف). 
مردی بیگانه که زن دیگری با او سری پیدا 
کند. (انجمن آرا) (آنندراج». معشوق زن را 
گویند.(برهان)؛ 
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه 
زنانشان مولها باشد دو درشان هت و یک خانه. 
ابوشکور بلخی. 
ژن مولی داشت. شب خلوت مان معاشرت و 
اثنای مفاوضت این حال بااو گفته شد. 


(راحةالصدور راوندی). 

آن زنک می‌خواست تا با مول خویش 

برزند در پیش شوی گول خویش. مولوی. 
- مول داشتن؛ با مردی اجنبی راه داشتن. 
(یادداشت مولف). 


- مول گرفتن؛ آشنای نامشروع گرفتن زن. با 
مرد اجنبی رابطةٌ غیرمشروع برقرار ساختن 
زن. (از یادداشت مولف). 

- مول ته شدن؛ سرخر شدن. (فرهنگ عوام 
تالیف امینی). 

امثال: 

گدای درزن تدیدیم» مول کتک‌زن ندیدیم. 
(یادداشت مولف). 

||حرامزاده 0 خشوک. (ناظم الاطباء). جنیتی 
که‌از رابطة غیرمشروعی پیدا آمده است. بچ 
نامشروع زن. حرامزاده. (برهان). بچة 
وجه شرعی زاده باشد. جنین به حرام در 
شکم. (ی‌ادداشت مولف). ||دزد. (ناظم 
الاطباء). ||قسمی ماهی. طرستوح. ترستوح. 
طریفلا". (یادداشت مولف). 
مول. (هندی, !) به زبان هندی قیمت و بهای 
هرچیز باشد. |[بیخ نباتات را گویند. (از 
برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || سایه و 


1 - Muguet. 
2 - .(فرانویى) 0685 2زانا‎ 
3 - ۰ 


۳۱۸۹۳۰ مول. 


مو لان آباد. 





سرمایه را گویند. (از برهان). سرمایه بود. 
(جهانگیری). ‏ 

مول. (, از اتباع) اتباع پول. مهمل پول: پول 
مول. (از یادداشت مولفا. 

مول. [مل | (فرانسوی, )' (اصطلاح شیمی) 
مُل. مخقف مولکول‌گرم. رجوع به مولکول‌گرم 
شود. 

ل. ا٣ذو‏ ]لع ص) رجل مول؛ مرد 
بسیارمال و توانگر. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء), ميل (متهی الارب). 

هو لام ] (ع ص, !) مولی. سرور. مسخدوم. 
سرپرست که مورد احترام و ستایش کس یا 
کان باشد. (از یادداخت مژلف). صاحب و 
خداوندگار و مالک و خواجه: بیعت کردم به 
سید خود و مولای خود. (تاریخ بیهقی چ 
ادیپ ص ۲۱۵). 
گویی‌که خدای است فرد رحمان 
مولاست همه خلق و اوست مولا. 

ناصرخرو. 
پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت 
بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. 
ناصرخرو. 
بازی است رباینده زمانه که ابد 
زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. 
ناصرخىرو. 
اگرشد چار مولای عزیزت 
بشارت می‌دهم بر چار چیزت. 
چو مولام خوانند و صدر کبیر 
نمایند مردم به چشمم حقیر. 
۱ سعدی (بوستان), 
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او 
چو بنده است کمرسته پیش مولایی. سعدی, 
-مولا شدن؛ سرور شدن. آقا و بزرگ و 


نظامی. 


مخدوم و پیشواشدن؛ 
هرکه او بیدار گردد بند؛ ایشان شود 
زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. 
اصرخسرو. 
|اتوسعً پدر به مناسبت ولایت و سرپرستی 
بر فرزندان؛ 
زنی گفت من دختر حاتمم 
بخواهید از این نامور حا کمم 
کرم کن به‌جای من ای محترم 
که‌سولای من بود ز اهل کرم. 
سعدی (یوستان). 
||غلام و برده. (ناظم الاطباء) بنده و برده. 
غلام. عبد (از اضداد است). (از بادداشت 
مولف)؛ 
په باغی خرامید خرو که او را 
بهار و بهشت است مولا و چاکر. فرخی. 
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی 
که بیش تو جبین بر خاک ننهادست چون مولاء 
فرخی. 


زین سپس خادم تو باشم و مولایت 

چا کرو بنده و ځا ک دو کف پایت. 
منوچهری. 

هرچه‌اند این ملکان بنده و مولای ویند 

هیج مولا به تن خود سوی مولا نشود. 
منوچهری. 

زین فزون از ملکان نز نباشد ملکی 

هرکه مولای کی باشد مولا نگود. 
متوچهری. 

گویی‌که خدای است فرد رحمان 

مولاست همه خلق و اوست مولا. 

ناصرخسرو, 
پس محال اورد حال دهر قول انکه گفت 
بهترستی گرنه این مولا و آن مولاستی. 


نو 

بازی است رباینده زمانه که نیابد 

زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. 
ناصرخرو. 

باغ در باغ گردبرگردش 

خلد مولا و روضه شا گردش. نظامی. 

کمن مولای تو صاحب‌کلاهان 

به ځا ک پای تو سوگند شاهان. نظأمی, 

ما که مولای بارگاه توایم 

سرور از سای کلاه توأیم. نظامی 

نهان با شاه میگفت از بنا گوش 


که‌مولای توام هان حلقه در گوش. نظامی. 
- مولا گشتن؛ مولا شدن. کهتر و بنده شدن: 
هرکه او بیدار گردد بندة ایشان شود 
زآنکه چون مولای ایشان گشت خود مولا شود. 
ناصر خسرو. 
مولا.(نف) صفت دائمی از مسولیدن. 
درنگ‌کننده, سسخت درنگ‌کنده. (از 
یادداشت موّلف). و رجوع به مولیدن شود. 
مو لا.(ص) (اصطلاح عامیانه) آدم آب‌زیرکاه 
و کم‌حرف و دانا و زیرک و رند و ناقلا و 
فهمیده. (فر هنگ لفات عامیانه) 
مولا. [م /مُو] ((خ) آق اعبدالسولی. از 
گویندگانمعاصر شاه سلطان نحسین صفوی و 
از مصاحبان و مرشدان آذربیگدلی بوده. از 
علوم و انواع خطوط | گاهی‌داشته. در یکی از 
دیه‌های اصفهان گوشه‌ای گزیده و مردی بوده 
است سخت نیکومحضر. از اشعار اوست: 
ز حسن و عشق به هر شهر داستانی هت 
حدیث لیلی و مجنون به هر زبانی هست 
به احتیاط نظر سوی زیردستان کن 
که‌از برای مکافات اسمانی هست. 
شبها در آب و آتشم از اشک و آه خویش 
درماندهام چو شمع به روز سیاه خویش. 
(از آتشکدۂ آذر چ شهیدی ص ۴۱۹). 
مولا. [م /مُو] ((خ) دهی است از دهستان 
فریم بخش دودانگة شهرستان ساری, واقع در 
۷هزارگزی شمال خاوری کهنه‌ده با ۱۰۰ تن 


جمعیت. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۳). 
مولاآباد. ( /مو] (!خ) دهی است از 
دهستان حومة بخش خاش شهرستان 
زاهدان. واقع در آهزارگزی جنوب خاش با 
۰ تن سکنه. آب ان از قنات و راه آن 
ماشین‌رو است. سا کنان از طایفة ریگی 
هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
مولافی. ١ء‏ /ثو] (ص نبی) قسمی برنج. 
قسمی برنج خوب. (یادداشت مؤلف). 
مولازاده. [م / مو د /د] (ص مرکب. ( 
مرکب) غلام‌زاده. بنده‌زاده. برده‌زاده. فرزند 
غلام و برده که پدر وی برده و بنده بوده باشد: 
قمر در نیکوئی دلداد؛ تىت 
شکر مولای مولازادۀ تست. نظامی. 
| آقازاده. مخدوم‌زاده. بزرگزاده: مولازاده‌ای 
دست په گوشفندی از آن رعیت دراز کرده 
بود. مظلم پیش امیر آسد. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص ۴۵۷). مولازاده‌ای بگرفند. حاجب 
پیش آورد, امر از وی خبر ترکمانان پرسید. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ض ۴۱۸). نادرتر ان 
بود که مولازاده‌ای است و علم نجوم داند که 
منجم را شا گردی‌کرده است. (تاریخ بیهقی چ: 
ادیب ص ۶۴۲). و رجوع به مولا شود. 
مولامول. (إمص مرکب) درنگ بسیار و 
درنگ از پی درنگ و تأخیر پی تأخیر. (از 
برهان) (ناظم الاطباء). تأخیر از پی تأخیر. 
(انجمن ارا) (انندراج). و رجوع به مول و 
مولیدن شود. 
-مولامول کردن؛ سخت تأخیر کردن. درنگ" 
از پی درنگ تمودن؛ 
چنین به وعده همی کرد چرخ مولامول 
که شد ز خون دلم طشت چرخ مالامال. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
مولان. (نف. ق) صفت حالیه از مولیدن. در 
حال مولیدن. مولنده. (یادداشت مولف): 
رجوع به مول و مولیدن شود. 
مولان.((ح) دهی است از دهتان گرمادوز 
بخش کلیبر شهرستان اهر با ۶۹۵ تن سکنه. 
آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. این ده 
در ۲۸هزارگزی شمال کلیر واقع است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مولان. م /مُو] (اخ) دهی است از دهستان 
گوارئیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 
۳ تن سکنه. اب آن از چشمه و راه أن 
مالرو است. این ده در ۲۵هزارگزی خاور 
اردبیل واقع است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۴). 
مولان آباد. [م /مُو] (إخ) دهی است از 
دهستان کلبانی بخش سنقر کلیائی شهرستان 


۵۱۰ 


مولان‌آباد. 


مولتان. ۲۱۸۲۱ 





کرمانشاهان. واقع در ۴هزارگزی باختر لقب ممروف بوده است. (یادداشتهای قزوینی 


سنقر با ۱۱۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه 
آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج۵). 


مولان آباد. (ع /مُو) (اخ) دهی است از: 


دهتان خورخورهء بخش دیواندر؛ شهرستان 
سنندج» واقع در ۵۸هزارگزی باختر 
با ۴۰۵ تن سکنه. ابآ ن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیاتی ایب ۳ 
ج۵, 
مو لاتا. [] (ع [ مرکب) خواجه ما. آقای ما. 
(یادداشت مولف). صاحب و اقای ما, و اين 
کلمه را بیشتر در القاب مردم فاضل و بزرگ به 
کارمی‌برده‌اند چنانکه در لقب خلفای 
ناطمین مصر. رجوع به این‌خلکان (ج۱ 
صن ۸۲) و خطط مقریزی (ج۳ ص ۸۴) و 
اسامة (ص ۱۵) شود. (از یادداشتهای مرحوم 
قزوینی ج ۷ص ۱۶۳): حق سبحانه و تعالی 
ايام عمر مولانا صاحب‌الجليل... كيده 
گرداناد... فضائل و کمالات مولانا 
صاحب‌الجلل کافی‌الکفا:... نه چندان... که 
حصر وعد آن توان کرد. چه مولانا 
مشارالیه... در فنون آداب و عدیم‌النظیر و. 
است. (ترجم تاریخ قم ص ۴). 
مولانا. (م /مُو] (إخ) لقب بهاءالدین محمدین 
حن خطیی ملقب به ساطان‌العلما» و 
معروف به بهاء ولد و بهاءالدین ولد. عارف و 
فاضل نامی و از خلفای شیخ نجم‌الدین کبری 
و پدر مولانا جلال‌الدین مولوی بلخی بود. 
رجوع به بهاءالاین محمد و فیه‌مافیه ص ۱۲ و 
٩‏ شود. 
مولافاء [م / و ] (إخ) جلال‌الدین محمد 
مولوی. لقب جلال‌الدین محمد پلخی رومی 
است. چون مطلق گویند مراد جلال‌الدین 
مولوی موّلف موی است. (یادداشت مولف): 
رجوع به مولوی شود 

دویی بگذار و در یک جلد کن جمع 

همه اقوال مولانا و عطار. قاسم آنوار. 
از گفة مولانا مدهوش شدم صائب. 

این ساغر روحانی صهبای دگر دارد. 

" صائب تبریزی. 

مولانای بزرگک. [م / مو ي ب ز] (() 
انان ج پیز خلال ای جد 
عارف و شاعر نامدار. رجوع به بھاءالدین و 
فهرست فیه‌مافیه شود. 
مولانای روم. [ /مُسو ي] ((خ) لقب 
مولانا جلال‌الدین محمد رومی بلخی معروف 
به مولوی. ذ کرمولوی با لقب مولاناء روم در 


تاریخ گزیده که قريب شصت سال بعد از 


وفات مولوی تألیف شده است (یعنی در ۷۳۰ 
ه.ق.) آمده است و نشان می‌دهد که سولوی 
د حات خوده با مقارن عصر خود په این 


ج۷ ص ۱۶۴). رجوع به مولوی در همین 
لفت‌نامه و الاعلام زرکلی شود. 
مولانای رومی. 1 / نو ي] (اخ) لقب 
مولانا جلال‌الدین رومی بلخی معروف به 
مولوی. (یادداشت مولف). رجوع به مولوی 
شود. 
مولانای سمرقندی. [م /موي سم 
(a‏ (اج) ولد ارشد خواجه عصا‌الدیین. وی 
مانند پدر سالها به اسر شیخ‌الاسلامی 
ماوراءلنهر مشغول بود. از کي علوم بهرة 
تمام داشت و در حل و فصل مهمات شرعی به 
امانت و دیانت مشهور بود. از پیروان و 
هواداران طریق میرزا عبداله شیرازی سالک 
طریقت بود و پس از استیلای سلطان سعد بر 
سمرقند به‌سوی خراسان شتافت. ولی بعد به 
استدعای سلطان به زادگاه خویش برگشت و 
در اواخر عمر دوباره به هرات آمد و به سال 
۶ ھ.ق. در مدرسه امیر چتقماق شامی 
درگذشت. ت. (از رجال حبیب‌الیر ص ۱۴۰). 
مو لاق.(ع) (ع ص, ل) تأنیت مولی. کنیز. امة. 
(یادداشت مولف). رجوع به مولا و مولی شود. 
| خاتون و خانم. (ناظم الاطبام). 
مولای. [م / مو ] ((خ) از امرای مغول غازان 
که وصاف‌الحضرة گاه او را «ملا» و گاه 
«ملای» و گاه نیز «مولای» می‌نویسد. (تاریخ 
وصاف ص ۳۷۴ ۰۳۷۷ ۰۳۷۸ ۰۳۷۹ ۳۸۰, 
۷ ۴۱۰, ۰۴۱۱ ۴۱۴). از سرداران معروف 
غازان بوده است و نام او توا در جنگ 
غازان با مصریان و شامان در شهور سنه 
۷ ه.ق.و سالهای بعد بار می‌اید. رجوع 
شود به یادداشتهای قزوینی ج ۳ ص ۳۳۵. 
مولای قنبر. (۶ / مو ي عَم ب ] ((غ)لقبی 
است که درویشان دوره گردو برخی از 
شیعیان به علی‌بن ابیطالب دهند. (یادداشت 
مولف). رجوع به على شود. 
مولا بی. 1م / مو ] (حامص) مولا و سرور 
بودن. سروری و آقایی و بزرگی. (ناظم 
الاطباء). |[بندگی و بردگی. غلامی و چا کری 
و خدمتگزاری: 


این دو طفل هندو از بام دماغ 


بر در صدرش به مولابی فرست. خاقانی. 
به جوش آمد سخن در کام هرکس 

به مولایی برآمد نام هرکس. نظامی. 
از عرب تا عجم به مولابی 

سر فشانيم | گربفرمایی. نظامی, 
شده شغلم به کشورآرایی 

حلقه در گوش من به مولایی. نظامی. 


مۇلب. (م ءل ل] (ع ص) ورغسلاننده و 
فساداندازنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). حسود مولب؛ حسود 
فتنه کننده و فساداندازنده. (ناظم الاطباء), 


|اگردآورند؛ قوم. (از مته الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مؤلت. (م: ل] (ع ص) کمکنندۂ حق کسی. 
(منتهی الارب). کم‌کننده (متعدی). (از اقرب 
الم‌وارد). |اکم‌شونده (لازم). (از اقرب 
الموارد). 
مولتان. (اخ) دی است از دهتان 
ایرافشان بخش سوران شهرستان سراوان» 
واقع در ۵هزارگزی جنوب سوران با ۱۰۰ 
تن سکنه. اب ان از قنات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸. 
مولتان. (إخ) شهری است مان قندهار و 
لاهور و آن را مُلتان نیز گویند و از ولایات 
سند است و آن ولایت از اقلیم سوم است و در 
این سنوات بیست‌هزار باب خانه و عمارت 
در ناه رکه رگ از یره 
رودی عظیم جاری است و اصل این مول‌تهان 
بوده و مول به هندی اصل باشد و تهان مکان 
است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). شهری 
است از شهرهای هند در سمت غزنه و فرج 
بیت‌الذهبی نامند. بتی دارد که مورد احرام 
هند است به نام مولتان. (از معجم البلدان). 
شهری مذهبی به هند با بتخانه و بتی بزرگ و 
مسعروف و لقب آن دارالامان است. (از 
یادداشت مولف): بتکده‌ای بدانجا هت و 
گوینداین بتکده یکی از بیوت سبعه است» در 
آن بعی از آهن به بلندی هفت ذراع در وسط 
قه در مان هوا ایس‌انده و ایستادن آ ن در هوا 
اثر سنگ مفاطیس است که در جهات 
خششگانة این خانه په کار برده‌اند. این ټتخانه را 
در بن کوهی کرده‌اند و مردم هند از اقاصی 
بلاد از خشکی و دریا به زیارت آن شوند و از 
پلخ بدانجا راهسی مستقیم است. چه سواد 
مولتان و سواد بلخ به یکدیگر نزدیک است. 


شهری بزرگ است از هند و اندر او یک بت 
است سخت بزرگ و از همه هندوستان به حج 
0 أن بت. و نام آن بت مسولتان 
ستوار است با قتدز و سلطان 
E‏ اد اون 
لشکرگاهی نشیند بر نم‌فرسنگی و خطبه بر 
مقربی کند. (از حدود العالم ص ۶۸). 
به مولتان شد و در ره هزار قلعه گرفت 
که‌هریکی را صد باره بود چون خبر. 

فرخی. 
ما را از مولتان بازخواند. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۸۲). پر علی را و سرهنگ محن 
را به مولتان فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۸۸). بدان روزگار که به مولتان می‌رفت 


که‌پدرش از وی بیازرده بود... (تاریغ بیهقی). 
فتح تو یه سومنات یایم 


غزو تو به مولتان ببینم. خاقانی. 


۲ مولتان. 


قلع بیه را که از حصنهای محکم بود 
مستخلص گردانید و کشش بسیار کرد و 
مستوجه مولتان شد. (تاریخ جهانگشای 
جوینی). 
- مولتان‌شاه؛ پادشاه و فرمانروای سرزمین 
مولان: 
دگر شاه کشمیر با دستگاه 
دگر مولان‌شاه با فر و جاه. فردوسی. 
مولتان. (رخ) نام بتی بزرگ بوده است به 
ملتان و از همه جای هندوستان به حج ایند به 
زیارت آن بت. (از حدود العالم), نام بتی بوده 
است سایقا در شهر مولتان هند و از اقتصی 
نقاط به زیارت آن بت می‌شتافته‌اند و در هر 
حال ثروت هنگفتی در راه نذر و تیاز و 
متولیان او خرج می‌شده است. دسته‌ای از 
مردم در این بتخانه سعتکف بوده‌اند و آن 
کاخی بوده است که در جای آبادتری 
ساخته‌اند در سوق ملتان و بت را در قبه قرار 
داده‌اند و در اطراف ان, خانه‌های صتولیان و 
عبّاد و پارسایان قرار داشته است. (از صعجم 
البلدان). 
مولتاني. (ص نسبی) منسوب به مولتان. 
آنکه یا آنچه به مولتان نبت دارد. 
- محمل مولتانی؛ محملی که در موتتان 
ساخته شود. کجاوه که در مولتان سازندش: 
یکی جعدمویی هیوتی سبکرو 
تو گوبی یکی محملی مولتانی. ‏ منوچهری. 
مولج. [م لٍ ] (ع!) جایی که در آن چیزی 
درج می‌شود و درمیآید و فراهم می‌گردد. ج 
موالج. (ناظم الاطباء). ||مدخل. ج» موالج. 
(آقرب الموارد) (یادداشت مولف). 
مولحان. [ل] (اخ) دهي است از دهتان 
مهتاب بخش حومه شهرستان اصفهان واقع 
در ۱۷هزارگزی شمال خاوری اصفهان, با 
۰ تن نکند. آپ آن از قنات وراه آن 
ماشین‌رو است. ااز فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج“ 
مولد. [مٌلي] (ع ممص) ولاد. ولادة. الادة. 
(ناظم الاطباء). ولادت. زادن. و رجوع به 
ولادة شود. 
مولد. [م ل ] (ع [) زمان ولادت. (آنندراج) 
(غیات). هنگام زادن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). هنگام تولد. زایچه. گاه زادن. هنگام 
زادن. زمان زادن. سال و لادت. تارب يخ ولادت. 
(ب‌ادداشت مولف». |[جای زادن. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آنجا 
کی ‌از مادر متولد گردد. زادبوم. خهّر. وطن. 
زانیج. (ناظم الاطباء). جای ولادت و وطن. 
(غیاث) (آنندراج). آنجا که بچه بر زمین آید. 
(السامی فى الاسامی) (از مهذب الامسماع). 
مثبر. مسقط‌الراس. محل ولادت. جای زادن 
بچد. آنجا که بچه بر زصین آید گاه زادن. 


زادگاه. زادیوم. جای زادن. زادبود. (یادداشت 
مولف)؛ 
چرا پس چون هوااو را به قهر از سوی اب آرد 
به ساعت یاز بگریزد به سوی مولد و منشا.: 

ناصرخسرو. 

مهر و ماه او را دو طفلانند اینک هر دو را 

گاهواره‌بابل و مولد خراسان آمده. 

5 خاقانی. 

ترک چون هت به انداختن زوبین جلد 

چه زیان دارد | گرمولد او دیلم نیست. 


خاقانی. 
بخندید و از مولدم پرسید. گفتم از خا ک پا ک 
شیراز»( گلستان). 
مولام جام و رشحة قلمم 
جرعة جام شیخ‌الاسلامی جامی. 


||ازمان ولادت حضرت محمد(ص), چنانکه 
سمیلاد» زمان ولادت حضرت عیسی 
علیه‌السلام را گویند. (از ناظم الاطیاء). 
||(اصطلاح نجوم) هنگام زادن و برآمدن مردم 
که طالع هرکس را از شکلهای کوا کب که در 
آن وقت بوده گیرند: رونی گوید: او را [مردم 


را[ دو اب‌تداست یکی وقت کشتن و او را 


مقط النطفه خوانند و دیگر وقت برآمدن و ۰ 


آن زادن است و او را مولد خوانند. از کوا کب‌و 
شکلهای ایشان اندر وقت مولد, هیلاج دانسته 
اید و کذخداه و مبتزها و عطیات و زیادت و 
هصانات و قواطع. وز تحویل سالهای مولد. 
انتهاها دانسته اید و تسیرها و خداوندان دور 
و جان‌بختار و مدبر و خداوند هفته و فرداها. 
(التفهيم ص ۵۱۹. مولد چون به جای بايد 
آوردن و عملش چگونه است؟ چون بچه از 
مادر جدا شود ارتفاع آفتاب بگیر اگرروز 
باشد. و طالع و درجه او بیرون آر که آن طالع 
مولدش باشد و گر شب بود ارتفاع کوکبی گیر 
از کوا کب ثابتة معروف کاندر عتکبوت 
اسسطرلاب باشد وز وی طالع بیرون آر. 
(التفهيم ص 0۲۷). 
مولد. [لٍ] (ع ص) امرأة مولد؛ زن زاینده. ج. 
موالد. مسوالد. (ناظم الاطباء). مادر. 
(آنندراج). |((از ساد؛ ایلاد) پدیدآورنده. 
پیدااورنده. (یادداشت مولف) 

سنگ و آهن مولد ایجاد نار 

زاد آتش زین دو والد قهربار. مولوی. 
مولد. (م ول ل ] (ع ص) توليدکننده و زاینده 
و پرورنده. (ناظم الاطباء). زاینده: باقلا مولد 
ریاح است. (یادداشت مولف). 

- مولداللعاب؛ گوشت که در بیخ زبان است. 
(یادداشت مولف). 

= مولد متی؛ اغذیه و ادویه که قوت باه دهد. 
(یادداخت مولف). 

|[زایانده و پیدا کننده. (غیاث) (آنندراج). 
پدیدآورنده. پدیدارسازنده. به‌وجوداورنده. 


مولد. 
(از یادداشت مولف). ||(اصطلاح گیاه‌شناسی 
و جانورشناسی)" سلولهای زایا و تولیدکننده. 
سلولهایی که موجب پیدایش بافتهای جدید 
جانوری و گیاهی شوند. هریک از سلولهای 
جنی جانوری و یا گیاهی (اعم از گامت نر و 
یاگامت ماده). 
مولد. (م وَل [] (ع ص) زایسسسیده‌شده. 
||تولیدشده و پرورده‌شده و پیداشده. (ناظم 
الاطباء). چیزی که از اصلی بیرون آورندش. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). ||شخص 
دوتخمه چنانچه پدرش از هند و مادرش از 
حبش باشد. (غیاث) (آنندراج). دورگه. 
|| شخص عجمی که در عرب پرورش یافته 
باشد. (آنندراج) (غیات). مولدان گروهی 
باشند از عجم که در دیار عرب متولد گشته و 
در انجا نشو و نما يافته باشند و یا عکس آن. 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). ||گروهی از 
عرب یا اعراب که با عجم مختلط شده باشند 
و اين طایفه را عرب مستعرب و متعرب نیز 


گویندو اطلاق مولد د پر این جاعت و این 
طایفه بت طریق مجاز است. (از کشاف 
۰ اصطلاحات الفنون). 


- رجل مولد؛ مرد عربی غیرمحض. (ناظم 
الاطباء). عربى غير محض. (المنجد). 
|امیان عربی و عجمی. (مهذب الاسماء) 


| (الامی فی الاسامی). آنها که میان عربی و 


عجمی باشند. (یادداشت مولف). |الفظ 
عجمی که عرب در کلام خود استعمال کند. 
|[نوعی از لفت عرب و آن لفتی است که در 
اصل موضوع نیت مگر از لفت اصلی 
گر فته‌اند. (غیات) (انندراج). لفظی که مولدان 
از لفت اصلی اخد کرده باشند به تصرفی, و در 
کلام‌اعراب متعمل نباشد. مانند «بدایت» که 
از «بدائت» اخذ کرده‌اند و این راعامی و 
مستحدث نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). هر کلمه که تازه پیدا آمده است و در 
پیش نبوده است. مانند طاجن به معنی تابه. 
هر لفت عرب که پیش از ظهور اسلام مبتداول 
بوده است. کلم نوپیداشده. لفتی که قدمت 
استعمال ندارد. (یادداخت مولف). 

- کتاب مولد؛ نامه en‏ و بربافته. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). 

- کلام مولد؛ سخن ساخته و بربافته. (ناظم 
الاطباء). عربی غيرمحض. (المنجد). 

کلمة مولد؛ تازهایجادشده. که از اصل زبان 
نباشد. کلمه‌ای که نو آورده باشند. 

لفت مولد؛ واژه که به تازگی یافت شده 
باشد و اصلی نباشد, مانند ضفدع و طاجن و 
تسخن و طیجن. (یادداشت مولف). 

- مل مولد؛ متثل جاری در زبان عربی که 


1 - Cellules 960۵0210605 ۰(فرانسوی)‎ 


مولد. 


پیش از ظهور اسلام متداول نبوده است. 

(یاداشت شت مولف). ۱ 
||نام نوعی شمشیر. (نوروزنامه). ۰ 

مولد. سل ] (انگلیسی, )' (اصطلاح مطبعی) 
محلی الت در ماشین حروفچینی جدید که 
سطر ماتریس در آنجا قرار می‌گیرد یعنی جلو 
دهن دیگ سرب و دیگ سرب به آن نزدیک 
شده شکل حروف ریخته می‌شود. (راهنمای 
فن چاپ ص1۹ 

مولدات. (م ول ل] Ê‏ ص, !)ج صولدة. 
تولیدشده‌ها. (یادداشت مولف). رجوع به 
تولید شود. ||موالید ثلاثه. معدن و نبات و 
حیوان: چون مدار عمارت و آبادانی و بقای 
نضارت و حیات مولدات نباتی و حیوانی به 
آب است... (از ظفرنامهُ یزدی). و رجوع به 
مولدشود. 

مولدون. ( ول ] (اغ) ضمرای پس از 
اسلام و عصر جدید, در برابر مخضرمین و 
جاهلیون. (یادداشت مولف). و رجوع به 
مدخل بعد شود. 

مولدة. [م ول ل د](ع ص) زن غیرعرب 
زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندرا اج). |انوپدا از هر چيزی. 
(منتهی الارب) ارام 
بینة مولدة؛ حجت غیرثابت. (سنتهی 

الارب) (ناظم الاطباء) (آتندراج). 
|اکلمةٌ نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده 
است. مولد. (یادداشت مولف). 
- لفت مولدة؛ لغتی که در اصل کلام عرب 
موضوع نباشد مگر از لفت اصلی گرفته 
باشند. (ناظم الاطباء). 
|| شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). 

مولدة. [م وَل لٍ د] (ع ص, ل) e!‏ و 
مام‌تاف. (از منتهی الارب)۲ (تاظم الاطبا 
ماما. قابله. (يادداشت مولف). ا 
پیش‌نشین. 

مولده. م وَل ل د / دا (از ع» ص) 
تسولیدکرده‌شده. ||لغت ازنسودرآورده و 
تازه‌پیداشده. (ناظم الاطباء) 

مولده. [لٍ د] (ع ص, !) (اضطلاح پزشکی) 
یکی از هشت خادم نفس نباتی است. 
(یادداشت مولف). 

مولده. 1 ول لي د] (ع ص. ) (اصسطلاح 
پزشکی) نزد طبیبان از قوتهای تن است. یکی 
از سه قو تباتید. و آن دو دیگر غاذیه و نامه 
است. قوه‌ای است که در جم هرچه لطیف‌تر 
باشد آن را جمع کند تا از آن مجموع مثل آن 


حاصل کند. چنانکه در نپات, تخم. و 


ر حیوان نطفه. [ناذداشت وا فوتن ات 
که‌از خون تحصیل منی کند و آن را مستعد 


یکی از چهار قوة مخدومة طبیعیه و آن به 
مغیزة اول معروف است و خود قوه‌ای است که 
منی را از خون می‌گيرد. (از تذکرة ضریر 
انطا کی ج ۱ ص ۱۳). 

- خیال مولده؛ تصور زاینده ". 

مولد‌ین. (م ول ] (اخ) مولدون. شاعران 
پس از مسخضرمین و پیش از محدین. 
شاعران عرب که در اسلام متولد شدند نه در 
دورة جاهلی و از معاریف آنانند: فرزدق. 
جریر. اخطل, قطامی, کمیت‌بن زید الاسدی. 
ماورین هند. عدی‌ین رقاع. کشر. عزه» 
عمربن آبی‌ربیعه. راعیی, ابن‌مقیل. ابن‌مفرغ» 
لیلی الاخيلية و غیرهم. و تقسیم کنند شعرای 
عرب را از حیث زمان بدین ترتیب: شمرای 
جاهلیت. شمرای مخضرمین, شعرای مولدین 
و شعرای محدئین. جاهلین شعرای پیش از 
ظهور اسلام باشند که درک زمان مسلمانی 
نکرده‌اند. مخضرمین آنانند که به جاهلیت 
زاده‌اند و در دورة اسلام درگ‌ذشه‌اند. و 
مولدین آنانند که در اوایل دورة اسلام زاده‌اند. 
و مسحدئین زماناً پس از مولدین باشند. 
(یادداشت مولف). 

مولو. [ل] (خ)" اوگوست. مستولد سال 
۸ .و مس توفای سال ۱۸۹۲ م. 
خاورشناس آلمانی. وی استاد دانشگاههای 
کونیگسبرگ و هاله بود. از نوشته‌های اوست: 
۱-دستور زبان عبری (۱۸۷۸). ۲ -اسلام در 
شرق و شرب (۱۸۸۷-۱۸۸۵). ۳- دستور 
زبان ترکی (۱۸۸۹). 

مولو. [ل] (إخ)“ داوید هیتریخ. متولد سال 
۶ م. و مستوفای ۲ عم. شرقشاس 
تریشی. از آثار اوست: ۱- آثار بازمانده 
صابن (۱۸۸۳). ۲- دستور زبان تطبیقی 
زبانهای سامی (۱۸۸۸). ۳- قوانین حمورایی 
(۱۹۰۳). 

مولو. [لٍ] (إٍخ) " فریدریش ما کس.متولد به 
سال ۱۸۲۲ م. و مستوفای سال ۱۹۰۰ م. 
زبانشناس, خاورشناس, و اسطوره‌شناس 
آلمانی. وی در دانشگاه لیپزیک و برلین 
تحصل کرد. ریگ ودا کتاب مقدس هندوان را 
به چاپ رانید و از ۱۸۵۰ م. در آ کسفورد 
مقیم شد. از آثار اوست: ۱- مقدمه‌ای ير 
دانش تطیقی ادیان (۱۸۷۴). ۲- دروسی 
دربارۂ علم زبان (۱۸۶۱), ۳- دروسی دربارۂ 
اصل و تکامل دین (۱۸۹۱). 

مولش. إلا ((سص) مولیدن. |[درنگ و 
تاخیر و تانی. (ناظم الاطباء). درنگ. (لفت 
فرس اندی). تأخیر کردن. (از فرهنگ لغات 
شاهنامه). درنگ و تأخیر و ائ کردن در 
کارها باشد. (آنندراج). درنگ کردن بود در 
کارها. (فرهنگ اوبهی). ||اسنم از مولیدن. 
آهته کاری. دورسپوزی. دفع‌الوقت. 


مولع. ۲۱۸۲۳ 


مماطله. مغز. مفزش. مطل. دقع. مدافعت. 
(یاددات مولف)؛ 

به کار دهر " مولش گرچه بد ست 
ولی تأخیر کردن از خردێت. 
همه مولش و رای چند 
بدین نیشتر کام شیر آزدن 

از آن بد که کردارهای کهن 

همی یاد کرد آنکه داد سخن. 

چنین گفت کاموس کاین رای نیست 
بدین مولش اندر مرا پای نیست. فردوسی. 
و رجوع به مولیدن شود. 

مولش. [لٍ] ((خ) دهی است از دهستان 
ززوماهرو بسخش الیگودرز شهرستان 
بروجرد, واقع در ۵هزارگزی مرکز دهستان با 
۰ تن سکنه. آب آن از چشعه و راه آن " 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران 
ج 

مولع. [) 2 ص) نعت است از ایلاع 
به‌معنی آزمند کردن و برانگیختن. (منتهی 
الارب). صغة 4 انیم مسفعول بسه‌معتی 
حریص‌گردانیده‌شده. (غیاث) (آنندراج). 
حریص. (دهار). حریص و ازمند. (ناظم 
الاطباء). آزسند. وَلِع. ولوع. آزور. سخت 
حریص. باولم. (یادداشت مژلف): از شعرا 
ازرقی بدین عت [تشبیه ] صولعتر بوده 
است. (الممجم ص ۲۵۷). || آرزومند و مشتاق 
و بیار مایل از روی خشم و قهر. باطمع. 
طمعکار. (ناظم الاطباء). شیفته. سخت 
مشتاق. (یادداشت مولف): ولیکن با ایشان 
مولع مباش. (منتخب قابوسنامه صس۲۵). و 
عظیم مولع بود بر کار بنا و عمارت فرمودن. 
(مجمل التواریخ و القتصص). افت ملک شش 


چیز است:... مولع بودن به زنان. (کلیله و 


اپوشکور. 


ی 
ين ردن 


فردوسی 


دمنه). 
قومی مطوقند و به معنی چو حرف قوم 
مولع به نفس خویش و مزور چو قلب کان. 


خاقانی. 
گزدرآمیزد تو گویی طامع است 
ورته گویی در تکیر مولع است 
بود سلقر سخت موا لع درتماز 
گفت‌ای میر من ای بنده‌نواز. 
مولعیم اندر سخنهای دقیق 


مولوی. 


مولوی. 


1 - Mould. 
-در متھی الارب «بام‌ناف» آمده و ظاهراً‎ ۲ 
سهوالقلم کاتب آتت:‎ 
3 - Imagination ۷۵ 
(فرانسوی).‎ 
4 - ۰ 5 - Müller. 
6 - Müller, Friedrich Max. 
۷-نل: خیر. ۸-نل: چندان.‎ 
تداول به کر لام ستعمل اما غلط‎ رد-٩‎ 


است. 


۴ مولع. 


بر گرهها باز کردن ما عشیق. مولوی. 
یاد دارم که در عهد طفولیت متعبد بودم و 


شبخیز و مولع زهد و پرهیز. ( گلستان). 
- مولع شدن بر چیزی؛ حریص شدن بدان 
چیز. سخت شیفته و علاقه‌مند گشتن بدان: 
مولع شده بر گفتن شکر تو شب و روز 
چون عابد بیدار به تسبیح سحر بر. 
ام معزی. 
مولع گشتن؛ حریص و آزمند شدن. شایق و 
شیفته گردیدن؛ 
گفت مولع گشته این مقتون بر این 
بی‌خبر کاین چه خار است و غبین. 
مولوی. 
مولع. (م ول [](ع ص) ملمع و یسه. (ناظم 
الاطباء). پیه. (متهى الارب) (یادداشت 
مولف). 
مولغ. [لٍ] (ع ص) آنکه آب می‌خوراند 
سگ را. (ناظم الاطباء). 
مولف. (م:ل] (ع ص) آنکه مسصاحبت 
میکند و سیب می‌شود آمیزش و دوستی و 
رفاقت را. || آنکه انس و القت می‌گیرد. | آنکه 
هزار را کامل می‌گرداند. (ناظم الاطباء). 
وف 
مولف. (م ءل لٍ] (ع ص) کامل‌کنند؛ عدد 
هزار. (منتهی الارپ). آنکه عدد هزار را کامل 
می‌کند. (ناظم الاطباء). || جمع‌کننده. (صنتهی 
الارب). | آنکه دو چیز را به هم پیوسته میکند 
و آنکه با هم فراهم میکند و گرد هم می‌آورد. 
(ناظم الاطباء), ترکیب‌کننده, تألی ف‌دهنده. 
(یادداشت مؤلف). الفت‌دهنده و جم‌کننده 
چیزهای متفرق را با ه مدیگر. (غیاث) 
(آنندراج) || مسواف_قت‌انک نده میان... 
الفت‌ده نده مسیان... (یادداشت مولف). 
سازواری‌دهنده. || خط‌الف‌کشنده. (منتهی 
الارب). ||آنکه کابی تألیف می‌کند. (ناظم 
الاطباء). به‌هم‌آورند؛ مطالب و به صورت 
کتاب درآورندة آنها. نگارنده. نوینده, 
تألیف‌کنده. (یادداشت مولف). کی که 
مطالب متفرق را فراهم کرده و گرد هم آورده 
کتابی تألیف می‌کند. (ناظم الاطباء). مژلف 
کسی‌است که مطألبی از مآخذ مختلف گرد 
آورده و به صورت کتاب درآورد. ولی مصنف 
کسی است که مطالب کتاب از خود او باشد. 
مولف هر علم را یکی از رئوس ثمانیة آن علم 
گفته‌اند. (یادداشت مولف): چنانکه رسم 
موّلقان است و دأب مصنفان. ( گلستان). 
مولف. ام یل ل] (ع ص) 
سب زواری‌داده‌ده. (منتهی الارب). 
بسب‌ازواری‌داده‌شده و تالف کرده‌شده و 
الفت‌داده‌عده و ه‌مخوکرده‌شده. (ناظم 
الاطباء), الفت‌داده‌شده. موافقت‌افکنده‌شده 
میان... ج. مولفین. (از یادداشت مولف). 


|اعدد هزار کامل‌شده. (از متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ||تألیف‌یافته. تألی ف‌شده. 
نوشته‌شده. کاب یا رساله که به وسیل کسی 
گردآوری و تألیف یافته باشد. (از یادداشت 
سولف). ||ترکب‌شده. مرکب. (یادداشت 
مولف». ||مولفة. دارای الف. باالف. 
الف‌دارشده. حرف یا کلمه‌ای که دارای الف 
است: طای مولف. مقایل تای متقوط. و 
همچنین ظای مولف. و این هر دو تمر راغیر 
عرب ارند. چه عرب خود در تلفظ بین طاء و 
تاء, و ظاء و زاء فرق آشکار یکند. (یادداشت 
مولف). 
مولفات. م [ê‏ 2 ص.) ج مافة. 
تألفات. تصیفات. کابهای نوشته‌شده: کاب 
شفا از مولفات ابو علی‌سیناست. (از یادداشت 
مولف). رجوع ب به موف شود. 
مو لفات. [م ءل ل[ 2 ص !اج مولفد. 
(یادداشت مولف). رجوع به موف شود. 
مۇلف!اللعاب. ءل لل ل] (عامرکب) 
(اصطلاح پزشکی) گوشت خرد در ین زبان. 
مولداللعاب. رجوع به همین ترکیب ذیل مولد 
شود؛ اندر بن زبان گوشتی است چون غددی 
آن را به تازی اللحم الفددی گویند و طبیبان 
مولف‌اللعاب گویند از بهر آن که لساب و آب 
دهان از این منفذها بیرون آید و تری زیان 
بدان باشد. (ذخيرة خوارزمشاهی, 
مۇلغة. [مءل ل ف ](ع ص) تأنیت مولف. ج 
مسولفات. کتاب و رسال نوشته‌شده. (از 
یادداشت مولف). رجوع به مولف شود. 
||(اصطلاح پزشکی) مقابل مفرد. (بادداشت 
مولف). جمع‌کرده‌شده. (غیاث) (انندراج)؛ 
فلیخلص شحمه [شحم‌الحنظل ] وحده من 
حبه و قشره الخارج ثم یخرج بوزنه مع الصمغ 
و الکتیراء و اللشاستج مفردة و مؤلفة. (تذکرة 
این‌بیطار). فأن سقیتها انساناً مفردة أو مولفة 
مع الادويست. (تسذکر؛ ابن‌البیطارا: 
اس زواری‌داد‌ضده. الفت‌داد‌شده. 
موافقت‌افکنده‌شده. 
- مولفةالقلوب؛ بعضی از سادات عرب که آن 
حضرت(ص) به استمالت دلهای ایشان و 
احان و مودت دربارة ایشان مأمور گر دید و 
از صدقات به آنان مرحمت می‌فرمود یا برای 
دفع اذیت و یا جهت طمع در اسلام و یا برای 
آنکه در اسلام پایدار باشند و یا برای اینکه 
دیگران رغبت در اسلام کنند. (ناظ الاطباء). 
- مۇلفة قلوبهم؛ مولفةالقلوب. اشراف مکه که 
پس از فتح مکه به پیامیر گرویدند چون 
صفوان‌بن اميه و e‏ . و پیامپر 
ارتل عا ات انان زا نیشن لز گر 
صحابه قرار داد تا با دشمتان همدستی نکنند. 
قومی بوده‌اند از سران عرب که رسول(ص) په 
مدارات و عطای ایشان مامور گشت تا 


رل 


دیگران را به اسلام رغبت افتد و پیغمبر امر 
فرمود تا مسلمانان با آنان دوستی کنند و از 
صدقات تصیبی برند و در صدد آزار سلمین 
پرتبایند. و نامهای انان است: آقرعبن حابس» 
جبیربن معطعم. جدبن قیس, حارثین هشام. 
حکیم‌بن حزام. حکیم‌بن طلق, حویطب‌ین 
عبدالسزی» خالدین اسید, خالدین قیی. 
زیدالخیل, سعیدین یربوع. سهیل‌ین عمروین 
عبدشمی العامری» سهیل‌بن عمرو الجمحی. 
عباس‌بن مرداس, عبدالرحمان‌ین یربوع» 
علاءبن جارية, علقمتین علائة, اپوالستابل, 
عمروبن بعکک. عمروین مرداس, عمیربن 
وهب» عیینةبن حصن, قس‌بن عدی, قس‌بن 
مخرمة. مالک‌ین عوف, مخرمةین نوثل. 
مسعاویةین ابی‌سفیان. مغرةبن السارث, 
نضیم‌ین الحارث‌بن علقمة, هشامین عمرو 


رضی اله عنهم. (یادداشت مولف): انما 


و المولفة قلوبهم و فى الرقاب و الفارمین و فى 
سيل الله و ابن‌السبیل فريضة من اله واه علیم 
حکیم. (قرآن ۶۰/۹)؛ جز این نیست که زکات 
SE SE‏ جایز است و 
عمل‌کنندگان را بر آن و قومی که الفت گرقه 
دلهایشان و آزاد کردن و وام دادن مقلس و در 
صرف کردن راه خدا و راه گذاران بی‌مال 
فرض کردنی از خداوخدادانای 
درست‌کردار است. (از تقر ابوالقتوح رازی 
ج۵ ص ۱۹۶). 

مۇلفة. (م ءل لٍ ف ] (ع ص) تأنیت مزا 
رجوع به مولف شود. 

مو لفه. 1م ءل ل ف ] ( اخ) مؤلفة. فرقه‌ای از 
اصحاب امام رضا(ع) که پس از رحلت آن 
حضرت مجددا به رای واقفة پرگشتند با اینکه 
در ابتدا به رحلت امام موسی کاظم و امامت 
حضرت رضا قائل شده بودند. (از خاندان 
نوبختی ص ۲۶۵). 

مولقاباف. ((ج) محلة بسزرگی است از 
نیشابور. (از لیاب‌الانساب). و رجوع به 
مولقاباذی شود. 

مولقاباای. (ص نسبی) منوب است به 
مولقاباذ و آن محله‌ای است بزرگ در نیشابور 
که‌از آن گروهی از محدثان و دانشمندان 
برخاسته‌اند. (از لباب‌الاناب). 
مولقابای. ((ج) حسان‌بن احمدین حسان 
مولقاباذی. مکنی به ابوالولید. از محدثان و از 

ر خاندان دانش و عدالت بود. از پدر و عموی 
خود حدیث شنید و ابوالحن عبدالفافربن 
اسماعیل فارسی از او روایت دارد. در حدود 
سال ۴۳۷۰ ه.ق. درگ ذشت. (از 
لپاب‌الاناب). 

مولکت. [ل] (! مصغر) این کلمه در بیت ذیل 
از سوزنی آمده است و ظاهراً مصر مول 


رلک 


است* 

صمصامک غرعروس بی حمیت و تنگ 

اندر پی مولک آمدی سی فرسنگ. 

سوزنی. 

رجوع به مول شود. 

مولکت. (1) (اخ) ملک. ملکوم نیز خوانده 
شده است. خدای عمونیان است که قربانیهای 
انانی از برای وی تسقدیم می‌نمودند 
مخصوصا از بچه‌ها. و چنانکه حاخامیان 
گوینداین بت از مس ساخته شده بر کرسبی از 
مس نشسته دارای سر گوساله بود و تاجی بر 
سر می‌داشت و کرسی و خود بت مجوف بود 
و در جوف آن آتش می‌افرو ختند و قربانی را 
در آن می‌گذاشتد فوراً می‌سوخت و اهالی در 
آن انا طبلها می‌نواختند که صدای داد و فریاد 

"وی را نشنوتد و با وجودی که انیا مکرراً این 
عادت وحشانه راسخت منم فرمودند باز 
بهود بارها بدان گرفتار گشتند. (از قاموس 
کتاب مقدس). رجوع به مولوخ شود. 

مول کردن. (ک د1 (مسص مرکب) 
زنا کاری‌کردن. از مردی به طرز امشروع بار 
گرفتن. طفل حرامزاده به دنیا آوردن زن. 
(فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به مول شود. 

مولکو لکرم. (م لٍ کو گر /گ ز) 
(فرانسوی, [ مرکب) " (اصطلاح شیمی) مول. 
جرم مولکولی یک ماده که برحسب گرم بیان 
شود مغلا ۸ گرم برای آب. (فرهنگ 
اصطلاحات علمی). 

مول گرفتن. (گ ر تَ] (سص مرکب) 
فاسق گرفتن. با مردی به حرامی رابطه یافتن 
زنی. (یادداشت مولف. مردی را به نامشروع 
یار و همخوابه خود کردن زن. | آبستن شده 
بودن به وجهی نامشروع. (یادداشت مولف). و 
رجوع به مول شود. 

مولل. (مءلْ لٍ] (ع ص) تيز و ستیخ کنندة 
گوشی.(منتهی الارب). آنکه تیز می‌نماید و 
ستیخ می‌کند. (ناظم الاطباء). تیزکننده. 
(انندراج). 

مق لله. رم ءَل ل [] (ع ص) اذن موللة؛ گوش 
تیز و ستن. (صنتهی الارب). گوشهای 
ستیخ‌کرده. (ناظم الاطباء). گوش تیز یعنی 
ستیخ و راست‌کرده. (یادداشت مولف). 

مو لم. [مء [J‏ (ع ص) دردرسیده. (از منتهی 
الارب). دردگرفته. و رجوع به الم و مُؤلم 
شو د. 

مؤلم. [م ل 2 ص) دردرسانده. (سنتهی 
الارب). دردناک.وجسیع. آزارنده. اليم. 
دردآور. موجع. (یادداشت مولف»؛ يقابل مولم 
الرزية بما اسبغ الله تعالی عله من الضبر. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص۹۹ ۲). 


مولم. [ل)] (از ع» ص) دردمندکنده و 


دردرساننده. (غاث) (آنندراج). دردآور. 


مقابل ملذ. (یادداشت مولف). و رجوع به مؤلم 

شود. 

مول‌مول. (إمص مرکب) (ريشه يا ماده 
مکرر مولیدن). عمل این دست آن دست 
کردن. عمل مس‌مس کردن. (یادداشت 


مولف). عمل درنگیدن و تأخیر کردن: 

برای تو مهان در اتظارند 

سیک‌تر رو چرا در مول‌مولی. مولوی. 
منتظر در غيب جان مرد و زن 

مول‌مولت چیت زوترگام زن. مولوی. 


و رجوع به مول و صول‌مول زدن و صول‌مول 

کردن‌شود. || (فعل امر) کلم امر یعنی باش و 

درنگ کن و به جاتی مرو. (ناظم الاطباء). 
مول‌مول زدن. از ذ] (مسص مرکب) 

مسمس کردن. این دست آن دست کردن. به 

تا خير انداختن. (از یادداشت مولف): 

عاشق است و می‌زند او مول‌سول 


کوز بی‌صبریت داند ای فضول. مولوی. 
مول‌مولی می‌زد آنجا جان او 

در فضای رحمت و احسان او. مولوی. 
و رجوع به مول و مول‌مول شود. 
مول مول کردن. اک د (مص مرکب) 
درنگ کردن. به تأخی انداختن. این دست آن 
دست کردن: 

بهده چه مول‌مولی می‌کتی 

در چنین چه کو امید روشنی. مولوی. 


مولمه. زل ء /م)(از ع. ص) تأنیت مولم. 
دردنا ک:اخبار مولمه. (از یادداشت مولف». و 
رجوع به مؤلم و مولم شود. 

مولنجه. [ ل ج /ج] (!) کرمی باشد که در 
غله‌ها افتد و آن را تباه سازد و آن را شپشه نیز 
گویند.(فرهنگ جهانگیری). کرمی که در 
انبار غله اتد و همه را ضایع کد و شپشه نیز 
گویند.(از برهان) (از آنتدراج). 

مولندگی. إل د /:] (حامص) صفت 
مولنده. (یادداشت مولف). حالت و چگونگی 
مولده. رجوع به مولنده و مولیدن شود. 

مولنده. [ل د /د] (نسف) درنگ‌کننده و 
به‌تأخیراندازنده. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به مولیدن شود. 

مولو. (() شاخ اهو که قلندران و جوکیان 
هندوستان نوازند. (برهان) (ناظم الاطباء) 
شاخکی یا نیکی باشد میانه‌تهی که کشیشان و 
جوکیان بر لب نهاده بنوازند. (فرهنگ 
جهانگیری) (از آنندراج), شاخ حیوان است 
که آن را جوکیان نوازند مشل ناقوس, و آن را 
به هندی سنگی گویند. (غیاث). نام گونه‌ای از 
شاخ آهو که جوکان هند در معد خود 
می‌نوازند. (از فرهنگ میرزا ابراهیم). 
- مولومثال؛ مانند مولو. همچون ناقوس یا 
نای که جوکیان هند نوازند؛ 
مولومثال دم چو برآرد بلال صبح 


۲۱۸۲۵  .دولوم‎ 


من نیز سر ز چوخذ خارابرآورم. خاقانی. 
|اشاخ درختی است که آن را مجوف کرده 
می‌نوازند. (غیاث) (از فرهنگ رشیدی). |[نی 
که کشسیخان در کلیا نوازند. |[زنگ و 
حلقه‌ای چند که زاهدان ترسا در درون دير 
نوازند. (از برهان) (ناظم الاطباء). |ناقوس. 
(ناظم الاطباء) (از برهان) (یادداشت مؤلف). 
مولو. (ل)" قسمی ماهی. (یادداشت مولف). 
مولو. [م] (اخ) دی است از دهستان 
قوریچای بخش قرهآغاج شهرستان مراغه با 
۵ تن سکنه. اب ان از چشمه و راه ان 
مالرو است. این ده در ۲ ۲هزارگزی جنوب 
باختری قره‌آغاج. واقع است. (از فرهنگ 
چغرافیائی ایران ج ۴). 
مولوبداناء []([)" به شیرازی آن رااکرمال 
خوانند. نیکوترین آن بود که به لون 
مردارستگ بود و به قوت مردارسنگ. (از 
اختیارات بدیعی). 
مولو تف. مل ث] (إع) هری در 
روسیه, در دامن غربی کوههای اورال در کنار 
رود کاما که در حدود ۶۲۸۰۰۰ تن جمعیت 
دارد. در ۱۹۵۷ م. تام آن از مولوتف په پرم۵ 
تغیر داده شد. مرکز مهم صادرات و استخراج 
آهن و تولید صنایع ماشینی و شیمیایی است. 
مولوج. (م] (ع ص) رجل مولوج؛ مرد 
سب ختی‌دیده. (مسستهی الارب). مرد 
سختی‌روزگارچشیده. (ناظم الاطباء). 
||درددندان‌رسیده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
مولوحه. 1ج1 ((2) دهی ات از دهتان 
شراء بخش سیمینه‌رود شهرستان همدان. 
واقع در ۲۶هزارگزی خاور همدان با ۴۵۹ تن 
سکنه. آب آن از چثمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
مولوچ. ((صوت) حکایت اواز دهان گاه 
خوردن چیزی لذیذ. ملج‌ملج. ملچ ‌ملوج. 
صدای دهان در هنگام خوردن. (از فرهنگ 
لغات عامیانه). 
مولوخ. لخ )((خ) " خدای آتش کنمانیان 
که‌برای ار بچه‌ها را در اتش قربانی می‌کردند 
و مس تاو رامانند انانی می‌ساختند که 
دارای سری ماتند گاو بود. و رجوع به بولک 
شود. 
مو لود. [ع] (ع ص) زاده. (مسنتهی الارب). 


1 - Molécule-gramme. 

2 - Mulus barbatus. 

۳-در تحفة حکیم مژمن, مرلوبزانا و در 

فهرست مخزن‌الادویه مولوندلا و در یک نسخة 
خطی اختیارات بدیمی مولوندانا آمده است. 

4 - Molotov. 5 - Perm. 

6 - Moloch. ۱ 


۶ مولودات. 


زایسيدشده. ج موالید. (ناظم الاطباء) 
(المنجد). زاده. متولدشده. به‌وجودامده. 
زاییده‌شده. (یادداشت مولف). ||پدیدآمده. 
ایجادشده. پیداآمده. (یادداشت مولف). 
= به‌مولود؛ موالید سه گانه.مولود جمادی 
(معدن): مولود نباتی, و مولود حیوانی. 
(یادداشت مولف): ... از زبدة لطایف چهار 
اس طقس س‌ممولود در وجود آورد. 
(سندبادنامد ص ۲). و رجوع به ترکیب مولود 
جمادی و مولود حیوانی و مولود نباتی شود. 
- مولود جمادی؛ جماد. بربسته. (یادداشت 
مولف). 
< مولود حیوانی؛ حسیوان. جنبنده. (از 
یادداشت مولف). 
= مولود باتی؛ بات. بررسته. (از یادداشت 
مولف».. 
|| فرزند تازه‌زاييده‌شده. نوزاده. (ناظم 
الاطباء). نوزاد. زاییده‌شده پر یا دختر.. (از 
غیات) (از آنندراج). فرزند کوچک. بچه و 
طفل و کودک توزاد. کودک‌زاده. (یادداشت 
مولف)* 
و گر دوران ز سر گیرند هیهات 
که مولودې به سیمای تو باشد. 
||( روز ولادت. (ناظم الاطباء). 
- ربیع‌المولود؛ ماه ربیع‌الاول. (ناظم 
الاطاء). به مناسبت تولد پیغمیر اسلام در ان 
ماه. 
- عید مولود؛ عید تولد. جشن تولد. عید 
ولادت. (یادداشت مولف). 
ااهنگام ولادت. (ناظم الاطباء). زمان زاییده 
شدن. (آندراج). زمان زاییدن. (از غیاث). 
زمان ولادت. مولود به‌معنی زمان ولادت در 
اصنل «مولد» بر وزن «موعد» است. ولی 
مولود را نیز می‌توان توجیه کرد به اینکه در 
اصل «مولودفیه» بوده و به حذف صله تخفیف 
یافته است. (نشرية دانشکد: ادبیات تبریز 
سال ۲ شمارة ۲و ۲ص ۱۰۶): 
بارخدای جهان خلیفة مسعود 
نکش مولود و نیک‌طالع مولود. منوچهری. 
مجو ز طالع مولود من بجز رندی 
که‌این معامله با کوکب سعادت رفت. 
حافظ. 
در خسوف و کسوف و روز مولود سلاطین 
وجوه تسصدیقی... به متحقن تقیم 
مسی‌نمودند. (تذکرةالسلوک چ دبیرسیاقی 
ص ۲۰). 
مو لوخات. ()(ع ص, () ج مس ولودة. 
(یادداشت مولف). رجوع به مولود و مولوداتی 
شود. 
مولوداتی. رم /مُو ]( ص نسبی) منسوب 
به مولودات. مربوط به موالید ثلائه: ... وز آن 
اشکسال بار است که هریکی را از آن 


 ,یدعس‎ 


صورتی است کو بدان صورت از جملگی 
موجودات مولوداتی و امهاتی جداست. 
(جامع‌الحکمین ص ۱۲۴). و رجوع به مولود 
شود. 
مولوذ شدن. (م / مو ش د] (مص مرکب) 
متولد شدن و زاییده شدن. (ناظم الاطباء). 
مولودگاه. [ /مو] ([مرکب) جای 
ولادت. مولد. 
مولودة. [م د](ع ص) م‌ونث مولود. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به 
مولود شود. 

مولوده. [م د] (ع ص) مولودة. مسونث 
مولود. ج سولودات. دختربچه. دختربچه 
زاده‌شده, (از یادداشت مولف). و رجوع به 
مولود شود. 

مولودی. [م / نو ] (ص نسبی) منوب و 
متعلق به مولود. (ناظم الاطباء). ||(() جشن 
تولد. 

- مولودی گرفتن؛ تر تیب دادن مجلس شادی 
برای نوزاد. 

مولو زدن. زر د] (مص مرکب) نواختن 
ناقوس بانی جوکیان و کشبیشان را. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به مولو و صولوزن 
شود. 

مولوزن. [ر] (نف مرکب) مولوزننده. 
نوازندۀ مولو. آنکه مولو می‌نوازد. آنکه نی یا 
شاخک جوکیان و کشیشان نوازد. (از 
یادداشت مولف): 

مرا پینند اندر نج غاری 


شده مولوژن و پوشیده چوخا. . خاقانی. 
به بانگ و زاری مولوزن از دير 
به بند آهن اسقف بر اعضاء - خاقانی. 


و رجوع به مولو شود. 

مولوق. (](ع ص) مرد گرفتار به اولق که 
نوعی از دیوانگی است. (ناظم الاطباء). 

مولوق. ((خ) دهسی امت از دهان 
دربقاضی بخش حومة شهرستان نیشابور, 
واقع در ۱۲هزارگزی جنوب نیشاپور پا ۱۱٩‏ 
تن سکنه. اب ان از قتات و راه ان صالرو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 

مولول. (() ارک. (یادداشت مولف). رجوع 
به لرک شود. 

مولون. [] ([خ) دوازدهمن از خانان 
مفولستان از نسل چنگیز. (از.سال ۸۵۷ تا 
۷ ھ .ق). (ترجمة طبقات سلاطین اسلام 
لین پول ص ۱۹۱) (یادداشت مولف). 

مولون. مْلنْ] (ا)۲ نام سردار آنتیوکوس 
(برادر سلوکوس) که از طرف وی ساتراپ ماد 
شد, اما مولون یاغی شد و ولایت بابل را که 
همجوار ساتراپی او بود تخر کرد و 
سرداران آتیوکوس مکرر از مولون شکت 
خوردند. و سرانجام پادشاه شخصاً به جنگ 


مولوی. 


او شتافت و مولون که خنبر رسیدن شاه را 
شيد چون از سردم بابل و خوزستان که تازه به 
اطاعت او درامده بودند اعتماد نداشت پلی بر 
روی دجله بست تا نیروی خود را از آب 
گذرانیده په آپولونی برسد. (اژ کرد ص ۱۵۹) 
(از ایران باستان ج۲ ص۲۰۸۰ 
مولوی. (مل ویی ]ع ص‌نبی) شوب 
به مولى. (ناظم الاطباء) (سنتهی الارب). 
منوب به مولا و مولی. (بادداشت مولف). 
منسوب به مولا که به‌معنی خداوند است. بعد 
از الحاق یای نسبت. الفی که رابغ بود به واو 
بدل شده زیرا که الف مقصور در اخر کلم 
سه‌حرفی و چهارحرقی به وقت نبت به واو 
بدل شود. (غیاث).(آنندراج): وثوق به کمال 
کرم و مکارم شیم مولوی صاحب کبیر 
سیدالوزراء ادام لله معاليه حاصل است. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۱۸). 
مرا دلی است پر از ماجرای گونا گون 
که‌نیست مخقی بر رای مولوی مانا. 

٠‏ کمال‌الدین اسماعیل. 
||(() کلاه نمدی بزرگی که دراویش بر سر 
می‌گذارند. (ناظم الاطباء). ||عمامة شرد. 
عفامة گر سک اند سیک که یکی دو دور 
بیشتر برگرد سر نگردد, عمامة بسیار کوچک 
که قسمی از درویشان و مداحان علی دارند. 
قسمی عمامه که درویشان داشتندی و آن یک 
یا دو بار بیشتر بر گرد سر نپیچیدی. (یادداشت 
مولف)؛ 
ساقی مگر وظیفة حافظ زیاده داد 
کآشفه گشت طرء دستار مولوی. حافظ. 
||از القاب علما و دانشندان بزرگ. (ناظم 
الاطباء). دز تداول اهل هند عالم کپیر. 
(یادداشت مولف). عالم. اهل علم. 

مولوی. (م /مُو ل] (!خ) مسولویه. نام 
سلله‌ای از درویشان طریقُ مولوی» 
طریقه‌ای.از صوفیه که پیروان جلال‌الدین 
محمد پلخی عارف و خاعر نامی هتسد (از 
یادداشت مؤلف). رجوع به مولویه شود.  .‏ 
مولوی. زم / مو ل] (إخ) لقبی است که به 
جلال‌الدین محمد عارف و شاعر و حکیيم ر 
صاحب مثوی معروف دهند. (بادداشت 
مولف). نام از محمد و لقیش در دوران حیات 
خود «جلال‌الدین» و گاهی «خداوندگاره و 
«مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در 
قرنهای بعد (ظاهرا از قرن نهم) برای وی به 
کاررفته و او به نامهای «مولوی» و «مولانا» 
و «سلای روع» و «مولوی رومی» و «مولوی 
روم» و «مولانای روم» و «مولانای رومی» و 
«جلال‌الدین محمد رومی» و «مولانا جلالین 
محمد» و «مولوی رومی بلخی» شهرت یافته 


1 - ۰ 


مولوی. 


و از بسرضی از اشعارش تخلص او را 
«خاموش» و «خموش» و «خأمش» 
دانسته‌اند. وی در سال ۶۰۴ ه.ق.در بلخ 
متولد شد. شهر تش یه روم به‌سبب طول اقامت 
و وفات او در شهر قونیه است. ولی خود او 
همواره خویش را از مردم خراسان می‌شمرده 
است. | گرچه وطن در چشم او «مصر و عراق 
و شام نیست». نسب مولوی به گفتة بعضی, از 
جانب پدر به ابوبکر صدیق می‌پیوندد. پدر 
دی بهاءالدین ولد که لقب سلطان‌العلما داشست. 
مسدربی و واعظی بود خوش‌بیان و 
عرفان‌گرای در بلخ. و مورد احترام محمد 
خوارزمشاه بود. ولی چون از خوارزمشاه 
رتجشی یافت با جلال‌الدین که کودکی 
خردسال یود از بلخ بیرون آمد. چندی در 
دود وخش و سمرقد می‌بود. آن‌گاه 
عزیمت حج کرد. در همین سفر وقتی که به 
نیشابور رسیدند. عطار به دیدن بهاء ولد امد و 
مثنوی اسرارنامه را بدو هدیه کرد و چون 
چلال‌الدین را که کودکی خردسال وده دید. 
گفت: «زود باشد که این پر تو آتش در 
سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج 
مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای 
صغیر بودند. جلال‌الدین در لارنده به اشارت 
پدر, گوهرخاتون دختر شرف‌الدین لالا را به 
زتی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به 
خواهش ساطان سلجوقی روم رخت به قونیه 
کشیدندو بهاء‌الدین در سال ۶۲۸ در أن شهر 
درگذشت و پر بر مسند تدریس و منبر وعظ 
پدر نشت و یک سال بعد. ب‌هان‌الاین 
محقق ترمذی از شا گردان‌و مریدان بهاءالدین. 
جلال‌الدین را تحت ارشاد خود درآورد و 
چون به سال ۶۲۸ درگذشت. جلال‌الداین 
جای او را گرفت. و مدت پنج سال یعنی تا 
سال ۶۴۲ که شمس تبریزی به قونیه آمد. بر 
مند ارشاد و تدریس به تریت طالبان علوم 
شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و 
احاطه به علوم ظاهر. و پیشوایی دین سخت 
شهره گشت. سفر هفت‌سالة مولانا به شام و 
حلب نیز در سال ۶۳۰ به اشارة همن 
برهان‌الدین و برای تکل کمالات و 
معلومات صورت گرفته است. زندگانی مولانا 
پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت 
دیگری یافت. شمس‌الدین محمدین علی‌ین 
ملک‌داد (متوفی به سال ۶۴۵) معروف به 
شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده‌ای از 
شوریدگان عالم بود. وی به سال ۶۴۲ به قونیه 


وارد شد و در ۶۴۳ از قونیه بار سفر بست و به 


دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه ٣‏ 


همدمی. مولانا را در آتش هجران بسوخت. 
«مشة نخت غزلها نامه‌ها و پیامهاء و بعد 


فرزند خود سلطان ولد را با جمعی از یاران در 
جبتجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و 
پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان 
داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به 
سال ۶۴۴با بهاء ولد به قونیه بازگشت. اما این 
بار نیز با جهل و تمصب عوام رویه‌رو شد و 
تا گزیربه سال ۶۳۵ از قونیه غایب گردید و 
دانسته یود که از قوئیه به کجا رفت. مولانا 
پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار 
سافرت به دمشق از گمشد: خویش نشانی 
نیافت. ولی اتش عشق و امید همچچنان در 
خود فروزان داشت. از این رو سر به شیدابی 
برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزنا ک 
دیوان شمی, دست‌آورد و گزارش همین 
روزها و لحظات شیدایی است: 

عجب آن دلبر زیا کجا شد؟ 

عجب آن سرو خوش‌بالا کجا شد؟ 

ماما وی در س 

کجاشد ای عجب! بی‌ما کجا شد؟ 

برو بر ره چرس از رهگذاران 

که آن همراه جان‌افزا کجا شد؟ 

چو دیوانه همی گردم به صحرا 

که‌آن آهو در این صحرا کجا شد؟ 

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه 

که آن گوهر در اين دریا کجا شد؟ 

به هر تقدیر, شمس تیریزی که مولانا په نام 
نصونة اعلای یک انان کامل با دیدار و 
صحبت به او عشق می‌ورزید با غبت نا گهانی 
و همیشگی خود مولوی را بیش از پیش به 
جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند 
وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع 
رهنمون ساخت. بهتر است این نکته را از 
زبان خود عاشق بشتویم: 

زاهد بودم ترانه گویم‌کردی 

سردفتر بزم و باده‌جویم کردی 

سجاده‌نشین باوقاری بودم 

بازیچة کودکان کویم کردی, 

پس از غبت شمس تبریزی, شورمایة جان 
مولاناء دیدار صلاح‌الدین زرکوب بوده است. 
و رجوع بدین کلمه شود. وی که در قونیه 
زرگری عامی و ساده‌دل و پاک‌جان بود 
مولانا را همچون گلابی می‌ماند که عطر گل از 
او می‌جت: 

چونکه گل رقت و گلتان شد خراب 

بوی گل را از که جوئیم از گلاب. 

صلاح‌الدین مدت ده سال (از ۶۴۷ تا ۶۵۷) 


مولانا را شیف خود ساخت و بیش از هفتاد . 


غزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی 
ژیور گرفت. صلاح‌الدین از دست رفت. ولی 
دوح تاآرام مولانا همچنان در جستجوی 
مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و 
سوزنده‌تری بود و آن. با جاذبة حسام‌الدیین 


مولوی. ۲۱۸۲۷ 


چلبی به حاصل آمد. حسام‌الدین از خاندانی 
اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح‌الدیین 
سرودماية جان مولانا و انگیز؛ پیدایش اثر 
عظیم و جاودانذ اوء مثنوی گردید. صولانا 
پانزده سال با حسام‌الاین, همدم و همصحیت 
بود و موی معنوی, یکی از بزرگترین آثار 
ذوق و اندیشة بشری را حاصل لحظه‌هایی از 
همین همصحبتی توان شمرد: 

ای ضیاءالحق حام‌الدین تویی 

که‌گذشت از مه به نورت مثنوی 

مثنوی را چون تو مبدا بوده‌ای 

گر فزون گردد تواش افزوده‌ای. 

روز یکشنبه پنجم جمادی‌الاضر سال ۶۷۲ 
ه.ق.مولانا بدرود زندگی گفت. خرد و کلان 
مردم قونیه حتی مسیحیان و بهودیان نیز در 
سوک وی زاری و شیون نمودند. جم پا کش 
در مقبرة خانوادگی در کار پدر در خاک 
آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به 
«قبة خضراء» شهرت دارد و تا امروز همیشه 
جمعی مشنوی‌خوان و قرآن‌خوان کار 
آرامگاه او مجاورند. 

مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران 
شأن خاص دارد و هرکس یا گروهی از زاوية 
دید مخصوصی تحسیتش می‌کنند. وی در نظر 
ایرانیان و پیشتر صاحب‌نظران جهان, به نام 
عارفی بزرگ, شاعری نامدار, فیلسوفی 
تیزبین» و انانی کامل شناخته شده است. که 
هریک از وجوه شخصیتش شایستة هزاران 
تمجید و اعجاب است. پایگاه او در جهان 
شمر و شاعری چنان والاست که گروهی او را 
بزرگترین شاعر جهان. و دسته‌ای بزرگترین 
شاعر ایران. و جمعی, یکی از چهار یا پنج تن 
شاعران بزرگ ايران می‌شمارند. و مسریدان و 
دوستدارانش, بیشتر به پاس جلوه‌های 
انانی» عرفانی, شاعری, فیلسوفی شخصیت 
او به زیارت آرامگاهش می‌شتابند. و شگفت 
اینکه بارگاه او در شهر قونیه و دیگر بلاد 
عشمانی به نام یک عابد و عالم ربانی» و 
پیشوای روحانی مورد نذر و نیاز است و 
مردم آن سامان از این دیدگاه از خا ک‌پا کش 
همت و مدد می‌جویند و خود چه به‌جا فرموده 


است؛: 
هرکسی از ظن خود شد یار من 

وز درون من نجست اسرار من. 

آثار مولانا؛ در میان بزرگان ادب فارسی 
مسولوی پرکارترین شاعر است و آثار او 
عبارتند از: مشنوی معنوی, غزلات شمس 
تسبریزی. رباعیات فیه‌مافیه, مکاتیپ. 
مجالس سبعه. 

مثنوی معنوی: معروفترین مثنوی زبان 
فارسی است که مطلق عنوان مثتوی را ویژة _ 
خود ساخته است. مشنوی شریف دارای شش 


۸ مولوی. 


دفتر است و دفتر نخستین آن, میانه سال ۶۵۷ . 


تا ۶۶۰ آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخضر 
دوران زندگی مولانا پایان گرفته است. مثنوی 
با این بیت آغاز می‌گردد: 
بشنو از نی چون حکایت " می‌کند 
وز جدایها شکایت " می‌کند. 
وقتی نی حکایت خود را به زبان مثنوی 
می‌گوید مسولوی از آن بسرگذشت روح 
پرماجرا و دردمندی را که از نستان جانها 
جدا افتاده و سخت در تکاپوی وصل اصل 
خویش است می‌شنود. 
غزلیات شمس تبریزی: که به دیوان شمی 
و دیوان کپیر نیز شهرت دارد. سجمویه 
غزلیات مولاناست. 
دامنة تخیل مولانا: آفاق بینش او چندان 
گترده‌است که ازل و ابد رابه هم می‌پیوندد و 
تصویری به وسعت هستی می‌آفریند. تصاویر 
شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و 
وسیعترین ممانی پدید امده است و عناصر 
سازندة تصاویر سمتاز شعری او مفاهیمی 
هند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و 
ازل و ابد و عشق و دریا و کوه. 
زبان شعری غز لیات شمس: دیوان شمس به 
لحاظ تنوع وگتردگی واژه‌ها در میان 
مجموعه‌های شعر فارسی به‌خصوص در 
میان آثار غزلسرایان مستتی است. او خود را 
برخلاف دیگران در تتگنای واژگان رسمی 
محدود نمی‌کند و می‌کوشد تا آنان را در همان 
شکل جاری و ساری آن, برای بیان معانی و 
تعابیر بیکران و گونه گون‌خود به خدمت گیرد. 
راز امتخدام کلمات و تعبيرات خاص لهج 
مشرق ایران به خصوص خراسان و زبان تودة 
مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و 
ترکیبات.خاص خود و حتی عبارات ترکی 
ابائی ندارد: 
چون کشتی بی‌لنگر کز می‌شد و مر می‌شد 
وز حسرت او مرده صد عاقل و دیواند. 

# 
من کجا شعر از کجا لکن به من درمی‌دمد 


آن یکی ترکی که آید گویدم «هی کیم سن». 
iL‏ 


ای مطرب خوش‌فاقا تو قی‌قی و من قوقو 

تو دق دق ومن حق‌حق. تو هی‌هی و من هوهو. 
چ 

ای خرو خوبان جهان حق حفقیقی 

وی نور تو بر کل جهان مطلققیقی 

آن دم که زند بانگ خروسان سحرگاه 

قوقا قوققاء توق قوتقا قوق قوققیقی ". 

از این دست است اصطلاحاتی چون: 

دلقک شپشنا ک؛ مجازاً بدن خاکی. جولاه 

هستی‌باف؛ مجازاً عقل یا قو؛ متخیله. لوا 


حفندر. لو. 


شکتن قواعد و تصرف در شکلهای صرفی 
و نحوی نیز از دیگر ویژگیهای زبان شعری 
اوست, همچون آوردن «نزدیک» به‌جای 
«نزدیکتر» و «پیروز» به‌جای «پیروزی» و 
ساختن صفت تفضیلی از اسم و ضمیر؛ 

در دو چشم من نشین, ای آن‌که از من من‌تری 

تا زبان اند رکشد سوسن که تو سوسن‌تری. 
شکل شعر مولوی: هماهنگی و انسجام در 
میان همة اجزا و ابیات غزلها که از آن به 
وحدت حال توان نام برد در اين دیوان یش از 
دیوان غزلهای عطار و سعدی و دیگزان 
جلوه گر است. ملتزم نبودن مولانا به موازین 
زیباشناخبتی و رعایتهای لنظی و فنی, این 
وحدت حال را بیشتر شکل داده است. 
قالب‌شکنی یکی دیگر از ویژگیهای شکل 


شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزلها 


. نا گهان ردیف را به قافیه یا قافیه را یه ردیف 


تبدیل می‌کند و در رعایت ارکان عروضی 
بیقیدی شگفتی نان می‌دهد و مثلاً غزلی را 
که‌در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار نا گهبه 
رمل تبدیل می‌کند و بعد دوباره به همان بحر 
هزج برمی‌گردد, چنانکه در غزل به مطلع 
«زهی عشق زهی عشق! که ما راست خدایا!» 
به این شیوه دست زده است. کوتاهی و بللدی 
بش از حد معمول غزلها نیز یکی دیگر از 
خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از 
مرز نود بیت می‌گذرد و زمانی از سه یا چهار 
بیت تجاوز نمی‌کد. با این حال تعداد 
وزن‌های شعری در اشمار مولوی بیش از 
دیگر شاعران است, بدین توضیح که به 
جهل‌وهفت وزن از اوزان عسروضی شعر 
ستروده است و حال آنکه اززانی که در 
استخدام شاعران دیگر درآمده است از 
بیست وهفت برتر نمی‌رود. 

رباعیات: که در میان انها اندیشه‌ها و حالها و 
لحظه‌هایی درخور مقام مولانا می‌توان سراغ 
گرفت. 

یه مافیه: این کتاب, تقربرات مولانا به نثر 
است و آن را سسلطان ولد به مدد یکی از 
مریدان پدر تحریر کرده است. 

مکاتیب: که شامل نامه‌های مولاناست. 
محالس سبعه: سخنانی است که سولانا بر 
منبر گفته است. 

تمونة اشعار: 

بشنو از نی چون حکایت " می‌کند 

از جدایها شکایت ^ می‌کند 

کزنیستان تا مرا ببریده‌اند 

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند 

سنه خواهم شرحه‌شرحه از فراق 

ت بگویم شرح درد اشتیاق 

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش 


بازجوید روزگار وصل خویش 


مولوی. ' 


من به هر جممیتی تالان شدم 
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم 
هرکسی از ظن خود شد یار من 
از درون من نجمت اسرار من 
سر من از ناله من دور نیست 
لک چشم و گوش را آن نور یست 
آتش است این بانگ نای و نیت پاد 
هرکه این آتش ندارد نیست باد 
آتش عشق است کاندر نی فتاد 
جوشش عشق است کاندر می فاد 
همچو نی زهری و تریاقی که دید 
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید 
نی حدیث راه پرخون می‌کند 
قصه‌های عشق مجنون می‌کند 
شاد باش ای عشق خوش‌سودای ما 
ای طبیب جمله علتهای ما 
ای دوای تخوت و ناموس ما 
ای تو افلاطون و جالینوس ما 
جم خاک از عشق بر افلا ک‌شد 
کوه‌در رقص آمد و چالا ک‌شد. 
و 
این خانه که یوسته در آن چنگ و چغانه است 
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است 
این صورت بت چیست | گر خانه کعبه است 
وین نور خدا چست | گردیر مغانه است 
گنجی‌است در این خانه که در کون نگنجد 
این خانه و اين خواجه همه فعل و بهانه است 
خاک و خی این خانه همه عبر و مشک است 
بانگ در ابن خانه همه بیت و ترائه است 
فی‌الجمله هرآن‌کس که در این خانه رهی یافت 
سلطان زمین است و سلیمان زمانه است 
این خواجة چرخ است که چون زهره و ماه است 
وین خان عشق است که بی‌حدوکرانه است 
متان خدا گرچه هزارند. یکی‌اند 
مستان هوا جمله دوگانه است و سه گانه است 
در بيشه مزن آتش و خاموش کن ای دل! 
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است. 
چ 
حیلت رها کن عاشقا! دیوانه شو. دیوانه شو 
وندر دل اتش دراء پروانه شوء پروانه شو 
هم خویش را بیگانه کن. هم خانه را ویرانه کن 
وآن‌گه یا با عاشقان, همخانه شو. همخانه شو 
رو سینه را چون سینه‌ها. هفت آب شو از کینه‌ها 
وآن‌گه شراب عشق را پیمانه شو. پیمانه شو 
بايد که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی 


۱-نل: این نی چون شکایت. 

۲-نل: حکایت. 

۳-اين سه بیت آخر ابیات صنسوب به مولائا 
۴-نل: این نی چون شکایت. 

۵-نل: حکایت. 


مولوی. 

گر سوی مستان می‌روی, مستانه شو. مستانه شو 
چون جان تو شد در هواء ز افسانه شیرین ما 
فانی شو و چون عاشقان. افانه شوء افانه شو 
قفلی بود مل و هوا ببنهاده بر دلهای ما 
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو, دندانه شو 
گرچهره بنماید صنم» پر شو از او چون آینه 
ور زلف بگشاید صلم رو شانه شو؛ رو شانه شو 
شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مالها 
هل مال راء خود را بده» شکرانه شو شکرانه شو 
ای شمی تبریزی یا در جان جان داری تو جا 
جان را نوا بخنا شها, جانانه شو. جانانه شو. 
رجوع به متنوی چ نیکلسون و کلیات دیوان 
شصس, احادیث مثنوی, ماخذ قصص و 
تمیلات مشتوی. زندگينامة مولانا جلال‌الدین 
محمد. خلاصد مثنوی, شرح مثتوی شریف» 
مقلمة کتاب فیه‌مافیه (هر ۷ماخذ اخیر 
تصحیح یا تالیف فروزانفر) و یادنامة صولوی 
(۱۳۳۷ «ه.ش.), «سولوی چه می‌گوید» 
(تألیف همائی) و گزید؛ غزلیات شمی (تألیف 
شفیعی کدکنی) و سیری در دیوان شمس 
(تالیف دشتی) و مکتب شمس (تالیف انجوی 
شیرازی) و با کاروان حله (تالیف زرین‌کوب) 
و مجالس الفائں و آتشکد؛ آذر ص۳۰۷ و 
تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۲۶ و علوم عقلی در 
تمدن اسلامی ص ۳۰۲ شود. 
مولوی. (2 /مول) (اخ) شيخ یوسفبن 
احسمد. از دانشمندان و پژوهشگران دة 
سیزدهم هجری بود. او کاب «المنهج القوی 
لطلاب المشنوی» را در تصوف نوشت وان 
شرح عربی مثنوی جلال‌الاین مولوی بلخی 
است. (از معجم‌المطبوعات). 
مولوی. ( /مو ل] (اخ) محمدباقر» 
متخلص به | گاه.از شاعران پارسی‌سرای هند 
(۱۲۲۰-۱۱۵۸ ه .ق.),رجوع به آ گام‌شود. 
مولویت. م / مو ل وی ی ](از ع. امص) 
مولابی. اقابی. میادت. (یادداشت مولف): تا 
خفض جناح تو شود و نتن مولویت و رعونت 
از تو بیرون رود. (مزارات کرمان ص ۳). و 
رجوع به مولا و مولی شود. 
مولوی‌خانه. (م / مو ل ن /ن)] ((مرکب) 
خانقاه دراویش. (ناظم الاطباء). 
مولوی روم.۱ /مو ل ي] ((خ) مولوی 
روصي. مولانا جلال‌الدیس. (از یادداشت 
مولف)* 
هکامة ارباب سخن چون نشود گرم 
صائب سخن از مولوی روم درافکند. 

صائب تبریزی. 
و رجوع به مولوی شود. 
مولوی رومی. [م / مو ل ي ] ((خ) مولوی 
روم. جلال‌الدین محمد. رجوع به مولوی 
شود. 


مولوية. (مل ری ی ] (ع مص جعلی, (مص) 


مولویت. همتایی و مشابهت به موالی. (از 
تھی الارب) (از ناظم الاطباء). گویند: فيه 
مولوية؛ یعنی مشابهت به موالی دارد. 
|اننکوکاری. گویند: فیه مولوية. (از ناظم 
الاطباء). 

مولویه. [ء / مو ل وی ی ] ([خ) مولوی. 
طریقهُ متوب به مولانا جلال‌الدین. 
(یادداشت مولف). رجوع به مولوی شود. 

مولة. [ل] (ع !) واحد مول. یک عنکبوت. 
(ناظم الاطباء). تننده. ج» مول, (منتهی الارپ. 
بادة مول). 

مولة. [ع ل] (ع () تارتنه. عتکیوت. کارتنه. 
تننده. ج, مول, (سنتهی الارب). رجوع به 
مدخل قبل شود. 

مۇله. (م ٤ل‏ له ] (ع ص) پرستش فرماینده. 
(متهی الارب). 

مۇله. [ء ءل ]٥‏ (ع ص) پرستش‌شده. (از 
منتهی الارب). 

موله. )20 ص) به‌سوی دشت رها کرده: 
ماء موله؛ اب روان‌کرده به‌سوی دشت. (از 
منتهی الارب, ساد؛ ول‌ها. آب رها کرده و 
روان‌شده به‌سوی دشت. مولة. (از اقرب 
الموارد). ||( عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 

موله. (م ول :]۱ (ع ص) شیفته و عاشق و 
دیوانه. (غیاث) (انندراج). واله. شیدا و 
مجئون» 

بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو 

عاقل شود از صحبت او سخت موله". 

منوچهری. 

هرجا که مولهی چو فرهاد 
شیرین‌صفتی بر او گمارد. 
|| مجازا نوعی از انواع درخت پید که آن را بید 


مجنون نیز نامند. (آنندرا اج) (غیاث). 
- بید موله؛ پید مجنون. بید معلق. پید ناز. بيد 
نگون. (یادداشت موّلف). 
ابچة جدا کرده از مادر. (ناظم الاطباء) 
(مستهی الارب). ||موله. آب رها کردهو 
روان‌شده به‌سوی دشت. (از اقرب الموارد). و 
رجوع به مولشود. ‏ , 

مولهه. 1 5 2 ص) مُوّلد. حیرت‌زده. واله. 
بی‌خود. (یادداشت لفت‌نامه): 
چشم بسته عقل جته مولهه 
مست ترک مدعی در فهتهه. 
و رجوع به موله شود. 

موّلیی. 1:](ع ص) سوگندخورنده. (منتهی 
الارب) (آتندرا اج). کسی که سوگند می‌خورد. 
(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). |مکان 
موّلی؛ زمین پشک‌نا ک.(منتهی الارب). 

مۇلى. (م ءل لی ] (ع ص) تسسقصيرکننده. 
|[درنگ ماینده. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||تکبرکننده. (منتهی الارب). 


مولوی. 


۲۱۸۲۹  .یلوم‎ 


مولی. 1 لا] 2 ص, ) مو لا. آزادکرده‌شده, 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث) (اژ 
آقرب الموارد). آزادکرده. (مهذب الاسماء) 
(آنندراج) (ترجمانالفرآن جرجانی ص ۹۶). 
آزادشده. آزادکرده‌شده. معتق. چ“ موالی. و 
منسوب بدان مولوی است. (یادداشت مولف). 
این لقظ مصدر میمی است که به‌معی اسم 
فاعل و اسم مفعول معمل است و می‌تواند 
که صیغةٌ اسم مفعول باشد. بر این تقدیر در 
اصل «مولوی» بوده بر وزن مفعول, واو و ياء 
به هم آمدند اول ایشان سا کن. ان واو را یه ياء 
بدل کرده یاء را در ياء ادغام نموده ضمةٌ لام را 
به کسر بدل ساختند برای مناسبت با بعده» 
بای اول را برای تخفیف حذف کرده کسره را 
به فتح بدل کردند یاه متحرک ماقبل آن مفتوح 
را به الف بدل ساختند مولی شد. مگر به کابت 
به ياء نویسند, چنانکه | کثر نحویان در لفظ و 
معنی همین تقریر را بیان کرده‌اند و فارسیان 
گاهی «مولا» په الف نویسند چدانکه «ماجرا» 
که‌در رسم‌الخط عربی «مأجری» نویند. (از 
غیاث). قولهم: هم سوالی بنی‌هاشم؛ ینعنی: 
ازادکر ده‌شدگان بنی‌هاشمند. (تاظم الاطباء). 
|| نعست‌داده‌شده. (متهی الارپ) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندر اج). انعام‌شده. 
معمعلید. (یادداشت مولف). ||بنده. (منتهی 
الارب) (آن‌ندراج) (اقرب الموارد). عبد. 
سملوک. غلام. غلام آزادشده. مولا 
(یادداشت مولف) (اقرب الموارد). غلام. 


(غیاث)؛ 

او راا گرشناخته‌ای بی‌شک 

دانسته‌ای ز مولی, مولی را. . . ناصرخسرو. 
خر بد کیت خر سر شاعر 

خر نانخواه مام و مولی باب. سوزنی. 


آقنقری است روز و قراسنقری است شب 
پر هر دو نام بنده و مولی برافکند. خاقانی. 
به مولایی سپرد ان پادشاهی 

داش سیر آمد از صاحب‌کلاهی. ‏ نظامی. 
و رجوع به مولا شود. ||پناهنده. (بادداشت 
مولف). |[نعمت‌دهنده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). منعم. (یادداشت سولف). 
| آزادکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(ترجمان‌القرآن جرجانی ص ۹۶) (از اقرب 
المسوارد). مُْتق. آزادک‌نده. آزادی‌ب‌خش. 
(یادداشت مولف). |پرورنده. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (تاظم الاطباء) (آنندراج). 
اابه مهمانی فرودآینده. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اتدراج). تزیل. (بادداشت مولف) 


۱ -در غیاث و آنندراج به کر لام مشدد آمده 
است. 

۲- در شعر منوچهری کلحه باکر لام مشدد به 
کار رفه است. 


۰ مولی. 


(اقرب الموارد). |انگه‌دارنده. (مهذب 
الاسماء) (یادداشت مؤلف). ||زنهاردهنده. 
(بادداشت صولف». زبنهاردهنده. (مهذب 
الاسماء). ||يار. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (غیاث). مددکار. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). یاریگر و مددکار. (ناظم الاطیاء). 
یاری‌دهنده. (غیاث). ناصر. نصیر, یار و یاور. 
یاری‌ده. یاور. (یادداشت مولف)؛ و ان تولوا 
فاعلموا أن لله مولیکم نعم المولى و نعم 
التصر. (قرآن ۴۰/۸):اگر اعراض کند پس 
بدانید به‌درستی که خدا یاور شماست و خوب 
یاوری و خوب یاری‌کننده‌ای. (از تفر 
ابوالفتوح رازی ج۵ ص 0۵۸۳. |[ صاحب. 
(اقرب الموارد). و منه: النار موليكم؛ أى 
صاحبکم. (آنتدراج). ||دوستار. دوستدار. که 
کسی یا چیزی را دوست بدارد. طرفدار. 
دوست‌دارنده. دوست. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (ترجمان‌القرآن جرجانی ص ۹۶) 
(انندراج) (مهذب الامماء). محب. (اقرب 
الموارد). به‌معنی دوست است در نسبتهاه 
چنانکه اسامین زید مکنی به ابوزید را گاهی 
مولی رسول‌اله و گاهی حبیب (یعنی دوست) 
رسولالله گویند. (یادداشت مولف). ||پیرو. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندر اج 
تابع. (اقرب الموارد). تابع. پیرو. (یبادداشت 
مؤلف). ||مهربان. (متتهى الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). |اسزاوار. (صهذب الانسماء) 
(یادداشت مولف». ||خداوند. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(غیاث) (زمخشری) (يادداشت مولف). مهتر. 
(مهذب الاسماء) (غیات) (یادداشت مولف): 
صاحب و سالک. (ناظم الاطباء). مالک. 
رئس. مهتر. خواجه. سید. سر. سرور. آقا. 
سالار. مقابل عبد. (یادداشت موؤلف): 
سخا را بدو کرد مولی عزیز 
جهان را بدو داد ايزد قوام. منطقی رازی. 
یکی چون رآی این خواجه, دوم چون امر این مهتر 
سیم چون رای این سید. چهارم دست این مولی. 
منوچهری. 
او را گر شناخته‌ای بی‌شک 
دانته‌ای ز مولی, نولی را. . ناصرخسرو, 
مولی الترک و العجم... (سندبادنامه ص۸. و 
رجوع به مولا شود. ||ولی. (از اقرب الموارد). 
الارب) (آنندراج), شریک و انباز. (ناظم 
الاطیاء). شریک. (اقرب الموارد). ||قریب و 
نزدیک چون پسرعمو و جز آن. (منتهی 
الارب) (از انندراج) (ناظم الاطباء). قوله 
تعالی: و ٍنی خفت الموالی من ورائنی (قرآن 
۶۹ ای بنی‌العم. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). قریب. (اقرب الموارد). |اپرعمو. 
(: جمان‌القر آن جرجانی ص .)٩۶‏ پسرعم. 


(یادداشت مولف) (مهذب الاسماء). پسر عمو 
و ماتد او. (از اقرب الموارد). ||میراث‌خوار. 
ترجماناقرآن جرجانی ص ۹۶ |ایسر. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||برادر پدر. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء). عمو. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). || پسرخواهر. (متهی" 
الارب) (از اقرب السوارد) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). اداماد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
(يادداشت مولف). ||شوی خواهر. صهر. 
خر. ج. موالی. (از منتهى الارب) (ناظم 
الاطبام) (از آنندراج). ||همنشین. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (سهذب 
الاسماء). ندیم. همدم. همنشین. (بادداشت 
مولف). | هسایه. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (یادداشت مولف) (غیاث) (آنندراج) 
(مهذب الاسماء). ||هم‌سوگند. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
حلیف. هم‌پیمان. هم‌قسم. هم‌عهد. هم‌سوگند. 
(یادداشت مولف). هم‌عهد. (مهذب الاسماء). 
|امقابل مفرج. آنکه اسلام آورده و با کسی 
موالات کرده است. ان کافر که بر دست 
ملمان اسلام آورد و ولای او را پذيرد. (از 
یادداشت مولف). آن کی که بر دست تو 
مسلمان شود. (مهذب الاسماء)؛ چون عشمان 
بنشست... گفت [با یاران پیغمبر(ص) ] چه 
بینید و او را چه باید کردن. علی گفت او را 
بباید کشتن به خون هرمزان که هرمزان را 
بی‌گناه کشت و این هرمزان مولای عباس‌بن 
عبدالم طلب بود زیرا که آن روز که وی 
مسلمان شد گفت کسی خواهم که از اهل بیت 
پیغمبر(ص) باشد تابر دست وی مسلمان 
شوم و او را به عباس راه نمودند و پر دست 
عباس ملمان شد. (ترجمة تاريخ طبری 
بلعمی). فضل‌بن سهل, مولای‌مامون بود و به 
اصل مغ بود و به دست مامون مسلمان شده 
بود. (ترجمة تاریخ طبری بلعمی). ||شیعد. 
دوستداران و پیروان على و ال‌علی: 
ابی‌الحن موسی‌بن جعفر فرمود... مسولی 
کانی‌اند که ما را دوست دارند و به ما تولی 
کرده‌اند. (ترجمة تاریخ قم ص ۲۰۷). |اگاه 
باشد که مولی را ب‌معنی جمع استصمال کتند. 
(ناظم الاطباء). 
مولی. (ع ص) نعت فاعلی از ایلاء. رجوع به 
ایلاء شود. ||(اصطلاح فقه) مردی که قم یر 
ترک نزدیکی با زوجۀ خود یاد نموده است. 
(یادداشت لفت‌نامه). مردی که نزدیکی با 
زنش برای او ممکن نیست مگر اینکه چیزی 
برایش الزام داشسته باشد. (از تعریفات 
جر جانی). 
مو لی. (یونانی, !۲4 نام دارویی که کمیز را 


مولیات. 


افزون کند و به این معنی مأخوذ از یوتانی 
می‌باشد. (ناظم الاطاء). به لفت یوتانی دوایی 
باشد سفید که آن را حرمل عربی گویند و به 
فارسی صندل‌دانه خوانند. بول و حیض را 
براند و به هندی ترب را گویند و به طمام 
خورند. (برهان). به یونانی حرمل عربی است 
و به هندی فجل را نامند. (مخزن الادویه). به 
هندی فجل است. (تحفة حکیم موّمن). بعضی 
گویندکه آن حرمل عربی است. (تذکرة 
ابن‌بیطار). حرمل است. (اختیارات بدیمی). 
حرمل ابیض. سداب غیربستانی. سداب بری. 
(یادداشت مۇلف). 

مولیی. [] (ص. ) یا کافور مولی. کافوری 
است ناصافی و تسیره که از جوشانیدن 
ریزه‌های چوب کافور گیرند و آن قسم بد 
است از اقام کافور. (یادداشت مولف). 

مو لیی. (ص نبی) کسی که معشوق دارد. 
(ناظم الاطباء). دارای فاسق. زن معشوقه‌دار. 
(از آثدرا اج) (برهان), 

موليي. (حامص) حالت مول. مول بودن. 
رجوع به مول شود. 

مولی. () درنگ و تأنی و تأخیر. (ناظم 
الاطیاء) (از آنندراج) (برهان). ||ناز و غمزه. 
(آنندراج). ||(ص نسبی) ناز و نغمزه کننده را 
گویند.(برهان). نازکننده و غمزه کننده.(ناظم 
الاطیاء). 

مولی. م لیی ] (ع ص) کودکی که پراو ولی 
کمارده باشند. (از اقرب الموارد). 

مولیی. [م رل لی] (ع ص) اسم فاعل از 
تولیت و تولية. گرداننده. (از یادداشت مولف). 

مولی. (م لا] ((خ) رب. (مستهی الارب). 
بارخدا. نامی از نامهای خدای‌تعالی. (مهذب 
الاسماء). بارخدای. یکی از نامهای 
خدای‌تعالی. در دعا گویند: مولای مولای! 
(یادداشت موّلف). بارخدای, (ترجمان‌القرآن 
جرچانی ص ۵۶ (دهار) (مهذب الاسماء) 
(الامى فى الاسامی). بارخدا. در تداول 
درویشان به‌معنی خدا گفته می‌شود. 
(یادداشت مولف). 

مولیی. (2)((خ) مال مول ببه‌معنی 
بارخدای. نامی از نامهای خدای‌تعالی. 
(بادداشت مولف): 

شغل شغل تو باد با خسرو 
کارکار تو باد با مولی. ابوالفرج رونی. 

مو ليی. [ ۷ ] (اخ) در تسداول درویشان» 
علی‌بن ابطالب علیه‌السلام. (از بادداشت 
مولف). 

مو لبات. [ ]40 (اصطلاح موسیقی) گوشه‌ای 
است از شعبه نوروز خارا. (بهجت‌الروح 
تعلیقات ص ۱۳۲). 


1 - Mouly. 


مولیان. 


مولیان. [] (() نام رودخانه‌ای در بخاراء 
(ناظم الاطباء). نام جسونی در بخارا 
(آنندراج). جوی مولیان جویی است در 
نزدیکی قلمة بخارا که در آنجا سامانیان باغ 
بزرگی داشته‌اند. (نمونة ادبیات تاجیک تألیف 
صدرالدین عینی ص۱۳). از رسال ملازاده 
برمی‌آید که هنوز جویی به اسم جوی موالیان 
[مولیان ] در بیرون شهر بخارا معروف است. 
(از احوال و اشعار رودکی ج ۲ ص 20۵۳۶ 
بوی جوی مولیان آید همی 
یاد یار مهربان آید همی. رودکی. 
در فرخار بر ففقور بستی 
به جوی مولیان بر پل شکستی. نظامی, 
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم 
کزنیمش بوی جوی مولیان آید همی. 

۱ حافظ. 

و رجوع به مدخل بعد و احسوال و اشعار 
رودکی و تاریخ گزیده ص ۳۸۲ شود. 

مولیان. زا (خ) ناحیتی است. رود لمغان از 
حدو ان زحدود ماوراءاللهر ) گذرد به 
نزدیک رخ (حدود المالم). با توجه به نوشتة 
صاحب حدود الصالم شاید جوی مولیان 
شعبه‌ای از رود لمغان بوده است یا رود لمقان 
در آنجا این نام می‌گرفته است و آن رود با 
ضیاع خود جوی مولیان نام داشته و اصل آن 
جوی موالیان بوده به‌سبب وقف امیر اسماعیل 
موالیان خویش را و مولیان سخفف آن است. 
(از یادداشت مولف). ضیاعی بوده است در 
يرون شهر بخارا بار بانزهت, و مسلوک 
سامانیه در انجا کاخها و بوستانها ساخته 





بوده‌اند. (محید فروینی حاشیه چهارمقالة : 


نظامی). ... از این مطالب په‌خوبی برمیآید که 
جوی صولیان نام ضیاعی و باغی و قصر 
پادشاهی در بیرون شهر بخارا بوده است و 
جایی نزه و باصفا و رطب که امراء سامانی 
ماندن در انجا را خوشتر می‌داشتند و حتی در 
شهر بخارا قصری بدان بزرگی نداشتهاند و هم 
در آنجاست که اسماعیل‌ین احمد سامانی را 
به خا ک سپرده‌اند. (از احوال و اشعار رودکی 
ج۲ ص ۵۳۶). بابر گفتة نرشخی محل 
مشهوری در اطراف شهر بتخارا بوده است و 
مولیان در اصل موالیان بوده الف آن برای 
تخفیف افتاده و مولیان شده است. (از حاشية 
مدرس رضوی بر تاریخ بخارااص 4۲۱۶ 
مولیانیه. [نی ی ] (!ج) فرقه‌ای از فرق مان 
عیسی و محمد علیهمااللام. (از الفهرست 
این‌الندیم). 

مولىالموالاة. مز الع (سرکب) 
شخص ممروفالب که با شخصی 
مجهول‌السب برادر و دوسټ شود و گویداگر 
او جنایتی کرد خارت او را بدهد و اگرمُرد 
میراث او آن او باشد. این تعهد و قول را موالاة 


و آن شخص صاحب خانواده را مولی‌الموالاة 
نامند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به 
موالاة شود 
مولی الموالی. تلا لع سرکب) 
مولای مولایان. سرور سروران. سرور 
بزرگان. (از یادداشت مولف). 
مولی الموالی. ملل م1 ((خ) لقبی است 
امیرالمومنین علی‌بن ابيطالب عليه‌اللام را. 
لقبی که شیعیان به حضرت علی علیه‌السلام 
دهند. (از یادداشت مولف). و رجوع به علی 
شود. 
مولیدن. [ذ] (مص) درنگ کردن و تأخیر 
نمودن. (یادداغت مولف) (آتدراج) (برهان). 
دیسری کردن و درنگی کردن. (از ناظم 
الاطاء): 
گریزان ز باد اندرآمد به آب 
به آید ز مولیدن اندر شتاب. 


و فردوسی. 
بمولیم تا آن سپاه گران 
یایند و گردان و جنگاوران. فردوسی. 
نمولیم أ تا نزد خرو شوند؟ 
به درگاه او لشکری نو شوند  .۳‏ فردوسی. 
- فرومولیدن؛ درنگ کردن: 
خیره با خویشتن همی کولد 
چون بیند رهی فرومولد. 

مسعودبعد. 





تأنی کردن. |است و ناتوان شدن و درمانده 
و عاجز گشتن. ||نفرت و کراهت داشتن. 
(ناظم الاطباء). ||خزیدن و لغزیدن. (برهان) 
(آتدراج) (یادداشت مولف». لغزیدن. |اسلاح 
پوشیدن. |اخویختن را زنت کردن و آرایش 
نمودن. ||نالیدن و گریستن. (ناظم الاطباء). 
||بازگردیدن. ||بازگر دانیدن. (ناظم الاطباء) 
(برهان) (آنندراج). 
مولید. لیا( ) دختر که بر او ولی 
گمارده شود. (از اقرب الموارد). 
مؤم. (م عمم] (ع ص) مقارب و موافق. ||أمر 
ین و اشکار. (منتهی الارب). 
موم. [] (ع مسص) چیچک‌زده گردیدن. 
(منتهی الارب). |[برسام‌زده گردیدن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

(منتهی الارب) (دهار) (اختیارات بدیعی). 
رون عسل. (آنندراج) (سنتهی الارب). 
رجوع به موم (لغت فارسی) شود. ||افزاری 
است مر جولاهان را که در آن رشته نهند و 
باقند. (متهی الارب) (آنندراج). ابزاری مر 
جولاهگان را که مکو گویند. (ناظم الاطباء). 
||افزاری است مر کفشگران را. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). |ابرسام. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از 
المعرب جوالیقی ص ۲۱۲). علت برسام. 


۲۱۸۳۱  .موم‎ 


(مهذب الاسماء). برسام. مرض بترسام. 
ی (یادداشت مولف). |اسخت‌ترین 
چجی< چیچکد (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(انندرا اج). 
هوم. (() * ماد زردرنگ وترم و بسیار 
قابل‌جذب که آن را زنبور عل حاصل 
می‌کند و به تازی شمع گویند. (ناظم الاطباء). 
اسم فارسی شمع است. (تحفة حکیم مومن) 
(آتندراج). مومها در حرارت معمولی جامدند. 
در الکل و آب غیرمحلولند و در اضر و 
سولفوردوکرین قابل‌حل می‌باشند و در 
حرارت شصت درجه ذوب مي‌شوند. در 
امریکای جنوبی نباتی با نام نخل موم یا 
سروکسیلن " وجود دارد که موم آن را به‌جای 
موم زنبور عسل مورد استفاده قرار می‌دهند. 
(از گسیاه‌شناسی شابتی صص ۷۵-۷۳ 
استریدها و سریدهای موم بر اثر محلول 
الکلی پتاس صابونی می‌شوند و الکلهای 
مختلف و اسیدهای چرب تولید ميکنند. 
الکلهایی که بدین وسیله از موم جدا شود.در 
نباتات مختلف متفاوت است. از موم زیتون و 
آلو. ای پورانسول" استخراج مي‌شود. در 
موم‌های پنبه‌دانه و الیافی که برای پارچه‌بافی 
مصرف می‌شود الکل کرئوبیک" و در کتان و 
رازک, الکل سریلیک "۲ و بالاخره در موم 
تباتات دیگر الکلهای دیگری وجود دارد.. 
موم گلیرگهای گل سرخ دارای هفت نوع 
م‌ختلف از این هسیدروکربورهاست. 
( گیاه‌شناسی ثابتی ص ۷۴). 
موم را اقسامی است: ۱-موم گیاهی که در 
اندامهای مختلف گیاهی (ساقه و برگ و میوه) 
به وجود می‌آید. مانند موم موجود در سطح 
برگ کلم و کا کتوس" ۲ و برگ نیشکر و غیره. 
در درخت نخل موم یا سروکسیلن ۲۲ سقدار 
موم په حدی ز زیاد است که ان را استخراج 
می‌کنند و به آن موم خرما نیز گویند. ۲-موم 
ات از گاهان فسیل‌شده مسا 
یم اینکه در 
اطراف تشکیلات نفتی قسمی موم معدنی 
زردرنگ یا قهوه‌ای به دست سی‌آید که به 


تورب‌ها۳ ۲ به دست می‌آید. . توضیح 


۱-نل: بمولیم. 
۳-نل: شویم. 
۳ -در ناظم‌الاطباء به فتح اول نیز آمده است. 

۵ - - ناظم‌الاطیاء دو معنی العیر را با هم آورده و 
یکی داسحه است؛ ولی ظاهراً در ممی 
جداست. 


۳ ۲-نل: شویم. 


(فرانوی) 006 - 6 

7 - ۰ 8 - ۷۰ 

9 - Alcool (فرانسوی) ولاواحادهعه‎ 
10 - A. cêriliqe (فرانوی)‎ 

11 - Cactus. 12 - Céroxylon. 
13 - ۲۲۵69 .(فرانوی)‎ 


YAY‏ موم‌آلود. 


اوزوکریت ۱ موسوم است و آن جز مومیائی 
است. ۲- موم حیوانی ماده‌ای است که از 
چهار جفت غدۀ مترشحهة موم که در داخل 
شکم زنبور عل کارگر است به دست می‌آید. 
اورا هل آنن منوج زا جهت ا 
حجرات لانه‌های خود به کار می‌برند. برای 
استخراج این موم معمولاً عسل را تصفیه 
می‌کنند و موم را به دست می‌آورند. این همان 
ماده چسبده است که در عل است و آن را 
نخورند. خواص شیمیایی این موم نیز مشابه با 
موم گیاهی است: 
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو 
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو 
تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو 
موم از دل من برند و سنگ از دل تو. 
عصری. 
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم 
عاشتی آری ولیکن هت معشوقت لگن. 
منوچهری. 
تا موم را در آتش سوزان نیفکنی 
از کام او برون نرود طعم انگبین. 
ظهیر فاریابی. 
چو رحم آرد دلت ینم که آب از سنگ می‌زاید 
چو خشم آرد لبت ینم که موم از انگیین خیزد. 


خاقانی. 
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند 
ز مهر خاتم سلطان و سک ضراب. خاقانی. 
درخت خرما از موم ساختن سهل است 
ولیک از ان توان یاقت لذت خرما. 

خاقانی. 
مومی افسرده را در این گرمی 
نرم گردان ز بهر دل‌نرمی. نظامی. 
چو اهن تاب اتش می‌نیارد 
نمی‌باید که پیشانی کند موم. سعدی. 
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم 
اینک همه در چنگ تو چون موم به فرمان. 

قاآنی. 


ختام؛گل و موم و ماتند آن که بدان مهر کنند بر 
چیزی. جَثْ؛ پر زنبور در عسل و موم. (منتهی 


الارب). 

- از موم رطب کردن؛ کار ناشدنی کردن. 
کاری‌شگرف کردن؛ 

بری خوردمی آخر از دست‌کشت 

اگرنه ز مومی رطب کردمی. خاقانی. 


از موم سنگ ساختن؛ کنایه است از کار 
عجیب و غریب کردن. (از آنندراج). کار 
دشوار کردن: 

که چون شاه عالم به دانای روم 
بفرمود تا سنگ سازد ز موم 

به پیروزی آن نقش درخواسته 
چو پیروزه نقشی شد آراسته. نظامی. 


- چو مهر؛ موم؛ چون مهر؛ٌ موم سخت نرم و 


ملایم و در فرمان. تحت ساطه. که شخص بر 
آن تواناست: 
از طبیعی و هندسی و نجوم 
همه در دست او چو مهرة موم. نظامی. 
- چون (چوء مثل) موم؛ سخت نرم و ملایم. 
(از یادداشت مولف)* 
دشمن ار اژدهاست پش سنانش 
گرددچون موم پیش آتش سوزان. 

(منوب به رودکی). 
کشاورزبودم درآن دشت و بوم 


یه برزیگری سنگ پیشم چو موم. 
فردوسی. 
من به دلها انگیینم او چو موم 
پس تو زین دو آنچه بهتر برگزین. خاقانی. 
صلب زنگ رابر تارک روم 
به دندان ظفر خایده چون موم. ظامی. 
> شل موم و مرهم؛ سخت کوفته. سخت 
پخته. (یادداشت مولف). 

- موم پنداشتن شتن (دانستن) کنایه از سخت نرم 
و سک انگاشتن: 
به زور از زمین کوه برداختی 
گران سنگ را موم پنداشتی. ‏ فردوسی. 
- موم دانستن؛ بی‌اثر دانستن. دانستن که 
برندگی ندارد؛ 
جهان راتو بی لشکر روم دان 
همان تیغ پولادشان موم دان. قردوسی. 


- موم سیاه؛ بره موم. موم سیاه‌رنگ که زنبور 
با ان در لائه را به هنگام زمتان مسدود 
می‌کند. (یادداشت مولف)* 
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر 
شهد سپید در لب. موم سیاه خالش. 
خاقانی. 
- موم کافوری؛ شمع کاقوری, مَنّ قاطوس 
(یادداشت مولف). .و رجوع به ترکیب شمع 
کافوری در ذیل مدخل شمع شود. 
موم و مرهم؛ (از اتباع) سخت ترم و کوفته. 
(از یادداشت 
ملایم. 
امتال: 
دهخدا). 
موم هر جای که اتش 
و حکم دهخدا). 
||شمع. شمع که سوزند روشنایی را. تام شمع 
که در لاله و جز آن نهند و بسوزند و 
برافروزند. و رفته‌رفته در مفهوم پس‌ماندة 
انگین به کار رفته است. (از یادداشت مولف). 
- موم براقروختن؛ برافروختن شمع. 
- || اشکار کردن راستی و حقيقت. 
- ی نرمی گفتن. (ناظم لاطبا 
- موم خرما؛ مومی که از گونه‌ای نخل به نام 
نخل موم حاصل می‌شود. 


ت مولف). کنایه از سخت نرم و 


بود افتد به گداز. (امتال 


مومبار. 


موم فیل؛ موم معدنی. رجوع به ترکیب 
موم معدنی شود. 
- موم معدنی آ؛ :موم فسیل. مومی که از 

گاهان فسیل‌شده خصوصاً توربها به دست 
می‌آید. ترکیب این موم منحصراً هیدروکربور 
است ولی تقطۂ ذوبش ماتند سایر مومها در 
حدود ۶۰ درجه است و وزن مخصوصش نیز 
مانند مومهای دیگر ۹۵/ است. 
موم لود. (ن‌مف مرکب) موم‌آلوده. آلوده 
به موم. عل یا هر چیز که به موم الوده باشد. 
رجوع به موم شود. |[موم‌اندود. مشمع. 
(یادداشت مولف». . رجوع به مشمع شود. 
موم‌آین. اي] (| سرکب) موما. (ناظم 
الاطباء). موم‌ایین. رجوع به مومیا شود. 
مو مآ یین. (ص مرکب) به آئین موم. چون 
موم. ||( مرکب) صاحب جهانگیری گوید نام 
مومیایی است و گویند در نزدیکی غاری که 
وتان از آن ن حاصل می‌شود دهی است 
آیسین‌نام. آن را بدین سبب مو 
نهاده‌اند. به امتداد ازمنه و تغسر/| 0 
گفتند. قول دیگر اینکه سومیان ی از 
کان برآرند ماد موم نرم باشد. پس بذ کثرت 
استعمال تفر نام داده مومیایی خواندند. 
(یادداشت مولف). اما این هر دو گفته بر 
اساسی نیست. رجوع به مومیائی شود. 
موماء . (ع] (ع !) موماة. بیابان. ج موامی. 
(متتهى الارب. ماده «موو») (ناظم الاطباء), 
موماالیه. [َیْ:] (ع ص مسرکب) 
مومی‌الید. رجوع به مو می‌الیه شود. 
مومات. [] (ع () دشت. ج» مواصی. 
(یادداشت مولف). بیابان. (دهار). رجوع به 
موماة و دشت و بیابان شود. 
مومان. (اج) دهی است از دهتان کنارک 
شهرستان چابهار. وآقع در ۱هزارگزی 
چابهار با ۱۰۰ تن سکنه. اب آن از چاه و 
باران و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 






موماة. ۳ 2 ۱ موماء. پیابان. a‏ موامی. 
(از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به 


موماء شود. 

موم‌اندرآب. (د] (( مرکب) " ساد؛ زج 
گندم. (یادداشت مولف). هلک گندم. 
(یادداشت لفت‌نامه). 


موم‌اندود. [1] (ن‌مف مرکب) موم‌اندوده. 
موم‌اندوده‌شده. موم‌الود. الوده به مسوم. 
||موم‌آلود. مشمم. (یادداشت مولف). و رجوع 
به موم آلود و مشمع شود. 

مومبار. () مبار. دلمة مونبار. حسیبک. 


1 - OzocTite .(فرانری)‎ 
2 - Cire minérale (فرانوی)‎ 
3 - Gluten. 


موم برآفروختن. 
جسیپ‌الملوک. حرةالملوک. حصب 
بزغاله. مونبار. بریان‌الفقراء. در قدیم دلمه‌ای 
بوده است که از قیم ریز گوشت و برنج پخته 
پر می‌کرده‌اند. (از یادداشت مولف) 
عدس و باقلی و سیر و پیاز و زیتون 
در پیش نان چرا ک‌است و مقیل و مومبار. 

بسحاق اطعمه. 
موم برافروختن. زب آتّ) اص 
مرکب) شمم برافروختن. (انندراج)؛ 
نیوشنده از گرمی شاه روم 
به روغن‌زیانی برافروخت موم!. نظامی. 
مومت. 1 :26)(ع ص) پُر. مملو. (از منتهی 


الارب) (از ناظم الاطباء). انباشته. آ گنده. 


(یادداشت مؤلف). ||مرد متهم به بدی و نحو 
آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطیاء). 
مومج. 1[ اخ( دی است از دهستان 
ابرشیو پشت‌کوه بخش حومۂ شهرستان 
دماوند. واقع در ۵۰هزارگزی خاوری دماوند. 
آب آن ن از رودشاط دلی‌چای وراه آن ن مالرو 
است. (از فرهگت: جفرافیائی ایسران ج ۱). از 
محال دماوند است. (یبادداشت مولف). از 
توابع تهران و دارای معدن زغالسنگ است. 
(از جغرافیای سیاسی کیهان). دریاچه‌ای هم 
دارد. 
موم‌جامه. [جام /2] (| مرکب) پارچة 
موعی‌شده و به موم اندودشده و مشمع. (ناظم 
الاطیاء). جامه‌ای که به موم چرب کرده 
باشند. (آنندراج). پارچه که به موم آغشته 
کنند تا رطوبت و اب در أن نقوذ نکند و از آن 
روپوش نظیر بارانی یا لقاف چیزی سازند: 
اگرموم‌جامه نکردی به بر 
شدی از نم بارش گریه تر. ۱ 
ملاطفرا(از آنندراج). 
فرستد سوی او قیصر چو نامه 
کنداز پرد؛ دل موم‌جامد. 
محمدقلی سلیم (از آنندراج) 
مومج خیل. [خ) (اخ) دی است از 
دهستان ولویی بخش سوادکوه شهرستان 
شاهی, واقع در ۱۳هزارگزی باختر پلسفید با 
۰ تن سکنه. أب ان از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جسفرافیانی ایران 
ج 
مومج. (۶)(ع ص) جرح سومح؛ زخم 
دردگیرنده. (از منتهی الارب). 
مومد. [مءم 5 (ع ص) بیان‌کتد: غایت و 
حد. (منتهی الارب). 
مۇمد. [م 2 ]ع ص) حد و غایت 
بیان‌شده و معین‌گشته. (ناظم الاطیاء) ااسقاء 
مومد؛ مشکی که به قدر یک آشام آب در آن 
باشد. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
موم‌دل. [د) (ص مسرکب) نرم‌دل و 





رقق‌القلب. (ناظم الاطباء) (از یادداشت 
مولف): 
از آن که موم‌دلی در سخا به مهر ؤال 
به مهر مهر تو آهن‌دلان شدند چو موم. 
سوزنی (دیوان چ شاه‌حسیی ص ۱۹۷). 
موم‌دلی. [د] (حامص مرکب) صقت و 
حالت موم‌دل. نرم‌دلی و رقت قلب. (یادداشت 
مولف). نرم‌دلی. (آتندراج): 
چنان ز عشق کم آزار گشته‌ام طالب 
که‌شيشه موم‌دلی یاد گرد از سنگم. 
طالب آملی (از آنندراج), 
و رجوع به موم‌دل شود. 
مؤمر. (مءَ le‏ ا0 ص) امارت‌دهنده. (از 
منتهی الارب) (آتدراج). آنکه امیر می‌گرداند 
و تمین امير صی‌کند. (ناظم الاطباء). 
||اتیزکننده. ||داغ و نان نهنده. 
|| لط ازنده بر. |اسنان‌کننده در نیزه. 


(منتهی الارپ). 
مومر. ] (ع ص) برکت‌دهنده در نسل. 
(منتهی الارپ). 


مؤمر. [:۲]2 (ع ص) اقسسزون‌شده و 
متعددگشتد. (ناظم الاطیاء). |[برکت‌یافته. در 
تل و اولاد. (منتهی الارب). 

موّمر. 1 َم ](ع ص) امارت‌دادهشده. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
امیرکرده‌شده. (یادداشت مزلف). ||تیزکرده. 
||داغیافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). داغدار. (تاظم الاطباء) (يادداشت 
ملف). ||مسلط گردانیده‌شده. (منتهی الارپ) 
(ناظم الاطباء) (آنتدراج). 

موم‌رنت. [ر] (ص مرکب) به رنگ موم 
زرد. ||موم‌گون. مانند موم ترم 
نگه گرد جوشن‌گذاری خدنگ 
که آهن شدی پیش او موم‌رنگ. فردوسی. 

موم‌روغن. [ر / رو غ] (|مرکب) قیروطی. 
(از ذخیرء خوارزمشاهی) (بحر الجواهر). 
مخلوطی از موم و رون که قیروطی نیز 
گویند.(ناظم الاطباء) ترکیبی است از موم و 
روغن و چیزهای چند که ترکهای پا و دست 
رابه کار است. ممجونی که از موم و پیه 
گداختهو آب چفندر کنند طلی را بر شقاتها که 
از سرما یا آب سرد بر پای یا دست پدید آید. 
(یادداشت مولف): | گربشره بزرگ باشد و دير 
ماند و گوشت حلق می‌خورد هر ساعت 
اندکی موم‌روغن اندر دهان بکیرد و قروبرد تا 
درد می‌تشاند. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
بگدازم آهنین سد را 

تش دل خویش ار کنم به آه مدد. 
سوزنی. 
مۇمرة. (م: )۲ (ع ص) مومر. افزون‌شده 
و متعددگشتد. (ناظم الاطباء). ||یرکت‌بافته در 
نسل و اولاد. (ستهى الارب). و رجوع به 


موم شدن. ۲۱۸۳۳ 
مومر شود. 

مۇمرة. [م 2 1 (ع ص) تناة مزمرة؛ نیز 
باستان. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 

موم‌زیر. (نف مسرکب) ریسزندة موم 
موم‌ریزنده. . آنکه ریختن شمع پیشه دارد. آتکه 
به ساختن شمع اشتفال ورزد. شماع. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به موم‌گر و شماع 
شود. 

مومزی. [مو م ] ((خ) دهی است از دهستان 
اشکور بالای بخش رودسر شهرستان 
لاهیجان, واقع در ۸مهزارگزی جتوب 
رودسر پا ۱۲۸ تن سکنه. اب أن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیاتی 
ایران ج .(Y‏ 

مومس. [م و م] (ع ص) شر هنوز 
ریاضت‌نایافته. (منتهی الارب) (اتندراج) (از 
تاظم الاطباء). 

مومسات. [۶] (ع ص. ۰( ج مومسة. (متتھی 
الارب) (تاظم الاطاء). . رجوع به مومسة شود. 

موم‌سان.(ص مرکب) موم‌کردار. نرم 
همچون موم. که چون موم نرم و ملایم باشد. 
(از یادداشت مژلف): 
موم‌سانم ز بهر خاتم نور 
خالی از انگیین و از زنبور. 
و رجوع به موم شود. 

موم سرشت. [س ر] (ص مرکب) آنکه 
مانند موم نرم باشد. موم‌طبیعت: این هیون 
هین و این جمل مومن‌نهاد موم‌سرشت لین را 
گناهی‌نیست. (مرزبان‌نامه ص ۲۷۱). 

مومسة. [م سش] (ع ص) زن تباهکار. ج» 
مومات. مواميس. (متتهی الارب. مادة 
وم‌س) (از آتدراج) (ناظم الاطباء). 

موم شدان. (ش 5] (مص مرکب) کنایه 
امت از نرم و ملایم گشتن. (از یادداشت 


نظامی. 


مولف): 
کس آن رانبرد مگر تیغ مرگ 
شود موم از آن تيغ پولاد ترگ. فردوسی 
به‌فورم در آن حال معلوم شد 
چو داود کآهن بر او موم شد. 
سعدی (بوستان). 


- چون (برسان, به کردار, همچو) موم شدن؛ 
سخت نرم شدن. حدت و صلابت و استواری 
خود را از دست دادن. سخت صلایم و نرم 


ھت 


چو روزش فرازامد و بخت شوم 


۱-صاحب آنندراج شعر فرق را شاهد معنی 
اظهار حق نمودن فرار داده است. 

۲ - ناظم‌الاطباء به کر میم دوم آورده و ظاهراً 
غلط چاپی است. 

۳- ناظم‌الاطیاء به کر میم دوم آورده و ظاهراً 
غلط چاپی است. 


۴ مومشکی. 
شد آن ترک پولاد برسان موم. ‏ . فردوسی. 
هرآن‌گه که خشم آورد بخت شوم 
شود سنگ خارابه کردار موم فردوسی. 
آن راکه همچو سنگ سر مره روز بدر 
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش. 

لار نون 
مومشکی. [م] (ص مرکب) موسیاه. آنکه 
موی سیاه دارد. (یادداشت مولف). ۱ 

مومکت.. [مو م] (() (اصطلاح جانورشناسی) 
ماهی مومک. یکی از گونه‌های ماهی ساردین 
است. رجوع به ساردین شود. 

موم کردن. اک د] (مص مرکب) گداختن. 
(ناظم الاطباء). |نرم کردن. موم گردانیدن. 
شمع‌ساز. شماع. (ناظم الاطباء). موم‌ریز. 
موم‌ساز. شماع. شمع‌ریز. (یادداشت مولف. و 
رجوع به موم‌ریز و شماع شود. 

موم گردیدن. اگ دی د] (ص مرکب) 
موم شدن. |[نرم شدن: 
نگردد موم هرگز هیچ آهن 
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن. 

(ریس و رأمین). 
چو لقمان دید کاندر دست داود 
کا 

سعدی ( گلستان). 

موم گیری. (حسامص مرکب) آلودن و 
آندودن به موم. |اطرح‌ریزی نقشها بر روی 
موم» به این ترتیب که سرتاسر ظرف یا زمينة 
کار را موم می‌گیرند و جای نقشها را خالی 
می‌گذارند آنگاه با رنگهای لصابي آن را 
می‌آلایند و حرارت می‌دهند. 

مومل. ]عنام اسب هشتم از 
اسبان رهان, (منتهی الارب) (از تاج العروس) 
(از اقرب المسوارد) (از متن‌اللغة) (از 
نصاب‌الصبیان) (ناظم الاطباء). صاحب غیاث 
آرد: نام اسب هفتم که به ضرورت قافیه در 
بیت نصاب به مقام هشتم واقع شده است. 
(غیاث) (آنندراج). شخصی که در مسابقه, 
مرکوب او در مرتبة هشتم است. اسبی که در 
مابقه هفتم اید به قول میدانی در السامی فى 
الاسامی و مهذب الاسماء و غياث اللغات. و 
هشتم به قول نصاب و تاج العروس و اقرب 
الموارد و متن‌اللغة. (از یادداشت مؤلف): 
ده اسب‌اند در تأختن هریکی را 
به ترتیب نامی است پیدانه مشکل 
مجلی مصلی مسلی و تالی 
چو مرتاح و عاطف خطی و مؤمل ". 

ایونصر فراهی (نصاب‌الصبیان). 

مۇمل. (ءغم)(ع ص) بسسیوسنده و 
امیددارنده. (صنتهی الارپ). امیددارنده. 
(مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدوار. 
(غیات) (آنندراج) (یادداشت مولف). 


مومل. [مٌ َم 2] (إخ) ابن امیل. شاعری از 
کوفه‌بود و عصر آموی را درک کرد و در عصر 
عباسی شهرت یافت. در پایان عمر ابینا شد 
و در حدود سال ۱۹۰ ه.ق. درگذشت. (از 
الاعلام زرکلی). و رجوع به البیان و ابسن 
ج۲ ص ۶۱ شود. 

مومل. (م ءغ ۲۶ ((خ) ابن جمیل‌ین یحبی‌بن 
ابی‌حقصت. شاعری ظریف از مسردم مسدینه و 
ممروف به «قتیل‌الهوی» بود. در سدیله و بعد 
در عراق به مدح حکام پرداخت. ابوالفرج 
اصفهانی از اسعار او در اغانی آورده است. 
مرگ موّمل در حدود سال ۱۷۰ ه .ق.بود. (از 
الاعلام زرکلی). 

مۇملى. 1 2 ] ((خ) کاتب. ابوالحسن 
احمدبن مؤمل مؤملی کاتب, از شعرا و 
منشیان بزرگ خراسان و با شعالبی معاصر 
بسوده (قرن چهارم هچری) و ثعالبی در 
يتيمةالدهر ذ کراو را با سه بیت شمر که خود 
شاعر برای او خواند, آورده است. موملی دو 
بیت از رودکی و دو پیت از معروفی بلخی را 
به صربی به نظم دراورده است. (از 
حدائق‌السر صص .)٩۲-۹۱‏ 

مومم. [م تم 5 (ع ص) قصدکننده. (از 
منتهی الارب). 

مومن. (:م] (ع ص) گرونده. (مسهذب 
الاسباء). گرونده به خدای‌تمالی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). گرونده به خدای‌تعالی 
و قبول‌کنندة شریعت. (آنندراج). کی که به 
خدا و رسول ایمان اورده باشد و ایمان دارد. 
دیدار و متدین. (ناظم الاطباء). گرونده و 


و پیامبر و آنچه را به او نازل شده تصدیق 
دارد. (از تعریفات جرجانی). گرویده. 
بگرویده. گرونده. دیندار. دینور. به خدا و 
رسول گرویده. باایمان. دارنده ایمان. 
ایمان‌کننده. ایمان‌آورنده. سقابل کافر. ج. 
مومنون,» مومتین. (یادداشت مولف)؛ 
در دعای مؤمنین و مومناتی زآنکه هست 
زیر بارت گردن هر مومن و هر مومنه. 
منوچهری. 
مومنی و می خوری بجز تو ندیدم 
در جد موممانه جان مخانه. ناصرخسرو. 
خواری مکش و کبر مکن بر ره دين رو 
موّمن نه مقصر بود ای مرد نه غالي. 
ناصرخسرو. 
پس نیست جای موم پا کیزه 
دوز که جای کافر ملعون است. 
۱ ناصرخسرو. 
ا گر مومن بود او را رزق دهد در دنیا و مزد 
بسزرگوار در آخرت. ( کشف‌الاسرار ج۲ 
ص ۰۵۰۳ 


شرط موّمن چیست اندر خویشتن کافر شدن 


مۇمن. 

شرط کافر چیت اندر کفر ایمان داشتن. 
سنائی. 

و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن 

و مؤمنه می‌زاید. ( کلیله و دمنه). اولاً شکسر 

ال‌مر تضی که باشند شیرمردان و... سومان 

جربایقان. ( کتاب‌النقض ص ۴۷۵). 


بر دل مومین و جان موش 

مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام. خاقانی. 
سعی ابرار و جهاد ممنان 

تا بدین ساعت ز آغاز جهان. مولوی. 


سحر است چشم و زلف و بنا گوششان دريغ 
کاین مومنان به سحر چنین بگرویدهاند.۰ 
سعدی, 
ا گرتو برفکنی در میان شهر نقاب 
هزار مومن مخلص درافکنی په عذاب. 
سعدی. 
هرکسی را میل با چیزی و خاطر بااکسی است 
ممن و سجاده خود. کافر و زنار خوزیش, 
اوحدی, 
< مومن آل‌فرعون؛ گویند از آل او خربیل یا 
شمعان نام ایمان داشت و برخی گفته‌اند 
مومنین آل او سه تین بوده‌اند. رجوع به 
آل‌فرعون شود. 
مومن مسجدندیده. (امثال و حکم دهخدا), 
مومن مقدس م‌جدندیده. (یادداشت مولف)؛ 
کنایه است از متظاهر به دین‌داری. 
|| خستو. هستو. بی‌گمان. باوردارنده: من به 
پا کی‌او مؤمن هستم. باورکنده. (از یادداشت 
مولف). باورکننده. (مهذب الاسعاء). 
|| سلمان. (الامی فى الاسامی) (بادداشت 
مولف)؛ 
گرمار نه‌ای مردمی, از بهر چرایند 
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترساء 
ناصرخسرو. 
موّمن و ترسا جهود و نیک و بد 
جملگان را هست رو سوی‌احد. مولوی. 
||ایمن‌کننده و زنهاردهنده. ج مزمنون. (ناظم 
الاطباء). آمسن‌کننده. (مستتهی الارب) 
(آنسندراج). اسمن‌کننده. (دهار) (مهذب 
الالسماء). ||اعتمادکنده. ||زنهاردهنده ور 
بی‌بیم‌گر داننده. (آشدرا اج). || تصديقكتده. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). | ضروتنی‌نماینده. 
(از منتهی الارب). 
مۇمن. 2 َم 5 2 ص) اعسمتمادکننده. 


١-در‏ آنندراج بسه کر میم دوم (بر وزن 


مخَدّث) آمده است و درست یست: ضلا در 
مقام هشتم راقع شدن نیز از ضرورت قافیه 


۲ - در شعر به ضرورت و رعایت فالیه میم 
درم را مکور بايد خواند. با توجه به اینکه 
صحیح کلمه به فتح میم دوم است و به کسر آن 
غلط است. 


مومن. 
|اراسستی‌کننده. || اسسین‌پندارنتده. 
| آمین‌گوینده. (از منتهی الارب). 

ممن. [مء م (اخ) از تامهای خدای‌تمالی 
جل شانه. (از دهار) (ناظم الاطباء). یکی از 
تامهای باری‌تعالی است. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). نامی از نامهای خدای‌تمالي. 
(مهذب الاسماء). نامی از نامهای خدای‌تعالی, 
و از آن است: عبدالسژمن. نامی از نامهای 
صفات خدای‌تعالی. (یادداشت مولف). 

مومن. [:۸) (إخ) سور: چهلم از قرآن 
مجید» مکیه, پس از زمر, و پیش از فصلت. و 
ان هشتادوپتج ایه است و با این ايه شسروع 
می‌شود: «حم تتزیل الكتاب من اله العزيز 
العليم». و آن را سورة غافر نيز نامیده‌اند. 
(یادداشت مؤلف). 

مومن. e‏ 3 (ا2) دهی است از دهان 
حسنوند بخش سلسلة شهرستان خمم‌اباد. 
واقع در ۷غزارگزی باختری الشتر با ۰ تن 
سکنه: اب آن از رودخاته و راه آن مالرو 
است. سا کان از طایفة حسنوند هتد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 

مومن. [م م ((خ) ابن سعیدین ابراهیم‌ین 
قیس, مولی امیر عبدالرحمان مروانی داخل, 
از گویندگان نامدار قرن سوم هجری و 
بزرگترین شاعر قرطبه در عصر خود بود. او با 
۸ شاعر به مهاجات پرداخت و بر همه فایق 
شد. مومن به مشرق رفت و با ابوتمام ملاقات 
و از او شعرش را روایت کرد. او به سال ۲۶۷ 
ه.ق.در زندان قرطبه درگذشت. (از الاعلام 
زرکلی). 

مومن. e1‏ م1 (اخ) استرآبادی. مر محمل 
ممن از شعرای خوش قریحه و نازک‌خیال 
به خصوص در رباعی است. وی به هند رفت 
و در همانجا درگذشت. از اشعار اوست: 
هیزم تر به قيأمت نخرند ای زاهد 
هیچ سودی ندهد شانه و موا ک آنجا. 
آن را که به دهر مال بسیارتر است 
با وی فلک سفلة دون یارتر است 
در قافله هر خر که گرانبارتر است 
خربنده ز حال او خیردارتر است. 

(از تذکرۂ نصرآبادی ج ۲ صص ۹۲-۲۹۱ ۲). 
وی در سال ۱۰۲۵ ه.ق.زنده بود. (از 
فرهنگ سخوران). و رجوع به فرهنگ 
سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود. 

مؤمن. (/:م)((خ) اصنهانی. خلف آقا 
حاجی اصفهانی از گویندگان قرن یازدهم 
هجری بود. بیت زیر از اوست: 
مانند شعله برزده دامان گذشت و رفت 
گرم از برم چناتکه به دل اضطراب سوخت. 
(از قاموس الاعلام ترکی). 
مومن. [مْ: 5 (إخ) مسومن‌الطاق. مومن 
طاق. صاحب‌الطاق. (اهل سنت و جماعت او 


را لقب شیطان‌الطاق دهند). وی به طاق 
(قلعه‌ای به طبرستان) سکونت داشت و نیت 
او بدان قلعه است. (بادداشت سولف) (از 
متتهی الارب). ابوجعقر احول محطبن 
العمان از اصحاب ابىعبدالله جعفرین محمد 
عله‌ال لام وتکلمی حاذق بود از شیعد. و از 
کت اوست: ۱- کتاب‌الاسامة. ۲- 
كتاب‌المعرفة. ۳- کتاب‌الرد على المعتزلة فى 
امامة المفضول. ۴-کتاپ فى أمر طلحة و 
الزبیر و عائشة. (از فهرست ابن‌الندیم). 
ابوجعفر محمد الطاق از علمای شيعه در 
اواسط قرن دوم و از موالی کوفه بود که چون 
در طاق محام( در کوفه دکان صرافی داشته 
او را مؤمن‌الطاق. و مخالفین به مناسبت احول 
بودن او را شیطان‌الطاق لقب داده‌اند. از 
معاصران امام اعظم اب وحنیفه ( ۱۵۰-۸۰ 
ه.ق.)و از اصحاب حضرت امام جعفر 
صادق(ع) (۱۳۸-۸۳ هھ .ق.)است و از قدمای 
شیوخ شیعه و از متکلمان اولية اين قسرقه 
محوب می‌شود و پا ابوحنیفه و رژسای 
معتزله و خوارج متاظرات بار داشته. و از 
جمله قدمای متکلمین شيعه است که به عقیدۀ 
تشبیه متهم بوده. مخصوما معتزله در این 
خصوص بر او تاخته‌اند و چون او از 
قدیمترین کانی است از امامیه که در باب 
ذات و صفات پاری‌تعالی به تکلم پرداخته و 
هنوز علم کلام مطایق مذهب این فرقه مدون 
نشده بوده, متکلمین دیگر امامیه پاره‌ای از 
عقاید او را نپذیرفته‌اند و از آن جمله ابومحمد 
هشام‌ین حکم کتایی بر رد بمضی از عقاید او 
نوشته بوده است. وقات ابوجعفر بعد از وفات 
حضرت صادق اتفاق افتاده. وی در تأیید 
مذهب شيعه و اثبات امامت حضرت 
امیرالممنین علی و رد آراء خوارج و معتزله 
در این خصوص و حکم در باب جنگ جمل 
و طلحه و زبیر و عايثه کتابها نوشته بوده. 
اصحاب او را نعمانیه و مخالفین, شیطانیه 
می‌خوان ده‌اند. (از خساندان نوبختی 
مص ۷۸-۷۷ و نیز رجوع به شیطان‌الطاق و 
رجال کضی صص ۱۲۶-۱۲۲ و رجال 
نجاشی ص۲۲۸ و فهرست طوسی ص۲۲۳۲ و 
فرق‌الشیعه ص ۶۶ و الفرق بین‌الفرق ص ۵۲ و 
شرح ابن‌ابی‌الحدید ج ۱ ص ۲۹۴ شود. 
مومن. [م: 1 (إخ) مومن القروی. از سردم 
قیروان. طبیبی از مردم ایران و او را کتابی 
است که ابن‌الیطار در مفردات خود به‌واسط 
شریف از او روایت کند از جمله در کلمة 
عودالحیه. (یادداشت مولف). 
مؤمن. (:2] ((خ) تبریزی. از گویندگان 
قرن ۱۱ و ۲ هجری قمری و ملقب به ایمان 
از نجبای تبریز است چنانجه آبای ایشان 


تقیب‌الاشراف بوده و خود در بحر تصوف 


1A۵ مومن.‎ 


مستفرق و الحال در تبریز است. ابیات زیر از 
اوست: 
نبینی روی دل تا روی دل با این و آن بینی 
نیابی خویش را تا خویشتن را در مان بینی 
مکدر می‌نماید صورت از يد رنگین 
دل خود صاف کن تا صافی خلق جهان بینی. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۱۹۴). 
مومن. [۶:2] ((خ) حکیم سژمن. محمد 
مؤمن حسینی طبیب. ابن میرمحمدزمان 
تکاینی دیلمی. طبیب شاه سلیمان صفوی و 
صاحب کتاپ معروف «تحفه حکیم مومن» یا 
«تحفة المومنین» است. وی در مقدمه کاب از 
این‌البیطار نام می‌برد و آنچه را صاحب 
اختیارات بدیعی نقل نکرده است تحریر کرده 
و از چند منبع و مأخذ دیگر کار خود را 
تکمیل کرده و رفع اشتباه و نادرستی از 
مندرجات اختیارات کرده است. حکیم مومن 
در این کتاب علاوه بر مقردات به کتب طبی 
دیگری نیز که تا عهد او تألیف یافته بود نظر 
داشته و از مطالعات و تچارب شخصی خود 
نیز استفاده کرده است و شاید توان گفت که 
پی از ذضیر: خوارزمشضاهی از دورۀ 
خوارزمشاهیان تا عهد صفویه کتابی به مانند 
تحفة او در زبان فارسی نگارش نیافته است. 
(از يادداشت مسولف) (از مقدمة مسحمود 
نجم‌آبادی بر تحفة حکیم مومن). 
مومن. [مْء ۳ ((خ) دامغانی. محمد مومن, 
برادر حاجی محمد تقی بسمل. از گویندگان 
قرن یازدهم هجری قمری بود. از اوست: 
فرنگ‌زاده نگاهی بکن به مؤمن بیدل 
شوم فدای ستمخانه‌ای که کافرش است این. 
(از قساموس الاعسلام ترکی) (از فرهنگ 
سخنوران). 
مومن. (2: م] (اخ) سبزواری. از معاصران 
تقی اوحدی و از گویندگان قرن یازدهم 
هجری بود. از اوست: 
اول همه جام آشنایی دادی 
آخر ز پی‌اش زهر جدایی دادی 
چون کشته شدم نگفتی این کشت کت 
داد از تو که داد بيوفايي دادی. 
(از قاموس الاعلام ترکی) (از فرهنگ سخنوران). 
مومن. [م 5 (اخ) قمشه‌ای. ملامومن. از 
ولایت قمثه و سا کن اصفهان و از گویندگان 
قرن یازدهم هجری قمری بود. درویش و 
لطیفه گوست. در باب میرزاقاضی 
شیخ‌الاسلام گوید: 
دی شيخ قم خورد به دين زردشت 
کامروز تو را به جرم دين خواهم کشت 
در دادوستد طرفه حایی دارد 
بگرفتن مشتمشت و در دادن مشت. : 
(از تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۰۷ از فرهنگ 
سخنوران). 


۶ مومن. 


ممنانه. 





مۇمن. +٣۱‏ م ((ج) ک‌اشانی. سلامومن. 
مشهور به یکه‌سوار. گویا اصلش از کاشان 
است. غرابتی در اوضاع و اطوار داخت 
چنانکه قبای باسمه‌ای می‌پوشید و حاشیه به 
رنگ مختلف قرار می‌داد و طوماری یه سر 
می‌زد و در قهوه‌خانه می‌امد و شاهنامه 
می‌خواند و هرچه از شاهنامه‌خوانی به هم 
می‌رساند پس از برداشتن خرح بقیه را به 
درویشان می‌داد. در شاهنامه تتبع بسیار کرد 
و گاهی بدان وزن شعر می‌گفت. این بیت از 
اوست: 
بر آن پیکر پیل خفتان ببر 
تو گفتی به که سایه افکنده ابر. 

(از تذکرة نصرآبادی ص ۱۴۵). 
مومن. م 3 (اخ) محمل پر میرزا 
بدیع‌الزمان‌بن سلطان حسین بایقرا. از 
گویندگان شیرین‌زبان بود و در سال ٩۳۰‏ 
د.ق.کشته شد. از اوست: 
ناجوانمردی که بی‌جرمم در این سن می‌کشد 
کافریسنگین‌دلی گشته‌ست موّمن می‌کشد. 
(از قاموس الاعلام ترکی). 
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 

مۇمن. ٤1‏ ] (اخ) بزدی. اسمش حسین و 
از فضلای زمان خود بوده در نزد علما و 
عرفا کب کمالات ظاهری و باطی نموده 
مدتها به تصفیه و تزکية نفس اشتغال داشته 
آخر لوای سفر عقبی افراشته بر عالم فانی 
دامن افشاند و اين رباعیات از او یادگار ماند: 
مؤمن| به بدی نیست کسی مانندت 
این طرفه که خلق نیک می‌خوانتدت 
یک چند چنان بدی که خود می‌دانی 
یک چند چتان باش که می‌دانندت. 
ما حرص به نیروی قناعت شکنیم 
وندر دل خلق خار منت شکنیم 
پا بر سر تاج کیقبادی نهیم 
انجا که کله گو شأهمت شکنيم. 

(از ریاض‌العارفین ص ۱۳۳). 
در فرهنگ سخنوران تاریخ وفات وی سال 
۰ «.ق. آمده است, رجوع به فرهنگ 
س‌خوران ر تسف سامی ص۱۵۴ و 
مجمم‌الخواص ص ۵۸ شود. 

مؤمن آباد. (:م] (اخ) دی است از 
دهستان قنوات بخش مرکزی شهرستان قم. 
واقع در ۵هزارگزی خاور قم با ۰ تن 
جمعیت. اب ان از قتات و راه ان ساشین‌رو 
است. سا کنان از طايفة سعادتمند ایل لک 
هند که در عهد قاجاریه از فارس به این 
سواحی کوج داده شده‌اند. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۱). 


مومن آباد. ا م اخ) دی است از. 


دهتان دامنکوه بخش حومه شهرستان 
دامغان. واقم در ۲۶هزارگزی خاور دامغان با 


۰ تن جمعیت. آب آن از قنات و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج"( 

مؤمن آباد. [: ] (اخ) دی است از 
دهستان سرخ بخش مرکزی شهرستان 
سمان, واقع در ۱۱هزارگزی باختر سمان با 
۰ تن جمعیت. أب أن از قنات و راه ان 

نمک وگل سرشور 
دارد. بنای درویش محمد آن قدیمی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۳). 

مومن آباد. ٣‏ م] ((خ) دهی است از 
دهستان رودآب بخش فهرج شهرستان بم» 
واقع در ۳۸هزارگزی باختر فهرج با ۱۷۸ تن 
سکنه. اب آن از قنات و راه ان ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیاتی ایران ج۸. 

مؤمن آباد. ۶ م] (إخ) دهسی است از 
دهستان حومة باختری شهرستان رفسنجان, 
واقع در ۲هزارگزی شمال باختری رفسنجان 
با ۲۵۰ تن سکنه. اب ان از قنات و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی اران 

مؤمن آباد. [+ م) ((خ) دی است از 
دهستان حومة خاوری شهرستان رفسنجان, 
واقع در ۲هزارگزی شمال رفسنجان با ۲۷۰ 
تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ايران ج۸. 

موّمن آباد. (۶: م] ((ع) دی است از 
دهستان پا کوه‌بخش کلات شهرستان درگز, 
واقع در ۱۰۶هزارگزی جنوب خاوری 
کبودگبدبا ۱۱۰ تن سکنه. آب آن از قنات و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج٩).‏ 

مۇمن آباد. [۶:م) ((خ) دی است از 
دهستان کاریزنو بخش تربت‌جام شهرستان 
مشهد. واقع در ۱هزارگزی شمال باختری 
تربت‌جام پا ۴۳۷ تن سکنه. اب آن از قنات و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جنرافیائی 
ایران ج٩4.‏ 

مومن آباد. 1 م] ((خ) تام یکی از 
دهتانهای بخش درمیان شهرستان ببرجند. 
این دهستان در جنوب بخش درمیان واقع 
شده و هوای نبا سالم و معتدل دارد و اب 


ماشین‌رو است. معدن ز 


ان شیرین و گواراست. محصول عمده‌اش 


غلات است. این دهستان از ۹۵ آبادي بزرگ: 
و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن در ' 


حدود ۰ تن می‌باشد. عموم ساکتان 
دهتان مژمی‌اباد از طابفة ناوی حسین و 
احمدی هتد. (از فرهنگ جفغرافیائی ایسران 
ج خره‌ای است در قاینات وقراء سنداوان 
نسورک. درسیان. نوزاد. کک مک 
بورنگ. خسرواباد» زارک از اين خره است. 
(یادداشت مولف. 


موّمنا. رم 1 ((ج) مشهور به مومن‌کلو. 
نبت تخلص از ولایت نی‌ریز فارس دارد. 
مدتها در اصفهان بوده. بعد به هند و از آنجا په 
زیارت کعبه رفته. از اوست: 
بر هر ورقی که وصف آن موست 
چون کاغذ مشک‌بتد خوشبوست. 

ود € 
عشق به هر خاطری که راه ندارد 
هت بلادی که پادشاه ندارد. 
(از تذکرة نصرآبادی صص ۳۸۶- ۳۸۷). 
مؤمناء [: م) (إخ) از مسردم گستاباد و از 
شعرای قرن یازدهم هجری و گویا برادر شیخ 
ملامحمد فارسی است. کمال خلق و مهربانی 
داشته. به هند رفته واز انجا سه بار په زیارت 
کعبه مشرف شده است. رباعی زیر از اوست: 
مومن! آنان که خوب می‌خوانندت 
احوال درون بد نمی‌دانندت 
عمری بودی چنانچه خود می‌دانی 
یک چند چنان بزی که می‌دانندت '. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۳۱۱). 
مومنالی. م1 ((خ) دهی است از دهستان 
هرسم بخش مرکزی شهرمتان شاه‌آباد. واقع 
در جنوب خاوری شاء‌اباد با ۲۳۰ تن سکه. 
آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۵). 

مؤمنات. (:] (ع ص !)ج مؤمنة. (ناظم 
الاطباء). زنان ایمان‌آورنده. زنان بالیمان. 
(یادداشت مۇلف): 
در دعای مومنین و مؤماتی زانکه هت 
زیر بارت گردن هر مؤمن و هر مؤمنه. 

منوچهری. 
جمیع مومنین و مژمنات و مسلمین و 
مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای. 
(قابوستامه ص ۲). 
برتخواند» خلق پنداری همی 
مسلمات مومناتٌ قانتات. 
و رجوع به مومن و مومت شود. 

مومنان. )33 م1( مردمی صاحب مال و 
جاه بودند [از | کابر قروین ]. از ایشان صاحب 


صاحب‌دیوان و نایبی مطلق‌العنان بود که در 
پایان عمر توبه کرد وباقی روزگار را در تبریز 
به عزلت و طاعت گذراند. (از تاریخ گزیده 
ص۸۴۸). و رجوع به تاریخ ادبیات براون 
ج۲ ص ۱۱۶ شود. 

از روی ایمان و همچون مومن به خدا و 


۱ این رباعی بااندک اختلاف در 
ریاض‌العارفین به ممن یزدی نبت داده شده 
است. رجوع به مزمن یزدی شود. 


مومن طاق. 


زیر بارت گردن هر مؤمن و هر موّمنه. 


مومیا. ۲۱۸۳۷ 


: ذ و مۇمهة. (: ] (ع ص) گوسفند مجتلا به 


رسول(ص). (از یادداشت مولف). مانند مومن 
و از روی تدین و دینداری. (ناظم الاطباء). 
||منوب به مومن. متعلق به مومن. انچه به 
مؤمن متعلق و مربوط است: 

موعتی و می خوری بجز تو ندیدم 

در جد مژمنانه جان مفانه. ناصرخرو. 
مومن طاق. [: م] ((خ) مومن‌لطاق. 
اپوجعفر محمدین تعمان. رجوع به مومن‌الطاق 
و کتاب‌لنقض ص۴۸۱ شود. 
مومن نهاد. (م: من /ن](ص مرکب) آنکه 
فطرتا مزمن است. مزمن‌سرشت: اين هیون 
هين و این جمل مومن‌نهاد موم‌سرشت لین را 
گاهی نیست. (مرزبان‌نامه ص 4۳۷۱ و 
رجوع به مؤمن شود. 
مومنون. (۶:۶] (ع ص, !)ج ممن (در 
حالت رفعی). . رجوع به مومن شود. 
مۋمنون .1 ا سوره بیست‌وسوم از 
قرآن کریم. مکیه. پس از حج و پش از نور. 
وآن TO‏ آیه شروع 
می‌شود: «قد افلح المؤمنون». (از يادداشت 
مۇلف). 
مؤمنة., [۶من)(ع ص) مومنه. مسونث 
مومن. . تأیت مومن. . (بادداشت ت مولف). . زن 
گرویده به خدای‌تعالی. ج. مومنات. (ناظم 
الاطباء). 
مومنه. (مم ن /ن] (از ع ص) مومنة. زن 
گرویده‌به خدای‌تعالی. (یادداشت مولف). زنی 
کهبه خدای و رسول ایمان آورده باشده 

در دعای مومنین و مومناتی زانکه هت 
زیر بارت گردن هر مومن و هر مژمنه. 

منوچهری. 

تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مومن و 
مومنه می‌زاید .۰( کلیله و دمنه). 
بود آن زن پا کدین و مومنه 
سجدء أن بت نکرد آن سوقته. 
و رجوع به مومن شود. 
مومنیی. 1:] (حامص) صفت و حالت 
مؤمن. مومن بودن. ایمان داشتن؛ به‌جهت 
مسومی ف‌اضلتر است. (دانشنامه الى 
ص ۱۴۳۳). و رجوع به مؤمن شود. 
مۇمنى. [م 5 ((خ) یا مؤمن سمرقندی. از 
گویندگان‌قرن نهم بود. تام او عبدالمؤمن است 
و در خانقاه اخلاصیه تحصیل علوم کرده و 
موّمن تخلص اوست: 

بگشا دهن که نوشلبی نوش خند هم 

تاقیمت شکر شکنی نرخ قند هم. 

(از مجال‌الشقائی ص۱۱۶) (از فرهنگ 
سخنوران), 
مومنین. [1۶:۶(ع ص !اج مسومن (در 
ی مردم دیندار. اهل 

ان. (از یادداشت مولف): 
در ا مۇمنین و مومناتی زآنکه دست 


مولوی. 


موچهری. 

جمیم مسومین ر سژمنات و مسلمین و 
مسلمات را توفیق راه راست کراست: فرمای. 
(قابوسنامه ص ۳). بل كافة مومنین از سپاهی 
ورعیت از آن بهره‌ور گشته. (عالم‌آرای 
عباسی ص ۲۰۷). 

- امیرالومنین؛ از القاب خلفا. اناظم 
الاطباء). لقبی که اهل سنت به خلفا دهند. (از 
یادداشت مولف). 

- ||لقب خاص حضرت علی‌بن ابیطالب در 
عرف شیعه. (از یادداشت مولف. رجوع به 
علی شود. 

مۇمنية. 1 م نی ی ] (ص نسبی, !) نوعی 
سک طلا و گویا منسوب به بنی‌عبدالسومن 
بوده است. (از یادداشت مولف)؛ فنهم من 
الخسة دنانیر مصرية فى الشهر و هی عشرة 
مؤمنية. (ابنجير). الاجراء على ذلک كله 
نيف على الفى دينار مصرية فى الشهر و هى 
اريعة آلاف دينار مؤمنية. (ابن‌جير). و كان 
بعد دنایو و نمف دیاز و ن لدنانر 
المصرية الى هى خسةعشر ديناراً مؤمنية. 
(اپن‌چبیر). 
مومو. عم ] ([ صوت) میومیو. حکایت بانگ 
گربه.آواز گربه. (یادداشت مولف). .و رجوع به 
میومیو شود. 
مومو.(ق مسرکب) موبه‌مو. جسزء‌جز». 
جزء‌به‌جزء. (یادداشت مولف). و رجوع به 
ترکیب موبه‌مو ذیل مو شود. 
موموت. [م مو] (ع ص) شیثی موموت؛ 
جیزی شناخته و اندازه کرده. (منتهی الارب» 
ماده ومت) (از آنندراج). . چیز بو (از 
ناظم الاطباء). 
موموق. ۰ مو] 2 ص) دوست‌داشته‌شده. 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). 
مومول. () علتی امت که در چشم پیدا 
می‌شود. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). 
بیماری در چشم. (ناظم الاطباء). علتی است 
در چشم. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی) 
(از تحفة حکیم مزمن)؛ 

تیغ " تو مفتاح شد در کار فتح قلعه‌ها 

تیر تو مومول شد در دیده‌های دیده‌بان. 

عجدی. 

مو مة. [م+ع)(ع ص) مبتلا به آمهة یعنی آبلة 
گوسپند.(ناظم الاطباء). رجوع به مومهة شود. 
مومه. [موع /]() نهال خرد که از بن ريش 
درختی روید و باغیان ان را پا کمی ريشه جدا 
کند و جای دیگر نشاند. کردو. نهال. نهال 
خرد. نهال کوچک ریشهدار. (یادداشت 
ملف). موما (در تداول مردم آذربایجان). و 
رجوع به نهال شود. || قلمه. (یادداشت مولف). 
رجوع به قلمه شود. 


جدری. مأموهة. (منتهی الارب) (بادداشت 
مولف). 

مۇمى. 1 َم ما[ 2 ص) کنيزک‌گردانیده. 
(از منتهی الارب). کنیزک‌گردانیده‌شده. 
مومی. . (ص نسبی) منصوب به صوم. . آنچه 
ت مولف). 
منسوب به موم و یه رنگ موم. (ناظم الاطباء), 
-مومی کردن جد میت؛ مومیایی کردن. 
(یادداشت مولف). رجوع به مومیا و مومیایی 
و مومیایی کردن شود. 

|[ (اصطلاح گیاه‌شناسی) منسوب به موم که 
ترشح سلولزی در شاخه‌ها و برگها و 
میوه‌های برخی از درختان است. و رجوع به 


نبت به موم دارد. از موم. (یادداشت 


موم شود. 
- ترکیبات مومی (موم)؛ آنچه در ترکیبات 
موم باتات وجود دارد: اسیدهایی هتد که 
در موم یک نوع درخت خرما وجود دارد و 
جزء ترکیبات مومی تارها و موهای پنبه‌دانه و 
حبهة انگور به شمار می‌رود. کربورهای 
هیدروژن که جزو ترکیبات مومی با مواد فوق 
هممراه است دارای وزن مسولکولی زیاد 
می‌باشد. یکی از هیدروکربورهایی که غالبا 
در ترکیبات موم وجود دارد هتر یا کوزان 
می‌باشد که در موم لبلاب و بعضی از شبدرها 
دیده می‌شود. (از گیاه‌شناسی ابتعی ص ۷۵). 
- مواد مومی؛ ترشحات غشاء سلولزی که به 
صورت صفحاتی در شاخه‌ها و برگها و 
میوه‌های برخی از گیاهان موجود است. ثابتی 
گوید:ا گر در روی آلو وي یا برگ کلم و نباتاتی 
که موم ترشح نموده‌اند مقداری آب جوش 
بریزیم مواد مومی ذوب شده به شکل قطرات 
کوچکی که مشابه قطرات چربی است در 
بعضی از نقاط برگ یا میوه مجتمع سی‌گردد. 
مواد مومی نیز جهت محافظت نبات از 
تفیرات محیط خارج به کار می‌رود. مواد 
مومی عموماً از ترشحات غشاء سلولزی به 
شمار می‌رود و به صورت صفحاتی سطح 
خارجی الب نباتات را می‌پوشاند. (از 
گیاء‌شناسی ثابتی ص۷۵. ||آن جایها از 
چیت گلدار که به روی گلهای آن موم می‌زند 
تا رنگ که برای زمینه به کار می‌رود نگیرد و 
سپس با رنگ دیگری آنها را رنگ میکنند. (از 
ناظم الاطباء). 
مومیا. (مسعرب. !) حنوط كردن اجساد 
مردگان با بمضی داروهای بلساتی به طریقة 
مخصوص به نحوی که به همان حالت طبیعی . 
و پدون فساد و تعفن خشک شود و باقی ماند 
چنانکه در قدیم معمول مصرهها بوده است. 
(از ناظم الاطباء). و رجوع به مومیا کاری و 


۱-نل: تیر. 


۸ مومیاکاری. 


مومیایی کردن شود. مصریان قدیم در حنوط 
کردن اجاد مردگان مهارت تام داشتد و 
طریقهٌ حنوط کردن این بود که نخست نعش 
میت ر شکافته. امعاء و احشاء و دیگر 
اعضای درون او را بیرون آورده جای انها را 
با ادویه و عطریات از قبیل مروکاسیا و زفت 
می‌انباشتند و اینها رطوبت بدن رابه خود 
جذب کرده. جد را از فاد نگاه می‌داشتند. 
سپس بیرون جد را نمک باروت پاشیده و یا 
فاد روز در مسحلول نمک باروت 
می‌گذاشتند. سپس بیرون اورده در کتانی که 
با عطریات و ادویژ خوشبو پرورش یافته بود 
پچیده در تابوتی از چوب جمر یا سنگ 
می‌نهادند. بسا می شد که هات و ترکیب 
شخص میت را بر زبر تابوتش نقش کرده 
تابوت را در دیوار خانه کار می‌گذاشتد و 
سالهای دراز برای یادگاری و دید و بازدید 
خویشان و منوبان پاقی بود. از ان پس آن 
را در محلی که از سنگ در زیر زمين ترتیب 
داده پودند می‌گذاردند که از دو تاسه هزار 
سال بدون عیب و نقص می‌ماند. اجاد 
یعقوب و یوسف را برای اینکه باقی مانده به 
زمین موعود اورده شود حنوط و مومیایی 
که به طریق مذکور خشی کرده باشند و 
خوپخین نز گویند. (ناظم الاطباء). جد 
حنوط‌شده. جحد موم‌ایی‌شده. (بادداشت 
ملف). و رجوع به مومیایی و مومیایی کردن 
شود. انام دارویی سیاه که برای حفظ اجاد 
مردگان از پوسیدگی و گندیدگی و زوال و نیز 
برای معالجة برخی از امراض به کار بردندی. 
به معنی حافظ الاجساد است و به فارسی 
مومیایی نامند و ان را عرق‌الجبال نیز نامند و 
بهحرین او سیاه براق است که پوی بد نداشته 
باشد و ارسطو فرموده که بهترین او آن است 
که‌چون جگر گوسفند را در گرمی ذبح با ریزة 
نی‌شکته شق کرده بر آن بمالند ايام باید. 
مقوی دل و اعضای ظاهری و باطنی و مفرح و 
محلل مواد بارده و مخفف رطوبات و رعشه و 
لقوه و معین باه و تسکین‌دهنده بسیاری از 
امراض دیگر است. (از تحفة حکیم مومن). در 
دیگر ولایات به کوه برانس از توابع اندلس 
معدن گوگرد است سومیای معادنش بسیار 


است. انچه در ایران است معدن به دیه ایی از . 


توابع شبانکاره کوهی است که از او قطرات 
فرومی‌چکد و چون موم منجمد می‌گردد و آن 
را موم آبی گفته‌اند مومیائی اسم علم آن شد. 
(از نزهةالقلوب ج۲ ص ۲۰۷). دو قم است: 
قمی از آن مومیایی معدنی است و بهترین 
این قسم. مومیایی دارابجرد است و آن از 
چشمه به دست می‌اید هر سالی سی الى 


شصت ملقال و سخت عزیزالوجود است و 
ملوک ایران بدان فخر کنتد چنانکه ملوک روم 
به گل مختوم و ملوک چین به راوند و سلوک 
هند به هلیله. و در صنعای یمن و جاهای 
دیگر نیز به دست می‌آید. نه بدین خوبی. و آن 
از ادویة قلبیه باشد و نیز در جبر کر به کار 
برند. و قسم دیگر آن مومیایی قبوری است و 
آن ماده‌ای بوده است که مصریان مردگان 
خود را بدان آغشتدی تا از گندیدن و 
پوسیدن اجاد منع کند و امروز کس نداند آن 
چه بوده است. دارویی باشد چون قير که 
شکسته و خسته را بدان بندند از تن آدسی و 
نیز ترستنده را حبی از آن خورانند به جای 
آمدن دل را. (یادداشت مولف). داروبی سیاه 
یا قهوه‌ای که بدان مرده را حنوط کنند. مادهٌ 
قهوه‌ای یا سیا‌رنگ نیم‌جامد که در نتيجة 
اکیده شدن هیدروکربورهای نفتی در 
شکافها و شکستهای طبقات زمین که در 
مجاورت ذخایر نفتی زیرزمینی هستند, پیدا 
می‌شود. مومیا در حقیقت یک نوع قیر طبیعی 
است که غالبا مخلوط با شن و خاک می‌باشد 
و بنابراین نوعی اسفالت طبیعی ه ميشه در 
محلهایی که مومیایی پدا می‌شود به وجود 
می‌آید. مومیایی در ۱۰۰ درجه حرارت ذوب 
می‌گردد و وزن مخصوصش در حدود ۱/۲ 
است. در ترکیش علاوه بر هیدروکرپور 
| کسیژن و ازت گاهی گوگرد هم وجود دارد. از 
حل کردن سومیایی در روغن» ماد ترم و 
خمیری‌شکلی به دست می‌اید که سابقا روی 
پوست بدن در تقاط ضربه‌دیده می‌مالیدند. 
مومیایی. قير طبیعی. زفت رومی. 
عرق‌الجبال. قیر معدنی. زفت. زفت بابس. 
زفت‌البحر. جمر. کفرالیهود. قفرالیهود. 
آسفالت معدنی. آسفالت. مومایی اخیر در 
غارهای بعضی کوهها (از جمله کوههای 
بههان و فارس و لرستان و سواحل دریای 
مفرب) از شکافهای سنگها بیرون آید و 
بهترین ان سیاه براق است که بوی بدی نداشته 
باشد. شرب محلول آن را در روغنها و ضماد 
آن را جهت شکستگی اعضا و بیرون رفتن 
مقاصل و کوفتگی و پاره شدن عصب و عضله 
در طب قدیم تجویز می‌کردند. در عهد صفویه 
مومیایی فارس ممتاز بود و تمام محصول آن 
که از کوهی نزدیک جهرم به دست مي‌آمد 
متعلق به شاه بود و او یا آن را می‌فروخت و یا 
بەرسم هدیه برای حکام و بزرگان و 
پادشاهان دیگر می‌فرستاد. و رجوع به 
مومیایی و نیز رجوع به آنندراج شود. 
= مومیای کوهی؛ ققرال هود است. (تحقة 
حکیم مومن). رجوع به قفرالبهود شود. 
مومیا کاری. (حامص مرکب)" اندودن به 
مومیا. مرده‌ای را برای اينکه دوام پیدا کند و 


مومیایی. 

فاسد نشود مومیایی سی‌نمایند. (لفات 
فرهنگستان). و رجوع به مومیایی شود. 
مومیایی. (ص نسبی) منوب به مومیا. 
آنچه په مومیا نبت دارد. ||سانشد مومیا. 
||مومیاشده. ||(إ) نام دارویی اه مانند قير و 
خوپخین. (تاظم الاطباء). مومیا. داروی 
عکتگی: و از دارابگرد فارس مومیایی 
خیزد که به همه جهان جایی دیگر نبود. 
(حدود العالم), 

دل تبره را روشنایی می است 

که‌را کوفت تن مومیایی می است. اسدی. 
مومیایی از آنجا [دارابجرد] خیزد از کوهی 
قطره‌قطره می‌چکد. (فارسنامة این‌البلخی 
ص ۲۹). 

مومیایی همه دانند کجا خرح شود 

هرکجا پشه به پهلو زدن امد با پیل. انوری. 


۲ 


مرا از شکستن چنان درد ناید 
که‌از نا کان خواستن مومیایی, 

عمادی غزنوی ". 
گر حوادث پشت امیدت شکت اندیشه یت 
مومیایی هت مدح صاحب صاحبقران. 

خاقانی. 

نخواهم که آرم به کی بر شکست 
و گر بشکنم مومباییم هست. نظامی. 
گرم بشکند گردش بال و ماه 
مرا مومیایی بس اقبال شاه. تظامی 
ان یابم از او به جان‌فزایی 
کآزرده‌میان ز مومیایی. نظامی, 
در سهی سرو چون شکت آید 
مومیایی کجا به دست آید. نظامی 
تاریک‌دلم تو روشنایی 
آزرده‌تنم تو مومیایی. نظامی. 


گفت از شکتة خود مومیابی دریغ نمی‌باید 
داشت. افک ندة خود را بسر بايد داشت. 
(مرزبان‌نامه ص ۱۱۹), 

جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند 
شکسته‌استخوان داند بهای مومیایی را. 


سعدی. 
دا خن مت شب 
تخواهد ز سنگین‌دلان مومیایی. حافظ. 
مجو غیر از شکت از سست‌عهدان 
مخواه از موم نفع مومیایی. امیدی. 
به سنگ حادثه تازم که استخوان مرا 
چنان شکست که فارغ ز مومیابی کرد. 

امامقلیخان غارت. 


1 - ۰ 

۲ -به فردوسی نیز نبت داده‌اند. 
۳-اين بیت در امثال و حکم نخت به نام 
عمادی امده, بعد به نقل از ابدع‌الدايع 3 نام 
قطران» و سپس ضمن قطعه‌ای از انوری آورده 


شده است. 


۳ 
مومیأیی‌بخش. 
- مومیایی پالوده؛ مومیایی کوه قفر. رجسوع 
به قفر شود. 
- مومیایی کوهی؛ مومیایی پالوده. قفر. 
رجوع به قفر شود. 


- مومیایی مسصنوعی؛ در اصطلاح شیمی 
ترکبی است از موم و تربانتین و قیر. 

|[به مجاز, داروی درد. چاره‌ناز. شفابخش. 
وسیلهة مداواء 
مومیا یی بخش. [ب] (نسف مرکب) 
ااس‌رهمده. شفابخش. مبرهمنه. که 
شکتگی‌ها را جبران کند؛ 

من شکته خاطر از شروانیان وز لفظ من 

خاک شروان مومیایی‌بخش ايران آمده. 

و خاقانی. 

موّفیایی بخفیدن. [ب. :۱ مص 
مرکب) مومیایی دادن, مومیا به کی دادن. 
|[ چار‌سازی کردن. شفا بخشیدن. مرهم 
نهادن: 

شب امد روشنایی هم نبخشید 
و رجوع به مومیایی‌بخش و سومیایی دادن 
شود. ۱ ۱ 

مسومیایی بخشیدن. مومیا دادن. ||درمان 
بخشیدن. چاره‌سازی کردن. شفا دادن 

کار جزع ولعل حت آزردن و بنواختن 

هرکه را این بکند ان مومیایی می دهد. 


خاقانی. 
تیرگی چند روشنایی ده 

چون شکستيم مومیایی ده. تظامی. 
تویی کز شکستم رهایی دهی 

رگر بشکنی مومیایی دهی. نظامی. 


و رجوع به مومیایی و مومیایی بخشیدن شود. 
مومیایی کردن. اک د1 ابص مرکب)! 
حفظ و تحط اجساد مردگان در برابر 
عفونت: مومیایی کردن اجاد مردگان. 
تصبیر. مومیا کاری, (یادداشت مولف). رجوع 
به مومیا کاری‌شود. ۱ 
مومی الیه. (سا !لی ](ع ص مرکب) 
مومالیه. مومأايه. مشارالیه. اشارهشده 
به‌سوی آن. اشاره‌شده به‌سوی او. مشارایه. 
اشاره کرده‌شده به‌سوی او. (ناظم الاطباء). 
مومی بر وزن موسی صيفه اسم مفعول است از 
ایماء. پس معنی مومی‌اله ایما کرده‌شده 
به‌سوی اوست و کساتی که الف مقصور را یاء 
خوانند غلط است. (از غیاث) (از آنندراج). 
این کلمه رابه صورت «موماالیه» و 
«موماالید» نیز نویسند و هر سه صورت در 
عربی آسده و درست است. (از یادداشت 
مژلف). این کلمه را الب به شکل 
«مومی‌اله» به ياء نویسند و عده‌ای په این 


دلل که الف آن از همزه قلب حده است به 
صورت «موماالیه» به الف تویسند و کتابت به 
یاء را غلط دانند ولی در حققت هر دو کتابت 
صحیح است زیرا «اومأه و «اومی» به همزه و 
ياء هر دو در لفت عرب آمده است. (از نشرية 
دانشکده ادبیات تبریز): هرساله مبلغی از قرار 
تعلیقة. عالیجاه معظم‌الیه... که مومی‌الیه تعیین 
موده باشد تسنخواه داده سی‌شود. 
(تذکرتالملوک چ دبیرسیاقی ص ۱۳). ... 
وجوه تصدقی که قورچی‌باشیان و سایر اصرا 
به نظر آفتاب‌اثر می‌رسانیده‌اند... وجوه مزبور 
را مومی‌الیه به اهل استحقاق قمت می‌نمود. 
(تذکرةالملوک ص ۲۰). اسناد دفتری و 
تصدیقات حضور و غیبت و نسخه‌جات 
اخراج و متوفی نزد مستوفی سومی‌الیه و 
مجرران نسرکار مزبور ضبط می‌شده. 
(تذکرءالملوک صص۳۹- ۴۰ وجوه مالي 
اماف اصفهان و مدد خرج مهمانان که 
سه‌هزار تومان می‌شود... هرساله مومی‌اله 
تمام و کمال وصول و ائفاة خنزانة عامره 
می‌تمود. (تذکرةالملوک ص٩۹‏ ۲). 
مومی‌الیها. [ما ! [] (ع ص مرکب) مونث 
مومی‌الیه. زن اشاره کرده‌شده بنه‌سوی او. 
مشارالیها. (یادداشت مولف). رجوع به 
مومی‌اله شود. 

مومی‌اليهم. [ما ال د] (ع ص مرکب) ج 
مسومی‌اليه. مردان. اشاره‌شده بدانان. 
مشارالیهم. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
مومی‌الیه شود. 

مومین. (ص نسبی) مومی. مومی‌شده و از 
موم ساخته‌شده. (ناظم الاطباء). هرچیز که از 
موم ساخته باشند. (آنندراج): 


بر دل مومین و جان موش 


مهر و مهر دين مهيا دیده‌ام. ِ خاقانی. 
به هر مجلس که شهدت خوان درارد 
به صورتهای مومین جان درارد. نظامی, 


الاطبام. مرادف موم‌جامه است. (آنندراج)اة 
با تریهای حودان چرب‌ونرمی می‌کنم 
جامۂ مومین بود اسیب باران را علاج. 


محمد سعد اشرف (از آنتدراج). ۱ 


-طبع مومین؛ سرشت و طبیعت نرم همچون 
موم. 

¬ نخل مومین؛ صورت نخلی که از سوم 
ساخته باشند. پیکرة درخت تخل که از موم 
ساخته شده باخنده 

بلی نخل خرمای مریم بخندد 

بر آن نخل مومین که غیلان نماید. 

خاقانی. 

رجوع به مدخل نشل مومین شود. 
مومین‌دل. [د] (ص مرکب) که دلی نرم 


چون موم دارد. کنایه است از سخت نرم دل و 


مون. ۲۱۸۳۹ 


عطوف و رقیق‌القلب؛ : 
آنت مومین‌دل که گر پیشش بکشتندی چراغ 
طبع مومینش چو موم اندر لگن بگریستی. 
خاقانی. 

موّن. [م :] (ع لا شون ج موند. (ناظم 
الاطباء) (یادداشت مولف). ج مونت و مونةه 
به‌معنی بار و گرانی نفقة عیال و قوت روزانه. 
(از یادداشت مولف). رجوع به مونت و مونة 
شود. |]هزیند. خرجی. جیر؛ روزانه: مارااگر 
قسمت ولایتی هت اضماف ان مون سپاه و 
وجوه و اطماع و انواع سحافظات در مقابل 
ایستاده است. (ترجمهة تاریخ یمینی). و من 
حشر و چریک و آثقال و زواید عوارضات از 
آنجا مرتفع کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی). 
||نوعی از مالیات و عوارض. ج موونات. (از 
یادداشت‌های قزوینی ج ۷ص ۱۶۵ مستدا یه 
تاریخ جهانگشای جوینی): و جمعی از 
عباداله الصالحین که بیگانگان دین از من و 
عوارضات ایثان را معاف وملم داشتد. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). با حصول این 
معانی فراغ اهالی بخارا و تخفیف مون و اثقال 
ایشان حاصل... (تاریخ جهانگهای جوینی). 
و احسبار و اخیار هر ملتی را از صئوف 
عوارضات و محن مون و اوقاف و سبلات و 
حسراث و زراع ايشسان را سعاف و ملم 
داشته‌اند. (تاریخ جهانگشای جوینی ص ۱۱). 
بعد از وضع مون و اخراجات و نفتات... پر 
قدر ارتفاع خراج را وضع کنند. (ترجمةً 
تاریخ قم ص ۱۸۳). در ذ کر نجوم و دفعات 
مال خراج و رسوم و مون و اخراجنات ان. 
(تاریخ قم ص ۱۴۲). و رجوع به مونت و مونة 
و مونه شود. 

مون. 1ء د] (ع ‏ مون ج صونة. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مونة شود. 

مون. [ء] (ع مص) قیام ورزیدن بر نفقه و 
کفالت عیال و برداشتن بار ایشان را. (از 
منتهی الارب) (آنشدراج) (از ناظم الاطبباء). 
مونت. بار کسی کشیدن. (یادداشت مولف). 
منت کی بکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) 
(از المصادر زوزنی). و رجوع به منت و مونة 
شود. 

مون. (ضمیر) کلم شاره ه‌معنی ما چنانکه 
در شعر بر مون می‌گویند به‌معنی بر ماء (ناظم 
الاطباء). بدین ضبط. تداول عامه است و اصل. 
آن «مان» ضمیر متصل اضافی و مقعولی است 
که‌مانند کلمات مختوم به الف و نون, در تلفظ: 
غالبا الف آن به واو بدل شود. 

مون. (پسوند) مرید موخر امکنه: ذی‌دیمون. 
میمون. (یادداشت مولف). 

مون. (اخ) دهی است از دستان بالا 


.)فرفر( ۱۸۵۳۱66 - 1 


۳۱۱۸۹۴۰ 


لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل. واقع 
در ۴هزارگزی شمال خاوری رینه با ۵ ٠‏ تن 


ای سا آب آن از چشمه و راه آن مالرو 


مونات. 


است. (از فرهنگ جغرافیائی ابران ج۳). 

مۇنات. ام نو ] (ع !) ج مونة. (یادداشت 
مۇلف). و رجوع به موونة و موونات و مونت 
شود. 

موّفاة. ام عَن نا] (ع ص) مونث مُوَنی. (از 
منتهی الارب). رجوع به مؤنی شود. 

مونبار. [موم] (!) منبار. مومبار. نوعی طلمه 
یا دلمه که از قیمه‌ریزه و برنج پر کنند و آن را 
حسرءالملوک نیز می‌نامیده‌اند. حسیب. 
حسیک. حسیب‌الملوک. جنبل. (یادداشت 
مولف). و رجوع به متبار شود. 

مونپلیه. کم یه ي] (غ)! شهری است 
مرکز استان هرولت " در جنوب فرانسه و 
ششصدهزارگزی پاریس و هشت‌هزارگزی 
دریای سفید قرار دارد و دارای موسات 
مختلف علمی و تسحقیقی و صنعتی و 
دانشگاهی و موزه‌ها و کارخانه‌هاست. 

مونپلیه. (مُم بُ ي] ((ج)" شهری مرکز 
جمهوری ورمونت در امریکای شمالی. واقع 
در ۸هرزارگزی شمال خاوری واشنگتن. 

موفت. (م نو ن](ع) مسوونت. سوونة. 
رجوع به موونت شود. 

موفتاژ. [مُن] (فرانسوی, !0" (اصطلاح 
عکاسی و سیمایی) ترکیب عکسی و فیلم و په 
وجود آوردن صحه‌های مصوعی و 
عک‌های غیرحقیقی» و آن در روزنامه‌ها و 
مجلات و سیتما به کار می‌رود. ||(اصطلاح 
مکانیک) به هم پیوستن قطمات مختلف یک 
ماشین و سوار کردن آن. 

مونتافاء من ] ((خ)" یکی از ایالات سالک 
متحده؛ امریکای شمالی که در دامنة جبال 
روشوز واقع است و - ۰ تن سکنه و 
معادن مس دارد و مرکز آن شهر هلا است. 

موتتر. (تِ ] ((خ) "از شرق‌شناسان دانمارک 
است. وی هجایی بودن خط دوم کتیبه‌های 
تخت جمشید رامعلوم کرد و گفت: هر علامت 
نمایندۂ یک هچاست و خط سوم ایدئوگرامی 
است یی هر علامت نمایندة مفهوم یا 
کلمه‌ای است. (ایران ن باستان ج ۱ص ۴۴ 

مونترلان. من ت] (إخ)" هانری میلون 
O E E‏ ۶ م. در 
پاریس متولد شد. از آثار او دختران جوان را 
باید نام برد. چند نمایشنامه نیز نوشت که از 
آنجمله لومتر دو سانتیا گوء پورت روبال» 
لارین مورت» و لا گرسیویل است. مونترلان 
در سال ۱۹۷۲ خودکشی کرد. او به عضویت 
آ کادمی فرانسه نائل آمده بود. 

موفترو. من تٍ ر] ((خ)"مرکز بخشی است 
از ایالت «سن-سمارن»" در فرانسه که در 


ملتقای رود سن و «ایبون» ۲۳ واقع است و 
۵ تن سکنه و کلی‌انی از قرن چهاردهم 
و شانزدهم دارد. و آن را «مونتروسفو-ایون» 
نیز نامند. ناپللون اول در سال ۱۸۱۴ .بر 
متفقان در اين ناحیه پبروز شد. 
مونترو. [مُنْ ] (غ)۱۱ شهری در سویس بر 
کنار دریاچه لمان "۳" با ۲۰۰۰۰ تن سکنه. این 
شهر یکی از مرا کز تفریحات زمستانی و محل 
جلب و اقامت سیاحان است. در سال ۱۹۳۶ 
م. قرارداد بین‌المللی شدن بسفر و داردانل در 
این شهر يه امضاء من 
مونتزر. زا لإ" ورزر تموماس. 
پایه گذاز فرق اناباتیست‌ها ؟۱ بود و در سال 
۵ م در بسورینجن آلمان او راگردن 
زدند. 
مونتس. (إخ)" آشیل شارل. برادر 
هنرشناس فراتسوی است که در سال 
۸ م.متولد شد. او کشاورز مشهوری بود 
و در سال ۱۸۹۶ به عضویت | کادمی علوم 
تائل گردید و با همکاری هلوت ۱۴ مادء 
تخمر نوشادر را کثف کرد و دربارة آثار 
تبدیل جوهر تشادر و املاح آن به شوره 
سخنرانی کرد. 
مونتس. (خ) ۲ اژن. دانشمند تاریخ هنر 
فرانه که در سال ۱۸۳۴۵ م. متولد شد و در 
سال ۱۹۰۲ در پاریس درگذشت. او در سال 
۳ به عضویت آ کادمی اتخاب شد. وی 
دریارة هنر ایتالیا و رتسانس با مهارت تمام 
تحقیق کرد و از جملۂ اثارش «هترهای دربار 
پاپها در قرن پانزدهم و شانزدهم». 
«پیناهنگ رنانس». «زندگی» آثار و 
دوران رافائل». «قالیبافی». «تاریخ هنر در 
دوران رئسانس» و «لوناردو ونچی» است. 
مونتسکیو. من ت یْ] ((خ)" از فلاسقه و 
مورخان بزرگ فرانسه است که در ژائویة سال 
۹٩‏ م. نزدیک شهر بردو متولد شد و در ۱۰ 
فوری ۱۷۵۵ م. در پاریس درگذشت. شهرت 
وی از سال ۱۷۲۱ که کتاب معروف خویش 
(مکایب ایرانی) را انتشار داد آغاز شد. 
نویندة فرانسوی در این کتاب قوانین و 
اخلاق و اداب فرانسه را از قول یک تفر 
ایرانی مقیم پاریی انتقاد کرده است. کتاب 
دیگر موتسکیو که سخت معروف است کتابی 
است در تاریخ روم قدیم و تمدن آن به عنوان 
«ملاحظاتی در باب علل عظمت و زوال 
رومیان» که در ۱۷۳۴ م. نگاشت. لکن 
شاهکار حقیقی او کتاب «روحالقوانین» است 
و او دران کاب که ۳۱ باب انت تاریخ 
عموم ملل قدیم و جدید را از نظر گذرانده و از 
طرز حکومت هریک اصول قوانین ایشان را 
استباط کرده است. مونتسکیو در تالف 
کاب روح القوانین بیت سال زحمت کشیده 


مونتوبان. 

چنانکه می‌توان کتاب یادشده را نتيجة 
مطالعات دورة زندگانی وی شمرد. (از ترجمۂ 
تمدن قدیم فوستل دوکولانژ). مؤلف لغت‌نامة 
حاضر. مرحوم دهخدا این کتاب را به فارسی 
برگردانده است. و رجوع به مکو شود. 

موفتنی. من نی ] (خ)۲ میشل ایکم 
دو. نویندۀ فرانسوی است که در قصر 
مونتنی ( که امروز در دهستان سن میشل دو 
مونتتی. در ایالت «دردوئیع» ۲۳ برپای است) 
به سال ۱۵۳۳ م. متولد شد و در سال ۱۵۹۲ 
درگذشت. 
خدمت پرداخت. آنگاه وارد پارلمان 


ت. او نخست به سمت مشاور دربار به 


«بوردو»۲ گردید و در اینجا با «اتين دو لا 
بوئسی»۲۲ نويسنده فرانسوی ملاقات کرد و 
مان آن دو مراوده و رقاقت برقرار گردید. 
موتنی از شفل خود دست کشید و از سال 
۲۳ نوشتن اندیشه‌های خود را شروع کرد 
یت رت یافت و در سال ۱۵۸۰ 
اون چاپ آن منتشر شد. وی تا پایان عمر از 
۳ نوشتن این اثر دست نکشید و لذا در سال 
۸ به سه مجلد رسید. در این کتابها 
جای‌جای خود را نقاشی هم کرده است. 
صونتی در اثار خود انان را در یاقتن 
حقیقت و درستی عاجز می‌نمایاند. او در 
چریان سفرهایش در سالهای ۱۵۸۱-۱۵۸۰ 
به اروپا یادداشتهای روزانه‌ای از خود باقی 
گذاشت‌و در آن از به‌هم‌پیوستگی و ارتباط 
مائل انسانی تکاتی را مورد بررسی قرار 
داد. عقيده داشت که: «هنر زیستن» بايد بر 
اساس شمور محتاط که از عقل سلیم و روح 
بردبار الهام گرفته باشد استوار گردد. 
مونتوبان. من تْ] ((خ)۲۳ مركز ایالت 


1 - ۲۰ 

2 - Hêérault. 3 - Moarrtpellier. 
4 - Montage. 5 - Montana. 
6 - ۰ 


7 - Montherlant, Henry Millon ۰ 
8 - Montereau-Faut-Yonne. 

9 - Seine-et-Marmne. 
10 - Yonne. 

12 - Léman. 

13 - Münzer. ۲۰ 

14 - Anabaplistes. 

15 - Muntz, Achille Chartes. 

16 - 50۳0۵۰ 

17 - Muntz, ۰ 

18 - Martesquieu. 

19 - Monlaigne, Michel Eyquem de. 
20 - Dordogne. 

21 - Bordeaux. 

22 - Êlienna de La 204, 

24 - Moniauban. 


1 - Montreux. 


عمو نبا 
«تارن-|-گارون»" که بر کار رود «تارن» و 
در ۶۲۰ کیلومتری جنوب پاریس واقع است. 
۵ تن که و کلب اهائی از قرن ۱۷ و 
۸ دارد. در این شهر موزه و مرکز دادوستد و 
صنایع الکتریک وجود دارد. شهرستان 
مسونتوبان دارای ۱۴ بخش و ٩۳‏ دهستان 
است. 
مؤنت. EEL‏ ص) ماده‌زاینده. (منتهی 
الارب). امراة مونث؛ زن ماده‌زاينده. (ناظم 
الاطباء). 
مؤنت. [م ءنْ نْ] (ع ص) نقيض مذكر. 
(أقرب الموارد). خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). 
ماده. (دهار). جنس ماده انسان و حیوان و 
غیره. مقابل مذکر. خلاف نر. زنانه, (یادداشت 
مولف). ||سخنت. (متهى الارب) (ناظم 
الاطیاء) (متن‌اللفة). ||مردی که در ظرافت و 
نرمی سخن و شکستگی اندامش همانند زنان 
است. (از اقرب الصوارد). || خوشبویی که 
جامه را رنگین کند مانند زعفران و جز آن, 
خلاف ذ کوره‌مانند مشک و کافور و امتال آن. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن بوی 
خوش که رنگ دارد ماد زعفران و خلوق. 
خلاف ذ کور.ذ کوره,ذ کارۂ طیب. (یادداشت 
مولف). || (اصطلاح صرف) اسمي که به آن و 
یا به متعلق آن, علامت تأنیث ملحق گسردد. 
خلاف مذکر. (ناظم الاطباء). در صرف عربی» 
اسمی که شامل جنس مادة انسای و حیوان 
حقیقتاً و برخی از اشیاء و موجودات دیگر 
مجازاً می‌گردد. مانند فاضلة و ناقة که در 
حقیقت ماد انان و حیوان هند و ارض و 
شمی که به مجاز صونث نامیده صی‌شوند. 
مت تأتیت اسم سه است: ۱- تا»؛ همچون: 
فاضلة. جارية. ناظمة. ۲- الف مقصوره؛ 
چون: للی. کری. صفری. ۳- الف ممدوده؛ 
چون: خنساء, زهراء. حمراء. یادآوری ۱- 
علامت جمع مونث سالم «ات» است که به 
اسم ملحق می‌گردد. و اگر خود اسم «تاء» 
تانیث داشت ان تاء حذف می‌شود و فقط 
«ات» په آخر کلمه افزوده می‌گردد؛ چون: 
مریم و مریمات. عاقلة و عاقلات. یادآوری 
۲- هر اسم جمع که واحد از لفظ خود ندارد و 
برای غیر آدمیان باشد مونث باشد. یادآوری 
۳-انماء اعداد نز مذکر و مؤنث دارند و په 
اشکال خاصی با معدود خود مي‌آیند. رجوع 
به اسماء اعداد و اسم عدد شود. یاداوری ۴- 
در زبان فارسی کنونی مونث نیست. اما در 
زیانهای قبل از اسلام ايران بوده است. 
مونث حقیقی؛ اسمی است که نام و یا 
وصف انان یا حیوان ماده باشد. مانند: امراة» 
حليمة. مقابل مونث مجازی. مقابل موتث 
غیرحقیقی. و رجوع به ترکیب موئث مجازی 
و مونث غیرحقیقی شود. 


¬ مونث غیرحقیقی» مونث مجازی. اسمی که 
در واقع متعلق به جنس نر انسان یا حیوان 
نباشد بلکه از روی قرارداد و اصطلاح مونث 
نامیده شود. ماتد: ظلمة, ارض. (از تعریفات 
جرجانی). و رجوع به مونث حقیقی و مؤنث 
مجازی شود. 
- مونث لفظی؛ اسم مذکری است که علامت 
تأنيث داشته باشد. مانند: حمزة, طلحقه 
او 
- ||اسمی است که در آن. علامت تأثیث 
باشد و آن بر دو قسم است: 
١-لفظی.‏ مانند: ضاربة. حبلی» حمراء. ۲- 
تقدیری و آن «تاء» است. مانند ارض که در 
تصغير ظاهر می‌شود مانند اريضة. (از 
تعریفات جرجانی). 
-مونت مجازی؛ اسمی است که نام یا وصف 
چیزهای بی‌روح باشد لیکن عربی‌زبانان آن 
را مانند مونث استعمال کند. مقابل مونت 
حقیقی. و رجوع به ترکیب موّنث حقیقی شود. 
-مونث صعنوی؛ اسمی است مونث که 
علامت تایث ندارد. صانند: مسریم. شمس. 
کلئوم. 
||(اعطلاح نجوم) در اصطلاح احکام نچوم. 
بروج باردالمزاج را گویند یعنی برج سائی و 
ترابی. (یادداشت ملف). و رجوع به بروج 
شود. 
مونج. ((خ) دی است از دهسستان 
زانوسرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. 
راقع در ۴۲هزارگزی جنوب نوشهر با ۲۲۰ 
تن جمعیت. آب 1 ن از چشمه و رودخانه و راه 
آن ماشین‌رو است. عده‌ای در زمستان برای 
تأمین معاش به کجور می‌روند و زشال و 
چوب تهیه می‌کند. (از فرهنگ جغرافیاثی 
ایران ج ۲). 
موفدنی. [من د] (اخ) دهسی است از 
سجن عقیلی بخش عتقیلی شهرستان 
شتر, واقع در ۵هزارگزی جنوب خاوری 
ا ۰ تن سکند. آب 1 ن از شمه رود 
کارون و راه آن مالرو است. ساکنان از طابفة 
بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
موندی. [] () به هندی کمازریوس است. 
(فهرست مخزن الادويه). رجسوع به 
کمازریوس شود. 
منس. 1 عن نآ (ع ص) آنسی‌دهسنده, 
||بیتده. (از منتهی الارب). 
موّنس. (*نٍ] (ع ص) انس‌دهنده. ||() نام 
روز پنجشنبه. (منتهى الارب) (تاظم الاطباء) 
(آتندراج). نامی است پسجتنبه را. (مهذب 
الاسماء), 
- ابومونس: شمع. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) 


۲۱۸۴۱  .سنوم‎ 


مونس. 8 (از ع. ص) انس‌دسنده. 
||انس‌گرفته. خوگاره. خوگر. (ناظم الاطباء). 
همراز. (مهذب الاسماء). اتيس. مأنوس. 
همفس. رفیق. آیس. (يادداشت مولف). 
همدم. (غیاث) (انندرا اج). آر امدهنده. 
(انتدراج) (غیاث) (دهار). شادکنده. (دهار)* 


می بر کف من نه که طرب را سیب این است 

ار ی و مت اس رورو کت این انس 
منوچهری. 

خواندن قرآن و زهد و علم و عمل 

مونس جانند هر چهار مرا ناصرخسرو. 

با دل رنجور در اين تنگ جای 

موتس من حب رسول است و آل. 

و 
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران 
خا ک‌پای خاطر من چیت اشعار و خطب. 

ناصرخرو. 
هرچیز که در هر دو جهان بت آنی 
آن است تو را در دو جهان مونس و معبود. 

تاصرخرو. 
مونس من همه ستاره بود 
قاصد من همه صا باشد. مسعودسعد. 
مونم شمع و هر دو تن گریان 
من ز هجربت آن ز مهر لگن. ‏ مسعودسعد. 
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس 
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور. 

آمی رمعزی. 
ای یاد تو مونس روانم 
جز تام تو نیت بر زیانم. نظامی 
عدل تو قندیل شب‌افروز تست 
مونس فردای تو امروز تست. نظامی 
ای غمت روز و شب به تتهایی 
مونس عاشقان سودایی. عطار. 


وقت است خوش ان را که بود ذکر تو مونس 
ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس. 


سعدی ( گلستان). 
ای مرهم جان و مونس جانم 
چندین به مفارقت مرنجانم. سعدی. 
از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای 
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای. حافظ. 
- انیس و مونس شدن؛ همدم و همراز شدن. . 
همنفی و همتشین گشتن: 
ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد 
دل رمیده ما را انس و مونس شد. حافظ, 


<< مونس آمدن؛ مونس شدن. همدم و همتفی 

چو تنها بوی گریه‌ات مونس آید 

به وبران درون جغد مسعود باشد. 
اصرخسرو. 

و رجوع به ترکیب مونس شدن شود. 


1 - 12/۳2۰ 


AY‏ مونس. 


= مونس شدن؛ همدم گشتن. هنفس شدن. 
خوگر و انیس گشتن: 
گربه دست عالم آید زین عمل بیرون رود 
کزفواید در وظایف موس دانا شود. 
تاصرخرو. 
تتها همه شب من و چراغی 
مونس شده تا به گاه روزم. خاقانی. 
مونس خسرو شده دستور و بس 
خرو و دستور و دگر هیچکس. نظامی. 
مونس. [ن ] ((خ) دی است از دهستان 
باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز, واقع در 
۴هزارگزی جنوب اهواز با ۴۰۰ تن سکته. 
آب آن از چاه و راه آن مساشین‌رو است. 
ساکنان از طایفةٌ هوشیمه هستند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
مونس. [ن ] ((خ) مونس الاستاد. مونس 
خادم. موس المظفر. امیرالامرای دربار 
عباسیان معاصر مقتدر بائّه و القاهر باه بود و 
القاهر بالله به کمک او و ابویمقوب اسحاق 
نوبختی به خلافت نشت و به دست خود 
قاهر به قتل رسید. مونس سری یس بزرگ 
داشت چون مغزش را درآورند شش رطل 
بغدادی بسود. (از تاریخ گزیده 
صص ۳۴۳-۲۴۰). رجوع به مجمل التواریخ 
و التمص ص ۲۷۲۳ و ۲۷۴ و فهرست خاندان 
نوبختی و حبیب‌السیر چ خیام فهرست ج۲ 
شود. 
موانسات. [ م٤‏ ن ] (ع!) جمیع اسلحه یا نیزه و 
خود و برگستوان و پاره‌آهن که بدان تاره 
کلاه خود را به حلقه‌های زره بر گردن بندند. 
|اسپر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(آنندراج). 
مونس اصفهانی. [ن س ! ۵) (ع) از 
شعرای قرن دوازدهم و اسمش میرزا محمد 
مردی سودایی پریشان‌دماغ بوده از سفر 
هندوستان په اصفهان بازگشته, مالیخولیا بر 
وی متولی بود. در آن حالت متوفی شد. از 
اوست: 
تا چهره ز تاب حن افروخته‌ای 
آتش زده‌ای به جان و دل سوخته‌ای 
خوبان همه ناز از تو آمو خته‌اند 
تو این همه از از که آموخته‌ای؟ 
(از مجمع‌الفصحاء ج ۲ صص ۴۴۷-۴۴۶) (از 
فرهنگ سخنوران). 
موانض.[م؛ ن] (ع ص) آنکه گسوشت.را 
نیم‌جوش دارد. (از منتهی الارپ) (ناظم 
الاطباء). آنکه نیم جوش گوشت را بخورد. 
(انندراج). 
مونع. ان ] (ع ص) پخته. (ناظم الاطباء). 
رسیده, يانم (میوه و مانند آن). (یادداشت 
مولف). ثمرء رسیده. 
مونف. (ْء ن ] (ع ص) روضهء مونف؛ 


مرغزار ستورنارسیده. (مسنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). نچریده. |[ماهء 
مونف؛ آب که تا بینی رسد. اارس‌اننده به 
مرغزار ستورنارسيده. ||برانگیزنده بر ننگ. 
||دردمند بنی گرداننده. |اشتاب‌کننده. (از 
منتهی الارب). 

مو نف. [م عَنْ نْ] (ع ص) نصل مونف؛ 
پیکان تیزنوک. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء).. 

مۇنف. [م ءَنْ ن ] (ع ص) رس‌اننده به 
مرغزار ستورنارسیده (مرغزار ننچریده). و 
رجوع به مُؤْنف شود. ||برانگیزنده بر ننگ. و 
رجوع به مُؤنف شود. ||تیزکنندة پیکان. 
|| طلب‌کند؛ گیاه. (از منتهی الارب). 

مونفة. [م ن نْ ف] (ع ص) غنم مونفةه 
گوسقندان گیاه‌طلبکر ده‌شده. (از صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

موانق. [م ءن ن ] (ع ص) در شگفت آورنده. 
(از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
مُؤْبق. (آتدراج). 

موفق. (:ن](ع ص) خوشآبند و 
پسندیده. (ناظم الاطباء), |ادر شگفت آورنده. 
(آنندراج). مُوّْق. (ناظم الاطباء). 

موفق. [نٍ] (از ع ص) مونق. خوش آیند و 
دل‌انگیز. زیبا و پسندیده. (از یبادداشت 
مولف): علم را در هر دو سرای مرغزاری 


ص‌۵). و رجوع به مونق شود. 

مونق. 1 ] (اخ) دهی است از بخش مرکزی 
شهرستان میانه با ۴۸۹ تن سکنه, آپ آن از 
باران و راه آن مسالرو است. این ده در 
۶هزارگزی شمال میانه واقم است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۴). 

مونکان. (سفولی؛ () سیم و نقره. (ناظم 
الاطاء). 

مونمل. 1 َم (ع ص) رل 
موتمل‌الاصابع؛ مرد که انگشتانش ستبرسر و 
کوتاه باشد. (منتهی الارب. مادة نمل) (از 
تاظم الاطباء). 

موّفن. ([٤ءَن‏ نٍ] (ع ص) در شگفت آورنده. 
(از سنهی الارب). ||(اصطلاح حديث) در 
اصطلاح محدئان حدیثی را نامند که راوی در 
استاد خود بدین نحو روایت حدیث کند و 
بگوید که: حدثا فلان أن فلاناً قال کذا. و این 
توع حدیث در کیفیت ملاقات و مسجالست و 
سماع مانند حدیث معن باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفون). 

مونوپودیکت. ٣١‏ ن پ] اقرانسوی, ۱0 
یکی از دو حالت انشعایات ساقه در نباتات 
عالی, و آن وقتی است که جوانه انتهایی ساقه 
مرتباً به رشدونمو خود ادامه دهد و در نتیجه 
رشد جوانه‌های محوری آن ساقه‌های فرعی 


مونوواکسن. 
ظاهر گردد. چنانکه در درختان بلوط و کاج و 
راش دیده می‌شود. (از گیاه‌شناسی ثابتی 
ص ۲۹ ۲). 
مونوقایپ. (/ ن] (انگلیسی, ۲0 ماشین 
حروف‌چینی. ماشینی که خبرهای مطبعه را 
حرف به حرف می‌چیند. |انوعی چاپ 
روغنی که ابتدا روی قطعة چرمی یا شیشه‌ای 
ثابت میشود. سپس روی ورقه‌های کاغذ. آن 
را تکثیر میکنند. (از داثرةالمعارف کیه). 
موفوترم. [م نت رٍ] اف رانسوی, !" از: 
مسونوء تک (از مسونوس آ یونانی) + شرم؛ 
مسخرج» ماتحت (از ترمای یونانی). به 
جانوران پستانداری اطلاق می‌شود که سانند 
خزندگان یا پرندگان دارای سوراخ مخرجی و 
تناسلی واحد می‌باشند ولی بچه‌زا هستند. از 
آن جمله‌اند | کیدنه" و اورنی‌تورنک ۲( که 
مرحوم دهخدا این دومی را «اردک‌پوز» 
نامیده‌اند شباهت را). این جانوران که در 
استرالیا می‌زیند دارای پوزه یا منقاری از 
جنس شاخ و دهانی بدون دندان می‌باشند و 
بدن آنها از پشم یا تیغ پوشیده شده است و 
نوزاد خود را نیز شیر دهند. 
مونوسپرمی. [م نش پ] (فرانسوی, ۸4 
در تسخم توتیای دریایی و اسکارین و 
بسیاری از جانوران دیگر به محض اینکه 
اسپرماتوزوئیدی داخل تخمک شد نفوذ 
اسپرماتوزونیدهای دیگر در تخمک 
غیرممکن می‌گردد و گشنیدن فقط نتیجه نفوذ 
یک گامت نر است. این کیفیت را مونوسپرمی 
می‌نامند. (از جانورشناسی عمومی فاطمی 
ج۱صص ۴۳-۴۲), 
مونوستل. [م نش ت] (فرانسوی, ٩0‏ 
مونواستل. ساقه‌ها و ریشه‌هایی که بیش از 
یک استوائۂ فرکزی در آنها دیده نمی‌شود. (از 
گیاه‌شناسی ثابتی ص ۲۸۵ و 4۳۱۷. 
موتوسلولر. [م ن س لو ل ] (نرانسوی» 
ص, )۲ (اصس‌طلاح زیست‌شسناسی) 
تک‌یاخته. (لفات فرهنگتان ص ۳۴. 
رجوع به تک‌ياخته شود. 
مونووا کسن. (م ن س] (فرانسوی, 4 
مایه‌ای است که با یک سویه میکربی تهیه شده 


1 - Monopodique. 
2 - Monotype (انگلیی)‎ 
به زبان فرانسه مونوتیپ تلفظ مشود و باهمین‎ 


املاء نوشته میشود. 
.۰ - 3 
۰ - 5 .8 - 4 
۰ - 7 ۰ - 6 
۰ - 8 
Monoslèle.:‏ ۰ 9 


10 - Monocellulalre. 
11 - Mono-vaccin. 


مونوهیبرید یسم. 

باشد. (از درمان‌شناسی عطایی ج ۱ص ۳۶۶). 
مونوهیبرید بسم. من ] (فرانسوی. 14 
(اصطلاح زیت‌شناسی) یا قانون اول مندل. 
ساده‌ترین حالت جفتگیری بین دو نژاد و آن 
وقتی است که دو نزاد با یکدیگر فقط در یک 
مشخصه و یا یک صفت اختلاف داشته باشند, 
چنانکه از دو تژاد خالص دو فرد نر و ماده که 
یکی موش خا کستری وحشی و دیگری 
موش نفد باشد اتخاپ کند. (از بیولوژی 
ج۱ ورات صص ۳۸-۳۷). و رجوع به همان 
ماخذ صص ۵۸-۳۷ شود. 

موّفة. [م و ن] (ع () مژونة. بار و گرانی نفقة 
عیال و کفالت عبال و قوت روزانه. ج موّن. 
(ناظم الاطباء). و رجوع یه مؤونة و منه شود. 
ابنچ. زحمت. سعی. ج. مؤن. (بادداشت 
موْلف). 

مونه. [مئون] ع مؤونة. مزونت. هرآنچه 
در ژندگانی و معیست بدان ن محتاج باشند. نفقه 
و زاد و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مونة 


۳ 


سود. 
مونه. [نَ /نِ ] () مزاج و خاصیت طبیعی 
چون گرمی اتش و تری آب. (ناظم الاطیاء). 
خاصة طبیمی. (لفت فرس ادى نسخه خطی 
نخجوانی). خاصة طبیعی بود. (تحفةً حکيم 
مومن) (فرهنگ اوبهی). خاصیت طبیعی را 
گویندمانند حرارت آتش و برودت هواو 
رطوبت آب و بوست خاک و امثال آنها. 
(برهان) (از انجمن آرا)۲: 
آنکه خوبی از او به مونه بود 
چون بیارایش چگونه بود. عنصری. 
مونه پاین. [ن] (اخ) دی است از 
دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلوید 
شهرستان بهبهان. واقع در ۷۶هزارگزی شمال 
راہ شوسة بهبهان با ۳۵۰ تن سکنه. راه آن 
مالرو است. سا کنان از طایفة طیبی هستد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
مونيی. مغ[ (ع ص) ببزدارنسده. 
||بادرنگ‌گرداننده. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آتدراج). | تأنی‌کنده. اهمال‌کننده. 
درنگ‌نماینده. (از ناظم الاطباء). 
مؤنى. [م عَنْ نا] (ع ص) سستی‌کرده‌شده. 
درنگی‌نموده‌شده. (از منتهی الارب). 
مونی. م عن نسی](ع ص) سستی‌کنده و 
درنگ‌نماینده. (از منتهی الارب). 
مؤو. [م و ] (صوت) مؤوء. مئو. میو. بانگ 
گربه.رجوع به مؤوء شود. 
مقو۵. [م َو وا] (ع ص) مونث مژوی. زن 
پناه و چای داده‌شده. (از منتهی الارب). و 
رجوع به مژوی شود. 
مؤوء .2 نو ] (ع ص) گرب بابانگ. (ستتهی 
الارب, ماده موء). گسربة بانگ‌کنده. (ناظم 
الاطاء). ||پوست دباغت‌شده با بار درخت 


آء. ادیم مووء؛ پوست دباغت‌یافته با شمر 
درخت آء. (از متهى الارب» مادة آوما. ||( 
صوت) بانگ گربه. مؤو. میو. 
مووب. [م َو و](ع ص) مووية. بادی که 
همه‌روزه وزد. (ناظم الاطباء). |[سجتمع‌شده 
گردا گرد درخت. (از منتهی الارب). ||مدور. 
(اقرب الموارد). 
موّوبه. (مٌءَر رب ](ع ص) مزوب. بادی که 
هممه‌روزه وزد. (از اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطیاء) (متهی الارب). 
مووج. [م و](ع مص) جنبیدن آینۀ زانو 
میان پوست و استخوان. (متهی الارب, ماد 
موج). 
مۋوحە. [م و ج](ع مص) شور و تلخ 
گردیدن آب. (منتهی الارب, ماده مج 
موود. (م و ) (ع ص) گرانیار از کار. , (منتهي 
الارب). گرانبار. (ناظم الاطیاء) (آتندراج). 
مۋود. (مءو ](ع ص) کج‌کننده. (از منتهی 
الارب). خمنده و کج‌کنند.. (ناظم الاطباء). 
کج و خمیده گرداننده. (آتدراج). 
موژد. [م نو ] (ع ص) زندهبه گورشده. 
(یادداشت مولف). رجوع به موودة شود. 
موۋدة. [ نس و ذ] (ع ص) دخستر 
زن‌ده‌دفن‌کرده. (مستتهی الارب). دختر 
زند‌به گورکرده چنانکه در جاهلیت معمول 
تازیان بوده. ج. موودات. (ناظم الاطباء). 
دختر زنده‌به گورکر ده.(یادداشت مولف)؛ و اذا 
الموؤدة سئلت. بای ذنب قحلت. (قران 
۰۱--1). 
مووس. ( و ] (ع ص) سخن‌چین. (منتهی 
الارب) (از اقرب الصوارد). مائس. (سنتهی 
الارب). ||مفد. (از اقرب الموارد). 
مووف. م و ] (ع ص) آفت‌رسيده. (منتهی 
الارب). کشت آفت‌رسيده. (ناظم الاطباء). 
آفت‌دیده. مثیف. (یادداشت مولف). 
مووق. ام ءز ا (ع ص) کسی که در طعام 
خود تأخیر نماید. (ناظم الاطباء) (سنتهی 
الارب). |[کم‌کند؛ طعام. (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). 
مووق. (م ‏ و](ع مص) گول گردیدن. 
(منتهی الارپ. ماده موق). احمق شدن. (تاج 
المصادر بهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به 
مواقة و موق شود. ||بمردن و هلا ک گشتن. 
(منتهی الارب). و رجوع به مواقة و موق شود. 
موول. (م نو ](ع مص) مول. اناظم 
الاطباء). بامال شدن. (منتهی الارب. مادة 
مول). بسیارمال شدن. (تاج المصادر بسهقی) 
(اتتدراج). 
موول. (مْءَر وا ع ص) بازگردان نده. 
(منتهی الارب). آنکه بازمی‌گرداند و 
بازمی‌خواند. (ناظم الاطیاء). بازگرداننده 
کسی را به‌سوی او. (آتدراج). || آنکه بیان 


موونت. ۲۱۸۴۳ 
آنچه کلام بدان باز می‌گردد. (متهی الارب). 
(نساظم الاطباء). رجوع به تأويل شود. 


|| تفیرکنند؛ خواب. 

موول. (م ءرو](ع ص) تأریسل‌شده. 
(یادداشت مولف). 

موول. [] (ع مص) مول. (ناظم الاطباء) 
رجوع به مژول شود. 


مووله. [م نو [] (ع مص) فربه و ستبر 
گردیدن. (از منتهى الارب). مالة. (ناظم 
الاطیاء). و رجوع به مالة شود. 

مووم. ( را لع ص) تسه گردانند.. 
|| فربه و کلان خلقت گرداننده ستور را (آب و 
علف). (از منتهی الارب). 

موووم. 1ء و1 (ع ص) کسسلان‌سر 
زشت خلقت. بسزرگ‌سر و بزرگ‌اندام ۳ 
زشت خلقت. مأوم. (صنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). انکه سر و هکل درشت دارد. 
رجوع به مأوم شود. ||زشت‌اندام. (از اقرب 
الموارد). 

موون. [م ءز و ) (ع ص) خر خورند؛ علف 
تا شکمش درا گنده‌شود (از منتهي الارب). 

مزون. [مئو] لع !اج مأنة. (منتهی الارب) 
(از آندراج). .و رجوع به مأنة شود. ااج مأن, 
به مخی چوب یا آهن که زمين شیار کتد با 
وی. و تپیگاه. (آتندراج) (از متهی الارب) (از 
ناظم الاطیاء). رجوع به مان شود. 

موونات. [م و ] (ع !) ج موونة. (يادداشت 
مولف) (ناظم الاطباء) (دهار). |اسختها. 
مشکلات. رتجها. دشواریها. (از یادداشت 
مؤلف): باز در عواقب کارهای عالم تفکر 
می‌کردم و موونات آن را پیش چشم آوردم. 
( کلیله و دمنه). رجوع به مونت و مونه شود. 
||ج مون, به‌معنی نوعی از مالیات و عوارض. 
(از بادداشتهای قزوینی ج۷ ص ۱۶۵. 
عوارض. مالیات. نوعی مالیات بوده است. 
(از یادداشت مولف)؛ ترخان آن بود که از همذ 
موونات معاف بود. (تاریخ جهانگشای 
جوینی). و رجوع به من و موونت شود. 

موونت. [م و نْ) (ع !) موونة. موونه. قوت. 
لوازم معیشت از نفقه و گرانی نفقه. (از 
یادداشت مولف). مونه. (ناظم الاطباء)؛ 
عیالان و موونت بسیار دارد... بیا تایک 
فرزند از آن او من بستانم و یکی تو و به خانة 
خویش بداریم تا عیال و موونت او کمتر شود. 


(ترجمه تاریخ طیری بلممی). 


1 - 

۲ -آنندراج این معنی را ذیل «مزْنه» آورده 

است به نقل از برهان که ظاهرا با مؤنة عربی 
خلط کرده است. 


۴ مژونة 


نرسد بی موونت بذلت 
طعمه و دان وحوش و طیور. صعودسعد. 
هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل 
کنی.( کلیله و دمنه). و رجوع به موونة شود. 
بسیارمژونت؛ عبالوار. عیالوار که اهل و 
عیال و افراد نانخور بسیار دارد. که خرج 
زندگی خانواده بسیار دارد؛ من مردی 
کم‌یضاعت بسیارمژونتم و سرمایه همان 
بالش داشتم. (تاریخ جهانگشای جویتی). 
اارنج. محنت. مشقت. دشواری. سختی. ج» 
موونات (مونات). (یادداشت مولف): روزگار 
ضایع و مال هدر و جواهر پریشان و مژونت 
باقی. ( کلیله و دمنه). الحق ا گر در آن سعی 
پیوسته آید و مژونتی تحمل کرده شود ضایع و 
بی‌ثمرت نماند. ( کلیله و دمته). اگرگران 
می‌آید بر وی آمدن سوی حضرت ما با تمامی 
جثه ما به بعضی از وی برای تخقیف موژونت 
قناعت کردیم. ( کلیله و دمته). آن را از مژونت 
فتوت و مکرمت شناسی. ( کلیله و دمنه). 
ااخرج. هزینه. مخارج. (از یادداشت مولف. 
اج من به‌معنی نوعی از مالیات و عوارض. 
(از یادداشتهای قزویتی ج۷ ص ۱۶۵): راهها 
از متسلکان ایمن گشته, کاروان‌ها از اطراف و 
نواحی بی زحمت موونت باج بدرقه می‌آیند. 
(از المعجم ج دانشگاه چ مدرس رضوی 
ص ۱۰). زنان و کسان ایشان که در بنه و خانه 
مانده باشند موونتی که به وقت حضور 
صی‌داده ب‌اشند برقرار ب‌اشد. (تاریخ 
جهانگشای جوینی ج ۱ص ۲۲). 
موونت زراعت؛ همزینة کشت‌وکار نظیر 
تهیة بذر و گاو و مزد کارگر.و غیره: آنچه 
به‌جهت نق و زراعات ضرورند از مالیات 
سرکار به عنوان پذر و مساعده و موونت 
زراعت به رعیت داده در رقع محصول وجه 
مساعده و مسژونت را سازیافت نماید. 
(تذکرتالملوک چ دب یرسیاقی ص ۴۶). 
اخراجات: سوونت زراعت و کراية صنزل 
مهمانان و غسیره...: بست‌وسه تومان و 
ششهزار و هشتصد دینار و کسری. (از 
تذکر:الملوک ص ۶). 
||بار. ثقل. ۱ 
موونة. ( و ن] (ع ) بار. (آنتدراج) (ناظم 
الاطیاء). سل و قوت روزانه. ج. 
متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
مایحتاج معيشت چون نفقه و توش سفر. 
(آنندراج) (از متخب‌اللفات). نفقة عيال و 
اولاد که انان از کعیدن ان درماند. (از 
تعریفات جرجانی). و رجوع به موّنة و مونه و 
موونت شود. ||رنج و مخنت. (آنندراج) (از 


موونات. (از منت 


متخب ‌اللغات). رنج. ج صوونات. (دهار) 
(مهذب الاسماء). تعب. (آنتدراج). |آگرانی 
(انندراج). ثقل. مؤنة. رجوع به مونة شود. 


مووه. زمر ذ] (ع ص) آه گوینده,(منتهی 
الارب). 

مووه. (مْ و ] (ع مص) صوه. ساهة. (ناظم 
الاطباء). اب درادن در کشتی. (تاج 
المصادر ببهقی). آب گردیدن در کشتی. 
(آتدراج). . رجوع به موه شود. . ااپدید آمدن 
آب چاه و بسار شدن آن. اتاج المصادر 
بسیهقی). آب برآصدن از چاه و بسیارآب 
گردیدن.(آنندراج) 

مووی. [2:] (ع ص) پناه و جای دهنده. (از 
اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 

مووي. م ءَز وی ] (ع ص) پناه و جای 
دهنده. || پناه و جای گيرنده. ج» مؤوین. (از 
منتهی الارپ). 

مووی. [مْ ءز وا] (ع ص) پناه و جای 
داده‌شده. (از متتهی الارپ). 

موه. [ءَر؛] (ع مص) آم‌یختن. ||آب 
خورانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
کی را آب دادن. (تاج المصادر بیهقی). 
| آب برآمدن از چاه. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). مژوه. میْه. (صنتهی الارب). پدید 
آمدن آب چاه اتاج السصادر بیهقی). 
بسیارآب گردیدن چاه. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). آب چاه بيار شدن. (المصادر 
زوزنی). || آب درآمدن در کشتی. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر ببهقی). 
مووه. || پدید آمدن. (دهار). 

موه. [م و /و] ((<) دهی است از دهستان 
منگرة بخش الوار گرمیری ور 
خرم‌آباد. واقع در ۳۳هزارگزی شمال حسینیه 
پا ٠۰۰‏ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

موهب. (م ءدُد] (ع ص) ساخته و آماده. 
(از منتهی الارپ). 

موهب. [م ه] (ع!) بخشش. (منتهی الارب) 
(انندراج). بخشش و عطا. ج, مواهپ. 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ||(مص) مصدر 
به‌ععنی وهب. (تاظم الاطباء). رجوع به وهب 
شود. 

موهب. [ذ] (ع ص) آماده. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). 

موهب. (دا] (ع ص) آنکه آساده مي‌کند. 
||چیزی که دست مي‌دهد و آماده می‌شود. 
(ناظم الاطباء). ||چیزی هميشه باشنده. 
(آتندراج). چیزی که همیشه می‌باشد. || آماده 
و مهیا شده. (ناظم الاطباء). آماده و تواتا: 
آصبح فلان موهباً؛ آی معداً قادراً. (از تھی 
الارب). قابل و توانا. (ناظم الاطباء). 

موهیات. 1ھ /2] (ع اج موهة. ج 
موهبت. (یادداشت مولف). رجوع به موهبة و 


موهبت شود. 


مزهل. 
موهبت. م2 /وبَ] (ع امص, إ) موهبة. 
بخشش. (غیاث). بخشش و دهش. انعام. 
(ناظم الاطباء). عطیه. عطا. دهش. آنچه 
بخشند. بخش. بخشیدن. هبة. ج, سوهبات. 
مواهب. (یادداشت مولف)؛ أ کون شمتی از 
محاسن عدل که پادشاهان را شمین‌ترین 
حلیتی و نفیس‌ترین موهبتی است یاد کسرده 
شود. ( کلیله و دمنه). ان را در خزاین خود 
موهیتی عزیز و ذخیرتی نفس شمرد. ( کلیله 
و دمنه). غزات جنود و کمات اسود خویش را 


پیش خواند و هریکی را به مکرمتی جمیل و 
موهبتی جزیل بنواخت. (ترجم تاریخ یمینی 
ص‌۳۴۸. 

موهبت را بر کف دستش نهد 

وز کفش آن رابه مرحومان دهد. مولوی. 
و رجوع به موهبة شود. 

-موهیت عظمی؛ عطیة بزرگ. بخششی 


عظیم. (یادداشت مولف), 
||لطف. کرم. تعست. انعام. تفضل. (از یادداشت 
مولف)؛ مصبت سخت بزرگ است اما 
موهبت به بقای خداوند بزرگتر. (تاریخ بهقی 
ج ادیب ص ۲۹۱). 

موهية. (ع / دب ] (ع ٍمص, !) بخشش. 
(غیاث) (اتدراج) (ناظم الاطباء) (دهار). 
دهش. (ناظم الاطسباء) (صتهی الارب). 
موهبت. آنچه ببخشند. ج سواهب. (مهذب 
الاسماء): احسن الله حفظک و حیاطتک و 
امتع امیرالممنین بك و بالنعمة الجسيمة و 
المنحة الجللة و السوهبة النفيية فیک و 
عتدک. (تاریخ بسهقی 3 ادیب ص ۲۹۸). .3 
يرى أن الموهبة لديه فبهما سابغة. (تاريخ 
بهقی چ ادیب ص۲۹۹). ||() ابر که هرجا 
بارد. (منتهی الارب). ||مغا کی در کوه که آب 
در وی گرد آید. ج. مواهب. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). || آیگیر کوچک. ج. مواهپ. 
(منتهی الارب). 

موهز. (مْ رَدُ] (ع ص) سخت سپرنده زیر 
پای. (آنسندراج) (منتهی الارب). سخت 
پایمال‌کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). متوهز. (منتهی الارپ). 

موهص. (م وَذ] (ع ص) مردی که گویا 
استخوانهایش در یک‌دیگر درآسده است. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
موهو ص. (منتهی الارپ). 

موهص. ([ء+](ع !ا موضع وهصة. ج. 
مواهص. (از المنجد). رجوع به وهصة شود. 

موهصی. (ء «صا] (ع لا بسنوموهصی؟ 
بندگان. (ناظم الاطباء), 

موهل. [*ه] (ع ص) شایسته و سزاوار 


۱-در محهی‌الارب به فتح «هه مشدد بر وزن 
۶ 
مُعَتم ضبط شده است. 


مژهل. 


موهون. ۲۱۸۴۵ 


کننده. || آنکه در اهل خود پذیرفته شده باشد. 


(ناظم الاطباء). و رجوع به مُوّهل شود. 
موهل. [م :ده (ع ص) سزاوارکننده. آنکه 
شایسته و سزاوار می‌کند. (ناظم الاطباء). 
||اهلاً و سهلاً گوینده. (از منتهی الارب). 
موهل. [مة] ((خ)" ژول. از خاورشناسان 
نامدار فرانه. به سال ۱۸۰۰ م. به دنا امد و 
به سال ۱۸۷۸ م. درگ‌ذشت. وی از زبانهای 
شرقی بش از همه دربارة زبان فارسی تحقیق 
و پژوهش داشت و چند کتاب مربوط به 
زرتشت راگردآوری و نشر نمود و نیز 
شاهنامة فردوسی را به دستور پادشاه فرانسه 
به زبان فرانه ترجمه و از ۱۸۳۸ تا ۷۸ م. 
اپ کرد و آن یکی از زسباترین و 
معروف‌ترین چاپهای شاهنامه است په قطع 
بزرگ با حاشیه‌ها و تزیین به سبک شرقی که 
از شاهکارهای چاپخانة ملی فرانسه در قرن 
گذشته‌است. چاپ این نسخه چنان شوری در 
* محافل ادبی به پا کرد که در سپتامبر ۱۸۳٩‏ 
«آمپر» در «مجلۀ دو دنا» و «سنت‌بوو» در 
روزنامةٌ «لدی» مقاله‌ای در ستایش این اثر 
نوشتند و لامارتین چندین صفحه دربارة 
رستم قهرمان ملی ایران نوشت. ویکتور هوگو 
نیز در «افانه قرتها» ده‌ها شعر در ستایش 
فردوسی سرود. این نخه در طهران یک بار 
به قطع جیبی همراه با مقدمه‌ای به فارسی عا 
چاپ عکسی شد (۱۳۴۵ ھ.ش.) و بار دیگر 
هقط پورگ پم اسای اسل ته 
عکس‌برداری و افست گردید. رجوع به 
مقدمۂ چاپ جیبی و مزدینا ص ۲۶۶ شود. 
موهم. [ه] (ع ص) در وهم و غلط اندازنده 
و برنده خیال را به چیزی که قصد ان نباشد. 
(ناظم الاطاء). در وهم و غلطی اندازنده. 
(غیاث) (انندرا اج ایهام‌کنده. به‌وهم‌افکننده: 
این لغت موهم معنی دیگری نیز هست. (از 
یادداشت مولف). 
موهمة. [دم] (ع ص) مزنث موهم. رجوع 
به موهم شود. 
موهمه. 1د م] (ع ص) مسوهمة: کلمات 
موهمه؛ سخنان به‌وهم‌افکننده. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به موهم و وهم و موهمة 
شود. 
موهن. ام «] (ع !) مقدار نیم‌شب. ||پار؛ 
دراز از شب. (منتهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). پاره‌ای از شب. (مهذب الاسماء). 
موهن. [ه] (ع ص) کی و یبا چیزی که 
ست و ضمیف و ناتوان می‌کند. (ناظم 
الاطباء). ست‌کنده. (از سنتهی الارب): 
ذلکم و أن الله موهن کید الک‌افرین. (قرآن 
۸ ) این است شما را به‌درستی که خدا 
ست‌ک نده مکر کافران است. اتفسیر 
ابوالفتوح رازی ج۵ ص ۶۰). ||اهانتآور. 


ماي اهانت. توهینآور: عبارات موهن. 
(یادداشت مولف). 
موهو. []([خ) ناحیتی قريب به استان بوشهر 
امروز به فارس در مجاورت سواحل خلیج 
فارس: موهو و همجان و کبرین جمله تواحی 
گرمیر است مجاور ایراهتان و سیف و 
دریاو هواو آب گرم و ناخوش است و 
درختستان خرما بار و هیچ جای جامع و 
منبر نباشد. (فارسنامة ابن‌البلخی چ اروبا 
ص ۱۳۵). 
موهوب. (](ع ص) چیز بخشیده‌شده. 
ج» مواهیب. (ناظم الاطباء). موهبة. (اقرب 
الموارد). بخشیده‌شده. (آنندراج). بخشيده. 
بخشیده‌شده. عطاشده. (یادداشت مولف). 
||اموهوبی. خداداد. خداداده. مقابل مکسوب. 
مقابل مکتسب. (یادداشت مولف). ||(اصطلاح 
فقه) هرچیزی که بدون عوض به کی هبه 
کنند و به تملک او درآرند. (از فرهنگ علوم 
نسقلی و ادبی تال شیف سجادی 
صص ۵۹۶-۵۹۵ و رجوع به هبة و 
موهوبّله و واهب شود. 

- موهوپّله؛ کی که چیزی رابه وی 
بخشیده باشند. (ناظم الاطباء). انکه بدو 
بخشیده‌اند. (یادداشت مولف). کی که هبه به 
نفع او شده است. (از فرهنگ علوم نقلی و 
ادبی تالیف سجادی ص ۵۹۵ ذیل هبه). 
واهب. تاک شوه عين موهوبة. مقابل 
متهب. (قانون مدنی ماده ۷۹۵), و رجوع به 
واهب و هبة و موهوب شود. 

- موهوبّلها: مؤنث موهوبّله. زن که بدو 
بخشیده‌اند. (از یادداشت مولف). تملیک‌کنندء 
عین موهوبه که زن باشد. واهبة. مقایل متهیه. 
رجوع به موهوبّله شود. 

¬ موهوپّلهم؛ ج موعوپّله. آنانکه چیزی 
پدانان بخشند. (از یادداشت مولف). رجوع به 
موهوپّله شود. 

خضر, مکی به ابومنصور و مشهور به 
جوالیقی. از دانشمندان و لغویان بزرگ متولد 
سال ۴۶۵ و متوقای سال ۵۳۰ ه.ق.صاحب 
المعرب من الکلام الاعجمی و چند کتاب 


و 
موهوبه. [م ب ] (ع ص) موهوبه. رجوع به 
موهوبه شود. 


موهوبه. (ء ب ] (ع ص) موهوبة. موهوب. 
هرجیز بخشیده‌شده و هبه‌شده. (ناظم 
الاطباء). مالی که مورد هبه است. (قانون 
مدني مادهٌ ۹۵ و رجوع به صبه و واهب و 
موهوب‌له و موهوب شود. 

موهوبی. [ / مو ] (ص نسبی) موهوب. 
مقابل مکسوب. مقابل | کتابی. خداداد. 
خداداده. (یادداشت سلف). و رجوع به 


موهوپ شود. 

موهوص. () (ع ص) رجسل 
مسسوهوص‌الخلق؛ مسردی که گسویی 
استخوانهایش در یکدیگر درآسده است. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
مُوّهص. (ناظم الاطباء). 

موهوم. [م) 2 ص) پنداشته. (مهذب 
الاسماء). توهم‌شده. خیال‌شده. تصورشده. 
گمان‌شده. ||هرچیزی که وجود خارجی 
نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آنچه انسان 
تصور کند ولی اساس و پایه‌ای نداشته باشد. 
وهمی. خیالی. پنداری. آنچه بر اتدیعة 
درست یا حققی استوار نیست. پنداشته. 
خیال باطل. (یادداشت مولف)؛ چنان نمود که 
از نزدیک مقتدای مذموم یعنی امام و موهوم 
که مفقود غیرموجود بود. (تاریخ جهانگشای 
جوینی). 

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم 

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. 

حافظ. 

||( تصور. پندار. وهم. خیال. (ناظم الاطباء).: 
|| خرافه. عقيدة باطل و نااستوار. نیش‌غولی. 
(یادداشت مولف). و رجوع به موهومات شود. 

موهومات. [] (ع ص. ) ج موهومة. 
چیزهای موهوم که وجود خارجی ندارند. 
(ناظم الاطباء). || خراضات. عقايد خرافى. 
اعتقادات خراقی و باطل و بی‌اساس, انياب 
اغوال. فسونها. نیش غولها. (یادداشت مؤلف). 
و رجوع به موهوم شود. 

موهوماتی. ( /مسو] (ص نسبی) 
خراقاتی. موهوم‌پرست. آنکه عقاید باطل و 
خرافی دارد. انکه پای‌بند اعتقادات خرافی و 
موهوم است. (از یادداشت موّلف). و رجوع به 
موهوم و موهومات شود. 

موهوم پرست. [م / مو پ ز ] (نف مرکب) 
موهوماتی. خرافاتی. خرافی. انکه اعتقادانی 
ست و خرافی دارد. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به موهوم و موهوماتی شود. 

موهوم پرستی. (م / مو پَ ز) (حامص 
مرکب) صفت موهوم‌پرست. اعتقاد به 
خرافات و موهومات. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به موهومپررست شود. 

موهومی. [م /مُو] (ص نسبی) هرچیز 
منسوب به موهوم. (یادداشت مولف). خرافی. 
مسوهوماتی. انسیاب‌اغوالی. . نیش‌غولی. 
(یادداشت مولف). ||(اصطلاح ریاضی) عدد 
موهومی. (یادداشت مژلف). عدد مفروض. 
عدد فرضی. 

موهون. ]٤[‏ (ع ص) مرد سست. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) انساظم الاطبام). 


1 - Moh!, Jules. 


7 و 1 موهونة. 

ااستاب تخوان و سست‌بدن. (از ناظم | شروب کی ةا موی ریزة مان سه تاشکم. | (بادداشت مولا ٠‏ و سست‌بدن. (از ا 
الاطباء). || خوارشده. خوار. ذلل. (یادداشت 
مولف). 

موهونة. [م ن[ (ع ص) مونث موهون. زن 

ست. (مستتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 

(آندراج ج). و رجی( به موهون شود. 
موهوهه. [م ردو ه] ) (ع ص) زنی که از 
پری گوشت لرزد. (متهی الارب) (آنندراج). 
زنی که از بسیاری و پری گوشت بلرزد. (ناظم 
الاطاء). 

موهه. [ه] 2 امص, !) آب و رونق روی. 
(منتهی الارب. ماد موها (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). مواهد. . گویند: ما ان موهة 
وجهه و مواهتد؛ آی ماءه و رونقه. اأتابانى و 
درخشانی آب روی. (اسستتهی الارب) 
(آندراج). مواهة. (منتهی الارب). ااحسن. 
(تاظم الاطبا.» | خوبی و شیکویی, (ستهی 
الارپ). خوبی و نکوئی. (آنندراج). 
موهی. [/ یی ] (ع ص) دریده و 
چاک‌شده.(ناظم الاطباء)۔ 
هو ی. (!) مو. رشته‌های باریک و نازک که بر 
روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار 
و از جمله انان به وضع و کیفیت سختلف 
می‌رویه و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. 
مو. شعر, (دهار) (متهی الارب). صفر. 
طمحرة. (منتهی الارپ): ا گر موی را بسوزانند 
در قوت مانند پشم سوخته بود یعنی گرم و 
خشک بود وا گرموی آدمی تر کنند به سرکه و 
بر گزیدگی سگ هار ضماد کنند در ساعت 
درد زایل گرداند. و چون با روغن گل پياميزند 
و در گوش چکانند درد دندان سا کت‌گرداند و 
اگر طلا کند بر سوختگی ریش مفید بود. 
(ذخیرء خوارزمشاهی). 

رجوع به مو شود. 

تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن. (سنتهی 
الارپ). تهلیب؛ موی دنال اسب بركندن. 
حص؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب: موی 
شاخ‌شاخ بکردن. تنفش؛ موی وا تيغ خاستن, 
(تاج المصادر بیهقی). استبصال؛ موی در موی 
پیوستن. (دهار). انتفاش؛ موی وا تیغ خاستن. 
(تاج المصادر بهقی). اشعار؛ موی را داخل 
کردن . تجشجث؛ بيار شدن صوی. (متتهی 
الارب). سمعر؛ بریزیدن موی. (المصادر 


زوزنی). تمرق؛ موی برافتادن. جتجاث. 
جشاجت؛ موی بیار. جذابة؛ موی سطبر دم 

اسب که بدان ن چکاوک را صد کنند. ۳۹ 
موی سیاه. ذوابة؛ موی بالای پیشانی اسب. 
ذابح ؛موی که مان ن بند سر و گردن و جای ذبح 
رسته باشد. دیب؛ موی اولین کوچک و نرم. 
دبوقة؛ موی بافته. دبة؛ موی کوچک و نرم که 
بر روی باشد. (متهی الارب). زغب؛ موی که 
بر روی.باشد. و موی مادرزاد. (دهار). سربق 


شروب مَسرّبة؛ موی ریزۀ میانة سیه تا شکم. 
یب؛ موی دم اسب. تفاف؛ موی ردی. 
سبردة؛ موی را ستردن. سبلة؛ موی بسروت. 
موی زنخ. . تأف؛ موی ۳ ۲۶ . (منتهی الارب). 
شارب؛ موی سبیل. (دهار). شغر؛ موی را 
داخل چیزی کردن. شرخ‌التباب؛ موی ساه. 
شعرة؛ یک موی. تهلیب؛ موی برکندن. شعرة؛ 
پاره‌ای از موی. شکیر؛ موی ریزه ميان موی 
کلان. موی متصل روی و پس گردن. (منتهی 
الارب). شکیر؛ ؛ موی شیب زن. (از دهار). 
رفال؛ موی دراز. طحلیة؛ یک موی. صلصل: 
موی پیشانی اسب. (منتهی الارب). ط: :موی 
بریدن و انباشتن. (تاج المصادر بیهقی). زَُة. 
رية؛ موی بریده. عفرنية. عفرات. عفرية. 
عَفْریْ؛ موی میا سر. عفرية» عغری؛ موی 
قفای مردم. جفال؛ موی ببار. عقیق؛ موی 
همزاد کودک. عفر عفر غفار؛ موی گردن. 
موی زرد ساق. موی رخسار. رای قة, 
غرانقیه» موی پیچه که باد بجناند. امنتهی 
الارب). عنفقة؛ موی لب زیرین. (دهار). فرع؛ 
موی تصام. موی زن. (متهی الارب). قفوف؛ 
موی با يغ خاستن. (تاج السصادر بیهقی). 
شعرانه: موی انبوه. لغب؛ موی گردن. مشفترا 
مرد موی بر تن خاسته. مغفلة؛ موی‌پارة پاین 
لب زبرین یا هر دو کرانه‌اش. معلتکس؛ موی 
نبوه. مُقَّمة؛ موی پیشاتی. سبیب؛ موی دم. 
(منتهی الارب). موی پیش و دنبال. (دهار). 
احتفاف؛ موی از روی خویش برکندن زن. 
(دهار) (تاج المصادر بیهقی). نتاف, نتافة؛ 
وی برکنده. E‏ موی شرم زن. پاره‌ای از 
موی. عَلْصُوة. عَنْصَوة, عنصیة؛ یک توک 
موی. نن؛ موی سست. نمص؛ کمی موی, 
هلب؛ برکندن موی کی را. هرمول؛ موی 
برکند؛ انتاده. هلهل؛ موی تنک نرم. هلب؛ 
موی هرچه باشد. (منتهی الارب). نقش؛ موی 
از تن برکندن. (یادداشت مولف). 

- از کسی موی ریختن؛ سخت از أو ترسیدن. 
(یادداشت مولف). 

-از موی باریکی ستردن؛ سحت تير و 
باریک و برنده بودن 

سانش از موی باریکی سترده 

ز چشم موی‌بینان موی برده. نظامی. 
- از مويه چون موی بودن؛ سخت لاغر و 
نزار بودن. (یادداشت مولف). از مويه چون 
مویی گشتن: 

من از بس ناله چون نالم من از بس موبه چون میم 
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر ددیم. 

و رجوع به ترکیب «از مويه چون مویی شدن» 
شود. 

-از مويه چون (چو) مویی شدن ( گشتن)؛ 
سخت نزار شدن. سخت ن لاغر گشتن. 


موی. 
(یادداشت مولف)؛ 
کسی که رسته شد از موبه گشته بود چو موی 
کسی که جته شد از ناله گشته بود چو نال. 
قطران تبریزی. 
و رجوع به ترکیب «از مويه چون موی بودن» 


۳ 


شود. 
به موی مانستن؛ شبیه موی بودن در 
بساریکی و لاغری. سخت نزار بودن. 
(یادداشت مولف): 
با آنکه به موی مانم از غم 
مویی ز جفا نمی‌کنی کم. خاقانی. 
- تن چون موی؛ سخت لاغر و نزار. بدنی 
سخت نزار, (یادداخت مولف): 
کجارسم به کار تو با تنی چون موی 
که‌موی با تو مرا در میان نمي‌گنجد. 
آثیرالدین اومانی. 
ای تن از جان بر دل چون تال نال 
ای دل از غم بر تن چون موی موی,,:. . e‏ 
EE‏ 
و رجوع به ترکیب «از مويه چون مویی شدن» 
شود. 
<- چون دستار شدن موی؛ کنایه از سفید شدن 
موی: 
ز آهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش 
غریبی در جوانی آدمی را پیر می‌سازد. 
صائب تبریزی (از آنندراج). 
و رجوع به ترکیب شل موی شود. 
<< چون موی از ماست برون (بیرون) رفتن 
(آمدن)؛ اسان و راحت بیرون رفتن. به 
سادگی وراحتی از چیزی یا جایی یاکسی دل 
برکدن: 
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر 
آید از حادثه‌ها برون چون موی از ماست. 
کمال‌الدین اسماعل. 
بار با ماست وین سخن ز نهفت 
من برون میروم چو موی از ماست. 
اوحدی. 
فردا متفیر شود آن روی چو شیر 
ما نیز برون رویم چون موی از ماست. 
(از انجمن آرا), 
چون موی زنگی ذر هسم افتاده؛ 
به‌همبرآمده. . به‌هم پیچیده و در یکدیگر 
درآمده. . مشوش. ملقلب* 
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم 
جهان در هم افتاده چون موی زنگی. 
سعدی, 
- چون موی شدن؛ سخت لاغر و نزار شدن. 
یک تار مو شدن. (یادداشت مولف). 
زیان کی موی درآوردن؛ بيار گفتن و 
کم‌اشر کردن. مو از زبان درآوردن. (از 
یادداشت مولف). و رجوع به ترکیب «مو از 


زبان درآوردن» در ذیل مو شود. 


موی. 


- زنخ از موی ساده کردن؛ ریش تراشیدن. 
تراشیدن موی صورت؛ 


گرفته همه لکهن و بسته روی 


که‌و مه زنخ ساده کرده ز موی, اسدی. 
¬ مثل موی؛ چون موی سخت باریک. 
(یادداشت موّلف). 


-مثل موی در چشم؛ مثل موی در دیده. 
- ||سخت مزاحم و آزاررسان. 
- مثل موی در دیده؛ سخت بزرگ‌نما. آنچه 
سخت بزرگتر و باعظمت‌تر از آنچه هست به 
نظر رسد. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
ترکیب موی در دیده بودن شود. 
- ||سخت آزارننده و توان‌فرسا. بسخت 
تحمل‌ناپذیر و دل‌آزار. (از یادداشت مولف). 
+ موی از بالا به دو نیم کردن به سر خامه؛ 
قلمی شیوا و رسا و سحرانگیز داشتن, در 
دیری سخت استاد و ماهر پودن: 
کمترین فضل دبیری است مر او را هرچند 
به سر خامه کند موی ز بالا به دو یم. 

۱ فرخی. 
- موی از پیراهن کسی سر به‌در کردن؛ 
سخت هراسیدن. سخت به تعجب امدن. 
وحشت‌زده گشتن. (یادداخشت مولف). 
موی از تن کی چون تيغ سر براوردن؛ 
سیخ شدن موی تن آو. کنایه از سخت ترسیدن 
و مستعجب گشستن و خشمگین شدن. (از 
یادداشت مولف)؛ 
برآشفته شد شاه از آن زشتروی 
چو تیغ از تش سر برآورد موی. ۰ نظامی. 
-موی از چشم موی‌بیان بردن؛ کنایه از 
نهایت جلدی و مهارت و استادی در کاری؛ 
نانش از موی باریکی سترده 
ز چشم موی‌بینان موی برده. نظامی. 
- موی از سر کی ربودن؛ کنایه از نهایت 
شی و جال کی بون له که یی 
تیزرکابانند که موی از سر صی‌ربایند. 
(نفثة‌المصدور). 
<موی از کف برآمدن؛ کنایه از محال بودن 
امری است یعنی امر محال. (برهان). 
موی از کف دست کندن؛ به کاری محال 
دست یازیدن. به آمر ممتنع اقدام کردن: از کف 
دست که موی ندارد موی چگونه کنند. (امخال 
و حکم دهخدا). 
موی از ماست کشیدن؛ کار سهل و آسان 
کردن.(انجمن ارا). 
- ||کنایه از موشکافی کردن. به کنه کاری 
رسیدن. و رجوع به ترکیپ مو از ماست 
کشیدن در ذیل مو شود. 
- موی از (بر) ناخن کی برآمدن؛ مو از 
ناخن بررویدن. کاری محال انجام گرفتن. 
اتظار وقوع کاری محال داشتن : 
دانی که من از زلف تو کی دست بدارم . 


آن روز که بر ناخن من موی برآید. 

مجد همگر. 
- موی افکندن؛ موی ریختن. ریختن موی 
بدن یا سر. ریختن موی سر یا تن انان یا 
حیوان از بیماری یا پیری. (از یبادداشت 


مولف): 
ای شاه در این فصل شتر موی بینکند 
ترسم شتر من به غلط موی بیارد. 
اثیرالدین اخضیکتی. 
و رجوع به مدخل موی ریختن شود. 


<- موی انگیختن؛ کایه الت از غضب. (از 
شرفنامه ج وحید دستگردی ص ۲۵۲). 
- موی بر اندام برخاستن (خاستن)؛ سخت 
هراسیدن. سخت غریب شدن. (یادداشت 
مولف). موی پر بدن برخاستن. موی بر تن 
راست شدن, به‌معنی قشعریره و آن حالتی 
باشد که تب‌لرزه پیش از تب و گاهی از بیم و 
هراس هم واقع می‌شود. (از آندراج): 
سخن ز خاستن خط مشکباز تو گفتم 
بخاست موی بر اندامنافه‌های خطا را. 

ابر خرو دهلوی (از آتدراج). 
¬ موی بر اندام کسی راست شدن ( گشتن)؛ 
سخت ترسیدن. (از امثال و حکم دهخدا): 
یک سر موی بر اندام تو گر کج گردد 
مویها گر دد از آن بیم بر اندامم راست. 

کمال‌الدین اسماعیل. 

موی بر اندام کسی سوزن شدن؛ سخت 
ترسیدن. (از امثال و حکم). موی پر اندام کسی 
راست شدن: 


گوشه‌دامانت چو روزن شود 


موی بر اندام تو سوزن شود. 


امیرخرو دهلوی. 
= موی بر بدن خلق برخاستن؛ موی بر اندام 
آنان راست شدن, رسخت ترسیدن و متعجب و 
خشمگین شدن آنان. (از یادداشت مولف)؛ ۱ 
راست چون بانگش از دهن برخاست 
خلق را موی بر بدن برخاست. 

سعدی ( گلتان). 
- موی بر ناخن زستن؛ کاری محال ویا 
دشوار انجام گرفتن: 
مراگر موی بر ناخن برستی 
دل من این گمان بر وی نبستی, 

۱ (ویی و رأمین). 
- موی برون آمدن از (بر) کف دست؛ موی از 
کف‌برآمدن. وقوع امری محال و ممتع: 
بر کف دست | گر موی برون مي‌آید 
می‌رسد دست به موی کمر یار مرا. 

صائب تبریزی. 
- موي بینی؛ شخصی که مکروه و مخل و 
سبب بی‌دماغی باشد. (غیاث) (از مجموعة 
مترادفات ص ۳۲۴). موی دساغ. کتایه از 
شخصی مکروه و نامرغوب که مخل صحبت 


موی. ۲۱۸۴۷ 


و موجب بی دماغی کسی باشد. (آنندراج): 
بس که کاهیدم ز مشق عشق آن نو خط چو ماه 
صورت حالم قلم را موی بینی می‌شود. 
مخلص کاشی (از انندراج): 
- |اکسی که زبدهٌ مصاحبان و خلاصه مقربان 
کی‌باشد. (غیاث). 
موی بینی کی شدن؛ سرخر شدن. مزاحم 
او بودن. (از امثال و حکم دهخدا). برخلاف 
میل او ممتد نزد او ماندن. با حضور خود 
مزاحم عیش یا کار یا گفتار کی گردیدن. 


(یادداشت مولف). 
موی چیدن بر چیزی؛ قرار دادن موی بر آن 
با نظم و ترتیب خاص؛* 


دست آن قادر نقاش بنازم که ز صلع 

خوش به طرح عجبی چیده بر آن ابرو موی. 
سح کاشی (از آتتدرا اج). 

موی خمیر (موی و خمیرا؛ آسانی و 

آسودگی و موافقت. موی و روغن. (ناظم 

الاطباء). کتایه از آسانی و آسودگی و مواففت 


باشد. (پرهان). 

موی خیال‌سان؛ مویی باریک. موی سخت 
پاریکء 

در آیتة خیالت از خود 

جز موی خبال‌سان مبینام. خاقانی. 


موی در پنیاد چیزی شدن؛ خلل وارد شدن 

در آن. رخه یافتن ان؛ 

ز بنده بوی " برند آن و این در این صنعت 

اگرچه موی شد از آن و این در این بنیاد. 
خاقانی. 

< موی در پیراشن ریختن؛ مضطرب و 

سراسیمه گردانیدن. موی زنخ کشیدن. (از 

مجموعه مترادفات ص ۲۳۷). 

- موی در جایی نگنجیدن؛ راست و متقیم 

و بی نقص و رخنه بودن: 

نبنت انجا جز فنا را هیچ روی 

زانکه آنجا درنگنجد هیچ موی. عطار. 

- موی در (اندر) دیدء (چشم. بصر) بودن؛ 

سخت بزرگ جلوه نمودن, بسیار بزرگتر از 

آنچه هست نمودن. (از یادداشت مولف): 


بود آدم دیدة تور قدیم 


موی در دیده بود کوه عظیم. مولوی. 
پیش چشم او خیال جاه و زر 
همچنان باشد که موی اندر بصر. مولوی. 


- ||سخت در عذاب و رنج بودن, در شکتجه 
و آزار به سر بردن. 

< موی در کار کی نخزیدن؛ سو لای درز 
چیزی نرفتن. اتصال تمام داشتن دو چیز به 
هم. (از یادداشت مولف). 

= ||جای شبهه و حرفی در درستی و صحت 


أن نبودن. مو لا درزش نرفتن. سخت راست و 


۱-دل: مری. 


۸ موی. 


درست بودن کار و سخت راستگو و درستکار 
بودن او. (از یادداشت مژلف)؛ از ابومنصور 
مستوفی شنودم و وی ثقه و امین بود که موی 
در کار وی توانستی خزید... گفت سلطان 
فرمود تا در تهان هدیه‌ها را قیمت کرده‌اند. (از 
تاریخ بهقی چ ادیب ص 4۴۱۹. 
- موی در ميان دو تن گنجیدن؛ کنایه از 
جدائی و عدم وصال: 
خود مان من و تو موی اگرمی‌گنجد 
جز مان تو. پس این رنج دل پنده هباست. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
- موی در (اندر. به) ميان دو تن (کس) 
نگنجیدن؛ سخت با هم مربوط و مهربان و 
صمیمی بودن. بی روی و ریایی یکدیگر را از 
دل و جان دوست داشتن. (از یادداخت 
مولف): 
لب اندر لب نهاده روی بر روی 
تگنجد در میان هر دوشان موی, 
(ویس و رامین). 
گفتم به ميان من و تو موی نگنجد 
زآن لاجرم از بنده نهان کرد میان را. 
ظهر فاریاہی. 
کجارسم به کار تو با تتی چون موی 
که موی با تو مرا در میان نمی‌گنجد. 
اثیر اومانی. 
چون ميان من و تو هیچ نمی‌گنجد موی 
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام. 
سلمان ساوجی. 
و رجوع به ترکیپ «مو اندر ميان دو کی 
نگجیدن» در ذیل مو شود. 
-موي دماغ؛ هریک از موهای باریکی که در 
درون بیئی روید. موی بینی. 
= |اشخصی که مخل عیش و سیب بی‌دماغی 
باشد. (غیاث) (اتندراج). در اصطلاح عامه 
کی که هميشه باعث زحمت دیگری شود. 
مزاحم 
بوی گل است موی دماغ ضعیف من 
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا. 
سلیم (از آتندرا اج). 
شب موی دماغ روشنایی 
شکسته تیرگی را مومیایی. 
جکیم زلالی (از آتدراج). 
گرمنافق‌صفتی موی دماخ است تو را 
بهر دفعش دوزبانی است به از صد منقاش. 
محمدسمید اشرق (از اتدراج). 
- |اکسی که زبد؛ مصاحبان کسی باشد. 
(غیات) (آتدراج). 
5 موی دماغ شدن؛ مراحم شدن. مخل 
اسایش کی یا کانی گردیدن. (يادداشت 
مولف). و رجوع به ترکیب موی دماغ شود. 
موی دیده؛ موی باشد قابل‌اصلاح که در 
چشم می‌روید و در عرف هند پروال می‌گویند 


و نز مرادف موی زیاد است. (از آتدراج). 
- موی را جوال کردن؛ ریمان طناب کردن. 
یک کلاغ چهل کلاغ کردن. (امثال و حکم 
دهخدا). کار و چیز خردی را بزرگ نمودن. 
- موی را در درز چیزی ره نبودن؛ سخت 
درست و کامل بودن و اتصال داشتن اجزای 
آن چیز به هم. مو لای درز چیزی نرفتن: 
مهندس ز پیوند أ گه‌نبود 
که در درز او موی را ره نبود. 
آمیرخرو دهلوی. 
- موی را طتاب کردن؛ موی را جوال کردن. 
(امشال و حکم دهخدا). 
موی را هقت بخش کردن؛ بسیار دفیق و 
باریک‌اندیش بودن, (امثال و حکم دهخدا). 
- موی زنخ کشیدن؛ مضطرب و سراسیمه 
شدن. أب در جامة خواب کسی ریختن. موی 
در پراهن ریختن. (از مجموعه مترادفات 
ص۲۳۶ و ۲۳۷). 
- ||مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (از 
مجموعه مترادفات ص ۳۳۶ و ۲۲۷). 
- مسوی‌زنح‌کن؛ حسیران و سراسیمه. (از 
اتدراج): 
ماه که دارد سر پیوست تو 
موی‌زنخ‌کن شده از دست تو. 
حکیم زلالی (از آنندراج). 
موی زهار؛ موی عانه. مویی که بر زهار و 
شرمگاه روید. (یادداشت موّلف). رمه, رنبه. 
(ناظم الاطباء). سفرة. شيرة. عانة. (دهار). 
شیّد. شکیر: استطابة, امتیطاب؛ موی زهار 
ستردن. شعرة؛ موی زهار زدن. (منتهی 
الارب). 
- موی زیاد؛ موی دماغ. موی بینی. 
(آنندرا اج). 
- ||مزاحم. مخل آسایش. 
<< موی زياد دیده (در دیده) بودن؛ سخت 
مزاحم و مخل آسایش بودن: 
دید؛ اينه را جوهر بود موی زیاد 
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سیه را 
صائب (از آنتدراج). 
در دید صاحبنظران موی زیادم 
زآن روز که چشم تو مرا از نظر انداخت. 
صائب (از آنندراج). 
و رجوع به ترکیب موی دماغ شود. 
- موی سر از پیراهن سر به‌در کردن؛ موی بر 
اندام راست شدن. (یادداشت مولف. رجوع به 
ترکیب موی بر اندام کسی راست شدن شود. 
- موی شدن تن؛ سخت نزار و لاغر شدن. 
(یادداشت مۇلف): 
گرتتم مویی شود از دست جور روزگار 
بر من آسان‌تر بود سیب مویی بر تنش. 
سعدی. 
- موی شکست؛ یعنی برایر یک موی. کنایه 


موی. 

است از اندک شکست. (آندرا اج). 
- موی عزرائیل در تن داشتن؛ سخت مهیب 
و هراستا ک‌بودن. 
موی کسی را به آتش گذاشتن؛ فوری و 
بلافاصله در جایی حاضر آمدن او. 
موی کمر؛ کمر چون موی, کمری سخت 
باریک: 
بر کف دست | گرموی برون می‌آید 
می‌رسد دست به موی کمر یار مرا. 

صائب تبریزی. 
-موی لب: موی زیاد. موی دماغ. موی پینی. 
- ||شخص مکروه و نامرغوب که مخل 
صحبت و مسوجب بسی‌دماغی شود. (از 
انندراج)؛ 
برخیز به شوق از جهان بیرون شو 
موی لب روزگار بودن تا کی. 

قدسی (از آنندرا اج). 

و رجوع یه ترکیب موی دماغ و مترادفات 
دیگر شود. 
- موی میان؛ باریکی کمر. چون موی باریک 
بودن کمر. کمر که در پاریکی موی را ماند؛ 
عاجز از موی مانت مردمان موشکاف 
مضطر از درک دهانت مردمان خرده‌پین. 

وحشی بافقی. 
“موی و روغن؛ موی و خمیر. آسانی و 
آسودگی و موافقت. (ناظم الاطباء). 
- یک بر موی؛ به اندازه سر مویی, ذره‌ای. 
مویی. یک مو. اندکی. کوچکترین جزیی. (از 
یادداشت مولف) 
یک سر موی بیش و کم نشود 
زانکه بنگاشت در ازل نقاش. 
¬ امغال: 
موی در رسن مدد است. (آنتدراج). 
موی سفید است و گاو سیاه. (امثال و حکم 


دهخدا. . 


عطار. 


||مو که پر سر روید به طور عموم و آنچه بر سر 
زنان روید بالاخص. زلف. گیو. گیس. 
گسویمعشوق. (یادداشت مولف). اطلاق آن 
بر زلف نیز آمده است. (آنندراج): 


جوان چون بدید آن نگارنده روی 


به کردار زنجیر مرغول موی. رودکی. 
موی سر جغبوت و جامه ریمنا ک 
از برون‌سو باد سرد و بیمنا ک. رودکی, 


کاشوب چین زلف تو در عالم اوفتد. 
سعدی. 


۱-به نوشتة مرحوم خیامپور «موی دماغ» 
ظاهرا همان «مندمق» است. جوهری گرید: 
«یقال: اندمق علیهم بغتة؛ اذا دخل بغير اذن» اما 
احمال اینکه از ترکیب «مری دماغ» فعل اندماق 
ساخته باشند نیز هت. 


موی. 


تنصی, ترجل؛ موی به شانه کردن. (تاج 
المصادر بسهقی). تقزیع؛ موی سر بعضی 
بستردن و بعضی بگذاشتن. (المصادر زوزنی) 
(تاج المصادر بهقی). شعیفات؛ موی چند از 
گیسو. شعر قط؛ موی سخت مرغول. (منتهی 
الارب). ایساء؛ موی سر بتراشیدن. (تاج 
المصادر ببهقی). زبق؛ موی سر برکندن. 
شمت؛ موی پریشان. (دهار). شعر معقلهف؛ 
موی بلند پرا کنده ژولیده. مکرهف؛: موی بلند 
پرا ککده‌و ژولیده. صلصلة؛ موی فراهم آمده پر 
سر نصة؛ توک یا موی که از پیش بر روی زن 
آفتد. (منتهی الارب). شعرة؛ موی سر. (دهار). 
طموم؛ موی مرغول کردن. (تاج المصادر 
بهقی). وفرة؛ موی تا بنا گوش. جعد؛ موی 
شکته. (دهار). شمر قطط؛ موی کوتاه سخت 
تُرغول. (منتهی الارب). فاحم؛ موی نیک 
سیاه. غریرة؛ موی سر زنان. (دهار), مضق؛ 
موی را شانه کردن. طرة؛ موی صضکرده بر 
پیشانی. شعی: موی ژولدۀ درهم‌پیچیده در 
سر. (منتهی الارب). 
7 موی پریشان کردن؛ در گاه مصیبتی موی 
براشفتن زنان. (یادداشت مولف). در مرگ 
عزیزی زلف خود را آشفته و پریشان ساختن 
زنان. 
موی پیچه؛ ندغ. صدغ. . (ستتهی الارب). 
لعّه. (یادداشت ت مولف): صدغ؛ موی پیچه 
مد رکه سوق بجاو ار ری 
گوش اویخته. (متهی الارب). 
- موی پیچیده؛ وژگال. مجعد. زنگیانه. (از 
یادداشت مولف). 
- موی پیشانی؛ چماچم. (ناظم الاطباء) 
(مسنتهی الارپ). طرة. قصاص. (صنتهی 
الارپ). اصیه. (ترجمان‌القران) (دهار): 
اشمان؛ موی پشانی کی را گرفتن. کشفة؛ 
موی پیشانی بالا رسته و برگشتگی آن. 
(متهی الارب). طرة؛ موی پیشانی و کنار آو. 
(دهار). مکاس, عکاس؛ موی پیشانی 
یکدیگر گرفتن. (از منتهی الارب). 
موی تافه؛ ضقیره. (دهار). موی که تابیده 
باشد. گیسوی تاب‌داده 
به موی تافته پای دلم فرونتی 
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. 
نعدی. 
موی تیره گون؛موی سیاه. زلف سیاه؛ 
بس نياید تا به روشن روی و موی تیره گون 
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند. 
عنصری. 
- موی چیدن بر ایرو؛ قرار دادن موهای سر 
پر ابرو. 
-موی 2 10 در آسیا سفید نکردن؛ با 
ی بنیار دانش و تجربه 
ت مۇلف). 


زحمت و 


آموختن. (یادداخت 


< موی دیلم؛ موی پیچید» و درهم چون 
دیلمیان* 
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا 
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من. 
خاقانی. 
- موی را طتاب کردن؛ به هم بافتن. 
- ||کنایه از به وجود آوردن چیز قوی از 
اچزاء ضعیف. 
- موی ژولیده؛ موی پریشان. موی سر که 
درهم و آشفته باشد: 
تیت از فوطه‌ربایان جهان پروایش 
موی ژولید؛ خود هرکه به سر مي‌بندد. 
صائب تیریزی. 
موی سید در (اندر) سر کی افتادن؛ 
پاره‌ای از موهای سر کسی چید شدن. کنایه 
از گذشتن دوران جوانی و آغاز عهد پیری: 
زان پیش که دل داد جوانی داده‌ست 
اندر سر من موی سید افتاده‌ست. 
مجیر بیلقانی. 
- موی سر فتیله شدن؛ صورت رسن به هم 
رس‌اندن آن به‌سیب به‌هم‌پیوستگی. (از 
آنندر اج). 
¬ موی سر نمد بستن؛ مثل نمد کردن و بستن 
آن. (از آنندراج), 
- موی سیاه؛ موی سر يا صورت مرد و موی 
سر زن که هنوز سد نشده باشد. مقابل موی 
سیید. فاحم. دجوجی. . (از یادداشت مولف). 
سخام حم. (دهار): عر سملوک؛ موی سخت 
سیاه. (منتهی الارب). 
- موی فروهشته؛ زلف که فروافکنده باشد. 
گیوکه آن راگره نزده و جمع نکرده باشند. 
سبط. سبط. سبط. (منتهی الارب). مسترسل. 
(ددار). 
موی متمار؛ کلاه گیس. 
موی مشکبار؛ کنایه از زلف معشوق. 
گیسوی معشوق که چون مشک معطر است. 
(از یادداشت مولف: 
از عنیر و بنفشة تر بر سر آمده‌ست 
ان موی مثکبار که در پای هشته‌ای. 
سعدی. 
موی و روی؛ زلف و رخار. کنایه از گیسو 
ورخار دلاویز سمعشوق. (از یادداشت 
مولف). 
||تار زلف. رشتة گیو. یک تار زلف. (از 
یادداشت مولف). ااریش. لحیه. (از یادداشت 
مولف). |اکرک و پرز. (ناظم الاطباء). |اکرک 
لطیفی که جوجة مرغ خانگی و امثال آن گاه 
ولادت بر تن رسته دارند و چون پر آوردن 
خواهند آن کرک بریزد. (یادداشت مولف): 
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته 


چون جوجگکان بر تن او موی برسته. 


منوچهری. 


موی. ۲۱۸۴۹ 


آن. (یادداشت مولف): 


به صد کارران اشتر سرخ‌موی 





همی هیزم آورد پرخاشجوی. ‏ فردوسی. 
دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد... 
زکتان و ابریشم و سوی و قز 
قصب کرد پرمایه دیبا و خز. فردوسی. 


مراقة؛ موی و پشم برکنده از پوست. عقيقة؛ 
موی بزغاله. (منتهی الارب). تبّد؛ موی بز. 
(دهار). ||مویینه. مویین. مويه از قبیل خز و 
سنجاب و قاقم و کیمال. (یادداشت مولف. 
پوست دارای مو و پشم. پوست حیوانات 
چون سمور و قاقم و قندز و روباه و سنجاپ و 
مانند آن: و از وی [از شهر کوبا به ناحیت 
روس ] مویهای گونا گون و شمشیر باقیمت 
خیزد. (حدود السالم). و این ناحیت مشک 
بار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ. 
(حدود العالم). و از او [از ناحیت خلخ] 
مویهای گونا گون خیزد. (حدود السالم. و از 
وی [از یغما] مویهای بار خیزد. (حدود 
العالم). و از آنجا (از تخس ] مشک و مویهای 
گوناگون خیزد. (حدود العالم). و خواسته‌شان 
اسب است و گوسپند و موی. (حدود العالم). 
بیاورد اسبان ز هر و گله 
که‌بودند در دشت توران یله... 
همان تافة مشک و موی سمور 
ز سنجاب و قاقم ز کمال و بور 
به موی و به بوی و به دینار و زر 
شد آراسته پشت پیلان نر. فردوسی. 
|| خار. تيغ (در خارپشت). (یادداشت مولف)* 
به خارپشت نظر کن که از درشتی موی 
به پوست او نکند طَْع پوستین پیرای. 
|اتار چنگ و ساز. رشته‌های باریک 
سازهای زهی. رشته ابریشم که بر چنگ و 
سازهای زهی کشند. 
"موی بریدن چنگ را؛ تارهای آن را بریدن 
واز هم گ‌تن: 
بس که در پرده چنگ گفت سخن 
برش موی تا نموید باز. حافظ. 
|[ترکی که در کاسه و کوزه و امثال آن پدید 
اید. (از یادداشت مولف). موی کاسه. موی 
پاله» موی قدح؛ یعنی درز باریک که در كابةٌ 
چینی افتد. (از مجموعة مترادقات ص‌۲۴۸). 
|آذره. اندک. اندکی. (آنندراج). کمترین 
مقدار. کوچکترین جزء. 
- به اندازه یک موی» به اندازه ذرءٌ 
کوچکترین چیز. (از یادداشت مولف). 

= سر موبی؛ سخت آندک. به ائدازهُ ذره‌ای. به 
قدر سر یک موی. (از یادداشت مولف). 

- مویی؛ یک موی. اندکی. سخت اندک. به 
اندازة ذره‌ای. به اندازۂ مویی. (از یبادداشت 
مولف)* 


۱۱۱۸۹۵۰ موی. 


زبانم موی شد ز آوردن عذر 


چه عذر آرم که مویی درنگیرد. خاقانی. 
از مکن گفتن زبانم موی شد 
او هنوز از جور مویی کم نکرد. خاقانی. 


گر تم موبی شود از دست جور روزگار 
برمن آسان‌تر بود کأسیب مویی بر تتش. 
نعدی: 

و رجوع به ترکیب یک موی شود. 
- یک موی (مو)؛ مویی. سخت اندک و 
ناچیز. به اندازة یک موی. کوچکترین جزء. 
کمترین مقدار. به انداز؛ یک ذره: 
تو آن خواسته گرد کن هرچه هست 
بیخش و مبر سوی یک موی دست. 

فردوسی. 
همی پند گفتند با کینه جوی 
نید سود یک موی از این گفتگوی. 

فردوسی. 
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود 
لیک آن مو در دو دیده رسته بود. مولوی. 
|اسخت باریک. سخت باریک از هرچیز. تار 
یا هرچیز سخت باریک چون موی. (از 
یادداشت مولف). 
- موی شدن زبان از سخن (افغان)؛ مو 
درآوردن. به مو مبدل گشتن از کثرت حرکت 
و کارکرد؛ 
گرچه ز اففان مرا با تو زبان موی شد 
در همه عالم منم موی‌شکاف از زبان. 


خاقانی. 
در عشق تو شد موی زبانم به گزاف 
کآن‌موی مان ز غم دلم کرد معاف. 

خاقانی. 
زبانم موی شد ز آوردن عذر 
چه عذر آرم که مویی درنگیرد. خاتانی 
از مکن گفتن زبانم موی شد 
او هنوز از جور مویی کم نکرد. خاقانی. 
|| (اصطلاح عرفان) نزد صوفیه ظاهر ربوبیت 
حق را گویند. ( کشاف اصطلاحات الفنون). 
ترکیب‌های دیگر: 


= آشفته‌موی. بی‌موی. پرموی. جعدموی. 
دوموی. زره‌موی. زنجیرموی. ژولیده‌موی. 
سرخ‌موی. کاس‌موی. کم‌موی. مشک‌موی. 
رجوع به هریک از مدخل‌های فوق شود. 
موی .() مسخفف مویه. مویه. گریه. ناله. 
(یادداشت مولف). ||مصییت. بدبختی: 
مرد گفت ای جوان زیباروی 
به یکۍ موی رستی از یک موی: 
تظامی (هفت‌پیکر چ امیرکییر ص ۷۵۵. 
رجوع به مویه شود. 
موی.[/ یی ] (ع | مصغر) مصفر ماء. آب 
اندک. (ناظم الاطباء). و رجوع به ماء شود. 
موی . [] ((خ) شهرکی است خرد به خراسان 
* حدود اتدرآب. (حدود العالم). 


موی آز. (نف سرکب) که موی آرد. که 
دارای موی شود. که موی بر خود برویاند. 
(یادداشت مولف). موی‌دار و پوشیده‌شده از 
موی دراز. (ناظم الاطباء). 

مویا. [مو ] (نف) صفت دائم از موئیدن. صفت 
مشبهه از سوییدن. سوینده. که مويه کند. 
مویان. (یادداشت مولف). و رجوع به مویان و 
موینده و موییدن شود. 

مویان. [مو ) () ج موی است برخلاف 
قسیاس. (بسرهان) [از آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء). 

مویان. [مو] (نف, ق) موینده و گریه کننده. 
(انجمن ارا) (اتدراج). گریه کنان و نوحه کنان 
و گریان. (ناظم الاطباء). صفت حالیه از 
مویدن. مویا. موینده. که مويه کند. در حال 
موییدن. نوحه کنان. گریه کننده. (از یادداشت 
مؤلف) گریان و وه کدی (غیاث), بد معنی 
گریان و نوحه کنان‌باشد. (برهان): ‏ 
مويه گرگشته زهرة مطرب 


بر جهان و جهانیان مویان. انوری. 
منم دل خته و از درد مویان 

منم بیدل‌دل و دلدارجویان. نظامی- 
یی زگاف یاوه گویان 

در خانهً غم نتسه مویان. نظامی. 


و رجوع به موییدن شود. 

مویانس. [] (اخ) یکی از حکما که در 
صنمت کیمیا بحث کرده و گویند به عمل 
اکیرتام دست یافته است. (از الفهرست 
ابن‌النديم). ر 

مویاستر. [| ت ] (نف مرکب) سترنده و 
تراشندۀ موی. حلاق. سلمانی. دلا ک. 
(یادداشت مولف). رجوع به مترادفات کلمه 
شود. 

موی‌انیوه. [] (ص مرکب) که موی 
پرپشت بيار دارد. که موی سر یا ریش وی 
ابوه و پریشت باشد. برموی. (از یادداشت 
مولف). جغاله. (دهار). و رجوع به موی شود. 

مق یب. [م ءی ي] (ع ص) بسازگردنده. (از 
منتهی الارب). 

موی با زکردن. (ک د] امسص مرکب) 
گشودن موی بافته یا به‌هم‌گوریده. || تراشیدن 
موی: سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم. 
(سفرنامة ساصر‌خسرو چ دبیرسیاقی 
ص ۱۵۴). موی سر باز می‌کند تا آنگه که 
گو سفندبکشند. ( کشف‌الاسوار ج ۱ ص ۵۲۷). 

موی‌باف. (نف مرکب) آنکه موها را به هم 
ببافد. زن که موی سر خود یا دیگری را ببافد. 
موی‌بند. (یادداشت مولف). و رجوع په موباف 
شود. ||([مرکب) بندی که به وسیلهٌ آن موها را 
بافند: حُفْة؛ موی‌باف و موی‌بند زنان که بدان 
موی را پیوند کنند. (منتهی الارب). 

موی بافتن. [ت] (مص مرکب) به هم 


موی‌بند. 


پیچیدن لاغهای مو. مو بافتن. باقتن موی سر 
یا هر مویی دیگر. (از یادداشت مولف). 
تعکیف. (منتهی الارب). 

موی برآوردن. اب و ) (مص سرکب) 
مو برآوردن. رستن موی در سر یا بدن انسان 
یاحیوان عموما و بچه‌ها و نوزاد انها 
خصوصا. (از یادداشت مولف): استشمار؛ 
موی برآوردن بچه در شکم مادر. اشمار» 
تشعر. تشمیر؛ موی برآوردن بچه در شکم. 
(منتهی الارب). |[بیرون کشیدن موی از 
چیزی. ||کنایه از دقت کردن. 

موی بربستن. [ب ب ت] (مص مرکب) 
گیو جمع کردن. ||به هم پیچیدن و دسته 
کردن تارهای موی. ||کنایه از مستعد و آماده 
شدن و مهیا گشتن باشد.(از ناظم الاطباء) (از 
انجمن آرا) (از برهان). از معنای نخستین 
یعلی بستن موی برای چت و چالا کو 
آماده شدن در جنگ و سواری توسعاً بەمعنى 
معد و آماده شدن می‌آید: 

به سرخیلی فتنه برست موی 

سوی تاجگاه تو آورد روی. . نظامی, 

موی برداشتن. [ب ت] (مص مرکب) 
موی ستردن. موی تراشیدن. تراشیدن موی 
سر و صورت: چون ساعتی ببود و وقت آن 
آمد که شیخ موی بردارد, موی‌ستر پیش شیخ 
آمد. (اسرارالوحید ص ۱۰۸). 

موی ب رکندن. (ب ک د](مص مرکب)مو 
برکندن. موی کندن. کندن موی سر یبا ریش 
بەسبب مصبت یا نانح جانگدازی دیگر و 
این بشتر زنان راست. (از یادداشت مۇلف). 
معط. (دهار). مرط. (متهى الارب). حف. 
(دهار): حف؛ موی برکندن از روی. (تاج 
المصادر بهقى). حغاف. (دهار). تمریط. 
(متتهی الارب). زبق. (تاج المصادر بیهقی). 
مور. (منتهی الارب). نتف. (تاج المصادر 
بهقی). ||برکندن موی بز و دیگر حیوانات. 
کندن موی پوست. (از یادداشت مولف). 

موی بنف. [ ب ] ([ مرکب) بند که موی بدان 
بندند. بندی که زنان بدان گیسو بندند. 
(یادداشت مولف). عقاص. (ملخص اللغات) 
(السامی فى الاسامی) (دهار). موی‌باف. شقد. 
(منتهی الارب). امروزه بندی از نوار معمول 
است که زنان موی و گیسوی خود را بدان 
می‌بندند و آن را روبان می‌گویند: 
ماه برآمد چو موی‌بند عروسان 
تابان اندر مان تیلی چادر. 

پیش چشمت خیال هستی من 
ساية موی‌بند گیسوی تست. 
موی‌بند به زر از موی زره‌ور پرید 
عقرب از سنبل ماه‌سپر بگشاید. 
همی گفت از آن رختها موی‌بند 
معلق به یک موی باشیم چند. نظام قاری. 


اسو دسعد. 
خاقانی. 


خافانی. 


موی‌بندی. 

شت از شانه‌باف و میان از صوی‌بد. (نظام 
E‏ ص۱۳۴). ||(تف مرکب) موصله. 
(یادداشت مولف). 
موی بندی. [بٍ ] (حامص مرکب) عمل و 
صفت و شفل موی‌بند. بستن موی سر و گیسو 
با پند و نوار. 
موی به‌هوی. [ب] (ق سرکب) سوبه‌مو. 
جزءبه جز ه. بخش به بخش. سرتاسر. همه را با 
جزئیات. (از یادداشت مولف)؛ 

گرچه به مویی آسمان داشتداند بر سرم 
موی‌به‌موی دیده‌ام تبیه‌های آسمان. 

خاقانی. 

مهر آن دختران زیباروی 

در دلش جای کرد موی‌به‌موی. نظامی. 
گفت پیر ای جوان زیباروی 

گویمت آنچه رقت موی‌به‌سوی. نظامی, 
عاجزی و هم خجل رری ن 

موی‌به‌موی این ره چون موی بین. 

نظامی. 


||از فرق سر تا نوک پا. در جز ءبه‌جزء اندام: 
چشمذ مهتاب تو سردی گرفت 
لال سیراب تو زردی گرفت 
موی‌به‌مویت ز حبش تا طراز 
تازی و ترک آمده در ترکتاز. 
تظامی (مخزن‌الاسرار ص 4۴). 
موی بین. (نف مرکب) که موی را ببیند. که 
چشمی تیزین داشته باشد و موی را ببیند و 
تشخیص دهد. (از یادداشت مولف). 
|[باریک‌بین. تیزبین. (از یادداشت مولف): 
ستانش از موی باریکی سترده 
ز چشم موی‌بینان موی برده. نظامی. 
موی پیرای. (نف مرکب) که به پیرایش 
موی بپردازد. که موهای اضافی گیو یا ریش 
بترد و پیراید. دلا ک.سلمانی. سوی‌استر 
(از یادداشت مولف). مزین. (دهار). آرایشگر. 
پیرایشگر. .و رجوع به موی‌استر شود. 
موی تاب. (نف مرکب) تابند؛ُ مو. . موتاب. 
آنکه تارهای موی سر به هم تاب دهد و از آن 
رشته سازد. ||آنکه EE‏ 
رسن‌تاب. رسنگر. (ناظم الاطباء): 
ز هجر مُوی‌تاب خود سه شد روزگار من 
از آن است اینکه بتر می‌رود هر روز کار من. 
سیفی (از آتندراج). 
||که موی خود یا دیگری بتابد. آنکه گیسوی 
خود تابیده باشد. کنایه است از ممشوق که 
گی وی باند و تاب‌داده دارد. 
موی تافتن.(تَ] (مص مرکب) موی 


تاییدن. مو تافتن. تافتن گیسو. تاب دادن زلف. 


(از یادداشت مولف)؛ 

به موی تافته پای دلم فرویتی 

چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب. 
سعدی. 


موی تراش. [ت] (نف مرکب) موتراش 
دلا ک.سلمانی. حلاق. پرایفگر. آرایشگر. 
موی‌استر. آینه‌دار. گرای. (یادداشت مؤلف). 
مزین. (دهار) (زمخشری): 
کزقلم موی‌تراشی درست 
بر سرم این آمد و این سر به تست. 
نظامی (مخزن‌الاسرار ص ۱۷۲). 
موی‌تراشی که سرش می‌سترد 
موی‌به‌مویش به غمی می‌سپرد. 
و رجوع به موی‌استر و موی‌پیرای شود. 
موی تراشی. [ت | (حسامص مرکب) 
صفت و شفل موی‌تراش. (یادداشت مولف). 
عمل تراشیدن؛و ستردن موی کسی. (از ناظم 
الاطباء), 
- قلم موی‌تراشی؛ قلم که بدان موی ابرو یا 
پیشانی و صورت زتان را بسترند. موچین. (از 
یادداشت مولف). 
موی تراشیدن. (ت د] (مسص مرکب) 
تراشیدن موی سر و ریش. موی گیسو ستردن. 
(از یادداشت مولف). سبت. (تاج المصادر 
بهقی) (دهار). و رجوع به موی‌تراش شود. 
موی تونفن. [م نٍ ت ] (هزوارش, عص) به 
لفت زند» شمردن. (ناظم الاطباء). به لفت ژند 
و پاژند به‌معنی شمردن زر و چیزی دیگر 
باشد. (پرهان) (انتدراج). هزوارش اشمرتن 
= شمردن) پهلوی است 
معین). رجوع به شمردن شود. 
موی چین. (! مرکب) منقاش. خارچین. 
موچنا. (یادداشت مولف). 
موی چینه. [ن / ن ] ( مسرکب) منقاش 
مقراض. قیچی. دوکارد. مقص. موچن. 
خارچین. خارچنه. ملقاط. (بادداشت 
مؤلف). منتاش. (تفلیی). و رجوع به موچینه 
و موی‌چین شود. 
موی چينيی. (حامص مرکب) چیدن موی. 
موی چیدن. تراشیدن موءٌ 
قلندر کی شود منعم به این زینت‌قرینی‌ها 
سروکاری ندارد با ستردن موی‌چینی‌ها. 
سراج‌المحققین (از آتندراج). 
رجوع به موی چين و موی چیه شود. 
مو ید. [مْ ی یا 2 ص) قوتدادەشده. 
(منتهی الارب) (انندراج). قوت‌داده‌شده. 
نیروداده‌شده. (ناظم الاطباء). قوت‌داده‌شده. 


ت. (حاشية برهان چ 


تقویت‌شده. نیرویافته. تأیدگشته. (یادداشت 
مؤلف). ||تأیدکرده‌شده و از جانب خداوند 
تبارک و تعالی نیروداده‌شده. (ناظم الاطاء): 
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوئی 
موّید است و موفق, مقدم است و امام. 

فرخی. 
فرق ميان پادشاهان سید موفق و مان 


مژید. ۲۱۸۵۱ 


خبارجی... آن است که... مجفلیان را. 
خارجی باید گفت. (تاریخ ببهقی چ ادیب 
ص .)٩۳‏ 
استاد و طبیب است و موید ز خداوند 
بل کز حکم و علممثال است مصور. 
ناصر خسرو. 
مویدی که به حق عنف و لطف سیرت او 
معين ظلمت و نور است و یار آتش و آب. 
معودسعد. 
ملک موّید مظفر منصور معظم. (سندبادنامه 
ص). ایر کبیر عادل مژید مظفر, ( گلستان), 
مژید نمی‌ماند این ملک گیتی 
نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند. سعدی. 
- مید من عنداث؛ تأییدشده از جانب خدا. 
که ايزد عزوجل تاییدش کرده باشد. (از 
یادداشت مولف). 
مۇيد. [مءَىٰ يا (ع ص) قوت‌دهنده. (از 
مستتهی الارب) (آنسندراج). تقویت‌کننده. 
تیرودهنده. یاری‌کنده. مساعد. نیروبخش. 
قوت‌دهنده. (یادداشت مولف). ||تاييدکننده. 
تحکيم‌کننده. استوارسازنده: سخن فلانی 
موید این ماله است. (از یادداشت مولف). 
موید. [مْء ی ] (ع ص) قوت‌داد‌شده. 
نیروداده‌شدد. (ناظم الاطباء). قوت‌داده‌شده. 
(متهی الارب) (آتدراج). و رجوع به مود 
شود. 
موّید. (مْ؛ي] (ع!) کار بزرگ. (منتهی 
الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). دشواری. ج. مأید. (منتهی الارب) 
(انتدراج) داهیه و بلا و سختی. ج؛ ماید. 
(ناظم الاطاء). 
موید. (م ءیْ ی ] (اخ) ابن عبدالرحيمين 
احمدین محمد بفدادی. او راست رساله‌ای در 
اسطرلاب. (از کف الظنون). 
موی [م عى ی ] (إخ) ابن عبداللطيف 
نخجوانی. از أدبا بود و قصيدة لامیه‌العرب 
شنفری را شرح کرده است. (از کشف الظنون). 
موید. [م ء۶ی ی ] (إخ) إن عطاف‌بن 
محمدین علی‌بن محمد آلوسی, مکنی به 
ابوسعید. از بزرگترین گویندگان غزل و هجو و 
مدح روزگار خود بود و به وزير عون‌لدیین 
یحیی‌بن هره اتاب داشت و مدایحی بلند 
برای او سروده و در اشعار خود اباتی بيار 
از متنبی تضمین کرده است. وی به سال ۴۶۶ 
ه.ق.در الوس که دیهی در نزدیک حدیثه 
است به دنیا آمد و به سال ۵۵۷ ه.ق.در 
موصل درگذشت. (از تاریخ ابن‌خلکان 
صص ۲۷۲-۲۷۱). 
موید. [ ی ی] ((خ) ابن محمدین على 
طوسی‌الاصل نیشابوری‌الدار (۶۱۷-۵۲۴ 
ه.ق.).از بزرگترین محدثان متأخر بود و از 
رجال نامی بیشماری تفیر و حدیث شنا ۰ 


۲ موید. 


روایت کرد از آن جمله بود صحیح بخاری و 
تفسیر ثعالبی. جمعی از شیوخ نیشابور از وی 
روایت دارند. از ان جمله است: فقیه ایومحمد 
عبدالجیارین محمد حواری. در نیشابور 
درگذشت و در همانجا به خا ک‌سپرده شد. (از 
وفیات‌الاعیان ابن‌خلکان صص ۲۷۱-۲۷۰). 
موید. (م ى ی ] ((خ) ابوالفداء اسماعیل 
موید. رجوع به ابوالقداء اسماعیل موید شود. 
موید. [م ءیْ ی ] (!ج) لقب هشام شانی, 


دهمین خلیفه اسپانیا (از ۳۶۶ تا ۳۹۹ ه.ق.). 


(یادداشت مولف). رجوع به ترجمهة طبقات 
سلاطین اسلام ص ۱۶ شود. 

مۇيك. [م ءَي ی ] (اخ) امسر مؤيد. لقب 
منصوربن نوح‌بن نصر سامانی است در حیات 
او. و پس از مرگ او را لقب امیر سدید داده‌اند. 
(یادداشت مولف). رجوع به منصورین نوح... 
شود. 

موق ید. م ء۶ی ی | (إخ) خواجه مؤبد مهنه از 
تبیره‌های شیخ ابوسعید ابوالخیر و از عرفا و 
شعرای قرن نهم بود. در علوم ظاهر و یاطن 
کامل و مجالسی به‌غایت گرم و سماعی 
بی‌نهایت مؤثر داشت و سلاطین وی را تعظیم 
کردندی. از اوست: 
از مه روی تو آیینة جان ساخته‌اند 
وندر آن آینه دل را نگران ساخاند. 
مزار خواجه در گنبد جد اوست. (از 
مجالس‌النفائی ص۳۵). و رجوع به فرهنگ 
سخنوران شود. 

مۇيك. [م ءَی ی ] (إخ) داود المژید. رجوع به 
داود المؤبد شود. 

مویف. (م ی ی ] (اخ) شهاب‌الدین احمد 
مؤید. رجوح به شهاب‌الدین احمد مزید شود. 

موید. [م ی ی ] (إخ) (شیخ...) رجوع به 


شیخ موید... شود. 
مورید. (م ین ي] ((خ) علی مؤید. رجوع به 
على موید شود. 


مؤيك. [م ءَى ی ] (اخ) محمد المؤيد. رجوع 
به محمد الموید شود. 

موید. (م ءی ي] (إخ) محمدين حسین. 
رجوع به محمدبن جین. مکتی به ایوشجاع 
شود. 

مویف. [م ءَى ی ] ((ج) نجاح المژید. رجوع 
به نجاح الموید شود. 

موی دادن. [5] (مص مرکب) مو دادن. 
مو فرستادن. چون کسی بر زنی عاشق شود و 
وصالش دست ندهد موی خود به عنوان اعلام 
ضعف و نحافت در محنت هجر برای معشوقه 
می‌فرستد و | گرمعشوقه هم مشتاق او باشد در 
جواب مو می‌فرستد. (از اتدراج). و رجوع به 
مو فرستادن و مو دادن شود. 
مویدالدوله. (م ءی ي دد د ل] ((خ) 
اسامةبن مرشدین علی مقلدبن نصر شیرازی, 


مکنی به ابوالمظفر و معروف به مجدالدین, 
صاحب تصانیف عدیده در فقون ادب. رجوع 
به اسامة... شود. 
میدالدوله. (م ءی ي ذذ د ل) ((خ) 
بویه‌ین الحسن, مکنی به ابومنصور. پر سوم 
رکن‌الدوله و جانشین و برادر عضدالدولة 
دیلمی. رکن‌الدوله در سال ۳۶۵ ه.ق. 
حکومت اصفهان را بدو وا گذاشت و به او و دو 
فرزند دیگر (عضدالدوله و فخرالدوله) وصیت 
نمود که از فرمان عضدالدوله سرپیچی نکنند. 
رکن‌الدوله در سال ۳۶۶ درگذشت و پس از او 
ال‌بویه به سه شعبه تقسیم شدند: ۱- ديالمة 
فارس (عضدالدوله و جانشینانش). ۲- دیالمة 
عراق و... (عزالدوله و جانشینانش). ۳- 
دیالمة ری و همدان و اصفهان (موّیدالدوله و 
جانشیتان او) 
عضدالدوله با گرفتن ری و همدان و سایر 
ولایات از فخرالاوله به بهانة جاننداری او از 
عزالدوله همه آن سرزمینها را ضميمة اصفهان 
ساخته به برادر خود موّیدالدوله وا گذاشت و 
او را خلیفه و نایب خویش معرفی کرد. 
مویدالدوله در سال ۲۷۱ به امر عضدالدوله 
قابوس و فخرالدوله را از جرجان به خراصان 
راند و ان تاحیه و قمتی از طبرستان را به 
حوزء امارت خود ملحق ساخت. مویدالدوله 
از سال ۲۶۶ تا ۳۷۲« .ق.که سال فوت 
عضدالدوله است از جانب او بر تمام عراق 
عجم و گرگان و طبرستان امارت می‌کرد و پا 
مرگ برادر در این نواحی به کلی مستقل شد و 
این ممالک را به تدبیر و کقایت وزير نامی 
خود صاحببن عباد (۳۸۵-۲۲۶ ھ .ق.) 
اداره مسي‌کرد و صاحب که دست‌پروردة 
این‌عمید منشی مشهور و وزير رکن‌الدوله بود 
مردی کریم و فضل‌دوست و مشوق شعرا بود 
و در ری و اصفهان همیشه گروه کثیری از اهل 
علم در محضر او بودند و وی با رقب همعصر 
خود شمس‌المعالی قابوس دم برابری می‌زد. 
مژیدالدوله یک سال پس از مرگ عضدالدوله 
بسرادرش به سال ۳۷۳« .ق.درقذشت و 
فخرالدوله به تدبیر صاحب‌بن عباد جانشین 
وی گردید. (از تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال 
اشتیانی به کوشش دبیرسیاقی 
صص ۱۷۹-۱۶۲). 
مویدالد‌ین. (م ءی ي دد دی] (اخ) ابن 
علقمی. استادالدار بود به روزگار مستنصر و 
متعصم دو خلیفة عیاسی. (یادداشت مولف). 
به انواع فضایل و کمالات جبلی و اکتسابی 
آراسته بود. ولی خلیفه المستعصم بالله به 
مسلاهی و مسناهی و عشرت شام و لذت 
صبحگاهی روزگار می‌گذراند و مقربان او 
حرمت وزیر را نگاه نمی‌داشتند, از این رو 
وی سخت آزرده‌خاطر گت و در لباس 


مویدالدین. 


خیرخواهی و دوستی به بدخواهی و دشمنی 
خلیفه پرداخت و در تحریک هلا کو به حمله 
به بغداد و تشویق متعصم خلیفه به تسلیم 
تردیدی به خود راه نداد تا خلیفه در سال ۶۵۶ 
ه.ق.با دو پسر خود ایوبکر و عبدالرحمان و 
جمعی از بزرگان به طریق تسلیم به حضور 
هلا کو شتافت و هلا کوبه مشورت ملازمان 
دستور داد او را در نمد پیچیده مالیدند تا 
درگ ذشت. (از دسستورالوزراء 
صص۱۰۶-۹۸). ... مویدالاین محمدین 
علقمی استادالدار بود. جلوس مستعصم از او 
پنهان داشتند... ابن‌علقمی مردی عاقل بود 
می‌دانست که از متعصم کاری نباید... ولی با 
توطنۀ درباریان در انتخاب مستعصم در مقابل 
عمل انجام‌شده قرار گرفت و به هر صورت در 
پیش او ببنشت وکارها تدییر کرد... 
مصلحت وقت می‌ساخت و کفایت و شهامت 
به اظهار می‌رسانید و ستعصم از سال ۰ 
۶ «.ق. خلافت براند به اسایش و فراغت 
تمام. | کثراوقات به لهو و سیر مشفول بود و از 
کار ولایت و رعیت غافل, و مویدالایس‌بن 
علقمی مطالعات متعاقب می‌نوشت و شرایط 
تبیه و تحذیر رعایت می‌کرد و مستعصم متلبه 
نمی‌شد و غفلت زیاده می‌گشت و به ایلچی 
هلا کو جوابی که موجب تهییج غضب باشد 
بگفت تا پادشاه را عزیمت آمدن به عراق و 
گرفتن بغداد تصمیم یافت و مژیدالدین‌ین 
علقمی چون پریشانی کار و غفلت خلیفه بدید 
عاقت بیندیشید در یر په حضرت پادشاه 
پیفام داد که | گر رکاب همایون به طرف بغداد 
تهضت فرماید چنان سازم که یک نیمه عراق 
در حکم پادشاه شود و یک نیمه با خلیفه و 
این تدییر و تقرب ابن‌علقمی پادشاه را خوش 
امد و با سی‌هزار لشکر به بغداد درامد. 
این‌علقمی در مدت وزارت سیرت پسندیده 
ورزید و شعرا و فضلا او را مدایح گفتند و علما 
به نام او تصانیف کتب نفس کردند. پادشاه 
این‌علقمی را نواخت و مهمات عراق و بفداد 
به او تفویض کرد. و در دل پادشاه مقامی تمام 
یافت. رغبت وزیر ابن‌علقمی در کتب 
به‌غایت بود, ده‌هزار مجلد کب نفس داشت. 
چون از مهمات فارغ می‌شد به مطالعه مشغول 
می‌بود و در همان سال (۶۵۶ ه.ق.)که از 
جانب پادشاه حا کم‌بفداد شد وفات یافت. (از 
تجارب ال لف صص ۳۶۰-۳۵۵). و رجوع به 
تاریخ عمومی و مفول اقبال و حییب‌السیر ج 
خیام ج۲ شود. 
مویدالدین. () ءی ي دد دی] (اج) 
محمدین احمد القصاب» مکنی به اوالظفر و 
معروف به قصاب. وزیر ناصرلدین‌اله خليفة 
عباسی. وی به صفت تهور و تکبر ر قلت عقل 
و تدبیر موصوف بود و په سال ۵۹۰ ه.ق.ده 


مویدالدین. 





وزارت ناصرلدین ال رسد و خوزستان را 
تصرف کرد و به قلمرو حکومت خلیفه افزود 
ولی در مأمسوریت از سوی خلیفه به 
تکش خان با سوسیاست او را رنجاند و کار 
به جنگ کشید و منجر به شکست قصاب و 
لشک ریانش شدوبار دیگر به جنگ 
تکش‌خان رفت ولی در همدان وفات یافت و 
آشکریانش مرگ او را پنهان داشتد و به 
جنگ با تکش پرداختند و شکت خوردند و 
تکش دستور داد جد او را از گور برآوردند 
و سرش رااز تن جدا کردند و به خوارزم 
بردند. (از دمتورالوزراه صص .)٩۷-۹۵‏ و 
رجوع به تجارب‌اللف ص ۲۳۰ و 
حبیب‌السیر ج خیام ج۲ و تاريخ انضل 
ص ۳۱ شود. 
مویدالد بن. 3 ی ي دد دی ] ((خ) 
نسفی. از استادان علم و ادب و شعر در قرن 
ششم هجری بود و گویند پهلوان‌نامه‌ای به 
ساق موی گفته است ولی دیده نشد. از 
اوست: 
بویی که از بهار نسیم صبا برد 
گویی‌همی ز طرة دلدار ما برد 
لشکر کشید ابر و به قلب و جناح او 
قوس‌قزح نگر که چه رنگین لوا برد 
دلها | گربه خامهٌ چون زعفران ربود 
جان عدو به خنجر چون گندنا برد. 
(از مجممالفصحا ج ۱ صص ۹ ۵۱۰-۵۰). 
و رجوع به قرهنگ.سخنوران و مآ خذ ندرج 
دران شود. 
مویدالدین. (م ءی ي دد دی] ((خ) 
عرضی دمشقی. از منجمانی بوده که در کار 
رصدخانة مراغه با خواجه تصیرالدین طوسی 
کمک کرده است. (از تاریخ مفول ص ۱۹۱). و 
رجوع به تاریخ گزیده ص ۵۸۱ شود. 
مویدالدین. [م ی ي دد دی] (اخ) 
محمدین محمدین عبدالکريم قمی. وزیر 
ناصرلدین ائّه بود و پنج سال وزارت مستتصر 
کردو در وال ۶۲۹ ه.ق.او و پسرش 
فخرالدین احمد را بگرفتند و در دارالخلافه 
حبس کردند و پسرش پیش از او بیمار شد و 
بمرد و گویند کشته شد. او نیز پس از پر گویا 
از اندوه مرگ وی درگذشت. اصل او از قم 
است و مولد و منشاً وی بغداد و نسب او به 
مقدادین اسود کندی می‌رسد. وی مردی 
عاقل, وزیری کاردان, و ادیبی فصیح و بلیغ 
بود. لقب او ابتدا مکین‌الدین بود و پس از عزل 
ابوالولیدین میا از نیابت وزارت چون منصب 
او را نیز به مکین‌الین دادند, لقب او را نیز په 
مویدالدین مبدل کردند. (از تجارب‌اللف 
صص ۳۴۲-۳۳۶). 
مویدالدین. (م ءی ي دد دی] ((خ) ابن 
محمودین صاعدبن محمد حاتمی صوفی. 


متوفی به سال ۷۰۰ ه.ق,او راست: ۱- لامیه 
(تاریخ انشاء 4۶٩۱‏ ۲و ۳-شرح کبیر و شرح 
صفیر بر فصوص‌الحکم محیی‌آلدین عربی. و 
گوید:شیخنا صدرالدین قونوی خطبه کتاب را 
شرح کرده باقی به من محول فرمودند. (از 
کشفالظنون). 
مویدالد ین. 3 ی ي دد دی ] ((خ) 
مرزبان. وی در مدت مدید منشی سلطان 
مسعود سلجوقی بود و بعد از عزل عزالسلک 
به وزارت رسید. مردی بود اراسته به کمال و 
فضل و ادب و مدت وزارتش دو سال بود. (از 
دس تورالوزراء ص ۲۱۴). و رجوع به 
حیب‌السیر چ خیام ۲ صص ۵۲۵-۵۲۴ 
شود. 
مق یدالملکت. [م ء۶ی ي دل م] (إخ) ابسن 
نظام‌الملک. وزیس ببرکیارق‌بن ملکشاه 
سلجوقی. وی به علو همت و سخاوت و 
مکرمت موصوف و معروف بود و پس از 
برادرش عزالملک به وزارت رسید. ولی 
پرادر دیگرش فخرالملک با تحف و هدایاو 
توطته برکیارق را بر آن داشت که وی را از 
وزارت خلع کرد و فخرالملک را دان منصب 
توطئه برضد برکیارق برخاست تا سرانجام به 
سرب شملیر وی جان سپرد. (از 
دستورالوزراء صص ۱۸۲-۱۷۸). و رجوع به 
حبیب‌السیر چ خیام ج ۲ صص ۵۰۲-۵۰۱ و 
ج۱صص ۶۸-۶۷ شود. 
موّید بالقه. [م ی ی د بل لاء] ((خ) پسر 
المتوکل خليفة عباسی و برادر المعتز باه 
(خلافت ۲۵۲ ه .ق.)که به دست المعتز کشته 
صص ATFT-TF.‏ £ رجوع به تاریخ گزیده 
ص ۲۲۰ شود. 
موید ذیوانه. 1 ءي ي ډ دی ن) (اخ) یا 
بود و از پریشانی دماغ دعوی سلطنت می‌کرد 
و بر سر همان ادعا رفت. بت زیر در جواب 
خواجه حافظ از اوست: 

چشم دیوانه از آن شمع سنعادت‌پرتو 

که جهان را بدهد روشتسی از سر و, 

(از مجالس الفانس ص ۳۵). 

و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
مویدرای. (مٌ ءَی ی ] (ص مرکب) که رای 
و ارادة او مورد تاید خداوند جهان است. که 
خدا رای و فکر و عزم او را تأیید و پشتیبانی 
می‌کند. انکه رایش موید به تایید اسمانی 
ست 

کیت جز خواجه مویدرای 
احمد مرسل أن رسول خدای. 
و رجوع به موید شود. 


نظامی. 


موید شدن. م ٤ی‏ ی ش د (مص 
مرکب) مورد چا ید آسمانی قرار گرفتن. از 
سوی خدا تأیید و حمایت شدن: 
کی کآمد در این خلوت به یکرنگی مژید شد 
جه پر عابد زاهد چه رند مست دیواند. 
سعدی. 
و رجوع به مؤبد شود. 
مویدی. [م ی ی ] (اخ) رجوع به 
صین‌بن اسعد مویدی دهتانی شود. 
مق ید یان. [م ءی ي] ((خ) مزیدیه. رجوع 
به مزیدیه شود. 
موّید بة. (م ءیْ ي دی ی ] (ص نسبی, ل) 
منوب به مژید. انجه به مؤید نسبت دارد. 
|[درهمی است که به تام ملک مؤید در مصر 
سکه زده شده است و در ۲۶ صفر ۸۱۸ ه.ق. 
در قاهره اعلام و ابلاغ کردند به خلق که قرار 
معاملات را به این دراهم بگذارند. (از رسال 
اوزان و مقادیر). و رجوع به نقودالمربيه 
ص ۶۲و فهرست آن شود. 
مید به. (مٌ ی ي دی ی ] (اخ) مویدیان. 
سلسله‌ای که نخین پادشاه آن موید ایبه 
(آی‌آبه) (جلوس ۵۲۲ - وفات ۵۶۹ «.ق.) 
بوده و پی از وی پرش طفان‌شاه و پر او 
سنجرشاه تا سال ۵۸۳ ه.ق.سلطلت 
داشته‌اند. علامه قزوینی نوید: «در این سال 
یعنی ۵۸۳ تکش بر نیشایور خراسان متولی 
شده و سلطت حقیقی از دست مویدیان 
بیرون رفت ولی تاه ۵۹۱ باز سنجرشاه در 
نیشابور بود. در این بال به تهمت عصان او 
را به خوارزم خواندند و چشم او را ميل 
کشددندو در سنه ۵۹۵ وفات نمود. (از 
یادداشتهای قزوینی ج ۲ مص ۳۳۳-۳۳۲). 
موّیر. (م ی ي ](ع ص)کسی که مایل و 
شایق باشد معاشرت زنان را. (ناظم الاطباء). 
موی رفتگی. ر ت / ت ](حامص مرکب) 
کچلی و کلی. (ناظم الاطباء). ریختن صوی 
سر. رفتن همه یا قسمتی از موی سر. کچلی. 
(از یادداشت مولف). 
موی رقته. رت /ت] (نمف مرکب) کل و 
کچل.(ناظم الاطباء). موی‌ريخته. و رجوع به 
موی‌ریخته و کچل شود. 
موی رگک. [ر] (إمرکب)' رگ باریک با 
قطر حدود یک‌دهم میلیمتر که رابط بین 
شریانها و وریدهاست. (از دائرة‌المعارف کیه). 
مویین‌رگ. عرقي شعری. 
موی ریختن. [ت] (مص مرکب) مو 
ریختن. ریختن موی سر و صورت انسان. 
ریختن موی تن جانوران. ریختن موی بر اثر 
پیری یا بیماری. (از یادداشت مولف)* 
از دهان تو همی آید فا ک 


1 - Vaisseau 6۵۳۱2۲6 .(فرانری)‎ 


۴ موی‌ريشته. 


پر گشتی ریخت مویت از هیا ک. 
|اترسیدن. هراسیدن. سخت واهمه داشتن از 
کسی. ترس داشتن از کی. (یادداشت 
مۇلف). 
موی‌ریخته. [ت / ت ] (ن‌سف مرکب) 
کچل و کل. موی‌رفته. ||سرغ کریزکرده و 
تولککرده. (ناظم الاطباء). 
مویز. [ع] ([) ممیز. میویز. سکج. کشمش. 
زبیب. صامیج. انگور خشک. (یادداشت 
مولف). میمیز. (برهان). قسمی است کلان از 
انگور که خشک کرده نگاه دارند. مردم عام 
آن را منقی گویند و به هندی دا کهه! نامند. 
(غیات) (از آنندراج). به ععریی آن را زبیب 
گویندو از آن نبید سازند. (از انجمن آرا). 
زبیب. (دهار). سکج. (زمخشری). هولک. 
(لفت فرس اسدی نسخة خطى کتابخانة 
نخجوانی). به فارسی زبیب است. (تحفة 
حکیم مومن). صقر. (متهی الارب)؛ 
می بباید که کند متی و پیدار کند 
چه مویزی و چه انگوری ای نیک حبیب. 
منوچهری. 
اب انگور فرازآور یااخون مویز 
که مویز ای عجبی هت به انگور قریب. 
منوچهری. 
روزی به دست طفل شود کشته بیگمان 
چون بنگری گلوبر بز جز مویز نیست. 
خاقانی. 
اصفران؛ زعفران و ورس يا مویژ. وینة؛ مویز 
سیاه. موز؛ مویز که به هندی گیله نامند. عجد؛ 
دانة مویز. عجد؛ مویز ردی هیچکاره. مواز؛ 
مویزفروش. عرق. عنجٌد. عنجّد. عنجد: مویز. 
مویز سیاه یا هیچکاره‌ترین آن. فصی؛ دانة 
مویز. مُعَیب؛ مویزآرنده. (منتهی الارب). 
¬ خون مویز؛ کنایه از شراب است که از آب 
انگور به دست آید: 
آب انگور فرازآور یا خون مویز 
که مویز ای عجبی هت به انگور قریب. 
منوچهری. 
-غوره نشده مویز گشتن (شدن)؛ نخوانده ملا 
شدن. کنایه است از دعوی مقام و هنری کردن 
بی داشتن شرایط و لوازم و مقدمات آن: 
چون آینه نورخیز گشتی احنت! 
چون اره به خلق تیز گشتی احنت! 
در کفش ادیبان جهان کردی پای! 
غوره نشده مویز گشتی احسنت! 
ملکالشعراء وان 
- امتال: 
دو مویز بهتر از یک خرماست. (امتال و حکم 
دهخدا). 
غوره مویز می‌شود ولی مویز غوره نمی‌شود. 
(از مجموعة امثال فارسی). 
ک مویز و چهل قلندر۔ 


طیان. | مویزاب. (م] ((مرکب) یک قم مشروب 


ترش و یا مسکری که از مویز و آب تریب 
می‌دهند. (ناظم الاطباء). مویزاب را به عربی 
نبیذالزبیب خوانند. چنانکه شراب عسلی را 
نیذالسلی و شکری را بیذالشکر و شراب 
خرما را نیذاكمر گویند. (از انجم آرا) (از 
آنندراج). باد؛ ککمش. شراب کشمش. 
شراب انگور. بوز. فقاع. (سلخص‌اللغات). 
||فرفخ. پرپهن. رجله. بقلةالحمقاء. تخمگان. 
فرس اسدی نسخة خطی واتیکان 3 پاول 
هرن). 

مو یزاب فروش. (۶ ف] اسف مسرکب) 
فقاعی. (ملخص ‌اللغات). مسی‌فروش. 
باده‌فروش. مشروب‌فروش. 

مو یزج. (م ر] (معرب. () انشاثا. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). زبیب‌الجبل. (تحقهً حکیم 
مژمن). دارویی است. (نزهةالقلوب). نبات او 
کوهی بود و دانة آن سیاه بود و پوست او 
درهم‌آمده به نخود سیاه مشابه بود. (صيدنة 
ابوریحان بیرونی), زيب جبلی خوانند و به 
فارسی مويزک گویند و نیکوترین آن مصری 
بود بيار ريده و معروف بود به صویزج 
مصری. (اختیارات بدیعی). 

¬ مویزج حجری؛ کشمش کولی. مویزک. 
زبیب‌الجبل. رجوع به کشمش کولی در ذیل 
مدخل کشمش و مترادفات دیگر در جای 
خود شود. 

مویزج علی (فارسی)؛ دبق. و آن بار 
درختی باشد که در درون ماده‌ای چسبنده 
دارد که بدان مرغان را شکرند. (یبادداشت 
مولف). رجوع به دبق شود. 

مویزکت. IE‏ اسم فارسی مویزج است. 
(تحغة حکیم سومن). یک قم دانه سیاه. 
(ناظم الاطباء). مویز کوهی. دانه‌ای است 
دارویی و آن کشندة شپش است. مویزج. (از 
یادداشت مولف). حبی باشد سیاه و بهترین آن 
مصری بود و آن را مویزج حجری گویند و به 
عربی زبیب‌الجیل خوانند یمنی مویز کوهی. 
(برهان) (انتدراج)؛ 

آن بز نگر که در پی طفلی همی دود 

بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست. 

خاقانی. 

رجوع به مویرج شود. 

< مويزک علی؛ اسم فارسی دبق است. 
(تحفهٌ حکیم مومن). مویزج عسلی. و رجوع 
به دبق و نیز ترکیب سویزج على در ذیل 
مویزج شود. 

- مویزک کوهی؛ مویزج است به فارسی. 
(تحف حکیم مؤمن). رجوع به مویزج شود. 
ااتتمی مار خردجتّه که زهری قتال دارد. 
(یادداشت مولف). 


موی شدن. 

مویزه. (مْز /ز] () یک نوع گیاهی. (ناظم 
الاطباء). حمره. (دهار). نوعی از گیاه باشد که 
مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان) مویژه. 
|ازغال‌سنگ ریز مان خاکه‌و کلوخه. 
(یادداشت مولف). 

مویزی.1](ص نبی) منوب به مویز. 
آنچه به مویز نبت و تعلق دارد. از مویز. (از 
ب‌ادداشت مولف). |اضراب که از صویز 
سزندش. (از ب‌ادداشت مولف): شراب 
مویزی آنچه از او صافی باشد مانند شراب 
ممزوج باشد. (نوروزنامه), و رجوع به صویز 
شود. 

مویو. (] () سرخی که زتان به کار می‌برند.. 
(ناظم الاطیاء). 

مویره. [م ر /] () مویزه. نوعی از گیاه 
ب‌اشد که مانند عشقه بر درخت پیچد. 
(آنتدراج). رجوع به مویزه شود. 

مۇيس. H9‏ ي] (ع ص) نساامیدگردان ندد. 
(منتهی الارب). رجوع به مُوْیّس شود. 

مق یس.1) ى ي] (ع ص) ناامسید ننده. 
(متهی الارب). آنکه ناامید می‌گرداند و 
مأیسوس می‌کند. (ناظم الاطیاء)؛ 
ناامیدگرداننده. (آنتدراج). 

موی‌ستر. اس /س ٹ] انف مسرکب) 
حلاق. (دهار). موی‌تراش. مویپیرای. 
موی‌استر. مزین. آیته‌دار. حلاق. دلا ک. 
سلمانی. گرا. گرای. (یادداشت مولف): چون 
ساعتی ببود و وقت آن آمد که شيخ موی 
بردارده موی‌ستر پیش شیخ آمد. 
(اسرارالتوحید ص۵۰۸ 

مزد کردم پسری موی‌ستر ریک روز 
نتوانست به یک هفته از او موی سترد. 

سوزنی. 

و رجوع به موی ستردن شود. ||که موی برد. 
چون نوره و امنال ان. (یادداشت مولف). 

موی ستردن. اس /س ت ذ] (مسص 
مرکب) موی استردن. موی تراشیدن. 
(یادداشت مؤلف). تزلق. (تاج المصادر 
بیهقی). موس. سید. ملط. اسباد. تبید. 
(منتهی الارب). زلق. (تاج المصادر بیهقی), 
حلق. (دهار) (ترجمان‌القرآن): 

مزد کردم پسری موی‌ستر را یک روز 
نتوانست به یک هفته از او موی سترد. 

سوزنی. 

متقوت؛ موی سترده. (منتهی الارب). حلق؛ 
موی ستردن و زیر گلو را زدن. (از تاج 
المصادر بهقی). و رجوع به موی تراشیدن و 
موی‌ستر شود. 

موی شدان. [ش د] (مص مرکب) چون مو 
شدن. سخت نزار و لاغر گردیدن. چون موی 


۱-در آندراج ودا ک» آمده اس 


موی‌شکاف. 


پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی 


موی‌موی. ۲۱۸۵۵ 


برهان). نام بیخ گیاهی است خوشیو و در 


لاغر و باریک گشتن. (از یادداشت مؤلف): 
بر هر سر موی من غمت راست مصاف 

مویی شدهام به وصف تو موی‌شکاف. 

۱ خاقانی. 

موی شکاف. [ش] (نف مرکب) موشکاف. 
موی‌شکافنده. ||که از شدت تیزی موی را از 
درازا بشکافد. که موی را به دو نیم کند. 
مبالفت در برندگی. ||کنایه است از هرچیز 


سخت تیر. (از یاددات مۇلف): 

بید برگش به نوک موی‌شکاف 

نافۂ کوه را فکنده ز تاف. نظامی. 
شاه بهرام در مان مصاف 

نوک تبرش چو موی موی‌شکاف. نظامی. 


||آنکه دقت بسیار کند. موشکاف. کسی که در 
کارهاسخت دقت ورزد. دقیق. باریک‌بین. 
نکنه‌ینج. نکته‌یاب. پاریک‌اندیش. که ذوق و 
اندیشة باریک و لطیف دارد. باریک‌نظر. (از 
یادداشت مولف»: 
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد 
در همه عالم منم موی‌شکاف از زیان. 
خاقانی. 
بر هر سر موی من غمت راست مصاف 
مویی شده‌ام به وصف تو موی‌شکاف. 
خاقانی, 
نیست در این کهنة نوخیزتر 
موی‌شکافی ز سخن تیزتر. 
به فکر معتی نازک چو مو شدم باریک 
چه غم ز موی‌شکافان خرده‌بین دارم. 
صائب تبریزی. 
و رجوع به موشکاف و موی شکافتن شود. 
الامرکب) زلف. |(صطلاح گیاشناسی) 
سنل هندی. (ناظم الاطباء). 
موی شکافتن. اش تّ] (اسص مرکب) 
شکافتن موی را از درازا و این مبالفت است 


ظامی. 


در دقت تیراندازی و نیزه‌زنی* 
نه ه رکه موی شکافد به تیر جوشن‌خای 


په روز حمل جنگاوران بدارد پای. 

سعدی ( گلستان), 
به تیر و سنان موی بشکافتيم 
چو دولت نبد روی برتافتیم. 

نسعدی (پوستان). 


|[کنابه است از دقت بيار در کاری ورزیدن. 
در ورک یا غل تایان اله ونکتهای خث 
دقت کردن. ذوق و دقت و باریک‌ینی بيار 
در نکته‌ای به کار بستن. (از یادداشت مولف)ء 
یک موی ندانست ولی موی شکافت 
اندر دل من هزار خورشید بتافت 
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت. 

(منوب به ابوعلی سیا). 
سخن‌دانی که بشکافد مشل موی 


سخن‌گوب , که بچکاند مشل زر. فرخی. 





پر آنجا که سخن گوید بچکاند زر. 
فرخی. 
گرشکافی به معرفت همه موی 
ور زبان تو هت گوهرپاش. عطار. 
موی‌شکافی. [ش] (حامص مرکب) 
موشکافی. صفت و عمل موی‌شکاف. |[دقت 
بار. باریک‌بینی. (از یادداشت مولف). و 
رجوع به سوشکافی و موی شکافتن و 
موی‌شکاف شود. 
موی‌شکافی کردن. [ش ک د] (مص 
مرکب) دقت بار ورزیدن در کارها یا 
مساله‌ای. در درک یا حل یا بیان نکته و 
موضوعی سخت دقت و ظرافت به کار بردن. 
مویشی.(2] (از ع. !| گ له گاوان. (ناظم 
الاطباء). ظاهرا صورتی است از مواشی. 
رجوع به مواشی شود. 
مو یکالیده. [د / د] (نمسف مسرکب) 
آشفته‌موی. پریثان‌موی. که موی ژولیده و 
پریشان دارد. (از یادداشت مولف): 
از این خفرقی موی‌کالیده‌ای 
بدی, سرکه بر روی مالیده‌ای. 
سعدی (بوستان). 
موی‌کن. (ک ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه 
مو را می‌کند. ||([ مرکب) منقاش و موچینه. 
(ناظم الاطباء): منقاش؛ اهن موی‌کن. منتاخ. 
(مستهی الارب). منماص؛ صوی‌کن یمنی 
موی‌چنه. (دهار).- 
مو یکنان. [ک ] (نف مرکب. ق مرکب) 
صفت بیان حالت از موی کندن. صفت حالية 
آنکه در حالت کندن موی است. آنکه بر اثر 
رسیدن بلا یا مصیبتی موی سر یا ریش خود 
را می‌کند. برکتنده موی. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به موی کندن شود. 
موی کندن. (ک :] (مص مرکب) 
انتماش. هرلمه. (یادداشت مولف). به علامت 
عرا یا غمی موی کندن زنان. بر اثر مصبتی 
عظیم موی سر و ریش برکندن. (یادداشت 
مولف). 
مو یکنه. اک ن /ن] (! مرکب) منقاش. 
موکنه. موی‌کن. موچین. سوی‌چینه. سنتاخ. 
(از یادداشت مولف). و رجوع به موی‌چینه و 
موی‌چین و موی‌کن شود. 
موی گرفتن. اگ ر ت ] (مص مرکب) مو 
گرفتن.مقابل موی دادن. رجوع به مو گرفتن و 
مو دادن شود. 
موی‌گیا. (( مرکب) فارسی سنبل هندی 
باشد و آن بخ گیاهی است باریک و انبوه و 
درهسم‌پیچیده و ب‌غایت خوشبو که در 
عطریات و دواها به کار پرند و به‌سبب آنکه 
شباهتی به موی زلف دارد موی‌گیا خوانند و 
بعضی گویند بیخ و ريش گیاهی است. (از 


دواها و عطرها به کار برند و شبیه باشد به زلف 
و آن را سنبل نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). 
نام بیخ گیاهی است خوشبوی که به زلف 
تشبیه کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). سبل 
هندی. سبل طیب. سبل‌الطیب. سوی‌گیاه. 
(یادداشت مولف)؛ 

لشکر عشق تو گرد دلم ای ترک ختا 

حلقه در حلقه ز انبوهی چون موی‌گیاست. 

کمال‌الدین اسماعیل. 

مو یگیاه. (| مرکب) (اصطلاح گیاه‌شناسی) 
گیاهی که سنل‌الطیب و سنل هندی نیز 
گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سوی‌گیا 
شود. 

مویل. ٣1‏ ]ع !) ماه رجب‌المرجب. 
(منتهی الارب. مادة مول) (آنندراج). ماه 
رجب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||(! 
مصغر) مصغر مال. مال و خوانتط اندک. (ناظم 
الاطباء). مصفر مال به‌معنی آنچه در ملک 
کی‌باشد و عوام آن راموَیل به تشدید گویند. 
(از آتدرا اج). 

مویل. (م وی ي] (ع | مصفر) صورتی از 
مويل در تداول عامه که مصفر مال است و 
به‌معنی مال و خواستة اندک. (از ناظم الاطباء) 
(از آتندراج), و رجوع به مُویل شود. 

مویل. [م] (اخ) دهی است از دهستان 
مشگین باختری بخش مرکزی شهرستان 
مشگین‌شهر با ۲۳۰ تن سکنه. آب آن از 
رودخانٌ مشگین‌چای و راه آن مالرو است. 
این ده در ۲ ۱هزارگزی جنوب مشگین‌شهر 
واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مویلج. [م و لٍ) ((خ) بندر معشور (ماهشهر 
امروزی). رجوع به بندر معشور شود. 

مویلحه. [مْ و ل ) ((خ) دی است از 
دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز, 
واقع در ۲۴هزارگزی شمال خاوری اهواز با 
۰ تن سکنه. آب آن از رود کارون و راه آن 
ماشین‌رو است. سا کتان آن از طايفه حواشم 
هتد. این آبادی از دو قسمت به نام بزرگ و 
ک وچک تشکیل شده است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۴۶). 

مو پلجه. [م و لی ح] ((خ) دی است از 
دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان 
خرمشهر واقع در ۵۸هزارگزی شمال 
خاوری شادگان با ۲۵۱ تن سکنه. آب آن از 
چاه و سا کنان آن از طایف شریفات هستند. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 

هویم. (م ءی ي ] (ع ص) بسیوه کنده. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). 

موی‌موی. (ص مرکب) پریشان. پرا کده» 
چنانکه تارهای مو. آشفته: 

گرچه صما همدم عیاست د. 


۶ مویمد. 


روح‌القدسی چگونه خوانم صنمت 
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت 
موی مویی که موی‌مویم ز غست. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۷۰۸ 


ز هر موینه کآن چو گل تازه پود 
گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود. 

و رجوع به مویین و موینه شود. 
موی‌وران. (ر] ( مس رکب) ذرات‌شمر, 


لاش 


مؤيمة. (مءْ ي م] (ع ص) زن دولتسمند جانوران که دارای سویند. (از یادداشت 


بی‌شوهر. (منتهی الارب. مادة أیم) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). زن مالدار بی‌شوی. (یادداشت 
مولف). 
موی‌میان. (ص مرکب) کی که کمری 
سخت باریک دارد. کمرباریک. میان‌باریک. 
(یادداشت مولف) 

در عشق تو شد موی زبانم به گزاف 

کان موی‌میان زغم دلم کرد معاف. 

خاقانی. 

موین. [مو ي ] (ص نسبی) منوب به مو و 
شمر.(ناظم الاطباء). مویی. موینه. مویین. (از 
یس‌ادداشت مۇلف). به‌معلی مويین باشد. 
(آتندراج). و رجوع به مویین و مویی شود. 
موین. [] (لخ) دی است از دهتان 
دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین, واقع 
در ۷هزارگزی راه عمومی تا کتان‌با ۵۱۰ تن 
جمعیت. آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
موی نا کت. (ص مرکب) پرسری. موی‌دار. 
مسویین. که موی بسار دارد. اشعر. (از 
یادداشت مولف): اژدهای بسزرگ‌سر 
موی‌نا ک.(تفسیر ابوالفتوح رازی ص ۴۳۷). 
موینده. [مو ی د /د] (تف) نالنده. نالان. 
مویان. مویا. که مويه کند. سویه گر.(از 
یادداشت مؤلف). و رجوع به مویه گر شود. 
مو ینف ی. [مو ی ] (حامص مرکب) هنر و 
صنعت و دستکاری. (ناظم الاطباء) به‌معنی 
هنرمندی و صنعتگری باشد. (برهان) (از 
انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از 
آندراج)۲. 
موینه. [مو ي ن /ن] (ص نسبی) مخفف 
مویینه. منوب به مو. منسوب به موی. آنچه 
نسبت به موی دارد. موینه. مویین. |( 
مرکب) جامة مویین. مویینه. ||چرم صویین. 
| پوست پرموی. (از یادداشت مولف). 
چیزهایی که مو داشته باشد سثل پوستین و 
امتال آن یبا از خز و سنجاب. (آنندراج). 
پوست دارای موی نرم همچون پوست خز و 
ستجاب؛ 

در آن موینه چون نظر کرد شاه 
بهار ارم دید در بزمگاه. 

هر آن موینه کامد اینجا پدید 


تظامی. 


یدین چرم بی‌موی شاید خرید. 
سرانجام کآید اجل سوی او" 
وبال تن او شود موی او 

بدان موینه قصد خونش کنند 
به رسوایی از سر برونش کنند. 


مولف). 
هویه. [مو ی / ي ] (امص) اسم از مسویدن. 
اسم مصدر از موییدن. نوحه و گریه و ناه 
آهته با گریه. (یادداضت مولف). گریه و نوحه 
و زاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از 
فرهنگ جهانگیری). گریژ با توحه را گویند. 
(برهان). گریه و زاری. (صحام الفرس). گریه 
و نوحه. (غیاث): 
به رویین‌دژ ارجاسب و کهرم نماند 
جز از مویه و درد و ماتم نماند. 
همی پاسمان اتدرامد خروش 
ز بس مویه و زاری و درد و جوش. 
فردوسی. 


فردوسی. 


ز پوشیده‌رویان ارجاسب پنج 
فردوسی. 


من از بس تاله چون تالم من از بس مويه چون مویم 


برفتند پا مويه و درد و رنج. 


سرشک ابر بر لاله یود چون اشک بر رویم. 
قریم‌الدهر (از عنام اسدی ج اقبال 
ص ۳)۵۰۳. 
هر آن مردی که این مويه بخواند 
اگربادل بود بی‌دل بماند. (ویس و رأمین). 
بدان کشتگان مويه بد چپ و راست 
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه), 


. مویه گر نا گذران است رهش بگشایید 


نای و نوشی که از او هست گذر بازدهید. 
خافانی. 

ز بس که تیغ زبان مویه کرد خاقانی 

تن چو موی به مويه ز تيغ برهاندیم. خاقانی. 

دید ابله‌پای دردمندی 

بر هر پایی ز مويه بندی. 

نظامی (لیلی و مجنون چ آمیرکبیر ص۰ ۰ج 

وحید ص ۱۰۳). 

= از مويه موی شدن؛ از گریه و زاری بسیار 

سخت نزار و زار گردیدن. (از یادداشت 

مولف). و رجوع به ترکیب از مويه چون موی 

بودن و از مويه چون موی شدن در ذیل موی 

شود. ۰ 

- پامویه؛ مويه کنان. در حال موییدن. با گریه 

و ناله. مویان؛ 


برفتد بامویه برنا و پر 


تن شاه بردند از آن آبگیر. هی 
برفتند بامویه ایرانیان 

پر آن سوک بته سواران مان. فردوسی. 
چنین گفت بامویه اقراسیاب 

کزاین پس نه آرام جویم ته خواب. 


فردوسی. 


مویة زال. 


- به مویه شدن؛ گریان شدن. نوحه گری 
اغازیدن. گریه و نوحه سر دادن 


خورشید به مويه شود و روی پوشد 


کان‌روی چو خورشید بیارایی عمدا. 
مسعودسعد. 

- مویه آغاز کردن؛ شروع به گریه کسردن. 

آغاز کردن به گریه و توحه: 

سر تنگ تابوت را باز کرد 

به نوی یکی مويه آغاز کرد. فردوسی. 

به زاری همی مویه آغاز کرد 

همی برکشید از جگر آه سرد فردوسی. 

نگهبان در دخمه را باز کرد 

زن پارسا مویه آغاز کرد. فردوسی. 


مویه درگرفتن؛ توحه و گریه سر دادن؛ 
چند صف مويه گران نیز رسیدند مرا 


هر زمان مويه به آین دگر درگیرم. 

خاقانی. 
- موی زارزار کسردن؛ سخت گریستن. 
EEE‏ 
تهاد آن سر خسته را بر کتار 
همی کرد پس مويه زارزار. فردوسی. 
موی غمگنان؛ زاری و گریه و نوحۀ 
افسردکان 
سپهدار با خیل او همگتان 
گرفت‌از برش مويه نغمگنان. اسدی. 


|[ناله و ژاری. (بررهان). ناله. آه و ناله. شکوه و 
زاری. (از یادداشت مولف). 

مویه. [مو ی /ي] (ص نیی, پسوند) در 
ترکیباتی چون دومویه و فلفل‌مویه و جز آن 
به‌جای موی اید و نوعی نبت یا اختصاص 
را رساند. 

مویه. [/ وی ] (ع ! مصفر) مویهة. مصفر 
ماء. آب اندک. (ناظم الاطباء). مصفر ماءء 
به‌معنی آب. (آتدراج). و رجوع به ماء شود. 

مويهية. زمٌ و وب ] (لخ) نام یکی از غلامان 
آزادکردة پیفامبر صلوات‌الهعلیه. تام یکی از 
موالی رسول(ص). (یادداشت مولف). 

موية زال. [موی /ي ی ] (ترکیب اضافی, 
[مرکب) (اصطلاح موسیقی) نام نوایی و لحنی 
باشد که مطربان خواند و نوازند. (برهان) 
(آنندراج). نام لحن و نوایی از موسیقی. (ناظم 
الاطباء) نوایسی است که مطربان زنند. 
(فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی): 
به لفظ پارسی و چینی و خماخسرو 
به لحن موی زال و قصید؛ لغزی. منوچهری. 


۱ - احتمال دارد که اصل کلمه «مری‌بندی 
باشد. چه نازکی مو با نازک‌کاری و ظرافت و 
توسعاً استادی و مهارت بی‌مناسبت یست. 
۲-یعنی روباه. 

۳-مزلف این بیت را در یادداشتی به نجیبی 
یز نبت داده‌اند. 


مويه زدن. 


موییدن. ۲۱۸۵۷ 





موبه زدن. (مو ی /ي ر د] (مص مرکب) 
فریاد زدن, نوحه کردن. گریه و زاری نمودن. 
مويه کردن: 
بسازید نوحه به آواز رود 
به بربط همی مويه زد باسرود. فردوسی. 
و رجوع به مويه و مويه کردن شود. 

مويه کردن. [مسوی /ي‌ک دا (سص 
مرکب) گریه و زاری کردن. گریه و نوحه 
کردن.مویدن. گریستن. (یادداشت مولف)* 
به روز و به شب مويه کرد و گریست 


پس از مرگ سهراب سالی بزیست. 


فردوسی. 
سپاهی و شهری به ایران به‌درد 
زن و مرد و کودک همه مويه کرد. 
فردوسی. 
به خشکی کشیدند از آن آبگیر 
بسی مويه کردند برنا و پیر. فردوسی. 
چو ویس دیر آذین راگسی کرد 
به درد و داغ دل مويه بی کرد. 
(ویس و رأمین). 
زبس که تیغ زیان مويه کرد خاقانی 
تن چو موی به مویه ز تیغ برهأندیم. 
خافانی. 


تنم چو موی شد از بس که می‌کنم مويه 
دلم چو زیر شد از بس که می‌کنم زاری. 

نجب گلپایگانی (از اتدراج). 
و رجو ع به مويه شود. 
- مویه کردن بر کسی؛ بر او گریستن. درغم و 
مصیبت او نوحه و گریه نمودن: 


به هرجای کرده یکی انجمن 


همه مویه کردند بر خویشتن. فردوسی. 
پشوتن بر او بر همی مويه کرد 

رخی پر ز خون و دلی: پر ز درد. فردوسی. 
همی ريخت خون از دو دیده به شرم 

همی مویه کردش به آوای نرم. فردوسی. 
ابر پهلوانی بر أو مویه کرد 

دو رخارۀ زرد و دل پر ز درد. فردوسی. 


مويه کنان. [مو ی /ي ک ] (نف مرکب. ق 
مرکب) در حال مويه کردن. در حال مویدن. 
گریه کان.(از یادداخت مولف): 
نمودی به من پشت همچون زنان 
برفتی غریوان و مویه کنان. فردوسی. 
و رجوع به مويه و مويه کردن و مويه گرشود. 

مويه گر. [مو ی /ي‌گ ](ص مرکب) نوحه 
و زاری کننده. (ناظم الاطیاء). نوحه کتنده را 
گویند.(یرهان). نوحه گر.گریان. مویان. 
مويه کنان. نائح. نائحه. نالان. نوحهسرا. 
(یادداشت مولف). هرکس که نوحه و زاری 
کندو مرثیه بخواند یا نخواند آن را مویه گر 
گویند.(از آندراج): 
همه پیش رستم نهادند سر 


پریشبان و گریان و هم مویه گر. . فردوسی, 


بر آن سان کز ایرانیان سربه‌سر 
نبیند پس از این مگر مويه گر. 
لشکر دشمن او مویه گرو لشکر او 


دل پر از خنده و دلها همه پر تاز و بطر. 


فردوسی. 


فرخی. 
سپه هرکجا کشته‌شان بد دگر 
همه شب بدند از برش مويه گر. اسدی. 
ای شاد شده بدان که یک چند 
چون مویه گران همی گرستم. ناصرخسرو. 
شاید که بوم تا بزیم مويه گراو 


گربود دو سال از غم دل مویه گرمن. 
امیرمعزی (از انندراج). 
مويه گرگشته زهر؛ مطرب 


بر جهان و جهانیان مویان. آنوری. 
- مویه گر شدن؛ نوحه گر شدن. گریان شدن. 
گریه‌و نوحه کردن: 

سرت را جداکردمی از تتت 

شدق مویه گربر تو پیراهنت. ‏ فردوسی. 
گنه کار کردی به یزدان تتت 

شود مويه گربر تو پیراهنت. فردوسی. 


||پرزنی که در میان زنان یک‌یک صفت 
مرده بشمارد و توحه کند تا به متابمت آن زتان 
توحه گری‌پيشه داردء 

هر آن مام کو چون تو زايد پر 
کفن‌دوز خوانیمش و مویه گر. 
چند صف مويه گران نیز رسیدند مرا 
هر زمان مويه به آین دگر درگیرم. 


فرد وسی. 


خاقانی. 
دست و کلکش را به لقظ مادحان بستودمي. 


خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۲۴۳). 
اشک | گرمایه گران کرد بر مویه گران 
وام امک از صدف جان به گهر بازدهید. 
خاقانی. 
پای ناخوانده رسد" و نفر مويه گران 
وارشیداه کنان راه نفر بگشایید. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۶۱). 
هم بموید هم از مویه گران درخواهید 
که‌یجز مويه گر خاص نايد همد. 
خاقانی. 
بازپر سید تا مناقب او 
مویه گربر چه راه می‌گوید. خاقانی. 
به جائی باز مطرب برکشد ساز 
به جایی مويه گربردارد آواز. نظامی. 
برخیز مويه گرکه نداری دم مسیح 
این صوت جانگداز شنیدن چه فایده. 
بابافغانی (از فرهنگ جهانگیری. 
و رجوع به نوحه گرو مويه شود. 
مویه گری. (موی /ي گ] (حامص 
مرکب) صفت و حالت مویه گر.گریه و زاری و 


نوحه. نوحه گری.توحه. (از یادداشت مولف). 


و رجوع به مویه و مويه گرشود. 

مو نهد. [مْ و ] (ع [مصفر) مویْه.(انندراج). 
مصغر مأء. اپ اندک. (ناظم الاطاء). و رجوع 
به ماء و مويه شود. 

هو بی. (ص نسبی) منسوب به مو. (ناظم 
الاطباء) مشوب به موی. انچه به موی 
نت دارد. (یادداشت موّلف). و رجوع به مو 
و موی شود. || ساخته‌شده از مو. از سو. از 


(از یادداخت مژلف). 
- جام مویی؛ جامة آراسته با خز. (ناظم 
الاطیاء). 


مو فیی.( گرجی. فعل امر) کلمة گرجی است 
به‌معنی بیا. (از مقدمة تزهتالمجالس چ ریاحی 
ص‌۲۸): 
از عشق صلیی‌موی رومی‌رویی 
ابخازنشین گشتم و گرجی‌کویی 
از بی که بگفتمش که مویی موبی 
شد موی زبانم و زبان هر مویی. 
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص .)٩۲۶‏ 
گرچه صما همدم عیساست دمت 
روح‌القدسی چگونه خوانم صنمت 
چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت 
مویی مویی که موی‌سویم ز غمت. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۷۰۸. 
موییدن. [مو د] (مص) گریستن و به آواز 
بلند گریه کردن. (ناظم الاطیاء). گریه کردن و 
گریتن باشد. (از برهان). مويه کردن. 
زاریدن. گریه کردن. (یبادداشت مولف). بر 
مرده نوحه و زاری کردن. (ناظم الاطیاء). 
نوحه کردن. (از برهان). شون کردن؛ 
بدو گفت چندین چه مویی همی 


که تخت کیان رابشویی همی. فردوسی. 

بدژید جامه به تن زال زر 

بموید و بنشست بر خاک‌بر. فردوسی. 

کنون زود پیرایه بگشاز روی 

په پیش پدر شو به‌زاری بموی. فردوسی. 

از دولت ما دوست همی نازد گو ناز 

بر ذلت خود خصم همی موید گو موی. 
فرخی. 


ما به شادی همه گویم که ای رود بموی 
ما به پدرام همی گوییم ای زير بتال. فرخی. 
مرا همه کس‌گویند خیرخیر مموی 
مراهمه کس‌گویند خیرخیر متال. 

قطران تبریزی. 
هم بمویید هم از مویه گران درخواهید 
که‌بجز مویه گر خاص نشایید همد. 


بر واقعهٌ رشید مویم 
یا تعزیت امام دارم. 


۱-ذل: باب ناخوانده رشیك. 


۸ مویین. 


آن دل که رضای تو نجوید 


به گر به قضای بد بموید. نظامی. 

ای تن از جان بر دل چون نال تال 

ای دل از غم بر تن چون موی موی. 
خواچوی کرمانی. 

بس که در پرده چنگ گفت سخن 

ببرش موی تا نموید باز, حافظ. 

خنده و گريهُ عشاق ز جای دگر است 

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم. 

حافظ. 


و رجوع به مويه و مويه کردن شود. 
مودین. [مو] (ص نسبی) مسویی. موینه. 
منوب به مو. منسوب به موی. آنچه به موی 
نبت دارد. (یادداشت مولف). و رجوع به 
موینه و موی شود. ||ساخته‌شده و تافته‌شده 
از موی. (ناظم الاطباء). موینه. بافه‌شده و 
تافه‌شده از موی. ||باریک مانند مو. (ناظم 
الاطباء). 
موبیته. [مسو ن /ن] (ص‌نسبی) مویین. 
مویی. موین. آنچه به موی نبت دارد. 
|| آنچه از موی بافته و ساخته شد» باشد. تافته 
و بافته از موی. (از یادداشت صولف). ||( 
مرکب) چیزهایی که مو داشته باشد مشثل 
پوستین و امثال آن یبا از خز و سنجاب. 
(اتجمن آرا). ||پوستین را گویند. (فرهنگ 
جهانگیری). پوستین و ساخته‌شده از پوست. 
(ناظم الاطباء). پوستین را گویند مطلقا خواه 
ستجاب و خواه سمور و قاقم و امثال آن باشد. 
(برهان) (از آنندراج): 
گرچه یک موی ز مويله ندارد بنده 
ورچه ز آسیب حوادث اثری در سر ماست 
در پتاه تو ز مویینه مدد می‌طلبم 
زآنکه چون موی مرا لشکر سرما ز قفاست. 
۳ اورمزدی (از فرهنگ جهانگیری). 
بهار امد و کتان به جنگ موینه 
کشید از سپه خویشتن تمام حشر. 
نظام قاری. 
|| طبل کلان. (ناظم الاطباء). 
مو بینه دوژ. [مو ن /ن] (نف مرکب) 
پوستین‌دوز. (ناظم الاطیاء) (از انجمن آرا) 
(یادداشت مولف)؛ 
دمه دم فروگیر چون چشم گرگ 
شده کار موینه‌دوزان سترگ. نظامی. 
رجوع به مویینه شود. 
مویینه فروش. [مو ن /ن ف )۱نف مرکب) 
قَرّاء. پوستین‌فروش. (یادداشت سولف). که 
فروختن پوستین پیشه دارد. و رجوع به 
مویته شود. 
هه [م] (حرف ریط) حرف نهی به‌معنی نه, 
(ناظم الاطباء). به‌معنی نه باشد که حرف نفی 
است و به عربی لا گویند و افاد؛ٌ معدوم شدن و 
ناو د گر دیدن هم می‌کند مثل مه اين ماند و مه 


آن. یعنی نه این ماند و ته آن, (یرهان). حرف 
ربط مکرر مانند «نه»* 
بر راه امام خود همی یازد 
او رامه شناس و مه امامش زا 
ناصرخرو. 
شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او 
را گردن زدند. (اسک‌ندرنامه. نسخه سعد 
نسیی). مه تو رستی و مه کیش تو. 
(اسکدرنامه. نسخة سعد نفیسی). فیدافه 
پر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک 
نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه, نسخه 
سعید نفیسی). 
|ادر نسفرین و دعا هر دو استعمال شود. 
(برهان):" 
که‌با اهرمن جفت گردد پری 
که‌مه تاج بادت مه انگشتری. 
با چنین ظلم در ولایت تو 
مه تو و مه سپاه و رایت تو. 


فردوسی. 


ستایی. 
بر سر جور تو شد دين تو و دنیی من 
که مه شب‌پوش قبا بادت و مه زین و فرس.. 
سنایی (از آنندراج). 
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو 
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر. 
سوزنی. 
چون به عانعان رسی فرومانی 
ای مه عانعان خر مه عمعم خر. سوزنی. 
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر 
بی‌سنگ شاعری است بکویم سرش به سنگ. 
سوزنی. 
مه. [م] (پوند) مزید موخر امکنه: ویمه, 
میمه, اذرمه. (یادداشت مولف). 
هه. [م] (ترکی, پسوند) در ترکی مزید 
مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب 
درآید و گاه مانند «مک» مجموع مرکب معنی 
مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات. چون: 
سورتمه, قورمه, دگمه. یورتمه. چاتمه 
جکمه. دلمه. قاتمه, یارمه, باسمه, سخلمه 
(سقلمه). قیمه. كمه داغمه. چالمه. (از 
یادداشتهای مولف). 


مه. [] ()" قلم و کلک. (برهان). قلم و خامه. 


و کلک. (ناظم الاطباء). || تل ریگ. (برهان). 
تل ریگ و تودۂ ریگ. (ناظم الاطباء): 
شم رخشان که کشور آراید 
تأ نبوسد انه در تو 
نتواند که کشور آراید 
چو مه و کوهسار کشور تو. سوزنی. 
مه. [] () کماج فلکه و بادرسُ خیمه. 
(یادداشت مولف)؛ 
مه فتاده عمود بشکته 
میخ سوده طاب بگسته. 

سنایی (در صفت خیمة عمر پیر). 
مه. [2] ()) مخفف ماه. ماتک. قمر. (ناظم 


مه. 


الاطباء): 
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه 
به بوسه دادن جان پدر ہس اژکهنی. شاکر. 
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف 
مه و خور است همانا په باغ در صراف. 
ابوالموید. 
تو یمین ففی من چو زرین کناغ 
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ. 
مه و خورشید با برجیس و بهرام 
زحل با تیر و زهره بر گرزمان 
همه حکمی به فرمان تو رانند 
که‌ایزد مر تو را داده‌ست فرمان. دقیقی. 
تتوانیم که از ماه و ستاره برهیم 
ز اقاب و مه‌مان سود ندارد هربی. 
منوچهری. 
اند آمد نوبهاری چون مهی 
چون بهشت عدن شد هر مهعهی. 
منوچهری. 
نماز شام نزدیک است و امشب 
مه و خورشید را بینم مقابل. 
الا تا ماه نو خیده کمان است 
سپرگردد مه داه و چهارا.. 
(از فرهنگ اسدی چ اقبال ص ۵۱۲). 
همی افتاب فلک فر و تاب 
ز تاج تو گرد چو مه ز آفتاب. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۲۰۴). 
غو دیده‌بان از بر مه رسد 
که آمد درفش هید بدید. 
اسدی ( گر شاسب‌نامه ص ۱۸۵). 
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی 
که‌مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را. 


عنوچهری. 


تاصرخرو. 
هر مه که به یک وطن مه و خور 
باهم چو دو عیش‌ران پینم. 
حلقه دیدستی به پشت اينه 
حلقه مه همچنان بنمود صبح. 
مه یکاهد کز او دو هفته گذشت 
عمر را جز به مه مثل منهید. 

ای زیر نقاب مه نموده 

ماه من و عید شهر بوده. 

آن مه نو را که تو دیدی هلال 
بدر نهش نام چو گیرد کمال. 
اینکه سگ امروز شکار تو کرد 
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد. 


۱- تنها در اینجا که بر سر فعل آمده حرف نهی 
یا پیش جزء نهی می‌تواند باشد. 

۲ -ظ. نیمه کلمةٌ «خامه» است که جزء اول آن 
یعنی «خا» ساقط شده و با حفظ معتی از فرهتگی 


به فرهنگ دیگر به عنوان لفت مستقل رفته 
است. (یادداشت لفت‌نامه). 


مه. 


روان کردند مهد آن دلنوازان 
چو مه تابان و چون خورشید تازان. 
نظامی. 

مه نور می‌فشاند و سگ بانگ می‌زند 
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود. 

عطار (ازامثال و حکم). 
ابر ما را شد عدو و خصم جان 
که‌کند مه راز چشم ما نهان. مولوی. 
ابر و بأد و مه و خورشید و فلک در کارند 
تا تو نانی به کف آری و به غقلت نخوری. 


سعديی. 
رخش میداد با ساعد گواهی 
که حنش گرد از مه تا به ماهی. جامی. 


- مه بدر؛ ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تحام. 
مه تمام؛ ماه شب چهارده. بدره 


خورشید اسمان جمال است و نجم تام. 
سوزنی. 

= مه چارده؛ بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم 

که با قرص کامل است 

حور عین میگذرد در نظر سوختگان 

یامه چارده یا لعبت چین میگذرد. سعدی. 

7 مه سسی‌روزه؛ کنایه از ضمیف و نزار. 


زیون‌تر از مه سی‌روزه‌ام مهی سی روز 

مرابه طنز چو خورشید خواند آن جوزا. 
خافانی. 

- مه‌صقال؛ دارای صقال صاه. چون ماه 

صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی 

شمشیر برنده و صیقلی راء 

در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون 

فریاد اوج مریخ از تیغ مه‌صقالش. 


خاقانی. 
< مه‌طلت؛ مسا‌طلعت. ماه‌دیدار. با 
رخاری چون ماه. 

- ||کنایه از زیباروی: 

در ان شاه آسمان‌قدر 

مه‌طلعت آفتاب‌پرتو. سعدی. 
اميد و روان و گلبن نو 

مه‌طلعت و آفتاب پر تو. سعدی. 


-مە‌عارض؛ که عارضی چون ماه دارد. کنایه 
از زیباروی؛ 
ستارە‌نامى و مەعارضى و غالەموى 
مه وستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی. 
سوزنی. 
< مهعارضان؛ دو عارض چون ماه. دو 
رخارة تاببا کو زاء 
کمند زلف ز مه‌عارضان به لهو و طرب 
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. 
سوزنی. 
- مه‌عذار؛ دارای عذاری چون ماه. کنایه از 
* یباروی. 


- مه‌ققا؛ با قفای چون ماه. که قفای درخشنده 

داشته باشد. تابان‌قفاء 

غمزء‌زنان چو بگذری سنبله‌موی و مه‌قنا 

روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو. 
خاقانی. 

- مه کنعان؛ کنایه از يومف پیغمبر است. 


(آنندراج). 
- مه تا کاسته؛ ماه تمام. پذر. پرماه. ماه شب 
چهارده: 


مجلس خلوت نگر آراسته 
روشن و خوش چون مه نا کاسته. 
نظامی (مخزن‌الاسرار ص ۱۶۵). 
مه نو؛ هلال. ماه نو 
همی به صورت ایوان تو پدید اید 
مه نو و غرض آن تا از او کنی ایوان. 


فرخی. 
چون از مه نو زنی عطارد 
مریخ هدف شود مر آن را. خافانی. 
من دیوأنه نشینم که مه نو نگرم 
گویم انجا که نهد پای سرم بایستی. 
خاقانی. 
کان مه نو کو کمر از نور داشت 
ماه و از شیفتگان دور داشت نظامی. 
که‌نتوان راه خرو را گرفتن 
نه در عقده مه نو را گرفتن. نظامی. 
مزرع سبز قلک دیدم و داس مه نو 
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو. 
حافظ. 
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا 
وز قد بلند او بالای صوبر پست. حافظ. 
امتال: 
منگر مه تخشب چو بود ماه جهانتاب. 
خاقانی (از امال و حکم). 
مه چو لاغر شود انگشت‌نما می‌گردد. 
؟(از امثال و حکم). 
مه در شب تیره افتاب است. 
ابیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم). 
مه را ز کاستن نبود هیچ نگ و عار. 
مسمودسمد (از امثال و حکم). 
مه فشاند نور و سگ عوعو کند. 
مولوی (از امثال و حکم). 
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید 


گل‌بوی بدان یافت که با خار بماخت. ؟ 
||ماد. برج. شهر. یک‌دوازدهم سال؛ 
گوش تو بال و مه به رود و سرود 
نشنوی موه خروشان را. رودکی. 
مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون 
که گردون گشت از او پرگرد و هامون‌گشت از او پرخون. 
رودکی.- 
ماو سر کوی و ناوک و نفج و عصیر 
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر. 
پخاری. 


مه. ۲۱۸۵۹ 


به فرخنده فرخ مه فرودین 

به این بزم و به میدان کین. فردوسی. 

چنین تا بیامد مه فرودین 

بیاراست گلبرگ روی زمین. فردوسی 

بمان تا بیاید مه فرودین 

که‌بفزاید اندر جهان هور دین. فردوسی. 

زمغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر 

چنان نمود که تاری شب از مه ابان. 
عتصری. 

بر غوره چهار مه کنم صبر 

هر مه که به یک وطن مه و خور 

با هم چو دو عیش‌ران بینم. خاقانی. 

شب که مشال مه ذی‌الحجه دید 

صورت طغراش ز مه برکشید. خاقانی. 

چو یک مه در آن بادیه تاختد 

از او نیز هم رخت پرداختند. نظامی. 


- مه آب؛ آبان‌ماه قارسی یا ماه یازدهم از 
ماههای رومی: 

ز بند شاه ندارم گله معاذالله 
اگرچه آپ مه من برد در مه آب. 
مه و سال؛ ماه و سال؛ 

بود مه و نال ز گردش بری 

تا تو نکر دیش تعرف‌گری. نظامی. 
مه. (ع] (ع | فعل) یعنی بازایست و چون آن 
را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مه 
میگویند. مانند: مه مه. (از ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). به‌معنی بازایت و هو اسم 
فعل, فان وصلت نوتت و قلت مه مه. 
(آنتدراج) (از نشوء‌اللعه ص ۱۱). به‌معنی مکن 
و این از اسمای افعال است به‌معنی امر. 
(غیاث اللفات). 
مه. (مَء] (ع إ) به‌معتی ماه یعنی چه و چیت 
(ناظم الاطباء). ادات استفهام. ابن‌مالک گفته 
است: مه همان «ما»ی ِ است که الف 
آن حذف و به «ها» وقف شده است. (از معجم 

من اللغه). 

مه. مه ه] (ع مص) نرمي كردن: مه الاببل 
+ نرمی کرد با وی. (از متتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از اتدراج) (از ناظم الاطباء). 
مه. I)‏ ميغ و نزم و آن بخاری باشد تیرد 
و ملاصق زمتین. (برهان). بخار آ تة 
مترا کمی است که در فصول سرد (باییز. 
زمتان و اوایل بهار) در مجاورت طہ 
زمین تشکیل می‌شود. معمولاً تشکیل مه در 
مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از 
بخار آب اشباع شده باشد وضمناً درج 
حرارت هوای مجاور زمين از حرارت سطه 
زمین کمتر بود, یعنی سطح زمین حبرارد ‏ 
بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد ( کاما 


خاقانی. 


Brouillard (J .(فرانر‎ 


۰ مه. 


برعکس شنم که حرارت سطح زصین از 
حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم 
تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از 
ابرهایی است که در سجاورت طح زمین 
تشکیل می‌شود. میغ. نزم. بخار. (ناظم 
الاطباء). ضباب. نژم. ميغ نرم. تار میغ. 
(یادداشت مولف). 

- مه دریاء۱ (اصطلاح زمین‌شاسی) مه 
غلیظی که در مجاورت سطع آبهای دریا 
تشکیل می‌شود. این مه به‌علت ترا کم ذرات 
بخار.آب غالباً برای کشتها خطرنا ک‌است. 
|(نام بادی در خلخال و تواحی جسنوبی و 
جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و 
کرج. مقابل شره. مقابل باد راز. باد شمالی و 
شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در سیر 
معن دارد و هوارا مرطوب و خنک سازد. 
مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جسئوب 
غربی است و تفر مسر می‌دهد وگرم است و 
خشک: 

آباد اولسون خلخال! 

مه یا تار گرمش قالخار! 

۱ (از یادداشت مولف). 


مه. [م*) (ص. !) بزرگ و سردار قنوم. ۱ 


(آنندرآج). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء). 
مهه. (اربهی). مقدم. سرور. مقابل که 
یکی داستان زد بر این مرد مه 


که درویش را چون برانی ز ده. فردوسی. 
سپهبد ز کوه اندرآمد په ده 
از آن ده سبک پیش او رفت مه. فردوسی. 
چون بتم تو راسوی دستان برم 
به‌نزد مه زابلستان برم. فردوسی. 
بدین دوده اندر کدام است مه 
جز از تو پسندیده و روزبه. فردوسی. 
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل 
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام. 

۱ فرخی. 
میر نیکوکار و میر حق‌شناس 
مهربان‌تر میر و فرخ‌تر مهی. ‏ مبوچهری. 
این بلایه بچگان راز چه کی آمده زه 
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه. 

منوچهری. 


همواره باش مهتر و می‌باش جاودان 
مه باش جاودانه و همواره باش حی. 


۱ منوچهری. 
که و مه را سخنها بود یکسان 
که یارب صورتی باشد بدینان. 
(ویس و رأمین). 
چو خواهی کی را همی کرد مه 
بزرگیش جز پایه پایه مده. أسدی. 
خوی مهان یگیر و تواضع کن 
آن راکه او بهذاتش والا شد. 
ناصر خسرو. 


بد و نیک تو بر توباشد مه 


از بد و نیک کس کی را چه. سایی 
کهتر از فر مهان نامور است 
بیدق از خدمت شه محتشم است. خاقانی. 
گرکهان مه شدند خاقانی 
جز درایشان به مهتری منگر. ‏ خاقانی 
از برای حق شمانید ای مهان 
دستگیر این جهان و آن جهان. 
مولوی (مشنوی). 

چو در قومی یکی بیدانشی کرد 
نه که را منزلت ماند نه مه راء سعدی. 
مها زورمندی مکن با کهان 
که یر یک نمط می‌نماند جهان. 

۱ سعدی (بوستان). 
= دومد؛ بزرگ ده, مهتر ده. 
¬ امعال: 


هرکه نه به نه مه. (امثال و حکم). 
|((ص تفضیلی) کلان و بزرگ. (ناظم الاطیاء). 
کبیر. عظیم. بزرگر: 


بکوشیم تأ روز تو به شود 
همان نامت از مهتران مه شود. فردوسی. 
در قططین صد ره ز در خیبر مه 
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این. 
فرخی. 
و گر شجاعت بايد دلش به روز وغا 
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوف کلان. 
فرخی. 


کهینه عرضی " از جاه او فزون ز فلک 
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان. 


عنصری. 
کوچک‌دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است 
ییار نزار است مه از مردم فربه. 

منوچهری. 
دلی بايد مه از کوه دماوند 
که‌یشکید ز دیدار خداوند. 
(ویس و رامین). 
به رنج است ان کش هنرها مه است 
نکوکاری و نیک‌نامی به است. اسدی. 
پشیزه‌پشیزه تن از رنگ نیل 
از او هر پشیزه مه از گوش فیل. اسدی. 
بتر هر زمان مردم بدگهر 
که‌گوساله هرچند مه گاوتر. اسدی, 
|[بزرگ به سال. سالخورده. پیر. کلانال. 
بزرگتر به سال: 
گویی‌بهمان ز من مه است و نمردست 
آب همی کوبی ای رفیق به هاون. 
تاصر خسرو. 


هارون در ماه عفو و امن زاد و به یک سال مه 
از موسی بود. (تفسیر ابوالفتوح). 

هه. (م] (فرانسوی, )۲ نام ماه پنجم از سال 
فرنگیان. (ناظم الاطاء), ماه معادل ثلث دوم 
و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد. 


مهائع. 
جشن اول ماه.مه؛ (برابر بازدهم 
اردی‌بهشت) جشنی است که در آغاز ماه 
مذکور به یادبود آزادی اتحادیه‌های کارگران 
و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است 
در غالب کشورها برپا کنند. 
مه. [] () به هندی عل است. (مخزن 
الادویه). 
مه آباد. )م (اخ) نام پیفمر قدیم ایرانیان 
و دارای کتابی بوده است دساتیرنام. (ناظم 
اللا اسا کتاب و منحتوای آن مجمول 
است. رجوع به مقالٌ دساتیر از پورداود در 
مقدمة لغت‌نامه شود. 
مه آلود. 1[ (ن‌مف مرکب) آلوده به مسه, 
هوایی الوده به مه. 
مها. [ /2] () سنگی است مانند بلور و 
بعضی گوید بلور است. (برهان). بلور. (دهار) 
(مهذب الاسماء). کوارتز متبلور را گویند که به 
نام بلور سنگ آ نیز مشهور است. سنگی است 
که‌از نواحی روم و صعید مصر خیزد. سفید و 
شفاف مانند بلور و بسیار صلب و مثل سنگ 
آتش‌زنه, اتش از او ظاهر می‌گردد. و در خون 
گرم حل می‌شود. و در جایی که مغ ا به هم 
می‌رسد او نیز یافت شود و قسمی از آن 
غیرشفاف و از او صلبتر و شسبیه به 
نمک‌سنگ می‌باشد و آن را کوپیده و ظروف 
می‌سازند و او غیر حجر سلوان است. (از 
تحفة حکیم ممن). و رجوع به همان مأخذ 
شود. ||یاقوت کبود. 
مها. [](ع !)ج مهاة. (اقرب الموارد) 
(آتدراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء), 
رجوع به مهاة شود. 
مها. 1 ] (ص) بزرگ. (برهان). کلان و بزرگ. 
(ناظم الاطباء). 
مهاء . [۶] (ع | کجی و عیب کاسه و جز آن. 
(متهی الارب) (آندراج). عیب و کجی در 
کاسه و جز آن. (از اقرب الصوارد) (ناظم. 
الاطباء). 
مهائت. م ء](ع ص) مهایث. رجوع به 
مهایث شود. 
مهاثر. ( ۶](ع !) ج سهيرة. (دهار). ابناء 
مهائر. بنات مهائر؛ کدبانوزادگان. (یادداشت 
مولف). رجوع به مهیرة شود. 
مهائص. [ء :] (ع 4 سهایص. رجسوع به 
مهایص شود. 
مهائع. ( ء] (ع )4 مهایع. رجوع به مهایع 


شود. 


(فرانسری) 80,۳۵ - 1 
۲-نل: عضوی. 
Mal.‏ ۰ 3 
(فرانری) Crislal de roche‏ - 4 
(فرانری) 820۳۲ - 5 


مهائل. 
مهائل. çfl‏ مهیل. به‌معنی جای 
خوفنا ک.(آنندراج). رجوع به مهایل شود. 
مهاب. ()(ع ص) مکان مهاب؛ جای ترس 
و سهمگین. (متهی الارب). جای ترسنا ک. 
(ناظم الاطباء). 
مهاب. [َمْ هاب‌ب ] (ع ل) ج مَهَبَّ. (منتهی 
الارب). وزیدن‌گاه‌ها: داننت که سیلابی 
عظیم است مگر از مهاب ریاح دولت نسیمی 
از عنایت حضرت عزت و جلالت بدمد. 
(جهانگشای جوینی). و رجوع به مهب شود. 
مهالب. [) (ع ص) مرد سهمگین و محترم. 
(ناظم الاطباما؛ و من حمل معه قطعة من جلد 
جبهته [من جلد جبهة الاسد | کان محبوباً عند 
الناس مهاباً معظماً. (ابن‌السیطارا. ||هبرچیز 
هولنا ک.(ناظم الاطباء). 
مهاباد. [] ((خ) یکی از شهر-تانهای 
آذربایجان باختری, که از طرف شمال به 
دریاچة ارومیه و بخش نقده و از طرف جنوب 
به بخش بانه از سهرستان سقز و از طرف 
خاور به شهرستان میاند و آب و از طرف باختر 
به مرز عراق محدود می‌باشد. آب و هوای 
شهرستان مهاباد اولا نبت به پستی و بلندی 
و ثاناً به‌علت جنگلی بودن متفیر است. بدین 
ترتیب که قسمتهای کوهتانی سردسر و 
یبلاقی و قمتهای جلگه و جنگلی معتدل 
است و تابتانی گرم دارد. کوههای مهم آن 
عبارتند از کوه لندشیخان (با ارتقاع ۲۷۲۰ 
مترا, کوه سرمستان (پا ارتفاع ۱۸۱۲ متر)ه 
کوه‌قصریک (با ارتفاع ۲۴۲۴ متر) و کوه 
قیزقایان (با ارتفاع ۲۹۵۲ متر) که در مرز 
ایران و عراق قرار دارد. شهرستان مهاباد از 
سه بخش حومه, بوکان و سردشت تشکیل 
گردیده است. مرکز شهرستان مهاباد شهر 
مهاباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۴). و رجوع به مهاباد (بخش) و مهاباد 
(شهر) شود. 
مهاباد. [ء] ((خ) (بخش حومه) نام یکی از 


بخشهای سه کانه شهرستان مهاباد انت که از . 


۳ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و 
جمعیت آن با شهر مهاباد در موقع تألیف 
فرهنگ جفرافیایی ایران ۹۶۶۶۰۰ تن بوده 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۴). و 
رجوع به مهاباد (شهرستان) و مهاباد (شهر) 
شود. 
مهاباد. [2] ((خ) شهر مسهاباد مركز 
شهرستانی به همین نام در ۱۳۱ کیلومتری 
شهر ارومیه و ۱۰۱۶ کیلومتری شمال باختری 
تهران از راه سدح واقع گردیده و فاصلة آن 
تا تهران از راه میاندو اب-تبریز ۸۲۷ کیلومتر 
است. طول جغرافیایی آن ۴۵ درجه و ۴۳ 
دقیقه و ۳۰ ثانیه و عرض جفرافیایی آن ۳۶ 
مه . ۴۶ دقيقه و ۳۰ ثانیه و ارتقاع آن از 


سطح دریا ۱۳۲۰ متر و اختلاف ساعت آن با 
تهران ۲۲ دقیقه و ۴۴ ثانیه است. در مسوقع 
تألیف فرهنگ جغرافیایی ایران. جمعیت آن 
۱ تن بوده و در آن هستگام یک 
دبیرستان پسرانه, یک دبیرستان دخترانه, و ۵ 
دیستان و دو بیمارستان داشته است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴ 
مهاباد. (م] ((ح) نام چند محل از توابع قم 
است از جمله محلی از رستاق لنجرود. 
(تاریخ قم ص ۱۳۶). و محلی از طسوج 
سراجه. (تاریخ قم ص ۱۲۱). 
مهاباد. [م] ((ج) دی است از بسخش 
فیروزکوه شهرستان دماوند با ۳۳۰ تن سکنه. 
محصول آن غلات, بنشن, سیب زمینی و انواع 
میوه‌هاست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
مهاباد. (2)((خ) قصبه‌ای است از دهستان 
گرم ر شهرستان اردستان, دارای ۳۵۱۲ تن 
سکته. محصول آن غلات. پبه, اناره پشم و 
روغن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج۱۰. 
مهابات سمندر. [م د س م د) ((خ) دی 
است از بخش خواف شهرستان تربت‌حیدریه 
با ۲۲۷ تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج .4٩‏ 
مهاباد سنحری. [م د س ج] (اخ) دمی 
است از بخش خواف شهرستان تربت‌حیدریه 
با ۵۳ تن سکنه. محصول آن غلات و پنبه 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
مهاباهو ۰ (م) ((خ) درازبازو. نام یکی از 
ملوک هند مرکب از مهاء مه و باهو بازو؛ کما 
سی الهند احد ملوکهم مهاباهو, أى 
طویل‌المضد. (الجماهر بیرونی ص ۲۵). 
مهابت. [مْ ب ] (ع امص, !) مهابة. ترس و 
پرهیر. (از منتهی الارب). یم و ترس. (ناظم 
الاطباء) (غیات اللغات) (آنندراج). ترس. 
(دهار). مخافت. (مجملاللغة): 
شیر مبارزی که سرشته‌ست روزگار 
اندر دل مبارز مردان مهابتش. ناصرخسرو. 
و گر شوند به بیداری آب و آتش مست 
برد مهابت دادش خمار از آتش و آب. 
مسعودسعد. 
به هیچ تاویل حلاوت عبارت را آن اثر 
نخواهد بود که مهابت شمشیر را. ( کلیله و 
دمنه). روباه... مهابت آواز بشنید. ( کلیله و 
دمنه). | گربا متانت قلم مهابت شمشیر مقارن 
و هم‌طویله نباشد... (سندبادنامه ص ۵). 


دیگران کی به پاي تو رسند 

په راکی بود مهابت پیل. ظهیر. 
جایی که تیغ قهر برارد مهابتت 

ویران کند به سیل عرم جنت سبا.. سعدی, 


دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است. 


مهابول. ۲۱۸۶۱ 
( گلستان). 

دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض 
برداشت از مهابتش انگشت زینهار. 

. لمان ناسین 
||ترسان'. (ناظم الاطاء). شکوه و عظمتی که 
در دل مردم ترس و واهمه ایجاد کند. ا|بزدگی 
و شکوه و شان و توقیر و شوکت و وقار و 
هیبت و عظمت. (ناظم الاطباء). بزرگی, 
فارسیان به‌معنی شکوه و شأن ارند. (غیاث: 
اللغات). بزرگی و فارسیان به‌معنی عظمت و 
شکوه استعمال کنند. (از آنندراج). اجلال. 
(مجل اللشتا: 
گفتم به گر د مملکتش پاسدار کیست 
گفتامهابتش نه بسنده است پاسبان. 

فرخی. 
در ضمیر خویش او را هم مهابتی نیافتم. 
(کلله و دسنه). مهایتی از مشت‌زن در دل 
گرفتند.( گلتان). 
محبت با خلایق جمع چون گردد بلا باشد 
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می‌آید. 
محمدقلی سلیم (از آتندراج)". 
||خشم. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) 
(آنندراج). ||مغلان فیلبان را نیز گویند و حال 
آنکه بدین معنی هندی و «مهاره» است به واوه 
اگرچه تبدیل باء موحده به واو و بالعکس در 
هر دو زبان درست است لیکن استعمال شر ط 
است. (از انشدراج). 
مهایفة. [م ب ذ] (ع مص) شتابی کردن در 
رفتن و در پریدن. (تاظم الاطباء) (از منتهی 
الارب) (آنسندراج). بشستابیدن. (المنصادر 
زوزنی). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). 
مهابط. م باع © ج هبط و ترط اناظم 
الاطباء). فرودآمدن‌گاه‌ها : مهابط و مصاعد 
آن از خوف صیادان بی‌رجم مسنزه. 
(سندبادنامه ص ۱۲۰). همه را در مسخابط 
ضلالت و مهابط جهالت دید. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص ۲۶۲). 
مهابل. [م ب ] (ع !) ج مهبل. (ناظم الاطباء) 
(انندراج). رجوع به مهیل شود. 
مهابوت. 1م تَ] () به زعم حندیهای قدیم, 
طبایع کبار یا عناصر که عبارت بوده ات از: 
آسمان, باد. اتش, اب و زمین. (از ماللهند 
ص ۲۰). 
مهابول. 1م[ (() مر قد. داروی خواب. 
داروی بسسیهوشی. داروی بسپوشانه. 
(زمخشری), و این گویا اسم جنی است نه 


۱-بدین صورت درست نمی‌نماید. شاید: 
ترسای. 

۲ -صاحب بهار عجم و آنندراج نوشته‌اند د. 
این شعر شاعر گویا اباره به معنی فیلان دأ 
در حالی که چنین نیست. 


۲ مهابة. 


تریا ک.(یادداشت مولف). و رجوع به مهانل و 
مهانول شود. 

مهابة. [مْ ب ] (ع مص) ترسیدن کسی. (از 
منتهی الارپ). ترمیدن. هیب. هیبت. (از 
ناظم الاطباء). رجوع به هیب و هبت شود. 

مهابة. (ع ب ] (ع اسص) ترس و پرهیز. 
ابزرگی, (متهی الارب) (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مهابت شود. 

مهابهاراقاء(ع ب ] (إخ) مهابهارات. حماسة 
بزرگ هندوان به زبان سکریت که شامل 
هیجده کاب است و تألیف آن را به ویالا! 
فرزانة هند نبت می‌دهند. اما این حماسه در 
یک زمان و توسط یک شاعر سروده نشده 
بلکه قریب صد شاعر آن را در طی چند قرن 
سروده‌اند و از این رو تاریخ تألیف آن را 
بعضی از ۲۰۰ ق.م. تا 
حماب شامل جنگهای کوروها" و پاندوها؟ 
و فتوحات کریشنا" و ارجونا" است. منظومۀ 
عرفانی معروف بهگوست‌گیتا جزئی از این 
حماسه است. 

مهابهو. [ء ب ] (اخ) مهاباهو. درازبازو. نام 
ملکی از هند. بازودراز. رجوع به مهاباهو 
شود. 

مهات. [ءم] () اين لفظ در لغت به‌معتی گاو 
ماد وحشی میباشد اما کلم عبرانی که به 
مهات ترجمه شده به احتمال قوی مقصود از 
حیوان معروفی باشد که در طور سا 
عربستان یافت مي‌شود که آن را توچ گویند. 
(از قاموس کاب مقدس). و رجوع به مها 
شود. 

مهاتان. 1 (ع مص) دادن. (منتهی الارب). 
به کی چسیزی دادن. (انندراج) (ناظم 
الاطاء). چیزی فرا کی دادن. (تاج المصادر 
بیهقی). 

مها ترة. مت ر] (ع مص) به باطل دشنام 
دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هتار. 
(ناظم الاطباء). به یکدیگر دشتام دادن. 


۰ م. نوشته‌اند. این 


نا و دشت 


(آنندراج). 
مها تکة. [ ک یم اکر جر 
تاریکی شب رفتن. . (از م منتهی الارب) (ناظم 


الاطاء) (از آنندرا اج) 

مهاتماکاندی.[ [م] (إخ) رجوع به گاندی 
شود. 

مهاحاق. [مْ] (ع مص) هجو کردن. هجاء. (از 
ناظم الاطباء). یکدیگر را هجا کردن. 
(المصادر زوزنی) (تاج المسصادر بیهقی). 
همدیگر را هجو کردن. هجا. (آنندراج). 
تهاجی. (مجمل‌اللفه). و رجوع به هجاء شود. 
مهاجر. (ع ج](ع !) ج هجر. (ناظم الاطیاء). 
مواضع و جایگاههای هجرت. (از اقرب 
الموارد). | فحش و سخنهای زشت. (ناظم 
"طباء). 


مهاجر. ٣(‏ جع !) موضع هجرت. (ناظم 
الاطیاء). 
مهاجر. [م ج] (ع ص) کی که از جایی به 
جایی رود و از زمینی به زمیتی رود و هجرت 
کند. ج, مسهاجرون. (ناظم الاطباء). 
مقارقت‌کد» از خانه و اقربا یعنی مسافر. 
(غیاث اللغات) (آنتدراج). آنکه از وطن خود 
هجرت کند و آن را ترک گوید و در جایی 
دیگر مسکن گیرد د. (ناظم الاطباء). 
- مهاجرنشین؛ ؟ سرزمین معمولا غیرمتمدن 
که گروهی از متمدنان پالاخص اروپایان در 
آن اقامت گزیده و به آبادی آن پرداخته باشند. 
|اکیبکه با حظرت محمد(ص) از مکه 
به‌سوی مدینه هجرت کرده باشد. (ناظم 
الاطاء). سلمانانی که در عصر رسول(ص) 
از مکه به مدینه رفتند و در این شهر سکونت 
کردند 
رسول کو و مهاجر کجا و کو اتصار 
کجاصحابة اخیار و تابع اخیر. 
تا گر 
و رجوع به مهاجرین شود. 
- مهاجر و انصار؛ مکیان که با حضرت 
پیغمر(ص) از مکه به صدیته آسدند و مقیم 
شدند و مدنان که در مدینه به حضرت 
پیوستند. 
مهاحر. [م ج ] ((خ) ابن ابی‌المنی تجیبی. از 
بنی تجیب (درگذعحه به سال ٩۱‏ ھ. ق.).رئیس 
شراة بود در اسکدریه. (از اعلام زرکلی ج٣‏ 
ص ۱۰۷۷). 
مهاحر. 1ج [ (اخ) ابن ابی‌امیه. او به 
روزگار رسول(ص) و ایوبکر والی صنعا بود. 
(از یادداشتهای مژلف). 
مهاحر. [م ج ] ((خ) ابن عبداثه. والی یامه 
بود در روزگاز ابوبکر. (از عیون الاخبار ج۱ 
ص ۱۷۷). 
مهاحر. (مج) ((خ) لقب رجالی صحمدین 
ابراهیم است. (ریحانة الادب). رجوع به 
محمدین ابراهیم شود. 
مهاحران. [م ج ] ((خ) دهی است از بخش 
کبودرآهنگ شهرستان همدان با ۵۲۰۰ تن 
سکنه. محصول آن غلات, نات و انگور 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج4۵. 
مهاحران خا ک. (Iz‏ دهی است 
از بخش سربد شهرستان ارا ک‌با ۴۹۹ تن 
سکته. محصول آن غلات. چفدر قند. 
قلمتان و انگور است. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج ۲). 
مهاجران کمر. مج ک ] ((خ) دهی است 
از دهستان کزاز بالای بخش سربند شهرستان 
اراک در ۱۸هزارگزی شمال آستانه و 
۳هزارگزی راه عمومی با ۵۸۲۰ تن سکنه. 
محصول آن چغندر قند, قلمتان و انگور 


مهاجلة. 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۲). 
مهاجران ملاابوالحسنی. ر ج ٣ل‏ لا 
بل ح ش] (ٍخ) دهی است از بخش سربند 
شهرستان ارا ک. ۷۳۹ تسن سکنه دارد و 
محصول آن غلات. چفندر قند. قلمستان, 
انگور و میوه‌های دیگر است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ايران ج ۲). 
مهاحرت. [م ج /ج زر ] (از ع. امص) ترک 
کردن‌دوستان و خویشان و خارج شدن از نزد 
ایشان یا فرار از ولایتی به ولایت دیگر از ظلم 
و تعدی. (ناظم الاطیاء). بریدن از جایی به 
دوستی جایی دیگر. (یادداشت مولف). ترک 
دیار گفتن و در مکان دیگر اقامت کردن. 
مهاجرة. 
-مهاجرت کردن؛ هجرت کردن. کوچ کردن. 
|امفارقت. جدائی. (از ناظم الاطباء). 
مهاحرون. ٣ج‏ (ع ص, !) ج مهاجر (در 
حالت رفعی). مهاجرین. رجوع به مهاجرین 
شود. 
مهاحرة. مج ر ] (ع مص) از کی بریدن. 
(مصادر زوزنی) (ترجمان‌البلاغه علامة 
جرجانی) (تاج المصادر بیهقی). |[بریدن از 
جایی به دوستی جای دیگر. (متهی الارب) 
(آنندراج). |[از زمینی به زمینی رفتن, (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطیاء) (انندراج). از زمینی 
به زمینی شدن. (تاج المصادر بهقی). ||بیرون 
رفتن به‌سوی دهات. (ناظم الاطیاء). و رجوع 
به مهاجرت شود. 
ههاجرین. (م ج] (اخ) گسروهی که با 
حضرت محمد(ص) از مکه به‌سوی مدینه 
همجرت کردند: و السابقون الاولون من 
السهاجرین و الانسصار و الذين اتبعوهم 
باجان... (قران ۱۰۰/۹). و رجوع به 
هجرت و هجرتان و انصار شود. 
مهاحرین. مج ] ((خ) گروهی که معمو ديه 
و قریان و هدایا را معتقدند و انان را اعیادی 
است و در عبادتگاه خویش گاو و گوسفند و 
خوک قربانی کند و زنان را از صحبت ائمةً 
خویش مانع نشوند. اما نکام ناشایته را 
زشت دانند. (ابن‌الندیم), 
مهاجزة. مج ر] (ع مص) با هم راز گفتن. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ساره مهاجة. (از اقرب 
الموارد). 
مهاجلة. (م ج [) (ع مص) در زمین هجل 
رفتن. (منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). در زمین هموار پست و ميان کوه 


1 - Vyasa. 2 - Kourous. 
3 - Pandous. 4 « Krishna. 
5 - Arjuna. 

6 - Colonie (فرانسوی)‎ 


رفتن. (ناظم الاطاء). و رجوغ به هجل شود. 
||مفاخرت کردن بر هم در آپ راندن و در آب 
خورانیدن. (از منتهی الارب) (از آنتدراج) (از 
اقرب السوارد) (ناظم الاطباء). 

مهاجم. ٢[‏ ]ع ص) حسمله کسننده. 
هجوم‌کنده. بدنا گاه‌درآینده. 

مهاجمة. [م ج م] (ع مص) هجوم کردن. 
حمله بردن. تاختن بر. ||(إمص) هجوم ج» 
مهاجمات. 

مهاجن. ٣[‏ ج] ل ص. ‏ ج هجین. اناظم 
الاطاء). . رجوع به هچین شود. 

مهاحن. (م ج ] (اخ) قومی از هندوان و این 
لفظ هندی‌الاصل است: 

فتاده در دکان یک مهاجن 
همه سرمایه دریا و معدن. 
۳ ابوطالب كليم (آنندراج). 

مهاحنة. ۰ج ن] (ع ص, () ج هجین. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). 

مهاحین. [)(ع ص. اج هجين. (ناظم 
الاطسباء) (سنتهی الارب) (اقرب الموارد) 
(معجم متن‌اللغة). و رجوع به هجین شود. 

مهاحین. 2۱ ] (خ) الصین. چین. (از ماللهند 
ص ۱۰۱ سطر ۱۶). وت 

مهاچین. () ((خ) ماچین. تکیاس. چین 
بزرگ. چین اصلی. منزی: به پنجم ولایت 
چین و مهاچین است. (تاریخ بهق ص۱۸). و 
اهل چين و مهاچین را صنایع و جرف عجبه 
(است). (تاریخ بیهق). و رجوع به ماچین 
شود. 

مهاد. (ذها](ع ص) گهپواره‌فسروش. 
(یادداشت مولف). منجک‌گر. (مهذب 
الاسماء). گهواره‌ساز و گهواره‌فروش. 

مهاد. [] (ع ) گ‌هواره. (متتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). |ازسین. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |بتر و باط و فرش. (غیاث 
اللغات) (انتدراج). بتر. (لغت‌نامة مقامات 
حریری). فراش. بستر. (ابوالفتوح رازی). 
فراش. بستر. گستردنی. (ناظم الاطباء). ج» 
آنهدة, مهّد. مهد (ناظم الاطباء) (المنجد): لهم 
من جهنم مهاد و من فوقهم غواش. (قرآن 
۷ ملمانان بدین سبب در مهاد امن و 
استراحت آسوده. (صندبادنامه ص ۷۴. 
|| آرامگاه. (مجمل‌اللغة) (مهذب الاسماء) 
(دهار) (ترجمان علامة جرجانی). ۱ 

مهاد. ام 0ج مهد و مهد و مَهّد. (ناظم 
الاطباء). 

مهاد ات. م[ (ع (مص) مهاداة. اعتماد بر 
دیگری در رفتار. (ناظم الاطباء). || به یکدیگر 
هدیه دادن مکاتبات و ملاطفات و سمهادات 
پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی ص ۶۸۲. با وی 

ذکره‌ای است چنانکه رسم رفته است و 


همه از هر دو جانب چنین مهادات و 
ملاطفات می‌بوده. (تاریخ بیهقی ص۲۰۹ 
بگوی که نگاهداشت رسم را اين چیز 
فرستاده امد بر اثر عذرها خواسته ایدو 
سزای هر دو جانب مهادات و ملاطفات شود. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۱۰). به طریق مهادات ' و 
ملاطفت وانواع مبرات به دست اورد. 
(ترجمهة تاریخ یمینی ص ۳۱۰). و رجوع به 
مهاداة شود. 
مهادا۵. 1۶1 2 مسص) به دو تن آوردن 
چنانکه یکی بر یک جانب و دیگری بر دیگر 
جانب. یقال: جاء فلان بهادی بین اثنین؛ اذا 
کان یمشی بیهما معتمداً علیهما من ضعف أو 
سکر؛ یعنی آمد فلان که تکیه کرده بود از 
ضعف و یا از مستی بر دو تفر یکی از طرف 
راست و یکی از طرف چپ. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). کسی را به دو تن آوردن 
چنانکه یکی بر جانبی باشد و دیگری بر 
جانبی چون بیماری یا مستی را. (یادداشت 
مولف). ||به یک‌دیگر هدیه دادن. (از اقرب 
الموارد). مهادات. || طعام آوردن هرکس و در 
جسم خوردن. (از اقرب الموارد). 
مهادن. 1 د 2 ص) (اصطلاح خقه) آن که 
مهادنة منعقد می‌کند. و رجوع به مهادنة شود. 
مهادنت. [م د / د نْ] (از ع آمص) مهادند. 
آختی کردن و صلح نمودن با همدیگر؛ با 
سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. 
(ترجمۂ تاریخ یمیتی هن ۹۲ در میان این 
ایلک‌خان با قبایل و خیول ترکستان به اعالی 
ماوراءالتهر رسید و ناصرالدین رسول فرستاد 
وكلمة مصالحت ومألة مهادنت از سر 
گرفت.(ترجمة تاریخ یمینی). رجوع به 
مهادنة شود. 
مهادنة. رم د نْ] (ع مص) مهادنت. آشتی 
کردن و صلح نمودن با هم. (ناظم لاطبا 
آشتی کردن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج). 
مصالحه و موادعه. (از اقرب الموارد). 
مصالحه. (تاج المصادر بهقی). 
مهادنه. [م د /د ن /ن] (از ع امص) آشتی 
صلح. هدنه. (یادداشت مولف): مهادنه با این 
مناجس دور باشد و لایق عزت اسلام نیاید. 
(ترجمة تاریخ یمینی). از جانیین صلاح در 
مصالحت دیدند ظاهراً مهادنه در هم پیوستند. 
(جهانگتای جوینی). و رجوع به مهادنت 
شود. ||(اصطلاح فقه) قرارداد صلح موقت. 
مهاذبة. (م دب ] (ع مص) شتافتن مردم و 
جر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). خافس. (از اقرب الموارد). 
مهاذرحشنس. [م ذ ج نْ] ((خ) اردشیرین 
شیرویه: اتایک او [اردشیربن شیرویه ] یکی 
بود نام او مهاذرجشنس و | گرچه او طقل نبود 
این اتابک کار نگاه میداشت. (فارس‌نامة 


مهار. ۲۱۸۶۳ 


ابن‌البلخی صص۱۰۹-۱۰۸). 
مهاذیب. [ع](ع ص, !) ابل مهاذیب؛ 
شستران تسیزرو و سریم. . (منتهى الارب) 
(آندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج مهذاب. (از اقرب الصوارد) (از 
ناظم الاطباء). 
مهار. (م /۶](ع [) چوب که در بینی بختی 
کنند. (منتهی الارب). چوبی را گویند که در 
بینی شتر کنند و ریسمالی بر آن بندند. 
(برهان) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). قیاد. 
هجر. خطام. نکل. رجاع. خطیر. جریر. 
(تھ الارب). اعت ویس کاب قد 
گوید: حلقه‌ای بود که در بینی حیوان یا انان 
کرده‌موکلان عذاب ایشان را بدان واسطه به 
هرکجا که می‌خواستند می‌بردند و آنچه در 
کتاب ایوب (۲:۴۱) وارد گشته است حلقه‌ای 
بود که در بیتی ماهیان کرده. ریسماتی بدان 
بسته محض به دام کشیدن ماهیان دیگر در 
اب رها می‌کردند. چنانکه مصریان حالیه این 
ترئیب را به دام ماهی معمول میدارند» اما 
حلقه‌های بینی که در کتاب اشمیا (۲۱:۳) 
مذکور است حلقه‌ها از طلا یا ایر جواهرات 
بود که طرف پیرونش را مرصع نموده در بینی 
راست می‌نشانیدند. چنانکه فعلا این عادت 
در ميان اکرادو اعراب معمول است. (از 
قاموس کتاپ مقدس). در عرف به‌معنی 
ریمانی که به چوبی بندند که در بینی شتر 
کنند. (از غیاث اللفات) (از آنتدرا اج). زمام. 
(مهذب الاسماء) (دهار). رسن که بدان شتر را 
کشند. (منتهی الارب). افسار. مقود. آنچه 
بدان کسی یا چیزی را به سویی پرند و راهنما 
شوند؛ 
وزین درکشیدن به بینی خویش 
ز بهر طمع این و آن را مهار. 
سوی بوستانش فرستاده دریا 
به دست صا داده گردون مهارش. 
تاصرخسرو. 


ناصرخرو. 


در دست امیر و شاه ندهم 
بر آرزوی مهی مهارم. ناصرخرو. 
یکی دبه درافکندی به زیر پای استرمان 


یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ما را 

۱ عمعق. 

در بنی گردون مهار باشد. آنوری. 

حله‌هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار 

یاره‌ها خلخال و مشاطه شتریان دیده‌اند. 
خاقانی. 

که‌مهار از رش جان سازمش 

گه‌زر رخار خلخالش کنم. خاقانی. 


۱- در ج سنگی: محادات» و در اين صررت 
شاهد بست. 


۴ مهار. 


مهارش سخت بگرفت و روان شد 
که‌با اشتر به اسانی توان شد. عطار. 
لگام! بر سر شیران کند صلابت عشق 
چنان کشد که شتر را مهار در بینی. سعدی. 
تو خوش خفته در هودج کاروان 
مهار شتر در کف ساریان. 
سعدی (یوستآن). 

بگفت ار به دست منستی مهار 
ندیدی کسم هرگز اندر" قطار. سعدی. 
حلم شتر چنانکه معلوم است !گر طفلی 
مهارش بگیرد صد فرسنگ بیرد. ( گلستان). 
- کشان کردن مهار؛ کشاندن مهار را 
و 
دیو کشان کرده بد مهار مرا. ناصرخسرو. 
- گته‌بهار؛ سرکش و گستاخ. (از ناظم 
الاطیاء). مهارکستد. 
- ||افسارپاره کرده.رها: 
چنان دید کز تازیان صدهزار 
هیونان مت وکت مهار 
گذریافتندی به اروندرود 
تماندی بر این بو و بر تار و پود 
هم اتش بمردی به آتشکده 
شدی نور و نوروز و جشن سده. فردوسی. 
مان عالم و جاهل تفاوت اينقدر است 
که‌اين کشیده‌عنان باشد آن گے مهار. 
- مهار بر سر کردن؛ کنایه از مطیع و منقاد 
کردن.(اتندراج)؛ 
مغنی شتر غو ندارد جهاز 
نوا پرده دارد جهازی بساز 
ز تاب طرب بر سرش کن مهار 
که دل را به قانون شود پردبار. 

ملاطفرا (از آتندراج). 
- مهار بر سر کشیدن؛ کنایه از مطیع و رام 
کردن؛ 
امر تو ساریان نگذاردا گربرو 
بر سر که میکشد شتر نفس را مهار. 

ظهوری (از آتدراج). 
-مهار کردن؛ مهار در بینی شتر کردن. تزمیم. 
زم. حطم. زمر. 
-مهار کردن کسی را؛ بر بینی او ریمانی 
گذرانیده و عبرت را در کوچه‌ها گر‌دانیدن. 
(یادداشت مولف). 
- |[کنایه از مطیع و رام کسردن و در اختیار 
آوردن او راء افسار پر سر او زدن. کاملاً مطیع 


خود ساختن او راء 

گرنه خرد بستدی مهارم از او 

دیو کشان کرده بد مهار مرا.  .‏ ناصرخرو. 
- مهار گرفتن؛ زمام شتر در دست داشتن: 

به دریای آب اندرون گرگسار 

بیامد هیونی گرفته مهار. فردوسی. 


- |[زمام اختیار در دست گرفتن. مطیع کردن. 


رام کردن. در اختیار آوردن. به فرمان آوردن: 
نه دير بود که برخاست أن ستوده‌خصال 
برفت و ناق جمازه را مهار گرفت. 
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۶۵). 
مهاز. [] (!) قسمتی که در هواپیما بالها را به 
هم وصل می‌کند . [ا(اصطلاح پزشکی) چین 
جلدی؟ موجود در سطح تحتانی آلت مرد در 
خط وسط در مسجاورت شيار 
حشفه‌ای_-قلفه‌ای ۵ که در حقیقت دیواره‌ای 
است که شيار حشفه‌ای-قلفه‌ای را به دو 
قت چپ و راست تسقسیم صی‌کند. 
|(اصطلاح پزشکی) نام هریک از دو چین 
مخاطی واقع در خط وسط قمت دهلیزی 
دهان و عضلات لبها (بين قوسهای فکی و 
عضلات لبها). مهار لبی. ]| ماهار. شناق. وکاء. 
بند سر مشک. (از یادداشتهای مولف). 
مهار. [] (ل) اسم هندی سناء مکی است. 
(فهرست مخزن الادویه). 
مهار. [م](ع !)ج مهر و مهرة. (ناظم الاطباء). 
ج برس کر وی نضین اسب 
و جز آن. (از آتدراج) (از متتهى الارب). 


مهاراج. [م] (سانکریت» ص مرکب. ! 


مرکب) مهاراجه. رجیع به مهاراجه شود. 
مهازاجا. (] (سانکریت. ص مرکب. ! 
مرکب) مهراج. (یادداشت مۇلف). مهاراجه. 
رجوع به مهاراجه شود. 
مهاراجه. 2۱ ج /ج] (سان‌کریت. ص 
مرکب. [ مرکب) * مهاراجا. شاه بزرگ. امیر 
بزرگ در هند. مهاراج. مهراج. راجه بزرگ. 
رای پرین. 
مهاراة. (] (ع مص) با هم فسوس کردن. 
(منتهی الارب) (انتدراج). با هم فوس كردن 
و شوخی کردن. (ناظم الاطیاء). 
مهارب. (م ر ] (ع) ج مهرب. رجوع به 
مهرب شود. ۱ 
مهارت. 91 /م صمصا زیسرکی و 
سایی در کار و استادی و زبردستی. (ناظم 
الاطباء). استادی. (غیاث اللغات). حذاقت. 
حاذقی. (از اقرب الموارد). ماهری. (یادداخشت 
مژلف). مهار : پازرگان پرسید که دانی زدن؟ 
گفت دانم و در آن سهارتی داشت. ( کلیله و 
دمه), 
منذر آن شاه یا مهارت و مهر 
آیتی بود در شمار سپهر. نظامی. 
برای اظهار مهارت خویش در علم عروض 
گنته بياريم. (المعجم فى معاییر اشعارالسجم 
ص ۷۱. ||(مسص) استادی کردن. (بحر 
الجواهر). و رجوع به مهارة شود. 
مهارج. (ءَ ر ] (ع!)ج مهرجان: بزهی بجلال 
مکانه الرتب و المعارج و يزين بکرم وجهه 
الاعیاد و المهار ج (احمدین ابراهیم ادیپی 
خوارزمی). 


مهارگسیختگی. 


مهارش. (۸ ر) (ع ص) آنکه سکان یا 
مردمان را بر یکدیگر برمی‌انگیزاند. (از 
آندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
برآغالاننده سگان را بر یکدیگر. (از منتهی 
الارب). اافرس مسهارش‌الستان؛ اسب 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مهارش. [م ر ] (إخ) إن المجلى 
(۴۹۹-۴۲۰ ه.ق. / ۱۱۰۵-۱۰۲۹ م) از 
احقاد مهنا العقیلی, آمیر حدیثه بود. به ادب 
معرفت داشت و شعر می‌گفت. با پسرعم خود 
قریش‌بن بدران در فتة پساسیری در بغداد 
شرکت داشت. (از اعلام زرک‌لی ۸ 
ص ۲۵۴). و رجوع به بساسیری شود. 

مهارشت. [م ر /رٍ ش) (ازع. امسسص) 
مهارشة. رجوع به مهارشة شود بایی زمانی 
به مناوشت و مهارشت بایستاد و عاقبت 
منهزم و شکسته بیرون رفت. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص۲۶۸). 

مهارشة. [م ر ش ] (ع مص) مهارشت. بر 
یکدیگر برانگیختن سگان را. هراش. (ستهھی 
الار ب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). محارشه. (زوزنی). ||تباهی افکندن 
میان مردم. (آنندراج). |[بر یکدیگر برجستن 
و حمله کردن. مخاصمه. (از اقرب الموارد)ء 
دوسه روز از طرف بعضی لشکرهایٍ پادشاه 
که بر حوالی قلعه بودند با سا کان آن کوه 
مهارشة و حربی رفت. (جهانگشای جوینی). 

مهارق. 2172 !اج صهرق. (انندراج) 
(ناظم الاطباء). مهره‌ها. و رجوع به مهرق 


شود. 

مها رگسستگی. (ع /م گ شش ت /ت] 
(حامص مرکب) سرکشی. (ناظم الاطیاء). 
خلاعت. بی‌با کی.بی‌بندوباری. (از 
یادداشتهای مولف). 

مهارگسسته. [ع مگ شس ت /ټ] 
(نمف صرکب) سرکش و گستاخ. (ناظم 
الاطباء). خلیم‌العذار. |/افارگسته. 
سرخود. خودسر. (از یادداشتهای مولف): 
اشتری جه و مهارگته بر من گذشت. 
(سدبادنامه ص ۱۳۱). 

مهارگسيختگی. ( / م گ ت / ت] 
(حامص مسرکب) خوسری. (یادداشت 
مولف). 


۱-نل: لجام. 
۲-نل: ندیدی کم بارکش در. 
.(قرانسوی) b20اHau‏ - 3 
۰ - 4 
(فرانوی) Prépulial sillonbalano‏ - 5 
۶-در مستکربت ۵0۱2/84 (به‌معنی شاه 
بزرگ). 


مهارگسيخته. 


مها رگسیخته. (م / مگ ت /تِ] (زمف 
مرکب) مهارگسسته. خودسر. 
مهارلو. [] ((خ) دهی از بخش سروستان 
شهرستان شیراز, دارای ۱۲۹۱ تن سکته. 
محصول آن غلات. موه و صیقی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
مهارة. ( /م ر ](ع مص) زیرک شدن. (تاج 
المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (از اقرب 
الموارد), زیرک و رسا گردیدن و استادی 
کردن. (آتدراج). مهر. مهور. مهار. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطیاء), و رجوع به مهارت و 
مهر شود 
مهارة. 2 01 4 ج م2 مهر. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطاع) کره‌های اسب. (یبادداشت 
بۇلف). 
مهازة. (م هاز ر ](ع مص) به روی کسی 
آشکار کردن کراهت را (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). کسی را در روی به عثف بد 
گفتن.(تاج المصادر بسهقی). در روی بانگ 
کردن.(از منتھی الارب). 
مهاری. [ را] (ع !)ج مهرية. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مهرية شود. 
مهاری. [م] ([) دو رشتة دوال بلند که سری 
متصل به دهانة اسب و سر دیگر بر دست 
راتندة ارابه و درشکه و امخال آن باشد گاء 
شت مولف). 
مهاری. [م ریی] (ع !) مهار . . ج مهرية. 
(اقرب الموارد) (تاظم الاطباء). . رجوع به 
مهرية شود. 
مهاریس. (2) (ع !) ج مهراس. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به 
مهراس شود. 
مهازل. (ء ز ](ع4 ج مهزلة. (اقرب الموارد). 
رجوع به مهزلة شود. " 
مهازله. ٢(‏ ر [] (ع مص) بهودگی و بازی 
کردن. (منتهی الارب) (انتدراج). بمهودگی 
کردن و بازی کردن. (ناظم الاطباء). ممازحد. 
(از اقرب الموارد). |[(ا*مص) هزل‌گویی: در 
مطاییه و مهازله بار فطرتش قادر بوده... 
(تذکرة عرفات در ترجمه پهلوان مذاقی 
عراقی). 
مهازیل. [] (ع ص. لاج سهزول. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (متهی الارب). 
رجوع به مهزول شود. 
مهاشاة. 1](ع مص) فسوس کردن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ممازحة. (از اقرب 
الموارد). 
مهاصاة ۰](ع مص) پ شت پشت شکستن و 
ف ت کرد دن. (متتهى الارب) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء). پشت کسی را شکستن. (از اقرب 
الموارد). 
مهاصری. (م ص ریی ] (ع [) نوعی چادر 


راندن. (یادداشت 


یمنی. (ناظم الاطاء) (از منتهی الارب). برد 
یمنی. احتمالاً منوب به مهاصر اسم مردی 
باشد. (از اقرب الموارد). 
مهاضاة. (] (ع مص) گول شمردن و سبک 
و حقیر و خوار انگاشتن. (متهی الارب) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مهافاة. (](ع مص) به دوستی خود مایل 
گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مها کال. (م) (خ) به قول ابن‌لندیم نام بتی 
است ازآن مها کالیه. در این شمر سوزنی آمده 
و ظاهراً آن را نام دیوی پنداشته است 
کشوری‌گیر بة یک له کهآ کور را 
پادشاه است عزازیل و مها کال وزیر. 
و رجوع به مها کالیه شود. 
مها کالیه. [م لى ی ] ((خ) نام دینی است به 
هندوستان و پروان ن¿ این دین را بتی است به 
نام مها کال‌و او را چهار دست است و رنگش 
آسمان‌گون است وبر سر صویی انبوه و 
فروهشته دارد. دتدانهای او پیدا و شکش 
برهنه است و بر پشت او پوست پیلی که خون 
از او چکان است و آن با پوست دو دست فيل 
بر او گره زده و استوار ساخته‌اند. بر یک دست 
او ماری بزرگ دهان گشاده و در دست دیگر 
عصایی و به دست سوم سر مردی و دست 
چهارم افرائته است و دو مار بزرگ بر تن 
پیچیده دارد و دو مار به‌جای گوشوار از 
گوشهای او آویخته است و بر سر او تاجی از 
امتخوان کاس سر آدمیان و طوقی نیز از این 
استخوان و او دیوی ستنبه است که برای 
بزرگی قدر او سسزاوار پپرستش و صاحب 
خصال متضاد از محمود و مذموم و محبوب و 
مکروه و عطا و متع و احسان و اسائه شمارند 
و او را پناه و ملجا شدائد دانند. (از ابن‌الندیم), 
مها کاق. (1(ع بس) سبک شمردن عقل 
کسی را. (منتهی الارب). بک شمردن عقل و 
داتش کی را. (ناظم الاطباء). کوچک 
دانستن و حسقیر شمردن عقل کی را. 
استصفار عقل کسی. (از اقرب الموارد). 
مهال. (2](ع ص) ترسناک ایکا مهال؛ 
جای ترسناک و خوفنا ک.(از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مهال. 21 ص) خا کو ریگ فروريخته. 
۰ الاطباء). فروریخته از خاک و ریگ و 
ن. (یادداشت مولف). || آرد فروریخته در 
ِ (ناظم الاطیاء). 
مهالاق. [] (ع مص) ترسانیدن کسی را. (از 
ناظم الاطباء). ترسانیدن. (انتدراج). 
مهالية. (م ل ب ] ((خ) بطنی از اعراب که از 
اولاد مهلب شاعرند. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). قومی از اولاد مهلب‌بن 
ابسی‌صفرة, که به پهلوانی و دلاوری و 


مهامیز. ۲۱۸۶۵ 


بخشندگی نامورند. (از اقرب الموارد). و 
رجوع به آل‌مهلب شود. 
مهالسة. لش ] (ع مص) با هم راز گفتن. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
مره (از اقرب الموارد). 
مهالکت. زع ل] (ع !)ج مَهلکة و مَهلكة و 
مَهلّكة. دشتها و بيابانها. (از متهى الارب). 
بیابانها. (از اقرب الموارد). ||جاهای هولنا ک 
و خطرنا ک.(ناظم الاطباء). مواضع هلا ک۔(از 
اقرب الموارد). جاهای هلا ک.(آنندراج) 
(غیاث اللغات): چون جال آن حال 
مشاهدت کرد و ممالک خویش به کلی‌مهالک 
یافت... سرانیمه و متحیر گشت. (ترجحة 
تاریخ یمینی ص ۴۰). خدای‌تمالی ذات 
شریف و نفس نفیی او از آفت آن مسافت و 
مهالک آن مالک نگاه داشت. (ترجمة تاریخ 
یینی ص‌۲۸۸). 
مهال. [م هال ‏ ] (ع مص) ماهانه کردن اجر 
راء (متهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء). 
کسی رااجیر کردن در هر ماه در مقابل 
چیزی. (از اقرب الموارد). هلال. 
مهام. [م هامم] (ع ص () ج مهم کارهای 
بزرگ و دشوار. (از اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطباء). کارهای سخت. (از صنتهی الارب). 
||کارهایی که اهمیت داشته باشد. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). ||کارهای نا گزیر. 
(ناظم الاطباء). 
مهامرة. [مْ م 5 ] (ع مص) بردن و بیشتر 
گرفتن از چیزی. (متهی الارب) (آنندراج). 
بردن همه چیز را. (از ناظم الاطباء). بيار 
گرفتن از چیزی. جرف. (از اقرب الموارد). 
مهاهز. [م م] (ع !)ج مهمز. (متتهى الارب) 
(ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد). رجوع به مهمز 
شود. 
مهامسه. (م م ش ] (ع مص) با هم راز گفتن. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج), 
مساژ:. (اژ اقرب المواردا. 
مهاهشة. (ش ] (ع مص) شتابی کردن با 
هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انتدراج). 
عجله كردن با هم. معاجلة. (از اقرب الموارد). 
مهامه. 1م O‏ ج مهمه. دستهای 
دوردست و زمینهای خالی و ویران. (از متھی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): 
تا راه توان یافت به دریا ز ستاره 
تا دور توان گشت به توشه ز مهامه. 
منوچهری. 
عادت روزگار.. همین است که... یاران 
مشفق را در مهامه اشتیاق درد فراق چشاند. 
(سندبادنامه). اصحاب او بار در قد اسار 
افتادند و دیگران در مهامه و فیافی افتان و 
خیزان. (جهانگشای جوینی). 
مهامیز. (م)] (ع!) ج مسهمیز و مسهماز. (از 


۶ مهان. 


مهایات. 


زن. (منتهی الارب). عشقبازی کردن. (ناظم 


منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). رجوع به مهماز و مهمیز شود. 
مهان. [] (() ج مذ. بزرگان: 

بر او آفرین کرد شاه جهان 

که‌بادت بزرگی و فر مهان. فردوسی, 

سر نامه گفت آفرین مهان 

بر ان باد کو پا ک‌دارد نهان. فردوسی. 

چو بشنید قیصر کز ایران مهان 

فرستادۂ شهریار جهان. فردوسی. 

یکی شادمانی بد اندر جهان 

خنیده ميان کهان و مهان. فردوسی. 

میان سپاهت هر آن کز مهان 

بترسی از او آشکار و نهان. اسدی 

ز کردار گرشاسب اندر جهان 

یکی نامه بد یادگار از مهان. اسدی. 

بر مهان نشوم ور شوم چو خاک‌مهین 

غم گا نخورم ور خورم به کوه گیا خاقانی. 

با مهان أب زیر کاه مباش 

تات پی‌آب‌تر ز که نکنند. خاقانی. 

به می خوردن نشاند آنگه مهان را 

همان فرخنده باتوی جهان را نظامی. 

سر سرفرازان و تاج مهان 

به دوران عدلش باز ای جهان. سعدی, 
مهان. (] (ع ص) (از «هون») 


خوارکرده‌شده. ذلی ل‌کرده‌شده. (ناظم 
الاطباء). اهانت‌کرده‌شده. (غیاث اللفات). 
خوار. ذلیل. (غياث اللقات) (آنندراج). 
مستخف. اه انت‌شده. استخفاف‌شده. 
(ی ادداشت مؤلف): ٍ شاعف له السذاب 
یوم‌القيامة و بخلد فيه مهاناً. (قرآن ۶۹/۲۵). 
سر همان و پر همان هیکل همان 
موسیی بر عرش فرعونی مهان. 

مولوی (مشنوی). 
جمله بی‌معنی و بی‌مفز و مهان 
جمله با شمشیر چوبین جنگشان. 

مولوی (مخنوی). 
مهان. [1 ((خ) دهی است از دهستان پایین 
شهرستان نهاوند. دارای ۲۳۲۰ تن سکته. 
محصول آن غلات, توتون, حبوب و لبنیات 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
مهانت. (م نْ] (ع آمص) مهانة. خواری و 
دونی و ذلت و فرومایگی. (ناظم الاطباء). 
رسوایی و خواری و سبک‌داشت. هوان. 
(منتهی الارب). 
مهانت نفس؛ پستی آن. (یادداشت ملف). 
|اضسف. سستی. (یادداشت مولف). 
مهاندخت. [ع د] (إخ) طبق روایت مجمل 
التواریخ و القصص دختر یزداد پسر کسری 
آنوشروان بوده. پر او به نام پیروز پیش از 
بزدگرد سوم پادشاهی بوده است. (مجمل 
التواريخ و القصص ص ۸۳. 
مهانغة. من غْ)(ع مص) عشقبازی کردن با 


الاطباء) (آنندرا اج). مفازله. عشق باختن. (از 
اقرب الموارد). 

مهانقة. 1م ن ت] (ع سص) به فوس 
خندیدن مانند خندة نرم. (ناظم الاطباء). به 
فوس خنديدن. (منتهی الارب) (آنندراج). 
اهسته و ارام خندیدن استهزا را. (از اقرب 
الموارد). ||با هم بازی كردن. (متهى الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). ملاعبه. (از اقرب 
الموارد) (تاظم الاطباء). هناف. (تاج المصادر 
بهقی) (آقرب الموارد). 

مهانل. (م ن /ن ] ([) در فرهنگها از جمله در 
جهانگیزی و پرهان و ناظم‌الاطباء بەمعنى 
تریا کو افیون آورده‌اند. صاحب انجمن‌ارای 
ناصری نوشته از غلط خوانی بیتی از سنایی 
این اشتباه به فرهنگها راه یافته و در آن بیت 
هلاهل (= زهر بهلک) را مهانل خوانده‌اند 
(انجمآرا) و آن بیت این است؛ 

پند ز حجت به گوش فکرت بشنو 

ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل (. 
مهانول. [] () مهانل. رجوع به مهانل شود. 
مهانة. [م نَ] (ع مص) مهانت. خوار گردیدن. 
(از متهی الارب). خوار و حقیر شدن. (از 
اقرب الموارد) (از تاج السصادر بسهقی) 
(مصادر زوزنی). |ضعیف و سکین شدن. 
(از اقرب الموارد). ||(امص) رسوایسی و 
خواری. (ناظم الاطباء) (آنندراج). |استی و 
ضعف. ||سیک‌داشت. (ناظم الاطباء). 
مهاواق. [م] (ع مص) مدارا و آشتی کبردن. 
(از اقرب الصوارد) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج). ||ستیهیدن کی راء با هم ستبهیدن. 
(انندراج) ||سخت کردن سیر را. (از اقرب 
الموارد). ||((مص) سختی سیر. (ناظم الاطباء) 
(آندراج). 

مهاوأًة. (م ر ] (ع عص) مهاواة. رجوع به 
مهاواء شود. 

مهاودة. [م و ] (ع مص) با هم وعده کردن 
و آشتی نمودن. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آندراج) (از اقرب الصوارد). ||یکدیگر را 
مایل گردانیدن. (از منتهي الارب) (آنندراج). 
مایل شدن. (از اقرب الموارد). ||بازگردیدن با 
هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
معاودت. (از اقرب الموارد). 

مهاوش. م ] (ع !) آنچه به دزدی و غصب 
برند. (منتهی الارب) (انندراج). هر مال 
غیرحلالی که از غصب و دزدی و جز آن به 
دست ايد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
حرام. (یادداشت مولف). 

مهاوشة. (م و ش] (ع مسص) آمیختن 
همدیگر را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 

مهاونة. 1٣و‏ ن](ع سص) نرمی کردن. 


ارفاق: هو بهاون نفسه مهاونة؛ او نرمی می‌کند 
با نفس خود. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

مهاوة. (ع ] (ع مص) آبنا ک‌گردیدن: مهو 
السمن؛ آبنا ک‌گردید روغن. (از منتهی 
الارپ) (از ناظم الاطباء). آبنا ک‌گردیدن شیر 
يا مسکه. (آنتدراج). بیاراب و تنک شدن 
شیر. (تاج المصادر بیهقی). 

مهاوی. (2) (ع !) ج هوی و هواة. (اقرب 
الموارد). مغا کهایی که میان دو کوه باشد. 
پستیهای زمین ميان دو کوه: بقایای امم در 
مهاوی قصور و تقصان قرار گرفته. (تاریخ 

. بهق ص ۲). کوکب کتابت از مهاوی هبوط په 
اوج ری( رسید. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۳۶۷). چون اصرار او بر جهل و غوایت و 
تهافت او در سهاوی ضلالت بدید ساز 
محاربت تریب داد. (ترجمۀ تاریخ یمینی 
ص ۱۹۷). 

مهاق. (] (ع !) آفتاب. (ستتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). 
اابلور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). پاره‌ای از ببلور. (ناظم الاطباء). 
|اگاو وحشی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). ماده گاو وحشی. (مهذب 
الاسماء). ||گوزن ماده. (دهار). گوزن. (مهذب 
الاسماء). ج. مهاء مَهّوات. مَهیات. (از اقرب 
المسوارد) (از متتهی الارب). و رجوع به 
ابوعدس شود. 

مهاق. ]٤[‏ (ع () آب گشن در رحم ماده‌شتر. 
ج مهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

مهاه. [م) (ع (مص) تری و تازگی و طراوت و 
خوبی. (ناظم الاطباء). تری و تازگی و خوبی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). طراوت و حسن. 
(از اقرب المواردا. ||(ض) سیر و گردش ترم. 
(ناظم الاطباء). سیر نرم. (از اقرب الموارد) 
(منتهی الارب) (آنتدراج), 

مهاهة. (ع د] (ع !) هرچیز سهل و آسان. 
(ناظم الاطباء), 

مهایات. [] (ع امص) مهاياة. کاری که بر 
آن آمادگی و موافقت و سازواری کنند: 
(متهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
||(اصطلاح فقه) تقیم منافع مال مشترک 
است طق اجزاء ان با برحسب زمان. با 
تقاضای مهاياة از طرف یک یا چند نفر از 
شرکاء. دیگران را به قبول آن ملزم قرار 


۱ -در دیران ناصرخمرو چ تفوی مهانل طبع 
شده است. اما درج دانشگاه دص چ 
مینویحمحقق مهانل آمده است. کلمه صورت 
«سهابل» نیز دارد. و رجوع به انجمن‌آرای 
ناصری شرد. 

۲ -نل. شرف. 


مهایانا. 


تمی‌دهند و فقط با تراضی تمام شر ء ممکن ۱ 


است آن را صورت خارجی بخشید. (از 
یادداشت‌های لغت‌نامه). تقسیم منافع معافاً 
و متناوبا. (از تعریفات جرجانی). 
مهایانا. [] ((2) مهایان. صورتی از دين 
بودائی که در تبت» چين کره و ژاپن رواج 
دارد. 
مها یانه. (ع نَ] ((خ) بوداییان شمال خود را 
بدین نام می‌خواندند و آن به‌معنی کشتی 
ببزرگ است. (از ایران در زمان ساسانیان 
ص ۶۰). رجوع به مهایانا شود. 
مهایاق. [ء] (ع مص) مهایات. مهایأ. رجوع 
به مهایاة شود. 
مهایأة. (م ی 2] (ع مص) سازواری نمودن 
باکی در کاری. (از ناظم الاطاء). موافقت 
کردن‌با کسی در امری. (از اقرب الموارد). 
مهایاد. و رجوع به مهایات شود. 
مهایت. ٣1‏ ي ](ع ص) مسهانث. بيار 
گیرنده.(منتهی الارب) (انندراج). کنيرالاخد. 
(از اقرب الموارد): رجل مهایث؛ مرد بيار 
گیرنده. || فزونی‌نماینده. (ناظم الاطباء). 
مهایقة. [م ی ت ] (ع مص) با هم افزونی 
نمودن در عطا. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). مكاثرة. (از اقرب الموارد). 
مهایجه. (م ی ج) (ع مص) برانگیختن و 
خشم گرفتن و کارزار و کشش کردن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) با كى 
شور انگیختن. (مصادر زوزنی) (از تاج 
المصادر بیهقی). شور برانگیختن و کشتن. (از 
اقرب الموارد). هیاج. (متهى الارپ). 
مهایص. [م ي ] (ع !) مهائص. ج مهیص. 
(مستتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم 
الاطیاء). رجوع به مص شود. 
مهايطة. (م ی ط ] (ع مص) بانگ و فریاد 
کردن. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مهایع. م ي] 0 مهاع. چ ع.بسنی 
راه روشن. (انندراج) (منتهی الارپ) (از 
اقرب الموارد). 
مهایل. (م ي ](ع !) مهائل. ج مهیل. به‌معنی 
جای خوفنا ک.رجوع به مهائل شود. 


مهایمیی. (م ي ] ((ج) ۸۳۵-۷۷۶۱ د.ق.). 


مخدوم مهایمی, علی‌بن احمد. منوب به 
مهایم (نزدیک بمبتی). مسر اهل هند و از 
اوست: «تبصیرالرحمن و رالمان بیعض 
ما يشر الى اعجاز القرآن» در دو جلد. (از 
اعلام زرکلی ج ۲ ص ۶۵۶). 
مهپ. [م ه ب‌ب] (ع إ) محل وزیدن باد. 
(ناظم الاطیاء). جای هبوب یعنی وزیدن باد. 
(غیاث اللغات) (آنندراج). وزیدن‌گاه باد. 
جتن‌گاه باد. زخم‌گاه باد. (یادداخت مولف). 
وزشگاه. ۴ مهاب . (از اقرب الموارد)؛ 


زر چوکاه است و دست داد تو باد 
پیشگاه خزانة تو مهب. فرخی. 
و فرونهادن بار امل در مهب شکوک. ( کلیله و 
دمنه). و مهب شمال بسته دارد. (تاریخ بیهق 
ص ۲۷). زبالة اثیاع او را چون هبا در مهب 
صا آواره و متفرق گردانید. (ترجعهٌ تاریخ 
یمیتی ص ۲۲۱). باد نصرت از مهب لطف الهی 
وزیدن گرفت. اترجمة تاريخ یمیتی 
ص ۲۸۶). از مهب لطف نیم نصرت بوزید. 
(ترجمهة تاریخ یمینی ص 4۲۹۴. 
ههمب. [م ۾ بب] (ع ص) بسیدارکننده. 
(آنندراج). آنکه از خواب بیدار می‌کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
مهیاء (م دببا](ع ص) هسباءشده. نرم 
کوفه‌شده. یک سایده و سحق‌شده. هماند 
سرمۀ نرم سوده گشته: دو بار کوفتن و از حریر 
فروکردن چون غباری. (از ذخسيره 
خوارزمشاهی). 

مهناب. [م] (ع ص) تکذ نیک تیزشده به 
تی و بانگ‌کننده. (متهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مهتب 
شود. 

مهباز. [م] (نف مرکب) پارنده ماه, چیزی که 
از آن ماه بارد. ||کنایه از روشن و درخشان: 
هم ماه بارد از لب خندانش 

هم مهر ریزد از کف مهبارش. 

ناصرخرو (دیوان ج تقوی ص .)۲۰٩‏ 

مه‌بانو. 11 (! مرکب) بانوی بانوان. سرور 
بانوان. بزرگ زتان: 

که‌او بود مه‌بانوی پهلوان 

ستوده زنی بود روشن‌روان. فردوسی. 
مهیچ. (م هبب | (ع ص) گرانجان. (متهی 
الارب) (آندراج). گرانجان و کند و تنبل. 
(ناظم الاطباء). تقیل‌اللفس. (اقرب الموارد). 
مهیچه. [مْ هب ب ج] (ع ص) آمساسیده. 
ورم‌کرده, بادکرده. 

ادویۂ مهیجه ا؛ داروهای متورم‌کنده و 
محرک و سوزاننده. 

مهبرج. [م هر ] (ع ص) زه تسباه و فاسد 
مختلف‌الستن و ناراست. (منتهی الارب) 
(آتدراج ). زه تباه و فاسد و ناراست. (ناظم 
ام 


مه ب رکوهان. [م؛ ب] (| مسرکب) نام 
سرودی است. (از غیاث) (از آنندراج)؛ ماه پر 
کوهان. (برهان), رجوع به ماه بر کوهان شود. 
مهیط. (م ب ] (ع!) جای فرودآمدن. (غیاث 
اللغات) (آنسندراج) (ناظم الاطیاء). 
فسرودامدن‌گاه. (ناظم الاطباء). انجا که 
فرودآیند. فرودگاه. (بادداشت مۇلف). ج» 
مهابط. (ناظم الاطباء): چون از مهبط رحم به 
محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص ۳۳۱). 
چاه صفاهان مدان نشیمن دجال 


مهبل. ۲۱۸۶۷ 


مهبط مهدی شمر فنای صفاهان. .خاقانی. 
یارب مرا برون بر زینجا که حیف باشد 

یوسف به مهبط چه عیسی به مربط خر. 
شرف‌الدین شفروه (از ترجمة منحاسن 
اصفهان). 

امین خدا مهیط جبرئیل. سعدی (بوستان). 
تختگاه و محط دولت بود 

مهط و بارگاه ایمان شد. 

؟ (از ترجمة محاسن اصفهان). 

-مهط وحی؛ آنجا که وحی آید. 

مهبط. ٣1‏ ب](ع ص) نس رودآورنده. 
(انندراج). کی و یا چیزی که به پایین 
می‌اندازد و به جلدی و شتاب فرودمی‌اورد. 
[اکی و یا چیزی که می‌کاهد و کم می‌کند از 
ارزش و قیمت چیزی. (ناظم الاطباء). 

مهیط. (م ب ] ((خ) یکی از نامهای مکد. 
(یادداشت مولف). 

مهیع. [مب ](ع ص) خداوند هب یعنی خر و 
شتربچه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب). و رجوع به هی شود. 

مهیکت. (م ب ) () به زبان شیرازی نام 
حیوانی است کوچک به قدر باقلی با پر و 
پایهای بار به قدر سوزنی. در زیر خمها و 
زمیتهای نمنا ک‌متکون شود و در اصفهان 
عوام آن را خرک‌خدا گویند و در هند سروالی 
و به عربی حمارقبان گویند. (انجمن آرای 
ناصری) (آنندراج). خرخدا. خرخا کسی, و 
رجوع به حمارقیان شود. 

مهبل. مب ] (ع !) زهدان. (آندراج) (ناظم 
الاطباء). جای بچه اندر شکم. (مهذب 
الاسماء). بچه‌دان. |ادهان فرج زن. (غیاٹ 
اللعات) (انندراج). دهانة زهدان. جایی که نره 
در آن داخل می‌گردد. (ناظم الاطباء). راه نره 
در فرج زن. (آنندراج). در اصطلاح پزشکی, 
مسجرایی است عضلانی. مسخاطی و 
استوانه‌ای‌شکل که در پاین رحم قرار دارد و 
عضو جماعی زن می‌باشد" و ضمناً نوزاد که 
از رحم و سوراخ گردن رحم خارج می‌شود 
از مجرای مهبل و فرج خارج می‌گردد. مهبل 
بار قابل‌اتاع است و دایر؛ فوقاننش گردن 
رحم را احاطه می‌کند به طوری که قسمتی از 
گردن‌رحم و سوراخ تحتایش از درون مهبل 
مشاهده می‌شود. در فاصله ین مهبل و فقر- 
در دخترها پرده‌ای به نام پردة بک‌ارنت 
موجود است. این پرده معمولا در وسطش 
سوراخی دارد که به اشکال مختلف و بیشتر 
هلالی‌تکل است. پرد؛ بک‌ارت در اولین 


مقاربت از بین می‌رود و مجرای مهبل و فرج 


(فرانر ی) ۵۳۵۲۳۳۵۲۸ Remèdes‏ - 1 
(فرانوی) ۷20 - 2 
Hymen.‏ - 3 


۸ مهبل. 


مهتاب. 





یکی می‌شود و مجرای مهبل از قسمت جلو په 
مثانه و مجرای ادرار زن مجاور است و از 
عقب با رودة مستقیم مربوط می‌باشد و در 
وضع ایستاده مسیر مجرای مهیل از بالا به 
پایین و از عقب به جلو است. طولش در 
حدود ٩‏ سانیمتر است و با سطح انقی 
زاویه‌ای ۷۰ درجبه سی‌سازد. ااجای 
فرودافتادن بچه از زمین. |اسرین. (ناظم 
الاطباء). اشت. (اقرب الموارد). ||فروافنادگی 
از سر کوه به‌سوی شعب. (ناظم الاطباء). 
فرودآینده ' از سر کوه به‌طرف شعب. 
(آتدراج). 

-مهل‌اله واء؛ راهسی که از سر كوه 
فرودمیآیند. (ناظم الاطباء). 
مهبل. مب ] (ع ص) سبک. (منتهی الارب) 
(اندرا اج). خفیف. (از اقرب الموارد). سبک. 
خفیف. جلد. (ناظم الاطباء). 
مهیل. [مٌ هب ب] (ع ص) گران‌سنگ و 
آنکه به او گویند: هبلتک امک؛ یعنی گم کند تو 
را مادر تو. ||مرد گوشتنا ک آماسیده‌روی. 
(متھی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||آنکه وی را هرکس لمنت 
کند.(ناظم الاطباء). 
مهیوت. [] (ع ص) مرد بددل و 
هوش‌باخته. (متھی الارب) (اتتدراج). مرد 
بددل و بی‌خرد. (ناظم الاطباء). بی‌خرد. (از 
اقرب الموارد). ا|رجل مهبوت‌النژاد؛ مرد 
دل‌کنده‌شده. (ناظم الاطباء). 
مهیود. (2] (اخ) نام وزير انوشیروان که 
زروان او و پسران او را به زهر ریختن در 
طعام انوشیروان متهم کرد. انوشیروان 
بسدانست و او را با خانمانش برانداخت. 
(یادداشت مولف): 

بترسید مهیود و گفت ای جوان 
به زخم تو سندان ندارد توان. 
ز مهبود بر در بزرگان به رشک 
همی ریختندی به رخ بر سرشک.. فردوسی, 
مهبوش. [ع] (ع ص) ورزیده و کسب‌کرده. 
(متهى الارب) (آنسندراج), ورزید». 
کب کردهشده. فراهم‌شده. (ناظم الاطیاء). 
مهبوط. [] 2 ص) لاغسر از بسیماری. 
(منتهی الارب) (أتندراج) (ناظم الاطباء), 
مهبو ل. (2] (ع ص) مسحرون. (ناظم 
الاطباء). 
مه‌پازه. (عَْذْر / ر] (ص مرکب, | مرکب) 
ماه‌پاره. ||کنایه از زن زیبا. زیباروی* 

از این مههارمای قابذفریبی 


فردوسی. 


ملایک‌سیرتی " طاوسزیبید ۳ سعیغ: 
مه‌پاره به بام | گر برآید 
که فرق کند که ماه یا اوست. 

سعدی (ترجیعات). 


آن پریزاده که مه‌پاره و دلیند من است 


کس ندانم که په جان در طلبش پویان نیست. 
سعدی (طیبات). 
مه پرست. (ع؛پ رز ] (نف مرکب) آنکه ماه 
(قمر) را پرستش کند. |]عاشق. شیفته. دلداده. 
گرفتار معشوق: 
مه‌پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند 
آخر این کوشش اومید به جائی برسد. 
مولوی. 
مه پیشانی. (:] (ص مرکب) آنکه پیشانی 
وی مانند ماه تابان و درخشان باشد. ||انبی 
که در پیشانی وی سپیدی باشد. |انیک‌اختر. 
خجته‌فال. (ناظم الاطباء). 
مه پیکو. [عهپٍ /پ ک ](ص مسرکب) 
مامپیکر, آن که پیکر او چون ماه تابان و 
درخشان است. با پیکر و اندامی زییا. 
زیباروی: 
عید منی و شادی می‌بینم از هلالت 
دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم. خاقانی. 
پریروئی و مه‌پیکر سمن‌بوئی و سیمین‌بر 
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمي‌باشد. 
سعدی (بدایع), 
مهت. م هتت] 2 ص) مرد بسیارسخن 
سيك. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء) (ا اقرب الموارد). 
مهت. (م هتت) لع إ) الت قدح کحالان. 
(یادداشت مولف): بدین سبب استادان این 
صنمت سر مهت را که آلت قدح است گرد 
کرده‌اند تا عنبیه را نیرد و نخراشد و اگرته از 
بهر این معنی بودی سر مهت تیز کردندی تا 
قدح آسان‌تر بودی و مهت اسان گذشتی. 
(ذخيره خوارزمشاهی). اامهت مجوف؛ آلت 
دیگری است کحالان را برای آب چشم. میل 
ېيرون کردن آب از چشسم آب‌آورده. 
(یادداشت مؤلف). مهت آلسی است از مس 
سرخ آب بدان گشایند. (ذخیرۂ 
خوارزمشاهی). 
مهتاب. [) (! مرکب) پرتو ماه ومهشد و 
روشنی و تابش ماه و نوری که از کر ماه به 
سطح زمین می‌رسد. (ناظم الاطباء). از: «مه»» 
مخفف ماه + «تاب», از تأفتن» به‌معنی نور 
دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مولف). 
صاحب غياث اللفات و به تبع او صاحب 
آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل 
تاب مه بود. پس اطلاق آن بر ماه درست 
باشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال 
و ماه و بدر درست تباشد مگر آنکه به‌معنی 
روشنی مجازاً گرقه آید چنانکه سعید اشرف 
گوید 
فيض پران چو نوجوانان نبود 
مهتاب و هلال و بدر یکان نبود. | 
(از غياث اللغات) (از انندراج): 
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب 


مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. 

مخلدی گرگانی. 
چون نپوشی چه خر و چه مهتاب 
چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. 
نامرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۰۲۰۴ 


چ دانشگاه‌ ص ۱۵۲). 
بر ره دین حق تو پیش از صبح 
خوش همی رو به روشنی مهتاب. 
ناصر خسرو. 
نردبان پایه کی بود مهتاب. سنانی. 


مهتاب از بنا گوش او رنگ بردی. ( کلیله و 
دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. ( کلیله 
و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. ( کلیله و 
دمته). 

همی پزیم همه در تنور چویین نان 
همی بریم همه جامة تن از مهتاب. 
ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید 
عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. 


وطواط. 


سوزنی. 


چند مهتاب بر تو پیماید 

این و ان در بهای روی چو ماه. انوری. 

عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ 

رد و منعش نه به اندازة درع قصب است. 

آنوری. 

از همنقان نیست مرا روزی ازایرا کی" 

در روزی من هم نرود صورت مهتاب. 
خاقانی. 

به ناف َة عالم به صلب قائم کوه 

به پشت را کم چرخ و به سجده مهتاپ. 
خاقانی. 

شب همه مهتاب و من کردم سرباژیی 

بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. 

۱ خاقانی. 

آبی است پدگوار ز یخ بته طاق پل 

سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. 


خاقانی. 
جزع ز خورشید چگرسوزتر 

لعل ز مهتاب شب‌افروزتر, نظامی. 
ز شرم چشم او در چشمة آب 

همی ارزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. 
چنان کز ہی گهرهای جهانتاب 

به شب تابنده‌تر بودی ز مهتاب. خظامی. 
ساحران مهتاب پیمایند زود 

پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. 
صلح کن با مه بین مهتاب را. مولوی. 
مهاب که نور پا ک‌دارد 


۱-شابد فرودآیندگی بوده و غلط چاپی باشد. 
۲-نّل:صورتی. .۰ ۲-نل: خورشیدزیبی. 
۴-مرحوم دهخدا حدس زده‌اند که کلمه 
« کریاس» باشد. (حواشی دیوان نامرجرو 
ص ۶۳۹ 


مهتابگون. 


از بانگ سگی چه با ک‌دارد. مولوی. 
ور براید هزار مهتایش... سعدی (بدایم). 


شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم 
حاجت به شمم ّت که مهتاب خوشتر است. 
سعدی (طیبات). 
اگرچراغ بمیرد صبا چه غم دارد 
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب. 
سعدی (بدایع). 
گر جمال پار نبود با خیالش هم خوشم 
خانة درویش را شمعی به از مهتاب نیست. 
امیرخرو. 
شب صحت غنیست دان و داد خوشدلی بتان 
که مهتایی دل‌افروز است و طرف لاله‌زاری خوش. 
حافظ. 
روی نگار در تظرم جلوه می‌نمود 
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم. حافظ, 
-مثل مهتاب؛ رنگی پریده (در روی آدمی). 
(یادداشت مولف). 
¬ مهتاب آتشبار؛ نوعی آتشبازی و آن چنان 
است که در شبهای جشن گویی محترق را به 
هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی 
ماه تابه دور جای رسد. (از آتدراج): 
شب که برقی جست از سوز دل دیوانه‌ام 
سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانهام. 
میرمحمدافضل ثابت (از آنتدراج). 
زرد شد رخار مه تا عارض خود برفروخت 
حن او خاصیت مهتاب اتشبار داشت 
میان ناصرعلی (از آنندراج). 
- مهتاب به‌جای کرباس پیمودن؛ مهتاب به 
گزپمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج۴ 
ص ۷۶۰ ورجوع به همان کتاب شود. 
- مهتاب به گز پمودن؛ کتایه از کار محال 
کردن که سرانجامش ممکن ناشد. (از غیاث 
اللفات) (آنندراج): 
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم 
به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. 
انوری. 
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب پدوز 
وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. 

۱ قاآنی. 
- مهتاب پسیمانیدن (پیمودن)؛ کنایه از 
کارهای بهوده و همرزه کردن. (برهان) 
(آنندرا اج 
آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر 
کزخان صد کیسه برباید به سحر. 

مولوی. 
= مهتاب پیموده خریدن؛ کنایه از کار بهوده 
و لغو کردن. مفبون شدن: 
اين جهان جادوست ما آن تاجریم 
که‌از ار مهتاب پیموده خریم. مولوی. 
-مهتاب را به گل اندودن؛ در منهوم آفتاب را 


به گل آن‌دودن. (از امثال و حکم ج۴ 
ص ۱۷۶۰). کار عبت کردن. 

- مهتاب‌رو؛ جایی که مواجه با مهتاب باشد. 
(یادداشت مولف). 
< مهتاب شب؛ د 
روشنی بخشد. لِلهُ قمراء. ابن ثمير. ليله غراء. 
(یادداشت مولف). شب ماهنا ک.مقمر. 
مهتاب‌گیر؛ جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. 
امغال: ۱ 
مسهتاب نرخ مانت را می‌شکند "؛ زردی 
ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در 
پیش مهتاب نامرنی است. نظیر: سگ سفید 
ضرر پنبه فزوش است. (امثال و حکم ج۴ 


شبی که نور ماه به زمین 


ص ۱۷۶۰). 
||ماه. قمر: 
یکی همچون پرن بر اوج خورشید 
یکی چون شایورد از گرد مهتاب. 

فیروز مشرقی. 
از ستارگان دو ستاره عظیم‌تر است نخست 
آفتاب و آنگه مهتاب. (جامم‌الحک مین 
تاصرخسرو.ص ۰ 


مهتابگون. (] (ص مرکب) مانند مهتاب. 
|| آن که چهر: وی ماتند مهتاب تابان باشد. 
(ناظم الاطباء): 
زآن می عتابگون, در قدح آبگون 
ساقی مهتابگون ترکی حورانژاد. منوچهری. 

مهتابی. [] (ص نبی, [مرکب) منبوب 
به تابش و پرتو ماه. (تاظم الاطباء). به رنگ 
مهتاب. بی‌رنگ. کم‌رنگ. ||چیزی به مهتاب 

سیده چنانکه کتان سهتابی یعنی کتان 
مهتاب‌رسيده, ای کتان شق‌گردیده. |ارنگ 
شکسه. (غياث اللفات) (آنندراج). زرد 
کمرنگ شه به مهتاب. |اعمارتی کوچک که 
بر لب حوض برای سیر مهتاب سازند. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). ایوان در پیش اتاق يا 
اتاقها. جابی مقف بی‌در در جلوخانه. 
بالکن. (یادداشت مولف). ||نوعی معروف از 
آتشبازی. (غیاث اللغات) (آندراج): 
در نظر آید مهتابی آتشبازم 
شب که بر یاد رخت آه کشم در مهتاب. 
سنجر کاشی (از آنندرا اج). 
مهتار. [م] 9 [) معرب مهتر» به‌معنی 
افسر بازرس سپاه؟ ۰« مهاترة, مهتاريه. (از 
دز کج ۲ص -۶۲). 

مه تازش. [م ز] (ص مرکب) با تاخنی 
چون ماه در تندی و دوام. که تاختن وی چون 
ماه باشد دائم. ||کایه از تدرو و سریع‌السیر: 
که‌اندام و مه‌تازش و چرخ‌گرد 
زمین‌کوب و دریابر و ره‌نورد. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۲۶). 
مهتاض. [] (ع ص) استخوان شکسته بعد 
از گرفتگی. (یادداشت مولف). و رجوع به 


مهتجند. ۲۱۸۶۹ 


اهتیاض شود. 

مهتاف. [ٌ] (ع ص) تشسنه. (از مسنتهی 
الارب). مرد تشته. (از ناظم الاطباء) (از شرح 
فارسی قاموس). 


ههتب. [ ٣‏ تّبب](ع ص) تک نیک 
تیزشده به گشنی و بانگ‌کننده. (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به 
مهیاب شود. 

مهتبد. مت ب )(ع ص) آنکه حنظل را 
مسی‌چیند و آن را مسیشکند و دانة آن را 
برمی‌آورد. و آنکه تر می‌نهد آن را تا تلخی آن 
برون رود. (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). و 
رجوع به اهتباد شود. 

مهتبر. (م ت ب ] (ع ص) برنده و قطع‌کننده. 
(اتدراج). انکه با شمشیر می‌برد. (ناظم 
الاطباء), و رجوع به اهتبار شود. 

مهتیش. (م ت ب ] (ع ص) فراهم‌آینده. 
(آنتدراج). فراهم‌آمده. |[رسیده به چیزی. 
(ناظم الاطباء). و رجوع به اهتباش شود. 

مهتبل. مت پ] (ع ص) دروغگوی. 
(ناظم الاطیاء) (منتهی الارب). حیله کستنده و 
دروغگوی. (آنندراج). ||شکارجوینده. 
(انتدراج). و رجوع به اهتبال شود. 
مهتتش. [م ت تٍ](ع ص) برازولیدهشونده 
شل سگ و سیاع. (انتدراج), سگ ویا حیوان 
درندة برافژولیده‌شده. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به اهحاش شود. 

مهنج. مت جج ] (ع ص) سستیهنده و 
تمادی‌کننده. (اتدراج). گستاخ و متعدی و 
ستمگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهمتجاج 
شود. 

مهتحل. [متَ ج ) (ع ص) آنکه از نو چیزی 
بيرون مسی‌آوود: (ناظم الاطباء). 
نوپیرون‌آورندۂ چیزی. (آنندراج). و رجوع به 
اهتجال شود. 

مهتجم. مت ج](ع ص) آنکه هم شیر 
پتان را می‌دوشد. (ناظم الاطباء). دوشندة 
همه شیر پستان. (آنندراج), و رجوع به 
اهتجام شود. 

مهتجن. مت ج ] (ع ص) آنکه با دختر 
نارسیده می‌آرامد.(از ناظم الاطباء). و رجوع 
به اهتجان شود. 

مهتجنة: مت ج نْ] (ع ص) نخله که اول 
بار اورد و نویاوه نماید. (انندراج). نخلة 
مهتجنة؛ خرمابتی که اول بار دهد و نویاوه 
آورد. (ناظم الاطباء). خرماین جوانه. (مهذب 
الاسماء). 


۱- آنچه مشهرر است «مهتاب نرخ پیه را 
می‌شکنده میباشد. زیرا در قدیم برای روشنانی 
پیه را می‌سوزاندند. 

2 - 


۰ مهتحی. 


مهنجیی. مت ] (ع ص) هسجوکرده‌شده. 
(ناظم الاطباء). هجوشده. 

مهتد‌ی. (م ت ] (غ ص) راء‌راست‌یافته و 
راء‌نموده‌شده و دلالت‌شده به راه سلامتی. 
(ناظم الاطیاء). بر راه راست. (مهذب 
الاسماء). هدايتيافه. رامياقه. رامبرده 
رشید. راشد. (یادداشت مولف): من بهد الله 
فهو السهتدی و من بضلل فاولک هم 
الخاسرون. (قران ۱۷۸/۷). به انوار سنت و 
آثار مساعی پدر مقتدی و مهتدی. (ترجمۀ 
تاریخ یمینی ص۳۹۸ 
سور رحمن بخوان ای بتدی 
تا شوی بر سر پریان مهتدی. مولوی. 

مهتدی. 1 تَ] (اخ) ابن حمادین عمرو 
الذهلی. امیر بخارا بود و او به امر اپوالعسباس 

' طوسی شهر بخارا را باره زد. (از تاریخ بخارا 
ص ۴۱). 

مهتدی بالله. مت بل لاء] ((خ) (1...) 
محمدین وائق. چهاردهمین خلیفة عباسی. از 
سال ۲۵۵ تا ۲۵۶ ه.ق.(یازده ماء) خلافت 
کرد.شورش غلامان زنج به سرداری علی‌ین 
محمدین عبدالرهمن در زمان او صورت 
گرفت. المهتدی به دست ترکان کشته شد ۳ 
معد جانشین او گردید. و رجوع به 
صاحب‌الزنج در همین لفت‌نامه و کامل 
اب ن‌ایر ج۷ و تسجارب‌السلف 
صص ۱۸۹-۱۸۶ و تاریخالخلقا ص ۸ ۱۰, 
۰ و تاریخ سیستان ص ۰۲۱۴ ۲۱۵ و 
مجمل التواریخ و التصص و تاريخ گزیده و 
اعلام زرکلی ج ۳ شود. 

مهقر. [م ت ] (ص تفضیلی) بزرگتر, با مقام و 
منزلت و مرتبت برترة 
چو شاه تو بر در مرا کهترند 
توراکمترین چا کان مهترند. افردوسی. 
چنین چیزها از وی [خواجه ] آموختندی که 
مهذب‌تر و وک روزگار بود. (تاریخ 


بیهقی). 
کک انی زار چا کر چا کرت برد 
چا کرچا کرت از مر خراسان مهتر. 

؟ (از لغت‌نامةٌ اسدی). 
ااب‌زرگتر به ساال. (ناظم الاطياء). 
سالخورده‌تر؛ 
به کهتر دهم یا به مهتر پسر 
که‌باشد به شاهی سزاوارتر. فردوسی. 
برادر تو دانی که کهتر بود 
فزون‌تر بر او مهر مهتر بود. فردوسی: 
برادر دو بودش دو فرخ همال 
از او هر دو آزاده مهتر به سال. فردوسی. 
به مهتر پسر داد بلخ و هری ۱ 
فرستاد بر هر سوئی لشکری. فردوسی. 
نهانی بدو گفت مهتر پر 


که‌از ما که بود ای پدر تاجور. فردوسی. 


که‌ارجاسب رابود مهتر پر 
به خورشید تابان برآورده سر. فردوسی. 
بگفتم که تو بازگو مر مرا 

1 گرمهتری يا که می کهتری. نجیبی. 
برادر مهتر ایشان [فرزندان ] روی به تجارت 
آورده سقری دوردست اختیار کرد. (کلله و 
دمنه). ||بزرگ. کلان. بزرگ به جثه* 


ز دست دگر شیر مهتر ز گاو 
که‌با چنگ ایشان نبد توش و تاو, 
فردوسی. 
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل 
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل. 
1 فردوسی. 


در اول ماه جمادی‌الآخر به سال چهارصد و 
ودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی 
نماز شام پدید آمدی تا نیم‌شب یا زیادت 
چون ستوتی يا مهتر از روی زمین تا به کېد 
اسمان. (تاریخ سیتان). نه هرچه به قامت 
مهتر به قیمت بهتر. ( گلستان سعدی). |[بزرگ 
به مقدار و وسعت یا گنجایش. فراخ‌تر. 
وسیع‌تر. کلان‌تر؛ شهری است با هوای 
تن‌درست... و از جیرفت مهتر است. (حسدود 


اما 

خدای در سر او همتی نهاد بزرگ 

از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه. 
فرخی. 

مهتر بود خزانة زر تو از خزر 

بهتر بود قمطرة عود تو از قمار. منوچهری. 


میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بود‌ست 
[از اصفهان ]. (فارسنامة ابن‌البلخی ص ۱۳۲). 
|ارئیی و سردار قوم. (آنندراج). رئيس و 
سردار و امیر و بزرگ وحاکم و فرمانروا 
(ناظم الاطیاء). اين‌حلا. اوزن. تبن. جبهد. 
جحجم. جحجاح. جخب. رأب. رت. رئیس. 
ریس. روق. صمد. صیابه. عبقری. عراعر. 
عصفور. علم. علود. عمود. عمیثل. عیر. عین. 
غرة. غطراف. غطريف. قرم. قرن. قرهب. 
رم قفا قیل کرو جال ران 
مخط. مراس. مشوذ. معصب. مغذمر. مقارع. 
مقرم مقروع. مقول, ملحلح. ناب. وجه. وحی. 
حامه. (منتهی الارپ). سید. سری. (دهار). 
عریف. (زمخشری). مولا. مولی. خواجه. 
صاحب. حلاحل. عمید. زعیم. صندید. همام. 
تقب راس مر سر سرو قرف اند بو 
غطریف. غرنیق. ثور. اسن. بزرگ. آقاء گردن. 
(از یادداشت مولف)؛ 
مهتران جهان همه مردند 
مرگ راسر همه فروکردند. 
مهترا بارخدایا ملک بفدادا 
سده سی‌ویکم بر تو مبارک بادا. 
ابوالعباس رینجنی. 


رودکی. 


چون تبت خاقان بمیرد و از ان قبیله 


مهتر. 

هیچکس نماند یکی را از این اجایل» مهتر 
کنند.(حدود العالم). و هر قبیله‌ای از ایشان را 
مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم), 


کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری 
است. (حدود العالم). 

چو مهتر شدی کار هشار کن 

ندانی تو دانده را یار کن. فردوسی. 
همه‌روزه با دخت قیصر بدی 

هم او بر شبتانش مهتر بدی. . فردوسی. 
همه مهتران خواندند آفرین 

بر ان پرهنر شهریار زمین. فردوسی. 


گرخوار شدم سوی بت خویش روا باد 
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار. 

عماره (از صحاح الفرس). 
گویدکه منم مهتر بازار نمدها 
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر. 
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه زت 
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه ست. 


ِ مر صعی. 

چون او نوده‌اند | گرچند آمدند 
چندین‌هزار مهتر و چندین‌هزار شیر. 

قرخی. 
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند 
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود. 

فرخی. 
امر عادل داناترین خداوند است 
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار. فرخی. 
بدان راهداران جوینده کام 
یکی مهتری بد دیانوش‌نام. عنصری. 


مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک 

مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است. 
ملو چهری. 

کهتراندر خدمتت والاتر از مهتر شود 

شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود. 
منوچهری. 

همواره پاش مهتر و می‌باش جاودان 

مه پاش جاودانه و همواره باش حی. 
منوچهری. 

شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاد‌ست 

گیتی بگرفنه‌ست و بخورده‌ست و پدادست. 

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۵۲). 

سپاه به سبتان بازگشتند و بر خویش مهتر 

کردند سعيدبن قشم السعدی. (تاریخ 

سیستان). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج 

بر خاطرهای پا کیزة خویش نهادند. (تاریخ 

بهقی چ ادیب ص ۷۲). امیر رسولان و نامه‌ها 

پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت 


۱ -با آنکه مهتر مرکب از «مه» +«تسر» است: 
بیهقی آن را در حکم یک کلمه گرفته و مجدداً 
«تر» تفضیلی بدان افزوده است. 


مهتر. 
کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با 
ما دوستی پیوندد و ما او را باززنيم. (تاريخ 
بیهقی ص ۱۳۲). از در عبداله علی فرودآمد و 
به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گر فتند. 
چندان نقد و غلام و جامه و ثار آوردند که 
مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ 


بهقی ص ۱۵۲). 
مهتر خویش را حقیر کند 
بق دا دید هسیر قاری 
وین خردمند سخنران زآن سپس ۱ 
مهتر و سالار هر دو لشکر است. 
ناصرخسرو. 
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه 
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب. 
تا تون 


پرادران را حد بسیار خد چون تعبیر خواب 
می‌دانستند و معلوم ايشان شد که او مهتر 
خواهد شد. (قصص‌الانبیاء ص۶۱ توله 
تعالی: و خلق الجان من مارج من ناره! یعتی 
آن زبانة آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و 
نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیبل 
گ فتد.(قصص‌الانییاء ص ۱۷). گفت ای 
کیرکگاه مهتر تو بزرگوارتر از 1 ن است که 
آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). قرب 
هفتادهزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد با 
مهتران نامداران. (مجمل التواریخ و القصص). 
چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن‌گوی را 
سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل 
التواريخ و التصص). 
تا بود گربه مهتر بازار 
نبود موش جلد و دکاندار. سنائی. 
هیچ مشاطه‌ای جمال عفو... مهتران را چون 
زشتی جرم... کهتران نیت. ( کلیله و دمته). 


گرکسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی 

مهتری کردن به‌غایت سهل و آسان باگدی, . 
ادیپ صابر. 

بدین نشان نتوان یافت مهتری الا 

نظام دين محمد محمدین عمر. سوزنی 

کهتری را که تو تمکینش دهی 

عامه گوید که ز مهتر چه کم است. خاقانی. 


مهتر ارچه بزند بنوازد 


که‌یکی لا و هزارش نعم است خاقانی. 
مهتر آن به که درشت است نه نرم 
که درشتی صفت فحل رم است. خاقانی. 


عیار شعر من | کنون عیان تواند شد 

که رای روشن آن مهتر است معیارم. خاقانی. 
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد 

چنان افتد که هرگز برنخیزد. 


سعدی ( گلتان). 


پند است خطاب مهتران وآنگه پند 
چون پند دهند و نشنوی بند نهند. 


سعدی ( گلتان). 


فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه‌السلام. 
(انیس‌الطالبین ص۱۵۹). 
این گفتی صدر مهتران جوی 
و آن گفتی مدح خسروان گوی. 
کهتران مهتران شوند به عمر 
کس نزاده‌ست مهتر از مادر. 
وصفی کرمانی. 
آقرام؛ مهتر گردانیدن. تبن؛ مهتر جوانمرد و 
شریف. جاثلیق؛ مهتر ترسایان. جبل؛ مهتر 
قوم و دانشمند انها. جشامة؛ مهتر حلیم. 
جحقل؛ مهتر جوانمرد. حجل؛ مهتر زنجوران 
عل. خراطیمالقوم؛ مهتران قوم. خضارم؛ 
مهتر بردبار,خضرم؛ مهتر بردیار. خضم؛ مهتر 
بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامة؛ 


جام 


مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی؛ 
مهتر گرامی. صندد؛ مهتر پردل. صندید؛ مهتر 
دلاور. صهمیم؛ مهتر شریف. ضیت؛ مهتر 
گرامی. قس؛ مهتر ترسایان. قسیس؛ مهتر 
ترسایان. مدافع؛ مهتر غیرمزاحم. هامةالتوم؛ 
مهتر و رئیس قوم. هلقم؛ مهتر سطبراندام 
ضخم خداوند شتران. تعمیم؛ مهتر گردانیدن. 
تعصیب؛ مهتر گردانیدن. قمقلة؛ مهتر گردیدن. 
(از منتهی الارب). 

- مهترپرست؛ آنکه بزرگ و سرور قوم را 
می‌برستد. فرمانبردار. مطیم؛ 

برفتند هر دو به جای نشت 

خود و نامداران مهتر پرست. فردوسی 
- || خادم. خدمتگار مخصوص: 
چنین داد پاسخ که مهترپرست 
چو بازد به جان جهاندار دست. 
کانی که اندر شبستان بدند 
هشیوار و مهترپرستان بدند. 

- مهتر دبیر؛ دبیر بزرگ" 

یامد هم آنگاه مهتر دبیر 
که‌رفتست بیگاه دوش اردشیر. فردوسی. 
- مهتر دل؛ آن که دل پزرگ دارد. آن که سعة 
صدر دارد. پزرگوار: 

شاعر و مهتردل است و زیرک و والا 


رودکی دیگر است و نصر ین احمد 


فردوسی. 


فردوسی. 


منوچهری. 
مهتر ده؛ کدخدا. دهخداء 
مرا پارسائی بیاورد خرد 
بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فر دوسی. 
نهانی به پالیزیان گفت شاه 
که‌از مهتر ده گل مهر خواه. فردوسی, 
نگویم که جز مهتر ده بدم. فردوسی 
ره به تو یابند و تو رده نهای 
مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای. نظامی. 


- مهعرزاده؛ بزرگ‌زاده. آن که از ناد بزرگان 
است. اصیل: بوسهل حمدوی آن مهترزادة 
زیا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و 
امروز عزیزا و مکرماً برجای است. (تاریخ 


مهسر. 

بهقی چ ادیب ص ۱۳۹). 
ز مهترزادگان ماه‌پیکر 
بود در خدمتش هفتاد دختر. نظامی. 

- مهترشناس؛ آنکه بزرگان را شناسد و 
ارزش آنان را داند. فرماثیر. سپاسداره 
کی ند زد فا را ناتاس 
نه مهترشناس و نه بزدان‌شناس. فردوسی 
- مهتر عالم؛ مراد پیغمیر اسلام(ص) است: 
ابی‌بن کعپ از مهتر عالم سوال کرد که اقاب 
چگونه خواهد شد. (قصص الانیاء ص ۱۶). 
- مهتر کردن؛ بزرگ کردن. سروری دادن, 


تسوید؛ 

بر طبع نبات و جانور پا ک 

ای پور تو را که کرد مهتر. تاصرخسرو. 

-مهترمنش؛ بزرگ‌منش. با منش بزرگان: 

مهتر ازاد؛ مهترمنش 

کز خردش جان است از جان تنش 
منوچهری. 


۹ مهترنزاده بزرگ‌نواد. بسزرگ‌زاده. آن که از 
نواد بزرگان است. مهترزاده* 


گزینان‌کشورش را بار داد 
بزرگان و شاهان مهترنواد. دقیقی. 
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد 
پراندیشه شد مرد مهحرنژاد. فردوسی 
همان نیز شاپور مهترنزاد 
کند جان ما را بدین دخت‌شاد. فردوسی. 
چنین گفت موبد که از راه داد 
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد فردوسی, 
برادرش والا براهيم راد 
گزین جهان گرد مهترنژاد. 
ميان دو عمزاده وصلت فتاد 
دو خورشیدسیمای مهترنژاد. 

سعدی (بوستان). 
- امتال: 
نه ه رکس که او مهتر او پهتر است. 

فردوسی, 


||(اخ) پیغمبر اسلام. در اين صورت به‌طور 
اطلاق (بدون قید) استعمال کنند: شبانه به 
خواب دید مهتر را صلی اله عله که گفت 
جوانمردان راست گویند. (تذکرةالاولیاء), 
منبر مهتر که سه پایه بده‌ست 
رفت بوبکر و دوم پایه نشست. 

مولوی (مثنوی). 
ت. (یادداشت مولف): 
کبیسهاز وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بود و 
در حجةالوداع حرام گشت. (مجمل التواریخ 
و التصص). ||عنوان عیاران: مهتر نسیم. مهتر 
نمیم. مهتر لیت مهتر محموده مهتر برق ( که‌در 
اسکندرنامه و غیره امده است). 





۱-قرآن ۱۵/۵۵. 


۷۲۳ مهتر. 


-مثل مهتر نسیم عیار؛ شیرین‌کار. تازک‌کار. 
جلد. چالا ک.(اشال و حکم ج ۲ ص ۱۴۹۳). 
|| متصدی امور داخلی دستگاهی. 
<< م‌هتر رخت؟؛ سیش خدمتی که رخت 
می‌پوشاند و پیش‌خدمتی که رخت سفر به 
وی سپرده شده. (ناظم الاطباء). پیش خدمتی 
که‌رخت پوشاند. (آنندرا اجا 
- مهتر سرای؛ رئیس غلامان سرای. رئیس و 
متصدی امور سرای: شکر خادم بهتر سرای 
را بخواند. (تاریخ ببهقی ص ۳۵۶). [مهتر 
سرای ] گفت: زندگانی خداوند دراز باد دریغ 
باشد این چنین روئی زیر خا ک‌کردن. (تاریخ 
بهقی ص ۳۸۲). 
اارئیس خواجکان شاه در عصر صفویه. (از 
زندگی شاهعباس صفوی). || خدمتگار ستور. 
" (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا 
اطلاق کنند و بدین معنی مهتز اسب هم 
معمل است. (آنندراج). آنکه تیمار اسبان 
کند در طویله. ناظور. ناظوره. نگهیان. 
نگاهبان. (از یادداشتهای مولف). مرحوم 
دهخدا در یادداشتی نوشته است: مهتر در 
تداول امروزی به‌معنی ستوربان از بیت ذیل 
برمی‌آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس 
به تخقیف مهتر شده است* 
بیامد یکی مرد مهترپرست 
پفرمود تا اسب او راست. فردوسی. 
نظم و نسق طوايل و تعین امير آخور و 
مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [امیر 
آخوزباشی ] میباشد. (تذکرةالملوک ص 1۴). 
خدمت مهتری رکیب‌خانه تسیز با 
خواجه‌سرایان صعتبر بوده. (تذکرةالسلوک 
ص ۱۹ 
ز بانگ مهتر و رفتار اسیان 
اصول ضرب نطق افتاد چسبان. 
محمدسعید اشرف. 
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش 
اسپ چوبی نیم‌جوکی پای‌بند مهتر است. 
ملاطفرا. 
|| جاروب‌کش و نوکری که برمی‌دارد 
خا کروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء). 
مهتر. [م تَ /ت ] (ع ص) خرف‌شده از پیری 
و آنکه از روی دیوانگی و جنون سخن 
می‌گوید. (ناظم الاطباء). پیر خضرف. 
(آتدراج). پیر بسیارگوی. (مهذب الاسماء). 
مهتر. [م ت ] (اخ) دهی است از بخش مرکزی 
شهرستان زنجان. دارای ۲۳۵ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
مهترافه. [م ت ن /نِ ] (اص نسی. ق مرکب) 
با حالت مهتری و بزرگی. بزرگوارانه. با 
بزرگواری: بوتصر گفت فرمان‌بردارم و رفت 
و این پغام مهترانه (خواجه احمد ] بگذارد و 
امیر راسخت خوش آمد. (تاریخ بیهتی ج 


ادیپ ص ۱۶۷). 

تشه شاه عالم مهترانه 

شکر برداشته چون مه ترانه. نظامی. 
مهتراحمد. (م تَا) ((خ) دهمی است از 
دهتان صوفیان بخش شبتر شهرستان 
تبریز. دارای ۳۶۰ تن سکنه. محصول آن 
لات و حبوبات است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهفرع. ۱ ت رٍ](ع ص) شکنندة جوب. 
(انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
مهت رکلا ته. [م تک تَّ)] ((خ) دهی است از 
بخش کردکوی شهرستان گرگان. دارای ۸۶۰ 
تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۳. 
مهن رکندی. (م ت ک] (اخ) دهی است از 
شهرستان بیجار. دارای ۱۷۰ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۵). 
مهتر لو. ام تَ] (إخ) دصی است از بخش 
ورزقان شهرستان اهر. دارای ۷۸۲ تن سکند. 
محصول آن غلات و حبوبات است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
مهتر نسیم. [م ت ن] (اخ) عیاری صعروف 
در قصه‌ها. رجوع به نیم عیار و ات‌کندرنامه 
شود. 
مهتری. [م ت ] (حامص مرکب) بزرگتری. 
فزونی به سال از دیگری. کلانسالی نبت به 
دیگری. ||سروری. (آنندراج). بزرگی و 
ریاست و حکومت و فرماتروایی و سالاری. 
(ناظم الاطباء). ریاست. (دهار). سری. 
شاهی. زعامت. سود. سودد. (یادداخت 
مولف)؛ 

مهتری گر به کام شیر در است 

شو خطر کن ز کام شیر بجوی. 

چو شد هفتساله په منذر چه گفت 
که آن رای با مهتری بود جفت. فردوسی. 
چنین گوی کاین تاج وانگشتری 
به من داد شاه از در مهتری. 
اگرمهتری جوید و تاج و تخت 
پیچد به فرجام از او روی بخت. فردوسی. 
هر علم را تمام کتابی است در دلش 


فردوسی. 


آری به جاهلی نتوان کرد مهتری. ‏ . فرخی. 
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او 
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار. 

فرخی, 
فلقراط نام ازدر مهتری 
هم از تخم آقوس بن مشتری. عنصری. 


| کنون مهتری و بزرگی می‌باید کرد و در باب 
ماعنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد. 
(تاریخ یهقی ج ادیب ص 4۵۹۷. چون بر این 
مشانهه واقف گردد به حکم خرد تمام... و 
مهتری دانم که ما را معذور دارد [قدرخان ]. 


(تاریخ بیهقی ص ۲۱۷). 
پیمبر بدان داد مر علم حق را 
که‌ثایته دیدش مر این مهتری راء 
ناصر خسرو. 
نبینی که بر آسمان و زمین 
مر او را خداوندی و مهتری است. 


اصر خسرو. 
مهتر بسی بود نه همه چون تو کامران 
گلهابسی بود نه همه همچو کامکار 
در باغ مهتری چو گل کامکار باش 
تا نکخواه بوی برد بدسگال خار. سوزنی. 
مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری, 

عمادی شهریاری. 
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس پود 
کوبه خلاف جستنت دارد امید مهتری. 

خاقانی. 
گرکهان مه شدند خاقانی 
جز در ایشان به مهتری منگر. ‏ خاقانی. 


من بر اميد مهتری ای بانو عمر خویش 
اینجا چه گم کنم که غلامی به من گم است. 
خاقانی. 
چنان است در مهتری شرط زیست 
که‌هر کهتری را بدانی که کیست. 
سعدی (پوستان). 
مهتری در قبول فرمان است 
ترک فرمان دلیل حرمان است. 
سمدی ( گلتان). 
که‌عالم در دو عالم سروری یافت 
اگرکهتر بد از وی مهتری یافت. شبحری. 
نبود مهتری به روز و به شب 
باد خوشگوار نوشیدن. 
آبن‌یمین (دیوان ص ۴۹۸). 
- مهتری کردن؛ ریاست. زعامت. (دهار). 
بزرگی و فرمانروایی کردن: 
چو خواهی که فر دا کنی مهتری 
مکن دشمن خویش را کهتری. 
سعدی (پوستان). 
ب امتال: 
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را. 
سعدی (از امثال و حکم ج۲ ص ۱۳۸۰). 
|| شغل و پيشة مهتر و خدمكار ستور. 
1 جاروب‌کشی. (ناظم الاطباء). 
مهترین. ام ت ] (ص عالی) بسزرگترین. 
بزر گتر از همد: 
به‌نزد پدر دختر ارچند دوست 
بتر دشمن و مهترین نتگش اوست. 
آغاز مشاورت از دستور مهترین نمود. 
(مرزبان‌نامه). 
مهفز. [مْ ت زز ] (ع ص) چنبنده و لرزنده و از 
جانبی به جانیی حرکت‌کننده. و رجوع به 
مهتزة و اهتزاز شود. 
مهقزع. [م ت ز](ع ص) شستابنده. 





اسدی, 


(آنندراج). جلد و شتاب. || شمشیر افشان. 
(ناظم الاطباء). شمشیر جنبده. (انندراج). 
ا نيزه جنبان. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
اهتزاع شود. 
مهتزم. ٠ت‏ ز] (ع ص) اسپی که تک آن 
وقت رفتار شنیده شود. (آتدراج). اسبی که 
در دویدن آواز تک آن شنیده می‌گردد. (ناظم 
الاطباء). |اگلوبرنده و شتابی‌کننده در آن 
(آتندراج). و رجوع به اهتزام شود. 
مهتزة. م تَر ز](ع ص) تأنسیت مهتر. 
جنبنده و رزن‌ده و از جانیی به جانبی 
حرکت‌کننده. 
مهتزه. [م تز ر /ز] (ازع. ص) مهتزة. 
-آلان مهتزه: آلات موسیقی و آن بر دو نوع 
است: ذوات‌الاوتار مانند عود. چنگ» نرهت, 
قانون؛ رباب. طنبور. و غیر ذوات‌الاوتار 
ماد عنقا و اوانی مهتزه. (از یادداشت مولف). 
مهتش. (م تّش‌ش] (ع ص) نرم و ملایم و 
مطبوع و مهربان. (ناظم الاطباء). 
مهتسم. [مْ ت ش ] (ع ص) مطیم و خوار و 
رام. (ناظم الاطیاء). و رجوع به اهتشام شود. 
مهتصو. مت ص ] (ع ص) آنکه خوشه 
خرما بر شاخش نهد و برابز و راست کنند آن 
را. (آتتدراج). و رجوع به اهتصار شود. ||( 
شیر بيشه. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطاء). 
هت پ. [م ت ض ] (ع ص) در 
اینده. (انندراج). پرگو و پرحرف. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به اهتضاب شود. 
مهتضم. [مْ ت ض](ع ص) لوم و 
ستم‌رسطه. (انتدراج). و رجوع به امتضام 
شود. 
مهتقع. مت ن1 (ع ص) رنگ بسرگشه. 
(ناظم الاطیاء). و رجوع به اهتقاع شود. 
مهتقع. مت ]لع ص) بسسندکنده و 
بازدارنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد, 
|اگشن خواباننده ناقه اء (از آنندراج) (از 
منتهی الارب). || تب بازآینده بعد از یک روز. 
(آن ندراج) (از اقرب الموارد). |ارنگ 
بسرگردنده. (آنتدراج) (از مستهی الارب). 
||بدرگی که شخص را از رسیدن به خير و 
شرف بازمیدارد و منع می‌کند. (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به آهتقاع شو د. 
مهعکع. م ت ک ] (ع ص) فروتنی‌نماینده. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). مطیم و خوار و 
رام. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهتکاع شود. 
مهتل. [م تّلل) (ع ص) برق و اسر 
درخشنده. ||دندان‌اشکارکنده به ختده. 
(آنندراج) (از صنتهی الارب). و رجوع به 
اهتلال شود. 
مهتلس. مت ل] (ع ص) بیخرد. عقل‌رفته. 


(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع 
به اهتلاس شود. 

مهتلکت. مت لٍ] (ع ص) کی که در طلب 
آب و علف می‌رود و راه گم می‌کد. (ناظم 
الاطیاء). جویند؛ آب و علف که راه گم کرده 
باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). || آنکه هیچ 
همی ندارد جز آنکه مردم مهمان وی شوند و 
در منزل وی به مهمانی فرودآیند. (از ناظم 
الاطباء)'. ||آنکه هیچ همی ندارد جز آنکه 
مردم او را مهمان کند. (از اقرب الموارد) (از 
لسان‌العرب). ||آنکه قصد او نباشد بر کاری و 
مردم ننگ کنند او را بر آن. (منتهی الارب). 

مهتم. زمْ تمم ](ع ص) اندوه‌مند و غمخوار. 
(نساظم الاطضباء) ان‌دوهمدشونده و 
غمخوارگی‌کنده. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). و رجوع به اهتمام شود. 

مهتمج. OE‏ 
ضعیق‌شده از گرمی و جر آن. ت الاطاء). 
ست‌شونده از گرمی و جز آن. آن. (آنندراج) 
(منتهی الارب). | پژمرده‌روی‌گردیده. (ناظم 
الاطباء). روی خشک و پژمریده. (انندراج) 
(از منتهی الارب). . و رجوع به اهتماج شود. 

مهتمر. ۰ ت ع] (ع ص) اسب شستابان و 
چهارنمل روتده. (ناظم الاطیاء). اسب 
به‌رفتا رآینده و تیزرونده. (آنندراج). . و رجوع 
به اهتمار شود. 

مهتمش. (مّتّ ] (ع ص) آمیخه‌شده. 
(ناظم الاطیاء). آمیخته‌شونده. |استور 
نرم‌رونده. (آنندراج). و رجوع به آهتماش 
شود. 

مهتمط. مت م] (ع ص) آنکه ستم می‌کند 
و منع می‌کند دیگری را از حق خودش. 
|[بدگو. دشنام‌گو. عیب‌گو. (ناظم الاطباء) 
دشتام‌دهنده. تقیضه گو.(آنتدراج). و رجوع به 
اهتماط شود. 

(ناظم الاطباء). و رجوع به اهتمال شود. 

مهتمم. مت Of‏ ص) انسدوهمند و 
غمخوار. (آنندراج). رجوع به اهتمام و مهتم 
شود. 

مهتنيی ۶ . م ت نِ۶] (ع ص) نكو 
تيمارکتند: شتران. (آتندراج). مرد دانای نیکو 
تیمارکنده. (ناظم الاطاء). و رجوع به اهتناء 
شود. 

مهتوت. [] (ع ص) در اصطلاح صرفیان. 
ام حرفی است از حروف تهجی و آن عبارت 
است از تاء دو نسقطه در بالا. (كشاف 
اصطلاحات الفتون). 

ههتور. [ م ت و ] (ع ص) هلا ک‌شسونده. 
نیست‌شونده. (ناظم الاطباء) (از آنندرا اج) (از 
اقرب الموارد). و رجوع به اهتوار شود. 

مهتوش. (2] (ع ص) سگ برانگیخته‌شده 


مهحر. ۲۱۸۷۳ 


بر شکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مهو هکته. 1 (ع ص) رسوا 
الموارد). پرده‌دریده آ. 
(آنندراج). . رجوع به اهتیال شود. 

مهج. Of‏ مص) مکیدن: مَهُج الولد امه 
مهجا؛ : مکید آن بچه شیر مادر خود را. (از 
هی الارپ) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || ارمیدن با زن: مهج جاریته؛ ا ارمید 
باکنیزک خود. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ||نیکو شدن روی: مهج فلان بعد 
علة؛ نیکوروی شد فلان پس از بیماری. (از 
متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
آلموارد). 

مهچ. ١م‏ ه] (ع!) ج مهجة. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). رجوع به مهجة شود. 

مهحات. [م ه] (ع !) ج مسهجة. (اقرب 
الموارد). رجوع به مهجة شود. 

مهحان. 161 (اخ) قسسسریه‌ای است در 
دوقرسنگی جنوبی اسپاس. (فارسنامه). دهی 


. (از اقرب 


است از دهتان آسپاس بخش سرکزی 


شهرستان آباده, در ۵۲هزارگزی جتوب 
باختری اقلید و ۱۰هزارگزی راه فرعی 
اسپاس به ده‌بید و اقلید. ابش از قنات و 
چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 4۷. 

مه‌حبین. (:ج|اص مرکب) آنکه پیشانی 
وی مانند ماه تابان باشد. (ناظم الاطباء). آنکه 
پیشانی سید و درخشان و دلکش دارد. 
ماه‌جبین. (یادداشت مۇلف): 
دانم که مه‌جبینی ای آسمان‌شکن 
اما نداتم انکه چه لشکر شکته‌ای. . 

خاقانی. 

شراب لعل کش و روی مه‌جبیان بین 
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین. حافظ. 

مهجج. (م جح ا(ع ص) آنکه چشم او در 
مفا ک‌افتاده بود از لاغری. (مهذب الاسماء). 
رجوع به تهجیج شود. 

مھجد. [م ج] (ع ص) شب خسسینده. 
(انندراج). خوابسیده. (ناظم الاطباع, 
| خواباتده. || خفته‌یابنده کسی را. (آنندراج). 
و رجوع به اهجاد شود. 

مهحر. (مج ](ع صا آنکه در گرمای روز و 
وقت هاجره می‌اید. (ناظم الاطباء). رجوع به 


۱-ظ. در این معنی اشتباهی برای مترجم رخ 
داده است. 

۲ - در انجمن آرا و آنندراج و ناظم‌الاطیاء به 
این کلمه معنی مرده و فوت‌شده هم داده‌اند با 
شعری از خاقانی به شاهد که در ان کلمۀ «معتوه» 
به غلط مهتوک خوانده شده و این سعنی غلط 
استباط گردیده است. 


۴ مهجر. 


اه جار شود. |[گرامی‌نزاد و خنوب‌روی. 
||نیکو و جید از هر چیزی. ||بهتر و فاضلتر از 
غير خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). |اشتر فریه 
خوش‌سیر و شتری که در رفتار و فربهی 
فزون باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). ||عدد بسیار: عدد مهجر. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||خرماپن بس دراز و گسترده‌شاخ: 
تخلة مهجر. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج), 

مهجر. [م هُجْج](ع ص) کی که در اول 
وقت برای نماز در مجد حاضر شود. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مهحر. [م ج] (ٍخ) شهری است (به 
عسربتان) ببزرگ و از گرد وی باره‌ای و 
خندقی. و لباس ایشان ازار است و چادر. 

مهجرة. (م ج ز)(ع ص) ماده‌شتر فربه 
خوش‌سیر که در رفتار و فربهی فزون باشد: 
ناقة مهجرة. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). ||خرماین بس دراز و گسترده‌شاخ: 
نخلة مهجرة. (از متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 

مهحرة. چ (إ)" شهری است در اول 
اعمال یمن. میان آن تا صعدة یت فرسنگ 
انیت (معجم البلدان). 

مه حشتی. ° DIE)‏ اخ) دهی است از بخش 
دلفان شهرستان خرم‌آباد. دارای ۱۸۰ تن 
سکنه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 

مهجع. جا ن خوایگام. (غیاث) 
(آتدراج ج). ارامگاه: 
ظل لت نفسه خوش مضجعی است 
مستعدان صفا را مهجعی است. مولوی. 

مهجع. مج (ع ص) غافل گول. (منتهی 
الارب) (آنندراج). غافل و احمق و گول. 
(ناظم الاطباء). 

مهجع. (م ج) (ع ص) آتکه گرسنگی ر 
تسکین می‌دهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
||به خواب‌رونده, (غیاث اللفات) (آنندراج). و 
رجوع به اهجاع شود. 

مهحل. [م ج ] (ع ) راه زهسدان. (سنتهی 
الارب) (انندراج). مهیل. (اقرب السوارد) 
(ناظم الاطباء). ||راه آب. (منتهی الارب). 

مهحل. (مج] (ع ص) آنکه مهمل و بی‌شبان 
می‌گذارد شستران را. انساظم الاطیاء) (از 
آنندراج). | آنکه ضایع می‌کند مال را. (ناظم 
الاطباء). ضايع نمايندة مال. (انندراج). و 
رجوع به اهجال شود. 

مهحلة. 1ج ل ](ع ص) امرأة مهجلة؛ زن که 
دو راه وی یکی شده باشد. (متهی الارب). 
زنی که پیش و پس وی یکی گردیده باشد. 


(ناظم الاطباء). 

مهحم. 1ج[ (ع ص) خداوند تبارک و 
تعالی که دور می‌گرداند بیماری را. (ناظم 
الاطباء)". ||بازگردانندۂ شتر به‌سوی مراح. 
(آنتدراج), ورجوع به اهچام شود. 

مهجن. (م ج] (ع ص) خداوند شتران گزیده. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |زگشنی که باردار 
می‌کند ماده‌شتر جوان را. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به اهجان شود. 

مهحن آباد. (م ج] ((خ) دی است از 
دهتان کامفیروز بخش اردکان شهربتان 
شیراز, واقع در ۵۲هزارگزی خاور اردکان و 
۳هزارگزی راه فرعی خانی‌من به پل‌خان با 
۰ تن سکنه. اپ ان از رودخانة بستک و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۷). 

مهحناء . (م ج] (ع [) گروه بی‌خیر. (ناظم 
الا طباء) (منتهی الارب). گروه که در آنان خر 
نباشد. (از اقرب الموارد). مهجنی. مهجنة. و 


رجوع به مهجنة شود. 
مهچنه. [مْ ج ۵] (ع إ) گروه بی‌خیر. (منتهی 
الارب)..و رجوع به مهجتاء شود. 


مهجنة, [م وجج ن] (ع ص) ماده‌شتر 
تجیبی که آن را از گشنهای هچین و پست 
بازدارند. (از متهى الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطباء). ماده‌شتر 
است مگر از نرهای شهرهاء از برای گوهری 
بودن او. (شرح قاموس) (از اقرب الصوارد). 
|ان‌خلة نسخست‌بارآورده. (سنتهی الارب) 


ی که بازداشته شده 


(آنندراج). خرمابن که نخت باری باشد که 
آن را گشن دهند. (ناظم الاطباء). درخت که 
اول ہار آبستن می‌شود. (ازشرح قاموس). 
مهحنی. [م ج / ج نا] (ع ) گروه بی‌خیر. 
(منتهی الارب). و رجوع به مهجناء و سهجنة 
شود 

مهجو [مٌ جوو] (ع ص) ه‌جوکرده‌شده. 
(غياث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء): 
چار کس یابی که مهجو مند 

گربجوئی از ریا تا ثری. اتوری. 
مهجور. [](ع ص) سخن پریشان. (منتهی 
الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم 
الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر 
زبان می‌اورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله 
تعالی؛ ان قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. 
(قرآن ۳۰/۲۵ ||سخنی که اتعمال آن ترک 
شده باشد. و از آن است که گویند: الفاط 
المشهور و لا المحيح السهجور. (از اقرب 
الموارد). کلام متروک؛ غلط مشهور به از 
صحیح مهجور. ||جدامانده. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). جدایسی‌کرده‌شده و 
گذاشته‌شده. (غیاث اللفات) (انتدراج). 


مهحجور: 


جدایی‌کرده‌شده و گذاشته‌شده در جدایی و 

مفارقت: (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. 

دور 

و گشته زین پرند سبز شاخ بیدین‌ساله 

چنان‌چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله. 

رودکی. 
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور 
می‌نال و همی چاو که معذوری معذور. 
ابوشعیب هروی. 

تا سرخ بود چون رخ ممشوقان نارنج 

تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. ‏ فرځی: 

باغ ممشوقه بد و عاشق او بود سحاب 

خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب. 
منوچهری. 

بگیری خون من مانند لاله 

چو قطرهی ژاله و چون اشک مهجور, 
منوچهری. 

آن جکُم و مواعظ مهجور مانده بود. ( کلیله و 

دمته). این دمنه....مدتی دراز بر درگاه من 

رنجور و مهجور بوده است. ( کلیله و دمنه), یه 

مسجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور 

گردانیدن... یڅه بر پای خود زدن بود. ( کلیله 

و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و 

راستی مهجور و مردود. ( کلیله و دمنه). 

از سمرقند تا تو مهجوری 


مهجور هفت‌ماهه منم زان دوهفته ماه 

کزنیکوئی چو عید عزیز است منظرش. 
خاقانی, 

تنگ جهان بر من مهجور باد 

گردمن از دامن من دور باد. نظامی. 

که‌شیرین گرچه از من دور بهتر 

ز ریش من نمک مهجور بهتر. نظامی. 

گر وصال شاه می‌داری طمع 

از وجود خویشتن مهجور باش. عطار. 

چون تجلی‌اش به فرق که فتاد۳ 

طور با موسی به هم مهجور شد. عطار: 

کان نبد معروف و بس مهجور بود 

از قلاع و از مناهج دور بود. مولوی, 

بلی شاید که مهجوران بگریند 

روا باشد که مظلومان بزارند. سعدی, 

از پیش تو راه رفتنم نیت 

گردن‌به کمند به که مهجٌُور, سعدی 

چه کنم با که توان گفت که او 


۱-نل: مهجر. (حدود العالم چ دانشگاه 
ص‌۱۶۸). 

۲ - اهجم الله المرش عنه؛ خدا بیماری را از ار 
برد و سا کن گردید. بدین ثرتیب برای مترجم در 
ترجمه اشتباه رخ داده است. 

۳-تل: چون تسجلی بس به قوت اوفتاد. 
(دیران چ نفیسی ص .)٩۲‏ 


مهجور اصفهانی. 
در کنار من و من مهجورم. 
سعدی ( گلستان). 
-مهجور کردن؛ دور کردن. جدا کردن: 
درنگر گر کرای خطبه کنند 
مکن از التفاتشان ور 
|اشتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته 
شتری که با هجار بته شده باشد. (از اقرب 
الموارد). 
مهجور اصفهانی. (م ر ! ت) (ع) 
محمدعلی. از شاعران قرن سیزدهم بود و 
ية معلمي داشت. از اوست: 
تو را چگونه بهبیگانه آشنا بینم. 
(از مجممالفصحاء ج ۲ ص ۴۴۶). 
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
مهجور قمیی. [م ر ق] (اخ) حسین. شاعر 
قرن سيزدهم. در حیدراباد زاده شد و در 
اسدآباد همدان درگذشت... (مجمع‌الفصحاء 


انوری. 


ج ص ۴۴۶). 
مهجوری. (2] (حامص) حات و 
چگونگی مهجور. جدایی. منارقت. (ناظم 
الاطباء). دورافتادگی. دوری: یبا داغ 
مهجوری پر جبین تو کشند یا تاج مقبولی بر 
سرت نهند. اسعدی, مجلس چهارم» 

ای که مهجوری عشاق روا میداری 

عاشقان راز پر خویش جدا میداری. 

حافظ. 

||محرومی. (ناظم الاطباء). 
مهجوس. [2](ع ص) کار مشسه و 
شوریده. (منتهی الارب) (آتندراج). کار درهم 
و شوریده و مختلط و درهم آميخته. (ناظم 
الاطباء): وقعوا فى مهجوس من الامر؛ أى 
ارتبا ک و اختلاط. (اقرپ الموارد). 
مه جولان. (ع؛ ج /جو] (ص مرکب) که 
جولان و سیر و گردش او چون ماه انت. با 
جولان کردنی چون ماه. || جولان‌کننده بر 
ماه. پیمایند؛ ماه که به کنایه مراد رخسار 
معشوق است. بر ماه رخسار آینده و روندهة 
ای زلف بتم عقرب مه‌جولانی 

جادوصفتی گرچه به ثعبان مانی 

آخر نه بهشت حن را رضوانی 

دوزخ چه نهی در جگر خاقانی. خاقانی. 
مهجوم. ]٤[‏ (ع ص) بیت مهجوم؛ خیم 
ستونها فراهم آمده به گشادن رسنها. (منتهی 
الارب). خیمه‌ای که طتابهای وی گسسته و 
دیرکهای آن به روی هم افتاده باشند. (ناظم 
الاطباء). 
مهحة. اجا 2 ل) جان و روح. (غعیاث 
اللغات). روح. (از اقرب الموارد). جان. 
(الامى) (مهذب الاسماء) (انندراج). |إخون 


يا خون دل. (از اقرب الموارد) (آنندراج). 
خون مان دل. (غياث اللفات). خون که در 
درون دل است. سويداء. حهةالقلب. 
ثمرةالقلب. (از یادداتهای مؤلف). ||إخلاصة 
هرچیز. (غیاث اللغات). خالص از هرچیزی. 
آزهری گفته است: بذلت له مهجتی؛ ی پذلت 
له تفضی و خالص ما اقدر علیه. چ. مُهْج, 
مُهُجات. (از اقرب الموارد). 
مهجهالاحجار. (مج تل |] (ع۱مرکب) 
لمل و یاقوت. (از مجموعه مترادفات), کنایه 
از جواهر است مثل زمرد و لعل و ياقوت و 
غیره. (از غیاث اللغات) (انندراج). 
مهچان. [] ([خ) دهی است از بخش سرباز 
شهرستان ایرانشهر. دارای ۲۰۰ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ا. 
مهچوبه. (م ب /ب] (| مرکب) مدنگ. 
رجوع به مدنگ شود. 

مهچه. ( چ /ج](! مصغر) مصفر ماه. ماه 
کوچک. (ناظم آلاطباء). مخفف ماهچه. 
(غیاث اللغات). هلال. (یادداشت مولف). 
|اسر علم و آن چیزی باشد از طلا و نقره و 
غیره مدور و صیقل‌زده که بر سر علم فوج 
نصب نمایند. (از برهان قاطم) (از غياث 
اللغات) (از آتدراج). قپۀ گرد و صیقلی که از 
طلا و نقره و جز آن سازند و بر سر علم نصب 
کنند. (ناظم الاطیاء). ماهچة رایت. (اتجمن 
آرا). |[کلوچذ خیمه را گویند و آن تخته‌ای 
باشد سوراخ‌دار که بر سر چوب خیمه بند 
کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج). کماچذ 
چادر و خیمه. (ناظم الاطباء). کچ خیمه. 
(انجمن آرا): 

مهچۀ خیم تو جرم قمر 

نوبتی تو چرخ اعلا باد. ۱ 

شرف‌الدین شفروه (انندراج). 

مه چهره. [مْ؛ چ ر / رٍ] (ص مسسرکب) 
ماء‌چهره. پا رخساری چون ماه. زیباروی: 
بدو گفتم که ای مه‌چهره مگذار 


که‌از گلزار تو ریحان برآید. عطار. 

بگیر طر؛ مه‌چهره‌ای و قصه مخوان 

که سعد ونحس ز" تأثیر زهره و زحل است. 
حافظ. 


مه خاج‌قلعه. (م ‏ ع] (خ) مسسسرکز 


جمهوری داغستان در جنوب شرقی روسیه 
واقع در ساحل غربی بحر خزر با ۶ هزار 
تن سکتنه. انجا مرکز صنایم شیمیائی, 
مکانیکی, نساجی, مواد غذائی و دارای 
پالایت‌گاههای تفت است که به‌وسیلة لوله به 
میدانهای نفتی گروزنی متصل می‌شود. سابقا 
"پتروفک نام داشت. 

مه خیمه. [ هخ /خ 2 /۲] (تسسرکیب 
اضافی, | مرکب) ماهی که از زر بر سر عمود 
خیمه می‌سازند. (حاشية شرفنامة نظامی چ 


مهد. ۲۱۸۷۵ 


وحید ص ۳۵۷): 
چو هندو سراپرد: شاه دید 
مه خیمه پر خیم ماه دید. نظامی. 
مهد. (م] (ع مص) گستردن. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). گستردن فراسی را و بای 
گذاشتن بر آن. (از اقرب الموارد). گسترانیدن. 
(مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مهد 
الفراش مهدا؛ گسترد فراش را و پای گذاشت 
روی آن. (ناظم الاطباء). تمهید. |[ورزیدن و 
کار کردن. (متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء). کب کردن و عمل کردن. (از اقرب 
الموارد). 
مهف. [م] (ع !) گ‌اهواره. (دهار) (مهذب 
الاسماء) (غیاث) (منتهی الارب) (انندراج). 
ششک ا(مهذب الاما هر وشن که 
برای طفل مهيا سازند. (غیاث اللفات): 
در مجدند و ساخته چون مهد کودکان 
هم آب‌خانه در وی و هم جای خوابشان. 
خاقانی. 
دایة من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود 
آخشیجان امهات و علویان آبای من. 
خاقانی. 
از سر زلف تو بویی سربه‌بهر آمد به ما 
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا, 
خاقانی. 
بهر طفلان حق زمین را مهد خوانر " 
شر در گهواره بر طفلان فشاند. 
مولوی (متنوی). 
تابنات نیات در مهد زمین بپروراند. 
( کلستان). 
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد 
که‌ای سست‌مهر فراموش عهد 
نه در مهد تیروی حالت نبود؟ 
مگ راندن از خود مجالت نبود؟ 
سعدی (پوستان). 
- مهد علیا؛ لقبی است مادر بزرگان و شاهان 
را. رجوع به مهد علیا در ردیف خود شود. 
- مهد عیی؛ جایگاه تولد عیسی, رجوع به 
سفرنامة ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص ۲۳ و 
مهد عیسی در ردیف خود شود. 
- مهد میکائیل؛ جایگاه و مقر میکائیل : 
سر برون زد ز مهد میکائیل 
به رصدگاه صور اسرافیل. 
نظامی (هفت‌پیکر ص ۱۳). 
- مهد مینا؛ کنایه از آسمان است. (برهان 
قاطع) (آنندراج). 


۱ -اين شاهد به معنی بعد نیز قابلانصراف 
است۔. 

۲-نل: نه. 

۳-اشاره است به ای ۳از سورة ۲۰. و رجوع 
به معنی چهارم کلمه شود. 


۶ مهد. 


|| خوابگاه عروس. (آنتندراج). ||تبار. دوده. 
|ابرای کلم مهد در آیذ شريفة «الذى جعل 
لکم الارض مهداً و سلک لکم فیها سبلاً و 
انزل من السماء ماء» (قرآن ۵۳/۲۰ 
معادلهای زیر در تفاسیر آمده است: آرامگاه. 
(تفير أإبوالفتوح). آرامگ‌اه و بتگاه. 
( کشف‌الاسرار ج۶ ص ۱۱۷). آرامگاه و 
نشتنگاه و خفتتگاه. (تفیری بر عشری از 
قرآن مجید ص ۱۱۷). بساط. (نسفی ج۱ 
ص۴۴۱), بستر. (طبری ج ۴ ص .)٩۹۰‏ جامة 
گستردهو فرش. (تفیر کمبریج ج ۱ ص ۶۱). 
فرش گسترده‌شده. (منهج‌الصادقین ج۵ 
ص ۴۹۴). گترده. (قران مترجم). آرامگاه. 
(مهذب الاسماء) (ترجمان علامة جرجانی). 
|[زمین. (از اقرب الموارد) (مستهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ج مهود. بهاد. (ناظم 
الاطباء). ||تخت روانی که بر پشت اسب یا 
استر یا فیل یا شتر می‌نهادند و زنان در آن 
مافرت می‌کردند و هم بزرگان و شاهان. و 
گاهی آن را با زر و دیگر گوهرها می‌آراستند 
و داشتن مهد یکی از لوازم و علائم بزرگی و 
حشمت بوده است. عماری. کجاوه. محمل. 
تخت روان؛ 

ز دینار و از گوهر و طوق و تاج 
همان مهد پیروزه و تخت عاج. 
همه مهد زرین به دیبای چين 
به گوهر بیاراسته همچنین. 
برفتد با یوز و بازان و مهد 
گرازان و یازان سوی رود شهد. فردوسی. 
گرزآنکه خسروان را مهدی بود بر اشتر 

خنیا گران او را پیل است با عماری. 


فردوسی. 


فردوسی. 


منوچهری. 
نشانده ویس را در مهد زرین 
چو مه پیرامنش کیوان و پروین. 
(ویس و رامین). 


پدر در مهد استر با پر و سی سوار و غلامی 
سی با ایشان. (تاریخ بهقی چ ادیب ص 4۱۵۷. 
قوم دور شدند و من پیش مهد باتادم. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۶۲). غلام خاصی که با 
سلطان بود در مهد خالی کرد. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۲ 0 
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند 
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده. 
خاقانی. 
می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر 
باربدی‌وار کوس برزد گلبام صبح. 

۱ خاقانی. 
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده 
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگيشته. 

خاقانی. 
به وقت حرکت مهد بر پیل نهادی و هر روز 
مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی. 


(سندبادنامه ص ۵۶). جمهوری از علمای 
مشرق در خدمت مهد او به بلخ آمدند. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۳۹۵). 
بفرمودش به رسم شهریاری 
کیانی‌مهدی از عود قماری 
گرفته‌مهد را در تختۀ زر 
برآموده په مروارید و گوهر 

به آیین ملوک پارسی‌عهد 
بخوابانید خرو را در آن مهد (. 
مهد بر چرخ ران که ماه تویی 

به کوا کب دوان که شاه تومي. 

۲ نظامی (هفت‌پیکر ص 4). 
چوگل در مهد آمد بلبل ممست 
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد. 
- مهد روان؛ تخت روان. 
- ||در بیت زیر از نظامی ظاهراً مقصود 
حالت محو و جذبه و بی‌خودی است: 
هرکه در این مهد روان راه یافت 
بیشتر از نور سحرگاه یافت. 

نظامی (مخزن‌الاسرار ص .)۶٩‏ 
<- مهدنشین؛ نشیننده در مهد. نشیننده در 


نظامی. 


عطار. 


تخت روان. آنکه در مهد می‌نشیند. کنایه از 
حرکت‌کننده و از جائی به جائی رونده با 
وسائل راحت و آرام‌بخش: 
آن مهدنشین عروس خوش‌باش 
رشک قلم هزار نقاش. نظامی. 
|| توسعاً به مناسبت معنی تخت روان» دختر یا 
خواهر پادشاهی آنگاه که او را از شهری به 
شهری برند ازدواج را. (از یادداشت مولف). 
مهد. [ع] () به لفت شام نام بیخی است که آن 
را به فارسی چوبک اشتان خوانند و عرب 
راحةالاسد گوید. (برهان) (آتدراج). 
مهد. [م هدد] (ع ص) پرحسرف. پسرگو. 
بسیارسخن. (ناظم الاطباء). مرد بیارسخن. 
(متهى الارب). 
مهد. [م] (ع!) زمین بلند. |ازمین پست و 
هموار و ترم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). ج. امهاد. مهدة. اج مهاد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به بهاد شود. ` 
مهد. [م] () عسلج. سلعی. کف‌الاسد. 
عرطیتا. (یادداشت مولف). و رجوع به 


عرطتیثا شود. 
مهد. (م ] (ع )ج مسهاد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) ٠‏ 


مهدآباد. () ((خ) دهی است از بخش 
مهریز شهرستان بزد. دارای ۱۷۹ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 

مهد آباد قلعة نو (معي ن /نو] ((خ) 
دهی است از بخش حومه شهرستان نیشابور. 
دارای ۱۹۷ تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج٩).‏ 

مهد)ء ۰ [)(ع ص) بار همدیه‌آرنده. 


مهد علیا. 


(منتهی الارب). هدیه‌ارنده. (آتندراج). کسی 
که عادت وی هدیه فرستادن باشد. مذکر و 
مؤنٹ در وی یکسان است. امرأة مهداء؛ زنی 
که برای همایگان هدیه فرستد. (ناظم 
الاطباء). 

مهداج. 1م (ع ص) شترمادة نالان. (منتهى 
الارب). شترماده‌ای که از برای بچه‌اش ناله 
می‌کند. (از اقرب الموارد). ناقة مهداج؛ 
مباده‌شتر نسالان. (تاظم الاطباء). |اباد 
بانگ‌کننده. (مهذب الاسماء). بادی که دارای 
حنین است. (از اقرب الموارد). ريح مهداج؛ 
باد با بانگ و فریاد. (منتهى الارب) (ناظم 
الاطباء). 

مهد ارس. (مر ](إخ)" یکی از حکما که در 
صنعت کیمیا بحث کرده و به عمل ا کسیر تام 
دست يافته. (ابن‌الندیم). 

مهدا. (م 2 ] (ع!) اول شب یا ثلث آن. پاسی 
از شب. (از اقرب الصوارد). ||آرامش شب. 
بقال: اتانا بعد مهد اللیل؛ آمد ما را پس از 
آرامش شب. یعنی پس از آنکه مردم خفته و 
آرام شده بودند. (ناظم الاطباء). 

مهدالعراق. (م دل ع] (إخ) لقب جوهر 
(گوهر) خاتون یا گوهر ملک دختر ملکشاه. 
(از اخبارالدولة ال لجوقیه ص۱۶). 

مهد ب. [م دذد] (ع ص) دسقس مهدب؛ 
دیبای پرزه‌دار. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاه). دیبای دارای هداب (پرزه). (از 
اقرب الموارد). 

مهدد. 1 ددد] (ع ص) تسهدیدکننده. 
بيمكتندە. (یادداشت مولف). 

مهدر. [مْ د] (ع ص) خون مبام و رایگان. 
(ناظم الاطباء). 

مهدر. مٌ دذد] (ع ص) شتر بابانگ. (منتهی 
الارب). شتر با بانگ و فریاد. (ناظم الاطباء). 
در مثل گویند: کالمهدر فى العنة؛ مانند شتر 
گشن حیس‌کرده در حظیره که پبوسته بانگ و 
فریاد می‌کند برای گشنی و آن را در حق کی 
گویندکه فریاد می‌کند و بر کاری نست. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) (از صنتهی 
الارب). 

مهدرة. [م درَ] (ع لا دندان پیشین خرد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
کوچکترین ثتایا. (از اقرب الموارد). 

مهد علیا. [م دغل ](تركب وصفی, | 
مرکب) لقبی که به مادر یزرگان و شاهان 
می‌دادند و از آن جمله است لقب 
خیراكاءبیگم دختر میرعبداله خان مرعشی 
حا کم‌مازندران مادر شاه‌عباس صفوی و لقب 
مادر ناصرالدین‌شاه قاجار. (از یادداشتهای 


۱ -به معنی اول نیز ایهام دارد. 
.(فلوگل) ۱۸2۳۵275 ۰ 2 


مهد علیا. 
مولف). لقب مادر شاهان و زنان عالی‌رتبة 
خاندان ساطعی که صاحب اقتداری بودند 
ماند مهد علیا گوهرشادآغا و جز او؛ پادشاه 
عالم‌پناه به تعزية آن مهد علیا [خانش‌بیگم 
دختر شاه طهماسب اول صفوی ] تشریف 


قدوم ارزانی داشتد. (فصلی از جامع مفید ی 


مقتبس از رسالهٌ صنع الله نمست‌اللهی). 
مهد علیا. ( د عّل ] ((خ) ملک جهان‌خانم 
(۱۲۹۰-۱۲۲۰ ه.ق.).زن محمدشاه قاجار 
و مادر ناصرالدین‌شاه که در فاصلا مرگ 
محمدشاه تا ورود ناصرالدین‌میرزا در طهران 
به رتق و فتق امور پرداخت و در ساطت 
اصرالدین‌شاه نیز در کارهای سملکتی 
مداخله داشت. مشهور است که عزل و قتل 
میرزاتقی‌خان امیرکیر به اشارت وی بوده 
است. 
مهد عیسی. (م د سا] (اخ) گهواره‌ای که 
گویندعیسی به کودکی در آن بود. 
ناصرخرو در سفرنامه گوید: مسجدی است 
[به بیت‌المقدس ] سرداب که به درجه‌های 
بسیار فرو باید شدن و آن بیست گز در پانزده 
باشد و سقف سنگین بر ستونهای رخام و مهد 
عیسی علیه‌السلام انجا نهاده است و آن مهد 
سنگین است و بزرگ چنانکه مردم در آنجا 
نماز کند... و آن را در زمین سخت کرده‌اند 
چنانکه نجنبد و آن مهدی است که عیسی به 
طفولیت در آنجا بود و با مردم سخن می‌گفت 
و مهد در این مسجد به‌جای محراب نهاده‌اند. 
وگویند مولد عیسی علیه‌السلام در این مسجد 
بوده. (سفرنامة ناصررخسرو چ دبیرسیاقی 
ص 4۴۳ 

همخانه شوی به مهد عیسی 

رجمت کنی از اشارت جم. خاقانی. 
و رجوع به آیات ۴۶-۴۵ از سور؛ آل‌عمران 
و آیة ۲٩‏ از سور مریم شود. 
مهد عیسی. (م د سا] ((خ) (مسسچد...) 
مسجدی به بیت‌المقدس که مهد عیسی در آن 
قرار دارد. رجوع به مدخل قبل و سقرنامة 
ناصرخضرو ص ۳۳ شود. 
مهدفة. (م د ف ) (ع ص) امرأة مهدفة؛ زن 
گوشت‌نا ک.(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
آندراج). زن پرگوشت. (از اقرب الموارد). 
مهد م. م 1Ê‏ 2 ص) ناقة مهدم؛ ماده شتر 
سخت آزمند گشن. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 
مهدم. [م د] ([) پرنده‌ای است صاحب 
مخلب و دم او ابلق می‌باشد و آن را پر تیر 
سازند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) 
(از جهانگیری) (از تاظم الاطباء): 

گه‌کنی تیر چرخ رامرغش 

گه‌کنی زاغ شام را مهدم. 

امیرخسرو (از جهانگیری). 


|اکبوتری که تمام پر او سیاه و دم او مسفید 
باشد. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) 
(از ناظم الاطیاء). 

مهدن. (م د] (ع ص) فرس مهدن؛ اسبی که 
تک خود را پنهان دارد. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مهدنة. (م ذنْ] (ع مص) بياراميدن. (تاج 
المسصادر بسیهقی). فراخز ندگانی شدن و 
اسودن. (انندراج). هدون. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). و رجوع به هدون شود. 

مهد‌ود. (] 2 ص) ویسران‌شده. 
خراب‌شده. (ناظم الاطباء). 

مهدور. [](ع ص) آنکه حق و یا خون او 
رایگان و باطل شده است. 

- مهدورالام؛ که خونش حلال است. که 
خونش مباح است. که کشتن او سوجب 
قماص یافدیه نشود. مرگ‌ارزان. (از 
یادداشتهای مۇلف). 

مهدور. ۱](خ) تیره‌ای از طایفة موگوئی 
ایل چهارنگ بختباری. (از جغرافیای 
سیاسی کهان ص ۷۶). 

مهدوش. [ء] (ع ص) بس رآغ‌الیده‌شده. 
برانگیخته شده. (ناظم الاطباء). 

مهد ۰9 [2](ع ص) وران شاه 
خراب‌شده. با زمین برایرشده. (ناظم الاطباع). 
بای شکسته و ویران. (آنندراج), 

مهدوم علیهم؛ زی سرآواررفشستگان, 
به‌آوارمردگان: فی حکم الغسرقی و 
المهد وم علهم. (از یادداشتهای مولف). 

مهدوم کردن؛ منهدم کردن. 

|أشير خفته و ستبرشده. (از منتهی الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء). 

مهدومة. (2 1 (ع ص) ارض م‌هدومة؛ 
زسین باران‌سبک‌رسيده. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 

مهدوی. [م د ویی ] (ص نسبی) شوب 
به مهدی. رجوع به مهدی شود. ||منسوب به 
مهدیه. شهری از بلاد قیروان. (یادداشت 
مولف). رجوع به مهدیه شود. 

مهدوی. [م د ویی ] (اخ) رجوع به 
احمدبن عمار مهدوی شود. 

مهد‌ویبت. مد وی ی ] (ع مص جملی, 
امسص) مهدی (امام منتظر) بودن. طبق 
معتقدات مذهب شیم اسامی و نیز برطبق 
روایات بیاری که در کتابهای اهل سنت و 
جماعت امده است. در اخرالزمان مهدی از 
آل‌محمد ظهور خواهد کرد. در میان احادیث 


۱ نبوی, این حدیث دیده می‌شود که «ا گر فقط 


یک روز از عمر دنیا باقی بماند. خداوندتعالی 
آن روز را به درازا خواهد کشاند تا اینکه از 
من یا خاندان من مردی پیدا شود که چهان را 
پر از داد ککد. همچتانکه از جور رنود" 


مهدویت. ۲۱۸۷۷ 


برابر روایات شیعی و نیز برطبق روایت‌هائی 
از اهل تسئن, یبن مهدی از سل علی‌ین 
ابی‌طالب است و در آخرالزمان ظهور خواهد 
کرد(رجوع شود به مهدی موعود). بر همین 
اساس در طول تاریخ اسلام کان بسیاری 
ادعای مهدویت کرده و خود را امام متظر 
دانسته‌اند. از نخستین کسانی که به نام او 
ادعای مهدویت کردند محمد حنقیه پسر 
علی(ع) بود. مختاربن ابی‌عبيدة ثقفی به نام او 
قیام کرد و از قاتلان حسین(ع) انتقام گرفت که 
شرح آن در تواریخ مسطور است. پس از 
کشته شدن مختار و فوت محمد حنفه پیروان 
محمد مرگ او را باور نکردند و به رجعت او 
معتقد شدند. چنانکه آنان گفه‌اند وی در کوه 
رضوی به سر میبرد و نزد او آب و عل نهاده 
است. چندی بعد. زیدبن علی‌بن حسین(ع) 
عله امویان خروج کرد و پیروان او وی را 
مهدی خواندند. و رجوع به زید و زیدیه شود. 
محمدین الحن معروف به تفس زکیه رکه در 
آغاز دولت عباسیان خروج کرد, نیز مهدی 
دانسته‌اند. در طول دولت عباسیان نیز چند تن 
ادعای مهدویت کرده‌اند که از جملة آنان 
مهدیان افریقا شهرتی یافتند. در شمال آفریقا 
و مغرب دو تن از متمهدیان (ادعای مهدویت 
کنندگان) بیش از دیگران شهرت دارند. مهدی 
نخستین (عبیداه) همان کی است که سل 
عبیدیان یا فاطمیان را بنیان نهاد. دومین 
مهدی, سلسلهّ الموحدین را تأسیس کرد که بر 
اسپانا استیلا یافت. موسس سلسله فاطمیان 
عبیدالّه مهدی بود (او را از فرزندان عبداله‌بن 
میمون قداح شمرده‌اند). یکی از داعیان وی 
شخصی يود به اسم اب وعبداله شیعی که با . 
توفیقی بی‌نظیر بهوسیلة کلام و شمشر به 
تبلیغ پرداخته تونس و افريقية را گرفته بود. 
ابوعبدالله بشارت می‌داد که ظهور سهدی 
نزدپک است و مهدی جهان را تسخیر و 
مردگان را احیا خواهد کرد و آفتاب را از 
مغرب طالع خواهد ساخت. اما هنگامی که 
مهدی به دعوت مبلغ خویش به‌سوی او 
می‌رفت در طرابلس دستگیر و زندانی شد. 
پس از چندی ابوعبداله او را نجات داد و بر 
اسب نشاند و با رسای قبایل پیشاپیش او 
حرکت می‌کرد و در حالی که سرشک شادی 
از دیدگانش جاری بود به قوم خود می‌گفت: 
«اين است مولای شما». و روز جمعهٌ بعد اسم 


١-نل:تر.‏ 
۲-لو لميبق من الدهر الا يوم لبعث الله رجلا 
من اهل بیتی یملزها عدلا کما مئت جوراًء یا لو 
لم ببق من الدنیا الا يوم لطول الله ذلک الیوم حتی 
ی اھ فی زجلا مش آوس آمل بی برا 

اسمه اسمی. 


۸ مهدری حسین آبادی. 


او را در خطبه به لقب «مهدی امیرالمومنین» 
آوردند. اما مهدی مژسی سل له الموحدین 
محمدین تومرت نام داشت و از یله مصامده 
بود که در جال اطلی مرا کش سکن دار ند. 
وی در ابتدا مردمان را به ظهور مهدی بشارت 
می‌داد لیکن به‌زودی ادعا کرد که مهدی خود 
اوست. گروهی از اقوام بربر گرد او جمع شدند 
و چون فوت کرد (سال ۵۲۴ه.ق.) جانشین و 
پیرو او عبدالمؤمن موقع را غنیمت شمرد و 
اقوام بربر را سیل‌وار متوجه مرا کش ماخت. 
پس از مرا کش به اسپانیا تاخت و آن را تحت 
اسلا آورد و سلسلة الموحدين راتأسيس 
کرد.با این‌که در سرزمینهای حکومت 
عشمانی» طرفداران ال‌علی بار کم بودند و 
از آن گذشته بلاطن عمانی با مهدویت 
مبارزه می‌کردند اه مع‌هذا در آن دیار نیز 
کس‌انی ادعای مهدویت کرده‌اند که 
مشهورترین انان شیخ‌زاده‌ای بود از اهالی 
کردستان که یه سال ۱۶۶۶ . خود را مهدی 
نامید ولی چون او را دستگیر کردند و به 
حضوز سلطان اوردند از ادعای خود منصرف 
شد و در پاسخ سلطان چنان به شیوائی سخن 
گقت که سلطان شَیفتة او گر دید و او را در 
ردیف ندیمان خود درآورد. از متمهدیان 
معروف در قرون آخیر. مهدی سودانی است. 
نام اصلی وی محمد احمد. نام پدرش عبدائه 
و نام مادرش امینه بود. وی نزد دو تن از 
پس از آن به جزیرة ابا" رفت و پانزده سال در 
آن جزیره در انزوا یه سر برد. وی در این مدت 
در زیر زمین در ته چاهی می‌زیست و پیوسته 
بر فاد مردمان گریه صی‌کرد و از شدت 
ریاضت و روزه گیری لاغر می‌شد. قبیلة بگارا 
که در أن ناحیه از همه سقتدرتر بودند او را 
تقدیس می‌کردند و چون در سن چهل‌سالگی 
خود را مهدی نامید و ماموریت خود را اعلام 
کردقبیله مزبور به اسانی دعوت او را 
پذیرفتند و حتی به پرستش او پرداختند. وی 
به سال 
به‌نزد شیوخ قبایل روانه ساخت تا خبر دهند 
که‌او مهدی منتظر است و محمد(ص) آز 
جانب خدا مهد ویت او را بشارت داده است. 
گروهی بر او گرد امدند و او بر کوه جدیر رقت 
و در آن مقام کرد. یاران او سپاهیان حکومت 
مصر را بارها شکستند و شهرها را گشودند. 
در این موقع حکومت مصر از انگلستان یاری 
خضواست (حکومت مسصر دست‌نشاندة 
انگلیس بود) و یکی از سرداران انگلستان به 
نام ژنرال گوردون با اختیارات تمام به خرطوم 
اعزام گردید و به وی ماموریت داده شد که 
سودان را از متمهدی و عوامل او تخلیه کند. 
آما او نیز نتوانست کاری از پیش ببرد و به قتل 


۰ ده .ق.داعیانی به همة جوانب 


رسید. پس خرطوم نیز به دست متمهدی افتاد 
و سودان برای او پا ک‌گشت و پیروان او يقین 
کردندکه وی از روی وحی کردگار رفتار 
می‌کند و به‌زودی سراسر سودان را خواهد 
گرفت و جهان در تصرف او خواهد آمد و 
پادشاهان روی زمین خاضع او خواهند شد. 
اما زمان درازی نگذشت که متمهدی در ۲۱ 
ژانویذ ۱۸۸۵ م۔ در اثر تبی شدید درگذشت و 
ماله مهدویت که در افریقا با مبارزه عليه 
اسپراطوری انگلستان و استعمار درهم 
امخته شده بود از میان رفت. اما اعستقاد 
مسلمانان بهخصوص شیمیان بر این است که 
سرانجام مهدی حقیقی ظهور خواهد کرد و 
حکومت حق را ستقر خواهد ساخت و عالم 
تشیعم در انتظار ان مهدی است. از جمله 
کانی که در ایران دعوی مهدویت کردند, 
یکی سیدعلی‌محمد شیرازی است که پیروان 
او به نام بابیه معروف گردیدند. رجوع به باب 
و صبح ازل و متمهدی و فاطمیان و نیز رجوع 
به مهدی اثر دارسحر ترجمهة محن 
جهانسوز چ تهران ۱۳۱۷ و کتاب المهدية فى 
الاسلام تالف سعد محمد حسن ج مصر 
۳ و مروح‌الذهب جزء دوم و ابن‌الاشیر 
ج۳ و ۴و ۵و ۸و ابن‌خلکان و دربارة 
مهدویت در ایران به همان کتاب المهدية فى 
الاسلام و نیز اب تومرت مراجعه شود. 

مهدوی حسین آبادی. (ءدي ح س] 
((خ) نواب سیدمهذی‌علیخان مهدوی» رئیی 
حسین‌آباد مضاف به عظیم اباد و شاعر بود. از 
اوست: 

ای مهدوی خسته په درد دل خود باز 

شاید که همین درد تو درمان تو باشد. 

(از تذکر: صبح گلشن ص ۲۷۷). 

مهد 5. (م هد) (ع !) ج مهدة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به مَهْدة شود. ˆ 

مهدة. [م ] (ع ٳ) زمین بلند یا زمین پست 
هموار نرم. (متهى الارب) (از ناظم الاطیاء). 
زمین بلند یا زمین پست. (آنندراج). زسین 
پست و هموار و ترم. ج» مُهد. (از اقرب 
الموارد). ج. هّدة. (ناظم الاطباء). 

مهدی. م دیی] (ع ص) 
هدایت‌کر ده‌شده, (غیاث اللغات) (انندراج). 
هدایت‌کرده‌شده. ارضادشده. ج. مهدیون. 
(ناظم الاطباء). هدایت‌شده. 

مهد ی. [م دا ] (ع |) آنچه در آن هدیه آورند 
چون طبق و جز آن. (از ناظم الاطباء). آنچه 
هدیه در وی آرند چون طبق و جز آن که با 
هدیه باشد. (آتندراج) (از اقرب الموارد). طبق 
هديه. (مهذب الاسماء). |((ص) هدیه‌آورنده. 
مذکر و مؤنٹ در وی یکسان است. (ناظم 
الاطباء). 

مهدی. [مْ](ع ص) هدیه کننده. اهدا کننده. 


مهدی. 


پیشکشکننده: واجب است که تحف و هدایا 
ماسب مس تحف و مسهدی باشد. 
(تجارب ال لف). رجوع به اهداء شود. 
مهدی. [م دا] 2 ص) هدیه‌فرستاده‌شده. 
پیشکش‌شده. (ناظم الاطباء). هد یه‌داده‌شده. 
هدیه‌آورده. رجوع به اهداء شود. 

مهدی. [2] (اخ) بهزعم اهل سنت و 
جماعت, کسی که در موقع معینی برای 
تقویت دین ظهور می‌کند. بسیاری از اهل 
سنت و جماعت مهدی را در شخص معین 
منحصر نمی‌دانند. بلکه معتقدند در هر عصر 


ممکن است مهدی ظهور کند؛ 

بلقیی بانوان و سلیمان شه اخستان 

کزعدل و دین مشر مهدی زمان اوست. 
خاقانی, 

مفخر اهل بشر خوانش که دهر 

مهدی آخر زمان میخواندش. خاقانی. . 

ایام بدعهدی کند امروز نا گه‌دی کند 

کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد. 
خاقانی. 


مهدی امت توئی زآنکه به معنی تو را 
عزت دین هم‌وثاق عصمت حق یار غار, 


خاقانی. 
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل 
بگو بسوز که مهدی دین‌پناه رسید. حافظ. 
- مهدی‌خصال؛ که خصال وی چون خصال 
مهدی باشد. مهدی‌صفات * 
به تأیید مهدی‌خصالی که تیفش 
روان‌سوز دجال طغیان نماید. خاقانی. 


¬ مهدی‌سیاست؛ که سیاست او چون 

سیاست مهدی منتظر باشد. بسیار کافی در 

کشورداری. عادل؛ 

داور مهدییاست مهدی امت‌باه 

رستم حیدرکفایت حیدر احمدلوا. خاقانی. 

- مهدی‌شمار؛ که خعار مهدی دارد. عادل. 

دادگر: 

تالا ر رة 

خسروات‌پاه. انس مهدی‌شمار. خاقانی. 

مهدی‌صفت؛ که صفت مهدی دارد. چون 

دادگری و ظلم‌یراقکنی و جز آن: 

مهدی‌صفت شهنشه. امت‌پناه داور 

جان‌بخش چون ملک‌شه. کشورستان چو سنجر. 
خاقانی. 

- مهدی‌نب؛ که نب او چون نب مهدی 

پاک‌باشده 


۱ -ساد؛ ۲۴قانون مذهبی عشمانی صفرر 
می‌داشت که امام باید مرئی باشد و خود رااز 
انظار عامه پنهان نکند و مردم در انتظار او 
نباشتد. (از کاب مهدى دارمسحر ترجمة 
فارسی مص ۵۲-۵۱). 

2 - Aba. 


مهدی. 


خسرو مهدی‌نسب مهدی آدمصفت 

ادم موسی‌بتان موسی احمدقدم. خاقانی. 
مهدی. [م) (اخ) یبا سهدی متتظر(ع). 
محمدبن حن عسکری, مکنی به ابوالقاسم و 
ملقب به امام زمان» صاحب‌الزمان. امام 
منتظر. حجةالقائم امام قائم و قائم آل‌محد, 


آخرین امام از امامان دوازده گان شيمة امامیه. 


است. به سبال ۲۵۵ ه.ق, / ۸۷۰م. در سامرا 
متولد شد. در پنج‌سالگی وی» پدرش امام 
یازدهم حسن عکری درگذشت و از آن پس 
مهدی منتظر از انظار ایب گردید و فقط از 
راه نواب خود که به ترتیب عبارتند بودند از 
ابوعمرو عشمان‌بن سید اسدی, ابسوجمفر 
محمدین عشمان‌بن سعید, ابوالقاسم حسین‌بن 
دی“ ,و ابوالن علیبن مط a‏ با 
شیعیان ارباط داشت. در اصطلاح اهل تشع 

از زمانی که مهدی فا 
مرگ نانب چهارم (۳۲۶ ه.ق.)غیبت. صفری 
نامیده می‌شود. با مرگ ابوالحسن علی‌بن 
محمد سمری غیت کبری آغاز می‌شود. 
شیعیان در طول مدت غبت کبری در انتظار 
ظهور او هستند. در کشور ایبران و نیز در 
منطقه‌های شیعه‌نشین جز از ايران شب نیمه 
شعبان که شب ولادت مهدی است جشن‌ها 
برپا میگردد. و عدة بسیاری در بامداد هر 
جمعه دعای ندبه را برای نزدیک شدن ظهور 
امام می‌خوانند. طبق نوشته شاردن سیاح 
فرانسوی '. پادشاهان صفوی در کاخ خود در 
اصفهان دو اسب با زین‌افزار مجلل مجهز 
داشتند تا برای سواری مهدی حاضر باشد. 
یکی از آن دو اسب را برای مهدی و اسب 
دیگر را برای نایب او عیسی آماده کرده بودند. 
و رجصسوع به اعلام زرکلی ج٣‏ ص ۸۲ 
اعیان‌الشیعه ج۲قمت چهارم ص ۳۲۶ به 
بعد و المهدی تألیف صدر و المهدية فى 
الاسلام از سعد محمد حسن ج مصر و 
بحارالانوار و نیز به مهدویت و احمدبن 
شین آحمتین اق در هی لت انه 


0 


شود. 
مهدی. [ء] (اخ) دهسی است از دهستان 
میان‌آب (بلوک شعیبه) ببخش مرکزی 


شهرستان اهواز, وافع در ۶۸هزارگزی شمال 
شرقی اهواز و در ساحل غربی رودخانة 
شطیط. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
مهدی. [] ((خ) ده کسوچکی است از 
دهتان سردارآباد بخش مرکزی شهرستان 
شوشترء واقع در ۵هزارگزی جنوب غربی 
شوشتر و ۳هزارگزی جنوب راه دزفول به 
شوشتر. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۶). 

مهدي. (مْ] ([خ) ابو عید اه محمدین عبدالّه. 
معروف به ابن‌تومرت. رجوع به ابن‌تومرت و 
رجوع به مهدویت شود. 


مهد ی. [م] ( إخ) ابو محمد عبیداله» ملقب په 
المهدی. مژسی دولت فاطمیان مصر است. 
در نب وی مان ارباب سیر اختلاف است» 
ولی اغلب نب او را به علی(ع) می‌رسانند. 
وی به سال ۲۹۶ ه.ق.در سی‌وهفت‌سالگی 
در شهر سجلماسه در شمال افریقا قیام کرد و 
تمام آن نواحی را از تصرف خلفای عباسی 
بیرون آورد و سال بعد بر منایر قیروان و رقاده 
به نام وی خطبه خوانده شد و مردم به خلافت 
وی دعوت شدند. در فاصله سالهای ۲۰۳ تا 
۸ در نزدیکی قیروان شهری بنا نهاد که به 
نام وی مهدیه خوانده شد. مهدی عبیدائه در 
۵ ربم‌الاول سال ۳۲۲ در مهدیه درگذشت و 
پسرش قائم به‌جای وی نشست. (از ريحانة 
الادب ج ۶ ص۳۸). و رجوع به کاملالتواریخ 
ابن‌الاثیر و اعلام زرکلی ج۲ ص ۶۱۹ و 
فاطمیان در همین لفت‌نامه شود. 

مهدی. [ء] (إِخ) شيخ محمد احمدبن 
سیدعبداله, معروف به مهدی (ستمهدی) 
(۱۸۸۵-۱۸۴۳ م.). در حدود سال ۱۸۸۰ م. 
ادعای مهدویت کرد و در سودان عله مصر و 
انگلستان قیام نمود و باران او به‌زودی در 
۵ شهر خرطوم را متصرف شدند و ویران 
کردند. خود وی در همان سال در آمدرمان 
درگذشت و پیروانش را لرد کیچنر فرمانده 
قوای مصر و انگلیس در ۱۸۹۸ شکت داد. 
و رجوع به مهدویت شود. 

مهدی. (ء] (اخ) مس‌حمدین اصسمدین 
حسن‌ین قاسم زیدی. از نل الهادی 
الى‌الحق. صاحب يمن و از امد زيديه بود. بعد 
از وفات محمدبن اسماعیل با او پیمت کردند 
(سال ۱۰۹۷ ه.ق.)و در سال ۱۱۲۷ خلع 
گردیدو سال بعد درگذشت. (از اعلام زرکلی 
ج۳ ص .۸۵٩‏ و رجوع به هادی الی‌الجق 
شود. 

مهدی. [] (اخ) محمدین ادریس‌بن علی 
حمودی. از پادشاهان دولت حمودی است در 
اتدلس. در ۴۳۸ ه.ق.به حکومت رسد و به 
سال ۴۵۰ ه.ق, درگذشت. (از اعلام زرکلی 
ج۲ ص۸۶۱ 

مهدی. (] (إخ) سحمدین عبداله القائم 
بامرائّ‌بن عبدالرحمن, ابوعبداله مهدی 
سعدی. از پادشاهان بزرگ دولت سعدیون در 
مرا کش بود. به سال ٩۳۶‏ ه.ق.بااو بیعت 
کردند. با پرتقالها جنگید و آنان را از بلاد 
سوس بیرون کرد و سرانجام به دست یکی از 
موالی خود کشته شد (سال ۹۶۴ ه.ق.).(از 
اعلام زرکلی ج٣‏ ص4۳۳). 

مهدی. (2] ((خ) لقب محمد شانی, 
یازدهمین خلیفة اموی اسپانیا, رجوع به 
آمویان اندلس شود. 

مهدی. (ء] (اخ) میرزام سهدی‌خان 


مهدی‌آباد. ۲۱۸۷۹ 
استرآبادی, فرزند نصیر استرا ترآبادی. . نشی 
تادرشاه افشار بود و وقایع سلطت این 
پادشاه راتا سال ۱۱۶۰ ه.ق.(سال مرگ 
نادر) نوشت و آن را جهانگشای نادری نام 
نهاد. دیگر تالیفات او عبارت است از 
سنگلاخ» که لغت‌نامه‌ای است ترکی به 
فارسی که در سال ۱۱۷۲ تا ۱۱۷۳ تالیف 
کرده و دیگر «درَءٌ تادره». علاره بر اینها وی 
به امر نادرشاه کتب عهد عتیق (تورات) و عهد 
جدید (اناجیل اربعه) را با دمحیاری عده‌ای از 
علمای بهود و نصاری به فارسی ترجمه کرده 
است. 

مهدی آباد. [م] ((خ) دهی است از بخش 
کرج شهربتان تهران. دارای ۱۰۸ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۱. 

مهدی آباد. (م] ((خ) دهی است از بخش 
ورامین شهرستان تهران. دارای ۱۹۵ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیاتی ایران ج ۱). 

مهدی آباد. [م] ((خ) دهی است از بخش 
ضیاء آباد شهرستان قزوین. دارای ۳۵۶ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

مهد ی آباد. [م) (خ) دھی است از بخش 
مرکزی هران قزوین. ات ۰ تن 
ا دمأوند. E‏ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 

مهدی آباد. [م] ((خ) (جهان‌آباد سابق) 
دی ابت از ورین شهرستان تهران. 

PER‏ امال( دهی بوده انت از 
بخش شمران در ۱۲ کیلومتری تجریش در 
سر راه تهران به دماوند که ا کنون سکنه‌ای 
ندارد. در سالهای اخیر قنات آن به‌وسله 
سفارت آمریکا خریداری شد و با لوله‌ای آب 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱). 

مهد ی آباد. [م] (اخ) دهی است از بخش 
سربند شهربان ارا ک.دارای ۱۲۹ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۲). 

مهد ی آباد. [م] ((خ) دی است از 
شهرستان ملایر. دارای ۶ تن سکته. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

مهدی آباك. (م] ((خ) ده است از 
دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان. دارای ۲۰۰ تن سکته. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۵). 

مهد ی آباد. (م] ((خ) دی است از 
دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان 


۱ - سس نفرنامة شاردن ج۷ ص۴۵۶ و ج٩‏ 
ص۱۴۴ 


۰ مهدی‌آباد. 


کمانشاهان. دارای ۲۰۷ تن سکته. (از 
فرهنگ جفرفیانی ابران ج ۵). 
مهدی آباد. ۹ (اخ) دی است از 
دهستان میا ن آب بخش مرکزی شهرستان 
اهمواز. دارای ۲۰۰ تن سکته. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
مهدیآباد. ۰ ((خ) EE‏ اش زا 
دهستان میا نآب بخش مرکزی شهرستان 
شوشتر. دارای ۸۰۰ تن سکنه. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
مهدی آباد. (م) (إخ) دهی است از بخش 
بوانات شهرستان آپاده. دارای ۱۱۲ تن سکند. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
مهد ی آباد. 1م ((ج) ده ی است از 
شهرستان رفسنجان. دارای ۱۲۱ تن سکنه. 
(از فرهنگ جغرافیائی ايران چ ۸. 
مهدی آباد. [م] (ٍخ) دهی است از بخش 
شهداد ان دارای ۱۴۲ تن 
سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۸). 
مهدی آباد. [م] ((خ) دهی است از بخش 
برچ شهرستان بم. دارای ۱۴۵ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیائی ابران ج۸). 
مهدی آباد. [م] (إخ) دی ات از 
دهتان نوقان شهرستان رفسنجان. دارای 
۳ تن سکنه. (از فرهتگ جغرافيائي ایران 
A‏ 
مهد ی آباد. [م] (إخ) فریعآباد. دهی است 
از دهستان درب‌قاضی بخش حومة شهرستان 
نیشابور. دارای ۷ تن سکته. (از فرهنگ 
جغرافیائی یران ج .)٩‏ 
مهدی آباد. [م] (إٍخ) دهی است از بخش 
حومه و اردا ک شهرستان مشهد. دارای ۴۶۸ 
تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ايران ج٩).‏ 
مهدی آباد. (م] ((خ) دهی است از بخش 
رشخوار شهرستان تربت‌حیدریه. دارای ۴۲۰ 
تن سکله. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 
مهدی آباد. [م] (اخ) دهی است از بخش 
خلیل‌آباد شهرستان کاشمر. دارای ۴۶۱ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
مهدی آباد.. :(] (لخ) دهی است از بخش 
حومه د شهرستان 5 دارای ۱۱۱ تن 
سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱۰). 
مهد ی آباد. [م] ((خ) دهی است از بخش 
حومة د شهرستان شهرضا. دارای ۱۵۴ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
مهدی آباد. (م] ((خ) دهی است از بخش 
نجفآباد شهرستان ن¿ اصفهان. دارای ۲۳۲ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایزان ج ۱۰). 
مهد ی آباد. (م) (اخ) دهی است از بخش 
حومة شهرستان یزد. دارای ۶۵۲ تن سکته. 
(از فرهنگ جغرافیائی اران ج ۱۰). 
مهد ی آباد زیرافراز. [م آث ] (اغ) دهی 


است از بخش فهرج شهرستان بم. دارای ۱۵۱ 
تن سکه. (از فرهنگ جغرافائی ایران ج۸). 
مهد ی آباد سرداز. [م س ] (اخ) دهسی 
است از شهرستان رفنجان. دارای ۲۰۰ تن 

سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
مهد ی آباد محدالدوله. [م با د م یذ 
د / دول /ل) ((خ) دهی است از بخش کرج 
شهرستان تهران. دارای ۱۲۵ تن سکته. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
مهدی آباد واحد. [م ح) (اخ) دمی 
است از شهرستان رفسنجان. دارای ۵۰۲ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
مهد استرآبادی. (ع ي ! ت] ((خ) 
شاعر است و در سال ٩۲۳‏ « ۱ .از 
اوست: 

ساقی نبود بی‌ادبیها عجب از ما 

ما مردم مستیم نیاید ادب از ما. 

(از تدکرءٌ صبح گلشن ص ۴۷۷). 

مهدی اصتهانی. ( ي ۱ ف)] (ع) 
(میرزا...) از شاعران قرن دوازدهم هجری 
است. از اوست: 

سرشک بر مزه‌ام قطره‌های شیم دان 

که‌در هوای رخ مهرسانش از دل ریخت. 

(از تذكرة مسقالات الشعراء قانع تتو 
ص ۷۸۴). 
مهدی پهلوان. [م ي پ () (خ) 
محمدمهدی. شاعر و پهلوان بود و در قرن نهم 
می‌زیت و از برخی دانشها و کمالات بهره 
داشت و در کشتی‌گیری و پهلوانی سرآمد 
اقویاء زمان و در موسیقی مشق نموده بود. 
امیر علشیر او را بتوده است 
نیت ره پیش سگان او من بیچاره را 

تا بدیشان گویم احوال دل صدپاره را. 

(از تذکر؛ صبح گلشن ص۲۷۸). 

مهدی تبریزی. ام ي ت] (2) 
مهدی‌بیگ شقاقی. از ایل اسپرلو بود. مدتی 
در تبریز در خدمت خدادادخان دنجلی 
یگلربیگی آنجا به سر برد و اواخر عمرش را 


ت. از اوست: 


در اصفهان گذراند. و به سال ۱۲۱۴ ه.ق. 


درگذشت. شاعری ببا ک, لابالی. تندزیان. 

بذله گوو هجو از بود. از اوست: 

پیغمبر ما داده ز دجال نشانها 

تا امت مرحومه در اضلال باشد 

این مهدی یک‌چشم که آمد به صفاهان 

ای قوم ببیید که دجال نباشد. 

(از دانشمدان اذربایجان ص ۲۶۲). 

و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
مهدی حلیی. اي عل لی ](إخ) ابن داد 

ایی‌سلیمان حلی. شاعر و ادیپ بود 

(۱۲۸۷-۱۲۲۲ ه.ق.). در حلهة عراق زاده 
ت. او راست: مصباح 
الادپ الزاهسر و مسختارات من شعر 


شد و هم در آنجا درگذشت 


مهدی رازی 


شمراءالعرب و دیوان شعر. (از اعلام زرکلی 
ج۲ ص۰۷۸ 
مهدی حمال. (م حَغْ ما] (اغ) یکی از 
مشاهیر پرخواران به زمان ناصرالدین‌شاه. 

- ثل مهدی حمال؛ پرخوار که لقمه‌های 
بزرگ گر د. (یادداشت مولف). 
مهدی خالصی. [م ي لِ] (إخ) (صاجی 
شیخ...) از علمای شیعۀ سا کن عراق بود که 
پس از جنگ بین‌الملل اول در ژوئن ۱٩۲۳‏ م. 
دولت عراق او را با عده‌ای از علما تعید کرد. 
خالصی ابتدا به سفر حح رفت و سپس به 
ایران آمد. و پس از واقعة قتل ایمبری کول 
اسریکا به مشهد رفت و در ۱۳۴۲ ھ.ق./ 
۵ م. در سن ۶۶سالگی در آن شهر 
درگذشت. (از وقیات معاصرین به قلم محمد 
قزوینی. مجلۀ یادگار سال سوم شماز1 پنجم). 
مهد ی خان. [ء] (إخ) دهی است از بخش 
فروء شهرستان ستندج. دارای ۱۲۰ تن سکنه 
با صنایع دستی. محصول ان غلات و لنیات 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
مهد‌ی‌خانی. 2 /۶] (ص نسی) منسوب 
به مهدی‌خان‌نامی. نوعی برنج که در رودبار 
قزوین کاشته می‌شد. | کوله. ||قفسمی انگور 
سفید زودرس. (یادداشت موّلف). 
مهدی خویی. (م ي خ] ((خ) پر میرزا 
نصیر. خدمت دیوانی داشته و درفن انشاماهر 
بوده و شعر می‌سروده است و در اواخر ععر 
سلوک عرفانی داشته و منروی بوده و در 
حدود ۱۲۶۸ ۵ .ق.زنده بوده است. از اوست: 
اسیر آن دو گیسویم که جا در پرنیان دارد 
که‌رای پیر او مر دین و دولت را زیان دارد 
سبک‌روح امت زلف مشک‌ای او ولی با من 

چو فخر دین و دنیا گاه گاهی‌سر گران دارد. 
(از دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۴) (از 
مجمعالفصحا ج ۲ ص ۴۳۹). 

و رجوع په فرهنگ سخنوران و مجمم‌الفصحا 
شود. 
مه 3 یدار. [*] (ص مرکب) دارای دیداری 
چون ماه با چهره‌ای چون ماه زیباء 

ترک مه‌دیدار دار و زلف عنبربوی بوی 

جام مالامال گیر و تحفة بستان ستان, 

فرخی. 

مهدی رازی. [م ي] (إخ) سیدمهدی 
فرزندمیرزاغیا عرب نابة طباطبائی. از 
شاعران قرن یازدهم است. در شیراز تحصیل 
کردو سپس یه اصفهان رفت. از اوست: 

دم مسیح چمن در هوای بوی تو بود 

که غنچه سربه گریبان جستجوی تو بود 

هنوز حیرت آمکان در عدم می‌زد 

که‌عکس روی تو آییته‌دار روی تو بود. 

(از تذکرة نصرآبادی صص ۱۶۴-۱۶۳) (از 
فرهنگ سخنوران). 


مهد ی رحه. 


مهد ی رجه. [م ز ج] (إخ) دی است از 
بخش بهشهر شهرستان ساری. دارای ۷۹۰ تن 
سکنه. محصول آن برنج, غلات» مختصری 
ابريشم. پنبه. صیقی و مرکبات است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۳). 

مهدی سنوسی. ام ي س] (غ) 
محمدبن محمدبن علی سنوسی, پیشوای فرق 
سوب دوم. به سال ۱۳۶۲ ه.ق.زاده شد. 
بعد از پدرش جانشینی او را بر عهده گرفت. 


در ایام او فرق ستوسیه در نقاط مختلف بسط 
پیدا کرد و به سال ۱۳۱۸ ۸ .ق.درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج ۳ ص ۹۸۵). 


مهدی شهرستانی. ( ي ش را ((ع) 
(میرزا...) فرزند حبیب‌اله. شاعر و از ارکان 
دولت صفوی بود و به صدارت رسد و به سال 
۱ وه .ق.درگذشت. از اوست: 
تيغ از آن پیوسته دارد آن کمر را در میان 
می رسد اخر به جایی هرکه صاحب‌جوهر است. 
(از تذکرۂ صبح گلشن ص۴۷۹) (از تذکرة 
نصرابادی ص ۱۷). 

و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 

مهدی شیرازی. م ي شی ] (اخ) ابن 
حاجی میرزا صادق‌بن میرزا ابوطالب کلانتر. 
شاعر بود و در قرن دوازدهم می‌زیست. از 
اوست: 
شمع از تف آهم |گرافروختن آموخت 
پروانه هم از سوختتم سوختن آموخت. 
(از فرهنگ سخنوران) (از فارسنامة ناصری 
ج۲ ص ۱۰۵). 

و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 

مهدی عباسی. ( ي عب بسا) (ع) 
محمدین عبداله المنصورین محمدین علی‌بن 
عبدائه‌بن عباس. سومین خلیفة عباسی. به 
سال ۱۲۷ ه.ق.زاده شد و بعد از منصور به 
سال ۱۵۸ به خلافت رسید. مردمدار و 
بخشنده بود. به سال ۱۶۹ ه .ق.درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج۳ ص 4۲۴). و رجوع به 
عقدالفرید و حبیب‌السیر ج طهران ج ١‏ و عیون 
الاخبار و البیان و تبن و تاریخ‌الخلفاء 
شود. 

مهدی علوی. ءَي ع []((خ) حا کمقلعة 
الموت قبل از حن صباح. (حبیب‌السیر چ 
طهران ج ۱ص ۳۶۳). 

مهدی علوی.( ي غ 1 (خ) 
شمس‌الدین, احمدین یحیی‌ین فضل. از لالز 
الهادی الی‌السق. پیشوای زیدیه در یمن بود. 
در تکام ضعف حکومت رسولیون دعوت 
آشکار کرد. عدة کثیری به گرد وی جمع 
شدند. کوههای صنما را مقر خود کرد تا ٩۴۳‏ 
ه.ق. که درگذشنت. (از اعلام زرکلی ج۱ 
ص ۸۴ و رجوع به هادی الی‌الحق شود. 

مهد بقللی هدایت. [م ق ي دی ] (اخ) 


حاج مخیرالسلطنه. از رچال ادب و سیاست 
بود. رجوع به هدایت, مهدیقلی شود. 
مهدی قمی. (ء ي ق] (اخ) فرزند 
حیدرخان شاعر بود و در اصفهان تجارت 
می‌کرد (قرن دوازدهم). از اوست: 
آسوده نیست هیچ دل از خشم و جنگ تو 
یک شه بی‌شکست نباشد ز سنگ تو 
اینه‌دار عشق بود حن بی‌مثال 
پیداست دل‌شکستگی ما ز رنگ تو. 
(از تذکر؛ نصرآبادی ص ۱۱۹). 
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
مهد یلو ز] ((خ) دهی است از بخش قیدار 
شهرستان زنجان. دارای ۹٩‏ تن سکنه. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
مهدی‌محله. [J1‏ (إخ) دهی است 
از بخش مرکزی شهرستان فومن. دارای ۷۴ 
تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۲. 
مهد ی‌محله. [مع حَل ل] (اخ) دهی است 
از بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش. 
دارای ۳۱۵ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۲). 
مهدی موعود. (ي م /مو] ((خ) اسام 
زمان. امام منتظر. رجوع به مهدویت و مهدی 


43 


سود. 
فواقی. (م ي ن] (إخ) رجوع به 
نراقی؛ مهدی شود. 


مهد ینلو. 1م ((خ) یا مهدینی. دهی است از 
بخش اسکوی شهرستان تسبریز. دارای ۱۵۲ 
تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مهد یة. م دی ی ] (ع !) عطا و بخشش و 
انعام. (ناظم الاطباء). ||عروس. (آنندراج). 
عروس فرستاده‌شده به خانة شوهر. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

مهد ید. م دی ی ] (اخ) شسهری است در 
شمال افریقاء ان را عبیداله مهدی مژسی 
ملبله فاطمي بدا کرد در سال ۲۰۲ ه.ق. 
میان آن و قیروان از سوی جنوب دو منزل 
است. (یادداشت مولف). مهدی به سال ۳۰۸ 
در آن سکنی گزید و شهر به نام خوداو خوانده 
شد. این شهر در ساحل دریای روم بود و با 
باره‌ای بلند و موضع آن را چون کف دست 
متصل به زند دان اند 

بسته عدو را دست پس چون ملحد ملعون خس 
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه. 

منوچهری. 

شهری است بزرگ بر کران دریای روم نهاده و 
به حدود قیروان پیوسته است. جایی بانعست 
است و اندر وی بازرگانان بسیارند. (حدود 
لعالم). و در پهلوی آن [قیروان ] مهدیه است 
که مهدی از فرزندان امیرالمومنین حسین‌بن 
علی رضی الله عنهما ساخته است بعد از آنکه 
مغرب و اندلس گرفته بود و بدین تاریخ به 


مهذب. ۲۱۸۸۱ 


دست سلطان مصر بود و آنجا برف بارد و 
لیکن پای نگیرد. (سفرنامٌ ناصرخسرو ج 
دیرسیاقی ص ۵۱. 
مهذاب. {e1‏ (ع ص) شستر تسیزرو. ج» 
و (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
منتهی الارب). 
مهتاز (م] (ع ص)' ببهوده گوی.(متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (زم‌خشری) (غیاث 
اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مهذارة. 
(ناظم الاطباء). هرزه گوی. (زمخشری). 
قبقاب. یاوسرای. بسیار یاوه گوی. 
بسیارهذیان. هذیان‌گوی. هرزه‌درای. (از 
یادداشتهای مولف). ج» مهاذیر. (مهذب 
الاسماء): 
نشکند قدر گوهر سخنم 
نظم هر دیوگوهر مهذار. 
- امقال: 
المکثار مهذار؛ پرگوی بیهوده گوی است. (از 
چهارمقاله با حواشی معین ص ۳۱). 
مهذارة. (م ر)(ع ص) بهوده گوی. مهذار. 
رجوع به مهدار شود. 
مهذب. [م دَذذ] (ع ص) پا ککنده از 
عيوب. (غيات اللغات) (آنندراج). 
مهذب. ٤ه‏ ذذ] (ع ص) مرد پا کیزه‌خوی. 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). پا ک‌کرده‌شده از 
عیوب. (غاث اللفات). پيراسته. داراى 
اخلاق نک. پا کیره مدتی دیگر شا گردی‌کند 
تا مهذب‌تر گردد. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۳). و 
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب‌تر و 
مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ص 41۵۲. 
لاجرم حتهای آن پیر مشفق نگاه داریم در 
فرزندان وی که پیش مایند و مهذب گشته در 
خدمت. (تاریخ بیهقی). أين الرجال المهذیون. 


خاقانی. 


(تاریخ هقی ص ۲۸۳). 
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد 
فرزند تابه کاره‌یه احسنت و زه. 

ناصر خسر و. 
در دولت و سعادت صاحب 
کاداب از او شده‌ست مهذب. مسعودسعد, 
زینت ملوک خدت‌کاران مهذب و چا کران 


کارداتد.( کلیله و دمته). 

چون مهذب مراست وآن.دو نه‌اند 

عافیت هت و دردمندی نیست. خاقانی. 
او مهذب گخته بود و آمده 


کیررا و نفس را گردن زده. مولوی. 
خر مهذب گشته و آموخته 

خوان نهاده‌ست و چراغ افروخته. مولوی. 
- مهذب‌اقوال؛ پا کیزه گفتار: هیچکس از 


۱-مزنث و مذکر در آن یکسان است. گویند: 
رجل مهذار و امرأة مهذار و نيز رجل مهذارة و 
امراة مهذارة. (ناظم الاطیاء) 


۲ مهذب. 


خود داناتر دیده‌ای و مهذب اقوال وافعال‌تر از 
خود شنیده‌ای؟ (سندبادنامه ص ۲۸۷): 

- مهذب الاخلاق؛ خوش خلق و نیک‌صفت. 
(غياث اللغات): به تأدیب و تهذیب و ترشیح 
خواجۀ خویش مهذب‌الاخلاق گشته. (ترجمۀ 
تاریخ یمینی). 

مهذب. زرم ددذ] (إ) (پهلوان... خراسانی) 
درزمان شاه شجاع والی ابرقوه بود. 
آمیرتیمور نیز هنگامی که به فارس آمد او را 
همچنان در حکومت باقی گذاشت و از آنجا 
که استقلال‌گونه‌ای به هم رسانیده بود. شاه 
یحی به حیله او را به یزد فراخواند و په قخل 
رساند. (از تاریخ گزیده چ لندن ص ۷۴۲) (از 
حیب‌آلسیر چ خیام ج۳ ص ۰۳۱۶ ۲۱۷و 
۳۰ (از تاريخ عصر اظ 
صص ۴۱۲-۳۶۶), 

مهذب‌الدولة. رم دددبد د ل] (اخ) 
ابوالحسن علی‌بن نصر. امير بطيحه (واقع در 
ميان واسط و بصره) بود. القادر بائّه خليفة 
عباسی پیش از خلافت در عهد الطائم‌ثه مدتی 
در پناه مهذب‌الدوله بود. مهذب‌الدوله په عدل 


و بذل معروف بودو در سال ۰ ده .ق. 


درگذشت. (از اعلام زرکلی) (از حب السیر 
چ خیام ج۲ ص ۵۴۴ ۳ 
مهذب‌الدین. م «ذذد دی ] ((خ) 
ابن‌دخوار شود. 

مهف ب الد ین. [م َذذ ید دی ] ((خ) لقب 
ابوالحسن مهذب‌الدین شاعر شود. 

مهذ ب الد بن. (ٌ عادو تن دی ] (ٍخ) 
سیدالکتاب منصوربن علی اسفزاری. شاغر و 
فاضل معاصر عوفی مولف لباب‌الالباب بوده 
است و به فارسی و تازی شعر می‌سروده 
است. (ليابالالباب 3 لیدن ج ۱ض۱۵۸). 
مهذ‌بالدین. [/ 3 ید دی ] ((خ) 
علی‌بن احمدبن هبل تبریزی. رجوع به علی 
تبریزی شود. ۷" 

مهذ با لد بن. [م دذذ ند دی ] (اخ) 
یاقوت‌بن عبداله ابوالدر روسی. شاعر بود. 
رجوع به ابوالدر و یائوت‌بن عبداله شود. 


مهذر. [م د] (ع ص) مرد بسبهوده گوی. 


(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مهذار. مهذارة. بیهوده گوی.(از اقرب الموارد). 

مهذف. [م ذ] (ع ص) مرد شتاب‌رو و تز. 
(متهی الارب) (از انندراج). مرد شتاب‌رو 
چابک. (ناظم الاطباء). هذاف. تندرو. جلد. 
(از اقرب الموارد). 

مهذ م. 2 ذ] (ع ص) شمشیز بران. (منتهی 
الارب) (آتندراج)(ناظ الاطباء). سیف قاطم. 
(از اقرب الموارد). 

مهر. [] ل مص) کابین کردن و کابین دادن 


زن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
کاوین کردن. (تاج المصادر بهقی) (المصادز 
زوزنی). |[زیرک و رسا گردیدن و استادی 
کردن در آن. (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهر. (م] (ع |) کابین, (دهار). کابین و.آن تقد و 
جنی باشد که در وقت نکاح بر ذمۀ مرد 
مقرر کنند. (از برهان) (از غیاث) (از انندراج). 
صداق, و ان مال یا نفقه‌ای است که انتفاع از 
آن شرعاً جایز باشد و آن را برای زن قرار 
دهند معجلاً يا موجلك ج مُهور, مهورة. (از 
آقرب الموارد). مالی که به‌واسطة وطی 
غیرزنائی به عقد نکاح بر عهدة مرد قرار 


می‌گیرد. دست‌پیمان. بضع صداق. شیربها. ' 


روی‌گش‌ایان. ج. مهور. (از یادداشتهای 
مژلف): مهر زن چند کرده‌ای؟ (ترجمةً 
بلعمی). چهارهزار درم او راده تا به مسهر زن 
دهد. (ترجمهة بلعمی). 
مهره ندیدی که هت مهر عروس ظفر 
مهر فلک را مدام نور از او مستمار. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۸۴). 
يا بسازی یه رنج و راحت دهر 
یا به زندان شوی به‌علت مهر. سعلدای. 
پسر را نشاندند پیران ده 
که‌مهرت بر او نیت مهرش بده. 
سعدی (بوستان). 
= مهرالنة؛ مهری که پیفمبر(ص) برای 
زوجات خود معین فرموده بود (۵۰۰ درهم). 
- مهرالمثل؛ مهر زنی است که مانند زنی دیگر 
از همان طایفه باشد از هر جهت و مخصوصا 
از طایفةٌ پدری که در حن و جمال و مال و 
عقل و دیانت و صلاح و از حیث شهرت بلدی 
و عصر و بکارت یا ثیابت با زن دیگر در یک 
طراز باشد. پس اگر چنین زني در آن طایفه 
یافت تشد ممکن است از طایفة دیگر به همان 
خصوصیات زنی در نظر گیرند و مخصوصاً از 
طایفةُ نادری نباید باشد. ( کشاف اصطلاحات 
الفنون). 
- بهرالمسمی؛ مهری که مقدار آن در ضمن 
عقد ناح معین شده است. 
- مهر دادن؛ تادیه و پرداخت مهر. دادن 
مهریه شوهر زن راء 
< امخال: 
مهر را که داد که گرفت؟ 
مهرش چیست که هشت‌یکش باشد. (امثال و 
حکم). 
مهرم حلال جانم آزاد. 
مهر. [م] ([)' رحم و شفقت و محبت. (برهان 
قاطع). محبت. (فرهنگ جهانگیری) (غسیاث 
اللسفات) (انجمن آرا), دوستی و مسودت و 
محبت و رحم و نرم‌دلی و شفقت و صروت. 
(ناظم الاطباء). عشق. محبت. حب. دوستی, 


وداد. ود. رأفت. عطوفت. (از یادداشتهای 
مولف)؛ 

ای خریدار من تو رابه دو چیز 
به تن و جان و مهر داده ربون. 

از مهر او ندارم بی‌خنده کام و لب 


۱ رودکی. 
رودکی. 


تاسرو سبز باشد و بر ناورد پده. 
گرچه نامردم است مهر و وفاش 


بشود هیچ از این دلم پرگس. رودکی. 
ز فرزند بر جان و تتت آذرنگ 
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ. 
پوشکور. 
ندانم یک تن از جمع " خلایق 
که‌در دل تخم مهر تو نکشته. 
بوالمثل (از صحاحالفرس). 
خوی تو با خوی من بنیز نسازد 
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی. 
۲ خسروی. 
بریدی ننر ساوه‌شاه. آنکه مهر 
بر او داشت تا بود گردان سپهر. فردوسی. 
چن ات کر رادسر 
نه نامهر بانیش پیدا نه مهر. فردوسي. 
بدو گفت گستهم ایدون کنم: ۱ 
مگر کز دلش مهر بیرون کنم. ‏ فردوسی. 
مهرایشان پی وفا دارم " 
غمشان من به هر دو بگ‌ارم. عنصری. 


عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد 
چون می گرفت عاشق, در باغ بگذرد. 


منوچهری. 
رزبان گفت که مهر دلم افزودی 

وانهمه دعوی زامعنی بنمودی. . منوچهری, 
همه مهری ز نادیدن یکاهد 

| گردیده نند دل نخواهد. (ویس و رامین). 


چو فهرم را بریدی بر چفا سر 
بریده سر نروید بار دیگر. (ویس و رامین). 


۱-در سانسکریت 71/72 در اوستا و فارسی 
باستان ۳۱1062 در پهلری ۲۳۱۱۲ و 0۲ میلره یا 
مره از ريسة ۲010 سانسکریت آمده به‌محی 
پیوستن. اغلب خاورشناسان معنی اصلی مهر را 
واسطه و میانجی ذ کر کرده‌اند. یوستی آن را 
واسطه و رابطة ميان فروغ محدث و فروغ ازلی 
می‌داند و به عبارت دیگر مهر واسطه است مان 
آفریدگار و آفریدگان. در گاتها یک بار مره 
ات‌عمال شده به‌معنی وظیفه و تکلیف دینی 
(یستا ۴۶ ۵). در بسخشهای دیگر اوستا 
(وندیداد: شت ۱۰) به‌معنی عهد و پمان آمده. 
برخی از خاورشناسان ماند دارم حر معنی 
اصلی و قدیم کلمه را دوستی و محبت گرفته‌اند. 
میثره در سانسکریت (ودا) ببه‌معنی دوستی و 
پروردگار و روشنایی و فروغ است و در ارستا 
فرشته روشنایی و پاسبان رامتی و پیمان است. 
(از حاشية برهان قاطم ج معین). و رجوع به مهر 
(إخ) در همین لغت‌نامه شرد. 

۲-نل: جمله. 


مهر 
چه چیز است این مهر فرزند و درد 
که‌در نک و بد هت تا جان نبرد. اسدی. 
بگرد از جهان راه مهرش مجوی 
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی. اسدی. 


دل ز مهر او چنانچون جلت مأوی کنی 

چشم خویش از نور او پر زهر؛ زهرا کنی. 
ناصر‌خرو. 

جانت شش ماه پر ز مهر خزان است 

شش مه از این پس پر از تشاط و بهار است. 
ناصر خسرو. 

پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر 

وی در دل فرعون بجنبید. (قصص‌الانبیاء 

ص 4۱). 

گوهرو زر یافت از مهرش بسی 

تا به مدحش گوهر اندر زر کشید. 

1 مسعو دسعد. 

بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی 

کزمهر با پر پدر مهربان کند. مسعودسعد. 

مردم از زیرکان دژم نشود 

مهر کز عقل بود کم نشود. 

بغض کز حکمتی بود دین است 

مهر کز علتی بود کین است. سنائی. 

کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست 

که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش. 


سنائی. 


سوزنی. 
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست 
جای ملک مان معسکر نکوتر است. 
خاقانی. 
پای دلم برون نشد از خط مهر او 
نه مهرء امید من از شش‌در سخاش. 
خاقانی. 


بادت سعادت ابد و با تو بخت را 
مهری که جان سعد به اسما برافکند. خاقانی. 
تا من نشوم به خا ک‌از پستی پست 
کوته‌نکنم ز دامن مهر تو دست. 

؟ (از ترجمة تاریخ یمینی). 
دلها بر مهر أو قرار گرفت. (از ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۲۹۷). 
پدر از مهر زندگانی او 
دور شد زو ز مهربانی او 

نظامی (هفت‌پیکر ص۵۸). 
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش 
چون مه و خورشید جوانمرد باش. نظامی. 
مرایا شیر شد مهر تو در دل 
عجب نودا گربا جان برآید. عطار. 
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر 
آید از حادثه‌ها بیرون چون موی از ماست. 


۰ کمالاسماعیل. 
هرکسی را بهر کاری ساختند 

مهر آن را در دلش انداختد. مولوی. 
مهر تلخان را به شیرین می‌کشد 

زآنکه اصل مهرها باشد رحد 


قهر شیرین رابه تلخی مینرد 
تلخ با شیرین کجا اندرخورد. مولوی. 
خواهرش را دل آورید به دست 
مهر از این برگرفت و در وی بست. 

سعدی (هزلیات). 
برود جان مستمند اژ تن 
نرود مهر مهر احبابش. ‏ سعدی (بدایع). 


ندارد با تو بازاری مگر شوریده‌احوالی 
که مهرض در میان جان و مهرش بر دهان باشد. 


سعدی (پدایع). 


مهری که به شیر شد فراهم 
تا جان نرود کجا شود کم. 


۳ آمیرخرو دهلوی. 


چندانکه رخت حن فزاید بر چهر 
بیچاره دلم مهر فزاید بر مهر- 


؟ (از صحاح الفرس). 


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را 
مهر لب او بر در اين خانه نهادیم. 
ميل مو و رو و لعلش می‌کنی ای دل ولی 


میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می‌شود. 


کاتبی. 


دل را به دل ره است در این گنبد هر 
از سوی که کینه و از سوی مهر مهر. 


؟ (از امثال و حکم). 


-بدمهر؛ بی‌مهر. تامهربان: 

بس شگفتم کز چه باشد در جهان 

با چنین بدمهر مهر مارم ناصرخ رو. 

پرستار بدمهر شیرین‌زبان 

به از بدخوئی کو بود مهربان. نظامی. 

که‌دنا صاحبی بدمهر و خونخوار 

زمانه مادری بی‌مهر و دون است. سعدی. 

-بدمهری؛ نامهربانی: 

هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم 

هنوز با همه بدمهریت طلیکارم.. سعدی. 

زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری _ 

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری. سعدی. 

-بدمهری کردن؛ نامهربانی کردن؛ 

با عروسی بدین پریچهری 

نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی. 

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم 

گرچه دان تم که پا ک‌از خاطرم بگذاشتی. 
سعدی. 


- یش ‌مهر؛ که مهر و محبت بیش دارد. 


مهربان؛ 
چرا بیش کین خواند او را سپهر 


که‌هست از دگر خروان بیش‌مهر. نظامی, 


بی‌مهر؛ بی‌محبت. نامهربان؛ 
مهر جوئی ز من و بی‌مهری 
هده جویی ز من و بهده‌ای. 
من ندانستم از اول که تو بی‌مهرووفائی 
عهد نابستن از ان به که ببندی و نپایی- 


سهدی. 


حافظ. 


رودکی. 


مهر. ۲۱۸۸۳ 


¬ سردمهر؛ تامهریان. کم محبت: 


نمودند کان رومی خوب‌چهر 
چه بد دید از آن زنگی سردمهر. ‏ نظامی. 
-سردمهری؛ کم‌مهری. نامهربانی : 
بی گردنان راز گردن‌کشان 
زد از سردمهری به یخ برتشان. نظامی. 
- سست‌مهر؛ کم‌مهر. بی‌وفا. که رشتهٌ مهر 
زود گند؛ 
هرکه با غمزۀ خوبان سروکاری دارد 
ستمهر است که بر داغ جفا صابر یست. 
سعدی. 

سعدی وفا نمی‌کند ایام سست‌مهر 
ی توغرا نوناک نم 
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک 
وفا نمی‌کند این ست‌مهر با داماد. سعدی, 
دلر سست‌بهر سخت‌جفا 
صاحب دوست‌روی دشمن‌خوی. سعدی, 
چویچاره شد شش آورد مهد 
که‌ای سست‌هر فراموش‌عهد. 

1 سعد‌ی (بوستان). 
نگاری سخت مطبوعی و محبوب 
ولیکن ست‌بمهر و یوفایی. سعدی (بدایع), 
= کم مهر؛ ست مهر. کم مججت : 
بداندیش کم‌مهر و او بیش‌کین. نظامی. 
- ماه مهرپرست؛ کنایه از زن زیباروی 
پرستش‌کننده مرد با فر و شکوه؛ 
چون دعاکرد ماه مهرپرست 
شاه را داد بوسه‌ای بر دست. نظامی. 


- مه رآئین؛ که دوستی و محبت روش آوست. 

- ائینة مهرائین؛ دل صافی و پا که 

بر دلم گرد ستمهاست خدایا ند 

که مکدر شود آثنة مهرآئنم. حافظ. 

- مهرآزمای؛ مهربان. محب. دوست؛ 

سنجر به سعي دولت او بود دولتی 

باد از سیامتش شدءم مهرازمای خا ک. 

خاقانی. 

- |امه رآزموده: 

مهرآزمای مهرة بازوش جان و عقل 

حلقهبه گوش حلقة گیسوش انس و جان. 
خافانی. 

- مهر آزمودن؛ امستحان دوستی و محبت 

کردن.عاشقی کردن. مهر ورزیدن. و رجوع به 


مهرازمای شود. 

¬ مهر آفریدن؛ دوستی و محبت خلق کردن. 
خلق محبت و وداد کردن: . 

يدان یزدان که او مهر آفریدمت 

باط کین میانش گستریدست. ‏ نظامی. 
-مهر آوردن؛ محبت داشتن, مهر ورزیدن: 
روانم همی بر تو مهر آورد 

همی آب شرمم به چهر آورد. فردوسی. 
دل تو بر او بر نیاورد مهر 

چو چهر تواو رابدیدی به چهر. فردوسی. 


۴ مهر. 


درجنة؛ مهر آوردن ناقه بر بچهُ خود بعد از 
رمیدگی. (منتهی الارب). 
- بهرآین؛ که آیین وی مهرورزی است. 
دوستدار. محب. رجوع به ترکیب مهرآئین 
شود. 
- مهرافروز؛ مهرپرور. مهربان. 
- ||افروزند؛ مهر. روشن و نورانی كنندة 
خورشید (از باب مبالفه): 
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را 
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی میزنم. 
حافظ. 
- مهراقزای؛ مهرافزاینده. افزایتده مسحبت. 
زیبارویان و خوبان که مهر می‌افزایند. 
چهره‌ای که دیدارش مهر می‌افزاید؛ 
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد 
میی چو مهر ز دست بان مهرافزای. فرخی. 
صلاحی شامل و عفافی کامل. مجالتی 
دلربای و محاورتی مهرافزای. ( کلیله و دمته). 
ماه منظور آن بت زیبای من 
سرو روزافزون مهرافزای من. 
سعدی (هزلیات). 
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو 
در عبارت می‌ناید چهر مهرافزای تو. 
سعدی (خواتم). 
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او 
تا قیامت شکر گویم طالم پیروز را. سعدی. 
همچو متقی بر چشمة نوشین و زلال 
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت. 
سمدی (بدایع). 
- مهرافکن؛ دوراندازند؛ محبت. که قدر 
محبت نداند. بی‌مهر؛ 


مهر بر او مفکن و بفکنش دور 


زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است. 
افر 

مهر باختن؛ عشق ورزیدن: 

ماهی دو سه مهر باخت با او 

زآنگونه که پود ساخت با او. نظامی. 


- مهربخت که بخت و اقبال با او بر سر مهر 
است. 
- ||که بخت او چون خورشد است 
از آن ماه‌پروردة مهزبخت 
که‌از ماه تن دارد از مهر جان. 

؟ (از تاجالما ثر). 
= مهر برادری؛ علقه و محبت برادری. 
مهر برداشتن؛ مهر برکندن. دل برکندن؛ 
گربرکنم دل از تو و بردارم از تو مهر 
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا پرم؟ 

کمال اسماعیل. 
- مهر برکندن؛ محبت برگرفتن. بی‌علاقه 
شدن. مهر برداشتن. به ترک دوستی و علاقه و 


ماه است رویت یا ملک قند است لعلت يا تمک 


بتمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند. 


سعدی (پدایع). . 


چه باز در دلت آمد که مهر برکندی 
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی. 


سعدی. 
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی 
من از تو پرنکنم مهر و نگسلم پیمان. 
سعدی. 
- مهر برگرفتن؛ محبت برکندن. بی‌علاقه 
شدن: 
مهر از همه خلق برگرفتم 
جز یاد تو در تصورم نیست. 
سعدی (ترجیعات), 
-مهر بریدن) مهر برگرفتن. بی‌علاقه شدن: 
چنین است کردار گردان سپهر 
برّدز پروردف خویش مهر. فردوسی. 
به حق مهر و وفائی که میان من و تست 
که‌نه مهر از تو پریدم نه به کس پیوستم. 
سعدی. 
شکت عهد محبت نگار دلبندم 
برید مهر و وقا یار ست‌پیوندم. 
سعدی (بدایع). 
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکتی 
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم. 
سعدی (بدایع) 


-مهر بستن؛ عشق ورزیدن. عاشق شدن: 
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند 
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش. 
سعط ی. 

طایر مسکین که مهر بت به جائی 
گربکشندش نمیرود به دگر جا. 
کس نیست که مهر تو در او شاید بست 
ناچار به خدمتت کمر پاید بست. 

سعدی (مفردات). 


نعدی. 


- مهرپرور؛ پروردة خورشید. 

- ||زیا. جمیل: 

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک 

گرماه مهرپرور من در قبا رود. حافظ. 

-مهر جنبیدن؛ محبت پیدا کردن: 

مهر دانائیش جنبید و بگفت 

خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت. 
مولوی. 

-مهر خواهری؛ محبت خواهری. 

مهر خون؛ مهر و محبتی که از راه نب و 

خویشاوندی نسبی واز راه هم‌خونی باشد؛ 

پر این داستان زد یکی رهنمون 

که‌مهری فزون نیست از مهر خون 

چو فرزند شایسته اید پدید 

ز مهر زنان دل باید برید. فردوسی. 

= مهر داشتن؛ محبت داشتن. علاقه‌مند بودن. 

عطوفت داشتن. عاشق بودن؛ 

بر أو مهر داری چو بر جان خویش 


مهر. 


چو باداد بینی نگهیان خویش. 
که‌ایرج بر او مهر بار داشت 
قضا راکتيزک از او بار داشت. 
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر 
ندارد بدین گردگردان سیهر. 
مهر چنین خیره چه داری بر آنک 
بر تو همی دارد همواره کین. ‏ ناصرخسرو. 
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او 
بر هیچ ادمی دل نامهربان نداشت. 
مسعودسعد. 
گفت‌چون ندهی بدان سگ نان و زاد 
گفت تا این حد ندارم مهر و داد. 
من از مهری که دارم برنگردم 
تو راگر خاطر مهر است و گر کین. ‏ سعدی. 
بود مرد دانتده بخت‌آفرین 
نه با کس جهان مهر دارد نه کین. 
بدیم‌الزمان فروزانفر. 
- مهرساز؛ مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه. آن 
که‌ایجاد محبت مي‌کند : 
هم از بهر مهراب و سیندخت باز 
هم از بهر رودابة مهرساز. 
هریک از چهره عالم‌افر‌وزی 
مهرسازی و مهربان‌سوزی. 
- مهرفروزه افروخته از مهر و محبت* 
بود دل مهرفروزش بدو 
پاس شب و روزي روزش بدو. نظامی. 
- مهرفزا؛ مهرافزا. که بر مهر و محیت خود 
بیفراید: بهاء او [خدا] دل ربا و سناء او مهرفزا 
و ملک او بیفنا. ( کشفالاسرار میدی ج۱ 
ص۲۷). 
-مهر فکندن؛ دل بستن. محبت پداکردن: 
مهر مفکن بر این سرای سپنج 
کاین جهان پا ک‌بازی و ترنج. رودکی. 
- مهر گرم کردن؛ کنایه از افزونی محبت. 
(آتتدرا اج). 
-مهر گستردن؛ محبت نمودن. مهر پروردن* 
به پیش خداوند گردان سپهر 
برفت آفرین را بگسترد مهر. فردوسی, 
- مهر نهادن؛ محبت کردن. مهر افکندنء 
بس کم آزرمی نپندارم که تو 
مهر بر چون من کم آزاری نهی. 
خاقانی (دیوان ۾ مسجادی ص ۶۷۲). 
مهرور؛ مهربان. بامحبت: 
نه طفلی کز اتش ندارد خبر 
نگه داردش مادر مهرور؟ سعدی. 
- مهر و قهر؛ از قبیل تقابل است. (یادداشت 
مولف). 
-مهر و وفا؛ از اباع است. 
||یکی از نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان 
قساطم). نامی است از نامهای نير اعظم. 
(جهانگری). آفتاب. شمس. خورشيد. (ناظم 
الاطباء). خور, ذ کاء. شارق, بیضاه. هور. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


مولوی. 


فردوسی. 


نظامی, 


مهر. 
یوح. جاریة. بوح..غزاله. ارنه. لوح. (از 
یادداختهای مولف)؛ 
مهر دیدم پامدادان چون بتافت 
از خراسان سوی خاور می‌شتافت. رودکی. 
بر او [فرش خسروپرویز ] کرده پیدا نشان سپهر 


ز کیوان و بهرام و تاهید و مهر. ‏ فردوسی. 
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر 
پیاراست روی زمن رابه چهر. فردوسی. 
خود نماید همیشه مهر فروغ 
خود فزاید همیشه گوهر رخش. عنصری. 
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو 
به یک ره برآمد ز هر دو غریو. عنصری. 
جهان‌افروز مهر از چرخ رابع 
به هر کاری بدی او را متایع. 
(ویس و رامین). 
مهز: او بودی ز مهر از مشتری انگشترش 
گرنه‌مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری. 
لامعی. 
مهر پیوسته یک‌سواره بود 
ماه باشد که با ستاره بود. . . سدائی. 
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر 
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور. 
ستالی. 
مهر به ژوپین زرد دیلم درگاه تست 
ماه به لون سیاه هندوی یام توباد. خاقانی. 
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه 
راتب آن صدر والائی فرست. خاقانی. 
تنموده رخ به آینه گردان‌مهر و ماه 
نسپرده دل به بوقلمون‌باف صح و شام. 
خاقانی. 
شبی سخت بی‌مهر و تاریک‌چهر 
به تاریکی اندر که دیده‌ست مهر. ظامی. 
به سختی همی گشت بر ما سپهر 
شد از مهر گردنده یک‌باره مهر. نظامی. 
مهر گو اله کش بود به بهار ' 
ماه گوساله کش که دیده؟ بیار. 
نظامی (هفت کر ص ۱۱۲ 
ماهروئی و از این رو ای پسر 
مهر و مه را پشت‌پائی میزنی. عطار. 
شب از بهر آسایش تست و روز 
مه روشن و مهر گیتی‌فروز. ۰ 
سعدی (یوستان). 


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست 


برامد خنده‌ای خوش بر غرور کامکاران زد. 


حافظ. 
تا بود مهر ز مه ور گرفتن ستم است. 
شات 
٣‏ مهرچهر؛ خورشدچهر. بيار زیباء 
بدو گفت جم کای بت نهرچهر 
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص .)۱٩‏ 


به گیتی نمایم یکی مهرچهر 


کز اندازة او کم آید سپهر.. 


(از سندپادنامه ص ۳۴۴). 
- مهر خاوران؛ خورشید که از سوی خاور 
سر برکند. 
- مهرروی؛ خورشیدچهر. بیار زیباء 
گشادو جهان کرد از او پرشکر 
مه مهرزوی و بت سیم‌بر. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۱۸)۔ 
- مهرطلعت؛ با طلعتی چون مهر. 
مهر فرورفتن؛ کنایه از آخر شدن عمر, 
(انندراج). 
-مهرفروغ؛ که فروغ و روشنی او چون 
خورشید است», 
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت 
کامکارا نظری کن سوی نا کامی چند. 
حافظ. 
-مهر گوساله کش؛کنایه از آفتاب وبرج ثور 
است. (از اتجمن أرا): 
مهر گوساله کش بود به بهار ۱ 
ماه گوساله کش‌که دید؟ بیار. 
نظامی (هفت‌پیکر ص ۱۱۲). 
||نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاپ است 
در برج میزان. (برهان قاطع). ماه هفتم پاشد از 
سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در 
ج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. 
(جهانگیری) (از آنندراج). نام ماه شسی که 
آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللقات)؛ 
ببخشید آن خواسته بر سپاه 


چو ده روز بد مانده از مهرماه. فردوسی. 
به روز خجسته سر مهرماه 
به سر بر تهاد آن کیاتی کلاه. فردوسی. 


منقش جامه‌هاشان را کشان پوشید فروردین 
فروشست از نگار و تقش ماه مهر و آبانش, 
ناصرخسرو. 
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ 
باز کند مهر ضعیف و دوتاش. ناصرخسرو. 
||مهرگان. جشن مهرگان. جشن روز شانزدهم 
مهر- 
و دیگر سه‌یک نیون آتشکده 
همان مهر و نوروز و جشن سده. فردوسی. 
رجوع به مهرگان شود. |افصل پاز. فصل 
خزان: تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف 
باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیرء 
خوارزمشاهی). ||نام روز شانزدهم از هر ماه 
شمی و بابر قاعدة کلی که میان مفان 
متعارف است که چون نام ماه با نام روژ 
موافق آید. آن روز را عید کنند. این روز را از 
این ماه به‌غایت بزرگ و مبارک دانند و به 
مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطم) (از 
جهانگیری) (از آنندراج). گویند نیک است در 
این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر 
باز کردن. (جهانگیری). و رجوع به مهرگان 


مهر. ۲۱۸۸۵ 


شود؛ 

همان آورمزد و همان روز.مهر 

بشوید به آب خرد جان و چهر. فردوسی. 
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان 


مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان. 
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص ۴۷۰). 

مهو. [م] () نام گیاهی باشد که آن را به 
فارسی مردم‌گیا و به عربی یپروح الصنم 
خوانند. (برهان). ااسنگ سرخ. (برهان) 
(آنندراج). اقب زرینی که بر سر چتر و علم 
نصب کتند. (برهان). 

مهر. ]٤(‏ (!) آلتی از فلزه سنگ. عقیق و در 
عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و 
عنوان کی یا بنگاهی یا مسه‌ای را وارون 
کنده باشند و چون بر آن مرکب مالند و آنگاه 
بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور 


پر آن ثبت شودء 


که‌کشتی کی رامده تا نت 
جوازی به مهرم یایی درست. ‏ فردوسی. 
- سجم مهر؛ کلمات موزون و مجع و گاه 


مصراعی یا بیتی معمولاً متضمن نام و نشان 
دارنده مهرء «... ژولیده‌ای [باباففانی ]... 
می‌آید و قصیده‌ای در سدح ما [حضرت 
رضا(ع) ] گفته که مطلع آن به‌جهت سجم مهر 
مبارک مناسب است... و مطلع قصدة او را 
سجع مهر مبارک کردند. و آن مطلع این است: 
خطی که یک رقمش " آبروی نه چمن است 
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است. 

(از ریاض‌السارفین از مقدمة دیوان اشعار 
بابافغانی شیرازی ج احمد سهیلی خوان-اری 
ج ۱۳۶۲ ص 4۲۳. 

|[گاهی مراد از مهر همان مهر سلطنت است و 
مهر افرادی که حکمرانی می‌کرده‌اند و یا 
شاهزادگان و به‌هرحال داشتن چنین مهری 
حا کی‌از سلطنت و بزرگی و اقتدار بوده است: 
به توران نباشد چو تو کس به جاه 
به تخت و به مهر و به تبغ و کلاه. 
بقر مود کان تاج و آن گوشوار 
همان مهر و آن جامة شاهوار. 

به پیری سوی گنج یازانتر است 
به مهر و به دیهیم نازاتر است. 
مگر با تو ای پهلوان زمین 
سزاوار مهر و کلاء و نگین. فردوسی. 
وز آن پس ز من هرچه خواهی بخواه 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 





۱ -یعنی خورشید که در قصل بهار گوساله به 
دوش می‌کشد. اشاره به بودن خورشید در برج 
ٹور است. (از حاشية وحید دستگردی). 

۲ - یعنی خورشید که در فصل بهار گوساله به 
دوش می‌کشد. اشاره به بودن خورشید در برج 
ور است. (از حاشیة وحید دستگردی). 
۳-نل: گلی که هر ورقش. 


۶ " مهر. 


پرستنده و مهر و تخت وکلاه. فردوسی. 
- مهر سلطنت؛ مهری که ازآن سلاطین بوده 
است. رسم پوده است که پادشاهان نامه‌ها را 
اگرچه به خط خودشان نیز بوده مهر 
می‌کرده‌اند چنانکه در تاریخ بسهقی امه 
است: امیر [محمود ] به خط خویش گشادنامه 
نبشت. چون نبشته آمد خیلتاش را پیش 
بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد. 
(ص ۱۲۳). دربار؛ مهرهای پادشاهان رجوع 
به مجله یفما سال پنجم ص ۱۶۲ به بعد و 
مجلة بررسهای تاریخی شمار؛ ملل ۲۰ 
و ۲۱ و الوزراء و الکتاب ص۲۹ و مجلة وحید 
سال دوم شماره هشتم و کتاب اصطلاحات 
دیوانی دوره غزنوی و سلجوقی ص ۴۳ و 
سازمان حکومت صفویه شود. 

= مهر شرف‌نفاذ؛ یکی از انواع مهرهای 
سلطنتی دور؛ صفویه که خاص ممهور 
ساختن ارقام و احکام امرا و وزرا بوده است: 
شغل مشارالیه [شفل مهردار مهر شرف‌نفاذ ] 
آن است که ارقام و احکام امرا و وزرا و... 
گوشة‌ضمن ارقام را در برایر مهر «همایون» په 
مسهر کسوچک («شرف‌نفاذ» مهر نسماید. 
(تذکرتالملوک ص۲۵). و رجوع به سازمان 
حکومت صفویه شود. 

||مهر یا نگینی که به کی دهند به تشانة مجاز 
بودن وی در اجرای امری: 

بدو داد مهری به پیش اه 

که‌سالار اوی است و چوینده‌راه. فردوسی. 
شب در آن شهر است غوغا ز اختران 

مهر شحنه سوی غوغانی فرست. خاقانی. 
اانشان و اثر آلت مذکور بر کاغذ. نشان اثر 
خانم بر کاغة و جز آن که حا کی از تأمید و 
تأ کیدنوشته‌های کاغذ مذکور باشد. اثر خاتم. 
نشان خاتم بر چیزی. نقش نگین. (از 
یادداشتهای مولف). نقش حروف که بر نگین 
باشد. (آنندراج). اثر و تقش مهر با نام یا علائم 
خاص صاحب ان 

یکی نامه خواهم بر او مهر شاه 


همان خط او چون درخشنده ماه. فردوسی. 
بدین مهر و منشور یزدان گواست 
که‌ما بندگانیم و او پادشاست. فردوسی. 
یکی مهر و منشور باید همی 
بدین مژده بر سور باید همی, فردوسی. 
به نامه مهر موید هم نباید 
گواگر کس نباشد نیز شاید. 
(ویس و رأمین). 

این ملطفه‌ها را به مهر جایی نهاده آید. (تاریخ 
هقی چ ادیب ص ۰۵۲۸ 
چنین بد مهی شاد شاه بلند 
نه بر گنج مهر و نه بر بدره بند. 

اندی ( گرشاسب‌نامه ص ۳۷۵). 


از جهت آن که سلیمان علیه‌السلام انگشتری 


ضایع کرد ملک از وی برفت. شرف آن مهر را 
بود که بر وی بود نه انگشتری را. (نوروزنامه). 
نامه بسزرگان بی‌مهر از ضعیفی رای و 
سست‌عزمی بود و خزانة بی‌مهر از خوارکاری 


و غافلی بود. (توروزنامه). 

بر نگین جان خاقانی مقیم 

مهر مهر و مهربانی میکنم. خافانی. 
بر دل مومین و جان مش 

مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام. خاقانی. 


چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی 
مترس از زحمت غوغا به میدان آی شاه آنک. 


خافانی. 
تاسلیمان ز تقش خاتم خویش 
مهر من بر چه صورت آرد بیش. 

نظامی (هفت‌پیکر ص ۲۰). 
سر دشمان بر زمین آوری 
جهان زیر مهر نگین آوری. نظامی. 


- به مهر اند رآوردن؛ به‌مهر کردن. مهر کردن: 
چونامه به مهر اندراورد شاه 
فرستاد نزدیک ایران سپاه. فردوسی. 
- به مهر رسانیدن؛ مهر کردن. (از آنندراج): 
ز داغ بندگی مرتضی علی اشرف 
به مهر شاه رسانیده محضر خود راء 
محمدسعید اشرف (از آنتدراج). 
= به مهر رسیدن؛ مهر کرده شدن. (از 
انندراج)؛ 
کا ی غو اماق ا 
به مهر لاله‌عذاران رسیده محضر ماً, 
ظهوری (از آنندراج). 
- جهان به زیر مهر داشتن؛ جهان را در 
اطاعت داشتن: 
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر مهز 
نویاوه‌ای به دست و می لعل بر دهان. 
فرخی. 
= سربه‌مهر؛ مهرکر ده‌شده. مهردار. سخن 
سربه‌مهر؛ کلام پنهان و مکتوم و رازگونه: 


سخن سربه‌مهر دوست به دوست 


حیف باشد به ترجمان گفتن. سعدی. 
ای باد سلام سربه‌مهر از سر مهر 
از قطره به دریا بر و از ذره به مهر. ؟ 


لب به‌مهر بودن؛ مجاز تبودن به نوشیدن؛ 
تو می خور بهانه ز در دور دار 

مرالب به‌مهر است معذور دار. نظامی. 
- مهر انگشت؛ در انگشت‌نگاری هرگاه 
انگشت آلوده به مرکب و سیاهی را بر روی 
کاغذ نهند اثری از آن باقی می‌ماند که 
فرهنگتان برای آن اثر با توجه به سعادل 
فرانسوی آن! این ترکیب را انتخاب کرده 
است. و کانی که خط ندارند به‌جای امضا 
مهر انگشت زیر نامه‌ها می‌نهند. اثر انگشت. 
- مهر پرداشتن از در؛ باز کردن و گشودن در 
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان 


مهر. 


پیش آید و بردارد مهر از در زندان. 
منوچهری. 
-مهر برگرفتن؛ مهر برداشتن. 
- مهر از سر نامه برگرفتن؛ نامه راگشودن: 
مهر از سر نامه برگرفتم 
گوئی‌که سر گلابدان است. 
-مهر بر لب زدن؛ خاموشی گزیدن: 
من که از اتش دل چون خم می در جوشم 
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم. 
حافظ. 
-مهر پذیرفتن؛ نقش پذیرفتن. اثر و نشان 
صهر پذیرفتن: نقش پذیرفتن یعنی مهر 
پذیرفتن. ( کش فالمحجوب سجستانی جستار 
= مهر خرمن؛ مهری از چسوب و جز آن, 
بزرگ, تقریباً به اندازة دو براببر دست آدمی 


سعدی. 


برای مهر کردن گندم در خرمن. رَوْسم. روغْم. 
دج. مهر اتبار. رجوع به مدخل مهر انبار شود. 
- مهر دادن؛ تصدیق دادن. گواهینامه دادن. 


گواهی‌با مهر و امضا دادن: 
تو را خوبی به خوبی مهر داده 
بتان پیش تو سر بر خط نهاده. 
(ویس و رامین). 


= مهر داختن؛ به‌مهر بودن. 

- |ایته بودن. 

- مهر از افتاب داشتن؛ بسته بودن: 

تا دهان روزه‌داران داشت مهر از آتاب 

سایه‌پروردان خضرا مهر بر در ساختند. 
خاقانی. 

- مهر دهان؛ روزه. صوم: به این مهر دهانم 

سوگد؛ یعتی به این روزه‌ام. (بادداشت 

مولف). 

- || خاموشی. سکوت. (آنندراج). و رجوع 

به مدخل مهردهان شود. 

- مهردهانان؛ روزه‌داران. 

- مهر دهان روزه‌داران؛ کنایه از افتاب است 

که‌تا غروب نکند روزه توان گشود. (برهان)* 

ای مهر دهان روزه‌داران ۲ 

جان‌داروی علت بهاران. خاقانی. 

- مهر زبان؛ کنایه از سکوت و خاموشیء 

هم نفش راحت جانها شود 

هم سخنش مهر زبانها شود. نظامی. 

- مهر زدن؛ مهر کردن. مهر نهادن. نشان 

کردن‌بر چیزی. تمغا زدن؛ 

هرکه را چون خال حسن عنبرین خط روی داد 

مهر بر بالای خورشد قيامت میزند. صائب. 

مهر شریعت؛ اشاره به حضرت رسالت‌پناه 

محمدی است صلوات ان عله و آله. 

(آتدرا اج) (از برهان). 

- مهر شفا؛ آنچه عزایم‌خوانان بر ریسمان 


1 - ۶۳۱۲۲۵۱۳۱۵ ۰ 


مهر. 

دمده گره زده در گلوی مریضان اندازند. 

(غیاث) (آنندراج). 

-مهر کتف مصطفی؛ مهر نبوت ۲ 

مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه 

هرکی از بهر کف او زمزم‌افشان آمده, 
خاقانی. 

رجوع به ترکیب مهر نبوت شود. 

-مهر کردن؛ مهر را پر کاغذ و جز آن فشاردن 

تا نقش مهر بر آن متقوش گردد. مهر زدن. 

تشاندار کردن. ممهور کردن. طبع. ختم. رقم. 


سحی. تسحیة: 
شه آن نامه‌ها را همه مهر کرد 
پیچید و بنهاد در یک نورد. نظامی. 
- |[کنایه از بستن. موقوف کردن؛ : 
در گنج دینار رامهر کرد. 
به توزان نمانداش کسی هم‌نبرد. فردوسی. 
هم اندر زمان حقه را مهر کرد 
پیامد خروشان و رخاره زرد. فردوسی. 
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو 
هر روز به‌تدریج همی داد مزور. 
ناصرخسرو. 

پس دهان دل ببند و مهر کن 
پر کنش از باد بر من لدن. مولوی. 
هرکه را اسرار حق آموشتد 
مهر کردند و دهانش دوختد. مولوی. 
گرچه سنگ و تیغ را مژگان او کرده‌ست مهر 
بوی خون می‌آید از چاه زنخدانش هنوز. 

صائب (از آنندراج). 


- مهر کردن خرمن؛ ارتشام. رسم. رشم. 

- مهرگیرنده؛ اثر و تقش پذیرنده: 

به روزی که طالع‌پذیرنده بود 

نگین سخن مهرگیرنده بود. نظامی. 

مهر نبوت؛ نشانی که در کتف حضرت 

رسول بوده و آن را حا کی از نبوت وی 

دانهه‌انده 

خدای مهر نبوت نمود باز به خلق 

از آن رسول نکومخیر نکومنظر. ناصرخرو. 

مر تو را هست کنون تفش فتوت بر دل 

همچو همنام تو را مهر نبوت بر دوش. 

سوزنی. 

کف محمد ازدر مهر بوت انت 

بر کتف بیوراسب بود جای اژدها. خاقانی. 

-مهر وصل؛ مهری راگویند که برای اعبار 

طوامیر طویل‌الذیل بر پیوندهای آن زنند. 

(آنتدراج): . 

ماد مهر وصل ند بهر اعبار 

با مهر خامشی به لب خویشتن زدیم. 1 
محن تأثير. 

-مهر و موم؛ موم با نشان و تقش مهر بر آن. 

<<" مهر و موم زدن؛ قرار دادن قطعۀ موم 

گداخته و نقش و نشان مهر بر آن نهادن. 

-مهر و موم کردن؛ مهر و موم زدن. 


- مهر و موم نهادن؛ مهر و موم زدن. 
- |ایتن, تعطیل کردن: 
به سلعطانی چین نهم مهر و موم 
زنم پنج نوبت به تاراج روم. ۱ 
نظامی (از آتدراج). 
- مهر و نشان؛ مهر و نشانه. مهر با علامت و 
نان 
گوهرمخزن اسرار همان است که بود 
قصه مهر بدان مهر و نشان است که بود. 


حافظ. 
من ان نیم که دهم تقد دل به هر شوخی 
در خزانه به مهر تو و نشان تست. حافظ. 


مهر بخ بر زر نهادن؛ نابود و تلف کردن؛ 

توانی مهر یخ بر زر نهادن 

فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. 

||فرمان (به ذ کر لوازم و ارادة ملزوم). فرمان 

ممهور خاص به نشانة اجازة اجرای امری* 

و گر خان را به ترکتان فرستد مهر گنجوری 

پیاده از بلاساغون دوان اید په اپلاقش. 
متوچهری. 

||مجازآء نشان. اثر. علامت: 

خردورزی و خرسندی تمایی 

که خرسندی است مهر پارسایی. 

ی ورای 
| گربه رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب 
که‌مهر خانم لمل تو هست همچو عقیق. 

حافظ. 
- مهر آبله؛ اثر کم آن. (یادداشت مولف). 
||پردۂ بکارت. نشان بکارت و دوشیزگی: 
به پور جوان گفت از این هفت جام 
بخور تا شوی ایمن و شادکام 
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ 
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ. ‏ فردوسی, 
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت 
که‌جان‌افروز گوهر گشت پدا. خاقانی. 
رعاف بر او متولی شد... و از دنیا برفت. 
سیده را همچنان با مهر به بغداد بردند. 
(راحةالصدور راوندی). باه را در آن حالت 
نفی طالب بود و شهوت غالب, مهرش بجنبید 
و مهرش برداشت. ( گلستان سعدی). 
- بامهر: دست‌ن خورده. سربه‌مهر: ختامه 
مسک:" یعنی اهل بهشت... شراب بامهر 
خورند و دست‌وپابزده و تیم خورده نخورند. 
( کتاب‌المعارف). 
-به‌مهر بودن؛ بکر بودن. با کره‌بودن. 
دست‌نخورده بودن. (یادداشت مولف)* 
از شمار تو کس طرفه به‌مهر است هنوز 
وز شمار دگران چون در تیم دودر ست. 
سالی است که شد عروس و پیش است 
با موجب شو به مهر خویش است. نظامی. 
به مهر خدای؛ با کره.(یادداشت مولف)؛ 


مهر. ۲۱۸۸۷ 


که‌هت این عروس به مهر خدای 


پریچهر: سعتری‌منظری. منوچهری. 
سفالین عروسی به مهر خدای 
پراو بر نه زری ونه زیوری. ‏ منوچهری. 


- مهر برگرفتن؛ مجازاء ازال بکارت کردن. 
(یادداشت مولف): دختر را از سر راه برد و 
مهر دختری از وی برگرفت... و در این سی 
سال هزار دختر مردمان را به‌زور مهر دختری 
برگرفه بود. (اسکندرنامه نسخه سمید 
نفسیا: 
مهر بودن؛ مختوم و منحصر بودن به؛ 
فرستاده را داد مهری درم 
- ||کنایه از بسته شدن و مختوم بودن امری؛ 
سالها شد کز دیار عشق مردی برنخاست 
سئگ و تیغ پیستون مهر است تا فرهاد رفت. 

محن تأثر (از آنندراج). 
- مهر دختری؛ مهر دوشیزگی. بکارت. پردۂ 
بکارت: 
همان دو شوی کرده ویس بت‌روی 
به مهر دختری مأنده چو بی‌شوی. 

(ویس و رامین). 

- مهر دوشیزگی؛ بکارت. مهر دختری: 
بہردم از او مهر دوشيزگی 
وز آن سلسبیلش زدم ساغری. منوچهری. 
||کنایه از پایان امری, به‌جهت اینکه مهر را در 
پایان نامه نقش می‌پستند. 
= مهر پغامران (پیمران)؛ مهر رسولان. 
خاتم پیامبران. وایسین رسولان: ماکان 
محمد آبا احد من رجالکم ولکن رسولللله و 
خاتم النبیین (قرآن ۴۰/۳۳ گفت نیت 
محمد پدر هیچ‌کسی از مردمان شما ولکن 
پیغامبر خدای است و مهر پیفامبران است. 
(ترجمةٌ تقسیر طبری). 
هم زین قیاس بر همه مردم سوی خدا 


سفلی: 


مهر پیبران به شرف مصطفی شده‌ست. 

ناصرخ رو. 
مهر رسولان خدا؛ خاتم پیامیران. ختم 
رسل. حضرت محمد(ص)؛ 
بلکه به زندانی چونانکه گفت 
مهر رسولان خدااجمعین. ناصرخرو. 


||قطعه‌ای کوچک از گل, معمولا به‌شکل 
مکمب منتطیل يا استوانه که نمازگزاران بر 
زمین نهند و به‌جای خا ک» پیشانی به هنگام 
سجده بر آن گذارند. و آن بیشتر از خا ککربلا 
یا مشهد باشد. 
= مهر خا ک؛مهر نماز که از خا ک‌باشده 
خا کساران را در این درگاه قرب دیگر است 
اعتبار از مهر زر بیش است مهر خا کرا. 
مخلص کاشی (از آنندراج). 


۱-قرآن ۲۶/۸۳ 


۸ مهر. 


-مهر خا ککربلا؛ مهر نماز که از خا ککربلا 
باشد به‌خاطر قدت آن. 
-مھر خا کی؛مھر خا ک. مھر نماز که از خا ک 
ياشدة 
از این مهر خا کی‌برات نماز 
شود خا که دفتر بی‌نیاز. 
ملاطغرا (از آنتدراج). 
-مهر سجده؛ مهر نماز. چیزی است که از گل 
سازند مدور و آنا کثرکربلائی باشد که 
سجده گاه‌امامیه است و آن رامهر خا ک‌کربلا 
و مهر کربلا تیز گویند. (آندراج): 
وجود خا کی ما مهر سجده ملک است 
به حیرتم که در این مشت گل چه دیده خدا. 
محمدقلی سلیم (از آنندراج). 
= مهر کربلا؛ مهری که از خا ک‌کربلا باشد؛ 
نِت زاهد را غرض تحصیل مهر کربلا 
بهر اثبات صلاح خویش محضر میکند. 
مخلص کاشی (از اتدراج). 
- مهر نماز؛ مهری از خاک که در سجده 
پیشانی بر آن نهند: 
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت 
به سجده گاه‌صراحی پاله مهر نماز است. 
چنان از تنگ شرکت عرصه بر خود تنگ میخواهم 
که چون مهر نماز آن آستان یک گل زمین باشد. 
شفيع اثر (از آتندر اج( 
رجوع به مهره شود. 
|ابخال: 
گرچه شبها از سموم آه تب‌ها برده‌ام 
از نسیم وصل مهر تب تشان آورده‌ام. 
خاقانی. 
|| خال. 
مهر علبر؛ خال مشکین: 
زان لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک 
گرچه بر آتش تو رامهری ز عنبر ساختند. 


خاقانی. 
|اانگشتری. (انجمن آرا). 
-مهر بادام؛ انگشتر که نگین آن به شکل بادام 
باشد. (انندراج). 
ت | 
حن در چشم آن تکونام است 
گنج حسنش به مهر بادام است. 

ملامفید بلخی (از آتدراج). 
- مهر بادامی؛ مهر بادام. انگشتر که نگین آن 
به صورت بادام سازند. (آنتدراج)* 





چشم به‌مناسبت شباهت به بادام: 


- ||چشم به‌ناست شباهت به بادام 

مهر چشمش داده شهرت در نکوتامی مرا 

کرده صاحب‌اعتبار این مهر بادامی مرا. 
ملامفید پلخی. 

-مهر جم؛ مراد از آن همان مهر یا انگشتری 

سلیمان است: 

ای لب و زلفین تو مهره و افعی به هم 


اقعی تو دام ديو مهرةٌ تو مهر جم. خاقانی. 
چون آب پشت دست نماید نگین‌نگین 
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند. خاقانی. 
و رجوع به مهر سلیمان وانگشتر سلیمان 
شود. 
- مهر سلیمان (سلیمان جم)؛ انگشتری 
سلیمان؛ 
خرو ما پیش دیو جم سلیمان شده‌ست 
وآن سر شمشیر او مهر سایمان جم. 
منوچهری. 

ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون 
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند. خاقانی. 
منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد 
وصلت مهر سلیمان به خراسان یاپم. 

خاقانی (دیوان ص ۲۹۹). 
|انشان و نقش سکه از درم و دینار و جز آن؛ 
بخرند تا آن درم تزد شاه 
برند و کند مهر او رانگاه. فردوسی. 
گوش به فرمان وی دارید و خطبه او را کنید و 
مهر درم و دیتار به نام وی کنید. (تاریخ 
سیتان). اینک منشور میرطفرل فرستادم 
چنان بايد که خطبه به نام من کنید و سهر 
بگردانید. (تاریخ سیستان). به زر نگاه کردند 
که از آن راهب بستده بودند همه سال گشته 
بود و به جای مهر بر آن پدید گشته. (تاریخ 


سیتان), 
پذیرد آفرینشها ز دادار 
چو از سکه پذیرد مهر دینار. 
(ویس و رامین). 
حن را همچون تقش بر دیا 
زيب را همچو مهر بر دینار. ‏ مسعودسعد. 


خجته نامش در شعرهای نادر من 

چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست. 
مسعودسعد (دیوان چ رشيدياسمي ص ۵۷). 

درم نانبا را داد به مهر دفیانوس, نانا گفت 

مگر این مرد گنج یافته است. (مجمل التواریخ 

و التصص). 

پنج دینار بد در او موزون 

مهر او کرده نام افریدون. سنائی. 

از پی هر درم که برد از وقف 

يا ستد از کان به بیع سلم 

بر سر کل خورد یکی خاک 

چون به هنگام مهر میخ درم. سنائی. 

تا ابد نام او بر اقفر عقل 

مهر بر سیم و نقش بر حجر است. 

رخت دل بر در هوس مبرید 

مهر شه بر زر دغل منهید. خاقانی. 

دینار آحرش؛ دینار درشت‌مهر به جهت نوی و 

تازگی. یه مهر درم. (منهی الارب). 

- زر مهرنا کرده؛ ناسکوک. (یبادداشت 

مولف). 

مهر کردن؛ سکه زدن: 


مهر. 


بسازند و آرایش نو کند 

درم مهر بر نام خرو کنند. فردوسی. 
|| دستگاه و قالب سکه‌ریزی وضرب سکه: 
زین رخ زرد چین‌گرفته ز درد 

همچو زر زیر مهر ضرابم. مختاری. 


|اکسه‌ای سریسته و مختوم محتوی مبلفی 
معین از زر وسیم. کی ذ سربه‌مهر. و رجوع به 
مهری شود: 

رودکیا برنورد مدح همه خلق 

مدحت او گوی و مهر دولت بستان. رودکی. 
و مهر دیگر به نام فرزند سی‌هزار هریوه. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۱۲). حالی صد دینار 
فرمود تا برگ رمضان سازم و یر فور مهری 
بیاوردند صد دینار نیشابوری و پیش من 
نهادند. (چهارمقاله). پس ساعتی بود غلامان 
دنت و پیش ریک یک ان و نهر 
زر بنهادند. (لب‌اب‌الالباب عوفی). مهر زر 
پیش نهاد و از بعد از چند روز تشریفی خوب 
و استری نیکو و مهری زر فرستاد. (المعجم). 
پس هر سه‌هزار دیثار برگرفت و پیش مار 
برد مار را اواز داد یرون امد بر یکدیگر 
سلام دادند. پس مهر زر پیش نهاد. از گذشته 
عذرها خواست. (مرزبان‌نامه). 

فرستاده را داد مهری درم 

که‌مهر است بر نام حاتم کرم. 

سعدی (یوستان). 

مهر. ]٤[‏ (() هرچیز گرد کروی‌شکل. مخقف 
م ۱ 

دو مهر است با من که چون افتاب 
بتابد شب تیره چون بیند آب. فردوسی. 
مهر. [م ] (ع ا) اسپ‌کره. (دهار). کرة اسب ويا 
بچة نخستین از اسب یا ستوران دیگر. ج. 
مهار. بهاری انهاز: (از اقرب الموارد). نم 
اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را 
مهر گویند و ماده را مهره و خروف نیز گویند. 
(تاریخ قم ص۱۷۸). ||استخوان در سر سه 
و یا در مان سینه. (منتهی الارب). استخوانی 
است در قمت «زور» از سینه. ||ثمر و موة 
حنظل. (از اقرب الموارد). 
مهو [مْ د] (ع !) ج مُهرة. (ناظم الاطیاء) 
(اقرب الموارد). رجوع به مُُرة شود. 
مهر. (م] لإ" یکی از بغان یا خداوندگاران 


۱-مهر در اوستاو در کتیبه‌های پادشاهان 
هخامنشی مره ۱0۲2و در سانسکریت مره 
2 آمده است. در پهلری میتر ۷ شده. 
امروز مهر گویيم و معانی مختلف از آن اراده 
می‌کنيم. عهد و پیمان و محبت و خورشید از آن 
معاتی است. هفتمین ماه سال شمسی و روز 
شانزدهم هر ماه نیز مهر نامیده می‌شود. 
مسعودسعد این معاتی را در یک بت جمم کرده 
است: 


4 


مهر. 
آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار 
زرتشت است. پس از ظهور زرتشت یکی از 
ایزدان یا فرشتگان آیین مزدیسا گردید. 
آریائیان هنگام ورود به ایران قوای طییعت 
مل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک 
و باد و اب را می‌پرستیده‌اند. خدایانی را هم 
که مظهر قوای طبیعت بوده‌اند «دئوه» 
می‌خوانده‌اند. در بین این خدایان پرتر از همه 
ایندرا بوده است که اژدها کش و پروردگار 
رعد و برق و جنگ به شمار می‌آمده است. 
این خدا با این نام در بین آریاهای ایران آن 
رواج را که میان چ می‌داشت نیافت. نزد 
ایرانیان ظاهراً پر ستش مترا (مهر) جای آن 
E‏ و به خصوص بعد 
از زردشت در ردیف دیوان مردود درآمد. در 
فردهنگهای فارسی مهر را فرشته‌ای دانسته‌اند 
که موکل است بر مهر و محبت و تدبیر امور 
مالی و مصالحی که در ماه مهر (ماء هفتم از 
سال شصی) و روز مهر (روز شانزدهم هر 
ماه) بدو متعلق است و حاب و شمار خلق 
از ثواب و عقاب به دست اوست. (از يشتها 
ج ۱) (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) 
(انندراج) (ناظم الاطاء): 

آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست 
وآن کجا بودش خجته مهر اهریمن‌گراه. 

دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۲۲). 

مهر. ۶۱] ((خ) رئیس و پیشوای مانویان در 
عهد خلافت ولسدین عبدالملک و ولایت 
خالدین عبداله القسری به عراق و فرقذ مهرية 
مانویه بدو منوب است. (از ابن‌الندیم). 
مهر. 2 ((ح) نام مردی که بر زنی مانام 
عاشق بوده و فص ایشان مشهور است. 
(برهان). 
مهر. (م] (ا) نام آتشکده‌ای است: 

چو آذرگشسب و چو خراد و مهر 

فروزان به کردار گردان سیهر. فردوسی. 
رجوع به فهرست ولف بر شاهنامه شود. 
مهر. [] (() دهی است از بخش داورزن 
شهرستان سبزوار. با ۱۱۰۹ تن سکند. 
محصول آن پنبه و زیره است. (از فرهنگ 
جفرافیانی ایران ج ٩‏ 
مهرآباد. (م] (اج) مهرآباد میان رباط. دهی 
است جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج 
شهرستان قزوین. کوهستانی و سردسیر است 


شغل اهالی آن زراعت و قالی و جاجیم بافی 


است. محصول آن غلات و میوه است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

مهرآباد. [م] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان غار بخش ری شهرستان تهران؛ داقع 
در ۱۰هزارگزی شمال باختری شهر ری و 
خرب تسهران. کنار راه قزوین. فرودگاه 
هواپیمایی کشوری در اراضی آن واقع است. 


دارای ۸ خانوار سکنه است. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج۱). | کنون جزء شهر تهران 
:ست و از صورت روستا خارج شده و شهرت 
آن به‌سبب فرودگاه بین‌المللی تهران است که 
به نام آن «مهرآباد» خوانده می‌شود. 
مهرآباد. 9 (اخ) دهی است از دهستان 
سیاه‌رود بخش حومة شهرستان دماوند. کار 
راه شوسة رودهن په فیروزکوه. کوهستانی و 
سردسیر است. سکله ان ۱۳۴۲ تن است. اب 
آن از رودخانة رودهن و محصول آنجا غلات 
و شنل اهالی زراعت و قالیچه و جاجیم باش 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۱. 
مهرآباد. pF‏ ((خ) دهی است از دهمستان 
دیزجرود بخش عجب‌شیر شهرستان مراغه» 


واقع در ۴هزارگزی جنوب عجب‌شیر و. 


۸هزارگزی مغرب راه شوب مراغه به 
دهخوارقان. جلگه و معتدل و در کتار دریاچه 
است. کته آن ۷۹۵ تن است. آب آن از 
رودخانة قلعه‌چای و محصول آن غلات. 
کشمش. بادام و کنجد و شفل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مه آباك. [م] ((خ) دهی است از دهستان 
ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو. واقع در 
۷هزارگزی شمال خیاو و ۱۲هزارگزی راه 
شوسۀ خیاو به اردبیل. منطقه‌ای است 
کوهتانی و معتدل. محصول آن غلات و 
حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مهرآباد. ۳ (رخ) دهي است از دهستان 
توابم شهرستان گلیایگان. واقم د 
۰ هزارگزی جنوب شرقی گلپایگان و 
۱هزارگزی شرق راه شون خوانسار به 
گلپایگان.کوهستانی و محدل. دارای ۲۶۶ تن 
سکنه. شغل اهالی زراعت و گله‌داری است و 
محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 

مهرآباد. 2 (إخ) دهی است از دهان 
کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم‌آباد. 
سردسیر. با ۰ تن سکنه. محصول آن ن غلات 
و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 

مهرآباد. [م] ((خ) دهی است از دهستان 
باشتین بخش داورزن شهرستان سبزوار» واقع 
در ۵۰هزارگزی جنوب شرقی داورزن و 
۸هزارگزی جنوب شرقی راه تهران به مشهد. 
سکن آن ۴۹۵ تن است. محصول آن غلات و 
پبه و شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 

مهرآباد. 2 ((خ) دهی است از دهتان 
میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. 
واقع در ۱۸هزارگزی غرب اسفراین و 
۷هزارگزی شمال راه مالرو عمومی میان‌آباد 


به بینش‌کش. ننه آن ۳ تن. محصول آن 
غلات» بنشن و پبه و ثفل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 

مهرآباد. l1‏ (إخ) دهی است از دهستان 
تبادکان بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد. سک آن ۱۶۲ تن است. محصول ان 
غلات و شفل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩4.‏ 

مهرآباد. )¢ ((خ) دهی است از دهمتان 
درزآب بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد.وتع در ۳۰هزارگزی شمال غربی 
مشهد و ۵هزارگزی شمال راه شوب مشهد به 
قوچان. سکن آن ۱۳۲ تن. محصول آن غلات 
و چفندر و شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 

مهر آباد. [م] (اخ) دهی است از دهستان 
میان‌ولایت بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد. واقع در ۲۴هزارگزی شمال غربی 
مشهد و یک‌هزارگزی جنوب کشف‌رود. 
سکن آن ۱۱۱ تن است. محصول أن غلات و 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

مهرآباد. (م! (اخ) دهی است از دهتان 
برا کوه بخش " جغتای شهرستان سبزوار. واقع 
در ۳۶هزارگزی شرق جفتای و ۸هزارگزی 
جنوب راه‌اهن. سکه آن ۱۱۰ تن است. 
محصول آن غلات. پبه. کجد و زيره. شغل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج٩).‏ 

مهرآباد. (م] ((خ) دهی است از دهستان 
باغان بخش شیروان شهرستان قوچان, واقع 
در ٩هزارگزی‏ شمال خاوری شیروان و سر 
راه شوسۀ عمومی قوچان به شیروان. 
محصول آن غلات و انگور و میوه. شفل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 

مهرآباد. [م (اج) دهی است از دهستان 
مسیان‌خواف بخش خواف شهرستان 
تربت‌حیدریه, واقع در ۱۰هزارگزی شرق راه 
شوب تربت به نازآباد. محصول آن غلات و 
پنه و ضغل اهمالی زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج٩).‏ 

مهرآباد. ا[ ((خ) نام ایستگاه میان تهران و 
شاه‌آباد در ۰اهزارگزی تهران. 

مهرآباد. 1 ((ج) قریه‌ای در ۸۲هزارگزی 
قم. . میان ده تار و کاشان و آنجا ایتگاه ترن 


7۶ روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان 
مهر بفزا ای نگار مهرچهر مهربان. 
(پورداود؛ یشتهاج ۱ صر , ۳۹۶). 


۱۳۱۸۳۹۹۰ مهرآباد. 


است. 
مهرآباد. )¢ (خ) مزرعه‌ای از افنشیدجرد 
از دیه‌های انار به قم. (تاریخ قم ص ۱۳۷). 
مهرآباد. [م] ((خ) از قریه‌های قاسان. 
(تاریخ قم ص۳۸ ۳۳ 
مهرآ باد. () ((خ) قره‌ای دو فرسنگ و نیم 
میان جنوب و شرق ابرقوه فارس. (فارستامة 
ناصری). 
مهرآباد. [م] (اخ) قسریه‌ای در 
سیزد‌فرسنگی شرقی شیراز. (فارسنامة 
ناصری). 
مهرآباد شرشر. مدش ش] (اخ) دی 
است از دهتان ن تبادکان بخش حومه و 
اردا ک شهرستان مشهد. سکنة آن ۲۷۰ تن 
است. مبحصول آن غلات و شغل اهالى 
, زراعت و گسله‌داری است. (از فسنرهنگ 
جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
مهرآباد شهرکت. (م د شش ر) ((خ) دی 
است از دهستان ریوند بخش حومۀ شهرستان 
نیشابور, سک آن ۴۵۶ تن است. محصول آن 
غلات و شغل امالی زراعت و گله‌داری اة 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
مه رآباد فیض آباد. [م د ت / ف] ((خ) 
دهی است جزء دهستان غار بخش ری 
شهرستان تهران. با ۲۸۹ تن سکنه. اب أن از 
قنات و محصول آن غلات و صیفی و چفندر 
قتد است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱). 
مهرآدر. [م د] (اخ) سهرآذر. رجسوع به 
مهراذر شود. 
مهرآذر. [م ذ) (اخ ج) پسارسی. از موبدان 
ار رم رات با جر 
نوشیروان. وی با هرمزدآفرید و چند سوبد 
دیگر از پارس به فرمان نوشیروان بیامده 
است و با مزدک میاحثه کرده و به حجت دين 
او باطل گردانیده. (مجمل التواریخ و القتصص 
ص ۹۵): 
وز اصطخر مهرآذر پارسی 
بیامد په درگاه با یار سى فردونی 
مه رآزما. 1 ژ/ز] اتف مرکب) هرآزبا. 
آزمایندء؛ محبت. که دوستی و مهر را به 
امتحان گیرد. مهرورز. عاشق. رجنوع به 
مهرآزمای شود. 
مهرآزهای. [م ز /ز ] انسف مسرکب) 
مهرآزما. مهرورز. عاشق. که دوستی و عشق 
و مهر را به امتحان و آزمایش گیردة : 
گر این دو مهرازمای نژند 
داز دل به دیدار بند. 
فردوسی. 
به تتهائی سخنهائی سرایان 
که‌گویند آن سخن مهرآزمایان. 
, "(ویس و رامین). 
مهراز مای مهرة بازوش جان و عقل 


حلقه‌به گوش حلقة گیسوش انس و جان. 
خاقانی. 
سنجر به سعی دولت او بود دولتی 
باد از سیاستش شده مهرآزمای خا ک. 
خاقانی. 
مهرآزنن- [ ] (اخ) دهی است . جزء بخش 
شهربار شهرستان تهران . سکنة آن تن 
است. آب آن از رودخانة کرج و محصول آن 
غلات, بنشن, چفندر قند. انگور و میوه و 
شغل اه‌الی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۱). 
مهرآمیز. [] (ن مف مرکب) آمیخته به مهر. 
توأم با مجبت و دوستی. ملاطفت‌آمز: 
مهرآمیزی. (] (حسامص مسرکب) 
آمیشتگی به مهر. توم بودن با مهر و محبت و 
دوستی. 
مهر آور. 2 و] (ص مرکب) دوستی‌ورزنده: 
ابراز محبت‌کننده. 


مهرآوری. [م 15 (حامص مترکب) عمل 


مهرآور. حب ابراز محبت و دوستی. 
مهراء (م دزرا] (ازع. ص) هرا نعت 
مفعولی از مصدر تهرئة به‌بعنی نیک پختن 
شتو جز آن. (منتهی الارب). نیک پخته و 
مضمحل‌گردیده. (جهانگیری) (برهان). نیک 
پخته‌شده» ای (یعنی) چیزی که در اب به 
گرمی آتش قوب پخته شده ملایم گردد. 


(غیاث). گوشت نرم پخته که از استخوان جدا 
شده باشد. مثل هریه شده (گوشت). مهرًاً. 
(مهذب الاسماء): - 

گشتهز انگشت آفرازة دوزخ 

نیمه تن او کباب و نیمه مهرا. سوزنی. 


و رجوع به مهرا شود. 
-مهرا شدن؛ یک پخته شدن گوشت. هریه 
شدن: اصلاح او رگوشت گاو کوهی] آن 
است که پزند چندانکه مهرا شود... (ذخیره 
خوارزمشاهی). پا کیزه به اتش نرم می‌باید 
پخت تا مهرا شود و گوشت از استخوان جدا 
گردد.(ذخیر؛ خوارزمشاهی). انجیر خشک 
را بپزند تا مهرا شود و آب او ميدهند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). 
مهرآ. [م] (اخ) تام والی کابل است که رستم 
دختر او تولد یافت. (برهان) (جهانگیر ۴ 
صحیح کلمه مهراب است. رجوع به مهراپ 
شود. 
ههراء [) ((خ) شهرکی است به ناحیت پارس 
از حدود گور, بسیارنعنت و آبادان و با آبهای 
روان: (حدود المالم چ دانشگاه ص ۱۳۲). 
مهرااب. (م] ((خ)! نام پادشاه کابل. جد 
مادری رستم. بدین توضیح که دختر وی 
رودابه از سیندخت. زن دستان زال بود و 
ستم از او بزادء 
من از دخت مهراب گریان شدم 


مهراد: 
چو بر آتش تيز بریان شدم. فردوسی. 
تو را بوی دخت مهزاب خاشت 
دلت را هش سام زابل کجاست. ‏ فردوسی 
یکی پادشا بود مهراب نام 
زبردست با گنج و گسترده کام. 8 فردوسی. 


مهراب. [م] (اخ) از دیه‌های ساوه است. 
(تاریخ قم ص ۱۴۰). 
مهراب. [م] ((خ) مسحلی از شق آبه و 
میلادجرد قم است. (تاریخ قم.ص ۳۰ 
مهراب آباد. [م] (اخ) د هی است از 
دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان 
خرم‌آباد: جلگه‌ای و معتدل. دارای ۱۲۰ تن 
سکنه. شقل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافی‌ائی ایران چ۶). 
مهراب‌خان. (] (اخ) اخ) دی است از 
دهسنستان.تبادکان: بخش حومه و اردا ک 
شهرستان مشهد. واقع در اهزارگزی شمال 
شرقی مشهد.بنا ۱۳۲ تن سکننه. آب آن از 
قنات و محصول آن غلات انست. (از فرهنگ 
جغرافیاتی ایران ج .4٩‏ 
مهرات.(/ ۵/۵](ع ) ج مُهرة. (اقرب 
الموارد). رجوع به مهرة شود. ` 
مهراج. (] (سانکریت: ص سرکب. ! 
مرکب) مه‌راجه. مهاراجه. راج بزرگ. و آ 
لقبی است فرمانروایان نواصی هند را. نام 
پادشاه هند. پادشاه هندوستان و هندوان او را 
مهاراج نامند. (جهانگیری). صورتی از 
مهاراجه. نام عامی است برای پادشاهان 
هندوستان. بزرگتر پادشاهان هندوستان را 
مهراج خوانند. (مجمل التواریخ و القصص): 
این سر و تاج غز و آن کت مهراج هند 
اين که خان چين وآن کمر قیصری. 
عمعق. 
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته 
صولتش خون از دل طمقاج‌خان انگیختد. 


خاقانی. 
تاج بربود از سر مهراج زنگ 
یار؛ طمفاج‌خان کرد افتاب. 
خافانی. 


و زابج جزایر جابه می‌باشد به حدود هند است 
و پادشاه انجا را مهراج خوانند. (نزهةالقلوب 
ج اروپا مقالً سوم ص ۲۳۰). 

مهراد. [م] (اخ) با حسیس [ظ: یا جشنس ] 
از موّلفان دوره ساسانی اسست. کتابی به نام 
بزرگمهرین بختکان نوشته است و آغعاز آن 


۱-کلمه را مرکب از مهر به‌معنی آفتاب و آب 
به‌معتی رونق دانسته و مجموع را آفتاب‌رونق با 
آفتاب‌جلره مسعی کرد‌اند. اما برخحی از 
مستثرفان جزء دوم کلمه را پسوندی می‌دانند» 
ته اب معادل ماء عربی. 


۲-نل: پوبه. ۳-نل: حبش. 


مهراز. 

بدین مضمون بوده است: لم‌یتنازع الرأی 
متنازعان احدهما مخطی و الآخر مصیب, 
(الفهرست ابن‌الندیم). 
مهراز. [2](ع!) به لفت مرا کش,هاون. 
مهراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مهراس 
شو د. 
مهرازیند. 2 [ ((خ) از دیه‌های وزواه قم. 
(تاریخ قم ص ۱۴۰). 
مهراس. [م] (ع !) هاون. (ستهی الارب). 
هاون سنگی. هاون گندم‌کوب. سرکو. مطلق 
هاون است خواه سنگی یا برنجی یا چوبی. 
(آن ندراج). هاون سنگین. ج» مهاریس. 
(مهذب الاسماء). || جواز که بدان گندم کوبند. 
(منتهی الارب). جواز. (برهان). هاون دسته. 
ج» مهاریس. |کابة سنگینی که از آن وضو 
سازند. (متهی الارب). کر. ستگاب. ج 
مهاریس. ااسنگی که درون آن را خالی و 
ان گذارند. 
(آنندراج). |((ص) شتر سخت خورنده و 
گران‌جسم. (منتهی الارب). شتر صاحب قوت 
و پرزور و سخت بارکش را نیز گفته‌اند. 
(آنتدراج). |[مردی که به شب نترسد و بیم 
شب از شبروی منع نکند. (منتهی الارب). 
مهراس. 1 (اخ) پ در الاس و الماس 
مسرزبان خسزر بسوده است به روزگار 
لهراسب‌شاه: 

به مرز خزر مهتر الیاس بود 

که پور جهاندیده مهراس بود. 

فردوسی (شاهنامه 6۸۱/۱۴ 

مهراس. [م] (() پشرو گروهی از موبدان 
و دانایان که قیصر روم با باژ وساو نزد 


کاواک نموده باشند و چیزها در 


انوشیروان فرستاده است: 
گزین‌کرد از آن فیلسوفان روم 
سخنگوی بادانش از پا ک‌بوم... 
چو مهراس داننده شان پیشرو 
گوی‌در خرد پر و در نال نو... 
چو مهراس نزدیک کری رسید 
به رومی یکی آفرین گسترید. 
فردوسی (شاهنامه ۷۰۵-۶۹۸/۴۱). 
مهراع. م[ 2 إ) شر بیشه. (منتهی الارب). 
اسد. . مهرع. . (اقرب الموارد). . و رجوع به مهرع 
شود. 
مهراق. [۸/2](ع ص) آب و خون و مانند 
ان که ریخته باشد. (هاء بدل از همزه است). 
(منتهی الارب). 
مهرام. [) (ا) دی است از دهتان 
خانمرود بخش هریس شهرستان اهرء واقع در 
۵مزارگزی شمال خاوری هریس و 
۷هزارگزی شوب تبریز به اهر. داراین ۳۲۱ 
تن سکنه. آب آن از رودخانة قوری‌چای و 
راه آن ارابه‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴). 





مهران. r1‏ ((خ) نام رود سند است. 
(آنندراج)؛ نام رودی که از سمت مشرق 
آغازد و از جهت جنوپ به‌سوی مغرب 
متوجه می‌شود و در طرف پایین سند به 
دریای فارس مي‌ریزد. (از معجم البلدان). 
رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). 
رودی است به مغرب هند. 

مهران. )م (اخ) نام رودی است نزدیک 
نسبریز. . صهران‌رود. (آنندراج). . رجوع به 
مهران‌رود شود. 

مهران. [] (اخ) دهی است جزء دهستان 
بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با ۶۳۶ 
تن سکته. آب آن از رودخانه پیراجان تأمین 
می‌شود و محصول آن غلات» ارزن, علف 
کوهی. سیب‌زمینی, گردو و لیات است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

مهران. 1م[ (اخ) دی است از دهستان 
ززوماهرو ب‌خش الیگ‌ودرز شهرستان 
بروجرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۶( 

مهراناردسیر. ۳ د[ ((خ) دهی است از 
بخش شمیران شهرستان طهران. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج 0۱. 

مهران‌رود. [2) (خ) از بسلوکات ولایت 
تبریز. دارای ۱ ۰قریه است و مرکز آن 
پاسمنج است. (جغرایای سیاسی کهان). نام 
یکی از دهستانهای چسهارگانة ب خش 
بتان‌اباد شهرستان تبریز. محدود است از 
شمال یه دهستان مواضعخان از ببخش 
ورزقان. از جنوب به دهستان سهندآباد از 
بخش بتان‌آباد. از مشرق به بخش سراپ و 
دهتان اوجان از بخش بستان‌اباد. از مغرب 
به بخشهای اسکو و ده خوارقان. آب آن از 
چشمه و قنات و رودخانة اوجان تامین 
می‌شود و گردنة مشهور شبلی به ارتفاع ۱۶۵ 
متر در این دهستان واقع است. این دهستان از 
۴ آبادی تشکیل شده و دارای ۴۰۲۵۹ تن 
سکه است. مهمترین قرای آن عبارتند از: 
باسمنج, بارنج, بخشایش, کلوانق. آلانق؛ 
کردکندی, کرسیان, ایرانق. گرکان. 
ستین‌سرای (از فرهتگ ج فرافیائی ایران 
ج۲). 

مهران قورخانه. [م خان / ن] (اخ) ده 
کوچکی است از بخش شمیران شسهرستان 
تهران. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

مهرا نکو شکت. [م] ((خ) دی است از 
دهستان برون بخش حويذ شهرستان 
فردوس, واقم در ۱۵هزارگزی جنوب 
باختری فردوس, سر راه شوب عمومی 
بجستان به فردوس, دارای ۶۰۸ تن سکنه. 

ن مالرو است. مزارع 
گزء فدروئی و شوران جزء این ده است. (از 

فرهنگ جترافیائی ایران ج .)٩‏ 


آپ آن از قتات و راء آ 


مهرسفند ۳۱۸۹۱ 


مهرا نگسنسب. 2 گ ن] ((خ) ژرز 
گورگیس . نطوریان او را که از دودمانی 
بصیار عالی بود طرقدار خود کرده و او را به 
نام گیورگیی تعمد داده بودند. نب او به 
پادشاهان میرسید و پدرش والی نصیبین و 
جدش حا کم انطا کي جدید بود که انوشیروان 
بنا نهاد. در عنقوان شباب به دربار راه یافت تا 
چندی پیشخدمتی کند و سپس به مقامات 
عالی کشوری نایل آید. هنگامی که طاعون 
در ماحوزه افتاد. مهران‌گشنسب هم فرار کرد. 
چه با وجود شکی که داشت هنوز از دین 
نیا کان خود دست نکشیده بود. او به یکی از 
املا ک خود رفت و سپ به دین عیسوی 
گرویدو خود را به یابان کشید تا در آنجا 
حقایق دین جدید را از رهیانان تعلیم بگیرد. 
اما درستبذ گایریل که یعقوبی‌مذهب بود برای 
پامال کردن این نسطوری متعصب تدیری 
نمود و او را متهم به اتکار دین زردشتی تی کرد و 
چندان کوشید که شاه او را مسکوم و مصلوب 
کرد.(از ایران در زمان ساسانیان ص 4۵۱۲. 

مهرانی. [م] (ص نسبی) قسمی از تراش و 
اندام قلم. (نوروژنامه ص .)٩۴‏ 

مهرانی. (م) (إخ) ابوالقاسم. رجوع به 
ایوالقاسم مهرانی شود. 

مهرانی. 1 ((خ) از طوایف کرد. مهرانید. 
رجوع به مهرانیه شود. 

مهرانیه. [م نی ی ] (اخ) مهرانی. از طوایف 
کردایران, بنابه روایت معودی. رجوع به 
کردو پوستگی نوادی او ص ۱۱۳ شود. 

مهرا. [٣هَررَ:]‏ (ع ص) نعت است از تهرئة. 

شت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشت 

پریان‌کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به مهرا و 
رجوع به تهرئه شود. 

مهرارت. 2۱ !] (اخ) نام یکی از گردشگاهها 
و ملحقات اصفهان؛ گبد مهرارت که چنان 
جتان گوش جتان نشنيده و محاسن و نعوت 
آن در دهان جهان نگتجیده, (ترجمةٌ محاسن 
اصفهان ص ۲۶). 

مهراسیند. 1 ټ] ((خ) مهراسفند. رجوع 
به مه اسفند شود. 

مهراسفند. (م (ف) ((خ) یکی از ایزدان 
آین زرتختی است. نام ملکی که موکل باشد 
بر آب و تدبیر امور و مصالحی که در روز 
مهراسفند بود بدو متعلق است. (جهانگیری). 
نام ملکی و فرشته‌ای است موکل بر آب و 
تدبیر امور و مصالح روز مهراسفند که روز 
بیست‌ونهم از هر ماه شمسی باشد بدو متعلق 
است. (برهان). و رجوع به مزدیسنا ص ۱۰۳ 
شود. ||(| مرکب) نام روز بیست‌ونهم از هر ماه 
پسارسی: نام روز بیست‌ونهم از ماههای 
شمسی. (از برهان) (از آندراج): 

به روز زمیاد مهراسفند 


۲ مهرافروز. 


نبیند ستم.خلق و دشمن به بند. 
(مسوب به فردوسی). 
مهرافروز. 1م (نف مرکا فروزنده و 
روشن‌کنندۀ مهر. که خورشید ازا ن ور گیرد. 
که به خورشید فروغ دهد 
بی ماه مهرافروز ! خود تا بگذرانم روز را 
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم. 


حافظ. 
مهرافزا. [م1] (تف مرکب) مهرافزای. رجوع 


به مهرافزای شود. 
مهرافزای. [م1] انف مرکب) مهرافزا: 
افزایند؛ مهر. که پیش محبت کند. که محبت و 


مهربانی خویش بیفزاید: 

هزار سال زیاد و هزار سال خوراد 

میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای. فرخی. 
لاعن اف بو عقافی کانل: نی 

دلربای و محاورتی مهرافزای. ( کلیله و دمنه), 

همچو مستقی بر چشمة نوشن زلال 

سر توان شدن از دیدن مهرافزایت. سعدی. 

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او 

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را. سعدی. 

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو 

در عبارت می‌نياید چهر مهرافزای تو 

سعدی. 


مهرافکن. [م آک] اف مسرکب) مورد 
محیت و دوستی قراردهنده. دل‌دهنده. که به 
کسی یا چیزی محبت ورزد. که کسی یا 
چیزی را دوست گیرد. دوستی‌ورز. مهرورز. 
ابرازمحبت‌کنده. ||زایل‌کنده و ازسیان‌برنده 


- یاف 
دوستی و محصبت۰ 


مهر بر او مفکن و بفکش دور 
زانکه بد و سرکش و مهرافکن است. 


۲ ناصر خسرو. 
یرون کردن مهر و دوستی کسی از دل. دل 
پرداشتن از کسی. ||مورد محبت قرار دادن 
کی یا چیزی را. دل دادن؛ 
چه مهر افكني بر تن و اين جهان 
که پا تو نه این ماند خواهد نه آن. 

اسدی ( گرشاسبنامه). 
گربرکنم دل از تو و بردارم از تو مهر 
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم. 
کمال‌اسماعیل, 
مهرالسنة. [ع رش سن ن) (ع [مسرکب) 
پاتصد درهم است. (از شرایع علامة حلي). و 
رجوع به مه شود. ۱ 
مهر انبار. (مٍ آ) (ترکیب اضافی, (مرکب) 
چوبی بود سرپهن که بر آن نقش کنند و بر 
خرمن و انبار و بر روی گل زند تا دزدان در 
آن خیانت نتوانند کرد. مهر خرمن. (آنندراج). 
دج 


اگرنفع گلشن به خروار نیست 


نگینش کم از مهر انبار نیست. ۱ 

ملاطفرا در تعریف واعظ (از آنندراج). 
مهرانگیز. (م1] (نف مرکب) انگیزند؛ مهر و 
محبت. انگیزندۀ شوق و دوستی: 


گفتی اف‌انه‌های مهرانگیز 


که‌کند گرم‌شهوتان را تیز 
تظامی (هفت‌پیکر ص ۱۳). 
سوی خرگاه راند مرکب تیز 
دید پیری چو صبح مهرانگیز. نظامی. 
حکایتهای مهرانگیز میگفت 
که‌بر بانگ حکایت خوش توان خفت. 
نظامی. 
مهرانگیزی. (م ] (حامص سرکب) عمل 
مهرانگیز. رجوع به مهرانگیز شود. 


مهرب. (ء ر] (ع [) گریزگاه. ج. مهار ب. 
(غیاث). نفد محیص. محید. فرارگاه. مناص. 
محل فرار. جای گریز: روباه گفت مخلص و 
مهرب نزدیک و مها به چه ضرورت این 
محنت اختیار کرده‌ای. ( کلیله و دمنه چ 
مینوی ص ۲۵۲). منتصر از پیش ایشان 
برخاست و به‌جانب مهستان رفت. چه در 
همه جهان مهربی نمی‌یافت. (ترجمه تاریخ 
یمینی ص ۲۳۲). وصیت می‌کرد که چاز؛ُ کار 
خود سازید و مهرب و ملجاً به دست آورید. 
(جهانگشای جوینی). 
اندر آن دم جوحی امد در بزد 
جت قاضی مهربی ا درخزد. مولوی. 
| پناهگاه. پناه. ملجا: جز حضرت ابوعلی 
ملجأی نشناخت و مهربی ندانست. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۱۲۵). مهربی از حضرت 
آل‌بویه حصین‌تر و چبلی از این متین‌تر در 
روی زمن مر نخواهد شد. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۱۳۷). 

مهر ب. [عَ) (ع مص) هرّب. هرّبان. (منتهی 
الارب). گریختن. 

مهر ب. ام ر)(ع ) چوبی است کشاورزان 
را که بدان زمین را شیارند. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). 

مهرب. مر ] (ع ص) تسرسان. (ستتهی 
الارپ). 

مهر باختن. [م ت ] (مص مرکب) عشق 
ورزیدن. محبت داشتن: 
ماهی دو سه مهر باخت با او 
زآنگونه که بود ساخت با او. ` تظامی. 

مهربان. [م] (ص مرکب) ‏ بامحبت. بامهر. 
عاطف عطوشت, (دهار). مشفق. شفیق. (منتهی 
الارپ). حفی. رژوف. ان با 
مهر و دوستی. آریحی. صاحب مهر. قفی. ولی. 
(منتھی الارپ)؛ 
خرد پادشاهی بود مهربان 
بود در رمه گرگ را چون شبان. 
چو زینان سخن گفت شاه جهان 


ابوشکور. 


مهربان. 


برآشفت از آن دختر مهربان, 


فردوسی. 

به پوزش بیاراست لب میزبان 
به بهرام گفت ای گو مهربان. فردوسی. 
به دل مهریان و به تن چاره‌جوی 
اگرتو خداوند رخشی بگوی. قردوسی. 
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار 
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ. 
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان 
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار. فرخی. 
روز تو باد فرخ چون دلت مهربان 
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر. 

منوچهری. 
باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر 
مهربان. (تاریخ بهقی ص ۲۱۳). 


از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت 
که‌بشناسد آن مهربان صزبان را. 
ناصرخرو. 
وز آنجا در جهان مردمت خواند 
ز راه مام و باب مهربانت. ناصرخسرو. 
چگونه مهر نهم بر تو زآن سپس که به جهل 
تو بر زمانة بدمهر مهربان شده‌ای, 
انارو 
این یزدجردبن شهریار دایه‌ای داشت مهربان. 
(فارسنامة ابن‌البلخی). 


دشمان دست کین برآوردند 

دوستی مهربان نمی‌يایم. خاقانی. 
با غصء دشمنان همی ساز 

بهر دل مهربان مادر. خاقانی. 


برحقند آنان که با عیسی تشستند ار ز رشک 
خاک‌بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند. 


خاقانی. 
دیک؛ مشفق و مهربان. داسم؛ رفیق کار 
مسهربان. اغوز؛ مهربان و نیکی‌کننده بر 


خویشاوند و بیارخیر بر ایشان. تهشم؛ 
مهربان شدن. تجنث؛ مهربان شدن بر کسی و 
شتن. تهدج؛ ؛ مهربان شدن ناقه بر 


دوست داش 


بچه . جراض؛ ماده‌شتر تر که بر بچه مهربان باشد. 
رائف. رأف؛ سخت و بیار سهربان. (منتهی 
الارب). 


- مهریان شدن؛ رحیم شدن. دلسوز گشتن. 
محبت در میان آوردن. دوستدار گشتن: 

در روزگار حن سلوک تو اهل نظم 

صائب شدند از ته دل مهربان هم. صائب. 
توبة. اتابة, متاب. توب, توبة؛ باز مهربان 
مهربان کردن؛ رحیم کردن. به رحم اوردن. 
احناء. تحنية. (تاج المصادر بهقی): 
برانگخت از شهر ایران تو را 


اه 0 


کند مهربان با دلیران تو راء فردوسی. 
- مهربان گردانیدن؛ به رحیم آوردن. رحیم 
کردن.اژآم. تعطیف. (تاج المصادر بیهقی): دل 
آن خداوند رحمة اله علیه بر ما مهربان گردانید 
که‌پیگناه بودیم. (تاریخ بهقی ص ۲۱۳). 
- مهربان گردیدن؛ مهربان شدن. رحیم 
گشتن.دلسوز شدن. بامحبت گشتن. 
- مهربان گشتن؛ مهربان گردیدن. مهربان 
شدن. رحیم گشتن. 
- نامهربان؛ بی‌مهر. بی‌محبت. که دلسوز 
نست. رجوع به نامهربان شود. 
- امخال: 
طب مهربان از دید؛ پیمار می‌افتد. 

؟ (از امثال و حکم)۔ 
||معشوق. زن که مورد مهر کی است: 
` ندان تنگی اندر بجستم ز جای 


یکی مهربان بودم اندر سرای. فردوسی. 
مرا شاه چین داد هم در زمان. فردوسی. 
که آن مهربان کین سوفرای 

بخواهد به درد از جهان‌کدخدای. فردوسی. 
مهربان خویشتن گفتم تو را 

کین آن هر زمان چندی کشی. عطار. 
بر آن مهریان شد چنان مهربان 

که جز نام وی نامدی پر زبان. نظامی, 


بکش جفای رقیبان مدام و خوشدل باش 
که‌سهل باشد | گریار مهربان داری. حافظ. 
|| عاشق, محب: 
بسی دیدم به گیتی مهربانان 
گرفته‌گونه گونه دوستگانان. 
(ویس و رامین). 
جهان بین که با مهربانان خویش 
ز تامهربانی چه آورد پیش. 
زن نیک بود ولی زمانی 
تا جر تو نیافت مهربانی. 
نظامی (از تاریخ طبرستان ابن‌اسفندیار). 
کینه گیری ز من نکو نبوّد 
چون تو دانی که مهربان " توام. عطار. 
خوش بود یاری و یاری در کنار جویباری 
مهربانان روی در هم وز حسودان بر کتاری. 
سعدی. 


نظامی. 


اوحدی از جور آن نامهربانت ناله چست 
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده‌اند. 

اوحدی. 
|ارحم‌کننده. رحم‌ارنده: حنان. رهیم. 
بخشاینده. راحم. (مهذب الاسماء). حنائه (زن 
مهربان). تواب. (منتهی الارب)* 


دگر کو به درویش بر مهربان 

بود راد و برنج و روشن‌روان. فردونسی. 
چون سگ به زبان جراحت خویش 

میشویم و مهربان ندیدم. خاقانی. 


اننکی‌کند. بر با 


گرفتندهر دو بر او آفرین 

که‌ای مهربان ‏ شهربار زمین. ‏ فردوسی. 
پادشاهی عادل و مهربان " پیدا گشت. (تاریخ 
بهقی ص ۳۸۶). 


مهربان. (م] (اخ) قصۂ کوچک مهربان 
مرکز بخش و همچنین مرکز دهستان 
آلان‌برآغوش از شهرستان سراب. واقع در 
٩‏ هزارگزی باختر سراب و ۱۴هزار زی 
جاده تبریز به سراپ. با ۴۵۶۸ تن سکنه. اب 
آن از رودخانة چا کی‌چای و محصول آن 
لات و حسبوبات است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهر بان. ۳ ((خ) دهی است از دهستان 
سوسن بخش ايذة شهرستان اهواز. با ۱۷۵ تن 
سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و 
جواست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
مهربان.. [م ز) (اخ) مسهروبان. بندری در 
شمال بندر دیلم حالیه. رجوع به مهروبان 
شود: هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست 
آورد از بهر ایمنی, راه به کرمان یا مهربان یا 
دورق و بصره اوگندند. (فارسامة اپن‌اللخی 
ص ۱۳۶). 
مهربانانی. [م ز] اص نسبی) منوب به 
مهربانان که از قرای اصفهان صی‌باشد. (از 
الاناب سمعائی). 
مهربان‌سوز. (7] (نف مرکب) سوزند: 
عاشق, که موجب سوز و گداز عاشق شود. که 
محب را به سوز و گداز افکند؛ 
هریک از چهره عالم‌افروزی 
مهرسازی و مهربان‌سوزی. نظامی. 
مهربانکت. (م ن] (! مرکب) داردوست. 
عشق‌پیچان. عشقه. لبلاب. (زسخشری). 
رجوع به لبلاب شود. 
مهربا نکاری. [م] (حسامص مرکب) 
مهربانی. [م ] (حامص مرکب) عمل مهربان. 
صفت مهربان. تواخت. محبت. وازش. حنو, 
تحی. شففت. (مهذب الاسماء). رأفت. 
عطوفت. عاطفه. عاطفت. حمنان. (متهی 
الارب). مرحمت. (مهذب الاسماه). مهر و 
مسجت وگرمی نمودن. (برهان). قفاوة, 
رحمت. حفاوت. حفاوة. ملاطفت. مهر. رقة. 
شفقد. رفهد. روح. ریح. رحمی. رخم. رخمة, 
نظرة. روف. روفة. شفق. (متتهى الارب). 
تعطف. (لفت تاريخ یهقی). عائدة. ذل. (متهی 
الارب): 
زبانی سخنگو ی و دستی گشاده 
دلی هش کینه هش مهربانی. 
دقیقی (دیوان چ دیرسیاقی ص٩۱۰).‏ 
همه مهربانی بدان کن که شاه 
سوی جنگ توران نراند سپاه. 
بدو گفت رو پیش خواهر بگوی 


فردوسی. 


مهربخت. ۲۱۸۹۳ 


که‌از دشمنان مهرباني مجوی. فردوسی. 
مرا آن سخن این زمان شد درست 

ز دل مهربانی نشایست شست. . فردوسی. 
تو هرچند زشتی کنی بیش بر ما 

شود بیشتر با تو مان مهربانی. منوچهری, 


دلهای ایشان قرار گیرد بر آنچه خدا بدیشان 
عنایت کرده از مهربانی امیرالمومنین نسبت به 
ایشان. (تار یخ بهقی ص ۳۱۴). اعتماد داشتم 
به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهفی 
ص ۳۱۵). از روزگار کودکی تا امروز او را پر 
ما شفقت و مهربانی بوده است. (تاریخ بیهقی). 
چه خوش بی مهربانی هر دو سر یی 
که‌یک سر مهربانی دردسر بی. 
مگر در سر نداری ای پسر هش 
چه جوئی مهربانی از پدرکش. ناصرخرو. 
سرش در بر گرفت از مهربانی 
جهان از سر گرفتش زندگانی. 
ماهرویا مهربانی پيشه کن 
خویرویی را پاید زیوری. سعدی. 
اسماعیل‌میرزا امام قلی‌میرزا را فرزند نامید و 
در آغوش مهربانی کشید. (عالمآرای عباسی 
ص ۲۰۱). 
آتخش فکنم تخم مهربانی را 
دهم به تربیتش آب زندگانی را. کلم. 
¬ مهربانی کردن؛ مهر ورزیدن. نوازش 
کردن؛ 
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی 
ندهی داد و همی داد ز من بتانی. 

منوچهری. 


باباطاهر, 


نظامی. 


در 


تایه امروز بنده پروردی 

مهرباتی و مردمی کردی. سعدی (هزلیات). 
- مهربانی نمودن؛ کرار. (منتهی الارب). 
تحفی. (ژوزنی). تعطیف. اکتناع. (منتهی 
الارب). اشفاق. (تاج المصادر). رجوع به 
ترکیب مهربانی کردن شود. 

- امتال: 

مهربانی مهربانی آرد. 

||((خ) نام لحنی است از موسیقی. مهرگانی. 
(برهان). نام لحتی از سی لحن باربد. ||( 
مرکب) نوعی از جامة لطیف و نازک به‌غایت 
خوش‌قماش. (برهان). جامة بار باریک. 
مهر بان ی کننده. [م ک ند /3] انسف 
مرکب) عاطف. (متهی الارب). مشفق. که 
مهربخت. [م ب ] (ص مرکب) آزادکرد؛ 
مهر. نجات‌دادۂ مهر. در بیت ذیل تعبیری است 
از شراب انگوری: 

از آن ماه‌پروردة مهربشت 


۱-به معنی اول نیز ایهام دارد. 
۲-به معنی رحم‌کننده هم ایهام دارد. 
۳-به معنی رحم‌کتده هم ایهام دارد. 


1۸4۴ مهر برداشتن. 


که‌از ماه تن دارد از مهر جان 

چو بر کف گرفتیش گویی مگر 

همی بر سخن بشکقد ارغوان. 

؟(از تاجالمآثر). 

مهر برداشتن. [م ب ت ] (مص مرکب) به 
ترک دوستی و علاقه گفتن: 

ز شیرین مهر بردارم دگربار 

شکرنامی به چنگ آرم شکربار. نظامی. 
مهر برداشتن. (م ب ت] (مص مرکب) 
مهر برگرفتن. مهر و نشان از نامه دور کردن و 
آن را گشودن. ||دوشیزگی بردن. ازالة بکارت 
کردن. 

مهربرزین. (م ب ] ((غ) پر خراد از 
سرداران بهزام گور است. وی به هنگام حملة 
خاقان چین به ایران همراه دیگر سرداران و 
شش‌هزار سپاهی به دستور بهرام به تگاهبانی 
گنج و کشور و پایتخت زیر نظر نرسی فرمان 
یافته است تا شاه از راه آذربایجان به نا گاه‌بر 
خاقان کمن گاید و او را براند. رجوع به 
شاهنامه در پادشاهی بهرام گور شود. 
مهربرزین. [م ب] ((خ) آذر مسهربرزین. 
آذر برزینهر. یکی از سه آتشکد؛ مهم عصر 
سابانی در ایران. رجوع په آذر برزین‌مهر 


شود 
نخست اذر مهربرزین نهاد 
به کشور نگر تا چه آیین نهاد. 


دقیقی ( گشتاسب‌نامه). 
مهر بند قشانیی. 9 رب د] (ص نسبی) 
موب است به مهربندقشا از قراي مرو به 
تنففرستگی آن: (از الاتاب سمعانی). 
مهریی یان. [م د ] (اخ) از طسوج سراچه 
است. (تاریخ قم هن ۱۲۱) از طسوج روو 
است. (تاریخ قم ض۱۱۳) صاحب تاریخ قم 
گوید:این دیه را از بهر آن مهربیان نام نهادند 
که‌بدین دیه و موضم قمت أب بوده است و 
ابیان به زبان عجم جای قسمت کردن اب 
باشد و بدین آب و موضم مردی مهرنام موکل 
بوده است. پس این ده را مهربیان نام کردند. 
(تاریخ قم ص ۶۳ 
مهر یذ بر. (م ب ] (نف مرکب) نقش‌گرفته. 
تقش پذیرفته: 
در شب تیره آن سراج منیر 
شد ز نقش مراد مهرپذیر. 
نظامی (هفت‌یکر ص 1۱). 
||نقش و نشان گيرنده. 
مهر پرژو. [م ر پ] (! مرکب) نوعی کیاه 
طبی برای رفع شکم‌درد (در بم). (بادداشت 
مۇلف). 
مهرپرست. [م ب ر (تف مرکب) پرستدة 
ا 1 
چون دعا کرد ماه مهرپرست 


شاه را داد بوسه‌ای پر دست. تظامی. 


' مهرپرستی. ام ب ر] (حامص مرکب) ‏ 


پرستش مهر. پرستیددن مهر, که یکی از ايزدان 
مهم مذهب زرتشت است. رجوع به مهر شود. 
مهر پروز. [م پر ر] (نف مرکب) پرورندة 
دوستی. که در مسحیت و وداد کوشد. که 
دومتی ورزد. ||(نمف عرکب) پرورده به مهر 
و مسحیت. به دوستی و عطوفت برامده. 
||پرورده به افتاب و مهر. خورشیدپرورده. 


|إمجازاً. زيا و لطیف‌اندام: 
خورشد خاوری کند از رشک جامه چا ک 
گرماه مهرپرور من در قبا رود. حافظ. 


مهرپرورد. [م بز رَ] اسف مرکب) 
پرورده به مهر و محبت و دوستی, به عاطفه و 
وداد و مت برآمده: 


زید أن سره مرد مهر پرورد 


کای رحمت باد بر چنین مرد. نظامی. 
رده جوانی جوانمرد بود 
که روثن دلش مهرپرورد بود. نظامی. 


مهر پروردن. (م َر و 3] (مص مرکب) 
محبت و دوستی ورزیدن. دوستی و مهربانی 
و محبت کردن. بط عطوفت و وداد دادن. 

مهر پرورده. [م پر و /د](نمف 
مرکب) پرورده به آفتاب. که تابش آفتاب آن 
را رسانده باشد. |[پرورده به محیتء 
میوه‌هایی است مهرپرورده۱ 
هر درختی ز باغی آورده. نظامی. 

مهرپروزی" ام پّز و ] (حامص مرکب) 
عمل مهرپرور. پرورش دوستی و عطوفت. 

مهر پیوستن. [م پئ /پی و ت ] (مص 
مرکب) دوست شدن. دوستی پیدا آوردن. در 
محبت گشودن: 
نوست خواهد جهان با تو مهر 
نه نیز آشکارا نمایدت چهر. فزدوسی 
به یک دل مهر پیوستن نشاید 
چو خر کش بار بر یک سو نماید. 

(ویس و راأمین). 
چون انس گرفت و مهر پیوست 
بازش به فراق مبتلی کن. 

مهر قة. (م زر تْ) (ع ص) نمت مفعولی از 
تهریت. كلاب مهرتة؛ سگان فراخ‌دهن. 
(منتهی الارب). 

مهوج. [م د ] (ع ص) اسب بسیارتک نیک 
رونده. (منتهی الارپ). اسب بسیاررو. ج» 
مهارج. (مهذب الاسماء). ۱ 

مهرج. (م دز ر] (ع ص) آنکه سخنهای 
خنده‌دار گوید و مزاح کند. (از اقرب الموارد). 
دلقک. 

مهرحان. ام ر ]( معرب !) مسهرگان. 
شانزدهم مهرماه. (بحر الجواهر). مهرگان و آن 
شانزدهم ماه مهر باشد. (مهذب الاسماء). نزد 
ایرانیان. چون نام روز و نام ماه یکی می‌شده 
است آن روز جشن می‌بوده است چنانکه 


سعدی. 


مهر جر ده۵. 


تیرروز (سیزدهم) از تیرماه جشن تیرگان بوده 
است و بهمن‌روز (دوم) از بهمن‌ماء بهمنگان و 
روز مهر (شانزدهم) از ماه مهر مهرگان: 
خجته مهرجان آمد سوی شاه جهان آمد 
بباید داد داد او به کام دل به هرچت گر. 
دفیقی. 
فرمود تا آن روز را جشنی سازند و مهرجان 
ER‏ اس من 
آن روز مهرجان میداشتد. (فارسنامة 
ابن‌البلخی ص ۳۶). پس انوشروان او را گفت 
مهرجان نزدیک آمدهدست... و انوشروان با 
لشکر خویش قاعده نهاده بود که.روز 
مهرجان خوانی عظیم خواهم نهاد... و فرستاد 
تا روز مهرجان را آن جماعت را بگیرند... و 
چون مهرجان درآمد فرمود تا بر شط دجله 
خوانی عظیم نهادند. (فارسنامة ابن‌البلخی 
ص 4۰). نان را [مشاهره را] وضع کردند 
و بر اهل بازار نهادند هدیة نوروز و مهرجان 
نام کردند و مهرجان روزی است در ایام 
خریف. (تاریخ قم ص‌۱۶۵). ||مهرگان. وقت 
خزان. تیرماه. پائیز. مهرگان یعنی تیرماه. 
(دهار). رجوع به مهرگان شود. 
مهرجان. (م ر ((ع) نام قدیم اسفراین 
است. اسفراین. (دمشقی). |انام قریه‌ای به 
اسپراین از ناهای قاد فیروز پدر انوشیروان. 
قریه‌ای است در اسفراین. (انجمن آرا) (معجم 
البلدان). 
مهرجان‌قذق. (م رز ق ذ] (() اصل آن 
مهرگان‌گذگ است. صیمرة. مهرجبان‌کذک. 
شهری به جبال. (دمشقی). کورء؛ وسیمه‌ای 
است و شضهرها و قریه‌ها دارد در نزدیکی 
صیمره از نواحی جبال و در طرف راست 
مافری که از حلوان عراق به همدان آید. (از 
معجم البلدان). بلاد جل عبارت از همدان 
است و... مهرجان‌قذق که آن صیمره است. 
(تاریخ قم ص ۲۶). 
مهرحانی. L1‏ (ص نسبی) منسوب به 
مهرجان که بلدة اسفراین است که مهرجانش 
نیز خوانند. (از الانساپ سمعانی). 
مهر حر د۵. ۰( ج] (إخ) از طسوج رودیار قم. 
(تاریخ قم ص ۱۱۶) 
مهرحرد. [م ج] لخ( دهی به حدود یزد: 
مهرنگار در کنار مید دهی دیگر بساخت و 
آن را مهرجرد نام کرد یعنی مهرگرد. (تاریخ 
یزد). 
مهرحرد. ۰( ج] (اخ) مهرگرد. از قنوات 
وقفی شهر تهران. در سمت شمال. مقدار آب 
آن دو سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر حدود 
نیم فرسنگ است. (یادداشت مولف). 
مهر حرده. مج د] (اخ) (مزرعة...) از 


۱-شاهد يه هر دو معنی تواند بود. 


مهر جستن. 
دههای الجبل است به قم. (تاريخ قم 
ص۱۳۶). (دسکرة...) از طسوج جبل است به 
قم. (تاریخ قم ص۱۱۸. 

مهر جستن. (مج ت | (مص مرکب) اظار 
مهر داشتن. توفع دوستی و محبت داشتن. 
چشم عطوفت و محبت داشتن؛ 
دگربار از پریرویان جماش 
تمی‌باید وفا و مهر جستن. 

مهرحشنسف آباد. آم ج نذا (اخ) از 
دیههای انار است به قم. (تاریخ قم ص ۱۳۷). 
از طسوج طبرش (تفرش) است. (تاریخ قم 
ص ۱۱۷). 

ههر چم. م ر ج] (اخ) مسهر مسلیمان. 
(آنندراج). سهر جمشید. خاتم و انگشتر 
جمشید. در حقیقت مراد از آن خاتم سلیمان 

"است. در اسطوره‌های ایرانی بعد از اسلام 
سلیمان و جمشید تخلیط شده‌اند. صاحب 
اضرع ج آرد: گویند مهری بود که بر آن نقش 

9 بود؛ 
ی ای 
مطیعت گشت مرغ و باد گویی مهر جم داری. 


سعله ی). 


ایرمعزی. 
رجوع به خاتم جم و خاتم سلیمان و صهز 
سلیمان شود. 
مهرجوئی. [م] (حامص مرکب) جستن 
مهر. طلب منحیت. دوستی‌خواهی. 
شفقت جویی: 
چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او 
حدیث مهرجوئی درنگیرد. خاقانی. 
|| دوستی و عشق و محبت‌طلبی: 
چون صبح زروی تازه‌روئی 
می‌کرد نشاط مهرجوئی. نظامی. 


مهرحوی. 1 (نف مرکب) دوستدار. 
محب. جویندۂ مهربانی* 

بر او مهربانم نه بر روی و موی 
به‌سوی هنر گشتمش مهرجوی. 


فردوسی. 
به پرده درون دخت پوشیده‌روی ۱ 
بجوشید مهرش بدان مهرجوی. فردوسی 
بهانه چنین کرد آن ماهروی 
ز یم و هیب شه مهرجوی. فردوسی. 
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو . 
وان کیست کو به دل نبود نیکخواه تو. 
فرخی. 
زمین است چون مادری مهرجوی 
همه رستنیها چو پستان اوی. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ض۸. 
نشتتد با ناز دو مهرجوی 
شب و روز روی آوریده به روی. 
اسدی ( گُرشاسب‌نامه ص 4۳۶. 
ز بس گونه گون‌نکونهای اوی 
دل پهلوان شد بدو مهرجوی. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۲۷۴). 








ق وگوی آن مه مهرجوی 


ز مه طوق برده ز خورشید گوی. نظامی. 
چون به ریش امد و به لعنت شد 
مردم‌آمیز و مهرجوی بود. سعدی. 


مهرجوینده. [م جو ی د /د] (نف مرکب) 
مهرجوی. دوستی‌خواهنده. طالب محیت. 
محبت و دوستی و صفا خواهنده؛ 
سختها چو بشند از اردشیر 
همه مهرجوینده و دلپذیر. فردوسی. 

مهرچهو. [م چ ](ص مس رکب) دارای 
رخساری چون آفتاب. | امجازاً > زیباء 
خوشگل: 
بدو گفت جم کای بت مهرچهر 
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر. 


اسدی ( گر شاسب‌نامه). 


به گیتی نمایم یکی مهرچهر 
کزاندازۂ او کم آید سیهر. 
؟ (اژ سندبادنامه ص ۳۴۴). 
مهرچین. (م] (ج) دهی است جزء بخش 
شهریار شهرستان تهران, واقع در ٩هزارگزی‏ 
جنوب غربی علیشاهعوض و ۴هزارگزی راه 
علیشاه‌عوض به شهراباد. با ۲۲۶ تن سکند. 
آب آن از قنات و محصول آن غلات بنشن, 
صیفی. سیب زمینی و چسفندر است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
مه‌رخ. (م:ر] (ص مرکب) ماهرخ. که 
دارای رخاری چون ماه است. |امجازا 
زیبا. خوب‌روی؛ 
از م‌رخ من شدی خبرپرس 
ها ممرخ مهریئم این است. 
ساقی چو یار مرخ و از اهل راز بود 
حافظ بخورد باده و شخ و فقیه هم. حافظ. 
مهر خاوران. (مر د] ((غ) سراد حکسيم 
انوری ابیوردی است که از خاوران, ولایتی از 
خراسان بوده است و در آغاز خاوری تخلص 
می‌کرده.(ازبرهان. 
مهر خدا. (م ر غ] (ص مرکب) کنایه از 
با کره.(آنندراج). ||(!مرکب) بکارت. 
مه رخسار: (ع] (ص مسرکب) ماه‌روی. 
مه‌رخ. مامرخ. مجازاء زیا. خوشگل. جمیل. 
مهر خم. مرخ (ترکیب اضافی, [مرکب) 
کنایه‌از سکوت و خاموشی است. مهرٍ جم نیز 
آنده است و هر قم هم و این اخیز صحیح 
است یعنی مهر دهان. (از برهان)'. 
مهوخوان. [م خرا / خا] ([ مرکب) خطاب 
باشد از سلاطین به امرا و ارکان دولت که او را 
از روی مهر به لقبی خوانند مثل آصف‌جاه و 
آصف‌الدوله و رکن‌الدوله و امال آن. (از 
آنتدراج) (از برهان). ||(نف مرکب) خواننده و 
انجام‌دهندة این عمل. خطاب‌کننده. 
مهرخورد. 1 خوز / خُر] (نمف صرکب) 
در بیت زير از فردوسی ظاهراً به‌معنی درد 


م TBE‏ ا 9۲ 






مهر داد سوم. ۸4۵ 


عشق کشیده است و لاغر و رنجور از دوستی 
و عشق: 

چراغی است مر تیره شب را بسیچ 
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ 

چو سی روز گردش بپیمایدا 

دو روز و دو شب روی نمایدا 
پدید آید آنگاه باریک و زرد 

چو روی کسی کو بود مهرخورد. فردوسی 
مهر خوردن. (م خر 






در /خُر ذ] (مص 
مرکب) ممهور شدن. به مهر اندرآمدن. نقش 
مهر به خود گرفتن 

مهرد. (م هزر (ع ص) مهراء مهرأ؛ گوشت 
نیک پخته. (مهذب الاسماء) (از اقرب 
الموارد). رجوع به مهرا شود. 

مهرد!د. [م] (اخ) نام پر خسروپرویز. 
آنگاه که سرداران پروز راگرفند و بەقصد 
کشتن او وی را حبس کردند مهرداد را پیش 
چشم او سر بریدند. (یادداشت موّلف). 
مهرداد. 1م[ ((ح) مهردار. دهی است از 
شهرستان تبریز. رجوع يه مهردار شود. 
مهرداد اول. [م دأ و1 ((خ) اشک ششم. 
ششمین شاه سلسله اشکانی است. دولت 
اتکانیان را به منتها درجه قدرت رسانید و 
دستریوس پادشاه سلوکیدی را سغلوب و 
دستگیر کرد. وی نختین شاه است از 
اشکانیان که خود را شاهنشاه خوانده است و 
از ۱۷۳ تا ۱۴۰ ق.م. سلطنت کرده است. 
مهردا۵ پنجم. (, دب ج] لاخ بسادشاه 
پارت. ملقب به ائوثرگس " که ظاهراً از ۱۵۰ 
تا ۱ ق.م. سلطتت کرد و در زمان سلطتت 
خویش با رومیان صلح نمود. 

مهر داد چهارم. ۷ دچ زا (اخ) پادشاه 
پارت و ملقب به فیلوپاتورفیلادلفوس. وی 
ظاهراً از ۱۷۰ تا ۱۵۰ ق.م. و در دور؛ بین 
مرگ خرو و آخر سلطت بلاش دوم در 
ایران سلطّت کرد. ولی از حوادث زمان او 
هیچگونه سند و نوشته‌ای در دست نیست. 
مهرداد دوم. ام د دو وإ ((ج) اشک نهم 
ملقب په کبیر. نهمین پادشاه اشکنانی و از 
مشهورترین آنها که از ۱۲۴ تا ۷۶ ق.م. 
سلطنت کرد. وی سکاها را شکت داد وبا 
چین روابط بازرگانی برقرار ساخت و در سال 
۲ ق.م.با دولت روم پیمان مودت بت و در 
حدود سال ٩۰‏ ق.ع. بن‌الهرين را متصرف 
شد. 

مهرداد سوم. ام د سو و] (اخ) اشک 
دوازدهم. دوازده مین پادشاه اشکانی 


١-ترکیی‏ است مشکوک. ظاهراً این صورت 
و معتی‌ها رااز ترکیب امهر خم» مهری که بر حم 
شراب می‌نهاده‌اند امتخراج کرده‌اند. 

2 - ۰ 


۳۱۱۳۸۹۹۶ مهر داد ششم. 





مهر سلیمان. 





(۵۵-۵۶ ق.م.), او پدر خود فرهاد سوم را 
کشت و در سفا کیو بی‌رحمی افراط کرد تا بر 
او شوریدند و برادرش ارد را به سلطنت 
پرداشتند. رجوع به تاریخ ایران مشیرالدوله 
ص ۱۵۱ شود. 
مهرداد شسم. [م دش ش] (اخ) پر 
مهرداد پنجم و ملقب به اوپاتور و معروف به 
بزرگ. وی در حدود سال ۱۳۲ ق.م. متولد شد 
و از سال ۱۲۰ تا ۶۳ ق.م. سلطت کرد. از 
جوانی و آغاز سلطنت او اطلاع دقیقی در 
دست‌نست. به‌تدریج بر ک‌اپادوکیه. 
پافلا گوناء یشونا و تمام قسمت جنوبی و 
شرقی دریای سیاه تلط یافت. مخالقت وی 
با شاهان بیئونیا مقابله و دشمنانگی وی رابا 
دولت روم باعث شد مهرداد سه پار با رومان 
.جتگید و این جنگها در تاریخ به نام جنگهای 
مهردادی معروف است. سهرداد در نخستین 
جنگ مهردادی که از ۸۸ تا ۸۴ ق.م. طول 
کشید در ابتدا پیروزهایی به دست آورد تا 
اینکه سردار وی در ییونان از دست سولا 
سردار رومی شکت خورد و مهرداد ناچار 
به صلح شد و غرامت زیادی پرداخت. دومین 
جنگ مهردادی از ۸۳ تا ۸۱ ق.م. طول کشید. 
در این جنگ مهرداد سپاهیان رومی را 
شکت داد و پونتوس را مورد حمله قرار 
داد. در سومین جنگ (۶۴-۷۴ ق.م.) مهرداد 
شونا را متصرف شد و پونتوس را از نو فتح 
کرد(۶۷-۶۸ق.م) اما از پوپی سردار 
رومی در ۶۶ق.م. شکست خورد و به کریمه 
گریخت و سرانجام خودکشی کرد. مهرداد 
ششم یکی از بزرگرین سرداران تاریخ و 
بزرگترین دشمن روم در تمام قرون و اعصار 
بوده است. رجوع به تاریخ ایران مشیرالدوله 
مص ۱۴۹-۱۴۷ شود. 
مهر دادن. (/ ] (سص مرکب) کابین 
دادن. کابین کردن. 
مهر دادن. [ د] (مص مرکب) مهر کردن. 
اثر مهر بر نوشته‌ای پیدا آوردن: ارقام و 
احکنام و پروانجات كه عالجاء 
منشی‌الممالک طفراً می‌کشد مهر دادن آن 
مختص دواتدار مذکور است... و جای او که 
می‌ایتد آن است که در صف قورچیان یراق 
در پهلوی قورچی صدق که مهردار «مهر 
شرف‌فاذ» نیز بود ای ستاده می‌شد. 
(تذکرتالملوک صص ۲۷-۲۶). 
به مهر دادن؛ به مرحله مهر شدن رساندن؛ 
چنانچه صاحبمصبان رقم منصب خود را 
به‌جهت مدافعة رسوم مقرره به مهر مهرداران 
نمی‌داده‌اند... (تذکرةالملوک ص ۲۶). 
اا کارت سفد دادن. دست او را گشادن. 
مطلق‌السنان ساختن. اختیار مطلق دادن. 
د وانه و سند و طفرا دادن؛ 


تو را خوبی به خوبی مهر داده 
بتان پیش تو سر بر خط نهاده. 
(ویس و رامین). 
مهردار. [] (نف مرکب) دارای مسهر. 
مهردارنده. هرجه مهر داشته باشد اعم از 
انگشت و غیره. (از آنندراج). هرچه‌باآن 
نشان و مهر بر چیزی نهند. خاتم* 
بود خاتم انبیا در شمار ۱ 
که‌انگشت آخر بود مهردار. 
ملاعبدائثه هاتفی (از آنندرا اج). 
| آنکه مهر پادشاه بدو سپرده شده است. کسی 
کهدر دربارهای قدیم سمت مهرداری 
داشته '. در عهد صفویان مهردار یا وزير مهر 
همیشه در مجلس شاه نزدیک وی می‌زشسته 
است. مهرداران شاه سه تن بوده‌اند» یکی 
مترب‌الخاقان مهردار مهر همایون يا وزير 
مهر. دیگری مهردار مهر شرف‌نفاذ, و این دو 
هریک قسمتی از نامه‌ها و فرمانهای شاهی را 
مهر میکرده و برخی از احکام را نیز به هر دو 
مهر می‌رب‌انده‌اند. سومی مهردار قشون که 
فقط احکام مربوط به سرداران و سپاهیان و 
مائل جنگی را مهر می‌کرد. (از شاه‌عیاس 
تالف فلقی ج۲ ص ۱۱)* از قراری که از 
سررشتة مهردار سابق معلوم می‌شود در زمان 
قدیم اولاً سیصد و شصت‌وچهار تومان... 
داشته. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص ۲۵). 
و نیز رجوع به سازمان حکومت صفویه یا 
تعلیقات مینورسکی بر تذکرةالملوک شود. 
مهردار. (2)((ع) (سهرداد) دهی است از 
دهستان آتش‌بیک بخش سراسکند شهرستان 
تبریز. با ۴۲۴ تن سکنه. آب آن از چشمه و 
رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهرداری. [) (حسامص مرکب) عمل 
مهردار. شغل مهردار: در بعضی ایام يه 
دستوری که معمول است شفل مهرداری بدون 
تیول داده شده. (تذکرةالملوک ص ۲۵). شفل 
مهرداری در قدیم‌الایام آن بوده که ارقام 
وزارتها و استیفاها و کلانترها... و غیره را بعد 
از ثبت دفاتر به مهر همایون... مهر می‌تموده. 
(تذکرةالملوک ص۲۵). در این ایام مهرداری 
مهر همایون را قبل عالم به دستور سابق به 
مقرب‌الخاقان الّهدادبیک شفقت فرموده‌اند. 
(تذکرءالملوک ص ۲۵). 
مهرذهان. [م د] (ص مرکب) روزه‌دار. 
ص‌ایم. مهردهانان؛ روزه‌داران. (برهان). 
|| خاموش. ساکت.و رجوع به ترکیب مهر 
دهان ذیل مهر شود. 
مهرد یزج» [م ز) (اخ) دی است از 
دهستان شرفخانة بخش شبستر شهرستان 
تبریز. با ۵۶۳ تن سکنه. اپ ان از چشمه و 
محصول آن غلات و حبوبات است. (از 


فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهرزوی. ۶۱] (ص مرکب) دارای رویی 
چون آفتاب. مجازاء زیبا. جمیل, ماهروی. 
مه‌رشاره 
گشادو جهان کرد از او پرشکر 
مه مهرروی و بت سیمبر. 
آسدی (گرشاسب‌نامه). 
مهر زدن. [مْ ر د] (مص مرکب) ممهور 
ساختن. مهر کردن. 
مهرزق. ھر (ع ص) بسندی. (مسنتهی 
الارپ). محبوس. (از المعرب جوالیقی 
ص۱۱۶ (از اقرب الموارد). 
مهرزمین. [] ((خ) دهی است جزء دهتان 
وزوای بخش دستجرد خلجستان شهرستان 
قم. با ۲۵۸ تن سکته. اب آن از قنات و 
محصول آن غلات, بنشن, گردوه زردآلو و 
بادام است. (از فرهنگ جفرافیانی ایران ج ۱ 
مهرزن. (م رَ) (نف مرکب) آنکه اثر مهر بر 
کاغذ پدیدار می‌آورد. که مهر می‌کند. که 
ممهور می‌سازد. که مهر بر کاغذ یا بر چیزی 
صی‌زند. ||طابع. طباع. (منتهی الارب). 
چاپچی. چاپ‌کننده. باسمه کننده. 
مهر ساز. [م] (نف مرکب) مهرانگیز. مهرورز. 
برانگیزندۀ محبت و مهر؛ 


هم از بهر مهراب و سیندخت باز 

هم از بهر رودابةٌ مهرساز. قردوسی. 
هریک از چهره عالم‌افروزی 

مهرسازی و مهربان‌سوزی. نظامی- 


مهر ساز. (م] (نف مرکب) مهرسازنده. آنکه 
دستینه سازد. سازنده مهر. حکا ک.مهرکن. که 
مهر می‌بازد. که شفل وی مهر ساختن باشد. 
|| جاعل مهر. که به دغا و فریب مهر کسی را 
جمل کند. 

مهرسازی. (م) (حصامص مرکب) عمل 
مهرساز. ساختن دستینه و مهر. ||اجعل مهر. 
مهر تقلیی و جعلی درست کردن. ||( مرکب) 
دکان و جای ساختن مهر. 

مهرسپند. (م ر ب ] (اخ) مهراسفند. رجوع 
به مهراسفند شود. 

مهر سلیمان. ٣[‏ ر س ل /ل] (تسرکیب 
اضافی. | مرکب)" گیاهی است از دست 
مارچوبه‌ها و از تیرةٌ سوسنی‌ها. ساقة زیرین 
این گیاه هر سال یک اق هوائی میدهد و 
جای ساقه‌های سالهای گذشته بر روی آن 
میماند. ( گیاه‌شناسی گلگلاب ص ۲۸۴). 
مهر سلیمان. (م رش ل /ل] ((خ) خاتم 
سلیمان. انگشتر سلیمان که گویند اسم اعظم 
الهی بر آن تقش بود و قدرت سلطنت و سلطة 
سلیمان بر انس و جن به‌خاطر آن انگشتر 


1 - Chancelier .(فرانسوی)‎ 
2 - Poاyو‎ onun گل‌گلاب)‎ (. 


4 


مه ش. 
بودة 
مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی 
نشت وخاست کن با دام و دد با دانه در صحرا. 
صائب (از آندراج). 
ز دست رفت دل و در پی شراب افتاد 
قفان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد. 
محمدقلی سلیم (از آتدراج), 
مهرش. ام زر ](ع ص) نعت فاعلی از 
تهریش. رجوع به تهریش شود. 
مهر شکستن. (م ش کَ تَّ)] (مص مرکب) 
هر برداشتن. از گردن و گشودن چنانکه سر 
نامه اسر خم و غیره. فک. فکاک. 
(ترجمان‌القرآن): 
آن شرابی كز کافور مزاج است در او 
مهر یشکته ‏ بر آن پا کو گوارنده شراب. 
ناصرخرو. 
|| دوشیزگی بردن. مهر برداشتن. 
مهرضی. 1 را ((خ) دهی است از دهتان 
قیلاب پائین بخش الوار گرمسیری شهرستان 
خرم‌آباد. با ۶۵۰ تن سکنه. اب آن از رود 
بلارود و محصول آن غلات و لسنیات است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ايران ج۶). 
مهرع. [م ر ) (ع ص) نمت فاعلی از اهسراع. 
لرزنده از خشم یا از ضعف و يا از ترس و تب. 
(از منتهی الارب). رجوع به اهراع شود. |[ (ل) 
شیر پثه. اسد. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهرعلی تبریزی. (م غ ي تا (ع) 
(ملا...) از شعرا و ادیای متاخر ایران در تبریز 
بود و زندگاتی آزادانه و وارسته‌ای داشت 
ملامهرعلی در اواییل لطت قاجاریه در 
تبریز زندگانی مینمود. تولد او در خوی بوده 
سپس به تبریز ز آمده و در این شهر شهرت پیدا 
کرد.سال ولادت او باید در حدود ۱۱۸۲ 
ه.ق.باشد. او در اشمار فارسی و ترکی خود 
فدوی تخلص می‌کرد. ملامهرعلی زندگانی 
فقیرانه‌ای داشت و از حیث لاس و خورا ک 
مراعات ظاهر و آداب روحانیت را لمیکرده و 
طیعاً مردی تدخو و تیززبان بوده است. در 
اواخر عمر موفق به تأهل و تشکیل خانواده 
می‌شود و اولادی از وی به جای میماند و 
سرانجام به سال ۱۲۶۲ ه.ق.در تبریز فوت 
می‌کند و از وی فرزندی به نام فضلعلی باقی 
میماند. (از مجلة دانشکدة ادیبات تبریز مقالهً 
حن قاضی طباطبائی از مجمم‌الفصحاء و 
کتاب زنبیل فرهادمیرزا معتمدالدوله). 
مهرفروز. ام ف ] (ص مرکب) که روشنانی 
آن چون مهر باشد. روشن چون آفتاب. که 
فروزش چون قروز مهر باشد؛ 
بود دل مهرفروزش بدو 
پاس شب و روزی روزش بدو. 
نظامی (مخ :الاسرار ص ۱۰۲). 


مهر فروغ. [م ف] (ص مرکب) با فروغی 
چون مهر. ||مجازا؛ زیا. جمیل. تابنا که 
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت 
کامکارا نظری کن وی نا کامی چند. 
حافظ. 
مهرق. (مْر] (معرب. !) معرب مهره. صحیفه 
و روی کاغذ. (متهی الارب). صحیفه و گویند 
آن پارچه‌ای است از حریر سفیدرنگ که در 
صمغ آغارده و سپس مهره زده و صقل کرده 
بر آن می‌نوشتند. (از یادداشت مولف) (از 
اقرب الموارد). کاغذ مهره کشیده و صفحه‌ای 
که‌در روی آن می‌تویند. (ناظم الاطباء). ج» 
مهارق .(منجهی الارب). صحیفه, و آن معرب 
از کلمةٌ فارسی مهره است. ایوزکریا گوید 
مهارق. قراطیی باشد و معرب از فارسی. و 
برخی گویند آن تکه پارچه‌هایی بود که صقل 
مسی‌کردند و بر آن می‌نوشتند و اصل آن 
«مسهره کرد» است یعنی به‌وسیله مهره 
صیقلی‌شده. و ازهری گوید مهارق صحائف 
است و واحد ان مهرق» و آن معرب است و 
از قدیم در عربی به کار رفته. (از السعرب 
جوالیفی). ||دشت املس و سابان. (متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||مهره‌ای که بدان 
کاغذ را جلا داده مهره می‌کشتد. ||صفحه‌ای 
که‌در روی آن نرد بازی می‌کنند. ||تخته‌نرد. 
(ناظم الاطباء). 
مهرقان. مر /ر /)(ع [) دریا یا جای 
که اب روان گردد در وی. (منتهی الارپ). 
ساحلالبحر. اقرب الموارد) 
مهرقان. (ر]۲ (اخ) شهری است به ساحل 
بحر بصره, معرب ماهی‌رویان. (سنتهی 
الارب. مادهٌ هرق). شهری به ماحل دریای 
بصره. معرب ماهی‌رویان. (فیروزآبادی). 
معرب است و اصل أن ماهی‌رویان است. (از 
المعرب جوالیقی). رجوع به صاهی‌رویان 
شود. 
مهرقان. (م ]۲ ((خ) یکی از قریه‌های ری. 
(از ممجم البلدان) (از الانساب سمعانی). 
مهرقین. [] ((خ) از رستاق خوی قم. 
(تاریخ قم ص‌۱۱۸). ||از دیه‌های خوی قم. 
(تاریخ قم ص 41۴۱. 
مهرکاری. ]م1 (حامص مرکب) مهرورزی. 
ابراز محبت. را عشق و شوق. دوستی: 
چرااز ویس جستم مهرکاری 
چرااز دایه جستم استواری. (ویس و رامین) 
چو عاشق را نباشد بردباری 
نبیند خرمی از مهرکاری. 
(ویس و رامین). 
دریع آن مهر و آن امیدواری 
که‌جانم را بد اندر مهرکاری. 


(ویس و رامین). 


پپین جان مرا در مهرکاری 


مهرگان. ۲۱۸۹۷ 
بدین سختی و رسوائی و زاری. 
(ویس و رامین). 
بدین سختی چه باید مهرکاری 
بدین خواری چه باید دوستداری. 
(ویس و رامین). 
مھ رکت بالا. (م رَ کی ] (اخ) دهسی است از 
دهستان زهان بخش قاين شهرستان بیرچند. 
آب ان از قنات و محصول آن غلات است. (از 
فرهتگ جغرافیانی ایران ج٩).‏ 
مھ رکت پایین. (م زک ] ((ج) دهی است از 
دهستان زهان بخش قاين شهرستان بیرجند. 
اب آن از قنات و محصول ان غلات است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ايران ج٩).‏ 
مهرکن. 1مک ](نف مرکب) مهرکننده. کسی 
کهبر مهر و نگین نقش یانام حک کند. 
حکاک. 
مه رکفیی. مک ] (حامص مرکب) حکا کیو 
شفل حکا ک.(ناظم الاطباء). 
مه رکت. (م ر ] ([) مهره؛ برای فاطمه قلاده‌ای 
بسخر از مهرگ یمانی و برای کودکان دو 
دست‌اورنح عاجین. (تفسیر ایوالفتوح رازی 
ج۵ ص۵۸). بار و میوهُ او بر هم نهاده باشد 
بمانند مهرگ برپیوسته. (تفسیر ابوالفتوح 
رازی ج۵ ص۲۸ ۲). 
مهرگان. مد /ر /) مسهر و مسحبت 
پیوستن. (برهان). مهر و محبت و دوستی. 
(ناظم الاطباء). |[نام روز شانزدهم از هر ماه. 
(برهان). روز مهر از ماه مهر و آن روز 
شانزدهم است. (آنندراج) (از جهانگیری). 
روز شانزدهم مهر ماه و عیدی از اعیاد ایرانی 
است برای مطابقت نام روز با نام ماه. 
جشن يا عید مهرگان؛ ایرانیان در این روز 
جشنی عظیم کنند که بعد از چشن و عید 
نوروز از آن بزرگتر جشنی نباشد و همچنانکه 
نوروز را عامه و خاصه می‌باشد مهرگان را نیز 
عامه و خاصه هت و تا شش روز تعظیم این 
جشن کنند. ابتدا از روز شانزدهم و آن را 
مهرگان عامه خوانند و انتها روز بیست و یکم 
و آن را مهرگان خاصه خواند. و سیب جشن 
مهرگان آنکه فارسیان گویند در این روز 
خدای متعال زمین را بگترانید و اجساد را 
مقرون به ارواح کرد و بعضی گفته‌اند در این 
روز ملائکه یاری و مددکاری کاوه آهتگر 
کردندبر دفع ضحا ک»و فریدون در این روز 
بر تخت پادشاهی نشت پیش از انکه کاوه 


۱-نسخه چاپ دانشگاه: مشک است, که در 
این صررت شاهد نخواهد بود. 

۲ -در المعرب به کر میم و سکون هاء و فتح 
را ء ضط شده است. 

۳-در معجم‌البلدان [م ر ]و در الانساب 1¢ 
آمله است. 


۳۲۱۸۹۸ مهرگان. 


دفع ضحاک نماید. و زمره‌ای گفته‌اند که 
فریدون در این روز ضحا ک‌را در بابل گرفت 
و به کوه دساوند فرستاد که دربند کنند و 
مردمان ببب این مقدمه جشنی عظیم کردند 
و عید نمودند و بعد از آن حکام را مهر و 
محبت بر رعایا بهم رسید و چون مهرگان به 
معنی محبت پیوستن است بنابراین بدین نام 
موسوم گشت. و بعضی دیگر گویند که 
فارسیان را پادشاهی بود مهر نام داشت و 
بغایت ظالم بود و او در نصف ماه به جهنم 
واصل گردید. بدین سبپ آن روز را مهرگان 
نام کردند و معنی أن مردن پادشاه ظالم باشد 
چه مهر به مطی مردن و گان به معنی پادشاه 
ظالم هم آمده است. و گویند اردشیر بایکان 
تاجی که بر آن صورت آفتاب نقش کرده 
. بودند در این روز بر سر نبهاد و بعد از او 
پادشاهان عجم نیز در این روز همچنان تاجی 
بر سر اولاد خود نهادندی و روغن بان که آن 
درختی است. بجهت تیمن و تبرک بر بدن 
مالیدندی» و اول کی که در این روز نزدیک 
پادشاهان عجم امدی موبدان و دانشمندان 
بودندی و هفت خوان از میوه همچو شکر و 
ترنج و سیب و بهی و انار و عاب و انگور 
سفید و کار با خود اوردندی, چه عقیده 
فارسیان آن است که هرکس در این روز از 
هفت موه مذکور بخورد و روغن بان بر بدن 
بمالد و گلاب بیاشامد و بر خود و دو 

خود بپاشد در آن سال از آفات و بلیات 
محفوظ باشد. و یک است در این ایام نام بر 
فرزند نهادن و کودک از شیر باز کردن. (از 
برهان) (از آنندراج) (از جهانگیری). مهمترین 
عید ایرانیان جنوب غربی. در واقع مهمترین 
روز تقطۂ اصلی یا مدا اساسی سال همانا روز 
اعتدال خریفی بوده است (ظاهراً آغاز سال - 
نظیر سال قدیم عرفی بهود از پاییز بود نه از 
بهار). این روز ظاهراً عید مرا = مهر (خدای 
نور و آفتاب) بوده» و چون روز مزبور در 
غالب سالها در ماه «باغیادیش» واقع می‌شده» 
لذا اسم این ماه از همین عید اقتباس شده که 
ماه عید بغ - یعنی میترا -باشد (بغ. در پارسی 
باستان | گرچه اصلاً یه معنی مطلق خدایان 
بوده لکن بعدها بتدریج به طریق علم به غلیه 
به میترا اطلاق شده) چنانکه ماه بابلی سعادل 
آن, یعنی تشری, ماه شمی (خدای آفتاب) 
بود و ماه زردشتی معادل آن در ادوار بعد 
همان مهرماه بوده است و همچنین در ماههای 
ارمنی؛ اسم ماهی که معادل این ماه است 
«مهکان» نام دارد. که ظاهراً از اسم عید 
مهرگان ن اخذ شده. چتانکه اسم ماه سغدی 
معادل آن «ففکان» به اسم عید بغ (در سفدی 
فغ) ظاهراً اثری از اسم قدیم ماه باغیادیش 
است. روز شانزدهم هر ماه - که به مهر روز 


موسوم است - مخصوص به فرشتة فروغ» 
یعنی مهر است. در روز مهر از ماه مهر ایرانیان 
جشن بار بزرگی برپا میداشتند. بقول 
بندهشن مشا و مشیانه (آدم و حوای 
آریانیان) در چنین روزی تولد یافته‌اند. این 
جشن بزرگ شش روز طول می‌کشید و از 
روز شانزدهم مهر آغاز می‌گردید و به روز 
بیت ویکم - که رام روز باشد -ختم 
می‌شد. روز آغاز را «سهرگان عامه» و روز 
انجام را مهرگان خاصه» می‌گفتند. در ایران 
در عهد بار قدیم فقط دو فصل داختد. اول 
تابستان ام دوم زمستان » نوروز جشن آغاز 
تابتان است و مهرگان جشن آغاز زمستان. 
جشن مهرگان بسیار سرورانگیز و بانشاط 
بود. « کتزیاس» صی‌نوبد که پادشاهان 
هخامنشی هرگز نمی‌بایست مست شوند مگر 
در روز جشن مهرگان که لاس ارغوانی 
می‌پوشیدند و در باده‌پمایی با میخوارگان 
شرکت می‌کردند. مورخ دیگر «دوریس» 
می‌نویسد که در جشن. پادشاه صی‌رقصید. 
بسقول «استرابون» خششرپاون (شهربان) 
ارمنستان در جشن مهرگان بیست هزار کره 
اسب برسم ارمتان به دربار هخامنتی هدیه 
میفرستاد. اردشیر بابکان و خرو انوشروان 
در این روز جامة نو به مردم می‌بخشیدند. 
نوشته‌اند که در ایین جشن موبدان موید 
خوانچه‌ای که در آن لیمو و شکر و نیلوفر و به 


و سیب و یک خوشة انگور سفید و هنت دانه 


مورد گذاشته شده بوده زمزمه کنان نزد شاه ' 


می‌آورد. جشن مهرگان در تمام آسیای صغیر 
نیز معمول بود و از آنجا با آیین مهر 
(مهرپرستی) به اروپا 
مستشرق بلویکی در کتاب خود «آين میحرا» 
گوید:بدون شک جشن مهرگان که در سالک 
روم قدیم, روز ظهور خورشيد تصور می‌شده 
و آن را «روز ولادت خورشد مسغلوب 
ناشدنی» " می‌گفته‌اند به بيست و پنجم ماه 
دسامبر کشیده شده و بعد بسیب نفوذ دين 
عیسی در اروپا روز ولادت مسیح قرار داده 
شده است. (نقل به اختصار از يشتهاء و خرده 
ارستای پورداود و گاه‌شمار ی تقی‌زاده)؛ 

ملکا جشن مهرگان آمد 

جشن شاهان و خسروان آمد. 
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا 


رودکی. 


آن کجا گاو خوشش بودی برمایونا. ‏ دقیقی. 
خجسته مهرگان آمد سوی شاه چهان آمد 
بايد داد داد او را یکام دل بهرچت کر. 

دقیقی. 
پرستیدن مهرگان دین اوست 
تن‌آسائی و خوردن ین اوست. فردوسی. 
بکرد اندر ان کوه اتشکده 


بدو تازه شد مهرگان و سده. فردوسی. 


برایت کرد. « کومن»۲ 


مهر گان. 
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد 
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ‌فال. 
۱ فرخی: 
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان 
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان. . فرخی. 
شب مهرگان بود و من مدح گویم 
خداوند را هر شب مهرگانی, فرخی. 
مهرگانت خجسته باد و دلت 
برکشیده بر اسب شادی تنگ. فرخی. 
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال 
نیک روز و یک جشن و یک وقت و نیک‌حال. 
عنصری. 
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار 
فر و فرمان فریدون ورز بافرهنگ و هنگ. 
منوچهری. 


آمد خجسته مهرگان جشن بزرگ خسروان 
نارنج و نار و ارغوان آورد از هر ناحیه. 
منوچهری. 
به فرصت بنده میفرستد با خدمت نوروز و 
مهرگان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ج۱ ص ۲۴۲). 
مارا چون مهرگان بگذشت فریضه است به 
بت يا به بلخ رفتن. (تاریخ بیهقی ص ۴۱۱). 
امیر ره به مهرگان بنشت نضت در صفۀ 
سرای نو.(تاریخ بهقی ص ۵۱۰), 
آدینه و مهرگان و ماه نو 
بادند خجته هر سه بر خسرو. قطران. 
ز رومت کاروان آورد نوروز 
ز قیصور آرد | کنون‌مهرگانت. ناصرخسرو. 
خزان از مهرگان دارد پیامی 
سوی هر باغ و دشت و مرغزاری. 
تاصرخرو. 
جشن مهرگان هم او [فریدون ] نهاد. 
(نوروزنامه). 
مهرگان بر تو همایون باد و از تأثیر بخت 
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان. 
معزی. 
مهرگان نو درآمد بیس مبارک مهرگان 
فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان. 
ازرقی. 
با مهرگان چو نیک قاد اتفاق عید 
خون‌ریز و برگ‌ریز پدید آمد و عیان. 
سوزنی. 
آمد خجته موسم قربان به مهرگان 
خون‌ریز این بهم شد با برگ‌ریز آن. سوزنی. 
بجوی مهر من ای وبهار حن که من 
بکارت آیم همچون به مهرگان آتش. 
. رشید وطواط. 
بهرگان خاصه؛ آخرین روز از روزهای 
hama. 2 - zayana.‏ - 1 
Cumont.‏ - 3 
Solnatalis ۷۷۰‏ - 4 


مهرگانی. 


مهرگیا.. ۲۱۸۹۹ 


ششگانة عید مهرگان یعنی روز بیت و یکم 


ماه مهر. و رجوع به ترکیب بعد شود. 
- مهرگان عامه؛ نختین روز از روزهای 
خشکانه عید مهرگان, یعنی روز شانزدهم ماه 
مهر. رجوع به ترکیب قبل شود. 
||نام ماه خزان, و آن مدت ماندن آفتاب است 
در برج میزان. (غیاث). نام ماه هفتم از سال 
شسی باشد و ان بودن اقاب عالمتاب است 
در برج میزان که ایتدای فصل خزان است. 
(بر‌هان). فصل پاییز: 
کردشاها مهرگان از دست گشت روزگار 
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان. 
ضمیری. 
تا در سمنستان توان یافتن سمن 
چون باد مهرگان پوزد بر سمنتان. 
بشکفی بی‌نوبهار و پژمری بی‌مهرگان 
بگربی بی‌دیدگان و بازخندی بی‌دهن. 
متوچهری. 
ماه فروردین به گل چم ماه دی بر بادرنگ 
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسته. 
منوچهری. 
تا وقت مهرگان همه گیتی چو زر بود 
از آب تیرماهی و از باد مهرگان. منوچهری. 
تو ای ضعیف‌خرد ناصبی که در غم من 
چو زر بید به ایام مهرگان شده‌ای. 
ناصر خسر و. 


فرخی. 


که‌وعده به باغ مهرگان داد 
گه‌باز به دشت نوبهارم. 
ناصرخسر و (دیوان ج دانشگاه ص ۱۷۲). 
باد مهر مهرگان چون برفکند 
چرخ رااز ابر تیره پیرهن. . ناصرخسرو. 
مهرگان دیر درکشید و سرما قوت نکرد چون 
امیر نصربن احمد مهرگان و ثمرات او بدید, 
عمش خوش امد. (چهارمقاله ص ۵۰). 
در تعوزم بیندد آب سرشک 
کزدمم باد مهرگان برخاست. خاقانی. 
در تموز از آه خصمان مهرگان انگخته. 
خاقانی. 
ذ کرتو به باغ خاطر من 
شاخی است که مهرگان ندیدست. خاقانی. 
تف تموز دارد در سه حاسدت 
وز اه سرد هر تفش باد مهرگان. 
کمال اسماعیل. 
ادر اصطلاح موسیقی, نام نوای بازدهم است 
در میان دوازده مقام فارابی و در کتاب 
صفی‌الدین آرموی مقام یازدهم مهرگان یاد 
شده که لحن ان بر ما مجهول است. (مجلهً 
موسیقی دور جدید شماره ٩۷‏ ص ۱۱). 
- مهرگان بزرگ؛ نام پرده‌ای است از 
موسیقی. (جهانگیری). نام مقامی است از 


لحنی است از موسیقی که در جشن مهرگان 
متداول بوده. (از آنتدراج). 

- سهرگان خردک؛ نام پرده‌ای است از 
موسیقی. (جهانگری). مقامی است از 
موسیقی که آن را کوچک خوانند. (برهان). 
لحنی است از موسیقی که در جشن مهرگان 
متداول بوده. (از آتندراج): 

چون مطربان زنند نوا بخت اردشیر 

که‌مهرگان خردک و گاهی سبهبدان. 

منوچهری. 

- مهرگان کوچک: مهرگان خردک که مقامی 
ات از موسیقی. (از برهان). و رجوع به 
مهرگان خردک در همین ترکیبات شود. 
مه رگانی. [م ر /رٍ /ز](ص نس بی) 
منوب به مهرگان. خزانی. بایزی. (ناظم 
الاطباء): 

چو ما مهرگانی بیوشیم خز 

به نخجیر باید شدن سوی جز. 
||منسوب به جشن مهرگان: 
همایون و فرخنده بادت نشتن 
بدین جشن فرخند؛ُ مهرگانی. 

به فرخی و به شادی و شاهی ایرانشاه 
به مهرگانی نشت بامداد پگاه. 


فردوسی. 


فرخی. 


فرخی. 
بلند آتش مهرگانی بساخت 
که تفش بچر خ اختران را بتاخت. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه ص 4۳۵۷ 
| محصول پابیزی. (ناظم الاطباء). ||(إخ) در 
اصطلاح موسیقی, نام لحن بست و پتجم از 
سی لحن باربد و نام نوائی هم هست. (برهان). 
مهرگان. و رجوع به مهرگان شوده 
چو نو کردی نوای مهرگانی 
بیردی هوش خلق از مهربانی. 

نظامی. 

مه رگرد. [م گي ] (اخ) مهریجرد: و در یار 
شهر به هشت فرسنگی دهی معتبر بساخت و 
آن را مهرگرد نام کرد و اکنون آن قریه را 
مهریجرد می‌خوانند. دهی وسیع و معمور 
است. (تاریخ یزد). 
گسترنده.که مهر و محبت راگترش دهد. 
مه ر گسستن. زم گ س ت ] (مص مرکب) 
مهر گلیدن. قطع کردن مهر و محیت* 
از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگلم 
هم تو که خسته‌ای دلم مرهم جان خسته‌ای. 
تا تو به خاطر منی کس نگذشت در دلم 
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم. 
مه رگسل. (م گ س /س] (نف مرکب) 
مهرگسلنده. برندۀ محبت. قطع‌کنند؛ دوستی. 
بی‌مهری‌کننده. به ترک دوستی گوینده: 
پیام من که رساند به یار مهرگل 


که‌برشکمتی و ما راهنوز پیوند است. 
سمدی. 
فغان که آن مه نامهربان مهرگل 
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت. 
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص ۶۱). 
بر سفله جهان نا ک‌مهرگل 
هان تا نتهی دل و نباشی غافل. 
(از یادداشت مولف). 
مه رگل. (مگ ](!مرکب) گلی است دوائی و 
آن را گل مختوم نامند وگل بيشه نیز گویند. 
طین مختوم. (از آنندراج): 
قهرش از مهر بر حواس نهد 
تقش با مهر گل فرستد طین. | 
انوری (از انتدراج) 
مهرگیی. [مْر)(ص نسبی) منوب به مهرگ 
به معنی مهره: عقدی بود مرا مهرگی یمانی بر 
گردن داشتم. (تقسیر ابوالفتوح رازی ج۴ 
ص ۲۲ س ۱۶). و رجوع به مهرگ شود. 
مه وگیا. (م] (( مسرکب) مسهرگیا.. مسقابل 
زهرگا: ٠‏ 
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی 
برفق مهرگیا هرچه هت زهر گیاش. 
سنائی. 
سرو چون مهرگیا زیرزمین حصن گرفت 


8 در حصش به سواران ثفر بگشائید. خاقانی. 


مهربانی ز من آمد وگرم عمر نماند 
بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را. سعدی. 
مهرگیای عهد من تازه‌ترست هر زمان 
ور تو درخت دوستی از بن و یخ برکنی. 
سعدی. 
هر قدر خط تو افزود مرا مهر فزود 
سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است. 
میرزا صائب (از آنندراج). 
هر دوست نما نه آشنا می‌باشد 
کی زهرگیا مهرگیا می‌باشد. 
میرالهی (از آنندراج). 
باغبان تا سر مهرش همه با هرزه گیاست 
گل خزان می‌شود و مهرگیا می‌میرد. شهریار. 
رجوع به ماده بعد شود. 
مهرگیاه. [م) (| مرکب) گیاهی أ باشد شبیه 
به آدمی که عربان یبروح‌الصنم خوانند و 
بعضی گویند گیاهی است که با هرکس باشد 
محبوب‌القلوب خلق گردد و بعضی گویند 
گیاهی است که برگهای آن در مقابل آفتاب 
می‌ایستد. (برهان). تام گیاهی است که آن را 
استرنگ و سگ‌کن نیز گویند. (جهانگیری). 
مردم‌گیا که به عربی یروج گویند و به هندی 
لکهمتی, گویند هر که بیخ آن را که په صورت 
انان می‌باشد با خود دارد همه خلق بر او 


1 - ۸۵2۵ mandragora (Ji), 
Mandragore (فرانوی)‎ 


۳۱۹۰۰ مهرگیرنده. 


مهریان باشد و او را همه مردم دوست دارند و 
بعضی گویند که مهرگیا آفتاب‌پرست است که 
آن ر سورج مکهی گویند. (غیاث). اسم 
فارسی یبروح‌الصم است. (فهرست مخزن 
الادویه). گیاهی است از تیرۀ بادنجانیان که 
علفی است و غالبا آن را یکی از گوند‌های گیاه 
بلادون (بلادانه)۱ محسوب می‌دارند. این گیاه 
دارای ریش ضخیم و گوشت‌دار و غالبا دو 
شاخه است و شکل ظاهری ریشه شباهت به 
هکل آدمی دارد (تنه و دو پا) و بهمین جهت 
افانه‌های مختلف در بین ملل در مورد این 
گیاه‌از قدیم رواج یافته است. برگهایش نبة 
پزرگ و مستقیما از ريشه جدا می‌شوند. 
گلهایش به رنگهای سفید و صورتی و قرمز و 
بنفش دیده شده‌اند. گونه‌های مختلف این گیاه 
- در سواحل رودخانه‌های مناطق بحرالروسی 
بفراوانی میرویند. خصوصاً در جزیر؛ صقلیه 
(سییل) و کالابر. اثر داروئی و درمانی این 
گیاء کاملاًشبیه گیاه بلادون است, ولی با اثری 
شدیدتر. آدم کوکی. استرنک. اشترنگ. انان 
کوکی. تفاح‌الجن. تفاح‌المجانین. سابيزج. 
ساپيزک. سراج‌القطرب. سراج الق طربل. 
سگشکن. سگ‌کن. سيدة. یباریم السبعة. 
شجرة سلیمان‌ین داود. شجرةالصتم. 
عبدالسلام. لفاح. لشاح‌البری. لفاحة. 
منداغورس. مندارغورة. مندغورة. بیروح. 
یبروح الوقاد: 
سبزهُ خط تو دیدیم و ز بستان بهشت 
به طلب‌کاری این مهرگیاه آمده‌ايم. حافظ. 
خط چو دمید بر لبت مهر دلم زیاده شد 
نام خطت از آن زمان مهرگاه کرده‌ام. 

کمال خجندی. 
س امثال؛ 
مهرگیاه دارد؛ همه او را دوست دارند. نظیر؛ 
مهرة مار دارد. (امثال و حکم). 
|اگیاه دیگری است" (از تیرۂ بادنجانیان) که 
پایا است و ارتفاعش ہین یک تا یک متر و نیم 
است و در اما کن مررطوب و سایه‌دار متاطق 
مختلف کر؛ زمن بخصوص نواحی سرکزی 
آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای 
صفیر و اران بحالت وحشی و خودرو میروید 
و ممکن امت بمتظور استفاده‌های طبی آن را 
پرورش هم پدهند. ریشه‌اش دراز و منشمب 
بهتقیمات دوتائی (شبه گیا قبلی) و ضخیم 
و گوشت‌دار و حنائی است. ساقه‌اش 
استوانه‌ای و در انتها دارای تقسیمات دوتائی 
یا سه‌تائی است. برگهایش منفرد و دارای 
دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک‌تیز است ولی 
در قمت انتهائی ساقه هر دو تا از برگها 
مجاور یکدیگر درآمده و اندازه‌های آنها 
نام‌اوی می‌شود. گلهایش منفرد و از کنارة 
برگها خارج می‌گردد. کاسه گلش پایا است و 


جام گل قهوه‌ای رنگ مایل به بنفش است. 
میوه‌اش سته و به بزرگی یک گیلاس می‌باشد. 
ميو نارس آن سبزرنگ است و پس از 
رسیدن قرمز و سیاه می‌شود. این گیاه را در 
حقیقت باید یکی از گونه‌های گیاه فوق‌الذکر 
دانت. قمتهای مورد استفادۂ این گیاه برگ 
و ريشه و میوه و دان آن است. قسمتهای 
مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر 
آتروپین و هیوسيامین و بلادونین و 
آتروپامین و آسپاراژین می‌باشد. مهرگیاه 
دارای آثرات درمانی بسیار است و در موارد 
مختلف مورد استفاده قرار می‌گیرد. این گیاه 
در تواحی,شمالی و شرقی ایران بفراوانی 
میروید و در تداول عامه پیشتر به مردم‌گاه 
موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادناء 
ست‌الصن. سیدحنا, گوزل عورت اوتسی. 
مردم‌گیاه. مردم‌گیاء 

مه رگیرنده. 1ر 5 /د] (نسف مرکب) 
تفش پذبرنده. پذیرای تقش و نشان مهر؛ 
به روزی که طالع پذیرنده بود 
نگین سخن مهرگیرنده بود. نظامی. 

مهرم. (ء ر ] (ع مص) سخت پر و کلانسال 
گردیدن.(از متهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مهرمة. هرم. 

مهر مانی. [م] ((خ) مهرگانی. که نام لحن 
بیست و پسنجم باشد از سی‌لحن بارید. 
(آنندراج) (برهان). 

مهرماه. [] (! مرکب) ماه مهر- نام ماه هفتم 
است از سال شمی و بودن آقاب در برج 
میزان و اول فصل خزان. (برهان). آفتاب در 
این ماه در میزان باشد و آغاز خریف بود. 
(نوروزنامه). رجوع به مهر شودر 
= مهرماه جلالی؛ اول آن تقریبا مطابق است 
با هندهم سپتامبر ماه فرانسوی. (یادداشت 
مولف). 
- مهرماه قدیم؛ اول آن مطابق است با سوم 
اسفندماه جلالی و شانزدهم فورية فرانسوی. 
(یادداشت مولف). 
|| خریف. پاتیز؛ تولد سودا بیشترین اندر فصل 
خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. 
(ذخيرة خوارزمشاهی). رجوع به مهر و 
مهرگان شود. 

مهرمردان. [م2] ((غ) ابن سهراببن 
باوین شاپوربن کیوس, پنجمین از اسپهبدان 
طبرستان. خاندان باوندية مازندران 
(۱۳۸-۹۸ ده .ق.). 

مهر مند. آم ْ] (ص مرکب) دارای مسهر. 
بامعبت. دوست* 
آنچنان رو که غلامان رفه‌اند 
تا سگش گردد حلیم و مهرمند. مولوی. 

ههر موم( ٍم] (ترکیب اضافی, | مرکب) 
مهری که از موم سازند. (آنندراج). مهر و موم. 


مهروبان. 


رجوع به مهر و موم ذیل مهر شود. 
مهرمة۔ ٣1‏ ر ء](ع مص) سخت پر و کلان 
گردیدن.(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مهرم. هرم. ||([) پیری و سبب پیری. (منتهی 
الارب). 
مهرنفة. [٣هَنِ‏ ف ](ع ص) زن سست‌آواز و 
ست‌گریه. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهرنوش. [م] (اخ) نام یکی از پسران 
اسقندیار که به دست فرامرز در جنگ زابل 
کته شدء 

یکی نام بهمن یکی مهرنوش 

سوم آذرافروز گرد بهوش. فردوسی. 
مهرو. []) (ص مرکب) ماهروی. مهروی. 
ما‌رو. که رویی چون ماه دارد. || مجازاً زیبا و 
مت 

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم 

در راه جام و ساقی مهرو نهاده‌ایم. حافظ, 
نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مهرو بیین 

عقل و جان را بت زنجیر آن گیسو ببین. 

حافظ. 

رجوع به مه روی شود. 

مهروانی. 2 (اخ) دهی است از دهان 
مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس. آب 
ان از قنات و محصول ان غلات است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
مهروء . [)(ع ص) آن که گرفتار سرمای 
بخت شده باشد. ج» مهروژون. (از نناظم 
الاطباء). و رجوع به هرء شود. 

مه‌روئی. [] (حامص مرکب) مه‌رویی. 
رجوع به مه‌رویی شود. 
مهروبان. ۱۱ (اخ) ساهی‌روبان. شهری 
است بر کار دریا چنانکه موج دریا بر کنار 
شهر می‌زند و هوای آن گرم و عفن و ناخوشی 
بتر از أن ریشهر است, اما مشرعه دریا است: 
هرکه از پارس به راه خوزستان به دریا رود و 
آن که از بصره و خوزستان به دریا رود 
همگان را راه آنجا باشد و کشتهایی که از 
دریا برآید بر این اعمال رود به مهروبان بیرون 
آید. و دخل آن بیشتر از کشتیها باشد و جز 
خرما هیچ میوه نباشد و گوسفندان آنجا بیشتر 
بز باشد و بزغاله پرورند و همچنانکه به بصره 
و می‌گویند بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل 
پرسد بیشتر نیزء و برز و کتان بسیار باشد 
چنانکه به همه جای ببرند و جامع و منبر است 
و آن جایگاه مردم زبون باشند. (فارسنامة این 
الب‌لخی ص ۱۵۰). در کتاب جغرافیای 
تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی آمده 


1 - 8120009 (فراننری)‎ 
2 - Atropa ۵۱۵0002 (iı), 
8۱200۳9 (فرانوی)‎ 


مهروت. 
است: به فاصلهٌ کمی از رودخانة شیرین بعنی 
رودخانة زهره که به تازگی به رودخان طاب 
موسوم است بندر مهروبان در مرز غربی 
فارس واقع است. این لنگرگاه اولین بندری 
بوده که کشتیها وقتی از بصره و مصب دجله به 
عزم هند بیرون می‌آمدند به آن میرسیدند و 
این بندر در قرن چهارم هجری شهری معمور 
بود و مسجدی خوب و بازارهایی اباد داشت. 
و بنا بر آنچه در سفرنام ات خن آَمِده 
است یعقوب لیث این شهر راگرفته و شاید 
خود نیز به این شهر آمده و ناصرخسرو نام او 
را بر منبر مسجد ادیه این شهر نوشته دیده 
است: شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر 


جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی.. 


نیکو, اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب 
"یاژان چاه و کاریزی نبود که آب شیرین دهد. 
ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز 
تتگی آب بود و در آنجا سه کاروانسرای 
بزرگ ساخته‌اند هر یک از آن چون حصاری 
است محکم و عالی. و در سجد ادینه انجا بر 
منبر نام یعقوب لث دیدم نوشته. پیر‌سیدم از 
یکی که حال چگونه بوده است گفت که 
یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن.دیگر 
هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و 
در اين تاریخ که من انجا ریدم این شهر به 
دست پران با کالیجار بود که ملک پارس 
بود. و خواربار یعنی مأ کول‌این شهر از شهرها 
و ولایتها برند که آنجا بجز ماهی چیزی 
نباشد. و این شهر باجگاهی است و کشتی 


بندان و چون از آنجا به جاتب جنوپ برکنار ` 


دریا پروند ناحیت توه و کازرون باشد. 
(سفرنامه ناصرخ رو چ دبسیرسیاقی 
ص ۱۲۰). و نیز رجوع به آثار شهرهای 
باستانی سواحل و جزایر خلیج فارس احمد 
اقتداری شود. 

مهروت. (2)(ع ص) مسهروت‌لفسم؛ 
فراخ‌دهن. (سنتهی الارب). ج مهاریت. 
(اقرب الموارد). 

مهرود. [)(ع ص) ثوب مهرود؛ جامةً 
زردرنگ. (منتهی الارب). جامه‌اي که به 
وسیل «هرد» آن راه رنگ زرد درآورده 
باشند. (از اقرب الموارد). 

مهرودة. [م د] (ع ص) مهروذة. رجوع به 
مهروذة شود. 

مهروذة. [م ذ] (ع ص) به معنی مهروذ است 
که جامة با گل سرخ‌رنگ کرده شده است. (از 
تاظم الاطباء). 

مهرور. [۱(ع ص) نست مفعولی است از هر 
و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و 
هریر شود. ||بعیر سهرور؛ شتر هسرارزده. 
(منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری 
هرار. رجوع به هرار شود. ` 


مهرور. یهرز ر] (ص مرکب) بامهر. مهربان: 
نه طفلی کز اتش ندارد خبر 
نگهداردش مادر مهرور. 

مهرورز. يهر د ](نف مرکب) بامهر. عطوف. 
دوستی‌ورزنده. دوست؛ 
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز 
گفتاز خوبرویان این کار کمتر آید. حافظ. 

مهرورزی. يهر ر] (حامس مرکب) عمل 
مهرورز. کب مهر و محبت و مهربانی. (ناظم 
الاطباء). عشق‌ورزی؛ 
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود 
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود. حافظ. 
عقل کل را رای محمودت ایاز خاص خواند 
مهرورزی با ایاز از ځرو غزتین خوش است. 

کاتبی. 

مهر ورزیدن. [م و د] (مسص مرکب) 
دوستی کردن. مت کردن. عاشق بودن. 
عشق باختن. عشق ورزیدن* 
کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز 
تابه خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان. 

حافظ. 


سعدی. 


مهر می‌ورزم و امید که این فن شرتف 
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود. 
حافظ. 
مهرورق. ٤۱‏ ر ر) (ع ص) مطر مهرورق؛ 
باران ریزان. (ستتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهرورة. [م رو ر] (ع ص) منث مهرور. 
(سستتهی الارپ). اشتر درد فته. 
(مهذب الا سماء). رجوع به مهرور شود. 
مهروز. [مَ] (إخ) اسم موضع سوق مدینه. 
(یادداخت مولف). 
مهروز. [مْ](!مرکب) مخفف ماهروز. روز و 
ماه تاریخ. 
مهروع. 1ع] (ع ص) دیوانۂ بر زمین افتاده 
||مرد افتاده بر زمین از کوشش و یا از 
ناتوانی. (ستهی الارب) (از اقرب المواردا. 
مهروی. [م ] اص مرکب) مدرو. ماه‌روی. که 
رویی چون ماه دارد. ||مجازاً زیا و جمیل: 
تا بود عارض بت‌رویان چون سیم سپید 
تا یود ساعد مه‌رویان چون ماهی شیم. 
فرخی. 
ترک مه‌روی من از خواب گران دارد سر 
دوش می داده است از اول شب تا بسحر, 
فرخی. 
به روی ماتد گفتار خوب آن مهروی 
فرشته‌خوی بدان خوبی و بدان گفتار. 
فرخی. 
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی 
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی. 
خیام (از سندبادنامه ص ۲۸۳). 
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی 


بهرة. ۲۱۹۰۱ 
پیش خوان آن مطرب مه‌روی طویی نام را. 
سوزنی. 
دلم ميان دو زلفت نهان شد ای مه‌رری 
زبهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد. 
ابواللیث طبری. 
که‌تا روی مهروی دارانداد 
بينم که دیدنش فرخنده باد. نظامی. 
آن خیالاتی که دام اولیاست 
عکس مهرویان بستان خداست. مولوی, 


پس بدو بخشید آن مهروی را 
جفت کرد ان هر دو صحبت جوی را. 
مولوی. 
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز 
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را. 
سعدی. 
اگرقارون فرود اید شبی در خیل مهرویان: 
چنان صیدش کنند انخب که فردا پینوا ماند. 
سعدی, 
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است 
یاپری پیکر مهروی ملک سیمابود. سعدی. 
تو بر بندگان مه‌روئی 
با غلامان یاسمن بوئی. سعدی ( گلتان). 
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی‌گیرد 
ژ هر در میدهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد. 
حافظ. 
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد 
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی. حافظ. 
فردا شراب و کوثر و حور از برای ماست 
و آمروز نیز ساغر مهروی و جام‌می. حاقظ. 
حن مهرویان مجلس گرچه دل می‌برذ و دين 
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود. 
حافظ. 
پس از ملازمت عیش و عشق مهروبان 
ز کارها که کتی شعر حافظ ازبر کن. حافظ. 
و رجوع به مهرو شود. 
مه‌رویه. (م؛ی ] (ا2) نامی از نامهای ایرانی. 
(یادداشت مولف) 
مهرة. [م هَر] (ع ص, !) ج ماهر. (اقرب 
الموارد). رجوع به ماهر شود. 
ههرة. [م هر ](ع |) روش نیکو, گویند لم نعط 
هذاالامر المهرة؛ ای لم نأته من وجهه. (متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اج مُهر. (اقرزب 
الموارد). رجوع به مهر شود. ااج مهرة. 
(متهی الارب). رجوع به مهرة شود. 
مهرة. [ ](ع ) مهر ماده یعنی کره انب 
ماده. (از اقرب الموارد). رجوع به مهر شود 
بچه اسب چون از مادر بزاید و بر زمین اید نر 
را مهز و ماده را مهره گویند. (تاریخ قم 
ص۱۷۸). 
مهرق. مر ] (ع |) استخوانی است دز ميان 
سیته, یا استخوانی است در برسوی سینه. 


۲ مهرة. 


«زور». (از اقرب الموارد). مهر. (منتهی 
الارب). ||بند استخوان استوار سينه بهم 
پوسته با کرکرانک استخوان پهلو. (منتهی 
الارب). غضروفهای دنسده‌هاء و بندهای 
استخوان سنه که بطور استوار بهم پیوسته 
است. (ناظم الاطباء). ج, مُهر. رجوع به مهره 
شود. 
مهرة. مر ] (ع !) مهره که بدان زنان مردان را 
به دوستی مبتلی سازند. و آن فارسی است. 
ج. هر مهرات [م د / م ۸] .(از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مهره 
شود. 
مهرة. [م ] ((خ) از اجداد جاهلی یمانی 
است به نام مهرةین حیدآن‌بن عمروبن حافی و 
شتران مهری و مهرية بدانها نبت دارند. (از 
" الاعلام زرکلی ج۸). و رجوع به مهری و 
مهرية شود. 
مهره. مر /ر ] () هرچیز گرد. مطلق گلوله و 
گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی‌شکل. 
ساچمه. گلوله: 
بفرمود تا گرد بگداختند 
ز آهن یکی مهره‌ای ساختند. 
فردوسی (شاهنامه ج ۶ ص ۱۶۰۸). 
بهر میل بر مهره‌ای از بلور 
بر او گوهری چون درخشنده هور. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۱۳۸ 
دلا گراین مهرة آب وگل است 
خر هم از اقبال تو صاحبدل است. 
مولوی. 
= به یک مهره موم نیرزیدن؛ کمترین ارج و 
بهائی نداشتن: 
نیرزید ايران بیک مهره موم 
وزان پس همی داشت آهنگ روم. فردوسی. 
- پرمهره؛ گلوله‌ای از پر و جز آن که مرغان 
شکاری از معده برمیاورند. رجوع به پر مهره 
در ردیف خود شود. 
¬ سی مهره؛ سی عدد آلت بازی ترد. 
- ||کنایه از سی روز ماه: 


زین دو تا کعبتین و سی‌مهره 
گرورقعه قدر مائیم. خاقانی. 
¬ سی‌مهر؛ صیام؛ کنایه از سی روزه ماه 
رمضان. (برهان) (انتدراج). 


-گل مهره؛ هر گلوله و مهره که از گل سازند: 

مرکب از اجر و گچ نه از خشت وگل مهره. 

- |گلولة کمان گروهه: 

گردون کمانگروهة بازی است کاندر او 

گل مهره‌ای است نقطة سا کن نمای خا ک. 
خاقانی. 

رجوع به گل مهره در ردیف خود شود. 

مشکین مهره؛ کنایه از کرة خا کے 

نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامةٌ طفلان 


که مشکین مهره آسوده‌ست و نیلی حقه گردانش. 
خاقانی. 

- مهر؛ انجم؛ ستاره‌ها, (ناظم الاطباء). 

-مهرة خاک؛کنایه از کر زمین. (برهان) 

(آتدراج). 

- ||کایه از قالب و جد آدمیزاد. (برهان) 

(انجمن آرا). مهرة گلین. 

- مهره زر؛ کنایه از آفاب عالماب. (یرهان) 

(آنتدراج): 

ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون 

مهر ز مشرق نمود مهرۂ زر آشکار. خاقانی. 

مهره سیم؛ کنایه از ماه و هر یک از 

ستارگان(برهان). 

- مهرة سیمابی؛ کنایه از ماه که به عریی قمر 

خوانند. (برهان). 

- مهره؛ سیمین؛ صهره سیم. تراس. تومة. 

جمانة. (از منتهی الارب) (از دهار). 

- ||ماه و هریک از ستارگان. 

- مهرة کهربا گون؛ک‌نایه از زمین است. (از 

آنندراج). 

- مهره گردون؛ آسمان, چرخ. فلک: 

به ار؛ پدر و مثقب و کمانه و مقل 


به خط مهره گردون و پر؛ دولاب. خاقانی. 
- مهرة گل؛ زمین. 

- ||قالب بشر, 

-مهرة گلگون؛ نزد صوفیه تجلیاتی را گویند 
که در غير ماده بود. 


- مهرۂ گلین؛ مهر: خا ک. مهره‌ای که از گل 


سازند. 
- ||کایه از کره زمین و کره خا ک.(از برهان) 
(از آنندراج): 
چون در درآب جویند این مهر؛ گلین 
گرباز دارم از موه اشکبار دست. 

آوحدالدین وری, 
- |[بدن و جسد آدمی. (برهان). 
- مهرء لااجورد؛ کنایه از آسمان است به 
اعتبار کبودی. (برهان) (آنندراج): 
بیاموز از اين مهره لاجورد 
که‌با سرخ سرخ است و با زرد زرد. نظامی, 
¬ مهر؛ مشکین؛ کنایه از کر زمین است و 
دنیا و عالم را نیز گویند. (برهان), 
= مهرد موم؛ گلوله‌ای که از موم سازند. موم به 
شکل مهره درامده. 
9 /اکاملا در قِضه و اختیار. در چنگ و در 
آستین. که هرچه خواهند با آن کنند چنانکه 
موم که بهرشکل خواهند درآورند: 
وز آن پس بیاورد لشکر به روم 
شد آن بوم او راچو یک مهره موم. 


فردوسی. 
سپه دید چندان که دریای روم 
از ایشان نمودی چو یک مهره موم. 

فردوسی. 


مهره. 


ز توران برو تادر هند و روم 

جهان شد مر او را چو یک مهره موم. 
فردوسی. 

- مهره نماز؛ قرصی باشد برابر کف دست از 

خا کت شفا (تربت کربلا) که بعضی از امامیه 

مذهبان در نماز سجده بر آن گذارند. (غیاٹ) 

(آنتدرا اج). مهر نماز. 

- مهره و حقه؛ کنایه از زمین و اسمان. 

(پرهان) (آنندرا اج). 

-مهره‌های سیمابی؛ کنایه از کوا کب و 

ستاره‌های آسمانی است. و آن را مهره‌های 

سلیمانی نیز نوشته‌اند. (از برهان) (از 

آنندرا اج). 

-مهره‌های فلک؛ کنایه از ستارگان. (برهان). 

||زواله. ژواله. غالوک. گلولة گلی که در کمان 


گروهه به کار است. قطعة گل مدور خشک. 
گلولهکمان گروهه: 

هم آنگه ز مهره بخاردش گوش 

بی‌آزار پایش برآرد بدوش. فردوسی. 
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت 


بخم کمان مهره در مهره ساخت. فردوسی. 

... دارم که نام دارد یمور 

همچون پفک عقیق کش مهره بلور. سوزنی. 

شب همانا نر طائر خواهد افکندن که هت 

از کوا کب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته. 
خاقانی. 

کمان گر وهه گردون ندارد آن مهره 

که‌چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا. خاقانی. 

رو کز کمانگروه خاطر به مهره‌ای 

بر چرخ پر تیر سخنور شکسته‌ای. خاقانی. 

< کمان مهره؛ کمان مهرء‌اندازی است که 

کمان گلوله باشد. رجوع به کمان مهره در 

ردیف خود شود. 

|[نوع عالی از سنگهای گرد کرده از جواهر یا 

در یا مروارید و غیره. جوهر گرانبها. گوهر 

قیمتی. دان قیمتی؛ 

چو داننده آن مهره‌ها را بدید 

بدو گفت کاین را که يارد خرید. 

ببازوی رستم یکی مهره بود 

که‌آن مهره اندر جهان شهره بود. . فردوسی. 

به بازوم بر مهرة خود نگر 

ببین تا چه دید این پسر از پدر 

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید 


فردوسی. 


همه چامه بر خویشتن بردرید. ‏ فردوسی. 
نیاطوس را مهره دادم هزار 

ز یاقوت سرخ ازدر گوشوار. 
که‌از این مهره چند میخواهی 
گفت یک گرده و دو تا ماهی. ستائی. 


توانم که در رشته مدحت ارم 


فردوسی. 


به صدر تو من مهره‌ای چند موزون. سوزنی. 
<-مهرة سرخ؛ بد. (دهار). 
|[گوهر شب‌چراغ: 


مهر , 


مهر ۵. ۳۱۱۹۰۳ 


نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال. 


دگر مهره باشد مرا شمع راه 

به تاریکی اندر شوم با سپاه. فردوسی. 
دو مهره‌ست با سن که چون اقاب 

بتابد شب تیزه چون بیند آب. ۰ فردوسی. 


||مورش. جزعة. خرزة. دانه. خربصيصة. 


چیزهای گرد که در میان آنها سوراخ باشد 
چون دانة نسبیح و دانه مرواریبد. سفته و 
خرمهره و جز آن. نوع پست از سنگهای گرد 


و گلوله کرده. خزف: 


شب ندیدی رنگ کان بی‌نور یود  .‏ .. 

رنگ چه بود مهره‌ای کور و کبود. .مولوی. 
نه که هر مهره‌ای گهر باشد : 

کار درویش ماحضر باشد. اوحدی. 


جاجة؛ مهر؛ بی‌قیمت فرومایه. (منتهی 

الارب). جزع؛ مهر؛ یمنی, (دهار). جهان؛ 

"مهر؛ ملمع گردشده به نقره. ضجاج؛ مهرة فیل. 

فریده شبه و مهره‌ای که حد فاصل باشد میان 

مروارید و زر. (منتهی الارب): 

آری به مهره‌های سقط ننگرد کسی 

کورا به توده پیش بود در شاهوار. فرخی. 

ان دو مهره است مانند جزع و نه جززع است. 

(تاریخ بیهق). 

= خرمهره؛ مهره‌های بزرگ کم‌قیست که بر 

گردن خر بتدند. رجوع به خرمهره در ردیف 

خود شود؛ 

هر کی شمر تراشند و لیکن سوی عقل 

در به خرمهره کجا ماند و درا په غدیر. 
ستائی. 

اگرژاله هر قطره‌ای.در شدی . 

چو خرمهره بازار از او پر شدی. 

مهرة خر؛ خرمهره؛ ۲ 

مهر؛ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود . 

به ز عقد عنبرین خوانم چه بی‌معنی خرم. 
خاقانی. 


سعد ی . 


تکتة نادان برای ریشخند او نکوسبت _ 
مهرهٌ خر در خور تزیین افسار خر است. 
امیرعلی شیرنوائی. 

رجوع به خرمهره شود. 

- مهر؛ گل؛ مهره گلین دانه‌های مدور که از 

گل سازند: 

سنگ زمی سنگ ترازو مکن 

مهرة گل مهرة بازو مکن. نظامی. 

مهرة گلی؛ مهرة گلین رجوع به.مهر؛ گلین 

شود. ۱ 

||ه ریک از دانه‌های تسبیح. دانة سبحه. 

مهرة سیاه. مهرة تسبیح, سبحه. (دهار): 

فلک به گردن خورشید بررشود تسبیح 

مجره رشته تسییح و مهره هفتورنگ.. 
منشوری (فتنامة اسدی چ اقبال ص ۲۹۲). 

||مهره که در حقه‌بازی به کار رود: 

بود سر کوکنار حقه سیماب رنگ 

غنچه آن دید کرد مهرۂ شنگرف‌سان. خاقانی. 


گاه‌بدین حقۀ فیروزه رنگ 
مهره یکی ده پدر آرد ز چنگ. نظامی. 
که‌با این مرد سودائی چه‌سازيم.. . , .. : 
بدین مهره چگونه حقه بازیم. نظامی: 
بدین پنجاه ساله حقه بازی 
بدین یک مهره گل تا چند نازی. نظامی. 
حقة مه بر گل اين مهره زن 
سنگ زحل بر قدح زهره زن. نظامی. 
||مهره که بر بازو بندند دفع چشم زخم را: 
همی جانش از رفتن من بخست 
یکی مهره بر بازوی من ببست. .. فردوسی. 
ز هوشنگ و طهمورت و جمشید. 
یکی مهره ید ( کیضرورا) خستگان را امید. 
. فردوسی. 
سیهر مهرة بازوی بندگان تو گشت 
از ان قبل ز قول فنا جده‌ست ازاد. 
خانانی. 


مهر آزمای مهرة بازوش جان و عقل . 
حلقه بگوش حلقة گیسوش انس و جان. 
خاقانی. 
تمیمة؛ مهره‌ای پیسه که در رشته کرده در 
گردن‌اندازند برای دفع چشمبد. (سنتهی 
الارب). : 
- زهر مهره؛ مهره‌ای باشد که بدان دفع زهر 
افعی کنند. رجوع به زهرمهره در ردیف خود 
شود. 
- مهر؛ ازرق؛ مهرهُ کبود. مهره که جهت رفع 
چشم زخم برخود آویزند: 
مهرة ازرق آورید به دست 
وز پی چشم بد در ایشان بست. 
نظامی (هفت‌پیکر ص ۳۳۲). 
- مهر تب؛ مهره‌ای است که بالخاصیت دفع 
تب کند. (غیات) (آنتدراج). 
-مهره تریا ک؛زهر مهره. (انتدراج): 
مهرة تریا ک‌را بسیار عزت می‌نهند 
تو از آن لب مهر بگشا مهرة تریا ک‌چیست. 
میرحسن دهلوی (از آنتدرا اج 
- مهرة گهوار»؛ مهر: کبود یا نظر قربانی که بر 
بالای گهواره می‌آویخته‌اند دفع چشمزخم را 
نونیاز عشق چون فرهاد و مجتون نیتم 
بوداز سنگ ملامت.مهر؛ گهواره‌ام. 
میرزا صائب (از آنندراج). 
¬ مهرۂ گی‌بندا مهره‌ای باشد که بر گیسوی 
اطفال بندتد برای محافظت از چشم بد» و در 
ابن صورت گیس مختف گیسو باشد. 
(آنندراج): 
به دکان او مهرء گیس‌بند 
فرو ريخته بهر دفع گزند. 
میرزا طاهر وحید (در تعریف خورده فروش). 
|ایک قم سنگ که در سر افعی یافت 
می‌گردد. (ناظم الاطباء)؛ 
گراژدها برود بر طریق لشکر تو 


حکیم ازرقی (از آتدراج). 
مهره چون زنبور خانه در سر مار شکنج . 
زهرء چون الماس ریزه در تن شیر عرین. 
عبدالواسع جبلی. 
چو موسبی که مقامات دین و رخنة کفر 
ز مار مهره و از مهره مار می‌سازد. خاقانی. 
ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم 
آفعی تو دام دیو مهره تو مهر جم. خاقانی. 
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار 
کوزهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست. 
خافانی. 
ز من یگذر که من خود گرزه مارم 
بلی مارم که چون او بهره دارم. 
عقایی تبرخود کرده پر خویشن 
سیه‌ماری فکنده مهره در پیش. : 
نظامی (خسرو و شیرین ج وحید دستگردی 
ص 4۷). 
با همه زهرم فلک اميد داد 
مار شبم مهرةٌ خورشید داد. 
کنم تحمل جور رقبش از پی آنک 
زمار مهرد به دست آید وز خار رطب. 


نظامی. 


نظامی. 


ابن 
اگرز فضل تقدم سخن رود دیدیم 
شرنگ در دم ماران و مهره در دتبال, ۰ 
ملک‌الشمرای کاشانی (از آنندراج). 
باد مهرج؛ باد مهره. رجوع به بادمهره شود. 
- باد مهره؛ مهرءٌ مار. رجوع به باد سهره در 
ردیف خود شود. 
- مار مهره؛ مهرة مار. رجوع به مهرة مار در 
ردیف خود شود. 
مهر: ارقم؛ مهر: مارة ۱ 
لب خنده‌زنان زهر سر تیغ کنم نوش . 
زهری که به صد مهر؛ ارقم نفروشم. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۷۹۱). 
- مهرء جاندارو؛ سارمهره است که پازهر 
باشد و عربان حجرالتیس خوانند. (برهان). 
مهرة مار كه تریاق زهر ممارهاست. 
(آتندراج): 
بهترین جائی به دست بدترین قومی گرو 
مهره جاندارو اندر مفز ثعبان دیده‌اند. 


خاقانی. 
- امثال: 
مار دارد مهره و در اصل خود بدگوهر است. 
مهره توان برد مار ا گر بگذارد. 


(امثال و حکم). 


||دانه‌ها که بند تمایند و بدان زنان مردان را به 
دوستی متلی سازند. مهرة. تولة. دردبیی. 
صدحة. صرفة. صرة. قلیب. کراثر. هبرة. 


۱-به ضرورت وزن شعر «جبوده خوانده 
شود. 


4۰۴ مهر ه. 


هصرة. همرة. یتجلب. صخبة, مهرة حب و 
بغض. (منتهی الارب). و رجوع به مهرة شود. 
- مهرهٌ افسون؛ مهره‌ای که بدان اقسون کنند. 
سلوان. سلوانة. كحال. (منتهی الارپ). كحلة؛ 
مهره افسون که بدان چشم‌زخم را دفع کنند و 
زنان مردان را بند کند. (منتهی الارب). 

¬ مهرۂ سفید بختی؛ کس گربه. 

||هر یک از قطعه‌های فلزی که بر چرم کمر و 
جز آن تعبیه کنند و در آن سنگهای قیمتی 
نشانند. (یادداشت مولف): 
بدو داد پرمایه زرین کمر 

به هر مهره‌ای درنشانده گهر. 
ابا یاره و طوق و زرین‌کمر 
به هر مهره‌ای درنشانده گهر. 
ستامی بر آن بارگی بر به زر 
به هر مهره‌ای درنشانده گهر. فردوسی. 
||هر یک از استخوانهای تیرۂ پشت که پی از 
آنها گذشته است. (لغات فرهنگتان). هر یک 
از فقرات ستون پشت حیوان. هر یک از 
فقرات رة پشت. (یادداشت مولف). مهرة. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فقره: 

ترا نیک داند به نام و گهر 

ز هم خون و از مهر هیک پدر. فردوسی. 
چو از مهره بگشاد کتف عرب. فردوسی. 


چون زند بر مهر؛ُ شیران دبوس شصت من 
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار 

این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد 
وآن کند بر پشت شیران مهرة شیران شیار. 


منوچهری. 
بگرزش چنان کوفت زخم درشت 
کش‌اندر شکم ریخت مهره ز پشت. اسدی. 
این بار گران بکوبدت بی‌شک 


هم گردن و پشت و مهره و پره. ناصرخسرو. 
درد پشت و تهی‌گاه و مهره‌ها که به تازی 
ریاح‌الافرسه گویند. (ذخیرة خوارزهمشاهی). 
از ان سجده بر آدمی سخت یت 
کدی لت لوبق یک لق اوه 

سعدی (یوستان). 
دو صد مهره بر یکدگر ساخته‌ست 
که‌گل مهره‌ای چون تو پر داخته‌ست. 

سعدی (بوستان). 
دأية. (دهارا. سنور, کزوغ. (منتهی الارب). 
مهرءُ گردن. 
- مسهر؛ پشت؛ اسستخوان پشت. اناظم 
الاطباء). سن. دأية. خرزانظهر. سباء. طبق. 
فقره. فقارة. قتی. نخط. (سنتهی الارب). و 
رجوع به فقره و ستون فقرات شود؛ 
چو بگذشت پیکان برانگشت او 
گذر کرد از مهر؛ پشت او. 

فردوسی. 

مجره مهر؛ پشت و ثوابت خردة اعضا 


به پهلوی چپت بنگر شب مهاب در دوران. 


ناصرخسرو. 
رشتذ جان مبر ز مهر؛ پشت 
سیم سیما مر ز سک روی. خاقانی. 
به جهان پشت مدید و بیک صدمت اه 
مهر؛ پشت جهان یک ز دگر بگشائید. 
خاقانی. 
رشته جان دشمنان مهر؛ پشت گردنان 
چون بهم آورد کند عقد برای معرکه. 
خاقانی. 
یانش از آن پویه درآمد ‏ دست 
مهر دل و مهرء پش شکست. 
نظامی (خسرو و شیرین ص ۱۵۵). 


صلیفان؛ هر دو سر مهرة پشت است متصل 
سر از دو جانب. (منتهی الارب). فاقرة؛ کار 
بزرگ و سختی و رنج که مهرۀ پشت مردم 
بشکند. (دهار). فقیر؛ آن که مهر؛ پختش درد 
کد.(دهار). قینة؛ مهر؛ پشت نزدیک مقعد. 
محالة؛ مهرء پشت شتر. معاقم؛ مهره‌های 
پشت از بند گردن تا بن دنب. (منتهی الارب). 
- مهره در گردن جمع شدن؛ کنایه از شک‌تن 
گردن‌باشد. (برهان) (آنتدراج). 
||قطه‌های چوبی و استخوانی که بروی 
صفحة نرد و یا صفحة شطرنج قرار داده و با 
آنها بازی می‌کنند. (ناظم الاطباء). هسریک از 
آلات نرد یا شطرنج که بدانها بازند. هریک از 
سی و دو آلت شطرنج و سی‌آلت نرد که بر نطع 
نشاننده 
ز بازی و از مهره و رای شاه 
وزان موبدان نماینده راه. 
بدانند هر مهره‌ای را به نام 
که چون راند بایدش و خانه کدام. فردوسی. 
نهادند شطرنج نزدیک شاه 
به مهره درون کرد چندی نگاه. 
هم از تست شهمات شطرنج بازان 
ترا مهره داد یه مطرنج بازی. 
ابوالطیب مصبی (از تاریخ بیهقی ص ۲۸۴). 
فلک همچو پیروزه گون تخته‌نردی 
ز مرجانش مهره ز لۇلۇؤش خصلی. 
منوچهری. 
بجت از کاسه سر کعبتین دیدء گردان 
بسان نرد شد میدان و مهره مهره گردن. 
کریمی سمرقندی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


جان بازانی که شیر گیرند 

پیش تو چو مهره‌های نردند. مسعودسعد. 

تقش فلک چو می‌نگری پا کباز باش 

زیراکه مهره دزد حریفی است بس دغا. 
سراج‌الدین قمری. 

امیر دو مهره در شش‌گاه داشت و احمد بدیهی 

در مهره در یک گاه. (چهارمتاله). 

پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره 

هر زخم که او می‌زد ہس کارگر آمد. سوزنی. 


مهر ه. 


نرد جمال باخته با نیکوان دهر 
واندر فکنده مهرۀ خوبان په ششدره. 
سوزنی. 
عزم او چون مهره‌ای خواهد نشاند 
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد. خاقانی. 
منه مهره کز راست‌بازان مضی 
در این تخته نرد آشنائی نیابی. ‏ خاقانی. 
مثال این بنمایم تراز مهرة نرد 
یکان‌یکان به سوی خانه راه می‌نبرند 
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند 
دگر تپانچة دشمن بهیچ رو نخورند. 
ابن‌یمین (دیوان چ باستانی‌راد ص ۳۸۲). 
نعرة کوس تو ساخت کاخ فلک پرصدا 
مهر؛ صیت تو کرد طاق فلک پر طنین. 
سلمان ساوجی. 
هرک از مهر؛ مهر تو به نقشی مشغول 
عاقیت با همه کچ باخته‌ای یی چه. حافظ. 
-سیه‌مهره بازی کردن؛ کنایه از احترام 
گذاشتن: «بزرگان سه مهره بازی کنند», در 
بازی نرد یا شطرنج وا گذاشتن مهره‌های سياه 
به حریف نوعی از احترام باشد. (امثال و حکم 
دهتدا). 
-مهره از کمین بیرون جهاندن؛ کتایه از غالب 
امسدن و به سر مدعا رسیدن است. (از 
آنتدرا اج). 
-مهره بسرچیدن؛ باط جمع کردن. 
(یادداشت مولف)؛ 
آری آری چو اقاب آمد 
ماه در حال مهره برچیند. سیدحسن غزئوی. 
چون مرا نیت از فلک بهره 
آن نکوتر که برچنم مهره. سیدحسن غزنوی. 
دامن از او دور کشیدم و مهر؛ مهر برچیدم. 
سعدی ( گلستان). 
ريخت چون دندان امید زندگی بی‌حاصل است 
میرسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد. 
میرزا صائب. 
- مهره به ششدر در افتادن؛ در تنگنا افتادن و 
راه رهایی نداشتن: 
از شش جهت گریخت نیارد عدوی او 
مانند مهره‌ای که درافتد به ششدرا. قاانی. 
مهره در ششدر اوفتادن؛ بند شدن مهره در 
خانه‌ای که شش خانة پس از آن را مهره‌های 
حریف گرفته باشد و مهره عبور ننواند: 
آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد 
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد. 
خاقانی. 
- مهره در ششدر بودن؛ بند شدن مهره در 
ششدر. (از آنندرا اج). نداشتن راه رهایی. 
- ||کنایه از محبوس شدن و عاجز شدن. 
(برهان) (آنندراج). ناتوان گشتن. عاجز شدن. 
قدرت حرکت نداشتن: 
پرنده دهر صبورم چو مهره در خشدر 


مهر ه. 


زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب. 
ابوالفرج رونی. 
مهره‌دزد؛ آنکه مهره دزدد؛ 
مدعد شد این خاک‌نیرنگ‌ساز 
که‌هم مهره دزد است و هم مهره‌باز. نظامی. 
نقش فلک چو می‌نگری پا کباز شو 
زیراکه مهره‌دزد حریفی است بس دغا. 
سراچآلدین قمری. 
مهره دورنگ؛ مهره‌ای سپید و سیاه. 
= ||کنایه از شب و روز؛ 
در تخته‌نرد خا کی اسر مششدرم 
زین مهر؛ دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست. 
خاقانی. 
-مهرة زده؛ مهر؛ مضروب که از بساط 
ناپخته بردارند. مهر؛ لت خورده. (آنندراج). 
مهره که در بازی نرد تتها در خانه‌ای صاند و 
بوسیلذ مهر؛ٌ حریف زده شود؛ 
مانند مهر؛ زده‌ام دست روزگار 
از عرصة وصال تو بیرون نشانده است. 
حسن‌بیگ انی (از آتتدراج), 
-مهرة لت‌خورده؛ مهرة مضروب که از بساط 
ناپخته بردارند. مهره زده. آن مهره که در خانة 
نرد تنها ماند و حریف او را بزند. (آنندراج): 
چیست میدانی دل سرگتة حیرت اسیر 
مهر؛ بیرون ششدر مانده لت خورده‌ای. 
میرزا جلال اسر (از آتندرا اج). 
مهرة مهر ریختن؛ دوستی نکردن. دست از 
دوستی برداشتن: 
من مهر؛ مهر تو نریزم 
الا که بریزد استخوانم. سعدی. 
||مهرة مکعب که بر هر سطحی از آن خالهای 
سیاه است از یک تا شش و همیشه مجموع 
خالهای دو سطح متقاطر آن هفت است. 
چنانکه یک با شش و سه با چهار و دو با پنج. 
(یادداشت مولف): 
در حیرتم ز مهر؛ فکرت که چون بود 
پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را. 
خافانی: 
مهره افتاد تا چه نقش اید. (از امثال و حکم). 
- مهره از کف بیرون فشاندن؛ کنایه از مغلوب 
شدن و سرمایه از کف دادن. و می‌توان آن را 
کنایه از باختن دانست و آن رسم نردبازان 
است که چون بازی حریف را بار غالب 


یابند مهره‌ها از کف می‌افکند و می‌گویند که 
پاختیم. (از آنندراج): 

سیهر از کمین مهره بیرون نشاند 

ستاره ز کف مهره بیرون فشاند. نظامی. 


ااآلت مقابل پیج ج. قطعه آهنی میان‌سوراخ و 

ات وا پچ گردان که ميخ 
(پیج) را در ان چرخانند و سیب استقامت و 
اتصال دو چیز سازند. و رجوع به پیج شود. 
| آهن منقوش که بدان درم و دینار را نقش 


کتند.(ناظمالاطاء ذیل سکه). سکد؛ مهرة درم 
و دینار. (منتهی الارب). ||مهرة تره؛ گردکی 
نره. سر ره. حشفه. حوفلة. فرقم. فيثلة, 
احوق؛ آنکه مهرة نر؛ وی کلان باشد. ||ابزاری 
اهنی و یا استخوانی برای جلا دادن. هرانچه 
بدان چیزی را جلا دهند. (ناظم الاطباء): 
بفرمود تا خان مکعب مطح بنا کردند و 
سطوح او را به گج و مهره مصقل گردانیدند. 
(مندبادنامه ص ۶۴). |اصدفی که به آن کاغذ 
را جلا داده و مهره می‌کشتد. (ناظم الاطباء). 
سنگ یا خزف یا چیزی دیگر لغزنده که برای 
هموار و براق کردن بر ساروج و بر کاغذ و 
غیره کشند. چیژی املس و نسو که بدان ترزیز 
کنند یعنی مهره زنند. مصقله که بدان کاغذ و 
جامه صیقلی کنند. (یادداشت مولف). قبقاپ. 
مصقل. مصقلة. منقاف. مهرء گازر. 
- آهار مهره؛ عمل آهار زدن. رجوع به آهار 
مهره در ردیف خود شود. 
- آهر مهره؛ آهار مهره. رجوع به آهار مهره 
در ردیف خود شود. 
|انام حریری که به صمغ آهار شده و پس از 
خشک کردن و مهره زدن بر آن می‌نوشتند. و 
شاید حریری که فردوسی مکرر نامه‌های 
شهان را بر آن می‌نویساند همین مهره باشد. 
صحیفه‌ای سپید که بر آن نویند. پارچۀ 
حریر سپید که به صمغ آهار دهند پس صیقلی 
کنند و بر ان کتابت کنند. کاغذ از حریر سفید 
صمغ زده و صیقلی شده که بر آن نوشتندی. 
(یادداشت مولف). ||اندود گج وجز آن که 
برای زیت و آرایش بروی دیوار می‌کنند. 
(ناظم الاطباء). ||هریک از رده‌های شفته که 
درچینه بر هم نهند. هر رده از گل درچیته 
هریک از طبقات گلین که در چینه برهم نهند. 
هر رده از دیوار گلی و چینه. هر یک از لاها و 
لادهای چینه. چینه‌های گلین را یک بدست و 
بیشتر گل نهند و از یک کران تاکران دیگر 
برند و سپس یک بدست دیگر بر سر آن نهند و 
بدینگونه همی کند تا دیوار به انداژه‌ای که 
خواهند رسد. هر یک از آن طبقات گل را 
مهره گویند. (بادداشت مولف). لاد. ساف. 
رهص. (منتهی الارب)؛ 
چو شد نیمه زین بنامهره بست 
مرا نیمه عالم آمد به دست. نظامی. 
|ایکی از آلات جنگ نظیر کوس و دهل. 
-عاج مهره: نوعی طبل عاج‌نشان؛ 
همه بر شد از عاج مهره خروش 
جهان آمد از نای روئین بجوش. 

فردوسی (ملحقات شاهنامه). 
- مهره بر جام زدن؛ به علامت حرکت مهره 
در پیالة فلزی ریختن: 
بزد مهره بر جام و برخاست غو 


برامد ز هرجا ده و دار و رو. فردوسی. 


مهر ه. ۳۱۱۹۰۵ 


- مهره به طاس افکندن یا انداختن؛ کنایه از 
| گاهانیدن و خبردار گردانیدن. (آنتدراج). 


- |اکایه از تیز دادن. (یادداشت مولف). و 
رجوع به مهره در جام افکندن شود. 
- مهره در جام؛ نوعی از الات جنگی؛ 


یکی مهره در جام در دست شاه 
به کیوان رسیده خروش سپاه. فردوسی 
- مهره در جام افکندن و انداختن؛ کنایه 
ازاعلام سواری. گویند که در زمان کیان رسم 
چتان بوده که جامی از هفت‌جوش بر پهلوی 
فیلی می‌بسته‌اند و چون پادشاه 1 می‌شده 
مهره‌ای نیز از هفت‌جوش در ميان آن جام 
می‌انداخته‌اند و از آن ۳ عظیمی 
پنسرمی‌آمده ومردم خبردار شده سوار 
می‌شدهاند. (برهان) (آنندراج): 
علاج تندی او مرسل‌الریاح کند 
گر اقاب فلک مهره‌ای بطاس انداخت. 
میرزاعبدالغنی قبول. 
- مهره در جام زدن؛ مهره در جام افکندن؛ 
بزد مهره در جام بر پشت پیل 
زمین را تو گفتی براندود نیل. فردوسی. 
مهره در طاس افتادن؛ مهره در جام 
افکندن. (از انندرا اجا 
صدای عشقم از صندوق گردان 
برامد تا فاد این مهره در طاس. 
حکیم نزاری. 
رجوع به ترکیب مهره در جام افکندن شود. 
- مهره در طاس افکندن و انداختن؛ به معنی 
مهره در جام افکندن باشد. (برهان). کنایه از 
خبردار کردن. رجوع به ترکیب مهره در جام 
انکندن شود. 
- ||کایه از تيز دادن. (از برهان). 
<- مهره نید و مهره سفید؛ ناقوس که به 
هندی سنکه گوید. (غیاث) (آنندراج). 
سپیدمهره یکی از وسایل جنگ نظیر کوس و 
دهل و دبدبه. 
-مهر؛ صفیر؛ خرمهره که در قدیم وقت 
جنگ می‌نواختند و آن را سفیدمهره نیز گویند 
و ظاهراً ناقوس تیز همین است. (آنندراج): 
به پردة دل خود بسکه ناله پیچیدم 
پی از هلا ک‌دلم مهرهٌ صفیر شود. 
سالک یزدی. 
||بوق. نای. نوعی بوق. شپور. مهر؛ ترسایان, 
(دهار). شبور؛ مهرة ترسایان که یک نوع ساز 
است. (ناظم الاطباء)* 
غو کوس با مهره برشد به هم 
ز شیور و از نای برخاست دم. 
اسدی ( گر شاسب‌نامه), 
- سپید مهره؛ نوعی بوق و شپور؟ 
دردم سپیدمهر وحدت بگوش دل 
خز از سیاه خانة وحشت په پای جان. 
خافانی. 


۶ . مهره. 


رجوع به سپیدمهره در ردیف خود شود. 
- مهر: گاودم؛ نوعی کرنای و بوق به شکل 
دم گاو: 
پرآمد دم مهرء گاودم 
شد از گرد گردان خور و ماه گم. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۱۰۱). 
اتف ی اد کی نکن 
(برهان). صاحب جهانگیری گفته معنی غیر 
مشهور آن پتک است و این بت عبدالواسع 
جبلی را شاهد کرده است: 
بساید زخم گرز او چو سرمه پیکر خارا 
بسند نوک رمح او چو مهره تارک سندان. 
و رشیدی گفته جهانگیری خطا کرده و این 
غلط است, منظور جبلی پتک نبوده و همین 
مهرة متعارف پوده یعنی سوراخ می‌کند نوک 
نیز او سندان را چنانکه مهره را سوراخ کند. 
و حق با رشیدی است. پتک سندان را سوراخ 
نمی‌کنذ و سنبیدن به معنی سوراخ کردن است 
نه سائیدن. (اتتدراج) (انجمن ارا). |[به ترکی, 
علتی است مر شتر را (برهان), 
مهر۵. م رز 1() دهی است از دهتان مغان 
بخش گرمی شهرستان اردبیل با ۲۵۸ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و محصول آن غلات 
و حبوبات است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 


ج 
مهره‌باز. ٥ر‏ / ر ] (نف مرکب) مهره‌بازنده. 
که با مهره نرد یا شطرنج بازد: 
بسان بلعجبی مهره باز استادم 
نگه کنی به من این خانه پا کو دیگر پا ک.: 
سوزنی. 
ملک توران مهره کردار انت بر روی باط 
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره‌باز. 
سوزنی. 
که در تربیع همچون تخته‌نرد مهره‌باز 
کعیتین تنها و نراد ای و جان آمده. 
خافانی. 
||شعبده و حقه‌باز, (آنندراج). چشم‌بند. 
مشعبد: 
یکی مهره‌باز است گیتی که دیو 
ندارد به ترفند او هیچ تیو. عنصری. 
که‌در مهر او کینة تست ازیرا 
که‌بسته‌ست چشم دل این مهره‌بازش. 
ای چرخ مشعبد چه مهره‌بازی 
وی خامه جاری چه نکته‌سازی, 
معودسعد. 
به قهر خصم تو کردند کارهای عجیب 


چو مهره‌باز و چو بازیگر آسمان و زمین. 

پیش طبع مهره‌بازش شعبده توان نمود 

گوشةٌ شش بیشی این نه حقه مینا دهد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق (از آنندراج). 


مهره‌باز روزگار کهربای وده بر عارض گل 


رعنای رخسار پرا کند. (ستدبادنامه 
ص ۱۵۶ 

گذربر مهر کن چون دللوازان 

به من بازی مکن چون مهرهبازان. نظامی. 
مشعبد شد این خا ک‌نیرنگ‌ساز 

که‌هم نهره‌دزد است و هم‌مهره‌باز. نظامی. 


مهره‌بازی. (مْ ر / ر] (حامص مرکب) 
عمل نهره‌باز. ||حیله گری. (آنندراج). فریب 
و مکر و حیله‌بازی. (تاظم الاطباء). شعبده. 
شموذه. چشم‌بندی؛ 
نراد طرب به مهره‌یازی 
از دست بنفش کرده ران را. خاقانی. 
مشعبذ افلا ک‌را مهره‌بازی چون مهره به بازی 
داشتی. (سندبادنامه ص۴ ۲۰). 
= مهره‌بازی کردن؛ حیله گری‌کردن* 
شاه با خصم حقه‌سازی کرد 
مهره پنهان و مهره‌بازی کرد. 

تظامی (هفت پیکر ص ۲۴ . 
به ماری چو من مهره‌بازی مکن 
نبرد آر و یرنگ‌سازی مکن. 
-مهره‌یازی‌کن؛ نراد: 
شوخ و رعنا خرند نوش لبی 
مهره‌بازی کنی و بوالعجبی. 
= ||مشموذ. شمبده‌باز. 

مهره قاج. (م ر / ر] (إ مرکب) هرچیز میان 
کاراکی‌مانند شور که در ان می‌دمند. (ناظم 
الاطیاء). 

مهره‌چین. [م رز /ر ] (نف مرکب) بازیگر. 
|| حقهباز. (غیاث) (آندراج). 

مهره دادن. (مر / ر د] (مص مرکب) 
جلا دادن. صقل کردن. و رجوع به مهره شود. 

مهره۵۵)۵. (مْ رز / ر د /د] (نمف مرکب) 
صیقل‌شده. جلاداده: خانه‌ای دید سپید پا کیزه 
مهره‌داده و جامه‌افکنده. (تاریخ بیهقی). 

مهره‌داو. (مْ زر /ر] (نف مرکب) مهره 
دارند.. صیقلی کرده و جلا داده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مهره در این معنی شود. 
ااکه مهره داشته باشد. دارندهٌ مهره: 
بسته چو حقه دهن مهره‌دار 
راهگذر مانده یکی مهره‌وار. 
||جانور که ستون فقرات دارد: 
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار 
هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا. 

خاقانی. 


نظامی. 


نظامی. 


نظامی, 


رجوع به مهره‌داران شود. 
مهره‌داران.(مز /ر] (امسسرکب) ! در 
اصطلاح جانورشناسی, نام عام كلية جانوارن 
استخواندار. جانورانی که دارای استخوان 
می‌باشند که بالمآل صاحب تیر؛ پشت (ستون 
فقرات) هتد. استخوانداران. ژی‌فقاران. 
ذوفقاران. 


مهره کشیدن. 


مهره زدن. 1د /ر زذ] اسصمرکب) 
مهره کشیدن بر صاروج یا کاغذ و غیره برای 
لغزنده و براق شدن آن. جلا دادن. پرداخت 
کردن. صقل کردن. صقال: آن خانه سفید 
کردند و مهره زدتد که گویی هگن بر آن 
دیوارها تقش نبوده است. (تاریخ بیهقی 
ص۱۱۸): ترزیز؛ سهره زدن کاغذ. (دهار) 
(تاج المصادر بیهقی). 

مهره‌زده. مر /ر زد /د] (نمف مرکب) 
صیقل شده. پرداخت شده. اهاردار؛ 
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره‌زده... 

سوزنی. 

مهره‌زن. اد / ر ز] (نسف مسرکب) 
مهره‌زننده. آن که کاغذ و قماش رابه مهره 
جلا ذفد. (آنندراج). صتقال. (دهاز) 
(مهذب‌لاسماء). صاقل. || آخیزگر. دیوارزن. 
رهاص. أن که چینه کشد. (یادداشت مولف). 

مهره‌سای. [ ر /ر] (نسف مرکب) 
مهر:‌ساینده. حکاک. (ملخص‌اللغات خطیب 
کرمانی). 

مهره‌سنگ. [مر /رٍ ش ] (!مرکب) نوعی 
از غقق سياه و سپید که مخصوصا در 
عربستان یافت می‌گردد. (ناظم الاطباء). 

مهره‌فروش. [٤د‏ /ر ت ]نف مرکب) 
مهره‌فروشنده. آن که مهره فروشد. خرازی: 
(ملخص‌اللغات خطیب کرمانی). خسرژی. 
(دهار). خراز. 

مهره‌فروشی. مر /ر ف] (حسامص 
مرکب) عمل مهره‌فروش. خرازی. ||(نف 
مرکپ) محل فروختن مهره. 

مهره کرد. (مر / ر ک] (نمف مرکب. ! 
مرکبا) کاغذ سفید. کاغذ از حریر سپید صمغ 
زده و صیقلی کرده. مهره. مهرق. (یادداشت 
ملف). 

مهره کرده. [مْر /ر ک د /د] (نمسف 
مرکب) مهره‌زده. مرزز. مهره کرد. 

مهره کش.(مر /ر ک / ک] (نف مرکب) 
مهره کشتده. آن که کاغذ و قماش را به مهره 
جلا دهد. (آنندراج): 
مهره کش رشت باریک " عقل 
روشنی دیدة تاریک " عقل. 

نظامی (مخزن‌الاسرار ص ۲). 
از او مهره کش چون نباشد جنگ 
که چون کاغذش کرده در زیر ستگ: 
ملاطفرا (از آنندراج). 
مهره کشیدن. (مْر #ر ک /ک د] (مص 
مرکب) صاف و برابر کردن و جلا دادن. (ناظم 
الاطباء). ||مهره‌ها را داخل رشته کردن. سلة؛ 
کشیدن مهره در ذو رشته. (منتهی الارب). 


:(فرانسری) ۷۵۲۱۵۵:۵8 - 1 


۲-نل: یکتای. ۳-دل: بنای. 


مهره‌گر. 


مهره گو. [م ز / ر گ] (ص مرکب) آن که 
مهره سازد. (از آنندرا اج) 
چو باشد مهره گرراکار با پشم 
به ياقوت و زمرد کی نهد چشم. . أمیررخسرو. 
مهرة مار. مر /ر ي ] (ترکیب اضافی, | 
مرکب) مهره‌ای است به اندازۂ برنجی با رنگ 
سپید که گویند هر ماری دو عدد از آن در 
درون سر دارد و غربال‌بندان دو تای از آن را 
در س رکه افکتند به فاصله‌ای و آن دو در سرکه 
حرکت کنند تا به یک‌دیگر پیوندند و این 
خاصیت در هر چیز آهکی باشد چون پوست 
خایه. (یادداشت مولف). به عربی حجرالحصیه 
گویند.و در مخزن الادویه گفته آن را اقسام 
است قتمی است معدنی و آن را مار مهره 
گویندو بعضی گفته‌اتد در معدن زبرجد بهم 
مرس و آن زبرجدی رنگ مایل به سیاهی و 
خاکتری است بشکل نگین مربعی از یک 
مثقال تا دو مشقال. دم حیوانی که در عقب سر 
بعضی از افاعی هست و در بعضی نیست. 
چون از گوشت ت جدا کنند نرم و بعد حجریت 
پیدا می‌کند و مسفاوت است. سجعول نیز 
می‌باشد. امتحان اينکه بر جای گزیده مار 
بچسبد و چون شیر ب بر آن ریزند شیر منجمد و 
متفیر شود و چون جذب تمام سم کرده باشد 
دیگر نجسبد. (از آنندراج). حجرالعبان. 
عودالحیة: 


| گرچه مار خوار و ناستوده الست 


عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ‏ ناصرخسرو. 
که‌زهر مار شود دفع هم به مهرة مار. 

مهره مار بهر مار زده‌ست 

به‌کی کزگزند رست مجه خاانی, 


میداشتم چو مهرء مارت ز دوستی 

دندان مار بر جگرم چون گذاشتی. خاقانی. 
نوش بخشد به مهره مار سنان ' 

مارگیرد باژدهای عنان. نظامی (هفت‌پیکر). 
خبر ده مرا تا بدانم شمار 

كدر نله ماراست يا مهره‌مار ". 
- امثال: 

مهرة مار دارد؛ همه کس او را دوست گرند. 
همه کس به معاشرت او گرایند. نظیر: مهرگیاه 
دارد. (امثال و حکم). پیش همه کس محبوب 
است. 

- ||کایه از کنيزک. (آنندراج). 

مهره‌ور. (م ر /ر و] (ص مرکب) ذوفقار. 
(یادداشت مولف). مهره‌دار. رجوع به 
نهره‌داران شود. 


نظامی. 


مهری. (م ریی] (ص نسبی) اشتر مهری؛ . 


تهاری, یادداشت ۳ چغ به مرت 


سود. 


مهری. [] () نوعی از چنگ باشد و آن 


سازی انت که مطربان نوازند, و بعضی گویند 
یکی از نامهای ساز چنگ است. (برهان). 
چنگ باشد که مطربان نوازند. (جهانگیری). 
از آلات موسیقی کیرالاوتار است. (یادداشت 
مولف) 
مهری یکی پیر نزار آوا برآورده بزار 
چون تندر اندر مرغزار جاتی به هرجا ريخته. 
خاقانی. 
مهری. [](ص نبی) منوب به مهر. مهر 
کرده‌شده و تمتا زده شده. (ناظم الاطباء) 
|اصرة زر و سیم مهربرنهاده. (آتدراج): 
از پس انکه ز انعام جلال‌الوزرا 
به تو هر ساله رسد مهری پانصدگانی. 
فتوحی در مذمت انوری (از آنندراج), 
امیر علاء‌الدین فرامرز مرا صد دینار عطا کرد 
در حال مهری بیاوردند صد دینار زشابوری 
در وی. (نظامی عروضی. از آنندراج), 
مهری. (مهزری] (ع ص) نعت فاعلی از 
تهرية. به رنگ زرد درآورنده چامه را. رجوع 
به تهرية شود. ||مخفف مهریء. هريه کننده 
گوشت را. رجوع به مهریء و تهرئة شود. 
مهری. [مدزرا](ع ص) جامةٌ رنگ‌شده به 
رنگ زرد. ||جامذٌ رنگ‌شده به «صبیب» که 
آن اب برگ کنجد و سم باشد. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تهرية شود. 
مهری. [] ((خ) یکی از طوایف پشت‌کوه از 
ایلات کرد ایران. (از جغرافیای سیاسی کیهان 
ص نا 
مهری آباد. [م ] ((خ) دهی است از دهستان 
پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد 
آب آن از قنات و محصول آن غلات و چفندر 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
مهریء. [م «زرغ] 0 ص) نعت فاعلی از 
تهرئة. هریه کننده گوشت را. رجوع به مهری 
و مهرأو تهرئة شود. 
مهریجان. [م] ((خ) از قرای مرو است و 
منصوب به آن مهریجانی. (از معجم السلدان) 
(الاناب سمعانى). 
مهریجان. [م] ((غ) قری‌ای است در 
فارس. (از معجم البلدان). 
مهریز. (2] (اخ) از بلوکات شهر یزد. مرکز 
ان بغداداباد و عد؛ قری ۲۰ و ماحت آن ۷۲ 
فرسخ است. با ۱۰۷۹۰ تسن جمعیت. 
(یادداشت مولف). 
مهریق. [)(ع ص) زیزندة خون و آب: 
(منتهی الارب). 
مهر یگرد. [] (اخ) از قرای قدیمۂ کرمان در 
حدود فعلی بم نزدیک قرية آب‌باریک. 
مهرین. (م] ((خ) از بناهای اصفهان است 
که طهمورث زیناوند آن ر نا کرده و امروز 
ناحیتی را بدان باز خوانند. (قارسنامذاببن 


البلخى ص۲۹ و مجمل التواریخ و القتصص 


مهزاق. ۲۱۹۰۷ 


ص ۳۹). 
مهر ین ۰ e1‏ (اخ) (آتض) آتشکده‌ای به قم 
سورین قمی را امر کرد تا آ ن آتش که به قم 
بودیدان موضع آورد و بدان ن آتشکده 
برافروختند و آن آتش از جملة آتش مهرین 
بود. (تاریخ قم ص ۸۲ و ۸۳). اما آتش مهرین 
که به ناحیت قم بوده است بهرام جورسورین 
قمی را بفرمود تا آن را به خوران نقل کرد. 
(تاریخ قم ص ۰ .)٩‏ 
مهریة. [مّ ری ی ] (ص نسبی) گندمی است 
سرخ‌رنگ. (منتهی الارب). و یا شوب است 
به مهرة که شهری ابست در عسمان. (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). ||ابل مهرية؛ 
شتران منوب به مهرةبن حیدان. که حبی 
است از قضاعه از عرب یمن, و يا منوب به 
شهر مهرء است. ج. مهاری [م / م یی ] و 
مهار. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در 
وهای این شتران گویند که از اسب نیز 
سبقت میگیرند و نیز پسبب نیروی فهم خود با 
اندکی آموزش انچه را از انها بخواهند انجام 
میدهند. (از اقرب الصوارد): اسهار: مهریه 
گردانیدن ناقه را. (منتهي الارب). 
مهو یة. [م هزری ] (ع ص) مخفف مهرئد. 
-قوة هاضمه مهریة؛ قوه‌ای که غذا را گوارد و 
مهرا کد..(یادداشت مولف). 
مهر به. [م ری ی /ي] (از ع۰!) مهر. کابین. 
آنچه دهد داماد عروس را برای نکاح. 
دست‌پیمان. شیربها. رجوع به مهر شود. 
مهریه. [م ی ] ((خ) فسسرقه‌ای از سانویه, 
منصوب به مهر ریس این فرقه که در خلافت 
ولی‌دبن عسبدالس لک میزیسته است. (از 
الثهرست این‌الندیم), 
مهز. [مْ] (ع مسص) دور کردن. (از منتهی 
الارب). دفع کردن. (از اقرب الموارد). 
مهز. [م هزز] (ع !) حرکت. (اقرب الموارد). 
مهر ۵. 
مهزاد. (م] (ن‌مف مرکب) مهزاده. شاهزاده. 
راد مه. مهترزاده. بزرگ زاده: 
گل‌را نتوان بباد دادن 

مهزاد به دیوزاد دادن. 

و رجوع به مادۀ بعد شود. 
مه‌ژاده. [م* د /د] (ن‌مف مرکب) مهزاد. 
شاهزاده. مهترزاده: 

نیاید همی بانگ مهزادگان 
مگر کشته شد شاه آزادگان. 
شدش پیش با خیل مه‌زادگان 
تن خویش کرد از فرستادگان. 
و رجوع به ماد قبل شود. 
مهزاق. [م] (ع ص) زن بسیارخنده. (منتهی 


نظامی. 


دقیقی. 


اسدی. 


شاهد با فک اضافه آمده است. 
۲ -در این شاهد با فک اضافه آمده است. 


۱-در این 


۸ مهزام. 


الارب). زن کثیر الضحک. (از اقرب الموارد). 
|ازن که به یک جا قرار نگیرد. (منتهی الارب) 
(از اقرب السوارد). ||مرد بسیارخنده و 
سبکسر. || خر بسیار توسنی کننده و جست و 
خیز کننده. (از اقرب الموارد). 

ههزام. [م] (ع !) چوبی که بر سرش آتش 
افروخته طفلان بدان بازی کنند. (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اسر در گلیم ( که 
آتش‌کاو. ||چوبدستی کوتاه. (متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ج» مسهازيم. (اقرب 
الموارد). 

مهزاة. ام زر ء] (ع مص) فسوس کردن به 
کسی. (از متهي الارب). مسخره کردن. 
|امردن. (از اقرب الموارد). 

مهزر. [م ر ](ع ص) مرد زیان‌زده و صفبون 
در هر چیزی. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 

مهزرق. ام در ](ع ص) بندی و محبوس. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مهرزق. 

مهزع. [م 8 (ع ) کوبه. (صنتهی الارپ). 
مدق. (آقرب الموارد). |[(ص) ان که بشکند 
هر درخت را. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||اسد مهزع؛ شیر سخت‌گیر. (منتهی 
الارپ). اسد که شکارها را بیار بشکند. (از 
اقرب الموارد). 

مهزل. م ز01 ص) لاغرکننده. (یادداشت 
مولف). و رجوع به اهزال شود. 

مهزل. (م زر ] (ع ص) لاغرکنده. مقابل 
مَُسّن. فربه کننده. ج مهزلات. (یادداشت 
مولف) و رجوع به تهزیل شود. 

مهزلة. [م ر ل] (ع!) واحد مهازل, يعنى 
خشکالها و زمینهای خشک. (از اقرب 
الموارد). 

مهزلة. [م ز [) (ع ص) تأنسیث مسهزل. 
لاغرکننده. و یقال: ان له (لقیقهن) قوة مهزلة 
للس‌مان اذا شرب منه وزن اربع دوانق. 
(ابن‌الطار). 

مهزم. [م هزز] (ع ص) قصب مهزم؛ نی که 
شکسته و شک‌افته شده باشد. (از اقرب 
الموارد). |اسقاء مهزم؛ مشک که با خشکی 
برهم تا خورده باشد. (از اقرب الصوارد). 
متهزم. و رجوع به متهزم شود. 

مهزور. [](ع ص) نعمت است از هزر که به 
معتی رأندن و دور کردن کسی را یه عصا باشد. 
(از منتهی الارب). رانده و دور کرده شده. 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 

مهزول. [) (ع ص) لاغر. (منتهی الارب). 
شخصی دچار به هزال و لاغری. (از اقرب 
الموارد). نزار. نحیف. ج» مهازیل. (منتهی 
الارب) (از اقرب الصوارد)؛ چون از صید 


چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و. 


مهزول. (جهانگشای جوینی). 

مهزولة. 2 ل( (ع ص) تأیث مهزول. أُرض 
مهزولة؛ زمین رقیق و تنک, مقابل ارض 
زکیة؛ زمين برومد. (از انرب الموارد) 
(یادداشت مولف). 

مهزوم. [۶] (ع ص) لشکر شکست‌داده شده 
و جداکرده شده از قیلۀ خود. (ناظم الاطباء): 
ام لهم ملک‌السموات و الارض و سا بینهما 
فلیرتقوا فی‌الاسباب جند ما هنالک مهزوم 
می‌الاحزاب. (قرآن ۱۰/۳۸ و ۱۱: آیا آنها 
راست یادشاهی آسمانها وزمن و آنچه ميان 
آتهاست پس باید بالا روند از چیزی که سبب 
بالا رقن است لشکرها زبون از موضع بدر 
شکسته شده از آن گروه. (تضیر ابوالفتوح 
رازی). 

مهست. (م 2/2 ه]! (ص) سنگین و گران. 
(برهان) (آنندراج). |[(ص عالی) مهترین. 
بزرگترین: 

زشاه سرافراز و خورشید چهر 
مهت و به کامش گرایان سپهر. 
نختین سرنامه گفت از مهت 
شهنشاه کرای یزدان‌پرست. 
به عنوانش بنوشت شاه مهست 
جهاندار بهرام یزدان‌پرست. فردوسی. 

مهستان. (م / م ه] ([مرکب) مجلسی بود که 
پادشاهان اشکانی برای ادارة امور مملکت با 
اعضای آن مشورت می‌کردند. این مجلس از 
مجموع اعضای دو مجلس دیگر تشکیل 
می‌گردید. نخت مجلس خانوادگی از 
اعضای ذ کور خانوادة سلطشت. دوم مجلی 
محشکل از مردان پیر و مجرب و روحانیون 
بلند مرتب قوم پارت. و گاهی این دو مجلس 
با هم منعقد میگردید که آن را سفستان یا 
مجلس بزرگان می‌نامیدند و این لفظ بايد 
مصحف مهستان باشد تا موافق معنای مجلس 
مزبور که مجلس بزرگان بود باشد و قاعدتاً 
اشاره به مفها نمی‌تواند باشد چه این مجلس 
تنها از منها تشکیل نمی‌شود. (از تاریخ ایران 
باستان ج۳ ص ۲۶۴۹). 

مهستان. [م ھ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان گله‌زن بخش خن شهرستان 
محلات. (از فرهنگ جقرافیائی ایران ج ۱). 
مهستی. مس /۴] ((صسرکب) مخفف 
ماه‌ستی (ستی مخفف عربی سیّدتی). ما‌خانم. 
مادبانو. از نامهای ایرانی: 
داشت زالی به روستای تکاو 
مهتی نام دختری وسه‌گاو. ستائی. 
ستی و مهستی را بر غزلها 
دختر اندر شکم پر نشود 
مهتی را که دل پر خواهد. سعدی. 

مه‌سیها. (:] (ص مسرکب) مامیما. که 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی, 


مهعصوص. 


دارای سیمایی جون ماه است. با سممایی 
بسان ماه زیباء 
آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد" 
از کلاه خسروی رخسار مه‌سیمای تو. 
حافظ. 
مهس. [2] (ع مص) سوختن و سوزانیدن. 
|| خراشسیدن. (از سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهساء . [] (ع ص) ناقة مهشاء؛ ناقة شتاب 
لاغر شونده. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
مهشار. [م] (ع ص) شتر ماده که به خواهش 
پش اید گشن را. خلاف مماجن . (منتهی 
الارب) | پیز که نخستین بار گرد 
مهشام. لم1 2 ص) ناقة مهشام؛ شتر مادءٌ 
الموارد). 
مهشت. [/۸د] (ص عسالی) مسهست. 
رجوع به مهست شود. 
دییران مهشت؛ رئیس دبیران. 
- |لقبی به روزگار ساسانیان رئیس دیوان 
رسالت را. 
مهسم. (م هش ش)] (إخ) ابن عتبقین ربيعة, 
خال معاوید. رجوع به ابوهاشم (ابن عبد...) 
در ردیف خود شود. 
مهشور. [] (ع ص) شتر سوخته‌ریه. (از 
متتهى الارب) (از اقرب المواردا. 
مهشوم. (2)(ع ص) شکسته‌شده. (ناظم 
الاطاء). 
مهشون. O f‏ ص) شکته‌شده. (منتھی 
الارب). 
مهشید. [م] (|مرکب) ماه‌شید. پرتو قمر. 
ماهتاب. مهتاب. پرتو ماه. 
مهصاء ۰ [م] (ع ص) زمین بی‌گیاه. (منتهي 
الارب) (از اقرب الموارد). 
مهصار. (م] (ع !) شير بیشه. بهصّر. بهصیر. 
(منتهی الارب). 
مهصر. [م ض ] (ع | شير بیشه. مهصار. 
مهصیر. (متهی الارپ). اسد. (اقرب الموارد). 
مهصل. 1 ص ] (ع ص) درشت‌اندام. ستبر, 
ضسخیم. مار مسهصل. خر سطبر و 
درشت‌اندام. (منتهی الارب). 
مهصم. [م ص | (ع () شیر بيشه. (سنتهی 
الارب). اند. (أقزب الموارد). 
مهصور. Df‏ ص) پیچیده شده و خمانیده 
شده. (اتدراج). خمیده و کج شده و مایل. 
(ناظم الاطباء) 
مهصوص. (م) (ع ص) پاسپرده و شکسته 


۱-برهان ر آنندراج به کسر «هاء» آورده‌اند» 
ولی به حکم اشعار فردوسی به فتح «هاء» است: 
۲-و تلقح فى اول ضربة و لا تمارن (نان). 


مهصهصة. 

شده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع 
به هص شود. 

مهصهصة. (م د و ض ] (ع ) چشم دزد شب 
گشتن خاص است بدان. (سنتهی الارب). 
جاسوس دزدان, مخصوصاً در شب. (از اقرب 
الموارد). 

مهصیر. [م] (ع !) شیر پیشه. (منتهی الارب). 
اسد. (اقرپ الموارد). 

مهضم. (م خض ض ] (ع ص) کشح مهضم؛ 
تهگاه باریک و نازک. (متتهی الارب) 
|إمزمار مهم ؛ مزمار که از چند قطعه پیوسته 
کنند. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). 
رجوع به مهضمة شود. 

مهضمة. (م مفض ض م](ع ص) تأنیث 
مهضم؛ رجوع به مهضم شود. |[قصبة مهضمة؛ 
نی لظیف. (منتهی الارپ). نی که در آن دمند. 
(از اقرب الموارد). مهضومة. 

مهضوض. 11 (ع ص) نمت است از هض؛ 
به معنی چسیز شکسته و کوفته. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مهضوم. [۶)(ع ص) شکم باریک و درآمده. 
(انندراج). درآمده و باریک شکم. (مسنتهی 
الارب). رجوع به هضم شود. ||غذای تحليل 
رفته و هضم شده. ۱ 

مهضومة. [2 ])(ع ص) تأنیث مهضوم. 
رجوع به مهضوم شود. ||قصبة مهضومة؛ 
مزمار لطیف. (منتهی الارب). نی که در آن 
بدمند. (از اقرب الصوارد). مهضمة. ||() 
خوشیوی که از مشک و بان آمیزند. اصنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

مهضهضة. رم دوض] (ع ص) زن آزارنده 
ممایگان. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 

مهطع. ( ط](ع ص) آن که بنگرد به 
فروتتی و خواری و برنگیرد چشم را از آن 
|| خاموش رونده به سوی کسی که آواز دهد 
وی را و بخواند. ||بعیر مسهطع؛ شتر 
راست‌گردن به سرشت. (منتهی الارب). 
||ششتایان. مسرع. شتابنده. مسهطعین, 
شتابندگان. شتاب‌زدگان: مهطعین مقنعی 
مهم لابرتدالهم طرفهم و افشدتهم هواه. 
(قران ۴۳/۱۴)؛ شتابندگان باشند بردارندگان 
سرهاشان را برنمی‌گردد به سوی آنها دیده 
آنها و دلهاشان تهی از فهم است. (تفمیر 
اپوالقتوح رازی). 

مهطول. (2] (ع ص) مکان مهطول؛ مکان 
پیاپی باران باریده. (ناظم الاطباء). 
مهطولة. (م [](ع ص) ارض ممطولة؛ 


زمین باران پیاپی بر آن باریده. (از منتهی 


مهع. [م 2] (ع مص) برگردیدن رنگ روی و 
رنگ به رنگ شدن از عوارض دشوار. (از 


منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 


مهقف. (م ففَ] (ع ص) باریک‌شکم 


سیک‌روح لاغرمیان. (از منتهی الارب). 

مهففة. م َف ت ف] (ع ص) لاغسنرمیان 
بساریک‌شکم سبکروح. مهفهفة. (منتهی 
الارب). 

مهفقة. [ ٣ه‏ ذف ف ] (إخ) مشرعة مهففة؛ نام 
محلی است میان شیراز و شیرجان. آن منزل 
دهم و یازدهم است از شیراز. رجوع به 
مشرعه شود. (قارستامة ابن البلخی ص ۱۶۲). 

مهفکت. [م هف ف ] (ع ص) مرد. خطا کار و 
درهم کنندة امور. (منتهی الارب). کتیرالخطا و 
کیرالاختلاط. (از اقرب المواردا. 

مهفوت. [ء] (ع ص) سرگشته و متحیر. 
(منتهی الارب). متحیر. (اقرب الموارد). 

مهفهف. [م د ه] (ع ص, !) باریک‌میان. 
رجوع به مهفهفة شود. 

مهفهفات. (/ 22) (ع ص) ج مهنهفة. 
میان‌باریک: مهفهقات ترک را از مرهفات 
هند خوشتر ندیدی. (تفثة‌المصدور ص۱۹). 
رجوع به مهفهفة شود. 

مهفهفة. [ م َف ] (ع ص) زن لاغرمیان 
باریک شکم سبکروح. مهفقة. (منتهی 
الارب). زن پاریک‌سیان, (مهنب‌الاسمام). 

مهفیروزان. [] (اخ) قسریه‌ای است بر 
دروازة شیراز در خا ک‌فارس. (از معجم 
البلدان). 

مهفیروزی. (ع ]اص نسبی) منوب 
است به مهفیروزان که قریه‌ای است به شیراز. 
(الانساب سمعانی). رجوع به مه‌فیروزان 
شود. 

مهق. [ء)(ع مص) دویدن اسب. (منتهی 
الارپ). 

مهق. (ع ](ع)سبزی آب. (منتهی الارب). 

مهقاء . [ع)(ع ص) سبزآب. عین مهقاء؛ 
چشم سبزآب. ||مونث امهق؛ سخت سپید که 
به هیچ رنگ آمیزش ندارد و تابان و براق 
باشد. (از متهى الارب). 

مهقوع. ۰ 11 2 ص) اجب هعقه. 
(مهذب‌الاسماء). گویند المهقوع لایسبق ابدا. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به 
هقعه شود. 

مهکت. [مْ] (ع مص) سخت سایدن چیزی 
را. (متهی الارب). سحق. (اقرب الصوارد). 
|| شتاب کردن در چیزی. ||سانده كردن در 
جماع زن را و نرم نمودن. (منتهی الارب), 

مهکت. (م ] (() سوس. شیرین‌بیان. گیاهی 
است به نام ضیرین بیان و بيخ آن را 
اصل‌السوس گویند. و اصابع‌السوس نیز و 
شیر آن را رب‌السوس نامند. مهکوکی. 
مهلوکی. 


- بیخ مهک؛ اصل‌السوس. اصابع‌السوس 


مه‌گرفتگی. ۲۱۹۰۹ 


ريشة شیرین‌بیان. 

¬ ریشه مهک؛ چوب شیرین‌بیان. 

ااقمی سنا. (سنای ملکی) (در بندرعیاس) !. 
|| خار مهک. رجوع به خارمهک شود. 

مهکت. [م د] () ساهک. قریضه‌ای که از 
گریبان برآرند. قواره؛ مهک که از گریبان 
سر‌آرند چون گریان باز کتد. 
(مهذب‌الاسماء). شکله. کلاه‌وار. قواره. 

مهکت. (ع 2) () زگیل. شولول. آژخ. بالو. 
رجوع به وّلول شود. 

مهکو. (م ک ] (ع () جای شگفت. سهکرة. 
(منتهی الارب). 

مه کرد. امک ]((خ) تفت از دهستان و 
بخش کردیان شهرستان جهرم. در ۲۸ 
هزارگزی خاور قطب‌آباد و آهزارگزی راه 
فرعی فا به قطب‌آباد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج قریه‌ای است در شش 
فرسنگی میانه شمال و مشرق جهرم به قارس. 
(قارسنامة ناصری). 

مهکرة. [ مک ر] (ع!) جای شگفت. (منتهی 
الارب). مهکر. 

مهکو. [] ((خ) قریه‌ای است دو فرسنگ و 
نیمی جنوب و مغرب زتجیران. (فارسنامة 
ناصری). 

مهکوکت. [2] (ع ص) سانیده. || آن که غایط 
و تيز را ضبط نتواند کرد. |ادلیر و شوخ 
بی‌با ک‌در سخن. (منتهی الارب). 


مهکوکی. (] (هندی, إ) مهک. مهلوکی. 
اسم هندی سوس است. (تحفة حکیم موّمن). 
رجوع به مهک شود. 


مهکوية پایین. (ع ی ي] (اخ) مسهکویة 
سفلی. دهی است از دهتان خواجه بخشن 
مرکزی شهرستان فیروزآباد در ۲۷ هزارگزی 
شمال باختر فیروزآباد و ٩‏ هزارگزی شوسة 
شیراز به فیروزایاد با ۲۸۹ تن سکنه. اپ ان 
از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافائی ایران ج ۷). 

مهکة. [م /ع ک ] (ع امص) پری و امتلای 
چوانی؛ مهکةالشباب. (متهی الارب). سرابی 
و شادابی و پری و آبداری جوانی. (از اقرب 
الموارد). 

مهکی. (م ] (اخ) یکی از طوایف کرد 
پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کبهان ص‌۶۸. 
مهکي. [1 (اخ) دی است از دهان 
رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم‌آباد. 
واقع در ۲هزارگزی جنوب غربی راه فرعی 
خرم‌آباد به کوهدشت با ۱۵۰ تن سکته. آب 
آن از چاه و راه آن اتسومبیل‌ره است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴۶). 

مه گرفتگی. [ءگ رت /تِ] (حامص 


1 - Cassia obovala. 


۰ مه‌گرفتن. 


18 بقات. (یسادداشت | مهلممی. (م هَل (إخ) لقب داودین بزیدین 


مسرکب) حالت.و چگسونگی مه گرفته. 
ماه گرفتگی. سرخ‌رنگ‌شدگی قصمتی از 
پوست بدن. رجوع به ماه گرفتگی شود: 
مه گرفتن. [م؛ گ ر تَ] (مص.مرکب) ماه 
گرفتن, خسوف: 
کلون‌نگاه کلم سوی مه که مه بگرفت 
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه. 
رجوع به ماه گرفتن و خسوف شود. 
مه گرفته. (ع: گ ر ت / ت ](ن مف مرکب) 
ماه گرفته .رجوع به.ماه گرفته شود. 
مهل. [](ع مص) خضخاض مالیدن شتران 
راو آن نوعی از قطران است. |ابه آهستگی و 
نرمی چریدن گوسفند. (از منتهی الارب). 
اه رجوع به مهلة شود. 
مهل. (ع] (ع!) باش. (مذکر و مونث و واحد 
و تثنیه و جمع در وی یکسان ن است) گویند 
مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال و یا امرأةء 
ای امهل. |[رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خسطاها 
گردیدپس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد 
در آن. ||مهّل. آهستگی و ارامش. نسرمی. 
اازرداب مرده. مُهل. (منتهی الارب). ||زمان. 
مهلت. زمان که بدهند. درنگ: 
در صبوری بدان توالهُ نوش 
مهل میخواست من نکردم گوش. 
بین که چند بگفتد با تو از بد و نیک 
بسن که چند ترا مهل داد لیل و نهار. 
|| آهمتگی. آرا می2 _ 
لک مومن ز اعسماد ان حیات 
می‌کند غارت به مهل و باانات. . مولوی. 
مهل. (ء ] (ع مص) پیش آمدن در خير و 
نیکوئی. (منتهی الارب). 
مهل. [م ه] (ع إ) سلاف متقدمین مرد. 
(منتهی الارب). 
مهل. (] ((خ) یکی از جزایر ذیبةالسهل (. 
(ابن بطو طه). رجوع به ذية و ذیبةالسهل در 
ردیف خود شود. 
مهل. [](ع!) مس. ||جوهر کانی هرچه 
باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن. 
(منتهی الارب). از فلزات معدنی همچون زر 
و سیم و مس و.آهن. (از اقرب الصوارد). 
|[گداخته از روی و.مس و آهن؛ قوله تعالی: 
بماء کالمهل ". (متهی الارب). مس گداخبته. 
(مهذب‌الاسماء). ||قطران تنک. قطران رقیق. 
|اروغن زیت. روغن زیتون یا دردی روخن 
زیت یا روغن زیت تنک. (منتهی الارب). 
تیرگی زیت. (مهذب‌الاسماء). ||خاکتر. 
|| خدرک که از نان فروريزد. اام و زهر و 
زردآب. (منهی الارب). چرک. |ازردآب 
مرده: و قی حدیث ابی‌بکر ادفنونی فی شوبی 
هذين فانما هماللمهل و السراب. (سنتهی 
الارب). زردآب و ریسم که از لاش مرده 
پالاید. 


فرخی. 


نظامی. 


عطار. 


ملف): و ذات عرق مهل اهل‌العراق. (یاقوت 
در معجم البلدان). 
مهال. (ع لنْ) (ع ق) مصدر انت که مفعول 
مطلق واقم می‌شود به حذف فعل و فاعل و به 
معنی امر مستعمل می‌گردد. ای اسهل؛ یعنی 
اهسته. (غیاث) (اتندراج) اهته. اهسته رو. 
اهته باش. (زمخشری). ارام. 
جا ی ایت اب چ ت یل 
شود. 
مهلب. ام دللٍ] (ع ص) هسجوکننده. (از 
اقسرب الصوارد). رجوع به تهلیب شود. 
| هلیب. نام چند روز است نهایت سرد در 
کانون دوم یا در ایام سختی سرما. (منتهی 
الارب). 
مهلپ. (م دل ل] (ع ص) هجا کرده شده. 
رجل سهلب؛ مردی هجا کرده. 
(مهذب‌الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). و رجوع به تهلیب شود. 
مهلب. [م ‏ لل ] (إخ) ابن ابی‌صفرة ظالم‌ین 
سراق ازدی عتکی, مکنی به ابوسعید. به سال 
هفتم هجری در دبا متولد شد و در بصره 
پرورش عافت. سین در روزگار خسلافت 
خلیفة دوم با پدرش به مدینه منتقل شد. از 
جانب مصعب‌بن زبیر والی بصره گشت. در 
سمرقند چشم او راکور کردند. مدت نوزده 
سال با ازارقه ستیزه نمود. سرانجام آنها را تار 
و مار ساخت. به سال ۷٩‏ ه.ق.از جانب 
عبدالملک‌بن مروان به ولایت خراسان 
منصوب گشت و در سال ۸۲ ه.ق. در این 
شهر درگ ذشت. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۲۶۰). 
مهلبان. 2 لٍ) (اخ) دهی است از دهان 
جلال ازرک بخش مرکزی شهرستان بابل. 
واقع در ۲۱هزارگزی شمال باختری بابل با 
۵ تن سکنه. اب ان از رودخانة مهلبان و 
رودکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج ۳). 
مهلية. [م ولل بَ](ع !) بهطة. (بسحر 
الجواهر). بهط. شيربرنج. رجوع به بهط و بهطة 
[بْ هط ط ] شود. 
مهلیی. [م دل ل ] (ص نسبی) نبت | 
په مهلب, ابوسمید. لاز الااب سمعانی). 
||قسمی از تراش و اندام قلم. (از نوروزنامه). 
مهلیی. [م 2[ ] (إخ) لقب حسن‌بن احمد. 
رجوع به حن مهلبی در ردیف خود شود. 
مهلیى. [م ولل ](إخ) لقب حسسسن‌بن 
محمدین علی حلبی. رجوع به حن مهلبی 
در ردیف خود شود. 
مهلبی. م دل ل] (اخ) لقب حسسسن‌بن 
محمدبن هارون, وزير معزالدوله. رجوع په 


حن مهلیی شود. 


حاتم. رجوع به داود در ردیف خود شود. 
مهلبی. [م د ل ل] (إخ) لقب عسبدائه‌بسن 
یزیدبن حاتم. رجوع به عیداله در ردیف خود 


| شود. 


مهلسی . مد ل 0 ] (اخ) لقب علی‌بن ابان و 
علی‌بن احمد و علی‌بن معاویه. رجوع به على 
مهلبی در ردیف خود شود. 

مهلبی. (م ‏ ل ل] (إخ) لقب فضلبن روح 
عامل هارون‌الرشید. رجوع به فضل در ردیف 
خود شود. 
مهلیی. [م د ل ل] (إخ) لقب محمدبن یزیدبن 
حاتم. امیر اهواز از جاتب امین عباسی. وې 
در مقاپل طاهربن حسین مقاومت کرد و با او 
جنگید و سرانجام به سال ۶ ه.ق.به قعل 
رسید. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص۱۵ از تاریخ 
طبری). 

مهلبی. رم 2[ ] (إخ) لقب مبروانین 
سعیدبن عباد شاعر. رجوع به مروان در ردیف 
خود شود. 

مهلمى. (ء دل | (إخ) لقب نصرين حبيب. 
رجوع به نصر در ردیف خود شود. 

مهلبی- ](غالقب یزیدین محمدین 
مهلب‌بن مفيرة. رجوع به یزید در ردیف خود 


شود. 
مهلبیان. ۱ دل [] (اخ) مهلبية. خاندان 
مهلیی. آل‌مهلب. رجوع به آل‌مهلب در ردیف 
خود و رجوع به مهلب‌بن ابی‌صفرة و 0 
بیهق ص ۸۲ شود. 

مهلبیة. (م هل ل بی ی () به فارسی فرنی 
نامند. از جمله اغذیه لذیذه است که از ارد 
برنج و شیر و شکر ترتیب دهند و او را 
دودرس پابلی جهت مهلب‌بن مفیره اختراع 
نمود. بجهت رفع قی طعام که از ریختن سودا 
به معده ناشی شده بود. (از تحفهٌ حکیم مومن). 
حکیمی از بابل به نام دودرس آن را برای 
مهلب‌بن ابی‌صفرة ساخت. آنگاه که معدة او 
بیمار شد و بوسيلة آن شفا یافت. بهترین نوع 
آن از برنج پا کیزه و شیر گاو ساخته می‌شود. 
(از تذکرة ضریر انطا کی ص ۳۳۲). 

مهلبية. (م هل[ بسی ی ] ((خ) مسهلبیان. 
آل‌مهلب. رجوع به آل‌مهلب و مهلبیان شود.: 

مهلت. [م ](ع (مهلة). زمان. اجل. مدث. 
فرمان برداریم به هر چه فرماید اما مهلتی و 
تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ ببهقی ص۱۶۰ 


از در مهلت نیند ایتها ولیک 

پشتاب سوی طاعت و زی دانش »2 
۰ 6 - 1 

۲-قرآن ۲۹/۱۸ 5 


مهلتانه. 
غره مشو به مهلت دنیائی. . اناصرخسرو. 
دشمن به مهلت قوت گیزد.( کلیله ز دمنته), 
چون مهلت برد و وقت فراز آمد هر آينتة 
دیدنی باشد. ( کلیله و دمنه). 
حشان یک نفسی بیش نه 


مدتی این موی تاخیر شد 
مهلتی بایست تا خون شیر شد. مولوی: 


ادانة: به مهلت چیزی خریدن و بها را وامدار 
شدن. (از منتهی الارب). 

- مهلت خواستن؛ استمهال. (تاج المتصادر 
ببهقی). زمان طلبیدن. زمان خواستن 
استظار. (منتهی الارب) (تاج اروت 
بیهقی). درنگی خواستن: :مدت خواستن 
عبدالملک از کشندة خود یک زمان اا ر 
مهلت خواست. (سلجوقدامه ظهیری ص ۲۳). 
آن قدر زمان مهلت خواست سبب آنکه 
بعضی از این قرار از وچوه معاملات جرجان 
تحصیل می‌بایست کنرد. (ترجمۂ داع 
یمینی). استکلاء, مهلت و تأخیر خنوانستن 
تکلژ. مهلت و زمان خواستن. متهن 
الارب). 

- منهلت دادن؛ زسان دادن. مدت دادن. 
تطویل, (متهی الارب). فرصت دادن. تمهیل. 
اسستدراج. اسلا انسظار, تأجيل. 
(ترجمان‌القران). تمدید مدت کردن. امهال: 
امداد. درنگ دادن. درنگی کردن. اسا 


(منتهی الارب): 
بدین مهلت که دادستت ت مشو از مکر او ایمن 
بترس از آتش تيرش مکن در طاعش کندی. : 


ناصر خسرو. 
امروز تا آخر روز مرا مهلت دهید تا توبه تمام 
بکنم و عبادت به جا آورم و بیش از این مهلت 
نخواهم.(فارستامة این‌پلخی ص ۰۱ ۰ 


گفت‌ای یاران نرا مهلت دهید 
تا به مکرم از بلا ایمن شوید. : مولوی, 
میسر نبودش کزو عالمی : 
ستاند و مهلت.دهندشن دمی. 
سعدی (بوستان). 
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت 
چندانکه باز بند دیدار آشنا را. 
سعدی (یدایع), 
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو 
ترا که گفت که این.زال ترک دستان گفت. 
حافظ. 


- مهلت داشتن؛ زمان داشتن. مدت داشنتن. 

فرصت داشتی. وقت و زمان معين داشتن: 

هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد. 

ای بسا روز که در زیرزمین خواهد بود. 
سعدی (صاحییه). 

-مهلت طلبیدن؛ مهلت خواستن. زمان 

خواستن. 


س مهلت گرفتن؛ تمدید مدت کردن. 

- مهلت یافتن؛ به دست آوردن فرمان و‌ 
مهلت. فرصت یافتن. رجوع به یاقتن شود 
بیچاره آدمی که ا گر خود هزار سال 

مهلت بابد از اجل وکامران شود. سعدی. 
||درنگ. آهستگی. (غیات). تأخیر. تظرة. 
(ترجمان‌القرآن). نظره. نظرت. کلاه. (صنتهی 
الارب)؛ : مهلتی و توقفی بباشد تاوی این 
حاصل را تجما په نجم په سه سال بندهد. 
(تاریخ بهقی). 

چرخ م نگذارد که در مقصود تو مهلث رود" 
بخت پندد که باشی مدتی در اتظار. 

: امرمعزی. 

|[زمان‌دهی. زمان که دهند یا خواهند. اطالةٌ 
مدت. نظر. نفه. (از منتهي الارب). 

¬ امتال: 

مهلت در شرع جایز است. (امثال و حکن). 
مهلقانه. (م ل ن /ن] (إ مرکب) آنچه در ازاء 
دادن یا گرفتن مدت گرند با دهند. وسیلا 
مهلت‌طلبی: ایلچیان نیز که به تنحضیل آن 
مسی‌رفتند و خدمتی و مهلتانه‌ای بسیار 
می‌ستدند مهمل می‌گذاشتند. (تاریخ غازانی 
ص۳۲۷ 
مهلتی. [] (هندی, !) اسم هندی سوس 
است. مهلوکی. مهکوکی. (تحفة حکیم مؤمن). 
مهلحه. [ء لٍ ج ] (() دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان لار. واقم در 
۷۰هزارگزی شمال باختری لار. کنار راه 
فرعی لار به خنح با ۱۳۶ تن سکته. آب آن از 
چاه و باران است. (از فرهنگ جغرافیاتی 
ایر اد 


دادن. زمان دادن 
بار دیگر چون شکتی توبه پا ک 
:دادمت مهل و نگشتم خخا ک. 
عطار (منطق‌الطیر ص ۱:۲ 
مه لقاء ٥٤‏ ل ] (ض مرکب) ماهرو. (آنندراج). 
ماهروی. مه‌طلعت. ماهلقا. کنایه از زیباروی 
است: 
آمد از او در وجود. کودک فرخنده‌ای 
سروقد و گلعذار مهررخ و مدلقاء 
هاتف (دیوآن ص۱۰۸). 
||نامی از نامهای زنان. 
مهلکت. (م ل /ل /[](ع نص) هلا ک‌شدن. 
(تاج المصادر بهقی). هلا ک.(اقرب الموارد). 
رجوع نه هلا ک‌شود. ` 
مهلکت. [م |( !) مهلکد. جای هلا کے 
ای مقلسی که در سر تست از هوای گنج 
پایت ضرورت است که در مهلکی شود. 
سمدی (طیبات). 
مهلک. [م ل] (ع ص) کش‌نده. ممیت. 
میراننده و هلا ککنند..(آنندراج). قاتل. مبر: 


مهلل. ۲۱۹۱۱ 


به علتهای مزمن و دردهای مهلک گرفتار 
گشته.( کلیله و دمنه). بعد از آن ملاحدۀ 
مخاذیل برکیارق را کارد زدند مهلک نبود ز 
ثر نکرد. (سلجوقنامة ظهیری ص ۳۶. 
||نیست‌کننده. تباه کنده. متلف. ج مهلکات. 
مقابل محبی. مقایل منجی. 
مهلکات. [م ل (ع ص. !اج مسهلک. اج 
مهلكة. مقابل منجیات. طوائیح. (متهی 
الارب): 
چون توح پیر عشق وز طوفان مهلکات 
یمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام. 
` خاقانی. 
مهلکت. [ ءل ک] (ع!) مهلكة. مهلكه. 
جای هلا کت و نابودی: باشد که به حیلت از 
این مهلکت و خطر نجات یابم و برهم. 
(سندبادنامه ص ۳۲۷). رجوع به مهلکه شود. ` 
مهلكة. [ َل /ل ل ک] (ع!) مسهلکت: 
مهلکه. جای هلا ک. (غیات). هلا کی. 
(مهذب‌الاسماء). محل هلاک. عائوز. موبق, 
جای هلا کی. مضیعة. (منتهی الارب). جای 
هلا کت. موتفة. غائلة. منوردة. (المنجد). 
بّوب. (متتهی الارب. ماد ت‌ب‌ب). موضع و 
محل هلا کت از اقرب السوارد). |إدشت و 
بیابان. (آنندراج) (سنتهی الارب). بیابان. 
(مهذب‌الاسماء). مفازه. ° مهالک. (اقرب 
الموارد). 
مهلکد. ا 7 /لک] (ع مص) هُلک. 
هلا ک.هلوک. تهلوک و تهلكة ت ل / لي / 
ک] .نت شدن. تبوب. (منتهی الارپ). 
مهلکة. (م لک ] (ع ص) مزنت مهلک. ج" 
مهلکات. 
مهلکه. م لٍ ک] (ع ص) مهلکة. کش نده: 
بعد از انکه هیچ اميد نداشتيم و به دقعات در 
وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید 
کش به هصمذیگر رسیدیم. (سفرنامةً 
تاصرخسرو چ دبیرسیاقی ۱۷۴). 
مهلکه. (ع لک /ک ] (ازع [) مهلکة. جای 
هلا ک.موضع نابودی و تیاهی. جای هلا کی 
گفت...همانا که از حکمت نباشد به اختیار در 
چنین مهلکه نشتن. (چهارمقالٌ عروضی 
ص ۱۵ ۱). شاهزاده را از ورطه و مهلکه بیرون 
آوردند. (سندبادنامه ص‌۱۳۵). خلق را در 


مزل ضلالت و مهلكة جهالت می‌آندااعت. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۲۸۹). 
بعد از آن گفشش که اندر مهلکه 
تھی aa‏ مولوی. 


27 [م هل ] (ع ص) تهلیل‌کنده یعتی 
کلم لاله الا الله خواننده. (از غیات). گویندة 


۱ -برگرفته از قرآن 1۹۵/۲. 


۲ مهلل. 


لاله الا اه 
گفت‌فرمان حکمت فرمان بجوان 
تا مهلل گردم آن را من به جان. 
رجوع به تهلیل شود. 

مهلل. ٣١‏ هَل 1] (ع ص) متقوس. (اقرب 
الموارد). مطلق خمیده و منحتی و قوسی و 
هلالی شکل. چنبری. ماد هلال منحنی. 
اجب مهلل؛: ابرویی ماننده ماه نو. 
(مهذب‌الاسماء). |اشتر لاغر خمیده. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). مهللة. ||منقوش به 
صورتهای هلال. دارای تقش هلال 

شمس گردون بگسترد به طلوع 
بر زمین از زر طلی مفرش 
تامهلل کی باط ورا 
یه خم نعل ادهم و ابرش. سوزنی. 

مهلله. (م ولل [] (ع ص) مهلل. شتران 
لاغر و خميده. (از منتهی الارب) (از اقرب 
ال واردا. ||(() انگشت شهادت. 
(مهذب‌الاسماء). 

مهلمکت. [م ل 1 ((خ) دی است از 
دهستان بربرود بخش الگودرز شهرستان 
بروجرد. واقم در ۲۲هزارگزی خاور 
الیگودرز با ۱۲۸ تن سکنه. اب آن از قنات و 
راه آن اتسومبیل‌رو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۶). 

مهلند. [ع ل] () تيغ و شمثیر هندی را 
گویند.(برهان) (جهانگیری): 
مراکه صورت فضلم جگر پر از خون کرد 
دگر که هیکل مهلند داد آب زلال. 

نجم‌سمنانی (از جهانگیری). 

اما ظاهرا کلمه دگرگون شده «مهند» ٣1‏ هن 
نْ] است. (یادداشت لغت‌نامه). 

مهلوب. (] (ع ص) ب‌کنده‌موی. (منتهی 
الارب). اسب دنیال‌کنده. (مهذب الاسماء). 
اسب که «هلب» او برکنده بباشند. (از اقرب 
الموارد). 

مهلوس. ]٤[‏ (ع ص) بیمار سل. (منتهی 
الارب). مسلول. || آن که می خورد ولی اثری 
بر جم خویش نمی‌بیند. (از اقرب الموارد). 
|[ عقل رفتة یهوزش. کم عقل. کم‌خرد. بی‌خرد. 
رجل مهلوس؛ مردی کاهش گرفته. (منتهی 
الارب). 

مهلوسة. (۶س] (ع ص) لاغرشرم. امرأة 
مهلوسه: زن لاغرشرم که گوبی گوشت آن 
رندیده و باز کرده شده است. (از صنتهی 
الارب). 

مهل وکی. [م] (هندی. !) اسم هندی سوس 
است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مهکوکی. مهک. 
رجوع به مهک شود. 

مهلوگان. [] (إٍخ) دهی است از دهستان 
نهارجانات بخش حومة شهرستان بیرجسند . 


مولوی. 


آب آن از قات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج .4٩‏ 

مهلة. زم 2/27 ۸/0 ](ع ) زردآب 
مرده. (متهى الارب) (از اقرب الموارد). ریم. 
(منتهی الارب). 

مهلة. [مٌ ل] (ع مص) انجام دادن با آرامش. 
مَهل. (از اقرب الموارد). و رجوع به مهل شود. 

مهله. [م 0] (ع !) قسطران تسنک. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). مُهل. ||آمادگی. 
(منتهی الارب). عده. (اقرب الصوارد). 
|ادرنگ و آهگی. گویند: اخذ علی فلان 
المهلة: یعنی پیشی گرفت از وی در سن و 
سال یا در ادب و آرامش و آهستگی. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ||زمان. اسم است 
از امهال. (منتهی الارب). صاحب آنندراج 
گویدبا لفظ رفس و داشتن و دادن مستتعمل 
است. 

مهله. (م ل1 (ع !) مهلت. مهلة. رجوع به 
مهلة و مهلت شود. 

مهله‌زان. ۶1 ل1 (اخ) دهی است از دهستان 
اواوغلی بخش حومة شهرستان خوی با ۴۷۴ 
تن سکه. آب آن از رودخانة قودوخ‌بوغان و 
راه آن ارابه‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4۴ 

مهلهل. [م 2 ه] (ع ص) ن مت فاعلی از 
هلهلة. (از اقرب الموارد). رجوع به هلهلة 
شود. 

مهلهل. [م *] (ع ص) نعت مغعولی از 
هلهلة. جامه تنک بافته. ست‌بافه و 
فروهشته. جامة رقیق و تنک بافته شده. 
(آتدراج). پارچۂ نازک از پشم و غیره: 
شهاب از اوج او شرف می‌یافت و سحاپ در 
حضیض او جامة مهلهل می‌بافت. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص۵۵ و ۵۶), اگر چه کسوت 
مهلهل عجمیه ام خلق است حله مقوف 
عربیتم نیک نو است. (ترجمة تاریخ میتی 
ص ۱۷). 

- مهلهل ثیاب؛ تتک‌جامه. با جام تنک. و 
مهلهل در پارچه آن است که چشمه‌های بافت 
آن باز باشد چنانکه در وصف زره نیز گویند 
درع مهلهلة. که حلقه‌های آن گشاده بود. و در 
بیت زیر گویا مقصود جای رستن نبات است 
از زین چنان که سطح زمین را کاملا 
تپوشانده باشد: 

کحلی چرخ از سحاب, گشت مسلسل به شکل 
عودی خا ک‌از بات. گشت مهلهل ثیاب. 

خاقانی. 

- مهلهل‌کار؛ دارای بافت و کار مهلهلی. 
رجوع به مهلهل ثاب شود 

صدره‌ها دیدمت ملمع‌نقش 


جبه‌ها دیدمت مهلهل‌کار. مسعودسعد. 


واقع در ۲۶هزارگزی جنوب خاوری برجند. | مهلهل. (م 2 ه) ((خ) لقب عدی‌بن ربيعة 


مهم. 
است از شاعران دور؛ جاهلیت و از قبيلة 
ربیعه و او خال امرژالقفس‌بن حجر است و 
گوینداول کس که قصیده کرد او بود. 
یادداشت مولف). دیوان اور ابوسعید سکری 
و اصمعی و ابن‌الکیت گرد کرده‌اند. 
(ابن‌الندیم). رجوع به عدی در ردیف خود 
شود. 

مهطهلیی.. ٣[‏ 2 ] (ص نسبی) منوب به 
هل فی تراش و اننام قلم مشسوب به 
ابن مهلهل. (نوروزنامه). 

مهلیی. [م هل لیی ] (اص نسبی) نت به 
جد است. (سمعانی). نبت اجدادی است. 
رجوع به الاضاب سمعانی ورق ۵۳۶ ب 
شود. 

مهم. (م همم ]۲ (ع ص) نعت فاعلی از اهمام. 

بی‌آرام‌کننده و اندوهگین گردانده. (از منتهی 

الارب). غم‌انگیز. در غم و اندوه اندازنده. 

نگران‌کننده و محزون سازنده. (از اقرب 

الموارد) ||در ميان اندازنده. (غیات). ||( کار 
سخت. (منتهی الارب). کار بت رگ و قابل 

توجه. کاری که بدان اهمیت دهند. امر عظیم و 
کار دشوار زیراکه کار دشوار طبیعت را در 

اندوه و فکر می‌اندازد. (غیاث). امر خطیر. کار 

با اهمیت. امر قابل توجه. کاری بزرگ که در 
آن اهتمام باید کرد. ج, مهام اگربه درگاه 
عالی پس از این هزار مهم افتد و طمع آن باشد 
که‌من به تن خویش بيایم نباید خواند که البته 
نیایم. (تاریخ بیهقی ص۶۸). ما مهمی بزرگ 
در پیش داریم. (تاریخ بهقی ص۱۲۸). مقرر 
گشتی که به مهمی مرا خوانده می‌آید. (تاریخ 
بیهقی ص ۱۳۰). گفت مهمی بزرگ پیش 
گرفته‌ای, اقصص‌الانبیاء ص ۱۷۲). چون مرد 

آنجا رفت کری گفت به چه مهم آمده‌ای؟ 

(قصص الانيا ص ۲۲۶]. 

در مهمی که افتد اندر ملک 

زود صد بندگی کنی اظهار. سعودسعد. 

به چه طریق قدم در این مهم خواهی نهاد. 

( کلیله و دمنه). ترا به مهمی بزرگ اختیار 
کردیم.( کلیله و دمنه). منتظر می‌باشم که ا گر 

مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. ( کلیله و 

دمنه). مسعود... جزما فرمان داد که این مهم 

ترا باید کفایت کرد. (سلجوقام ظهیری 

ص ۱۵. 

عقل تو قمت شده بر صد مهم 

بر هزاران آرزو و طم و رم. مولوی. 

یکی از پادشاهان گنفتش مینماید که مال 

بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی 

از آن دست‌گیری کنی. ( گلستان). 

بگفتا نیارم شد اینجا مقیم 


۱- در تداول قارسی‌زبانان به تخفیف دې دوم 
نیز به کار رود. 


هیا 


مهماز. ۲۱۹۱۳ 





که‌در پیش دارم مهمی عظیم. 

سعدی (بوستان). 
وزرای آنوشیروان در مهمی از مصالح ملک 
اندیخه همی کردند. ( گلتان). در عرصه 
مملکت خویش جره باز ث شکارگاه آن خدمت 
و کره تاز (ظ: یکه‌تاز) مضمار آن مهم ملم را 
هیچ خواجه را کافی‌تر از این بزرگوار 
نشناخت. (المضاف الی‌بدایع‌الازمان ص‌۵). 
||کایه از ضرور است. (غیاث اللفات). کار 
لازم و ضروری. ||کار که بدان گمارده شوند. 
شغل: پس از وفات ساطان مسحمود 
رضی‌اله‌عنه مهم صاحبدیوانی غزنه بدو 
[ابوسعید سهل ] داده آمد باضیاع خاص. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۲۴). حا کم مطوعی را هم 
بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان 
بزفت. (تاریخ بیهقی ص۵۹۸). فلان خیلتاش 
را... بگوی تا ساخته آید که برای مهمی! وی 
رابه جائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). 
ملک‌بن برمک را... از بلخ بفرمود آوردن از 
جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی 
خطیر. (تاریخ برامکه). از ایشان یکی را به راه 
کرده بود بدین مهم (یبعنی پیفام بردن). (از 
اسکندرتامة سعید نفیسی). تا او بدین مهم 
نامزد شود. ( کلیله و دمته). گفتند هفت روزه به 
مهمی رفته است. (جهانگهای جوینی). ||امر. 
عمل. کار که گزارده شود: 
آسمان در خون خاقانی چراست ۱ 
کاین مهم را نامزد خوی تو بی, خاقانی. 
گر داشت ت یک مهم به عزیزی چو روز عید 
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش. 

خاقانی. 

به اوزگند مقیم شد تا از مهم زفاف یپرداخت. 
(ترجمد تاریخ یمینی ص ۲۷۷). سلطان کار او 


فرو گذاشت شت وروی به مهم خویش آورد. 

(ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۳۴۱). . 

گم‌شد و نابود شد از فضل حق 

بر مهم دشمن شمارا شد سبق. مولوی. 

انجام مهم خواستن از مردم پست 

چون تکیه نمودن است بر بازوی مست. 
آصف ابراهیمی. 


"مهم یکرو کردن؛ کار را یکره کردن. یکرو 
کردن‌و آن عبارت است از سران‌جام دادن 
کار 
وصل یا مردن مهم خویش یکرو می‌کنم. 
تورالدین ظهوری. 
|| حادثه. واقعه. روی‌داد. اتفاق: دانستم که 
مهمی افتاده است چیزی نگفتم. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۲۳). ما یکروز به هرات بودیم مهمی 
بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی). ا((ص) 
پاآهمیت. حائز اهمیت. درخور توجه؛ اگر 
سلطان پرسد که احمد چرا نیامده... بباید داد 
(رقعه را که مهم است. (تاریخ بسهقی 


ص ۱۵۸). خداوند به وی چند نامه‌ای مهم 
فرمود به ری و آن نواحسی. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۶۲). دیسوانبان دانسته بود که هر 
اسکداری که چنین رید سخت مهم باشد. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۳۲۳. 
- مهم نبودن؛ آهمیتی نداشتن. 
- مهم نشمردن؛ اهمیت ندادن. اعتنا نکردن. 
با اهمیت ندانتن 
مهها. (م] (ع ادات شرط) هرچه. هرچ. چون. 
(منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود 
ضمیر به آن در «مهما تأتایهه و گویند حرف 
است پدلیل قول زهیر: 
و مهما يكن عبد امرء من خلقة 
وان خالها تخفی علی‌الناس تعلم. 
(از منتهی الارب). 
مهما راسه معنی است یکی آنکه متضمن 
معنی شرط و نیز فهماند؛ معئی زمان باشد 
چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و 
شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باخد 
چون 
وانک مهماتعط بطک سوله 
و فرجک نالا متتهی‌الذم اجمعا. 
سوم آنکه معنی استفهام دهد چون: 
مهمالی الليلة مهمالیه 
اودی پنعلی و سربالیه. 
مهما امکن. [ع اک ] (عق مرکب) (مرکب 
از مهما ادات شرط +امکن فمل شرط آن) هر 
رقت که ممکن شود. تا وقتی که ممکن باشد. 
(غیاث). تا بتوان. به اندازۂ توانائی. در حد 
امکان. حتی‌المقدور. 
مهمات. (م جم ما] (ع ص () ج مهمق. الج 
مهم. ||کارها. کارهای خنطیر. آمور مهم. 
کارهای سخت. انور بااهمیت: مائل مهم 
مسائل بااهمیت. کارهای پیش و (لفت 
ابوالفضل بهقی): دیگر سال امیر به بلخ رفت 
که انجا مهمات بود. (تاریخ بهقی ص ۱۲۳). 
آمیر (مسعود) وی را بنشاند و خالی کرد و 
گفت:خواجه چرا تن در این کارها نمی‌دهد و 
داند که ما رابه چای پدر است و مهمات بار 
پیش داریم. (تاریخ بیهقی ص‌۱۳۵). در این 
رأی که دیده است و بندگان را نیز تیک آمد اما 
خداوئد در رنج افتد و مهمات سخت بسیار 
است. (تاریخ بیهقی ص ۱۴۶). عاجزتر ملوک 
ان است که... مهمات ملک را خوار دارد. 
( کلیله و دمته). چنانکه در طبایع مرکب است 
هرکسی برای خویش در مهمات اسلام 
مداخلت کردی. ( کلیله و دمنه). بر درگاه ملک 
مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت 
ا حاجت افتد. ( کلیله و دمته). ابوالباس را 
ست تا به کفایت مهمات ساطان قیام 
(ترجمة تاریخ یمیلی ص ۳۵۶). وزیر 
ابوالباس در مهمات ملک از انوار کفایت او 


اقتیاس كردى. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۲۶۲ 
گرنظر از راہ عنایت کنی 
جمله مهمات کفایت کنی. 
بتی چون برآرد مهمات کس 
که نتواند از خویش راندن مگس. 
سعدی (بوستان), 
تبردند پیششی مهمات کس 
که مقصود حاصل نشد در نفس. 
سعدی (بوستان). 


نظامی, 


|| چیزهای واجب و ضروری. مهمات سفر. 
لوازم سفر. ||در اصطلاح نظامی, آلات و 
ادوات جنگ" آنچه از اسلحه و لوازم تظامی 
که در جنگ به کار است. انواع ابزار جنگ و 
تجهیزات و تدارکات نظامی که در جنگ به 
کار رود چون توپ و تنگ و نارنهک و 
خماره و باروت و وسائل حمل آنها. 
قورخانه. ساز و برگ جنگی. عُدت و آلات 
جنگ و تجهیزات نظامی. 
مهمار. (](ع ص) مهمر. (سنتهی ا 
کثیرالکلام. مهذار. (اقرب الصوارد). سخت 
بیهوده گوی.(آنندراج). آنکه سخن وی 
فرونرود. . (مهذب الاسماء). 
مهماز. ام لكلاب . كلوب. (منتهی 
الارب). خار آهنی که بر پاشن موز؛ سواران 
باشد (و اين اسم آلت است از «همز» که به 
مسعنی فشضردن و زدن است». (غيات) 
(آنندراج). میخی که بر پاشنة موزه سحکم 
کنند برای دواندن اسب که مهمیز نیز گویند. (از 
برهان). مهمیز. (جهانگیری). میخ پاشنة.موزة 
رائض باشد که بر تهیگاه ستور صی‌زند وقت 
راندن. (سنتهی الارب). سهمیز. ج. مهامز, 
مهامیز. آلی از آهن که روی موزه بالای 
پاشنه بندند و به نوکی تيز ختم شود که چون با 
پهلوی اسب برخورد کند او را به دویدن و 
سرعت در حرکت وادار کند و یا در دویدن به 
ک و شش بیشتر وادارد. و آن را گاه از زر و گاه 
از سیم و گاه از اهن زراندود با 
سازند. (از صبح‌الاعشی ج٣‏ ص ۰0۱۲ 
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد 
پیداست ز خون اینک اثار به صبح اندر. 


سیم‌آنندود 


مهماز ز پای عزم بگشای. 

تا ابلق اسمان بجند. 

زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام 

فحل بد دست توانا برنتابد بیش از اين. 
خاقانی. 

اسبی زیرک که یک بار مهمیز خورد... نیش 

ان مهماز را فراموش نمی‌کند» اما اسب کودن 


۱-به معنی اول نیز ایهام دارد. 
۰ - 2 


۴ مهمان.. 


را هر لحظه مهماز می‌باید. (فیه مافیه 
ص۲۱۶ 
مهمان. (م] (ص, !)۱ مهمان. کسی که بر 


دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر 


وسائل پذیرایی کند. عافی. مقابل سیزبان. 
کی که ار را به خانۀ خود خوانند و ا کرام 
کنند. نزیل. (دهار). ضیف. (ترجمان‌القرآن). 
عوف. (منتهی الارب). اين غبرا. بنواغبراه. 
(المرصع). ثوى. ابن‌الارض؛ ضیف عاتم 
مهمان شبانگاه آینده. اقراء, اقترا», استقراء. 
مهمان خواستن. (منتهی الارب). الشقری» 
مهمان خاص برگزیده, (دستورالاخوان). 
تضیف, مهمان را ف‌رود. آوردن. 
(ترجمان‌لقرآن). قفی, مهمان گرامی کرده. 
کفیح.مهمان نا گاه آینده. (منتهی الارب): 
۰ به سرای سپنج مهمان را 
دل نهادن همیشگی نه رواست. 


مرد دینی رفت و آوردش کنند. 


رودکی. 


چون همی مهمان در من خواست کند. ۱ 
رودکی. 

کز انديشة بد مکن یاد هیچ 

دلت شاد کن کار مهمان بسیچ. فردوسی. 

خرامی نیرزید مهمان تو . 

چنین بود تا بود پیمان تو. فردوسی 

سرا دید رفتن سوی خان او ۰ 

شد از مژده دلشاد مهمان او. فردوسي. 

اندر این خانه بوده‌ام مهمان 

کردهام شاد از ار دل پژمان. عنصری. 


تا یپاشند در این رز در مهمان مد 
رز, فردوس من است ایشان رضوان مششد.. . 
منو چهری. 


یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز 
حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ ببهقی 
ص ۴۱۶). 
نه هرگز خورشهاش برد ز هم 
نه مهمانش راگردد انبوه کم. اسدی, 
چو آمد بر مبهن و مان خویش 
ببردش بصد لابه مهمان خویش. اسدی. 
که‌برنا دگر چیز جز می نخواست. 
بدانش که مهمان خاصست راست. ۲ 
'شمسی (یوسف و زلیخا). 

لکن فردابه خوردن غسلین 
مر مالک را بزرگ مهمانی, ناصرخرو. 
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم 
نه این دو کپوتر بیابد سه دیگر. ناصرخسرو. 
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش 
چو نعمت اری به دست ماش جز میزبان.. 

۲ مسعودسعد. 
سوی دین هدیٌ خدایش دان . . 
آنکه ناخوانده آیدت مهمان. ستائی. 
خانه دربته دار پر اغیار 
تا در او این غریب بهمان لست. خاقانی. 


دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی 
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی. خاقانی. 
خا کی‌دلم در آتش چون آب مشود 
تا تو کجاتی امشب و مهمان کیستی. 

: . خاقانی. 
روا مدار که خونشان بریزی از پی آنک 
که‌خون مهمان هرگز نریختند کرام. 

ظهیر فاریابی (ديوان چ بنش ص ۳۳۰ 
مگر دانسته بود از پیش دیدن 


که‌مهمانی نوش خواهد رسیدن. نظامی, 

بصاحب ردی و صاحب قبولی 

نباید کرد مهمان را فضولی- نظامی. 

پی نثار بلبقهای دیده پرزر کرد 

چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس.. 
کمالاسماعیل, 

ور کی مهمان همان کون خری 

گاو تن را خواجه تاکی پروری. مولوی. 

کلاه گوشة دهقان به افتاب رسد 

که‌سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی. 

سعدی. 


که‌رزق خویش به دست تو میخورد مهمان. 
: سعدی. 
غم هرکس کی را درنگیرد 


امیر خسرو دهلوی. 


مهمان عزیز دوستت دارم 

تنبا کوداری غلیان بیارم. (امثال و حکم. 
به مهمان شدن؛ مهمان شدن. به مهمانی 
رفتن؛ 

چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست 
نوشیم,چون شویم به مهمان صبحگاه. 

. خافانی. 
- مهمان آمدن؛ وارډ شدن بر کی به عنوان 
مهمانی: 
سوی دین هدیُ خدایش دان 
آنکه ناخوانده آیدت مهمان. سنانی, 
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان 
یابر جگر ربش به مهمان من آئی. خاقانی. 
شبی خواهم که مهمان من آئی 
به کام دوستان و رغم دشمن. 

سعدی (خواتیم). 
آمشب آن مه به وثاق که فرو می‌اید 
گربه مهمان من آمد چه نکو می‌آید. 

کمال خجندی. 

- مهمان خواستن از کسی؛ منزل و مهمانی 
طلب کردن؛ از ایشان مهمان خواست و 
مادرش را بشارت داد و گفت این فرزند 
پادشاه کامگار باشد. (مجمل السواریخ و 
القصص ص ۴۳۷). 
-مهمان خواندن؛ دعوت کردن به مهمانی : 
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان 
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی. خاقانی. 


-مهمان داشتن؛ مهمان کردن. به عنوان 
مهمان پذیرایی کردن. به مهمانی خواندن: 

سه روزش همی داشت مهمان خویش 

بر تامداران و یاران خویش. فردوسی 
- مهمان شدن؛ ضیف و نزیل و وارد بر کسی 
شدن به عنوان مهمان. تضییف. (تاج المصادر 
بهقی). تیف زاهد... خانة زن بدکاره‌ای 
مهمان شد. ( کلیله و دمنه). 
فلکی بین شده بالای فلک 
اسدی بن شده مهمان اسد. 
از بن دندان به دندان مزد تو 
جان دهم جای دگر مهمان مشو. خاقانی, 
بی طلب زنهار بر خوان کی مهمان مشو 
گوهربی‌قیمتی ریگ ته دندان مشو. صائب. 
می‌شود در لقمة اول ز جان خویش سیر 

بر سر خوان یمان هر که مهمان می‌شود. . 

. صائب. 
- مهمان طلبیدن؛ مهمان خواستن. به مهمانی 
دعوت کردن: 
مائده جان را چه نهی در میان 
جان به میانجی نه و مهمان طلب. . خاقانی. 
- مهمان کردن؛ به مهمانی خواندن. اضافة. 
(تاج المصادر بیهقی)* . 
که‌مهمان کندمان نیارد نويد 
به نیکی مدارید از وی امید. . 
چنین باختتم که مهمان کنم 
وزین خواهش آرامش جان‌کنم. فردوسی 
ترابا سپاه تو مهمان کنم 
ز دیدار تو رامش جان کنم. 
وانگه مر اهل فضل اقالیم را 
در قصر خویش یکسره مهمان کنم. 

ناصرخسرو. 
گرش پنهانک بهما ن کنی از عامه به شب 
طبع ساز و ظریی یاییش و رودنواز. . 

تاصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۲-۲ 
مهمان کند خزینه تو و من زا 
مهمان کشی است شیوء و هنجارش. 

ناصر‌خرو. 
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد 
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی.. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۶۸۴. 
- مهمان ناخوانده؛ قرواش. (منتهی الارب». 
طفیلی (دستورالاخوان). که بی‌نوید و دعوت 
به خانة میز بان درآید؛ 


خاقانی. 


فردوسی. 


۰ فردوسی. 





۱ -از ريش اوستانی 028۱ ۳۳1008 بسه 
معنی ماندن و ترقف کردن, و مهمان فارسی 
درست مطابق است با اوستائی: 03570020 و 
پهلوی: ۳۵١‏ ۸8۸. (از حاشية دکتر معن بر 
برهان». صاخب غیاث گوید: مزکب از «مهة به" 
معنی بزرگ و «مان» بة معنی خانه بعنی بزرگ 
خانه» و یامان برای تشبیه است یعبی مانند بزرگ 
است در عزت. (از غیاث).. 


مهمان. 
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی 
قمرچهرگانی مقوس حواجب. 
۱ (منسوب به حن متکلم) ا, 
+ امشال: 
خرج که از کيسة مهمان بود 
حاتم طائی شدن اسان بود. 
مهمان تا سه روز عزیز است. 
مهمان حیب خداست. 
مهمان خر صاحبخانه است: به مزاح گویند. 
مهمان را بايد تا هرچه میزبان آرد بخورد و 
بیش فرمانی ندهد. (امثال و حکم), 
مهمان خنده‌رو باشد صاحبخانه خون بگرید. 
مهمان خودیم لیک در خانة تو. 
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش 
است. 
هان روزی خود را خود می‌آورد. 
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می‌کشد. 
مهمان منی به آب آن هم لب جو. 
مهمان مهمان را نمی‌تواند دید صاحبخانه هر 
دو را. 
مهنان ناخوانده هدیه خداست. 
مهخان هدیه خداست. 
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد. 
مهمان یکروز دو روز است. 
مهمان یکی دو روز است. 
زحمت بود درویش را ناگه چو مهمان دررسد. 
هرکس مهمان عمل خویش است. (از کتاب 
شاهد صادق). 
یکروزه مهمانیم و صدساله دعا گو. 
||مهمانی. (غیاث). ضیافت: 
يشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ 
با دو رخ از باده لمل و با دو چشم از سحر شوخ 
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی 
مر مرا گفتا بنازی مورد و انجیر و کلوخ. 
رودکی. 
یکی ترک تازی زبان آمدستم 
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی. 
صوزنی. 
میمان. 1 (اخ) دصی است از دهستان 
اوچتپه بختی ترکمان شهرستان میانه. ولقنع 
در ۲۰هزارگزی باختر بخش و ۸هزارگزی راه 
شوه میانه به تبریژ با ۲۶۵ تن سکه اب ان 
از چساه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهمان پذ بر. (مسام پ] (نف مرکب) 
پذیرند؛ مهمان. مهمان‌دوست. طالب مهمان: 
نشت تو در خرء اردشیر 
کجاباشد ای مرد مهمان‌پذیر. فردوسی. 
مهمان پرست. [ممامْ بٍ ر] (نف مرکب) 
که‌مهمان را تیمار دارد. دوستدار مهمان: 
بدو گفت چیزی ز بهر نشست 


فراز آور ای مرد مهمان‌پرست. فردوسی. 


به رزم آندرون ژنده پیل ابست مست 

بیزم اندرون گرد و مهمان‌پرست. ‏ فردوسی. 

جو نان خورده شد مرد مهمان‌پرست 

بیامد گرفت آبدستان به دست. فردوسی. 
مهمان پرستی. (م مام پٍ ز) (حامص 


مرکب) عمل مهمان‌پرست: 

کمربندد و چرب‌دستی کند 

بصد مهر مهمان‌پرستی کند. نظامی, 
در این ارزو هیچ بیفاره ست 

ز مهمان‌پرستی مرا چاره نیست. نظامی. 


مهمان پرور. [م مام چَز و ] (نف مرکب) که 
مهمان را تیمار دارد و تعهد کند. 
مهمانخانه. [م ن / نِ] (! مرکب) خانه که 
برای فرود آمدن مهمان اختصاص داده باشند. 
قسمتی در ساختمان خانه (اطاق یا سالن) که 
اختصاص به مهمان دهند. ||أمضيفة. 
دارالضيافة. مأدبة؛ گفتند یا رسو لله آنچ سا 
خوردیم از طعامهای مهمانخانة تو نبود. 
(تاریخ قم ص ۲۷۵). 

- مهمانخانه بماختن؛ ترتیب دارالضیاقه 
دادن. بنا کردن. جا برای پذیرایسی از مهمان 
مهمانخانه ساخت و عهد کرد که بی‌مهمان 
چیز نخورد. (قتصص‌الانیا ص ۵۲ 

- مهمانخانه نهادن؛ محلی را به پذیرایی 
مهمانان اختصاص دادن. ساختن مهمانخانه؛ 
شاء مهمانخانه نهاد و خلق ولایت را جمله 
حلوا داد. (سمک عار ج۱ ص۸. 
||ساختمانی که مسافران و رهگذرنان در آن 
منزل کنند. مهماتسرا.فی. فندق. 


مهمانخانه چیی. [م ن / ن ] (ص مرکب, ۱ 


مرکب) دارنده مهمانخانه. محافظ مهمانخانه, 
مهمانخانه‌دار. (م ن /ن)] (نف مرکب) 
دارنده و مالک مهمانخانه. ||مدیر مهمانخانه. 

مهمان خدای. )مکی میزیان. 
خداوند خانه‌ای که در آن مهمانی باشد: 
عادت مطربان چنان باشد که چون سیم 
خواهند گویند می‌رویم. تا مهمان خدای او را 
EE‏ .(سمک عیار ج۱ ص۴۱ 
سرای خود ۱ دارد. مزیان, |اکسی که از 
تعهد و پیرستاری و تیمار مهمان نهراسد. 
مبیهماندار که مهمان را پذیرا بساشد. 
|| مهماندوست. دوستدار مهمان: سفد ناحیتی 
است... با آبهای روان... و مردماتی مهماندار و 
آمیزنده و نعمتى فراخ. (حدود المالم). 
بوسفیان گفت ما قومی مهمانداران و مهمان 
دوستانيم. ( کشف‌الاسرار ج۲ ص۵۳۹). || ان 
که‌از جانب شاه یا امیر و یا دستگاهی مأمور 
تیمارداری و خدمت مهمان است. ||آن که 
خدمت مسافران را در هواپیما بر عهده دارد. 

مهماندار. 2 (اخ) دهی است از دهستان 
گاودولی بخش مرکزی شهرستان مراغه, واقع 


مهماندوست. ۲۱۹۱۵ 


در ۴هزارگزی باختر مراغه و ۲ هزارگزی 
باختر راه شوسۀ مراغه به میاندو اب با ۳۵۵ 
تن سکنه. آب آن از چاه و رودخانة یلان و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران چ 4۴ ۱ 
مهمانداز. [م] (إخ) دهی است از دهسبان 
ایزجرود بخش عجب‌شیر شهرستان مراغه. 
واقع در ۶۵هزارگزی عجب‌شیر و ۴۵ 
هزارگزی شمال خاوری راه شوب مراغه به 
دهخوارقان با ۶۲۴ تن سکنه. اب آن از 
قلعه‌چای و چشمه و راه آن سالرو اسبت. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهماندار. ]م (اخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش سلدوز شهرستان ارومیه. واقع 
در ۴هزارگزی خاور نقده و دو هزار و پانصد 
گزی جنوب شوسۀ تقده به مهاباد دارای 1۴۷ 
تن سکنه. آب آن از رود گدار و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهماندارباشی. [] (ص مس رکب | 
مرکب) رئیس مهمانداران. |[منصبی و علوانی 
به روزگار صفویه. رئیی مهمانداران دربار. 
مهماندازی. [م] (حامص مرکب) دارای 
مهمان بردن. ||مهمان‌نوازی. ||عمل و شغل 
مهماندار. ||میزبانی: از قعر دریا نجات دادی 
به برکت مهمانداری. (قصص‌الانباء 
ص۱۰۹). و تا بدانی که مهمانداری چگ ونه 
است. (قسصص‌الانسبیاء ص۱۰۹). باغ و 
بوستانها دیدیت و از هر چیزی چشیدیت و 
مهمانداری کردیم شما را. ( کاب المعارف). 
مهمان دوست. [م] (ص مرکب) دوستدار 
مهمان, که خواهان مهمان باشد. که دوستی 
مهمان در دل دارد. که از آمدن مهمان گشاده 
خاطر و شاد شود. مضیاف: بوسفیان گفت ما 
قتومی مههمانداران و مسهمان‌دوستانيم. 
( کشف‌الاسرار ج ۲ ص ۵۳۹). 
پیش چون من حریف مهمان‌دوست 
جای مهمان ز مغز به که ز پوست. 
چون‌گل باغ بود مهمان‌دوست 
خنده میزد چو سرخ گل در پوست. نظامی. 
مهماند 9 ست. 1 ((خ) قصب مرکزی 
دهستان دامنکوه بخش حومه ضهرستان 
دامفان کنار شوه دامفان به شاهرود.یا 
۷۰ تن سکنه. آب آن از چشمةٌ مسعروف 
سرخان است که در ۱۲هزارگزی شمال آبادی 
واقع است. از بناهای قدیم برح معصومزاده 
است که تاریخ ساختمان آن ۴۹۰ ه.ق.است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
مهماند وست. ۱۶ (اخ) دی است از 


نظامی. 


۱-اینن بیت به منوچهری و امیرمعزی و 
برهانی نیز نبت داده شده است. رجوع به مجلهةً 
دانشکده ادبیات. سال اول» شمارة ۱ شود. ' 


دهستان کورائیم بخش سرکزی شهرستان 
اردبیل, واقع در ۲۴هزارگزی باختری اردبیل 
در مسیر شوسة اردبیل با ۷۵۷ تن سکته. آب 
آن از چشمه. و از دو محل به نام مهماندوست 
بالا و مهماندوست پایین تکل شده ات و 
نة بالا ۳۹۶ تن است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
مهماندوست. 1 (اخ) دصی الت از 
دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان 
میانه, واقع در ۷هزارگزی شمال باختری 
بخش و دوهزارگزی شوسة میانه به تبریز. با 
۶ تن سکنه. اب أن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج؟. 
مهمان دوستی. [7] (حامص مرکب) 
حالت و عمل مهمان‌دوست. 
مهمان سرا. (م س ] ([ مرکب) مهمانخانه. 
سرای خاص مهمانان. میهمان‌سرا. 
میهمان‌سرای. وی 
دیده‌ام خلوت‌سرای دوست در مهمان سراش 
تن طقل و شاهد دل مبهمان آورده‌ام. 
خاقانی. 
ز درویش خالی نبودی درش 
مافر به مهمانرا اندرش. 
سعدی (بوستان). 
|افندق. هتل. مهمانخانه. فنتق. ||رباط. جایی 
که پوسته به فقیران و مسکینان طعام دادندی 
مانند مزارات و خانقاهها و تگرهاه 
اهل مهمان‌سرای عالم را 
لطف عام تو میزبان باشد. وحشی. 
||کنایه از دتا و روزگار است: (آتندراج). 
مهمان‌سرای. [م س] (! مس رکب) 
مهمان‌سرا. سرا و خانة پذیرایی از مهمانان: 
چون به درگه کشید صف سپهش 
کردمهمانسرای بارگهش. نظامی. 
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم 
ز التقات به مهمان‌سرای دهقانی. 
روان شد به مهمان‌سرای امیر 
غلامان سلطان زدندش به تیر. 
سعدی (یوستان). 
شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل 
تیامد به مهمانسرای خلیل. سعدی (بوستان). 
رقیبان مهمانسرای خلیل 
به عرت نشاندند پیر ذلیل. سعدی (بوستان). 
||رباط. (منتهی الارب). آنجا که به مسافران و 
فقیران و مسکینان طعام دادندی مانند مزارات 
و لنگرها و خانقاهها: 
سزد آنکه ماند پس از وی بجای 
پل و برکه و خوان و مهمانسرای. 
سعدی (بوستان), 
|| مهمانخانه. فندق. فنتق. ||کایه از دنیاست. 
مهمانکت. 9 ن1 (رخ) دهی است از دهستان 


سعدی. 


سملقان بخش مانه شهرستان بجنورد, واقع در 
۵هزارگزی جنوب باختری مانه. سر راه 
شوسة عمومی بجنورد به نردین دارای ۳۵۲ 
تن سکنه. آبش از چشمه و رودخانه و راهش 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج ۹ 
مهمانکده. [م ک د /د] ((امسرکب) 
مهمانخانه. مهمان‌سرای: 
روز از سر ره رحیل کرده 
بهمانکده‌ها سیل کرده. 
خاقانی (تحفةالعراقین ص 4۳۱. 
سرای جهان کیست مهمانکده 
که جودش درو میهمان آمده. ابوطالب کلیم. 
مهما نکش. (م ک] (نف مرکب) کشندة 
مهمان. که مهمان را از میان بردارد و بکشد. 
قاتل لضیف. 
- مسجد مهمان‌کش؛ نام مسجد افانه‌ای به 
ری که هر که شب در أو می‌خفت می‌مرد. و در 
مثنوی مولوی بدان اشارت رفته است» 
یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی 
مسجدی بد برکار شهر ری 
هیچکس در وی نخفستی ز بم 
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم 
هرکه در وی بی‌خبر چون کور رقت 
صبحدم چون اختران در گور رقت 
خویشتن را نیک از این آ گاه‌کن 
صبح آمد خواب راکوتاه کن 
هر کسی گفتی که پریانند تند 
اندر آن مهمان کشان با تیغ کند... 
مثتوی (دفتر سوم). 
مهما نکسی. (مک ] (حامص مرکب) عمل 
مهمان‌کش: 
مهمان کند خزینه تو و من را 
مهمانکشی است شیوه و هنجارش. 
ناصرخرو. 
مهمانلو. ۸1 (اخ) دهی است از دهستان 
چهار اویماق بخش قره‌آغاج شهرستان 
مراغه, واقع در مهزارگزی جنوب شوب 
مراغه به میانه. با ۲۳۲ تن سکنه. اب ان از 
چشمه‌سارها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج ۴). 
مهمان‌نواز. [م ن ](نف مرکب) که به 


خدمت و تیمار مهمان قیام و اهتمام دارد. 
دوستدار مهمان. مهمان‌پرست. کی که 
مهمان خود را سورد تققد و پذیرایی قرار 
می‌دهد؛ 

پرستش نمودند با صد نیاز 

زهی مزبانان مهمان‌نواز. نظامی, 
دد و دام را شیر از ان است شاه ۱ 
که‌مهمان‌نواز است در صیدگاه. نظامی. 


مهمان‌نوازی. [م ن) (حامص مرکب) 
عمل مهمان‌نواژ. تیمارداری و تعهد و اهتمام 


مه‌مر ۵. 


کردن‌در کار مهمان. 

مهمانی. [۶] (حامص, !) میهمانی, سور. 
ضافت (با فمل كردن و دادن و رفتن صرف 
شود). مَيّزد. مهمان کردن. دعوت. مأدبة. 
قری. (منتهی الارب): 
مپه را سوی زابلستان کشید 
به مهمانی پوردستان کشید. 
خود از بلخ زی زابلستان کشید 
به مهمانی پور دستان کشید. 
چنین گفت کامروز برساز کار 
به مهمانی دختر شهریار. فردوسی. 
شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند 
که مهمانیت چهل روزه خاصه. (تاریخ 
ببهقی ص ۲۳۶). غرۂ ماه رجب مهمانی بود. 
(تاریخ بهقی ص ۳۶۶). تکلفی سخت عظیم 
ساختند اندر مهمانيها. (تاریخ بیهقی 
ص ۴۰۲). از خلیفه اندر خواست که او را 
گرامی کند و به خانة وی رود به مهمانی. (از 
تاریخ برامکه). 
برگ مهمانی تو ساخته‌ام 
گرچه بس ساختۀ مختصر است. خاقانی. 
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی. 
سعدی ( گلستان), 
- به مهمانی خواندن؛ دعوت به مهمانی 
کردن: خدیجه گفت پیش عم رو و او را به 
مهمانی خوان. (تصص‌الانبیاء ص ۱۵ ۲). 
- مهمانی دادن؛ مهمانی کردن. ضیافت 
ساختن. ترتیب میهمانی و سور دادن. 
- مهمانی ساختن؛ ضیافت کردن. ترتیب 
مهمانی دادن: سمک عیار می‌گوید که پیفام په 
مقوقر قرست که مهمانی بساز و مردمان قلعه 
خاص و عام مهمان کن. (سمک عیار ج۱ 
ص ۲۰۰). ... وحوش و طیور را در کاس‌های 
سر خود مهمانی ساختند. (ستدبادنامه 


فردوسی. 


فردوسی. 


ص ۱۶). 

- مهمانی کردن؛ مهمان کردن. ضیافت 
ساختن. 
مهمانی. ]م ((خ) دهی است از دهستان 
سیریک بخش میناب شهرستان بندرعیاس. 
واقع در ۱۳۰هزارگزی چنوب میناب و 
هشت‌هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به 
میناب با ۳۶۰ تن سکنه. آب آن از چاه و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۸. 
مەمثال. [e f‏ (ص مرکب) همانند ماه. 
ماه‌وش. ماسان. چون ماه در زیبایی. 


زیباروی؛ 

من دست به شاخ مه مثالی زده‌ام 

دل دادم و پس صلای مالی زده‌ام. خاقانی. 
مهمر. 9 211 ص) مرد بسیارگوی. مهمار. 
(منتهی الارب). بهوده گوی. برگو. 


مه مر3. (م:6] (ص مرکب. [ مرکب) مرد 


مهمز. 

بزرگ. بزرگمرد. || کدخدا و ریش‌سفید بازار و 
محله و اصناف. (برهان). ||در بیت زیر گویا 
مرادف کاروانالار و بزرگ قافله است: 
سالار بار مطران مه‌مرد جائلیق 

قیس باربر نه و ابلیس بدرقه. سوزنی. 

مهمز. [م ۶] (ع إا مهمز. مهماز. ميخ آهنین 
که بر پاشنۀ موزة رائض باشد که به تهیگاه 
اسب توسن زند. ج» مهامز. مهامیز. (منتهی 
الارپ). 

مهمزة. [م م ز] (ع ) تازيانه. |اکوبه يا 
سندان. ||چوپ دستی یا عصاکه بر آن آهن 
باشد که بدان خر راشد. (منتهی الارپ). 

مهم ساز. م 2 دم ان ف مرکب) 
کارساز. ||در اصطلاح لوطیان, مفعول. ||در 
اصطلاح اوطیان, دلال زنان. (انندراج). 

مهیم‌سازی. [۸ « /۸ «مم] (حامص مرکب) 
عمل مهم‌ساز. کارسازی, پرداخت. اداء 

= امغال: 

جواب هم از مهم‌سازی است. 

¬ مهم‌سازی کردن (نمودن)؛ پرداختن. ادا 
کردن مالی را صاحب جمعان اجناس را 
موافق نمونه ممهوره خریداری و قیمت را از 
قرار قیمت‌نامچ4 مذکوره از بایت تحویلات 
خود مهسازی صاحب مال نمایند. 
(تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص ۱۰). آنچه 
تقد مهمازی نکتند از حشو طلب ایشان 
وضع و در آخر نال قدر آن را مشخص و از 
دفتر تتخواه بازیافت و ابواب خود و به هر 
مصرف که مقرر شود مهم‌سازی می‌کند. 
(تذکرةالملوک ص ۴۳). 
|| تقویت بيذ مالی. 

مهم شمردن. (م وم ش /ش ع / ٣‏ 5] 
(مص مرکب) اهمیت دادن. بااهمیت دانستن. 

مهمق. [م «] (ع ص) پنتِ س‌انیده. 
(منتهی الارب). 

مهمل. (م ](ع ص) سخن که آن را استصال 
نکتد. (متتهی الارب). کلمة مهمل. مقابل 
مععمل, لفظی است که معنی ندارد چون 
دوب. مقابل لقظ مستعمل, انکه معنی دارد 
مانند چو. نزد علمای عرية افظی باشد که 
برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). ی‌نقطه (از حروف) 
- حرف مهمل؛ حرف که نقطه ندارد. چون 
«هه و «ح» و «د» و «ر» و «(ص» و.(س» و 
«ط». مقایل منقوط, که نقطه دارد. بی‌نقطه. 
غیرمنقوطه. غير معجم. اطلاق شود بر حرف 
بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم 
است. ( کشاف اصطلاحات الفنون). 

||در اصطلاح رجال و درایه کی از رواة و یا 
حدیشی است که ترجمة حال از رواة ان در 
کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد. ذاتاً و 
وصفاً مدحاً او قدحا. (بادداشت لغت‌نامه). 


||تزد محدثان راویی را گنویند که با راوی 
دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد 
و برای یکی از آن دو علامت فارقه و سمیزه 
ذ کرنشده باشد و این عدم ذ کر علاست فارقه 
را اهمال نامند. ( کشاف اصطلاحات الفنون). 
||به خود فروگذاشته. فروگذاشته. متروک و 
بیکار. (غیاث). سرخود. (یادداشت مولف) به 
خودگذاشته. سدی. ضایع. بی تیمار گذاشته. به 
استعمال ناداشته. عاطل. خالی. سائع. (منتهی 
الارب): شريعت اقتضا نک ند مسهمل 
فروگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص ۲۱۳). آن 
ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است 
و مهمل بود و زعایا از مفدان به فریاد امدند. 
(تاریخ بهقی ص‌۲۳۸). آن دیار... را مهمل 
فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). سلطان 
مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت. (ترجم 
تاریخ یمینی ص ۲۶۳). 

- مهمل آمدن؛ متروک و ضايع و عاطل 
شدن: اصول شرعی و قوانین دینی مختل و 
مهمل آمدی, ( کلیله و دمنه). 

- مهمل گذاردن؛ فرو گذاردن. ترک کردن: 
هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل 
گذاردروزگار حجاب مناقشت پیش 
مرادهای روزگار او بدارد. ( کلیله و دسته). 
جانب را هم مهمل نگذارد. ( کلیله و دمنه). 
بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. 
(گلتان). 

- مهمل گذاشتن؛ فروگذاشتن. ترک کردن. 
اجرا نکردن: ساطان اجابت نتمود و گفت 
ناموس شکستن به از فرمان ییزدان مهمل 
گذاشتن.(سلجوقنامة ظهیری ص 4۲۹ 
مهمل گرفتن؛ غیر موثر و متروک پنداشتن: 
دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق 
شیر را عاجز کد اسعدی, مجالس ص۲۳ 
هلا ک‌ما چنان مهمل گرفتند 

که‌قتل مور در پای سواران. سعدی (یدایع). 
ا|بهوده. بی‌فایده: آنچه گرفته آمده است 
مهمل ماند. (تاریخ بهقی). 

چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی 
اگرچوگاو نه‌ای مانده از خرد مهمل. 


بی‌بیانت سخا بود مهمل 

بی‌بیانت سخن بود بهم. معو دسعل. 
- مهمل فروماندن؛ په کار نبردن. متروک 
گذاردن: 


بزرگی این حکایت بر زبان راند 
دریغ امد مرا مهمل فروماند. 

سعدی (صاحيه). 
- مهمل ماندن؛ فرو گذارده ماندن. بیکار و 
متروک ماندن؛ بر موافقت سلطان بر کوژوس 
محامات تفوس مهمل ماندند. (جهانگشای 
جوینی چ اروپا ج۲ ص ۱۸۶). 


مهموز. ۲۱۹۱۷ 


مهمل. 1 ] (ع ص) اهمال‌کننده. رجوع به 
اهمال شود. 
مهملات. [٤1(ع‏ ص. اج مهملة مهمل. 
ترهات. بیهودکیها. (آنندراج). الفاظ غير 
دلالت‌کننده بر معنی موضوع. (از تعریفات). 
مزخرفات. لاطائلات. 
مهمل پناه. ام ب ] (ص مرکب) کنایه از 
جاهل است. (آتندراج): 
میزند هرک دم از فطرت بود مهمل‌پناه 
وانکه او می‌لافد از دانش بود کردن‌شمار. 
ملافوقی یزدی (از آنندراج). 
مهملج. (م 3 ] (ع ص) اسب نیکرو. || کار 
خوار و منقاد. (منتهی الارب). امر مهملج؛ ای 
مذلل منقاد. (اقرب الموارد). 
مهمل کاز. [مم | (ص مرکب) بهوده کار. 
مهم لکده. (م م ک د / د] (! مرکب) کنایه 
از دنیاست. (آنندراج): 
ای که مت ساغر هوشی در ابن بهملکده 
رو که دارد روی تو غمهای عالم بیشمار. 
ملافوقی یزدی. 
مهمل گفتن. ۱ ء گ تَ] مص سرکب) 
یاوه و ببهوده و جفنگ گفتن. سخنان بی‌سر و 
ته ادا کردن. 
مھم ل گو. (مء] (نف مرکب) مهمل گوینده. 
یاوه گو. آن که سخن بی‌معنی و بی‌اراده و 
بی‌قصد و بی‌نتیجه می‌گوید. (ناظم الاطباء). 
مهمله.(/ ‏ ]ع ص) تأنسسیث مسهمل. 
||بینقطه (از حروف)۔ 
حروف مهمله؛ مقابل حروف منقوطد. 
حرفهایی که نقطه ندارند چون حاء مهمله, راء 
مهمله و غیره و این را چون تأ کیدی‌کردند چه 
آنگاه که حاء نویسند مشهود است که بی‌نقطه 
است و افزودن کلم «مهمله» چون تأ کیدی 
باشد برای احتراز از غلط کاتب. بی‌نقطه. غیر 
||نزد منطقیان عبارت است بر قسمتی از 
قضیهُ حملیه و شرطیه, قضیه مهمله, قضیه‌ای 
که سور ندارد مقایل محصوره. رجوع به 
حملیه و شرطیه و نیز رجوع به قضیه شود. 
مهمندر. [م د ](معرب. ص مرکب) معرب 
مهماندار. رجوع به مهماندار شود. 
مهمو نی. 11 (اخ) دصی از دفستان 
شاختات بخش درمیان شهرستان بیرجند. 
واقع در ۷٩هزارگزی‏ شمال باختری درمیان و 
۸هزارگزی خاور شوسء عمومی مشهد به 
زاهدان. در جلگه و دارای ۱۴۶۷ تن سکنه 
است. آیش از قنات و راهش مالرو است و از 
کلاته‌خان اتومبیل می‌توان برد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
مهموز. (م] (ع ص) نمت مفعولی از همزه. 
|| ه‌مزهدار. باهمزه. صاحب همزه. نزد 
صرفیان لفظی است که یکی از حروف اصلی 


۸ مهموز. 


آن همزة باشد. ( کشاف). که در یکی از حروف 
اصلیش همزه باشد اعم از اينکه به حال خود 
مانده باشد و یا محذوف باشد. (از تعریفات). 
کلمه‌های مهموز سه گونه‌اند: مهموزالفا», که 
فاءالفعل آن همزه باشد, مهموزالاول (أخذ). 
مهموزالعین, که عن‌الفمل آن همزه باشد, 
مهموزالثانی (سأل). مهموز اللام. که لامالفعل 
آن همزه باشد. مهموزالثالث. (قرء). ||عیب 
کرده‌شده. (عغیات). 
مهموز. [م] (ع |) سهماز. سهمیز. صيصة. 
سیخک (در پای خروس). شوکةالدیک. 
مهموزة. [م 1 (ع ص) تأنيث مهموز. 
رجوع به مهموز شود. 
مهموس. [] (ع ص) آهسته. خفی (آواز). 
مخفی و پنهان و نهان. (ناظم الاطباء). حرفی 
که به سستي و آهتگی علفظ گردد. کلام 
مهموس؛ سخن غير ظاهر و آهسته. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مهموسة 
شود. 
مهموسة. [َ س] (ع ص) تأنیث مهموس. 
||حروف تهجی که به صورت نرم و پت ادا 
شود. اغیاث). 
7 حروف مهموسة؛ ده حرف است و مجموع 
آن ده حرف در سه کلمهة «حثه شخص 
فنسکت» جمع است. (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). (ت. ثه ح. خ» س» ش» ص. 
ف. ک» ها. مقابل مجهوره. (آتدراج) (غیاٹ). 
ورجوع به كشاف اصطلاحات الفنون ج١‏ 
ص ۲۵۲ شود. 
مهموک.(:) (ع ص) رس 
مهموک‌المعدین؛ اسب وا گذاشته و فروهشته 
هر دو معد. (منتهی الارب). 
مهموم. (2] (ع ص) آندوهگین. (غیاث). 
محزون. دلتنگ. حزین. غمین. غمنده. 
غمگن. غمگین. اندوهکن. مقموم. دل‌انگار. 
گرفته.گرفته خاطر. غمزده. ||گداخته. 
مهموعة. (2](ع ص) تأنيث مسهموم. 
رجی). به مهموم شود. 
مهمونی. 11۰ (خ) "دهی است از دهتان 
مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 
۷هزارگزی شمال خاوری قاین و یک 
هزارگزی خاور راه اتومبیل‌رو قا 
رشخوار. دارای ۱۴۰ تن سکنه. اپش از قتات 
و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج4). 
مهمة. [م 2] (ع مسص) هم. مهمت. 
اندوهگین کردن کار کی را. |اگداختن 
پیماری تن راو لاغر کردن. ||در خواب کردن 
کودک را به آواز. (متهی الارب). طفل را با 
آواز لالائی خواباندن. ||گداختن پیه. [اضیر 
دوشیدن. ||رنجور گردانیدن بسیاری شیر ناقه 


ین به 


راء | آهنگ کردن؛ قوله تعالی: و لقد همت به و 
هم بها" . (منتهی الارب). 
مهمة. [ +1 (ع ص) تانسیث مسهم. ج 
مهمات. در اندوه اندازنده. ||مجازاً ضروری» 
چرا که کار ضروری آدمی را در آندوه وغم 
می‌اندازد. (غیاث). رجوع به مهم شود. 
مهمه. [م<م:] (ع !) باابان مموار, 
(دستورالاخوان). ج, مهامه. دشت دور. دشت 
و زمین خالی و ویران. امتهی الارب). انان 
دور. (مهذب‌الاسماء) دشت دوردست: 

اندر آمد نوبهاری چون مهی 

چون بهشت عدن شد هر مهمهی. منوچهری. 
مهمهثن با مهابت ارقم 

چون دم ایض و دل بلعم. سنائی. 
مهمهة. [دم ] (ع مص) مه‌مه گفتن کسی 
رایعنی که بازایست. (ستهى الارب). زجر 
کردن (تاج المصادر بهقی). || بازداشتن تن کسی 
رااز سفر. ||بازایستادن و برگردیدن. (از 
منتهی الارب). 
مهمیران. [f1‏ ((ج) دهی است از دهتان 
شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس در 
۸هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 
۲هزارگزی راه فرعی بندرعیاس به میناب با 

۰ تن سکنه. راه آن مالرو و آب آن از 
رودخانه و چاه است. مزارع محمد احمدی و 
شه گزان جزو این ده است. (از فرهنگ 
جفرافینیاران ج ۸ 
مهمیز. ۰ (م] (از ع» !) مهماز. سهمز. سهموز. 
میخ آهنی که بر پاشنۀ موزة سواران باشد و 
این در اصل مهماز بود به قاعده اماله الف را به 
یاء بدل کردند. (غیاث). آهنی به پاشنة کفش 
نسهاده که سوار بدان آسپ راسک زنط, 
اسب‌انگیز, مخیز. (برهان). بُرّص. (برهان). 
کاب (متهی الارب). آهن بن موزه که 
رایض بر پهلوی اسب می‌زند. آهن پاشته که 
رایض فرا پهلوی اسب زند تا برود؛ 

بتند زریله مهمیزها 

بخون تیز کرده یک آویزها. 

ملاعبدالله هاتفی. 

گران شد عنان" و سیک شد عتان 

فرس خورد مهمیز و دشمن عتان. 

ملاعبداثه هاتفی- 

اگرمهمیز می‌سودش براندام 

برون می‌زد از آن سوی ابد گام. ملا وحشی. 
یابوی ریسمان‌گسل میخ‌کن ز من 

مهمیز کله‌تیز مطلا از آن تو.: وحشی. 
-مهمیز زدن؛ شک زدن. هی به مرکب زدن با 
فشردن آهن بن موزه به تهیگاه اسب. فشردن 
مهمیز فرا پهلوی اسب تا یرود یا تند برود. 
مهفیز کردن: 

رجوع به مهمیز کردن شود. 


مهمیز کردن؛ مهمیز زدن. فشردن مهمیز بر ' 


مهنا: 


دو پهلوی اسب تا برود یا تند برود. مسرحوم 
دهخدا در یسادداشتی می‌نوید همه 
لفت‌نامه‌های مترجم عربی در معلی حفیف 
(مصدر) می‌نویسند: «شنیدن آواز اسب وقت 
دویدن» لکن در یکی از یادداشتها (شاید از 
مت‌خب‌اللغات باشد) هست؛ «شندن آواز 
اسب وقت مهمیژ کردن» آیا مهمیز کردن 
به‌معنی دویدن است چون فعلاً ما مهمیز رابا 
زدن صرف می‌کنیم و مقصود فشردن مهمیز 
است به دو پهلوی اسب. - انتهی. شعر ذیل از 
طالب آملی نشان می‌دهد که مهمیز کردن به 
معنی راندن اسب با فشضردن مهمیز بر دو 
پهلوی اوست. (یادداخت لفت‌نامه): 
به بر باد دهم ذوق گل و گلشن را 
رو به آتشکده مهمیز کنم توسن را. 
طالب آملی. 
||مهموز. صيصة. سیخک پای خروس. شوکة 
الدیی. 
مهن. (1(ع مص) مهنة. خدمت کردن کی 
را. |ازدن. |ارن‌جانیدن. (متهى الارب). 
|| خوار شدن. (زوزنی). ||دوشیدن شتران را 
وقت بازگشت. ||کشیدن جامه. || آرامیدن با 
زن. (از متهی الارپ). 
مهن. [م2](ع ) ج مهنة. (مهذب‌الاسماء). 
رجوع به مهنة شود. - 
مهن. [] ((خ) دهي است جزء دهستان 
مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. 
واقع در ۲۱هسزارگزی جنوب خاوری 
فیروزکوه و ٩هزارگزی‏ جنوب راه شونة 
فیروزکوه به سمنان. با ۵۳۸ تن سکنه. ابش از 
چشمه و راهش م‌الرو است. مسزارع 
شیرشکار. سیاه‌چشمه, خونزی, کردبند. 
کندیان و مسندیان جسزء این ده است. در 
تابستان ایل سنگسر په حدود این ده می‌آیند. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
مهفا. من نا] (ع ص) مهنا. گوارا گوارا 
گردیده.گوارا شده. باعافیت. خوشگوار, 
گوارنده.(ترجمان علام جرجانی ص ۹۶). 
گوارا و هاضم و خوشمزه. (غیاث). سازگار. 
خوش. گواران. (دستورالاخوان)* 
ای دین پیمبر به جمال تو مزین 
وی ملک شهنشه به جصال تو مهنا. 
امیرمعزی. 
بل مردمیست موه ترا و تو 
نیکو درخت سز و مهنائی. 
تاصرخرو (دیوان ص (f‏ 
آسیمه بسی کرد فلک بی‌خبران را 
و آشفته بسی گشت بدو کار مهنا. 
ناصرخسرو. 
هر که از اتش بتر سازد... خواب او مهنا 


۱-قرآن ۲۴/۱۲. ۲ -نل: رکیب, 


نباشد. ( کلیله و دمنه). فواید و ثمرات آن او را 
مهنا نشود. ( کلیله و دمنه). 


عیش تو بادا به عز و ناز مهنا 

بر همه شادی ترا مهیا اسباب. سوزنی. 

لشکرگهت بر حاشت گوگرد سرخ از خاصیت 

بر تو ز گنج عافیت عيش مهنا ریخته. 
خاقانی. 

یک جهان دل زین درخت و چشمه شاد 

جمله را عیش مھا دیدهام. خاقانی. 


بخت تو خواب دیده بیدار تا ز آن 

بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند. خاقانی. 
این دو کبک با یکدیگر عیشی مهنا و وصالی 
مهیا داشتند. (سندبادنامه ص ۱۲۱). 

ملک خراسان و ورائت سلطت آل‌سامان 
مهیا و مهنا شد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۲۱۰). 

بوستان خانة عیش است و چمن کوی تشاط 
تا مهیا بود عيش مهنا نرویم. سعدی, 
= مهنا شدن؛ گوارا شدن: 

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی 
عیش بی‌یار مهنا" نشود یار کجاست. حافظ. 
مها گرداندن؛ گواراکردن: اسباب سکون و 
استنامت... و خقض عش و اسایش ایشان را 
مهيا و مهنا گردانید. (التوسل الى الترسل 
ص ۱۶). 

| آنچه بی رنج به دست رسد و دور از رنج و 
زحمت» 

مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد 

دادیت بدو ملک مهيا و مها اي مسعودعد. 
دیاچة سراچذ کل خواجة رسل 

کزخدمتش ش مراد مهنا "برآورم. ‏ خاقانی. 
||( برماورد. (مهذب‌الاصماء). زماورد. 
نرگس خوان. نرگء خوان. میر. لقمة خلیفه. 
لقمة قاضی. نسرج‌السانده. نواله. 
(دستورالاخوان), 

= ابوالمهتا؛ شراب. (دستورالاخوان). ۱ 
مهنا. (م هن‌نا] (اج) ابن جیفر یحمدی. از 
ایامان عمان. بعد از درگذشت ت عبدالملک‌ین 
حمید به سال ۲۲۶ ه.ق.با وی بعت شد و در 
سال ۲۳۷ ھ .ق ,درگذشت. (از الاعلام زرکلی 
ج۸ ص ۶۱( 
مهنا. [م نا (ج) ابن سلطان‌بن ماجدین 
مبارک‌ین بلعرب (ابوالعرب) یعربی. ششمین 


از آمامان یعربی در عمان. به سال ۱ د.ق. 


پس از درگذشت سلطانین سیف با وی بیعمت 
شد و در سال ۳ ه.ق.به دست یعرب‌ین 
بلعرب به قتل رسید. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۲۶۲). 

مهنا. [aR]‏ ((ج) ابن صالح : عنزی از 
ال‌ابی‌الخیل. امیر بریده. وی پدر «آل‌مهناه‌ی 
عنزیها است در تاریخ جدید نجد ذ کربیاری 


از آنها رفته است. مهنا به سال ۱۲۹۲ ه.ق. 


به قستل رسید. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۲۶۲). ۱ 
مهنا. (م هَن نا] (إخ) ابن عیسی‌بن مهناین 
مانم طائی. ملقب به حام‌الدین. از ال‌فضل و 
ملقب به سلطان‌العرب و مشهور به مهنای 
ثانی امیر بادیةالشام و صاحب تدمر به سال 
۳ .ق.از جانب سلطان منصور قلاوون به 
امارت رسید. و يه سال ۵ھ .ق. در ن 
حدود هشتاد سالگی در نزدیکی سلمية 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۸ ص ۲۶۲), 
مهتا. 1۰ هر نا] (اخ) ابن مانع‌بن حدیثهین 
عبقة (يا عصية)بن فضل‌بن ربيعة» از طی از 
قحطان. موس آل‌مهنا از آلفضل از امرای 
بادیه (ماپین شام وعراق و نجد) و مشهور به 


مهنای اول و امیرالعرب. به سال ۶۳۰ ه.ق. 


پس از درگذشت پدرش به ولایت رسید. مهنا 
در حدود سال ۶۶۰ ه.ق. درگ ذشت. (از 
الاعلام زرکلی چ ۸ص ۲۶۲). 

مهفاء (م هن نا] (إخ) رجوع به ابوعمارة 
حمزه... شود 


مهناء . (م 12 (ع ص, ج سهین. (دهسارا - 


(منتهی الارب). رجوع به مهن شود. 

مهنامه. (ع م /2](!مرکب) مجلة ماهانه. 
ماهنامه. 

مهنان. 9 ((ج) دهی است از دهان 
مرکزی بخش حومة شهرستان بجنورد.. واقع 
در ۱۲هزارگزی جنوب باختری بجنورد و 
۴هزارگزی خاور شوسۀ بجنورد به اسقراین با 
۶ تن سکنه. ابش از چشمه و راهش مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 

مهفانه. من /ن ] (!) ببوزینه. مسیمون. 

(آنندراج) (برهان). بوزنه. (اوسهی). بهنانه. 

پهنانه: 

اگر ابروش چین گیرد سزد چون روی من بیند 

که رخارم پر از چین گشت چون رخسار مهنانه. 

ابوشکور. 


مهفاو. [) (! مرکب) یکی از درجات نیروی. 


دریایی. برابر گروهبان._ 

مهنا. ( ن+] (ع ص) آنچه بی‌دسترنج رسد. 
(منتهی الارب. ماده هنء) .مهناء 

مهنا. (م ی :) (ع ص) نعت مفعولی از 
تهتد. مبارکاد گفته شده. (ناظم الاطباء). .و 
رجوع به تهئة شود. 

مهنب. [م نْ] (ع ص) مرد نهایت نادان. 
(منتھی الارپ). سشت تادان. 

مهنت. [م ن / م ن] (ع مص) مَهن. خدمت 
کردن. (منتھی الارب). مهنة. رجوع به مهة 
شود. 

مهنت. من ] (اخ) دهی است از دهستان 
چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر در 
0۵هزارگزی جنوب بمپور کنار راه مالرو 
چانف به نیکشهر. (از فرهنگ جغرافیائی 


مهندس. ‏ ۲۱۹۱۹ 
ایران ج۸ا. 

مهنج. 9 ۳ ((خ) دهسی است از دهتان 
مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند در ۳۶ 
هزارگزی شمال باختری قاین و ۱۲ هزارگزی 
جنوب باختری شوسۀ عمومی قاين به گناباد 
با ۱٩۱‏ تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 

مهنج. 2 ه) ((خ) دی است از دهستان 
قیسآباد بخش خوسف شهرستان بیرجند در 
۲ ۴هزارگزی جنوب خاوری خویف و راه 
مالرو عمومی قیس‌آباد. آیش از قنات و 
راهش مالرو است. (از فرهنگ جغزافیائی 
ایران ج 4 ۱ 

مهند. [) هن نّْ] (ع ص) شمشیر که از آهن 
هندی زده باشند. (منتهی الارب). هندوانی. 
شمثیر هندی: 
چون علوی و حسینی است ستوده 
دو طرف او چنان دو حد مهند. . منوچهری. 
حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ 
حزم را پیوسته با تيغ مهند میرود. 

انوری (دیوان چ نفیسی ص 4۱۰۱ 

مهن ز. [م د] (معرب. ص,) اندازه گیرنده 
در کاریز و بنا و زمین. (منتهی الارب). 
مهندس. رجوع به مهندس شود. جوالیقی در 
المعرب (ص ۱۱) گوید: در کلام عرب حرف 
زاء بعد از دال نباشد مگر دخیل چنانکه هتداز 
و مهندز, که زاء به سین تبدیل کرده مهندس 
گفهاند. 

مهندس. م هد ] (معرب, ص, !) (معرب از 
اندازة فارسی) مهندز. اندازه گرنده. (غیاث). 
تقديرکننده. (مسهذب‌الاسماء) مسحاسب. 
شماردار. مقدرء 


ر دینار و گوهر هزاران هزار 

که‌ان را مهندس نداند شمار. فردوسی. 

گهردادش و چیز چندین ز گنج 

که‌ماند از شمارش مهندس برنج. اندی. 

و گر برگرفتی ز مردم شمار 

مهندس فزون آمدی صدهزار. فردوسی. 

نداند مشعبد ورا بند چون 

نداند مهندس مرا؟ درد چند. منجیک. 

تشمرد احوال او مهندس اگر 

چند به صد سالیان شمار کند. ناصرخسرو. 

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد 

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی. 
سعدی. 

ااکی که در علم هندسه و اشکال عالم باشد. 


۱-در نشه‌ها به علط «مهیا» آمدء است. 
۲-به معتی قل نز ایهام دارد. 

۳-به معنی قبل نیز ایهام دارد. 

۴-نل: ورا 


(غسیاث). عالم هندسه. هندسه‌دان؛ این 
پادشاه... هیچ مهندس را به کس نشمردی. 
(تاریخ بیهقی). ||ساح. زمین‌پیما. اندازه 
گیرند؛ زمین و بنا و غیره: مهندسان آن را 
مساحت کرده‌اند. برابر شهر میافارقین است. 
(سفرنامة ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص ۷۷). 
||اندازه گیر در کاریز و بنا و زمین و جز آن و 
سنگ‌تراشی و نجاری و معماری و غیره. 
آنکه اندازه گیرد مجاری قناتها و ابنیه را. مقدر 
مجاری میاه و قنی. (قاموس). معمار. 
متخصص درامور ساختمان. کار نمای بنایان. 
راهنمای بدائی؛ 
یکی در ز آهن برو ساخته 
مهندس بر آن گونه پرداخته. 
مهندس پذیرفت ایوان شاه 
بدو گفت من دارم این دستگاه. 
آن ستاند مهندس دانا 
به یکی دم که پنج مه پئا. ستائی. 
عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی 
کشورنو رقم زند فر تو از موفری. خاقانی. 
آدریس و جم مهندس موسی و خضر با 
دوح و فلک مزوق توح و ملک دروگر. 
خاقانی. 
زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه 
آب چون آئنه, شان انگین گشت از صفا. 


فردوسی. 


فردوسی. 


خاقانی. 
مهندس گفت کردم هوشیاری 
دگر اقبال خسرو کرد یاری. نظامی. 
مهندس دستهة پولاد تیشه 
ز چوب نارتر کردی همیشه. نظامی. 


طرب‌سرای محبت کنون شود معمور 
که طاق ابروی یار منش مهندس شد. 
حافظ. 

|امستخصصی ایجاد طرحها و کارهای 
ساخمانی و سعماری یاراهسازی یا 
کشاورزی و یا ساختناتواع ماشین. 
¬ سرمهندس؟؛ رئیس مهندسان. 
-مهندس فلک؛ زحل. کنایه از ستارة زحل 
است. (آنندراج). 
- إإمتجم. (آنندراج). 
||کارساز. (یادداشت مولف). کارسازنده. 
(دستور الاخوان). 

مهندس. م ه د) (اخ) سحمدین 
عیدالکريم‌بن عبدالرحمان حارثی دمشقی, 
ملقب به میدالدین و مکتی به ابوالفضل. عالم 
در هندسه و طب بود. در دمشق متولد شد. 
ابتدا به تجاری پرداخت و سپس هندسه و 
ریاضیات خواند و در علم افلا ک و زیجها 
مطالعه نمود. آنگاه به علم طب روی آورد و 
مدتی در مصر بسر برد و به سال ٩۵۹ه.ق.در‏ 
سن حدود هفتاد سالگی در دمشق درگذشت. 
او را کستابهایی است از جمله: مسعرفة 


رمزالقويم» الحروب والياسة. 
الادویه‌المفردة, مختصرالاغانی. (از الاعلام 
زرکلی ج ۷ص ۸۴. 

مهندس پیشگان. م د د ش / ش] ( 
مرکب) ج مهندس‌پيشه. کسانی که پیش 
مهندسی دارند؛ 

این مهندس یشگان را ین که اندر باغ و راغ 

صد هزاران تقش بی‌پرگار و مسطر بسته‌اند. 

(ترجمة محاسن اصفهان). 

مهندس پیشه. 1م هد ش / ش] (ص 
مرکب) که مهندسی بیشه دارد. دارای شغل 
مهندسی. رجوع به مهندس شود. 
مهندسی. [م 2د] (حامص) شغل و حرف 
مهندس. رجوع به مهندس شود. 

مهفد م. [مْ دد] (معرب. ص) (معرب از اندام 
فارسی) به اندام. به‌ان‌دازه. شیء مهندم؛ ای 
مصلح (؟) على مقدار» و هو معرب اصله 
بالفارسى. اندام. (بحر الجواهر به نقل از 
صحاح). به شکل دراورده شده. منظم به 
شکل هندسی: گنبدی یس بزرگ بر سر این 
درگاه ساخته از سنگ مهندم. (سفرنامة 
ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص۳۹. بر سر اين 
ستونها طاقها زده است به دو جاتب همه از 
سنگ مهندم. (سفرنامة ناصرخسرو ص ۲۲). 
| کنون این درجات را پهنای بیست ارش باشد 
همه درجه‌ها از سنگ ترافدة مهندم. 
اند تا نی ورن 0۴). 

مهند‌ی. م د] اهندی, () اسم هندی 
حناست. (فهرست مخزن الادویه), 

مه نقاب. [ ن ] (ص مرکب) که از ماه 
نقاب دارد. خویروی. زیباچهره* 

عالمی بس دیورای است ارنه من 

تام حور مه‌نقابش کردمی. خاقانی. 
مهنوع. (2](ع ص) شتر به داغ هنعه رسیده 
و هنعه داغ بن گردن شتر است. (از منتهی 
الارب). 

مهنون. (] (ع ص) مرد گریانیده. (سنتهی 
الارب). 

مهنوی. [م ن] (ص نسبی) منوب به مهنه 
یا میهنه. از قرای خابران خراسان و از 
آنجاست شخ ابوسمید فضل‌البن ابی‌الخیر. 
(یادداشت مولف). 

مهنة. (۶ /۶ ن](ع مص) مهن. مهنت. 
خدمت کردن. (منتهی الارب) (زوزنی). ||زود 
رنجانیدن کی را. (منتهی الارب). | خوار 
شدن. (زوزنسی). ||دوشیدن. (زوزنی). 
دوشیدن شتران وقت بازگشت. || آرمیدن با 
زن. (از منتهی الاارب). 

مهفة. [م / من /6 هن /6 ِنْ] (ع!) زیرکی 
در خدمت و کار. (منتهی الارب). خدمت. ج. 
مهّن. (مهذب‌الاسماء). 

مهنة. [م ت ] (ع!) جامه‌ها که در جمعه و 


مهوئن. 

اعیاد پوشند. || جامة کار. (دمتور الاخوان). 

مهنه. [م ن] ((خ) یکی از اعاظم بلاد 
خراسان از تاحیت خابران و از انجاست شيخ 
ابوسعید فضلاله‌بن ابی‌الخیر صوفی معروف: 
بوسعید مهنه در حمام بود 

عطار. 
قصبه مهنه از توابع خاوران است و آن مقام 


قائمش کافتاد مردی خام بود. 


شیخ اس وسعید ایوالخیر بوده است. (از 
نزهةالقلوب ص ۱۹۴ 

مهنه, ام ] (اخ) دهی است از دهستان 
فیض اباد بخش فیضاباد محولات شهرستان 
تربت‌حيدرية خراسان, واقع در ۱۲هزارگزی 
جنوب خاوری فیض آباد. سر راه عمومی 
گناباد به فیض‌آباد آبش از قنات و راهش 
اتومبیل‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج٩).‏ محلی کنار راه تربت‌حیدریه به جویمد 
میان چنگ‌سر و عمرانی. 

مهفی. [] ((خ) نساحیه‌ای است در اسالت 
کرمان, حد شمالی ساردویه. جنوبی اسفدقة. 
غربی رابر و اقطاع و شرقی دلفارد. بلوک مهم 
آن هلی‌رودبهر وهمان و دلفارد و کوه‌رمان 
ا ای ای ع شم 
است در بلوچتان ایران. (یادداشت مولف). 

مهو . 1هو[ (ع ص,() خسرمای تر. 
||سروارید. |استگریزه؛ سپید. || شمشیر 
تک‌روی و سیک و بزرگ‌جوهر. (منتهی 
الارپ). شمشر باریک. شمشیر تنک و 
بسیارآب. (مهذب‌الاسماء). |[شیر تنک 
آبنا ک.(منتهی الارب). شر رقیق پرآب. 

مهو. (مْْوْ] (ع مص) سخت زدن کی را. 
(منتهی الارب). ||رقیق شدن شر خوردنی. 
امهاء. رجوع به مهاوة و امهاء شود. 

مهوا. [ه] (مندی, إ) به هندی درخت 
گلچکان است. (از الفاظالادویق). 

مهوات. ٣۱‏ (عاج مهاة. (متهی الارب). 
رجوع به مهاة شود. 

مهواز. [] (() مهور. رجوع به مهور شود. 

مهوازه. [عْذْر / ر ] (إ مسرکب) سرماهی. 
مشاهره. (دستورالاخوان). ماهواره. ماهیانه. 
ماهانه. ماهیانه و مقرری ماه در ماه که به 
نوکران دهند. (از برهان) (از جهانگیری). 

مهواع. f]‏ إ) شور و بانگ در حرب. 
(انندراج) (منتهی الارب). مهوّع. 

مهواق. (](ع !) ميان آسمان و زمین. 
(منتهی الارب. مادۂ هوی). ||مغا کی ميان دو 
کوه و مانند آن. مَهوئٰ. (منتهی الارب). میان 
دو کوه. ج مهاوی. (مهذب‌الاسماء), 

مهوان. [م و ء /عنن ] (ع !) بسیابان دور. 
(مهذب‌الاسماء) دشت فراخ. رجوع يه ماده 





بعد شود. ||خوی و عادت. ||پاره‌ای از شب. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
مهوتن. (مْدْو ء /ءنن ] (ع () جای دور یا 


۳۱۱۹ 





مهوب. مهی. 

زمین پت و هموار. (منتهی الارب). دلم مهربان گشت بر مهربانی در ديدة غافلان مهول است. 

مهوب. [ء] (ع ص) مهیب. مرد که از وی | کشو دلکش و مهوش و خوش‌زبانی. نظامی (الحاقی). 
ترسند. ||شیر یشه. ||مکان مهوب؛ جاى فرخی (دیوان چ دیرسیاقی ص۳۸۲ح). | هرکجا حرب مهولی آمدی 

ترسنا ک و سهمگین. مکان مهاب. (منتهی | مطربان دیدم کش, سرو بالا مهوش عغوئشان کراری احصد بدی. مولوی. 
الارپ). چنگهاشان در کش جمله در می غرقوش. شاه موصل دید پیکار مهول 

مهوبرة. [ وب ر)(ع ص) شستر ماده سوزنی. | پس فرستاد از درون پیشش رسول. مولوی, 
بسیارگوشت. (مسنتهی الارب). |زگوش | از بس ستم فراقت ای مهوش من خود یکی بوطالب آن عم رسول 

ببیارموی یا پشمنا ک.(منتهی الارب). اذن | چشم تر من سراب شد ز آتش‌من. سوزنی. | می‌نمودش شنعت عربان مهول. مولوی. 


مهوبرة؛ گوش بسیارموی, (مهذب‌الاسماء). 

مهود. م( 2 ج مهد. (دستورالاخوان) 
(منتهی الارب). رجوع به مهد شود. 

مهود. [م هو و ](ع ص) غناء مهود؛ غناء نم 
و اهته. (منتهی الارپ, سادة هو د). اواز و 
تغنى ملایم و نرم. (ناظم الاطیاء), 
|ایهودی‌شده. رجوع به تهوید شود. 

مهودة. (م هو ر 5] (ع ص) به معنی مهود 
است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مهود شود. 

مهور. 21 مص) زیرک و رسا گردیدن و 
استادی کردن. مّهر. مهار. مهارة. (منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). 

مهور. [] (ع !) ج مه کابین زن. (منتهی 
الارب). رجوع به مهر شود. 

مهوز. [مدْرَ] (() گیاهی است و آن در زمین 
عرب می‌باشد بوقتی که ماه در نقصان نباشد 
آن را بگیرند تا منفعت بخشد و آن را عسربان 
بساق‌القمر و بصاق‌القمر و بزاق‌القمر خوانند و 
زبدالقمر نیز گویند. (برهان) (انندراج). اسم 
هندی حماحم است. حجرالقمر !. سنگ قمر. 
رغوةالقعر. افروسالین. |/بعضی گویند سنگی 
است که ان را در شبهای افزونی ماه یابند و 
آن سفید و شفاف می‌باشد ساییده به خورد 
مصروع دهند نافع بود. (برهان) (آنتدراج). 
مهورة. در ر ] (ع !) قسمی مجری و 
صندوقچه که از پوست بجر کنند و در آن فلز 
و چوپ بکار نرفته است. جعبه. صندوقچۀ 
چرمین. (شاید اصل کلمه محبره باشد). (از 
یادداشت مولف). 

مهوس. [مْ هو ر](ع ص) دیوانه. (منتهی 
الارب). ابله. خل. |اصاحب صوس. 
به‌هوس افتاده. مشتاق. سخت شیفته؛ 

ای دید؛ عالم به جمال تو منور 

اين روح ملایک به لقای تو مهوس. 


ی 

این چو طوطی بود مهوس و آن 

چون خروسی که طبعش احان است. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۴۷). 

|| پریشان. آشفته: 

صورتش بت کز رسیدن أو 

خاطر من هوس الست برقتد.. . : حفافائن: 


مهوش. [ذْرّ)(ص مرکب) ماه‌مانند. ماتند 
ماه. ماه‌وش. خوب‌صورت مانند ماه. 
(آتدراج), بيار زیا؛ 


احدگویان صمدجویان همه زیر زمین رفتد 
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی. 
خاقانی. 
شیدای هر مهوش نه‌ام جویای هر دلکش نه‌ام 
پروانه را آتش نهام مرغ سلیمان نیستم. 


خاقانی. 
غنچه عنبریت ای مهوش 
در همه حلقها طاب انداخت. عطار. 
ای خسرو مهوش با 
ای خوشتر از صد خوش‌یا. 

مولوی (دیوان کبیر ص ۱۴ ج ۱). 
بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش 
که‌دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را. 

سعدی. 

کس از فتنه در پارس دیگر نخان 


نبیند مگر قامت مهوشان. سعدی (بوستان). 
من آدم بهشتيم اما در این سفر 
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم. حافظ. 
می‌نماید عکی می در رنگ روی مهوشت 
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب. 
حافظ. 
دلق و سجاد؛ حافظ بیرد باده‌فروش 
گر شرایش ز کف ساقی مهوش باشد. حافظ. 
مهوش. ( د ]ع ص) لفتی است در 
مشوش بنا به رأی صاحب قاموس. (یادداشت 
به خط مرحوم گنابادی). 
مهوع.(/ زو ] (ع ص) دل آشوب. قی‌آور. 
اشکوفه‌اور. انچه باعث بهم برآمدن دل و 
استفراغ شود. ||نفرت‌انگیز. 
مهوع. مهد (ع () شورش و بانگ در 
حرب. (منتهی الارپ). مهواع. 
مهوکث. [م] (ع ص) کسمان نرم. (سنتهی 
الارب). 


مهول. (1(ع ص) ه‌ائل. ترسنا ک. 
(غیاث). بسیار ترس آور. خوفنا ک.هولنا ک. 


سهمگین. سهمنا ک. پر بیم و ترس. مخوف. 
هول مهول, تا کیداست. (منتهی الارب) 
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد 
تیز برخیز از این مهول مسیل. 

تاصرخرو. 
آن بیابان که گرد این طرف است 
دیو لاخی مهول و بی‌علف است. 
این حالت کالت قبول است 


مهول. 2 ]ع ص) سوگند به ۳ 
خوزانده. (منتهی الارب). محلف. (اقرب 
الموارد) (لسان‌العرب). 

مهوند. [ْدوَ]((خ) موضعی است در هند که 
نمک ان بفایت سفید می‌باشد. (برهان). 

مهوة. 1ء5۵ ] (ع ص) تنک و رقیق: نطفة 
مهوة؛ نطفة رقیق. (منتهی الارب). 

مهوی. [مذْرا] (ع [) مهواة. ميان آسمان و 
زمین. ||مفا کی ميان دو کوه و مانشد آن. 
(منتهی الارب). 

مهوی. [مْفویی] (ع ص) خواسته. 
(انتدراج) (متھی الارب). 

مهوید. [2<] (إخ) دهی است مرکز دهستان 
مهوید بخش حومة شهرستان فردوس دارای 
۹ تن سکنه. ابش از قنات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

مهو ید. [عد] ([خ) نام یکی از دهستانهای 
بخش حومة شهرستان فردوس, محدود است 
از شمال به بخش بجسان و از جنوب به 
دهستان برون و از خاور به دهستان کاخک. 
دارای ۱۷ آبادی کوچک وبزرگ است و 
حدود ۵۳۸۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 

مهو یزان. [د) ((خ) دی است جزء 
دهستان مسرکزی بسخش صومعه‌سرای 
شهرستان فومن. وأقع در ده‌هزارگزی باختر 
فومن نزدیک کوراب زرنج دارای ۷۷۲ تین 
نکنه. آبش از سیاه‌رود و پلنگ‌رود و استخر 
و راهش مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 


مهوینی. [ه] ((خ) نام تیره‌ای از نوئی 
قمت چهارم چهار بنیچة جا کی از ايلات 
کوه کيلوية قارس. (جغرافیای سیاسی کیهان 
ص٩۸).‏ 

مهه. [ء هه ] (ع مص) نرم گردیدن. || ((مص, إ) 
سر ایارک اا 
|ازمان. |امید. (منتهی الارب). 

مهه. [مْ م /] (إ) ماهه. مقب. افزاری 
درودگران راکه بدان چوب و تخته سوراخ 
کنندو حکا کان‌جواهر بدان سفته کنند. رجوع 
به ماهه شود. 


ههیی. [ْهیْ ] (ع مص) تیز و تنک‌روی کردن 


(فرانوی) 8606718 - 1 


۲ مهی. 


دشنه. (متتهی الارپ. ماده م هی). امهاء. 


| آپ دادن. (منتهی الارب. ماده مھ وأ 
مهی. [می ] (ع اسص) ا 
درازکردگی رسن انتب. رجوع به 7 شود 
مهی. [2] (ع !۲۷ نوعی از بلور. (برهان). 
حجرالبلور. پلور معدنی. سنگ بلور. بلور 
که خی کت ره 
یکرنگ و زنان چون در وقت زایدن از گردن 
آویزند زاییدن بر ایشان آسان گردد. (برهان). 
مھی. [] (حامص) بزرگی. سری. سروری, 


سرداری. (آنندراج). عظمت. کبّر. مقابل کهی. ۱ 


مقایل صفرءٌ 
بدو گفت بی‌تو نخواهم مهی 
نه اورنگ و نه تاج و طوق شهی. . فردوسی. 
اگرشهریار تو زین آ گهی 
نیاید نزیید برو بر مهی.. . - فردوسی. 
همه سو فرار است بهر از مهی 
همی نام پنم ز شاهنشهی. فردوسی. 
داد ی رنت 
هنرش را پدید نیست کتار. فرخی. 
خلق را داند کرد او مهي و داند داشت 
چه په پاداشن نیک و چه به بد بادافراه. 
e‏ فرخی. 
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی 
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه. 
9 منوچهری. 
که چون از گزافش بزرگی دهی 
نه ارج تو داند نه آن مهی 
ادى( گرشاسبنان. 
به سهم و سپه ۲ دا شت باید شهی 
که چون این دو نود نپاید مهی. .. اسدي. 
در دست امیر و شاه ندهم 
بر آرزوی مهی مهارم. پاصرخسرو. 
| گر تو چند به مال و به ملک ده چو منی 
به مال سوی تو ناید ز من کمال و مهی.. 
ناصرخسرو. 
گرییندی قصبی بر سرم از روی مهی , 
نگشايم ز غلامیت میان را چوقصب. ‏ . 
سنائی. 
بدانم که در وی شکوه مهی است 
وگرنهکند بانگ و طبل تھی است. ۳ 
سعدی (بوستان). 
که من فر فرماندهی داشتم 
بسر بر کلاه مهی داشتم. ‏ سعدی (بوستان). 


مهیا. [ دیسا [ )ع ص) آمساده‌شده, 
ساخته‌شده, کار راست و نیکو کرده شده. 
شکر ده‌شده. مهیاً (م هی ی ]٤‏ .آماده. حاضر 
و آماده. راست. ساخته. مستعد. برساختد. 
سیجیده. آراسته. ماع حناضر. شکرده. 
(مجمل‌اللفة). آنفده: اجابت كرد و مهيا شد 
امیرالممنین از برای ایستادگی در آن کاری 

که به او حواله نمود خدا. (تاریخ بیهقی 


اراز نیا 


ص ۳۲۱۱ 

ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد 7 

باز این بزرگ صنع مهیا را. . ناصرخیرو. 

وانگه کزین مزاج مهیا جدا شوند . 

چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند. 
ناصرخسرو. 

ملک جوان است و شهریار جوان است 

کار مهیا و امر و تھی روان است. 


مسعو دسعد (ديوان ص (fo‏ 5 


مسعود جهانگیر جهاندار که ايزد 
داده‌ست بدو ملک مهیا و مهنا. معودسعد. 
هرچیز که خواهی همه از دهر میسر 
هر کام که جوئی همه از بخت مهیا. 
. معودسعد. 


. بدو باید پوست... آنگاه... آنابت مفید نباشد نه.., 


راه بازگشتن مهیا ونه عذر تقصیرات خوابتن 


مسموع. ( کلیله و دمنه). 

نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب 

هبار از بربرگ باشد مهیا. ‏ خاقانی, 
بر دل موئین و جان ممنش 
مهرچهردین مهيا دیده‌ام. ۱ خاقانی: 
گوسفندفلک و گاو زمین را به نی 

حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند. خاقانی. 
کس نیت در ده ارچه علفخانه‌ای بجاست _ 
کس‌بر علف چه نزل مها برافکند. . خاقانی. 
قومی به سمرقند مقام ساخته و ساز وعدت 
تمام ساخته مستعد و مهيااند. (اسلجوقنامة 


ظهیری ص ۱۱). مهیا قرماید از برای وی در 
این عزا راجح صبر جمیل را چنانکه در غیزا 
فاتحة نصر جلیل راء (ترجمة تاريخ یمنی). 


به دل بترک وفا گفت و ترک گریه به چشم 
بین که کرد مهیا دگر چه کار بمن. 
درویش واله هروی. 3 


مهيا داشتن؛ آماده و حاضر داشتن: 
وان چنگ گردون‌رش سرش ده ماه نو خدمتگرش . 
ساعات روز و یب درش مطرب مها داشته. 

۱ خاقانی. 


ملک را خنده گرفت. . پس بفرمود تا آنچه . 


مأمول اوست مها دارند و بدلخوشی برود. 
(گلتان). تا برقرار ماضی مها دارند. 
( گلستان). ا 
- مهیا شدن؛ آماده شدن. بساختن. مبتعد 
شدن. حاضریراق شدن. کمر بستن. آستین 

برچیدن. آستین برزدن. ساخته بودن, ا 


مهیا شدن برای کارزار. تکبور. . تشمر. .مهيا 


شدن برای کار؛ 

داد خرد بده که جهان ایدون 

از بهر عقل و عدل مهیا شد.. تاصزخسرو, 
انجاش نخواندند تا به داش 

ان شهره مکان را نشد مهیاء 
بيا تا بقا رامهیا شویم 


۱ مهیاج. (2<] (ع ص) شتر 


مهیار. 


که آنجای بس ناخوش و بینواست.. 
ناصرخرو. 
- مهيا کردن؛ آماده کردن. یار کرد اعداد. 
ساختن. برساختن: 
مهيا کرد پ پنج ارکان ملت راب چاز ارک ن 
که هریک ۳3 بوده‌یت کز دریای او آمد. 
خاقانی. 
مهیا کند روزی مار و مور. سعدی (بوستان). . 
= مها گردیدن؛ دم آماده گشتن و دست دادن 
فرصت" 
بیدلی را که دمی با تو مهیا گردد 
قیمت هر دو جهان نیمه آن یک دم یست. 
خاقانی, 
مهیاباد. [ْْ] ((ج) دهی است از دهستان 
القورات بخش حومة شهرستان بيرجند. واقع . 
در ۸هزارگزی شمال بیرجند کنار راه شوسة 
مشهد. اب آن از قتات و راه آن مالرو است.. 
کلاته زیر و مزرعه کربلائی تاجر جزه این ده 


.)٩ اسبت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج‎ ٠ 


مهیات. 9 ها (ع اج مهاة. (متهی الارب),. 
رجوع به مهاه شود.. : 
تر ماده ا ۳ 
مشتاق وطن. |اشتر 
شتران تشنه گردد. (منتهی الارب). 

مهیار. [a‏ () نامی از نامهای مردان. 


عر که زود و نخست از 


مهیاز. [م] (اج) دهی است از دهستان حومة 
بخش حومه شهرستان شهرضا, واقع در ۲۰ 
هزارگزی ښمال شهرضا. متصل به شوه 
اصفهان به شهرضا. دارای ۱۲۶۱ تن سکنه. 
آب آن از قنات است. کاروانسرای 
شاء‌عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ايران 
ج۱۰). 

مهیاز. [د] (إخ) ایسن مرزویه, مکنی به 
اپوالحن. کاتب فارسی دیلمی شاعر مشهور. 
متوفی در ۴۲۸ ه.ق.معاصر سید رضی است 
و به عربی شعر می‌سروده است. دیوانی دارد. 
دربارءٌ او گفته‌اند که جامع فصاحت عرب و 
معانی عجم بسوده است. بسرخی او را 
ابرانی‌الاصل می‌داند که در بنداد متولد شده و 
منزل او در درب ریاح در کرخ بوده است و 
همانجا درگذشته. و برخی نوشته‌اند که او در 
دیلم متولد شد و در بعداد برای ترجمة مطالب 
از فارسی به عربی به استخدام درامد و 
مجوسی بود و به سال ۲۹۴ ه.ق.نزد شریف 
رضی اسلام آورد و شعر و ادب .را نیز نزد وی 
آموخت و گویند او در مذهب تشیع راه غلو 
پیش گرفت و برخی صحایه را سب می‌نمود. 
(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۶۴). مهیار در 


1 - Crislal de ۲۵۵۷۵ (gil). 
۲-نل: سکه.‎ 


مهيار دیلمی. 


مهیمن: ۲۱۹۲۳ 





شب یک شنبه پنجم جمادی‌الانية ۸ ھ.ق. 


درگذشته است. رجوع به مقدمه دیوان او چ 
مصر سال ۱۲۴۴ ه.ق.شود. . - 

مهیار ۵ بلمی. (۶هر د لٍ] ((خ) سهیارین 
مرزویه... رجوع به مهیارین مرزویه شود. 
مهیاع. [مه] (ع ص) شتاینده به سوی بدی. 
ار (چنن است در آنندراج. اما در 

منتهی الارب و اقرب الموارد شُنهاع است 

مرادف مهم و لاجرم ضبط انندراج غلط 
است). 

مهیاف. l1‏ 4 ص) ناقة زود تشنه شونده. 
(منتهی الارب). آن ¿ اشتر که زود تشنه شود. 
(مهذب‌الاسماء). ||شتر درازگردن. |اسردم 
سریمالعطش يا سخت تشنه. (منتهی الارب). 

مهیاوه. در /و ] (!مرکب) مهیوه. ماهيابه. 
ماهیاوه. نانخورشی که بیشتر مردم لار از 
ماهی ریزه کوچک در افتاب ترتيب دهند و 
خورند. (برهان). 

مهیا. [م هقی یغ] (ع ص) مهیا. رجسوع به 
مهیا شود. 

مهیب. (] (ع ص) مهوب. مرد که از وی 


تسس رسد (متتهی الارب. ماده هی‌ب). 


سهمگین. سهمنا ک.ترسنا ک. آنکه هرکی از 
او بترسد و او را شکوه دارد. (مهذب‌الاسماه). 
مرد سهمنا ک که خوف و سهم از او بارد و 
مردم از او ترسند. صاحب غیاث اللغات گوید 
استعمال این کلمه به ضم میم خطاست و در 
اصل «مهیب منه» بوده است ترسیده شده از 
دای هه ام حول ا هه 
مصدر لازم است بدون تقدیر حرف جر 
درست نسباشد. (غاث اللغات). باهیبت. 
هولنا ک.سهمگین. ترسناک.که از وی 


ترسنده 2 
نفاط, برق روشن و تندرش طبل‌زن 
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب. 
و 
بزد کوس و آورد بیرون صلیب 
صلیبی بزرگ و سپاهی مهیب. فردوسی. 


خداوند من ملک‌الجبال امردآد راجفتی سگ 
غوری فرستاده بود سخت بزرگ و مهیب. 
(جهارمقاله ص 1۶). 


رو به شهر آورد سیلی بس مهیب 

اهل شهر افغان کنان جمله رعیب. مولوی. 
قصه‌ای با طول و با عرض و مهیب 

قصه‌ای بس دور لکن بس قریب. مولوی. 


|| شیر بيشه. مهوب. (منتهی الارب). |آمحترم. 
با هیبت. باشکوه: دایم موقر و محترم و... و 
مهیب مطاع و سرور دین‌پرور باد. (تاریخ قم 
ص ۴). 
مهیبة. ی ب ] (ع !) آنچه سیب ترس 
ات هذا الشیء مهیبة اک آن چيز سيب 
ترس تو است. (منتهی.الارب). 


مهیچ. [مْ د یي ] (ع ص) به هیجان آورنده. 
انگیزاننده. برانگیزنده. برانگیزاننده. آغالنده 
بسرآغالاننده. شهیج. ||غبار برانگیزنده. 
(غاث). . مهیج. 

مهیج. (ْ۱(ع ص) برانگیزن.. ی |غبار 
برانگيزنده. (غیات). 

مهید. (] (ع ص) مک بی‌آميغ. (صنتهی 
الارب). 

مهید اق. | مد ء] (ع إمصغر) تصفیر مهدأة. 
حال نخست. يقال ترکته على مهیِدِنه؛ ای 
حالته التی كان علیها. (منتهی الارب, مادة 
هدء). 

مهید ی4. (م دی ی ] (ع |) حال؛ گویند فلان 
علی مهیدیته. (منتهی الارب. ماد ه دی). 

مهیر. [م | (() ماه. قمر. (برهان). یکی از 
نامهای ماه است. (جهانگیری): 

چو پشت آینه‌ست اجام اینجا 

شود چون روی اينه مصفا 

تنه شمی ماند انجا نه مهیری 

تفای بینی آن جا نه منیری". عطار. 

مهیر. 9 2 (إخ) این سلمی‌بن هلال دؤلی. از 
بتی حنيفة. از رسای یمامه در اواخر عصر 
مروان است و به سال ۱۲۶ ه.ق.درگ‌ذشته 
است. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۶۴). 

مهیرة. [م ر ] (ع ص) زن آزاد گران‌ک ابین. 
(منهی الارب). کدبانو. ازسخشری). ج» 
مهائر. حره. مملوكة. مقابل امه. زن اصلمند. 
زن اصیل‌زاده. زن کدیانوء فیقولون انه [ان 
اسقلبیوس ]ابن افوللن و بنت فلاغواس 
قورونس مهيرته ". مهیرة ایام که از مهرم به 
جان می‌نهاد... (نغثةالمصدور ی ۱۱۲ چ 
یزدگردی). 

مهیص. (م] (ع !) جای پیخال انداختن مر]. 
ج مهایص. (ستهی الارب). 

مهیض. 21] (ع ص) نمت مفعولی از هیض. 
است‌خوان بازشکسته بعد گرفتگی. (سنتهی 
الارب). 

مهیع. [مدی ] (ع ص) راه روشن. ج» مهایم. 
(منتهی الارپ, ماد هیع). طریق صهیع؛ راه 
گشادو فراخ. 

مهیعة. (م ی ع ] ((خ) نام جحفه که موضعی 
است میان حرمین, میقات شامیان در حسج. 
(منتهی الارب). جائی است نزدیک به جحفد. 
(معجم البلدان). 

مهیق. (6](ع !) نشان مالس پای. (منتهی 
الارب. ماده مه ق). |ازمین دور. (منتهی 
الارب). 

مهیکت. [6] (ع ص) گشن که باردار نکند 
(متهى الارب. مادة مھ ک). 

مهیل. [2](ع ص) ریخته از خا ک و ریگ و 


جر ان. (ستنتهی الارب» ماده دیل). 


فروریخته: 


بنگر هول روز را که کد 

هول او کوه را کثیب و مهیل. ناصرخرو. 
||مهال. هولنا ک. مخوف. خوفنا ک؛مکان ‏ 
مهیل؛ جای خضوفاک.جای خوف. 
(انتدراج) ۳: 

چو بیرون شد از کاروان یک دو مل 

به پیش آمدش سنگلاخی مهيل . 

سعدی (بوستان). 

مهیلة. [] (() ابن کمب. رجوع به اسودین 
کمپ‌عبسی شود. 
مهیم. (مّذی ] (ع ادات اسستنهام) کلمة 
استفهام است یعنی چیست حال تو. (سنتهی 
الارب, ماد مھ م). || چون است کار تو. ||چه 
چیز حادث شد ترا. (متهی الارب). |اچه 
خبر. 
مهیمن. [22](ع ص) ا_من‌کنده از 
خوف. آنکه ایمن کند دیگری را از ترس و 
بيم. (مسهی الازب). همان مؤمن است که 
هم اولی قلب به هاء و همزة ثانیه قلب به ياء 
شده است. (یادداشت مولف) محققان را در 
تحقیق مهیمن نه قول است یکی آنکه املش 
فاعل از (آمن ي ومن ایمانا) 
مأخوذ از «آمن» به ابقای همرة باب افعال در 
مضارع و اسم فاعل و غیره و همزة اول را به 
«هاء» بدل کردند و ثانی را به ياء به خلاف 
قياس چنانچه در صجاح و صراح مذکور 
است. دوم اتکه اصلش مایمن است بر وزن 
مفیعل اسم فاعل از ايمنة است بر وزن فيملة 
که ملحق است به دحرج به الحاق ياء بعد فاء 
پس همزه را به یاء بدل کردند بر خلاف قیاس 
و این قول مختار پیضاوی و مدارک و غیره 
است. سوم انکه اسم فاعل است از هیمنه که 
به معلی حفاظت است ملحق به دحسرج و در 
این صورت هاء اصلی است و یاء برای الحاق 
و اين مختار صاحب شمی‌العلوم و جلالین 
است. (غیاث). ||موتمن که بیم را دفع کند. 
|اامين که حت کس را ضایم نکند. (منتهی 
الارب). ||گواه براستی. (مهذب‌الاسماء). گواه 
راست. (مجمل‌اللفة) (ترجمان جرجانی). 
گواه.شاهد. ||مهربان. (غبیاث). |ارقیب. 
اانگاهبان. (ستهی الارب. حافظ. |() 
نامی از امهای خدای تعالی. خدا. صفتی 
است از صفات خدای تعالی به هم صعانی. 
متکلمان صفت فوق را که از اسماء حسنی 
است به معنی «شهید» که عالم به مایب و 


۱-نل: ظلمی. 

۲-نل: زهیری» ظهیری. 

۳-در عیرن‌الانباء چاپی به غلط مهديتة چاپ 
شده است. 

۴ -در فرهنگ آنندراج به غلط با ضم اول آمده 


است. 


۴ مهین. 


حاضر است و نیز به معنی گواه یمنی کی که 
در قضیه‌ای حاضر باشد و صحت أن را به قول 
تصدیق کند تفسیر کرد‌اند. (تعلیقات معارف 
بهاءولد ص۲۸ 20۲ 
رش بردم بکار بیهدگی کرد 
بهدگی ناید از مهیمن قهار. 
پارخدایا مهیمنی و مقدر 
وز همه عیبی متزهی و مبرا. 
برای ختم سخن دست بر دعا دارم 
امیدوار قبول از مهیمن غفار. 
رجوع به هیمنه و آمین شود. |((خ) یکی از 
سی و دو نام قرآن کریم. حق تعالی فرموده 
است و مهیمناً علیه ". (نفایس‌الفنونا. 
مھین. 212 ص) (از «ه و ن») نعت فاعلی 
از إهانة. خواری‌بخش. خوارکنده: وله 
, عذاب مهین. (قرآن ۴ ) غث و سمین و 
معن و مهن آن را وزئی ننهد. (سندبادنامه 
ص ۲۴۵). از هرچه حادث شود غث و سمین 


ناصر خسرو. 
سعد ی . 


تعدی. 


و معین و مهین و صلاح و فاد و خير و شر 
پدانی. (سندبادنامه ص ۸۷ 
اندر آئید و ینید اینچنین 


برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم 
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را. 
نهدی. 


مهین. [](ع ص) ست وناتوان. (دستور 
الاخوان). خوار و ست. (منتهی الارب) 
(مجمل‌اللغة). ضميف. ذليل. بىمقدار. عاجز. 
پت. بی‌توان: 
سجده میکرد او که ای کل زمین 
شرمار اس از تو اين جزو مهین. مولوی. 
ماء مهین؛ اپ ضعیف. کنایه از نطفه است. 
(از مهذب‌الاسماء): 
تبارک‌اله از آن تقد ماء مهین 
که نقش روي تر بستست و چشم و زاف و جیین. 

سعدی. 

اندک. حقیر. قلیل. هیر زبان‌گز. |کم‌خرد 
و کم‌تمیز. (منتهی الارب). آن که تمیز و رایش 
ناقص باشد. |اگشن که باردار نکند. ج مهناء. 
(منتهی الارپ). 

مهین. [(۶] (ص نسبی) (مه ماه + ین) 
شوب بد سم رزخ سم خ نو زض 
تفضیلی. ص عالی) بهین. رجوع به هين 
شود. 

مهین. 1م (ص تفضیلی. ص عالی) امه = 
بزرگ + یسن) بزرگتر. (غباث). بزرگترین. 
(بسرهان). مقابل کهین. اکبر. اسن. بزاد 
برآمده‌ترین. آن بزرگتر به سال. سالخورده‌تر. 
رة فرزند بزرگتر: 
از این هر سه کهتر بود پیش رو 
مهین از پس و در ميان ماه نو. 
چو شاه جهان باز شد باز جای 


فردوسی. 


به پور مهین داد فرخ همای. فردوسی. 
مهین دخت بانوگشسب سوار 
به من داد گردنکش نامدار. فردوسی. 


قاورد پسر مهین چفری بیک را ولایت کرمان 
مستقرر شد. (سلجوقنام ظهیری ص۱۸). 
|[مطلق بزرگتر. بزرگترین از لحاظ مقام و 
برتری» 
امیر عادل داناترین خداوند است 
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار. ‏ فرخی. 
حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران 
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین. 
متوچهری. 
مهن تعمت ایمان شناس و بدان 
که‌ایمان ز ایزد گرامی عطاست. 
ناصر خسرو. 
و چرخ مهن است و کیهان زبر 
که چرخ مهن معدن برجهاست 
مهحن عالم آن رانهد فلسوف 
که‌منزلگه انیا و اصفیاست. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۷۸۳. 
از این کرد دور از خورشهای آن خوان 
مهن خاندان دشمن خاندان را. ناصرخضرو. 
آن کو به بر خرد مهین است 
زین ازرق ببخرد کهن است. ابوالفرج رونی. 
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت 


همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر. 
خاقانی. 
تقویم مهین حکم شش روز 
امروز توئی نهان چه باشی, خاقانی. 
گرزمانه آیت شب محو کرد 
آیت روز از مهین اختر بزاد. خاقانی 
زشت گوید ای شه زشت آفرین 
قادری بر خوب و بر زشت مهین. مولوی. 
معين خير و مطیع خدا و ناصح خلق 
به رای روشن و فکر بلیغ و عقل مهین. 
سعدی. 
مهین توانگران آن امت که غم درویشان 
خورد. ( گلستان). 
مهین برهمن را ستودم بلند 
که‌ای پیر تفر استا و زند. 
سعدی (بوستان). 
فخرالدوله بر همه مهین و سرور آمد. (تاریخ 
قم ص۸). 
- جهانِ مهین؛ عالم برین. مقابل جهان 
فرودین؛ 
جهان مهین را بجان زيب و فری 
| گرچه بدین تن جهانِ کهینی. ناصرخسرو. 


٣‏ مهین پیمر؟ بيضبر بزرگ. فرستاده و 


رسول بزرگ. 
- ||کنایه از حضرت خاتم‌الانبیاء (ص) 
است. 


]ند محتقانعقل و دانش است. 


-مهین جهان؛ به معتی مه مرد است که هر دو 
جهان باشد و آن را مهین مردم نیز گویند. در 
نام جمشید آمدہ که سراسر جھان یک کس 
است تنی دارد از همه تنها و آن را تهم گویند و 
روانی دارد از همه روانها آن را روانگرد نامند 
و خردی دارد از همه خردها که آن را 
هوشگرد خوانند. مه مردم که آن را مهین مرد 
نیز خوانند چون درنگری جهانی بدین 
شگرفی یک پرستار اوست گر.چشم دل 
گشانی‌بینی که آسمان پوست این کس بزرگ 
است و کیوان سپرز.و برجیس جگر و بهرام 
زهره و خورشید دل و ناهید یمینه(؟) و تیر 
مغزینه و ماه شش و ستارگان برجها و خانهای 
روشن رگ و پی آتش گرمی رفتار او ابر و باد 
دم و آب خوی و زمین گرد پا در رهروی و 
درخش خنده و آسمان غریو آواز و باران 
گریه و پیوستگان کرم شکم. و او را روانی 
است چنین که گذارش از روانان فرودین و 
برین است وخردی اینگونه که آن هم گذارش 
از هسوشهای نشین و فرازین آمده.. 
(انتدراج) 

¬ مهین‌چرخ؛ فلک نهم. (انجمن ارا). 

- |[دور | کبر.(انجمن آرا). 

< مهین فرشته؛ فرشته مقرب. ملک مقر ب. 
مهین فریشته؛ مهین فرشته. ملک مقرب. 
نام مهین؛ اسم اعظم: 

بدان آه پین کز عرش پیش است 

بدان نام مهین کز شرح بیش است. نظامی. 
مهین. .[]] ((ج) دهی است جزء دهستان 
هریس بخش مرکزی شهرستان سراب. واقم 
در ٩هزارگزی‏ باختری سراب و ٩هزارگزی‏ 
شوسة سراپ به تیریز دارای ۴۳۲ تن سکنه. 
آب آن از چشمه و راهش مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیانی ايران ج ۴). 
مهین. [ء] ((ج) دهی است جزء دهتان 
قاقاران بخش ضیاءاباد شهرستان قزوین. 
واقع در ۱۵هزارگزی شمال ضیاءآباد و ۶ 
هزارگزی را اه عو می. کوهستانی و دارای 
۷ سکنه. ابش از قنات و راهش مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
مهین آباد. [] ((خ) دهی است از دهستان 
پایین شهرستان نهاوند. واقع در ۱۴ هزارگزی 
باختر نهاوند و سه‌هزارگزی گیان. جلگه. 
سردسیر. دارای ۱۵۰۰ تن سکنه. آبش از 
چشمه و چاه و رودخانة جهان و راهش مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
مهین پیشه. [م ش /ش] (!مرکب) بسشة 
مهم و بزرگ. شغل خطیر: 

دادگری مصلحت‌اندیشه‌ای است 


۱-نل: نبودم. (دپوان چ دانشگاه ص ۲۵۸), 
۲-فرآن ۳۸/۵. 


مهین‌مار. 
رستن از این قوم مهینپیشه‌ای است. نظامي. 
مهین‌مار. [۶] (!مرکب) افعی: 
ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک 
پرزهر چو ماری و چو ماهی همه سوک. 
سوزنی. 
مهین‌نامه. [م م /0](!مرکب) نامه بزرگ. 
کتاب کپیر. |انزد عارفان واصل و محققان 
کامل تمام عالم کتاب حضرت حق است. چه 
اهل بصیرت که مردمان حقیقت‌بین‌اند پیوسته 
از اوراق ذرات مسوجودات احکام اسرار 
تجلیات الهی عزاسمه مطالعه می‌کنند و همه 
عالم را از غیب و شهود کتاب ایزد حق تعالی 
می‌دانند مشتمل است به تمامی اسماء و 
صفات مقدس الهی. (آنندراج). بقول شيخ 
محمود شبستری: 
به نزد انکه جانش در تجلی است 
همه عالم کتاب حق تعالی است. 
و نیز: 
از لوح جهان خط الهی خواندن 
خوشتر بود از حرف و سیاهی خواندن 
هر صفحة کاینات خطی است کز آن 
اسرار ازل توان کماهی خواندن. 
(از آنندراج). 
مهینه. [م ن / ن ] (ص تفضیلی, ص عالی) 
مهین. بزرگ. (غیات). مقابل کهین. مقایل 
بزرگتر. (حاشۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
مهتر: 
ز تیغ کوه درختان فروفکنده بسوج 
از او کهینه درختی مه از مهه چنار. فرخی, 
بهینه صورت او بود و انیا ابجد 


مهینه معنی او بود و اصفیا اسماء. خاقانی. 
بر یاد محقق مهینه 

انگشت کهینه بسته دارد. خاقانی- 
مگر میرفت استاد مهینه 

خری می‌برد بارش آبگینه. عطار. 
عطار در بقای حق و در فنای خود 

چون بوسعید مهنه نیابد مهینه‌ای. عطار. 


|(| مرکب) حدا كثر. بيشينه. مقابل کمنه. 
مقابل حداقل: کمینة طهر پانزده روز است و 
مهه انج بود که آن را حدی نست. 
( کشف‌الاسرار ج ۱ ص ۶۰۹). 
مهیو لب . [مْدا (إخ) دهی است از دهتان 
بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهره 
واقع در ۴هزارگزی جنوب خارری خرمشهر 
و ۳هزارگزی راه شوسة خرمشهر به آبادان 
دارای ۵۰۰ تن سکنه. آب آن از رودخانة 
بهمنشیر و راه در تسابستان اتومبیل‌رو است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
مهیوم. ما (ع ص) شستر بسیمار. شستر 
هیماء‌زده. |(دوست دارند؛ زن و عاشق و 
سرگشته و شیفته از عشق و رونده بر شیر 
اراده. (آنندرا اج( 


مهیوه. [مدی و /ر] (۱مسرکب) ماهیابه. 
ماهیاره که نانخورش مردم لار است که از 
ماهی کوچک سازند و خورند. (برهان). 
نانخورشی که | کرو اغلب مردم از ماهی ریزه 
تر تیب دهنده 
مدحت مهیوه گویم به ادای کچری ۱ 
وگر از جانب لارم امرا بنوازند". 
وگر از جانب لارم امرا بنوازئد 
مدحت مهیوه گویم به ادای کهوی. 

بسحاق اطعمه. 
زین دو قاصد خبر مهیوه می‌پرسیدم 
هر دو گفتند که هت او بسلامت در لار. 
بسحاق اطعمه (دیوان ص ۱۴). 
مهبی. [م ه یی ] (ع ص) راست و نیکو 
کننده‌کار را و آماده کننده(آنندراج), 

ميي. (پیشوند فعلی) مزید مقدم. پیش جزء 
فعل. پیشوندی که بر سر صیفه‌های ششگ اند 
افعال ماضی و مضارع و امر درآید و بدان 
می استمرار و تأ کید و تکرار می‌دهد با 
مفهوم استمرار و تکرار و عادت و تأ کید و جز 
ان را رساند. (بادداشت لفت‌نامه). کلم 
استمرار که چون بر سر فعل درآید دلالت بر 
استمرار صدور آن می‌کند. (ناظم الاطباء). 
اول - در آغاز اقام فعلهای ماضی - اين 
مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یا 
بیشتر انواع ماضی دیده می‌شود. ولی آمروزه 
معمولاً در اول ماضی مطلق می‌آید و از آن 
ماضی استمراری می‌سازد و بندرت در اثار 
شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده 
می‌شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل 
می‌دهد. ایتک نمونه هر یک: ۱- در اول 
صیغه‌های ماضی مطلق درمی‌آید و ماضی 
استمراری می‌سازد؛ 
مهر دیدم بامدادان چون بتافت 
از خراسان سوی خاور می‌شتافت. رودکی. 
نمی‌جست بر چاره جستن رهی 
سوی آسمان کرد روی آنگهی. فردوسی. 
هر روز پیوسته ملطقه‌ای صی‌رسید... و بر 
مسوجب انچه خداوند صی‌فرمود کار 
می‌ساختند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص ۵۰). 
انوشیروان تزدیک او از علوم اواشل سخن 
می‌گفت. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۸۶). باغبان 
روزی دید [عصیر انگور را در خم ] صافی و 
روشن شده چون باقوت سرخ می‌تافت و 
آرامیده شده. (نوورزنامه). 
می‌رفت و همه سپاه پا او. سنائی. 
می‌زد به شمشیر جفاً می‌رفت و می‌گفت از قفا 
سعدی بنالیدی ز ما مردان تنالند از الم 

سعدی, 
فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن 
که رو از شرم آن خورشيد در دیوار می‌آورد. حافظ. 
گاه«می» در این مورد به جای ياء تقل رژبا و 


می. ۲۱۹۲۵ 


تعبیر خواب به کار رفته است: موسی در آنجا 
به خواب رفت. و به خواب می‌دید (به جای 
دیدی). اژدها از آن وادی روی به گوسفندان 
می‌نهد (به جای نهادی). عصا اژدها سی‌گردد 
(به جای گردیدی) و در آن وادی به جنگ 
مشفول می‌گردد (به جای گردیدی) و آن 
اژدها را هلا ک می‌کند (به جای کردی) و په 
جای خود می‌اید (به جای امدی). (یادداشت 
مولف). 
یادآوری ۱: امروزه فمل ماضی استمراری که 
با پیشوند «می» می‌آید اگرنون نفی بگیرد 
معمولگٌ تون را بر «می» مقدم دارند: نمی‌رفت. 
نمی‌آمد. نمی‌گفتند. ولی در قدیم گاهی «می» 
را بر نون مقدم می‌داشته‌اند؛ 
کفوی نداشت حضرت صدیقه 
گرمی‌نبود حیدر کرارش. 
که چون این را اجابت می‌نکر دم 
بی دیدم بلا و سنگ خوردم. 
عطار (لهی‌نامه ص ۲۹). 

کوزه‌بودش آب می‌نامد به دست 
آب را چون یافت خود کوزه شکست. 

۲ مولوی. 
یاداوری ۲: در قدیم گاهی در ماضی 


ناصرخسرو. 


استمراری علاوه بر «می» که در اول می‌آمده 
است. در آخسر فعل نیز یبای استمراری 
می‌افزوده‌اند: بایتکین... با خویشتن صد و 
سی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه 
می‌آوردندی. (تاریخ بهقی). 
گرانها که می‌گفتمی کردمی 
نکوسیرت و پارا مردمی. 

سعدی ( کلیات چ یوسفی ص 3۶). 
یادآوری ۳ در نظم گاهی میان «می» و صیفهٌ 
فعل ماضی استمراری «ب» اضافه صمی‌شده 
است: روز را سی‌بسوخت تانماز شام را 
راست کرده بودند. (تاریخ بسهقی). هرچند 
می‌براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. 
(تاریخ بهقی). 
شکرخنده‌ای انگبین می‌فروخت 
که‌دلها ز شیرینی‌اش می‌بسوخت. سعدی, 
چنان به نظرة اول ز شخص می‌بیری دل 
که‌باز می‌تتواند "گرفت نظر؛ ثانی. سعدی, 
یادآوری ۴: گاهی میان «می» و صیف فعل, 
اسم یا صفت یا قید یا پیشوند یا کلم دیگر و 
یا عبارتی قرار می‌گیرد و میان آن دو فاصله 
می‌افکند: مدد سیل پوسته چون لشکر آشفته 
می‌دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۱۰), 


۱-نل: کهری. 

۲ - در یادداشتی دو مصراع شعر پس و پیش 
امده است. 

۳-مصراع دوم برای تقدم «می» بر نون نفی 
شاهد است. 


۶ می. 


چنان می ز بهر رهایش طبد. ناصرخسرو. 


می. 


الت اما امروزه معمول تست" نامه‌ها رسیده 


زمانی اندرو می خاک خوردی 
نبوداگه‌کس از نام ونشانت. ناصرخرو. 
در عریش او را یکی زایر بیافت 
کوبه هر دو دست می‌زنبیل بافت. مولوی. 
هر سیه‌دل می‌سیه دیدی ورا 
مردم دیده سیاه آمد چرا؟ مولوی. 
۲- در اول صیفه‌های ماضی نقلی درآید و 
ماضی نقلی مستمر سازد؛ می‌باید تا با او 
بگویم که تو خود نمی‌دانسته‌ای که چه 
مسی‌شنیده‌ای آن وقت. (نامه‌های رضید 
وطواط ص ۱۵). ادعية پازند را در نمازها و 
بتایشها می‌خوانده‌اند. (مزدیتا و أدب 
پارسی ص۱۳۵). 
۳- در اول صیفه‌های ماضی بعید درمي‌آمده 
انت و ماضی بعید مستمر می‌ساخته ولی 
آمروزه مورد استممال ندارد؛ 
قرب پنجه حج بجا آورده بود 
عمره عمری بود تا می‌کرده بود. عطار. 
۴- در نظم و نثر قدیم در اول صینه‌های 
ماضی اتزامی می‌امده و ماضی الشزامی 
مستمر می‌ساخته است. ولی امروزه استعمال 
ندارد؛ موونتی که به وقت حضور می‌داده 
باشند برقرار باشد. (جهانگشای جوینی به تقل 
ببک‌شناسی ج۲ ص٩۵).‏ 
دوم - در اول مضارع - امروزه فقط در اول 
صینه‌های مضارع اخباری درآید ولی در 
قدیم به اول مضارع التزامی نیز درمی‌آمده 
است اینک شواهد هریک: ۱- در اول مضارع 
اخیاری: سلطان ممود گفته بود که گوش به 
یوصف می‌دارید چنانکه بجائی تواند رفت. 
(تاریخ یهقی). زهار و حوالی آن را روغن گل 
گرم کرده میمالد و هر سه روز در گرمابه 
می‌خوند. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). همانا 
مزدک در حق عوام چنین می‌گوید. (فارسنامة 
ابن‌بلخی چ آروپا ص۸۷۸ 
ترا که می‌شنوی طاقت شنیدن زت 
قیاس کن که در او خود چگونه باشد حال. 
سعدی (صاحبیه). 
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد 
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. 
می‌نمایم و می‌گویم شرف صحبت و برکة عهد 
و زمان خدمت شما را درنیافت... ان حضرت 
یا آن بزرگ می‌گویند گر میخواهی که خیر و 
برکۂ ما را دریابی متابمت این عزیز نمای. 
(انیی‌الطالبین ص ۷۶ و ۷۷). 
یادآوری ۱:گاهی مان صيفة فعل مضارع 
اخباری با «می» فاصله می‌افتد: 
چون ننگری که می‌چه نویسد برین زمین 
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب. 
ناصرخسرو (دیوان ج مینوی- محقق 
ص۲۰۸. 
چو ماهی به سیله درون جای تو 


عقل می‌گوید ترا بی‌بانگ و بی‌کام و زبان 
کانچه دنا می‌کد می‌داور دنا کند. 
نامر خسرو. 
گرعزیز است جهان و خوش زی نادان 
سوی من باری می ناخوش و خوار آید. 
ناصرخسرو. 
یادآوری ۲: در قدیم گاهی در فعل مضارع 
مرکب به جای اینکه «مسی» را میان فعل و 
متعم آن بیاورند قل از متمم می‌آورده‌اند؛ و 
ما او را (سطح را] نهایت جسم نهادیم که 
جسم بدو می‌سپری شود. (التفهیم), 
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد 
ورنه مجنونی چرامی‌پای کوبی در سرب. 


ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص .)٩۶‏ 
گردرنج و غم که بر مردم رسد 
زودتر می‌پیر گردد مرد شاب. اصرخرو. 
چون همی بود ما بفرساید 
بودنی از چه می‌پدید آید. ‏ ناصرخسرو. 
ظاهر تقره گر اسیید است و نو 
دست و جامه می‌سیه گردد ازو. مولوی. 
هرچه صورت می وسیلت سازدش 
زان وسیلت بحر دور اندازدش. مولوی. 


یسادآوری ۳- در قدیم گاهی در فعلهای 
مضارع دارای پیشوند بر خلاف آمروز «می» 
را پیش از پیشوند می‌اورده‌اند که در شواهد 
شعری ممکن است از ضرورت شعری باشد؛ 
گراو را وامها می‌باز خواهند 
چرا چون زعفران گشت ارغوانت. 
نامرخرو. 
گلی‌کان همی تازه شد روز روز 
کنون‌هر زمان می‌فروپژمرد. ‏ ناصرخرو. 
یاداوری ۴: در مضارع اخباری نیز مانند 
ماضی استمراری گاهی نون نقی بر خلاف 
معمول پس از «می» و پیش از فعل آیده 
چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش 
بشناس نخ ینش پس آنگاه نکودار. 


ناصر خسرو. 
تیره‌ست و مناره می‌بیند 
آن چشم که موی دیدی از دور. 

اصر خسرو. 
جز که ز بهر من و تو می‌نکند 
انکه همی در شاهوار کند. ناصرخسرو. 
داغ تو داریم و سگ داغدار 
می‌نپذیرند شهان در شکار. نظامی. 
پرده بردار و برهنه گو که من 
می‌نگنجم باصم دز پیرهن. مولوی. 
هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تار 
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن. 

سعدی. 


یاداوری ۵ گاهی در مضارع نیز ماضی 
استمراری میان «می» و فعل «ب» واقع می‌شده 


بود که فرصت جویان سی‌بجنبند. (تاریخ 

ببهقی چ فیاض ص .)٩۰‏ 

ردای پرنیان گر می‌بدری 

چرامنسوج کردی پرنیانت. ناصرخرو. 

شیر خدای بود علی, ناصبی خراست 

زیرا همیشه می‌برمد خر ز هیتش. 
ناصرخسرو. 

سر چه سنجد که هوش می‌بشود 


تن چه ارزد که توش می‌بشود. خاقانی. 
مجنون جگری همی خراشد 

لیلی نمک از چه می‌بپاشد. نظامی. 
پس یقین گشت آنکه بیماری ترا 

می‌بخشد هوش و ببداری ترا. مولوی. 
افسوس که در پای تو ای سرو روان 

سر می‌برود غمت بر می‌نرود. سعدی. 


یادآوری ۶ گاهی در مضارع «مي» و «ب) هر 
دو در اول فعل مضارع درمی‌امده‌اند اما 
آمروزه معمول نیستء 
ت جز دولاب گردون چون به گتتنهای خویش 
آب ریزد بر زمین تا می‌بروید زوشجر. 
اصرخرو. 

یادآوری ۷ گاهی میان فعل و «می» هم کلمة 
دیگر و هم «ڊ »فاصله می‌انداخته است* 
وین کهن گشته گنده پر گران 
دل ما می‌چگونه برباید. تاصرخرو. 
یاداوری ۸: در تعبیر و نقل خواب نیز گاهی" 
«می» در اول مضارع به جای «یاء» در اخر و 
به صورت مضارع اخباری آمده است: شبی 
به خواب دیدم که... از آن بزرگ په تضرع و 
مکت اماس سینمایم و میگویم... آن 
بزرگ مرا می‌گوید... (انیی‌الطالیین بخاری). 
۲ - در اول مضارع التزامی که امروزء معمول 
به جای ان «ږ» اید؛ باید کشت تا مار همی 
گیرند و می‌خورند که به سیستان مار بسیار 
است. (تاریخغ سیستان). 
| گرجان می‌سپاری اندر این درد 
نخواهد هیچ کس بهر تو غم خورد. 

اوبی ورامین). 
انفاس یسوسف میشمرد و هرچه رود باز 
می‌نماید. (تاریخ بیهقی). از برای تو طعامهاء 


- الوان اوردند تا تو آن را میخوری, 


(اسکدرنامه نسخة سعید نفیسی), گفت سنگها 
از آن طرف که راه خانة تو است بیداز تا من 
بر اثر آن میروم. (قصص‌الانییاء ص .)٩۳‏ به 
آبهای قابض که یاد کرده آمد مضمضه می‌کند 
تاکوشت سخت‌شود. (ذخضیره 
خوارزمشاهی). آن را که زکام سرد باشد ارزن 
گرم کرده بر سر او می‌نهند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). | کنون‌باید کی بر عادت 
نزدیک ما می‌آیی و طریق راست معلوم ما 
میگردانی و منزلت خویش نزدیک ما هرچه 


‌‌ 


می. ۲۱۹۳۲۷ 





معمور تر دانی. (فارستامة ابن‌بلخی ص ۸۹. 
هر زیانی بر تو از دانش دری را برگشاد 
تا بهر در می‌خرامی کش‌تر از کیک دری. 
سوزنی. 
لک زین شیرین گیاهی زهرمند 
ترک کن تا چند روزی می‌چرند. مولوی. 
چون بخت نیک انجام رابا ما یکلی صلح نیست 
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را. 
نعدی. 
شمار بوسه خواهد بود کارم 
تو می‌ده بوسه تأمن می‌شمارم. 
آمیرخسرو دهلوی, 
سوم - در آخر صيغة دوم شخص سفرد آمر 
دراید و از ان معتی استمرار و تا کیداستباط 
شود؛ می‌کوش. یعنی حتماً و همه بکوش. 
می‌باش, یعنی حتما و هميشه باش: 
کاروان شهید رفت از پیش 
و آن ما رفته گر و می‌اندیش. 
تو در کار خاموش می‌باش وبس 
نباید مرا یاری از هیچ‌کس. فردوسی 
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور 
می‌نال و همی چاو که معذوری معذور. 
م2 پوشعیب هروی. 
یکی شمشیر می‌کشيد و می‌سوزید تا آن وقت 


رودکی. 


که‌بقرمان آیند. (تاریخ سیتان). شرم مدارید 
و راست میگوئد و محابا مکنید. (تاریخ 


بهقی), 
درختت گر ز حکمت بار دارد 
به گفتار آی وبار خویش می‌بار. , 
ناصرخسرو, 
گفت ت تتبع میکن تا این کیست. (فارستامة 
پیشتی ری ص .٩۷‏ 
چو ابراهیم بابت عشق می‌باز 
ولی بتخانه را از بت بپرداز, : نظامی. 
سنگ بینداز و گهر می‌ستان _ 
خاک زمین میده و زر می‌ستان. نظامی. 
سخن پولاد کن چون سکهُ زر . 
بدین سکه درم را سکه می‌بر. نظامی. 
ای دل که ترا گفت که این دم می‌خور؟ 
کانگه که نباشی غم عالم میخور. 
۹ کمال‌اسماعیل. 
ارزو می‌خواء لک اندازه خواء 
بر تتابد کوه را یک برگ کاه. مولوی. 
چه کوشش کند پیرخر زیر بار 
تو می‌رو که بر بادپائی سوار. ۱ 
نعدی (بوستان). 
هر ساطنت که خواهی میکن که دلپذیری 
در دست خویرویان دولت بود اسیری. 
سعدی (طیبات). 
شمار بوسه خواهد بود کارم 
تو می‌ده بوبه تا من می‌شمارم. . ۱ 
آمیر خسرو دهلوی. 


نگویمت که همه ساله می‌پرستی کن 
سه ماه می‌خور و نه ماه پارسا می‌باش. 
حافظ. 


چهارم - به مصدر یا مصدر مخقف اضافه 


شود به‌اندازه غلات داروها ضعیفتر و قوی‌تر 


می‌کردن. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). ‏ _ 
پنجم -گاهی بر سر اسم فاعل مرخم درایده 
من غزلی می‌سرای سوی گلی می‌نگر 
او طربی می‌فزای شاخ گلی می‌شکن. 
سید حن اشرف (از اتندراج). 
هیی. [م /] ([) به معنی شراب انگوری است. 
(از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). |/مطلق 
شراب اعم از اپنکه از انگور حاصل آید یا 
مسویز و خرما و جز آ ن. (از سادداشت 
لشتضانها . صاحب آنندراج گوید: بدین 
معنی» خام, بی‌غش, صرف. ناب صمزوج» 
نیمرس. تارس: رسبیده, جوانه. یکدست. 


سرکش. پسرزوره روشن صبح فروخ» 


شهری‌فش, امقام خوشگوار. گوارند. 
جان‌بخش, جان‌سرشت» روح‌پرور» لعل‌فام, 
لاله‌رنگ, خونرنگ, گلرنگ» شنقی, آذرگون, 
دینارگون, شیرین, تلخ. غالیه‌پرور, پرده‌سوزء 
شبانه. دو ساله, دیرساله, دنبه‌نوش, نوشین, از 


صفات او و سنگ محک. برق خورشید.. 


چشم زاغ, چشم کبوتر» خون کیبوتر از 
تشبیهات اوست. (از انسندراج). ام زنبق. 
سبیلة. سباه. فرقف. قرقوف, زنجبیل. (منتهی 
الارب). بنت‌المناقید. (دهار), فضلة. قرثف. 
(متهی الارب). صهبا. مدام. (دهار) خمر. 
(دهار) (ترجمان‌القرآن) (المنجد). مداسة. 
شمول. عقار. حمیا. راح. (دهار). خلة. لذيذ. 
اصفعند. (منتهی الارب). قهوة. (منتهی الارب) 
(دهار). نخة ان خ خ /ن خ خ 7ب خ خ]۰ 

شموس. امشملة. شمول. رازقی. رازقية. 

رافصة. ترياقة. (منتهی الارب). تریاق, (متهی 
الارب) (جوهری). رحبیق. (مبتهی الارب) 
(دهار). رحاق. جردان. جریال. جلس. 
رساطون. (لفت رومی است). رهیق. ناجود. 
مأذية. (منتهی الارپ). راوق. (دهار). شگر. 


ختدریس. خردادی. صهباء. اسند [ا ف ۳ 


ف ] .سيابة. دراق. دریاق. درياقة. سلسبیل. 
سلاف. سلافه. (منتهی الارپ). کلفاء. (دهار) 
(متهى الارب). اخاضر. مخضفة. عصوف. 
(متتهى الارب). عصوف مبها. (از اقرب 
لموارد) (تاج العروس). ریاح. (منتهی الارب) 
(دهار) عَرّب. قهيج. راهنة. راهية, راف. رينة. 
جريالة. رأف. (متهی الارب). ریاح. (سنتهی 
الارپ) (دهار). .راح. . فضال. عجوز. عتیق. 
(متهى الارب). ترياق. مل. ابنةالكرم. بتع 

مدام. مدامه. راح. راه, بنت گرم. دختر رز. د بنت 
عنقود. خمر امالخبائث ث. شراب..باده. نبید. 
نید. تریاق. کقیت. صهبا. راف. تامور. تأمور. 


مدامه. یکماز. قرقط. دادی. ذاذی. (یادداشت 
مولف). خرطوم؛ می زود نعاً. مصطار؛ سى 
ترش راح عتيقة؛ می کهنه. عتیق؛ می 
سهیکی. عتق و عتاق؛ می کهنه و نیکو. عاتق 
می که مهر از آن برداشته باشند. (منتهی 
الارب). طلاء؛ می که آن را سیکی و می پختج 
یز گویند. فضوح؛ می که خورندة خود را 
بشکند و سست گرداند. ملساء؛ می آسان در 
خوردن. مأذية؛ می آسان فروشونده. خمطة؛ 
می ترش بوگرفته, یا می که بوی رسیدگی آید 
از وی مانند سیب و رسیده نباشد. عزب؛ 
روانی می. فقد؛ صی‌مویز. ادمان؛ پپوسته 
خوردن می راء عنب؛ می‌انگوری. علق؛ سی 
انگوری یا کهنة می. رحیق. رحاق؛ صافی 
بی‌درد می. مسطار, مُطار؛ می که خورنده را 
بر زمین افکند. (ستهی الارب). نبیذ؛ سى 
خرما. (زمخشری). اسقط اسفتط؛ مى 
انگوری خوشبوی. سخام؛ می نرم و آسان 
فروشونده. سلسل؛ می نرم روان فروشونده به 
گلو. مدام و مدامة: می انگوری. خص؛ می 
نیکو. نس؛ می مت و بیهوش‌کننده. (منتهی 
الارب): ۱ 
ای قبل خوبان من ای طرفه ری 
لب را یه سبیدرک یکن پا ک‌از می. 
دانا کلید قفل غمش نام کرد از آنک 
جز می ندید قفل غم و رنج را کلید.. 
بشار مرعزی. 


رودکی. 


از کوهب‌ار دوش به رنگ می 

هین آمد این نگار می‌آور هین. ‏ . . دقیقی. 

گویی که به پرانه سر از می بکشی دست 

آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کائی. 

به هرجای جشنی بیاراستند 

می و رود و رامشگران خواستند. 

کنون‌کار بر ساز و سستی مکن _ 

یکی خیک می‌دامتند ان زمان 

گرفند یک ماده گورگران. 

بر:آن چامه بر مجلس آراستند 

نوازندة رود و می خواستند. 

باده خوریم | کنون‌یا دوستان 

ز آنه بدین وقت می‌آغرده یه 

پرجه تا برجهیم اد تیم نهیم 

تن به می اندر دهیم کاری صعب اوفتاد. 
منوچهری. 


فردوسی. 
فردوسی 
فردوسی. 


فردوسی, 


۱ -در شواهد تفکیک شراب انگوری از غیر 
آن دشوار است اما می‌تران گمان برد که در 
بیشتر نواحی ایران نوع انگوری شراب غلبه 
داشته است و الب مواردی هم هت که اپیات یا 
عیارات شاهد با ترجه به ماقبل و مابعد آنها به 
انگوری بودن شراب صراحت دارد. 


۸ می. 


گراندوهت سی آنده‌ربایت 
و گر شادی است می شادی‌فزایست. 


(ویس و رامین). 


جون ندانی که جه چیز است همی بوی بهشت 
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب. 


ناصرخسرو. 


زانکه در زیر هفت و پنج و چهار 
نیت می بی‌خمار وگل بی‌خار. 
خورشد می اندر فلک جام نکوتر 


چون لشکر خورشد به افاق برامد. انوری. 


گفتی به مغان رود به می بنشین 
کاین اتش غم جز آب ننخاند. خاقانی. 
به من آشکارا ده آن می که داری 
به پنهان مده کز ریا می‌گریزم 
دهان صبا مشک نکهت شد از می 
به بوی می اندر صبا می‌گریزم. خاقانی. 
می بدهن برد و چو می میگریست 
کی من بیچاره مرا چاره چیست. 
تظامی (مخزن الاسرار ص3۲۰). 
به فیروزی آن بت مشکبوی 
می و مشک میریخت بر طرق جوی. 
نظامی 
لک اغلب چون بدند و تاپسند 
بر همه می را محرم کرده‌اند. مولوی. 
بیخود از می با ادب گردد تمام 
با خود از می با ادب گردد مدام. مولوی. 
می لعل نوشین با و بیار. سعدی (بوستان). 
کجاست سرو پریچهره تا به کام قدح 
ز حلق شيشه می خوشگوار بگشاید. 
سلمان ساوچي. 
نقیه مدرسه دی مت بود و فتوی داد 
که‌می حرام ولی به ز مال اوقاف است. 
حافظ. 


گرطمع داری از آن جام مرصع می لعل 
ای با در که به نوک مژم‌ات باید سفت. 


حافظ. 


لب از ترشح می پا ک‌کن برای خدا 
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد. 


حافظ. 


در باب می و انگور از غیب چنین آمد 
کاین شاهد بازاری و آن پرده‌نشین باشد. 


بسحاق اطعمد. 


در جام لاله گون‌می چون چشم زاغ کن. 


باپافغانى. 


شوخی چشم می عربده در جام نکرد 
که دل تنگ مرا زخمی ارام نکرد. 


میرزاجلال انير 1 


ننگ محک می است می‌آرید در میان : 
پیدا کنندء کس و نا کسی‌همی می است. 


(9)(از آتدراج). 


می حرام است در آن بزم که هشیاری هست. 


صائب. 


با 


ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من 
کتان بی‌جگر را پرتو مهتاب شد آتش. 

صائب تبریزی, 
بدان ليان چو مرجان چتان زنم بوسه 
که‌رنگ می‌برم از آن لبان چون مرجان. 


شس الشعراء سروش. 
خمافر می؛ انگور. خوشة انگور و حبه‌های 
ان 
مادر می را پکرد باید قربان 


بچه او را گرفت و کرد په زندان. رودکی. 
- می از دست نهادن؛ ترک میخوارگی کردن. 
از باده گساری دست برداشتن: 
تيغ برگپر و می ز دست پنه. 
ابوحنفة اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص۳۸۸. 
می بی‌غشی؛ شراب ناب. باده؛ بی‌درد. 
شراب خالص که چیزی بدان نیفزایند؛ 
خون خوردهام نه باده که زهرم نصیب باد 
دور از لب تو چون می بی غش گرفته‌ام. 
باقر کاشی. 
-می تا خط سیاه دادن؛ یعنی شراب رابه 
اندازة خط ميان جام ریختن و به کی دادن. 
کایه‌است از کم و په اندازه دادن شراب 
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند 
ملم‌که سر به خط ان خط سیاه نهم. 
خاقانی. 
و رجوع به خط سیاه شود. 
-می خسروی؛ شراب شاهانه. درخور 
خاهان؛ 
دين من خرویت همچو میم 
گوهرسرخ چون دهم په جمست. 
خسروی (از لغت فرس اسدی ص ۳۶). 
-می خوشگوار؛ شراب گوارا و مطبوع: 
کنون خورد باید می خوشگوار 
که‌می بوی مشک آید از کوهسار. فردوسی. 
- می در گریبان کردن؛ به زور شراب دادن به 
کی.(ناظم الاطباء). 
- می دینارگون؛ شراب چون دینار به رنگ. 
بادة زرد یا سرخ* 
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دسحت 
که مجلس گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد. 
میر معزی. 
¬ می روشن؛ شراب صافی. شراب بی‌درد. 
7 
-می زرد؛ شراب که رنگ آن زرد است: 


به زیر اندر اورد (خورشید) برج بره 


جهان چون می زرد شد یکره. 
فردوسی. 
-می زلال؛ شراب پا ک بی‌درد: 
نیست به ہزم زمانه عش مصفی 
شیشء گردون می زلال ندارد. (. 


در در صدف اگرز لطاقت گند سخن 


می 
برگ گل است جلوه کنان در می زلال. 
بابافغانی. 
¬ می سرخ؛ شراب لعلی: 
زین است مهر من به می سرخ بر کز او 
شد خرمی پدید و رخ غم بپژمرید. 
بثار مرغزی. 
می سوری؛ شراب لعل‌گون... شراب سرخ: 
سرکش بر پشت رود باربدی زد سرود 
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید. 
کائی (دیوان ص ۸۴), 
می سوری بخواه کآمد رش 
مطربان پیش دار و باده بکش. 
خسروی. 
<می سوسن؛ شراب سوسن. (ناظم الاطباء). 
<-می سهدمتی؛ صاحب آتدراج گوید ظاهراً 
همان است که سه من می را بر آتش جوش 
دهند تا یک من ! بسوزد و باقی به کار دارد و 
آن راسیکی خوانند. (آتدراج). اما در بیت 
ذیل از آمیر معزی می‌نماید که مراد یمان کلان 
و رطل گران باشد: 
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی 
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی. 
آمیر معزی. 
- می شادی؛ شراب که به یمن شادی و خر 
خوش و پیروزی خورند» 


می شادی‌آور به شادی نهیم 

ز شادی ستانده به شادی دهیم. نظامی. 
= می شعرافش؛ شراب سرخ انگوری. (ناظم 
الاطباء). 


-می شیراز؛ می شیرازی. 
- می شیرازی؛ می شیراز. شراب که در 
شیراز بعمل آید. شراب شیرازی: 
در صفاهان توان بی‌می شیرازی بود 
اهل دریا همه محتاج به اب نهرند. 
می کافور؛ شراب سفیدء 
نش پیری بود خواب گران نیستی 
متی جاوید بنگر کاین می کافور داد. 

میرزا طاهر وحید (از آنندراج). 
- می ناب؛ شراب خالص و صاف و بی غش. 


(ناظم الاطباء). 

- امتال: 

می بریزد نریزد از می بوی. رودکی. 
یکی داستان زد تهمتن بدوی 

که‌گر می بریزد نریزدش ہوی. ‏ فردوسی. 


||هر مشروب مسکر. (ناظم الاطباء). |اگلاب. 
(ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی گلاب 
باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از 
آتندراج): 

به فیروزی آن بت مشکبوی 


۱-یعتی تا حد یک من. 


می. 

می و مشک می‌ریخت بر طرف جوی. 

نظامی (از آتدرا اج). 
اجام و بياله. (ناظم الاطباء). پل شراب 
باشد. (قرهنگ جهانگیری). به سعنی یال 
شراب مجازی است. (آنندراج). پیاله را نیز به 
طریق کنایه گفته‌اند همچنانکه می‌گویند پاله 
می‌خورند یعنی شراب می‌خورند. (برهان): 
پنج و شش می بخورد و پر گل گشت 
روی آن روی نیکوان یک سر. 
یک می به دو گنج شایکان خر 
رغم دل رایگان خوران را. 


فرخی. 


خاقانی, 
چو برگشت اندر آن حالت میی چند 
خرابی عقل را بیاد برکند. 
1 ام رخسرو دهلوی. 
||(اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه به معنی ذوقی 
بود که از دل سالک پراید و او را خوشوقت 
گرداند.(از کشاف اصطلاحات الفنون). 
][(اصطلاح عرفانی) به معنی محبت و عشق 
اید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
می. (یونانی» حرف. ) مو. نام حرف دوازدهم 
از حروف یونانی و نمایندۀ ستاره‌های قدر 
یازدهم و صورت آن این است 
4 
(از یادداشت مولف). 
مبی. (م] ((خ) رودخانه یا نهری است از انهار 
قارس در رامهرمز. آبشس شیرین و گوارا, آب 
چشمة بوالفریس و چشمة سیدان بهم پیوسته 
رودخاته می‌شود. (از فارسنامة ناصری). 
می۔ (عّیی ] ((خ) الزیاده (۱۹۴۱-۱۸۸۶م) 
ادیب و شاعری از مردم لبنان است. وی 
علاوه بر لغت عرب به لفت‌های اروپائی 


آشنانی داشت. در نهضت ادبی جدید سهمی به ‏ 


سا دارد. او را مولفاتی است از آن جمله: 
باحثةالبادية. الساوات. سوانح فتاة. و جز 
ان. 
می٠‏ [مْیی ] (اخ) دختر طلایةبن قیس‌بن 
عساصم غانی از مسلوک عرب. این زن 
معشوقه ذی‌الرمة شاعر بود و شرح عاشقی 
آنان در ابتدای دیوان ذی‌الرمة (چ مصر) آمده 
است. مية؛ 

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می 
تمثالهای عزه و تصویرهای می 

منوچهری (دیوان ص ۱۱۲). 

می آباد. [] ((خ) دهی است از دهستان 
سامن شهرستان ملایر» واقع در ۷هزارگزی 
جنوب شهر ملایر با ٩۱۰‏ تن سکنه. آب آن از 
قنات وراه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). ۱ 
می آشام. [م / م] (نف مرکب) میخواره. 
می‌گسار. شرابخوار. که باده خورد؛ 

می‌آشام غمت پیمانه و ساغر نمی‌دارد 


بجز تبخانه بر لب اغر دیگر نمی‌دارد. 
ابوطالب کلیم. 
و رجوع به می‌خواره شود. 
می آلود. f1۰‏ / (ن‌مف مرکب) می‌آلوده. 
آلوده به شراب: 
عیم پوش زنهار ای خرقة می‌آلود 
کان پا ک‌پا کدامن‌بهر زیارت آمد. حافظ. 
حافظ به خود نپوشید این خرقة می‌آلود 
ای شیخ پا کدامن معذور دار ما را. ‏ حافظ. 
||مخمور. (ناظم الاطباء). 
می آلوده. 2 /مد /د] (نمف مرکب) 
آلوده به می. که به شراب آلوده باشد. آنچه به 
پاده آلوده باشد: 
می‌آلوده دستار و پراهنش 
گروهی‌سگان حلقه پیرامنش. 
سعدی (پوستان). 
||کنایه است از شرابخوار و مخمور. می‌زذه. 
می‌آلوده‌ای راه مسجد گرفت. سعدی. 
= می‌آلوده کردن؛ کنایه است از بسیار سرخ 
کردن.(انندراج) 
میاءسف. (م ء س ] (ع مص) تاامید کردن. 
(یادداخت مولف). تومد کردن. (سنتهی 
الارپ) (ناظم الاطباء). 
میاب. (إخ) دهی است از دهستان هرزندات 
بخش زنوز شهرستان مرند. واقع در 
۲هزارگزی خط آهن جلفا - مرند. آب آن 
از چشمه و جمعیت آن ۱۸۶۲ تن است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
میانب. ([خ) دهی است از دهستان میانکوه 
بخش چاپشلو شهرستان درگز, واقع در ۲۵ 
هزارگزی جنوب باختری چاپشلو. با ۲۳۷ تن 
سکنه. آب آن از چشمه است و سر راه شوسۀ 
قوچان - درگز قرار دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
میایسة. (م ب س] (ع مص) خشکانیدن. 
(ناظم الاطباء) ۲. تییس. (متهی الارب). 
میاتور. (اخ) تام محلی کنار راه سقز و باته 
مان تموقه و بالاحه, در ۲۲هزارگزی سقز. 
(یادداشت مولف). 
میاتیم. 0ج سوم (سنتهی الارب. 


ماد ی‌تم) (یادداشت مولف) (ناظم الاطباء). 


رجوع به مؤتم شود. 

میاثر. (م ثِ] (ع ) ج ميثرة. (منتهی الارب. 
مادة وث‌ر) (دهار) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
رجوع به ميثرة شود. 

میاثق. ۰ث ج میتاق. (متهی الارب) 
(یادداخت مولف). ج میثاق به معنی عهد و 
پیمان ان. (اتتدرا ۳ اج و رجوع به میثاق شود. 
میائیق.(:) ۳ متاق. (ستهی الارب) 
(یادداشت مولف) (آنندراج). .و رجوع به 
میثأق شود. 


۲۱۹۲۹  .الکرایم‎ 


میاحن. ۰ 6ج (ع اج ميجلة. (دهار) 
(یادداشت مولف). . رجوع به میجتة شود. 
هیاح. (عن یا] (ع ص) مياحة. خرامان ماند 
رفتار بط رونده. گویند رجل میاح. (ناظم 
الاطباء). خرامان رونده, و مياحة مونث أن 
است. (از آنندراج) (از اقرب الموارد). 
میاحة. [ح] (ع مص) میح. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). و رجوع به میح شود. 
میاحة. ای یا ح) (ع ص) مونث میاح. 
رجوع به ماح شود. 

میاحی. (م حی /حیی ] (ص نسبی) 
نبت به میاح که نام اجدادی است. (الانساب 
سمعانی). 

میاد. [ می یا] (ع ص) بار خرامنده. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), 

میاذات. [](ع مص) پاداش دادن دست به 
دست کی را. (یبادداشت مولف). مياداه. 
(متهی ارجا 

میاداق. [م] 2 مص) پاداش دادن کی را 
ست به دست. (مستهی الارب. ماد؛ ی‌دی) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). میادات. 

مياد ین [ء] (ع !) ج میدان. (متهی الارب) 
(انندراج). ج عربی میدان. (بادداشت مولف)؛ 
شهوار میادین دین‌پروری. (جامع‌التواریخ 
رشیدی). از طاق و رواق ميادین مجالی و 
رفت عل ابوان ار جنا سحاسن اصفهان 
ص۱۸ .)١‏ و رجوع به میدان شود. 

میاذین. (] (ع !) ج مثذنة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به مئذنة شود. 

میاز. [مْی با](ع ص) خواربارآور و 
غله کش از جایی به جایی. (سنتهی الارب. 
ماده میر) (ناظم الاطباء) (انتدراج). 

میار. ی بسا] (ع ص, لا ج مائر. (ستهی 
الارب). و رجوع به ماثر شود. 

میاردان. ((خ) دضصی است از دهان 
مهرانرود بخش بستان‌آباد شهرستان تبریز, 
واقم در ۸هزارگزی شوسة بستان‌آباد - تبریز 
با ۵۰۳ تن سکنه, آب آن از رودخاته است. 
(از فرهنگ جقرافیائی ايران ج ۴). 

میا رکلا. [ک | (اخ) دهی است از دهستان 
کارکنده بخش مرکزی شهرستان شاهی, واقع 
در ۶هزارگزی جنوب خاوری جویبار با ۴۴۵ 
تن سکته. آب آن از چشمه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳. 

میا رکلا. (ک ] ((خ) دهی است از دهستان 
راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی, 
واقع در ۱/۵هزارگزی شمال باختری پل‌سفید 
پا ۲۰۰ تن سکنه. آب آن از رودخائه و راه آن 


۱-به معنی اصلی نیز تواند بود. 
۲-این منصلر بااین معی متحصراً در 
تاظم‌الاطباء آمده است. 


۳۰ میارة. 


ماشین‌زو است..(از فرهنگ جغراقیائی ایران 
ج۳, ۰ 
میارة. ی یا ز] (ع ص, |) ج مائر. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). رجعوع به 
ماثر شود. 
میا ر۵. مر ] (ع !) پشم که وقت زدن بیقتد. 
(انتدراج). موارة. 
میاژر. (م ز] (ع ل) منازر. ج مزر با صئزر: 
قاما یسلبسون السیازر. (احسن‌التقاسم 
ص ۴۴۰). رجوع به میزر شود. 
میازری. [م ز] (ص نسبی) منوب به 
میازر که جمع مزر انست. رجوع به مبزر و 
میازر شود. 
میازیب. [](ع ج میزاب. (مسنتهی 
الارب. ماد ازب) (یادد‌اشت ت مولف). رجوع 
, به میزاب شود. 
میاس. [ءْیْ یا] (ع ص. !) خرامنده. (منتهی 
الارپ ماد موی‌س) (آندراج) (ناظم الاطباء), 
||شمر بيشة خرامنده. (ناظم الاطباء). شیر 
يغه خراسان. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
|اگرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
میاستو.[م) ([) نام معبدی است ترسایان راو 
با طای حطی هم آمده است که میاسطو باشد. 
(برهان) (آنندراج). رجوع به میاسطو شود. . 
میاسر. 1 س] (ع ص) آن که طرف دست 
چپ را می‌گیرد. (ناظم الاطباء). 
میاسرة. [م س ر ] (ع مص) به سوی چپ 
گرفتن.(منتهی الارب. ماد؛ ی‌سر) (آتدراج) 
(ناظم الاطیاء). کی راسوی چپ یبردن. 
(المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارم 
وآسان و رام کردن. | آسان گرفتن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کسی 
آسان فرا گر فتن. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر بهقی). |/با هم ترمی کردن. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء). 
میاسطو. (ع] (!) مسیاستو. مسعبدی است 
ترسایان راء (از برهان): 
نسطوری و موبدی تزادش 
اسلامی و ایزدی نهادش... 
بر راه میاسطو نشسته - 
هیروقی را زبان گسته. 
خاقانی (تحفةالراقین). 
شارح تحفةالعراقین میاسطو را فرماتروای 
ترسایان و نصاری نوشته است. مینورسکی 
آن را معبد ترجمه کرده و در آن مورد افزوده 
است که دکتر هنینگ حدس می‌زند مصحف 
کلمة مناستر " باشد به صعنی دیرو معبد و 
مناستر از یونانی مناستریون" آمده است به 
معنی مطلق دیر و معبد. 
میاسم. (م س] (عا) ج مسیم. (مستتهی 
الارپ, مادة وسم) (ناظم الاطباء). ج میم 





به معنی آهن داغ و خوبی و زیبایی. 
(آنندراج). رجوع به میم شود. 

میاسه. ٣ی‏ یا س] (ع ص) بسیار خرامنده. 
(ناظم الاطباء). 

میاسیر. (] (ع ص.!) ج مونر: (نتاظم 
الاطباء) (یادداشت مولف). ج میسور به معنی 
آسان کرده شده. (آتتدراج). رجوع به ص سر 
شود. 


| میاسیق. (8])(عاج میساق. (منتهنی الارب. 


ماده وسق) (آنندراج). رجوع به میاق 
شود. 

میاسین.(2)(ع !اج مان ام الاطباا. 
رجوع به میسان شود. 

میاط .(ع مص) مزاجرة. (از ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب). از هم دور شدن؛ وقم‌القوم فى 
هیاط و اط؛ ای فی دنو و باعد. (از ناظم 
الاطباء). در اضطراب و رفت و آمد. (از اقرب 
الموارد). و رجوع به مزاجرة شود. |ادور 
کزدن. (منتهی الارب) (انندراج), |ادفع کردن 
و زجر نعودن کی را. (از ناظم الاطباء). دفع 
و زجر کردن. (یادداشت مولف). زجر کردن. 
|| خسمیدن. سپسایگی بازگشتن. (منتهی 
الارب) (انندراج). میل کردن از کسی و.پشت 
کردن و سپایگی بازگشتن. (از ناظم 
الاطباء).|اسخت راندن در بازگشت از 
آبخور. (ناظم الاطباء). سخت راندن وقت 
بازگردانیدن از آبخور. (متهی الارب) (از 
آنندراج): خلاف هیاط. (منتهی الارب). 

میاط. من ا] (ع ص) بيار بازندة 
ببهوده کار. (متهی الارب) (ناظم الاطبان). 
بازی‌گرای ببهوده کار.(از اقرب الموارد). 

میاطین. 210 ج میطان. (دهار) (ناظم 
الاطباء) (بادداشت مۇلف). رجوع به ميطان 
شود. 

میاعطة. مع ط ] (ع مص) یعاط گفتن و 
بانگ برزدن. زجر کردن با کلمة یماط. 
(یادداشت مولف). کلم یعاط گفتن هر کسی 
را. (ناظم الاطباء). و رجوغ به یعاط شود. 

میافارقی. [عْی با ۳ (ص نسبی) شوب 
است به میافارقین. (از لباب‌الاناب). رجوع 
به میافارقین شود. 

میافارقین. ی یا ر ] (إخ)" شنهری است 
اندر حصاری بر سرحد مان ارمینیه و جزيرة 
روم. (حدود العالم ص .)٩۳‏ شهری است در 
دیار بکرء گویند آن قسمتی که از سنگ ساخته 
شده از بداهای انوشیروان و آن قسمتی که با 
آجر سناخته شده از بناهای پرویز است. اما 
قول قابل اعتمادایین است که میافارقین 
ازناهای رومی است چه در پلاد و حدود آنها 
واقع شده است. (از حدود العالم). ناصرخرو 
نویسد: ... از اخلاط تا مافارفین بیت و 
هشت فرسنگ بود... و [میافارقین ] باره‌ای 


مياکید: 

عظیم داشت از سنگ سفید بر شده, هر سنگی 
مقدار پاتصد من, و به هر پنجاه گزی برجسی 
عظیم ساخته. هم از این سنگ سفید که گفته 
شد وسر باره همه کگره‌ها برنهاده. چنانکه 
گویی امروز استاد دست از وی کشیده و این 
شهر را نک دزاست از سوی مغرب و درگاهی 
عظیم برکشیده است به طاقی سنگین, و دری 
آهنین بی جوب بر آنجا ترکیب کرده و مجد 
آدینه‌ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به 
تطویل آنجامد... پالجمله متوضای آن را چهل ` 
حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ 
می‌گردد در. هن خانه‌ها یکی ظاهر استعمال 
راو دیگری تحت‌الارض پنهان که ثفل می‌برد 
و چاهها پاک می‌گرداند و بیرون از این 
شهرستان در ربش کارواننراها و 
بازارهاست و گرمابه‌ها و مسجد جامفی دیگر 
است که. آن را محدثه گویند. هم شهری است 
با بازارها و مجد جامع و حمامات همه با 
ترتبی خوش.. و از آمد تا میافارقین نه 
فرسنگ است. (از سفرنامة ناصرخسنرو ج 
دنیرسیاقی صص ٩‏ - ۷). میافارفین از دیار 
ربیعه است از اقلیم چهازم. طولش از جزایینر 
خالدات عدیه و عرض از خط استوا لح 
شهری بزرگ است و هوای خوش دارد و موه 
نراوان. و حقوق دیوانی‌اش دویست و بشت 
و چهار هزار دینار, (از تزهةالتلوب ج٣‏ 
ص ۱۰۶). شنهری است. واقع در دیاریکر و از 
آنجا تا موصل, هشت روزة راه است. و شاید 
جرء دوغ کلمه. » معرب (پارگین) باشد و ز آن ر 
مایفرقط نیز گفته‌اند. نسبت به آن فازقی و 
میافارقی است. (یادداشت مؤلف). به كفنة 
ناقوت در معجم الیلدان عیاض‌بن غلم نه 
روزگار عمر آنجا را فتح کرد يته صلح و 
گفته‌اند به جنگ. (از حاشية سفرنامة 
ن_اصرخسرو چ دبیرسیاقی ج ۲ ص .)۲٩۱‏ 
شهری در بین‌النهرین (عراق امروزی) نزدیک 
دیباربکر که بعضی نبت بنای آن زا به 
انوشیروان ساسانی داده‌اند, ولی ظاهراً بنیاد 
رؤمئ دارد. یاقوت قدمت بنای آن را تا عهد 
تئودوسیوس می‌رباند. مقاسی در قترن 
چهارم از آن به خوبی یاد کرده است. این شهر 
تا قرن هشتم با وجود حملهٌ مفول شنهرت و 
اعجار داشته است. و رجوع به قانوس 
الاعلام ترکی شود. ۲ 
میاقس. 1 1 نوعی صدف. (یادداشت 
مولف), 
میا کید. (ع ] (ع !) دوالها که بدان کوهة زین 
بندند. (منتهی الارب. ماده وکد) (آنندراج). 


۰ - 1 
۵۵۰ ۰ 3„ 
.(فرانوی) 6الا۳۳۵ ها - 4 


2 ۵ ۰ 


تیال 


بندهایی که بدان جزء پیشین پالان شتر را به 
هم مي‌بندند. (ناظم الاطباء). 
میال. (می یا] (ع ص) صيفة مبالفه از میل. 
(یادداشت مولف) (از اقرب الموارد). . رجوع به 
ميل شود. 
میالة. [ل ] (ع !) منقال شامی. میاله. و رجوع 
به میاله شود. 
میالسگت. [لٍ] (() نام زرشگ در راسر. 
(یادداشت مولف). 
میالفحان. ()(۱خ) نام ناحیتی است از آن 
آين سوی رودیان به گیلان. (حدود العالم). 
میاله. زل / ل ] (!) متقال شامی. مقریزی 
گوید: عبدالملک‌ین مروان فرمان کرد طلایی 
را که دنانیر از او ضرب می‌کند بر مسقال 
شامی که معروف به ماله و وزن صدی دو 
دینار است ضرب کند. (رسالهٌ اوزان و مقادیر 
مقریزی). مثاقیل ماله همان مشاقیل شامیه 


است. 
هام 0 2 میم . (یادداشت وان 


(عسیون‌الان باه ج١‏ ص۲۵۴ رجوع به 
ائولوجیا.شود. (تاریخ علوم عقلی در تمدن 
اسلامی) 
میامن. 61م علج ية به معنی برکتها 
و سعادتها و نیکختیها: گویند از میامن قدوم 
شما يمار بهبود یافت. میامن انفاس شما مايه 
رستگاری فلان شد. (از یادداشت مولف). 
سمادت و برکت و میمت و میمنتها و 
سعادتها. (اظم الاطباء). بركتها و سعادتها. و 
این جمع میمنت است. (غیاث) (از آنندراج): 
به میامن آن درهای روزی بر من گشاده 
گشت.( کلیله و دمنه). به میامن طلعت او 
چنان خرم گشته. (ترجم تاریخ یمنی 
ص ۱۲۱). میامن دولت روز انسزون... 
میامن برکات دم اویس قرن 
به عهد دولت این صاحب قران برسان. 
سلمان ساوجيی. 
||اندامهای جانب راست و آن جمع میمنه 
است که به معنی راست باشد. (از انتدراج) (از 
غیاث). طرق راست. ج يمن. (ناظم 
الاطباء). 
میامن. [مم] (ع ص) آنکه به طرف راست 
می‌باشد. (ناظم الاطباء). 
ميامفة. [ممْنْ) (ع مص) به یمن آمدن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندرا اج). به 
یمن شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر 
بیهقی). ||سوی راست گرفتن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). سوی دست راست 
شدن. (یادداشت مولف). |اسوی دست راست 
بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کی را 
سوی دست راست ببردن. (المصادر زوزنی) 


(تاج المصادر بهقی). 

میامپی. [م ] (اخ) نام یکی از بخشهای 
سه گان‌شهرستان شاهرود است. این بخش در 
خاور شهرستان واقم و قسمت شمالی آن 
کوهستانی و سردسیر و قسمت جنوبی آن 
دشت و معدل است. راه شوسةۀ شاهرود 
مشهد از این بخش می‌گذرد. مرکز بخش 
قصۀ‌مامی است و بخش از سه دهتان 
تشکیل شده است: مرکزی - فرومد - نردین. 
تعداد ابادیهای بخش ۴۴ و جعت ان در 
حدود ۲۳ هزار تن است. دهتان مرکزی از 
چهار لوک به تام بلرک کلاهه اربعن: 
سرحدات, مرکزی تشکیل شده که جمعاً ۲۵ 
آبادی و حدود ۲ هزار تن جمعیت دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایبران ج ۳), میامی و 
سرحدات از بلوکات ولایت شاهرود خراسان 
است عد؛ قراء: ۸ ماحت: ۱۲ فرسخ. مرکز: 
فروند. جنوب: بلوک بیارجمد. غربی: 
زیراستاق و پشت بسطام. (از جفرافیای 
بیاسی کهان ص ۲۰۷). 

میامی. D61‏ اخ) قسصبةٌ مرکزی بخش 
میامی شهرستان شاهرود و مختصات آن یه 
شرح زیر است: طول ۵۵ درجه و ۴۰ دقیقه, 
عرض ۳۶ درجه و ۲۵ دققه. این قصبه در 
۰هزارگزی خاور شاهرود سر راه شوه 
شاهرود - مشهد وأقع و هوای آن معتدل 
است. جمعیت قصبه در حدود دو هزار تن 
می‌باشد. صیامی دارای ۲۰ باب دکان و دو 
گاراژ و پنج کاروانسرا و ادارات بخشداری و 
بهداری و ژاندارمری و فر هنگ و آمار است. 
اب قصبه از یک رشته قات تأمین سی‌شود 
محصول عمد آن میوه و غله و صنایع دستی 
زنان باقتن کرپاس و قطیفه است. کاروانسرای 
شاه‌عياسي | 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۲). از توابع 
شت هرود و دارای معدن مس است. (از 
جغرافیای سیاسی کهان). نام قصیه‌ای کنار 
راه شاهرود و نیثابور مان فراش‌آباد و 
ابراهیم آباد. واقع در ۴۷۸ هزارگزی تهران. 
(یادداشت مولف): 

ما خیمه به صحرای میامی زده‌ایم 

با چنگ و رباب می پیاپی زده‌ایم 

زاهد تو مده زحمت خود خجلت ما 


ن از آثار قدیمه می‌باشد. (از 


در خيمهة ما میا میا می‌زده‌ايم. 

(مشسوب به ملکالشمراء هار 
میامی. [م م] ((خ) دهی است از دهستان 
پاین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. 
وأقع در ۰۸ اهزارگزی شمال خاوری فریمان 
با ۲۶۶ تن سکنه. آب آن از قات است و در 
هشت‌هزارگزی راه مشهد به مزدوران قرار 
دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 


میان. ۲۱۹۳۱ 
مياهین. (](ع ص, | ج میمون, به سعتی 
مبارک و نیکیخت. (ناظم الاطباء) (اندراج). 
اشخاص مارک و چیزهای مبارک و این 
جمع میمون است. (غیاث). و رجوع به میمون 
شود. 
-امسام مسيامین؛ پیشوای نیک‌بختان و 
مبارک وجودان. و ناصرخسرو در بیت زیر آن 
را ظاهراً به عنوان لقبی برای امیرالمومنین 
علی‌علیهالسلام آورده است: 
فخرم بس آن که در ره دين حق 
بر مذهب امام ميامینم. ناصرخرو. 
میان. (, ق) وسط هر چیز مانند مان مجلس 
و میان شهر یا میان باغ و امثال آن. (از انجمن 
آرا), وسط چیزی. (آنندراج) (غیاث). در 
مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از 
برهان). بین. (ترجمان‌القرآن جرجانی). آن 
جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن 
سطح فاصله داشته و دور باشد. هز محلی در 
داخل سطحی که بعد و دوری آن از کتاره‌های 
ن آن سطح تقرياً مساوی بود. به تازی وسط 
خوانند. (از فرهنگ جهانگیری). ||میانه. ین. 
ماین. وسط و در فاصله دو چیز یا دو کس. 
چنانکه ميان دو انسان يا مان دو جاندار يا 
میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن: یکی 
رودی است عظیم. سپدرود خوانتد میان 
گیلان برد و بدریای خزران افتد. (حدود 
المالم). 
بالا چون سرو تورسده» بهاری 
کوهی‌لرزان میان ساق و میان پر ". منجیک. 
به شاهی نشیند مان دو شیر 
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر. فردوسی. 


همی راند تا در مان سه شهر 

زگیتی بر اینگونه جوینده بهر. ‏ فردوسی 
همه زرکانی و سیم سپید 

زسر تا به بن وز میان تا کران. فرخی. 
گګوی مشکبوی به بر درفکنده بود 

موی میانش گم شده اندر مان موی. عطاز. 
- امال: 

مان دو سنگ آرد می‌خواهد. (امثال و حکم 
دهخدا). 

||بین. مابین. در بین دو یا چند چیز یا کس که 
در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند: 
زش از او پاسخ دهم اندر نهان 

زش پنداری * میان مردمان. رودکی. 
یکی شادمانی بد اندر جهان 

خنیده مان کهان و مهان. فردوسی 
به برزو چنین گفت کای پهلوان 


۱ - ناظم‌الاطباء به ضم میم اول آورده ر ظاهراً 
اشتباه یا غلط چاپی است. 

۲-شاهد در کلمه اول است. 

۳-نل: پیدایی. 


۲ میان. 


سرافرازتر کس میان گوان. فردوسی. 
بداند که میان نیکی و بدی فرق تاأ کدام جایگاه 
است. (تاریخ بیهقی). مردم دو اقلیم بزرگ 
چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. 
(تاریخ پیهقی). 
یک چند مان جمع دیوان 
تا کور بدم چو دیو رستم. اصرخسرو. 
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار 
مردم ملک په چه دانست که بنده با خویشتن 
زهر دارد. (تاریخ برامکه). بعد از آتکه صد و 
چهل پغمبر فرستاده بود در مان ایشان. 
(قصمی‌الانیاء ص ۱۳۰). خلاف است ميان 
عسلماء... (از کش ف‌الاسرار میبدی ج۲ 
ص۵۰۴. سيان اتباع او (شیر) دو شکال 
بودند. ( کلیله و دمنه). و قواعد صداقت میان 
ایشان مستحکمتر شد. ( کلیله و دمنه). 
مان عالم و جاهل تفاوت این قدر است 
که‌این کشیده عنان باشد آن گنه مهار. 
ظهیر فاریایی (از امثال و حکم دهخدا). 
الت و ادات در ميان نبود. (سندبادنامه ص ۲). 
ز فردا و ز دی کس رانشان يست 
که‌رفت آن از میان وین در میان نیست. 
نظامی. 
میان دو کس آتش افروختن 
نه عقل است و خود در مان سوختن. 
سعدی. 
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است 
چو یار تاز نماید شما نیاز کنید. حافظ. 
- از میان برداشتن؛ کشتن و نابود کردن. از 
بین بردن. معدوم کردن: اگر او را بی سببی 
واضح و الزامی فاضح... از صیان بردارند 
متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان‌نامه 
ص ۸۴. 
- از میان رفتن؛ از بین رفتن. نایدید شدن. گم 
شدن. نابود شدن. معدوم شدن. تلف شدن. 
محو شدن. برچیده شدن. منقرض گشتن. (از 
یادداشت مولف): 
شاید که چشم چشمه بگرید به های های 
بر بوستان که سرو بلند از ميان برفت. 
سعدی. 
یه میان؛ در فاصله..در پین* 
به میان قدر و جبر ره راست یجوی 
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست. 
۳ 
به ميان قدر و جبر روند اهل خرد 
ره دانا به میانة دو ره خوف و رجاست. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۴۷). 
در میان آمدن؛ در بین آمدن. مذکور گشتن. 
گفته شدن: تا حدیت زلت یاران در میان آمد. 
(گلستان). 
- ||میانجی شدن: تا خوارزم‌شاه در ميان 
آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست 


کردی. (تاریخ بیهقی). من به میان آیم و دل 
امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست 
خوش گردانم. (تتاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۰۲). 

- ||پدید گشتن. ظاهر شدن: 

چون خیانت در ميان آمد و سردم مصلح 
نماندند آن اعتماد برخاست. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ۱۴۶). 

ز بیداد دارا یجان آمده 

دل آزر دگی در مان آمده. نظامی. 
- در میان افتادن؛ میانجی شدن. خود را 
میانجی ساختن. (یادداشت مولف). 

- در مبان بودن؛ در بین بودن بحکم آتکه در 
میان بودم گفت همچنان است که گفتی. 
(تاریخ بسهقی). پس از آن ما نیز در مان 
نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید 
ص ۲۷). 

- ||واسطه و رابط بودن: بوسهل را... پیفام 
دادیم که چون تو در میان‌کاری من بچه کارم. 
(تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب بعد شود. 
حدر میان داشتن؛ در مان بودن. میانجی 
ساختن. میانجی کردن؛ چون افراسیاپ را 
دست در وی نمیرسید مردم را در ميان داشتد 
تا صلح کردند. (فارستامة ابن‌بلخی ص۳۸). 
روی به بلاد هند نهادند [بهرام گور و لشکریان 
ار ] و ملک هند معروفان را در میان داشت و 
صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد. 
(فارسنامة این‌بلخی ص ۸۲ا. 

در مان نهادن؛گفتن هار داشستن, بیان 
کردنة 

با لطف تو در ميان تهادست 
خاقانی امید بی‌کران را. 

کرده‌در شب سوی معراجش روان 
سر کل با او نهاده در میان, 


خاقانی. 


عطار. 
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه. 
( گلتان). 
بگفت ار نهی با من اندر ميان 
چو یاران یکدل بکوشم به جان. 
سعدی (بوستان). 
- امشال: 
میان پیغمیرها جرجیس را پیدا کرده. 
میان خود و خدا؛ بینک و بین‌اله. (از یادداشت 
مولف). 
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی 
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی. 
؟ (از امال و حکم دهخدا), 
میان گوشت و ناخن نمی‌توان جداشی 
انداخت؛ کودکان را از پدر و مادر و خویشان 
رااز پیوندان به آسانی جدانشاید ساخت. 
(امثال و حکم دهخدا). 
میان ماه من تا ماه گردون 


میان. 
تفاوت از زمین تا آسمان است. 

؟ (از امتال و حکم دهخدا), 
میان من و توه بینی و بسینک. (یادداشت 
مولف). 
میان من و خدا؛ بینی و بین‌ائه. (بادداشت 
مۇلف). 
هفت قرآن در میان؛ اين مثل و عبارت 
تعویذگونه‌ای است چون «هفت کوه در میان». 
(از امال و حکم دهخدا). 
|أدرون و داخل و مابين. (ناظم الاطیاء). 


درون. در. اندر. اندرون. تو. توی. (یادداخت 


دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید 

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی. 
چو پیش ارند کردارت په محشر 
فرومانی چو خر بمیان شلکا. 

چون گل سرخ از میان پیلفوش 

یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. 


رودکی. 


رودکی. 


ایستاده میان گرمابه 

همچو آسفده در ميان تور. 

به یگماز بشت بمیان باغ 

بخورد و به یاران بداد او نفاغ, 
ابوشکور بلخی. 

بر خوان وی اندر ميان خانه 

هم نان تنک بود و هم ونائه. دقیقی. 

سیاوخش ات پنداری میان شهر و کوی اندر 

فریدون است پنداری ميان درع و خوی اندر. 


دقیقی. 


معروفی. 


رویش مان حله سبز اندرون پدید 

چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید. 
عماره. 

یکایک بدو گفت پیران همه 

که‌گرگ اندرآمد ميان رمد. 

راه بردنش را قیاسی نت 

ورچه اندر میان کرته و خار. 


فردوسی. 


عبداثه عارضی (از فرهنگ اسدی ص ۴۶۵). 
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل 
اندر میان خاره و اندر میان خار. فرخی. 
چون مان سرای برسیدم یافتم افشین را بر 
گوش؛ُصدر نشےه. (تاریخ بهقی). میان برگ 
گل دینار و درم بود. (تاريخ بیهقی چ ادیب 
ص ۲۹۳), چون به میان سرای برسیدند 
حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر 
بردند. (تاریخ ییهقی). 
دل اتش غصه در میان داشت 
آب از مژه در میان شکستم. 
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل 
چو گلبن ار یگ اینیان باغ میان. 
- امثال: 


خافانی- 


کاتبی. 


| -نل: سیاووش. 


میان. 


مر آن گرگ را مرگ به در یله 
که‌بیخورد ماند ميان گله. 

(منسوب به فردوسی). 
ميان بلابودن به از کنار بلاست. 
(جامعالشمشيل). 
میان کلامتان شکر؛ چون در میان سخن کسی 
سخن آرند. ادب را ابتدا بدین جمله کتند. 


(امثال و حکم دهخدا) 

میان دریا گرد می‌خواهد. (جامع‌التشیل). 

||ائناء. بين در. در متن: 

و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر 

مان نامه همه ترف و غوره و غنجال.: 
ابوالباس. 

||جوف. داخل؛ 

زنی با جوالی میان پر ز کاه 

هحی بود پویان ميان سپاه. فردوسی. 


تو دانی که دیدن به از آ گهیست 
مان شنیدن همیشه تهیست. 

فردوسی (از امثال و حکم دهخدا). 
وی نیز هم بر این رود و سیان دل را به ما 
می‌نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۸۴. باید 


که وی... مان دل را یما می‌نماید و صواب و 


صلاح کارها می‌گیرد. (تاریخ بهقی). 

شیر رایت باشد انکو باد دارد در میان. 
ستائی. 

چون شاهد و شاه بند از دور 

خنده ز میان جان زند صبح. خاقانی- 

صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن 

اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در 


مان جان. ( گلستان). 
= امعال: 
که‌از میان تھی بانگ می‌کند خشخاشی. . 


سعدی. 
|اکمر. چه از آن انان باشد و چه حیوان. (از 
بسادداشت صولف). کمر و کمرگاه. (ناظم 
الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری). به 
معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن 
است. (از آنندرا اج) (از غیاث). به معنی کمرگاه 
هم هت. (برهان). به معتی وسط قد و کمر 
باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)؛ 
کلاسنگی در میان بته و تویره‌ای در پشت 
انداخته. (ترجمة تفر طبری). 


بزد بر میان پلاشان گرد 

همه مهر؛ پشت بشکست خرد. فردوسی. 
به گرسیوز اندر چنان بنگرید 

که‌گفتی میانش بخواهد برید. فردوسی. 
بزد بر میانش بدو نیم گشت 

دل برزویلا پر از پیم گشت. فردوسی. 
آن کمر باز کن بتا ز میان 

زین غم و وسوسه مرا پرهان. فرخی. 
چریده دیولاخ آ گنده پهلو 

به تن فربه مان چون موی لاغر. عنصری. 


ستیزة بدن عاشقان به ساق و ميان 
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال. 
عجدی. 
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه 
شاخ گل اندر میان بته بود منطقه. 
منوچهری. 
گوش و پهلو ومان و کتف و جبهه و ساق 
تيز و فربی و نزار و قوی و بهن و دراز. 
منوچهری. 
عاشقی کو در میان خویش بر بسته‌ست جان 
بته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ. 
منوچهری. 
فرمود تا مشربهای زرین وسیمین آوردند و 
آن را در علاقة ابریشمین کشیدند و بر میان 
بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۹۳). 
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی 
صر من از میان تو دزدیده لاغری. قطران. 
دست طمع کرد میان ترا 
پیش شه و مر دو تا همچو دال. 
ناصرخسرو. 
بند ز من برگرفته‌اند از این است 
کایچ نخمد همی به پیش میانم. ناصرخسرو. 
سرین و سیه او سخت فربی 
مان و گردن او بس نزار است. ‏ مسعودستعد. 
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن 
کزسیم و زر تاب میان دارد و کمر. 


آمیرمعزی. 
نخیزد از میان میری که موری هم مان دارد 
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد. 
دوست با درد وفا خواهم گرفت 
تیغ درخورد میان خواهم گزید. خاقانی. 
آن لعل را برشته مریم که درکشید؟ 
از سوزن مسیح که شکل ميان اوست. 

خاقانی (دیوان ص ۱۷۰). 
رای او چون ميان معشوق است 
کوهی از موی از ان درآویزد. خافانی. 
غبرت از آن پرده میانش گرفت 
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت. نظامی. 
آسمان کآفتاب ازو اثریست 
بر میان تو کمترین کمریست. نظامی. 
میانت گوئیا رمزی است غیبی 
که‌از سر ضمیر اید نهان‌تر. بهاءولد. 
نتابد همی تار مویش مان 
که‌را دیده‌ای جون میانش میانی؟. بهاء‌ولد. 


ازاری از گلیم بر میان بند و توبره‌ای پر جوز 
برگردن آویز و به بازار بیرون شو. 
(تذکرةالاولیاء عطار). تقل است كه مرتضی 
رضی الله عنه در بصره آمد. مهار شتر بر میان 
بسته سه روز آنجا بود. (تذکرة الاولیاء عطار). 
از تو تا با کار ماند دلم 


بی تو چون موی از ميان توام. عطار. 


میان. ۲۱۹۳۳ 


در میانش خنجری دید آن لعين 


تو سرو دیده‌ای که کمر بت پر ميان 

یا ماه چارده که بر بر نهد کلاه؟ سعدی. 

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر 

بینم که دست من چو کمر در مان تست. 
سعدی. 


چه لطیف است قا بر تن چون سرو روانت 

آه گر چون کمرم دست رسیدی به میانت. 
سعدی (غزلیات). 

زری که روی من از هجر او زراندود است 

به رغم من همه در سیمگون مان افکند. 

سراج‌الدین. 
میان او که خدا آفریده است از هیچ 
دقیقه‌ای است که هیچ آفریده تگشاده‌ست. 


حافظ. 
شاهد آن نیت که موئی و میانی دارد 
بنده طلعت آن باش که آنی دارد. حافظ. 


آبی که بسته‌اند به دلها دهان تست 
نقدی که آن به دست نیاید میان تست. 
پابافغانی. 
می‌توان گفت رگ ابر میانی که تراست 
تازکی بس که از آن موی کمر می‌بارید. 
ملاقاسم مشهدی. 
دهان یار به ياقوت سفته می‌ماند 
مان او به حدیث نگفته می‌ماند. 
محمداسحاق شوکت. 
= جان‌برمیان؛ مهیای جانیازی. (بادداشت 
مولف): 
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان 
پیش جمالت منم هندوی جان‌برمیان. 
خاقانی (دیوان ص ۳۲۱). 
عقل جان‌برمیان بخدمت تو 
می‌شتابد به هر مکان که توئی. خاقانی. 
ای عاشق جان‌برمیان با دوست نه چان در 
ميان 
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن. 
خاقانی. 
- جان پر مان بستن یا جان در میان بربستن؛ 
آمادة جانبازی و فدا کاری شدن: پدر سا 
خواست که وی را ولیمهدی باشد... از بهر ما 
جان را بر میان بست. (تاریخ بیهقی). مهربانتر 
از مادر بودم و جان بر ميان بستم. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص .)۴٩‏ 
دوستی کو تا بجان دربستنی 
پیش او جان را میان دربستمی. خاقانی. 
از همه عالم شده‌ام بر کران 
بسته به سودای تو جان بر میان. خاقانی. 
په جستجوی تو جان بر میان جان بندم 
مگر وصال ترا یابم و نمي‌يابم. ‏ خاانی. 
میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای) (یا 
از پی) چیزی یا امری؛ اماد انجام آن شدن. 


۴ میان. 
مهيا گشتن: 


نباید چنین کارش از تو پسند . 
میان را بخون ریختن برمیند. فردوسی. 
مان بر میان هم بستن؛ کمربند برکمر بند هم 
بستن. کمر یکدیگر را گرفتن. یک‌دیگر را 
یاری دادن 
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی‌روند 

صائب تبریزی. 
- مان بستن. رجوع به همین عنوان در 
ردیف خود شود. 
مان دربستن؛ میان بستن. کمر بستن. کنایه 
از اماد؛ خدمت شدن: 
ان هنرمند جوانی که چو دربت میان 
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر. سنائی. 
تم چون سای موی است و دل چون دید موران 
ز هجر غالیه موثی که چون موران مان دارد. 

عمعق. 

به اسمان شکنی اه من ميان دربت 


مراد آه تویی در کنار آه نهم. خاقانی 
دل به سودای بتان در بسته‌ام 
بت‌پرستی را مان دربسته‌ام. خاقانی 
نامرادی را بجان دریسته‌ام 
خدمت غم را میان دریسته‌ام. خاقانی. 
پر چون دید میهمان برجست 
پرستشگری مان دربست. نظامی 
میأن دربست شیرین پیش موید 
به فراشی درون آمد به گنبد. نظامی. 
خدایگانا آن.دم که فتح در صف تو 
ميان" چو نیزه گه‌کارزار دریندد. 

- سیف اسفرنگ. 


|| آنچه از جنس دوال و جز آ ن که گرد کمر 


بندند. میان‌بند. کمر. کمربند. مِنطمّه. (یادداشت 


مولف)< 

سپه را دو فرسنگ بد در ميان 

گشادن‌یارست یک تن میان. فردوسی. 
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل 

چو گلین ار بگشاید میان باغ میان. کاتبی. 
||نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن. 


(ناظم الاطباء) غلاف خنجر و کارد و شمشیر 
که‌به نیام مشهور است. همان نیام و ميان 
مقلویند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و 
جز آن که سلاح در میان آن می‌باشد پس 
بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا در ميان 
کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل 
می‌شود. (آنندراج). از معنی کمر. غلاف تیغ و 
غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن 
می‌ماند. (غیاث). به معنی غلاف کارد و خنجر 
و غیره است. (از کشاف اصطلاحات القنون). 
غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را 
نیز گفته‌اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری): 
یکی تیغ تیز از ميان برکشید 


سراسر دل نامور بردرید. فردوسی. 
چو از دور گرد سپه را بدید ( گیو) 
بزد دست.و تیغ از ميان برکشید.. فردوسی. 


چو خسرو دل و زور او را پدید 

سبک تیغ تیز از مان برکشید. فردوسی 
شاهی که رخش او را دولت بود دلل 

شاهی که تیغ او را نصرتِ بود میان, 


صمعودسعد. 
چون زبانم گرفت خونریزی 

همچو شمشیر در میان کردم. مولوی. 
|[(اصطلاح نظامی) قلب. قلب جیش. قلب 
لشکر. (از یادداشت مولف»: 

ز بر برییامد سوی تازیان 

یکی لشکری بی‌کران و ميان فردوسی. 
په را میان و کرانه نبود. 
همان بخت دارا جوانه نبود. فردوسی. 
یه هر کنجح بر سیصد استاده بود 

میان در سیاووش آزاده بود. فردوسی, 
||(اصطلاح عرفانی) نرد صوفیه عبارت از 
وجود سالک است وقتی که دیگر حسجاب 


نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
|ادل. (یادداشت 


اندرون آدمی: 


مولف). ضمر..درون. 


در هان ن آتشی وندر میات آتشست 
آب را چندین همی از بیم ا تش جون مزی.. 


ناصرخسرو. 
خیره چه گویی تو که بادیست این 
در شکم و پشت و مانم روان. ناصر‌خرو. 


|| خلال. (ملخص‌اللغات حن خطب) 
(دهار). خلل. (دهار). حين. اثنا. وسط. 
بحبوحه؛ در خلال. در اثنای. (یادداشت 
مولف). میانه و وسط در ممنوبات. چانکه 
ائثای سخن گفتن یا کار کردن؛ 

- امتال: 

میان جنگ شرح می‌پرسد. (امثال و بحکم 
دهخدا), 

مان دعوا حلوا خر نمی‌کند. (امثال و حکم 
دهخدا). 

ميان دعوا نرخ معين منی‌کد؛ با زیرکی در 
حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم 
اقرار می‌طلبد. (امثال و حکم دهخدا). 

میان معرکه و خرخاری! (امثال و حجم 
دهخدا): 


میان عرصات و خربگیری. میان این هیر و _ 


ویر بیا زیر ابر وم را بگیر. (یادداشت مولف). 

| حضور. پیش. نزد. .|| مایین. بين (در آرا. در 
عقاید» در نظریات): در منظومهً ی ميان 
علما اختلاف است. (از یادداشت مولف). 
| فاصلةٌ زمانی بين دو امر. (یادداشت مولف): 
امیر محمود ميان دو نماز از خواپ یرخاست 
و نماز پیشین بکرد. (تاريخ بیهقی). بعد از 
انکه صد و چهل پغمر فرستاده بود در ميان 


میان. 


ایشان و مان موسی و مپان داود چهارصد و 
هفت سال بود این بود قصهٌ یوشم که یاد کرده 
شد. (قصصالانياء ص ۱۳۰). ||إحد فاصل 
مان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر. مانند . 
ميان زمین و هوا. يا ميان زمین و آسمان. 
(یادداشت لغت‌نامه): سپاس مر ایزد را که 
آفریدگار زمین و آسمان انت و آفریدگار 
ت. (هداية 
المتعلمين ربیع‌بن احمد اخضوینی). |امرز. 
فاصله. سرحد. حد فاصل ين دوجا. ||فاصلهً 
مکانی. بعد. دوری. بون. میانه. (یادداشت 
مولف). بین. فاصله: و میانشان [میان کمرنیا 
و مصیصه ] چهار فرسنگ است. (حدود 
المالم). و نزدیک او قنلمه دیگری است 
میانشان فرستگی سخت استوار. (حدود 


هرچه اندر این دو ميان . است 


المالم). 
ميان دو لشکر دو فرسنگ بود 
که پهنای دشت ازدر جنگ بود. فردوسی 
سپه رادو فرسنگ بد در مان 
گشادن نیارست یک تن میان. فردوسی. 


تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که 
هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان). بر 
وی نیت که به تکلف خاک به میان موبها 
رساند. ( کشف‌الاسرار میبدی ج ۲ ص ۵۲۱... 
و میان.اين موضع و حضرت بقداد. مسافت 


| تمام نشان می‌دهد. ( کلیله و دمته ص ۲۰ ج 


مینوی) ( کلیله و دمنه). شوار. دو کوکب است 
روشن بر طرف دنب عقرب, میان ایشان مقدار 
بدستی است. (جهان دانش). ||حد فاصل 
مان دو امر معنوی؛ چنانکه مرگ و زندگی» 
وجود و عدم یکی و بدی؛ 
ميان خواجه و تو و ميان خواجه و من 
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست. 
فرخی. 
|| حد وسط. اعتدال. مبانه. میانه‌روی. نه 
افراط و ته تفریط. ||نقطه. محل. جا. مکان. 
جای. ||نقطه‌ای که درست در وسط چیزی یا 
جایی قرار گرفته و فاصله آن با محیط و یا 
اضلاع. برابر باشد. چنانکه مان دایسره و 
کثیرالاضلاع منتظم. (از یادداشت لغت‌ننامه). 


٠‏ مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مولف). وط 


وا ن جایی که دوری آن نسیت په دو سر 
چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء): این خطها 
که‌از میان داثرة فلک براید و بر میان این 
بخش [یعنی وتر ] بگذرد بر پهنای وی آن را 
سهام خوانده‌اند یمنی تیرها. (نوروزنامه). 
- مان دل؛ سویدا. (یادداشت مۇلف) ` 
|اجمع. گروه. جماعت. ميان جمع و در مان 
جمع» بر سر جمم. در جمع صدهزار. دشنام 
احمد را.در مان جمع کرد. (تاریخ بیهقی). 


۱-به معنی کمربند نیز ایهام دارد. 


میان. 


جوانی درآمد و گفت در این ی ی 
که زبان پارسی بداند: (گلتان). اشر 5 راک 
هنبازی. انبازی. 
در مان نهادن چیزی؛ دیگری یا کر ر 
در تمتم از آن پا خود شریک کردن. مشترا 
ساختن که هر کن از آن سهمی برد: 
(یادداشت مولف)؛ 
چنین گفت موبد به پیش گروه 
به مزدک که ای مرد دانشنپژزه 
یکی دین نو ساختی پرزیان- 
نهادی زن و خواسته در میان. 
همی دیو پیچد سر بخردان" 
باید نهاد این دو اندر میان. 
||فرق. تفاوت. فاصله: اختلاف؛ 
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد 
کهاز قدر بلند شاه تا هفت اسمان باشد. 
فرخی. 
میان. ([) مخفف همان نیز امده است. 
(انجمن آرا) (آنندراج). هميان و کنينة زر. 
(ناظم الاطباء). همیان را گویند. (فرهننگ 
جهانگیری). به معنی همان نیز آمده است و 


"فردوسی. 


آن کیسه‌ای باشد طولانی که زر در آن کنند و . 


بر کمر بندند. (برهان). کمر همیان مناننده 
بیت دینار در میان عباس بودابوالیر ا 
بگشاد و او را اسیر کرد و پنیش پیفمبن 
علیه‌اللام برد. (ترجمه طیری بلعمی). قوت 
و قوتش به آخر آمده درمی چند در ميان 
داشت ( گلستان). 
میان. (هندی. () به لغت هندی لفظ تمظیم 
است چنانکه در ترکی اقا و در‌پارسی خواجه 
گویند و در عربی شخ و در توران «ایشان» و 
در کشمیر «جو» مثل آحمدجو و علی‌جو 
یعنی احمدآقا و علی‌آقا و لفت اهالی کشمیز 
لفتی است خاص غر لفتهای هندی. (از 
انجمن ارا) (از اتدراج). به لفت هندی:به 
معی بزرگ باشد که در مقابلن کوچک است. 
(یرهان). 
مبان. [ ی یا] (ع ص) بسیار دروغگوی: 
(ناظم الاطباء). دروغگوی. (منتهی الارب).:: 
میان آب. ((خ) مبیاناب: نام یکی از 
دهتانهای بخش مرکزی شهرستان شوشتر» 
واقع در جنوب شوشتر و باختر دهستان 
گندزلوو دهستان حیزان با ۴۱ قری کوچک:و 
بزرگ و حدود ۸۰۰۰ تن جمعیت. هوای آن 
گرمسیری و محصول عمد آنجا غلات و برنج 
و صیفی و کنجد است. قراء مهم مان اب 
عپارت است از عزب‌حن و مهدی‌آباد. 
ساکنان‌از طایف شوشتری هنتند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
میان آب. ((خ) نام یکی از دهستانهای 
بخش مرکزی شهرستان اهواز, اتان ششم 
(خوزستان), واقم در شمال باختری اهواز 


میان رود کارون و کرخه. هوای آن گرمنیری 
و محصول آن برنج اشت. جنمعیت این 
دهنتان در حدود بت هزار تن و تعداد 
دیه‌های آن ۸۰ است.(از فرهنگ جفرافیانی 
اران ج ۶). 
میان آباك: ((غ) دهی است از دهستان غار 
بخش ری شهرنتان تهران. واقم در ۲ 
هزارگزی باختری راه شوسة قم به هران با 
۳ تن جمعیت. آب ان از قنات راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی یران 
ج 5۸ 3 
میان۲باد. (إخ) دهی است ازدهستان للک 
بخش مرکزی شهرستان گرگان, واقع در ۲۴ 
هزارگزی خاور گرگان با ۴۴۵ تن سکنه. اب 
آن از رودخانه و قنات وراه آن مالزو است. 


۱ (از فزهنگ جغرافیائی ایران ج ).۰ ۱ 


میان آباد. ((ج) دهی است از دهستان 
پشت بسطام بخش قلعه‌نو شهرستان شاهرود, 
واقع دز ۶ اهزارگزی جنوب خاوری قلعدنو, 
با ۱۵۱ تن نکنه. اب ان از قنات و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرفنگ جغرافیائی ایران 
e‏ 
میان آباد. (إخ) دهسی است از دهسنتان 
برا کوه بخش جفتای شهرستان سبزوار» واقع 
در ۵۵هزارگزی خاور جفتاق با ۲۳۸ تن 
سکنه.. آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج :.)٩‏ 
میا ن آباد. (اخ) دی است از دهستان 
دستگردان بخش طس شهرستان فردوس, 
واقع در ۱۰۸هزازگزی شمال طبس با ۲۳۸ 
تن سکته. آب آن از قنات و راه آن مالزو 
است: (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩4.‏ : 
میان آباك. ((خ) قصب مرکز بخش اسفراین 
شهرستان بجنورد, واقع در ۲۲/۵هزارگزی 
جنوب خاوری بجنوزد با ۳۳۹۳ تن سکنه. 
اپ ان از رودخانه و محصول عمده ان غلات 
و بنشن و تریا ک و زیره و انواع میوه و شغل 
عمد؛ اهالی تجارت و قالیافی است. راه آن 
اتومیلرو است و کارخانه‌های پبه‌پا ک‌کنی 
شرکت جین و کارخانة کالیفرنی و صد باب 
مغازه و ادارات دولی دارد: (اژ فرهنگ 
جغرافیائی اران ج٩).‏ این قصبه امروز شهری 
بار زیبا و بزرگ شده است و چون اسفراین 
در تقسیمات ج دید کشوری شهرستان 
شناخته شده مرکز و خود شهرستان به نام 
اسفراین نعروف گشته است. خیابانهای بزرگ 
و زیبا و یاغهای عام ین ومد و باب و 
چمنهای نبز و خرم دارد. 
میانا. ((ج) دهی است از دهستان بدافت بخش 
دودانگة شهرستان ساری. واقم در ۸ 
هزازگزی جنوب کهنه‌ده با ۶۲۰ تن سکنه. 


آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از 


میان‌بر. ۲۱۹۳۵ 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج۳ ٠‏ 
میانااب.((خ) نهزی که از شمال شهر شوشتر 
زير قلغ سلاسل از شاخه غربی کارون جدا 
کرد:‌اند و جلگۀ میاناب را که از شوشر تا 
بسندقیر ممتد است سیراب می‌کند. اتام 
جلگه‌ای میان دو‌خاخا طط و گرگر رود 
کارون از شوشتر تا بندقیر. " 
هیان بازیکت. (يَتام] (ص من رکب) 
کمربازنک. که کمری باریک دارد. (از 
جاندارا آن).. اهمضم. ات اهیف: (نادداشت 
مولف). ||(در اشیاء) که وسط آنباریک باشد. 
که ميان آن نسبت به دو سوی بارنکتر بود. که 
حجم قسمت وسطای آن از قننهاتی مقدم و 
موّخر کمتر باشد چنانکه نیله‌ای چنوبین يا 
آهنین یا دالاضی و زاهسزوی. للم ضطمرا 
مروارید میان‌بازیک. (متهی الارب). |اکه 
فاصله يا عرض قىت وسظای آن دز فاصله 
باعرض دو جانب دیگر کمتر باشد. 
میان‌بازور: (یام] ((خ) دهنی انت از 
دهنستان بدوستان بتعش هریس شهرستان 
اهر, واقع در ۱۹هزارگزی شون تبریز یه اهر 
پا ۱٩۲‏ تن سکنه. آپ آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ج۴( 5 
ميان بالا. [بام] ( ص مركب) مسرد 
متوسطقامت. (آنندراج). ته بلند و ته کوتاه. 
(ناظم الاطباء). میانه‌بالا. میائه‌قد. آنکه قدش 
ته بلند باشد نه کوتاه. متوسطقات: (از 
یادداشت موّلف). نه بلند و نه کوتاه. (ناظم 
الاطباء). ربعه. که قدی منوسط نانز ونه 
کوتاه دارد: که قامتی باندام دارد نه درازی 
دراز و نه کوتاهی کوتاه. (از یادداشت مۋلف). 
و رجوع به میانه‌پالا شود. 
میان‌بالان. ([يام] ((خ) دهی أست از 
دهستان بشاریات بنخش ابنیک شنهرستان 
قزوین, وأقع در ۹هزارگزی راه عمومی با 
۱ تن جمعیت. اب ان ن از قنات و زاه آن 


ایران 


ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

میان‌بر. [یام ب ] (نف مرکب.!مرکب) برندة 
میان: ||راه کوتاهتر. راهی در ميان دو تقطه که 
نبت به راه یا زاههای دیگر کوتاهترین باشذ. 
مستقیم‌ترین و کوتاهترین راه بين دو نقطه 
نت به راه اصلی که به صورت خط فنحتی 
و کر است. اقضر فاصله مان دو نقطه در 
مافت. راهنی که اضلاع را نپیماید و از 
زاویه‌ای به زاویه‌ای محاذی شود. از 
یادداشت مولف). : 
- راه میان‌بر؛ راه اقصر. زاهی که تنبت به راه 
یا راههای اصلی کوتاهتر باشد. (از یادداشت 
مولف). 


- میان‌بر زدن راهی؛ میان‌بر کزدن راهی. (از 


۶ میان‌بر. 


میان‌بودان. 





یادداشت مولف). 
- میان‌یر کردن؛ پیمودن فاصله دو نقطه از 
کوتاهترین و نزدیکترین راه. پیمودن اقصر 
فاصله. به جای اینکه دو ضلع را بپیمایند 
مستقیم از گوشه به گوشه پیمودن. (از 
یادداشت مولف). 
- ||مقابل کف‌بر کردن. بریدن درختی بالاتر 
از کف زمین. (یادداشت مولف). 
||هرچیز که فاصله و حاجبی ميان دو چیز 
ایجاد کند. || حجابی که ميان دو اتاق یا دو 
چیز واقع باشد. (حاشية شرفنامه ص ۴۲۰): 
به کم مدت از کار پرداختند 
مانیر ز پیکر برانداختند نظامی, 

میان‌بر. یام بْ] ((خ) دهی است از 
دهستان حومهة بخش مرکزی شهرستان 

۰ قزوین, وأقع در ۵هزارگزی شمال خاوری 
قروین با ۱۶۴ تن جمعیت. آب ان از قتات و 
رودخانه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جغراقیائی ایران ج 4۱. 

میان‌بر. ایام بٌ) ((خ) دهی از دهستان 
مرکزی بخش صومعه‌سرا شهرستان فومن, 
واقع در ۵هزارگزی صومعه‌سرا. با ۱۴۷ تن 
سکنه. آب آن از نهر و استخر و راه آن مالرو 
است. نصف اهالی در تابستان بیلاق می‌روند. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 

میان سامد. [ب م] (! مرکب) حرکت 
رفت وآمد متواتسر مستوسط. الفات 
فرهنگستان). 

میان بستن. [بَ ت (مص مرکب) بستن 
کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر 
میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ 
و چسان گشتن جامه پر تین با ایی و 
آمادگی بے بیشتر يافتن در برآوردن مهمی 
چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازا 
آماده شدن. سخت پی کاری بودن 

سپهدار پیران میان رابت 


یکی بار؛ تیزتگ برنشست. فردوسی. 
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت 

سپهدار جنگی مان را پست. فردوسی. 
چو بد گردیه با سلیح گران 

مان بته بر سان جنگ‌آوران. . فردوسی, 


این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن 
برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب 
بزرگ بود میان بته بود تعصب آ[‌برمک را. 
(تاریخ ببهقی چ ادیب ص ۴۲۴). میان بسته‌اند 
تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بهقی). 
فتح را تام اوست فتح بزرگ 


به مثالش خیال بته میان. ناصرخرو. 
سرفرازد چو نیزه هر مردی 
که‌میان جنگ را چو نزه پست. 

متودسعد. 


دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی 


شاید که من ز خوش‌سخنی رشک شکرم. 

مجیر بیلقانی. 
صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور 
کاقبال مان بندد چون یار پدید آید. 

۰ خاقانی. 
وز آنجا برون شد به عزم درست 
به فرمان ایزد میان بست چىت. نظامی, 
چو سالار جهان چشم از جهان بست 
به سالاری ترا باید ميان بست. نظامی. 
به صد جهد از میان سلطان جان رست 
ولیک آنگه که خدمت را میان بست. نظامی. 
کلون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد 
میان ببنن چو مردان بگیر دم خرش. 


سعدی ( گلستان). 


میان بست و بی‌اختیارش بدوش 
درآورد و خلقی بر او عام جوش, 

سعدی (بوستان). 
میان بست مسکین و شد بر درخت 
وز آنجا به گردن درافتاد سشخت. 

سعدی (بوستان). 
برهمن در قیامت نیز خواهد خدمت بت کرد 
زبس درساعت سنگینی او را من مان بستم. 


آن شوخ به قتل من د لخته ميان بست 
در مر هام معتی باریک توان بست. 


ملاطاهر غنی (از آنندراج). 

میان بسته. [ یا ب ت / ت ] (ن‌مف مرکب) 
که‌کمر خود را با چیزی بسته باشد. که کمر بر 

میان بسته باشد. بسته میان. کمربسته. که کمر 


یا چیزی دیگر بر میانش بسته باشد: 

نباتی میان‌بسته چون نیشکر 

بر او مشتری از مگس بیشتر. ۱ 
سعدی (بوستان). 


|اکنایه از مهيا و آصاده و حاضر. (ناظم 
الاطاء). اماد خدمت. اماده به خدمت. مهیاء 
حاضر. (از یادداشت مولف). کمر بنته و 
آماده. (آنندراج)؛ 

برون رفت سیندخت با بندگان 
میان‌سته سیصد پرستندگان. 


بر این چاره | کنون که چنبد ز جای 


فردوسی. 


که خیزد میان‌بته این رابپای. فردوسی. 
همی رفت چون پیش رستم رسید 

گوشیردل را میان‌بسته دید. فردوسی 
در طمع روز و شب ميان بسته 

بر در شاه و مر و بندارند. ناصرخسرو. 


منذر گفت من بنده‌ام و ایستاده‌ام ميان بسته به 
در خدمت تواند ميان پسته چون رهی 


گردان روستم‌تن اسفندیاردل. سوزنی. 
دایره کردار میان به باش 


ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت 


ما مور میان‌بسته روان بر در و دشتیم. 
سعدی. 
ای پیش تو سپهر مان بسته چون قلم 
مردی و مردمیت به عالم شده‌ست علم. 
میان‌بند. ایام ب ] (| مرکب) کمربند. 
(آنندراج (یادداشت مولف) (ناظم الاطباء). 
منطقه. شده. ميان کمر. (یادداشت مولف). 
نطاق. (متهى الارب) (دستوراللفة). نقبه. 
(دهار). هرآنچه بر کمر می‌بندند. (ناظم 
الاطیاء). آنچه به کمر بندند چنانکه شال. 
(یادداشت مولف)؛ 
گفتم زهی میان‌بند. گفتا که در ميانست 
گفتم تقاب پرده, گفتا در آب بینی. 
نظام قاری. 
تعلقی به میأن‌بند چون تمکدان داشت 
نوشته‌اند به زر حل بر او که آنت ملیح. 
نظام فاری. 
بیان نقش مان‌بند مصریت قاری 


بگوید ار تو یشکرانه در مان آری. 


میان‌بند و الباغ و دستار و موزه 
سزد با هم ار زانکه باشد مناسب. 

نظام قاری. 
||تنگ. (ناظم الاطیاء). ||جایگاه بستن کمر. 
میانگاه: 
بسته میان بر میأن‌بند من. دیقی. 


||بند شلوار و زیرجامه. (ناظم الاطباء). 
ازارند. (آنندراج). ||(نف مرکب) میان‌بندنده. 
که میان بندد. که کمر بر میان بندد. ||مهیا و 
آماده شونده کاری راء 

میان‌بند. [بام ب ] ((خ) نام یکی از 
دهستانهای بخش نور شهرستان آمل است. 
این دهستان در جنوب باختری سولده واقع و 
هوای آن مرطوب و معدل و محصولات آن 
غلات و لبیات است. معدن زغال گلندرود در 
این دهستان واقع و استخراج می‌شود. 
میان‌بند از ۶ آبادی تشکیل شده و جمعیت آن 
در حدود ۱۵۰۰ تن میباشد. قراء مهم دهتان 
پی‌مد و گلدرود است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۳) 

میان‌بند. [یام بَ] ((خ) دهسی است از 
دهتان عشق‌اباد بخش فديثة شهرستان 
نیشابور واقع در شش‌هزارگزی شمال 
فدیشه. با ۱۶۱ تن سکنه. اب ان از قلات و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج .)٩‏ 

میان‌بودان. (یامْ] (( مرکب) (دساتیری) 
به معتی کائئات جو است یی آنچه در مان 
زمین و آسمان متکون گردد مثل ابر و باد و 


1 - Moyenne fréquence. 


میان‌بوی. 


باران. (آتدراج) (انجمن آرا). 

مسان بوی. یام ب وی ] (حامص مرکب) 
یعنی در میان و وسط بودن بدون افراط و 
تفریط. (آنندراج). یسی در مان و وسط بودن. 
(انجمن آرا). 

میان پا. [یام ] (إ مرکب) وسط هر پا. |إوسط 
دو پا. میان ران. ||میان پاچه. میان پای. 
ملتقای دو پا از سوی تنه. ||کودک رسوا و 
بی‌ابرو. ||الت رجولیت. (ناظم الاطباء). 


||شرم زن. (آتتدراج): 


نیم شمعیش در میان‌پا کرد. سعدی. 
و رجوع به میان پای شود. || شلوار. (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). 


ميان پاچه. (یام چ /ج](مرکب) وسط 
پاچه. ||میان پا. میان پای. (ناظم الاطباء). 
مان دو ران: 
میلم به میانپاچذ او بیش کشد 
زیرا که میان‌پاچه ز کس تنگ‌تر است. 
مرمشاه. 
در نام اعمال تو چیزی نبود 
جز حرف میان‌پاچه و سرگیری و غرق. 
حکیم شفای. 
میان‌پای. [بام) (! مرکب) میان‌پا. 
میانباچه.(ناظم الاطباء. رجوع به میانپا 
شود انیو دی لت رنوت رم سرد 
(یادداشت مولف)؛ 
تا سیم بود. بود میان‌پایشان چو سیم 
دادیم سیم و کرد میان‌پای ۱ فی‌ابطون. 
سوزنی. 
|ادبر. (یادداشت مولف): 
تا سیم بود بود میان‌پایشان چو سیم 
دادیم سیم و کرد میان‌پای فی‌البطون ". 
سوزنی. 
|اشرم زن. شیب زن. فرج. شرم. قبل. مقابل 
دبر. (یادداشت مولف)* 
به پذله گفت به داماد هرچه خواهی هت 
در استین میان‌پای دخترش تیار. 
۱ حکیم شفائی. 
میان پر. [بامٌ ب ] (ص مرکب. |مرکب) 
هرچیز توپر که پوک نباشد. آنچه میان آن 
خالی نباشد. (از بادداشت مؤلف). |انوعی 
شیرینی يا آجیل که بیشتر در آذربایجان 
(مخصوصا در تبریز و اسکو و خسروشاه و 
مراغه) درست کنند و برای ساختن آن, ابتدا 
هته و قشر درونی هلو شفتالو. زردالوه 
گلابی را خالی کنند تا پوست آن با قشری از 
گوشت موه بماند سپس آرد یا کوبیدة شکر و 
گردوو بادام و جز آن را توی ان می‌ریزند و 
می‌گذارند خشک می‌شود و بار مطبوع و 
خوش‌طعم می‌گردد. 
مان پرده. [(یام پ د /د] ([ مرکب) 


(اصطلاح موسیقی) تقطه‌هابی که بین حروف 
به جای حروف یا پرده‌های متروک گذارند. 
نیم‌پرده. ||(در سیتما یا تاتر) فاصل دو پردة 
نمایش. در فاصله دو قسمت مجزا از یک 
نمایش که پرد؛ سن می‌افتد. 
میان پشته. زب ّ ت] ((خ) دصی از 
دهتان مرکزی بخش رودسر شهرستان 
لافیجان. واقع در ۵هزارگزی باختر 
رودسر با ۲۰۰ تن سکته. اب آن از نهر 
پل رود و راه آن ماشینرو است. ماشین 
برنج‌کوبی دارد و مزرعة مازندران بیجار در 
آمار جزء این ده بشمار است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 
میان پشته. [یام بُ ت ] (اخ) جزیره‌ای که 
فاصل مان غازیان و بندراتزلی است و با پلی 
به غازیان متصل است. رجوع به فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۲ ذیل بندر بهلوی شود. 
میان تکاب. [ت] (اخ) نام یکی از 
دهتانهای بخش بجستان شهرستان گناباد 
است و همه دیه‌های آن در حومه بخش واقع 
و هوای آن نسبتاً مدل و کوهتانی است. 
آب گوارایی دارد و از ۳۰ آبادی بزرگ و 
کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 
۰ تن می‌باشد. روستاهای مهم آن 
عبارتند از ده‌جرین با ۱۳۴۹ تن جمعیت و 
فخرآباد با ۹٩۷‏ تن جمعیت. (از فرهنگ 
جغرافیائی اران ج٩).‏ 
میان تنگت. رت ] (إخ) دی است از 
دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان 
شاءاباد. واقع در ۴۲هزارگزی جنوب 
خاوری شاه‌ایاد با ۱۷۰ تن سکنه. اب آن از 
رودخانهة راون د و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
مان تنگت. [تَ ] (إخ) دهی است از بخش 
اوکو از شهرستان ایلام, واقع در ۲هزارگزی 
جنوب قلعه دره با ۲۳۰ تن سکنه. اب آن از 
رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغراقیائی ایران ج۵. 
میان تنگ. [ت] ((2) نام یکی از 
پاسگاههای مرزبانی و مرک در بخش 
سومار شهرستان قصرشیرین. واأقع در ۷۵ 
هزارگزی جنوب باختری سومار کنار 
رودخانة کنگیر. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
ميان تو. (إخ) دهی است از دهان 
طاغنکوه بخش فدیشه شهرستان نیشابور, 
واقع در ۳۰هزارگزی شمال فدیشه پا ۱۰۳ تن 
سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 
میان تهیی. [ث ] (ص مرکب) " کاوا ک و 
میان‌خالی. (ناظم الاطباء) مجوف. محر 
(متهی الارب). کارا ک.اجوف. مجوف. 
میان‌خالی. پوک. پوج. بیش کرو. 


میان‌جا. ۲۱۹۳۷ 


میان‌کاوا ک.(بادداشت سولف). متخلخل: 
سیب آمانیدن وی آن است که او (ملازه) 
متخلخل و مان تھی است. (ذخيرة 


خوارزمشاهی). 
چون طشت میان‌تهی است خاقانی 
زان راحتها که دودح را باید. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 4۵۸۰ 

چون غاریقون کریه و منکر 
وز تربد هم میأن‌تهی‌تر. خاقانی. 
در کار توام به صر مفکن کارم 
کزصبر میان‌تهی‌تریم ما اینجا. خاقانی. 
به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن 
میان‌تهی و فراوان‌سخن چو طتبوری. 

سعدی. 
نادان چون طبل غازی بلندآواز و صیان‌تهی. 
(گلستان). 
همه دعوی و فارغ از معنی 

سعدی: 


میانج. [ن] ((خ) میانه. (لغات فرهنگستان), 
شهر میانه. (ناظم الاطباء). نام شهرکی است 
در ۱۰۹هزارگزی هروآیاد (خلخال) در کتار 
چادة زنجان و تبریز میان جمال‌آباد و ادینیک 
در ۴۳۵۱هزارگزی تهران. (از یادداشت مژلف). 
و رجوع به میانه شود. 

میانج. [نَ] (اخ) دهی از دهتان فاقازان 
بخش ضیاآباد شهرستان قزوین, واقع در 
۸هزارگزی راه عمومی با ۱۵۰ تن سکنه 
می‌باشد. آب آن از رودخانة خراس وراه آن 
مالرو است. سا کنان آن از طایفة شیائوند 
هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

میانج. زن ] ((خ) دهی از دهستان انگوران 
بخش ماه‌نشان شهرستان زنجان. واقع در ۷ 
هزارگزی راه عمومی با ۷۷۷ تن سکنه. آب 
آن از چشسمه و رود محلی و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۲). 

میانج. [ن] (اخ) دهسی است از دهستان 
اوریاد بخش ماءنشان شهرستان زنجان, واقع 
در ۱۳هزارگزی راه عمومی با ۲۱۴ تن سکته 
مي‌باشد. آب آن از چشمه و قنات و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 

ج ¥( 

میان‌حا. (! مرکب) مرکز. وسط. |اکنایه 
است از مرکز زمین, و قدما معتقد بودند کعبه 
مرکز زمین است: ‏ 
که همچون شاه زنبوران میانجا معتکف 


۱ -مصراع اول شاهد معنی سوم و مصراع دوم 
ثاهد معنی دوم کلمه است. 
۲ - مصراع اول شاهد معنی سوم و مصراع دوم 
شاهد معتی دوم کلمه است. 

:(فرانسوی) ت0۲ - 3 


۸ میان‌جائی. 


غالن کوش جنران غر نان رت 
خاقانی. 
میان حائی. (!خ) تیره‌ای از طایفة زلقی ایل 
چهارانگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی 
کهان ص ۷۶). و رجوع به زلقی شود. 
میان‌حاده. (جاذ د) (اخ) دهی از دهتان 
حومة بخش کرج شهرستان کرج, واقع در ۵ 
هزارگزی شمال کرج با ۲۶۲ تن سکته. آپ 
آن از رودخانة کرج و راه آن ماشین‌رو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
میان‌جام. (اج) نام یکی از دهستانهای 
بخش تربت‌جام شهرستان مشهد با ۵۱ ابادی 
و جمعاً ۲۲۶۳۰ تن جمعیت که هم آبادیها 
در اطراف تربت‌جام قرار دارند. این دهستان 
محدود است از شمال به دهستان پایین جام 
از باختر به کوه يزک و بخش طیبات. از خاور 
به کوه شاه‌نشین. (از فرهنگ جنرافیائی ایران 
ج 
میان حنگل. [ج گ ] (إِخ) نام محلی کنار 
راه شیراز به جهرم ميان بیدک و پوزهُ زرچون 
در ۱۱۵هزارگزی شیراز. (یادداشت مولف). 
میانجی. (ص نسمی, [) در بهار عجم و 
مصطلحات امده است: ظاهرا مرکب است از 
میان و لفظ 7 گی» که کلم نبت است. پس 
گاف‌را به جیم بدل کرده چنین خوانده‌اند. 
مولف غیاث گوید که چون لفظ میانه را به ياء 
متصل کردند. های مختفی به کاف فارسی بدل 
شده به جیم عربی مبدل گشت و یا آنکه مرکب 
باشد از میان و لفظ «چی» ' که کلم ترکی و به 
معنی صاحب و خداوند و دارنده است, پس به 
جهت تخفیف جیم فارسی به جیم عربی بدل 
گشت. (از غیاث) (از آنندراج). مصلح در 
ميان دو کس. (انندراج). مصلح و ماندار. 
(ناظم الاطباء). واسطة سازش و تلفیق وايجاد 
تفاهم. آشتی دهنده. اصلاح دهنده, مصلح در 
ميان دو کی یا دو گروه. واسطة آشتی و 


صلع. (یادداشت مولف): 
میان‌شان همه داوری شد دراز 
میانجی بیامد یکی سرفراز. فردوسی. 
میانجی نخواهی بجز تیغ و گرز 
منش برزداری ز بالای برز. فردوسی. 
ا گردوست با دوست گیرد شمار 
اید که باد میانجی بکار. فردوسی. 
هر یک [از قوای طبیعی و حیوانی و نفانی ] 
کار خویش نتواند کرد مگر به میانجی روح. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). 
چون من امروز در ميانه نیم 
چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی. 
ز میان بر آر دستی مگر از میانجی تو 
بکران برد زمانه غم بیکران ما را. 

خاقانی. 


صد جان به میانجی نه» یاری به میان آور 


کاقبال میان بندد چون یار پدید آید. 
خاقانی. 
میانجی چه باشد که بس بهشند 
وگر راست خواهی میانجی کشند. ‏ نظامی. 
عتابی گر بود ما را از این پس 
میانجی در میانه موی تو بس. 
اگردر میانجی دلر آمدم 
نه از روبه از نزد شیر آمدم. 
وارستگی میانجی ما و تو می‌کند 
این ماجرا بود عجب که به روز جرا رسد. 
حکیم شرف‌الدین شفائي. 
دل بیگانه خوی من میانجی برنمیدارد 
من و نی که پیش از چشم با دل آشنا گردد. 
جلال‌اسیر. 
- به میانجی؛ بوساطت. بوسیلذ: اندر همه 


نظامی. 


نظامی. 


تب‌ها حرارت بدل رسد و از دل به میانجی 
شریانها و خون... اندر همه تن پرا کند.(ذخیرءٌ 


ذات‌الریه به علت سل ادا کند [ماده در شش ] . 


(ذخیرۂ خوارزمشاهی). اما بصر قوتی است 
ترتیب کرده در عصۀ مجوفه که دریابد آن 
صورتی را که منطبع شود در رطوبت جلیدی 
از اشاح و اجام ملون به میانجی جسمی 
شفاف که ای تاده بود از او تا سطوح اجام 
صقیله. (چهارمقاله ص۱۲ و ۱۲ 
¬ بی‌میانجی؛ بی‌وساطت: 

آن کیست که بی‌میانجی صبح 
دست طرب از میان برآورد. 

نان من بی‌میانجی دگران 

< میانجی شدن؛ واسطه شدن. وساطت کردن. 
پا در میانی کردن. بین دو کس يا دو گروه به 
آشتی و صلح کوشیدن. 

= امتال؛ 

جنگ زرگری میانجی نخواهد. (امتال و حکم 


دهخدا). 


خاقانی. 


میانجی میخورد اندرمیان مشت. 
دل میانجی فراخ است. (جامعالتشیل). 
تو دهی رزق بخش جانوران. نظامی. 
|| پایمرد. متکفل. (دهار). پايندان. ||داور. 
(ناظم الاطباء). حکم. (مهذب‌الاسماء) 
(ترجمان‌القر آن) (دهار) (یادداشت مؤلف) 
(ناظم الاطباء). 
-به میانجی نهادن؛ به داور یردن. در حکمیت 
قرار دادن؛ 
هرکه درم دارد قولش رواست 
گرچه خطا گوید زو بشنوند 
و آنکه ندارد چیز از قول وی 
حکمت لقمان به میانجی نهند. 

(از المعچم). 
|| در ماین گذاشته شده و در میان قرار گرفته. 
(ناظم الاطباء). در میان. واسط. (دهار): 
هدیه پا رنج طبیبان به میانجی بنهید 


میانجی. 

خواب بیمارپرستان به سهر باز دهید. 
خافانی. 

||واسطة انجام یافتن کاری. چتانکه واسطة 

ایجاد ارتباط زناشوئی: 

میانجی پذرفت و خاقان بداد 

به نوشیروان دخت خاقان‌نژاد. فردوسی. 

چون رفت میانجی سخنگوی 

در جستن آن نگار دلجوی. تظامی. 

برون از میانجی و از ترجمه 

بدانت یک یک زبان همه. نظامی. 


||مطلق واسطه. واسط. (دهار). رابطه. واسطد* 
ترا از دو گیتی برآورده‌اند 
به چندین میأنجی بپرورده‌اند. 


فردوسی (از تاریخ معجم ص ۱). 
نخاع چون میانجی عصب و دماغ (ذخیره 
خوارزمشاهی). 
نفسی در مان میانجی بود 
آن میانجی هم از میان برخاست. خاقانی. 
جدا گانه‌هر گوهری را نگاشت 
که‌در هیچ گوهر میانجی نداشت. نظامی. 
ی بسی‌میانجی: بسدون واسطه. مستقیم. 
متقیما؛ 
خرد بی‌میانجی و بی‌رهنمای 
پداند که هست این جهان را خدای. 

ابوشکور, 
نخست از آفرینش برگزیده 
خدایش بی‌میانجی آفریده. نامرخرو. 
دل من بی‌میانجی از پی صبح 
کیه‌هاداشت از ميان بگشاد. خاقانی. 
فلک بر پای دار و انجم افروز 
خرد را بی‌میانجی حکمت آموز. ظامی. 
تودهی بی‌میانجی آن راگنج 
که نداند ستاره هفت از پنج. تظامی. 


||سبب. باعثِ مرگ: 
گفت‌در این ره که میانجی قضاست 


پای سگی راسر شیری بهاست. نظامی. 
۷ ۱۲ 
باعث مردن؛ 

چون درختی در او نه بار و ته برگ 

مالک دوزخ و میانجی مرگ. نظامی. 


اادلال. (ناظم الاطباء). سمار. میانجی مان 
بسایم و مشستری. (مستتهی الارب)؛ دلال. 
مبرطس. مرطش. واسطه میان خریدار و 
فروشنده. (یادداشت مولف). ||مذبذب. لا الى 
هولاء و لا الى هؤلا. مردد. مقابل قاطع و 
عم 
چو بهرام بشید گفتار اری 
میانجی همی دید بازار اوی. 

؟ (از یادداشت مولف). 


۱- غلط است. اجیه خود یرند تبت است 
و مبدل از «ججی» ترکی نیست. 


میانجی. 

||استاد. (ناظم الاطباء). ||اسفیر. (منتهی 
الارب) (یادداشت مولف) (دهار). قاصد. (از 
غیاث) (از ز آنندراج). پیغام‌گزار. رسول. 
(یادداشت مولف) (آنندراج). |ارسالت. به 
معتی واسطه و وساطت و رسول و رسالت هر 
دو آمده چو رامش به معنی مطرب و مطربی و 
جادو به معنی سحر و ساحر. (از اثدراج) (از 
بهار عجم). به معنی ایلچی‌گری است. (از 
آن ندراج) (از غیاث). |ازعیم. (یادداشت 
مولف). ||وسیط. معزوم. معزوم عليه (در 
خواب مسصوعی) ۲. (یادداشت مولف). 
||اعتدال. حد وسط. (یادداشت مولف): 
الاقتصاد؛ میانجی نگاه داشتن. (تاج المصادر 
بهقی). میانگی. متوسط. میانه. حد وسط. نه 
کم و نه زیاد. نه خرد نه درشت. (یبادداشت 
موْلف): بایند [فرفیون ] را سودنی میانجی, 
نه خسردونه درشت. (الاسیه عن 
حقایق‌الادویه). ||حایل. حاجز. (یادداشت 
مولف). فاصلد. حائل مان دو چیز. میانه: 


از این سو سپهید وز آن سو سپاه 

میانجی شده رود و بربسته راه. فردوسی. 
نبودی گذر جز به فرمان شاه 

همان نیز جیحون میانجی به راه. فردوسی.: 


که جیحون میانجی است ما را په راه. 
فردوسی. 
میانحی. [ن جی / جیی ] (ص نسبی) 
موب ات به جایی از شام. (از الاناب 
سمعانی), 
ميانجي. [ن] (ص نسبی) منسوب است به 
میانة آذربایجان. (از الانساب سمعانی). 
منوب به شهر میانج. منوب به شهر میانه. 
(از ناظم الاطباء). 
میانجبی کردن. (ک د] (مسص مرکب) 
توسط نمودن و وساطت کردن. ||واسطه قرار 
دادن. حکم کردن. (ناظم الاطیاء). داور قرار 
دادن؛ هر که را یا کسی خصومت بود نزدیک 
او آمدندی تا او میانجی کردی. (ترجمة طبری 
بلعمی). 


ازین سودمندی بود زان زیان 


خرد را میانجی کن اندرمیان. فردوسی. 

هر آن کس که باشد خداوندگاه 

میانجی خرد راکند بر دو راه. فردوسی 

سرت را نخواهد همی تن به جای 

میانجی کن | کنون بدین هر دو رای. 
فردوسی. 


و رجوع به میانجی شود. ||واسطه انگیختن: 
سپه به که برنا بود ز آنکه پر 


میانجی کند چون رسد تیغ و تیو. نظامی. 
ااصلح دادن. (ناظم الاطاء). 


مصلح. (ناظم الاطباء). و رجوع به میانجی 


شود. 
میانح یگری. (گ] (حسامص مسرکب) 
وساطت. (ناظم الاطباء) (یادداشت صولف, 
توسط. (یادداشت مولف). 


- میانجی‌گری کردن؛ میانجی شدن. وساطت 
کردن. دلالگی کردن. تورة؛ دختری که 
میانجی‌گری کند میان عشاق. (منتهی الارب). 
- میانجی‌گری نمودن؛ وساطت نمودن و 
واسطه واقع شدن. (ناظم الاطباء). 

||سفارت. (ستتهی الارب). |احک‌میت. 
(یادداشت مولف). و رجوع به میانجی در هم 


, معانی شود. 


میان چاغه. زغ] (خ) دی است از 
دهتان بنواز ناظر بخش شوش شهرستان 
دزفول, واقع در ۱هزارگزی شمال خاوری 
شوش با ۲۰۰ تن سکنه. اب ان از رود دز و 
ت. این ده مسعروف يه 
مسیان‌چوقان نیز مسی‌باشد. (از فرهنگ 


راه آن ماشین‌رو است 


جفرافیائی ایران ج ۶). 

ميان چقا. [ج) (رخ) دهی است از دهتان 
منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه‌آباد. 
واقع در ۴۱هزارگزی جنوب خاوری شاء‌آباد 
با ۲۳۰ تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج۵. 

میان‌جقا. [چ] (لج) دهی است از دهان 
کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم‌اباد. وأقع 
در ۲۰هزارگزی شمال باختری نورآباد با 
۰ تن سکنه آب آن از چشمه‌ها و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
۲ 

میان چوقان. ((خ) میان‌چاغه و آن دهی 
است از دهستان بنواز ناظر بخش شوش 
شهرستان دزفول. رجوع به میان‌چاغه شود. 

میان خالی. (ص مرکب) کاوا ک. (ناظم 


الاطباء). میأن‌تهی. اجوف. مجوف. کاوا ک. 


توخالی: 
ا گرچه ت چو من در جهان میان‌خالی 
گراز میان بروم میشود جهان خالی. 

مح کاشی. 
و رجوع به میان‌تهی شود. 


موسیقی) به اصطلاح موسیقیان اواز متوسط 
راگویند. (غیاث) (آنندراج). 

میان‌خران. [خ] ((خ) دی است از 
دهتان هنام و بسطام بخش سلله 
شهرستان خرم‌اباد. واقع در ۸هزارگزی خاور 
الشتر با ۲۴۰ تن سکنه. آب آن از رودخانه و 
ایران ج ۶). 

سان خره. [خر ر] (اخ) قریه‌ای است 
هشت فرسنگ و نیمی میانة جتوب و مشرق 


میانداری. ۲۱۹۳۹ 


تنگستان. (از جغرافیای سیاسی کهان). 
ميان خواف. [خوا / خا] ((خ) نام یکی از 
دهستانهای بسخش خواف شسهرستان 
تربت‌حیدریه وان محدود است از طرف 
شمال به دهستان بالا خواف, از جنوب به 
دهستان پایین خواف از باختر به دهستان 
زوزن, از خاور به بخش فریمان: این دهتان 
از ۲۰ آبادی بزرگ و کوچک با ۸۱۳۰ تن 
جمعیت تشکیل شده و دیه‌های مهم آن 
تیزآب و خرگرد است. موقعیت طبیعی آن 
کوهستانی و جلگه و هوایش نسبتاً معتدل 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ايران ج .)٩‏ 
میان خوره. [خو /خ ر /ر ](!مرکب) آبی 
که‌به درخت یا کشت برای ضرورتی ميان دو 
نوبت دهند. (یادداشت مولف). 
میان دادن. [د] ان مرکب) فاصله 
شت مولف). |إكنايه 
از قوت دادن و امداد کردن. (آنندراج). مجال 
دادن 
تو میان دهی و گرنه بخیال درنگنجد 
که‌چنان کمر که دانی من بی‌ادپ گشايم. 
بابافغاتى. 
میاندار. (نف مرکب. | مرکب) واسطه و 
مصلح و دلال. (ناظم الاطباء). دلال و واسطه 
مان دو کس. (آنندراج). |(اصطلاح 
زورخانه) استاد زورخانه. (تاظم الاطباء). 
استاد که دیگر ورزشکاران با اشارات او و 
همراه او حرکات ورزشی آغاز و بدان عمل 
کنند. پهلوان مباشر هماهنگ ساختن حرکات 
ورزشی به گاه ورزش. ||در گود زورخانه 
حا کم مان مصارعان. قاضی (داور). ان که 
مانع شود از ایذاء دو حریف یکدیگر را. 
(یادداشت مولف). به اصطلاح کستی‌کیران. 
کسی است که چون دو حریف با هم کشتی 
گیرنداو آنها را از هم واکند و نگذارد که با هم 
زور کنند. (آنسندراج). ||(اصسطلاح 
تعزیه‌خوانی) ان که در میان صف سینه‌زنان یا 


دادن. فرجه دادن (یادداخت 


زنجیرزنان قرار می‌گیرد و مباشر و مسوول 
"همآهنگی و یکنواختی و نظم کار آنهاست. 
(از يادداشت مولف). ||کشخان. قواد. 
قرساق. اطلاق میاندار بر دلاله که زتان 
عفیفه رابه فسق و فجور ترغیب کنند نیز شده 
است. (آتدراجا* 

تبان چو مھر کرد گهن‌سال مادرت 

پوشد کقش و گشت ماندار خواهرت. 

حکیم شفائی. 

میانداری. (حامص مرکب) وساطت. 
میانجیگری. وساطت و توسط و شفاعت. 
(ناظم الاطباء): 

پیش ازین رسم میانداری نمی‌آید ز من 


1 - Médium (قرانسوی)‎ 


۱۳۱۹۴۰ میاندر. 


در دکان خود فروشی چند دلالی کنم. 

محسن تاثیر. 
بوی وگل دست در گریبانند 
به میانداری صبا سوگند. میرزا طاهر وحید. 
بکار خلق تفاوت ز هیج سر مگذار 
چو گز موافق حق باش در میانداری. آسیر . 
- میانداری کردن: وساطت. پا در صیانی. 
شفاعت. مان دو تن با دو گروه آشتی 
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت 
میان مجمع خوبان کنی میانداری 
ای جوان لطف نما با همه دلداری کن 
با میانی که تو را هست میانداری کن آ. 
||(امطلاح زورخانه) صفت و عمل سیاندار. 
داور. (از ب‌ادداشت مولف. به اصطلاح 
کشتی‌گیران دو کی که با هم کشتی گیرند 
انا را از هم وا کردن و نگه داشتن که با هم 
زور نکنند. (غیات): 
بهر کشت آسمان سفله با افتادگان 
کرده‌پا را در میانداری چو پرگار استوار. 


دادن 


حافظ. 


شفع آثر. 
مباندر. [د] ((خ) دهی است از دهستان بم 
پشت شهرستان سراوان واقع در ۷۰ 


هزارگزی جنوب خاوری سراوان با ۲۵۰ تن 
سکنه. أب ان از چشمه و راه ان مالرو است. 
سا کنان از طایفۂ درازایی هتند. (از فرهنگ 
جغرافیاتی ایران ج۸ا. 
میان دربند. [د ب ] (اخ) میان دربند و بالا 
دربند و زیر دربند. از بلوکات ولایت 
کرمانشاهان است. حد شضمالی: کردستان. 
شرقی: سنقر. جنوبی: کرمانگاهان. غربی: 
قصر و ذناب است. (از جغرافیای سیاسی 
کهان). نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی 
شسهرستان کرمانشاهان. واقع در شضمال 
باختری کرمانشاه طرفین شوسه کرمانشاهان 
به سنندج و از شمال محدود است به بخش 
کامیاران شهرستان سنندج و از جنوب به 
دهستان حومة شهر و از خاور به دهستان 
پای‌روند و پیله‌وار و از باختر به دهستانهای 
خالصه و بخش روانسر. چون دیه‌های آن در 
طول رودخانة کامیاران و رازآوار واقع شده 
به ميان دربند مشهور گشته و هوای دهستان 
سالم و سردسیر و کوههای مهم آن چالهزرد - 
کمرکبود - بلوچ است. این دهستان از ۷۶ 
آبادی بزرگ و کوچک و ۱۱۵۰۰ تن جمعیت 
تشکیل شده و آبادیهای مهم آن عبارت است 
از: ده گل, چقاماران, بی‌ایر. باتمان جعقرآباد. 
شاه‌خانی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
ميان درق. [د زر ] ( اخ) دى است از 
دهتا EE BS‏ ن آهره 
واقع در ۲۳۵هزارگزی شمال کلیبر با ۲۷۲ تن 
ن مالرو اش 


سکنه. آپ آ ن از چشمه و راه آ 


(از فرهنگ جغراقیائی ايران ج۴). 
میان‌دره. [د ر] ((خ) دهی از دهستان 
خرقان شرقی بخش اوج شهرستان قزوین» 
واقع در ۱۳۲هزارگزی راه شوسه با ۴ تن 
سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
میان‌دره. [د ر] ((ج) دی است از 
دهستان غنی‌یگلو بخش ماه‌نشان شهرستان 
زنجان, واقع در ۲ هزارگزی راه عمومی با 
۴۳ تن سکنه. اپ آن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۱ 
میان ذره. د ر] (إخ) دصی است از 
دهتان سدن رستاق بخش کردکوی 
شهرستان گرگان, واقع در ۰هزارگزی خاور 
کردکوی‌با ۰ تن سکنه. أب أن از رودخانه 
وراه آن مس‌اشین‌رو است. (از فسرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۳). 
میان‌دره. [در) ((خ) نام ایستگاه راه‌آهن 
از دهتان علا ببخش مرکزی شهرستان 
سمنان و آن اولین ایستگاه سمان به دامفان 
در کیلومتر ۸ات که آن همان کارمندان 
ایتگاهند. (از فر‌هنگ جغرافیائی ایران 
ج 
میان دره. [در] ((خ) موضعی است ميان 
فیروزکوه و شاهی. (یادداشت مولف). 
هیان‌دزی. [5) (| مرکب) قسمت پشت در 
به سوی اتاق یی قطر دیوار اتاق. (یادداشت 
مولف). 
میان در یا. (دز] ((خ) مدیترانه. (فرهنگ 
ایران باستان ص ۱۵۲). رجوع به مدیترانه 
شود. 
مبان‌دسته. (د ت ] (اخ) دهی است از 
دهستان جلال آرزک بخش نور شهرستان 
بابل» واقع در ۵هزارگزی باختری بابل با 
۰ تن سککه. آب آن از رودخانة کاری و 
اه آن مارو است. (ز شرهنگ راتاق 
ایران ج ۳). 
میاند شت. [د] ((خ) دهی آست از دهتان 
گرجی بخش داران شهرستان فریدن واقع در 
۵هزارگزی باختر داران با ۱۳۵۵ تن سکنه. 
آب آن از رود وقتات هتفر نراد آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
میاندست. [د] ((خ) ایستگاه راه‌آهمن 
جنوب مان کارون و خسروی, واقع در 
۲ممزارگزی تهران. (از یادداشت مولف). 
میاندست. (د] (إخ) نام محلی كنار راه 
شاهرود و نیشابور میان زیدر و الها کدر 
۸سزارگزی تهران. (بادداشت مولف). 
محلی در جنوب غربی شاهرود در خراسان و 
در نیم فرسخی آن در تنگة شورداد صعادن 


میاند وآب. 


مس متعدد می‌باشد و چنین معلوم می‌شود که 
سابقاً کوره‌هایی برای ذوب مس بوده است. 
(از جنرافیای سیاسی کهان). 
میاند و آب. [د] ((خ) نام بسخشی از 
شهرستان مراغه, واقع در جتوب باختری 
مراغه و کنار دریاچۀ ارومیه و محدود است از 
طرف شمال به دهتان گاودول شهرستان 
مراغه. و از جنوب به رودخانة سیمین‌رود و 
دهستان شهرویران مهاباد و 
رودخانة زرینه‌رود 


از خاور به 
و از باختر به درياچة 
ارومیه. آب بیشتر آبادیها از سیمین‌رود و 
زرینعرود تأمسن می‌گردد. محصول عمدۂ 
بخش عبارت است از چغندرفند. کشمش. 
غلات, پبه» زردآلو و کرچک. این بخش از 
دو دهستان به نام مرحمت‌آباد و قردلر تشکیل 
شده و جمع آبادیهای آن ۱۱۸ و جمعیت آن 
حدود ۳۷۱۶۰ تن می‌باشد که بشتر په کار 
کشاورزی مشفولند. در بخش میاندواب 
هفته‌ای دو روز بازار عمومی است یکی به نام 
بازار قابان‌کندی در ٩‏ هزارگزی و دیگری به 
تام زنجیرآباد در ۱۲ هرارگزی مراغه تشکیل 
می‌شود. راه شوسه به مراغه و تبریز و مهاباد و 
بوکان و یناب و شاهیندژ و سراسکند دارد و 
چون در جلگه واقع است در تایستان به پیشتر 
دهات می‌توان اتومیل برد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
میافد و آلب. (د) ((ع) قصبه و مرکز بخش 
میاندو اب از شهرستان مراغه, واقع در ۵۶ 
هزارگزی خاوری مهاباد و - ۴هزارگزی 
شمال بوکان و ۵۵هزارگزی جنوب باختری 
مراغه و ۱۸۷هزارگزی جنوب باختری تبریز, 
با مختصات جغرافیایی ۴۷ درجه و ۶ دقیقه 
طول و ۳۶ درجه و ۵۸ دققه و ۲۰ ثانیه 
عرض. اب قصبه بیشتر از زرینه‌رود و 
سیمین‌رود تأمین می‌گردد که آب رژرينه‌رود 
به علت تلخی فقط برای آبیاری مصرف 
می‌شود. جمعیت آن در حدود ٩۷۳۳۸‏ تس 
است و قصبه در کنار شوسه تیریز به مهاباد و 
بوکان و در جلگه واقع و دارای ادارات دولتی 
و خیابانها و دبیرستان و دبستانها و حدود 
۰ باب دکان و کاروانسراو یک کارخانۀ 
قند در ۱۲هزارگزی است. محصول عمدة آن 
چفندر و کشمش و زردالو و حسبوب و 
کرچک و شفتالوست. شفل عمد اهالی داد و 
ستد و کشاورزی و دامداری و صنایم عمدة 
آن جاجیم و جوراب‌یافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۴). نام مرکز بلوک 
مرحمت‌اباد مراغه. (از جغرافیای سیاسی 
کهان). نام قصبه‌ای در ۴۸هزارگزی دو راهۀ 


۱-به معنی دوم نیز ایهام دارد. 
۲ -موهم معلی دوم نیز هست. 


میاند و آب کهنه. 
بناب میان قجلی و میاندوآب کهنه. کارخانة 
قسازی دارد که در سال ۱۳۱۵ ه.ش. دایر 
شده است. ارتقاع آن در حدود ۱۳۰۰ گز و 
حدا کثر حرارت ۳۵ و حداقل ۱۵ درجه است. 
(از یادداخت مولف). 

میاند و آب کهنه. زد ب کْ ن] (اخ) نام 
محلی در ۵۰فزارگزی دو راهة بناب میان 
میاند و آب و امیر آباد. (یادداشت مولف). 

میان 9۵ رود. [د] ((خ) نام یکی از 
دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری» 
واقع در بين دو رودخانة معروف تجن و نکا از 
طرف شمال به دریای مازندران و از طرف 
جنوب به راه شوسه و راه‌آهن ساری به بهشهر 
محدود است و هوای آن مرطوبی و آب آن از 
دو رودخانة تجن و نکا. محصول عمده انجا 
برنخ و پنبه و غلات و کنجد و صیفی است. 
تعداد ابادی .۵٩‏ جمعیت آن حدود ۲۹ هزار 
تن, روستاهای مهم آن جام‌خانه. سورک. 
زید. اسبرم. داریکلاء نوزرآباد. پنبه‌چوله. 
طبق, دمولوجاء دیک سرک است. (از فرهنگ 
جغرافانی ایران ج 

میاند ه. [دهُ] (اخ) دصی است از دهمستان 
مرکزی بخش صومعه‌سرای شهرستان فومن, 
واقع در همزارگزی شمال صومعه‌سرا یا 
۴ تن سکنه. آب آن از رود ساسوله و 
استخر و راه آن مالرو است. یک بقع قدیمی 
دارد. (از فرهنگ جغرافیاتی ایران ج ۲). 
میاند۵. (ده] ((خ) دهی است از دهتان 
سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان 
رشت. واقع در ۸هزارگزی جنوب رشت. با 
۵ تن سکنه. آب آن از نهر خمام‌رود و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۲. 

میانده. زده] (لخ) دهی است از دهستان 
ارشیان بخش رودسر شهرستان لاهیجان, 
وأقع در ۵هزارگزی جنوب خاوری رودسر 
با ۲۴۰ تن سکنه. اب آن از نهر ميانده و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج 

میاند ۵. زد؛] (اخ) تام یکی از دهستانهای 
بخش رضوانده [رضوانشهر ] منطقة 
طالشدولاب شهرستان خمة طوالش است. 
این دهستان بین دهتانهای خشابر - پره‌سر 
- گیل دولاب واقع و راه شوسۀ بندر انزلی به 
آستارا تقریباً از وسط آن می‌گذرد. میانده از 
ده آبادی تشکیل شده و در حدود ۳۵۰۰ تن 
جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 


ج( 
مسان ده. [د؛] (اخ) دهی است از دهان 
گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی, 


واقع در ۵هزارگزی شمال باختری جویار با 
۰ تن سکنه, آپ آن از آب‌بندان و چاه و 


راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیانی 
ایران ج۳( 

میان‌ده. (د؛] (إخ) دهی است از دهستان 
قشلاق کلارستاق بخش چالوس شهرستان 
نوشهر واقع در ۸هزارگزی باختر چالوس با 
۰ تن سکنه. اب ان از رود سرداب‌رود و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4۳ 

مبانده. [دهُ] (اخ) دصمی است از دمستان 
قلقل‌رود شهرستان تویرکان» واقع در ۱۸ 
هزارگزی جنوب شهر تویرکان. با ۱۱۴۷ تن 
سکه. اب ان از قنات و راه ان ماشین‌رو 
است. این ده "۱۰ باب دکان دارد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). 

مان ده. [ده ] (اخ) دهی است از دهستان 
شیب‌کوه زاهدان بخش مرکزی شهرستان 
فا واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاور فا 
با ۱۱۹۵ تن سکنه. اب ان از رودخانه و راه 
آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۸). 

میان ۵۵. [ده] (اخ) دهی است از دهستان 
ارزوئیة بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع 
در ۲۸اهزارگزی جنوب باختری بافت با 
۰ تن سکنه. آب آن از قتات و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۸). 

میان‌ده. [د؛] ((خ) دهی است از دهتان 
سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت. 
واقع در ۱۵هزارگزی جنوب خاوری 
سبزواران با ۲۴۰ تن سکنه. اب ان از 
رودخانة هلیل و راه آن مالرو است. مزرعۀ 
میان‌ده پاین جزء این ده است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۸). 

میاندذهان. (د] (() دی است از 
دهستان بازفت بخش اردل شهرستان 
شهرکرد. واقع و ۶هزارگزی باختر اردل با 
۹ تن سکته. اب آن از چشمه و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۹ 

میانده‌رود. [د:] ((خ) از بلوکات ساری و 
ارف (شاهی) است عده قراء ان ۵۷و 
مسالعت آن ۳۶ فزستگنه: مرکزش: سورک. 
حد شمالی, فرظان. شرقی, قره‌طاغا. جنوبی 
چهاردانگه. غربی, انده‌رود. (از جفرافیای 
سیاسی کبهان ص ۲۸۷ 

میاند هی. [د] (اخ) دهی است از دهتان 
بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت‌حیدریه, 
واقع در ۷۳هزارگزی خاور کدکن با ۲۷۶ تن 
کهآ آن از جه ورا آن انرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

مياند هی. [د] (اخ) دهی است از دهتان 
فیض آباد بخش فیض آباد محولات شهرستان 
تربت‌حیدریه, واقع در ۱۸ هزارگزی جنوب 


۳۱۱۹۴۱ 


باختری فی ضآپاد با ۱۳۱ تن سکنه. آب آن از 
قنات و راه آن مساشین‌رو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 

میان ۵ بھی . (ص نسبی, [مرکب) (اصطلاح 
فقهی) اراضی را که خداوئد ان غایب یا مردۀ 
بلا وارث باشد میان‌دیهی گویند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون ص ۱۵۶۳). ||اراضيي که 
مالکان آن اراضی وا گذار به اهل دیه کرده‌اند 
تاتصرف کنند و مالیات ديواني آن را 
بپردازند. (از کشاف اصطلاحات الشنون 
ص ۱۵۶۳). ||اراضیی که برای چرا گاه دواب 
رها شده و تحت تقسیم قرار نگرفته باشد. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون ص ۱۵۶۳). 

میان‌راهان. (!ج) دهی است از دهستان 
دینور بخش صحه شهرستان کرمانشاهان, 
واقع در ۲۲هزارگزی شمال باختری صحنه با 
۰ تن سکنه. اب آن از رودخانه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرآفیائی ایران 
ج۵), 

میان‌رباط. زر ] (إخ) نام محلی كنار راه 
تهران و شاهی میان سرچمن و گردنة 
عباس اباد در ۱۵۴هسزارگزی تهران. 
(یادداشت مولف). 

میان رز. [ر) (خ) دهی است از بلوک آلیان 
دهستان ماسوله بخش مسرکزی شهرستان 
فومن, واقع در آهزارگزی شمال شومة فومن 
به ماسوله. با ۱۶۴ تن سکنه. اب ان از رود 
ماسوله و چشمه و راه آن مافین‌رو است. (از 


میانرود. 


فرهنگ جفرافیائی یران چ ۲ 

میان‌رستاق. [ر] (اخ) دی است از 
دهستان فندرسک بخش رامین شهرستان 
گرگان. واقع در ۵هزارگزی جنوب باختری 
رامیان با ۱۲۰ تن سکنه. اب ان از چشمه و 
راء آن مالرو است. (اژ فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 

میانز۵9.((خ) دهی است از دهستان کزاز 
پایین بخش بريد شهرستان ارا ک»واقع در 
۷هزارگزی شمال باختری آستانه با ۱۶٩‏ تن 
سکنه. آب آن از قات و رود محلی و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جنرافیائی ایران 
ج۲). 

میانرو۵.(!خ) دهی است از دهستان اسفیورد 
شور بخش مرکزی شهرستان ساری, واقع در 
۳هزارگزی جئوب ساری با ۲۸۰ تن سکنه. 
آب آن از رودخانة تجن وراه آن صاشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 

میانرود.(۱ج) دهی است از دهتان هرازیی 
بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 
«هزارگزی باختری آمل با ۱۶۰ تن سکن 
آب آن از رودخانۂ هراز و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4۳. 

میاثرو۵.(ج) دهی است از دهان سه‌هزار 


شهرستان شهوار, راقع در یک هزارگزی 
جنوب شهسوار اپ ان از چشمه و راه أن 
مالرو و صعب‌العبور است. در چهارهزارگزی 
آن چشمة معروقی است به نام شلف که آب 
معدنی گازداری دارد و برای امراض ریوی 
مفید است و مردم تتکاین پدانجا می‌روند. قلهً 
کوه معروف به تخت سلیمان در ۸هزارگزی 
این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۳. 
میانر ود.(۱ج) دهی است از دهستان گلیجان 
شهرستان شهسوار. واقع در ٩‏ هزارگزی 
موب با ری دهسور با ۱۵۶ من سکن 
آب آن از رودخانة گرگرود و سلیمان‌رود و 
راه آن مالرو است. بنای زبارتگاه قدیمی 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میان‌رو۱(.۵خ) دهی است از دهتان بیلوار 
بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 
۲هزارگزی خاور مرزیاتی با ۲۴۵ تن سکنه. 
اب أن از چشمه و رودخانه و فاضلاب و راه 
آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۵). 
میان رود. (إخ) دضصی است از دهان 
کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم‌آباد. 
واقع در ۳هزارگزی جنوب کوهدشت یا 
۰ تن سکنه. اب آن از رودخانه و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی اران 
ج ۶ 
میان رود.(اخ) دی است از دهمستان 
حسن‌آباد بخش مرکزی شهرستان ن آیاده» واقع 
در ۶۸هزارگزی جنوب اقلید با :۱۵۲ تن 
سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
از فرهنگ جغرافیائیابران ج ۷ 
میان‌رود.(ج) دصی است از دهستان 
نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. 
واقع در ۵هزارگزی جنوب خاوری پیرجند 
با ۲۰۲۳ تن سکنه. اب آن از قنات و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
میاثر و۱(.۵خ) از بسلوکات ن‌احیة نور در 
مازندران, مرکز میانرود و عده قراء آن ۴۲ و 
جغرافیای سیاسی کهان). 
میان‌رودان. (اخ) جزیره‌ای که از 
اروندرود و شعبه کارون به نام بهمنشیر 
تشکیل می‌شود و شهر آبادان (عبادان) در آن 
واقع است. رجوع به معجم البلدان شود. 
میان‌رودان. (!ج) دهی است از دهتان 
حشمت‌اباد بخش دورود شهرستان بروجرد» 
واقع در ۳۶هزارگزی جنوب خاوری دورود 
با ۱۰۶ تن سکنه. اب آن از قات و چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جسغرافیائی 
ایران ج ۶ 


آن ۵۰۹۵ تن است. (از 


میان‌رودبار بالا. زر ] ((خ) نام یکی از 
دهستانهای بخش نور شهرستان امل, وأقع در 
۵۰هزارگزی جنوب باختری آمل در طرفین 
رودخانة بلده متشکل از هفت ایادی و حدود 
دو هزار تن جمعیت. محصول عمدهء آن غلات 
و سیب‌زمینی و لبنیات و موه و دیه‌های مهم 
آن نج, تا کر.ایل است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۳). 
میان‌رودبار پایین. ار | (خ) نام یکی از 
دهستانهای بخش نور شهرستان آمل, واقع در 
۲ هزارگزی باختر امل با ۲۷ ابادی و حدود 
۳ هزار تن جمعیت. آب آن از رودخانه‌های 
محلی تأمین می شود و مسحصول عمده 
دهستان برنج و قراء مهم آن جلیکا و دارکلا 
می‌باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میانرود سفلیی. [د س لا] ((خ) از بلوکات 
ناحیه آمل در مازندران. عده ابادیها ۲۷. 
مساحت آن ۳ فرسنگ. مرکزش سولده. حد 
شمالی, اهلمرستاق. شرقی, پایین خیابان. 
غربی. ناتلرستاق. جمعیت تقریبی: ۰ تن 
است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). 
سان رود محله. ٤‏ حل [J‏ ا( اخ) دی 
است از دهتان مانده ببخش E‏ 
شهرستان طوالش. واقع در ۲هزارگزی خاور 
رضوانده. با ۲۸۲ تن سکنه. آب آن از رود و 
چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنتگ 
جغرافیائی ایران ج 4۲. 
میانرودین. (اخ) نام مسحلی کتار راه 
دلیجان به خمین میان شوراب و رباط مراد در 
۵۹هزارگزی دلیجان. (از یادداشت مولف). 
میان‌روز. ((مرکب) ظهر. نیمروز. وسط 
روز؛ چون بپای گرد کوه رسید میان‌روزی 
چهارپایان در غله‌ها سرگشاده کردند. (تاریخ 


میان‌روزی.(ص نسبی) نمروزی. وسط 
روزی. (از یادداشت لفت‌نامه). 


= خواب میان‌روزی؛ خوابی که در وسط 
روز باشد. خوابیدن در بین روز. 
میان‌زوی. (ر] (حامص مرکب) 
میانه‌روی. اعتدال که نه افراط باشد ونه 
تقریط. (ناظم الاطباء). 
سان زو. زره ) ((خ) دهی است از دهستان 
گیفان بخش حومة شهرستان بجنورد. واقع در 
۷هزارگزی شمال بجنورد با ۱۸۷ تن سکند. 
آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج٩).‏ 
میان‌زولان. (اخ) دهی است از دهتان 
اورزمان شهرسان ملایر. واقع در ۳۳ 
هزارگزی باختر شهر ملایر با ۴۲۶ تن سکنه. 
آب ان از قنات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
میان‌سال. (ص مرکب) نه پر و نه جوان. 


میان‌قلعه.. 
مان این دو. (یادداشت مولف). 
میان‌سالگی. إل / لٍ] (حسامص مرکب) 
حالت وصفت ميان‌اله و مسيان‌سال. 
میانه‌سال بودن. سنین عمر مان جوانی و 
پسیری. (بادداشت لفت‌نامه). ذات‌الصویم. 
(دهار). و رجوع به میان‌سال شود. 
میان‌سر. [س] ( مسرکب) نوعی از زیور 
است که زنان دارند. (انندراج). 
میان‌سرا. (س] (! مرکب) نام نوعی از 
انگور باشد. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از 
انگور باشد و در خراسان بسیار است. 
(برهان) (از آندراج). ||سرای میانی. 
میان‌سرا. [س ] (اخ) دهی است ت از دهتان 
میان‌جام بخش تربت‌جام شهرستان مشهد. 
واقع در ۷هزارگزی شمال بجنورد با ۲۳۸ تن 
سکته. آب آن از قتات و راه آن مسالرو است. 
(از فرهنگ جترافیائی ایران ج٩).‏ 
میان‌سرا. [س ] (إخ) دهی است از دهتان 
خرم‌آباد شهرستان شهوار. واقع در 
۱هزارگزی جتوب شهسوار با ۷۰ تن سکنه. 
آب آن ن از رود و چش مه و نسهر و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج۲). 
میان‌سرای. [س | ([مرکب) میان‌سرا. 
میان‌سرون. [س] (! مرکب) ردف. کفل. 
عجز. (بحر الجواهر). 
میان‌سرین. [ش] (| مسرکب) كفل. 
(یادداشت لغت‌نامه). . رجوع به میان‌سرون 
شود. 
میان‌شکر. [ش ک] ((خ) دی است از 
دهستان مرکزی بخش لگرود شهرستان 
لاهیجان, واقع در ۱۳هزارگزی جنوب 


لگرود با ۱۰۰ تن سکه. آب آن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 


ایران ج ۲). 

ميان شهر. [ش] (إخ) دهی است از دهستان 
شهوار بخش ماب شهرستان بندرعباس. 
واقع در ۱۶هزارگزی شمال میناب با ۱۰۰ تن 
سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 

میان‌فراخ. [ف ] (ص مرکب) که کمرگاه 
فربه دارد: مسجفر؛ اسب میان‌فراخ. (منتهی 
الارب). 

مبان قاليی. (|مرکب) قالی که در وسط اتاق 
افکنند و بر دو سوی آن. دو کناره؛ و بر سر 
آن, سرانداز افکند. قالی عریض که ميان دو 
کناره زیر سرانداز گترند. (یادداشت مولف). 

میان‌قد. [ق)] (ص مسرکب) به صعنی 
میان‌بالاست. (از آنندراج) (از شعوری ج۲ 
ص ۲۶۲). میان‌بالا. متو سط‌القامد. که‌قامتی نه 
بلند و نه کوتاه دارد. و رجوع به میان‌بالا شود. 

میان‌قلعه. [ق ع] ((خ) نام یکی از 


میان‌قلعه. 


میانگاه. ۲۱۹۴۳ 





پاسگاههای مرزبانی کشور و شعبهُ شیلات در 
شبه جزیرۀ میان‌کاله است. بنای اولي آن که 
فعلاً مورد استفادۂ پاسگاه می‌باشد از آثار 
دور صفویه است. این محل در ۱۱ هزارگزی 
باختر آشورآده بزرگ و ۲ هزارگزی 
باختری تازه آباد واقع است. (از فرهتگ 
جغرافیائی اران ج ۲). 
میان‌قلعه. زق ع] ((ج) دی است از 
دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان 
شیراز. واقع در ۵۶هزارگزی شمال زرقان با 
۰ تن سکه. اب ان از قات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
میان‌قلیان. (ق[] (! مرکب) ميان قلیان. 
میانه. قمتی از قلیان که میان مخزن آب 
(ته‌قلیان) و جایگاه تنبا کو و آتش در قلمان 
قرآز دارد و آن چوبی است مان‌تهی که بر آ 
به عمل خراطی برجستگیها و فرورفتگیهای 
مدور باشد تزین را و در انتهاء نی مانندی 
میان‌تهی دارد که داخل آپ گردد و آن را 
نی آب گویند و خود میانه را بر کوز؛ قلیان یا 
ته قلیان جای دهند و سرقلیان را بالای آن 
قرار دهند. و در بدنۀ 4 آن‌سوزاخن است که به 
تجویف مان غلیان رسد و یک سر چوبی نی 
مانند یا نی پیچی را بدان متصل سازند و سر 
دیگر آن را در دهان گیرند و نفس فرو برند تا 
دود حاصل از اشتعال تنبا کواز میانة قلیان 
بگذرد و داخل دهان وریه شود. 
هیانکت. [ن ] ([مصغر) (مرکب از میان +کاف 
تصفیر و تحقیر) کمر خرد. |[کمر. میان: 
این غاشیه کش‌گشته پیش کامل ! 
این بته میانک به پیش نظام". ناصرخسرو. 
میانکت, ûJ:‏ ((خ) دهی است از دهتان 
علوی کلا بخش مرکزی شهرستان نوشهر 
واقع در ۶هزارگزی المده با ۱۷۰ تن سکته. 
آب آن از گچرود و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میا نکاله. [ل ] ((خ) نام شبه جزیره‌ای است 
در شمال خلیج گرگان و طول آن در حدود ۶۰ 
و عرض آن ۱/۵ تا ۶ هزار گز است اراضی 
شبه جزیره بوته‌زار بلند و مرتع گاوداران 
ترا کمه محسوب و زراعت صیقی نیز در آن 
معمول است. در انتهای خاوری شبه جزیره 
مقابل بندر شاه‌آبادی آشوراده واقع شده که 
شعبهٌ مهم شیلات مجهز به تمام وسایل در آن 
واقع است. در قسمتهای دیگر شبه جزیره نیز 
شعیه‌های شیلات در آشور بزرگ و ميان قلعه 
و جز آن وجود دارد که ماهیهای خود را با 


اتومبیل به آشور کوچک می‌فرستند. بر اثر 


عقب‌نشینی آب دریا بتدریج بر عرض شبه 
جزیره افزوده می‌شود. (از فرهنگ جغرافیائی 
میا نکاو) کث. (ص مرکب) پوک. اجوف. 


مجوف. میان‌تهی. میان‌خالی. توخالی. 
(یادداشت مولف): هشم؛ شکتن نان خشک 
و هرچیز خشک و میان‌کاوا ک.(منتهی 
الارب). و رجوع به میان‌تهی و صیان‌خالی 
شود. 

میانکل. (کْ] (إخ) دهی است از دهستان 
مرکزی بخش خمام شهرستان رشت. واقع در 
۸هزارگزی جنوب باختری خمام با ۲۲۰ تن 
سکنه. آب ان ازرودخانٌ سفیدرود و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفغرافیائی ایران 
(e‏ 

میا نکلا. [ک] (إخ) نام محلی کار جادۂ 
تهران و شاهی میان چابکر و خواهرخان در 
۰ گزی تهران. (یادداشت مولف). 

میا نکنگی. (ک ] ((خ) نام یکی از 
بخش‌های سه گانة شهرستان زابل, واقع د 
شمال خاوری زابل نزدیک مرز افغانستان و 
مشخصات آن به شرح زیر است: از شمال و 
خاور به مرز افغانستان از جنوب به بخش 
شیب آب و دهستان ناروثی از باختر به بخش 
شیب آب. مسطقه‌ای است تج با هوای 
گرمیر معتدل. آپ دیه‌ها در 
هیرمند تأمین می‌شود مرکز بخش ده‌دوست 
0 ۰ و جمعیت آن در 


بیشتر از رود 


حدود ۶۸۷۰۰ تن است. راههای بخش 
ها رووا تن است 
از: جهانآباد. خمک, سیادک, میلک, کرکو. 
صنایع دستی زنان. قالیچه و گلیم و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۸). از پلوکات ولایت سیستان ايران و 
عده قراء ان ۲۰ است. (از جفرافیای سیاسی 
کیهان). 

میا نکوشکت. (اخ) دهی است از دهتان 
عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع 
در ۲۷هزارگزی شمال خاوری لوشان با ۲۴۰ 
تن سکنه. آب آن از چشمه‌سار و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 

میانکوه. ((خ) دهی از دهستان فشگلدرة 
آبیک شهرستان قزوین» واقع در ۹هزارگزی 
باختری آیک با ۱۴۶ تن سکنه. آب آن از 
رودخانة زیاران و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 

میا نکوه. ((خ) دهی از دهستان گرگانرود 
جنوبی بخش مرکزی شهرمتان طوالش, واقع 
در ۸هزارگزی خاور هشتپر با ۱۰۹۵ تن 
سکنه. آب آن از گرگانرود و چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایسران 
جا( 

میا نکوه. ((خ) دی است از دهستان 
خالصفه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. 
واقع در ۲۶هزارگزی شمال باختری 
کرمانشاه. با ۱۶۳ تن سکته. آب آن از 


رودخانه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵). 
میا نکوه. ((خ) نام یکی از دهستانهای 
بخش چاپشلو شهرستان دره گز, واقع در 
جنوب باختری دره گز.هوای آن سردسیر و 
دیه‌ها از چشمه و رودخانه مشروب می‌شوند. 
محصول عمده ان غلات و پنبه و مسیوه و 
لبنیات است. این دهستان از ۱۳ آبادی 
با ۲۱۶ تن جمعیت تشکیل شده است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج٩).‏ از بلوکات 
ولایت درگز خراسان و دارای ۱۷ قزیه است. 
(از جفرافیای سیاسی کبهان). 
میا نکوه. ((خ) یکی از دهتانهای درگانة 
بخش مهریز شهرستان یزد و آن محدود است 
از شمال و باختر به بخش تفت 
دهستان مهریز و ببخش تیر و از خاور یه 
دهان مهریز. هوای آن خوب و محل یبلاق 
مردم یزد است. مان‌کوه از ۱۴ ابادی با 
۹ تن جمعیت تشکیل شده است و 
محصول عمدۂ آن غلات و حبوبات است. آب 


تفت از جنوب به 


آن از چش مه و قنات تین می‌شود. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). از بلوکات 
یزد و حد شمالی آن: حومه و مهریز. شرقی: 
مهریز و پشتکوه. جنوبی: پشتکوه. شربی: 
پيشکوه. مرکز: طرزجان. عده قراء ۱۴. 
ماحت آن ۱۶ فرسخ. جمعیت آن ۱۱۸۰۰ 
تفر است. (از جغرافیای سیاسی کهان). 

میانکوه. (إِخ) نام یکی از دهستانهای بخش 
اردل شبهرستان شهرکرده واقم در جوب 
یباختری شهرکرد با هوای کوهستانی و 
کوههای بلند و رودخانه‌های پرآب. محصول 
عمده آن غلات و برنج و میوه و صایع دستی 
زنان جاجیم و قالی بافی است. این دهستان 
از ۱۳ آبادی با ۷۷ ۰ تن جمعیت تشکیل 
شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 


۰ 

ج 

میا نکوه. ((خ) نام کوهی است به اصفهان. 
(یادداشت مولف). 


میانگاه. ([مرکب) درون. میان: پس میانگاه 
آن شت شکافه شود و جای ناف پدید آید. 
(ذخیرۂ خوارزمشاهی). بر سر آن دکه سایه‌ها 
ساخته و در میان‌گاه آن گنبدی عظیم برآورده. 
(فارسنامةً این‌بلخی ص۳۸ ۱ ||قلب. قلب 
لشکر. مركز لشکر. قلب سپاه. (بادداشت 
لفت‌نامه)* 


۱-متن چاپ تقری و دانشگاه: غالب. 

۳ -نل: بسطام. ظلام؛ چاپ تقری: بطام؛ چاپ 
دانشگاه: بسطام. کامل و نظام در دو مصراع 
تصحیح قیاسی مرحوم دهخداست در مقام 
اشاره به دو مرد دانشمند. رجوع به کامل و نیز به 
نظام شود. 


۴ میاگران. 


میانگاه لشکوش را همچنین 

سپاهی بیاراست خوب وگزین. دقیقی. 
میان گران. (گ] ((ج) دهی است از بخش 
اه شهرستان اهواز. واقع در ۴هزارگزی 
شمال خاوری ایذه با ۱۸۵ تن سکنه» اپ آن 
از قتات و جاه وراه آن مالرو است. در دو 
محل به نام میان‌گران بالا و پاین واقع است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
میان گسکر. (گ کَ] (اخ) دهی از دهستان 
گسکرات بخش صومعه‌سرای شهرستان 
فومن, واقع در ۱۸هزارگزی شمال باختری 
صومعه‌سرا با ۳۱۰ تن سکته. آپ آن از رود 
شاندرمن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 
میان گشادن. زگ :] (مص مرکب) کمر 
باز کردن. باز کردن کمربند از کمر. خلاف کمر 
بستن. آسودن. آرمیدن: 

شب و روز بر سان شیر ژیان 


ز رفتن نباید گشادن میان. فردوسی. 
چه فرماید | کون جهان پهلوان 
گشايم از این رنج و سختی میان. 

فردوسی. 
میانگکت. [ن گ ] ([ مصغر) منسوب به میان 
خرد. ||گوهر درشت وسط گردن‌بند. واسطة 
المقد: اماللاید؛ میانگک زرین که در گردن‌بند 
بود. (دهار). 


میا نگلال. (گ ] ((خ) دی است از 
دهستان کرگاه بخش ویسیان شسهرستان 
خرم‌آباد. واقع در ۷هزارگزی باختر ماسور با 
۰ تن سکنه. آب آن از چاه و رود و راه آن 
مالرو است. (از فر‌هنگ جنغرافیائی اسران 
ج 
میا نگووران. [و] (إخ) دی است از 
دهتان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج, 
واقع در ۵هزارگزی جنوب خاوری ستدج 
با ۱۵۵ تن سکنه. أب آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۵. 
میانگی. (ن /ن ] (ص نسبی, ل) اوسط. 
(دهار) (ترجمان‌القرآن جرجانی). وسطی. 
(ترجمان‌القرآن). میانه: نخستین را تور نام 
کردو میانگی را سلم و کهترین را ایرج... پس 
چون افریدون بمرد اين دو پر مهترین و 
میانگی بر ایرج برخاستند و حرب کردند. (از 
ترجمة تاریخ طبری بلعمی). آن را سه طبقه 
کرده بود زیرین چهارپایان را و میانگی 
آدمیان و زبرین مرغان راء (ترجمة تاریخ 
طبری بلعمی). برادر میانگی گفت چرا نگفتی 
سبحان‌لّه. (قصص‌الانیاء ص ۲۰۲). رجوع 
به میان شود. ||موسط. (یادداشت لفت‌نامه), 
|| معتدل. در حد اعتدال. نه آفراط ونه تفریط, 
اوسط. میانگی و پس‌ندیده‌تر. (دهار). 


||انگست وسطی. میانین. میانه. (بادداشت 
مولف). ||واسطالقلاده. وامسطةالعقد: 
امالقلائد؛ میانگی زرین که در گردن‌بند بود. 
(مهذب‌الاسماء). ||(اصطلاح ریاضی و نجوم) 
متوسط. اوسط. به اصطلاح امروزی, معدل, 
میانگین. (یادداشت لغت‌نامه): همی گویند که 
پر آن [یعنی هندوان گویند بر آن یکی از 
اجزای زمان ] اندازء نفس مردم درست است 
بر کشیدن میانگی. (التفهیم). ارتفاع میانگی 
کدام بود. (اتفهیم). و رجوع به سعدل و 
میانگین شود. 
هیانگی. (ص نسبی. !) (مرکب از: میان + 
گی) میانجی. واسطه. سبب. ذریعه. ذرعه. 
(يادداشت مؤلف). |((حامص) توسط. 
(آنندراج) (يادداشت مولف). میانجی‌گری. 
وساطت. (یادداشت ت مولف). 
-میانگی کردن؛ وساطت. صیانجی‌گری, 
میانجی شدن. توسط. (یادداشت مولف)؛ در 
مان زن و شوهر میانگی نکنید. (از امثال و 
حکم), 
میانگیری. (حامص مرکب) گرفتن میان. 
|| توسط و میانه‌روی. (آنندراج): 
کمر در میانگیری ' این و آن 
نمی‌دید مقصود خود در میان. 
ظهوری (از آنندراج), 
مان گر گیرمت عیبم مکن بیش 
میانگیری " عجب لبود زدرویش. _ 
کاتبی(از آنندراج). 
و رجوع به میانجی‌گری شود. 
- میانگیری کردن؛ وساطت: 
به روی هم افتاده کالا در او 
میانگیربی کرده سودا در او. 
ظهوری (از ز آنندراج). 
میانگین. (ص تى !) وسط. (دانشنامة 
علائی ص ۷۷). میانین. اوسط. وسطی. حد 
اوسط. حد وبط. حد میانگین. حد متوسط. 
مقابل حداقل و حدا کثر.مقابل بيشیته و کمينه. 
(از یادداخت مولف). 
- دانش (علم) میانگین؛ علم اوسط. ریاضی. 
|اوسطی. آنچه یا آنکه در وسط قرار گرفته 
است. (از یادداشت مولف): [محمود ] گفت او 
را [ابوریحان بیرونی را] به ميان سرای فرو 
اندازند. چنان کردند مگر با بام ميانگین دامی 
بسته بود بوریحان بر آن دام امد. (چهارمقاله 
ص ۵۷). پس ملک را در گرمابة ميانگین 
بنشاند. (چهارمقاله). و رجوع به ميان و میانه 
شود. 
مبان لاغر. [غ] (ص مرکب) کمرباریک. 
کمرلاغر. که کمری باریک و لاغر دارد. (از 
یادداشت مۇلف): 
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ 
سواری میانلاغر و برفراخ: فردوسی. 


میان‌ولایت باخرز. 
میان لو بالا. ((خ) دهی است از دهستان 
جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان, 
واقع در ۲۲هزارگزی شمال باختری 
باجگیران با ۳۲۱ تن سکنه. آب آن از چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4 
ميان لو پایین. (اخ) دهی است از دهتان 
جیرستان بخش باجگیران شهرستان قوچان, 
واقع در ۲۵ه زارگزی شمال باختری 
باجگیران با ۲۳۹ تن سکنه. اب آن از چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج٩).‏ 
میان محله. ( حل ] (إخ) نام محلی کنار 
راه رشت و صیان‌شالور و بندر انزلی در 
۷۶ هزار گر ی تهران. (یادداشت مولف): 
میان‌محله ګفشه. [ م حل ل گک شض] ((خ) 
دهی از دهتان مرکزی بخش لشت‌نشای 
شهرستان رشت. واقع در ۳۵هزارگزی جنوب 
باختری بازار لشت‌نشا با ۴۵۰ تن سکنه. اب 
آن از سفیدرود و راه آن ساشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
میان‌منزل. [م ز ] (!مرکب) موقفی ميان دو 
منزل از منازل راه که در آن توقف کمتری 
کنند. ميان دو مرحله یا منزل برای صرف 
طعام یا رفع ماندگی. (از یادداشت مولف). 
مبان ناحبه. [ى] (اخ) دی است از 
دهستان خرم‌آباد شهرستان شهسوار. واقع در 
۷هزارگزی جنوب شهسوار با ۱۶۰ تن سکنه. 
آب آن از رودخانهةٌ چشمه گیله وراه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میانو لا یت. زر ی | ((خ) از بب‌لوکات 
ولایت قوچان خراسان دارای ۱۳۲ قریه. (از 
جفرافیای سیاسی کیهان). نام یکی از 
دهتانهای بخش حومة شهرستان مشهد با 
۰ ابادی و ۳۷۴۹۰ تن جمعیت. محصول 
عمد؛ آن غلات و چفندر و پنبه و بنشن و 
انواع میوه و صنایع دستی زنان قالیچه و 
کرباس‌بافی است. حدود. از شمال به دهستان 
تبادکان - از چنوب به دهستان پایین ولایت 
- از خاور به کوه قره‌داغ -از باختر یه 
دهتان شاندیز محدود است. (از فرهنگ 
جفراقیائی ایران ج .)٩‏ 
ميان ولا یت. زر ی ] ((خ) از بسلوکات 
ولایت مشهد خراسان. عدۀ قراء.۱۶۴۰. 
مساحت. ۱۶ فرسخ. مرکز, قرية حاجی‌آباد. 
حد شمالی: بلوک کلات. شرقی: مشهد. 
جنوبی: جاغرق و ارومیه. غربی: بیزکسی. (از 
جفرافیای سیاسی کبهان). 
میان و لا یت باخرز. [و ی ت خ] (ح) 


۱-شاهد هر دو معنی است. 
۲-شاهد هر دو معتی است. 


میانه. 


مانه. ۲۱۹۴۵ 





از پلوکات ولایت پاخرز و خواف خراسان. 
عدة قرا: ۲۰ مساحت: ۶فرسخ. مسرکز: 
مشهدریزه. حد شمالی: تربت شیخ‌جام؛ 
شرقی: پایین ولایت. جنوبی: پاین خواف» 
غریی: بالاولایت باخرز. (از جفرافیای 
سیاسی کیهان). تام یکی از دهتانهای بخش 
طیبات (تایبد) شهرستان مشهد با ۳۰ آبادی و 
حدود ۱۳۳۰ تن جمعیت. حدود: از شمال به 
دهستان شهرنو. از جنوب به دهستان پایین 
ولایت. از خاور به کوه بیزک و از باختر به 
کوه‌باخرز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩4.‏ 
میانه. [نْ / ن ] (4 ق) وسط. (ترجمانالقرآن 
جرجانی). به معنی وسط و میان است. 
(ان‌جمن آرا) (آنندراج). جعشم. (منتهی 
الارب). بین. میان. وسط هرچیز. میان چیزی. 
قسمت وسطی آن چیز. (از یادداشت مولف). 
وسط (در مکان). وسط جایی. میان. آن 
قسمت از جایی که در وسط قرار دارد. مقابل 
گوشه.ضد کار و جانب. بین. مایین. (از 
یادداشت مولف). به معنی وسط و مان است 
که مقایل گوشه و کنار باشد. (برهان): و در 
ميان هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر 
مرصع به جواهر بهادند. (فارسنامة ابن‌بلخی 
ص ۷۶). بهقباد بالاین و میانه و زیرین از 
اعمال عراق. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۸۴. به 
مانة جنگ چون پیل باشد بصبر کردن و نیرو 
آوردن. (نوروزنامه). 


کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب 
نهنگ عشق توام در میانه بازآورد. خاقانی. 


جت عاشق را جز آن کآتش دهد پروانه‌وار 
اولش قرب و میانه سوختن آخر ا 


خاقانی. 
درد دل ما ز یک خزانه‌ست 
الا دو صدف که در میانه‌ست. نظامی. 
شب شود سر بوی خانه نهد 
هرچه حق داد در میائه نهد. اوحدی. 
= امتال: 


بادی در میانه جستن. (امثال و حکم دهخدا). 
تعبیر مثلی: میانه خور کناره گرد؛ که تن به 
هیچ کار ندهد. 
|افاصله. دوری. بعد. فرجه: فاصله مکانی. 
مافت. (یادداشت مولف): 
مگر تا چند کرده‌ست این زمانه 
مان این دو ناخفتن میانه. 
چنان چون تیرپران زی نشانه 
مان هر دوشان روزی میانه. 
(ویس و رأمین). 
|اوسط (زمانی). وسط از حیث زمان. میان در 
زمان, میانة تیر وسط تیرماه. (از یادداشت 
مولف). ذات‌الزمین؛ میانة روزگار. (دهار). 
عوان؛ میانة سال. (دهار)؛ و اين ماه [مرداد] 
میانة تابستان بود. (نوروزنامه). 


(ویس و رامین).. 


- مان شب؛ وسطاللیل. دل شب. (یادداشت 
مولف).هاول. (منتهی الارپ). 
||فاصلهٌ زمانی. اختلاف وقت و هنگام. بعد 


زمانی: 

چون هفته گذشت در میانه 

افتاد فراق را بهانه. تظامی. 
||ائناء حين. حال. وقت. (يادداشت مولف). 


درحین. در اثنای. در میانه. در این میانه؛ در 
این ميانه پدرزنش آمد و انوغیروان رابا 
مادرش آورد. (فارسنامة ابس‌بلخی ص ۸۵): 
شهر جور را حصار میداد در میانه خبر رسید 
که مردم اصطخر عهد بشک تد. (فارسنامة 
ابن‌پلخی ص ۷۶ ۱). 
در اين میانه بفرید کوس شاهنشه 
ز بانگ او همه روی زمین سوار گرفت. 
معودسعد. 

نمی‌افتاد فرصت در میانه 
که‌تر خرو افتد بر نشانه. نظامی. 
زاهد شراب کوثر و حافظ پاله خواست 
تا در میانه خواستة کردگار چیست. 

حافظ (دیوان چ قزوینی و 
||مشترک. اشترا کی: مال ميانه, مال مشتر: 
(از یادداشت مؤلف) ||درون. داخل. تو. توی. 
جوف: 
همه آهن ز جنس یکدگر است 
که‌همه از میا خاراست. مه هنن 
یا چند تن یااضر. (یادداشت 





مولف). ائناء؛ 

دوان اورمزد از میانه برفت 

به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی 
از ان دختران انکه بد نامدار 

برون آمدند از میانه چهار. فردوسی. 
عبدوس سخت نزدیک بود به میانة همه کارها 
درامده. (تاریخ بسهقی). اروز آن را 
(قدرخان) تربیت باید کرد تا... سجاملت در 
میانه بماند. (تاریخ بهقی). هرچند همه حال 
نیرنگ است... و دانند که افروشه نانست باری 
مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی). 

بنده را دستگیر باش به فضل 


به خراسان میانة دیوان. تاصرخضرو. 
دلم گفت خاسوش تا من بگویم 

که‌من حا کم عدلم اندر میانه. انوری. 
چون من امروز در میانه نیم 

چه میانجی کفر و دین باشم. خاقانی 
گرنقش تو از میانه برخاست 

اندوه تو جاودانه برجاست. نظامی 
این فرق تو از میانه بردی 

کزهر دو رقم یکی ستردی. نظامی 
دو شه را در زفاف خسروانه 

فراوان شرطها شد در میانه. نظامی. 


آن تحفه که در میانه میرفت 
چون در غزلی روائه می‌رفت. 


چون یافت غریو را بهانه 

نی‌نی غلطم یکی است خانه 

کآشوب‌دویی شد از میائه. نظامی 
در طیره گری چو دل شود گرم 

برخیزد از ان میانه ازرم. نظامی 
به هر نیک و بدی کاندر میانه ست 

کرم بر تست و دیگرها بهانه ست. نظامی 
یا رخت خود از میانه بربند 

یا در به رخ زمانه پربند. نظامی, 
عشق آمد و خاص کرد خانه 

من رخت کشیدم از مياند. نظامی. 


||مرکز (در خط). تقطه‌ای از خط که درست 
در وسط خط قرار دارد و فاصله آن نقطه از دو 
سر خط يكان است. ||قلب. قلب لشکر. 
میان. میان سپاه. مرکز سپاه. ق لب سپاه. (از 
یادداشت مولف). قلب, میانة لشکر. (منتهی 
الارب) (دهار). ||(اصطلاح ریاضی) ۱ خطی 
که‌از رأس خلت به وسط قاعده متصل شود. 
(از فرهنگ لفات فرهنگستان). ||اعحدال. نه 
افراط و نه تفریط. اندازة درخور. (بادداشت 
مولف): 

بر میانه بود شه عادل 
نبود شیر شرزه اشتر دل. سائی. 
به اندازه‌ای کن برانداز خویش 
که باشد میانه نه اندک نه بیش. 
میانه چون صراطالستقیم است 
ز هر دوجانبش قعر جهیم است. شبتری. 
طبایع به حال ماه ته دور از تک ونه تزدیک 
ونه فراز و نه نشیب. (ترجمه محاسن 
اصفهان). 

- به میانه رفتن؛ از افراط و تفریط دور بودن. 
ره اعحدال در پیش گرفتن. (یادداشت مولف). 
- میانه رفتن؛ اقتصاد. حد وسط را در کاری 
یا طریقه و راهی در پیش گرفتن. به راهی نه 
افراط و نه تفریط رفتن. (از یادداشت مولف). 
نمت. (منتهی الارب). 

- میانه‌رو؛ معتدل. که در کارها و گفتار حد 
اعحدال نگه دارد. که نه افراظ کند و نه تفریط. 
دور از افراط و تفریط. (از یادداشت مولف). 
قاصد. (دهار). 

-میانه گرفتن؛ قصد. (ترجمان‌القرآن 
جرجانی). حد اعتدال برگزیدن. راهي نه 
افراط و نه تفریط در پیش گرفتن. 

|((ص) معتدل؛ در کارها افراط مکن و افراط 
را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش. 
(قابوسنامه ص ۳۲). و ناف او [ناف کودک 
توزاد] به پلیته‌ای از پشم نرم تافته. تافتتی 
میانه بندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخرة 


نظامی, 


خوارزمثاهی). بدین استحالت قوت هر دو 


1 - Médiane (فرانسوی)‎ 


۶ میانه. میانه: 

شکته شود و کیفیتی میانه پدید آید. (ذخير: | مولف). ||فرق. اختلاف. تفاوت؛ صفو:الدین بهین میان اوست. خاقانی. 
خوارزمشاهی). اگر [برآمدن نور از | تواز ناز نالی من از داغ دل ||انگشت وسطی. میانگی. ميانین. (یادداشت 
قبرالسیح ] نمروز باشد دانند که مال میانه | میانهست از آن تووزآن‌من. عنصری. | مولف. |امخ چیزی. لَب هسته. مغز. اش 
باشد و ا گر اول بود فراخی بود و اگر آخر بود جواب داد که مرغیم جز به جای هنر (یادداشت مولف). 

قحط و تنگی باشد. (مجمل التواریخ و | مان طبع من و تو میاه هت نگر. میانه. [ن] ((ج) نام یکی از شهرستانهای 
القسصص). ||متوسط أ. (فرهنگ لفات عنصری. | آذربایجان شرقی, واقع در جنوب خاوری 
فرهنگستان). حد وسط. حد اوسط. بین بین. | یکی حصاری کز برجها و کنگره‌هاش شهرتان تبریز. حدود. از شمال به شهرستان 
وسط. متوسط از هر چیزی. نه گران ونه | نبودهیچ میانه ز گبد اخضر.. عنصری. | سراب. از جنوب به شهرستان زنجان. از 
ارزان, نه خوب و نه بد. اوسط. وسطی. نه خرد | گفتی‌به زبان که من ترایم خاور به شهرستان خلخال. رشته جبال بزکش 
و نه بزرگ. نه گرم و نه سرد. (از یادداشت | وز دل به زبان بسی میانه‌مست. به طول ۴۸ هزار گز در حد شمالی این 
مولف). اوسط. (منتهی الارب). نه بزرگ و نه جمال‌الدین عبدالرزاق. | شهرستان واقم و وضع طبیعی آن كوه نسبتاً 
کوچک. متوسط: جانجكث. قصة تغزغز | ||احضور. محضر. خلاف غبت مطح و دارای مراتع و سبلاقات بار است. 
است. شهری میانه است و مستقر ملک است. | گفتدچراست در فانه کوه میانداغی در حدود شرقی این شهرستان 
(حدود العالم). کت, تختی باشد میانه. (لفت | او گم شد» و تو در میائه. نظامی. | در ده گرم و کوه قافلاتکوه در جنوب شرقی 
فرس اسدی), چه آنچه بزرگ باشد رطوبت او | ز هر سو کرد دلیر را روانه شهرستان واقم و شوسه و خط آهن تهران - 
بیش بود و آنچه سخت خرد بود ہی خشک نه دل دید و نه دلیر در میائه. نظامی. | تبریز با احداث چندین پل و تونل از این کوه 
باشد و آنچه میانه بود معتدل باشد. (ذخیرة | |امردم مان دانا و نادان: عبور می‌کند و رودخانه‌های نسبتاً پرآمی 
خوارزمشاهی). انواع کمان هرچه مر او را نام | همیدون مردم عام و میانه دارد مانند سفیدرود (قزل‌اوزن) و فرانقوچای 
چرخ است سه است بلند است و پست و | فروخوانندش از بهر فسانه. (ویس ورامین). | و آیدوغموش. این شهرستان از سه بخش به 
میانه. همچنین انواع تیر وی سه است دراز و | ||متوسطالحال. بین‌بین. در شمارش, آنکه در | شرح زیر تشکیل شده است: ۱- بخش 
کوتاه و میانه. (نوروزنامه). کرج شهری است بین باشد؛ پس از این بباید دانست که از این | مرکزی با ۸۰ ابادی و ۳۶۸۹۴ تن جمعیت. 


میانه نه کوچک و نه بزرگ. (مجمل التواریخ). 
||متوسط (در انان). متوسطالقامه. نه دراز و 
نه کوتاه. نه بلند و ته کوتاه. میانه‌بالا. میان‌پالا: 
پرسیدند صفت پیفامبر از علی گفت به بالا 
میانه بود نه درازی دراز و نه کوتاهی کوتاه 
پست. (مجمل التواریخ و القتصص). || شخصی 
کهاز حیث سن در وسط قرار دارد. میان‌سال. 
برادر میانه. برادری که از برادری خردتر و از 
دیگر برادر بزرگتر است. له مهتر و ننه کهتر. 
ارسط. وسطی. (از یادداشت موّلف)؛ 
میانه نشد هم اندر مان 
پدان کت ز دانش نیاید زیان. 

فردوسی (شاهنامه ج دییرسیاقی ج۱ ص ۶۵). 
میانه برادر چو او را بدید 


کمان را بزه کرد و اند رکشید. فردوسی. 
میانه خود اندر میان دست راست 

بیامد ترا کار و پیکار کاست. فردوسي. 
میانه کدام است و مهتر کدام 

بباید برین گونه‌تان برد نام. فردوسی. 
||استخاره‌ای که پاسخ آن نه خوب و نه بد 
باشد. (یادداشت مولف). 

- میانه آمدن (در استخاره)؛ متوسط آمدن. نه 


خوب و نه بد آمدن. 

||(4) رابطه. دوستی. علقه. رابطةٌ خوب. میان: 
میانه‌اش با او خوب نیت. با لو میانه‌ای 
ندارم. (یادداشت مولف). ||ارتباط. رابطة دو 
چیز. ارتباط دو چیز یا مطلب با هم. قاس دو 
چیز: عاقل در میات خیر و شر راه خير در 
پیش گرد. (از یادداشت سولف). ||واسطه. 
وسیله. که در ميان دو امر یا دو کس قرار گیرد. 
(از یبادداشت سولف). |احایل. (یبادداشت 


قیاس میانه بزرگوارتر است. (تاریخ بهقی چ 
ادیب ص 4۵). زر پادشاهانند و سیم بزرگان و 
نحاس فرود ایشان و آهن ميان مردم و سفال 
عامه و رذال. (مجمل الشواریخ), ااچوب 
تراشیده که در یک سر آن» بر قلیان است و 
بن آن به کوز؛ قلیان پیوسته است. قسمتی از 
قلیان که سان کوزه و سر قلیان است. چوبی 
تراشیده که سز قلیان برفراز آن شهند مغابل 
سره و کوژه. (یادداشت مولف). رجوع به ميان 
و میانه قلیان شود. |ادر فرش اتاق, مقاپل 
سرانداز و کناره. فرشی که ميان دو کناره و 
زیر یک سرانداز گسترند.قالی با گستردنی 
دیگر که ميان دو کناره و زیر سرانداز گسترند. 
میان‌قالی. (یادداشت مولف). ||عقد و مروارید 

که زنان بر گردن کنند. (انجمن آرا) (آتدراج). 
جواهری که در وسط گردن‌بد گذارند و به 
عربی واسطةالعقد گویند. به پارسی میانه 
خواند. (از انجمن آرا) (آنندراج). شیخک 
سبحه. واسطه‌العقد. (یادداشت 3 دري را 
گویند که در ميان عقد مروارید کشند و آن را 
به عربی واسطه‌العقد خوانند. (برهان)* 
بزرگان جهان چون گرد بندی 
تو چون ياقوت سرخ اندر میانه. 
ملک قلاده‌ست واو میان قلاده 
زین نگیرد قلاده جز به میانه. عطاردی. 
شاهی که درگهش راچرخ آستانه زیبد 
عقد جلال او را گردون میانه زید. 

فلکی شيروانی. 


رودکی. 


زهی عقد فرهنگیان را میانه 
میان‌پیشت اصحاب فرهنگ بته. خاقانی. 
نل شروان شهان مهین عقدی است 


۲- بخش ترکمان با ۱۲۰ آبادی و ۴۹۰۸۹ 
ترک با ۰ آپادی و 
۳ تن جمعیت, که مسجموع آبادیهای 
شهرستان ۲۹۰ و جمعیت ان در حدود 
۶ تن می‌باشد. (از فرهنگ جغرافاتی 
ایران ج ۴). 

میانه. [ن] ((ج) نام بسخش مرکزی از 
شهرستان ميانه است. این بخش محدود است 


تن جمعیت. ۳- بخش 


از شمال به بخش ترکمان و ترک و از جنوب 
به شهرستان زنجان و از خاور به شهرستان 
خلخال و از باختر به شهرستان مراغه. این 
بخش کوهستانی است و بیشتر آبادیهای آن 
در دره‌های کوهها واقع و خوش‌آب و هوا 
هتند ولی خود میانه و ابادیهای اطراف ان 
در جلگ قرار گرفته و دارای هوای ناسالم و 

مالاریایی هستد. آب آن از رودخانه‌های 
سفیدرود و آیدوغموش و رود شهری تأمین 
می‌شود و محصول عمد؛ُ بخش غلات و برنج 
و پبه و صیفی و میوه می‌باشد. راه آهن و 
شوسة تهران - تبریز از این بخش می‌گذرد و 
جاده‌هایی به ترک و خلخال و ترکمان دارد. 
این بخش دارای تقیمات زیر است: ۱- 
دهتان کله‌بوز با ۵٩‏ آبادی و ۱۳۷۱۵ تن 
جمعیت. ۲ - حومه میائه ۲۰ آبادی ر ۷۴۷۲ 
تن جمیت. ۲ -شهر میانه ۱۵۷۰۷ تن 
: ۸۰ آبادی و ۲۶۸۹۴ تن 
جمعیت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

میانه. [ن] ((خ) نام شهر مرکزی شهرستان 
ميانه, واقع در ۱۷۵هزارگزی جنوب خاوری 


جهفیت. < 


1 - Moyenne (فرانوی)‎ 


میانه. 


میانه‌ند. ۲۱۹۴۷ 





تبریز و ۲۱هزارگزی شمال پل معروف دختر 
(قزکورپوسی. روی رودخانهٌ سفیدرود) و 
کنار خاوری رود شهری واقم و مخصات 
جغرافیایی آن به شرح زیر است: طول ۴۷ 
درجه و ۴۲ دقیقه و ۴۵ ثانیه. عرض ۳۷ 
درجه و ۲۰ دقیقه. ارتفاع از سطح دریا ۱۰۰ 
گز.ميانه یکی از شهرهای قدیمی است و وجه 
تسم آن بواسطة واقم شدن در سر راه و 
تقریباً حد وسط زنجان و تبریز می‌باشد و از 
قدیم بواسطه اينکه در سر راه تهران و زنجان و 
خلخال واقع است از لحاظ تجارت و کب 
اهمیت داشته و وجود آثار تاریخی مخصوماً 
پل دختر (قزکورپوسی) روی رودخانة 
سفیدرود دلیل بر اه میت شهر از لحاظ 
تجارت و سوق‌الجیشی می‌باشد که در 
جنگهای بین‌المللی و اغتشاشات و نهفتهای 
داخلی دچار خارتهای فراوان گردیده است 
چنانکه هنگام فرار فرقة دموکرات پل دختر 
را منفجر کردند. جمیت شهر در حدود 
۷ تن است و خیابانها و بازار و کارخانة 
آردسازی و پنبه پا ک‌کنی دارد و از آثار 
تاریخی آن مجد جامع را می‌توان نام برد و 
مسارم امامزاده (اسماعل كمالالدين‌ين 
محمدبن امام جعفر صادق «ع») که در تاریخ 
۳ ھ .ق.کشف شده و دارای مناره‌ای بلد 
است و نیز پل دختر که از اجر ساخته شده بود 
و بوسیلهٌ مستجاسرین منفجر گردید. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴), شهری است 
مابین عراق و اذربایجان. (برهان). نام 
قصبه‌ای است در میان شهر زنگان و تبریز که 
ميان و وسط اين دو شهر است و منوب 
بداننجا را سیانجی گویند و از آنجا بوده 
زین المحققین عین‌القضاة مشهور به همدانی 
که‌بالا خره او را کشتند و از اوست: کتاب 
زیدة‌الحقایق مشهور به تمهیدات. (اتجمن آرا) 
(آنندراج). شهرکی است [به آذربادگان ] خرد 
و با نعمت و ابادان و مردم بسیار. (حدود 
العالم). شهری است به آذربایجان و میانجی 
منوب به وی. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). شهری است در آذربایجان. چون در 
بن مراغه و تبریز واقع و مانند زاوید مشلت در 
میان آنها جایگیر شده چنین نام داده‌اند. (از 
معجم البلدان). نام صحیح محلی است در 
آذربایجان که های اخر ان را تبدیل به «ج» 
کرده میانج می‌نامیدند. (فرهنگ لفات 
فرهنگتان). 
میانه. (نْ) (اخ) دصی است از دهتان 
کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج, واقع 
در ۱۷هزارگزی خاوری رزاب با ۱۱۰۰ تن 
سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
میانه. [نْ] (إخ) دهسی است از دهسستان 


ماهیدشت بخش مترکزی شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۸هزارگزی جنوب 
کرمانشاء با ۱۲۰ تن سکنه. اب آن از چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۵). 
میانه. [نْ] (اح) دهی است از دهستان رستم 
بخش فهلیان و ممنی شهرستان کازرون» 
واقع در ۴ اهزارگزی باختر فهلیان با ۱۶۴ تن 
سکنه. اب ان از رودخانه و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
میانه. [نْ) ((خ) دهی است از دهستان فهلیان 
بخش فهلیان و مسنی شهرستان کازرون» 
واقع در ۶هزارگزی باختر فهلیان با ۱۶۴ تن 
سکته آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
میانه‌بالا. [ن /ن | (ص مرکب) ربعه. مربوع. 
(دهار). با بالایی نه یلند ونه كوتاه. 
میانه‌قامت. میان‌بالا. معتدل‌القامه. با قدی 
موزون و معتدل. متوسطالقامه (آدمی). که 
بالایی نه بسیار کوتاه و نه بسیار بلند دارد. 
آنکه قدی متوسط دارد نه دراز و نه کوتاه. 
(یادداشت مولف)؛ مردی بود مأمون به گونه 
اسمر و میانه‌بالا. (تترجمة تاریخ طیری 
بلىمى). 
میانه برادر. [ن /نِ ب د] (إ مرکب) برادر 
اوسطی. برادری که از یک برادر بزرگتر و از 
دیگری کوچکتر است. پرادر ميانه. دوشن از 
سه پسر مردی: 

میانه برادر چو او را بدید 

کمان رابه زه کرد و اندرکشید. ۰ فردوسی 
میانه تن. [ن /ن ت ] (ص مرکب) که تن نه 
فربه و درشت و نه لاغر و خرد و ریز دارد: 
ضغبوس؛ شتر میانه‌تن. (از یادداشت مولف). 
میانه حال. [ن / ن ] (ص مرکب) معتدل. 
(منتهی الارب). نه این و نه آن و هیچ طرفی. 
(ناظم الاطباء) در تداول عوام دور از دو طرف 
افزونی و کمی. معتدل. نه حال افراط ونه 


تفریط. موسر. (یادداشت مولف): اعتدال؛ 
میانه‌حال شدن در کمیت و کیفت. (منتهی 
الارب). 


میانه حالی. [نَ / ن ] (حامص مرکب) 
صفت میانه‌حال. دوری از دو طرف افزونی و 
کمی. اعتدال. (یادداشت مولف). و رجوع به 
میانه‌حال شود. 

میانه خلقت. ز[نٌ / نخ ق1( ص مرکب) که 
افرنش و اندامی مانه دارد نه درشت و بلند و 
نه ریز و نه کوتاه. (از یادداشت مولف). 

میانه خور. (نَ / ن خوز خُ] (نف مرکب) 
آن که در میانه می‌خورد. 
- امشال:. ۱ 
میانه‌خور کناره گرد؛یعنی آنکه در میانه مفت 
می‌خورد و راست راست می‌گردد. کنایه است 


از کسی که تن به هیچ کاری نمی‌دهد و جز 
خوردن و بیکار گشتن کاری ندارد. (از 
یادداشت مولف). میاته خور است (یا) میانه 
خورم و کتاره گرد.نظیر: کن وط و امش 
جانبا.(امثال و حکم دهخدا). 
میانه‌رو. [نَ /ن ر /رُو ] (نف مرکب) آن که 
در هیچ کاری افراط و تفریط نمی‌کند. (ناظم 
الاطباء). محدل که نه به افراط گراید و نه به 
تفریط. معدل در عقايد و اعمال. 
متوسطالسیر. (یادداشت مولف). متوسط در 
افعال و اقوال. (آنندراج). مقتصد. میانه‌رو در 
لفق عیال یسعتی نه مرف ونه تنگ‌گیر. 
(منتهی الارب). 1 
میانه‌روی. [ن /ن رَ)] (حامص مرکب) 
حالت میانه‌رو. اعتدال. قصد. اقتصاد. دوری 
از افراط و تفریط. (یادداشت مولف). اعتدال و 
اقتصاد و نه تفریط و افراط. میان‌روی و عدم 
اسراف. (ناظم الاطباء): اعتزام» میانه‌روی 
گزیدن در تیک و رفتار و جز آن. استقصاد؛ 
میانه‌روی خواستن. (منتهی الارب). و رجوع 
به میان‌رو شود. 
میانه سال. (ن /ن ] (ص مرکب) درموی. 
نیم‌عمر. (زمخشری). میانه‌سن. میانه عمر, نه 
جوان و نه پیر. (ناظم الاطباء). آن که نه جوان 
و نه پیر است. نه پیر و نه جوان. مان جوانی و 
پیری. که نه جوان و نه پر باشد. کهل. (مرد). 
دومویه. کهله (زن). 
میانه‌سالی. ان /ن ] (حصانص مسرکب) 
حالت میانه‌سال. کهولت. کنهل. دومویی, 
دومویگی. داشتن سنی در مان جوانی و 
پیری. نه جوان و نه پر بودن. (از یادداشت 
مولف). 
میانهسن. [نَ /نٍ سنن /ن] (ص مرکب) 
میان‌سال. میانه‌عمر. نه چوان و نه پ پر. (ناظم 
الاطباء). میانه‌سال. که نه پر است و نه جوان. 
میانه‌عهر. [ن / ن غل ](ص مس رکب) 
میانه‌سال. میانه‌سن. نه جوان و نه پیر. (ناظم 
الاطباء). میان‌سال. ميانهسن. 
میانه‌غلیان. [ن / ن غل ] (إمرکب) جزء 
چویین از غلان که در مان سر (سرقلان) و 
آبگیر (ته‌قلیان یا کوزه قلیان) واقع شده است. 
(از ناظم الاطباء). قسمت چوبی خراطی شده 
از غلیان که از سوی بالا به سر غلیان متصل 
شود و از سوی پایین به کوز؛‌غلیان یا 
ته‌غلیان. میان‌قلیان. و رجوع به ميانه و ميان 
قلیان شود. 
میانه‌قامت. (ن /ن ] (ص مرکب) 
معتدل‌القامه. متوسطالقامه. که قامتی میانه 
دارد. نه بلند و نه کوتاه. میانه‌بالا, میانه‌اندام. 
میانه‌قد. (یادداشت مولف). 
میانه‌قد. [نْ /ن ق ] (ص مرکب) میان‌بالا و 
میان‌قد. (ناظم الاطباء). متوسطقامت. 


۸ میانه‌قليان. 


(آنندراج). میانه‌قامت. میانه‌بالا. معتدل‌القامه. 
(یادداشت مولف). صعت. (سنتهی الارب): 
ترکة؛ زن میانه‌قد. (منتهی الارب). 
میانه قلبان. (ن /ن قّ[] (۱مرکب) مانه 
میانه‌غلیان. (یادداشت مولف) رجوع به میانه 
و میانه‌غلیان شود. 
میانه کاز. [نَّ /ن ] (ص مرکب) میانه‌رو. 
معتدل. مقتصد. که کار نه یه افراط کند و نه به 
تفریط. که در کارها حد وسط پرگزیند. که در 
اعمال و اقوال میانه‌روی و اعتدال پیش گیرد: 
در دیا سخت سختی و در دين 
بس سست و میانه کارو هنجامی, 
ناصرخسرو. 
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی 
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را. 
ناصر خسرو. 
و رجوع به میانه‌رو شود. 
میانه کردن. [ن /ن ک د] اسص مرکب) 
دور شدن. به مافتی دور شدن. (یادداشت 
مژلف). فاصله گرفتن. فاصله پیدا کردن: 
پرویز از بهرام میانه کرد. بهرام نعره‌ای بزد و 
گفت:... بنمایم ترا تا چه بینی. (ترجمه تاریخ 
طبری بلعمی). دیگر روز چون خر رسید که 
ایشان نیک میانه بکردند بنده بازگشت و 
حشمتی یک بنهاد. (تاریخ ببهقی ج ادیب 
ص‌۴۴۸). تا شما را اینجا بدارم و او میانه کند. 
لشکر او را گرفتند هم بر آن شکل و نزدیک 
بهرام چویین بردند. (فارسنامة ابن الب‌لخی 
ص ۱۰۱). 
میانه گزیدن. ن / نگ 5] (مص مرکب) 
حد اعتدال برگزیدن. انتخاب حد وسط کردن 


در کارها و گفتارها. به اعدال گرایدن: 
نتوده کی کو میانه گزید 
تن خویش را آفرین گسترید.. فردوسی. 
ز کار زمائه میانه گزین 
چو خواهی که یابی ز خلق افرین. 

فردوسی. 
میانه گزینی بمانی بجای 
خردمند خواندت پا کیزه‌رای. فردوسی. 


میانه گیر. [نٌ /ن ] (نف مرکب) آنکه حد 
وسط اختیار کند و از دو طرف افراط و تفریط 
پرکنار ماند. (یادداشت مولف). آن که میانة دو 
چیز متضاد را می‌گیرد ونه مایل به این 
می‌شود و نه به آن. (ناظم الاطباء). آنکه از 
افراط و تفریط دور باشد. (آنتدراج) (انجمن 
ارا میانه‌رو. معتدل. مقتصد. و رجوع به 
میانه‌رو شود. 

هیافی. (اص نسبی) منوب به وسط. 
منسوب به میان. آن که یا آنچه نسبت به مان 
دارد. |[هرچیز که در وسط و میان واقع شود. 
وسطی. ||(() قسمت وسطای غلاف تخم 
نباتات. (ناظم الاطباء), ||واسطةالمقد. (از 


یادداشت مولف)؛ 

در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است 
چون رشته لولژ که بود سنگ میانیش. 

ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۲۹۶). 

میانین. (ص نسی) وسطی. (ناظم الاطباء). 
انی وط اوتط: بت ذز 
مان است. میانی. (یادداشت مولف)؛ او را 
ابوکرب اسعد تبع میانین خواندندی. (مجمل 
التواریخ و القصص). ||() وطی. انگشت 
میان سبابه و بنصر و آن انگشت درازتر کف 
بساشد!, انگفت وسطی. میانه. میانگی. 
انگعت سوم دست. (ب‌ادداشت مولف). 
|اقسمت, پاین لگن در انسان ". (از لفات 

میاور. [و] ((خ) نام شهری نزدیک چين که 
خوبان از انجا خیزند از غلامان و کنیزکان. 
(لغت فرس اصدی تسخه خطی کتابخانة 
نخجوانی): 

ای حورقش بتی که چو نند روی تو 
گویندخوب‌رویان ماه میاوری. خروی. 
||گویند بتخانه‌ای است. (لفت فرس اسدی). 

میاوری. (](اص نسبی, ل) ظاهراً و به 
قرینه مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیه 
تاریخ بیهقی چ فیاض ج مشهد ص ۵۸۰). و 
ممکن است که نی باشد به شهر میاور و 
پارچة بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و 
غیره: من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در 
سر این دره (درة دیتار) میاوری " حواصل 
داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر 
چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از 
سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارسی. 
(تاریخ بیهقی چ مشهد ص ۵۸۰. 

میاوق. [و] (اخ) دی است از دهستان 
برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع 
در ۳هزارگزی خاور ارومیه با ۸۰۰ تن 
سکه. اب آن از قنات و چشمه و راه أن 
مساشین‌رو است. ده باب دکان دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

میاومات. (مْ و ](ع !) ج مياومة. روزمزدها. 
مقابل مشاهرات و مسانهات که ماه‌مزدها و 
سال‌مزدها باشد. (از یادداشت مؤلف): 
مشاهرات و میاومات ایشان رایج صی‌رسید. 
(ترجمهة تاریخ یمینی ص ۴۲۳). و رجوع به 
میاومة شود. 

مياومة. [م و ء] (ع مص) به روز مامه 
کردن.(متهی الارب). به روزها معامله کردن. 
(يادداشت مؤلف). ||روزمزد كردن. يوام. 
(يادداعت مولف) (آنندراج). چیزی به 
روزاروز فرادادن. (تاج المصادر بسهقی). و 
رجوع به ماده بعد شود. 

میاومه. [م وموم (از ع, امسص, ا) 
روزمزدی. روزانه. یومیه. مقابل مشاهره و 


منك 


.“ 


مسانهه. معاملة روزی. ج. میاومات. 
(یادداشت مولف). و رجوع به میاومات شود. 
میاه. (ع !) ج ماء. (ترجمان‌القرآن جرجانی 
ص۸۵) (متهی الارب). آبها. ج ماء که در 
اصل ماه بود به معنی آب. (غیات) (انندراج). 

|| کنایه از اشک 
نيران دوزخ از تو برآرد شرار و دود 
گراز ندم نیاری از دیدگان میاه. 
و رجوع به ماء شود. 

مي‌انز. [1] () بارانک. و آن درختی است از 
تیرة گل سرخیان, با گلهای سفید و قرمز و 
صورتی. (از یادداشت مولف). و رجوع به 
پارانک شود. 

مې بخنج. [م بُ ت] (مسعرب. | مرکب) 
مأخوذ از می‌پختة فارسی و به معلی آن. 
(ناظم الاطباء). منظور از آن اغلوقی است و 
آن عصارة انگور است. (از تذکرة ضریر 
انطا کی ص ۳۳۵). معرب می‌پخته. می پخته. 
میفتج. اغلیقی ". (یادداشت مولف). و رجوع 
به میفختج و می‌پخته شود. 

می‌بد. [ع /م ب] ((مسرکب) شرابدار. 
(یادداشت مولف) 

میبد. [م بٌ] ((خ) یکی از دهستانهای 
سه گان بخش اردکان شهرستان يزد و محدود 


سوزنی. 


است از شمال و باختر به دهتان حومه و از 
جنوب به بخش خضرآباد و از خاور به بخش 
اشکذر. آب آن بیشتر از قنوات تأمین 
می‌شود. و محصول عمدۂ آن غلات و حبوب 
و پبه است. مید از ۱٩‏ آبادی با ۲۳۲۱۳ تن 
که تشکیل شده و دیه‌های مهم آن مید 
(مرکز دهستان) و مهرجرد فیروز آباد و 
شورک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۱۰). مد شهری کوچک از اقلم سیم 
است. دور قلعه‌اش چهار هزار قدم است. 
حقوق دیوانی‌اش دو تومان و دویت دینار 
است. (نزهةالقلوب ج٣‏ ص ۷۴). از بلوکات 
یزد. حد شمالی و شرقی رستاق. جنوبی 
ندوشن وکذابات و غربی عقدا. مرکز آن میبد. 
عدۂ قراء آن ۱۸ و مساحت آن ۱۰ فرسخ و 
جمعیت ان ۱۴۸۵۰ تن است. (از جغرافیای 
سیاسی کیهان). 

میبد. [م ب ] ((خ) قصبه مرکزی دهستان 
مید بخش اردکان شهرستان یزد است. وأقع 
در کار راه مید به اردکان با ۳۷۹۸ تن 
جمعیت است. آب آن از قات تام می‌شود 
و راه آن اتومبیلرو است. ادارات دولتي دارد. 


,(فرانسوی) Mêdius‏ - 1 
(فرانسری) ۴۵۲۱۳6۵ - 2 

۳-نل: ماوری, لیاوی. 
۰ - 4 


مییدی. 
(از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۱۰ یزد و 
اعمال آن چون میبد و نائین و کثه و فهرج و 
غیر ان جمله از پارس است. (فارسنامة 
ابن‌بلخی چ اروپا ص ۲۲ ۱). 

میبدی. [م ب ](ص نسسبی) منوب په 
مبد. از مردم میبد. 

مییدی. [م ب ] (إخ) ابولفضل. صاحب 
تفر ا و عدةالایرار که در ۵۲۰ 
د.ق,تألیف شده است. 

میبد‌ی. (م ب ] ((خ) حسین‌بن معین‌لاین. 
رجوع به حسین میبدی شود. 

می برداشتن. (۶ /م ب تَ) ( مص 
مرکب) به معنی می خوردن. (از آنندراج). 

شراب خوردن. باده وشیدن: 
شب اورمزد آمد و ماه دی 
ز گفتن برآسا و بردار می. فردوسی. 
می بر سر. ا از 
آهنگها و الحان موسیقی است 
نوای قمری و طوطی که E‏ 
نشد بلبل و صلصل قفا بک و عن ذ کری. 
منوچهری, 
و رجوع به ذیل آهنگ شود. 

می بر سر بهار. 1 / م ب س ر ب] ( 
مرکب) یکی از آهنگها و الحان صوسیقی 
است: 
بلیل به زخمه گیرد می ' بر سر بهار 
چون خواجة خطیر برد دست را به می. 

منوچهری. 
و رجوع به ذیل آهنگ شود. 

می برنا. [م /م ب ] (مرکب) شراب 
نورسیده, مقابل می کهته. (آتندراج). 
هیبس. لب ب ]لع ص) خفک‌کند.. 
(ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ||(اصطلاح 
پزشکی) خشکی مزاج آورنده. خشک‌کنند: 
طیعت و مراج. ییوست‌آور: و البردی میرد 
فی‌الدرجة اشانية ميس مقبض. (تذكرة 
ابن‌البیطار ص ۸۷. 
مییل. [م ب ] (ع !) تسمه‌های باقه بر چوب 
بسته که بدان ستور رانند. (متهی الارب. ماده 
وبل) (ناظم الاطباء). 
میبل. (بَ] (ع ) میل. عضای ستبر. (منتهی 
الارب, مادة وبل) (ناظم الاطباء). رجوع به 
مبل شود. 
میبلة. [م ب لْ] (ع () دره و تسازيانه. 
(منتهی‌الارب. مادء وبل) (ناظم الاطباء). 


می بوی. [م / م] (ص مرکب) دارای بوی ‏ 


باده. که بوی می دارد. 
میبة. [مّ ب ] (معرپ, إ) معرب از می به [می 
+ به ] فارسی. (یادداشت مولف). دارویست 
که‌از به و شراب یا دوشاب ترتیب دهند. 
معرب می‌به. (منتهی الارب). 
می ب4. ( /م ب؛] (| مرکب) دارویی که از 


آب به و شراب سازند. (ناظم الاطباء). 
شراب‌السفرجل. (این‌سینا). اسم فارسی 
شراب به است که با شراب یا آب انگور مرتب 
سازند و آن مفرح و منبسط و مقوی معده 
است. (آتتدراج) (انجن آرا) (از تحفة حکیم 
مومن). شرابی مخلوط با رب بهي. (مفاتیح) 
گویند آن شراب به است و نیز گویند شرابی 
است که از می و به گرفته می‌شود و آن برای 
ضعف معده سودمداست وگویند آن بھی 
بحر الجواهر). 
ترکیبی است از شراب و رب به. داروبی است 
که‌از به و شراب یا دوشاب کنند و معرب ان 


است که در می پخته شود. (از ب 


ميية است. شراب به. شراب سفرجلی. شراب 
بهی. شراب انگوری که بهی در آن درانکنده 
باشند. (یادداشت مولف)؛ از شرابهای می‌به و 
شراب مورد دهند. (ذخیرء خوارزمشاهی). 
بگیرند ابی را و پا ک‌کنند و بک‌وبند و آب او 
بکشند و یک شب بنهند تا صافی شود. دیگر 
روز بپالایند و ثفل آبی را اندر شراب کهن‌تر 
کنند یک شب و دیگر روز بجوشانند و بمالند 
و بپالایند. یک من از این شراب و یک من از 
آب آبی پالوده بهم بیامیزند و نیم من انگبین 
برنهند و سل و دارچین و قرنفل و مصطکی و 
قاقله و کبابه از هر یک یک درمسنگ. عود 
هندی نیم درمسسنگ. زعفران شاخ 
چهاردانگ؛ همه را نیم‌کوفه اندر خرقه بندند 
فراخ و اندر این شراب افکنند و می‌پزند و آن 
را هر ساعت همی مالند چون شراب پخته 
شود و به قوام آید این خرقه از وی جدا کنند و 
بفشارند و دانگی مشک سوده بر وی پرا کتند 
و بیامیزند. (ذخیره خوارزمشاهی). 

- می‌به مطیب؛ 
مصطکی و قرنفل و عود و جز آن درهم آمیزد 
پاک گرد و2 ر ماهر 
می بهیی. [ / م پ ] ([مرکب) می‌به. شراب 
به, شراب بهی: هرکه از او (از مشمش = 
زردآلو) تازه بخورد باید که سرکنگیین انگپین 
از سر وی بخورد یا می‌بهی. (الأبنیه عن 
حقایق‌الادویه). و رجوع به می‌به شود. 
می با ل۰2 [م 7 ](نف مرکب) می پالاینده. 
پالایندة می. که یاده را بپالاید. صافی که با آن 
می پالایند* 
هیبتش در کاسۂ سر خصم را 
هم ز خون خصم می‌پالای باد. 
دیده می‌پالا و گیتی خاک پای 
جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند. خاقانی. 
میقم دات ووو وی 
تا یه من راوق کند مژگان می‌پالای ‏ من. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۲۰). 

||( مرکب) صافی كه مى با آن ن بپالایند. 
شراب‌پالا. 
ھی پخته. مب ت ات (مسرعب) 


شراب بهي است که با 


خاقانی. 


می‌پرست. ۳۲۱۹۴۹ 


دوشاب. (ناظم الاطباء). به سعی دوشاب 
است. (برهان). ||دوشاب قوام‌آورده. (ناظم 
الاطیاء). دوشابی را گویند که چندان 
بجوشانند که به قوام آید. (برهان) (از انجمن 
آرا) (از آتدراج). |ارب. (دهار). اآمی کهنه را 
گویندو نو را خام گویند. (آنندراج) (انجمن 
آرا). بادۂ کهنه. (یادداخت مؤلف): 
گرمی پخته نیست خام یار 
کهنه‌گر نیت نو مدام پیار. ؟ (از انجمی آرا). 
||شرابی که با داروهای چند جوشانیده باشند. 
(ناظم الاطباء). گفته‌اند شرابی است که آن را 
جوشانیده و به ربع آن را تبخیر کرده باشند و 
ربع برجای صانده را صی‌پخته گویند و نیز 
گفته‌اند شراب جوشانیده که دو ثلث آن به 
جوثانیدن تبخیر شده باشد. عرب این کلمه را 
معرب کرده میختج و نیز بُختَج گوید. 
سیکی. شراب مخلت. رباب. اغلیقی, 
عقیدالعب. (یادداشت مولف). شرابی است که 
آن را با دارویی چند بجوشانند و صاف کنند و 
معرب آن میبختج باشد و به عربی عقیدالعنب 
خوانند. (برهان). جوهر شرایی است که با 
دارویی چند بجوشاند تا قوی گردد و مییختج 
معرب آن است. (ان_جمن آرا) (آنندراج): 
قولس گوید اين فطرتن فربه کند خاصه فطر 
سرخ که با می پخته خورند. (الابنیه 
عن‌الحقایق‌الادویه). 
توش و شیرینست فدح و مدح من با اهل عصر 
کز عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیاء 
خاقانی. 


می پرست. [م / م پ ر ] (نف مرکب) کنایه 


از دایم‌الخمر است یعنی شخصی که پیوسته 
شراب خورد. (برهان). دایم‌الخمر و آن که 
دایم‌الخمر است. (انجمن آرا) (آنندراج). 
دوستدار باده. مي‌باره. حریص باده خواری. 
دوستدار می‌گاری. باده‌پرست. می‌گار. 
دایم الخمر. میخواره که پیوسته خوردن می 
پیشه دارد. (از یادداشت مولف). مدام در کار 
مدام؛ 

چو یک هفته زین گونه با می بدست 
ببودند شادان دل و می‌پرست. فردوسي. 
ز نیروی می روی مستان گشاد. 
ساقی به کجا که می پرستم 

تا ساغر می‌دهد به دستم. 

باده ناخورده مت آمده‌ایم 


نظامی. 
نظامی. 


عاشق و می‌پرست آمده‌ايم. عطار. 


۱-نل:نی: و در این صورت شاهد نیست. 
۲-نل: خرن‌پالای, که در این‌صمورت شاهد 


۳۱۱۹۵0۰ می بر ستی. 
شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه 
ز عشرت می‌پرستان را منور گشت کاشانه. 


سعدی, 
در دماغ می‌پرستان بازکش 
اتش سودابه اب چشم جام. سعدی. 
جود نیک است و جود مستان بد 
هوشیاری ز می‌پرستان بد. اوحدی. 
از فریب نرگس مخمور و لعل می‌پرست 
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی. 
حافظ. 
شرمش از چشم می‌پرستان باد 
نرگس مت | گر یر وید باز. حافظ. 


- می‌پرست شدن یا گشتن؛ به میخوارگی 
پرداختن. سخت مشغول باده گساری گشتن: 


بخوردند چیزی و متان شدند 
پرستندگان می‌پرستان شدند. فردوسی. 
و آن زمانی که می‌پرست شود 
ار خورد می عدوش مت شود. ظامی. 


= می‌پرست کردن؛ به باده گاری داشتن. 


شرابخوار و باده گسارکردن: 
کرداراهل صومعه‌ام کرد می‌پرست 
این دود بین که نام من شد اه ازو. 
حافظ. 

|اساقی. آن که در بزم جام شراب پیش کان 
بگرداند. می‌گسار: 
ببود آن شب تیره با می بدست 
همان لبک آبکش می‌پرست. فردوسی. 
وز انجا بیامد به جای نشت 
یکی جام می‌خواست از می‌پرست. 

فردوسی. 
که‌من دوش پیش شهنشاه مست 
چراگشتم و دخترم می‌پرست. ‏ فردوسی. 


می پرستی. [م / م پَ ر ] (حامص مرکب) 


صفت و پیشه می‌پرست. باده گاری. 


می‌خوارگی: 

تابت‌پرستی پشة برهمن. 

مشو شیرین پرست ار می‌پرستی 

که‌نتوان کرد با یکدل دو مستی. 

زمستی همه می‌پرستی بود 

چه حاجت بود می چو مستی بود. 
آمیرخسرو. 


فرخی. 


نظامی. 


بت‌پرستی ز می‌پرستی به 

مردن عاقلان ز مستی به. اوحدی. 
و رجوع به می‌پرست شود. 

میپهواز. [پ‌ه] (إخ) دهی است از دهتان 
طبس میا بخش درمیان شهرستان بیرجند. 
واقع در ۴۵هزارگزی جنوب خاوری در ميان 
و ۱۵هزارگزی جنوب باختری دستگرد. آب 
آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفراف‌ائی ایران ج . 

می پیمای. [ /م ب /پ] (نف مرکب) 


می‌خوار. (آنندراج). می‌پما. پیماینده. 
یادهپیما, کیا کی یا کنان بهباده گساری 


پردازد؛ 
ز می خوردن ندارم اتساطی 


ابونصر نصیرای بدخشانی, 
میت. 2۱](ع ص) مبت. مرده. (صنتهی 
الارب). آنکه مرده باشد. (از ناظم الاطباء). 
رجوع به میت شود. 
میت. (] (ع مص) مردن. موت. فوت. 
درگذشتن. و رجوع به سوت شود. 
میت. (فرانسوی, !)۱ اساطیر. افسانه. 
داستان؛ دستان اساطیرالاولین. رجوع به 
اساطیر شود. 
هیمت. [عّی ي] (ع ص) مرده. ج» اصوات. 
موتی, میتون. (منتهی الارب). مَیْت. (منتهی 
الارب) (مهذب‌الاسماء) (یادداشت مولف) 
(دهار) (ترجمان‌القرآن جرجانی ص .)٩۷‏ به 
معنی مرده و میت در اصل ميوة بر وزن فیعل 
بود پس واو را به ياء بدل کرده ادغام نمودند و 
گاهی تخفیف کرده میت می‌گویند. در این 
مذکر و مونث برابر است. (غیات) (آنندراج). 


ج. اموات» موتی. َون میتون..(سنتهی : 


الارب): صلىالله عليه حياً و مبتا. (تاریخ 
بهقی چ ادیب ص ۳۰۰ 
همه دانند استعداد هر شی> 


به معنی و به صورت میت و حی. 


اصرخرو. 
کرمت میت را چون دم صور 
زنده گرداند. کلکت به صریر. سوزنی. 
< زیق‌المیت؛ سیماب کشته. جیوه مرده. (از 
یادداشت مولف). 
- نماز میت؛ نمازی که بر مرده گزارند. 
رجوع به یل صلاة شود. 
= امغال: 
مثل میت. (امثال و حکم دهخدا؛ بیحرکت و 
بی‌اراده. 


||میرنده که هنوز نمرده. (متهی الارب). 
گفته‌اند میت آن که خواهد مرد و ميرنده میت 
آن که مرده باشد. (ناظم الاطباء). مایت. 
میرنده؛ قوله تعالی: انک میت و انهم میتون. 
(قرآن ۳۰/۳۹) (یادداشت مؤلف). ||لاشه. 
(ناظم الاطباء). جنازه. (یادداشت مولف). 

ميتات. [16(ع )ج مبتة. (ناظم الاطباء) 
(دهار) (اقرب الموارد). رجوع به ميتة شود. 

میتانیی. ((خ۲ مردمی مقیم بین‌النهرین 
همنراد با هیت‌ها. رجوع به ایران باستان ج١‏ 
ص ۱۲۵و ۱۲۶و ۲۳۴و ۲۳۵ شود. 

میتخف. [تَ خ] (ع ل چسویدستی. (منتهی 
الارب, مادهٌ وتخ) (ناظم الاطباء) (انتدراج). 
متيخة. (منتهی الارب). 





میتد. [تَ] )ع( ميدة. (متهی الارب). 


میتوز. 

میخکوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). و رچوع به ميتدة شود. 

ميتدة. [تَ د] (ع [) میتد. میخکوب. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
چوب‌کوب. (مهذب‌الاسماء). و رجوع به میتد 
شود. 

میتر. ((خ) مهر. رجوع به مهر و میترا و تحقیق 


. ماللهند ص ۱۵۵ شود. 


میترا. ([خ) مهر. رجوع به مهر شود. 
میترا بوز. [را ی ] افرانسوی, لا" سلل. 
شصت‌تیر. (یادداشت مولف). 
میتره. [ر ] (!خ) مهر. رجوع به مهر شود. 
میتسکیه‌ويچ. (کسي ] (إخ)" آدم 
میتسکیه‌ویچ (۱۷۹۸ - ۱۸۵۵ م.). بزرگترین 
شاعر رومانتیک لهستان. در تونی متولد شد 
و در ۱۸۲۳ به علت فعالیت در مجامع پنهانی 
وطن‌پرستان دستگیر و به روسیه بعد شل 
اما در ۱۸۲۹ از آنجا گریخت و به فرانسه 
رفت. در فرانه په تدریس ادبیات پرداخت. 
سپس به استانبول رفت و به تشکیل یک 
لژیون لهستان برای جنگ با روسیه پرداخت: 
اما اجل مهلعش نداد و در آنجا درگذشت. آثار 
مسعتبر وی عبارت است از منظومه‌های 
پهلوانی پان تادئوش (۸۳۴) کنراد والن‌رود 
(۱۸۲۸-۱۸۲۵) و شسعر ممروف شامگاه 
نیا کان(۱۸۲۳) که از شاهکارهای اوست. 
میتلزژی. ت ل) (فرانوی. 24 سیتولوژی. 
اساطیرشناسی. رجوع به میتولوژی و اساطیر 
شود. 
میقیم. (م یٹ ت ] (ع ص, [) مرگ, زیرا که 
يتم می‌گر داند. (ناظم الاطباء). 
میقهة. ( ت م] (عإ) ج يتيم. (منتهى الارب) 
(ناظم الاطباء) (ملخ ص آللغات حن خطیب 
کرمانی).رجوع به یتیم شود. 
میعو. () نوعی از چوبدستی که دارای سری 
است شبیه به مرغ با نوکی تیز. (ناظم الاطباء). 
میتو. ((خ) دهی است از دهتان میرده بخش 
مرکزی شهرستان سقزء واقع در ۲۲ هزارگزی 
باختر سقز با ۱۰۰ تن سکنه. اب آن از چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
اران ج۵). 
میقوز. [ثٌ] افرانسوی, !4" (اصسطلاح 
گیاه‌شناسی) تقسیم غیر مستقیم سلولها بدین 
شرح که تقسیم سلولی [سلول گیاهان و 
جانوران ] بر حب دو طریقه انجام می‌گیرد 
یکی طريقذ فیرستقیم یا میتوز ۲ دیگزی 


1 - ۰ 2 - ۰ 
3 - ۰ 

4 - Milskiyevich. 

5 - Mythologie. 

6 - Mitose. 7 - Milose. . 


میتولوژی. 

طريقة مستقیم يا آمیتوز". تقسیم غير مستقیم 
که فراوان‌ترین وسیله تکثیر سلولهای 
جانوران است به واسطۀ تفیرات چندی که در 
تمام سلولهای متازوثرها و بیشتر پرتوزوثرها 
مشترک است مشخص می‌باشد. در سلولهای 
زنده مشاهد؛ اين نوع تقيم خیلی آسان 
است. مهمترین تغیری که در میتوز انجام 
میتی گرا د عبارت است از تسقسیم 
کروموزومهای هسته‌ای به دو بخش کاملا 
ماوی و انتقال آنها به سلولهای شانوی به 
نوعی که در سلولهای اخیر علاوه بر آن که 
عدة کروموزومها یکسان است از حیث حجم 
و ساختمان نیز شبیه یک‌دیگرند. مراحل 
مختلف میتوز - میتوز دارای چهار مرحله 
بوده که بدون انقطاع در دبال یکدیگر صورت 
می‌گیرند: مرحلهُ اول - تفیرات هسته‌ای یا 
پروفاز ". مرحلة دوم - تغییر شکل اصلی 
هته یا متافاز آ. مرحلۀ سوم - رفتن دو 
بخش کروموزمی به دو قطب یا انافاز ؟. 
مرحله چهارم - تقسیم سلول اولیه به دو 
سلول ثانی و تشکیل مجدد هسته‌ها یا 
تلوفاز. (از جانورشناسی عمومی دکتر 
فاطمی ج۱ ص۱۹ و ۲۰), و نیز رجوع به 
همین ما خذ صفحه‌های ۲۰ تا ۳۲و نیز 
گیاه‌شناسی ثابتی ص۸۸ و بیولوژی ورائت 
ص ۲۳ و ۱۷۸ شود. 
میتولوژی. [تْ [) (فرانوی ۲4 
میتلژی. اساطیرشناسی. رجوع به اساطیر 
شود. 
میتون. [مْی ی ] (ع ص. اج میت. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به میت شود. 
میقة. (ء تَ] (ع ص, () مسسادة مسیت. 
(مهذب‌الاسماء). مونث میت. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (دهار). |امردار. (آنندراج) 
اترجسمان‌القفران جرجانی ص )٩۷‏ 
(مهذب‌الاسماء). الحيوان الذى ينوت حتف 
انفه. (اقرب الموارد). حیوان مرده که نه به 
زکات شرعی مرده باشد. (یادداشت مولف). و 
رجوع به ناظم الاطباء شود. 


میقة. [ی ي تَ](ع ص) مسونث میت.. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میَة. رجوع به 
میت شود. 

- ارض میتة؛ زمینی ویران. (مهذب‌الاسماء), 
ارض مه یا اراضی میتة؛ زمینی یا زمینهای 
ویران. بایر. (یادداشت مولف). 

میتة. [ت] (ع مص) نوعی از مردن. (سنتهی 
الارب. ماد جوت) (آنندراج). نوع مردن. 
(ناظم الاطباء). هیات مردن. گویند: مات ميعة 
حستد. (منتهی الارب). و مات متةالجاهلية. 
(از ناظم الاطباء). مات ميعةالجاهلية, در 
آمخال این عبارت اغلب کلمة «میته» را به فتح 
میم خوانند ولی صواب ان است که به کر 


خوانده شود زیرا برای بیان نوع است. و صیغۀ 
نوع بر وزن «فعله» باشد به کسر فا», و همین 
کسره است که واو عینالفعل را بهیاءمنقلب 
ساخته است و «میتة» به فتح ميم مخفف 
«میتة» به تشدید ياء است یعنی بر وزن «فیله» 
است و به معنی جیفه و لاشه می‌باشد. این 
عبارت [مات میتةالجاهلية ] جزء حسدیفی 
است و آن چنین است: «من مات و لم یعرف 
امام زمانه مات میتةالجاهلة». جوهری گوید: 
«مَیتَه ستوری است که په زکات نمرده باشد و 
م نوع مردن گویند «مات فلان ميتة حتة» 
و در کتاپ «اللوادر فی‌اللغة» تاليف ابوزید 
سعمید... انصاری (چ پیروت ۱۸۹۴ ص )٩۲‏ 
امده است: «و الميتة بکرالمیم‌الحال الخضی 
یکون علیها الشی». کقولک کریم الميتة و 
حسن‌الصرعة و الکسر مطرد فی‌السرة هذا 
الحق عندی الذی لایجوز غیره». (نشرية 
دانشکدۂ ادبیات تبریز شماره ۱۰ ص ۲۷). 
||(() مرگ. موت. (یادداشت مولف). 
میته. [ت ] (!) خا که شپش (در تداول مسردم 
قزوین). |[رشک (در تداول مردم قزوین). 
(یادداشت مولف). 
میت . [م تَ) (ع ل) صورتی از محة که در 
فارسی متداول است. جیفه. مردار: | کل ميته 
حرام است. در ضرورت | کل مجه حلال باشد. 
از باب | کل میته. 
میعیی. (] (ص نسبی) منوب و متعلق یه 
مرگ. (ناظم الاطیاء). 
می تبل.() ساژن. لقاف. پارچۂ توشک 
بی‌حشو آن. آستر و روید توشک و لحاف به 
هم دوخته که هنوز پنبه یا حشو دیگر در آن 
نکرده باشند. (یادداشت مولف). به منزلة استر 
است در توشک و متکا یا بالش. انچه حشو و 
پر کنۂ توشک یا متکا یا بالش را در آن ریزند 
و سپس بر روی آن رویه کشند و معمولاً از 
پارچة پست‌تر سازند نظیر متقال و غیره 
می تی لن. [ل] (()۲ جزیره‌ای است در 
مغرب شبه جزیر؛ آسیای صغیر که شهری 
بدین نام پایتخت آن بوده است. جزیرة 
می‌تی‌لن نخست در تصرف آتن بود. لکن 
چون آتش جنگ پلوپونزوس زبانه کشید 
مردم آن جزیره سر به شورش برداشتند (۴۲۸ 
ق.ع.) و بدین سب به قتل و غارت سخت 
گرفتار شدند. در سال ۸۶ ق. م. رومیان شهر 
می‌تی‌لن را به جرم اینکه با مهرداد اول (اشک 
ششم) پادشاه اشکانی متحد شده بود ویران 
ساختند. می‌تیلن وطن پیتا کوس‌بود. 
(ترجمهٌ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ). و 
رجوع به ایران باستان ج۱ ص ۶۲۱ و ۴۹۰ و 
ج ۲ ص ۱۳۵۸ و و ۱۲۱۹ شود. 
میتین.() ک‌نگ و میا آهتین که 
ستگ‌تراشان بدان سنگ کنند و تراشند. (ناظم 


میتین. ۲۱۹۵۱ 


الاطیاء). بری یا کلنگی بود که بدان کوه و 
زمین کنند. (لفت فرس اسدی). کلنگ و تبشه 
را گویند که بدان زمین کنند. کلنگ و میلۀ 
آهنین که سنگتراشان بدان سنگ تراشند. 
(یادداشت مولف). کلتگی باشد که بدان کوه 
کنند. (فرهنگ اوبهی). کلنگ و میل آهنی که 
سنگ‌تراشان بدان سنگ تراشند و بشکافند و 
بکنند. (برهان). ||دیلم. دستک. برطیل. مته. 
اسکنه. یعنی تیر نازکی از آهن به ستبری سه 
یا چهار انگشت بر هم نهاده که بدان دیوار و 
زمین سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت 
مؤلف). میلی است آهنین که سنگتراشان بدان 
سنگ‌تراشند و سوراخ کنند و به هندی آن را 
سابل خواند. (انندراج) (از انجمن أرا). سيل 
آهنی باشد که سنگ‌تراشان بدان سنگ را 
تراشند. (فرهنگ جهانگیری). میخی است 
آهنی که بدان در سنگ شکاف اندازند. 
(غیات). منقر. مقراع. صاقور. نصل؛ میتین 
دسته برامده. (سنتهی الارب). ملطاس. 
ملطیس؛ میتین سطبر و بزرگ که بدان سنگ 
شکنند. (منتهی الارب): 

به تندی چنان اوفتد بر برم 


که‌میتین فرهاد بر بیستون. آغاجی* 
بېر دند مین و مردان کار 
وزان کوه ببرید صد جویبار. فردوسی. 


به آرزوی کف راد او ز کان گهر 

گهربرآید بی‌کوهکان" و بی میتین. ‏ فرخی. 
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی 
فرهاد مگر که نفکنده‌ست به میتین. فرخی. 
کی که افکند از کان که به میتین سیم 


مکن برو بر بخشایش و مباش رحیم. 
عسجدی. 
گرگوهر سخنت همی باید 
از دین چراغ کن ز خردمیتین. ناصرخسرو. 
پند میتین و دل نادان چون سنت 
بر دل سنگین ای خواجه سزد میتین. 
ناصر خر و. 


بر سنگی نخسته و سنگی دیگر در پیش نهاد و 


به مین فرو ميکرد. (اسرارالتوحید ص ۳۱۰). 


ساخت مین و تیغ صبح و بدان 
چشمه مهر از آسمان بکناد. اثیر اخسیکتی. 
چون تو گهری ز کان جانی 
جان به که کنم نه کان به میتین. عطار. 
عدل تو ستم‌کشان کان را 
Amitose. 2 - Prophase.‏ - 1 
.۱۸6۱۵۵۳۵6۰ - 3 
.8 - 5 .6 - 4 
Mythologie.‏ - 6 
Mitylène.‏ - 7 
۸-به رودکی هم نبت داده‌اند. 
٩-نل:‏ کرهکاف. 


۲ مییتینگ. 


فریاد رسد ز جور میتین. ‏ سیف اسفرنگی. 
هر چند تو سنگ رابه مین می‌کاوی و گل... 


پا ک‌می‌کنی ولی خاصیت آب از بالابه نشیب _ 


رفتن است. (معارف بهاءولد). 
سینه‌ام بازشکافید به میتین چون سنگ 
کان جگر گوش یاقوت ز معدن گم شد. 
ال ترو 
میتینگت. (انگلیسی, 1 گرد آمدن دسته‌ها 
از مردم برای ابراز نظری. اجتماع گروه بسیار 
برای گفتگو یا اظهارنظر در مسائل اجتماعی, 
هنگامه. 
مینک دادن؛ بوم آمدن گروهها و 
دنته‌های سیاسی و غير سیاسی برای ابراز 
نظری و پیشبرد مقصودی. 
هیمت. [عْیْ ي ] (ع ص) نرم. (منتهی الارب) 
(آتدرا اج). 
میت. 1 (ع مص) سودن دارو را در ات 
(لفتی است در ماث یموث موثا). (از ناظم 
الاطاء). سودن چیزی در اه (آنندراج) 
(منتهی الارب). موث. (تاج المصادر بسهقی) 
(المصادر زوزنی). 
هیمت. (ع ص, ا) ج مسیثاء. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). رجوع به ميثاء شود. 
مییاء . Of!‏ ص) زمسین نرم. ج. میت. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(مهذب‌الاسماء) 
میثاء . (ع ص)۲ ارض مییاء؛ زمین نرم و 
سهل. (ناظم الاطباء). ||(() کلوخ‌کوب. (منتهی 
الارب, مادة وثى). میخکوب. (ناظم 
الاطباء). کلوخ‌کوب. تخماق. (بادداشت 
مولف). ماءة. (اقرب الصوارد). |اسندان 
آهنگر. (متهی الارب, ماده وثی). سندان. 
(ناظم الاطباء). 
میفْاء5. [2] (ع !) میثاء. رجوع به میثاء شود. 
میشاق. (ع !) (از «وثق») عسهد و پیمان. 
(منتهی الارب) (انندراج) (غیاث) (ناظم 
الاطباء). مویْق. (متهی الارب) (غیاث) (ناظم 
الاطیاء). عهد استوار. (ترجمان‌القرآن 
جرجانی ص .)٩۷‏ وثاق. بند. عهد. پیمان. 
قرارداد. عقد. معاهده. ج“ موائیق. (بادداشت 
مولف). عهذ و شرط و پیمان وقول و قرار. 
(ناظم الاطباء). بيمان. ج» مسوائیق. 
(مهذب‌الاسماء). پیمان. (دهار). انچه عهد را 
بر آن استوار کنند چون سوگند و مانند آن. 
(ترجمان‌القرآن جرجانی ص 4۷): 
عهد و میثاق باز تازه کنیم 
از سحرگاه تا بوقت نماز. آغاجی. 
بر نفس خود پیمان گرفته‌ام از عهد و میتاق 
لهی. (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۱۸). 
از سرحد وجود بگذر خاقانیا 
با عدم از عاشقی دست به میاق نه. خاقانی. 
یر آن رفت میثاق آن انجمن 


که‌از بهر بتخانة خویشتن. نظامی. 
- روز میثاق؛ عبارت است از روز ازل که 
ارواح به ربوبیت حق اقرار اوردند که ایت 
«الت بربکم قالوا بلی» (قران ۱۷۲/۷) بیان 
آن است. (غیاث) (آنندراج): در ازل مقام 
ارواج ایشان و به روز میثاق هم بر این مراتب 
بود که ذ کر کرده شد. (ایس‌الطالین ص ۱۱). 
اازنهار. ج» موائیق. (دهار). ||استواری. ج» 
موائق. موائیق. میانق. میائیق. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). مویق. (ستهی 
الارب). استواری. (غیاث) (آتدراج) (دهار). 
قوله تعالی: الذين ینقضون عهداله من بعد 
میماقه., (قرآن ۲۵/۲). (یادداشت مولف). 
میثاق بستن. (ب تٌ1 (مص مرکب) عهد 
بستن. پیمان بستن. قول و قرار گذاشتن: 
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت 
بحکم اوست قضا به بارضا مثاق. 
خاقانی. 
پیمان. (یادداشت مولف). و رجوع به میثاق 
شود. 
میفاق‌شکن. (ش ک] انف مرکب) 
عهدشکن. پیمان‌شکن. ناقض عهد. که نقض 
عهد و پیمان کند. (از یادداشت مولف». و 
رجوع به میثاق شود. 
هیشب. [تّ ] (ع !) زمین نرم. (منتهی الارب. 
مادة وت‌ب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء). 
اأزمين ب لد و برآمده. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). |[زمین مرتفم. (از ناظم الاطباء). 
||جدول و چشمة خرد. (ناظم الاطباء). 
چشمة خرد. (سنتهی الارب) (آنتدراج): 
|[(ص) برجهنده و نشیننده. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مشب. (ت] ((خ) مالی است در مدیته و ان 
یکی از صدقات نبی علیه‌السلام است و برای 
وی هفت خیطان به نامهای برقه و میشب و 
صافیه و اعواف و حى و دلال و مشربة ام 
ابراهیم بود. (از معجم الیلدان). 
میشب. [ث ] ((خ) موضعی است در راه مکه 
نزدیک غدير خم. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (معجم البلدان). 
میفر. [ر ] (اخ) میتر. مهر. رجوع به مهر شود. 
ميثرة. [ث رع جامه‌ای که به روی 
جامه‌ها پوشند. (منتهی الارب. مادة وشر) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ||بالشچه مانندی 
که پش زین نهند. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(ناظم الاطباء). آنچه بر روی زین افکنند تا 
نت نوار آسان بود. ج» مواشر. میاگر. 
(مهذب‌الاسماء). ||نمدز ین. ج» مواثره میاثر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
||مرکبی از حریر و دیبا که معمول مردم ایران 


بوده. (ناظم الاطباء) مرکبی از حریر و دیبا. 
(منتهی الارب) (آنندراج). |[پوست شیر و 
دیگر ددان, (ناظم الاطباء). پوست دد. (منتهی 
الارب) (آنندراج). 
میفم. [ ت ] (ع ص) سپل شتر سخت رندنده 
زمین را۔ (منتهی الارب) (آنندراج). سپل شتر 
که‌سخت برندد زمین را. (ناظم الاطباء). 
میفم. [ء ث ] (إخ) ابن علی‌بن میشم. رجوع به 
ابن میثم کمال‌الدین شود. ۱ 
میثم تمار. (ت م تم ما]" ((خ) ابن بحبی, 
از موالی بنی‌اسد و از اجلة اصمحاب حضرت 
علی (ع) بود. وی بردة زنی از بنی‌اسد بود و 
حضرت علی (ع) او را خرید و ازاد کرد و 
میثم نزد علی (ع) باقی ماند سپس در کوفه 
سکوئت گزید و ببب علاقه و ارتباطی که با 
حضرت علی )ع( داشت عبیدانّ‌ین زیاد امیر 
کوفه‌او را زندانی ساخت و سپس بر چوبی به 
صلیب کشد و او در آن حال شروع به بیان 
فضایل بنی‌هاشم کرد و چون خبر آن را به ابن 
زیاد دادند و بدو گفتد که این برده شما را 
مفتضح ساخت» امر کرد که او را لجام نهادند و 
این نخستین بار بود که در تاریخ اسلام کی 
رالجام ميزدند و سپس با نیزه او رابه قحل 
رس‌اندند و آن در سال ۶۰ ه.ق,و ده روز 
پیش از ورود امام حنین (ع) به عراق بوده 
است. (از الاعلام زرک‌لی ج۸ ص ۲۹۴). 
ابوسالم میشم از ایبرانیهای کوفه و از اجلف 
اصحاب حضرت امیرالمومنین على (ع) بوده 
و او را عبیداله زباد ده روز قبل از انکه 
حضرت امام حسین به عراق وارد.شود در 
کوفه‌به قتل رساند. (از خاندان نوبختی ص ۸۰ 
و ۸۱ 
میشمیی. [ءْ ت ] (اخ) ابوالحسن علی. رجوع 
به علی میثمی شود. 
میئن. [ث ] ((خ) دهی است از دهتان 
کمازان شهرستان ملایر. واقع در ۲٩‏ 
هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر با ۱۲۸۹ 
تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4۵. 
میج [) (ع مص) درآميخته شدن. (منتهی 
الارپ از ماده مىج( درامیخته شدن کار 
کسی. (ناظم الاطباء). 
عمج ((خ) دهسی است از دهستان اشکور 
تسنکابن شهرستان شهسوار, واقع در ۱۲ 


1 - ۰ 

۲-به معنی اول, با فتح میم نیز آمده است. 
۲- میم همه جابه کر «میم» (با مصوّتِ آ) 
فط شد» است (جز در مورد میشمین على 
بحرانی که به فتح میم آمده است). (از اعلام 
زرکلی. بنقل از روضات‌الجنات). انا مشهور آن 


هزارگزی جنوب باختری شهسوار با ۱۲۹ تن 
جیمیت. آب آن از چشمه وراه آن مالرو و 
اور است بسن را این درو 
لا ک‌تراشان سر گردنه میان‌کوه زیارتگاهی در 
قله سفیدکوه واقع است و به شاه سفیدکوه 
معروف, و زیارتگاه اهالی اشکور تتکاین و 
بیلاقات مجاور ان است. ایشارهای متعددی 
دارد. در زمستان عده‌ای از سک آن برای 
آمرار معاش به گیلان و مازندران می‌روند. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میج. ((ج) دهی است از دهستان خفرک 
بخش زرقان شهرستان شیراز. واقم در ۷۲ 
هزارگزی شمال خاور زرقان با ۲ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و قتات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۷. 
میچاز. (ع !) چوبی شبیه به چوگان که بدان 
گوی زنند. ج. مواجیر. (متهی الارب. مادة 
وجر) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چوگان. 
(یادداخت مولف). ||بازیی است طفلان را. 
(متهی الارب). . 
میجاز. (ع ص) کوتاه گرداننده سخن را. 
(اتدراج) (متهی الارب,.ماد: وج‌ز). آن که 
سخن را کوتاه می‌گرداند. (ناظم الاطیاء). 
کوتاه گوی .(یادداشت مولف). 
میحاف.(ع ص) ناقة میجاف؛ كثيرةالوجيف. 
(اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به وجيف 
شود. 
ميجر. [م ج] (ع !) میجرة. 
که‌بدان ا . میجرة. (منتهی 
الارب. ماد؛ وج‌ر) (ناظم الاطباء) (آتندراج). 
میجرة. (م جر ] (ع لا مسیجر. کبچه و 
دارودان که بدان دارو در دهان ریزند. (منتهی 
الارب. ماده وجر) (ناظم الاطباء). دارودان. 
ج مواجر. (مهذب الاسماء). دارودان. 
(يادداشت مولف). 
ميجمة. [ج م] (ع!) كمربند. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب. ماد وجم). |اکدنگ. (ناظم 
الاطباء). کدین. (منتهی الارپ). تخت گازر. 
کوتنگ گازر. ج مواجن. (آتدراج). 
میجن. [ج] (ع !) تخماق. کلون‌کوب. 
گچ‌کوب.ج. میاجین. (یادداشت مولف). 
مبحنة. اج ن](ع () کسوتگ گازر. ج 
مواجن. (منتهی الارب, ماد وج‌ن). کدنگ. 
ج مواجن. (ناظم الاطباء). تختة گازر. 
ازکزلک. ج میاجن. (دهار) (یادداشت 
مۇلف). و رجوع به کدنگ و ميجمة شود. 
میجو. ([) عدس. مرجو. مرجمک. مرژو. 
||نخود. (ناظم الاطباء). به معنی منجوق است 
که منجو و مرجو نیز گویند. (از شعوری ج۲ 
ورق 4)۲۶۶. 
میجوش. (](!مرکب) اسم فارسی شرابی 
است که با سنبل رومی یا سنبل هندی ترټ 


کبجه و دارودان 


داده باشند. (تحفهٌ حکیم مومن). 
میچان. ((خ) دهی است از دهستان فراهان 
ب‌خش فرمهین شهرستان اراک واقم در 
۶هزارگزی راه عمومی با ۰ 
آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۲). 
میچانیدن. [5] (مص) برشته کنانیدن و 
بریان کناتیدن و برشته کردن فرمودن. (ناظم 
الاطباء). بریان کانیدن. (انتدراج) رجوع به 


۰ تن جمعیت. 


میچودن شود. 

میچ توابع. [ت ب] ((خ) دی است از 
دهتان رودآب بخش فهرج شهرستان بسم. 
واقع در ۲هزارگزی جنوب خهرج با ۱۹۸ تن 
سکه. اپ آن از چشمه و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ا. 

میچکت. [] (اخ) دهسی است از دهسستان 
کوهپاية بخش نوبران شهرستان ساره. واقع 
در ۸هزارگزی راه عمومی با ۸۵۵ تن 
جمعیت. اب ان از چشمه و رود محلی و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج 

میچکا. (() به لهجۀ طبری گنجشگ است 
گتجشگ.بجشگ. (از یادداشت مولف). 

میچکار. (اخ) دی است از دهستان 
بیرون‌بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر» 
واقع در "هزارگزی جنوب باختری مرزن‌آباد 
با ۴۲۰ تن جمعیت. اب ان از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 

میچودن. [د] (مص) بریان کردن و برشته 
نمودن. (نساظم الاطسباء). بريان کردن. 
(آنندراج). رجوع به میچانیدن شود. ||پسودن 
و لمس کردن با دست. (از شعوری ج۲ ورق 
۳۶۵ 

میچورین. (إخ) ایسوان ولادیمیروویچ 
(۱۸۵۵ - ۱۹۳۵ م.). زیست‌شناس معروف 
روس متولد دولگوا. مطابق نظرية او تغیرات 
ارشی را از راه پیوند و جفتگیری می‌توان 
کاهش داد و صفات | کتسابی می تواند از نلی 
به نل دیگر به ارث برسد. اساس تجارب 
میچورین به میچورینیسم رو است. 

میچورينيسم. (فرانوی. 4" اصطلام 
فلسفی منوب به میچورین. بطور کلی 
اساس این نظریه در تبدیل انواع طبیعی بر دو 
اصل ذیل بنا شده است: ۱ -آثر مستقیم 
تفسیرات شرایط محط حیات بر حیوانات. 
۲ -ارثی بودن صفات | کتسابی. میچورین از 
مجموع تجربیات خود به این نيجه رسد که 
اگر موجودی را در محیط متفاوت و تغیر 
یاه و غیرعادی قرار دهند دو راه سی‌تواند 
بپیماید. یا آنکه از عادت ارثی اجدادی تبعیت 
کندکه در این صورت مرگ او حتمی است و 


میحوحة. ۲۱۹۵۳ 


یا با شرایط جدید محیط خود را تطبیق دهد 
بتابراین از نظظر میچورین هر موجودی قابل 
این است که صفات جدیدی کب کند. این 
صقات | کسابی از راه توالد و تتاسل از اسلاف 
به اخلاف به ارث مسی‌رسد. اهمیت 
میچورینیسم در بیولوژی معاصر بی‌اندازه 
زیاد است. 
میچینک. [نّ] (اخ) دهی است از دهستان 
بیات بخش نوبران شهرستان ساوه, واقم در 
٩هزارگزی‏ راه عمومی با ۳۴۱ تن جمعیت.: 
آب آن از چشمه‌سار و راء آن ماشین‌رو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
ميج ] (ع مص) خرامان رفتن. (ستتهی 
الارب از مادة مکح( (انندراج), خراصمان 
رفتن. و مانند بط با تبختر رفتن. (ناظم 
الاطباء). ||به تک چاه فرو شده پر کردن دلو 
رابه جهت کمی آب. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). در تک چاه شدن برای پر کردن 
دول از جهت کم‌ابی. (ناظم الاطاء). به تک 
چاه فرو شدن برای اب. (یادداشت مولف). به 
دست آب از چاه کشیدن. (دهار). |[مسوا ک 
کردن. || آب دهن برآوردن از موا ک. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|| شفاعت خواستن. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). شفاعت کردن در نزد پادشاه از 
برای کی. |آسود رسانیدن به کی. (ناظم 
الاطباء). ||دادن. (یادداشت مولف) (سنتهی 
الارب) (آتندرا اج). عطا دادن. (دهار). میاحة. 
(منتهی الارپ). 
میج. [)(ع !) سود و منفعت. ||مسواک. 
|[رفتار بط. (متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). |انوعی از رفتار نیکو. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطاء). 
هیج. [میْ] (ع [) خرمابن خسته ناشده يا 
خسته‌تابسته. امستهی الارب از ماد کح 
(آنتدراج). خرمابنی که خستة خرمای آن 
سخت نشده وبا خته (هته) نسته باشد. 
(ناظم الاطباء). 
مبحاد. (ع ص) تک تک وازهم جدا. ج“ 
مواحید. (ناظم الاطباء). یک‌یک و فردفرد. 
ج» مواحید. (آنتدراج) (از متهی الارب: مادة 
وحد)ء 
میجاف.(ع ص) ناقة میحاف؛ ناقه‌ای که از 
خوایگاه خود نرود. (متهی الارب. مادۂ 
وحف). 
میحوحه. [ع ] (ع !) نوعی از رفتار نیکو. 
(منتهی الارب از مادۂ میح) (آنندراج). نوعی 
از رفتار نیکو و خرامان. (ناظم الاطباء). 
میحوحه. [ ح] (ع سص) میح. اناظم 
الاطباء). و رجوع به میح شود. 


1 - ۰ 2 - ۰ 


0۴ میخ. 


ميخ. [ء] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب 
از ماد میخ). خرامان رفتن. (ناظم الاطباء). 
میخ. () وتد. قطعة کوچک استوانه‌ای شکل 
فلزی و یا چوبی که دارای نوکی است تیز, و 
کلاهکی در سر دیگر دارد و آن را برای 
استحکام در جای فرومی‌کنند. (از ناظم 
الاطباء). میلٌ فلزی یا چوبی که یک سر آن 
باریک و تیز است و سر دیگر پهن‌تر و یا 
دارای کلاهکی و آن را برای متصل کردن دو 
قطعه تخته یا فلز پکار برند و یا برای آویختن 
چیزی از وی بر دیوار و درخت و غیره کوبند 
و یا در زمین استوار کنند و چیزی چون طتاب 
يا زنجیر بدان بند بسمایند. وتد. (دهار) 
(ترجمان‌القرآن جرجانی). ترجمه وتد چه 
ميخ آهنی و جه چویین. . (آنتدراج) (از انجمن 
آرا). طنب. E‏ ّ. حیط. وتد [وتَ / ت ] .وتد. 
وَذ, عیر. اشعث. عران کوکب. (منتهی الارب): 
زمین جنب‌جنبان شد از ميخ نعل 


هوا از درفش سران گشت لعل. فرخی. 


دو میخ پیش او (درودگر) بود.( کلیله و دمنه). 
سوار مرکب اقبال سعد دين که سزد 
سم سمند وراماہ نعل ومیخ سھا. سوزنی. 
چون بزر آب قدح کردند مژگان را طلی 
میخ نمل مرکبان شاه کشور ساختد. 
خاقانی. 

آن شنیدم که صوفی می‌کوفت 

سعدی ( گلستان). 


سرو را پای فروشد به زمین همچون ميخ 
پیش بالاش ز بس دست که بر سر زده بود. 
اوحدی مراغه‌ای. 
سفله را منظور توان ساختن کو خوبروست 
میخ را در دیده توان کوفتن کو از زر است. 
جافی: 
تراشیده شد میخش از نخل طور 
به بیماری مردم چشم حور. 
پایداری و استقامت میخ 
شاید ار عبرت بشر گردد. ملک‌الشعراء بهار. 
-به نعل و میخ (یا به ميخ و نعل) زدن؛ گاه 
مساعد و گاه مخالف گفتن در طریق وصول به 
مقصودی. (یادداشت مولف). 
- ||به کنایه گفتن. به کنایتها ادای مقصود 
کردن.(یادداشت مژلف). 
ح سیخ ومیخ ایستادن؛ راست و بی‌حرکت 
ایستادن. قائم ماندن. 
-گرمیخ؛ گل‌میخ. رجوع به گل‌میخ شود. 
-گل‌میخ؛ میخ آهنین درشت که بر سر 
کلاهکی نیم کره مانند دارد و تزین درها را 
سابقاً به کار می‌برده‌اند. رجوع به هغین کلمه 
در جای خود شود. 
<-میح آهین؛ م‌مار. (یادداشت 
بر سه دل چه سود خواندن وعظ 


ملاطفرا. 


ت مولف).: 


ترود مخ آهنین در سنگ. ( گلستان). 
- میخ پیچ؛ نوعی ميخ که قسمت پاین 

کلاهک آ ن تا سر نوک پیچ دارد و در کلاهک 

شکافی و آن را با چرخاندن در چوب یا دیوار 

و غیره فرو برند نه با کوفتن 

¬ میخ چشم کسی بودن؛ کنایه از مخل و ځار 

چشم کی بودن. (از آتدراج). 

-میخ چشم کسی شدن؛ مزاحم و سخت 

مراقب اعمال او شدن. و رجوع به ترکیب ميخ 

چشم کسی بودن شود. 

- هزار میخ؛ با میخ بسیار. دارای میخهای 

کیر. خيمة هزار میخی. 

|اوتد خيمه و مسمار. (ناظم الاطباء). چوبها 

که بر زمین فرو برند و طابهای چادر بر آن 

استوار کند. مسمار. (یادداشت مولف) 

آسمان خیمه زد از بیرم [و ] دیبای کبود 

مخ ان خیمه ستا ک‌سمن و نسرینا. 


کسائی. 


خم آورد پشت سنان ستیخ 
سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی. 
ملکی کش ملکان بوه به | کلیل زنند 
ميخ دیوار سراپرده به صد ميل زنند. 
منوچهری. 
۳ و 3 
طابهای آن باز که وان 
نگاهداعته. (تاريخ ببهقی چ ادیب ص 4۳۸۶ 
خیمه ملک است و ستون پادشاه و طناب و 
سیخها رعصیت. (تساریخ بسیهقی چ اديب 
ص ۲۸۶). هرگه که او ست شد و بیفتاد نه 
خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص ۳۸۶). 


در او شش ستون خیمۀ نیلگون 


ز سمش همه مخ و از زر ستون. اسدی. 
مگو زین در پارگه سر بتاب 
و گرسر چو میخم کشد در طتاب. 

سعدی (بوستان). 
وندر گلوی دشمن دولت کلد چو ميخ 
فراش او طتاب در بارگاه را. سعدی, 


- میخ خود را کوبیده بودن؛ جای پای خود 
را قرص کرده بودن. حرف خود را به کرسی 
نشانده بودن. 

- ميخ دو سر؛ که در هر دو سوی کلاهک 
مانند دارد یا هر دو سر آن تیز یست. 

- ||مجازاً چیزی غير موافق با وضع اصلی و 
خلاف منظور. 

- امثال: 

مثل ميخ دو سر [میخ دو شاخ], که به زمین 
فرو نرود. (امثال و حکم دهخدا). 

مخ دو سر به زمین فرونرود. 

میخ طویله پای خروس: بالایی سخت کوتاه. 
(یادداشت 
کوتاه‌قامت. 


||سوزن. ||سنجاق. ||قلاب. 
(ناظم الاطباء). |اقلمهٌ درخت. (یادداشت 
مولف). || چوبدستی چوپانان. (ناظم الاطباء). 
||سرسکه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). 
مهر. مهرپول. قالب سکه. (از بادداشت 
مژلف). آهنی که بر وی نقش مطلوب را که بر 
سکه منقوش خواهند ساخت بطور وارو کنده 
کاری‌کنند یا بطور برجسته پدید آرند و در بن 
قالب نهند و سپس زر یا سیم یبا فلز دیگر 
گداخته‌را بر آن ریزند تا قطمه‌های مسکوک با 
تقش مطلوب حاصل گردد. سکه درم و دیتار. 
آهنی که نگار پول بر سر آن کنده باشند. 
(یادداشت مولف). سک درم. (از آتدرا اج). به 
معنی سکه درم نیز آمده. (اتجمن أرا): 





درم را یکی ميخ نو ساختیم 

سوی شادی و فرخی تاختیم. فردوسی. 

درم راهمی میخ سازید نیز 

سبک داشتن بیشتر زین چه چیز. . فردوسی 

با نام او و کیت او ملک ساخته‌ست 

چون میخ با شائی و چون مهر با نگین. 
فرخی. 

هزاران طرف زرین طوق بسته 

همه میخ درستک‌ها شکسته. نظامی. 


“ميخ درم؛ سکه را گویند و آن آهنی باشد که 
تقش زر و پول بر آن کنده باشد. (برهان), سکه 
و آن آهنی باشد که بر درم و دینار زنند تنها 
میخ نیز بدین معنی آمده. (آنندراج). نکد. 
نشان زر. (زمخشری): 
از آن پس دگر کرد میخ درم 

فان سم دار و هر یش ور فردوسی. 


بر سر کل خورد یکی خایک 

چون به هنگام مهر ميخ درم. سنانی. 
-میخ دینار؛ قالب دینار. سرسکه و آن آهنی 
باشد که بر دینار زتند بلکه تنها میخ نیز بدین 
معنی امده. (اندراج). 

< میخ دیناری؛ قالب سرسکه سربوط به 
دیتار. سرسکه. ۰ 


||مسیخ درم است که سکه باشد. (برهان). 
ااتوسماً سکة زر یا سیم. سک زر. (ناظم 
الاطباء). |[ناسره. (فرهنگ اوبهی). ||سربند و 
عصابه. (ناظم الاطیاء). |(اصطلاح نجومی) 
این کلمه در پیش از اسلام په معتی وتد مفرد 
اوتاد در علم نجوم استعمال می‌شده است. 
(بادداشت مؤلف). |(بول و شاش. (ناظم 
الاطاء). به معنی شاش هم آمده که بول باشد. 
(برهان). رجوع به مصدر میختن شود. 
میخا. :)1 اخ) میکاه نبی. . (یاددافشت مولف). 
رجوع به یکاہ ه بی شود. 
میخائیل. (اخ) ابن ماسویه. طبیب در عصر 
عباسی. رجوع به أبن ماسویه شود. 


مولف). کوتاهقد. سخت | میخائیل. ((خ) پالولوگوس. امپراتور روم 


شرقی (۶۸۱-۶۵۸ ه.ق.) که به خواهش 


میخانه. 

هلا کوخان دختر خود مریم را برای ازدواج با 
وی به ایران فرستاد ولی پش از رسیدن وی 
به ایران هلا کودرگذشت و پسرش آن دختر را 
به همری برگزید و همین امر باعث دوستی 
میخائیل با خان مفول گردید. (از تاریخ مفول 
ص ۲۰۲ و ۲۰۳). 
میخانه. م/م / ن ] ((مرکب) جایی که در 
آن شراب می‌فروشند و خانة شراب‌فروشی و 
میکده. (ناظم الاطباء). شرابخانه. (آنندراج). 
سرای سرور. خانه سیل‌ریز. خمدان. 
خمتان. خمکده. خمخانه. (از مجموعة 
مترادقات ص ۳۵۰). آنجا که باده فروشند. 
پیاله‌فرروشی. جایی که باده فروشند و خورند. 
میکده. خرابات. ماخور. حانه. خانه. حانوت. 
(یادداشت مولف). رسيعة. دسکره. (منتهی 
الاوب): 

میأن مسجد و میخانه راهیست 


خرابات. 


ریبم عاشقم آن ره کدام است. ‏ احمد جام. 

دست من بگرفت و در میخانه برد 

با من از راز نهان آمد برون. خاقانی. 

همه تقش نیرنگها پاره کرد 

مغان راز میخانه اواره کرد. نظامی. 

طرب را به میخانه گم شد کلید 

نشان پشیمانی امد پدید. نظامی. 

نخورده جامی از میخانة ما ۱ 

کنداز شکرها شکرانة ما. نظامی. 

زهد غریب است به میخانه در 

گنج عزیز است به ویرانه در. نظامی. 

شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه 

ز عشرت می‌پرستان را منور گشت کاشانه. 
سعدی. 

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم 

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم. 
حافظ. 

منم که وش میخانه خانقاه من است 

دعای پر مفان ورد صبحگاه من است. 
حافظ. 


- میخانه پر سر کشیدن؛ از عالم ساغر بر سر 
کشیدن است و این برای ادعا و صبالفه بود. 


(آنندراج): 
جنون خوش میکند دیوانه‌ای را 
که‌پر سر میکشد میخانه‌ای را. 
سالک قزوپنی. 
|کنایه است از چشم مست و مستی‌فزای 
معشوق: 
یا مرا بر در میخانة ' آن ماه برید 
که خمار من از آنجاست که آنجا شکنم. 
خاقانی. 


که‌در أن شوق و ذوق و عوارف الهیه بيار | 


باشد. (از کش اف اصطلاحات الفنون). 
|| (اصطلاح عرفاتی) به معنى عالم لاهوت 


بساشد. (از کش اف اصطلاحات القنون). 
||(اصطلاح عرفانی). خانة پیر و مرشد را 
گویند. (از كف ‌اللغات) (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). در اصطلام متصوفه 
خانقاه پیر و مرشد را گویند. (یادداشت 
لفت‌نامه): 
خرف هرا اپا رابات برد 
خانه عقل مرا آم تش مخانه " بسوخت. 
حافظ. 
این خرد خام به میخانه بر 
تامی لمل آوردش خون به جوش. حافظ. 
مبخانه. [م ت[ ((خ) دهی است از دهمتان 
سرمشک بخش ساردوئية شهرستان جیرفت. 
واقع در ۴۰هزارگزی باختر ساردوئیه با ۱۱۰ 
تن سکهه. اب آن از قدات و چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج‌۸ا. 
میخائه. من[ ((خ) دهي است از دهان 
رابر بخش بافت شهرستان سیرجان, واقع در 
۷هزارگزی خاور بافت با ۱۴۹ تن سکه. 
آب آن از چشمه و راه آن سالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
میخانه نشین. (م / من / ی ن ] (نف مرکبا 
ان که مقیم میکده باشد. که در میکده بر برد 
عافیت چشم مدار از من میخانه‌نشین 
که‌دم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم. 
حافظ. 
میختن. (ت] (مص) شاشیدن که کمیزیدن 
نیز گویند. (انجمن ارا) (آتندراج). شاشیدن و 
بول کردن. (ناظم الاطباء) (از برهان). بول 
کردن.ادرار کردن. شاش کردن. شاشدن. اب 
تاختن, مصدر دیگر آن میزش و مسزیدن 
است. (یادداشت مولف). به معنی بول کردن 
باشد. (فرهنگ جهانگیری): 
پلنگ هجر چون زد پنجه بر من 
چو موش از بام بر من ميخت ایام . 
عمید لوبکی. 
||دفع فضول (غایط) از مخرج. استفراغ غائط. 
(یادداشت مولف). رجوع به میزیدن شود. 
ميختنیی. [تَ ] (ص لیاقت) شایستهُ میختن. 
لایق میختن. شاشیدنی. (از یادداشت مژلف). 
رجوع به میختن شود. 
میخچه. (ج /ج ] (!مصفر) مصغر ميخ یعتی 
ميخ کوچک و میخ ماند. (از یادداشت 
مولف). | اماد کوچکی صلب و محدود که در 
کف پا و میان انگشتان پا متشکل می‌گردد و 
گاه به قدری موجع است که شخص را عاجز 
از راه رفتن می‌کند. (ناظم الاطباء). پینه‌ای 
چون میخ که از بسیاری راه رفتن یا بسیار کار 
کردن در قسمتی از کف پای پدید اید. 
استخوان گونه که بر کف پای براید. شخه. 
(یادداشت مولف). چیزی صلب مانند میخی 


که‌بر پاشنۀ پای و انگشتان پای برآید و آن را 
به عصربی مسامیر گویند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). میخک. برآمدگی کوچک و 
سخت و سفت که بر اثر فشار و ضربات 
متوالی بر روی پوست کف و انگشتان پا یا 
برخی نقاط کف دست یا انگشتان دست پیدا 
شود و آن:در حقیقت عبازت انت از رفد 
غیر طبیعی شاخی پوست در نقطه‌ای که مورد 
ضربات متوالی واقع شده باشد. میخچه راگاه 
با تاول اشتباه می‌کنند در حالیکه داخل 
برآمدگی تاول پر از مایع است ولی درون 
میخچه مایعی نست و تمام حجمش سفت و 
سخت و خشک است. ||ناخن نوک‌تیز بلند 
پشت پای خروس و سگ و غیره". (یادداشت 
مولف). 1 

میخ‌چین. انسف مسرکب, [ سرکب) 
میخ‌چیننده. که میخ را بچیند. ان که یا انچه 
میخ را قطع کند و بیرد یا برآورد. که میخ زا با 
ابزاری از میان قطع کند یا از جایی برآرد. 
اقراری است فلزی, ماند انیردست که دهان 


آن سخت برنده و تیز است و با آن سیخ را از 
FOE‏ دراورند. (از یادداشت 
لفت‌نامه) گاز. گازانبر. میخ‌کش. 
میج خر. [خ] (إخ) دهی الت ا 
قلعه‌حمام بخش جنتآباد شهرستان مشهد 
راقع در ۴۸هزارگزی جوب باختری 
صالح‌آباد با ۱۰۴ تن سکنه. آب آن از قنات و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 
میخ‌دوز. (ن‌سسف مسرکب) دوخته و 
دوزیده‌شده با میخ. میخ کردگی ومیخ زدگی و 
با مین ی شده و مستحکم شده. (ناظم 
الاطباء). مَُمّر. (یادداخت مولف)ء 
- میخ‌دوز کردن؛ ميخ زدن و محکم کردن پا 
میخ.(ناظم الاطباء). با میخ بر جایی استوار 
کردن. تسمیر. (یادداشت مولف): قرالدرع قرا؛ 
میخ‌دوز کرد زره را. سَک؛ میخ‌دوز کردن در 
به آهن. (منتهی الارب). 
|| عدیم‌الحرکت. (غیاث) کنایه از مضبوط و 
استوار. (آتدراج). ثابت و استوار. که حرکت 
نتواند کرد: ۱ 
گفتم رقیب از سر کویت نمی‌رود 
گفتاکجا رود که دلش میخدوز ماست. 
میرصیدی تهرانی. 
میخ‌دوز شدن در جایی؛ در آنجا متوقف 
شدن. کنایه است از اقامت طولانی و بیش از 
حد انتظار و ازوم دز جایی. (از یادداشت 


۲-به معنی اصلی نیز ایهام دارد. 
۳-به معنی اصلی نیز ایهام دارد. 
- 4 


۶ میخران. 


مخ‌کن._ 


میخط. ۳2 2 ص) درآینده. (متتهی 


مولف): 

گرنه کوه وقار تو پافشرده بر او 

چرا شدست چنین میخ‌دوز جرم زمین. 
طا 

- میخ‌دوز کردن؛ ثابت و بی‌حرکت وساکت 


نگه داشتن: بدان می‌مانست که وی را (افتاب 
را) بر افق میخ‌دوز کرده‌اند. (رشحات علی‌ین 
حسین کاشفی). 
<- میخ‌دوز ماندن؛ سا کت‌و آرام و پابرجا 
ماندن؛ 
نک جهان در شب بمانده میخ‌دوز 
منتظر موقوف خورشید است و روز. مولوی. 
میخران. (اخ) دهی است از دهتان بالا 
خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. واقع در 
۵هزارگزی جنوب باختری آمل با ۱٩۰‏ تن 
` . جمعیت. آب آن از تجرود هراز وراه آن مالرو 
است. عده‌ای در تابستان به یبلاق خوشواش 
می‌روند. (از فرهنگ جفرافیاتی ایران ج۳). 
میخ زدن. [ز د](مص مرکب) مین 
کوبیدن. کوېیدن میخ بر تخته و دیوار و جز 
آن. زدن بخ بر در و دیوار و مانند آن. (از 
یادداشت لفت‌نامه). تده. وتد. (تاج المصادر 
بهقی)؛ 
گومیخ مزن که خیمه می‌باید ند 
گورخت منه که بار می‌باید بست. سعدی. 
به هر کفشی که میخی زد مه نامهربان من 
ز حرت ناله و فریاد میخیزد ز جان من. 
سیفی صاحب بدائم الصنایع. 
میخ‌زده. [ر د /د] (نمف مرکب) که میخ 
بر أن کوفته باشند. انچه میخ بدان زده باشند: 
کفش میخ‌زده تخت میخ‌زده. رجوع به ميخ 
زدن شود. ااسکدزده. مسکوک. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به ميخ ومیخ ساختن شود. 
زر مسیخزده؛ زر سک وک. (یادداشت 
مولف). 
میخ ساختن. [ت ] (مص مرکب) درست 
کردن ميخ و وتد. میخ درست کردن. ااسکه 
کردن.(از یادداشت مؤلف). |انقش و باسمه و 
قالب سکه ساختن برای سکه کردن با نام و 
نشان کسی: 
درم راهمی مخ سازد به نیز 
سیک داشتن بیشتر زین چه چیز. فردوسی 
میخ ساز. (نف مرکب) ميخ سازنده. که سیخ 
رابازد . که ميخ درست کند. که ساختن میخ 
پیشه دارد. (از يادداشت مؤلف). ||سازنده 
قالب سکه. 
میخ‌ساز. ((ح) نام پنج آبادی به نام نیجو, 
کوه. میر. کلا کندلوس, گیل‌کلاء پیده از 
دهتان زاننوس رستاق کجور شهرستان 
نوشهر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ح۳), رجوع به هر یک از پنج آیادی نامیرده 
شود. 


الارب. ماد وخ‌ط) (ناظم الاطباء). الداخل. 
(المنجد). 
ميخ طویله. زط ل / لٍ] (إمركب) این 
ترکیب معمولاً به فک اضافه به کار رود و مراد 
از آن میخ بزرگ و کلفت و بلندی است که بر 
سر حلقه‌ای دارد برای گذراندن طتاب از آن. 
میخ بزرگ که یک سر بخو (پابند) بدان بندند. 
(از یادداخت مولف). در گناباد خرانان؛ میخ 
بزرگ متصل به رسن سرافسار است که آن را 
به زمین کوبند تا مانع دور رفتن اسب و الاغ 
شود. (از یادداشت پروین گنابادی). 
- مثل میخ طویلة پای خروس. سخت 
کوتاه‌بالا. (یادداشت مۇلف). 
میخ‌قدم. (ق د] (ص مرکب) که قدمی 
چون ميخ کوفته بر جایی پا بر جای دارد. 
|اکسی که نمی‌تواند حرکت کند. (یادداشت 
لفت‌نامه). ||لنگ و پاشکسته که نمی‌تواند راه 
رود. (ناظم الاطباء). کی را گویند که 
پاشکته به کنجی نشسته باشد و به جایی 
نرود. (برهان) (آنندراج). 
هیخکت. [خ ] (( مصفر) مصغر میخ یعنی ميخ 
خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). . به معنی ميخ 
کوچک است. (از آتدراج). . ميخ خرد. ميخ 
کوچک.(یادداشت مولف؛. ||دارویی خوشبو 
که قرفل و فلفل دنباله‌دار نیز گویند. (ناظم 
الاطباء). بوی‌افزاری است که از هندوستان 
آرند و در طعامها کنند. بوی‌افزاری است طمام 
را. دارویی خوشبو که در دیگ‌افزارها به کار 
ت مولف). قرنفل را گویند و آن 
از ادویُ حاره است گویند تا آن را نجوشانند 
اهل جزیر؛ قرتفل نگذارند که به جایی برند. 
(بسرهان). مسیخک " یکی از انواع تيرة 
موردیهاست که غنچه‌های ناشکفۀ ان شبیه 
E‏ ی خورا کی 
به کار می‌رود. (اين می میخک را با گل میخک 
نباید اشتپاه کرد), ۳ گیاه‌شناسی آفای 
گل‌گلاب ص ۲۶۲). قرنقل را گویند چه به میخ 
کوچک شباهت دارد و اصل در ان ( رن 
پهول) بوده قرنفل معرب آن است. (آنندراج) 
(انجمن آرا). اسم فازسی قرتقل است. (تحفة 
حکیم موم قرتفل,قرنفول. [منتهی الارب). 
به معنی قرنفل است. (فرهنگ جهانگیری): 
فلفل و میخک و بزبار و کبابه چینی 
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار. 
بسحاق اطعمه. 
و رجوع به قرنفل شود. ||گلی است که بوی 
میخک دارد. گلی زیتی. (یادداشت ت مولف) آ. 
(اصطلاح گیاه‌شناسی) یکی از دو دسته اقام 
تیرة قرنقلیان. قرتفلیان را از روی شکل گلها 
به دو دسته تقیم می‌کنند: یکی دستة میخکها 
که قسمتی از کاسبرگهای آنها به هم چییده 


برند. . (یادداشت 


است. انواع آن عبارتند از مبخک و شیلن و 
صابونی ایا اقدفای درون وساق و 
برگ لعابدار که در آب کف می‌کنند. دیگر 
لیختس و قرتفل... دس دیگر گیاهانی که 
کاسبرگ‌های آها یکلی از یکدیگر جداست. 
(از گیاه‌شناسی گلگلاب ص ۲۴۵ و ۲۴۶)۔ 
||مرضی چون استخوانی در کف پای و جز 
آن. میخچه. (یادداشت مولف. و رجوع به 
میخچه شود. |انگشت ماندی بر بالای پای 
خروس و مرغ. (یادداشت مؤلف)". ||در 
پیت‌های زیر از نظام قاری ظاهرا نوعی 
پارچه باشد؛ 
برد ومیلک خاص و مپخک قف و قطتی گو برو 
صوف‌گو بازا که قاری ترک این شش ميکند. 

نظام قاری (دیوان ص ۵۷). 
یارب این وخلعتان با میلک و میخک رسان : 
کاین تکبر از قبای صوف و دیا میکنتلر" ۰ 

نظام قاری (دیوان ص۵۸. 
پرده شاهد کمخا و جلوه گرمیخک 
بهم برآمده دستار کاین چه بوالعجبی‌ست. 

نظام قاری (دیوان ص ۳۹). 
گریود دارایی عدلش به جمع اقمشه 
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن. 

نظام قاری (دیوان ص ۳۰). 
خصم میخک نکند فرق ز کمخا ورنه 
کارگاهیست مرا از همه جنی در بار. 

نظام قاری. 

میخکده. (ک د /د] (!مرکب) ضرابخانه و 
دارالضرب. (نساظم الاطباء) (از برهان). 
خانه‌ای که دران سکه زنند و ان را 
دارالضرب و ضرابخانه نیز گویند. (انجمن 
آرا). دارالضرب. (آتسندراج). سراضرب. 
ضرابخانه. درم‌سرای. داراللکه. سکه‌خانه. 
(یادداشت مولف). .ورجوع به ضرابخانه و 
دارالضرب شود. 

می خکش. [ک / ک ] (تف مرکب) کی که 
میخ را یکشد و برآرد. | (!مرکب) آلته کشیدن 
و برآوردن میخ از جائی یا چیزی, گاز, 
گازانبر. میخ‌کن. 

می خکن. [ک ] (نف مرکب) میخ‌کننده. که 
میخ را از جای خویش بکند. برآرندة میخ از 
جایء 
یابوی ریسمان گسل میخ‌کن ز من 
مهمیز کله‌تیز مطلا از آن تو. وحشی. 
نمی‌گشت ا گرمیخکن روز کین 
نفس‌کش نمی‌داشت گاو زمین. 

تورالدین ظهوری. 


۱ - در این ثاهد مجازاً به‌معنی سا کن شدن و 


منزل کردن نیز هست. 
Caryophylusaromaticus.‏ - 2 
Dianthus. 4 - Ergot.‏ - 3 


میخ‌کوب. 


||((مرکب) آلت برآوردن میخ. میخ‌کش. 
می خکوب. (نف مرکب) میخ کوبنده. که ميخ 
را بر جایی بکوبد. آن که میخ را به جایی بزند. 
||(!مرکب) آنچه بدان میخ کوبند. چکش. 
(یادداشت مؤف). |اتخماقی که میخهای 
چادر را بدان بر زمین کویند. قسمی تخماق 
کوتاه دسته‌دار از چوب که پدان ميخ چادر بر 
زمین فروکوبند. (از یادداشت مولف). میتد. 
متده. (متهی الارب)؛ 

به دف جد و ماشوره و کلابُ چرخ 


به آبگیر و به مشتوت و میخ‌کوب و طتاب. 
خاقانی. 
میخکوبی بر سرش زد و به جا بکشت. 


(راحةالصدور راوندی). پس بفرمود تااو را 
در غراره‌ای کردند و سر غراره بدوختند و به 
میخ‌کوب فراشان چندانش بکوفتند تا بمرد. 
(تجارب‌اللف). 
| نمف فرکب) میخ گوییده شده. میخ‌کوفته. 
به مییخ کو يده شده در جایی. ||کنایه است از 
سخت ساکن و بی‌حرکت و پابرجا و 
دهشت‌زده شده در جای خود. 
می خکوب شدن. (ش ذ] (سص مرکب) 
در جای خود بی‌حس و بی‌حرکت ماندن و از 
شدت وحشت قادر به حرکت نبودن؛ وقتی 
شکارچیان نعره بر را شنیدند در جای خود 
مسیخکوب شدند. (از یادداشت مولف. و 
رجوع به میخکوب شود. 
می خکوب کردن. [ک د] (مص مرکب) 
میخ‌کردن. میخ کوفتن به جایی. توتد. به ميخ 
دوختن. مخ زدن. با ميخ استوار کردن. (از 
یادداشت مولف). سر قوطی یا جعبه‌ای را با 
میخ استوار کردن: قوطیها تراشیده پر عل 
کرده‌است و سر آنها را میخکوب کرده و مهر 
نموده. (رشحات علی‌بن حین کاشفی). ||از 
وحشت و دهشت کی را در جای خود 
بی‌حس و حرکت ساختن: مرد ملح با نشانه 
رفتن به سوی پیرمرد او را در جای خود 
تکرب کر خرف سا شا کون 
متحرکی چنانکهاتومیل در حال حرکتی را پا 
ترمز کردن سریع. 
میخ گویی. (حامص مرکب) حالت و صفت 
و عمل میخ‌کوب. کوبیدن ميخ بر زمین يا در 
دیوار و یبا چیزی دیگر. (از یادداشت 
لفت‌نامه). رجوع به میخ‌کوب شود. 
میخ کوبیدن. [د] اسص مرکب) ميخ 
کوفتن. میخ زدن. کوبیدن ميخ بر در و دیوار و 
جز آن. 
میخ کوفتن. 1ت1 (سص سرکب) مخ 
کوبیدن. میخ زدن. کوبیدن مخ بر چیزی یبا 
جايي. (از یادداشت لفت‌نامه). و رجوع به 
میخ کوبیدن و میخ‌کوب شود. 
می خوار. (2 /م خوا / خا] (نف مرکب) 


می‌خواره. می‌گار. سیکی‌خوار. پاده گار. 
باده‌خوار. شرابخوار. می‌باره. شرابخواره: 
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان 
دوستداران همه می‌خوار و مخالف غمخور. 
فرخی. 
یکی چون روی یماران دوم چون روی می‌خواران 
سیم چون دست با حنی چهارم دست بی‌حنی. 
منوچهری. 
وان قطرة باران که چکد بر گل خیری 
چون قطر؛ می بر لب معشوقة می‌خوار. 
منوچهری. 
چنان بازد با طبع تو تهور تو 
چنانکه رامش .رآ طبع مردم می‌خوار. 
بوحنيقة اسکافی (از تاریخ بهقی چ ادیب ص 4۲۷۹. 
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم 
ایمنند انکه دزد و می‌خوارند. . ناصرخسرو. 
شراب از دست خوبان سلسبیل است 
وگرنه خون می‌خواران سیل است. سعدی. 
محتسب گوچنگ می‌خواران بسوز 
مطرب ما خوب نائی میزند. 
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران 
منم کز مایت حرمان ته با انم نه با اینم. 
حافظ, 


در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست 


سعديی. 


مت از می و میخواران از نرگ متش مست. 
حافظ. 
صحن بستان ذرق‌بخش و صحبت یاران خوش است 
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است. 
حافظ. 

تم‌نم باران به میخواران خوش است 

رحمت حق بر گنه کاران خوش است. (؟). 
و رجوع به می‌خواره و می‌خوارگان شود. 
میخواران. (خوا/خا) (إح) ظاهراً 
موضعی نزدیک غزنین: گفت سخت صواب 
آمد ما رفتیم بر جانب می‌خواران تا سالار 
برسد. (تاریخ بهقی چ فیاض ص ۲۲۳). 
میخواران. 1م /م خوا/خا] غ( دمی 
است از دهستان قلعه کری‌بخش سنقر کلیائی 
شهرستان کرمانشاهان. واقع در ۳۰ هزارگزی 
شمال خاور سنقر با ۱۲۳۹ تن سکنه. آب آن 
از زه‌آب رودخانه و راه آن مالرو است. خط 
تلفن سنقر به قروه از این ده می‌گذرد در چهار 
محل به فاصله سه‌هزار گز از هم واقع است به 
شرح زیر: ۱ - محمدآقا با ۳۸۹ تن جمعیت. 
۲ -سادات با ۲۱۲ تن جمعیت. ۲ - محمد 
صادق با ۲۷۴ تن جمعیت. ۴ - فرماتفرما (یا 
ده پیرعلی) با ۲۷۲ تن جمعیت. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج۵). 
میخواران. (م خوا / خا] (اج) دهی است 
از دهستان آورزمان شهرستان ملایر» وأقع در 
۶هزارگزی باختر شهر ملایر با ۱۴۴ تن 
سکته. آب آن از قتات و راه آن مالرو است. 


می‌خواره. ۲۱۱۹0۷ 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
میخوارگان. [۶ /م خوا / خاز /ر)( 
مرکب) ج مي‌خواره. (ناظم الاطباء). 
باده گاران. شرابخواران. می‌خواران: 


گزیدندمیخوارگان خواب خوش 

پرستندگان دست کرده به کش.. فردوسی. 

به می‌خوارگان ساقی اواز داد 

فکنده بزلف اندرون تابها. منوچهری. 

آمد بانگ خروس موّذن میخوارگان 

صبح نخستین نمود روی به نظارگان. 

منوچهری. 

ناصرخرو به راهی می‌گذشت 

مست و لایعقل نه چون می‌خوارگان. 
ناصرخسرو. 

پی‌سپر جرعذ می‌خوارگان 

دستخوش بازی سیارگان. نظامی. 

مس تن ابو 

که‌می‌خوارگان رابرآرد ز هوش. نظامی, 

میی کو به فتوای می‌خوارگان 

کند چار؛ کار بیچارگان. نظامی. 


ز باده چنان آتشی برفروخت 
که‌میخوارگان رادر أن رخت سوخت. 
نظامی. 
و رجوع به میخواره و می‌خوار شود. 
میخوازگی. (۶ ۸۸ خوا /خاز /را] 
(حامص مركب) عمل و عادت م‌خوارد: 


شراب‌خوارگی و باده‌پرستی. (ناظم الاطباء). 
پر داختن به شرب خمره 

چشمهای نیمخوابت سال و ماه 

همچو من متد بی‌میخوارگی. سعدی. 


مي‌خواره. [مّ /م خوا / خاز /ر] (نف 
مرکب) می‌گار. شارب‌الخمر. مي‌خوار. 
باده‌خوار. شرابخوار. می‌پرست. شرابخواره. 
باده‌پرست. انکه عادت به می‌خوردن دارد. 
(از یادداشت مولف) 

بفرمود داور که میخواره را 

به خقچه پکوبند بیچاره را. ابوشکور بلخی. 
سه حا کمکنداینجا یکباره همه دزد 

میخواره و زنباره و ملعون و خسیند. 

باد برآمد به شاخ سیب شکفته 

بر سر می‌خواره برگ گل بفتالید. 
جهانی به رامش نهادند روی 
پرآواز میخواره شد شهر و کوی. 
یکی بيشه پیش آمدش پردرخت 
سزاوار میخوارهُ یک‌بخت. 


عماره. 
فردوسی. 


فردوسی, 
به بهرام داد ان دلارام جام 

بدو گفت میخواره راچیت نام. فردوسی. 
همه تا دل می‌خوارۂ سماعپرست 

شود گناده به اوای رود روسرای. قرخی. 
ز خون چشیدن شیر افکتان آن دو سپاه 


بان مردم می‌خواره ممت شد روباه. فرخی. 


۸ می‌خور. 


چو بر هوش میخواره می‌چیر شد 
سران را سر از خرمی سیر شد. 
کک وی توا هاگ دی 
که‌گرد دروغ است یکر مدارش 

ناصر خضرو. 
به خواب اندرون است میخواره لیکن ` 
سرانجام آ گه‌کند روزگارش. . ثاصرخسرو, 
جز ندامت به قيامت نبود رهبر تو 


اسدی. 


تات میخواره رفیق است و رباخواره تدیم. 
نبود باید' می‌خواره راکم از لاله 
که‌هیج لحظه نگردد همی ز می هشیار. 
مسعو دسعد . 
سب آنکه میخواره را گاه گاه قی می‌افتد و گاه 
اهال نگذارد که خلط در معده گرد آید. 
(نوروزنامه). 
تا خوانچذ زر دیدی بر چرخ سه کاران 
بی‌خوانچه سپید اید می‌خواره به صح اندر. 
خاقانی. 
راز با مرد ساده‌دل و بسیارگوی و میخواره و 
پرا کنده‌صحبت مگوی. (مرزبان‌نامه). 
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز 
و آنکس که جو ما ت در این شهر کدام است. 
حافظ. 
عاشق و رندم و میخواره به اواز بلند 
وین همه منصب از ان حور پریوش دارم. 
حافظ. 
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده‌ای! 
چشم بد دور که سرفتة خوبان شده‌ایا 


صائب هریزی. 
-میخوارم‌وار؛ ؛ همانند میخواران. 
|| حریف شراب 
می آورد ا خواست 
بیاد جهاندار بر پای خاست. فردوسی. 
می آورد و میخواره با بوی و رنگ 
نشستند با جام زرین به چنگ. فردوسی. 


می خور. ۰ م خوز /خْر] انف مرکب 
مرخم) به معی شرابخوار است. (از ا 
میخواره. میخوار. باده گار 

می‌خوران را شه | گر خواهد بر دار ژند 
گذرعارف و عامی همه بر دار افند. قاآنی. 
||(۱مرکب) خم گلین که در آن شراب ریزند. 


(آنتدراج). 
می خوردن. [ /می خوز / خُر ذ] 
(مص مرکب) شراب خوردن. باده خوردن. 
شراب نوشیدن. می نوشیدن؛ 
می خورم تا چو نار بشکافم 
می‌خورم تا چوخی بر آماسم. 

ابوشکور بلخی. 
بج شش می‌بخورد پرگل گشت 
روی آن ماه نیکوان یکسر. فرخی. 
روز دیگر همه کس می‌خورد و شاد زید 


کیت آن کس که مرا يارد گفتن که مخور. 
فرخی. 
می‌خور کت بادنوش بر سمن و پیلگوش 
روز رش و رام و جوش. روز خور و ماه و باد. 
منوچهری. 
شهنشه گفت رامین راتو می ده 
که‌می خوردن ز دست دوستان به. 
(ویس و رامین). 
بر دروغ و زنا و می خوردن 
روز و شب همچو زاغ ناهارند. ناصرخرو. 


آپادی میخائه ز می خوردن ماست 
خون دو هزار توبه در گردن ماست. 
(منوب به خیام). 
زخمی که سه یک بودت خواهی دو سه شش گردد 
یکدم سه یکی می‌خور با یار به صبح اندر. 
خاقانی. 
هزار از بهر می خوردن بود یار 
یکی از بهر غمخوردن نگهدار. نظامی. 
کان‌گه که نباشی غم عالم می‌خور. 
کمال‌اسماعیل. 
هر که می با تو خورد عربده کرد 
هر که روی تو دید عشق اورد. سمدی. 
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب 
که‌دیر مت شود هرکه می خورد بدوام. 
سعدي. 
مر این ضوفیان بین که مئ خورده‌اند 
مرقع بسیلی گرو کرده‌اند. سعدی. 
می چنان خور که او مباح بود 
نه از او خائه ستراح بود. ۴ اوحدی. 
تا نخواهد طبیعتت می خور 
چونکه خواهد دگر نگاید خورد. ابن‌یمین. 
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش. 
حافظ. 
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب 
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند. 
حافظ. 


و رجوع به می‌خوار و می‌خواره شود. 
می خورده. [ /م خوز / خُر /5/] (نف 
مسرکب) شراب خورده. باده‌خواره. می 
نوشيده. که شراب خورده باشد. مست و 
مخمور و می‌زده: 
به دیده چو قار و به رخ چون بهار 
چو می‌خورده‌ای چشم او پرخمار. فردوسی 
ایا می‌خوردة غفلت کنون مستی و بهوشی 
خمار ار زین کند فر دا کمال خویش نقصانی. 
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص ۶۷۴). 
و رجوع به می خوردن و می‌خواره شود. 
می خوش. ( / م خوش / خش] (س 
مرکب) ترش و شیرین. مره مُرّه. ملس. به مزه 
شرابی که کمی ترش باشد. نه ترش ونه 


شیرین. ترش مطبوع. کمی ترش. (یادداشت 
مولف به معنی ترش و شیرین باشد.(برهان, 
مزة ترش که در آن شیرینی هم باشد. (غیاث). 
ترشی که در آن شیرینی هم باشد. (از 
آنندراج): رمان مز؛ انار مسیخوش. 
(ریاض‌الادویه). 
میخوش. [م خوش / خش ] ((خ) دهی 
است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان 
اردبیل. واقع در ۳هزارگزی خاور گرمی با 
۶ تن سکنه, آب آن از چشمه و راه آن 
مالو است. (از فرهنگ جمنرافیائی ران 
ج( 
می خو شه. [ /م خو /خ شی /ش] ( 
مرکب) شرابی است که از سنل رومی و 
ساذج به دست آید. (از تذکرة ابن‌البیطار). 
می‌خوشی. ( / ع خو /غ | (حانص 
مرکب) صفت می‌خوش. نه ترش و نه شیرین 
بودن. شیرین با کمی تسرشی, (از یادداشت 
ملف). رجوع به می‌خوش شود. | _ 
میخی. (ص نسبی) موب به میخ. آنچه 
نبت به میخ دارد. شبیه میخ. مانند میخ. 
ح خط سیخی. رجوع به ذیل كلمة 
خاورشناسی و خط شود. 
||در اصطلاح متصوفه, خرقه و جب درویشان 
و آن را هزار میخی نیز گویند. (آنندراج) (از 
برهان). نوعی از جه و خرقة درویان که ذو 
ته جامةٌ سفید را به رشته‌های خیلی سبر 
جابجا دوزند. (غیاث). خرقه و بالاپوش 
درویشان که سوزن‌زده نیز گویند. (یادداشت 
لغت‌نامه). 
مب [م د] (ع [) لغتی است در بيد به معنی 
غیر. (از منتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
مید. [] (ع مص) جتبیدن. (منتهی الازب) 
(انندراج) (تاج المصادر بیهقی). حرکت كردن 
و جنبیدن چیزی. (ناظم الاطباء). |[بگردیدت 
زمین. (ترجمان‌القرآن جرجانی ص )٩۷‏ 
(المصادر زوزنی): جنبیدن یعنی‌بگردیدن 
زمین. (دهار). || خمیدن. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب). |إميل کردن. ||اخرامیدن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباغ) 
(بادداشت مولف) (ترجمان‌القرآن جرجانه: 
ص )٩۷‏ (المصادر زوزنی) (تاج السصادر 
بهقن). |اچمیدن از راه. |إناويدن. (م ی 
الارپ) (آنندراج ). ناویدن و کج گردیدن 
شاخه. (ناظم ام |اگوالیدن. |امضطرب 
گردیدن‌سراب. ||زیارت کردن. (مستهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افزون 
گردیدن‌چیزی.(ناظم الاطباء). ||افزون شدن. 
|| خواربار آوردن جهت قوم. (متهی الارب) 
(آنندراج). خواربار آوردن یرای قوم خود. 


۱-نل: تاید. 


میدا. 


(تاظم الاطباء). ||طعام دادن. (متهی الارب) 
(آندراج). ||غثیان يا دردسر رسیدن به کی 
از مستی و یا از پرخوری و یا از سیر گشتن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|| فاسد گردیدن گندم از تری و نمی. (ناظم 
الاطباء). متفیر گردیدن گندم از نمی و تری. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ||عطا كردن و انعام 
دادن کسی را. (ناظم الاطباء). 
ميد!. (2] (ع () مقابل. (از منتهی الارب). 
برابر و مقابل, گویند هذا میداه؛ این مقابل آن 
است و هذا بمیداه؛ این در مقابل آن است. (از 
تاظم الاطباء). ||از برای. از بهر. گویند فعله 
مدا ذلک؛ کرد ان کار را از بهر آن. (از ناظم 
الاطباء) (از صنعهی الارب از ماده مىد). 
میداء. (منتهی الارپ. مادة می‌د). 
ميڊ اء .21) (ع !) برابر. مقابل. (منتهی 
الارب): مقابل و برابر؛ گویند هذا میداژه, اين 
برابر آن است و هذا بمیدائه. این در مقابل آن 
است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب. ماده 
می‌د). مسقابل, گویند داره میداء داره؛ ای 
حذاژه. || پبشاپیش, (ستهی الارب). 
||میداءالطریی؛ دو کرانة راه و دوری آن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) . دو جانب 
طریق و بعد آن. (از اقرب الموارد). ||نهایت و 
پایان چیزی. (منتهی الارب). مبلغ چیزی. (از 
اقرب السوارد). ||قیاس چیزی. ||غخایت. 
میدی. (ملتهی الارب). رجوع به میدی شود. 
ميداعة. (ع1(ع !| جام كهنه. (ناظم 
الاطسباء). به معنی ميدعة است. (متهى 
الارب). رجوع به ميدعة شود. ||جامه‌ای که 
بدان جامه را از گرد و غبار نگاهدارند. (ناظم 
الاطیاء). 
میدان. [م /۶] (إِمرکب) مرکب از می + 
دان, پوند ظرفیت چنانکه گلدان, جای گل و 
شمعدان. جای شمع. ظرف و آوند شراب و 
ال شرابخواری. (از شعوری ج ۲ ورق ۳۵۷) 
(از ناظم الاطباء). ظرف و اوانی شراب را 
گویند.(برهان). در فارسی به معنی ظرف می 
است و ظرف و آنة شراب است. (یادداشت 
مولف). 
میدان. اء ى] (ع مسص) مید. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مید شود. 
میدان. ( /می] (ع () عیش فراخ خوش. 
||صفحة زمین بی‌عمارت. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) میدان به کر میم است آله 
باشد از دون به معنی لاغر ساختن؛ چون 
سواری و گشت زمین فراخ. چارپای را لاغر 
می‌کند لهذا میدان گفتند چتانچه مضمار از 
ضمر مأخوذ است و ضمر به معنی لاغر ميان 
شدن است و بعضی نوشته‌اند که میدان, به 
فتح, فارسی و مدان به کسر, معرب آن است. 
(از غیاث). میدان فارسی معرب است. 


(المعرب جوالیقی ص‌۳۱۵). میدان در اصل 
پارسی بود و اعراب بر آن جمع بسته میادین 
گویند چنانکه فرمان را فرامین گویند. (نجمن 
آرا) (آنندراج). بی‌شهه این کلمه فارسی 
است. چه از طرفی علمای لفت و اشتقاق در 
حرکات و وژن و اصل و معنی آن اختلاف 
دارند و این اختلاف بیشتر از اوقات نشانة 
دخیل بودن لغت است در زبان عرب از جمله 
المیدان بالفتح و یکسر و هذه عن این‌عباد قال 
ابن القطاع فى کتاب الابنية اختلف فى وزنه 
فقيل فعلان من ماد یمید اذا لوی و اضطرب و 
ممتاه انالخيل تجول فيه و تى متعطفة و 
تضطرب فى جولانها و قیل وزنه فعلان 
من‌المدی و هوالفاية لان الخیل تتتهی فیه الى 
غایاتها من الجری و الجولان و اصله مديان 
فقدمت اللام الى موضع العین فصار ميداناً كما 
قبل فی جمع باز بیزان و الاصل بزیان و وزن 
باز فلع و بیزان فلعان؛ و قیل وزنه فیعال من 
مدن یمدن اذا اقام فتکون‌الباء و الالف فيه 
زائدتین و معنا انالخیل لزمت‌الجولان فيه و 
اتمطف دون غیره... و از طرف دیگر می‌بینیم 
این کلمه در حال جمود مانده است در عربی و 
حال آنکه این زبان از گوهر تجوهر اجام و 
از فرزین تفرزیت می‌سازد و آن را په فرازنه 
جمع می‌بندد همان‌طور که مرزبان را به 
مرازبه؛ و باز می‌بينيم که معانی که به آن 
می‌دهند تسجتصی انت و نیز در اضتار 
جاهلیت و قرآن این کلمه نیامده است ز هم 
میر این کلمه تقریباً از بفداد تا اقصى بلاد 
ماوراءالنهر می‌باشد که مر تاریخی ایرانیان 
است ينی این کلمه در محلات و قراء و پلاد 
این اعلام و اسماء خاصه است در صورتی که 
در بلاد عربیه آین اسم نیست و باز بر خلاف 
در لغت فارسی مرکباتی از قبیل میداندار و 
میدانداری از این کلمه آمده است و هم معانی 
این کلمه در فارسی متعدد و در عربی متحصر 
است اما شاید گفته شود عربی نبودن این کلمه 
اگر به ادله صحیح است دلیل فارسی بودن آن 
چیست و شاید از زبانی دیگر باشد. دلیل آن 
واضح است و آن این که در سایر زبانها این 
کلمه مستعصل نیست. و مشل «قد جعل احدی 
اذنیه بعاناً و الاخری میدانأ» مولد است. 
(یادداشت 
(یادداشت مولف). هر جای فراخ پهن و برابر 
و بی‌عمارت و بهند. (تاظم الاطباء): سواران 
نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص .4۳٩۹۲‏ 
جایی در او چو منظره عالی کنم 
جایی فراخ و پهن چو میدان کنم. 
اصرخرو. 
میدان اخضر؛ کنایه از اسمان استء 
هزاران گوی سیم آ کنده‌گردان 


ت موّلف). باهه. عرصه. بهنه. فحت. 


میدان. ۲۱۹۵۹ 


که‌افکند اندرین مدان اخضر. ناصرخسرو. 
- میدان خا ک؛کرة زمین. (ناظم الاطباء). 
کنایه از کر؛ خا ک و زمین است. (آنندراج), 
زمین. زمی. (مجصوعة مترادفات ص ۱۹۷). 
- ||جسد و قالب آدسی و دیگر جانوران. 
(ناظم الاطباء) (از آتدراج). 

-میدان خا کی؛کنایه است از زمین که جهان 
خاکی‌است. 

- مدان عاج؛ کنایه از ورق کاغذ سفید است. 
(برهان) (آنتدراج) (از مجموع مترادقات 
ص ۲۸۵). ورق کاغذ سپید. (ناظم الاطباء). 
- میدان فراخ؛ زمین. زمی. صیدان خا ک. 
میدان خا کی.(مجموعة مترادفات ص ۱۹۷), 
- ||کابه از وسعت و فراخضی عيش باشد. 
(انجمن آرا) (آنندراج). 

= امتال: 

میدان آرزو فراخ است. 

||جنگ‌جای. کارزارگاه و نبردگاه. (ناظم 
الاطباء), فاصلهة ميان دو لشکر که در ان 
جنگ کنند. مجموع لشکرگاه دو طرف و محل 
جنگ ایشان. عرصء کارزار. رزمگاه. 
ناوردگاه. ناوردگه. رزم‌جای. جنگ‌جای, 
رزمگه. مدان جنگ. دشت نبرد. دشت کین. 
عرص کین. حریگاه. (یادداشت مولف)؛ 

شود بدخواه تو روباه بزدل 3 

چوشیزآسا تو بخرامی به میدان. 


دلت داد کو را یکشتی همی 
به میدان ابا او بگشتی همی. فردوسی. 
به میدان بدی پیشتر بار گاه 
پیاده برفتی بر او سپاه. فردوسی. 
همی گشت با هر دو تن پیلسم 
به میدان بکردار شیر دژم. فردوسی 
ا گرکوچکم کار مردان کنم 
پینی چو آهنگ مدان کنم. 
شمی (یوسف و زلیخا). 
به میدان مکن در شجاعت سبق 
په مجلس مکن در سخاوت سرف. 
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص ۲۹۹). 
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک 
از حلب تا کاشفر میدان سلطان سنجر 
است. معزی. 
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی 
گردفتنه است اينکه از میدان جان انگیختی. 
خاقانی. 
اقطاع این سواد ورای خرد ثناس 
میدان این براق برون از جهان طلب 
خاقانی. 


۱-در ناظم‌الاطباء: «در كرانة راه و ظاهراً 
اشتباء ویاغلط چاپی است. 
۲ -نل: چون روباه بددل. 


۰ میدان. 


از سر مدان دل حمله همی آورد 
بر در ایوان جان مرد همی افکند. خاقانی. 
قلک با او به میدن کندشمشیر 
بگشتن نیز گه بالا و گه زیر. 
وقت اندیشه دل او رزمجو 
وقت میدان میگریزد کوبکو. مولوی. 
اول کی که اسب میدان دواند ان پر بود. 
( گلتان). 
به میدان اظهار مردانگی 
بازد خردمند مرد آن بود 
که نارد به یاد آنچه ناید بکار 
خود از حن اسلام مرد آن بود. 

ابن‌يمین (دیوان چ باستانی‌راد ص ۳۷۳). 
کمیت قله‌نوادت که داغ جم دارد 
سبک در آر به میدان و گرم گردانش, 
رت میج رادرتاخت ن نج 
سائا گلگون کب کمیتت را به میدان درفکن. 

سلمان ساوچی. 


نظامی. 


= امتال: 
مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. 
(امتال و حکم دهخدا). 
-میدان خالی یافتن؛ میدان را از حریف 
خالی یافتن. حریف نداشتن. به سب نبودن 
رقیب و جریف قوی میدان‌داری و 
قدرت‌نمایی کردن: یک چندی میدان خالی 
یافتد و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۶۲). 
||توسعاً کارزار و نبرد. (ناظم الاطباء). به 
معنی جنگ است. (شموری ج ۲ ورق 70۳۵۷ 
فرامرز راگفت گرگین گو 
کز ایران یه میدان برزو تو رو. 
فردوسی (شاهنامه, ملحقات). 
همه یزم و مدان بدی کار اوی 
چو طوس و چو رستم بدی یار اوی. 
فردوسی (شاهنامه, ملحقات). 
اسب لاغرمیان به کار آید 
روز مدان نه گاو پرواری. 
|اعرصة اسب‌دوانسی و چوگان‌بازی. ج, 
میادین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به 
می مشهور که عرص اسب‌دوانی و چوگان 
بازی باشد عربی است. (برهان). اسپریس و 
عرص اسب‌دوانی و چوگان‌بازی. (ناظم 
الاط‌باء). سپریس. ج میادین. (مهذب 
الاسماء). زمین گشاده‌ای که در آن گوی و 
چوگان و پهنه و مانند آن بازند یا اسب 
ریاضت دهند. (یادداشت مولف). میطان. 
(دهار). جای اسب تاختن. مضمار. (دهار) 
(یادداشت مولف). جای چوگان بازی: 
ز هر کس شنیدم که چوگان تو 
نبینند گردان به میدان تو 


همه کودکان را به چوگان فرست 


سعدی, 


فردوسی 


بیارای گوی و به میدان فرست. ‏ فردوسی 
به میدانی که نزدیک این صفه بود چوگان 
باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بهقی). 
-میدان اسفریی 
اسب‌دوانی. میدان اسپریس, (بادداشت 
مولف). 

| آتجا که پهلوانان کشتی گیرند در فضای 
گشادهو بی‌سقف. (یادداشت مولف). ||إعرصة 
گشاده در جایی که اطراف آن خانه‌ها یا 


؛ میدان چسوگان و 


دکانهاست. (یادداشت مژلف): 

نگه کن که تا چند شهر فراخ 

پراز باغ و میدان و ایوان و کاخ. فردوسی. 
بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ 

برآررده شد جایگاهی فراخ. فردوسی. 
یکی شهر دید اندر ان دژ فراخ 

پراز باغ و میدان و ایوان و کاخ. فردوسی. 
زېس باغ و میدان و آب روان 

همی تازه شد پر گشته جوان. فردوسی. 
باد میدان تو ز محتشمان 

چون به هنگام جج رکن حطیم. 

بوحتيقة اسکافی (از تاریخ بهقی چ فیاض ص ۳۸۲). 
امیر مخال بان رن 1 ن کشیده تا دهلیز 


و میدانها و جز آن... (تاریخ بسهقی چ ادیب). 
پس از مجلس بار برنشمت به میدانی که 
نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 
ص ۳۴۹). به نشابور شادیاخ را نگاه باید کرد 
با درگاه و میدان که وی کشبده بخط خویش 
(تاريخ بسیهقی چ اديب ص۱۴۴). ون 
بزرجمهر را به میدان کری رسانیدند فرمود 
که همچنان با بند و غل پیش ما ارید. (تاریخ 
بیهقی). ||عرصه‌های فراخ در شهرها که در 
آن ستور و سبزی و کاه و هیزم و زغال و گندم 
وجو و میوه و امثال آن فروشند. 
میدان سبزی؛ آنجا که مسیوه و سبزی و 

ت مولف). 

- میدان کاه‌فروشها؛ آنجا که کاه فروشند. 
(یادداشت مولف).. 
- مدان گندم؛ آنجا که غلات و حبوب 
فروشند. (یادداشت مولف). 
- میدان مال‌فروشها؛ آنجا که ستور فروشند. 
(یادداشت مولف). 
|| سافت یک میدان راه یا یک میدان اسب. 
آن قدر از مسافت که اسب به تک تواند پیمود 
بی ماندگی. (یادداشت مؤلف). |اربم طول 
ماف یک فرسنگ است. (بادداشت 
مولف). || آن اندازه از مسافت که عر 
شده به قوت تواند پیمود. 
-میدان گلولة توپ؛ برد توپ. 
||فضایی که نیرویی چون مفناطیس و غیره 
تأثیر در ان خواهد داشت و فعل و انقعالاتی 
در آن فضا تواند کرد. 
- میدان مفناطیسی؛ (اصطلاح فیزیکی) 


تره‌یار فروشند. (یادداشت 


وتان 


میدان. 


فضای مجاور آهن‌ربا را گویند که در آن قوة 
مفناطیسی وجود دارد. 

||(اصطلاح جواهرفروشی) به اصطلاح 
جواهریان طول و عرض ياقوت و زمرد و 
امثال آن. (آنندراج) (از غیاث): 

نمی‌اید به چشم همت ما سره گردون 

به چشم تنگ انجم این زمرد تنگ‌میدان است. 

سالک بزدی. 

||دوران. دوره. عسمر. دوران ک‌امرانسی و 
پیروزی. نوبت. 

- میدان بسرآمدن؛ کنایه از عمر به آخری 
رسیدن باشد. (برهان). عمر به آخر رسیدن. 
(ناظم الاطباء). آخضر شدن عمر است. (از 
آنندراج) (انجس آرا). دوران عمر و کامرانی 
بر رسیدن. 

- ||ک‌ایه از قایم شدن قیامت است. (از 
برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
میدان خلفاء؛ نزد اهل اخبار از سنة يست 
الى بیت و چهار هجرت باشد. (یادداشت 
مولف). 

||قسمتی از قلم که ببرند و تراشند برای 
نوشتن, و زبان قلم نوک این مدان است. آن 
قسمت از قلم که اریب برند تا نوک پدید ارند. 
(یادداشت مولف». |[(اصطلاح عرفانی) نزد 
صوفیه مقام شهود معشوق را گویند. ( کشاف 
اصطلاحات الفتون). 
میدان. ۰ ۱ /](خ) محلتی به نیشاپور که 
بدانجا گروهی از فضلا منوبند. از آن چمله 
است میدانی صاحب کتاب الامى فی 
الاسامی و مجمع الامعال. رجوع به میدانی 
شود. 
میدان. [م] (۱ اخ) دی است از دهتان 
سکم ‌آباد بخش حومۀ خهرستان خوی» واقع 
در ۲۵هزارگزی شمال باختری خوی با ۴۷۰ 
تن سککه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۴). 
میدان. م1 ((خ) دی است از دهستان 
میش‌خاص بخش بدرة شهرستان ایلام. وأقع 
در ۲۳هزارگزی جنوب خاوری ایلام با ۳۵۰ 
تن سکنه. آب ان از هفت آب و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۵). 
میدان. r1‏ ((ج) دهی است از دهتان 
کلیائی بنخش سنقر کلیانی شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۲۰هزارگزی شمال 
سنقر با ۳۳۵ تن سکنه. اپ ان از چشمه و 
رودخانه وراه آن ماشینرو است. در پایین ده 
تپه‌ای از آثار ابنية قدیم وجود دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
میدان. [ع] (اخ) دی است از دهستان 
چالانچولان شهرستان پروجر ده واقم در ۳۶ 
هزارگزی جنوب باختری بروجرد با ۲۵۲ تن 
سکته آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از 


میدان مظفرخان. ۲۱۹۶۱ 





فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
میدان. (م]((خ) دهی است از دهستان فن 
پخش مرکزی شهرستان بندرعباس, واقع در 
۱-۸هزارگزی بندرعباس با ۱۱۳ تن سکنه. 
آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۷). 
میدان آزا. [ /۱۸) نف مرکب) 
مدان‌آرای. آرایندۂ میدان. مدان آراینده. 
سوارکار ماهر که در میدان جنگ یاگوی 
بازی با اسب هنرنمایی کند. مرد کارزاری که 
در آوردگاه هرها کند. 
سدان پارباب. 1ء پاژ] (اخ ج) دهی است 
از بخش ارکواز شهرستان ید" واقع در ۱۵ 
هزارگزی جنوب خاوری قلعه دره با ۱۲۰ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و قنات وراه آن مالرو 
" است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
میدانحق. [gf‏ (اخ) دصی است از 
دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان 
سراب. واقع در ۱هزارگزی شمال خاوری 
سراب با ۱۱۴ تن سکنه. راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میدان چای. [م)] (إِخ) مهرانرود. (لشات 
فرهنگستان). رجوع به مهرانرود شود. 
میدانچوق. [م] (إخ) دی است از 
دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان 
مراغه, واقع در ۵ 7 هزارگزی جوب 
باختری مراغه با ۶۷۳ تن سکنه. أب ان از 
چاه و رودخانه وراه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
مید‌آنچه. ۶ج /ج)( مصفر) (از مدان 
+ چه پود ها میدان کوچک. 
(یادداشت مولف). 
میدان دادن. [: /3۸] (مسص مرکب) 
مجال دادن برای خودنمائی و اظهار وجود و 
اعمال نیات و اجرای مقاصد. ||جای خالی 
کردن برای کی از روی تعظیم. (غسیاث). 
جای خالی کردن برای کسی از روی تعظیم و 
خود را به کنار کشیدن. (آنندراج). تعظیم 
کردن.(مجموعة مترادفات ص 4۳)* 
خصوص از پی تعظیم دور داخل اوست 
که‌دیرنه کره را دور دوز مدان داد. 
میرخسرو (از بهار عجم). 
سهل باشد بند کردن ناختی در بیستون 
پیش برق تیش من کوه میدان میدهد. 
میرزا صائب (دیوان ج۳ ص۱۳۳۹). 
مید‌آندار. 9 11 (نف مرکب) مدان 
دارنده. آنکه الا بر مدان دارد. کنایه از 
سوار و مرد جنگ آزموده و دلیر که یکه‌تاز 
مددان باشد. ||در زورخانه. پهلوان 
پیش‌کوت یا زورمندتر و هنرمندتر که 
حرکات کشتی‌گیران به اشار؛ او و به تبع او 


باشد. 


میدانداری. [م / م] (حامص مرکب) 
صقت و حالت میداندار. میداندار بودن؛ 
چرخچیان (از دو طرف) به میدان‌داری 
مشغول و صدای توپ و تفنگ عرص میدان 
را فروگرفته. (مجمل السواریخ گلستانه 
ص ۲۵). و رجوع به میدان‌دار شود. 

میدانداغی. [م] (إخ) نام کوهی است . 
واقع در حدود شرقی شهرستان میانه در 
دهتان گرم و مغرب شهرستان خلخال. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

مید ان سر. [م س ] (إخ) دی ات از 
دهسان بالا تجن بخش مرکزی شهرمتان 
شاهی, واقع,در ۸هزارگزی جنوب باختری 
شاهی با ۳۷۰ تن جمعیت. أب ان از نهر هتکه 
رودخالة تالا و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۳). 

میدان سرخ. مس ] ((خ) دهی انت از 
دهتان لادیز بخش میرجاوهة شهرستان 
زاهدان, واقع در ۲۵هزارگزی جنوب باختری 
میرجاوه با ۱۰۰ تن سکنه. اب أن از قنات و 
راه آن ماشین‌رو است. سا کنان‌از طايفة ریگی 
هنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ا. 

میدانک. (2/ن) (امس‌صفر) مدان 
کوچک.میدان خرد. میدانچه. 

مید انکت. 1 نا ((خ) دهی است از دهستان 
وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان, 
واقع در ۱۰۷هزارگزی جنوب خاوری قصۀ 
رزن با ۴۸۵ تن سکنه. اب ان از چشمه و 
قنات و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهتگ 
جغرافیائی ایران ج ۵ 

میدانک. [م ن ] (() دهی است از دهتان 
حشمت‌آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. 
واقع در ۲هزارگزی شمال خاوری دورود با 
۷ تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۶). 

هیدان کشیدن. آم /م ک /ك د] (مص 
مرکب) خویشتن را جمع کرده پس رفتن از 
برای جستن و این در گوسفند سرزن ظاهر 
است. (آنندراج). دورخیز کردن. خود را جمع 
کرده‌پس رفتن برای برجستن. (غیاث): 
گرسپند آسا ز آتش می‌گریزم دور نیت 
میکشم میدان که خود را زود بر آتش زنم. 

ملاعبداله فیاض. 
برگشته بختیهای ما میدان دولت میکشد 
از کجکلاهی دم زند بختی که واژون میشود. 
محن تأثیر. 
چون مصور صورت آن دست و چوگان می‌کشد 
میرود از خویش و پندارم چو میدان می‌کشد. 
محمدسعید اشرف. 
میدانک کوچک. (م نج لإخ) دمی 
است از دهتان چتارود بخش آخوره 
شهرستان فریدن, واقع در ۱۷هزارگزی 


چنوب خاوری آخوره با ۳۱۲ تن سکنه. آپ 
آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
میدانگاه. (۶ /۶]( مرکب) جای فراخ و 
پھن که در آن بنا نباشد. (ناظم ا 
||میدان. میدان کارزار: 
شیروار آورد به میدانگاه 
گردبر گرد صف کشند! سپاه. نظامی. 
مید‌انگاهی. (2 / م] (!مرکب) میدانگاه. 
فراخایی گرد یعنی متدیر. فسحتی کوچک. 
میدان کوچک. (از یادداشت مولف): در میان 
میدانگاهی آدمک مصنوعی که به جای پلیس 
پود آمد و شد مردم... را... تعن میکرد. 
(سایه‌روشن صادق هدایت ص ۱۱). و رجوع 
به میدانگاه شود. 
میدان‌گراینده. آنکه ميل به میدان کند. آنکه 
روی به میدان آرد جنگ آزمایی را. مایل به 
جنگ و نبرد در میدان جنگ: 
شد از چتبر مهد میدان‌گرای 
زگهواره در مرکب آورد پای. نظامی. 
میدان گشادن. [ /مگ :5)اسص 
مرکب) فضا و جا باز کردن: 
رقص میدان گشاد و دایره بست 
پردرآمد به پای و پویه به دست. 
تظلامی (هفت‌پیکر ص ۱۲۴). 
میدانگه. (م / م :] (|مرکب) میدانگاه. 
مخفف میدانگاه. جای پهن فراخ که عاری از 
بناباشدة 
عابدان تعره برآرند به میدانگه از آنک 
نعرهُ شیردلان در صف هجا شنوند. خاقانی. 


کم را نام به میدانگه عام عرفات 
حجره خاص جهان داور دارا شنوند. 
خاقانی. 
پالای هفت خیمة پیروزه‌دان ز قدر ‏ ` 
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. 
خاقانی. 


||میدان چوگان‌بازی و اسب‌سواری: 
فراش صدرش هر شهی بهر چنین میدانگهی 
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته. 
خاقانی. 
میدانلار. ۳ ((ج) دهی است از دهستان 
چهاردانگة بخش هوراند شهرستان اهر» واقع 
در ۱۱هزارگزی شال باختری هوراند با 
۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
چ 
میدان مظفرخان. 2 م ف ف] (() 
دهی است از دهستان سیاه‌منصور شهرستان 
بیجار. واقع در ۴۳هزارگزی جنوب باختری 


۱ -تل: صف زنند. 


۲ مدان نمک. 


حسن آباد سوگند با ۴۸۰ تن سکنه, آب آن از 
چشسمه و راه آن سالرو است. (از فرهنگ 
جغرافائی ایران ج 
میدان نمک. مت ٣ا‏ (إخ) دهی است از 
دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۶هزارگزی جنوب 
باختری ده شیخ با ۲۰۰ تن سکنه. اب آن از 
رودخانه و راه ان مالرو است. معدن نمک 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
میدانه. 1 ن[ ((ج) دی است از دهستان 
سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج» 
واقع در ۶هزارگزی شمال خاوری کامیاران 
با ۱۶۴ تن سکنه.اب ان از رودخانه و چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج۵). 
` مید‌افی. ( /7] لل کسی که در پشایش 
امیر و یا وزير حرکت کند و القاب او را اعلام 
نماید. (ناظم الاطباء) . معرف. مرتبه‌دار, 
میدانیی. 9 7(ص نبی) منوب است 
به میدان و آن مسحله‌ای امت به نیشابور. 
(یادداشت مولف). منوب است به میدان 
زیاد نیشابور. (از انناب سمعانی). |[مضوب 
است به میدان که محله‌ای است در اصفهان. 
(از اناب سمعانی). 
میدانی. [م / م] (إخ) ابوالفضل احمدین 
محمد... رجوع به ابوالقضل احمدین محمدین 
احمد شود. 
میداود. 2 وو] (اخ) نام یکی از 
دتانهای بخش جانکی گرمیر شهرستان 
اهواز. راقع در بین دهتانهای رودزرد» باغ 
ملک. ابوالعباس, سرله. با ۱۳ هزار جمعیت و 
۷ آبادی. هوای دهستان گرسیری و 
مالاریایی و آب آن از رود و چشمه و 
محصول عمد آن غلات و برنج و میوه و 
بلوط است. سا کنان از طایفة مصنی هستند. 
این دهستان از دو قسمت تشکیل شده: 
میداود سرگچ با ۱٩‏ آبادی و میداود زیرگچ پا 
۸ ابادی. راههای دفتان عموما مالرو است 
ودرآن معدن گچ زیاد است. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج ۶)۔ 
میداو۵ با لا.[م وو د] (اخ) دهی است از 
دهستان میداود (زیرگج) بخش جانکی 
گرمیر شهرستان اهواز وافع در ۱۷ 
هزارگزی جنوب باغ ملک پا ۷۰ تن سکله, 
اب ان از رود میداود و راه ان مالرو است. 
این آبادی از محله‌های سردشت. نیکی 
صالحی محمدکاظمی, گرسیری, بهونده 
نوریا تشکیل شده است. (از فرهنگ 
جفرافیانی ایران ج ۶). 
میداون پائین. [م وو دا ((خ) دهی است از 
دهستان میداود بخش جانکی شهرستان 
اهوازء واقع در ۲۲هزارگزی جنوب باختری 


باغ ملک با ۰ تن نکنه. آب از رود 
میداود وراه آن سالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶. 

ميك ء . [م د۶] (ع !) ميداء. غایت. (منتهی 
الارپ). و رجوع به میداء شود. 

میفخ. [د] () اسب سرخضان. (نساظم 
الاطباما در برخی فرهنگها به معتی اسب 
بوزه است یعنی نیلة مايل به سفیدی. (از 
شموری ج۲ ورق ۳۶۲). || اسب سركش. 
(ناظم الاطاء). اسب سرکش و حرون. (از 
شعوری ج ۲ ورق 4۳۶۲ 

میفر. [د] ((خ) دی است از دهستان 
زردلان خش مرکزی شهرستان کزمانشاهان. 
واقم در ۲۴هزارگزی جنوب خاوری 
کرمانشاهان با ۲۸۰ تن جمعیت. اب ان از 
رودخانه و راه آن مالرو است. سا کسان از 
طایفة کوشوند هستند. در دو محل به نام علیا 
و سفلی مشهور و سکة میدرعلیا ۱۶۰ تن و 
سفلی ۱۲۰ تن می‌باشد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵). 

میدع. م د] (ع !) ماهی دریایی کوچک. 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).. 

میدع. [د] (ع !) ميدعة. جامۂ کهنه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ميداعة. 
|| جامه‌دان یا جامه‌ای که بدان جامه را از گرد 
و غبار نگاهدارند. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). ميدعة. ميداعة. پیراهن کار. 
(مهذب‌الاسماء). ||جامه که هر روز پوشند. 
ج. موادع. (ناظم الاطباء). |((ص) کلام میدع؛ 
سخن اندوهآور بدان جهت که از ان شرم دارند 
و نیکو نشمارند چنانکه جامۂ کهنه را. (امتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). |اکسی که 
کفایت کند کاری را. ما له میدع؛ یعنی نیست 


. او راکی که کفایت کند کار و عمل او را 


(ناظم الاطباء). یعنی چیزی نیست که کار او 
را بسنده گردد (منتهی الارب). 
میدعة. [د ع] (ع !) میدع. ميداعة. جامة 
کهنه. || جامه‌دان یا جامه‌ای که بدان جامه را 
از گرد و غبار نگ‌اهدارند. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ميداعة. ميدع. دامنک. ج. 
میدع. (مهذب‌الاسماء)۲. |(جامه‌ای که 
هرروزه پوشند. ج» موادع. (ناظم الاطیاء). 
میدکن. رک (زخ) دهی است از دهستان 
مرغک بخش راین شهرستان بم. واقم در 
۸هزارگزی جنوب خاوری راین با ٠‏ تن 
سکله اب ان از چشمه و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
میدن. [د] (مص) نو بودن و مجدد بودن. 
(ناظم الاطباء). مجدد و نو بودن. ضد کهنه. 
(انجمن آرا) (آنندراج). به معنی مجدد و نو 


بودن است که در مقابل کهنه و کهنگی باشد. ' 


(برهان). ||پختن. ||پاک و پا کیزه‌کردن. 


مد ۵. 


(ناظم الاطباء). به معنی پا ک کردن است. (از 
شعوری ج۲ ورق ۳۵۷). || آرزو داشتن. 
(ناظم الاطباء) ". 
می ۵ 8 سب . 9 / 5 (ص مس رکب) 
بادهپرست. می‌پرست. می‌باره که میگساری ` 
را دوست داردءٌ 
فرسته کی از دانش‌پذیر 
نهان‌بین و پاسخ‌ده و یادگیر... 
نه دوروی بايد نه پیکارجوی 
ته می‌دوست از دل نه بار ی 
اسدی ( گر شاسبنامه ص ۲۶۶). 
و رجوع به می‌پرست شود. 
مید۵. [ 5] (ع !) ميده. طعام. (متهى 
الارب) (تاظم الاطباء). 
میده. ام د /م د] (() آرد گندم دوباره بيخته 
را گویند. (برحان) (از ناظم الاطباء). آرد 
پارچه‌بیز. (غیاث) آرد گندم که به مبالفه بیخته 
باشند. (آنندراج). نرم سایده: از آرد میده و 
روغن و انگیین کلیچه پخته و از بهر خریدار 
بر ممر بازار نهاده. (سندبادنامه ص ۲۰۶). 
مده کردن؛ آرد را دوباره بیختن و نرم 
سانیدن. 
||نانی که از آرد بی‌سبوس سازند. (ناظم 
الاطیاء): حواری, درمک؛ نان میده. 
(یادداشت مولف). ابونمیم؛ نان میده. (مهذب 
الاسماء). ُقی+ مده سيد سمید و سمیذ؛ میده 
سفید. (متهی الارب): 
خوانی نهاد بر وی چون سیم پا ک میده 
با برگان و حلوا شفتالوی کنیده. ابوالعباس. 
هرکه غزئین دیده باشد در سپاهان چون بود 
هرکه تازه‌میده بیند چون خورد نان جوین. 
فرخی. 
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه 
به کام خر اندر چه میده چه جو در. 
اصرخسرو. 
پر شود معده تراگر نبود میده ز کشک ۵ 
خوش کند مغز تراگر بود مشک سذاب *. 
ناصرخسرو. 
فخر آوری بدانکه تو میده وؤ" بره خوری 
يارت به آب در زده یک نان فخفره. 
ناصرخرو. 
نان میده از معده دیرتر از نان خشکار بیرون 
شود و نفخ بیش از آن کند و از وی سده و 


۱-در فرهنگهای در دسترس دیده نشد. 

۲ -اين جمع در فرهنگهای دیگر دیده نشده. 
۳-سه معنی اخیر در فرهنگهای در دسترس 
دیده نشد. 

۴-نل: بیکارپری. 

۵-کذاء و ظاهرا: و کشک. 

۶ -نل: شک سحاب. (دیوان چ دانکگاه 
ص ۱۸۸). 

۷-نل: فخری مکن بدانکه تو میده . 


مب ه۵. 


سنگ گرده و مشانه تولید کند. (ذخیره 

خوارزمشاهی). 

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم 

به زانکه دم به میدۀ دارا براورم. خاقاني. 

میده تنها تراست تنها خور 

په سگان ده به همست مده. 

هرکی را به قدر خود قدمی است 

نان میده نه قوت هر شکمی است. 

جوینی که از سعی بازو خورم 

به از میده بر خوان اهل کرم. 
سعدی (بوستان). 


خاقانی. 


نظامی. 


اگم نان میده دست نداد 
نان کشکین بود به هر حالم. نزاری قهستانی. 
بسحاق دوان شد چو سگان از پی میده 
بازاز هوس قصب و خرک باره گره‌بست. 
1 بسحاق اطعمه (دیوان ص .)۴٩‏ 
اابه معنی نان است. (از انجمن آرا). به معنی 
نان مجاز است و اطلاق میده سالار بر نان‌پز و 
ناظر و طباخ نیز. (آنندراج). ||حلوای شیر. 
فلاته. (رسالةاللغة). نام حلوایی است که از 
شیر گوسفند و شکر سفید پزند, (برهان) (از 
آندراج). فلاته. حلوای شر به زبان مردم 
فارس. (یادداشت مژلف). ||نام حلوایی است 
که چند میوه را در شکر بپزند. (برهان) (از 
شعوری ج ۲ ورق ۳۶۱). | آب انگور است که 
نشاسته و آرد گندم در آن کنند و چندان 
بجوشانند تا سخت شود بعد از آن مانند شمع 
بر رشته‌ای که در آن مغز گردکان و بادام 
کشیده باشند بریزند و آن رابه ترکی باسدق 
گویند. (برهان). قمی از حلوا و باسدق. 
(ناظم الاطباء). آب انگور است که نشاسته یا 
آرد گندم در آن می‌ریزند و می‌پزند. (از 
شعوری ج۲ ورق ۳۶۱). ||خوان آراسته به 
طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مائدة. 
میده. [مْ ی د] (از ع, إ) ميدة. سفره. خوان 
اراسته به طعام. رجوع به ميدة شود. 
میده. [د / د] ([) زن پارسا. (ناظم الاطباء) 
(از شعوری ج ۲ ورق 4۳۳۶ 
هي ۰۵۵[ / م ده] (نف مرکب) مسی‌فروش. 
(ناظم الاطباء). | ساقی: 
پس از سر یکی بزم کردند باز 
به بازی‌گری می‌ده و چنگ‌ساز. 
(گرشاسب‌نامه ص ۲۷). 
میده آور. [ م/م د ر](نف مرکب) 
آورنده سقره. رجوع به میده شود. 
میده‌سالار. (م د /م د] (ص مس رکب) 
خوان‌الار. ||نانوا و نان‌پز. (ناظم الاطیاء). 
نان‌پز و ناظر و طباخ. (از آنندراج) (انجمن 
آرا)؛ شخصی را گسویند که نان می‌پزد. 
(آتندراج) (برهان). نان‌پز را گویند. (فرهنگ 
جهانگیری): 


آقاق رااز جرم خور هم قرص و هم آتش نگر 


هم مطبخ و هم خوان زر هم میده‌سالار " آمده. 
خاقاتی. 
و رجوع به میده شود. 
مید دنه. مد /م دنه ] (نف مرکب) ان که 
سفره ارد ,و گسترد. سفره‌چی و چاشني‌گیر. 
(ناظم الاطباء). کنایه از سفره‌چی باشد و آن را 
در هندوستان چاشنی گر می‌گویند. (یرهان). 
سفره‌چی که در هندوستان به چاشنی‌گر 
شهرت دارد و صحیح شده و اغلب که مده مه, 
به میم به جای نون, مرادف میدسالار باشد. 
(آنندراج): 
توبه‌زنت کیقباد میده‌تهت اردشیر 


نیزه‌برت تهمتن خاشیه کش‌گستهم. خاقانی. 


میدی. [دا] (ع |) آخر و انتها و انجام. (ناظم 
الاطباء). 

میدی. [م] (ص نسبی, !) (اصطلاح صرافی) 
مویدیه. سکۀ درهمی که ملک مژید شیخ عز 
نصره به سال ۸۱۸ ه .ق.ان را در قاهره زد و 
ميان مردم رایج گشت. و ان را به ميايدة جعم 
می‌بتند. (از تقودالعربیه ذیل ص ۶۳ا. 
مید‌ی. [م دی‌ی ] (ع ص) آهویی که دست 
وی به دام اقتاده باشد. (ناظم الاطباء) وحش 
به دام افاده. (از مهذب‌الاسماء). اهوی دست 
به دام افتاده مقابل مرجول یعنی اهوی پای به 
دام درافتاده. (یادداخت مولف). اارجل 
صیدی؛ مرد بریده‌دست. (ناظم الاطباء). 
پریده‌دست. اقطع. (یادداشت مولف). 

مید یارم. (ع د ر] () اه پنجم از هشتاد 
روزی که خداوند تارک و تعالی در آن ایام 
مخلوق جاندار یی حیوان را خلق فرموده. 
(ناظم الاطباع). 


مید پوزرم. (م زر ] () ننخستین گهبار. ` 


چشنی که در اردی‌بهشت ماه در روز دی به 
مهر (پانزدهم) واقع می‌شود .و بر طبق سنت 
زردشتیان در این روز یا از آغاز سال تا این 
روز آسمان خلقت یافته است. (يشتها). هنگام 
چهل و پنج روز که در آن هنگام آسمانها خلق 
شده‌اند. (ناظم الاطباء). رجوع به يشتها ج۱ 
ص ۵۹۴ شود. 
مید یوشهم. [ ش ]] () دوسین گهنبار. 
این جشن در تیرماه روز دی بمهر (پانزدهم) 
واقع می‌شود و در این روز یا در فاصله گهنبار 
اول و دوم آب وجود و هستی یافته است. 
(یشتها). گا دوم یعنی شت روزی که 
خداوند در آن ایام آبها را خلق فرمود». (از 
ناظم الاطباء). رجوع به يشتها ج ۱ص ۵۹۵ 
شود.. ۰ 
میذ‌فه. ادن /ن ] (از ع.!) سلذنة. گلدسته. 
جای اذان گفتن, (غیاث): من از میذنه فرو 
دویدم و فریاد آوردم: (ترجمهٌ تاريخ یمینی 
ص 1۳۲۹ 
میذنه گوی. [ذ ن /ن ] (نف میکب) میذنه 


میر. ۲۱۹۶۳ 


گوینده. اذان‌گوی. مؤذن. آن که در مدنه اذان 
گوید.بانگ نمازگوة 

گیرم که خروس پیرزن مرد 

یا میذنه گوی‌راعس برد. نظامی. 
میذ وفة. [ن ] (ع () ملذنه. جای اذان گفتن. 
(آنندراج). گلدسته. رجوع به مثذنة و میذنه 
شود. 
میر. [ ] (ع ) طعام. خواربار. ميرة. 
میر. [] (ع مص) خواربار آوردن جهت 
عیال. (متهى الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آن ندراج). خواربار آوردن یعنی طعام. 
(دهار). خواربار آوردن. (تاج السصادر 
بهقی). خوردنی آوردن. (ترجمان‌القران 
جرجانی ص .)٩۷‏ طعام خورانیدن. (یادداشت 
مزلف). |ابه آب تبر کردن و سودن درا راء 
|ازدن پشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج). ۱ 
میر. [م /م] (از اتباع و مهمل خیر) از اتباع 
است برای خیر (خیر میر) مانند بسیاری از 
واژه‌ها که اتباع هموزن خود با تبدیل حرف 
نخت به میم دارند چون؛ کتاب متاپ. غلط 
ملط, پاج ماج: فرمود که معاملة معاملان با 
خزانه, بهر ان است تاخیر و میری یابند. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). ۱ 
میر. (نف) ريشه یا مادة بن مضارع فعل مردن. 
از آن در ترکیب صفت فاعلی مرکب سازند: 
زودمیر. سخت‌میر. رجوع به این ترکیبات در 
جای خود شود. 
میر. (از ع» !) مخفف آمیر. (غیاث). امیر و 
پادشاه و سلطان. (ناظم الاطباء). نژاده. 
(زم‌خشری). مسخفف امیر, و میره مخفف 
امره...۲ و از خصایص این لفظ است که به 
قطم کسر؛ اضافه هم آید مثل لفظ میرآب, 
به‌معنی داروغۀ اب و میردریا که آن را در 
عرف این دیار (یعنی هند) میربحر گویند. (از 
انندراج): 

آمروز به اقبال تو ای مر خراسان 

هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. 

رودکی. 

اثر مير نخواهم که بماند به جهان 

مير خواهم که بماند به جهان در اثرا. 

رودکی. 

نه چون پور مير خراسان که او 
عطا را نخته بود کردگار. رودکی. 
۱-به معنی اول نیز ابهام دارد. 
۲-این کلمه تباید مسخفف امیر باشد, مثلاً 
میراخور نبابد از امیر امده باشد بلکه از همان 
ریشه است که «مرد» درمی‌آید و در بعضی 
ولایات ایران که مير به شوهر گویند از همان 
اصل مرد است. (از لفات شاهنامه ص ۲۵۰). 
«میره» در بختیاری و «مبرد» (۳۵۲۵) در گردی 
به معنی شوهر هنوز متداول است. 


۴ میر. 


به چاه سیصد باز اندرم من از غم او 


عطای مر رسن ساختم ز سیصد باز. 
شا کربخاری. 
استاد شهید زنده بایستی 
وان شاعر تیر«چشم روشن‌بین 
تا شاها مرا مدیح گفتندی 


ز الفاظ خوش و معانی رنگین. 

دقیقی (دقیقی و اشعار او دیرسیاقی ص ۱۰۶). 
نوبنجکث. قصبه سروشنه است و مستقر مير 
این ناحیت است. (حدود العالم). مر خراسان 
یه بخارا نشیند و از آل‌سامان انت و از 
فرزندان بهرام چوبین‌اند. (حدود السالم). 


رفت برون مر رسیده فرع 
پخج شده بوق و دریده علم. منجیک. 
یکی میر بود اندر ان شهر اوی 


سرافراز و با لشکر و آبروی. فردوسی. 
از کوشش تو شاه به هر جای هیپت است 
وز بخشش تو مر به هر خانه‌ای تواست. 


۱ فرخی. 
چون او نبوده‌اند | گرچند آمدند 
چندین هزار مهتر و چندین هزار میر. 
۱ : قرخی. 
خنک أن مر که در خانة ان بار خدای 
پسر و دختر أن مر بود بنده و داه. فرخی. 


ای مر نوازنده و بخشنده و چالاک 
ای نام تو بنهاده قدم بر سر اقلا ک. عنصری. 
کس کرد و بکدیه سبهی خواست ز گیلان 
هرگز به جهان مر که دیده‌ست و گدایی. 
منوچهری. 
ای میر مصطفی را گفتند کاقران بد 
با آن همه تبوت و آن فر کردگاری. 
منوچهری. 
با دهش دست و دین و داد همی باش 
مر همی باش و میرزاد همی باش. 
منوچهری. 
سبک ویران شود شهری به دو میر. 
(ویس و رامین). 
خرواشاها میرا ملکا دادگرا! 
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم. 
بوحنيفة اسکافی (از تاریخ بسهقی چ ادیب 
ص ۳۹۰). 
چو مار و نعایم خورم خا کو آتش 
به میر و تعیمش ندارم طماعی. ناصرخرو. 
اگربا میر صحبت کرد میرانند میرش را 
و گر با خان برادر غد خیانت دید از خانش. 
ناصرخرو. 
این میر و عزیز نیست برگاه 
و آن خوار و ذلیل نیست بر در. ناصرخسرو. 
دنا چو ترا پیش میر ند 
داند که تو بدبخت بر ضلالی. 
تاص رخسرو. 
اگر میر میر است و کامش رواست 


چنان کش گمان است گو شو ممیر. 
ناصر خسرو. 
پیری که پر هفت قلک زیبدش مرید 
میری که میر هشت جنان شایدش غلام. 
مر چون هقت بیت من خوانده‌ست 
ده شتر بارگیر فرمود‌ست. خاقانی. 
نه هیچ کام براید ز مير و میرٌ شهرم 
نه هیچ کار گشاید ز صدر و صاحب جیشم. 
خاقانی. 
چو دولت هر که را دادی به خود راه 
نیشتی بر سرش یا میر یا شاه. نظامی. 
گفت ری دوست می‌دارم بسی 
تأ همه من مير باشم نه کسی, عطار. 
هر فریقی مر امیری را تع 
بنده گشته مر خود را از طمع. 
مولوی (مثنوی دفتر اول ص ۳. 
واجب است آنکه پیش مر و وزير 
پشت را خم کنند و بالا راست. 
سعدی ( گلتان). 
شنیدم که در مصر میری اجل 
سپه تاخت بر روزگارش اجل. 
سعدی (بوستان), 
بر در توفیق چه دربان چه میر.. خواجو. 


- مر اجل؛ مراد پادشاه جلیل است. (از 


آنتدرا اج): 
میر اجل که کارش با کارزار باشد 
یا در میان مجلس یا در شکار باشد. 
منوچهری. 
= مر عرب؛ امیر عرب. 
¬ مر مؤمنان؛ (میر مؤملین) امیر مومنان. 
امير المؤمنين. 
- |[لقب حضرت علىعلهاللام: 
همام او علی است که او بود روز حرب 
شیر خدای و دادگر و مر مومنین. 
امیرمعزی. 


از چنین شایسته فرزند ار بنازد روز حشر 
سید کونین و مر مومنان حیدر سزد. 
صوزنی. 
- مر نحل؛ پادشاه کندوی عسل. ملکة 
زنبوران عسل. یعسوب. ملکه. اسیرالشحل. 
(یادداشت مولف). پادشاه زنبوران. شاه کندو. 
ملکة زنبوران کندو. 
- ||لقب حضرت علی: 
در علمش مرنحل و کشیده چو نخل 
غرقة صد نیزه خون اهل طعان و ضراب. 
خاقانی. 
-میر نوروزی؛ کی که در چند روز آخر 
سال (پیش از نوروز) وی را اصطلاحاً به 
پادشاهی برمی‌داشتند و او راسوار مرکبی 
می‌کردند و از طلوع آقتاب تاعصر در کویها و 


میر. 


سیدانها حرکت می‌کرد و گروهی از 
خد‌کاران دربار او را مشایعت می‌کردند. 
حکم وی روان بود و از صاحبان دکانها و 
حجره‌ها وجوهی دریافت می‌داشت؛ ولی 
چون غروب می‌شد اگروی را به دست 
می‌آوردند به انوع عقوبت شکنجه می‌دادند. 
(رجوع شود به مقالة مرحوم محمد قزوینی در 
مجله یادگار سال اول شماره ۲ ص ۱۴ به بعد و 
شمار؛ ۱۰ ص ۵۷ به بعدا؟ 
سخن در پرده می‌گویم چو گل از پرده بیرون آی 
که بیش از بنج روزی نیست حکم میر نوروزی. 
حافظ. 
مر کلام؛ مرد فصیح و خطیب زبان‌آور. 
|| ملک‌زاده و شاهزاده. || فرمانده ببخشی از 
لشکر. سردار و سالار. (ناظم الاطباء). رئیس 
و بزرگ دسته‌ای از سپاه. (از شعوری): 


من به پیران خراسان می‌شوم 

نیت با میران" او کاری مراء خاقانی. 
اگرگردن‌کشی کردم چو میران " 

رسن در گردن ایم چون اسیران. نظامی. 
زهی ترکی که مير" هفت خیل است 

ژماهی تا به ماه او را طفیل است. ‏ نظامی. 


در میر و وزير و سلطان را 
بی‌وسیلت مگرد پیرامن. ‏ سمدی( گلستان). 
در خدمتش نشسته و بر پای صف زده 
مران کاردیده و شاهان کامران. 
؟ (از جامع‌التواریخ رشیدی). 

- مر توپخانه؛ فرماندة توپخانه: ... بعد از 
ظهور رشد و کاردانی مر توپخانه و سردار 
تفنگچیان گردید. (عالمآرای عباسی ج۲ 
۳ 
- مر سپاه؛ فرماندۀ سپاه. امیر سپاه. امير 
لشکر. میر لشکر. (از یادداخت مولف)* 
مير سپاه فلک به بارگه خویش 
کردامیری طلب ز هر در خانه. 

جمال‌الدین سلمان (از آندراج). 
میر سلاح؛ امیر سلاح. رئيس اسلحه. 
اسلحەدارباشى: 
چون فرس افسار به آخر سپرد 
میرسلاح اسلحه را پیش برد. مرخرو. 
حمر میدان؛ سالار و امیر میدان جنگ. 
اادلاور و شجاع که با حریف خود مردانه 
پیش‌می‌اید. (از انندراج) (ناظم الاطباء) 
میرمیدان صف محشر بود این کینه جوی 


غمزه‌ات برحمی دارد ر موگان بیشتر. 


||حا کمو رئيس. (ناظم الاطباء). كلاتر. مهتر. 


۱-نال: مر 

۲-موهم معنی پادشاه نیز هت. 
۳ -موهم معنی پادشاه نیز هست. 
۴-مرهم معتی پادشاه یز ت. 


میر. 


میر. ۲۱۹۶۵ 


متصدی مقامی. آن که تصدی عملی رابا 


ابوابجمعی آن در عهده دارد؛ 
نور دین ای به نور رای و ضمیر 
بر افاضل چو مه بر انجم میر". سوزنی. 
-میرآش؛ آن که بانگ آش می‌زند و مردم را 
به آش خوردن می‌طلبد. (ناظم الاطباء. کسی 
که صلا دهد مردم را برای خوردن آش: 
یعنی کسی که مردم رابه آش خوردن طلید. 
(برهان). ظاهرا به معلی خوانسالار است. 
(انندراج). 
- مر بکاول؛ خوانالار. 
- || خرح‌آور خانه. (ناظم الاطباء). 
میربلوک؛ پلوک‌باشی. ریس و کدخدای 
ده 
2 میرحاج؛ رئیی قافلة حاچیان. (ناظم 
الاطباء). رجوع به امیرالحاج و امیرالحج 
شود. 
- میرده؛ دهیاشی. (ناظم الاطباء). دهبان, 
کدخدا, 
-میردیوان؛ مباشر دیوان و حا کم و فرمانروا. 
(ناظم الاطباء). نایب دیوان. پیشکار شاه: 
چون سلیمان خوائمت شاها که ارباب نظر 
بر درت صد چون سلیمان میردیوان يافته. 
محمدجان قدسی. 
برای سرانجام کار نیز 
نگاه نهان میردیوان ناز. . نورالدین ظهوری. 
¬ میررود؛ ری و نگهبان رود. رودبان؛ 
فرب. شهرکی است بر لب جیحون و میررود 
آن_جا نشید. (حدودالسالم ج دانشگاء 
ص ۱۰۶). 
-میر شب؛ آنکه اسم شب می‌دهد. مهتر 
پاسیانان و داروغة شب. (ناظم الاطپاء). 
شحنه و عسی و آن را شبگرد نیز گویند. 
(آنندراج). ریس شبگردان. کدخدا. داروغه. 
میرعسس. (یادداشت مژلف)؛ 
چون رود فرکس به کاری من به دزدی می‌روم 
دیده‌ام بهتر ز ماه چارده میرشبی. طاهر وحید. 
- |ارئیس نظمیه (عهد صفویه). رئیس پلیس. 
رئیس شهربانی. 
- مر شبگیر؛ کوتوال شهز که به وقت شب 
برای پاسبانی در کوچه و بازار گردد. 
(آنندراج) (غیاث). و رجوع به ترکیب میرشب 
شود. 
- مر عاشقان؛ گندنا و کراث. 
- میرعدل؛ داروغة عدالت‌خانه. (ناظم 
الاطباء). آنکه به اختلافات مردم رسیدگی 
می‌کرده. قاضی. داور. داروغة عدالت. 
(آنندر اج): 
شود طول فکر محبانش عرض 
که‌او مر عدل است در روز عرض. 
نورالدین ظهوری. 


ستم در روزگارش میر عدل است 
سر زلف بتان زنجیر عدل است. کلیم‌کاشی. 
میر عرض؛ آن که حاجات و عرایض مردم 
را به عرض می‌رساند. (ناظم الاطباء) ان که 
حاجات مردم را عرض دهد. (انندراج). 
-میرعسس؛ میرشب. رئیس شبگردان. 
ریس عسس. امیر داروغه. (از بادداشت 
مژلف)* 
عشرت شبگیر کن می‌نوش کاندر راه عشق 
شبروان را آشنائبهاست با میر عسس. 
حافظ. 
و رجوع به ترکیب میرشب شود. 
”مر علم؛ انکه لوای پادشاهی را برمی‌دارد. 
بردارتد؛ لوای پادشاهی. (ناظم الاطباء). 
میرلوا, و رجوع به میرلوا شود. 
<-میر عمارت؛ رئیی در خانه. (ناظم 
الاطباء). داروغة عمارت. (آنتدراج). 
مير قافله؛ ریس و مهتر قافله. (ناظم 
الاطباء). کاروانسالار. قافله‌سالار. رئيس 
قافله. میر کاروان. (از یبادداشت سولف). 
مرادف قافله‌سالار و كاروانالار. مير 
کاروان. (از آنتدراج): 
عشق است مير قافلة عالم وجود 
چرخ میان تھی جرس کاروان اوست. 
صائب تبریزی. 
و رجوع به ترکیب مر کاروان شود. 
- میر کاروان؛ کاروانسالار. قافله‌سالار. 
رئیس کاروان. (از یادداشت مولف). میر 
قافله. مرادف قافله‌الار و کاروانالار. 
(آنندراج): 
گمان‌مبر که بر این کاروان بسته زبان 
تو جز به عقل و سخن مير کاروان شده‌ای. 
اصرخسرو. 
تھی ز لخت جگر یت اشک ما هرگز 
همه قافله را مر کاروانی هست. 
کلیم کاشی. 
ورجوع به هیر قافله شود. 
- مر لوا؛ بردارندء لوای پادشاهی. دارتدة 
لوای پادشاهی. (ناظم الاطباء). مير علم. و 
رجوع به مير علم شود. 
- میرمال؛ خزانه‌دار و رئیس خزانه. (ناظم 
الاطباء). 
-میر مجلس؛ رئیس تشریفات و آن که 
پذیرایی از مهمانان می‌کند. (ناظم الاطباء). 
-میر منزل؛ آنکه پیش از ورود لشکر ترتیب 
منزل می‌دهد. (ناظم الاطباء) (از انندراج). آن 
که‌در منزل کردن لشکر یا قافله مراقبت داردء 
از هودج ما زمام همت 
برتافته میر منزل ما. طالب آملی. 
غم تو مرحله‌پیمای و مير منزل بود 
به هر زمین که رسیدم به هر کجا رفتم. 
اظهری. 


میر هشت بهشت؛ لقب رضوان. دربان 
بهشت. (ناظم الاطیاء). سیرهشت جنان. 
رضوان. (آنتدر اج). کنایه از رضوان است که 
دربان بهشت باشد. (برهان). 
- میر هشت جنان؛ میرهشت بهشت. 
رضوان. (آندراج). 
مر هفتمین؛ ستار؛ زحل. (ناظم الاطباء), 
کنایه از کوکب زحل است چه او در قلک 
هفتم می‌باشد. (برهان) (آنندراج). 
| آقا. سرور. خداوند. مخدوم. مهتر. بزرگ. 
(از یادداخت مولف): 
ای میر ترا گندم دشتی است بنده 
با نفنگکی چند ترا من شوم انیاز. 
ایوالعباس مروزی. 
او میر نیکوان جهان است و نیکویی 
تاج است سال و ماه مر او را و گززن است. 
یوسف عروضی. 
گفتم که مکن مير پدر تتدی و تیزی 
رحم آر بدین بیدل آسیعه سیر بر. سوزنی. 
میر من خوش می‌روی کاندر سراپا میرمت 
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت. 
حافظ. 
¬ میر مجلس؛ سرور و بزرگ مجلی, 
صدرنشین مجلس: 
به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند | کنون دوست 
گدای‌شهر نگه کن که میر مجلس" شد. 
حافظ. 
هیر مجلس " همه را پاده به دستور دهد 
نبت دوری که قوی حیف نماید به ضعیف. 
خواجه آصفی (از آنندراج). 
|ارئیس طایفه. (ناظم الاطباء). ||از القاب 
سادات و کسانی که از اولاد ان حضرت (ص) 
می‌باشند. (ناظم الاطباء) (از شموری ج۲ 
ورق ۳۶۳). لقب سادات است و مترادف سید 
و آن مسعمولاً در اول اسامی آید چنانکه 
میراحمد. میروحید. میرمحمود. (از یادداشت 
مۇلف). 
میر. (اخ) دهی است از دهستان پاین بخش 
طالقان شهرستان تهران. واقعم در سر راه 
عمومی طالقان به قزوین و ۲۴هزارگزی 
باختر شهرک. با ۱۱۱۶ تن جمعیت. آب آن از 
چشمه و رود شاهرود و راه آن ماشین رو 
است. سکنهة این ده فقط در تابستان چند ماهی 
به این آبادی مي‌آیند و در بقیۀ ایام سال در 
شهرهای تهران, چالوس, شهسوار. نوشهر و 
ساير نقاط مازندران به کارگری و کارمدی و 
کب مشنولد و اکثردر آن شهرها سا کن 
شده‌اند و در زمستان پیش از صد نفر در ده 


۱ -به معتی پادشاه و نیز سالار سپاه ایهام دارد. 
۲ -مرهم معنی پادشاه نیز همت. 
۳-موهم معتی پادشاه نیز هست. 


۶ میر. 


نیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
میر. (!ج) تیره‌ای از طایفة ایهاوند هفت‌لنگ. 
(از جفرافیای سیاسی کیهان ص ۷۳). 
میرآباث. (إخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه 
به نوسود میان پاوه و نوری آب در ۱۳۳۵۰۰ 
گزی‌کرمانشاه. (یادداشت مولف), 
میرآباد. (خ) دهی انت از دهستان منگور 
بخش حومة ضهرستان مسهاباد. واقع 
در ۵۶۵۰۰ گزی جنوب باختری مهاباد با 
۱ تن سکنه. آپ آن از رودخانه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ ج فرافیائی ایران 
ج۴ 
میرآباد. اخ ۶ دهی است 
بخش سلدوز شهرستان ارومیه. واقع در ۸ 
هزارگزی شمال باختری نقده با ۳۱۷ تن 
سکنه. آب 1 ن از رودانه و راه ن مالرو 
ا ۳ دصسی است از دهان 
به‌به جیگ بخش سیه چشمۂ شهرستان ما کو 
واقم در ۲۲هزارگزی جنوب خاوری 
سیه‌چشمه. با ۲۶۵ تن سکنه. اب ان از 
چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 


ت از دهتان حومه 


جغرافائی ایران ج ۴). 
میرآباد. (إخ) دهی است از دهستان حومة 
بخش صومای شهرستان ارومیه,؛ واقع در 
۵هزارگزی شمال خاوری هشتیان با ۱۳۲ 
تن سکه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میرآباد. (اخ) دهی است از دهتان چهریق 
بخش شاهپور شهرستان خوی, واقع در ۶۵ 
هزار و پانصد گزی جنوب باختری شاهپور با 
۳ تن سکنه. اب ان از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
جگ 
۱ میرآباد. ((خ) دهی است از دهستان گیلان 
بخش گیلان شهرستان شاه‌آباد. واقع در ۱۰ 
هزارگزی باختر گیلان با ۲۵۰ تن سکنه. آب 
آن از رودخانة گیلان و راه آن ماشین‌رو است 
ساکنان از طایفةٌ کلهر همتد. (از فرهنگ 
جغراف‌ائی ایران ج ۵). 
میرآباد. ((خ) دهی است از دهستان تیلکوه 
بخش دیواندرء شهرستان سنندج» واقع در 
۲هزارگزی شمال پاختر دیواندره با ۰ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و راه آن مالرو است؛ 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج 4۵. 
میرآباد. (إخ) دهی است از دهستان مرکزی 
بخش مریوان شهرستان سندج» واقع در 
۳هزارگزی شمال باختری دژ شاهپور با 
۰ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیافی ایران 
ج‌۵). 
میرآباد. ((ع) دهی است از دهستان حومة 
بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در ۴ 


هزارگزی جنوب باختری بمپور با ۰ تن 
سکنه. اب ان از رودخانه بمپور و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیانی ایران 
(Az‏ 

میرآباد. (إخ) دهی | 
بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع در ۳ 
هزارگزی جنوب بمپور با ۷۵۰ تن سکنه. آب 
آن از رودخانة بعپور و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
میرآباد. ((خ) دهی است از دهستان لاشار 
بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. واقع در ۵۶ 
هزارگزی جنوب پمپور با :۱۰ تن سکنه. اب 

آن از قنات و راه آن ماشین‌رو است. سا کنان 

از طایفة ضیرانی هتد. (از فرهنگ 


ست از دهتان حومة 


جغرافیانی ایران ج ۸). 
میرآباد. (اخ) دهی است از دهتان زیرکوه 
بخش قاين شهرستان بيرجند. واقع در 
۱مزارگزی جنوب خاوری قاین پا ۶ تن 
سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
میرآباد. ((خ) دهی است از دهستان رستاق 
بخش خلیلآباد شهرستان کاشمر. واقع در 
۸هزارگزی جنوب خاوری خلیل‌آیاد با ۳۹۹ 
تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن سالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩4.‏ 
میرآباد. (اخ) دهی است از دهستان زاوة 
بخش حومه شهرستان تربت‌حیدریه در ۱۸ 
هزارگزی خاور تربت‌حیدریه با۲۰۴ تن 
سکنه. آب آن از قات و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
میرآباد. ((ح) دهی است از دهستان مازول 
بخش حومه شهرستان نیشابور,. واقع در ۷ 
هزارگزی شمال تشابور با ۱۱۵۸ تن سکنه. 
آب آن از رودخانه و راه آن ماشین‌رو است. 
(از فرهنگ جغرافیاثی ایران ج٩).‏ 
میرآباد. ((ع) دهی است از دهستان کسرون 
بخش نجف اباد شهرستان اصفهان, واقع در 
۴هزارگزی باختری نجف‌آباد با ۱۵۸۲ تن 
سکنه. آب آن از قات و راه آن مساخینرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
میرآباد. (إخ) دی است از دهان 
کرچمپو بخش داران شهرستان فریدن, واقع 
در ۲۵هزارگزی باختر داران با ۴۶۷ تن 
سکته. آب آن از قنات و چشمه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۰ 
میرآباد. ((خ) دهی است از دهتان حومة 
شهرستان شهرضاء واقع در ۵ هزارگزی 
جنوب خاوری شهرضا با ۲۵۸ تن سکنه. اپ 
آن از قسنات و راه آ 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
میرآباد. ((ع) دهی است از دهستان گرکن 


ن اشن رو است. (از 


میراخور. 
بخش فلاورجان شهرستان اصفهان, واقع در 
۰ آهزارگزی جنوب خاور فلاورجان با ۱۰۶ 
تن سکنه. اب ان از زاینده‌رود و راه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
۱۰ 

میرآبادییگ. (پ ] ( اخ) دی است از 
دهستان میریگ بخش دلفان شهرستان 
خرم‌آباد. واقع در ۴ههزارگزی باختری 
نوراباد با ۱۸۰ تن سکنه. اب ان از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 


ایران ج ۶). 
میرآباد خواحه حعفر. زد خوا / خاج 
ج ف] ((خ) دهی است از دهستان دربقاضی 


بخش حومة شهرستان نیشاپور واقع در ۴ 
هزارگزی خاور نیشابور با ۱۲۸ تن.سکنه. 
آب آن از قات و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 
میرآباد شوکت نظام. [دٍ ش ک نا] 
(إخ) دهی است از دهستان ریگان بخش 
فهرج شهرستان بم. واقع در ۰هزارگزی 
جنوب خاوری فهرج با ۲۹۶ تن سکنه. اب 
آن از قنات و راه آن مساشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج۸. 
میرآباد قلی‌خان. [د ((خ) دی 
است از دهستان گبکی بخش فهرج بم» وأقع 
در ۷هزارگزی جنوب خاوری فهرج با ۱۶۲ 
تن سکنه. اب آن از قنات و راه ان ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
میرآبخوری. [خو /خ] (!خ) دهی است 
از بخش شاب شهرستان زابل, واقع در ۸ 
هزارگزی باختر سکوهه با ۱۶۹ تن سکنته. 
آپ آن ن از رودخانة هیرمند و راه آن ن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
میرآًتش. [ت] (! مرکب) توپچی‌باضی و 
داروغة تویخانه. (ناظم الاطباء). داروغة 
تسویخانه که قزلباش آن را توپچی‌باشی 
خوانند. (اتندراج). داروغة توپخانه. (غیات): 
لشکر اهل سخن را خسروم 
آرزو. میرآتشم شیخ آذری است. 
سرا اج‌المحتقین خان‌آرزو (از آتبراج ۲ 
میرآخر. [خ] ((مرکب) میرآخور. درو 
اصطبل. . رجوع به مرا خور شود. 
میرآخور. [خوز / خر] (| مرکب) میرآخر 
جنار . (سنتهی الارب). داروغة اصطیل. 
(منتهى الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) . 
(غياث). اخور سالار. رئیس اصطل و 
مهتران. امیر آخور. (یادداشت مؤلف): 
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا 
هفت دریا را یه رزم هفتخوان افشانده‌اند. 


ِ خاقانی. 
میراخوری تو چرخ راکار 
کاه و جو از ان کشد در انبار. 


میرآخور. 


۲۱۹۶۷  .ثاریم‎ 





میرآخور دیگر و خر دیگر است 
نی هر آنکو اندر آخور شد خر است. 
مولوی. 
میرآخور گرچه در آخور بود 
هرکه او را خر بگوید خر بود. مولوی. 


ہس که در اصطبلش آمد باخت اسب خویش را 
در تلاش خدمت میرآخوری سام سوار. 
محمد سعید اشرف. 
میرآآ خور. (خوز / خر] ((خ) دهی است از 
دهتان قزلگچیلو بخش ماء‌نشان شهرستان 
زنجان, واقع در ٩هزارگزی‏ جنوب خاوری 
ماه‌نشان با ۱۳۰ تن جممیت. اپ ان از رود 
قزل‌اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۲). 
میرآ خورباشی. (خوز / خر) ([ مرکب) 
(میر + آخور + باشی که کلمة ترکی است به 
معنی سر) سردار کارکتان اصطبل پادشاهی. 
(غیاث) (آنندرا اج). ای رآخورباشی. و رجوع 
به می رآخور شود. 


میرآخوری. خر /خ] (حامص مرکب) 


صفت و پیشه و شفل میرآخور. اصطیل 
سالاری: 
کزبی میرآخوری در پایگاه رخش او 
اخشیجان جان رستم را مکرر ساختند. 
خاقانی. 
میرآخوری تو چرخ راکار 
کاه‌و جو از آن کشد در انبار. 
و رجوع به میراخور شود. 

میرآ لای. (ترکی. | مرکب) (اصطلاح 
نظامی) سرهنگ سپاه. (ناظم الاطباء). در 

تشکیلات نظامی عشمانی سنصبی فوق 

قایم‌مقام. سرهنگ در سپاه عشمانی. 

(یادداشت مولف). 

میرا. (نف) (مرکب از میر + الف) هرچیز یبا 
کسی که محکوم به مرگ است, میرنده. فاني. 

فناپذیر. که میرد. مائت. فانی. هالک. (از 

یادداشت مولف): معنی گیومرث زندۀ گویای 

ص ۲۳). 

میراب. ([ مرکب) مباشر و ناظر تقسیم آبها 
(ناظم الاطباء). باغبان که آب‌رسانی ذم او 

باشد. (از غیاث). آبران. آبرانه. قلاد. 

آب‌بخش. آپیار. اویار. آن که آب را بخشد. 


نظامی. 


(یادداشت مولف). آن که بر سهمية هر خانه یا 
باغ یا کشتزار از آب رود یا نهر یا قنات یا 
چشمه نظارت دارد و شفل او رساندن سهم 
آب هرک به اوست در موعدهای مقرر: 
چند بینی گردش دولاب را 
سر برون کن هم بین مراب را. مولوی. 
می‌شکافد سینه‌ام را عاقبت هسمچون صدف 
می‌دهد گر قطره‌ای میراب این دریا مراء 

کلم کاشی (از آنتدراج). 


در بیان تفصیل شغل میراب داراللطة 
اصفهان تین مادی سالاران و تنقیه انهار و 
جداول و رسانیدن اب زاینده‌رود به تمامی 
محال اصفهان که از اب رودخانه شرب 
می‌شود. (تسذکرةالمسلوک چ دبیرسیاقی 
ص ۵۰). ||اداروغة گذر دریا که کشتها به 
اختیار او باشد. (غیات). 
میراب. ((خ) دهی است از دهتان خروسلو 
بخش گرمی شهرستان اردبیل, واقع در 
۲۷هزارگزی باختری گرمی با ۰ تن سکنه, 
آب آن از چشمه و راه آن مالرو است: (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میرابو. (بْ ] ((خ)۱ اونوره گابریل ریکتی 
کنت دو (۱۷۹۱-۱۷۴۹ م.). سیاستمدار 
اتقلابی نامی فرانه» زندگی وی پش از سال 
۹ به یک سلله زیاده‌رویها و مشاجرات 
با پدرش گذشت و بفرمان وی بارها توقیف 
شد و په زندان افتاد. با انکه از طبقه نجبا و 
اعیان یود در سال ۱۷۸۹ از طرف طبقة سوم 
ملت فرانه به نمایندگی انتخاب شد و به 
علت فصاحت و بلاغتی که داشت بزودی 
شهرت فراوان یافت. وی خواستار سلطت 
مشروطه بود؛ اما در سال ۱۷۸۹ مخفیانه با 
شاه و ملکه سازش کرد و میانه‌روی پیشه کرد 
واز این‌رو مورد حمله و انتقاد ژا کوین‌ها قرار 
گرفت‌و پش از آنکه سازش او با دربار برملا 
گردددرگذشت. 
میرابو. [بْ ] ((ج)" ویکتور ریکتی مارکی 
دو (۱۷۱۵ - ۱۷۸۹ م.). سیاستمدار فرانسوی 
و رهبر فیزیوکراتهای آن کشور است و پدر 
اونوره گابریل ریکتی کنت دو میرابو, 
هیرایی. اخامضی سرگب) ضفل و غا 
میراب. عمل میراب. عمل مباشرت و نظارت 
بر تقسیم آب: 
خضر تتواند به آب زندگی از ما خرید 
منصب میرابی سرچشمة آئینه را 
میرزاصائب. 
رجوع به میراب شود. ||(! مرکب) حقی که به 
جهت تقسیم آب به میرایها دهند. 
میرآبی. ((ج) دی است از دهتان 
رودخانه بخش میناب شهرستان بندرعباس. 
واقع در ۹۵هزارگزی شمال میناب با ۲۰۰ تن 
سکته. آپ ان از رودخانه و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج‌۸ا. 
میرات. (ع !) (از «ورث») مالی که از مرده به 
کسی رسد. (منتهی الارب). آنچه که شخصی 
برای وارث خود می‌گذارد پس از مرگ. ج» 
مواريث. (از ناظم الاطباء). ترك مرده. مالى 
که‌از مرده رسد. (آنندراج). آنچه به مرگ از 
کی بازماند. (دهار). مرده ریگ و ترکه و 
کاوزاد و مالی که از مرده به کی رسد و 
پس‌افکند. (ناظم الاطباء). مال و وجهی که از 


میت برای ورثه بازماند. (یادداشت مولف). 
ترات. (ترجمان‌القر آن). ترکه. (منتهی الارب). 
ارث. ماترک. بازمانده. وامانده. مرده ریگ. 
مرده‌ری. ترکة صیت. (بادداشت مولف). 
استحقاق انسان است به واسطة مرگ دیگری 
به تسب یا سیب مالی را بالاصالة. موجپات 
ارث دو امر است نسب و سبت؛ تسب عبارت 
از اتصال به ولادت است مانند «اب» و «اين» 
و سبب, اتصال به وصلت است مانند زن و 
شوهر. (از فرهنگ علوم تألیف سیدجعقر 
سجادی)؛ وله میراث‌الموات و الارض واه 
بما تعملون خبیر. (قرآن ۱۸۰/۳؛ و مر خدای 
راست آنچه مراث آسماتها و زمین است و 
خدای به آنچه می‌کنید شما | گاه‌است. (تفیر 
ابوالفتوح رازی ج ۲ ص۵۸). این انگشتری 
مسرااز پدر میراث رسیده است. (تاریخ 
برامکه). 
رد میراث سخت‌تر بودی 
وارئان راز مرگ خویشاوند. 
سعدی ( گلستان), 

- مال مراث؛ مالی که به ارت از مرده برای 
کسی ماند: 
زندگانی چو مال میراث است 
که نبینی بقاش جز به زکات. خاقانی. 
تا ز خامان خام‌طبع کنند 
مال میراٹ یافته تیذیر. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۸۸). 
= میراث ماندن؛ یا به مراث ماندن؛ به ارث 
ماندن. بازماندن مال و ملک و جز آن به سیب 


مرگ کسی په کس یا کسانی: 

ز اسب و سلیح و ز بیش وز کم 

که میراث ماند از نیا زادشم. فردوسی 
نگویند کاین خانه بد مر فلان را 

به میراث ماند از فلان یا فلانه. ناصرخسرو. 
- امتال: 

اول برادریت:را ثابت کن سپس ادعای میراث 
کن.(امتال و حکم دهخدا), 

میراث خرس به کفتار (یا) گرگ می‌رسد. 
(جامع‌اتشیل). 

میراث گرگ مرده به کفتار مسیرسد. (از 
مجموع امثال ج هند). 

|امنصب یا عمل و مقامی یا فضیلتی که پس 


از مرگ کسی فرزند یا وارث او از آن بهره 
برد؛ ان اعمال به میرات به فرزندان ان عامل 
باز دهند. (حدود العالم). 

ز میرأٹ بیزارم وتاج وتخت 
وزان پس نشییم با شور بخت. فردوسی. 
Honoré - Gabriel Riqueli Comte‏ - 1 
de Mirabeau.‏ 

2 - Victor Aiqueti Marqauis de 
Mirabeau. 


۳۲۱۹۶۸ میراث‌بر. 


همین پادشاهی که میراث تست 


پدر بر پدر کرد شاید درست. فردوسی. 
که میراث بود از شه کیقباد 
درستی پدان بد کیان را نژاد. فردوسی. 
ز میراث دشنام یابی تو بهر 
همه زهر شد پاسخ پای زهر.. فردوسی. 


کار دولت تاصری و یمینی... که... سلطان 
معظم ابوشجاع... آن را میراث دارد میراشی 
حلال که بر این جمله رفته است. (تاریخ 
بیهقی چ ادیب ص .)٩۲‏ 
میراث رسول است به فرزندش از او علم 
زین قول که او گفت شما جمله کجائید. 

ناصر خس رو 
وز علت میرات و تقاوت که در او هت 
چون برد برادر یکی و نیمی خواهر. 


۳ ناصر خسرو. 
انها که مر ایشان را ما جمله عبیدیم 

میراث نيائيم که میراث نیااند. ناصرخسرو. 
این میرائی است که از وی بازمانده. 
( که کشف‌الاسرار ج ۲ ص۵۴۸. 

مرگ هرچند بد نکوست ترا 


فعل و رسم تو ز میراث حن و حسنند 
علم و عدل تو ز آثار على و عمرند. 
ادیپ صابر. 
میراث پدر خواهی علم پدر آموز 

کاین مال پدر خرج توان کرد به ده روز. 
سعدی. 
میرات‌بر. [بٍ ] (نف مرکب) وارث. که از 
مرده ارث برد. (از یادداشت مولف). 
میرأث‌برنده. و رجوع به میراث و وارث شود. 
میرات‌خوار. [خوا / خا] (نف صرکب) 
راث وار دة رات خورنده. 
میراث‌خواره. میراثیر. ارث برنده. ارٹیر. 
آنکه از میراث اقوام متوقای خود بهره برد. (از 
یادداشت مولف). آنکه بعد از متوفی متحق 
ورائت او باشد. (آنندراج). مسولی. 
(تسرجمان‌القسرآن جرجانی): کلالة, 
میراث‌خوار جز پدر و مادر و فرزندان. 

(ترجمانالقرآن جرجانی). 


با تو فردا چه بماند جز دریغ 

چون برد مي ات‌خوار آنچت که هند. 
ناصرخرو. 

میراث‌خوار خرو غازیت ملک را 

میراث را نماند میراث‌خوار خوار. سوزنی. 

توانگر که میراث‌خواری نداشت 

بر آتشکده مال خود راگذاشت. ‏ نظامی. 


به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند 
همه نص میراث‌خوار خواهد بود. سعدی. 
... اول مالی که او را هیچ میراث‌خوار نبود. 
(رسالة مالیات و خراج خواجه نصیر). 

بقارا از ان است دل برقرار 


که دارد بان تو میراث‌خوار. ظهوری. 
- امثال: 

میراث خوار بهتر از چشته‌خوار است. (امثال 
و حکم دهخدا), 

میراث خوارگان. [خوا /خاز /ر] ( 
مرکب) ج میراث‌خواره. صیراث‌خواره‌ها. 
میراث‌خواران. ارث‌بران. وارتان: 
خزیهه‌داری میراث‌خوارگان کفر است 

به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی. 

حافظ. 

و رجوع به میراث‌خوار و میراث‌خواره شود. 
میراث‌خواره. [خوا /خاز /ر) (نف 
مرکب),میراث خوار. میراث‌خور. میراث‌بر. 
وارث. ارث‌بر. (از یادداشت مولف). رجوع به 
میراث‌خوار شود. 

میراث‌خواری. [خوا / خا] (حامص 
مرکب) صفت و حالت میراث‌خوار. رجوع به 
میراث‌خوار شود. 
میراث‌خور. [خوَز / خَر] (نف مرکب) 
میراث خورنده. وارث. (ناظم الاطباء): 
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت 

یک طائفه میراث‌خور و مرثیه خوان را. 

آنوری. 

<- امتال: 

چشته‌خور بدتر از میرات‌خور است. (امثال و 
حکم دهخدا). و رجوع به میراث‌خوار شود. 
< میراث‌خور شدن؛ مالک مراٹ شدن. 
(ناظم الاطباء). 
میراث خوردن. خوز / خُر د] (مص 
مرکب) مالک میراث شدن. میرات زدن. (ناظم 
الاطباء). ارث بردن. ارث خوردن. بهره‌مند 
شدن از مال و ملکی که مرده به ارث گذارد. و 
رجوع به میراث خوار شود. 
میراث‌خوری. (خو /خ] (حایص 
مرکب) صفت و حالت میراث‌خور. رجوع به 
میراث خور شود. 

میراث دادن. [5] (سص مرکب) ارث 
دادن. وا گذاشتن اموال و املا کو جز آن برای 
بازماندگان. توریث. (دهار) (تاج المصادر 
بهقی). ایراث. (ترج مان القرآن جرجانى) 
(تاج المصادر بيهقى) (دهار). 

میرات‌ذار. (نف مرکب) میراث دارنده. 
ارث‌بر. مراث‌خوار. وارث* 
شنیدم ز میراث‌دار محمد 
سختهای چون‌انگین محمد. 
و رجوع به میراث خوار شود. 
میرائدن. (:] (مص جعلی) " دارای ارث 
شدن. (ناظم الاطباء). 

میراث‌ستان. (س] (نف مرکب) میراث 


ستاننده. میراث‌گیر. میراث‌بر. ارث‌بر. وارت. 
میراث‌گیر نده* 
منصوبه گشای‌بیم و امد 


میراص. 


میراث‌ستان ماه و خورشد. نظامی. 
میراث‌ستان هفت کشور 
متصوبه گشای چار گوهر. نظامی. 


میراتگذار. (گ] (نف مرکب) ارش‌گذار. 
میراث گذارنده. که مال یا ملک از خود به 
مرده‌ریگ گذارد. رجوع به میراث شود. 

میراث گذاشتن. (گ ت ] (مص مرکب) 
ارث گذاشتن. اموال یا املا کو جز آن از خود 
به مرگ برجای گذاهتن وراث را. 

میرا ت گګیر.(نف مرکب) میراث‌گيرنده. 
میراث‌ستان. ارت‌بر. وارٹ: 


میرات‌گیر کم‌خرد آید به جستجوی 
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود. 

سعدی. 
میراثی. (ص نسبی) متسوب و متعلق به 


میراث. || مال موروثی و ارشی. (ناظم 
الاطباء). مال میراث. مرده ریگ. صرده ری. 
مال که از دیگری به نسب یا سبب پس از 
مرگ او رسیده باشد. مقابل مکتسب: 
مال میراقن ندارد خود وفا 
چون بنا کام‌از گذشته شد جدا. مولوی. 
||میراث برنده. ارث‌بر. وارث. که صیراث از 
مرده برد؛ چون آمرمحمود یشرب و عیش و 
اتلاف و طیش چنانک شوه میرائیان باشد. 
(تاریخ جهانگشای جوینی). 

مرد میرائی چه داند قدر مال 
رستمی جان کند مجان یافت زال. 
و رجوع به میراث‌خوار شود. 
ميرائی‌دار. (نف مرکب) دارند؛ مال 


مولوی. 


ميرائي. میرائی‌دارنده. ماترک‌دارنده. دارتدۀ 
ارث. (ناظم الاطباء). 

میراثیدن. [] (مص جعلی) " دارای ارث 
شدن. (ناظم الاطباء). 

میرا رکلا. [ک ] ((خ) دهی است از دهستان 
اتور بخش مرکزی شهرستان شاهی, واقع در 
۳هزارگزی جتوب باختری شیرگاه با ۳۰۰ 
تن جمعیت: آب آن از رودخانهٌ کرسنگ و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج 

میراش. (اخ) دهی است از دهستان وسط 
بعش طالقان شهرستان تهران. واتع در ۵ 
هزارگزی شمال باختری شهرک با ۲۸۱ تن 
سکنه. راه آن ماشین‌رو است. عده‌ای از مردم 
ده برای تأمین معاش به گیلان و سازندران و 
تهران می‌روند و برمی‌گردند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 

میراص.(ع ص) زن که حدث کند وقت 
جماع. (منتهی الارب). زنی که هنگام جماع 


۱-در چاپ دانشگاه (ص ۳۳۵): این زند و پند. 
۲-اما این مصدر در فارسی متداول نیست. 
۳-اين مصدر در فارسی معمول تیست. 


میران. 


میربار. ۲۱۹۶۹ 





حدث کند. (تاظم الاطباء). 

میران. (نف) صفت فاعلی بیان حالت از 
ريثة ماد «مير» و صفت حالِة مصدر مردن. 
در حال مردن. (از یادداشت مژلف). و رجوع 
به میرا و مردن شود. 

میران. ((خ) دی است از دتان 
خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز» وأقع 
در ۲۵هزارگزی باختر اسکو با ۱۲۴ تن 
سکنه. آب آن از تلخه‌رود و چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

میران حسین. [ځ | (اغ) پنجمن از 
نظامشاهان در احمدتگر (از ۹۹۶ تا ۹۹۷ 
ه.اق.).(یادداشت مۇلف). 

میراندن. [د] (مص) میرانیدن. سبب مرگ 
شدن. کشتن. ماتة. (یادداشت مولف). گرفتن 
حیات. کشتن و به قتل رسانیدن, (آنندراج): 
پس آن که مردنی است میمیراند و آن دیگر را 
میگذارد تاوقت موعود دررسد. (تاریخ بیهقی 


ج ادیب ص ۲۰۷ 
به خون ناحق ما را چرا بمیراند 
خدای | گرسوی او خونی و متمکاريم. 
اصر خسر و. 


حق تعالی در آسمان ملایک را پمیراند و در 
جهان بجز جبرائیل نماند. اقصص‌للانبیاء 


ص ۱۶). 
پدیدآور خلق عالم توبی 
تو میرانی و زنده کن هم توبی. تظامی. 
وله ی تن کی 
ممیران کی را و هرگز ممیر. تظامی. 
نماتی گر بماندن خو بگیری 
بمیران خویشتن را تا نمیری. 

نظامی (خرو و شیرین ص‌۴۲۸). 
- فرومیراندن؛ تابود کردن. از ميان بردن؛ و 
ا گر ضمادی خنک یا قابض برنهند هم سبب 


علت را زیادت کند و هم حرارت غریزی فرو 
میراند و هلا ک‌کند. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). 
- میراندن دل؛ آفسرده و سردو بی‌امید کردن 
ان: پس سلیمان به اندیشه فرو شد. آن مرد 
گفت خنده دل را بمیراند. (قصص‌الانباء 
ص ۱۷۴). و رجوع به مردن و میرانیدن شود. 
|اخاموش کردن. کشتن. چنانکه شعلۀ چراغ 
یا اتش را نابود کردن؛ بته شود شکافها و 
امن گردد راهها و شیرین شود آبها و 
فرونشاند چراغ آشویها را و بمیراند آتش 
فته‌ها راء (تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۱۲), 
میرانده. وه ] ((خ) دهی است از دهستان 
جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. 
واقع در ۱۸هزارگزی شمال الگودرز با ۲۶۳ 
تن سکته. اب آن از چاه و قنات وراه ان 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
چ 


میرا نشاه. (إخ) مرزاجلال‌الدین میرانشاه 
پسر سوم تیمور لگ در نال ۷۶۹ ه.ق.به 
دنا آمد و در عهد پدر به فرمانروائی عراق و 
آذربایجان و دیاریکر و شام رسید. در اواخر 
کار تیمور دچار پریشانی مغز شد و با وجود 
این حال پس از مرگ پدر سه سال سلطنت 
کرد تا سرانجام در سال ۸۱۰ ه.ق.در جنگ 
با سپاه قره‌قویونلو در حدود آذربایجان یه 
دست قرایوسف ترکمان کته شد. میرانشاه 
فرزندان بیاری داشت و شاهان گورکانی 
هند همگی از نل وی می‌باشند. (از قاموس 
الاعلام ترکی). 

میران مبارک اول. م ر ک أذ وَ] (اخ) 
چهارمین از سلاطن خاندیش هند از ۸۴۴ تا 
١ھ‏ . ق.(یادداشت مولف). 

میران مبارک انی. ام رز کا (2) 
تهمین از سلاطین خاندیش هند از ٩۴۲‏ تا 
۴ ھ .ق.(یادداشت مولف). 

میران محله. زم حل [)((خ) دهی است 
از دهسستان سیارستاق بسخش رودسر 
شهرستان لاهیجان, واقع در ۸هزارگزی 
جنوب خاوری رودسر با ٩۳‏ تن جمعیت. اب 
آن از پلرود و راه آن مار و است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 

میران محمدشاه. (م حم ] (اخ) 
هشتمین از سلاطین خاندیش هند از ٩۲۶‏ تا 
۲ ه.ق.(یادداشت مولف) 

میران محمدشاه فاروقی. رم ع م 
«] ((خ) یازدهمین از سلاطین گجرات هند از 


خاندان خاندیش از ٩۳۳‏ تا ۹۴۴ ه.ق. 


(یادداشت مولف). 
میرانن دکیی. [نّْن د /د] (حامص) صفت و 


حالت میراننده. (از یادداشت مولف). رجسوع 
به مردن و میراننده شود. 
میراننده. [َنّنْ د /د] (نف) نیست‌کننده. از 
میان برنده. متوفی مت وّف‌فی ]. کشنده. (از 
یادداشت مولف). ممیت. (السامی قی 
الاسامی). مقابل محیی: بزرگ است و غالب, 
دریابنده است و قاهر و میراننده. (تاریخ بیهقی 
چ ادیب ص ۳۱۶). گفت الهسی.... آفریننده و 
زنده کنده و میراننده تویی. (قصص‌الانبیاء 
ص ۵۴). 
میرانه. [ن / ن ] (ص نبی, ق مسرکب) 
امیرانه. همچون میران. همچون امیران. 
شاهانه. بماند میران: 

پیچیده یکی لا کی میرانه به سر بز 

بربسته یکی گزلک ترکانه کمر بر. . سوزنی. 
میرآنیدن. [د] (مص) میراندن. سبب مردن 
شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی 
[ت و ف فی ] .(منتهی الارپ). توفی‌ائه 
تعالی؛ یعنی روح او را قبض کرد و میرانید 
خدای تعالی کی را. (یادداشت مولف). 


اصعاق. (المصادر زوزنی). تمبیت. (منتهی 
الارب). اماتة. (ترجمان‌القرآن جرجانی) 
(دمار) (متهی الارب). افاضة. افادة. تقتیل. 
تهلیک. استهلا ک.اهلا ک.(منتهی الارب): 
بحق اشهدان لااله‌الاالله 

چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. 

سوزنی. 

||از ميان بردن. نابود کردن. از بين بردن: 
حس رابرد و قوت را بمیراند و از همه کارها 
و حرکت‌ها باز دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). 
|[تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش 
کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش 
راہ 
میرا نید ۵. آد /د] (نمف) مَتوفی. 
[ب‌ادداشت مولف) رجوع به میراندن و 
میراتیدن شود. 
میراو. (إ مرکب) میراب. (ناظم الاطباء). 
میرآب که در عرق میربحر گویند. (آنندراج). 
و رجوع به میراب شود. 
میراحمدی. [) ((خ) تیره‌ای از شعبة 
گتاسبی است و گشتاسبی یکی از دو شب 
دشمن‌زیاری است از ایلات کوه کيلويم 
فارس. (از جغرافیای سیاسی کبهان ص .)۸٩‏ 
رجوع به طایفة دشمن‌زیاری شود. 
میراحمدی. 1J‏ م[ ((خ) دصی است از 
دهستان دالوند بخش زاغة شهرستان 
خرم‌آیاد. واقع در ۲ اهزارگزی باختری زاغه 
پا ۲۲۰ تن سکنه. اب ان از سراب میراحمدی 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۶ 
میراسفهسالار. (اتَ] (! مرکب) بزرگترین 
سپه‌سالاران. (یادداشت مولف). امیر سالاران 
بپاه: طورگ, نام میراسقهسالاری بود از آن 
ضحا ک.الفت قرس اسدی). 
میراو لی. لو ) ((خ) دهی است از دهتان 
جوانرود بخش پاوة شهرستان سنندج» واقع 
در ۴۴هزارگزی جنوب باختر پاوه. راه آن 
مسالرو و صعب‌المبور است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۵. 
میربار. (! مرکب)" رئیی تشریفات دربار. 
حاجپ بار. انکه مردم را برای آمدن به 
حضور پادشاه بار می‌دهد. (ناظم الاطباء). آن 
که‌مردم را بار دهد برای آمدن به حضور و اين 
را در هندوستان داروغة دیوان‌خانه گویند. 
(آنندراج): 

داری سپهر هفتم و جیریل معتکف 

داری بهشت هشتم و ادرین میربار. 

خاقانی. 

رحمت میربار جلال اوست و عزت پرده‌دار 
۱-هم به اضافه و هم بدون اضافه خوانده 


0 


سود. 


۰ میربازار. 


کمال‌او, (راحةالصدور راوندی). 

گفته‌ای‌ای میربار قصه شهری بشاه 

حال غریبان بگوی نوبت ایشان رسید. 

میرحن دهلوی. 

میربازاز. (اخ) دهی است از دهستان پازوار 
بسخش بابلر شهرستان بایل واقع در 
۲ اهزارگزی شمال بابل با ۴۲۰ تن جمعیت. 
ن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میربجر. [ب ] (1مرکب) امير بحر. (ناظم 
الاطباء). امیرالب‌حر. دریاسالار؛ از اعمال 
قبیحه‌اش یکی آنکه در الکاه کوه په تکلیف 
بورزه حا کم آنجا که میربحر بنادر فرنگ است 
مهر اشرق از سر کتایت پادشاه اسپانه 
برداشته. (عالم‌آرای عباسی ج۲ ص ۸۶۳ 
||مباشر باج و خراج بحری و مباشر کشتها. 
(ناظم الاطباء). داروغة گذر دریا. (غیاث) 
(آتدراج). 
میربحری. [ب ] (ص نسبی) منوب به 
میربحر. آنچه به امیریحر تسبت دارد. ||( 
مرکب) باج و خراجی که در بندر از کشتبها 
می‌گیرند. (ناظم الاطباء). 
میربخسی. ٠‏ [ب ] (امسرکب) رئيس 
حقوق اجزای یک اداره. (ناظم الاطیام). 
میرییر. ((خ)۲ یا کوب (۱۸۶۴-۱۷۹۱ م). 
آهنگ از آلمانی بهودی‌الاصل و نام راقعیش 
یا کوب لیمان‌بیر " بود. در صورتهای مختلف 
موسیقی تصنفاتی دارد ولی شهرت و 
موفقیتش در نوشتن اپرا بود. از اپراهای 
اوست: روبرت شیطان, پیفمر آفریقایی و 
E‏ 
میرییکت. [ب ] ((خ) نام یکی از دهتانهای 
بخش دلفان شهرستان خرم‌آباد. واقع در 
باختر بخش با ۵۸ ابادی و حدود ۱۳۴۰۰ تن 


آب آن ن از چاه و رود است و راه | 


ادای 


جمعیت و هوای سردسیر و مالاربایی. ایین 
دهنتان محدود است از شمال به دهستان 
کاکاوند.از جنوب به بخش طرهان, از خاور 
به دهستان تورعلی و از باختر به منطقۀ 
کرمانشاه. از دیه‌های مهم آن: سراب‌گره 
رحمان‌اباد. علم‌آباد. فاضل اباد شخ اباد را 
می توان تام برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
جع 

میرپنج. [بٍ ] (| مرکب) امرپنجه. امیر پنج. 
مقامی لشکری بالاتر از سرتیپ و پاین‌تر از 
آمیرتومان. (یادداشت مولف). 

میر پنحه. [ ج /ج] ([ مرکب) میر پنج. 
آمر پنجه. (یادداشت مولف). رجوع به میرپنج 
شود. 

میرتن. [ت] (ص مرکب) آن که خود را 
بزرگ می‌سازد. (ناظم الاطباء) (از شعوری 
ج۲ ورق ۳۶۵). 

میر توزک. [ت / ت ز] ((مرکب) رئمی 


تشریفات و سالار سپاه. (ناظم الاطباء). 
میرحانی. ((ج) دی است از دهتان 
خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریزء واقع 
در ۲۰هزارگزی باختری اسکو با ۱۴۳ تن 
سکنه. اب ان از چشمه و راه ان مالرو است 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میوجاوه. [ر] ((غ) یکی از بسخشهای 
سه گان زاهدان, واقم در جنوب خاوری 
زاهدان کار مرز پا کستان و آن محدود است 
از شمال به بخش نصرت‌آباد و دهستان 
حومه, از خاور و شمال خاوری به مرز 
پا کستان از جنوب و باختر به بخش خاش از 
شمال باختری به بخش نصرت‌اباد. موقعیت 
طبیعی: کوهتانی و دشت و هسوای آن 
گرم رو معتدل است. رودخانة سنگان که از 
کوه تفتان سرچشمه می‌گیرد بیاری از 
ابادیهای میرجاوه را مشروب می‌سازد. 
میرجاوه سه دهتان به شرح زیر دارد: ۱- 
دهتان لاویز با ۵۹ آپادی و ۷۰۰۰ سکند. 
۲- دهستان سنگان ۱۶ آبادی و ۱۵۰۰۰ 
سکته. ۳- دهتان نمین ۰ آبادی و ۵۰۰۰ 
تن جمعیت. مرکز بخش. ابادی میرجاوه با 
۰ تن سکنه و جمع سکنة بخش ۱۵۵۰۰ 
تن و آبادیهای آن ۶ است. راء آهن ژاهدان 
به پا کتان در این بخش احداث شده است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ا. 
میرحاوه. او ] (1 اخ) نام مرکز بخش 
میرجاوه از شهرستان زاهدان, واقع در AY‏ 
هزارگزی جنوب خاوری زاهدان نزدیک مرز 
پا کستان با ۲۰۰۰ تن سکنه و استگاه 
راه‌اهن. آب آن از رودخانه تأمین می‌شود و 
ادارات دولتی و گارد ملح گمرک دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). نام محلی کنار 
راه زاشدان به خاش مان ایستگاه 
خان‌محمدشاه و لاریز در ۷هزارگزی 
. (يادداشىت مولف). 
میرحعفرخان. [ج ق ] (إخ) دهی است از 
بخش میان‌کنگی شهرستان زابل, وافع در 
۵هزارگزی جنوب ده‌دوست محمد پا TAT‏ 


زاهدان 


تن سکنه. آب آن از رودخانهُ هیرمند و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران 
A‏ 
میرحعفر لو. [ج ف ] (اخ) دی است از 
دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان 
اردبیل, واقع در ۲۶هزارگزی باختز گرمی با 
۳ تن نکنه. اپ أن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
میرحملگی. [ج ل / ل ] (حامص مرکب) 
عمل و شفل میرجمله: در خدمت جهانگیر 
پادشاه... به منصب میرجملگی سرافراز شده. 
(از تذکرةٌ نصرآبادی ۶ 


میرحمله. (ج لك /ل] (1مرکب) وزير (در 
اصطلاح مستعمل در هند): بنا بر ظهور 
کاردانی به مر تب وزارت که به عرف انجا 
(هند) میرجمله می‌نامند رسیده. (عالم‌آرای 
عباسی ج ۲ ص ۸۸۲). 

میرجططه. (ج ] (اخ) میرزا محمد امین 
اصفهانی شاعر معاصر جهانگیر است و به هند 
رفته و منصب میرجملگی یافته است. این 
بیت او راست: 

افتادگیی به طالعم هت 

در پای خمی چرا نیفتم. 

(تذکرة نصرآبادی ص ۵۶). 

میرچوپان. (( سرکب) رئیس چوپانها و 
شبانان. (ناظم الاطباء). مهتر و رئیس شبانن. 
(آنندراج). 

میرحاج. [حاج / حاج ج ] (! مرکب) ملک 
الحاج. امیرحاج. امير حج. (از یادداشت 
ملف) و رجوع به امیر حاج شود. 

میرحسن. [ح س ] (اخ) دی است از 
دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۴هزارگزی جنوب 
کرمانشاه‌با ۱۳۰ تن سکه. اب ان از چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۵, 

میرحسن عیدالله. لح س ع دل لاء] 
(إخ) تیره‌ای از طايقة خدیوی ممسنی فارس. 
(از جفرافیای سیاسی کھان ص 4۰). 

میرحسن لو. [ح س ] ((خ) دهسی است از 
بخش نمین شهرستان اردبیل. واقع در ۲۳ 
هزارگزی شمال اردیل با ۹۸ تن سکند. آپ 
آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۴). 

میرجحسن لو. (ح س ] (اخ) دهسی است از 
دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان 
مشکین‌شهر» واقع در ۵۵هزارگزی شمال 
خاوری مشکین‌شهر با ٩۸‏ تن سکنه. آب آن 

آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 

میر حسینی. لح سش ] (إخ) دی است از 
دهتان احمدی بخش سعادتآباد شهرستان 
بندرعباس. واقع در ۱۰۵ هزارگزی خاور 
حاجی‌اباد با ۳۴۴ تن سکنه. اب ان از قات 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جنرافیائی 
ایران ج۸). 

میرحیاتی. [ح] ((خ) تسیره‌ای از ال 
بیرانوند. (از جفرافیای سیاسی کبهان ص ۶۷). 
رجوع به بیرانوند شود. 


از جشمه و راه 


۱- هم به اضافه و هم بدون اضافه خوانده 
شود. 
Miyer ۰‏ - 2 


1)0۱هل - 3 


میرحر. 


میرخر. [خ] ((خ) دهی است از دهتان 
ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان. 
واقم در ۷۱هزارگزی جنوب خاش با ۲۵۰ تن 
سکه. اب آن از قنات و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جنرافیائی ایران ج۸). 
میرخسرو. [خ ر /رُو] (!خ)دهلوی. رجوع 
به امیررخرو دهلوی شود. 
میرخواند. (خوا /خا] ((خ) محمدین 
خاوند شابن محمود مورخ نامی فرن نهم 
هجری و مولف تاريخ معروف (روضةالصفا 
فی‌سرةالانیاء و الملوک و الخلفاء) که بیشتر 
به نام بخش اول آن (روضتالصفا) معروف 
است و آن را به نام امیرعلیشیر نوایسی کرده 
است. میرخوند. (یادداشت مولف). (فوت 
۳ هد.ق .) پدرش در اصل از مردم 
بخارا بود اما به بلخ مهاجرت کرده و 
مرخواند بیشتر عمر خود را در هرات 
گذرانید و مورد توجه خاص امیر عللیشیر 
نوائی قرار گرفت و کتاب روضةالصفا را که 
تاریخ عمومی عالم از بدو خلقت تا زمان خود 
اوسست په نام آن وزیر نوشته است. و رجوع به 
قاموس الاعلام تبرکی و فهرست رجال 
حبیب‌السیر شود. 
میردا۵. ([ مرکب)" رئیس و پیشوا و ری 
قضاوت و عدالت. (ناظم الاطباه). رئیی 
عدلیه. دادبیک. (یادداشت مولف) 
کم‌کن این آزار و اين بدها مجوی 
میرداد اینجاست خاموش ی پر. 
تان 
||میریساول یا چاوش‌باشی که در دیوان 
پادشاهی امر و تهی او مجری است".(از 


شعوری ج ۲ ورق 4۲۴۳. 
داماد شود. 


میردریا. (دز] ([ مرکب) میربحر. امیربحر. 
امیر دریا. دریاسالار. (یادداشت مؤلف). و 
رجوع به میربحر شود. 
رئیس ده نفر و دهباشی. (ناظم الاطیاء). 
فرمانده ده نقر از سپاه. (از یادداشت مولف). 
سردار ده کس. (از آنندراج). |ارثیسی 
گرزبرداران. (ناظم الاطباء). ||در هندوستان 
بر سردار قاصدان و چوبداران اطلاق کنند. (از 
آنندراج), 

میرده. [دذ] (اخ) دهی است از دهتان داپو 
بخش مرکزی شهرستان امل» واقع در 
۷هزارگری شمال امل با ۱۵۰ تن سکه. اب 
آن از رودخانة هراز وراه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج۳). 

میرده. زر د؛] ([خ) نام یکی از دهستانهای 
سه گان بخش مرکزی شهرستان سقز است و 
چون سا کنان دهتان از طایفة گوژ ک‌هتد 


لذا دهستان گوز کنر نامیده می‌شود. میرده 
مجدود است از شمال یه بخش بوکان و از 
جنوب و باختر به بخش بانه و از خاور به 
دهتان سرشیو و فیض‌البیگی و خود در 
باختر و جنوب باختری بخش مرکزی 
شهرستان سقز وآقع شده است. اب قراء 
دهستان عموما از چشمه و زهاب دره‌هایی 
که رودخانة سقز را تشکیل می‌دهند تأمین 
مسی‌شود. کوههای مهم آن: گردنه‌خان و 
باباحسین و کوه دوسر و استاد مصطفی» و 
رودخانة مهم ان رودخانة سقز است که از 
کار شهر می‌گذرد و به رودخانة زرینه‌رود 
می‌ریزد. راه شوب سقز - بانه تهرياً از وسط 
دهستان می‌گذرد. محصول عمده آن غلات و 
حبوب و لیات و توتون است. اين دهستان 
از ۴۶ آبادی و ۱۱ هزار سکنه تشکیل شده و 
دیه‌های مهم آن عبارنند از: یازی بلاغ. 
آق‌کد. کوندلان. تموغه. بوبکتان. (از فرهنگ 
جفراف‌ائی ايران ج ۵). 
میرده. زر دہ] ((خ) دهی است از دهتان 
میرده بخش مرکزی شهرستان سقز, واقع در 
۱هزارگزی جنوب باختری سقز با ۳۵۰ تن 
سکه. اب آن از چشمه و راه ان ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۵). 
میرد بفی.(ص نسبی, !) نوعی از خیری 
بنفش و آن گلی است معروف. (برهان) 
(آتتدراج) (از ناظم الاطباء). |[نوعی از بافتة 
ابریشمین که زنان از ان پیراهن سازند. (ناظم 
الاطباء). بافتة حریری را گویند که بیشتر زنان 
آن را پیراهن کنند و پوشند. (برهان) 
(آندر اج). 
میرزا. (ص مرکب. |مرکب) مخفف میرزاده 
و میرزاد و امیرزاده . (یادداشت لغت‌نامه). 
مرزا و شاهزاده و امیرزاده. (ناظم الاطیام), 
پیشتر از القاب شهزادگان بود. و در اصل 
امرزا یود که الف آن از کفرت استعمال حذف 
شده و معنی ترکيبی آن امیرزاده باشد بر این 
تقدیر مرزا به حذف یاء چنانکه مشهور است 
درست نباشد مگر بعض استادان آورده‌اند. (از 
غیات) (از آندراج): 
میرزا همه وقت جامه زر تاری نینت 
پیوسته سپهر بر سر یاری نیست. 
عبدالرزاق فیاض. 
| پیشتر از القاب شهزادگان بود حالا بر 
سردارزادگان استعمال کنند. (غیات) 
(آنندراج). ||مردم شریف و پا ک‌نزاد. |اسردم 
شاد و مفرور. ||کاتب و نویسنده و سدشی. 
(ناظم الاطباء), منشی. نوینده. ||چون در 
اول نام درآید اطلاق به نویسندگان خاصه اهل 
حساب می‌شده است. دفتردار. حسابدار. 
محاسب. (یادداشت مؤلف). ||بر کسی اطلاق 
شود که مادرش علویه باشد لاغیر. (از 


میرزاآقاخان کرمانی. ۲۱۹۷۱ 
مقیاس‌الهدایه حاشیة ص ۶ ۳۱ 
میرزا آباد. ((خ) دی است از دهان 
حومة بخش خاش شهرستان زاهدان, واقع در 
۷هزارگزی جنوب خاوری زاهدان یا ۵۰۰ تن 
کنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. از فرهنگ جغراقیائی ایران ۸ 
میرزاآقاخان کرمانی. [نِ ک] (اخ) 
میرزا عیدالحسین خان معروف به میرزا 
آقاخان فرزند میرزا عبدالرحیم پردسیری. در 
سال ۱۲۷۰ ه.ق, در کرمان متولد شد و 
تحصیلات مقدماتی را در کرمان انجام داد و 
علوم ریاضی و طبیعی و حکمت الهی را فرا 
گرفت و از صرف و نحو و حاب و منطق و 
هیاأت قدیم بهرة کامل داشت. زبان ترکی را به 
خوبی میدانست و انگلیسی و فرانسه را نیز 
پیاموخت. در سال ۱۳۰۲ «.ق.به اصفهان 
سفر کرد و چندی در خدمت شاهراده 
ظل‌الساطان مسعود میرزا بود و چون زندگی 
با شاهزاده و مصاحبت او را قبول نکرد روانة 
طهران شد و پس از چندی با همراهی شیخ 
احمد روحی کرمانی به اسلامیول عزیمت 
نمودند و در ادارة روزنامهٌ اختر به خدمت 
مشغول شد. در اسلامبول او را با سیدجمال 
اسدآبادی معروف به افتانی ملاقاتی دست داد 
و از آن زمان همکاری نزدیک را با مرحوم 
اسدآبادی پذیرفت. میرزا آقاخان کرمانی به 
جرم شرکت داشتن در شورش ارامنه که در 
سال ۱۳۱۲ در ترکية عشمانی روی داد مجبور 
به ترک اسلامبول شد و به اتفاق میرزا 
حسن‌خان خییرالملک جرال کنسول ايران و 
شیخ احمد روحی از طرابزان به تبریز آورده 
شدند و به امر محمدعلی میرزا در سال ۱۳۱۴ 
ھ.ق. به قتل رسیدند. از تألینات میرزا 
آقاخان کرماني خطابه‌ها و منشآت است که 
به صورت رمان و اشعار سروده شده است و 
تاریخ نثری است موسوم به آينة سکندری و 
دیگر تاریخ نظمی است به نام نامه باستان که 


1 - Chef de la juslice. 
-ظ. در دربار عثمانی با اندک اختلاف توسعاً‎ ۲ 
بدین معنی استعمال شده و ابته چاوش با‎ 
چاوش‌باشی پا آنچه در ایران و در زبان فنارسی‎ 
به معنی ندا دهنده و جلودار ژزّار کربلا و مشهد‎ 
معمول است فرق دارد.‎ 
توضیح اینکه در فرون اخیر این کلمه چون‎ -۳ 
در اول اعلام درمی‌امد به معنی نویه و‎ 
محاسب به کار می‌رفت رگاهی نها قصد تکریم‎ 
از آن اراده می‌شد و چون به اخر ملحق می‌شد به‎ 
معتی شاهزاده بود: میرزا محمود مستوفی؛‎ 
عباس‌میرزای نایب‌السلطه؛ مسحمدحن‎ . 
میرزای ولیعهد. (یادداشت مولف». و رجوع به‎ 
هر یک از این معانی متعمل در جای خود‎ 
شرد.‎ 


۲ میرزااحمد نیریزی. 


مرحوم میرز جهانگیرخان صوراسرافیل 
نتسه ان راتسصحیح نموده است. میرزا 
اقاخان کرمانی اعتقاد به اتحاد دول اسلامی 
داشت و تایید قانون اسلامی را خواهان بود و 
عقیده داشت که فقط به وسیلة قوانین اسلامی 
می‌توان ريشة استبداد را از بیخ و بن برآورد و 
پا انجام دادن قوانین ن اسلام میتوان در زایل 
کردن رسوم ظالمانة شاهنشاهی به پیش 
رفت. (از تاریخ بیداری ایرانیان مقدمه 
۱ 
میرزااحمد نیریزی. (ا ۶ د 5] (ع) 
خوشنویس معروف در خط نسخ. (یادداشت 
مولف). رجوع به نیریزی شود. 
میرزائی. احسامص مرکب) عمل مبرزا 
نویسندگی. 
میرزانی. }3 اخ) دهی است از دهتان ن هتام و 
بطام بخش سلسله شهرستان خرم‌آباد. واقع 
در ۱۸هزارگزی خاور الشتر با ۱۲۰ تن سکنه. 
آب آن از چمه و راه آن سالرو است. (از 
فرهنگ جفراقیائی ایران ج ۶). 
میرزابره. [بَ ر ] (() دی است از 
دهان ترک بخش شهرستان ملایر. واقع در 
۸هزارگزی شمال شهر ملایر با ۲۳۱ تن 
سککه. آپ آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
میرزا بنو یس. (ب ن ] (ص مسرکب) در 
تداول عوام. ان که اندک سوادی در حد 
نوشتن دارد. دارای کوره سواد. آن که مختصر 
نوشتن تواند. نویندة عامی و کم‌سواد. 
نوینده بی‌ارز. میرزایی پیواد. (از یادداشت 
مولف). 
میرزابیگی. [ب ] ((خ) دی است از 
دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان 
خرم‌آباد, واقع در ۱هزارگزی شمال خاوری 
نورآباد با ۱۵۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۶). 
میرزا تقی‌خان. [ت] ((خ) فراهانی, 
ملقب و معروف به امیرکیر. رجوع يه 
امیرکییر شود. . , 
میرزاحان. (اخ) ملامیرزاجان. رجوع به 
حبیب اه باغنوی شود. 
میرزاجانی. (اخ) رجوع به جانی کاشانی 
شود. 
میرزاجانی فسائی. (ي ت] للخ از 
گویندگان قرن دوازدهم هجری قمری و از 
سادات فای شیراز و جد میرزا محمدحصین 
وکیل و به وقور فضل و کمال مشهور بود. 
حکومت اصفهان را داشت و به سال 
۰ ده .ق.درگذشت. از اشعار اوست: 
ياد تو مرا از دل پرخون نرود 
اندیشه‌ات از خاطر محزون نرود 


ویران شده خا ک‌دل چه دامنگیر است] 
هر غم که در آن نشت یرون نرود. 
(از مجمع الفصحا ج ۲ ص .)٩۲‏ 

و رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
میرزاحسام. [ح] ((ج) با میرزا حسن 
کندی دهی است از دهستان چایاره بخخر 
قره‌ضیاء‌الاین شهرستان خوی, واقع در ٩‏ 
هزارگزی شمال قره‌ضیاء‌الاین با ۲٩۳‏ تن 
سکند. اب أن از قنات و راه | 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میرزاحسن کندی. (ح س ک] ((ج) 
دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی 
شهرستان اردبیل» واقم در ۷هزارگزی پاختر 
گرمی‌با ۱۵۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 

میر زاحسنی. ۰ح س ] (إخ) دهی است از 
دهتان مرکزی بخش حومة شهرستان 
بجنورد. واقع در ۴هزارگزی جنوب خاوری 
بجتورد با ۶ تن سکد. اپ | ن از رودخانه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج٩).‏ 

میرزا حصاری. [ح] (اخ) دی است از 
دهستان خدابنده‌لو بخش قروء شهرستان 
ستندح, واقع در ۳۱هزارگزی جنوب خاوری 
گل‌تبه‌با ۱۵۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و 
راه ان ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 


ن مأشین‌رو 


ایران ج ۵). 
میرزاخانلو. (إخ) دهی است از دهتان 
طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان» 
واقع در یک‌هزارگزی راه عمومی خلخال به 
طارم با ۱۲۰ تن جمعیت. آب آن از رودخانة 
مسحلی کماندشت و راه آن سالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
میوژاك. (ن‌سف مرکب) مخفف میرزاده. 
ت مولف»؛ 
اين. چو روز بار لشکر پیش مر میرزاد 
وان چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار. 
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص۲۸). 
با دهش دست و دین و داد همی باش 
میر همی باش و میرزاد همی باش. 
منوچهری. 
میرزاده. [د / د] (نسف مرکب) مخفف 


امیرزاده. (از یادداشت 


امیرزاده. رجوع به مير و میرزاد و میرزا شود. 
میرزا زین لعابدین. [ز نل ب) (إغ) 
مراغه‌ای. رجوع به زین‌العابدین... شود. 

مير ۰ اس 9 ب‌جنوردی. 


خش ن] (ع) NS‏ معروف 
عصر حاضر که خاصه در خط نخ سرآمد 
عصر بود. و قرانهای بسیاری به خط او 


میرزاقشم‌شم. 

موجود است. وی در ۱۲ تیرماه ۱۳۵۵ ه.ش. 
درگذشته است. 

میرزاعادل خان اول. [ڍنِ َو ولخ( 
رجوع به عادل‌خان اول شود. 

میرزاعلی. [ع] (اخ) ابسن زین‌العابدین 
همدانی. از تحصیل‌کردگان در فرانه و طبیب 
حضور تاصرالاین‌شاه و حکیمباشی 
نايب‌اللطه و معلم کل طب و تشریح 
مدرسدارالفون و ریس کل اطا و جراحان 
و داروسازان ایران و مدير مجلس حنظ 
صحت تظامی و مردی فاضل و آشنا به علوم 
عربیه و أدب و ریاضی و فنون علمی و زبان 
فرانه بوده است و آثاری گرانها از تألیف و 
ترجمه دارد که از آن جمله است: کتاب 
جواهرالتشریح که از فرانسه ترجه و با 
بهترین صورت مصور کرده و در ۱۳۲۰۶ ه.ق. 
در طهران به چاپ سنگی رسیده است. و نیز 
رجوع به مقدم جواهراتشریح معروف به 
تشریح میرزاعلی شود. 

میرزاغسم‌سم. [غش ش ] (مسرکب) 
(اصطلاح عامیانه) مر زاقشم‌شم. رجوع به 
میرزاقشم‌شم شود. 
میرزافتحعلی شیرازی. رت غ ي) 
(إخ) از : سستعلیق‌نویسان طسرازاول دورة 
قاجاریه, فرزند آقا محمدجعفر (یا به قول 
صاحب فارسنامه میرزا بابای درویش ذهبی) 
و به فضل و کمال موصوف است. در شعر 
حجاپ تخلص می‌کرد و به سال ۱۲۶۹ ده .ق 
در شیراز درگذشت و در بقعة شاه‌چراغ 
مدفون شد. (احوال و آثار خوش‌نویان 
یانی ج۲ ص ۵۶۶ 

میرزاقاسمی. [س](ص نبی) منوب 
۱ 1 ۰0۷ ۳۸۰۲۷ ۱ 
بادمجان و تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی و سیر و 
پیاز و روغن پزند و غذای متداول مردم رشت 
است. 

میرزاقسم شم. زق ش ش] (! مس رکب) 
(اصطلاح عامیانه) پا جامه و پیرایة جلف و 
قمتی. (امثال و حکم دهخدا). میرزاغشم‌شم. 
آدم بیکار؛ لوس و خودخواه. (از فرهنگ 
عوام). کسی که خود را لوس و تر می‌کند و 
بزرگتر و عالیقدرتر از آنچه هت جلوه 
می‌دهد. قرتی قشم‌شم. (از فرهنگ لفات 
عاميانة جمال‌زاده). تعجیرات فوق شاید از نام 
مير زاقشم شم اصفهانی شاعر هزال قرن اخیر 
گرفته شده باشد. ||ادمی که دست به سیاه و 
سفید نمی‌زند و دماغ خود را بالا می‌گیرد. (از 
فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). 
/ | میرزاقشم شم. [ن ش ش ] ((خ) شاعر 
اصفهانی اوایل قرن چهاردهم هجری است. 
وی را مهازلات زیبائی است و به جنگ 
صادق ملارجب می‌رفه است. چنانکه صادق 


ملارجب در دو بیت زیر بدان اخاره کرده 


است؛: 
لپه‌چیهای بارم ماچی قشنگش می‌آید 
بعد از آن ماچ قشنگ الله کلنگش می‌آید 
صادق ملارجب شعر جفنگش می‌آید 
غافل از میرزاقشم‌شم که به جنگش می‌آید. 
این شاعر در سال ۱۳۱۲ ه.ش.درگذشته 
است. رجوع به کتاب سروته یک کرباس ج۱ 
ص۱۵۸ و ۱۵٩‏ شود. 
میرزاقلمدان. [ق 3) (! مرکب) در تداول 
عامه, آدم لاغر و باریک و مردنی و پزوایی. 
(فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). ||بی‌سواد. 
نويسندة بی‌سواد. (از امثال و حکم دهخدا). و 
رجوع به میرزاقلمدانی شود. 
میرزا قلمدانی. [ق ل ](ص نسبی مرکب) 
در تداول عامه یسواد؛ میرزاقلمدانی است؛ 
یواد است یا نویسنده بیسوادی است. (از 
امال و حکم دهخدا, 
میرزا کیبری. [ک] (( مرکب) نوعی از 
خربرة اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از خسربرة 
خوب. (اتدراج): 
کس را نود چو طفل سیری 
از لذت میرزا کییری. 
محسن تأثیر (از آنندراج). 
میرزا کو جک خان. اجا ((خ) رجوع به 
کو چک خان جنگلی شود. 
میرز) گلبند. زک (اخ) دی است از 
دهتان رحمت‌آباد بخش رودبار شهرستان 
رشت. واقع در ۵هزارگزی شمال رودیار با 
۸ تن جمعیت. اب آن از سفیدرود و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
میرزامحمدرضا. ( عم ٍ) (خ) کلهر. 
رجوع به کلهر شود. 
میرزامحمدعلی. ۱م حم م ع] (اخ) 
شسیرازی‌بن محمدصادق. مولف کتاب 
معیاراللفه, که معجم عربی مطول است و در 
تهران به سال ۱۳۱۴ چاپ سنگی شده است. 
(از معجم المطبوعات ج ۲ ص ۱۸۲۶). 
میرزامحمد کندی. 1م حم م ک] (اخ) 
دهی است از دهستان قره‌قویون بخش حومۀ 
شهرستان ما کو,واقم در ۴۷هزارگزی جنوب 
خاوری ما کوبا ۱۲۳ تن سکنه, اپ آن از 
قات و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴ 
میرزامحمدمهدی‌خان. [ م ح م ] 
(اخ) (دک‌تر...) از رجسال بزرگ دولتسی و 
رئیس‌الحکمای ایرانی آذربایجانی تبریزی, 
ساکن قاهره پسر محمدنقی‌ین محمدجعفر 
ملقب به امیر» منشی مجله «حکمت» به 
فارسی بود. کاب «مفتاح باب‌الابواب» را در 
باب فرقة «بابیه» و «بهائیه» نوشت و در سال 


۱ د.ق.در قاهره آن رابپایان برد. (از 
معجم المطبوعات چ مصر ج۲ ص ۱۸۲۷). 
میرزا میرانشاه. (!خ) نام محلی کنار راه 
سندج و ساوجبلاغ ميان گول‌تبه و چاپار در 
۵ هزارگری ستدج. (یادداشت مولف». 
میرزا نصیر. [نَ[ ((خ) ابن میرزانظام 
اصفهانی. رجوع به نصیر (میرزا...) شود. 
میرزانصیر. [ن) (إخ) ابن صاشم‌بیگ 
تهرانی. رجوع به نصر (میرزا...) شود. 
میرزانصیر. [ن) ((خ) اصسفهانی. 
حکیم‌باشی کریم‌خان زند و سازند؛ موی 
پیر و جوان. رجوع به نصیر (میرزا...) شود. 
میرزا نظام. [ن ] ((ج) دی است از 
دهستان گاودول ببخش مرکزی شهرستان 
مراغه, واقع در ۹هزارگزی جنوب مراغه با 
۳ تن سکنه. اب ان ازقوریچای و چشمه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴). 
میرزانق. [ن ] (اخ) دهی است از بخش نمین 
شهرستان اردبیل, واقع در ۷هزارگزی شوسة 
اردبیل به آستارا با ۵۵۵ تن سکنه. آب آن از 
رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
میرزاوالده. [لٍ د / د] (إ مرکب) در مقام 
مزاح, از مادر چنین تبیر کنند و وی را بدین 
لفظ مورد خطاب سازند. (از فرهنگ لفات 
عامیانۂ جمال‌زاده). 
میرزاوند. [و] ((خ) تام یکی ازدهستانهای 
بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم‌آباد . 

واقع در خاور بخش با ۰ 
آبادی. آب آن از رودخانه‌ها تأمین می‌شود و 
هوای آن گرمسیر است. این دهستان محدود 
است از شمال و باختر به دهستان قیلاب بالاء 
از جتوب به اندیمشک, از خاور به دهستان 
یعقوب‌وند. دیه‌های مهم آن عبارت است از: 
محمودعلی. جوروند. چل. سا کنان از طايفة 
میرزاوند میر عالی هستد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
میرزای رشتی. [ي ز) ((خ) حساج‌میرزا 
حب اله . رجوع به حیب‌اله رشتی شود. 
میرزای شیرازی. [ي] (اخ) حاجمرزا 
حسن. و رجوع به حن شرازی 
(حاجی‌میر زا...) شود. 
میرزای قمی. (ي ن] ((خ) میرزا 
ابوالقاسم‌پن حسن. رجوع به ابوالقاسم شود. 
میرزای نائینی. اي] ((ج) حعاجمیرزا 
حن ناینی. رجوع به حمین نائیتی شود. 
میرزایی. (حامص مرکب) صفت و حالت و 
یه میرزا. نویندگی و منشی‌گری. 
|اسلوک و رخار مانند میرزا. |زگستاخی و 
غرور و تکیر. (ناظم الاطباء). 

مسیرزایی کشیدن؛ نازپرداری کردن. 


۰ تن جمعیت و ۷ 


میرشکاری. ۲۱۹۷۳ 


(غیاث). 

|ا(ص نسبی) منوب به میرزا. آنچه یا آن که 
به میرزا نسبت دارد. ||قبای دراز با 
آستین‌های فروهشته و گشاد. جبه و بالاپوش 
دراز آستین‌بلند. (ناظم الاطباء). |اتمی 
خربزه. (یادداشت مولف). 
میرزد. 5 ((خ) قریه‌ای است به یزد. 
(بادداشت مولف). 
میرسامان. (! مرکب) (اصطلاح دیوانی) 
رئس دیوان. (ناظم الاطاء). همان است که 
در هندوستان خان سامان گویند. (آنندراج): 


گرچه خط راه ت تبسم به لش تنگ گرفت 
۱ مطراز است هنوز. 


مبرسن. (] (اخ) تیره‌ای از طایفهٌ خدیوی 
ممنی فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان 
ص .)٩۰‏ 

میرسید شریف جرحانی. ای ي 
ش ف ج ] ([خ) رجوع به شریف جرجانی» 
میر سید شریف... شود. 

میر سین. (!) درخت مورد. (ناظم الاطباء). 
مورد. (یادداشت مولف). درخت مورد که 
مرسین نیز گویند. (از شعوری ج۲ ورق 
۳۶۵ 

ورس مالدار. ((خ) دهی است از بخش 

پەت آب شهرستان زابل واقع در ٩‏ هزارگزی 

باخشتر با اه سای و 
رودخانهٌ هیرمند و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 

میرشکاز. (ش] ([سرکب) رئیس و مهتر 
شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. 
(آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. 
شکارچی‌باشی. (یادداشت مولف). لقب مهتر 
نخجیرگران دربار. ||قوشچی‌باشی و بازدار و 
دارندة مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر 
قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری 
است و قوشچی یعنی مسژول و دارندة باز 
تکاری سلطتتی. (از یادداشت مولف). 

میرشکاران. [ش] ((خ) دی است از 
دستان حاجی‌اباد ایزدخواست بخش 

فا واقع در ۶۰هزارگزی 
جنوب داراب با ۱۲۱ تن سکنه. آب ان از 
چاه و راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ 
جغرافائی ایران ج۷. 

میرشکارلو. [ش ] ((ج) دی ات از 
دهتان باراندوزچای بخش حومة شهرستان 
ارومیه. واقع در ۲۱هزارگزی جنوب خاوری 
ارومیه با ۲۰۰ تن سکنه. آب ان از 
باراندوزچای و راه آن تا ت. (از 


داراب شهرستان ذ 


میرشکاری. [ش ] (حامص مرکب) عمل و 
شغل میرشکار؛ 


۴ میرشمس‌الدین. 


بر من خیال میرشکاری حرام باد 
در صید باز رشته ز پای مگس کشم. 
نورالدین ظهوری. 
رجوع به میرشکار شود. 
میرشمس الدین. [ٍش شد دی ] ((خ) 
دهی است از دهان خرم‌اباد شهرتان 
شهوار» واقع در ۴هزارگزی خاوری 
شهوار با ۲۷۰ تس جمیت. آپ آ ن از 
رودخانه و چشضمه است. (از فرهنگ 
جترافیائی ایران ج ۳). 
میرشیخ حیدر. [ش ح د] ((خ) دهی است 
از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان 
مهاباد, واقع در ۴هزارگزی شمال باختری 
سردشت با ۲۸۲ تن سکنه, اب آن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
" یران ج ۴. 
میرصد. [ض ] ([ مرکب) یوزباشی و ریس 
و سالار صدنفر. (ناظم الاطباء). 
میرطیدانون. (سعرب. ۲ (اصطلاح 
پزشکی) چیزی است مضرس که بر ساق 
درخت مورد (آس) روید به رنگ ساق مورد 
و شبیه به کف دست. (از تذکرة ابن‌البیطار) 
(یادداشت مولف). 
میرعبدالله. (غ دل لاء ] (إخ) دهی است از 
بمخش پشت‌آب شهرستان زابل. واقع در 
۱هزارگزی بجار با ۰ تن سکته. آب آن 
از رودخانة هیرمند و راه آ ن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۸). 
میرعریزی. (ع] (إخ) دهمی از دهستان 
شان بخش مرکزی شهرستان شاه‌اباده واقع 
در ۱۴هزارگزی خاور شاه‌آباد با ۵۴٩‏ تن 
سکته. آب آن از سراب شان و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیانی اران 
ج 
میرعزیزی. (ع) (إخ) دی از ب خش 
ستجابی شهرستان کرمانشاهان. واقع در ۶ 
هزارگزی جنوب خاور کوزران با ۲۵۰ تن 
سککنه. آب آن از چشمه بزرگ و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ايران 
ج ۵ 
میرعزیری. ۰ IÊ)‏ دی است از 
دهتان حومه بخش صحنة شهرستان 
کرمانشاهان, واقع در ۵هزارگزی باختر 
صحه با ۱۶۰ تن سکنه. اپ آن از رودخانه و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۵). 
میرعزیزی سالار. (ع ] ((خ) دهی است از 
بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان» واقع 
در ۱۶هزارگزی شمال خاوری کوزران با 
۰ تن سکنه. أب ان از رودخانة قره‌سو و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی 
اران ج۵). 


میرعلم شاه ع ل( ((خ) دهی از دهتان 
ایوان بخش گبلان شهرستان شاه‌آباد. واقع در 
۱هزارگزی شمال باختری جوی‌زر پا ۰ 1 
تن کنه. أب ان از رودضاته وراه آن 
مای‌رو استد ( فرهنگ جغرافاشی 
ج۵). 
میرعلمده. [ع ل دٌ] ((خ) دهی است از 
دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان 
آمل, واقع در ۲ اهزارگزی شمال باختری 
امل با ۲۴۵ تن جمعیت. اب آن از فاضلاب و 
آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 
میرعلی. [ع] (إخ) رجوع به علی هروی 
(میر ...) شود. 
میرعلیلو. [ع] (اخ) دهی است از دهستان 
مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان 
مشکین‌شهر» واقع در ۳هزارگزی خیاو با 
۷ تن سکه. اب آن از انارچای و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج( 
میرعماد. [ع] (إخ) حسنی سیفی قزویتی, 
ملقب به عمادالملک و مشهور به «میر» و 


ایران 


چشمه و راه 


«میرعماد»» خطاط معروف. رجوع به عماد 
قزویتی شود. 

دژخیم. روزبان. دژخی: سثل میرغضب؛ 
سخت بی‌رحم و قسی‌القلب. (از یادداشت 
مولف). 

میرغضبی. [غ ض ] (حامص مرکب) 
صفت و شفل میرغضب. جلادی. 

- امغال: 

میرغضبی آهسته ببر ندارد. (امثال و حکم 
دهخدا), و رجوع به میرغضب شود. 
میرغفی. (غ) (غ) شيخ محسد عشازین 
مسحمدین ابی‌بکرین عبداله میرغنی 
(۱۲۶۸-۱۲۰۸ «.ق.)از شهر مکه بود و 
مذهب حتفی داشت. در ده سلامهٌ طایف به 
دنا آمد و در مکه به تحصیل علوم فقه و 
حدیث و تفسیر آن پرداخت و بعد به طریقت 
صوفیه روی آورد و محضر شيخ سیداحمدبن 
ادریس و عده‌ای از مشایخ طریقۀ نقشبندیه و 
قادریه و شاذلیه و جنیدیه و میرغیه ( که جد او 
سیدعبداله میرغنی آن را بیان نهاده بود) را 
درک کرد و در سرزمین حجاز به سیر و سفر 
پرداخت و سپس به صعید مصر آمد و در 
منفلوط و اسیوط مدتی اقاست گزید. آنگاه به 
سودان رفت و در آنجا مقدمش را گرامی 
داشتند و به طریقه او گرویدند و شهرتش 
همه‌جا پیچید و سرانجام در طایف درگذشت 
جناز؛ او را به مکه حمل کردند در معلاة به 
خاک سپردند. آرامگاه وی زیارتگاه 
علاقه‌مندان است. از آثار اوست: ۱- 


مترک. 


انوارالمترا کمة - چاپ سنگی مصر ۱۳۰۰. 
۲- تاج‌اتفاسیر لکلام الملک الکپیر. ۳- 
السرالربانی (اسرارالربانی). ۴- فتح‌الرسول و 
مقتاح باب‌الاخول لمن ارادالیه الحصول. ۵- 
مجموع‌الاورادالکبیر. ۶- مجموعه‌ای شامل 
دیوان او مسما یه «مجمع الفرائب السفرقات 
من لطائف الخرافات الذاهبات». ۷- اللفحات 
المدنية فی‌المدائح المضطفوية. ۸- الشور 
البراق فى مدح بنی‌المصداق. (از معجم 
المطبوعات چ مصر ج ۲ ص۱۸۲۸ و ۱۸۲۹ 
میر فضل الله. (ت لل لاء ] ((خ) نام محلی 
کار راه مشهد به شیروان ميان برج و 
قلعه‌خواجه در ۱۸۲۹۳۰ گزی مشهد. 
(یادداشت مولف). 
میرفندرسکی. [ف در ] ((خ) رجوع به 
ابوالقاسم فندرسکی شود. 
هیرق. IE‏ اسم درختی جنگلی است. 
(یادداشت لفت‌نامه». |السم مو؛ درختی به 
همین نام. (از یادداشت لفت‌نامه). 
میرقائد. [ء] ((خ) شعبه‌ای از طایفٌ عالی 
انور هفت‌لنگ. (از جغراقیای سیاسی کهان 
ص ۷۴). 
میرقلاوند. (ق و ] (اخ) نام محلی کنار راه 
خرم‌آباد به دزفول ميان قلعهُ منصور و 
چن ‌جر در ۵۵۸۱۰۰ گسزی تسهران. 
(یادداخت مژلف). 
میر قلعه. [ق ع) (اخ) دهی است از دهستان 
لطف آباد بخش لطفآباد شهرستان دره گز. 
واقع در ۶هزارگزی جنوب باختری لطف‌آباد 
با ۳۶۲۳ تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج٩).‏ نام محلی کنار راه قوچان په لطف اباد 
میان محمدآباد و لطفآباد در ۲٩هزارگزی‏ 
قوجان. (یادداشت مولف). 
میرکت. [ر] (| مصغر) میر کوچک. امیر 
کوچک. فرمانروایی که زیردست فرماندهی 
دیگر است. |انام و لقبی از نامها و القشاب 
ایراننی. لقبگونه‌ای بوده است. (یادداشت 
مۇلف). و ظاهراً « ک»در آخر مير نشانة 
تحب وياتفخم است: امير خراسان 
حاجیی رافرمان داد که رو میرکان سنجری را 
گوی [یمنی طاهر حمدوی و محمد حمدون 
نبیر؛ مرزبان را] تا گنوی زنند. (تاریخ 
سیستان). 
می رکت. ]د[ ((خ) دهی است از دتان 
پسیرتاج شهرستان e‏ 
هزارگزی خاور بیجار با ۴۰۰ تن سکنه. آب 
آن از چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج۵). 


1 - ۰ 
2 - ۰ 


س 


میرکت. [ر] ([خ) از شاعران قرن نهم و دهم 
هجری (در سال ٩۲۸‏ ه.ق. زنده بوده). در 
ایام حکومت زیثل‌خان وزیر یک قلمةً 
خراسان بود. بیت زیر از اوست: . 
مهی کز نشأت خوبی نمی‌داند ز سر پا را 
کجاداند غم عشق سراندازان شیدا را. 
(از مجالس‌النفاشی ص ۱۷۰). 
میرکت. [ر] ((خ) از ضاعران پارسی‌گوی 
هند و از مردم تهتهه بود و بیت زیر از اوست: 
با طالع ناساز چه سازیم که یک بار 
دستی بفشاندیم و سبویی بشکستيم. 
(از قاموس الاعلام ترکی). 
میرکت. [ز) (إخ) آقامیرک اصفهانی از 
تقاشان و هنرمندان دور؛ صفوی. وی شا گرد 
کمال‌الدین بهزاد بود و از سبک وی در نقاشی 
پیروی می‌کرد. آثار زیبائی از او به یادگار 
مانده است که پرد(مجنون در ميان وحوش) 
از جملة آنهاست. صاحب قاموس الاعلام 
ترکی بیت زیر را از او آورده است: 
دو هفته شد که ندیدم مه دو هقت خود را 
کجاروم به که گویم غم نهفته خود را. 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مخ مندرج 
در ان شود. 
میرکت. [ر] (إخ) شیرازی. مولانا میرک 
شیرازی از شعرای قرن نهم هسجری از مردم 
شیراز است به قصد سیر و سیاحت به خراسان 
آمد و پس از چندی به زادگاه خویش 
برگشت. بیت زیر از اوست: 
جانا مباش در پی ازار و کین همه 
کاین عالم خراب نیرزد بدین همه. 
(از مجالس‌الفائی ص ۱۲۱). 
هیرکث. [ر] (اخ) محمد بدخشی. رجوع به 
محمد میرک شود. 
هیرکت. (ر] ((خ) يا میرزا میرک. رجوع به 
احمد (میرزا میرک...) شود. 
میرکت . [ر ] ((خ) یا میرزا میرک سیزواری از 
گویندگان قرن بازدهم هجری قمری يود و په 
سیر و سیاحت بسیار پرداخت و به هندوستان 
نیز سفر کرد. بیت زير از اوست: 
خضرگاهی خود نمایها به مردم می‌کند 
یافت هرکس دوستی خود را چراگم می‌کند؟ 
(از قاموس الاعلام ترکی). 
هیرکت. زر ] ((خ) هروی. میرزا میرک هروی 
از گویندگان قرن نهم و دهم هجری و وزير 
بدری میرزا بدیع‌الزمان و در انشا و خط نسخ 
بی‌مانند بود. به سال ٩۳۲‏ 3 .ق.درگذشت. (از 
قاموس الاعلام ترکی). 
میرک کازروفی. (ر ک ز] (تسرکیب 
وصفی» [ مرکب) تام نباتی که آن را به فارسی 
دینارویه و به شیرازی اهودوستک نامند و 
تخم آن را زوفرا و کوخر نیز گویند و در 
مازندران اناریچه گویند. شبیه به کرفس و 


اندک از آن بزرگتر. و ضاحب تحفه گفته که در 
مازندران آن را جعفری گویند و گفه‌اند 
جعفری از قسم بری آن است و آن بستانی 
است. (انجمن ارا) (اتدراج ذیل دیتارویه و 
میرک). 

میرکلا. [ک ] ([خ) دی است از دهستان 
زانوس رستاق بخش مرکزی شهرستان 
نوشهر, واقع در ۴۲هزارگزی جنوب نوشهر با 
۰ تن جمعیت. آب ان از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی اسران 
ج۳. 

میرک محله. د 0)0 اخ) دهی است 
از دهفتان"سیارستاق بخش رودسر 
شهرستان لاهیجان. واقع در ٩هزارگزی‏ 
جنوب خاوری رودسر با ۲۸۰ تن جسمعیت. 
آب آن از نهر پل‌رود و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جترافیائی ایران ج ۲). 

می رکوه حاج‌اسماعیل. [[] (اخ) دهی 
است از دهستان رازلیق بخش مرکزی 
شهرستان سراب. واقع در ۵ /هزارگزی 
شمال سراب با ۲۷۸ تن سکنه. اب ان از 
چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جعرافیائی ایران ج ۴). 

می رکوه سلطان. اس ] (اخ) دهی است از 
دستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان 
سراب. واقع در ۱۰هزارگزی شمال سراب با 
۰ تن سکه. اب ان از چشمه و نهر و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

می رکوه علی‌میرزا. [ع] (إخ) دهی است 
از دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان 
سراب. واقع در ٩هزارگزی‏ شمال سراب با 
۰ تن نکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۴ 

میرکة. [ر ک ] (ع !) بالشچة پیش پالان که 
چون سوار مانده گردد پای خود را بر آن 
گذارد. امسنتهی الارب صاد؛ ورک) (از 
آنندراج) (ناظم الاطباء). 

می رکه. [ک ] ((خ) دهی است از بخش گوران 
شهرستان شا‌آباد. واقع در ۲۴ هزارگزی 
شمال خاوری گهواره با ۱۰۰ تن سکنه. آب 
آن از سراب و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). 

میرکی. [ر] ((خ) ملامیرک‌خان از شاعران 
قرن دهم و 2 ایران و در اصل از بلخ 
بوده» ولی با مهاجرت به اصفهان مورد توجه 
شاء‌عباس قرار گرفته است. در اواخر عمر به 
وسواسی دچار شده بود که هر روز در حوضص 


می‌رفت و غل می‌کرد و در سال ۶ د. 


ق . در هوای سرد زمستانی برای غل داخل 
آب حوض شد و از شدت سرما درگذشت] 


میرم‌پیک. ۳۱۹۷۵ 


بیت زیر از اوست: 

ز دیده قطرۂ خون از جگر برآورده 

بدیدن تو دل از دیده سربرآورده. 

(از قاموس الاعلام ترکی). 

در به فرهنگ سخنوران و مأخذ مندرج 
دران شود. 

میرکیی. [ر] ((خ) دهی است از دهستان 
ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج» واقع در 
۶هزارگزی شمال خاوری ندج با ۷۹۰ 
تن سکته. اب ان از چشمه و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

میرگان. ((ج) دهی است از بخش روانسر 
شهرستان سنندج, واقع در ۷هزارگزی خارر 
روانر با ۱۷۱ تن سکنه. آب آ ن از چشم 
قره‌سو روانسر و آب برف و باران و راه آن 
ماشین‌روست. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج ۵). 

میرگسار. [گ] (إخ) دهی است از دهستان 
ژاوه‌رود بخش کامیاران شهرستان ستندج, 
واقع در ۴۱هزارگزی شمال باختری کامیاران 
یا ۱۳۳ تن سکنه. أب أن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج‌۵). 

می رکه پرگه. زگ پ گ] (!خ) دهی است از 
دهتان گورگ سردعت بخش سردشت 
شهرستان مهاباد. واقع در ۶هزارگزی شمال 
سردشت با ٩۴۰‏ تن سکنه. آب آن از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4۴. 

می رگه نقسینه. FE‏ ((خ) دهی است از 
دهتان ميرده بخش مرکزی شهرستان سقز. 
واقع در ۵۰هزارگزی باختر سقز با ۱۵۰ تن 
سکنه. اب آن از چشمه و راه ان مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

میر لطف انله. [ل فل لاء ] ((خ) دهی است 
از دهستان حومه بخش کوهپایة شهرستان 
اصفهان. واقع در ۳هزارگزی شمال خاور 
ک وهپایه با ۲۲۶ تن بکننه. آب آن از 
زاینده‌رود و راه آن مساشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 

میرم [ع ز) (ع) محمودین محسین چلبی 
قاضی‌زاده متوفا به سال ٩۳۱‏ ه.ق.رجوع به 
محمودین محمد چلبی شود. 

میرم بیکت. [م زب ] ((خ) از ردم 
تویرکان و از کد خدایان معتبر آن دیار و از 
شمرای معاصر نصرآبادی (قرن یازدهم) و 
شاعری ظریف و خوش‌طم بوده. نصرآبادی 
ابیات زیر را از وی آورده است: 

ای تازه جوان جوان شدم پر شوی 
کزکد توام عصای پیری دادند. 

۶ 
ترسم به خاطر تو شده‌ام در این تفکر 


۶ میرمحله. 


که‌به خاطر تو گرد الم از کجا نشته؟ 


منگیت از ۱۲۰۰ تا ۱۲۱۵ ه.ق.(بادداشت 
مولف). 


طرفه بریست که افسانه حرام است اینجا میرمکان. (] ((خ) دهی است از بخش 


همگی مت و نه پیمانه ته جام است اینجا 
هر طرف مینگرم ل عالم‌سوزیست 
ان که دل را نکند داغ کدام است اینجا. 
(از تذکرة نصرابادی ج۲ ص ۳۲۳). 
میرمجله. [م حل ل] ((خ) دی است از 
دهتان ماسال بخش مانال شاندرمن 
شهرستان طوالش با ۳۷۲ تن جمعیت. آب آن 
از رود مانال و راه آن مالرو است. 
زیارتگاهی دارد و بیغعر بیشتر مردم آن در تابتان 
به بیلاق سرجشمه‌های رودخانة ماسال 
می‌روند. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۲). 
میرمجله. ( حل ل] ((غ) دهسی است از 
دهتان حومۀ بخش مرکزی شهرستان 
فومن, واقع در ٩هزارگزی‏ شمال خاوری 
فومن با ۱۲۶ تن جمعیت. آب آن از رود 
شفت و استخر وراه | ن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
میرمحله. [م حل ] ((خ) دی است از 
دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن 
شهرستان طوالش, واقع در ۰ اهزارگزی 
شمال خاوری ماسال با ۱۶۰ تن جمعیت. اب 
آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. 
محل چموش‌دوزان جزء مرمحله سحسوب 
شده است. (از فرهتگ جغرافیانی ایران ج ۲). 
میرمحله. (ع حل [] ((خ) دی الت از 
دهستان استرآباد رستاق بخش مرکزی 
شهرستان گرگان, واقع در ۲۲هزارگزی شمال 
خاوری گرگان با ۶۳۰ تن جمعیت. آب آن از 
زودخانه محلی وراه آن ماشین‌رو است. 
امامزاده‌ای دارد و صتایع دستی زنان بافتن 
. کسرپاس و پارچه‌های اببریشمی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میر محمد. [م حغ] (اخ) دی است از 
دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان 
تربت‌حیدریه, واقع در ۶۶هزارگزی جنوب 
خاوری کدکن با ۲۹۶ تن سکنه. اپ ان از 
قنات وراه آن مسالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 4٩‏ 
میرمصور. [م صو ر] (إخ) مسیرمصور 
ارژنگی (متولد ۱۳۰۰ «.ق, - متوفی ۱۳۴۲ 
ھ .ش.). تقاش ایرانی. در تبریز متولد شد. از 
ده‌سالگی شروع به نقاشی کرد. در طول 
عمری متجاوز از ۸۰سال, تابلوهای متعدد با 
رنگ و رون و آبرنگ بوجود آورد. از 
معروفترین انهاست: «حملة نادر به 
صندوستان» و شاپور و اسیری والرین. 
امیرکبیر و تابلوهای رضاشاه. 
میرمعصوم. 1] (إخ) ارلین از امرای 


2 شهرستان ف م در ۴هزارگزی 


راد 1 e‏ 
جغرافیائی ايران ج ۵). 


میرملکی. م (اخ) دی است از 
دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان 
بوشهر, واقع در ۱۱۳هزارگزی خاور کنگان با 
۰ تن سکنه. اب ان از چاه و باران و راه أن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جقرافیائی ایران 
میرم هروی. (م ر م هر ((خ) از مسردم 
هرات یا قزوین بوده و به سیب سیه‌چرده 
بودنش به «میرم سیأه» نیز معروفیت داشته 
است. وی از شاعران عارف قرن نهم و دهم 
بوده, اشعار جدی و نیز هزلیات و لطائف در 
دو دیوان از وی باقی است. وی در پایان عمر 
به ماوراءالنهر رفته و در انجا درگذشته است 
دو بیت عارفانة زیر از اوست: 
ای روح قدس را به جناب تو التجا 
بادا هزار جان مقدس ترا فدا 
غر از تو کت شاه‌سراپرد؛ وجود 
یالن یدا جمالک من کل ما یدا. 
(از قاموس الاعلام ترکی). 
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ ندرج 
در آن شود. 
میرمیران. | مرکب) امسر امیران. 
امیرالامراء. فرمانروای فرماتروایان. 
||عنوانی بود که در دورة تیموری و صفوی به 
سادات محترم داده می‌شد. ||نوعی شیرینی 
است که در گیلان با نشاسته برنج و روغن 
درست کند. (یادداشت مژلف). 
میرمیرو. ۰( (خ) دهی است از دهتان ذهاب 
بخش سرپلذهاب شهرستان قصر شیرین. 
واقم در ۱۳هزارگزی شمال باختری 
سرپل‌ذهاب با ۱۰۰ تن سکنه. اب ان از نهر 
ولاش و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). 
میرنا. ((خ) دهی است از دستان نائيج 
بخش نور شهرستان آمل. واقع در ۱۱ 
هزارگزی باختری امل با ۸۰ تن جمعیت. آب 
آن از رودخائه و راه آن مالرو است. مردم 
عموماً در تابستان به یلاق گزنا می‌روند. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
میرند‌گیی. [ر د /د] (حامص) حالت و 
صفت ميرنده. (یادداشت مولف). رجوع به 
میرنده شود. 
میر ند ه. من از 
اشت سژلف): مائت؛ 
ميرنده که به مردن نزدیک گشته. میت (م ی 


مردن. که بمیرد. (بادداشت 


میرویس. 


ي ]ء مرده که هنوز نمرده. (منتهی الارپ). 
میر تصوالقه. [ن رل لاہ ] ((خ) دهی است از 
دهستان منگره بخش اندیمشک شهرستان 
دزفول, واقم در ۵۱هزارگزی شمال باختری 
اندیمشک با ۰ تن سکنه, اب ان از چشمه 
و راه آ ن مب‌اشین‌رو است. (از نرهنگ 
جغرافیانی ایران ج ۶). 
میرنی. ((خ) دهی است از دهستان کلخوران 
بخش مرکزی شهرستان اردبیل. وافع در 
۰ هزارگزی شمال باختری اردییل با ۱۴۱۹ 
تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیانی اران ج ۴). 
میروق.[ء] (ع ص) زرع میروق و مأروق؛ 
کشت سیک‌زده. (منتهی الارب, ماد ی‌رق) 
(از مهذب‌الاسماء) (از ناظم الاطباء). مأروق؛ 
ذرع به افت زرده رسیده. (از یادداشت 
مولف). کشت افت‌زده. (از اقرب الموارد)۔ 
|ارجل میروق؛ مرد گرفتار برقان. (ناظم 
الاطیاء). مرد زرده رسیده. مأروق. (سنتهی 
الارب). مرد یر قان شده. (مهذب‌الاسماء). 
میروکت. (() مور خرد و مورچه. (ناظم 
الاطباء). مورچه. (از شموری ج۲ ورق 
۴ سورچه بود. (لفت قرس اسدی) 
(فرهنگ اوبهی). به معنی صورچه باشد. 
(انجمن آرا). به معنی مورچه باشد و بدل 
مورک است. (آندراج). به معنی مورچه باشد 
که مصفر سور الت و از حشرات‌الارض 
باشد. (برهان). مورک. مورچه. مور خرد. 
(سادداشت لفت‌نامه). در لغت‌نامه اسدی 
می‌نویسد: میروک مورچه بود و بیت عنصری 
را شاهد می‌آورد: چو میروک را سال...؛ ولی 
بی‌شبهه این میروک, حیوانی مانند ققتس و 
امثال آن بوده است, چه هیچ کس تا کنون عمر 
مورچه را هزار سال نگفته است و مشهودات 
بشر از اول این بوده است که سالی نیمی از 
سک یک قریهٌ نمل می‌مرده‌اند و پوست 
مردگان را دیگران به خارج لانه می‌ریخته‌اند. 
(یادداشت مولف): 
چو میروک را سال گردد هزار 
برآرد پر از گردش روزگار. عصری. 
میرویس. [رَ] (ا)۲ میرویس يا میراویس 
(۱۰۸۶ تا ۱۱۲۳۷ ه.ق.). وی از افغانان 
غلجائی بود و در زمان ضعف دولت صفویه 
علیه دولت ایران شورید. در ابتدای کار کلانتر 
قندهار بود اما هنگامی که دولت ایران 
حکومت قندهار را در سال ۱۱۱۹ ه.ق.به 
گرگین‌خان گرجی سپرد میرویس که مورد 


۱- در شعوری میردک (با دال) آمده» که ظاهراً 
غلط چاپی است. 
۲ -نل: بال پا ک. 

3 - ۷۰ 


ميرة. 
سوءظن حا کم واقع شده بود به اصفهان تبعید 


شد. در اصفهان میرویس به ضعف دولت 
صفوی پی‌برد و با دمیه‌ای بزرگان دربار 
شاه را نسبت به گرگین‌خان بد گمان ساخت و 
سپس به بهانة زیارت مکه از شاه اجاز؛ُ سفر 
گرفت. در آنجا از علمای سنت فتوی گرفت 
که‌محاربه با شیعیان موافق احکام شرع است. 
پس از بازگشت به اصفهان در ۱۱۲۱ «.ق. 
اجازه یافت که به قندهار برگردد. اما میرویس 
همین که به قندهار رسید سر به شورش 
برداشت و گرگین‌خان را کشت و سپاهیان 
ايران را که به محاصرۀ قندهار فرستاده شده 
بودند شکت داد و به این ترتیب اساس 
دولت اففانها را پی‌ریزی کرد. میرویس در 
سال ۱۱۲۷« .ق.درگذشت. 
میرق. [ر ) (ع !) خواربار و غل حمل شده از 
جایی به جابی دور. (ناظم الاطباء). طعام. 
(بحر الجواهر). خواربار. (متهی الارب). ج. 
مير. (مهذب‌الاسماء). ||((مص) غله‌آوری از 
شهری به شهری. (متتهی الارب). بردن 
خورا کی و بار خورا ک.(از شرح قاموس). 
|[ عداوت و کینه. (از برهان). 
عیره. از / ر ] () میر. خواجه و رشیی و 
کدخدا. (ناظم الاطیاء). به معنی خواجه باشد 
که کدخدا و رس است. (برهان). خواجد. 
خداوند. کدخدا. بزرگ. (یادداشت مولف). 
خواجه و بزرگ باشد: (انجمن آرا) (آندراج): 
یکسره. میره همه باد است و دم 

یکدله, میره همه مکر و مریست. 

حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی ص ۵۲۶ ح)۔ 

تو زیر خب مره ابا سهل دیلمی 
من گرچه دیلمی نیم او را برادرم. 
چون خاصة خدست تو شایم 


سوزنی. 


زی میره ومر چون گدایم. خاقانی. 
|| صاحب‌خانه. (از برهان) (از ناظم الاطباء). 
||کاروان غله. ميرة. رجوع به ميرة شود. 
|ایگانگی و موافقت و اتحاد. (ناظم الاطاء). 
|ادر لهج لری, شوی. شوهر. بمل. (از 
یادداشت مولف). 
مير هاسم. [ش ] ((خ) دهی است از دهستان 
پشت‌کوه بخش نير شهرستان یزد. وافع در 
۰هزارگزی خاور تیر با ۲۱۳ تن سکنه. آب 
آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۱۰). 
میرهاشمی. [ش] ((ج) کوفته گری 
( کوفته‌پزی) بی‌نظیر بود و خلقی دلپذیر 
داشت. از اوست: 
خوشم زان رو که ترش در دل ناشاد جا دارد 
که خواهد یاد من کرد از خدنگ خود چو یاد آرد. 
(از مجالس‌النقانس ص ۲۴۳). 
میره‌ده. ار ده (اخ) دهی است از دستان 
ایل‌تیمور بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع 


در ۲۷هزارگزی جتوب خاوری مهاباد با 
۳ تن که آب آن از رودخانه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

هیری.(ص نبی) منسوب به میر. (ناظم 
الاطباء). انچه یا آن که منسوب به مير و امیر 
است. ||(حامص) صفت و حالت و هل و 
مقام میر. امیری. مير بودن. امیر بودن. 
ریاست. (یادداشت مولف). امیری و سرداری. 
(آنندراج): 

چا کری‌کردن او در شرف از میری به 

ورنه چون چشم همه میرآن بر چا کراوست. 


فرخی. 
گرمی‌نوشد گدابه میری برسد 
ور روبهکی خورد به خیری برسد. 

(منسوب به خیام). 

ایتهمه میری و همه بندگی 
هت در این قالب گردندگی. نظامی. 
گفت‌مبری دوست می‌دارم بسی 
تا همه من مر باشم نه کسی. عطار. 


گرچه از میری ورا آوازه‌ای است 
همچو درویشان مر او را کازه‌ای است. 
مولوی. 

|((ص) سودبرنده در قمار. (تاظم الاطباء). 

میر یکت.(۱ج) دصی است از دهان 
شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. 
واقع در ۹۵هزارگزی شمال باختری درمیان با 
۹ تن سکنه. اب آن از قدات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

مبرین. (ز] ((خ) به صيفة یه تازی کنایه 
است از امیرخسرو دهلوی و امیرحن 
دهلوی. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از 
اتدراج). 

هیز. [ء] 2 مص) جدا کردن. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان 
لقرآن جرجانی ص .)٩۷‏ || فضیلت دادن 
بعض چیز را بر بعضی. ||از جایی به جایی 
رفتن. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). 

میز. [م یز ] (ع ص) مر !. مرد سخت‌بی. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء). 

هیز. (](ع ص) مرد سخت‌پی. (از اقرب 
الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ". رجوع به 
مادهٌ بالا شود. 

ميز. [مْ] (از ع. إمص) امتیاز. (ناظم الاطباء). 

میز. (از ع, (مص) مخفف تمیر. (از برهان). 
تمیز را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تصیز. 
جداکردن. 

میز. (!) ضیف و مهمان و شخصی که به 
ضیافت کی رود. (ناظم الاطباء). به صمعنی 
مهمان است. (آنندراج). مبهمان. (انجمن آرا). 
مهمان باشد. (قرهنگ جهانگیری). به سعنی 


میز. ۲۱۹۷۷ 


مهمان است ینی شخصی که به ضیافت کی 
رود. (برهان). علم است برای مهمان و از این 
رو مهماندار یعنی صاحب‌خانه را صیزبان 
گویند ولی برای مهمان کلمهُ میز را به تنهایی 
بک‌ار نبرند. (از شعوری ج ۲ ورق ۳۶۴). 
||اسباب و ادوات مهمانی, (ناظم الاطباء). 
اسباب مهمانی را هم گفته‌اند. (برهان). اساب 
ضیافت. (غیاٹ). مائده. اسباب سفرۂ مهمائی. 
(بادداشت مولف). |اکرسی را گویند که بر 
بالای آن طعام خورند. (برهان). کرسی باشد 
که بر بالای آن طعام گذارند و بر کرسی دیگر 
نشسته آن طعام رااب‌خورند. افرهنگ 
جهانگیری). کرسی که بر آن طمام نهاده 
می‌خورند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کرسی 
که‌بر سر آن خوان گسترند و طعام نهند و 
خورند و | کنون متداول است و طعام و شراب 
را بر آن چیده و بر اطراف آن صندلیها نهاده بر 
آن نشینند و طسعام خورند. (انجمن آرا) 
(آنندراج). خانی با پایه‌های بلند که بر آن 
طعام یا چای و جز آن نهند و خورند آنان که 
بر صندلی و کرسی نشسته‌اند. خانپایه. خوان. 
تشت خوان. شاید اصل این از کلمه میزد 
باشد. (یادداشت مولف). 
-میز طعام؛ تشت خوان. (یادداشت مولف). 
- مز غذاخوری؛ میز طعام. میزی که 
مخصوص خوردن غذاست. 
||کرسی مانندی از چوب یا فلز و جز آن که بر 
روی آن کتاب و نوشته نهند و خوانند یا 
نویند. 
- میز تحریر؛ کرسی مانندی که به روی آن 
تحریر می‌کند. (تاظم الاطباء). 
میز عمل؛" میزی در اطاق عمل بیمارستان . 
و سالن تشریح که بر روی آن عمل تشریح و 
جراحی انجام دهد. 
- میز کار؛ میزی که مسخصوص نوشتن و 
خواندن و انجام کارهای دیگر شخص است. 
- میزگرد؛؟ میز مدور. میزی که گرد باشد نه 
چهارگوشه. 
- میزگرد تشکیل دادن؛ جمع شدن گروهی 
دور میزی بزرگ و معمولا گرد تا در جلوس 
پرتری و فروتری باشد و به بحث و مذا کره 
پرداختن دربار: مسأله با مائل خاص. 
میز. (!) اسم از میزیدن یا میختن. شاش و بول. 
(ناظم الاطباء). آب تاختن بود. (لفت فرس 
اسدی). پیشاب را گوید. (فرهنگ 
جهانگیری). یشاب و شاش را گویند و به 


۱-اين ضبط اقرب الموارد است. 
۲ -در متھی الارب با مصوّت «ی» ضط شده 
است. 
(فرانسری) 000۵2100 Table‏ - 3 
.(فرانسوی) Table ronda‏ - 4 


۸ میزا. 


میزان. 





عربی بول خواند. (برهان). بول. آب تاختن 
یعنی بول کردن را گویند. بول. شاش. ادرار. 
(یادداشت مولف)* 
چون رسنگر ز پس آمد همه رفتر مرا 
به شتر مانم کو بازپس‌اندازد میز ! . ابوشکور. 
||(نف) شاش‌کننده. (ناظم الاطباء). ميزنده. به 
معنی بول‌کننده نیز آمده است. (برهان). 

میزا. (نف) صفت دائم از مسیزیدن. میزنده 
(صفت مشبهه) مصدر میختن یا میزیدن. 
شاش‌کنده. (از یادداشت مولف), 

میزاب. (! مرکب) آبریز و ناودان و آب‌گذر و 
ابراهد. (ناظم الاطباءا. ناودان. ج» مازیب. 
(مهذب‌الاسماء). ناودان. این کلمه بی‌شک 
فارسی فراموش شده است. از صیز (مسخفف 
میزنده يا ماد مضارع میزیدن) و آب, و آن در 

" عربی اصلي ندارد و گاهی مزراب گفتن عرب 
دلیل دیگری است که از عرب نیست. و 
مزراب در واقع مصحف آن است, این کلمه 
فارسی است که به زبان عربی رفته و عرب آن 
را به صورت مزاب حفظ کرده ولی در 
فارسی ناودان جای آن را گرفته اسا (از 
یادداشت مولف). ناودان. کلمه‌ای فارسی 
است معرب به همزه و دون همزه. ج, مأآزیب 
و میازیب به ترک‌الهمزة. (سنتهی الارب), 
ناودان که راه پدر رو آب بام باشد و این معرب 
است. (غیاث) (از آنندراج). به قول جوالیقی و 
فیروژآبادی و جوهری و سیوطی فارسی 
است و صاحب تاج العروس می‌گوید: معناه 
بل‌الصاه. ج. مأزيب. (بادداشت مؤلف). 
ناودان. (دهار) (مهذب‌الاسماء). |[نام قعتی 
از فرع و انییق. (یادداشت مولف). لوله‌ای که 
مقطر به واسطة آن به قابله جاری شود. (از 
مفاتیح). 

میزاب. )1 اخ) دی است از دان 
هرزندات بخش زنوز شهرستان مرند. واقم در 
۷هزارگزی شمال مرند با ۱۷۶ تن سکنه. 
آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 

میزاب‌البدن. (بل ب د] (ع إمركب) 
| کحل.هفت‌اندام. (یادداشت موّلف). رجوع به 
هفت‌اندام شود. ۱ 

میزاد. "(!) به معنی مجلس عش و عشرت 
است. (از شموری ج ۲ ورق ۶۳ 

میزار. (() ۲ (اصطلاح قلکی) نام ستار؛ دوم 
دم دب | کیر. (يادداشت مولف). 

میزان.(نف) صفت حالیه از سیزیدن و 
میختن, میزنده. در حال سیختن. (یادداشت 
مولف). 

میزان.(ع إ) (از «وزن») تسرازو. امنتهی 
الارب] (ناظم الاطباء) (انندراج) (دهار). 
ترازو. ج موازین. (مهذب‌الاسماء). آلتی که با 
آن وژن اشيا بنجند. اصل.آن موزان بوده. 


وأو به سیب وجود کرء ماقبل به ياء بدل شده 
است. (بادداشت صولف». چیزی است که 
اندازة اشیاء به وسیله آن شناخته شود. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه بدان وزن 
کردنیها را سنجند. ابوهلال عسکری گفته 
است نضتین کی که از آهن ترازو ساخت 
عبداله‌بن عامر بود. (از صبح‌الاعشی» ج۲ 
ص۱۳۹). مطلق ترازو که بدان چیزها سنجند 
و نیز ترازو که روز رستاخیز اعمال و نیک و 
بد بندگان بدان سنجند؛ و السماء رفعها و وضع 
المیزان. الا تطفوا فى المیزان. و آقیموا الوزن 
بالقط و لاتخضروا المیزان. (قرآن ۷/۵۵ - 
٩‏ و آنمان را برافراشت و نهاد ترازو را تا 
تجاوز نکنید در میزان و بپادارید سنجیدن را 
به عدل و کم نکنید ترازو راء (تفسیر ابوالفتوح 
رازی ج٩‏ ص‌۲۸۵). این میزانی است که 
نیکوکردار و بدکردار را پدان بنجند. (تاریخ 
با 
یقین به آیات و به معقول 
که‌باشد مبعث و میزان و محشر. 

ناصرخسرو. 
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت, 
گران آید مر آن کس را په روز حشر میزانهاء 


اصرخسرو. 
یکی میزان گزیدم بس شگفتی 
کزان به نیست میزانی به جز آن. 

ناصرخسرو, 
دو عالم چیست دو کفه‌ست مزان مشیت را 
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست رزانش. 

خاقانی. 

با ان همه راستی که میزان دارد 
میل از طرفی گند که او بیشتر است. سعدی. 
¬ جهان‌سنج ميزان (اضافة وصفی مقلوب)؛ 
میزان جبهان‌سنج. تسرازوینی که جهان را 


بسنجد: 

به ميزان همت جهان را سنج 

که‌هست جهان‌سنج میزان بود. خاقانی. 
لسان‌المیزان ن؛ ژبائه 7 ترازو. (ناظم الاطباء). 
|اعیار. معیار. استاندارد. اصل قابل قبول. اس 
اناس ستجش: 

دل او داد را بهین رهبر 

امر او خلق را مهین میزان. ناصرخسرو. 


میزان أ حکمتی و ترابر دل است زخم 
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک. 


کمتراز داس سرسنبله بود 
اند چرخ به میزان اسد. 
نک و بد هر کاری سنجیده به ميزان است 
عقل و هثر و عزمت در ملک, مهین میزان. 
حاج سیدنصراله تقوی. 
|/انداز ه و مقدار. ج. موازین. (ناظم الاطباء). 
اندازه. (انندراج) (متتهی الارب). در تداول 


| معنی عدالت است که از هما 


فارسی معادل همنگ: 
همیشه تا که بود روز و شب به یک میزان 
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای. فرخی 


از عقل هت نزد تومیزانی. . ناصرخسرو, 
|((ص اصطلاح عامیانه) درست. راست. 
مرتب. طبیعی. مطابق با قاعده. بی‌نقص: 
ساعت من مزان میزان است. حال فلانی 
ميزان است. 
- میزان کردن؛ فطابق کردن. (بادداشت 
مولف). 
- میزان کردن فرمان اتومبیل یا صوتور؛ در 
اصطلاح متخصصان اتومبیل, تنظیم كردن 
حرکت و چرخش آن و به صورت طبیعی و 
E‏ 
- میزان کردن ساعت؛ جلو یا عقب بردن 
عقربه‌های آن تا منطبق بر وقت واقعی شود. 
میزان کردن قپان؛ کم با زیاد کردن وزنة آن 
تا وزن واقعی بار را نثان دهد. (از یادداشت 
مولف). 
II‏ (اصطلاح صرفی) نزد صرفیان با وزن 
یکی باشد چنانچه گویند میزان ضَرّب ففل 
است نی وزن رب. (از كاف 
اصطلاحات الفنون). کلمه‌ای که برای 
سنجیدن وزن کلمه‌های دیگر به کار می‌رود و 
اصل قرار می‌گیرد مانند یفعال که میزان است 
برای مفتاح و مصباح. و شفاعل که میزان 
مقابل و مجاهد است. || (در اصطلاح عروض) 
وزن شعر. (ناظم الاطباء). نزد عروضیان نیز به 
معلی وزن است. (از کشاف اصطلاحات 
آلفنون). وزن عبارت یا بیت یا مصراع که اصل 
قرار گیرد و بیت و مصراع دیگر را با آن 
سنجند مانند «لاحول ولا قوة الا باله» که 
مزان است برای شعر رباعی فارسی, 
عروض. مزان شعر. (منتهی الارب): و خلیل 
رحمهالله که واضع فن و مستخرج اين ميزان 
است... (المعجم چ دانشگاه ص ۳۷). |اسجع. 
(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح منطقی) نزد 
منطقیان اطلاق شود بر علم منطق. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). منطق. (المنجد). علم 
میزان. علم منطق. (یادداشت مولف). 
د میزان؛ علم منطق. (یادداشت مولف). 
||(اصطلاح عرفانی) نزد صوقه عدالت را 
گویند. (از کشاف اصطلاحات القنون). به 
ن معنی ترازو 


۱ -نل:سفر.. نیر» و دراین صورت شاهد 
پیست. 
۲-ظ دگرگرن شده «میزده باشد. 

3 - Mizar. 
۴-به معنی اول نیز ایهام دارد.‎ 


میزان‌الرطوية. ۲۱۹۷۹ 





مأخوذ است. (از شموری, ج۲ ورق ۲۶۶). 
عدل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب). قسط. داد. عدالت. (يادداشت ا 
||نزد صوفیه تحقیق به عدل الهی. منصبی از 
مناصب انان کامل است. (از كاف 
اصطلاحات الفون). ||(اصطلاح عرقانی) نزد 
صوفیه عقل راگویند که منور بود به نور قدس 
و میزان خاص علم طریقت است. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح ریاضی) نزد 
محاسبان چیزی است که بعد از انکه نه نه از 
عددی طرح و جداگردید باقی مانده يا حاصل 
تفریق را میزان نامند. طرح نه از پانزده 
میزانش شش, و طرح دو نوبت نه از هیجده 
میزانش صفر باشد. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). برخی گفته‌اند طرح نه نه در تعریف 
میزان شرط نیت بلکه هر عددی که بجای نه 
از هر عددی جداو تفریق شد صحیح است که 
بگویند میزان فلان عدد است عوض آنکه 
بگویند باقی یا حاصل تفریق فلان است. (از 
کشاف اصطلاحات الفنون). ||(اصطلاح 
رمالی) نزد رمالان نام پانزدهمین خانه از 
بیوت شانزده گانهُرمل است. (از کت اف 
اصطلاحات الفنون). |(اصطلاح جفر) نزد 
اهل جفر (علم حروف) عبارت است از 
صورت حرف. و در بعضی رسائل جفر 
می‌گوید موازین عبارت است از صور كتابية 
حروف و گفته‌اند اصول موازین هفده حرف 
است و ممتزجات یازده. (از كتاف 
اصطلاحات التون). 
ميزان .لخ( ( نام برج هفتم از دوازده برج 
آسمانی. ام الاطیاء) (از مهذب‌الاسما). 
نام صورتی از صور بروج دوازده گانة فلکیه 
ميان سنبله وعقرب و آن برج هفتم است و آن 
را بر مثال ترازویی توهم کرده‌اند و کوا کب آن 
هشت است و خارج از صورت نه کوکب. (از 
جهان دانش). اطلاق شود بر برجی که مدا آن 
تقاطم معدل هر منطقةالبروج را باشد در آن 
هنگام که کوکب وقتی به منطقةالبروج 
می‌رسد متوجه به جنوب بود. (از کشاف 
اصطلاحات الفشنون). هفتمین از دوازده 
صورت منطقة‌البروج از پنجاه و یک ستاره 
مرکب می‌باشد. دو ازقدر دوم و دو آزقدر سوم 
و دوازده از قدر چهارم و آن رابه شکل 
ترازویی تخیل کرده‌اند و زبانین و اکلیل و 
وزن شمالی و وزن جنوبی و ذوذنقۀ مزان در 
این صورت است. و صورت را به فارسی 
ترازو و شاهین تامتد و بودن آفتاب در این 
برج به مهرماه باشد. مزان هشت کوکب است 
و خارج از صورت نه کوکب و بر مثال 
ترازوست. و وجه تسمیه ان این است که در 
این مدت روزها با شبها برابرند. (یادداشت 
مولف). و رجسوع به صبحالاعشی ج٣‏ 


ص۱۵۳ شود؛ 

چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود 

همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود. 

ناصر خرو. 

در سر میزان جمع اختران 

بیت و یک نوع از قران دانته‌اند. خاقانی. 

وان کزاوه چت میزانی دو کفه باردار 

باز جوزائی دو کفه شکل میزان دیده‌اند. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص .)٩۱‏ 

بت ویک نوع قران است به میزان همه را 

من همه لهوز میزان بخراسان يابم. خافقانی. 

چو عقرب دشمان داری و من با تو چو میزانم 

برای دشمنان,ما ز عقرب سوی میزان آی. 


كان ذخرة دنا نهند وغلة او 
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان . 
سعدی. 


برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر 
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت 
چون حمل چو ثور و چون جوزا و سرطان و اسد 
ستبله میزان و عقرب, قوس و جدی و دلو و حوت. 
)؟(. 
||از کلدانی ماسائاه ماه هفتم از سال شسی 
عرب و ماه اول از خزان مطابق مهرماه فارسی 
و ایلول سریانی و سپتامبر رومی و فرانسوی. 
از دهم شهریور است تا دهم مهر ماه اول پاییز 
است پیش از عقرب و پس از سنبله مطابق 
مهر. اول آن برابر است با هفتم مهرماه جلالی 
و تقريباً بیست و سوم سپتامبر فرانسوی و آن 
سی‌روز است. || خانة ترازو. (ناظم الاطباء). 
یکی از دو خان زهره است و خانة دیگر آن 
تور است. و در آن بیت‌الشرف زحل است 
(مفاتی) 
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد 
که ناهید است بی‌کیوان که باشد خانه میزانی 
خاقانی. 
میزان.((خ) ابوصالح بصری, تابمی است. 
(یادداشت مولف). رجوع به ابوصالح ميزان 
شود. 
میزان.(۱ اخ) دهی است از دهتان حومة 
بخش مرکزی شهرستان اهر وافع در ۲۸ 
هزارگزی خاور اهر با ٩‏ ۰ تن سکنه. اب آن 
ن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
میزاناب. (اخ) دهی است از دهتان یاقت 
بخش هوراند شهرستان اهر. واقع در ۱۴ 
هزارگزی خاور هوراند پا ۱۰۰ تن سکنه. اب 
آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. 


ایل حسینکلو در این آبادی سکتی دارند. (از 


از چشمه و راه | 


۱ فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 


میزان‌البخار. زنل ب](ع۱مرکب) 
بخارسنج. دستگاه سنجش و اندازه گیری 


فشار بخار دیگها. 

ميزان الحجم. ال ح) لع سرکب) 
دستگاه اندازه گیری‌حجم. گنجاسنج. 
ميزان الحراره. ال حد] ع [سرکب)۲ 
میزان‌الحرارة. گرماسنج. دماسنج. تر مومتر. 
رجوع به گرماسنج شود. 

- میزانالحرارة الکلی؛ آن میزان‌الحراره که 
مایم داخلی آن الکل است. چون با 
میزان‌الحرارة جیوه‌ای نمیتوان سرمای کمتر 
از ۳۵ درجه را اندازه گرفت. برای این منظور 
غالبا از میزان‌الحراره‌های الکلی استناده 
مي‌کنند. زیرا الکل در ۱۲۰ درجه منجمد 
مشود و در ۷۸ درجه بجوش می‌آید و بهمین 
مناسبت هم نمیتوان آن را برای اندزه گرفتن 
حرارتهای زیاد بکار برد و غالبا برای اندازه 
گرفتن حرارتهای پست از آن استفاده ميکنند. 
از طرف دیگر چون انباط الكل بر اثر 
حرارت بیشتر از جیوه مسباشد فاصلهة بين 
درجات آن زیادتر است و با رنگین ساختن 
آن تشخیص درجات آن بهتر و آسانتر انجام 
میگیرد. 

- میزان‌الحرارء طبی؛ میزان‌الحراره‌ای است 
که برای اندازه گرفتن درجه حرارت بدن 
انان پکار می‌رود. چون حرارت غریزی 
بدن انان سالم در حدود ۲۷ درجهۀ صد 
قمتی است. بنابراین میزان‌الحرارة مذکور از 
۴ ۴۴ درجۀ صد قسمتی ۹۵۱ تا ۱۱۴ 
درجه فارنهایت) یعنی حداقل و حدا کثر تغیر 
حرارت بدن انان را نشان میدهد. 

= میزان‌الحراره فارنهایت؛ میزان‌الحراره‌ای 
است که درجه‌بندی آن بوسیله فارنهایت 
فیزیک‌دان آلمانی انجام گرفته و به نام او 
نامیده شده است. فارنهایت سردترین درجۀ 
حرارتی که در زمان خود میتوانت در 
آزمایشگاه تهیه کند. به وسیلة مخلوط برف و 
توشادر در ۱۷/۸ درجه صد قمی تهیه کرد 
و آن را درج صفر میزان‌الحرارة خود قرار 
داد و درجَة حرارت آب جوش (در حال 
غلیان) را برابر ۲۱۲ درجه گفت. بابراین صفر 
آن مسطابق ۱۷/۸ درجۂ مززان‌الحرارة 
سانیگراد و ۳۲ آن برابر صفر میزان‌الحرارة 
سانتی‌گراد و ۲۱۲ آن پرابر ۱۰۰ میزان‌الحرارة 
مذکور است و یک درجهة آن برابر ۵ درجۂ 
سانتی‌گراد است. 1 
ميزان ال رطوبة. نز رب لع مركب" 
میزان‌الرطوبه. نم‌سنج. (لفات فرهنگستان) 
رجوع به نمسج شود. 


1 - Balance. 

۲-به معنی ماه اول پاییز نیز ایهام دارد. 
(فرانوی) Thermomèlre‏ - 3 
(فرانسری) ۳۷۵۲0۳۳۵۱6 - 4 


۰ میزانالریا. 


میزانالریاح. اسر ربا] (ع إمركب) 
(اصطلاح فیزیکی) بادسنج. دستگاه 
اندازه گیری‌وزش باد و جهت آن. 

ميزان الصوت. انض ض ] (ع (مرکب) 
(اصطلاح فیزیکی) دیاپازون . دستگاهی که 
ارتعاش صوت رانشان می‌دهد. ارساش‌نمای 
فیزیکی. آواسنج. 

میزان)لضغطه. ان ض ض ط] (ع! 
مرکب " (اصطلاح فیزیکی) فشارسنج. (لفات 
فرهنگستان). التی است که برای تسن فشار 
گازهاو مایعات و بخارات به کار می‌رود و از 
اقام آن مزان‌الضفطة با هوای آزاد و فلزی 
است. رجوع به فشارسنج شود. 

میزانلغش. ال غش‌ش] (ع إمرکب)" 
(اصطلاح فیزیکی) ترازوی ارشمیدس. 

, (یادداشت مولف). 

ميزان الغلظة. [نل غ ظ ] (ع [ مسرکب) 
(اصطلاح فیزیکی) میزان‌الفلظه. آلتی است که 
بدان غلظت و رقت مایم را داتد. (یادداشت 
مولف). 

میزانالقوه. زنل قد ] (ع۱سرکب) 
(اصطلاح فیزیکی) دستگاهی که با آن قوة 
اعا را سنجند. (یادداشت مولف. نیروسنج. 
(لغات فرهنگستان). رجوع به یروسنج شود. 

ميزان المطر. رل مط ]لع مركب" 
(اصطلاح فیزیکی) باران‌سنج. رجوع به 
پاران‌سنج شود. 
میزان‌النار. نن نا] (ع إ مرکب) (اصطلاح 
فیزیکی) میزان‌الحراره‌ای است که برای 
اندازه گرفتن حرارتهای زیاد (۱6۷۵۰ ۱۵۰۰ 
درجه) بکار می‌رود و آن عبارت است از 
مقداری طلای سفید یا آهن که از تغیر رنگ 
آن درجۂ حرارت معلوم می‌شود. بدین 
ترتیب: سرخ کمرنگ (۷۵۰ درجه)» نارنجی 
(۱۱۰۰ درجه): سفید خیره کنده(۱۵۰۰ 
درجه). 

ميزان النغمه. انن نم](عامرکب) 
(اصطلاح فیزیکی) آشی به شکل شمش 
خمیده که بوسیلة آن میزان اهتزاز را معلوم 
کند. میزان‌الصوت. دیاپازن. رجوع به 
میزان‌الصوت شود. . 

ميزان النفس. ان ن ف] (ع | مرکب) 
(اصطلاح فیزیکی) دم‌سنج. اسپیرومتر ۵ 
دستگاهی که نفس را می‌سنجد. 

میزان‌النور. انن نو](ع (سرکب) ؟ 
(اصطلاح فیزیکی) نورسنج. رجوع به 
نورسنج شود. 

میزانالهوا. ل ه)(ع امس رکب)۲ 
اصطلاح فیزیکی) صواسنج. (لفات 
فرهنگستان). بارومتر. (از یادداشت مژلف). 
اسبایی است که جهت تعن فشار هوا بکار 
میرود. این وسیله اول دفعه در سال ۱۶۴۳ 


میلادی توسط توریچلی ایتایایی ساخته شد 
و پاسکال دانشمند فرانسوی آزمایشهای وی 
را مکرر بکار برد و يجه گرفت که فشار هوا 
در کار دریا و در درجه حرارت صفر معادل 
با ۷۶ سانتی‌متر فثار جیوه است وهر قدر از 
سطح دریا بالاتر رویم فشار هوا کمتر ميشود. 
هواستح‌ها اقام مختلف دارند که مشهور تر 
از همه هواسنج سعمولی با جیوه‌ای است. 
اساس هواستج جیوه‌ای عبارت از یک لولهة 
شیشه‌ای بلند تقریباً بطول ٩۰‏ سانتی‌متر و 
قطر یک سانتی‌متر ابت که یک انتهای آن 
بته است. این لوله را از جیوه پر مي‌کنند سر 
انگشت,را از دهان لوله برمیدارند جیوه در 
لوله کمی پاین می‌آید و در ارتفاع ۷۶ 
سانتی‌متری میایستد. 
میزان پلی. [پ ] (فرانسوی, )^ (اصطلاح 
آرایشگری) تاب دادن مو. حالت جعدی ر 
تابداری دادن موی سر را با وسائل. 
میزان ژور. (ص مرکب) با نیروی تمام و 
درست. عبارت است از شجاع. (از اتدراج) 
میزان‌سن. [س] (فرانسوی, ۹ (اصطلاح 
تاتر) صورت خارجی دادن اثری غنایی یا 
درام یا سناریو "" به صورت صحنة تمایش یا 
فیلم. تنظیم صحنه‌ها و نظارت بر همه امور 
فتی و هنری یک نمایشنامه يا سناریو. 
میزانیه. [نی ی ] (ع [) بودجه (". (یادداشت 
ملف). رجوع به بودجه شود. 
میزبان. (ص مرکب. |مرکب) ضیافت‌کننده 
و میهمانی‌کننده و آنکه میهمانی می‌کند و 
طعام می‌خوراند و صاحب‌خانه و رئیس 
جشن و میهمانی. (ناظم الاطباء). میز به مضی 
مهمان باشد و میزبان شخصی بود که مهمانی 
کند. (فرهنگ جهانگیری). مهماندار باشد. 
(لغت فرس اسدی). مضیف. (دهار). کی که 
مهمان را طعام خوراند چه لفظ میز به می 
اسباب ضیافت و کرسی طعام الت و كلمة 
بان به معی دارنده. (غیاث) (آنندراج). 
ضیافت‌کنده باشد. یعنی شخصی که مردم را 
ضیافت و مهمانی کند. (برهان). از میز به معنی 
مهمان» و بان پسوند دارنده. صاحب‌خانه 
تنبت به مبهمان. مهماندار. مسهماندار. 
ابوالمشوی. ابوالمنزل. ابوالاضیاف. ابومئوی 
(چون مرد باشد). امالمنزل امالمثوی. (چون 
زن باشد). آدب. آوب. مضیف. (يادداشت 
مۇلف): 
| گرشاد و خرم بود میزبان 
بدان شهر خرم دو هفته بمان. 
که‌ما میزبان و تو مهمان ما 
فرود ای اینجا بقرمان ما. 


فردوسی. 


فردوسی. 
پی میزبان بر تو فرخنده باد 
همه تاجداران ترا بنده پاد. فردوسی. 
از بی آن تا دهی برنام دندان مزدمان 


میزبان. 
میزبانی دوست داری شاد باش ای میزبان. 
فرخی. 
به محنت همه خلق را دمتگیری 
به روزی همه خلق را میزپانی, فرخی. 
سپه را بود میزبان و بود 
هزار آفرین بر چنین میزبان. فرخی. 
کوتوال‌میزبان بود. (تاریخ ببهقی ج ادیب 
ص ۶۵۹). 
خورش باید از میزبان گونه گون 
نه گفتن کزین کم خور و زان فزون. اسدی. 
خورش گر بود میهمان را زیان 
پزشکی نه خوب اید از میزبان, 
اسدی ( گر شاسب‌نامه ص ۲۸). 
یکی میزبان است کو میهمان را 
دهان و شکم خشک و ناهار دارد. 
اصرخرو. 
بدان مهمان ده مرین میزبان را 
که‌او قصد این دیو غدار دارد. ناصرخرو. 
لکن چو کیت مهمان خواند 
بر مذهب میزبان پیارامی. ناصر خسرو. 
برون بیشه را شیر په میزبان 
درون خانه راگربه په کدخدای. خاقانی. 
ساقیت اشک و مطربت ناله 
خاهدت درد و میزبان خلوت. خاقانی. 
برق تیفش دیدبان در ملک و دین 
ابر جودش میزبان در شرق و غرب. 
خاقاني. 
میزبان از نوردهای گزین 
کوت ‌رومی و طرایف چین. نظامی. 
ببخشش درآمد کف مرزبان 
در گنج بگشاد بر مزیان ظامی 
در آن مجلس خوشی را ساز کردند 
توا بر میزبان آغاز کردند. نظامی 
در آن بساط که منظور میزبان باشد 
شکم‌پرست کند التفات بر مأ کول. سعدی 
خواری بیند ز میزبان به ضیأفت 
مرد که ناخوانده شد به خوانی مهمان. 
سیدنصرالله تقوی. 


= میزبان به میزبان؛ میزبان پشت سر میزبان. 
میزبان پس از میزبان. کنایه از بسیاری میزیان 
و مهماندار و توالی مهمانی است: و سلطان از 


1 - ۰ 

2 - Manomèlre .(فرانوی)‎ 
3 - Balance hydrostatique (فرانسوی)‎ 
4 - ۳۷۵/۵۳۵۱۵ ئ(‎ jil). 
5 - ٩0100۳1/9 (فرانری)‎ 
6 - ۳۳۵۱۵۳۵۱۲۵ (فرانوی)‎ 
7 - 82۲0۳8166 .(فراتسوی)‎ 
۵ - Mise en ۰ 

9 - Mise en scène. 

(فرانسری) 8660260 - 10 
(فرانسوی) Budget‏ - 11 


آنجا برداشت به سعادت و فرخی با تشاط و 
شراب و شکار میرفت میزبان به میزبان. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۴۶). 
- امثال: 
میزبان اول, آنگهی خانه. 
انوری (از امثال و حکم دهخدا, 
|اکاروانسرا و جایی که مافرین در آن منزل 
می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
میزبان گستری. (گ تَّ] (حامص مرکب) 
مهمانداری. (ناظم الاطباء). مهمان‌نوازی. 
پذیرایی میهمان از دل و جان. و رجوع به 
میزبان و میزبانی شود. 
میز بانیی. (حامص مرکب) صفت و حالت 
میزیان. مهمانداری و پذیرایی از مهمان. (ناظم 
الاطباء). مهمانداری. (انندر اج( خدمت 
مهمان کردن و مهمان‌داری نمودن و سهمانی 
باشد. (برهان). شاید مخفف میزدبانی. (از 
یادداشت مولف). مهمان‌وازی * 
که‌اين میزبانی ترا پردهد 
چو افزون کنی گنج و گوهر دهد. فردوسی. 
سپاه و رعیت نیابند فرصت 
به شفل دگر کردن از میزیانی. فرخی. 
قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بوده؟ گفت 
آری گفت مگر گوشت نيافته بودی و نقل که 
مرا و کدخدایم را بخوردی. (تاریخ بیهقی چ 
ادیب ص ۳۲۷). باغ نزدیک بود به شهر و 
میزبانی مظفر علی میکائیل در انجا شد. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۴۶). 
رفتد برون به میزبانی 
از راه وفا و مهربانی. نظامی. 
- میزبانی کردن؛ پذیرایی از مهمان نمودن. 
(ناظم الاطباء). پذیرایی و مهمان‌نوازی کردن. 
(از یادداشت مولف). اقتراء. (منتهی الارب)؛ 
گرامشب مرا میزبانی کنی 
هشیواری و مرزیانی کنی. 
کسی کو کند میزبانی کسی را 
نباید که بگریزد از میهمانی. 
بیندیش از آن روز کاندر مظالم 
بتوزیع کردی مرا میزبانی. منوچهری. 
و خواجه عبدالرزاق حسن به میمند میزبانی 
کرد. (تاریخ بهقی چ ادیب ص۵۲۸). سیب 
پیش نیامدن ان بود که بزا میزبانی و خدمت 
نستوانستند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیپ 
ص۴۵۹). 
خوش باد شب کسی که او را 
کرده‌ست زمانه میزبانی. "تاصرخسرو. 
مددی دهم ز فيضت که به ذوق أن حلاوت 
کنم‌اهل معرفت را همه ساله میزبانی, 
نظامی. 


فردوسی, 


منو چهری. 


|| خانه‌داری. (ناظم الاطباء). 
میزد. [م ی ()ادر آئین زرتشعی, نذر و 
تقدیمی غير مایع و قدیه و چیزی خوردتی. در 


مقابل نذر مایم و آشامیدنی که زور [زّ ] 
نامیده میشود. قربانی را میزد می‌نامیدند و 
ظاهراً عبارت بود از گوشت و چربی یا کره. 
(از ایرآن در زمان ساسانی ص ۱۸۶). ... در 
فقرء اول از ها ۳ میزد " ذ کر شده که عبارت 
است از نذورات و خیرات غير مایم مثل نان و 
گوشت و موه و یره در مقابل زور که از 
نذورات مایع است... (یناج ۱ ص۲۸ و 4۲۹. 
||مجلس شراب و جشن میزاد و جشن 
عروسی و مهمانی و خرسندی و خوشگذرانی 
و یش و عشرت و شادمانی و بزم. (ناظم 
الاطباء)۲. مجلس شراب و عيش و عشرت 
بود و آن را بزم خوانند. (فرهنگ جهانگیری) 
(از برهان). بزم عثرت و مجلس صحت را 
گویند.(از شعوری ج۲ ورق ۲۴۷). مجلس 
مهمانی شراب باشد. (لغت فرس اسدی). بزم. 
مجلس عيش و نوش. بزم باده و ساز, 
(یادداشت مولف). مجلس شراب و عشرت و 
بزم را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). جای 


مجلس ومهمانی وعيش و طرب بود. 
(فرهنگ اویهی): 
اندر میزد حاتم طائی توئی به جود 
واندر نبرد رستم دستان روزگار. فرخی. 
ای به میزد اندرون هزار فریدون 
وی به نیرد اندرون هزار تهمتن. فرخی. 
اندر میزد با هنر داش 
و ندر نبرد با هنر بازو. فرخی. 
نشتند از آن پس میان فرزد 
به می برگرفتند کام؟ از میزد. 

اسدی ( گرشاسب‌تامه). 
گه خروشان چو در نبرد تو نای 
گاه‌نالان چو در میزد تو چنگ. ‏ نائی. 


میرد. [ز] () مخفف مزاد و به همان معنی 
است یعنی سرور و شادی و مجلس عش و 
عشرت. (از شعوری ج ۲ ورق ۲۶۳). رجوع 
به میزاد شود. 
مبی‌زد. ام م1 (نسف مرکب) مخقف 
می‌زده. شخصی را گویند که به سبب پر 
خوردن شراب میل به چیزهای دیگر نکند. 
(آنندراج). و رجوع به می‌زده شود. 
میزدج. [د] ((خ) نام یکی از دهستانهای 
بخش مرکزی شهرستان شهر کرد واقع در 
جنوب شهرکرد دارای دو رشته ارتفاعات که 
از خاور به باختر کشیده شده است. هوای 
دهتان معتدل و سالم و آب آبادیهای آن از 
رودخ‌انه‌های سحلی و چضمه‌ها تامین 
می‌شود. محصول عمدءه دهتان غلات و 
حبوبات و میوه است. راههای آتومبیلرو دارد. 
این دهستان از ۱۴ ابادی با ۲۱۴۷۲ تن 
ج میت تشکیل شده است. (از فرهنگ 
جفرافیانیایران ج 0۱۰ 
می‌زدگان. ( / م زد /د] (إمركب) ج 


می‌زده. ۹۸1 


می‌زده. (ناظم الاطیاء). خمار. خماری. مس 
و مخمور. سیه‌مست * 

می‌زدگان را گلاب باشد قطرۂ شراب 

باشد بوی بخور بوی بخار کیاب. منوچهری. 
می‌زدگانیم ما در دل ما غم بود 
چاره ما پامداد رطل دمادم بود. 
و رجوع به می‌زده شود. 
مي‌زدکی. (ع /م زد /] (حامص مرکب) 
صفت و حالت مسیزده. شراب‌زدگی. 


موچهری. 


(یادداشت مولف). مخموری. مستی؛ 
به پنجشنبه که روز خمار می‌زدگی ابت 
چو تلخ باده خوری راحتت فزاید ۵ خود. 
منوچهری. 
و رجوع به می‌زده شود. 
می زدن. 1ء / م ز د] (مص مرکب) شراب 
خوردن. می‌خواری کردن. باده خوردن: 
با عشق محرمیم چه خیزد ز دست عقل 
خود کت شحنه چون می با پادشا زنیم. 
قاانی. 
ما خیمه به صحرای میأمی زده‌ايم 
با چنگ و رباب می پیاپی زدهايم. 
(منسوب به ملک الشعراء بهار). 
می ز3ه. [م / م ر د /د](نمف مرکب) 
مىت و مخمور و خمار افتاده از شراب. 
مخمور. با خمار. (ناظم‌الأطباء). شراب‌زده. 
سخت مست و لابعقل. سیە‌مت. ممت و 
بسیخود از خود. (از بادداشت مؤلف). 
شراب‌زده را گویند و آن شخصی انت که به 
سبب بسیار خوردن شراب بدحال باشد به 
مرتبه‌ای که هیچ چیر نتواند خوردن و میل به 
هیچ چیز نداشته باشد. (برهان). کی را گویند 
که به سبب کثرت خوردن شراب هیچ نتواند 
خورد و آن را شراب‌زده نیز گویند. (فرهنگ 
جهانگیری). کسی را که به سبب کشرت می 
خوردن نتواند شراب و طعام خورد گویند. 
(انجمن آرا). می‌زد. شخصی را گویند که به 
میب پرخوردن شراب میل به چیزهایی دیگر 
نکند. (انتدراج). انکه از پسیار خودن شراب 
بیمار گشته و هیچ نتواند بخورد. ج. 
می‌زدگان. (ناظم الاطباء)؛ 
راحت کزدم‌زده کشت کزدم بود 
می‌زده را هم به می دارو مرهم بود. 
منوچهری. 
مونس غم‌خواره غم وی بود 


۱ -اوس-امسیزدا 2208 س کریت 
2 در پهلری ۲۳۷۵20 (از خرده اوستاء 
ذیل ص۲۲۸). 

۰ - 2 
۳-ناظم الاطباء به فتح و کر میم و سکون ياء 
و قتح زاء آورده» و برهان به کر اول و فتح زاء 
که با شراهد منطبق نیست. 
۴-نل: کار. ۵-ن ل: فروشد. 


۷۲ میزر. 


چاره گرمی‌زده هم می بود. نظامی. 
ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می‌زده 
تشنیعهای بهده چون میزنی ای بی‌هنر "؟ 
مولوی. 
میزر. (م ر (از ع,!) مثزر. عمامه و دستار و 
مندیل که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). دستار. 
(از شعوری ج۲ ورق ۹ دستار و مندیلی 
که بر سر بندند. (انندراج) (از برهان) (از 
غیاث). عمامه. سربند. شالی که بر سر بندند. 
(از یادداشت مولف): 





کزین‌کم‌زنی بود ناپا کرو 
کلاهش به بازار و میزر گرو. 
سعدی (بوستان). 
جمجمی مردانه در پای لطیف 
بر سرش خربندگانه میزری. سعدی. 


ز پیشک کله جبه, او یکی ناچخ 
بزد بر او که به خا کش‌فکند چون میزر. 

نظام قاری (دیوان ص۱۸). 
|اازار. ج» میازر. (دهار) (مهذب‌الاسماء). 
شلوار. زیرجامه. (یادداشت مولف). به معنی 
زیرجامه و شلوار ظاهراً عربی است. (از 


آنندراج) (از غیاث): 
دو روز و دو شب از آنجا همی سپاه ذشت ˆ 
که‌برنیامد ونگذشت آبش از میزر. ‏ فرخی. 
همه ساخته مزر از پرنیان 
ز دیا یکی کرته‌ای تامیان. 

اسدی ( گر شاسب‌نامه ص .)۱٩۰‏ 


من همچنان با میزری به میان با شيخ برفتم. 
(اسرارالتوحید ص ۱۴۰). 
چنگ امت عریان‌وش سرش سدرة بربشم در برش 


بسته پلاسین میزرش زانوش پنهان ین در او. 


خاقانی. 
مستوفیان مخفی و ابیاری و بمی 
وجه برات فوطه به میزر نوشته‌اند. 

تظام قاری (دیوان ص ۲۴). 
|| مندیل. دستمال: 
میزری چه بود | گراو گویدم 
در رو اندر عین آتش بی‌ندم. مولوی. 


||ته بند و چادر. (غیاث) (آتدراج). 
میزره. [م رَرَ) (از ع۰!) مسسسیزر, ازار. 
(یادداشت مؤلف). رجوع به میزر شود. 
میزش. از ] ((مص) اسم مصدر از میزیدن و 
میختن. ادرار. شاش کردن. (از یادداشت 
مولف). و رجوع به میزیدن شود. 
میرکت. [ز] (۱مصفر) میز کوچک. 
میرکت. [ر] (! مصغر) (اسم از میزیدن +ک 
تصفیر) مصغر میز یعنی شاش اندک. (ناظم 
الاطباء). |[بول و شاش. (ناظم الاطباء), بول و 
شاش را گویند. (آنتدراج) (برهان): 
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد 
سوی مبرز رفت تا ميزک آ کند. 
مولو ی (مثتوی ج خاور ص ۴۱۰). 


< چکمیزک؛ قطر؛ بول که از شرم کودک 
ریزد. 

|اباران اندک. || آمیزش و اختلاط. ||هر چیز 
درهم و برهم و آمیخته. (ناظم الاطیاء). 
میزندگی- زر /د] (حامص) کینت و 
حالت میزنده. میزش. اسم مصدر از میختن و 
میزیدن به معنی بول کردن. (از یادداشت 
مولف). رجوع به میزیدن و میختن شود. 
هیزنده. [ز د /<] (نف) نعت فاعلی از 
میزیدن. بول‌کنده. ادرارکنده. شاشنده. که 
بشاشد. (از یادداشت مولف). 

میروج. (اخ) دهی است از دهتان حومه 
بخش مزرکزی شهرستان قزوین. واقع در ۱۸ 
هزارگزی شمال خاوری قزوين, با ۴۱۸ تتن 
سکنه. آب آن از چشمه و رود محلی و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

ميزه. [ز /ز] ([) ميان زين. (لغت فرس 
اسدی). میان زین و خانة زين. (ناظم الاطباء). 
میان‌زین بود. (فرهنگ اوبهی). میان‌زین اسب 
راگویند که خان زین باشد. (برهان) 
(آنندراج) (از شموری ج۲ ورق ۳۶۶). 
میزه. [ز /ز] () بول. ميزک. رجوع به 
ميزک شود. 

< مزه کردن؛ بول کردن. شاشدن. ادرار 
کردن. 
میزه‌شناس. [ر /ز ش](نف صسرکب) 
اورولوگ ". (لغات فرهنگستان). 
میزه‌نای. زر /ز ] (!مرکب) حالبآ. (لغات 
فرهنگتان). 

میزیدن. [د] (مص) میختن. آب تاختن. 
(لفت فرس اسدی) (صحاح الفرس). شاشیدن 
وبول کردن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. 


. شاشیدن. آب تاختن. شاش کردن. (یادداشت 


(از انندراج). به معنی بول کردن و شاشیدن 


گرکند هیچگاه قصد گریز 

خیز و نا گه‌به گوشش اندر میز. خسروی. 
یا بکردار بر اندر شیر 

چیره گرد و بگوشش اندر میز. خسروی, 
ریخ سرگین بود و ریخن آنکه بسیار سرگین 
میزد. (از قر هنگ اسدی). 

کسی کز مرگ تندیشد نه از کشتن بپرهیزد 
زبیم و هیبت شمشر او بر اسب خځون 
میزد. فرخی. 


موش بدانک گزیدۂ پلنگ را بجوید نه آن 
خواهد که بدو میزد. (جامم‌العک مین 
ص ۱۷۱). 

در زمین هرکجا بود موشی 
سرنگونسار بر فلک میزد. 

تو نمی‌گفتی که در جام شراب 


انوری 


میس . 


دیو می‌میزد شتابان ناشتاب. مولوی. 
بر خویشتن بمیزی از بیم همچو موش 
هرگه که چون پلنگ درآیم په خرخره. 
پوربهای جامی. 
- برمیزیدن (یا برمیختن)؛ میزیدن. شاشیدن. 
بول کردن: موش همی برگزید؛ پلنگ برمیزد. 
(جامع‌الحکمتین ص ۱۷۰). 
|[به معنی سرگین افکندن آید. (لغت فرس 
اسدی. نسخه خطی متعلق به کتابخانة 
نخجوانی). ||لخت شدن و افرده و سنجمد 
گشتن. || آمیختن. (ناظم الاطباء). 
میزان.(ج) شهرکی است [به کرمان ] به 
برا کوه‌نهاده موه و هیزم و برف چیرفت از این 
شهر است. (حدود المالما. 
میڑو. () ۵ عدس و کرسنه. (ناظم الاطباء). 
میژه. [3 / ] (() مزه. مژگان. (لغات شاهنامه 
ص ۲۵۰) (فرهنگ لغات ولف به تقل از لغات 
شاهامه عبدالقادر). ||لحظه. دم. (فرهنگ 
لغات ولف به تقل از لغات شاهنامة عبدالقادر). 
میس. "[2) (ع [) درختی است کلان. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). به لفت 
سریانی نام درختی است بزرگ که ثمره و 
میوة آن را به یونانی لوطوس خوانند و بعضی 
گویندلوطوس نام همان درخت است. 
(برهان). لوطوس و آن درختی است نزدیک 
به جوز رومی و دارای چوبی با بوی خوش و 
دان اه و گرم و خشک.(از تذکرة ضریر 
انطا کی ص ۳۲۴ (از تحفة حکیم مومن) (از 
مخزن الادویه). داغداغان. درخت کزم. کزم 
شیردار. کژوم. درخت چارمفز. (یادداشت 
مولف). چار مغز. (زمخثری). کزم. (دهار). 
اسم عربی است و به یونانی لوطوس نامند. 
درختی است قریب به جوز رومی و برگش 
باریکتر و زواید او بیشتر و شبیه به برگ 
کرفس و چویش مایل به سیاهی و سرخی و 
صلب و خوشیو و دانۂ او سیاه و از دانۀ کنار 
کوچکتر و با تندی. (از تحفه حکیم موّمن). 
||نوعی از مویز. ||نوعی از درخت انگورکه بر 
یک تنه قایم و برپا باشد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنتدراج). 
میس.[2] (ع مسص) میسان. خرامیدن. 
(منتهی الارب) (دهار) (تاج المصادر بهقى) 
(آتدراج). تبختر نمودن. (ناظم الاطباء). 
سیبا کی کردن. (متهی الارب) (ناظم 


١‏ -نل: بی‌گهر. 
۲ -نل: میزه. و دراین صورت شاهد میزک 
Urologue.‏ - 3 
(فرانسری) ۱64۵۲6 - 4 
۵-ممکن است مصحف مرژر و مرجو باشد. 
۶- در تحفه و مخزن الادویه با نون آخر آمده» 


و ظاهراً محرف است. 


میس . 


میسر. ۲۱۹۸۳ 


ن قمتها بیرون می امد برده بود و نصیب او 


میستان. ( / م ىش /ء / م ی س] ( | آن قم 1 


الاطباء) (آنندراج). ||افزون كردن خداى 
مرض کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) || خشک شدن. (المصادر زوزنی). 
میس.(اخ) نام یکی از قرای جبل عامل بعنی 
جبل لبان امروزی است و شيخ لطف‌الهبن 
عبدالکریم‌پن ابراهیم که مسجد معروف به 
مسجد شیخ لطفاله را شاء‌عباس برای او 
ساخته است از أن قسریه است. و نیز از 
آنجاست شیخ ابراهیم میسی. (یادداشت 
مولف) 
میسالب. (ع ص) غور خرمای نیم‌رسیده. 
(منتهی الارب. ماده وس‌ب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). خرمای نزدیک به رسیدن. (ناظم 
الاطباء). 
میساق. (ع ص) مرغی که بال برهم زند 
هنگام پریدن. ج انی مانن »تیور 
الارب. مادة وسق) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). آن کبوتر که بال برهم زند در محل 
پریدن. ج مأسیق. (مهذب‌الاسماء) 
میسان. (میْ | (ع ص) خرامنده. (سنتهی 
الارب). خرامنده و متبختر. (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللفة). متبختر. (اقرب الموارد). |اهر 
ستارة درخشنده و روشن. ج» میاسین. (ناظم 
الاطباء). هر ستارۀ روشن. ج» میاسین. 
(منعهی الارب) (از متن‌اللفة) (از اقرب 
الموارد). ||(() نام شب بدر. (منتهی الارب) (از 
مت اللفة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
میسان. (ع ص) خوابآلوده و بسیارخواب. 
(متتهی الارب) (انندراج). خواب آلوده و 
خوابنا ک.مذکر و مونث در وی یکسان است. 
|ازنی که از وقار و استواری گویا در حالت 
چرت می‌باشد. (ناظم الاطباء). 
میسان. (م ی ](ع سص) یس (ستهی 
الارب) (ناظم الاطباء). خراميدن. (تاج 
المصادر بیهقی) (از متن‌اللغة) (از اقرب 
السوارد). تبختر. (یادداشت مولفا. و رجوع به 
میس شود. 
میسان. (م] ((ج) ستاره‌ای است از جوزا. 
(متتهى الارپ) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
المسوارد) (از من ال فة). نام ستاره‌ای از 
جوزامیان معره و مجره و آن یکی از دو ستارة 
هقعه باشد. (از تاج العروس, صاده یس به 
نقل از ابن اعرابی). یکی از دو ستارۀ هقعه که 
مترل ششم از منازل قمر باشد. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللفق). 
میسانیی. (ص نسسبی, !) قسمی از بسرد. 
(یادداشت مولف). گویا نوعی پارچه بوده 
است که در مان از بلاد مصر می‌بافته‌اند؛ از 
وی [از روم ] جام دیا و سندس و میسانی و 
طنفه و جوراب و شلوار بندهای با قیست 
بار خيزد. (حدود العالم), 


مرکب) میکده و شرابخانه و خمخانه و جای 


که‌در آن شراب را حفظ کنند. (ناظم الا طباء). 

جایی که در آنجا شراب را سبیل کنند. (ناظم 

الاطباء). میخانه. ميکده. شرابخانه: 

گل‌رویش گداز مغز خورشید 

میستان لبش پالفز امید. حکیم زلالی. 

ز خون رود گفتی میستان شده‌ست 

ز نیزه هوا چون نیستان شده‌ست. فردوسی. 

گمان برد کاندر نیستان شدست 

ز خون روی کشور میستان شده‌ست. 
فردوسی. 


|| مگ شراب‌گیری. (ناظم الاطباء). 
میستان. [م ي ] (اخ) دهی است از دهستان 
گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی. 
واتع در ۷هزارگزی شمال باختری جویبار با 
۰ تن جمعیت. آب ان از چاه و آب بندان و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۳). 
میستان. ((خ) دهی است در هفت فرسخی 
مغرب بستک فارس. (از قارسنامۀ ناصری). 
میستان کره کوه. ان رذ (خ) دمی 
است از دهستان حسومهة بخش بتک 
شهرستان لار راقع در ۶هزارگزی بباختر 
بستک با ۲۸۸ تن سکننه. اب آن از چاه و 
باران و راه آن مسالرو است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۷). ِ 
میستی. )0 جذام. (ناظم الاطباء). آن علتی 
است که به زبان عربی برص گویند. (برهان). 
لکه‌هایی است که در بدن ظاهر شود و به تازی 
برص و بهق خوانند. (از شعوری ج ۲ ورق 
۷ در فرهنگ [جهانگیری ] و برهان به 
معنی پس یمنی ابرص گفته ظاهر آن است که 
پیسی را که به مطی پیس بودن است میسی 
خوانده‌اند و میم يا باء (باء فارسی. پ) مشتبه 
پیسی شود. 
میسر. [ء س](ع مسص) قسمار بسازیدن. 
(المصادر زوزنی) (یادداشت مولف) (دهار). 
قمار باختن. (یادداشت مولف) (منتهی الارب» 
ماده؛ یسر) (آنندراج) (یاث) 
(ترجمان‌القرآن جرجانی ص .)٩۷‏ ||قمار 
كردن به ازلام. (ناظم الاطباء). |[(() قمار. 
(منتهی الارب). هر قمار. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). قمار. (دهار) (مهذب الاسماء) 
(متهی الارب) (آنندراج) (غیاث). قمارباز 
بازی. هر قماری. ا ت مولف). |شتر 
کشتنی که تازیان با ازلام بدان قمار می‌کردند 
د معمولشان این بود که اتدا شتر کشتنی یه 
نميه می‌خریدند و می‌کشتند و سپس آن را به 
هفت باهشت ویابه ده قمت تشیم 
می‌کردند. پس هر کس که به اسم وی یکی از 


را می‌دادند و آنکه تیر بی‌نشان و بهره به اسم 
وی درمسیامد عسلامت باخت او بود و 
می‌بایست تاوان بدهد. (از ناظم الاطباء). شتر 
کشت ی که با آن قمار می‌باختند. |انرد. (متهی 
الارب). بازی نرد. (ناظم الاطباء). 

میسر. (م یش س] (ع ص) سهل و آسان 
کنده. ||مردی که دارای سیش بسیارشیر 
باشد. (ناظم الاطباء). رجل میسرا مرد 
بسیارگوسفند یا بسیارشتر. مقابل سجلب. 
(یادداشت مولف). 

میسر. (م یش س](ع ) نواله‌ای که از تخم 
مرخ و گوشت ترتیب می‌دهند.(ناظم الاطباء). 
بزماورد. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی 
حلواست. به سعنی نواله امت که زماورد 
باشد. (از آن‌ندراج). بسزماورد. زماورد. 
ترجسسالمانده. اف خليفه. لقمة قاضی. نواله, 
نرگس خوان. نرگۀ خوان. مهنا. (بادداشت 
مولف). رجوع به بزماورد شود. 

میسر. [م یش س ](ع ص) ممکن و هر چیز 
سهل و آسان کرده شده و هر چیز شدنی و 
ممکن‌الحصول و کردنی و قابل عمل و کار. 
(ناظم الاطباء). آسان‌کرده‌شده اسم مقعول از 
تیسیر مأځوذ از يسر به ضم که به معنی آنانی 
است و کسانی که به این معنی به فتح میم 
گویند غلط است. (از غیاث) (از آنندراج). 
مقدور. ممکن. اسان. اسان‌شده. (یادداشت 
ملف). هر چیز یافتنی و دستیاب و آماده و 
مهیا: نظر به پیرایه گشاده افکنی که ربودن آن 
میسر بود. ( کلیله و دمنه), 

اعجاز خلعت تو این بس بود که شخصم 

در باد و آتش ونی هتش امان میسر. 


خاقانی. 
گرسعی کنی میسرت تیست. . سمدی. 
معا خن مکی بای ان قدي 


فراهم نمودن. آماده کردن: 

رستم توران‌ستان است این خلف کز فر او 

ایلدگز را ملک کیخسرو میسر ساختند. 
خاقانی. 

و رجوع به میسر شدن شود. 

”مسر شدن؛ آماده شدن. ممکن گشتن. هیا 

گردیدن. درست شدن. دست دادن. فراهم 

آمدن, به دست آمدن. فراهم گردیدن. روبراه 

شدن. آسان شدن. سهل گشسن. خلاف دشوار 

شدن. (بادداشت مولف)؛ 

ایزد چو بخواهد که گشاید در رحمت 


دشواری اسان شود و صعب مر. 


ناصر خسرو. 
گربه سخن کار مسر شدی 
کار تظامی بفلک برشدی. نظامی. 


هم تر از گنج توانگر شده 


۴ میسرت. 


جمله مقصود مسر شده. نظامی. 

مقبل امروز کند درد دل ریش دوا 

که پس از مرگ میسر نشود درمانش. 
سعدی. 

ور مسر شود که سنگ سا 

زر صامت کنی بقلابی. سعدی. 

هجر پسندم اگروصل میسر نشود 

خار بردارم | گردست به خر ما نرسد. 
سعدی. 


یر کردن؛ فراهم کردن. ممکن ساختن. 
مهيا داشتن. یه دست اوردن؛ 
گر مر کردن حق ره بدی 


هر جهود و گبر ازو آ گەشدى. مولوی. 
- مسر گردیدن؛ به دست آمدن. دست دادن. 
فراهم شدن. مهیا گشتن. میسر شدن: 

که‌سودا را مفرح زر بود زر 

مفرح خود به زر گردد میر. نظامی. 


توگوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت 
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. 
سعدی. 
دانم که میرم نگردد 
تو سنگ درآوری بگفتار. سعدی (طبات). 
و رجوع به میسر ومر شدن شود. 
میسرس. (م س ز](ع !) رجوع به میسرة و 
مره شود. 
می سرشت. ( / م س رٍ] (ص مرکب) 
می‌گوم, می‌گونه. که طبیعت می داشته باشد. 
که‌به سرشت و طینت شراب باشد. که چون 
می سرخگون و مستی‌فزا باشد. سرشته با می. 
||مجازاً گلگون. سرخ 
دو برگ گلش سوسن می‌سرشت 
دو شمشاد عبر فروش بهشت. 
اسدی( گرشاسب‌نامه ص ۱۶۶). 
ميسرة. [م س ر] (ع ل) صسوی دست چپ 
علاف ميمنة. (ناظم الاطباء). سوی چپ. 
(آنندراج) (منتهی الارب). دست چپ. 
(مهذب الاسماء) (دهار). خلاف ميمتة. (از 
اقرب الموارد). سمت چپ. سوی دست چپ. 
یسر. میسره. مقابل ممنه. (یادداشت مولف). 
میسرة. [م س /س /س ر] (ع امصا 
آسانی و سهولت. (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب) (از اقرب الصوارد) (از ستن‌اللغة). 
آسانی. (آنتدراج). ||فراخی. (منتهی الارب). 
فراخ‌دستی. (دهار). ||توانگری. (از متن‌اللفة) 
(از اقرب الموارد). توانگری و ثروت. (ناظم 
الاطباء). توانگری. (مهذب الاسماء) 
(ترجمان‌القرآن جرجاتی ص )٩۷‏ (آنندراج) 
(دهار) (منتهی الارب). ثروتندی. (یادداشت 
مولف). 
میسره. [م س ر1 (ع إ) ميسرة. سوی دست 
چپ. (ناظم الاطاء). طرف دست چپ. چپ. 


سوی چپ. سمت چپ. خلاف میمته. 


(یادداشت مولف). || جناح چپ لشكر. (ناظم 
الاطاء). چپ لشکر. (مهذب الاسماء). یکی 
از ارکان خس جیش در صف آرایی قدیم و 
چهار رکن دیگر عبارتند از: مقدمه, قلب, 
طرف چپ لشکر. انچه به دست چپ بود از 
لشکر, مجنۀ یری (در سپاه). مقابل میمه 
براتقار. برانغاز. (یادداشت مولف): 


ابر میسره چل هزار دگر 

همه ناوک انداز و پرخاشخر. فردوسی. 

چو گودرز کشواد بر مره 

هجیر و:گرانمایگان یک ره. فردوسی. 

تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست 

ساقان بر میسره خنیا گران بر میمنه. 
منوچهری. 


خوارزمشاه میمنه خود را سوی میسرژ ایشان 
فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۳۵۲). 
لشکر میسره برفند. (تاریخ بسهقی ج ادیپ 
ص۳۵۲). تاش سپهسالارش رابر میسره 
بداشت. (تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۳۵۱). 
گرتو تایستی ز پی میسره‌ی امیر 
ترسم که پر ز گرد بمانناش مطیره '. 
اصرخرو. 
قدرخان را با لشکر ختن در میمنه بداشت و 
میسره را به جعقر تکین سپرد. (ترجمة تاریخ 
یمیتی ص۲۹۸). الونتاش را به میمنه فرستاد 
و میسره را به ارسلان جاذب سپرد. (ترجمة 
تاریخ یمنی ص۲۹۸). ||نام فوجی که به 
طرف دست چپ پادشاه در وقت جنگ 
استاده باشد. (غیاث). دست چپ لشکر. 
(دهار). فوج دست چپ. خلاف میمه. 
(ان‌ندراج). چپ لشکر. (السامی فى 
الاسامی): 
چان کن که منت نه 
بکوشند جنگاوران یکسره. 
همان نیز با میسره میمنه 
بکوشند و دلها همه بربنه. 
بتاراج داد آن اه و بنه 
نه کس میسره دید نه میمنه. 
|ا(اسص) فراخی. (آنندراج) (بادداشت 
مولف). ||توانگری. فراخدستی. (بادداشت 


فردوسی. 


0 فردوسی. 


مولف). 


میسره د ار. [م س ر /ر] (نسف مسرکب) 
فرماندۀ چپ شکر. میره دارنده. دارندة 
میسرة سپاه. فرماندۂ جناح چپ جیش. (از 
یادداشت مولف. 

میسل. [س] اف رانسوی, !۲ (اصطلاح 
گیاه‌شناسی) ملکولهای به هم پیوستة چندی 
که‌ساختمان پروتبدها يا مواد سفیده مانند را 
تشکیل می‌دهند. (از گیاه‌شناسی گل‌گلاب 


 .یسودرق‎ 


میور 


ص ۷و ۱۰). رجوع به گیاهشناسی ثابتی 
ص ۲۸ و ۷۶ شود. 

میسیم. (س ] ۲(ع () داغ آهن, (ناظم الاطباء). 
اهن داغ. (منتهی الارب. ماده وسم). داغ, 
||مکواة. آلت داغ. آهن که بدان داغ کنند. 
آنچه بدان داغ کنند. (یادداشت مولف). انچه 
بدان اسب و جز أن را داغ کنند. (یادداشت 
مولف) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللقة). آهن 
داغ. (آتندراج). آهن داغ. ج. مواسم.مياسم. 
(مهذب الاسماء). ||((مص) خوبی و زیبایی و 
جمال, گویند امراة ذات میسم. ای ذات جمال. 
ج. میاسم (علی‌اللفظ) و مواسم (علی‌الاصل). 
(منتهی الارب). اثر زیبایی و خوبی. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة). خوبی و زیبایی. 
(آنتدرا اج). نیکویی. (مهذب الاسماء). ||(() 
علامت. (منتهی الارب). علامت و نضان. 
(ناظم الاطباء). |((ص) علامت‌دار و نشان‌دار. 
(از متن‌اللغة) (ناظم الاطباء). ||إرجل میسم؛ 
مردی که به خود علامت و نشانی قرار داده که 
بدان شناخته شود. (ناظم الاطاء). رجوع به 
میس و تحفه و مخزن الادویه شود. 


میسن. [] (!) یس. لوطوس یونانی. و رجوع 


به میس شود. 
میسو. ()" زاج اخضر. (يادداشت مولف). 
زاج کبود. 


میسور. [ء] (ع مص) آسان کردن. (ناظم 
الاطباء). || آضان شدن, و در اين صورت 
مصدر است بر وزن صفعول. (متهى الارب) 
(غیاث). آسان گردیدن. سهل شدن. (یادداشت 
مولف). آسان شدن. (تاج السصادر بیهقی) 
(دهار)؛ 
که چنین دارو چنان تامور را 
هست درخوز از پی میور را. مولوی. 
|((ص) اسب‌ان‌شده. (يادداشت سولف). 
انس ان‌کرده‌شده. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). هرچیز آسان و سهل و دستياب و 
دسترس. (ناظم الاطباء). آسان. (آنندراج) 
(غیات) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری). 
سهل. آنچه آسان باشد. خلاف معور. ضد 
معسور. (تاج العروس). 
میسور. (ع سو /می س] (اخ)" ایالتی در 
جلوب هند به مساحت ۱۹۲۰۰۰ کیلومتر 
مربع که ۲۳۵۳۷۰۰ تن سکنه دارد. مرکز آن 
بنگالور است. کارخانه‌های فراوان دارد و 


۱-نل: گر تو به آستی نزنی میثره... میثره. 
(دیوان چ دانشگاه ص۲۶۸), و در این صورت 
اینجا شاهد نیست. 
۰ - 2 
۳ -ناظم‌الاطباء به فتح اول آورده که با توجه به 
مآخذ و معانی دیگر اشتپاه است. 
Missou.‏ - 4 
Maîssour, Mysore.‏ - 5 


میسو ز. 


تقرياً تمام طلای هند از معادن میور به 
دست می‌آید. سللۀ شاهان قدیم میور که 
در ۱۷۶۱ م. به دست حیدرعلی‌خان برافتادند 
در ۱۷۹۹ دوباره سر کار آمدند. 
هیسوز. (ع سو /می س ] (()" نام شهری در 
ایالت میور واقع در هند با ۲۴۴۳۲۳ تن 
سکنه. با خیابانها و پارکهای زیا که قسمتی 
از دانشگاههای ایالت میور در این شهر 
است. 
میسوراب. [م] ((خ) دهی است از دهستان 
بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج, واقع 
در ۲۲هزارگزی شمال باختری کاماران با 
٩‏ تن سکنه. آپ آن از چشمه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیانی ایسران 
ج0 
ميسورات. [](ع ص !)ج م يورة. 
کارهای آسان و دسترس. (ناظم الاطباء). 
ميسورة. (عر](ع ص) مؤنٹ مینور. هر 
چیز سهل و آسان و دستیاب و دسترس. 
میسوری. ((ج)۲ مزری. یت و چهارمین 
ایالت از ایالات محدة امریکاء واقع در مركز 
ایالات متحده با ۱۷۹۷۹۱ کیلومتر مریم 
ساحت و ۲۳۱۹۰۰۰ تن جمسیت. و ان 
محدود است از شمال به سرزمین پریری و از 
شمال غربی به رود میسوری و از مشرق به 
سی‌سی‌سی‌پی و از جنوب به کوههای 
اوزارک. 
میسوری. ((خ) رودی به طول ۴۳۷۰ هزار 
گز در ایالات متحده امریکا که طویل‌ترین 
رود آن کشور و یکی از ریزابه‌های بزرگ 
می‌سی‌سی‌پی است که در ۷هزارگزی 
سنت‌لولیز بدان می‌پيوندد. 
میسوسن. 1م / م س ] ([ مرکب) (اصطلاح 
داروشناسی) (از می + سوسن که معرب أن به 
فک اضافه است و در فارسی نیز چان 
متداول است) شراب السوسن. شربت سوسن. 
شراب سوسن. چیزی است مرکب از می و 
سوین که زنان بدان سر شتندی. (یادداشت 
مولف). آب انگور که به آب سوسن بجوشانند 
و برای دفع علت جوعالبقر بخوراند. (انجمن 
آرا) (آنندراج). شراپ‌السوسن. (از بحر 


الجواهر) (از تذكرة داود ضرير انطا كى). 


شربت سوسن راگویند. (برهان). شربت 
سوسن. (انتدراج). سرشتنیی است مر زنان 
را (م‌نتهی الارپ. ماده مس‌ن). شیء 
تجعله‌الناء فی‌الفسلهة لرژوسهن. (تاج 
الهر وس. ماده س‌ن). شراب سوسن ان 
(از اختیارات بدیعی) (از تحفه حکیم مومن)؛ 
حندقوقی و شراب ریحانی رقیق و می سوسن 
سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). 
میسون. [] (ع ص) کودک خوش‌قامت 
نسیکوروی. (متتهی الارب. ماده م۶یس) 


(آنندراج) (ناظم الاطباء). 

میسون. [ء] ((خ) نام دختر بجدل, مادر 
یزیدبن معأویةین ابی‌سفیان. (از ناظم الاطباء) 
(از یادداشت مولف) (از منتهی الارب). بت 
بجدل‌الکلیی» زوجه معاویه و مادر یزید. (از 
حپبالر چ سنگی ج۲ ص ۲۴۱) (از 
العسقدالفرید ج ۵ ص ۱۲۳ و ۱۳۷ و ۱۴۰و 
۴ ) (از تاریخ‌الخلفاه ص ۱۳۷). 

ی ان کی متی‌سوسن: کی 
می‌سوسن. (یادداشت مولف). رجوع به 
می‌سوسن شود. 

میسیی. (امص) نوازش کردن. (ناظم الاطباء) 

می سی سی پی. (!خ)" یمین کشور از 
کشورهای متحدۂ امریکای شمالی به 
مساحت ۱۲۲۸۰۶ کیلومتر صربع با 
۰ تن سکنه. مرکز آن شهر جکن و 
محصول عمده‌اش پبه و غلات و لبنیات و 
نیشکر می‌باشد. 

ھی سی سی پیی.((خ)" بسزرگترین رود 
کشورهای سمتحد؛ امریکا که از دریاچۀ 
ایاسکا در شمال ایالت مینه زوتا سرچشمه 
می‌گیرد و پس از مشروب ساختن بیش از سه 
میلیون کیلومتر مربع زمین هفت ایالت به 
خلیج مکزیک می‌ریزد. طولش در حدود 
۰ کیلومتر است و اگر رود میوری را 
جزء آن حاب کنیم در این حال درازترین 
رودهای جهان است. و بدون احتاب رود 
میسوری نیز در حدود ۲۸۰۰کیلومتر طول 
دارد. (از یادداشت مولف). 

میسیون. این ] (نسرانسوی, !0" هیأت 
مأمورین. هیشت اعزامی. هیئتی مرکب از چند 
تن که به منظوری خاص (تبلیغات مذهبی, 
امور سیاسی. فرهنگی و غیره) به جایی اعزام 
شوند: مسیسیون نظامی. ||ماموریت. 
فرستادگی. اعزام. نمایندگی. ||مأموریت 
موقتی و معین از طرف دولت. |إمأفوزيت 
برای مطلع ساختن مردم از مائل دینی. 

میسیوفر. سی ن ] افرانوی, ص.!) "عضو 
هیأت مذهبی. مبلغ دینی. 

هیش.() ۲ گوبفند. گوسپند. مطلق گوسفند 
باشد خواه ماده و خواه نر. در مهذب الاسماء 
و منتهی الارب ذیل کلم نعجه آمده است 
ماده میش؛ پس مش باید تر هم داشته باشد و 
دهار در كلم العافظة می‌نوید ميشيتة نر و 
بزینه. گوسپند اعم از نر و ماده در قدیم به 
معنی ضأٌن یعنی گوسفند می‌آمده است اعم از 
نر و ماده. گویا در قدیم ميش به جنسی 
می‌گفته‌اند که امروز گوسفند می‌گویم و اعم از 
نر و ماده و پشم‌دار است. و قوسفند اطلاق 
می‌شده است هم بر میش (یعنی گوسفند در 
معنی امروزی که پشم‌دارد) و هم بر بز اعم از 
نر و ماده. به عبارت بهتر امروز بطور مطلق بر 


میش. ۲۱۹۸۵ 


آنچه موی و پشم دارد گوسفند اطلاق می‌شود 
و در قدیم میش اطلاق می‌شده است و 
بالعکس در قدیم بر آنچه پشم دارد گوسفند 
اطلاق می‌شده است و این شامل موی‌داران 
اين‌ها نمی‌شده است. بزل. مشنة مقابل بزینه. 
(از یادداشت مولف). ضأن. (نصاب‌الصبان) 
(یادداشت مولف) (ترجمان‌القر آن جرجانی) 
(متهی الارب) (دهار). غریسی. قرار. تدذف. 
(منتهی الارب)؛ 

کپن تخت را تام بدمیش سار 
سر میش بودی برو برنگار. 
چو تنگ اندر آمد شبانان بدید 
ابرمیش و بز پاسبانان بدید. 


فردوسی. 


2 فردوسی. 
بد امد بدین خاندان بزرگ 
همی ميش گشتيم و دشمن چو گرگ. 
فردوسی. 
سپردم مشک خود بادبزان را 
همیدون ميش خود گرگ ژیان را. 
(ویس و رامین). 
شد آن لشکر گشن پیش طورگ 
روان چون رمة میش از پش گرگ. اسدی. 
ای پر خداوند سگی را نپذیرد 
هرچند که خوانیش به میش, از تو بقربان. 
ارو 
گوی‌از همه مردان خرد جمله ربودی 
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است. 
ناصرخرو. 
مش وبز وگاو وخر و پیل و شیر 
یکسره زین جاتور اندر پلاست. ناصرخسرو. 
او راقرمود تانر میشی را قربان کنند. 
( کشف‌الاسرار ج ۶ ص ۱۸۲). 
بس کس که گاه حمله چو میشی بود ضعیف 
هرچند گاه لاف چو شیری بود ژیان. 
آمیرمعزی. 
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش 
که‌در طعت این گرگ گله‌بانی نیست. 
سعدی. 
هم میش را به عهد تو گرگ است مؤتمن 
هم کبک را به دور تو باز است مستشار. 
سلمان ساوچی. 
هرهرة؛ آواز میش. هرط. مش كلانال 
لاغر. رمّاء؛ ميش ماده سپید. (منتهی الارب). 
- آب خوردن میش با گرگ (یا ابا گرگ )در 
یک جوی و یا (به جوی)؛ عدالت مطلق 
برقرار بودن. دست متعدیان و ستمگران از 
تعدی و ستم بر ضعیفان کوتاه بودن: 


1 - Maissour, Mysore. 


2 - Missouri. 3 - Mississippi. 
4 - Mississippi. 
5 - Mission. 6 - Missionnaire. 


(فرانسوری) sأbە‏ )8 - 7 


۶ میش. 


جهان تازه شد از سر گاه اوی 


ابا گرگ ميش آب خوردی به جوی. 
فردوسی. 

ز عدلش باز با تبهو شده خویش 

پیکجا آب خورده گرگ بامیش. نظامی, 

چنگال گرگ از میش گسستن؛ رفع تجاوز 

و بیداد ظالم از مظلوم کردن؛ 

ورا خواندند اردوان بزرگ 

که‌از یش بگت چنگال گرگ. فردوسی. 


- خویش شدن میش و گرگ: کنایه از 

برقراری عدالت اجتماعی کامل و تفاهم ظالم 

و مظلوم؛ 

بدین هم نشان تا قباد بزرگ 

که‌از داد ار خویش شد میش و گرگ. 
فردوسی, 


گاهی گرگ و گاه ميش بودن؛ درشتی و 


نرمی با هم داشتن. سختگیری و سهلگیری 
بموقع نشان دادن 

ترا کارهای بزرگ است پیش 

گهی‌گرگ باید بدن‌گاه میش. فردوسی. 
- گرگ و میش شدن هوا؛ کمی روشن شدن 
هواهنگام صبح. (یادداشت مولف). 

- مرغ میش, رجوع به مش مرغ شود. 

- ميش را به گرگ سپردن؛ نظیر گوهر به دزد 
سپردن و گوشت به گربه سپردن, چسیزی 
گرانبها و پر ارج را به دست طرار و دزد و 
نااهل دادن. 

- میش و گرگ به آبشخور (یا یک آبشخور) 
آوردن؛ سخت پای‌بند عدالت بودن. در جامعه 
عدالت مطلق بر پای داعتن: 


جهاندار محمود شاه بزرگ 
به ابشخور ارد همی میش و گرگ. 
فردوسی. 
= امکال: 
سه ميش تو خورده می‌شه 
داستان من گفته می‌شه. 
(امثال و حکم دهخدا), 


|اگوسیند ماده. (ناظم الاطباء). گوسفند 
دنبه‌دار ماده. (آنندراج). مقابل قوج. ميش در 
قدیم به معنی ضان یعنی مطلق گوسپند 
مي‌امده است اعم از.ماده و ره ولی امروز به 
معنی گوسفند ماده مستعمل است مقابل 
قچقار که گوسفند نر است. ام فروه: گوسپند 
ماده میشینه که حداقل دارای به سال باشد. 
(از یادداشت مولف)؛ 

مر او را ز دوشیدنی چارپای 

ز هر یک هزار آمدندی به چای. 
بزو اهتر و میش را همچنین 
بدوشندگان داده بد پا کدین. فردوسی. 
ده هزار گوسفند از آن من به دست وی است 
میش و بره... بفروشد. (تاریخ بهقی چ ادیب 
ص ۴۰۶). 


ز غصه چون بره نالم که سوی میش گذاری 
که‌برنیارد شاخم بره نزاید میشم. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 4۰۸). 
پنبه در آتش نهادم من به خویش 
اندر انکندم قچ نر را به میش. مولوی, 
|اگوسپد نر. (ناظم الاطباء). ||میش کوهی. 
گوسفندوحشی. میش شکاری: 
بزرگان به بازی به باغ آمدند 


همه میش و آهو به راغ آمدند. فردوسی. 

همه کهترانش به کردار میش 

که‌روز شکارش سگ آید به پیش. 
فردوسی. 

از آن رفین میش اندیشه خاست 

بدل گفت آبش‌خور اینجا کجاست. فردوسی. 


همانگه یکی میش نیکوسرین 
پپیسود پیش تهمتن زمین. فردوسی. 
|اقمی عناب. (یادداشت لفت‌نامه), 

میش. [م] (ع مص) ميشة. آمیختن پشم با 
مسوی. (مستهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). آمیختن ہز موی با پشم. (المسصادر 
زوزنی). |[درهم کردن شیر میش را با شیر بز. 
(ناظم الاطباء). امیختن شیر ميش با بز, 
(المصادر زوزنی). آمیختن شیر بز با شیر 
گوسفند. || آمیختن هر چیزی. (منتهي الارب) 
(انتدراج), خلط. (المصادر زوزنی). آميزش و 
اختلاط. (ناظم الاطباه). || آمیختن سخن. 
(المصادر زوزنی). ||پنهان کردن بعضی از 
خبر را و آشکار کردن بعض دیگر را. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن بعضص 
خبر و اشکار کردن بعض أن را. (انندراج). 
|[نیمه دوشیدن شیر پستان راء (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). نیمه دوشیدن. (اتندراج). و 
رجوع به ميشه شود. 

میش,. ((خ) برج اول از بروج دوازده گانه که 
برج حمل باشد. (ناظم الاطباء). برج بره. . 

میسا. ([) همیشه بهار که به تازی حی‌المالم 
گویند.(ناظم الاطباء). نام گیاهی است که آن 
را بسه تازی حی‌المالم گویند. (قرهنگ 
جسهانگیری). نام گیاهی است که آن را 
حی‌العالم گویند و آن نوعی از رياحین است و 
همیشه سبر می‌باشد. (برهان) (انندراج), 
حی‌العالم. همه بهار. همیشه جوان. 
همیشک جوان. (یادداشت مولف). میشایی. 
(برهان) (آتندراج). 

میسار. (ع إ) اره. ج. مواشیر. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). دست اره. (دهار). مششار. (سنتهی 
الارب مادة اش‌ر), آره. ج» مواشیر و میاشیر. 
(مهذب الاسماء). ||جزء دندانه‌دار از پای 
ملخ. ج. مواشیر. (ناظم الاطباء). 

میشاق. (ع 4 کانه مفرد مواشیق, که به معنی 
دندانه‌های کلید است. (از منتهی الارب. مادهٌ 
رشق). جمع آن سواشیق است. (از اقرب 


شت 


الموارد). 
میشامندان. (] (إخ) دی است از 
دهتان مرکزی بخش کوچصفهان شهرستان 
رشت. واقع در آهزارگزی شمال شوسة 
رشت به لاهیجان با ۱۵۰۰ تن جمعیت, اب 
آن از خمام‌رود سفیدرود و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
میشان. (إخ) دهی است از دهستان ماهور و 
میلانی بخش خشت شهرستان کازرون, واقع 
در 4هزارگزی راه فرعی گچاران به بنادر یا 
۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ¥( 
میشان. (اخ) دهی است از دهستان فلارد 
بخش لردجان شهرستان شهرکرد. واقع در 
۰هزارگزی خاور لردگان با ۱۱۷ تن سکنه. 
آب آن از چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
میسانه. [نْ] ((خ) نام نختین زن. (ناظم 
الاطباء). حواء» تزد مجوس. (مفاتیح). مراد از 
حوا علیها سلام است. (آنندراج). و رجوع به 
ميشه و میشی و مشیه و مشیانه و حواء شود. 
میشایی. (() همه بهار. (ناظم الاطباء) 
(برهان) (آنندراج), و رجوع به میشا شود. 
میسبا. (| مرکب) میشما. مخفف میش‌بهار. (از 
انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به ماده بعد و 
میشما شود. 
میش بهار زب ]" (! مرکب) گلی است زرد 
که آن را گاوچشم خوانند. (انجمن آرا) 
(آندراج). گل گاوچشم و اقحوان. (ناظم 
الاطباء). نام گلی است که آن را گل گاوچشم 
می‌گویند و در فصل بهار ظاهر شود. (برهان). 
گارچشم است. (از اختیارات بدیمی). نزد 
بعضی اقحوان است. (تحفه حکیم سومن). 
همیشه بهار. (ناظم الاطباء). |بعضی گویند 
نوعی از ریاحین است که آن را حی‌الصالم 
خوانند. (برهان). میشا. طیلافیون است که آن 
نوعی از صی‌الصالم است. (از اختیارات 
بدیعی). و رجوع به مشا و میشایی شود. ||ابر 
و سحاب. (تاظم الاطباء) به معطی ابر است که 
عریان حاب گویند.(برهان) 
میش پستان. [پ ] (ص مرکب) که پستانی 
چون مش دارد. که مانند میش است پستان 
او. |نام نوعی انگور (در تداول مردم قزوین). 
(یادداشت مولف). نوعی انگور که حبه‌اش 
شبیه پستان میش است و از این‌رو آن نام 
گرفته و در خلخال آن را «اینک امسجگی» 
یعنی « کاو پستان» یا «پستان‌گاو» نامند. 
میشقه. [ت /تٍ ] (() معلم جهودان. (ناظم 


۱-محمل است به کر شین (باضافه) باشد. 
خاصه در معنی دوم. 1 


‌ 


میسسی ۰ 


میشنای. ۲۱۹۸۷ 





الاطباء) (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) 
(از فرهنگ اوبهی) (از برهان) (از آتدراج) (از 
انجص ارا)؛ 
چونین بتی که صفت کردم ! 
عماره مروزی (از لفت فرس اسدی). 

اين کلمه در لعتنامة اسدی (چ ابال ص ۴۲۱) 
مئه امده است. رجوع به ميشته و مشنا 
شود. 
میستیی. () نوعی از بافتة ابریشمین. (ناظم 
الاطباء), ظاهراً صورتی از مشتی است. 
رجوع به.مشتی شود. 
میشجان. [ش] ((خ) از قرای اسفراین 
است. (از معجم اللدان). 
میشحانی. آش ] (ص نسبی) منوب 
انت به میشبان که دیهی است در راه 
اسفراین. (از الاتسانب سمعانی). 
میش چسم. [چ] (ص‌مسرکب) دارای 
چشمانی چون چشم میتی به هیأت و رنگ. 
که چشمانی میشی‌رنگ دارد. (یادداشت 
مرحوم دهخدا). آن که چشم وی مانند چشم 
میش سیاه خا کستری رنگ بود. (از ناظم 
الاطیاء). اشهل. (دهار) (نصاب‌الصبیان) 
(مجمل‌اللعة) (زمخشری) (یادداشت مولف) 
(مسهذب الالسماء). ف هلا (دهار) 
(نماب‌الصان) (يادداشت مؤلف) (مهذب 
الاسماء): رجل اشهل؛ مرد میش‌جشم. 
(متهى الارب). ||احمق و ابله و نادان. (ناظم 
الاطیاء). 


میش چشمی. [ج] (حامص مرکب) حالت 


و صفت میش‌چشم. شهلة [ش /ش ([]. 


شهّل. (یادداشت مولف). رجوع به میش‌چشم 


شود. 
میش خاص. (لخ) نام یکی از دهستانهای 
چهارگانة بخش بدر؛ شهرستان ایلام با ۷ 
آبادی و ۱۸۵۵ تن جمیت. این دهستان 
منطقه‌ای کوهستانی است و هوای آن تالم و 
حدود آن به شرح زیر است: از شمال به بخش 
شیروان و چرداول. از باختر به بخش 
صالح‌آباد. از جنوب به کبیرکوه و بخش 
ارکواز. از خاور به دهستتان علی‌شیروان و 
شیروان بخش چرداول. محصول عمدة 
دهستان عبارت است از: غلات و لبنیات و 
تریا کو حبوبات و توتون. راههای آن عموماً 
مالرو و صعب‌العبور است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج۵). یکی از طوایف 
پعکوه از ایسلات کرد ایسران است. (از 
جغرافیای سیاسی کهان ص ۶۸). 
میش سار. (ص مرکب) نقش و نگاری به 
شکل کل مش که بر تخت کند. (ناظم 
الاطباء). مزین به سر گوسفند. آراسته با سر 
قوج. ||(إخ) تخت سلطنت خسروپرویز که 


منقش و مزین به سر میش بوده است* 


کهین تخت را نام بد میش‌سار 

سر ميش بودی برو بر نگار, فردوسی, 
یکی تخت پیروزة میش‌سار 

یکی خروی تاج گوهرنگار. . فردوسی 


میش سر. (س ] (ص مرکب) میش‌سار. که 
مزین به سر ميش است. چون ميش سر. 
||((خ) میش‌سار. یکی از چند تخت شاهی 
ویس بوده است پا تقش سر مش بر 
آن. ||([مرکب) فردوسی در بیت زیر توسعاً به 
معنی تخت یا تخت پادشاهی په کار برده است 
یا صندلی و کرسی که به شکل میش یا با 
پایه‌های مزین به سر ميش ساخته شده باشد 
هر آن کس که دهقان بد و زیردست 
ورا یش‌سر بود جای نشست. فردوسی. 
و رجوع به میش‌سار شود. 
<< کمر میش‌سر؛ کمری که نقش سرمیش بر 
روی آن منقوش است یا گل کمر آن به شکل 
سر میش است: شمشیری هندی و کمری 
میش‌سر... برداشته به پیش اردشیر اورد. 
( کارتامة اردشیر ص ۱۲ و ۳). 
میشع. آش ] (اخ) پادشاه سوآب بوده و 
کتبه‌ای از وی به سال ۸۵۰ ق.م. باق‌مانده که 
به قدیمترین الفبای یونانی است. (از فرهنگ 
اران باستان ص ۱۳۷). 
میسعة. (ش غ] (ع !) صماسوره‌دان. (مهذب 
الاسماء). 
میشکانات. ((خ) ناحيتي از نی‌ریز فارس و 
سبیل آن سیل نی‌ریز است در همه احوال و 
به روایتی چنان است کی خیره و نی ریز هم از 
کووة دارابجرد است. (فارنتامة ابن‌بلخی 
ص ۱۳۲). 
میش کوهی. [ش ] (ترکیب رصفی | 
مرکب) غرم. (لفت فرس اسدی) (یادداشت 
مولف): گوشت بز کوهی و ميش کوهی بدو 
[به گوشت گاو کوهی ] نزدیک باشد. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 
میشگان. ((خ) معرب آن میشجان است و 
آن روستانی است در راه اسفرایسین. (از 
لبابالالیاب). 
میشگر. (گ] ((خ) دی است از دهستان 
سراب دوره بخش چگنی شهرستان خرم‌آباد. 
واقع در ۶مزارگزی شمال سراب دوره با ۱۵۰ 
تن سکنه. اب ان از چشمه و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۶). 
میشم. [ع ش]() چیزی است که در نوعی از 
سنل باشد عطاران او را ردقه گویند و آن 
زهری است که در یک ساعت بکشد و بمضی 
گویند موه درختی است که لون او سیا 
کریه‌بود. خسکی گوید دانه‌ای است که از یمن 
به اطراف برند و اهل یمن و حجاز او را در 
عطرها و بوبهای خوش بکار برند. اهل 


حرمین آن عطر را که میشم در او باشد 
بشناسند. رازی و ابن ماسه گویند مم 
دانه‌ای است شبیه بطم. رنگ او به زردی مایل 
بود و خوشبوی باشد و نیز گویند آن دانه‌ای 
است به قدر قلفل و به رنگ اوست الا آنکه 
میشم را زودتر از فلقل توان کت و از 
ميان آو مسغزی بیرون آید سفیدرنگ و 
خوشبوی. (از ترجمة صيدنة ابوریحان 
پیرونی). 
میشما. (! سرکب) درختی است که آن را 
همیشه‌بهار گویند و هميشه سبز می‌باشد و به 
تازی آن را حی‌العالم خوانند و میشما و مشا 
مخفف همیشه بهار است. (انجمن آرا) 
(آنندراج). میشا. میش بهار. دمیشدبهار. گلی 
است هميشه سبز و خرم. (از یادداشت ت مولف). 
و رجوع به ميش بهار و مشا و هميشه بهار 
شود. 
میش مااست. ([ مرکب) ماستی که از شیر 
میش ساخته شود. دوغفروشان در هنگام 
عرضه کردن متاع خویش فریاد می‌زنند: دوغ 
عرب مش‌ماسته. (از فرهنگ لفات عاميانة 
جمال‌زاده). 
میش مرغ. (] (| مرکب) ۲ پرنده‌ای آبی و 
کبودرنگ که آن را خرچال نیز گویند. (از 
برهان) (از تاظم الاطباء) (از آنندرا اج). مرغی 
است آبی‌رنگ و آن بزرگتر از بوقلمون است 
و در اطراف کرمانشاهان پار است و آن را 
شکارچیان صید کنند. خرچال. توقدری. 
هوبره. حباري [ح را] .دقداق. تله. این مرغ 
را در کرمان تله نامند. (از یادداشت مولف). 
میشهة. (ش ] (ع ص) زنی که در سرین 
خود نگار کرده بائد تا نیکو نماید. (منتهی 
الارب. ماد وشم) (ناظم الاطباء). 
میشن. [ش] () ۲ قمی 
سنخی پست. قسمی چرم تتک و بی‌دوام و بد. 
قمی چرم پست. مقابل تیماج. (یادداشت 
مولف). 
میشنان. .لخ( دی است از دهستان 
کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم‌آباد 
واقع در ۲۱هزارگزی جنوپ خاوری 
کوهدشت ت‌با ۲۰۰ تن سکنه. آب آن از چشمه 
وراه آن ماشين رو است. گویند در این ده 
جاهی است که نفت دارد ولی تا کنون 
ت. (از فرهنگ جغرافیائی 


پوست پیراسته از 


اتخراج نخده است, 
ایران ج ۶). 


میشنای. (! سرکب) نام گیاهی. (ناظم 


۱-نل: دیدم چن بتی که صفت کردم. (وزه 
مصراع متن مغشوش است». 

.(فرانوی) ۲۵۱۲29 - 2 

(فرانسوی) 835808 - 3 


۸ میشنه. 


ابوریحان بیرونی). گیاهی است و آن را به 
عربی عصی‌الراعی گویند. (از شعوری ج۲ 
ورق ۳۶۷). ما میشبا. میشما. میش‌بهار. 
(یادداشت مولف). رجوع به میشما شود. 
میسنه. [نْ /ن ] ([) معلم جهودان باشد. (لفت 
فرس اسدی). ميشته. رجوع به ميشته شود 
ديدم بت ماه روی رعتایک را 
سرمست به پیش میشنه بنشسته. 
؟ (از فرهنگ رشیدی). 
ظاهراً این نام مصحف «یشنا» است که کتابی 
است بهودان را و آن در عربی دخیل است. (از 
اقرب الموارد). 
میشوان. [مسیشن ] ((خ) دهی است در دو 
فرسخی بیشتر مشرقی دارنجان به فارس. (از 
فارستامه ناصری). 
٠‏ .هيشوم [] (از ع. !) ب‌داشر. (لفت فرس 
اسدی). نابارک و ناخجته و نافرجام و ضد 
میمون و باشامت و بداختر و منحوس و 
پدشگون و بدفال و بدبخت و مطرود و ملعون. 
(ناظم الاطباء). اين لفظ غلط است. صحیح 
مشووم به فتح میم و سکون شین است. (از 
غیاث) (از آنندراج). استعمال این کلمه در 
کتب دیگر نیز از عربی و فارسی دیده شده 
است و صواب در ان یا «مشووم» است بر 
وزن مفعول یا «سشوم» به حذف همزه تخفیفاً 
و آن اسم مفعول از شأم است و میشوم به هیچ 
وجه صحیح نیت چه فعلی از مادة 
«یشم» در لفت عربی امده است و ظاهراً 
اصل در آن «مشوم» بوده که در اثر کثرت 
استعمال و تقابل با «میمون» که نقیض بر آن 
است بی‌اراده یایی در مشوم افزوده‌اند و حمل 
کلمه بر مجاور آن لجامعالتاسب و الازدواج 
در کلام عرب متداول است. (از حاشية 
مرحوم قزوینی بر مرزبان‌نامه ص ۲۶۹). 
بدشگون. بدیمن. شوم. نامبارک. نحس. در 
تداول فارسی مشووم. (از یادداشت مولف). 
بداختر. (دهار)* 
غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت برباید 
هما ابرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد. 
عنصری. 
پوک بادات بر سر ای میشوم 
پیش از ان کز بر ده انبار است. 
؟ (از لفت فرس اسدی نسخة خطی کتابشانة 
نخجوآنی). 
ادا در میان آن قوم میشوم و گروه مذموم 
شایع شد. (تاریخ جهانگشای جوینی). و 
رجوع به مشووم و شوم شود. 
میسومه. ]ازع ص) مش‌وومة. 
مشووم. میشوم. رجوع به میشوم و مشووم 
شود. 
میشة. [م بش ] (ع مسص) میش, رفتن در 
زمین. (منتهی الارب از ماد میش) (ناظم 


الاطباء). |زگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). || آمیختن بشم با سوی. || آمیختن 
شیر بز با شیر گوسپند. ||پنهان E‏ 
خر و آشکار کردن ببعض ان را. ا|نیمه 
دوشیدن شیر پتان. | آمیختن هر چیزی. 
(منتهی الارب). و رجوع به ميش شود. 
ميشه. [ش] (إخ) نام اولین مرد. (ناظم 
الاطاء). مشیه. حضرت ادم عله‌اللام. 
(آنندراج). و رجوع به میشی و مثيه شود. 
میسهار. (() میشیار. طیلافیون. (بادداشت 
مولف). ۰.رجوع به میشیار شود. 
ميشه پاره. [ش ر] ( اخ) نم یکی از 
دهستانهای چهارگانة بخش کلیبر شهرستان 
اهر. این دهستان در قمت باختری بخش 
واقع و هوای آن نسباً معتدل و آب دیه‌های 
آن از چشمه‌ها و رودخانة قرسو و اوزی 
است. مرکز آن. ده مرز رود است و از ۲۸ 
آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و 
جمیت آن در حدود ۵۶۹۲ تن و آبادیهای 
مهم آن عبارت است از: اسکنلو. مرزرود. 
مازگر و هجراندوست. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج۴). از بلوکات ولایت قراجهداغ 
آذرب‌ایجان دارای ۳۴ قریه و ۲۸ فرسخ 
مساحت ان است. مركز آن, قصبه ويلتق. حد 
شمالی ارس کار. شرقی کسیدان» جنوبی 
کایبر و حسن‌آیاد می‌باشد. (از جغرافیای 
سیاسی کیهان ص ۱۶۵). از بلوکات ارسباران 
است. (از جغرافیای غرب ایران ص ۶۸. 
ميشه ۵۵. [ش دذ] ((خ) دی است از 
دهتان منگور بخش حومة شهرستان مهاباد. 
واقع در ۴هزارگزی جنوب باختری مهاباد با 
۱ تن سکنه. آب آن از رودشانه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران 
ج( 
میسی.(ص نسبی) از میش. منوب به 
میش. هرانچه به مش ( گوسفند)نمبت دارد: 
چشمهای میلی. (از یادداشت مولف). انهل. 
شهلا. به رنگ چشم میش. (یادداشت مولف). 
|(اصطلاح عامیانه) رنگ سبز روشن. ماشی 
روشن. (فر هنگ لفات عاميانة جمال‌زاده), 
- چشم میشی؛ رنگی بین زاغ و قهوه‌ای در 
چشم. رنگ سبز روشن. مساشی روشن. 
(فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زاده). اشهل. 
شهلا. چشمانی به رنگ چشم میش. 
ااتمی بادام به جهرم. (بادداشت مولف). 
[[حامسص) میش بودن. صفت و حالت ميش 
داشت اشتن» یی رام و بی آزار بودن. 
- امتال: 
میشی پیشه کن بگذار گرگی. (بادداشت 
مولف). 
میشیی.((خ) آدم نزد مجوس. میشه. مقابل 
میشانه, حوا. و گویند آن دو از گیاه ریباس از 


نطفۀ کیومرث زادند. (مقاتیح). همر یا رفیق 
میشانه. (از یادداشت مولف). همزاد میشائه که 
میشی و میشانه به نوشتۀ بیرونی در آثار 
اباقه به منزلة ادم و حواهستند در نزد 
ایرانیان. (از تاریخ سیتان, ذیل ص ۲ و 
آثارایاقیه ص ۱۰۲). و رجوع به ميشه و 
مشه شود. 

میسیی.( اخ) دهی است از دهتان سیریک 
بخش ۳ شهرستان بدرعباس. واقع در 
۶هزارگزی جتوب میتاب با ۱۵۰ تن سکنه. 
آپ آن از چاه و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی اران ج۸). 

میشیار. (!) میشهار. این‌البیطار گوید: آن اسم 
فارسی است به معنی طیلافیون. (یادداشت 
مولف). رجوع به طیلافیون شود. 

میشی جان سفلیی. ان س لا] (اغ) دهی 
است از دهتان رستاق بسخش ضمین 
شهرستان محلات. واقع در یک‌هزارگزی 
شمال خاوری خمین پا ۸۰۰ تن جمعیت. آب 
آن از قنات و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
میشی‌جان علی. ان )زا دمی است 
از دهستان رستاق بخش خمین شهرستان 
محلات. واقع در ۷هزارگزی شمال خاوری 
خمین با ۱۲۱۶ تن سکه. اب ان از سه رخته 
قنات و راه آن ماشین‌روست. امامزاده‌ای 
دارد و مزارخ قاسم‌آباد و فرج‌آباد جزء این 
ده‌اند. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ۱). 
میشیکت. (اخ) دی است از دهستان 
برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه 
واقع در ۲۰هزارگزی جنوب خاوری هشتیان 
با ۱۱۱ تن سکنه. آب آن از شمه و واه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 

میشین.(ص نسبی) منوب به میش. (ناظم 
الاطاء). آنچه به میش ( گوسپندانسبت دارد. 
میشی. ||پوست مش دباغی شده. (ناظم 
الاطباء) (از شعوری ج۲ ورق ۳۶۶). چرم 
دباغت دادة گوسفند. (آنندراج). میشن. چرم 


دباغی شده پست. (از یادداشت مولف). 
|| خهلا. (دهار). میت .. به رنگ چشم میش. و 


رجوع به میشی شم 

میسیفه. [نَ / نٍ] (ص نسبی) منوب به 
میش. آنچه به ميش نبت دارد. ||شهلا. 
اشهل. به رنگ چشم میش. میشی. میشین. (از 
یادداضت مولف): چشمی میخینه, چشمی 
شهلاء. (مهذب الاسماء). ||() از نوع میش. از 
جنس میش. ضان. عاطفه. مقابل بزینه به 
معنی از نوع بز. (از یادداشت مولف). در گناباد 
خراسان به نوعی از گوسپند اطلاق می‌شود که 
دارای پشم است. مقابل بزینه. (یبادداشت 
پروین گابادی). |گلة میش. (ناظم الاطیاء). 


گلگوسفتد. (آنشدراج). 
ميضاءة. [۶] (ع |) میضاة. رجوع به میضاة 


سود. 

میضاً بيضاً. (ضن ضَن] (ع | مرکب, از 
اتباع). ما علمک اهلک الا ميضاً یضا+ یمنی 
نیاموختند تراکسان تو جز آنکه چون کی از 
تو سؤال کند از دهان آوازی براری و جواب 
صحیح از لا و نمم نگویی. (از ناظم الاطباء). 
| آوندی به شکل کدو. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء). 

میضافة. [ن | (ع () کدری خشک میان‌تهی. 
(منتهی الارب, ماده وضن) (انتدراج) (ناظم 
الاطباء). 

ميضاة. (ع | جای دست وروی شستن. 
(منتهی الارب. مادة وضء) (ناظم الاطباء). 
ااآپ وضوء. آپدستان. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ||مطهره. (ناظم الاطباء). مطهره که 
از آن وضو گيرند. (اقرب الموارد). 

میضفة. اض نّ] (ع لا جوال از برگ خرما. 
ج مواضین. (ستتهی الارب. ماده وضن) 
(أتندراج) (ناظم الاطباء). 

هیط. [2](ع مص) ستم کردن. جور کردن 
در حكم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
|اسرزتش کردن. (متهی الارب) (آنندراج). 
|اکاره گزیدن د دور گر دیدن از کی. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد). دور شدن. 
(المصادر زوزنی). ||دور کردن کی را (لازم 
و متعدی است). (از صنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از آنتدراج) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). دور کردن. (المصادر زوزنی). 
|ابرگردانیدن. (متتهی الارب) (آنندراج). 
سردن. (ازستنلستة) (از اقرب السواره). 
|ارفتن. (منتهى الارب) (آنندراج). اادفع 
کردن و راندن. (مستهی الارب) (انتدراج) 
(یادداشت مولف). 

میط. [] (ع | ماعنده میط؛ نیت نزد او 
چیزی. |[افزونی. |[سختی. ||توت. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 

میطاء . (ع !) زمین پست.در میان زمینهای 
بلند و مرتفع. (منتهی الارب, مادة وطء) (ناظم 
الاطباء). 

میطان.(ع !) غایت. (از منتهی الارب. ماده 
وطن) (آنندراج). انتها و غایت از هر چیزی. 
گویندمن این میطانک؛ ای غایتک. (ناظم 
الاطباء). ||موضعی که در آنجا جمع می‌شوند 
و از انجا اسبان را در تاختن رها می‌کنند. ج. 
میاطین. (از ناظم الاطباء). اول غايت حلبة 
رهان که اسب از آنجا دواند میتا و میدا آخر 
آن. (منتهی الارب) (آنندراج). |[سیدان. ج» 
میاطین. (دهار). 


میطان. Ai]‏ مص) مَیط. کناره گزیدن و 
دور گردیدن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). و رجوع به میط شود. 

میطدق. [ط د] (ع [) چوب اشکنه . (منتهی 
الارپ, مادة وطد) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 
مره هتي الأسماء). كوه انكنة: 
سرماهه. (یادداشت مؤلف). ||چوبی که بدان 
اساس بنا و جز آن را کوبند و استوار کنند. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندر اج) (از 
تاج اوی 

ميطيدانون. (م‌عرب, إا صحف 
مر طدانون است. (یادداشت مولف). رجوع 
به مير طیدانون شود. 

میظب. [ظ ] (ع |) سنگ تسیز. (مسنتهی 
الارب). ستگی که تیز باشد مانتد کارد. (ناظم 
الاطباء). 

میع. ١ء۶‏ 01 مص) روان شدن چیزی بر روی 
زمین و به ارامی پهن گردیدن. (ناظم الاطباء). 
روان و تتک گردیدن چیزی بر زمین چون 
روغن و مسکه و جز آن. (منتهى الارب) 
(آنندراج). لوئه رفتن. ||رفتن چیزی ریخته 
چون آب و روغن و جز آن. [ستاهی الارب) 
(آتدراج). سیلان. جریان. (یادداشت مؤلف). 
روان شسدن آپ و جز ان. (تاج المصادر 
بیهقی). || گداخته شدن روغن. (ناظم الاطباء). 
گداختن.(منتهی الارب) (آنندراج). آب شدن. 
ذوب شدن. مذاب گشتن. (یادداشت مولف). 
گداخته شدن. (تاج المصادر بهقى) (المصادر 
زوزنی). |ارفتن اسب و روان شدن و شادمان 
رفتن آن. (ناظم الاطباء). رفن اسب. (منتهی 
الارب) (آنندراج). 

مىعات. 2 مص ) (از «وعد») وعدة. با 
همدیگر وعده دادن. (ناظم الاطباء). با 
یکدیگر وعده کردن. (غیاث). وعده کردن با 
همدیگر. (یادداشت مولف). وعدة. (مهذب 
الاسماء) (یادداشت مولف) (ترجمان‌القرآن 
جرجانی ص 4۷). قرار. (بادداشت مولف). 
وعده دادن. (مسنتهی الارب) (آنندراج): 
سلطان از این حدیث سخت بازرد و رسولان 
بفراخان را بی‌قضای حاجت باز گردانید با 
وعد خوب و میعادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
ص ۵۳۷ 
= ماد گذاهتن؛ میعاد نهادن. قرار گذاشتن. 
وعده کردن به هم. (از یادداشت لغت‌نامه). 
- معاد نهادن؛ میعاد گذاشتن. عهد بستن. 
قرار گذاختن .با هم قرار نهادن. 

میعات. (ع [) جای وعده و وعده گاءو 


وعده‌جای و فراهم آمدنگاه و جای اچتماع.. 


(ناظم الاطباء). جای وعده کردن. (غیاث). 
موضع عهد. وعده‌جای. وعده گاه. ا 

شت مولف). 
وعده‌جای. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) 


قرارگاه. ج . مواعید. (یادداشت 


۲۱۹۸۹  .ساعیم‎ 


(آنندراج): تا حرکت کند بر آن میعاد بیاید. 
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۵۳۲). 
در برجهاش بوده میقات پور عمران 
میلاد پور مریم میعاد پور هاجر. خافانی. 
||هنگام وعده. وعده گاه.(ناظم الاطباء). 
وعده گاه. (متهی الارب) (انندراج). وقت 
عهد. زمان وعده. هنگام وعده. (یادداخت 
مولف). زمان وعده. (غیات): فکرت آن 
ساعت که میعاد اجل فراز آید. ( کلیله و دمنه). 
پس از مجادلة بسیار میعادی معن گشت. 
( کلیله و دمنه), از قضا روزی دو صیاد بر آن 
(آبگیر) گذشتند با یکدیگر میعاد نهادند که دام 
بیارند. ( کلیله و دمنه). چون به وقت میعاد 
لشکر دیلم حمله بردند فایق پشت فرا داد. 
(ترجمة تاریخ یمینی). 
= یوم‌المیعاد؛ روز وعده و روز رستخز. 
(ناظم الاطباء). روز قیامت. (اتدراج). 
||بازگشت. (ناظم الاطباء). 
میعادگاه. (ا مرکب) جایی که دو گروه با هم 
عهد اتفاق می‌بندند و قرار مدار کارهای خود 
را می‌دهند. اناظم الاطباء). وعده گاه. 
وعده‌جای. قرارگاه. جای قرار گذاشستن و 
وعده‌دادن 
روان کرد مرکب به میعادگاه 
پذیره که دشمن کی آید ز راه. 
بهشت از حضرتش میعادگاه است 
ز باخ دوش طوبی گیاه است۔ 
دو لشکر درامد به میعادگاه 


شد اراسته هر دو صف سپاه. 


نظامی. 


نظامی. 


ملاعبداله هاتقی. 
معاد گه. (گ؛] (( مرکب) مخفف میعادگاه و 
به معنی آن. وعده‌جای. وعده گاه, انجای که 
قرار گذارند حضور و انجام دادن کاری راء 
میعادگه بهارت آنجاست 


چو شیرین راز قصر اورد شاپور 
ملک را یافت از میعادگه دور. نظامی. 


و رجوع به میعادگاه شود. 

میعاس. (ع !) زمین نرم و ریگ‌نا ک.(منتهی 
الارب. مادة وع‌س) (ناظم الاطیاء). |[زمینی 
که پاسپرده نشده. ااریگ نرم ج مواعیس. 


۱- در تاج‌العروس آمده: و فیل هى خشبة 
یمک بها المتقب». در برهان آرد: اسکته, افزار 
درودگزان و به عربی بیرم خرانند. و متهی 
الارب ذیل بيرم آرد: برما یا پرمای درودگران 
خموصاً. و ذیل مثقب نیز آرد: برماه. بنابر آنچه 
در تاج العروس آرد: «هی خشبه یمک بها 
الثقب» و بابر اينکه اسکنه را در برهان بيرم و 
آلت درودگران معنی کرده و بیرم رامعرب برما 
دانته و باز ملقب رانیز برماه اورده داشکته» 
غلط و «اسکنه» درست است. (یادداشت 
مرحوم محمل پروین گنابادی). 


۰ میعان. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) آن ریگ که 
دشوار بود رفتن در آن. (مهذب الاسماء). 
||راه ( کانه خد معنی که زمین سپرده نشده 
است باشد). (مستتهى الارب). راه. (ناظم 
الاطاء). 
میعان. م ی ] (ع إمص) روانی و گداختگی. 
(ناظم الاطباء). روانی. آبنا کی, (یادداشت 
مولف). 
- میعان داشتن؛ روان شدن. جاری گشتن. 
میعه. [م ع ](ع مص) رفتن اسب و روان شدن 
و شادمان رفتن آن. (ناظم الاطباء). رفتن 
اسب. (منتهی الارب). و رجوع به میع شود. 
|ارفتن چیزی ريخته چون آب و روغن و جز 
آن. (منتهی الارب). میع. رفتن چیزی چون 
أب و روغن. (یادداشت مولف). 
` . میعة. [عْع](ع!) شادمانی. ||اول رقتار اسب. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). اول 
تک اسب. (مهذب الاسماء). ||اول جوانى. 
(مسنتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). اول جوانی و تیزی آن. 
(یادداشت مولف). 
- میمةالشاط؛ اول جوانی. (ناظم الاطباء). 
|[اول روز. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). ||اعطری است نیک خوشبوی. 
(منتهی الارب) (انندراج). از انواع عطر است. 
این نوع عطر را از آن جهت میعه گویند که 
تنک وسایل است و او عصار؛ درختی است 
در روم. (از ترجمة صیدنه ابوریحان بیرونی). 
|| چربشی که از مر تر و تازه می‌گیرند. (ناظم 
الاطباء). چربش گیاه مر که به آب اندک کوفته 
افشرده برآورند. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
||ماده سقزی خوشوی که از درختی در بلاد 
روم ترارش می‌کند. (ناظم الاطباء). صمغ 
درختی است که از روم خیزد. (منتهی الارب). 
صمفی است که از درختی به همین نام به روم 
روان می‌شود و آن صمغ را بگیرند و بپزند. 
صافی آن را میع سائله و غیرصافی را ميعة 
یابسه نامند. (یادداشت مولف). رجوع يه 
مفاتیح و ترجمهة صد ابوریحان بیرونی 
شود. 
- معة‌الائلة؛ مصفای ميعة. (مادة سقزی 
خوشبوی) 
= ميعةاليابة؛ ردی میعه (مادة سقزی 
خوشبوی) (ناظم الاطباء). 
|اصمغ درخت سفرجل است. (منتهی الارب) 
(آنندراج). صمغ درخت بهی, و یا درختی 
شبیه به درخت بهی. (ناظم الاطباء). |[درختی 
است مانا به درخت سیب و آن را میوة 
درشت‌تر از گردکان و خورا کی است و همتة 
أن چرب است که از آن میعةٌ سائله گیرند. 
شجر؛ مریم. شجرة لبنی حب‌الفول عبهر. 
اصطرا ک. اصسطرک. (بحر الجواهر)۱ 


(یادداشت مولف). درختی است شبیه درخت 
سیب ثمرش سپید و بزرگتر از چهار مغز و 
می‌خورند و لب خستة آن را که چربش است 
میعة سائله نامند و پوست آن درخت را ميعة 
یابه. (از منتهی الارب) (از آنتدرا اج). 
میعه. [م ع](ع !) مادة خوشبوی صمغ و 
سقزی که از یکی از اشجار طايفة آبنوس اخذ 
می‌شود. (ناظم الاطباء). رجوع به ميعة شود. 
- میعة سایل؛ میم سایله. 
= میعه سايله؛ آنچه بخودی خود از درخت 
[ميعة ] تراوش می‌کند. (ناظم الاطباء). 
عل‌اللتی. حصی‌لان. (بادداشت مؤلف). 
رجوع به تحفة حکیم مومن و ترجمة صيدنة 
ابوریحان شود. 
- میعةُ یایس؛ میعة یابسه. رجوع به ترجمة 
صدنه شود. 
- میعة یای4؛ آنچه از جوشاندن اجسزای آن 
درخت [میعه ] در آب به دست می‌آید. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به اختیارات بدیعی و تحفهةً 
حکیم ممن شود. 
میغ. ()" ابر و سحاب. (ناظم الاطباء). ابر. 
(لفت‌نامة اسدی). سحاب. سحابه. غیم. غین. 
ضباب. (یادداشت مولف). به سعتی ابر که 
عریان سحاب خوانند. (برهان) (آنتدراج) (از 
شعوری ج ۲ ورق ۳۶۴): 
میغ مانند؛ پنبه‌ست و همی " باد تداف 
هت سدکیی درونه که بدو په زنند. 
ابوالموید بلخى. 
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیبا باف 
مه و خوراست همانا به باغ در صراف. 
|بوالمۋيد بلخى. 
میغ چون ترکی آشفته که تیراندازد 
برق تیر است مر او راو مگر رخش کمان. 
فرالاوی (از صحاح الفرس ص ۱۵۲). 
نرم نرمک ز پس پرده به چا کرنگرید 
گفتی از میغ همی تیغ زند گوشذ ماه. کنسائی. 
فروخ سر نیزه و تیر و تیغ 
بابد چنان چون ستاره ز میغ. 
همانا که باران نبارد زمغ . 
قزون ز آنکه بارید بر سرش تیغ. فردوسی. 
جهانی ز پای اندر آرد به تیغ 
نهد تخت شاه از بر پشت میغ. 
راست گفتی شده انت خیم من 
میغ و او در مان میغ قمر. 
"بجتی هر زمان زان میغ برقی 
که‌کردی گیتی تاریک روشن. منوچهری. 
تیفی بکشد منکر و میفی بنگیرد 
آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. 
منوچهری. 


فردزسی. 


فردوسی. 


فرخی. 


بریده شد قرار من بدان تیغ 
نگون شد خانة صبرم بدان میغ. 
(ویس و رأمین). 


جخ 
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ 
رباینده باز از دل میغ ماغ, 
ز دریا کند در تف تیغ میغ 
ز باران کند خوبی میغ تیغ. 

اسدی ( گر شاسب‌نامه). 

جهان گفتی از گرز و از تیغ شد 
چو دریا زمین گرد چون ميغ شد. اسدی. 
گنج بهار اینک روان, میغ اژدهای گنجبان 


رخش سحاب اینک دوان, وز برق هرا داشتد. 


اسدی. 


خاقانی. 

به میفها که سیه تر ز تخم پرپهن است 

چو تخم پرپهن ارد برون سپید لعاب. 
خاقانی. 

ماتم عمر رفته خواهم داشت 

زان سیه‌جامه‌ام چو مغ از تو. خافانی. 


از ميخ تيغ صیللاب خون در کوه و هامون براند. 
(ترجم تاریخ یمینی ص ۱۹۴). 

گر آنگه میزدی یک ضربه چون میغ 

چو صح | کنون دو دستی می‌زنی تیغ. 


نظامی. 
برق وارم به وقت بارش میغ 
بیکی دست می به دیگر تیغ, نظامی. 
در آغوشت کشم چون آب درمخ 
مرا جاتی تو با جان چون زنم تیغ. نظامی. 
چون شود خورهید رویت آشکار 
ماه زیر میغ در پنهان رود. عطار. 
نان ز خوکان و سگان نبود دریغ 
کب‌مردم نیت این باران و میغ. مولوی. 
گفت ویران گشت این خانه دریغ 
گفت‌اندر مه نگر منگر به میغ. مولوی. 
کویبخشد هم به میغ و هم به ماغ 
نور جان وله اعلم بالبلاغ. مولوی. 
سرشک غم از دیده باران چو میغ 
که‌عمرم به غفلت گذشت ای دریغ. 

سعدی (بوستان), 
| گرباد و برف است و باران و میغ 
وگر رعد چوگان زند برق تیغ. 

سعد‌ی (بوستان). 
چو نیلوفر در آب و ماه در ميغ 
پریرخ در مان پرنیان است. سعدی. 
- آتش میغ؛ کنایه از برقی که از ابر جهد: 
سلیحش یکی هندوی تیغ بود 
که در زخم چون آتش میغ بود. فردوسی. 
= بی‌میغ؛ بی‌ابر. بدون ابر 

1 - ۰ 


۲ -اوستا ۲036012 (ابسر): پهلری ۳۵۵9۲ 
هندی باستان 0890۵ ارمنی وھ" (مه)؛ اینکه 
«میغ» با ری ۲08/00 (ادرار کردن) هحريثه 
باشد» قطعی بنظر می‌رسد. (از حاشیه برهان چ 
معین). 

۳-نل: ورا. 


میغان. 


بل همه عینیم ما بی‌میغ و غین. مولوی. 
- تار میغ؛ ابر تاریک. ابر تیره و تار. (از 


پادداشت ت مولف). ۰ رجوع به ترکیب تاریک 
مغ شود. 

- تاریک میغ! میغ تاریک. ابر سیاه. ابر 
تاریک و سیاه: 


به شمشیر بستانم از کوه تیم 

عقاب آندر ا 
پلارک چنان تاخت از روی تیغ 
که‌در شب ستاره ز تاریک میغ. 
یز میغ؛ ابر سیاه؛ 

بدانگه که خورشید بنمود تيغ 


فردوسی. 


نظامی, 


به خواب اندرآمد سر تیره میغ. . . فردوسي, 
چو برق درخشنده از تیره میغ 

همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی. 
مغ ژاله بارنده؛ ابری که از آن شم فرود 
اید. ابر باران‌زاء 

دلش گشت دریای درد و دریغ 

شدش دیدگان ژاله بارنده تیغ اسدی. 
ماه کس يا کسانی را زیر یا (اندر) یا (در) 
میغ کردن؛ کنایه است از سیاه کردن روزگ‌ار 
آنان. تیره‌روز و بدبخت ساختن آنان: 


همه سروران را سر از تن به تيغ 

ببرم کنم ماهشان زیر میغ. فردوسی. 
بر داشت فلک به خون خاقانی تيغ 

تا ماه مرا کرد نهان اندرمیغ خانانی. 


||بخاری تیره که ملاصق زمین باشد. اناظم 
الاطباء) (از برهان). بخاری باشد که در هوا 
پدید آید و اطراف زمین را تبره کند و به منزلة 
ابر تتک است و آن را ماغ ونژم و تار نیز 
گفه‌اند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مه. ماغ. 
ابر زمیتی. نژم. (بادداشت مولف). بخاری 
است که در زمستان بر روی هوااید و أن 
چنان بود که هوایی که مماس باشد به زسین 
دود می‌شود که اطراف را تیره سازد و آن را 
ماغ و نوم نیز خوانند. (از فرهنگ جهانگیری), 
ضباب, سدیم. (منتهی الارب). 

-میغ آوردن؛ مه آوردن. مه گرفتن کوه و جز 
آن را. 

ا((ص) به ممنی مطلق سیاه است. |[اگر در 
مقابلة ماع آید به معنی سفید است. (از غیاث). 
میغان. (م ] ((خ) دهی است بزرگ از دهتان 
پشت بسطام بخش قلمه‌نو شهرستان شاهرود. 
واقع در ۶هزارگزی شوسة شاهرود با ۲۱۰۰ 
تن جمعیت. آب آن از قنات و چشمه‌سار و 
راه آن ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 


میغان. ((خ) دهی است از دهتان نهیدان 


بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 
۲کهزارگزی باختر شوسف با ۵۳۸ تن مکند 
اب ناز قات و و راه آن ن مسالرو است. (از 


فرهنگ جفرافیاتی ایران ج .)٩‏ 
میخ بستن. [بَ ت ] (مص مرکب) کسایه از 
پیدا شدن ميغ است. (از آنندراج). ابر بستن. 
ابر نا ک‌شدن. مه گرفتن. پدید آمدن مه و ابر در 
هواء 

-میغ بستن آسمان؛ ابرنا ک شدن. (ناظم 
الاطاء). 

= میغ بستن هواء مه و ابر پدید آمدن در هوا 
ابرنا کگشتن هوا. مه گرفتن هوا راء 

زگرد سواران هوا بت میغ 
چو برق درخشنده پولاد تیخ. 
E E‏ 
هوا بسته از لشکر ما مغ 


جهان سوخت از آتش برق تیغ. 
میغر. 2 (ع ) (از «وغر») میقات و هنگام 
کار (ناظم الاطباء). ميقات. میعاد. (اقرب 
الموارد). وعده‌جای و وعده گاه. (ناظم 
الاطباه). میفرة. ||جای کار. (ناظم الاطباء). 
میفرة. رجوع به میغرة شود. 
میت رنگ. (ر] (ص مرکب) به رنگ میغ. 
ایرگون. که همرنگ ایر باشد: 
دیوان میخ‌رنگ سنان‌کش چو آفتاب 
کزنوک نیزه‌شان سر کیوان زبان کشید. 
خاقانی. 
ميغرة. لد ] (ع !) میفر. میقات و هنگام کار. 
(منتهی الارب, ماد؛ وغر) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء), وعده‌جای و وعده گاه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ميغر. 
رجوع به میفر شود. |جای کار. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میغر. 


می خگاه. (( مرکب) جای ابرنا کو میغآ گین. 


آنجای که مه و ابر نشیند. مهآ گین. جای 


ابرگیر. 


میغ ناک .(ص مرکب) ایرنا کو بخارنا ک. 


(ناظم الاطباء). ابرنا ک.(آنندراج). باایس. 


روزی با ابر. (یادداشت مولف). 

میغ‌نا ک‌شدنابرنا ک‌شدن. ابر گرفتن. باابر 
شدن. تخیم. (از یادداشت مولف) (تاج المصادر 
بهقى) (المصادر زوزنی). تربد. (تاج المصادر 
بیهقی) 

|[بخارنا ک.(ناظم الاطباء), هوایا آسمان 
مه‌الود. (از شعوری ج ۲ ورق ۳۶۳). بامه. 
مه‌نا ک.آسمان پر از مه. کوه پر از مه. مه‌الود. 
مبغی. [ ] (اخ) عبدالک‌ريم‌ین محمدین 
موسی بخاری میقی, مکنی به ابومحمد فقیه 
حتفی, امامی زاهد و پرهیزگار و در عصر 
خود در سمرقند مفتی بی‌نظیری بود. وی از 
عبداله‌بن محمدبن یعتوب بخاری و محمدبن 


" عمرآن بخاری روایت کرد و ایوسعد ادریسی 


از او روایت دارد. مرگ وی به سال ۳۷۸ 


ه.ق.بود. (از باب‌الاتاب). 
هیفا. (ع إ) کور آجرپزی. میفی. (ناظم 
الاطباء): كورة آجرپزی. (یادداشت مولف. 
خانه خشت پختن. (آنتدراج) (متهی الارب. 
ماد وف‌ی). .رجوع به میفاة شود. |اسرپوش 
تور ,(متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). || آتشدا ن که جهت نان واسع سازند. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آتش پهن کرده 
برای نان پختن. (ناظم الاطباء). |[زمین بلند 
پرآمده. ميفاة. (منتهی الارب) (آنندراج). و 

رجوع به میفاة شود. 
میفاء ۰(ع ص) برآینده. (منتهی الارب, ماد 
وف‌ی) (آنندراج». ||عیر میفاء على الآ كام 
گورخر ر پشته‌های بسیار برآینده. (منتهی 
الارب) (انتدراج). ||وفادار. رَفی. (یادداشت 
مولف) 
میفاض.(ع ص) ناقة میقاض ماده شتر 
شتاب‌رو. (منتهی الارب, ماده وف ض) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). 
میفاق.(ع !4 توفق. اتحک لمیفان‌لهلال؛ 
آمدم ترا هنگام برآمدن هلال. (ناظم الاطباء)؛ 
ای موفقه (منتهی الارب. ماد وف‌ق). 
میفاق.(ع ا) زمین بند برآمده. (متهی الارب, 
مادة وفی) (ناظم الاطباء). میفا. رجوع به 
میفا شود. ||سرپوش تنور. (ناظم الاطباء), 
میفاء |آتش پهن کرده که در آن نان پزند. 
(ناظم الاطباء). میفا. ||کور؛ خشت پختن. 
(ناظم الاطباء). میفاء و رجوع به میفا شود. 
میفخت. [م ف ] (معرب. [مرکب) مخنف 
میفخته. رجوع به میذخته و میفختج شود. 
میفختج. [م ف ت] (سمرب. [ مسرکب)۱ 
معرب می‌پخته. (دهار) (یادداشت مولف). 
می‌پخته. می‌پختح. اغلیقی. مشلث. سیکی. 
منصف. طلاء. (یادداشت مولف). به پارسی 
پخته جوش خوانند و آن آب انگور جوشیده 
است که سه یکی بماند. (اختیارات بدیمی). 
معرب از می‌پخته فارسی است و به عربی 
عقیدالعنب نامند و آن آب انگور است که در 
طبخ زیاده از دو ثلث بسوزد و غلیط گردد و 
آن مایل به ترشی می‌باشد و در گیلانات 
دوشاب ترش گویند و چون با خا ک دوشاب 
بجوشانند شیرین می‌گردد و آن را دوشاب 
گویند.گرم و خشک است. (از تحفة حکیم 
مومن): دیگر روز آن را بپزند تا به نیمه باز 
اید و به دست بمالند و یک من شکر و یک من 
میفختج برفکند و به قوام آرند. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). و رجوع به مسپخته و بحر 
الجواهر و دزی ج۲ ص ۶۲۰ شود. 
- میفختج مدبر؛ می پخته‌ای است که با شکر 
و عسل بار دیگر جوشانیده باشند. (تحفة 


41 


1 Gleucinum. 


۲ میفخته. 
حکیم مومن). 


- میفختج مفرح؛ می پخته‌ای است که در 
در آن هیل و جوز بویا و قرنفل و امثال آن 
اضافه کرده باشند. (از تحفه حکیم مؤمن). 
میفخته. ( ف ت] (معرب. |مسرکب) 
میفختج. معرب می‌پخته. شراب مثلت. 
(یادداشت ت مولف): ضمادها سازند از این نوع. 
شحم انار ترش به گلاب پخته و عدس مقشر و 
گل‌سرخ به گلاب پخته و میفخته چون عصیده 
کرده (ذخير: خوارزمشاهی). و رجوع به 
می‌پخته و میفختج شود. 
میقر. (ف] 0 ص) خادم سبک‌روح و 
چالا ک. (منتهی الارب). خدمتکار. (مهذب 
الاسماء). خادم. (یادداشت مولف) (دهار). 
ملفر. و رجوع به مثفر شود. 

. می فروش. (۶ /م ف)] (نسف مرکب) 
صمی‌فروشنده. ثسرابی. نجّاذ. باده‌فروش. 
شراب فروش. خمرفروش. (یادداشت مولف). 
باده‌فروش. (آتدراج). جذاد. تاجر. دهتان. 
(متهى الارب). خمار. (متهى الارب) 
(دهار), اء (منتهی الارب)؛ 
می‌فروش اندر خرابات ایمن است آمروز و من 
پیش محراب آندرم با بیم و ترس و با هرپ. 


تا که 
مصحفی در بر حمایل داشتم 
می‌فروشی از دکان بیرون فتاد. خاقانی. 
چو می در سفالتة می‌فروش 
ز ریحان و ریحانی آمد به جوش. نظامی. 
ساقی اگرباده ازین خم دهد 
خرقة صوفی ببرد می‌فروش. سعدی. 
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت 
همت در این عمل طلب از می‌فروش کن. 
حافظ. 
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش 
کزشما پنهان نشاید کرد سر می‌فروش. 
حافظ. 
قراری کرده‌ام با می‌فروشان 
که‌روز غم بجز ساغر نگیرم. حافظ. 
- امتال: 
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می‌کند 
می‌فروشتس چاره دریک آب خوردن می‌کند. 
1 (از امثال و حکم دهخدا, 
امی‌کون.سرخ: 
مهش مشکسای و شکر می‌فروش 
دو نرگس کمانکش دو گل درعپوش. 
اسدی ( گر شاسب‌نامه), 


می‌فروشی. [ /م ف ] (حامص مرکپ) 
شغل و صفت می‌فروش. عمل و حرفۀ 
می‌فروش. 

مي‌فشان ۰( /م ف ] (نف مرکب) فشانندة 
می. . || خون‌فشان ن. که خون نافشاند. . خونریز. 
(در صفت تيغ و خنجر)؛ 


تیغ حصرم‌رنگ شاه از خون خصم 

روز مدان می‌قشان باد از ظفر. خاقانی. 
میفعك. [م ف ع] (ع إ) زسین بلند. (منتهی 
الاطباء). 

میفوخ. [] (ع ص) نعمت مفعولی از یفخ. 
آنکه زخم وضرب به یافوخ و جاندانة او 
رسیده است. (یادداشت مولف). بر یافوخ رده 
شده . (ناظم الاطیاء). . بر بافوخ ( زده شده و 


ضرب رسسیده بر آن. (از متهی الارب) 
(آنتدرا اج). 
میفونیون. (() شوکران است. (تحق حکسیم 
مؤمن). ,رجو ع به شوکران شود.. 


میفی. [فا] (ع !) زمین بلند برآمده. میفا. 
با |اسرپوش قور ميفا. [اكورة آجريزى. 
میفا. || آتش پهن کرده برای نان پختن. (ناظم 
الاطباء). میفاء . و رجوع به میفا شود. 

هیقی. (م] (ع ص) به معنی گریان است. (از 
غیات). منقان. مثق. رجوع به ملق شود. 

میقاب. (ع ص) مرد بسیار آب‌اشامنده. 
(متهی الارب. ماد وق‌ب) (از آنندراج). 
مردی که اب بسیار اشامد. (ناظم الاطباء). 
|ازن گول. (متهی الارب) (آنندراج). زن 
احمق و گول. (ناظم الاطباء). |[زن فرزند 
احمق زاینده. (منتهی الارب) (آتندراج). زنی 
که فرزندان احمق زاید. (ناظم الاطباء). |[زن 
فراخ‌شرم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از آنندراج). ||سیرالمیقاب؛ سیر یک شیاروز 
پیوسته. (منتهی الارب) (آنندراج» سیری که 
یک شبانه‌روز پیوسته بود. (ناظم الاطباء). 
- بنوالمیقاب؛ فحش است مر تازیان را 
(ناظم الاطباء). بنوميقاب دشنام است. (متتهى 
الارب). 

میقات. (ع إ) به معنی وقت و هنگام کار 
است. (از غیاث). هنگام کار. (منتهی الارب. 
مادة وقت) (یادداشت مولف). هنگام. 
(ترجمان‌القرآن جرجانی ص .)٩۷‏ در امل 
لفت به معنی وقت محدود است. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون)؛ گفت یا قوم شنبه میقات 
موسی بود و تورات کتاب او بودا کنون‌هر دو 
مشوخ شد. (قصص‌الانبیاء ص۲۰۸). در اين 
موسم خیرات و میقات حنات خا ک‌کرمان 
را از خبث فاد... مطهر گرداند. (المضاف الى 
بدایع‌الازمان ص ۳۷). ||جای کار. (صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آتندراج). میفر. 
ميقرة. بر سبل استعاره به می مکان 
استعمال شده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). 
وقت محدود وعده داده شده؛ قوله تعالی؛ آن 
یوم الفصل کان میقاتاً (قرآن ۱۷/۷۸)؛ ای 
وقتأً محدوداً لما وعداثّه, (از ناظم الاطباء). 
ااوعده گاه. (غیات) (یادداشت مولف): روز 
یکشنبه میقات ماست. (قصص‌الانبیاء 


میقات. 


ص۲۰۸). ||موضع احرام بستن به حج و 
عمره. (منتهی الارب). موضع احرام بتن 
حاجیان, ج» مواقیت. (ناظم الاطباء). مُهّل. 
جای احرام بستن حج یا عمره. ج» مواقیت. 
حجاج افاقی را پنج میقات است: میقات اهل 
مدینه, ذوالحلیفه, میقات مردم شام و مصر و 
ديار صفرب. جحفة. میقات مردم نجد. 
قرن‌المنازل ( که قرنالثعالب نیز گویند,میقات 
اهل یمن, یلملم؛ میقات عراقیان. ذات عرق. 
(یادداشت مولف). انجا که احرام حج ندند و 
آن پنج‌اند: ۱ - ذرالحلیفه. ۲- ذات عرق, ۳- 
جحفه. ۴- قرن. ۵- یلملم. (از غیاث). انجا 
که از او ارام گیرند. (مقدمة لفت 
میرسیدشریف جرجانی ص ۶) (السامی فى 
الاصامی). مسوضم احرام. (از کشساف 
اصطلاحات الفنون). اول از راه مدینه تا سد 
میل که فرسنگی بود حرم است و میقاتش 
ذوالحلیفه... دوم از راه جده تا ده ميل که سه 
فرسنگ و میلی بود. حرم است و میقاتش 
سعدیه... سیم از راه مصر و شام تابه دو 
فرسنگ حرم است و میقاتش جحفه... چهارم 
لاو پیت و امه هنت یل که بو ریگ 
و میلی بود حرم است و میقاتش ش یلملم... پنچم 
SR‏ و 
میقاتش قرن... ششم از راه طائف تا یازده ميل 
که سه فرسنگ و دو میل بود حرم است و 
قاقش رخاطر... هفتم از راه عراق و شرق 
تانه میل که سه فرسنگ بود حرم است و 
میقاتش ذات عرق. (از نزهةالقلوب مقالۀ ۳ چ 
اروپا ص ۴ و ۵): پس ما دو روز به مدینه مقام 
کردیم و چون وقت تنگ بود برفتیم راه سوی 
مشرق بود و به دو منزل از مدینه کوه بود و 
تگایی چون دره که آن را جحفة می‌گفتند و 
آن میقات مغرب و شام و مصر است. و میقات 
آن موضع باشد که حح را ارام گیرند. 
فتاه نامر روع دبای 1:۴ 
و ۱۰۴). 

دوستان یافته میقات و شده زی عرفات 

من به فید.و ز من آوازه به بطحا شنوند. 


خاقانی, 
پس از میقات و حرم و طوف کعبه 
جمار و سعی ولیک و مصلی. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۵). 


از حد موصل گذشته در جانب غرب بغداد 
نزول کنند به میقاتی معین. (جامم‌التسواریخ 
رشیدی). این دیه از جمله میقاتهاست که 
حاجیان از آن جا احرام می‌گیرند. (تاریخ قم 
ص۲۳۲).|اجائی که موسی علیه‌السلام در 
آنجا با حق تعالی سخن گفت: 

در برجهاش بوده, میقات پور عمران 

میلاد پور مریم, میعاد پور هاجر. خاقانی. 
= امتال: 


میقاتگاه. 


او حوالت به خان موسائی 
داد و میقاتش اربعن بنهاد. 
(امتال و حکم دهخدا). 
ميقا نگاه. (| مرکب) وعده گاه. وعده‌جای: تا 
او این شکایت بر موسی (ع) کرد چون از 
میقاتگاه بازآمد. ( کتاب‌القض ص 4۴۸۳ 
نوروز پک نصرتش مقاتگاه عشرتشن 
نه مه بهار از حضر تش دل ناشکیا داشته. 
خاقانی. 
ورجوع به میقات شود. 
میقا تگه. زگ:] (| مرکب) مخقف میقاتگاه. 
||اجای احرام بستن. احرام‌گاه: 
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا 
لک میقاتگه جان به خراسان يابم. خاقانی. 
میقاد. (ع ص) آتش‌زنة زود آتش‌دهینده. 
(زند) (مسنتهی الارب. ماده وقد) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). 
میقار. (ع ص) نخلة میقار؛ خرمابن با پار. ج. 
مسواقیر. (سنتهی الارب. مادة وقر) (از 
آتندراج) (ناظم الاطباء). 
میقاف. (ع !) میقف. چوبی که بدان دیگ را 
چنیش دهد و از جوشش باز دارند. (منتهی 
الارب, ماد وقف) (از آنندرا اج). چوبی که 
بدان دیگ را بر هم زنند تا از جوش و غلیان 
بازماند. (ناظم الاطباء). و رجوع به میقف 
شود. 
میقان.(ع ص) ميقاند. آن که هرچه بشنود 
یقین کند؛ گویند رجل میقان و اسرأة ميقائة. 
(ناظم الاطباء). خوش‌باور. آنکه به هرچه 
شنود یقین نماید. (منتهی الارب. ماد ی‌قن) 
(یادداشت مولف). ر رجوع به میقانة شود. 
میقان.(۱ج) دهی ات از دستان فراهان 
پاین بخش فرمهین شهرستان ارا ک. واقم در 
۴هزارگزی جنوب خأوری فرمهین. با ۸۴۹ 
تن جمعیت. اب أن از قتات شب شور و راه 
آن ماشین‌رو است. خط تلفن آشتیان از این 
ده می‌گذرد و از کویر میقان نمک‌استخراج 
می‌کنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
در عراق [ارا ک] واقم و از نقاط مهمه 
قالی‌بافی ایران است. (از جفرافیای سیاسی 
کهان). از رستاق فراهان. (از ترجمة تاریخ 
قم ص ۱۱۹). 
میقافة. [ن) (ع ص) میقان. تأنیث ميقان. 
(یادداشت مولف). گویند رجل میقان و امرأة 
ميقانة. آنکه هرچه بشنود یقن کند. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به میقان 
شود. 
میقب. [ق ] (ع [) مهره که مورچه نامندش. 
(منتهی الارب. ماد وق‌ب) (آنندراج). 
|اگوش ماهی: (ناظم الاطباء). 
ميقدة. اق د] (ع !| جای آتش. (مهذب 
الاسماء) 


میقع. ٌ3[ (ع () رخ جه‌مانندی است 
مهلک که در شتربچگان عارض می‌گردد و 
آنها را می‌کشد. (منتهی الارب. ماد مقع) (از 
ناظم الاطباء) 

میقعة. [ق ع](ع !) چوبی که جامه کوبند. 
(دهار). چوب گازر که بر وی جامه کوید. 
(منتهی الارب, مادة وقع) (آنندراج). چوب 
گازر که بدان جامه کوبند. (ناظم الاطباء) (از 
مهذب الاسماء). ||پدواز. (برهان). کرسی. 
(یادداشت مولف). کرسی باز. (منتهی الارب) 
(آنندراج). نشیمن باز. (ناظم الاطباء). آنجای 
که باز شکاری نشیند. (یادداشت مولف). انجا 
که‌باز نشیند از چوپ یا از خشت. ج. مواقع. 
(مهذب الاسماء). || خایسک. (متهى الارب) 
(آنندراج). چکش. چکوج. رجوع به چکش 
شود. |اسنگ فان دراز. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). المسن‌الطویل. 
(زمخشری). ||سوهان. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اتدراج) 

میقف. ( ی ] (ع !) میقاف. چوبی که بدان 
دیگ را جلبش دهد و از جوخش باز دارند. 
(متهی الارب. ماد وقف) (از آنندراج), 
چوبی که بدان دیگ را برهم زنند تا از غلیان و 
جوش بازماند. (ناظم الاطاء). انچه جوش 
دیگ بر آن نشانند. (مهذب الاسماء). و رجوع 
به میقاف شود. 

میکت. ((خ) دهی است از دهتان سرشیو 
بخش مرکزی شهرستان سقز, واقع در ۵۰ 
هزارگزی جنوب قز با ۲۰۰ تن سکنه. آب 
آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

ممکا. (فرانسوی, ()" یکی از کانیهایی است که 
جزو عناصر سنگهای آذرین می‌باشد. ترکیب 
این سنگ در حقیقت عسبارت از یک 
سیلیکات آبدار آلومینیوم همراه با یکی از 
فلزات قلیایی یعنی پتاسیم یا سدیم است که با 
مقادیری منیزیم و آهن و گاهی کلسیم همراه 
است. میکا دارای اقام زیادی است و 
معررفترین آنها عبارتد از میکای سفید یا 
موسکویت "میکای سیاه یا بیوتیت " میکای 
سبز یبا کلوریت". میکای قهوه‌ای با 
فلوگوییت و میکای خا کتری یا 
مارگاریت ۲ 

میکائیل. (()۲ میکال. نام فرش روزی. 
(از منتهی الارب, ماده مکل). فرفته‌ای که 
روزی مخلوق را می‌رساند و به فارسی بشتر 
و تشتر نیز گویند. (ناظم الاطباء). قرشتة 
روزی. (دهار). میکائین. (سنتهی الارب). 
فرشتۂ روزیها. نام یکی از چهار ملک مقرب. 
(یادداشت مولف). فرشتة روزیها. (الامی فى 
الاسامی). رئيس الملائكة. بهودا. پیشوای 
عسا کر فرشتگان. (قاموس کتاب مقدس): 


میکالیان. ۲۱۹۹۳ 


" توهم هست عزرائیل و فضلت هست میکائیل 


چو اسرافیل شد منعطق خرد جبریل با طیران. 
ناصرخرو. 
گومکن دیوان میکائیل روزی را ضمان. 


خاقانی. 
میکائیلت نشانده بر پر 
آورده په خواجه تاش دیگر. نظامی, 
وقتی چنین بود که با جیرئیل و میکائیل 
نپرداختی. ( گلستان). 

میکائیل. ((خ) پر سلجوق جد سلاجقه. 
پدر طغرل‌یک و جغری‌بیک. رجوع به 
سلجوقیان و سلاجقه شود. 


میکائیل آباد. (اخ) دهی است از دهستان 
گیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال, واقع 
در ۲۰هزارگزی جتوب باختری قصب گیوی 
با ۱۶۷ تن سکنه. اب آن از چشمه و راه ان 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج (f‏ 

میکاثیلی.(ص نسبی) منسوب به مکائیل. 
موز میکائیلی؛ نوعی موزه ملوب به 
مکائیل: یک ساعت بون حسنک پدا آمد 
بی‌بند جیه‌ای داشت حبری رنگ با سیاه 
می‌زد. خلق گونه و دراعه و ردائی سخت 
پا کیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه‌ای 
میکائیلی نو در پای... (تاریخ بیهقی چ مشهد 
ص ۲۲۹). 

میکائیلیان. (() مسبکالیان. آل‌مسیکال. 
رجوع به آل‌میکال و میکالیان شود. 

میکائین. ((غ) میکائیل. مکال. رجوع به 
میکائیل شود. 

میکادو. [] ((خ) امپراتور ژاپن. (یادداشت 
مؤلف). عنوان هر یک از امپراتوران ژاپن. 

میکال. ((خ) دهی است از دهستان دیلمان 
بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهسیجان 
واقع در ۷هزارگزی خاور دیلمان با ۳۹۲ تن 
بکنه. اپ ان از چشمه‌سار و راه ان سالرو 
است. زیارتگاهی دارد که بنای آن قدیمی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
میکال. ((خ) میکائیل. میکائن. فرشتة 
روزی. (منتهی الارب). و رجوع به میکائیل 
شود. 

میکالیی. (ص نسبی) منوب به میکال. 
رجوع به میکال و میکائیل شود. 

میکالیان. ((خ) مبکائلیان. آلمیکال. و 


1 - 2 - ۰ 
3 - 0. 4 - ۰ 

5 - ۵۵۵۰ 

6 - ۰ 


۷- مرک از امیکا» به معنی کیت ملل 
(قاموس مقدس) +#ثیل» به معنی خدا. : 


۴ میکانیک. 


رجسوع به مسیکائلیان و آلسیکال و 
لباب‌الانساب و تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۶ 
و ۲۷ شود. 
میکانیکت. (فرانسوی, !) تلفظ عامیانة 
مکاتیک. رجوع به مکانیک شود. 
میکاه ثبی. [دن] (اخ) سیخا. خشمین 
ایا مغر محسوب است و تخا پنجاه 
سال در زمان يوتام و آحاز و حزقیا پادشاهان 
بهودا نبوت می‌نمود. (قاموس کتاب مقدس 
ص ۸۶۰). 
میکده. [م /م ک د /د] (ا مرکب) شرابخانه 
و میخانه. (ناظم الاطباء). خرامات. خانهة 
خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. 
حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب 
فروشند. (یادداشت مولف)؛ 

" من به بانگ موّذتان کز میکده 


بانگ مرغ زندخوان آمد برون. خاقانی. 

هم میکده را خدایگانم 

هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی. 

ای میزیان میکده ایثار کن به ما 

بیفوله‌ای که از پی غولان رميده‌ايم. خاقانی 

گرمرید صورتی در صومعه زناربند 

ور مرائی تی در میکده فرزانه باش. 
سعدی, 

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو 

رندی و هوسنا کی در عهد شباب اولی. 
حافظ. 

بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده‌هاست 

ز مال وقف نبینی به نام من درمی. حافظ. 


سرز حمرت ز در میکده‌ها برکردم 
چون شناسای تو در صومعه یک پر نبود. 
حافظ. 
|(اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. 
( کشاف اصطلاحات الفنون). 
میکرلب. [] (فسرانسسوی, !)۱ میکروب. 
جانوران ذره‌ینی بار کوچک. (از لفات 
فرهنگستان). هر یک از موجودات زندة یک 
سلولی و ذره‌بیی (اعم از سوجودات یک 
سلولی گیاهی یا حیوانی) که غالبا بیماری‌زا 
می‌باشند. میکربها را معمولا به سه دست 
جانوری و گیاهی و ویروسها تقسیم می‌کنند. 
دس اول جزو جانوارن یک سلولی یا 
آغازیان‌اند. دس دوم جزو گیاهان 
یک‌سلولی (با کترهاءقارچهای یک‌سلولی) 
می‌باشند. ولی ویروسها" با وجود آنکه جزو 
عوامل زنده محوبند. در تقسیم‌بندی گیاهی 
یا جانوری محل آنها مشخص نیست. 

میکرب‌شناس. [ر ش] (نف مرکب) 
میکروبیولزیت آ. (لغات فرهنگتان). انکه 

در شاخت میکروب تخصص دارد. 
میکرب‌شناسی. [رٌ ش ] (حامص مرکب) 
مبکر وبیولوژی . (لغات فرهنگتان). علم 


ان گرا موی ار شر اران 
که‌باعث می‌شوند. 

میکر بکش. ار ک] (نف مرکب) دارو و 
هر ماده‌ای که سبب کشتن میکرب باشد. 

میکرییولژی. [ر ی [] (فرانسوی. ٩0‏ 
میکرب‌شناسی. شناخت میکرب. رجوع به 
میکرب‌شناسی شود. 

میکر بیو لژیست. ار ی [) (فرانسوی. 
ص) ٣‏ مسیکرب‌شناس. رجسوع به 
میکرب‌شناس شود. 

میکرسکپ. ار ک] لاح ون ۷ 
ریسزبین. الفات فرهنگتان). ذره‌بین. 
(یادداشت مولف). اسبایی که برای دیدن اشیاء 
فوق‌لعاده ریزه که رژیت آنها با چشم ممکن 
نیت بکار رود. دستگاهی جهت رژیت 
ذرات ریزی که دیدن آنها با چشم طبیعی 
مسر نیست و آن از دو دستگاه عدسی 
تشکیل یافته یکی به نام عدسی شیتی یا 
ابژکتیف که عدسی محدب‌الطرفین است و 
فاصلة کانونیش در حدود چند میلیمتر است 
و دیگر به نام عدسی چشمی یا اکولر که 
عدسی محدبی است با فاصلة کانونی چند 
سانتی‌متر. این دو دستگاه عدسی در انتهای 
لوله‌ای ثابت شده‌اند. 

میکر سکییی. [ر کی ] (ص نسسسبی)ا 
مر کک شرپ ایگرک آنه 
با میکرسکپ دیده شود. رجوع به میکرسکپ 


شود. 
میکرفن. لد 
رجوع به میکروفن شود. 
میکروب. [ر] (فرانسوی, [) رجوع به 
میکرب شود. 
میکروپیل. (ر] (فرانوی. !۰4" سوراخی 
در کوریون, واقع در تخمدان جانوارن که 
اسپرماتوزوئید از آن وارد پرتوپلاسم تخم 
می‌شود. (از جانورشناسی: عمومی دکتر 
فاطمی ص ۴۲ و ۱۳۵). و رجوع به 
گیاه‌شناسی ثابتی ص ۴۷۲ شود. 
میکروتوم. [ر تُمٌ] (فرانسوی, !۲0" در 
عملیات میکرسکپی. یکی از ابزارهای تهیةٌ 
مقطع می‌باشد که بخصوص در مطالعات 
نسج‌شناسی مورد استفاده سی‌باشد. (از 
گیاه‌شناسی ثابتی ص ۱۲). 
میکروسکوپ. [ز ک] افرانسوی, ‏ 
رجوع ب به میکر سکپ شود. 
میکروفن. [ر ف] (فرانسوی» 4 
میکرفن. میکرقون. گوشی. آلتی که ارتعاشات 
صوتی را به تموجات الکتریکی تبدیل کند. 


بلندگو. 
میکروفیلم. [ر] (فرانسوی, )۲۳ فیلم به 
قطع کوچک که برای برداشتن عکس از 


سندی یا رباله و کتابی به کار رودو سپس به 


) (فرانسوی» ۱4 میکروفن. . 


هر اندازه که خواهند پزرگ کنند. 
میکر وگرافی. [ژگ] (فرانسوی, !۱۳۸ 
خردنگاری. (لغات فرهنگتان). علم مطالعه 
و بررسی ذرات به یاری میکروسکپ. 
میکرولیتیکت. [ر] (ف سرانسوی, )۱۵ 
ریزدانه. (لغات فرهنگتان). سنگهایی که از 
عناصر بار ریز ساخته شده‌اند. ۰ 
میکرومتر. 5 م[ (فرانسوی, !)۶ ابزاری 
کته بول آن ابعاد کمتر از میلیمتر را 
می‌سنجند. 
میکرون. (]) افرانسوی, ۲4 واحد 
اندازه گیری قطر سلولها و میکربها و دیگر 
ذرات ذره‌یتی. 
میکت زدن. از ] (مص مرکب) (اصطلاح 
عامیانه) مکیدن. مک زدن. (فرهنگ لفات 
عامیانه). 
میکسد م. [ س د](فرانوی.)*'عارضه‌ای 
که ناشی از تارسایی عمل غدۀ تیروئید (درقی) 
می‌باشد و آن یا خودبخود و یا پس از 
برداشتن غدء تیروئید پدید می‌آید. 
م یکش. [م /مک /ک ] (نف مرکب) 
می‌کشنده. می‌خوار. شراب‌خوار. باده‌خوار. 
مسی‌پرست. باده‌نوش. می‌گار. که 
شرابخواری پیشه دارد. (از یادداشت مولف). 
شرابخوار. (آتدراج): 
عاشقان بوس و کتار و نیکوان ناز و عتاب 
مطربان رود و سرود ومی‌کتان خواب و خمار. 
فرخی. 
بلورین پیاله ز می لاله شد 
کف می‌کش از لاله پرژاله خد 
اسدی ( گرشاسب‌نامه). 
می کشیدن. م /مک /ک د] (مسص 
مرکب) می خوردن. می نوشیدن. شراب 
خوردن. باده نوشیدن 


کشیدندمی ی جهان تیره گشت 
سر میگاران ز می خیره گشت. ‏ قردوسی. 
دارم ز خمار چشم میگون 

1 - Microbe. 2 - Virus. 


3 - Microbiologiste. 
4 - Microbiologie. 
5 - Microbiologie. 
6 - Microbiologiste. 
7 - Microscope. 

8 - Microscopique. 
9 - Microphone. 

10 - Micropyle. 

11 - ۰ 

12 - ۰ 


13 - ۰ 14 - ۷۰ 
15 - ۱۸۵۲۵۷9۷۰ 
16 Micromèlre. 
17 - Micron. 18 - ۰ 


میکع. 


بی آنکه می‌طرب کشیدم. 
و رجوع به می‌کش و می‌خوردن شود. 
میکع. (کَ ] (ع |) مشک ک لقت و محکم. 


(ناظم الاطباء), مشک درشت. (منتهی الارب. 
ماد وکع) (آنتدراج). |اج ميکَمة. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ميكعة 
شود. 

میکعة. [ک ع] (ع ٳ) بزن" يا آهن آماج. ج. 
مسیکم. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(آنندراج). || قصبالانف. نای بینی. (یادداشت 
مولف) . رجوع به قصةالانف شود. 

میکلآباد. ((خ) دی است از دهستان 
کلاس بخش سردشت شهرستان مهایاد. واقع 
در ٩هزارگزی‏ خاور سردشت با ۱۲۵ تن 
نکه آب آن از رودخانة سردشت و راه آن 
مائین‌رو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایرات 
جگ 

میکلا. اک ] (إخ) دهی است از دهستان 
بالاتجن بخش مرکزی شهرستان شاهی. واقع 
در ۱۱هزارگزی جنوب باختری شاهی با 
۵ین جمعیت. آب آن از نهر هتکه و 
رودخانة تالار و راء آن مالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 

میکلاقژ. اک ] ((ج)۲ شاعر و حسجار و 
مجمه‌ساز و تقاش معروف ایتالیایی (۱۴۷۵ 
- ۱۵۶۴ م.) که در کایری متولد شد. از 
حجاریهای معروف او یکی مجسمة عیسای 
جان سپرده و مریم است. دیگر مجسمذ عظیم 
موسی که هر دو در شهر رم است. تصویر 
عظیم و وحشت‌انگیز روز محشر نز از آثار 
قلم اوست. وی درهشتاد و نه سالگی 
درگذشت 

میکلسن. اي س] (۱خ)۲ آلبرت ابراهام 
۱٩۲۱-۱۸۵۲(‏ م.). فسیزیکدان امریکایی, 
دارای تألیقات و تحقیقات ارزنده‌ای در زمية 
سرعت نور و عدم وجود یک جهان اثیری و 
توری نبت است. 

میگت. [] (() ملخ. (ناظم الاطباء). ملخ را 
گویند و به عربی جراد خوانند. (بر‌هان). به 
معنی ملخ گفه‌اند. (از آنندراج). ملخ. جراد. 
(یادداشت مولف). ملخ را گویند. (فرهنگ 


جهانگیری). |[ملخ صحرایی که در جنوب 


ایران با آب نمک جوشانند و خورند. 

میگر. [م / گ(ص مرکب) نازندة می. 
(ناظم الاطاء). محر 
می بسازد و آن را کلال نیز خوانند و این در 


. (منتهی الارب). آن که 


هندوستان شایم است پس از توافق لسانین 

بود. (آنندراج): 

باده‌نوشان پارسایان ضروری گشته‌اند 

زانکه میگر دردی خم را یالاید همی. 
میرخرو (از آنندراج). 

م ی گرفتن.(۶ /م گ ر تَ] (مص مرکب) 


خاقانی. 


باده خوردن. شراب نوشیدن. می زدن: 
روزی بس خرم است می‌گیر از بامداد 


هیچ بهانه نماند ايزد کام تو داد. منوچهری. 
نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم 
که خود زین می کم بها می‌گریزم. خاقانی. 


میگرفین. [ر] (فرانسوی, 44" ترکیبی است 
از آنتی‌پی‌رین و کافئین و اسید سیتریک که په 
مقدار پنجاه سانتی‌گرم تا دو گرم در درمان 
میگرن و سردرد بک‌ار می‌رود. (از کتاب 
درمان‌شناسی ج . 

میگزد. [م / می گ ]"(۱مرکب) مجلس 
شرابخواری و مجلس عیش و عشرتگاه. 
(ناظم الاطباء). مبزد. به معنی میزد است که 
مجلس و بزم شراب و عیش وعشرتگاه 
باشد. (برهان) (آننذراج). |امجلس جشن 
عروسی. (تاظم الاطباء). ||امجلس مهمانی. 
(ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج, 
||مسهمانخانة پادشاهان و امیران. (ناظم 
الاطباء). مهمانخان کابر و سلاطین را گویند. 
(برهان) (آنندراج), |اسرور. خرسندی و 
شادی. (ناظم الاطاء). 

میگسار. (م / مگ (نف مرکب) شرابخوار. 
(ناظم الاطباء). شراب الوده یعتی مست مدام. 
(از شعوری ج ۲ ورق ۹ شراب‌خوار چه 
گاردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. 
(برهان) (انندراج). باده‌خوار. سی‌خوار. 


می‌خواره. که شراب نوشد. (یادداشت ت مزلف؛ 
که‌ایشان همه میگارند و مت 
شب و روز باشند با می به دست. فردوسی. 
نخواهم جز از نامه هفت‌خوان 
بر این مکتاران تو لختی بخوان. فردوسی. 
تو ای میگار از می زابلی 
بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. 
فرخنده پاد عیدش و تا جاودان مباد 
بی‌جام می به مجلس او میگسار او. ‏ فرخی. 
می و نقل و ماع و یاری چند 
میگساری و غمگاری چند. نظامی. 
از ان ساعت که جام می به دست او مشرف شد 
زمانه ساغر شادی بیاد میگاران زد. 

حافظ. 


زهره ساز خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت. 
کی‌ندارد ذوق مستی میگاران راچه‌شد. 


حافظ. 
||ساقی. (یادداشت مولف). ساقیه 
چو خوان و می آراستی EP‏ 
فرستاده را خواستی شهریار. فردوسی. 
بیاورد جامی دگر گار 
چواز خوب رخ بستد آن شهریار. فردوسی. 
همان جام را کودک میگسار 
بیاورد پرباده شاهوار. فردوسی. 
می‌گکار آن کی کز ایشان دوست تر 
می ز دست دوست خوشتر بی‌گمان. فرخی. 


۳۱۱۹۹۵ 


ای پر میگار نوش‌لب و نوش‌گوی 
فتته به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی. 
منوچهری. 
بابل کنی به رت مطربان خویش 
خلخ کنی وثاق غلامان میگ‌ار. منوچهری. 
که‌گر رای می داری و میگار 
همت می‌بود هم بت مشک‌ار. 
اسدی ( کر شاسب‌نامه ص ۱۹). 
چواز می‌گران شد سر باده‌خوار 
سته دشت رامشگر و میگار. 
اندی ( گرشاسب‌نامه ص ۲۰۴). 
همه بودشان رامش و میکار 
می و نقل و بازی و بوس و کنار. 
اسدی ( گرشاسب‌نامد ص ۱۶۷). 
ز می‌گساری مه پیکری که گوئی هست 
بدیع صورت آن می‌گار از آتش و آب. 


می گساریدن. 


مسعودسعد. 
می‌خورد باید وز لب می‌گٌار تقل 
زیرا که نقل به ز لب می‌گار یست. 
مسعودسعد. 
ای دل بشارتی دهمت محتب نماند 
وز می جهان پر است و بت گار هم. 
حافظ. 
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه 
تح و طیلان به می و میگسار بخش. 
حافظ. 
می گساردن. [م / مگ د] (مص مرکب) 
می گساریدن. می خوردن. شراب نوشیدن. 
باده خوردن. باده پیمودن. به شرابخواری 
پرداختن. (از یادداشت مولف): 


شما می گارید و مستان شوید 

مجنبید تا می‌پرستان شوید. فردوسی. 
ما در این مجلس آراسته چندانکه توان 
می‌گساريم به یاد ملک شیر شکر. ‏ . فرخی, 
و رجوع به میگسار و میگساری شود. 


م گساری. ( /م گ] (حامص مرکب) 
می گساردن. حالت و صفت می‌گار. 
باده‌خواری. شرابخواری. باده گاری: 

ز می‌گساری مه پیکری که گویی هت 
بدیم صورت آن می‌گسار از آتش و آب. 


||ساقیگری. آن که د 

رجوع به می‌گار شود. 
می گسار بدن. (ء / مگ ]مص مرکب) 

می گساردن. باده گاری کردن. . شراب 

خوردن, می خوردن. باده خوردن؛ 

خور به شادی روزگار نوبهار 


مصسعو دسعدژ. 
شراب به دور درآرد. و 


۱-بزن: ماله برزیگران. 
Miche! - Ange.‏ - 2 
Michelsan. 4 - Migrainine.‏ - 3 
۵-ناظم الاطباء به فتح «ز» آورده است. 


۶ بمیگک. 


می گار اندر تکوک شاهوار. 
||ساقیگری کردن. شراب به دور درآوردن در 
مجلس تا مجلیان بنوشند. و رجوع به می 
گاردن‌شود. 

میگکت. [م گ] (| مسصفر) (از میگ +ک 
تصفیر) میگ خرد. ملخ کوچک. (یادداشت 
مولف). ملخ صحرائی خرد؛ 
احمدا پیش سلیمان می‌برد پای ملخ 

احمد اطعمه. 
و رجوع به میگ شود. 

م یکلیی. [م گ ) ((خ) دهی است از دهستان 
کوهمره سرخی بخش مسرکزی شهرستان 
شیرازء واقع در ۱هزارگزی جیوب باختر 
شیراز با ۳۱۸ تن سکنه. اب ان از چشمه و 
راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیانی 
ایران ج ۸۷. 

میگو. ( /2] () جانوری است از شاخة 
بندپایان و از ردء سخت‌پوستان و از دستة 
خرچنگهای دراز که دارای ج نا 
کوچک است. پاهای جلویش فاقد انبرک 
است. میگو در دریاها می‌زید و گونه‌ای از آن 
در خلیج فارس و بحر عمان فراوان است و 
چون خورا کی‌است به مقدار بار از ان صد 
می‌کنند. ملخ دریایی. جرادالبحر. ملخ بی‌بال. 
ملخ آپی. فریدیس. 

میگون. ( /2] (ص مرکب) به رنگ می. 
سرخ همچون شراب. که چون شراب سرخ 
باشد. آنچه رنگ شراب دارد؛ 


ننه می‌نگیرم که میگون سرشکم 


که خود زین می کمبها می‌گریزم. خاقانی. 
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مت _ 


میگون. 1م( ((خ) قسصبهه‌ای است جزء 
دهستان رودبار قصران بخش افج شهرستان 
تهران. وأقع در ۲۵هزارگزی شمال افجه کنار 
راه شوب شمشک به تهران. هوای کوهستانی 
سرد و خوبی دارد و در تابتان گردشگاه 
مردم تهران است. اين قصیه در حدود ۲۳۷۵ 
تن جمعیت دارد و آب آن از رودخانۀ 
شمشک تأمین سی‌شود. دارای راه شوه و 
قلمستان و باغهای زیبا و میوه‌های گونا گون 
است. غلات و ارزن و عل آن شهرت دارد. 
مزرعة هملون جزء اين قصبه است و 
امامزاده‌ای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
0 

میگونی. [2 /م] (ص نسبی) منوب به 
میگون. متمایل به سرخی: بزرگ‌چشم و اتدر 
آن میگونی. (التفهیم ص ۳۸۱). 

هیل. (م ی ] (ع مص) کج گر دیدن در خلقت. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

هیل. (م ی ] (ع (مص) کجی و خم در خلقت. 


|| کجی با. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
میل. ی ي] (ع ص) مرد بسیارمال. چ» 
مالة. (متهی الارب. ماد؛ مول) (ناظم 
الاطباء). مَوّل. (متهى الارب). 
میل. ا٣ی‏ ی ص. اج مائل. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مائل شود. 
میل. [ی)] (ع !ج ميلة. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). رجوع به ميلة شود. 
هیل. [2](ع مص) میلان. میال. ممال. ممیل. 
میلولة. برگردیدن. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). چسبیدن. (ترجمان‌القران 
جرجانی ص )٩۷‏ (تاج السصادر بیهقی). 
چفسیدن. گراییدن. یازیدن. گشتن. منحرف 
شدن. به یک سو شدن. (بادداشت سولف). 
اازدن. ضرب. (بادداشت مولف). ااکج 
گردیدن‌شاخة درخت و وزیدن باد بر آن و 
چپ و راست جنبانیدن آن را. || خمیدن و کج 
گردیدن‌دیوار. || خمیدن از راه و کج کردن راه 
را و ترک کردن أن را. (ناظم الاطباء). |(از راه 
خمیدن. (متهی الارب). || خمیدن. (منتهی 
الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). خم شدن. 
(یادداشت مولف). ||برگردانیدن. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). || خمانیدن. 
اه ميان راه رفن (متهی الارب). 
||جنبیدن. (غيات). بجبیدن. (المسصادر 
زوزنی). ||اجور کردن حا کم در حکم و ستم 
نمودن. (ناظم الاطباء). جور کردن. (متهی 
الارب). جور و ظلم کردن حا کم. (یادداشت 
شنت ااال شنح اتان غروب با 
فرو افتادن آفتاب از ميانة آسمان. (منتهى 
الارب). ||سجبت داشتن. عشق وشوق 
داشتن. ||اشتها داشتن. (ناظم الاطباء). شهرت 
داشتن؛ 
به حلوا گرچه طبعت میل دارد 
گرافزدن خورده باشی هم تب آرد. نظامی. 
میل کردن؛ اشتیاق داشتن و آرزو کردن و 
گرایستن. 
- |[ربت کردن. (ناظم الاطاء) (یادداشت 
مولف). رغیت. 
- ||منحرف شدن. منحرف گردیدن. کج شدن 
و متمایل شدن به سوی. روی آوردن به. (از 
یادداکت مولف): 
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی 
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید. 
میل. [م /7] (از ع. ابص |) خواهش و آرزو 
و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش, 
(آتندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). 
تسوجه و اشتیاق وشوق و عشق. (ناظم 
الاطیاء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و 
آوردن و دادن مستعمل. (از آتدراج). توجه. 
(غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء). 


سعدی. 


میل. 


رودکی. | (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). | گرایش. هوا. رضبت و خواست. رغبت در 


شخص یاشیء. توجه قلیی. اراده. تمایل 

(یادداشت مولف)؛ 

ز آب خرد گر خبرستی ترا 

میل تو زی مذهب شاعیستی. 

وگر آبی بماند در هوا دیر 

به مل طبع هم راجع شود زیر. 

میلها همچون سگان خفته‌اند 

اندریشان خیر و شر بتهفته‌اند. مولوی. 

مل مو و رو ولعلش می‌کنی ای دل ولی 

میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می‌شود. 
کاتبی. 


نظامی. 


لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال 
از عقاف و عصمتش مل حور ب. 

واله هروی (از آنندراج). 
وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه ميل بود. 
(جوامع‌الحکایات ج ۱ص ۶۳). 
- با کمال میل؛ در اصطلاح عامیانه با میل و 
شوق تام؛ «با کمال مل دعوت شما را قبول 
می‌کنغ». 
- حیف و میل کردن؛ خوردن. از ميان بردن. 
بالا کشیدن. تصاحب كردن من‌غیر حسق و 
صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا 
ندارد. (تاریخ قم ص ۱۸۹). 
- میل داشتن؛ آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم 
الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. 
خواهانی داشتن؛ 


و گر مل دارد کی سوی خاک 


یپرد ز خورشید وز باد پا ک.. فردوسی. 
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش 
همه دارند میل مرکز خویش. نظامی, 
طالعش گر زهره باشد در طرب 
میل کلی دارد و عشق و طلب. مولوی. 
حکایت بر مزاج ستمع گوی 
| گردانی که دارد با تو میلی, 
سعدی ( گلتان). 
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو 
سروی | گرلایق است قد خرامان اوست. 
سعدی. 
چه کار اندر بهشت آن مدعی را 
که میل امروز با حوری ندارد. نعدی. 
انان که به دیدار چنین مل ندارند 
سوگند توان خوزد که بی‌عقل خسانند. 
سعدی. 
وشاقی بریجهره در خیل داشت 
که طبعش بدو اندکی میل داشت. 
سعدی (یوستان). 


- میل کردن؛ گراییدن. یبازیدن. (بادداشت 
مولف) (لغت فرس اسدی). انمطاف. تمایل. 


1 - Palaemon serratus (ii), 
Crevetle beuquel (فرانسوی)‎ 


میل. 
(یادداشت مۇلف): 
مل بین کان سرو بالا می‌کند 
سرو بین کاهنگ صحرا می‌کند 
ميل از این خوشتر نخواهد کرد سرو 
ناخوش آن میل است کز ما می‌کند. سعدی. 
- ||خوردن و اشامیدن. (ناظم الاطباء)۔ 
خوردن در زبان ادبی متداول فارسی؛ میل 
بفرمایید. میل کنید. 
|امجت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). 
حب. محبت. (یادداشت مولف). . دوستی. 
هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر 
بيار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و 
آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بهقی 
چ ادیپ ص ۲۶۱). با هیچیک از ایشان میل و 
محبتی ندارد. ( گلستان). 
بهُ شذشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم 
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد. 
سعدی. 

||اشتها. ||شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش 
تضانی. 
ميل شهوت کر کند دل را و کور 
ا ندارا خو دو قناز نوز 

(متنوی دفتر پنجم ص ۸۸). 
|| خمیدگی. (غياث). ||انحراف. انحراف و 
عدول. زور. کژی. (یادداشت لفت‌نامه). 
-میل از کسی کردن؛ روی برگردانیدن از 
دی" 
مل از این خوشتر نخواهد کرد سرو 
ناخوش آن مل است کز ما می‌کند. سعدی, 
- مل دادن؛ اماله. اصفا. اضافة. (بادداشت 
مولف). ستمایل ساختن. ب‌گرداندن و 
کج‌ساختن. 
- مل کردن از؛ منحرف شدن از. انحراف 
جن از. بگشستن از. فروگردیدن از. 
(یادداخشت مولف). 
- ||چسییدن. (یادداشت مولف). 
||(اصطلاح قلسفی) مدا حرکت اجام است 
به طرف بالا و پاین. میل عبارت است از 
کیفیتی قائم به جد قابل شدت و ضعف که 
اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد 
خواند و دلیل بر وجود میل آن است که ما 
چون زقی را منفوخ در زیر آب سا کن‌کنيم از 
او احساس مدافعه به بالا ميکنيم و آن را میل 
صاعد خوانند و اگرسنگ را در هوا به قر 
ساکن‌کنيم از او اعساس مدافعه با زیر 
مسی‌کنيم و آن را میل هابط خوانند. (از 
نفایس‌الفنون). میل طبیعی. ج, امال و میول. 
-میل ارادی؛ در اصطلاح فلسفه مدا حرکت 
موافق با قصد و اراده است؛ مل نفانی. (از 
فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی). 
- مل طبیعی؛ در اصطلاح فلفة قدیم بدا 
حرکت اجام است به طرف بالا و پایین. هر 


جمی و هر عتصری دارای مرکزی خاص 
است که متمایل به ان می‌باشد چنانکه اتش 
طبعاً به طرف بالا و برخی را به طرف پایین 
کشاندمیل طبیمی گویند. 

-میل غریب؛ میل قسری. رجوع به تسرکیب 
مل قسری شود. ِ 
میل غیرارادی؛ در اصطلاح فلغة قدیم ان 
است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل 
میل ارادی. 

- میل قسری؛ در اصطلاح فلفه قدیم مقابل 
مل طبیعی است و آن محرکی است 
بواسطه قاسر خارجی در اجام حادث شود 
و اجام را بر نغلاف میل طبیعی آنها سوق 
دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی 
تالیف جمفر سجادی). 

میل نفانی؛ میل اردای. رجوع به ترکیب 
مل ارادی شود. 

||مقام بی‌شموری و ناآ گاهی از اصل و مقصد. 
(فرهنگ مصطلحات عرفا). ||(اصطلاح 
فلکی) دوری شم یا کوا کب دیگر باشد از 
معدل‌النهار. (یادداشت مولف). ميل دوری بود 
از معدل‌النهار سوی شمال و جتوب [وقتی 
میل و عرض گفته شود ] و هر گه میل تنها گفته 
اید ان افتاپ را باشد يا درجه‌های بروج را از 
ایرا ک آفتاب از درجه‌ها جدا نشود. و ا گرمیل 

آن قمر باشد یا آن ن¿ ستارگان رونده و کابته 
چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که 
گوینداین میل فلان است. (اتفهیم ص ۷۵). 
سل اعقیه مل بر کنیل ی رم 
ترکیب میل بزرگ شود. 

< میل بزرگ؛ مل آفتاب هم ميل 
منطققالیروج است و اندز؛ این ميل بزرگ 
چانکه ما به رصد یافتيم یت و سه جزو 
است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. 
(از اكنهیم ص ۷۶. 

- مل شمی؛ غروب آفتاب. (ناظم الاطباء). 
- میل کلی؛ میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد 
دایرة مطقةالیروج از معدل‌الشهار. و آن ۲۳ 
درجه و ۲۷ دقیقه و ۲۰ انیه و نه دهم است. 
(آنتدراج). 

<میل و عرض؛ میل دوری بود از معدل‌الهار 
از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که 
بر دو قطب معدل‌النهار بگذرد. و عرض دوری 
بود از ممطقةالبر وج سوی شمال یا جنوب و 
زان دایره بود که بر دو قطب منطقةالسروج 
بگذرد.(از افهیم ص۷۵ محل غایت بعد 
متطقةالبروج از معدل‌النهار و مسافت آن 
ببست و سه و نم درجه است. (غیاث). 
میل. (سعرب, !)۲ واحد سافت. در روم قدیم 
برابر ۱۶۲۰ يارد انگلیسی و معادل با ۱۴۸۲ 
متر فرانسوی یا یک میل و نیم ایرانی موافق 
مقادیر جدید می‌باشد. مقدار منتهای درازی 


میل. ۲۱۹۹۷ 


بصر از زسین. ج. امیال و میول. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از ناظم الاطباء). مد بصر. 
واحد مسافت. ان مقدار مافت که در زمين 
هموار به نظر مردم که در دیدن ایشان قصوری 
نباشد و بیار تیزبین نباشند به انجا تواند 
رسید و آن معادل چهار هزار ذراع و ثلث 
فرسخ است. (از رسالة مقداریه مص ۴۳۰ - 
۲ ثلث فرسنگ. انداز؛ بینایی و مد بصر 
است از زمین. (از کشاف اصطلاحات الفون). 
مقدار یک مد بصر باشد از روی زمین. 
(برهان). سه یک فرسنگ. (متهی الارب). 
مافت زمین متراخة بی‌حد. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). سه هزار ذراع. سه یک فرسخ 
یعنی هر سه میل یک فرسخ. ج. امیال. (ناظم 
الاطباء). ثلث فرسنگ یعنی مسافت یک 
کروه.(آنندراج). تله. مسافت چهار هزار 
ذراع. سه یک فرسنگ و آن معادل است با دو 
نداء در قدیم پ پش ایرانیان ثلث فرسنگ بوده 
و هر میلی دو نعره یا ندا و ندا چهار آماج. 
(یادداشت مولف). به معنی کروه است و آن 
چهار هزار ذراع است و هر ذراع بیت و 
چهار انگشت و نوشتهاند که ميل چهار هزار 
قدم باشد و در بهار عجم نوشته که ميل ثلث 
فرسنگ است که آن را کروه گویند چون بر 
سر هر کروهی علامت برای تمام شدن کروه 
ی تس ا مجازا ان 
ANE E‏ .. و در ی 
میل اختلاف کرده‌اند چنانکه همان اختلاف 
در فرسنگ نیز جاری است. برخی فرسنگ را 
از سه تا چهار هزار ذراع و جمعی دو هزار 
ذراع و جمعی دو هزار و سیصد و سی و سه 
گام و گروهی سه هزار گام تقدیر کرده‌اند و 
اولین تقدیر اسان باشد زیراگام را به ذراع و 
نیم که هر ذراعی یت و چهار اصبع است 
مزان گرفته‌اند. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). چهار هزار ذراع است. (دمشقی). هر 
سه میل یک فرسخ باشد و هر میلی چهار 
هزار گز بود و هر گزی بت و چهار انگشت 
و هر انگشتی شش جو که شکمهای ایشان به 
هم باز نهاده باشد. (جهان دانش). هر یک میل 
چهار هزار ذراع است و هر فرسخ سه ميل 
است. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). نزد 
قدمای اهل هیئت میل ماوی ۰ ۰ذراع و 
نزد متأخران ن صمادل ۰ ذراع است و 
خلاف لفظی است. زیرا آنان اتفاق دارند بر 
اينکه مقدار آن ۰ اصبع (انگشت) است 
به حب اختلاف ایشان در فرسخ, که ایا 
فرسخ ٩۰۰۰‏ ذراع قدماست يا ۱۲۰۰۰ ذراع 


تعن اندارة 8 


-١‏ معرب از لاتینی 2 , Milla‏ به معتی 


۸ میل. 


متأخران. ج.امبال و اسل: 
یرون رفت نوذر خود و کوس و پیل 


پذیره شدش مرد را چند میل. فردوسی. 
سپه بود چندان که بر هفت ميل 

زمین بود بر سان دریای نیل. فردوسی. 
خروشیدن تازی اسبان و پیل 

همی رفت آواز بر پنج میل. فردوسی. 


ملکی کش ملکان بوسه به | کلیل زنند 


ميخ دیوار سراپرده به صد میل زنند. 


منوچهری. 
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود 
گردلشکر صد و شش میل سراپرده بود. 
منوچهری. 
اگرخوداگرگرز و خفتانش پیل 
کشیدی‌تبردی فزون از دومیل. اسدی, 
,انک او بدود پیش میرده ميل 
هرگز ندود زی نماز یک گام. ناصرخسرو. 
ز آنوی عرش رفته هزاران هزار ميل 
خود گفت این انزل؟ حق گفته: هیهنا, 
خاقانی. 
نشته ملک بر یکی زنده پیل 
ز ما تا بدو نیست بیش از دومیل. ظامی. 
کمدش می‌دواند پای مشتاق 
پیابان را پرسد چند مل است.. سعدی. 
-میل به میل؛ نظیر فرسنگ به فرسنگ. 
گام‌بگام ارچه تحرک نمود 
ميل به میلش بتبرک ربود. نظامی. 
-میل به ميل جستن؛ گریختن از کسی به دور 
دست 


لاجرم چوئت مرگ پیش آید 
زو بایدت جت مل به میل. ناصرخرو. 
-میل تا میل؛ نظیر فرسخ در فسرسخ. کنایه 


است از مسافت و عرص بسیار وسیع: 

هرکجا رزمگه تو بود از دشمن تو 

میل تا میل بود دشت ز خون مالامال. 
فرخی. 

= میل جفرافیایی؛ میل دریایی. هزار و 

هشتصد و چهل و هفت متر و کسری است. 

(یادداشت مولف). 

-میل در میل؛ به درازا و پهنای میلی. مربعی 

به طول و عرض یک میل* 

طتاب نوبتی یک میل در میل 

به نوبت بسته یر در پل در پیل. نظامی. 

- ||کنایه است از ماحتی بسیار. عرصه‌ای 

پهناور؛ 

غریو کوسها بر کوهة پیل 


گرفه‌کوه و صحرامل درمیل. نظامی. 
- ||سافتی از پس مافتی. کنایه است از 
درازی و طول بار راه با منازل متعدد: 

تو چون سیاره می‌شو میل در ميل 
من آیم گر توانم خود به تعجیل. 
وز انجا تا لب دریا به تعجیل 


نظامی, 


دو اسبه کرد کوچی میل در میل. نظامي. 
- |افرد بسیار که عرص فراخ را پر کند: 
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل 
پس او چاربایان ميل درمیل. نظامی. 
- مل دریایی؛ مل جغرافیایی. (بادداشت 
مؤلف). رجوع به ترکیب میل جفرافیایی شود. 
-میل هاشمی؛ سه فرسنگ است. استناد 
آنکه پیغمبر (ص) در طریق بادیه امر فرمود که 
برای هر سه فرسنگ راه میلی در جاده بنا 
کردندو از این‌رو آن رامیل هاشمی نام 
گذاردند.( کشاف اصطلاحات الفنون). 
اامناره و هر نانی که در راه گذارند. (ناظم 
الاطباغ). نشان راه. (منتهی الارب). مار که به 
جهت علامت فرسنگ در راه سازند. (غیاث) 
سنگ نشان. (از آنندراج). سنگ فرسنگ. 
(مهذب‌الاسماه). هر یک از ستونهایی که برای 
تعین سافتی در اصل ۱۰۰۰ گام (قدم و 
سپس فرسنگ) در جاده‌ها تصب می‌کردند. 
کل ف روطی که مرج انها نطب 
می‌کردند. (به اعتبار آنکه از آن علامت مقدار 
مافتی که به قدر یک میل است معلوم 
می‌شده): 
برآورد میلی ز سنگ و زگچ 
که‌کی راز ایران و ترک و خلج. فردوسی. 
[عمروین لث ] هزار رباط کرد و پانصد 
مسج آدینه و مناره کرد دون پلها و میلهای 
بیابان, (تاریخ سیتان). 
گردیادی که علم گشته و برگردانی 
در ره عشق تو چون میل زمن مانده بجا. 
ابراهیم ادهم. 
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره 
وز پس دیا ذره به هوا در بشمارند. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص ۱۰۵). 


هر جایگاه که رسید میلها فرمود کردن. 
(مجمل التواریخ و التصص). 
ور بلندی درشت می‌خواهی 
میلی از چل مناره در بر گیر. سعدی. 
- میل فرسنگ؛ نشانهةٌ فرسنگ. مناری که بر 
سر هر فرسنگی سازند برای معلوم کردن 
ماقت منزل. (از آنتدراج): 
در پیایان شوق چون مجنون 
گردباداست مل فرستگم. 

محمدقلی سلیم (از آتدر اج( 
ره سر گشتگان پایان ندارد 
که‌باشد گردبادش میل فرسنگ. 

سالک یزدی (از انندراج). 

||مناری که برای راهنمایی مافران در 
مرتفعات زمین با کنند. 


- کوه میلدار؛ کوهی با میلی از سنگ 
برآورده بر سر نزدیک امامزاده بارجین به 
شمال قزوین. 

||هر بنانی مخروطی شبه به مناره یا شبیه 


میل. 
نشانه‌های فرسنگهای راه که یادبود یا 
مقصودهای خاص را سازند. سناره. برج 
مخروطی: به فرمان اسکندر میلی ساخت که 
بسیار بلند است و آئیه‌ای به قطر هفت‌گز در 
آن میل نشانده... (از حبیب‌السیر ج ۷ص ۳۴). 
میل خروگرد؛ در خسروگرد واقع است 
که‌یکی از امرای سلجوقی در سال ۵۰۵ه.ق. 
آن را ساخته و از ات تاریخی بشسمار است. 
(از جغرافیای سیاسی کیهان). 
|[هر ستونی که زیر سقف نباشد. ||نشانی که 
در مدان جهت چوگان‌بازی نصب کنند. (از 
برهان) (ناظم الاطباء). 
میل. (ع!) هر آلت فلزی باریک و بلند. میله. 
- میل انگشتر؛ میلی است فلزی مخروطی 
شکل که به وسیله آن حلقة انگشتر را بزرگ و 
یا صاف مي‌کنند. (یادداشت لقت‌نامه). 
- سیل سوپاپ؛ در اصطلاح مکانیکی 
محوری است که دارای برآمدگی‌های 
مخصوصی به نام «بادامک» به تعداد 
سوپاپهاست و عملش باز کردن و بستن 
سوپایهاست به موقع لزوم. 
<میل طلا؛ مل منحنی و حلقه شدۀ طلا که به 
جهت زینت در دست کنده 
در دست یار میل طلا خط کوفی است 
نقش و نگار رنگ حنا خط کوفی است. 
محمدسعید اشرف (از آندراج). 
- میل فرق؛ سنجاقی بلند به بلندی چهار 
انگشت گشاده که غاباً سر آن چون تبرزینی 
باشد از زر یا سیم یا اهن و برنج که زتان دان 
موی فرق جدا و خط فرق بیدا کنند. 
(یادداشت مولف). سنجاق فرق. 
مخ آهنی که بر گنبد نصب کنند. اتاق 
الاطباء). میخ آهنی یا می که بر سر گنبد 
نصب کند. (غیاث). 
مل سر گبد؛ میل گنبد. (از آنندراج): 
۷ مل سرگنتیدش بر قلک 
کشدسرهه نازچشم ملک. 
ملاطفرا (از آندراج). 
و رجوع به ترکیب میل‌گنبد شود. 
-میل‌گنبد؛ میل سر گنبد.میلیباشد از آهن 
یا از مس | کثرملمع به طلا که بر گنبد مراقد و 
مساجد نصب کنند. (انتدراج)؛ 
دیده شد لبریز بینش روشنان چرخ را 
تا به میل گنبدت اقتاد چشم آسمان. 
بالک قزوینی (از آتدرا ام). 
|آنچه بدان سرمه و تسوتیا در چشم کشند. 
(برهان) (غیاث). ملولب. (منتهی الارپ). 
مررّد. (دهار) میل‌الکحل. چوب سرمه کش. 
(منتهی الارب). ابزاری که بدان سرمه در 
(دهار) (مهذب‌الاسماء) (الامی). ميل سسرمه. 
مرود. (زمخشری). چوب سرمه. چوبی 


میل. 
باریک یا فلزی باریک کرده که بدان سرمه در 
سرمه کش.(یادداشت مولف)؛ 
بس بود از عشق تو چشم امید مرا 
میل دوران کمان سرمه کش اعتبار. 
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۲۱۱). 
- میل در سرمه زدن چشم؛ کنایه از سرمه 
رنگ گردانیدن چشم. (آنتدرا اج): 
- ||روشن شدن. تابیدن. 
- ||تیرگی و سیاهی گرفتن: 
چو در سرمه زد چشم خورشید ميل 
فرو رفت گوهر به دریای نیل. 
نظامی (از آتدراج). 
میل سرمه؛ میلی که بدان سرمه در چشم 
کشندعام است از آن که از چوب باشد یا از 
طلاو غیر آن و آن راگاهی به داروهای مقوی 
بصر و يا مزیل بصر آورده در چشم کشند و 
گاهی در آتش تیز گرم کرده برای این کار 
همان عمل کنتد. از آتندراج). 
اااز آلات جراحی چشم ا ت مولف). 
||(اصطلاح پزشکی) آلتی که جراح بوسیلة 
آن عمق زخم و مانتد آن را بیازماید. مسّر. 
مار. آلتی که جراح در جراحت فرو برد. (اژ 
يادداشت مۇلف). جراح و کحال. (منتهی 
الارب) (آنندراج). آهسن جراح. ميله. 
(یادداشت لفت‌نامه). 
- میل‌الجراحة؛ آهنی که جراح در زخم فرو 
می‌برد. (ناظم الاطباء). 
¬ ہل جراحت) محراف. (دهار) (زمخشری) 
(يادداشت مؤلف). سبار. مسبار. (منتهى 
الارب). سبار جراحان. (ناظم الاطباء): 
||(اصطلاح پزشکی) ابزاری مغتولی‌شکل و 
مجوف که در اعمال پزشکی آن راداخل 
مجرای بول کنند. کته !, 
7 ميل زدن؛ فرو بردن آلتی آهنین طبی در 
قرحذ بدن در یافتن عمق أن راء (یادداشت 
مۇلف). 
- ||سوراخ کردن موضع ریم و آب گرد آمده 
از تن برای بیرون کسردن آب آن چنانکه در 
استسقای زقی. با مبل برآوردن آب از شکم 
اب اورده. بزل. (یادداشت مولف). 
- |[فروبردن میل در چشم برای بیرون کردن 
آب از چشم آب آورده. برآوردن آب چشم از 
چشم ملا به آب مروارید. (از یادداشت 
مولف). 
- ||[فرویردن ميل (سوند) در مجراى بول 
برای گشودن راه ادرار آ. (یادداشت لفت‌نامه). 
اامیله‌ای از آهن تافته که بدان بینایی را از 
چشم بازمی‌دارند. (ناظم الاطباء): 
حرمت آن را که میل او به اصل از اهن است 
نیت اتش را محل کآهر کدازد هرزمان. 
خاقانی. 


میل ... در چشم... درکشیدن؛ کور کسردن 
ان 

میلی باز ز آه بزن بر پلاس شب 

درکش بچشم روز بفرمان صبحگاه. خاقانی. 
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه 


پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم. 
خاقانی. 

زهد را ند آهنین برنه 

عقل را میل آتشین درکش. خاقانی. 

- میل درکشیدن؛ کنایه است از کور و نابود 

کردن؛ 

طبایم را یکایک میل درکش 

بدین خوبی خرد رانیل درکش. . نظامی. 

وگر چون مقبلان دولت‌پرستی 

طمع را میل درکش باز رستی. نظامی. 


میل در نظر کشیدن؛ مل در چشم کشیدن. 
(آتدراج). کنایه است از کور کردن با ميل 
تفه 
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را 
بی‌نیازی به جگر داغ نهد احسان را 

صائب تبریزی (از اتدراج). 
و رجوع به ترکیب (میل در چشم... کشیدن) 
شود. || چوبی که حلاجان بدان پنه از 
پبه‌دائه جدا کند. وَمُنگ. (یادداشت مولف). 
| آلتی باریک آهنین یا از استخوان که بدان 
شال گردن و پیراهن و امثال آن بافند و چینند. 
(یادداشت مولف). میلد. 
-میل میل؛ با شیارها و فرورفتگی‌های 
طولی چون ميل , 
= ]اه ره کلمه ظاهراً در شاهد زیر معنای 
واحد طول پارچه یا واحدی برای مسحاسبة 
پارچه نظیر توپ و شوپ و قواره دارد؛ 
دویست میل شاره به غایت نیکوتر از قصب. 
(تاریخ بهقی چ ادیب ص ۲۹۶). و رجوع به 
ملک شود. 
|امحور چرخ و جز آن. (ناظم الاطباء). 
||قلمی که روی تخته و جز آن بدان نقش 
کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء). |اقلم تخت 
خاک. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از برهان). نام دو چوپ است یکی 
بر مقدم کشتی و دیگری بر مژخر آن که 
صفهای مالج به آنها اتصال یابد. (از فرهنگ 
9 | آلت مرد. نره. ||نوعی دبوس که یک 
بر آن ضخیم‌تر از سر دیگر است و آن را در 
ورزش بکار برند؛ ميل زورخانه. چوبی 
سنگین که به کار ورزش کشتی‌گیران آید. و 
ان را میل‌گیری نامند. (از آنندراج). ء وب 
وزن‌دار که به کار ورزش پهلوانان آید. 
(غیاث). چوبی مخروطی شکل و دراز و 
وزن‌دار با دته که پهلوانان گرد سر و شانه 
گردانندو بدان خود را ورزش دهند و با نوع 
کوچکتر آن که در هوا رها کنند و گیرند 


میلاب. ۲۱۹۹۹ 


حرکات شیرین و ظریف و چابکانه انجام 
دهند؟, چوبی ستگین که پهلوانان بر دست 
ورزند. (یادداشت صولف). |اظاهرا از آلات 
رمل و اصطر لاب باشد: 

تخت و میلش نهاده پیش به مهر 

در وی آموخت رازهای سپهر 

باز چون تخت و سل بنهادی 

گره‌از کار چرخ بکشادی. 

نظامی (هفت‌پیکر ص ۶۶). 
میل.(!خ) دهی است از دهتان حومه بخش 
خرقان شهرستان ساوه» واقع در ۴ هزارگزی 
شمال اوه و هزارگزی راه عمومی با ۲۵۵ 
تن سکته اب آن از رودخانة علیشار و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج( ۱ 

میل آغاردان.((غ غ) دهی است از دهتان 
گیوی بخش سنجبد شهرستان خلخال. واقع 
در ۱۵هزارگزی شمال گیوی با ۲۳۴ تن 
بکنه. اب آن از چشمه و راه آن مالرو است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
میالاء (() قسمی مرخابی. (یادداشت مولف). 
میلاء .(2] (ع ص) مزنث امیل, زن کج و 
خمیده در خلقت. (ناظم الاطاء). |انوعی از 
دستار بستن. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). |[نوعی از شانه کردن. (ناظم 
الاطباء). توعی از شانه کردن که عقاص دران 
سمکن نباشد: (سنتهی الارب) (آنندراج): 
ممیلات؛ زنان که در رفتن سرین و دوش را 
می‌جنبانند یا آنکه دیگران را شانه میلاء 
می‌کند. (متهی الارب): |اناقة خمندء کون 
ااریگ‌تسودة ستبر و دنزک. ||درخت 
بسیارشاخ. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). 
میالاب. (! مرکب) ماشور؛ غلیان که یک سر 
آن در آب و سر دیگرش متصل به میانه است. 
(ناظم الاطباء): نی مان کوزة قلیان متصل به 
تلف قلیان. چوبی مان کارا ک که در تلذ مان 
قلیان کنند و سر دیگر آن چوب در مان آب 
کوز؛‌قلیان باشد. نای ماتند از چوب تراشیده 
بلندتر از وجبی که در این میانه استوار کند و 
درون آب جای گیرد و دود از آن گذرد و در 
آب دراید و پار دیگر به گلوی قلیان کش 
برآید. (یادداشت مولف). |انی که در گهواره 
نهند یک سر آن متصل به آلت طفل و سر دیگر 
در مرغج. . (یادداشت مولف). 


۲۰ - 2 ۰ - 1 
۰ - 3 
۴ -بیشتر دانشمندان علم لفت کلمةٌ ميل را در 
همه این معانی ماخوذ از تازی می‌دانند ولی من 
چنان گمان می‌کنم که جز این باشد. (ناظم 

الاطیاء). 


۳۳*۰ میلاب 


میلان. 


1 





میلا ب. ((خ) دهی است از دهتان بالا 
شهرسان نهاوند. واقع در ۱۷هزارگزی 
چنوب خاوری شهر نهاوند با ۷۶۱ تن سکنه. 
آب آن از چشمه و راه آن ماشین‌رو است. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۵). 
ميلا تون. » ((خ) دصی است از دفتان 
ماهورو میلانی بخش خشت شهرستان 
کازرون. واقع در ۱سزارگزی جنوب 
باختری شیراز با ۸ ۰ تن سکنه. اب ان از 
ن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۷. 
میلاحرد. (ج] ((خ) تصبه‌ای جزء دهتان 
شراء پاین بخش وفس شهرستان اراک واقع 
در ۱۴هزارگزی جنوب باختری کمیجان سر 
راه همدان به کمیجان با ۲۶۸۴ تن سکه. اب 
آن از رودخانهُ شراء است. این قصبه یکی از 
آبادیهای بيار قدیمی و نام اول آن میلادگرد 
بوده حسن‌ین محمد قمی در کتاب تاریخ قم 
بانی آن را میلاد گرگین می‌داند که به امر شاه 
کیخرو ان را بنا نهاده است. این ابادی یک 
بار در حمله مفول و بار دیگر در فتنة اففان 
ویران شده است. خرابه‌های ابادی قدیم و 
آثار برج و بارو و علایم خندق اطراف کاملا 
تقایان کته من حفریات آعیاه قذیمن در 
آن مشاهده می‌شود. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۲) 
میلاحرد. [ج ] ((خ) دهی است از دهتان 
طرق رود بخش نطنز شهرستان کاشان. واقم 
در ۶زارگزی چنوب خاوری نطنز با ۶۰۰ 
تن سکنه. اب ان از قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جغرافیائیایران ۳ 
میلاحرد. a‏ اخ) دهی است از دهستان 
درجزین بخش رزن شهرستان همدان, واقع 
در ۴۰هزارگزی جنوب باختری رزن با ۳۸۲ 
تن سکنه. اپ آن از قنات و راه ان مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4۵. 
میلات. (ع !) زسان ولادت. (غياث). وقت 
زادن. (منتهی الارب., ماد ولد) (السامی) 
(ناظم الاطباء). ج» موالید. (مهذب‌الاسماء). 
زمان ولادت و روز ولادت. (ناظم الاطباء). 
زمان ولادت و وقت زادن. (آنندراج) گاه 


خت د 


چشمه و راه | 


زادن. وقت ولادت. (یادداشت مولف)؛ 
در برجهاش بوده میقات پور عمران 
میلاد پور مریم میعاد پورهأجر. 
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد 
چه بود آن صوم مریم وقت اصفا. خاقانی. 
<- میلاد مسیح؛ ولادت سحضرت عیسی‌بن 
مریم. روز زادن حضرت میح. و ان بسرابر 
است با بست و پنجم دسامبر ماه قرانسوی و 
یازدهم دی ماه جلالی و پنجم دی‌ماه شمی. 
(از یادداشت مولف). 
میلاد. ((خ) نام پهلوان ایران, (غياث). نام 


خاقانی. 


یکی از پهلوانان ایران که پدر گرگین بود. 
(ناظم الاطباء). تام پدر گرگین بوده. (انجمن 
آرا). نام یکی از پهلوانان ایران که چون 
کیکاووس به مازندران رفت ایران را به او 
بپرد و گرگین پر اوست. (برهان): 

ترا ایزد این فر و برزت نداد 


نداری ز گرگین میلاد یاد. فردوسی. 
بدانسو که گرگین میلاد بود 

که‌با گرز و با تیغ فولاد بود. فردوسی. 
به میلاد بسپرد ایران‌زمین 

کلیددر گنج و تاج و نگین. فردوسی. 
چو آمد بر آن شارسان بزرگ 

که‌میلاد خواندیش کید سترگ. فردوسی. 
ز نزدیک ایشان سواری برفت 

به تزد سکندر به میلاد تفت فردوسی. 


تب ایشان [امراء آل‌سامان 1 به گرگین میلاد 
رسد. (مجمل التواریخ و القصص ص ۳۸۶). 
اندر عهد کیکاوس پغمیر سلیمان بود... و 
جهان پهلوانی رستم و مبارزان و صمروفان 
چون... میلاد و گودرز و کشواد... اسجمل 
التواريخ و القصص ص .)٩۱‏ میلادبن جرجین 
میلادجرد بنا کرده است. (ترجمة تاریخ قم 
ص ۷۹ 

میلادی. (ص نبی) تاریخ مسیحی که مبداً 
آن, ولادت حضرت میح است. رجوع به 
کلم تاریخ شود. 

میلاد به. [دی ی ] (ص نسبی) ميلادية. 
ملسوب به میلاد. 

میلاذ‌حرت. [] (اخ) نام قدیم ساوه است. 
میلاذ گرد. (یادداشت مولف): حد اول قم از 
ناحیت همدان است تا یلاذجرد که آن ن‌ساوه 
است. (ترجمهة تاریخ قم ص ۲۶). 

ملا گرد. [] (!خ) با میلاذجرد. همان 
ساوه است. (یادداشت مولف). 

میلاس. (اخ) دهی است از دهستان جانکی 
بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع در 
۳ هزارگزی جنوب خاوری لردگان با ۲۲۱ 
تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات وراه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۰. 

میلاش. (اخ) دهی است از دهستان اشکور 
پاین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. راقع 
در ۰هزارگزی جنوب رودسر با ۵ تن 
نکنه. اب أن از چشمه وراه ان مالرو و 


صعب‌البور است. (از فرهنگ جغرافیائی ` 


ایران ج ۲ 

میلاغ. (ع [ میلغ. میلقه. رجوع به میلغ 
شود. 

میللاغی. (ص نسبی) منوب به میلاغ, 
کرشمه و غنج. 

مل میلاغی؛ ست و سماقی. با کرشمه و 
غنج و دلال. 


میلاق. (إخ) دهی است از دهستان خرقان 
شرقی بخش آوج شهرستان قزوین, واقع در 
۴هزارگزی خاور آوج با ۲۸۵ تن کته آب 
آن از چشمه و رودخانه و راه آ ن مالرو است. 

(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۹ 
میلا گرد. زگ ] ((ج) دهی است از دهستان 
گرجی بخش داران شهرستان فریدن. واقع در 
۶هزارگزی باختر داران با ۱۰۵۱ تن سکته 
آب آن از رود و قنات و راه آن ماشین‌رو 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱۰). 
میلامیل.(ق مرکب) میل تا میل و از ميل به 
میل. (ناظم الاطباء). ميل به میل. (آنندراج). 
میل تا مل و میل در میل و ميل اندر میل 
(یرهان). میلها ضریدر میلها. (بادداشت 
مولف). کایه است از مافت بسیار. عرصة 
فراخ؛ 

بد را سایه‌ای است میلامیل 
جوی را دیده‌ای است مالامال. ابوالفرج رونی. 
|[قدم به قدم و پی در پی و پیوسته و 
علی‌التوالی. (ناظم الاطباء). پی در پی و 
متواتر. (برهان). ||همه و همگی و جمیع. 
(ناظم الاطاء). همه و جمیع. (برهان). ||در 
هم آمیخه و ممزوح. (از برهان) (ناظم 
الاطیاء). 
میللان. [م ی ] (ع مص) میل. ممال. سمیل. 
تسمیال. (ناظم الاطیاء) ميل. خميدن. 
(یادداشت مؤلف). خمدن. ||مسایل شدن. 
(آنندراج). میل کردن. تمایل. متمایل شدن. 
میل کردن. خواهانی: فرما چون بر در شهر 
نزول کرد از میلان آن قوم به جانب 
سلطانشاه... (تاریخ جهانگشای جوینی). 


گفت چون می‌دید ميلان شان به وی 
گرطرب‌امشب نخواهم کرد کی؟. مولوی. 
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم 

مرد احول گردد از ميلان و خشم. مولوی. 
- میلان داشتن؛ مایل بودن. تمایل داشتن 
(یادداشت لفت‌نامد). 


= میلان کردن؛ تمایل یافتن. ممانل شدن. 
(یادداشت لفت‌نامه): کرژ؛ میلان کردن به 
سوی کسی. (منتهی الارب). 

||از راه چمیدن. (آتدراج). چسپیدن. (تاج 
المصادر بسیهقی). چفدن. گراییدن. 
بچسبیدن. (المصادر زوزنی). ||جور کردن. 
(آتدراج). | میلاو. شتا گرد .(آنندراج ( 
(انجمن ن ارا اما در این معنی ظاهر دگ رگ 
شدۀ ملاو باشد. 
مبلان. (() نوعي از جوارح طیور. (یادداشت 
ملف). 
میلان. اج شهری در کشور ایتایا که 


(املای‌فرانسوی) Milan‏ - 1 
«(املای لاتینی) Mediolanum‏ 


میلان. 


مرک ایالت لسباردی ! است. دارای 
۰ سکنه است و صنایع شیمیایی و 
محصولات غذائى و چینی‌سازی و 
شیثه‌ازی وبلورالات وفلزات و 
کارخاتجات اتومبیل‌سازی و طیار‌سازی و 
صنايع بافندگی (خصوصا پارچه‌های 
ابریشمی) آن بار مهم است. از صنایع دیگر 
آن ادوات چوبی و کائوچوئی است. (از دايرة 
المعارف کیه). 
میلان. ((خ) دهی است 
بخش ابهر شهرستان زنجان. واقع در ۲۱ 
هزارگزی جنوب ابهر با ۱۸۰ تن سکنه, آب 
آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ). 
میلان. (اخ) دهی است از دهستان حومة 
بخش اسکو شهرستان تبریز, واقع در ۲ 
هزارگزی شمال اسکو با ۱۵۱۶ تن سکه. آب 


ت از دهستان ابهررود 


آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از . 


فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). این ده امروز 
به صورت قصبه یا شهرکی اباد و زیبا با 
خیابان و بازار و دیگر تأسیات شهری 
درامده است. 
میلان. ((ج) دهی است از دهتان فلاورد 
بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 
۱هزارگزی جنوب خاوری لردگان با ٩۲۰‏ 
تن سکنه. اب أن از چشمه و راه ان 
ماشین‌رو است.(از فرهنگ جغراقائی ایران 
ج ۹۰ 
میلانلو. (إخ) نام یکی از دهستانهای بخش 
شروان قوچان که در جنوب باختری قوچان 
و جنوب دهتان کلیان واقع است. هوای آن 
سردسیر و جمعیت آن جمعا ۹۶۹۰ تن و 
آبادیهای آن ۳۲ است. آب دهستان از چشمه 
وقنوات تین می‌شود و محصول عمده:ٌ آن 
غلات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4٩‏ 
میلاو. () شا گسرد.(لغت قرس اسدی) 
(فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) 
(یادداشست ح مولف). . به معنی شاگرداست که در 
مقابل آوستا تاد اد باشد. (برهان)* 
میلاو منی ای ثم و استاد توم من 
پیش آی و سه پونه ده و میلاویه میلاو. 
۲ رودکی. 
اوستاد زمانش میلاو است 
شیر گردون ز هتش گاو است. 
ابوسعید الاک 
|| خدمتکار. (ناظم الاطباء). 
هیلاوه. [ر / و ) (! مرکب) شا گردانه و پولی 
که علاوه بر مرد استاد به شاگردمی‌دهند. 
(ناظم الاطباء). میلاویه. شا گردانه‌بود. 
(فرهنگ اوبهی) (لفت فرس اسدی) (صحاح 
الفرس). شا گردانه یعنی اجرتی که به شا گرد 


دهند. (اتجمن آرا) (آنندراج). به معتی 
شا گردانه‌است و آن دو سه پولی بود که بعد از 
اجرت استاد به شا گرددهند. (برهان): 
ای ملمانان میلاوه که دارد بازا 
بجز آن کس که بود سفله‌دل و غمازا. 
ابوالعباس (از صحاح الفرس). 
و رجوع به میلاو و میلاویه شود. |[نوید و 
یشارت و مودگانی. (از برهان) (تاظم الاطیاء). 
مژدگانی بود. (صحاح الفرس). 
مبلاو یدن. [د) (مص) اخذ کردن. گرفتن. 
(یادداشت مولف): 
میلاو منی ای فغ و استاد توام من 
پیش آی و سه,بوسه ده و میلاویه می‌لاو. 
رودکی. 
میلاویه. ای /ي] (| مرکب) شا گردانه‌بود. 
(لفت فرس اسدی), میلاوه: 
ملاو منی ای فغ و استاد توام من 
پش آی و سه بوه ده و مسیلاویه 
مى لاو رودکی. 
و رجوع به میلاوه و میلاو شود. ||دشت 
دت لاف. (یادداشت مولف). و رجوع به 
لاوی_دن و ست لاف شود. ||اجایزه. 
(یادداشت مولف). 
میلاة. (ع [) مثلاة. رجوع به مثلاة شود. 
میلاد. (ع ص) باد سخت. (متهی الارب. 
مساد؛ ول‌ها (آتندراج) (ناظم الاطیاء). 
| مادهء‌شتر نوفا ی رک کرو کت کرد 
همراه آن پرورش یافته. || ماده‌شتر سخت 
واله بر بچة خود. |[زن سخت آندوهمند و 
ناشکیای بر فوت فرزند. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء), 
مل ‌بازی. (حصانص مرکب) ورزش 
پهلوانان در گود با میل. بازی کردن 
ورزشکاران با میل در گود زورخانه. عملی 
است که زورخانه کاران برای نشان دادن 
چابکی و شیرین‌کاری و مهارت کنند و آن به 
هوا پرتاب کردن یک یا دو میل است به نوبت 
و گرفتن انها به استادی در حال چرخیدن 
ورزشکار. 
میل پالکت. (ل] ((خ) رودخانة خشکی 
است که از میان کرشیر می‌گذرد و در سرحد 
غربی ایران جاری است و خط سرحدی ایران 
و عراق از آن عبور می‌کند. (از جغرافیای 
سیاسی کهان ص4۳۹. 
میلب. [ل ] (إخ) نام یکی از شهرهای قدیم و 
مشهور که در ساحل غربی آسیای صفیر قرار 
داشته و بعدها به دو قسمت تقسیم شده است. 
نخت بوسیلهة مهاجران کرت بنا شد و بعد 
مهاجران یون یونان به تجدید بنای آن 
پرداختد به طوری که در سال ۰ ق.م. 
آبادترین شهر یونیه و بعدها ا شهر 


تجارتی دنا بوده است و به واسطة ابادی و 


۲۲۰۰۱  .رادلیم‎ 


زیبایی مردم آن به ثروت و رفاه فوق‌العاده‌ای 
دست یافتند. تالس دانشمند مشهور قرن ششم 
میلادی در سال ۵۸۷م. بدان شهر رفته و 
بتدریس پرداخته است. در سال ۵۰۴ م. 
وسیلة پادشاهان ایران ضط و نهب و غارت 
شد تا سرانجام در دورژ حکومت سلجوقی و 
بعد تیموری یکلی ویران شد و اکنون 
خرابه‌های آن برجاست. (از قاموس الاعلام 
ترکی). و رجوع به ایران باستان ج۱ ص ۶۵۴ 
و ۶۵۱و ۸۶۶و ج۲ ص‌۱۵۱۸ و ۱۸۸۸ و 
۰ و فهرست هر سه جلد شود. 
میل تخت. [ت) ا سرکب) قسمی قفل 
پیچ. . (یادداشت مولف). 
میلتن. [ث ] (اخ) میلتون. رجوع به میلتون 
شود. 
میلتون. رت ) (اخ)" جان. از ادبا و شعرای 
بزرگ انگلستان است. یه سال ۱۶۰۸ م. در 
لندن پا به عرص هستی تهاد و تا ۲۴ سالگی به 
تحصیل در مدرسد سن پول کمریج اشتفال 
ورزید و بعد به دانشگاه کمبریج رفت. 
زندگانی او پیشتر در امور سیاسی گذشت و 
مقالههای اتشیی دربارء آزادی مطبوعات و 
مذهب و آموزش و پرورش نگاشت که 
مخصوصا مقالات او به عنوان مسولیت 
سلاطین و حکام و نخستین دفاع از ملت 
انگلیی از همه سعروفتر است. میلتون به 
سیب کار و مطالعهٌ زیاد بینایی خود را از 
دست داد. معروفترین آثار او «بهشت 
گم‌شده» است که در ده دفتر در سال ۱۶۶۷ م. 
به پایان رسیده و اتشار یافته است و معرف 
آزادگی و آزاداندیشی و ذوق و قریحهُ سرشار 
اوست. و امروزه شهرت او بیشتر مدیون 
همین منظومه است. دیگر از آثار او دو 
منظومة «فردوس موجود» و «آلام شمشون» 
است که در ۱۶۷۱ با هم چاپ و نشر شده 
است. میلتون در توامبر ۱۶۷۴م. درگ‌ذشت 
(تساریخ ادباات انگلتان تألییف 
صورتگربخش ۲ صص ۱۳۵ - ۱۷۳). 
میلدار. (نف مرکب) دارای میل. ||دارای 


.۰ - 1 
۲ - در نخه‌اي به خط مرحوم ده‌خدا اولاً در 
مصراع یت به صورت مقلوب آمده ثاناً به 
جای «اوستاد زمانه». «اوستای زمانه» است و 
ثاثا به جای «ابوالخیر» به «ابوالخطیره نسبت 
داده شده است. 
۳-به نظر می‌رسد که فعل» امر مزکد «میلار» 
(می +لاو) از مصدر «لاویدن» است به معنی 
درخواستن و تفاضا کردن» مانند «می‌کوش» و 
«می‌باش» از ا کرشیدن» و «باشیدن», که 
چبلن پیش جرء «می» بر سر فعل امر «لاره» 
موجب اشتباه شده است. رجوع به لاویدن شود. 
۱۰ - 4 


۲ میلدار. 


(منتهی الارب). ||دراز. |اجنبنده و مضطرب 
چنان و چنین. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
میل علیی. [ع] ((خ) دهی است از دهستان 
علیشروان بخش بدر؛ شهرستان ایلام, واقع 
در ۵هزارگزی خارری ايلام با تن 
سکنه. آب آن از رودشائه و راه آن مالرو 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵. 
میلغ. [1] (ع !) ميلغة . خنوری که سگ در 
آن آب خورد. (از متتهى الارب, سادة ولغ) 
(از آنندراج) (ناظم الاطباء). قرو. قروه. 
(یادداشت مۇلف). سوين ` سگ ج موالیغ. 
(مهذب‌الاسماء). ۰ 
میلفة. ( ل غ ] (ع !) میلغ. ررق که افر 
آن آب خورد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء). میلاغ. و جح به سیخ و 
میلاغ شود. 
میلق. م ل] (ع ص) تیزرو. 1 ارب 
ماد ملی) (ناظم الاطیاء). ||شتابزده. هى 
الارب) (ناظم الأطباء). [|() جای ۱ . ماحل 
ذهب. (یادداشت مولف). 
میلق. [م ل ] (اخ] دی است از دهسستان 
دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر 
واقع. در ۰ ۴هزارگزی شمال باختری ورزقان 
یا ۱۷۶ تن سکنه. اب آن از چشمه و رودخانه 
و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جفرافانی 
ایران ج ۴). 
میلکک. [ل] (إ مرکب) پارچه‌ای که از شهر 
نوشاد آرند. (غیاث) (آنندراج). پبارچه‌ای 
است .ستبر. (يادداشت لفتنامه): طبع صوفی 
کرداو را به میلکی خشنود کردند. (نظام قاری 


رودبار بعش معلم‌کلاية شهرستان قزوین 
واقع در ۲۸هزارگزی شمال باختری معلم 
کلایه.با ۲۰۲ تن سکنه. اب آن از چشمه و 
راه آن مالرو است. زیسارتگاهی.به نام 
اسماعیل دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج 

میلکت. [لْ] (اخ) دی است از دهستان 
مزارعی بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع 
در ۳۹هزارگزی شمال برازجان با ۱۰۷ تن 
سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (اژ 
فرهنگ جنرافیائی ايران ج 4۷. قریه‌ای است 
به پنج فرسنگی مان جنوب و مغرب خشت 
(فارسنامذ تاصری). 

میلکت. [ل) (اخ) دهسی است از بببخش 
میان‌کنگی شهرستان زابل, واقع در ۲۱ 
هزارگزی ده‌دوست محمد پا ۱٩٩۱‏ تن سکند. 
آپ آن از هیرمند و راه آن مالرو است. 
سا کنان‌از طایفة جهان‌تیغ هستند. (از فزهنگ 
جغرافیائی ایران ج۸). 

میل کاریز. ((ج) دهی است از دهستتان 
تبادکان بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد. واقم در آهزارگزی شمال مشهد با 
۸ تن سکنه. أب أن از قنات و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج نام محلی کنار راه مشهد به باجگیران 
مان مشهد و بهرآباد در ۲۲۶۰ گزی مشهد. 
(یادداشت مولف). 

م لکش. (ک /ک ] (نف مرکب) میل 
کشنده. کی که ميل در چشم کسی کشد. 
آنکه با کشیدن میل گداخته بینایی از چشم 


میل‌میل. 


خطوط موازی طولانی یا برجستگی‌های | ص۱۴۰). کی‌بگیرد: 
موازی در پارچه. میلک و میخک و کرباس و قدک در کارند: میل‌کش چشم خیالات شو 
میلدار. (إخ) از کوههای شمال قزوین | تا تو رختی به بر آری و به غفلت ندری. ۰۰ . کندنه پای خرابات شو. نظامی. 
نز دیک امامزاده باراچین. نظام قاری. و رجوع به ميل کشیدن شود. 1 
میل سوخ.(اخ) نام کوهی است در حوالی | ارمک و قطنی عین‌ابقر و رومی باف میل کشیدن. (ک /ک د] (مص سرکبل) 
تفت بزد. (آنندراج). بل میلک و لالائی بی‌حد و شمار. گنایه از دور گردانیدن اسنت. ||کور کردن. (از 
میل سفید. [س] ((خ) دی است از نظام قاری. | ناظم الاطباء) (برهان). کور کردن کی با 0 
دهستان پرتاج بخش حومة شهرستان پیجار. | بر جامة کتان بهاری چه اعتماد داغ کرده. تعل. کور کردن و تاپتا ساختول. 
واقع در ۳۲هزارگزی جنوب خاوری بیجار با میلک مگر به بقچۀ خاص شما رود. نایینا کردن. ترکانیدن چشم با میل. (یادداشت 
۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن نظام قاری. | مولف). کنایه از کور کردن است. (از انجمن 
مالرو است. به این ده حوض قره‌خان | ای که میلک جهت جامه نخواهی که قوی است آرا): پس از آن به یک هفته میلش کشیدند و 
می‌گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). | کاش می‌بود به درزیت از این جامه هزار. به بخارا فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب 
میل سفیفد. [س] ((ج) دی است از 7 نظام قاری. | ص ۶۵۵. 
دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان | مراچون درآجیده میلک نهند خی طبع را چه مال دهی و چه تربیت 
یزد, واقع در ۳۶هزارگزی باختر خضرآباد با | به بخت من انگشت کاری کنند. . نظام قاری. | بی‌دیده راچه ميل کشی و چه توتیا: | 
۱۹۴ تن سکنه. اب آن از قتات و راه ان مالرو | یارب این و خلعتان با میلک و میخک رسان خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۴). 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران چ ۱۰). کاین تکبر از قبای صوف و دیبا می‌کنند. روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی 
میلع. [م ل ] (ع ص) اسب تیزرو: (از منتهی نظام قاری. | خورشید چشم شب‌پره را میل از آن ۳ 
الارب. مادة ملع) (ناظم الاطباء). ||شتر مادة | برد ومیلک خاص و میخک» قیف و قطنی گو برو. ۱ خافانیل. 
تیزرو. (از منتهی الارب) (ناظم lT‏ .اشتر | صوف گو بازا که قاری ترک این شش می‌کند. به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم 
زودرو. (مهذب الاسماء). ||بیابان نظام قاری. | وگر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد. 
(مسنتهی الارب) (از ناظم اا ¢ میلکت. [] ((ج) دی است از دهستان | ! ۱ سعدی. 


در اجرای حکم سیاست بز وی از زبان بریدن 
کشیدن, چنانچه اعتبار تمامت مازان 
و سفدان و مستخرجان گردد. (ترجمة 
ماحاسن اصفهان ص .)٩۴‏ ||از پیش راندن. (از 
براهان) (ناظم الاطباء). 
میلکه. [ک ] ((خ) دی است از بخش 
بتجایی شهرستان کرمانشاهان» واقع در ۲۰ 
هزارگزی جنوب کوزران با ۲۵۰ تن سکنه. 
آل آن از چاه و چشمه و راه آن مالرو است. 
دا سه محل به تامهای میلکه بوچان, شیرخان 
و باقر به فاصلة دو هزار گز واقع شده است: 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
میلکی. 2 8 (إخ) دهی است از دهستان 
حومه بخش گاوبندی شهرستان لار واقغ در 
۴هزارگزی باختری گاویندی با ۲۲۰ تن 
سکنه. آب آن از چاه و راه آن ماشین‌رو است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۷). 
میلگه. (گ؛] (! مرکب) محل تعية ميل. 
جایگاه میل که نشانه است در صحرا و دریا؛ 
کز آن میلگه پیش نتوان گذشت 
نظامی (اقبالامه ص ۸ ۳۰ 
به فرمان کشتی‌کش چاره‌ساز 
جهانجوی از آن فیلگه گشت باز. 
میل‌میل. (ص مرکب) میل‌میلی. رجوع به 
میل‌میلی شود. 


۱ - در دو نسخه خطی مهذب‌الاسماء اسوین» 
و در یک نخه «سرین» است.. 


میل میلاغی. (ص نس_بی) در تداول 
خانگی, زنی با کرشمه و غنج و دلال. سیت و 
سماقی. عشوه گر. 
مل میلکت. 1ل (اخ) دهی است از دهتان 
سگوند بخش زاغ شهرستان خرم‌آباد. واقع 
در ۱۷هزارگزی باختر زاغه با ۱۱۸ تن سکنه. 
آب آن از سراب میل‌میلک و چشمه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جفراقیائی ایران 
ج۶ 
میل میلی. (ص مرکب) با راههای باریک 
(در جامه). با راهها و خطوط. رامراه. (از 
يادداشت مۇلف). ميل میل. 
- پارچۀ میل‌میلی؛ یعنی خطدار. تیره‌دار. 
راەراء. 
میلفا کث. [ م/م ]( ص مرکب) متمایل. مخت 
نایل. تمایل دارنده. 
میلفا کیی. (ع /م] (حامص مرکب) حالت و 
چگونگی میلنا که 
هر دود کز این مفا ک خیزد 
تا یک دو سه نیزه برستیزد 


وآنگه به طریق میلنا کی . 
گرددبه طواف دیر خا کی. 
نظامی (لیلی و مجتون ص ۲۲). 


میلوار. [میل] (ص مرکب. | مرکب) مانند 
سل چون ل له اناز یک میا 
میل‌واره. (یادداشت مولف): 
فلک با رتش یک تیر پرتاب 
زمین با همتش یک میل‌وار است. 

مسعودسعد. 

میلواره. [میل ر /رٍ] (|مرکب) میلوار. 

میلولة. (ع ل](ع مص) میل. میلان. رجسوع 
به ميل شود. 

ميلة. [ل] (ع ) هسنگام و زمان. ج. میل. 
(منتهی الارب ماد میل) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). 

میله. زل؛) (ع [) دشت و بسیابان. (مستهى 
الارب. ماد ول‌ه) (ناظم الاطباء). |[زمین 
بی‌گیاه. (ناظم الاطباء). 

میله. [ل / ل ] (| مرکب) شه به ميل و ماتند 
میل. (ناظم الاطباء) ||قطعة نازک و بلند از 
چوب یا آهن یا فلزی دیگر که در ساختمان و 
جز آن به کار رود. ||میل آهنین که در مرکز 
سنگ زیر آسیا (در آساهای آبی و دستی) 
استوار است و از سوراخ سنگ زبرین گذرد و 
سنگ زیرین بر آن دور زند. آهن یا چوب 
وسط آسیای.دستی و آسیای آبی, (یادداشت 
ملف). ||چاهها که از هرنج یعنی مظهر قنات 
تا مادرچاه کنده می‌شود. سوراخ قنات . 
(یادداشت ملف). |اسست و عمق چاه تا 
آنگاه که عمودی و مستقیم است. چون کج و 
مخروط شود در زیر, انبار گویند و چون افقی 
گر دددر زیر آن را کوره نامند. (یادداشت 


مؤلف). ||رشتۂ باریکی زیر پرچم در گنها . 
(لغات فرهنگستان): 

میله. [ل ] ((خ) ظاهراً شهری بوده است این 
سوی جیحون در شمال اففانستان کنونی* 

ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تھی گردد 

اگر زین سوی جیحون گردبادی خیزد از میله. 

فرخی. 

بگنگین حاجب ناخته با مردم تمام دم ایشان 
گرفت‌از پیش وی به اندخود و میله درآمدند 
و بگتگین بتفت می‌راند به حدود شبورقان 
بسدیشان رسید. (تاریخ ببهقی ج مشهد 

میله. ال ] (اخ) دهی است از دهستان دشت 
سربخش مرکزی شهرستان آمل, واقع در 
۵ زارگزی خاوری امل با ۴۸۰ تن 
سککنه. آب آن از رودخانة کاری هراز و راه 
آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

میله‌سو. آل س ] ((خ) دهی است از دهتان 
منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه‌آباد. 
واقم در ۲۰هزارگزی جنوب خاور شاهآباد با 
۰ تن سکنه. اپ ان از سراب میله‌سر 
است. سراب میله‌سر جزء این ده منظور و 
چادر نضین هتد و اکثر گله‌داران در 
زستان گرسیر مبروند. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج ۵). 

میله‌سرا. زل س] ((خ) دی است از 
دهستان صاسال بخش ماسال شاندرمن 
شهرستان طوالش, واقع در ۲هزارگزی شمال 
بازار ماسال با ۲۸۰ تن سکننه. اپ آن از 
رودخانهٌ ماسال و راه آن مالرو است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۲). 

میلیی.() گربه را گویند که عسربان سنور 
خوانند. (آنندراج) (برهان). گربه. (ناظم 
الاطباء) ۳۲. 

میلی.(ص نبی) نسوب به ميل (واحد 
اندازه گیری‌مافت): مادر هشت میلی جزیره 
بودیم. رجوع به ميل شود. 

میلی.(فرانوی, پشوند)" پشوتد حا کی‌از 
یکهزارم واحد اصلى. (از دايرة المعارف کیه). 
پیشوند دلالت‌کنده بر یکهزارم واحد غالب 
مقیاسات ". میلیمتر (یکهزارم متر), میلی‌لیتر 
(یکهزارم لیتر)» میلی‌گرم (یکهزارم گرم): 
مسیلی‌گراد (یک هزارم گراد)» میلی‌میکرون 
(یکهزارم میکرون). 

میلیی. [م /م] (ص نسبی) آنکه در سیل و 
اراده و خواهش و آرزوی خود آزاد باشد. 
(ناظم الاطباء). ||دمدمی مزاج در تداول 
عامه. که بر اراده‌ای ثابت و استوار تباشد. که 
از نظامات و نسقها دقیقاً پیروی نکند و هرگاه 
که خواهد به کاری پردازد که متایع ميل و 
خواست خود باشد یا کار کد نه بر اسانی 


میلیاردر. ۳۳۰۰۳ 


ضابطه یا اراد دیگری. رجوع به ميل شود. 
میلیی. (ع /م] (اخ) میلی تبریزی یا میلی 
ترک. تامش میرزاقلی و از اترا ک‌است و در 
مشهد مقدس رضوی نشو و نما یافته و 
صاحب خلق مستحسن بوده و خالی از 
فضیلت نبوده است. طبعی شکفته داشته است 
و شعر زير از اوست: 
به سینه تیری از آن غمزه خوزده‌ام کاری 
کب ایدم از دلمگر به مشواری 
زبکه غمزه تو خوار و زار میکشدم 
به عجز می‌طلبم هر دم از اجل یاری 
اجل که پیش او بی‌گنه کشی است کند 
به پشت‌گرمی آن غمزه این ستمکاری. 
(از آتشکد؛ آذر چ شهیدی ص ۲۲). 
از طایفۀ تکلو است خدمتگارزادء سلطان 
محمد خدابنده پادشاه بود. در ملازمت 
مرحوم سلطان ابراهیم‌میرزا تربیت یافت و 
شاعر ملم گردید. ابیات زیادی از وی 
مشهور شد و در آخر عمر به هندوستان رفت 
و در انجا وفات یافت. (از سجمع‌الضواص 
ص ۱۰۵). و رجسوع به مسیلی ترک در 
مجمم‌الفصحاء (ج۲ ص٩۲).‏ و میلی تبریزی 
در تحقه سامی (ص ۱۴۴) شود. 
میلیی. [ / م۱ (اخ) مولانا میلی از ولایت 
حصار است طالب علمی دارد و معما را نیز 
یک مداند. از اوست: 
جفا همین ته از آن شوخ بی‌وفا دیدم 
ز هر که چشم وفا داشتم جفا دیدم. 
(از مجالس‌النفایس چ حکمت ص٩۱۵).‏ 
میلی از حصار شادمان از اقلیم چهارم انست. 
وی معما رانیک حل میکرده است. (از 
اتشکده آذر چ شهیدی ص ۳۲۸). 
میلیار. (فرانسوی. عدد. ص, ()" میلیارد. 
رجوع به ملیارد شود. 
میلیار۵. (فرانسوی, عدد. ص, !) یلیار 
(بیلیون) *. هزار هزار هزار. هزار میلیون. 
دوهزار کرور. 
میلیازدر. [د] (فرانسوی, ص)۲کسی که 
ارزش مایملکش بالغ بر هزار مسلون واحد 
پول رایج مملکتش باشد. کنایه از شخص 
بار ثرو تمد. 


1 - Filet. 

۲ - احتمال دارد دگرگون شده «بلی» [ب ل 
لی ] باشد که در زبان اردو به معنی گربه است. 

3 - Milli. 

۴- واحد مقیاساتی که به توان میرسند (مانند 

مقیاس سطح و مقیاس حجم). بدیهی است که 

مقدار این پیشرند فرق میکند و بهمان توان 

واحد مقیاس میرسد. در مقیاس سطح به توان ۲ 

.و در مقیاس حجم به توان ۳ 

5 - Milliard. 6 - Billion. 

7 Millardaire. 


۴ میلیاردری. 


طول در سیستم متری. یک‌هزارم متر. 
یک‌هزارم گز. 
- میلی‌متر مربع؛ یک‌میليونيم متر مربع. 
- میلی‌متر مکعب؛ یک‌میليارديم متر مکمپ. 
یک‌بيليونيم متر مکمپ. 

میلیول. (بسل ] (فرانسوی. ٣)‏ میلیولا. 
رجوع به میلولا شود. 

میلیو لا. [لی] (لاتسینی, !)۲ جسانوری 
تک‌سلولی از ردة روزن‌داران! بی‌سوراخ که 
دریازی است و دارای جلد اهکی است و از 
دور: ژوراسسیک " ببعد شناخته شده و 
قسیلهایش مخصوصاً در رسوبات دوران 
سوم زمین‌شتاسی فراواند. امروزه نز انواعی 
از آنها در دریاها ميزيند. (از داثرة السعارف 
کیه)(از جانورشناسی فاطمی). 

میلیو لیت. [لن لی ] اف رانسوی, )۲۳ 
سنگهای آهکی که از انباشحه شدن جلد آهکی 
میلیولا بوجود آمده است. (از جانورشناسی 
قاطتی) ره خیه لول شود 

میلیون. [یِنْ ] (فرانسوی, عدد. ص. 14 
ملیون. هزارهزار. دو کرور. 

میلیوفر. [لی ن ] (فرانسوی, ص)۲ کسی که 
بیش از یک میلیون از واحد پول رایج د 
مملکت خود سرمایه دارد. |اکنایه است از 
ثروتمند. و رجوع به میلیون شود. 

میلیونری. لی ن ] (حامص) میلیونر بودن. 
||ثروتمند بودن. و رجوع به میلیون و میلیونر 
شود. 

مییم. (فرانوی. !)۲۳ نوعی کمدی که در آن 
هنرپیشه بوسیلة حرکات اعمال و احساسات 
رابیان کند بدون آنکه سختی بگوید. 

میم. () نام حرف بیست‌وهشتم از الفبای 
فارسی و بیست‌وچهارم از الفبای عسربی, 
رجوع به «م» شود. 
- اصحاب‌المیم؛ آنھائی که مطالب و اسرار و 





شکنج زلف تو جیم است گوئی. نظامی. 
- میم بودن؛ شه حرف «ع» بودن. سخت 
تگ بودن. به‌سان حلقۀ «ع» بودن. 

- میم حلقه‌دار؛ میم مطوق. رجوع به میم 
مطوق شود. ۱ 

میم زراندود؛ کنایه از ماه. (انتدراج). 

میم کاتب؛ نابینا و کور. (ناظم الاطیاء) 
(انندراج) (برهان). کنایه از کورچشم. 
(غیاث». 

- میم مطوق؛ آلت مردی. (ناظم الاطباء) 

(آنندراج). . نره. میم حلقه‌دارء 

آنچه از | ن مال در این صوفی است 

میم مطوق الف کوفی است. 

نسظامی ( گنجیهة گنجوی ص ۱۵۱ و 
مخزن‌الاسرار ص ۱۴۲). 

||ایه از لب آنگاه که به شکرخنده گشوده 
شود. ||کایه از دوات. (آنندراج). |اچاه. 
(ناظم الاطباء). ||کنایه از مقعد. (آنتدرا اج). 
هیم. (ع |) نیذ. (مهذب‌الاسماء). شراب تاب. 
(آتدراج) (برهان). شراب صاف و خالض و 
شراب ناب. (ناظم الاطباء). 
میم. [م ۳( درخت انگور. مو. تا ک.رز. 
(از فرهنگ نظام). ||شراب. می. 
میم. ((خ) دهی از دهستان نیم‌بلوک بخش 
قانن شهرستان بیرجند. واقع در ۵۰ هزارگزی 
شمال باختری قائن سر راه شوسه قائن به 
گناباد.در جلگۀ گرم سیر با ۲۷۲ تن سکنه 
آبش از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی 
اران ج .)٩‏ 
هیم. (م ی ) (() نام نوائی است از موسیقی. 
(ناظم الاطباء). نام مقامی است. (شعوری). 
هیم. 9 ی ] ((خ) دهی جزء دهستان قهستان 


بخش کهک شهرستان قم..واقع در ۸ 


هزارگزی جنوب شرقی کهک. کوهستانی و 
نردسیر. تعداد کته ۶۰۰ تن. ابش از قنات 


میم کر دل:: 


میلیارذری. [د] (حامص) حالت و کیفیت | گنجینه‌های مخفی را چستجو میکند زیرا | و محصولش غلات و پنبه و میوه‌خات است. 
میلیاردر. بسیار ثروتمد بودن. نختین حرف این کلمه «م» است. (دزی ج۲ | شغل اهالی زراعت و کرباش‌باقی است. یک 
میلیتا زر يسم. (فرانسوی, ۲4 تلط و نفوذ | ص ۶۲۰ منارة سنگی در اراضی مزرعة نو و امامزاده و 
نظامی بر هم شؤون کشور. ||عقیده به اينکه <- چو مم؛ مخفف چون میم. مانند صیم. آثار قلعه خرابۂ قدیمی دارد. (از فرهنگ 
آمادگی برای جنگ از اهم وظایف ملت است. | سخت تنگ به سان حلقۀ میم: جغرافیائی اران ج ۱). 
در چنین مرامی خدمات و آداب و اخلاق | شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی هبم. مه 
نظامی مسهمترین وظیفا افراد محوب | که‌بود جایگه بوسة او تنگ چو میم. به مشرق ایران* 
می‌گردد. جنگ‌طلبی. ؟ (از تاریخ بهقی چ ادیب ص ۳۹۰). | چوبرخاست آواز کوس از میم: 
میلیتر. [ت ] (فرانوی, ص)" نظامی و کاین خط پیوسته بهم در چو میم همان گرد چون آینوس از جرم. فردوسی, * 
لشکری. (فرهنگ نظام). که منسوب و مربوط ره ندهد تا نکنندش دو نیم. نظامی. میمف. [ع م] ((خ) ناحیتی است به حدود و 
بسه نیروی نسظامی و جستگی است. (از | - چون میم؛ مانند میم. رجوع به ترکیب قبل | در آذرباذ گان‌شهره و آبادان و بسیار نعمت و 
دائرهالمعارف کیه). شود. مردم و قصبه ان اهر است و او:را ناحیتی 
میلی یگوم. (گ ر ] (فرانسوی, | مرکب)" | - حلق"ميم؛ دهان تنگ معشوق. (یادداشت | بزرگ است. (حدود العالم). نام کوهی است یا 
یک‌هزارم گرم. مولف). شهری به آذربایجان. (تاج العروس). نام 
میلی لیتر. (فرانسوی, | مرکب)" یک‌هزارم | - مانند حلقة میم؛ سخت تنگ. (یادداشت | روستائی به آذربایجان و بلال‌آباد بدین زوستا 
" لیتر. هزاریک لیتر. یک سانتی‌متر مکعب. مولف): دهی است و بایک خرمی از آن ده است. (از 
میلیی مقر. [م] (فرانسوی, | مرکب)؟ واحد | دهان تنگ تو میم است گونی این‌الندیم). نام کوهی به آذربایجان. (یادداشت 


.| مؤلف). نام کوهی است و گویند. شهری است 


در آذربایجان یا اران. (معجم البلدان). 
میهفی. [مء] (ص نبی) منوب به میمذ 
که‌ناحیتی است به حدود آذرباذ گان.رجوع به 
میمذ شود. 
میمو. [ع ] (ع ) (سریاننالاصل) طريق. 
راه. (دزی ج٣‏ ص۴۳۰ (عغونالانباء جا 
ص۹۸ ج» میامر * یعرف بکتاب‌الضیاهر ... و 
المیامر جمع میمر. و هو الطریق و یشبه أن 
یکون سمی هذا الکتاپ پذلک اذ هو الطریق 
الى استعمال الادوية المرکبة. (از عیون‌الانباء 
ج١‏ ص4۸). |[تعليم. تعلیم دینی. وغظ. 
موعظه. خطابه. ادزی ج ۲ ص ۶۳۰). 
میمران. [2م] (مسعرب. () سامیران"(دزی: ۰ 
میم شکل. (ش /ش ](ص مرکب) به شکل 
عیم. همانند عیم. جون میم. مانند.میم. 
-عقیق میم‌شکل؛ دهان تنگ: ۱ 
عقیق میم‌شکلش سنگ دز مشمخ"۰ * : 
رجوعغ به ترکییات «میم» شود. 
میم کردن. (ک د] (مص مزکب) به کل 
«م» درآوردن. دهان ان تنگ رااز هم گشودن. 
لها را به شکرخده گشودن: 
بختده عقیقین نقط صم کرد 
۰ - 2 .۰ ۷۵۲۵۲۱8۲۴۵۰۰ - 1 
۰ - 3 
Millimètre.‏ - 5 .. 1456 - 4 
Miliole. .. 7 ۰‏ - 6 
.(قرانسو ی) Foraminifères‏ 8 
(فرانو: ی) Jurassique‏ - و 
Miliolite, Calcaireamiliole‏ - 10 
(فرانسوی). 
Milionaire.‏ - 12 ۰ - 11 
7 ۰۰ - 13 


میمم. 


۲۲۰۰۵  .هنمیم‎ 


سوی یمن آباد و میمند رفت به تماشا و شکار. | تسن. آیه 2 


عباهنگ در میم دو نیم کرد. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۲۹ متن و حاشیه), 
عیهیم. [م یم ]] (ع ص) پیروزی‌یابنده بر 
مطلب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب). 
میمن. [ ٤ىَ1‏ (ع ص) آن که بیارد برکت و 
افزایش راء (متهی الارب) (آنندراج). آنکه 
برکت و افزایش می‌آورد. (ناظم الاطباء). 
میمنت. (ع م ن] (ع امص) ميمنة. برکت. 
(ناظم الاطباء) (غیاث) (فرهنگ نظام). 
سعادت. (ناظم الاطباء) (غیاث). نیک‌بختی. 
(فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). بختیاری. 
(ناظم الاطباء). شگون نیک. (فرهنگ نظام). 
خوش آغالی. خوش‌آغوری. خوش‌شگونی: 
فرخی. (یادداشت مولف). 
”ب ەە مومت و مبارکی؛ سه یسمن و 
خوش‌شگونی. 
||() فال نیک. 
-به میمنت گرفتن؛ به فال نیک گر فتن 
||((مص) مبارک بودن. فرخنده بودن. یمن. 
(یادداشت مولف). نضارت. اقبال. تبرک. ||() 
راست. خلاف میره. سوی راست. صقابل 
میسرت. رجوع به ميمنة در تمام معانی شود. 
میمنت آباك. (ع م ن ((خ) دهسی است از 
دهستان چهاردولی بخش قرو شهرستان 
سنندج» واتع در ۸هزارگزی جنوب خاور 
قروه با ۲۴۰ تن سکنه. ابش از چشمه و 
رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۵). 
میمنت دار. ام / م م ن ] (نف مرکب) دارای 
شگون. میارک. دارای برکت. دارای یمن 
میمنت‌داری. (۶۶/۶ن] (حصسامس 
مسرکب) شگون‌داری. حالت و کیت 
شگون‌دار. 
میمنت داشتن. ( / م منت ] (سص 
مرکب) شگسون داشتن. برکت داشتن. 
نیکبختی داشتن. یمن داشتن. خوش‌شگون 
بودن. (یادداشت مولف]. 
میمنف. [م م / می م] ا قصبه‌ای است از 
مضافات غزنین. (برهان) (غیاث). شهری از 
مضافات غزنین. (ناظم الاطیاء). تام قریه‌ای به 
غزنه ميان یامیان و غور و احمدین حن 
میمندی وزير سلطان محمود غزنوی از 
انجاست. (یادداشت مولف). موضعی است به 
غزنس و از آنجا بوده خواجه احمدحن 
میمندی وزير سلطان محمود که عنصری در 
تعریف باغ و خانة او قصیده‌ای ساخته و در ان 
گفه‌است: 
بدان صفات به میمند باغ خواجة ماست 
که‌کدخدای جهان است و سید احرار. 
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 4۱۰۸ 


(تاریخ بهقی ج ادیب ص۲۸ ۵. 
میمند. عم /می ]۲ ((خ) ولایتی است در 
فارس. (برهان). شهرکی است به فارس 
گرمسیر و در او از همه گونه میوه باشد و 


انگور از همه بیشتر 


بود و اپ روان دارد و 


درخت خرما باشد اما آنجا هوا معتدل‌تر است 


از دیگر شهرهای گرمیری و جامع و منبر 
دارد. (قارستامۂ ابن البلشی ص ۱۳۹). شهری 
کوچک است و گرمیری و غله خرما و 
انگور و همه توع میوه دارد و انگور بیشتر بود 
و صردم ان جاب یشتر پیشه‌ور باشتد. 
(نسزههةالق لوب ص ۱۱۹). نام یکی از 
دهستانهای هفت‌گانة بخش مرکزی شهرستان 
فیروزآباد و محدود است از شمال به کوه 
سفیدار و دهستان خقر چهرم. از جنوب به 
دهستان سیمکان, از خاور به دهستان گوکان 
بخش خفر, از باختر به ارتفاعات پودنو و 
پشمه. موقعیت طبیعی آن جلگه. هوایش 
سالم. و آب آن از چشمهسارها و قنوات. 
بادام و کشمش و 
گل‌سرخ و تریا ک و لیات و اثار است. تعداد 
ایادی‌های أن ۷0۵۰۰ 
تن و آبادیهای مهم آن شبانکاره و ده بالا مرکز 
قصبه میمند است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج 4۷. و رجوع به جقرافیای غرب ایران 
و فارسنامة ناصری شود. 
ميمند. [ع / م ء] (إخ) قصبة مركز دهتان 
میمند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباده 
واقع در ۲۶هزارگزی شمال خاوری 
فیروزاباد که با یک راه فرعی به شوسة 
فیروزآباد - شیراز در تنگ آب مریوط است. 
هوایش معدل. آبش از چشمه و قنات. 


مسحصولات عمده‌اش 


٩و‏ جمعیت در حدود 


جمعیت آن ۳۳۱٩‏ تن است و حدود ۶۰باپ _ 


دکان و مغازه و دستگاههای گلاب و 
عطرکشی فراوان دارد و یکی از مرا کز عمدهً 
صدور گلاب و عطر کشمش و بادام و لبنیات 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
میمنت. ۰ (خ) دی است از 
دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهگیلویه 
شهرستان بهبهان» واقع در ۴۵هزارگزی شمال 
غربی سی‌سخت. آب و هوا: کوهستانی 
سردسیر و مالاریائی. سکته‌اش ۵۰۰ تن. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و برنج و 
میوه و پشم و لبنیات» شفل اهالی زراعت و 
حشم‌داری و سا کنین آن از طایقة بویراحمدی 
پائین هستند. (از فرهنگ جفرافیانی ایران 
ج 
میمند. 2 ep‏ ((خ) دی است از 
دهتان نر بخش مرکزی شهرستان اردبیل 
واقع در ۳۲هزارگزی غربی اردبیل. آب و هوا: 
کوهتانی. هوایش معتدل. تعداد سکنه ۳۹۴ 


ن. ابش از چشمه. محصولش غلات و 

بات. شفل اهالی زراعت و گله‌داری. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۴). 
میمنشل. ۰ 1 NF‏ دهمسی است از 
. دهستان فارغان بخش سعادتآباد شهرستان 
بندرعباس, واقع در ۰هزارگزی شرقی 
حاجی‌آیاد. سکنة ان ۲۰۶ تن. ابش از چشمه 
و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
Mg‏ 
میمنت. [م مٌ 27 ع] (اخ) نام یکی از 
دهستانهای چهارگانة بخش بابک شهرستان 
یزد» واقع در شمال خاوری شهر بایک. 
منطقه‌ای است کوهستانی و دارای چشمه‌های 
فراوان و هوای سرد و کوههای زیاد. آب 
بیشتر قراء از قنات و چشمه تأمین می‌شود و 
محصول عمدة آن غلات و حبویات است. راه 
شوب یزد به کرمان از این دهستان می‌گذرد. 
میمند از ۱۶ آبادی با ٩۳۸۲۳‏ تن سکنه تشکیل 
شده است. (از فرهنگ جنغرافیائی ایران 
ج ۱۰ 
میمند. (ع م / م ] (إخ) دهی است مركز 
دهتان میمند بخش شهر بابک شهرستان 
یزد. واقع در ۲۶/۵هزارگزی شمال شضرقی 
شهر بابک. سکه آن ۱۳۹۵ تن. ابش از قات 
و تمام خانه‌هایش از سنگ ساخته شده است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
میمندی. مم 27 2] (ص نسبی) منسوب 
به میمند. از مردم میمند. رجوع به میمند شود. 
ميمندى. ( / م ] (إخ) اب والقاسم 
احمدین حسن. رجوع به احمدبن حسن و 
رجوع به ابوالقاسم شود. 
ميمنة. [م م نْ] (ع إمص) ج. میامن. (دهار). 
برکت. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (فرهنگ نظام). فرخندگی. میمنت. 
ميمنه. |[نیک‌بختی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شگون 
نک. (فرهنگ نظام). || لا سوی دست راست. 
(دهار). سوی راست. خلاف میسره. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ 
نظام). تقيض مشأمة. (از منتهی الارب). مجنبة 
یمنی. ||دست راست لشکر. (دهار): رجوع به 
میت و ممه شود. 
میمنه. 8 نا ازع ۳ 
نیکبختی. (ناظم الاطباء). ميمنت. |إصواب. 


(مهذب‌الاسماء). 0 سوی دست راست. 


۱-یاقوت در معجم البلدان «میمنده به كر 
میم اول و فتح میم دوم ضبط کرده است و در 
قارسی اصح به فتح هر دو میم است مرکب از 
می (باده) +مند (پسرند اتماف). 

۲-به حاثیة عنوان قبلی مراجعه شود. 


Yop‏ میمنه‌دار. 


(ناظم الاطباء). طرف دست راست. (غياث). 
سوی راست. (فرهنگ نظام). دست راست. 
(مهذب‌الاسماء). مقابل میسره. (فرهنگ 
نظام). خلاف میسره. در طرف راست» واقع در 
راست. ||جناح راست لشکر. (ناظم الاطباء). 
راست لشکر. (سهذب‌الاسماء). خلاف 
چوانتار, برانفار. یکی از ارکان مس جیش. 
جبهة راست لشکر. آنچه بر راست بود از 
لشکر. (یادداشت مولف). نام فوجی که بطرف 
دست راست پادشاه یا امیر در وقت جنگ 
استاده باشد. (غیات). لشکری که طرف 
راست قلب است در میدان جنگ. (فرهنگ 
نظام)ء: 
چپ لشکرش را به گرشاسب داد. 
ابر میمنه سام یل با قباد. 
بتاراچ داد آن سپاه و ينه 
نه کس میسره دید و ته میصه. 
چپ لشکرش را به پران سپرد 
سوی میمنه رفت هومان گرد. فردوسی. 
تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست 
ساقیان بر مره خنیا گران بر میمنه. 
منوچهری. 


فردوسی. 


فردوسی ۰ 


گورخران میمنه‌ها ساختند 
زاغان گلزار پرداختند. متوچهری. 
بايد که میمنه و میسره و طلیعه و ساقه تعبیه 
ساخته روید. (تاریخ بهقی چ ادیپ ص ۳۵۷). 
تا ا گر میمته و میسره را بمردم حاجت افتد 
میفرستد. (تاریخ بیهقی ج ادیب ص ۳۵۱). 
امه روی به میمنة مخالفان اری. (تاريخ 
بهقی چ ادیب ص۵۵۸). 
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش 
بی تو نه قلب و میمته ماند نه میسره. 
ناصرخسرو. 
سیمه و سیسره و قلب و جناح آن را... 
بیاراسته. ( کلیله و دمنه). ابوالقاسم از میسره 
ميمنه را بشکت. (ترجمة تاریخ ينی 
ص۱۳۴). آلموتاش رابه میمنه فرستاد. 
(ترجم تاریخ یمیتی ص‌۲۹۸). اصیرنصر را 
در مسیمنه. بداشت. اتسرجمة تاریخ یمینی 


ص ۱۳۴۹. 
۱ -میمنه و میسره؛ راست و چپ. 
- |[نیک‌بختی و بدبختی. 
- ||صواب و خطا. 


.- ||راست و نساراست. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به میمنت و ميمنة شود. 
میمنه‌دار. (ع / ممن /ن] (نف مرکب) 
دارندة میمنه. محافظ و مراقب جناح راست 
لشکر. سردار میمنة لشکر و جاح راست 
بپاه. فرمانده جناح راست لشکره 
ورا میمنه‌دار گردوی بود 
که‌گرد و دلیر و جهانجوی بود. . فردوسی. 
میمولیه. انی ی] ((خ) دهسی است از 


ده حان مه ر خه شیر شهرستان 


سیرجان, واقم در ۲هزارگزی شمال مشیز با ` 


۰ تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن 
غلات و حبوبات و شقل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جنغرافیائی ایران ج۸). 
میموم. (م مو ] (ع ص) به دریا انداخته شده. 
(آنتدراج) (از اقرب السوارد). رجل مسیموم؛ 
مرد به دریا انداخته شده. (ناظم الاطیاء) (از 
منتهی الارپ). 
میمومة. [م صو مٌ] (ع ص) تأنیث میموم. 
رجوع به میموم شود. 
میمون. (/ سو) (ع ص) مبارک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ج. ميامین. دارای 
یمن و برکت. (از اقرب الموارد) (آنندراج)! 
(برهان). باین. (فرهنگ نظام). خجسته. 
(مهذب‌الاسماء) (دهار) (غياث). همایون. 
(اوبهى). فرخنده. خجته. (ناظم الاطباء). 
خوش‌شگون. (فرهنگ نظام). مسعود. فرخ. 
پامیمنت. بایمن. خنشان. همایون. خرم. 
باشگون. مقابل مشووم: 
همی فزونی جوید اواره بر اقلا ک 
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی. 


شهید بلخی (اشمار پرا کنده‌ص ۳۶). 
دیدن او بامداد خلق جهان را 
به بود از صدهزار طایر میمون. فرخی. 


افرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش 
مرکبی زین‌کرده و خاره بر و جادوربای. 
متوچهری. 
گرایدوتی و ایدون است حالت 
شیت خوش باد و روزت نیک و میمون. 
ناصر خسرو. 
پند پدر بشنو ای پسر که چنین 
روز من از راه پند میمون شد. ناصرخسرو. 
میمون چو همایت بر اقلا ک و شما باز 
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید. 
ناصرخسرو. 
امیر غازی محمود رای میدان کرد 
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد. 
مسعودسعد. 
صد هزاران سال میمون باد جشن مهرماه 
بر شهنشاهی که دارد صد هزاران مهر و ماه. 
امیرممزی (از آنندراج). 
دولت میمون را... فضایل و مناقب بيار 
است. ( کلیله و دمنه). طالعی میمون برای 
حرکت او تعن کردند. ( کلیله و دمنه). آن ایام 
میمون ملک را مدخر شود. ( کلیله و دمه). 
آباد بر آن بارٌ میمون همایون 
خوش‌گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل, 
عبدالواسم جبلی, 
تست جهانم به کار بی در یمون تو 
ور بودم فی‌المثل عمر در او جاودان. 
خاقانی. 


میمود. 


گریپرم بر فلک شاید که میمون طایرم 
ور پبچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم. 
خافانی- 
سوده و بوده شمر آشهب میمونش را 
سوده قضا در رکاب بوده قدر در عنان. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۳۲). 
گررود بر لفظ میمونت که کردیمش قبول 
گاه‌نظم و نشر حسانی و سحبانی کند. ظهیر. 
انی پر خاک جناب یمون غواهند تهاد: 
(سدبادنامه ص ۱۱). 
چتر میمون همت اعلات 
سایه‌دار سپهر اعظم یاد. 
؟ (سندیادنامه ص ۱۱). 
این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت. 
(سدبادنامه ص ۱۷). منابر به ذ کر القاب 
میصون او بباراستند. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص۳۳۹ 
یاد یاران یار را میمون بود 
خاصه کان لیلی و این مجنون بود. مولوی. 
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقفه 
رهبری کرد. ( گلستان). 
که‌را مجال نظر بر جمال میمونت 
بدین صفت که تو دل میبری ورای حجاب. 
سمدی (بدایم). 
سایة طایر کم حوصله کاری نکند 
طلب از سای میمون هماتی بکنيم. . حافظ. 
- ایوالمیمون؛ انگین. (دهار). 
- میمون‌النقیبه؛ مبارک‌پی. (مهذب‌الاسماء). 
- میعون شدن؛ خجته شدن. فرخنده شدن. 
مبارک شدن. خرم و باشگون شدن: 
پند پدر بشنو ای پر که چنین 
روز من از راه پند میمون شد. ناصرخسرو. 
||نیک‌بخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
خوشبخت؛ ` 
نه در بهشت خلد شود کأفر 
کان جایگاه مؤمن و میمون است. 
۱ تا هو 
|| خوش‌اغال. خوش‌اغور. مقبل. متوفق. |/() 
نرة مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|اغلام و بنده. (ناظم الاطباء). نامی بندگان و 
غلامان ترک راء ۱ 
میمون. ٤[‏ مو /م مو] () بوزینه. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ نظام). جانوری است 
معروف و آن برزخ است مان انسان و حیوان 
غیرناطق. (برهان). میمونها خود راسته‌ای را 
از پستانداران تشکیل میدهند شکل دست و 


پای آنها شبیه دست انان است از اینجهت 


۱-سوژلف آنندراج چنین آرد؛ «اين لفظ را 
بمعنی مبارک کم استعمال باید کرد به احتمال 
معنی دیگر که مکروه است». رجوع به ماد بعد 
شود. 


آنها را «چهارستان» گویند. در بسیاری 
صفات جسمانی مخصوصاً از نظر دندان‌بندی 
به انان شباهت دارند و عموماً به زندگی 
روی درختان عادت دارند. مبیمونها شامل 
اقام آدم‌ن‌ماها (شمپانزه. گوریل. 
اورانگ‌اوتان, ژیبون) و میمونهای دم‌دار 
(میمونهای قار: قدیم و میبونهای قار؛ جدید) 
است. (از جاشية برهان چ معین). سهتانه. 


(ناظم الاطباء). بوزنه. (آنندراج) (خیات). انتر. " 


(فرهنگ نظام). قرد. (تحفة حکیم. مؤمن) 
(ملخص‌اللغات). کپی حمدونه. گپی. میمونها! 
پتاندارانی از راستة پریمات‌ها ۲ (نختیان) 
هستند که داری صورت نبة یهن و انگشتان 
ناخن‌دار میباشتد. و اغلب گونه‌های آتها بدون 
پوزه اسبت و دارای پستانهای کاملاً بینه‌ای ۳ 
میخصند. میمونها,معمولاً به زندگی روی 
درخت عادت دارند و شکل دست و پای انپا 
شبیه دست انان است و چون انگشت شست 
پاهای آنها ماد انگشت شت دست در 
مقابل سایر انگشتان,قرار گرفته بدینجهت با 
پاهای خود نیز میتوانند مانند دست‌ها اشیاء 
را بگیرند از این رو آنها را چهاردستان نیز 
گویند. میمونها همه چپز میخورند و در 
بسیاری از صفات خصوصاً از نظر وضع 
دندان‌بندی به انسان شباهت دارند. میمونها 
پستاندارانی عالی و باهوشند و از لصاظ 
تقیم‌بندی جانوری بلافاصله بعد از انسان 
قرار دارند و دارای زندگی اجتماعی میباشند. 
جنس ماده در هر دفعه. یک نوزاد به دنیا 
می‌آورد و ارت ممکن است دوقلو یزاید مادر 
از نوزادش تا سن بلوغ بخوبی محافظت 
میکند و در اکثرگروهها جنی نر نیز با 
شجاعت بی‌نظیر از خانواده‌اش دفاع مبیکند. 
میمونها را به سه دسته تقسیم می‌کنند: ۱- 
میمونهای با منخرین فاصله‌دار أ این میمونها 
مخصوص جوب ار جدید (امریکای 
جنوبی) میباشند. سوراخهای بیتی آنها از 
همدیگر دور هبتد و جدار ضخیمی آنها را 
از هم جدا میکند. دم این دسته از میمونها دراز 
وگیرنده است. میمونهای مزبور هنگام غروب 
بطور دسته‌جمعی حرکت میکنند و زوزه‌های 
موحش بلند ميکشند. نمونة این دسیته از 
سیمونها می خی ات" ماد - 
میموتهای با منخرین نزدیک / جدار حد 
فاصل بین منخرین این دسته از میمونها نازک 
است و دم انها کوتاء‌تر از افراد دستۀ قبل 
میباشد و گیرنده نیسبت. فرمول دندان آنها 
شبیه انان است. نمونه این دسته از میمونها 
اتر (عنتر) ۲ است که در اسیا میزید. ۳ب 
میمونهای آدم‌نما"؛ این دسته از میمونها از 
لحاظ صفات تک‌املی از سایر میمونها 
جسلوترند و در سلله جانوری از لحاظ 


تکامل انداسها و وضع نیمکره‌های مسغزی 
بلافاصله بعد از انان قرار دارند. سیمونهای 
آدم‌تما جدون دم هتد. از نمونه این دسته 
یکی اورانگوتان! است که در جزایر شد ۱۳ 
میزید و دیگنر شمپاه۱۱ است که سل 
زیحش درافریقاست, دیگر گوریل "" است که 
انم مسخصوص افریقا است و بالاخره 
ژبون"' که در جزایر سوماترا و هندوستان 
میزید. (از لاروس بزرگ و دائرة المعارف 
که 

کنداز خست او همی پنهان 

همچو میمون نخود در آ کپ خویش.. 

۶ 

¬ مثل میمون؛ زشت. کرید. 

= امتال: . 

میسون در حمام بچه‌اش را زیر پاش میگذارد. 
میمون را کون سوخت بچه را بزیر گرفت. 
میمون کونش بر زمین سوخت بچه‌اش را زیر 
کون‌گذاشت. (فرهنگ نظام). 

میسون که بتنگ می‌آید بچذ خود را زیر کون 
میگذارد. (آنتدراج). 

میمون هرچه زشت‌تر است بازیش بیشتر 
است,(فرهنگ نظام). 
میمون. [م مو /م مو ] ((۱۲6 گیاهی است از 
تیر؛ میمونان *" و از راسته دولپه‌ایهای 
پوه کلبرگ ۳ که میوهاش کول است و 
با دو شکاف بازمیشود و یکی از گیاهان 
زینتی است و گلهایش غالبا برنگ سفید و 
بنفش و قرمز است. انف‌التور. انف‌العجل. گل 
میمون. تم‌الذئب. واق‌واق چیچکی. ار 
اغزی. (از گیاه‌شتاسی گل‌گلاب) (از فرهنگ 
گیاهی). وجه تمه این گیاه بمتاسبت شکل 
ظاهری جاءگل ۲۷ این گاه به قيافة میمون 
میمون. (م مو] ([خ) قریه‌ای واقع در سه 
فنرسنگ و نسیمی مان شمال و مغرب 
اصطهبانات. (فارس‌نابة ابن‌البلخی). 
میمون. [م مو ] ((ع) این ابراهیم.کاتب. وی 
کاتب مکاتبات خاصۂ متوکل خلیفۂ عباسی 
است و کتاب رسائل از تالیفات اوست. بعربی 
نیز شعر می‌گفته و دیوان او بیست ورقه است. 
(از ابن‌النديم) (از یادداشت مولف) 
میمون. [م مو] (اخ) ابن اقرن. وی بعد از 
آبی‌الاسود الدزلی در علوم عربیه امام مقدم 
است. نسحو و سایر علوم عسریی با از 
ابسی‌الاسودالدژلی اموخت و عنبتین 
معدان‌الفیل از وی أَخذ علوم عربی کرده است. 
(از ابن‌الندیم) (از معجم‌الادباء). . 
میمون. (م مو) ([خ) ابن جعفر, مکنی به 
ایوتوبه, لوی و نحوی و ادیب بوده.است. وی 
شا گردابی‌الحسن کسانی است و عمروین 
سعیدین سلم از وی کسب ادب کرده است. 


میمون. ۲۲۰۰۷ 


وی با اصمعی مباحثاتی نیز داشته است. (از 
معجمالادباء). 

میمون. [م مو] (إخ) اببن قیس‌بن جندل. 
رجوع به اعشی شود. 

میمون. [م مو ] ([خ) ابن محمدبن معتمدین 
مکحول, مکنی به ابوالممین النسقی. متوفی به 
سال ۵۰۸ ه. ق.از فضلا است. او راست: 
کتاب بحرالکلام در توحید و کتاب تبصره 
ایسضاً در توحيد. و کتاب النسمهید 
لقواعدالتوحید. (از الاعلام زرکلی). 

میهون. (م مو ](لخ) ابن مهران الرقی. مکنی 
به ابوایوب. فقه و قاضی متولد به سال ۳۲۷ 
ه.ق. متوفی به سال ۱۱۷ ه.ق.وی یکی از 
ثقات حدیث است. در کوفه نشو و نما یافت و 
در زمان عمربن عبدالعزیز منصب قضا یافت 
مردی کثيرالعبادة بود و نتش به رقة است 
که یکی از بلاد بین‌النهرین است. (از الاعلام 
زرکلی). 

میمون. ( مو ] (إخ) ابن نجیب واسطی, 
طبیبی فاضل و حکیم بوده. وی از اطباء و 
ریاضی‌دانان معروف عهد.غزالی و همدست 
خیام در رصد و اصلاح تقویم جلالی بود. 
منطق و طبیعیات و الهیات شفا را بخوبی 
میدانست. پدرش از واسط به اهواز مهاجرت 
کردو میمون آنجا متولد شد و یک چند در 
بغداد و چندی در هرات اقاست کرد و کمتر با 
ارباب جاء و مال می‌آمیخت. نزد شرف‌الدین 
ظهیرالملک علی‌بن حن ببهقی حا کم هرات 
تقرب و احترامی شایان داشت. از گفته‌های 
اوست: خردمند کی ات که هرگاه 
حادثه‌ای بر او وارد شود بهت‌زده تشود و از 
جستجوی چاره بازنماند. (از تحمة 
صوان‌الحکمة) (از غزالی‌نامذ همائی). و 
رجوع به تاریخ‌الحکمای شهرزوری شود. 


:(فرانسری) 5۳965 ها - 1 

5۱۳6۳5 (Ji). 

2 - Primates, . 

فر انوی) 1horaciques‏ ۷2۳۵/6۵ - 3 

(فرانوی) ۴۱3۱۷۳۲۳۱0605 - 4 

(فرانسوی) ۷۷۵/6 ,(لاتینی) -MyzceteS‏ 5 

(فرانسری) 0227۳۳6۳9 - 6 

7 - Macaque (فرانوی)‎ 

۵ - Arthrapoides. 

9 - Orangoulang .(فرانسوی)‎ 

.(فرانسوی) 50006 دا ۵۵ lls‏ - 10 

(فرانری) 00۳03026 - 11 

.(فرانسوی) 608 - 12 

13 - ۰ 

14 - دننام‎ mjus mrflier (Jii). 

15 - Scrofularié® (قرانسوی)‎ 

16 - Dicotylédones gamopétales. 
.(فرانسوی)‎ 

17-- Corolle (فرانسوی)‎ 


۳۳۰۰۸ میمود. 


میمون. [م مو ] ((خ) ابن هارون‌بن مخلدبن 
آبان, مکنی به ابوالفضل متوقی به سال ۲۹۷ 
ه.ق.وی از آهل بغداد و کاتب و صاحب 
اخبار و ادیپ و شاعر بود. از جاحظ کب 
علوم کرد و از او جعفرین قدامة كب علم 
کرده‌است. (اعلام زرکلی). 

میمون. (م مو ] ((خ) ابن هارون‌الکاتب. از 
کاتبان و محدئین است و از اسحاق‌بن ابراهیم 
موصلی و تعداد زیادی از محدئین دیگر اخذ 
حدیث کرده است. (از الوزراء و الکتاب) (از 
موشح). 

میمون آباد. مو /م مو] (اخ) دهی 
ابت از بخش شهربار شهرستان تهران» واقع 
در ۲۶ هزارگزی جنوب شرقی علیشاه‌عو 
با۲۷۵ تن سکهه. اب أن از قنات و 
محصولش غلات و انگور و چفندرقند است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 

میمون آباد. [م مو f‏ مو ] ((ج) دضصی 
است از دهستان گاورود بخش کامیاران 
شهرستان سنندج» واقع در ۴هزارگزی 
شمال شرقی کامیاران با ۲۷۵ تن سکنه. ابش 
از چشمه است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
میمون آباد. [م مو / م مو] ( اخ) دهی 
ابت از دهتان میاندریند بخش مرکزی 
شهرستان کرمانتاهان. واقع در كنار شوسة 
۰ تن سکه. اب ان از رودخانه 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
میمون آباد. ( مو / م موا(اخ) دهى 
است از دهستان کربال بخش زرقان 
شهرستان شیراز, واقع در ۲۰هزارگزی 
جنوب خاور زرقان با ۱۷۱ تن سکنه. اب آن 
از رود کراست. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
میموناختر. ( مو /م مو آت] (ص 
مرکب) خوش‌اقبال. خجسته‌پی: 

ای معرا اصل عالی‌جوهرت از حرص و آز 
وی مرا ذات میمون‌اخترت از زرق و ریو. 

حافظ. 

میمون‌باز. (م موم /م موم] (نف مرکب) آن 
که معاش او از بازی میمون باشد. (آنندراج). 


ستندح با 


بازی‌کننده با میمون و به بازی دارنده او را. 
کی که صیمونی را تربیت کند و او را 
بیازهای مختلف وادارد و بدین وسیله ارتراق 
تماید. قرّاد. | مجازاً به معنی محیل. (از 
آنندراج), 

Sa‏ (]سوغ /) مو])(لخ) دهی است 
راهن واقع ۰ در ۲مزارگزی شال 
ان از قرسو وراه ان صاشین‌رو است. از 
فرهنگ جنرافیائی آیران ج ۵). 





میمون‌بازی. (م مو /م موم] (حامص 
مرکب) عمل میمون‌باز. رجوع به میمون‌یاز 
شود. 

میمون دره. [م مو د ر ] (إخ) دهي است از 
دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان 
واقع در هزارگزی ابھر با ۷۴۴ تن سکنه. آب 
آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۲). 

میمون‌دز. [م د) ( اخ) یکی از قلاع معتبر 
آسماعیلیان که در ولایت رودیار (واقع در 
شمال قزوین) نزدیک قلمة الموت واقع بوده و 
هلا کوخان سفول آن را گشوده است. (از 
جهانگشای جوینی ج ۳ چ قزوینی ص ۱۲۳) 
(از نزهتالقلوب مقالٌ ۲ ج لسترنج ص ۶۰ و 
۱ 

میموندولت. [م مو /م مو د /دول)] 
(ص مرکب) یک‌بخت. خوش‌اقبال. که دولت 
او مبارک است: شهریار مبارک‌طلعت 
میمون‌دولت. (المعجم چ مدرس چ ۱ص ۱۷). 
میمون‌رای. . [) مو /م مو] (ص مرکب) 
سبارک‌فکر. که دارای رای نیک أست. 
نیک‌رأی. مبارک‌انديشه. نیکورای؛ نظر 
همایون پادشاه میمون‌رای است. (سندبادنامه 
ص ۲۸۲). 
میمون‌سیرت. [م مو /۸سوز] (ص 
مرکب) خجتخصال. فرخنده‌نهاد. 
مبارک‌سرشت: این پادشاه میمون‌سیرت 
همایون‌سریرت... (سندپادنامه ص ۱۷). 
میمون‌فال. [م مو / م مو ] (ص مرکب) 
خوش‌شگون . خوش آغال. نیک فرخنده* 
سوزنی‌العود احمد مدح شه را شو معید 

عید شاه خسروان مسعود و میمون‌فال باد. 

سوزنی. 

میمونق. ۰ [ مو ن] (اخ) دهی است از 
دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان 
مراغه. واقع در ۱۸هزارگزی جنوب شرقی 
مراغه. منطقه‌ای است کوهستانی و معدل 
تعداد سکنه‌اش ۱۴۴ تن و آبش از رودخانه و 
محصولش غلات و نخود و بادام و کشمش و 
شغل اهالی زراعت و صنایع دستی کرباس و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۴). 
میمونکت. ( مو /م مون ] (! مصفر) (از: 
میمون +« ک» تصفیر) مصفر میمون. |ایکی 
از اجزای تویهای قدیم که برای هدف‌گیری از 
ان استفاده میشده است: چون نظر به توپخانه 
کرده‌دانست که میمونک قرار نداده‌اند پس 
بخدمت خواندگار آمده عرض نمود که... این 
تویخانه را هرگاه خالی کنند ضرر به سپاه روم 
نخواهد رسانید. (عالم‌آرای شاه‌اسماعیل 
میمون لقا. ( مو /م مو ل] اص مرکب) 


میمونیان. 
پارک‌دیدار. خجبه‌روی: 
آن بهشتی لمبت میمون‌لقا راروز و شب 
منزل و مأوی نگر در آب کوثر آمده. 
؟ (لباب‌الالباب). 
میموفة. [م مر ن ] (ع ص) منث میمون. 
میمونه. رجوع به میمون و میمونه شود. ||() 
نامی است از نامهای زنان. 
میمونة [م مو ن ] ([خ) بنت‌الحارث‌بن حزن 
الهلالیه. اخرین زنی است که با حضرت 
رسرل ازدواج کرد و مرگ وی نیز پس از 
مرگ بقیةُ زنهای آن حضرت دررسید. قل از 
هجرت در مکه با حضرت محمد (ص) پیمت 
کردو بدین اسلام درآمد در اببتدای زندگی 
نامش «سرة» بود و بعداً میمونه نامیده شد. 
قبل از ازدواج با پیغمبر أ کرم زن آبی‌رهمین 
عبدالعزی العامری بود و پس از مرگ وی در 
سال ۷ ه.ق.به ازدواج حضرت محمد (ص) 
درامد. و از پیامپر اسلام ۷۶ حدیث روایت 
کرده‌است. ۸۰سال زندگی کرد و تاریخ 
مرگش سال ۵۱« .ق.مباشد و در ناحیه‌ای به 
نام «سرف» که نزدیک مکه است مدفون 
گردید.(اعلام زرکلی ج ۸ص ۲۰۲). 
میمونة. [م مو ن ] ((خ) ینت علی‌بن ابیطالب 
(ع). (از تاریخ گزیده چ نوائی ص۱۹۸) (از 
یادداشت مولف). 
میمونه. [م مو 7 مو ن /ن) (از ع» ص) 
میمونة. رجوع به ميمونة شود. ||(() نام فتی از 
کشتی.(اندراج) (غیاث)* 
غیر برگشت ففان زین سگک وارونه 
فیل زور است مارک بود این میمونه. 
(منوی گل‌کشتی). 
میمونه. (م مسو نْ] (اخ) دهمی است از 
دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد, 
واقع در ۲۵هزارگزی شمال اشکذر با ۸۳۵ تن 
سکنه. اب أن از قتات و سحصولش غلات 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
هیمونی. [م مو /ممو] (ص نسبی) منسوب 
به میمون. رجوع به میمون شود. 
میمونی. [م مو ] ((ج) ابراهی‌بن محمدین 
عیسی, مکنی به ابواسحاق و ملقب به 
برهان‌الدین المیمونی. عارف به تفر و علم 
حدیث. ۹٩۹۱(‏ هھ .ق . -سال ۱۰۷۹ ه.ق.).از 
اهل مصر بود و دارای تصانیف بسیار در 
حواشی و شروح است. از اوست: «حاشیه» بر 
فير بسیضاوی. و «تهنتةالاسلام باه 
بیت‌الحرام». (از اعلام زركلي ج۱ 
میمونیان. [مْ مو / مو] ((مرکب)ج 
میمونی, منسوب به گل میمون. تیره‌ای ً 
گیاهان دوله‌اي پیوسته گل‌برگ که جنس ها و 
اتواعش چندان زیاده ت و تمام آنها به 


1 - Serofulariêes .(فرانوی)‎ 


میمونیه. 


مینا. ۲۲۰۰۹ 





صورت علفهای باله کوچکی هستند که 
بعضی از آنها ریشة دائمی دارند. گلهای آنها 
نامنظم و دارای پنج کاسبرگ بهم چسبیده 
است و جام گل نیز دارای پنج گلبرگ است که 
به یکدیگر متصل شده لوله‌ای دراز میازند 
که‌در بالای ان دو له است. له بالا دارای دو 
قطمة بللدتر و له زیرین دارای سه 
قطعۂ کوتاهتر است و وضع آن بطریقی است 
که تقریباً پوز؛ حیوانی شنبیه به صیمون را 
مماید ( که‌سبب وجه تمه هم شده است). 
و چون جام گل را از دو پهلو فشار دهند دهان 
آن بازمیشود. شمار: پرچمها در جنهای 
مختلف این تیره ضتفاوت است. در بعضی 
جننها پنج و در بعضی چهار و در برخی دو 
پرچم است که به سطح داخلی گلبرگها 
میچنند. تخمدان آن‌ها دوخانه‌ای و سیوة 
آنها در هر خانه دانه‌های بسیار دارد که 
بواسطة دو شکاف از بالا خارج میشوند. از 
معروفترین جنسهای این تبره گل میمون ! 
است که یکی از گلهای زینتی است. رجوع به 
ون( شود گر از هی دیگر ا 
تیره گل کتانی ۲ و سنزاب آ وگل جالیز ‏ وگل 
انگشتانه و گل ماهور " است. (از گیاه‌خنناسی: 
گل‌گلاب). 

میمونیه. (م مو نی ی ] ([ اخ) گروهی از 
خوارج عجارده‌اند که یاران و پیروان 
میمون‌بن عمران مباشند. قائل به قدر هند 
نی افعال پندگان را به قدرت آنان اسناد 
دهند و میگویند استطاعت مقدم بر فعل است 
و خداوند خیرخواهد نه شر و معصیت تخواهد 
چنانچه معتزله گویند. و کودکان کفار در 
بهشت جای دارند و نکاح نوادۀ پسری و 
دختری را جایز شنمرند و همچنین نکاج 
برادرزاده و خواهرزاده را و سورة یوسف (ع) 
را ف‌کرند و آن را افسانه‌ای بیش نبندازند و 
گویندقرآن باید از افسانة فق عاری باشد. 
(از شرح مواقف در آخز الموقف الادس) (از 
تعریفات جرجانی). 

میمونیه. [م مو نی ی ]) ((خ) یکی از فرق 
اسمعیلیه که پیروان عبدانّبن میمون قنداح 
میباشتد و اين فرقه را بابد با فرقه ميموئيةٌ 
عجارده که از خوارجتد اشتباه کرد. (خاندان 
نوبختی: ص ۲۶۵). 

میمه. [م ءْ] (اخ) دی ابت از ب‌خش 
زرین‌اباد شهرستان ايلام واقع در ۲۱ 
هزرگری سال پل با 0۵۰۰ تن سکته:آب آن 
از رودخنانه وراه آن مساشین‌رو انت. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 

میمه. م ۳ (اج) دصی است از دهسنتان 
کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه واقم 
در #۶هزارگزی شمال نوبران ن با ۲۷۲ تن سکنه. 


آپ آ ن از رودخانةً مراغه و راه ۱ ن ماشین‌رو 


است. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج۱). 
میمه. [م ع] (اخ) نام یکی از ببخش‌های 
شهرستان کاشان, واقع در باختر آ ن در طول و 
طرفین شوس تهران به اصفهان هوای آن 
سردسیر و آب آن از قتوات و محصول عمدة 
آن غلات و لبنیات است. این بخش از دو 
دهستان به نام مرکزی و جوشقان تشکن 
و دارای ۲۲ ابادی و حدود ۱۷ هزار تن سکنه 


ده 


است. و دیه‌های مهم آن: میمه, وزوان» 
ونداده. ازان. زیادآباد است. (از فرهنگ 
جغفرافیائی ایران ج 4۲ 
میمه. 1م16 اخ) قضبه‌ای است مرکز بخش 
میمه تابع شهرکتان کاشان با ۲۳۰۰ تن سکنه, 
واقسم در ۱۰۰همزارگزی اصفهان و 
۶هزارگزی تهران سر راہ شوسة تهران - 
اصفهان. مختصات جفرافیایی آن به شرح زیر 
است: طول ۵۱درجه و ۵۰دقیقه - عرض ۳۳ 
درجه و ۲۶ دقیقه و ۲۰ ثانیه. ارتناع ۳۰ 
گز.همهة ادارات و خدود ۳۰ باب دکان و پمپ 
پنزین و قلعهٌ خرابه‌ای از آثار قدیم دارد. در 
فصل زمستان عده‌ای از مردم برای کارگری به 
تهران می‌روند. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج تام قریه‌ای از مضافات اصفهان واقع در 
بلوک جوشقان. (ناظم الاطباء). 
میمه دویه. [م م دو ی | لإخ) دهی است از 
دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان 
شاهرود. واقع در ۲هزارگزی باختر شاهرود 
با ۴۰۰ تن سکنه. اب آن از قنات و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج 
میمی.(ص نسبی) منسوب به حرف «م». 
(ناظم الاطباء). 
میمیز. (() مویز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(برهان). انگور خشک‌کرده. (ناظم الاظباء). 
انگور خشک‌شده. (برهان). میویز. زبیب. 
نو عی کشمش. کشمش: 
نها که اسیر عقل و تمیز شدند 
درحسرت هت ونت ناچیز شدند 
رو باخبری ز آب انگور گزین 
کاین بی‌خبران به غوره میمیز شدند. 
(مسوب به خیام از آنندراج). 
رجوع به مویز شود. 
میهیزی. (ص نسبی) منوب به نیمیز: 
نید تلخ چه انگوری و چه میمیزی 
سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه. 
منوچهری. 
رجوع به میمیز شود.: 
میمیکت. (فراننوی. ص, )۲ حرکات 
تبایعی که نمایانگر اعمال و احساسات 
اسنت. (از دايرة المعارف کیه). || هسرپیشه‌ای 
کهاعمال واحاسات را بوسلۀ 9 
تمایش دهد. 


ميمية. (سی ی | (خ) از فرق غلاة که" 
امیرالمومنین و حضرت رسول هر دو را تبی 
میدانتد ولی محمدین عبدائّه را در الوهیت 
مقدم میشمردند در مقابل عینیه که این حسق 
تقدم را به على (ع) نبت بان (خاندان 
نوبختی ص۲۶۵) (از ملل و نحل شهرستانتی). 
هین. (۶] (ع لا دروغ. ج. میون. (آنندراج) 
(ناظم الاطباه) (مهذب‌الاسماء) (سنهی 
مین. [] (ع مص) دروغ گفتن. (از سنتهی 
الارپ) (انندراج) (از ناظم الاطباء) (زوزنی). 
||ثیار كردن زمین. (از صنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). 

مین. (فرانسوی, )۸ دستگاهی مصنوع از 
نوع سلاحهای جنگی محتوی مواد منفجر 
شونده که در مسیر یا محل عبور و پیشروی 
دشمن زیر خا ک یا زیر آبهای کم‌عمق پنهان 
سازند تا با برخورد شخص یا چیزی بدان 
منفجر شود و موجب نابودی مهاجم گردد. 
مین. ([) واحسدی از پول قدیم معادل با 
چهارصد ریال و یا معادل ٠۰۰‏ فرانک طلا. 
(حاشیة ص ۱۶۳۵ و ص۱۰۲۸ ایران باستان 
ج۲چ ۱۳۱۱ه.ش.). 

مین. (یسوند) پسوند ترتیبی اعداد و صلقت 
پرسشی یا مبهم «چند» (مرکب از پوند «ع» 
(با ضمة ماقیل) و «ين» پسوند نسبت) که 
برای نشان دادن ترتیب اعداد بکار میرود. 
مثلا پنجمین. چهارمین. چندمین. 

مین. (ترکی. عدد. ص.!) هزار. :ج بنه 
مین‌باشی شود. 

میفاء [م /م] (هندی, () قسمی از غراب. (ناظم 
الاطباء). جانوری است که بعضی آن را 
شارک گمان مبرند و این لفظ هندی است و 
در فارسی هم استعمال یافته. (آنندراج). طاثر 
ممروف که سیاه‌رنگ باشد و این لفظ هندی 
است. (غیاث) رجوع به مادۀ بعد شود. 

هیفا» ((۲4 پرنده‌ای است از راست سبکبالان و 
از گروه‌سارها "که جثه‌اش به انداز؛ یک سار 
است و بیشتر در نواحی گرم کر؛ زمین 
(هندوستان و مکزیک و نقاطی از آمریکاق 
جنوبی) میزید پرهایش دارای الوان مسختلف 
است (سیاه و قهوه‌ای سیر و قهوه‌ای روشن) و 
منقارش زرد و حلقة دور چشمها و پاهایش 
نیز زردرنگ است و در حدود ۴۰ گوزنه از این 


1 - ۰ 
2 - Linaria. 

4 - (فرانسوی) اهااوا۵‎ 
5 - Orobanche (yii). 

6 - Verbascum. ۱ 

Mimique. 8 - ۰‏ - 7 
.)فار( «اده)۵کعه۴ - 9 
(فرانسوری) ۱۸۵۲۱5 - 10 


3 - Veronica. 


۰ مینا. 


پرنده شناخته شده است. از خصایص این 
پرنده آن است که به آسانی میتواند صدای 
دیگر پرندگان یا حیوانات و از جمله انسان و 
حتی تیک‌تا ک‌ساعت و زنگ تلفن و زنگ 
اخبار را بخوبی تقلید نماید از اینجهت آن را 
مرغ مقلد یا پرندة مقلد " نیز نام تهاده‌اند. (از 
لاروس بزرگ و دائرة المعارف كيه). مرغ 
زیرک سار. مارو. صارو. بارک. شارک: 
موسم آن شد که مینا را گ‌هندی سر کند 
شاخ و برگ پد از آب ترنم تر کند. ۰ 
ملاطفرا (از آنندراج). 
شعله در سایة زلفت گل شب‌بو گردد 
بط می پیش تو مینای سخنگو گردد". 
شاهد گیلانی (از آنتدراج). 
رجوع به شارک و سارک و مرغ مقلد و مرغ 
زیرک‌سار شود. 
میفاء(ع () میناء. سر لنگرگاه کشتی. (منتهی 
الارب). مرفاً. بندر و لنگرگاه کشتی. (ناظم 
الاطباء). حوضچ ساحلی بندرها. حوضچه 
ماتدی بر ساحل دریا محاذی یا مجاور بندر 
که ضلع یا اضلاعی از آن تشک به ساحل و 
بقیه مصنوعاً از آب برآورده و ساخته باشند و 
گذرگاهی برای درآمدن و یرون رفتن دارد و 
کشتبها آنجا لنگر اندازند محافظت از دستبرد 
یا طوفان و نیز آرامی آب را یرای بار کردن و 
بار آفکندن کشتی و سوار و پیاده شدن مردم* 
بیشتر شهرهای ساحل رامیناست و آن چیزی 
است که جهت محافظت کشتها ساخته‌اند 
مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد. 
(سفرنامه ناصرخسرو چ دییرسیاقی ص۲۵). 
هیفا. (() آبگینه. (ناظم الاطباء) (برهان) 


(منتهی الارب) (صحاح الفرس) (آنندراج). 


(ناظم الاطباء). زجاج ابیض. (تذکر؛ ضریر 
انطا کی, ذیل کلمة حجل). میناه. (منتهی 
الارب)؛ 
ميان اندرون خانة رنگ رنگ 
زمیا ڳل او ز بیجاده سنگ. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۴۲۴). 
چیست این گنبد که گوئی پرگهر ذریاستی 
ی هزاران شمع در پنگانی از میناستی, 
ِ ناصرخسرو. 
از دیده بدخواه ترا چشم رسید 
بر دیدة بدخواه تو یادا میا ۳: 
شیخ ابوسعید ابوالخیر (از فرهنگ نظام). 
رجوع به میناء شود: 
-مینای سبز؛ آبگینة سبز. شیشه سره 
ن آن گلی کش ساق از مینای سیز 
بر برش از سیم و زر آميخته. 
(ابوالمظقر چغانی لباب‌الالیاب چ نفیسی ص ۲۹). 
-مینای لمل‌انداز؛ تیغ خونریز. (آنندراج). 
||کنایه از آسمان آبی. || َيگينة الوان. (ناظم 


الاطباء). يگَينة الوان که در مرصم‌کاریها 
بکار برند. (برهان). شه ريزة الوان شبیه به 
ياقوت و زمرد و دیگر جواهر که در تابدانهای 
حمام و غیره تعبیه کنند و آن را گلجام.خوانند. 
(آنندراج). آبگینۀ الوان که شبه به ياقوت و 
زمرد و سایر جواهر سازند. (انجمن آرا). میا 
همچون آبگینة معمول باشد و انواع سازند 
برنگهای مختلف و سبز از همه بهتر باشد. هر 
چه صافی‌تر و خوشرنگ‌تر بهتز باشد که سبز 
رایه خیانت زمرد کنند و از مینا طرایف بار 
سازند و قدح و کوزه و کمزها و نگین‌ها و 
مهرها و مرصم کنند و به حدود شام و معرب 
دارند. (تنگسوق‌نامة ایلخانی خواجه نصیر» از 
صحاح الفرس چ طاعتی). آبگينة الوان باشد 
که شبیه به ياقوت و زمرد و دیگر جواهر 
سازند و آن را در طلا و نقره بک‌ار پرند و 
بغایت خوش‌آیند شود. (جهانگیریا. آبگیة 
رنگارنگ: 
فریفته‌ست زمین ابر تیره را که از او 
همی ستاند در و همی دهد.میا. عنصری. 
تزید تخت را هر تن نشاید تاج راهر سر 
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود میناء 
قطران. 
از مایُ جنم و از یکی صانع 
ياقوت چراست این و آن مینا. ناصرخسزو. 
عدل کن با نخویشتن تا سبز پوشی در بهشت 
عدل ازیرا خاک‌رامی سبز چون مینا کند. 
ناصرخرو. 
چه گوئی چیست این پرده بدینان بر هوا برده - 
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا 


.تاصر خسرو: 

کوهز لاله گرفت سرخی بد 
دشت ز سبزه گرفت سبزی میا معزی, 
شنبلید و لاله تعمان بروی سبزه بر 
هت پنداری به مینا در عقیق ز کهربا. 
به شکل و شبه توگر دیگران برون آیند 
زمانه نیک.شناصد زمرد از مینا. . 

آنوری (دیوان چ فی ض۴)., 
کمر در کمر کوهی ازخارهسنگ ` 
برآورده چون سبز مینا به رنگ. نظامی. 
زبرجد به خروار و متا به من 
درق‌های زر درعهای سفن. - نظامی, 


گفتی خرد؛ مینا بر خا کش ريخته. ( گلستان). 
|زگوهر آبگینه. (دهار) (زسخشری)..پسراينة 
کاسه. (زمخشری). جنوهر شیشه که از آن 
شیشه و آیگینه کنند. (یادداشت مولف). میتاه. 


بجع به میناء شود. ||ماده‌ای است از جنبی: 


شيشه و چینی کیودرنگ که بر فلز و جز آن 
ا بر آن تقشن و نگاز کنند و آن کاررا 
مینا کاری گویند. (فرهنگ نظام). سنگی شبیه 
به لاجورد. که بدان بر روی نقره و طلا نقاشی 


مینا: 
میکند..(ناظم الاطباء). رنگنی باشد منثل 
شيشه ریز؛ الوان که از فرنگستان می‌آرند و 
آن را در آتشن محلول ساخته بر طلا و نقره و 
مس که کنده باشند بریزند تا نقوش و خطوط 
آن کنده بدان رنگ گیرد. (آنندراج). ايگينة 
رنگینی که بدان بر طلا و تقره نقاشی کنند و 
| کثر آن سبز باشد یا لاجوزدی | گرچه سفید و 
سرخ نیز باشد. (غیاث). قسمی زینت فلزات 
برنگ آبی. (یادداشت موّلف) لماب خاص و 
لاجوردی روشن که بر روی بعضی فلزات و 
ظروف فلزین و سفالین دهند براق ماندن آن 
را. (یادداشت مولف). ماد شيثه‌اي و دارای 
الوان مختلف که جهت"رنگ کردن نقوش 
روی فلزات و ظروف سفالین و چینی بکار 
روف ماد اولیه و اصلی میا عضو لا لس" 
است که با کربنات دو پتاسیم * مخلوط میشود 
که برای زودتر ذوب شدن یک ماده کمک 
ذوب به آن اضافه میکنند که این ماد 
کمک‌ذوب معمولاً بورق (تنكار) است. 
مخلوط این مواد پس از ذوب شدن در کوره 
بیرنگ است و شش معمولی انت و برای 
رنگ کردن آن مواد رنگین به آن می‌افزای ند. 
معمولاً برای رنگ آبی اکیدکبالت "و برای 
نگ نبز ا کنید قلع و برای رنگهای دیگر 
مواد رنگین دیگر (از قبیل سرنج و 
مردارسنگ) می‌افزایند. (از داثرة الضعارف 
کیه)(از الجماهر بیرونی ض۲۲۵). ساده‌ای 
است لعاب فرعهای حاجب ناوراء وا شفاف ` 
که آن را روی کاشی و فلزات برای نقش و 
نگار بكار برند. (حاشية برهان قاطع چ معین). 
| پیاله. (ناظم الاطباء) جام. قدح. جام 
شیشه‌ای که بدان شراب ختورند. (یادداشت 
مولف). ساغر. (ناظم الاطباء): " 
نه نرم شود دلت بصد لابه ˆ 
نه گرم شود سرت په صد هينا. ۰ منغودسعد. 
چو طاوشن مینا کنی جلوه گر 
تذروی کند از شعاعش قخر. 
ظهوری (از آندراج). 
ترسم دمی که شیشه به ساغر قزان کند 
میا کم از ستارۂ دناله‌دار نیست,.- 
- - ملامفید بلخی از آنندراج). 
.(فرانشوی) Oiseau Moqueur‏ - 1 
۲-به معت ظرفت شراب تیر ایهام دارد:- 
۳- در شعر مذکور معلی «ماده میا کاری» هم 
صحح ات چه آن راهم | گر در چئم ریزند 
اثرش مانند شيشه است. (فرهنگ نظام). 
«(فرانبری) 568 .4 
Carbonale de ٩ potassium‏ - 5 
(فرانسزی)۔ 
Borax.‏ - 6 
(فرانوی) Oxide de coballe‏ - 7 
(فرانوی) .d'étain‏ 0609 - 8 


مینا برهم خوردن؛ جام‌ها و پاله‌های می 
بر یکدیگر خوردن. 

|شيشة شراب. (ناظم الاطباء). شیشة شراب 
و گلاپ و مانند آن. (آتدراج). قسمی از تنگ 
شراب که مینا كاري بوده. (فرهنگ نظام), 
وعی شیشة شراب. (یادداشت مولف)؛ 

بی‌باده دل ز سیر چمن وانمیشود 

گل جانشین سبزه مینا نمشود. 





کلیم (از آنشدراج).. 


به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید 
می روشن‌نگر از مشرق مینا برون آید. 
صائب (از آندراج). 
گردش‌سال است می در ساغر عشرت کرد 
" گوش‌مینا را تھی از پبهُ غفلت کنید. 
صائب (از آندراج). 
میا بر سر کشیدن؛ بیکبارگی خوردن یک 
شیشه شراب را بکمال شوق و رغبت. (از 
آن‌ندراج). کسنایه از پسرخوردن شراب. 
(اتتدرا اج), 
ما چیدن؛ چیدن شیشه‌های شراب 
نه میناست آنها که آن شوخ چید 
عرق نیست کز بید آن را کشید. 
میرزاطاهر وحید (از آنتدراج). 
- مینا کشیدن؛ شراب خوردن به مینا. 
(آنندراج). کنایه از پر خوردن شراب. 
(انتدراج) شيشهة می راسرکشیدن: 
کام‌دل بخشد فلک هشتم تھی قالب شود 
هر کسی ساغر کشد بدست مامتا کشد. 
ارادت‌خان واضح (از آتدراج). 
- مینای می؛ شيشة شراب. شيشة باده است 
کهاغلب سز است. (یادداشت مولف): 
مستی چنان خوش است که چون عمر طی شود. 
ریش سفید پبه مینای می شود. 
فلک پيسانة پر می‌شود از گردش چشمش 
زمین بر سرکشد مینای می از سرو بالایش. 
صائب (آنندرا اج 
||شراب. (آنندراج). ذ کر ظرف و ارادة 
مظروف* 
با ساقی از شيشه مینا بده 
به این تشنه آبی ز دریا بده. ملاطغرا. 
||مهر: سپد و مهرة زجاجی مدور. |اگوهر 
بدل کیودرنگ. (ناظم الاطباء). || جواهر 
گردن. آرایش گردن. | آینه. (صحاح الفرس). 
|اکات کبود". (ناظم الاطباء). |[جوهری 
است سسبز. (غیاث). رنگ کبود. اناظم 
الاطباء). آنچه رنگ لاجوردی روشن دارد. 
کبود.(یادداشت مولف). 
- تخت مینا؛ تخت کبود که جوهریان در بازار 
بر آن مروارید بدارند. (از حاشية دیوان 
خاقانی ج هند ص ۳۵۹). تخته مینا. صفحة 
ما 
تیغ تو عذرای یمن در حل چینیش تن 


چون خرده در عدن بر تخت میا ریخته. 
خاقانی. 

- تخت مینا؛ تخت مینا. تخت کبود که 

جوهریان در بازار بر آن مروارید یا چیزهای 

دیگر بدارند. صفحه میدا؛ 

به سان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه 

به کردار عبر پیخته بر تخت" میناء . فرخی. 

- ||کنایه از آسمان است. (برهان)؛ 

مملکتش رخت به صحرا نهاد 

تخت بر این تخته میا نهاد. 

حقَه مینا؛ حقه کبود آ. 

- || آسمان. فلک: 

قضا به بوالعجیی تا کیت‌نماید لعب 

به هفت مهرءٌ زرین و حقه میتاء 


نظامی, 


خاقانی (دیوان ص‌۸ا. 
س خرگاه میناء اسمان: 
بر درش بسته میان خرگاه وار 
شاه این خرگاه متا دیده‌ام. 
دایرة مینا؛ اسمان: 
زین دايرة مینا خونین جگرم می ده 
تا حل کم این مشکل در ساغر مینانی. 

حافظ. 


خاقانی. 


- دولاب مینا؛ آسمان: 

آن آتشین کاسه نگر دولاب میا داشته 

از آب کوثر کاسه پر" و آهنگ دریا داشتد. 
خاقانی (دیوان چ هند ص ۳۱۰). 

<دیر میتا؛ اسمان: 

نه روح اله در این دیر است چون شد 

چلین دجال فعل این دیر مینا. 

- ||کنایه از دنیاء 

اگرمریم برفت از دیر مینا 

بگیتی زنده جان بادا سیحا. 


خاقانی- 


نظامی. 
- سقف میا؛ اسمان 
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ريخته 
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ريخته. 
خاقانی. 
صحف مینا: آسمان. (حاشۂ دیوان خاقانی 
چ هندوستان ص۵۸ 
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب 
از شفق شنگرف و از مه ليقه‌دان * انگيخته. 
خاقانی- 
- صفح مینا؛ تخته مینا. رجوع به تخت میا 


۳ 


شود. 

قصر مینا؛ آسمان, (ناظم الاطباء). 

گید میا؛ اسمان. (یادداشت مولف)* 

آن کس که فراخت گنبد مینا 

هم بهر تو ساخت روضه مینو, : 
هدایت (از انجمن آرا). 

< مینای چرخ؛ آسمان آبی. گنبد لاجوردی. 

چرخ میتانی* 

خوش آن شیشه کز وی درخشان شود می 


چو مینای چرخ و سهیل یمانی. 
وحشی بافقی (دیوان چ ام رکییر ص ۲۶۷). 

نه چرخ مینا؛ نه اسمان. نه فلک* 

خاقان | کبرکز قدر دارد قدش درع ظفر 

یک میځ درعش بر کمر نه چرخ مینا داشته. . 

خاقانی. 

-نه حصار مینا؛ نه فلک. نه آسمان: 

بر قلعة نه حصار مینا 

جز قدر تو دیده‌بان مبیتام. 

هفت قلعة مینا؛ هفت آسمان: 

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار 

غوغا به هفت قلعةُ مینا برآورم. 


خاقانی. 


خاقانی. 
- هفت‌نیم‌خانة مینا؛ هفتآسمان: 
اجرام هفت خانة زرین به سوک تو 
بر هفت‌نیم خانة ۲ مینا گریسته ۸ 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۵۳۴). 
|اکنایه از سفیدی چشم (قرنیه) بناسبت 
شفافیت و شباهت به آبگینه: 
دو مرواریدش" از میئا بریدند 
بجای رشته در سوزن کشیدند "۳. 
نظامی (خسرو و شیرین ص ۱۰۸). 
مینا. ()' گیاهی است زیتتی از تسيرة 
مرکیان ۱۲ که یکاله است و پوته‌اش سمکن 
است به ارتفاع ۱تا ۲ متر نیز برسد. در حدود 
۰ گونه دارد که اک ثر دارای گلهای 
سقیدرنگ یا آبی هستند این گیاه بوسيلة 
تخم‌هایش کشت و تکشر میشود. میتای 
باغی. مینای دمشقی. عین‌البقر. صفیر گسوزو. 
(از فرهنگ فارسی معین) (از لاروس) (از 
فرهنگ گیاهی بهرامی). 
مینای آسمانی "'؛ گونه‌ای مینا که آن را.. 
عینون "۲ نیز گویند. (از فرهنگ گیاهی 
بهرامی) (از لکلرک). رجوع به عینون شود. 


۱-ستولفات متبلور مس است که رنگ آبین 
روشن جالبی دارد و فرمرل شیمیائی آن 
0۵ است. 
۲ -نل: صفحهة. 
۳-به معنی آبگینه نیز ایهام دارد. 
۴-نل: کاسه برد. کاسه‌تر. 
۵-نل: زرین. ۶-نل: یفدان. ۱ 
۷-نل: خایه» و در این صررت شاهد زست." 
۸-در چاپ عبدالرسولی: «بر هفت‌بام خانة 
مینا گریسته». 
٩-منظور‏ عنیه -میاهی چشم -است. 
۰ - در حاشیة ص۱۰۸ خرو و ثیرین چاپ 
وحید دستگردی منظور از میناه سر يا صورت 
آمده و غرض از مرواریده تمام کرة چشم. 
Chrysenthemum leucanthemum‏ ۰ 11 
(فرانوی) ۳۵۲۵۱16۲6 - Reina‏ ,(لاتنی) 
.(فرانسوی) 6۵۳۳0566 - 12 
(فرانسوی)  Globulaire vulgaris‏ 13 
۴-عینون به گیاه دیگری به نام كحلا ( کحلان 
نیز گفته شده است. رجوع به کحلا شود. 


¬ مینای چمتی ؛ گونه‌ای منیا که دارای 
گلهای سفیدرنگ و نسبتاً درشت است و جزء 
گیاهان زیبای زینتی است. زهرالربیع. 
زهراللولژ. بابونج اییض. سینا. گل مینا. (از 
واژه‌نامۂ گیاهی) (از فرهنگ گیاهی بهرامی): 
سندس رومی در نارونان پوشاندند 

خرمن مینا بر بیدبنان " افشاندند. 


منوچهری. 
هرکجا پوتی ز میا خرمنی است 

هر کجا جوئی آز دیا خرگهی. ‏ منوچهری. 
به محفلی که سخن گویم از عقیق لبش 


مرا چو غنچة میا گل از دهن ریزه. 
مفید بلخی (از انندراج). 
میفا. (()2 بافت سخت و براق و مرا کمی که 
قمت سطحی تاج دندان را با ضخامتی قابل 
توجه پوشانده است این بافت دارای اصل 
اک تودرمی " است و در ترکیب آن 71۸٩‏ 
فسفات دو کلسیم "و ۸۴/۵ کربنات دو 
کلسم و ۳ فقفات دو مرت و 
۹ املاح مختلف و 1۳/۳ غضروف و 1۲ 
چربی وجود دارد. چنانکه ملاحظه میشود در 
ترکیب مینا بالغ بر ۸۹۶/۵ مواد معدنی وجود 
دارد و فقط در حدود ۸۳/۵ ان از مواد الى 
است. بهمین جهت نسح ما دارای سختی 
جالب‌توجهی است بطوری که فقط الماس و 
کورتدون " که بعد از الماس از سایر کانیها 
سخت‌تر ابت قادرند بر روی میا خط 
بیدازند بعبارت دیگر سختی بافت متا در 
حسدود ۸ مباشد (سختی الماس ۱۰ و 
کورندون ٩‏ است) و با توجه به اینکه سختی 


ثيه در حدود ۶است سختی ما بهتر ۰ 


مشخص ميشود. مینای دندان مانند جمع 
اجام سخت در برخورد با سنگ چخماق '' 
ایجاد جرقه میکند. مینای دندان. ماب که 
روی دندان را پوشانده است. ماد شفاف 
روی دندان. (یادداشت مولف). 
میفا. (!) کیمیا. (بسرهان) (آنندراج) 
(جهانگیری). اکیر.(فرهنگ نظام). رجوع 
.به کیمیا و | کسیر شود. 
میفاء ((ج) نام قلعه‌ای است فیمابین لارو 
هرمز قریب به شمیل. (انجمن ارا). قلعه‌ای 
است مابین لار و هرمز"'. (بس‌هان) (ناظم 
الاطاء). 
مینا. ((خ) (باب) ۱۳ یکی از درهای سیزده گانة 
ربض زرنج (سیستان) از این باب بسوی 
فارس میرفته‌اند. (از حاشیةٌ ص۱۵۸ و 
ص۱۵۹ تاریخ سیتان چ ملک‌الشمراه 
بهار). 
میناآباد. (إخ) دهی از بخش نمن شهرستان 
اردیل که در ۲۰کیلومتری شمال شرقی 
اردبیل واقع است. کوهستانی و معتدل است. 
تعداد سکنه‌اش ۹۵۲ تن است. آبش از 


8 4 n 
۱۰ و م۱‎ 


۲ مینا. - 


ره ی 2 e‏ ج ن کور 


ا 1 
۰ 2 
کا ۳ ۱ 


۱ 
جر ی ی او 


رودخانه. محصولش غلات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
میناء . (ع !) آبگنه. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). || جوهرالزجاج. (اقرب السوارد). 
گوهر آبگینه. (زم‌خشری) (دهار). پيراية 
- کاسه.(زمخشری). میناء رجوع به مینا شود. 
میناء . (ع [) مینا. لگرگاه کشتی‌ها. رجوع به 
مین شود. 
مینائی.(ص نسبی) مستسوب به میناء 
لاجوردی. (ناظم الاطباء). میایی. آنچه 
برنگ مینا باشد. مینارنگ. کبودرنگ: 
فروغ از تست انجم را بر این ایوان مینوگون 
شماع از تست مر مه را بر این گردون مینائی. 
ستائی (دیوان چ مصفا ص ۳۱۱). 
شحنة شرع است منشور بقاش ۱۴ 
سوی آن نه شهر میناتی فرست 
شب در آن شهر است غوغا ز اختران 
مهر شحه سوی غوغائی فرست. خافانی. 
زین دايرة مینا خونین جگرم می ده 
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینائی. 
حافظ. 
رجوع به مینا و ترکیبات آن شود. 
میناب. ((خ) یکی از بسخشی‌های ۵ گانة 
شهرستان بدرعباس است و در مشرق این 
شهرستان واقع است. از شمال به بخش کهنوج 
و از مشرق بدهستان بشا کرد و از جنوب به 
بخش جاسک و از مغرب به بخش مرکزی 
شهرستان بتدرعیاس محدود است. قسمت 
شمال و مشرق آن کوهستانی و قسمت مرکز 
و مغرب آن جلگه و انتهای غربی آن ساحل 
دریای عمان است. هوایش گرم و نواحی 
ساحلی و مرکزی آن مرطوب است. آب | کثر 
قراء ان از رودخانة میناب تامین میشود و 
محصول عمده‌اش خرما و غلات و مرکبات 
است. بخش میناب از هشت دهستان زیر 
تشکیل شده است: ۱ - دهتان رودخانه 
شامل ۵۵ آبادی و ۷۷۲۳ نفر جمعیت. ۲ - 
دهتان رودان شامل ۱ آبادی و ۱۸۴۹۵ 
نفر جمعیت. ۳ - دهتان سیریک شامل ۸۵ 
آبادی و ۱۴۹۴۵ تفر جمعیت. 
۴ -دهتان دهو شامل ۲۱ آبادی و ۱۳۲۶۵ 
نفر جمعیت. ۵ - دهستان بهمنی شامل ٩‏ 
آیادی و ۷۸۹۰ نفر جمعیت. ۶ -دهستان 
شهوار شامل ۲۵ آبادی و ۳۸۰۸ نفر جمیت. 
۷-دهستان حومه شامل ۱ آبادی و 
۹ نفر جمعیت. ۸ - دهستان پائین شهر 
شامل ۰ آبادی و ۰ فر جمعیت. و قصة 
میتاب که به صورت یک شهر کوچک است 
مرکز ایين بخش است. رویهمرفته بخش 
میناب از ۲۳۸ ابادی تشکیل شده و جمعیت 
آن بالغ بر ۸٩۹۳۴‏ تفر است. (از فرهنگ 


مينائة. 


جغرافیائی ایران ج۸). ناحیهُ میناب عباسی. و 

رجوع به جقرافیای سیاسی تألیف کیهان 

شود. 

-میتاب عباسی؛ بخش ماب راگویند. 

میناب. ((خ) شهرکی است. مرکز بخش 
یناب از شسهرستان بندرعباس است. 
ارتفاعش از سطح دریا ۵ متر است و در 
انتهای کوهتان و ابتدای دشت مجاور تپه‌ای 
واقع است و رودخانة میناب از مغرب آن 
میگذرد. هوایش گرم و آیش از رودخانة 
مناب تأمین ميشود. بناهای شهر قدیمی 
است و یک بازار سرپوشیده دارد. جممیتش 
۷ نفر و زبان مادری آنها فارسی است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۸). 

میناب. ((خ) رودخانه‌ای الت که آب آن 
اکثر قراء بخش میناب را تأمین میکند. این 
رودخانه از کوه‌های صوغان و گلاشکرد و 
بشا کرد و منوجان سرچشمه میگیرد و از 
مغرب شهر کوچک ماب میگذرد و این شهر 
را نیز مشروب میسازد. (از فسرهنگ 
جفرافیائی ایران ج۸). 

میفات. (ع ص) مثناث. (آنندراج). صورتی 
از مثثاث. ج, مانیث. (مهذب‌الاسماء). رجوع 
به مشتاث و مهذب الاسماء شود 2 و توفی ابنه 
ابوعلی فى شهور سنة تسصع و عشرین و 
خممانه و كان مینائا. (تاریخ بیهق چ 
بهمیار ص ۱۹۷). 

میفاثة. [ث] (ع ص) مشاند. (آنندراج). 


Bellis Leucanthemum 66,‏ - 1 
Marguerite des prés,‏ ,(لاتیتی) 
(فرانوی) Fleures de pûãques‏ 
۲ -نل: سدسیان. 
۳-نل: بینی. 
۴- در این شعر غنچه میا به «ثیشة شراب» و 
«گل» به «شراب» نیز ایهام دارد, و در این 
صورت شاهد معنی تواند بود. 
(فرانوی) الھک - 6 
(فرانوی) 006۳۳6 - 6 
(فرانوی) Phosphate de Ca‏ - 7 
.(فرانوی) Carbonale de Ca‏ - 8 
(فرانوی) Phosphate de Mg‏ - 9 
.)فرilرJ( Corindon‏ - 10 
Silex.‏ - 11 
۲ -شاید مراد میناب باشد. (از حاشیة برهان ج 
معین). 
۳ - اصطخری این کلمه را «مینا» آورده و در 
جهان‌نامة خطی که ترجمه اصطخری ایت 
«مبا» ضط شده است و در من ص ۱۹۷ تاربخ 
سیتان «میاه (بدون نقطهُ فرقانی) آمد» است. 
(از ص ۱۹۷ تاربخ سیستان حائية صفحة 
مزبور). 
۴-نل: شحنة شرق است متشور لقاش 
۵ -از نسخ خی کابخانة مز لف 


میناجگر. 


رجوع ب به مثناثة شود. 
میناحگر. [ج گ] (ص مرکب) خونین‌جگر. 
برنگ شراب. سرخ: 
ز فکر نازک و دلچسب و مهجور 
شود میناجگر معشوق مفرور. ‏ _ 
حکیم زلالی (از انندراج) 
|إسليمالطبع و نرم‌دل. (آتتدراج). 
میناخانه.. (ن /ن ] (۱مرکب) قصر آرایش 
شده از آینه. آینه‌خانه. (ناظم الاطباء). 
شیشه‌خانه. ِِ خانه‌ای که دیوارها و 
سقف ان شیشه کاری شده باشد. و رجوع به 
میتا شود. 
- میباخانة اقلا ک ؛کنایه از آسمان: 
زود ميناخانة .افلا ک را برهم زند 
RES‏ از طقلانه بود. 
سراجالمحققین (آندراج). 
مینار. (از ع.!) منار وگلدسته. |امیل و نشان. 
(ناظم الاطباء): احتجر الارض: برگزید آن را 
برای خود و مینار بر آن نصب کرد تا دیگری 
در آن تصرف نكند. (متهی الارب). ||فرسخ. 
(ناظم الاطباء). صحیح کلمه نار است. 
(آتبراج). رجوع به منار شود. 
مینارنگت. رز ] (ص مسرکب) کنایه از 
سبزرنگ است. (آتدراج). سبزرنگ. (ناظم 
الاطباء), برنگ مینا: 
این چه اطف است که چون سرو شود مینارنگ 
از بفل‌گیری آئینه تن سیمینش. ‏ _ 
صائب (از آنندراج). 
کبود.|اسیاه روشن. (ناظم الاطباء). 
میناساژ. (نف مرکب) میناسازنده. انکه تقره 
و طلا را مینا ميکند. (ناظم الاطباء). آنکه 
مینا کاری میکند. (فرهنگ فارسی ممین). 
مینا کار. رجوع به مینا کار شود. 
میناساژی. (حایص مرکب) صنعت میا 
ساختن. نقاشی و تزیین فلزات مختلف از 
قییل طلا و تقره و مس بوبیلة رنگهای لعابدار 
مخصوص که در جرارت بسیار زياد پخته و 
ثابت شود. عمل ساختن مینا. ||(| سرکب) 
محل ساختن میا. کارگاهی که در آنجا میا 
ساخته شود. میا کازی. 
میناسزشت. [س رٍ] (ص مرکب) سرشته و 
عجن شه با نا. |[سبزرنگ (به مناسبت 
لون و رنگ مینا)؛ 
نهاده بر آن فرش میناسرشت 
یکی لوح ياقوت مینانوشت. 
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 4(۸۳. 
||بلورسرشت. (حاشیةُ ص ۱۸۳ اقبانامه چ 
وحید), " 
میناسیم. اس ] (ص مرکب) سیاه‌سم. (ناظم 
الاطباء) (برهان). ||سیزسم. (ناظم الاطباء) 
(برهان). با سمی به رنگ میتاء 
این عجب نیست بسی, کز اثر لاله و خوید 


گفتی آهوبره میناسم و بیجاده‌لب است. 
انوری (دیوان چ نفیی ص ۳۱. 
مینافام. (ص مسسرکب) لاجسوردی و 
کبودرنگ. (ناظم الاطسباء). مینارنگ. 
(آندراج). رجوع به مینارنگ شود. 
میناکار. انف مرکب) میناساز. (ناظم 
الاطباء). استادی که کار مینائی کرده باشد. 
(آتدراج). آنکه مینا کاری کند. کی که 
میناهای ملون را اب کرده بر ظرف طلا یا نقره 
کار کند و بدل رنگهای جواهر نماید. (انجمن 
آرا). رجوع به میناساز و مینا گر شود. ||کار 
کرده‌و ساخته با میتا. مینا کار کرده. 
(آنندراج). آنچه بر روی آن مینا کاری شده 
باشد؛ 
شیش ما محتسب از بس که بر دیوار زد 
کردمینا کار آخر خانة خمار را. 
ملاطاهر غنی (از انندراج). 
- خانهة میا کار؛ خانه‌ای که در آن میا کاری 
شنده باشد. 


- قصر میا کار؛ قصری که در آن مینا کاری 


شده باشد. 
میا کاری.(حامص مرکب) عمل لعاب میا 
کهبر نقره و غیره دهند. (یادداشت مولف). 
ظروف میا کاری؛ظروفی که بر روی آن‌ها 
میا کاری شده باشد. 
|اصنعت مینا کار.(ناظم الاطباء). شفل و عمل 
میا کار. ||(! مرکب) میناسازی. محلی که در 
آنجا مینا کاری کنند. رجوع به میناسازی 
شود 
هیفا گر. [ک ] (ص مرکب) مینا کار.کسی که 
شغل میا کاری دارد. از عالم (از قبیل) 
شیشه گر.(آنندراج). کی که با ماده‌ای از 
جنس شیشه و چینی کبودرنگ بر فلزات و 
کی که میناهای ملون را آب کرده بر ظرف 
طلا یا نقره کار کند و بدل رنگهای جواهر 
نماید. (انجمی ارا): 
پولنجپ میا ری کز یک عمل 
بست چندین خاصیت را" بر زحل. مولوی. 
|اکیما گر. (جهانگیری) (برهان) (ناظم 
الاطیاء). | کسیر ازنده. صاحب | کیر: 
لطف تو خواهم که مینا گرشود 
این زمان این تنگ هیزم زر شود. 
جمله پا کهااز ان دریا برند 
قطره‌هایش یک بیک مینا گرند. 
مولوی (مثنوی ج نیکلسون دفتر پنجم ص ۱۱۹ 
مینا گری. (گ ](حامص مرکب)مینا کاری. 
میناسازی. شفل و عمل میا گرومیتا کار.کار 
کردن‌با میناء 
هر سنگ راکز ساحری کرده صبا مینا گری 
از خشت زر خاوری میناش ديار آمده. 
خاقانی. 


مولوی. 


مینایی. ۲۲۰۱۳ 


رجوع به میا کاری و میناسازی شود. 


|اکمیا گری.(ناظم الاطباء): 

اینچنین | کسیرهااسرار تت 

اینچنین مینا گری‌هاکار تست. ‏ مولوی. 
دیدۀ دل کو به گردون بنگوینت 

دیده کانجا هر دمی مینا گریست. مولوی. 
||([مرکب) محل و جای مینا کاری. محلی که 
استاد میا کار در آن‌جا کار کند. 
مینا گون. (ص مرکب) سبزرنگ. به رنگ 
میناء مینارنگ: 

در آن میتوی میا گون‌چمیدند 

فلک را رشته در ما کشیدند. نظامی. 


مینانواست. [ن و ] (ن‌مف مرکب) نوشته 
شده با میناء نوشته شده با خط سیز. (از حاشۀ 
اقبالنامه چ وحید ص 1۸۳): 
نهاده بر آن فرش میناسرشت 
یکی لوح یاقوت مینانوشت 
نظامی (اقبالنامه). 
میناوش. [و) (ص مرکب) جلاداده و 
صیقل‌شده. ||شبیه به میا کرده شده. (ناظم 
الاطباء). شبیه به شیشذ کبود: 
کشیده عمود آن شتابنده رود 
از آن کوه میناوش آمد فرود. 
نظامی (اقبالتامه ج وحید ص ۱۷۷). 
رجوع به ميلا شود. 
میناوند. [ر] ((ج) دهی انت جزء دهستان 
وسط بخش طالقان شهرستان طهران. 
کوهتانی و سردسیر است سکنه‌اش ۳۵۲ 
نفرء آبش از چشمه‌سار و محصولش غلات 
دیمی و شقل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم 
بسافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج (4. 
مینای افشار. ان‌اي آ] (اخ) سمش 
فریدون‌بیک و از طوایف افشاريةٌ شهر ارومی 
بوده است. رباعی زیر را برای معشوقش که 
درد گلو داشته گفته است: 
دیشب همه شب ای آرزوی میا 
این بود بخویش گفتگوی میا 
کز درد گلزیت ای مه مینوچهر 
دل خون شد و ریخت از گلوی مینا. 
(از مجمع الفصحاء چ سنگی ج ۲). 
مینایی. (ص نسبی) منوب به مسیا. 


لاجوردی, همچون ميا. برنگ صیاء 
سبزرنگ. مینائی: 

تا باغ پدید آرد برگ گل مینایی 

تا ابر فروبارد ثاد و تم آزاری. ‏ منوچهری. 
رجوع به مینائی شود. 


۱ - جهانگیری در این شعر ما گره را 
« کیا گره» میداند. و در این صورت شاهد این 
معنی نتراند بود. 
۲-نل: خاصیها: 


۴ مین‌انداز. 


مینو. 





مین افداز. [1] (نف مسرکب. | مرکب) 
اندازندة مین. ||نوعی سلاح جنگی که مین 
پرتاب میکند. رجوع به مین شود. 
- کشتی مین‌انداز؛ نوعی کشتی جنگی که 
دارای دستگاه رها کنندۀ مين در دریا است. 

مین باشی. [مسیم ] (ترکی» ص مرکب. ! 
مرکب) رئیس و سر هزار تن سپاهی. رئنیس 
هزار تن از سپاهیان. (یبادداشت مولف). 
منصی در لشکر؛ به سرکردگی میر فتاح 
مین‌باشی. تفنگچیان اصفهانی را در آن قلعه 
گذاشتد. (عالمآرا چ امرکیر ج۲ ص ۴۵۳ 
|ادر تشکیلات عسکری عشمانیمنصبی دون 
قائم‌مقام. ادر عصر قاجاریه منصبی در 
سپاهیان سواره. (یادداشت سولف) رئیس 
هزار تفر, آنکه بر هزار تن فرمان رائد. 

مین‌باشی حصاری. [میم 143 (اخ) دهی 
است از دهنستان قوریچای بخش قره‌آغاج 
شهرستان مراغه» واقع در ۴ کیلومتری 
جنوب غربی قره‌آغاج. کوهتانی و آب و 
هوایش معتدل. سکن أن بالغ بر ۱۵۰ تن 
است. اب أن از چشمه و مسحصول انجا 
غلات. نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت و 
صنایم دستی زنان جاجیم‌پافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۴). 

مین باش یگری. (میم گ] (حامص 
مرکب) خدمت در مرتبة مین‌باشی. متصدی 
شغل مین‌باشی بودن. تصدی کار مین‌باشی* 
خدمت ایالت و حکومت و یوزباشی‌گری و 
مین‌باشی‌گری و تیول و... (تذکرةالملوک 
ص۸ا. خدمت مین‌باشی‌گری تفنگچیان و 
جارچیان وتعن جماعت تفگچان و‌ 
تسیول... (تذكرة‌الملوک ص۸. خدمت 
مین‌بامی‌گری و یوزباشی‌گری توپچیان و 
جارچی‌باشی‌گری و... (تذکرةالملوک 
ص ۱۴).. 

مین حم عکن. اج ک] (نف مركب ( 
مرکب) گردآورندة مین. ||ابزاری جنگی که 
بوسیلة آن مین‌هائی راکه دشمن در خشکی و 
یا دریا کار گذاشته جمعآوری می‌کند و یا از 
کار می‌اندازند. رجوع به مين در این سعتی 
شود. 
-کشتی مین‌جمع‌کن؛ کشتی که وظیفة جمع 
کردن‌و یا از کار انداختن مین‌ها را در دریاها 
دارد. 

میفوو. [نٍزو] ((خ)۲ ربتالتوع عقل و جنگ 
نزد یونانیان و رومیان قدیم. (اسران باستان 
ج۲ ص ۱۳۲۱ و ۳٩۹و‏ ۱۷۷۵). ا 
در شهر تروآ" به نام ربةاللوع عقل و جنگ 
(ایران باستان ج ۲ ص ۱۸۲۵ و ص ۱۲۴۶). 

می نس . [نٌ] (اخ)" پادشاه کرتا و پسر 
ژوپتر " بود که از آسیا به کرتا آمد و بنای 
تفت توت رابدو نبت میدهند. 


برخی از مورخین بوجود دو می‌نس معتقدند 
که‌یکی در حدود ۱۵۰۰ و دیگری در حدود 
۰ م. ميزیسته است. (تمدن قدیم تألیف 
فوستل دوکولانژ ترجمة نصرائّه فلسفی 
ص۵۰۸). نخستین پادشاه اساطیری جزيرةٌ 
کرت" فرزند زئوس " (ژویتر) خداوند بزرگ 
یونان و اروپا" دختر اگنور"" (آژنور) پادشاه 
صیدا. زئوس به صورت ورز گاوی در آمده و 
دختر پادشاه صدا راربود و با او ازدواج کرد 
و مینوس از ایشان متولد گردید. (از فرهنگ 
ایران ن باستان ص ۱۴۴ . پر زنوس واروپاکه 
با پازیفان " ازدواج کرد و پدر آریان"! 
فد O E OE‏ 
ودر ا وضع قوانین کرد و پس از مرگش 
یکی از سه قاضی جهنم گردید. (از داشرة 
المعارف کیه). مینوس. رجوع به مینوس شود. 
مینس. [ن] (اخ) سومین طبیب از اطبای 
کار یونان قدیم ات ۲۲. مدت زندگیش ۸۴ 
سال بوده است. (از ابن‌الندیم ص ۳۹۸و ۳۹۹) 
(از عیون‌الاباء جسزو اول ص ۲۲) (از داثرة 
المعارف که برابر 0وااد0). 
مینق. [ن ] (اخ) دهی از دهستان بدوستان 
بخش هریس شهرستان اهر. واقع در ۱۱ هزار 
کیلومتری غرب هریس. آب و هوایش معتدل 
و در جلگه قرار دارد. سکه‌اش بالغ بر ۱۵۱۵ 
تن. آبش از چشمه, محصولش غلات و 
حبوبات و سردرختی و شفل اهالی زراعت و 
گلدداری و صنایع دستی قرش‌باقی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۴). 
مینکت. [ن] (() گیاهی که از آن جاروب 
مبازند. مثبک. متنگ. (برهان) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). رجوع به منبک و مننگ شود. 
می نگذاری. (گ ] (حامص مرکب) جای 
دادن مين (آلت منفجرشونده) در محل‌های 
مسخصوص برای جلوگیری از هجوم با 
پیشرفت دشمن. رجوع به مين شود. 
مینگلیی.(تسرکی. ص) خالدار. مينکليغ. 
منگلی. (متگلاخ). 
می نمکت. 1 / م ت م] ([مسسرکب) در 
طبرستان حاصل شودو کیفیت تکون وی آن 
است که به لب‌های طفارهای شراب جمع 
شود شبیه تمک و در قعر قرابه‌ها بنشیند و 
مقدار دو استار از وی اسهال صفراوی آورد و 
اگرصفرا نباشد تا بدفع او مشفول شود در 
معده هضم شود مضرتی نرب‌اند و در لون او 
سرخی ديدم شه به سرخی که در دردی 
شراب بود و گویند که چون شراب غوره را در 
شیشه‌ها کنند بتدریج در قعر آن می‌نمک 
بنشیند. (ترجمه صیدنة ابوریحان بیرونی). 
میمنک. رجوع به میمنک شود. 
مینو. ([) اسمان. (برهان)(ناظم الاطباء) 
(فرهنگ نظام) (انجمن آرا؛ عالم علوی. 


(آنندراج) (غیات) (رشیدی). مقابل گیتی که 
صالم سفلی است. (آنندراج). چسرخ. 
(آندراج). فلک. (غیات): 
ا گر نواختری دادت به مینو 
آبی‌مه. اختران باشد ته نیکو, 

فخرالدین اسعد (ویس و رامین). 

¬ چرخ مینو؛ چرخ خ بلند. آسمان, 

| آخرت. (يادداشت موّلف). ||بهشت. (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ 
نظام). بهشت راگویند وبه عربی جشت 
خوانند. (برهان). بهشت را از آن مینو گویند 
که در عالم علوی است. (رشیدی) (آتندراج): 
از خورش از خوردن افزایدت رنج 


ور دهی, میئو فراز آردت وگنج. رودکی. 
ز مینو فرستاد زی من خدای 
مراگفت از ایتجا به مینو برآی. دقیقی. 
ز خونش پیچد همی دشمنش 
به میتو رساناد یزدان تتش, فردوسی 
کددر آب هر کو برآیدش هوش 
په میلو نبیند روانش سروش. فردوسی. 
کجایافتم من از کیقباد 
به مینو همین جان او شاد باد. ‏ فردوسی. 
یکی مجلس آراست ت از رود و می 
که‌مینو ز شرمش برآورد خوی. 
ی 
وراشیث پوشید در خا ک تن 
سروش آوریدش زمینو کفن. 
اسدی ( گرشاسب‌نامه), 
کیانی یکی جشن سازند و سور 
که آمد ز مینو بدان جشن حور. 
اسدی (از جهانگیری). 
ز مینو چو آدم بر این که فتاد 
,۰ - 2 ۰ - 1 
۰ - 4 ۰ - 3 
۰اه - 6 Jupiter.‏ - 5 
۰ - 8 ۰ - 7 
Europa. 10 - 0۰‏ - 9 
Ariane.‏ - 12 ۰ - 11 
Phèdre.‏ - 13 


۴ - تعداد اطبای کبار یونان قدیم هشت تن 
بوده است؛ «اسقلبیوس اول عورزوس, متس 
برمانیدس, فلاطن طبیب, اسقلبیرس ثانی» 
بقراط ثانی (طبیب عالقدر که ملقب به 
است): «جالینوس». توضبح اینکه بقراط اول 
طبیی بوده که قبل از مینس میزیسته و جزء اطباء 
کبار نیست. بین عوزوس و مینس ۵۶۰سال 
فاصله بوده و بین مین و برماندس (چهارمین 
طب از اطبای کبار) ۵سال فاصله برده است 
و از ظهور اسقلیرس اول (ارلین طبیب از 
اظای کبار) تا وفات خالینرس (هشتمین از 
اطیای کبار) ۰سال فاصله بوده است (وفات 
جالینوس در سال ۱ ۰ م. است). 


در ان دور از افق بر چرخ مینو. 


مینورنگ. ۱۳۰۵ 


و صیفی‌جات است و هوایش مرطوب و 


مینو. 
همی بود با درد و با سرد باد. 
.لدی ( گر شاسب‌نامه ص۱۲۸). 
یکی سوی دوزخت همی خواند ۰ 
یکی سوی عز و نعمت و مینو. ناصرخسرو, 


در باغ پدید آمد ینوی خداوند 


بندیش و مقر .ای به یزدان و به مینوش. 


۱ ناصرخسرو. 
در آن مینوی مینا گون چمیدند 
فلک را رشته در مینا کشيدند. نظامی. 


شدند آن روضهٌ حوران دلکش 

به صحرائی چو مینو خرم و خوش. نظامی, 
او خرمن گل نه گل که باغ است 

نه پاغ ارم که باغ مینوست. 
قیامت که بازار مینو نهند 
منازل به اعمال نیکو دهند. 


سعدی. 


سعدی (بوستان). 
روضه میتو؛ باغ بهشت؛ 
پیر چو زان روضه مینو گذشت 
بعد مهی چند بدان سو گذشت. 
آن کس که فراخت گنبد مینا 
هم بهر تو ساخت روضة مینو. ۱ 
هدایت (از انجمن ارا ۱ 


نظامی. 


مینوان مینو؛ مینوی مینوان. (انجمن آرا) 
(آنتدراج). رجوع به ترکیب بعد شود. 

- مینوی مینوان؛ بهشت اعلی از دیگران که 
آن را بهشت برین خنوانند. مینوان مینو. 
(انجمی ارا). 

||عالم روحانی. روحانیات. (ملل و نحل 
شهرستانی از یادداشت مولف): يقم الصالم 
[ای الزند و اوستا ].قسمین, میلو و گیتی یمتی 
الروحانیات و الجسمانی» و الروح و الشخص. 
(ملل و نحل شهرستانی از یادداشت مؤلف). 
در اوستا ميو به‌معنی روحانی و شیبی و 
روح وروح نیکی کننده. (فرهنگ نظام). 
روح. .. 
-مینوی خا ک؛گور. قبر. (ناظم الاطباء). 

- مینوی خرد؛ روح‌المقل. عقل آسمانی. 
روح خرد. (واژه‌نام مینوی خرد تالف احمد 
تفضلی). ‏ 
مينو. () آبگينة سفيد و الوان. (نأظم الاطباء) 
(برهان). آبگینةٌ سفید و رنگین که به زیورها 
بکار برند و آن رامینا نیز گویند. (غیاث). مینا. 
(فرهنگ نظام) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) 
(برهان). رجوع به منا شود. |ازیرجد. (ناظم 
الاطباء) (برهان). |[زمرد. (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج) (برهان) (غیاث) (جهانگیری): 
زبرجد به خروار و میتو به من 

ورقهای زر درعهای سفن. نظامی. 
¬ چرخ مینو؛ چرخ زمردرنگ. (آنندراج). 
(رشیدی), چرخ مینائی؛ 

شود یک نیمه شرقی مرتفع زو 


دقایق فیروزشاهی (از جهانگیری), 
مینو. ((خ) دهی است از دهستان کشور بخش 
پاپی سهرستان خرم‌اباد. واقع در ۴۲ 
هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و ۱۵ 
هزارگزی غرب ایستگاه کشور. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
مینو پیوند. [پّی /پی و ] (ص مرکب) با 
تسرکیب بهشتی. زیبا. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). خوش‌صورت. (ناظم الاطباء). 
خوب‌صورت. (آندراج). دارای جمال. (ناظم 
الاطاء). مینوسرشت. (اندراج). رجوع به 
مینوسرشت شود. 
مینوت. (فرانسوی, )۱ مودۂ مطلبی که 
کی بنویسد تا یعد مبیضه شود. (فرهنگ 
نظام). پیش‌نویس. سواد. مقایل بیاض. 
مینو چهر. [ج | (ص مرکب) با روی چون 
بهشت. زیباروی. (از برهان). منوچهر. 
مینودز. [د] (اخ) عبادتگاهی در کسوه 
آتشگاه به زمان طهمورث که در آنجا بتان 
نهادنده یودی بار چنانکه از جمله شهرهای 
مشرق آنجا آمدندی به حج کردن تا روزگار 
گشتاسف و اسفندیار به فرمان پدر آن را از 
پتان خالی کرد و آتشگاه کرد و هم بر آن بماند 
تا شاه اسکندر آن را خراب کرد و چنان 
آورده‌اند که طهمورث آنجا نهاده است. (از 
مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص ۴۶۱ و 
۶۲ 
مینودشت. [د] ((خ) یکی از بسخشهای 
شهرستان گرگان که در مشرق بخش رامیان 
واقع و قسمت جنوبی آن کوهستانی و 
سردیر وقمت شمالی آن معدل و 
مرطوب است. آب قریه‌های کوهستانی این 
بخش از چشمهسارها و قراء دامنه‌ای و دشت 
از رودخانه‌های اوغان, خرخر, چهل‌چای و 
نرم‌آب تأمین ميشود. محصول عمدة بخش: 
غلات, برنج. حسبوبات. ابریشم. توتون و 
لبنیات است و شغل عمد اهالی زراعت و 
گله‌داری است. این بخش از دو دهستان به نام 
کوهارات و مینودشت تشکیل.شده تعداد 
آبادیهای آن ۷ جمعیت بخش در حدود 
۰۰ تفر است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۳). 
مینودشت. [د] ((خ) نام یکی از دو قصب 
بخش مینودشت و نام قدیم آن حاچی‌ر بوده 
است و از مجموع آبادیهای قره محمودلو, 
خوردیماق, پسرک, گلوکند و قلمی تشکیل 
یافته است. این قصبه در ۱۸ کیلومتری مشرق 
گنیدقابوس و دامتذ ارتفاعات واقع است. 
آبش از رودخانه‌های چهل چای و ثرم آب 
تأمین مشود و محصول عمد: آن برنج و 
غلات و توتون و سیگار و ایریشم و حبوبات 


معتدل است. شغل مردان زراعت و گله‌داری و 
صنایم دستی زنان بافتن پارچه‌های ابریشمی 
و چادرشب است جمعیت آن حدود ۴۵۰۰ 
تفر است. سکنه آن در زمان صفویه به این 
محل کوچاندهشدهند. (ز فرهنگ جفراقیائی 
ایران ج ۳) 

مینورسکی. [(نز] (اخ)" ولادیت هیر 
فدوروویج. متولد سال ۱۸۷۷ م. و متوفی به 
سال ۱۹۶۶ م. دانشمند و خاورشناس عالیقدر 
روسی که در « کرچوا» شهر کوچکی در کنار 
ولگا متولد شد. در دانشگاه سکو نضت 
حسقوق و پس از آن در انستیتوی لازارف 
مکو زبانهای شرقی آموخت و به خدمت 
وزارت خارجۀ روسیه درآمد و در ایران و 
ترکستان و ترکیه ماموریبت یافت. از ۱۹۰۴ تا 
۸ در ایران بر بردو در سال ۱۹۱۳ جزء 
هیشت بین‌المللی مأمور رفع اختلافات مرزی 
ایران و ترکیه بود. در ۱۹۱٩‏ به فرانه رفت و 
پس از چندی به تدریس فارسی و ترکی و 
تاریخ ملل اسلاطی پرداخت. در سال ۱۹۳۲ 
به دانشگاه لندن رفت و معلم زبان و ادبیات 
فارسی و تاریخ ایران در مدرسه السنة شرقيه 
شد. آثار وی متعدد و متنوع است و بزیانهای 
روسی و فرانسه و انگلیی انتشار يافته. 
است. مقالات وى در دايرة المعارف اسلامی 
از دقیق‌ترین مقالات است. از اثار مسهمش 
ترجمه و شرح حدود العالم است به انگلیسی 
در سال ۱٩۳۷‏ و طبع و ترجمهٌ تذکرةالملوک 
در ۴۳٩۱.بر‏ رویهم از وی بیش از ۲۰۰ مقاله 
و کتاب به زباتهای مختلف درباره ایبران و 
اسلام به چاپ رسیده است. 

مینورکت. [نر] ((خ)۲ جزیره‌ای است در 
دریای مدیترانه متعلق به اسپانیا که در ضرق 
جزایر باثار" قرار دارد. مساحتش ۷۸۰ 
کیلومتر مربع و جمعیتش ۴۲۵۰۰ نقر؛انست. : 
این جزیره تفریباً فاقد کوه و تپه و ارتفاعات 
ابت و تقریاً به صورت دشتی مطح است 
که‌از سطح دریا نیز ارتفاع چندانی ندارد و به 
اسای قمتهای جنوبیش فاقد جاذبه‌های 
توریستی است. دارای مزارع صیقی‌کاری و 
تا کستان و درختان زیتون و مرکبات است. 
حا کم‌نشینش بندر ماهون * است. صانورقه. 
منورکا. (از داثرة السعارف کیم). 

مینورنگ. [ر] (ص مرکب) برنگ مینو: 


بر نگ زمرد. سیر رنگ: 
این گران‌مایه باغ مینورنگ 
۷۰ - 1 
Minorsky, Vladimir Fedorovich.‏ - 2 
Minorque. 4 - Baléares..‏ - 3 


5 - Mahon -(Port...). 


۶ مینوروش. 

که‌بخون دل آمدست به چنگ. نظامی. 
مینوروش. [ر و] (ص مرکب) 
بهشتی‌رفتار. پا کیزه‌رفتار. خوب‌رفتار. 
رجوع به ماد بعد شود. 
مینوروشن. [ر و ] (اص مرکب) مینوروش. 
پا ک‌رفار؟ و این مرد ویراف است که از او 
پا کیزه‌تر و مینوروشن‌تر و راستگوی‌تر کسی 
یست. (دیاچۀ ترجمة پارسی ارداویراف نامه 
ص۲۰۸ یادنامة پورداود). 
مینوسرشت. اس را اس مرکب) که 
سرشتی ماتند مینو دارد. که طبعتی مانند 
بهشت دارد. دارای سرشت و طبیعت بهشت. 
دارای خلقت بهشت. توسعاً به معنی زیبا و 
خم 

درامد به آن شهر منوسرشت 

که ترکانش خوانند لنگر بهشت. 
در.آن خرم‌آباد مینوسرشت 
فروماند حیران ز بس آب و کشت. 
زمانه به کردار باغ بهشت 

زمین از گل و سبزه مینوسرشت. ‏ نظامی. 
| خوب‌صورت. مینوپیوند. (آندراج). رجوع 
به مینوپیوند شود. || آسمانی‌طبیمت و 
اسمانی‌خوی. (ناظم الاطباء). 
میفووش. (م / م] (نف مرکب) می‌نوشنده. 
نوشنده می: 


نظامی. 


نظامی. 


هوش نگذاشت به سر آن لب مینوش مرا 
با چنان هوش‌ربائی چه کند هوش مرا. 
صائب (از انندراج). 
مینوفام. (ص مرکب) برنگ مینو. برنگ 
میناء کبودرنگ. رجوع به مینو و مینا شود. 
-چرخ میوفام؛ کنایه از اسمان است: 
ارم آرام دل نهادش نام 
خوانده میوش چرخ مینوفام. نظامی. 
مینوفش. [تَ)(ص مرکب) بهشت‌ماند: 
شد برون از سرای مینوفشن 
سر سوی خانه کرد با دل خوش. 
نظامی (هفت‌پیکر). 
مین وکد۵. [ک د /د] ([مرکب) خانه بهشت. 
جای خرم. باغ باصفا. محوطه‌ای بهشت 
مانند. محل بهشت‌سان: 
در هر چمنی چو چشم بنا 
مینوکده‌ای برنگ مینا. 
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص ۲۶۹). 
مینوگون. (ص مرکب) به سان مینو. 
مینورنگ. کبودرنگ. 
ایوان مینوگون؛ کنایه از آسمان است: 
فروغ از توست انجم را بر این ایوان مینوگون! 
شعاع از توست مر مه را بر این گردون مینائی. 
||بهشت‌مانند. 
مین وگیها. (ص)" حالت امکانی, یکی از 
حالات مبدأ و تکوین عالم به عقيدة 


زرتشتی‌ها. حالت مخلوقات اورمزد در سه 
هزار سال اول از ۱۲۰۰۰ سال عمر خلقت 
ص۱۶۸). در آغاز کار جهان به حالت 
مینوگها یعنی امکانی بود. در این دوره فقط 
زروان یا زمان یا قضاأ وجود بالفعل داشت. 
(ایبران در زمان ساسانیان ج امیر مکری 
ص ۱۷۴). 
میفوی. [ن] (ص نسبی) منوب به مینو. 
بهشتی. جنتی. ||روحانی. رجوع به سینو 


5 


شود. 
- جهان (عالم) مینوی؛ جهان روحانی. عالم 
مینوی مقابل دنیا و گیتی. 

مینوی. () مینو. بهشت: 

وزان شاربان سوی مانوی راند 
که‌او را جهاندار مینوی خواند. 

قسردوسی (شاهامه چ دبسیرسیاقی 
۳( 

رجوع به مینو شود. 

مینوی. (ن] (إخ) مجتبی. دانشمند ایرانی 
محولد سال ۱۲۸۲ ه. ش.تحصیلات ابتدائی او 
در سامره و تهران و تحصیلات محوسطة وی 
در دارالفسنون و دارالمعلمین مرکزی و 
تحصیلات و مطالعات دانشگاهی و عالی او 
در کینگز کالج (لدن) و مدرسه مسطالعات 
آسیائی دانشگاه لندن بود. شغل‌های اداری 
وی: تندنویسی در مجلس شورای ملی. 
ریاست کتابخانة سلی. عضویت دفر فرهنگی 
سفارت ایران در لشدن و پاریس, ریاست 
تعلیمات عالهٌ وزارت فرهنگ, رایبزنی 
فرهنگی سفارت ایران در ترکیه. استادی 
دانشگاه تهران و مؤوليت علمي پنیاد 
شاهنامه فردوسی بود. وی روز ششم بهمن‌ماه 
۵ھ . ش.درگذشت. آثار علمی و تحقیقی 
ارزنده‌ای دارد. 

میفة. [ع ين ن] (ع [) نضانی. (آنندراج). 
مه رجوع به مثنة شود. 

میفیی. [نا] (ع !) رسم‌الخطی از میناء مهرة 
شیه‌ای. |ابندر و تگرگاه کشتی. (ناظم 
الاطاء). رجوع به میا شود. 

مینیاتور. (فرانوی. ۲0 نوعی نقاشی با 
حدا کثرظرافت و خطوط ترسیم شده با 
حداقل نازکی. اين نوع نقاشی که در آن 
ریزه کاری خاص بکار میرفته است در قرون 
وسطی متداول بوده است. (از دايرة المعارف 
کیه). نوعی نقاشی خاص مشرق زمین 
(مخصوصاً ایران) و بیشتر متداول در قرن نهم 
اسلامی (قرن پانزدهم میلادی) که در آن 
قواعد علم مناظر و مرایا و تناسب اعضا 
رعایت نمیگردد و رنگ جنبۀ تزینی دارد و 
جزئیات با ریزه کاربهای خاص و دقیق نخان 
داده ميشود. 


میو. 
مینیموم. ام ] (فرانسوی, !)" کترین 
مقدار. حداقل. کمینه. مقابل ما گزیبوم. 
استحصال از چیزی بحداقل ممکن. 
||(اصطلاح ریاضیات) کوچکترین مقدار یک 
تابع که قبل از این مقدار تابع نزولی است و بعد 
از این مقدار تابع صعودی است و با حرف (۲۳) 
نمایانده ميشود. (از داثرة المعارف کیه). 
مینیون. ین ] (لاتینی, !0" این نام به مواد 
مختلف معدنی قرمزرنگی گفته مشود که در 
نقاشی بکار میروند بنابراین میتوان کلم 
مزبور را در موارد زیر بکار برد. ۱-شنگرف 
يا شنجرف که سولفور دو ظرفیتی جیوه است 
و فرمولش 8149 میباشد و به نام‌های سیتابر * 
و مسسیلیون و مسیون و سینیون جیوه و 
حجرالزییق و زنجفر مخلوق و زنجفر طبیعی 
و زنجفر معدنی یز مشهور است. رجوع به هر 
یک از کلمات فوق شود. (از داثرة السعارف 
کا ۲ - کدی کرب راوید کے 
فرمولش ۳۵۵04 است و به صورت گردی 
سرخ‌رنگ است که در آب غیر محلول است و 
در اثر حرارت به | کسید قلیائی سرب که 
فرمولش ۴5۵ مبباشد و به نام ماسیکو ۷ 
مشهور است تبدیل میشود. مادة اخیر به 
صورت بلورهای قرمز نارنجی متبلور 
میگردد و آن را لیستارژ / مینامند و رنگ 
ظاهری آن ثبیه شنگرف است و همان مورد 
استعمال را در نقاشی دارد. در صمت نقاشی 
هر وقت ذ کرکلمةٌ مییون بشود بالاأخص 
همین | کسید ملحی سرپ موردتظر است. (از 
دائرة المعارف کیه). ۳ - غر از دو مورد بالا 
موارد دیگری نیز هستند که تحت عنوان 
میتیون خوانده میشوند از قبیل مینیون 
آلومینیوم که مخلوطی از بوکسیت "وا کسید 
آهن است و مینیون آهن و مینیون متگنز و 
مینیون روی و مینیون تیتان که تمامی آنها کم 
و بیش شنگرفی‌رنگ هند و جزء ترکیبات 
معدنی عناصر مزبورند. (از دائرة الصمعارف 
کیه). 
¬ منیون جیوه؛ شنگرف را گویند. رجوع به 
مینیون در معی اول و رجوع به شنگرف شود. 
میو. [ی] (( صوت) حکایت صوت گربه. 
آواز گریه. نام آواز گربه. اسم صوت گربه. مو. 
(یادداشت مولف) ||([) در زبان شیرخوارگان, 





۱-قل: متوولن. 
۰ - 2 
Miniature.‏ - 3 
(فرانری) Miniurn‏ - 5 
(فرانوری) 0102۵066 - 6 
Massicot.‏ - 7 
۰(فرانوری) ۱۱۳۵698 - 8 
Minium d'aluminiun (gii).‏ - 9 
(فرانوی) Bauxite‏ - 10 


۵ - Minimurn. 


میو. 


میوه‌آور. ۱۳۰۷ 





گربه.گربه در زبان کودکان, (یادداشت مولف). 

میو. [و] (!) مسخفف میوه است. (بادداشت 
لفت‌نامه): 

قوس اگراز تیر دوزد دیو را 

دلو پرآب است زرع و میو راء مولوی, 

میو. ۰ () شُعر و موی. (یادداشت مولف) 
(ناظم الاطباء). به‌معنی موی باشد که عربان 
شعر خوانند. (برهان) (آنندراج). موی را 
گوید.(فرهنگ جهانگیری): 

دست تو شل به, دو گوش تو کر 

دو چشم تو بی‌نور و پرمیو بد. 

پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری). 

میو. یذ / یو /] () درخت انگور و 
مو. (از شسعوری ج۲ ورق ۳۶۶) (ناظم 
الاطباء). در بعضی از پلاد تا ک‌انگور را گویند 
بنعنی درخت انگور. (برهان) (آنندراج). 
میوانه. مو. رز. تا ک.درخت انگور. درخت 
مو. درخت رز. کرم. (یادداشت مولف). رجوع 
به مادة بعد شود. || شاه باردار. (ناظم 
الاطباء). هر شاه باردار. (از شعوری ج۲ 
ورق ۳۶۶. 

میوانه. 1ی / مى ن / نِ] () میو. مو. رز. 
کرم. درخت انگور. تا ک. درخت مو. میو. 
انگور. (یادداشت مژلف). رجوع به ماد؛ُ قبل و 
مو و مترادفات دیگر شود. 

میوران. ى / مى ی و ] (() گیاهها و گلهای 
خوشبویی که با آنها آرایش می‌کنند خوان 
ضیافت را و آنها را تونیع می‌نمایند ميان هر 
یک از مهمانان که ورود می‌کند برای ایننکه 
همیشه با تندرستی و دوستکامی همراه باشند. 
(ناظم الاطباء). 

میورقه. (ع ق ] ((خ)" ماژورک. شهری به 
اپانی. 

میورقه. م ] (اخ)۲ جسزیره‌ای است در 
سمت مثشرق اندلن. (از ممجم البلدان). 
جزیره‌ای است در دریای غربی نزدیک بیابان 
اندلس. (از وفیاتالاعیان ج۲ ص ۶۱). 

میوسش. () (ع ص) بار تبخترکننده و 
خرامان‌رونده. (ناظم الاطباء). خرامنده. 
(متهی الارب. مادة میس). 

میوستان. [می / می و ] ([مرکب) موزار. 
رز. رزستان. تا کستان. (یادداشت موّلف). باغ 
انگور. باغ رز. 

میول. (م] (ع !)ج مسیل. خسواهش‌ها و 
آرزوها. رجوع به ميل شود. 

میول. !)ج میل. نشانه‌های مافت. 

میول. [] (ع مص) مایل به غروب شدن 
آفتاب یا قرو تن از مان اسمان. اابه میانة 
راه رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطبام). 

ميولة. 2 1J‏ 4 مص) برگردیدن. || خمیدن. 
(اتدراج). رجوع به ميل و ممال و ممیل و 
تال و ميلان و ميلولة شود. 


میوله. زی و ل)] (إٍخ) دهی است از دهتان 
کلیائی بخش اسداباد شهرستان همدان. واقع 
در ۲۵هزارگزی شمال باختری اسدآباد با 
۵ستن سکه. آب آن از قنات و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج0 
میومیو. [ی ی ] ( صوت) حکایت مکرر 
صوت گربه. حکایت اواز گربه. اسم صوت 


گربه. بانگ گربه. مومو. (یادداشت موّلف. و 
SC‏ 


(ناظم الاطبا)“ ج مین» به معنی و 
(اتندرا اج). » 
میون. [م) (ع ص) دروغگسوی. (مسنتهی 
الارپ. ماده مىن) (آنندراج). دروغگو. 
(ناظم الاطسباء). سخت دروغزن. 
(مهذب‌الاسماء) (یادداشت مؤلف). 
میوه. [می و /و] () بار و تشم وهر 
محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه 
برآمده و حاوی تخم می‌باشد. (ناظم الاطباء). 
ثمرة. تمار. بار. بر. حاصل, قطف. با دادن و 
خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت 
مولف). به کر و فتح اول هر دو آمده. 
(غياث). صاحب اندرا اج گوید: بر هر موه از 
خریزه و هندوانه و انار و و لیمو و ارنج 
اطلاق شود و خانه‌رس و نیم‌رس و گلوسوز و 
از شاخ‌کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن 
و خوردن و گزیدن. مسحممل. (از آنندراج) 
فا که. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) 
(یادداشت مولف) (ترجمان‌القرآن). شمره. 

ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان‌القر آن) 
(یادداشت مولف) (نصاب الصبیان) : 
پر از میوه کن خانه را تا په در 
پر از دانه کن خنبه را تا به سر. 

۱ اپوشکور بلخی. 

همان میوءُ تلخت ارد یدید 


از او چرب و شیرین نخواهی مزید. 


۲ فردوسی. 
از ان پیش کاین کارها شد بیج 
نبد خوردنیها جز از میوه هیج. فردوسی. 
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای 
پراز میوه و مردم و چارپای... فردوسی. 


توان دانست که میوه بر هرچه جمله اید. 
(تاریخ بھقی چ ادیب ص۳۹۳ 

تن ما چو میوه‌ست و او میوهدار 
بچینند یک روز میوه ز دار. 

میوه او رانه هیچ بوی و نه رنگ است 
چام او رانه هیچ پود و نه تار است. 


اسدی. 


ناصر خسرو. 
هر آن موه که نبود طعم و بویش 
نباشد باغبان در جستجویش. ناصرخرو. 


هزاران موه رنگارنگ و لونالون و گونا گون 


نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد. 


ناصرخرو. 
میوه در خواب روزی است از شاه 
لیک نه اندر زمان کاندرگاه. سائی. 
میوة شاخ فریبرز فلک 
هم به باغ ملک ابا دیدهام. خاقانی. 
میوه دولت متوچهر است 
اخستان افر کیان ملوک. خاقانی. 
در بوستان عهد شنیدم که میوه‌هاست 


چو کردی درخت از پی میوه پست 


جز آن موه دیگر نیاید به دست. 
امیرخسرو دهلوی. 
همی میوه ز میوه رنگ گیرد 
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد. جامی. 
ز میخوش گزکها در این انجمن 
نمایان شده مبوه‌زار چمن. 
ملاطفرا (از آنندراج). 


موه جان؛ کنایه از فرزند است. 
- موه دل؛ فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را 
گویند. (انجمن آرا) (آتندراج). کنایه از فرزند 
دلبند باشد. (برهان)* 
کوان شکوفة طرب و ميوة دلم 
| کنون که پر طلم شکوفه‌ست میوه‌دار. 
خاقانی. 
قرةالعین من آن ميوة دل یادش باد 
که‌چه اسان بشد و کار مرا مشکل کرد. 
حافظ. 
- ||معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). 
- ||شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنى 
شمر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). 
شعر و سخن را نیز گویند. (برهان): 
ای ميو دل من. لابل دل 
ای آرزوی جانم. لابل جان. 
فرخی (از انجمن آرا). 
- میوه عمر؛ کنایه از فرزند؛ 
دریغ میوه عمرم رشید کز سرپای 
به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت, 
خاقانی. 
- امعال؛ 
میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم 
دهخدا). 
||اهالی تبرستان بخصوصه اسرود را مسیوه 
گویند. (انجمن آرا) (انندراج). |انقل. نقل 
شراب. (زمخشری). مزه شراب. || حاصل. 


نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لفت‌نامه). 


۱ میوه‌آور. [می و / و و ] (نف مرکب) درخت 


ياگیاه که بر دهد. درختی که میوه می‌دهد. 
درشت باراور. مشر (ناظم الاطاء): 


درخت میوه‌اور شد ز باغ ار همره میوه 


1 - ۰ 2 - ۰ 


نگه دارد خدا از جملهٌ آفات دهقان راء . 
. درویش واله هروی (از آنندراج). 
میوه افشاندن. آمی و / واد ین 
مرکب) میوه فشاندن. موه فا (بادداشت 
مولف)؛ 
شاخ دولت به نزد خاقانی 
میوه افشاندنشل نمی‌ارزد. 
و رجوع به میوه و میوه فشاندن شود. 
میود‌بندان. [می و / و ب ] ((مص مرکب) 
عمل آویختن میوه‌ها مانند انگور و سیب و 
انار و هندوانه و خربزه به سقف تا به زمستان 
تازه ماند. عمل و احتفال آویختن میوه‌ها برای 
تازه ماندن آن در زمتان. رسم آونگ کردن 
میوه‌ها چون انگور و هندوائه بر سقف خانه‌ها 
باطنابها تازه ماندن فصل زمستان راء 
 .‏ (يادداشت مولف). 
میوه‌بوم. [می و / و ] (إمرکب) ناحیتی که 
از آن موه خیزد. مقابل غله‌بوم. (یسادداشت 
مؤلف): بوان و مروست. بوان شهرکی است با 
جامع و منبر و مروست با آن رود و میوه‌بوم 
است چنانکه درختان آن سانند بیشه است. 
(فارسنامه ابن‌البلخی ص ۰۱۲۵ . 
میوه‌چین. (می و / و (نف مرکب) سیوه 
چینده. که میوه بچند. انکه از درخت یا گیاه 


خاقانی. 


میوه جدا کند: 

شاید | گردر حرم سگ ندهد آب دست 

زیبد اگردر ارم بز نبود میوه‌چین. خاقانی. 
||بمجاز بهره‌مند. سود برنده: 

من زان گره گوشه‌نشین نی درد کش نی میوه‌چین 
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته. 


۱ خاقانی. 
از شجر من شعرا ميوه چين ۱ 

وز صحف من فضلا عشرخوان. خافانی. 
و رجوع به میوه شود. 


میوه‌خانه. (می و / و ن /:ِ] (مرکب) 
دکان میوه‌فروشی. . (باظم الاطیاء) دکان میوه و 
فوا که.(آنندراج), |اجایی که موه در آن 
فراوان باشد. (ناظم الاطیاء). |ادر دربار 
دشاهان صفوی جایگاه خاصی که 
اختصاص به نگ‌هداری میوه داشته و آن را 
صاحب چمعی اداره می‌کرده است: در بیان 
شغل صابحب جمع میوه‌خانه و غیره اجسناس 
محعلقه به میوه‌خانه: جز خریزه, خیار» 
انگور..,و غیره میوه‌ها باتمام است. (از 
تذکرةالملوک چ آقای دکتر دپیرسیاقی 
ص ۲۱). صاجب جمع میوه‌خانه مبلغ بيست 
تومان مواجب,و بر این موجب رسوم.در وچه 
او مقرر است. (از تذکرةالملوک ص ٠.04۶‏ . 
میوه‌خوار. (می و /و خوا /خا] (نف 
مرکب) میوه‌خور. خورند؛ میوه, ||آن که 
روزی وی میوه باشد و از میوه زندگی کند. 
(ناظم الاطباء): فکه؛ حیوان میوء‌خوار. 


(یادداشت توف و رجسوع به‌میوه و ` 


میوه‌خور شود. 
میوه‌خور. (می ر /و خوز زا (نف 
مرکب) میوه‌خوار. میوه‌خورنده: (یبادداشت 


چو دور افتد از میوه‌خور میوم‌دار 
و رجوع به موه و میوه‌خوار شود. - 
میوه خوردن. [می و / و خوز /خز د1 


الارب). خوردن ميوه. از ثمر درختی ۰ 


خوردن؛ 
چون ز بپخشی برآورد نادان 
میوه یک بار بیش نتوان خورد.. 


و دجوع به میوه و میوه‌خوار شود. ||کنایه ۰ 
است از سود بردن. بهره بردن. برخوردار -. 


شدن. بهرمند شدن». 
من میوهٌ دين همی خورم شو ۽ 
چون گاو تو خار و خس همی خور. 


= امتال: 
وقت پیری آمد آن سیب زنخدانم به دست 
میوه‌ام داد آسمان وقتی که دندان راگرفت. 


1 (از امشال و حکم دهخدا, . 


میوه‌خوری. (ی و /و خو /خ]) 
(حامص مرکب) عمل و صفت میوه‌خور 


خوردن میوه. ||(!؛مرکب) ظرف خاص برای. 


نهادن میوه در خوان. ظرف برای نهادن میوه. 


(یادداشت مۇلف). 


موه دادن. می و /و د] (مص مسرکپ) . 
ثمر دادن. إثمار. (دهار). موه اوردن. بار . 


دادن: 
نخلی که میو‌ای ندهد خشک بهتر است. 

صائب تبریزی. 
و رجوع به میوه شود 


میوه‌داز. (مسی و/و] (نف مسرکب). 
میوه‌دارنده. پاردار. (یادداشت ت مولف)؛ درخت . 


مشمره و میوه‌دار درخت امرود و زردآلوست. 1 


(ترجمه تاریخ قم ص : 0 
= میوه‌دار شدن؛ :يوه دادن: شم گشتن, پار 
آوردن: ES‏ 


بی‌بر و میوه‌دار هت درخت . ا ا 


خاص پربار و عامه بی‌بارند. ناصرخسرو::.. 
اگرمیوه‌داری نشد هیج بید 
به دانش تو باری بشو میوهدار. ناصرخسرو..: 


خدای خویش بخوان که این کرسی به اصنل. 


خویش درخت گردد و با شباخ:و برگ و . 


مبیوه‌دار شود. (قصص‌الانیاء ص ۱۹۰). 


چندین درخت میوه‌دار که خدای تعالی . 


آفریده است همه میوه‌دار. ( گلتان). 


میوه‌3از. [می و /و](!مرکب) (میوهخ. 


دار درخت) درخت میوه. دار منیوه. درخت .. 


نظامی.. 


سعدی.. 


۰ ناضرخسرو. 


میوه‌رود: 

کهبر دهده 

اگرزندگانی بود دیرباز ' 

بدین دیر خرم بماتم دراز 

یکی میوه‌داری " بماند ز من 

که‌ماند همی بار از بز چمن. 

بر او بر ز هر گونه‌ای میوه‌دار 

فراوان گیا بود بر کوهسار. 

ز زیتون و از گوز و از میوه‌دار 

که‌هر مهرگان شاخ بودی به بار. 

گر آهنگ بر میوء‌داری کنند 

وگر ناپسندیده کاری کنند. 

بستد ممامه‌های خز سبز ضیمران؟ 

بشکست حقه‌های زر و در میوه‌دار. 
منوچهری. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فرد ودسی. 


فردوسی. 


۱ تن ما چو میوسست و او میوه‌دار 
: بچینند یک روز میوه ز دار.. 


اسدی. 
چو دود است بی‌هیج خر آتش او 
چو بید است بی‌هیج بر میوه‌دارش. 
تاصرڅرو. 


درختان میوه‌دار و نهال و ابهای زوان-دز 


عمارت.و باغها او آورد. (نوروزنامه). 
میوه‌دارم که به دی مه شکقد 
که نه برگی نه بری خواهم.داشت. خاقانی. 


اگراسبی چرد در کشتزاری 


وگر غصبی رود بر میوه‌داری. نظامی. 
میوه‌دارانش از برومتدی ِ 
کرده‌با خا ک‌سجده پیوندی. نظامی. 
سرو وشمشادها همه خس و خار 
میوها مور و میوه‌داران مار. نظامی: 
چو دور افشد از میوه خور میوه‌دار ۰ . 
چه خرما پود نخل‌بن را چه خار.. نظامی 
هان مخسب ای کاهل بی‌اعتبار 
جز به زیر آن درخت میوه‌دار. مولوی. 
بسیار دیده‌ايم درختان میوه‌دار: 
زین به ندیده‌ايم که در بوستان تست. 
سعدی, 

بسی پای دار ای درخت هنر ۰ 
که‌هم میوه‌داری: و هم ای 

سعدی (یوستان). 


اشجار 88 و غر میوه‌دار از گل و شروو 
بدو چنار. (ترجمهٌ محاسن اصفهان ص ۰۳۶ . 

میوه‌دان. (سسی و /و] (اسرکب) 
میوه‌خوری. مخرّف. ظرفی که در آن میوه 
نهند. (از یادداشت مولف)و دجوع به 
میوه‌خوری شود, . 

میوه‌رود.([می.و) ((خ) دهی- 1 دهتان 
دیزمار باختری از بخش ورزقان شنهرنبتان 
اهر. واقع در. ۳۳هزارگزی باختری ورزقان با 


t = .Früùgivore. 7‏ 
۲- مراد شاهنامه اشت. - 
۳-نل: خز از سب ضیمزال. 


میوهفر وش. 
۵ تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن 
مالرو است. (از فرهنگ جغرافائی ایسران 
ج 
میوه‌فروش. [می و / و ف1 (نف مرکب) 
میوه‌فروشنده. آنکه میوه می‌فروشد. (ناظم 
الاطاء): 
اي چشم سر میوه‌فروشان زنهار 
جز روی ودل رهی مخوه ابی و تار. 
سوزنی. 
میوه‌فروشی که یمن جاش بود 
روبهکی خازن کالاش بود. 
ان میوه‌فرروش خوش مثل زد 
کان غوره ترش در بقل زد. نظامی. 
میوه‌فروسی. (سی ر / و ف] (حامص 
مرکب) صفت و شغل میوه‌فروش. (یادداشت 
موّلف). و رجوع به میوه‌فروش شود. ال( 
مرکب) دکان یا جایی که در ان به فروختن 
میوه پردازند. محل یا میدان خاص فروش 
میوه. 
میوه فساندن. (ی و / و ف /ف د) 
(مص مرکب) میوه افشاندن. میوه دادن. میوه 
بخشیدن. (یادداشت مولف)؛ 
آن روز ترا نخل پرومند توان گفت 
کزهر که خوری سنگ عوض میوه فشانی. 
صائب (از آتدراج). 
میوه‌فا کت. [می و /و] (ص مرکب) حامل 
میوم باردار. (ناظم الاطیاما. میوه‌دار. پارور: 
ثامر؛ درخت میوه‌نا ک.(منتهی الارب). و 


نظامی. 


رجوع به میوه شود. 

میویز. [سی ] (!) سویز. میمیز. کشمش. 
(یادداشت مولف): از وی [از مالن | میویز 
طایفی خیزد. (حدود العالم). و بيذ و خرما و 
میویز چون اندک طبخی بیابد حلال شود. 
(راحةالصدور راوندی). چون عصیر خرما و 
میویز و انگور به هم بیامیزند. (راحقالصدور 


راوندی). 

باز میویز فراوان به تتقل می‌خور 

آن زمان از سر گردوی کنک مغز درآر. 
بسحاق اطعمه. 

و رجوع به مویز شود. 


میویزچ. |سی ز] (سغرب. !۱ میویزک. 
حب‌الراس. انتطافیی اغریا. زبب‌الجيل. 
زبیب بری. (یادداشت مولف). زبیب‌الجبل 
است. (تحفة حکیم موّمن). هو الزیب الجیلی 
و فى شربه خطر. حار یابس فى الثالكة. الشربة 
منه ثلاث حبات... (از بحر الجواهر). 
ضرس‌المجوز. (از تذکرۂ داود ضریر انطا کی 
ص‌۳۳۵). و رجوع یه مترادفات این لغت 
شود. 

میویرکت. [می ز] () میویزج. حب‌الرأس. 

زبیب‌الجیل. زيب بری. اسطافیس اغریا. 

(یادداشت مولف). و رجوع به میویزج شود. 


میو یزه. [می ر /ز ] () میویژه. گیاهی که به 
تازی علیق نامند. (ناظم الاطباء). لبلاب. 
حلبلاب. (بادداشت مولف). و رجوع به 
مترادقات کلمه شود. 
میویزی. آسی] (ص نسبی) منوب به 
میویز. مویزی. آنچه به مویز نبت دارد. آنچه 
از مویز به دست آید؛ 
نبید تلخ چه انگوری و چه میویزی 
سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه. ‏ منوچهری. 
و رجوع به میویز شود. 
میو یه. [می ر /] () میویزه. گیاهی که به 
تازی علیق نامند. (ناظم الاطباء). سلم عاشق 
که‌به تازی عشقه و لبلاب گویند و در برخی از 
فرهنگها با زاء نیز دیده شده است. (از شموری 
ج۲ ورق 4۳۶۶ و رجوع به میویز شود. 
میو ینه. (می ن /ن ] (() درختی که در اول 
بهار نجنبد و سبز نشود و هیزم گردد. (ناظم 
الاطباء). ||شاخة زاید درخت که برای هموار 
و مرتب شدن شاخه‌ها آن را می‌برند. (از 
شعوری ج ۲ ورق ۳۶۶). 
مية. [مْی ی ] (إخ) دختر طلايةبن قیس‌بن 
عاصم غانی یکی از ملوک عرب معشوق 
ذی‌الرمة شاعر بود و شرح عاشقی و عشق او 
در مقدمة ديوان ذی‌الرمة (چ مصر) امده است. 
در شعر منوچهری نام وی به صورت مخنف 
«می» امده است: 
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می 
تمثالهای عزه و تصویرهای مي. 
منوچهری (دیوان ص ۱۱۲). 
هیه. [ءْیْ؛] (ع مص) زراندود کردن شمشیر 
و جز آن راء (از منتهی الارب از مادة می‌ها 
(ن‌اظم الاطباه) (از اقرب السوارد). موه. 
(المصادر زوزنی). ||سوه. (ناظم الاطباء). 
بسیارآب گردیدن چاه. (منتهی الارب). 
بسیا رآب گردیدن. (آتدراج). بيار شدن آب 
در چاه. (المصادر زوزنی). مهق. ||آب 
برآمدن از چاه. (آنندراج) (از اقرب الصوارد) 
(از ناظم الاطباء). || آب درآمدن در کشتی. 
(آن ندراج) (از اقرب السوارد). ||آب دادن 
کسی را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
هیه. (ءّی ي؛) (ع ص) مهة. پر از آب مانند 
کشتی و چاه و جز آن. 
میه. 1 ي ] (!) دیوک جامه. (ناظم الاطباء), 


بیط 


می ٣‏ ۳ (اخ) دضی است از دهستان 
اسفنداباد بخش قرو؛ شهرستان سنندج, واقع 
در ۱۶هزارگزی جنوب خاوری قروه با 
۰ تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن 
ماشین‌رو است. (از فرهنگ جضرافیائی ایران 
ج۵. 

میهمان.(ص. إا مسهمان. ضیف. سقابل 
میزبان. (یادداشت مولف!؛ 


میهمان‌خان. ۲۲۰۱۹ 
کی را بدین دشت پیکار تت 

همان مهمان نزد کی خوار نیست. فردوسی. 
نهان گقت دایه بدان مهرجوی 

که‌اين مهمان چون فتادت بگوی. فردوسی. 
ز ترک و چگل خواست چاچی کمان 

به جم گفت ای نامور میهمان. فردوسی. 
درش استوار از پی او بست 
که تا مهمانش کند استوار. 
خورش نه بر میهمان گونه گون 
مگویش از این کم خور و زین فزون: اسدی, 
بخور زود از او مبهمان‌وار سیر 


عنصری. 


که‌مهمان نماند به یک جای دیر. اندی. 
گفت منم آغا گرچه نخواهی صداع 
گفت منم مبهمان گرچه نکردی طلب.خاقانی. 


استخوان پیشکش کنم غم را 

زانکه غم مهمان سگ جگر است. ‏ خاقانی. 
چند بر گوسالةُ زرین شوی صورت‌پرست؟1 
چند بر بغالهُ پرزهر باشی مبهمان؟] 


خاقانی. 
هر شب که به صفه‌های افلا ک 

صفها زده میهمان ببینم. خاقانی. 
دراب چشمه‌سار آن شکر ناب 

زبهر همان می‌ساخت جلاب. نظامی. 
ور رسیدی مبهمان روزی ترا 

هم بیاسودی | گربودیت چا. مولوی. 
گفتند مسهمانی عشاق می‌کنی 


سعدی به پوسه‌ای ز لبت مهمان توست. سعدی. 
میهمان آمدن؛ میهمان شدن. مهمان شدن: 
تا که ان سلطان به خان ماهی امد سهمان 
خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند. 
خاقانی. 
ورجوع به ترکیب مهمان شدن و مهمان آمدن 
در ذیل مهمان شود. 
- مهمان کردن؛ مهمان کردن. به مهمانی 
دعوت نمودن. به ضیافت خواندن: 
وقت را از ماهی بریان چرخ 
روز نو را سهمان کرد آفتاب. خاقانی. 
- مبهمان ناخوانده؛ مهمان که بی‌دعوت آید. 
- امعال: 
اول برو به خانه سپس مهمان طلب. (امثال و 
حکم دهخدا). 
میهمان سخت عزیز است ولی همچو نفس 
خفقان آرد | گر آید و یرون نرود. 
؟ (امثال و حکم دهخدا). 
هدیه دان مهمان ناخوانده. ۱ 
سنائی (از امثال و حکم دهخدا). 
رجوع به مهمان و ترکییات آن شود. 
میهمان‌خان. ([ سرکب) مسهمان‌خانه. 
مهمانخانه. مضیف. ضیاتگاه. تالار و محل 
پذیرایی از مهمان: 


1  590۳اوهن9۲8‎ (J .)فر‎ 


۰ میهمان‌خانه. 


بوی شاد یک هفته مهمان من 

بیارایی این میهمان‌خان من. اسدی. 

و رجوع به مبهمان‌خانه و مهمان‌خانه شود. 
میهمان‌خانه. [ن /ن] ام رکب) 

مهمانخانه. مهمانسرا. مهمانسرای. مهمانسرا. 

مهمانسرای. مسافرخانه. مضیف. (یادداشت 

مولف)؛ 

یکی مهمان‌خانه برخاسته‌ست 

تو مهمان جهان خوان آراسته‌ست. 

ممهمان‌خانه‌ای مهیا داشت 

کزثری روی در ثریا داشت. 

ز بی‌وثاقی و بی‌خانگی همی باشم 

گهی به مسجد و گاهی به میهمان‌خانه. 

اثیرالدین اومانی. 
و رجوع به مهمانخانه شود. 


اسدی. 


نظامی۔ 


۰ . میهمان‌دار. ادف مرکب) مهمان‌دار: 


مردمانی‌اند [مردمان گرگان ] درشت صورت 
و جنگی و پا ک‌جامه و بامروت و میهمان‌دار. 
(حدود العالم), و رجوع به مهمان‌دار شود. 
میهمان‌داری. (حانص مرکب) 
مسهمان‌داری. صفت و عمل مهمان‌دار. 
پذیرایی از مبهمان. میزبانی. (از یادداشت 
مولف): 
گفت‌من چون در این جهان‌داری 
خو گرفتم به میهمان‌داری. نظامی, 
و رجوع به مهمان‌دار و مهمان‌داری شود. 
میهمان دوست.(ص مسرکب) 
مهمان‌دوست: ۱ 
درویش‌نواز و میهمان‌دوست 
اقال در ار چو مغز در پوست. 
و رجوع به مهماندوست شود. 
میهمانسوا. (س] (مرکب) مهمان‌سرا: 
این زمین مهمانسرایی دان 
ادمی را چو کدخدایی دان. 
و رجوع به مهمانسرا شود. 
میهمانسرای. [س] ([ مرکب) مهمانسرا. و 
رجوع به ماده قبل و مهمان را شود. 
میهمان‌نواز. [ن] (نف مرکب) مهمان‌نواز؛ 
وان مهتر مبهمان‌نوازش 
می‌داشت به صد هزار نازش. 
و رجوع به مهمان‌نواز شود. 
میهمان‌نوازی. (ن] (حامص مسرکب) 
عمل و صقت مبهمان‌نواز. مهمان‌نوازی. و 
رجوع به مهمان‌نوازی و میهمان‌نواز شود. 
میهمانی. (حامص) مهمانی. عمل مبهمان 
کردن‌یا شدن. ضیافت کردن یا شدن: 
کسی‌کو کند میزبانی کی را 
نباید که بگریزد از مبهمانی. ‏ منوچهری. 
از خون من فرستی هر دم نوالة هجر 
یک ره به خوان وصلم ناکرده مهمانی. خاقانی. 
رجوع به مهمانی شود. 
میهمله. [د[) (إخ) دهی است از دهستان 


نظامي. 


ستائی, 


نظامی. 


خدابنده‌لو بخش قروه شهرستان ستندج 
استان کردستان. وأقع در ۱۷هزارگزی جنوب 
خاوری گل‌تپه و کنار وس هسدان با ۱۱۰۰ 
تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن 
شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج0 

مبهن. [ه] ([) وطن و مسکن و مقام و زادبوم 
و بنگاه و آرامگاه. (ناظم الاطباء). خانمان و 
وطن و زادبود. (از لفت فرس اسدی). جای 
آرام و بنگاه و زادبوم. زادبوم. (انجمن آرا) 
(انندرا اج) (برهان). جای آرام و خان‌مان و 
زادبود. (فرهنگ اوبهی): 

اگردورم از مهن و جای خویش 


مرا یار ایزد به هر کار بیش. فردوسی. 
||خانه. (انجمن آرا) (آنندراج). خانه را گویند. 
(فرهنگ جهانگیری): 

ز بهر یکی یار" گم بوده را 

پرانداختم مهن و دوده‌را, فردوسی. 
که‌شاء جهان است مهمان تو 

بدین پینوا مهن و مان‌اتود فردوسی. 
که چون او بدین جای مهمان رسد 

بدین بينوا میهن و مان رسد. فردوسی. 
چو آمد بر مهن و خان خویش 

بپردش به صد لاله مهمان خویش. اسدی. 


||سامان. (ناظم الاطباء): || خویش. (لفتنامة 

اسدی). زن و فرزند و وم و خویش و طایفه و 

قبیله. (ناظم الاطباء). زن و فرزند و قوم و 

قله و خان و مان. (برهان). قبیله. (انجمن 

آرا) (آنندراج), اهل پیت بود. (لغت فرس 

اسدی) ۰ 

بگریند مر دوده و مهتم ¿ 
که بی‌سر ببینند خستذ"تلم. عنصری. 
|[ارث و میراث و سال موروثی. (ناظم 
الاطباء). |اکره و مکه. || شیر گوسیند. (ناظم 
الاط_با:) (برهان) (آنندراج). |((ص) 
خوش‌خوی. (برهان) (ناظم الاطاء). 

میهن پرست. [هم پټ ز] انف مرکب) 
مسبهن‌پرستنده. وطن‌پرست. سیهن‌دوست. 
میهن‌خواه. وطن‌دوست. وطن‌خواه. که مهن 
خویش در حد پرستش دوست دارد. ان که به 
مهن خود عشق مي‌ورزد. (از یبادداشت 
مولف). 

میهن پرستی. [هم پَ ر ] (حامص مرکب) 
صفت و عمل مبهن‌پرست. وطن‌برستی, 
وطن‌دوستی. مبهن‌دوستی. وطنخواهی. و 
رجوع به سهن‌پرست شود. 

میهن خواه. [ه خوا / خا] (نف مرکب) 
وط‌خواه. میهن‌دوست. مسهن‌پرست. (از 
یادداشت مولف). 

میهن خواهی. [ د خوا / خا] (حامص 
مرکب) صفت و عمل میهن‌خواه. رجوع یه 
مهن خواه شود. 


می‌ینز. 

میهن دوست. [] (ص مرکب) که مسهن 
خود دوست دارد. وطندوست. مسهن‌پرست. 
مهن‌خواه. (از یادداشت مولف) و رجوع به 
مهن خواه شود. 

میهنه. [ن) ((خ) قسریه‌ای است از قراء 
خاوران و آن مرکز خاوران بوده و در حاشية 
بیابان مرو میان سرخس و ابیورد خراسان 
قرار داشته و نبت بدان مسهنی باشد و از 
آنجاست ابوسمید فضل‌اله‌بن ابی‌الضیر 
معروف په ابوسمید ایوالخیر و آن را مَهتّه نیز 
نامند. (يادداشت مولف). شهرکی است [به 
خراسان ] از حدود باورد و اندر میان بیابان 
نهاده. (حدود الصالم): چون به خراسان 
رسیدند در میهنه در منزل خواجه موید که از 
نواقل شيخ ابوسعید ابوالخیر است نزول 
فرموده بودند. (انی‌الطالبین ص۱۰۵). به 
طرف کاروانسرای مهنه رفتند... توجه به 
خواجه موّید نمودند و فرمودند که امروز در 
شهر شما دوستی از دوستان حق آمده است. 
(انیس‌الط البین ص ۱۰۵), رجوع به 
معجم‌البلدان شود. 

میهفی. (*] (ص نسبی) منوب است به 
میهن. رجوع به مهن شود. ||منسوب است به 
میهنه و آن دیهی است در خراسان و زادگاه 
شیخ ابوسعید ابوالخیر باشد. (از بادداشت 
مولف). منسوب است به مبهنه که از قراء 
خسایران از نواحی سرخس باشد. (از 
لابالاتاب). 

میهنی. [<) ((خ) شيخ ابوسمید فضل ابن 
آبی‌الخیر, عارف. رجوع به ابوسعد شود. 

میهنی. [<] ((خ) رجوع به اسعد مهتی شود. 

میهف. (میْ ي ] (ع ص) میه. پر از آب ماد 
کشتی و چاه و جز آن. (ناظم الاطباء)برکية 
مهة؛ چاه بسیا رآب. و رجوع به مه شود. 

میهة. [م ] (ع مص) موه. (ناظم الاطباء). 
رجوع به موه شود. 

مبهه. [ه] (اج) دهی است از دهستان 
تنگ‌گزی بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع 
در ۶۵هزارگزی شمال اردل با ۱۶۱ تن سکنه. 
آب آن از چش مه و راه آن سالرو است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 

مبی. [] (() از گویندگان فارسی‌زیان 
هندوستان و از مردم شهر گوالیار و از حکام و 
رجال دهلی بود. بیت زیر از اوست: 
من می‌روم و برق‌زنان شعلة آهم 
ای همنفان دور شوید از سر راهم. 

لاز قاموس‌الاعلام ترکی). 

می یفز. [یّن] () می‌انز. بارانک و آن نوعی 
درخت است. (یادداشت مولف). رجوع به 
پارانک شود. 


۱-نل: راه باز. 





سپم الله تعالیی 


ن.(حرف) حرف بیت ونهم از الفبای 
فارسی و حرف یت و پنجم از الفبای عربی 
(ایتث) است و در حساب جمّل آن را به پنجاه 
گیرند. تام أن نون و از حروف هوائی است, 
(پرهان, در کلم هفت حرف هوائی) و از 
حروف شمه و از حروف یرملون و از 
حروف زلاقه است. (المزهر). ||اصطلاح 
تجوید: از حروف ذولقیه و ذلق است. 
(لفت‌نامه, ذیل ذلق و ذولقیه و حروف ذلقیه). 
||در دستور زبان عربی از جملهٌ حسروف 
چهارگانة علامت مضارع است: الف, ت» ی. 
ن (اتین) که به اول فعل مضارع متکلم مع‌الغیر 
درآید: نکتب. نخرج. |ارسز کلمه رمضان 
است. و نیز رمز است «انظر» را. در کتب 
احادیث شیعه, رمز است از عیون اخبار رضاء 
صدوق. در کتب رجال شیعی. اصحاب 
حسن‌بن علی را رمز است. (یادداشت به خط 
ملف). و نیز «ن ل» رمز است «تخه بدل» 
را. ||در تداول عوام جانشین «ند» ضمر 
فاعلی جمع غایب یا سفرد (احتراماً) شود: 
رفتن, فرمودن, بگیرن» میرون؛ بجای: رفتند, 
فرمودند, بگیرند و میروند. مژلف آنندراج 
نویسد: و گاه باشد که حرکت یا نون, کار رابطه 
کند.متل: زید دبیر. یعتی دبیر است. و خوشن 
و نیکن, یعنی خوش است و نیک است. این 
است در رشیدی و شرح تهذیب عبدالسلی 
بیرجندی. (از آنندراج). ||و گاه از آخر کلمه 
حذف شود تخفیف را: چون. چو. همچون, 
همچو: 
لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند 
یکره مسخره و مطرب و طرار و طناز. 


ناصر خسرو. 


پخته شدم و چو گشت پخته 

تاصر خسرو. 
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند 

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر. 


زنبور سزاتر است بانگور. 


.. ناصرخسرو. 
استی, استین: 

تو گفتی که از تیزی و راستی 

ستاره برآرد همی آستی. فردوسی. 
با صد کرشمه بسترد از رویت 

باشرم گرد باستی و معجر. ناصرخرو. 
هر که او پیشه راستی دارد 

نقد معتی در استی دارد. سنائی. 
زمی» زمین: 


مغ آنگهی گفت از قبله تو, قبلاٌ من 

بهت کز زمی آتش بفضل به بسیار. اسدی. 

زسردی آید مرگ و زمی است سرد بطبع 

ز گرمی است روان و آتش است گرمی‌دار. 
اسدی. 

ای خوانده بی علم و جهان گشته سراسر 

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور. 


ناصر خسرو. 
در زمی اندر نگر که چرخ همی 
با شب یازنده کارزار کند. ناصرخرو. 
هرچه در اسمان و در زمی است 
و آنچه در عقل و رای آدمی است. نظامی. 
آنا اکر یه یمساق وکام 
اتصال به «را»: 
من راء مرا 
مراغمز کردند کان پرسخن 
به مهر نبی و ولی شد کهن. فردوسي. 
مرا دلیست گروگان عشق چندین جای 
عجب‌تر از دل من دل نیافریده خدای. 

فرخی. 

بلمود مرا راه علوم قدما پا ک 


و آنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر. 


تفت ری 
مرا در صفاهان یکی یار بود 

که‌گندآور و شوخ وعیار بود. سعدی. 
عشق مراء ای بتو از من درود 

بینی و از اسب نیایی فرود. ایرج میرزا. 


|| و گاء از اول کلمه حذف شود تخفیف راء 
شستن:. نتن 
هر که با سلطان شود او همنشین 
بر درش شستن بود حیف و غبین. مولوی. 
چون در پیش گند از اسب پیاده شد 
[امیرالمزمنین حسمزه ] درون آمد. اصفیای 
باصفا را در مصلا شسته دید. پیشتر شد. (قصه 
أميرالمؤمنين حمزه» نخه خطی, از ماهنامة 
فرهنگ, شمار؛ ۴). 
ابدالها: 

الف - ابدال حرف «ن» در فارسی: 
جه گاه به «ل» بدل شود چون: 
چندن = چندل. 
کنند <کلند. 
نيغه = لیفه. 
تلور = ابلوپر: یلوپ 
جه گاء به جای «خ» نخیند. چون: 
نثاندن =نشاختن. (یادداشت به خط مۇلف) 
جه گاء بدل آید «س» راء چون: 
بنشاند = بنشاست. 
بنشاندن <بنشاستن. (یادداشت به خط 
مولف.) 
جه گاء به «و» بدل شود. جون: 
نشگون 5 وشگون. 
چه‌گاه بدل «ر» آید. چون: 
تان = تار. 
تانه = تاره. 


که بعضی نوشته‌اند که به «م» بدل شود. چون: 


۴ ن. 


این روز = امروز. 

این سال =امسال. 

این شب = امشب ': 

کر رابود عالت بارال 

چون که دیگر گشت باز امال حال. 
ری و 

سعدیا دی رفت و فردا همچتان موجود نیت 

در میان این و آن فرصت شمار امروز را. 

نعدی. 
امشب مگر بوقت نمیخواند این خروس 
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس. 


سعد‌ی. 
امتب براستی شب ما روز روشن است 
عید وصال دوست علی‌رغم دشمن است. 
سعدی. 


, ج در کلماتی که «ن» سا کن پیش از «ب» 

آمده است به «م» بدل شود, در تلفظ عامه. اما 

در کتابت به صورت اصلی نوشته آید. چون: 

انبار = امپار. 

انباز - امباز. 

آنیان ‏ امپان. 

انر <امبر. 

بچه ۶ پمبه 

جنباندن = جمیاندن. 

عبر < عمبر. 

قنبر <قمبر؛ 

گرعاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی 

بگذارشان بهم که نه افلح نه قتبرند. 
تاصرخرو. 

گریزان شب و تیغ خورشید یازان 

چو عمرو لعین از خداوند قبر. تاصرخسرو. 

رخشنده‌تر از سهیل و خورشید 

بوینده‌تر از عر و عنبر. ناصرخسرو. 

نان | گرمر تنت را با سروبن انباز کرد 

علم جانت را همی سر برتر از جوزاکند. 
ناصر خسرو. 

در زبان حجت از فر حریم ذوالفقار 

شعر در معنی بان عنبر سارا شود. 


ناصرخرو. 
ما در این انبار گندم یگیم 


گندم‌جمع آمده گم میکنيم. 


بعد از آن گفتش که ای سالار حر 


مولوی. 


مولوی. 
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان. 
مضطرب حال مگردان من سرگردان را. 

حافظ. 
ج در لفظ و کتابت هر دو بدل «م» آید. چون: 
استانبول < استامپول. 


آنیرود < آمرود. 


چت اندر دستت این انان پر. 


نردبان = نردیام؛ 
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پا ک 
آن که جو دنبه‌ست و آنکه ختک و نزار است. 
ناصر خسرو. 
هرج او گران بخرد ارزان شود 
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش. 
ناصر خسرو. 
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس 
تغمة گلبام وقت بام برامد. 
گلبام زند کوست گلفام شود کاست 
کاتش ز گلاب آرد خمار به صح اندر. 
خاقانی (ديوان چ سجادی ص ۴۹۷). 
ما به بوس عارض و طاق و طرنب 
سر کجاکه خود نمی‌ينم سنب. مولوی 
تو بدان خدای بنگر که صد اعتقاد بخشد 


خاقانی. 


ز چه سلّی است مروی ز چه رافضی‌ست کنبی 
مولوی (از آتدراج). 
به دکان میفرروشان گرو انت هر چه دارم 
همه خنبها تھی گشت و هنوز در خمارم. 
اوحدی (از آنندراج). 
انبرود است مایة شادی 
مال قید است محنت آزادی 
؟ (از آتندراج). 
ج در وسط کلمه زائد اید, چون اتدرخورند 
< اندرخورد. 
همگتان = همگان. (و این « گ» عوض «ها» 
شت که در لفظ همه بود. سقیی عله آن: 
«بندگان» و «زندگان». جمع بسده و زنده 
است)؛ 
اگربه همتش اندرخورند بودی جای 
جهانش مجلس بودی هر شادروان. 
قطران. 
ست هر کس در محبت مرد او 
نیت اندرخورد هر دل, درد او. 
رکن‌الدین مکرانی 
آرامش و رامش همگان را به در ماست ۰ 
ترد همگان صورت این حال عیان است. 
سید نحن غزنوی (از آنتدراج» خرف ن). 
ب - ابدال ««ن» در عربی: 
جم‌گاء یدل از «ع» آید, چون: 
ابزین = ابزیم. ۱ ۱ 
خسنجریر = خس‌مجریر. (وزنا و مسعنا. 


ن‌. 
متهی‌الارب). 
< و به «م» بدل شود. چون: 
نان = بنام. (متهی الارب), 
جه‌گاء بدلٍ همزه آید, چون: 
فعلان = فعلاء. 
صنمانی = موب به صنماء. (معجم 
متن‌اللقه), 
جه‌گاء بدل «د» آید. چون: 
فد = قفندد. (معجم متن اللغه). 
جه گاه به «رت» بدل گردد. چون: 
نتن‌اللحم = ثن‌اللحم. (منتهى الارب). 
ج گاه بدل «ر» آید, چون: 
فد مر فة 
حیریون ۶ حیربور. 
جه گاه به «ل» بدل شود چون: 
اتکون = اثکول. 
آسود حانک < اسود حالی. 


صیدنه = صیدله. 

جه نوشته‌اند در تعریب نیز به «ل» بدل شوده 
جون: 

چندن = چندل, صندل آ. 


بان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه 


بکر دار عبیر بیخته بر صفح مین فرخی, 

مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا 

گلاب‌شاید و کافور سازد و صندل ". 
ناصرخسرو. 

در رنگ و بوی دهر پیچم که رهروم 

ارقم نیم که بال به چندن درآورم. خاقانی. 


ن۰ [ن] (پیشوند)" حرف نفی باشد و در اول 


۱-باید دانست که «م -0» در کلمات مذکرر 
از زبان پهلوی مأخحوذ است. رجوع به «دام» 
شود 
۲-ولی باید دانست که صندل معرب چندل 
است. 
۳- در نسخه ج تقوی متن چنین است و در 
ساکیة نخه یدل بجای صندل. چندل. اما در 
آنندراج چ دبیرسیاقی ببت چنین آمده است* 
بسوخته بر سرکه نمک مکن کو را 
گلاب ساید و کافور سازد و چندل. 
۴- تون مفترح و مکسور هر دو در اول کلمه 
به‌معنی لای نفی است (در عربی) همچو «نه» و 
«نی4: و سا کن در کلمه چون الف بر آن درآورند 
به‌معی فاعل نواند بود همچون «افتان» و 
«خحیزان» و بمه‌معتی جمم همچو «روزان» و 
«شبان» و به‌معتی اشاره همچو «آن» و «این» و 
همچنین افاد؛ معنی مصدری نیز کد هرگاه بعد 
کے 


ن 
فعل و مصدر آید: ترفت» نمیکند. نخواهد 
رفت ندیدن» نلوشتن. 
در اول فعل: 
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود 
نبود دندان لابل چراغ تابان بود. رودکی. 
هنر نزد ایرانیان است و بس 
ندارند شیر ژیان را بکس. 
هر که او نفس خویش نشناسد 
تفس دیگر کسی چه بشناسد. 
به شمعش بر بسی پروأنه بینی 
ز نازش سوی کس پروا نبینی 
نظامی (خسرو و شیرین ص 4۵۱. 
بجد و جهد. چو کاری نمیرود از پش 
بکردگار رها کرده به مصالح خویش. حافظ. 
حدیث از مطرب و می‌گوی و راز دهر کمتر جو 
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما 
حافظ. 


فردوسی. 


اه 


در اول مصدر: 
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس 
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن. 
.. حافظ. 
شرح این آتش جانوز نگفتن تا کی 
سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی. 
وحشی. 
در بعض لهجه‌ها علامت نقی به کر نون 
است. و در تداول عوام گاهی برای نهی 
مستعمل است: نروء نکن, نگیر, بجای: مسرو» 
مکن. مگیر!. |ار گاه برای نهی است چون در 
اول امر دراید, به شرط انکه در اخر نیز باء 
خطاب آید. (یادداشت مولف): 
دراین ره گرم‌دو می‌باش. لیک از روی نادانی 
مگر نندیثیا هرگزء که این ره را کران یسی. 
ستائی. 
امیر از خنده بیخود گشت و گفت: زنهار تا 
نروی که به پنجاه راضی شوند. (باب چهارم 
گلستان). 
به خدائی که توئی بندۀ بگزیدة او 
که‌بر این چا کر دیرینه کی نگزینی. 
حافظ. 
||مولف آنندراج نوشته است: و از شأن اوست 
که‌گاهی بجای میم نهی نیز مستعمل شود. 
چون: نباید و نماند. به‌معنی مبادا و مماناد. و 
خواجه نسظامی در فرستادن سکندر 
ارسطاطالیس را با روشک به شهر یونان 
[گوید]:. 
چنان بینم از رای نوشن صواب 
که چون میکنم گرد گیتی شتاب 
زر و زیور خود فرستم بروع 
که هت استواری در آن مرز و بوم 
نباید که ما را شود کار ست 
سبو ناید از آب هر دم درست 
بداندیش گرد سر تخت ما 


به تاراج دشمن شود رخت ما. 

و در تظلم تمودن مصریان به حضرت سکندر 
از دست زنگیان: 

شه دادگر داور دین‌پاه 

چو دانست کاورد زنگی سپاه 

هراسان شد از لک بی‌قیاس 

نباید که دانا بود بی‌هراس 

و در مصاف کردن با لشکر زنگیان, مشوی: 
چنان به که با او مداراکنید 

بیائید عذر آشکارا کنید 

نباید که آن آتش آید بتاب 

که‌ننشیند آنگه به دریای آپ. 

و در جای دیگر فرموده: 

سکندر شه فت کشور نماند 

قعاند کسی چون سکندر نماند. 

(آتندراج» حرف ن). 

||(پسوند) حرف مصدر. و آن نونی است مفرد 
که‌در اواخر افعال معنی مصدر ارد. چتانی: 
آمدن و رفتن. (الصعجم ص ۱۷۷). علامت 
مصدر است که گاهی:پیش از آن «د» و گاهی 
«ت» باخدهٌ 

مکن کار بد گوهران رابلند 

که پروردن گرگت آرد گزند. 

از این بیش گفتن نياشد پسند 

که نقش جهان تیست بی‌نقشبد نظامی. 
پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت 
افروختن و سوختن و چامه دریدن. 1 
|اين (نسبت) است: ریخن = ريخان. ریفن = 
ریغان آ. 
ن.(ع حرف) علامت تنوین است, و آن «نون» 
سا کن زائدی است که در تلفظ به اخر اسم اید 
و نوشته نشود: کتاب (در تلفظ؛ کتابن). 
(المنجد). و گاه در فارسی «ن» تنوین به الف 
بدل و تلفظ و نوشته شود: عمداً (که‌هم عمدن 
تلفظ می‌شود و هم عمدا): 
رخار روز پرده بعمدا برافگند 
راز دل زمانه به صحرا برافگند. 
بگذشت و نظر نکرد با من 

در پای کشان ز کبر دامن... 

... بار کسا که جان شیرین .. 
در پای تو ریزد اولا من. .سعدی (ترجیعات). 
انون وقایه یا عماد و آن قبل از ضمیر متصل 
متکلم «ی» دراید: جائنی. اننی. ضربنی. نون 
وقایه, آخر فعل را از بناء بر فتح در صوقع 
اتصال به «ی» ضمیر متکلم حفظ میکند: 
کبنی. این نون به آخر حرف هم که مبتی 
است: هنگام اتصال آن به «ی» کلم ملحق 
مشود :یی که مرکب است از دمن» و لان“ و 
«ى». (المجد) (اقرب الموارد). ||(ضمیر) ن 
علامت تأنیث است و خفیف میفتوح أن آن 
بصورت ضمر مرفوع متصل به آخر فل آید 
«ضربن. یضربن. اضربن» و مشدد مفتوح آن 


خاقانی. 


ن. ۲۲۰۳۲۵ 


به آخر ضمرها آید. دلالت جىم صونت را: 
«غلامکن. منهن. ضربهنٌ», (المنجد) (اقرب 


ها الموارد). 


||نون زانده و آن بر دو قسم است: الف: به آخر 


ج از تای قرشت و دال ابجد بائد همچر 
« گفکن» ر«رقن» ودآمدن» و «شندن» رگاه دنه 
رابیندازند و بهمان معنی باشد (در اتصورت آن 
را مصدر مرخم تامند چنانک در #باید رفت» و 
«ثاید گفت»)؛ لکن وقتی که باکلمۀ دیگر که 
ضد او باشد استعمال شرد همچر « گفت و شنیده 
و «داد وستده و «آمد و رفت» در اینصورت 
افاد؛ُ مصدر میکند. (برهان قاطع چ معین جا 
ص کر -کز). 

١-مؤلف‏ آنندراج آرد: قال الشارح و اعلم ان 
النون المفتوحة حرف نفی تدخل اول كلمة و اذا 
قصد به نفی الحکم تكب متصلا نحو: نبرید و 
برد. و الا تكب بالهاء نحو :زی آمل نه عمرو» و 

قد تلحق بآخر هذه النون الف ویقال «نا» والفرق 
بينه و بين السابق انه يقصد بالاول نفى التو صف 
ر بهذا یقصد توصيف التغى و لهذا یجعل اسماء 
المصادر صفات بحیث تدخلها الباء المصدرية: 
بود مرده هر کس که نادان بود 

که نادانشی مردن جان بود. 

و قد تلحق بآخر هذه النون یام و هی تکسر: نی. 
و قد تلحق باخره رابطه نحر «انیست» بحذف 
الالف [کذا] من لفظ «است». (آنندراج ج ١‏ 
ص ۴۲۵۲). 

۲ - صاحب آنندراج آرد: و افاد؛ معنی تبت 
نیز کند. چرن: درزن به‌معنی سوزن, و جرشن 
بیجم تسازی و واو مسجهرل. زره: و جرشن 
به‌معتی حلقه است. و توسن بفتح فوقانی اسب و 
استر سرکش: ظاهراً مجح به واو مجهرل و 
شین معجمه است که به کثرت استعمال مهمله 
شده» چه ترش قوت و توانائی را گویند. و 
ریخن و ريمن آنکه خویشتن را بریخ و ریم 
الوده دارد» و به‌معنی محل و مکار مخقف 
اهریمن: 

دلیر و خردمند و بیدار باش 

بپاس اندرون سخت هگار باش 

که ایرانیان مردم ریمنند 

همی نا گهان بر طلایه زنند. اسدالحکماء. 
یکی آلوده‌ای باشد که شهری را ببالاید 

چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخ 


رودگی. 
در طاعت بی‌طاقت و بی نوش چرانی 
ای گاه ستمکاری باطاقت و باتوش. 
ناصرخرو. 
چو بشکست زنجیر بی توش گشت 
بیفتاد از آن درد ببهرش گشت. شیوای طوس. 
کار ما کرده‌ست درهم چون زره 


جوشن مشکین پر از جوش شما. حکیم سائی. 
مای قهر ست و عزه ناوک دلدوز او 
دای کفر است و دین» جوشن پرجوش او. 
حکیم سنانی. 
چون موی خوک درزن ترسا بود چرا 
تار ردای روح بدرزن دراورم. 
خاتانی (دیوان ج عبدالرسولی ص ۲۳۷). 


۶ ن. 


فعل مضارع با ضير تثنیه ملحق میشود: 
«یضربان. تضربانِ» يا به اخر ضمیر مونث 
مخاطب: «تضربین» يا جمع مذکر: «یضربون. 
تضربون» و این نون در مورد.افاد؛ مى 
مکور است و در سایر موارد مفتوح. 
ب: به اخر اسم مکی اضافه میشود بصورت 
نون مکسور: زیدان, و به آخر اسم جمع مذکر 
بصورت مفتوح: : زیدون ن. (المنجد). . 
|[(حزف) علامت تأ کید و ان یر د روات 
یکی نون تا کید خففة سا کنه, 0 
من الصاغرین» (قرآن ۳۲/۱۲). و دیگری نون 
تأ كيد تقيلة مفتوحه: «ولاتحسبن الله غافلا». 
(قرآن ۴۲/۱۴). و اين هر دو گوته به فعل 
اختصاص دارد» بدین شرح: نون تا کید در 
آخر فعل ماضی هرگز نمی‌آید. و تا کید فعل 
, اسر مطلقاً جایز است. اما فعل مضارع, 
چنانچه «ل» قم بر سر ان دراید تا کیدش . 
واجب است: «تاله لا کیدن اصابکم» (قرآن 
۵۱ ر «واثّه لاضرین زیدا». (المنجدا. 
رسم‌الخط: مقدار سر نون دو نقطه ایست و باید 
که هر دو طرف او بتساوی باشد در.ارتفاع, 
اما اخر اندکی باریک‌تر بايد. (نفائس الفنون 
ص ۱۱). || خمیدگی قامت و گردی صورت و 
خم ابرو و هلال و ماه‌نو رایدان تشبیه کنند: 
گربگمانی ز بدیهای او 
قامت چون نون منت بس گواش. 
ناصر خسرو. 
نسرین‌زنخ صلم چکنم اکنون 
کزعارضین چو تونی زژینم. 
یا ز انده.و غم الفی سیمین 
ایدون چنین چو ڼونی زژینم. .ناصرخسرو. 
چون نون و چون الف است او به ابرو و بالا 
وزو شده الف قد من خمیده چو نون.. 
رشید وطواظ. 


دوات زر قرص خور که بود او را علاقة شب ...... 


ناصر خسرو. 


برقت و نون سیمین ماند از او بر تخت مینا. . 
ا ف 

وه وا جات ود 

از «من» ډو جرف مانده و گیبی بکار من. . 

چون چشم میم و حلقةٌ نون کرده جرصه تنگ. 

۹ ی مب شا 
او نون» وت اما دان تنگ معیثیوق 
دانهاند: 
دهان تنگ تو گویی که نون تنوین است... 
که در حدیث درآید و یک بدا 


فاء(پیشوند) حرف نفی است " بر مشتقات و 
صفات که کنایه از اسم فاعل و سم مفعول 
است داخل میگردد. (غیاث), بر کلمه درآید 
که محمول باشد بر منفی بطریق مواطات 
چنانکه دردمند و هوشیار که نادردمند و 
ناهوشیار خوانند. (آنتدراج), از ادات نفی و 


سلب است. اوستائن ۳8 هندی .پاستان 8۵... 
کردی 0۵ و آن برای ترکیب صفات منفی» در 


اول اسم و صفت درآید: نامید..نابکار. ۱ 


ناخوب. ناچران, نابسود. (حساشية بر هان چ 
عم فن 2۶ شرن کی وشات ال 
اول فعل و مصدر و حاصل.مصدر و استم و 
صفات دراید. این حرف چون پر کلمه‌ای 
درآید. حروقی چون «» و «ه» و گاهی کلمةً 
دوم در مرکبات از آخر کلمة رکب حذف 
میشود: ناشخود. ناشخوده. ناشکیب, 
ناشکیا. نارسید, نارسیده. نابرید. نابریده. 


ناارز, ناار زنده. نااصید. نااسمیدوار. نابا ک. 


تابا ک‌دار. و نابود. نابکار, ثاپا کزاد. ناپسند. 
نابود. ناتوان, ناچار. ناچیید. ناساز, ناسپاس. 
ناب زا. ناشناس, نا کام.تامراد..ناهمال. نایاقت. 
(یادداشت مؤلف). نا کرده پدرود..ناچار. 
ناپدید. نانسته. نازاد. ناتوان. ناسزاء نااهل. 
ناپیدا. تاپایدار. تادان. شامهریان. شاخرند 
نادوستداری ».. 
مرا او بود هم توح و هم ابراهیم و 
همه کمان نااهلند یا نمرود کنمانی.. خاقانی. 
یار ناپایدار دوست مدا , .ر 
دوستی رانشاید اين.غدار. _ ای 
۲ سعدی (گلسان, 
دیو پیش تست پیدا زو حذر بایدت کرد 
چند نالی تو چو دیوائة ز دیو ناپدید. 


. اصر خرو. 
حمله‌مان پیدا و اپیداست باد 
جان فدای آن که ناپیداست باد. . مولوی. 
از فقر ساز گلشکر عیش بدگوار 
وز فاقه خواه مهر. تب جان ناتوان. . .خاقانی. 
| گربازگردی ز راه ستور. : .: ۱ 
شود بيد توعودناچار و چار.. اضرخسرو: 
ایستادن نیست بر یک بطلبم در هیچ حال, . 
بر نمی‌آیم به میل طبع تاخرسند خویش. 
ا گرروزی بدانش,داز فزودی,. . 
ز نادان تنگ روزی‌تر نبودی 
بتادانان چنان روزی رساند 
که صد دانا در.آن حیران بماند. سو گم 
من و با دوستان نادوستداری. 
تو مخلص رااز این دونان شماری. . ..لیرج. 
گاونازاد گشت زاینده 
آب در جویها فزاینده . .. نظامی. 
نانم نداد چرخ درالم چه موجیست ب 7 
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ... خاقانی. 
بشد یار و مرانا کر ده پدرود 
چه این پند و چه پولی [:پلی ] ز آن سررود. 

ا ۳ 

جال اران خود هرگز تمی‌پرسد. چوا...- 
وبجشی .این حال از مه نامهربان خود بپرس 


تا. 


بته بر حضرت تو راه خیال 

بر درت نانخبه گرد زوال. نظامی. 
|| مورت دیگری از «نیا»ست. (بادداشت 
مولف). نارمیدن. نافریدن. نامززیدن. ناسودن. 
ناید. نارد. نافرید: 

گرمرا باشد ز دیدار تو سود.. 
مرترا ناید ز دیدارم زیان.: 

. گفتاکه از این گزستن دور و دراز 
من رفتم و آن رفته دگر ناید.بازء قطران. 
زمانه رخ بقطران شسته وز رفتن پراسودء 


قطران. 


که گفتی نافریدستش ش.خدای فرد فردائی. . 

. ناصرخسرو. 
.با خاطر منور روشن‌تر از قمر 
ناید بهیچ کار مقر قمر مراء ناضرخسرو. 
بوالفرج شرم تایدت که ز خبث 


در چنین حبمن و بندم افکندی.. مسعودسعد. 
ز رنج.و ضعف‌نبدان ن جنایگه رسید تنم 
که‌راست ناید | گردر خطاب گویم من. 

. مسعودسعده. 
برنامده 1 بنیاد مکن 
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن. خیام. 
جهان پر چو من یک جوان برون نارد 
بلند همت و بسیار فضل و اندک‌سال. 


ازرقی. 

چون دسترس نماند مرالشکری شدم 
دیا به دست تأمد و دین رفت بر سری. 

فخرالدین خالد مروزی. 
شر یال وو تاک که دید 
اینچنین شیری,خدا هم نافزید... مولوی. 
تازردنی» نیازردنی* 
بپرهیز از هر چه نا کردنیت ب- . 
میازار آن راکه نازردنیست. .: . فردوسی. 


اء (پیشوند) صورت دیگری از ن و نه در 
کلمات: نا آمدن: ناخوردن. ناشنیدن: نابخق. 
ناپکار. نابجا. و کلماتی همچون ناشده. 
تافرستاده. ناداده. نادیده. نا کبرده: ناببوده. 
نا گفته.نایافته. نا کرد.نافشانده:. 


نادیده هیچ مشک و همه ناله مشکبوی 
تا کرده‌هیچ لعل و همه ساله لغل‌فام... کائی. 


همی نا کزدباید پادشایی 


۱ - من مصادر فيه را که به نه و داهو «نی» 
و «ناء ابتدا مرد لغات علحده شمرده‌ام و در 
ردیف خود آورده‌ام. در زبان ما اینها ممگی 
لفت علیحده هتند و باید علیحده آورد. مثل 
زبان ترکی و انگلیسی. ولی در زبان فرانه و 
عرب و امثال آن صورت لت واحد نمیگیرند و 
از اینرو جدا هم ضبط نمیکنند مثلا 6۲ا2 بط 
میشود انا 267 098 ۲6 ضبط نميشود و 
همچنین در عربی اضرب را در ردیف لفت 
باید نوشت لکن «لاضرت: را نبایا بط کرد 
(یگفس. نیامدن. نیفزهن. تاشنودن و غیره). 
(یادداشت مولف»). ۱ 


نا 


بزرگی جستن و فرمانروایی. 

(ویس و رامین). 
ندیده کام جز تو مرد بر من 
زمانه نافشانده گرد بر من. (ویس و رامین). 


«عبدوس رابر اثر وی بفرستادند و گفتند: چیز 
مهم دیگر است نا گفته سانده است». (تاریخ 
بیهقی). «من شمتی از ان شنوده بودم بدانوقت 
که به نشآبور بودم سعادت خدمت این دولت 
نایافته». (تاریخ بیهقی). 
ای گل رنگین رخار ترا 


نابوده هیچ دست باغبان, قطران. 
اثبات تو عقل کرده باور. ناصرخسرو. 
ورنه ابرم چرا که ناشده پیر 

بر جوانی خویش گریانم. روحی ولوالجی. 


ز واه دین توان آمد بصحرای نیاز, ار نی 
به‌معتی کی رسد مردم گذر نا کرده‌از اسما. 


ستائی. 
بس بس که شکایت تو نا کرده‌به است 
رورو که حکایت تو نا گفته نکوست. 
ی ادیب صابر. 
سمدیاتاکی این رحیل زنی 
محمل از پیش نافر ستاده. 
خود بیکبار از تو بستاند 
چرخ انصافهای ناداده. 
سعدی (غزلیات قدیم) 


اایبه‌متی «بی» فارسی و «لا» عربی در 
کلمات نااس. تااصل. نابا ک.ناپروا. ناهنجار. 
نا گزیر.ناچیز. نامتناهی. و کلماتی همچون 
نااتصافی. ناقوام. ناامید. ناتوان. نادانشي. 
نامرادی. تاچیز. نا گزیر.ناچار: 


که‌نادانشی مردن جان بود. فردوسي. 
از آن ترسد دل من گاه و بیگاه 
که تو ناچار جویی جنگ بدخواه. 

(ویس و رأمین). 
تباهی به چیزی رسد نا گزیر 
که باشد به گوهر تباهی پذیر. اسدی. 
جانت اثر است از خدای باقی 
ناجیز شدن مر تراروا یست. 

ناصرخسرو. 


همه همواره در خورشید پیوستند ناچاره 

بکل خویش پوندد سرانجام هر اجزائی. 
اضر شش رود 

بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج 

با داغ و درد زیست در این دهر تاقوام. 


خافانی. 
ای وضی آدم و کارم ز گردون ناتمام 
ری مسیح عالم و جانم ز گتی ناتوان. 
خاقانی. 
چو غوغا کند بر دلم نامرادی 
من اندرحصار رضا میگریزم. خاقانی. 


ای پادشاه سایه " درویش وا مگیر 


ناچار خوشه‌چین یود آنجا که خرمن است. 
خافانی. 
ناچار هر که صاحب روی نکو بود 
هرجا که بگذرد همه چشمی بر او بود. 
سعدی. 
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست 
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس. 
حافظ. 
ناامیدم مکن از سابقة روز الست 
تو جه دانی که یس رده که خوب است و که زشت. 
حافظ. 
|ایبهمعنی غير و عکس و مقابل. در 
ترکیب‌هاییهمچون: 
ناازموده. نسامسکن. نایوسان. نانجیب. 
نامطبوع. نامناسب. ناپینا. ناجوانمرد. نامیسر. 
نابالغ. نامفهوم. نامعلوم. نامرئی. نامشهور. 
ناپارسا. نامقدور. و کلماتی همچون نااهل. 
نادلگشا. نا کردنی. نازردنی. نامرد. ناشیرین. 


نانیکخو. نامتقم. نامبارک. نا کس. 


نامستی: 
بپرهیز از هرچه نا کردنیست 
میازار ان را که نازردیت. 
بگو ای بدگمان بی‌وفاء زه 
تو کردی بر کمان نا کسی زه. 
(ویی و رامین). 


فردوسی. 


نکخو بودی شدی نأنیکخو 
مهربان بودی شدی نامهربان. قطران. 
بدل کرده جهان سفله هستی را به تاهستی 
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی. 
ناصر خسرو. 
ترشی‌های چرخ ناشرین 
کدکردهست تیزدندانم. روحی ولوالجی. 
تا به هلان نگوثی سر وحدت هين و هين 
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان. 
خاقانی. 
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام 
بگذر از این خرابۂ نادلگشای خا ک. 
خاقانی. 
نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید 
هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم. 
خاقانی. 
ای طبیبان غلط گوی‌چه گویم که شما 
نامبارک‌دم و اناز دوائید همه. خاقانی. 
شنیدم که نابالفی روزه داشت. نعدی. 
دل چو کانون و دیده چون آتش 


۱ کار تامستقيم و حال‌سقيم. عطاءنا کوک. 


صفات مى أيد و أفادة معلى بهر و قسمت و 


جسانب وسوی و طرف و کرانه میکند. ۰ 


(یادداشت مولف). نا = نای پوندی است که 
برای باختن ام معنی (حاصل مصدر) بکار 
رود و به‌معنی پوند «ی» است: از تیز» تیزنا 


نا. ۲۳۲۰۳۲۷ 


(تیزنای). تیزی. و از دراز, درازنا (درازنای), 
درازی. از فراخ» فراختا (فراخنای)» فراخی. 
از تگ. تنگنا (تنگنای) تنگی. (حاثۀ 
برهان چ معین ص ۲۸۶) و پهنا و گردنا: 

پا کاءمنرّهاء تو نهادی به صنم خویش 


در گردنای چرخ سکون و بقای خا ک. 
خاقانی. 
توکل‌برا هت چون نخل‌خانه 
که‌الاً درش تنگنانی نبینم. خاقانی. 
آمد از گنای غار برون 
گشت‌جویای راه و راهنمون. نظامی. 
برآنم کزین ره بدین تنگنای 
به خشنودی تو زنم دست و پای. نظامی. 
شنیدم که در تگناٹی شتر 
بیفتاد و بشکست صندوق در. 
سعدی (پوستان). 
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن 
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی, 
سعدی. 
درازنای شب از چشم دردمندان پرس 
نه هر چه پیش تو سهل است سهل پنداری. 
سعدی (طیبات). 
بکش چنانکه توانی که بی‌مشاهده‌ات 
فراختای جهان بر وجود ما تنگ است. 
سعدی ( کلیات چ مصفا ص ۳۷۳). 


شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یکسر 
ز برف و زاغ چون گردد عیان از آسمان لکلک. 
غلی شطرتجی. 

||مزید موخر امکنه است: بدیانا. جرمانا. 
جحزنا. جرنا اسفوناء خوناء کرحاناء دناء بصاء 
کزنا.دهنّا. اوانا بوناء (یادداخت مولف). 
فاء(ع ضمیر) ضمیر است برای متکلم معالفر 
(اول شخص جمع) و مشترک است در رفع و 
نصب و جر ربنا اننا سمعناء (قرآن 0۹۳/۳ 
(المنجد). 

به هرچ از اولیا گویند صدقنی و وفقنی 

به هرچ از انیا گویند آمنا و صدقنا. ‏ سنائی. 
||رمز است از حدثنا. در کتب حدیث نخفف 
حدئا است. بسجای حدتا یا اخیرنا. 
(یادداشت مولف). 
قاء (ل) مخفف «ناو» است در ناخدا. رجوع په 
ناخدا شود. |أو به‌معنی نای و نی هم آمده. 
(برهان). نی را گویند و آن را نای نیز خوانند. 


(از جهانگیری و شموری): 

ئی چنگی که ناساز تمامی 

تو هم نا میزن آن سازت تمام است. 
شرف‌الدین شفروه. 


سماع عاشقان تسبیح دان زیرا که خوش باشد 

هر آن نوحه که صاحب ماتمی با چنگ و نا گوید. 
امیرخسرو. 

||و هم مخفف نای است در ترکیبات: سورنا. 

کرنا.و شاید هم در کلمة گندنا؟ اا. حلق . ' 


۸ ناآباد. 


نیز گفه‌اند. (برهان). رجوع به نای شود. 
|اطعنه و سرزنش و ملامت ". (ناظم الاطباء). 
||به‌معنی آب است که به عسربی مناء گویند. 
(برهان) (شمی اللغات) ۲. ||در اصطلاح 
جنوب شرق ایران ( کرمان) به‌معنی تبوشة 
سفالین است. ||نمور. بوی «نا» دادن یا بوی 
نا گرفتن.بوی چیز در نم و تاریکی مانده. بوی 
ارد مدتی در رطوبت مانده. رطوبت: این نان 
بوی نا میدهد. بوی نم. توسعاً یوی رطوبت و 
چیز نم گرفته و هر بوی گنده. -و کلمةً 
(نا کش). مرکب از «نا» بدین معتی و « کش» 
باشد و تا کش سوراخې است که یرای رفع 
بوی در مستراح کنند ۴ . (یادداشت موّلف). ناه 
بر وزن ماه بوی تم را گویند یعنی بوئی که از 
زیرزمین‌ها و سردایها بر دماغ خورد. تهرانی 

. 3 (برهان چ معین ص ۲۱۱۲). ||(در تداول 
عام) بق از قوت است: اخرین قوت. 
ضعف‌ترین حد قوت. و بیشتر قوت تحمل 
ترشی. اندک قوت: دلم نا ندارد. نا ندارد حرف 
بزند. امروز عصر دیگر دلم تا نداشت چون 
ترشی نخورده بودم. . (یادداشت مؤلف). |ارمق 
و گویا به‌منی تفس باشد. 

ا باد. (ص مرکب) ویران‌شده. خراب‌شده. 
(ناظم الاطباء). مقابل کلمة آباد. بایر. خراب. 
ویران. ویرانه: تخریب. ناآباد کردن چیزی را. 
خْربة؛ جای ویران و ناآباد. أَْرَية؛ ناآباد 
گردائیداو را. (متتهی الارب). و رجوع به آباد 
شود. 

نا آبادان. (ص مرکب) ناآباد. غیرمعمور. 
ویرانه. مقابل آپادان. رجوع به آبادان شود. 
|[متروک. بی‌رونق. 

ناآ حده. [ج د / د] (ن‌مف مرکب) آجیده 
نشده. ||سوراخ‌نشده. ناسفته. ||نیندوده. بدون 
روکش. ||غیرمنقور. مقابل آژده و آجده. 
رجوع به آژده شود. 

ناآخته. [ت / تٍ1 (نمف مرکب) ناآیخه. 
برنکشيده. نیفراشته. مقابل آخته. رجوع به 
آخته شود. 

فاآ۵م8.(:](ص مرکب) در تداول, آنکه 
ادمیت ندارد. که داخل آدم نت. که صاحب 
أدب و معرفت نیست. که تربیت صحیح نیافته. 
مقابل آراسته و آراست: زژیم؛ آنچه خود 
بروید از دانة افتاده وقت درو در زمین 
ناهموار ناآراست. (منتهی الارب). رجوع به 
اراست و اراسته و نااراسته شود. 

نا آراسته. زتّ /ت ] (نمف مرکب) مقابل 
آراسته, بدون زیست. نامزین. غیرمطرد. 
||نامهیا. آماده نشده. غير مستعد. ناساخته. 
نابسیجیده. ||نامنتظم. نامرتب. بدون نظم و 
ترتیب. ||تباه. غیرمعمور. ناب‌امان. عَسْطلَة؛ 
سخن ناآراسته. هراء؛ سخن تباه, ناآراسته. 


< 


(منتهی الارب). 

تاآرام. (ص مرکب) بدون آرامش. بی ثہات. 
که آرام زك ن ندارد. ||شتایگر. عجول. 
||نااسوده. بی‌اسایش. بی‌تاب. بی‌شکیب. 
تاراحت. بیقرار. مضطرب. که اطمینان قلب 


ندارد. اخفته دل. وسواسي. ااناامن. بدون 


امیت. آشفته. پر آشوب. متشنج. که ایمنی در 


آنجا نیست. مقابل آرام. رجوع به آرام شود. 
فاآرامی. (حامص مرکب) آرام نداشتن. 
بی‌آرام بودن. عدم ثبات. | شنتاب. عجله. 
|| بیقرار کیر بی‌صبری. ناشکیبائی. اضطراب. 
ترلزل خاطر. دغدغه. ||ناامنی. آشوب. تبودن 
امیّت. ویز رجوع به آرام شود. 
نآ ژا۵.(ص مرکب) نجات تاقه و خلاص 
نشده. (آنندراج) (انجمن‌آرای ناصری). بنده. 
مقید. غیر معتق. که مختار و مخیر نیست. ||بد 
اصل و بد نقاد. (ناظم الاطباء). نانجیب که 
اصالت ندارد. ||کایه از مرد یم بخلاف آزاد 
مرد که سخی است. (آنندراج) (انجمنآرای 
ناصری). فرومایه. ||سراقکنده. 
ناآزمود. از / 
دیگری است از ناآزموده. رجوع به آزموده و 
ناازموده شود. 
ناآزمودگي. از /ز 5 /د] (حسامص 
مرکب) مقابل آزمودگی. ناآزموده کاری. 
ناشیگری. ناپختگی. غة. شمری. شرارت. 
بی‌تجربگی: الرازة. غافل شدن و ناآزمودگی. 
(دهار). 
ناآزمودگییکار. [ز / زد /د] (حامص 
مرکب) کارناآزمودگی. بی‌تجربگی. نامجرب 
بودن, نداشتن مهارت: رة و غرارة؛ 
ناآزمودگی‌کار. (منتهی الارب). 
ناآزمودنی. رز /ز د) اص لیاقت) 
غیرقابل آزمایش, که درخور آزمودن نیست. 
|اکه احتیاج به آزسودن ندارد. رجوع به 
آزمودنی شود. 
ناآزموده. رز /رد 12 (نسف مرکب) 
ناشی. نامجرب. مر غر. عُير. غفل. 
غیرمتحن. بی‌تجربه. خام. نکرده کار. 


ژ] (نمف مرکب) صورت 


نایخه. دنا ندیده, باضخت. ناورزیده. ۰ 


ریاضت‌نکشیده. تاآموخته. مقابل آزموده. در 
ناظم الاطباء ناآزموده (به سکون ز) ضبط 
شده است. بی تجر به. بی‌وقوف* 
بناازموده مده دل نخست 
که‌لنگ ایحاده نماید درست. 
مدار اسب و ناآزموده رهی 
مکن جز که با مهربان همرهی. 

( گرشاسب‌نامه ص ۱۵۹): 
پر مردم اازموده ایمن مباش و ازموده از 
دست مده... که اندرمتل اسده است که دد 
آزموده به از مردم ناآزموده. (از قابوسنامه). 
هر که ناآزموده کار بزرگ فرماید ندامت برد: 


نااسودن. 
(گلتان). و به مردم ناآزموده اعتماد نکند. 
(مجالس سعدی). 
برد بر دل از جور غم بارها 
که‌ناازموده کند کارها. سعدی (بوستان). 


|اناآزمودگان. شم مُعَمر. ج ناآزموده. 
بی‌تجربگان. ناپختگان. کار نادیدگان. 
||اتحان نکرده. نیازموده. امتحان‌نشده: 
مخور آپ ناآزموده نشت 


بدیگر دهانی کن آن بازجت. نظامی. 
تو گنجی سر به مهری تابسوده 
بد و نیک جهان ناآزموده. نظامی. 


ناآزموده کار. [ز /ز د / د](ص مرکب) 
ناشی. ناورزیده. مقایل آزموده. بی‌وقوف. 
بی‌تجربه. نااستاد. صاحب منتهی الارب ارد: 
غفل مطرمذ. ناآزموده کار. َرَع؛ سست يدن 
ناآزموده کار. و نیز در سعتی کلمات غرة. 
غرارة. غسمر. (متهی الارب). نااستاد. 
ناآزموده کار و بی‌وقوف. (ناظم الاطیاء). 

ناآزموده کاری. زز /ر3/د] (حامص 
مرکب) ناشی‌گری. نااستادی. (ناظم الاطباء). 
نساآزمودگی. بسی‌تجربگی. نپختگی. 
ناورزیدگی. عدم مهارت. تازه کاری. 
بی‌اطلاعی. بی‌وقوفی. نداشتن تبحر. 

تا آسغده. [س د /د] (نمف مرکب) مقابل 
آسفده. ناساخته. نابسیجیده. غير مها. 
||فراهم نشده. پرا کنده. 

ناآسودن. [د] (مسص منفی) نیاسودن. 
راحت تکردن. آسایش نداشتن. ||آرام 
نگرفتن. آرامش نداشتن. ||نخفتن. بیدار 
ماندن. نیاراسیدن. ||شتاب کردن. توقف 
تداشتن. درنگ تکردن. ماندگی نگرفس. رفع 


۱-ققط در ناظم‌الاطباء. 

۲ - در برهان میتویسد: «به‌معتی اب است که یه 

عربی ماء گویند». آیا مای نافیه را ماء به‌معنی آب 

تصور کرده است؟ یا لا را ماء خوانده و یا واقعاً 

#ناه به‌معنی آب است؟ (بادداشت ملف». در 

جهانگیری این بیت مترچهری دامغانی شاهد 

آمده: 

تا باغ پدید آر ردبرگ گل نسانی 

تاایر فروبارد ناو نم آذاری. 

ولی در دیوان منوچهری (ج دبیرسیاقی ص ۸٩‏ 

و چ کازیمیرسکی ص ۱۲۱) بیت چنین آمده* 

تاباغ پدید آرد برگ گل مینانی 

تاابر فرو بارد ثاد و نم آذاری. 

و در عربی «ثاد: بتحریک نم و خاک نمناک و 

سرما -متهی الارب» آمده و نسخه بدلهای 

دیگر این کلمه: نار آب, ٹاو ٹاءء ناء, اشک ماء 

است (دیوان منوچهری ج دبیرسیافی ص٩۸‏ 

9 E 
لیکن در تکلم «بری نا» بوی نم آب هت‎ 

(فرهتگ نظام) و ممکن است مصحف ماء عربی 

3 - Remugle. 


ناآسوده: 


خستگی نکردن. رجوع به نیاسودن شود. 
نا آسو۵ه. [د /د] (نمف مرکب) نیاسوده. 
مقابل اسوده. رجوع به نیاسوده شود. 
ناآشکار. [ش /ش] (ص مرکب) ناپدید. 
ناپیدا خفی. غیر مکشوف. امعهود: امرئی. 
نهفته. || تاریک. سقابل روشن. سبهم. غير 
واضح. در پرده. مقابل آشکار. رجوع به 
اشکار شود. 
ناآشکاری. (ش / ش] (حامص مرکب) 
ناآشکار بودن. اختفام. ||ابهام. صراحت 


نداشتن. 


فاآشفاء زش /ش ] (ص مرکب)غیر مفروف, ۲ 


ناشناس. (ناظم الاطباء). بیگانه. غریب. 
تامعلوم. مردی ناآشنا. ناشتاس. شطی؛ 
ناآشناء زیرک, سرکش. (منتهی الارب): دم 
دیگرگون و ناآشنا گردیدن. (از سنتهی 
الارب)* 

چنین داد [کشتاسب ] پاسخ [بچویان ] که ای نامدار 
یکی کوه‌تازم دلیر و سوار , 
مراگر بداری به کار آیمت 

به رنج و به بد نیز یار آیمت 

بدوگفت نتار [چوپان قیصر ]از این در بگرد. 
تو ایدر غریبی و بی‌نام مرد 

بیایان و دریا و اسبان یله 

به ناآشتا چون سیارم گله. فردوسی. 
||بیاطلاع. بی‌خیر. (ناظم الاطباء). که عارف 


به کاری نیست. که آشنائی و مهارت ندارد. : 


||ناموافق. ناسازگار. 
ناآشنایی: اش /ش] (حامص مرکب) 
بی‌خبری. (ناظم الاطباء). بی‌اطلاعی. 
ناشی‌گری. نداشتن مهارت. نااستادی. 
- ناآشنائی کردن؛ رمیدن. الفت نگرفتن. 
بیگانگی نمودن. انس نگرفتن. نپیوستن 
بکسی یا جمعی. گریختن از کسی یا محقلی. 
ناآغاز روز. (( سرکب) ترجه ازلالآزال 
است. یی روزی که اول ندارد از طرف 
ماضی. (انجمن آرای) (آتندراج)". 
فآ گاه.(ص مرکب) نامطلع. بسی‌خبر. 
تاستحضر. که خبردار نیست. که | گاه‌یست. 
|| خفته. ناهوشیار. غير معقظ. ||نااستاد. 


بی‌تجر به, که واقف ۳1 ماهر نیست. مقابل آ گاه. 


رجوع به آ گاه‌شود. 


ناآ گاهان.(ق مرکب) غفلة. بخة. ناگاه. 


نا گاهان. نا گه.نا گهان. | علی‌العمیاء. ندانسته. 
ناآ گاهانی.(حاص مرکب) غفلت. 
بی‌خیری. غرارت. غرة. 


ناآ گاهيي. (حامص مرکب) مقابل آگاهی. 


ناآ گاه‌بودن. غفلت. بی‌خبری. رجوع به 
نا گاهی نمودن.» ان /ن /ن د] (مص 
مرکب) تفافل. (دهار). خود را به بیخبری 


زدن. تجاهل. به بی‌خبری تظاهر کردن. 


ف که (گ؛)(ص مرکب) ناآ گاه.مقایل | گه. 


نامطلع. بی‌خبر. که آ گهی و اطلاع ندارد. 
]|بی‌وقوف. بی‌تجربه..ناوارد به کار. رجوع به 
آ گاءو آ گه‌شود. 

ا گهان. (گ ا(قمرکبناا گاهان.نا گهان. 
رجوع به آ گهان و آ گاهان شود. 

نا گهیدن. زگ د] (مص منفی) مقابل 
آ گهیدن.نیا گاهانیدن. خبر نکردن. بسی‌خبر 
گذاشتن. 

فاآهاده. زد / د ] (ص مرکب) مقابل آماده. 
نامهیاء که حاضر و آماده تیست. ناساخته. 
زاراسته. تابسیجیده. فراهم ناشده. ناسعد. 
رجوع به اماده‌شود. . .. 

ناآمختنی. (م ت] (ص لیاقت) 
نیاموختنی. غیرقابل آموختن. تعلیم تاپذیر. 
غیر قابل تعلیم و تعلّم. که سزاوار آموختن 
یست. ||غادت‌ناپذیر. رجوع به آمختن شود. 


| نا آهخته. مت /تا(نمف مرکب) 


ناآموخته. که آمخته ومعتاد یت. 

ناآهد‌گی. [/:] (حصامص مرکب) 
تارسیدگی. در خمیر. مخمر نشدن آن. فطیر 
بودن آن. ورنامدن آن. 

ناآ مدتی. (م د] (ص لیاقت) نیامدنی. که 
تخواهد آمد. که آمدنی نست. |واقع‌تشدنی. 
که‌اتفاق تخواهد افتاد. 

ناآ مده. [مْ د /د) (نمف مرکپ) نیامده. 
واقع نشده. که اتفاق نیفتاده است: 


بگوید همی تا بدان می خوریم 

غم روزناامده نشمریم. فردوسی. 
نماند که نیکی بر او بگذرد. 

پی روز نامده نشمرد. فردوسی. 
دگر کز بدیهای ناآمده 

گریزدچو از دام مرغ و دده. فردوسی. 


پگذشته چه اندو» و چه شادی بر دانا 
ناآمده اندوه و گذشته‌ست برایر. ناصرخسرو. 


غم چند خوری به کار ناآمده پیش. 
(جامع‌التشیل). 

|ادر آینده..در آتیه, عاقیت. که هنوز نیامده 

ات . ی رد 

چهارم که دل دور داری ز غم 

ز ناآمده پد باشی دژم. آفردوسی. 

رفته چون رقت طلب نتوان کرد 

چم ناامده‌یین بايستي.. ۲ خافاني: 


||اندک توقف داشته. درنگ اندک کرده. 
درنگ نا کرد 

ناآمده رفتن این چه ساز است 

نظامی. 
| آن که از مادر تزاده است. آن که هنوز متولد 


نا کشته‌دزودن این چه راز است. 


نشده. آن که بدنیا نيامده ات 
ناآمدگان | گربدانند که ما 


از دهر چه میکشيم نایند دگر. خیام. 


نائب. ‏ ۲۲۰۲۹ 
چندانکه به صحرای عدم می‌نگرم 
ناآمدگان و رفتگان می‌بینم. 

(منسوب به خیام). 
ناآمرزیده. 1م 7(ن‌سف مرکب) 
غیرمرحوم. نامرحوم. نیامرزیده. ||در تداول 
عوام, ملعون. لعتی. 
ناآموخته. [ت /ت ] (ن‌سف مرکب) 
نیاموخته. ياد نگرفته. |[نافرهخته. |اتوسن. 
غير مانوس. تاامخته. نامعتاد. رام ناشده. 
نا آمیختن. (تّ| (مص منفی) نیامیختن. 
معاشرت نکردن. رفت و آمد تکردن. انس و 
الفت نگرفتن. مردم‌گریز بودن. مقابل آمیختن. 
رجوع به آمیختن شود. 
نا میختنی. [ت ] (ص لباقت) که قابل 
آمیزش نیست. مقابل آمیختنی. رجوع به 
آیختی و آمختن شود. 
نا میخته. [تَ / ت ] (زمف مرکب) 
نیامیخته. غیرمخلوط. خالص. بی‌عیار. 
ناآ می زگار. (ص مرکب) حوشی. (منتهی 
الارب). غسرمأنوس و بی‌الفت. (تاظم 
الاطباء). مردم‌گریز. که با دیگران آمیزش 


ندارد. 
ناآمیزگاری. (حامص مرکب) حوشیت. 
مردم‌گریزی. 


نا هار. (ص مرکب) ناشتا. آن که چیزی 
نخورده باشد. روزه‌دار. (ناظم الاطاع). 

فائب. [ء] (ع ص, [) آنکه بز جای کسی 
ایستاده باشد. (مهذپ الاسماء). جانشین. 
قائم‌مقام. خلیقه. آنکه بر جای کی اینتد. 
(ناظم الاطباء). مهتر؛ و قائممقام آن بعد از 
وی. قفیّه. (منتهی الارب). ان که بجای کی 
قرار گرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی 
و نائب ملک. ج» وب, نواب. (متهی الارب) 
(المتجد). بجای کی ایستاده شونده. (خمس 
اللفات). بدل. عوض. نایب 


۱ ناصر دين خدای و حافظ خلق خدای 


نایب پیغمبر و پشت امیرالممنین. فرخی. 
و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم 
[بونصر مشکان ] بود در شفل بریدی هرات. 


> [ناحیة بیابان] از ایشان بستده بود و نایبی از 


آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را 
پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط 
می‌کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه 
ص ۱۲۴). 

دانا داند که کیت گرچه نگفتم 
نائب یزدان و آقتاب کریمان. ناصرخرو. 
حجتم روشن از آن است که من بر خلق 
مت تانب وش وا ام کر 
ای می لمل راحت جان باش 


۱-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۷. 


۰ نائب. 


او نائب خداست به رزق من 


نائب‌الصدر. 


عبدالررسمن‌بن عیسی» الشائب الاوسی 


طبع آزاده را بفرمان باش... 
بچ آفتاب تابانی 
تائب آفتاب تابان باش, مسعودسعد. 
به مجلتی توا من تائ این فده وت 
که‌هیج حاجت ناید به نائب دیگر. 
مسعودسعد. 
تئب مصطفی پروز غدیر 
کرده‌در شرع خود مر او را میر. 
خاقاتی که نائب حسان مصطفاست 
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. 
خاقانی (دیوان چ مجادی ص ۲۵۹). 
نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش 
جان چمانه بده بر چمن جان بچم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۵۹), 
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب 
تلب من پاش اینک ی و ینک خنجرم. 
خاقانی. 


سنائی. 


ارسطو که دستور درگاه بود 
به یونان زمین نائب شاه بود. 
والی جان همه کانها زر است 


نایب دست همه مرغان پر است. 


نظامی. 


نظامی. 
چونکه شد از پیش دیده روی یار 
نایبی باید از اومان یادگار. 

نی غلط گفتم که نایب یا منوب 
گردو پنداری قبیح آید نه خوب. 
در درون سنه مهرش کاشتد 
تایب عیسیش می‌پداشتند. مولوی. 
| پیشکار. (آنندراج). گماشته. وکیل. (ناظم 
الاطباء). آجودان. (یادداشت مولف). نماینده. 
تا 

زمین ز عدل تو بقداد دیگر است امروز 


مولوی. 


تو چون خلفة بغداد نائب یزدان. فرخی. 
دست أو هت ابر و دریادل 
ابر شا گردو نایش دریاست. فرخی. 


فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری... 
وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به 
شهرها. (تاریخ بیهقی). چون کار قرار گیرد. 
قاضی قضاتی ناو طوس تو داری نائبان تو 
انجااند. (تاریخ بهقی ص۲۰۸). نائبان وی 
شغل نشابور راست میدارند و این به قوه او 
میتوانند کرد. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۳). 
همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب 
به قصرت گوشها نائب ببامت دیده‌ها دربان. 
ناص رخسرو. 
چون به هندوستان شدم‌ساکن 
بر ضیاع.و عقار پر پدر 
بنده بونصر برگماشت.عرا 
به عمل همچو نائبان دگر. 
با همه کس بگفتم این قصه 
که من از نائبان دیوانم. 
نایب پرده‌های اسرار انت 
برده رازهای پنهان است. . 


یارب ز نابات نگهدارش. 

ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا 

وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم. خاقانی. 

شه طفان عقل را ناثب منم تعملوکیل ‏ " 

نوعروس فضل را صاحب منم نعم‌الفتی. 
خاقانی. 


خاقانی. 


نایب شه ز روی سرمستی 
کردبا لو په جوز هدرستی, 
هر امینی هت حکمش هم چنین. مولوی. 
و محتسب‌الممالک در ممالک محروسه همه 
جانائب تعین منماید که از قرار تصديق 
نائب مشاراله. اصناف هر محل ماه پماه 
اجتاس را بمردم بفروشند. (تذکرتالم لوگ 
ص۴۹). در بیان تفصیل شغل لشکرتویی 
دیوان اعلی کد... در حین حرکت سیه 
مالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه 
باتفاق ایشان روانة... درگاه صعلی مینماید. 
(تذكرة الملوک ص 4۴۱ اادد نظام قدیم. 
منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی. 
||در نظام جدید, درج اقسر جزء و كلمة 


نظامی. 


ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و 
بترتیب از نایب سوم, شروع و بتایب اول ختم 
می‌شود نایب سوم ستوان سوم. نایب دوم 
ستوان دوم. نایب اول, ستوان یکم 

لال‌رخی چشم و چراغ سیاه 


نایب اول به وجاهت چوماه. ایرج میرزا. 
کاش شود با تو دو روزی ندیم 


|انوبه‌ای. نوبتی. که بنوبت درآید. عاقب. 
رجوع به نائبه شود. ||زنبور عسل. ج, نسوب. 
(منتهی الارب). قیل لانها ترعی و تنوب الى 
مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس). 
||بسیار. فراوان. کثیر. خیر نائب, کثیر عواد. 
(منتهی الارب). خیر نائب؛ خیر و ننیکوئی 
بيار. (ناظم الاطباء). 

نائپ. [ء] ([خ) (امیر...) امین‌الاین میکائیل. 
رجوع به امیرنایب شود ر 

فالب. [ء] (إخ) (1...)طرابأّی. محمدین 
عسبدالکریمین احمد الاوسی الاتصارى 
(۱۳۳۲۲-۰۰۰ق). اصل وی از مردم اندلی 
است و در طرابلس متولد شد. از دانشمندان 
طرابلی غرب است. او راست دالارشاد 


لمعرفة الاجداد» در ترجمه حال اسلاف وی 


خاندان او را بنیالعسَوُس میگفتد از آنجهت 
که‌نام جد بزرگشان عیسی الاوسی بود و در 
اواخر قرن هقتم.هجری از اندلس به طرابلس 
غرب مهاجرت کرد. امروز آنان را آلناثب 
خوانند. (از الاعلام زرکلی چ۹ ج ۶ ص ۲۱۶). 
فائب. [ء] ((خ) ([...) طرابٌٌسی. (متوفای 
۹ د.ق.), عبدالک ریم‌ین اصمدین 


الانصاری, از امالی طرابلس مغرب و مردی 
ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام 


زرکلی چ٩‏ ج۴ ص ۵۱). 
نائب آملی. [ء ب م] ((خ) (1...)رجوع به 
ابومحمد النائب الاملی شود. 


ناقبات. [ء] (ع [) ج ناب رجوع به نابه 
شوده ۲ 
تو مرفه عيش و بدخواهان تو 


سوزنی. 
او ناتب خداست به رزق من 
یارب ز نابات نگهدارش. خاقانی. 
ثات عمر تو باد و دوام عافیتت 
نگاهداته از ناثبات لل و نهار.  .‏ سعدی. 
گرب تست کی راز حادثات فا 
خلاص نیت تنی راز نائبات قدر. قاآنی. 


ناثبان. [ء] (ص مرکب) رجوع به نایبان 
شود. 
تائبالسلطنه. (ء بل س ط ن)(ع ص 
مرکب, ! مرکب) رئیس حکومت در صغر یا 
غیت یابیماری شاه و نیز رجوع به 
نایب ال لطنه شود. 
نائب‌الصدارة. (ءب ص ز) (ع ص 
مرکب. | مرکب) رجوع به نایب‌الصداره شود. 
نائب‌الصدر. (ءبضص ص] (اخ) حاجی 
محمد معصوم علیشاه شیرازی تایب‌الصدر و 
حاج زین‌المابدين رحمت علشاه. دجوع به 
نایب الصدر شود. 
ناب لصدر. [ء بض ص ] (إخ) صدرالدین 
تسبریزی منحمدبن محمدرضا مشهور به 
نائب‌الصدر تبریزء مؤلف «فرهنگ عباسی» 
است. در کاب دانتمندان اذربایجان امده 
است: نائ ‌الصدر خلف محمدرضا المدعو به 
صدرالدین تبریزی بوده کتاب لفتی در تاریخ 
۵ هه .ق. برای عباس میرزا نائب الاطه 
ب‌ننوان فرهنگ عسباسی تألیف کرده. 
(دانشمندان آذربایجان ص ۳۷۰). مولف 
فهرست کب خطی مدرسة سپهنالار زیر 
عنوان «فرهنگ عباسی» با نقل عبارت بالا 
سی‌نوید: «و در ص۲۲۸ همان کتاب 
[دانشمدان آذربایجان ] بنقل از نگارستان 
دارا گوید. صدرالدین محمد تبریزی خلف 
ملارضا قاضی عكر متخلص به شفاء 
تیریزی است در علوم شرعیه و فنون ادبیّه و 
لفت عرب ید طولائی داشت و تحصیل علم و 
آدب را اول در خدمت والدماجد و بعد از آن 
در عتبات عالیات از آقای سیدمهدی 
بسروجردی و آقا سیدعلی مجتهد وسایر 
مجتهدین عظام کرده و در اطلاع از سائل 
شرعیه و | گاهی از فنون ادبیه بی‌نظیر است و 
طبعی موزون دارد و نظم و نثری با حلاوت يه 
لقت پارسی و عربی دارد و له: 


نائره. ۲۲۰۳۱ 
فاثية. (ء ب ] (ع ص, !) تأیث. نائب. رجوع ‏ فائوات. [ء] (عل) ج ناثره. نایرات: و صرصر 


اف ات العناء 

فليس عن المناء له الفناء. 

ونيز آقاى تسربیت در ص ۱۸۹ [کتاب 
دانشنندان آذرب‌ایجان] در ذیسل شفا- 
ملارضا: پدر مرد نامرد بالا گوید:.در حوالی 
سنه ۱۲۰۸ به رحمب ایزدی پیوسته است, و 
میدانیم که وفات آقای سیدمهدی بروجردی 
(بحراللوم) به سال ۱۲۱۲ و وفات آقا 
سیدعلی (صاحب ریاضی) به یبال ,۱۳۳۱ 
بوده است بنابراین معلوم مشود از علماء قرن 
سیزدهم هجری بوده و از تصریح خود مولف 
فرهنگ عباسی در دیباچه ميدانیم که به سال 


اطلاع پر اینکه صدرالدین محمدین ملارضای 
مذکور در لفت ید طولائی i FE‏ 
از مسائل شرعیه بی‌تظیر است, گمان نزدیک 
به يقین پیدا می‌کنيم که مولف این فرهنگ 
[فرهنگ عباسی ] همین صدرالدین محمدبن 
ملارضا میباشد و مولف نگارستان از این 
فرهنگ وی خبر نداشته که در کتاب خود آن 
رایاد نکرده و یا تالف کاب او پش ازایسن 
فرهنگ بوده است. (فهرست کتابخانة مدرسة 
عالی سپه سالار ج ۲ ضص ۲۵-۲۲۴ ۲), ۲ 
نائپ اهام. [ء ب 1] ات رکیب اضافی, 
إمركب) مجتهد جامع الشرایط. رجوع:یه نايب 
شود . 
نائب برید. وو ی 
اضافی. إمركب) رجو ع به نایب شود. 
نائب تفگری. [ء بت (ترکیب اضافی» 
امرکب) یعنی قائم‌مقام جداء چه ناب در عربی 
قاثممقام باشد و تنگری در تبرکی خدا را 
گویند.و.آن کنایه است از خلفه و پادشاه, 
(برهان قاطع). تتگری بفتج تا و سکون نون و 
کاف فارسی, ترکی قدیم: خداء . . 
ترک توئی ز هندوان چهرة ترک کم طلب 
زآنکه نداده هند را صورت ترک, تتگری, 
(از برهان چ معین, حاثیهٌ ص ۵۲۲. 
نائب سفاراب. [ء بل س ر] (تبیبرکیب 
اضافی, امرکب) دبیر. کارمند سیارتخانه که 
ماتد وزیر مختار و سفیرکبیر دارای مصونیت 
سیاسی است و در غیاب آنها میتوانب. کاردار 
(شارژدافر) بشود. (فرآهنگتان ایران).. 
نائب منالب. [ء م] (ص مرکب) جسانشین. 
خلیفه, قائم‌مقام,(ناظم الاطباء): و ما ضامن و 
صاحب عهد شدیم از جاتب امیرالممنین و 
عامل او فلان‌ین فلان و آن کسی که قایم‌مقام 
و نانّب مناب او باشد. (تاریخ قم ص ۱۵۲). 
بود سنان تو نایب مناپ صد فته 
شود جسام تو قائم‌مقام صد طوفان. وحشی. 
ماه او نائپ مناب افتاپ 
انجمش قائممقام ماهتاب. 


رجوع به نائب وئایب شود. 


صهبا. 


به نائب شود. ||مصبت. کار دشوار, (ناظم 
الاطباء). سختی روزگار. رزیه. بلیه. داهیه. 
(مهذب الاسماء). حادثه. واقعه. (غياث) 
(آنندراج) اش مس‌اللسفات). سختی. 
(دستوراللفة). نازله. المصبة لانها تنوب 
لاس لوقت مصروف و قال بعض اهل الغريب: 
الوائب. الحوادث خیراً كانت او شراً. قال 
لبید: نوائب من خير و شر کلاهما. (اقرب 
الموارد) (المنجد): وهو... راضی فى النائبة 
بابتلائه و امتحانه. (تاریخ ببهقی ص 1۹۹). در 
اناء این حال خر برد که صاحب کافی که 
چراغی بود در طلمت ان حادثه و طبیبی در 
ممالجت آن نانبه به جوار رحمت رفت. 
(ترجمة تاریخ یمتی .ص ۱۱۵). || تب هر 
روزه. (مهذب.الاسیماء). تب گرم. (غیاث 
اللغات) (آنندراج) الحمی‌الائیه؛ تب روزمره. 
(متهی الارب). تبی که هر روزه مي‌آید. 
(المنجد). حمی نائبه؛ تب نوبه. تب‌رز. تأنیث 
نانب؛ آن تب که هر روز آید. تب هر روزه. 
ورد. نوتی. نوبه‌ای, ||(در اصطلاح شرع) 
آتچه سلطان بر عهد؛ رعیت نهد بخاطر 
مصلحت انان چون اجررت راهبانی و نصب 
دز کوچه‌ها و کندن نهرها.و اصلاح ربض. 
(نفائس الفنون).. رجوع به کباف اصطلاحات 
الفنون شود. ج, نوائب. 

نائحات. [ء] (ع !) ج نائجه. بادهای تند و 
شدید. (منتهی الارب).. تتدباد. || نائجات‌الهام؛ 
صوائحها. (منتهی الارب). ||نائجات‌الهوام؛ 
بانگهای هوام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

نافحة. (ء ج] (ع ص) باد تد. (المنجد). 

نانج. [ء] 2 ص) نوحه کننده. (مسنتهی 
الارب). زن نوجه کنندهو زاری‌کننده بر شوی. 
(ناظم الاطباء). ج. توح. (منتهی الارب) نوم. 
جج آنواج. (ناظم الاطباء). 

نائجات. [ء۱(ع ص ).ج ن‌ائحة. (منتهی 
الارپ). رجوع په نائحه شود. 

نافحة. [ء ج] (ع ص) توحه.کنده. (مهذب 
الاسماء). زن زاری‌کننده بر شوی. (ناظم 
الاطیاع), . منت نائح. مويه گر. نوخه‌سرای. 
روضه‌خوان زن. نوحه گرزن. نادبه. لوح 
انواح. نوم توائح. نائحات. بقال: هم توح و 
هن نوح. (متهی الارب). نوح. (اقرب 
البوارد). |اگریه و نالا مسصبت. (غیاث) 
(آتندراع). || ناحت‌الحمامة؛ سجعت.فهی 
تائحة و نواحه. (اقرپ الموارد) 

نانخة. (وخ ] (ع ص) زم تین دور. (منتهی 
الارب) (آتتدراج) (اقرب الموارد) (المتجد). 

ناثر. [ء] (ع ص) روشن. درخشان. (غیاث) 
(آنندراج). | شرانگیز ميان مردم. (الصنجد). 
||در اصطلاح عروض, یکی از اقام حروف 
قافیه است. رجوع به ناثره شود. 


نارات فتن و بلا ایشان رابه خاک‌فانسپرده 
بود بدو متصل شدند. (جهانگشای جوینی). 
فاارز. [1] (ص مرکب) نیرزنده. بی‌ارزش. 
بی‌بها. که ارزش ندارد؛ 

جوان چیز بند پذیرد فریب 

به گاه درنگش نباشد شکیب 
ندارد زن و زاده و کشت و ورز 
بچیزی نداند ز ناارز ارز. 
سخنهای من چون شنیدی پورز 
مگر بازدانی ز ناارز ارز. 
سواران پرا کنده‌کردم به مرز 
پدید آمد | کنونز ناارز ارز. فردوسی, 
ناارزانی.[] (ص مسرکب) طالح. مقابل 
صالح. ناسزا: مقابل سزا؛ عبدالبن طاهر گفتی 
که علم به ارزانی و ناارزائی بباید داد که علم 
خویشتن‌دارتر از آن است که با ناارزاننیان 
قرار کند. (زین الاخبار گردیزی). /|(حنامص 
مرکب) گرانی. تنگی. مقایل ارزانسی به‌معنی 
فراخی و فراوانی. و نیز رجوع به ارزانی شود. 
نائرة. [و ر](ع !)ناير آتش.و شمله. 
(غیات) (آنندراج). کیت آ تش و حنرارت. 
(ناظم الاطباء). شرر. لهسیب. آتش. ( 
اللغات). ج» نائرات. نواییر؛ لشکریان را از 
برای دفع شر و اطفای آن ناثره برنشاند. 
(سدبادنامه ص ۲ ۲۰). نایرة.آن محبت. منطفی 
شد. (ترجمة تاریخ یمیتی ص ۳۳۱), و بدان 
تسکین ناثرةٌ جوع میکردند. (ترجمة تاريخ 
بمینی ص ۲۹۶#). چون کار از حد بگذشت 
ائمه و علما و زهاد و صلحای شهر امان 
خواستند و قرآن مجید را شفیع ساختند تا 


فردوسي. 


ناثر؛ آن فرو نشت. (ترجمه تاریخ ینمینی 
ص ۷۴. ابوالقاسم‌بن سمجور به مرمة أن حال 
و رفو آن خرق باز ایستاد و تکین آن نائره و 
اطفاء آن جمره بکرد. (ترجمۂ تاریخ یمیئی 
ص ۱۸۴). و تایرء اتش بليت خامد تشود. 
(جهانگشای جوینی). بل که در اطفاء نائرة 
گرمای اسدی آن جرعه سامی که بنوشند. 
ااج ماس امتهان اوی | امتا کی 
(متهی الارب). دشمنی. (آنندراج) (غیاث). 
شر. (دقار): عداوت. (شمس اللغات), شحناء. 
(اقرپ الموارد). فتنه. کیه. دشمنی. (تاظم 
الاطباء): نأرالفتنه؛ وقعت وانتشرت. فهی 
نائرة. (اقرب الموارد). يقال بینهم نائرة ای 
عداوه. (اقرب الموارد). بسعیت فی‌اطفاء 
الناثرة؛ تسکین‌الفته, (اقرب الصوارد). ج» 
نوائر. || آذه 
از خشکی گیاههای آن زرد شده.باشد. (ناظم 
الاطاع). 
ناثرة. [ء ر] (ع ) (از «نءر» هیجان. (اقرب 
الموارد). ||(ص) برانگیخته شده. (منتهی 
الارب). حادث گشته. منتشر 





.شده: فستة نأائرة؛ 


YY‏ نائزه. 


نائل. 


فتنۀ حادث گشته و منتشر شده. (ناظم ۰ ۲ ۲ TE‏ آ 


الاطباء). |اگريزنده. رمنده. (غیات) 
(آنتدراج). ||(در اصطلاح عروض) حرف 
ناثره یکی از حروف قافیه است و صانحب 
المعجم آن را نایر نوشته است و چنین آرد: و 
حرف نایر آن است که حرف مزید بدان 
پیوندد. و اصل این اسم از نوارست بهمعنی 
رمیدن ' و اتش رانهمین معنی نار خواندند که 
در التهاب مضطرب و رسنده باشد و گویند 
امراة نوار؛ زنی پارسا و رمنده از فواحش. و 
چون این حرف از خروج که اقصی غایت 
حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر میافتد 
آن را نایر خواندند... و باشد که حرف نایر 
متکرر گردد و دو و سه نایر باشد. (المعجم 
ص ۲۰۲). [در این بیت ] : 

, گراطف حق یارستمی 
جز عشق او کارستمی 

... یا نایر [است و در این بیت ] : 

گردل ز غم یار نه پرداختنیستیش 
با او بهمه وجوه درساختتیستیش. 
... تاء دوم و ياء و شن. سه نایر, (از الصعجم 
ص ۲۱۲). 
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آن را تبع 
چار پیش و چار پس این نقطه آنها داثرء 
حرف تأسیس و دخیل و ردف وقد آنگه روی 
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و ناثره. 
نائژه. [ء ز /ز](۱ مصفر) رجوع به نایزه 


شود. 
نائژه. [ء د /1](!مصفر) رجوع به نایژه 
شود. 


نااسپری. [! پَ ] (ص مرکب) جاویدان. 
خالد. همیشگی. ثابت. پابرجا. دائمی. مقابل 
اسپری+ 
جنان جای الفنج و ملک بقاست 
بقائی و ملکی که نااسپریست. 
رجوع به اسپری و سپری شود. 

نااستاتك. 1 (ص مرکب) ناآزموده کارو 

بی‌وقوف. (ناظم الاطباء). که مهارت ندارد. 
نامجرب. بی‌تجربه. ناشی. که ماهر در کاری 

تااستادی. [1] (حامص مرکب) ناشی‌گری. 
عدم مهارت. نادانتگی. بی‌وقوفی. صاحب 
منتهی الارب آرد: وره زرها تااستادی کرد 
در کار. توره فی عمله؛ نادانتگی و نااستادی 
کرددر کار خویش. 

نااستحقاق. [ات] (|مرکب) مقابل 
استحقاق. ناروا. به ظلم. به ستم؛ بر خود 
واجب ساخت و این دعوت را اجابت کرد و 


ناصرخسرو. 


چنان پادشاهی که از خانة قدیم خویش به 
نااستحقاق ازعاج کرده بود بر نصرت دادن. 
(ترجمهٌ تاریخ یمیتی ص ۲۸). 

نااستدن. إت 5](مسص منفی) مفابل 


استاندن. نگرفتن. ||ناایستاندن. ||ناایستادن. 
نااستادن. توقف نکردن. برپا نماندن. رجوع به 
ایتادن و استادن و استاندن شود. 
نااستدنی. [ات د] (ص لاقت) غیرقایل 
استدن. نگرفتنی. . رجوع به استدن شود. 
نااستوار. 0 تَ] (ص مرکب) غیرمحکم. 
(شعوری). ست. ناپایدار, بی‌ثبات نامطمئن. 
ناخاطرجمع. بی‌اعتبار: هرط فی‌الکلام؛ سخن 
نااستوار و ردی گفت. امر مَمتَلب؛ کاری 
تااستوار. (منتهی الارب). سخنی نااستوار. 
بی‌اعتبار و نادرست. بندی ااستوار. سست. 
پیمانی نااستوار, ناپایدار و بی‌اعتبار؛ 

بینیم تا گردش روزگار 

چه بندد بدین پند تااستوار. 
کسی کاستواری نه کارش بود 
همه کار نااستوارش بود. 


فردوسی. 


درخت از پی آن بود دیرپای 

که پاش از سکونت نجبند ز جای. 

گران نگ باید چو پولاد گنت 

خس است آنکه بازيچة باد گشت.۲ 
آمیرخرو. 

- نااستوار کردن؛ سَفُتقة. مَرْدلة .(مسنتهی 

الار پ). 

اإاخائن. (الامى فى الاسامى) (نهذب 

الاسماء). خوان. (دهار). خائن و ناقابل آدم. 

(شعوری). آدمی که امین نبود. خائن و نمک 

بحرام. (تاظم الاطیاء). خیانتکار. نادرست. 

غیرامین. غیرموتمن+ 

نیایدش (شاه را] دستور نادان به کار 


دبیران تادان نااستوار. ایوشکور. 
ششم گردد ایمن به نااستوار 
همی پرنیان جوید از خارپار. فردوسی. 
ز نا استواران مجوی ایمنی 
چو یابی بزرگی میاور منی. اسدی. 


هر که عهدش ست و شد نااستوار 
دور شو از وی مدارش دوستدار. 

میر نظمی (از فرهنگ شعوری). 
نااستواری. (أتْ] (حامص مرکب) 
خیانت. (دقار). |بیاعتباری. سستی. محکم 
نبودن: نااستواری رای. نااستواری گره. 


نانص. [ء ۶](ع ص) سر دروادارندة رسنده. 


(متهی الارب). الرانم رات نافراً . (اقرب 
الموارد). سر درواداشتن حیوان رمنده. (ناظم 
الاطباء). 

نااصل. [1) (ص مرکب) آن که اصل و نراد 
ندارد و بدتزاد و نانجیپ و بداخلاق. (ناظم 
الاطباء). هجین. (منتهی الارب). فرومایه. 
دون. پست‌فطرت. که 
بدلی. تقلبی. بداصل, دشنامی است عوام را. 
ااصلی. [۱] (حامص مرکب) بداصلی و 
بدنزادی. ||نانجیبی. فرومایگی. 

نائط. [ء](ع ص) تمت است از نوط, (اقرب 


نواده نیست. ||بدل. 


الموارد). ||(() رگی است در پشت مازه. آن 
رگ که دل بدو آویخته بود از وتین. رگ پشت 
که زیر دو تندی پشت باشد. (منتهی الارب) 
(انندراج). وانائط. عرق مستبطن الصلب 
تحت‌المتن او ممتد فی‌الصلب یعالج المصفور 
بقطعه. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). 
|| الحوصله. (اقرب الموارد). 
نائع. [ء](ع ص) تشنه. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (شمس 
اللغات). ظمان. عطشان. سخت تشنه. ج. 
تاع قوم جیاع نیاع. (اقرب السوارد. 
|اگرسند. (شمی اللفات). پچ پیچان رونده 
از گرسنگی. (مستتهی الارب) (آنندراج), 
||مایل. (اقرب الموارد). میل‌کننده. (شمس 
اللغات). خمیده. ج نوائع: غصن نائع؛ شاخة 
خمیده. (ناظم الاطباء). نوائع؛ شاخهای 
خميده. امنتهی الارب) (اقرب الموارد) 
(المتجد). 
نائع. [ء] (اح) موضعی است در تجد بنی‌اسد 
راء 
ارقتی الللة برق لامع 
من دونه اگنان والربائع 
فواردات فقناً فالنائع 
ومن ذری رمان هضب فارع. 
راجز (از معجم الیلدان). 
تائعان» [ء] ( اخ) دو کوه خرد است در بلاد 
بنی‌جعفربن کلاب. (منتهی الارب). 
ناافتاذه. [1د /د] (رسف مرکب) مقابل 
افاده. کاری نااقاده, امری واقع نشده. اتفاق 
نیفتاده. رخ نداده؛ افسوس و غین است کاری 
تاافتاده را افزون هفتاد و هشتاد پار هزار هزار 
درم به ترکان و تازیکان و اصناف لشکر 
بگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۷), 
- کارناافاده؛ سر و کار نداشته. گذر نا کرد 
می‌ندانید ارچه بس آزاده‌اید 
زآنکه اینجا کارناافتاده‌اید. عطار. 
نانکت. [ء] (ع ص) جماع‌کننده. (اقرب 
الموارد) (خشمی اللفات). گاینده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). نعت است از نیک. 
(منتهی الارب). 
ناثل. [ء] (ع ل) (از «نیل») عطیه. (اقرب 
الموارد). نصیب. (ناظم الاطباء). 
نانل. [ء](ع ص) (از «ن‌یل») آن که مي‌یابد 
و حاصل میکند و میرسد به چیزی. (ناظم 
الاطباء). رسنده. یابنده. |ارسیده. (ناظم 


۱-وبه‌معنی دشمی و گریزنده و رمنده: و 
بهمین مناسبت نام حرف آخر از نه حرف قافه 
[است ] . چون این حرف بر کنارة حروف قافبه 
افتد گویا از میان حروف گریخته و رمیده و کنار 
گرفته است. (غیاث اللغات) (آنندراج). 

۲ -شاهد در بت اول است. 


نائل. 

الاطاء). دريافته. 

- نائل آمدن به؛ رسیدن به. موفق شدن. 
دریافتن. به دست آوردن. تحصیل کردن. 

- نائل شدن؛ دریافتن و رسیدن. (ناظم 
الاطباء). 

||( (از «ن‌ول») ععطا. (مهذب الاسماء). 
دهش. (منتهی الارب) (آتندراج). بخشش. 
(شمس‌اللغات). |((ص) عطادهنده. (مهذب 
الاس‌ماء). عطا کننده. (شمی اللغات). 
| (مص) نال الرجل نائلا؛ جوانمرد و بيار 
عطا گردید آن مرد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطاء). 
نائل. [ء] (اخ) ابن‌قیس. یکی از سرداران 
اه معاوية‌بن ابی‌سفیان در جنگ با علی‌بن 
ابیطالب. در حبیب السیر ج ۱ ص۵۴۵ نام وی 
در جمع سران سپاه معاویه ذ کر شده است. 
ناثل. [ء] (إٍخ) ابن مطرف‌بن رزین‌بن انی 
السسلمی. از رواة احاديث نبوی است. در 
المصاحف صض۱۰۴. حدیی از او نقل شده 
است. 
نائل. (ء] ((خ) ابن فروةالعیی یکی از 
شجاعان ديار شام به روزگار حکومت مروان 
و از سرشتاسان قوم خویش بود. به سال ۱۳۲ 
ه.ق.هنگام قیام زیدین علی در عراق. نائل 
در کوفه بود و به جنگ زید شتافت. نصرین 
خزیمه (از طرفداران زیید) به مقایلة او 
برخاست با هم جنگیدند و هر دو از پبای 
درآمدند. از (الاعلام زرکلی). : 
فاالتفاتیی. (! تٍ] (حامص مرکب) غفلت و 
بی‌خبری. |[بی‌پروائی. (ناظم الاطباء). اتفات 
نکردن. بی‌اعتنانی. بی‌توجهی. و در تداول. 
کملطفی. بی‌التفاتی. 
ناثلة. [ء ل] ((خ) اسم صنم ذ كرمع الاساف 
لانها متلازمان. (معجم‌اللدان). نام تی است. 
(اتندر اج). نام زنی و بت. (منتهی الارب). نام 
بتی در مره بوده. (مقاتیح). یکی از بت‌های 
قریش. (المنجد). مولف امتاع الاسماع ارد: 
اساف و نایله, دو بت اند از پتان مشرکان که به 
مکه بودند. (امتاع الاسماع ص ۲۴۳۰و ۳۶۰)و 
نیز نویسد: در پیرامون خانة کعبه ۳۶۰ بت 
بسوده از آن جمله اساف و تائله. (از 
امتاع‌الاسماع ص ۳۸۳). و نیز آرد که 
ابوسفیان سر خود را نزد اساف و نائله بتراشید 
و برای آن دو بت قربانی کرد و سر آن دو را 
بخون مسح نمود و گفت تابمیرم شمارا 
پرستش خواهم کرد چنانکه پدرم کرد. (امتاع 
الاسماع). اساف و نائله نیز از بت‌های مکه و 
دو قطعه سنگ بوده در محل زمزم که قریش 
نزد آنها قربانی میکرده‌اند. (تاریخ اسلام 
ص ۳۶). دو ضنم‌تقریش... که آنها را اساف و 


نایله ناجیید؛(سبیب الشیر ج ١ص‏ ۲۸۷). 


طایفه‌ای گفته‌اند که موجب عبادت اصام در 


میان ذریت اسماعیل علیه‌السلام آن شد که 
اساف و نایله که مردی و زنی بودند از 
اشتعال نایرةٌ شهوت در نفس خان کعبه با هم 
مباشرت نمودند و جبار شدیدالاتقام هر دو را 
سنگ گردانیده مردم آن دو جد سنگین را از 
بیت‌الّه بیرون اوردند. اساف رابر سر کوه صفا 
و نایله را بر مروه نصب کردند و به مرور ایام 
شهور و اعوام سا کنان مکة مبارکه به پرستش 
آنها مشنغول گشتند و به اعتقاد زمره‌ای آنکه 
نخست شخصی که... مردم را به عبادت اساف 
و نایله مامور گردانید عمروین طی خزاعسی 
بود. (حبیب لیر ج ۱ص ۷ 
نائله. [ء ل] (إخ) دختر فرافصه [ف] از 
بزرگان بل کلبیه و نصرانی‌مذهب بود. به 
دین اسلام و همسری عثمان درآمد و تا پایان 
عمر به شور خود وفادار ماند. هنگامی که 
ملمانان بر عشمان شوریدند وی تزد شوی 
خویش بود و از بریدن سر عشمان جلوگیری 
کرد.پس از مرگ عشمان به دعوتهای 
خوامتگگاران خویشتن جواب رد داد. مولف 
حب السیر می‌تویسد: نایل‌نت الفرافصه... 
عورتی عاقله و زوجة امرالمؤمنين عشمان 
بود. (حبیب السیر ج ١‏ ص ۵۱۲. فرافصة 
ابانائله امرآة عثمان. (عیون الاخبار ج٣‏ 
ص۲۹۸). بنت فرافصه [از اضراف قيلة 
کلب] بن الا حوص‌بن عمروین ثعلبه, و همسر 
(عقدالفرید ج۲ ص ۲۲۱). تماضر همر 
عبدالرحمان‌ین عوف. عشمان راگفت: مرا 
دختر عم زیباروی خوش‌خوی پریرخسار 
هوشمندی است. مل داری با او ازدواج کنی؟ 
عدمان پذیرفت و نائله دختر فرافصة کلبیه را 
به زنی گرفت... و چون بر او درامد پرسید: 
جزت الکهول و اناشیخ. جوابداد اذهبت 
شبابک مع رسول‌اله صلی‌انّه علیه و سلم فی 
خر ماذهت فیه‌الاعمار. (عقدالفريد ج۷ 
صص ۰-4٩‏ ۹۰ کسانی که بر عخمان 
شوریده بودند. او را کشتند و چون برای 
بریدن و بردن سرش به خانة او درآمدند. دو 
تن از زنان عشمان» نائله بنت فرافصه و 
رملةابنة شبةین ربیعه. خود را روی تعش او 
افکندند. مردان بناچار او را وا گ‌ذاشتند و 
پسرگشتند. (عقدالفرید ج۵ ص 4۴۳. جون 
شورشیان به خان علمان ریختند بجز نائله 
بنت فزاقصه کسی نزد او بود.(عقدالفرید چ ۵ 
ص ۴۷). انگاه سودان‌بن حمران اصسبی. 
تیغی بر ان جناب (عشمان‌ین عنفان ] حواله 
کردتا کارش به اتمام رساند و مککوحهعتمان 


ناامن. ۲۲۰۳۳ 


رضی‌ائّه عنه. نایله خود را حایل ساخته 
شمشیر بر پنجة او آمد و بعضی از انگشتان 
مقطوع گشت. (حبیب السیر ج۱ ص ۵۱۵). 
پس از قتل عشمان, نائله همسر او نامه‌ای به 
معاویه نوشت و آن را با پیراهن خون‌آلود 
عثمان, به دست تعمان‌بن بشیر نرد معاویه 
فرستاد و او را په خونخواهی عشمان, تحریض 
کر د. (عقدالفرید ج ۵ ص ۵۶ و ۵۷). و معاویه 
میفرمود که در ایام جمعه پیراهن خون‌الود 
امرالمزمنین عشمان را با انگشتان مقطوع 
نایله یمسجد جامع دمشق می‌بردند. (حبیب 
السیر ج۱ ص ۵۳۷). نائله زنی شاعره بوده 
است و به نقل صاحب عیون‌الاخبار اين اشعار 
را هنگام جدائی از قبیلةٌ خود خطاب به 
برآدرش ضب سروده است* 
آلست تری یا ضب بال نی 
مصاحبة تحوالمدينة آرکبا 
اذا قطواحزناتحث رکابهم 
کمازعزعت ریح یراعا شقبا 
لقد کان فی ابتاء حصن‌بن ضمضم 
لک الویل مایفنی الخباء المطنبا. 
(عیون الاخبار ج۴ ص ۷۶). پس از عشمان از 
تائله خواستگاری کردند. نپذیرفت و گفت: 
وائّه لاقعد منی رجل مقعد عثمان ابدا. (عقد 
الفرید ج۳ ص ۱۹۷). 
نائلهء [ء ل] (إخ) دختر عمروين طرب‌بن 
حسان. پدر وی از نل عمالقه بود و در 
ولایت جزیره پادشاهی داشت. چون عمرو 
در جنگ کشته شد. مردم جزیره دختر او تائله 
را بشاهی برگزیدند. در حبیب السیر آمده 
است: او را [نائله را] بنا بر درازی شعرات 
زهار «زبا» می‌گفتد. (ج ۱ ص ۲۵۷). وی به 
خونخواهی پدر. جذیمةبن مالک [از ملوک 
بنی‌لخم ] رافریفت و اسر کرد و بکشت. 
فائله. [ء ل] (إخ) دختر سعد صحابيه است. 
(متهی الارب). 
نائله. [ء ل] (رخ) (ابو...) ابونائله سلکان‌بن 
سعد صحابی است. (منتهی الارب). رجوع به 
ابونائله شود. 
ثائم. [ء] (ع ص) خفته. خوابیده. (آنندراج). 
خیده. (شمی اللغات) (ناظم الاطیاع). 
مضطجم. (المنجد). مقابل یَِظ به‌معنی بیدار. 
(از غیاث اللفات). به خواب رفته. آرامیده. 
خبیده. خبنده. خوأب‌کننده. نعت است از 
نوم 
همچنین دنیا که حلم نائم است 
خفته پندارد که این خود قائم است. مولوی. 
ج نام نوم ې یم نام :نوم نائمین. 
- لیل نائم؛ شب آرمیده. (منتهی الارب). ینام 
فیه. (آقرب الموارد) (المنجد). 
فاامن. [1) (ص مرکب) ناایمن. جائی که 
انیت و ایشتی در آن تستت. (فزهنگ نظام). 


۴ ناامتی. 


محیط آشفته و ناآرام: در تداول عوام بجای 
ناایمن استعمال میشود. این ایمن و امن. راه 
ناامن, راهی که در آن انیت نیت و څطر 
همت: 
رود آرام ز عمری که به هجران گذرد: 
کاروان از ره ناامن شتابان گذرد. 
ابوطالب کلیم (از آنندر اج 
تااهنی. [1] (حامص مرکب) عدم امنیت. 
نبودن ایمنی و آرامش و نظم و ثبات. آشوب 
و بلواء || صاحب متخب‌اللغه در معنی دغدغه 
آرد: تردد و تشویش‌خاطر و ناامنی. 
نائمة. [ء ء] (ع ص) مؤنٹ نائم. (از منتهی 
الارپ). زن خوابیده و به خواب شده. (منتهی 
الارب) (آتتدراج). ج نوَم.(اقمرب الصوارد). 
||(() مرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). ا[زن 
مرده. (اقرب الموارد) (المنجد). ||مار. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). |اکاسد. (دهار). 
معوق. ساکت و ساکن.بی‌جنب و جوش. 
بی‌رونق. سوق نائمه؛ بازاری کاسد. 
اامیف. [۱] (ص مرکب) أن که اميد ندارد. 
کسنی‌که رجا ندارد. مأیوس. (حاشية برهان چ 
معین). " تاامیدوار. ختائب. با تخر نومید, 
ان قاط تمد تنس ها يون 


وگر بازگرداندم ناامید 

نیاشد مرا روز با او سپید. فردونسی. 

تنش لرز لرزان بکردار ید 

دل از جان شیرین شده ناامید. فردوسی. 

به ایرانیان برنتابید شید 

دل پهلوانان شده ناامید. دون 

کودکان ناامید گشتند و صیدی را قید 

تتوانستند کرد. (سندیادنامه ص 4)۳۳۵. 

سیاه مرا هم تو گردان سپید 

مگردانم از درگهت ناامید. نظامی. 

گفت چو هتم ز جهان تاامید 

روی سیه بهتر و دندان سفید. نظامی. 

ناامیدم مکن از سابقة روز ازل 

تو جه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت. 
حافظ. 


||درمانده و بیچاره و لاعلاج. (ناظم الاطباء). 
اادد تداول عام. محروم. بی‌نصیب. 
ناامید شدن. [أش 5] اسص مرکب) 
دست شستن. سرخوردن. امیر بریدن. قنوط. 
خیبت. |کاس. نومد شدن. یاس. استیاس. 
ایس. ایلاس. مانوس شدن؛ 
تش تیره و روی و مویش سد 


چو دیدش دل سام شد ناد فردوسی 
يامد بنزدیک پیل سید 
واه مس خر تیا تا فردوسی. 
چنین پاسخش داد دیو سپند 
که‌از روزگاران مشو ناامید. : 

فردوتی 


و حت ندانی نان مرگت ` 


زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد. 
جمال‌الدین اصفهانی. 
فاامید کردن. اک د] (مص مرکب) نود 
کردن. محروم کردن. بی‌نصیب گذاشتن, 


شیاس. مُياءنة. ابلاس, اخنایه. تخییب . 


حرمان. تأ 

ز بوی زنان موی گردد سپید 
سپیدی کند از جهان ناامید. 
بضاعت نیاوردم الا اميد 
خدایا ز عفوم مکن ناامید. ‏ سعدی (بوستان), 
ناامیدم مکن از سابقة روز ازل 

تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت. 

حافظ. 

ناامید گردانیدن. (اگ ذ] ام مرکب) 
ناامید کردن: 

سیاه مرا هم تو گردان سپید 

مگردانم از درگهت ناامید. نظامی. 
ناامید گشتن. یت (متص شرکب) 
ناامید شدن؛ 

چو گشتم ز گفتار او ناامید 

شدم لاجرم تیره روز سپید. فردونی. 
که‌گر او نشستی به خون دست خویش 

نگه داشتی دین و آئین و کیش سم 

نکردی په خون سرخ ریش سید 

نگشتی ز بوم و زبر ناانید. " . . فردوسی. 
اامیدی. (ا] (حامص مرکب) یأس و 

بیچارگی و درماندگی. (ناظم الاطباء). خلاف 


امیدواری. ناامیدوار بودن. نومیدی. نمیدی. 


فردونسی 


یأس, حرمان. قتوط. خبت: 
چو در موی سیاه امد سپیدی 


پدید آمد نشان اايدي, " نظامی. 
چوگیرد ناامیدی مرد را گوش ۱ 
کندزاه رهائی را فراموضش نظامی. 
سپیده دم. چو دم بر زد سپیدی 

سیاهی خواند حرف ناامیدی.“ ۰ ۰ نظامی. 
هر که دانه نفشاند به زمتان در خاک 


ناامیدی بود از دخل به تابتانئن. سعدی. 
زن از ناامیندی سر 
همی گفت با خود دل از فاقه ریش: 

۱ (بوستان). 


انداخت پیش 


میاد آن روز کز درگاه لطفت 
به دست ناامیدی سر بخاریم. 
سعدی (طییات). 
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت 
کمینه آنکه بمیریم در بیابانش. 
سعدی (بدایم). 
- امثال: . ۱ 
آمیدها در ناامیذدیست. 
ناامیدی نمودن. ان / ن 7 3] (مص 
مرکب) تاامیدی نشان دادن. اظهار نناامیدی 
کردن. اظهار یأس؛ دز خلوت که با کی 


سخن میراند ناامیدی مینمود: (تازیخ بیهقی 


ناانداخته: 


ص ۲۳۰). 
ناامین: [] (ص مرکب) اایمن. اندیشنا ک: 
هراسان. ترسان: و چنان شد که ملک 
بیکبارگی در سر آن قضایا خواست شد و 
عموم خلق بر املا ک و عرض و جان خود 
نااسین گشتد. (تاریخ غازانی ص ۲۴۱). 
||نااستوار. ناراست. غیرامین. که اسانت 
ندارد. غر معتحد. 
نائمین. (ء] (ع ص. ( ج نائم (در حال نصبی 
و جری). خفتگان. خوابیدگان. به خواب 
رقگان: 
قوموا شرب‌الصبوح يا ايها النائمين 
منوچهری. 
نافن. [ء] (اخ) خبط دیگری الت از نائین. 
رجوع به نائین شود؛ [به سال ۷۴۴] ملک 
اشرف خواست که نائن را که از توابع يزد 
است غارت کند. [امیر مبارزالدین محمد ] 
شاه مظفر و شاه سلطان را جهت دفع ایشان به 
نائن فرستاد. ایشان رادر راه خبر امد که 
بست هزار مرد ملک اشرف گرد قصبة نائن 
برآسده‌اند. (تاریخ گزیده ص۶۲۸). امیر 
مبارزالدین محمد از کرمان متوجه يزد شد و 
چون شید که ملک اشرف قصد غارت نائن 
دارد شاه مظفر و شاه سلطان خواهرزادة خود 
را مأمور حفظ نائن کرد. (تاريخ عصر حافظ 
ج۱ ص ۸۲. 
اانیان. 1 (إ مرکب)۲ نی‌انبان را گویند و 
آن سازی است مشهور و معروف که نای‌انبان 
هم خوانندش. (برهان تاطع). سازی است 
معروف که نی‌انبان نیز گویند: 
انها که مقیم حضرت جانانند 
یادش نکنند و بر لسان کم رانند 


. آنانکه مثال نای ناانبانند 


دورند از او از آن به بانگش خوانند. ۰ 
باباافضل. 
رجوع به نای انبان شود. 
ناانحام. (1| اص مرکب)" ابذالاباد. زوژی 
که به انجام نرسد. ترجمة ابدالاباد است یعنی 
روزی که اتهاپذیر نباشد از ERE‏ 
(اتجمن آرای ناصری). بی‌پایان. که انتهائی 
ندارد. آبد. (اشینگاس). 
ناانداخته. أت /ت] (نسف مرکب) 
نسنجیده و از پیش فکر نا کردهٌ و انديشه 
نکردند که سخن ناانداخته باید گفت. (تفیر 


۱ -ناامید. بصم سوم: از: نا (سلب) +امید = 
نرمد -ن مد (پهلوی: ا21301۳8), (تلفظ 
2781 فارسی جدید ۲21۳80 (<-افغانی 
دخیل لآ ںھہ) شکل جدیدی است از: ۳۵ و 
umêd‏ . (حاشية ص ۰۸۶ ۲ ۲ برهان چ مپن). 
Cornemuse,‏ (اشننگاس) Bagpipe‏ -2 
Musetls.‏ 
۳-دساتیر ‏ ص۲۶۷, 


تااندام. 


بوالفتوح ج ۵ص ۱۱۰). 

نااندام. [] (ص مرکب) ن‌اموزون و 
بی‌انتظام و نامعتدل, و آن را بی‌اندام نیز گویند. 
(از آنندراج) (انسجمن آرا). بسی‌اندام. 
غیرموزون. نامتناسب. بی‌تناسب. بی‌ریخت. 

نااند یش. (1] (ص مرکب) به‌معنی بدیهه 
باشد. ینی ظاهر و روشن که احتیاج به قکر 
ندارد, چنانکه گویند روز روشن است و شب 
تاریک. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). 
هر چیز آشکار و روشن و بدیهی که محتاج به 
فکر و اندیشه نباشد و تامل لازم نداشته باشد 
و بلاتأمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به 
انتدراج شود. 

نااند یش انداز. [111(ص مرکب) نااندیش 
که بدیهه باشد. (دساتیر)۲. ناانديشنده. 
پذیهه گو. ر 

ناآند بسید ۵[ د /د] (نسف مرکب. ق 
مرکب) مقابل اندیشیده. بدون تفکر و تعمق. 
- سخن ااندیشیده؛ سخن نتجیده. سخن 
ناسنجیده و بدون تأمل: سخن نااندیشیده 
مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی. (سندبادنامه 
ص۳۳۹). کنيزک با خود اندیشید که سخن 
ااندیخیده گفتم. (سدیادنامه ص ۷۱). 
||نابیوسان. بدون مقدمه: مجلس کردند و 
اعيان و مقدمان و پیران در خرگاه بنشتند و 
رأی زدند و گفتد که تاانديشیده و ناپیوسان, 
چن حالی بفتاد و این بخود ستدن محال 
باشد. (تاریخ بیهقی ص ۴۹۷). امیرمحمود 
نااندیشده بدان زودی امیر خراسان شد. 
(تاریخ بهقی ص ۶۵۶ 

ناانصاف. [1) (ص مرکب) بی‌انصاف. بی‌داد. 


ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء؛ کی که اناف 


و عدالت تدارد. (فرهنگ نظام): 

ناانصافی. [[] (حامص مرکب) بی‌دادی و 
بی‌اتصافی و ظلم و ستم. (ناظم الاظباء): اين 

مفدت و نانصافی را به عیوق رسانید و 

یکلی کار مملکت و ولایت‌داری به زیان برد. 

(تاریخ غازانی ص ۲۴۷). 
حافظ از مشرب قسمت گله اانصافیست 
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس. 
: حافظ. 
در دیاری که توئی بودنم آنجا کافیست 
آرزوهای دگر غایت ااتصاقست. 

میرزا کافی خلخال (از آنندراج). 

نااوخ. (اج) دهی از دهسان بیزکی (یکی از 
دهتانهای هفگانهة بخش حومه شهرستان 

مشهد) بخش حومه واردا ک‌شهرستان مشهد, 

وأقع در ۲۷ هزارگزی شمال باختری مشهد و 

۲ هزارگزی جنوب کشف رود. جلگه است و 

هوایش معدل است و ۲ تن سکنه دارد. 

مردمش شیعی مذهب و فارسی زباند. 

محصول آن. غلات. چغندر و سیب زسینی 


است. شغل اهالی زراعت و سالداری است. 
راه اتومبیل‌رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج٩‏ ص ۲۱۵). 

اوس . () ما خوذ از یونانی. معبد ترسایان و 
آتشکده. (ناظم الاطباء). بر وزن ناقوس به 
ضم همزه» در رشیدی به‌معتی اتشکده آمده. 
حکیم سنائی گفته: 
گرچه زاغ سیاء گشتم من 
نگزینم مقام جز تالوس. 

و درسامی به‌معنی گورخانة ترسایان 
نوشته‌اند. (انجمن آرای) (آنندراج) (فرهنگ 
شعوری). و ناووس هم آمده است که بجای 
همزه واو باشند. (برهان قاطم). ||ناووس, 
ناژوس. خصوصا به‌سسنی دخمه و اطاق 
زیرزمینی است که برای دفن میت یکار رود. 

ج. تواویی. حمزة اصفهانی گوید: «والفرس 
لم تعرف‌القبور, و انما کانت تفیب‌الموتی فى 
الدهمات و النواویی». قبر. آرامگاه. (حائية 
برهان چ معین) .با الف مضموم و واو معروف 
آتشکده باشد. (جهانگیری). بر وزن طاووس. 
آتشکده و عبادتخانة کفار. (غیاٹ): 

و من کان الفراب له دلیلا 
فلاؤوس المجوس له مُقيل. 

نااوسی. (ص نبی) منوب به تااوس: 
عاشر آن | کرم معاشر شر 
گوئی‌از گبرکان نااوسی است. ‏ انوری. 

تااومید. (ص مرکب) نومید. مأیوس. ناامید: 
پس چون حال به آنجا رسید و هر کس از کار 
او نااومید گشتتد, این بزرگ را کنیزکی بود 
فصیحه, قصه‌ای نوشت... (نوروزنامه). تا 
عاقبت که از جان نااوسید شدند. (مجمل 
التواریخ). رجوع به ناامید و نوميد شود. 

نااونگ هئی ثیا. (د] ((ع) یکی از عوامل 
شش‌گانة اهریمن. مظهر بهتان و نافرمانی و 
طغیان. برابر سپتدارمذ. (مزدیسنا و تاثیر ان 
در ادبات فارسی ص ۱۶۲). رجوع به 
کماریکان شود آ. 

ناثه. [ء:) (ع ص) بلند و برآمده. (منهی 
الارب). نست است از نوه که به‌معنی بلند 
گردیدن است. (متهی الارب). 

ناثه. [ء:] (ع ص) (از «نی‌هه) مر تفع. (ناظم 
الاطباء). رفيع. مشرف. (اقرب الموارد) 
(المنجد). 

نااهل. (1](ص مرکب) ناقابل. نالایی. آنکه 
سزاوار نباشد. (ناظم الاطباء). کی که قابل 
انجام کار مخصوصی نیست. گی که قایل 
فهم مطلبی نیست. یا قایل نگهداری رازی 
نیست. (از فرهنگ تظام). مقابل اهل. نالایق. 

ناسزاوار. نامتحق. ناسزا. غیرذیصلاحء 

و مر اهل و تااهل را وجولاهه را همه علوفه 

بداد. (تاریخ بخارا ص ۱۰۵). 

و آنکه تااهل سجده شد سر او .. 


هئ 


۳۱۳۰۳۵ 


نظامی. 


تااهل. 
ققل بر قفل بسته شد در او. 
پند سعدی نکند در دل نااهل اثر 
دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور. 
سعدی (غزلیات). 
ااهل را نصحت عدی چنانکه هست _ 
گفتیم | گربه سرمه تفاوت کند عمی. سعدی. 
ترا خامشي ای خداوند هوش 
وقار است و نااهل را پرده‌پوش. 
سعدی (بوستان), 
|انا کس.(آندراج). غیرموافق و نادرست و 
مستافی. (ناظم الاطباء). فرومایه. پست. 
وضیع: 
با سردم تااحل مبادت صحبت 
کزمرگ بتر صحبت نااهل بود. 
خواجه عداله انصاری. 
خرد بر مدح تااهلان بخندد 
کی بر گردن خر در نبندد. 
با مردم پا کاصل و عاقل امیز 
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. 
گرزهر دحد ترا خردمند بتوش 
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز. خیام. 
گفت آنچه تو گوئی سخن نااهلان و نادانان 
است. (قصص ص ۱۰). 
بید باری ایمن است از زحمت هر کی ولی 
سنگ نااهلان خورد شاخی که باشد میوه‌دار. 


تاصرخرو. 


سائی 
یاد در سبلت تااهل مدم 
گرچه نااهل خریدار دم است. خاقانی. 
خاقانی گر چه یک اعلی 
نااهلانت بدی نمایند. خاقانی 
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان 
بجز شراره و دود از دکان آهنگر, 

ظهیر فاریابی. 
ز نااهلان همان نی در این بند 
که دید آن ساده مرخ از کپثی چند. 


همائی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی 


١-دساتر‏ ص۲۶۸ . 
۲-ص۲۶۸۔ 
۳-برای تحفیق بنیشتر راجم بكلمة «نااوس» 
در حاشة برهان چ معین این ماخذ معرفی شده 
است: قرهنگ دزی ج ۲ ص۷۳۷ 
Brockelmann,Lex.Syr.2.421, Henning,‏ 
Two Central Asian Words. Hertford‏ 
p. 158, nole 2.‏ ,1946 
۴-همانگونه که شش امشاسپند از عُتّال مهم 
اهورا بشمار میروند که وی بوسیله آنها خوبیها 
را در جهان می‌پرا گند اهریمن بیز شش عامل 
شر افریده است که تزسط انان بدی‌ها را در دتیا 
محر می‌بازد. این شش را ک‌ماریکان 
80 نامند. (مزدیا و تأثیر آن در 
ادییات فارسنی ص ۱۶۳). 


۶ نااهلی. 


دریغ آن سای دولت که بر نااهل افکندی. 


نظامی. 

ز سرگردانی تست اینکه پیوست 
به هر ناامل و اهلی میزنم دست. نظامی. 
وعدة اهل کرم گنج روان 
وعده نااهل شد رنج روان. مولوی. 
پرنیان و نیج بر نااهل 
لاجورد و طلاست بر دیوار. 

سعدی ( گلستان). 


|افرزندی که برخلاف اخلاق خانواده‌اش 
بدکار پیرون آید. (ناظم الاطباء). بچة نااهل, 
فرزند ناخلف. مقابل اهل به‌معنی خلفء 
پدر گو پند کمتر ده که من نااهل 
فرزندم. سعدی. 
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بداست 
تربیت نااهل راچون گردکان بر گنبد 
( گلستان). 
نا هلی. [1] (حامص مرکب) نااهل بودن. 
اهلت نداشتن. بی‌لیاتی و ناسزاواری. 
نداشتن شایستگی. ||ناخلف بودن. ||نا کسی. 
فرومایگی: و اگردیگری چون رضل(ع) با 
دیگری بسازد و صلحی کند... ان.را بمداهنه و 
بی‌حمیتی و نااهلی منوب سازد. ( کتاب 
التقض ص ۳۶۵). 
گفت‌هیهات خون خود خوردی 
این چه تااهلیت و امردی. 

سعدی (هزلیات). 


است. 


رجوع به نااهل شود. : 
نائی.(ع ص) بعید. (المنجد). 
فاثی. (فعل مضارع) نیائی. نمی‌آئی. نخواهی 
امد؛ 
تو تا ایدری شاد زی غم مخور 
که‌چون تو شدی بازنائی دگر. . 
فاقی.(ص نسبی) نی‌زنده. نی‌نوازنده. (ناظم 
الاطباء). نی‌نواز. نکی. (آنندراج). قراری. 
قصاب. (منتهی الارب). نای‌زن. نی‌زن. کی 
که‌نی می‌نوازد؛ 
گاه‌گونيم که چنگی تو بچنگ اندریاز 
گاه‌گوئم که نائی تو بنای اندردم. فرخی. 
به زیر گل زند چنگی به زیر سروبن نائی 
به زیر یاسمن عروه به زیر نسترن عفری. 
منوچهری. 
یکدست تو با زلف و دگر دست تو با جام 
یک گوش به چنگی و دگرگوش به نائی, 
۱ منوچهری. 
ان یکی ناثی که نی خوش می‌زده‌ست 
نا گهان از مقعدش بادی بجست. . 
اثر نال نې نیست مگر از نائی. 
ای باده‌فروش من سرماية جوش من 
ای از تو خروش من من نایم.و تو نائی. 
برآورد نائی دم صور را ب 


اسدی. 


مولوی. 
قاآنی. 


أ برد از چراغ خرد نور را. 


نائین. 


خود بالیدن. نازیدن. به خود نازیدن. تفاخر. 


حاتفی (از شموری). | فاایری. ((خ)" آسوریها در کتیه‌هاشان 


اانبات و شکر مصفا. (ناظم الاطباء) 
(اشتیگاس) (شعوری). 
نائیی. (!خ) (شیخ...) از موسیقی‌دانان قرن نهم 
و معاصر با آمیرعلی‌شیرنوانی و موزد حمایت 
آو بو ده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد 
براون ج ۲ ص ۵۶۰ شود. 
نانی. (!ج) شخ عثمان افندی از شاعران و 
موسیقیدانان ترک است. در قاموس الاعلام 
آمده است: وی از شرا و مشایخ مولویه بوده 
و در خانقاه غلطه سمت نی‌زن‌باشی داشت و 
به سال ۱۱۰۶ به مقام شیخی خانقاه مذکور 
رسید و در سال ۱۱۴۲ درگذشت. بمناست 
مهارتی که در موسیقی و نی‌زدن داشت 
تخلص نائی را اختیار کرده بود. از (قاموس 
الاعلام ج ۶). 
نائیج. ((ج) نائج یا نیح کوه از محال بلده 
تارنج‌کوه از دهات نور مازتدران. (مازندران و 
استراباد ص۱۴۹). یکی از بلوکات پانزده گانة 
نور و مشتمل بر ۱۸ قریه و جمعیت تقریبی آن 
۵ تن است. (جفرافیای سیاسی كيهان 
ص ۲۹۹). نام یکی از دهستانهای‌جبخش نور 
شهرستان آمل است و در قسمت باختری آمل 
واقع شده است. قسمتی از قراء این دهتان 
در سينة کوه « گزتاسنرا» و بقية آبادبهایش در 
دشت و دامنه قرار دارد. محصول عمده‌اش 
برنج و پیاز و لبنیات است. آبادیهای قشلاقی 
مهمش عبارت است از «علی‌اباد» و 
«جوربند» و آبادیهای مهم یبلافیش «واز» و 
« گزناسرا».است. این دهبتان از-۱۷ آبادی 
تشکیل شده است و جمیت آن در حدودسه 
هزار نفر است. (از فرهنگ جنغرافیایی ایران 
ج۲ ص۲۹۸). 3 
نائیچ آباث. ((خ) یکی از دهسات مازندران 
است. دهتان دابو واقع در ببخش مرکزی. 
شهرستان آمل شامل ۱۰۵ ده و آبادی بزرگ و 
کوچک است. و از آنجمله یکی «نائیج آباد» 
است. این ده در ۱۲ هزارگزی شمال خاوری 
آمل. در دشت همواری قرار دارد. هوایش 
معحدل و مرطوب است و ممنطقه مالاریاخیزی 
است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. 
محصولش برنج و صیفی است. بوسیله راه 
مارو به آبادیهای دیگر مربوط است و 
مردمش به کار زراعت مشفولند. سکنه‌اش 
۰ نفر و شیعه‌مذهبند و زبان فارسی را به 
لهجه مازندرانی تکلم می‌کنند. (از فرهنگ 
جغرآفیایی ایران ج ۲ ص ۱۱ و ۲۹۸). 
نائیدن.. [د] (مص) فخر کردن‌.ي سباهات 
تمودن ((برهان). مباهات کردن. (انجمن آرا) 
(از آنندرا اج)(غیاث). لاف زدن. مباهات 
کرتن: لاز ناظم. الاطباء). سرافرازی. کردن. به 


اسامی مردمانی راد کر میکنند که در 
ارمنستان کنونی سکنی [داشته ] و با آنها در 
جنگ و ستیز بوده‌اند. ماند نااییری, اوراردا؛ 
مین‌نی, و بعد هرردوت اسم آلارود را میبرد. 
ولی نمتوان گفت که این مردمان ارامنه 
بوده‌اند. (ایران باستان ج ۲ ص ۲۶۹ ¥( 
ناایمن. [م] (ص مسرکب) خطرنا ک و 
مخوف. (ناظم الاطباء). مقابل ایمن. مظنون. 
دور از امنیت. شیرقایل اعتماد. نامطمش: 
راهها نالیمن شده است.. و راه از نیشابور تا 
اینجا سخت آشفته است. (تاریخ بیهقی). و بر 
ایس بیگمان امن مباش, (قابوسنامه, 
قلعه‌ای ساخته پودند و راهها ناایمن شده. 
( کتاب انقض ص ۳۶۷). |زترسان. بیمنا ک. 
آشفته. ناخاطرجمم. اندیشنا ک.بی‌امان: 
مخسید ناایمن از شهریار 
مدارید ز اندیشه جان را نزار, فردوسی. 
چونکه بجای تو در ای چرخ پر 
خاق بجان یکره نایمن است, 
ناصرخرو (دیوان چ تقوی ص ۷۵). 
گرمار نشی, مردمی, از بهر چرایند 
مومن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسناء 
صخرو 
قمر ز قِضَه شمثر تست ناایمن 
زحل ز پیکر پیکان تنت ناپروا. امیرمعزی. 
وندرین آرزو همی باشم 
زانکه ناایمنم ز کید حسود. سوزنی. 
خرد تاایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت 
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم بزتدانش. 
خاقانی. 
از جانب برادر ناایمن یود و با کمال شهامت و 
خشونت جانب او می‌شناخت. (ترجمة تاريخ 
یمنی ص۱۵۳). لشکر ابوعلی چون غدر دارا 
بدیدند, از دیگران نالیمن گشتند. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۰۹). 
نائین. ((خ) یکی از شهرهای استان دهم و 
مرکز فرمانداری است. شهری قدیمی است و 
سابقُ تاریخی ان به پیش از اسلام میرسد. 
مولف «سرزمیتهای خلافت شرقی» مینویسد: 
نائین. در شمال باختری یزد. در حاشية کویر 
جای دارد و معمولاً از توابع یزد شمرده 
میشود. اگر چه برخی از نویندگان آن را از 


۱-به این معنی در جهانگیری ر رشبدی 
نامده ولی در دساتیر (۲۶۹) آمله است. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). شاید ممحف 
بالیدن باشد. (برهان ج معین نحاشية ص ۲۱۱۴) 
(غیاث اللغات حاشیه ص ۴۶۵). ا“ 


2۰۳۳ ۹ 


نائین. 
توابع اصفهان شمرده‌آند. نائین قلعه‌ای داشت 
و بقول حمدائّه مستوفی دور قلعه‌اش چهار 
هزار قدم بود. (از سرزمینهای. خلافت شرقی 
ص ۱۰۶). و نیز مؤلف همین کتاب گوید که 
ناین در قرون وسطی جزء ایالت فارس 
مصوب میشده است. (ص ۲۲۴). لکن 
حمدالله مستوفی و خواندمیر آن را از توابع 
یزد شمرده‌اند. (تاریخ گزیده ص۶۲۸) (حبیب 
الیر ج٣‏ چ خیام ص ۲۸۱). آذر بیگدلی در 
«اتشکده آذر» و صاحب منتهی‌الارب (ذییل 
حرف «ن») و صاحب روضات‌الجنات (ص 
۰ آن را تابع اصفهان دانسته‌اند. ياقوت در 
معجم‌البلدان این شهر را از اعمال پارس و 
کورءاصطخر دانسته است. مؤلف نزهةالقلوب 
فاصلۂ آن را تا اصفهان بست و شش فرسنگ 
(تزهة‌القلوب ص۵۶) و مؤلف روضات 
الجنات ده فرسنگ (ص ۶۴۱) و ناصرخرو 
سی فرستگ نوشته‌اند. (سفرنامه ص ۱۲۴) 
ولی در جغرافیای کیهان این مسافت بیت و 
پنج فرسنگ تعیین شده است. (جغرافیای 
سیاسی کنهان ص ۳۴۰ 
مولف حدودالعالم آن را سردسیر و با سیب 
بار و برحد میان پارس و بیابان ذ کر کرده 
است. (حدود العالم ص ۸۰). مستوفی آن را از 
اقلم سوم شمرده و نوشته است که دور 
قئعه‌اش چهار هزار قدم است. حقوق 
دیوانیش دو تومان و دویست دینار است. 
ان زهةالف لوب ج۲ ص۷۴. صاحب 
تذکرةالملوک گوید: در عهد صفویه حکام 
شرع یزد و ابرقوه و نائین و اردستان و... را 
صدر خاصه. تین [میکند ] و امور متعلق به 
صدر خاصه را در ولايات مفصلة مذكوره 
نایب‌الصدارة وساير مباشرین صدرخاصه 
متوجه میشده‌اند. (تذکرة‌الملوک ص ۲). 
و ناصرخسرو بدینگونه از ائین یاد میکند: 
يست روز در اصفهان بماندم و بت و هشتم 
صفر بیرون آمدیم بدیهی رسیدیم که آن را 
هیثاباد گویند و از انجا براه صحرا و کوه 
مسکیان بقصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا 
آنجا سی فرسنگ بود. و از تابین چهل و سه 
فرسنگ برفتیم بدیه گرمه از ناحیه بیابان که 
این ناحیه ده دوازده پاره ديه باشد رسیدیم. 
(سفرنامه ص ۱۲۴). در بستان‌السیاحه امده 
ت: قصبه‌ای است دلشنن از قصبات 
اصفهان.... در زمین هموار واقع و جوانب آن 
واسع است و قرب دو هزار باب خانه در 
.. آبش خوب و هوایش مرغوب. آن 
قصه در راه یزد و کاشان اتفاق افتاده... از 
اصفهان چهار مرحله دوز است... مردمش 
شیعة امامیه‌اند . ,رو جمعی از اهل رجدو حال 
از آنجا ظا تموده‌اند منجمله حاجی 
تال هات مرشد حاجی محمد حن 


اوست. 


تبریزی الاصل و میرزا ابوالقاسم شیرازی فی 
زمانا از انجا بود و دیگر میرزا 
عبدالرحیم... نظر علیشاه... (بستان السیاحه 
صص ۴۰۱-۰ 

و این شرح نیز در «تاریخ صنایع ایران» راجع 
معروفترین ابنة این دوره [بعد از استیلای 
عرب و قبل از سلجوقیان ] مسجد جامع 
نائین است... ان قمت از مسجد که در طرف 
قله است از بازده طاقما تشکیل یافته که 
سقف هلالی دارند. طاقمای وستلی از سایر 
ط‌اقتماها وسیع‌تر است. دیوار و طاق و 
جرزهای آن نیز گچ‌بری دارند و آن قمت که 
محراب در ان است با گچ‌بری تزیین یافته. 
نقشة ان عبارت است از کثیرالاضلاع‌های 
هشت ضلعی و اشکال هندسی ساد؛ دیگر که 
با گلهای مختلف زینت یافته ا گرچه این 
گچبری چندان ریزه کاری‌ندارد ولی نقشة آن 
مثر و قشنگ است و در اصل رنگ شده و 
شاید طلا کاری نیز دائته است. چون ان را 
عمیق.کنده‌اند و.چنانکه گفته شد ساده و فاقد 
ظرافت است. چنان مینماید که به دورة اولیه 
این وه تعلق دارد. مجد ب از 
ساختمان آ ن از تارىخانة دامقان کاملر 
است. ستونهای آن کوچکتر, دالانها بلندتر و 
طاق‌ها تیزترند. در طرف چپ نزدیک گوشة 
مجد ماره‌ای است که جزء ساخمان 
هم راجع به قدمت ساختمان اين مسجد 
اعتماداللطه آرد: گویند مسجد جامع نائین 
را خلیق اموی عمرعبدالعزیز ساخته است. 
چند خشت که اسامی خلفاء در آن ثبت شده 
موجود است. ولی تاریخ منیر سنۀ اف ۳ 
است و تاریخ درب مسجد سه 2 ۷۸۲ است 0 
مرات البلدان ج ۴ ص ۱۲۱). 

پیرامون ابنیة قدیمی نائین این شرح نیز در 
جغراقیای کسهان امده است: مساجد مهم 
نائین عبارت است از مجد جامع. مجد 
خواجه, مسجد شیخ‌محمد ربیع. و مسجد 
کلوان, از همه معروفتر و قدیم‌تر مسجد جامع 
است که در محلهٌ باب‌الس جد واقع شده. بای 
ان از اجر و به شکل هشت ضلعی میباشد. 
محراب اسپاهان دارای گچ‌بری بيار زیبا و 
خطوط کوفی است. یگانه آثار ذیقمتی که در 
مسجد مبزبور موجود است متبر چوبی 
منبت‌کاری هشت‌پله‌ای میباشد که ارتقاع ان 
به هشت ذرع میرسد. در طرف چپ سنیر 
مزبور نام‌سازنده و واقف و تاریخ ساختن آن 
را که به سال ۷۱۱ 2.ق.بوده است با خط 
بار خوب نخ منبت‌کاری کرده‌اند و ارگر 


نائین. 


۳۱۳۳۷ 


در نگ‌اهداری منر مذکور که یکی از 
شاهکارهای صنمتی نیم اول قرن هشتم 
است مواظبت بعمل ناید ممکن است آن را 
قطعه قطعه نموده از بین بیرند. د یکی دیگر از 
ناهای مهم قدیمی تین که همچگونه علائم و 
اثاری از تاریخ ساختمان آن به دست نیامده 
ولی وضع آن نشان میدهد که خیلی قدیمی 
است نارنج قلعه میباشد. عمارت زیرین برج 
قلعه به تل خا کی‌تبدیل [شده ] ولی اصل برج 
که ۲۵ ذرع ارتقاع دارد باقی و برجاست. 
سابقا در اطراف قلعة مزبور خندقی بعرض 
۵ ذرع حفر کرده بودند ولی | کنون پر است. 
مهمترین قسمت جالب توجه این برج که 
مورد دقت نظر است خشتهای خامی است که 
در ساختمان برج بکار رفته. طول خشتها نیم 
و عرض ‏ ذرع مباشد و وزن هریک هفت 
الى هشت من است. (جغرافیای سیاسی کیان 
ص ۴۴۰و ۴۴۱), 

مولف همین کتاب پیرآمون وضع عمومی شهر 
و مردم نائین نوید: با قرای اطراف قريب 
۸ نفر جمعیت دارد .کوچه‌های آن نگ 
و کثیف و بار متعفن است. شغل عمومی 
اهالی تا چندی قبل عبابافی بوده ولی امروز 
فقیر و پریشانند و انها که استطاعتی دارند 
دستگاههای قالیبافی دایر کرده‌اند از حیث 
فقدان آب سا کنین نائین فوق‌العاده در زحمت 
[اند] و بمضی سالها که خشکالی است آب 
را کوزه‌ای ده‌شاهی الى یکقران خریداری 
میکنند. آب مشروب اهالی از ۱۰ آب انبار که 
از دو الى هفت فرسخ ؛ برای پرنمودن آنها آب 
می‌آورند به دست می‌آید چهار رضته قنات 
بی‌اهمیت نیز دارد. (جغرافیای سیاسی کیهان 
ص ۴۴۰). نائین دارای عباهای خوب بوده که 
اینک از بین رفته و ظروف آنجا نیز مشهور 
است. (جفرافیای سیاسی کیهان ص ۲۹۶ 

در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: 
شهرستان نائین یکی از شهرستانهای هفتگانة 
استان دهم کشور است. حدود آن از طرف 
شمال به دشت کویر از جنوب به شهرستان 
یزد و اصفهان و از خاور به شهرستان فردوس 
خراسان و 7 به شهرستان اردستان 
. همات؛ شبهرستان نائین از 
سه بخش تشکیل شده است» بدین تریب* 

۲۲۴۳۰ -بخش حومه شامل ۳۳۸ ابادی و‎ ١ 
نفر جمعیت است. ۲ - بخش انارک ۱۲ آبادی‎ 


محدود است 


و ۲۴۷۶ تن سکهه دارد. ۳ - بخش خور 
بیابانک مشتمل بر ۱۸ آبادی و ۱۳۴۸۷ نفر 
جمعیث است, جمعاً شهرستان نائین از سه 
بخش و ۲۶۷ آبادی کوچک و بزرگ و 
۳ تن جمعیت تشکیل شده است. 

بخش حومه - محدود است از شمال به بخش 
انارک شهرستان اردستان. از جنوب به بخش 


۸ نائین. 


اردکان, از خاور به بخش خرانق و اردکان يزد 
واز اختر به بخشکوهای امنهان. بخش 
حوم نائین جلگه و مسطح است و فقط چند 
کوه‌مفرد, در شمال و جنوب باختری و 
خاوری آن دیده میشود. بدین شرح 

۱ -کوه سراش که از جنوب خاور به طرف 
شمال باختر امتداد دارد و به کوه فثارک در 
دهتان برزاوند شهرستان اردستان مسرسد. 
(خط الرأس اين رشته ارتقاع حد طبیعی 
شهرستان نائین را با بخش کوهپایه مشخص 
مینماید). راه نائین به کوهپایه از گردنة بیل‌اباد 
این رشته کوه عبور میکند و گردنه نامپرده 
۵ گر از سطح دریا ارتفاع دارد. ۲ - کوه 
محمدیه در شمال نائین و تقریاً شمالی 
جنوبی قرار گرفته و ارتفاعش از سطح دریا 
۲۱۷۵ گز است. ۳ -رشته ارتفاعات زردکوه 
و ار تفاعات منفرد دیگری در قسمت کویر این 
بخش واقم شده است و ارتفاع بلندترین نقطة 
کوههای مذکور بطور متوسط در حدود 
۰ زاست. 

آب و هوا - هوای اين بخش نة معدل 
است. آب:زراعتی آبادیها از قناتها تأمين 
محصول و شفل -محصول عمد نان غلات 
است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی و 
کرباس‌بافی است. بیشتر قراء این بخش 
بوسیلة راههای ارابه‌رو به یکدیگر مربوط 
است و در فصل خشکی به بیشتر 
اتومبیل برد. 


قراء میتوان 


زبان و مذهب - مردم نائین ملمان شیمهاند 


و زبان مادری آنان فارسی است 

قراء مهم بخش حومة نائین عبارتند از: 
بافران, چم. محمدی, سرشگ, حسین‌آباد. 
خیرآباد. بنوند. در بخش حومه (بفیر از شهر 
نائین) سه باب دبتان دایر است. : 
کچ ان ی کوچ نیو رگن 
شهرستان تائین در سر سه راه اصفهان - 
کاشان واقم ابت خلاصُ مشخصات آن 
بشرح زیر است؛ 

سوابق تاریخی - تاریخ ساختمان و بتا نندة 
شهر نائین درست معلوم نیت ولی همینقدر 
که‌از تواریخ و قرائن معلوم میشود, سابقه‌اش 
به قل از میلاد مسیح و دوران زردشتیان 
می‌پیوندد و آثاری منتسب به زردشتیان» از 
جمله خرابه‌های قلعة نائین, از آن روزگاران 
به یادگار مانده است. 


فواصل - این شهر در ۳۲۰ هزارگزی جنوب. 


خاوری تهران:و دز ۱۲۰ هزارگزی شمال 
خاوری شهر اصقهان واقع. است. 

مختصات جغرافیانی نائین - طول: ۳ درجه 
و ۴ دقیقه و ۱۵ ثانیة خاوری از نصف‌الشهار 
گرینویج,عرض: ۳۲ درجه و ۵۱ دقیقه و ۵۰ 


ثانیۂ شمالی. ارتفاع از سطح دریا ۱۴۰۰ گز. 
اختلاف ساعت با تهران ۵ دقیقه و ۲۰ انیه. 
راهها - نائین بوسیلهٌ دو راه به تهران مربوط 


میشود: 1 
١‏ - راه توان په ناین که از شور ریق 
اصفهان و کرهایه میگذرد. جادهشوبة 


درجۂ یک است و طولش ۷۶ هزار گز است. 
۲ - راهی که از کاتان میگذرد و جاد؛ وس 
درجة ۲ است. (از نائین تا قم شوبة درجم ۲و 
از قم تا تهران آسقالت). طولشی ۵۲۲ 
هزارگرست. این جاده فقطر در گردنهُ ملااجمد 
(۳۶ هزارگزی نائین) بعلت برف زیاد. ممکن 
است گاهی مدود شود. این راه از شهر ری» 
قم. کاشان, نطنز و اردستان میگذرد. . 
مدت راه نائین به تهران. با اتومبیل ۱۴ساعت 
و با سواری ۱۰ ساعت است, پمپبنزین در 
مسیر جاده یزد به اصفهان قرار دار ... 
وضع طبیعی و اقتصادی - شهر نائین در کار 
راه شوبءة اصفهان به یزد. .و در جلگه e:‏ 
شده انست. هوای شهر نة مدل ابیت 
آشامیدنی احالی از آب ابارها و قات 9 
و آب مزروعی از قتوات تأمین میشبود. 
شغل عمد اهالی كب و و زراعتو مجصول 
عمد؛ آن گندم و جو و مختصری محصولات 
صیفی است. اشجار آن پته و بادام و ار و 
گوجه و توت و ساير میوه‌ماست. صادرات 
زراعتی این شهرستان روناس و کتیرا و پنبه و 
پسته, و صادرات صنعتی آن قالی.و عبا و 
کرباس است. معادن اسبتخراج شندو:جوره 
معدنی اتارک (از توابع نائین) شامل سر ب» 
مس, زغال سنگ» آنتیمون و آهک است. .۰. 
بناهای شهر بطور کلی قدیمی اسبت. فبقط در 
قمت خاور و باختر این شهر. در مسیر 
جاده. چند بنای جدیدالاحداث دیده میشود, 
شهر نائین به هفت ناحیه تقسیم میشود بمدین 
قرار: کلوان, بابل مسجد. .سرای ننو. نوآیاد, 
پنجاهه: چهل‌دختران, سنگن, روشنائی 
محلات و کوچه‌های شهر بوسیلة چراغهای 
نفتی تأمین مشود , جمعيت شه نائین در 
حدود ۶۲۳۵ نفر است و مردیش مسلمان 
شیعه مذهب‌اند. ساکنان‌شهر به زبان فارسی 
تکلم میکنند ولی کشاورزان و روستائیان به 
زبان فارسی مخصوص محلی که بیشتر بفرس 
قدیم شباهت دارد. تکلم میکند. 
مردم اين شهرستان بکسب داتش راغبند و 
بیشتر بدین متظور جلای وطن میکنند. 
سادگی اخلاق و سعی در کب هانش از اباب 


نااینی‌هایست. در این شهر یک دبسرستان: 


پسرانه دو دبستان پسبرانه و ډو دبستان 
دخترانه دایر است. یک بیمارستان :۲ 
تختخوابی در انتهای باختری شهر,قرار ارد و 
در چنب بیمارستان نیز درب‌انگاهی بوسیلهٌ 


اب 


سازمان خدمات اجتماعی تأسیس گشته 
است. شهر نائین مرکز قرمانداری شهرستان 
تائین است و ادارات دولتی ان عبارتند از: 
فرمانداری. شهرداری. شهریانی. ژاندارمری. 
پست و تلگراف, آمار. ثبت اسناد و املا کہ 
بهداری, دارائی. ادارۂ فرهنگب: دادگاه بخش» 
پانک ملی نمایندگی یزد؛ تمایندگی بانگ 
کشاورزی. نمایندگی اوقاف. (فرهنگ 
جغرافیایی ایران: ج ۱۰ ص ۱۹۳ - ۱۹۴)۔ 
نائین م((خ) شهری است در نزدیکی ناصره و 
محل یکی از معجزات عیسی است. امروز آن 
را نین گویند. در قاموس کتاب مقدس آمده 
است: نائین (به‌معنی جمال). شهری است در 
جلیل که مح پسر بیوه‌زن را در آنجا حیات 
بخشیده از آموات برخیزانید فعلا آن را «نین» 
گویندو بر سرازیری مال کوه دوخی 
بم‌افت. ۶ میل به جنوب شرقی ناصرء و ۱۵ 
میل به جنوب غربی تل‌حوم واقع [است ] و 
احمال میرود که بسیح چننازة پسر,را در 
وقتی که به طرف باهل, قبرستانی که در 
مغرب ده است., سرازیر میشد دید. از وسعت و 
عظمت خرابه معلوم میشود که نین شهر عمده 
و عظیمی و حصاردار بوده است. لکن فعلاً ده 
کوچکی است که دارای بت خانوار مباشد 
و اين ده از کوه طور بخوبی دیده می‌شود. 
(قاموس کتاب مقدس). 

نائیة. [ي | (ع ص) نایه. مونث ناء (نائی). 
نعت است از نای. دور شونده. (اقرب الموارد) 
(المنجد,.,. 
ثالب. (ص)" خبالص. (جهانگیری) (نظام) 
(ان_جمن آرا) (آن ندراج) (معاز جمالی). 
بیغش. (اسدی). بی‌آمزش. (اوبھی). 
مُضاض. (منتهی الارب), بی‌بار. غيرمخلوط. 
ناممزوج. بی آمیغ. ناآلودم: 

بیار آن مې که پنداری روان یاقوت نابتی 
ويا چنون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.. 

۳ . (منسوب به رودکی). 

سر را وی و گلاب 

پشوئید و تن رایه کافور ناب. 
یکی تخت بنهاده نزدیک آب . 
بر او ریخته مشک ناب و گلاب. فردوسی. 
چو بان و چو کافور و چون مشک‌ناب 

چو عوه و چو عنیر چو روشن گلاب. 


فردوسی 


فردوسی. 


۱ نوبرق ارد نمار ماز باچرلع 
برق روشن است. 

۲ -اوستا: 082 [ازطْ (برسز کلمة" مق نی 
حرف مصروت 20) نفی + ۵0(آب) ]به‌معی 
بدرن آب بهلز ی مشه ای 20202 
(ناآمیخه, خالص). ( دنمان چ مین 
ص ۰۸۶ ۰ 


تات. 


ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد 

ن قرخی. 
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو 
گفتابه بوی و رنگ. عزیز است مشک ناب. 


عصری. 
تا به هامون نفکند از قعر, در تاب» بحر 


ناب. ۲۲۰۳۹ 
چون شربت شکر نخوری زهر ناب راء شه میران نظام دولت و دين 
سعدی._ | أن سرشته شده ز رحمت‌تاب. سوزنی. 
گل‌سرخ رویم نگر زر ناب نرشت و نهاد وی از خلق و خلق 
فرو رفت چون زرد شد افتاب. ز اتصاف صرف است و از عدل ناپ. 
سعدی (بوستان). سوزنی. 
همیشه تا که نگویند ناب را مفخوش. ای زبان راست گویت هم حدیث غب صرف 
(معیار جمالی): وی خیال راست بنت همنشین وحی‌ناپ. 


تا به صحرا ناورد از برگ لمل سرخ کان. 


عنصری. 
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام 
و آن په مشک ناب کرده چنگ‌ها را مشکبار. 
منوچهری. 
تش سیم است و لب یاقوت ناب است 
همه دندان او در خوشاپ است. 
(ویس و رامین). 
دوده انگشتری از ناب گوهر 
بسی مشک وبسی کاقور و عبیر. 
۱ (ویس و رامین). 
نه هر آهوئی را بود مشک تاب 
ته از هر صدف در خیزد خوشاب. 
اسدی. 
و آن نقاب عقیق رنگ ترا 
کرده‌خوش خوش به زر تاب خضاب. 
تن 
بر گل عبیر داری و بر لاله مشک ناب 


بر نار دانة لژلژ و بر ناردان گلاب. 
سعادت پسر معودبمد. 
سرشک من که به سیماب نسبتی دارد 
چو برچکد به رخ زرد من شود زر ناب. 
ایوالمعالی رازی. 
یه چهره راحت روحی به طره دزد دلی 
به غمزه حتظل نابی ولی به لب شکری. 
سوزنی. 
شکر ز لعل تو در لول خوشاب شکست 
باه زلف و ناموس مشک تانب هکس 
اثیرالدین اخسیکتی. 
و قوام‌الدین به ذات خویش لب ناب آن ن | کایرو 
مخ خالص آن اکارم. ارخ سلاجقة 


کرمان). 
کاغذبه دست کردم و برداشتم قلم 
و آلوده کر ده نوک ول رابه مشک ثاب. 

۱ اتوری. 
غصه‌ها ريخت خون خاقانی 
دیض هم به خون نأب دهند. خافانی. 
خنده‌زنان از کمرش لعل‌تاب 
بر کمر لعل‌کشی افتاب. نظامی. 
همه بار شه بود پر زر ناب 
بدان نقره نامد دلش را شتاب. نظامی. 
تاب روی تو آفتاب نداشت 
بوی زلف تو منک تاب نداشت عطار. 
صد گر + هت .ا ویر کارم 

عطار. 


گرهی نو ز مشک ناب مزن 


ت نیست گر از فا 


|اصاف و پا ک.(برهان قاطع). صاف. (غیاث) 
اشعوری). زلال. (ناظم الاطباء). حکیده. 
(فرهنگ آموزگار). صافی. مصفی: 


من خواب ز دیده به می ناب ربایم 
اری عدوی خواب چوانان می ناب است. 
1 منوچهری. 
راد مردان را هنگام عصیر 
شاید ار می نبود صافی و ناب. منوچهری. 


طریق و مذهب عیی به پادءٌ خوش و ناب 

نگاهدار و مزن بخت خویش را به لگد. 
منوچهری. 

جز دوستی ناب تیابی ز من همی 

واجب بود که از تو بیایم نبید ناب. 

۲ مسقو دسعل. 
هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندر 
اوست از نیک و بد از او بترابد و گوهر خویش 
پدید کند. (نوروزنامه). 
چون سر سجاده په آب افکند 
رنگ عسل بر می ناب افکنند. تظامی. 
جان من از جهان غم سوخته شد به جان تو 
جام‌بار و درنکن باد؛ ناب ای پر. عطار. 


آب حیات است می و من چو شمع 

مرده دام بی می ناب ای پسر. عطار. 

مانع اید او ز دید افتاب 

چونکه‌گردش رفت شد صافی و ناب. 
مولوی. 


در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است 


ز تاب در دل خصم تو باد دایم خار 
ز فتح بر کف احباب دولتت می ناپ. 
(معیار جمالی). 
||ساده. بحت. محض. صرف. یکدست و 
یکپارچه و یکرنگ: 

ا ن ماهثی کو فتادی ز آب 
پر آن باد جحی شدی سنگ ناپ. اسدی. 
گنه‌ناب راز نام خویش 
پا ک‌بتر به دین خالص و ناب. 

ناصرخرو. 
گرچه بی‌خیر است گیتی مرترا 
زو شود حاصل په دنیا خیرتاب. 

و 
زود بیتی کتون ز اشهب روز 
ادهم ناب شب شده ارجل. ابوالفرج زونی. 
مطبخی دارد از هوا و هوس ۰ˆ 
پر ز نفرین صرف‌و لعنت‌ناب. " سووژنی: 


انوری. 
گفتم بگوی, گفت من از گفته‌های خود 
اورده‌ام چو زادۀ طبع تو سحرناب. 


انوری. 
قلب را کیمیای ناب کند. خاقانی. 
از لب نوش تو به خاقانی 
قسم جز زهر نأب می‌نرسد. خاقانی. 
همه عالم گرفت نگ نفاق 
در أب چشمه‌سار ان شکرناب 


||(() گوی است که از فربهی بر کقل اسب 
می‌افتد. و چون «ب» با «و» بدل شود ان را 
ناو نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) 
(جهانگیری) (رشیدی). ناوی که از فربهی بر 
کفل اسب و استر و امثال آن افتد. (برهان 
قاطع). رجوع به ناو شود". || خطی را که مان 
شمثیر باشد در طول در هندوستان ناب 
گویند و ظاهراً آنیم فارسی است لیکن در 
اشعار استادان دیده نشد. (فرهنگ نظام از 
سراج). || مانند و مشابه. (ناظم الاطباء). 
قاب. (ع !) اشتر پیر. (مهذب الاسماء). شتر 
ماد پر. (دهار) شتر ماده کلانال. (انتدراج) 
(ناظم الاطیاء). شتر پر از کار افتاده. (برهان 
قاطم). ااقةالسنة و تصغيرها تییْب. قيل 
سمت بذلک لطول نابها فهو کالصفة فلذلک لم 
تلحقه الهاء. لان الهاء لاتلحق تصفیر الصفات 
و مهم من یقول فیالتصفیر ا نویب. ج. انیاب. 
EE‏ و فی‌المتل «لاافعل ذلک ما حنت 
اليب». (اقزب الموارد) (از متهی الارب) (از 
تاج لسروس), |اسید. (مهذب الاسعاء). 
رئيس قوم. (ريحانة الادب). ناب‌القوم؛ 
سیدهم. یقال: هوناب المجم والعرب. چ» 
انیاپ. (آقرب الموارد) (منتهی الارب). سهتر 


| قوم. (آتندراج). مهتر قوم و سید قوم. (ناظم 


الاطباء). جبار و مهتر قوم. (دهار). || پشته. ج, 
یی. (متهی الارب). 


۱-رشیدی آرد:ه گری [گردئی ]که بر كفل 
اسب می‌افد از فربهی». و مقصود وی ان است 
که در ميان کفل فربه اسب گودیی نشکل ناو 
( کشتی) پدا مي‌شود که بدان ناب (مبدل ناو) 
گویند. اما شاهد نیاورده؛ شاید در عصر رشیدی 
که مسلمانان در هند قارمی حرف میزدند چنان 
اصطلاحی برده. (حاشة برهان چ فعين؛ ا 
فرهنگ نظاع)" 


۳۱۳۰۴۰ تاب. 


ناب. لع دندان نعتر. (متهی الارب). چهار 
دندان نیش سبع و بهایم و چهار دندان 
حیوانات باشد. (برهان ن قاطم. دندان ر 
(مهذب الاسماء). الن الى خلف ال 
مونث. ج» ا انان توب انایت: يقال 
فی‌المجاز: «عضته انياب الدهر و نیوبه». 
(اقرب الموارد). دندان نیش. (تظام). آن دندان 
پیشین از انان که پس از رباعیات می‌باشد و 
به فارسی یشتر گویند... جچ. آنابیب. (ناظم 
الاطیاء). دندان بزرگ مار و فیل. دندان پیش 
گراز. (اوبهی). دندان بزرگ فيل و گراز. (معیار 
جمالی). دندان نشتر سباع که آن را به فارسی 
دندان یشک گویند. (غیاث). دندان سگ. 
دندان گزنده. نیش. دندان جلو بزرگ فیل که 


آلت جنگ اوست: 
کردهز بهر ستم و جور جنگ 
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب. 

ناصر خسرو. 
ناب و چنگی که گربگان دارند 
موش را خود برقص نگذارند. سنائی. 
تا همی گربه ثاب دارد و چنگ 
موش را چیست په ز خانة تنگ. سنائی 
برکند از دهان یوز به تهر 
کلبتین دو شاخ آهو, ناب. شوو 
به انصاف او شاخ اهو بره 
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب. سوزنی 
نا گرفته در او کند بریان 
خوک بچگان ثابرآمده تاب. سوزنی 
از حادثه وزم که برآورد ز من دود 
وز نائبه تالم که فرو برد په من تاب. خاقانی. 


چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من 
چون مار در قفا همه زهر است نایشان. 


خاقانی. 

از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم 

وز فزع هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب. 
خافانی. 

بموش ریزه‌بر و گرب خیانتگر 

که این هژبر به جنگ است و آن پلنگ به تاب. 
خاقانی. 


فیلی که معظم اقبال بود به قوت ناب باب آن 
حصار یرون آورد. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۴۰۵). 

آن یکی چشمش 
و آن دگر گوشش 


بکندی از خراب 
دریدی هم په ناب. 
مولوی. 
الب. ((خ) (نهر...) نام‌جوئی به بغداد. نهر 
نساب‌جوئی است نزدیک اوانی در بغداد. 
(متهی الارب). نهر ناب فی نواحی دجيل 
قرب اوانی مقصوراً به بغداد. (تاج العروس). 
فقاب. ((خ) نام پدر لیلی که لیلی مادر عتبا 
مالک است. (منتهی الارب). ناب‌بن حنیف 
پدر لیلی است و لیلی مادر عتبان‌ین مالک 


است و عتبان‌ین مالک از صحابة مشهور 
است. (تاج العروس). 

ناب. ((غ لی است که علماءعلملرجال به 
حمادین عنمان از اصحاب اجماع داده‌اند. 
(ريحانة الادب). 

ثابالب. (ص مرکب) که باب روز یست. که 
متداول یت. که معمول و مرسوم نیست. از 
مد اخاده + لباس ناباب. ||در تداول عامهه 
ناجور. ناسازگار. ناملايم. ناموافق. نامطبوع: 
غذای ناباب. دوستان تاباب. ` 

ناباختنیی. [ت ] (ص لیاقت) مقایل باختنی. 
غیرقابل باختن. که لايق باختن نیست. 
باخت‌ناپدیر. نه ازدر باختن. 

ناباردار. (نسف مرکب) بی‌ثمر. بی‌بار. 
|ااعقیم. که آبتن نیست: اسب ماد ناباردار. 
(متهی الارب). ||بی‌بار. 

اباړور. [یساز و ] (ص مرکب) بسی‌میوه. 
بی‌حاصل. بی‌بار. بی‌بر. درختی که میوه 
ندارد. مقابل بارور. 

نابافته. [ت / ت ] (نمف مرکب) نبافته. که 
باقته نشده است. مقابل بافته. ۳ 

نابا کك. (ص مرکب) بسی‌با ک.بی‌ترس. 
بی‌پرواء دلیر. (ناظم الاطیاء). متهور: جسور. 
بی‌واهمه. نترس. بی‌بیم. بی‌احتیاط : 
دلش تیزتر گشت و نابا ک‌شد 
گشاده‌زیان سوی ضحا ک‌شد. 
دوات و قلم خواست تابا ک‌زن 

به آرام بشت بارای‌زن. 


فردوسی. 


فردوسی. 
چو اواز بشنید تابا ک‌زن 
به خفتان رومی بپوشد تن. فردوسی. 
و لشکر از اترا ک نابا ک که نه پا ک داتند و ته 
تاپا ک.(جهانگشای جویتی ج ١‏ ص ۷۶). 
کودشمن شوخ‌چشم نابا ک 
تا عیب مرا به من تماید؟ 

( گلستان چ یوسفی, ص ۱۳۱). 
(دستورالة ادیپ نطنزی). ناباک ا 
نترس. دلیر. جور 


چنین داد پاسخ وراکرگار 

که‌ای نامور مرد تابا کدار. فردوسی: 

سرخ‌چهره کافرانی متحل نابا کدار 

زین گروهی دوزخی ناپا کزاده سندره. 
غواص. 


نابا کی. (حامص مرکب) بی‌با کی. تهور. 
جسارت. بی‌احتياطی. بی‌پروانی. باک 
نداشتن. ترسی. بی‌احتياطی. دلیری: و او 
کودکی یت و دو ساله بود و در سیاست و 
نابا کی و تدییر پادشاهی بغایت کمال بود. 
( کاب القض ص ۳۸۵). همه عاقلان دانند که 
تو شاه اسکندری [نه رسول او ] ... این چنین 
نابا کی بار مکن که کارها همه وقت راست 
نیایذ. (اسکدرنامه نسخة خطی سعید نفیسی). 


الهی نگیری به نابا کم 
که آلوده دامن ز ناپا کیم. 

نزاری قهستانی (دستورنامة ج روسیه ص۷۴ 
نابا ل. ((خ) مردی بوده است در عهد داود 
پغمر. در قاموس کاب مقدس امده است: 
تابال (به‌معنی احمق) مردی توانگر بوده که 
مواشی وی سه هزار گوسفند و هزار بز در 
کرمل بود و هنگامی که وی مُشفول چراندن 
گوسفندان خود بود داود بنزد وی فرستاده از 
احوالات سلامتی وی باز پرسید در ضمن با 
نهایت لطف و نرمی درخواستی نمود لکن 
چون نابال مردی حسدپیشه و بخالت‌اندیشه 
بود فرستادگان داود را بدرشتی جواب داد و 
دست تهی گل داشت, بنابراین داود 
چهارصد نفر از بندگان خود را امر فرمود که 
سلاح بر خود استوار کرده از برای هلا ک‌تابال 
بروند و اموال وی را بغارت برند اما چون ابی 
جایل زوجه جمیله و عفیفه و عاقلة ابال بود 
هدیه‌ای بزا تدارک نموده باستقبال داود 
شتافت و وی را ملاقات نمود و عسطایا را 
گذارنیده معذرت طلیید. داود از سر خطایای 
او درگذشت و چون از ملاقات داود مراجمت 
نمود زوج خود را مت یافت علیهذا او را 
بحال خود گذاشت. سحرگاهان چون باز 
بهوش آمده بود وی را از ماجرا مطلع سناخته 
آن مرد خی حسدپیشه نضش سافط شده 
پس از ده روز دیگر زندگانی را وداع گفت و 
داود از استماع این خیر خداوند را متیارک 
خوانده شکر نمود که وی را از انتقام بازداشته 
خود از دشمن وی اتقام کشید. (قاموس کناب 
مقدس). 
فابالغ. [ل] (ص مرکب) کودک.آن که هنوز 
به سن تمز نرسیده باشد. (آنندراج). نارسیده. 
کودکی که یه سن بلوغ و رشد نرسیده باشد. 
(ناظم الاطاء). . صغير. . خواب‌نادیده. به حد 
مردان نرسیده. به حد زنان نرسیده: 
شنیدم که نابالغی روزه ذاشت 
به صد محنت آورد روزی به چاشت 


سای 


یکی تشنه میگفت و جان می‌سپرد 
خنک نیکبختی که در آب مرد 
بدو گفت تابالفی کای عجب 
چو مردی چه سیراب و چه تشنه‌لب. 

سعدی (بوستان). 
|اتادان . ساده‌لوح. که قو تشخیص ندارد. . که 
صاحب که تسه 
همه گفتند کاین خیال بد است N‏ 
قول نابالغان بی‌خرد اسنت. ۰ نظامی. 
چو با او ساختی ابالغی جنگ ۱ 
بالغ‌تر کسی برداشتی سنگ نظامی. 


.(فرانری) 060006 - 1 


نابالغی. 

نابالغی. [لٍ] (حامص مرکب) صفت نابالغ. 
تابالغ بودن. نارسیدگی. صغر. ||نادانی. 
ی 

ناباوز. [و](ص مرکب) بی‌اعحماد. چیزی که 
لایق باور كردن نباشد. (ناظم الاطباء), 
باورتکردنی.. غیرقابل قبول: 

بلی هرچه ناباورش یافتم 

ز تمکین او روی پرتافتم. نظامی, 

نابای. (ص مر کب) محال. مقابل ممکن. (از 
آنسندراج) (برهان قاطع). ضد ممكن. 
یرمعقول. كه قابل تعقل نباشد. (ناظم 
الاطیاء). برابر ممکن. (از انجمن ارا). 

فایا یاء (ص مرکب) مقابل بایا. سمتتع. مقابل 
واجب. |[غیرضروری. 

نابا یست. اي ] (ص مرکب) نالایق. 
خامباسب. (ناظم الاطباء) که بایسته نیست. که 
سزاوار نیت. که ورور نیست: جیه؛ 
نابایست آوردن بر کی. (از صنتهی الارب). 
||غیرضروری. لاضروری. (یادداشت مولف). 
آنچه تباید. که لازم و ضروری نیست. نابجا: 
تفریط؛ دور کردن نابات از کسی. امصال؛ 
تباه کردن و به نابایست خرج کردن مال را. 
(منتهی الارب). ||حرام. (متهى الارب). غير 
جایز. خلاف شرع. ناروا. (ناظم الاطباء)؛ 
طْلخة؛ به اسر نابایت آلودن. (متهى 
الارب)؛ و خذای را پر سعصیت و نابایست 
ښخوانی تا هلاک شوی. (ترجمۂ طبری). 
منزه داری‌اين اندامها را از فجور و ناشایت 
و نابایست. (قابوسنامه). ||مکروه. (متهی 
الارب): وذه؛ سخن نابات و مکروه. 
(منتهی الارب). نادلیسند: 

ز آن عمامة زفت نابایست او 

ماند یک گز کهنه اندردست او مولوی. 
||(| مس رکب) کسراهت. تاخوشایندی. 
تادلپندی. خلاف میل. بدون میل: و طعام 
اگرچه.آرزو باشد بر نابایت اندکی بباید 
خورد. (ذخیرة خوارزمشاهی). 

نابایستگیی. زي ت /ت) (حامص مرکب) 
صفت ابایسته. رجوع به نابایت و تابایته 
شود. 

نابایستن. [ي تَ] (سص منفی) نابسند 
بودن. ||ناشایسته بودن. |کراهت داشتن, 
||غیرمشروع بودن. (ناظم الاطباء). 

نایا یسته. [ي ت /ت] (نسف مرکب) 
ناشايته. نامناسب. (آنتدراج). نالایق. 
نارواء. (ناظم الاطباء). ٠‏ 

نابایستة هستی. [ي ت /ت ي ذ] (ترکیب 
اضاقی, [مرکب) ترجمة مستنم‌الوجود يعلى 
آنچه وجود و و آن ممتنع و محال 
باشد اند شریک يزدان. (آنندراج) (از 
انجمن آرا), چیزی که وجود آن محال و 


غیرمعقول بود مانند شریک باری. (ناظم 
الاطیاء) ۲. 

نابه‌اندام. [ب آ] (ص مرکب) ناموزون. 
ناتناسب. که باندام ّست. 

نابه‌اندامی. (ب 1] (حامص مسرکب) 
ناموزونی. عدم تناسب. 

ثابت. [ب ] (ع ص) رویاننده. (آنندراج) 
(ن_اظم الاطباء) (غیاث) (اقرب الموارد) 
(المسجد). ||روینده. (آتدراج) (ناظم الاطباء) 
(غیات): چون تخم حقیقت در زمین يقن او 
نابت یافت. (وصاف ص ۵۶۲). || تاز؛ هر جز 
هنگامی که بروید و خرد بود. (المنجد). الطری 
من کل شىء حين ينبت صغيراً. (اقمرب 
الموارد). 

تابت. [ب ] ((خ) وی از فرزندان اسماعیل‌بن 
ابراهيم خلیل است. و اين بيت عامربن 
حارث‌بن مضاض اشارتی به تام او دارد؛ 
وکا ولاةالبیت من بعد نابت 

(از بلوغ الارب ج۱ ص ۲۲۰). 

نابت. آپ ] ((خ) ابن یزید از محدثان است. 
(متهی الارب). 

نابس. [ب ] (اخ) مسوضعی است در بصره. 
(معجم البلدان), دهی است به بصره, از أن ده 
است اسحاق‌بن ابراهيم نابتی. (منتهی الارب). 
نام دهی است در بصره و از اعلام است. (ناظم 
الاطباء). 

تایقة. [ب ت ] (ع ص) مونث نابت. (اقسرب 
المسوارد). ||جسوان نوخاسته از شتران و 
فرزندان. (متهی الارب) (آتدراج) (المنجد). 
نوخاسته از فرزندان خواه پر باشد و یا دختر 
یعنی فرزندانی که از حد کودکی تجاوز کرده و 
هنوز ناازموده در کار باشند. و نیز نوخاسته از 
شتران. (ناظم الاطباء). ج. نوابت. 

فابقعی. (ب ] (خ) اسحاقین ابراهیم نابتی. 
(متهى الارب). 

تابتی. [ب ] (اخ) ابراهیم‌ین احمدین عبدالله 
همدانی معروف است به آبن تابتی. شرح این 
تبت درالاناب سمعانی امده است. 
(ص ۵۵۰). و نیز رجوع به ابن نابتی شود. 

تابجا. [ب ] (ص مرکب) در غیر محل. نه 
بجای خویش. بی‌جا. بی‌مورد. بی‌سوقع. مقابل 
بجا: گفتاری نابجا. اعمالی نابجا. کارهای 
نابجا. ||در اصطلاح طبیعی, عَرَضی ". (لغات 
فرهنگتان). 

ایجای. [ب ] (ص مرکب) نابجا. نه بجای 
خویش. رجوع به نابجا شود. 

نابجایگاه. [پ ] (ص مس رکب) نابجا. 
نایجای. نه یجای خود. نامناسب. ناسزا. 
تاسزاوار: ˆ 

نابجن. [] (اخ) یکی از اجداد بخت‌الصر 


نایخردانه. ۲۲۰۴۱ 
میرسد. شرح این نبت در صفحه ۴ تاریخ 
سیتان امده است. 
نابجة. [ب ج] (ع بلا رنج. (منتهی الارب) 
(اتدراج). سختی. (اتندراج). داهیه. (المنجد) 
(اقرب المسوارد). |[طعامی است كه در 
جاهلت پشم شتر را در شیر انداخته 
بشورانیدندی. (منتهی الارب) (آنندراج). 
طمامی مر تازیان را در جاهلیت که از شیر و 
بشم شتر می‌ساختند. (ناظم الاطباء). طعام 
جاهلی كان يخاض الوبر باللین فيجدح. 
(اقرب الموارد). 
نابج. [ب ] (ع ص) بانگ‌کننده مثل سگ و 
آهو و قچقار و مار ". (آنندراج). سگ بانگ 
کننده.(ناظم الاطباء). اصل نبا سخصوص 
صدای سگ است و بعد به صدای دیگر 
حیوانات هم اطلاق شده است. (اقرب 
الموارد؛ ج, وایج. نج نبوح. 
نابحق. [ب ح قق ] (ص مرکب) که بر حق 
نیست. که حق با او پست. بدون استحقاق. 
ناسرزاوار. 
نابختبار. [ب] (ص مسرکب) بدبخت. 
واژگون‌بخت. آنکه وی را بخت یاری ندهد. 
مقابل بختیار؛ 
بدو گفت کای شاه تابختیار 
ز نوشین‌روان در جهان یادگار. . فردوسی. 
نابخرد. [ب ر ] (ص مرکب) نادان. بی‌عقل. 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). بی‌خرد. جاهل: 
بگردان [خدایا ] ز جانش نهیب بدان 


بپرداز گیتی ز نابخردان. فردوسی, 
که‌گیتی بشوئی ز رنج بدان 

ز گفتار و کردار نابخردان. فردوسی. 
سدیگر که گی ز نابخردان 

بپالود و بتد ز دست بدان. فردوسی. 
زشت و نافرهخته و نابخردی 

آدمی‌روئی و در باطن ددی. طیان. 
همه گفته‌هایت بجای خود است 

به عالم میاد آنکه نابخرداست. .السدی. 
مجوئید همایگی با بدان 

مدارید افوس نابخردان. اسدی. 
نیوشنده یک تن که بخرد بود 

ز نابخردان بهتر از صد بود. تظامی. 
خرد نیک هسایه شد. آن بد است 

که دم ايةٌ کوی نابخرد است. نظامی 
خور و خواب تنها طریق دد است 

برین بودن آئین نابخرد است. سعدی 


نابخردانه. [ب رن /ن](ص نسبی. ق 
مرکب) از روی نابخردی. از روی جهل و 
۱ -فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸ 

۲ -فرهنگ دساتیرص۲۶۸. 
.)فن ئ( AdvÊTIÎÎ‏ - 3 
۴-كذا فى الاصل. 


۲ ابخردی. 


بی‌معرفتی. جاهلانه. سبکسرانه. 
نابخردی. [ب ر] (حامص مرکب) نادانی. 
دیوانگی. (ناظم الاطباء). جهل. بی‌عقلی. 
بی‌شعوری. سبکسری* 


نکرد او به تو دشملی از بدی 


که خود کرده‌ای تو ز نابخردی. فردوسی. 
مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست 
ز گفتار و کردار تابخردیست. فردوسی. 
بی‌اندازه ز ایشان گرفتار شد 
سترگی و ابخردی خوار شد. فردوسی. 
بخبد شبانر وزی از بیخودی 
که خواب است بیاد نابخردی. نظامی 
خبر داشت کر راه نابخردی 
ستیزند با حجت ایزدی. نظامی 
اگریاری اندک زلل داندم 

۰ په تابخردی شهره گرداندم. سعدی. 


نابخسائید نی . [ب د) اص لیاقت) 
نبخشائیدنی. نبخشودنی. که قابل بخثائیدن 
نیست. لایسففر, غرقابل عفو. مقابل 
بخشانیدنی. رجوع به بخشائیدنی شود. 

نابختند ه. [ب ش د /د] (نف مرکب) کی 
که از بخشش و دهش کراهت داشته باشد. 

(ناظم الاطباء). مصک. بخیل. مقابل 


نابخشودن. [ب د] (مسص منفی) 
نب‌خشودن. نبخشانیدن. عفو نکردن. 
درنگذشن. 

نابخسودنی. زب د] (ص لاقت) که قابل 
بخشودن نست. که قابل عفو نست. نه ازدر 
بخشودن. مقابل بخشودنی. 

نابخسوده. [ب د /د] (ن‌سف مسرکب) 
نبخشوده. لایغفر. غیرمفتقر. نخشوده نشده. 
عفو کرده نشده. نابخت‌ائیده: ذنب لایعتفر؛ گناه 
تابخشوده. 

نابخشیدنی. (ب د] (ص لباقت) که 
بخشیدنی نست. که ازدر بخشیدن نیست. 
مقابل بخشیدنی. 

نابخشید ه. [ب د /د] (نسف صرکب) 
بخشیده نشده. مقابل بسخشیده. رجوع به 
بخشیده شود. 

نابخة. (ب خ] (ع ص) سخنگوی. (ستهی 
الارب) (آتدراج) متکلم. المنجد) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ||بزرگمنش. 
(منتهی الارب) (آتندراج). متکبر. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). |ازمین دوردست. 
(مستتهی الارب) (السنجد) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (اقرب الموارد). ج. ُوابخ. 

نابدان. [ب] (إ) ناودان. آبراهه. (آتدر اج). 
میزاب. (ناظم الاطباء). رجوع به ناودان شود. 

نابد ید. [ب] (ص مسرکب) مسقابل بدید. 
(شعوری). غابب. (متهی الارب). ناپیدا. که 
دیده نشود. تامرئی. ناپدید. پنهان, و رجوع به 


ناپدید شود 
بحر عشق یار بی‌پایان و ساحل نابدید 
در مطلب بی‌شار و قعر دریا نابدید!, 
ابوالمعانی (از شعوری). 
کاروان گر نابدید از چشم ماست 
تک دلیل راه آهنگ دراست. 
۱ صهبای سیرجانی. 
فابر. [ب ] (إخ) یکی از مبدارج دینی 
زرتشتیان. در کتاب خرده‌اوستا امده است: 
نزد زرتشتیان ایران نوزوتی عبارت است از 
اداب و مسراسمی که پس از اجرای انها 
هیربدزاده‌ای نابر یا ناور یا نونابر می‌شود یا یه 
درجۂریک پیشوای دینی رسیده هربد 
میگر دد... از برای ناپر شدن سن پانزده سالگی 
شرط شده است. (خرده‌اوستا ص ۶۹و ۷۰). 
ثابرآورده.(ب و ذ /د] (نسف مرکب) 
برنیاورده. بالانیاورده. برتکشیده. کوتاء. 
مقابل بلند. 
- اواز نابرآورده؛ آوازی که از کوتاهی به لب 
ترسیده». ۱ 
چو آ گاه‌شد خسرو از راز اوی .. 
وز آن نابرآورده آواز آوی. . 
- دیوار ناپرآورده؟ ۳ 
مؤید ای فلکت ذره‌وار پرورده 
به زیر ساية دیوار تابرآورده. سوزنی. 
نابرآادری. زب د) (! مرکب) برادر پدری. 
برادر مادری. تنها از سوی پدر یا مادر برادر 


تو است. 
ابرازنده. زب رَد /:] (نف مرکپ) که 
برازنده نیست. 


فابراهی. [ب] (حامص مرکب) غی. 
بی‌راهی. گمراهی. ضلال. نه برراه بودن. نه 
براه بودن. |انابامانی. روبراه نبودن.؛ 
۷9 

نابرحاء زبَ] (ص مرکب) بسیرون از جا. 
بی‌هنگام. بی‌جا. و نامناسب. اانالابی. |اعبث 
و بهوده. ||نادان و بی‌وقوف, (ناظم الاطباء). 

نابرجایگات. زب ] (ص مرکب) نابجا. ته بجا. 
بیمورد. بی‌جا. بی‌موقع. نامناسب؛ لعنت بر تو 
باد و بر خواجه‌ات و نفرین بر.من باد و برین 
سوژال نابرجایگاه. (سندبادنامه ص .)٩۰۲‏ 
واجب است مکافات ساعی نامحمود و 
تحریضات نابرجایگاه در پاپ او تقدیم کردن. 
(سندبادنامه ص .)٩۳‏ 

نایرخوردار. [ب خوز / خُز] (نف مرکب) 
نامتمتع. محروم. بی‌نصیب. که بسرخوردار 

نابرخورداری. [ب خوز / خر] (حامص 

مرکب) محرومی. بی‌نصیبی. حرمایه. ... 

نابردار. [ب] (نف مرکب) ناشکیاء بی‌صبر 
|[ناچار. (ناظم الاطباء). 

نایرداری. [بْ] (حامص مسرکب) 


تابرشته. 


بی‌صبری. ناشکیبائی. (ازناظم الاطباء). 
|[تاچاری. لاعلاجی. (ناظم الاطباء). 

فابر د بار. [ب ](ص مرکب) ناشکیبا. بی‌صبر. 
بی‌تحمل. (ناظم الاطباء). غيرمتحمل. 
بی‌حلم. غیرحلیم. بی‌حوصله. سبکسر: 


شنیدم همه پوزش نابکار 


چه گفت آن جهانجوی نابردبار. فردوسی. 
سیه‌چشم و پرخشم و نایردبار 

پدر بگذرد او بود شهریار. فردوسی. 
ببخشد گنه چون شود کامکار 

نباشد سرش تند و نابردبار. فردوسی. 
۱ گربردیاری سر مردمی تا 

پنابرد باران پباید گریست. فردوسی. 
مردم کوتاه معجب باشد و نابردبار. اسدی. 
|ابی‌مروت. (ناظم الاطباء). 


نابردباری. [بْ] (حامص سرکب) مقابل 
بردباری. خلاق حلم. تیزمفزی. آتش‌سری. 
نایردن. [ب د ] (مص منفی) نبردن. انتقال 
ندادن. ماندن. باقی گذاهتن: 

به مادر چنین گفت پس جتگجوی 

که‌نابردن کودکان نیت روی. فردوسی. 
نابردنی. [ب د] (ص لیافت) مقایل بردنی. 
غیرمنقول. که لايق بردن ثست. که نمیتوان 
پردش. نه در جور بردن, غیرقابل بحمل که 
بردنش ممکن نباشد. ماندنی. گذاشتی: 

چو خورشید شد زرد لشکر براند 

کسی را که نابردنی بد بماند.  .‏ فردوسی. 
گفت‌این ضیاع و اسباب من بخرید که دلم از 
اين جایگاه سرد گشت... چون دانستد که 
حقیقت همی‌گوید به بهای گران ضیاع او جمله 
و هر چه نابردتی بود بخریدند و عمران با 
جماعت خویش پرفت. (مجمل‌التو اریخ). 
تابر ده. [بٌ د /د] (نسف مرکب) نبرده. 
تحمل نکردد. 

- نابرده رنج؛ بدون تحمل رنج؛ٌ 

نابرده رنج گنج میسر نمیشود 

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. 

سعدی. 

|[نبرده. 

- نابرده دست؛ دست نبرده. دست نزده؛ 
نهفته همه بوم گنج من است 
یا کان‌بدو هیج ابرده دست. فردوسی, 
بدین درج و این قفل تابرډه دست 
نهفته بگوئید چیزی که هست. 

- نابر ده گمان, گمان رده 
بامدادی.ز پی صید برون رقت بدشت 

بامی و مطرب و نایرده به پرخاش گمان. 

آزرقی. 

نابرشقه. [ب ر ت /ت](ص مرکب) که 
برشته نشده باشد. که بو داده نیده باشد. مقابل 


فردوسی. 





سب 


۱-ظ: ناپدید. 





ره نابسود. ‏ ۲۲۰۴۳ 
برشته. هقی ص۴۴). وزان زاری و ناله ختگان ۱ 
ناب رګرفته. [ب رت /ټ ]نمف مس بسی چینی نورد نابریده پبند اندرایند نایستگان. " فردوسی. 
برنگرفته. مقابل گرفته. ل بجز مشک از هواگردی ندیده. ۰نظامی. | فابسژا. [ب ش] (ص مرکب) نه بسزا. که 


- نابرگرفته کام؛ کام برنگرفته. کام نادیده؛ 

یک لحظه یود این یا شبن کز عمر ما تاراج شد 

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفثه کام را 
دی 

نابرومند. [بَ م ] (ص مرکب) زمین بائ 

ناآباد. متزوک. ویرانه: 

وگر نابرومند جائی بود 


وگز ملک بی‌پر و پائی بود. : 

که‌نا کشتهباشد به گرد جهان 

زمین فرومایگان و مهان. فردوسی 
وگر نابرومند راهی بود 

وگر بر زمین گورگاهی بود.. فردوسی. 


||مقابل برومند. رجوع به برومند شود:* 
بان میوه‌دار نابر ومند 

امید ما و تقصیر تو تا چند؟ .نظامی. 
نابر هند سه. [ب هد # دس 7ن ] (ص 
الاطباء). || بیقاعده. بی‌نظم. 


نابرید. [ب] (نمف.مرکب) ختله نا کرده. 


غیرمختون: (تاظم الاطباء). کی که خته‌اش 
نکرده باشند و این در مقام تحقیر ر تهوین 
گو یند.(آنندراج): 
کنون قطع به حرف آن تابرید 
که‌در اخر قصه خواهی شند. 

حاجی محمدخان قدسی (از اتدراج). 
|| پارچه‌ای که به اتدازة باس گزفته و هنوز 
نبریده باشند. (ناظم الاطباء). نبریده. بریده 


نشدهه 
به گنجی که بد جامة ناپرید 
فرستاد نزد سیاوشن کلید. آفردوسی 
[کیخ رو ] یکی تحت جام نابرید 
دو آرام دل کودک نارسید. فرزدوسی. 
چه جامۀ بریده چه از نابرید 
که‌کس در جهان بیشتز ز آن ندید" 

قردوسی 
خلعی سخت بزرگ فاخر راست کرده 


بودند... از کوس و علامتهای فراخ و منجوق و 
غلامان و بدرهای درم و جنامه‌های:ناپرید. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۵۶). و بنیار جات نابرید 
و هر چیزی از جهت خویش فرستاد... لوا و 
جامه دوخته... و جنامه‌های-نابرید از هر 
دستی. (تاریخ بیهقی ص ۰۱ ۵). بی‌اندازه مال 
از زرینه و سیمینه و جامه‌های نابرید.(تاریخ 
بیهقی ص ۱۵۲۴ 
نابز بده. [بْ د /د] (ن‌مف مرکب) پارچه به 
اندازة باس که هتوز نبریده باشتد دونختن را: 
تابرید: و نماز دیگر آن روز صلتی از آن وی 
رسولدار پرسدویت هزار درم و اسبی با 
ستام زر.و پنجاه پارچه جامة نابریده. (تاریخ 


نانسامان. [ب](ص مرکب) بی‌ساز و برگ. 
(ناظم الاطباء): چبزی که هیچ صامان و 
اسباب با خود نداشته باشد. (انندراج). مختل. 
|ابی‌سامان..بی سزانجام. بدون ترتیب و نظم و 
آراسنتگی.. (نناظم الاطباء). آشفته کاز, 
بی‌هنجار: ۱ 
ای فلک سخت نابسامانی 
کژزوو باژگونه دورانی.: معودسعد. 
برگ کاهی.نیت کشت ناببامان.مرا: 
9 پشیمانی است دهقان مرا. 

صائب. 
اکن با : فاحد. فاسق: ای نابسامان 
مگر پنداری که من از تهتک تو در ابواب‌فسق 
و فساد و تفریق مال من در وجه مراد و آرزو 
غافلم. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۳۰). 
|انتاشاینت. ناماسب. ناهنجار. شنیم. 
مذموم. تاپسندیده: وضیع و شریف از این کار 
نابامان و حرکنت شیع زبان تعبیز و تعنیف 
دراز کزدند. (ترجمهُ تاریخ یی ص ۱۶۸). 
چون مشادده کردند که افعال خورشاه 
ابسامان است. (رشیدی). و از افعال ذمیمه و 
اخلاق ناباما ن او هسه دنگ بودی. 
(تاریځ:طبرستان). . 

نابساما نکاز. [ب] (ص مرکب) 2 
زانه. بلایه. بدکاره: : زنی تایامان کار. 

تاپساهایی. .(ب ] (حامص مرکب) بنی‌نند و 
باری. اختلال. خلل. خرابی: و بستاز زهاد و 


ابدال را به شیراز کشته و فساد و خرایتی"وا 


فجور. || تبه کاری, غی. ستمکاری. ظلم: 
بربائی از آن بدین دراندازی 

گزگی‌یشلز نابنامانی: ` " مضعودنند: 
نابستگیی. [جَت / ت ] (حامص مرکب) 
بهه بودن |اعدم رفادة چراحت که "هنوز به 
روی آن:مرهم نگذاشته و آن را تبنته ناقبد: 
(ناظم الاطباء): 

بر اوگشت گریان و رخ رابخنت 

بدرید پیراهن او رایت ` 

پدو گفت مندیش کاین خنتگی است 

تبه بودن این ز تابستگی انت. . فردوسی 
تتش رانگه کرد و آن ختگی 

تبه دید خته زنابستگی. ۰ " فرزدوسی: 
فابسته. (ب ت / ت ] (نمف مرکب) نجسته. 
|ازخمی که آن را نبسته و سرهم بار وی 
نگذاشته باشند. (ناظم الاطیاء ۱ 

تن E‏ خنتته دید 

همه خنتگیهاش نابنته دید.. ۰۰ فردوسی. 
| آزاد. نامقید. آنکه گرفتاز نحیهآست: مقابل 


بسته به‌معلی ایر و گزفتار* ۰ ی 


سزاوار کت نه اندرخور. ناروا ساسا 
اسزاوار. مقابل بزا. 
نابسغدان. [ب س د] اسص مننی) 
نابیجیدن. ناساختن. 
نابسغدنی. [ب س د] (ص لسافت) 
نابسجیدنی. که قابل بسیجیدن نیست. که 
بسغدن زا نشاید. تاساختی. 
تابسکد۵. [ب س د /د] (نسف مرکب) 
ناباخته. تابیجیده ناآماده. ناساخه. 
نامرتب. مشوش. آشفته: 
نشاید درون ناب‌فده شدن 
نباید که نتوانش باز آمدن. ‏ اپوشکور. 
نابسغد یدنی. [ب نی د] (ص لاقت) 
ناب‌فدتی. 
نابسعد یده. [ب س د /د] (نمف مرکب) 
ناب‌فده. ۱ : 
نابسم الته. [پ يل لاه] (ص مركب) 
(تخم...) در تداول عوام. آدم شیطان و بدذات 
و شرور. آنکه هنگام انعقاد نطفه‌اش بمالله 
گفته نشده است و بیاد خدا نبوده‌اند. 
نابسنده. [ب س د /د] (ص مسرکب) 
غیرکافی. که بسنده و کافی نیست. 
نابسود: [پ ۳( (ن‌مف مرکب) هر چیز 
که‌دست زده و دست خورده نشده باشد. 
(برهان قاطم). که دست فرسوده نشده باشد. 
(آنندراج) (انجمن آرا), که دست خورده نشده 
باشد. (ناظم الاطباء). سوده‌نشده. (فرهنگ 
نظام): ۱ 
اسیزان و آن خواسته هر چه بود 
همیداشت اندر هری نابسود. فرزدوسی. 
یکی گوهر باک بد [ یرف در هقفت سالگی ] نابرد 
کهید دیدنش خلق را جمله سود. ۱ 
" شمی (یوسف و زلیخا ص ۱۳۵). 
|اهر چیز که آن تو باشد. (برهان قاطع). چیز 
نو. (آنندراج) (انجمن‌ارا), استعمال تشد 
(فرهنگ تظام). جامه نانود. جامه‌ای که 
پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد؛: 
ز دیبا و از جامه نابسود 
که‌آن را کران و شمازه نبود. فردوسی. 
بخورد [کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بود 
درم هفته يا جام نابسود. 
یامد خروشان به آتشکده:.. 


فردوسی. 
بجنت اندزآن دشت چیزی که بود 
ز سیم و زر و جامة نایسود. فردوسی. 
هزار از بلورین طبق نابسود ۰ 
9 


۱ -بزهان قباطم و ناظم الاطباء نابرد را ية 
کر «ب» خبط کرده‌اند. و آنتدراج و انجمن‌آرا 
و شعوری‌نبهفتخ آن, 


۱۳۱۳۱۰۴۴ تاپسوده. 


که‌هریک برنگ آب افسرده بود. 
||سائیده‌نشده. سوده‌نشده. (فرهنگ نظام) 
(فرهنگ لفات شاهنامه). نتراشیده. که تراش 
نخورده باشد. نایده: 





اسدی. 


زمرد بر او چارصد پاره بود 
بسبزی چو قوس قزح نابسود.. فردوسی, 
دگر ایزدی هرچه بایست بود 
یکی سرخ ياقوت بد نابسود. 
چنان دان که برد یمانی که بود 
همان موزه از گوهر نابسود. 
سپهید پذیرفت از او هر چه بود 
ز دینار و از گوهر نابسود. 
کنار یکی پر ز ياقوت بود 
یکی را پر از گوهر نابسود. 
شراعی که از پر سیمرغ بود 
" بدادش پر از گوهر نابسود. 
]| ناسفته. سوراخ نشده. نفته: 
نخستین ز گوهر یکی فته بود 
یکی نیم سفته دگر ابسود. 
چهل در دیگر همه نابود 
که‌هریک مه از خایة باز بود. 
نابسوده. [ب /ب د /د] ان‌مف مرکب) 
ناسفتد. سوراخ نشده. نابوده 
سخن گفت نا گفته چون گوهر است 
کجاناپسوده به بند اندر است. 
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر 
بحر گهرزای تاجدار بماناد. 
||نو. غيرمتعمل. مقابل کهنه: 
یامد ابر تخت شاهی نثشست 
یکی جام نابسوده به دست. فردوسي. 
|انتراشیده. نسانيده. که تراش نخورده باشد: 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 


اسدی. 


فردوسی. 


اسدی. 


فردوسی. 


خاقانی. 


چشمم به وی افتاد و برنهادم ۱ 
دل بر گهری سرخ ناپسوده. خسروانی. 
برو بافته شفشة سیم و زر 

بشفشه درون نابسوده گهر. فردوسی. 


نکوتر از گهر نابسوده صد خروار. . فرخی. 
بودند دو لعل نابوده 

در درج وفا بمهر بوده. نظامی. 
|السی نشده. دست نخورده. بکر؛ 

یکی سرو بد نایوده سرش 

چو با شاخ شد رستم آمد برش. . فردوسی. 
تو گلجی سر بمهری نابسوده 

بد و یک جهان ناآزموده. نظامی. 


نایسی. [بِ ] ([) عدم. مقابل وجود. (برهان 
قاطم) (آندراج) (ناظم الاطباء)'. 
فاپشسته. (ب ش ت /تٍ] (ن‌سف مرکب) 
ناشسته, (ناظم الاطباء). نشته. که شه و 
تمیز نشده باشد. مقابل شسته و بشستد. 
فابضش. [ب] (ع ص) رگ جسنبنده. (ناظم 
الاطیاء): بسنتن اطراف دست و ثيه بر 
س‌اقها نهادن و رگ صافن و نایض زدن. 


(ذخیر؛ خوارزمشاهی). ||جنبنده. متحرک: 
عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در 
اهتزاز أمد. (ترجمة تاريخ یمیی ص ۱۳۲). 
||اندازنده. تيرانداز. (ناظم الاطیاء). رامی. 
(المنجد) (اقرب الموارد). 
فایض. [ب ] (ع إ) خشم. (منتهی الارب) 
(اتتدراج). غضب. (ناظم الاطباء) (المنجد). 
نبض نابضه, هاج غضبه. (المنجد) (اقرب 
الموارد). 
فابضة. [ب ض | (ع ص) تأنیث نابض. 
نابع. [ب) (ع ص, () آبی که از چشمه بیرون 
آید. (ناظم الاطاء). |اقلمی که مرکب ان در 
آن بود. (المنجد). قلم خودنویس. 
نابع. [ب ] (اخ) موضعی است بنزدیکی 
مدینه. (معجم‌البلدان). جائی است در مدینه. 
(منتهی الارب). 
نابعة. (ب ع] (ع ص. [) تأنسیث نابع است. 
رجوع به نابع شود. 
نابغة. آب غ) 2 ص) مرد بزرگ‌شأن. (منتهی 
الارب) (انندراج). مرد بزرگ‌مرتبه. (ناظم 
الاطباء). مرد عظیم‌الشان. (المنجد) (متعجم 
متن‌اللغة) (اقرب الموارد). |إمُجيد فصیح. 
(المنجد). شاعر غراء. (آنندراج)..شداعری که 
از شعر ارئی نداشته باشد و شمر یکو گوید. 
(ناظم الاطباء). آن که شعر نیکو گوید و پدران 
او شاعر نبوده‌اند. شاعری خوشگوی که از 
خانواد؛ شعرا نباشد. (یبادداشت مولف). 
|اکلمه‌ای که فصاحت آن آشکار است. 
(اقرب الموارد) (السنجد». ||جلد. زیبرک. 
عاقل. (زمخشری). داهیه. ج» توایغ. 
نابغه. [ب ع] (() نابغة بنی‌تفلب. نامش 
حارث‌بن غزوان است و در ص ۲۲۵ الموشح 
اشارتی به نام اوست. رجوع به حارث شود. 
فابغه. (ب غ] ((خ) بنت عبدالله. مادر عمروین 
عاص است. زن آوازضوان بدنامی بود. 
ابوالفرج اصفهانی آورده است: زنیاز شیعیان 
علی به عمروعاص هنگام خطبه: خواندن 
اعتراضی کرد و عمروعاص به او پرخاش کرد 
که:«بس کن ای پیرزن گمراه, سخنت را کو تاه 
کن که عقلت کم است» و زن در جوابش گفت 
«فقط تو حرف بزن ای پسر نابغه ای کسی که 
مادرت آوازخوان مشهور مکه بود و مزدور 
دیگران! توء که پنج تفر از قریش ادعای 
پدریت را داشتند و هرکدام تو را از پشت خود 
میدانستند و چون از مادرت پرسیدند گفت 
بیند به کدامیک ازینان شباهتش بیشتر است 
و چون یه عاص‌بن وأئل شبیه‌تر بودی ترا به او 
بستند». (از اغانی ج۱ ص۳۴۲). 
نابغة حعدی. (ب غ ي ج ].:(خ) از 
شاعران قوی‌طبع جاهلیت و اسلام است: در 
نام و نسب جندی اختلاف است. ابوالفرج 
اصفهانی نام او را حیان‌بن قیس‌بن عسبدان... 


تایه حعدی. 

آورده است آ و صاحب ريتحانة الا دپ. 
قیس‌بن عبداه» با قیس‌بن کمب‌بن عبدالله آ. و 
صاحب قاموس الاعلام, حسان‌بن قیس‌بن : 
عبداله ۵ نوشته است " کنیت او را صاحبان 
تذکره‌ها به اتفاق ابولیلی نوشته‌اند. وی از 
شغران مخضرم" و از اصحاب و 
مدیحه گویان پیفمبر اسلام است. بدوران 
جاهلیت اشعاری سرود و از آن پس روزگار 
خموشی گزید و لب از شعر فروبت "و چون 
بعد از بعشت محمدین عبدائه به اسلام گروید 
در مدح اسلا و پیغمبر اسلام شعر گفتن را از 
سرگرفت. (اغانی ج ۵و تاريخ آداب اللغة 
العربية ج۱ ص ۱۷۵). و بسبب غلیان طبع و 
زبان بشاعری گشودن او را نابغه لقب داده‌اند. 
(تاریخ آداب اللغةالمريية) ۲. وی در عهد 
جاهلیت خمر و مکر را منکر شمرد و ازلام 
و اوئان راابطال کرد و این از اشعار اوست در 
عهد جاهلیت: 

الحمد له لاشریک له 

من لم بقلها فنفه ظلماء 

وی متوجه دین ابراهیم بود و روزه میگرفت و 
استفقار می‌کرد. (اغانی ج۵ ص1). و چون 
بنزد پیغمبر آمد و اسلام آورد گفت: 

اتیت رسول‌اله اذ جاء بالهدی 

و یتلو كتاباً کالمجرة نیرا 


۱-ظ. برساختة فرقة آذرکوان. (حاشة برهان 
قاطع چ معین). ۱ 

۲ - خاطر رجل ان یقوم الى عمروین الساص و 
هر فى الخطة فیقول: ايها الامر! من امک؟ 
ففعل؛ قفال له: التابغة بنت عبدالله اصابتها رماح 
العرب فيعت بعكاظ فاشتراها عداشبن 
جدعان للعاص بن رائل, فولدت» فأنجبت» فان 
کانوا جعلوا لک شيا فخذ». (عقدالفرید ج۱ 
ص ۴۴). 

۳-اغانی ج اص ۳. 

۴-ربحانة الادب ج ۴ ص ۱۳۶ 

۶-مولف ريحانة الادب آرد: و اما اسم نابغة 
جعدی چانکه موافق مدارک مرجود نزد این 
نگارنده نگارش دادیم قس‌ین عبداث یاکعب 
بوده وایتکه در قاموس الاعلام نام او ر 
حسان‌بن قس‌بن عبدانثه نوشته ماخذيی ندیدم. 
(ريحانة الادب ج۴ ص۱۳۷). و برای اطلاع 


اقوال» رجوع شود به اغانی ج ۵ص ۲و ؟. 


۷-مُحضرّم: من مضی شیء فن عمره فی 
الجاهلية و شىء فى الاسلام. (المنجد). 
۸-بروایتی که حمز؛ اصفهانی نقل کرده است. 
وی سی سال تمام بترک شاعری گفت. (اغانی ج 
۵ 

٩‏ -صاحب الموشح بقل از اصمعی آرد: انحم 
لابعة للائين سة بعد قوله الشعر ثم نبغ فقال ر 
الشعر الاول من قوله جيد و الآخر أله مسروق 
لیس بجید. (المرشح ص ۱۶۵). 


نابغة ذپیانی. 


نابغۀ ذییاتی. ‏ ۲۲۰۴۵ 





و جاهدت حتی ما ات و من معی 

هیلا اذا مالاح تمت غورا 

اقم على التقوی و آرضی بنملها 

و کت من انار المخوفة أوجرا. 

این شعر را در حضور پیقمبر اسلام خواند: 
بلغنا السماء مجدنا و جدودتا 

وانا لنبغی فوق ذلک مظهرا. 

پیغمبر را شگفت آمد و گفتشی: ابولیلی مظهر 
کجاست؟ جوابداد بهشت. پیغمر گفت بگو ان 
شاءاله. وی گفت ان شاءالّه. و چون این ابیات 
را بر پیفمیر خواند: 

و لاخیر فی حلم اذالم یکن له 

حلیم اذا ما اوردالامر اصدرا. 

پیغمبر در حقش دعا کرد که «نیکو گفتی 
لایفضض اللہ فا ک».گویند پس از آن صد سال 
ژیست و هیچیک از دندانهایش فرو نیفتاد. 
(اغانی ج۵). در آثار بعض سخنوران پارسی 
بدین داستان اشاراتی هست: 

بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابفه‌ست 


کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری. 
منوچهری. 
تا سخنم مدح خاندان رسول است 


نابغه طبع مرا متابع و یار است. ناصرخسرو. 
با عمر هم روزگاری ملازم بود اما در عهد 
عشمان از خلیفة سوم وداع کرد و به قببل خود 
بازگشت ! و سپس به دوران خلافت علی (ع) 
نزد وی آمد و ملازم او در جنگ صفین بود. 
روزگاری راهم به ملازمت متذر در حیره 
گذرانده است و در قصیدتی بدین مطلع: 
خلیلی عوجاساعة و تهجرا 
ولوماعلی مالحدث الدهر أوذرا. 
اشارتی بدین سطلب دارد. (قاریخ آداب 
اللغةالمريه ج۱ ص ۱۷۶). ابوالفرج اصفهانی 
E‏ و هشتاد سال روایت کرده 
است. (اغانی ج۵ ص ۶). و اين بيت شاهد 
طول عمر وی است: 
بت آناساً فافيتهم 
و آفتیت بعد أناس اناسا 
ثلائة اهلين افنیتهم 
وکان الاله هو العا" 
اہن قتبه گوید که جعدی دویست و بت 
سال زندگی کرد و در اصفهان بمرد. و اصفهانی 
صحت این روایت را بعید نمیداند بدلیل انکه 
در زمان عمر وی را ۱۸۰ ساله دانته و پس 
از آنهم زمان خلفای بعدی را درک کرده است 
و روزگاری دراز زیته. (اغانی ج۵). صاحب 
اغانی جعدی را مسن‌تر از ابع ذیانی میداند 
و با اشارت بدین شعزش: 
و من یک سائلا عنی فانی 

من الفتيان ايامالخناتي. 
او را معا پامنذرین آلمحرق میداند و اضافه 
می کد که تاذ ذبانن عفاضر و مداح نعمان‌ین 


منذر بوده است و اینکه پیش از جعدی مرده و 
اسلام را درک نکرده است» دلیل بر تقدمش 
نیسبت. (اغانی ج ۵ ص ۶). ابولیلی در عهد عمر 
متوفی ۳هجری, صد و هشتاد سال عمر 
ن تا زمان خلافت عبدالابن 
زبیر متوفی ۷۳هجری. هم در قید حیات 
بوده. (ريحانة الادب ج۴ ص ۱۳۷). گویند که 
در تمانی عمر خود دندانهایش سالم و ماند 
گل بابونه براق بوده و اصلاً آسیبی ندیده و 
هرکدام از ثنایای او افتادی در عوض آن 
برآمدی و در ناسخ التواریخ گوید این قضیه 
در اثر دعای حضرت نبوی بوده که.. آن 


داشته و بعد از | 


حضرت دو مرتبه فرمودند لاینضض الله فا ک. 


(ريحائة الادب ج ۴ ص۱۳۶ قال الاصمعی 
قلت بعضهم: ما تقول فى شعر الجعدی؟ قال 
صاحب خلقان عنده مطرف بألف و خلق 
بدرهم. و قرزدق گفت صاحب خلقان, یکون 
عنده مطرف بألف و خمار بواف: (الموشح 
ص۶۴). در هجا قوی‌طبع موده و داستان 
مهاجاة وی با لیلی اخيله سعروف است. 
(تاریخ. آداب اللغةالمرية a‏ ص ۱۱۷) وی با 
آوس‌بن مفراء و ی 1۳ خیلیه و کمب‌بن جمیل 
مهاجاة داشت.و بر ان همه خیم کرد. (اغانی 
ج۵). او راست در توصیف اسب: 
کان‌مقط شراسیقه 
الى طرف القتب فالمنقب 
لطمن بترس شديدالصقا- 
ل من خشب الجوز لم بتقب. 

(تاریخ آداپ اللفةالعربیه ج ۱ص ۱۷ ۱). 
برای اطلاع از احوال و آثار 1 جعدی به 
اين مأخذ رجوع شود: المرصع ص .٩۱‏ اعلام 
زرکلی.ج ۱ و ۳ عقدالفرید ج۱ و ۲ و ۲و ۶و 
الىت جوانق. انار 


اصبهان ج !.,عیون الاخبار ج۱ و ۲و ٣و۴‏ 
بیان والتبیین ج۱ و ۲ اغانی ج0 الشعر و 
الشمراء ی ۷۵۸ جمهرةاشعار المرب 
ص ۱۴۵ خزانةالادب ج۱ ص۵۱۲ طبقات 
الشعراء ابن سلام طبقه دوم شاعران جاهلیت» 
معجمالمطبوعات. الموشح ص۶۴ السو تلف 
ص ۱٩۱‏ المعمرین ص ۶۴ و ریحانة‌الادب 
ج 5 

نابغة ذبیانی. [ ب غي ذب] (اج) از اعاظم 
سخنوران عرب در عهد جاهلیت است". 
ابوالفرج اصفهانی نام و تسب او را چنین آرد: 
زیادین معاویةبن ضباب‌بن جناب بن تی 
غیظین مرقبن عوفبن سعدین ذبیان‌بن 
بض بن ریث‌ین غطفان‌بن سعدین قین‌بن 
عسیلان‌ین.مضر. (اغانی ج۱ ص ۲۳) و 


او را ابوامامة و ابوثمامة ذ کر کرده‌اند. (اغانی 


ج ۱١‏ ص۳). و باستناد این شعرشی پاد 


فقد بغت لهم منا شوون 

او را «نایغه» لقب داده‌اند. (اغانی ج ۱ص ۳۲). 
عمری طولانی داشته است. (اعلام زرکلی از 
شواحدالصفتی سیوطی). و در حدود سال 
هیجدهم پش از هجرت مطابق با ۶۰۴م. 
درگذشته است. (اعلام زرکلی, ريحاثةالادب, 
اعلام دیوان منوچهری). صاحبان تذکره‌ها به 
اتفاق او را از جملة اعاظم شاعران جاهلیت 
شمرده‌اند. و پا نقل روایات گونا گون‌او را از 
همگتان برتر نهاده‌اند. معاصران نظر نابفه را 
در نقد شعر حجت میدانتد و او در سوق 
عکاظ بر سند قضاوت شعر می‌نشست و 
شاعران بزرگی چون اعشی و حسان‌ین ثابت 
و خناء دختر عمروبن الشرید آثار خود را 
بر او عرضه میداشتند. (الاغانی ج۱ ۱ص ۶) و 
این افتخاری بود که در جاهلیت نصیب 
دیگری از شضاعران نشد. (تاریخ اداب 
اللفةالعرییه ج۱ ص ۱۱۵). پس از مرگش هم 
سخنوران و سخن‌شناسان عرب و بر عظمت 
شان او در شاعری گواهی داده‌اند: ابوعمروین 
العلاء. بشرین ابی حازم و نابغة ذبیانی را 
سرآمد شاعران جاهلیت گفته است. (البیان و" 
لتبیین ج۲ حاشية ص ۱۰). اصمعی سخن او 
را چنین وصف کرده است: «ا گر بگویم نرم‌تر 
از حریر درست گفتهام و | گربگویم محکم‌تر از 
آهن باز هم درست گفتهام». (عقدالفرید). 
حماد راوه ایجاز اعجازآمیز او وا دز سخن 
ستوده است و بهمان دلیل او را از دیگر 
شاعران برتر نهاده, (اغانی ج۱۱ ص ۶). ابنن 
عاس در جواب مردی که از او نام اشعر 
شعرای عرب را خواسته بود از ابوالاسود 
دولی نظر خواست و ابوالاسود بدلیل این بیت: 
فانک کاللیل الذی هو مدرکی 

وان خلت ان المنتأی عنک واسع 

تابغه را اشعرناس نامید. (اغانی ج ۱۱ ص ۵). 
جاحظ, از قول ابوعبیده ارد: انان که با هجای 
خویش از شأن هجو شدگان کاستند یا با مدیح 
خود بر قدر ممدوحان اقزودند و معارضان و 
سخنوران از بیم هجای آنان خموشی گزیدند. 
در اسلام عبارتند از جریر و فرزدق و اخطل, 


۱ - از جریانات عهد حلافت عشمان اقسرده 
شد و بهمین جهت خلیفه و حستین را وداع کرده 
باز بقيلة خود ملحق شد. ا 
ص ۱۳۷). 

ی یم 

ثلائة اهلین افيتهم, عمر پرسید: با هر اهلی چه 
مدت زیستی؟ جعدی گفت: شصت سال! 
(اغانی ج ۵ص 0۷. 
۳ -وی یکی از سه تن شاعر گرانمابة متقدم 
عرب انت و او را بلطف سکن و. .بر دو تن" ۱ 
دیگره امرژالفیس ر زهیرء » رجحان نهاده‌اند. 
(تاریخ آدالتاللغة العربیه ج ۱ ص ۱۱۵). 


۶ نابغة ذییانی. 


و در جاهلیت زهیر و طرفه و اعشی و نایفه. 
(البیان و اين ج٣‏ ص ۲۷۲). سخن‌شناس 
دیگری در تمین مر شمرا گنه است: ان 
اذارهب, و زهیر اذارغب, و جریر اذاغضبا 
(عقدالفرید). عمرین خطاب نایقه را اشعر 
شعرای بنی غطفان' و بروایتی بزرگترین 
شاعر رت دانسته است. (رجوع شود به 
ذییانی). 

جرجی زیدان در وصف سخن نابقه آرد: 
امتیاز نابفه بر دیگر شاعران و معاصرانش به 
برکت روانی شعرّ و گیرانی کلام و جزالت 
آبیاتش بود. سخن نابغه روان و خالی از تکلف 
است و این سادگی و روانی در همة ابیاتش 
بروخضی اشکار ات ومقبول طبع. پدانمایه 
که‌مقدار زیادی از ابیات وی مَل شده است و 
در افواه عوام افاده. 

شاعران دیگر, بسیاری از اشعار او را تضمین 
و بدان استشهاد کرده‌اند. از انجمله: حجاج‌بن 
یوسف. چون عبدالملک مروان بر او متفیر 
شد. بدین بت نابفه تمثل جست: 

نبنت آن ابا قابوس آوعدنی 

ولا قرار علی زأر من‌الاسد 

و این بتش: 

فلو کی الیمین بتک خونا 

لافردت الیمین من‌الشمال. 

در این شمر مثقب‌العبدی اثر گذاشته است: ` 
و لوانی تخالفتی شمالی 

بنصر لم تصاحبها یمینی. 

و عدی‌بن زید. این بیت تابغه راد 

رقاق اللعال طيب حجزانهم 

یحبون بالریحان یوم‌السباسب. 

بدینگونه آورده است: 

أجل ان الله قد فضلکم 

فوق من احکی بصلب و ازار. ۲ 
(تاریخ آداب اللفتالسربیه جا ضص ۱۱۵ - 
۷( 

گذهته‌از ضاعران عسرب, سخنوران 
پارسیزیان هم به او توجه داشتهاند: 

ان دو امرژالقیس و أن دو طرقه و دو نابقه 

و آن دو خان وه اعشی و آن مه حماد و سه ژن. 


۲ منوچهری. 
نهفته‌ای به من ان داد تا شنید مدیح 
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان. قرخی. 


او در سخن از نابغه برده قصب‌السبق 


شاه نممان کفی و تابغه رأ 
زر و فر و بها فرستادی. 
وی از جمله خاصان دربار نعمان‌بن منذر بود 
و به منادمت و مصاحبت و مداحی نعمان به 
عزت روزگار میگذاشت. (اغانی ج ۱۱ ص۸. 
در دربار تعمان بجز نابغه شاعران دیگری هم 


بودند. چون حسان‌بن ثابت انصاری, اما نابغه 
پر همگنان برتری داشت و در دستگاه وی 
صاحب منزلت و قوی حال گثت و کارش 
بدانجا کشید که از نقره دیگ‌دان زد و از زر 
آلات خوان ساخت. (تاریخ آداب اللغةالعربیه 
ج۱ ص۱۱۵ نسابفه را بسا مسنخل‌ین 
عبیدیشکری. یکی دیگر از درباریان و 
مداحان تعمان, بابق خصومتی و رقابتی بود. 
(ری‌حانةالادب ج۴ ص‌۱۳۸). و عاقبت 
حادت و سمایت منخل موجب فرار تابفه از 
حيره شد. (تاریخ آداب اللغةالمريه ج۱ 
ص ۱۱۶). 

ابوالفرجاصفهانی آرد: نعمان مرد زشتروی 
ابرش بدمنظری بود و منخل‌بن عبید از مردان 
زیبای عرب, و به متجرده [همر زیبای 
تعمان ] هم گوشۀ چشمی داشت میان اعراب 
گومگوئی بود که دو پر نعمان از پشت 
منخل‌اند نه از نل نعمان. روزی مسنخل و 
تابغه نزد نعمان بودند و نعمان از نابفه خواست 
که قصیدتی در وصف متجرده بگوید و نابغه 
[که روزی اتفاقاً متجرده را لخت و بی‌حجاب 
دیده بود و متجرده حیا را با ساعد سمین و 
سیمین صورت خود را پوشانده بود. اغانی 
ج ۱ ص۸] این شعر را خواند: 

أمن آل مية رائح او مفتدی 

عجلان ذا زاد و غير مزود 

زعم الوارح ان رحلعا غداً 

و بذاک تعاب الغراب الاسود 

لامرحبا بغد ولا اهلابه 

ان كان تفریق الاحبة فى غد 

ازف الترحل غير أن رکابتا 

لماتزل برحالنا و کأن قد 

فی اثر غانية رمتک بسهمها 

فاصاب قلبک غير أن لم تقصد 

بالدر الباقؤت زین نحرفا 

و مفصل من ولو و زبرجد 

سقط النصيف و لم ترد اسقاطه. 

فناولته واّقتا بالید۵. 

منخل زا آتش حادت وغیرت در دل 
شعله‌ور شد و به نعمان گفت: کی که عضو 
عضو متجرده را ندیده باشد هرگز نمیتواند 
چونین توصیفی از آن بکند. و این طعنه بر 


نعمان گران آمد و نابفه از بیم انتقامجوئی 


پادشاه فرار کرد.و نزد بنی غسان رفت ۴ 
(اغانی ج ۱۱ ص۸ و .)٩‏ نابقه پس از فرار از 
دربار نعمانین منذر» و روکردن به درگاه 
غانیان. نزد عمروین حارث فرودامد و به 
مدیح‌گوئی عمرو و برادرش نعمان‌ین حارث 
مشفول گنت و همچنان تا پایان عمر عمرو 
ملازم درگساه او بود و پس از مرگ وی» 
همعان دولت به خدمت نعمان پرادر عمرو 


دزامد؛ و این بیتی است از قصیدت مدجۂ أو 


تابغة ذییانی. 


عمرو را: 

على لعمرو نعمة بعد نعمة 

لوالده یت بذات عقارب. (اغانی ج۱۱). 
نابغه روزگاری در دربار غسانیان به احترام 
زیست. و چندی بعد وی را خبر شد که نسمان 
در بستر بیماری افتاده و به حیاتش امیدی 
نیت این خبر بر بی‌تابی او افزوده و بیش از 
آن در دوری از مسمدوح سابق خویشتن 
شکیبائی نتوانست و به نزد نعمان ببرگشت و 
چون نعمان را ملازم بتر بیماری دید این 
ابات را خطاب به عصامین شهیر (حساجب 
نعمان و دوست نابغه) سرود: 

لم اقسم علیک اتخبرنی 

أمحمول على‌النمش الهمام 

فانی لا ألام علی دخول 

ولکن ما وراء‌ک یا عصامْ 

فان بهلک ابوقابوس بهلک 

ربیعالناس و الشهر الحرام ۲ 

و تمک بعده پذناب عیش 

آجب الظهر لیس له سنام. 

قصیدة ذیل از قصائدی است که عذرخواهی 
گذشته‌را خطاب به نعمان گفه است: 

يا دارمية بالعلیاء فالسند 

أفوت وطال علیها بالف الابد 

وققت فیها أصیلانا کی آسائلها 

آعیت جوابا ومابالربع من أحد 


۱-عقدالفرید. ۲-اغانی ج ۱۱. 
۳-وبهمان دلیل مردم به شعر هیچیک از 
شاعران جاهلیت ان مايه اقبال و توجه نکر ده‌اند 
که بشعر نابغه. (تاريخ آداب اللفة العربيه ج۱ 
ص ۱۱۵). 

۴-کان فحلان من العراء یفریان: النابغه و 
بشرین آبی خازم. فأما التابغه قدخل یثرب فهابره 
أن يقرلواله لحنت وأ کفأت. فدعوا قينة و امروها 
ان تغنی فی شعره ففعلت. فلما الفتاء و 
«غیر مزوده و «الغراب الاسود» و بان له ذلک فی 
اللحن فطن لمرضم الخطاً فلم یعد. (اغانی ج ۱۱ 
ص4). 

۵ -هیشم‌بن عدی میگوید: صالح‌بن حن بمن 
گفت بخدا تابغه مختث بودا پرسیدم: از کجا 
میدانی؟ آیا هرگز او را دیده‌ای؟ گفت: نه بخدا! 
گفتم: این مطلب را از کی شنیده‌ای؟ گفت نه: 
مگر این شعرش را نشنیده‌ای که میگوبد: سقط 
اللمیف و لم ترد... و این اشارت و اين گفته جز 
مختان را نسزد. (الاغانی ج۱۱). 

۶-علت دیگری هم برای فرار نابغه از دربار 
تعمان آورده‌اند و آن اینکه عبدالقیی‌بن خفاف 
تمیمی و مرتبن سعد با هم فطعه‌ای در مجو 
تعمان پرداختند. از اینگونه: ملک بلاعب امه ر 
رخو المفاصل أيره کالمرود. 

و آن را به نام نابغه متشر و بابغه را مجیور بقرار 
کردند. (اغانی ج ۱۱). ِ 
۷-ابوقابرس؛ کته نعمان‌بن منذر است. 





تایغة شیبانی. نایکار. ۲۲۰۴۷ 
الاالاواری لایاً ما ايها رهبان و دیگر اصطلاحات مذهبی نصرانیت | مین گشت بد گوهر نابکار 
والنوءى کالحوض بالمظلومة الجلد بسیار یاد کرده است *؛ اما مصحح الاغاتی | ز گفت کلاهور برگشته کار. فردوسی, 
ردت عله آقاصیه و لبده طبع بیروت بدلیل ابیاتی از این گونه: به قیصر یکی نامه از شهریار 
ضرب الوليدة بالسحاة فى اكاد و تعجبنی اللذات ثم یموجنی نوید که این بندة نایکار 
خلت سبیل نی کان یحبسه ویسترنی عنها من الله ساتر گریزان برفته‌ست از این مرز و بوم 
و رفحته الى السجفین فالنضد ویزجرنی الاسلام والشیب والتقی نباید که آرام گرد بروم. فردوسی. 
أضحت خلاء واضحى أهلها احملوا و فى الشیب و الاسلام للمرء زاجر. و این نابکار عراقیک را دست کوتاه کنی از 


آخنی علها الذی أخنى على لبد. 
صاحب ریحانةالادب در وصف این چکابه 
آرد؛: قصدۂ دالِة پنجاه بیتی او که از لطایف 


اشعار اوست یکی از قصاید معلقه...[است ] . 


(ریحانة‌الادب ج۴ ص۱۳۸). مضمون اشعار 
ار پیشتر مرئیه و اعتذار و تفاخر است و اشعار 
توصیفی در دیوان او کمتر دیده می‌شود تنها 
قصیدتی که در وصف متجرده گفته است از 
این دست است. ممدوحان او عبارتند از 
نعمان‌بن منذر و عمروبن هند از پادشاهان 
حیره و عمروین الحارث الفسانی و برادرش 
نعمان و واتلبن الحلاج الکلبی. (از تاريخ 
أداب اللفةالعریه ج ص ۱۱۷). دیسوان او را 
ابوسعید سکری و نیز اصمعی گرد کرده‌اند. 
(الفهرست ابن الندیم). برای اطلاع بيشتر 
احوال و آثار نابفة ذبیانی رجسوع شود به: 
ذبیانی در همین لغت‌نامه. الاغانی ج ۰۱۱ 
الاعلام زرکلی ج۱ و ١٣‏ الشعر و الشعراء 
ص ۷۰ و ۱۲۶ الج‌مهره ص ۵۲. طبقات 
الشعراء ابن سلام. الموشح مرزبانی ص۰۳۸ 
تاريخ ابن عا كر فى الادب الجاهلی تأليف 
طه حسین» عقدالفرید ج۱ و ۲و ۲و ۶ر ۷ 
عیون الاخبار ج ۲ ص ۱۹۲ و ج۴. الصعرب 
جسوالیقی, ايان و التبیین ج۱و ۲ و ۲ 
حدائق السحر ص ۰۲۷ معجم‌المطبو عات ج ۰۲ 
تاریخ اداب اللغة العربیه ج۱ و شرح شواهد 
المغتی سیوطی ص ۲۹ ]بات فلان بليلة نابغه 
یعنی به شپی بد. چه نابغه گفته است: 
وبت کانی ساورتنی صلة 
من الوتش فى ابنائها السم نافع 

(اناب سمعاتی ص ۵۵۰. 

تابغة شیبانی. E‏ يش [ (اخ) عبداله‌بن 
مخارق‌بن سلیم‌پن حضیرة ابن قيس معروق 
به نابغة شیبانی. از قیلۂ بنی‌شیبان است و از 
شاعران بدوی و شاشر و مداح دولت اموی 
است. در بادیه زندگی می‌کرد. " و هر چندگاه 
به شام می‌آمد و خلفای بنی‌امیه را مدیحتی 
مسیگفت وصلی میگرفت و میرفت. از 
مسمدوحان ویند: عبدالملک مروان و 
فرزندانش و در حق ولید نیز مدایح فراوانی 
دارد. " صاحبان تذکره‌ها او را نصرانی مذهب 
دانه‌اند؟, بدلل اسارات و اصطلاحات 
نصرانی فراوانی که در اشعارش یافته می‌شود. 
ضناعت وی حانه لوب آرد: به اقتضاى 
عصبیت مذهبی در اشعار خود از انجیل و 


او را مسلمان دانسته است گ 
بدوران ولیدین یزید, یه سال ۱۲۰ هچری 
درگذشت.! این ابیات از قصیدتی است که در 
مجلس عبدالملک انشاد کرده است: 
آلیت جهداً و صادق قسمی 
برب عبد تجنهالکرح 
یظل یتلوالانجیل یدرسه 
من خشية اله قلبه طفح 
لابنک اولی پملک والده 
و نجم من قد عصاک‌مطرح 
داود عدل فاحکم بیرته 
ثم ابن حرب فانهم تصحوا 
وهم خیار فاعمل بتتهم 
و احي بخیر و اکدح‌کما کدحوا 
و نیز رجوع شود به؛ 
ضحی الالام ص۲۰۴ عقدالفرید ج۳٠‏ 
الاعسلام زرکلی ج۲ و ۲ تاریخ آداب 
اللغةالمريه ج۱ ص ۱۳۰۳ داثرةالسعارف 
الاسلامی, ریحانةالادب ج۴ ص۱۳۸ اغانی 
ج ۷ ص۱۰۴ و ۰.۱۰۵ قاموس الاعلام ج۶ 
ص ۰۴۵۲۳ 
نابغی. [ب غیی ] اص نسبی) نبت است 
به نايقة. (الانساب سمعانی). 
نابفرمان. [ب ف) (ص مرکب) سرکش. 
عاصی. طاغی. که مطیع نیست. که فرمان‌پذیر 
نیست. که بفرمان ثیست. توسن. 
تابفرمانی. [ب ف] (حسامص مرکب) 
سرکشی. توسنی. عصیان. به فرمان نبودن. 
صفت نابفرمان. 
نایکت. > (ب] (ع ص) جای بلد. (منتهی 
الارب) (آنندراج): مکان نابک؛ جای بلند و 
مرتفع. (ناظم ای (از المنجد). مکان 
مر تفع. (اقرب الموارد). ج توابک. 
فابکاز. [ب ] (ص مرکب) بدکردار. (آنتدراج) 
(انجمی ارا). شریر. بدکار. بدعمل. بداندیش. 
بی‌دین. بی‌آئین. ارباش. (ناظم الاطیاء). 
شخص بدکردار. محروض, خانم. جواظ. 
دشنامی است. (یأدداشت مؤلف): 
بدان تا بدانستی آن ناپکار 
که‌گردن نیازد ابا شهریار. ‏ . 

دقیقی (دیوان ص ۱ 
دزد اي نایکار چون غیله 
روې چونانکه پخته تفشیله. 
یگفتش که ای بدرگ تایکار . .ر 
ترا با سر تخت شاهی چه کار. 


< 


فردويبي. 


کردو عرب. (تاریخ بیهقی ص ۵۲۷). ا گراين 
حادثة بزرگ مرگ پدرش نیفتادی | کنون به 
بفداد بودی و دیگر نابکاران را برانداخته. 
(تاریخ بیهقی). ۱ 

دریغ این قد و قامت مردمی 

بدین راستی بر تو ای ناپکار. ناصرخسرو. 
دختر ترا از این نابکار بازستدم. (اسکدرنامه 
نخه سعد نقیسی). و گفت [پیغمبر ] تجار 
فجارند یعنی بازرگانان نابکارند. (کیمیای 
سعادت). 

بدخدمتی اساس نهادی تو ناخلف 
گردنکشی‌به پیش گرفتی تو تایکار. انوری. 
آن ز خری می‌کند نه از ره دانش ‏ 

ای تو کم خصم نایکار گرفته. مجیر بیلقانی. 
ای بیوفای نابکار و ای بد عهد بدکردار, 
(سندپادنامه ص۱۵۸). 


پاران غم روزگار بینید 


وین محنت نابکار بینید. نظامی. 
چون شدی در خوی دیوی استوار 
میگریزد از تو دیو ای نابکار. مولوی, 
روستائی چو خر برفت از دست. 
گفت‌ای نابکار صبرم هست. سعدی. 


]|فاجر. (نصاب). زن نابکار, فبادی. بلایه. 
(فرهنگ اسدی). فاسق. زنا کار؛ 
از ایندو [سیاوش و سودابه ] یکی گر شود ایکا 
از این پس که خواند مرا شهریار. فردوسی 
چو یبند جامه‌های سخت یکو 
بگوید هر یکی را چند آهو . 
که‌زرد است این سزای نابکاران 
کبوداست این سزای سوکواران. 

۱ (ویس و رامین 
چو در خفیه بد باشی و نابکار . 
چه سود آب ناموس بر روی کار. 
|[بد. نکوهیده. زشت. ناصواب: 
بپرهیز از انديمة نابکار 


سعد ی. 


۱ -چنین است در اعلام زرکلی» امادر اغانی: 
حصرة. 

- - تاريخ آداب اللغة العربيه ج ١ص٣" Fr.‏ 
۳-اعلام زرکلی ج۲ ص ۵۸۵ 

۴ -اغانی ج ۷ص۴ ۰و تاريخ آداب اللفة 
العربیه ج۱ ص۳۰۳ = 

۵- ج۴ ص 1۳۸ که J‏ 

۶-اغانی طبع بیروت ج۷حاشية ص ۱:۵. 
۷-اعلام زرکلی ج۲ ص ۵۸۵ . 

۸-تاریخ آداپ اللغة العرییه ج ۱ص ۳۰۳. 


۳۲۳۰۴۸ نایکاره. 


ز ما برنگردد بد روزگار. 
سرانجام ز اندیشۂ نابکار 
شوی زین جهان کور و بیچاره‌وار. 


فردوسی. 


فردوسی. 
به رای و به انديشه نابکار 
کجابازگردد بد روزگار. فردوسی. 
|| زشت. تاد ند. موحش. وحشتتا ك 
فراوان غریوید و نالید زار 
از ان خواب واژوتۀ تابکار. 
(یوسف و زلیخا). 


| آنچه بکار نیاید. (آنندراج) (انجمن آرا). 
بسی‌فایده. بسی‌حاصل. ن‌اسودمند. (ناظم 
الاطباء). آنچه به درد نخورد و پکار نیاید. 
(فرهنگ نظام). به کار نیامدنی. مهمل. بهوده. 


. هتر بهتر از گفتن نابکار 
که‌گیرد ترا مرد دانتده خوار. فردوسی 
چنین گقت خرو که از ترس کار 
نباید سخن گفتن نابکار. ۱ فردوسی. 
په انبوه لشکر به جنگ اندرار 
سجن بگل از گفه تابکار. فردوسی. 
به رستم چنین گفت اسفندیار 
که تا چند گوئی همی ابکار. فردوسی. 
بفرمود تا تیغها بشکتد 
بدان سله نابکار افکنند. و 


ثقل و مردمی که نابکار است با بنه‌ها رها 
کرده.(تاریخ بیهقی ص ۴۶۵). و سخت آسان 
است بر من که با فوجی قوی از هندوان... راه 
سیتان گیرم... که آنجا قومی‌اند نابکار و 
بیمایه و دم کنده و دولت برگشته تا ایمن 
باشیم. (تاریخ بیهقی). بنه‌ها را در مان یابان 
مرو فرستادند. با سوارانی که نابکارتر بودند. 
(تاریخ بیهقی ص ۵۵۳). ||بی‌کار. کی که 


صنعت و پیشه‌ای ندارد. اواره و هرزه گرد. 


تنبل و بی‌عار. (ناظم الاطباء). بطال. (مهذب 
الاسماء). غير عامل. عمل نكتده. |[رفیق و 
مصاحب نا کسو بی‌قدر. (ناظم الاطباء). 
نابکاره. [پ ر /رl‏ (ص مرکب) نابکار. 
نااهل: 
هرگز نگشت نیک و مهذب نشد 
فرزند نابکاره به احسنت وزه. ناصرخرو. 
نابکاری. [ب ] (حامص مرکب) شرارت. 
فاد. بداندیشی. (ناظم الاطباء). خبانت 
بدنیتی. بدنهادی. بدکاری. بدکرداری: من 
طاهر را شنیده بودم در رعونت و نابکاری. 
(تاریخ بیهتی ص ۳۹۴). مردی از ایشان که په 
ره زدن و نابکاری رود. (قارستامة ابن‌بلخی 


ص ۱۴۱). ||فحشاء. فجور. قاد. زنا کاری. 


فسق. فاسقی: ابلیس بمانند آدمی نزدیک 
ايوب آمد و گفت زن تو نابکاری کرده است. 
او را بگرفتند و سویش ببریدند. اقصص 
ص۱۳۸). و سبب زوال ملک دیلم نابکاری 


آن زن بود. (فارسنامه). قحب پر از نابکاری 
چکند که توبه نکند. (گلتان). |به کار 
نیامدن. به درد کاری نخوردن. ب بیکارگی. 
بطالت: بوسهل گفت... من چه مرد این کارم 
که جز نابکاری رانشایم. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۴۵). 

جز از بهر علست نبتند لیکن 

تو از نابکاریت مشفول کاری. اصرخسرو. 
هش دار که عالم سرای کار است 


مشغول چه باشی به نابکاری. ناصرخسرو. 
فایکة. [ب ک] (ع ص) مونث نابک: ارضن 
نابكة. (المنجد). 


نابگاه..[ب ] (ص مرکب. ق مرکب) بی‌وقت. 
خارج از وقت. ته بوقت خویش. نه به زمان 
خویش. نابوقت. مقابل بوقت. ||إنابجای. 
نابموقع. نه بجای خویش. 

نابگه. زب گ؛) (ص مرکب. ق مرکب) 
نابگاه. رجوع به تابگاه شود. 

تابل. [ب] (ع ص) صاحب تیر. (منتهی 
الارب). تردار. (دهار). کسی که با خود تیر 
داشته باشد. (اقرپ الصوارد). ||تیرساز. 
(منتهی الارب). تیر گر. (دهار). سازندة تیر. 
(المنجد). ||تیرانداز. ماهر در تیراتدازی. 
(منتهی الارب). ماهر در تیراندازی. (المنجد) 
(آقرب الصوارد). |[زیرک در کار. (منتهی 


الارب): هو نابل و ابن نایل؛ او زیرک و پر 


یرک است. (منتهی الارب) (آتدراج) (اقرب 
الموارد). || ثار حابلهم على تابلهم؛ یعنی آتش 
بلا آفروختند بر خود. (منتهی الارب). 
- امخال: 
اختلط الجاهل بالتابل؛ برای آشفتگی و درهم 
آمیختن کار متل زتند. 
ثابل. [بْ] ((خ) الى است از اقالیم 
افسریقائی واقع بين تسونس و سوسة. 
|م مج‌السلدان). موضعی.است بافریقیه. 
(منتهی الارب). 
تابلد. [ب ل ] (ص مرکب) که راه نبرد. که 
راهی را نداند. که طریقی را نشناسد. که راء 
نداند. که ندناسد. ||ناشی. که 
یت. که مهارت و آشنائی به کاری ندارد. 
ناپلدی. [بَ [) (حامص مرکب) نابلد 
بودن. رجوع به نابلد شود. 
فابلس. [ب [] ((خ) هرأ مش‌هور 
مطل کل اندک‌پهنای فراوانآبی 
ميان دو کوه در سرزمین فلسطین ۲ بظامر 
شهر کوهی است که گویند ادم در انجا خدا را 
سجده کرده است و کوه کزیرم که سخت مورد 
اعتقاد بهودان است در انجا واقم شده و يهود 
معتقدند که این کوه قربانگاه اسحاق است و 
نامش هم در توراة آمده است. و سامری‌ها 
[قرقه‌ای از بهودان ] در آنجا نماز می‌گزارند. 
در آن کوه از دل غاری چشمه‌ای جاری است 


وارد به کاری 


است 


€ 


ئافلى: 


که‌سامریون سخت به تعظیم و زیارت آن 
معتقدند و بهمین مناسبت عده سامری‌ها در 
این شهر زیاد است. (ممجم‌البلدان ج۸ 
ص۲۳۲). و ان [نابلس] مکن طایفه‌ای 
سمره نام يهود بوده و بدون ضرورت کار و 
غیره در جای دیگر سکونت نتمایند "و در آن 
شهر مسجدی است بزرگ که بزعم ایشان 
قدس و بیت‌المقدس عبارت از همان مسجد 
بود وآاین متسین میروف دراب ال و 
ملعون داد بطوری که در موقم عبور از آن 
سنگی برداشته و بر آن زند. (ریحانةالادب 
ج ۴ ص۱۳۹ از مراصد). شمار؛ نقوس آن ۱۶ 
هزار نفر است و از آن جمله هزار نقر يهود و 
نصاری و بقیه مسلمان می‌باشند. (قاموس 
الاعلام). 


ابلسی. [بُ ل ] ((خ) ۱ ۵۰ ۱۱۴۳ 
3 .ق )شيخ عبدالفنی‌بن اسماعیل‌ین 

عبدالغنی‌ین اسماعیل‌ین احمدین ابراهیم, 
معروف به تابلی أ از شاعران متصوف و 
مصفان فراوان‌اثر دمشق است. به دمشق 


۱-قصبه‌ای است مابین دو کوه عیبال و 
غرزیمک در ۵۵ هزارگزی سمت شمالی 
بیت‌المقدس و یکصد و نود هزارگزی سمت 
جسنوبی بیروت. (از ریحانة‌الادب» بقل از 
فامرس الاعلام). 

۲-پیردانای از اهل تابلی را پرسیدند که وجه 
تمه نابلس چیت؟ گفت: در آن وادی مار 
عظیمی بر می‌برد که مردم آن دیار آن را بلغت 
خویش لس نامیده بودند. مردم دفع شر مار را به 
چاره گری برخاسنند و آن راکشتند و نیش 
(دندان) ار را جدا کردند و آوردند و بر دروازه 
شهر آویختند و گفتند: هذا ناب لس, یعتی دندان 
مار» و کم کم بر اثر کثرت استعمال و متصل 
نوشتن آن بصورت امروزین (نابلس) درامد و 
برآن شهر اطلاق شد. (معجم البلدان). اين شهر 
در قدیم از توابع فلسطین و تامش سجم بوده؛ تا 
بعد از استیلای سامری‌ها مرکز ایشان بوده و در 
عهد طوائف الملوک ما کدونی تعمیر و توسعه 
بافته و به نام «نناپولیس» یعنی «نازه شهر» 
موسوم شده و نابلی امروزین محرف همان 
است. (ريحانة الادب, از قامرس الاعلام). 
۳-در آتجا طایفه‌ای از سامری‌ها بسر می‌برند 
که نخه‌های قدیمی از اسفار خمه نزد خود 
نگه داشته‌اند و آن را حفاظت می‌کنند. چاه 
یعقوب و کره جزیریم در آن نزدیکی است. (از 
اعلام المنجد). 

۴- در معجم المطوعات نام ار عدين 
اسماعیل بن. وط له است و دوگ 
مآخذ, چنانکه در من آمده است. 

۵-در مسعجم المطبوعات نام و ترصیف ۱۵ 
فقره از تألیف وی ذ کر شده است. (ص ۱۸۲۲). 
زرکلی تصانیف او را در حدود صد کتاب نقل 
کرده است. (لاعلام ج ۲ص ۵۲۲). و جرجی 
زیدان تعداد تألیفاتش را بالغ بر ٩۰‏ جلد دانته 
است. (تاریخ آداب اللفة العربیه ج ض ۳۳۸). 


ا 

ولادت ياقت و در دوازده‌سالگی پدرش 
درگذشت. پس از تحصیل فقه و اصول و 
حدیث و معانی و بیان ' بکار تدریس و تألیف 
پرداخت و در میاحشی از قبیل تصوف. 
سفرنامه, علوم ادبی, لغت» شعر و منطق 
آثاری از خود به جای گذاشت آ, وی حسنفی 
مذهب بود و به دلالت سیدعبدالرزاق گیلانی 
بطریقت نقشبندی قادری درآمد و در کتب 
محی‌الدین عربی و دیگر کب صوفیه يه 
تحقیق و مطالعه پرداخت . مردی کنیرالس فر 
بود, سفری به بغداد کرد و روزگاری را در 
آنجا گذرانید و از آن پس در لبنان و قدس و 
خلل و مصر و حجاز و طرابلس سرو 
سیاحتی کرد و سرانجام به دمشق بازامد و در 
صالحية دمشق مقام کرد و به سال ۱۳ 
ا #ڊر سمانجا درگذهت برای اطلاع 
بیشتر از احوال وآثار وی رجوع شود به 
داثرةالمعارف اسلام, سلک الدرر ج ۳ ص ۲۰ 
تاريخ الجسسبرتی ج۱ ص۱۵۴ 
معجم‌المطبوعات ص ۱۸۳۲ قاموس الاعلام 
ج۵ ص ۳۰۸۰و ریسانةالادب ج ۴ ص ۱۳۹. 
نابلسی. [ب ل] ((ج) ۵۴۱۱ - ۶۰۰ د.ق.) 
عبدالفتیبن عبدالواصدین علیین 
سرورالمقدسى الجماعيلى الامتقی: از 
حافظان حدیث و علماء رجال است. در 
جمامیل تزدیک نابلی تولد یافت و بدمشق 
سکونت گزید و در مصر درگذشت. صاحب 
تصانیفی است در علم رجال و حدیت. (اعلام 
زرکلی ج۲ ص ۵۳۳) (ریحانةالادب ذیل 
جماعیلی). رجوع به جماعیلی شود. 
نابلسی. زب ل] (إخ) (۱۰۱۷ - ۱۰۶۲ 
د.ق.) اسماعیل‌بن عبدالفی‌بن اسماعیل‌بن 
احمد فقیه و ادیپ است. اصلش از نابلی 
فلسطین است و در دمشق ولادت و وقات 
یافته است. کتاب الاحکام در شرح درر در 
۲ جلد از تالفات اوست. (از اعلام زرکلی 
ج۱ص ۱۰۷). ۱ 

ناپلسی. اب ل] ((خ) ادرس‌ین يزيد 
و لیمان ابي اکن هران و ری 
ادیپ و شاعر بود. ابوبکر الصولی گوید 
ابوسلمان ناپلسی مرا در مربد بصره دیدار 
کرد پرسیدم از کجا می‌آئی؟ گفت: از نزد 
امیرتان فضل‌بن عباس, وی مرابه حضور 
تپذیرفت و من ابیاتی سروده‌ام. بدو گفتم برای 
من بخوان, چنین خواند: 

ما فکرت‌فی خجایک 

عاتیت نفی علی حجایک 

فما آرها تيل طوعاً 

الاالی الیأس من ثوابک 

قد وقع البأاس فاستوینا 

فان تزرنی آزرک آوان 


تقف ببابی اقف یبابک 

وال ما أنت فی حابی 

الا اذا کت فی حسایک. 

(معجم‌البلدان ذیل نابلی). 

نابلی. [بْ ] ((خ) محمدبن عبدالحمید النابلى. 
نابلیی. (ب ] ((خ) عبدالمنعم‌ین عبدالقادر 
تابنف. [بَ) ((ج) رودی است در فارس. 
(جغرافیای تاریخی غرب ایران ص ۴۵). 
تایند. [ب ] (! مرکب) شاید مخفف نان‌بند. 
رفیده. ناوند. بالشی مدور با حشو پنبه و غیره 
که خمیر گترد؛ نان بر وی نهند و بدیوار تنور 
بندند. (یادداشت مولف). این بالش‌گونه مدور 
راکرمانیها و گویند. 
ابنوا. [ب ن ](ص مسرکب) هر چیزی را 
گویند که ضايع شده باشد 0 به کار نیاید. 
(برهان). که به هیچ کار تیاید. (ناظم الاطاء). 
ضایم. تباهة 

کارمدد و کار کا تابنوا شد 
زین نز بتر باشدشان نابنوانی. منوچهری. 
||نابه‌نوا. نهبه‌نوا. بی‌نواء بینوا؛ 

زر بکف آرم برای دعوت تازان 

زانکه در ایام عید نابنوایم. سوزنی. 
تابلوا. رجوع په نابتوا شود. 

نابو پو لاصر. [ص ] (ا) ۶ محرّف تام پدر 
بخت النصر پادشاه مشهور بابل است و این نام 
را اروپائی‌ها به وی داده‌اند. از ۱2۶۲۲ ۶۰۵ 
ق .م.بسمدت ۱۷ سال حکومت کرد. (از 
نابوت. ((خ) در قاموس کتاب مقدس آمده 
است: نابوت (یه‌معنی میوه‌ها) مرد اسرائیلی 
بود از یزرعیل, که وی را در پهلوی قصر 
احاب پادشاه تا کستانی بود پادشاه را رغیت 
بدان تا کستان افتاده خواست که آن را بخرد و 
یا ای‌که تا کستان بهتری به نابوت داده 
معاوضه نماید» اما نابوت از این مطلب ابا و 
امتناع نموده نخواست که تا کستان را بفروشد. 
علیهذا این مطلب اساب حزن و اندوه آحاب 
گشته‌بر بستر خود خوابیده. خورا ک‌نخورد و 
چون ایزایل زوجه احاب مطلع گشت حیله‌ای 
اندیشیده نابوت را به تهمت کفر بر خداو 
پادشاه متهم ساخت. نابوت را بستگنار 
کردند.و آحاب تا کستان را متصرف گردید و 
چون این خبر گوشزد ایلیای نبی گشت از 
انتقامی که خدای تعالی عنقریب از آحاب و 
ایزابل خواهد کشید نبوت فرمود. (از قاموس 
نابود. ( ص مرکب) عدوم (آنندراج) 
(برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). ناپیداء 


نابود کردن. ۲۲۰۴۹ 


نست. آنکه هرگز موجود نمی‌شود. (ناظم 
الاطباء). فانی. (نظام). ||سفلس. نابودمند. 
(آتدراج) (انجمن آرا) (از شعوری). مسفلس. 
پریخان شده. (یرهان). نادار. (ناظم الاطباء). 
تهیدست. رجوع به نابودمند شود. ||(مص 
مرخم) عدم. (شعوری). مقابل بود به‌منی 
وجود و هستی. نابودن, نیستی* 

مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت 


بود و تابود او یکی انگاشت. ستانی. 
از حادثات در صف آن صوفیان گریز 
کزبود غمگنند و ز نابودشادمان. خاقانی. 


||( مرکب) کار نکرده و مجازا به‌معنی بهتان: 
گفت حاشا موسی مبراست از آنچه اینان 
میگویند و قارون مرابه زر فریفته به من 
آموخت که این نابود در حق موسی بگوی. 
(قصص‌للانبیاء نسخه خطی). ||نابودن. فقر. 
تهیدستی. ناداری. افلاس. بی‌چیزی. بینوائی؛ 
چنان دارم که در نابود و در بود 


چنان بائم کز و باشی تو خشنود. نظامی. 
بود و تابود جهانم نکند رنجه روان 
فارغ امد دلم از قید وجود و عدمش. 1 


| ویران‌شده. (ناظم الاطباء)- 
نابود شدن. (ش د] (مص مرکب) نیست 
شدن. نایدا شدن. (ناظم الاطباء). نابود 
گردیدن. فا شدن. معدوم شدن. مضمحل 
گشتن. هلا ک شدن. نیت گردیدن. فاني 
شدن. از بین رفتن. تفانی. زهوق. انقضاء. 
منقضی شدن. عدم شدن؛ 

گم شد و نابود شد از فضل حق 

بر مهم دشمن شما را شد سبق. مولوی. 
نابود شده. [ش د /د] (ن‌سف مرکب) 
معدوم. از بین رفته, تباء شده. نابود. رجوع به 
نابود و نابوده شود. 
ابود کردن. اک د] (مص مرکب) ت 
کردن. معدوم کردن. نایدا کردن. (ناظم 
الاطباء). افاء. اطاحة. استهلا ک. (منتهی 
الارب). اعدام. محو کردن. از بین بردن. از 
میان برداشتن. فانی کردن* 


هر چند که شاه تامور باشد 

نابود کی نشان و نامش را. ناصررخرو. 

بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت. 
سوزنی. 


۱- معجم المطبوعات نام استادان او را شیخ 
احمد الفلعی. ملامحمود کردی و شيخ 
عبدالباقی خلیلی ذ کر کرده است. (ص ۱۸۳۲). 
۲ - تاریخ آداب اللغة العرییه ج ۳ ص ۳۴۸. 
۳-معجم المطبوعات ص ۱۸۲۲. 
۴-تاریخ آداب اللفة العربیه ج ۲ص ۳۴۸ 
۵-عصر روز یکشنبه بیت و چهارم شعبان 
۳ در نودوسه سالگی. (ريحانة الادب ج۴ 
ص ۱۳۹). 

6 ۰ ۰ 


۳۱۳۵۰ نابو دمند. 


پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. 
بی‌برگ و نا (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از 
مفلس و فقیر. (انجمن‌ارا). مفلس. بيوا. 
(شعوری). بی‌چبز. تهیدست. کوتاەدست: 
تو کوتاه‌دستی و ابودمند 
مزن دست بر شاخ سرو بلند. 
(همای و دمایون). 
ابودن. [د] (مسص منفی) تیستی. عدم. 
نبودن. مقابل بودن به‌معنی وجود؛ 
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید 
که بودمی به مراد خود از دگر کردار. 
ناصرخسرو, 
نابودن خود بدیدة عقل بین 
کمال اسماعیل. 
نابودنی. 1د[ (ص لیاقت) ممتنع. محال. که 
قابل بودن نیت. که وجودپذیر نست. که 
ممکن‌الوجود نیست. نشدنی؛ 


مپتدار, کاین کار نابودنیست 


ناید کی کو نفرسودنیست. فردوسی. 
به تابودنها ندارد اميد 

نگوید که بار آورد شاخ بید. فردوسی. 
بپیچی دل از هر چه تابودنی است 

بیخشای آن راکه بخشودنی است. فردوسی 
ایا مرد بدبخت بیدادگر 

به نابودنی برگمانی مبر. فردوسی. 


نیت از بودنی و نابودنی و شاید بود که 
شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز 
آفریدگار عز و جل. (متخب قابوسنامه 
ص۸ گفتند [ابن‌مققع را] برخیز و بیرون آی 
که این کار نابودنی است. (مجمل التواریخ). 
نابوده. [د /د) (نمف مرکب) نبوده: فرزند 
که نه روز بزاید ناپوده بهتر. (مرزبان‌نامه). 


دردا و ندامتا که تا چشم زدیم 
ناوده ید گام خویش نابوده شدیم. 
خیام (طربخانه ص ۲۳۳). 
محل تابوده اندر وی محل را 
ابد شمدم در ان وادی ازل را" وحشی. 


||مقابل بوده. که نیست. که هنوز وجود ندارد. 
که‌موجود نیت. که واقع نشده است. نیامده: 
منیژه بدو گفت دل شاددار 
همه کار نابوده را باددار. فردوسی 
بزرگان چو از باده خرم شدند 
ز تیمار نابوده بی‌غم شدند. فردوسی. 
چه بايد رفته را اندوه خوردن 

همان نابوده را تیمار بردن. (ویس و رامین). 
آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده 
را بداند. (تاریخ بسهقی). 

و انچه تابوده نافزوده بود 
نافزوده چگونه فرساید؟ 

رای او راهم قضا راند 


ناصر خسرو. 


کش:ز نابوده‌ها خبر باشد. 


چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید 


معو دسعد. 


خوش باش وغم بوده و نابوده مخور. خیام. 
و دل از ان تهست و ظنت بر داشت و آن حادثه 
را نابوده پنداشت. (سندبادنامه ص .)٩۲۳‏ و 
بیش سخن بی‌فایده نگوید و نابوده نجوید. 
(سندبادنامه ص ۱۸۵). 


ای په ازل بوده و نابوده ما 


وی به آبد مانده و فرسوده ما نظلامی. 
چه خواهی ز من با چنین بودست . . 
همان گیر نابوده پودم نخست. نظامی. 
بر احوال نابوده علمش بصیر 

به اسرار تا گفته لطفش خبیر سعدی. 


ابودی. (حامص مرکب) نیستی. عدم. 
معدومی. ژوال. فناء. تفاد. اضمحلال, از بین 
رفتن. فلا شدن. معدوم شدن. | 

نابوقت. [ب و] (ص مرکب. ق مرکب) نه 
بی‌مناسبت. نامناسب. ||بیجا. نه‌بجای خود. 
بیمورد. نابجا. ۱ 

ابولیون مار یغی. ((ع) مولف کتاب «تزء 
العباد فى مدينة بغداد» است, موضوع کتاب 
مذکور شرح مختصری است پیرامون سوابق 
تاریخی و اوضاع جغرافیایی بقداد. رجوع به 
معجمالمطبوعات ص ۱۸۳۴ شود. 

نابونائید. ((خ) رجوع به نبونائید شود 

ابونصر. [نض ص] (!خ) " پادشاه بابل بود 
واز ۷۴۷ تا ۷۳۴ق.م. بر آن نسرژمین 
حکومت کرد. (از قاموس الاعلام). 

نابو یاء (ص مرکب) که بویا نیست. که بوی 
ندارد, مقابل بویا. رجوع به بویا شود. |اکه 
حس شام او ضیف است. که حس بویائی 
ندارد. 

نابو يانيی. (حامص مرکب) نداشتن حس 
بویائی. نداشتن شامه. ضعف حس شامه: هر 
که از مادر [بی‌حاسة شنوائی ] زایند. سخن: 
نتواند آموخت و نتواند گقت و الال بماند و از 
ناینائی و نابویائی این نقصان نباشد. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 
نابه. . (؛] (ع ص) شریف. (اقرب الموارد). 
نامآور و گراسی. (سنتهی الاریب. .نهذ 
(آندراج). بزرگوار. مشهور به بزرگی. پلندنام. 
نبیه. نبه. ||امر نابه؛ کار بزرگ. (منتهی الارب) 
(آنندراج). التابه من الامنور؛ السظیم‌الجلیل. 
(معجم متن‌اللغه). ||هوشیار و زيرك, 
(المنجد). ج. نبهاء. |إشراب خالص. (غباث 
اللغات) آ, 

نایها. (() ۲ یکی از ولایات هند است. 

نابهر مند. [ب م] (ص مسرکب) پسي‌بهره. 
بی‌نصیب. محروم. که بهره‌مند نیست. که 
برخوردار نیست: 
نظامی که در گنجه شد شهربند 


نابی. 
مبادا از اسلام نابهرمند. 
رجوع به نابهره‌مند شود. 

ابهره. زب ر /رٍ] اص مرکب) نبهره. زر 
قلب ناسره. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) 
(فرهنگ تظام). نابره و نبهره. کاسد. نارایچ. 
(شعوری). نبهرج معرب آن است. (انجمن اراا 
(آنندراج), زر ناپا ک. ناروا. ||بزرگ. عظیم. 
(برهان) (شضعوری) (غیاث‌اللفات) 
(جهانگیر ی) (نظام). چیز عظیم و بزرگ. 
(انجمن‌آرا) (آنندراج). سترگ: 
که‌واویلا عجب کاریم افتاد 
به سر تابهره دیواریم افتاد آ. جامی. 
||فروماید. (غیات). دون. (نظام) (جهانگیری) 
(شعوری). خسیس. (برهان). ||پوشیده. 
پنهان. (برهان). RS‏ 

نابهره‌مند. [ب ر را اا 
بی‌بهره. بی‌نصيب. محروم. نابهر مند. 

تابهنجاز. زب «] (ص مرکب) بی‌قاعده. 
بی‌نظم و تر تیب. (انتدراج). که هنجار ندارد. 
که بهنجار نیست. ناموزون. ناهماهنگ, 
نامتناسب. مقابل بهنجار. رجوع به بهنجار 
شود. 

نابهنگام. (ب ه] (ص مرکب, ق مرکب) نه 
بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت. 
سزاوار. بی‌وقت. بی‌موقم: 
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم 
که‌یه هنگامة نیسان شدنم نگذارند. خاقانی. 
|نابجای. نه بجای خود. نه آنجا که باید. 
بیمورد. جاه 
گرستن‌بهنگام با سوک و درد 
به از خنده و تابهنگام سرد 
- امثال: ۳ 
ضرر بهنگام به از نفع نابهنگام. 

نایی. (ع ص) نابی». جای بلند و خمیده. 
(منتهی الارب). مکان مرتفع خم‌دار. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). || آینده از جای دیگر. 
(صنتهی الارب). سیل نابیء؛ که از جای 
دیگری بپاید. رجل نابیء؛ مردی که از دیار 
دیگری بباید. (از منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). ||(از «ن‌بو»). سمین. (معجم 
متن‌اللغة) (المنجد). "۳ 

تایی.(ص مرکب) نابینا. (آنندراج). 

نابیی.(!ح) ابن زیادبن یبان, از دلاوران 
عرب است و به دست مصعب‌بن زیر کشته 


نظامی, 


( گرشاسب‌نامه). 


۰ ۸ ۸ - 
۲ -فعط در غیاث اللغات. 7 
.202 - 3 
۴-ظ. یعنی بهره و نصیب کس مشوادا (خاشية: 
برهان چ معین). لفظ مرکب بنظر.منی آید-به‌معنی 
ببی‌بهره: در این‌صررت معنی اولی[سزرگ و 
عظیم] مجاز خواهد بود. (فرهنگ نظام). 


نایی. 

وی برخاست. شرح این ماجرا در البیان و 
التبین ج ۱ حاشی ص ۳۶۰ آمده است. 
نابي . ((خ) جد پدر شعلبةبن غنمةین عدی 
صحابی است. (منتهي الارب). 

نابیی.(اخ) جد عقبتین عامر صحابی. (منتهی 


الارب). 
نابیی. (اخابن ظیان. محدثی است. (منتهی 
الارپ). 


نایی.(۱ج) یوسف. یکی از شاعران بزرگ 
عشمانی و از اهالی اورفه است و در مان 
سلطان محمدخان چهارم به استانبول آمد و 
کاتب‌دیوان مصطفی پاشا شد و به سال ۱۱۲۴ 
ھ.ق.درگذشت و ماده تاریخ اوست: «نابی 
بحضور آمد» که خود وی در حال نزع سروده 
انست. اشعاری مین و سلیس دارد و پیاری 
از مصراع‌های او بصورت امثال سایره درآمده 
است. دیوان اشعار دارد و منظومه‌هائی به تام 
«تحفة دلکش نابی» و «خیریه» و «خیرآباد» و 
«غرانامه» و کتابی به نام «تحفةالحرمین» و 
ذیلی به «سیرویسی» نوشته است. و از اشمار 
اوست: 
منخات دهرده هر لفظ بر معنایه در 
بزده بوانشای کونک تازه بر مضمونیوز. 

(از قاموس الاعلام ج ۶). 
نابي چلبی. [] (() از تاعران عشمانی و 
از ناحيةٌ «تکتور طاغ» است و به سال ۱۱۴۵ 
هد.ق.درگذشته است. این بیت او راست: 
ندیم وصل ایکن بیگانة بی‌رغبت اولام بن 
بعید اولدم نظردن مبتلای فرقت اولدم ین. 

(از قاموس الاعلام ج ۶). 
ناییخته. [تَ / تٍِ ] (ن‌مف مرکب) که پیخته 
نشده باشد. مقایل بيخته, رجوع به بیخته شود 
ارد ناییخته؛ ارد جو را ناپیخته طعام ساختند 
و خوردند. (اینس الطالبین). 
ناییس. (ج) (۲۰۶-۱۶۲ ق.م) از 
فرمانروایان خوتخوار و مستبد اسپارت است. 
ثاپیفاء(ص مرکب) کور. (آنندراج). ضریر. 
آعمن: عا | کدهامخطاب کف قوف 
(دهار). ضرا که. ضریک. مطموس. طلیی. 


عش. اعشی. (متهی الارب). آن که بینائی 


ندارد. آن که چیزی نمی‌بیند. مقایل بینا؛ 
آن که زلفین و گیسویت پیراست 
گرچه دینار یا درمش بهاست 
چون ترا دید زردگونه شده 

سرد گردد دلش ته تاییناست. 
شبی ديرند و ظلمت را مها 

چو نایینا در او دو چشم بینا. رودکی. 
عمر کس فرستاد و حسان را بیاوردند و او 


رودکی. 


خواند. (باریخ بیهقی ص۲۳۸). هرکه از عیب 
خود نایا باشد. نادان تر مردمان باشد. (تاریخ 


بهقی ص۳۳۹). چشم خردش نابیا ماند. 

(تاریخ بیهقی). 

تو از معنی همان پینی که از بتان جانپرور 

ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد ناینا. 
ناصرخرو. 

کی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند 

سزد گر مرد بنا جز که نایناش نشمارد. 
ناصرخرو. 

ز نابیناست پنهان رنگ و بانگ از کر پنهان است 

همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان. 
تاصرخسرو. 

عجب نبود که از قرآن نصیبت ت جز نقشی 

که از خورشيد, جز گرمی نبیند چشم نابیتا. 

ان 

سخت باشد چشم نابینا و درد. سنائی. 

ره امان نتوان رفت و دل رهین امل 

رفوگری تتوان کرد و چشم نابینا. خافانی. 

جهان به چشمی ماند در او میاه و سفید 

سپید ناخنه دارد سیاه نابیتاء خاقانی. 

سه کس از من در وجوه تجارب زیادت 

بوده‌اند و در شهامت و کیاست بر من راجح 


آمده یکی طفلی دو ساله دوم کودکی بجاله 
سوم پیری ناپیا. (سندبادنامد). 

در ساية پیر شو که نابتا 

آن بهتر که با عصا گردد. عطار. 
دیده ناپینا و دل چون آفتاب 

همچو پل دیده هندستان بخواب. مولوی. 


چشم نابنا زمین و آسمان 

زان تمی‌بیند که انسانیش نیست. ‏ سعدی. 
وگر بینم که نابینا و چاه است 
اگرخاموش بنشینم گناه است. 
شوی زن زشتروی نابا به. ( گلتان). 


سمدی. 


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج 
تروند اهل نظر از پی نایینائی. حافظ. 
او گفت که ابن‌غامز" اعفری تابینا شنده بود. 
(تاریخ قم). 
عوض یوسف گم گشته چون اخوان پند 
دیده خوب است بشرطی که بود تابنا. 
وحشی. 
از چیزی نابینا بودن؛ آن را ندیدن: هر که از 
عیب خود نایا باشد نادان‌تر مردمان باشد. 
(تاریخ بیهقی). 
- ناینای مادرزاد؛ | کمه. (ترجمان القران). 
کمهاء. کور مادرزاد. آنکه تاینا از مادر زاده 
شده است. 
فابیغائی. [حامص مرکب ] کوری. عمیاء. 
ضراره. (دهار)؛ 
کان به نابینائی از راه اوقاد 
وین دو چشمش بود و در چاه اوفتاد. 
(گلتان). 
نایینی. ((خ) شاعری است از مردم ناین (از 
مضافات اصفهان). تتبع اشمار سعدی را کرده 


۰۵1 


نابیوسیده. 


است و این مطلع او راست: 
ای که بی‌چشم تو چشمم غیر چشم‌تر ندید 
هیچ چشمی چشمی از چشم تو نیکوتر ندید. 
(از قاموس الاعلام). 
نابیوس. [ب ] (ق مرکب) نا گهان. فجاة. 
بغتة. (مقدمذ جهانگشای جوینی). رجوع به 
بیوسیدن و نابیوسان شود. 
نابیوسان. [بَ] (تف. سرکب. ق مرکب)۱ 
نا گاه. غافل. (برهان قاطم). غفلة. فجأة, 
غیرمنتظر. غير متوقع. غمرمترقب. غیرمترقبه. 
غیرمتر صد. فْجائی. مفاجا. ناانديشیده. بدون 
مقدمه: رای زدند و گفتند که ناانديشیده و 
نابیوسان چنین حالی بیفتاد و این بخود ستدن 
محال باشد. (تاریخ بیهقی ص ۴۹۷). و این 
مرگ نابیوسان هم یکی از اتقاق بد بود که 
دیگر کی نبارست گفت او را که از آب 
گذشتن علاج نیست. (تاریخ بهقی ص 4۵۷۷. 
برامد یکی نابیوسان برد 
که‌دریا همه خون شد و دشت گرد. 
( گرشاسب‌تامه). 
و این [یعنی من حیث لایحتب بودن رزق ] 
وصفی است روزی را بفایت طیب و راحت 
که‌ناییوسان باشد مهناتر بود. (تفیر ابوالفتوح 
رازی). و مردن مقاجا ببب اندوه و بیم 
نسابیوسان کمتر از آن باشد که از شادی 
نابیوسان. (ذخیرة خوارزمشاهی). نابیوسان 
مفرّج همی و مفرح غمی از در دولتخانة جان 
من درآمد. (سناني, مقدمة حدذیقه). محنتی 
نابیوسان سر برزند. (مرزبان‌نامه). ||تاامید آ, 
بی‌توقم. (آنندراج) (انجمن آرا). بی‌طمع و 
توقع ". (فرهنگ تظام). 
نابیوسی. [ب ا(ق مرکب) فجأة. نا گهانی: 
افسوس که عمر ناییوسی بگذشت 
وین عمر چو جان عزیز از سی بگذشت. 
؟ (جهانگشای جوینی ج۱ ص۶). 
نابیوسیدن. [ب د] (مص متفی) مقابل 
بیوسیدن. رجوع به یوسیدن شود. 
نابیوسیدنی. [ب د] (ص لیاقت) مقابل 
بیوسیدنی. که قابل بیوسیدن نست. که 
پیوسیدن رأنشاید. رجوع به یوسیدنی شود. 
ناپیوسیده. زب د /د] (نسف مرکب) 
غیرمتظر. غیرمترقبه. انتظار نداخته: سلطان 


۱-از: نا (نفی» سلب) + بوسان (صفت فاعلی 
از بیوسیدن) ہقباس ناییوس و نابیوسیده. (از 
حاشية برهان قاطع دکتر معین). 

۲ -در برهان [قاطع ] گوید به‌معنی اميد و 
توقع؛ ولی بیرس بر وزن عروس به‌معنی طمع و 
امیدواری است اما تابیوسان ضد آن است یعنی 
ناامید و بی توقع. (آنندراج) (انجمن آرا). 
۳-چه پوس به‌معنی جت و جوی مرادف 
یوز» «ب» زائده است اگر چه به استعمال جزو 
کلمه شده. (از فرهنگ نظام). 


۲ نایية. 


طفرل پادشاهی بود در آشیان دولت زاده و در 
خاندان اقبال نشو و نما یافته ملکی تاپیوسیده 
بدو رسیده و کوت نا کوشیده پوشیده. 
(راحةالصدور). هرآینه هر کار که عواقب آن 
در اوایل نااندیشيده ماند فته‌هائی که در ایتدا 
پيدا نايد ام توقم باید کرد. 
(جهانگشای جوینی ج۲ ص .)4٩‏ 

نایید. [یَ](ع ص) تانسیث نابی است. 
(المنجد): رجوع به نابی شود. ||کمان که از زه 
دور و دروا باشد. (منتهی الارب). القوس 
اللتى نبت عن وترها و تجافت. (معجم 
متن‌اللغه) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). 
كانت متباعدة عن وترها. (المنجد). 

ناپائیدن. [د) (مص منفی) مقابل پائیدن. 
رجوع به پائیدن شود. 

. نا پائیدنی. [د] (ص لاقت) مقابل پائیدنی. 
بی‌دوام. ناتابت. انچه و یا انکه درخور پائیدن 
نبود. 

ناپاتا. (لخ) دولتی بود از نزاد سیاه‌پوستان 
آفریقاء واقم در نوبی (در جنوب مصر). دولت 
ناپاتا با دولت هخامنثی صعاصر بود و در 
تمدن هخامشیان جزئی سهمی داشت. 
رجوع به ایران باستان ج ۱ ص ۴۰ شود. 

نا پارسا. (ص مرکب) بی‌تقوا. فاسق. فاجر. 
ناحفاظ. ناپا ک. آلوده دامن. غیرمتقی. مقابل 
پارسا: 
چنین داد پاسخ که اي پادشا 


مده گنج هرگز به ناپارسا. قردوسی 
سرمایۂ آن ز ضحا کبود 

که‌ناپاربا بود و تاپا ک‌بود. فردوسی. 
کف‌شاء ابوالقاسم آن پادشا 

چنین است ناپا کو ناپارسا. فردوسی. 


زنان پارا و نیک در چهان بسیار بوده‌اند و 
نساپارساو بسی‌شرم هم بسیار بوده‌اند. 
(اسکندرنامة خطی). 

زنانی که طاعت به رغبت پرند 
ز مردان ناپارسا بگذرند. 

به حق پارسایان کز در خویش 
نیندازی من ناپارسا راء 


سعد‌ی. 


ز زنجیر تاپارسایان بربت 

که‌در حلقة پارسایان نشت. سعدی. 
||بی‌احتیاط: [فرستادۂ سلم و تور به فریدون 
گفت] 

منم بنده‌ای شاه را ناسزا 

چنین بر تن خویش تاپار. 
پیامی درشت آاوریده به شاه... فردوسی 
بسی‌عقتی. الوده‌دامتی. نداشتن پرهیر و 


طهارت و تقوی. ناپا کی, ببی‌تقوائی. مقابل 
پارسایی: 

به ناپارسائی نگر تقنوی 

تارم نکوگفت اگرنشنوی!. ‏ ابوشکور. 


زکار وی ار خون خروشی رواست 


که‌نابارسائی بر ار پادشاست. فردوسي. 
چوا کنده‌شد پادشائی گرفت 
ببالید وناپارسائی گرفت. فردوسی. 


ناپارسائی هم از مردان عار است و هم از 
زنان. (اسکندرنامة خطی). چون شمارا 
ناپارسائی او مطوح شد: (اسکندرنامه). 
ناپاز. (ص مرکب)" بی‌جلا. بسی‌لطافت. 
ناصاف. ناپا ک.(ناظم الاطباء). 
نا پا کت (ص مرکب) آلوده. پلید. ملوث. 
چرکین. (ناظم الاطاء). پلید. قذر. پلشت. 
شوخگن. چرکین. آن که یا آنچه پاک نیست. 
دنس. آلوده. مقابل پا ک‌به‌معنی تمیز 

با دل پا کمرا چام تاپا ک رواست 

بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت. 

کائی. 

تو پا کباش و مدار ای برادر از کی با ک 
زنند جامة ناپا ک‌گازران بر سنگ. سعدی. 
دل که پا کیزه‌بود جامة ناپا ک چه با ک 

سر که بی‌مفز بود نفزی دستار چه سود. 

-سیعدی. 

|ابداخلای. بدکار. نادرست. (ناظم الاطباء). 
ریمن. خبیث. بدجنس. بدسریربت. بددات. 
نایکار. زشت سریرت. بدگوهر. آب زیرکاه. 
شریر. موذی. ظالم. بی‌رحم. مردم آزار: 

مر آن پر ناپااک‌را دور کن 


بر آئین ما بر یکی سور کن. دقیقی. 
[بلوچان ] دزدپیشه و شبان و تاپا کو 
خونخواره [اند ] .(حدود العالم). 
شنیدند گردان آهرمنی 
که‌سالار ناپا ک‌کرد آن مئی. ‏ فردوسی. 
سرمایة آن ز ضحا ک‌بود 
مر آن اژدهادوش ناپا ک‌بود. فردوسی 
به بتد اندر است آنکه تاپا ک‌بود 
جهان راز کردار او باک‌بود. ‏ فردوسی: 
زن و اژدها هر دو در خا ک‌به 
جهان پا ک‌از این هر دو ناپا ک‌به. فردوسی. 
مر او راگفت مردان جهان پا ک 
نه یکر بی‌وفا باشند و ناپا ک. 

(ویس و رأمین). 
به طمع بزرگی نگه داردم 
به ضحا ک‌ناپا ک‌بسپاردم. اسدي.. 
بود بیش اندوه مرد از دو تن 
ز فرزند نادان و نایا ک‌زن. اسدی. 
همه ساله بدخواه ضحا ک‌بود 
که‌ضحا ک خونریز و ناپا ک‌بود. اسدی. 
پنای خدمت و مناصحت نایا ک...ير قاعده 
بیم و امید باشد. ( کلیله و دمند). . 
کودشمن شوخ چشم‌ناپا ک 


تا عیب مرا یمن نماید. 
سعلدی. 
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم 


ناپاک. 


کهنه از غمز؛ خونریز تو ناپا کتر است. 
سعدی. 
آن ناپا ک‌که به قتل من چنگال تیز کرده بود از 
هراس ایشان مرا بر آن حال فروگذاشته و 
گریخته.(ترجمة تاریخ یمینی). ||حرام. مقابل 
پا ک‌به‌معنی طیب و حلال: 
گربرسد دست جهان را بخور 
ز آن مکن اندیشه که ناپا ک‌شد. خاقانی. 
اترا ک نابا ککه نه پا ک‌دانند و نه ناپا ک‌کاس 
حرب را کاسة چرب دانند. (جهانگشای 
جوینی ج ۱ ص ۷۶). 
لقمة ناپا ك؛لقمة حرام. 
انجس. رجس. مقابل پاک به‌سنی طاهر. 
مجازا به‌معتی کافر و منافق: 
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را 
پس باید دل ز تاپا کان و بی‌با کان‌برید. 
ناصرخرو. 
علما پر مراد ظالمان و فاسقان سخن گویند و 
حرام. خوار و بی‌پرهیز شوند و بیشتر خلق 
ناپا ک شوند. (قصص الانبیاء).تو پاک آمدی 
بر حذر باش و پا ک 
که زشت ات ناپا ک‌رفتن به خا ک. سعدی. 
||ناصاف. (ناظم الاطباء). کتیف. غير شقاف: 
جنر دید جهان ادرا ک تست 
پردة پا کان حس ناپاک‌تست. مولوی. 
|اگربز. محتال. غدار. حله گر. مکار. سخت 
گربز. سخت غدار. عظیم چاره گر. (یادداشت 
ملف)* 
یکی دیو جنگیش گویند هست 
که‌رزم تاپا کو با زور دست. 
از ایشان سواری که ناپا ک‌بود 
دلاور بد و تند و پی‌با ک‌بود. 
جهانجوی را نام فحا ک‌بود 
دلیر و سبکار و ناپا ک‌بود. 
خداوند دز ند و ناپا ک‌بود 
په ده کهید و خویش ضحا کبود. 
نیت قلاشی چواوی ویت ناپاکی چو من 
عاشق ناپا ک‌باید دلبر قلاش را. 
عبدالواسع چبلی 
سر زلف تو چون هندوی ناپا ک 
به روز پا ک‌رختم رابرد پا ک. 
نظامی (خسرو و شیرین ص ۱۴۹) 
که لعنت بر این نل ناپا ک‌باد 
که‌نامند و ناموس و زرقند و باد. سعدی. 
||جنب. که در حال جنابت است. که طاهر و 
طیب نیست. | حائض. دشتان, که در طهر 
نیست. که در قاعده است. که بی‌نماز است؛ 


فزدوسی 
فردونسی. 
فردوسی. 


اسدی. 


۱- در صحاح الفرس: نیارم نک و گفت ا گر 
پبشنوی. بدین صورت هم آمده انت: بدانم نکو 
گفت | گر بشنوی. ا 
۲-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸. 


تاپاک‌تن. 


بر دين راست و درست نست. که صاحب 


ناپالو ده. 


نشان بداندیش ناپا ک‌زن 


°0 


بعد از روزگار وبسودن مشرکان وزنان ناپا ک 


[حجرالاسود ] سیاه گشت. (مجمل‌التواریخ). 
اابد. زشت. سخت نایند؛ 
بگفت آن سخنهای نپا ک تلخ 
که امد پهد سیاوش به بلخ. 
کان شیفته خاطر هوسنا ک 
دارد منشی عظم تاپا ک. نظامی. 
|| قلز... غيرخالص. باردار. مغشوش. مقابل 
پاک‌به‌معنی ساده و بی‌آمیزش و صافی و 
خالص و بی‌غل و غش. زر ناپا ک. || شهوتی. 
زنا کار.(ناظم الاطاء). 

- دید ناپا ک؛چشم تاپا ک. دیدۂ هوسناک. 
چشمی که به ریبت و هوس و شهوت در 
دیگران نگاه کند. چشم آلوده‌نظر: 

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل» ظلم 


خیفی باشد بر چنان رو دیده تاپا ک‌حیف. 


فردوسی. 


وحشی. 
ناپا ک تن. [ت] (ص مرکب) ناپارسا. 
بی‌عفت. ناپرهیزگار. پدکاره: 
شد آن جادوی زشت و نابا کتن 
به تزد زریر آن سر انجمن. دقیقی. 
که‌ارمت با دخت تاپا ک‌تن 
کشم زارتان بر سر اتجمن. 
بگفت ای نگون‌بخت بدبخت زن 
خطا کار ناپا کو تاپاکتن. (قصص ؟). 
ناپا ک چشم. (ج / ج ] (ص مرکب) که به 
ریبت و هوس در دیگران نگاه کند. که به وجه 
ناحفاظی به زنان نگرد. مقابل پا کچشم 
به‌معنی عفیف و پرهیزگار. 
ناپا کدامن. (2)(ص مرکب) آلوده‌دامن. 
تردامن. بی‌عفت. ناپارسا. 
ناپا ک‌درون. (د] اص مرکب) بدنهاد. 
کم‌اعتقاد. بدنیت. ناپارسا. که ضمیری پاک 
ندارد. ‏ 
نا پا کت دست. [د] (ص مرکب) خائن. که 
صحت عمل ندارد. که درستکار نیست. 


فردوسی. 


خیاتکار. 
ناپا کت دل. [د] (ص مرکب) بددل. بدئیت. 
کینه‌توز. حسود. که در دل حله و مکر دارد. 
که‌دلش با تو صافی نیست. بداندیش. 
بدخواه: 

به گفتار ناپا ک‌دل‌رهمون 

همی دست یازند خویشان به خون, 

فردوسی. 

سرش را ببرند بی‌ترس وبا ک 

سپارند ناپا ک‌دل‌رابه خاک. فردوسی. 
غنیمت ببخشید پس بر سپاه 

جز از گنج ناپا ک‌دل‌ساوه‌شاه. ‏ فردوسی. 
چو ضحا ک‌ناپا ک‌دل‌گاه بود 

جهان را بداندیش وبدخواه پود. اسدی. 


بی‌دین. (ناظم الاطاء). بددین. کج‌اعتقاد. که 


دین پاک‌یست: 

تو دانی که ارجاسب ناپا ک‌دین 
یامد به کین با سواران چین. 
بدو گفت ضحاک‌ناپا ک‌دین 
چرابنددم؟ چیست باتش کین. فردوسی. 
بفرمود کشتن به شمشیر کین 
که‌ناپا ک‌بودند و تاپا ک‌دین. 
||(۱مرکب) دین ناپا ک.دینی که حیف نیست. 


فردوسی. 


سععك‌ی. 


دینی که راست و درست و به حق یت. 
نایا کی د يو. [ و ](امركب) شیطان. اهريمن: 
ته من کشتم او را که ناپا ک دیو 
ببرد از دلم ترس گهان خدیو. 
||دیو ناپا ک, پلید. 
نپا کک‌رای. (ص مرکب) گم‌ره. بدنیت. 
بداراده. کسی که تدبیر و رای وی درست 
نباشد. (ناظم الاطباء). بداندیش. بدانديشه. که 
اندیشة پا ک ندارد. که اندیشه‌اش غلط است. 
که‌صاحب فکر پا ک‌یست. خبیت. بدیت؛ 

به آسایش و نیکنامی گرای 


فردوسی. 


گریزان شو از مرد تاپا ک‌رای. . فردوسی. 
مرا نام خوانند ناپا کرای 

ترا مرد هشیر نیکی‌فزای. قردوسی. 
نداند که شاه جهان کدخدای 

نخواند مرا پیر نایا ک‌رای. فردوسی. 


تاپا کرو. [ /رو] (نف مرکب) بدروش. 
نکوهیده‌رفتار. بدسیرت. بدکار* 

کزاین کمزنی بود و اپا کرو 

کلاهش بازار و میزر گرو. 

سعدی (پوستان چ یوسفی ص ۹۵). 

ناپا کزاد. (ص مرکب) ناپا کزاده. حرام‌زاده. 
رجوع به ناپا کزاده شود. 
ناپا کزادگی. [د /<] (حامص مرکب) 
حرامزادگی. تانجبی. صفت تاپا کزاده. 
ناپا کزاده. [ذ / د] (ص مرکب) خشوک. 
ولدالزنا: ستد. سنده. سندره. بدنژاد. حرام‌زاده. 
که‌اصیل و نیب نست. که نژاده نست. که از 
نسل و نطفهة پا ک‌نیست: 

ز ناپا کزاده مدارید امید 

که‌زنگی به شتن نگردد سپید. فردوسی. 
همة خوارج مشتی ناپا کزاده, منکران توحید 
و عدل خدا. دشمنان مصطفی و مرتضی. 
( کتاب القض ص ۴۲۶). و چون هر دو را 


کافربچه و ناپا کزاده داند این معنی هم روا 
دارد. ( کاب النقض ص ۴۴۷). 
سرخ چهره کافرانی متحل نابا کدار 
زین گروهی دوزخی ناپا کزاده سندره. 
ی 
ناپا کزادی. (حاص مرکب) صفت 
ناپا کزاد. 
نا پا کت ژن. (ر] (! مرکب) زن ناپا ک.زن 
بدکاره: > 


بگفتند با شاء و با انجمن. فردوسی. 
بدو گفت از این کار ناپا ک‌زن 

هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. 
ناپاک‌سرپنجه. اش ب ج / ج] (ص 
مرکب) ظالم. سمکار. که دست تطاول به 
سوی دیگران دراز کد: 

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود 

کددو راز و با اپپود اسي 
ناپ اکت مرد. [](ص مرکب) طالح. 
بدکردار. مقابل پا کمردبه‌معنی صالح: 
خروشید گرسیوز آنگه به درد 

که‌ای خویش‌نشتاس اپا کمرد. فردوسی. 
فرستاده را گفت رو باز گرد 

پگویش که ای خیره تاپا کمرد. فردوسی. 
از آن روزبانان تاپا کمرد 

تتی چند روزی بدو باز خورد. فردوسی. 


نابا کی. (حنامص مسرکب) نسادرستی. 
بداخلاقی. (ناظم الاطباء). خیث. خباشت. 
بدجنسی, نابکاری. بد سریرتی. شرارت. 
گربزی بیش از حد: و زنان ناقص عقل و 
دیند. از تاپا کی هر چه خواهند بکند. 
(اسکندرنامه نسخه خطی). 
خاقانیا به عبرت تاپا کی‌فلک 
برخا ک آن شهننه کشور گذهتنی است. 

خاقانی. 

سری دیدم از مغز پرداخته 
بسی سر به ناپا کیافراخته. نظامی. 
وبه حقیقت ظلم و فتک و ناپا کی‌ایشان دولت 
سلطان راسیب انقطاع بود. (جهانگشای 
جوینی). 
دلیر سیه‌نامه‌ای سخت‌دل 
ز تاپا کی ابلس از وی خجل. سعدی. 
||اچرکینی. آلودگی. پلیدی. (ناظم الاطباء). 
پلشتی. دناست. قذارت. ||بدکاری. بدعملی. 
(ناظم الاطباء). آلوده‌دامنی. بی‌عفتی: و 
شومی آن ناپا کی‌او را دریافت و علت طاعون 
پدید آمد. (فارسنامة اپن‌بلخی ص ۱۰۸). 
در ایام پدر این ناجوانمرد 
ز تاپا کی‌به پیوندم طمع کرد. 
روان گشتش از دیده بر چهر‌جوی 
که‌برگرد و ناپا کی‌از من [یوسف ] مجوی. 

سعدی (بوستان). 
|اناصاقی. (ناظم الاطباء). |[زشتی. بندی. 
|احیض بی‌نمازی.قرء مقابل طهر. | جنایت. 
جنب بودن. |[نجاست. نجسی, رجس. 

نا پالو دنی. [د] (ص لیاقت) که قابل پالودن 
نت. که ازدر ترویق و تصفیه نست. که 
تتوان آن را صافی و مروق کرد. مقابل 
پالودنى. 

ناپالو۵ه. [د / د ] (ن مف مرکب) غیرمصفی. 
غیرمروق. صافی نکرده. تصفیه نشده. مقابل 


نظامی. 


۴ ناپایا. 


پالوده. رجوع به پالوده شود: شهد: انگپین 
ناپالوده. (مهذب الاسماء). 
ناپایا. (نف مرکب) که نپاید. که پابنده نیست. 
گذرا. نانی. غیرثابت. که گذران است و دائمی 
نیت. مقابل پایا به‌معنی ابدی و ثابت و باقی. 


ناپایدار. (نف مرکب) فانی. هلا ک‌شونده. 


(آتدراج). فانی. (ناظم الاطباء). بسی‌دوام. 
گذران. ناپاینده. گذرنده. که دائمي و باقی و 
هیشگی یت؛ 

| کرشهریاری و گر پیشکار 

تو ناپایداری و او [جهان ] پایدار. فردوسی, 
به گیتی نماندست از او یادگار 
مگر این سخنهای ناپایدار. 

نه پنجه سال | گر پنجه هزار است 


فردوسی. 


نظامی. 


روزگار و هر چه در وی هت بس تایایدار است 


سرش بر نه که هم ناپایدار است. 


ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری. 

داوری مازندرانی. 
به ندای ارجعی از این سراچۀ ناپایدار به 
دارالقرار ایرار خرامید. (وصاف ص ۱۰). 
اابی‌قرار. بی‌ئیات. (ناظم الاطباء). متفیر. 
گردان. که بر یک حال تماندة 


کدام‌است خوشتر ورا روزگار 


از این پرشده چرخ ناپایدار, فردوسی. 
چو برگردد این چرخ تاپایدار 
ازو نام نیکو بود یادگار. فردوسی. 
ستاره شمر گفت کای شهریار 
از این گردش چرخ ناپایدار. فردوسی. 


زمانه چین است تاپایدار 
گه‌این راست دشمن گه آن راست یار, 

اسدی. 
و بیقین واثق شد که متاع دنیا غرور است و 
مزخرفات و مموهات او خیال ناپایدار. 
(سندبادنامه ص ۳۲). و زمان اتصال چون 
کبریت احمر ناپایدار. (سندبادنامه ص ۱۰۳). 
||ناستوار. مستردد. (ناظم الاطباء). 
غیرمستقیم..بی‌اعتبار. که ثبات و بقائی ندارد. 
که قابل اعماد زِت. که اطمینان را نشاید. 
بی‌اساس. که قائم و قویم نیست. که مقاوم و 
پایدار یت 
ببیند کاین چرخ ناپایدار 
نه پرورده داند ته پروردگار. 
احسان توناپایدار 
ای سر به سر عیب و عوار. ناصر خسر و 
جهان آینه است و در او هر چه بینی 
خیال است ناپایدار و مزور. 


فردوسی. 


ناصر خسرو. 
بر این سرسری پول [پل ] تاپایدار 
چگونه توان کرد پای استوار. 

یار ناپایدار دوست مدار 


نظامی. 


دوستی را نشاید این غدار. 
سعد‌ی. 
چنین است گردیدن روزگار 


سیک‌سیر و بدعهد و ناپایدار. 
سعدی (بوستان). 
زهی زمانة ناپایدار عهدشکن 
چه دوستی است که با دوستان نمی‌پانی. 
سعدی. 
ناپایه‌اری.(!حعامص مسرکب) صفت 
ناپایدار. رجوع به ناپایدار شود. 
ناپاینده. (ی 2 /د)] (نف مرکب) فانی. 
عارضی. (ناظم الاطباء). گذران. فناپذیر. 
ناپایدار. که پاینده و پایدار نیست. بی‌دوام. 
زوال‌پذیر. نایایا. نامتدام. غیرمتمر. مقابل 
پاینده به‌معنی دائم و جاودان و مخلد. 
||نااستوار. ست. غیرمحکم. که قائم و 
استوار و ثابت نست. 
ناپختگی. [ ت / ت ] (حامص مرکب) 
خامی. پخته نبودن. خامی گوشت واثال 
ست. ااکال بودن میوه. نارس بودن. 
|ابی‌تجربگی. ن‌اآزمودگی. ناسنجیدگی. 
|اجسلفی. بی‌وقاری. سبکی. سبکری. 
بی‌احتیاطی, بی‌وقاری. 
نایختنیی. [چ ت ] (ص لیافت) که قابل 
پختن نیست. که پختنی نیست. ||غیرمطبوخ. 
که پخته نیست. نیختنی. حاضری. غذائی که 
به پختن احتیاج نداشته باشد. 
ناپخته. [پْ ت /ت] (نمف مرکب) نېخته. 
هنوز پخته ناشده. طبخ نشده. (ناظم الاطاء). 
در غذاهاء گوشت و امال آن. غیرمطبوخ. 
(بحرالجواهر): 
کدناپخته نکوتر از نیم خام. امیرخرو. 
|[در میوه‌ها: نرسیده. کال. نارس. خام. 
تارسیده. فج؛ 
گلشن آتش بزنید وز سر گلین و شاخ 
نارسیده گل و ناپخته ثمر بکٌتائید. خاقانی. 
|[بی‌تجربه. ناشی. ناآزموده. غیرمجرّب. 
امجرّب. ناآزموده کار. ناوارد یکار. کار 
نادیده. پی‌احتیاط, سیک‌رای. مبکر؛ 


چو تاپخته امد ز سختی یجوش 

یکی گفتش از چاه زندان خموش. سعدی. 
نالیدن عاشقان دلسوز 

ناپخته مجاز می‌شمارد. نعدی. 


فردا به داغ دوزخ تاپخته‌ای بسوزد 
کامروز آتش عشق از وی برد خامی. 
سعدی. 
|اناسخته. ناسجیده: 
هر چه نا کرد؛عزم تو قضا فسخ شمرد 
هرچه ناپخته حزم تو قدر خام گرفت. 
آنوری. 
-بچَه ناپخته؛ بچَهُ ناتمام. 
¬ چرم ناپخته؛ چرم دباغی نشده: 
شه آن چرم ناپختۀ نیم‌خام 


بدرد بخاید به حرصی تمام. نظامی. 


تاید بد. 


۰: 

- خط ناپخته؛ خطی که از روی دستور و 
تعلیم خط نباشد. خط تازیبا. 

کلام نا پخته؛ سخن ناسخته. نسنجیده. بدون 
فکر. 

تاپدرام. [پٍ ] (ص مرکب) بدرام. درشت. 
ناهموار. ناخوار. هموار نشدنی. نا گوار. 
(یادداشت مولف). مقابل پدرام. رجوع به 
پدرام شود 

هر آن راهی که ناپدرام باشد 

بپدرامد چو خوش‌فرجام باشد. 

(ویس و رامین). 

ناپف‌رام. [پ] (ص مرکب) ناخوشایند. 
ناپسند. تاخوش: 

ا گر تبول گرفت از تو این دلم چه عجب 


تبول گیرد دل از حدیث ناپدرام. ‏ سوزنی. 
||شوم. نامبارک. نامیمون. ناشاد: 

اتدر آن روزهای ناپدرام 

کوز می مهر کرده بود دهان. تشون 


تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد 

تو کرده‌ای په ستم روز خویش ناپدرام. 
فرخی. 

مقابل پدرام. رجوع به پدرام شود. 

ناپدری. [پ د] (إ مرکب) شوهر مادر'. 

دَرَندر, 

فا ید یف. (پَ] (ص مسرکب) نایدا 

(آنندراج). بيدا نشده. (تاظم الاطباء). نهفنه, 

پنهان. خفی. غیربارز. ناپدیدار. نامشهود. 


غایب؛ 

پدید تبل او ناپدید مندل اوی 

دگر نماید و دیگر بود بسان سراب. ‏ رودکی. 
که| کنون‌شما را بدین برزکوه 

بباید بدن ناپدید از گروه. فردوسی.. 
بدینگونه تا برزکوهی رسید 

ز دیدار دیده سرش ناپدید. فردوسی. 
من آ تاش که جرش کی م ۱۳۷۳ 
درش پدا کلیدش ناپدید است. نظامی. 
نشانش ندیده‌ست و او تاپدید 

در بسته را از که جویم کلید. نظامی. 
سر رشتةه غب ناپدید است ۱ 
بس قفل که بنگری کلید است. نظامی. 
اختیاری هست در ما ناپدید 

چون دو مطلب دید آید در مزید. مولوی. 


||غیرمرئی چیزی که هویدا و آشکار نباشد. 
(ناظم الاطباء). نایپیدا. نامعلوم. نامحدود. 
غیرقابل تحدید. نامرئی. نامشخص. غیرقابل 
تشخیص و تحدید و تعیین. که دیدن آن ممکن 
یت 
خردمند کز دور دریا بدید 
کرانه نه پیدا و بن ناپدید. 


یکی ژرف دریاست بن ناپدید 


فردوسی. 


۳ 


(فرانوی) ۵20-0۵76 - 1 


ناپد یدار. 


در گنج رازش ندارد کلید. فردوسی 
شمار در گنج‌ها ناپدید 

کس‌اندرجهان آن بزرگی ندید. . فردوسی. 
یکی چاه تاریک ژرف است آز 

بنش ناپدید و سرش پهن واز. اسدی. 


| پوشیده. پوشیده‌شده. متور: مسحره 
ابا خواهر خویش به افرید 


ز خون مژه هر دو رخ تاپدید. فردوسی. 
بزد دست و ان تیغ بران کشید 
ز گرد سواران جهان نایدید. فردوسی. 


||نابود. (ناظم الاطباء). محو, یا معدوم. 


یست شده. از بین رفته: 


به کین جستن مرد؛ ناپدید 

سر زندگان چند خواهی برید. فردوسی. 
خروشید چون روی رستم بدید 

که‌نام تو باد از جهان ناپدید. فردوسی. 


||فرورفته. به خاک فرورفته. غرق شده. در 
اب غرق شده. معدوم؛ 


کجاسلم و تور و فریدون کجاست 


همه ناپدیدند با خا ک‌راست. فردوسی. 
به آب اندر است او کنون ناپدید 
پی او ز گیتی بباید برید. . فردوسی 
سر از سنگ او پهلوان درکشید 
از او رفت و شد در زمین ناپدید. اسدی. 


||مفقود. گم شده. مخفی. (ناظم الاطباء). 
متواری؛ ‏ 

چو صد سالش [جمشید را] اندرجهان کس ندید 
ز چشم همه مردمان ناپدید. فردوسی. 
-ناپدید بودن رنگ رخ؛ رنگ باختن. 
پریدگی رنگ: ۱ 

بدو قیدروش آنچه دید و شنید 

همی گفت و رنگ رخش ناپدید. ‏ قردوسی 
اپد بداز. (ٍ] (ص مرکب) نسامعلوم. 


غیرقابل تشخيص. نامعین. مبهم و غير 
ر اضح: 

همان ره به گلجینه دشوار بود 

طریق شدن ناپدیدار بود. نظامی. 
پایان فراق ناپدیدار 

و امید نمیرسد به پایان. سعدی. 


|[نهفته. مضمر. مستر. پوشیده. مخفی. 
غیربارز؛ 
او هست پدید در همه کار 
و آن هر سه در اوست ناپدیدار. نظامی. 
نا پد یدار شدن. [پ ش د](مسص 
مرکب) غیب شدن. غاب شدن. گم شدن. 
امرثی شدن؛ در ان بیابان بی‌پایان ناپدیدار 
شد. (سدیادنامه ص ۱۴۴). 

و ز آنجا چون پری شد ناپدیدار 

رسیدند آن پریرویان پری‌وار. نظامی. 
دگر ره ز شه ناپدیدار شد. ۱ نظامی. 
ناپد یدا رکردن. (پک د ] (مص مرکب) 
معدوم کر د نست کردن, افناء. از بین بردن. 


محو و تیست و نابودن کردن؛ 

کرا زاد و پرورد دارد نیاز 

کشد پس کند ناپدیدار باز. اسدی, 
ناپد ید شدن. [ب ش د] (مس مرکب) 
ناپدید گشتن. پنهان گشتن. (ناظم الاطباء), 
تاپیدا شدن. مخفی شدن. نهان شدن؛ 

صبح شباهنگ قیامت دمید 

شد علم صیح روان ناپدید. خاقانی. 
و اعلام ظلام در افق باختر ناپدید شد. 
(سندبادنامه ص‌۳۲۸). و زاغ شام در زوایای 
مغرب تادید شد. استدبادنامه ص ۴ ۳۰). 

- ناپدید شدن خورشید؛ غروب کردن. فول 


چو خورشید تابنده شد ناپدید 
4 


شب تیره بر چرخ لشکر کشید. . فردوسی. 
چنین تا شب تیره سر برکشید 
درخشنده خورشید شد نایدید. فردوسی. 
چو لشکر بنزد دهستان رسید 
چنان بد که خورشید شد نایدید. فردوسی. 


هر آینه که چو خورشید ناپدید شود .. 
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان. . 


کچھ چ ا 3 ۳ فرخي. 
- ناپد ید شدن راه: محو شدن اثار راه. کور 
څدن جاده. EF‏ 


|افرو رفتن. غرق شدن: 
به آب اندرون شد تنش ناپدید 


کسی در جهان این شگفتی ندید فردوسی. 


چو پوشید شد در زمین تاپدید . 


کس‌اندرجهان این شگقتی ندید. فردوسيی. 
که خورشید تابان چو انجا رسید 
بدان ژرف دریا شود ناپدید. . . فردوبی. 


و چندانکه بیشتر نیرو میکرد فروتر میرفت تا 
ناپدید شد. (فارسنامه ص ۸۲). |[غایب شدن. 
(ناظم الاطباء) غيب شدن. ناپیدا شدن: 

بگفت این بخن گفت از او نایدید . 


کس‌اندرجهان این شگفتی ندید. 


3 فردوسی. 
چو بیننده دیدارش از دور دید 
هم اندرزمان زاو شود ناپدید. ..فرډوسی. 
بخورد و ز بالِن او برپرید . 
همانگه ز دیدار شب ناپدید. فردوسی 


و ارقیت و جملهُ پریان در هوا ناپدید. شدند. 
(اسک‌ندرنامه خضطی). و تخت سبلیمان را 
برداشت و ی 
شد. (قصص الانبیاء ص۱۷۵). بعد از آن 

فرشته ناپدید شد. (قصص ۱ 
آن سنگ را برداشت و به تعلیم ابلیس سر 
هاییل را بکوفت و پکشت و ابلیین تاپدید شد. 
(قصص ص ۲۶). آن اسب جفته‌ای بر سیه او 
[یزدگرد] زد و او را بر جای بکشت و اسب 
نایدید شد. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۷۳), بزهد 
و علم مشغول گشت و ناپدید شد. (فارسبامة 
این‌بلخی). ۱ ۳ 

خان خاقان چو گوش کرد ت 


ناپدید شدن. ۲۳۰۵۵ 
مدتی گشت ناپدید از ما 
سر چو سیمرغ درکشید از ما نظامی. 


||مفقود شدن. گم شدن. (ناظم الاطباء). زایل 
شدن. از بین رفتن. تباه شدن: 


گنه کار چون روی بیژن بدید 

خرد شد ز مفزش همه ناپدید. . فردوسی. 
پیامد به پیش سیاوش رسید 

جوانمردی و شرم شد ناپدید. فردوسي. 
ندانم که بر تو چه خواهد رسید 

که‌اندر دلت شد خرد ناپدید. فردوسی. 
چو فرزند و داماد را کشته دید 

ز مغز و دلش رای شد ناپدید.. قردوسی. 
نکردی تمتع نخوردی نید 

گزین‌هردوگردد خردناپدید ظامی, 


االه شدن. فرومالیده شدن. تیاه شدن؛ 


چه مایه زن و کودک نارسید 


که زیر پی پیل شد ناپدید. فردوسی. 
|ان‌ابود شدن. (ناظم الاطباء). ||اندثار. 
اندراس. (متهی الارب). يت شدن. معدوم 
شدن. فنا شدن. فانی شدن. محوشدن. 
اضمحلال. زهوق, از بین رفتن؛ 


وز آنجایگه لشکر اندرکشید . 

شد آن آرزو از دلش ناپدید. فردوسی. 
که‌یزدان شما را بدان آفرید 

کدرنج و بدیها شود تاپدید. فردوسی. 
ز رستم نخواهد جهان آرمید 

نخواهد شدن نام او ناپدید. فردوسی. 


آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید 
و آمد پدید باز همه باغ و بوستان. . 

ِ منوچهری. 
پیدا از .آن شدند که گشتند ناپدید 
ز آن بی‌تن و سرند که اندر تن و سرند.. 
ریاحین ز بستان شود ناپدید 
نجوید در باخ راکس کلید. نظامی. 
در ایام عجم به قم کاریزهای بسیار بوده‌اند و 
خراب شده‌اند و فرود آمده و آثار آن ناپدید 
شده. (تباریخ قم ص ۴۱). ||تعفی. (سنتهی 
الارب). پوشیده شدن. ستور شدن, از چشم 
پوشیده و پنهان شدنء ۱ 
همه کشور از برف شد ناپدید . 
به یک هفته کس روز روشن ندید. فردوسی. 
بدان مرز لشکر فرود اورید 
زمین شد از ان خیمه‌ها تاپدید. 
همه پیکرش سرخ ياقوت و زر 
شده زر همه نابدید از گهر. 
کس از جنگجویان گیتی ندید 
که‌از کشتگان خا ک‌شد ناپدید. فردوسی. 
- از چیزی تاپدید شدن؛ بترک آن گفتن: 
آنوشه کی که بزرگی ندید 


نبایدش از تخت شد ناپدید. . 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


۶ ایدید کردن. 


- ناپدید شدن سر به تنگ و از ننگ؛ غرق 


تیگ شدن. ننگین شدن. بدنام شدن؛ 

بشد تازیان تابه خلخ رسید 

به ننگ از کیان سر شده ناپدید. فردوسی. 
به ننگ اندرون سر شود ناپدید 

به رزم کروخان بباید کشید. فردوسی. 


فاپد ید کردن. [پٍ ک د[ (مص مرکب) 
پوشاندن. پنهان کردن. نهفتن. اخفاء. اسحار. 
مخفی داشتن: 
چو کاموس دست و گشادش بدید 
بزیر سپر کرد سر نایدید. 
چو اسفندیار آن شگفتی بدید 
دو رخ کرد از خواهران ناپدید. 
هنرهام هر کس شنیده‌ست و دید 
تو ان ابلهی چون کنی ناپدید. 
آفتاب بدان پلندی را 
||معدوم کردن. نیت کردن. محو کردن. 
امحاء. از ین بردن؛ 


فردوسی. 
فردوسی. 
اسدی. 


سعد ی. 


به یک دست دشمن کند ناپدید 
شگفتی‌تر از کار او کس ندید. 
توانی ز ناچیز چیز آفرید 

هم از تو شود چیزها ناپدید. 
جهان, گفت. ایزد پدید آورید 
همو بازگرداندش ناپدید. 

از همه دلها که آن نکته شد 
آن سخن را کرد محو و تایدید. 
||غیب کردن. غایب کردن: 
شنیدم کادهم توسن کشیدش 
چوعنقا کرد از اینجا ناپدیدش. نظامی. 
- پی ناپدید کردن؛ اثر ستردن. رد گم کردن. 
ناپدید کردن بر خویشتن؛ فراموشانیدن 
بخود. (یادداشت مولف). بروی خود نیاوردن. 
بیاد خود نیاوردن. تغافل. تجاهل: 

چو بشنید آئین گشسب آن سخن ! 

باد آمدش گفته‌های کهن 

که‌از گفت اخترشناسان شید 

همی کرد بر خویشتن ناپدید. ‏ فردوسی. 
نا پد یدکیی. [پ دی د /] (حامص 
مرکب) فقدان. غبت. عدم ظهور. (ناظم 
الاطباء) پوشیدگی, عفاء. (مسهی الارب). 
فا ید یدی. (پٍ) (حامص مرکب) غیبت. 
(مهذب الاسماه). نامشهود یودن. نامرئی 


فردوسی. 
اندی. 
اندی. 


مولوی, 


بودن؛ 

ای باغ ارم به بی‌کلیدی 

فردوس فلک به ناپدیدی. . نظامی. 

ناپذ‌رفتنی. [جٍ رت ] (ص‌لیس‌اقت) 
نپذیرفتی. نامقبول. غیرقابل قبول. نشنودنی. 
که‌قابل اطاعت کردن نیست. 


ناپذ‌رفته. زب رت /ت] (نمف مرکب) . 
۳ ناپرو]: بر ] (ص مسرکب) بى ‌الفات. 


ناپذیرفته. رجوع به ناپذیرفته شود. 
نایف‌یو. [پ] (نف مسرکب) ناپذیرنده. 


نپذیرنده. ناپذیرا. که قابل نست. که 

نمی‌پذیرد. که قبول نمی‌کند. 

ترکیب‌ها: 

آشتی‌ناپذیر. اجتناب‌ناپذیر. اصلاح‌ناپذیر. 

امکان‌ناپذیر. اندرزناپذیر, انکارناپذیر. 

انمکاس‌ناپذیر. پتدنآپذیر. تزازل‌ناپذیر. 

جپران‌نایذیر. خدثه‌نایذیر. درمان‌ناپذیر. 

ا شکت‌ناپذیر. صورت‌ناپذیر. 
پذیر. عسقل‌ناپذیر. علاج‌ناپذیر. 

بت صرهم‌ناپذیر. رجوع به همین 


مدخل‌ها شود. 
ناپذ یرا. [پ ] (تف مرکب) ناپذیر: نپذيرنده. 
که پذیرا نیست. قبول‌نکننده. صقانل پذیرا. 


رجوع به پذیرا شود. 
اپد بوفتنی. ابر ث)(س شات 
مرن رال ول رن 
پذ پرفته. [پٍ رت /ت] آنمف مرکب) 

مردود. قبولنشده متجاب نشده. 
تصویب نشده؛ 

عذرهای دگرم هت و نگویم زین بیش ۳ 
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود. آمرمعزی. 
ناپذ برندگیی. [پ زد /3] (حسامص 
مرکب) صفت نا 
نا پل پرنده. [ ر د /د] (نسف مسرکب) 
ناپذیر. ناپذیرا. پذیرنده. مقابل پذیرنده. 
نا پرا کنده. [پ کَ د / د] (نمف مرکب) 
مجتمع. غیر منتشر. نامتفرق. مقابل پرا کنده. 
ناپرداختنی. (ج ت] (ص لاقت) 
تپرداختنی. که قابل پرداختن ست .که قابل 
کارسازی و تأدیه ست .که ادا کردنی نیست. 
ناپرداخته. [چّت /تٍ] (نمف مرکب) 
ادانخده تأدیه‌نشده : کارسازي‌نشده. 
| تمام‌نشده. ناقص. تابساخته . که ساخته و 
پرداخته نشده. تامر تب. غیرمهیا. آماده‌نشده. 
||صیقل نخورده. که جلادار و صأف و شقاف 
نیست. 
نا پردخته. (ب دت ات ] نف مرکب) 
و 

ناپرسیددنی. [بٌ 5] (ص لاقت که قابل 
پرسیدن نیست. که نباید پرسید. 
ناپوسیده. (بٍ د /د] (ن‌مف مرکب) سؤال 
نشده. نخواستد. ۱ 

- ناپرسیده گفتن؛ بدون مقدمه گفتن, بدون 
اینکه سوال شود و بخواهند گفتن: اما سخن 
نایرسیده مگوی تا در رنج نادانسته نیفتی. 
(متخب قابوسنامه ص ۲۹): ناپرسیده مگوی. 
(خواجه عبدالله انصاری). سخن ناپرسیذه همه 
را سخرة تیغ یاسا گردانید. (وصاف ص ۳۴۱). 
او را گرفته بیاوردند. ناپرسیده بر یغ گذرانید. 
(وصاف ص۳۲۵ 


اپدیرنده. 


بی‌رغبت. بی‌یل " . (از برهان قانلم). لاابالی. 


ناپروای. (پَ 


ناپرواي. 


(انجمن آرا). بی‌خبر. غافل. (ناظم الاطباء). 
بی‌توجه. بی‌التفات. ست انگار. ||بی‌ترس و 
بیم. (برهان قاطم). بی‌بیم. (انجمن آرا). پیا ک. 
بی‌ان‌ديشه. (انتدراج). با ک. بی‌پروا. 
بی‌ترس. دلیر,بهأدر. (ناظم الاطباء). فار غپال. 
بن اعا ی هراس خا کدی زا بت معا 
بدون خوف و رعب: 
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست 
زمان زمان ز من خه‌اش که ياد دهد. 

۱ امیرخسرو. 
هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد 
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. 

اسیری لاهیجی. 


. |اسرآنيمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). 


مس آنتیطه بی‌فراغت. بیطاقت. بسی‌آرام. 
(برهان قاطع), بی‌طاقت. (انجمن آرا. آشقته. 

جیران. سرگشته. (ناظم الاطباء), سرا آسیعد, 
مقابل پروا به‌معنی فراغت. (از معیار جمالی). 
بی‌فزاغت مشوش. مضطرب. بی‌قرار. بی‌آرام. 
بی‌تاب و توان؛ 
قمر ز قیضة شمشیر تست تاایمن 
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. 
بود نقاش قفا در شجرت متواری 
بود فراش صا در چمنت ناپروا. 
تا بخا ک‌اندر آرام نگیری که سپهر 
همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. 

۰ آتوری, 


امیرمعز ی. 


انوری. 


پرتو خورشيد چون پیدا شود 
ذر؛ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. 
یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت ۰ 
وین دل سوخته پروانۀ نایروا بود. حافظ. 
پناه ملک سلیمان شهنشه ایران : 
که استان ز معالی اوت ناپروا. 

معیار جماتی. 
|ابی‌دانش. (برهان قاطع). بی‌اندیشه. بی‌فکر. 
(ناظم الاطباء). |[بدون قصد و اراده. ناتوان. 
ست. |امشنول و همیشه در کار. (ناظم 
الاطباء). 2 


فاپروائی. بر ] (حامص مرکب) شغل و 


کار و یشه. (تاظم الاطباء). شغل. (سنتهی 
الارپ). ناپروا بودن, صفت ناپروا. 
](ص مرکب) ناپروا: 
بوده تفاش خرد در شجرت متواری 
شده فراش صا در چت تاپروای. 

انوری (از سندبادنامه ص ۲۳). 
از نهیبت ستاره بیآرام 


١‏ -سخن فالگوی زاکه از مرک او جنر داد 
بوي 
۲ - در چاپ قدیم و چاپ جدید آنْندراج 


«بی‌مثل» آمده است» و ظاهر صحی آن ابی پل» 


باشد. 


ناپر ور دگی. 
در رکابت زمانه تاپروای. انوری. 
ناپروردگی. اپَز ود /:] (حامص 
مرکب) پرورش ندیدن. تربیت نشدن. تربیت 
ندیدن؛ از ناپروردگی و بی‌ممارستی شراستی 
و زخارتی در طبع داشت ت. (جهانگشای 
ناپرورده. [چز و د /د] (نسف مرکب) 
پرورش نیافته. پرورده نشده. ||ناتمام. ناقص. 
کامل نشده. (یادداخت مولف). مقابل پرورده. 
رجوع به پرورده شود: در علاج زنیکه بچۀ 
نب پرورده از وی بسیفتد. (ذخسيرهة 
خوارزمشاهی). 
ناپرهیزکار. [پ ] (ص مرکب) فاسق بدکار. 
(آنندراج). آن ن که پرهیزگاری و پارسائی 
ندارد. . (ناظم الاطباء). غیرمتقی. فاسق. فاجر. 
ناپارسا. بی‌تقوا. بی‌عفت. ناپا ک‌دامن؛ عالم 
ناپرهیزگار کوری است مشعله‌دار. ( گلستان). 
معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترتروی» 
گداطیم ناپرهیزگار. ( گلستان). ۱ 


عام نادان پریشان‌روزگار 
به ز دانشمند ناپرهیزگار. سعدی. 
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین 
روز عرض از دست جور نفس تاپرهنزگار. 
۱ سعدی. 


||بی احتیاط. بی‌ملاحظه. بی‌خبر و غافل از 
تندرستی. (ناظم الاطباء). 
نا پر هی رگاری. [پ] (حامص مرکب) عدم 
پارسائی. (ناظم الاطباء). فق. فجور. 
ناپارسانی. بی‌عفتی. آلوده‌دامسنی. 
|ابیاحتیاطی. عدم ملاحظه در حفظ 
تندرستی. (تاظم الاطیاء). رجوع به ناپرهیزی 


شود. 
ناپرهیزی. [پ]| (حسانص مسرکب) 
بی‌احتياطی. 


زرم رین ادف ات ری 
قواعد طبی چیزهائی منافی سلامت خوردن. 
کارهای منافی سلامت کردن. غذأهائی 
ناملایم مزاج خوردن. غداهای مقر خوردن. 
در دوران مرض یا نقاهت غذای نامناسب و 
مضر خوردن. ۱ 
نایز. [پٍ ] (نف مرکب) ناپزا. ناپزنده. . دیسر 
پزنده. که دير پزد. که پزد. 
اپڑا. [پ ] (نف مرکب) ناپز: نخود ناپزا. لبة 
ناپزا. . رجوع به پزاشود. 
نایزالی. [پ] (حامص مرکب) ناپزا بودن. 
دیرپز بودن. مقابل پزائی. 
نا پزنده. [بٍ زد /د] (نف مرکب) ناپز. ناپزا. 
دیرپز. که پزانست 
ناپزی. [ٍ] (حامص مرکب) ناپزائی. نا 
ودن ده »سس 
نا پسری: تپ ش ] (مرکب)! پسر زن. پسر 


2ر ۰ 
شوهر. پسندر. رییب. در کرمان: پیرزاده» در 


گناباد: پیش زاد. در کرمانشاه: ان زاده گویند. 

نا پسنف. [پ س ] (ن‌مف مرکب) غیرمطبوع. 
نا گوار, مکروه. (ناظم الاطباء). ناپسندیده. 
چیزی که پسندیده نباشد. ناخوش ایند. 
نادپذیر. مکرو ». نامطبوع. ته بدلخواه. بخلاف 
میل. علی‌رغم. کریه: 


عاشقی خواهی که تا پایان بری 

بس که پسندید باید ناپسند. 

یکی آ گهی‌یافتم ناپسند 

سخنهای ناخوب ناسودمند. فردوسی 
بپوشیدم این جام ناد" 

یفرمان آن شهر‌یار بلند. افردوسی. 
بدانستم آن نامة ناپسند 

که آمذ ز فرزند چندین گزند.  .‏ فردوسی. 


محنت و خال ناپسند اینت فتوح روز و شب 
بلبل و چشم دردمند اينت دوای اسمان. 


" خاقانی. 
اید ساخت با هر ناپندی 
که‌ارزد ریش گاوی ریشخدی. ِ نظامی. 


هر که پند آمدش چون تو یکی در کنار 

بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند. : 
سعدی. 

خلاصم دہ از وزط تاپ ند 

به رویم در یت درمبند. نزاری قهتانی. 


ااقبیح. زد زشت. (ناظم الاطباء). بد. نکوهیده. 
ناممدوح. ناستصن. ناستوده. 
مذموم. ذمیم؛ ٍِِ. 

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مدان 
که‌ناپند بود نزد مردم هشیار.. فرخی. 
گفت‌یا زن در حق پیفمبرآن دعا نکتم که 
ناپسند است. (قصص ص ۱۲۱). 

خود تو کاهل نشستی ای غافل 

ناپند است غفلت از عاقل. ستائی. 
مده تأخوب را بر خاطرم راه 

بدار از ناپسندم دست کوتاه. نظامی. 
در ما بروی کسی درمند ۱ 
که‌دربستن در بود نایسند. نظامی. 
آب در دیده گفتش آن دلند 

کاینچنین ناپسند راپ‌ند. نظامی. 
لِک چون اغلب بدند و ناپسند 

پر همه می را محرم کر ده‌اند. مولوی. 


لقمان راگفتند ادب را از که آموختی گقت از 

بی‌آدبان هر چه ازیشان در خاطرم ناپسند آمد 

از فعل آن پرهیز کردم. (گلتان). تعرض 

سالی از اهل آدب در نظرش قبیح و ناپند 

آمد. (قلتان): 

به مستی سخاوت بود ناپسند 

اگرعاقلی بتنو این طرفه پند. 
نزاری قهبتانی. 

|اکار بد. خرکت شیع: ۱ 

اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که ضراآن 


۵¥ 


پند همی نماید برآنم اطلاع فرمائی. ( کلیات 
سعدی چ مصفاء ص .)٩۰‏ 
اگرصد ناپند آید ز درویش 
رفیقانش یکی از صد نداند. 

سعدی ( گلستان). 
||نامقبول. مردود. (ناظم الاطباء). نامرغوب. 
غیرمقبول. که مورد پسند نیست. که طالب و 


ناپسند شدل. 


خواستار ندارد؛ 
برین داستان زد یکی هوشیار. 
بنزدیک یزدان بود ناسند 


فردوسی. 


نباشد بدین بارگه ارجمند. 

برآورد از ار کاخهای بلند 

بد در جهان نزد کی ناپسند. 

|اسخن ناپند. لقو. بهوده: 

چن گفت فرزانة هوشمند 

که دانا تگوید سخن ناپسند. 

گرم نایسندی بر اقلام رفت 

حدیث از می و مطرب و جام رفت. 
نزاری قهستانی- 


فردوسی. 


فردوسی 


سعدی. 


خیره‌سر. حرف‌نشنو. نصیحت‌ناپذیر: 


گمان پردمت زیرک و هوشمند 

ندانستمت خیره و نایند. سعدی. 
یکی پند گیرد دگر ناپسند 

نپردازد از حرف‌گیری به پند. سعدی. 


ناپسند آمدن. (پ س ٢‏ 3 ] (مص مرکب) 
پندنامدن. پسند نکردن. زشت شمردن. 
نکوهیده داشتن. روا نداشتن. مکروه دانستن. 
منکر داشتن. نپسندیدن؛ 
ناپند آمد اهل ینش را 


کشتن آن صنع آفرینش راہ نظامی. 
چو بد ناپند ایدت خود مکن 

پس آنگه به همایه گو بد مکن. سعدی. 
ملک را تدبیر او ناپند آمد و زجر فرمود. 
( کلتان). 

چه خصلت ز من ناپسند آمدت. سعدی. 


- ناپسند نیامدن؛ قبول کردن. پسندیدن: 

ز مریم نیاطوس پذرفت ند ۱ 
تیامدش گفتار او ناپند. فردوسی. 
نا پسند داشتن. [پ س ت ] (مص مرکب) 
ناپسند شمردن. نفرت و کراهت داشتن. زشت 
و قبیح شمردن. (ناظم الاطباء). تکوه. كراهة. 
کراهیت. کره. مَكرَهَة. (منتهی الارب). مکروه 
داشتن. زشت شمردن. بد دانستی. پسند 
نکردن؛ و سبکی که آن رانایند داشتند. 
(تاریخ بهقی ص ۱۵۶). 5 
نا پسند شدن. (پ س ش د] (مص مرکب) 
پسندیده نشدن. پند نکردن: چنان نحتشم 


(فرانسوی) Beau-fils‏ - 1 
۲ - جامهٌ زنان که هرمز به بهرام فرستاده بود 


را سک بر زبان ورد و مردمان شریف و 


وضیع را ناپند شد. (تاریخ بیهقی ص ۰۳۸۲ 
ناپسند نمودن. اپ س ن / ن 7ن د] 
(مص مرکب) پسند نکتردن. پسند ننمودن. 
مقابل بند نمودن. صاحب متهى الارب 
آرد: جرشمه, تاپسند نتمودن روی کشی راء 
آنچه نحسنک و قوم وی میکردند به ما میرسید 
بدان وقت که به هراة بودیم و آن را نایسند 
مینمودیم. (تاریخ بیهقی ص ۲۶). 
اپسندی. [پ س] (حانص مرکب) رغم. 
مرغم. (منتهی الارب). عدم قبول. عدم 
مسطبوعیت. ن‌امطبوعی. (ناظم الاطباء). 
نپسندیدن, پسند نکردن* 
| گرم نمی‌پسندی یدهم به دست دشمن 
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندی. 
سعدی. 
||ناروا. که پسندیده نیست. جور و بیداد؛ 
مکن بر بخت چندین ناپندی 
که‌ارد نایندی متمندی. (ویس و رامین). 
نا پسند یدن. [پ س دی د] (مص منفی) 
نپسندیدن. پسند نکردن. مقابل پسندیدن, 
نا پسند ید ۵. [پ س دی د /د] (نسف 
مرکب) که پندیده نباشد. نامطبوع. (ناظم 
الاطباء). نض. مکروهة. (متهی الارب). 
مکروه. منکر. نادلپند. نه بدلخواه. نه مطابق 
میل. بخلاف میل. نابایسته. نامطبوع: 
به پشن امد این ناپندیده کار 
به بمهوده این رنج و این کارزار. فردوسی. 
بدین ناپسندیده فرمان اوی 
هم | کنون پیچان دل و جان اوی. فردوسی. 
هرچه میرفت تاپسندیده بود که قضا کار 
خویش بسخواست کرد. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۳۴. گفت فردا چن آئید که هرچه از 
شما بپرسم جواب توانید دادن تا کنون کار 
مخت ناپستدیده رفته است. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۵۴). و | گر چیزی دیدی ناپسندنده ہانگ 
بروی زدی. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۷). |زشت. 
قبیح. مکروه. (ناظم الاطباء). نامناسب. منکر. 
نکوهیده. بد. ناخوب 
گر آهنگ بر میوه‌داری کنید 
وگر ناپندیده کاری کنید. 
فردوسی (شاهنامه. ج ۵ ص ۲۰۲۸). 
کارها رفت سخت بیار دراین مدت که این 
مهتر بزرگ به ری بودبر دست وی از هر لونی 
پندیده و ناپسلدیده. (تازيخ بیهقی 
ص۴۰۲). گفت هزگز تا منم کاری 
ناپندیده‌تر از این کار نکردهام, (اسکندرنامة 
خضطی), گفتند ای شاه آنچه توکردی 
ناپندیده است. (اسکندونامه),پرسید که 
مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هرکه را اعمال 
ناپسندیده‌تر بود. (سندبادنامه صن ۳۴۰). شیر 
یندیده" + ٠ ٠‏ صافی تولد کید و شیر 


ناپندیده یا از خون صفرائی تولد کند یا از 


خون بلغمی يا از خون صودائنی. (ذخیرة: 


خننوارزشاهی), در همه طرشتان 
ناپسدیده‌تر از آن موضع نینت. (مجمل 
اتسوارینخ). و غمنا ک شدند از این کار 
ناپندیده. (مجمل‌التواریخ).: 
مگر دیدی احوال نادیده را - 


پسدیده و ناپندیده راء نظامی. 
درگز او را به دوستی ند 3 
که رود جای ناپسندنده: نظامی, 


معصیت از هرکه صادر شود ناسندیده است: 
( گلستان). و چون او را بر فعل ناپنديده او 
عتاب کردند او بر نفس خود حلم کرد. (تاریخ 
قم ص ۱۸۶). و از جملة قزاعد ناپندیدة 
اوست. (تاریخ قم ص۱۶۴). ]| مردود. 
غیرمقبول. (ناظم الاطباء): نامقبول. 
نامررغوب. نه موزد پسند؛ 


نباید که اندیشة شهریار: 

بود ناپندیدۀ کردگار: فردوسی. 
چه دانم که من چشم بد دیدهام- ۰ : 

پسندیده یا ناپندیده‌ام. 1 " نظامی: 


ناپنندیده‌ست پیش اهل دل 
هرکه غیر از عشق رائی فیزند: ۰ "۰ سعدی. 


||ناگایست. تابایست. ناروا.-خرام. که روا 


یست. که شایسته و مشروع يست 


" مشو ناپسندیده را یش باز 


که در پردء کر نسازند ساز. نظلامی. 
پگردان ز نادیدنی دیده‌ام 
مده دنت بر ناپ ندیده‌ام. سعدی. 
تو آزادی از ناپندیده‌ها 
نترسنی که بر وی فتد دیده‌ها. سعدق. 


نا پسند يده آمدن: [پ س دی د/دع 
د) (مص مرکب) ناپتد آمدن. پستند نکردن. 
نپسندیدن: خداوند در این باب با من سخن 
گفته است و سخت ناپسندیده اده است نراء 
(تاریخ هقی ص ۲۵۹ آنچه ترا از وی 
ناپسندیده آبد دانی نباید كرد (منتخب 
قابوسنامه ص ۲۶). ` 
ناپسند يده شدن. [پ س دی د / دش 
د] (مص مرکت) تفز کرده صدټ: پشنندیده 
نشدن. قبول ااکردن.(ناظم الاطباه) ٠‏ 
ناپسته. [ب تٍ] ((خ) دهی است از دهستان 
مشه پاره. واقع در بخش کلیبر از توابع اهر 
در آذربایجان شرقی در ۰ ۰ گزی مغرب 
کلیبر قراز دارد و فاصله آن تا جاده شوه اهر 
ببه کسیر نیز ۸۵۰۰ گز است. مننطقه‌ای 
کوهتانی است با عوائی معتذل و ۱۴۴ نفر 
سکسته. اب آن از دو رشته چشمه تأمنین 
مشود و محصولش غلاث است" و مردمش 
بکار زراعت و گله‌داری مشغوالند. راه-عالرو 
دارد. (اژ فرهتگت جغرافیایی ایزان ج۴). 
فا پگاو< [پ ](ص مرکب) ! چرکین: ||پست. 


ناپلتون بناپارت. 

فرومایه. کمیند.(ناظم الاطیاء), 

ناپل. ((ج)۲ شهری آمنت در ایب‌الیاء کنار 
خلیج ناپل و در ۱۸۸ هزارگزی جنوب شرقی 
رم واقع است. جمعیت این شهر ۱۰۲۸۰۰ نفر 
است. در این شهر کتابخانه‌ها و موزه‌ها و 
نمایشگاههای آثار گرانبهای هنری و قصرها 
و کلیاهای زیبائی وجود دارد. بازرگانی آن 
مهم است و صنایع کشتی‌سازی و تصفية نفت 
آن قابل توجه است. 

فاپل. (إخ)" نام بخشی قدیمی از ایلیا شامل 
قمت جنوبی شه جزیرۀ مزبور. ۱ 
ناپلازا. [پ ] ((ج) دی است.از دهتان 
میان‌رود پاین. ضمیمة بخش نور از توابع 
شهرستان آمل. در ۱۳ هزارگزی مفرب آمل 
واقع است. دامنه است و جنگلی, هموایش 
معتدل و مرطوب انت و مالاریاخیز. ۱۸۰ 
تفر سکنه دارد و مردمش شیعه مذهبد و 
فارسی را با لهج مازندرانتی تکلم میکند. 
آب انجا از چشمه و ناپلارود تأمین ميشود. 
محصول آن لبنیات است و مردمش به کار 
زراخت و گله‌داری مشفولند و عموماً تابستان 
را به یبلاق نوحجۀ دهستان تائیج میروند. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲ ص۹۸ ۲). 
ناپلنون. [پ ل تن ] (إغ) سکة طلای يت 
فرانکی که ادا با تقش ناپللون اول و بعد در 
زمان ناپلئون سوم با نقش او انتشار یافت. 
ناپلئون بناپارت. [پ ل تن ب] (خ)۲ با 
ایکون اول. امپراطور فرانسه ویک از 
جهانگشایان معروف تاریخ است. وی در 
پانزدهم اوت ۱۷۶۹ م. دز شهر آژا کسیو۵ 
واقع در جزیر؛ کرس بدنیا آمد. جزیرة مزبور 
به سال ۱۷۶۸ به تصرف فرائسه درامده بود و 
هنگام تولد ناپكون جزئی از خاک فرانسه 
محسوب ميشد. پدرش شارل بناپارت "و 
مادرش ماریا لییزیا رامولینو " نام داشت. وی 
چهارمین فرزند و دومن پر شارل بناپارت 
بود: ناپگون تحصیلات خود را در مدرس 
نظاني برین "شروع کرد و به سال ۴ برای 
طی دوزء يکال شنان دو ماز“ بپاریی 
رفت. و چون از تحصل در مدرسۀ اخير 
فراعت یافت (۱۷۸۵) با رتب سنتوان دومی 
وارد هنگ تويخائة لاه [ساخلو 


۱ -ظ. مصحفت «نابکاره است. رجوع به نایکار 


8 


سود. 
Naple. 3 - Naple.‏ - 2 
Napoléton Bonaparte.‏ - 4 
Ajaccio.‏ - 5 


6 - Charles Bonaparte. 
7 - Maria Laetitia Ramilino. 


8 - Brienne. 

باه سا 
Champ de ۰‏ - 9 
.۰۸.۰ 


ناپلئون بناپارت. 





والانش" ] شد". در این ایام د دلیستگی ز یادی 
به سرنوشت فرانسه نداشت ت و برای تأمین 
انتقلال جزيرة کرس کوشش میکرد اما ظهور 
انقلاب رای او را تغیر داد. 

وی به سال ۱۷۹۳ (در رتبة سروانی توپخانه) 

جنگ مسا وا ۲ کت 

در ۲ و محاصره تولون شرکت جت و 
دوبار مچروح شد و با شجاعت فوق‌العاده‌ای 
که‌از خود نشان داد خویشتن را معروف 
ساخت. اما شخ شخصیت و نبوغ نظامی او به سال 
رو و 
قرار گرفت. در | ین سال رتبة ذنرالی بریگاد 
تسویخانه را داشت. در سال ۱۷۹۵ او را به 
ریاست یک بریگاد پیاده نظام منصوب و بدفع 
شورشیان «وانده» مأمور کردند و او چون 
تصدی این مقام را دون شان خود میدانست از 
فبول آن سرباز زد و در نتیجه از خدمت 
برکنار شد و اندکی بعد ماموریت حفظ 
مجلس کنواننیون ؟ و دفع سلطنت‌طلبان به 
عهدة او وا گذار گردید و فردای روز («۱۳ 
واندمیر» ژنرال دیویزیون توپخانه شد و سپس 
بهرناست کل توای داغلۍ ایل آمق و یتح ماه 
بعد (۲۳ فوریه ۱۷۹۶) در حالی که بیت و 
هفت سال بیشتر ند 
مامور ایتالیا رسد و مجال مناسبی برای ابراز 


لاقت و ترقیات آیندة خودبه ج چنگ آورد. 
جنگ و فتوحات او در ایتایا یکسال مدت 
گرفت و سرانجام در دسامبر ۷ فاتح و 
سربلند به پاریس مراجعت کرد و پاریسیان 
باشکوه و جلال فراوانی از او استقبال کردند. 
اندکی بعد دولت فرانه او را به فرماندهی کل 
قوای انگلستان منصوب کرد و او به عزم اینکه 
خارح از جزایر انگلیس لطمه‌ای به آن دولت 
بزند آهنگ تصرف مصر کرد تا راہ ان نگلستان 
را با و 2 [مصر در آن ران از 
لطان تر دړآنجا جز نای ندنت اد 
امور شلک با امراء مملوک بود ] 3. 





لشکرکشی و فتوحات مصر از سال ۱۷۹۸ تا 
٩۹‏ طول کشید * و هنگامی که به پاریی 
بازگشت دیگر دیرکوار قدرت یکال پیش 
خود را نداشت و باناکامیها و مشکلاتی 
مواجه شده بود. ناپگون موقعیت را مناسب 
یافت و با کودتائی که در ۱۸ برومر (۱۷۹۹) 
کردقدرت را به دست گرفت و خود را قسول 
اول نامید و چون به قدرت رسید اعمال 
مسبدانه‌ای از قبیل اعلام رژیم بردگی در 
مستعمرات فرانسه واعدام دوک ۷ 
مرتکب شد و به موازات آن اقدامات مدنی نیز 
کرداز آنجمله: تدوین قانون مدنی فرانسه. 
وضع قانون جدید مالیاتی. ایجاد بانک و 
دانشگاه و تفکیک دین از سیاست. به سال 
۲ به مقام قسول دائمی رسید و سرانجام 
در ماه مه ۱۸۰۲۴ مجلس ملی و نای قرانه 
او را امپراطور خواند. وی هنگام جلوس بر 
تخت امپراطوری ۳۵ سال داشت. ناپلئون, 
دوران امپراطوری خود را به جنگ با 
اروپائیان گذراند؛ 

سال ۱۸۰۶ را در جنگ با اطریش و روسیه 
سپری کرد. در «اولم» سپاه اطريش را درهم 
شکست و در «اوسترلیتز» بر قشون متحدۀ 
روس و اطریش غلبه کرد و این جنگ رابا 
معاهد: «پرس بورگ» خاتمه داد. از ا کتبر 
۶ تاژوئن ۱۸۰۷سرگرم جنگ با پروس 
و زوسیه بود پسروس‌ها را در «ینا» و 
«اشستارت» شکت داد و در «ایلو» و 
«فریدلند» بر سپاهیان روس غلبه کرد. آوریل 
و ژوئة ۱۸۰٩‏ را در جنگ با اطریش گذراند 
و در این برد هم به پیروزی رسید. جنگهای 
او با انپانا نیز از مه ۱۸۰۸ تا دسامیر ۱۸۱۲۳ 
مدت گرفت. سرانجام نبردهای ناپلئون تا 
سال ۱۸۰۹ بقرار صلح وينه انجامید. در اینجا 
ناپللون به اوج ترقی رسیده بود و فتوحات 
نمایان وی تا سال ۱۸۱۲ ادامه داشت در این 
سال فرانسه بح کمبرمقدزات اروپا و ناپلتون 
فرمانروای قار؛ اروپا بود. 


دورۀ دوم تاریخ امپراطوری وی که بیکس ۱ 


دوران نخست با شکت‌ها و نا کامی‌های 
متوالی قرین بود از سال ۱۸۱۲ شروع چد: در 
این سال وی دوستی خود را با روسیه بهم زد 
و بروسیه لشکر کشید و شهر مکو را فتح و 
تصرف کرد اما از این سفری که در آغاز 
فاتحانه مینمود با لشکری پرا کنده‌و نیمه جان 
از سرما و قحطی, بتلخی بازگشت و در این 
لشکرکشی لطمات جانگاه ناتوان کننده دید. 
در ماه مه ۱۸۱۳ به آلمان لشکر کشید و از 
آتجا هم شکست خورده به فرانسه مراجسعت 
کرد.سرانجام دول اروپائی که به جنگ با 
ناپلئون اتفاق کرده بودند به فرانسه هجوم 
بردند و پاریس را تصرف کردند و.جهانگپيلي 


ناپللون بناپارت. ‏ ۲۲۰۵۹ 


فرانسوی را در ۲۰ آوریل ۱۸۱۴به جزيرة 
«الب» تبعید کردند و فرانسه همه ممالک 
مفتوحه خود را از دست داد. ناپلگون دو ماه 
تبعیدی جزیرة الب بود و روز ۲۸ فورية 
۵ با هزار تن از سربازان قدیم خود از 
تبعیدگاهش به کشتی نشت و آهنگ فرانه 
کردتا تخت و تاج از دست رفۀ خود را بار 
دیگر تصرف کند و روز اول مارس در خلیج 
«ژوان» قدم به خا ک‌فرانسه نهاد و روز یتم 
مارس وارد قصر «تویلری» شد. (لوی 
هیجدهم با شنیدن خبر بازگشت ناپلون از 
پاریس فرار کرده بود) و مردم فرانسه مقدم او 
راگرامی داشتند ^ 

سلاطین اروپا که او را «دشمن و برهم‌زنندة 
اسایش ملل عالم» میدانستند به دفع او یکدله 
شدند. و سپاهی گران فراهم کردند و به جنگ 
او گیل داشتد. فرماندهی این سپاه را 
«بلوخر» پروسی و «ولینگتن» انگلیسی به 
عهده گرفتند و در مدان «راترلو» ناپلون را 
برای همشه شکت دادند. (۱۸ ژوئن 
۵ برد واترلو آخرین جنگ ناپكون 
بود» فرماندهان فاتح اروپائی, امپراطور 
شکست خوردة فراتسه را دستگیر و به جزيرة 
«سنت هلن» تبعید کردند. دورن اخیر 
امپراطوری ناپلكون به حکومت صد روزه 
معروف است. ناپلئون ایام آخر عمر خود را 
در جزيرة منت هلن, به تلخی و نا کامی و 
سختی گذراند و سرانجام در سن ۵۲ سالگی 
در شب پنجم مه ۱ به سرطان معده در 
تبمیدگاه غمآلود خود در دذشت. 


1 - Valence. 
استادان مدرسة شان دو مارس آيندة حوبى‎ - ۲ 
برای او پیش‌بینی کرده بودند. یکی از آنها گفته‎ 
بود: ها گر حوادث ایام با او ساعدت کند» خیلی‎ 
پشرفت خراهد کرد». (ناپثرن تألیف هانری‎ 
کالره).‎ 
3 - Toulon. 4 - Convention. 
تاریخ رن هیجدهم آلبر ماله ص۵۰۷‎ -۵ 
۶-ناپللون ضمن سپاهی که به جنگ مصریان‎ 
برده بود دویست تن از دانشمندان و نویسندگان‎ 
و هترمندان را نیز بهمراه داشت و همان بودند‎ 
که دانش جدیدی رابه نام امصرشناسی» پایه‎ 
.)۵۳ ريختند. (ناپلئون: هانری کالوه ص‎ 
7 - Duc dQ'Enghien. 
چون شب دوشنه ۲۰ مارس ناپلون در‎ -۸ 
دهلیز قصر تویلری که پر از هواخراهان او برد‎ 
ظاهر گشت سُرور خلایق بدل بجنون و هذیان‎ 
شد حضار اپراظور را روی دست گرقته بتالار‎ 
طبقهٌ اول رسانیدنده ژنرال «تةبو» که شاهد‎ 
واقعه برد گوید: گمان کردم که رستاخیز‎ 
فرارسیده است هیجان و شور مردم چنان بود که‎ 
گفتی سففها منهدم خواهد گشت». (تاریخ قرن‎ 
.)۶۸۰ هیجدهم آلر ماله ص‎ 


۳۱۳۰۶۴۰ ناپلئون دوم. 


ناپلون دوم. اج لٍ ۶ ن دز ] الغ" 
فرزند ناپكون اول و مادرش ماری لوئیز 
است. در قصر تویلری بدنیا آمده و از زمان 
کودکی پادشاه روم نامیده شد. پس از 
برکناری ناپللون اول از اپراطوری فرانسه 
پوسیلة مجلین به امراطوری برگزیده شد. 
او سراسر زندگی خود را تزد جدش فرانسوای 
دوم اپراطور اطریش در قصر «شونبرن» با 
عنوان دوک دو ریشتادی " گذراند و به سال 
۲ در همانجا مرد و در سال ۱۹۴۰ 
خاکتر جدش رابه انواید متقل ساختند. 
ناپلئون سوم ۰ پټ ل ٤‏ ن سو وا الح ۳ 
برادرزاد؛ ناپلگون اول است و پدرش 3 ئی 
باپارت پادشاه هلد و مادرش هورتانس 
بوهارنه ا بود. در سال ۱۸۰۸ یدنا آمد دوران 
جوانی خود را با ماجراها و حوادث گذراند. 
در سال ۶ در استراسبورگ و در ۱۸۴۰ 
در بولونی عله لوئی فیلیپ پادشاه فرانسه 
قیام کرد و گرفتار شد و به زندان ابد محکوم 
کزدود ویر ی نکد شت که در لاس یک بنا از 
زندان حام به بلژیک گریخت. ناپلئون سوم 
پس از انقلاب سال ۱۸۴۸ به فرانسه برگشت 
و خود را جانشین و محیی افکار ناپلئون اول 
وانمود کرد و بعنوان برقرار کند؛ نظم و امنیت 
عمومی از طرف انتانهای فرانه به ریاست 
جمهوری برگزیده شد و در ۱۰دسامر ۱۸۴۸ 
رسماً به این مقام رسید. هر چند که او به حفظ 
و مراعات قاتون اساسی سوگند یاد کرده بود 
ولی پی از سه سال در ۲ دسامیر ۱۸۵۱ 
شخصیهای جمهوریخواه و سلطّت طلب 
پاریس را بازداشت کرد و مجلس را منحل 
ساخت. او با خشونت و بیرحمی تمام 
مخالقان خود را سرکوب کرد و در نتجۀ 
مراجعه به آراء عمومی برای ده سال دیگر په 
ریاست جمهوری اتخاب شد و در سال بعد با 
یک مراجعة دیگر به آراء عمومی به 
اپراطوری رسید. تاریخ امراطوری دوم به 
سه دوره تقضیم میشود» 
دوران اول أن بین سالهای ۱۸۵۲ تا ۱۸۶۰ 
است در این دوره ناپلئون سوم در نتیجة وضع 
قانون امنیت عمومی با استبداد و قدرت تمام 
سلطتت کرد در دور دوم که از ۱۸۶۰ تا 
۷ مدت گرفت بعضی مصونها و آزادیها 
به مردم داده شد و در دور سوم بین سالهای 
۶۸ تا ۱۸۷۰ ناپكون سوم «امپراطوری 
لیبرال» اعلام کرد. در این دوره حکومت 
اپراطوری دست به اصطلاحات اجتماعی 
زد. صنایع و کشاورزی و بازرگانی را تشویق 
و بنگاههای خیریه دایر کرد. ناپكون سوم نیز 
با اروپائیان جنگهانی کرد: برای برتری یافتن 
بر کشورهای اروپائی جنگ کریمه را که از 
۷ ۱۱۸۵۴ سال ۱۸۵۶ طول کشید ایجاد 


کردو با معیت انگلستان در چين مداخله نمود 
و « کوشن شین» رابه تصرف درآورد. در 
ایتالیا و مکزیک مداخله‌هائی نمود و با پروس 
اعلان جنگ کرد. ولی در این جنگ در 
سدان *به اسارت افتاد (اول سپتامبر سال 
۰ و پس از آنکه مدتی در اسارت 
آلمانها بسر برد بالاخره مجلس ملی فرانسه او 
را از امپراطوری عزل کرد. ناپللون سوم در 
سال ۱۸۷۳ م. درگذشت. 
ناپلئون ویل. [پ لٍ 2] (۱خ)۲شهر 
کر وت در ایالت لوئیزیانای امریکا. 
جممت آن ۴۰۰۰ تن است. 
ناپلوز. ((خ )۸ پایتخت قدیمی فلطن بوده. 
کون ۱۶۰۰۰ نفر جمعیت دارد. محصولاتش 
پنبه و زیتون أست. 
ناپو. (پ] ((خ)" یکی از رودهای بزرگ 
آمریکای جنوبی است. از جبال آند سرچشمه 
گرفته‌کشورهای | کوادر کلمبیا و پرو را 
مشروب میسازد. ناپو به رودخانة امازون 
میریزد و ۱۳۰۰ هزار گز طول دارد ۵۰۰ هزار 
گزانتهای آن قابل کشتی‌رانی است. 
اپو لیون. [ب ین ] (اخ) ناپللون. رجوع به 
ناپكون شود. مه 
ناپه. [ب) ((خ)" * در اساطیر یونان. ربةالنوع 
دی درد یامنهار سکاو 
کوهارها. (فرهنگ فرانه به فارسی سعید 
نقیسی). 

ناپیدا. [پٍ / پ ] (ص مرکب) غايب. (ناظم 
الاطباء). نامرئی. نامشهود: 

با خیال یار ناپیدا هنوز 


خلوتا کاندر نهان خواهم گزید. خاقانی. 
حمله‌مان پیدا و ناپیداست باد 
جان فدای آنکه ناپیداست باد. مولوی. 


چنان خواندم که چون پینامیر را سل همی 
دادند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی 
ناپیدا. (مجمل التوارییخ). مهتران بوسلمه 
[وزیر آل محمد ] را گفتند امام کجاست؟ و تا 
کی سس به باد دهیم از امام ناپیدا؟ 
(مجمل‌التواریخ). ||ناپدید. (آتندراج). باطن. 
(سامی). چیزی که هویدا و اشکار نباشد. 
نهان. (ناظم الاطباء). نهان. نهفته. مبتر. 
مستور. پوشیده: ۰ 
همی رفت از بر گردون گهی تاری وگه روشن 

وز او گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا. 


رویت بریشت اندر ناپیدا. 


فرخی. 
دير شد دير که خورشید فلک روی نمود 
چیست امروز که خورشید جهان ناپیداست. 

+ .. انوری. 
همان کهید که ناپیداست در کوه 
بپرواز قاعت رست از انبوه. نظامی. 


| أن که هنوز به وجود نیامده و موجود نشده 


ناپندا شدن. 


و پدانگشته باشد. (تاظم الاطباء). معدوم. 
یت. ناموجود: 

همه هر یک بخود ممکن بدو موجود و تأممکن 
همه هر یک بخود پیدا بدو معدوم و ناپیدا!۱ 
رود سپاهان از کوهها... بیاید و چندان ضیاع 
را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود و آخر 
آن بروتاء روی دشت ناپیدا گسردد. 
(مجمل‌التواریخ). ||نامعلوم. نامعین. ناپديد: 


بده کشتی می تا خوش برآئیم 

از اين دریای ناپیدا کراند. حافظ. 
اندر ره انتظار چشمی که مراست 

بیئور شد و وصال ت تو ناپیداست. وحشی. 


||بهم. غیرواضح. غیرصریح: صاحب منتهی 
الارپ در معتی ضغضفه, جمجمه. تجمجي: 
مغمغه آرد: سخن تاپیدا گفتن. (منتهی الارب: ٠٠٠‏ 
||گم‌شده‌ای که یافت نشد باشد. (ناظم. 
الاطباء). 
ناپید! شدان. [پ /پ ش د] (مص مرکب) 
غیبت. پنهان شدن. مخفی شدن. غب شدن» 
امیر چون نامه بخواند سجده کرده پس 
پرخاست و بر قلعت برفت و از چشم ناپیدا 
شد. (تاریخ بهقی). و بروی آب همی شد تا از 
دیدار مردم ناپیدا شد. (منتخب قابوسنامه 
ص ۳۲). چون صبح صادق از مطلع آفاق 
شارق گشت اعلام خورشید پیدا آمد و رایات 
تیر و ناهید نایدا شد. (سندبادنامه ص ۴۱). 
شد ز ماهان شریک ناپیدا 
ماند ماهان ز گمرهی شیدا, : نظامی. 
|[معدوم شدن. انهدام. تباه شدن. از بین رفتن. 
نیست ونابود شدن. محو شدن؛ 
نرگس وگل را که ناپیدا شوند از جور دی 
عدل فروردین نگر تا چون همی پیدا کند. 
نامز خرو 
|[غرق شدن. پوشیده شدن. فرورفتن: چندان . 
خلق در مسجد کشتند که ماڼ خون نایدا 
شدند. (مجمل التواریخ). 
خرم أن حیوان که او انجا شود 


ات شتر اندر سبزه ناپیدا شود. مولوی. 


1 - Napoléon | (François - Charfes 
- Joseph Banaparte). 

2 - Duc de Reichstadt. 

3 - Napoléon Ill (Charles-Louis 
Napoléon Bonaparte). 

4 - Horlense da 2۰ 


5 - ۰ 6 - Sedan. 
7 - Nopoléon Wille. 

8 - Naplouse. 9 - Napo. 
10 - Napées. 


۱-نل: 
همه هر یک بخود ممکن بدان مونجزذ وناممکن 
همه هر یک بخود پیدا بدان معلوم و تادا 


نایدا شده. 
¬ 
ناپیدا شده. (پ / پ ش د /د] (زسف 
. مرکب) مطموس. ناپیدا. رجوع به ناپیدا شود. 
نا پید! کرانه. زب / پ کن / ن] (ص 
مرکب) چیزی که حدود آن غیرمرئی باشد. 
پی‌پایان. غیرمحدود. (ناظم الاطباء). بی‌آتها. 
که‌ساحل و کرانه‌اش پیدانست: 
بده کشتی می تا خوش برآیم 
از این دریای ناپیدا کرانه. حافظ. 
ناپید! کردن. [پ /پ ک د] مص 
مرکب) اعدام. تباه کردن. از بین بردن. زایبل 
کردن. محو ساختن. ام‌حاء. معدوم کردن. 
نیست و نابود کردن: ولایت شرق و غرب را 
کواکب آسا معدوم و ناپیدا ساخت. (حیب 
السیر ص ۱۳۴). |غیب کردن. پنهان کسردن. 
نهفتن. اسخار. اخفاه. تغییب. پوشاندن از 
انظار: چون [هارون ] برآنجا (برآن تحت.] 
بخفت. بمرد و خدای تعالی آن تخت را ناپیدا 
"کرد.(مجمل‌التواریخ). 
- نایدا کردن راه؛ رد گم کردن. امحاء اثار 
طریق. 
ناپید) کناره. زپ / پ ک ر / ر] اص 
مرکب) ناپیدا کرانه. بی‌پایان. غیرمحدود: 
در این دریای ناپیدا کناره 


که غیر از غرق گشتن نیت چاره. وحشی. 


ناییدایی. [پ /پ] (حامص مرکب) 
خفاء. نامرئی بودن. غیرمشهود بودن. غیت. 
ناپدیدی. 
ناپبراسته. [تَ /ت] (ن‌مف مرکب) آراسته 
نشده. (ناظم الاطباء). مقابل پیراسته: خمیر 
این سخن قطیر است ناخاسته و زلف این 
عروس مشوش است ناپیراسته. (سبندبادنامد 
ص ۱۴۰). || صاف و هموار نشده. نتراشیده و 
تاصاف: سهم عبیر؛ تير ناپیراسته. (منتهی 
الارب). ||دباغى نشده. (ناظم الاطیاء) 
پوست ناپراسته. اش نشده. 
نا پیراسو. ((خ) زن اون تاشکال پادشاه 
عیلام است. مجمهٌ ناقص ملکه ناپیراسو که 
از مفرغ ساخته شده و ۱۸۰۰ کیلوگرم وزن 
دارد و متعلق به حدود قرن پانزدهم قبل از 
میلاد است که در حفریات شوش به دست 
آمده است. (از ایران یاستان ج ۱ ص ۱۳۵). 
ناپیموده. اب /پ د /د](ن مف مرکب) 
تامحدود. نامشخص. که پیموده و تحدید نشده 
است؛ زمان از دهر به حرکات فلک پیموده 
است که نام آن روز و شب و ماه و سال و جز 
آن است و دهر زمان نایموده که مر او را اغاز 
و انجام تیست. (جامع‌الحکسین ص‌۱۱۸). 
ناپیوسته. [پ /پ وت /تِ] (زسف 
مرکب) نپیوسته. پیوسته نشده. منفصل. جدا. 
|انامتظم, گسته, پرا کنده. ۰ 
ناییه. [ي ] (اخ) (۱۵۵۰-۱۶۱۷ م.) ناپیه یا 
نه بارون مرچیستن آ ریاضی‌دان اکوسی! 


در نزدیک شهر ادیمورگ یدنا آمده است. وی 
مخترع لگاریتم است. 
ناپیه. [ي] (اخ) ۱۷۸۶-۱۸۶۰۱ ع.) چارلز 
اند دریادار معروف انگلسی. در 
مرچیستون هال" بدنیا آمد و در لشکرکشی 
سال ۱۸۴۰به سوریه شرکت جست و به 
شهرت رسید. وی در جنگ ۱۸۵۴-۱۸۵۶ م. 
فرمانده ناوگان دریای بالتیک *بود. 
نات. (ع !) مسردم. (امستتهی الارب). ناس. 
(مججم متن اللغه). مردم» لغتی است در ناس. 
(ناظم الاطباء) ۲. 
ناقالب. (ن‌ف مرکب) تابیده. تافته نشده. 
(ناظم الاطباء], ناتاييده. ناتابداده. |((نف 
مرکب) سست. ناتوان. ضعيف. (ناظم 
الاطباء). 
ناتاب۵)۵ه. [د / د] (نمف مرکب) نتافته. 
نتاییده, که تابیده نخده است. که پیچیده نشده 
است. مقابل تابداده. رجوع به تایداده شود. 
ناتاییده. [د / د ] (نمف مرکب) نتابیده. که 
تاب داده و تابیده نیست. مقابل تابیده. رجوع 
به تابیده شود. 
ناتافتن. [بَ] (مص منفی) مایل نشدن. 
نگراییدن. روی نیاوردن. محمایل نشدن: 
به کدی دلم هیچ ناتافته 
روان جای روشن‌دلان یافته. 
||خابیدن. 
ناتافقه. (تَ /ت] (نمف مرکب) نتافه. 
تاپیده. مقابل تافته. رجوع به تافته شود. 
فاتال.لخ)*ولایتی است در ساحل جنوب 
شرقی افریقا. سابقاً مستعمر انگلیس بود. 
مساحت آن ۰ کیلومتر مریم و 
چمعیتش ۲۳۰۸۴۰۰ نفر است. شهر عمدهُ ان 
دوربان؟ است. محصول و صادرات آن‌جا 
نیشکر, چای, قهوه و پنبه است. 
ناتال.(۱خ)" یکی از شهرهای برزیل و 
پایتخت حکومب‌نشین ریوگراند دو نورت 
و از بنادر مهم اقیانوس اطلس است. در دهانهةً 
رودخانۀ ربوگرانددونورت واقع و دارای 
ون مت اتام ف 
بافندگی در آن رواج دارد. 
ناتالی. (()۱۳ (۱۸۵۹-۱۹۴۱ع) ملک 
سابق سربی "۲ است؛ پدرش سرهنگ 
کشکه؟۱ روسی و مادرش شاهراده خانم 
رومانی, پولشری استوردزا6! بود. وی به 
سال ۱۸۷۵م با پادشاه میلان ازدواج کرد و 
الک‌اندر * از آو متولد گشت. 
فاقام. (ص مرکب) ناقص. ناتمام. غیرکامل: 
ناتام در اینجایت آوریدند 


فردوسی. 


تا روزی از اینجا برون شوی تام. 
اصرخرو. 

فاتان. (اخ) نام پادشاه نبطی‌هاست که در 

اواخر قرن.هفتم پیش از میلاد میز يته و بقل 


۲۰۶۱ 


کتیبه‌های آشوری به دست آشور بانی‌پال 
مغلوب شده. رجوع به تاریخ الام ص ۱۵ 
شود. 
ناتان. (اخ) ناتان (به‌معنی داده شده) پیغبری 
در بهودیه بود در ايام داود و سلیمان وی 


مشیر و ترجمه نگار داود.و سلیمان بود و 
چون از عزمی که داود برای بنای هیکل 
داشت مطلع گشت در خلال این احوال خدای 
تعالي وی را الهام قرمود که به داود اخار دهد 
که خداوند رای و قصد وی را تحسین فرموده 
لیکن اتمام آن رابه پسرش موکول داشته, 
علهذا داود از برای نیل بدین موهبت عظمی 
سجدۀ شکرانه بجای اورد. و چون داود در 
مطلب اوریا عصیان ورزید خداوند ناتان را از 
برای تیه وی مأمور داشته فرمود که وی را 
از قصاص و انتقام بترساند. اما معلوم نیست 
که‌اين ناتان پدر «عزریاهو» رئیی وکلا و 
پدر «زابود» کاهن بود یا اینکه مرد دیگری 
است که به این اسم نامیده شده است. (از 
قاموس کتاب مقدس ص ۸۶۴۲ 

فاتافه. ان (خ) لقب رجالی حسین‌ین 
ایراهیم است. (ريحانة الادب ج۴ ص ۱۴۰). 

ناتئه. ت 2](ع ص) تانیث ناتی است. 
رجوع به ناتى شود. الرحم الناتئة: و اذا اخذ 
الورق و هو طرى و وضع على الرحم الناتئة 
ردها الى الداخل. (ابن بیظار ج ۱ ص ۶۱). 

ناقج. [تِ ] (ع ص) آن که نگاهداری میکند 
ماده شتر را برای تناج گرفتن. (ناظم الاطباع). 
اتاتج لبهايم. كالقابلة للناء. (المنجد). ج. 
نواتج. 

اتجریگی. [ت ر ب /ب] (حامص 
مرکب) عدم تجربه. بسی‌وقوقی. بی‌تجربگی. 
اناظم الاطپاء). بسی‌تجربه بودن. 
ناازموده کاری. 

ناتجربه کار. ات ر ب /ب ] (ص مرکب) 
خمر. (منتهی الارب). نامجرب. ناآزموده. 
کارناافتاده. که کارآزموده و عالم و عامل و 
مجرب نیست. صاحب منهی الارب ارد: 
بلهاء. زن نادان ناتجربه کار از خاندان بزرگ. 


1 - ۰ 


2 - 
3 - Écossais. 4 - Charles Napier. 
5 - ۱۸۵۲۵60۱ Hall. 
6 - ۰ 
لد لبعض الاعراب. (معجم من اللغة).‎ -۷ 
8 - Nalal. 9 - Durban. 
10 - Natal. 
11 - Rio Grande de Norte. 
12 - Natalie. 13 - Serbie. 
14 - Kechko. 


15 - Puîichérie Slourdza. 
16 - Alexandre. 


۲ ناتدبیر. 


ناتل. 





(منتهی الارپ). 
ناتد‌بیو. [تَ] (ص مرکب) بی‌فکر. بیچاره. 
(ناظم الاطباء). 
ناتر. [تَّ ] (ص مرکب) تر نشده, خشک. 
مقابل تر به‌معنی خیس و نمنا کو مرطوب: 
بهشتم که پر آب دیدی دو خم 
یکی زاو تهی مانده بد تا بدم 
دو از آب دایم سراسر بدی 
میانه تھی خشک و ناتر بدی. فردوسی. 
ناتر. [پ ] ((ج) از دهات کوشتان واقم در 
بخش کلاردشت شهرستان نوشهر است. در 
۴ هزارگزی جنوب غربی مرزان‌آباد و ۱۲ 
هزارگزی جادۂ شوب چالوس به تهران قرار 
دارد. منطقه‌ای کوهتانی و سردسیر است و 
۰ تن سکنه دارد اهالی آنجا شیعی مذهبند 
و فارسی را به لهجة گیلکی تکلم میکنند. آب 
آنجا از چشمه‌ار و رودخانۀ محلی تأمین 
ميشود. محصولاتش غلات و ارزن و لبنیات 
است. و مردمش به زراعتِ و گله‌داری و 
شال‌بافی روزگار می‌گذرانند. راه آن سالرو 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۳ 
ص۲۹۸). و نیز رجوع شود یه مازندران و 
استراباد ص ۱۴۶. 
فاقو. [ت] ((خ) نام نسک پنجم اوستاست. 
اوستا شامل بت و یک نک است و این 
پیت و یک نک به سه بهر هفت نکی 
تقسیم شده است و نک ناتو در بهر هاتک 
مانسریک " قرار گرفته است. مولف مزدیسنا و 
تاثیر آن در ادیات فارسی ارد: نک پنجم 
موسوم است به ناتر که از آن فقط صتن 
اوستائی موجود است و گزارش پهلوی آن 
مفقود شده. «مزدیستا ص۱۲۵». رجسوع به 
مزدیسنا ص ۱۲۵ و فرهنگ ایران باستان 
ص ۲۱و ۲۱۱ شود. 
فاتراش. [ت] (نمف مرکب) چوب و غير 
ان که تراشیده نشده باشد. ناتراشیده. 
(فرهنگ نظام). تراشیده نشده. ناسترده. جلا 
داده نشده. (ناظم الاطباء). ناهموار. (غیاث) 
(آنندراج). نتراشیده. ناصاف. که تراشیده 
نشده است* 
یکی ناچخ شه که بز وی رسید 
ز زنگی رگ زندگانی برید 
همان خرد کان اتراش دگر ۲ 
چن چند را خا ک‌خارید سر. 
نظامی (از آنندراج). 
ا|ن‌اتراشیده. آدم کلفت و بلند بی‌اندام. 
(فرهنگ نظام). |/بی‌ادب. (آنندراج). بی‌ادب 
و سفله. (غیاث). مردم درشت ناهموار و 
ناقبول و بی‌اصول و بی‌ادب. (ناظم الاطباع). 
نخراشیده و تتراشیده. بی‌ادب. بی‌تربیت. که 
آداپ معاشرت نمیداند. که در پرخورد خن 
و ناملایم است. 


فاتراشیده. (ت د /د] (نسف مسرکب) ۳ 
ناتراش. چوپ و غر ان که تراشیده نشده 
باشد. (فرهنگ نظام). ناهموار. (آنندراج), 
تراشیده نشده. ناسترده. جلا داده نشده. (ناظم 
الاطباء). نتراشيده. زبر. ناهموار. ناصاف: 

ز آرزوی خاطب او ناتراشیده درخت 

هر زمان اندرمیان بوستان منبر شود. فرخی. 
|اکنایه از مردم درشت و ناهموار و ناقبول و 
بی‌اصول و بی‌ادب. (برهان قاطع). بسیادب. 
(آتندراج). مردم درشت ناهموار و ناقبول و 
بی‌اصول و بی‌ادب. (ناظم الاطیاء), نافرهخته. 
تربیت ندیده. غر ملقف. بی‌ادب. (تعلیقات 
فروزانفر بر معارف بهاءولد): که به هر آسیبی 
از قرارگاهی برمیت و برویت [برمید و بروید] 
ناتراشيده مانیت [مانید ] و آنگاه کدام درگاه 
را رویت [روید ]که سیب تراش به شما 
نسیاید. سارف بهاءولد ج۴ ص ۷۷ چ 
فروزانفر). || چیز درشت و ناملایم. (انجمن 
آرا). ناهموار. ناملایم. تاملایم طبع. نسنجیده. 
نخته. ناسازگار. ناموافق : 

به یک ناتراشیده در مجلسی . 

برنجد دل هوشمدان بسی. سعدی. 
||ناتراش. آدم کلفت و بلند بی‌اندام. (فرهنگ 
نظام). 

ناتوبیت. [ت ی ] (ص مرکب) بی‌تریت و 
بد پرورده شده. (ناظم الاطیاء). تربیت ناشده. 
که‌تربیت نشده است. که تربیت صحیح نیافته 
است. 

ناتوس. [ت)] (ص مرکب) بسی‌خوف. 
(آنسندراج). بی‌ترس. (ناظم الاطباء). که 
نمی‌ترسد. متهور, تأترسنده. نترس. 
سر ناترس داشتن؛ بی‌با کی. جبارت. 
تهور. 
استگدل. بیرجم. (آنندراج), پسیرحم و 
سخت‌دل. (ناظم الاطاء). 

ناترسکار. [ت] (ص مرکب) ناپرهیزگار. 
مقابل ترسکارء 
ز دستان زن هر که ناترسکار . . 
روان با خرد نیش سازگار.( گرشاسب‌نامه). 

فاترکت. (] (4" از درخستهای جنگلی. در 
جنگلهای گرسیری مجاور خلیج فارس و 
در دریای عمان وجود دارد. (جنگل‌شناسی 
ج۲ ص۱۳۲ و ۱۳۴). 

ناتر۵. [تٍ رَ] (ع ص) قوس تاترة؛ کمان که 
زه را پاره کند از سختی. (منتهی الارب) (از 
آندراج). کمانی که از سختی زه را پاره کند. 
(ناظم الاطباء) القسی المنقطعة الاوتار. 
(المنجد). ج وایتر. 

ناترهند۵. [ت هد /د] (ص‌,برکب) 
غیرمنظم. ناآراسته. (ناظم الاطیاء) 2 

قاقف. [تِ] (ع ) نوعى از حلوا. (ناظم 
الاطیپاء). حسلوای پشمنه, ببعض 


فرهنگ‌نویسان گفته‌اند که آن را از بادام 
سازند و بعضی جوز. به هر حال حلوا یودنش 
ملم است ولی در نوعش اختلاف است. (از 
فرهنگ شعوری). ناطف؛ شکرینه. (منتهی 
الارب). رجسوع به فرهنگ شعوری ج۲ 
ص ۳۸۰ و نیز رجوع به ناطف شود. 

فاتفقه. [تَ ت /ت ] (ن‌مف مرکب) که تفته 
نست. مقابل تفته. رجوع به تفته شود. 

اتقیفه. زت د /د] (ن‌مف مرکب) که تفیده 
نیست. مقاپل تفیده. 

فاققق. [ت) (ع ص) شک‌افنده. ||بلندکننده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
اازند زود آتش‌افروز. (اسنتهی الارب) 
(آتدراج). الزندالواری. (المنجد). آتش‌زنة 
زود آتش افروزنده. (ناظم الاطباء). زند ناتق, 
انش زنه بار اتش. (مهذب الاسماء). 
|اگسترنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||[ناقة زود بارگیرنده. (منتهی الارب) 
(آنندراچ). ماده شبتر زود ببارگیرنده. (ناظم. 
الاطباء). || اسب سخت برنشانند؛ سوار به 
رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). القرس الذی 
یق را که. (المنجد). اسبی که به سختی 
میگذارد کسی پر وی سوار شود. (ناظم 
الاطباء). ||زن بسیاربچه. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). زن و ناقة کثیرالولد. 
(از المسنجد). زن بسیارفرزند. (مسهذب 
الاسماء). 

ناتق.[ت](ع!) نام ماه رمضان. (متهی 
الارب) (آنندراج). نامی است ماه رمضان را. 
(مهذب الاسماء). نام شهر رمضان به جاهلیت. 
(النامی فی‌الاسامی). ثاتق, بدون الف و لام 
نام ماه رمضان است. (ناظم الاطباء). 

ناتکانده. ات د /د] (نمف مرکب) که 
تکان داده نشده است. که تکانده نشده است. 
- درخت ناتکانده؛ درختی که میوه‌اش را 
نتکانده و نچیده‌اند. 

فاقل. [تِ ] ((خ) ابن قیس تابعی است. (منتهی 
الارب). ن‌اتل‌ین قیس‌بن زیدین حبان‌ین 
امریء القیس الجذامی, تابعی شجاعی بود از 
بزرگان شام و از سا کان فلطین. او را «ناتل 
اخو اهل الشام» میگفتند. در جنگ صفین از 
یاران معاویه بود چون دور خلافت به 
عبدالملک‌ین مروان رسد بر او خروج کرد و 
عبدالملک عمروبن سعید را بدفع او گماشت و 


۰ ۲۱۵۱۵6 - 1 
۲ - همان خورد کان ناتراش دگر. (فرهنگ 
نظام). 
۳-از: نا (نفی» سلب) + تراشیده (اسم مُفعوّل 
از ترائیدن). (حاشیه برهان قاطع معین). 
۱ 000007283 - 4 
۵- در دیگر کابهائی که به دسبضزلتن ما برد 


دیده تشد 


ناتل: 


ناتمام. ۳۱۳۰۶۳ 





ناتل به دست عمرو کشته شند. (از اعلام 
زرکلی از تهذیب التهذیب). 
ناقل. (تِ ] (اخ) با نائل, نام اسب ربیعةین 
مالک است: (از منتهی الارب). 
ناقل. [ت ] (اخ) از آبادیهای مان آمل و 
دیلمان, واقع در یک منزلی امل است. (از 
مازندران و استرابناد ص ۵۱). ده کوچکی 
است از دهستتان ناتل کنار بخش نور 
شهرستان آمل. در ٩‏ هزارگزی سولده و در 
دامنه واقع شده است. هوائی معتدل و مرطوزب 
و مالاریاخیز دارد. سکله انجا ۱۵ نفر است. 
شیعی مذهیند و فارسی را به لهج مازندرانی 
تکلم میکند. بسنائی فدیمی به نام 
«معصوم‌زاده» دارد که به جتمشید سلطان 
منسوب است. (از فرهنگ جفرافاین ایسران 
ج۳ ض‌۲۹۸). . 
ئل تاا بطن من الصدف و بطن من 
قضاعة. (ممجم‌البلدان). 
ناتل رستاق. إت ر] ((خ) از دهات نور 
مازندران است. (مازندران و استراباد 
ص ۱۴۳۹). از دهتانهای قشلاقی بخش ننور 
شهرستان آمل و بین دهستانهای اهلمرستاق, 
ناتل کار و لاویج واقم است. هوای معدل 
مب رطوب مالاریاخیز دارد. اب ان از 
رودخ‌انه‌های و از زود ولاویسج رود و 
چشمه‌های محلی تأمین ميشود. محصول 
عمد آنجا برنج است و مختصری غلات. این 
دهتان از ۲۱ ابادی کوچک تشکیل شده 
است. جمعیت آن در حدود ۴۸۰۰ تفر است و 
قراء مهمش: چماستان, شیرکلا. عبد اه آباد. 
کراتکی. و آهودشت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴ ص ۲۹۹).. 
ناتل کنار. تک ] (اخ) از دهات نور 
مازندران است. (مازندران و استراباد 
ص ۱۴۹). یکی از دستانهای قشلاقی بخش 
نور شهرستان آمل است و در قسمت شمالی 
بخش نسور.بنین دهستان اهلمزستاق و 
ناتلرستاق و دریای خزر و کجرستاق نوشهر 
قرار دارد. هوایش معتدل و مرطوب است آب 
آن از رودخاة ناتل است و محصول عمد 
آنجا برنج است و مختصری غلات و نیشکر و 
کنف.مرکز دهستان قصبة سولده مرکز بخش 
تورسر است. دهستان ناتل‌کنار از ۲۱ آبادی 
بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعاً در 
حدود ۶۰۰۰ نفر جمعیت دارد و قراء مهمش 


عبارتد از: ایزاء, رستم رود. عبار. سلیا کتی. 


(از فررهنگ جغرافیایی ایران ج ۲ ص ۲۹۹). 
ناتلنگت. [تِ لٍ) (ص مرکب) کی که 
تاتلنگی و نارفاتی میکند: 

یت یکره وج هر دل تو 

میکشی ناتلنگسو می‌آئی. 


حسن‌پیک تهرانی (از آنندراج). 


ناتلنگی. [تِ لٍ] مامص مرکب) 
نتم‌طریقی. مفسدی. (آنندراج). نارفاقتی. 
بدعهدی. بیوفائی. 

ناقله. [ثِ ل] (إخ) شهری است در طبرستان 
در پنج فرّسخ چالوس. سرزمین خرم 
سرسیزی است دز بهل طبرستان و آن راناتل 
هم گویند. از آنجاست: ابوالحسن علی‌ین 
ابراهیم‌بن عمرالحلبی الناتلی متوفی در ۵۱۷. 
(از معجم‌اللذان). رجوع به ناتل شود. 

ناقلین. [تِ] (اخ) مسحمدین احمد ناتلی. 
محدث است. (منتهی الارب). 

ناتلی» [تِ] (ص نسبی) منوب انت به 
ناتل از بلاد نواجی آمل طبرستان. (الانساب 
سمعانی), : 

قاقلی. [ت((خ) ابوعبدابراهیمین حسین 
الناتلی از مشاهیر رجال قرن چهارم شا گسرد 
ابوالفرج‌بن الیب و استاد ابوعلی‌سینا بود که 
در منطق و ادبیات دنت داشت... ناتلی کتابی 
در کمتت عفر طبیعی نیز نوشت. وی در 
اواخر قرن چهارم شهرت داشت و بعد از آن 
خبری از او در دست نیست. (علوم عقلی در 
اسلام ص ۳)۲۰۶. مردی حکیم بود و شيخ 
لرنیس ابوظنی سینا نزد او قواعد منطق را 
تلمذ کرد. صاحب تمة صوان الحکمة از قول 
ابن سینا آزد: از او قوانین منطق را فراگرفتم و 
به مسائل و غوامضی برخوردم که ناتلی را به 
تعجب افکند. (تمة صوان الحکنه ص ۳)۲۲. 
و نیز ملف همین کتاب آرد: از ناتلی رسال 
لطیفی ديدم در «وجود و شرح اسمه» و این 
رساله میزباند که وی در این فن متبحر بوده و 
بغایت تصوای علم الهیات رسیده بوده است و 
نیز رسالة دیگری از او دیدم دز «علم | کسیر» 
که ابوعلی جز در کتاب مقتضیات سبعه از آن 
نامی ننبرده است. (تحمه صوان الحک‌مه 
ص ۳)۲۲. 

ناتمام. 7ت ] (ص فرکب) نابالغ. (غیاث) 
(آنندراج). تمام و کامل نشده (ناظم الاطباء). 
ناپخته. نپخته. خام. اقص. مقابل کامل: 
وگر در بازگشتن ناتمام است 


به آتشن در بماند زانکه خام است. 


ناصرخسرو. 

از طاعت تمام شود ای پسر ترا 

۱ اصر خسرو. 
هوس پختن از کودک ناتمام 
چتان زشنت ناید که از پیر خام. سعدی, 
این دو چیزم بز گناه انگیختند 
بخت افرجام و عقل ناتمام. ۱ سعدیر 
چه وصف تگند سعدی ناتمام ۹ 
علیک‌اللام ای بى والسلام. سعدی 


زنده به مردم مشو ای تاتمام ‏ 1" 
زنده تو کن مردة شود رانبه نام. 


لکن ناتمام بود در کار پادشاهی. 
(مجمل‌التواریخ). ||ناقص. (غیات) (آنتدر اج) 
(ناظم الاطباء). انجام نیافته. تمام و کامل 
نشده. (ناظم الاطباء). طفیف. (منتهی الارب). 
نیمه کاره. غیرتمام. تمام ناشده. به اتمام 
نرسیده. کامل نشد.. نادرست. تابامان: 
زنان در آفرینش ناتمامند 
ازیرا خویش کام و زشت نامند. 

(ویس و رامین)۔ 
جهان بی‌دانش او ناتمام است 
فلک با همت او اسوار است. معودسعد. 
هنوز این زیربا در دیگ خام است 
هنوز اسباب حلوا ناتمام است. 
هراسیدم از دولت تیزگام 
که بگذارد این نقش را ناتمام. 
همه کارم که بی‌تو ناتمام است 


نظامی, 
نظامی. 


چئین خام از تمناهای خام‌است. نظامی. 

ز عشق ناتمام ما جمال یار متغنی ات 

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی ژیبا را 
حافظ. 

مهی که از افق طبع بنده طالع شد 

به منتهای کمالش نشد مقام هنوز 

اگربرابر خورشید خاطر تو رسد 

شود تمام که ماهی است ناتمام هنوز. 
وحشی. 

شیوء ارباب همت نت جود ناتمام 


رخصت دیدار دادی طاقت دیدار ده. صائب. 


۳ کشیدی و نکن 
فریاد ز لطف ناتماست. ؟ 


اجنین صورت نگرفته در رحم. (یادداشت 
مولف): اعجال؛ انداختن تاقه بچة ناتمام را 
اطف الناقه؛ بجة ناتمام زاد شتر ماده. غیض+ 
بچۀ ناتمام افتاده, جنین نقط شده. شُدّخ؛ بچة 
ناتمام. (متتهی الارب). ||عیب‌دار. (ناظم 
الاطباء). بد. تادلند. نازیبا. نامطبوع. 


۱-ابوالشرج [عبداشبن الطیب الجائلیق ] 
شا گردان بزرگی در بغداد تربیت کرد که از جملۀ 
آنان التاتلی استاد ابوعلی سیناست. (علوم عقلی 
در تمدن اسلامی ص ۲۰۴). 

۲ -ثم توجه [ابوعلی ابن سینا ] تلقاء بخاری 
الحكيم ابوعبداله الاتلی... فانزله ابوه و آواه و 
اکرمه و کان ابوعلی بخلف فى الفقه الى 
اسماعیل الزاهد و یتلقف مسانل الخلاف و 
یناظر و یجادل. ثم ابتدا ابوعلی بفراءة کناب 
ایساغوجی على الناتلی حتی احکم عليه المنطق 
ثم ابتداً بکتاب اوقلیدس ثم المجسطی. (تتمة 
صوان الحکمه ص ۴۰ 

۳- قال ابرعبدالله الناتلی: علیک یالبحث عن 
جرهر اللفس الشریقه. و فال: اللفی القدسیه 
لاتفنم بالفیاس الجدلی و الخطایی و قال: 
لاتدخر ما تخاف فقده. و قال: العارف لاپختار 
عرفان الحق على الحق. (تتمةٌ صوان الحکمه 
ص ۲۲). 


TPF‏ ناتمام‌عیار. 


ئامقبول: 
مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد 
چنانکه از صفت ناتمام او زیبد. خاقانی. 
چه برنج بی‌شکر طعام ناتمام بودو غدای 
تامقول باشد. (ستدبادنامه ص ۱۳۰). 
|| نادرست: ذرو؛ خطاکردن در سخن و ناتمام 
گفتن.(متهی الارب). 
آتکه نداند رقمی بهر نام 
به ز فقیهی که بود ناتمام. امیر خسرو. 
- ناتمام کردن و ناتمام گذاشتن؛ اصنفاء. 
لپوجه. (منتهی الارب). تمام تکردن. ناقص 
گذاشتن. نیمه کاره گذاشتن. به انجام نرباندن. 
کامل نکردن: 
به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی 
که‌دوستی نود هرچه ناتمام کنند. سعدی. 
" ناتمام‌عیاز. [ت] (ص مرکب) صفت زر و 
سیم مغشوش و ناسره. که عیارش تمام 
به سوق صیرفیان در حکیم را آن به 
که‌بر محک نزند سیم ناتمام‌عیار. سعدی. 
ناتمامي. [تَ] (حامص مرکب) نقصان و 
قصور. (ناظم الاطیاء). ناتمام بودن. ناقص 
بودن. کامل نبودن. صفت ناتمام؛ 
بدر تمام روزی در آفتاب رویت 
گربنگرد بیارد اقرار ناتمامی. 
غمز و نمامی چون اظهار ناتمامی می‌کرد. 
(وصاف ص ۳۳۵). 
ناتهیز. [ت] (ص مرکب) در تداول عوام؛ 
تاپا ک.(یادداشت مولف). پلید. پلشت. آلوده. 
که‌تمیز و پا کیزه‌نیست. |[بی‌تمیز. بی‌تمیز. 
ناتمیزی. ( ت ] (حامص مرکب) تمیز نبودن. 
پلیدی. پلشتی. شوخگنی.ناپاکی. 
تا تندرست. [ت د ر ](ص مرکب) بیمار, 
علیل. (ناظم الاطباء). مريض. رنجور. ناسالم. 


دردمند. که تتدرست و سالم نیستء 


سعد‌يی. 


ريده به لب جان ناتدرست 


همی چارۀ دردمدان بجست. فردوسی. 
دگر هر که پیراست و بیکار و ست 

همان کو جوان است و ناندرست. فردوسی. 
چوبهرام دست از خورشها بشت 

همی بود بی‌خواب و ناتتندرست. فردوسی. 
شهدشه چو فرمود روز لخضت 

که‌آید به ره پیر ناتندرست. فردوسی. 


آنچه بماند [از کودکان نوزاد] ناتندرست و 
بیمارنا ک باشد. (ذخیرۂ خوارزمشاهی). 
||نادرست. عا ک‌پرآهو. سست. اادتوار؛ 
نگه کردم این نظم و ست آمدم 
بسی بیت ناتلدرست امدم. 
چنین گفت یکروز کز مرد سیبیت 
نیاید مگر کار ناتندرست. 
|است. کاهل: 

هر آنکی که در جنگ ست آطلیکر 


فردوسی. 


فردوسی. 


به آورد ناتتدرست آمدی. 

شهنشاه را نامه کردی [کاراً گه] بر آن 

هم از بی‌هنر. هم زجنگاوران. ‏ فردوسی, 
ناتندرستی. [ت د ر] (حامص مرکب) 
ناتوانی. بیماری. رنجوری. مریضی. 
دردمندی. از پا افتادگی. ضعف. علت. علیلی؛ 
چو کاهل بود مرد برنا به کار 
از او سیر گردد دل روزگار. 
نماند ز ناتندرستی جوان 
مبادش توان و مبادش روان. فردوسی. 
چو بنیاد دولت به ستی رسید 
توانا په ناتندرستی رسید. نظامی. 
تھی نیدت از تره‌ای خوان من 
ز ناتندرستیست افغان من. نظامی. 
||نادرستی+ 

کنون‌کار بر ساز و ستی مکن 
بمن نیز ناتندرستی مکن. 

هر آنگه که در کار ستی کنی 
همی رای ناتتدرستی کنی. فردوسی. 
ناتنومندی. [ت ۶] (حافص مرکب) 
ضنفیفی. ناتوانی. نان رومندی. نداشتن عدت و 
آلت کار ؛ 

بازماندم ز ناتتوندی 

از کله‌داری و کمربندی. نظامی. 
فاتنفی. [ت] (ص نسبی) اہی تنها. امی تنها: 
برادرندر. خواهرندر. 

- خواهر یا برادر ناتتی؛ که با تو از یک پدر 
است و از یک مادر یست. که با تو از یک 
مادر است و از یک پدر نیست. ناخواهری. 


فردوسی. 


تابرادزی 
فاقو. [تَ / ت ] (ص مرکب) ناموافق و سخت. 
(فرهنگ نظام). که نتابد. بد. (یادداشت مولف). 
در تداول عام, ناقلا. خطرنا ک.موذی. 
تا تو. [تٌ ] ((خ)" علامت اختصاری «سازمان 
پیمان آتلاتیک شمالی» است که از حسروف 
اول همین کلمات به انگلیسی تشکیل شده 
است. ناتو یک سازمان جسهانی است که 
گروهی از کشورهای اروپائی را با دو قدرت 
امریکای شمالی مرتبط مبازد. اعضای 
پیمان ناتو اعلام کرده‌اند که حمله به یکی از 
آنها معنی حمله به سایرین را در بر دارد و در 
صورت بروز یک حملۂ نظامی کلية اعضاء یه 
کشور عضوی که مورد حمله قرار گرفته به 
طریقی که ضروری باشد. کمک خواهند کرد. 
سازمان پیمان آتلانتیک شمالی همچنین 
اعلام کرده است که کلية اعضا از آزادی, 
میراث مرک و تمدن ملتهای خود که 
پراساس اصول دمکراسی و آزادی و خکوست 
قانون پایه گذاری شده حمایت خزاهند کرد. 
سازمان, پیمان آتلانتیک شنمالی در چهارم 
اوریل ۲۴۴۹ بوجود امد و اعضای اولي ان 
بسهینقزار بود: بلویک, کاناددانمارک» 


ناتوان. 

فرانه» ایسلند. ایتالاء لوکزامبورگ. هلند. 
نروژء پرتقال, بریتانیا و ایالات متحده امریکا, 
کشورهای یونان و ترکیه در ۱۸ فوریه ۱۹۵۲ 
و آلمان فدرال در ٩‏ مه ۱۹۵۵ به این پیمان 
ملحق شدند. مقر پیمان ناتو شهر پاریی است 
و جلات شورای پیسان مزبور که عالیترین 
مرجع تعین خط مشی سیاسی و نظامی ناتو 
بشمار میرود معمولاً در این شهر تشکیل 
میگردد. کميتة نظامی ناتو مرکب است از 
رژسای ستاد کشورهای عشو. تصمیمات 
پیمان ناتو را کم مزپور اتخاذ و اجرا میکند. 
( کتاب‌سال کهان). 
ناتوار. ((ع)۲ ۱۷۰۰۱ -۱۷۷۷.)شارل 
ژوزف. از نقاشان فرانوی است. 
فاتوان. [ت] (اص مرکب) علیل, بیمار. 
(ناظم الاطباء). مریض. رنجور. دردمندة 

بادا دل محبش همواره با نشاط 
فرخی. 
هر چند ناتوانیم از این علت. (تاریخ بیهقی 
ص ۵۱۷). امیر گفت خواجه پر چه حال است؟ 
گفت‌تاتوان است. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۰, 


بادا تن عدویش پیوسته ناتوان. 


یا ز دربان تتدرست پرس 


یاز سلطان ناتوان بشنو. خاقانی. 
سر چنین کرد او که نی رو ای فلان 

اشتهايم نیت هستم ناتوان. مولوی. 
خدا را از طبیب من بپرسید 

که آخر کی شود این ناتوان به. حافظ 


|اضعیف. (آنندراج). ستو ضعیف. بی‌زور. 
بی‌قوّت. کم زور. (ناظم الاطباء). پیر ناتوان. 
فرتوت. (ناظم الاطباء). نحیف. لاشر. 
فرسوده. بی‌نیرو. بی‌توش و توان: 
به دل سفله باشد به تن ناتوان 

به از اندرون تيز و تیره روان. فردوسی. 
کی‌اندازه آن ندانست کرد 
کزاندازه بس ناتوان کشت مرد. 
مرا کرد پیری چنان ناتوان 

ترا هست تیرو و بخت جوان. 


فردوسی. 


فردوسی. 
خور در تب و صرعدار یابم 
مه در دق و ناتوان ببینم. خاقانی. 
فهم کردم لِک پیری ناتوان 


دستت از ضعف است لرزان هر زمان. 


مولوی. 
گر پیرهن بدر کتم از شخص ناتوان 
بینی که زیر جامه خیال است يا تنم. سعدی, 
که‌هر ناتوآن را که دریافتی 
به سر پنجه سر پنجه برتافتی. سعدی. 
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی. 
حافظ. 


1 - ۱۷۵۲۰۵۵0۵ ۸۱۱۵۲۱ Treaty 
Organizatioh). 
2 - Natoire,Charles Joseph. 


ناتوانا. 


به اميد این فکندم تن ناتوان به کویت 
که‌سگ تو بر سر اید به گمان استخوانم. 
وخشى. 
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس 
از کان یکبار حال ناتوان خود پرس. 
وحشی. 
ناتوانان ایمنند از انقلاب روزگار 
خانة صیاد عشرتگاه صد لاغر است. 
پیچیده بکه درد تو در استخوان مرا 
کرده‌است همچون نال قلم ناتوان مرا. 
امید همدانی. 
||فقیر. تنگدست. تنک‌مایه. بی‌چیز. بی‌نوا, 
تهیدست. که توانگر نیست. نادار؛ 
زبس پارا بود شاه جوان 
بر او بودی یکی ناتوان 
توانگر بدی سربه‌سر مردمان 
همه با لباس و همه خانمان. اسدی. 
روز و شب از آرزوی آتان 
میگشت به شکل ناتوانان, 
ترا که هر چه مرادست در جهان داری 
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری. حافظ. 
ااعاجز. (سنتهی الارب). درمانده. (ناظم 
الاطباء). بیچاره. غیر قادر. گرفتار. اسیر. که 


قدرت و توانائی ندارد: 


نظامی. 


همی گفت کاین بنده ناتوان 

همیثه پر از درد دارد روان. فردوسی. 
دو دیگر که من پیرم و او جوان 

به چنگال شیر ژیان ناتوان, فردوسی. 
گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین 
بگرفتی و نبود در این کار ناتوان. . فرخی. 
ز یزدان شمر نیک و بد ها درست 

کنگرفون یکی ناو ان ووی ات 
ترس از خداوند جان و روان 

كە هت او تزانا و ما ناتوان. اسدی. 
کای تاج سر و سریر جانم 

عذرم بپذیر ناتوانم. نظامی. 
شکرانة بازوی توانا 

بگرفتن دست ناتوان است. سعدی 


نه دیوائه خواند کس او [خضر ] رانه مت 


چرا کشتی ناتوانان شکست؟ سعدی. 
تحمل کن ای ناتوان از قوی 
که‌روزی تواناتر از وی شوی. سعدی, 


خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت 
حافظ. 


بقصد جان من زار ناتوان انداخت. 


بی‌تاپ و توان؛ 
دریفا که باب من [بیژن ] آن پهلوان [گیو ] 
بماند ز هجران من ناتوان, . فردوسی. 


ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام 
وی مشیم عالم و جانم ز گیتی ناتوان. 
خاقانی. 


کرا گویم که با اين درد جانسوز 

طیم قصد جان ناتوان کرد. حافظ. 

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتواتم 

گفت انزمان که نبود جان در میانه حائل. 
حافظ. 


= ناتوان شدن؛ ناتوان گشتن. ناتوان گر دیدن. 
مَعْجَر. مَعجز. مَعجَرَة. (متهی الارب). یمار و 
رجور و دردمند شسدن؛ و خوارزمشاه را 
پیری رسیدی و ناتوان شد و دیگر شب را 
فرمان یافت. (تاریخ بهقی). 
فریاد از ان زمان که تن نازنین ما 
بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. 
< |است و ضعیف شدن. بی‌توش و توان 
چراکه مادر پر تو ناتوان نشده‌ست 
تو پیش مادر خود پر و ناتوان شده‌ای. 
رر 
از کف و شمشیر تت معدل ارکان ملک 
زین دوا گر کم کنی ملک شود تاتوان. 
خاقانی. 
هر چند پیر و خته دل و ناتوان شدم 
هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم. 
حافظ. 
- ||عاجز و درمانده شدن. بیچاره شدن. 
گرفتار و اسیر گشتن: 
فروریخت ارزیز مرد جوان 
بکنده درون کرم شد ناتوان. 
ای تاتوان شده به تن و برگزیده زهد 
زاهد شدی کون که شدی ست و تاتوان. 


فردوسی. 


ات 
- ||بی‌طاقت و بی‌قرار شدن. بی‌تاب شدن: 
دل مادر از درد شد ناتوان 
بجوشید با خشم دل پهلوان. اسدی. 


< ناتوان کردن؛ بی‌قرار کردن. بی‌تاب و توان 
کردن: 
غم یکنن مرا خود ناتوان کرد 
غم چندین کی اخر چون توان خورد. 
تظامی. 
- ||ناتوان گر داندن. اعجاز. (منتهی الارب). 
تضعیف. (دهار) 
فراموش کر دی مگر مرگ خویش 
که‌مرگ منت ناتوان کرد و ریش. سعدی. 
عفااله چین ابرویش | گرچه ناتوانم کرد 
به عشوه هم پامی بر سر بیمار می‌اوزد. 
حافظ (دیوان چ خانلری ص ۲۸۴). 
| آن که مردی ندارد. (ناظم الاطباء). 
ناتوانا. [تّ ] (ص مرکب) ناتوان. عاجز. 
ضعیف. درمانده. مقابل توانا. ر رجوع به 
ناتوان شود؛ 
ز سرگین خر عیسی ببندم 
رعاف جائلیق تاتوانا. 
جهان آخرین ایزد کارساز 


خاقانی. 


ناتوانی. ۲۲۰۶۵ 


توانا کن و ناتوانانواز. نظامی. 
ناتوانائی. (ت] (حامص مرکب) صفت 
ناتوانا. رجوع به ناتوانا شود. 

ناتوانانواز. [تّ ن] (نف مرکب) کی که 


مینوازد مردمان ضعیف و ناتوان را. ||(() 


خداوند عالم جل شأنه که باری میکند 
درماندگان را (ناظم الاطباء): 

جهان آفرین ایزد کارساز 

توانا کن و ناتوانانواز. نظامی. 


ناتوان‌بین. [تّ ] (نف مرکب) حاسد زیرا 
که کسی را توانا دیدن نمبواند. (غیاث). 
رشکین. حسود. بدخواه. (ناظم الاطیاء): 
چشم او دید دست من بوسید 
آن که میگفت ناتوان‌بین است. 
میرزا عبدالفنی قبول (از آنندراج). 
ناتوان گیر. (ت] (نف مرکب) ظالم. 
ستمکار. آن که درماندگان را میگیرد و بر آنها 
سم میکند. (ناظم الاطباء). زیردست آزار. آن 
که به افتادگان و ناتوانان ستم کند: 
اگرچه شیوة بهتر ز دستگیری نیست 
مگیر دست کی راکه ناتوان‌گیر است. 
میرزا عبدالغنی (از آنندراج). 
ناتوانندگی. [ت رن د /د] (حامص 
مرکب) ناتوانی. 
فاتواننده. (ت نن د /د] نف مرکب) غیر 
قادر. نتوانده. تاتوان. رجوع به ناتوان شود. 
ناتوانی.[ت] (حامص مرکب) مرض. 
علت. بسیماری. رن‌جوری. دردمسندی, 
ناتندرستی. علیل بودن. صفت ناتوان؛ 
وز ان ناتوانی که امد به سام 
که‌بیماری آورد ما رایه دام. فردوسی. 
بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد هر 
لحظه ناتوانی بروی مستولی گردد. ( کلیله و 
دمته). 
نه آن میوه‌ای کاو غریب آیدت 
کزاو ناتوانی نصیب ایدت. نظامی. 
||ققر. تنگدستی. تهیدستی. بی‌چیزی. ناداری. 
بی‌نوائی. فقیری. درویشی. پریشان‌حالی, 
پریشان‌روزگاری: 
که‌زشت است پیرایه بر شهریار 
دل شهری از ناتوانی فگار. 
|| عجز. نتوانستن. بیچارگی. قدرت نداشتن. 


درماندگی؛ 


صعدی. 


بوقت جوانی بکن عیش زیر 

که‌هنگام پیری بود ناتوانی. فرخی. 
الفنجم خیر تا توانم 

از بیم زمان ناتوانی. ۱ ناصرخسرو. 
یارب از سعدی چه کار اید پسند حضرتت 

یا توانائی بده یا ناتوانی درگذار. سعدی. 
هرکه در حال توانائی نکوئی نکند در وقت 
ناتوانی سختی بیند. ( گلستان). 


چو پر روی زمین باشی توانائی غیمت دان 


۶ ناتورالیست. 


ناحای. 





که‌دوران ناتوانها بسی زیر زمین دارد. 


سورناتورایسم مینامند. ناتورالیسم بعنوان 


حافظ. | یک مکتب کفر و الحاد از طرف كلا طرد 


عفو گهم به ناتوانی کردند 
اینجاست که کوه را به کاهی بخشند. 
امید همدانی. 
|اسستی. ضعف. (ناظم الاطباء) ضعف 
(متهی الارب). پيري. فرسودگی: 
بمن ناتوانی نهادست روی 
که‌رنگ رخم کرده همرنگ موی. فردوسی. 
نه گویای سخن از بی‌زبانی 
که‌جویای طعام از ناتوانی. 
چو امد کنون تاتوانی پدید 
بدیگر کده رخت باید کشید. 
ز سر بیرون کن ای طالع گرانی 
رها کن تا توانی ناتوانی. نظامی. 
نرگ از کف جام نهد گرچه از رنج خمار 
سرفکده ماند و چندان ناتوانی ميکشد. 
امیر خر و (از آنندرا اج( 
|ابیطاقتی. (آندراج). اندوه. غم. الم. (ناظم 
الاطباء). بیقراری. نداشتن تاب و توان و 
تحنل: 
غم عاشقی ناچشیده و لیکن 
خروشده چون عاشق از اتوانی. فرخی. 
ناتورالیست. (فرانوی. ص)" طبیعی‌دان 
و محقق در تاریخ طبیعی. |[کسی که حیوانات 
را برای گردآوری در کلکسیون آماده 
میسازد. ||نسویسنده‌ای که پیرو مکتب 
ناتورالیم باشد و به سبک آن چیز نوید. 
زو مکتب امیس ناتورایم. ازممرز مکتب 
فلسفی ناتورالیسم. کی که بجز طبیعت 
نیروی خلاق و محافظ دیگری نمیشناسد. 
نا تورالیسم. اف رانسوی, !۲4 بر مذهبی 
فلسفی و چند مکتب ادبی و هنری اطلاق 
می‌شود. ||در ادبیات و هنرهای زیا: مکتبی 
است که به تقلید دقیق و موبه‌موی طییعت 
توجه دارد و معتقد است که باید طبیعت را 
حتی‌الامکان مطابق با واقع و جانکه هت 
: توصیف و مجم کرد. « گنوستاو فلوبر» از 
پایه گذاران و پیشروان ناتورالیسم ادبی 
است" «امیل زولا» و « گی‌دو موپاسان» از 
موسان و معاریف اين مکتب‌اند. ||در 
پزشکی: شیوء‌ای است که طبیعت را مايه 
بخش مداوا و شفای امراض میداند. |[در 
فلفه: مکتبی است که معتقد به قدرت محض 
طبیعت است و طبیعت را مأمور و سحکوم 
قدرت و نظام بالاتری نمیداند و وجود یک 
خالق و نظام عالی رادر طعت انکار میکند و 
طبیعت را بخودی خود موجود میداند. مکتب 
ناتورالیسم دو شاخه میشود: یکی ماتریالیسم 
یا مذهب مادی و دیگر مذهب وحدت وجود. 
پروان ناتورالیسم دخالت خدا را در امور دنیا 
۰ سیکنند . عکس این مذهب را 


نظامی. 


اتک ۱ 


شده است. 
ناتورپ. [تٌ] (ج)۲ پول. نبلسوف آلمانی 
که به سال ۱۸۵۴ در شهر دوسلدورف بدتیا 
آمده و در سال ۱۹۱۵ از دنیا رفته است. وی 
یکی از فیلسوقان و و نیئوکانتیسم 
ای 
ناتوریست. (ف_رانسوی, ص)* پسیرو 
ناتوریسم. رجوع به ناتوریسم شود. 
نا تور یسم. (فرانسوی, )"بر آن عده از 
مذاهب ابتدائی اطلاق میگردد که برای مظاهر 
طعت مانند آسمان. آفتاب. ماه اتش و 
کوههاو غیره شخصیت و احترام قائل هستند. 
ناتوریسم تفریاً بشکل ابتدائی و خالص در 
آفریقا تونعذ زیادی داشته و دارد ولی آثار 
آن را در مذاهب عالی بخصوص در میتولوژی 
یونان نیز میتوان یافت. ||سیتم یا نظریه‌ای 
است که پیروان ن آن همه وا کی رها 
مطلق طبیعت انتظار دارند. 
ناتی. (ع ص) بلند شده و آماس کرده و بلند 
برآمده. (ناظم الاطباء). بلند برآینده و بلند. 
(آتدراج) (منتهی الارب). برچستد. برآمده. 
غتبیده. ورغلنبیده. (یادداشت مولف). اللاتيْ 
اسم فاعل, يقال «الکعب عظم ناتی» ۳ 
شیء ارتفع من بیت و غیره فهو ناتی. و يجوز 
تخفیف الفعل فیقال تات « کفاز». (از اقرب 


الموارد). 

ناتية. [ی ] (ع ص) تأنیث ناتی. رجوع به 
ناتی و ناته شود. 

ناتیه. (ي ] ((خ)۲ زان - مارک. تسقاش 


صورت‌ساز معروف فرانسوی است که در 
۶ .از دیا رفته است. 


نات [ناثث ] (ع ص) غیبت‌کننده. (ناظم. 


الاطباء). ج. نثاث. رجوع به ناثی شود. 

ناٹر. [ثِ] (ع ص) گوسفندی که از بینی وی 
کرم مانندی براید. (منتهی الارب) (انندراج). 
آن گوسفند که چون سرفد چیزۍ از نی وی 
بيفتد. (مهذب الاسماء). الشاة تطرح من انفها 
کالدود. (اقرب المواره).. ||گوسپند عطسه 
زننده. (شمس 
شاعر. (فرهنگ نظام). خلاف‌اناظم. (اقرب 
الموارد). || را کنده کننده. (ناظم الاطباء). اسم 
فاعل از نشر. (اقرب الموارد). .||النخلة تتفض 
برهاء (اقرب الموارد). درخت خرماکه میوه 
برفشاند. 

ناثل. [ثٍِ ] (اخ) یا ناتل. اسب ربیعةین مالک 
است. (از منتهی الارب). 

ناثل. [ثٍ ] (إخ) بطن من بنی زید. (صبح 
الاعشی ج ١ص TY‏ 

ناڻي. (ع ص) غیت‌کننده. مقتاب. (المنجد). 





فاج.() ناژ, ناجو. (ناظم الاطباء), ناژو. 
رجوع به ناجو شود. 
ناج. ((ج) ابن یشکربن عدران قبیله است و 
| کثراز علماء و روات منصوبند به وی. (منتهین 
الارپ ذیل نوج). 
ناج. [جن ] (ع ص) باد زودرو. (مهذب 
الاسماء). |[بعیر ناج؛ شتر تيز رونده. ج, 
نواجی. (ناظم الاطباء؛ 
ناحانوز. [نَ /ن /ن و ] (ص مرکب) بی‌جان. 
که‌جان ندارد. غير ذیروح. که حیات و زندگی 
ندارد. مقابل جانور به‌معتی حیوان و زنده و 
ذیروح و جاندار؛ 
برآورد از آن وهم‌پیکر مان 
یکی زرد گویای ناجانور. ابوالحسن لوکری. 


جانورکش مرکبانی سرکش و ناجانور 

اب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان. 
فرخی. 

وز آن جام ناجانور بشنوم 

درودی کزین جانور برشوم. نظامی. 

ببخشایش جانور کن بیج 

به ناجانور بر مبخشای هیچ. نظامی: 


ناحاو ید۵ [د / د] (ن‌مف مرکب) نخانیده. 
ناخائیده. نجویده. مضغ نشده. رجوع به 
تجویده شود. 

ناجای.(ص مرکب) بی‌موقم. بی‌جای. 
(ناظم الاطباء). که نه بجای بود. ||بی‌فاید.. 
بی‌حاصل. (ناظم الاطباء). 


۰ 2 - 2 ۰ - 1 
۳-امان‌اتررالیسم بعنوان «مکتب ادبی» 
چهارچوبة بسیار تنگ‌تر و محدودتری دارد و به 
مکتبی اطلاق مشرد که امیل زولا و طرفدارانش 
بنا نهادند و مدعی شدند که هار ر ادبیات باید 
جنبة علمی داشته باشد و کرشیدند که «روش 
تسجربی» و «جبر علمی) را در ادبیات رواج 
دهند. این مکتب قریب ده سال (از ۱۸۸۰ تا 
۰ بر ادبیات اروپا سا کم بود و پس از آن 
نبزه با اینکه بصورت مکتب ادبی متشکلی باقی 
نماند تأثیرش در آثار بسیاری از نویسندگان قرن 
بيتم آشکار است. زولا معقد بردکه 
رمان‌نریس در عین حال باید دانشمند باشد. 
زولا اساس نظرية خود را با این جمله بیان 
میکند: « کسی که از روی تجربه کار میکند 
بازپرس طعت است». و میگوید: «رمان 
عبارت از گزارشنامة تجارب و آزمایشهاست»» 
به این ترتیب معتفد است که نویسنده بايد تخیل 
را بکلی کنار بگذارد زیرا: «همانطور که سابقاً 
میگفتند فلان نویسنده دارای تخیّل قوی است 
من میخواهم از این پس بگویند که دارایي حس 
واقع‌بیتی است. چنین تعریفی در بارۀ نویسنده 
محر مانه‌تر و درست‌تسر حواهد بوده. (از 
مکتب‌های ادبی صص ۱۷۰-۱۵۷). 


4 - ۱۵۱0۲۵, Paul. 
5 ۰ Naturiste. ° 6 ۵ ۰ 
ما۱3‎ ۰. ۰ 


ناحایز. (ي] (ص مرکب) ناروا (آنندراج). 
ناروا. نامشروع. تاشایسته. نابایته. (ناظم 
الاطباء). که جایز نبود. که روا نباشد. 

ناحایگاه. اص مرکب. | مرکب) بی‌جا: 
(ناظم الاطباء). تابجا. که بجای خود نبود. 
ناجایگه. نه بجای خود. که بر مکان خود 
نباشد. در غیر مسوضع. بی‌مورد: ظطلم. به 
ناجایگاه نهادن چیزی را. (منتهی الارب): و 
هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را 
دریغ مدار و به ناجایگاه ضایم مکن. (منتخب 
قابوسنامه ص ۴۹). گفتم | گر پدر درستهای زر 
و سیم پیارد و پیش دختر و پر بریزد ...و باز 
از پیش ایشان برگیرد و گوید... اگر همین 
ساعت شمارا دهم به ناجایگاه خرج کنید. 
( کتاب المعارف). ||بیموقع. نه بموقع مناسپ. 
بی‌هنگام. غلط گذاشته شده. (ناظم الاطباء). 

ناحایگه. (گ؛] (ص مسرکب. | سرکب) 
ناجایگاه. در غیر موضع و موردء 
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم 
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم. سوزنی. 

تاجح (ج] (ع ص) نعت فاعلی از نجح. 
رجوع به نجح شود. ||کار سهل و آسان. 
(انندراج) (سنتهی الارب). ||مرد پیروز. 
(آنندراج) (متهی الارب). مرد پیروزمند. 
(ناظم الاطباء). | سیر سريع. (ناظم الاطباء). 
الشديد من السير. (اقرب الموارد). میرشختا: 
(آتدراج) (منتهی الارب). 

ناححج. [ج ] (إخ) ابن خادرين نمودین 
ادهمبن سامبن وح. در تاریخ گزیده ص ۲۹ 
نام وی ضمن شرح نسبت صالح [از فرزندان 
او ] آمده است. 

فاحخ. (ج)(ع ص) سرفند. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاظباء). ساعل. (المنجد) 
(اقرب الموارد). آن که سرفه ميکند. (ناظم 
الاطیاء). |[دریای پرشور. (منتهى الارب) 
(آندراج). البحرالمصوت. (اقرب الصوارد). 
دریای با بانگ و شور. (ناظم الاطباء). |اسیل 
ناجخ؛ سل شدیدی که زمین را بکند. 
(المنجد). || (ل) مدای اضطراب آب بر كنار 
دریا. (اقرب الموارد). آواز اضطراب آب بر 
کنار. (متهی الارپ) (آنتذراج). ناجخ البحر؛ 
صوت اضطرایه. المنجد). 

ناحخ. [ج] ([) سنانی باشد که سر او را ده 
سوراخ بود ماتد زوبین. (فرهنگ اوبهی). 
ضط دیگری است از ناچخ. رجوع به ناچخ 
شود. 

ناحخة. (ج خ](ع ص) تأنیث ناجخ. ||() 
ناجخةالماء؛ صوته. (اقرب الصوارد). اوای 
اب ۱ 

تاجد. (ج] (ع ص) اسم فاعل از نجد. 
||غالب. ||باری دهنده. |[واضح‌کننده. 
روشن‌کننده. (اقرب الموارد) السنجد). ج. 


نواجد. ||کندخاطر. نادان. کم‌هوش. (ناظم 
الاطباء). || آن که در زبان وی لکنت باشد. 
(ناظم الاطباء). ج. نواجد. اما ناجد به این 
معنی در کب دسترس ما دیده نشد. 

ناحدة. [ج د] (ع ص) تأنيث ناجد. 
(المنجد). رجوع به ناجد شود. ج نُواجد. 

فاحف. (ج ] (ع ص) اسم فاعل است از نجذ. 
(اقرپ الموارد). رجوع به نجذ شود. 

ناحف. (ج ] 2 ) دندان خرد. (دهار) (مهذب 
الاسماء). دندان سپسین. (ناظم الاطباء). 
دندان.سپسین همه. دندان عقل. (منتهی 
الارب) (آنندراج). دندان عقل. ج, نواجذ. و 
ان چهار دنندان است مر انسان راو ان را 
دندان بلوغ نیز گویند بدانجهت که بعد از بلوغ 
و کمال عقل برآید. (منتهی الارب) 
(آنندراج) 2 و نیز رجوع به نواجذ شود. 
|| عض على ناجذه؛ بلغ اشده, یعنی به كمال 
بلوغ رسید. (ناظم الاطباء). و استحکام یافت. 
(اقرب الموارد) (منتهی الارب). || عض الرجل 
على ناجذیه؛ صبر. ||ابدت الحرب ناجذیها؛ 
اشتدت. (المنجد). 

ناحو. [ج ] (ع!) هر ماهی از ماههای تابتان 
زیرا شتر در اين ماهها تشنه ميشود. (المنجد). 
ماه رجب یا ماه صقر و هر ماهی که در 
تابستان آید بوقت تشنگی شتر. (آنندراج) 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). ماهی که در 
گرما آید و تابتان که بغایت گرم باشد. 
(شمی اللغات). نامی است صفر را. (مهذب 
الاسماء). نام ماه صفر به چاهلیت. (یادداشت 
مؤلف). |[باز پین روز از ماه. (مهذب 
آلاسماء).. 

ناحرمکت. اج م] (!)۲ در بستکده‌نشین. 
(رشیدی) (جهانگیری). محکف در بتخانه و 
بتکده. (ناظم الاطباء). ||در بتکده نشستن و 
اطاعت کردن. (آتندرا اج) (انجمن آرا). در 
بستکده و بتخانه ندستن. (برهان قاطع). 
||بعضی گفته‌اند که نام مردی است از زهاد و 
ترسایان. (رشیدی) (جهانگیری). نام زاهدی 
ترسا. (ناظم الاطباء). نام مردی بوده از زهاد و 
ترسایان. (آنندراج). بعضی گویند نام زاهدی 
است ترسا. (برهان قاطع). |انام معد 
ترسایان. (ناظم الاطباء). نام معبد ترسایان هم 
شتا (برهان قاطع). ||شیخ آذری گفتد: 
ناجرمکی معبد پلاطون. (آنندراج) (انجمن 
آرا) (رشیدی). 

ناحرمکی. (ج ] (ص نسبی) منوب به 
ناجرمک. (حانية برهان چ معین)؛ 

من و ناجرمکی و دیر مخران 

در بغراطيانم جا و ملجا. خاقانی. 

ناحوه. [ج ر) (اخ) شهری است در جانب 
شرقی اندلس از توابع تطیله. (قاموس 
الاعلام): و آن امروز به دست فرنگان است. 


ناجزانجام. ۲۲۰۶۷ 


(معجم‌الیلدان). 

احز. (ج)(ع ص) نسقد. حاضر و آماده. 
(منتهی الارب) (انندراج). حاضر. (اقرب 
الم وارد) (المسنجد). نقد و آماده. 
(شمی‌اللغات). نقد. مقایل نسیه. |ادست به 
دست. (م‌اللفات). ناجزاً بناجزه با بيد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). عاجلاً بعاجل. 
(المنجد). ||وعد ناجز؛ قد وفی به. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||نا گزارندۂ حاجت کسی. 
(شمی اللغات), 

ناحزانجام. (ج |) (ص مرکب) نامتاهی. 
الى غيرالشهایه. (برهان قاطم) (انجمن آرا) 
(انتدراج). بی‌نهایت. بی‌حد. (ناظم الاطیاء). 
از پرساخته‌های فرقة اذر کیوان. ولی ترکییی 
عجیب است. چه ناانجام به‌معنی بی‌پایان 
تواند باشد و در دساتیر ص ۲۶۷ به‌منی 
«ابدالاباد یعنی روزی که انهاپذیر نباشد از 
طرف متقل» آورده و «جز» زاید بنظر 


میرسد. (حاشية ص ۲۰۸۹ برهان چ معین). 


۱ -هی واحد النواجذ, و هی اربعة فى اقصی 
الاستان بعد الارحاء و ینمی ضرس الحلم لأنه 
يبت بعد البلوغ. ر فى القاموس: النواجذ» اقصی 
الاضراس کلها. و فى مجمل اللغة: اللواج1ن» 
الن الذى بين التاب و الاضراس. و فى النهابه: 
النراجذ من الاسنان. الضواحک و هی التى تبدو 
عندالضحک. ر الا کر الاشهر انها اقصی 
الاستان. (بحر الجواهر). 

۲ - خاقانی شروانی در قصدة مسبحانة خود 
گرید؛ 

من و ناجرمکی و دير مخران 

در بفراطیانم جاو ملجا. 

متررسکی در شرح این بیت نویسد: دربارة 
0 (۱2 هیچ تعیری نکرده‌اند» عقیده 
نختین من آن برد که این کلمه را باید باجرمکی 
([88-20۳241) خراند و آن رانام یکی از 
روحانیان سریانی منوب به اسقف‌نشین 
مشهور باجرمق (88127720 شامل گرکوک 
وغیره) دانست. 50.800 مژبس دیر» یکی از 
سیزده تن ابای سریانی محرب میشود که در 
قرن پنجم یا ششم صیحی به گرجتان رفته‌اند» 
هر چند خود او از مردم انطا کیه بود. در این 
مورد گفتة 2.0.۵۷2(150۷ بنظر من ارجح 
است: وی Najurmiakt”‏ رابا Nac'armag-evi‏ 
مغر تابتانی پادثاهان بقراطیه در قرن 
دوازدهم تطییق می‌کند. آن نزدیک Gori‏ (مرلد 
استالین) اسنت و Vakhushl|‏ آن را با Karaleti‏ 
کنونی منطبق میازد. ممکن است خاقانی 
تاجرمکی را ماد اسمی منوب ( گسی که 
موب بناجرمک باشد) مثلاً گیورگی و6100 
سوم پادشاه بکار برده باشد. اما نیز ممکن است 
ناجرمکی فقط مخفف [۸۱282۲۳۳29-6۷ باشل 
در این صورت شاعر آرزو می‌کند که از مقر 
عش و عثرت سلاطین بغراطی - که در دربار 
شروان ظاهراً شهرت داشته است - جدا نگردد. 
(از حاشية ص ۲۰۸۸ برهان ج معین). 


۳۳۶۸ ناحس. 


ناحس. اج (ع ص) بیماری که روی بھی 
ندارد. (انندراج). دردی که از ان خلاص 
نتوان یافت. (شمی اللغات). نجیس. (منتهی 
الارب). نجی. (المنجد). آن درد که از آن په 
تشود. (مهذب الاسماء). پیماریی که بیمار از 
آن به نشود. (بحر الجواهر). 
داء تاجی؛ لايبراً مله. (المنجد) (اقرب 
الموارد). دردی که روی بهی ندارد. (ناظم 
الاطباء). مرض بی‌درمان و علاج‌ناپذیر. 
ناحسته. [جّتَ /ټ ] (ن‌مف مرکب) نجته. 
جتجو نکرده. طلب نکرده. نطلبیده. در پسی 
جست و جو برنیامده: 
ناجسحه به ان چز که ان با تو نماند 
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا. 
افا رو 
در جتجوی حق شو و شبگیر کن از آنک 
تاجته خا کره بکف اید نه کیمیا. خاقانی. 
به باران مژه در ابر می‌جستم وصالش را 
کنون تاجسته دربارم چنان امد که من خواهم. 
خاقانی. 
ناحسته. [ج ت / ت ] (ن مف مرکب) گرفتار. 
کسی که خلاص نیافته است. مقابل جسته 
بسه‌معنی رها و خلاص یافته و جهیده. 
|انجته. رها نشده. نجهیده: 
ناجسته ز فکرتت روانتر 
تیری ز کمان آفرینش. ؟ 
ناحش. [ج] (ع ص) اسم فاعل از نجش. 
رجوع به نجش شود. ||صیاد. (الصنجد) 
(مهذب الاسماء). شکارچی. (ناظم الاطباء). 
صائد. (اقرب الموارد). || آن که برماند شکار 
را پسوی صاد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
کی که شکار را بطرف شکارچی میرماند. 
(از اقرب الموارد). آن که شکار را به سوی 
شکارچی رم میدهد. (ناظم الاطباء). آن که 
صید را برمانده و برانگیزد. (شمی اللغات). 
اهو گردان. || آن که میرماند کی رااز چیزی 
و مایل میکند وی را به سوی غير آن چسیز. 
(ناظم الاطباء). 
ناحع. (ج] (ع ص) تازه. (دستوراللفه). 
خون تازه. (مهذب الاسماء) (شمس اللغات). 
دم ناجم؛ خون تازه, (بحرالجواهر). |أجويندة 
گیاه. (اتدراج) (منتهی الارب). طالب الکلاء 
فى مواضعه. (اقرب الموارد). ج» ناجعة و 
نواجم. /|جویند؛ تکوثی. (آنندراج) (منتهی 
الارب). ||ماء ناجم؛ مریء. (المنجد). آب 
گوارا. گوارنده. (شمس اللفات). گوارا. هنی. 
||نافع. مزثر: و بعد از آن پشیمانی نافع و 
ناجم نباشد. (سندبادنامه ص۱۳۸). حرت و 
ضجرت نافع و ناجم نباشد. (سندبادنامه 
ص۸۵). چون لطف نصحت ناجع نیامد لابد 
آخرالدواء الکی برباید خواند. (المضاف الی 
بدایع الازمان ص ۲۳۷). 


ناحعة. زج ع] (ع ص) تأنیث ناجم. ز متحرک. بی‌حرکت. (ناظم الاطباء). که جنبان 


||جماعتی که گیاه و آب جویند. (دهار). قوم 
ناجعة؛ گروه جوینده گیاه. (ناظم الاطباء). 
یقال: هوّلاء قوم ناجعة. (منتهى الارب). مرت 
بنا ناجعة و نواجع؛ ای قوم منتجعون. (اقرب 
الموارد). 
فاحل. [ج] (ع ص) اسم فاعل از نجل. 
(اقرب الموارد). |[گرامی‌نسل از اسب و جز 
آن. (متهی الارب) (آنتدراج). الکریم‌انسل 
من الانسان والحیوان. (النجد). فرس ناجل؛ 
اسب گرامی‌نل. (تاظم الاطباء). کریمللجل. 
(اقرب الموارد). ج ناجلات. نواجل. ||پدر 
مرد. (منتهی الارب) (آنتدراج). ||دارای نجل 
و نسل و قرزند. (ناظم الاطیاء), 

فاحلة. (ج [](ع ص) تأنیث ناجل. ج» 
ناجلات و نواجل. 
ناحلین. (ج [] (ع ص, !) تغنية ن_اجل. 
ااوالدین. (آنندراج). پدر و مادر. (ناظم 
الاطباء): قبح اله ناجلیه؛ والدیه..(منتهی 
الارب). ابویه. (ناظم الاطباء). 

ناحم. اج1 2 ص) طلوع‌کننده. درخشده. 
(انجمن آرای ناصری). ظاهر. واضح. طالع. 
|إبدمذهب. خارجی. (مضهی الارب): 
سرکش. سربرآورده. (حواشی تاریخ بهقی چ 
فیاض ص ۴۱۴ و ۸۸۷). طاغی. یساغی: روا 
نیست بهیچ حال که امیرالمژمنین به هر 
ناجمی که پیدا اید حرکت کند. (تاریخ بیهقی 
ص ۵۲۲). نخت خللی که اید ان است که 
در زمین طبرستان ناجمی پدا آید. (تاریخ 
بهقی ص ۴۲۲). به ری نشیند و نایبان فرستد 
بشهرها و شغل این ناجم پیش گيرد. (تاربخ 
بیهفی ص 4۴۲۲ 
ناحم. جا ((خ) }از ...)سعیدین حسن‌بن شداد 
الم معی مکی به ابوعنمان و معروف به ناجم 
از شاعران عرب است. وی معاصر و مصاحب 
ابن رومی بود و الب اشعار او را روایت 
مکرد. شاعری فاضل بود و به سال ۳۱۴ 
ه.ق.درگذشت. این ابیات را ابن رومسی 
هنگامی که وی در بستر بیماری و نزع افتاده 
بود خطاپ بدو گفته است: 

ابا عشمان انت عمد قومک 

وجودک للعشیرة دون لومک 

تمتم من آخیک فما اراه 

يرا ک‌ولا تراه بعد یومک. 

از اشعار ناجم است: 

قالوا اشتکت نرجتا وجهه 

قلت لهم أحن ما کانا 

حمرة وردالخد اعدتهما 

والصبغ قد بنفذ احيانا 

و نیز رجوع به فوات الوفیات ج۲ ص ۵۱ 
شود. 

تاحنبان. (جم] (نف مرکب) ساکن. غیر 


ناجو. 


و متحرک یت اجنبان. 

بدنژاد. بی‌تربیت. بی‌ادب. (ناظم الاطباء). 
شخص بدذات. بدکر دار. (فرهنگ نظام). غیر 
مهدب. بی‌ادب. (آنندراج). بت. سقله, 
تاباب. نااهل. ناجور. نامناسب. ناهم‌جنس. 
مقابل همجنس: 

از صحبت تاجنس و خان دست نداری 

تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر. . 


سوزنی. 
چو در پرده ناجنی باشد همال 
ز تهست بی نقش بندد خیال. ‏ . نظامی, 
ای فغان از یار ناجی ای فقان 
همنشین نیک جوئید ای مهان. مولوی. 


معلم گو ادب کم کن که من ناجنس یا گزدم 

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم. 
سعدی. 

تا چه گنه کردم که روزگ‌ارم بعقویت آن در 

سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس 

خیره‌درای مبلا گرداند.( گلستان). 

چاک خواهم زدن این دلق ریائی چکنم 

روح را صحبت ناجنس عذایست الیم. 
حافظ. 

نحت موعظة پر میفروش این است 

کهاز مصاحب ٹاجنس احتراز کنید. ‏ حافظ. 

صحبت ناجنی گزند آورد 


صد دل آسوده به‌بند آورد. وحشی. 
تا طمع از خویش نباید برید. .وحشی. 


بد است صحبت ناجنس وقت طوطی خوش 
که وقت حرف ز تمثال خود طرف دارد. 
||(اصطلاح طبیعی) لاروهای ناجنس 
رجوع به بیولوژی ج ۱ ص ۱۹۲ شوزد. 
ناحنسی. [ج] (حامص مرکب) عمل 
ناجنس. بدجنسی. ||بدی جننن. نااصلی. 
نامرغوبی. اصل و مرغوب نبودن جنس 

از چه خیزد در سخن حشو؟ از خطایینی طبع 

وز چه باشد پرزه بر دیبا؟ ز ناجضی لاس. 

انوری. 

||از جنس دیگر [بودن ] .(فرهتگ نظام). 
اهمجنی. 
ناجو. () درخت کساج. صنوبر. (از برهان 
قاطم) (انجمن ارای ناصری) (انندراج) (بحر 
الجواهر) (شمی اللغات) (رشیدی) (ناظم 
الاطباء). و آن را ناز و ناژو و نوز نیز خوانند و 
ببه تازی صنوبر ن‌امند. (از فرزهنگ 
جهانگیری). آن را ناژ و ناژو و نوژ نیز گویند و 
نوعی از سرو است. (آتندراج) (انجمن آرا): 


.)فن( 827069 - 1 


ناجوانمرد. 


ناجوی این باغ به وجد و خروش 
بوده چو سکان قلک سبز پوش. 
نظامی (از آنندراج و انجمن آرای‌ناصری). 

ناحوانمر۵. [ج ] اص مرکب) بدخواه. 
بدسرشت. (ناظم الاطباء). مقابل جوانمرد. 
نانجیب. رذل. بداصل. دور از جوانمردی؛ 
همی گفت هر کس که این بد که کرد 
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد. 
مکافات یابد بدان بد که کرد 

اید غم ناجوانمرد خورد. 

که تورانشه ان تاجوانمرد مرد 

نگه کن که با شاه ایران چه کرد. فردوسی. 
از این حادثه که حاجب بزرگ را در بلخ اقتاد 
هر تاچواننبردی بنادی در ستر گر ده لس 
(تاریخ بیهقی جص ۵۶۹). وی را یگرفتند 
چنانکه البته هیچ توانست جنبید و اواز داد 
پکت‌کین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این 
چکار بود آوردی. (تاریخ بهقی). ||فرومایه. 
کمینه. دون‌همت. (ناظم الاطباء). سفله. 
بی‌هست. بی‌حمیت. نامرد؛ جنگی رفت با 
مخالفان که از آن صعب‌تر نباشد از بامداد تا 
نماز دیگر راست و میخواست که فتح برآید 
ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ 
بیهقی ص ۵۵۲). هر چه بود مراو ان 
ناجوانمردان را به دست خصمان افاد. (تاریخ 
بهقی ص ۵۵۵). طغرل حاجبش را بروی 
[ عضدالدوله یوسف ] در نهان مشرف کرده بود 
تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود باز 
میتماید و آن اجوانمرد اين ضمان کرد. 


فردوسی. 


فردوسی. 


(تاریخ بیهقی). آن اجوانمرد ببخت برگشته. 


فرمان نبرد. (اسکندرنامة خطی). 

این شیفجه رای ناجوانمرد 

بی‌عافیت است و رایگان گرد. نظامی. 

گرمن از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم 

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد: 
نعدی, 

اگرمن ناجوانمردم به کردار 

تو بر من چون جوانمردان گذر کن. سعدی. 

||بیدادگر. ظالم. متمکاره. بیرحم. تبهکار: 

پدرم آنکه زو دل پر از درد پود 


نبد دادگر ناجوانمرد پود. ٠‏ فردوسی. 

گراو ناجوانمرد بود و درشت 

که‌سی و شش از شهریاران بکشت. 
فردوسی. 

فرآئین همی ناجوانمرد گشت 

ابی داد ز بی‌بخشش و خورد گشت. 

فردوسی. 
که‌این ناجوانمرد برگشته بخت 
که تابوت بینمش بر جای تخت. سعدی. 


ا|نابکار. بدکاره. بی‌عفت. بی‌عفاف. کد پاس 
ناموس دیگران ندارد: دختر اسکندر را گفت 
ای ناحوانمرد چرا باز ایستادی که اینک پدرم 


با لشکر خويش رسید. (اسکندرنامه نسخهة 
خطی). کیزک مرا گفت ای ناجوانمرد خدای 
تعالی مکافات تو باز کناد که من علویم و از 


شا گردی نود بات قامواکمرد باک 


(سندبادنامه ص ۱۳۱). 
در ایام پدر این ناجوانمرد 
ز ناپا کی‌به پیوندم طمع کرد. نظامی. 
|ابخیل. مسک. لیم. خسیس. زفت. مقابل 
جوانمرد به‌معنی صاحب مروت و کرم و 
سخاوت و شخص کریم و سخی‌الطبع و دست 
و دلبازء 
ترا خواند همهبکس ناجوانمرد 
چو تو گوئی مرا نومید برگرد. 
(ویس و رامین). 
گفتنداهل انطا که ناجوانمرد پوده‌اند که ایشان 
را طعام نداده‌اند. (قصص الانبیاء). 
گراز رای تو برگردم بخیل و تاجواتمردم 
روان از من تمتا کن که فرمانت روان باشد. 
سعدی, 
ناجوانمردانه. (جء ن /نِ](ص نبى. ق 
مرکب) از روی ناجوانمردی. 
ناحوانمردی. [ج ](حامص مرکب) 
عمل ناجوان‌مرد. حالت و چگونگی 
ناجوانمرد. نامردی. دون‌همتی. سغلگی. 
فرومایگی. پستی. بی‌حمیتی: | گرمنوچهر این 
تاجوانمردی نککد امیرمحمود هشیار و بیدار 
و گربز و بسیاردان است. (تاریخ بهقی). 
بیوفائی ز ناجوانمردی 
کردبا من دمی بدین سردی. نظامی. 
و از ایشان جز فضول و ناجوانمردی کس 
ندید. (تاریخ طبرستان). 
ناجوانمردی است چون جانوسیار و ماهیار 
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن. قاانی. 
در مورد زنان نیز بکار برده شده است* 
به رامین گر تو صد چندین شتابی 
ز من [دایه ] این ناجوانمردی نیابی. 
(ویس و رامین). 
جوابش داد دایه گفت زین پس 
نبیند ناجوانمردی ز من کس. 
(ویس و رأمین). 
|ابخل. اسا ک. نگ چشمی. لامت. خست. 
آزمندی. زفتی. مقابل جوان‌مردی به‌معنی 
رادی و سخاوت و کرم و بخشندگی: 
ناجواتمردی بار بود چون نبود 
خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب. 
منوچهری. 
أأظلم. بیرحمی. جفا کاری. شقاوت. 
سخت‌دلی. سگین‌دلی. تبهکاری: 
و این چه ناجوانمردی و بیرحمی بود که از 
شره نفس من بر این حیوان رفت. (سندپادنامه 
ص ۱۵۲). 


ناجی. ‏ ۲۲۰۶۹ 
خیال از ناجوانمردی همه روز 
بعشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی, 
|[نابا کی. کار زشت. بی‌عفتی. بی‌ناموسی. 
دست درازی به ناموس و عصمت دیگران. 
کردن آنچه مقایر جوانمردی است: گفت 
سرهنگی از آن ملک هر شب یا هر دو شب بر 
دختر من فرود آید از بام بی‌خواست من و از 
دختر و ناجوانمردی همی کند و مرابا او 
طاقت نیست. (تاریخ سیستان), 
ناجود. (ع [) کا: بزرگ. (برهان قاطع) 
(منتهی الارب) (آتدراج). |اکاسه خضواه پر 
باشد یا خالی, (ناظم الاطباء). ||ظرفی که در 
آن شراب میریزند. (المنجد). خنور شراب. 
(منتهی الارب). ظرف شرابخوری. (برهان 
قاطع) (آنندراج). آوند شراب. (دهار) (مهذب 
الاسماء) (شمی اللغات). ظرف شراب. 
(اقرب الصوارد). ||خمر. شراب. (الصنجد) 
(اقسرب المسوارد) (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ||[ خون. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). ||در اصطلاح گیاه‌شناسی» زعفران. 
(متهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). ج, تواجید. 
ناحور. (ص مرکب) مقابل جور. چیزهای 
بی‌مناسبت و از جنی‌های مختلف. (فرهنگ 
نظام). چیزی که جفت و جور با دیگری 
نباشد. هر دو چیز که با هم مختلف باشند و به 
یکدیگر شباهت نداشته باشند. (تاظم الاطیاء). 
ناناسب. که جور نیست. که متتاسب ست. 
ناموافق. که یکدست و یکنواخت نباشد. که 
بهم نمانند. که با هم تناسب و وفق نداشته 
باشند. که از یک جنس نباشند. 
- وصله ناجور؛ وصله‌ای که یا لباس از یک 
جنی نباشد. 
| نامناسب. ناباب. 
رفقای ناجور؛ دوستان تاباب. 
فاجورا. ((خ) از فرزندان نوح پیفمبر و از 
اجداد ابراهیم خلیل است. در ص ۴۳ تاریخ 
سیستان شرح این نبت امده است. و نیز 
رجوع به ناحور شود. 
ناحور بودن. [د] (سص مرکب) عدم 
تناسب. نامتناسبی. ناهماهنگي. ناسازگاری. 
||نامناسبی. نابابی. 
ناحو یده. (ج د /د] (ن‌سف مرکب) 
جویده‌نشده. مضغ‌نشده. خائیده‌نشده. مقابل 
جویده. رجوع به جویده شود. 
ناحه. اج 2 ص) آنکه داخل شود در 
شهری که خوش ‌آیند وی نباشد و دارای 
سلامتی نبود. (ناظم الاطباء). مردی که در 
شهری در رود و آن را خوش [نه ] شمرد. 
(شسس اللغات). اسم فاعل است از نجه. 
رجوع به نجه شود. 


ناحی. (ع ص) رسستگار از عسقوبت. 


۰ ناحی. 


نجات‌یابنده. (ناظم الاطباء) (آتندراج) (غیاث 
اللغات). رهنده و خلاص‌شونده. (ناظم 
الاطباء). نجات‌پابنده و رستگار. (فرهنگ 
نظام). رهنده. (شمی اللفات). نجات‌يافته. 
رهالی‌یاته. رسته. رستگار. رصیده. 
خلاص‌یافته مقابل هالک و ماأخوذ: روا بباید 
داختن که ابنویکر و عم به قیامت دل یر 
رافضیان... خوش بکنند و همه ناجی باشند. 
( کاب اللقض ص ۴۸۲). و ایشان ناجی و 
رستگار باشند. ( کتاب النقض ص ۴۸۲. 
گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق 
نوشته بود که این ناجی اعت و ان ماخوذ. 
سعدی. 
[آ تن رهاننده. نجات دهنده. رستگاری 
بخشنده. | صاحب راز. (آنندراج). ||پوست 
بازکنده از شتر. ||تفوط کتده.(ناظم 
الاطباء). ج» نواج. رجوع به نجو شود. 
ناحيی. (ص نسبی) منوب به بنوناجية از 
عرب است به حذف ها و یاء. (از مکی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
ناحیی. (!) لقب ابوالمتوکل علي‌بن داود. 
(منتهی الارب). 
ناحبی. (() لقب اب وصدیق بکربن عمر. 
(متهی الارب). یکی از محدثان است. 
احیی. (إخ) لقب آبوعبیده. (منتهی الارب). 
ابوعبیده بکرین الاسود از روات حدیث است. 
(الاتاب سمعانی). 
ناحی. (اخ) لقب ریحان‌بن سمد. (منتهی 
الارب). محدثی است. 
ناحیی. ((ج) از القاپ حضرت توح است. 
(ناظم الاطباء). 
تاحبی. (اخ) لقب ابوالحسن میمون‌بن نجیح 
از رواة است و از حن‌بن ابی‌الهن روایت 
میکند. (سمعانی). 
ناحيی. (إخ) لقب سلیمان‌ین الاسود است و 
اهل بصره و از راویان حدیت. (از سمعانی). 
ناحی. (اخ) لقب ابراهيم‌ین ناقع الجلاب 
بصره‌ای است» وی از رواة حدیث است و از 
مبارک‌بن فضالة و عمرین موسی الوجهی و 
دیگران روایت کرده است. (از سمعانی). 
فاحبی. (!ج)۲ آلینو. ستشرق ایتلیانی است 
که‌رسائل ابن‌سیا را به سال ۱۸۹۷ م. به زبان 
ایتالیانی ترجمه کرد. (از اعلام المنجد). 
ناحی. (۱ج) ابنن محمد قنفطانی. از 
خوش‌نویسان قرن سیزدهم هجری است. 
رجوع شود به فهرست کتابخانة مدره عالی 
سپه سالار ج۲ ص ۶۲۱ 
نا جی. ((خ) ابوالصدیق بکربن قیس الاجی 
از اهالی بصره و از رواء انست و به سال ۱۸۰ 
«.ق. درگذشته است. (از انساب سمعانی). 
رجوع به بکرین قیس شود. 
تا حے ,۰(|خ) (ا...) جهم‌بن مسعود. از اشراف 


مرو بود و در آنجا منزلتی داشت و در فتنة 
ضحا کین قيس به تال ۸ د.ق.کشته شد. 
رجوع به جهم‌بن سعود شود. 
نا حی. (اخ) سالم‌ین هلال ملقب به ناجی از 
راویان خبر است. وی از ابوالصدیق ناجی 
روایت کرد است و یحیی‌بن سعیدالقطان از او 
روایت کرده است. (از سمعانی). 
ناحی. (!ج) عبادین منصور, از تابعین است و 
به نقل صاحب تاریخ گزیده تا زمان ابودوانق 
در حیات بوده است. (از تاریخ گزیدة 
ص ۲۵۰). اپوسلمه عبادین منصور الناجی از 
مردم شام است و در بصره منصب قضا داشت. 
وی از ابوب الختانی (کذاء ظءسجتانی ] 
روایت حدیث کرده و در صحیح بخاری به 
روایت او استشهاد شده است. (از الانناب 
سمعانی). 
ناحی اردوبادی. [ي أا ((ع) مس ولف 
دانشمندان آذریایجان ارد: از سخنوران تامی 
است. چندی ساکن تبریز بوده و در آواخر 
عمر به هند رفته و در آنجا بدرود زندگانی 
گفته است. در جواب قصیده «شتر حجرة) 
کاتبی یک «پشه» اضافه کرده و خوب از 
عهده برامده مطلعش این است: 
ہس است پشة فکرم شتر بحجرۂ تن 
که پشه کار شتر می‌کند بحجر؛ من. 
(دانشمندان آذربایجان ص ۳۷). 
ناحی افندی. (ا ف ] (إغ) احسمدناجی 
معروف به «معلم ناجی» و «ناجی افندی» از 
شاعران متأخر ترک است. وی به سال ۱۸۴۸ 
م. در استانبول بسدنیا آمد و در ۱۸۹۲. 
[رمضان ۱۳۱۰ ه.ق.] فوت کرد. دیوانی به 
تام «آتشپاره» و «شراره» دارد و رساله‌ای 
بعنوان «اسامی» از او باقی است. (از قاموس 
الاعلام). 
ناحی اندحانی. (ي ا د] (2) 
محمدحسین متخلص به ناجی از سردم 
اندجان است و در شاهجهان اباد هند تشو و 
نما یافته. ۲ خطی خوش داشته و نستعلیق آ و 
نخ و شکسته رانیکو میتوشته است. وی از 
جمله منشیان عالم‌گیر پادشاه هند پود و به 
روايت مؤلف مقالات الشعراء با مخدوم 
خویش راجع به طرز املای کلمه‌ای گفتگوئی 
در پیوست واز خدمت وی کار گرفت" و 
اندکی بعد به تولیت مزار خواجه قطب الدین 
بخیار کا کی مأمور گشت* و از دکن به 
شاهجهان آمد و روزگاری به آسایش خاطر 
گذرانید. در دوران فرخ سیر «بمنصب 
هفتصدی و دیوانی گوالیار سرفراز گشت و بعد 
چندی بخدمت میربحری بنگاله مأمور 
گردید»" ِ و بروایت مولف روز روشن به سال 
۶ ([ه.ق.]۲۲ در بنگاله ۲۲ درگذشت. این 
نمونه‌ای از اشعار اوست: 


ناجی تبریزی. 
مگر بخواب بروی تو وا شود چشمم 
خداکد که بخواب اشنا شود چشمم 
زد 
ای آنکه بمن همدم و دمساز ته‌ای 
من جمله نیازم و تو جز تاز نه‌ای 
تا چند بنکر کشتتم خواهی بود 
سیماب نیم تو کیمیاساز نه‌ای ۷, 
ا 
آمد بتی بجلوه دل برق آب کن 
از زین فرو نیامدہ پا در رکاب کن ۵. 
بشکند از جور گردون گر نسوزد دل ز عشق 
دانه‌ای کز برق سالم جت رزق آسیاست *. 
ناحیی تبریزی. [ي ت] (اخ) از ضاعران 
دوران صفویه است. نصرابادی ارد: در ایام 
عمرش به لباس فقر و فنا بر برده کمال 
شکستگی و آرام داشت. گاهی مصرع رنگین 
میگفت چنانچه خود در این باب گفته: 
ناجی اندر دست شاعر روز میدان سخن 
مصرع رنگین کم از شمتیر خون آلود نیست. 
(دانشمندان اذربایجان از نصرابادی). 
و نصر آبادی در تذکر؛ خویش این ابیات را از 
او نقل کرده است: 
بیرون از خود بخود رهی پیدا کن 
چون ناله با اثر به هر دل جا کن 
گرزمزمه‌ای رسد به گوشت بخروش 
کم‌نیستی از دایره گوشی وا کن. 
هیچگه چشم سیه‌مست ترا خواب نبرد 


۱۳ 


۱-بعضیها تصور کتد که استعمال این کلمه 
[ناجی ] به‌معنی «نجات دهنده» بعتی بجای 
«منجی» و «منجّی» از باب افعال و تفعیل از 
غلط‌های مشپرر است. ولی در حقیقت نمیوان 
ان را غلط مشهور دانت زیرا بنا ببعض کتب 
لفت «نجا پنجو» بمسای متعدی هم آمده است. 
(از نثرية دانشكدة ادیات تبریز), 

2 - Nagi. 
۳-نتایج الافکار ص ۷۲۴ روز روشن‎ 
۶۶۹ ص‎ 
۴-تایج الافكار ص۷۲۴‎ 
روز روشن ص ۶۶۹ نايج الافکار‎ - ۵ 
.۳۵۷ ص ۷۲۴ تذکرۂ حسیتی ص‎ 
۶-روز روشن ص ۶۶۹ و ک لمات الشعراء‎ 
.۱۱۵ ص‎ 
.۱۱۶ ۷-رجوع شود به مقالات الشعراء ص‎ 
۶۶4 ۸-روز روشن ص‎ 
-تایج الافکار ص۷۲۳‎ ٩ 
۰۷۲۴ ۰-نتایج الافکار ص‎ 
-روز روشن ص ۶۶۹ اما مولف نتایج‎ ۱ 
الافکار بغلط «ستة سادس و عشرين و ماة و‎ 
الف» [۱۱۲۶] ضط کرده است.‎ 
۷۲۴ نتایج الاافکار ص‎ -۲ 
-تذکره یی صس۲۵۷.‎ ۱۳ 
۷۵ نایج الافکار ص ۷۲۴ و‎ - ۴ 
۶۶۹ -روز روشن ص‎ ۵ 
.۱۱۷ -کلمات اللعراء ص‎ ۶ 


ناجی کاشی. 
که‌به بیداریش از گریه مرا آب نبرد 
بجز از من که به خا کسترگلخن مردم 
هیچکس رنگی از ین بتر سنجاب نبرد. 
(از تذکرة نصرآبادی). 
اج ی کاشی ۰ [جسي ] ((ج) از شاعران 
کاشان' و خلف ملاحمن واعظ کاشی 
است ".این بیت ازاوست: 
سر از خا ک لحد از شرم عصیان برنمیدارم 
که ترسم از وجودم ننگ اید اهل محشر را. 
ناجی لا هیجی. زي ] (إخ) از ضاعران 
لاشیجان و معاصر با صفویه است. مرد 
وارسته‌ای بوده است. میرزا طاهر نصرآبادی 
آورده است: «وقتی که میرزا هاشم به وزارت 
آنجا [لاهیجان ] رفت او تاریخی گفت میرزا 
هاشم ملع دوازده هزار دینار جهت او فرستاد 
وی پس داده و گفته بود جهت طبع آزمائی 
قطعه‌ای گفتم من شاعر گدا ز نیتم ۲ اين غزل 
را تصرآبادی از او نقل کرده است: 
خطش دمید و غیر ازو کامکار ماند 
آخر میانة من و او این غبار ماند 
خون از دماغ غنچۀ گل ریخت بر زمین 
از بس در انتظار نمم بهار ماند 
در حبر تم کون که جهان پر ز کشتدست 
بیکار در نیام چرا ذوالفقار ماند 
کومیوه‌ای که کام ازو لذتی برد 
بیهوده چشم ما به سر شاخار ماند. 
ناحیی مشهدی. (ي م د] (اخ) از شاعران 
ایرانی مقیم هند است. وی بروزگار جوانی 
بدکن رفت و سی سال در انجا بسر برد. «و از 
انجا به دارالخلافة شاه جهان‌روآورد و نواب 
برهان‌الملک سید سعادت‌خان بهادر به کمال 
قدردانی مسکنی و وجه معاشی برایش معین 
فرمود بعد چندی به نیت حضور خدمت نواب 
در شهر اود, از دهلی رد در ا کیرآباد به 
صوب دار د بقا رخلت نمود»۴ .این ابیات ازو 
در تذکرۂ صیع گلشن نقل شده است: 
اتشکده در سراغ ما می‌سوزد 
پروانه ز رشک داغ ما می‌سوزد 
شمع دل ماست روشن از مهر علی 
صبح ابد چراغ ما می‌سوزد. 
ناحية. (ی ] (ع ص) تأنیث ناجی. نجات 
بان و رستگار از عقوبت . (آنندراج), 
رستگار از عقوبت. (غیاث اللفات). رهنده و 
خلاص شونده. (ناظم الاطباء). نا تیزرو. 
(آتدراج) (متهی الارب). ناقة ناجية؛ ماده 
شتر تیزرو. (ناظم الاطباء). شتر مادة 
چست‌رفتار. اشمی اللغات). بعیر ناج, 
(منتهى الارب). الناقةالسريعة تنجو بسن 
رکها. (المنجد). ج, ناجيات. 
- امت ناجیه؛ مقصود ملمانان‌اند. در معجم 
لبلدان ارد: من قولا نجت الامة من المذاب 
هى ناحبة. امعجه البلدان). 


فرقه ناجیه؛ شیعه. (یادداشت مولف). 
تاجیة. (ی ) (اخ) ابن جندب اسلمی از یاران 
پیغمبر اسلام بود شرح خدمات او در امتاع 
الاسماع امده است. (ج ۱ صص ۲۷۸-۲۷۴), 
تاجیةین جندب يا ناجية بن عمرو صحابی 
است. نام او ذ کوان‌بود و پیفمبر او را ناجیه 
نامید همچنانکه از قریش نجات یافته بود. (از 
منتهی الارب). وی در سفر حج عمره از طرف 
حضرت رسول مورت طط شتران را 
داشته است. صاحب جیب الر آرد؛ آنگاه 
حضرت رسالت پناه عازم گزاردن عمره شده 
اصحاب را به کارسازی امر نموده و هفاد 
شتر جهت هذی تمین کرده ضبط آن شتران 
را بعهدة ناچیةبن جندب اسلمی فرموده. 
(حبیب السیر ج۱ ص۳۶۹). و یز رجوع به 
ص۲۰۹ از همین کتاب و همین مجلد شود. 
احیة. [ی ] ((خ) ابن الاعجم, از صحابة 
پیغمبر اسلام است. رجوع به امتاع‌الاسماع 
ج 8 ص۲۸۴ و ۲۷۳ شود. 
ناجية. (ی ] ((خ) ان دو کي 
ابوالقاسم» محدث است. مولف اخبار اصفهان 
آرد: وی در قري طهران سکونت جست. و او 
را بدانجا خانه و ضیاع و فرزندان باشد که 
مشهور است. از او سحمدین احدین تمیم 
حدیث کند. (ذ کر اشبار اصیهان ج۲ 
ص ۲۳۲۳). 
ناحیة. [یَ ) ((خ) ابن کعب اسری, تابمی 
است. (منتهی الارب). 
ناحیة. (ی] ((خ) منزلی است مردم بصره را 
در طریق مدینه بعد از آنال و قبل از شوارة, 
بسدون آب است. (م‌مجم‌الیلدان بنقل از 
کون 
ناحیة. [ ی ] (اخ) شهر کوچکی است بنی اسد 
را. (از معجم‌البلدان). قال الصمرانی: ناجية 
مدينة صفيرة لبنی اسد و هی طوية لنى اسد 
من مدافع القنان جبل و هماطویان بهذا الاسم 
و مات روبتبن العجاج بناجية لاادری بهذا 
الموضع ا بفره. . (معجم البلدان). 
ناحیة. (ی ] (اخ) آبی است از آن بنی‌قرة [از 
بنی‌اسد ) .از معجم‌البلدان به نقل از اصمعی). 
آبی است بئی اسد راء (منتهی الارب). 
فاحية. ((خ) سحله‌ای است در بسصره. (از 
مجم البلدان). موضعی است در بصره. 
ناچار. (ص مرکب. ق مرکب) تفیر لابد 
است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و 
بی‌آن مر نشود. (برهان قاطع) (انندراج), 
برخلاف میل و رغبت. لاعلاج. لابد. مجبور. 
بالضرورة. نا گزیر. واجب. لازم. (ناظم 
الاطباء). لابد. هر اينه, (حسفان). چیزی که 
لازم و بی‌آن مير نشود(؟) (شمس اللفات). 
بدون چاره و مجبور. (فرهنگ نظام), بناچار. 


۳۱۳۰: ۳ 


اضطرارً ا و 


اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود 
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود. 

رودکی. 
برآرند در جنگ از تو دمار 
شوی کشته ناچار در کارزار. فردوسی. 
چنین گفت قیصر که | کنون سپاه 
فرستیم ناچار نزدیک شاه. فردوسی. 
به آغاز اگرکار خود ننگری 
به فرجام ناچار کیفر پری. فردوسی. 
چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند 
ز رو سیم خزانه تهی شود ناچار. فرخی. 
اندر خوی او گر خللی بودی بی شک 
پنهان بدماندی و بگفتدی ناچار. فرخی. 


اگراین اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت 
ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی 
مسبایست کسرد. (تساريخ ببهقی ج ادیب 
ص ۳۹۴). | گر المیاذباه میان ما مک‌اشفتی 
بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). 
اگر انجه فرمان دادیم بزودی ان را امضا 
نباشد و بتعلل و مداقعتی مشغول شده آید 
ناچار ما را بازباید گشت. (تاریخ یهقی). 


خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم 

که جزم باید ناچار عزم را رهبر. امیر معزی. 

ناچار بشکند همه دعوی جاهلان 

در موضعی که در کف عیسی بود عصا. 
عبدالواسع چبلي. 

بجان شاه که در نگذرانی از امروز 

که‌نگذرم ز سر این صداع ناچار است. 

خاقانی, 

چو می‌باید شدن زین دير ناچار 

نشاط از غم به و شادی زتیمار. نظامی 

گرت‌با من خوش آمد آشنائی 

تو خود ناچار دنبال من ائی. نظامی 

افسوس که ناچار همی باید مرد 

در محنت و تیمار همی باید مرد. عطار. 

گرشود پر شاخ همچون خارپشت ` 

شیر خواهد گاو را ناچار کشت. مولوی. 


ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر 

ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است. 
سعدی. 

ناچار هر که دل بغم روی دوست داد 

کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست. 


سعدی. 
دلاگر دوستی خی داری بناچار 


باید بردنت جور هزاران. سعدی. 


۱ -صبح گلشن ص ۴۸۸. 
۲ -قامرس الاعلام ج ۶ 
۳-صبح گلشن ص‌۴۳۸. 
۴- تذکره نصرآبادی صر ۳۸۰ 


۲ ناچارباش. 


هر کرا جان برضای دل یاریست گرو 
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است. 
وحشيی. 
بدان کش کارفرمائی بود کار 
سراغ کار کن امریست ناچار. وحشی. 
به شهوت قرب جمانی است ناچار 
ندارد عشق با این کارها کار. 
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت 
بزغم گل نشاید خار بگرفت. 
بگفت | کنون‌کزین صحرا بناچار 
بباید بار بریستن به یکبار. 
از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب 
شدم دچار که گفتند چار و ناچار است. 
مجذوب علیشاه. 
||عاجز. (غیاث اللغات). بی‌چاره. (انجمن 
آرای ناصری). بی‌چاره. درمانده. عاجز. 
پریشان. بی‌یار و یاور. بی‌نوا. بی‌کس. مفلس. 
گدا. فقیر. خوار. ذلیل. (ناظم الاطباء). رجوع 
به ناچاری شود. 
ناچارباش.(ص مرکب) و ناچار هست. 


وصال. 


ترجمة واجب‌الوجود است و آن را ناچار 
بایست نز گویند و ناچاربا مخنف آن است. 
(انجمن آرا) (آنتدراج). 
ناچار شفان. [ش د) (مص مرکب) مجبور 
شدن. نا گزیرشدن. لاعلاج شدن. (ناظم 
الاطباء). درماندن. اضطرار. 
ناچا رکودن. اک د] (مص مرکب) ملزم 
ساختن. الزام. مجیور کردن. 
ناچار و چار. [ر](ق مسرکب) خواه و 
ناخواه: 
| گرباز گردی ز راه ستور 
شود بيد تو عود ناچار و چار. ناصرنخسرو. 
از این بند و زندان بتاچار و چار 
همان کش درآورد برون برد. تاصرخسرو. 
چو من از پس دين دویدم بباید 
دویدن پس از من بناچار و چارش. 
ناصر خسرو. 
مباززان را بیم و امید ننگ و نبرد ۲ 
دو جامه پوشد ناچار و چار از اتش و اب. 
مسعودستد. 
ناچاره. [ز / ر ](ص مرکب. ق مسرکب) 
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. نا گزیر. از 
روی اچاری و رجوع به ناچار شود: ا گر 
بیط را نهایت باشد ان نهایت او ناچاره 
خطی باشد. (التقهیم). جسم ناچاره بی‌نهایت 
نبود بهمه سوها. (اتفهیم). | گراحیاناً ناچاره 
این شقل مرا بباید کرد من شرایط شغل را 
درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی). 
چون مرد جنگ را نبود آلت 
حیلت گریز باشد ناچاره. ناصرخسرو. 
ناچاره که بار گناهان خویش برمدارند. 
۱ کشف‌الاسرار ج۷. |[بیچاره. رجوع به 


بیچاره شود. 
ناچارهست. ]2[ (ص مرکب) رجوع به 
ناچارباش شود ". 
ناچازی. (حامص مرکب) بی‌چارگی. 
لاعلاجی. در‌اندگی. (ناظم الاطباء). 
اضطرار. اجبار. نا گزیری. چاره نداشتن. گزیر 
نداشتن. مجبور بو دن. ||فقر, استیصال. 

- امال: 

از ناچاری بوسه به دم خر زنند؛ به حکم 
ضرورت تحمل هرگونه خواری می‌کند. 
ناچاری را چه دیده‌ای؛ گاه سختی مرد به هر 
ناخواستی تن دهد. (امئال و حکم). 
ناچاق؛ اص مرکب) ناخوش. بیمار. لاغر. 
(ناظم الاطباء). مریض و علیل و بیمار. آن که 
چاق و سلامت نیست. نانندرست. نحیف. 
مقابل جاق. و نیز رجوع به متن و حاشية 
ص ۲۴۲۳ برهان چ معین شود. 
ناجاقی.(حامص مرکب) حالت ناچاق. 
لاغری. رن‌جوری. ن‌اخوشی. نسحیفی. 
|اسرحال و سردماغ نبودن. خوش و سالم 
بو دن. 
ناجاو ید ه. [د / د] (نمف مرکب) نجویده. 
مضغ ناشده. (ناظم الاطباء). ناجاویده. که 
جویده نشده است. 
ناچخ. (ج] () تبرزین. |استان و نیزه 
دوضاخه. پیکان دوشاخه. |انیزه. نیز 
کوچک. صاحب برهان قاطع آرد: تبرزین را 
گویند و آن نوعی از تبر است که سپاهیان بر 
پهلوی زین اسب بندتد و بمضی گویند سنانی 
است که سر آن دو شاخ باشد و نیزۂ کوچک را 
نیز گویند. (برهان قاطع). و دکتر معین نوید: 
سانسکریت «ناشک» آ, مخرب. نابوده کنده. 
منتقل‌کننده. (حاشیة برهان ص۲۰۸۸). مؤلف 
آنتدراج و نیز صاحب انجمن‌آرای تاصری با 
تقل معنی اول برهان قاطم» آورده‌اند: و آن 
حربه‌ای است دسته‌دار که در پهلوی زینن 
اسب بندند و بدین سبب تبرزین گویند و تبر 
نیز از آن بزرگتر است که پدان درخت اندازند 
و چوپ شکند. و مؤلف فرهنگ نظام آرد: 
تبرزین که قمی از تبر است... رشیدی گوید 
«تجک و نجق نیز گویند. بعضی گفه‌اند نیزة 
دو شاخه و نز خورد [ظ؛ خرد ]». سراج 
[اللغات ] گوید«بیضی به‌معنی نزۀ دو شاخه 
چون ژوین و بمضی ژوبین گفته‌اند و این 
خطاست. سوزنی گوید: 

ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک 

ز برق ژوبین سازد ز ماه نو ناچخ». 

مقصود مؤلف سراج اللغات این است که اگر 
ناچخ را مترادف ژوبین بگیريم در شعر 
سوزنی نباید هر دو بياید. در شنکریت 
«ناشک» به‌معنی تباه کتده است که صفت 
ناچخ است. (فرهنگ نظام). مژنف غیاث 


اللغات پا تقل از سروری و رشیدی و برهان 
قاطع و کشف اللفات معنی «نیزۂ کوچک» را 
برای ناچخ اختیار کرزذه است وادر شمی 
اللقات: «تبرزین و نیزءٌ خورد [خرد ]» نوشته 
است. صاحب صحاح الفرس, نقل اين بیت؛ 
ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلک 
ز برق زوبین سازد ز ماه نو ناچخ. 
در معنی ناچخ نوشته است؛ «دورباش بود» 
(؟). و در فرهنگ اوبهین آمده است: «ناجخ» 
ستانی باشد که سر او زا ده سوراخ بود مانند 
ژوبین». و ناظم الاطباء هر سه ضغى: 
«تبرزین. پیکان دو شاخه. نیز؛ کوچک» را 
نقل کرده است. (فرهنگ نفیی). در ابیات 
زیرین بیشتر به‌معنی اول آنده است و کمتر 
بمعانی دوم و سوم 
نیزه و تیغ و کمند و ناچخ و تیر و کمان 
گردن و گوش و دم و سم و دهان وساق ازی. ‏ 

۱ منوچهری. 
مهر؛ ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان 
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین. 

منوچهری. 

نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بوذم با یازم با 
سپر و شمشیر و کمان و تیر و ناچخ بودم. 
(تاریخ بیهقی ص۴۵۸). غلامان سراشی 
شمشیر و ناچخ و دبوس دزنهادند و هارون را 
بیفکندند و جان داشت که ایشان برفتد. 
(تاریخ بیهقی ص 4۷۰۰. غلامان را فررمودی تا 
درآمدندی و به شمشر و ناچخ پاره پاره 
کردندی.(تاریخ بهقی ص ۱۲۰). 
برمکش ناچخ و بر سرت مگردانش 
گرنخواهی که رسد بر سر تو ناچخ. 

1 ناصرخرو. 
و انوشیروان تبرزین به دست داشت و بعضی 
گویندناچخی و اول کسی کی تښرزین و ناچخ 
ساخت او بود و از بفر این کاز ساخت تا 
مزدک را بدان زخم کند که شمشیری 
نمی‌توانست داشت. (فارسنامة ابن‌بلخی 


ص .)٩۰‏ ۱ 
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته 
نشانده بیلک در چشم شرک تا سوفار. 
مسعو دسعل. 
تا دسته چتر و ناچخت شاها 
از چندان کرده‌اند از چندن. مسفودسعد. 


از آسمان بزمین غم بدشفن تو رسد 

چو سنگ سیل که آید به پستی از سر شخ 

ز بهر خون بداندیش تو هوا و فلگ ` 

ز برق زوبین سازد ز ماه‌نو ناچخ.. سوزنی. 
پدر و هلال او سپر و ناچخ تواند 


۱-فرهنگ دساتیر ص‌۲۶۸. 
۲ -فرهنگ دساتیر ص۲۶۸ 
rêashaka. .‏ - 3 


ناچخ‌زد. 


ناجیدکورانلو. ۲۲۰۷۳ 





از بهر بندگیت کمر بته توأمان. سوزني. 
گفتم او را حاش له این تساوی شرط نیت 
لاله هرگز کی کند رمحی و سوین تاچخی. 
3 ۱ انوری. 
به وقت کینه قضا در غلاف این ناچخ 
بگاه حمله قدر در نیام آن خنجر. آتوری. 
ز ناچخ تو شود گاه خشم شیر نهان 
ز خنجر تو کند وقت کینه بپر حذر. انوری. 
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک 


ناچخ سین ماه کرد پدید اسمان. خاقانی. 
و لشکرش اراسته امده و قاروره‌اندازان و 
ناچخ و چرخ و عدتهای مصاف با ایشان هم 
بود. (راحةالصدور راوندی). 
زبس در دهن ناچخ انداختن 
نفس رانه راه بزون تاختن. 
ادها ر درید کام و گلو 

ناچخ هشت مشت شش پهلو. 
گرمی ناچخش بزخم درشت 
پخته میکرد هر که را بی‌کشت. 
ناچخش زیر اژدهای علم 
آژدها را چو مار کرده قلم. 

ز قاروره و نأچخ و بید برگ 
قواره قواره شده درع و ترگ. 
دست بدار از سر بیچارگان . 


نظامی. 
نظامی. 


نظامی. 


تانخوری ناچخ غمخوارگان. 
ناچخی راند بر گلوش دلیر 
چون بر اندام گور پنجه شیر. 
برآویخته ناچخی زهردار 
بوقت زدن تلخ چون زهرمار. 
چنان زد بر او ناچخ نه گره - 
که‌هم کالید فته شد هم زره. 
چو آنتاب یقین تو تیغ‌زن گردد 
کمان کشنده بهرام يشکند ناچخ 
ز حاسد تو چو آتش نفس برون آید 
چنانکه دود براید ز منفذ مطبخ. 

. محمدین بدیع نسوی. 
- ناچخ دەمنى و ناچخ سه‌منی؛ ظاهرا از 
عالم ‏ کمان ده‌منی و سه‌متی است که عبارت 
است از کمان پرزور. (آنندراج). ناچخ قوی: 
ز پولاد چين ناچخ ده‌منی 
به گردن بر از بهر گردن‌زنی. 

امیرخسرو (از آندراج). 

ناچخ‌زن. [ج ز) (نف مرکب) آنکه به ناچخ 
زند. (انندراج). انکه با ناچخ پیکار می‌کند. 
(ناظم الاطباء): . _ 
شب تیره در صحن زنگارگون 
چو هندوی ناچخ‌زن امد برون. 

۱ امیرخسرو (از آنندراج). 
رجوع به ناچخ شود. 
ناچدن. [چ 5] (مص منفی) نچیدن. مقابل 
چدن. رجوع به چدن و چیدن شود. 
ناچد۵. [چ د /د] (نمف مرکب) نچیده. 


رجوع به ناچیده و چده شود. 

ناچو. [چ] (نف مرکب) ناچران. ناچرنده. 
ناخوش. کی که انتهای خوردن غذائنی 
ندارد. آن که از خورا ک‌افتاده است. که نقاهت 
دارد. که ميل به غذا ندارد. 

اچوان. (ج) (نف مرکب) چرانا کردهو 
علف ناخورده. (ناظم الاطباء). که چیزی 
نخورده است. که ميل به خوردن چیزی ندارد. 
که‌از غم و غصه یا نقاهت و بیماری اشتهای 


خوردن ندارد؛ 


بر ان چرمة ناچران زین تهاد 
چه زین از برش خشک بالین نهاد. 

۶ فردوصی. 
به کوهی در است این زمان با سران 
دو دیده پر از اب و لب ناچران. فردوسی. 
بدین گونه بد ناچران و چمان 
چنین تا برآمد بر او بر زمان. فردوسی. 
فرنگیس نادهبود این زمان 
بلب ناچران و بتن ناچمان. فردوسی. 
همی گفت زندان و بند گران 
کشیدمبی ناچمان و چران. فردوسی. 


ناچرانده. [چ د/د] (نسف مرکب) که 
چرانده نشده باشد. مزرعه و علفزاری که 
مواشی و اغنام در آن هنوز به چرا نرفته 
باشتد. 
ناچوانیده. [چ د /د] (ن‌مف مرکب) که 
چرانیده نشده است. مقایل چرانیده. رجوع به 
چرانده و چرانیده شود: تریکة؛ مرغزاری که 
ناچرانیده مانده باشد. (منتهی الارب). 
ناچرید. [چ1 (ن‌مف مرکب) نسچریده. 
تاچریده. چیزی نخورده. لب از غذا بسته. لب 
به آشامیدنی و خوردنی نزده: 
غریبان که بر هر ما بگذرید 
چمانده پای و لان ناچرید. فردوسی. 
ناچریدن. [چ د] (مص ملفی) چرا نکردن. 
چیزی نخوردن. لب از خوردن بستن. بر اشر 
فقر یا نقاهت غذا نخوردن: 
گرفتاردر دست آز و تیاز 
تن از ناچریدن به رنج و گداز. فردوسی. 
ناچر ید ه. [ج د /د] (ن‌مف مرکب) چرا 
نا کرده. چیزی نخورده. دهان یا لب په 
خوردنی نزده. لب به خوردنی و آشامیدنی 
نزده. که چیزی نخورده است. گرسنه و تشنه؛ 
دهان ناچریده دو دیده پر آپ 


همی بود تاسر کشید آفتاب. فردوسی. 
سه روز است تا ناچریده لبان 

همی رزم سازم به روز و شبان. فردوسی. 
بدین سان همی رفت روز و شبان 

پر از غم دل و ناچریده لبان. فردوسي. 


ناچز. ج ] (إخ)" شهری است واقع در ایالت 
می‌سی‌سی‌پی از ایالات متحده امریکا. این 
شهر در کتار رودخانة مسیسی‌سی‌پی وأقع 


شده و ۲۳۷۰۰ تن جمعیت دارد. 
ناچسب. [چ] (نف مرکب) ناچسپ. که 
نچسبد. که چسبنده نیست. نچسب. رجوع به 
نچب و ناچپ شود: فلانکس ناچسب 
است. مرد ناچسبی است. رجوع به نچسب 
شود. 
اچسپ. [چ] (نف مرکب) ناچسپان. 
نامناسب. نالایی. ناشایسته. بی‌لیاقت. (ناظم 
الاطباء). || آن که هماهنگی ندارد. آن که با تو 
سازواری ندارد. 
ناچسپان. [چ] (نف سرکب) ناچسپ. 
نامناسب. نالایق. ناشايته. بی‌لیاقت. (ناظم 
الاطباء). 
ناچشیدن. (ج د] (مص منفی) نچشیدن. 
مقابل چشیدن. رجوع به چشیدن شود. . 
ناچشیدنی. (ج د] (ص لاقت) که قابل 
چشیدن نیست. که چشیدن را نشاید. 
ناچسیده. [ج د /] اسف مسرکب) 
نابسوده دو دست رنگین کرد 
ناچشیده به تارک اندرتاخت. 
|اشراب بی مزه. (ناظم الاطباء). 
ناچمان. [چ] (نف مركب) عاجز و ناتوان 
در حرکت. (ناظم الاطباء). ناخرام. بی‌حرکت. 
ساخوش‌اصوال. بی‌حال. که چمیدن و 


رودکی. 


خرامیدن نتواند؛ 
همی گفت زندان و بند گران 
کشیدم‌همی ناچمان و چران. 
فرنگیس نالنده بود این زمان 
بلب ناچران و بتن ناچمان. فردوسی. 

ناچمیدن. (ج د] امص منفی) نچمیدن. 
نخرامیدن, مقایل چمیدن. رجوع به چمیدن 
شود. 

ناچمیده. [چ د /د] (ن‌مف مرکب) نچمیده. 
ناچمان. نخرامیده. رجوع به چمیده شود. 

ناجیت. (خ) دصی انت از دفستان 
اختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد 
و در ۶ هزارگزی شمال بوکان, در سیر جادة 
شوسۀ بوکان به میاند و آب واقع شده است. 


فردوسی. 


جلگه است و هوائی معتدل و الاریا خیز 
دارد. سکنة آنجا بالغ بر ۳۰۵ تن است. اپ أن 
از سیمین‌رود تأمین میود و محصولش 
غلات و توتون و حبوبات است. شغل 
مردمش زراعت و گله‌داری است و صنعت 
دستی آنان جاجیم‌بافی. راه شوسه دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴ ص 4۵۲۱. 
ناچی دکورانلو. (اخ) دهی است از دصتان 
چهاراویماق بخش قره‌آغاج شهرستان مراغه 


۱ - از عالم» در تداول آنندراج: معادل, نظیر» 
بان + 
۰ - 7 


۳۳۰۷۴ ناجیده. 


ناجیز کردد. 





در ۴۲ هزارگزی جنوب خازری فرهء‌آغاج و 

۰ هزارگزی راه ارابه‌رو احمدآیاد په تکاب 
واقع است. سرزمینی کوهستانی و مالاریاخیز 
است. هوائی معدل دارد. سک انجا ۱۹۰ تن 
و به کار زراعت مشغول‌اند. آب آن از 
رودخانة آلجیا تأمین میشود. محصولش 
نخود و زردآلوست. صنایع دستی مردمش 
فرش و گلیم‌بانی است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴ ص 4۵۲۱. 
ناچیده. [د / د] (ن‌مف مرکب) چیده ناشده 
و فراهم نشده. (ناظم الاطباء). نا گترده. 
گسترده نشده. نامرتب. امنظم. نابامان. که 
چیده و آراسته نضده است. ||که از درخت 
چیده نشده است. نچیده. گل و میوه‌ای که از 
شاخه و درخت چیده و جدانشده باشد. 
" ۰ ناچید هو لاویران لو. ((خ) از دصات 
دهتان چهاراویماق بخش قره‌آغاج 
شهرستان مراغه و در پنج هزارگزی جنوب 
غربی قره‌آغاج و ۲۵ هزارگزی جنوب جادة 
شوسه مراغه به میانه واقع و منطقه‌ای 
کوهستانی و مالاریاخیز است. هوایش ممتدل 
است. سا کنانش ۲۱۲ تن‌اند و به کار زراعت 
اشحغال دارند. آب آنجا از چشمه‌سارها تأمین 
ميشود. محصولش غلات و بزرک و نخود و 
زردالو است. صنعت دستی مردمش 
جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 
فاچیز. (ص مرکب) بی‌قدر. بی‌مقدار. (ناظم 
الاطباء). پت و ناقابل. (فرهنگ نظام). چیز 
حقیر. چیز پست. فرومایه. بی‌ارز. بی‌ارج, 
وضیم. ناقایل. بی‌قابلیت. بی‌ارزش: 
ز خاشاک‌ناچیز تا عرش راست 
سراسر به هستی یزدان گواست. 
همو آفريننده مور و پيل 

ز خاشاک‌ناچیز و دریای نیل. 

جز این تا بخاشا ک‌ناچیز و پست 
بیازد کی ناسزاوار دست. 

صورتم را که صفر ناچیز است 

با الف هم‌حاب دیدستد. 

گفتم چه بودگیاه ناچیز . 

تادر صف گل نشیند او نیز. 

بگفتا من گلی ناچیز بودم 

ولیکن مدتی با گل نشستم. 

|[تا کس.فرومایه. پست: 

نبد زندگانیش جز هفت ماه 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه. 

۲ فردوسی, 
هر انکس که ناچیز بد چیز گشت 
وز اندازۂ کهتری برگذشت. فردوسی, 
ناچیز که وهم کرده کان چیزی هست 
خوش بگذر از این خیال کان چیزی نیست. 


عبید زا کانی. 


اازیت £ تابود. (ناظم الاطباء) لاشی». عدم. 


میج: ۱ 
که‌یزدان ز ناچیز چیز آفرید 
بدان تا توانانی آمد پدید. فر دوسي. 
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز 
که آموزگارش نباید بلیز. فردوسی. 
توانی ز ناچیز چیز افرید 
هم از تو شود چیزها ناپدید. 

شمسی (یوسف و زلیخا). 
همی گوتی زمانی بود از معطول تا علت 
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا. 

اصرخسرو. 

او زبدة جلال و چو تقدير ذوالجلال 


ناچیز راز روی کرامات چیز کرد. خاقانی. 
این نقش که نگاشت و از ناچیز بچیز آورد. 
(ترجمة تاریخ فی حی ۱ 
در اندیشة من چنان شد درست 
که ناچیز بود آفرینش نخست. نظامی. 
||بهوده. کار بهوده و بی‌نتیجه و بی‌فایده. 
(ناظم الاطباء). باطل. غار. أهلول. هَمرَجة. 
(از منتهی الارب). لغو. بیهوده. لهو. عبث: و 
همان فروگرفت از مال به کار بردن و بر ناچیز 
و ببازی و نشاط مشفول بودن. (تازیخ 
سیستان). |بسیار کم. بار قلیل. نهایت 
اندک. مزجاة. بفایت ناچیز. بسیار اندک. 
< نب اچیزهست؛ اندک‌هست. بی‌همت. 
دون‌همت. پست‌همت* 
کنون پنداری ای تأچیزهمت 
که خواهد کردنت روزی فراموش. سعدی, 
|| خراب شده. ويران شده, (تاظم الاطباء). 
ناچیز داشتن. [تَّ] (مص مرکب) ناچیز 
شمردن. به چیزی نشمردن. به چیزی نگرفتن. 
مهم نشمردن. اهمیت ندادن. اعتنا نکردن؛ 
= به ناچیز داشی؛ 
ندارد بزرگی کسی را بچیز 
نه خواری به ناچیز دارد بنیز, فردوسی. 
ناجیز شدن. [ش د]( مص مرکب) از 
اهمیت افتادن. از رواج و رونق افتادن. خوار 
شدن. کم شدن. کاستن: اسلام عزیز گشت و 
کفرناچیز شد. (تاریخ سیستان). ||باطل شدن. 
محو شدن. گم و نابود و فراموش شدن. 
مدروس شدن. بی‌آرزش و بی‌اثر گشتن؛ 
یارب چه دل است آنکه در او گم شد و ناچیز 
چیزی که به شش روز نهاد ایزد دادار. 
فرخی. 
برخاستن وی [فاروق ] ناثر؛ جهالت گسست 
و جهالت ناچیز شد. (تاریخ سیستان). 
زرق تن پا ک‌همه باطل و ناچیز شوذت 
که‌نباید به در تاش و تگین بود فراش 
یو 
مجموع آثار حمیده و اخبار جمیلة ایشان 
محو و اچیز ضدندی. (تاریخ قم ص 1۱. 


چون بدن متلاشی گشت آن شسخص ابداً 
متلاشی گشت آن شیوه ابداً ناچیز و باطل 
گشت. (اخلاق‌الاشراف عبید زا کانی). 
|| انعدام. از بن رفتن. تباه شدن. هلا کت. 
مردن. نابود شدن. نستی. از دست رفتن. 
نیست و نابود و معدوم گشتن: 
مالش همه لاشی شد و ملکش همه ناچیز 
دشمن بقضول آمد و بدگوی به گفتار. 

فرخی. 
هر کس که او خویشتن را بشناخت که وی 
زنده است و آخر به مرگ ناچیز و معدوم شود. 
(تاريخ بیهقی ص 4۵). هوا سخت گرم است و 
علف نایافت و ستوران ناجیز شوند. (تاریخ 
بیهقی ص ۵٩۲‏ 
جانت اثر است از خدای باقی 
ناچیز شدن مر تراروانیست. ناصرخسرو. 
هر چه ظرایف بود از زرینه و سیمینه همه 
ناچیز شد. (تاریخ بخارا ص ۲۳). 
ناچیز شد وجودم از اشکال مختلف ` 
گوئی عرض گشاده شد از بند جوهرم. 


انوری. 
دریاب که گر تو درئیابی 
ناچیز شوم در این خرابی. نظامی. 
|| خراب شدن. ویران شدن؛ 
چو ناچیر خواهد شدن شارسان 
مماناد بر پای بیمارسان. فردوسی. 





|| پایان یافتن. طی شدن. گذشتن. محو شدن. 
سپری شدن. زایل شدن؛ 
روزگاری که دل خلق همی تافته است 
رفت و ناچیز شد و قوت او شد بکران. 
فرخی. 
چو ماه سی شه ناچیز شد خیال غرور 
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا. 
خاقانی. 
به قتل رساندن. از بین بردن. اعدام. تار و مار 
کردن. به قتل رساندن. از بین بردن. سفلوب 
کردن.در هم کوفتن. منکوب کردن؛ 
هندوان راسربسر ناچیز کرد 
رومان را داد یک چندی زمان. فرخی. 
فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی تا 
خواچه احمد را ناچیز کرده اید چه قصاص 
خونها که به فرمان وی ریخته امده است 
واجب شده است. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۰). 
سخت عجب است کار فرزندان ادم که یک 
دیگر را ناچیز می‌کند. (تاريخ بیهقی 


ص ۱۹۲). 
دیر نپاید که کند گشت چرخ 
۱-نل: ... شود 


گر نیاید پدر تاش تکین بردم آش 
(دیران چ تقری ص (YY‏ 


ناحیر کش گشتن. 


این همه را یکسره ناچیز و لاش. 
ناصرخسرو. 
|افقیر کردن. بی‌چیز کردن. بیچاره کردن: 
ایشان را بزدم و بی‌مردم کردم و ناچیز کردم و 
بی‌نزل شدند. (تاریخ بیهقی ص ۷۰۳). رعایای 
خراسان را ناچیز کرد. (تاریخ بیهقی 


ص ۴۲۷). 

عطایش گنج راناچیز میکرد 

نیمش گنج بخشی نیز میکرد. نظامی. 
|| خوار کردن. خفیف کردن. بی‌ارزش داشتن 
به چشم خرد چیز ناچیز کرد 

دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد. فردوسی. 


بان شما بشکند و دین شما ناچیز کند. (تاریخ 
سیتان). ||تباه کردن. تلف کردن. اتلاف. از 
بين بردن* 

من,اندر فراغ تو ناچیز کردم 
جمال و جوانی دریغا جوانی 
میرمن ساز سفر داد مرا لیکن من 
همه ناچیز و تبه کردم از بی‌صبری. فرخی. 
اگر کاغذ و نسخت‌های من همه بقصد ناچیز 
نکرده بودندی این تاریخ لونی دیگر آمدی. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۸۹). 

ناچی ز کستن. (گ ت ] (مص مرکب) ناچیز 


گردیدن. ناچیز شدن. معدوم شدن. نابود 


فرخی. 


شدن؛ 
ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز 
ای دل ببهش روئی که نگردی بریان. فرخی. 
تعجب بماندم از حال این دنیا که فریبنده 
است, در هشت نه سال این مرد را برکشید و بر 
آسمان جاه رفت و بدین زودی بمرد و ناچیز 
گشت.(تاریخ بیهقی ص‌۵۵). |/باطل شدن. 
بی‌اثر شدن. مدروس شدن: ا گر همه باشد و 
پادشاه قاهر نباشد این همه ناچیز گشت. 
(تاریخ بهقی ص ۳۸۶). 
باطل کد شبهای او تابنده روز انورش 
تاچیز گردد دیر و زود آن نوبهار اخضرش. 
ناصر خسرو. 
||محو شدن. نابود شدن. ناپدید شدن: چون 
آن روشنائی برآمد بر ابر تاریکی ناچیز گشت. 
(تاریخ سیتان). جهان و آنچه در وی هت 
برگذر است و هم به آخرناچیز گردد. (تاریخ 
سیستان). که دوستی خانه و سرای و شهر در 
آن دوستی ریاست که غالب‌تر است ناچیز 
گرددو ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند. ( کیمیای 
سعادت). پس تنوری بزرگ بتافت... پس 
خودرا در آن تنور انکند و همان ساعت 


ناچیز گشت. (مجمل التواریخ). بلیناس گفت _ 


اگرهمین ساعت بیرون روی و گرنه فسونی 
کتم که ناچیز گردی. (مجمل‌التواریخ). |اتباه 
شدن. ضایع شدن, از ين رفتن* آنگاه نظر کرد 
استخوانهای خر دید پوسیده و ناچیز گشته. 
اقصص‌الانباء ص ۱۸۲). حوضی که پیوسته 


آب در وی می آید و آن را بر اندازه دخل 
مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید و 
ترابد تا رخ بزرگ افتد و تمامی آن ناچیز 
گردد.( کلیله و دمنه). 

تاچیزی. (حامص مرکب) خردی. کوچکی. 
||بی‌قدری. بی‌مقداری. (ناظم الاطباء). |[فقر. 
تاداری. بینوائی. بی‌چیزی. ||نابودی. نیستی. 
(ناظم الاطیاء). هلا ک. 

ناچین. (ن‌مف مرکب) چیده‌نشده. ناچیده. 
رجوع به ناچیده شود. 

ناحج. [جن ] (ع ص) ناحی. نحوی. رجل ناح؛ 
مر نحوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
کی که نحو ميداند. ج, نحاة. رجوع به نحو 
شود. 

فاحات.(ع () کرانه. (متهی الارب). جمع 
ناحة است. رجوع به ناحة شود. 

ناحاش. ((خ) ناحاش (به‌معتی مار) شهریار 
عمون که خواست با اهالی یا بیش جلعاد 
عهدی امتوار نماید بشرط آنکه چشم راست 
هر یک از ایشان را بکند. و چون شائول ایسن 
مطلب را شنید روح خداوند بر وی آمده بدان 
استصواب ایشان را از دست وی رهائی 
بخشد. لیکن از آن پس دوست صادق 
الاخلاق داود گردید. (از قاموس کتاب مقدس 
ص ۸۶۴). 

ناحاش. (خ) پدر ابی جایل. بعضی از گمان 
چنان است که ناحاش همان پادشاه است که 
سابقا مذکور شد و برخی دیگر وی را یسی 
میدانند و معتبرترین آنها رای آخرین است. 
(از قاموس کتاب مقدس ص ۷۶۴). 

قاحو. (ح) (ع ص) اسم فاعل است از نحر. 
(المنجد). . رجوع به تحر شود. 

ناحراب. (ح] (ع ص. ل) ج ناحرة. (ناظم 
الاطاء). ج تحيرة, (منتهی الارپ). . رجوع به 
ناحرة شود. 

احوان. [ح] (ع () و ناحرتان, دو رگ است 
در زنخ و دو رگ ننه اسب, یا دو استخوان 
در پهلوی سینه اسب که آن را واهنتان نیز 
خواند و دو ترقوه که چنبر گردن باشد. 
(متهی الارب) (آنندراج). و ناحرتان, بصيغة 
تیه نام دو رگ در زنخ و یا در نة اسب و 
دو استخوان چنبر گردن. (ناظم الاطباء). 
عرقان فی‌الحر. (المنجد). 

احرتان. [ح ر](ع ا) رجوع به تاحران 
شود. 

ناحرهقی. (ح ] (حامص مرکب) در 
تداول, بی‌حرمتی. پاس حرمت دیگران 
نداختن. بی‌ادبی. جارت. توهین. اهترام 
دیگران را رعایت نکردن. 

ناحرمتی کردن. (حْ مک د] مص 
مرکب) بی‌حرمتی کردن. بی‌احترامی کردن. 

ناحرة. احز](ع ص) تأیث ناحر است. ج. 


ناحفاظ. ۲۲۰۷۵ 


تواحر و ناحرات. 
ناحرة. ج د1 0 ز) آخرین روز از ما یا 
آخرین شب و روز آن. (ناظم الاطاء). آخرین 
روز و آخرین شب از مام (شمس‌اللغات). 
اولین روز یا آخرین روز یا آخرین شب ماه. 
(المنجد). ج» نواحر و ناحرات. 

ناحر. [ج] (ع ص) بعیر ناحز؛ شتر سخت 
سرفه و نحاززده. (متهی الارب) (آنندراج). 
شتر سرفه کننده و مبتلا به بیماری نحاز. (ناظم 
الاطباء). شتر صرفه‌دار. اشمی اللغات). 
نحزالب‌میر؛ اصابه داء السحاز. فهو ناحز. 
(المنجد). |[(مص) برخورد کردن سپل پنجم 
عبر ارکم آن .اتا اطا 
درخوردن سبل پنجم شتر آرنج آن راء(منتهی 
الارب) (انتدراج). 

ناحس. [ح) (ع ص) ال قحط. (آنندراج), 
عام ناحس؛ سال قحط. (ناظم الاطباء) (متهی 


. الارب), مجدب. (المنجد). ج نواحس. 


نا حسالب. [ح ] (ص مرکب) آنکه در حاب 
اقلم کند. آنکد به حق اذعان نکند. زورگو. 
که حرف حاب نشنود. که حرف حاب 
نزند. که حابش درست نباشد. 
ناحساب گفتن. (ح گ ت ] (مص مرکب) 
حرف زور زدن.زورگوئی. 
ناحسابیی. [ح] (ص مرکب) در تداول عامد. 
کسی که به حق راضی نشود. کی که به 
حرف حساب گردن نهد. 
- آدم ناحابی؛ کی که حق و حساب 
نمیداند. که حرف حاب تمی‌زند. اشفته کار. 
زورگو. مقابل حسابی. رجوع به حسابی شود. 
< حرف تاحصابی؛ سخنی که درست و بحق و 
عادلانه باشد. حرف زور. 
حق و حاب رعایت نکردن. زور گفتن. 
بدصابی کردن. 
ناحص. اج (ع ص) خر مادة وحشی 
تازاینده. (منتهی الارب) (انندراج). ماده خر 
وحشی نازاینده. (ناظم الاطباء). || آواز كردن 
زاغ. (همی اللغات). ||زن لاغر شده از غایت 
پری. (خمی اللفات). 
ناحط. (ح] (ع ص) سخت سرفنده. (منتهی 
الارب). کی که سرفه می‌کند. (ناظم 


(المتجد). ||زفیر برآورنده. (ناظم الاطباء) (از 
المجد). 


ناحفاط. [ح] (ص مسرکب) بسی‌حفاظ. 
بی‌پوخش. اناظم الاطباء). بی‌احتياط. 
(انندرام) (غیاث اللقات). که حفاظ ندارد. که 
ایمنی و اطمینان خاطر در ان نیست. که بی‌در 
و پکر است. که حصن و حصاری استوار 
ندارد. ||إبىشرم. بنی‌حیا. (ناظم الاطباء). 
بی‌شرم فاسق. (انندراج) (غیاث‌اللت٩۰)‏ > 


۶ ناحفاظی. 


شرم و حفاظ ندارد. آلوده‌دامن. که از فسق و 
فجور پرهیز نمی‌کند. قاجر. بدکاره. بی‌عفت. 
بی‌تقوی. که پاس ناموس خویشتن و دیگران 
ندارد: مردی با شمشیر و سپر بیلی با تو بیاید و 
انصاف تو بستاند چنانکه خدای فرموده است 
تاحفاظان راء (تاریخ سیمتان). 

که و مه چون پمجلس جام گیرند 
ترا در تاحفاظان نام گیرند. (ویس و رامین). 
اقبال راگفت هر چه این سگ ناحفاظ را 
(تاریخ بیهقی ص۴۱۷). [مردم روس ] 
پرحیلت و ناحفاظ باشند. (مجمل التواريخ و 
التصص). غلامی ناحفاظ دائت و او را بدان 
مستوره نظر افتاد بسیار یکوشید تابه دست 
آید لکن سودی نداشت. ( کلیله و دمنه), 
۰ . زین گره ناحفاظ حافظ جانش تو باش 

کزتو دعای غریب زود شود مستجاب. 

خاقانی. 

امدوارم از عدل و عاطفت پادشاه عادل که 
انصاف من از آن تاحفاظ بی‌غافیت بفرماید. 
(سندبادنامه ص ۷۷). چنانکه همه ناحفاظان 
را فهرست عبرت و عنوان عظت و زاجر و 
ناهی باشد از اقدام نمودن بر امثال این اقدام. 
(سندبادنامه ص ۲۵ ۱). 
ناحفاظی. لح (حامص مرکب) عمل 
ناحفاظ. دی تسساطی: رعایت احتیاط 
نکردن: 

چگونه‌ست و این ناحفاظی ز چیست 

حفاظ شمارا تولا به کیست؟ نظامی. 
|[بدکاری. بی‌شرمی. بی‌حیائی. بی‌عفتی. 
نداشتن تقوی. ناپرهیزگاری. بی‌ناموسی. در 
ناموس دیگران طمع کردن. فسق. فجور و از 
باب حفاظ تا او [یعقوب لیث ] بود هرگز به 
وجه ناحفاظی به هیچکس ننگرید نه زی زن 
و نه زی غلام. (تاریخ سیستان). نه خرد باشد 
و ه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که 
چندین نگرش کند به دست کی فگند [ن ) که 
خدای داند [او] بر من [چه ] ناحفاظی کند. 
(تاریخ سیستان). این چه بی‌ادبی انت 
انگشت ناحفاظی بر دست غلامان سلطان 
قشردن؟ (تاریخ بنیهقی ص ۴۱۷ شرم از 
ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار. 
(قابوسامه). 

مغ که از رخ نقاب شرم انداخت 


ناحفاظی بمادر اندازد. خاقانی. 
فرستادند سوی بیستونش 
نده بر ناحفاظی رهنمونش. نظامی. 


احق. (حّق /ح قق ] (ص مرکب, |مرکب) 
ناراستی. ناراست. باطل. دروغ. کذب: (ناظم 
الاطباء). بهوده: باطل باشد و ناحق. (لفت 
فرس اسدی ص۴۵۹). آنچه که حق و درست 


يست 


نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق 
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید. 
ناصرخرو. 
و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. 
(مجالس سعدی). 
ما نگوئیم بد و ميل به ناحق نکنیم 
جام کی سه و دلق خود ازرق نکنیم. 
حافظ. 
||بی‌داد. بی‌عدالتی. ||ظالم. ستمگر. |اناروا. 
نامشروع. خلاف‌شرع. (ناظم الاطباء). ||که به 
حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسرا. ناروا. 
نه بحق* 
ايزد همه آفاق بدو داد و به حق داد 
ناحق نود انچه بود کار خدائی. منوچهری. 
پس گفت [خواجه احمدحسن ] .خداوند را 
[معود ] پگو که در آنوقت که من به قلعة 
کالجر بودم باز داشته و قصد جان من 
میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که 
در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق, 
(تاریخ بیهقی ص۱۷۸). و فتوی بناحق دهد: 
(مجالس سعدی). و قتلهاء ناحق که او کرده 
بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ۷۶. و قتل یزدجرد در سال 
هشتم بود از طفیان نادین ناحق. (فارسنامة 
این‌یلضی ع ۱۱۲). 
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد 
که حق گزاری و ناحق کی نازاری. 
نعدی. 
= به‌ناحق؛ نه به حق. به‌نارواء یک درم از کی 
به‌ناحق نتوانستندی ستدن. (نوروزنامه). 
به خون ریختن سر برأفراخت‌ست 
پسي را به‌ناحق سر انداخته‌ست. تظامی. 
< عمل ناحق؛ ظلم و تعدی و زبردستی. 
(ناظم الاطباء). 
¬ حق را ناحق کردن؛ حقی را باطل جلوه 
دادن. پاطلی را حق نمودن. 
- حق و ناحق کردن؛ از حلال و حرام پروا 
نداشتن. مستحل بودن. 
<- خون ناحق؛ خونی که بحق ریخته نشده 
باشد. خونی که بناروا ریخه شده باشد: 
به خون ناحق ما را چرا بمیراند 
خدای | گرسوی او خونی و ستمکاريم. 
ناصرخسرو. 
اگ خصم وا پکشد خون ناعق در گردن گرفته 
باشد. (اخلاق الاشراف عبید زا کانی). 
دیدی که حون ناحق پروانه شمع را 
چندان امان نداد که شب را سحر کند. 
حکیم شفایی. 
- خون ناحق ریختن و خون پناحق ریختن» 
به ستم کی را کشتن. به ناحق کشتن: 
بروزگار پدر ما [مسعود ] در آنجا خوتهای 
ناحق ریخت. [اربارق | .(تاریغ بیهقی 


ناحور. 

ص ۲۲۹). و چندین عالم و عابد را کشته است 

و خون سومان به ناحق ريخته. (قصص 

ییاه ص۱۳۹): و خونهاه بيار به ناحق 

ریخت. (فارسنامة ابن‌بلخی). 

بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن 

کزبس شکار آویختن می‌بگلد فترا ک تو. 
خاقانی. 

و ملاحده در روزگار او بار خونهای ناحق 

ریس‌ختند. (جهانگشای جسوینی). و تقیه 

می‌نمودند تا خون ایشان به ناحق ریسخته 

نشود. (تاریخ قم ص۲۷۹). 

قسم ناحق؛ سوگند دروغ. 

- امخال؛ 

از حق تا ناحق چهار انگشت است. 

ناحق‌شناس. [ح ش] اتف مرکب) 

تاسپاس. بی‌وفا. نمک بحرام. بی‌داد. (ناظم 

الاطباء) ناسپاس و بی‌وفا. (آنتدراج): اییزد 

عز ذ کره همه تناحقشناسان کقار نعمت را 

بگیراد. (تاریخ بیهقی ص ۴۷۵). 

ناحقشناسی. [ح ش ] (حسامص مرکب) 

عمل ناحق‌شناس, ناسپاسی. بی‌وفائی. رجوع 

به ناحق‌شناس شود. 

ناحقگفتن. (ح گ ت ] (سص مرکبا 

بخلاف حق گفتن. زورگوئی. 

ناحل. جا (ع ص) لاغر از بیماری یا از 

سسفر. (مستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 

الاطباء). لاغر. (شمس اللفات). رقیق. هزیل. 

تزار. (مهذب الاسماء): جمل ناحل؛ هزیل: 

(المنجد). شتر لاغر. (ناظم الاطباء). سيف 

ناحل؛ رقیق. (المنجد). شمشیری که تفه آن 

از بسیاری کار کردن باریک شده باشد. (ناظم 

الاطیاء). ج» نحول. 

احلة. [ح ل] (ع ص) تأنیث ناحل است. 

رجوع به نحل شود. ||شتر سبک‌اندام. |[تیغ 

تنک باریک. (سنتهی الارب) (انندراج). 

التواحل؛ السیوف التی رقت ظباها من كشرة 

الاستعمال. (المنجد). ج تواحل. 

ناحمول. [ح] (ص مرکب) نناشکیا. 

بی تحتل: قزار تابردبار: 

بی‌تحملی. بی‌صبری. ناشکیبائی: 

ناحمولی انیا راز امردان 


ورنه حمالست بد را حملشان. مولوی. 
طبع را گشتند اندرحمل بد 
ناحمولی گر کنند از حق بود. مولوی. 


کاب مقدس). رجوع به ناخور شود. 
ناحور. (!خ) (به‌معنی آخر انداختن) یکی از 
برادران ابراهیم بود که ملکة دختر حاران 
برادر خود را تزویج نموده در شهر ناحور 
سکونت ورزیه, (از قاموس کاب مقلم 
ص ۸۶۲ 


ناحو 1 

ناحو" (إخ) ناحوم (به‌معنی تسلی) او 
هفت‌مین انبیاء اصغر أسست. طور و طرز ناحوم 
نامعلوم است مگر اینکه او در القوش متوطن 
بوده و محتمل است که القوش قریه‌ای باشد که 
در محال جلیل واقم بوده. نبوتش حا کی یک 
مطلب و در سه پاپ مندرج است از آنجمله 
در خصوص انهدام نینوی چنان مقتدرانه و 
روشن نبوت مینماید که گویا خودش بشخصه 
برای العین دیده» لطافت و حن عبارتش 
مورد تین عامه است. در خصوص تعیین 
زمان نبوت ناحوم آراء مختلقه است و افضل 
مفرین با جرم هم رأی‌اند و او برآن است که 
ناحوم در زمان حزقا بعد از وقوع جنگ 
سنخاریب در مصر چنانکه بروسوس مورخ 
مذکور داشته نبوت مینمود... ناحوم در 
خصوص فتح نوآمون و تکبر ریشاقی و 
هزیمت سنخاریب همچو وقایم ماضیه گفتگو 
می‌کند و نز اشاره منینماید که در زمان او 
سبط یهودا باز در ملک خود بوده اعیاد خود 
را نگاه خواهند دائت, و از اسیری و 
پرا کندگی ده سبط نیز اخبار مینماید اضعیا و 
میکاه با آن حضرت معاصر بودند. تخميناً 
یکصد سبال بعد از این یمنی ۶۰۶ قل از سیح 
نوی منهدم گردید و بقایای آن شهر را که در 
این ایام کشف نموده از خا ک دراورده‌اند با 
بیان آنحضرت مناسبت بسیار خوبی دارد. (از 
قاموس کتاب مقدس ص ۸۶۴ 

ناحه. [ح] (ع |) ناحیه. کرانه. (ناظم الاطباء), 
ج تاحات. 

ناحیی.(ع ص) خمید». مایل‌شده. (ناظم 
الاطباء). اقصدکنده و گرداننده. 
(شمی‌اللفات). |إناح. نحوی. عالم به علم 
نحو. ج. حاة, , 

تاحیت. [ی ] (ع !4 طرف. کرانه. کنار. 
ساحل, زیس. ||ولایت. کشور. چکله. دیار. 
بقعد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناحیه شود؛ 
مشرق خرغیز ناحیت چین است. (حدود 
العالم). تاحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا 
گردد.یکی باختلاف آب وهوا...) (حدود 
العالم). بلغار شهری ابت که مر او را تاحیتکی 
است خرد بر لب رود آتل نهاده. (حدودالعالم). 
اندر آن ناحیت به معدن کوچ 
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ. 


ریاست یت بد و مفوض شد و مدتی در آن 


احیت ببود و آثار خوب نمود. اتاریخ 
بیهقی). آن ناحیت رابه حاجب التونتاش 
سپرد و بزودی مراجعت خواست کردن. 
(تاریخ بیهقی ص ۶۹۳). و اگر وی از این 
ولایت دور ماند جبال و آن ناحیت تباه شود. 
(تاریخ هقی ص‌۳۶۵). نظام کارهای 
حضرت و ناحیت بقرار معهود و رسم مألوف 
ا رفت. [ کلیله و دمنه). ناحیت کرمان در 


عهد عضدالدوله, ابوعلی الیاس داعت از قبل 
سامانیان. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۵۷). آن 
ناحيتی است که از بدو عالم هیچ پادشاه 
بیگانه بر آن بقعه دست نیافته است. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۳۰۸). مرا ته دولت وصل و 
نه احتمال فراق 

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام. 


سعدی. 
به شهری درآمد ز دریا کنار 

بزرگی در آن ناحیت شهریار. سعدی. 
شی کردی از درد پهلو نخفت 

بزرگی در آن احیت بود گفت. سعدی. 


احیة. [ى ](ع () کرانه. (متهى الارب) 
(ناظم الاطباء). كران ملک و طرفی از ولایت. 
(آنندراج) (غیات اللغات). کناره و گوشة 
زمین. (خمی اللغات). کرانه و سوی. (دهار). 
شطر. جهت. طرف. کوره. (سنتهی الارب). 
سوی. (مهذب الاسماء). سامان. حوزه. 
جانب. دیار. 

احیه. [ی /ي] (از ع,!) ناحیت. کرانه. 
طرفی از ولایت. رجوع به ناحیت و ناحية 
شوده؛ 

آمد خجسته مهرگان جشن بزرگ خسروان 
نارنج ونار و ارغوان آورد از هر ناحیه. 


منوچهری. 
پایة منبر او بوسم و بر سر گیرم 
که در این ناحیه نقلان به خراسان یابم. 

خاقانی. 

عزت که بود أن ناحیه 
دزدی اعراب و طرف بادیه, مولوی. 
||هر یک از قسمتهای شهر. بخش. (لغات 
فرهنگستان). 


تاحیه. (ی] (خ) دهصی است از دهستان 
خانمرود بخش هریس شهرستان اهر. در ۱۱ 
هزارگزی جنوب غربی هریس و ۲۱ 
هزارگزی جادة شوسء تبریز به اهر واقع است. 
جلگه است و هوائی معتدل دارد و ۲۵۸ تن 
سکنه دارد, اب ان از رودخانه قراچای و 
چشمه تأمین می‌شود. محصولش غلات و 
سردرختی و حبوبات است. سردمش به 
زراعت و گله‌داری مشفولند. صنعت دستی 
آنها فرش‌بافی است. راه ارابه‌رو دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 

ناحیه. (ی ] ((ج) دهی است از دهتان 
اوزرود بخش نور شهرستان آمل واقتع در 
بیت و چهار هزارگزی جنوب غربی بلده و 
چهل و پنج هزارگزی مشرق جاده شوسۀ 
چالوس (حدود کندوان). کوهتانی و 
سردسیر است یکهزار تن سکنه دارد و فارسی 
را به لهج مازندرانی تکلم میکنند. ابش از 
چخمه‌ار آزادکوه و محصولش غلات و 


۱ لبیات و حبوبات و شفل مردانش زراعت و 


۲۲۰۷۷  .هتسجخا‎ 


گله‌داری و هنر زنانش جاجیم‌بافی است. راه 
مالرو دارد. زیارتگاهی به نام شاهزاده محمود 
و چند زیارتگاه دیگر دارد که بتای آنها 
قدیمی است. بیشتر سا کتان‌این ده زمستان را 
به تهران کوج میکنند و به کار مپردازند. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲ ص ۲۹۹). 

ناحبه. [] ((خ) (نهر...) نام نهری در کوفه. 
حمدالّه متوفی ارد: فرات شهرت تمام دارد. 
و در ملک سواد که | کتون اعمال غازانی 
میخوانند از او تهرهای بار برمیدارند مثل 
نف کی :وا تفر ناد گیه شهر کول او 
ضیاعش بر اوست. (تزهةالقلوب ج٣‏ 
ص ۲۱۰). 

فاخ. (() ناف. (ناظم الاطباء). به‌منی تاف 
است که سوراخ وسط شکم باشد. (آتندراج) 
(برهان قاطع), رجوع به ناف شود. 

ناخائيدنی. [د] (ص لیافت) که خائیدنی 
نیست. که قابل خانیدن نيت. مقابل 
خائیدنی. رجوع به خائیدنی شود. 

اخاز. (ص مرکب) در تداول, ناهموار. 
درشت. زمخت. خشن. نتراشیده. نخراشضیده. 
ناهتجار, قلمبه. 

ناخاست. (ص مرکب) (از: نا (نفی, سلب)+ 
خاست (از خاستن) به‌معنی خضیز (خیزنده). 
(حائية برهان فاطع ص۲۰۸۹). کی را 
گویندکه از جای خود نتواند برخاست. 
(آتدراج). زمین‌گیر. (برهان قاطع). عاجز و 
ناتوان در برخاستن و بلند شدن. زمین‌گیر. 
(ناظم الاطباء). 

ناخاسته. [ت / ت ] (نمف مرکب) فطیر. 
(صراح). ورنيامده [خمیر ]: خمر این سخن 
قطیر است ناخاسته و زلف این عروس 
مشوش است ناپراسته. (سندبادنامه 
ص ۱۴۰). 

ناخالص. (لٍ] (ص مرکب) غیرخالص. 
مقابل خالص. رجوع به خالص شود. 

ناخام. (ص مرکب) مقابل خام. رجوع نه 
خام شود. 

ناخاه. (إخ) از دهات دهتان گیکان 
بخش برازجان شهرستان بوشهر است. در 
هیجده هزارگزی مشرق برازجان و در دامنۀ 
غربی کوه گنیسکان واقع است. کوهستانی 
است و هوائی معتدل و مالاریاخیز دارد. 
سکه آنجا ۱۴۲۳ تن است و فارسی را به لهج 
ترکی تکلم میکنند. آبش از چشمه و چاه 
است و محصولش غلات و بادام و شغل 
مردمش زراعت و قالی‌بافی است. راه فرعی 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۷ 
ص (TT‏ 

ناختن. [ت ] (مص منفی) ناآختن: ناختن. 

ناخجسته. [خ ج ت / تِ] (ص مسرکب) 


شوم بدقدم. نافر خدد. مت هر 


۸ ناخدا. 


تامبارک. نامیمون. منحوس. که خجسته و 
فرخنده یست: جفد را نفرین کرد و برین 
واسطه مردمان عجم او را شوم دانند بانگ 
ناخجسته واه که او را هیچ گناه نباشد. 
(قصص الانبیاء ص 4۳۳. 
از پیل و بوم شوم‌تر و ناخجسته‌تر 
دیدار روی اوست به سیصد هزار بار. 
سوزنی. 
ناخفا. (خ](|مرکب) صاحب و خداوند ناو 
که کنابه از کشتی و جهاز است. (برهان 
قاطع). خداوند کشتی و جهاز. (ناظم الاطباء) 
خداوند کشتی را گویند و آن در اصل ناو 
خدای است. (آنندرا اج) (ان_جمن آرای 
ناصری). خداوند و مالک کشتی. (از فرهنگ 
نظام). ||مجازاً رانندۂ کشتی. (فرهنگ نظام). 
. و ملاح و فرماندۂ کشتی. کشتیبان. ناخفراه. 
(ناظم الاطباء). رئیی ملاحان در یک کشتی. 
ملاح. شتیبان. کشتی‌کش. بزرگ کشتی. 
ربان. مهتر ملاحان؛ 
سیاهان براندند کئتی چو دود 
که آن ناخدا ناخداترس بود. سعدی. 
کشتی‌شکستگان را هر موج ناخدائی است. 
۳ ۲ 
ناخدا را خضر راهی نیت جز انجم امید 
کرداشک آخر به کویش رهنمایی‌ها مرا. 
امید همدانی. 
مائیم که در بحر فاليم هعه 
در کشتی عمر ناخدائيم همه. حیاتی کاشی. 
با دیشب در آن کشتی که بردی بر «مدا» ما را 
نمیدائم خدا می‌پردمان یا تاخدا ما را 
عشقي (دیوان ص ۲۶۱). 
کشتی شکست و مردم کشتی فنا شدند 
ای ناخدا جواب خدا را چه میدهی. ؟ 
-اشال: 
خداکشتی آنجا که خواهد برد 
وگر ناخدا جامه بر تن درد. 
در کشتی تشستن و با ناخدا جنگیدن. 
ما خدا داریم ما را ناخدا در کار نیست. 
اخدا. (خ] (ص مرکب) بی‌دین. ملحد. 
دهری. (ناظم الاطیاء).. 
ناخدائی. [خ] (حامص مرکب) عمل 
ناختا. ملاحت. ملاحی. کشتی‌بانی. ||جور. 
8 
مکن با یار یکدل بیوفائی 
که‌کس با کس نکرد این ناخدائی. نظامی۔ 
ناخدا ترس. [خ ت ] (ص مرکب) آن که از 
خدانترسد. (انندراج). کی که از خدا 
نسمی‌ترسد. (نباظم الاطباء). غسیر متقی. 
ناپرهیزگار. که پرهیزگار و خدا ترس تست 
ترسم از قهر ناخداترسان 
زان سبب در خدا گریخته‌ام. 
خا مب باماژگا. است بخت 


خاقانی. 


پود ناخداترس را کار سخت. نظامی. 
شه شنیدم که داشت دستوری 

ناخداترس و از خدا دوری. نظامی. 
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ 
که‌ای ناخداترس بی‌نام وانک: سعدی. 
سیاهان براندند کشتی چو دود 

که آن ناخدا ناخداترس بود. سعدی, 


ناخداه. اخ (( مس رکب) ربسان. 
(مهذب‌الاسماء). ناخدا. رجوع به ناخدا شود. 
ناخدای ترس. [خ تَّ] (ص مرکب) 
ناخداترس. کسی که از خدا نمی‌ترسد. رجوع 
به ناخداترس شود 
ای ناخدای‌ترس مشو آینه‌پرست 
رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه. 
گفتامترس از این گره ناخدای‌ترس 
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید. 
نظامی. 
اخدای شیرازی. (خ يا (2) 
میرزامحمد ین شیرازی از شاعران قرن 
سیزدهم هجری است. وی به سفارت از طرف 
دولت ایران به بیگالة هند رفت ".در مان 
تألیف تذکر: صبح گلشن در کلکته به شفل 


تجارت مشغفول بوده است. صاحب تذکره 


خافانی. 


مزبور آرد: «بعض بخنوران عجم را دیده و 
مدتی با قاانی و وصال مواصلت گىزیده. الى 
الآن از انواع شمر او را اتفاق نظم پنجاه هزار 
يت افتاده»۲ و صاحب ريحانة الادب أرد: 
«از آثار قلمی او کاب انیس العارفین است و 
ان مثنوی فارسی است که در سال هزار و 
دویست و نود و پنجم هجرت نظم کرده. و این 
کتاب در لکهنو چاپ [شده) و حاوی 
حکایات تافع بیاری از فتحعلی شاه قاجار 
است. بال وفاتش به دست نیامد» ". اینگ 
نمونه‌ای از اشعار او به نقل از تذکره صبح 
گلشن: 
چون موج بحر عصیان طفیان کند ز هر سو 
در کشتی می افکن ساقی تو ناخدا را 

ج 
سحر از در تحیر بسرای دوست رفتم 
به یک استانه دیدم سر رند و پارسا راء 

تس 
مگر مینای ساقی گشت خالي 
که‌از صهبای غم سرشارم امشب. 

لد 
مرا چو خانه بهشت است و یار حور بهشت 
چه حاجتم به تماشای باغ و دامن کشت؟ 

1 
بکوی عشق کس محرم نباشد 
در ان ره همرهی جز غم نباشد. 
ناخدای یزدی. (خ ي ی] (اخ) احمد 
ناخدا از تاجران یزد بود و چون در کار 
تجارت ورشکت شد به شاعری پرداخت و 


ناخراشیده. 


مورد التفات امیر غیاث‌الدین فرمانروای بندر 
سورت قرار گرفت و به نوائی رسید و عزیمت 
سفر حج کرد و چون به مکه رسید درگذشت 
به سال ۱۰۸۲ (از تاریخ یزد ایتی ص ۲۳۴). 
مولف ريحانة الادب؟ و تاریخ يزد اين 
رباعی را از او نقل کرده‌اند: 

در دعوی ما چو غیر حق قاضی نیت 
مستقبل حال ما کم از ماضی نیست 

در چنگ قضاا گر فتد جا دارد 

هر کس که به داد خدا راضی ست. 

ا 

شد وقت آنکه جامة جان راقبا کم 

بر رغم شیخ شهر گنه برملا کنم. 
فاخدمتی. (خ ] (حسامص مسرکب) 
بدخدمتی. کوتاهی. قصور. 
ناخدمتی کردن. [خ مک دا مص 
مرکب) در تداول, حق خدمت بجا نیاوردن. 
بدخدمتی کردن. کوتاهی کردن. 
ناخذا. [خْ] (مسعرب. (مرکب) مسعرب 
تاخداست. رجوع به ناخذاة شود. 
تاخذاق. [خ] (سعرب. [مرکب) ناخذاو 
ناخذاه و ناخذای مأخوذ از فارنی» ناخدا و 
خداوند کشتی و جهاز. (از ناظم الاطباء). 
صاحب و خداوند ناو. (انندراج) (منتهی 
الارب). ثم ائتقوا منها الفعل فقالوا: ند 
یعنی ناخدا گردید. (منتهی الارب). ج» 
تواخده. 
ناخذای. اخ (معرب, [مرکب) رجوع به 
ناخذاة شود. ۱ 
ناخر. [خ] (ع ص) کهنة پوسید؛ ریزریز. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). 
||استخوان کاوا ککه به وزیدن باد آواز آید از 
وی. (مستنهی الارب) (آنندراج). استخوان 
پوسیده. (مهذب الاسماء) قل الذی تدخل 
فیه‌الریح ثم تخرج مه و لها نخیز. (اقزب: 
الموارد). ||خوک حمله کننده. (ناظم الاطیاء) 
(آتندراج). الخنزیر الضاری. (اقرب الصوارد): 
ج, تُخُران. ||ما بالدار ناخر؛ احد. (مهذب 
الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطبانء) 
(اقرپ الموارد). 
ناخراشیدن. [خ د) (بص مسنفی) 
تخرانیدن. مقابل خراشیدن. 
ناخرآشیددنی. [خْ د] (ص لیاقت) که قابل 
خراشیدن نباشد. مقابل خراشیدنی, رجوع به 
خراشیدنی شود. 
ناخراشیده. [خ د /] (نمف.مسرکب) 


١-تذكرة‏ نصرآبادی ص ۳۸۰ 

۲-صبح گلٹن ص ۴۳۸. 

۳-ریحانة الادب ج۴ص۱۴۰. 
۴-ریحانةالادب ج ۴ص ۱۴۰ از الذریمه. 
۵-تاریخ یزد ایتی ص ۳۳۴ 


ناخرچی بلاغی. 
ناخار. ناتراشیده. ناهموار. ناملايم. صرادف 
ناتراشیده. رجوع به ناتراشیده و خراضیده 
شو د. 
ناخرچی بلاغیی. اخ ب ] (اخ) دهی است 

از دهان گاو دول بخش مرکزی شهرستان 
مراغه. در هزارگزی جنوب مراغه و هشت 
هزار و پانصد گزی مشرق جادة شوه مراغه 
به میاندواب واقم شده است. سرزمینی 
کوهستانیاست با هوای معتدل و مالاریاخیز. 
چهل تن سکه دارد. اب انجا از تات تأمین 
میشود و محصولش غلات و چغندر و نخود 
است. مردمش بکار زراعت مشفولند و 
صنعت دستی آنان گلیم‌بافی است. راه صالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافيایی ایران ج۴ 
ص ۵۴۲). 
ناخردمند. [خ /خ ر ع] (ص مرکب) 
نادان. بىعقل. (ناظم الاطباء). سفید. 
بی‌معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند 
ا گربر من این اژدهای بزرگ 

که خواند ورا ناخردمند گرگ. 
جوان و پر که در بند مال و فرزندند 
نه عاقلند که طفلان ناخردمدند. امیرخرو. 
ناخردمندی. اخ خد م] (حسامص 
مرکب) بی‌خردی. سفه. سفاهت. بی‌عقلی. 
نادانی. احمقی: 

همه چیزها را پندد خرد 

مگر ناخردمندی و خوی‌بد. ‏ ابوشکور. 
ناخرسند. (خْ س ] (ص مرکب) خيرقانم. 
ناراضی. ناخشنود. که خرستد نیست. که 


فردوسی. 


قناعت ندارد. مقابل خرسند. رجوع به خرسند 
شود 
آنکه بسیار یافت ناخشنود 
و انکه اندک ربود ناخرسند. . معودسعد. 
ناخرسندی. [خ س] (حسامص مرکب) 
قانع نپودن. بس نکردن. راضی نبودن. 
ناخشنودی. مقابل خسرسندی به‌معنی 
خشنودی و قناعت و رضایت. 
فاخرم. [خ رز ](ص مرکب) ناشاد. 
غمگین. پژمان. که خرم و شادمان نیست. 
|[ناخوش. نامطبوع. نامرغوب. نادپند: 
تو بیزار گرد از ره و دین اوی 
بنه دور ناخرم آئین اوی. فردوسی. 
ناخرة. [خ د) (ع ص) تأنیث ناخر. رجوع 
به ناخر شود. 


ناخریدنی. [خ د] (ص لیاقت) غیرقابل. 


خریداری. که قابل خریدن نیست. مقابل 
خریدنی. رجوع به خریدنی شود. 

ناخر یده. [خ 5/] (نسف مرکب) که 
خریداری نشده باشد. که خریده نشده است. 
که‌برایگان به دست آمده باشد. رایگان. مفت. 
حانی؛ 


در است ناخریده و مشک است رایگان 


هر چند برفشانی و هر چند برچنی. : 
منوچهری. 

اندوه گل نچیده میداشت 

پاس گل ناخریده میداشت. نظامی. 


ناخس. [خ | (ع ) کفتگی بغل شتر. (سنتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). ]اگری بن دنب شتر یا گر شتر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). جرب و گری شتر 
و گری در بن دنب شتر. (ناظم الاطباء). جرب 
عند ذنه [ذنب‌البعیر ] .(از اقرب الموارد). [بز 
کوهی جوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد). ||دایرة زیر هر دو ران اسب 
میان جاعره و فائله و آن مکروه است. (منتهی 
الارب) (اندراج) (اقرب الموارد). ان داشره 
که‌بر جای داغ بود از اسپ. (مهذب الاسماء). 
دایسره‌ای در زیر هر دو ران اسب. (ناظم 
الاطباء). |(اصطلاح طب) دردی که 
صاحبش پدارد که سوزن میخلاند. (ناظم 
الاطباء) (غیاث اللغات). المی است خلنده که 
گوئی‌با خاری بر آن موضع میزنند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). |[(ص) آن که سیخ میزند بر 
سرین و یا پهلوی ستور تا آن را براند. ج» 
ناخون. (ناظم الاطباء). 

ناخسبیدن. [خ د ] (مص منفی) نخبیدن. 
نخوابیدن. نخفتن. مقابل خسبیدن. رجوع په 
خییدن شود. 

نا خسبید ۵. [خ د /<] (ن‌سف مسرکب) 
لخضبیده. نخوابیده. بیدار. مقابل خسییده. 
رجوع به خبیده شود. 

ناخسیید ه. اخ 5 /](نسف مسرکب) 
اخسیده. 

ناخستو. [خ] (ص مسرکب) منکر. آنکه 
خسو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا 
باغد: 

یکی پند خوب آمد از هندوان 

بر آن ختوانند ناخستوان. 


پکن تیک و آنگه بیفکن براه 


ناخستو شدن. [خ ش د] (مص مرکب) 


انکار کردن. منکر شدن. 
ناخسقه. [خ ت /ت] (نمف سرکب) 
بی‌زخم. سالم. مقایل خسته به‌معنی زخمی. 
رجوع به خته شود. 
ناخسته. [خ ت /تٍ] () ریسمان باریک. 
(ناظم الاطیاء). نخ نازک. (فرهنگ 
شموری)': 

دو دستش بند با ناخسته کرده 

که‌با داغ جگر دل خسته کرده. 

میرنظمی (از شعوری). 

ناخشکید‌نی. [خ د] (ص لیاقت) که 
خشکیدنی نباشد. که خشک‌شدنی نیست. 


۳۱۳۰۷۹ 


ناخسکیده. [خ د/د] (ن‌مف مرکب) تر و 
تازه. که خشکیده نیست. 

ناخشگوار. [خ گ] (ص مرکب) 
ناخوش‌گوار. رجوع به ناخوش‌گوار شود. 
ناخشند. (خ ن] (ص مرکب) ناخشنود. 
رجوع به ناخشنود شود. 

ناخشندی. [خ نْ] (حسامص مسرکب) 
ناخشنودی. 

ناخشنود. [خ] (ص مرکب) ناراضی. (ناظم. 
الاطباء). ناخرسند, انکه خشنود و راضی 


ناخشه. 


مه 
یت 


همی روی و من از رفتن تو ناخشنود 


نگر بروی عنا تا مرا کنی بدرود. فرخی. 
مرو که گر بروی باز جان من برود 
من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود. 

فرخی.. 


دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بد سیرت و بد 
رای و همه لشکر و رعیت از وی نقور و 
ناختنود. (فارسناعة ابن‌بلخیا: 
آنکه بار یافت ناخشنود 

و آنکه اندک ربود ناخرسند. مسعودسعد. 
چون از مردم شهر تاخشنود بود و از همدان 
بخواست رقن در پایان کوه اروند طلسمی 
کردکه مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند. 
(مجمل‌التواریخ). 

چو دست از پای ناخشنود باشد 
بجرم پای سر مأخوذ باشد. 
کای ز داغ تو باغ ناخشنود 
ِت اینجا نقیب باغ چه سود. 


نظامی, 


نظامی. 
سرای شاه از او پر دود مود 
بدو پیوسته ناخشنود می‌بود. نظامی. 
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود 

لعنت بتو می‌بارد و بر گیر و جهود. ‏ سعدی. 
غير این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است 

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست. 

۱ حافظ. 

سخط. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تاراضی. 
شدن. خشمگین شدن. 
ناخشنوه‌ی. [خ] (حامص مرکب) عدم 
رضایت. ناپسندی. (ناظم الاطباء) (زوزنی):۰: 
که‌برگ هر غمی دارم در این راه 
ندارم برگ نا خشنودی شاه تظامی. 
روزی از ناخشنودی عاملان یا تقصیری و 
پدخدمتی که صادر خد از امالی آن خشم 
گرفت.(ترجمة محاسن اصنهان ص ۰.۸۲ ۰ 
تاخسه. [ش /ش] () گویا واحد اندازه‌ای. 
باخد؛ 

همه کوی و بازار گشتن گرفت 

بهر جای بتخانه‌ای بد شگفت 


۱-در مأخذ دیگری دیده نشد. 


۰ ناخص.: 

یکی بتکده دید ساده ز سنگ 

چهل ناخشه هر یک ارییر رنگ. 
(گرشاسب‌نامه ص 4۴۰۰ 

به هر ناخشه بر چهل لاد نیز 

ز جزع و رخام و ز هرگونه چیز. 


( گرشاسب‌نامد). 


ناخص. آخ] (ع ص) گنده پير لاغر 
ترنجیده‌پوست از پیری. (انندراج) (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آن که 
از پیری نزار شده باشد. 
ناخع. [خ)(ع ص) دانا. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). دانا. (ناظم الاطباء). الصالم و قيل 
المبین للامور. (اقرب الموارد). و قيل الذى 
قل الامر علما. (اقرب الموارد). 
ناخقتگی. [خ تَ /ت] (حامص مرکب) 
بیداری. شب‌زنده‌داری؛ 

یه ناخفتگیهای غمخوارگان 

به درماندگیهای بیچارگان. نظامی. 
ناخفتن. [خ ت ] (مص مفی) نخفتن. خواب 
نکردن. نخواییدن. بیدار ماندن. به خواب 
نرفتن* 

که‌بر ساز کامد گه رفنت 
سرآمد نوندی و اخفست. فردوسی. 
من از ناخفتن شب مت مانده 
نظامی. 
شکایت پیش از این روزی ز دست خواب میکردم 

به نغم‌خواران و نزدیکان, کنون از دست تاخقتن. 

سعدی. 

ناخفتنی. [خ تَّ] (ص لاقت) نخنتی. 
آرام نگرفتنی. که خواب و آرامشپذیر 


نت: این فنه ناخقتنی است؛ تمام نشدنی 


چو شمشیری قلم در دست مانده. 


است. ||که نتوان در آن خوابید. که جای 
خواب و آرامش نیت. که در آن جای 
خوابیدن و آرامش و استراحت نیست. که 
توان در انجا خفت؛ 

به اندرز گفتش همه گفتنی 

که جائی چنین هست ناخفتنی. نظامی. 
ناخفته. (خ ت /ت] اسف مسرکب) 


نخواییده. نخفته. زخپده. خواب نا کرده. 


بیدار مانده. شب‌زنده‌دار. ج» ناخفتگان: 
شبی بر سرش لشکر آورد خواب 
که چند اورد مرد ناخفته تاب. 


سعدی. 
درازی شب از ناخفتگان پرس 

که خوابآلوده راکو ته نماید. سعدی. 
ا|یداردل. هوشیار. ج. ناخفتگان: 

همان چون سر آری به سوی نشیب 

ز ناخفتگان بر تو آید نهیپ. فردوسی. 


|ابتد و فرده ناشده. (ناظم الاطباء). 
ناخقواه. [خ] () ناخدا. کشتی‌ران: رئیس 
کشتی. (فرهنگ شعوری). ملاح. کشتیبان. 
(ناظم الاطباء). 
ناخکی. اخ[ (اخ) دهی است از دهستان 


حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر, در 
مغرب کوه خاک و چهار هزارگزی جنوب 
شرقی خورموح واقع است. جلگه‌ای گرمسیر 
است و مالاریاخیز و ۶۰ تن سکنه دارد. ابش 
از چاه است و محصولش غلات و خرما و 
پِیشه مردمش زراعت. راء فرعي دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷ ص ۲۳۱). 
ناخل. اخ) (ع ص) آنکه صی‌بیزد. (ناظم 
الاطباء). هتاالاسم لمن ينخلالاقيق. 
(سمعانی). ||إناخل الصدر؛ ناصح. (منتهى 
الارب). ناصح و ن صیحت‌کنده. (ناظم 
الاطباء). 

ناخلف. (خ ] (ص مرکب) کودک بدرفتار 
و بی‌ادب. نااهل. نالایق. (آنندراج). شریر. 
بدذات. (ناظم الاطباء). فرزند غیرصالح. 
فرزند بد» 

بنگر چه ناخلف پری کز وجود تو 
دارالخلاقة پدر است ایرمان سرا. خاقانی, 
و مقاصد و اغراض وزرای وزرسگال آن 
است که چهار بالش مملکت به فرزند تاخلف 
شاه دهند. (سندبادنامه ص ۱۶۱). همان 
مقامات پیش اید که آن روزگار را از پسر 
ناخلف. (سندپادنامه ص ۱۱۳ 


انان عن گنت چو فرزند تاخلف 
بودنش رنج خاطر و نابودنش بلاء 
کمال‌الدین اسماعیل. 
آخر آدم زاده‌ای. ای ناخلف 
چند پنداری تو پستی راشرف. مولوی. 
دریغش مخور بر هلا کو تلف 
که پیش از پدر مرده به ناخلف. سعدی. 
چند باز پرورم مهر بتان سنگدل 
یاد پدر نمیکنند ابن پسران ناخلف. حافظ. 


پدرم روضۀ رضوان بدو گندم بفروخت 
تاخلف باشم | گرمن بجوی نفروشم. حافظ, 


همه کس تاخلف پر دارد 
من بیچاره ناخلف پدرم. 1 
پر که ناخلف افتد پدر زند چوبش 
پدر چو ناخلف افتد پسر چکار کند. 1 
|| فرومایة بدتزاد و بدسرشت. بدکار. بدعمل. 
نا کی.(ناظم الاطباء): 
چون رسد او پیشتر نزدیک صف 
بانگ برزد ثیرهان ای ناخلف. مولوی. 
اخلی. [خ] (ص نسبی) منوب است به 
ناخل. (سمعاتی). 
ناخلیی. (خ] (إخ) عمربن محمدالناخلی 


الصوفی. مکتی به اپوالقاسم. از مردم بقداد بود 
و در دمشق سکونت گزید. وی از ابوالحن 
الصالکی و جز وی حدیث کند و ابونصر 
عبدالوهاب‌بن عبداله المزنی الدمشقی از او 
روایت دارد: (الانساپ سنانیا: 

اخلیدن. [خ د] (سص مفی) نخلیدن. 
فرونرفتن. مقابل خلیدن. 


ناخن. 

ناخلید ه. (خ 5 /3] (ن‌مف مرکب) نخلیده. 
فروتشده. مقابل خلیده. رجوع به خلیده شود. 
ناخم. [خ ] (ع ص) رجل ناخم؛ مرد دانای در 
تغی و سرود و در قمار و بازی. (ناظم 
الاطباء) (از المنجد). و نيز رجوع به نخم شود. 
ناخمیده. [خ د /د] (ن مف مرکب) نخمیده. 
خم نگشته. صاف و مستقیم. مقابل خمیده. 
رجوع به خمیده شود. 
ناخن. [خ] ([) ناخون. هندی باستان, نخ 
(ناخن اسان ناخن حیوانات). پهلوی, 
ناخون". افغانی. نوک ". بلوچی. ناخون. 
نا کون.ناهون . کردی, ناخنب؟ (کردی 
اصیل, نینوک ]. پشتوء ناخون * ماد؛ شاخی 
که در انتهای انگشتان انان و [برخضی] 
جانوران میروید. (از حاشیه برهان چ معین 
ص۲۰۸۹). سمب ستور و چنگل حیوانات 
درنده و طیور. جزء قرنی که موشاند طرف 
فوقانی انتهای انگشتان را و به تازی ظفر 
گویند.(ناظم الاطباء). ماد شاخی است که بر 
پشت انگشتان دست و پای انسان و بعضی از 
حیوانات و چنگال پرندگان میروید. (فرهنگ 
نظام). مولف انجمن آرا و به نقل از او مولف 
آتدراج آرند: و اصل آن ناخون است زیرا که 
در تمامی اعضا و اجزای ادمی و حیوانات 
خون نفوذ دارد و در این جزء از بدن اصلاً 
خون بت مگر آنجا که بگوشت چسبیده و 
پیوسته است " و اتصال گوشت و ناخن مشل 
شده است. لهذا یکی از استادان قدیم گفته: 

تو چنانی مرا به جان و به دل 

ای نگارین که گوشت با ناخون. 

(از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). در 
پسهلوی, نساخن, در اوستا, نخ ودر 
سکریت. نکهه (نخ) بوده. اصل مش 
بی‌سوراخ [است ]. چه در ناخن مامات 
ست و ریش آن کهن. به‌معنی کندن است. 
ہیں ناخن و کندن از یک ریشه است. 
(فرهنگ نظام). ظفر. (دهار). خلب. (منتهی 
الارب). پتجه. چنگال: 


ناخنت زنخدان ترا کرد شیار 


گوئ ی که همی زنخ بخارد بشخار. عماره. 
فرو برد ناخن دو دیده بکند 
براورد بالا در آتش فکند. فردوسی. 
برد دست و جامه بدرید پا ک 
به ناخن دو رخ راهمی کرد چا ک. 
: فردوسی. 
فرو هشته از گوش او گوشوار 
۰ - 2 ۰ - 1 
nûk.‏ - 3 
nêxun, nãkun, ۰‏ - 4 
۰ - 6 ۰ - 5 


۷-وجه اشتقاق عامانه. 


ناخن. 


بناخن بر از لاله کرده نگار 
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کیود 
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر. 


منوچهری. 


دهقان در بوستان همی بخرامد 


تا ببرد جانشان بناخن و چنگال. منوچهری. 


ملک از ناخن همی جدا خواهی کرد 
دردت کند ایدوست خطا خواهی کرد. 


احمد برمک (از فرهنگ اندی ص ۲۹۷). 


رخار ترا ناخن این چرخ شکنجد 

تا چند لب لعل دلارام شکنجی. ناصرخسرو. 
ناخن ز دست حرص په خرسندی . _ 
چون نشکنی و پست نیرائی؟ ناصرخرو. 
چو تیغ ناخنی بر لوح متا 


چوشت مان دیع اضر 


انوری (از آنندراج). 


ماه ی 


از ناخن محاق ابد چهره خسته باد. انوری. 
ببخشد دست او صد بحر گوهر 
که‌در بخشش نگردد ناخنش تر. نظامی 
چو نسرین برگشاده ناخنی چند 
به نرین برگ گل از لاله می‌کند. نظامی 
گه آن مغز این را به منقار خت 
گه‌این بال آن را به ناخن شکست. نظامی 
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک 
بخت را ناخنه به چشم براست. خاقانی. 
به ناخن رسد خون دل بحر و کان را 
که هر ناخنش معن و نعمان نماید. خاقانی. 
در یک سر ناخن از دو دستش 
صد شیر نر ژیان ببینم. خاقانی. 
باز اسپیدی به کمپیری دهی 
او یرد ناخش بهر بهی. مولوی. 
ناخنی که اصل کار است و شکار 
کوژکمپیری برد کوروار. مولوی. 
چون نداری ناخن درنده تيز 
با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی 
ناوکش را جان درویشان هدف 
ناخنش راخون مسکیان خضاپ. سعدی 
بدندان رخنه در فولاد کردن 
ز ناخن راه در خارا بریدن. جامی. 
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ 
دست بر مژه همی مالد و انگارد مار, 

قاآنی. 
به ناخن تلگدستی گو بکن کان 
که‌الماسش نباشد در نگین‌دان. وحشی. 
خورد ضربت ناخن از اهل ساز 
تلاقی کند با دل اهل راز. طالب. 
نمودی آن بلند و پست یکسان 
گهی‌با ناخن و گاهی به مزگان.. وصال. 
ز سنگ از تيشه گاهی میتراشید 
به ناخن سنه گاهی میخراشید. وصال. 


اشد کارسازان را به کس در کار خود حاجت 


فردوسی. 


به خاریدن نباشد احتیاجی پشت ناخن را. 
غنی کشمیری. 
دیده‌ام خشک شد و می‌کنم از ناخن روی 
دیگر کاوند. 
غیاثای حلوائی. 


چشمه چون خشک شود موضع 


به مزگان خا کهای راه رفتن 
به ناخن سنگهای خاره سفتن. 
سیدعلی یزدی. 
تو چنانی مرا به جان و به دل 
ای نگارین که گوشت با ناخن. 
(از انجمن‌آرای ناصری). 
شمار کارگشایان ملال خاطر ێت 
گره‌چگونه کند جا در ابروی ناخن. 
عرت (از آنندراج). 
دست گلچید؛ کس نیست در انديشه ما 
شیر است گل بیش ما. 
بوداق‌بیگ نیم (از آنندراج). 
مشکل عشق به فکرت نشود طی ور نه 
رخنه در سنگ کند ناخن اندیشة ماء 
مشتاق اصفهانی. 
همچو فرهاد بود کوهکنی پیش ما 
كوه ما سینۀ با ناخن ما تيح ما 
ادیپ نیشابوری (دیوان). 
- تاخنی؛ ذره‌ای. اندکی. کمی. به اندازۂ یک 
9 
باغ پنداری لشکرگه مير است که نیت 
تاخنی خالی از مطرد و منجوق و علم. 
۱ فرخی. 
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او 
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او. 


غنجه ناخن د 


خاقانی. 
گربدرد صبح حشر سد سواد فلک 
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ پاب. 
خاقانی. 


تو ناخنی ز کعبه ئی دور و زين حسد 
در چشم دیو ناخته هت استخوان شده. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۰۲). 
بفکن سپر چو تیغ پراهخت و تیر 
غره مشو به ناله مر دافکنش. 
گرروی تو به کینه بخواهد شخود 
چون عاقلان به اه بچن ناخنش. 
ناصرخرو. 
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار 
دست او در گردنم یا خون من بر گردنش 
هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت 
سعدی. 
- بی‌ناخن؛ آن که اندک نقعی نز په دیگران 
نگذارد. (یادداشت مولف). 
--روی به ناخن خراشیدن. 
سر ناخن؛ ذره. اندک. 


ناخن. ۲۲۰۸۱ 


ناخن انديشهء 
مشکل عشق بفکرت نشود طی ورنه 
رخنه در سنگ کند ناخن انديشة ما. 
مشتاق اصفهانی. 
= ناخن بند کردن؛ به چیز کمی دست یافتن. 
- ||کایه از جای سخن یافن. 
- ||راهی بجائی یا مالی یافتن و به مرور 
استفاد؛ نامشروع کردن. به جائی دست یافتن. 
- ||کایه از دخل کردن. (آنندراج). تصرف 
کردن.اثر گذاشتن: 
سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون 
پیش برق تشه من کوه میدان می‌دهد. 
صائب (از آنندراج). 
- ||مشفول شدن. 
- ناخن بند کردن ستور؛ سرسم زفتن. (ناظم 
الاطباء). سکندری خوردن اسب و هر چارپا. 
(فرهنگ نظام». عیبی در اسب که نوک سم او 
به زمین اید و اسب سکندری خورد و بیقتد یا 
سوار را بیفکند. (یادداشت مولف). 
- تاخن حسرت؛ 
تخم داغش در زمین سیه چون کارد هوس 
از خراش ناخن حسرت شیاری برنداشت 
ظهوری (از آتدراج). 
- ناخن خامه؛ کنایه از نوک خامه است. 
(آن ندراج) (برهان قاطع). نوک خامه. 
(تمی‌اللغات). 
ناخن در جائی بند ساختن: 
ز دستم دور از آن افکند ناخن 
که‌در جائی نسازم بند ناخن, 
طاهر غنی (از آنندراج). 
- ناخن در چیزی بند شدن؛ 
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک 
در زلف تو شد بند مگر تاخن شانه. 
طاهر غنی (از بهار عجم). 
ناخن شرم: 
بوسید برش به رفق و آزرم 
خارید سرش به ناخن شرم. 
امیرخسرو (از آتدراج). 
- ناخن کسی را درآوردن؛ به فلگ بستن. 
سخت چوب بر کف دست يا پای مجرم زدن 
چندانکه ناخن او بدر آید. 
ناخن کی نشدن؛ در پایه از او پست‌تر 
بودن. لایق برابری با او نبودن: فلانی ناخن تو 
هم نمیشود. 
-ناخن محرومی: 
از دوری او به ناخن محرومی 
صد چاک زديم سیه جایش پیداست. 


وحشی. 
<نی در ناخن زدن؛ نی در ناخن کردن* 
نی در بن ناخنش زد ایام 
تا نکر طرب نکارد. خاقانی. 


۲ ناخن آفتاب. 


رجوع به نی در ناخن کردن شود. 
- نی در ناخن کردن؛ آزار رساندن. شکنجه 
كردن 
می‌کند امروز صائب موم نی در ناخنم 
منکه ناخنگیر می‌کردم به آهن خاره‌را. 
صائب (از آنتدرا اج 
امثال: 
خدا ناخن به او ندهد. 
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. 
مگر ناخن را می‌شود از گوشت جداکرد؟ 
موضوع گوشت و ناخن است. 
ناخنت مباد که پشت بخاری. (امثال و حکسم 
دهخدا). 
ناخن ندارد که پشت خود را بنخارد؛ یعنی 
بقایت:مفلس و پریشان است. (آتدراج). 
. . ناخن آفتااب. اخ نٍ] (ترکیب اضافی؛ ( 
مرکب) کنایه از آتش است. (برهان قاطع). 
آتش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) 
(شمس‌اللغات). ||کنایه از خطوط شماعی, 
(آتندراج). |[ناخن معشوق. (ناظم الاطباء). 
ناخ شاهد. (رشیدی) (فرهنگ نظام). کنایه 
از ناخن مطلوب و شاهد هم هت. (برهان 
قاطع). |[ناخن چنگی. (رشیدی) (فرهنگ 
نظام), در حاشيه بردان قاطع چ معین امده 
است: ناخن آفتاب یصنی آتش. خاقانی گوید: 
چشم سهیل و ناخنه ناخن آفتاب و نی 
کاتش و قند او دهد با تی و باد یاوری, 
«اما در این ببت خاقانی بە‌معنی اتش یست. 
بلکه معنی آن است که در چشم سهیل ناخله 
می‌افتد یا آنکه دیدن سهیل ناخنه را دفع کند و 
در تاخن آفتاب که عبارت از خطوط شعاعی 
است نی می‌افتد». و نیز دکتر معین در تعلیقات 
برهان قاطع آرد: معانیئی که فر هنگ‌نویان 
برای ناخ افتاب. کرده‌اند ماخوذ از همین 
بیت خاقانی است ولی باید دانست که این بیت 
از قصیده‌ای است در سدح خاقان کبر 
منوچهر شروانشاه که در تشبیب ان صطرب 
چنگ‌نواز را چنین می‌ستاید: 
«چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می 
چنگ نهاده ربع فش بر بر و چهره بربری. 
زهره. ز رشک خون دل در بن ناخن آورد 
چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری 
چشم سهیل و ناخنه...» 
مراد از دو بیت اخیر ظاهراً آن است که: 
هنگامیکه مطرب چنگی سر ناخن خود را با 
تار چنگ آشنا کند و چنگ نوازد زهره 
(رب‌النوع موسیقی) از حسد خون دلش را 
بنوک ناخن می‌آورد. (و نیز نا گفته‌نماند که 
ناخن خوبرویان سرخ است) و زمانی که آتش 
و قند الب سرخ و شکرین) وې (مطرب) با باد 
دمیدن در نی مشغول گردد چشم سهیل قرین 
"اخنه گ دده آفتان معذب شود. (رجوع به 


ناخن به جگر شکستن. 


نی در ناخن کردن شود). ذ کر سهیل ظاهراً 
بمناسبت آن است که با طلوع و تانش وی 
میوه‌ها (مانند هندوانه) شیرین گردند. و ذ کر 
آفتاب بمناست حرارت بسیار اوست. 
بنابراین سهیل از قند و آفتاب از آتش مطرب 
چنگی از راه حسد معذب مشوند. 
ناخنان. [خ] (() سختی و صلابتی. که در 
پوست پدید آید. (ناظم الاطباء). 
ناخن انداختن. [خأتَ) (مص مرکب) 
ناخن رساندن بر ساز و امشال آن. پنجه بر تار 
و رپاب و چنگ زدن: 
ذره و خورشید گر در رقص آید دور نیست . 
ناخن مضراب بر تار رباب انداختيم._ 
ابونصرنصیرای بدخشانی (از انندراج). 
|[ناخن گرفتن. به ضرب چوب ناخن دست و 
پای کسی را انداختن. رجوع به ناخن گرفتن 
شود. 
ناخن‌بو. [خ جْ] (! مرکب) کازود. مقراض 
کوچکی که بدان ناخن‌ها را گیرند. (ناظم 
الاطباء). مقراض. (شمی‌اللقات). رجوع به 
ناخن‌برا شود. 
فاخن برا. زخ بْ) (مرکب) سقراض. 
قیچی. (برهان قاطع) (آنندراج). سقراض. 
(رضیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) 
(جهانگیری) (عس‌اللغات). قیچی. مقراض, 
وسیل گرفتن و بریدن ناخن. که با آن ناخن را 
مسی‌چیند و کوتاه می‌کنند. ناخن‌چین. 
تاخن‌بر. رجوع يه ناخن‌بر شود؛ 
بتاب یکر ناخن قوار؛ مه را . 
دو شاخ چون سر ناخن‌برا نسود بتاب. 
خاقانی. 
چون آینه دو چشم و چو ناخن‌برا دو گوش 
در رنگ عید شانه زده دنب احمرش. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۲۵). 
کرده‌ناخن‌برای انگشتش 
سیب مه را دو نیم در مشتش. . .نظامی. 
ناخن براه. [خ ب ] (إمرکب) ناخن‌برا. 
ناخن‌برای؛ در پادیه شد تها بی‌زاد اما هميشه 
سوزن و ناخن‌براه و دلو و حبل با وی بودی. 
(کیمیای سعادت). رجوع به ناخن‌براو 
تاخن‌برای شود. 
ناخن‌برای. [خ بُْ](| سرکب) مقراض. 
(أنجمن ارای ناصری). از ناخن + برا (پرنده). 
رشضیدی گوید «ناخن‌برا مقراض باشد و 


ناخن‌برای به بای قارسی, مخفف ناخن‌پیرای». ا 


و آن آلتی است که بدان ناخن پیرایند. و 
ظاهراً هر دو یک لفت است به بای فارسی» 
اخن‌پیرا لغتی .جدا گانه است. (از.حاشيذ 
برهان چ معين ص ۲۰۹۰)..و نیز وجوع.شود 
به فرهنگ نظام و فرهنگ جهانگیری و 
انجمن آرای ناصری: 


گربگردانین بگردد ور برانگیزی رود 


بر طراز عنکبوت و حلقة ناخن‌برای, . 
منوچهری. 
و اگربدین علاج تحلیل نپذیرد آن رابه 
منفاش بگیرند و به ناخن‌برای بردارند. 
(ذخیره خوارزمشاهی). 
||سم‌تراش. آلتی که نعل‌بندان برای تراشسیدن 
سم اسب به کار برند. (فرهنگ شعوری). 
ناخن بر دل زدن. [خ ب د ر د] (مص 
مرکب) تصرف در مزاج کسی کردن. (ناظم 
الاطباء). کنایه از تصرف در مزاج کردن باشد. 
(برهان). ناخن به دل زدن, ناخن به جگر 
شکستن. تأثیر و تصرف کردن در دل کسی: 
نمیتوان به دل کس بزور ناخن زد 
چه شد که تس فرهاد آهنین چنگ است. 
.طالب آملی (از بهارعجم), 
ناخن بره. [خ ب ر /ر ] (إمرکب) مقّص. 
(زمخشری). ناخن‌بر. ناخن‌چین. ناخن پیرای. 
ناخن‌گیر. 
ناخن بریدن. [خ بُ د] (مص مرکب) 
تاخن چیدن. ناخن گرفتن. (از آنندراج). 
بریدن ناخن. کوتاه کردن ناخن. رجوع به 
ناخن گرفتن شود: 
از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد 
عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن. 
میرزابیدل (از انندراج), 
تاخن بر یکد یگر زدن. (خ ب ي گ ر 
د] (مص مرکب) مان دو کی جنگ انداختن. 


(بهارعجم) (فرهنگ نظام): 
تا میان بلبل و قمری شود غوغا يا 
میزند ناخن بهم از باد در گلزار گل. 
وحشی (از نظام). 


چو مژگان هر دو عالم را به ما اقکنده از شوخی 
همان:ناخن زند بر یکدگر چشم فسون سازش. 
صائب (اژ فرهنگ نظام). 
ناخن بگرفته. [خ ن پ رات / ټا 
(ترکیپ وصفی, امرکب) ناختق که سرش را 
چیده باشند. (آنندراج). ناخن گرفته. ناخنی 
که چیده و کوتاه شده باشد. 
ناخن بگرفته بودن. [خ ن بر ت /ټ 
د] (مص مرکب) ناخن پگرفته بودن کی راء 
کنایه از بی‌ارزشی.و بی‌اهمیتی. ناخن گرفتة 
کسی بودن. رجوع به ناخن گرفته شود 
ماه نو ناخن بگرفته بود 
هر کجا هت نشان اپرو.. 
نصیرای بدخشانین (از آنندرا اج). 
ناخن به جکر شکستن. (خ ب ج گ 
ش کَ ت ] (مص مرکب) تصرف کردن در 
مزاج. (بهار عجم) (آنندراج). اثر کردن. اثر 
گذاشتن. تأثیر کردن؛ 
مگر ز سنگ بود پرده‌های گوش کسی. 
که ناخنش بجگر نشکند ترانة عشق. 
صائب (از آنندراج» بهار عجم). 


ناخن به دل زدن. 


ناخن به دل زدن. (خ پ در د] (مص 
مرکب) صدمه زدن. انیب رسانیدن؛ 
کند غرق ندامت طبع صاف من زلالی را 
زند ناخن بدل هر مصرع شوخم هلالی راء 
محمد غوث‌خان بهادر. 
ناخن به دل شکستن. [خ ب دش ک 
ت ] (مص مرکب) کنایه از تصرف کردن در 
مزاج. (بهار عجم) (آنندراج). اثر کردن. 
| آزار رساندن: 
گرگوش او به نالة من نیست در چمن 
ناخن که اینقدر بدل گل شکسته است؟ 
محمدقلی سلیم (از آنتدراج و بهار عجم). 
رجوع به ناخن به جگر شکستن شود. 
ناخن به دندان. (خ ب د] (۱مسرکب) 
افوس و حرت و حیرت. (ناظم الاطباء). 
کنایه از حیرت و افسوس. (از برهان قاطع). 
|((ص مرکب) متأسف. حیران. مفموم. مهموم. 
(ناظم الاطباء). به‌معنی انگشت به دندان است 
که‌کنایه از متأسف و متعجب باشد.(آنندراج). 
کنایه از متاسف و حسیران باشد. (از برهان 
قاطم). 
ناخن به دندان گرفتن. [ځ ب ذگ ر 
ت ] (مص مرکب) حیران شدن. (امثال و حکم 
دهخدا). انگشت به دندان گرفتن که حیرت 
کردن و افنوس خوردن است. (فرهنگ 
نظام). 
ناخن به دندان ماندن. [خ پ د د) 
(صص امسرکب) حرت و افسوس کردن. 
(شمی‌اللغات). |امتحر ماندن. حیران 
ماندن. تعجب کردن. معجب شدن. شگفتی: 
بدیشان از غنیمت داد چندان. 
که خلقی ماند از آن ناخن به دندان. 
نزاری قهتانی (از فرهنگ نظام). 
ناخن به سنگ آمدن. [خ ب سم د] 
(مص مرکب) کنایه از امر ناملایم پیش آمدن. 
(بهار عجم) (غیاث اللفات) (آتندراج). اامید 
شدنء 
به سنگ ناخن هر تشنه‌لب که مي‌آید 
دهان آبلة ما پر آب میگردد. 
صائب (از آتندراج). 
ناخن پال. [خ] (! مرکب) آماس بار 
دردنا ک که در اطراف ناخن مردم پدید آید. 


درد ناخن. کزدمه. کزدمک. عقریک. گوشه. 
داحوس. داحس. کرمیشک. (بادداشت 
ملف). رجوع به ناخن‌خواره شود. || خلال 
گونه‌ای که بدان ین ناخن‌ها پا ک‌کنند. 
(یادداشت مولف). 

ناخن پریدن؛ کف پای زدن و چوب زدن که 
ناخن از آن خود بخود مپرد. (بهارعجم) 
(آتندراج) ۲: 


تا صبا ناخن گل را پرانده‌ست به خار 

بر دل تنگ خود از خا ک‌دری بگشایند. 
صائب (از آندراج). 

زحمت خود می‌دهد هر کس دل‌آزاری کند 

چوب گل ما میخوريم و ناخن او می‌پرد. 


ناخن پریان. (خْ نب ] (ترکب اضافی:! 


مرکب) نوعی از صدف باشد و آن شبیه است 
به ناخن و بار خوشیوی می‌باشد و عریان 
اظفارالطب خواتدش و در عطریات و دواها 
بکار برند. ا گر قدری از آن در زیر زنی که 
حیض او بند شده باشد دود کند روان گردد. 
خوشبوی. (ناظم الاطباء). به هندی «تکد»؟ 
گویند.(فرهنگ نظام). در تحفه گفته: جسم 
صلبی است صدفی مدور بماند ناخن ادمی... 
ناصری): 
این کرم بین که از دلت خفقان 
برده ایزدز تاخن پریان. 
1(از انندراج). 
ناخن پیوا. [خ] ۱ مسرکب) ناخن‌گر. 
ناخن‌چین. ناخن‌پیرای. رجوع به ناخن‌پیرای 
شود: و اگربدین کفایت نکند به ناخن‌پیرا 
بردارند تاضون تمام برود. (ذخیره 
خوارزمشاهی). 
ناخن پیراء. [خ] (۱ مرکب) نساخن‌پیرا. 
ناخن‌پیرای. مقص. مقراض: و سنل را 
نخست با ناخن‌پیراء ببرند پس اندر هاون 
بکوبند. (ذخیرء خوارزمشضاهی). رجوع به 
ناخن‌پیرا و ناخن‌پیرای شود. 
ناخن پیراستن. [خ تَ] (مص مرکب) 
پراستن ناخن. کوتاه کردن ناخن. ناخن 
گرفتن. ناخن چیدن. 
< ناخن پیراستن از چیزی؛ دست کشیدن از 
ان. بترک آن گفتن. رها کردن آن. وانهادن ان 
یرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت 
چو این ناخن پیرائی همه کارت پپیراید. 
ناصر خسرو. 
ناخن پیرای. [خ) (! مرکب) گاز. (لفت 
اسدی). ناخن‌چین. (آنندراج). آلسی است 
برای بریدن و زدن ناخن. (شعوری). افزاری 
باشد که استادان سرتراش و حجام ناخن بدان 
گیرند. (برهان قاطع). از ناخن + پیرای» 
پیراینده. (حاشیة برهان چ ععین). مقراضی که 
بدان ناخن میگیرند. (ناظم الاطباء). 
دست‌افزاری باشد که حجامان بدان ناخن 
برند..(جهانگیری). ||و آن مل درازی است 
همچنانکه باغبان را بستان‌پیرای خوانند. 
(برهان قاطع). سرتراش و مزين. (ناظم 


ناخن خواره. ۳۳۹۸۳ 


الاطباء). 
ناخن تراش. [خ ت ] ((مرکب) ناخن‌چین. 
ناخن‌بر. (ناظم الاطیاء). رجوع به ناخنگیر و 
ناخن‌پیرای شود. ||سوهان ناخنها. وسیله‌ای 
که‌با آن پس از گرفتن و کوتاه کردن ناخن, 
ان را بتراشند و نرم و صاف و هموار کنند. 
ناخن تراشیدن. [خ ت د] (مص مرکب) 
ناخن گرفتن از بن انگهحان. ناخن برآمده را 
گرفتن.(از ناظم الاطباء). 
ناخن تی زکردن. | ک د] (مص مرکب) 
کنایه از طمع زیادتی کردن و توقع بیجا 
داشتن. (انندراج) (بهار عجم). طمع در چیزی 
ناخن جیدن. (خذ] (مص مرکب) بریدن 
ناخن. گرفتن و کوتاه کردن ناخن. ||کنایه 
است از خلع سلاح کردن و وسیله حمله و 
دفاع کی را از او گرفتن: 
دکان همچو خورشید گردیده است 
پری تاخن دیو را چیده است. 
میرزاطاهر وحید (از آنتدراج). 
ناخن چین. (خ)] (! سرکب) افزاری که 
ناخن مي‌چیند و لفظ دیگرش ناخن‌گیر است. 
(فرهنگ نظام). آنچه با وی تاخن گيرند. 
(شمی‌آللغات). ابزاری که بدان ناخن چینند و 
کوتاه کند. ناخی‌برای. ناخن پیرای. 
ناخن‌گیر. رجوع به ناخن‌گیر شود. 
ناخن خاره. [خ ر /ر ] (۱مرکب) ناخن‌پال. 
ورمی باشد که در اطراف ناخن بهم رسد و 
ناخن را بیندازد و به عربی داحس گویند. 
(برهان قاطع) (آنندراج), رجوع به ناخن 
خواره و ناخن‌پال شود. 
ناخن خسکت. اخ خ (ص مرکپ) در 
تداول. کی که کوچکترین نفعی برای 
دیگران بجای نماند. که هیچ خیر از وی به 
هیچ کس نرسد. که هیچ سود برای حریف 


باقی نماند و همه را خود برد. 

- امتال؛ 

ناخن خشک است. نسظیر: آب از دستش 
نمی‌چکد. (امثال و جکم). 


ناخن خشکی. [خ خ] (حامص مرکب) 
عمل ناخن‌خشک. بی‌خیری. بی‌برکتی. نفع 
خود طلبیدن و به دیگران اندک نفعی 
نرساندن. رجوع به ناخن خشک شود. 

ناخن‌خواره. (خ خوا /خاز /را( 
مرکب) ناخن‌پال. داخس. (ناظم الاطباء) ؟. 
ورمی باشد مایل به سرخی نزدیک به ناخن 


۱- در دو بیتی که بعنوان شاد آمده. ناهن 
پرانذن کنایه از زیخن برگ گل است. 
۲-جهانگیری (نخة خطی): «مکه». 
۳-ظاهرا تم حیف داح است. به ناهن 
خاره و زیرنویس شمارۀ رجوع شود. 


۳۱۳۰/۸۹ ناخن خوش. 
که درد عظیم کند و او را کژدمه نیز خوانند.! و 
به عربی داخس گوید. ۲ (فرهنگ جهانگیری) 
(شعوری). رجوع به ناخن‌پال و ناخن‌خاره 
شود. 
ناخن خوش. (خ نٍ خوش /خش] 
(ترکیب وصفی, | مرکب) ناخن پریان و آن 
۰1 ۹۳ ۳ 
(انتدراج). رجوع به تاخن پریان شود. 
ناخن دخل. اخ ب 5] (ترکیب اضافی, ! 
مرکپ) کنایه از ايراد و اعتراض. (آنندراج) 


(بهارعجم): 
خیال نازکم را نست تاب ناخن دخلی 
غنی هرگز نباشد طاقت نشتر رگ گل را. 


ملاطاهر غنی (از آنندراج). 
ناخن در دل زدن. [خ د دِرّة](مص 
مرکب) تصرف در مزاج کردن و تأیر در دل 
نمودن. (شمس اللغات). رجوع به ناخن بر دل 
زدن شود. 
ناخن در د ید ه ریختن. دید / د 
ت ] (مص مرکب) کایه از کمال آزار دادن و 
رنجانیدن, (آنندراج): 
بهله هرگاه کند بر کمرش دست دراز 
رشک" در دید من ناخن شاهین ریزد, 
صائب (از آنندرا اج). 
ناخن در سینه زدن. [خ دن / ن ر د] 
(مص مرکب) کنایه از تصرف کردن در مزاج. 
(بهارعجم) (انندراج). ناخن به دل زدن, ناخن 
به جگر زدن. ناخن بر دل زدن: 
تار از رگهای جان بستیم بر قانون درد 
میزند خوش ناخنی در سينة اقغان ما 
ظهوری (از بهار عجم و آنندراج). 
ناخن در سینه شکستن. (خ دن / .ن 
ش کت ] (مص مرکپ) تصرف کردن در 
مزاج. (بهار عجم) (آنندراج). |اتحمل آزار 
کردن. رنج بردن. سختی کشیدن. تحمل 
ناملایم کردن. رجوع به ناخن در سینه زدن و 
ناخن به دل زدن شود؛ 
در سیه کلیم اینهمه ناخن که شکستیم _ 
از کار دل خودگره عم نگشاديم. 
کلم (از بهارعجم و آنندراج). 
ناخن دیو. [خ ِو ] (ترکیب اضافی, | 
مرکب) به‌معنی ناخن خوش است که نوعی از 
صدف باشد بغایت خوشبوی. (برهان قاطع) 
(آندراج): 
ناخن دیو را پریرویان 
چونکه در زیر خویش دود کنند 
صرع رانافع اید و گردد 
حیض ایشان گشاده سود کند. 
یوسف طبیب (از آنندراج). 
رجوع به ناخن پریان و ناخن خوش شود. 
ناخن رساندن.[خ ر /ر ] (مص‌مرکب) 
ناخ دن. ناخ خلانبدن. خراشیدن: 


حن بر ساز محیت چو رساند ناخن 
ناله ساز است. چه از نقره چه از اهن تار. 
درویش واله هروی (از انندراج). 
خونابۀ دل اتش ياقوت گداز است 
مگذار به این آبله ناخن.یر سايم _ 
صائب (از انندراج). 


ناخن روز. [خ نٍ] (ترکب اطافی, |مرکی) 


کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع) 
(انندراج). افتاب. (شمی‌اللغات)* 
برنده ناخ چشم شب به ناخن روز 
کنده‌ناخن روز از حناء صبح خضاب. 
خاقانی. 
ناخن زدن. [خ ر ] ( مص مرکب) 
برانگیزانیدن و جنگ انداختن ميان دوکس. 
(ناظم الاطباء). کنایه از جنگ انداختن میان 
دو کس باشد. (برهان قاطع). در ميان دو کس 
فته انداختن. (آنندراج). "و نیز رجوع به 
ناخن بریکدیگر زدن شود: 
میزند چشم تو هر لحظه به مژگان نان ی - 
ترسم ای شوخ میان من و تو چنگ شود. 
ملاغتی (از اتندراج). 
چو تو سوار شوی ماه نو زند ناخن 
که‌در ميان دو خورشید گرم سازد جنگ. 
قاضی نورالدین (از آنندراج). 
غمزه‌ات چون با دل مجروح من جوید نزاع 
گرنخواهی خون شود بهر چه ناخن میزنی. 

. مخلمی‌کاشی (از آتدراج» 
||كنايه از اعتراض و ايراد كردن بر کین 
(انندرا اج( 
تو چون گذر کنی آنجا به نظم رنگینم 
که مصرعش چمنی کرد و بیت بستانی:. 
ضمیر وی به من اینجا نشان دهد هر جا 
که‌ناخنی بزنی یا سری بجنبانی. . _ 

عرفی (از انتدرا اج). 
||ناخن خلانیدن. ناخن رساندن: 
شد از زخمه مضراب مطرب کبود 


زناخن زدن ناخنش گشت سود. 2 طالب. 


وی 


مزاج. (آنندراج). مؤثر. اثربخش: 
به صانعی که بمنقار عندلیپ بهار 
نمود تعبیه چندین نوای ناخندن. | 
طالب آملی (از انتدراج). 
|ا((مرکب) وسیلة زدن و کوتاه كردن ناخن. 
ناخن‌چین. ناخن‌گیر. 
ناخن فروکردن. [خ فک 5] (مسص 


مرکب) کنایه از تأثیر کردن در مزاح* 
کندنغمه مستانه ناخن قرو 


که چون باد پیچد صدا در کدو,: 

ظهوری (از آتدرا اج). 
- ناخن در جگر فروکردن. رجوع به ناخن 
در جگر شکتن شود: 
فرو کرده‌ای ناخنی در جگر. 


ناخن‌کبود. 
باشد چرا دیده گلبرگ تر؟ . 
ظهوری (از آنندراج). 
ناخنکت. (خ نّ] ([ مصفر) ماد فاسدی است 
که‌به شکل ناخن در چشم انسان و حیوان پیدا 
میشود. (فرهنگ نظام). مرضی است که | گردر 
چشم آدمی بهم رسد در صورت علاج نکردن 
زیاده گردد و اگردر چشم اسب و استر بهم 
رسد اگردر حال علاج نکنند بکشد و شبیه 
است به ناخن, و با لفط آوردن, بریدن, دمیدن» 
رستن. مستعمل است. و گویند که به دیدن 
سهیل این مرض برطرف شود. (از انراج 
تأاخنه: 
شمع محفل کنم آندم که دل روشن را 
ماه نو ناخشک دید شود روزن را. 
عارف کاشانی (از آنندراج). 
اگوشة ناخن که بلند شده در گوشت فرو زود. 
(فرهنگ نظام). |اخرضی است که در سم 
چارپا بخصوص خر پیدا ميشود. |انام تخفی 
است دوائی که نام دیگرش اکلیل است. |انام 
قلمی است از زرگر که سرش به شکل ناخن 
است. ||در قزوین هیزم‌های پیچیده و خضیلی 
کوچک را که در ساق درخت انگور است 
ناخنک میگویند و آنها را میبرند که ساقه 
ضمیف نشود. (فرهنگ نظام). |اناخن 
کوچک.(لنات فرهنگستان). 
ناخنکت. [خ ن] (! مصغر) به هر دو ناخن 
چیزی را یزور گرفتن. (بهارعجم). رجوع بنه 
ناخنک زدن شود 
میبرد وقت ناخنک از مشت 
همچو یڅه فرو به سنگ انگشت. . .. 
محمدقلی سلیم (از بهارعجم و آنندراج). 
| پیش از خریدن چیز قابل خوردن از 
فروشنده قدری از آن را گرفته خوردن. 
(فرهنگ نظام). رجوع په ناختک زدن شود. 
ناخ نکبود. [خ ک ] (ص مرکب) آن که بر 
اثر سرمازدگی یا بیماری, خون در ناخن او 
فسرده باشد؛ 
به عزلت‌نشینان صحرای درد 
به ناخن‌کبودان سرمای سرد. نظامی: 


۱ -مردم کرمان آن را «عفربکه گویند." 
۲- ذاخس در عسربی. دردیاست و معلرم 
نیست جهانگیری از چه مأحذی ه‌معتی مذکور 
نرشته. . (فرهنگ نظام). 

۳ ی ی 
جوش)» فط شده است. 

۴-در آنندراج اشک آمده‌است و.صحح 
نمی‌نماید. ۱ 
۵-ظ:در مے‌ها افغان ما.. e‏ 
۶ -و این از اهل زبان بتحفیق رسیّذه و بدیهی 
است که چون خواهند کی راب سر ستیزه آرند 
ناخن بهم زنند واین ن اشارة تحریگ عر ع یت 
(آنندراج). 


اخنک زدد. 


||که بر اثر پیماری و تب, خون در ناخن او 
فرده باشد و ناختش کبود شده باشد؛ 
از تب هجران تو ناخن‌کبود 
پیش تو انگعت‌زنان کالامان. خاقانی. 
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن به سر 
ماندم ناخن‌کبود از تب هجران او. خاقانی. 
ناخنک زدن. (خ ن ر د] (مص مرکب) 
چیزی را به هر دو ناخن گرفتن و زور کردن. 
(فرهنگ نظام). به هر دو ناخن چیزی را به 
زور گرفتن, (آنندراج). |امقدارى قلیل از 
چیزی را بی‌حقی خوردن یا برداشتن 
(یادداشت مولف). الواط و اجلاف سر 
دکان يقال و غیره گذر کنند یک چیزی از دکان 
بدو انگشت بردارند و در دهن گذارند و سر 
خود گرند و این عمل را ناخنک زدن و آن 
جماعت را ناخنکی گویند. (آنندراج): 
به تنگ شکرت از بس که تاخنک زده است 
نمانده است در انگشت نیشکر ناخن. 
محمدقلی سلیم (از آندراج). 
خم ز پشت خمیده دزدیدی 
غم ز دل, نم ز دیده دزدیدی. 
تاختک بر سفال و سگ زدی... 
ئی (سیرالمباد). 
-اثال: 
با دکانی که معامله نداری ناخنک مزن. 
دکان مال تو اما ناخنک مزن. 
ناخنک کردن. [خ ن ک د] (مص مرکب) 
خاراندن: پشتم راقدری ناخنک کن. 
(فرهنگ نظام). 
ناخنکی. اخ ن ] (ص نبی) آن‌که تاخنک 
زند. آنکه در دان بقال با حلواگی بی 
پرداختن بها از هر چیز مقدار کمی خورد. 
مشتری که عادت به ناخنک زدن دارد. که 
اهل ناختک زدن است. 
- امتال: 
خر ناخنکی صاحب سلیقه هم می‌شود. 
ناخنکی صاحب سلیقه هم هست. 
اانان ناخنکی؛ نانی که پس از پهن کردن 
خمیر برروی پارو با ناخن و گوشه انگشتان 
سوراخ بر روی نان کشد. 
ناخن گذاشتن. (خ گتَ] (مص مرکب) 
کایه از کمال خوف و هراس خوردن و 
مغلوب و ناتوان گردیدن. (آتدراج). کنایه از 
کمال بیم و عجز. (غباثاللغات از چراغ 
هدایت): 
من کم صائب که دست از آستین یرون کنم 
در بیابانی که ناخن میگذارد شیرها. 
صائب (از آنندراج). 
ناخن گرفتن. (خ گر ت ] (مص مرکب) 
بریدن ناخن به مقراض یا گزلک و مانند آن. 
ایادداشت ملف). کوتاه کردن ناخن: 
کم : باده سر چو شود دست از او بدار 


ناخن چو شد بلند. گرفتن سزای اوست. 

- ناخن کسی کسی را گرفتن؛ چندان به پای او زدن 
تا ناخنهای او قرو ریزد. (یادداشت مولف). با 
چوب یا شلاق بر انگشتان دست و پای کی 
زدن. 
ناخن گرفته. [خ نِ گ ر ت /تٍ] (ترکیب 
رسف ارکب نع که سرش را چیه 
باشند. (آنندراج). ناخن کوتاه شده. ناخنی که 
آن را چیده و کوتاه کرده‌ائد؛ 

بی‌یاوری چه کار گشاید ز دست کس 

از ناخن گرفته گره وا نمی‌شود. 

, میریحبی کاشانی (از آنندراج). 
- ناخن گرفتة کی نشدن؛ قابل مقایسه با او 
نبودن. در برابر او پست و بی‌قدر بودن. 

ناخ نگیو. (خ] (نف مرکب) چیزی نرم که 
ناخن در ان پند شود. (اتتدراج) رجوع به 
ناخن‌گیر کردن شود. 

ناخ نگیر. [خ] (! مسرکب) دست‌اف زار 
حجامان که پدان ناخن چینند. (انندراج). 
وسیله گرفتن ناخن. ناخن‌چین. مقص. 
ناخن‌پرا. ابزاری که بدان ناخن‌ها را کوتاه 





ناخن‌گیر 


ناخ نگی رکردن. (خ ک د1 امص مرکب) 
ترم کردن. چیزی را نرم کردن که ناخن در آن 
بند شود: 
میکند امروز صائب موم نی در ناخنم 
من که ناخن‌گیر میکردم به آهن خاره راء 

صائب (از آنندراج). 

ناخ نگیره. [خ ز /ر ] (|مرکب). ناخن‌گیر. 
مقراض ناخن‌گیری. ناخن‌پیرای. ناخن‌چین 

ناخنه. [خ ن / ن] (() ظفر. ظفرّه. (مهذب 
الاسماء). مرضی است از امراض چشم و أن 
گوشتی باشد که در گوشة چشم بهم میرسد و 
جدریج تمام چشم را می‌گیرد. گویند از نگاه 
کردن به ستار؛ سهیل ان کوفت برطرف 
می‌شود. و آنچه در چشم آدمی بهم میرسد ا گر 
علاج نکنند زیاده گردد و آنچه ذر چشم اسب 

و استر بهم رسد اگردر ساعت نبرند هلاک 
سازد. (برهان قاطع) (انجمن‌آرای ناصری). 

شت پاره‌ای که در گوشة چشم پدید آید و 

بدریج همة چشم را فراگیرد. (ناظم الاطباء): 
هر چه در چشم عمر ناخنه بود 
ناخن قهر تو عیان برداشت. مجیر بیلقانی. 
جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید 


سپید ناخنه‌دار ر سیاه نابیا. خاقانی. 
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک 
بخت را ناخته بچشم پرست. خاقانی. 
ترسم که بچشم ابلق عمر 
از ناخنه استخوان یینم. خاقانی 
چشم بھی سدار که در چشم روزگار 
أن ناخنه که بود بدل شد به استخوان. 
خاقانی. 
منکران فضل را جز ناخته ناخن ماد 
کز چنین سگ‌مردمان باشد دریغ این استخوان. 
نظامی. 


در چشم تو چون ناخنه پیدا باشد 
از بهر تو تشویش مهیا باشد. 
چیزی که در این مرض بود فایده‌مند 
در نزدیک حکیم روشنایا باشد(؟) 
یوسفی حکیم (از آنندر اج). 

ناخنه برداشتن. [خ ن /ن ب تَ] (مص 
مرکب) بریدن ناخنة چشم: 
یکیت روی بینم چنانکه خرسی را 
پگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی. 

؟ (از لفت‌نامهٌ اسدی ص ۳۷۹). 
هر چه در چشم عمر ناخته بود 
تاخن قهر تو عیان برداشت. مجیر بیلقانی. 
ناخته‌چشم. (غْ ن / ن چ / ج] (ص 
مرکب) آن که در چشم ناخته دارد. مظفور. 
رجوع به ناخته‌دار شود. 
ناخنة چشم شب. (خ نان ي چ اج م 
ش] (ترکیب اضافی, | مرکب) کنایه از ماه نو 
است که هلال باشد. (برهان قاطم) (آتندراج). 
ماه نو. هلال. (ناظم الاطباء). ماه نو که او را 
طاس زرین نیز گویند. (شمس اللفات). 
ناخنە‌دار. [خ ن /نٍ ] (نف فرکب) که به 
تاخنه مبلاست. که در چشم ناخنه دارد. 
||چشمی که ناخته دارد. چشمی که متلا به 
مرض ناخنه است: 


چشم شرع از شماست ناخنه‌دار 
بر سر ناخته سبل منهید. خاقانی. 


فاخفیی. (خ] (ص نسبی) نان ناخنی, نانی که 
شاطر تاخنها در آن فرو برد تا برشته‌تر و 
پخته‌تر شود. (یادداشت مولف). e‏ 
ناخنکی شود. 

ناخوابیدنی. الخو غا ا اض تفت 
نمی‌خوابد. که خوابیدنی نیست. که آرامش و 
سکون نمی‌پذیرد. ||که تمام‌شدنی یست. 
ناخوابیده. (خوا / خاد /د] (نضف 
مرکب) نخوابیده. نخفته. ناحفته. رجوع به 
ناخفته شود. 1 

ناخوار. [خرا /خا] (ص مرکب) درشت. 
خشن. زمخت. صعب. مشکل. عر. دشوار. 
دشخوار. ممسور. اهموار. ناهنجار, غلیظ. 


غلاظ. عنیف. منکر. (یادداشت شولف). 
|اجعد. آشفته. وزگال. (یادداخت مولف). ||() 


نام گونه‌ای درم بوده است در سلابور هند. 
(حدودالعالم). 
ناخواری. [خوا / خا] (حامص مرکب) 
صعویت. دشواری. ||اعسرت. خشونت. 
زمختی. درشتی, 
ناخواست. [خوا / خا] (نمف مرکب)! 
بلااراده. (حاشیة سرهان چ صعین), ببه‌معنی 
بی‌طلب باشد. (برهان قاطع) (انجمن ارا) 
طلب نشده. درخواست ناشده. خواهش 
۲ ده و ایام نخواسته. 


بی‌میلی*  ..‏ 
جرمی که از تو آمد بر خویشتن گرفتم 


بسیار جهد کردم ناخواست را چه چاره. 
رفیع مروزی. 


زانکه ناخواست را بهانه بی است. 
عمادی شهریاری. 
- بناخواست؛ كرهاً. | قسراً. عنفا به 
زور. به ستم. به اجبار, (یادداشت مولف). 
||(نمف مرکب) هر چیز که بر پای کوفته شده 
باشد عموماً و زمین پا کوفته شده رانیز گویند 
خصوصا. (برهان قاطم) (آتندراج). آنچه بپای 
کوفته باشند. (می‌اللفات). ||پاسپرده 
ناشده. پایمال ناشده. (ناظم الاطباء) ۲. رجوع 
به ناخوست شود. 
ناخواستاز. [خرا / خا] (ص مرکب) که 
طالب نیست. که خواستار نیست. که 
نمی‌خواهد. مقابل خواسار. رجوع به 
خواستار شود. 
ناخواسعن. [خوا / خا ت ] (مص منفی) 
تخواستن. نطلبیدن. طلب نکردن. تقاضا 
نکردن. درخواست تکردن. 
ناخواستنیی. |خوا / خا ت] اص لاقت) 
که قابل خواستن نست. که طلب کردن را 
تشاید. که نباید تقاضا و طلب کرد. که نباید 
خواست. 
ناخواسته. [خوا/خات /ت] (نمف 
مرکب, ق مرکب) نطلییده. تقاضا نکرده. بدون 
تقاضا. نخواسته. خواهش نکرده. درخواست 
تکرده. بی‌سوال. بی‌طلب. بدون تما و 


درخواست: 

کلید در گنج آراسته 

بگنجور او داد ناخواسته. فردوسی. 

از غایت جود و کرم و بر و مروت 

ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز. 
سوزنی. 


آن بخت ندارند که ناخواسته یابند 

چیز اين دو سه تا شاعر بی‌مفز چو گشنیز. 

۱ . سوزنی. 
ان روز که تو خواسته ناخواسته بخشی 

کی مر شمرا را ندهد راه به دهلز. سوزنی. 


بدین چشم و ابروی اراسته 


کزین‌ان بمن داد ناخواسته. نظامی. 
به سرسبزی صبح آراسته بی ی 
به مقیولی نزل ناخواسته. .. .نظظامی 
یکی آنکه از گنج آراسته : 

دهی آرزوهای ناخواسته. نظامی. 


ناخواسته دادن سخاست که دادن بعد از 
خواستن مکافات خواهش باشد. (تاریخ 


گزیده). |[کریه. (منتهی الارب). نامطلوب.. 


نایستده 

چون شدی فتنۀ ناخواستة خویش؟ بگو 

راست میگوی که هشار نگوید جز راست. 
Kal‏ 


غ و که خوانا یست. I‏ ات 
عامی. که خواندن تواند: 
اگربودی کمال اندر نوی‌ائی و خوانانی 
چرا آن قبل کل ان بسا بود و ناخوانا. 

ستائی. 
ناخواندنی. [خوا / خا د] (ص لباقت) که 
قابل خواندن نیست. که خواندن را نشاید, که 
نبایدش خواند. مقابل خواندنی. رجوع به 
خواندنی شود. 
ناخوانده. [خوا/خاد /د] (نمف مرکب. 
ق مرکب) نخوانده. قرائت نکرده. خوانده 


نشدهه 
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم. 


نه چابوسید و مهر نامه برداشت 


نظامی. 


وزو یک حرف را ناخوانده نگذاخت 
نظامی. 

سر به پیش افکنده پینم قاصد رنجانده را . 
ظاهراً آورده واپس نامه تاخوانده را 

محمد اشرف. 
خرم آن دم که ز در نامهٌ دلدار آید. 
نامه ناخوانده هنوز, از عقیش یار اید. 
|ابی‌سواد. بی‌دانش. بی‌علم. آنکه دانای بر 
خواندن خط نباشد. (ناظم الاطیاء). 
درس‌نخوانده. بی‌بواد. (فرهنگ نظام) 


|ادعوت نخده. ناطلییده . (ناظم الاطیاع). . 


نطلده. بسی‌وعده رفته. (فرهنگ. نظام). 
غیرمدعو. بدون دعوت. بی‌وعده؛ 
چو اندر باغ تو بلیل به دیدار هزار اید 2 
ترا مهمان تاخوانده به روزی صد جزار آید. 
فرخی. 
مراگفت مهمان ناخوانده خواهی 
قمرچهرگانی مقوس‌حواجب. 
مثل ژنند که آید طبیب ناخوانده , 
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار. ا 
ابوحنیفه اسکافی 
به سیمین ټون در خم آورد و گفت 


امیر معزی یا رهاتی 


ناخواهانی. 

که‌بادات مهمان ناخوانده جفت. . اسدی. 
چو دانی که آمد به مهمان فرود 

به ناخوانده مهمان بر از ما درود. نظامی, 


چون رطلها رانی گران خیل نشاط از هر کران 
همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت. 


۱ ۱ خاقانی. 
. چنین اب روان بی‌قدر از ان است 
که‌او تاخوانده هر جانب روان است. 
وحشی. 

> لوح ناخوانده؛ صفحهة خوانده نشده. کتاب 
ناخوانده؛ 
که‌از لوح ناخوانده عبرت‌پذیر 
که‌از صحف پیشییان درس کین نظامی. 
امتال: 


ناخوانده بخانةُ خدا توان رفت. 
ناخوآه. [خوا/ خا] (نمف مرکب. ق 
مرکب) بی‌میل و اراده. بی‌اختیار. بی‌خواست. 
(ناظم الاطباء). ناخواسته. (فرهنگ نظام). _ 
کنایه از کاری بود که نه بخواست و اختیار 
کی به فعل آید. (انجمن‌آرا). بدون اراده. 
کراهة. اجباراً. به طور عدم صیل و رغبت. 
(ناظم الاطباء). كرحاً. 
- خواه و ناخواه؛ طوعاً و کرهاً. 
- ناخواه کسی؛ برخلاف ميل او. به خلاف 
خواست آو. علی‌رغم أو 
ان چنان کز عطه‌ای و خامیاز 
این دهان گردد به ناخواه تو باز. 
که‌کی ناخواه او و رغم او 
گردداندر ملکت او حکم‌جو. 
چون کی ناخواه وی بر وی براند 
خارین در باغ ملک او نشاند. مولوی. 
ناخواهان. [خوا / خا] (نف مرکب) 
نساخوش. نادلند. غیرمطلوب. (ناظم 
الاطباء). ||ناخواه. بی‌یل. که خواستار 
یست: هر چند دل سلطان ناخواهان است 
اریارق را و غازی را خواهان. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۲۰). 
ناخواهان سدن. [خوا / خاش د] 
(مص مرکب) زهد. (دهار). زهادت. (مجمل). 
تاخواهانی. [خوا / خا] (حامص مرکب) 
زهد. (متهی الارب). کراهت. نفرت. 
(یادداشت مولف). بی‌رغبت شدن. نخواستن 


مولوی. 


مولوی. 


۱-از: نا (نفی» سیب) +خحواست (حواسته) 
(اسم مفعول مرخم)» کُردی ۵78 (حائة 
ص ۲۰۹۱ برهان چ معین). 

۲ -دو معنی متضاد. رجوع به ناحوست شود. 
۳- کازیمیرسکی در دیوان منوچهری چاپ 
پاریس این بت را من قمیده‌ای به نام 
منوجهری اورده. و هدایت در مجمغ الفصحاء 
تمام قصیده را به حن متکلم نبت داده انت. 
اما دکتر معین با تحقیق خود.ثابت کرده که از 
امیر معزی یا برهانی پدر اوست. 


ناخواهری. 


عمل ناخواهان. ۱ 
ناخواهری. [خوا / خاه] ([سرکب) 

خواهر پدری. خواهر مادری. خواهر ایی‌تنها. 

خواهر امی تنها. 

الاطباء). ناپسند. ناشایست. (آنندراج). 


زشت. کریه. اپسندیده. پراهو. عیب‌نا ک. 


مقابل خوب. رجوع به خوب شوده 
چنین گفت با رستم اسفندیار 
که‌بر کین طاوس بر خون مار, 
بریزیم نا خوب و ناخوش بود 
نه این شاهان سرکش بود. 
بگفتار و کردار از پیش و پس 
ز من هیچ ناخوب نشنید کس. 
شد از داد او اين جهان چون بهشت 
را گنده‌شد کار ناخوب و زشت. فردوسی. 
پدرم [عمید عبدالرزاق ] گفت نبشتمی اما شما 
تباه کرده‌اید و سخت ناخوب است. (تاریخ 
بهقی ص ۱۸۳۲). 
مکارید این تخم ناخوب را 
از این غم مسوزید یعقوب را. 

شی (یوسف و زیخا). 
کارجهان همچو کار ببهش و مستان 
یکره ناخوب و پر ز عیب و عوارست. 

ناصرخسرو. 


فردوسی: 


فردوسی. 


اين گمان خطا و ناخوب است 
دور باش از چنین گمانی دور. ناصرخسرو. 
جز به پرهیز و زهد و استغفار 
کارناخوب کی شود مغفور. اصرخرو. 
از فعل زشت و سرت ناخوب همبری 
با دیو ابوالعظفر خر کنگ کسبوی. 

سوزنی (دیوان چ ۱ ص .)٩۱‏ 
مده ناخوب را بر خاطرم راه 
بدار از ناپسندم دست کوتاه. 
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت 
بت خوب در دیده ناخوب گشت: نظامی. 


نظامی. 


- ناخوب آئین؛ آئین بد. شیوء ناپسند. سیر 
زشت. راه و روش نکوهیده؛ ' 


2 4 


نشت از برتخت ژرین اوی 


برافکند ناخوب ائین اوی. فزدوسی. ` 
تو بیزار شو از ره و دین آوی 
بنه دور ناخوب ائین آوی. فردوسی. 


- || آن که آثین او بد است. آن که روشی بد 
دارد. 
- ناخوب‌کار؛ پدکاره. بدعمل. گناهکار: 
,ر از دین بود دور و ناخوبکار 
+دوزخ بود جاودان پایدار. 

( گرشاسب‌نامه). 
کار ناخوب؛ کار بد. کار ناپند. 
ناخوبرء 
۾ ناخوبتر صورتی شرح داد 


:هد مرد را نیکروزی مباد. سعدی. 


معصیت از هر که صادر شود تایسندیده است 
واز علما ناخوبتر. ( گلستان). 
ناخوب کردن. اک د] (مص مرکب) بد 
کردن.خطا کردن: 

به آمید پیشی نداد و نخورد 
خردمد داند که ناخوب کرد. 
دگر روز خادم گرفتش به راه 
که تاخوب کردی به رای تباه. سعدی. 
ناخو بی. (حامص مرکب) بدی. ناخوشی. 
(ناظم الاطباء). زشتی, تباهی. خوب نبودن. 
مقابل خوبی. رجوع به خوبی شود؛ 
به بخت تو آرام گیرد جهان 

شود جنگ و یاخوبی اندرنهان. 
زمانه به شنمشیر او راست گشت 


سعدی. 


فردوسی. 


غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت. فردوسی. 
بیندیش و این کار را بازجوی 
نباید که ناخوبی آید به روی. ‏ ۰ فردوسی. 
و حمل و سزطان و میزان و جدی دلیلند بر 
تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان. 
(اعنهیم: ۳ 


چنان به زشتیشی اندرسرشته ناخوبی 


که‌هر که دید بر او کرد لعنت بسیار. 
صوزلی._ 
در آن روضه. خوب کن جای ما 
بہر نقش ناخوبی از رای ما. نظامی. 
کسی بدیدۂ انکار | گرنگاه کند 
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی. 
سعدی. 


ناخود ] گاه. [خوّذ /خْذ] (ص مرکب) که 
از خود بی‌خبر است. که از خود 1 گاهیست. 
که‌از خویشتن خود | گاهی تدارد. ||در 
اصطلاح روانشناسی. مففوله. لاغن شعور. 
مغفول. که در صحنه روشن و صریح ذهن 
نیست. ضير ناخودا گا به‌معنی وجدان 
مغفوله یا شمور باطن به آن دسته از وجدانیات 
انان گفته میئود که روزی جزء وجدانیات 
صریحه بوده‌اند و فعلاً مورد توجه:وجدان 
شخص نید و قستنت تتاریک ذهین یا 
ذخيرة آن را تشکیل میدهند: 
ناخود آ گاهیی. [خنوذ/ خُذ] (حامض 


بی‌خویشتنی. از خود بی‌خبر بودن. 
ناخوفة. (ذ] (سعرب, | سرکب) تعریب 
ناخدا. ج نواخدة. رجوع به ناخدا شود 
جائت عا كرحم و نزل التاخوذة الهم و معه 
هدید لابن السلک. (سفرنامة أبن بطوطه) ' 
ناخور. (إخ) نام پدر آزر و جد ابراهیم: 
مولف تاریخ گزیده آرد: لقب او خلیل اله 
نېش ابراهیم‌بن آزر و هوتارخ‌بن ناخورین 
ساروغ, (تاریخ گزیده ص ۰ صاحب تاریخ 
سیستان نام او را ناجورا آورده است. (تاریخ 
سیستان ص ۴۲). ملف حبیب‌السیر ارد: در 


ناخورده. ۳۱۳۸۷ 


تاریخ طبری مسطور است که نام پدر ابراهیم 
به عربی آزر بوده و به عبری و پهلوی تارخ و 
برخی را عقيده آنکه یکی از این دو اسم لقب 
او بود و پدر آزر به اتفاق مورخان ناخور نام 
داشت و به روایستی در مسیان ناخور و 
ارنخشدبن سام‌بن نوح علیه‌اللام پنتج کس 
واسطه بوده‌اند و بعضی از مورخان کمتر از 
این گفته‌اند. (حبیب السیر ج۱ ص ۲۳). 
ابراهیم... با پرادرزاده خود لوطبن هارون و 
ساره بنت لومرین ناخور که دختر عمش 
بود... به جانب شام رفتند. (حبیب السیر ج۱ 
ص ۴۸). و نیز رجوع به ناجور و ناجورا شود. 
ناخوردگیی. [خوز / خر د / د] (حامص 
مرکب) نخوردن. اما ک.رجوع به ناخوردن 
شود؛ 

در خرج بر خود چنان در مبند 

که‌گردی ز ناخوردگی دردمند. 7 نظامی. 
ناخوردن. (خوّز / خر د] (مص منفی) 
نخوردن. اما ک. بر اثر بیماری یا نادازی یا 
خست از خوردن اما ک‌کردن: 


ز ناخوردنش چشم تاریک شد 
تن پهلوانیش باریک شل. فردوسی. 
ناخوردنت ار چه دلپذیر است 
زین یکدو نواله نا گزیراست. ۰ نظامی. 


کهز نا گفتش خلل زاید 

یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی ( گلستان), 
ناخوردنی. [خوّز / خُر د] (ص لیناقت) 
نخوردنی, که قابل خوردن نیست. که خوردن 
را نشاید. که نبایدش خورد. که نتوان 


هر آنکو کند کار نا کردنی 
غمی بایدش خورد ناخوردنی. 
(سندبادنامه ص ۱۷۹). 
چرا از پی سنگ ناخوردنی 
کنی داوریهای نا کردنی. نظامی. 


ناخور۵ه. [خوّز / خر 5 / د] (نمف مرکب) 
نخورده. مقابل خورده. رجوع به خوزده و 
نخورده و خوردن شود 
اگربچة شیر ناخورده سیر 
بپیچد کسی در میان حریر. 
تو با رشتم شیر ناخورده سیر 
مین رایستی چو شیر دلیر. 
یکی کودکی دوختند از حریر 
بیالای آن شیر ناخورده نیر: 
نهنگی بما برگذر کر ده گیر 
همه گنج ناخورده را خورده گیر.: فردزسی. 
لذت نعمت اندر ان است که نادیده بیینی و 


فردوسی: 
فردوسی. 


فردوسی. 


ناخورده بخوزی. (قایوسنامه). 
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو , 
جوی ناخورده گندم خوردم از تو. نظامی. 


(فرانسوی) ۱۳۵۵۳56۱6۳۸ ۱ 


۸ ناخورش. 


اگرسودی نخواهی زو زیان ست 
بود ناخورده یخی با ک‌از أن یست. 
نظامی, 

دل چون بشنید اين سخن زو 
ناخورده شراب گثت مدهوش. 
گفتن از زنبور بی‌حاصل بود 
با یکی در عمر "خود ناخورده یش. سعدی. 
ناخورش. (خ ر ](مرکب) آنچه از غذا که 
در ته دیگ میماند و به آن می‌چسبد. (ناظم 
الاطباء). ۱ 
ناخوست. [خوّش / خش ] (ن‌مف مرکب) 
هر چیز که ان را به پای کوفته باشند. (برهان 
قاطع) (آنندراج). جائی که لگدکوب شده 
باشد. جائی که مطح و برابر کرده شده باشد. 


عطار. 


(ناظم الاطباء). ناخوست, بضم خاو سکون ‏ 


. واو و سین مهمله در سروری به‌مسی پای 

خوست به پای کوفه است. و اغلب که این 
تن به‌معنی کوفتن 
است... و طرفه آنکه صاحب برهان ناخواست 


بر وزن ناراست به همین معی آورده و 


تصحیف باشد جه خوستن 


ناخواستن (ناخوستن) مصدر این مغنی 
تراشیده و این تصحف نت قیامت است. 
عفی‌ائّه تعالی عند. «سراج اللغات بتقل 
فرهنگ نظام ج ۵ ص ما». ناخوست. له از: نا 
(نفی» سلب) +خوست <کوست. به‌متی 
نا کوفته است. (حاشۀ ص ۲۰۹۱ برهان چ 
ات بات (یادداشت ت لفت‌نامه). 
ناخوستن. [ضوّسش ل خش بت ] (مسص 
مرکب) مصدر ناخوست باشد. یعنی چیزی را 
به پای کوفتن. (برهان قاطم) (از آنندراج). 
پایمال کردن. پاسپر نمودن, لگدکوب کردن. 
(ناظم الاطباء) رجوع به ناخوست شود. 
مصحف پاخوستن. 
ناخوش. (خوّش / خُش] (ص مرکب)! 
دلتگ. ناشادمان. آزرده. رنجیده. ناخشنود. 
ناراضی. (تاظم الاطباء). ناراضی. غمگین. 
(فرهنگ نظام). نژند. غمین. ناپدرام, که خوش 
در آن جای جای تو آتش بود. 
به دنا دلت تلخ و ناخوش بود. فردوسی 
چو آتش در دلم سرکش چه باشی 
به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی. نظامی. 


مگر چارة آن پریوش کند 

دل ناخوش شاه را خوش کند. نظامی. 

بیاکه در غم عشقت مشوشم ی تو 

یا بین که در این دم چه ناخوشم بی‌تو. 
سجدی. 


|ایمار. مريض ناسالم. (حاشيه برهان چ 
معین). پیمار. خسته. مریض. بدحال. (ناظم 
الاطباء). نالان. رنجور. علیل. دردمند. سقیم. 


ناتندرهن تت 


چونکه زشت و ناخوش و رخ‌زرد شد 

اندک اندک در دل او سردشد. , مولوی. 
]ابد. تاخوب. تاپسند. زشت. مکروه. 
نامطبوع. (ناظطم الاطباء). تاد ند. نادلپذیر. 
ناي‌دیده. ناخوشایند. که خوشایند. و داپسند 
نیست. نا گوار.نکوهیده: 

چه ناخوش بود دوستی با کی . 
که‌مایه ندارد ز دانش بسی. 

چو کژی کند پر ناخوش بود 

پس از مرگ جایش در آتش بود.. 
جوان بی‌هتر سخت تاخوش بود _ 
اگرچند فرزند آرش بود. فردوسی 
کنون زندگانیت ناخوش بود 


هت 


چو رفتی نشت بر آتش بود. 
هر روز نوعتابی و دیگر بهانه‌اي 
ناخوش بود عاب زمانی فروگذار. فرخی. 
چه | گرزشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده 


دقیقی. 


فردوسی. 


باشی بن ناخوش و زشت بود (فایوستآمم», 


رنگین که کرد و شیرین در خرما 

خار درشت ناخوش غبرارا. ناصرخبرو. 
وگفت فارغ باشید [یوسف به برادران ] که 
هیچ کس از شما گناه نکند و آن سیبی بوده به 
دست شمااگر چه شما را در آن حال ناخوش 
بود. (قصص الانياء). 

دریغ دفتر آشمار ناخوش و سردم 

که‌بد تیجۀ طبع فرخج مردارم. سوزنی. 
به ترنم هجای من خوانی 

سرد و ناخوش بود ترنم خر سوزنی 
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب 2 
خوش آواز را ناخوش آید جواب. نظامی 
هر که او بنهاد ناخوش سنتی ۳ 
سوی او نفرین رود هر ساعتی. مولوی. 
همی ترسم از طلعت ناخوشش 

مبادا که در من فتد آتشش سعدی 
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ ...مب 
پدیدار شد بیضه از زیر زاغ. سعدي, 


و ايشان رابه کارهای مکروه و ناخوش 
میفرمود. (تاریخ قم ص ۲۶۲). 
عاقل هرگز ادای ناخوش نکند 
هم پیروی دشمن سرکش نکند... 

واعظ قزوینی. 
دراین ناخوش مقام ست پوند 
چه ناخوشتر از این پیش خردمند. 
ز ناخوش‌بانگ آن مرغان گستاخ 
بر آن شد تا پر نوی کاخ 1 
|| تفص نا اگوار . نامطبوع. تباه. دشوار. 
سخت. عیش ناخوش". ۱ 
رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز _ 
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار. . 

فرخی. 

واگراین حجاپ اندرمیان نبودی... غذا و 
بخار تفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و زوج 


وحشی. 


تیرهشدی و عيش ناخوش بودی. (ذخیرة 

خوارزمخاهی). همچتانکه ضعیفی این قوت 

[هاضمه ], عیش بر مردم ناخوش و بی‌مزه 

دارد ضمیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه). 

به عیش ناخوش او در زمانه تن درده 

که خار جفت گل است و خمار جفت نبید. 
سبتانی. 

عیش تو خوش و تاخوش از او عیش معادی 

کار تو نکو وز تو نکو کار موالی. 


چه .خوش حیات چه ناخوش چو اخر است زوال 


سوزنی. 


چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا. 
خاقانی. 
|اناخوشایند. طخ ناگوار.سخت: 
شہی ناخوش‌تر از سوک عزیزان. 
ز وحشت چون شب بیمار خیزان. نظامی. 
چو زنگی په خوردن چنین دلکش است 
کبابی‌دگر خوردنم ناخوش است. نظامی. 
با خوش وتأخوش جهان سازم و شکوه کم کنم 
میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کم. 
وصال. 
||بد طعم. بدمزه. ناخوشگوار. نا گوار.که ملایم 
بعتت 
نیکو و ناخوشی که چنین باشد 
پالودة مزور بازاری. ناصرخرو. 
آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود 
مرد سیراب اب خوش را منکر است. 
ناصرخسرو. 
بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی 
طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی 
ندارد. (ذخیرء خوارزمشاهی). و آب روان 
دارد اما گرم و ناخوش است. (فارستامة 
ابن‌بلخی ص ۱۴۳). هوا و آب گرم و ناخوش 
است و درختستان خرما بسیار. (فارستامة 
ابن‌بلخی ص۲۵ ۸ 
توگر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل 
پا تو با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر. 
سعدی. 
||درشت. خشن. بدرفتار. تند و تلخ. تاملایم. 
ناموافق. ناسازگار ؛ 
جستی و یافتی دگری بر مراد دل 
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوي ما 
منوچهری. 
اما با مردمان بد ساختگی کردي و درشت و 
ناخوش [بودي] و صفرائی عظیم داشت. 


(تاریخ بسهقی). 


١-از:نا(نفی.‏ سب) ۱ 
naxosh‏ )ر يض(« naxush, naquéÖsca‏ ر 
تنیز کردی 7۵5۷ - 16۷651,09» گنیلکی 
2 فریزندی» برنی و نطتری 0۱۵05۳ 
(بیمار» مریض, ناسالم), (حاشیڈ صی ۲۰۹۱ 
برهان قاطع دکتر معین). 


تابخوش آمدن. 


در عیش اگرکم آمدم از طبع ناخوش است 


در علم هر زمان به تفکر فزونترم. انوری: 
از این ناخوش نايد خصلتی خوش 

که خا کتر بود فرزند اتش نظامی. 
= اواز ناخوش؛ اواز منکر. صدائی که 
خوش‌آهنگ ودلپذیر نیست: 

معلوم شد که آوازم ناخوش است. ( گلستان), 


تر از آوازۂ مرگ پدر آوازش 

سعدی (گلسان: 
-بوی ناخوش؛ بوی مکروه و نامطبوع. عفن. 
کریه. گنده. رایحه کریهة؛ بعد از آن بیتی را 
آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم 
کند. (قصص الانیاء). بعضی داروهاست که 
طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را 
دشخوار قبول کند. (ذخیرۂ خواززمشاهی). و 
از این مار بوی ناخوش آید. (ذخرر؛ 
خوارزمشاهی). بوی عرق و بوی نقس او 
ناخوش بود. (ذخیرة خوارزمشاهی). چون 
بیاویخندش هیچ آثری نمی‌کرد از بوی 


ناخوشتر 


ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود ۱ 


آویختن در زیر جام وی تا بوی ناخوش از او 
برخاست. (مجمل التواریخ). 
ز نعمت نهادن بلندی مجوی 
که‌ناخوش کند اپ استاده بوی. سعدی. 
< راه تاخوش؛ راه تناهموار. صعب‌الفیوز. 
درشتا که 
که کهشان همه سنگ آهن‌کش است 
دزی تتگ و ره در میان ناخوش است 
(گرشاسب‌نامه). 
سخن تاخوش؛ سخن درشت. سخن سرد و 
تلخ. که موافق طبع EE‏ سخن ناملایم» 
مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید 
بکوه آواز خوش ده تا خوش آید. ظامی. 
ناخوش أو خوش بود در جان من 
جان فدای یار دل رنجان من. مولوی. 
گراز ناخوشی کرد بر من خروش 
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش. 
سعدی. 
- ناخوش گردیدن؛ تباه شدن. نا گوارشدن: 
بیاید به جنگ ت تو افراسیاب 
چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب. 
فردوسی.: 


- هوای ناخوش؛ هوای ناسالم. هوای آلوده؛ 
هوای به این تندرستی و پا کیزگی به سب 
بخار پلیدیها که آندرشهر هت هوا ناخوش و 
زیانکار می‌شود. (ذخیرء خوارزمشاهی). 
ناخوش آمدن. اخسوش / خش م ذ] 
(مص مرکب) پند نکردن. (ناظم الاطباء). 
خوش نیامدن. بد آمدن. خوش تداشتن. 
پندیدن. استبشاع. اعناف. ناپسند افتادن. 
مقابل خوش آمدن.رجوع به خوش آمدن 
شود: افشین را سخت ناخوش و هول آید در 


چنين وقت آمدن من نزدیک وی. (تاریخ 
بیهقی). قوم را سخت ناخوش می‌آید وی زا 
در دزجه‌ای بدان بزرگی دیدن (تاریخ بهقی). 
خداوند: اشد که با خاصگان خوش گوید و 
ایشنان را از آن ناخوض آید. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۱). سخنی که ناخوش خواهد امد نا گفته 
به. (تاریخ بیهقی): اسکندر میدانست که دختر 
را آن حرکت تاخوش آمد. (اسکندرنامه). 
گفت‌با پدر اگر سخن بگویم از دو بیشتر 
نگویم تا شما را خوش آید یا ناخوش. 
(قصص الانیاء). امیرنصر خبر یافت: ناخوش 
آمدش بجهت آنکه بی‌دستوری بود. (تاریخ 
بخارا) کاری بیند از کسی که او را ناخوش 
آید و آن کن را از آن کار باز تواند داشت. 
(ذخيرة خوارزمشاهی). 
ناخوشت آید مقال آن امین 
در نبی که لااحب الافلین. مولوی. 
ناخوش آواز. [خسوش / خش ] (ص 
مرکب) آنکه آواز وی مطبوع نباشد. (ناظم 
الاطباء). بدصدا. بداواز. که صوتي منکر و 
گ وش ‌خراش دارد. که آوازش دلنشین و 
دلپذیر نیست. که خوش اواز نیست: 
اگرمهمان تست این ناخوشآواز 


مرا فریاد رس زین میهمانت. ناصرخسرو. 
خدای این حافظان ناخوش اواز 

بیامرزاد | گرسا کن بخواند. سعدی. 
ناخوشآواز | گردراز کشد 

نه خداوند, خلق از او خشنود. سعدی. 


تاخوشآوازی ببانگ بلند قرآن سیخواند. 
( گلنتان). 
ناخوش آوازی. [خسسوش /خش] 
(حامص صرکب) ناخوش اواز بنودن. اواز 
منکر داشتن. آواز خوش نداشتن. صفت 
ناخوش‌آواز. 
ناخوش آیند. [خوش / خش ی](نف 
مرکب) چیزی که خوش ‌آیند و مطبوع و 
دلی ند نباشد. (ناظم الاطباء). نادلیند. 
نادلپذیر. که مطبوع تست..که مورد پسند 
خاطر یت. ناملایم. نامطبوع. تامقبول. 
ناخوشاحوال. (خوش / خش 1] (ص 
مرکب) بیمار. ناسالم. مریض. بدحال. که سالم 
وبر حال نیست. که نقاهت دارد. 
ناخوشبو. [خوش 
ناخوشوی. 
ناخوشبوی. [خوّش / خش ] (ص مرکب) 
بدیوی. کریه. عقن. گندیده, که بوی خوشی 
ندارد. که خوشبوی نیست. مقایل خوشیوی؛ 
و بسباید دانت که ریم سید هموار که 
ناخوشبوی تباشد دلیل ان باشد که طبیعت 
قوی است. (هخيرة ورن هی 
ناخوش‌خال. اخس وشل 7 خش ] (ص 
مرکب) ناخوشاحوال. که تسا و تندرست 


/ خش] (ص مرکب) 


اخوش‌کردار. ۲۲۰۸۹ 


نیست. که بیمار است. که در حال ضعف یا 
بیماری یا نقاهت است. ||که شادمان و 
افسرده. نژند. ناشاد. مقابل خوشحال. 
ناخوش‌دار. (خوّش / خش ] (نف مرکب) 
در تداول, که پیماردار است. که بیمارداری 
مي‌کند. که پرستاری بیماری بعهده اوست. 
ناخوشداری. [خوش /خش ]| (حامص 
مرکب) در تداول. پرستاری بیمار. 
بیمارداری. ی ار 
(مص مرکب) نپسندیدن, پسند 03 خوش 
نداشتن. نابسند شمردن. کراهت داشتن. 
استکار. تسخط. تطهم. ||قنفیص. نا وار 
کردن.تباه کردن. مکدر کردن؛ 
پیوسته مت مرا مشوش دارد 
عیش خوش من عشق تو ناخوش دارد. 
علیشاه‌بن سلطان تکش. 
ناخوشدل. ( سوت / خن دا (س 
مرکب) غمین. پدرام. پژمان. نژند. که دلش 
خوش نت. ناشادمان. ناشاد. مقابل 
خوشدل. || تاخرسند. تاراضی. 
ناخوشد ليی. [خوّش / خش د] (حامص 
مرکب) خوش‌دل نبودن. غمگینی. صفت 
ناخوشدل. ||نارضایتی. بی‌میلی. اکراه. 
کراهت: و بدان تاریخ در دست مردمان سیم 
خوارزم روان شده بود و مردمان آن سیم را به 
ناخوش‌دلی گرفتدی. (تاریخ بخارا ص ۴۳). 
پس نقیب القبا به ناخوشدلی تمام از بیهق 
برفت. (تاریخ بیهق). 
ناخوش‌دیدار. [ خسوش / خن ] (ص 
مرکب) کریه‌المظر. بدصورت. که روثی 
خوش ندارد. صاحب متهی الارب ارد: 
قفدر؛ زشت پیکر ناخوش‌دیدار. 
ناخوش‌روی. |خسوش / خش ] (ص 
مسرکب) ناخوش‌دیدار. ترشروی. مقایل 
خوشروی. رجوع به خوشروی شود. 
ناخوش زبان. |خوش / خش ر1 (ص 
مرکب) بدزبان. خشن‌گفتار. که سخن تلخ و 
درشت گوید. که زخم‌زبان زند: 


بمن بر شده لشکری دیده‌یان 

همه خارجآهنگ ناخو شزبان. نظامی. 
ناخوش شدن. [خوش / خش ش دا 

(مص مرکب) بیمار گشتن. (ناظم الاطباء). 


مریض شدن. و نیز رجوع به ناخوش شود. 
ناخوش شمردن. (خش / خش ش / 
شم /38] (مص مرکب) استشاع. 
(تاجالمصادر بیهقی). تقذر. استکراه. تطهم.(از 
متتهی الارب): پسندیدن. خوش نشمردن. 
خوش نداشتن. 

ناخو شکرداو. (خش / خش کی ] (ص 
مرکب) بدکردار. بدعمل. (ناظم الاطباء). 


۲۰ ناخوش کردن. 


ناخوش کردن. آخش یا خش ک د] 
(مص مرکب) نا گوارساختن. تباه کردن: 


بکوشد ز بهر درم پنج و شش 
که‌ناخوش کد بر دلش روز خوش. 
فردوسی. 
مگر سیستان را پر آتش کیم 
بر ایشان شب و روز ناخوش کنیم. 
فردوسی. 
ناخو شگواو. [خسوش / خش گ] (ص 
مرکب) هر غذای عسیرالهضم که دیر تحلیل 


رود و گوارا نباشد. (ناظم الاطباء). ||بی‌مزه. 
بی‌نمک. که موافق طبع نباشد. نادلچسب. که 
پند خاطر یفنتد؛ 

با ملاحت کنده بودی نام گردندت ملیح 

هم بر آن نامی | گربی‌ملحی و ناخوشگوار. 

۱ سوزنی: 
ان گوار. مقابل خوشگوار. رجوع به 
خوشگوار شود:. 

صد اقداح نوشین لطفش نیرزد 
به یک جرع زهر تاخوشگوارش. 
لطف‌الله نیشابوری. 
اخوشگواری. خرش /خش گ] 
(حامص سرکب) خوشگوار نبودن. گوارا 
نبودن, صفت ناخوشگوار. مقابل خوشگوار. 
دج به خوشگوار شود. 
ناخوش‌مزاج. [خضوش / خض 5 (ص 
مرکب) در تداول, ناخوش‌احوال. ناسالم. 
مریض. بیمار. 
ناخوشمهش. |خوّش /خش م] (!مرکب) و 
ن‌اخوشمنش, حالت قى و تهوع. (ناظم 


الاطاء). |[ (ص مرکب) تهوع دارئده و نا گوار, 


(ناظم الاطباء) (استینگاس) '. 
ناخوشمنش. [خوش / خش م ن] (ص 
مرکب) بدصفت. زشت‌صفت. زشت‌ضوی. 
(ص مقلوب). ||منش ناخوش, شپوء ناپسند. 
خوی بد. صفت زشت» 
که ما بازگشتيم از آن بدکئش 
مگر شاه گردد ز ناخوش‌منش. . فردوسی. 
|احسال قى و تهوع. (ناظم الاطباء)". 
|| تهوع‌دارنده و نا گوار.(ناظم الاطباء) . 
ناخوشند. [خوَش / خش نْ] (ص مرکب) 
ناخوشنود. ناراضی: 
پدرکز پسر هیچ ناخوشند است 
بدان کان پسر تخم و بار پد است. فردوسی. 
ناخوشنود. (خوّش / خش ] (ص سرکب) 
ناراضی و بى قناعت. (ناظم الاطباء). 
ناخرسند. رجوع به خشنود شود: اعضال؛ 
ناخشنود داد اشتن. (منتهیٍ الارب). 
ناخوشی. (خو /خ] (حامص مرکب) 
عمگین بودن. (فرهنگ نظام). غمگینی, 
اشادمانی. |اسختی. خشم. رنج. (ناظم 
اطبا.) مقابل خوشی. ابتلاء. گرفتاری. 


مصیت. ناراحتی: 

پار ماعد بگه ناخوشی 
دامکشی کرد نه دامن‌کشی. 
آن را که به طبع درکشی ست 
پروای خوشی و ناخوشی نینت. . ۰ نظامی: 
که‌تا چند از این جاه و گردنکشی. ۲ 


نظامی: 


خوشی را بود در قفا ناخوشی. سعدی. 

گراز تاخوشی کرد بر من خروش 

مرا ناخوش از وی خوش آمد بگوش. . 
سعدی. 


||ناپندی. آزردگی. ناخوش آیندی. کراهت. 
(ناظم الاطیاء). راضی نبودن. (فرهنگ نظام). 
به ناخوشی. به نارضامندی. به اکراه. نه از 
روی رغبت. ||مرض. بیماری. (انشدراج). 
ناتتدرستی. (ناظم الاطباء). صریضی. بیمار 
بودن. رنجوری. دردمندی. علیلی. بیماری. 
نالانی. ناچاقی. سقم. علت..رنج, درد. مررض. 
داه. آزار. گزند. ||ناخوبی. بدی. زشتی. 
اموافقی. ناملایمی. ناسازگاری... 
کسی را که اندیشه ناخوش بود . 
بدان ناخوشی رای او کش بود. 
نیرزد وجودی بدین ناخوشی 
که‌جورش پبندی و بارش کشی. . سمدی. 
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت 
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت. 
رحشی. 

|| تلخی. بدطعمی. بدمزگی, ناخوش‌گواری: 
ن‌اخوشی و سیوگی و گندیدگی و ترشی 
مکروه. (التفهیم). 
جیحون خوش است و بامزه و دریا 
از ناخوشی و زهر چو طاعون است. 

اصر خسرو. 
و از عفونت هوا و ناخوشی آب هیچکس جز 
مردم آن ولایت به تابستان آنجا نتواند بودن. 


فرردوسی. 


(فارسنامة ابن‌بلخی ص ۱۴۹). ||فته.فساد. ' 
تباهی. (ناظم الاطباء). ||نقار. نادوبتی. عدم . 


صمیمیت. کدورت. دشسی. رنجیدگی: 
عداوت: امیرنصر قاصدان فرستاد به طلب آن 
مال و وی نفرستاد. ميان ایشان بدین بسیب 
ناخوشی پدید آمد. (تاریخ بخارا), میان من و 
یحیی بجز أخوشی نیست. (تاریخ یخارا). . 


ای صا خواجه راز بنده بگو 

که‌در مدح می‌توائم سفت» 

ور به زشتی و ناخوشی افتد 

مرآ وحشی. 
. مرض سباری 





مل وا لا ن و جز أن. (ناظم الاطباء). 
مرض عام. ویاء طاعون. 

ال ناخوشی؛ سال ویائی. 

||در تداول, کوفت. سیفلیس. بیماریهای 


ناخوشی گرفتن. (خسو/خ گ ر ث] 


اخویشکار. 


(مص مرکب) مریض شدن. به صرض مبلا 
شدن. به امراض مسری دچار شدن. 
فاخون. () ناخن. (آنندراج), ضبط و تلفظط 
دیگری است از ناخن؛ 

نوحه گرکرده زبان چنگ حزین از غم گل 
موی بگشاده و بر روی زنان ناخونا 

گه‌قنینه به سجود اوفتد از بهر دعا 

که ز غم برفکند یک دهن از دل خونا. 

فیروز مشرقی. 

رجوع به ناخن شود. 
ناخو یشتن بین. [خوی / خی تّ] (نف 
مرکب) فروتن. متواضع که از فروتنی خود را 
نمی‌بیند. نامتکبر. مقابل خویشتن‌بین, به‌معنی 
خودبین و متکبر؛ 

بس فروتن سروری ناخویشتن‌بین مهتری 
سرور اهل زمیتی مهتر اهل زمان. سوزنی. 
ناخو یشتن بینی. (خسوی /خی تَّ)] 
(حامص مرکب) فروتتی. حالت و صفت 
تاخویشتن‌بین. رجوع به اخویشتن‌بین شود. 
ناخو یستن‌دار. (خوی / خی تَّ] (نف 
مرکب) که خود را نگاه ندارد. که کف نفس 
نمیتواند. که پرهیز و اسا.ک‌ندارد. که 
خودداری نمیتواند. 
ناخو یشتن‌داری. [خوی / خی تا 
(حامص مرکب) .عمل ناخویشتن‌دار. رجوع به 
ناخویشتن‌دار و خویشتن‌داری شود. 
ناخو یشتن‌شناس. (خوی /خی ب ش ] 
(نف مرکب) که حد خود نگاه ندارد. که حد 
خود نشناسد. بی‌ادب. گتاخ. که اندازة خود 
نداند. که از حد خود تجاوز کند: گفت: اینک 
این سگ ناخویشتن شناس نیم‌کافر بوالحسن 
افشین به حکم انکه خدمتی پسندیده کرد... از 
حد اندازه افزون بنواختيم. (تاریخ بیهقی 
ص۱۶۹). پیوسته بکار ساختن مشفول است 
تا قصد مرو کند و ان‌شاءالله که این سدبر 
ناخویشتن‌شناس بدین مراد نرسد. (تاریخ 
بیهقی ص ۴۴۵). بر امیر رنج بسار امد از این 
نوخاستگان ناخویشتن‌شناسان پسران علی 
تکین. بخ هقی ص ۰۲ ۵ 

شآ A‏ ا صفت 
ناخویشتن شناس. 
ناخویشکار. [خوی /خی] (ص مرکب) 

آن که زن خویش نبیند . (یادداخت مولف). آن 
که نزدیکی با زن خود نکند. 


۱ - فقط در ناظم الاطباء و استینگاس. در جای 
دیگری دیده نشده. 
۲- فقط در ناظم الاطباء و استیگاس. در جای 
دیگری دیده نسد. 
٣‏ فقط در ناظم الاطباء و اننینگاس. در جای 
دیگری دید نشد. 


ناخیسیدنی. 

ناخیسیدنیی. [د] اص لیاقت) که 
دی بت :تال فجن تست 

ناخىسىده. [د /د] (نمسف مسرکب) 
رجوع به خیسیده شود. 

فاد. () بانگ. صدا. آواز. (ناظم الاطباء). 

ناد. [نادد ] (ع |) رزق. روزی. لناظم الاطباء). 
رزق. (آتندراج). لیس له ناد؛ نیت مر او را 
رزق. . (منتهی الارپ). لیس لهم ناد؛ ای رزق. 
€ مداد (اقرب الموارد). 

تا۵. [تادد ] 0 ص) رمنده و پرا کنده شونده. 
(ناظم الاطباء). رمنده. (اقرب الموارد). ج: 
نواد. 

ناداب. (إخ) مؤلف قاموس کتاب مقدس 
ارد: ناداب (به‌معنی ازاد) پر هارون که 
خداوند بواسط اینکه خطا ورزینده آتشس 
غریبه بحضور آورد وی را به آتش سوزانید. 
(از قاموس کتاب مقدس ص ۸۶۵). 

ناداب. ((خ) پادشاه اسرائیل که از ٩۱۵‏ تا 
۹ ق. م. لطت کرد. مژلف قاموس کتاب 
مقدس آرد: پر بربعام و جانشین وی که 
مدت دو بال به گناهکاری سلطت کرد تا 


وقتی که بعشا در حشبون بر وی بشوریده او' 


را از باس ستی عاری ساخت. (از قاموس 
کاب مقدس ص ۸۶۵). 
ناداب وابیهو. (إخ) نام یکن از روزه‌های 
ناغل بهودان است: روزة واجب جهودان صوم 
کپور است که کفاره گناهان شمرده مشود و 
روزه‌های دیگر نیز دارند که همگر نافله و 
اقزونی است. از قییل... صوم ناداب وابیهو در 
اول نسیسن. (از حاشیة ص ۲۴۷ السفهيم ج 


جلال همائی). 
نادادن. [د] (مض منفی) ندادن. از دادن 
خودداری کردن؛ 

هرانکی که بداد بد دور کرد 

به نادادن چیز و گفتار سرد. فردوسی. 
از یکی از عرب قم طلب خراج مینمودند و او 


اصرار مینمود بر تادادن آن, (تاریخ قم). 
نادآدنی. [د] (ص لاقت) تدادنی. که دادتی 
نیست. که نباید آن را داد. که تسلیم کردنی 
نست. مقابل دادنی. رجوع به دادنی شود. 
نا۵۵)۵. ِ /د] (نمف مرکب) نداده. ادا 
نکرده. نگفته 
روا داشتی 

ص ۱۷۴). 
بادام دو مغز است که از خنجر الماس 

ناداده لش بوسه سراپای فان را. انوری. 
نادار. (نسف مسرکب) مسفلس. مسحتاج. 
(آنندراج). مفلس. مقروض. پریشانحال. گدا. 
بی‌نوا. تهیدست: فقیر. منکین. آن که دارای 
مال و دولت نباشد. (ناظم الاطباء) فقیر. 


: معتصم گفت یا اباعداته چون 
ی پیغام بغام ناداده گذاردن؟ (تاریخ بیهقی 


بی‌نوا. (فرهنگ نظام). ارزانی. ندار. مقابل 
دارا. ||زمین‌دار و کشاورز فقیر و بی‌بضاعت. 
(ناظم الاطباء) 

نادار. ((خ)۲ فلکس تورناشون. نقاش و 
ادیب فرانوی که به سال ۱۸۲۰م. در پاریس 
متولد شده و در سال ۱۹۱۰ در همان شهر از 
دنیا رفت. 

ناداری.(حامص مرکب) افلاس. فقر. 
تهیدسی. گدائی. ۳ ا بی‌چیزی. 


ناداشت.(س 7 ۳ ز: نا (نقی. سب + 
داشت) در ایی‌جا بجای «نادار» اسم فاعل 
مرخم بکار رفته. (حساشية برهان چ معین). 
مسفلس. پنریشان. بی‌نوا. (بنرهان قاطع) 
(آنندراج). مقلس. پریشانحال. تهیدست. 
پنوا. (ناظم الاطباء). مفلس. (سروری بنقل 
رښدی) (غات‌اللغات). درویش. تنک‌مایه. 
نادار: و بحکم آنک مردم جهان بیشترین 
درویش بودند و ناداشت... او را تبع بار 
جمع.شد. (فارسنامة ابن‌بلفی) و از مال و 
ملک می‌ستد و به ناداشتان میداد: (فارسنامةً 
ابن‌بلخی). |[قومی از گدایان را نیز گویند که بر 
در دکانها روند و چیزی طلبند | گر چیزی به 
ایشان ندهند گوشت اعضای خود را بپرند. 
(برهان قاطع) (آنندراج). و آن جماعت را 
کنگر نیز گویند. (جهانگیری) (تمی‌اللقات) 
(انجمن آرا) (از رشیدی). گروهی از گدایان که 
آنها را شاخشانه نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از 
انجمن ارا)؛ 
شوخی ناداشت ز جلاد بیش 
کوتن غیری برد این جان خویش _ 

ام خسرو (از انجمن آرا). 
|ا(مص مرخم) ناداشتن. فقر. افلاس. 
تنگدستی. بینوائی. مقلسی. تهیدستی: 
ز ناداشت هز کو نراند مراد 
فرومانده باشد نه پرهیزگار. عنصری. 
||(ص مس رکب) بی‌شرم. بی‌حيا. بی‌آزرم. 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(رشیدی): 

تر چنین آمدهنت از بزرگان پیر 
کمبا هیچ ناداشت کشتی مگیر. 
نظامی (از انجمن آرا). 

||بیاعتقاد. (ناظم الاطباء). مردم بی‌اعتقاد. از 
(برهان قاطع) (آنندراج), 

ناداشتی. (حامص مرکب) پریشانی. 
افلاس. (برهان قاطع). بی‌نوانی. (فرهنگ 
نظام). مقلی. (غیاث اللغات). فقر. بی‌چیزی. 
تنگدستی. تهیدستی. کوتا‌دستی. داتوانی, 
ناداری. تداشتن: ` 
ز دنا برم زنگ ناداشتی 


دهم باد را با چراغ آشتی: نظامی, 


نادان. ۲۳۲۰۹۱ 
چون بود آن صلع ز نادافتی 

خشم خدا ید آن ای نظامی. 
الاطباء) (اتتدراج): 

ره ناداشتی را پيشه کردی 
گرت‌تیک آمد آ ن ناداشتی رو. 
به ناراستی دامن آلوده‌ای 

به ناداختی 


سوزنی. 


دوده اندوده‌ای. 
سعدی (از نظام و آتدراج). 

|ابی‌اعتقادی. (برهان قاطع) (تاظم الاطباع), 
بی‌اخلاصی. (غیاث‌اللقات). 

نادال. ((خ)۲ (۱۶۵۹-۱۷۴۰ م.) | گوستن. 
درام‌تویی زا 

تادان. ادف مر که ضد دانا: 
(حاشية بسرهان قاطم). جاهل..بی‌علم. 
بی‌وقوف. بی‌عقل. احمق. گول. بی‌دانش. 
(ناظم الاطباء). بی‌دانش. که لفظ دیگرش 
جاهل است. (فرهنگ نظام). خد دانا و آن را 
به عربی جاهل گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). 
تفا سفه. (متهى الارب). اإبله. 
(بحرالجواهر). ابله. کانا. جهول. غراچه. 
تابخرد. بی‌خبر. بلهاء: 


توانی بر او کار بستن فریب 
که‌تادان همه راست بیند وریب. ابوشکور. 
سخنگوی هر گفتنی را بگفت 
همه گنت دانا ز تادان نهفت. اپوشکور. 
گبت‌نادان بوی نیلوفر بیافت 
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت. ‏ رودکی: 
همه نیوشۀ خواجه به کوئی و به صلح ` 
همه نیوشة نادان به جنگ و کار نفام. 

رودکی. 
زه دانا راگویند که داند گفت 
هیچ نادان را داننده نگوید زه. رودکی. 
که‌دانا ترا دشمن جان بود 
به از دوست مر دی که نادان بود. فردوسی. 
چو ارجاسب بشنید زو شاد گشت 
سر مرد نادان پر از باد گشت. فردوسی. 
دگر با خردمند مردم‌نشین 
که‌نادان ناهد بر آتین و دین. فردوسی. 


گر تو ای نادان ندانی هر کسی داند که تو 
تی با من بگاه شعر گفتن همنشین: 
موچهری. 
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت 
چنین کارها چیست. چون نادانتد معذوراند. 


۳۵۱-۵۵ ,۱۱۵0۵7 - 1 
Nadal, Augustin.‏ - 2 
۳ -از؛ نا (نفی» سلب) + دان (داننده)» پهلری 
2-0 گیلکی 0 .. (جاهل, ضد دانا: 
اگر تادان بوحشت سخت گرید 
خردمندش بنرمی دل بجوید. 
(از خاشیة ص ۲۰۹۲ برهان چ معین). 


گلتان. 


۲ نادان‌دل. 


(تاریخ بهقی). من از تاریکی کفر به روشنائی 
بازآمدم به تاریکی بازنروم که نادان و بی‌خرد 
خود نابیا باشد نادان‌تر مردمان باشد. (تاریخ 
بیهقی ص ۳۳۹). نادان‌تر مردمان اویی است 
که دوستی با زنان به درشتی جوید. (تاریخ 
سیتان), 
عدوی او بود نادان درست است این مشل آری 
که‌باشد مردم نادان عدوی مردم داتا. 

فطران. 
بپرهز از نادانی که خود را دانا شمرد. 
(قاپوسنامه). نادان‌تر از آن مردم نبود که 
کهتری به مهتری رسیده بیند و همچتان به 
چشم کهتری بدو نگرد. (قابوسنامه). از نادان 
مغرور اچتتاب نما. (خواجه عبداله اتصاری). 


" ۰ سلام کن ز من ای باد مر خراسان را 


مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را. 

ا ترو 
تا ندانی کار کردن باطل است از بهر آنک 
کاربر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند. 

ناصرخسرو. 
تا اندرو نیاید نادان که من 
خانه همی نه ازدر تادان کنم. ناصرخسرو. 
بد دانا ژ نیک تادان به. ستائی. 
و اگرنادانی این شارت را که باز نموده شده 
است بر هزل حمل کند, مانند کوری بود که 
احولی را سرزنش کند. ( کلیله و دمنه). و اگر 
برین جمله برود همچنان بود که حکایت 
نادان و گنج. ( کلیله و دمنه). من آن غافل 
نادانم که دم گرم تو مرا بر باد سرد نشاند. 
( کلیله و دمنه). 
گنج دانش تراست خاقانی 
کار نادان به اب و رنگ چراست. خاقانی. 
منکه خاقانیم از خون دل تاجوران 


میکنم قوت و ندانم چه عجب نادانم. 
.خاقانى. 

چه نادان بی‌عقوبت عاجل از عذاب اجل 

انعر سل (سندبادتامه ص۴). 

جو تادانی پی دل برگرفتم 

خمار عاشقی از سرگرفتم. نظامی. 

دشمن دانا که غم جان بود 

بهتر از آن دوست که نادان بود. نظامی. 

داد ایشان را جواب آن خوش رسول 

کای‌گروه کور و نادان و فضول. ‏ مولوی. 

گفت من پنداشتم برجاست زور 

خود بدم از ضعف خود نادان و کوز. مولوی. 

حرص کور و احمق و نادان کند 

مرگ را بر احمقان آسان کند. مولوی. 

بر مرد تادان نریزم علوم 

که‌ضایع شود تخم در شورهبوم. سعدی, 

گوخداوند عقل و دانش و رای 

غیت ما مکن که نادایم. سعدی, 


رسد ا کت ی 7 

بخوانند آیدش پازیچه در گوش. سعدی. 
با نادانان تواضع کردن همچنان است که 
حنظل را أب دادن چندانکه اب بیشتر یابد بار 
تلخ‌تر دهد. (تاریح گزیده). 

قلک به مردم نادان دهد زمام مراد 

تو اهل دانش و فضلی, همین گناهت بس. 


حافظ. 
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون 
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم. 

حافظ. 
سخن عشق یکی بود ولی آوردند 
این سخنها به میان زمر نادانی چند. 


- نادان ده‌مرده گو؛کنایه از مردم نادان 
بیارگوی و پرگوی پریشان‌گوی و بی‌فایده و 
هرزه و لایعنی‌گوی باشد. (برهان قاطع) (از 
انندراج). نادانی که سخنان بیهوده و پریشان 
و بی‌قایده گوید. (شمس ‌اللغات): 

حذر کن ز نادان ده‌مرده گوی 

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی. سعدی. 
< نادان ساختن تن خود راء تجاهل کردن. 
خود را به نادانی زدن. خود را نادان نمودن: 
بی‌وقائی کنی و نادان سازی تن خویش 
تستی ای بت یکباره بدین نادانی. 

منوچهری. 

= امتال: 

آنچه نادان همه کند ضرر است. 

دشمن دانا به از تادان دوست. 

نادان را بهتر از خاموشی نیست. ( گلستان). 
نادان را زنده مدان. 

نادان سخن گوید و دانا قیاس کند. 

نادان عدوی داناست. 

نادان معذور است. 

نادان نه پرسد و نه دائد. 
نادان دل. (د] (ص مرکب) بی‌خبر. که 
دلآ گاه یست. که صاحب خبر نیست. که 
صاحب معرفت نست: 

کی نت بدبخت و کم‌بودتر 


ز درویش نادان‌دل بی‌خبر. اسدی. 


| نادانستگیی. [ن ت /تِ] (حامص مرکب) 


جهل. عدم اطلاع. عدم وقوف. (ناظم الاطباء). 
جهالت. نادانی. بی‌خبری. بی‌اطلاعی. 
نادانستن. [ن تَ] امسص منفی) جهل. 
جهالت. ندانستن. مقابل دانستن. رجوع به 
دانستن شود. 
ناذانستنی. [نِ تَ] (ص لاقت) که قایل 
دانستن نست. که دانستن را نشاید. که نتوان 


آن را دانست. که غیرقابل فهم است؛ سخن از" 


چهار نوع است. یکی نادانستنی و تگفتنی. 
(متتخب قابوسنامه ص ۴۶). 


نا۵‌انسته. ان ت /ت] (نمف مرکب) منکر. 


نادانی. 


مجهول. نامعلوم. (تاظم الاطباء). ندانسته: 
سخن ناانديشیده مگوی تا در رنج نادانسته 
نیفتی. (سندیادنامه ص۲۳۹ اااق مرکب) 
بطور نادانی. جاهلانه. بطور نفهمیدگی. (ناظم 
الاطباء). بی‌قصد. سهواً. (آنندراج). بی‌خبرانه. 
من غیرعمد. بلاتعمد. از روی نادانی و 
بی‌خبری. 

نا۵اننده. [نْنْ د /د) (نف مرکب) نادان. که 
نمی‌داند. مقابل داننده. 

ادان‌واو. (ق مسرکب) مئل نادان‌ها. 
جاهلانه. چون نادانان: و اگر چه از علم بهره 
تمام داشت نادان‌وار در ان خضوضی 
می‌پیوست. ( کلیله و دمنه). 

ناد انی.( حاص مرکب) (از: نادان + ى 
(حاصل مصدر. اسم معنی). جهل. ضد دانائی. 
(حاشیة ص ۲۰۹۲ برهان ج معین). جهل. 
بی‌علمی. بی‌اطلاعی. بی‌وقوفی. بی‌شعوری. 
بی‌عقلی. بی‌هوشی. دیوانگی. حماقت. (ناظم 
الاطباء). سفاه. (دهار). خرقه. خُرق. طفامة. 
تعامة. جهالت. رهق. (از سنتهی الارب). 
تابخردی. بلاهت. نفهمی. ابلهی. کانائی؛ 

ز ناداني آمد گته کاریم 
گمانم که دیوانه نداریم. فردوسی, 

بیوفائی کنی و نادان سازی تن خویش 

نستی ای بت یکباره بدین نادانی. 


موچهری. 
کی نگ دارد ز آموختن 
که‌از ننگ نادانی أ گاه‌نیست. 
امام‌الدین رافعی. 
کوری تو کنون به وقت نادانی 
آموختنت کند به حق بیناء ناصرخسرو. 


به تزد چون تو یی‌جنسی چه دانائی چه نادانی 
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا. 
سنائی. 
تو به نادانی بچگان را به باد دادی. ( کلیله و 
دسنه). غایت نادانی است طلب منفعت 
خویش. ( کلیله و دمنه). 
چو دیدم کاین دیستان راست کلی علم نادانی . 
هر آنچم حفظ جز وی بود شستم ز آب نسیانش. 
خاقانی. 
ندانم سپرساز خاقانیا 
که‌نادانی | کسیر دانتن است. 
خاقانی (ديوان چ عبدالرسولی ص ۵۸۲). 
به نادانی در افتادم در این دام 
به دانائی برون أیم سرانجام. تظامی. 
به نادانی خر بردم برین بام 
به دانائی فرود ارم سرانجام. 
علم | گرقالبی است گر جانی است 
هر چه دانی تو به ز نادانی است.- 
به نادانی ار بندگان سرکشند 
خداوندگاران قلم درکشند. ۰ 
چو کردی با کلوخ‌انداز پیکار 


نفلامی. 
ارحدی. 


سعدی. 


نادانی کردن. 


نادرآباد. ۲۲۰۹۳ 





بر خود را به نادانی شکستي. 
نیکنامی خواهی ایدل با بدان صحبت مدار 


سعد‌ی. 


خودپسندی جان من برهان نادانی بود. 
۱ حافظ. 
تجاهل؛ خود را بهندنی زدن. 
نادانیی کردن. اک د] (مص مرکب) 
حماقت کردن. جهالت کردن. (ناظم الاطباء) 
کارهای جاهلانه کردن. سیکی و جلفۍ.و 
حماقت کردن. 


(اقرب الموارد). رجوع به تدب شود. | آنکه 
می‌گرید بر مرده و محاسن او را برمیشمرد. (از 
اقرب الموارد). نوحه‌سرای, نوحه گر.که بر 
مرده گریه و زاری و نوحه‌سراشی میکند. 
|اکسی که میخواند کی رابه کاری و 
بزمی‌انگیزاند او را به امری. (از اقرب الموارد) 
(از متهی الارب): ندبه الى امر+ دعاه و رشحه 
للقیام به و حثه علیه. و ندیه الى الحرب؛ وجهد 
فهو نادب. (اقرب الموارد). تحریض‌کننده. 
برانگیزاننده, ||مرد سیک در حاجت. ||مرد 
زیرک و گرامی. (اظم الاطباء). رجوع په ندب 
و ندوب و ندباء شود. 
نادبة. [دٍب ] (ع ص) تأنیث نادب. رجوع به 
تادب شود. آ[زنی که بر سرده میگرید و 
محاسن او را پرمیشمرد. (از اقرب الموارد). 
زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب‌الصیت؛ 
بکاءٌ و عدد محاسته... فهو نادب و هی نادية, 
(از اقرب الموارد). نائحه. نوحهسراى. 
نوجه گر.ج» نوادب. 

ناذبه. [د ب] (ع ص) نادبة. رجوع به نادبة 
شود. 
ناد ختری. [د ب ] (۱ مرکب) دخستر زن. 
دختر شوهر. دختدر. رېبه. 
تادر. [د] (ع ص) اسم فاعل از ندر. (اقسرب 
الموارد). رجوع به ندر شود. Ol‏ جمع اندر 
به‌معبی خرمن یا خرمن گندم.است. (از منتهی 
الارب). رجوع به اندر شود. || جر وحشی. (از 
اقرب الموارد). ||النادر من‌الجبل؛ ما خرج منه 
و برز. (اقرب الموارد). نادرالجبل؛ انچه بیرون 
می‌آید از کوه و آشکار میگردد. اناظم 
الاطباء). ندرالبات؛ خرج‌ورقه. یقال: شبعت 
الابل من نادره و نوادره؛ ای میا خرج متها. 
(از اقرب الموارد). |[(ص) النادر من الکلم؛ 
ماقل وجوده و ان لم یخالف القیاس او ماشذ. 
(اقرب الموارد). ماشذ و خالف القياس. 
(المنجد). نوادرالکلام؛ سختی که از جمهور 
بطرز شذوذ و گاهی وقوع یابد. (منتهی 
الارپ). |ایکتا. (لفتامٌ مقامات حسریری). 
تنها. (متتهى الارب) (آنندر اج) (ناظم 
الاطباء). بی‌شل. بی‌مانند. (ناظم الاطباء), 
بی‌نظیر. یگانه. که مثل و ماتندی ندارد؛ 

سزد که فخر کند روزگار بر سخنم 


از آنکه در سخن از نادران کیهانم. 
۱ م‌عودسعد. 
ہیں نادر جهانی ای جان و زندگانی 
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی. عطار. 
حن تو تادر است در این وقت و شعر من 
من چشم بر تو و دگران گوش بر منند. 
سعدی. 
||چیزی که کم پدا شود. چیزی که مانندش 
بار کم باشد. (فرهنگ نظام). کمیاب. (ناظم 
الاطباء). قلیل‌الوقوع. شاذ. تک و توک: این 
دو خواب نادر و این حکایات بازنمودم. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۰۱). از اتفاق نادر 
سرهنگ علی عبدالله و... از غزنین اندر 
رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون پر طالقانی این 
حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو 
خوابی بوده است. (تاریخ بیهقی ص ۲۰۱. بر 
نادر حکم نتوان کرد. (گلتان). ||غریب. 
(منتهی الارب) (آنبندراج) (ناظم الاطباء). 
برخلاف سعهود. (ناظم الاطياء). عجیب. 
شگفت. (ناظم الاطباء): 
تا همی خندی همی گرئی و این بس نادر است 
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن. 
منوچهری. 
اگراز این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ 
بهقی ص ۳۷۱)..از قضای امده نادر کاری 
افاد. (تاریخ بهقی ص ۰۵ ۷). در این باب مرا 
حکایتی نادر یاد امد ایجا نبشتم. (تاریخ 
ببهقی ص ۱۲۴). استادم نامها نسخت کرد 
سخت غریب و نادر. (تاریخ بیهقی ص ۲۳ ۲). 
بنویسد انچه خواهد و خود باز بسترد 
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجیب. 
ناصرخرو. 
چاره نمی‌شناسم از اعلام انچه حادث شود از 
... نادر و معهود. ( کلیله و دمند). 
هر که آن پنجه مخضوب تو بیند گوید 


گربه این دست کی کشته شود نادر" 


يست . سعدی. 
|| قلیل. از (اقرب الموارد). شىء قليل و کمتر. 
چرا که ندر در لفت به‌معتی پرامدن است و 
شىء قلیل نیز از حد کثرت ببرامده است. 
(انندراج از مقامات حریری) (غیاٹ اللغات). 
|اگاهمی نادر به‌معتی معدوم نیز اید. (انندراج) 
(غیاث اللغات). ||عزیزالوجود. گرانمایه. 
کمیاب؛ خلیفه را سی‌بار هزار هزار درم 
جواهر می‌باید هر چه نادرتر و قیمتی‌تر. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۲۷). در ستایش وی سخن 
دراز داشتم و تا ده پانزده تالف نادر وی در 
هر بابی دیدم. (تاریخ بیهقی ص ۲۶۲). همه 
نسخت‌ها من داشتم و ببقصد ناچیز کردند 
دریفا و بیار بار دریفا که آن روضه‌های 


رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان : 


چیزی نادر شدی. (تاریخ بیهقی ص ۲۹۷). 
||طرفه: این خاتون را عادت بود که سلطان 
محمود را غلامی تادر و کنیزکی دوشیزه‌ای 
نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بسهقی 
ص ۲۵۲). از همه شهرهای خراسان و بغداد و 
ری و... تادرتر چیزها به دست آورده بود. 
(تاریخ بیهقی). 
= به نادر؛ گاه گاه.کمتر. ندرة. به ندرت؛ و گاه 
از گاه به نادر چون مجلس عظیم بودی او را 
نیز به خوان فرود آوردندی. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۴۳). 
|((ق) به ندرت. تدرة؛ 
هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی 
گو غنیمت دان که نادر در کمد افتد شکاری. 
سفدی. 
شکم‌بنده تادر پرستد خدای. 
سعدي ( کلستان). 
گراز جاه و دولت پیفتد لم 
دگرباره نادر شود مستقیم. 
- امتال: 
انادر کالمعدوم. 
بد از تیک نادر شناسد غریب. 
یر نادر حکم نتوان کرد. 
زن پارسا در جهان نادرست. 
نادرآباد. [د] ((خ) از دهات بخش ارکو 
شهرستان ايلام است. در سی و چهار 
هزارگزی جنوب شرقی قلعه دره و در کنارۀ 
راه مالرو زرین‌آیاد قرار دارد. کوهستانی 
است و هوائی معتدل دارد. سکنه‌اش ۱۸۲ تفر 
است و فارسی را به لهجه‌های کردی و لری 
تکلم میکنند و زمستان را به گرمیر میروند. 
آبش از چشمه و محصولش غلات و لبنیات و 
تة مردمش زراعت و گله‌داری است. (از 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵ ص ۰ 
ناد رآباد. [د] ((خ) دمی است از دهستان 
کلیائی بخش اسدایاد شهرستان همدان, در 
پیت و یکهزار گزی شمال غربی: اسدآباد و 
شش هزارگزی مشرق جادة فرعی چهاردولی 
به سنقر. کوهستانی و سردسیر است و 
سا کنانش ۱۸۹ نفرند و فارسی را به لهجة 
کردی تکلم میکنند آبش از چشمه و 
محصولش غلات و لبنیات و حبوبات و 
توتون است مردمش به زراعت و گله‌داری 
مشفولند و صنمت دستی آنان قالی‌یاقی است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۵ ص ۰ 
نادرآباد. [د] (إخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان قزوین در 
۰ گزی شمال غربی قزوین قرار دازد. 
دامنه‌ای سردسیر است با ۹۶ نفر نکنه از 
طايفة بساجلان. آبش از قسنات است و 
محصولش غلات و صنعت دستی مردمش 


۴ نادرا. 


گلیم و جاجیم و جوراب‌بافی. راه ماشین‌رو 
دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۱ 
ص ۲۲۰). 
ناد‌را. [د ] ((خ) از شاعران شیراز و معاصر با 
صفویه است. میرزاطاهر نصرابادی ارد: «در 
فن باق آ گاه‌است و رساله‌ای جامعه در آن 
باب نوشته است, مدتی قبل از این در لاس 
فقر و فنا به اصفهان آمده به قصد زیارت 
عبات عالیات روانه شده در کرمانشاه نواب 
شیخ علیخان او را نگاهداشت مدتی در 
خدمت ایشان بود از آنجا دلگیر شده به مشهد 
مقدس رفت و از آنجا به هرات رفت و باز به 
اصفهان آمد شور فقر و فنا بر سرش آفتاد و به 
کلاء‌نمد رشک‌فرمای صاحبان افسر شد ا کثر 
اوقات به مسجد لنبان آمده از صحبت او 
فض وافر می‌بردیم تا عالی حهرت نواب 
قلی‌بیک خلف نواب شيخ علیخان داروغۀ 
قزوین شد و مشارالیه را همراه برد و به امسر 
وزارت خود سرافرازی بخشید و الیوم در 
خدمت ایشان است و چیزی که بخاطرش 
نمیرسد درویشی و درویشان است» ا. و نیز 
رجوع شود به صبح گلشن. اينهم نمونه‌ای از 
اشعار وی به تقل میرزا طاهر نصرآبادی: 

ساغر صافی دلان از باده هرگز پر نشد 

روشن است این معنی سریسته از جان حباب. 

9 
گزندی از ستمکاران نباشد خا کاران را 
ز ناهموار سایه بر زمین هموار می‌افند. 
اد 

به هر چه دست زنی دامن عنایت اوست 

ز هر دری که درآیی گدای این کوئی. 
نادراً. [د رَن] (ع ق) گاهگاه. اتفاقاً. (ناظم 
الاطباء). لایکون ذلک الا نادرا؛ ای فیما بين 
الایام. (اقرب الموارد). ندرة. بندرت. به نادر. 
نادر افتادن. [د1:) (مص مرکب) تنها 
افتادن. جالب واقع شدن: 
چنان نادر انتاده در روضه‌ای 
که‌بر لاجوردی طبق بیضه‌ای.. 
ااکمتر اتفاق افتادن. به تدرت پیش آمدن: 
نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد . 

یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند. سعدی. 
نادر | کبرآبادی. د ر آب] (اخ) ولف 
تذکرة صبح گلشن "اسم او را نادر حسن 
ا کیرابادی نوشته و این دو بیت را از او نقل 
کرده‌است: 

بت زنار خوبان را به ایمان کار نیست 

حلقه زلف پریرویان کم از زنار ێت 

هر که شد مقتول ابرویت حیات خضر یافت 


سعدی. 


آپ حیوان کشتة تیغ ترا در کار نیست. 

نادرالحسن. درل ] (ع ص مرکب) آن 
. که خوبی و نیکوئی وی پرخلاف معمول باشد. 
اناظم الاطباء). که در حسن و زیائی ترش 


نایاب یا کمیاب باشد: گویند: خواجه‌ای را 
بنده‌ای نادرالحسن بود و با وی ببیل مودت 
و دیانت نظری داشت... (گلستان ج یوسفی 
ص ۱۳۳). 


نادرالوقوع. درل ] (ع ص مرکب) هر . 


چیزی که کمتر اتفاق می‌افند. (ناظم الاطباء). 
نادر اوفتادن. (دٍ 5] (مص مرکب) نادر 
افتادن. رجوع به نادر افتادن شود؛ 

دوران تو نادر اوفتاده‌ست 

کاین حن خدابه کس ندادەست .. سعدی. 
نادزبوآیر. (دب ب ] (ص مبرکب) بیجا. 
تامواف. (ناظم الاطباء). 
نادر تبریزی. [د رت ] (اخ) کلب على 


متخلص به ادرا یا نادر " از شاعران عهد , 


صفویه است. نطرآبادی آرد: او هم زرگر و 
هاش بوذه و از بارز؛ انی اباد است اما 
گویااصلش اصفهانی است. از اشفاز اوست: 
هشدار کزین جهان دون بايد زفت: 4 

چون آمده‌ای بین که چون‌باید رفت 

آخر به طپانچۀ مغنی اجل 

زین دایره چون صدا پرون پاید رفت. 

# 

آنی که مسیحات ز بیماران است 

صد یوسف مصرت ز خریداران است. 

در دست تو خاتمی که جبریل آورد 

انگشتر زنهار گنه کاران است. 

3 

به پای مَدٌ هر تقصر مهر توبهای دارد 
مفاصانت نادر چون گشائی دقر ما را. . 
نادرخضان. [د / د ر ] (ص مرکب) که 
درخشنده و تابنا ک‌باشد. که درخشش وجلا 
نداخته باشد. مقابل درخشاآن. رجوع به 
درخشان شود. 
نادرخسنده. [د /د رش 5 /د)] (نف 
مرکب) نادرخشان. که درخشنده و تابنا ک 
نیست. مقابل درخشنده. رجوع به درخشنده 
شود: 
ادرخشیدن. زد / در د] (مسص منفی) 
ندرخشیدن. مقابل درخشیدن. رجوع به 
درخشیدن شود. 
نادرخور. [د خوز / خُر (نف سرکب) 
ناسزاوار. ناشایست. که درخور و سزاوار 
یت از بهر پایندگی این در نفس‌ها و دوری 
آن از محال‌ها ونادرخورها. (كشف 
المحجوب سجتانی). ||نابند. تامطبوع: 
ور نباشد تشته او راسلسبیل 

گرچه سرد و خوش بود ادرخور است. 

ناصر خسرنو. 

نادر دامغانی. [د ر ] ((خ) صاحب صبخ 
گلشن ارد: «معروف به ملانادر دامغانی است 
و زبانش گویا به الفاظ نادر معانی است. از 


نادرشاه. 


اشعاز اوست: 

کارسازان جهان از کار خود پیچاره‌اند 

سیل نتواند که شوید گرد از وخار خویش» / 
ادرست. [ذ ر ] (ص مرکب) کج. معوح. 
||دروغگو. |/بیمار. |اناقص. ||باطل. || 
متقلب. خائن. (فرهنگ فارسی مین). ۰ ` 
نادرسته. [د رت / ت ] (ص مرکپ) ۲ آنچه 
تاتمام و نادرست باشد و مرکب غیرتمام 
ارکب را نیز گویند و آن کائنات جو است 
مثل باد و پاران و امال آنها. کذا فی الدساتیر. 
(آنندراج) (انجمن آرا). ناقص. ناتمام. تا کامل. 
(ناظم الاطباء). 
نادرستی. [د رز ] (حامص مرکب) ناراستی. 
(ناظم الاطباء). کچی. اعوجاج. عوج. 
||کذب. ناراستی. دروغ. ||بیماری. سقم. 
|[ناحقی. بطلان. ||تقلب. عدم امانت. دزدی. 
خیانت. ناپا کسی: دغلی. دغابازی. کرژی. 
دغائی. ||ناقصی. (ناظم الاطباء). نقص. 
نادرستی کردن. [د زک 5] (مسص 
مرکب) خیانت کردن. خدعه ورزیدن: 
کنون‌ار شما نادرستی کید 

به جنگ اتدرون پیش‌دستی کنید. فردوسی. 
نادرساه. [د] (إخ) پادشاء افغانستان که به 
سال ۱۸۸۰ م. در دهرا دون“ هندوستان به 
دنا آمد ودر سال ۱۹۲۹ م. به سلطنت 
افغانتان رسید. نادرشاه بر محمد 
یوسف‌‌خان برادر دوست محمدخان ار سابق 
اقغانتان بود و قبل از رسیدن به سلطنت 
نادرخان نامیده میشد. در بست و نه سالگی 
به خدمت قشون درآمد و در ۷ م. به 
درچه ژنرالی رسید. در سومین جنگ انگلینس 
و افغان. به هند هجوم کرد و تال را گرفت و 
بعنوان نجات بخش اففان شهرت یافت و 
وقتی که صلح برقرار شد به وزارت جنگ 
رسید. در سال ۱۹۲۴ وزیر مختار افغانستان 
در پاریس گردید. در سال ۱۹۲۶ نادرخان 
شفل سیاسی خود را ترک گفت و مدتی در 
نیس گذراند..ولی بعدا به هند آمد و در ضرز 
افغانتان سپاهی تجهیز کرد و کابل را مسخر 


۱ - تذکره نصرآبادی ص ۳۵۰ 
۲ -صبح گلشن ص ۹۰ 
۳-از تصرآبادی ص ۳۹۳. 
۴-طبق فط روز روشن ص ۶۷۰ 
۵- تذکره نصرآبادی ص ۳۹۳ مولف صبح 
گلشن (ص۲۸۹) او را کلب علی اصفهانی 
خوانده است و مژلف روز روشن آرد: «در 
صنعت زرگری دستی داشت و در نگارستان 
سخن او را یژدی و در آقاب عالمتاب اصفهانی 
نوشته». رجوع شود به روز روشن ص ۶۷۰ 
۶-صبح گلشن ص ۴۸۹. 
۷-فرهنگ دساتیر. 

8 - Dehra ۰ 


نادرشاه افشار. 


ساخت. سرانجام بزرگان و روحانیون اففان 
انجس کردند و نادرخان را به سلطنت 
برگزیدند و نادرخان رأی این مجمع را 
پذیرفته و در ۱۵اکتبر ۱۹۲۹م. بعنوان 
نادرشاه به تخت پادشاهی اففان تشست. 
نادرشاه افشار. زد دا (إخ) سرد له 
پادشاهان افشاریه ایران است. وی در ۲۸ 
محرم سال ۰ هھ .ق. در ناحیة دستگرد از 
توابع دره گز متولد شد, پدر او امامقلی قرقلو 
از ایل افشار بود. ایل افشار از ایل‌هائی است 
که شاه عباس کبیر به دوران سلطنت خویش 
به ناحية کېکان کوچ داده بود تا در سرراه 
ازبکان مقاومت کنند. امامقلی از اقراد بی‌نام و 
نشان این ایسل بود و گویا به شغل 
پسوستین‌دوزی "وه تنگدستی روزگار 
میگذرانیده است. نام اصلی نادرشاه نادرقلی 
يا ندرقلی بود و بعداً به طهماسیقلی و سرانجام 
به نادرشاه افشار معروف گشت. ندرقلی در 
آغاز جوانی از پدر یتیم ماند. از سنین کودکی 
و آغاز جوانی او اطلاع روشنی در دست 
ست. وی در هفده سالگی با مادرش اسیر 
ازبکان شد و دوران اسارت او چهار سال 
طول کشید. سرانجام پس از مرگ مادرش در 
اسیری, وی از چنگ ازبکان فرار کرد و به 
دیار خود آمد. و بخدمت «باباعلی بیگ‌کوسه 
لوی افشار» روی آورد. باباعلی بیگ رئیس 
ایل افشار و حکمران ابیورد بود ندرقلی به 
پاس رشادتهائی که در زد و خوردهای محلی 
نشان داد در دستگاه بابا على به درجه 
«ایشک آقاسی» رسد" و یکبار هم از طرف 
أو مأمور گزاردن پیامی به دربار شاه سلطان 
حین گشت و به اصفهان رفت. وی پس از 
فوت باباعلی بیگ "به مشهد آمد و از 
نزدیکان ملک محمود سیستانی حکمران 
خراسان شد و چون به کمک دو تن از سران 
افثار به قصد ملک محمود توطلهای کرده بود 
و ملک محمود از قصد وی آ گاه شد بناچار 
ندرقلی به ابیورد فرار و چمعي را بدور خود 
فراهم کرد و پس از زد و خوردهائی با ملک 
محمود. چون آواز؛ شجاعتش به گوش شاه 
طهماسب رسیده بود, شاه حستعلی بیگ 
مغر الم تالک راد لوق شاد ا ب 
حکومت ابیورد را به وی ابلاغ نماید. و چندی 
بعد شاه طهماسب که عزیمت تخیر مشهد 
داشت. با ندرقلی در ولایت خبوشان ملاقات 
کر دو او راما بد خدمت خود لایر قح و 
ندرقلی در ملازمت اردوی شاه به محاصرة 
مشهد همت گماشت. و چون فتحعلی‌خان 
سردار بسزرگ شاه طهماسب را رقیب 
سرسخت خویشتن می‌پنداشت شاه را ضبت 
بدو بدگمان کرد و شاه فتحعلی‌خان را بکشت 


"۴ صفر ۱۱۳۹). و تادر سردار بی‌رقیب 








نادرشاه 


اردوی شاه شد. سپس با ملک محمود 
سیتانی جنگی نبخت درپیوست و سرانجام 
ملک محمود بر اثر خیانت یکی از سردارانش 
شکست خورد و در حجره‌ای از صحن 
رضوی بت نشت و نادر پیروزمندانه 
مشهد را تصرف کرد (۱۶ ربیع الثانی ۱۱۳۹. 
و به تعمیز و تذهیب مرقد امام رضا همت 
گماشت. .. 

نادر و شاه طهماسپ: در این هنگام شاه 
طهماسب از قدرت روزافزون نادر بیمنا ک 
شد و از امیران مازندران و استراباد و گرایلی 
برای دفع او کمک خواست و نادر, با شنیدن 
این خب با لشکری رهسپار خبوشان [محل 
اقامت شاه طهماسب ] شد و مشهد را محاصره 
کردو شاه را شکست داد و پس از آن با وی 
تجدید عهد کرد و او را به عزت و احترام به 
مشهد.آورد و اندکی بعد ترکمن‌ها.و تاتارهای 
مرو.را که بر ابراهیم‌خان برادرش شوریده 
بودند قلع و قمع کرد و پس از سرکوبی 
شورشیان قاين و محاصرء سنگان و شکست 
دادن اف‌فانها, عسزیمت به تسخیر هرات 
گماشت, اما شاه طهماسب از لشکرکشی به 
هرات خودداری کرد و با تصمیم نادر مخالفت 
ورزیده, به وی پام فرستاد که به مازندران 
خواهد رفت. تادر از تخر هرات منصرف 
شد و چون از توطه‌های روزافزون شاه 
طهماسب با خبر گشت دیگر بار با او مصاف 
داد و اورا تحت نظر روانة مشهد کرد وبار 
دیگر. پس از قول و قرارهائی» با وی تجدید 
پیمان کرد و پس از نبردهائی با ترکمن‌ها, به 


۳۱۳۹۵ 


اتفاق شاء طهماسب روانه مازندران شد و بعد 
از آنکه نظم و آرامش را در آن سامان برقرار 
کرد.سفیری از طرف و به نام شاه طهماسب به 
درسار روسیه گسیل داشت و از روسها 
خواست که ایالت گیلان را مسترد دارند. 

جنگ با آفغان‌ها: آنگاه نادر بیج حملهٌ به 
اصفهان دید تا با اففانهائی که به دوران شاه 
سلطان حن بر ایران غلبه یافته و اصفهان را 
پایتخت خود کرده بودند نبرد کند..اما چون از 
حملۀ ابدالیهای هرات به خراسان بیمنا ک بود 
و می‌اندیشید که مبادا پس از لشکرکشی وی 
به اصفهان ابدالیها به خراسان هجوم آرند, 
تصرف هرات را مقدم داشت و بر اثر جنگهای 
شدیدی که در محل« کافر قلعه» و « کوسویه» 
و «رباط پریان» کرد ابدالیها شکست 
خوردند و تقاضای عفو کردند و طهماسب به 
اثارت نادر, الله یارخان رئیس ابدالیها را 
مجددا به حکومت هرات منصوب کرد. نادر و 
شاه طهماسب در چهارم ذیحجة ۱۱۴۱ وارد 
مشهد شدند تا خود را برای جنگ با اشرف 
افغان و تخیر اصقهان آساده کنند در این 
هنگام اشرف افغان با سنگدلی و قدرت پر 
اصفهان سلطنت میکرد. اشرف از بیم آنکه 
عثمانیان بیاری صفویه برخیزند شاه مسلطان 
حسین را که مقید و زندانی کرده بود با همه 
افراد خاندان سلطتی به شجیع تر وضعی 
یکشت. از قفاوت و قدرت اففائان در دل 
مردم ايران رعبی نشته‌بود تا بدان‌جا که 
لشکر اففان راشکت ناپذیر تصور میکردند. 
چون اشرف از عزیمت نادر باخبر شد پس از 
تقویت پادگان اضفهان و تحکیم سوقعیت 
دفاعی آن, خود با توپخانه و تجهیزات به عزم 
مقابله با سپاه نادر, رهپار تهران شد. نادر نیز 
(در هجدهم صفر ۱۱۴۲)به اتفاق شاه 
طهماسب. از راه نیشابور و سبزوار روانة 
سمان شد و سرانجام لشکر نادر و اشرف در 
جوار قریه «مهماندوست» بر کنار زودخانه‌ای 
بهمین نام, با هم تلاقی کردند (۶ ربیع الاول 
۵۲و پن از نبردی که بین طرفین اتفاق 
افتاد افغائها گریختند و این نخستین شکست 
افغانهاء ایرانیان را به شکت‌پذیری.آنان 
امیدوار ساخت و چون در دومین نبردق هم 


نادرشاه افشار. 


١‏ - تاریخ ایران سر پرسی سایکس ج۲ 
ص ۳۵۶ 

٣-و‏ ار دختر خود را به نادر تزویج نمود و از 
این ازدواج رضاقلی بدنیا امد. ۲۵ جمادي 
الارلی ۱(.۱۱۳۱ کهارت. نادرشاه از نظر 
خاورشناسان ص ۱۰۷). 

۳-که برطبق بعضی روایات تادر مول آن 
بود. (تأریخ ایران سایکس ج۲ ص ۳۵۷ و نیز 
رجوع شود به تاریخ لکهارت در کتاب «نادر اه 
از نظر خاو. شناسان ص ۱۰۷» 


۶ نادرشاه افشار. 


که در محال «خوار» مان سپاه افغان و تادر 
درپیوست اثغانان شکت خوردند. اشرف به 
اصفهان فرار و از «احمدپاشا» حا کم بفداد 
امداد کرد و خود در اصفهان دست به 
کشتار و چپاول زد و چند روز بعد با رسیدن 
قوای کمکی احمدپاشا و با تجهیزات وسیع و 
تهیة مفصلی برای تجدید برد با نادره روانة 
«مورچه‌خور» (از قرای اصفهان) شد در محل 
مورچه خور نبرد سختی میان لشکریان تادر و 
سپاهیان اشرف درگرفت و سرانجام این نبرد 
به فتح قطعی نادر و شکست و قرار اشرف 
منتهی گشت (۲۰ ریم اانی ۱۱۴۲). اشرف به 
اصفهان فرار کرد و شبانه و به شتاب بار و 
بنه‌ای بت و راه ضیراز در پیش گرفت و 
درواز؛ اصفهان پایتخت ايران را بروی سپاه 
نادری بازگذاشت, نادر بیدرنگ روان اصفهان 
شد و اندکی بعد شاه طهماسب نیز از پی او به 
اصفهان امد (در جمادی الاولی ۱۱۴۲). 
سران‌جام اشرف: شاه طهماسب پس از 
جلوس بر تخت پدر و فرستادن فتح‌نامه‌ها به 
اطراف, تادر را از رفتن به مشهد متصرف 
ساخت و با همه نگرنیهائی که از جانب او 
داشت» چون خود را در برابر دولت‌های 
روس و عثمانی ناتوان میدید و از ببازگشت 
اقغانان شکست خورده نیز بځتی بیمنا ک 
بود از او خواست که در اصفهان پماند و 
همچنان سردار سپاه وی باشد. نادر طی چند 
روزی که در اصفهان ماند شاه طهماسپ را 
واداشت که رضا قلیخان شاملو را به سفارت 
بدربار عثمانی فرستد و استرداد ولایات غربی 
ایران را خواستار شود و شاه چنین کرد. 
اندکی بعد چون نادر به تعاقب اقغائان فراری 
عریمت نمود. شاه که از بازگشت اشرف اففان 
بیمتا ک‌بود. گذشته از اینکه عمه خود را به 
همری او درآورد! و سقام سرداری کل 
قضون و بیگلریگی خراسان را نیز بدو 
تفویض کرد مجیور شد همه پيشنهادها و 
تقاضاهای وی را پذیرد و اختیارات کاملی به 
او بدهد تا نادر بتواند در هر جا هر چه لازم 
است مالیات بگیرد و صرف قشون خود کند و 
با اشرف بجنگد": و نادر با اختیارات و 
امتیازاتی که گرفته بود به عزم تعقیب اففانان 
راه شیراز در پیش گرفت و کار اشرف راکه به 
غارت شیراز پرداخته بود یکره کرد. 
باقیماند؛ سپاه افغان کشته و اسر و پرا کنده 
شدند و اشرف با هزار و پانصد تن" از 
لشکریان خود رو به قندهار آورد و ضمن راه, 
این تعداد اندک نیز از گرد او پرا کنده شدند تا 
آنجا که شمار سپاهیانش به یکصد تن رید و 
سرانجام به دست بلوچان کشته و قطمه قطعه 
شد. 


جنگ با عشمانی: نادر یک‌ساهی در شیراز 


قامت کرد و ضمن ترنیم راچا که پبه 
دوران تلط اشرف, نمب شهر شیراز شده 
بوده و پس از تعمیر بقع شاه چراغ, برای پس 
گرفتن شهرهانی که قشون عشمانی -با 
استفاده از ضعف ایام اخیر ساطتت شاه 
سلطان حسین و هرج و مرج دوران تلط 
افاغنه. تصرف کرده بود راه همدان در پیش 
گرفت. در این زمان گرجستان و ارمنتان و 
قمتی از داغستان و شیروان و قسمت اعظم 
عراق و تمام کردستان و همدان و کرمانشاه در 
تصرف عشمانیان بود". نادر از شهرهای 
دزفول و بهبهان و رامهرمز و شوشتر و 
بروجراد بگذشت و پادگان عشمانی را در 
نهارند شکست داد و ملایر و همدان را از 
عثمانیان پس گرفت و لشکریان عثمانی را از 
راه سنندج به بغداد فراری کرد و خود 
یک‌ماهی در همدان صاند و لشکریانش 
کرمانباه را نیز تصرف کردند. سپی نادر 
همت بر استخلاص آذربایجان گماشت و 
ضمن فتوحات پیاپی, گرم استرداد ولایات 
آذربایجان بود که از خورش ابدالها و طفیانی 
که در هرات و خراسان پدید امده پود باخبر 
گشت. بناچار تقاضای سهلت و متاركة 
عشمانیان را پذیرفت و جنگ با عثمانی را نیمه 
تمام گذاشت و خود از مغرب متوجه مضرق 
خد تا ابدالها را گوشمالی بواجب دهد و ادا 
طوایف ترکمان یموت را شکست داد انگاه به 
مشهد رفت. و پس از مطیع ساختن ایلات 
گردنکش.لشکر به جنگ ابدالیها برد و پس از 
جنگ سختی که در نزدیکی هرات با ابدالیها 
کردبه محاصرة هرات پرداخت. این محاصره 
ده ماه مدت گرفت و سراتجام در اول رمضان 
۴هرات تلم فر 

شکست و خلع شاه طهماسب: مقارن ایامی 
که‌نادر در شرق ایران گرم سرکوبی ابدلیها و 
فرونشاندن شوب طاغیان بود. شاه طهماسب 
را هوس مقابله با تشکریان عثمانی به سر افتاد 
و به تعقیب فتوحات نادری پرداخت تا او را 
هم در جهانگشائی و کشورستانی سهمی 
باشد. بدین منظور در جمادی الشاتی ۱۱۴۳ 
شاء از اصقهان حرکت کرد و از طریق همدان 
به تبریز رفت و پس از عزل حا کمی که تادر 
در تبریز منصوب کرده بود با هجده هزار 
سپاه, ایروان را مسحاصره کرد اما بر اثر 
نرسیدن آذوقه. هجده روز بعد از محاصرة 
ایروان دست کشید و عقب‌نشینی کرد و در 
حوالی قریة کردخان از قرای همدان با تشون 
عشمانی رویرو شد و از احمدپاشای بغدادی 
فرمانده سپاهیان عشمانی شکت خورد و با 
تلفات سنگینی *به اصفهان عقب نشست و 
شهرهائی را که تادر فټح کرده بود از دست 
داد. سپی با دربار عشمانی که از حملة مجدد 


نادرشاه افشار. 


نادر بیمنا ک بود پیمانی بست و رود ارس را 
مرز ایران و عشمانی شناخت و ولایات گنجه و 
تفلیی و ایروان و نخجوان و شماخی و 
داغستان را به عتمانیها داد" 

مقارن خاتم کار هرات. نادر از عهدنامدای 
که‌شاء طهماسب با عشمانیان بسته بود باخبر 
شد و از کار خودسرانة شاه براشفت و به 
سختی با آن پیمان مخالفت کرد و رسولانی به 
بغداد و استانبول فرستاد و كلية ولایات از 
دست رفة ایران را مطالبه کرد و خود در 
مشهد به تدارک و تجهیز سپاه پرداخت و 
حکومت خراسان را به ابراهیم‌خان سپردو پا 
سپاهی گران و متشکل از طوایف گونا گون 
روز هفتم محرم ۴ از مشهد یرون امد و 
به اصفهان آورد تا کار خود را با شاه طهماسب 
یکره کند و فارغ از توطه‌های وی بتواند به 
جنگ با عثمانیان پردازد. پس از رسیدن به 
تحت‌الحفظ به خراسان تبعید کرد و فرزند او 
را که هشت ماه بیش ندائست به نام شاه عباس 
سوم به پادشاهی برگزید و سلطت او رارسما 
اعلام نمود (۱۴ ریم الاول ۵۵ و خود را 
نایب‌ال لطنه خواند پس از گوشمالی یاغیان 
پخیاری و زند. از طریق کرمانشاه راه 
کرکوک پیش گرفت و در محل زهاب نیروی 


۷-۱ کهارت گرید: نادر بدون اجاز؛ شاه 
خواهر او رضیه بیگم را بزنی گرفت. (نادر شاه 
ترجمةٌ دکتر شفق ص ۱۱۴). ولی نوشتة فریزر و 
دیگران مطابق من است. 

۲ -پادشاه را این تکلیف [تقاضای قدرت 
کامل و اختیارات ] خوش نبامد و به این خیال 
اقتاد که طهماسغلی‌خان [نادر ] را معزول کند.. 
از بعضی از رؤسای قشرن استمزاج کرد... گفته 
شد که در این وقت قشرن به رباست دیگری 
راضی نخراهد شد. بالاخره پادشاه تکلیف 
طهماسبقلی‌خان را قبول کرد ولی با کمال 
کراهت. زیرا که در تفویقی چنان قدرت واقعاً 
تاج و تخت را از دست داد. (فریزر» نادرشاه» 
ترجمهٌ دکتر شفق ص ۲۰۱). 

۳ -مایکس دویست تن نوشته است. (تاریخ 
ایران» ج ۲ص ۳۴۸). 

۴-لا کهارت» نادرشاه از نظر خاورشناسان 
ص۱۱۶. 

۵ - همان کتاب ص ۱۱۹: «چیزی که در باب 
جنگ هرات قابل توجه است رحم و گذشت 
نادر از ابدالیهاست. در صورتیکه آنها چسدین 
بار حیله و دروغ بکار بردند». 

۶-سپاه قزلباش چهار پجهزار تلفات داد. 
(مینورسکی نادرشاه. ترجمه دکتر شفق 
ص ۶۲. 

۷-بعلاوه ٩‏ محال کرمانشاه بصبغة اقطاع به 
احمدپاشا وا گذار می‌شد. (فریزره همان کتاب 
ص ۶۳). 


نادرشاه افشار. 


علمانی را شکت داد و «احمدپاشا» سردار 
عشمانی را اسیر کرد و به پیشروی خود ادامه 
داد و پس از شکست دیگری که در محل 
شهربان به نیروی عشمانی وارد آورد. رو به 
بغداد نهاد و با ساختن پلهای شناور از تنۀ 
درختان خرما. با سپاهیان خود از رود دجله 
شتو نیروی عشمانی را که در بغداد موضع 
گرفته بودند محاصره کرد و در برابر دشمن به 
ساختن برج‌ها و استحکامات پرداخت. نادر 
چنان در کار محاصرء بفداد پافثاری کرد که 
احمدپاشا فرماند؛ سپاهیان ترک در پایان 
محرم ۱۱۶۶ مجبور ثد قاصدی به نزد وی 
قرستد و پیشنهاد تسلیم شدن خود را به اطلاع 
نادر برساند تادر تقاضای اهمدیاشا را 
پذیرفت اما سردار عثمانی از تلم شدن 
متصرف گشت چه در همین انا باخبر شد که 
نیروی عظیمی از لشکریان تازه تفس عثمانی 
به فرماندهی توپال عشمان‌پاشا به یاری وی 
میرسد. تادر هم که از نزدیک شدن نیروی 
کمکی دشمن باخیر شده بود به قصد 
پیشدستی به مقابلة آنان شتافت و در ساحل 
دجله جنگی خونین مان تادر و عشمان‌پاشا 
درگرفت., اما در این نبرد. با همه تلفات 
سنگینی که به نیروی عشمانی وارد آمد. نادر 
شکست خورد و بزحمت از معرکه بسلامت 
جست. از طرف دیگر احمدپاشا که در بغداد 
از رسیدن عشمان‌پاشا باخیر شده بود جان 
تازه‌ای گرفت و بر لشکریانی که به حکم نادر 
مأمور مخاهرة ینید بودتد حمله برد و آنن 
را مپهزم کرد. نادر و لشکریان شکست 
خورده‌اش به سوی همدان آمدند. نادر به 
سپاهیان خود مرخصی داد و از اطراف ایران 
نیروی کمکی خواست و سرانجام در ۲۲ ربیع 
الانی ۱۱۳۶ با تیرروی تازه‌نفس و متشکل 
خویش از همدان به طرف مرز عشمانی حرکت 
کرد و یی از شکست دادن فوجی از 
سپاهیان عثمانی که به سرکردگی فولادپاشا 
مأمور حفظ ک رکوک بودند. زونه کرکوک شد. 
در همین اتنا خبر طفیان بلوچ‌ها به نادر رسید 
اما وی بدان اعتتائی نکرده دفع شر عشمانیان 
وا اجب شنز و بخان رکوک له برد 
و پس از جنگ سختی که با عثمان‌پاشا کرد. 
نیروی عظم عثمانی را بسختی درهم 
شکت و منهزم کرد در همین جنگ سردار 
سیاه عشمانی, عنمان‌پاشا کشته شد و نادر حله 
و نجف و کربلا را تصرف کرد و نیروئی را 
دیگر باره مأمور محاصرءٌ بفداد کرد و خود په 
قصد استخلاص ثبریزء روانة أن سامان شد و 
تبریز را بدون جنگ به تصرف درآورد چنه, 
تیمورپاشای عشمانی که بر تبریز مسلط بود. با 
شنیدن خر شکسنهای متوالی عدمانیان» 
خود شهر را تخلیه و فرار کسرده بود. نادر 


پیشروی خود را در آذربایجان متوقف 
ساخت و برای خاتمه دادن به کار محاصرءهٌ 
بغداد روانة آنجا شد و چون احمدپاشا 
حکمران بغداد از در مصالحه درآمد و از 
طرف دولت علمانی تعهد کرد که همه 
متصرفات ده سال اخیر دولت عشمانی را در 
خا ک‌ایران به نادر وا گذارکند و از طرفی نادر 
از بالا گرفتن طغیان بلوچ‌ها سخت مشوش 
بود. دست از ادامۂ جنگ با عتمانیان کشید و 
عزیمت مشرق ایران کرد e‏ 
محمد خا ن بلوچ پرداخت و او را شکت داد 
واسیر کرد و با خود به شیراز برد. نادر پس از 
چند ماهی توقف در شیراز و اصفهان. چون 
دولت عشمانی از انجام تعهدات احمدپاشا 
طفره میرفت. بار دیگر عازم جنگ با 
عشمانیان شد و پس از تصرف شماخی ضمن 
پیامی از روسیه خواست که ما کو و دربند را 
تخلیه کند وگرنه آمادة جنگ باشد. و نیروئی 
را مأمور تصرف گنجه کرد و ایروان را در 
محاصره گرفت و چون از حرکت نیروی 
تازه‌نفی و فراوان عدد عتمانی يه سرداری 
عبداله‌پاشا باخبر شد به مقابلٌ آن شتافت. 
میدان جنگ در محلی بین «آق‌تپه» و 
«بغاورد» واقع شد و سپاهیان عشمانی و ایران 
به جان هم افتادند. در این جنگ عشمانها با 
وجود کترت نفرات" شکست قطعی سختی 
خوردند و پس از دادن تلفات زیادی فرار 
کردندو نادر گنجه و تفلیی و ایروان را 
تصرف کرد. آنگاء تقاضای صلح عتمانی را 


پذیرفت. 
شاهی نادر: نادر. پی از شکست دادن 
عشمانیان و پس گرفتن ولایات شرقی و شمال 


شرقي ايران از دولت عشمانی. و بتن قرارداد 
صلح و استرداد ولایات بحر خزر از رونهاه 
در حالی که سرمت پیروزیهای پایی بود و 
آوازه جهانگشایش در سراسر ایران پیجیده 
ورعش بر دل همسایگان نشسته بوده 
دعوتنامه‌هانی به سران ولایات نوشت و از 
امرای لشکر و حکام ولایات و قضات و 
روحانیان دعوت کرد تا در دشت مفان فراهم 
آیند و ضمن تشکیل مجلی مشاوره‌ای 
تکلیف تاج و تخت ایران را رون کنند. 


" لا کهارت در توصیف مجلس شورای دشت 


مغان مینویسد: 

«محل مجلس در متان. ناحیه‌ای بود که از 
شمال محدود بود به رود کر و از مشرق به رود 
ارس, نادر حکم کرد در اینجا ۰ رای 
از چوب و نی, پانضمام ماجد و منازل و 
میدان‌ها و بازارها و حمام‌ها ساخته شود و 
حرمبرا و عمارت برای خود او تهیه کنند. 
نادر شب ۲۲ ژانوية ٩(۱۷۳۶‏ صیام ۱۱۴۸) 
به دشت مغان رسید و ظرف ایام ورود 


نادرشاه افشار. ‏ ۲۲۰۹۷ 
مدعوین, روزانه دیوان داشت و په عراییض 
مردم رسیدگی میکرد تاروز بیستم رمضان 
همه نمایندگان وارد شدند و جمعا بیست هزار 
تفر" در مغان گرد آمدنده چون عده زياد بوه 
نادر آنها را به شکل دسته‌های جدا گانه به 
دیوانخانه می‌پذیرفت., روز اول تعداد هزار نفر 
در تالار پذیرائی حضور داشتند به تمام 
حاضران عطر و گلاب و شربت میدادند و 
نوازندگان که شمار؛ آنان ۲۲ تن بود به 
نواختن می‌پرداختند. روز بعد هم مجمعی 
نظیر آن اجتماع نمود و در آنجا انجمنی مرکب 
از طهماسب‌خان جلایر و شش نفر دیگر از 
طرف نادر اعلام داشتند که وی بعد از منکوب 
ساختن دشمان ايران و بط رفاه و امان» 
| کنون که از جنگها و مبارزه‌ها خسته شده در 
نظر دارد کناره‌جوئی کند و در کلات منزوی 
گرددو به عبادت پردازد و بر رجال و امنای 
کشور است که یبا طهماسب رابه شاهی 
برگزینند یا اگرمل به او ندارند یکی دیگر از 
سلالة صفوی را به سلطّت ايران تین کنند. 
در جواب. همگان که میدانستد ۳ پشنهاد 
نادر صمیمانه ت فریاد برآوردند که ما تها 
نادر را به شاهی برمی‌گزينيم. این وضع چند 
روز تکرار شد تا اينکه نادر دور داد خیم 
بزرگی که دوازده ستون میخورد برپا کردند و 
آن را مفروش و مزین ساختند و نادر آمرای 
ملک را در آنجا احضار نمود و همان موضوع 
تسین شاه را پیش کشید, باز همة حاضرین او 
ِ کردند. این عمل چهار روز ادامه 
اشت تا اینکه تادر مجلسی تشکیل داد و در 
ی ت که سلطنت را با شروط ذیل 
می‌پذیرد: 
۱- احدی نادر را ترک نگوید و به یکی از 
فرزندان شاه مخلوع نپیوندد. 
۲ - مردم ایران تشع و سب خلفا را ترک 
گویندو به مذهب سنت بگروند. در عین حال 
اختار کارت ر مهب سعضرت لام جستر 
صادق را در فروع پیروی نمایند۴. 


۱-سایکس عدۂ سپاهیان عبدالثه‌پاشا را هشتاد 
هزار تن نوشته است و آرد: «قوای ایران با آنکه 
در عدد پت‌تر بودند فتح کاملی به دست 
آرردنده. (تاریخ آیران ج ۲ ص ۲۸۸). 
۲-عدد آنها شش هزار نفر بيش بود و 
طهماسبقلی خان هم با صد و پنجاه هزار قشون 
در آنجا اردر زده بود. (فریزر؛ نادرشاه» ترجمة 
دکتر شفق ص ۲۰۷). 
۳- این شرط در ذوق ایرانیان ناروا بود و 
مجتهد وقت در جواب سزالی که از او شد 
آشکار گفت این موضوع خلاف مصالح مزمنان 
واقعی است و این سخنان به قیمت جان او تمام 
شد. زیر بلافاصله به حکم نادر خفه گردانپله 
4 


۰۸ ۳۲ نادرشاه افشار. 


۳ -احدی نبت به نادر و پسرش خیانت 
نورزد. هم حاضران این شرایط را پذیرفتند و 
محضرنامه را امضاء کردند. 
در این ایام تنها میرزا عبدالحسین ملاباشی ! 
در مجلی اظهار مخالفت نمود که به امر نادر 
کشته شد... (لا کهارت, نادرشاه ترجمة دکتر 
شفق صص ۱۳۲-۱۳۱). سرانجام حاضران 
مجلس دشت مفان نادر را به شاهی برگزیدند 
و شرایط او را که وفاداری بود و ترک 
تعصات مذهبی بود پذیرفتند, و چند روز بعد 
پس از تهیژ سجع مهر سلطنتی و قالب ضرب 
سکه, مراسم تاجگذاری نادر در ۲۴ شوال 
۸ انجام گرفت ". 
فتح قندهار: نادرشاه پس از تاجگذاری. په 
سرکوبی بختیاری‌ها که از سال پیش طفیان 
. کرده فرماندار خود را کشته بودند همت 
گماشت و پس از مغلوب و سرکوب کردن 
یاغیان بختیاری و کوچاندن سه هزار خانوار 
از اتان به خراسان, با لشکری که از اطراف و 
تواحی کشور فراهم کر ده بود و بقول لا کهارت 
تعداد ان به هشتاد هزار تفر بالغ می‌شد در ۷ 
رجب ۱۱۴۹ از اصفهان حرکت کرده از راه 
کرمان و سیستان عزیمت فتح قندهار کرد. 
حنن شاه فرمانروای قندهار چون خود را 
در برابر سپاه عظیم نادر ناتوان دید با فراهم 
کردن آذرقه و سمهمات و مستحکم کردن 
حصار و باروی قندهار, در شهر موضع 
گرفت. نادر در اراضی مطح جوار قدهار 
در محل سرخ شیر دو میلی جنوب قندهار 
فرود آمد و شهر را در محاصره گرفت و به 
فرمان او دور تا دور شهر برج‌هانی ساختند و 
در آٹها -که بمحیط ۲۸میل شهر رااحاطه 
مي‌کرد - پاده نظام خود را که با تفنگهای سر 
پر مجهز بودند. بگماشت و ارتباط قندهار را 
با آبادیها و شهرهای مجاور یکلی قطع کرد و 
چون مدت محاصره یکسال طول کید نادر 
فرمان داد که در محل سرخ شیر شهری بنا 
کندکه بارو و قلاع و مساجد و بازار و 
کاروانسرا داشته باشد و به دستور او هر یک 
از کانش در این شهر جدیدالاحداث 
خانه‌ای به نام خود نساختند و این شهر را 
«نادرآباد» نام نهادند, سرانجام پس از یکال 
مقاومت. قندهار در دوم ذی‌الحجذ ۱۱۵۰ 
تلم هد ار بایان ران و 
عطوفت رفتار کرد و قسمت اعظم سکنة 
قندهار را به تادراباد کوچاند و انجا را سقر 
ناحیة قندهار کرد و پس از تعین حکام 
جدیدی برای آن تواحی و توقف دو ماهه‌ای 
در نادرآباد عزیست هندوستان کرد. 
لشک رکشی به هندوستان : مولف «درة 
نادره» علت و شرح لشک رکشی نادرشاه را به 


هندوستان ندب مضمون آورده است: «چون 


غزنین و کابل از دیر زمان جزء خراسان 
شمرده میشد نادر در اوایل ورود به قندهار 
نامه‌ای به محمدشاه پادشاه هندوستان نوشت 
و طی آن به کنایه و تصریح گوشزد کرد که 
سلاطین هندوستان از کهن دوستان ایرانند و 
محمدشاه نباید رفتاری را پیش گیرد که 
برخلاف اصول دوستی باشد. ولی سحمدشاه: 
سفیر نادر را یکسال معطل کرد و پاسخی به 
نامه نادر نداد. نادر چون مسحمدشاء را به 
پیامهای خود بی‌اعتا دید به تهیة لشکر 
پرداخت و نامه‌ای به محمدشاه نوشت که 
چون از طریق مکاتبه تیجۀ مطلوب به دست 
نيامد ناچار باید کار را با دم شمشیر کشید. 
پس از اول ماه صفر سال ۱۱۵۱ عازم سفر 
هند شد و غزنین را بتصرف درآورد مردم کابل 
شهر راتلم نکردند. نادر فوجی از 
خراسانیان رابه تخر آنجاگماشت و پس از 
تلم کابل. نادر رضا قلی مر زا رأ به نیابت 
سلطنت خویش منصوب کرد و خود روانۀ 
پیشاور شد و پس از جنگی که در پشاور با 
ناصرخان حا کم کابل کرد. او را شکت داد 
و چون در همین اثنا از طفیان لکزية داغستان 
و کشته شدن ابراهیم خان خبرهائی شنیده بود 
چند تسن از سرداران خود رابه سمت 
آذربایجان و گرجستان مأمور کرد و خود پس 
از گذشتن از رودخانة پنجاب به حدود لاهور 
رسید. زکریاخان حاکم آن ملک مراسم 
اطاعت بجای آورد و ایالت لاهور دو محول 
شد و فخرالدوله‌خان ناظم سابق کشمیر نیز که 
در لاهور توقف داشت با فرمان حکومت به 
محل خود رفت. بعد از ورود نادر به سرحد 
هند, چاسوسان خبر آوردند که محمدشاه ۴ به 
قرمانداران خود دستور فراهم کردن سپاه را 
داده و نظام‌الملک هم با سیصد هزار سپاه دکن 
در کرنال آمادة برد شده است. (از خلاصه 
در نادره ضممة دره چ شهیدی). 

تبر دکرنال: نادرشاه خن فتح‌نامه‌ای که به 
فرزند خود فرستاده است لشک رکشی به هند و 
تبرد کرنال را چنین توصیف میکند: بعد از 
تبیه اشرار افاغته چون تغافل و تجاهل 
پادشاه سابق‌الذکر و نفرستادن جنواب و 
مرخص ننمودن ایلچی از حدود دوستی 
گذشته,نواب همایون ما متوجه شاه جهان اباد 
گردیده... به قصية انباله چهل فرسخی شاه 
جهان‌آباد روانه گر دید و در آنجا خبر رسید که 


® شد نادر تنها بدین عمل | کفا تتمود و در. 


ورودش به قزوین کل اوقاف را برای مخارج 
سپاهش تصرف کرد و گفت به نیروی جنگی 
بیشتر از ملاها احتاج دارد. (از تاریخ ادبی 
ادوارد براون ج۴). 

۱ -سایکس بقل از هنوی آرد: مجتهد بزرگ 


نادرشاه افشار. 


به نادر ترصیه نمود به امور عرفی ا کتفا ورزد: 
ولی مرگ نا گهانی این شخص عالیمقام اخطاری 
به همقطاران او بود که خود را از مخالفت 
بازدارند! (تاریخ ایران سایکس ج۲ ص ۳۶۵). 
۲ -بیاد آن روز سکه زده شد که بت ذیل بر آن 
حک بودة 
سکه بر زر کرد نام سلطنت را در جهان 
نادر ايران زمین و خرو گیتی‌ستان. 
(از سایکس, تاریخ ایران ج ۲ ص ۲۶۶ و در 
طرف دیگر [سکه ] الخیر فی ما وقع. (فریزر, 
نادر شاه ترجمهٌ دکتر شفق ص۲۰۹). شاعر 
قوام‌الدین بدین مناسبت ماده تاریخی پدا کرد 
که عبارت برد از «الخیر فی ما وقم» و بعفی 
نکته‌سنجان زمان آن را «لا خیر فی ماوفع» 
گفتند... یک شاعر عراقی هواخواه صفوی نیز 
این بیت را ساخت: 
بریدیم از مال و از جان طمع 
بتاریخ الخیر فى ما وقعا 

(۷ کهارت. نقل از همان کتاب ص ۱۳۳). 
۳ -هنگامی که نادر به قندهار تشکر کشیده با 
انغاتها می‌جنگید. چند بار از محمد شاه هندی 
تقاضا کرد که افغانهای فراری را به کشرر خود 
راه و پناه ندهد؛ «فرستادة نادر على مردان شاملو 
در این باب قول از دربار هند گرفت و فرستادة 
ثانری همینطور با این حال فراربان به آسانی 
بغزنی و کابل پناه بردند و معلوم شد برای 
ممائعت انان حکمی قطعی داده نشده. نادر به 
منظور اعتراض, مأمور دیگری فرستاد. ولی او 
را در دهلی نگه داشتتد... پس از فتح قندهار نیز 
سه مأمور دیگر فرستاد و جواب قطعی طلب 
نمود باز مسامحه به عمل آمده. (تاریخ ایران 
سایکس ج ۲), 
مینورسکی آرد: «اما سیب پیشرفت او [نادر ] به 
جانب هند این بود که آن ممالک را بی پاسبان, و 
خزانة دولت رااز لشکرکنیهای بی‌پابان خود 
خالی میدید». و فریزر معتقد است که بر اثر 
خیانت و دعرت نهانی نظام الملک و سعادتخان 
سرداران هندی» نادر عزیمت فتح هندوستان 
کرده است. رجوع شود به نادرشاه از نظر 
خاورشاسان ص ۷۴ و ۲۱۳. بنظر میرسد که 
مشاورین امپراطور [محمدشاه ] از اهمیت 
موقع بی‌خبر برده‌اند. بعلاوه آنان امیدوار بودند 
که حصار فتدهار غر قابل تخر باشد؛ حتی 
وقتی که آن شهر به دست ارتش ایران افتاد یقین 
داشتند که ایرانیان به کشور خود مراجعت 
میتمایند. (تاریخ ایران سایکس ج ۲ ص ۲۷۲). 
۴- مورخان باتفاق به عدم کفایت و بی‌لافتی 
محمدشاه اشاره می‌کنند. سایکس او را «مرد 
بیکاره و شهوی درست نقطة مقابل تادر مردانة 
بیداردل» میخواند و گوید. محمدشاه... یکی از 
اعقاب بی‌ارج و بی‌مصرف منولهای بزرگ» و 
ست و تنل و شهوت‌پرست و عیاش و 
بالاخره همیشه با ساده و باده قرین برده است. 
بعلاوه این سلطان دنی و قابل نکوهش [بود] و 
ابدا قابل مقایسه با نادر جوانمرد نبود. (تاریخ 
ایران سایکس ج۲ ص ۳۷۲). لا کهارت آرد: «در 
زمان او [محمد شاه ] سعلطدح» سلالة شاهان 
مفرل هند رو به انحطاط نهاده بود». 


نادرشاه افشار. 


پادشاه سابق‌الذکر نیز قشون و سپاه خود را در 
تمامی ممالک هندوستان و سرکردگان و 
سیصد هزار قشون و دو هزار عراده توپ و 
چهار صد زنجیر فیل و اسباب جنگ در کمال 
آراستگی و استعداد حرکت کرده به بانیپت... 
وارد گردیده تواب همایون ما نیز... با فوجی از 
دلاوران صف‌شکن به عزم مقاتله به طریق 
ایلغار روانه و محمدشاه از بانی‌بت حرکت و 
در منزل موسوم به کرتال که با شاه جهان‌آباد 
بیت فرسخ فاصله دارد نزول... در همان 
کرنال لشکر عظیم و حصن حصین مرتب 
نموده و توپخانه را محیط لشکر ساخته و بنا 
را بر جنگ سنگر و توپخانه گذاشته, و چون 
جمعی را نیز مأمور فرموده بودیم که از کرنال 
گذشته سمت شرقی اردوی محمدثاه در 
سرراه شاه جهان آباد مشغول قراولی باشند 
قراولان مسذکوره... خر رساندند که 
سعادت‌خان با سی هزار نفر جمعیت و 
توپخانه و فیلان... وارد پانی‌پت گردیده عازم 
اردوی محمدشاه می‌باشند. و مانیز... دو 
ساعت بصبح مانده به عزم سرراه گرفتن 
حرکت فرموده به سمت شرقی مان کرنال و 
بانی‌پت متوجه گردیدیم معلوم گردید که 
سعادتخان در همان شب به شنبه یکساعت 
از شب گذشته با قشون خود وارد سنگر 
محمدشاه گردیده, چون از آن مکان تا اردوی 
محمدشاه یک فرسخ و نیم فاصله بود در 
آنجا... نزول اجلال فرمودیم::. [محمدشاه 
پس از رسیدن سعادتخان با سپاهی اراسته تا 
نیم فرسخی اردوی ما آمد و ] ... طول سپاه آن 
گروه تبه روزگار نیز نیم فرسخی بنظر 
می‌آمد... دو اعت بخوبی با توپ و تفنگ و 
شمشیر هدگامۂ جنگ گرم بود تا آنکه... 
شکستی بر لشکر مخالفن افتاده همگی... 
منهزم گردیده و سعادتخان... دستگیر گشته... 
محمدشاه با نظام‌الملک... و جمعی از خوانین 
خود را به سنگر رسانیده... مقرر فرمودیم که 
توپخانه و خمپاره‌ها را به خارج سنگر ایشان 
بسردند و ستگر را مسحاذی ساخته هموار 
نمودند. چون کار آن جماعت به اضطرار 
انجامید ناچار به فاصلةٌ یکروز. روز پنجشنبه 
هندهم نظام السلک... از جاتب مسدشاه 
وارد اردوی کیهان پوی و در خدمت بندگان 
والاء عذرخواه مسقدمهٌ این جنایت گشته و 
محمدشاه نیز با خوانین و امیران در یوم دیگر 
از روی انفعال وارد درگاه فلک تال 
گردیده... فرزند ارجضد... نصرالّه میرزا را تا 
خارج اردو... به استقبال روانه فرمودیم 
پادشاء مذکور را داخل ساخته و مهر سلطنت 
را به موکب همایون ما سپرده آنروز در خیمۀ 
مبارکه سهمان ییون ما بود... مطمح 
انور اقدس آن است که پادشاء والاجاه 


مشارالیه را... باز در امر پادشاهی کل پادشاه 
هندوستان تمکن و استقرار داده تاج و نگین 
سلطّت را به مشارالیه تفویض فرمودیم...». 
قتل عام ذهایی: نادر پس از ورود به دهلی و 
گرفتن غتائم فراوانی که مورخان در تخمین 
قیمت آن از ارقام مختلفی ذ کرکرده‌اند , بر 
اتر طغیانی که در دهلی برخاست مجبور شد 
با صدور فرمان قتل عام هندیان. نام خود را 
لکه‌دار کند. مینورسکی شرح ماجرا را بدین 
گونه آورده است: «روز ٩‏ ذی‌الحجه نادر و 
محمدشاه به پایتخت داخل شدند و... روز ۱۵ 
ذی‌الحجه نادر به بازدید محمدشاه رفت. بعد 
از ظهر آن روز شایع شد که نادر در قصر 
شاهی به قتل رسیده است. اوباش و غوغای 
دهلی به سربازان ایران حمله برده چندین 
هزار نفر را در کوچه و بازار هلا ک‌کردند 
صبح روز بعد نادر به مسجد رفته فرمان قتل 
عام داد که در ساعت ۹ صبح شروع و در ۲ 
بعدازظهر به امر نادر که بر غضب خود 
مستولی شده بود خاتمه یافت». (نادرشاه از 
نظر خاورشناسان ص ۷۶)". اندکی بعد از این 
واقعه نادر یکی از دختران مسحمدشاه را 
بهسری نصرائه میرزا دومین پسر خود 
درآورد" و مجدداً محمدشاه رابه سلطت 
هندوستان منصوب کرد و به دست خویش 
تاج شاهی بر سر او نها" و پس از دوماه 
اقامت در دهلی, روز شنبه هفتم ماه صفر 
۲ با غائم فراوان عزیمت ايران کرد. 

در خوارزم و بخارا: نادر ضمن بازگشت از 
هند چون از طغیان خدایارخان عباسی 
حکمران سند خر یافت به تنه او همت 
گماشت و پس از شکست دادن و اسر کردن و 


۱ -سایکس آرد: «در هر صورت [غتاثم هند ] 


مبلغ هنگفتی بود و اگر نادر آن را خردمندانه" 


بهزین؛ سپاه و امور عامٌالمتفعه میرساند برای 
ایرانِ قفرگرفته بزرگترین سعادت می‌بوده ولی 
افوس این ثروت نادر رابه خت سوق داد و 
ایران در حیات او سودی از آن گنج گران نبرد و 
پس از مرگش اسراف و اتلاف گشت». سایکس 
بقل از هنوی آرزش غنائم سفر هند را هفت 
میلیون و نیم لیرة انگلیسی تخمین زده است. 
رجرع شود به تاریخ ایران سایکس ج ۲. و 
مینورسکی آرد: «تمام توجه جهانگشای بزرگ 
معطرف بگرفتن مال از مقلوبین بود. ميزان مال 
هنگفتی که گرفته است کاملاً معلوم نیست: 
آنندرام ندیم هندرستان ۶۰ لک (۰۰۰۰۰۰ع) 
روپه نقد و ۵ لک (۵۰۰۰۰۰۰) روپیه جواهر 
میتریسد که از جمله الماس معروف به کوه تور و 
تخت طاوس بود. (از نادرشاه از نظر 
خاررشاسان ص ۷۶). 

۲ - روز عد نوروز که تصادف با عید اضحی 
کرده برد در تمام مساجد خطبه به نام نادز 
خواندند و ایضاسکه به نام او زدنده عصر آن 


نادرشاه افشار. ۲۲۰۹۹ 


روز سادر به بازدید امپراطور رفت. حوالی 
غروب شایع شد که نادر فوت کرده و به روایت 
دیگر به امر امپراطور توقیف و زندانی شده در 
اندک زمانی این خبر به ا کناف شهر گترش 
بافت. ترضیح آنکه طهماسب‌خان جلایر عده‌ای 
از سربازان قزلباش را به ابارهای گندم فرستاد 
تا باز کنند و نرخ تعبین نمایند و اين عمل چون 
به زیان گندم فروشان بود پس به قصد تحریک 
عرام به شایعه‌سازی دست زدند و عرام‌الاس را 
بر خد سربازان قزلباش برانگیختند و کار بجانی 
رسید که در هر نقطة شهر از آنان ننها یا دو نفری 
دیده شدند معروض هجرم رجاله گشتند و 
امپراطور و رجالش با اینکه در این کار دست 
نداشتد برای خواباندن فته عملی نکردند. در 
نختین حر اغنشاش نادرشاه باور نکرد و 
نصور نمود بعضی از نظامیان او بمنظرر غارت 
شهر آن خبر را جعل کردا پس یکی از 
بساولان خود را مأمرر رسیدگی کرد, ولی تاوی 
از قلعه بیرون رفت او را کشتند, نادر دومی را 
فرمتاد و او هم به عاقبت اولی گرفتار شد. نادر 
دریافت که وضع جدی است و هزار تن 
جزایرچی اعزام نمود تا فته را بخواباند ولی 
چون شب شد آنها از عهده برنيامدند. نادر بنه 
لشکریان خود دستور داد تمام شب را در حال 
آمادهباش بگذرانند و ہدون اجاز؛ او اقدامی 
دیگر نکتد بامداد با نگهبانان نر ومندی شخصاً 
سوار شد و رو به مسجد روشن‌الاوله نهاد... ر 
گفته‌اند در جوار اين مج او را از بالاخانة 
منزلی نشانه تیر قرار دادند که به حطارفت و 
یکی از سرکردگانش را از پای درآورد. نادر به 
بام مسجد درآمد و از آنجا محلاتی را که 
لشکریان او را مورد حمله قرار دادند تعن 
نمود و دستور داد هر جا یکی از قزلباشهای او 
کشته شده» کی رازنده نگذارند. (از لا کهارت؛ 
نادرشاه از نظر حاورشناسان ص ۱۳۲ و ۱۲۳). 
از ساعت ٩‏ صبح تا ۳ بعدازظهر قل و تاراج در 
کوچه ادامه داشت... در این بین امپراطور 
نظام‌الملک و قمرالدین‌خان را نزد نادر فرستاد ر 
طلب عفو و اغماض کرد و تادر حاج فولادخان 
کوتوال را با عده‌ای از نقچیان خود مأمرر کرد 
تا به سپاهیان ابلاغ کد که دست از تعقیب 
بردارند و فرمان او قورا اطاعت شد و این خود 
درجه فرمانبرداری جنگاوران او را مینماید. (از 
لا کهارت, همان کاب ص ۱۴۳). 

۳- میگویند» جون هتگام عفد از داماد 
نسب‌نامهٌ هفت پشت او را خواستند نادر گفت 
بنریید: هار فرزند نادرشاه است و ادرشاه پر 
قمغیر استاوبجای هفت پثت تا هفتاد یکت 
بتویند پر شمشیره. (از تاریخ ايران سایکس 
ج ۲ص ۳۷). 

۴ - محمدشاه استدعا کرد... ممالک آن طرف 
آب اتک و دریای سند از حد تبت و کشمر نا 
جائی که آب مزبور بدریای محیط اتصال یابد 
بعلاوة ولایت ته و بنادر قلعه‌جات تابعه برسم 
پیشکش ضبط و بممالک محروسء خاقانی 
انتظام یابد... آنحضرّت [نادرشاه ] نیز قبول و 
ضممة قلمرو خود فرمودند! (جهانگشای 
ادری چ انوار ص ۳۳۴). 


۳۱۳۱۳۰۰ نادرشاه افشار. 


بخشودن وی. متوجه هرات گشت و چهل 
روزی در آنجا اقامت جت و غنائم سفر هند 
را به معرض تماشای مردم گذاشت و پس از 
ورود به قتدهار کمر به قلع و قمع ازیک‌ان 
بخارا و خوارزم بست و قسمتی از سپاه خود 
را نیز به سرکوبی لگزیه داغستان فرستاده و 
خود عزیمت ترکستان کرد و با بستن پلی 
محکم به آمویه. با لشکر از رودخانه عبور 
کردو چون والی و سران بخارا در یک منزلی 
شهر به حضور وی رسیدند و عرض انقیاد 
کردند.سپاه نادری به صوب خوارزم روی 
آورد و پس از جنگی که با خوارزمیان در 
پیوست نادر پیروز شد و خوارزم رابه تصرف 
آورد و پس از فتح خیوه, از راه مرو متوجه 
کلات شد. در این سال تادر به اوج قدرت و 
" ۰ جهانگثائی رسده بود پس از رسیدن به 
کلات و یک ماهی اقامت در انجا و ساختن 
کاخی برای خویشتن و خزانه‌ای برای 
جواهرات و غنائم هند به مشهد رفت و 
جشنی باشکوه به فرخندگی فتوحات خود 
برپا کرد و پس از دو ماه اقامت در مشهد به 
قصد سرکوبی لگزیه, متوجه داغتان عد اما 
در این سفر جنگی مثل گذشته فتح و ظفر 
همعنان رکاب جهانگنای افشار نبود یکال 
و نیم جنگهای وی در داغستان مدت گرفت و 
تلفات سنگینی به سپاهش وارد آمد. در همین 
سفر بود که نادر به کور کردن رضاقلی میرزا 
فرزند ارشد خود فرمان داد و از ان پس. 
یکباره اخلاق و رفتار وی دیگرگون شت و 
بدبیتی و قساوت فوق‌الساده‌ای در او پدید 
آمد. به اندک ناملایمی فرمان قتل سرداران و 
رعیت را صادر میکرد و در برابر کوچکترین 
لغزش اغماض و تسامح روا نمی‌داشت. 

در همین هنگام چون دولت عثمانی شرایط 
نادر را در قول مذهب جعفری به نام رکن 
پنجم اسلام رد کرده بود. تادر برای چهارمین 
یار لشکر به سوی عشمانی کشید (زمستان 
۵ و از راه شهرزور متوجه کرکوک شد و 
ہس از تصرف شهرزور و کرکوک و اربیل» 
شهر موصل را در محاصره گرفت و سرانجام 
در قارص شکست سختی به سپاه تازه نفس 
علمانی داد و با غنیمت فراوانی از راہ اصفهان 
روانة خراسان شد. اندک اندک نارضایتی 
مردم ایران از سخت‌گیریهای نادر فزونی 
گرقته بود. و همه نزدیکانش از خشم او بر 
جان خود بیمنا ک‌بودند. حرص عجیبی به 
جمع‌آوری جواهر و گرفتن مال رعیت بر 
وجودش غلبه کرده بود هر کس از گوشه‌ای 
نسوای مخالفی ساز کرده و علم طفیان 
پرافراشته بود از جمله طهماسبقلی‌خان 
جلایر در سیتان. و کردهای خبوشان در 
سرتاسر خراسان. نادر به قصد سرکوبی کردها 


متوجه خبوشان شد و در فتح‌آباد نزدیک 
خبوشان خیمه زد و شامگاه دوم جمادی 
الثانی ۱۱۶۰ در خیمه و بتر خواب خويش 
به دست چند تن از امراء افشار و قاجار کشته 
شد. بازن طبیب مخصوص نادرشاه که خود 
هنگام قتل نادر در اردوی وی و ملازم او بوده 
است. پس از اشاره به آشفتگی و دگرگونی 
حال نادر در سال آخر عمرش و طفیان‌هائی 
که‌در گوشه کنار ایران اصاس می‌شد 
می‌نویسد: «پادشاه در اطراف خود جز زمزمة 
عصیان و فاد نمی‌شنید پیک‌های او را 
بازداشت میکردند. اوامر او منقطع می‌شد هر 
روز او زا از طغیان نوی خبر میدادند. درد او 
روزبروز افزون‌تر می‌گشت و هیچ چیز 
تشویش و اضطراب او را تکین نمی‌داد وی 
نخت خانواده و تمول خود, همه را په کلات 
معروف فرستاد. همینکه خیالش از آنطرف 
راحت شد چنان وانمود کرد که از تمام فنه‌ها 
بی‌خبر است... چند روز بود که همواره اسبی 
را زین کرده و اراسته در حرم آماده داشت او 
نیک میدید و شک نداشت که چندی است 
وای برض لته شوه است و زندگ 
او در خطر است ولی عاملان توطه را 
نمی‌شناخت. در مان درباریان تاراضی‌تر و 
شورش طلب‌تر از همه کس دو تن بودند. 
يکي محمد قلیخان که خویش او بود و 
سرداری نگهیانان او را داشت, دوم 
صلاح‌خان " که مباشر ناظرخائة او بود. 
نادرشاء را با کی از صلاح‌خان نبود زیرا 
شغلش اقتضا نمی‌کرد که او را در لشکریان 
نفوذی باشد و بیم او بیشتر از محمد قلیخان 
بود که مردی رشید و جنگی بود... نادرشاه در 
اردوی خود چهار هزار تن سپاهی از اففانان 
داشت که این افواج از یک طرف او را از جان 
مخلص و فدائی بودند و از طرف دیگر 
دشمان ایرانیان (قزلباشان) بودند, در همان 
شب که نوزدهم ماه ژوئن را به بیستم آن ماه 
می‌پیوست. نادرشاه تمام سرداران اففانان را 
بخواند و بایشان گفت «من از نگهبانان خود 
خرسند نیستم و چون علاقه و درستی و 
دلیری شما یر من هویداست هما را مامور 
می‌کنم که فردا هنگام بامداد همه صاحب 
منصبان ایران (قزلباش) را بازداشت نمائید و 
به زنجیر بکشید و اگراخیاناً کی از ایشان 
گتاخی نماید و در مقام مقاومت برآید از 
کشتن او دریغ ندارید. مقصود محافظت 
شخص من است و من مراقیت جان خود را به 
شا می‌سپارم. سرداران آففان... سربازان 
خود را مجهز و آماده ساختد. اما این فرمان 
چندان پنهان نماند... محمد قلیخان که در همه 
جا جاسوس داشت صلاح‌خان را آ گاه‌کرد. 
این دو سرکرده با امضاي سندی کتبی هر دو 


نادرشاه افشار. 


سوگند خوردند که یکدیگر را ترک نگویند و 
در همان شب دشمن مشترک خود راء که 
فرمان مرگ ایشان را برای روز آینده داده 
بود بکشند. 

پس آن سند را یه شصت تن از سرداران که 
محرم ایشان بودند بنمودند... همه این 
سرداران سند را آمضا کردند و متعهد شدند که 
در ساعتی که برای اجرای امر معین خواهد 
شد حضور بهم رساند و آن ساعت هنگام 


۱ -مملکت ايران را سه سال از مالیات معاف 
کردند لکن این باران طلا دنباله نداشت و وجوه 
مبذوله بزودی پس گرفته شد. (مینورسکی). او 
پس از به دست آوردن غتائم دهلی ادم خیس 
و لتیمی گردید. در لشکرکشی‌های اولية خود 
روش معتدلی داشت ولی بعلا تغیبر رویه داد و 
بخونریزیهای بی‌جهت و بی‌سیب دست زد و 
در اواحر عمر شدیدا کته خولن برد... نادر در 
جشن پیروزی خود در هتدرستان مالیات سه 
سالة ایران را بخشید ولی بعداً مرتکب خحطای 
باور نکردنیی شده اعلان بخشش مالیات را لغو 
نموده و فرمان جمع‌آوری مالیات را تا دینار آخر 
صادر کرد. «هانوی» میگرید. چاپار و قاصدهای 
او در نظر مردم مانند مأمورین عذاب و لعنت 
بودند و مردم دهات و قمبات رابرای 
جلوگیری از ورود آنان از هر طرف محصور و 
مستحکم میکردند... بر میلبونها پولی که در 
کلات ذخیره شده بود نادر مرتباً مبالغ دیگری 
می‌افزود بعلاوه آنچه جواهر در کشور موجود 
بود ببهانۀ اینکه در دهلی دزدیده شده بزور از 
مردم گرفت. (تاریخ ایران سایکس ج۲ ص ۳۹۵ 
Fy‏ 

حرص تادر در سال آخر عمرش بجمع مالیات 
بوضع فجیعی نمودار شد و مأموران غلاظ و 
مداد او بجان مردم افادند: ... چد نقر ناجر 
ماوراء‌اللهری در کرمان بودند هرگاه کی 
میلفی را که به عهده‌اش نوشته بودند نداشت 
بپردازد در عرض آن هرگاه دختر یا پر مقبولی 
داشت خریده و در ازای آن پول میدادند...». (از 
تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی ص ۳۶۵). در 
ارایل صفر ۱۱۶۰ که نادرشاه در نزدیکی شهر 
کرمان چادر زده بود «اعیان فارسی در همین 
وقت از فارس بکرمان بخدمت نادر آمدند و 
مورد مژاخذه شلده... پس شصت و سه نقر 
کلانتران فارس و یکصد و شانزده تفر از اهالی 
کرمان رابر حب حکم پادشاه عدالت پناه 
کشتتد و جنازه آنها را در مدان انداختند و از 
سرهای آنها که بشمارة یکصد و هفتاد و نه نفر 
بوددوکله مار ساختد... نسقچیال... 
میخواستد که عدد کشته فارسپان از شصت و 
سه نفر کمتر نشود که مادا کلۀ مناره ناقص شده 
مورد مواخذه شویم». (از مجله راهتمای کتاب 
۱۰۰۷ سال پنجم. بقل از فارسنامه و 
روزئامه میرزا محمد کلانتر فارس). 

۲- لاک پارت و سایکس و دیگر مورخان 
ایرانی و اروپانی «صالحخان» نوشتهاند و گویا 
«بازن» در تقل اسم اشتباه کرده باشد. 


نادرعلی. 


غروب ماه بود که در حدود دو ساعت پس از 
نیمه شب می‌شد. نمیدانم فشار بی‌صبری بود 
یا هوس خودنمائی که پانزده یا شانزده تن از 
سرکشان را پیش از رسیدن ساعت موعود به 
میعاد کشیده بود. شورشیان پای اندر خیعۀ 
شاهی نهادند و آنچه را که مانع گذشتن ایشان 
می‌شد درهم شکستد, تا به خوابگاه شاه 
رسیدند. بانگ و خروش او را بیدار کرد و با 
آواز دهشت‌آوری فریاد زد: «کیست؟ 
شمشر من کجاست؟ اسلحة مرا پیاوریدا» از 
شنیدن این سخنان شورشیان را بیم برداشت و 
پس رفتد اما محمد قلیخان و صلاح‌خان 
ایشان ر چرات دادند, نخضت محمد قلیخان 
پیش دوید و یک ضربت شمشیر چنان باو 
حوالت کرد که شاه را سرنگون ساخت و از 
پای درانداختا, دو یبا سه تن نیز از او 
سرمشق گرفتند و سرانجام صلاح‌خان که 
شمشیر به دست داشت به سوی تادر رفت و 
سر وی را برید... (از تامه‌های طب نادرشاه 
E E‏ ۳۹۵ 

فهرست مآخذ: در تنظیم این شرح حال 
اغلب از کتب زیرین استفاده شده است: 

۱ -نادرشاه از نظر خاورشناسان ترجمه دکتر 
رضازاد: شفق شامل قمت‌هائی از نظرات و 
تحقیقات فریزر, لا گهارت, براون و دیگر 
متشرقان راجم به تادرشاه چ انجمن اثار 
ملی تهران ۱۳۳۹. 

۲ - در نادره تألیف میرزامهدی‌خان منشی 
چ شهیدی چ انجمن آثار ملی تهران ۱۳۴۱. 
۳ - نادرنامه تالف محمدحین قدوسی چ 
انجمن آثار ملی خراسنان ۱۳۳۹. 

۴ - جهانگشای نادری تألیف محمد مهدی‌بن 
محمدتصیر استرآپادی 3 سید عبداله انوار چ 
انجمی آثار ملی تهران ۱۳۴۱. 

۵- تاریخ ایران تألیف سرپرسی سایکی 
ترجمهٌ سید محمد فخرداعی ج ۲ ج تهران 
AFF.‏ 

۶ - بردهای بزرگ نادرشاء تألیف سرلشکر 
مقتدر چ انجمن آثار ملی ۱۳۳۹. 

۷ - نامه‌های طب نادرشاه تسرجمه دکتر 
علیاصفر حریری ضميمة منجلة يغما سال 
4Î‏ 

و نیز برای اطلاع بیشتر از شرح زندگی و 
جتگهای نادرشاه به این ماخذ می‌توان رجوع 
کرد: 

۱ - نادرشاه تیف لکهارت انگلیسی ترجمة 
مشفق همدانی. 

۲ تافرعاه تالف مورتیمر دیورانده ترجمۀ 
سد محمدعلی داعی‌الاسلام. 

۳ - تاریخ نادرشاه اقشار و مختصری از 
تاریخ سلاطین مپغول و اولاد اسیرتیمور 
گم رکان ترجمة ناصرالممالک. 


۴ - روضةالصفا تألیف رضاقلی هدایت جلد 
همم 
۵ - سفرنامةٌ عبدالکريم ترجمه محمود 
هدایت. 
۶ - تاریخچۀ نادرشاه تألیف مینورىکی 
ترجمة رشید یاسمی. 
۷ - زبدةالتواريخ تألیف محمدمحسن 
مستوفی. ۱ 
۸ -فارسنامة تاصری تالف من فسائی. 
٩‏ - هشت مقاله تألِف نصراله فلفي. 
۰ - اردوکشی نادرشاه به هندوستان تألف 
کیش میشف ترجمهٌ محمدصادق اتابکی. 
۱- مجله یادگار سال پنجم و ششم و هفتم. 
۲- تساریخ گیتیگشا تألیف میرزام‌حمد 
صادق نای اصفهانی چ سعید نفیسی. 
۳ - تاریخ ایران تالیف سرجان ملکم ترجمةً 
حیرت. 
۴ - اعیان‌الشیعه ج ۴۱. 
۵ - مجمل‌التواریخ گلتانه چ مدرس 
رضوی. 
۶ - مجم‌التواریخ تألیف میرزا محمد خلیل 
مرعشی صفوی ج عباس اقبال. 
۷ - منتخب‌التواریخ تالیف حاجی ملاهاشم 
خراسانی. 
۸ - تساریخ نظامی ایران تألیف جمیل 
قوزانلو. 
نادرعلی. [د ع) ((خ) نادر على الحسنی 
فرزند میرزامحمد کاظم مشهور به میرزا آقای 
تقاش از کاتبان و خوشتویان قرن سیزدهم 
است. نسخهای از «خلاصة‌الافکار» بخط او 
موجود است. رجوع شود به احوال و اشعار 
رودکی ج ص٩۳‏ 
ناد رقلی. [دٍ ق] (اخ) از دهات دهتان 
گاودول است و در بخش مرکزی شهرستان 
مراغه قرار دارد. به فاصلذ ۵۲۵۰۰ گزی 
جنوب مراغه و ۱۶۵۰۰ گزی شمال شرقی راه 
ارایه‌رو میاند وآب به شاهیندژ. کوهستانی 
است و صوای معدل مالاریاخیزی دارد. 
ساکنان این ده ۵٩۳‏ تن‌اند. آبش از قنوات 
است و محصولش غلات و شغل مردمش 
زراعت و صنایع دستیش گلیم‌یافی. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران ج۴ 
ص ۵۲۲), 
نادرقلیی. (دٍ] (اخ) رجوع به نادرشاه 
افخار شود. 
ناد رکسمیری. [د ر ک] ((ج) از شاعران 
فارسی‌گوی کشمر است و این بیت را ملف 
نگارستان سخن از او تقل کرده: 
ما را به سیر لاله وگل دل نمی‌کشد. 
ای چهرة بهارفریب تو باغ ما. 
رجوع به نگارستان سخن ص ۱۱۵ شود. 
ناد رگفاو. [دک ] (نف مرکب) درنا گذرنده. 


نادر م‌جحمد, + 
عفونکننده. سخت‌گیر: 
از سهم و از صیاست نادرگذار تو 
بر گرگ ژنده پوست بدرد سگ شبان. 
سوزلی. 


نادر مازندرانی. زد ر ز د] ((خ) مسیرزا 
ادال" متخلص به نادر از شاعران قرن 
سیزدهم است. مولدش قریهٌ شهر خواست از 
قرای اشرف مازندران است سالها در اصفهان 
به تحصیل علوم ادبی و حکمت پرداخته 
است. هدایت در ریاض‌العارفین آرد: در آغاز 
رسالاتی در قدح صوفه نوشت و «چون 
جرح وی این طایفه را محضا لله نبود و در این 
طریقه طریق غرض می‌پیمود لهذا حضرت 
شاهنشاهی کتب وی را ضط و از این عمل 
وی رامانع شدند... بالاخره از عقاید نسابق 
نادم گردید... و بخدمت بعضی از عارفان زمان 
رسد و انابه پیشه گزید. صحبت و ملاقاتش 
مکرر اتقاق افتاد» ",از اشعار اوست: 

شد صرف میانی و معانی 

اوخ همه عمر و زندگانی 

زین حاصل من حروف و اصوات 

ز آن واصل من که مات ماذات 

کردم‌پی اهل دل تکاپوی 

تازان و دوان شدم به هرکوی 

یک جوهر بی‌عرض ندیدم 

دور از غرض و مرض ندیدم 

زاهد که نماز میگزارد 

اندریی آز می‌گزارد 

عابد که عبادتش خصال است 

کارش همه وزر یا وبال است 

تدریس مدرسان مدرس 

تخر عوام باشد وبس 

از موعظه واعظان منبر 

دارتد هوای جل استر 

مقتی ز فتاوی مخالف 

معتل‌العین بل مضاعف 

در دهر به هر که دررسیدم 

وز دید اعتبار ديدم 

جز نقش تواش نود در دل 

جز فکر تواش نبود حاصل. 
نادر محمد. [دم 2 ] (إخ) چسهارمین 
فرمانروا از سلسلة امرای جانی یا هشترخانی 
بخاراست. وی از سال ۱۰۵۰ تا ۱۰۵۷ ھ.ق. 
بر ولایات سمرقند و بخارا و فرغانه و 
بدخشان و بلخ حکومت کرد و به سال ۱۰۶۱ 


۱-باآنکه قاتلین او رادر خواب غافلگیر 
ساخته بودند معذلک قبل از آنکه صالح‌خان او 
را نقش زمین کند تادر دو نفر را بتقل رسانید. 
(تاریخ یران سایکس ج۲ ص ۳۹۵). 

۲ -مجمع الفصحا ص ۴۹۹. 

۲-ریاض‌العارفین صر. ۱۰ 


۲ ادرمقابل. 


درگذشت. (طبقات سلاطین اسلام ص ۲۴۵ و 
(fF‏ 
تادرمقابل. [ دمب ]ص مرکب) 
نادربرابر. (ناظم الاطباء). 
نادرمیرزا. [د] ((خ) وی فرزند شاهرخ 
میرزا فرزند رضاقلی‌میرزا فرزند نادرشاه 
افشار است. و بعد از برادر بزرگتر خود نصراله 
میرزا چندی یه نیابت پدر ناینای خود 
شاهرخ میرزا بر مشهد حکومت کرد و به 
دست مر محمدخان اسر افتاد و پس از کشتد 
شدن آغامصدخان قاجار با مساعدت 
پادشاه افغان دیگر باره بر مشهد مسلط شد و 
در اواخر ذیقعدهٌ ۱۲۱۸ به دست محمد ولی 
میرزای قاجار فرمانروای خراسان اسیر و 
روانة تهران شد و در تهران بدستور فتحعلی 
شاء قاجار پس از شکنجه‌های فراوانی که دید 
بقتل رد و با کشته شدن تادر میرزا انقراضص 
دودمان نادری پنجاه و هفت سال پس از قتل 
ادرشاه افثار ملم گشت. رجوع شود به 
نادرامه تالف محمدحین قدوسى 
ص ۴۴۱. 
نادر تصیرآبادی. زد ر ن] ((خ) سیدنجم 
الاين حسین‌بن سیدقمرالدین, از 
پارسی‌گویان هند است و به روایت مژلف 
شمع آنجمن در قرية ايه از توابع نصیراباد به 
دنا امده است. در شعر و علوم متداوله از 
شا گردان شاه سلامت الله کشفی است. این 
ابیات در شمع انجمن به نام او ثبت است: 
در بزم مرا بی‌رخت آهنگ نوا نیست 
تا گل نود بلیل من نغمه‌سرانیست. 
ا 
رخار یارم می‌کشد زلف پریشان در بغل 
بنگر شب دیجور را خورشید تابان در بغل. 
د 
من بلبلم ولی به گل شعله سرخوشم 
بر شاخ نخل طور بود آشیان من. 
(از تذکر؛ شمع انجمن ص ۴۸۹). 
نادرو!. [دز] (ص مرکب) مقابل دروا. 
رجوع به دروا شود. 
نادروائی. دز ) (حامص مرکب) ضرورت 
نداشتن. (حاشیه در نادره از برهان قاطع)؛ 
ابواب کنوز نادری را به دست بی‌پروانی و 
نادروائی گشوده از نادانی یادانی و اقاصی... 
در صدد تبذیر و اسراف برآمد. (درةنادره ج 
جعفر شهیدی ص ۰۲ 4۷. 
تادرودن. [د د] (مص منفی) ندرودن. 
نادرویدن. مقابل درودن. 
نادرودنی. (دّدٌ] (ص لاقت) که درودنی 
نست. که قابل درویدن نباشد. که نتوان 
دروید. مقابل درودنی. 
نادروده. [د د /د) (نمف مرکب) دروده 
نشده. درونا کرده.نادرویده. 


ناد رو یدن. زد رز د) (مص منفی) مقابل 
درویدن. رجوع به درویدن شود. 
ادرو یدنی. (د ر د] (ص لیاقت) که قابل 
درویدن نیست. که ازدر درویدن نباشد. 
نادرو یده. [دَر د /د] (ن‌سف مسرکب) 
درویده تشده. درو نشده. مقایل درویده. 
رجوع به درویده شود. 
نادرو یش. [در] اص مرکب) آن که 
درویش نباشد. (ناظم الاطباء). | آن که زهد و 
دزویغی را به خود نبت دهد ولی قلباً 
درویش نباشد. زاهد دروغی. (ناظم الاطباء): 
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا 
تا ندانی که در این خرقه چه نادرویشم. 
حافظ. 
||نارفیق. 
ناد رو یشی. [دز] (حامص مرکب) در 
تداول, نارفاقتی. بی‌صفائی. ناتگی. 


نادرو یشی کودن. دز ک د] (مسص 


مرکب) در تداول نارفافتی کردن. بی‌صفائی 
کردن.شرط رفاقت و صفا بجا نیاوردن. 

تادر شود. ||مرتفع. هضة نادرة, ای مر تفعد. 
(مهذب الاسماء). 
نادره. [د رَ /رٍ ] (از ع. ص.) بي‌مانند. 
الاطباء): این سلطان ما امروز نادر؛ روزگار 
است. (تساریخ بیهقی ص ۳۹۷). ||طرفد. 
طریفه. جالب؛ این خاتون را عادت بود که 
سلطان محمود را غلامی تادر و کنیزکی 
دوشیزء نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ 
بیهتی ص ۲۵۲). 

بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی 

ما را بگو که لعبت خندان کیستی. ۰ خاقانی. 
اخر ای نادره دور زمان از سر لطف 


بر ما آی زمانی که زمان میگذرد. سعدی, 
گر توان بود که دور فلک از سرگیرند 

تو دگر نادرم دور زماتش باشی. سعدی. 
| گرچه تادره یاری و خوب دلندی 

ولیک دعوی یاری تو کرا یار است. 

نادره کیکی بجمال تمام 

شاهد ان رو فیروزفام. جامی. 


]| هر چیز کمياب. هر چیز تازه و تحفه. (ناظم 
الاطباه). طرفه. نفیس. دیریاب. تنگیاب. 
قیمتی: آنچه از آن پکار آمده‌تر و نادره‌تر بود. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۱۴). 

میجویم داد, تت ممکن 

کاین تادره در جهان ببیتم. خاقانی. 
دوستی او ز سپاه وز حشم نادره است 
از رعیت که همی مال دهد ادره‌تر. فرخی. 
اندر این ایام از نادره‌ها نادره لت 


نادره‌بین. 

پسری با پدر خویش موافق به سیر. فرخی. 

نادره باشد گلو بریدن اطفال 

نادره‌تر آنکه طفلکان نخروشند. موچهری. 

راست گوئید که این قصه و اين نادره جت 

اینکه آبتنتان کرده بگوئید که کیست. 

۱ منوچهری. 

یک قطره آب نادره باشد ز چشم کور. 

جان میدهم یجای زر این نادره که تو 

از زر حدیث میکنی از جان نمی‌کنی. 
خاقانی. 

||اتفاق عجیب. حال عجیب. واقع عجیب: 

مقعد چندین هزار ساله عجوزی 

بکر کجا ماند این چه نادره حال است. 
خاقانی. 

مردمان حکایت گوسفند و زن و اتش و پیلان 

بگفتند و آن نادره شرح دادند. (سیدبادنامه 

ص ۸۳). ||اتقاق و حادثة نا گهانی. (ناظم 

الاطباء): بوبکر حصیری را در این روزها 

نادره‌ای افتاد و خطایر دست وی رفت در 

مستی. (تاریخ بهقی ص ۱۵۶). ||هر چیز که 

گردد و حیرت آورد. (ناظم 

الاطباء). |/بنله. لطیفه. (ناظم الاطباء): 

خدآوند یوم حمی... به نادره‌هاء خنده‌نا کو 


N 
سیب اشفت‎ 


بازهاء عجب و الحان خوش و مانند آن 
محفول بایدبود. رة خوارزمشداهی), 
|انکته. لطیفه: سخن | گرچه دراز شود از نکته 
و تادره‌ای خسالی نباشد. اتاریخ بیهقی 
ص۲۳۸). حکایتی دیگر یاد آمد اگر چه نه 
حکایت کتاب است اما گفه‌اند انادرة لا ترد. 
(قابوسنامه). 
ت E‏ 
این نکته یاد گیر که نغز است و نادره. 
ناصرخرو, 
||اسخنی بدیع و دلشین. (یادداشت مولف). 
طرفه. طریفه* 


رهروی بود در آن راه درم یافت بسی 


چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد. 
بی‌شکی از بهشت همی آید 
این دلپذیر و نادره معنی‌ها. ناصرخرو. 


|اسخن عجیب و غريب و بدیع. (ناظم 
الاطاء). |إسخن نا گاه‌از دهان بردن انده. 
(زمخشری). ||امستلی که شهرت ندارد. 
(بادداشت مؤلف): 
تاویل برگزید؛ مار جهل 
ای هوشیار نادره افون است. 

ناصرخرو. 
نادرةالزمان. [در تزز] (ع!مرکب) یگانة 
روزگار. (منتهی الارب). وحیدالعصر. (اقرب 
الموارد). ۲ 
نادره‌یین. [در /ر ] الفتمرکب) نکته‌یین: 
در مجلس جان گوش سرت پندشنو باد 


نادره‌یرسی. 


نادری کازرونی. 1۳ 


معاودت نمود "" و چون به شیراز بازگشت در 


ناد ر بدنی. [د د) (ص لیافت) که دریدنی 


در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد. 

سنائی. 
نادره پرسی. در /ر ب ](حامص مرکب) 
پرمش و استفار از جیز كمياب و 
فوق‌العاده. (ناظم الاطياء). 
نادره پیوا. [د ر /ر] (نف مرکب) نویندة 
سرگذشتها و اتفاقات. (ناظم الاطاء). 


هوشیار. عاقل. بافراست. عالم. فاضل. آ گاه. 


واقف بر کارهای عجیب و بر چیزهای پنهانی 
و غیبی. (ناظم الاطیاء), 
نادرهُ زمان. [دٍ رز /ر ي ز] (تسسرکیب 
اضافی, (مرکب) یکتای روزگار. يگانة دهر. 
اعجوبهٌ روزگار. نادرة دور زمان. 
نادره‌فن. زد ر / ر فَ] (ص مرکب) آن که 
دازای شعبده و نیرنگهای عجیب و غریب 
باشد. (ناظم الاطباء). 
نادره کاز. [د ر / ر ] اص مرکب) کسی که 
کار بی‌مانند یا بیار عجیب کند. (فرهنگ 
نظام). کنده کارهای خارق عادت و صانع 
قابل. (ناظم الاطباء). آنکه از وی کار نادر و 
غریب به وقوع آید. (آتدراج). 

نادزه گفقار. (در / رگ ](ص مرکب) آن که 
گفتارهای پسندیده بیان سی‌کند. (ناظم 
الاطباء): 

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت 
یار شیرین‌سخن نادره گفتارمن است. حافظ. 
نادره گو. [د ر /ر ] (نف مرکب) لطیفه گو. 
نکته گو:ٌ 

بود خوب و جوان و نادره گوی 

زن که این دید از او تو دست بشوی. نظامی. 
نادره گونی. [د ر /ر] (حامص مرکب) 
عمل نادره گو.نادره گفتن, لطیفه گفتن. 
نادره گوینده. [د ر / ری د/د] (نف 
مرکب) نادره گو: 

ساقیان نادره گویند؛ شیرین‌ادا 

نطریان چلیک بی اروا 

مختاری غزنوی, 

نادری. (د] (حامص) کمیابی. (ناظم 
الاطباء). تادر بودن. رجوع به نادر شود. 
نادری. [د] اص نببی) موب به نادرشاه. 
(ناظم الاطباء): جهانگنای نادری. سکۀ 
نادری. کوس نادری. 
نادری. [د] (إخ) از شاعران عشمانی است و 
در قرن دهم هجری میزیسته است. این مطلع 
او راست: 

جهانک نعمتندن کند و آب و دانه مزیکدر 
ایلک کاشانه سندن گوشة ویرانه مزیکدر. 

از قاموس الاعلام ج ۶). 
نادری. [د ) (إخ) محمد چلبی‌بن عبدالغنی از 
شعرای قرن دهم ستبانی است. (از قاموس 
الاعلام ج ۶). 


نیست. که نشاید آن.را درید. که نتوان آن را 
درید. 
نادری سمرقندی. [د ي س م ق ] (اخ) 
از شاعران قرن دهم است. مردی خوش‌طبع و 
عاشق‌مزاج بود و به عشق دلبری نظام نام 
مراحل زندگی پیمود و قصیده‌ای که به نامش 
انشاء نمود مطلعش اين اسست: 
که نداشت بی‌وصالش دل ناتوان نظامی, 
آخر از ناسازی دوران در وطن بجان آمد و در 
عهد همایون پادشاء به هندوستان آمده به رتبۀ 


تقرب پادشاهن و در سال ۹۶۶ «.ق. 


در هندوستان وفات کرد". از اشعار اوست: 
وه چه خرام است قد یار را 
بنده شوم آن قد و رفتار را. 
7 
سر کویت که عمری بودم آنجا 
به عمر خود کجا اسودم انجا؟ 
چه پرسی: نادری چونی در آن کو؟ 
گهی ناخوش گهی خشنودم انجا. 
# 
گردیاقوت لب لعلت عجب خطی دمید 
هیچکس در دور یاقوت اینچنین خطی ندید. 
نادری سیالکو تيی. [د ي س] (خ) از 
شاعران فارسی‌گوی سیالکوت لاهور 
هندوستان است. این رباعی را مؤلف تذكرة 
صبح گلشن " به نام او آورده است: 
من بودم دوش و یار سیمین تن من 
جمعی ز نشاط و عيش پیرامن من 
ایشان همه صبحدم پرا کنده شدند 
جز خون جگر که ماند بر دامن من. 
نادری شوشتری. [دٍ ي تَ] (2) از 
شاعران شوشتر است ".این ابیات را مولف 
صبح گلشن * به نام او ضبط کرده است: 
ساقی بیاکه بی‌لب لعلت چو لاله‌ها 
بر سنگ میزنند. حریفان پیالهها. 
3# 
منم که گردنم از جرم عشق سلسله دارد 
جنون کجاست که با من سر معامله دارد 
تو گرم پرسش غیری ترا چه غم که اسیری 
لی تھی ز حکایت دلی پر از گله دارد. 
نادری کازرونی. [دي ز ] ((ج) حاجی 
میرزا ابراهیم یا محمد ایراهیم " ک‌ازرونی 
شیرازی متخلص به نادری, از شاعران قرن 
سیزدهم است. در اوایل عمر به شیراز امد و په 
تحص ورات ا و «ملوم کت نیرا 
نزد عمش که به دوران زندیه حکیم‌باشی 
مشهوری بوده است فراگرفت»* و طبیبی 
حاذق شد و به سال ۱۲۱۷ در مصاحبت 
محمد نبی‌خان شیرازی به هندوستان رفت و 
اموالی از نقد و جنس اندوخت و به وطن 


حلقه مریدان حاج میرزا ابوالقاسم شیرازی 
درآمد"". مولف فارسنامةٌ ناصری عمر او را 
از ۸۰ سال بیشتر ذ کرکرده است.۲۲ تاریخ 
وفات او را مۇلف فارسنامه ۱۳۱۳۶۰ و مژلف 
آثار عجم و .هدیةالعارفین ۱۳۱۲۵۸ و مولف 
ریحانةالادب. ۱۲۵۰ ضط کرده‌اند. سژلف 
هدیةالعارفین "۲ نام این کتب را از آثار او ذ کر 
کرده است: دیوان اشعار و مثنویات انفی و 
آفاق. چهل صباح. شائق و مشتاق. گلستان 
خلیل. مشرق العشاق. منهج العشاق. این 
اشعار از اوست: 
گرسزد شوری ز سوز عشق در سر داشتن 
کی‌سزد جز سوز عشقت شور دیگر داشتن 
محضری امد قوی در پا ک‌دامان بودنم 
در غمت ای پا کدامن دیده تر داشتن. 

ر 
در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست 
لک چشم احولان ثایستة دیدار ست 
بی‌حضورت از حضورت نیتم یکدم جدا 
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار یست. 
ای ز وجود تو وجود همه 
بود تو شد عین نمود همه 
ای تو حبیب دل دیوانه‌ام 
پر ز می عشق تو پیمانه‌ام 
ای رخ جان محو جمال خوشت 
رهزن دل غنج و دلال خوشت 
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم 
در همه رخ روی ترا یافتم. 
خرم دلی که از مدد طالع جوان 
بگزید عزلتی ز جهان و جهانیان 
خواهی | گرفراغ برون کن تو از دماغ 
سودای دهرکش نود سود جز زیان 


۱-صبح گلشن ص ۴۹۰. 

۲ -ری‌حانة الادب ج ۴ ص ۱۴۰ و قامرس 
الاعلام. 
۳-ص 1٩۱‏ 
۵-ص ۴۹۱ 
۶ - مژلفان آثار عسجم ص۳۲۸ و فارسامة 
ناصری ص۵۴ و هدية المارفین ج۱ص ۴۴ و 
ریاض العارفین ص ۳۲۱و مجمع الفصحا 
ص ۴۹۸ نام او را چنین نقل کرده‌اند. 

۷-ريحانة الاادب ج ۴ 

۸-فارسامه اصری ص ۰۲۵۴ 


٩-ریاض‏ العارفین ۲۳۲۲۱ 
۰ -از فارستامة ناصری ص ۲۵۲. 
۱ -ریاض العارین ص ۲۲۱ 


۲ -ص ۲۵۴. ۳-ص ۲۵۲. 
۴ -ص ۳۲۸ بهار عجم و ص۴۴ ج ۱ هدية 
العارفین. 


۵ج اص ۴۴.. 


۳۱۳۱۰۴ نادری مروزی. 
عنقاصفت ز جمله عالم کاره گیر 

سیمرغ وار از همه کی گم کن آشیان. 
نادری مروزی. (د ي مر و] ((خ) از 
شاعران مرو و مصاحبان امیرعلیثیر نوانی 
است. در مجالس النفائس آمده است: «مولانا 
نادری از جانب مرو است و طبعش غرایب 
طلب و مشکل‌پند است. در زمانه به 
خوش‌طبعی نادر است و میرعلیشیر گفته 
بیاری زمان مصاحب من بود و اکثربه 
لوندی مشغول میود این مطلع از اوست: 

به سنگ ترم کن ای چرخ استخوان مرا 

ماد رخته [ظ: خسته ] کند تیغ دلستان موا!. 
نادری مشهدی. [د ي م ] ((خ) داز 
نادرآندیشان بود و نوبتی هم در هند ورود 
نمود»". این بیت از اوست: 

به ناخن می‌گشایم عقده‌های موی ژولیده 
سیه‌بختم چه سازم درخور مو شانه‌ای سازم. 
نادری هروی. زد ي هَر] ((خ) موف 
صبح گلشن ارد: «در معما نادره کاریهانموده 
خیلی دقیقه‌سنج و نکته افرین بوده». این بیت 
او راست: 

چو آب زندگی هر نو که آن آرام جان گردد 
سر راهش چو گیرم از ره دیگر روان گردد ". 
نادزد يدنی. [دذدی د] (ص لِاقت) که 
نتوان آن را دزدید. مقابل دزدیدنی. رجوع به 
دزدیدنی شود. 
نادستوس. [د ر ] (ص مسرکب) که به 
دسترس تباشد. که در دسترس تباشد. که 
سهل‌الوصول نیست. 
تاد ستور. [د] (ق مرکب) بی‌اذن. بی‌اجسازه. 
بی‌دستور: وغل على التراب؛ تادستور درآمد 
بر شرابخواران. (زمخشری).. 
ناد علی. [د ع] (!خ) نام دعائی است که با 
جملات زیر آغاز می‌شود: ۱ 
ناد علا مظهرالعجائب. تجده عونا لک 
فی‌الوائب... 
ناد علی. [د ع ] ((خ) نامش علم‌الدین است و 
در تذكرة مقالات الشعراء این يت بدو نبت 
داده شده است: 

همچو سایه به قفا عمر سراپا کشت 

به من دلشده گاهی نگه ناز نکرد. 

رجوع به مقالات الشعراء ص ۹۶ ۷ شود. 
نادعلی. [د غ] (اخ) قریه‌ای است کوچک 
در اففانتان که بر جای خرابه‌های شهر 
تاریخی زرنگ به پا شده است. مصحح تاریخ 
ستان ارد: 

شهر زرنگ که مرکز داستانهای این کتاب 
[تاریخ سیتان ] است حالا در نزدیک 
سرحد شرقی سیستان و جزء ملک افغانستان 
واقع است. این شهر در هجوم تیمور خراب 
شد و در فتنه‌های ازیک و هرج و مرج اواخر 
عهد صفویه و انقراض ملوک سیتان از 


عمران افتاد و امروز در محل آن شهر قریة 
کوچکی است معروف به «نادعلی» و در 
جنب آن قریه تل بزرگی است و بر فراز آن تل 
هنوز آثار خرابه‌های ارگ زرنگ بر پا و قلعه 
و باروی کهن آن برجاست. (حائیهٌ ص ۲۲ 
تاریخ سیتان). 
ادف. [د] (ع ص) پنبه زننده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ندف و ندأف شود. 
نا۵لپذ یر. [د ټ] (ن‌مف مرکب) هر آنچه 
خوشایند نباشد. (تاظم الاطباء). ناخوشایند. 
ناداتکین. نادلپسند. تامطبوع: 

بدو گفت شاه» ای زن آرام گیر 


چه گوئی سخنهای نادلپذیر. فردوسی. 
بدو گفت طوس ای هدار پیر 

چه گوئی سخن‌های نادلپذیر. . فردوسی. 
تو بندوی راسر به آغوش گیر 

مگو هیچ گفتار نادلپذیر. فردوسی. 
مرا این سخن بود تادلپذیر 

چو اندیشه کردم من از هر دری. منوچهری. 
در این ژرف دریای نادیذیر 

تو افکندیم هم توئی دستگیر. . اسدد.ی. 
رجوع به ادلی ند شود. 


ناد لپسند. [دٍ پ س ] (ن‌مف مرکب) که 
پند دل نباشد. که دل آن را نپندد. نادپدیر. 
تامطبوع: 

سهی سرو ترا بالا بلند است 
بالاتر شدن نادند است. 
جهان گرچه زیر کمند آمدش 
نکرد انچه نادلند آمدش. 
| نامتبول. مطرود. نکوهیده؛ 
بر ازادگان تادلپ‌ندم 

گر این را ره دهم آن را بیندم. 
رجوع به نادلپذیر شود. 
ناد لچسب. (دٍ چ ] انف مرکب) ناپسند. 
(ناظم الاطیاء). ن_اخوشایند. نادلپذیر. 


نظامی. 


نظامی. 


وصال. 


نادلٍد. 
ناد ل فروز. [د ف ] (نف مرکب) ناد ند: 
از ان سخت پیغام نا دلفروز 


نبد هوش او مانده تا چند روز, 

شمسی (یوسف و زلیخا), 
فا۵‌لیر. [د] (ص مرکب) جبان. ترسو. مقابل 
دلیر. رجوع به دلیر شود* 
دلاور شد آن مردم نادير 
گوزن اندرآمد به بالین شیر. 
ولیکن به شمشیر یازم به شیر 
بدان تا نخواند کسم نادلیر. 
همه ره‌زناند چون گرگ و شیر 
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر. ظامی. 
نادم. [د] (ع ص) اسم فاعل از ند و ندامة. 
(اقرب الموارد). پشیمان. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) 
(دهار) (غاث اللغات). |اشرسار. خجل. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نادم لاهیجی. 

شرمنده. متأسف. (ناظم الاطباء). ج دام 
نادمون. 
نادم حاحرمی. (د م ج] (إخ) مسلامحمد» 
دیوانش هشت هزار بیت است و اغلب هجو و 
هزل و قصیده را محکم میگفت و به قول 
هدایت «از تصرف ستمعان براشفتی». به 
سال ۱۲۲۱ وفات یافت ".او راست: 

شه مردان که اصلش از ترکان 

لک چندی میان تاجیک است 

اندر این شهر خانه‌ای دارد 

که‌به پای مناره نزدیک است. 
ناد مساز. [د] اف مسرکب) نسامناسب. 
مخالف. ناموافق. (ناظم الاطاء). که دساز و 
سازگار نیست. مقابل دماز. رجوع به دساز 
شود. 
نادم شدن. [د ش د] (مسص مرکب) 
پشیمان شدن. افوس داشتن. متأسف بودن. 
شرمده شدن. (ناظم الاطباء). 
نادم گرد یدن. آد گ دی د] (مسص 
مرکب) نادم شدن* 

چون خطائی از تو سر زد در پشیمانی گریز 
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است. 

صائب. 

نادم لاهيجى. [د م] (إخ) ملا نادم 
لاهیجی گیلانی. از شاعران عصر صفویه 
است. نامش شهوار بیگ است و در 
سیداثرف لاهیجان متولد شده است. مولف 
ماثر رحیمی ارد: «در اغاز صدقی تخلص 
میکرد و الحال كه ۴ بوده باشد نادم 
تخلص ایشان است» *. در اوان جوانی بترک 
وطن گفت و عزیمت هندوستان کرد و در آنجا 
با نظیری آشنا گشت و از او محبت‌ها دید. 
تقی‌الدین اوحدی که او را در | گره‌هندوستان 
ملاقات کرده است آرد: «قصیده‌ای در مدح 
مولانا نظیری تیشابوری گفته بخدمت وی [در 
گجرات هندوستان ] پیش گرفت و او نیز در 
جایزه و تتریف تقصیر نکرد. بعد از فوت 
مولانا نظیری مرئیه‌ای خضوب ببجهت وی 


۱-مجالس الفائں ص ۷۶و ص ۲۵۱. 
۲-صبح گلشن ص ۴۸۱. 

۳-صبح گلشن ص ۳۹۱. 

۴-مجیع الفصحاج۱ص ۵۰۲ و نیز مؤلف 
ریحانة الادب آرد: به هجو و بدگوٹی حرصی 
قری داشت بالاخره توبه کرده به مداحصی 
حضرات ائمة اطهار پرداعته, دیران هلت هزار 
بیتی او که اغلب آن هجریات بوده په دست 
متشاعری افتاده و تخلص را تغیبر داده مال 
حلال خردش گردانید: وفاتش ۱۲۲۲ ه. ق. 
است. (ريحانة الادب ج۴). 

۰-مژلف تذكرة حینی نادم لاهیجی و نادم 
گیلانی را دو نفر بنداشته انننت, (ص ۳۵۵). 
۶-مآثر رحیمی ج ۳ص ۱۲۶۶. 


نادم لکنهونی. 
گفت». مژلف تذکر؛ میخانه که او را در سال 
۰ در کشمیر ملاقات کرده و در آن وقت 
نادم سی‌ساله بوده است, ارد «ا کثر اوقات او 
به نرادی میگذشت و در ان کار به مرتبه‌ای 
نقشن آو موافق نشسته بود که وجه معیشت 
خود از آن میگذرانید. چون ساعتی از آن امر 
فارخ می‌شد بقية اوقات صرف می‌کشی و 
بی‌پروائی مینمود. عده اباتش تا ایام ملاقات 
فقیر به چهار هزار رسیده بود». قریب هفتاد 
سال عمر کرد" مدتی در بنگاله و عظیم‌آباد 
هندوستان به سر برد و سرانجام بدوران شاه 
صفی ' به اصفهان برگشت و در هماتجا 
درگذشت و در تختگاه همارون ولایت 
مدفون ات «حاجی محمدخان قدسی هر 
یتش را به یک اشرفی میخرد» * و اینک 
تمونه‌ای از اشمار او: - 
نوروز شد که بر سر نشو و نما شوم 
گل وا شود ز باد و من از باده وا شوم 
سرگشت‌کی ز سر نرود مرد عشق را 
گربعد مرگ سسنگ شوم آسیا شوم. 

گ 
بار در این کهنه‌سرامعرکه دیدیم 
بازیچه اطفال تماشای دگر داشت. 
# 
نام من هر که برد باعث بدنامی تست 
رفتم از خاطر خلقی که تو از یاد روی. 
¥ 
عن و مسجد همه دانند که تهست باشد 
کارهر طایفه باید که به نبت باشد. 
E‏ 
بیچاره‌تر ز ماست بر او رحم واجپ است 
هرکی که گوید از خوشی روزکار ما. 
به هر طرف که فرو هشته زلف بخرامی 
گمان برند که صاد دام بر دوش است. 
4 
گربه مرگ من خوشی بخرام بر بالین من 
دير می‌میرد چو رت در دل بیمار هست. 
3 
در کعبه | گردل بوی یار نباشد 
احرام کم از بستن زتار نباشد. 
چ 
دلم در وصل از تاب رخ جانانه می‌سوزد 
فروزد گر چراغ تیره‌بختان خانه می‌سوزد. 
نادم لکنهونی. [دم ل نْ) (() از شاعران 
فارسی‌زبان هند است. در لکنهو میزیسته 
است و به زبان فارسی و اردو شعر میروده. 
مولف صبح گلشن وفات او را به سال ۱۲۹۱ 
بت کرده است و ارد: «در نظم فارسی وارد و 
دستگاهی داشت که دو دیوان اردو و یک 
دیوان فارسی نگاشت»". مولف تذکرهُ مزیور 
و نیز نصرآبادی این اشعار را از او نقل 


کرده‌اند: 
شود ای کاش وی دشت وحشت رهتمون پیدا 
بفصل گل سر شوریدگان سازد جنون پیدا 
شود تام تو روشن‌گر سر تسلیم خم‌سازی . 
که نقش راست بتماید نگین واژگون پیدا. 
چ 
محو تصور تو دل دورین ما 
خاک ره تو سرمةٌ چشم یقین ما 
حاصل نشد ز صحبت هر همنفس فراغ 
ز اندم که درد عشق تو شد همنشین ما 
#4 
مضمون بته درج غزلها نمی‌کنم 
گلهای تازه میدمد از گلزمین ما 
نادم به خوشدلی غزلی یاد می‌کنم 
بر جان ماست رحمت جان افرین ما. 
9 
به گلشن میرود آن شاخ گل میمیرم از یرت 
کف خاکی به دست ار ای صا در چشم بلبل کن. 
دل من کرد پیدا الفت مژگان خونريزت 
رگ جان می‌طبد هر دم به شوق نشتر تيزت. 
e‏ 
گریه‌با ناله بدل کردم و آشفته ترم 
عشق در اتشم افکد که آیم نبرد. 
نه دمیدن تمامی نه رسیدن به کامی 
چکنم که کشت دهقان بکنار کشت ما را. 
نادمة. (د م] (ع ص) تأنیث نادم است. زن 
پشیمان. (ناظم الاطباء). ج نادمات, نوادم. 
رجوع به تادم شود. 
نادم هروی. [د م در ] ((خ) از شساعران 
هرات است. مولف تذکرة حینی این یت را 
از او تقل کرده است: 
در خانقاه وحدت دیگر مخالفت ت 
چون تار سبحه یک حرف از صد دهن برآئیم. 
رجوع به تذکر؛ حسینی ص ۳۵۶ شود. 
نادمی اصفهانی. (دي اف ] ((خ) مزلف 
صبح گلشن ارد: «شاعر لاابالی‌مزاج بودو 
مضامین نیکو موزون مینمود» این بیت از 
اوست: 
گیرم که دل ز عشق بتان خون کند کسین 
طالم | گرمدد نکند چون کند کی *؟ 
ناد میدن. [2 د ] (مص مفی) ندمیدن. مقابل 
دمیدن. رجوع به دمیدن شود. 
- نادمیدن خورشید؛ طلوع نکردن. طالع 
نشدن. 
- تادمیدن گیاه؛ نرستن. نرولیدن. سر از 
خاک‌برنکردن. 
نادمیدتی . [د د] (ص لیاقت) که دمیدنی 
نباشد. مقابل دمیدنی. رجوع به دمیدنی شود. 
ناد۵‌میده. [د د / د] (ن‌مف مرکب) ندمیده. 
نارسته. سبزنگده. ااطلوع نکرده. طالع نشده. 


1۰۵0 


مقابل دمیده. رجوع به دمده شود. 

نادن. [] (خ) (۱۸۵۸ - ۱۸۸۱ م( 
کستانس کارولین. شاعرۂ انگلیی است. ' 

نادو. [د] (اخ) دهی است از دهان آواچیق 
بخش حومهُ شهرستان ما کو.در ۲۸ هزارگزی 
شمال غربی ما کوو دو هزارگزی جادة شوسة 
پیراحمد کندی واقع است. در ۲۵۰۰گزی 
مشرق مرز ایسران و تسرکیه قرار دارد. 
کوهستانی و سردسیر و هوایش سالم است. 
۲ نفر در انجا مسکن دارند. ابش از چشمه 
است و محصولش غلات و شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری و صنعت دستی امالی 
جساجیم‌بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 

نادو ختنی. [ت ] (ص لیاقت) که دوختنی 
باشد. که قابل دوختن نیست. که ازدر دوختن 


نادوشیزه. 


نست. که توان آن را دوخت. مقابل دوختنی. 
رجوع به دوختتی شود. 

نادوخته. [ت /ت] (نمف مرکب) 
پارچه‌ای که هنوز از آن لباس نساخته باشند. 
(ناظم الاطباء). ندوخته. دوخته نشده. 

ناد وزیدنی. [زی د) (ص لساقت) 
نادوختنی. رجوع به‌نادوختتی شود. 
نادوست. (ص مرکب) که دوست نباشد. که 
مهربان نیست. نامهربان: و از دست زنان 
نادوست و ا کدبائو بگریز که گفه‌اند کدخدا 
رود بود و کدبانو رودبند اما نه چنانکه چیز ترا 
در دست گیرد و نگذارد که تو بر چسیز خود 
مالک باشی. (قابوسنامه). 

نادوستدار. (نف مرکي) مقابل دوستدار. 
رجوع په دوستدار شود. 

نادو ستی. (حامص مرکب) دشمنی. مقابل 
دوستی. رجوع به دوستی شود. 
نادوشیدن. [د] (مص منفی) ندوشیدن. 
مقایل دوشیدن. رجوع به هرشیدن شود. 
نادوشیدنی. [د] (ص لبافت) که قابل 
دوشیدن نیست. که نتوان آن را دوشید. مقابل 
دوشیدنی. رجوع به دوشیدنی شود. 

ناد سیف ه. (ذ /د] (نزمسف مسرکب) 
ندوشیده. دوشیده‌نشده. مقابل دوشیده. 
رجوع به دوشیده شود. 


نادوشیزه. از /ز ] (ص مرکب) زن شیب. 


۱-از میخانه, بنقل از تذکره عرقات. 
۲- تذکرة نصرآبادی ص ۲۴۰. 
۲- تذکر ة نصرابادی ص ۰۲۳۰ 
۴ - سرو ازاد ص ۵۶ تذکر؛ صبتی ص ۱۲۵۵ 
تایج الافکار ص ۷۲۰ ۱ 
۵-نصرآبادی ص ۲۴۰. 
۶-کلمات الشعراء ص ۱۳۲. 
۷-صبح گلشن ض .۳٩۱‏ 
۸-صبح گللن ص ۳۹۲ 
Naden, Constance - Caroline.‏ -- و 


۶ نادوک بالا. 


زن مرددیده. که دوشیزگی وی زایل شده 
باشد. (ناظم الاطباء). غیر با کره.که بکارت 
وی را برده باشند. که دختر نباشد. مقابل 
دوشیزه. رجوع به دوشیزه شود. 
ناد وکت بالا. (ک ] ((خ) دی است از 
دهتان شهاباد بخش حومهة شهرستان 
بیرجند. در ۲۵ هزارگزی جنوب خارری 
بیرجند واقع است. دامنه است و هوایش 
معتدل است. ۲۱ تن سکنه دارد. اب انجا از 
قات 9 میشود. محصولش غلات است و 
مردمش به کار زراعت و مالداری مشغولد. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 
ناد وکت پالین. اک (اخ) دہ کوچکی 
است از دهستان گل فریز بخش خوسف 
شهرستان بیرجند. در ۴۰ هزارگزی مشرق 
خوسف قرار دارد. این ده در جلگه واقع و 
هوای أن معتدل انت و ۲۳۲ تن سکته دارد. 
آبش از قنات است و محصولش غلات. اهالی 
به زراعت مش‌فولند. راه سالرو دارد. (از 
فرهنگ جغراقبایی ایران ج٩).‏ 
ناد هند. [د د] انف مرکب) نادهنده. 
(آتدراج)'. 
تاذ هند ه. [ د هد /د] (نف مرکب) بخیل. 
مسک. (آنندراج). آنکه ادا نمی‌کند حق 
کسی را. لئیم. بخیل, آنکه عطاو بخشش 
ندارد. (ناظم الاطباء). ||آن که به ادای حسق 
دنگی خود تهاون ورزد. (آنندراج). [إامقابل 
دهنده. رجوع به دهنده شود. 
نادی. (ع ص) اسم فاعل از ندا. (اقرب 
الموارد). ندا کننده.(انندراج). 
نادی. (ع !) انجمن. (دهارا. انجمن روز. 
انجمن وقتی که مجتمع باشند. (متهی الارب) 
(انندراج). جای حدیث کردن. (مهذب 
الاسماه). انجمی و مجلس بحت مردم در 
روز. انجمن و مجلس مادام که مردم در آن 
مجتمعند و چون پرا کنده شوند این اسم بر آن 
اطلاق نمی‌شود. (اقرب المنواردا. انجن 
هنگامی که با هم جمع شده و گفتگو کنند. 
(ناظم الاطباء). انجمن. ندوه. ندی. منتدی. ج, 
اندیة. جج» اندیات. ||عشیره. کان؛ فلیدع 
نادیه. (قران ۱۷/۹۶)؛ ای عشيرته و التقدیر 
اهل نادیه. (اقرب الموارد). 
ناد یاب. (ع إ) نادیات الشیء؛ اوائله. (متهی 
الارب) (اقرب المتوارد). اوایل آن چيز. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ناد بدار. (ص مرکب) غایب. (تفلیی). که 
در برابر نظر نیست. که پیش چشم نیست. 
ناد ید گشتن. اگ ت ] (بص مرکب) ناپدید 
شدن. ناپیدا شدن. از نظر ناپدید شدن. پنهان 
شدن: 


۰ حو د قا .٠‏ همم ناد ید گشت اندر زمین 


شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان. 
فرخی. 

ناد ی دگی. [دی د /د] (حامص مرکب) 
افلاس. احتیاج. (آنندراج). مفلسی. پریشانی. 
بی‌چیزی. افلاس. (ناظم الاطباء). ||نادیده 

بودن. ندیده بودن. نوکیسگی. تازه به عرصه 
رسیدگی. جانگرفتگی. گدا چشمی. حریصی. 

گداطبعی, ندیدگی؛ 

این گداچشمی واين نادیدگی 

از گدائی تست نز بیگلربگی. مولوی, 
ناد بدن. [دی د ] (مص منفی) ندیدن. مقابل 


دیدن, رجوع به دیدن شود 


مرا آرزو چهره رستم است 

ز نادیدنش جان من پر غم است. . فردوسی. 
رطب خور خار نادیدن ترا سود 

که‌بس شیرین بود حلوای بیدود. نظامی. 
سمدیا روی دوست نادیدن 

به که دیدن مان اغیارش. سعدی. 


زیانکارتر عی عیب خود نادیدن است. 
(تاریخ گزیده). 
چشم عاشقکشش از دور به ایما می‌گفت 
که من از حسرت نادیدن خویشم پیمار. ؟ 
من طاقت نادیدن روی تو ندارم 
مپند که در حسرت دیدار بمیرم. هلالی. 
آنچه نشنیده گوش آن شنوی 
و آنچه نادیده چشم آن بیتی. هاتف. 
ناد یدنی. [دی د] (ص لیافت) غیرمرئی. 
تاپدید. چیز دیده نشده. خارج از نظر. هر 
چیزی که نمیتوان ان را دید. (ناظم الاطباء). 
مالا یدرکه الابصار؛ چیزی که دیدنش ممکن 
چنین گفت با کید کان چار چیز 
که‌کس را به گیتی نبوده‌ست نیز 
همی شاه خواهد که داند که چت 
که‌نادیدنی یا که نابودیست. 
چشم دل باز کن که جان بینی 


آنچه نادیدنیست آن بینی. هاتف. 


فردوسی. 


| آنچه که قاپل دیدن نباشد. (آتدراج). چیزی 
که‌شايستة دیدن نباشد. (ناظم الاطباء). چیزی 
که‌دیدن آن روا یست. که نباید آن را دید: 


خردمندی آن راست کز هر چه هت 


چو نادیدنی بود از او دیده بست. نظامی. 
بگردان ز نادیدنی دیده‌ام 
مده دست بر ناپسندیدهام. سعد‌ی. 


مرا بیزار کرد از آهل دولت دیدن دربان 
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم. 
صاثب. 
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت 
کردیک دیدن ز صد نادیدنی آزاده‌ام. 
صائب. 
ناد ید ه. [دی د /ډ] (ن‌سف مرکب) دیده 
نشده. (ناظم الاطباء). نامرثی. غیربارز. 


نادیده. 


مخفی. که دیده نشده است: 

در قیامت این زمین بی‌نیک و بد 

کی ز نادیده گواهبها دهد. 

هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی 

که‌هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته میخوانی. 
حافظ. 

قدر یاقوت لب او را که میداند که چت 


مولوی. 


جوهری قیست نداند گوهر نادیده را. صائب. 
||بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. 
که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت 
اندر آن است که نادیده بیلی و ناخورده 
بخوری. (قابوسنامه), 

نادیده‌ها؛ بدایع. طرایف. تازه‌هاء 
ز پوشیدگیها خبر داشتن 

ز نادیده‌ها بهره برداشتن. 
||بی‌دیده. کور: 

رو وسر در جامه‌ها پیچیده‌اند 
لاجرم بادیده و نادیده‌اند. 

|| ندیده. بدون اینکه بیند: 

ز آتش دولت چو در شب اختران 
گرمئی‌نادیده دیدم دود بس. 

باید با منت دساز گشتن 

ترا نادیده توان بازگشتن. 

و آن پری‌پیکر پندیده 

دل در او بسته پود نادیده. 

هر که نادیده نام او گوید 

مشرک است و فضول ناهموار, 
ذره‌ای نادیده گنج روی تو 

ره بزد بر ما طلسم روی تو. 

هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند 
پرده بردار ای که خلقی. درگنان افکنده‌ای. 


سعدی. 


عطار. 


نبت رویت | گربا ماه و پروین کرده‌اند 
صورت نادیده تشبهی به تخمین کرده‌اند. 


حافظ. 
که‌کس نادیده نقش کس پرداخت 
وگر پرداخت چون اصلش کجا ساخت. 
وصال. 
نادیده قرار از کفم برد : 


چشمی که بلای روزگار است. میرزاعیسی. 
به نادیده؛ بدون انکه ببیند. ندیده* 

بدو گفت گیو ای جهانداز کی 
سرافراز و بیدار و فرخنده پی. 
همه شاد و روشن بچهر-تواند 
به تادیده یکر به مهر تواند. 
ااتحمل تکرده. تبرده. ندیدهء ‏ 
ابا تاج و با کح نادیده رنج 
مگر زلفغان دیده رنج شکنج. فردوسی. 
به خواری به دل نادیده خواری 
به یاری بته دل نادیده یاری. 


فردوسی. 


وصال. 
رد هه 


١‏ -فقط در آندراج. 


تادیده آوردن. 


|إرذل. ليم. خيس. (ناظم الاطباء). کنایه از 
خيس و لشیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). 
ممک. ندید بدید. تازه په دوران رسیده* 
کی باشد کی که در تو آویزم 
چون در زر و سیم مرد نادیده. ستائی. 
با بذل تو اسم بحر نادیده 
با ذهن تو نام عقل دیوانه. 

مختاری (از انجمن آرا). 
ز آن گدارویان نادیده ز آز 


شد در رحمت بر ایشان در فراز. مولوی. 
تو چه دانی ذوق آب دیدگان 
عاشق نانی تو چون نادیدگان. مولوی. 


اابی‌وقوف. ناآزموده کار. || آن که چیزی را 
خرد و کوچک می‌بید. (ناظم الاطباء) 
|| حریص. آزمند: 

مشفقی عمر به نظار؛ خویان یگذشت 

هیچگه سیر تشد دیدهٌ نادیدة ما. 

مشفقی تاجیک حانی. 

ناد يده آوردن. (دی د /< و د] (سص 
مرکب) نادیده انگاشتن. ندیده گرفتن* 

دیده را نادیده می‌آرید لک 

چشمان را وا گشایدمرگ نیک. مولوی. 
ناد یده انگاشتن. (دی د /د إت ] (سص 
مرکب) نادیده گرفتن. ندیده تصور کردن: 

از آن شنعت این پند برداشتم 

دگر دیده نادیده انگاشتم. سعدی. 
ناد بده جنگت. (دی د / د ج ] (ص مرکب) 
رزم نیازموده. جنگ نکرده. نبرد نادیده: 

ز روبه رمد شیر نادیده‌جنگ. 
ناد ید ه‌روزگار. زدی د /د] (ص مرکب) 
تامجرب. تجربه نیاموخته. جوان کار نادیدۀ 


سعدی. 


نورس* 
ادیده روزگارم از آن رسمدان نیم 
آری بروزگار شود مرد رسمدان. 
ابوالمعالی رازی. 
ناد يده سوی. [5 /د] (ص مرکب) زنی 
که شوهر نکرده و دوضیزه باشد. (ناظم 
الاطباء). دوشیزه. با کره.دختر. 
ناد يده کار. [دی د /] (ص مرکب) 
نامجرب. که ورزیده و کاردیده ست. 
ناد یده کردن. (دی 5 / دک د] (مسص 
مرکب) نادیده انگاشتن ن. نادیده گرفتن. نادیده 
آوردن: 
نادیده میکنی چو فتد چشم بر منت 
چانم فدای دیدن و نادیده کردنت. لالی. 
ناد یده ګرد. (دی د / دگ ] (ص صرکب) 
چیزی که پا کو پا کیزه‌نگاهداشته شده باشد. 
(ناظم الاطباء). که گرد بر آن ننشسته است. که 
شفاف و نو است. نو. شفاف. براق. جلادار. 
بکار نفتاده: 
بفرمود کارند خواتهای خورد 


همان نقل‌دانهای نادیده گرد. نظامی. 


ناد بده گرفتن. [دی د / دگ رت ] (مص 
مرکب) غمض عین. چشم‌پوشی کردن. به 
روی خود نیاوردن. ندیده انگاشتن. تعمیه. 
ناډ یده گوی. [دی د /د] (نسف مرکب) 
کی که امری نامشهود رابازگو کند؛ 

فروگفت از این شیوه نادیده گوی 

نید هنر دیدۀ عیب‌جوی. سعدی. 
ناد یده‌نعل. [دی د / د ن] (ص مرکب) 
بی‌نعل. کره‌ای که آن را نعل نکرده باشند و 
نوزاده باشد. (از ناظم الاطباء). 
ناد بر یاژ. [دیز] (نف مرکب) شب کوتاه که 
دراز ن‌اشد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
«دیریاز» شود. 
ناد بلو. ((خ) از دهات دستان حومه بخش 
دهخوارقان شهرستان تبریز است. در چهار 
هزارگزی جنوب دهخوارقان و دو هزارگزی 
جاده شوبء تبریز به دهخوارقان واقع شده 
است. جلگه‌ای است با هوائی معتدل سکتة 
آنجا ۶۵۵ تن است. آبش از رودخانة گبر 
است و سحصولش غلات و حسبوبات و 
کش مش وبادام. مردمش به زراعت و 
گله‌داری مشنواند. راه شوه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴ ص 4۵۲۲. 
فاد ین. (ص مرکب) ناحق. به خلاف دین. یه 
خلاف حق؛ وفات یزدجرد در سال هشتم بود 
از طغیان نادین ناحق علمان. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ۱۲۱۷ 
فاد بة. (ی ] (ع ص) تأنیث نادی است. (اقرب 
الموارد). رجوع به تادى شود. ||أنخل نادية؛ 
خرماین دور از آب. امان الارب) رټ 
الموارد) (از المنجد) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 
آن خرما که دور پود از آب. (مهذب الاسماء). 
ااابل نادية؛ شتر چرا کننده ميان دو توبت ات 
ج نادیات, نواد. |9 حادثه. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). ج نوادی. 

ناذر. [زذ) (ع ص) نذرکنده. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد) (اتندراج). انکه نذری منعقد 
کرده‌است. ||فلان تاذر الى بعینه؛ اذا خد النظر 
اليه و اخرج عینه. (المنجد). چون تیز و به 
خیره در او نگرد. اسم فاعل است از نذر. 
رجوع به نذر شود. 

تاذر. [ذ] ((خ) از نامهای مکه است. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد) (انتدراج) (ناظم 
الاطاء). 

ناذع. [ذ] (ع ص) آب زهمتده. ان اظم 
الاطباء). || خوي برآينده. (ناظم الاطاء). اسم 
فاعل است از نقع. (اقرب الموارد) (سنتهی 
الارب). رجوع به نذع شود. 
فار. (إ) انار. (انجمن آرا)؛ مخفف انار است و 
آن میوه‌ای باشد معروف. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از شمس 
اللغات). انار. رمان. (ناظم الاطباء): 


نار ۲۲۱۰۷ 
آن که نشک آفرید و سرو سهی 
آن که بد افرید و نار و بهی. رودکی. 
کفیده شود سنگ تیمارخوار. رودکی. 


بفرمود تا آب نار آورند 
همان ترة چویبار اورند. 


فردوسی. 

تن مسکین من بگداخت چون موم 
دل غمگین من بشکافت چون نار. . فرخی. 
تا نبود بار سپیدار سیب 
تا نبود نار بر نارون. فرخی. 
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو 
کزو مدام پریشان شده‌ست دانة نار. فرخی. 
نار ماند به یکی سفرگک دیا 
آستر دی زرد ابره آن حمرا. فرخی. 
دوالش نیمه نار است و زرش 
بسان نار و گوهر دانة نار. عنصری. 
وان تار یکردار یکی حقَهُ ساده 
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده. 

منوچهری. 


درخت نار و درخت خرما پدید آورد و په 
قدرت باریتعالی به بار امد و نار به سیتان از 
آن گاه است. (تاریخ سیستان). 
رخ نار با سیب شنگرف‌گون 

بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون. 
دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه 


اسدی. 


تن گدازنده‌تر از نال زمتانی. ناصرخرو. 
پدرد ترسم از بس غم که در اوست 
بدرد نار چون پرگرددش پوست. 
ناصرخسرو. 
گه شود چون نار تفه زهر: جوشنده شیر 
گه‌شود چون نار کفته مهرۀ کوشنده مار. 
عبدالواسم جبلی. 
این را چو نار کفته ز بس خستکی جگر 
و آن را چو تار تفته ز بی تشنگی زبان. 
عبدالواسع چبلی. 
به مهر تو دلم ای مبتدا و منشا جود 
بان نار خجند است بند اندر بند. ‏ سوزنی. 


نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی 


از سر سرو سهی دانه نارخجند. سوزنی. 
چنانکه دانه بود در مان نار به بند 

په بند و سلله من در میانة نارم.. سوزنی. 
خون است دل فته از شکوهت 

جونانکه دل کفته نار باشد. آنوری. 


گل‌نار است درخشنده چو یاقوتین جام 
دانة نار چو لوّلژ و چو درج است انار. 


انوری. 
باز شکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب 
باز نمائی به غ دانۂ دلها چو تار. 
خاقانی. 
آب چون نار هم از پوست خورم 
چون نیابم نم نیسان چکنم. خاقانی. 
تار همه دل و دهن دل همه خون عاشقی 


۸ ار 


||کنایه از اشک خونین است. اشک گلگون. 


سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری. 


خاقانی. 
ز هر سو درآویخته سیب و ار 
همه نار یاقوت و یاقوت نار. نظامی. 
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز 
بر آن پستان گل بستان درم ریز. تظامی. 
ز تفخ صور همه اختران نورانی 
ز نه سپهر بریزند همجو دانة نار. عطار. 
چشمة نور است روی ار ولیک 
ان دو لب یک دانه نار امده‌ست. عطار. 
نار خندان باغ را خندان کند 
صحبت مردانت چون مردان کند. مولوی. 
گرنار ز پستان تو باشد که و مه 
هرگز نبود به از زنخدان تو به. سعدی 
ندرد چو گل خرقه از دست خار 
که‌خون در دل افتاده خندد چو نار. سعدی 
گمان برند که در باع عشق سعدی را 
تظر به سیب زنخدان و نار پستان است. 

سعدی. 
از یکی آفتابگیرد رنگ 
خواه نارنج گیر و خواهی نار. اوحدی. 


درویشی در حضرت ایشان پاره‌ای نار آورده 
بود... حضرت خواجه انار را قسمت کردند. 
(انیس الطالبين ص ۱۹۷). 

شد نار ترش شحنه و نارنج مراب 

تا لانه شکری شد و امرود مر گشت. 


بسحاق. 
ترووگل و پید کشیده رده 
نار و به و سیب بهم صف زده. 
جلال فرهانی. 


به خرو مودة آن میدهد نار 

که‌گردد گلین بختش گرانبار. وحشی. 
وزير از به بی چون نار خندید 
که درد خویشتن را زان بهی دید. 
به و ناری برون آورد درویش 

از آنها داشت هر یک رایکی پیش. وحشی. 
|اکایه از پستان است؛ 

کبی‌گر جز تو بر نارم کشد دست 
بعشوه ز آب انگورش کنم مست. 
دمی این نار او چیدی به دستان 


۳ 


وحسی. 


تظامی. 

دمی آن سیب این کندی به دندان. وحشی. 

-نار خجند و نار خچندی: 

نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی 

از سر سرو سهی دانه نار خجند. 

به مهر تو دل اهل سمرقند 

چنان کز دانه شد نار خجندی. 

نار کفته و نار کفیده؛ انار ترکیده؛ 

کفیدش دل از غم چو یک کفته ناز 

کفیده‌شود سنگ تیمارخوار. رودکی. 

- نار نرگس‌افروز؛ کنایه از پستان است: 

بدان سیمین دو نار نرگس‌افروز 
" ناه نج نورود 


سوزنی. 


. سوزنی. 


سرشکی که خونین باشد و همرنگ آب انار 
باشد. رجوع به نار افشاندن شود؛ 
دو رخ رخشان توگلنار گشت 
بر رخ من ریخته گلثار نار. منوچهری. 
ناز. (ع !) اتش. (برهان قساطع) (دهار) 
(آنتدراج) (شمی‌اللغات) (ناظم الاطباء). 
آتش. موف آست و گاهی مذکر. (منتھی 
الارب) اناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
جوهری است لطیف نورانی سوزنده. (اقرب 
الموارد) (المنجد). اتش, اذر. ج, انوار. نیران. 
نيرة. انوره. نور. نیاره 
گرمن یمثل سنگم با تو غرما ستگم 
ور ز آنکه تو چون ابی با خته دلم تاری. 

ابوشکور. 

تا چون رخ رنگین بان و غم هجران 


تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار. فرخی. 
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد 
این برادر که زد از درد تو اندر دل نار. 
فرخی. 

هر که اندر طعنة او یک سخن گوید شود 
هر زمان او را زبان اندردهن سوزنده نار. 

۱ فرخی. 
به برق اراسته میفند و دارند 
به گرد موج دریا له نار. عنصری. 


شکته زاف مشک‌افشان به گرد روی یار اندر 

ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر. 
عنصری. 

بادءٌ خوشبوی مروق شدست 

پا کتراز آب و قوی‌تر ز تار. 

و آن قطر؛ باران ز بر ال احمر 

همچون شرر مرده قراز علم نار. منوچهری. 

به سر بریدن شمع است سرفراز نار. (از تاریخ 

بیهقی). 

نگه کن به لاله و به ابر و بین 

جدا نار از دود و از دود نار. 

چون باز خاک تیره شود خا کی 

ناچار باز نار شود ناری. 


منوچهری. 


تاصرخرو. 


ناصرخسرو. 
همچنان کاندر سخن جز قول احمد ور نیست 
تیغ تیزی جز که تیغ میرحیدر نار نیست. 
تاصر خسرو. 
گهشود چون نار تفته زهره جوشنده شر 
گه شود چون نار کفته مه کوشنده مار. 
عبدالواسم جبلی. 
این راچو نار کفته ز بس خستگی جگر 


و آن را چو نار تفه ز بس تشنگی زبان. 


عبدالواسع چبلی. 
چنانکه دانه بود در ميان نار پیند 
بېند و سلسله من در میانه نارم. سوزنی. 
گرابر سر تیغ تو بر کوه ببارد 
اپستنی تار دهد مادر-کان را" انور ی. 


عة هده همه حال + اند 


نار. 

که در انگشت بود عادت سوزانی نار. 
انوری. 

اگرکبریا بینی از نار شاید 
ز کیربت هم کبریائی نیاید. خاقانی 
بلی از زناشوئی سنگ و آهن 
بجز نار بنت‌الزنائی تیابی. خاقانی. 
اگردر نور وگر در نار دیدی 
نشان هجر و وصل یار دیدی. نظامی 
مدتی در سیر آمد تور و نار 
تاز اول آمد و فی‌النار شد. عطار. 
نور و نار او بهشت و دوزخ است 
پای برتر ته ز نور و نار آو. عطار. 
نار بیرونی به آبی بفسرد 
نار شهوت تا بدوزخ میبرد. مولوی. 
پندی که شهری بسوزد به نار 
ا گرچه سرایت بود بر کنار. سعدی 


گونظر باز کن و خلقت نارنج بین 
ای که باور نکنی فی‌الشجر الااخضر نار. 


سایه با نار بود همایه. 
تور و نار اثار جنات و جحیم 


جامی. 


باش از این جمله بی‌امید و بیم. 

ااخرد. رای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد): لاتستضیء بنار قلان؛ 
لاتستشره. (اقرب الموارد) (المنجد). |اکتایه 
از جهنم است. (اقرب الموارد). جهنم. دوزخ. 
جحیم. آتش دوزخ. آتش جهنم: 

طاعت و علم راه جنت اوست 


جهل و عصیانت رهبر نار است. 

شوم 
اگرناری سر اندر زیر طاعت 
به محشر جانت بیرون ناری از نار. 

تا رای 
به حقت که چشمم ز باطل بدوز 
به نورت که فردا بنارم مسوز. سعدی. 
شتیدم که بگریستی شیخ زار 
چو برخواندی ایات اصحاب نار. سعدی. 


||داغ که بر ستور نهند. (شرح تصاب از شمی 
اللغات) (مهذب الاسماء). نشان ستور. (ناظم 
الاطباء) (متهى الارب). سمد. (اقرب 
الموارد). ما نار هذء‌الناقة؛ چه چیز است نشان 
این ماده شتر. (ناظم الاطیاء). ای مساسمتها. 
(منتهی الارب). 
نار. (إخ) (جبل ا!...اکوهی است در ترکستان. 
حمداله ستوفی بنقل از عجایب المخلوقات 
آرد: در تسرکستان کوهی است که آن را 
جل ‌الار خوانند. در آن کوه غاری است هر 
که‌در او رود در حال بمیرد و غار دیگر هر که 
از پیش او بگذرد از چرنده و پرنده و دونده 
درحال بمیرد. (نزهة القلوب نج ۳ ص ۲۸۷). 
فاز. ((خ) (جبل ا...)حسمدائه مستوفی آ: د 


نار. 


«در تاریخ مغرب آمده که در صقلیه کوهی 
است که ان را جیل‌النار خوانند. به روز دود و 
عظیم از آن کوه فروزان می‌باشد 
چنانکه تا ده فرسنگی روشنی دهد و اهل آن 
دیار بدان روشنی در شب همه کاری توانند 
کردو از آن کوه احیاناً سنگ پاره‌های فراوان 
در هوا رود و بر هر جانوری که آید آن را 
بسوزاند و اگربه آب فرو رود آتش از آن 
منطفی نگردد و سوزندگی در آن آب کم نکند. 


اما اشجار و اتات را زحمت نرساند و جز 


به شب اتش 


حیوان را نموزاند. (نزهةالقلوب ج۲ ص ۲۹۳ 
و ۲۹۴). 
تار (إخ) (جبل اا...)مولف حبیب السیر آرد: 
جبل‌النار کوهی است در میان بحر عدن 
پیوسته آتش از آن جبال در اشتعال باشد و 
بغضی از عدنان گویند که قومی از سل 


هارون پیفصبر عله‌اللام در آن کوه سا کنند. 


(حبیب السیر ج ۴ ص ۶۷۶). 
فار. (إخ) (جبل [...)«عين الشار در حوالی 
انطا که است و هر وقت قصبی در آ ن افکند 
در ساعت بسوزد». (حبب السیر ج۴ 
ص ۶۶۵). 
نار. (!) در اصفهان وزنی است معادل ۴ مقال. 
ده تار وزنی است معادل دو سیر و لیم ییعنی 
چهل منقال. »و پنج نار معادل ده مثقال است. 
(یادداشت مولف). 
نارائج.۱ء) (ص مرکب) که رانج نست. 
نارواج. کاسد. کاد. مقابل رانج. ناراییج. 
رجوع به نارایج شود. 
تاراب. ((ج) دصی از دهستان ملایعقوب 
بخش مرکزی شهرستان سراب است و در ۲۴ 
هزارگزی جنوب شرقی سراب و ۶ هزارگزی 
جاده شوسة اردبیل واقع؛ دهی کوهتانی 
است با هوائی معتدل و ۲۳۲ تن سکته دارد. 
آبش از چشمه است و محصولش غلات و 
فرآورده‌های دامی. صمردمش به زراعت و 
گله‌داری مشفولند. راه مالرو دارد. (از فرهتگ 
جقرافیایی ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 
نارابپی. ((خ) دهی است از بخش روانسر 
شهرستان ستندج, در ۱۲ هزارگزی جنوب 
غرب روانسر و کتار راه ستجایی په جوانرود 
و در دشت سردسیر قسرار دارد. آبش از 
رودخاتۀ دولت‌آباد و محصولش غلات و دیم 
و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله‌داری 
است. راه مالرو دارد و در تابستان با اتومبیل 
میتوان رفت. (از فرهتگ جغراقیایی ایران 
ج ۵ ص ۰ 
ناراحت. ح1 (ص مرکب) در تمداول. 
ناآرام. بی‌آرام. که آرام و مطیع نیست. 
آشوب‌طلب. فتنه‌انگیز. طاغی. سرکش که 
آشوب و بلوا یه پا می‌کند. شرانگیز. که آرام 
رگد |اکه در آن راحت و آسایش نیست. 


که‌در آن نمی‌توان راحت بود: جای ناراحت. 
لاس ناراحت. 
ناراحت شدن. (ح ش د] ا(مص مرکب) 
در تداول, عصبی شدن. برآشفتن 
افتادن. ملول شدن. 
ناراحتی. [ح] (حامص مرکب) راحت 


نبودن. راحت نداشتن 


ن. اابه زحمت 


. در زجمت بودن. عدم 
آرامش و آسایش. به زحمت افتادن. 
|| خشمگینی. براشفتگی, 

و ار چیزی که راست 
۳3 € است ۳3 راست وک 
نارات تاجسم چگونه باشد | گرجسم راست 
بود سطح راست بودا گر جم کژ بود سطح کڑ 
باشد. (التفهیم). ||ناهموار. ناصاف. که صاف و 
هموار وزات ست. ||ناحق. باطل. دروغ, 
خطا. غلط. (ناظم الاطباء) دروغ. (اتدراج). 
ناصواب. کذب. مقابل راست بەمعنی صدق و 
صواب و صحیح و حق؛ 
نگردد خاطر از ناراست خرسند 
وگر خودگوئی آن راراست مانند. جامی, 
اادغل. خائن. دغا. دغلباز. که صادق و 
صمیمی ت. نادرست* 


همی گفت ای دل نادان ناراست 
نگه کن تا نهیت از کجا خواست. 
(ویس و رأمین). 
به نیک مردان کز چشم بد پرهیزش 
براستان که ز ناراستان نگهدارش. سعدی. 


||سفشخوش. دارای غش و تقلب. (ناظم 
الاطیاء). ||ناپسند. (آنتدراج). 
ناراستخو.(ص مرکب) نساراستخوی. 
رجوع به ناراستخوی شود. 
ناراستخوی. (س مرکب) کزنهاد. 
کج‌طیت. متقلب. دغل: 

سیم کژترازوی ناراست‌خوی 

ز فعل بدش هر چه خواهی بگوی. سعدی. 
ناراستگو. (نف مرکب) دروغگو. که راست 
نمیگوید. کاذب. کذاب. مقابل راستگو به‌معنی 
صادق. رجوع به راستگو شود. 
ناراستگوی. (نف مرکب) ناراستگو. 
ناراستن. [تَ] (مسص منفی) نیاراستن 

مقابل آراستن. . رجوع په آراستن شود. 
ناراستنیی. [ت] (ص لاقت) ناراستی. که 
ازدر آراستن نت . که آراستن را نشاید. که 
عن احتیاجی ندارد. مقابل ازاستنئ 5 
اراسته. (تَ / ت ] (ن‌مف مرکب) نیاراسته. 
رجوع به آراسته و ناآراسته شود. |[(اص 
مرکب) غيرستقيم. (لغات فرهنگسان). 
مقابل راسته, رجوع به راسته شود. 
فازاستی. (حامص مرکب) مکر. حیله. عدم 
صداقت و راستی. (تاظم الاطباء). نابکاری. 


به آراستن 


ارام‌سین. ‏ ۲۲۱۰۹ 
خیانت. نادرستی. دغلی. کزی. تقلب. دغا. 
دروغ و دروغگوئی: 
بکزی و ناراستن کم گرای 
جهان از پی راستی شد بپای. ایوشکور. 
دو کار است بیداد و ناراستی 
که‌در کار مرد آورد کاستی. دقیقی. 
ز نادانی و هم ز ناراستی 
ز کڑی و کمی و از کاستی. فردوسی 


| گرنه از آن بودی که اول عهد بکردم با شما که 
شمارا حرمت دارم والا شما را بدین ناراستی 
از من رنج رسیدی. (اسكندرنامه نخة 


خطی). 

کزین بیش بر دلفریبی مباش 

به ناراستی یک رکیبی مباش. نظامی 
زنی را که جهل است و ناراستی 

بلا بر سر خود نه زن خواستی سعدی 
وگر نامور شد به ناراستی 

دگر راست باور ندارند از او, سعدی 
بناراستی در چه بینی بھی 

که‌بر غیبتش مرتبت مینهی. سعدی, 


|اکسجی. راست نبودن. اعوجاج. ستقیم 
نسبودن. ااناصافی. ناهمواری. ااتباهی. 
نابساماتی. بسامان و مرتب تبودن. روبراه 
نبودن: عجرفه, شکستگی و ناراستی کار. 
(متهی الارب). 

ناراستی کردن. [ک د] (سص مرکب) 
خیانت. (ترجمان قرآن). نادرستی کردن. 
تقلب. تزویر. 

ناراض.(ص مرکب) ناراضی. ناخشنود. آن 
که خرسندی. و خوشدلی و قتاعت ندارد. 
(ناظم الاطیاء). رجوع به ناراضی شود. 
خرسندی و خوشدلی و قناعت ندارد. (ناظم 
الاطباء), که راضی نیست . که رضایت ندارد. 
ناخرسند. غیرقانم. مقابل راضی. رجوع به 
راضی شود. 

فارام. (ص مرکب) سرکش. مقابل رام. 
رجوع به رام شود. 

نارامسن. [س ] ((خ) رجوع به نارامسین 
شود 

نارام سین. (()" ناراسن. یکی از اعاظم 
پادشاهان مقتدر اكاد [واقع در جنوب 
پین‌الهرین, وادی فرات ) است که در حدود 
بيست و هفت قرن قل از میلاد سح 
میزیته است. البرماله لطت سارگن و 
ناراسن را در حوالی ۰ = ۲۷۰۰ قم 
دانسته است" و رشید یاسمی آرد: «بعد از 
نارگن چند پادشاه در آ کادبتخت نشتد که 
هر چند قتوحاتی کردتد ولی عاقبت از عهدة 


1 - Naram-Sin. 
.۳۵۶ -تاریخ ملل شرق و یونان, آلبر ماله ص‎ ۲ 


۰ ارامیدن. 


نگاهداری کشور او برنیامدند تا اینکه تاج و 
تخت | کادبه نارام‌سین رسید, مردم کوهتان 
زا گروس‌گردن از طوق اطاعت آ کاد بدر برده 
بودند. تارام سین تخت بمطیع کردن امالی 
کازالو و بدره که نزدیکتر بودند پرداخت... و 
ولایات نمری و شیموروم را مطیم کرد و بر 
آنان چیره شد و ساطتت خود را از خلیج 
فارس تا آسیای صفیر بسط داد'. 
نارامیدن. (د) (مص متفی) ناآرامیدن. 
. ارام نگرفتن. استراحت نکردن. 
مقابل آرامیدن. . رجوع به آرامیدن شود. 
نارامیدنی. [د] (ص لاقت) ناآرامیدنی. 
نارمیدنی. نیارامیدنی. نیارمیدنی. که ازدر 


نیارامیدن 


آرامیدن نیست. که جای ارام و آرامش و 
استراحت نیت. رجوع به آرامیدنی شود. 

, ارامیده. [د / د] (نمف مرکب) نارامیده. 
نارمیده. که آرامیده نیت. مقابل ارامیده. 
رجوع به آرامیده شود. 

ناران.(۱ج) دهی است از دهستان لواسان 
کوچک بخش افجة شهرستان تهران در دو 
هزارگزی مشرق گلندوک واقع است. 
کوهستانی و سردسیر است و ۳۷۷ تن سکنه 
دارد. آب آن از رودخان افجه أن میشود. 
محصولش غلات و بنشن است و شغل 
مردمش زراعت. راه فرعی به گلندوک دارد. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۱ص ۲۲۱). 
ناران .لخ( دهی است از دهتان بهر آسمان 
بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. در 
منطقه‌ای کوهتانی و سردسیر و در ۲۰ 
هسزارگزی جنوب شرقی ساردوئیه و ۱۴ 
هزارگزی جنوب جادة مالرو بافت به 
۰ تن سکنه دارد که از 
طایفة بهمنی‌اند. آبش از رودخانه و چشمه, 
محصولش غلات و حبوبات و شفل مردمش 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸ ص ۴۰۶). 
ناراندن. (د) (مص منفی) نراندن. مقابل 
راندن. رجوع به راندن شود. 
ناراندنی. [د] (ص لیباقت) که راندن را 
نشاید. که توانش راند. که راندنی نیست. 
مقابل راندنی. 
نارانده. [د / د ](نمف مرکب) مقبول. 
غیرمردود. که رانده و مطرود و مردود تت. 
|انرانده. مقابل رانده. رجوع به رانده و راندن 
شود. 
نارای (ص مرکب) (از: نا (نفی, سلب)+ رای 
(رأی عسربی) (حاشية بسرهان چ معين). 
بی‌فکر. (شمس‌اللفات). آن که در رأی و تدبیر 
خود خطا کند. از (شموری). بی‌رای. بی‌فکر. 
بی‌ان‌ديشه. بسی‌تامل. بسی‌تدبیر. غافل. 
بی‌احتیاط. (ناظم الاطیاء). ||مکر, بی‌اعتقاد. 


ساردوئیه قرار دارد. 


(برهان قاطع) (آنندراج). منکر چیزهای 
عیان. (از فرهنگ شعوری). ||منکر. زشت 
(جهانگیری) (رشیدی). زشت. نامعقول. 
(شعوری, از مجمع‌الفرس). ناشاسته آ. 
فارایچ. (ي] (ص مرکب) تارائج. محاعی که 
قابل فروختن و داد و ستد نباشد. (ناظم 
الاطباء). ||پولی که رایج و روان نبود. (ناظم 
الاطباء). که نارواج است. که رایج نیست. 
پولی که رواج ندارد و در چریان نیست. که از 
رواج افتاده است. ناروا. ||بازار کاسد و کاد. 
(ناظم الاطیاء). یخی یدار. ناروان. 
فاراین. (ئ] ((خ) از خدایان هندوهاست. 
ابوریحان آورد: رت نزد ايشان [هندوها ] 
یکی از قوای عالیه‌ای است که دخالتی در 
افساد و یا اصلاح جهان ندارد و تا آنجا که 
برایش امکان داشته باشد به دفم فاد 
می‌کوشد و نزد او صلاح مقدم بر فاد است. 
(از تحقیق ماللهند ص۱۹۸). و رجوع به 
تحقیق ماللهند شود. 
ناراین. [ی ] (اخ) از قلاع هندوستان بوده که 
به دست سلطان محمود غزنوی گشوده شد. 
مولف تاریخ دیالمه و غزنویان آرد: سلطان 
محمود پس از فتح قلعة بهم نغز يه غزئین 
مراجعت کرد و در همان اوان جمعی از 
درباریان وی راجم به نفایس و ذخایر قلعةً 
ناراین گفتگو به میان آوردند و سلطان را به 
فتح آنجا تحریک کردند. این قلعه نیز یکی از 
قلاع مستحکم هندوستان بوده که بعضی از 
مورخان تام آن را تاوین نوشته‌اند. این قلعه 
نزدیک پشاور ساخته شده بود. سلطان 
محمود چون به ناراین رسید دستور حمله به 
سپاهیان خود به ناراین داده. حکمران قلعه در 
ابتدای امر مقاوست شدیدی از خود نشان داده 
ولی عاقیت در نتجة دادن تلفات بيار 
درصدد تقاضای صلح برآمد و سلطان در 
مقابل گرفتن باج و خراج سالانه و اینکه دو 
هزار نفر از سواران وی بعنوان رهینه به غزنین 
ایند حکومت ان ناحیه را در دست وی باقی 
گذارد. قح تاراین در سال چهارصد اتفاق 
افتاد. (تاریخ دیالمه و غزنویان» عباس پرویز 
ص۲۲۸ و ۲۲۹). 
نار پین. (ا) ناراین. قلعه‌ای در هندوستان 
. که‌به دست لطان محمود غزنوی گشوده شد. 
رجوع به ناراین شود 
دو بدره زر بگرفتم به فتح ناراین 
به فتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال. 
عنصری. 


نار افرنچی. (ر ار ] (ترکب وصفی. | 


مرکب) ارمنی دانه. آبلۀ فرنگ. آتشک. 
کوفت.سفلیی. (یادداخت مولف). 
نار افرنحية. 12 ی ] (ترکیب 
وصفی, |مرکب) نار افرنجی. رجوع به نار 


نارالتحالف. 


آفرنجی شود. 
نار افشاندن. (51] امص مرکب) کنایه از 
گریه‌کردن بسوز و خون گریستن و اشک 
گلگون ریختن, (برهان قاطم) (ناظم الاطباء). 
کنایه از گریه کردن و اشک سرخ ریختن و 
خون گریستن. (اتندراج). خون گسریستن. (از 
شمس‌اللغات). ناروان افشاندن. ناروان 
باریدن. (آنتدراج). 
نارا لاستکثار. [رل ات ] (ع!مرکب) آتشی 
که اعراب برای بزرگ نشان دادن لشکر 
میافروخند. هنگامی که سپاهیان اندک بودند 
بخاطر فریب دشمن آتش‌های فراوانی 
برمی‌آفروختند تا دشمن عدد آنان را ب بیش از 
آن چه هند تصور کند. (از المنجد). 
نارا لاستمطار. رل [ | (ع [مرکب) نام 
اتشسی بوده است که عربها در جاهلیت 
می‌افرو ختند طلب باران را. و آن چنان بود که 
چون باران نمی‌بارید گاوها را فراهم میکردند 
و به دم و پی انها هيه و خاشا ک می‌بتند و 
آنها را بکوه بلند صعب‌العبوری می‌راندند و 
آن هیزم‌ها را که به پی‌دم آن گاوها بسته بودند 
آتش می‌زدند و می‌پنداشتند که بدینوسیله 
باران تازل خواهد شد و آسمان خواهد بارید. 
رجوع به صبح الاعشی ج۱ ص۴۰۹ و بلوغ 
الارپ ج۲ ص ۱۶۴ شود. 
نارا لاست. [ژل آس ] (ع [مرکب) آتشی بود 
که برای گریزاندن شیر میافروختند و شیر با 
دیدن ]5 تش از حمله خودداری می‌کرد. . رجوع 
به صبح الاعشی ج ۲ ص ۴۱۰ و بلوغ الارب 
ج۲ ص ۱۶۲ شود. 
نار) لافقار. [رُل!] (ع (مرکب) از آتش‌ها 
اعراب است و آن را برای بسیچیدن جنگ و 
فراهم کردن سپاه می‌افروختند. (از المنجد). 
نارا لا هبة. رل اب ) (ع امس رکب) از 
آتش‌های عرب است. چون آهنگ جنگ 
میکردند شبانگاه با افروختن این آتش بر فراز 
کوهار به عشیره و یاران خود خر میدادند و 
آنان را به یاری میخواندند. (بلوغ الارب ج۲ 
ص ۱۶۳ و ۱۶۷). و رجوع به نارالحرب شود. 
نارالتحالف. (ژث ت [](ع |امرکب) 
آتشی که اعراب جاهلی هنگام عهد بستن با 
یک‌دیگر میافروختند و برایر آن سوگند 
می‌خوردند که به پیمان خود وفادار ماند. 
رجوع به نارالحلف شود. 


۱-کرد و پیوستگی نزادی او م 7۷-۱۳ 
۲-چین است در جهانگیری, و رشیدی 
به‌معتی امتک کر و زشت» آورده و ظاهراً کلمة 
«متکره ب بسفم اول و کر سنوم تقول در 
EE‏ را «متکر ر بضم‌ارل و فتح سوم 
خوانده. (سراج اللغات: از فرهنگ نظام از 
حاشیة ص ۲۰۹۲ برهان چ‌حعین). 

3 - ۰. ۱ 


تارالتهویل. 


نارالتهویل. [رُٹ ت ](ع !مرکب) آتشی 
که اعراب جاهلیت می‌افروختند و در ان 
نک می‌افک‌ندند و در برابر آن سوگند 
می‌خوردند و با هم پیمان می‌بستند. (از 
المتجد), 
نارالحباحب. [رل ح ح] لع مس رکب) 
اتشی که اصلی نباشد ان را مثل انچه که از 
نعل چهارپایان د غر آن بجهد. (بلوغ الارب 
ج۲ ص ۱۶۳). اتشی که از نعل چهارپایان 
برجهد. ||آتشل مگس شب‌تاب. ||شرارة 
آتش. آتشی که از بهم خوردن دو سنگ 
برجهد. 
نار لحرب. [رل ح] (ع [مسسسرکب) از 
آتش‌های اعراب است که چون عزم جنگ و 
فراهم آوردن سپاه می‌کردند. آن را بر فراز 
"کووهی برمی‌افروختند تا به کان خود خبر 
دهند. (از صح الاعشی ج۱ ص۴۰۹). و نیز 
رجوع به بلوغ الارب ج۲ ص ۱۵۷ شود. و 
رجوع به نارالاهبة شود. 
نارالحرتین. رلح ر تَ] ((خ) آتضی 
بوده است در بلاد عبس که شبها از آن 
روشنائی ساطع می‌شده و روزها دودی از آن 
برمی‌خاسته است و هر کس را که بدان نزدیک 
ما وا تاه سان 
چاهی کند و آن رابخا ک‌مدفون کرد و این را 
معجزه ار دانسته‌اند. رجوع به صح الاعشی 
ج۱ ص ۴۱۰ و بسلوغ الارب ج۲ ص ۱۶۴ 


0 


شود. 

نارا لحلف. [ژل ح] (ع | مرکب) اعراب 
جاهلی چون میخواستند با یکدیگر پیمانی 
استوار سازند و بسیعت کنند. آاتشی 
برمی‌اقروختند و در برابر آتش به وفای به 
عهد و رعایت پیمان سوگند می‌خوردند و آن 
را نارالحلف می‌گفتند. رجوع به صبح الاعشی 
ج۱ ص۴۰۹ و بسلوغ الارب ج۲ ص۱۶۲ 
شود. 

نارالسلاعة. (رش س م)(ع!مرکب) آتشی 
بوده است که اعراب هنگام مراجعت کی از 
سفر غانماً سالماً برمی‌افروختند. رجوع به 
بلوغ الارب ج ۷ ص ۱۶۳ شود. 

نارا لسليم. [رس س ] (ع امرکب) آتشی 
بوده است که اعراب برای مراقبت حال 
مارگزیدگان و مجروحی که خون از او میرفت 
و تازیانه خوردگان و سکگ‌گسزیدگان 
میا روخته‌انند و برگرد آن آتش 
شب‌زنده‌داری مي‌کردند تا مجروح و آسیب 
رسیده بخواب نرود و هلا ک نشود. رجوع به 
بلوغ الارب ج۲ ص۱۶۲ و صح الاعشی ج ۱ 
ص ۴۱۰ شود. 

نارالضيافة. ررض ضیا ق] (ع إمركب) 
رجوع به نارالقري,شود. 

نازاالطرد. رط ط ] (ع إمرکب) آتشی بوده 


است که اعراب پس از عزیمت کسی که از او 
نفرت داشتند و بازگشت او رانمخواستند 
می‌افروختند. رجوع به بلوغ الارب ج۲ 
ص ۱۶۳ و صح الاعشی ج۱ ص ۴۰۹ شود. 
فاوا لغدر. (رل غ] (ع | مرکب) از آتش‌های 
عرب است. و آن راکسی که از هم‌ایهُ خود 
خیانت و غدری میدید در ایام حج در منی بر 
فراز یکی از دو کوه مکه [ابوقیی و 
قعیقعان ] برمی‌افروخت و با فریاد مردم را از 
غدر و خیانت هسایة غدار خود برحذر 
میداشت. رجوع به بلوغ الارب ج ۲ ص ۱۶۲ 
شود. 
نارا لفداء. رل ف] (ع امس رکب) از 
تش‌های جاهلیت است و أن چسنین بوده 
است که چون پادشاهی از ایشان زنان 
قبیله‌ای اسیر میکرد. سران قبیله برای طلب 
بخشایش با فدیه دادن و رهانیدن زنان 
میرفتد و چون نمیخواستد زنان را روز 
روشن در معرض دیگران قرار دهند, تا رسوا 
نشوند یا قیمت آنان بخوبی معلوم نشود. پس 
شبانگاه ۳ می‌افروختند و در روشنائی 
اشن زنان را باز می‌خریدند. رجوع به صبح 
الاعشی ج ۱ ص ۴۱۰ شود. 
نارالقری. رل ي را](ع [مرکب) آتشی بود 
که اعراب شبانگاه می‌آضروختند راهنمائی 
مبهمانان خود را. و نام دیگرش نارالضيافة 
است. رجوع به بلوغ الارب ج ۲ ص ۱۶۱ 
شود. 
نارا لمزد لفة. [ژل مد ل ت ] ((خ) آتشی 
است که اعراب در مزدلفه [از مشاعر حج ] 
می‌افروختند راهنمائی کی که راه عرفه را 
گم کرده است. و اول کسی که این آتش ر 
برافروخت قصی‌بن کلاب بود. رجوع به صبح 
الاعشسی ج۱ ص ۴۰۹ و بسلوغ الارب ج۲ 
ص ۱۶۲ شود. 
نارالوسم. رل ز] ( | مرکب) مجازاً به 
داغی گویند که اعراب بدان شتران خود را 
علامت منهادند. چون از مردی برای 
استخبار از شتر وی پرسند مانارک؟ یعنی 
علامت شتر تو چیست و آن را چه داغی 
نهاده‌ای. رجوع به صبح الاعشی ج۱ ص ۴۱۰ 
بلوغ الارب ج۲ ص ۱۶۳ و ۱۶۴ شود. 
نارالیواعة. رل ی ع](ع !مرکب) پرتدة 
نسورانی کوچکی انت که شبها بچرواز 
درمی‌آید و هنگام پریدن به شهاب شبیه است. 
رجوع به بلوع الارب ج ۲ ص ۱۶۷ شود. 
نارباء (( مرکب) آش انار. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). از: نار [اتار ]+ با [ابا] ,معرب أن 
نارباج. (برهان قاطع). رسانیه. اناربا: دفع 
مضرت [شرابی که افتاب پرورده باشد ] با 
سکبا و سماق و ناربا کنند. (نوروزنامه). 
زیربائی بزعفران و شکر 


ناریند. ‏ ۲۲۱۱۱ 
ناربائی ز زیربا خوشتر. نظامی. 
تا بسازی در شکم از بهر حلوا صندلی 
آپنوس ناربا خور با برنج همچو عاج. 

بحاق. 
چو نان خور بربودند از طبقچۀ چرخ 


در ابنوس قدح ریخت ناربا شب داج. 
أحمد اطعمه. 
فازیاج. (معرب. [ مرکب) اتاربا. (دهار). آش 
ناردان. (زمخشری). ناربا. (فرهنگ دزی). 
معرب تارباست. رجوع به تاربا شود. 
تارباجه. [ج] (سعرب. | مرکب) معرب 
تارباچه. طعامی که از ناردان و سویز پزند. 
(بحر الجواهر). 
تارباچه. [چ / چ ] (!مرکب) نارباجه. رجوع 
به نارباجه شود. 
نار باغ سینه. ار غنْ /ن ] (ترکیب اضافی, 
[ مرکب) پستان. (آن‌ندراج) (فرهنگ 
مترادقات). کنایه از پستان است: 
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است 
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت. 
صائب (از انندراج). 
ناربن. [بْ] (!مرکب) درخت انار. (برهان) 
(شمس اللغات) (انجمن‌آرا) (آنندراج) 
(غیات‌اللغات). از: نار (انار)+ بن (ون)- 
نارون. (حاشية برهان چ معین ص ۲۰۹۳ 


انارین 
کسی بر ناربن نارد لگد را 
بهنگام خود گفت باید سخن 
که‌بیوقت برناورد ناربن. نظامی. 
نظامی گر ندید آن ناربن را 
به دفتر در چنین خواند این سخن را. 
نظامی. 


نازبن. [بْ] ((ج)! شهری است واقع در 
جتوب فرانه, در ۷۸۳ هزارگزی پاریس و 
کار کانال روبین " این شهر مرکز استان اور" 
است و ۲۲۰۰۰ تسن جممیت دارد. مرکز 
کشاورزی و خرید و فروش درخت مو است. 
بازرگانی روغن زیتون و عسل در آن رواج 
دارد. 
ناربند. زب ] ((خ) از دهات دهستان پائین 
ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد است. 
در ۸۴ هزارگزی شمال شرقی فریمان بر سر 
راه مالرو عمومی مشهد به مزدوان و در دامنه 
قرار دارد. هوایش معتدل است و ۲۸۲ تس 
سکنه دارد. محصولاتش غلات و چفندر 
است. و مردمش به زراعت و مالداری 
مشفولند. راه اتومیل‌رو دارد. (از فرهنگ 
جقرافیایی ایران ج٩‏ ص ۳۱۵). 
۰ - 2 ۰ 1 
Aude.‏ 


۲ اربن لارا. 


ناربن لارا. زب ] ((خ)۲ (۱۸۱۳-۱۷۵۵ع) 
نام ژنرال فرانسوی که در جنگ ۱۷۹۱ وزير 
جنگ فرانسه بود. 

ناربودن. زر ] (مص مفی) نربودن. مقابل 
ربودن. رجوع به ربودن شود. 

اربودنی. ار د) (ص لبافت) که قابل 
ربودن نیست. که ربودتی نیست. که نستوانش 
ربود. 

ناربوده. [ژ د / د] (نمف مرکب) ربوده 
نشده. مقایل ربوده. رجوع به ربوده شود. 

نارپ.۱خ) دهی است از دهستان نگار بخش 
مشیز شهرستان سیرجان در ۲۴ هزارگزی 
جنوب مشیز و بر سر راه فرعی قریةالعرب به 
مشیز در ناحیه‌ای کوهستانی و سردسیر واقع 
است و ۱۰۰ تن سکه دارد. ابش از قات و 

. محصولش غلات و حبوبات و شغل اهالی 
زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جقرافیایی ایران ج۸ ص ۴۰۶). 

نار پارسی. [ر یبا] (نسرکیب وصفی, ! 
مرکب) بزه‌ای باشد پر آب رقیق با خارش و 
سوزش صعب و سبب آن بسیاری و گرمی و 
تری خون [کذا] بود. (ذخیر: خوارزمشاهی). 
نار فارسی. رجوع به نار فارسی شود. 

نارپ جوب. ((ج) ده کوچکی است از 
دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان 
جیرفت. در ۶ هزارگزی جنوب سبزواران و ۲ 
هزارگزی راه فرعی سبزواران به کهتوج واقع 
است و ده تن سکسنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۸ ص ۴۰۶). 
نارپستان. [پ] (ص مرکب) دختر یا زنیرا 
گویندکه هنوز پتانهای او سخت باشد. یعنی 
آویزان و افتاده نباشد. (برهان قاطم) (ناظم 
الاطباء). لغةّ به‌معنی دارای پتان مانند انار. 
(حاشية دکتر معین بر برهان قاطع). زنی که 
پستانش آویخته نشده باشد. (فرهنگ نظام) 
(آنندراج) (انجمن آرا). زن نوبر و سخت 
پستان. زنی که پتانش نو برامده باشد و 
همچو انار سخت باشد. (شسی اللغات). 
کاعب. (دهار). دختر یکر راگوید که 
پتانهای او گرد و کوچک است. از 
(شعوری): ۱ 
تی نارپستان به دست اورد 
که‌بر نار بستان شکست آورد. 
کرده‌بر هر طرف گل‌افشانی 
سیم‌ساقی و ناربستانی. . 
وز انسو افتاب بت‌پرستان 
نشسته گرد او ده نارپستان. 
همه نارپستان به بالا چو تیر 
ز پستان هر یک شکرخواره شیر. ظامی. 
هر یک بان لمان نازین نارپستان. (ترجمة 
محاسن اصفهان ص ۲۵). 

نار پوست. ([ مرکب) پوست آنار. انار 


پوست. قشرالرمان: کفک دریا درمسنگی و 
نیم مازو و تار پوت از هر یکی چهار 
درمنگ. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). و داروهاء 
دیگر که بدین کار شاید داروهاء قابض باشد. 
چون مازو و نار پوست. (ذخضیرء 
خوارزمشاهی). |ادارچینی. (ناظم الاطباء). 
|| قرنقل که اطباء آن راقرفه مینامند. در 
کتابهای لفت چنین آمده اما وجه تسميٌ آن بر 
من معلوم نشد. (شعوری). 
نار پیه. (!مرکب) شحم‌الرمان. پیه انار 
نار توبا. (() پسرعمو. (ناظم الاطباء) آ. 
نار تیج. ((خ) دهی انت از دهتان کروک 
بخش مزکزی شهرستان بم. در ۸ هزارگزی 
شمال جاد؛ شوسة بم به زاهدان در جلگة 
گرمسیر مالاریاخیزی واقع است. ۲۱۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قتات و محصولش غلات 
و خرما و حناو لبنیات است و شفل مردمش 
زراعت و گله‌داری است. راه فرعی دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸ ص ۴۰۶). 
نارجوئیه. (نی ی /ي] ((خ) ده کوچکی 
است از بخش راین شهرتان بم در ۵ 
هزارگزی جنوب راین و ۶ هزارگزی جنوب 
راه فرعی راین به نی‌بید واقع است و ۲ خانوار 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸ 
ص ۴۰۶). 
نارحه. [ج] (ج) دهی است بزرگ از اعمال 
مالقه چند شهری و آن را بستانهای زیبا در 
میان گرفته است و بدان نهری است که بیتنده 
را م‌جور سازد. (الحلل السندسیه ج١‏ 
ص ۲۱۵ و ۲۱۶ 
تارحیل: (ر] (سعرب. !) معرب نارگیل. 
(حاشية برهان چ معین). نارگیل. اناظم 
الاطباء). موه معروف. (آنندراج). گوز هندو. 
(السامی). گوز هندی. (مهذب الاسماء). جوز 
هندی. (فرهنگ نظام) (شمس اللغات) (اقرب 
الموارد). نارگیل. رانج. پارنج. جوز هندی را 
ارجیل گویند و عامة اهل عراق او را بهمزه 
گویندو رنگ او سفید بود و طعم او خوش بود 
و آبی که از او بیرون آید چون شر باشد 
نیکوتر بود, درخت او به شبه درخت خرما 
بود و او را خار نباشد برگ او به اندازهُ چهار 
ارش بالا تا شش به دست. او را لسفی باشد 
میوه او در آن لیف بود آن لیف راکنبار گویند و 
میوه او بهیچ وقت منقطع تشود و هر ماه یک 
طلع یا دو طلع بیرون آید و شیرین بود و .او را 
طواق گویند طعم او در غاية لذت بود هرگاه 
آب او رادر ظرفی جمم کنند تا نیمروز طعم او 
شیرین بود پس از آن تا آخر روز خمر باشد و 
چون روز تمام بروی بگذرد ترش شود و 
همچنان ترش بماند و متغیر نشود و یکنوع از 
ماهی بود که او را خارجا باشد که از تن او 
یرون آمده او را با طواق الفتی تمام بود بر 


تارجیل بحری. 


درخت تارجیل برآید و از این طواق بخورد و 
چون آدمی بدرخت نارجیل پراید او خود را 
بیندازد. نارجیل مادامی که تر بباشد اگر در 
زمین بکارند بروید و درخت شود و چون 
خشک شود از زمین نروید. (از ؟). نام میوه‌ای 
است هندی بزرگتر از نارنج و پوستش سخت 
و چوبی است و بر پوست یک طبقه از لیف 
پیچیده است که از آن ریسمان می‌تابند و در 
اندرون پوست مغز مجوف سفید است. 
نسارجیل یکی از مال‌التجاره‌های مهم 
هندوستان است که به تمام جهان مرود و در 
خود هند هم بسیار خورده ممیشود درختش 
شبیه به درخت خرماست اما بلندتر و 
کم‌شاخه‌تر از آن است. نارجیل و نارگل هر 
دو مقرس از «ناری گل» ستکریت است و 
همان در هندی جدید «ناریل» شده و معرب 
از مکریت نارجیل است و لفظ عربی 
اصلیش جوز هندی است. (فرهنگ نظام). 

نارحیل بحری. ار لِ ب ] (ترکیب 
وصفی. | مرکب) صاحب مخزن الادویه ارد: 
آن را به فارسي نارجیل دریائی نامند و آن 
ثمر درختی است که در جزیره‌ای که بر خط 
استوا بطول یکصد و بیت درجه واقع است 
میشود و در جای دیگر بهم نمیرسد و درشت 
آن بسیار شبیه بدرخت نارجیل هندی و شمر 
آن طولاني دو عدد بهم پیوسته و آن را نیز سه 
پوست می‌باشد. و هیات ان کمتر از تارجیل 
هندی و در تری و تازگی اندک چرب و بیار 
سفید و لذیذتر از نارجیل هندی است. (از 
مخزن الادویه ص ۵۵۴۳). ثشمری است 
غلاف‌دار ماتد غلاف نارجیل و بقدر خربزه و 
طولانی میباشد و مبت او معلوم نیت و از 
روی دریا اخذ میکنند مفزش سفید مایل به 
زردی و سطبر و بیار صلب و پوست او تیرة 
مایل به سرخی مانند نارجیل و غلافش سیاه 
و سطبر و خوردن آب از غلاف او رافع سموم 
و مضرت آنها است و او سقیء قوی و یک 
قیراط او که به روی سنگ سایئیده بباشند در 
دفع سم هوام و افعی و افیون و امثال آن 
مجرب و قوی‌تر از تریاق کر و علامت 
خلاصی از سم دقع قی است و تا قی کند باید 
مکرر دارد و ضماد او بر موضع گزید؛ عقرب 
و زنبور و هوام رقع الم آن است در ساعت و 
به قدر یک برنج که در هفته یکدو بار بی‌گلاب 
بنوشند حافظ صحت و رافع لرز تبهای مرکه 
و بارده و فالج و مفاصل است به قی و رافع 
مضرت هوای وبائی و اختلاف آبها است و 
جاذب اخلاط ردیه از عمق بدن و رافع او 
است به تکرار قی و چون در بدن خلطی نباشد 


1 - Louis(Comle de} Narbonne Lara. 
۲-در جای دیگر دیده نشد‎ 


نارحیل دریائی. 


تحریک قی نمی‌کند و گویند زیاد او قتال 
است. (از تحفه حکیم مومن). 
نارحیل دریائیی. (ز لی دز] ات رکیب 
وصفی, [مرکب) رجوع به نارجیل بحری 


۳ 


شود. : 

نارحیلة. زر ل] (ع !) واحد نارجیل. (اقرب 
الموارد). (از منتهی الارب). واحد نارجیل, 
یعنی یک دا نارجیل. (ناظم الاطباء). 

نارحیلة. [ز ۲ (ع !) وسیلة تدخین تبا کو 
است. این کلمه از نارجیل گرفته شده است و 
عامه به آن ارکیلة میگویند. ج. نار جیلات. (از 
اقرب الموارد). قلان. قلیانی که از پوست 
نارگیل ساخته باشند. 

نار خلیل. [ر خ] (!خ) آتضی که نمرود 
برافروخت سوزاندن ابراهیم خلیل‌ائه را و به 
میت خداوندی آن اتش بر خلیل‌اله گلستان 
گشت و برد و سلام شد. رجوع به آتش خلیل 
و خلیل‌اله و ابراهیم خلیل شود. 

فارخو. (! مرکب) گل انار. گلنار. (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) 
(فرهنگ نظام) (شمس اللغات). جلار. 
(السامی فی‌الاسامی). گلتار که آن را به عربی 
جلنار گویند. (از شعوری). |[ (ص مرکب) مرد 
تند و تيزو آتش‌سزاج. (برهان قاطع) 
(انسندراج) (ناظم الاطباء). از نار (عربی 
به‌معتی اتش)+ خو (خوی). (حاشية برهان چ 
معین). 

نازخ وکت. (| مرکب) تریا ک و افیون را 
گویند. (بر‌هان قاطع) (آنندراج). تریا ک. 
افيون. کوکنار. (ناظم الاطباء). افیون. 
(رشیدی). کلم نارکتین و مشتقات آن از اين 
کلمة فارسی ما خوذ است. (یادداشت مولف). 
مولف فرهنگ نظام آرد: «سراج گوید: 
نارخوک و نارکوک, تریا ک و آفیون و در 
جهانگیری به‌معنی گلنار». نیز مژلف گوید: 
نارکوک در اصل به اضافت است به‌معنی انار 
سرفه, چنانکه کوکنار گذشت. پس کوکار 
قلب این باشد و اطلاق آن بر افیون مجاز بود 
اگربه ثبوت رسد و نارخوک به خاء بدل آن 
است. در نسخة جهانگیری که نزد من است 
نارخو بدون کاف آخر نوشته و سروری هم 
بدون کاف ضط کرده. (از فرهنگ نظام). 
|| خضخاش. غوزة خشخاش. کوکار. 
(یادداخت ملف). 

نارخوی.(ص مرکب) نارخو. رجوع به 
نارخو شود. 

فار۵. [ر)() کنه. جانوری است که بر 
حیوانات چسبد و خون یمکد. (برهان قاطع) 
(آنسندراج) (انجمن آرای ناصری) (غياث 
اللغات) (فرهنگ نظام) (از جهانگیری). نارده 
به زیادتی ها نیز آمده. (ضمی اللغات) 
(ف هنگ رشیدی)". ||نیش پشه و شپش را 


هم گفته‌اند. (برهان قاطع). نیش پشه و شپش 
و کنه. (ناظم الاطباء). ||مردم ليم و خسیس. 
|اداروئی که به تازی سنبل‌الطیب گویند. 
(ناظم الاطباء). 
نارد. [ر] ((خ) به زبان هندی نام یکی از 
حکما و مرتاضان هندوستان باشد. (برهان 
قاطع) (آنندر اج( (جهانگیری) (فرهنگ نظام). 
ماخوذ از سسکریت. نام یکی از دانایان و 
فیلوفان هند. (ناظم الاطباء). مولف فرهنگ 
نظام پس از نقل معنی فوق از فرهنگ 
جهانگیری نوشته است: [اين معنی ] اشتباه 
است چه نارد که یکی از نام‌های مردان هندو 
هم هت در إصل نام پسر یکی از سه خدا 
(برهما) است که از ران پدر بیرون آمده 
منزلش مثل خدایان دیگر در آسمان است اما 
همیشه در گردش است به زمین هم می‌آید و 
کارش فته‌پردازی ميان خدایان و خدایان و 
انان است. در کتاب پوران که هیجده جلد 
دارد و مجموعه احادیث صحيحه هندوهاست 
قصه‌های بار از کارهای نارد درج است. 
(فرهنگ نظام). نارد. نارذ, سانسکریت نارد آ. 
ابوریحان در تحقیق ماللهند (ص۵۵) آرد: 
گفته‌اند که براهم " را پسری است به نام «نارذ» 
که کاری جز رژیت آفریدگار ندارد و عادت 
او این است که در تردد خویش عصائی با خود 
برد که چون آن را بیندازد مار گردد و با آن 
عجایب میاخت و از آن دور نمی‌شد. 
(حاشیه دک‌تر معین بر ص ۲۰۹۳ برهان 
قاطع) ٩‏ 
ناردان. (! مرکب) دانة انار ترض. (برهان 
قاطع). از: نار (انار) + دان (دانه). (حاشیة دکتر 
معین بر برهان قاطع). دانة انار. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (انجمن ارا). حب‌الرمان. 
(مهذب الاسماء). اناردان. اناردانه. ناردانه. 
ناردانک: 
رخانش چو گلار و لب ناردان 
ز سیمین برش رسته دو ناروان. 
همان ارزن و پسته و ناردان 
بیارد یکی موبد کاردان. 


صد و شصت ياقوت چون ناردان 


فردوسی. 
فردوسی. 
پسندیدة مردم کاردان. فردوسی. 
بخندید و تأبنده شد سی ستاره 
از آن خنده در نیمه ناردانی. فرخی. 
صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد 
خروار عل و ناردان و چندین هزار مرخ 
ممن وب بر اشتران بار کرد. (اسکندرنامۂ 
خطی). 
گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نابسود 
نت لعل نابوده در بها چون ناردان. 
ازرقی. 
یا فاخته که لب بلب بچه آورد 


از حلق ناردان مصفا برافکند. خاقانی. 


ناردان. ۲۲۱۱۳ 
همه شب سرخ‌روی چون شفقم 
کزسرشک آب ناردان برخاست. ‏ خاقانی. 
گودرد دل قوی شو و گو تاب تب فزای 
زین گكث‌کر مجوی و از آن ناردان مخواه. 
خاقانی. 
چون آب ناردان بود اندر قدح | گر 
آمخه به مشک بود اب ناردان,. " 
جوهری زرگر. 
هتش دلی شکافته چون نار در عا 
روئی چو مغز نار و سرشکی چو ناردان. 
وطواط. 
شگفت نت دلم چون انار | گربکفید 
که قطره قطره اشکم به تاردان ماند. سعدی. 
یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم 
جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش. 
بسحاق. 
|| دانه‌های خشک کرد نارهای جنگلی که در 
آش کنند. رجوع به ناردانگ شود. || آتشدان. 
مجمر. منقل. (ناظم الاطباء). منقل آتش و 
آتشدان را نیز گویند. (برهان قاطع) مرکب 
است از عربی و فارسی یعنی آتشدان. 
(آتدراج) (انجمن آرا: 
دانة نارش با من چو درامد به سخن 
ناردان کرد دلم را ز غم آن دان نار. 
ازرقی (از آتدراج). 
|الب سرخ خوبان چنانکه به ياقوت تشبیه 
کند به دانة نار نیز نسبت دهند, چنانکه 
گفه‌اندد 
رخاتش چو گلنار و لب ناردان 
ز سیمین برش رسته دو ناروان. 
حکیم ازرقی گفته: 
نارون‌کردار قد است آن بلب چون ناردان 
تاردان بارد سرشکم در فراق نارون. 
(آنندراج) (انجمن آرای ناصری). 
|اکنایه از اشک کگلگون است. سرشک 
خونین» 
از اين گلشن که خندان گشت چون نار 


۱-ضبط اقرب الموارد بکر «ر» است. 
۲ -معتی اول [کنه. جانوری است که... ] طبی 
است و در خراسان امروز هم کنة بزرگی را که به 
شتر می‌چسبد نارد گریند. (فرهنگ نظام). 
۰ - 4 ۰ - 3 
۵-ابرریحان آرد: و اخبروا ایضاً بان لبراهم 
ابن یسمی تارذ لم تكن له همة غير رژية الرب و 
کان من رسمه فی تردده اما ک عصامعه اذ کان 
بلفیها فتصیر حية و يعمل بها العجایب و كانت 
لاتقارقه و بيا هو فى فكرة المأمول اذ رای نورا 
من بعید ففصده و نودی منه ان ما ناله و تاه 
ممتتع الکون فلیس یمکنک ان ترانی الا همکذی 
و نظر فاذا شخص نورانی علی مثال اشخاص 
الاس و من حینذ وضعت الاصنام بالعرر. 
(تحفیق ماللپند ص ۵۵و ۵۶. 


۴ ناردان انشاندن. 


که چشم از غم نگشتش ناردان‌بار. وحشی. 
رجوع به ناردان افشاندن شود. || آب انار. 
|ارب آنار. (ناظم الاطباء). 
ناردان افشاندن. (1د] (مص مرکب) نار 
افضاندن. کنایه از اشک گلگون ریختن. 
(برهان قاطع) (آندراج) (ناظم الاطباء). 
ناردانگک. (! مرکب) دانه‌های نار جنگلی که 
نیم خشک در خیکی کرده به شهرها برند و از 
ان در اشها کنند چاشنی اش را. (بادداشت 
مولف). 
ناردان لب. ال ] (ص مرکب) سرخلب. که 
لبش به رنگ دانۂ انار سرخ باشد؛ 
نارون‌بالا بتی بر نارون خورشید و ماه 
ناردان‌لب لعبتی در ناردان شهد و لبن. 
سوزنی. 
٠‏ . ناردانه. [ن /ن]([مرکب) دان؛ انار. 
(ناظمالاطباء). ناردان. حب‌الرمان: 


دغها چون شاخهای بد یاقوت‌رنگ 

هریکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار. 
فرخی. 

اشک من اردانه شد نه عجب 

گردل من کفیده نار شود. معودسعد., 

گرچه دارد ناردانه رنگ لعل نایسود 

یت لعل نابوده در بها چون ناردان. 
ازرفی. 

لب ساقی چو نوش نوش کند 

تقل از آن ناردائه بستانيم. خاقاني. 

سرخ سی دل از میان کده 

به لش ناردائه | کنده. نظامی 

ساقی ز می شرابخانه 

پیش آر می چو نارداته. نظامی. 

نار کز ناردانه گردد پر 

پخته لمل و نپخته باشد در. نظامی. 

آن کوزه پر کفم ته کاپ حیات دارد 

هم طعم تاردان و هم رنگ ناردانه. سعدی. 

|اکنایه از اشک خونین و سرشک گلگون 

ست 

شد از بادام عنابش روائه 

بهش تارنج گشت از ناردانه. وحشی. 


ناردانة دشتی. ان /ن ي د] (ترکب 
وصفی, [مرکب) حب القلتل, چه قلقل و 
قلاقل و قلقلان انار صحرائی را گویند. (از 
برهان قاطم) (آنتدراج). دانۀ انار جنگلی و 
صحرائی که به تازی حب‌القلقل گویند. (ناظم 
الاطباء). رجوع به حب‌القلقل شود. 

ناردرخش. [د ر ] ((خ) مولف یشتها بنقل از 
ناقوت آرد: ملف دیگری مینویسد که 
ناردرختی آتشکده معروف مغ‌ها در شیر 

واقع است و پادشاهان ایران در هنگام به 


5 


تخت د س پاده په زیارت آن سی‌آمدند. 
اتشکدة ناردرخش (آذر درخش) شیز که 





ياقوت از مؤلف دیگری تقل میکند باید اسم 
دیگر آذرجشنس (یعنی آذرگشسب) ابن 
خرداذبه باشد که به قول او در شیز واقع و نزد 
مجوسان بسیار محترم است و پادشاهان 
ایران را رسم بر این بود که پس از تاجگذاری 
پاده از مداین به زیارت ان می‌آمدند. (از 
یشت‌هاج۲ ص ۲۵۱). 
نار دشتی. [ر د] (ترکیب وصفی, [مرکب) 
نار هندی. بل. (برهان قاطع) (آنندراج), 
رجوع به نار هندی شود. 
ناردن کلا. [ذ ک ] ((خ) از محلات ناحية 
امل است. رجوع به مسازندران و استراباد 


ص ۱۴۳ شود. 
نار دنگت. [د) ([ مرکب) هر غذائی که با رب 
انار سازند. (ناظم الاطباء). 


نارده. [د / د] (() بشه. بق. (برهان قاطع) 
(آنندراج). بشه. (ناظم الاطباء) (شعوری). 
|اكنه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطیاء) 
(شمی اللغات) (از فرهنگ رشیدی) 
(شموری). و رجوع به نارد شود. 

نار۵ ین. (!) سبل رومی. (قانون ابدوعلی 
سینا چ تهران ص ۲۱۴) (ذخسسیرة 
خوارزمشاهی) (بحر الجواهر) (انجمن ارا) 
(فرهنگ شعوری). سنبل رومی راگویند و آن 
زردرنگ می‌باشد و اگر در سرمه داخل کنند 
موی مژه را برویاند. (برهان قاطم) (آتدراج). 
اسارون. (فرهنگ دزی). نردین و ناردین: 
سنل رومی, معرب شین یونانی است. 
(اقرب الموارد). سنبل‌الطيب. (ناظم الاطباء). 
مؤلف اختیارات بدیعی آرد: آن بیخی است به 
لون مثابه مامیران و عروق‌الصفر بود و به 
شکل اسارون ریشه ريشه داشته باشد لکن 
ريش آن باریکتر از ريشة اسارون بود. 
نکوترین فربه تازه و خوشبوی و آنچه به 
سپیدی مایل بود بد باشد و طبیعت ناردین گرم 
بود در دوم و خشک بود در سیم. در کحلها 
کنندموی مژه برویاند و وی بول و حیض براند 
و ورم رحم را افع بود. در طبیخ وی نشستن 
و یکدرم از وی فالج و لشوه را نافع باشد و 
اسحاق گوید مضر است به شش و مصلح وی 
کتیرا بود با عسل و بدل وی سبل هندی بود. 
(از اختیارات بدیعی). و نیز رجوع به تاج 
المصادر بیهتی شود. اسم یونانی مطلق سنبل 
است. (تحفة حکیم موّمن). کلمة یونانین است 
واگر تتها گفته شود منظور سبل هندی است. 
و اگرناردین قلیطی گفته شود منظور سنبل 
اقلیطی یا سنبل رومی است و ناردین: آوری 
سل جبلی و ناردین اعر با این سبل 
بری است و به بنبل جبلی و فرو" و اسارون 
گفته می‌شود زیرا همه اینها را بری می‌گویند. 
(ابن بیطار ج ۲ ص ۱۷۵). 

نارد ین. (!خ) از ولایات هندوستان است و 


نارس. 

به سال ۴۰۵ ه.ق.به دست سلطان محمود 
غزنوی گشوده شد. مولف «تاریخ دیالنه و 
غزنویان» ارد: سلطان محمود در سال ۴۰۴ 
جنگ بزرگ دیگری در محل ناردین یکی از 
تقاط صعب‌العبور هندوستان کرده است که در 
تاریخ محاربات این پادشاه اشمیت فراوان 
دارد. سلطان محمود با لشکریانی عظم در 
اواخر پائز سال ۴۰۴ به جانب هندوستان 
حرکت کرد اما سرمای شدید مانع از ادامة راه 
شد و نا گزیربه غزنین مراجعت کرد و تا 
فرارسیدن بهار به رفع نواقص سپاه پرداخت و 
در آغاز سال ۴۰۵ عازم هندوستان شد و در 
چند منزلی ناردین صف‌آرائی کرد و پس از 
نبردی سخت و دادن تلفات بار بر ناردین 
دست یافت. (از تاریخ دیالمه و غزنویان 
ص۲۴۰ و ۲۴۱). 
نارد بن اقلیطی. [ن [] (ترکب رصفی. | 
مرکب) سنبل رومی است. (تحفة حکیم مؤمن 
ص ۲۵۳). رنجوع په تاردین شود. 
ناردین آوری. [نِ] (سرکیب وصفی, ! 
مرکب) سبل جبلی است. (ابن بیطار ج۲ 
ص ۱۷۵). رجوع به ناردین شود. 
ناردین بری. ان بز ری] اتسسرکیب 
وصفی, ! مرکب) اسارون. (دزی). شامل 
اسارون و فو است. (تحفة حکيم مؤمن). 
رجوع به ناردین شود. 
نارذ. [ر] (إخ) تارد. رجوع به نارد و نیز 
رجوع به تحقیق ماللهند ص ۵۵ و ۶۳و ۱۸۰ 
و ۲۴۶و ۳۱۳شود. 
نار ذات‌التور. زر تن نو] (ترکیب وصفی, 
[مرکب) و این نار به خاطر تورائیت آن شریف 
است و پارسان مقا آن را طلم 
اردی‌ب هشت مي‌دانند. (حكمة الاشراق 
ص ۱۹۲). 
نار ربااب. [ر ر)" (ترکیب اضافی, ! مرکب) 
نوعی از انار ترش باشد. (برهان قاطع) 
(آنندراج). انار خوش ترش. (شمنس اللغات). 
نارس. [رَ] (نسف مرکب) ميوة خام و 
نرسیده. (انجمن ارا). میوة خام و شراب خام 
که قابل. خوردن نباشد و گاهی بر گلهای 
ناشکفته نز اطلاق کنند. (آنندراج). چیزی که 
نرسیده و پخته نشده باشد. کامل‌نشده. خام. به 
حد كمال نرسیده. (ناظم الاطیاء). نارسیده. 
ترسیده. خام. فج. کال. ناپخته: 


۱- گجک یا شیز اقاتگاه تابتانی حرو 
پرویز بوده است و گویا در نواحی دریاچة 
ارومیه در سر راه مراغه و تبریز در نزدیک لبلان 
قرار داشته است. (از یشت‌هاج ۲ص ۲۵۰). 

۲ -نل: فر. 

۳-با تشدید خامس هم بتظر آمده است. 


بارش 


همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش 
میوه نارس نت دست بینوایان نارساست. 
قدسی (از آنندرا اج( 
نرگس | کثراز چمن نارس یه نرگدان رود 
در غریبی بیشتر طبع سخنور خورده آب. 
محمد سعید اشرف (از انندراج). 
نارسا. [ر ] انف.مرکب) نابالغ. ناواصل. 
(انجمن آرا) (آنتندراج). |اکوتاه. قاصر. که 
تواند رسیدن. قصیر. که رسنده یت 
همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش 
میوه نارس نیت دست بیوایان نارساست. 
قدسی. 
||که بلند و رسا نیست: آواز نارسا. |کودکی 
که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن ارا) 
(آنندراج)". |اناتص. خام. (انجمن آرا) 
آندراج). غیرکامل: 
سر نامه را تشأه نام خداست 
که‌بی تام او نشاه‌ها نارساست. 
شيخ عبدالعزیز. 
اان‌امناسب. نالایق. نادرست. |ابی‌ادب. 
گستاخ. (ناظم الاطباء). 
تارساقی. [ز | (حامص مرکب) بی‌عقلی. 
(ناظم الاطباء). 
نارسائی عقل؛ کم عقلی. عدم کفایت و بلوغ 
عقلی. 
|بی‌قابیتی. ناشایستگی. عدم لماقت. عدم 
اهلیت. (ناظم الاطیاء). ||رسا نبودن. کوتاهی. 
نارس بودن 
- تارسائی فکر؛ کوته‌فکری. 
||بدخلقی. بی‌ادیی. گتاخی. (ناظم الاطباء). 
مقایل رسائی. رجوع به رسائی و نارسا شود. 
نارسان. [ر] (نف مرکب) انکه نمی‌رساند. 
(ناظم الاطباء). ||نرسنده. که تمی‌رسد؛ 
چو نیکی فزائی به روی خان 
بودمزد آن سوی تو نارسان. فردوسی. 
||ناتمام. نا کامل. ناپایدار و بی‌اعتبار. 
نااستوار. ناقص. نارسا: 
گفت من گفتم که عهد آن خان 
خام باشد خام و زشت و نارسان. مولوی. 
نارسفین. (س] (نرانسوی, !۲ از 
آلک‌الونیدهای تسریاک و خواب‌آور و 
ارام‌کنندة درد است. استعمال آن یبوست 
نمی‌آورد لکن باعث فلج اياف عضلانی 
مثانه گردیده حبس‌البول تولید می‌کند... 
سمت آن کم است و ده تا پانزده سانتیگرم آن 
به خوبی تحمل می‌شود. (درمانشناسی دکتر 
غربی ج۱ ص ۰۰ 
نارستان. [رٍ ] ((خ) دهی است از دهستان 
دير بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 
۲ اهزارگزی جوب شرقی خورموج, در 
دامن کوه بهرایشاه واقع است. گرمسیر و 
مالاریاخیز است و ۴۷۲ تن سکنه دارد. آبش 


از چشمه و چاه. محصولش غلات و خرما و 
شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 
نارستان. [ر ] (اخ) دهی است‌از دهتان 
گیکان بخش برازجان شهرستان بوشهر و 
در ۲۴هزارگزی جنوب شرقی برازجان و در 
دامن کوه گیسکان واقع است. هوائی معتدل و 
مالاریائی دارد و ۱۰۶ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه و محصولش غلات و بادام و انگور و 
خرما و مرکیات و سیب است. مردمش به 
زراعت و بافتن گلیم و قالی مشغولد. راه 
مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۷ 
ص۲۳۲. , 
نارستان. [ر ] ((خ) دهی است از دهستان 
بهرآسمان بخش ساردوئية شهرستان جرفت 
در ۲۴هزارگزی جنوب شرقی ساردوئیه و 
۰هزارگزی مغرب راه مالرو جیرفت به 
ساردوئیه واقع است و ۴ خانوار سکنه دارد. 
(ازفرهنگ جغرافیائی‌ایران ج۸ ص۰۶ ۴). 
ارستان. [ر] (اخ) از دهات دهستان 
اصفا ک بخش بشروید شهرستان فردوس در 
جلگه‌ای بفاصلهٌ ۴۴هزارگزی مغرب بشرویه 
و ۴هزارگزی مغرب اصفا ک‌واقم است. 
گرمیراست و ۲۴ تن سکنه دارد. آیش از 
قات است و محصولش غلات. مردمش به 
زراعت مشفولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ٩‏ ص ۴۱۵). 
نارستان. [ر ] (خ) دهی الت از دهستان 
همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار. در 
۶۰هزارگزی جنوب غربی ششتمد و 
۹هزارگزی مغرب سنجران واقع است. 
احیه‌ای کوهستاتی است با هوائی ممتدل. 
سک آن ۱۲۵ نقر است. آبش از قنات و 
محصولش غلات و شغل مردمش زراعت 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج٩‏ ص ۱۵ ۲). 
نارستانه. (ر نَ] (إخ) دهی است از دهتان 
خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان 
شاهرود. در جنوب شرقی بیارجمند و جنوب 
جادة شوسة شاهرود به سیزوار: در دشت 
شنزاری واقع است. هوایش خشک و معتدل 
است و ۷۰ تن سکنه دارد. قات کم‌ابی دارد و 
محصولش مختصری غلات و لبنیات است. 
راه مالرو دارد. متگریها و بلوچها زمستان 
را برای تعلیف اغنام خود به حدود این ده 
می‌آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۳ 
ص 4۲۹). 
نارستگار. [ر] (ص مرکب) که رستگار 
نیست. هالک. مقابل رستگار» به‌معنی ناجی. 
رجوع به رستگار شود. 
نارستن. [رَ ت ] (مص منفی) نرستن. مقابل 
رستن, به‌معنی رهیدن و نجات یافتن. رجوع 


۲۲۱۱۵  .دیسران‎ 


به رستن شود. 

نازستن. ار ت] (مص منفی) نیارستن. 
نتوانستن, جرات نکردن. 

نازستن. [ر ت ] (سص منفی) نرستن. 
نرودن. مقابل رستن, به‌معنی سبز شدن و 
روئیدن. رجوع به رستن شود. 

نارستنبی. رت ] (ص لباقت) که رستنی 
نست. که رها شدن نتواند. که نجات یافتن 
تراند. مقابل رسحنی. 

نارستنی. (ر ت ] (ص لیباقت) نروئدنی. 
ناروئیدنی. که روئیدنی نیست. که نتواند 
روئید. مقایل رستنی. رجوع به رستنی شود. 
نارسته. رت /ت ] (نمف مرکب) نروئیده. 
نبالیده. نمونا کرده.(ناظم الاطباء): 

بگذر ز شرا گرنبود خیری 


نارسته به ز خار بود رسته. ناصرخسرو. 
مرغ پرنارسته چون پران شود 
لقم هر گرب دران شود. مولوی. 


نارسته. [رَ ت / ټ] (نمف مرکب) نرسته. 
نرهیده. مقابل رسته» يە‌مطنی رهیده و 
خلاص‌یافته. رجوع به رسته شود. 

نارسس. [س] ((خ)" از سس رداران 

ژوسستینین 1 اسپراطور روم است. وی 
فرمانروای منطقه‌ای از تالا بود و در شورش 


نیکا" به سال ۵۶۸م. کشته شد. 

نار سقو. [ر س قَ](ترکیب اضافی, مرکب) 
آتشس دوزخ: 

قالب جان سبع این از صفت 

هیزم نار سقر آن از روان. خاقانی. 


نارسنگ پران. [۱ (إخ) * از خضدایان 
هندوهاست و به هیات انسانی است که سر 
شیر به تن داشته باه د ۲. 

نارسة. زر س ] (ع ل) بهترین خرماهاء (ناظم 
الاطیاء) و رجوع به نرسیان شود. 

نازسی. [ر] (حامص مرکب) نرسیدگی. 
نارسیدگی. کالی. خامی. 

نارسید. [ر] (ن‌مف مرکب) نرسیده. کال. 
نارس. نارسیده. ||کودک. نابالغ. تازسال. 
اندک‌سال: 


۱-و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. 
- 3 ۰ - 2 
Justinien. 5 - Nika.‏ - 4 
۶-ابوریحان آرد: و اما الپرانات و تفر پران 
الاول القدیم فانها ثمانيه عثر و اکثرها مسماة 
باسماء حیوانات و اناس وملائکة بب 
اشتمالها على اخبارهم أو بب نسبة الکلام فيها 
أو الجواب عن المانل البها و هى من عمل 
القوم المسمين رشن و الذی کان عندی منها 
مأخوذا من الافواه بالماع فهی... نارسنگ پران 
ای الات الذی رأسه رأس اسد. (تحقیق ماللهند 

ص ۶۲و ۶۳). 

7 - ۱۱۵۲۵5۱۳۱۱۵ ۰ 


۶ نارسیدگی. 


چو افراس‌ایش به هامون بدید 


شگفتید از آن کودک نارسید. فردوسی. 
کس اندر جهان کودکی تارسید 

بدین شیرمردی و گردی ندید. فردوسی. 
چه مایه زن و کودک تارسید 

که‌زیر بی پل شد ناپدید. فردوسی. 


نارسیدگی. زر د /د] (حامص مرکب) 
ناآزموده کاری. نابالفی. (آنندراج). ناتمامی. 
ک‌امل‌نشدگی. (ناظم الاطباءا. صغر. 
اندک‌سالی. بی‌تجربگی. رسیده و کامل و بالغ 
نبودن. ||خامی, (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
کالی. نارسی. ناپختگی. 

نازسیدن. [ر د] امسص منفی) نرسیدن. 
مقابل رسیدن. رجوع به رسیدن شود 
بر نارسیدن از چه و چند و چون 
عارست تور‌یدة برنا را. ارو 

نارسیدنی. [ر د] (ص لاقت) که قابل 
رسیدن تباشد. که نتوان به ان رسید. مقابل 
رسیدنی. |[که رسیدنی نیست. که نمی‌رسد. که 
نخواهد رسید. که نتواند رسید. رجوع به 
رسیدنی شود. 

ارسیده. [ر د /د] (نمف مرکب) از: نا 
(نقی, سلب) + رده (اسم مقعول از رسیدن). 
(حاشۂ برهان قاطع دکتر معین). آنکه هنوز 
نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). 
نرسیده. واصل‌نشده. نیامده: 
به رستم چنین گفت گیرم که اوی 
جوانت و بد نارسیده به روی. 

فردوسی (شاهنامه ج۲ ص۹ ۵۰). 
چو بشنید بهرام اندیشه کرد 
ز دانش غم نارسیده نخورد. 

فردوسی, 

هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ 
چشم‌زخم در محل رفیع او اثر نانموده. 
(تاریخ بهق ص ۲۸۸). 
روز گذشته را و شب نارسیده را 
درهم زنی به پوی اسبان بادپای, 
هنوز مدت یک هجر نارسیده پای 
هنوز وعده یک وصل پارسیده بسر. انوری, 
با سید عامری در این باب 


سوزنی. 


گفت افت نارسیده دریاب. نظامی. 
کان مرغ به کام نارسیده 

از توفلیان جو شد بریده. نظامی. 
تاکی غم نارسیده خوردن 

دانستن و ناشنیده کردن. تظامی. 


به آب روی جوانان نارسیده بوصلت 
که‌نقی ناطقه لال است در فضایل ایشان, 
۱ طغرائی فریومدی. 
حلالی از پی ان شهسوار تند مرو 
که‌نارسیده بگردش غبار خواهی لد 
شب وصال و دل خسته نارسیده يکام 


خدا جزای مؤذن دهد که رفته بیام. 
جلال‌الدین قاجار. 

|ادر ميوه‌هاء نارس خام. (برهان قاطع) 

(اتدراج) (ناظم الاطیاء) صیوه‌های ناپخته. 

(از شعوری). نرسیده. کال. نایخته, ارسیده* 

ا گر تندبادی برآید ز کنج 


بخا ک‌افکند نارسیده ترنح. فردوسی. 
سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن 
دانگکی چند تارسیده در آن نار سوزنی. 
چو در میو؛ نارسیده رسی 
بجنبانیش نارسیده کسی. 

نظامی (شرفنامه ص ۲۸). 
گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ 


نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشانید. خاقانی. 
پیرمردی رأ دیدند که کشت می‌دروید بعضی 
رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الائباء 
ص ۱۷۱). گفت آن صردرا دیدید که کشت 
رسیده و نارسیده سی‌دروبد آن صورت 
ملک‌الموت است. (قصص الانیاء ص ۱۷۱). 
|| نورسته. تازه‌سال: 

همه موبدان شاد گشتند سخت 

که سبز آمد این ارسیده درخت. فردوسی. 
||نابالغ. (یرهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز 
بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم 
الاطباء). پر و دختر نابالغ: هماجن؛ دختر 
ارسیده که او را شوی دهند. (متهی الارب)؛ 
دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ‌شده و 
دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به 
نام امیر مسعود کرد. (تاریخ ببهقی ص۲۴۹), 
رعیت به اطفال نارسیده ماد و پادشاه به مادر 
مهربان. (مرزبان‌نامه). 

- نارسیده‌بجای؛ تابالع؛ 

همی کودکی تارسیده‌بجای 

بر او برگزینی نه‌ای نیک‌رای. 
چنین کودک نارسیده‌بجای 

یکی زن گزین کرد و شد کدخدای. 


فردوسی. 


فردوسی. 


یکی دختر نارسیده‌بجای 
کنم چون پرستار پیشش بپای. . فردوسی. 
]| کامل‌نشده. (ناظم الاطباء). |انورسیده. 
نوزاد؛ ۰ 
خاک پنداری بماه و مشتری ابتن است 
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار 
A 7‏ 
و آن دگر بی‌شوی چون مریم چرا برداشت باز؟ 

۱ منوچهری. 
||بىتجربه. ابالغ. ناآزموده ناپختد: 
چو در موه نارسیده رسی 
بجنبانیش نارسیده کسی. . نظامی. 
|ابیبهره. (برهان قاطم) (آنندراج) امس 
اللغات). فرومانده. بی‌نصیب. بی‌طالع. (ناظم 
الاطباء). 


نارسیس. 
نارسیده به کام؛ به کام نرسیده. نا کام.کام 
نادیده؛ 
یکی خرد فرزند شاپور نام 
بدی شاه را نارسیده به کام. 
به کامت بگیتی براقروخت نام 
شدی کته و نارسیده یکام.. 


فردوسی. 


فردوسی. 
فرود سیاوخش بی کام و نام 

چو شد زین جهان نارسیده بکام. 
||با کره.(برهان قاطع) (آنندراج): 
همه نارسیده بتان طراز 

که بسر شتشان ايزد از شرم و ناز. 
کنیزی چند با او نارسیده 
خیانتکاری شهوت تدیده. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی, 
|ام (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن). 
| تمام نسته؛ المظلوم؛ ماست نارسیده. 
(ربنجنی). |[ تمرش و شیرین ناشده. (ناظم 
الاطاء). 

نارسیس. ((خ) سن. نام یکی از کشیشان 
معروف اورشلیم است که در سال ۱۰۶م. 
بدنیا آمد و ۱۱۶ سال زندگی کرد. 

نارسیس. زج ۲ شخصت انانه‌ای است 
مربوط به میتولوژی یونان که په جهت زیبائی 
خیره کنده‌اش شهرت دارد. نام اصلی 
نارسیس بئوتیون ت "ا و آورده‌اند که 
پدرش رودخانة سفیز؟ و مادرش یک پری به 
نام لیریوپ؟ بوده است. نارسیی با زیبائی 
بی‌نظیر خود دل از همه می‌ربود و در برابر 
اظهار محبت دختران زیبا آنها را تحقیر 
می‌کرد و به عاشقان سرگرانی‌ها داشت. 
قربانیان نارسیی از جور او به درگاه خدایان 
نالیدند و او دچار خشم خدایان شد. یک روز 
هنگام شکار نارسیس به کتار چشمه‌ای برای 
خوردن آب دراز کشید در این حال تصویر 
خود را در آب دیده و شیف آن شد و به حال 
جذبه افتاد. در همان حال تلاش کرد که 
تصویر خود را از آب بگیرد ولی کوشش او به 
هدر رفت و وقتی‌که نومید شد چنان ضریه‌ای 
به خود زد که بی‌درنگ جان سپرد. او پس از 
مرگ به گل نرگس تبدیل شد و از آن زمان گل 
نرگس به عنوان مظهر تارسیس درآمد. مؤلف 
فرهنگ اساطیر یونان و روم آرد: نارسیس. 
جوان زیبائی بود که عشق را خرد و ناچیز 
می‌شمرد, سرگذشت او به وسیلة نویسندگان 
مسختلف. با اختلافاتی نقل شده است و 
معروفتر از همه شرحی است که «اووید» در 


یکی از آثار خود از او تقل کرده. طبق این 


1 - 52171 ۰, 


2 - 2۰ 

3 ۰ 860۱00 ۰۱ ۰ 

4 - Céphise. ۰ ۰-5 - ۰ 
Métamorphaée. 


نارشتن. 


روایت وی پسر خدای سفیز' و الاهه‌ای به نام 
ليروپ" است در موقع تولد او, پدر و مادرش 
آیندۂ وی را از تیرزیاس " جویا شدند و او 
جواب داد که: « کودک‌عمر زیادی خواهد کرد 
| گربه خود نگاه نکند». چون نارسیس به سن 
رشد رسید مورد علاقةٌ جمم زیادی از 
دختران و الاهه‌ها قرار گرفت. منتهی وی به 
این مطالب توجهی نشان نمی‌داد. عاقبت | کو" 
یکی از الاهه‌ها عاشق او شد ولی او هم مانند 
دیگران مورد بی‌اعتنائی قرار گرفت. «ا کو» از 
شدت یأس منزوی گشت و به حدی ضیف 
وناتوان شد که از او جز صدای نالانی, اثری 
نماند. دخترانی که مورد تحقیر نارسیس قرار 
گرفته بودند تیه او را از خدایان خواستند. 
نمزیس* صدای آنها را شنید و مقدمات را 
ظزری فراهم ساخت. که یک روز پسیار گرم 
نارسیس پس از انجام شکار مجیور شد برای 
رفح عطش از چشمه‌ای استفاده کند. در آنجا 
وی عکس خود را دید و خود عاشق خود شد. 
وی که ازآن‌پس به دنیا بی‌اعتنا بود روی 
تصویر خود چندان خم شد که پس از اندک 
زمانی جان سپرد. وی در ستیکس *هم به 
فکر تشخیص چهره‌های زیا بود. در مک‌انی 
که وی جان داد گلی روئید که آن را ارسیس 
نام نهادند. روایت معروف در بئوسی با آنچه 
گفته شد تفاوت داشت در آنجا عقيده بر این 


بود که نارسیی یکی از اهالی شهر سین ۷ 


نزدیک هلیکن ۸ بود. وی جوانی بسیار زببا 
بود و لذتهای عشق را حقیر می‌شمرد. مرد 
جوانی موسوم به آمیتیاس ‏ او را دوست 
صی‌داشت ولی نارسیی به وی توجهی 
نمی‌کرد. نارسیس او را هميشه طرد می‌کرد و 
بالاخره شمشیری را به عنوان هدیه برای وی 
فرستاد. امینیاس برای اظهار اطاعت با همان 
شمشیر خود را در مقابل خانۂ نارسیس کشت 
و در حال مرگ مجازات و عذاب آن بی‌رحم 
را از خدایان خواست. یک روز که نارسیس 
در چشمه‌ای جمال خود را دید اسیر زیبائی 
خود شد و چون ازین مطلب رنج می‌برد خود 
را کشت. اهالی شهر تسبی برای عشق که این 
حکایت جلو قدرت او بود مراسم احترامی 
به جا می‌اوردند. در محلی که او خودکشی 
کرده و علفها از خون او سیراب شده بود گلی 
به نام نرگس روئید. بوزانیاس چنین نقل 
می‌کند که نارسیس خواهر توأمی داشت که 
فوق‌العاده شییه وی بود و هر دو زیا بودند. 
دختر جوان مرد و نارسیس که از جان و دل او 
را می‌خواست غمگین شد یک روز نارسیی 
چهر؛ خود را در آب دید ایتدا یه گمان اینکه 
خواهر خود را دیده تسلی یافت و بعدها با 
آنکه حقیقت را دریافته بود بازهم برای 

1 خاط معمو 1 به صورت خود در نت 


می‌نگریست و این مطلب به‌عقید؛ پوزانیاس 
موجب رواج عقیده‌ای که پیشتر به آن اشاره 
کردیم شد. البته این تفر برای آن بوده است 
که‌به افانۂ نارسیس صورت واقع و معقولی 
داده شود. بنا بروایت دیگر: نارسیی از اهالی 
ای ۱۳ راقع در «اوبه» بود که بدست مردی 
نام اپرپس" کشته شد و از خون او گلی به 
نام نرگس"' روئید. (از فرهنگ اساطیر یونان 
و روم ص ۶۰۵). ||در ادبیات مجازا به مردی 
می‌گویند که به زیبائی خود شیفته باشد. 
مجمه‌های زیادی به تام نارسیس ساخته 
شده که مشهورترین آنها یک مجسمه برنزی 
است در ناپل. همچین تایلوهای زیادی از 
روی این افسانه رسم شده که مشهورتر از همه 
تابلوی تقاش معروف کورتوا ۲۳| 
نارشتن. [ر ت] (مسص منفی) نسرشتن 
ترییدن. مقابل رشتن. رجوع به رشتن شود. 
نارشتنیی. [ر ت ] (ص لیاقت) که آن را نتوان 
رشتن. که نتوانش ریسیدن. که قابل رشتن و 
ریسیدن یست. رجوع به رشتی و رییدنی 


شود. 


است. 


نارشته. [ر ت /ت] (ن‌مف مرکب) نرشته. 
نارسیده. مقابل رشته به‌معنی ریسیده و 
تاب‌داده. رجوع به رشته شود. 

نارشیرین. (إخ) نام نوائی است از موسیقی. 
(برهان قاطع) (انندراج) (شمس اللغات) 
(شعوری). 

نارضا. [ر ] (ص مرکب) در تداول عامد. 
تاراضی. ناخرسند. ناخشنود. که راضی 
یت. که رضایت ندارد. رجوع به ناراضی 
شود. 

نارضامندی. [رٍ ۳ (حامص مرکب) در 
تداول» راضی نبودن. رضایت نداشتن. 
ناخرسندی. ن‌اخشنودی. عدم قناعت. 
تارضایتی. رجوع به نارضایتی شود. 

نازضایتی. [ر ی] (حامص مرکب) در 
تداول. ناخرسندی. خشنود نبودن. رضایت 
نداشتن. راضی نبودن. عدم رضایت و 
خرستندی. 

نار طور. زر ] ((خ) آتش طور. آتشی که در 
کوه طور بر موسی کلیم‌الله تجلی کرد. رجوع 
به طور شود؛ 
شد خضر راه بخت تو نخلی که نار طور 
شمع ره کلیم شد از شاخ اخضرش. وحشی, 

نازعفا. [ز ] (ص مرکب) مقابل رعنا؛ پیر 
رعنا بتر از جوان نارعناء (قابوسنامه: 
||نارعناء که در انانه‌های حسین کرد و 
امثال آن در صفت زنان یا خطاب به آنان 
می‌آید به‌معنی ناپرهیزکار و فاسق و فاجر 
است. دشسسنامی است زن راء در تسداول 
اف‌انه‌های عامیانة فارس دشنام‌گونه‌ای است 
که زنان را گویند. (یادداشت مولف). 


نار فارسی. ‏ ۲۲۱۱۷ 


نارغیسه. [س | ((خ) صاحب معجم‌البلدان 
آرد: عمرانی گوید قریه‌ای است و چیزی بر آن 
اضافه نمی‌کند. (از معجم البلدان), 

نار فازسی. [ر فا] (ترکیب وصفی, ! 
مرکب) به‌معنی انار فارسی است که نوعی از 
زهر باشد مرکب از چیزهای تلخ و اندکی از 
آن کشنده است. (برهان قاطع) (انندراج). 
||دانه‌ها باشد که بر جلد بدن پیدا شود پراب» 
رقيق. شدیدالحرقت. (غیاث اللفات) 
(آتندراج). غیر از کوفت است که سیفلیس 
باشد. (از مجمع الجوامع). بعضی گفته‌اند که 
حمره است به حای مهمله و بعضی گفته‌اند که 
ضد آن است یعنی ماده اين صقراوى 
قلیل‌اتعفن مخلوط با اندک سصودا است و آن 
دائه است برآمده از چنس نمله و سعی می‌کند 
یعنی سرایت به اطراف خود می‌نماید تا آنکه 
خشک ریشه می‌بدد با لهیب بسیار و در اول 
خطوط سرخ یا طاوسی رنگ می‌باشد مانند 

هنگامی که بلند شود و از این 

جهت آن را نار نامند په خلاف حمره که مادۀ 

آن سوداوی غلیظ غاثر در یدن است و بيار 


زبانة آتش 


برآمده و بلند نمی‌باشد از عضو و سیاه 
می‌گرداند عضو را و بعضی گفته‌اند که آتشک 
است و حق آن است که غير آن است چنانچه 
ذ کریافت و فارسی از آن جهت نامد که اولا 
آن مرض در بلاد فارس به هم رسیده و یا 
آنکه در بلاد فارس بسیار به هم سی‌رسد. 
(مجمع الجوامع). در جواهر اللفة, وجه تسمیه 
به فارسی را چنین گوید که چون اهل فارس 
شب و روز آتش را بسرای پرستش نگاه 
می‌داشتند مرض مذکور برای شدت التهاب و 
سوزش دائمیش تشبیه به آتش 9 شده 
بود .(فرهنگ نظام). ||اصاحب منهاج گفته 

نوعی از مر مفشوش است که از نواحی فارس 
می‌آورند با تیوعات دیگر مفشوش می‌نمایند 
و صاحب تحفه نوشته است که بندادی اشتباه 
تموده نار را به‌معنی انار فارسی که رمان است 
حمل نموده و وجه تصمي آن را نفهمیده و 
ممکن است که به‌معنی آتش باشد جهت آنکه 
مر مفشوش سمی از جمله سموم و در احرأق 


1 - Céphise. 2 - Liriopé. 

3 - Tirésias. 4 - Echo. 

5 - Némesis. 6 - Styx. 

7 - Thespies. 8 - ۰ 

9 - Ameinias. 10 - Erétrie. 
1 - Epops, Eupo. 


۲ -گل نرگس را در زبان بونانی نارسیکوس 
۱۷۵05205 می‌گوبند که از اسم نارسیس زیبای 
رومی افسانه‌ای گرفته شده و در زبان فرانه هم 
گل ترگس رانارمیس ۱۱۵۳۱559 می‌نامند که از 
زبان بونانی گرفته شده است. 


اجره 


۸ نار فارسية. 


اخلاط مانند آتش چتانچه نار فارسی اسم 
مرض حار حاد است. (محیط اعظم) (فرهنگ 
نظام). و رجوع به تحق حکیم مؤمن و برهان 
قاطع چ ممین حاشيةُ ص ۲۰۹۴ شود. 
نار فارسیة. زر فا سی ی ] (ترکیب وصفی, ( 
مرکب) نار فارسی. رجوع به نار فارسی شود. 
نارفاقتی. [ر ق) (حامص مرکب) در 
تداول, نارفیقی کردن. شر 
بجای نیاوردن. ناجوانمردی. 
ارفتگی. رت /ت ] (حامص مرکب) رفته 
نبودن. روفته نبودن. مقابل رفتگی. رجوع یه 
روفتن و رفتگی شود. ۱ 
نارفتن. [ر ت ] (مص منفی) نرفتن. مقابل 
رفتن. رجوع به رفتن شود. 
نارفتفي. [ر ت ] (ص لیاقت) که رفعنی 
نیست. که تخواهد رفت. که نتواند رفت. 
ماندنی. اانکردنی. که تباید کرد. که نشاید 
انجام داد؛ بلکه از متوقان و مضربان و 
عاقت تانگران و جوانان کار نادیدگان نیز 
کارها رفته است نارفتنی. (تاریخ بسهقی 
ص ۳۲۳). 
نارفقه. [ز ت / ت ] (ن‌مف مرکب) نروفته. 
نرویده. جاروب‌نکرده. ناتمیزه 

این مشل خانه راست خود گفته 

یدو کدبانو است نارفته. سنائی. 
نارفته. رت /تٍ](ن مف مرکب) آنکه نرفته 
باشد. ارمیده. انکه هنوز عبور نکرده و 
نگذشته باشد. (ناظم الاطباء): 

کشتيم نارفته در ماحل فتاد 

ناقه تا شد ز اشک من در گل فتاد. 


ط رفاقت و دوستی 


||نرسیده: 

از زمین تارفته پایش بر سر کرسی هنوز 

سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار. 

وحقین, 

[|انجام نداده. از پیش نبرده: امیر بازگشت از 
آنجا کاری نارفته. (تاریخ بسهقی ص‌۵۷۸). 
]| رفته: 

بر این کهسار تاب ای ماهتابم 
فرو نارفته از کوه آفتایم. 

|| مستقیل. آینده. (ناظم الاطباء). 
نار فرنجیه. [ر ف ز جی ی ](ترکیب 
وصفی, | مرکب) نار افرنجیه. رجوع به نار 
افرنجیه شود. 


نارفیق. [ر] (ص مرکب) ن‌ادوست. 


وصال. 


ناجواتمرد. که نارفاقتی کند. که شرایط . 


دوستی و رفاقت به جا نیارد. که دوستی و 
رقاقت را رعایت نکند. 

نارفیقی کردن. [ر ک 5] (مص مرکب) 
نارفاقتی. شرط رفاقت و دوستی را رعایت 


نکردن, با رفیق خود یکرنگی نکردن. 


نار قیصر. [رٍ ‏ ض] (ترکیب اضافی, ! 


مرکب) ساق‌الحمام. شقابق‌النعمان. (مخزن 
الادویه). اختلاف عظیم در او واقع اسب و 
انطا کی‌گوید نباتیست باریک‌ساق و بسیار 
سرخ و گلش مایل به رزردی و خوشبوئی و 
از روم آرند و در مصر او را ساق‌الحمام 
نامند... و ظاهر آن است که معرب از نا کیسر 
هندی باشد و به جهت سرخی ساق نار قیصر 
و در مصر ساق‌الحمام گویند. (تحفة حکیم 
موّمن ص ۲۵۲). نبات نازک سرخ رنگ 
اندکی متمایل به زردی است. آن را از روم 
آرند. و در مصر آن را ساق‌الحمام گویند. 
نباتی خوشبو و معطر و گرم و بایس.و مدر 
است. (از تذکرة ضریر انطا کی).و نیز رجوع به 
ناکرشود. ` 
نارک. [ز) ((ج) دهن است از دهان 
زیرکوه باعت ز بانونی بش گنهساران 
شهرستان بهبهان. در ۲۴هزارگزی شمال 
شرقی گچساران و ۲هزارگزی شمال جاده 
به بههان. در تایه کوهتانی 
معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 
۰ تن سکنه دارد که از ایل باپوئی همتد. 
آبش از چشمه و محصولش غلات و لبثیات و 
شغل مردمش زراعت و حشم‌داری و صنایع 
دستی آنجا گلیم‌بافی و عبابافی است. راه 
مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۶ 
ص ۳۵۲). 
ارکت. ار ] ((خ) دی است از دهستان 
جاوید بخش فهلیان و ممنی شهرستان 
کازرون. در ۱۸هزارگزی مشرق فهلیان. دز 
تنگ الله واقع است. ناحیه‌ای کوهتانی و 
گرمیر و مالاریائی است و ۱۱۹ تن سکنه 
دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و 
شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷ ص ۲۳۲).. 
نارکت. [ر ] ((خ) دهی است از دهستان توابع 
ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز. در 
۶هزارگزی مشرق زرقان و یک‌هزارگزی 
راه فرعی خفرک به توابع ارستجان, در 
جلگه‌ای واقم است. هوایش مدل و 
مالاربائی است و ۷۰ تن سکنه دارد. ابش از 
قنات و محصولش غلات و چغندر و شغل 
مسردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۷ص ۲۳۲).. 
نارکک. [ ] (إخ) ده کوچکی است از دهستان 
فراشبند بخش مرکزی شهرستان فیروزآیاد. 
این ده ۲٩‏ نفر سکنه دارد و در ۲۳هزارگزی 
مغرب فیروزآباد و پنج‌هزارگزی راه مالرو 
عمومی واقع است. (از فرهنگ مان 
ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 


شوۀ باشت 


نارکتین. (ک] (فرانسوی. 4 ایکی از . 


آلکالوئیدحای تریا ی است. تریا ک در حدزد 
۶ درصد تارکتین دارد این آلکالوئید در آب 


نار کوشید. 


نامحلول است و در الکل حل می‌شود. سمیت 
آن از تمام آلکالوئدهای تریا ک کمتر است و 
اثر آرام‌کند؛ درد و خواب‌آور نداره ولی در 
انواع تزف‌الدم رحمی - جز در مواردی که 
نزف‌الدم مقدمه سقط باشد - اثار نیکوئی 
دارد. بعلاوه این دارو در مواردی که خون 
قاعدگی بیش از اندازء طبیعی باشد آثار 
جالب توجهی می‌دهد. (از درمان‌شناسی دکتر 
غربی ج ۱ ص ٩۷‏ و .٩۸‏ 
نا رکفته. زر کَ ت / ت] (ترکیب وصفی, [ 
مرکب) نار کفیده. (از آنندراج) انار کفته. انار 
کفیده. انار شک‌افته. ار تر‌کیده. انار 
ترک خورده. رجوع به نار و نار کفیده شود. 
ناز کفید ه. [ر ک د /د] (ترکیب وصفی, [ 
مرکب) نار ترکیده. (برهان قاطع). انار 
شکافته. (انندراج) (انجمن ارا). انار ترقیده. 
(شمی اللقات). نار کفته. انار کفته: 
نار کفیده گشته سر سرکشان ز تیغ 
زآن نار سنگریزة میدان چو ناردان. _ 
ازرقی (از اتندراج). 
رجوع به نار کفته شود. 
نارک موسی. از ک تا] (اج) دهی است 
از دهستان پشت‌کوه باشت و بابوئی بخش 
گچاران شهرستان بهبهان در ۶۴هزارگزی 
شمال شرقی گچساران و ۱۸هزارگزی شمال 
جاد؛ شوسة گچساران به بهبهان در ناحیه‌ای 
کوهتانی واقع است. هموایش معدل و 
۰ تن سکنه دارد که از 
طایفٌ باشت و بابونی هستند. ابش از چشمه 


مالاریائی است و - 


و محصولش غلات و کنجد و برنج و حبویات 
ولات و شضغل مردمش زراعت و 
حشم‌داری و صنعت دستی اهالی بافتن عا و 
گلیم است. راه مسالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیاتی ایران ج ۶ ص ۳۵۲). 

نا زکنف. [ک ] (إ مرکب) انارستان را گویند. 
(انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). از: نار 
(انار) + کند <کده. (حاشية برهان قاطع 
معین). انارستان و جائی که در ان نارین 
فراوان باشد. (ناظم الاطیاء). دهی است که در 
آن انار بار باشد. (از شمی اللغات) (از 
شعوری). و دهی را نیز گفه‌اند که در آن انار 
بيار حاصل شود و نارستان و درخت نار 
بيار داشته باشد. (انجمن ارا) (انندراج) 
(برهان قاطع). و رجوع به انجمن آرای 
ناصری شود. 

نا رکوشیك. زر ] ((خ) نام آتشکده‌ای بوده 
است بر فراز کوه کوشید... خبر آتنکده 
دیگری نیز به ما رسیده است که در بالای کوه 
کوشد مان فارس و اصفهان منسوب به 
کیخرو و به «نار کوشید» نامزد بوده است. 


ری 





1 - Narcotine. 


حمدائّه متوفی قزوینی همین آتشکده را 
اسم برده و دیر کوشید نامیده است. (مزدیستا 
و تأیر آن در ادبیات فارسی ص ۲۳۹. و نیز 
رجوع به سنی ملوک الارض و الانبیاء ص ۲۷ 
شود. 

نا رکوکت. () تریا ک.افیون. (برهان تاطع) 
(آنندراج). کوکنار. (ناظم الاطباء). نارخوک. 
و رجوع به نارخوک شود. 

نا رکیوا. (!) در فرهنگها چنین نوشته‌اند اسا 
بجای «را» «واو» اسح است. (انجمن ارا 
رجوع به نارکیوا شود. 

فازکیو. [و] () غوز: خشخاش سفید. (از 
برهان قاطع). رجوع به نارکیوا شود. 

نازکیو!. (کی وا] (() غوز؛ خشخاش سیاه را 
گویندو په حذف الف آخر غوزۂ خشخاش 
فد را و به عربی رمان‌السعال خوانند. 
(برهان قاطع). غوزة خشخاش سیاه. 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). اسم فارسی است و 
معنی آن انار روباه است و آن را مارکیوا نیز 
گویند... و بمضی خشخاش زبدی و بعضی 
گویند خشخاش به اقام ان است و بعضی 
گویندکه آن خشخاش ااه است خاصه و 
بعضی فلقل‌الماء دانسته‌اند. (فرهنگ نظام از 
محیط اعظم) آقای دکتر معین در برهان قاطع 
حاشة ص ۲۰۹۴ ارد: «نارکیوا» «مارکیواه 
است و نزد ابن‌بیطار دو چیز است و از تعریف 
او ظاهر نمی‌شود که دو چیز باشد و نزد بعضی 
خشخاش زبدی است. «تحفة حکیم مومن4. 
دزی گوید: «نارکیوا» (فارسی, نارگیو)۱ 
«فولرس» و در شرح «مارکیونا» گوید: 
مارکیونا نام نهالی که در ابن‌بیطار آمده, و آن 
در نسخ مختلف به صور مارکوناه سارکموتا 
مارکبوا یاد شده و در نسخهای آمده: مارکیوا 
اسم فارسی ذ کره صاحب الفارسیه (الفلاحة 
انزوده شود) اما من چين کلمه‌ای را در 
فرهنگهای فارسی نافتم در محیط اعظم ذیل 

" مارکیوا و نارکیوا و نیز در تحفة حکیم مؤمن 
ذیل نارکیوا آمده است. (حاشية برهان قاطع 
ص ۲۰۹۴). 

نارگان. ((خ) ده کوچکی است از دهتان 
حومة بخش بافق شهرستان یزد. ۲۰ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۰ ۱ 
ص۹۴ 0 

فازگیس. (إمرکب) پوست بیرونی میوۀ 
نارگیل یا جوز هندی: و پوست بیرونی جوز 
هندی که آن را نارگیس گویند در حوض آپ 
اندازند تا تمام نرم شود. (فلاحت‌نامه). ||میوة 
نارگیل. جوز هندی را به زبان هندی تا پوست 
یرونی آن باز نکرده‌اند نارگیس گویند. 
(فلاحت‌نامه). ۱ 

نارگیل. () نارجبیل. گوز هندی. جوز 
هتدء . بار نج رانج. گردکان هندی. بارنگ. 


حشرج. جوزالهند. گوز هندو. جوز هندو. 
نرجیل'. آقای دکتر معین در حماشية برهان 
تاطع آرد: پهلوی «انارگیل» ۳ معرب آن 
تارجیل و نارجيلة. در نامه پهلوی خرو 
کواتان بند ۵۰ آمده: انارگیل که با شکر 
خورند. به (زبان) هندو «انارگیل» خوانند و به 
(زبان) پارسیک « گوچ‌هندوک» ( گوزهندی) 
خوانند. در سانسکریت ناریکلا, " ناریکراث و 
نسظایر آن. نارگیل درختی است از انواع 
نخلها "که گلهای نر و ماد آن بر روی یک 





نارگیل و میوة آن 


درخت است و موه درشت آن " پوشیده از 
قسمتی سخت و چجوبی و آلیومن آن دارای 
طبقه‌ای سفیدرنگ است که ۶۵ درصد آن 
روغنی دارد که در حدود ۲۶ درجه مایم 
می‌شود, این درخت بیشتر در جزایر مرجانی 
افیانوس هند می‌روید. « گلگلاب ص 4۲۹۱ 
(برهان قاطع ج معین حاشيةٌ ض ۲۰۹۵). 
جوز هندی را گویند و مفزی دارد مانند صغز 
گردکان و بادام و آن را با شیرینی خسورند و 
مقوی است و بعضی از آنها را بر زیر یا بالا 
سوراخ کرده مغز او را بیرون آرند و پوست آن 
را خالی کرده ظرف غلیان سازند و نوعی از 
آن بزرگگر است به مقدار هندوانه و صفحه از 
روی او برداشته آن راخالی کرده ظرف نان و 
آب کنند و درویشان با خود دارند و آن را 
کشکول خوانند. (آنندرا اج) (انجمن آرای 
اصری). بار درختی هندی که به زیان 
سائسکریت ارگیلا گویند و این دزخت ماد 
خرمابن دراز باشد و پس از هفت سال پار 
می‌دهد و در یک خوشة آن تاسی و چهل بار 
دیده شده وگاهی بی‌بار نباشد و بار این 
درخت که نارگیل و جوز هندی نیز گویند. 


(ناظم الاطباء). ||نوعی از غلیان راگویند که 
به شکل نارگیل ناخته و یا از خود ننارگیل 


ساخته‌ند.(ناظم الاطباء). رجوع به نارگیله 
شود. 

نا رگیله. إل /ل ] (إ) نارجیله. نوعی از قلیان 
که کوزه‌اش از پوست نارگیل است. رجوع به 
نارگیل شود. قسمی قلیان که کوز؛ آن به شکل 
نارگیل یا خود ارگیل است. این کلمه به‌ستی 
مطلق قلیان از فارسی گرفته شده است. 
(یادداشت مولف). 

نارگیو. [و] (() غوزة خشخاش سپید. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نارکیوا شود. 

نارگیو). () رجوع به نارکیوا شود. 

نارلی. (اخ) ده کوچکی است از بخش 
مراوه‌تیهة شهرستان گنبدقایوسٍ در 
۱هزارگزی شمال غربی مراوه‌تپه, تقریبا در 
۷هزارگزی مرز شوروی قرار دارد. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۲ ص۲۹۹). و 
رجوع به آجی‌سو شود. 

تارلی ۵اغ.((خ) ده وبران‌ای است از بخش 
اترک شهرستان گنبدقابوس, در ۴۲هزارگزی 
مشرق داضلی‌برون واقع است ناحیه‌ای 
کوهتانی و معتدل هواست و سکته‌اش در 
حدود ۵۰۰ نفرند که چادرنشینند و در اطراف 
این ده به سر می‌برند. آب آنجا از چاه تأمین 
می‌شود و محصولش غلات دیمی و لبنیات 
است و شغل مردمش زراعت و گله‌داری 


| است. (از فرهنگ جسفرافیائی ایران ج۳ 


ص ۲۹۹). 

نازماسیس. )( تار شک. رجوع به 
نارسشک شود. i‏ 
ارمسکت. (م] (( مرکب) نار هندی. و آن 
تخمی است سرخ‌رنگ و اندک سیزی در میان 
دارد و آن را به عربی رمان مصری خواننند و 
خاصیت آن نزدیک په سنبل است*. (برهان 
قاطع) (آتندراج) (انجمن آرا). گل درختی 
است موسوم به ناماشیر. (مفاتیح). انار خرد 
شکافته چون گلنی با رنگی میان سرخی و 
دی و زردی و در میان آن گلها به همان 
رنگ باشد و وی را در خراسان گل‌داده گویند. 
(از بحر الجواهر). انار هندی که اندک:سبزی 
در مان باشد. (شمی اللغات). بهندی او را 
انا کیسرگویند. (از تاج المصادر بسهقی). نام 
میوه‌ای هندی. (ناظم الاطباء). نام شکوفه‌ای 
است دوائی. (فرهنگ نظام). مشک‌الرسان. 
اقماع‌الرمان. نام داروثیست |شعوری). 


1 --Caput 2286۷916 ۰ 

2 - ۵0605, ۰. 

3 anêrgil. 4 - ۰ 

5 - narikera. 6 - Palmlers. 

7 - Nox dê coco (فرانسوی)‎ 

۸-نارمشک فارنی است به‌معنی مشک انار۔ 

قیاس کنید با مشک الرمان عربی. (از حاف 
برهان قاطع): 


۳۱۳۱۷۰ ارمک. 








فادانیا. عودالریح. ورد الحمیر. رمان مصری. 
کپیانا. عودالصليب. ور دالسمار. ناغیست. 
نارماسیس. حکیم ممن آرد: اسم فارسی 
شکوفهة نباتیست سرخ مایل به زردی و از 
نخود بزرگتر و در شکل شه به‌انار کوچکی 
که گلش تریخته باشد! و در خراسان 
کئیرالوجود است و درخت او به قدر درخت 
نار است و نزد بعضی او و نار قیصر یک 
چیزند و أن اصلی ندارد. (از تحفهة حکیم 
مومن ص ۲۵۳). ابن‌بطار آرد: اسحاق‌بن 
عمران گوید. انار خرد شکافته‌ای است شبیه 
به گل سرخ رنگش متمایل به سپیدی و 
سرخی و زردی است در وسط آن توار انت 
که رنگ آن نیز چنین است و طعمی عفص و 
بوئی خوش دارد و آن را از خراسان می‌آورند 
3 گرم و خشک است. رازی در حاوی گوید: نار 
مشک فقاح درختی است به نام نارماسیس,» و 
خاصیتش ترقیق و تلطیف یا هم است ابن سنا 
گوید:لطیف و محلل است و برای کد و معده 
نافع است. (از ابن بیطار ج۲ ص۱۷۵). نام 
گلی است خوشیو که بزبان هندی نا کیسر 
گویند.(شمی اللغات). |اکورة آهنگری را 
گویندبه اعتبار آتش و انگشت. (برهان قاطع) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). کور: آهنگران. 
(خمی اللفات) (شعوری). 
نارمکت. [] ((خ) دی است از بخش 
شمیران تهران در ٩هزارگزی‏ جنوب شرقی 
تجریش و پنج‌هزارگزی راه شوسة دماوند به 
تهران. در دامنه واقع است. سردسیر است و 
صد تن سکنه دارد. اب آن از قنات است و 
محصولش غلات و انار. مردمش به زراعت و 
باغبانی مشغولند. راه فرعی دارد. قلعه خرابة 
قدیمی در آنجاست. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۱ص ۳۲۱). 
نازمنج. 1م ((خ) دضی است از دهستان 
شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند و در 
۶هزارگزی جتوب غربی پیرجند در دامنه‌ای 
قرار دارد. هوایش معتدل است و ۱۳۲ تن 
بکنه دارد. محصولش غلات است و شغل 
مردمش زراعت و نمدمالی و جاجیم‌بافی 
است. آب آن از قنات تأمین می‌شود. راه 
مالرو دارد. مزرعۀ تک کلک و مزار میرهاشم 
جزء این ده است. (از فرهنگ جنغراقیائی 
ایران ج٩‏ ص ۱۵ ۲). 
نارمنک. [مْ] ( اخ) دصمی است از دتان 
فارغان بخش سمادت‌آباد شهرستان 
بندرعباس در ۶۶هزارگزی مشرق حاجی‌آباد 
و ۱۲هزارگزی جنوب راه مالرو فارغان به 
احمدی, در ناحیه‌ای کوهتانی و گرمسیر 
واتم است. ۸۵ تن سکنه دارد. آبش از 
رودخانه و محصولش غلات و شغل اهالی 
زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 


جغرافیائی ایران ج ۸ ص ۴۰۶). 
نارمند. [6] (اخ) از دات دهسستان 
گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت 
است. در ۷۰هزارگزی شمال غربی کهنوج بر 
سر راه مالرو گلاشکرد به بافت. در منطقه‌ای 
کوهستانی و گرمیر واقع است و ۷۰ تن 
سکنه دارد. ابش از رودخانه و محصولش 
خرما و شفل آهالیش زراعت است. راه مالرو 
دارد. (از نرهنگ جغرافیائی ت ج۸ 
ص ۲۴۰۶ 
نارمیان.(اخ) (درواز...) نام یکی از 
دروازه‌های ده گانة تبریز بوده‌است. حمداله 
مستوفی, آرد: دور باروی تبریز شش‌هزار گام 
بوده است و ده دروازه دارد: ری و قلعه و 
سنجاران و... تارمیان. (تاریخ گزیده ص ۷۶). 
نارمیدن. ار د] (مص ملفی) نیارمیدن. 
|| ترمیدن. مقایل رمیدن. 
نا زمیدنی. [ر د] (ص لباقت مقابل 
آرمیدنی. رجوع به آرمیدنی و آرامیدتی شود. 
||مقابل رمیدنی. 
نارمیده. [ر د /د] (نمف مرکب) نیارانیده. 
نیارمیده. استراحت‌نکرده. نیاسوده مقاپل 
آریده. . رجوع به آرامیده شود. ||نرمیده. 
رم‌تکرده. مقابل رمیده. رجوع به رمیده شود. 
نارفاباد. ار ] (إخ) از قرای مرو است. (معجم 
البلدان). سمعانی آرد: ابوالعباس المعدانی آرد 
که‌نارناباذ از قرای مرو است اما من 
[سمعانی ] چچنین قسریه‌ای را نشناختم و از 
جمعی از اهل علم و خبر هم تحقیق کردم آنان 
نیز اظهار بی‌خبری کردند, شاید چنین قریه‌ای 
در مرو بوده و خراب و فراموش گشته است. 
(از الانساب سمعانی). 
نارناباذي. [ر ) (إخ) لقب ابوعشمان سمیدین 
حرب العبدی از راویان حدیث است. وی 
مسعاصر عبداله زبیر بوده و از او روایت 
کرده‌است.(از الان اب سمعانی). 
نارناباای. [ر] ((خ) قاسم‌ین مجاشم‌بن 
تمیم‌ین حبیب‌ین عبیدبن عامر المرامی مکنی 
به ابوسهل» یکی از تقیبان دوازده گانه است. 
(از الانساب سمعانی). 
نارنج. ار /ر] () بسفتح «ر» (و در له جذ 
مرکزی به کسر): کردی» نارنج آء نارنگ ". 
گیلکینارنج.' نارتج معرب «نارنگ» 
است. اصل این لفت هندی است ولی از راه 
زبانهای ایرانی وارد زبانهای اروپائی شده به 
صورت انز و آرنج و آزنیر ۶ و . ... درآمده و 
آن از انواع مرکبات است به صورت درختی با 
میوه‌های گرد ( که در سط آن 
فرورفتگی‌هانی دیده می‌شود) زردرنگ و 
ترش‌مزه. (برهان قاطع چ معن حاشة 
ص ۲۰۹۵). معرب تارنگ. (آنندراج) 
(فرهنگ نظام) (شمی اللفات) (زمخشری). 


میوه‌ای الت گرمیری از اقام مرکبات 
ترش و گردشکل است نارس آن سبز و 
رسیده‌اش زرد می‌شود, در جنوب و شمال 





ارنج (شاخة میوه‌دار وگل آن) 


ایران جاهائی که در زمستان يخ زیاد بندد به 
عمل سابد (فرهنگ نظام) بادرنگ. (مهذب 
الاسماء). معرب از نارنگ فارسی است ریشه 
و پوست درخت و پوست نارنج و شکوفه و 
تخم او در دوم گرم و خشک و ترشی 
آخر دوم سرد و خشک وبا لزوجتی که موافق 
سینه و نزلات و سرفه حار است و در برگ و 


او در 


پوست او تفریح عظیم و جمیع اجزای او در 
همه امور بهتر از ترنج و ضماد پوست زرد او 
با سرکه جهت دردسر مجرب است و شرب 
یک درهم و نیم ان که خشک کرده باشند با 
آب گرم جهت پیچش و اخراج کرم شکم و 
قی و غثیان از مجربات و ضماد پخذ مهرای 
نارنج بتمامه جهت جرب و حکه و 
جوششهای سر و نرم کردن موی جلد و بدن 
بی‌عدیل و بوئیدن او و برگ آن رافع طاعون و 
فاد هوا و اب خیسانیده پوست و شکوفة او 
جهت عر ولادت مجرب و حمول آن مدر 
حیض و شرب او رافع سم عقرب و هوام و 
ترشی او با شکر مهل صفرا و مدر آن و راقع 
خمار و امراض حار؛ عصب شیر صحیح و 
| کثاراو مضعف جگر و مصلحشی عل و 
شکر و دو درهم از تخم مقشر او تریاق‌گزیدن 
جانوران و به دستور شرب ریشه‌های باریک 
اب همین اثر دارد و در سایر 
متافع مانند ترنج و لیمو است و ضرر نارنج به 
اعصاب کمتر است و روغن نارنج که پوست 
او را با شکوفه و روغن کنجد سه هفته در 


درخت او با شرا 


۱-و هو رمانة صغيرة مفتحة كأنها وردة لرنها 
يمل الى الياض و الحمرة و الصفرة.. و 

عفص و رانجها طیه و هو حار فی الاولی یابس 

فی الثانیه. (از ابن ابیطار ج ۲ ص ۱۷۵). 

2 - narirj. 3 - nûrang. 

4 - nûrani. 

5 - Cilrus ۰ 

6 - Orange. 


نارنج‌افشار. 


آفتاب گذاشته باشند در جمیع افعال قوی‌تر از 
روغن ناردین و دو مثقال آن پادزهر سموم 
باردۀ حیوانی است و بوئیدن شکوفه او مقوی 
دماغ و محلل زکام و عرق او که مسمی به 
عرق بهار است در دوم گرم و خشک و جهت 
ضعف دماغ و تفریح و تقویت اشتها و باه و 
سد؛ مصفاة و نزلات و درد سینه و قولنج 
ریحی و پیچش و خفقان و غشی و مداومت 
او هفت روز و روزی دو وقیه پا شکر و ربع 
درهم مرجان جهت رفع سپرز از مجربات و با 
آب کرفی جهت اخراج سنگ مثانه و گرده و 
شراب او ناشتا جهت قطع اسهال رطوبی نافع 
و حمول او با پشم جهت اصلاح رحم و با شیر 
مادیان جهت اعانت بر حمل از مجریات 
دانته‌اند وا کثاربوئدن او مورث بی‌خوابی و 
هوا مضر عرق بهار است و مصلح او گلاب و 
قوتش در ظرف می تا هفت سال باقی است 
و در شه تا یکسال. (تنحفه حکیم مومن). و 
حبه حار یابی نافع نهش‌الهوام. (از بحر 
الجواهر). تخم تارنج را چون بکوبد روزی 
یک مثقال با نبات چند روز کفلمه کتند در 
گزیدگی غریبگز شفاء تمام بخشد و اين رامن 
خود تجربه کرده‌ام. (یادداشت به خط مرحوم 
دهخدا). و نیز رجوع شود به ضریر انطا کی 
ص ۳۳۶ و گیاه‌شتاسی گل گلاب ص ۲۱۵ و 
تاج المصادر بهقی: و از وی [بلخ ] ترنج و 
نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد. (حدود العالم). 
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج 

تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی. ‏ فرخی. 
آن صنم را ز گاز وز نشکنج 
تن بتفشه شد و دو لب نارنج. عنصری. 
آمد خجسته مهرگان جشن بزرگ خسروان 
نارنج و نار و ارغوان آورد از هر احیه. 


منوچهری. 
نارنج چو دو کفة سیمین ترازو 
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو. 
منوچهری. 


از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با 
بار باز کردند و بساوردند. (تاریخ بیهقی 
ص ۴۶۱). در هر باغی درخت گوز و ترنج و 
نارنج بهم باشد. (فارستامة ابن بلخی). 

ز بس تارنج و نار مجلس‌اقروز 


شده در حقه‌بازی باد نوروز. نظامی. 
سبزتر از برگ ترنج اسمان 
امده تارنج‌به‌دست ان زمان. نظامی. 


بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند 
نارنج ازان خورد که ترازو کند ز پوست. 


خاقانی. 
گرچه ز نارنج‌پوست طفل ترازو کند 
لِک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. 
درختان نارن یا ايه بر وی 


چو در چشم عاشق خط سبز دلیر. خاقانی. 


گونظر باز کن و خلقت نارنج ببین 
ای‌که باور نکتی فى الشجر الاخضر نار. 
سعدی. 

از یکی آفتاب گرد رنگ 

خواه نارنج گیر و خواهی نار. 

و نارنجیان فوق التصون کأنها 

شموس عقیق فی سماء زبرجد. 
قاضی عضد. 


اوحدی. 


شد نار ترش شحنه و نارنج مرآب 
تا لانه لشکری شد و امرود میر گشت. 


-نارتنج بغداد: 
ترنج غبقبم واگر کند یاد 
زنخ بر خود زند تارنج بغداد. 
- نارنج‌بوی؛ به بوی نارنج. که بوی نارنج 
دهد: 
چو قارور؛ صبح نارنج‌بوی 
ترنجی شد از آب این سبز جوی. 
-نارنج‌رخ؛ زردچهره: 
شد قیس به جلوه گاه‌غنجش 
نارنج‌رخ از غم ترنجش. نظامی. 
نارنجافسار. رز / ر آ] ((مرکب) ابزاری که 
بدان آب نارنج گيرند. وسیلة فشردن و آب 
گرفتن نارنج. آب‌میوه گیری. آب‌لیموگیری. 
آب‌نارنج‌گیری. 
نارنج باغ. [ر /ر] (اخ) دهی است دارای 
بیت خانوار و از مسحلات نکااست. 
(سفرنامة مازندران و استراباد رایینو ص‌۸۸). 
نام قدیمی نکا است. رجوع به نکا شود. 
ارنج‌بن. (رٍ ب ] (اخ) از دهات دهستان 
حومة بخش رامر شهرستان شهوار و در 
یکهزار و پانصد گزی شمال غربی راسر کنار 
جادۀ شوه رامر به رودسر در دشت معتدل 
مرطوب مالاریاخیزی واقع است و ۶۶۰ تن 
سکنه دارد و فارسی را به لهجة گیلکی تکلم 
می‌کنند. ابش از رودخاتة صمفارود و 
محصولش برنج و مرکیات و چای است. 
مردمش به زراعت مشنولند. (از فرهنگ 


نظامی. 


جفرافیانی ایران ج ۲ ص ۲۹۹). 
ارنج‌بن. [ر ب ] (اخ) دی است از 
دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان 
لاهیجان در ۱۴هزارگزی جنوب لاهیجان و 
۲هزارگزی بجارپس قرار دارد. جلگه است و 
هوائی معتدل و مسرطوب و مالاریائی دارد. 
سکنه آن دویست نفرند و فارسی را به لهج 
گیلکی تکلم می‌کنند. آب آن از چشمه‌سار 
محلي اتن می‌شود. مبحصول عمده‌اش 
لیات و پشم است و شغل مردانش گله‌داری 
و صنعت دستی زنانش شال‌بافی است. راه 
مالرو دارد. در فصل تابتان عده‌ای از سکنه 
برای تهیة علوفة گله‌های خود به یلاق سمام 
می‌روند و پائیز مراجعت می‌کنند. (از فرهنگ 


نظامی.. 


نارنجک. ۲۲۱۲۱ 
جفراقیاتی اران ج ۲ ص ۳۰۱ 
نارنج‌بندان. [ر /ر ب ] ((خ) از آبادیهای 
سرحد و از توابع تنعاین است. رجوع به 
مازندران و استراباد ص ۱۴۴ شود. 
نارنج‌بندبن. (ر ب جّ] ((خ) از دمات 
دهستان للکاشضهرستان شهوار و در 
۷هسزارگزی جنوب شرقی شهوار و 
۴هزارگزی جنوب جاد؛ شوس شهوار به 
چالوس, در دشتی واقع است. هوایش معتدل 
و مرطوب و مالاریاخیز است و ۵۰ تن سکنه 
دارد. اپ ان از رودخانۀ تیله‌رود انت و 
محصولش برنج و مرکبات. مردمش په کار 
زراعت و گله‌داری اشحغال دارند و تابستان را 
به حدود یبلاق مازیکا می‌روند. راه مالرو 
دارد. روی قلعهٌ مجاور این آیادی آثار اه 
قدیمی از قبیل آب‌انبار و قلعه خرایه دیده 
می‌شود. (از قرهنگ جغرافیائی ایبران ج۲ 
ص ۲۹۹). 
ارنج‌بون. (د /را ((ج) نام یکی از 
رودخبانه‌های مازندران است. رجوع به 
مازندران و استر اباد ص ۲۲ شود. 
نارفج زرین. ار / ر ج رز ری] (ترکیب 
وصفیی | مرکب) کنایه از افتاب است. 
(آتدراج). 
نارنحستان. [ر /رٍ ج ] (!مرکب) جائی که 
در آن درخت نارنج و دیگر مرکبات را عمل 
آورند. (ناظم الاطباء). باغهای سرپوشیده به 
څیه که در سردسیر برای درختان مرکیات 
دارند. (یادداشت مولف). 
نارنج قلعه. از /رٍ ق ع] (!خ) از بناهای 
قدیمی نان یزد است. 
ارنحکت. [ز /ر ج | (|مصفر) مصفر نارنج. 
(ناظم الاطباء). نارنج خرد. ||( مرکب) قسمی 
از کلولهٌ توپ که پس از دررفتن می‌ترکد. 
(ناظم الاطباء). گلوله‌مانندی حاوی مواد 
منفجره که به دشمن افکنند. (یادداشت 
مولف): توپهای کلان که هریک را بت و 
پنج عدد نارنجک و پول سیاه پر کرده بودند 
یکی از نارنجکها و گلوله‌ها به آدم و اسب 


سواران قلعه نرسید. (تاریخ زندیه). 





۲ ارنجک. 


نارو. 





نارنحکت. ار جا (إخ) از دهات دهستان 
چهاردولی بخش قروه شهرستان سنندج و در 
۰هزارگزی مشرق قروه و ۸هزارگزی شمال 
شرقی جاده شوسة همدان به قروه و در 
منطقه‌ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 
۵ تن سکنه دارد. اپش از چشمه و 
محصولش غلات و میوه و لبنیات امست. 
مردمش به کار زراعت و گله‌داری مشغولند. و 
صنعت دستی اهالی بافتن قالیچه و گلیم و 
جاجیم است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵ ص ۴۵۰). 
نارنحک افکن. از /ر ج اکَ] نف 
مرکب) کی که نارنجک را پر تاب می‌کند. که 
نارتجک را به طرف هدف می‌اندازد. ||( 
مرکب)' وسیلة پرتاب تارنجک. 
نارنجحک‌انداز. [ر / ر ج آ] (نف مرکب. ! 
مرکب)" نارنجک‌افکن. 
نارنحک‌بن. [ر ج بٌ] (!خ) دهی است از 
دهستان گلرودپی بخش مرکزی شهرستان 
نوشهر در ۹۵۰۰ گزی مغرب المده و 
۰ گزی جنوب جاد؛ شوسه المده به 
نوشهر, در دامنه واقع است. هوایش معتدل و 
مرطوب و مالاریاخیز السنه سکس آن ۲-۰ 
نفر است و فارسی رابه لهجة گیلکی تکلم 
می‌کنند. آب آن از رودخانة گلرود است. 
محصول آنجا برنج و شغل مردمش زراعت 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج۲ ص ۲۹۹), 
نارن جکل. [ر ک ] (اخ) دی است از 
دهبتان حومة بخش مرکزی شهرستان رشت 
در ۳ هزارگزی جنوب رشت و ۴هزارگزی 
اقاسیدثریف, در دامته واقع است. هوایش 
معتدل و مرطوب و مالاریائی است» .۱۰۵ تن 
سکنه دارد و فارسی را به‌لهجة گیلکی تکلم 
می‌کنند. محصول و صادرات آن برنج و زغال 
است. مردمش به زراعت و زغال‌فروشی 
مشفولد. (از فرهنگ جفرافیائی ایسران ج۲ 
ص ۱ ظرا۲ 
نارن ‏ کالا. زر ک ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان رحیم آباد بخش رودسر شبهرستان 
لاهیجان. در ۲هزارگزی مغرب رحیم‌آباد 
واقع است و ۵۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲ص ۳۰۱). 
نارن جکوه. زر /ر] ((غ) از دصات نور 
مازندران است. رجسوع به مازندران و 
استراباد رایینو ص ۱۴۹ شود. 
نارن جگون. [ر /رٍ ] (ص مرکب) به‌رنگ 
نارنج. نارنجی‌رنگ. ||به شکل نارنج, 
ارنجی‌شکل: 
چرخ نارنج‌گون چو بازبچه 
در کف هفت طفل جان‌شکر است. خاقانی. 
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد 


که‌این نارنج‌گون حقه ببازی کرد حیرانش. 
خاقانی. 
این گنبد نارنج‌گون بازیچه دارد اندرون 
زآه سحرگاهش کون رو سنگ‌باران تازه کن. 
خاقانی. 
تارنجه کو تی. (ر اج ](غاناممدی ده 
اوهر است که شهر ساری در آن.محل بنا 
شده‌است. رجوع به سغرنامه مازندران و 
استراباد ص۷۸ شود. 
نارنحی. [ر / ر ] (ص نسبی) هر چیزی که 
به رنگ پوست نارنج باشد. (ناظم الاطباه). 
زرد که کمی به سرخی زند. زرد مايل به 
سرخی. به رنگ پوست نارنج از برون سوی؛ 
آنکه بر پیر کند موز نارنجی عیب 
تا نکرده‌ست به پا بر ویش انکاری هست. 
نظام قاری, 
نارنجیات. (ز جی با]۲ (مسعرب, !) 
نیرنجات. (دزی). صاحب نخةالدهر آرد: 
واستنبطوا المزائم والدضن والشعبذه 
والارنجیات و کانوا كلهم صابية یعبدون 
الکوا کب و الاصنام. (نخبة الدهر ص ۲۶۷). 
رجوع به لیرنجات و نیرنگ شود. 
نارنده. ر د] (اخ) دهی است از دهستان 
قاقازان بخش ضیاء‌آباد شهرستان قزوین, در 
۶هزارگزی شمال ضیاءآباد و ۱۲هزارگزی 
راه عمومی واقع است. ناحیه‌ای کوهستانی و 
سردسیر است و ۳۳۰ تن سکنه دارد و قارسی 
را به لهجه‌های ترکی و کردی تکلم می‌کنند. 
آبش از چشمه‌سار و محصولش غلات و 
عدس و پاقلاست. مردمش زارع و مکاری و 
گله‌دارند. صنعت دستی آنان جاجیم‌بافی و 
جوال‌بافی و ریسمان‌تابی است. راه ضالرو 
دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایسران ج۱ 
ص ۲۲۱). 
نارنگگ. [ر ] (() نارنج و آن میوه‌ای باشد 
معروف آ. (از برهان قاطع). در مازندران و 
پارس خاصه قرای فارس بیار به عمل آید و 
آن را خورند و از آب آن شربت پزند. (انجمن 
آرا) (آنندراج)گ رجوع يه نارنج شود 
همیشه تاز درخت سمن نروید گل . 
برون نیاید از شاخ تارون, نارنگ. فرخی, 
همیشه تا که شود شاخ گل چو چوگان پت 
چوگوی زرین گردد بار بر نارنگ. فرخی. 
داد‌بود اندر خزان نارنگ را شب‌بوی بوی 
شنبلید اندر بهاران تد از نارنگ رنگ. 


قطران (دیوان ص ۴۳۹). . 


زآن رخم زرد وپر از گرد چو آیی است که او 
ده‌دل و کژدل مانندة نارنگ افتاد. 


: سیدحسن غزنوی, 
دور از ان مجلس از حرارت دل _ 
همچنانم که نار یا نارنگ, ستائی. 


چون آبی و چون سیب ازین صدتنه حوری 


چون نار و چو نارنگ ازین دهدله یاری. 
سنائی. 
روی‌زردان همه اعدای تو مانند ترنج 
روی‌سرخان همه احباب تو همچون نارنگ. 
سنائی. 
رنگ و بازیچه است کار گبد نارنگ‌رنگ 
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من. 
خاقانی. 
همه تا تجارت ز مرو شهجان کس 
بسوی آمل و ساری نیاورد نارنگ. 
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). 
نارنگی. زر /ر] () میوه‌ای است از نارنج 
کسوچکتر و شیرین‌تر. (برهان قاطم). ازء 
«نارنگ» + «ي» نسبت. از انواع مرکبات 
است. میوه نارنگی همان نارتج شیرین یا 
پرتقال است ولی کوچکتر و خوشبوتر از آن 
است و در تصرف طبیعت و پرورش آدمی 
مزة دیگر یافته است. (حاشيهٌ برهان قاطع 
دکتر معین). از نارنج کوچکتر و شیرین‌تر و 
خوش‌طعم‌تر و پوست آن خوشبوتر است. (از 
انجمن آرا) (آتندراج) (ناظم الاطباء). میوه‌ای 
است از اقام مرکبات که نارسش ترش و 
رسیده‌اش. شیرین است و در هوای کم سرد 
مناسب با مرکبات به دست می‌آید. ریشه‌اش 
با نارنگ یکی است. (فرهنگ نظام). |(اص 
نسبی) بر وزن و معنی نارنجی است که رنگ 
مشهور و سمعروف باشد. (برهان قاطع). 
||(حامص) به‌معنی بی‌رنگی هم هت که عدم 
رنگ باشد. (برهان تاطع). بی‌رنگی و 
رنگ‌نداشتگی. (ناظم الاطباء). 
نارو. (() پرنده‌ای است خوش آواز مانند بلیل. 
جٌل. (برهان قاطع) (از شموری). ناروه. 
(حاشية برهان قاطع دکتر معین) 2 
نارو بنارون بر ساری پیاسمن بر 
قمری بنسترن بر پرداشتند آوا. 
ک‌ائی(از آنتدراج). 
بزند نارو بر سرو سهی سرو سهی 
بزند بلیل بر تارک گل قالوسی. ۰ منوچهری. 
پردة راست زند نارو بر شاخ چنار 
پرده باده زند قمری بر نارونا. ‏ منوچهری. 
صلصل خواند همی شعر ليد و زهیر 


1 - ۰ 

(فرانوی) Grenadier‏ - 2 
۳ - در دزی با تخفیف «ی» ضبط شده و در 
نخبة الدهر با دی» مشدد آمده است. 
۳-گریند رکه پیرسته دانه آن را ببخورد 
گسزیدن عقرب و امثال آن او را آزار ندهد. 
(برهان قاطع). رجوع به نارنج شود. 
۵-در سنسکریت هم نارنگ است به‌معنی 
نامرغوب. (از فرهنگ نظام). 
۶-و بسعضی به ازاه‌ی منتمتجته دانےه‌اند 
[نازر ] . (انجمن آرا) (آندراج). 


ارو. 


نارو راند همی مدخ جریر و خشم. 
منوچهری. 

نالیدن نارو و تواهای سریچه 
ناطق کند آن مردة بی نطق و ان را 

سنائی (از آنندراج). 
|ارشسته‌ای راگوید که از اعضای مردم 
برمی‌آید و آن را به عربی عرق مدنی خوانند. 
(برهان). و آن را به عربی عرق مدنی خوانند. 
(انتدراج). رشته‌ای که از اعضای مردم براید 
و به هندی نیز به همین نام معروف است. 
(رشیدی) (فرهنگ نظام). بیماری است که آن 


را رشته هم می‌گویند و اکثرا در ناحيه فوزک ` 


پا پیدا می‌شود و آن کرمی است به شکل رشتة 
نازک نخ که بهتدریج از بدن پیرون می‌آید و 
آن را چون نخ می‌پیچند تا بتمامی از بدن 
مخاررج شود ا گر پاره شود بیمار می‌میرد. (از 
شعوری). پیوک. (ناظم الاطباء): 

تا رگ شرم بدژیدم و نرو کردم 

زده نیروی من از پای به بیرون نارو. 

سوزنی. 

نارو. (() !سم ستبل‌الطیب است. (فرهنگ نظام 
از محیط اعظم). 
ارو. (اخ) نام جزیره‌ای است در بحر کاهل 
که در تحت حکومت نیوزیلند است. (فرهنگ 
نظام). 
ارو. [رو ] ((خ)" نارف. رودی است از شعب 
رودخانة بوگ" در لهستان که ۴۷۹هزار گز 
طول دارد. جنگ معروف روس و آلمان در 
سال ۱۵ م. در کنار این رود روی داد. 


نارو. [ر /رو] (!مرکب) فریب دادن و مکر. 


کردن.با لفظ زدن نارو زدن گفته می‌شود. 


مرکب از «نا» و «رو» است. (فرهنگ نظام). و 


رجوع به نارو زدن شود. 
نازوا. [ناز ](! مرکب) ناربا. (شعوری). آش 
نار. (انجمن آرا) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
آش آب آنار. رمانیه. ناربا. ||حرارت. گرمی. 
(ناظم الاطباء). 
ناروا. [ ] (ص مرکب) چیزی که روا نباشد. 
(انجمن آرا) (آندراج). چیزی که جایز و روا 
نباشد. (ناظم الاطباء)؛ 
فرستاده را گفت کاین بی‌بهاست 
هرآنکی که دارد جز او نارواست. فردوسي. 
به دادار گفت ای جهاندار راست 


پرستش به جز مر تو را نارواست. 


فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 


ص ۸۵ ۱۷). 

چنین داد پاسخ که این تارواست 

بها و زمین هم فروشنده راست. ۱ 
فردوسی (شاهنامه ج۵ ص ۷۹( 

زمین قبل نامور مصطفی است 

از او روی بردامتن نارواست. 


گم گشتن او که ناروا بود 


.اندی. 


آ گاه‌شدند کز کجا بود. نظامی. 
گنه‌گر بز ایشان نهم نارواست 
ور از خود خطا بینم این‌هم خطاست. 

نظامی. 


ااجرف بی‌معنی. (خموری). ناسرا. 
|| ناشایسته, نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. 
(دهار). ناسزاوار. ||حرام. (انجمن آرا) 
(ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. 
ق‌دغن‌شده: ممنوع. محظور. متنهی. 
|ابی‌رونقی ". (انجمن ارا) (آتندراج). مرادف 
نارایج. (انندراج): کاسد. (ربنجنی). متاع 
کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و 
ستد باشد. (ناظم الاطیاء), کساد. بی‌دررو. 


۱ یی‌رونق. کاسده. کم‌مشتری. کم‌طالب. 


کم‌خریدار.بی‌فروش* 


" ناروا چون درم قلب.ز تو بی‌هنران 


باروائی تو و در هر هنری قلب درم. 


ای ناروا ز قد تو بازار نارون 
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن._ 
ابوریجان غزنوی (از اتندراج). 


درین سراچه غرض نارواست جنس هنر 


چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق. 
ملافوقی یزدی (از آنندراج). 
متاع معرفت عارفان در این عالم 
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست. 
ابوالمعانی (از شموری). 
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر اقتد 


به نرخ کیما گیرند جنس تاروائی را. 

جلال اسیر. 
-درم تاروا. سکه ناروا؛ نارواج. ناسره. قلب. 
نارایج. نبهره: 
آری شبه آرد بها گهر را 
عزت درم ناروا روا را: سوزنی. 
||روانشده. برنیامده. میسرنشده؛ 
هرچه کردند از علاج و از دوا 
گشت‌رنج افزون و حاجت ناروا. مولوی. 


ناروا. (إ)" شهر ی است در استونی کنار 
رود اروا“ جمعیت آن ۲۸۰۰۰ تن است و 
مرکز صنایع بافندگی است. شارل دوازدهم 
پادشاه سوئد به سال ۰ ناروا راکه در 
آن زمان قلع محکمی بود تخیر کرد. ولی 
پطر کبیر به سال ۱۷۰۴ آن را از سوئد پس 
گرفت و به روسیه بازگرداند.. 
ناروائز. [ء] (إخ) "زنرال و رجل سیاسی و 
دولتی اسپانیا ۱۸۶۸۰-۱۸۰۰ م.). این ژنرال 
طرفدار ملکه ماری کریستین بود. ژنرال 
اپارترو را از کار برکتار ساخت و خود 
ریس شورای سلطنتی شد. 
نازوانی. [ر] (حامص مرکب) روا نبودن. 


۳۱۳۱۳۳ 


بودن. ااظلم. ستم. بيداد. |[کساد. (محمود بن 
عمر) (تاج المصادر بیهقی). بسی‌رونقی. 
نارواجی. زیف. تزیف. کاسد شدن. مقایل 


ناروان. 


رائج بودن: و طاهر دبیر چون مترددی بود از 
ناروائی کار و خجلت سوی او راه یاه ر 
چنان شد که بدیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۳۱). هميشه بازار علم و ادب و فضل و 
هر در ساحت دولت او رونق‌پذیر و روا 
گردانادو از کساد و ناروائی محفوظ و مصون 
داراد. (تساریخ قم ص ۱۰). ||روا نشدن. 
پرآورده نشدن. 

نارواج. [ر] (ص مرکب) نارایج. کاسد. 
کاد.تاروا. 

نارواجی. (ر] (حامص مرکب) ک‌ادی. 
بی‌خریدار بودن. بی‌رونقی. نارایجی. 


ناروا شدن. [ز ش د] (مص مرکب) حرام 


شدن. (ناظم الاطباء). زکساد. (ترجمان 
الفرآن) (دهار). زیف. تزیف. کاسد شدن. 
ا کاد.و رجوع به ناروائی شود. 
تاروان. () نارون. درختی است معروف 
بغایت خوش‌اندام و پربرگ و سایه‌دار. (برهان 
قاطع) (آنندراج). و به ترتیب شاخهایش 
چتروار شود چنانکه در سایه‌اش بار کی 
توانند ارتراحت کنند و بواسطه خوش ترکیبی 
قد و قامت معشوق را شعرا به آن تخبیه کند. 
(ان‌جمن آرا) (آنسندراج). نارون. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نارون شود. 

= ناروان‌بالاء ناروان‌قد؛ بلند ماند درخت 
تارون. (تاظم الاطاء). 

| آلوبالو. ||تاجریزی و عنب‌اكعلب. (ناظم 
الاطباء). ||انار (؟). ولف در قهرست شاهنامه 
ناروان را به‌معنی «انار» آورده است. (از 
حاشية برهان قاطع دکتر معین): 

رخانش چو گلنار و لب ناردان 

ز سیمین برش رسته دو ناروان ۲. فردوسی. 
چون آب ناروان بود اندر قدح گر 

آمیخته به مشک بود اب اروان. 

جوهری زرگر. 

||گلنار. (برهان). گلار قارسی. (انتدراج). گل 
انار پارسی. (رشیدی). گلنار. (ناظم الاطباء) 
(شعوری). |[نارون. ناربن. درخت انار 

و آن نارها بين ده رده 

بر ناروان گرد آمده. منوچهری. 
ناروان. [](ص مرکب) را کد.ايستاده. 
غیرجاری. ساکن. غیرت‌حرک. اناظم 


۰ - 2 .۷ - 1 
۳-ظ:بىرونق. ‏ ` ۱ 
.2 - 5 ۰ - 4 
۰ - 6 
۷-نسخۀ خطی: رسته دو مار دان. (یادداشت 


مزلف). 


۰ ااروانی. 


الاطباء)؛ هر اشک ناروان روان گردد و هر 
رخساره‌ای خراشیده. (ترجمة تاریخ یمینی). 
< اپ اروان؛ ماء را کد. 

|[بازار کساد. (ناظم الاطباء). غير رایح. (ناظم 
الاطیاء). کاسد. (محمودین عمر). کسید. (اژ 
منتهی الارب). بی‌رونق. نارایج. نارواج. 


ناروا؛ٌ 

کانجاسر سبز بی زر سرخ 

چون سیم سیاه ناروان است. آنوری. 
اابی‌جان. بی‌روح. جامد. ااپست. فرومایه. 


(ناظم الاطباء). 

ناروانيی. [ر ] (حامص مرکب) کادی داد و 
ستد. کادی بازار. (ناظم الاطباء), ک‌اسدی, 
بی‌رواجی. بی‌روتقی, 
- نارواتی بازار؛ کاد. مقابل روانی و روائی 

. ورواج و گرمی بازار. 
|اعدم آراستگی و انتظام ملک. (ناظم 
الاطباء). |[یبوست. 
- ناروانی شکم؛ یبوست مزاج. یبس یودن 
شکم. (یادداشت مولف). 
||حرمت. عدم مشروعیت. (ناظم الاطیاء). 
ناروائی. جایز نبودن. |اناروان بودن. روان 
نبودن. جریان نداشتن: 
آب تکو روان بود در ده 
لِک در ریگ ناروانی به. ستائی. 

ناروثبی. (!خ) نام یکی از طوایف ناحية 
بمپور بلوچتان است. طایفةٌ ناروئی مسرکب 
از نهصد خانوار است. (از جغرافیای سیاسی 
کهان ص ۱۰۰ 

نارونی. ((خ) نام یکی از دهتانهای سه گانة 
بخش شیب اب شهرستان زابل است این 
دهستان در جنوب شرقی زابل و نزدیک مرز 
افغانتان واقع شده و محدود است از شمال 
به دهستان شهرکی و بخش پشت‌اب. از 
مشرق و جنوب په مرز افقانتان و از مغرب 
یه دهتان شیب‌آب. منطقه‌ای است جلگه با 
هواتی معتدل نبا گرم. تمام آیادی‌های آن 
تزدیک به هم واقع‌اند و از رودخانة هیرمند 
مشروب می‌شوند. نهرهای بزرگی از رودخانة 
هیرمند منشعب شده بین قسراء این دهستان 
می‌گذرد و در موقع طفیان رودخانه عبور از 
دهی به ده دیگر مشکل است. محصول عمدة 
این دهستان غلات و پبه و لنیات و صیفی 
است. راههای دهستان عموماً مالرو است. 
دهستان ناروئی از ۴۴ آبادی بزرگ و کوچک 
تشکیل شده است و جمیت آن در حدود 
۲۰۵۰۰ نفر است: مرکز دهستارن قصب قلعه نو 
است و قراء مهم آن عبارتند از: علی‌آباد و 
خالقداد و قلعه نو خواجه احمد. (از فرهنگ 
جنرافیائی ایران ج۸ ص ۴۰۶). 

ناروثیدن. [د] (مص مفی) مقابل روئیدن. 
رجو ع به روئیدن شود. 


ناروئيدنى. [د](ص لاقت) مقابل 
روئیدنی. رجوع به روئیدنی شود. 

ناروئیده. (د /د] (ن‌مف مرکب) نارسته. 
ترسته. سبزناشده. مقابل روئیده. رجوع به 
روئیده شود. 

نارو خوردن. [ز /رو خوّز / خُر د] (مص 
مرکب) در تداول, یکدستی خوردن. نارفاقتی 
دیدن. اغفال شدن. فریب خوردن. 

نارور. [و](ص مرکب)" زنی را گویند که 
پستان او مانند انار شده باشد. (برهان قاطع) 
(انسندراج). از: نار مشبه‌به پستان + وره 
پسوند دارندگی و اتصاف. (حاشة برهان 
تاطع چ معین). دختری که پتان وی مانند 
انار گرد و برآمده باشد. (ناظم الاطباء). دختر 
نارپستان. (شعوری). 

نازوژبه. [ب؛] (ص مرکب) مقابل روزبه: 
آب و شرف و عز جهان روزبهان است 
ناروزبهان جمله نیرزند به نانی. 
رجوع به روزبه شود. 

نارو زدن. [ر /روزد] (مسص مرکب) 
نارفاقتی کردن. شرط رفاقت به جای 
نیاوردن. خیانت ورزیدن. تقلب کردن. فریب 


فرخی. 


دادن. 
- نارو زدن به کسی؛ به او خیانت کردن. 
ناروسنگو. [] ((خ) (سردار...) ناروسنگر یا 
ناره‌شنگر نام یکی از سرداران احهمدشاه 
درانی است که او را به کوتوالی قلعة دهلی 
مأمور نموده بوده. رجوع به مجمل‌الواریخ 
گلتانه ص ۱۰۰ شود. 
ناروفتن. [ت ] (سص مسلفی) نروفتن. 
نروبیدن. مقابل روفتن. رجوع به روفتن شود. 
ناروفتنی. [ت ] اص لاقت) که قابل روفتن 
یست. که نتوان آن را روبید. مقابل روفتنی. 
رجوع به روفتنی شود. 
ناروقته. [ت /ت] (ن‌مف مرکب) نروفته. 
نسروییده. جساروب‌نشده. که تسمیز و 
جاروب‌کرده نیست. رجوع به روفته شود. 
نارون. [ناز وّ] (() ناروان. (برهان قاطع). 
درختی است بغایت خوش‌اندام و پربرگ و 
سایه‌دار. (غیاث اللفات) (از جهانگیری). 
درخت بسیارسایه است. همیثه جوان. به 





نارون (شاخه و گل آن) 


ازو 


بيد ماتند است. (نزهة القلوب). درختی است 
سخت راست‌بالا و پیشه‌وران از چوب آن 
دست‌افزار و آلات سازند. اصحاح الفرس) 
(از اوبهی). و باشد که قامت خوبان را به سبب 
تاسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح 
الفرس). بشکال. شجرةالیق. دردار. (بحر 
الجواهر) دارون. ناروان. ناروند. پشه‌غال. 
پشه‌دار. پشه‌خانه. سده. سدق. آغال پشه. 
سارخکدار. سارشکدار. ناژین. بوقصا. 
خوش‌سایه. سایه‌خوش. نشم‌الاسود. 
ها هدرخ 2۲ 


۱ -در فرهنگ شعوری «نارود» آمده و ظاهراً 
اشتباه چاپی است. 
۲- وب سیثتر پیوندکرد: آن را نارون و 
پیرندنشدة آن را سیاه‌درخت خرانند. (یادداشت 
مژلف»). نارون -ناروان -98الا درختی از 
تیر؛ گزنه‌ها (11۳0620605) با چرپ محکم ر 
برگهای دندانه‌دار انبره و گلهای آن پیش از 
شکفتن برگها, شکفته دانه‌های بالدار آن پرا کنده 
می‌شود. ( گل گلاب ص ۲۷۰ از برهان قاطع چ 
معین حاشیهة ص ۲۰۹۶). سه نوع ازیین درخت 
در ایران هست. به نامهای اوجا: نارون چتری» 
ملج. رجوع شود به همین کلمات در لغت‌نامه. 
مؤلف جنگل‌شناسی آرد: «نارون درختی است 
از تیرة ۵08260الا و از جنس قداالا. سه 
گونه از آن در جنگلهای شمال ایران می‌روید: 
۱-اوج 02۳06575 .لا این گونه در 
ارتفاعات کم می‌روید آن را در مازندران و 
گرگان «اوجا» و در آستارا و تهران «قره آقاج» 
درگیلان و طوالش «ستده یا سمت» در 
لاهیجان و دیلمان و رودسر «له» و «لی» و در 
رار و شهار طلر» ميخوانند. ۱-۳۲ 
8 آن را در نور؛ کجور؛ کلارستاق و 
مازندران «مَلَچ», در کتول و رامیان «مَلیج» در 
میردشت «شلدار» در لاهیجان و دیلمان و 
رودسر «لروت» و در رامر و شهسوار «لرنگا» 
می‌خرانند. ۳- 81058 .لا جنگل‌نشینان این 
گونه را از گونه‌های دیگر بازنمی‌شناسند و نام 
جدا گانه‌ای ندارد. نارون چتری که در تهران و 
فلات ایران فراوانت پوندی است که پاية آن 
اوجا است و روی آن گونه‌ای به نام ۱.۵9052 
پیرند شده است. نارون در خاکهای نرم و 
بارحیز می‌روپد و بویژه در آب رفتهای کار 
رودخانه‌ها فراوان است» ریشه‌های آن سطحی 
است. ريشه جوش هم می‌دهد. در خا کهای 
بارخیز و نمنا ک خیلی بزرگ می‌شود و به ۲۵ متر 
باندی و بیش از یک متر قطر می‌رسد, ولی در 
خاکهای خشک کوچک می‌ماند» نارون 
روشائی‌پد است و جت می‌دهد. جوب 
نارون سخت و مش [انحنا اناپذیر است و 
چرب برون آن ارزشی ندارد ولی چوب درون 
آن بسخوبی چوب مازو شمرده می‌شود» در 
ساختن محورگاری کرجی, چوب زین؛ بشکه و 
برخحی قطعات ماشین‌ها به کار می‌رود. از ان 
تراورس راء‌آهن نیز می‌تنازند. سوخت آن 
ه4 


ارون 


همیثه تاز درخت سمن نروید گل 


برون نیاید از شاخ نارون نارنگ. فرخی. 
همی تا چو قمری بنالد ز سرو 
نوا برکشد بلیل از ارون. فرخی. 
سندس رومی در نارونان پوشانند 
خرمن میتا بر بیدبتان افشانند. منوچهری. 
بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر 
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون. 
منوچهری. 

در باغ بنوروز درم‌ریزان است 
بر تارونان لحن دل‌انگیزان است. منوچهری. 
کله چون نارون پشش نهادم 
به استغقار چون سرو ایستادم. نظامی. 
من میوه‌دار حکمتم از نفس ناطقه 
وایشان ز روح نامه جز نارون نند. 

2 خاقانی. 


اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ 
گرشنیدی بر فراز نارون بگریستی. خاقانی. 
آن‌چنان راستی که قد تو را 

به دعا شاخ نارون خواهد. کمال‌اسماعیل. 
- نارون بالا؛ راست‌بالا. کشیده‌قامت * 
نارون‌بالا بتی بر نارون خورشید و ماه 


اردان‌لب لعیتی در ناردان شهد و لبن. 
سوزنی. 
ااگلنار پارسی. (یرهان). قسمی از انار که آن 
را گلتار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ 
باشد بغایت آنبوهی و نهایت سرخی. در مقدار 
برابر گل سرخ. (غیاث اللفات): 
بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند 
گمان‌برند که گلنار بار نارون است. 


امیر معزی (از شعوری). 
||درخت انار. (از برهان). رجوع به نارون 
شود؛ 
از سر شمشیر و از نوک قلم زايد هنر 
ای برادر همچو نور از نار و نار از نارون. 

تاصرخسرو. 
سھهی سرو آن زمان شد در چمن مت 


که‌سیمین نار تو بر نارون رست. نظامی, 
حمایل دستها بر گردن یار 
درخت نارون پیچیده بر نار. نظامی. 


ااظاهرا در قدیم از چوب نارون تخت تابوت 

و عماری می‌کرده‌اند و گویا در این شعر 

فردوسی بدان معنی باشد؛ 

بشستند و کردش ز دیا کفن 

بجتد جائی بن نارون 

برفتد بیداردل درگران 

بریدند از او تخته‌های گران. 

(یادداشت مولف). 

||در يت زير مقصود آتش جشن سده است 

پیچان درختی نام او نارون 

چون سرو زرین پر عقیق یمن. فرخی. 
نارون. [د ر) (ص) نرم و صاف و مهره‌دار. 


||تر و تازه. ||( شاخة بلند و افراشته از 
درخت که باد آن را می‌جنباند. ||درخت ناغ. 
||ادرخت طبرخون. (ناظم الاطباء). 

نارون. (اخ) معرب نرون: ثم ملک بعده 
تارون بن قلوذیس قیصر ثلاث عشرة ستد, 
(عیون الاخبار ج۱ ص ۷۳). رجوع به نرون 
شود. 

نارون. [ر] ((خ) نام بیشه‌ای در مازندران 
نزدیک بِشه تهميشه. (ناظم الاطباء). نام 
بیشه‌ای در دارالمرز نزدیک به بیثة تهمیشه 
مشهور به بيشة نارون. (برهان قاطع): 
منوچهر با قارن رزم‌زن 

برون آمد از بیِمذ نارون. فردوسی 

نارون. [و] (! مرکب) نارین. درخت انار. 
(ناظم الاطباء). درخت انار. (برهان قاطع). 
نارون بضم واو مدل نارین است که درخت 
انار باشد. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). 

نارون. (اخ) دهی است از دهستان گوشه 
بسخش خاش شهرستان زاهدان. در 
۸سزارگزی شمال خاش و ۲هزارگزی 
مشرق جاده شوسة زاهدان به خاش در 
منطقه‌ای کوهستانی واقم. هوایش معتدل 
متمایل به گرمی است و ۲۰۰ تن سکنه دارد و 
فارسی را به لهج بلوچی تکلم می‌کنند. آیش 
از قات و محصولش غلات و لبنیات و شفل 
اف‌الی زراعت و گله‌داری است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جترافیائی ایران ج۸ 
ص ۴۰۶. 

نارون. (اخ) ده کوچکی است از دهستان 
بهراسمان بخش ساردوئیه شهرستان جرفت 
در ۲۲هزارگزی جنوب غربی ساردوئیه و 
۴هزارگزی راه مالرو بافت به ساردوئیه وأقع 
است و ۴۰ نفر که دارد که از طایفه 
کوهتانی دستند. (از فرهنگ جفرافیانی 
اران ج۸ ص ۴۰۶). 

ناروند. [د] (() درخت خوش‌اندام. (برحان 
قاطع). درخت نارون. (ناظم الاطباء). نارون. 
(اوبهی) (شعوری از تحقه). رجوع به نارون 
شود. 

ناروه. () نارو. پرنده‌ای خوش آواز مانند 
جل وبلل. (برهان) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء). رجوع به نارو شود. 

ناروه. [ناز و لر /نا] (() زبانة ترازو. زبانة 
قیان. (برهان)۲ (شعوری). زبانة ترازو. (ناظم 
الاطباء). ظاهرا مصحف ناره. (حاشية برهان 
قاطع ج معین). رجوع به ناره شود. 

ناروهه. [ج) (اخ) از دهات ارادان بخش 
گرسار شهرستان دماوند و در ۷هزارگزی 
شمال شرقی گرسار, در سیر راه‌آهن شمال 
و کنار جادة شوسه قدیم فیروزکوه» در جلگه 
معتدل هوائی واقع است» ۲۴۳ تن که دارد 
و آبش از حبله‌رود تأمین می‌شود» محصولش 


TIO ناره.‎ 


غلات. پبه» بنشن,» انار و انجیر است و شغل 
مردمش زراعت است. (از فرهنگ جفرافائی 
ایران ج ۱ ص ۲۲۰). 

ازوی. [ر /ر] (حامص مرکب) عمل نارو. 
رجوع به نارو شود. ||ناروانی. نارایجی: 


ناروی کار. 
نارو یکت. ((ج) ۲ بندری است در مملکت 
نروژ پر کنار؛ خلیخ اقوتن فیورد " و ۱۲۵۰۰ 


تن جمعیت دارد. 
فارة. [ر](ع!) اخگر و جرقة آتش. الجمرة او 
الجذرء من التار. (المنجد). 
ناره. [ر /ر) ( زبانة ترازو و زبانة قپان. 
(برهان) (از آتدراج) (از انجمن آرا)* (از ناظم 
الاطباء). رما کپان. (صحاح الفرس). شاهین 
ترازو (شعوری): 
ز ہس برسختن زرش بجای مادحان هزمان 
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. 
۱ دقیقی. 
چون بود راستی معدلتش 
چه برآید ز پله و ناره. شمس فخری. 
رجوع به ناره شود. |اسنگی که از قپان 
می اویزند بجهت وزن کردن اجناس. 
(رشیدی) (از برهان قاطع) (از آنندراج). 
سنگ وزن قپان یک کفه‌ای. (فرهنگ نظام). 
سنگ قپان. (ناظم الاطباء). شاقول قنطار. 
(شعوری)؛ 
زیر کان آنگه چون دانگ سنگ 
خایه همی دارم چون ناره‌ای. سوزنی. 
زین مناره‌شکل ایری خایگان چون ناره‌ای. 
سوزنی. 
باری بهر حساپ که خواهی سر عدوت 
آویخته ز جائی چون ناره از کپان. 
کمال اسماعیل. 
این بارکش دل من چون آهن است گوثی 
تا چند از حسایت ”دروا چو ناره باشد؟ 
کمال اسماعیل (از آتدراج). 
|اریس‌مان گنده را نیز گویند. (برهان). 
ریسمان گنده". (آنندراج) (انجمن آرا). 


9 خوبست از پوستش طناب ینار 
برای حصیربافی نیز به کار می‌رود؛ برگش به 
خورا ک دام می‌رسد» ارزش چوب ملچ کمتر از 
اوجاست. (از جنگل شناسی ج۱ ص ۲۱۰). 
۱-از: نار (انار) + ون (اوستانی ۷۵۲ ,۷2۲۵ 
[درخت ]) . (حاشیة برهان قاطع چ معن). 
اين معنی [زبانة ترازو ] بفتح واو هم 
بنظر آمده است. (برهان قاطع). 

Nacuik. 4 - 0:‏ ۰ 3 
۵-رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ نظام 
شود. 
۶-نل: از عنایت. از انت (؟). 
¥ -در آنندراج و انجمن را به کاف تازی ضط 
شده و ظاهراًاشتباه است. 


۶ ارهاندن. 


ریسمانی گنده (کلفت ] بود. (جهانگیری) 
(فرهنگ نظام). شاید افظ هندی اشتپاه 
بفارسی شده. در اردو ناژه با ژاء هندی 
به‌معتی بند زیر جامه و سانند آن است ۰ (از 
فرهنگ نظام). ریمان گنده. (ناظم الاطباء) 
(رشیدی). بند چادر. طتاب. |ابه‌معنی ناله و 
زاری هم آمده است. (برهان قاطع). بدل تاله. 
(آن_ندراج) (انجمن آرا), در زبان ولایتی 
مازندران مبدل تاله است. (فرهنگ نظام), 
مرادف ناله, ناریدن یعنی تالیدن. (از فرهنگ 
رثیدی). ناله و زاری. (ناظم الاطباء). تلفظی 
در ناله و زاری. (حاشیه برهان قاطع چ معین). 
نارهاندن. [ر د] ام مفی) نارهانیدن. 
مقابل رهاندن. رجوع به رهاندن شود. 
نارهاندنی. [ر د] (ص لاقت) نارهانیدنی. 
مستفایل رص‌اندنی. رجسوع په رهاندنی و 
تارهانیدنی شود. 
نارهانده. [ر د /<] (ن‌مف مرکب) نرهانده. 
نارهانیده. رهانده‌نشده. خلاص نیافته. مقابل 
رهانده. رجوع به رهانده شود. 
نارهانیدن. [رَ 5] (مص مفی) نرهانیدن. 
مقابل رهانیدن. رجوع به رهانیدن شود. 
نارهانيه‌نی. [رَ د ] (ص لیافت) که نتوانش 
رهانید. که قابل رهاندن و خلاص کردن و 
نجات دادن باشد. که خلاص‌پذیر نیست. 
مقابل رهائیدتی. رجوع به رهانیدنی شود. 
تارهانیده. [ر د /د] (ن‌سف مسرکب) 
نرهانده. نرهیده. خلاص‌نيافه. اسیر. گر فتار. 
تاره کودن. [رز /ر ک د] (مسص مرکب) 
بریمان کشیدن. ند کردن سبحه و مهره و 
امثال آن. (یادداشت مولف): 
چنان چون برشته کند مهره مرد 
یلان را به نیزه همی تاره کرد. اسدی. 
نار هندی. [ر ھ](ترکب وصفی, [مرکب) 
میوه‌ای است در هندوستان شبیه به بهی ایران 
و آن را بل گویند و از آن مربا سازند بغایت 
خوب شود و آن را نار ده شتی هم می‌گویند. 
(برهان قاطع) (آن_ندراج), ت 
سرخ‌رنگ و در مان آن لکۀ رر وجود 
دارد. در خاصیت به سنل هندی شبیه است. 
(شعوری از جهانگیری). 
ارهیدن. [ز د] ( مص منفی) نرهیدن. 
مقابل رهیدن. رجوع به رهیدن شود. 
نارهیده. زر د / د] (نمف مرکب) نرهیده. 
خلاص‌تیافته. گرفتار, مقابل رهیده. رجوع به 
رهیده شود. 


ناری.() جامهُ پوشیدنی. (برهان) (آنندراج) 


تخمی انت 


(رضیدی) (شمس اللفات) (انجمن ارا) 
(جهانگیری) (نظام) (ناظم الاطباء) ۲. لاس 
(شعوری). ۱ 

فاری.() جن و پری. (انندراج) (غیاث 


اتشی. (ناظم الاطباء): 

بیمار بد این ملکت زاو دور طبیب او 

آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری. 
منوچهری. 

چون باز خاک تیره شود خا کی 

ناچار باز نار شود تاری. 

جان ناری یافت از وی انطفا 


ناصرخرو. 


مرده پوشید از بقای او قبا . مولوی. 
||شکل ناری از مجسمات. جمی باشد که : 


چهار سطح مثلت مت‌اویةالاضلاع پر آن 
محیط باشد. (یادداشت مولف). |(اصطلاح 
طب) رنگی از رنگهای بول.(یادداشت 
مولف)؛ و بول ناری و بوی آن تیز باشد. 
(ذخیره خوارزمشاهی). |[روشن و شفاف و 
درخشنده همچو آتش. (بحر الجواهر). 
|اصفت سلاح گرم. سلاح آتشین از قبیل توت 
و تفنگ. مقابل سلاح سرد اند شمشیر و 
خنجر. رجوع به نارية شود. ||دوزخنی. 
(اتتدراج) (غیاث اللغات). دوزخی. جهنمی. 
(ناظم الاطباء). 
فاری.(هندی, () زن. مقابل مرد. (ناظم 
الاطیاء). به لفت هندی زن را گویند که در 
مقابل مرد است. (برهان قاطع) (از شمس 
اللغات). به زبان هندی» زن. (از شعموری). 
ناری.(اج) از دهات دهتان مرکزی بخش 
فریمان شسهرستان مشهد است. در 
۴هزارگزی مغرب فریمان و ۴هزارگزی 
جنوب راه مالرو عمومی فریمان به مشهد قرار 
دارد. ه‌وایش معتدل و ابش از قنات و 
محصولش غلات و بنشن است. ۱۳۲ تن 
سکته دارد و مردمش به زراعت و مالداری 
مشنولند و صعت دستی آنان قاليچه‌بافي 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جنغرافیائی 
ایران ج٩‏ ص ۴۱۶ 
ناری. (!ج) دهی است از دهستان قلعه حمام 
بسخش جتت‌اباد سهرستان مشهد در 
۶هزارگزی شمال غربی صالح‌آباد واقع 
است. ناحیه‌ای کوهتانی و معدل است. ده 
تن کته دارد. آبش از قنات و محصولش 
غلات است و اهالص زارعند. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایزان ج ٩‏ ص ۴۱۶). 
ناری. (!خ) از دهنات دهستان نول بخشن 
حومة شهرستان اروسیه و در ۱۴هزارگزی 
جنوب شرقی ارومیه و #۵هزارگزی مغرب 
جادۀ شوه ارومیه به مهاپاد در دره‌ای 
سردسیر واقع است. هوائی سالم و ۱۳۱ تنن 
سکنه دارد آیش از قنات و چشمه است و 
محصولش غلات و چغندر و توتون و شغل 
مردمش زراعت و گله‌داری و صعت دستی 
آنان جاجیم‌بافی است. راد سالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۴ ص 4۵۳۲. 
تاری.((ج) دهی است جزء دهستان مرگور 


ناری‌طفای. 


بخش سلوانا شهرستان ارومیه و در 
۰هزارگزی جنوب سلوانا و ۱۵۰۰ گزی 
مغرب راه آرابه‌رو زیوه به سلواناء در درۀ 
تنتوفتیری واقنع انت: هواپ ا و 
سکه‌اش ۶۷ تفر است. ابش از چشمه و 
محصولش غلات و توتون و شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری و صنعت دستی آتان 
جاجیم‌بافی لست, راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 
ناریان. (إخ) از دهات دهستان بالا بخش 
طالقان شهرستان تهران است. در 
۹هزارگزی مشرق شهرک و آهزارگزی 
مشرق راه عمومی طالقان به کلاردشت قرار 
دارد. تاحیه‌ای کوهستانی و سردسیر است با 
۴ فر سکته. آب آنجا از چشمهسار است و 
محصولش غلات. سیب زمیتی, باقلا و بنشن 
و هگ تحص ات ی ل مدق 
زراعت و گله‌داری, صنمت د ستی اهالی باقن 
گلیم و جاجیم و کرباس است. عده‌ای از 
اهالی این ده برای تأمین سعاش به تهران" 
مسی‌روند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ايران ج ۱ص ۲۲۰). 
نازیت. (ری ی ] (از ع. مص جعلی, امص) 
مأخوة از تازی. خشمگینی و غضبا کی. 
اتشین‌مزاجی. تندی. (ناظم الاطباء). 
نار بختن. [ت] (مص مفی) مقابل ریختن. 
رجوع به ریختن شود. 
نازيختفی. [ت) (ص لياقت) مقابل 
ریختی. رجوع به ریختنی شود. 
نار بخته. [زت / ت ] (ن‌مف مرکب) نريخته. 
مقابل ریخته. رجوع په ریخته شود 
اشک تو | گرچه هست تریا ک 


ناريخته به چو زهر بر خا ک. نظامی. 
هنوز آن طلسم برانگخته 
دران دشت مانده‌ست ناریخته. نظامی. 
سکندر بر آن لوح تاريخته 
چو لوحی شد از شاخ آويخته. نظامی. 


ناریدن. [د] (مص) مبدل نالیدن. (فرهنگ 
نظام). نالیدن. (از فرهنگ زشیدی). رجوع به 
ناره شود؛ 

ناریدن نارو و نواهای سریچه 

ناطق کند آن مرد؛ بی نطق و بیان را. ‏ سنائی. 
||شکار کردن. گرفتن. گرفتار کردن. ||بزرگ 
کردن. ||دراز شدن. (ناظم الاطباء). قد 
کشیدن. دراز شدن. (شعوری). 1 
ناری‌طفای. (طْ ] ((ج) ابن کوج‌بقاین 
کیوقا از ملازمان سلطان ابوسعید بود و 


۱-«جامه و پوشیدنی را گریند». جهانگیری 
شاهد نیاورده و مأخذ هم معلوم تشد | گر تاره به 
معنی ری‌مان کلفت باشد باید ناری پارچه بات 
از آن باشد. (فرهنگ نظام). 


تاز 

سلطان بدو بدگمان شد و وی از خشم سلطان 
فرار کرد و در خراسان فته‌ها برپا ساخت و با 
تاشتیمور [از سرداران ابوسمید ] که به دقع او 
مأمور گشته بود همدست شد و برای کشتن 
خواجه غیاث‌الدین محمد وزير ابوسمید 
طرحی ریخت و موفق نشد و سرانجام به 
حدود ری فرار کرد و گرفتار شد و به فرمان 
ابوسعید او را به سلطانیه آوردند و همدستش 
تاشتیمور را نیز اسر کردند و این هر دو را در 
عد قربان سال ۷۳۰ھ . کشتد. (حبیب‌السیر 
ج۲ صص ۲۱۶ - ۲۱۸) (از مطلع العدين). 
و نیز رجوع به تاریخ مقول صص ۲۳۱ - ۳۴۳ 
و نارین طفای شود. 

ناریل. () لفت هندی به‌معنی نارگیل است. 
ملف مخزن الادویه آرد: نارجیل, معرب 
تازیل هندی است زیرا که به هند تاز آن را 
ناریل و خشک آن را کهوپره نامند... و به 
عصربی جوز هندی. (از مخزن الادویه 
ص ۵۵۳). رجوع به نارجیل و نارگیل شود. 
ناریمخ. م لإ" ابوریحان در ذ کر تحدید 
معمورء ارض نزد هندیان ارد: در «باج پران» 
جهان به چهار قمت تقسیم شده‌است و در 
«سنگهت» به هشت ناحیه و در ناحیة بین 
جنوب و مفرب. به روایت سنگهت یکی از 
طوایفی که زندگی می‌کند اریمخ نام دارند 
«یعنی کسانی که صورتهایشان چون صورت 
زنان است و انها ترکاند». (از تحقیق ماللهند 
ص۱۴۹ و ۱۵۵). 

نارین. (ص) ترو تازه. ||تابان. روشن. 
صاف. براق. | ظریف. آراسته.(ناظم الاطباء). 
فازین. (متولی. !) مفول به خزانۀ سحتوی 
جواهرات و زر سرخ که زیر نبظر مستقیم 
سلطان وقت بوده‌است نارین می‌گفه‌اند. 
رشیدالدین فضل‌الّه آرد: در این وقت پادشاه 
اسلام ضط آن چنان فرمود که خزانها جدا 
باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت به دست 
مبارک در صندوق نهد چانکه | گر تصرفی 


رود فی‌الحال معلوم گردد... و پادشاه آن را. 


قفل بزرگ زند.., یک کس از خزانه‌داران به 
و هرانچه زر سرخ بود و جامهای خاصی که 
در کارخانه‌ها بسازند. بر قاعده وزير مفصل 
بنوید و هم در عهدة آن دو شخص مذکور 
باشد و تا پادشاه اسلام پروائهة مطلق نفرماید 
قطعاً هیچ از آن خرج نکنند. و هرآنچه زر 
سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند 
خزانه‌داری و خواجه‌سرائنی دیگر را نصب 
فرموده... تا انچه از آن خرج رود وزير پروانه 
می‌نوید. و خزانة اول را نارین ودوم را 
بیدون می‌گویند. (تاریخ غازانی ص۳۳۲ و 
(rrr‏ 

نار ین آباد. ا از ات دهستان عباسی 


بخش بستان‌آباد شهرستان تبریز است در 
۳ زارگزی مشرق بستان‌آباد و 
۰هزارگزی جادۂ شوسة میائه به تبریز و در 
جلگة سردسیر واقع است و ۱۶۶ تن سکنه 
دارد. ابش از چشمه و محصولش غلات و 
حبوبات و شفل مردمش زراعت و گله‌داری 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴ ص ۵۲۲). 
نارین بو قا. ((خ) تارین‌طغای. ضبط دیگری 
است از نازی‌طغای و نارین‌طفای, رجوع به 
نارین‌طفای و نیز رجوع به از سمدی تا جامی 
ج ۲ ص۷۶ شود. 
نازین دژ. [د] (| سرکب) سانند ارگ دژی 
است که در دژ دیگر باشد. بالاحصار نیز 
بهمین معنی است. (آنندراج). ||و نیز به‌معنی 
دژی است که بالای کوه باشد . (آنندراج). 
نارین طغای. (ط] ((غ) ن‌اری‌طنای. 
ضبط دیگری است از ناری‌طفای. حمدائه 
متوفی آرد: «امرا نارین‌طفای و طاشتمو 
در ملک فته اندیشیدند و قصد ارکان دولت 
داشتند چون رای جهان‌آرای پادشاه خلد 
ملکه [سلان اببوسعید ] را معلوم گشت... در 
غر شوال سنه تصع و عشرین و سبعمائه ۳ 
بداس فنا کشتة خود بدرود و به یاساقی رسید. 
(تاریخ گزیده ص ۶۱۱ و ۶۱۲). رجوع يه 
ناری‌طفای شود. 
نارين قلعه. ی ع /ع](!مرکب) در قلع‌ها 
که چندتوست قلعۀ درونی که از همه خردتر 
است. (یادداخت مولف)؛ و تویچیان به دستور 
تویهای دروازه وروج و بدن و نارین قلعه 
را... (تاریغ زندیه), 
نارين قلعه. [ق ع] ((خ) نام قلعه‌ای به 


غربی بغداد. (ناظم الاطباء). 
نارین‌قماش. [ق] ([ مرکب) پارچة ظریف 
خوب. (ناظم الاطباء). 


نازبوران. [5] ((ع) دهی است از بخش 
بندیی شهرستان بابل و در ۲۴هزارگزی 
جنوب یایل. در دشت معتدل هوائی واقع 
تن سکنه دارد. اب آنجا از سجارود و چشمه 
پولک و محصولش برنج و غلات و شغل 
مردمش زراعت است. نصف سكن انجا 
تابستان را به یبلاق ورزنه می‌روند. راه مالرو 
دارد. (از فسرهنگ جغرافیائی ایران ج۳ 


ص ۲۹۹). 
ناز. (ا) نمست. رفاه. آمایش. (حاخية برهان 
قاطع دکتر معین). تنعم. کامرانی. (آنندراج). 


نعیم, (ترجمان القرآن). . نمیم. نعست. (مهذب 
الاسماء) (محمودبن عمر). تن‌آسانی. 
شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احسترام. رامش 
رخاء: 

ای لک ار ناز خواهی و نعست 


ناز. ۲۲۱۳۷ 
گرددرگاه او کی لک و یک. رودکی, 
خواهی اندر عنا و شدت زی 
خواهی اندر امان بنممت و تاز. رودکی. 
بدو باغبان گفت کای سرفراز 
ترا جاودان مهتری باد و ناز. فردوسی. 
برفتیم با نیزه‌های دراز 
بر او تلخ کر دیم آرام و ناز, فردوسی. 
هرانک که این کرد ماند دراز 
بجا بگذرد کام و آرام و ناز. فردوسی. 
چهل سال با شادکامی و ناز 
به داد و دهش بود آن سرفراز. فردوسی. 


خدمت فرخ او ورزد امروز بجان 
هرکه را ارزوی نعمت و ناز فرداست. 


فرخی. 

هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز 

هرکه سود از شاه پند گم کند نام زیان. 
عتصری. 


خواسته داری و ساز بی‌غمیت هت باز 
ایمنی و عز وناز فرهی و دين وداد. منوچهری. 
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد 
کزفر میر ماضی بوده‌ست با غضاری.: 
منوچهری. 
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد 
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد. 
موچهری. 

که‌روز رنج و سختی درگذاریم 
پس او را ناز و شادی در پس آریم: 

(ویس و رأمین). 
چو کام و ناز باشد نه مرائی 
چو باد و برف باشد زی من آئی. 

(ویس و رامین). 
که‌را بیش بخشد بزرگی و ناز 
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز. 
چنانت دادش که ایمن پناز 
بخبد همی کبک در چنگ باز. 
چو الش دوصد گشت و هفتاد و پنج 
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج. 
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج 
درخواندم ز بام برون راندم ز در. قطران. 
آن را طلب ای جهان که جویانست 
این بی‌مزه ناز و عز و رامش را. 


اسدی. 
اسدی. 


اسدي. 


ناصرخرو. 
ای کهن‌گشته تن و دیده بی نعمت و ناز 
روز ناز تو گذشته‌ست بدو نیز مناز, 


به نازی کز او دیگری رنجه گردد 


1 - ۰ 

۲ -موّلف تاریخ گزیده طغای را بة بفتح اول ذ کر 
93 
۳- حبیب‌السیر بقل از مطلم‌العدین سا 


۰ نوشته است. 


۳ از 


چه نازی که نايد بدو هیچ نازش. 


ارق 
این نیابد همی برتج پلاس 

و آن نپوشد همی ز ناز پرند. مسعودسعد. 
ر لامک ترا 

گاهیم‌بناز دارد وگه به تیاز. معودسعد. 


پیوفتادم از پای و کار رفت از دست 
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم. سوزنی. 
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازانک 


نیازدیده نئی پروریده نازی. سوزنی. 
همه تا که بود در جهان مفارقتی 
میان شدت و ناز و مان شادی و غم. 
سوزنی. 
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی 
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر. انوری. 
از خلاف حرکت مختلف امد همه چیز 
اندرین متزل شادی و عم و ناز و نیاز. 
انوری. 
موکپ عالی دستور جهان آمد باز 
بعادت بمقر شرف و عزت وناز. انوری. 


سموم وحشت غربت بدان تتعم و ناز 
که‌داشتم بوطن, اختیار فرمودم. 
ظهیر فاریابی. 
تو مرا می‌کشی به خنجر لطف 
من در آن خون به ناز می‌غلطم. 
وآنچه گشائی ز در عز وناز 
بر تو همان در بگ‌ایند باز. 
چو از شغل ولایت بازپرداخت 
دگر باره به نوش و ناز پرداخت. 
چو درویش بند توانگر به ناز 
دلش بیش سوزد يه داغ نیاز. 
هزار چون من | گرمحنت بلا بینند 
ترااز آن چه که در نعمتی و در نازی. 
سعدی. 
ياقوت جانفزایش از آب لطف زاده 
شمشاد خوش‌خرامش در ناز پروریده. 
حافظ. 
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه ست 
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی‌غمی. 
حافظ. 
ای مت تاز طعن انیری به ما مزن 
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش. 
حزین. 
راحت طلبی به داد دهر باز 
آزرده مشو در طلب نعمت وناز. شاهی. 
- بناز پروردن؛ در تاز و نعمت و فراوانی و 
آسایش پروردن؛ 
بناز باز همی پرورد ورا دهقان 
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. 
بهرورده بودم تتش را باز 
برخشنده روز و شبان دراز. 
هم آن راکه پرورد در بر بناز 


درانکد خیره بچاه نیاز. فردوسی. 
همی پروریدش باز و برنج 
بدو بود شاد و بدو داد گنج. فردوسی. 


- بناز داشتن کسی را؛ گرامی و عزیز دأشتن. 
بناز و نعمت پروراندن: 


چو فرزند باید که داری بناز 

ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز. . فردوسی. 
بدشواری از شیر کردند باز 

همی داشتندش بر بر بناز. فردوسی, 
بچة خویش را بناز مدار 

نظرش هم ز کار باز مدار. اوحدی. 
خردمند و پرهیزگارش برآر 

گرش‌بوست داری پنازش مدار. . سعدی. 
گرچه داری بناز کزدم را 

بگزد هر کجات یابد زود. ابونصر طالقانی. 


= بناز زیستن؛ تنعم. (زوزتی) (تاج المصادر 
پیهقی). به نعست و راحت زیستن. شن‌اسانی. 
آسودگی. عیش و نوش. 

- ناز و نعمت؛ اسایش و رفاه و وسایل 
زندگانی؛ 

رفیقان من با می و ناز و نعست 


منم آرزومند یک ناز خوار. ابوشکور. 
چه خوش بتاز و نعمتم گذشت روزگارها.. 
قاانی. 


ناز و نوش؛ عيش و نوش. خوشگذرانی: 
ز تاز و نوش همه خلق بود نوشانوش 
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال. 
قطران. 
ااعزت. احترام. پادشاهی. 
¬ تخت تازه 
چو شیروی بنشست بر تخت ناز 
بر برنهاد آن کئی تاج آز. 
تن مرد و سر همچو آن گراز . 
ببینی رگی مرده بر تخت ناز. 
|| قاخر. 
- جامهة ناز؛ 
شما نیز دیده پر از خون کلید 


فردوسی. 


فردوسی. 


ز تن جامةٌ ناز بیرون کلید. فردوسی. 
|اکرشمه. (فرهنگ اوبهی) (حفان). غنج. 
کشی. (زم‌خشری): شنج. دلال. شیوه. 
(شعوری). دلفریبی. کرشمه. غعزه. شیوه. 
غمزه شهوت‌انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق 
به صعشوق أ خود می‌کند و از آن نوازش 
می‌خواهد. (ناظم الاطیاء). لفظ یا حرکت یا 
اشاره‌ای که دلیل بر مسحبوب دانستن 
بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ 
نظام) ۲ . دلال. (دهار) (حفان) (محمودبن عمر) 
(از منتهی الارب). تمنج. عشوه. ادا. اطوار. قر 
و غربیله. غجاره: 

از ا گرخوب را سزاست بشرط 
نسزد جز ترا کرشمهورناز. _ 
خوب داریدش کز رامدراز امد 


رودکی. 


ناز. 
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد. 
منوچهری. 
ناز چندان کن بر من که کنی صحیت من 
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود. 
منوچهری. 
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من 
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. 
منوچهری. 
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز 
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز. 
ناصرخسرو. 


در ساز ناز بود ترا نفمه‌های خوب 
این‌دم قیاست است که خوشتر فزوده‌ای. 
خاقانی. 
چون قصة زلف تو درازست چه گویم 
چون شیوة چشمت همه نازست چه گویم. 
عطار. 
گفتاز ناز پیش مرنجان مرا برو 
آن گفتتش که بیش مرنجانم آرزوست. 
۱ مولوی. 
چشم اگر اینست و ابرو اين وناز و عشوه این 
الوداع ای صر و تقوی الوداع ای عقل و دین. 
کمال خجندی. 
بندۀ آن چشم مخمورم که از ستی و ناز 
در مان شهر در هر گوشه‌ای غوغاازوست. 
قاسم انوار. 
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز 
آه ازین تاز در این شهر چه غوغا افتد. 
هلالی. 
گفتی که هلا کت کنم از ناز و کرشمه 
بنشین که من از دست تو امروز هلا کم. 
هلالی. 
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم 
با من در این معامله چشم تو ناز کرد. 


بجانت درزند از ناز پنجه 
کشدزلفش دلت را در شکنجه. وحشی. 
چنان آزرده گشتش طبع نازک 


که‌عاجز گشت نازش در تدارک. وحشی. 


نگاهی باید از مجنون در آغاز 
که اید چشم لیلی بر سر ناز. وحشی. 
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را 
دل آتقدر بیر که توانی نگاه داشت. 

اختری یزدی. 
ز خاک‌اری خود چون هدف بدین شادم 
که‌تیر ناز تو ما راز خاک‌بردارد. 

امد همدانی. 


۱-عاشق به معشوق؟ ظ: باید سعشوق بعاشق 
درست باشد. 

۲ - ریشهاش در سانسکرربیت؛ «نات» به‌معنی 
رقصیدن است. 


فا 


مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست 
ناز خویان بزبان مژه گویا باشد. 
نظام‌الملک هندی. 
جلوه ناز ترا دلهای محزون در جلو 
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب. 
جناب اصفهانی. 
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد 
هر تخم که ناز تو باغ دل ما ریخت. حزین. 
سیاه کرد بخون هزار دل‌شده چشم 
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید. 
اهلی خراسانی. 
خوش آنکه چا ک‌گریبان ز ناز باز کنی 
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی. 
آمیدی تهرانی. 
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی 
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی. 
احلی شیرازی. 
ولی چندان فریب و ناز دارد 
که‌از شوخی زکارم بازدارد. 
خراب ناز و پامال اداها می‌کند ما را 
خدا رسوا کند دل را که رسوا می‌کند ما را. 
منعم هندوستانی. 
اجل هم جان بمنت می‌گرفت از کشتة نازت 
گراز چشم تو می‌آموخت کافرماجرائی را. 
تون 


وصال. 


گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی 
هر آنچه می‌کنی ای نازتین خوشایند است. 
زرگر اصفهانی. 
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت 
گشای چشم و جداکن سپاء ناز از هم. 
حبوحی. 
قامتت در چمن حن درختی است بلند 
که‌همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است. 
۱ فخری قاجار. 
- ناز و دلال؛ 
عشق للیلی نه به اندازه هر مجنویت 
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند. نعدی. 
ناز و عشوه. ناز و غمزه. ناز و کرشمه, 
|[امتتاع. استغنا نشان دادن معشوق به عاشق. 
(حائية برهان قاطع دکتر معین). استفتای 
معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد 
بر انگیزانیدن شوق. (برهان). استفنا. 
(شعوری) ( کازیمیرسکی). قهر و عتاب و 
استفتانی که معشوق کد. منت گذاشتن. مقایل 
یاز عاشق: 
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان 
رطب نباشد بی‌خار و کنز بی مارا. ‏ فرالاوی. 
پهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی 
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی. . فرخی. 
چند بار امیر محمود گفته‌بود چنانکه عادت او 
بود که تا کي این ناز امد نه چلانت که 
کان دیگر نداریم که وزارت ما کند ایتک 


یکی قاضی شیراز است. (تاریخ بیهقی). و مال 
بسار و مردم بی‌شمار و عدت تمام دهم تا بر 
دست تو این کار برود بی‌ناز و سپاس ایشان. 
(تار بخ بیهقی). 
چهانا همانا ازین بی‌نیازی 
که‌ما جای آزیم و توجای نازی. 
؟ (از تاریخ یهقی). 
کم‌شود مهر چو بار شود ناز جا 
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم. 
م‌عودسعد. 
ناز را روئی باید همچو ورد 
گرنداری گرد بدخوئی مگرد.  .‏ سنالی. 
زشت باشد روی تازیا و ناز 
صعب پاشد چشم ناپینا و درد. سنانی. 
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم 
از عشق من و ناز خود آ گاه‌نشی نوز. 
سوزنی. 
عاجر شدن اي دوست ز ناز تو عجب ت 
کاین قاعدء از تو جنگ است نه بازی. 
فلکی. 
که عذر و که ملامت وگه ناز وگه ناز 
گه صل وگه شفاعت وگه جنگ وگه عتاب. 
۱ آنوری. 
ناز بنده که کجد جز که خداوند کریم 
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار. 
انوری. 
چه خوش تازیست ناز خوبرویان 


ز دیده رانده را دزدیده جویان. نظامی. 

عمر من بیش شبی نیست چو شمع 

عمر شد ند کنی ناز امشب. عطار. 

مکن ای شبیج خوبان ناز چندی 

که‌شمع عمر خوبان زودمیر است. عطار. 

کجازاو بر تواند خورد عاشق. 

کزو نازست و از عاشق نیاز است. عطار. 

ای با نازا که گردد آن گناه 

افکند هر بنده را از چشم شاه. مولوی. 

ریش خود را خنده‌زاری کرده‌ای 

تاز کم کن چچونکه ریش آورده‌ای. مولوی. 

تو ناز کی و یار تو ناز 

چون تاز دو پم طلاق خیزد. مولوی. 

گفت می دانم که نازی م یکنی 

یاز ناموس احترازی می‌کنی. مولوی. 
۰ لازم است انکه دارد این همه لطف 

که تحمل کنندش این همه ناز, سعدی. 

چه عجب گر چو خواجه ناز کند 

وین کشد بار باز چون بنده. سعدی. 


خوب‌رویان ا چفا دادند وانحقنا و ناز 

بر گرفتاران پغایت کار مشکل ساختند. 
هلالی. 

ای که چشمت فتنه جوی و عشوه‌سازست اینهمه 

چشم می‌دارم نگاهی کن چه نازست این هیه. 


ناز. ۲۲۱۲٩‏ 
چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار 
تاز وناز را شد گرم بازار. وحشی. 
نیازی هت هر جاهست نازی 
نباشد ناز | گرنبود نیازی. وحشی. 


گشته‌ست‌از روی گل آوازة بلبل بلند 
بر نیاز ما چه منت‌ها بود ناز تراء 


امیر همدانی. 
ما راز شب وصل چه حاصل که تو از تاز 
تا بند قبا بازکتی صبح دمیدست. 
بیدل کرمانشاهی, 
ازپی درمان نشد منت‌ کش ناز طبیب 
هر نفس ممنون استفنای آزاد خودم. 
حودت هندی. 
ز تاز بوسه لب دلستان نداد مرا 
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا. صائب. 
جان رفت و نکردی گذری بر سر خا کم 
دل خون شد و مفروری ناز تو همانست. 
تنگی یه دلم را بقفان می‌آرد 
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست. 
: حزین. 
که‌ای نازت نازاموز شاهان 
سر زلفت کمند کج‌کلاهان. وصال. 
پر نازت هوس رادردسر بس 
تو رافرهاد و خرو راشکربس. وصال. 
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت 
شکوه کر دیم جوایی نشنيدیم و برفت. 
وصال. 
بدامنت نرسد دست کی که جلوة ناز 
ترا ببام فلک برد و نردبان پرداشت. 
شاپور تهرانی. 
- ناز و شرم؛ شرم و تاز 
کجاآن بتانی پر از ناز و شرم 
سخن گفتن خوب و اوای نرم فردوسی. 


همه نارسیده بتان طراز 
که‌بی رشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. 
چو جرم بهاری سپینوز نام 

همه شرم و ناز و همه رای و کام. . فردوسی. 
|[فخر کردن, (فرهنگ نظام). فخر. (غیاث 
اللغات). تقاخر. (حاشیه برهان قاطع چ 
معین). فخر. اقخار. تکبر. خودمنشی. لاف. 
(ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره‌ای‌که 
دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ 
نظام). عجب. نخوت. (از منتهی الارب). 
بالش. فخر. افتخار. بطر. کیر. استکبار. 
یکی مهتری بود نامش گراز 
کزاو پود ماهوی را نام و ناز. 
نخواهم که رومی شود سرفراز 
بما پر کنند اندرین جنگ ناز. 
چو ناش به اسب گرانمایه دید 
کمان‌را بزه کرد و اندرکشید. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی, 


۰ تازآباد. 


رخ کنم سرخ و فرود ایم با ناز و بظطر. 


فرخی. 


ای خداوندی کز همت و از بخشش تو 
با مراد دلم و با طرپ و ناژ و بطر. 
لشکر دشمن او مويه گرو لشکر او 


لب پر از خنده و داها همه پر ناز و بطر. 


فرخی. 


گل‌با دوهزار کیر و ناز و صلف است. 


منوچهری. 


نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی 
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری. 


متوچهری. 


نازت به طریق علم و دین باید 


نازش چه کنی به شمر اهوازی. ناصرخسرو. 


به شه نواخته شد فخر دین و جای بود 
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز. 


سوزنی. 

تو بدن کوتهی و مختصری 
این همه کبر و تاز بلعجیی است. 

جمال‌الدین عبدالرزاق. 
نازیست ترا در سر کمتر نکتی دانم 
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم. خاقانی. 
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم 
با هزاران ناز و نخوت خورده‌ام. مولوی. 
او بی کوته ضا بیحد دراز 
بود شیخ اسلام راصدکبر وناز. مولوی. 
شاه را بر گدا چه ناز رسد 
چون گدا نیز شاه نان‌خواهیست. این یمین. 
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گو بگو 


کبر وناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست. 


حافظ. 


یارب این نودولتان رایر خر خودشان نشان 
کاین‌همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند. 


حافظ. 


بگذر زکیر وناز که دیدهست روزگار هه 


چین قبای قیصر و طرف کلاه کی. . . حافظ. 


سروسهی که خاست به طرف چمن ز ناز 
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست. 


شاهی سبزواری. 


لاله کیست مست بادة ناز این چنين 
کرده‌با خونین‌دلان بدستی آغاز این‌چنین. 


جامی. 


هرکسی را برگرفت از خا ک‌ره دامنکشان 
چون بخا کمن رسد از تاز دامن برگرفت. 


میرزا جعفر قزوینی. 


از سر ناز بگلشن چو درأئی بخرام 
سرو ازاد حریف قد رعنای تو نیست. 


جرأت گیلانی. 


آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند. 


ملا اوجی نظیری. 


قرخی. 


عشق را صد ناز و اتکیار هت 
عشق آسان کی همی آید بدست. 

مرحسین سادات. 
- به ناز رفتن؛ خرامیدن. خرامان رفانن. 
بدلبری و طنازی رفتن. به تفاخر و استکبار 
|املایست. نرمی. (ناظم الاطباء). نوازش. 
تلاطف. تلطف. ملاطفت. دلجوئی: . 
کنون‌شاد گشتم به آواز تو 
بدین چرب گفتار با ناز تو. 
رسید اندر آن جای بیژن فراز 
گرفتش مر آن سیم تن رابناز. ‏ فردوسی. 
همچو طفل نازنین از باب و مام مهربان 
سائلان و زایران از لفظ او یاپند ناز. سوزنی. 


قردو.می. 


تو خوش بمسند نازی بخواب تاز چه دانی 
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد. 
مشفقی تاجیکتانی. 
کجااز خواب ناز آن فتن دور قمر خیزه 
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که بوخیزد. ‏ ؟ 
گشودچشم نگارم ز خواب ناز از هم 
حذر کید در فحنه گشت باز از هم. صبوحی. 
|اریاء تزویر. حیله و بهانه از روی-ترویر و 
امتناع. بهانه. (ناظم الاطباء): 
زناز و سخره جور و محال و غیبت.و دزی 
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی. 
ناصم خسرو. 
||بهانه‌ای که کودک از مادر و پدر خود 
می‌گیرد و از آنها تتلا و دلنوازی می‌خواهد. 
(ناظم الاطباء): گفت ای پادشاه ناز سرزندان 
بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد 
از پادشه خواهند. ( گلستان): | زیبائی. 
ظرافت. جمال. خوبی. (ناظم الاطباء): 
تنش بد همه ناز بر ناز بر 
برو غبغبش ماز بر ماز بر. . .- فردوسی, 
بینی آن رود توازیدن با چندین کیر. 
بینی آن شعر سرائیدن با چندین نان فرخی. 
||ناز و نوز نوائی است از موسیقی. (فرهنگ 
رشیدی). ||نزد صوفیه, قوت دادن معشوق 
است مر عاشق حزین و غمگین راء کذا فی 
کشف اللفات. ||درختی که جعبربان صنوبر 
خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم 
آمده است. (برهان قاطع) (آتندراج) (از غمس 
اللغات). سرو کوهی. صنوبر, شمشاد. (ناظم 
الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللفات). 
صنویر. (شعوری). رجوع په ناژ شود. . 
- سرو ناز؛ گونه‌ای سرو که به زیبائی و 
بالندگی مشهور است: دصر 
ای سرو ناز بر سن‌کوی که می‌روی 
من می‌روم ز خود تو به سوی که می‌روی. 
. مشفقی تاجیکستانی. 
دو پستانش زیچا کي پیرهن دیدم بخود گفتم 
تماشا کن که روان بار آوزده یموئی. ‏ ۶۳ 


نازا. 


به شاخ طوبی و این سرو نازم 

به عمر خضر و گیسوی درازم. 

زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما 

کوته‌ساز رشته عمر دراز ما. هدایت. 

رجوع به سرو ناز شود. 

|((ص) نوخيز. نوژسته . (برهان قاطع) 

(آتندراج). نورسته. (غیاث اللغات). جوان تر 

و تازه. نورسته. نوخیز. (ناظم الاطباء). 

گل تاز؛ یک قم گل الوانی که در آفتاب 

شکفته می‌گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از 

خرفه است گلهای خوش‌رنگ گونا گون دهد 

نهایت لطیف. (یادداشت مولف). 

| آرام+ خوش. نوشین. ‏ 

¬ خواب ناژ؛ خواب ارام. خواب خواش. 

خواب توشین؛ 

فتادی همچو گل از دست بر دست 

که‌شد در خواب نازش نرگس مست. 
وحشی 

امخال: 

ناز عروس به جهاز است. نظیر: زنی که جهاز 

ندارد این همه ناز ندارد. 

ناز دیگرست و جنگ دیگر. 

ناز ناز است و جنگ جنگ: 

دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازیهر آنک 

گفته‌اند اندر مثل جنگ است جنگ وناز ناز. 


برهان‌الدین بزاژ. 
ناز بر آن کن که خریداز تست. 
از ناز شکر هم نمی‌خورد. 
از تو نازی از ما نیازی. 


فازآباك. ((خ) ده کوچکی است از بخش 
شمیران شهرستان تهران ۱۲۰ نقر سکنه دارد. 
راه ماشین‌رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۱ص ۲۲۰). 
ازآفرین. [ف] (نف مسرکب) پدیدآورندة 
خوشی و خرمی. خداوند از. آفرجند؛ ناز. 
||(نمف مرکب) پدیدگشته از فخر و تکبر. |أبا 
ملایمت و نرمی ساخته‌شده. (ناظم الاطباء), 
||نازنین. رجوع به ناز شود. 
ناز آوردن. (وّد) (سص مرکب) ظاهراً 
ببه‌معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و 
آسایش و نعمت کردن: 
کنون دانش و داد باز آوریم 
بجای غم و رنج ناز آوریم. 
که تا زنده‌ام هیچ تازارست 


فردوسی. 
برم رنج و همواره ناز آرست. . آسدی. 
نازا. (نف مرکب) ماد هر حیوان که زاینده 
نباشد. (آتدراج) (غیاث اللغات). عقیم. که 
تزاید. که هیچ نزاید. سترون. قسری. عاقر. 
ستاغ. نازاینده. 


۱-به این معنی ظ. تک از باد (حاشية 
برهان قاطع ج معین). ۱ 


نازائی. 


نازائی. (حامص مرکب) عقم. سترونی. عقر. 
عقارت. عغقرت. نازائیدن. نازا بودن. زائنده 


نبودن. 
نازائیدن. [د) (مص مفی) مقابل زانیدن. 
رجوع به زائیدن شود. 


نازائىد نی . [د] (ص لیافت) مقابل زائیدنی. 
رجوع به زائیدنی شود. 

نازائیده. [د /د] (ن‌سف مرکب) مقابل 
زایده. رجوع به زایبده شود. 

ناژان. (ص مرکب) عقیم. بی بار و بر. (ناظم 
الاطباء). نازا. نازاینده. سترون. عقیم؛ 
گاو نازاد گشت زاینده 
ات در جوپها فزاینده. نظامی. 

نازادن. [د) امص متفی) نسزادن. نزانیدن, 
مقابل زادن. رجوع به زادن و زاییدن شود: 
شع نا گفتن به از شعری که باشد نادرست 
بچه نازادن به از شش‌ماهه افکندن چنین. 

منوچهری. 

نازادنی. [15 (ص لبافت) مقابل زادنی. 

رجوع به زادنی شود. 


ناژاد۵. ژد /دl‏ (ن‌مف مرکب) بسچهناورده.. 


بارننهاده. نزاده. که بار خود نهاده باشد. که 
بچة خود نزایده باشد؛ 

گرتبایدت بزادن بگرایم من 

همچنین باشم و نازاده بپایم من. متوچهری. 
||نزایده. متولدنشده: 

ای ازآن آوا که گر گویاره آنجا بگذرد 

بفکند نازاده بچه باز گیرد زاده شیر. منجیک. 


مرا نیز نازاده از مادرم 


همی آتش افروختی بر سرم. ‏ فردوسی. 
نازارت. [ر ]((خ)" قصبه‌ای است در بلژیک 
د ۲۳ تن جمعیت دارد. توریافی و توتون 
ان معروف است. 
نازارت. [ر] (إِخ)" یکی از شهرهای برزیل 
است. در کنار رود ژاگاریپ" واقع است و 
۸هزار تن جمعیت دارد. 

ازارت. (ر]((خ)۲ یکی از شسهرهای 
فلسطین است و ۱۰هزار تن جمعیت دارد. 
نازاردن. [5] (+سص منفی) ناآزردن. 
یازردن* 

که تا زنده‌ام هیچ نازارمت ۱ 
برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی. 
رجوع به آزردن و نیازردن شود. 

- امثال: 

خون بریزد که موی نازارد. شه با پنبه سر 
بریدن. ۳ 
نازاس. ((خ)" یکی از شهرهای مکزیک 
است و ۶۵۲۵ تن جمعیت دارد. معادن نقرة 
آن معروف است. 
نازان. (نف) نازکننده مانند معشوقه. (ناظم 
الاطسیام) نازیم مفتخر. سباهی. بالنده. 
سربلند. سرافراز. که می‌نازد: 


ببالا چو سرو و بدیدار ماه 

جهانگیر و نازان بدو تاج وگاه. فردوسی. 

و حق نازان شد و باطل حیران. (تاریخ 

او اصل مهتریست مر آن اصل را تو فرع 

نازان پتو چو جسم بروح و شجر ببار. 
سوزنی. 

به چه خرمی و نازان گرو از تو پرده هامان 

اگرت شرف همین است که مال و جاه داری. 
سعدی. 

و جهانیان همه ایمن و سا کن‌بودند و در خير و 

نعمت نازان, (فارسنامة ابن بلخی). 


سرو نازان 
دوتاگشت آن سرو نازان ياغ 
همان تیره گشت آن فروزان چراغ. 

فردوسی. 
|((ق) در حال ناز. خرامان. باز؛ 
تازان و دمان‌پره چو نادانان 
با قامت سرو و روی دیباهی. ناصرخسرد. 
و خرامان و نازان همی شد. (متخب 
قاپوسناهه), .م- 
مه و خورشید را دیدند نازان 
قران کرده ببرج عشقبازان. نظامی. 
و رجوع به ناز شود. 


نازا بندگی. [ی د /](حامص مرکب) 
عقیمی. (ناظم الاطباء). عقم. عقم. عقرة. (از 
منتهی الارب). زاینده نبودن. سترونی. 

نازا ینف ه. زی د / د] (نف مرکب) ماده‌ای که 
باردار نشده و نزائیده باشد. (ناظم الاطباء). 
||عقیم. نازا. سترون. (ترجمان القرآن). عقیم. 
بی‌بر. (ناظم الاطباء). عقیم. عقام. عاقر. (از 
منتهی الارب). نازا چون خواهد که از شتر و 
گاو زکوة بدهد باید که هر گوسفند زاینده و 
نازاینده‌ای بشمرد. (تاریخ قم ص ۱۷۵). 
<- نازاینده شدن؛ عقر. عقم. عقارة. (از 
ترجمان القراین) (دهار) (تاج المصادر) (منتهی 
الارب). " 
- نازاینده گردانیدن؛ اعقام. (تاج المصادر 
بهقی). تعقیم. (متهی الارب). عقیم کردن. 
سترون کردن,‌نازا کردن. 

نازبالش. [لٍ] (!مرکب) قمی از متکای 
کوچک است. (فرهنگ نظام). بالش سر. 
(شسی اللغات). نازبالین. نوعی از تكيه. 
(انندراج). بالش نرم. متکای پهن و نرم. بالش 
کوچکی که در زیر گوش گذارند. (ناظم 
الاطپاء). مرفقة. مخده. مصدغة. وساده. (از 
منتهی الارب). بالش خرد. زیرگوشی. نهال, 
نهالی, بالشتک. بالشتو. بالشچه؛ 
گه‌چوب آستان توام نازبالش است .ره 
گه‌خا ک‌بارگاه توام نازبستر است. 

ائیرالاین اخیکتی. 


در خاک و خون کشیده مزا ترک‌زاده‌ای. ... 


نازپر ور د. ۲۳۱۳۱ 
موگان بنازبالس دل تکیه داده‌ای. 


نازبالین. (! مرکب) بالشی است که زیر 
رخسار نهند. (شمس اللفات). نازبالش. 
متکای پهن و نرم. رجوع به نازبالش شود: 
اگرنازبالین او اخگر است 
ولی مستد او بخا کستراست. 
ملاطغرا (از آنندراج), 
رجوع به نازبالش شود. ۱ 
نازبرداز. [بِ] (نف مرکب) کی که ناز 
دیگری را می‌خرد. (فرهنگ نظام). ااعاشق. 
(آن درا اج). || خوشامدگو. (آنندراج). 
خوشامدگوی, متملق. (ناظم الاطباء). 
فاژستو. [ب ت] ((مسرکب) بستر راحت. 
بستر اطیف و نرم 
گه‌چوب آستان توام نازبالش است 
که خا ک‌بارگاه توام نازبستر است. 
اثیرالدین اخیکتی. 
نازیو. (!) ریحان. (محیط اعظم) (فرهنگ 
نظام) (فرهنگ رشیدی) (شمس اللفات). 
ریحان. شاهسفرم. (ناظم الاطباء). شاء‌اسپرم. 
شاه‌اسفرغم. (بحر الجواهر): 
بر سر خوأنی که پود نازبو 
زینت آن خوان بود از رنگ وو _ 
؟ (از انتدراج). 
ناژیوی. (() سیرغم. نوعی از ریسحان. 
(آنتدراج). ریحان. نازبو. رجوع به نازبو شود. 
از پرور. (ب ]نف مرکب) پرورندة ناز. 
(ازآنتدراج). || لن‌مف مرکب) پرورده‌شده از 
ناز. نازیر ورد. (از آنندراج). نازپرورد. 
نازپرورده. آنکه به ملاطقت و ناز و نعمت 
پرورش یاقته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نازپرورد شود؛ 
بخاک‌پای تو ای سرو ازپرور من 
که‌روز واقعه پا وامگیر از سرمن. حافظ. 
||کودک زیان‌کار. (ناظم الاطباء). 
از پروزد۵. [پ د ](نمف مرکب) کسی که به 
ناز و نعمت بزرگ شده باشد. نازپرورده. 
(فرهنگ نظام). نسازپرور. نازک‌طع. 
نازک‌مراج که تحمل سختی و شدت ندارد. که 
در ناز و نعمت پرورش یافته و زسته است: 
کای خواجة خوب نازپرورد 


ره پرخطر است باز پس گرد. تظامی. 
وان ساده سرین اژپرورد 

داتی که یزخم نیست درخورد. نظامی. 
نازپرورد یکر طبع مرا 

گم مکن با حجاب بازفرست. خاقانی. 


نازت یکشم که نازک‌اندامی . حیه 


1 - Nazareth. 2 - Nazareth. 
3 - Jaguaripe. 4 - Nazareth. 
5 - Nazas. 


۳۱۳۱۳۲ نازپروردگی. 


يارت یبرم که نازپروردی. 

بخشای بر ناله عندلیب 

الا ای گل نازپرورد من. 

بهار میوه چو نوروز نازپرورد | 9 
که‌تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان. 
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست 
عاشقی شیوه رندان بلا کش‌باشد. حافظ. 
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود 
نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. 


سعد ی. 
سعدي. 


سعدی. 


چه بار است بر جان پردرد من 
که خون شد دل نازپرورد من. 
نزاری قهستانی. 
نازپرورد هوا با نفس نتواند غزا 
زن که باشد لايق معجر چه مرد مففر است؟ 
اف 
نازپروردگیی. زپ ود /د](حصامص 
مرکب) نازپرورده بودن. در ناز و نعمت 
پرورش یافتن, 
ناز پرورده. [پ ود /د] (ن‌سف مرکب) 
نازپرور. نازپرورد. رجوع به نازپرورد شود 
ناز پروردة هزار نیاز 


پردة رمز برگرفت از راز. نظامی. 
چو شد نازپرورده ان شاخ سرو 
خرامنده شد چون خرامان تذرو. نظامی. 


نازپروردی. [پ ر (حامص مرکب) 
صفت و حالت نازپرورد. 

ناز پری. [ ب ] ((خ) نام دختر پادشاه خوارزم 
است که در حبالة بهرام گور بود. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از رضیدی) (از 
شمس اللغات). از اشخاص منظومةٌ هفت‌پیکر 


نظامی: 
دخت خوارزم‌شاه نازپری 
کش خرامی بان کیک دری. نظامی, 
رجوع به هفت‌پکر شود. 
ناز حان شیری نکار. [ز نا (اصوت 
مرکب) آفریتی است که مرشد به پهلوانی که 
عملی از اعمال ورزشی را خوب انجام دهد. 
گوید.(یادداشت مولف). 


نازح. ز01 ص) دور: بلد نازح؛ شهر دور. 
(متتهى الارب) (از اقرب الموارد) (از 
آنندراج) (ناظم الاطیاء). ||چاه آب‌برکشيده. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء): بئر 
نازح؛ چاهی که ابش تمام شده یا کم شده 
باشد. (اقرب الموارد). 

نازحة, از ح] (ع ص) دار نازحة؛ خانة دور. 
(ناظم الاطباء). تأنيث نازح. رجوع به نازح 
شود. 

نازخاتون..(إخ) دختر امیر کردستان بودو 
ضياع و عسقار قراوان داشت. در دوران 
سلطت الجایتو مردی به نام محمد که خطیب 
همدان بود و با نازخاتون غرضی داشت 
امیرچوپان را به تصرف املا ک واموال وی 


برانگخت. خواندمیر شرح واقعه را بدین 
صورت نوشته است: در اواخر ایام دولت 
الجایتو... محمد نامی که خطب همدان بود. 
بنابر غرضی که داشت قباله کهنه‌ای بنام 
نازخاتون بنت امیر کردستان به دست آورد و 
آن را به تزد امرچوپان برده عرض کرد که 
پدر شما ملک بهادر... در زمان هلا کوخان 
نازخاتون را ایر گرفته بود و به حکم یرلیغ 
اساب و املا ک نازخاتون ملک ملک بهادر 
بوده و حالا به حسب ارث به شما می‌رسد و 
در مملکت عراق ضياع و عقار نازخاتون 
بیار است و امیرچوپان این سخن را کالقش 
قی‌الحجر بر لوح دل نگاشته جمعی از توکران 
خود را مصحوب ان قاضی متدین به ولایات 
بفرستاد تا چند موضع در قزوین و خرقان و 
همدآن به تحت تصرف دراوردند و این 
حدیث غریب در مان شهر شهرت يافته هر 
برزگری که از مالک مزرعه نفرت داشت 
می‌گفت اين موضع داخل اسلا ک 
نازخاتونست لاجرم فریاد از نهاد خلایق 
برآمد و امیر این قتلغ و خواجه رشید زبان 
به نصحت امیر چوپان گشاده طوعا او کرها او 
رااز مقام خرخخه درگذرانیدند تا به همان 
چند موضع که گرفته بود قناعت نمود. و در 
زمان سلطان ابوسعید بهادرخان که اختیار و 
اعتبار امیرچوپان به مرتبهٌ کمال رسید قاضی 
محمد به اتفاق دیگری از اهل دیانت 
خریطه‌ای کهنه که دویست تمسک که مشتمل 
بر اساب و املا ک‌دو سه ولایت نهاده بزدند 
نزد آمیرچوپان برده گفتند که ما در فلان 
موضم خانه می‌ساختيم نا گاه این,قبالجات را 
که به اسم نازخاتونست يافتيم و امیرچسوپان 
حاصل آن موضع را از شیر مادر حلال‌تر 
تصور کرده وکلاء او دست تصرف به مزارع و 
املا ک‌رعایا دراز کردند و کار به جائی رسید 
که‌اسبابی را که به دو سه هزار دیناز مي‌ارزید 
مردم از وهم آنکه نگویند.ملک.نازخاتون 
بوده به دو سه دیدار می‌فروختد. (از تاریخ 
حبیپ السیر ج۳ ص۱۱۸). و چون کار این 
فتنه بالا گرفت و ایمنی از میان:هردم برخاست 
خواجه علیشاه جیلان جمیع ادعاهای 
امیرچوپان را بر املا ک نازخاتون به مبلغ 
بیت‌هزار دینار بازخرید کرد و فتنه خوابید. 
و نیز رجوع به تاریخ مفول ص ۳۲۲ و ۲۳۴ 
شود. 
نازخو. [خ] (نف مرکب) خریدار ناز. 
نازبردار. که تحمل ناز معشوقبکند. که ناز 
کسی رامی‌کشد. نازکش. 
ناز خریدن. (خ 5] ( مص مرکب) غم 
خوردن. تیمار داشتن: 
یتیم:ار بگریلء که نازش خرد؟ 
وگر.خشم گر د کف بارش برد؟ 


تازش. 

| تحمل ناز کردن. ناز کشیدن. رجوع به ناز 
شود. 
ناژذانه. [نَ /نِ ] (ص مرکب) بچذ محبوب 
پدر و مادر. در داند. (یادداشت مولف). 
ناز۵ بده. [د /د) (نسف مسرکب) 
نازپرورده. نازنین. به ناز و نرمی و لطف 
پرورش یافته 

بدو گفت کای نازدیده جوان 
عبر دست سوی بدی تا توان. فردوسی. 
به تنها همی رقت و کس رانبرد 
تن نازدیده په یزدان سپرد. 

گفتم که چگونه رستی از رضوان 


ای بچة نازدیدءٌ حوراء 


فردوسی. 


مسعودسمد. 
نازردن. |زد] (مص منفی) نیازردن. 
تاآن ردن. مقابل آزر دن. 
نازردنیی- 1ز د] (ص لیاقت) که نبایدش 
آزرد. که ازدر آزردن نیست. که آزردن آن 
روایست: 
بپرهیز از هرچه نا کردنی است 
میازار آن راکه نازردنی است. فردوسی, 
نازر۵ه. زد /د] (نمف مرکب) نیازرده. 
ناآزرده. آزرده‌نشده. مقابل آزرده. 
نازستنی. (ز ت ] (ص لاقت) مسردنی. 
نازیستتی. مقابل زیستنی. رجوع یه زیستنی 
شود. 
نازش. از ] ((مص) تازیدن. رجوع به نازیدن 
شود. ||نازش و ناز. حرکات خوشاینده که 
معشوقان بر عاشقان کند. (آنندرا اج 
|امتناع. تکبر. اناظم الاطباء). بی‌دماغی. 
استفناء. (از آنندراج), 
نازش آوردن؛ ناز کردن: 
گراو نازش آرد من آرم ناز 
مگر گردد از بنده خشنود باز, نظامی. 
||فخر. (آتدراج). مفخرت. (مهذب الاسماء). 
نازیدن. فخر. افتخار. سرافرازی. (ناظم 
الاطباء). بالش. بالدن. میاهات. نخوت. 
مفاخرة. مفاخرت: در همه قریش کی را 
فرزندی چون عماره نست... ما راو تراو 
همه قریش را بدو نازش است. (ترجمة 


طبری). 


به مردی و نیروی بازو مناز 

که‌نازش بعلم است و فضل و کرم. 
ناصرخسرو. 

برهمنی که به زنار بود نازش او 

ز بیم تیغ تو می‌بگلد ز تن زنار. 
مسعودسعد. 


چه باشد نازش و نالش به اقبالی و ادباری 

که‌تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی. 
ستائی. 

رسم ضعیفان به تو نازش بود 

رسم تو بايد که نوازتثل وولوبت:۱ دب نظامی. 

|[ از و نوازش. تسلا. دلوازى. (ناظم 


ناز شست. 
الاطاء): 
ستمدیده را اوست فریادرس 
منازید با نازه ش او به کس. فردوسی 


||جاه و جلال. (ناظم الاطباء). ||() صفمز. 

مايه نازیدن 

بدو نازش جان افراسیاب 

دلش ز آتش مهر او پرز تاب. . فردوسی. 
همان نامور زستم پیلتن 
ستون کیان نازش انجمن. 
فرستاده بر شاه کرد آفرین 
که‌ای نازش تاج و تخت و نگین. فردوسی. 

از شست. از ش ] (ترکیب اضافی. [مرکب) 
پیش‌کلی است که نزدیکان پیشگاه 
شهریاری هنگامی می‌گذرانند که پادشاه به 
دست و تیر خود نشان یا شکاری را می‌زند 
بدانگونه که شایستة آفرین و ستایش باشد. (از 
اندرا اج). 
- ناز شت کسی؛ در تداول» آفرین! زها 


فردوسی. 


ناز شتم؛ در تداول, نوش جانم! مزد 
دستم| مقت جانم! خوب کردم 

||جایزه یا مشتلق یا انعامی که به کسی به 
پاداش هنرتمائی یا آوردن خبر خوش یا 
کردن‌کاری بجا می‌دهند. 
ناز شست داشتن. از ش ت] (مسص 
مرکب) در تداول, ناز شت داشتن کاری؛ 
قابل انعام و جایزه و احسنت و آفرین بودن 
ان کار. 
از شست گرفتن. [ز ش گ ر ت] (مص 
مرکب) در ازای هنرنمائی یا کاری فوق‌العاده 
پاداش و انعام گرفتن. |إدر تداول, باج سيل 
گرفتن. حق و حساب گرفتن. 
ناز شصت. زز ش] (اتسرکیب اضافی, ! 
مرکب) ناز شست. رجوع به ناز شت شود. 
نازش کردن. از ک د] (مسص مرکب) 
نازیدن. بالیدن: و همه مردمان بیرون از 
قریش او را دوست داشتندی و پدرش به او 
نازشی کردی, (ترجمه طبری). 
بدانان که شاهان نوازش کنند 
بدان بندگان نیز نازش کنند. فردوسی. 
شما هم بدو نیز نازش کنید " 
بکوشید تا عهد او نشکنید. فردوسی. 
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم 
تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی. 


ناصرخسرو. 
پیش یوسف نازش خوبی مکن 

جز نیاز و اه یعقوبی مکن. مولوی. 
رجوع به تاز شود. 

نازع. [ز ] (ع ص) خر خر آرزومند جای باش 


چرا گاه. مذکر و مونت در وی ۳ 
نازع و ناقة نازع: ؛ که 9۳9 ۳9 و چراگاه 


خود باشد. (از اقرب الصوارد). |اکسی که 
اشتیاق و آرزوی وطن بر او غلبه کرده‌باشد. 
(از ممجم متن اللفة). مشتاق يار و دیار. (از 
اقرب الموازد). مشتاق و آرزوم ند چیزی. 
(ناظم الاطباء). ||غریب. (منتهی الارب) 
(اتدراج) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) 
(ناظم الاطباء). ج. راع رّع. نرَعَ. ||شیطان. 
(ناظم الاطباء). ||برکننده و قطم‌کننده. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء): نازع قنازع 
نزاع و داقع تاذع براع... گردید. (درة نادره 
۶ |ارامی. (معجم متن اللغة). ج. نزعة. 
||اتازع من الشاة؛ گوسپند کشن خواه. (از 
معجم متن الفْة). چ. نرّع. نرّع. الازع من 
القی؛ کمان که به هنگام کشیدن اوایی از آن 
برآید. التی لها حنین عندالنزع. (از معجم متن 
اللقة). 
نازعات. ازا (ع ص, !)ج نازعة. رجوع به 
نازعة شود. 
نازعات. [ر)((ج) ( ...)نام سورة هفتاد و 
نهم قرآن ن مجید» پس از سور نبا و پیش از 
رء#عبس. که و دارای ۶ آیه است. 
نازعة. [ز ع] (ع !) ستاره یا کمان. (صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج) (معجم متن 
اللغت). ج. نازعات. قوله تعالی؛ و النازعات 
غرقا؛ یعنی ستارگانی که از افقی برآمده و در 
افق دیگر فرومی‌روند. و یا کمانهائی که در 
دست تیراندازان در راه خدا. يا ملائکه که نزع 
روح می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
نازکب. [ژ] (ص)" کنایه از مسعشوق و 
مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محیوب 
تازکنده. بت فغ. جانانه. دلدار. دلبر. (انجمن 
آرا). محبوب. معشوق. شاهد. (ناظم الاطباء): 
ز چندان نازکان و نازینان 
نمی‌بینم یکی از همنشینان. نظامی. 
آرزومندتر از شراب وصل تازکان. (ترجمة 
محاسن اصفهان). 
رسید نازک من ای نظارگی زنهار 
بپوش دیده گرت جان به کار می‌اید 
امرخسرو (از انجمن آرا). 
به دست مشاطه جمال نازکان و نازنیان 
بنی‌آدم رار بر آينة خاطر جلوه داده. (ریش‌نامة 
عبید). ||باریک. (انجمن آرا) (ناظم الاطیاء) 
۰ (فرهنگ نظام). ظریف. (حاشیه برهان قاطع 
ج معین) (ناظم الاطباء). لاغر که کلفتی و قطر 


آن اندک باشد؛ 
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان 
ترسم که.در رگوع ترا یگاد میان. 

خروی. 
در جامة گلگون کم نازک آن شوخ > 
از لمل بود همچو رگ لمل نمودار. .صائب. 


و نیز رجوع به نازک‌میان‌شنود؛ |[دقیی: 
خطیر. مهم. ظریف:. عباده گنفت.از جعمله 


نازک. ۲۳۲۱۳۳ 


چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در 
این مهم نازک مرا اختیار کردی. (ترجمه اعشم 
کوفی ص ۱۲۲). والیان و زبردستان را کار 
نازکتر باشد. (ترجمة اعشم کوفی ص ۱۴۷). 
حدیث لشکر و سالار چیزی سخت تازک 
است و به پادشاء مفوض | گررای عالی بیند 
بنده را در این یک کار عفو کند. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۲۱). | گرقوت قوی باشد و تن ممتع بود 
و امتلاء بحقیقت از خون باشد و مل به جاتب 
نازک و خطرنا ک دارد... از آن جانب باز باید 
گردانیدن به فصد. (ذخيرة خوارزمشاهی). 
گفت ملک این برمک را با چندان اعزاز و 
ا کرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی 
بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... (تاربخ 
بخارا). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و 
تمشیت مثل این کار نازک آن کس توائد کرد. 
(جهانگهای جوینی). ||زودشکن. (فرهنگ 
نظام). شکننده, (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). 
لطیف. مقابل و و +امر که 


ستبری آن ن بار کم انت شیيله نازک. 
هوق برس درخ کاخ تارف : 
آنچه با ار سپر کرگ کند روز برد 
نتوان کردن با شيش نازک به تبر. . فرخی. 


از بیاض گردنشن پیداست خون عاشقان 
صائب. 
شین دل از کفم اقتاد گفتم هی بگیر 
بس که تازک بود مینا از صدای هی شکست. ؟ 
|| ترد. (فرهنگ نظام). آبدار. شاداپ. لطیف. 
مقابل زمخت و کلفت: و شفتالو هرچه سخت 
نازک پاشد و زود عفونت پذیرد زیان دارد. 
(ذخيرة خوارزمشاهی). اگر داروی سخت‌تر 
باشد آن راخش ساعت مي‌باید پخت و اگر 
داروی نازکتر بود دارو در چینی کنند یا در 
شیشه در دیگ نهند در میان آب و بجوشانند. 


(ذخیرة: خوارزمشاهی). 

بس که درآید گل نازک به باغ 

ماشده چون خاک دژم ای غلام. عطار. 
کسی که دیده بنا گوش‌او شبی در خواب 
نیایدش به نظر برگ یاسمن نازک. طالب. 


شاخ گل را از سر و پا چهره تنها نازکست 


۱- پهلوی: ۳82 ,»0827 (لطیف» طریف) از 
ريشة «ناز». شکل اخیر پهلوی تبدیل و گذشتی 
است از دا به ‏ شاید بتران به جای 00۷ شکل 
nw yk‏ = ۲۷82۷ (آرازه نرا) را تصور کرد 
قس ارمسنی دخیل: 2139 (آهنگ: نخمه. 
موسیقی) از ۷890 اف فانی: ,0802212 
nûzaka, nûzuk‏ عر وشن بای چی: : nêazuk,‏ 
ناش کردی: nazik‏ (ظریف) nasek,‏ 
nazék‏ (برهان فاطع ج مين حاشیهة 
ص۲3۹۸). و نیز رجوع به فرهنگ نظام ج۵ 
ص ۲۰۰شود. 


۴ نازک‌آغوش. 


نازک‌اندامی که من دارم سراپا نازک است. 
صائب (از آتدرا اج). 

|| لطیف. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم 

الاطباء). نازپرورده. سختی‌ندیده. ناهم. 

نازنین. مقابل خشن و سختی‌دیده: 

به شمشیر هندی بزد گردنش 


به خا ک‌اندر افکد ازک‌تش. فردوسی. 
که‌در چرم خر نازک اندام تو 
همی بگسلد خواب و آرام تو. فردوسی. 
تو تیار بردی ز نازک تنم 
کج آهنین بود پیراهنم. فردوسی. 
أن دل راد و تن نازک را 
رنج و آندیشه چندین منمای. فرخی. 
گرساية برگ گل فتد بر تو 
بر عارض نازکت نشان ماند. 

سیدحن غزنوی. 


در پیش خری کی چه نهد خود تن نازک 
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر. 


سوزنی. 
برنجد تن نازک از درد و داغ. نظامی. 
رخش سیمای کم‌رختی گرفته 
مزاج نازکش سختی گرفته. نظامی. 
تو مرد نازکی | گه‌نه کاینجا 
هزاران مرد رازه در گلویت. عطار. 
مزاج شاه تازک بود بار 
ندارد طبع نازک تاب ازار. وحشی. 
چنان آزرده گشتش طبع نازک 
که ‌عاجز گشت نازش در تدارک. 

وحشتی. 


بدن نازک او بس که لطیف افتاده‌ست 
خار در پیرهن از رشتة جانت او را. 

صائب. 
گریه حرفی با تو آسان کرده باشم درد خود 
پر مزاج تازکت بسار دشوار آمدست. 


مشفقی تاجیک‌تانی. 
خوش آنکه چا ک‌گریبان ز ناز باز کنی: 
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی. 
امیدی تهرانی. 
که‌اين بانوی مابس ناصبور ات 
مزاجش نازک و طبعش غیور است. وصال. 
کجازآن طبع نازک با ک‌دارم 
اگراو زهر من تریا ک‌دارم. وصال. 
ز بی نازک که طبع آن یگانه است 
مدامش از پی رنجش بهانه است. وصال. 
می‌کند شبنم گراتی بر عذار نازکت . 
ابر می‌بوسد زمین از دور گلزار ترا _ 
؟ (از آنندراج). 
ز چا ک‌پیرهن اندام نازکش پیداست 
چو عکس برگ گل اندرنمیلی آب زلال. 
صبوحی. 


اانرم. پا کیزه. ||دشوار. (آنتدراج): 
بخون خویش می‌غلطم که خوی یار نازک شد 


نازک بخارانی. 


به نرمی ز گل نازک آغوش ‌تر. نظامی. 


ابوبرکات (از آنندراج). | نازکانه. از /نٍ] (ق مرکب) به ناز و 


|اقسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. 
(ناظم الاطباء). || لطیف و ترد. زودیز؛ و طعام 
سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و 
طیهوج موافق‌تر بود. (ذخیره خوارزمجاهی). 
- گوشت نازک؛ گوشتی که زود پزد. گوشتی 
که زود جویده گردد. (یادداشت مولف)ء 
|ارقیق. (ناظم الاطباء). ||لطیف. ظریف: 
پدرت ترا چه غذا می‌داده که چنین نازک 
برآمده‌ای. (فارستامة ابن بلخی ص ۶۲. 
|| خوش‌طبع. بانزا کت. (ناظم الاطیاء). 
|ارقیق؛ مهربان. حاس. زودرنج. 

دل نازک؛ دل حساس و زودرنج» 

بانوش چون پاسخ نامه دید 


ز شادی دل نازکش بردمید. فردوسی. 
یکی داستانست پر آب چشم 
دل نازک از رستم اید به خشم. . فردوسی. 


دلم نازک و مهزیانست ور نی بت 


در اين کار گفتار چندین چه باید.. . فرخی. 
هرکه تازک بود دل یارش 
گودل نازتین نگه دارش. د سعدی. 


خون خور و خامش نشین که آن دل نازک 


طاقت فریاد دادخواه ندارد. . حافظ. 
- آواز نازک؛ آواز ظریف. صدای زیرء مقابل 
صدای کلفت و بم. 

- پشت چشم نازک کردن؛ کبر نمودن. ناز 
کردن.امتاع نمودن. 


- خوی نازک؛ زودرنج. حساسء . 
به خون خو یش می‌غلطم که خوی یار نازک شد 
چه طرف از زندگی بندم که بر من کاینازک شد. 
ابوبرکات (از آنندراج). 
- عبارت نازک» سخن نازک؛ لطیفه. 
- |أدقيقه. ظریفه: 1 
این شیوه‌ها که من ز ميان تو دیده‌ام 
مشکل به صد عبارت نازک اداخلد. 
۱ سا 
-لب نازک؛ لب باریک و ظریف: 
سخن خونها خورد تا ز آن لب نازکبرون آید 
ز خون خلقسیراب است از بس لهل خونخوارت. 
صائب (از آنندراج), 
وقت نازک؛ وقت تنگ: 
جلوء پادررکاب خط دو روزی بیش نیست 
غافل از فرصت مشو وقت تماشا نازک است. 
صائب (از آنندراج). 
وقت نازکتر از آن موی میان گردیده‌ست 
رحم | گربر دل صدپار؛ ما خواهین کزد. 
شاعند 
نازک آغوش. (زٌ] (ص مسرکب) آنکه 
دارای بر و آغوش نرم و ملایم بباشند. (ناظم 
الاطباء). نزم‌بردغزم‌تن. لطیف‌اندام. نازک‌بدن* 
به ثیرینی از گلشکر نوش‌تر 


ظرافت. از روی نازکی. ظریفانه: 
خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار 
کاشفتگی مبادت از آشوب باد دی. حافظ. 
نازکا۵ا. ر آ] (ص مسسرکب) 
شیرین‌حرکات. خوش‌اطوار. که حرکات و 
اظوارش ظریفانه و دلشسین است. 
خوش حرکات: 
یک شیوه حاصلم ز تو نازک‌ادا نشد 
گویادل شهید مرا خونبها نشد. 
جلال اسیر (از آندراج). 
|| خو شآواز. خوشنوا. خوش‌الحان. ||( 
مرکب) بلبل. (ناظم الاطباء). 
نازک‌اندام. [ر آ] (ص مرکب) آنکه همه 
اندام و اعضای وی نرم و لطیف باشد. (ناظم 
الاطباء). ظریف. ظریف‌اندام. جوان. 
متتاسب‌اعضا. که اندامی ظریف و زیا دارد؛ 
طلب کرد یار دلارام را 
پری‌پیکر نازک‌اندام را. 
کافر وخته‌روی بود و بدرام 
پا کیزه‌نهاد و نازک‌اندام. 
نظامی (لیلی و مجنون ص ۲۲۷). 
شنیدم که لقمان سیه‌فام بود 


نظامی. 


نه تن‌پرور و نازک‌اندام بود. 
نازت یکشم که نازک‌اندامی 
بارت ببرم که ناز پروردی. 


سعد ی . 


سعدی. 
چندانکه خوب و اطیف و نازک‌اندامند در 
و سختی کنند. ( گلستان), 

نازک اند یش. (رٌ1] ان ف مسرکب) 
باریکنین. نازک‌خیال. دق لفکن 

نا زک اند یشه. [ز آش /ش] (ص مرکب) 
دقیق‌الفکر. که اندیشدای ظریف و نازک و 
دقق دارد. 

تا زک اند یشی. (ز١]‏ (حامص مرکب) 
دقت در فکر. دقیق‌الفکر بودن. 

نازک بخارانی. (ز ک بْ) (اخ) شوکت 
بخارائی. از شاعران قرن یازدهم بخاراست. 
وی مدتی نازک تخلص کرد و زمانی هم 
تسخلص شوکت را بسرگزید." به روایت 
تصرآبادی" به سال ۱۰۸۸ ه.ق:به هرات آمد 
و به خدمت حا کم هرات رسید و مهربانیها دید 
و از توجهات میرزا سعدالدین وزیر خراسان 
نیز بی‌نصیب نماند. دوران اخیر عمر را در 
اصفهان گذراند. حزین لاهنیجی وی را در 
اصفهان در نهایت شوریدگی و آشفتگی 
دی ده‌است:۳ وی به سال ۱۱۰۷ ه.ق. در 
۱-نایج الافکار ص ۳۸۷. 

۲ - تذکرة نصرآ باه یه ۷ سد 
۳-ریاض العارفین ص ۲۱۲. 


نازک‌بدن. 

اصفهان وفات یافت ". از اشعار اوست: 

به محرای غمش تنها نه من سرگشتگی دارم 

که همچون گردباد اینجا سر افلا ک‌می‌گردد. 
دل عاشق وجود از هرچه یابد زآن فنا گردد 
ازآن آبی که گندم سپز گردد. آسیا گردد. 

ز سای مه چشم مور بست قلم 

شیر انار تجلی راچو می‌کردند صاف 

درد آن مهتاب و صاف آن بنا گوش تو شدا 
ما چون سپند گرم‌رو دشت شعله‌ايم 

خاک تری که ماند بجا گرد راه ماست. 

وتز رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 
ص۱۷۵ و خزانة عامره ص ۱۲۰ و سرو ازاد 
ص ۲۸۱ و تذكرة المعاصرین حزین ص ۶۶ و 
انجمن ص۲۲۲ شود. 
نازک‌یدن. ر ب د] (ص مرکب) معشوق. 
هر که بدن لطیف دارد. (فرهنگ نظام). کنایه از 
لطیف و ظریف و زودرنج دارد. تنک‌پوست. 


لطیف‌اندام : 

نازک‌بدنی که می‌نگتجد 

در زیر قا چو غنچه در پوست. سعدی. 

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری 

شادی زهره‌جبینان خور و نازک‌بدنان. 
حافظ. 


چنان نازک‌بدن باشد که گر آری بگلزارش 
به پا از سای مژگان بلیل می‌رود خارش! ‏ ؟ 

نا زک بدن. [ز ب د] (! مرکب) نوعی از 
رستنی باشد شه به یستان‌افروز لیکن ساقش 
سرخ و خوش‌رنگ می‌باشد و بعضی گویند 
سرخ‌مرد همانست. (برهان قاطع). ان را 
سرخ‌مرد نیز خوانند. (فرهنگ نظام بنقل از 
جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). ادر 
هندوستان نوعی از کار که بار شیرین و 
تتک‌پوست بود و آن را پوند کند. (آنندراج). 
اتخ کل شرع افخ رمان 
(ناظم الاطباء). 

نازک بدفی. از ب د] (حامص مرکب) 
نازک‌بدن بودن. ظرافت و لظافت. صفت و 
حالت نازک‌بدن: 
شمع گر با تو کن دعوی نازک‌بدنی 
کشتنی, سوختنی باشد و گردن‌زدنی. فطرت. 

نازک بین. [ر] (نف سرکب) باریک‌بین. 
دقیق. موشکافنکتهسنج. 

نازک بینی. [ز] (حامص مرکب) دقت. 
موشکافی. حالت و صفت تازک‌بین. رجوع به 
نازک‌بین شود. 

تازک پوست. [ز] (ص مرکب) که پوستی 
نازک و ظریف و تردجر ,که پوستش کلفیت و 


نا زک تن. [ر ت ] اص مرکب) ظریف. 
لطیف. نازپرورده. نازک‌بدن. 
ازک تنی. از ت ] (حامص مرکب) 
ظرافت. نازپروردگی. شادابی؛ 
بدان نازک‌تنی و آبداری 
چو مرعمی بود در چابک‌سواری. نظامی. 
نازک تهیگاه. [ز تْ] (ص مس رکب) 
یاریک کمر. (ناظم الاطباء). 
ازکه جگر. ازج گ1 (ص مسرکب) که 
جگری نازک و آزارپذیر دارد. که نازپرورده 
وحاس است و زودرنج؛ 
نازک‌جگران باغ رنجور 
شیرین‌نمکان ا ک‌مخمور. نظامی. 
نا زک جر. ار چا (نف مرکب) نازپرورده. 
که در تاز و نعمت زیته‌است. که همه غذائی 
نتواند خورد. که به غذای لطیف و خوب 


عتادت کسرده أست. خوش‌خوراک. 


نازک‌خورا ک. 
نازک چری. (ز ج] (حامص مرکب) 
نازک‌چر بودن. صفت نازک‌چر. رجوع به 


نازک‌چر شود. 
نازک خراسانی. از ک خ] (اح) رجوع 
به نازکی خراسانی شود. 


نازک خلق. [ز خ] (ص مرکب) نرم‌خوی. 
متواضع. (ناظم الاطباء). نازک‌طیم. نازک خو. 
(آنندراج). 

نازک خوار. رز خوا / خا] (نف مرکب) که 
غذای خوب و مطبوع خورد. که هر غذانی 
نتواند خورد. نازک‌چر. 

نازک خواری. [ز خوا / خا] (حامص 
مرکب) صفت نا زک خوار. 

نازک خور. [زْ خوَز / خُز] انف مرکب) 
نازک‌خوار. 

نا زک خورا کک. از خو / خ] (ص مرکب) 
نازک‌خوار. نازک‌چر. 

نازک خوراکی. از خو / خ] (حامص 
مرکب) حالت و صفت نازک‌خورا ک. رجوع 


به نازک خورا ک‌شود. 
مرکب) نازک‌خواری. 


نازک خیال. ازْ] (ص مرکب) که خالش 
نازک و لطیف و رقیق است. که مخیله‌ای دقیق 
و قوی دارد. نازک‌آندیش. دقیق‌الفکر؛ 
جو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالی را 
سخن هردم بگرد آن لب خاموش می‌گردد 
جلال انير (از انندراج). 
گرچه صائب نزک افتاده‌ست آن موی میان 
فکر ما نازک خیالان را غباری دیگر است. 
صائب (از انندراج), 
- نازک‌خیالان؛ عارفان و فکرگندگان در 
صنایم خق تعالی. (آنلدراج)(غیابك اللقاتبک : 
نازک خیالی. [ز] (حامض.سرکب) دقت 


از کرذن. ۲۲۱۳۵ 


خیال. قوت تخیل. باریک‌آندیشی. صفت 
نازک‌خیال. 
نازکتدل. [رٌ د] (ص مسرکب) دل‌نازک. 
رقیق‌القلب. لین‌الفوآد. زودرنج. آنکه زود از 
بدی متأثر شود و گرید. حساس: 
زنان نازک‌دلند و سست‌,رایند 
بهر خو چون برآریشان برآیند. 
(ویس و رأمین). 
بس این نگ سخت از دل انگیختن 
به نازک‌دلان درنیامیختن. نظامی. 
مرنج ای شاه نازک‌دل بدین رنج 
کەگلح است آن صلم در خاک به گنج نظلامی. 
کارهر نازک‌دلی نبود قتال 
که‌گریزد از خیالی چون خیال. مولوی. 
نشت و خاست چو شبنم در این گلستان کن 
مشو به خاطر نازک‌دلان گران زنهار. صائب. 
نازک‌دلی مباد که رحم آیدت بمن 
زودم بکش نگاه به این چشم تر مکن. _ 
؟ (از انجمن ارا). 
در این سودا چرا باشد زیانم 
که‌او نازک‌دل و من سخت‌جانم. وصال. 
نا زک د لی. [ز د ] (حامص مرکب) رقت 
قلب. مهربانی. زودرنجی. رحم‌دلی. حالت و 
صفت نازکدل. 
نا زک دماغ . [ر د](ص مرکب) آنکه 
شامه‌ای حساس دارد. که شامۀ وی قویست: 
چنان آن نازنین نازک‌دماغ است 
که‌او را بوی گل دود چراغ است. ۱ 
ملاطاهر غنی (از انندراج). 
صفت نازک‌دماغ. رجوع به نازک‌دماغ شود. 
نا زکردن. ۱ک د] (مص مرکب) غنج. تدلل. 
(تاج المصادر بهقی). دلال. (دهار). داله. 
ادلال. عشوه گری.رجوع به ناز شود. 
| تفاخر. استکبار. خودنمائی. تكبر: 
یارب این نودولتان رایر خر خودشان نشان 
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند. 
حافظ. 
ارش نمودن. اتتام کردن.مقبل نز 
کردنة 
که‌ناز کردن ممشوق دل‌گداز بود. 
چو شش ماء از جدائی درد خوردم 
روا بود ار زمانی ناز کردم. (ویس و رامین). 
چشم:رضاو مرحست بر همه باز می‌کنی 
چونکه به بخت ما رسد این همه از می‌کنی. 


سعدی. 
بکن چندانکه خواهی تاز بر من 
که‌من دستت نمی‌دارم ز دامن. رة سعدی. 
پیش کی رو که بللیکار تست 
تاز بر آن کن که خریدار تست. سعدی. 


۱ -تایج‌الافکار ص ۳۸۷ 


۶ نازک‌سرا. 


صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گنت 
ناز کم کن که در این باغ بی چون تو شکفت. 
حافظ. 
و رجوع به ناز شود. 
- ||ناز کردن کسی را؛ دست مالیدن بر سر و 
روی کسی, نمودن محبت و شفقت را یا به 
قصد تسکین هیجان اندوه و غمی. (یادداشت 
مولف). 
نا زک سرا. از ] (ع) دی است از 
دهسستان حومه بخش استانة شهرستان 
لاهیجان در ۷هزارگزی شمال آستانه و 
۷هزارگزی شمال جاده شوس آستانه به رشت 
و در کارة غربی سفیدرود. در جلگه واقع 
است هوایش معتدل مسرطوب و مالاریاخیز 
است. ۲۵۴ تن سکنه دارد. اهالی فارسی رابه 
لهجة گیلکی تکلم می‌کنند. آب این ده به 
وسیله نهر روشن آب که از سفید رود منشعب 
است تأمین می‌شود. محصولش برنج و 
ابریشم و کتف است و مردمش به زراعت 
اهتفال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۲ ص ۳۰۱). 
نازکش. (ک /ک ] (تف مرکب) از: ناز + 
کش.به‌سعنی کشنده؛ ناز. انکه ناز می‌کشد. که 
تحمل ناز می‌کند. تیمارخوار؛ 
ای به زمین بر چو فلک نازنین 
نازکشت هم فلک و هم زمین. 
دل نهم بر شما و خوش باشم 
هرچه خواهید نازکش باشم. 
نیست یکی ذره جهان نازکش 
پای ز انبازی او بازکش. 
امغال: 
نازکش داری نازکن, نداری پایت را دراز کن. 
نازک‌شاه. (ر] (إخ) این ابراهیم. از سلوک 
کشمیر است و دو بار (در ۲۴٩و‏ ۹۴۲ھ .ق.) 
به سلطنت رسید. رجوع به معجم الانساب 


نظامی, 
نظامی. 


نظامی. 


ج ص ۴۳۲ شود. 
نازک شدن. از ش د] (مص مرکب) نازک 
شدن گوشت؛ ترد و زودپز شدن آن بعلاج, 
مانتد در برف و يخ نهادن یا در ماست و امتال 
آن خوابانیدن آن یا برگ انجیر یا انجیر نارس 
در دیگ گوشت کردن یا پاشیدن گرد انجیر 
خام خشکانیده بر آن. و اشال آن. (یادداشت 
مولف). لفومه. (تاج السصادر بیهقی). و نیز 
رجوع به نازک شود. 
تازکشی. (ک /ک ] (حامص مرکب) ناز 
کشیدن. تحمل ناز کردن: 
کز شگرفی و دلبری و خوشی 
بود یاری سزای نازکشی. نظامی. 
نا ز کسیدن. (ک / ک 3 ].(مص مرکنب) ناز 
بردن. تحمل ناز کردن. رجوع به ناز شود: 
مستان کشند ناز زن قحبه 


نی مردمان عاقل هشیارش. ناصرخسرو. 


نازک‌نارنجی. 


باریک‌سازی‌های نقاشی. (فرهنگ نظام). آن 


چندین غم تو خوردم وناز تو کشیدم 
از عشق من و ناز خود آ گاء‌شی نوز. سوزنی. 
به جور از نیکوان نتوان بریدن 


بباید ناز معشوقان کشیدن. نظامی. 
گرجور کسی بریم باری جورت 

ور ناز کسی کشیم باری نازت. نعدی 
نازت بکشم که نازک‌اندامی 

بارت ببرم که تازپروردی. سعدی. 
گرجور همی بری هم از ساغر بر 

ور تاز همی کشی هم از ساغر کش. رفیع لنبانی. 
گرناز کشی ز یار سهل است 


گر یار اهل است کار سهل است. اوحدی کازرونی. 
چون دمن و دوست مظهر ذات تواند 
ازبهر تو می‌کشيم ناز همه کس. اسد کاشی. 
دو چشم مست تو خوش می‌کشند ناز از هم 
تمی‌کنند دو بدمست احتراز از هم. صبوحی. 
نازک طبع. [ر ط | (ص مسرکب) ظریف. 
حاس. زودرنج. اندکاحتمال. نازپرورده؛ 
تو نازک‌طمی و طاقت نیاری < 
گرانیهای مشتی دلق‌پوشان. حافظ. 
نا زک طبعی. از طا ] (حامص مرکب) 
زودرنجی. بی‌تحملی* مرا حیائی ملاع است و 
نازک‌طبمی با آن یار است. (چهار مقاله). 
|انازک چری. نازک‌خورا کی. در غذا ایراد 
گرفن. همه غذائی نخوردن: ازین 
نازک‌طبعی. خرده گیری, عیبجوئی, بدخوئی 
که‌از اب کوثر نفرت داشتی. (سندبادنامه 
ص ۰۶ ۲). 
نا زک طبیعت. از ط ع] (ص مس رکب) 
نازک‌طبع : 
تو ای نازک‌طبیعت می‌بری دل زا نمی‌دانی 
که چندین کاروان ناله می‌اید به دنبالش. 
تاصر علی (از آنندراج). 
نارک طینت. از نْ) (ص مس رکب) 
نازک‌طبع. نازک‌طبیعت. حساس. نازپرورده: 
مغیلان پای نازک‌طیتان را دز حا دارد 
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد. 
طالب (از آنندرا اج). 
نازک‌عذار. [زژع) (ص مرکب) که عذاری 
لطیف دارد. جوان نوخاستة که پوست 
صورتش لطیف است. که گونه‌ای شاداپ و مو 
برنارسته دارد؛ 
ز دست شاهد تازک‌عذار عیسی‌دم 
شراب نوش و رها کن حدیت عاد و نمود. حافظ. 
فازکتکاو. [] اص مسرکب) در تداول 
بنایان, آنکه گچ بدیوار مالد يا گل گچین و 
امشال آن سازد. بنائی که سفیدګازی :و گچبری 
کد.بنائی که تنهابه گچ‌کاری پردازد. 
(بادداشت مسولف). مسقابل سفت‌کار و 
کلفت‌کار. 
نازت کاری. زر 1(حامص مرکب) کارهای 


کاری نازک است که در گچ‌بری و زرگری و 
مانند اینها هویدا مي‌گردد. مبت‌کاری را هم 
گویند.(آنندراج). عمل ازک‌کار. رجوع به 
نازک‌کار شود. 
ناز ککمر. [ز کَ ۶] (ص سرکب) 
نازک‌میان. کمرباریک. لاغرمیان. که میانی 
لاغر و باریک و موزون دارد؛ 
پنجه بهله نازک‌کمران 
با عدم دست و گریبان شده است. 
صاثب (آندراج). 
نازکک میان. از ک] (ص مس رکب) 
نازک‌میان : 
ای تازکک‌میان و همه تن چو پرنیان 
ترسم که از رکوع ترا بگ لد میان. 
خسروی (تحفةالاحباب). 
نازک‌مزاج. [ژم] (ص مرکب) آنکه دارای 
طبیعت و سرشت نرم و ملایم باشد. (ناظم 
الاطباء). |[زودرنج. حساس. رقیق‌القلب. 
نا زک مزا حی. از م] (حامص مرکب) 
ملایم‌طبعی. نرم‌خوئی. |ارقت قلب. 
زودرنجی. حصاسیت؛ 
اگردانستمی نازک‌مزاجیهای طبعشی را 
درون سیته پای آه را زنجیر می‌کر دم 
؟(از آتدراج). 
بی که از نازک‌مزاجی بی‌دماغم کرده‌اند 
می‌برد از خویش موج چین پیشانی مرا. 
جودت هندی. 
نازک مشام. زز ۶] (ص مسسرکب) 
نازک‌دماغ, که مشامی حساس داردء 
بس که در بزمی نسیمی گشته‌ام نازکمشام 
نکهت گلهای باغ از خار صحرا می‌کشم. 
؟ (از انندراج). 
فازک مسرب. ازع ] (ص مسرکب) 
نازپزورده. نازک‌چر. ظریف‌طبع در طعام و 
شراپ* 
صاف ساغر باد ارزانی به نازک‌مشربان 
من‌که محنت‌پرورم درد ایاغم آرزوست. 
؟ (از آنندراج). 
نا زک هنش. (ز م ن ] (ص مسرکب) 
نازک‌طبیعت. 
نازک منشی. رم ن ] (حامص مرکب) 
صفت نا زک منش: 
عنقا که ز نازک‌منشی جای نگه داشت 
هرگز طرف داش از عار تر آمد؟ ۰ انوری. 
ازک میان. [ر] (ص مرکب) کمرباریک. 
باریک‌میان. که کمری نازک و لاغر و ظریف 
دارد. معشوق زیبای کمرباریک: 
نیست چون نازک‌میانی در نظر آشفته‌ام 
رشته شیرازه از موی کمر باشد مرا. 
صائب (از آندراج. 
نازک‌نارنحی. از د / ر ] (ص مرکب) در 


نازکنان. 


تداول که به هر ن‌املایمی پرنجد. 
نازپرورده‌ای که تحمل اندک دشواری نیارد 
کردن. زودرنج. که تاب اندک سختی ندارد. 
نازپرورده. 
نازکنان. (ک ] (ق مرکب) خرامان با ناز و 
عشوه. نازان؛ 
سوی حوض آمدند نازکنان 
گره‌از بند فوطه بازکنان. نظامی. 
نا زکننده. (ک ن د /د] (نف مرکب) تازنده. 
(ناظم الاطباء), 
نازک وجود. [ز](ص مرکب) آنکه 
دارای بدن نرم و نازی باشد. (ناظم الاطباء). 
نازک و فرم. (ز ک نْ](ترکیب عطفی, ص 
مرکب) نرم و نازک. نازپرورده. حاس. 
زودرنج. رجوع به نرم و نازک شود 
کاین هوا خشک و این زمین گرم است 
وین ملک‌زاده نازک و نرم است. تظامی. 
نا زکه. زز ک /ک ] () باریکه. تیریز. تريشه. 
قطعة باریک از هر چیز: یک:نازکه از چیزی؛ 


باریکه‌ای از آن. 
ازکی. [ر] (حامص) نرمی. ملایمت. (ناظم 
الاطباء): 

تابر تو برگ گل نزند دست روزگار 

بختت بپروراند در تاز و نازکی. صوزنی. 
||باریکی. ||دقت. (ناظم الاطباء). ظرافت؛ 
در آن خدمت بفایت چابکی داشت 

که‌کار نازنینان نازکی داشت. نظامی. 


با کمال نازکی افکار ما بی‌مغز نیست 
هر حبابی کشتی نوح است در جیحون ما. 
ات 
|[دقیق و مهم بودن. خطیر و دشوار بودن: 
چون با او [با کالیجار] به خلوت رسید 
[قاضی عبداله ] گفت ترا معلوم است که کار 
ملک ناژکی دارد و این ابونصرین عمران 
متولی گشت. (فسارسنامة ابن بلخی 
ص .)۱۱٩‏ ||کم‌قطری. نازک بودن. مقابل 
کلفتی و ضخامت و قطوری: نانی به نازکی 
کاغذ.(یادداشت مولف). ]| تتکی. رقت. (ناظم 
الاطیاء). کم رنگی. نازکی رنگ: و سرخی و 
سفیدی و نازکی رنگ روی نشان درستی و 
قوت اوست و زردی روی نشان گرمی 
اوست. (ذخيرة خوارزمشاهی). ||لطافت. 
حاسیت. زودرنجی: 
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی 
گربر زنی بر او بر یک تار پرنیان. خسروی. 
و این علت کودکان را بیشتر افتد بسیب... 
تقو نازکی چشم ایشان. (ذخیرۂ 
خوارزمشاهی). 
من چه گویم که ترانازکی طبع املف 
تابه حدیست که استه دعا نتوان کرد. 
ا اله حافظ. 


افظ اندیخه کن از نازکی خاطر یار 


برو از درگهش این ناله و فریاد ببر. حافظ. 
نازکی استرآبادی. رز ي ات ] (ٍخ) از 
شاعران قرن دهم است. نام میرزا ارد: «از 
اولاد حافظ سعد ات مردی عاشق‌پیشه و 
دل‌ریش و در سلوک درویشی است»." او 


راست: 
باغبان از گل حدیتی گفت و از گلزار خویش 
عارخش دید ز پشیمان گشت از گفتار خویش. 

و نیز رجوع به صبح گلشن ص ۴۹۲ و قاموس 
اعلام ص ۳۵۴۳ شود. 
نازکی تبریزی. ريت ] ((خ) از شاعران 
قرن دهم است. ام میرزا صفوی ارد: «به تاج 
دوزی مشغول است» ".او راست: 

داخ بر دست خود آن سیم‌پدان می‌سوزد 

داغ او می‌نهد اما دل من می‌سوزد. 

رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۴۳ و 
صح گلشن ص ۴۹۲ و دانشمندان آذربایجان 
ص۲۶۸ شود. 
ازکی خراسانی. د يغ (غ) نازک 
خراسانی. از شاعران قرن دهم و مماصر با 
جامی است.,امیر علیشیر ارد: «درویش 
نازک [در نسخة ترکی, نازکی ] از جمله 
ادمیزادهای خراسان است و پدرش حکومت 
هری کرده و خودش نز مدتی سپاهی بود و 
آخر ترک کرد و کتک پوش شد" از اوست: 
منم که نیست مرا جز به جام باده تفاخر 

بدار ساقی گل چھرہ کاسهای پراپر. 
نازکی مراغه‌ای. زي مغ] (خ) سولف 
دانشمدان اذربایجان به نقل از متخب 
التواریخ آرد: از سختوران قرن ششم هجری 
بوده, اشعار ذیل از قصیده‌ای است که در مدح 
معزالدین محمدین سام غوری گفته است: 

شه معزالدین کز دولت اوست 

همچو گلدسته فلک بسته میان 

رفت بر تخت چو گل در وقتی 

که فلک برد خور اندر میزان آ, 

و نیز رجوع به منتخب التواریخ ج۱ ص۵۴ 
شود. 
نازکی نهاوندی. رز ي ن و] (إخ) از 
شاعران اواخر قرن دهم است. صادقی کابدار 
آرد: «عجب شاعری تند بدیهه بود و عجب‌تر 
آنکه شصت‌ویک جلد کاب تصنیف کرده 
ولی یک بت از آنها مشهور نشده است. این 
رباعی از اوست: 

در دل چو خیالت ای سمبر گردد 

صد عیش نهان مر میسر گردد 

بر بای تو چې تر نمالم. ترسم 

پای تو ز عین پازکی تر گردد. 

(از تذکر؛ مجمع الخواص ص ۳۰۲). 

نازکی همدانی. از ي ۶ ] (خ) 
متشاعری مکثار و مهذار ات و در قرن دهم 
می‌زيسته. سام میرزا صفوي ارد: «هير روز 


تازل‌منزل. ۲۲۱۳۷ 


نزدیک به هزار بیت می‌گوید و بخود لازم 
کرده‌است که تمام کتب نظم را جواب گوید از 
جمله شاهنامه که فردوسی در سی سال گفته 
او در سی روز گفته و در شمر او قافيةٌ غلط 
بار است و به جز تخلص در شعر او تازکی 
نبت و در شعر او همه چیز هت غير از 
معنی!» ۵ او راست: 

همه پردلان لرزه‌زن همچو ید 

کدنا گه‌یکی شیر پردل رسد 

ابر میمنه تاخت مانند پل 

بدستش یکی نیزه مت یل (؟) 
نازگر. [گ ] (ص مرکب) نازنده. (ناظم 
الاطباء). ايجادكندة ناز يا عرض دهندة نازه 
نظیر عشوه گرو غمزه گر.(از آنندراج). 
نازل. [ږٍ] (ع ص) فرودآینده. (فرهنگ 
نظام) (انتدراج) (ناظم الاطباء). از بالا پائين 
آینده. (ناظم الاطباء). پائین‌رو. الفات 
فرهنگستان). هابط. ج ثزول. نژال. زّل. 
(معجم متن اللغفة), ||فرودآمده. (فرهنگ 
نظام). پائین. پست: مرد دانا صاحب مروت را 
حقیر نشمرد ا گرچه خاملذ کرو نازل‌متزلت 
باشد. ( کلیله و دمنه). 

تو آن نشی که بهر در سرت فرود آید 
نه جای همت عالت پاية نازل. 
||ارزان. کم‌بها: 

می‌شود از غفلت افزون رتبه اهل لباس 

قیمت مخمل بود نازل چو خوابش کمتر است. 

مخلص کاشی (از آنندراج), 

نازل شدن. [ز ش د] (مص مرکب) فرود 
امدن. از بالا به پائین آمدن. (ناظم الاطباء). 
||از جانب خدا وحی بر پیفمبر فرستاده شدن. 
(ناظم الاطباء): کی به وی کتاب و شریعت 
نازل شده است. (سندبادنامه ص ۷). 


انداختی به چهرة پرنور خود نقاب 
نازل به شأن حن تو شد ای حجاب. 
آرزوی | کیرآبادی. 

ات شدن. فرود امدن؛ زمین بوسید و 
گفت قدر بلند سلطان بدین قدر تازل نشدی, 
( گلستان). ||نازل شدن بها و قیمت؛ کم شدن 
نرخ و بها از قیمت اصلی. (انندراج). کم شدن. 
پائین آمدن. ارزان شدن. 
نازل کردن. از ک د] مص مرکب) به 
پائین اوردن. (ناظم الاطباء). فروفرستادن. 
|[وحی فرستادن خدا بر يغمبر خود. (ناظم 
الاطباء). ۱ 
فازل‌منزل. از م ز1 (!مرکب) جانشین: 


1-تحفةسامی ص10۳ سرد 
۲ - تفه سامی م ۱۴۳. 

۳-مجالس النقائس ۲۱۸. 

۴ -دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۸. 
۵- نحفة سامی ص ۱۵۸ 


۸ ازل‌منزله. 


جاری مجرای بازی و مزاح می‌شود و نازل 
منزل هزل و سقاح می‌گردد. (ترجمةٌ محاسن 
اصفهان ص ۰٩‏ ۱). رجوع به نازل‌منزله شود. 
نازل منزله. از مز ل:](|مرکب) به جای 
چیزی, که لفظ دیگرش قائم مقام است. 
(فرهنگ نظام). قائم مقام. (آنندراج) (غیاث 
اللفات). 
نازلو. ((خ) یکی از دهستان‌های ششگانة 
بخش حومه شهرستان ارومیه و در قسمت 
شمالی شرقی بر ساحل درياچة اروسیه در 
جلگه‌ای واقع است. دهتان نازلو مسحدود 
است: از شمال به دهستان انزل و دریاچه 
آرومیه, از جنوب به برکشلو. از مشرق به 
دریاچة ارومیه و از مغرب به برادوست و 
روضه. هوای دفتان معدل است و آب 
: مزروعی آن از رودخانة نازلو و چشمه‌سارها 
تامین می‌شود. محصول عمده دهستان غلات 
و سبزه و کشمش و توتون و چغندرقند و 
حبوبات و محصولات دامی است. دهتان 
تازلو تا کستانهای فراوانی دارد. مالک قمتی 
از موستانهای مزبور اهالی شهر ارومیه هستند 
که تابستان را به انجا عزیمت نموده پس از 
برداشت محصول در نیمه مهرماه مراجعت 
می‌کنند. اهالی این دهستان به شفل زراعت و 
نگاه‌داری اغنام و احشام مشنفواند. این 
دهستان از ۱۴۵ آبادی بزرگ و کوچک 
تشکیل شداست و جمع سکن دهستان در 
حدود ۲۳۱۵۷ نفر است. صردم دهستان 
دین‌های مختلف دارند و به زبانهای گونا گون 
(ترکی, کردی, کلدانی) تکلم می‌کنند. هوای 
دهتان مالاریاخیز است. راه شوسة مهم آن 
عبارت است از جاد؛ُ ارومیه به سلماس, بقیة 
راههای دهستان ارابه‌رو است. و در فصل 
تابستان می‌توان با اتومبیل آزین جاده‌ها 
گذشت. قراء عمده دهستان عبارت است از: 
حیدرلو, توپراق قلعه. قره‌بوغلو, گردآباد. 
بالو, موش‌آباد. ساعتلوی بیگلر, ساعتلوی 
منزل, تولاتپه. علی‌بیگلو, خانیشان,انگنه, 
اده, نازلو. خانقاه سرخ. مرکز دهستان قبرية 
حیدرلو است که دارای. پاسگاه ژاندارمری 
است. ۱۸ باب دبتان در قراء مختلف این 
دهتان وجود دارد و یک کارخانة ند در 
قریةٌ ساعتلوی منزل تأسیس شده‌است. وجه 
تمۀ دهستان به علت عبور رودخانة تازلو 
از آنجاست. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۴ 
ص ۵۲۳ 
ناز لو. ((خ) دهی است از دهستان نازلو بخش 
حومۀ شهرستان ارومیه. در ۱۸هزارگزی 
شمال غربی ارومیه. در بیر جاده ارابه‌رو 
ارومیه به سرو در درة معتدل هوای 
مالاریاخیزی واقم است و ۶۴۱ تن سکنه 
دارد. آبش از نازلوچای است و محصولش 


غلات و چفندر و توتون و کشمش و حبوبات 
و صبفی, شغل اهالی زراعت و صنعت دستی 
انجا جوراب‌بافی است. راه ارابه‌رو دارد. و 
تابتانها می‌توان ماشین برد. پایگاه 
ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج ۴ ص ۵۲۳ : 
نازلوپبه. [بِ بِ /ب] (ص مرکب) از: ناز, 
فارسی + لوء ترکی (به‌معنی دارنده و علامت 
ملکیت) + ببه [به‌یه ] فارسی (به‌معنی طقل 
خرد. خردسال), نازپرورد. (یادداشت مولف). 
- نازلویبه بار آمدن؛ نازپرورده بار آمدن. 
(یادداشت مولف). 
نازلة. .از ل] (ع () سختی زمانه. بلای سخت. 
(منتهی الارب) (انتدراج) مصبت شدیدی که 
بر مردم فرود آید. (اقرب الموارد). سختی و 
حوادث زمانه. (غیاث اللغات) (متخب اللفة). 
الشديدة من شدائد الدهر. (معجم متن اللغة). 
سختی زمانه. بلائی که بمردم رسد. (شمس 
اللغات). واقعه. (مهذب الاسماء). بلا. ملته. 
حادثه. پخامد. ج“ نوازل. نازلات: یبلائی 
عظیم و نازله‌ای شگرف این ساعت بیرکت تو 
از من مدفوع ده است. اسدبادنامه 
ص ۱۳۱). چنین دشمن از پای دراورده و 
چنین نازله‌ای دفع کرده. (سندیادنامه 
ص ۱۵۲). هر عاقلی اسر عاقله‌ای و هر 
کاملی مبتلی به نازله‌ای. (جهانگشای 
جوینی). ||چیزی. یقال: ما عنده نازلة؛ ای 
شیء. (مهذب الاسماء). 
نازلی. ((ج) یکی از شهرهای ترکیه, در 
استان ایدین واقع است و ۲۱۶۸۰ تن جمعیت 
دارد. اځ 
نازلیان. (إخ) از دهات دهتان چمچمال 
بخش صحنۂ شهرستان کرمانشاهان است. در 
۰هزارگزی مفرب صحنه و یک‌هزارگزی 
جاده شوب کرمانشاه به سنقر, در دشت 





معتدل نسبتاً سردی واقع استء ۱۵۰ تن 
سکنه دارد اهالی فارسی را به لهجة کردی 
تکلم می‌کنند. آیش از رودخانة دینور و 
محصولش غلات. برنج, توتون و حسبوبات 
است. مسردمش به زراعت.مش‌فولند. (از 
فرهنگ جغراقیائی ایران ج۵ ص ۴۵۰). 
(ناظم الاطباء). به قلب اضافت. از عالم 
شیرمست. (آنندراج). مت ناز؛ 

بندة ان نازمتانم که از یاقوتشان 

خنده ازک می‌تراود نکته موزون می‌چکد. 

طالب املی (از اندراج). 

| آدم ظریف و زیبا و لطیقه گو.(ناظم الاطباء). 
نازمکان. [م] (اخ) دهی است از دهتان 
شهربتان بهبهان, در 4هزارگزی شمال شرقی 
بههان و بر سر راہ شوسة بهبهان. در جلگۀ 


ازنه. 
گرمیرو مالاریاخیزی واقع است و ۳۱۶ تن 
سکنه دارد. سکنه آنجا فارسی را به لهجة لری 
تکلم صی‌کنند. آبش از چشمه و زود 
خسرواباد تامین می‌شود. محصولش غلات و 
برنج و پشم ولبات است وشغل اهالى 
زراعت و حشم‌داری و صنعت دستی زنان 
بافتن قالیچه و جوال و جاجیم است. سا کنین 
این ده از طایفة بویراحمد گرمسیری هستند. 
در این آپادی معدن مومیائی وجود دارد. راه 
مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۶ 
ص ۳۵۲). 

نازموده. [د / د] (نمف مرکب) نیاژموده. 
مقابل آزموده. رجوع به آزموده شود. 

دور نه چرخ نازموده هنوز 

سال عمرش دوده نبوده هنوز. 
|| تحمل‌نکرده. ندیده» 

ای پسر نازموده رنج سفر 

نتوان یافت ره به گنج سفر. 
شمس العلماء قریب ریانی. 
نازفاژ. (اخ) دهی است از دهستان دول بخش 
حوم شهرستان ارومیه. در ۱۰هزارگزی 
مغرب جاده شوسه ارومیه به مهاباد در درءٌ 
سردسیر و سالم‌هوائی واقم الست و ۱۰۲ تس 
سکنه دارد. ابش از چشمه و محصولش 
غلات و توتون و چفندر و حبوبات است. 
شغل امالی زراعت و گله‌داری و صنعت 
دستی آنان جاجیم‌باقی است و راه مالرو دارد. 

(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
ازنازان. (ق مرکب) خرامان. نازان. به ناز. 

از روی ناز. 
ناژنف 6 (ز د / د] (نف) فخور. (ترجمان 
القرآن) (منتهی الارب) (دهار). فاخر. (منتهی 
الارب). مفتخر. مباهی. بالنده. که می‌نازد. 


خاقانی. 


سرو نازنده؛ بالان. سراقراز. بالنده. 


راست‌قامت * 

همان سرو نازئده شد چون کمان 

ندارم گمان گر سر آید زمان. فردوسی, 
سرو نازنده پیش چشمه اب 

بهتر از راستی ندید جواب. نظامی, 


رجوع به نازیدن شود. 
ناز توروز. از ن] (!خ) نام نواشی است از 
موسیقی. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) 
(جهانگیری) (همی اللفات) (انجمن آرا) 
(برهان جامع)؛ 
چو در پرده کشیدی ناز نوروز 
به نوروزی نشستی دولت آن روز. نظامی. 
نازنه. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
اشکور تنکابن شهرستان شهوار. در 
مسنطته‌ای کوهتانی و سیردسیرء در 
۹ هزارگزی جنوب غربی شهسوار واقع 
است و ۱۱۰ تن سکنهداود کهخارسی رابه 
لهج گیلکی تکلم می‌کنند. آبش از چشمه‌سار 


نازنین. 

الست و محصولش گندم و جو و ارزن و شفل 
مردمش زراعت و گله‌داری انتنتا: راه مالرو 
صمب‌العیوری دارد. زیارتگاهی در انجاست. 
بعض اهالی این ده زمستانها برای تامین 
معاش به گسیلان و.مازندران می‌روند. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۳ ص ۲۹۹). 

نازنین. [ز] (ص نسبی) از: ناز + نین 
(نسبت)» دارندة ناز. معشوق لطیف و ظریف. 
(از حاشية برهان قاطع چ معین). چیزی که په 
ناز نبت داشته باشد. (آنندراج). نازکننده. 
نازنده. (ناظم الاطباء). صاحب ناز. 


(اتتدرا اج). باناز: 
نبرد ذل بر استان ملوک 
این دل نازنین که من دارم خاقانی. 
آفتابم که خا ک ره بوسم 
تة هلالم که نازنین باشم. خاقانی. 
لطف ازل با نفش همنشین 
رحمت حق نازکش او نازتین. نظامی. 
ای بزمین بر چو فلک نازنین 
نازکشت هم فلک و هم زمین. نظامی 
دل کند ناز و خود چنین باشد 
خانه پرورد نازنین باشد. اوحدی. 
-نازنین کردن خود را؛ خود را لوس کردن. 
(یادداشت مولف): 
خود را چو دلبران زمان نازنین مکن. 

سنالی. 


|امعشوق. (ناظم الاطباء). معشوقة با کرشمه 
بود. (اوبهی). معشوق لطیف و ظریف. (حاشية 
برهان قاطع چ معین): 
نازنینان منا! مرد چراغ دل من 
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید. 
خاقانی. 
نالم چو ز آب آتش جوشم چو ز آتش آب 
تا دل در آب و آتش آن ناژنین گریخت. 
خاقانی (دیوان ص ۷۲۵). 
گوش من بایستی از سیماب چشم انباشته 
تا قراق نازنینان را خبر نشنودمی. خاقانی. 
دست شست از وجود هر که دمی 
در غم چون تو نازنین افتاد. عطار. 
گرچه بربود عقل و دين مرا 
بد مگوئید نازنین مرا. . " امرخسرو. 
ای نازنین پر! تو چه مذهب گرفه‌ای؟ 
کت خون ما حلال‌تر از شیر مادر است. 
حافظ. 
خوش هوائیست فرح‌بخش خدایا بفرست 
نازنینی که به ویش می گلگون نوشیم. 
حافظ. 
نازنینا! بچنین حن و لطافت که تراست 
نازکن ناز که شايستة ناز آمده‌ای, 
|| دوسب‌داشتتیه مجهوب. (ناظم الاطباء). 
عزیز. گرامی: . " 


وگر دل از زن و فرزند نازنین برداشت. 

بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. 

کجاشد سیامک ته نازنین 

کجازفت هوشنگ با داد و دین. 

بی‌بلا نازنین شمرد او را 

چون بلا دید درسپرد او را. 

چونانکه شیر و شهد مکد طفل نازنین 

تو شهد و شیر دولت و اقبال می‌مکی. 
سوزنی. 

ای نازنین کبوتر! از اینجاست برج تو 

گرهیچ نامه داری از آنجا بما رسان. 


اسدی. 


خاقانی 

به آب چشم..گفت ای نازنین ماه! 
ر من چشم بدت بربود نا گاه. نظامی 
نینم روی اوء گر بازبینم 
پراتس باد چشم نازنینم. ‏ نظامی. 
همرهان نازنینم از سفر بازامدند 
بدگمانم تا چرا بی آن پر بازآمدند. 

۳ کمال‌اسماعیل. 
گربر سر و چشم من نشینی 
نازت بکشم که نازنینی. سعدی. 
زیبد | گربم عالمی فخر کنی. که سالها 
مادر دهر ناورد همچو تو نازنین خلف. 
شبها به یاد نرگس نازآفرین تو 


خوابم نمی‌برد» به سر نازنین توا 
مظهر تبریزی. 


||ناز پرورد. گرامی داشته‌شده. به ناز و نعمت 


پرورده: 

قریاد از ان زمان که تن نازنین ما 

بر بتر هوان فتد و ناتوان شود. سعدی. 
غلام آیکش باید و خشت‌زن 

بود بندة نازنین مشت‌زن. سعدی. 


- نازنین پروردن:؛ به تاز و نعمت پسروردن. 
عزیز داشتن: 

تو دشمن چين نازنین پروری 
ندانی که ناچار زخمش خوری. 
توانا که او نازنین پرورد 

به الوان نعمت چن پرورد. سعدی. 
|ازسب. (نساظم الاطباء). جمیل. خوب. 
دوست‌داشتی: 

همواره این سرای چو باغ بهشت باد 
از رومیان چابک و ترکان نازنین. 
آمده در نمت باغ عنصری و عسجدی 
وامده اندر شراب آن صنم نازنین. منوچهری. 


تازنین جان راکن ای نا ک‌به علم 


سعد‌ی. 


فرخی. 


تن چه باشد گيرنباشد نازنین. ناصرخسرو. 
نظر پا ک‌این‌چنین بیند 
نازنین جمله نازنین بیند. سنائی. 


پشت عراق و روی خراسان ری است ری 


پشتی چه راست دارد و روئی چه‌نازنین... 
8 خاقانی. 


نازئینی سبزواری. ۲۲۱۳۹ 


بنا گوشی چو برگ یاسمین تر 
بر و اندامی از گل نازنین‌تر. 

آمیرخسرو (اژ آنندراج). 
همچون تو نازنینی سر تا به پا لطافت 
گیتی نشان نداده, ايزد یافریده. 
گرم به ناز کشی ور به لطف بنوازی 
هرانچه می‌کنی ای نازنین خوشایند است. 

ِ زرگر اصفهانی. 

به بوسه‌ای دل ما شاد کن در اخر حسن 
که وقت ما و تو ای نازنین‌پسر تنگ است. 


حافظ. 


قات 
به صورت نازنین و شوخ و چالا ک 
به دل دور از همه خویان هوسنا ک. وصال. 
نگار نازنین شیرین مهوش 
چو زلف خود پریشان و مشوش. وصال. 


||نفیس. (ناظم الاطباء). باارزش. ارجمند. 

قیمتی. گرانبها. گرامی. عزیز. 

= اوقات نازتین؛ ساعات گران‌مایه و باقدر. 

(ناظم الاطباء). 

| ظریف. لطیف. (ناظم الاطباء). |إبه مجاز, 

به‌معنی بار خوب و پتدیده. (از آندراج). 

پسندیده. دلیسند. مطبوع. (ناظم الاطیاء). 
نازنین اندام. زر | (ص مسسسرکب) 

نازنین‌بدن. لطف‌اندام. نازک‌اندام: 

گفت‌من ترک نازنین‌اندام 

نازنین ترکتاز دارم نام. نظامی. 
نازنین‌بدن. ارب ] (ص مس رکب) 

لطیف‌بدن. که یدنی نرم و لطیف و نازپرورده 

دارد. تازک‌بدن: 

زهی نبات که حنی و منظری دارد 

به سرو قامت أن نازین‌بدن چه رسد. 

سعدی. 

نازنین چهر. [ز چ ] (ص مرکب) که چهری 

اطیف و زيا دارد. زیارخ. زیبارو؛ 

پدر گفتش ای نازنین‌چهر من 

که شوریده داری دل از مهر من. 
نازنین رفتار. [ر ز) (ص مسسرکب) 

خوش‌رفتار. خوش‌خرام؛ 

کبوتروارم آری نامه دوست 

که پیک نازنینرفتاری ای باد. خاقانی. 
ناژئیفی. زر ] (حامص) نازنین بودن. زیبائی. 

جمال؛ 

مهی در جلوه با این نازنینی 

نخواهد ساخت با تلهانشینی, 

که من خوش دارم از تنهانشینی 

که‌تنها باشم اندر نازئینی. 

||نازیروردگی. ظرافت: 

که طفلی خرد با آن نازتینی . هي 

کند ج کار آزین‌سان خرده‌بینی. 


سعد ی. 


وصال. 


وصال. 


نظامی. 
رجوع به نازنین شود. 

نازنینی سبزواری. [ز ي س] (اخ) از 
شاعران قرن نهم است. امیر علیشیر نوائی آ.. 


۰ نازو. 


«طبعی خوب و دلپذیر داشته و مقبول | کابر و 
اصاغر بوده ولیکن عامی بوده و شعرش خالی 
از چاشنی خوب نبوده و غزل بیشتر می‌گفته و 
اصل او از سبزوار است به امیر شاهی 
مصاحبت می‌نموده, این مطلع از اوست: 
صنوبر تاز خدتکاری سروت جدا مانده 
شده دیوانة ژولیده‌مو سر در هوا مانده. 
(از مجالس القاثس ترجمة حکیم شاه محمد 
قزوینی ص ۲۱۳). 
فازو. () ن_وعی از طیور. (برهان قاطع) 
(آنندر اج). مرغان خوش الحان. (ناظم 
الاطباء). قمری. (برهان) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). رجوع به نارو شود. ||درخت کاج. 
(شمی اللغات). رجوع به تاز و ناژو شود. 
اگربه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
" . نازی. رجوع به نازی شود. ||ماه. قمر. (ناظم 
الاطباء). ||(ص نسبی) در تداول, بسیارتاز. 
پرناز. که ناز بیار کند. نازی. اهل ناز, 
ناژور. (ص مرکب) کم‌زور. بی‌طاقت. 
(اتندراج). سست. ضعیف. کم‌زور. کم‌قوت. 
(تاظم الاطباء). بی‌زور. ناتوان. ضعیف و 
عاجز. 
نازورمند. [م] ( ص مرکب) بی‌زور. کم‌زور. 
عاجز. ناتوان. ضیف. كمقوت: 
سگ کیست روباه نازورمند 
که‌شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. 
نازورمندی. [2] (حامص مرکب) 
تازورمند بودن. زورسند نبودن. بی‌زوری. 
بی‌قوتی. کم‌قوتی. ناتوانی. عجز. ضعف. 
نازوری. (حامص مرکب) بی‌طاقی. 
(آنندراج). ضعف. سستی. (ناظم الاطباء). 
بی‌زور بودن. 
تاز وکت. (اخ) وی صاحب‌الشرطه بغداد بود 
و بعد از کشته شدن منصور حلاج مریدان وی 
را بکشت. آدوارد برون ارد: سه سال بعد [از 
مصلوب شدن حین متصور حلاج ] نازوک 
صاحب‌الشرطه سه تن از مریدانش را 
[مریدان حلاج را] موسوم به حیدره و 
الشعرانی و ابن‌منصور که حاضر نشدند از 
ایمان خود نبت به حلاج برگردند سر برید و 
اجاد انان را به صلیب کشید. (تاریخ آدبی 
ایران ترجمة علی پاشا صالح ج ۱ ص ۶۳۶. 
نازول. ((خ) دهی است از دهستان سامن 
شهرستان ملایر که در ۱۴هزارگزی جنوب 
ملایر. بر کنارۂ غربی جادة شوب لایر به 


بروجرد. در جلگۀ متدل‌هوای مالاریاخیزی . 


واقع است و ۲۷۸ تن سکهه دارد. آبش از 
قتات و محصولش غلات دیم و شفل اهالی 
زراعت و صنعت دستی آنان قالی‌بافی است. 
راه اتومبیل‌رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۵ ص {F0‏ 

ناژون. () یک نوع درختی صلب و سخت. 


(ناظم الاطباء). 

ناز و نم. [ر ن غ] (ترکیب عطفی, |مرکب) 
نعمت و مال. فراخی. فراوانی. رخاء. آسایش. 
رامش. ناز و نمست: 

هسته ناصحانت ز ناز و نعم غنی 

چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی. سوزنی. 
رجوع به ناز شود. 

ناز و نوز. [ژ] (إمركب از اتسباع) قرو 
غربیله. (یادداشت مولف). ادا و اطوار. رجوع 
به ناز شود. 

تاز و نوش. [ز] (ترکیب عطفی, | مرکب) 
عیش و نوش. خوشگذرانی: 

صبا به تهنیت پیر می‌فروش آمد 
که موسم طرب رعیش و ناز و نوش آمد. 

حافظ. 

ناژ و فیاژ. (] (ترکیب عطنی,. | مرکب) 
شیوه‌های عشق و حن و حرکات و سکناتی 
که از طرفین سر زند. (آنندراج) (بهار عجم). 
|أناز و نعمت. نعمت و فراوانی: 
چنین گفت با دختر سرفراز 
که‌ای پروریده به ناز و نیاز. . فردوسی. 

ناژویه. (ی /رَیْ؛) (إخ) ابراهیم. مکی به 
ابواسحاق نیثابوری, از مشاهیر عرفای قرن 
چهارم هجری و معاصر با المقتدر باله عباسی 
است. نبت طریقتی وی به شیخ ابوعتمان 
حیری موصول وسال وفاتش مجهول و 
قبرش در قبرستان بزرگ نیشابور مشهور و به 
جهت خوبی صوت و صورت به همین لقب 
ملقب بوده است. (از ريحانة الادب ج۴ 
ص ۱۳۱ از نامه دانجوران). 

نازه. از ) (!) در تداول مردم سیرجان کرمان. 
ناخن. 

فازه. زء] (ع ص) پا ک. پارسا. پا کدامن. 
(ناظم الاطباء). ج تزهاء. 

نازهالنفس. از هن ن] (ع ص مرکب) 
پرهیزکار. که تها باشد و به خود و مال خود 
مخالطت بیوت نکند و مال و خانة خود از 
دیگران نالاید. (متهی الارب). نازه‌التنس؛ 
عفیف متکرم يحل وحده و لاخالط البیوت 
بنفه و لاماله. (اقرب الموارد) (معجم صتن 
اللغة). پارسا و پرهیزکار که تلها بباشد ونه 
خود و نه مال او داخل در خانة دیگران نشود 
و مال و خانه خود را از لوث دیگران نیالاید. 
(ناظم الاطباء). پرهیزگار. پا کدامن.متقی, 

نازی.(ص نسیی) اهل ناز. پرناز. نازو. که ناز 
می‌کند. که اهل ناز است. ||نازی نازی؛ 
کلمه‌ای که بدان کودکان را نوازش دهند آنگاه 
که‌دست بر سر آنان کشند. (یادداشت مولف). 

نازی.() در تداول, گربه را گویند. نازو. 

فاژی.(ص, ) ن‌ازیست. ||(اخ) علامت 
اختصاری حسزب ناسیوتال سوسیالست 


نازیییدن. 


آلمان هیتلری. رجوع به نازیسم شود. 
نازی. (اخ) دهی است جزه دهستان رستاق 
بب‌خش ضمین ضهرستان محلات. در 
۷هزارگزی شمال خمین و ۲هزارگزی مشرق 
راه شوسة خمین به ارا ک, در جلگه‌ای واقع 
شده است. هوایش معتدل و سکه‌اش ۴۳۶ 
نفر است. آب آن از چشمه‌سار تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و بنشن و چغندرقند است. 
شغل اهالی زراعت و صنعت دستی انان 
قالیچه‌بافی است. راه فرعی به خمین دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۱ ص ۲۲۶). 
نازی آباد. ((ج) ده کوچکی است از بخش 
ری شهرستان تهران با ۲۰ نفر سکنه. راه 
ماشین‌رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی اسران 
ج۱ ص ۲۲۰). 
فاژیب. (ص مرکب) بدشکل. مکروه. 
(آنندرا اج از فرهنگ فرنگ). زشت. بدشکل. 
(ناظم الاطباء). |بی‌ظرافت و نزا کت. (ناظم 
الاطباء). 
نازیباء (ص مرکب) زشت. بدشکل. (ناظم 
الاطباء). فبیح. بدگل: 
روی ترکان هت نازیبا و گست 
زرد و پرچین چون ترنج آبخست. 
على فرقدی. 
گرمی و سردی ترا هر دو مثالست از ستم 
زآن همی هریک جهان را زشت و نازیا کند. 
زشت باشد دبیقی و دیا 
که‌بود بر عروس نازیبا. سعدی. 
||بسی‌زینت. بی‌آرایش. (ناظم الاطباء). 
تااراستد. نامزین- 
ای او به دل ما فرونياید ازآنک 
عروس سخت شگرفست و حجله نازیا. 
خافانی. 
اتالایی. آاشمی. زشت, بد ناستصن, 
ناخوب. |[ناپسند. ناشایسته. (ناظم الاطبام). 
تامناسپ. نابجا: 
سوالکی است در این حالتم بفایت لطف 
گمان بنده چنانت کان نه نازیباست. 
انوری. 
||ناسپاس. بی‌وفا. (ناظم الاطباء). 
ناز یبائی. (حامص مرکب) زشتی. (ناظم 
الاطباء). قبح. قبح منظر. |[بی‌زینتی. (ناظم 
الاطباء). نازیبا بودن. زیبا نبودن. رجوع به 
نازبا شود. 
نازیبایش. (ي] ((مص سرکب) نازیائی. 
زشتی. ||بی‌زیتی. (ناظم الاطباء). 
نازیینده. [ ب د /د] (نف مرکب) که زینده 
نیست. که درخور نیت. مقابل زیبنده. 
ناشایته. ناسزآوار. رجوع به زینده شود. 
نازیسدن. [د] (سص محنفی) نزیبیدن. 
زیبنده نبودن. ناسزاوار بوذن. مقابل زیبیدن. 


نازیدن. 


رجوع به زیبیدن شود. 
نازیدن. ([ذ] (مص) ناز کردن و استفنائی 
نمودن. (آتندراج). تدلل. دلربائی: 
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو 
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین؟ 
فرخی. 
بتازید | گرتان نوازد به مهر 
ترسید چون چین درآرد به چهر. 
|| خرامیدن. به ناز و نخوت خرامیدن: 
دوش چون طاوس می‌نازیدم اندر باغ وصل 
دیگر امروز از فراق یار می‌پیچم چو مار. 
سعدی. 
||ف‌خر. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر 
بهقی). فخر کردن. (زمخشری). فخارة. فخر. 
(متهی الارب). مباهات کردن. افتخار کردن. 
تفاخر. مفاخرت. مفاخره. بالیدن. بالش. 
نازش: 
پدر بر پدر شهریارست و شاه 
بنازد بدو گنبد هور و ماه. 


اسدی. 


فردوسی. 

ز یزدان بر آن شاه پاد آفرین 

که‌نازد بدو تخت و تاج و نگین. ‏ فردوسی, 

کی راکه یزدان کند پادشا 

بنازد یدو مردم پارسا. فردوسی. 

از دولت ما دوست همی نازد. گو ناز! 

بر ذلت خود خصم همی موید. گو مویا 
فرخی. 

بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی 

جهانداری به تو نازد تو از فضل و هنر نازی. 


فرخی. 
گرسیستان بنازد بر شهرها برازد 
زیر که سیستان را زیبد به خواجه مفخر. 
فرخی. 
همی تازد به عهد مير معود 
چو پیغمیر به نوشروان عادل. موچهری. 
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان 
تا همی عرّت بنازد اندر این عزت بناز. 
منوچهری. 
ازیشان هر که را او به نوازد 
ز بخت خویش آن کس بیش نازد. 
(ویس و رامین). 
هر آن کاری که چاره‌ش بیش سازی 
چو کام دل بیابی بیش نازی. 
(ویس و رأمین). 
به مهر آندر چو شیر و می بسازید 
به ساز اندر به یکدیگر بنازید. 
(ویس و رامین). 
ای قحبه بنازی به دف و دوک 
مسرای چنین چون فراستوک. 
؟ (از فرهنگ اسدی), 
پس از من چنان کن که پیش خدای ۱ 
بنازد روانم به دیگرسرای. اسدی. 
به مردی منازید و ید مسپرید 


بنازد بر جهان خاقانی ایرا 


بدین مرده و کالبد بنگرید. اسدی. 
ای کهن‌گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز 
روز ناز تو گذشته‌ست بدو نیز مناز. 
مىرى 
به لشکر بنازد ملوک و همیشه 
ز شاهان عصرند بر درش لشکر. 
ناصرخسرو. 
به مردی و نیروی بازو مناز 
که‌نازش به علم است و فضل و کرم. 
ناصرخسرو. 
گربه زهد بنازد کی روا باشد 
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست. 
۴ مسعودسعد. 
زید که به هر نعمتی ببالی 
شاید که به هر دولی بنازی. مسعودسعل. 
پدر از تو فرزند نازد تراهم 
چنان باد فرزند کز وی بنازی. سوزتی. 
صاحب محترم کز او نازد 
دهن و فلت جوا بى افخاب. ‏ مش 


از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر 

سید گونین:اضرلمومتین فیدر سرد 
سوزنی. 

سخاینام تو پاید همی چو جسم بروح 

جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر. 

آنوری. 

جهان امروز چون اوثی ندارد. خاقانی. 

جهان به پرچم و طاس رماح او نازد 

کزین دو مادت تور و ظلام او زید. خاقانی. 

تا در این باغ تازه می‌تازی 


نعمتی می‌خوری و می‌نازی. نظامی. 
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از 
کتاب شاهد صادق). 
سزدگر به دورش بنازم چتان 
که سید به دوران نوشیروان. سعدی. 
مظفرالدین یپلجوق‌شاه کز عدلش 
روان تکله و بوبکر بعد می‌نازند. سعدی. 
به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌تازند 
سیه‌چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی. 
2 حافظ. 
چنان به نخ اشعار خویش می‌نازم 
که‌شه به تقش نگین و گدا به نقش حصیر. 
قدسی مشهدی. 
|انخوة. اتخاء. (از منتهی الارب). غره شدن. 
مغرور شدنء 
نگر تا ننازی به تخت بلند 
چو ایمن شوی‌سخت ترس از گزند. 
قردوسی. 
به دینار کم ناز و بخشنده باش 


همان دادده باش و فرخنده باش. فردوسی. 
نگر تا نتازی به بازو و گني .. 


که‌یر تو سر آید سرأی سپنج.. فردوسی. 


نازیدن. ۲۲۱۴۱ 
کره‌ای را که کسی رام نکرده‌ست متاز 


به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. 
ولیدی (از فرهنگ اسدی تخجوانی). 
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که 
مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بيار 
ننازد. (قصص الانبیاء). 
بدین پنج روزه اقامت مناز. 
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان 
هرکه غارتگری باد خزانی دانست. حافظ. 
||التماس کردن. تمنی کردن, خواهش کردن. 
خواستن. (بادداشت مولف): و بود یک 
مکین عازر نام پر در آن توانگر افتاده بوده 
ريشا کو دردتا کو می‌نازید که از پاره‌های 
نان که از خوانچة آن توانگر بیوفتد شکم خود 
سیر کند. (ترجمة دیاتسارون ص ۳۰۴)۔ امیر 
در خانة او رود و گفت دخترم سخت در رنج 


سعد‌ی, 


است. (ترجمة دیساتارون ص ۱۸۰). 

|امباهات. سرافرازی. بالش. بالیدن: 

همه تازیدن آن ماه بدیدار من است 

همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست. 
فرخی. 

همه نازیدنش از دیدن زوار بود 

وامق است او به مثل گوئی و زاثر عذراست. 
فرخی. 

من کیستم که پیش تو نازم به جان خود 

صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد. 

مشفقی تاجیکستانی. 

|اجنبیدن به لطف. (یادداخت مولف): 

نازیدن تازو و نواهای سریچه 

ناطق کند آن مرده بی‌نطق و بیان را سنائی, 

این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای 

«ناریدن» با راء مهمله آورده‌اند و به جای 

«نازو» هم «نارو» ضبط کرده‌اند. رجوع به 

ناریدن و نارو شود و احتمال هم می‌رود که 

کلمه اول «ناویدن» باشد. لذا این شاهد 

بتهابی ملا ک نتواند بود. ||در کلمات نازم 

بنازم! به‌معنی؛ زهی| حبذا! زه! افرینا 

مریزاد؛ 

نازم به خرابات که اهلش اهل است 


" چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است. 


خیام. 
بنازم شان بیقدری من آن بی‌دست و پا بودم 


که گردید از شرف‌مندی کف دست سلمانش. 


خاقانی (ديوان ص (YF‏ 
بنازم آن مره شوخ عافیت‌کش را 
که‌موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش. 
حافظ. 
چه خوش صد دلم کردی بنازم چشم مستت را 
که کی آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی‌گیرد. 
حافظ. 
بنازم به دستی که انگور چید 


۲ نازیدنی. 


ناژین. 


دهتان اسگل‌آباد و از باختر به دهستان 


مریزاد پایی که در هم فشرد. حافظ. 
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا 
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد. 
عارت. 
نازم به چشم یار که از متش شراب 
مستی طبع خویش فراموش می‌کند. 
ذوقی اصفهانی. 
کس‌ندیده‌ست که معمار زند طاقی جقت 
تازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا. 
صفائی نرافی. 
صفای روی عرقنا کیار را نازم 
که‌صلح داده به هم أفتاب و شنم را. 
اوجی نظیری. 
چالا کی‌نگاه تو نازم که سوی من 
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد. 
ایجاد همدانی. 


ناز یدنیی. [د] (ص لیاقت) که قابل تفاخر و 
نازیدن است. رجوع به نازیدن شود. 

ناز بست. ((خ عضو حزب تاسیونال 
سوسيالیست آلمان. | آنکه به تازیسم معتقد 
است. رجوع به نازیسم شود. 

ناز یسقن. [ت ] (مص منفی) نزیستن. زندگی 
نکردن. مردن. نماندن. زنده نماندن* 
چه خوش گفت لقمان که نازیتن 
به از سالها بر خطا زیستن. 

نازیستنی. [ت](ص لیافت) که ماندنی 
نست. که زنده‌ماندنی نیست. که مردنی است. 


سعدی. 


رجوع به زیستن و زیستنی شود. 
نازيسم. (إخ)" مسرام و نظرات حزب 
ناسیونالسوسیالیست آلمان که بنیان‌گذارش 
هیتلر بود. رجوع به ناسیونال سوسیالیت 
شود. ||اصول و نظرات اقتصادی و سیاسی 
این حزب. رجوع به فاشیم و 
ناسیوتال‌سوسیالیسم در همین لغت‌نامه شود. 
ناز یک . ((خ) دی است از دفتان 
گچلرات بخش پلدشت شهرستان ما کو. در 
۴۰هزارگزی جنوب پلدشت و در محل تقاطع 
راه ارابه‌رو پلدشت به جادۀ شوسه ما کوه در 
دامنة معتدل‌هوای مالاریاخیزی واقع است و 
۰۱ تن سکنه دارد. اهالی ان فارسی را به 
لهج ترکی تکلم نی‌کنند. آبش از قنات و 
چشمه و محصولش غلات و حبوبات و یه 
است. اهالی به زراعت و گله‌داری مشفولد و 
صنعت دستی آنان جساجیم‌بافی است. راه 
ارابه‌رو دارد, دیشتان دارد. جاجیم‌های 
نازیک در آذربایجان به خوبی مشهور است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴ ص 4۵۲۳. 
نازیل. (خ) یکی از دهستانهای کوچک 
بخش خاش شهرستان زاهدان است. در 
ثمال غربی خاش واقع و محدود است از 
طرف شمال به دهتان حومه زاهدان و از 


ملم ق نه دص ۰۱ کوثه ‏ از جوب به 


تصرت‌آباد. منطته‌ای است جلگه دارای 
تپه‌های خا کی. هوایش معتدل گرم است. آب 
مشروب دهستان از قنوات و چشمه تأمین 
می‌شود. محصول عمده‌اش غلات و لبنیات و 
پنبه است و اهالی به زراعت و گیله‌داری 
اشتغال دارند. این دهستان از ۵ آبادی بزرگ 
و کوچک تشکیل شده‌است و جمعیت آن در 
حدود ۲۵۰۰ نفر است. اهالی آنجا فارسی را 
به لهج بلوچی تکلم می‌کنند. جاد؛ ضوسد 
خاش به زاهدان از مسرکز این دهستان 
می‌گذرد. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران ج۸ 
ص ۴۰۷). 

ناز بل. (اخ) ده مرکزی دهستان تازیل بخش 
خاش سهرستان زاهدان است. در 
۲ ۷هزارگزی شمال غربی خاش پر کنار جادهٌ 
شوبهء زاه‌دان به خاش در ناحیه‌ای 
کوهتانی واقع است. هوایش گرم معتدل و 
مالاریاخیز است. ۱۵۰ تن سکنهدارد. اهالی 
فار سی را به لهجۀ بلوچی تکلم می‌کنند. آبش 
از قنات و محصولش غلات و لبنیات و پنبه و 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری.است. سا کنین 
این ده از طایف ریگی هتند. راه شوسه دارد. 
(از فرهنگ جغرافیانی ايران ج۸ ص ۴۰۷). 

تازی4. [ی ] (ع !) تیزی. (مستتهی الارب). 
حدت. تیزی و تدی. (المنجد). یقال: بقلبه 
نازية؛ در دل او حدت و نشاطی است. (اقرب 
الموارد). |اسرد." (متهی الارب). || خطا در 
قول یا فعل ببب خشم. بادرة. (اقرب 
السوارد). |اک‌اسهُ بهن دورتک. (منتهی 
الارب). القصعة القريبة القعر. (المنیجد) (اقرب 
الموارد). |((ص) | کمة نازیة؛ پشته‌ای که از 
آنچه پیرامون آن است بلندتر بود. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 

نازية. ی ] (۱خ) چشسمه‌ای است نسزدیک 
صفرا. (منتهى الارب). mm‏ 

فازبة. (زی ی ) (() تلفظ عربی نازیسم 
است. رجوع به نازیم شود. 

ناژ (!) درخت کاج. درخت صبوبر, (برهان 
قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزج), ناژ و نوژ و 
تشک درخت کاج باشد. (از انجمن آرا). ناژ. 
ناژو. ناز. نوژ. نشک. نوژن. نوج که درختی 
است از نوع صنوبر و سرو. بعضی ناژ را همان 
عرعر دانسته‌اند. ازین بیت منوچهری شاید 
استتباط شود که ناژ و عرعر دو درخت از یک 
نوع باشند؛ 

تو گوئی به باغ اندر. آن روز یرف 

صف ناژ یود و صف عرعران.. 

(از برهان قاطع چ معین حاشیۀُ ص ۲۰۹۷). 

درخت کاج و صنوبر و شمشاد و جاینده. 
(ناظم الاطیاء): بیعضی گویند درختی است 
شیب به صنوبر.و.آن‌هم پیوسته می‌باشد. 


(برهان قاطع) (آنندراج). درختی است ماند 
سرو. بار او ترنجی بود کوچک و عیبه‌عیبه, 
چون عه جوشن و گفته‌اند درخت ناج است. 
(فرهنگ اویهی). درخت کاج رادر کتب 
مختلفه به نامهای سرو سیاه. ناژ نوژ ناج» 
ناجو نام برده‌اند و به عربی آن را صنوبر 
می‌نامند. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب 
اله ثابتی ص ۱۲۳): آن مرد بیرون شد زاغی 
دید بر درخت ناژ نشسته, بانگ کرد. (ترجمة 
تفیر طبری). زاغی دیدم بر درخت ناژ بانگ 
همی کرد. (ترجمة تفسیر طبری). 
بدخواه تو چون ناژ" بیند بهراسد 
بندارد کان از پی او ساخته داریست. 
فرخی. 
همیشه تابه زمتان و فصل تابستان 
برنگ سبز بود ناژ و سرو غاتفری. ‏ عنصری. 
چو بوستان که فروزان شود به سرو و به ناژ. 
ر 
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز 
تو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ. 


ای بی‌هنر و خوب يه چهره هنرت کو؟ 

خود شرم نایدت ازین قامت چون ناژ؟ 
ناصرخرو. 

اگرچیز از مراد خویش بودی 

نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر. ناصرخسرو. 

وآنت گوید بر سر هفتم فلک 

جوی آب و باغ ناژ و عرعر است. 
اصرخرو. 


ناڑا کت. (!خ) " یکی از قصبات فرانسه است. 
مرکز بخش آویرون است ‏ و ۱۷۷۱ تن 
جمعیت دارد. معادن سرب و روی و نقره در 
اطراف آن وجود دارد و خرابه‌های قلعة 
معروف ناژا ک‌نیز در نزدیکی آن واقع است. 

ناڑا کك. ((خ)۱۸۲۸(۹ - ۱۸۸۹ م.) نویسندة 
فرانسوی است. کمدیها و نمایشنامه‌ها و 
اوپرت‌های زیادی نوشته که معروفترین آنها 
عبارت است از: زیبانی شیطان* و کاپتن 

۰ 
بیترلن ' . 

ناژین. [بْ] () لامشگر. پشه‌دار. (فرهنگ 

نظام. از جهانگیری). نارون. رجوع به نارون 


(املای فرانسری) 8ا5اع۱( - 1 

(املای فرانوی) ۱۱۵215۳6 - 2 

۳-در فرهنگهای دیگر بدین معنی دیده نشد. 
گویا هلف متهی الارب «بادر:» را «باردهه 


خوانده باشد. 

۴-نل: ناژو. 

۵-نل: بدخواه تو چون ناژو بیند بهراسد. 
Najac. 7 - Aveyron.‏ - 6 


8 - Najac, (Emile de. 
9 - Beauté-faldtable: + 
۰6 - Le 6۵۳1۱21۳7۵ 


نازدن. 
۱۰ 
سود . 
ناژدن. [5] (مص منفی) نیاژدن. مقایل 
اژدن. 


ناژدنی. [د] (ص لیاقت) نیاژدنی. مقابل 
آژدنی. که درخور آژدن نیست. 

ناژده. [د /د] (ن‌مف مرکب) تفت ناآژده. 
مقابل آژده. 

ناژوا. [ز] ((خ)" یکی از E‏ 
اسپانیاست در کنار ریوناژریا " و ۲۷۰۰ تن 
جمعیت دارد. 

ناژو. () ناجو. درخت صنوبر . (برهان 
قاطم) (آنندراج) (از هفت قازم) (ناظم 
الاطباء). ناژ. درخت کاج. (فرهنگ نظام): 
بدخواه تو چون ناژو ‏ بیند بهراسد 


پندارد کان ازبی او ساخته داریست. فرخی. 

وبر ناژو صرایان گشت نازو 

به صحرا شد گرازان گور و آهو. ‏ _ 
عبدالمجید (از اتدراج). 

رجوع به ناژ شود. 


ناژوان. ناد 1خ( دهی است از دستان 
ماربین بخش ده شهرستان اصفهان. در 
۰هزارگزی جنوب شرقی سده» متصل به راه 
نجف‌آباد به اصفهان, در جلگ معتدل‌هواننی 
واقع است و ۴۷۸ تن سکنه دارد. آبش از 
رودخانه و محصولش غلات و پنبه و تنبا کوو 
میوه است. مردمش به زراعت مشغولند. 
صنعت دستی زنان کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جنرافیائی ایران ج ۱۰ ص ۱۹۴). 
ناو لیدن. (3) (مص منغی) مقابل ژولیدن. 
رجوع به ژولیدن شود. 
ناژولیدنی. (5] اص لاقت) مستقایل 
ژولیدنی. رجوع به ژولیدنی شود. 
ناژولیده. [5 / د] اسف مرکب) مقابل 
ژولیده. ناآشفته. رجوع به ژولیده شود. 
ناژه. 31 /] () زبانة قپان. (برهان قاطع) 
(انتدراج). زبانة ترازو. زبانة قپان. (ناظم 
الاطباء). مصحف تاره است. (برهان قاطع چ 
معین حاشيةٌ ص۲۰۹۸). رجوع به ناره شود. 
|| (!مصغر) نی. قصبه. (یادداشت مولف). نایژه. 
نایچه. رجوع به نایژه شود. 
فاژین. (() درخت پشه‌غال را گویند. (بر‌هان 
قاطع) (آتندراج) (ناظم الاطباء). شجرةالبنق. 
ناس.(ع !) اسمی است که برای جمم وضع 
شده مثل قوم و رهط. واحدش انان است. و 
بر انس و جن اطلاق می‌شود و اغلب بر انس. 
و گفته‌اند که اصلش اناس است که جمع انس 
باشد و این جمعی است نادر که با اوردن الف 
و لام بر سر آن فاء آن حذف شده است. (از 
معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). مرد.مان از 
آدمی و پری. جمع انس است و اصل آن اناس 
است به میم اه لنام‌بجییعی نادر است» پس 
تخقف افته و «ال» بر آن داخل شد.ه است. 


(از مستهی الارب) (آنندراج). مسردمان. 
(ترجمان علامهٌ جرجانی). مردمان. لفظ اسم 
جنس است. در واحد و جمع هر دو استعمال 
می‌شود. (فرهنگ نظام). به‌معنی یک آدم و 
به‌معتی آدسیان, مفرد و جمم آمده است. 
(انندراج از غیاث اللغات). مردمان. مردم. 
(ناظم الاطباء). انس. اناس. آدسیان. مقابل 
چنة: 

خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر 


گرنه سنگی چه حریفی با مدر؟ 


مولوی. 


" ||آنچه به آسمان خانه آویزان باشد. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). آنچه معلق و آویزان 
باشد از سقفب خانه چون دوده و غر ان. 
(معجم متن اللغة). قسمی از بوزین. (ناظم 
الاطباء). || ترس. بیم. (از اوبهی). |[مرغ تشنه. 
(ناظم الاطباء). |[(ص) آنکه بانگ می‌زند مر 
شستران را (ناظم الاطباء). |(برگ و نان 
خشک. (ثبمی اللغات از شرح نصاب) 
(مهذب الاسماء). خبز ناس؛ یابس. (المنجد). 
فااس. [ینْ] (ع ص) رجوع به ناسی شود. 
ناس.(اخ) نام قریه‌ای بزرگ از نواحی 
خراسان. (تاج العروس). قمریة بزرگی است 
بنواحی ابیورد. (از سمعانی). 
ناس خا [. ..] صورة صدوچهاردهمین از 
قران, و آن شش آیت است» پس از سورءة 
فلق و آخرین سورة است از قرآن وبه این 
آایت شروع می‌شود: قل اعوذ برب الناس- 
فاس.(!ٍخ) " رودخانه‌ای است در کلب‌ای 
بریتانیا که از سلسله جبال غربی روشوز ۷ 
سرچشمه می‌گیرد. طول آن ۳۵۰هزارگز است 
و به خلیجی در اقیانوس آرام می‌ریزد. 
ناسائیدن. [د] اسص منفی) نیاسائیدن, 
مقابل آسائیدن به‌معنی آسودن. نیاسودن؛ 
منبلم بی‌زخم ناساید تم 

عاشقم بر زخم‌ها بر می‌تنم. مولوی. 
||نسائیدن. نسودن. نسابیدن. مقایل سائیدن. 
ناسائید‌نی. [د] (ص لاقت) نسایدنی. که 
درخور سائیدن نیست. که سودن را نشاید. 
مقابل سائیدنی. 
ناسائیده. [3/<] (ن‌مف مرکب) نياسائیده. 
نیاسوده. بی‌آرام. مقابل آسانیده. |انسائيده. 
نابیده. مقاپل سائیده. 
ناساییدن. [د) (مسص منفی) در تداول. 
مقابل سابیدن به‌منی سائیدن. رجوع به 
سایدن شود. 
ناساییدنیی. [د) (ص لیاقت) که سانیدنی 
نیست. که‌ازدر سابیدن نیت. مقابل 
سابیدنی. رجوع به سابیدنی شود. 
تاسائیف ۵. [د /د] (ن‌مف مرکب) نسابیده. 
سایده نشده. که سابیده و نرم نشده است. 
مقابل ساییده. رجوع به سابیده و سائیده شود. 
ناساقیا.((خ) نام یکی از خدایان آریانهای 


۳۱۳۱۱۴۳ 


هندی که مورد قبول و پرستش قوم میتانی نیز 
بوده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج۱ 
ص۲۹ و کرد و پیوستگی تژادی و تاریخی او 
ص ۴۷ شود. 

ناساختگیی. (ت /ت] (حامص مرکب) 


ساخته نبودن. اماده و بسیچیده نبودن. 


ناساز. 


|[نابب‌امانی. روبراه نبودن. صرتب نبودن. 
||ناسازگاری. 
ناساخته. [ت /ت] (ن‌سف مرکب) 
تابسیجیده. بی‌تهیه. بی‌ساز وبرگ. ناآماده؛ 
ولیکن بدینگونه اساخته 

گرایم دمان گردن افراختد. فردوسی. 
ناساخته رحلت باید کرد. ( کلیله و دمنه), 
پیوسته چنان نشین که گویی دشمن بر در 

است تا اگرنا گه از در درآید ناساخته نباشی. 
(مجالس سعدی). ||ناتمام. نامهیا. ناقص. 
کامل و تمام و مها نشده: صاحب غازی و 
دیگران کارها بجد پیش گرفتند و آنچه 
ناساخته بود بتمامی بساختند. (تاریخ بسهقی 
ص ۳۴). ||غافل. بی‌فکر و اندیشه. بسی‌پروا. 
(ناظم الاطباء). ||ناخته: 

همی گفت ناساخته خانه را 

چرا ساختم رزم بیگانه را. فردوسی 
ناساز. (ص مرکب) از: نا (نقی» سلب) + ساز 
(ساختن). کردی: ناساز, تاز“ (خشن. 
قاطع چ معین). ناموزون. ناهموار. بی‌اندام. 
نتراشیده و نخراشیده: 

هرچه هت از قامت ناساز بی‌اندام ماست 
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه یست. 

حافظ. 

|ان_اساخته. نابامان. نساخته. نامرتب, 
بی‌سامان. آشفته؛ 

بر افراسیاب این سخن مرگ بود 


کجاکار ناساز و بی‌برگ بود. فردوسی. 
بتزدیک خواهر خرامید زود 
که آن جایگه کار ناساز بود. فردوسی. 
پی اسب عمرم ز تک باز ماند 
همه کار شاهیم ناساز ماند. اسدی. 


ازپی آنکه حسن نام و حسینی نسبم 
کارناسازم چون کار حن و حسن است. 
سیدحسن غزنوی. 
||ناسازگار. که ملایم مزاج نیست. که با 
سلامت مزاج سازگاری ندارد. نایاب؛ 


اللغات). 
Najera.‏ -2 


۱-به‌معنی رامشگر است؟ (شمس 
Rio ۰‏ - 3 
۴-ناژو ظاهراً ا بهمعتی درت ارو 
به‌معتی سرو مت داز (غیاث اللغات). 
۵-نل: ناژ بیند. 
Racheusesr‏ - 7 ۷29۰ - 6 


û naz, na-saz. 


۴ اسازگار. 


دهان گر بماند ز خوردن تهی 
از ان به که ناساز خوانی نهی. 
ناساز خوردن؛ غذای ناباب خوردن. 
خوردن آنچه که سلایم و موافق مزاج و 
صحت نست. غذای ناجور و ناموافق 
خوردن. بهم خورا کی‌کردن: 

طمام افزون مخور نا گاهو ناساز 


که آن افزون ز خوردن داردت باز. عطار. 
نه نادان به تاساز خوردن بمرد. سعدی. 


||درشت. بی‌ادب. بدخلق. (ناظم الاطباء). 

ناسازگار. ناسازوار. پدسلوک. کج‌رفتار؛ 

عالم به مثل بدخوی و ناساز عروسیت 

وز خلق جهان نت جز آو شوی حلالش. 
ناصرخرو. 

خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند 

هرکه ناساز بود در همه جا ناساز است. 

صائب. 
||پداهنگ. (حاشیه برهان قاطع چ معین). 
مخالف. ناموافق. (انندراج). بی‌اصول, 


مخالف. خارج از آهنگ. (ناظم الاطباء). 


تاموزون؛ 
من تلخ‌گریم چون قدح‌او خوش بخندد همچو می 
این گریة ناساز بین آن خندة موزون نگر. 
خاقاني. 
گوئی‌رگ جان می‌گسلد نغمة ناسازش 
ناخوشتر از آوازة مرگ پدر آوازش. سعدی. 
امتال: 
رقص شتر تاساز است. 
نا کرک. |انامناسب. نایجا.|ایدوضم. 
ن‌اتندرست. (ناظم الاطیاء). ||ناملايم. 
ناسازگار. دشمن خو. ناموافق. که سازگاری و 
دوستی ندارد؛ 
از نار کینه‌ورتر ناسازتر چه باشد! 
گفتارچربش آرد بیرون ز آشانه. لبیبی. 
و این چهار مايه ضد یکدیگرند یعنی دشمن 
یکدیگرند وبا یکدیگر نا گجنده و ناسازند. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). 
اقبال صفوتالدین باتوی روزگار 
ناساز روزگار مرا سازگار کرد. 
چه سازم من که در دنیای ناساز 
ندارد گربه شرم از دیگ سرباز, عطار. 
بگل از خویش و بهرجا که بخواهی پیوند 
که‌در این ره ز تو ناسازتری نیت ترا. 


خاقانی. 


صائب. 
وگر گویم هم از خود بازگویم 

حدیث از طالع ناساز گویم. وصال. 
ره ناساز گرفتن؛ ناسازگاری کردن. 
مخالفت کردن: 5 

وگر با تو ره ناساز گیرم ۱ 
چو فردوسی ز مزدت بازگیرم. نظامی. 
سب خن ناساز گفتن؛ نساملایم گفتن. 


درشت ی 


فردوسی. چنان شد در سخن ناماز گفتن 


کزآن گفتن نشاید باز گفتن. نظامی, 
ناسا زگار. (ص مرکب) هر آنچه سازگاری و 
موافقت ندارد. (ناظم الاطباء). تندخوی, 
بدمزاج. (شمی اللفات). ناموافق. ستیزه‌جو. 
بدسلوک. ناملایم. دشمن‌خو. که سازگار 
نیست. که موافق طبع نیست. ناخوش طبع 
که‌تاپایدارست و ناسازگار 

چن بوده تا بوده این روزگار. 
بخندید رستم از اسفندیار 

بدو گفت کای شاه ناسازگار. 

از من می جدا شوی ای ماهروی 
نامهربان نگاری و ناسازگار. 

از مار کینه‌ورتر ناسازگارتر چه؟ 
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لیبی. 
و سخت عظیم بدخوی بود و تند و ناسازگار. 
(مجمل التواریخ). 

زن خوب خوش‌طبع رنج است و بار 
رها کن زن زشت ناسازگار. 

حریف گرانجان تاسازگار 

چو خواهد شدن دست بیشش مدار. سعدی. 
- آب و هوای ناسازگار. 


فردوسی, 
فردوسی. 


فرخی. 


سعد ی. 


= چرخ ناسازگار: 

چنین گفت کاین چرخ ناسازگار . 
نه پرورده داند نه پروردگار. فردوسی. 
- روزگار ناسازگار: و روزگار ناسازگار 
موافق فرمان و مراد او بود. (جهانگشای 
جوینی). اگر روزگار ناسازگار روزی چند 
نستیزد. (ترجمه محاسن اصنهان). 

-سرزمن ناسازگار: س 

مرا این سرزمین ناسازگار است 

وصال. 
- غذای ناسازگار؛ غذای دیرهضم .غذای 
گران. غذای نا گوار. 

قوت ناسازگار؛ 

که‌در سنه پیکان تیر تار 


به پرویز و صفاهانم چه کارست. 


بی بهتر از قوت ناسازگار. سعدی. 
|| مخالف. (آنندراج). منافی. متناقض. متضاد. 
مانعةالجمع. گردنامدنی. که بصلح و آتشی با 
هم زیت نکنند؛ 
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شود 
دو طبع دشمن ناسازگار اتش و اب. 
ممودسعد. 
|امضر. ناسالم. تاباب. ناملائم. که ملائم طبع و 
مزاج کی نباشد. زیانرساند..|اناملایم 
درشت. نه مطابق میل و طبع. بخلاف انتظار: 
سخن چند برگفت ناسازگار 
از آن بيشه و گور و آن مرغزار. . فردوسی. 
|ابدبخت. بی‌طالع. || آنکه بسهوده می‌کند و 
خارج از اصول ادا می‌کند. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناساز شود. 


ناسازواری. 


| فاساژگاری. (حامص مرکب) ناسازواری. 


بدسلوکی. بدرفاری. سازگاری نکردن. 
نساختن. سازگاری نداشتن: 
جوائی ز ناسازگاری جفت 


بر پیرمردی بتالید و گفت. سعدی. 
چو دیدندش برفتن استواری 

در آن ناسازگاری سازگاری. وحشی. 
ز دلبر گویم و ناسازگاریش 

هم از دل گویم و اففان و زاریش. وصال. 


||مخالفت. عدم موافقت. (ناظم الاطباء). 
ناهماهنگی. کجروی. ستیزه‌جوئی * 
چو پاداش این رنج خواری پود 


گراز بخت ناسازگاری بود. فردوسی. 


ِ اانامسمکن یودن. مسقدور نبودن. امکان 


نداشتن؛ بسبب تفاوت و ناهمواری صحبت و 
تفیر و ناسازگاری القت مصارمت کردند. 
(مسندبادنامه ص ۱۲۰). |اتنافی. تسضاد. 
تاقض. اختلاف. بینونت. عدم توافق و 
سازگاری. سازگاری نکردن. ناسازگار بودن. 
اابیاصولی. (ناظم الاطاء). 
اسا زگاری کردن. اک د] (مص مرکب) 
مخالفت کردن. ناموافق و مخالف شدن. (ناظم 
الاطاء). ||بدسلوکی. بدرفتاری. سازگاری 
تکردن. رجوع به ناسازگاری شود. 
ناسازن دگی. [ز د / د] (حامص مرکب) 
عمل و چگوتگی ناسازنده. ||ناسازگاری. 
ندم توافق. سازگار نبودن: و هر قبیله‌ای از 
ابشان را مهتری بوده از ناسازندگی با هم 
(حدود العالم) 
نااساژنفه. [ز د /د] (نف مرکب) چیزی که 
مور وک‌ارگر نسباشد. (ناظم الاطباء). 
|| ناسازگار. بدسلوک. بدرفتار: مردمانش 
[مردم غور ] بدخواند و ناسازنده و جاهل. 
(حمدود العالم), |اضد. ناموافق. مخالف: ماده 
چبزیست فراز هم آورده از چهار ماية با 
یک.دیگر ناسازنده و نا گنجده. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). 
ناسا ژواز. (ص مرکب) مخالف. غیرموافق. 
آنکه سازش ندارد. (ناظم الاطباء). مسخالف. 
(دهار). منافی. مانعةالجمع, متباین. صباین. 
||سرکش. آنچه مطیع و رام نباشد. (ناظم 
الاطّباء). ابدخوی. بدسلوک. ناموافق: 
ناشره؛ زن ناسازوار با شوی, (منتهی الارب). 
|| غیر متناسب. ناموزون. (دانشنامة علائی). 
||مضر. زیان‌بخش. 
ناساژواری. (حامص مرکب) مخالفت. 
(دهار). مخالفت. عدم موافقت. اختلاف. 
متازت. سرکشی. عدم اطاعت. (ناظم 





۱-نل: از مار کبه‌ورتر ناسازگارتر چه. 
۲ -نل: ناسازتر چه ناشداو*دز این صورت 
شاهد «ناسازگار» ست. ' 


ناسازواری کردن. 
الاطباء). ||تباین. بینونت. تنافی. منافات. 
عدم توافق. تضاد. 
ناسازواری کردن. (ک د] (مص مرکب) 
اطاعت نکردن. گردنکشی کردن. (از ناظم 
الاطباء). اب _دسلوکی. ب‌درفتاری. 
دشمن‌خوئی. ||ناسازگاری کردن. سازگاری 
نداشتن. رجوع به ناسازوار شود. 
ناساژی.(حامص مرکب) از: ناساز + ی 
اسم معنی. حاصل مصدر. (حاشه برهان 
قاطع چ معین). مخالفت کردن. (برهان قاطم) 
(آنندراج). مخالفت. عدم موافقت. (ناظم 
الاطباء). مخالفت. (انجمن ارا). دشمنی. 
ناسازگاری. کج‌روی. ستیزه‌خوئی: 
گر دون‌ستیزه کار دیدی که چه کرد 
ناسازی روزگار دیدی که چه کرد. 
مشتاق اصفهانی. 


اتاقض ||بی‌ادبی. گتاخی. ||بهانه گیری. 


(تاظم الاطباء). |ابی‌اصولی. خارج صبحث 
بودن. (برهان قاطع) (آنندراج). بی‌اصولی. 
بی‌آهنگی. (ناظم الاطباء). |بدوضمی, 
(برهان قاطع) (آنندراج), ااتزویر. (ناظم 
الاطیاء). 

تاسالخورد. (خوَز / خ] (نمف سرکب) 
جوان کم‌سال. مقابل سالخورد. که سالخورده 


e 


نیست. 

کزین‌شاه ناسالخورد جوان 

جرائید پردرد و خته‌روان. فردوسی. 
به هرمزد ناسالخورد جوان. فردوسی 


ناسالخورده. [خوز / خر د /د] (نمف 
مرکب) جوان. اندکسال. که سالخورده 
یت. مقابل سالخورده. رجوع په ناسالخورد 
و سالخورده شود. 

فاسالم. [لٍ ] (ص مرکب) مقابل سالم. بیمار. 
ناتتدرست. مریض. رنجور. علیل. دردسند. 
|[ناسازگار. ناملایم. نامتدل. || آلوده. مخالف 
بهداشت: هوای ناسالم. ||ناتو. ناقلا. نادرست. 
نابکار. ماجراجو. ناملايم. آشوب‌طلب. 
شرانگیز. 

ناسالمیی. [لٍ] (حامص مرکب) بیماری. 
مرض. ناسلامتی. سالم نبودن. سرحال نبودن. 
اان‌اسازگاری. ناسازواری. عدم اعتدال, 


ابپ. 
ناسامان. (ص مرکب) ناب‌امان. بی‌هنجار. 
آشفته. بی‌حساب. نامنظم: 
اندرین روزگار ناسامان 
هرکه را علم هت يا هتر است 
همچو روباه هست کشتذ دم 
همچو طاوس مبتلای پر است.. 
محمدین عبدالملک. 
1 تبهکار. نا یکار. هرزه. || پریشان . نامربوط. 
ناپجاء î‏ از گفتة ناسامان پشیمان شد. 


| آلو دگی. زیان‌بخشی: ناسالمی هواء ناسالمی 


(جهانگشای جوینی). رجوع به نابسامان 
شود. 
ناسامانی. (حامص مرکب) بی‌ترتیبی. 
بی‌نظمی. بی‌قانونی. (ناظم الاطباء). آشفتگی. 
بی‌سرانسجامی. مسرتب و روبراه نبودن. 
||هرزگی . خلاعت. (یادداشت مولف). رجوع 
به نابسامانی شود. 
ناسامن. ]٤[‏ ((خ)" نام قبیله‌ای که طبق 
روایت هرودوت در طرف غربی مملکت لیا 
می‌زیته‌اند. هرودوت انان را چنین توصیف 
کرده است: «اینها در تایستان حشم خود را 
کنار دریا رها کرده به ولایت آوگیل می‌روند, 
در انجا درخت خرما زیاد است. بعلاوه ملخ 
زیاد گرفته می‌خشکانند بعد آرد کرده با شیر 
می‌خورند. تاسامی‌ها زنان متعدد دارند و آنها 
مانند زنان ماساژت‌ها ائترا کي‌اند. عادت 
دیگر این مردم چنین است: وقتی که ناسامنی 
در دفعه اول زن گرفت زن باید با تمام مهمانان 
نزدیکی کند و هریک هدیه‌ای به او بدهد. قسم 
به تام بهترین اشخاص خود می‌خورند و 
هنگام یاد کردن قم دست خود رابر قبر او 
می‌گذارند. وقتی که می‌خواهند تفال کنند به 
سر قبر نیا کان خود رفته بعد از دعاخوانی 
همانجا می‌خوابند و موافق خوابی که دیده‌اند 
رفتار صی‌کنند. در حن بستن قراردادی 
هریک از متعاهدین خون دست متعاهد دیگر 
را می‌آشامد وا گر ظرفی نباشد که خون را در 
آن بریزند. بر خاک چکانیده خاک را 
می‌لبند. (از تاريخ ایران باستان ج۱ 
ص ۵۷۲). 
فاسمب. [س] ((خ) لقب رجسالی هشامبن 
محمد است. (ريحانة الادب ج ۴ ص ۱۴۱). 
فاسیی. ((خ)۲ تخلص داوید روس لوک" 
ناقد و هزل‌نویس آمریکائی است. وی به سال 
۳ م. در بینگهامتون آ به دنیا آمد و در 
سال ۱۸۸۸ م. دنا را بدرود گفت. 
ناسپاس. [س ] (ص مرکب) کافرنعست. 
(آتسندراج). ناشکر. (انجمن آرا), ناشکر. 
حق‌ناشناس. نمک‌بحرام. بی‌وفا. ناپسند. 
بی‌تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان 
الترآن). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی 
الارب). ناحقگزار. حق‌نا گزار. نمک‌نشناس. 
که‌سپاسگزار نیست. که سپاسگزاری نکند: 
خرد نیست با مردم ناسپاس 
به ان را که او نیت یزدان‌شناس. 
ستانده گرناسپاس است نیز 
سزد گر ندارډ کس او را بچیز. 
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس 
نگوید چنین مرد یزدان‌شناس. 
ز هرکس پشیمان‌تر آن را شناس 
که‌نیکی کند پاکی ناسپاس. . 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


۳ 3 


۲۲۱۴۵  .یساپسان‎ 


باناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. 
(قابوسنامه), 
نبوم ناسپاس از او که ستور 
سوی فرزانه بهتر از ننپاس. . ناصرخسرو. 
ناسپاس را بخود راه مده.(خواجه عبدائله 
انصاری). 
ماس خداکن که بر نی 
نگوید تا مرد یزدان شناس 
نظامی (از آنندراج), 
همه در خرام و خورش تاسپاس 
نبینی در ایشان کس ایزدشناس نظامی. 
قمت این خا ک‌بواجب شناس 
خاک‌سپاسی بکن ای ناسپاس نظامی 
وگر بر دروخ افکنی این اساس 
سر و مال بستانم از ناسپاس. نظامی. 
حن یوسف را حد بردند مشتی ناپاس 
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا. 
خافانی. 
عادت ان ناسپاسان در تو رست 
نایدت هر پار دلو از چه درست. مولوی. 
گرانصاف خواهی سگ حق‌شا 
په از آدمیزا اده ناسپاس. سعدی. 


و باتفاق خردمندان سگ حق‌شناس به که 
آدمی ناسپاس. ( گلستان سعدی). 

که زائل شود نعمت ناسپاس سعدی, 
ناسپاس شدن. [س ش د] (مص مرکب) 

کفران ورزیدن. ناشکری کردن: 
شنیدی که ضحا کشد ناسپاس 
ز ديو و ز جادو جهان پرهراس 

و صحبت نکان و کردار نیک 
مشو. (منتخب قابوسنامه ص۲۸). 


فردوسی. 
را ناساس 


دولت خود بین و مشو ناساس 
شکر بگو بر کرم بی‌قیاس. 

امر خسرو (از آنندراج). 
- ناسپاس شدن بیزدان؛ خداناشناسی. 
عصان ورزیدن؛* 
سه دیگر به یزدان شود ناسپاس 


تن خویش را در نهان ناشناس. فردوسی 
به یزدان هرآنکس شود ناسپاس 
بدلش اندر آید ز هرسو هراس. ‏ . فردوسی. 


ناسپاسی. [س] (حامص مرکب) ناشکری. 
نمک‌بحرامی. بی‌وفائی. (ناظم الاطباء). کفر. 
کفران. کفران نعصت. ک‌افرعمتی 
نمک‌ناشناسی. تمک‌کوری. بطر 
دگر آنکه مفزش بود پرخرد 
سوی ناسیاسی دلش تنگرد. 
هرانکی که او راه یزدان گزید 
سراز ناسپاسی بباید کشید. ر.ر فردوسی. 


فردوسی 


1 - ۰ 2 - ۷. 
3 - David Ross Locke. 
4 : Binghamign. 


۶ ناسپ‌سی کردد. 


از او گر پذیری بافزون شود 
دل از تاسپاسی پر از خون شود. 
وفاداری کن و نعمت‌شناسی 
که بدفرجامی آرد ناسپاسی. 


فردوسی. 


سعدی. 
دوام دولت اندر حق‌شتاسی است 
زوال نعمت اندر ناسپاسی است. 
ناسپاسی به فعل کافور است 
کآن‌همه بوی مشک برباید. ؟ 
ناسپاسی کردن. [س کت د] (مص مرکب) 
کفر. کفران. کقور. (ترجمان القرآن) (تاج 
المصادر ببهقی). کفر. (دهار). مکافره. کفران. 
کنود. (سنتهی الارب). ناشکری کردن. 
ناحق‌گزاری. حق‌ناشناسی. شکر نعمت بجا 


نیاوردن* 
ترا ملکی آسوده بی‌داغ و رنج 
. مکن تاسپاسی در آن مال وگنج. نظامی. 
گرت‌خواهیم کردن حق‌شناسی 
نخواهی کرد اخر ناسپاسی. نظامی. 


از حد بندگی بیرون می‌رفتند و ناسپاسی 
می‌کردند. (قصص الانبیاء). گفت ای پر 
شکر حق به جای آور و ناسپاسی مکنن. 
(تصص الانبیاء). و چندان نمست بود که صفت 
نتوان کرد. ناسپاسی کردند و ترک لشکر 
کردند.(قصص الانییاء). 

ناسپال. () پوست آنار. نارپوست. (برهان 
قاطم) (آنندراج) (فرهنگ نظام از 
جهانگیری) ۲ (شسی اللغات) (انجمن آرا). 
پوست انار که در رنگ‌رزی به کار صی‌برند. 
(ناظم الاطباء). 

ناسپردن. [س پچ د] (مص صنفی) مقابل 
سپردن. رجوع به سپردن شود. 

ناسپردنی. [س ب د] اص لساقت) که 
سپردنی نیست. مقابل سپردنی. رجوع به 
سپردنی شود. 

ناسپوده. [س /س ب د /د] (ن‌مف مرکب) 
دست‌نخورده, بکر. که پای کسی بدان نرسیده 
باشد: مرغزاری ناسپر ده. (یادداشت مولف). 
- ن اسپرده‌جهان؛ نیازموده. دنسياندیده. 
کم‌سال. جوان که روزگاری دراز بر او سپری 
نخده باشد: 
بدو گفت کای یادگار نهان 
پسندیده و ناسپرده‌جهان. 
ز دست یکی ناسپرده‌جهان 
نه گردی نه نامآوری از مهان. 
پدرمرده و ناسپرده‌جهان 
نداند همی آشکار و نهان. فردوسی. 

ناسپرده. [س پټ د /د] (نسف مرکب) 
مقابل سپرده. رجوع به سپرده شود. 
نپوختن. مقابل سپوختن, رجوع به سپوختن 


فردوسی, 


فردوسی. 


شود. 


ناسیو ختنیی. [س ت ] (ص لاقت) که قابل 


سپوختن تیست. که نعوانش سپوخت. که 
نبایدش سپوخت. مقابل سپوختنی. 
ناسپوخته. [س ت /تٍ] (ن‌سف مرکب) 
مقابل سپوخته. رجوع به سپوخته شود. 
ناستائیدن. آس د{ (مص منفی) نستودن. 
ناستودن. ستایش نکردن. نستایدن. مقابل 
ستائیدن. 

ناستائید نیی. [س د] (ص لیاقت) که قابل و 
لایق ستایش نیست. که توان آن را ستائید. 
نستودنی. ناستودنی. 
استائید۵. [س د /د] (ن‌سف مرکب) 
ناستوده. مقابل ستائیده. رجوع به ستائیده 
شود. م 

نستاندن. نگرفتن. نپذیرفتن. مقابل ستدن: 
چندانکه مروتست در دادن 
در ناستدن هزار چندانست. انوری. 
قدرت بخشش اگرنست مرا با کی‌یست 
قدرت ناستدن هت ولل الحمد. انوری. 
ناستد نی [س ت د] (ص لیاقت) که قابل 
ستاندن نیست. که نباید آن راگرفت. که 
درخور پذیرفتن و قبول کردن و گرفتن نیست. 
مقابل ستدنی. 
ناستد ۵. [(س ت د /د] (نسف مسرکب) 
ناستردن. آس ت د] (مص منفی) نستردن. 
مقابل ستردن. رجوع به ستردن شود. 
ناستردنی. اس ث :] (ص لیاقت) 
محونشدنی. که قابل ستردن نیست. که نتوان 
آن را سترد و محو کرد. رجوع به ستردنی 
شود. ۹ 
ناسترده. [س ت د /د] نمف مرکب) 
سترده‌نشده. محوناشده. رجوع به سترده شود. 
ناستودگیی. [س /س د /د] (حسامص 
مرکب) ستوده نبودن. ناستوده بودن. 
ناستودن. [س / س د] (مض منفی) مقابل 
ستودن. رجوع به ستودن شود. , 
ناستودنی.(س / س د] (ص لاقت) که 
ازدر ستایش و ستودن نیست. که ستودن را 
نشاید. مقابل ستودنی۔ کا 
ناستوده. [س /س د /د] (نمف مرکب) 
ناپندیده. (انندراج). مذموم. ذمیم. نامحمود. 
ناپسدیده. ذسیمه. مسذمومه. نکوهیده. 
ناستحسن. ناخوب. نامقبول: گفتم زندگانی 
خداوند دراز باد در کارها غلو کردن ناستوده 
است. (تاريخ بیهقی). و اخلاق ناستوده 
به‌یک‌بار از وی دور شد. (تاریخ یهقی). پیغام 
داد که قانون نهاده بگردانیدن ناستوده باشد. 
(تاریخ بیهقی). 

و این عذر ظاهر است و طریق ناستوده نیست. 
(ذخیرة خوارزشاهی).. 

چو رہم پاربیان نایتوده دید همی 


ناسخ. 
به رسم تازی جشنی نهاد خرو راد. 
مسعودبعد. 

و ناستوده است نزدیک ارباب الپاب... تدبیر 
زنان را منقاد و ممتل بودن. (سندبادنامه 
ص ۲۵۷). 

گفت در نل تاستودة ما 

هت یک خصلت آزمودة ما. 

| گرچه مار خوار و ناستوده است 
عزیز است و ستوده مهره مار. 
|اپست. فرومايه. دون. (ناظم الاطباه). 
بی‌ارزش* 

| گر ترک باشد ببرم سرش 

په ځا ک‌افکنم ناستوده برش. فردوسی. 
|اکمنه. حقير. ذليل. (تاظم الاطباء). ||نالامق. 
(آنندراج). |إنادان. گول. ایله. إ|إبدكار. 
بدعمل. (ناظم الاطباء). ||بيهوده. (آنندراج). 
ناستوزن. [ْ ز) (خ)" ناستوزنن. پادشاه 
حبشه است. گویا ک‌امبوجیه در زمان او به 
حبشه حمله کرد. 
ناستوزنن. [تٌ ز نآ ((خ) " نس‌استوزن. 
رجوع به ناستوزن شود. 
ناسچ. [س ] (ع ص) نساج. (سعجم متن 
اللغة). بافتدة جامه. (ناظم الاطباء). بافنده. 
(آنتدراج). || آرايندة سخن. (ناظم الاطباء). 

- ناسح‌الحیل؛ انکه تدبیر می‌کند بند و بست 
و اتفاق راو با تدبیر حیله و غدر و تفاق 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). 
ناسخ. [س] (ع ص) آنکه حرف بحرف از 
روی چیزی می‌نوید. (از معجم متن اللفة). 
آنکه هنر وی توشتن کتابهاست. (از المنجد). 
آنکه کارش نسخه‌نویسی از روی کتاب و نامه 


نظامی. 


؟ 


است. (از اقرب الموارد). نویندة کتابی از 
روی کاب دیگر. آنکه می‌نویسد و نسخه 
برمي‌دارد. (ناظم الاطباء). استاخ‌کننده. 
کسی را گویند که کتابھا را لاخ می‌نماید 
به اجرت. وراق. (از سمعائی). آتکه نسخدای 
از روی اصلی نوید. آنکه نسخه بردارد. که 
سخه کند. رونوس‌کلده. di‏ تسار 

|(باطل‌کند: حکم سابق. (فر هنگ افم 

ردک‌ننده. نیت‌کنده. (انتد, اج .عیاث 
اللغات). باطل‌کنده و نسخ‌کنم. و زایل‌کندة 
چیزی و آورند؛ چیز دیگر در جای آن. 
مسحوکنده. تسفییر دهد ه. (ناظم الاطباء). 
ماحی. مزیل. عافی: 

پاسخ او به ناسخی بازدهی که در ظفر 

ناصر رایت حقی ناسخ آیت شری. خاقانی. 


۱-اين لفظ در هندی هم هت و جهانگیری 
شاهد نیاورده که معلوم شود فارسی است. 
(فرهنگ نظام). ۰ ما مد 

۰ ها ۰ 3 .0۰ - 2 


ناسخ. 

اختر گردون ظلم را ناسخ است 
اختر حق در صفاتش راسخ است. مولوی. 
|| (اصطلاح اصول و فقه) عبارت است از 
انتهاء حکم شرعی بطرق شرعی که متراخی 
باشند. (نفائس الفنون قم اول ص ۱۴۲), 
| (اصطلاح حدیث) عبارت است از حدیشی 
که حکم شرعی را که بر او سابق بوده باشد 
رفع کند. (نفائس الفشون). در اصطلاح درایه: 
حدیثی است تبوی که مدلول آن رفع و ازال 
حکم شرعی سابق بر آن باشد و آن حکم 
رفع‌شده رامنسوخ گویند؛ بر معرفت تفسیر و 
تاویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و 
صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص 4۲۹۸ 
فاسخ. (س] () پارچذ ابریشین که با 
زخته‌های طلا و یا تقره بافته شده باشد. (ناظم 
الاطباء). نیج. (اشینگاس). 
ناسخ. [س] ((ج) (اا ...)لقب ابم طاهر احصدبن 
علی‌بن عمربن سلمان الدقای, از راويان 
حدیث است. رجوع به الانس:اب سمعانی 
ص ۵۵۱ شود. 
ناسخ. [س ] (اخ) اصام بخش (شین...) 
لکنهونی متخلص به ناسخ از ش.اعران قسرن 
سیزدهم هندوستان است. وی به زبان اردو و 
فارسی هر دو شعر می‌سروده است... به روایت 
مولف صبح گلشن او را با خواجه .صیدرعلی 
اتش مشاعره و مطارحه‌ای بوده است, وی په 
سال ۱۳۵۴ «ه.ق.درگذشت. از قطمه‌ای که در 
تهنیت جلوس محمدعلی‌شاء پادشاه لکنهو 
سروده است: 
ای سرافراز زمان تاجور کشور هند 
رشک دارا و فریدون. جم و اسکندر ند 
هفت ساره بفرمان تو با هقت فلک 
هفت اقلیم به حکمت بود ای داور هند 
رجوع به صبح گلشن ص۴۹۲ شود. 
ناسخ. [س ] (إخ) عباس. از شاعران قرن دهم 
هجری است. نصرابادی ارد: «مولانا عپاس 
ناسخ تخلص از طبقة اترااک است اما خود را 
از نسبت ایشان خلاص کرده در سلک توم 
دینی منسلک است و نهایت صلاح و سداد 
دارد» . از اشمار اوست: 
فیضی نبردی از اثر اشک و آه حیف! 
عبرت نیافت چشم دلت از نگاه حیف 
مردان حق ز افر ثاهی گذشه‌اند 
از بر گذشته‌ای تو ز بهر کلاه. حیف. 
و نیز: 
متصل دوستي اهل هوس داشته‌ای 
روی دل در همه‌جا با همه کس داشته‌ای 
عاقبت گشته غبار دات از دمسردی 
هرکه ر آیهسان پاس نفی اا 
رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۱۹۱ و 

۰ نگارستان سخن ۱۱۵ و روز 


روشن ص ۶۷۰ شود. 
ناسخ بناکتی. (ي غ ب ک! (ع) 
قطب‌الدین احمد پر محمود. معروف به 


ناسخ بنا کتی و مکنی به ابوالمظفر. از 


خوشنویان و معاصر خواجه نصرالدیین 


طوسی است» وی بعد از سال ۶۷۱ ه.ق. 


درگ ذشته است. (از دانشوران خراسان 
ص ۲۷۰). 
ناسخعگيی. (س /س ت /ت] (حامص 
مرکب) سخته نبودن. ناسنجیدگی. مقابل 
سختگی. رجوع به سختگی شود. 
ناسنجیدن. شختن. مقابل سختن. رجوع به 
سختن شود. 
ناسختنيی. [س /س ت] (ص لیاقت) 
ناسنجیدنی. که قابل سنجش نباشد. 
ناسخقه. [س / س ت / ت ] (ن‌مف مرکب) 
ن‌اسنجیده. وزن‌ناشده. به وزن درنیامده. 
نکشیده. 
-سخن ناسخته؛ اسنجیده. نامربوط. 
ناسخة. (سخ)(ع ص) تأنیت ناسخ. 
= اية نابخة؛ ایه‌ای از قران مجید که زایل 
کندحکم آیه‌ای که قبل از آن نازل شده است. 
(ناظم الاطباء). 
ناسر. [س ] (اخ) دهی است به جرجان. از آن 
ده است حن‌ین احمد محدث و محمدین 
محمد فقه حنفی. (منتهی الارب). 
ناسرالیدن. اس د] (مسص منفی) 
نسرائیدن. نسرودن. مقایل سرائیدن. رجوع به 
سرائیدن شود. 
ناسرائیدنی. [س د] (ص لسافت) که 
سرائیدنی نیست. که ازدر سرائیدن نیست. 
رجوع به سرائیدنی شود. 
تاسرائیده. [س د /د] (نسف مرکب) 
سرائیده‌نشده. سروده‌نشده. ناسروده. مقابل 
سرائیده. ږجوع به سرائیده و ناسروده شود. 
ناسرا یش. (س ي ] (! مرکب) " زبان حال, 
ضد سرایش که زبان قال است. (ناظم 
الاطباء). زبان حال و خاموشی چنانکه 
سرایش زبان قال و گفتار است و آن را 
ناسرایان نیز گوی بند. (آنتدراج) (انجمن آرا). 
ناسوافراژ. [س |] (ص مرکب) سرافکنده. 
خجل. که سرافراز و مفتخر و مباهی نیست. 
مقابل سرافراز. رجوع به سرافراز شود. 
| پست. فرومایه. 
ناسرشتن. [س ر ت ] (مص منفی) نسرشتن. 
مقابل سرشین, رجوع به سرشتن شود. 


| تاسرشتنیی. [س ر ت ] (ص لیافت) که قابل 


سرشتن نباشد. مقابل سرشتنی. 
ناسرشته. [س رت /ت)] (ن‌مف مرکب) 
سرشته‌ناشده. مقابل سرشتته. 


ناسرفراز. اس فَ] (ض مرکب) پست. 


ناسا ۲۲۱۴۷ 
دون. فرومایه. ناسرافراز. مقابل سرفراز. 
رجوع به سرفراز شود 
کتایون و آن مرد ناسر فراز 
مرا داشتند از چنین کار باز. فردوسی. 


ناس وگیی. [س د /ر ] (حامص مرکب) ناسره 
بودن. سره نبودن. قلبی. نبهرگی. عدم 
خلوص. ناخالص بودن. مفشوش بودن. قلب 
بودن. ااپستی. بی‌قدری. حقارت. (ناظم 
الاطباء). || فساد. تباهی. (ناظم الاطباء). 
ناسرودن. [س د] (مص منفی) تسرودن. 
ناسرائیدن. مقابل سرودن. رجوع به سرودن 
خود. 

ناسرودنی. (س د] (ص لیافت) 
ناسرائیدنی. که قابل سرودن نباشد. مقابل 
سرودنی. 

ناسر و۵۵. [س د /د)] (ن‌سف مرکب) 
ناسرائیده. مقابل سروده. رجوع به سروده 
شود. 

ناسر ه. [س ر /ر](ص مرکب) غیرخالص. 
درم و دینار که عیبی در ان باشد. (انندراج). 
پول قلب و پول نارایج و ناتمام‌عیار. (ناظم 
الاطباء). مغشوش. (متتهی الارب). قلب. 
ناروا. بدل. نبهره. ماخ. بهرج. پایه. زيف 
صراف بدیع عقل دراهم ناسره برنگیرد. ( کلیله 
و دمه). 


بس دوزخی‌است خصمش‌ از آن سرخ رو شدست 


کآتش بزر ناسره گونا برافکند. خاقانی. 

کانهمه ناموس و نام چون درم ناسره 

روی طلا کرده‌داشت هیچ نبودش عیار. 
سعدی. 

یار مفروش به دتا که بی سود نکرد 

آنکه یوسف به ژر تاسره بفروخته بود. حافظ. 

-فعل ناسره؛ عمل نادرست. ناصواب. مقابل 

عمل خالص: 

گیرم کز زرق رسیدی برزق 

تایدت از ناسره افعال عار. ناصرخسرو. 


||مجازآه به‌معنی سخن بد. (آنندراج). |اهر 
چیزی که په اشکال سرانجامد. (ناظم الاطباء). 
ناسوه. (س ز] (از ع إ) مأخوذ از ناشرة 
تازی, به‌معنی کشت‌زار. (ناظم الاطیاء) (از 
اهتینگاس). 
ناسری. [س] (اخ) (1...) حسن‌ین احمد 
الجرجانی بدین تسیت مشهور است و 
حمزقبن يوسف السهمی در تاريخ جرجانی 
نامی از او برده است. (از سمعانی). 
ناسزا. [س ] (ص مرکب) ناسزاوار. نالایق. 
فرومایه ". که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم 


۱ - تذکر؛ نمترآبادی ص 1٩۱‏ 

۲-از فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸. 

۳-و اطلاق آن بر اشخاص و اقوال و افعال هر 
سه‌آمده. (آتدراج). 


۸ ناسزا بودن. 


الاطیاء). ناقابل. نابرازنده. که برازنده و 
درخور باشد. ااهل. ناشایسته. غیرمستحق. 
نالایق: تا اگرهمه ولایتها بشود این یکی به 
دست شما بماند و به دست ربا و ناسزاآن 
نیوفتد. (تاریخ سیستان), 

ناسزا را مکن ایفت که ابت بشود 

به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد. دقیقی. 


گشایددر گج پر ناسزا 

نه زآن مزد یابد نه هرگز جزا. . . فردوسی. 

بزرگی که بختش پرا کنده‌گشت 

به پیش یکی ناسزابنده گشت. فردوسی. 

منم بنده‌ای شاه را ناسزا 

چنین بر تن خویش ناپارسا.. فردوسی. 

سر ناسزایان برافراشتن 

وز ایشان امید بھی داشتن. فردوسی. 

< . مگردان از آزادگان فرهی 

مده ناسزا را بر ایشان مهی- اسدی. 

گرهیچ ناسزا را خدمت کنم بدانک 

هستم سزای هرچه در افاق ناسزا. 
معودسمد. 


تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر 
بدو برتهد تا چشم خائنان و ناسزاان از وی 
دور بود. (نوروزنامه). 

ز ناسزایان تخت نیا گرفت بتیغ 


نره را چه به از مسند نیا دیدن. سوزنی. 
خاقانی. 

هیچ نکرده گناہ تا کی باشم یکوی 

خستذ هر ناحفاظ بت هر ناسزا. ‏ خافانی, 


به ناسزا چه برم بعد آزین مدایج خویش 
سزای مدح توئی و تراست مدح سزا. انوری. 
صر بر قمت خداکردن 


به که حاجت به ناسا بردن. سعدی. 

تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد 

هر دلی در حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است. 
حافظ. 


الاطباء). بسله. کاربد. ناصواب. تاباست. 
تاشایست. ناروا. خطاء 5 


همه خرد را تو دستور دار 


بدو چانت از ناسزا دور دار. فردوسی. 
ز کاری که کردی پیابی جرا 
چنان چون بود درخور ناسزاء فردوسی. 


تا زنداه‌ی زی گمرهی سازنده‌ای با ناسزا. 

: ناصر خر و. 
همواره از تو لطف خداوندی امده‌ست 
وز ما چتانکه درخور ما, فعل ناسزا. سعدی, 


از سخن‌چینان ملاتها پدید آمدولی _. 
گرمیان همنشینان ناسزائی رفت رفت. 


|إبد. ناخوشایند. نامطبوع: 


یکی ناسزا آ گهی‌یافتم 


بدان آگهی تیز بشتافتم. فردوسی. 
||ناسزاوار. نه درشور. نه به استحقاق؛ 

هر کجا تاریکی امد ناسا 

از فروغ ما شود شمس‌الضحی. مولوی. 


|[بدون استحقاق, نابجا. برخلاف واقع. 
بەخلاف حقیقت؛ 

ستاینده‌ای کو زبهر هوا 

ستاید کی را همی ناسزا. فردوسی. 
|اکه همال و کفو نیست. که درخورد و قرین و 
همتایت. نادربرابر. تادرخورء 

مرا خواستی [بجنگ ] کس نبودی روا 

که پیشټ فرستادمی ناصزا. فردوسي. 
|| نانجیب. (یادداشت مولف). فرومایه. نا کی 
به تیزیش یک تازیانه بزد 
بدانان که از ناسزایان سزد. 
ترا ناسزا خواند و سرسبک 


فردوسی. 
ورا شاء بی‌رای و مفزش تدک. فردوسی. 
بدو گفت خسرو که آری رواست 
همه بیمم از مردم ناسزاست. فردوسی. 
ناسزائی را که بینی بخت یار 
عاقلان تلیم کردند اختیار. 
بود صحبت ناسزا فی‌المثل 
چو متی که افعی نهد در بفل. 
نزاری قهستانی. 
||تگین. بد. (یادداشت مولف). ناسزاوار؛ 
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه 
یفرمود تا دوکدانی سیاه 


سعدی. 


بیارند با دوک و پنبه دروی 
نهاده بی ناسزا رنگ و بوی. فردوسی. 
فرستاده‌ای بی‌منش برگزید ۳ 


که‌آن خلعت ناسزا را سزید. فردوسی. 
بایت آن خلعت ناسزا 
فرستاد نزدیک آن پرجفا. فردوسی. 


||دشنام. زشت. فحش. سقط: روز آدینه قائد 
پسلام خوارزمشاه امد مت بود و ناسزاها 
گفت.(تاریخ بیهقی ص ۳۳۷). 
گرهیج ناسزا را خدمت کنم بدانک 
هتم سزای هرچه در افاق تاسزا. 

مسعودسعد. 
بر زبان آنکه فحش و ناسزا باشد روان 
گرهزارش فحش گوئی نبود او را زان زیان. 

؟ 

= سخن ناسزاه دشنام. ناشایته: سخنان 
ناسا اگقتند. ( گلستان). 
اینش سزا نیود دل حق‌گزار من 
کزغمگسار خود سخن ناسزا شنید. حافظ. 
ابیت قارب ت با 
تاشاست: 
چنین بد از اندیشة شاه نست 
جز از ناسزاگفت بدخواه نیست. فردوسی. 
||گستاخ. نادان. ابله.بی‌ادب. (ناظم الاطباء). 


ناصزاوار. 
ناسزا بودن. اش د] (سص مرکب) سزا 


نیودن. سزاوار نبودن. ناروا بودن. روا نیودن. 


جایز نبودن؛ 

به دادار گفت ای جهاندار راست 

پرستش به جز مر ترا ناسزاست. ‏ فردوسی. 

به ایرانیان گفت این ناسزاست 

بزرگی و تاج ازدر پادشاست. فردوسی. 

فانی به جان شی به تنی ای حکیم تو 

جان را فنا به عقل حال است و ناسزا: 
ناصرخرو. 

||عدم لیاقت. لايق نبودن. درخور و سزاوار 

نبودن: 

کنون تاج را درخور کار کیست 

چو من ناسزایم .مزاوار کیست. . فردوسی. 


ناسزا شدان. اس ش د] اسص مرکب) 
پت شدن؛ 
تبه گردد این رذج‌های دراز 
شود ناسزا مرد گردن‌فراز. 
رجوع به ناسزا شود. 
ناسا گفتن. [س گ تّ] (سص مرکب) 
سخنان ناشایمته و نالایق گفتن. هرزه گوئی 
کردن. ببهود. گوئی کردن. (ناظم الاطباء). 
فحاشی کردن. فحش دادن. دشنام گفتن. سقط 
گفتن؛ روز آدینه قائد بلام خوارزمشاه آمد 
مت بود و ناسزاها گفت. (تاریخ بهقی). 
هرچند که :عیيم از قفا می‌گویند 


فردوسی. 


دشنام و دوع و ناسزا می‌گویند. سعدی. 
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ 

گریبان دریدند وی را به چنگ. سعدی. 
این مرد سلک را دشننام داد و ناسزا گفت. 
( گلستان). 


هرکه گوید ناسزائی باز آوردی کند. 
درویش را جفا و ناسزا بسیار گفت. (انیی 
الطالبین ص ۱۴۹). 
ماوقت جمع خویش پریشان نمی‌کنیم 
کان "لفت ناسزائی و اين ناسزاشنید. وصال. 
-ناسزاگفتن یزدان را؛ کفر گفتن: هرکه یزدان 
را نا.سزا گفت کافر گشت. (نوروزنامه). سیرت 
ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان 
در؟ذشتندی الا از سه گناه: یکی آنکه راز 
ایشان آشکار کردی و دیگر آن کس که یزدان 
را ناسزا گفتی. (نوروزنامه). و در آن مواضع 
کهبه روزگار دیگر پادشاهان ملک‌الملوک را 
ناسزا می‌گفتند امروز همواره عبادت می‌کنند. 
( کلیله و دمنه). 
ااسزا مر۵. [س م] (ص مرکب. [ مرکب) 
مرد ناشایسته. بی‌لیاقت. نالایق. بی‌کفایت 
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر 
تن ناسزامرد بی‌سر شمر. فردوسی. 
| ناسزاوار. [س] (ص مرکب) ناسزا. نالایق. 
۱ (انتدراج). چیزی که سزاوار و لاایق نباشد. 


ناسراوار آمدن. 


(ناظم الاطباء). نادرخور. مقابل سزاوار: 
تن مرد نادان ز گل خوارتر 
بهر نیکئی ناسزاوارتر. فردوسی. 
تراست ملک و سزاوار آن توئی بیقین 
خدای ملک نبخشد بتاسراواری. 

امیر معزی (از آنندراج). 
رجوع به سزاوار شود. ||فرومایه. (آنندراج). 
پست. فرومایه. دون. بدسرشت. بدنژاد. (ناظم 
الاطباء)؟ 
کنون‌بنده‌ای ناسزاوار پست 
پیامد به تخت کیان برنشت. 
به ناخن سنگ برکندن ز کهار 
به از حاجت بنزد ناسزاوار. 
ناسزاوار شاهة 
ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه 
که‌هرگز میادی تو در پیشگاه. 
ناسزاوار کی 


ترا نگ تابوت بهر است و یس 


فردوسی. 


خورد رنج تو ناسزاوار کس. 
||بی‌ارزش. بی‌ارج. ناقابل. 
ناسزاوار پوست* 
بدان بی‌بها ناسزاوار پوست 
پدید امد آوای دشمن ز دوست. فردوسی. 
- ناسزاوار چزة 

بدو گنت کاین ناسزاوار چیز . 
بگیر و بخواه آنچه بایدت نیز. 
||نایجا. نبحق. بفیر استحقاق: 
شب تیره و روز دینار داد 

بسی خلعت ناسزاوار داد. 

جز این تا بخاشا ک‌ناچیز و پست 
بیازد کی ناسزاوار دست. 
چو ظلمی از تو آید ناسزاوار 
همیشه ان عمل را یاد می‌دار. 
||ناملائم. درشت. سختء 
پغام رسان او دگر بار 

آورد پیام ناسزاوار. نظامی. 
ناسزاوار آمدن. اس م ذ] (مص مرکب) 
ناپسند بودن. تاپسند امدن. ناخوش آمدن؛ 
گرت خوی من آمد ناسزاوار 

تو خوی نیک خویش از دست مگذار. 


فردوسی. 


فردوسی. 
فردوسی. 


تاصر خسرو. 


سعدی. 
ناسزاوا زکار. [س] (ص مرکب) زشت‌کار. 
بدکار. ستمگر؟ 
براندیش از کار پرویز شاه 
از آن ناسزاوارکار تباه. فردوسی. 
ناسزاوار مرد. [س ] (ص مس رکب. ! 
مرکب) نااهل. نالایی: 
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد 
بر آن بیوفا ناسزاوار مرد. 
نه غیت کن آن ناسزاوار مرد 
که‌دیوان سي هکرد و چېړی نخورد. سعدی. 
ناسزای. [س ] (ص مسرکب) نااهل. 


فردوسی. 


که‌ای ناسزایان چه پیش آمده‌ست 
که‌بدخواهتان همچو خویش آمدست. 
فردوسی. 


سوی ناسزایان شود تاج و تخت 
تبه گردد این خسروانی درخت. . فردوسی. 
گفتنداین چه تو کردی ناپندیده بوده که 
دخستر خویش را به ناسزای دادی. 
(اس‌کندرنامه نسخه خطی). 
تابه گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد 
هر دلی در حلقه‌ای در ذ کریارپ یارب است. 
حافظ. 

رجوع به ناسزا شود. 

ناسزه. [س ر /ز ] (ص مرکب) پول قلب. 
پول نارایج و ناتمام عيار. (ناظم الاطیاء) (. 

ناسزیدان. [س د] (مص مسفی) نسزیدن. 
سزاوار نبودن. شایته نبودن. مقابل سزیدن. 
رجوع به سزیدن شود. 

ناسزیده. [س د /د] (ص مس رکب) 
ناسزاوار. نامناسب. نادرخورد. ناشایستد. 

ناسع. [س] (ع ص) گردن دراز. اصنتهی 
الارب) (آن ندراج) (ناظم الاطباء). السنق 
الطویل. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). 
المستق الطویل كانه طول و جدل جدلا. 
(المنجد). |ازن خته نا کرده. رجوع به تاسعة 
شود. ||باند و برآمده. (صنتهی الارب) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء). ناتی, (معجم متن 
اللغة) (اقرب الموارد). و گویند با شين (ناشم) 
است. (معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). 
رجوع به ناشع شود. 


ناسعه. آس ع](ع ص) زن خته نا کرده. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج), 
الجارية لم تختن. (معجم متن اللغة). |ازن 
درازیشت یا درازشکم. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ناسغ. [س] (ع ص) اسم فاعل است از نسغ. 
رجوع به نغ شود. ||رجل ناسغ؛ نیک ماهر 
در نیزه زدن. ج؛ نشغ. (المجد). 
سفته بودن. تابسودگی. مقابل سفتگی: 
دری کو را بود مهر خدائی 
دهد ناسقتگی بر وی گوائی. نظامی. 
|| بکارت. دوشیزگی. رجوع به سفتگی شود. 
ناسفتن. [س ت ] اسص منفی) نسفتن. 
سوراخ نکردن. مقابل سفتن, رجوع به سفتن 
شود. 
ناسفتنیی. اس ت | (ص لساقت) غیرقابل 
سفتن, که قابل سفتن نست. که ازدر سفتن و 
سوراخ کردن نیست. که نتوانش سفت. که آن 
را سفتن نتوان. مقابل سفتنی. رجوع به سفتنی 
شود. ۱ 
ناسفته. [ش ت /تِ] (ن‌سسف مسرکب) 


ناسک. ۲۲۱۴۹ 


سوراخ‌نا کرده. سوراخ‌ناشده. درست و 
بی‌رخنه. (ناظم الاطاء). سفته‌ناشده. نسفته: 


چو ناسفته گوهر سه دخترش بود 

نبودش پر دختر افسرش بود. فردوسی. 
کمربته و تیغ پرداخته 

یکی گوش ناسفته نگذاشته. تظامی. 


||دوشیز؛ بی‌عیب که رسوا نباشد. (ناظم 
الاطباء). دوشیزه. با کره.کنایه از زن با کرد 
من آن سفته گوشم که خاقان چين 


ز ناسفتگان کرده بودم گزین. 

نظامی (از آنندراج). 
- در ناسفته, گوهر ناسفته؛ مروارید سوراخ 
نشده؛ 
زیرجد یکی جام بودش بگنج 
همان در ناسفته هفتاد و پنج. فردوسی. 
در ناسفته راگر سفت باید 
سخن در گوش دریا گفت باید. نظامی. 
5 |[دوشیزه. با کره: 
بسی در بر أن در ناسفته سفت 
بی گفتی‌های نا گفته گفت. نظامی 
بود از صدف دگر قیله 
ناسفته دریش هم‌طویله, نظامی. 
تاسفته دری و در همی سفت 
چون خود همه بیت بکر می‌گفت. نظامی 
- || سخن بکر. مضمون بديم: 
ز گنج سخن مهر برداشتم 
در او در ناسفته نگذاشتم. نظامی. 
در ناسفته‌ای به مرجان سقت. نظامی. 
|انازک. چیزی که کلفت نباشد. (ناظم 


الاطباء) ۲. 
ناسفته گوهر مرگانی. (س ت / ت گ / 
گو هر ] (ترکیب وصفی, !مرکب) کنایه از 
اشک. (آتدراج): 
دویدم پیش و گفتم خیر مقدم آنگه افشاندم 
به پایش مشتی از ناسفته گوهرهای مزگانی. 
طالب (از آنندراج). 
ناسق. [س ] (ع ص) انتظام و ترتیب کننده. 
(اتدراح) (غیاث اللغات). اسم فاعل از نسق. 
رجوع به نسق شود. 
ناسکت. [س] (ع ص) عسبادت‌کنده. 
(انسندراج) (انسجمن ارا) (غياث اللفات). 
شخص عابد زاهد. (فرهنگ نظام). عابد. 
الاسماء) (المنجد). عابد. متزهد. (اقرب 
الموارد). مستعبد. (معجم معن اللغة) ۴. 


۱ -مصحف «ناسره» است. 

۲-جای دیگر دیده نئل 5 

۳-ر اصله نسبکه. الفضة الخالصة. (معجم من 
اللغة). لأنه حلص نفه و صفاها لله تعالی من 
دنس الآثام كاليكة المخلصة من الخبت. 
(الم‌جد). 


۰ ناسک. 


پرهیزکار. (دهارا. ج» تا ک. ||درراه خدا 
قربانی‌کننده. (انندراج) (انجمن ارا) (منتخب 
اللغات) ( کف اللفات) (غياث اللغات). 
|| عشب ناسک؛ شديدالخضرة. (اقرب 
الموارد) (معجم من اللغة) (السنجد). گیاه 
تاسک. [س] (اخ) نام یکی از صاحب 
شریعتان کفرة هند است و اعتقاد اتباع او أن 
است که ادمیان همچو گیاه صی‌روید و 
خشک می‌شوند و از هم می‌ریزند و بحشر و 
نشر قائل زستند. نه روحانی ونه ج‌مانی. 
(برهان قاطع) '. یکی از صاحب شریعتان هند 
بوده و مذهب طبیعیه داشته. (انندراج). نام 
ببانی مسذهب هندوان. (ناظم الاطباء), 
|اجماعتی را گویند از اهل مغرب که در دين 
راسخ تستند. (یرهان قاطع). نام کانی‌که در 
دين راسخ تيتد. (ناظم الاطباء): 
به مغرب گروهی است صحراخرام 
منانک رها کرده نایک به نام. نظامی. 
فاسکة. (س ک ] (ع ص) تأنیث ناسک است. 
ارض تاسکد؛ زمین سز نو باران رسیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
موکد. حديثةالمطر. (معجم متن اللغة). 
خضراء حديثةالمطر. (اقرب الموارد) 
(المجد). 
ناسگالیده. [س د /د] (ن‌مف. ق) از: نا 
(نفی» سلب) +سگ‌الیده (اسم مفعول از 
سگالیدن). (حاشیه برهان قاطع ج معین). 
بی‌فکر و اندیشه و بی‌تأمل, چه سگالش 
به‌معتی فکر و آندیخه است. (برهان قاطع). 
قول یا فمل که بی‌تأمل و اندیشه کند. 
(آنندراج). بی‌تأمل. بی‌فکر. بی‌اندیشه. (ناظم 
الاطباء). نیندیشیده: اين سخن نااندیشیده 
گفتم و این تدبیر ناسگالیده کردم. (ستدبادنامه 
ص ۷۱). 
گرنه‌ای ایمن از سپهر کهن 
ناسگالیده هیچ کار مکن. ؟لاز آتدراج). 
ناسل. [س ] (ع ص) صسسرع. . (الص‌نجد). 
شتابان. به شتاب رونده. ج تگل. |ایشم و با 
پر افتاد.. (ناظم الاطباء). 
ناسلامت. اس م] (ص مرکب) در تداول. 
ناسالم. ناتندرست. بیمار. که سالم و تندرست 
ناسلامتی. [سش م] (حامص مرکب) 
پیماری. سریضی. عدم صحت و سلامت. 
ناتدرستی, سالم نبودن. مقابل سلامتی, 
رجوع به سلامتی شود. ||در تداول عامه. 
نفرین‌گونه‌ای است. نوعی نفرین است: آخر تو 
ناسلاستی آدمی! ناسلامتي تو پدر او هبستی!. 
(یادداخت مولف). 


ناسل وکی. [س] ( مامص مړک 


اگ ی. ندرقفار ر عدم مرافقت و 


موافقت. 

ناسلة. [س ل ] (ع ص) ران کم گوشت. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء): فخذ ناسلة؛ ران 
کم‌گوشت.(منتهی الارب). 

فااسم. [س] (ع ص) اسم فاعل است از نسم. 
(اقرب الموارد). رجوع به نسم شود. ||مریض 
مشرف به مرگ. (معجم من اللغة) (اقرب 
الموارد). بیمار نزدیک به مرگ رسیده. (منتهی 
الارب) (آنندراج). بیمار مشرف بمرگ. (ناظم 
الاطباء). المریض الذی اشفی على السوت. 
(المنجد). 

ناسفچ. [س] (!) نوعی از بافتة اعلی که آن 
را پارچه بهشتی نیز گویند. (ناظم الاطباء) 
(اشتینگاس). ||پارچه ابریشمی زربافته. 
(ناظم الاطباء). 

ناسنجی دگیی. [س د /] (حامص مرکب) 
مقابل سنجیدگی. رجوع پدان کلمه شود. 

ناستجيد‌نی. [س د] (ص لباقت) مقابل 
سنجیدنی. رجوع به سنجیدنی شود. 

ناسنجید ۵. [س د /د] (نسف مرکب) 
ناسخته. بی‌رویه. نااندیشیده. مقابل سنجیده* 
نکتۀ ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار 

عشوه‌ای فرمای تامن طبع را موزون کنم. 

حافظ. 

رجوع به سنجیده شود. 

ناسنجیده گفتن. [س د / دگ ت ] (مص 
مرکب) ناسخته گفتن. نیندیشیده گفتن. 

ناسنجیده گو. [س د /د] (نف مرکب) 
پریشان‌گو. که سخن نسنجیده و نامربوط 
گوید. 

ناسنحیده گوئی. و اشا 
مرکب) عمل ناسنجیده گو.پریشان‌گونی. 

ناسو. [س ] ( اج( یکی از شهرهای قدیم 
آلمان (پر ِ در کار رودضانة لاهن" از 


شمب رود راین 
ی ۳ 


2/9 قرار دارد. 
ناسو. (س ] ((خ)" امپراطور غرب (۱۲۹۲ - 
۸ است که در جنگ با اليرت 
اطریش" شکست خورد و کشته شد. 
فاسو. اس ] ((2)" شاهزادء اورائة "که از سال 
۳ تا ۱۵۸۴ م. فسرمانرواشی کرد. او 
کوشش کرد که هلند را از تلط اسپانیا نجات 
دهد و در نتیجۀ ا شد. 
ناسوت. (ع !) مشتق از ناس. (مفاتیح). 
مرکب از: «ناس» + «و» رورت ۱۱ مثل 
ملکوت. (از المنجد). عالم اجام كه دنیا و 
این جهان باشد. (آتندراج) (غیاث اللغات). 
عالم طعت و اجبام و جسمانیات و زمان و 
زمانیات را عالم ناسوت می‌نامند و عالم ملک 
و شهادت هم گویند. (فرهنگ اصطلاحات 


ناسو دمند. 


فلفى از اسفار). عالم سفلی. عالم خلق. عالم 
شهادت. جهان ماده. جهان نمود؛ 
گشايم راز لاهوت از تفرد 
نمایم ساز ناسوت از هیولا, خاقانی. 
محرم ناسوت ما لاهوت باد 
آفرین بر دست و بر بازوت باد. ‏ مولوی. 
عالم ناسوت؛ مقابل عالم جبروت و عالم 
لاهوت و عالم ملکوت. 
ااانان. (تاج العروس). سرشت مسردمی. (از 
المنجد). انانيت. انسانی‌طبع. مردمی‌خوی. 
(ناظم الاطباء). طبیعت ان‌انیه. ||مجازاء 
شریعت و عبادت ظاهری. (غیاث اللفغات) 
(آنندراج). || خیال. (لفت محلی شوشتر, 
ناسو تی. (ص نسبی) دنیوی. انانی. (ناظم 
الاطباء). ارضی. مقابل لاهوتى. رجوع به 


تاسوت شود. 
مقایل سوختن. 
ناسو ختفیی. [ت ] (ص لیاقت) نسوختنی. 


که قابل سوختن نباشد. که آن را نباید 
سوخت. که نتوانش سوخت. که ازدر سوختن 
و آنکن زدن نیست. 
ناسو خته. [ت / ت ] (ن‌سف مرکب) 
سوخته‌ناشده. مقایل سوخته؛ 
هرکسی را نباشد این گفتار 
عود ناسوخته ندارد بوی. 
||خام. غیرکامل. رجوع به سوخته شود. 
ناسو ۵.(ن‌سف مرکب) ناسوده. نابوده. 
ابسود. رجوع به ناسوده و ابسوده شود. 
فاسودهند. (۶] (ص مرکب) بسی‌فایده. 
بهوده. بی‌حاصل. بی‌سود. بی‌اثر: 
بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند 


سعد ی. 


چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. 
که‌گستهم و بندوی را کرده بند 

به زندان کشیدند تاسودمند. فردوسی 
که‌ازبهر من دل نداری تزند 

نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. 


۱-بیرونی در تحقق ماللهند در جدول 
«طوایف جتوب» هند ناسک = 3۵5۱02 را 
آورده و نیز در ص۱۵۴ در جدول طوایف 
جنوب از سنگهت = 83001718 همین نام را ذ کر 
کرده است. (برهان قاطع ج معين حاثية 


.)۲۰۹۹ ص‎ 
2 - Nassau. 3 - Lahn. 
4 - ۰ 5 - Nassau. 
6 - Bahamas. 


7 - Nassau Adolphe. 
8 - Alberl 1 Autriche. 
9 - Nassau Guillaume. 
10 - Prince 0029 - 
-علامت مبالغه. (ياذداشت مۇلف).‎ ۱ 


ناسودن. 
-سخن ( گفتار) ناسودمند؛ 
کزوبرتن من نیاید گزند 
نگردد بگفتار ناسودمند. 
شنیدم سخن های ناسودمند 
دلم نیست ترسان ز بیم گزند. 
زمانی فرود آی و بگشای بند 
چه گوئی سخنهای ناسو دمند. 
کرا در خرد رای باشد بلند 
نگوید خنهای ناسودمند. 
|ازیانبخش. موذی. آزاررساننده: 
پرهیر ازان عرد ناسودمد 
که خیزد از او درد و رنج و گزند. 
وگر زین پیچی گزند آیدت 
همه کار ناسودمند ایدت. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
که‌اندر جهان چیت ناسودمند 
که آرد بدین پادشاهی گزند. 
||پرزیان. پرآسیب. خطرنا كذ 
بدو گفت زا کا گوسفند 
که ارد بدین جای ناسودمند. 
نترسد ز کردار چرخ بلند 
شود زندگانیش ناسودمند. 
که آمد ز برگ درخت بلند 
خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی 

ناسودن. [د] (امسص منفی) نیاسودن. 
اآسودن. مقابل آسودن. |انسودن. مقابل 
سودن. رجوع به سودن شود. 

ناسود نی. (د](ص لاقت) نیاسودنی, 
|انسودنی. که درخور سودن نیست. که آن را 
بسودن نباید. نابسودنی. رجوع به سودنی و 
بسودنی شود. 

ناسوده. [ /د] (نسف مرکب) نياسوده. 
نااسوده؛ 
از خلق نهفته چند باشی 
ناسوده, نخفته چند باشی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی. 
۱ تسوده. نسائیده. ابسوده. 
ناسوو. (ع ) ریش روان. (بحر الجواهر). 
ریش که بر گوشة چشم افد و جایگاه دیگر. 
(مهذب الاسماء). ریش روان که اکنفز در 
حوالی ماق چشم و حوالی مقعد و بن دندان 
پیدا گردد. (متهى الارب) (ناظم الاطباء). 
ناصور. (معجم متن اللغة) (دهار): 
پسی و تاسورکون و گربه‌پای 
خایه غر داری تو چون اشتردرای. رودکی. 
گفتند این تابوت بنی‌اسرائیل است ببرید به 
مزبله کار هید همچنان کردند هرکس بول 
بدانجا زده بود به رنج ناسور متلا شدی و در 
آن هلا ک شدی. (قصص الانبیا ص ۱۴۱). 
|ارگی است تباه که بعد از روانگی نایستد. 
(منهى الارب). ریش غیرقابل علاج و 
جراحت عسرالعلاج و زخمی که پیوسته ریم 
از آن پالاید اظبلیاء). ترحهای که کهن 
شود و مان او تهی گردد و بباشد که از او 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی. 


۲۲۱۵۱  .شا‎ 


رطوبتی [بیار] پالاید و باشد که کمتر | نیست..که نسب او درست نست. 


پالاید و لبهاء قرحه سطبر و سپید و صلب 
باشد. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). || جراحتی که 
به نشود. جراحتی التیام‌ناپذیر : 

درد تو جراحتی است ناسور 


از زخم اجل شفات جویم. خاقانی. 
نمک‌پاش جراحتهای تاسور 
زسر تا پا نیک شیرین ین برشور. وحشی. 


ااذ عیب‌هانی است که در اسب بروز می‌کند 
و همان است که عامه آن را وقره گویند و آن 
سرخی است که در درون سم چهارپا پیدا 
می‌شود و چون آن را برند خون جاری شود. 
(از صبح الاعشی ج ۲ ص ۲۸). 

ناسورگشتن. در تداول, به دو لخت شدن 
جراحت یا قرحه به علت سوده شدن به جامه 
یا جز آن. به واسطهٌ سوده شدن په خون افتادن 
ت مولف). |[چرکین 
شدن ریش رجوع به ناسور شود: و اندر این 
مدت جزوی دیگر که درست باشد از شش 
سوخته شود.و ریش فراختر گردد و باشد که 
ناسور گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). 
ناسو رکردن. [ک د] (مص مرکب) ناسور 
کردن ریش؛ خراشیدن ریش پیش از نضج. 
پیش از رسیدن آیله یا ریش پوست آن کندن 


جراحت و قرحه. (یادداشت 


و سخت بدتر کردن آن. (یادداشت مولف)* 
سرمت بزم ساخته چشمت پیاله را 
ناسور کرده شور لبت داغ لاله را. 

ملا درکی قمی (از آتدراج). 
ناسوری. () گلو. حلقوم. (برهان قاطم) 
(آنندراج). گلو. حلقوم. حلق. (ناظم الاطباء). 
ناسوز. (نف مرکب) نسوز. که نسوزد. که به 
اتش متاثر نشود. قائم‌الار: خاک‌ناسوز. پبۀ 
ناسوز. (یادداشت 
شود. 
ناسیی. (ع_ص) فراصم وش‌کننده. (مهذب 
الاسماء) (تاظم الاطباء) (انندراج) (غياث 
اللغات). فراموشکار. که فراموش می‌کند. که 
نان دارد. || آنکه در قوم شمارش نکند و 
بار فراموش-کند. نسی. (از متهى الارب). 
| آنکه درنگی می‌کنند و اهمال می‌کند در حج 
خانة خدا. (تاظم الاطباء). 
ناسی. (خ) لقب قلمس است چون ماهها را 
فرامرش می‌کرد". (از الانساب سمعانی). 
ناسبیء. [س:] (ع ص) اسم فاعل است از 
تسأ. (معجم متن للفة). رجوع به نأ شود. 
|| فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فربه از 
انسان و حيوان. (اقرب الصوارد) الصنجد). 
مقابل لاغر و نحیف. ج» اة 
ناسید. [سی ي] (ص مرکب) در تدال 
دشنامی است س‌ادایت- راءدشنامی 
سادات علوی را. (یادداشنی.مولف). 3 


مولف). رجوع به نوز 


ناسیدن. (د] (مص) بدوضع زائیده شدن. 
||بچه قط کردن. ||نگیدن. ||لاغر شدن. 
(ناظم الاطباء). 

تااسیو. (ص مرکب) گرسنه. که سیر نیست. 
مقابل سیر. رجوع به سیر شود. 
فراموش شدن. (ناظم الاطباء). ||فراسوشکار 
شدن؛ 
گرچه خفته گشت و ناسی شد ز پیش 
کی‌گذارندش در آن نان خویش 

مولوی. 

ناسیکک. (إ)" یکی از شهرهای هندوستان 

و در ایالت دکن است. جمعیت ان ۲۷۰۰۰ نقر 

است این شهر زیارتگاه براه‌مائیهاست. 

کارخانۂ کاغذسازی. بافندگی و ذوب مس 
دارد. 

اسیمنتو. [م ث] لإخ)" تسخلص فلتو 
لیزیو ". از آخرین شعرای تتوکلاسیک پرتقال 
است. وی به سال ۱۷۳۴ م. در لیسیون به دنا 
امد و به سال ۱۸۱۹ در پاریس فوت کرد. 

ناسیوتال سوسیالیسم. ی ش سسیا] 
((خ) حزب سیاسی در المان که در ۱۹۳۰ م. 
پایه گذاری شد. آدلف هلر (۱۸۸۹- ۱۹۴۵ 
م.) در رأس آن قرار داشت از نام این حزب 
نازی و نازیم استخراج شده است. 

ناسیة. (ی ] (ع ص» () تأئیث ناسی. رجوع به 
ناسی شود. ||نختین ساعات شب*. |[شب 
عبادت و ریاضت . ||آنکه در شب جهت 
عبادت و پرستش برخیزد و شب‌زنده‌داری 
می‌کند. (ناظم الاطباء) ۲. 

ناش.() گریه. تاله. زاری. فریاد: (ناظم 
الاطباء). محتملا تحریف شده نالش است. 

ناش.(!خ) دهی از بلوک خورگام دهستان 
عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. در 
۷هزارگزی مشرق رودبار و ۱۷هزارگزی 
مغرب دیلمان و در منطقه‌ای کوهستانی و 
سردسیر واقع است و ۸۵۰ تن سکنه دارد. 
ابش از چشمه است و محصولش غلات و 


۱-الذی كان ينأ الشهور فى الجاهلية. یقوم 

لااجاب و لایرد لی قضاءء فیقال له اننا شهرآء 

اى أخر عنًا حرمة المحرم و اجعلها فى صفر 

فیحل سهم المحرم. (معجم متن اللفة). 
Nassik. 3 - ۰‏ - 2 

4 - ۳۱۱۸۱۵ 6۰ 

۵-ظ. مر محف ناشته است. e‏ 

شود. 

۶ -ظ. محف لاه است. رجوع به ناشله 

شود. 

۷-ظ. مصحف ناه است. رجوع به ناشثه 


3 


سود. 


۲ ناشاد. 


بنشن و لیات است. مردمش به زراعت و 
گله‌داری و شال‌بافی اشتفال دارند. راه مالرو 
دارد. اغلب سکنه در فصل پائیز و زسستان 
برای تأمین معاش به گیلان می‌روند قراء 
کوچک چهارشاه و گوهرچال و مگس‌خانی 


جزء این ده منظور است در اراضی مزرع 


چهارشاء آثاری از بقایای بناهای قدیمی دیده. 


می‌شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۲ 
ص ۳۲۰۰). 
فاشاف.(ص مرکب) ن اخوش. حسزین. 
(آنندراج). بی‌مسرت. بی‌شادمانی. ناخشنود. 
رنجیده. ازرده. (ناظم الاطباء). مسحزون. 
حزین. غمگین. غمین. افسرده. ملول: 

خدای عرش. جهان را چنین نهاد نهاد 

که‌گاه سردم شادان و که بود ناشاد" 

رودکی (احوال و اشعار رودکی ص .٩٩۲‏ 


از آن کار گنتاسب ناشاد بود 

که‌لهراسب را سر پر از باد بود فردوسی 
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد 

همی بود یک هفته ناشاد و شاد. فردوسی. 
چرا بايد که چون من سرو آزاد 


بود در بند محنت مانده ناشاد. 


ظهیر فاریابی. 


یار بیگانه مشو تا ری از خویشم 

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم. حافظ. 
ندیدی کس چن ناشادم از هجر 

بدین محنت نمی‌افتادم از هجر. وحشی. 
کندچندان ففان از جان ناشاد 

که‌آید آه از افغانش بفریاد. وحشی. 
اخرغم او ازین غم‌ابادم برد 

با جان حزین و دل ناشادم برد. مشتاق. 
عشق امد و فکر دل ناشادم کرد 

از دام غم زمانه آزادم کرد. عاشق. 
هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی 


تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم. ذوقی. 
جفا با این دل ناشاد کم کن _ 


چو از چشمم فکندی یاد کم کن. 
صدبار تراهر نفسی یاد کنم 
بی‌خواست ففان از دل ناشاد کنم. اهلی, 


|ان‌امراد. نا کام.(آنندراج). کام نادیده. 
جوانمرده. جوانمرگ: 
در ماتم آن عروس ناشاد 
آیاد بر آنکه گوید آباد. نظامی. 
|| تدخو. (ناظم الاطباء). مقابل شاد. رجوع به 
شاد شود, 
ناشادان.(ص مرکب) اندوهگین. غین 
غمگین. ملول. افسرده. نژند. غمنا ک.مقایل 
ادان .ر مد به شادان شود. 
ندومگینی. فردگی. وی غمتا و 
و غمزده و افسرده بودن. تاشادمانی. ناشادی. 
حالت و صفت ناشادان 2 


ناشادکام. (ص مرکب) محزون. غمین. 
غمگین. غمنا ک. اندوهگین. غم‌زده. ار ده. 


ناشاد. مغموم. رنجیده. ناخشنود. مقابل 


شادکام؛ 

بدو گفت ازین هر دو بدتر کدام 

کزوئيم پر درد و ناشادکام. فردوسی, 
||نامراد. نا کام. که شاد و کامروا نیت. مقایل 
شادکام. رجوع به شادکام شود. 


ناشادکام شدان. [ش ذ) (مص مرکب) 
افسرده شدن. غمگین شدن. رنجیدن؛ 
خردمند پیری و برزین به نام 
دل او شد از شاه ناشادکام. فردوسی. 

ناشا دکامیی. (حامص مرکب) غم‌زدگی. 
افسردگی. محزون بودن. شادکام نیودن. مقابل 
شادکامی. رجوع به ناشادکام و.شادکامی 
شود. 

ناشادمان. (ص مرکب) ناشاد. ناشادکام. 
ناشادان. غمین. غمگین. ملول. رنجور. 
ناخشنود. افسرده. مقابل شادمان. که شادمان 
و خشنود و راضی یست: 
بدو گفت خسرو توئی بی‌گمان 
ز تخت پدر گشته ناشادمان. رر فردوسی. 

ناشادمانی. (حامص سرکب) ناشادانی. 
ناشادکامی. حالت و صقت ناشادمان. مقابل 
شادمانی. شادمان نبودن. رجوع به شادمانی 
شود. 

فاشادی. (حامص مرکب) غمگینی. (نساظم 
الاطباء). اندوها کی. شاد نبودن. آفردگی. 
غمنا ک‌بسودن. نسژند و مین بسودن. 
اان‌اخشنودی. آزردگی. (ناظم الاطباء). 
ملالت. رنجیدگی. عدم رضایتی. 

ناش کو. اک ] (ص مسرکب) ناسپاس. 
کافرنعمت. که سپاسگزار یست. کفور. که 
تادکری میک ما شاک بس 
سپاسگزار: 
گفتم ای باد ینک آنجا رفت خواچم پیش او 
تو مرا از شاعران ناشا کر فضلش مدان. 

۱ فرخی. 

آنکه او شا کربود باشد ز خیل الا رمین 

و آتکه ناشا کربود باشد ز خیل‌الآخرین. 
منوچهری. 

رجوع به شا کر شود. 

ناشامیدن. [5] (مص منفی) نیاشامیدن. 
ناآشامیدن. مسقاپل آشامیدن. رجوع به 
اشامیدن شود. 

ناشامیدنی. [د] (ص لیاقت) نیاشامیدنی. 
که قابل آشامیدن نیست. که نتوان ان را 


آشامد. که نباید آن را آشامید. مقابل 


آشامیدنی. رجوع به آشامیدنی شود. 
ناشایست. [ي] (ص مرکب) چیزی که 
شاینته و لايق نباشد. (ناظم الاطباء). 


اشایسته. 


اوا تار نایمار [تاروا؛ عتراد 
ممنوع. محظور. منهی. ناجایز. گناه. بزه: 
یاری خواستم از باری تبارک و تعالی به 
گزاردن آنچه بر من واجب است و دست 
ب‌ازداشتن از منهیات و ن_اشایست. 
(قسابوسنامه). تا تو خودکام نباشی و از 
ناشایست پرهیز کنی. (متخب قابوسنامه 
ص ۲). ||هرزه. لایعنی. ببهوده. نامربوط. 
پربشان. سخن ناشایست. ||( مرکب) فساد. 
تباهی. جفا. ستمکاری. ستم. ستمگری. 
پیداد: و دولت بوئیان نیز بظلم و ناشاست 
پوسته گشت و سیرت بد و مذهب نکوهیده 
فراز آوردند. (مجمل التواریخ). گردن 
نهادندی به خواری و مذلت و مکروه و 
ناشایست از زدن و رنجانیدن و دشنام شنیدن. 
(تاریخ قم ص ۱۶۱). و به تحمل ان ناشایست 
روزگار می‌گذرانید. (ترجمة محاسن اصفهان 
ص ۲). |افسق. فجور. بی‌ناموسی. فاد. 
بی‌عفتی. ناحفاظی. نابکاری. بدکاری؛ 
جماعت دیالم به نواحی گرگان راهزنی و 
فساد و قتل کردند و به شب نقب‌ها زدند و به 
ضانه‌های مسلمانان دزدی و ناشایست 
رواداشتد. (تاریخ طبر ستان). مره داری اين 
اندمها را از فجور و ناشایست و نابایست. 
(منتخب قابوسنامه ص۱۸). و اگر زن حجام 
بر فاد و ناشایت تحریض و معاونت روا 
نداشتی مثله نشدی, ( کلیله و دمنه). و فرج از 
ناشایت بازداشتم. ( کلیله و دمه). ||دشتام. 
ناسزا, سقط. رجوع به ناشایست گفتن شود. 
ناشایست کردن. اي ک د](مص مرکب) 
کار بد کردن. گتاه کردن. مرتکب گناه شندن. 
کار حرام و ناروا و نازا کردن؛ 

ز ناشایست کردن شرمش امد 

که بر دو کتف خود دو پاسبان دید. ؟ 
ناشایست گفتن. (ي گ ت ] (مص مرکب) 
ناسزا گفتن. دشنام دادن. فحش دادن؛ جبرئیل 
رسول را گقت که نشان ایشان آن باشد که 
جفت ترا ناشایست گویند. ( کتاب السقضص 
ص ۴۳۱). 
ناسا بستگى . [ي ت /ت ] (حامص مرکب) 
عدم لیاقت. (ناظم الاطباء). ناسزاوارى. 
تالایقی. بی‌لاقتی. عدم کفایت. لایق نبودن. 
نااهلی. 
ناسا بسته. [ي ت /تِ] (ص مرکب) تالایق. 
(انندراج). نامناسب. نالایق. انکه مسزاوار و 
ستحق نباشد. (ناظم الاطباء). که شایسته و 
لايق و درشور نیست. ||ناخلف. نااهل. 
ناسزاوار: گفت کار این پادشاهی دریاب و 
ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد و ما را بد. 


فرهنگ اسدی). 


نگویند که ناشایسته آمدند. (مجمل التواریخ). 
||ناهموار. نا کس.(آنندراج), ناسزا, بی‌ادب. 
(ناظم الاطباء). سفله. پست. دون. فرومایه. 
مقابل شایسته. به‌معتی سزاوار و برازنده و 
قایل. |[زشت. قبیح. ناپسند. ناپسندیده. 
ک‌ارید. ن_اصواب: حصرکات ن‌اشایسته؛ 
کردارهای زشت و قبیح و تاروا و بد و حرام. 
|| خلاف شرع. ناروا. (ناظم الاطباء). که جایز 
نیست. فعل حرام. 
- کار ناشایسته؛ عمل قبیح. فسق. نابکاری. 
بی‌عفتی. فاد. فاسقی: و همه بلخ گویند که 
آن زنی بود و کارهای ناشایته مي‌کرد. 
(قصص الانبیاء ص ۳۵). 
||ناسزاوار. ناروا. که سزاوار و ثایسته نیست. 
ناصواب. که روا نیست: ناشایسته باشد که من 
آندامی از اندامهای او ببرم یا او را [هاجر را] 
بکشم. (ترجمة تفیر طبری). 

ناشئة. [ش 2] (ع ص) تأیت ناشیء. رجوع 
به ناشی» شود. ||الجارية اذا شبت. (المنجد). 
دختر که از حد صغر گذشته باشد. (منتهی 
الارب). ||(() ناشة اللیل؛ ساعت نختین 
شب. (صراح). ||برخاستن به شب. (ترجمان 
علامة جرجانی ص 4۷). الناشتة؛ القومة بعد 
النومة. (المنجد). 

فاشب. [ش ] (ع ص) مرد با تیر. (سنتهی 
الارپ) (اتدراج). آنکه تير با خود دارد. الذى 
معه نشاب. (معجم متن اللفة). مردی که دارای 
تير باشد. اناظم الاطباء). صاحب تبر. 
(المنجد). تیردار. ||تیرانداز. (از معجم متن 
اللفة) ۲. رامی. تیرانداز. (المنجد). ||چسینده و 
آویان‌شونده. (ناظم الاطباع). رجوع به نشب 
شود. 

ناشية. (ش بَ] (ع ص) تأنيث ناشب. 
(المنجد). رجوع به ناشب شود. |[قومی که تر 
می‌اندازند. سفردش ناشب است. (از معجم 
متن اللفة). گروه تیرانداز. (ناظم الاطباء). 
الرماة بالشاب. (السنجد). تیرافکنان. 
تیراندازان. 

ناشبه) لمحال. (ش ب تل م] (ع (مرکب) 
چرخ آبکشی. (منتهی الارب). بکره و چرخ 
آبکشی. (ناظم الاطباء). ' 

ناشپاتی. (ا) میوه‌ای است مشابه په امرود در 
زردی. (آنتدرا اج) (غیاث اللقات از فرهنگ 
فرنگ). امرود. گلابی. (ناظم الاطباء): و در 
این چهار باغها سیوه‌های الوان فراوان از 
ناشپاتی و بادام و فندق و گیلاس و عناب و هر 
میوه‌ای که در بهشت عنبرسرشت هت در 
آنجا بفایت نیکو و لطیف بوده‌است. (تاریخ 
بخارا ص ۳۲). 

ناشتا. (ش / ش]) (ص) ناهار را گویند که از 
بامداد- یاز چیرنیێ ن خوردن است. (برهان 
قاطع)". به‌معنی نهار که از دیرگاه چیزی 


نخورده باشد و آن را ناشتاب نیز گوید. 
(انجمن آرا). کی که از صبح چیزی نخورده 
باشد. (فرهنگ نظام) ". گرسنه بودن یعنی نهار 
ماندن که از بامداد جیزی نخورده باشد. 
(غاث اللغات). رائق. على الريق. ناهار. 
آب‌دهن. خف: با یک دسته کاسنی هفت روز 
بخورند ناشتا جگر و زهره را بشوید. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 

دل گرسته درآمد بر خوان کاتات 

چون شهتی بدید برون رفت ناشتا. خاقانی. 
جان از درون به فاقه و تن از برون به برگ 
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا, 

7 خاقانی. 
سوگند هم به خاک عزيزش که خورده ست 
زین به تواله‌ای دهن ناشتای خا ک. خاقاني. 
محروم آن گرسته که بر خوان پادشا 


عمری نشسته باشد و گویند ناشتاست. 

کمال اسماعیل. 
کودکان ناشتا پدر مدیون 
مخور این نان و آش, خون خور خون. 

-. اوحدی (جام جم ص ۲۲۳). 

مخور ناشتا تا توانی شراب 
| گرپاید انگشت زد بر تراب. 

نزاری قهستانی. 


ناشتائی. () هر چیزی که پس از مدتی چیز 
نخوردن و روزه گرفتن خورند. (ناظم 
الاطباء). صبحانه. ناهارشکن. ناشتاشکن. 
زیرقلیانی. سلفه. طعام مختصری که صح با 
چای يا قهو؛ رقیق خورند. ||(حامص) 
روزه‌داری. گرسنگی. ناهاری. (ناظم 
الاطباء). ناشتا بودن. رجوع به ناشتا شود. 

ناشتائی شکستن. (ش / شک ت ] (مص 
مرکب) ناهاری کردن. چیز اندک خوردن. 
(ناظم الاطباء). ناشتائی خوردن. صبحانه 
خوردن. افطار کردن. 

فاستااب.. [ش /ش ] (ص, !) به‌معنی ناشتا و 
تاهار است که از صبح باز چیزی نخوردن 


باشد. (برهان قاطع) 

هرگه که عالمی را بینم به هر مراد 

جود تو سیر کوده و من ناشتاب تو. 
معودسعد. 

يا پرسم که چه خوردي ناشتاب 

تو بگوئی نه شراب و نه کباب. مولوی. 


||روزه‌داری. پرهیزگاری. (ناظم الاطیاء). 
ناشتاب. [شِ ] (ص مرکب) بی‌شتاب. 
آهته. شکیبا. صابر. صبور. (ناظم الاطباء). 
ناشتابان. آنکد درنگ می‌کند و شتاب 
ناشتابان. (ش] (ص مرکب) شکیبا. که 
عجول و شتابان نیت. مقابل شتابان. رجوع 
به شتابان شود. 7 


ناشقابی. [ش] (حامص مرکب) آهستگی. 


ناشخودن. ۲۲۱۵۳ 


شکیبائی. صبوری. (ناظم الاطباء). شتاب 
نکردن. عمل ناشتاب. رجوع به ناشتاب شود. 
ناشتاخورده. [خوز / خر د /د] (نمف 
مرکب) کسی که ناهاری کرده باشد. (ناظم 
الاطباء). ناشتائی‌خورده. که ناشتائی خورده 
است. رجوع به ناشتائی شود. 
اشتا شکستن. [ش ش ک ت] (مص 
مرکب) ناهار کردن. اندک چیزی خوردن. 
(آنندر اج) (برهان قاطع). اندک چیزی 
تلیج. افطار کردن. 
ناشتاشکن. [ش ش ک ] (| مرکب) چاشت. 
چیز اندکی که در بامداد خورند. (ناظم 
الاطباء). ناشتائی. صبحانه. وکاث. شلف. 
دهن‌گیر. لقمةالصباح؛ 
سینه از داغ ناشتاشکن است 
چاک‌تا روزی گریبان است. 
درویش واله هروی (از آندراج). 
ناشتافتن. (ش ت ] (مص منفی) نشتافتن. 
مقایل شتافتن. رجوح به شتافتن شود. 
ناشتالب. اش [] (ص مسرکب) گرسه. 
روزه‌دار. که دیری است لب به خورا کی تزده. 
زنگ‌دندان, که صبحانه صرف نکرده‌است؛ 
ای ساقی الفیاث که بس ناشتالبم 
زان می بده که دی به صبوحی چشيده‌ايم. 
خاقانی. 
ناشتامنش. آش م ن ] (ص مسسرکب) 
گرسته‌چشم.گداطبع. حریص. فرومایه : 
نان مخور پیش تاشتامنشان 
ور خوری جمله را به خان بنشان. نظامی. 
ناسخود. (ش ] (ن‌مف مرکب) بی‌خارش. 
بی‌خراش. بی‌نقصان. بی‌ضرر. (ناظم الاطباء). 
تاخراشیده. شخوده‌ناشده. سالم. ناشخوده. 
نا کاویددٌ 
میحی بشهر آندرون هرکه بود 
نماندند رخارگان ناشخود. فردوسی. 
رجوع به ناشخوده شود. ||کسی که به مر ض 
دریا گرفتار نشود و از انقلاب دریا آزرده و 
رنجور نگردد. (ناظم الاطیاء): 
پر آشوب دریا بدان‌گونه بود 
کزوکس نرستی به دل ناشخود. فردوسی. 
ناشخودن. [ش د] (مص مفی) نشخودن. 


١-الناشبه:‏ قوم برمون بالشاب راحدهما 
ناشب و لا فعل له. (معجم متن اللغة). 

۲ -از ::(نفی» سلب) + آشتاء هندی باستان ,۵8 
05 (خوردن). قیاس: فارسی «آش»» ريل 
5 از 20 خرردن (قیاس شرد با Edo‏ لاتینی. 
0 آلمانی. ۵2۱ ۱۵ انگلیی. کردی 
عااع2" (روزة: چسیزی نخورده), گیلکی 
۵92 (غذا ناخورده). (از برهان قاطع ج 
معین حاشية ص ۲۰۹۹). 

۳-رجوع شرد به فرهنگ نظام. 


۴ ناشخودنی. 


نخراشیدن. مقابل شخودن, به‌معنی. خراشیدن 
و خارانیدن و سیب رساندن. رجوع به 
شخودن شود. 

ناشخودنی. (ش د] (ص لیاقت) که قابل 
شخودن نیست. که ان راتوان شخود. که اید 
شخودش. مقابل شخودنی. 

ناشخوده. اش د /د] اسف مرکب) 
نشخوده. ناشخود. ناخراشیده. اسیب خراش 
نادیده. مقابل شخوده. رجوع به شخوده و 
ناشخود شود. 

ناشد. [ش ] (ع ص) طالب. (معمجم متن 
اللغة). منادی‌کننده. طلب‌کنده. (فرهنگ 
نظام). او را ناشد نامند به خاطر برداشتن آواز 
در طلب چیزی. (از السنجد). ||شناساننده. 
(فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغة) . معرف. 

. (المنجد). |اسوگندخورنده. (فرهنگ نظام)۲. 
رجوع به نشاد شود. 

ناسدان. (ش د] (مص منفی) نشدن. مقابل 
شدن. رجوع به شدن شود. 

ناشد‌نی. (ش د] (ص لی‌اقت) ناشو. 
غیرممکن. (آنندراج) (از قرهنگ فرنگ). 
محال. ناممکن. چیزی که مقدر نشده باشد. 
(ناظم الاطباء). صمتنم. نشدنی. ناممکن. 
متحیل: 
اینها شدنی است 
آن است که من ترا فراموش کنم, 

فروغی بسطامی, 

|[مقابل شدنی, به‌معنی رفتتی. رجوع په شدن 
و شدنی شود. 

ناشدون. ٠‏ [ش ا(ع ص, ام رات 

شتر گم‌شده را 
جویند و آن را یابند و به صاحبش رسانند. (از 
المنجد). 

ناشده. [ش د /د] (ن‌سف مرکب) نشده. 
انجام‌نایافته. |[نرفته. مقابل شده. رجوع به 


ت آنچه ن ناشدنیست 


رفعی. . کسانی که به آواز بلند یلد 


شده شوده 
ای در جوال عشوه علي‌وار ناشده 
از حرص دانگانه به گفتار روزگار. 


انوری. 
ناشر. (ش](ع ص) آنکه بعل مردن زنده 
گردد.(متهی الارب). آنکه پس از مردن زنده 
می‌گردد. (ناظم الاطباء): نشر الموتى؛ حیوا 
فهم ناشرون. (المنجد). نشراله المیت؛ احیاهٌ و 
بعثه بعدالموت. (معجم متن اللغة). رجوع به 
تشر شود. || خوش‌بو دهنده. (آتدراج) (غیات 
اللغات). || فاش‌کنده. (غیاث اللغات) 
(آنتدراج). آنکه فاش می‌کند. (ناظم الاطباء). 
| آنکه اره می‌کند. اره کش. (ناظم الاطیاء): 
فر الخشیة؛ تا بالمنشار. (معجم متن 
اللغة). رجوع به نگر شود. ||تراشندة چوب. 
(فرهنگ نظام): نشر الخشب؛ نحتد. (سعجم 
متن اللغة) (المنجد). ||بازکنندة پارچه. 
(فرهنگ نظام). وا نند؛ چیزی. (آنندراج) 


(غیاث اللغعات). که پارجة بیحیده را باز 


2,2 





می‌کند. رجوع به نشر شود. | رسانندهٌ خبر. 
(فرهنگ نظام). مبلغ: نشرالخیر؛ اذاعه. 
(المنجد). رجوع به نشر شود. ||پراکنده کننده. 
(فرهنگ نظام) (از آنندراج). آنکه پر کنده و 
پریشان می‌کند. آنکه می‌پاشاند. اناظم 
الاطباء). سفرق. ااکسی که کتاب 
چاپ‌کرده‌ای را به طالبان و خریداران برساند. 
(فرهنگ نظام). آنکه عهده‌دار پخش و توزیع 
کتاب و رساله و مجله و دیگر مطبوعات 
است. |اقمی مار که چون بگزد مارگزیده در 
ساعت بمیرد و این مار را به جهت باد کردن 
گردنش ناشر گویند. (از معجم متن اللفة). 
نانشر. [ش ] ((خ) ابن تیم‌بن سملقه. از مسردم 
عک و جد یمانی است. حصن ناشر در یمن 
بدو منوب امت و فرزندان وی که به 
ناشریون معروفند فقهان زیید - پل صراسر 
یمن - هند و خاندان ناشری از ببزرگترین 
خاندانهای علم و فقه و صلا است. (از 
الاعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۳۰۷). 
فاشو. [ش ] ((خ) ابن حسامدین مغرب. از 
بنی‌عک جدی جاهلی است وی جد مکاسعة 
یمن است. (الاعسلام زرکلی چ ۲ ج۸ 
ص۰۷ ۳۰ 
ناشرات. [ش ] 2 |) بادهای تند. (اتندراج) 
(غیاث اللفات) (متخب اللغات). بادهائی‌که 
باران می‌آورند. (ناظم الاطباء). || ملانکه‌ای 
که‌رحمت خداوندی را متعشر کرده و آن رابه 
همه جا می‌رسانند. (ناظم الاطباء). 
ناشرا لاصغر. (ش رل آغ) (إخ) (1...] ابن 
عامرین ناشرین تیم. قري معروف‌تیه ناشریه 
بدو منسوب است. وی این قریه را در قسمت 
سفلای وادی «مور» [در یمن ] در اوایل قرن 
پنجم هجری با نهاد. (از الاعلام زدکلی چ ۲ 


ج۸ ص ۲۰۷). 
ناشرود. [ش] (اخ) ناحیتی بودهاست به 
سیستان. مولف معجم‌الپلدان. ارد: ناشروذ 0 


شراوذ. دو تاحیه است به سجستان که ذ کر آن 
دو در فتوح آمده است. (از معجم البلدان ذیل 
حرف «ن»). ڪھ 
ناشرة. (ش ر] (ع ص) انیت تان ان 
رجوع به ناشر شود. |[زمینی که گیاه خشک 
شده رویاند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(انندراج): ااشرة.من الارض؛ التسی اهترز 
نباتها و استوت و رویت من المطر. (معجم متن 
اللغة). زمینی که با فرارسیدن بهار گیاه رویاند. 
|اادض تاشرة؛ زمینی بلند آبیه (مهذب 
الاسمای). 
ناشرة. (ش ر ] (ع !) پی درون و بیرون رش 
دست و بازو..و یا رگ بازر و بی درون ذراع 
یا بیرون آن..ج»نواشر آ. (متھی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم (ebi‏ .رگ اندرون ساق 


> 


ناشری. 
دست. (مهذب الاسماء). 
ناشرة. > [ش ر ] (اخ) قریه‌ای است در تاحية 
بجانه از بلاد انداس. رجوع به الصلل 
السندسیه ج۱ ص ۱۸۰ شود. 
ناشرة. [ش ز) (! إخ) این سمی السزنی 
المصری, زمان پیفمبر اسلام رادرک کرد. وی 
از عمر و ابوعبید و جز آن دو روایت کند. (از 
تن الما روف انمض و الاه ة 
ص ۱۰۷). 
ناشری. [ش ] (ص نسبی) منسوب است په 
ناشر. (الانساب سمعانی). 
اشری. [ش)] (اخ) ابراهیم‌بن عیسی. 
رجوع به ناشریون شود. 
ناشری. (ش] (اخ) احمدین ابی‌بکر. رجوع 
به ناشریون شود. 
ناشری. [شٍ](!خ) عباس‌بن خضل کوفی, از 
محدئان است و از ابوداود نخعی حدیت کرده 
است و محمدین مروان از وی روایت کند. (از 
سممانی). 
ناشری. [ش ] ((خ) عبدابن محمد. رجوع 
به ناشریون شود. 
ناشری. [ش] ((خ) عسشمان‌ین ابی‌بکر 
الناخری, ملقب به عفیف‌الدین از فقهای 
شافعی یمن است و در شعر و ادب نیز دستی 
داشت. کتابهاي «ابستان الزاهر فى طبقات 
علماء بنی‌تاشر» و «الهدایه» از مصنقات 
اوست. (از الاعلام زرکلی چ ۲ج ۴ ص ۳۷۴). 
و رجوع به ناشریون شود. 
ناصری. [ش ] (إخ) علی‌بن ابی‌بکر. رجسوع 
به ناشریون شود. 
فاسری. [ش] (إخ) علی‌بن محمد. رجوع به 
ناشریون شود. 
فاشری. [ش] (() عمربن عبدالوهاب, 
ملقب به سراج‌الدین و مشهور به ناشری از 
علمای عامۀ قرن دهم هجری است. وی در 
سال ۹۸۲ د«.ق.در شهر زبید از بلاد یمن 
وفات کرد. (از ريحانة الادب ج۴ ص 4۱۳۱ 
ناشری. [ش] (إخ) لقب رجالی عیی‌بن 
هشام است. (ريحانة الادب ج۴ ص۱۴۱ از 
تقیح المقال). 
ناشری. [ش] (إِخ) قاضی ابویکر. رجوع به 


ناشریون شود. 


۱ -نشد الفالة؛ طلبها: عرفها «ضده» و هر 
الناشد. (معجم متن اللفة). 

۲ -نشده باش؛ استحلفه برفیع الصبوت. (سعجم 
متن اللفة). 

۳- واحدة النواشر و هی عصب الذراع من 
داخل و خارج, أو عروق, أو عصبة من ظاهرهاء 
و عصب فى باطن الذراع و هى الرواهش. 
۴ - ناظم الاطاء جم نرا نواکیز خبط کر ده 


 .تسا‎ 


ناشری. 


ناشط. ۲۲۱۵۵ 





ناشری. (ش] (اخ) قاضی مسوفق‌الاین 
علی‌بن محمد. رجوع به ناشریون شود. 
ناشری. [ش] (اخ) مسالک‌بن ابی‌زید یا 
مالک‌ین زید مصری از محدثان است. (از 
سمعانی). 
ناشوی. [شٍ] ((خ) لقب رجالی مشمعل‌بن 
سعد است. (ريحانة الادب ج۴ ص ۱۴۱ از 
تنقيح المقال). 
ناشری. [ش] (اخ) محمدبن عبداله‌ین عمر. 
رجوع به ناشریون شود. 
ناشری. [ش] (اخ) مسحمدبن عیسی‌بن 
هشام کوفی محدث است و محمدبن محمود 
الکندی کوفی از وی حدیث کرده است. (از 
سمعانی), 
ناشر ینعم. [ ] (اخ) از ملوک تیعی یمن است 
و پس از او سلطتت به شمربن آفریقیس‌بن 
ابرهة رسید. رجسوع به مجمل التسواریخ و 
القمعص ص۴۲۳ و احوال و اشعار رودکی 
ص ۱۲۴ شود. 
ناشریون. [ش‌ری یو ] (إخ) خاندان و احفاد 
ناشربن تیم‌بن سملقة را ناشریون گویند و این 
خاندان در زبید یمن به فضل و فقه معروفند. از 
مشاهیر این خاندانند: ۱- قاضی موفق‌الاین 
علی‌بن سحمدین ابی‌بکر الشاشری. شاعر 
الاشراف, که به سال ۷۳۹ ه.ق.در تعز وفات 
کرد. ۲- نوادة او الخهاب احمدین ابی‌بکرین 
علی که ریاست العلم در زید یدو منتهی شد. 
۳- و همچنین برادر او علی‌بن ایبی‌بکر که 
حکمران زبید بود. ۴- و پدر این دو قاضی 
ابوبکر که فقه را از پدر خود اموخت و په سال 
۲ در تعز درگذشت. ۵-و ازین خاندانست 
قاضی ابوالفتوح عبدائبن محمدین عبدالّبن 
عمر اناشری که به سال ۸۱۴قاضی مهجم بود 
و در.همانجا وقات یافت و او را چهار برادر 
بود که همه در مهجم و کدراء به کار خطابه و 
تذریس مشفول بودند. ۶- و هم ازین خاندان 
است فقیه پرهیزگار ابراهیم الاشری که در 
کدراء به سال ۸۱۷ درگذشت. ۷- و علی‌بن 
محمدین اسماعیل ال‌اشری, شاعر و فقیه, 
متوفی به سال ۸۱۲در حرض. ۸- و امام 
محمدبن عبدال‌بن عمر الاشری. -٩‏ و 
عشمان‌ین عمربن ابی‌بکر الناشری, مکنی به 
ابوبکر که کتابی به نام «التان الزاهر فى 
طبقات علماء بنی‌ناشر» تألیف کرده است. (از 
الاعلام زرکلی چ ۲ ج۸ ص ۳۰۷). 
ناسز. [ش ] (ع ص) بلندنشیننده. (آنندراج) 
(غیاث اللفات) (صراح) (متخب اللغات). 
انچه که بلند برامده باشد از مکانش. ما کان 
ناتا مرتفعاً عن مكانه. (المنجد). مرتفع. (اقرب 
الموارد). ج, نواشز, 
5 عرینآغز یگ يل برآمده و برجهنده از 
بیماری. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). تاتیء. یضرب و 
برتفع عن مکائه لداء او غیره. (المنجد), 
- قلب ناشر؛ دل از جای رفته از ترس. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتفم من 
مکانه رعبا. (اقرب المواردا: نشزت نفه: 
شود. 
|ازنی که تاسازواری کند شوی را و در خشم 
اورد ان راو امتناع کد از آن. (ناظم الاطباء). 
زن ناسازگار. زنسی که با شوهر خود 
ناسازگاری کند. که با شوی آرام نگیرد. 
ناسازوار با شوی. آنکه عصان کند با شوی". 
رجوع به ناشزه شود. ||مردی که بر زنش جفا 
کند.(فرهنگ نظام). 

ناشزة. (ش ز] (ع ص) لحمة ناشزة؛ گوشت 
برآمده بر چسب (از اقرب المواره). تأنيٹ 
ناشز است. رجوع به ناشز شود. ||زنی که از 
اطابعت شرعی مرد بیرون رود در آن صورت 
حق نفقه و وة ندارد. (فرهنگ نظام). زن 
سرکش که امتناع از شوهر خود کند و به وی 
دست ندهد, (ناظم الاطباء). در اصطلاح 
فتهاء زنی.است که از اطاعت شوهر خود 
سرپیچی کند و همچنان که زن ناشزه باشد گاه 
باشد که نشوز از شوی پدید گردد چنانکه 
حقوق زن را نپردازد. (از شرایع الاسلام) 
( کشاف اصطلاحات الفنون). زن ناسازگار. 
زن سرکش. زن نافرمان. زن ناسازوار. 

ناشستن. [ش ت ] (مص منفی) نشستن. 
مقابل شستن. رجوع به شستن شود. 

ناشستنیی. [ش تَ] (ص لاقت) که قابل 
شتن نینت. که توان أن را شست. که ازدر 
شتو نباشد. مقابل شستنی. رجوع به 
شتی شود. 

ناشسته. [ش ت /ت ] (نمف مرکب) هرچیز 
که شسته نشده باشد. (ناظم الاطباء). مقابل 
شته. رجوع به شته شوده 
روی‌ناشسته خوشتری بنشین 
کاتشی‌روی تو در اب انداخت. 

2 عطار. 

روی ناشته چو ماهش نگرید 
چشم بی‌سرمه سیاهش نگرید. 1 
- طفل ناشته؛ کودک تازه زانیده شد که 
هنوز آن را نشسته باشند. (ناظم الاطباء). 
||ناتمیز. تطهیرنشده. غیرمطهر. آلوده. مقابل 


شسته» به‌معنی تمیز و پاک. 
ناشسته‌رخ.. [ش ت / ت ر] (ص مرکب) 
ناشتەروى ?ا 
از چه ناشسته‌رخم مۍ‌خوانی 
کر خر ات 
کمال آسماعیل: 


ناشسته روی. [ش سَ/ ت1 (ص مرکب) 


شسته‌روی؛ 

گلخنی مقلس تاشته‌روی 

مرد سراپرده اسرار نیست. 

چند باشد همچو اب روشت 
روی هر ناشسته‌روئی دیدنت. 
مغان تبه‌رای ناشته‌روی 

به دير امدند از در و دشت و کوی. 
|ان‌ادان. جاهل. بیتجربه. ناآزموده. 
(یادداشت مولف). ||در تداول مردم جنوب» 


عطار. 
ظار: 


سعدی. 


بی‌شرم. بیسروپا. بی‌حیا: 
چو از خواب بیدار شد زن بشوی 
همی گفت کای ژشت ناشه‌روی. 
فردوسی. 
دور مشتی جاهل ناشسته‌روی اندر گذشت 


دور دور یوسف است آن پادشاه بنده‌وار. 


سنائی. 
زآنچه آن خود هت بوئی نیست این 
کارهر ناشسته‌روئی نت این. عطار. 


ناشص. [ش] (ع ص) ناسازوار و غضبا ک. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج). زنی که ناسازگاری 
کندبا شوی خویش. (از اقرب الموارد). زنی 
که‌ناسازواری کند شوی راو در غضب و 
خشم آورد آن را. (ناظم الاطباء). ناشز. 
ناشزه". 

ناشط. [ش] (ع ص) اسے فاعل است از 
نشط. رجوع به نشط شود. ||گاو نر وحشی که 
از زمینی به زمینی شود. (از اقرب الموارد). 
گاونر دشتی که از جائی به جائی رود. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (السنجد). 
|ارونده از شهری به شهر دیگر. (فرهنگ 
نظام). ||مسالا فرعی که متشمب شود از 
مأل اصلی. اللواشط من المائل الم شعبة 
من المألة العظمی, واحدتها ناشط. (اقرب 
الموارد) (المنجد). |زکسی که گره بندد ". 
| طعنه‌زننده ۳. |[گزنده. (فرهنگ نظام) ج. 
نواشط. ||شادمان. خورسند. (منتهی الارب) 
(آتدراج). بانشاط. (فرهنگ نظام) (السنجد). 
اسرع فهو ناشط و نشیط. (اقرب الصوارد). 
|اطریق ناشط؛ راء که از چپ و راست راه 
بزرگ برآید. (منتهی الارپ) (آنتدراج). یخرج 
من الطریق الاعظم یمه و يسرة. (اقرب 


۱-نشزت المرأة بزوجها و مه و علیه: 
استعصت عليه و ابغشته قهی ناشز و ناشزة. 
(المجد). 

۲ -تشص المرأة؛ تشزت و ابغضت زوجها 
فهی ناشص. (اقرب الموارد). 

۳-نشط الحبل؛ عقده. (اقرب الموارد). 

۴- نط زیدا+ طنته و قیل طعنه فى جبه. 


(اقرب المرارد). 
۵ -نشط الحية؛ لدغه و عفته بانبابها: (اقرب 
الموارد). 


۶ ناشطات. 


الموارد). رای که از چپ و راست شاهراه 
برآيد. (ناظم الاطباء). 
ناشطات. [ش] (ع ص, !) ستارگان که از 
برجی به برجی روند. (منتهی الارب) 
(آتتدرا اج) (ناظم الاطباء). || فرشتگان که جان 
مومنان را به اسانی و سهولت قبض کنند. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||نفوس موه که وقت مردن خورسند و 
شادمان برآید. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
نفوس بندگان مومن که وقت مردن خرسند و 
شادمان برآیند. (ناظم الاطباع). 
ناشطة. زش ط] (ع ص) تأنيث ناشط. 
(اقرب الموارد). رجوع به ناشط شود. ||ناقة 
شدیدالسیر. (آنندراج از فر هنگ وصاف). 
|اگش‌اینده و بیرون‌کشنده. (انسندراج از 
وصاف)". |ازن شادمان و خرسند. (ناظم 
الاطباء). 
فاشع. اش ]لح ص) اسم فاعل ات از شم 
(اقرب الموارد). رجوع به نشع شود. |]بلند 
برآمده. (متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). ناتیء. (اقرب الموارد) (المنجد), 
ناشغ. [ش] (ع ص) اسم فاعل است از تشغ. 
(اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نشغ شود. 
|اکسی که به سیب شوق یا افوس نعره 
می‌زند و گریه در سنه می‌گرداند چندانکه 
بیهوش می‌شود. (ناظم الاطباء)". رجوع به 
تنشغ شود. ج نمُغْ. ||الذى یجیء بعد الجهد. 
(معجم متن اللغة) (ذيل اقرب الموارد از تاج 
المروس). ||شاهق. (معجم متن المغة). بلند. 
مرتفع. 
ناشغان. [شٍ](ع !) الواهتان؛ دو ضلم‌اند از 
ناسخة. [شع] (ع ص) تانیث ناشغ است. 
ج“ ناشغات. نواشغ. (اقرپ الموارد). رجوع به 
ناشغ شود. ||(() مجرای آب در وادی. ج» 
نواشغ ". | شعبه‌ای از مسیل. (از معجم من 
اللغة). 
نانشف. [ش ] (ع ص) آنکه با خرقه یا مانند 
آن آب را از گودالی یا از زمینی برگیرد. (از 
اقرب الموارد) ". ||که آب رابه خود می‌کشد: 
چون شد آن ناشف ز نشف بيخ خود 
ناید آن سوئی که امرش می‌کند. مولوی. 
رجوع به نشف شود. 
ناشفتن. اش ت ] (مص منفی) نیاشفتن. 
تاآشفن. مقابل آشفتن. 
نیاهفته. ناآشفه. که آشفته و پریشان نیست. 
مقابل آشفته. رجوع به آشفته شود. 
نانسکت. [ش] (ص, !) قسرض‌دار. وامدار. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). قررض‌دار را 
گویندو نشنک و نلشک نیز گفه‌اند. و تاغڼک 
به کسر شین هم در رشیدی آورده اما در دیگر 


کتب به شین معجمه و کاف تازی بدون نون 
بعد شین نوشته‌اند. (انندراج). اقای دکتر 
ممین در برهان قاطع حاشية ص ۲۱۶۶ ذيل 
کلمة نلشک [بر وزن سرشک به‌معنی وام‌دار 
و مقروض ] آورده‌اند: در مؤيد الفضلاء: 
«نلشک. قترض دارو», در زفان. گویا: 
«نلسک» در اداة الفضلاء بجاى «قترض 
دارو» «قرض‌دار» معنی شده, «مبشک» هم 
آمدهه در سروری «قرض دار و مرضدار» 
معنی شده., و هم سروری همه این صور را 
آورده گوید: «چون استشهادی نداشتيم هر دو 
را نوشتیم» در رشیدی «ناشگ» و «نشنگ» 
هم آمده و غالب صور مزبور را نقل کرده 
گوید:«چون هیچ‌کدام یافته نشد همه را ذ کر 
کرده‌شد» در فولرس: نلک نلشک: ناشک. 
نیشک هم به یک معنی آمده. (برهان قاطع چ 
معین]. 
ناشکافتن. [ش ت ] (مص منفی) نشکافتن. 
مقابل شکافتن. رجوع به شکافتن شود. 
ناشکافتنی. [ش تَ] (ص لیاقت) که ازدر 
شکافتن نست. که آن را نتوان: شکافت. که 
شکاف‌پذیر نباشد. مقابل شکافتنی ' 
ناشکافته. [ش ت /ت] (نمسف مرکب) 
نشکافته. ناشکفته. رجوع به ناشکفته شود. 
ناشکر. اش] (ص مس رکب) نساسپاس. 
(آندراج). ناسپاس. حق‌نشناس ویژه نصبت 
به خدای تمالی. (ناظم الاطباء). که شا کرو 
شکور ت. که ناشکری می‌کند. که شکر 
نعمت نمی‌گزارد. ناحقگزار. حق‌ناشناس. 
ناشکر شدن. [ش ش 3] (مسص مرکب) 
کفران ورزیدن. ناسپاس شدن:نوجوع به 
تاشکر شود. 
ناشکوی. |ش ] (حامص مرکب) ناسپاسی. 
(ناظم الاطباء). حق‌ناشناسی. شکر نعمت 
نگزاردن. کفران ورزیدن. کافرنعسی کردن. 
ناشکری حق؛ کفران نعمت خداوند. شکر و 
سپاس خداوندی بجا نیاوردن؛ 
ز تافرماتی و ناشکری حق 
هزاران عید و یک قربان ندارد. 
عرفی لاز آنندراج). 
ناشکری کردن. [ش ک د] (مص مرکب) 
شکر نکردن. ناسپاسی کردن. سپاس نممت 
نگزاردن. کفران ورزیدن. |اشکوه کردن. 
شکایت کردن از خداوند؛ 
نور خورشید ار سحابی برد ناشکری مکن 
کاخر این باران رحمت زان سحاب امد پدید. 
سید ححین غزنوی. 
ناشکستن. (ش کَ تَ] (مسص منفی) 
ناسکستنیی. [ش کَ ت] اص لیاقت) 
نشکیتنی. که ازدر شکستن نیست. که نتوان 
آن را شکست. که نبایدشی شکستن. 


ناشکشده. 


ناشکسته. (ش کَ ت /ت] (نمف مرکب) 
نشکته. شکسته‌ناشده. درست. سالم. مقابل 
شکسته. رجوع به شکسته شود. 
ناشکفت. [ش ک ] (ص مرکب. ق مرکب) 
در بیت زیر به‌معنی بی‌محایاء بی‌ملاحظه: 
نا گهانی خود عسس او را گرفت 
مشت و چوبش زد ز صفرا ناشکفت. 

مولوی. 
ناشکفت. (ش کْ) (نمسف مسرکب) 
بازناشده. ناشکنته. شکفته‌ناشده* 


گلی بود در بوستان ناشکفت 

همان نرگسی در چمن نیم‌خفت. نظامی. 
بنفشه چو در گل بود ناشکفت 
۰ عفونت پود بوی او در نهفت. تظامي. 


رجوع به ناشکفته شود. 

ناشکفتن. |ش ک تَ] (سص مصنفی) 

نشکفتن. مقابل شکفتن. رجوع به شکفتن 

شود. 

ناشکفتنیی. اش کی تَّ] (ص لیاقت) که 

شکفنی نست. که از هم شکفته و باز 

نمی‌شود. مقابل شکفتنی. رجوع به شکفتنی 

شود؛ 

دارم از آن شگفت که در باغ دل مرا 

صد گل شکفت و غنچۀ دل ناشکفتنی است. 
مشفقی تاجیکتانی. 

ناشکفته. (ش ک ت /ت] (ن‌مف مرکب) 

بازنشده. نشکفته. شکفته‌ناشده. مقابل شکفه. 

رجوع به شکفته شود؛ 

ازغنچۀ ناشکفته متورتری 

وز نرگس نیم‌خقته مخمورتری. معودسعد. 

بس غنچۀ ناشکفته بر خا ک‌بریشت. 


هنوزم غنچۀ گل ناشکفتهست 
هوزم در دریائی نسفته‌ست. تظامی. 
چون غنچۀ ناشکفته با او 
می‌زد نفسی نهفته با آو. تظامی. 
داری زیی چشم بد ای در خوشاب 
یک نرگس ناشکفته در زیر نقاب. 

کمال اسماعیل. 


تاشکقیفه. (ش ک د /د) (ن‌سف مرکب) 


۱ -انشطه العقال؛ مدا تشوطته و حله و انشطه 
البعیر من عقاله, اطلقه. (اقرب الموارد). 
۲-نشغ الرجل؛ شهق حتی كاد یغشی علیه. 
(المتجل). تشم فلان؛ شهق حتی کاد یفشی 
علیه. (اقرب الموارد). تنشغ؛ نعره زدن و گریه 
در سینه گردانیدن چندانکه به ببهوشی نزدیک 
گردد و انما بفعل ذلک شوقا أو اسفاء (محهی 
الارپ). 

۳- النواشغ؛ مجاری الماء فى الرادی» واحده 
ناشغة. أو هی الشعبة الميلة. (معجم متن اللغة). 
۴- نشف فلان الماء؛ اخذه من غدیر أو ارض 
بخرفة و نحوها فهر ناشف. (آقرب الموارد). 


ناشکن. 

غنچذ ناشکفته. وانشده. (ناظم الاطباء)'. 
ناشکفتد. 

ناشکن. (ش کت ] (نف مرکب) ناشکننده. 

نشکن. که نمی‌شکند.رجوع به نکن شود. 
ناشکوفا. [ث ] (نف مرکب) مقابل شکوقا. 
رجوع به شاکوفا شود. ||در گیاه‌شناسی, 
میوه‌هائی را "مویند که به خودی خود شکفته و 
باز نمی‌شوند مانند فندق و بلوط و گندم و جو. 
رجوع به گیاءشناسی گل گلاب ص ۱۸۸ شود. 

ناشکی. (خ) از دهات دهستان انگهران 
بخش ک‌هنوج شهرستان جیرفت. در 
۲ هرارگزی جنوب کهنوج و ۱۰هزارگزی 
مغرب راه »الرو آنگهران به منوجان واقع است 
کوهستانی, و گرمسیر است و ۸۰ تن سکنه 
دارد. ابش از قات تامین مسی‌شود و 
محصولش غلات و خرما و شغل مردمش 
زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ايران ج۸. 

ناسکی زش]" (ص مسرکب) بسی‌صبر. 
بسی‌قرار. (آنندراج). بی‌صیر. بی‌حوصله. 
درمانده. نی تحمل. (ناظم الاطباء). بی‌شکیب. 
ناشکیبا. نابردبار. بی‌تاب. مضطرب و جوشان 
و خروشان؛ 3 

همه شب به خواب اندر اسیب و شیب 


ز پیکارشان دل شده ناشکیب. فردوسی. 
کجات اسپ شبدیز زرین‌رکیب 
که‌زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. 
برون کرد یک پای خویش از رکیب 
شد أن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. 
ای دل ناشکیب موده بار 
کامد آن سس بان تتار. فرخی. 
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد 
نشاید خویشتن کشتن به بیداد. نظامی 
ولیکن گرچه بینی ناشکییش 
نینم گوش داری بر فرسش. نظامی 
خردبا روی خوبان ناشکیب است 
شراب چینیان مانی‌فریب است. 
نظامی 
تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی 
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت. 
سعدی. 


چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان نا گزیر. 


سعدی. 
بس‌که بود از غ او ناشکیب 
غنچه گل گشته دل عندلیب. 

میرزا طاهر وحید (از آندراج). 


- ناشکیب بودن از کی یا چیزی؛ تاب 
دوری او را نداشتن. از او نا گزیربودن. جدائی 
او را تحمل نکردن. از هجرش بی‌قرار و ارام 


۰ 
دن. 5 ی 
ودب ,۱ نله ره ویادد * - 


همی داند که از تو ناشکییم 


ولیک از بیم دشمن در پیبم. 

جوانمرد یود از پدر ناشکیب 

چو بیمار نالنده از بوی صیسب. نظامی. 
حرص تو از فتنه بود ناشکیب 

ز شیرینی بزرگان ناشکیند 


||عاشق. عاشق بی‌قرار. دلداده. رجوع به 
تاشکیا شودة 

در مزاج ناشکیبان گر فزاينده غم است 

در مزاج مردم آزاده جز غمکاه ست. 


ادیپ پشاوری. 
کلت را عندلبان صدهزارند 
رخت را تاشکیبان بی‌شمارند. وصال. 


- ناشکیپ شدن از کسی یا چیزی؛ تاب 
دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. 
از هجرش بي‌قرار و مضطرب و بی‌تاب شدن. 
از دیدنش نا:گزیرو بی‌قرار بودن: 
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب 
که‌شد هرکساز دیدنش ناشکیب. 
ناشکییا. [ش] (ص مسرکپ) بسی‌صبر. 
بی‌حوصله. بی‌ثبات. بی‌قرار. (ناظم الاطباء). 
جزوع. هلوع. (دهار), بی‌تاب. که شکیب و 
آرام و قرار ندارد. مقابل شکیباء 
در صحبت آن نگار زیا 
می‌بود ولیک تاشکیبا. 
مکن با من ناشکیبا عیب 
که‌در عشق صورت نندد شکیب. سعدی. 


اسدی. 


نظامی, 


ز دست رفن دیوائه عاقلان دانند 
که‌احمال نهاندست ناشکیارا. سعدی. 
همی‌دانم که فریادم به گوخش میرد لیکن 
ملوکی را چه غم باشد ز حال ناشکیبائی. 
3 نعدی. 
||عاشق بی‌قرار. دلداده. عاشق دلباختد. شیدا. 
عاشق سودانوي... 
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا 
یخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا. دقیقی. 
به صبری که در ناشکیبا بود 
به شرمی که دن ړوی زیا بود. نظامی. 
ترا در أنه دیدن جمال طلست خویش 
دگر چون ناشکیباتی بالد صادقش دانم 
که من در نفس خویش از تو نمی‌يابم شکیبائی. 
. سعدی: 
گناه تت | گروقتی بالد ناشکبائی 
ندانستی که چون آتش دراندازی دخان 


آید. 5 نعدی: 
|اعجول. بی‌صبر. بی‌تأمل : 
به نشکرده ببرید زن را گلو 
تقو پر چنان ناشکیبا تفوعت .. ۰.ابوش‌کور. 


||(ق مرکب) عجولانه. بشتای .س 


۲۲۱۵۷  .لشان‎ 


شکیبائی و تنگ مانده بدام 
به از ناشکیبا " رسیدن به کام. ‏ ابوشکور. 
اشکیبالی. [ش] (حسامص مرکب) 
ری من اتف ار 
جزع. بی‌قراری. بی آرامی. شکیبا نیودن. آرام 
و قرار نداشتن. اضطراب: چهارم اگر صبر 
نکتم باری سودا و ناشکیبائی را به خود راه 
ندهم. (تاریخ بیهقی ص 4۳۴۱. 
از نم آن پیج زلف بی‌قرار 
زاهدان را ناشکائی بمین. عطار. 
ناشکسائی کردن. اش ک | ( مص 
مرکب) جز ع. (دهار) (ترجمان القرآن). 
جروع. اهتکاع. (منتهی الارب). بی‌قراری 
نمودن. بی‌تابی کردن. 
ناشکیبا شدن. (ش ش د] (مص مرکب) 
جزع. (تاج المصادر بهقی) (دهار). بی‌قرار و 
بی‌تاب شدن. و رجوع به ناشکیبا شود. 
ناشکیبندگی. [ش ب د /د] (حامص 
مرکب) جزع. بی‌قراری. بی‌صبری. بی‌تابی. 
بی‌آراسی. ناتکیبائی, حالت و صفت 
تاشکیبنده. 
ناشکیینده. [ش ب د /د] (نف مرکب) 
بی‌قرار. بی‌تاپ. که شکیده نیت. مقابل 
شکیبنده. رجوع به شکینده شود. 
ناشکیبی. اش | (حامص مرکب) جزع. 
بىتابى. ىزارى ىرى 1 17 
ناشکبائی: 
که‌ترسم مریم از بس ناشکیبی 
چو عیسی برکشد خود را صلیبی. نظامی. 
اورده مرا به دلفریبی 
واداده به دست ناشکیبی. 
چون که دید او ستیزه کاری من 
ناشکیبی ‏ و بی‌قراری من. 
نظامی (هفت پکر ص ۱۷۹). 
جادو سخنی به دلفریبی 
عاشقمنشی به ناشکیبی. 
ملاعبداك‌کور بزمی. 
بخود گفت این گل از بی‌عندلیبی 
سر و کارش بود با ناشکیبی. وصال. 
ناشگفته. [ش گت /ت] نمف مرکب) 
گل که وانشده و شکفته نشده باشد. (ناظم 
الاطباء). ناشکفته. رجوع به ناشکفته شود. 
ابکار ناشگفته: دوشیزگان بی‌عیب. (ناظم 
الاطباء). 
ناشل. [ش ](ع ص) کسی که گوشت را بدون 


نظامی. 


١-ناظم‏ الاطباء به سکون «ک» خبط کرده 
است. ر 
۲-آننذراج بفتح لاش ضبط کرده است. 
۳-نل: نیک مانده... ناشکیی... (شاعران 
بی‌دیران ص .)٩۲‏ 


۴-نل: بی‌شکیبی. 


۸ ناشلة. 


چمچه باست از دیگ برآورد و در دهن 
گذاشته بخورد. (تاظم الاطباه). 

ناسله. [ش ل] (ع ص) را ن کسسم‌گوشت 
(آتندراج): فخذ ناشلة؛ ران کم‌گوشت. تھی 
الارب) )نام الاطباء). رانی اندک‌گوشت 
(مهذب الاسماء). الفخذ القليلة اللحم. ناسلق. 
(اقرب الموارد). 

ناشلیکت. ((خ) از دات بسخش ایذه 
شهرستان اهواز است. در ۲۱هزارگزی 
جنوب شرقی ایذه. بر کنار؛ راه سالرو تنگ 
چاق به بلوط شیخان, در جلگه‌ای گرمسیر 
واقع است و ۱۷۶ تن سکنه دارد. آبش از 
چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل 
مردمش زراعت و گله‌داری است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران ج۶ 
ص ۳۵۲). 

ناشمار. (ش /ش ] (ص مرکب) بی‌شمار. 
نامعدود. ناشمرده: به این دانه‌های ناشمار 
قسم؛ سوگندی است که بر سر سفره ضمن 
اشاره به قاب برنج یا بر سر خرمن گندم با 
اشاره به دانه‌های گندم خورند. 

فاشهو. [شِ /ش م (ص مرکب) ناشبار. 
ناشمرده. 

ناشمرد. [ش /ش م] اسف مرکب) 
نشمرده. لاتعد. غیرمعدود. نامعدود. ناشمار. 
ناشمرده* 

یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد 

قفیزی پر از کنجد ناشمرد. نظامی. 

ناشمردن. اش /ش م د] اسص منفی) 
نشمردن. مقابل شمردن. رجوع به شمردن 
شود. 

ناشمردنی. [ش /ش م د] (ص لیاقت) که 
قابل شمردن نت. که آن را شمارش نتوان 
کرد. که تامعدود است. 

ناشمرده. اش /ش مد /<] (ن‌مف مرکب) 
شمرده‌ناشده. بی‌حصاب. نامعدود. که نجوان 


شمرد از بسیاری: 

همان کنجد ناشمرده فشاند 

کزین یش خواهم سپه بر تو راند. نظامی. 
مشمرگام‌گام همچو زنان 

منزل ناشمرده باید شد. عطار. 


ناسفاء (شٍ] (ص مرکب) ناآشنا. بی‌اطلاع. 
بی‌خبر. (ناظم الاطباء). || ناآشنا. بیگانه. 
مقابل آشنا؛ 
دی همه او پوده‌ای امروز چون دوری از او؟ 
ناجوانمردی بود دی دوست و اکنون‌ناشنا, 

سنائی. 
ااغیر سیروف, (ناظم الاطباء). ناشناس. 
نامعروف. EF‏ 
ناشنا. [ش] (ص تب برابر. ان در 
شمار. مساوی, (ناظم الاطباء). 
ناشناخت. [ش] اسف مسرکب) 


ناشناخته‌خده. (آنندرا اج) (غیاث اللغات). 
شاخته‌نشده. ناشضاخه. مجهول. نکره. 
غیرمعلوم. (ناظم الاطباء). ||غریب. ناشناس. 
ضد معروف. تنها. بی‌آشنا: 
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس 
در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخست. 
سعدی. 
و در میان ان ورطه گرفتار و ناشناخت. 
(ترجمة محاسن اصفهان ص ۱۱۳). 
||(ق مرکب) ندناخته. ناشناس. که شتاختد 
نشود. که او راپه ها نارند: خواست که 
ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را تقاب از 
روی بران‌داخت. (جهانگشای جویینی). 
سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه 
بود. (جهانگدای جوینی). 
رفت جوجی چادر و روبند ساخت 
در میان آن زنان شد ناشناخت. مولوی. 
پناشناخت؛ متکروار. متکراً: ملوک 
عرب بناشتاخت بیرون آمدندی, (مجالس 
سعدی). أو را [شیرین را] مخفی به اصفهان 
آورد و بکرات بنائناخت بر,سبیل امتحان با 
او عشق باخت. (ترجمه محاسن اصفهان 
ص ۶۷). و وفات او شب شنبه بود نا گاهو 
بی‌مرضی. و گویند که او را سکته افتاد و 
بناشناخت او را دفن کردند. (تاریخ بیهقی). 
||(مص سرخم) ناشناختن. عدم معرفت. 
جهل؛ 
علتی نبود بتر از ناشناخت 
تو بر یار و ندانی عشق باخت. مولوی. 
خود را از چیزی ناشناخت کردن؛ تجاهل. 
خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن؛ 
پادشاه به حن ذ کاء‌بدانست که حال چیست 
و خود را از آن تاشناخت فرمود. (جهانگشای 
جوینی). 
ناشناختن. [ش ت ] (مص منفی) نشناختن. 
استکار. (زوزنی) (منتهی الارب). انکار. 
(تاج المصادر بهقی) (منتهى الارب) (ترجمان 
القرآن). نکر. (دهار) (تاج المصادر بسهقی). 
تنا کر.(منتهی الارب). مقابل شناختن. رجوع 
به شناختن شود. 5 
ناشناختنیی. (ش ت ] (ص لیاقت) که قابل 
شتاختن نیت. که آن را نتوان شلاخت. 
مقابل شناختی. رجوع به خناختی شود. 
ناشناخته. [ش ت / ت ] (نمسف مرکب) 
ناشناخت. مجهول. نکره. غیرمعلوم. (از ناظم 
الاطباء). |اناخناس. غریب. بیگانه. که 
شناخته و معروف و آشنا نست؛ با ناشناخته 
هم‌سفر مباش. (خواجه عبداله انصاری). ||(ق 
مرکب) بتاشناس. متتکروار. متتکراٌ 
ناشناس. [ش ] (نف مرکب) آتکه آگاه 
نست.و شنامائی.ندارد. جاهل. بی‌اطلاع. 
نابان. بی‌علم. (ناظم الاطیاء). ناشناسنده: 


ناشنوا. 


وگر نقره‌اندود باشد نحاس 
توان خرج کردن بر ناشناس, 
||(نسف مرکب) غیرمعررف. مجهول. 
||دهاتی. روستائی. (ناظم الاطباء). |[غریب. 
اجنبی. ناآشنا. ||(ق مرکب) بتاشناس. 
متتکروار. متنکرا. ناشناخت: پس آن هر دو 
زان و خادم بناشناس بیامدند و در لشکرگاه 
آمدند. (اسکندرنامه خطی). چون ضحاک 
تازی برخاست [جمشید ] بگریخت و ده سال 
تمام در عالم تھا ناشناس بگردید. (سجمل 
اتواریخ). چون عضدالدوله بمرد [کاراستی ] 
بگریخت وناشناس به همدان آمد. (مجمل 
التواریخ). ||(نف مرکب) تاشناسنده. نشناس. 
نشناسنده. این کلمه بصورت پساوند با اسم 
ترکیب شود: حق‌ناشاس. خدان-اشناس. 
سغن‌ناشناس. گوهرناهناس. نمک‌ناشناس. 
هنرناشناس. رجوع به ردیف این کلمات در 
همین لفت‌نامه شود. 

ناشناساء [ش ] (ص مرکب) نادان اطلام 
بیدريافت. |أغير معروف. نكره. (ناظم 
الا طباء). مقابل شناساء رجوع به شناد! شود. 

ناشناسائی. [ش ] (حامص مرکب) ناشناس 


بودن. غريب بودن. سرشناس و سعروف 


سعد ی. 


بودن. گمنامی. عدم معروفیت. ا|ناتاختن. 
صورت پاوند ترکیب شود: خداناشناسی. 
سیق‌ناشناسی. نمک‌ناشناسی. ||امتناع از 
شناسائی. نادانی. |[روستائی. (ناظم الاطیاء). 
ناشناسی. [ش] (حامص مرکب) نادانی. 
||ناشناسا بودن. شناسا نبودن. معروف و 
شناخته نبودن. رجوع به شناسا شود. 
ناشنقتن. (ش ن ت ] (مص ملفی) نشنفن. 
مقابل خنفس ٠‏ رجو : به شنفتن شود. 

وس [مي نت ] E‏ لیاقت) نخفسی 
شفحی یست. 

تاشنده. مقابل شنفه. رجوع به شنفته شود. 
ناشغو. (ش ن / و ] (نف مرکب) ناشنونده. 
تشنو, ||ناپذیر. ناپذيرنده. که حاضر به شنیدن 


یست. ||بصورت پاوند یدتبال اسم آید و 
صفت مرکب سازد: سخن‌ناشنو. پندناشنو, 
حرف‌ناشنو. و رجوع به نشتو شود. 

ناشنوا. [ش ن ] (نف مرکب) کر. اصم. (ناظم 
الاطباء). که نمی‌شنود. که شنوائی ندارد: 
بربط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست 
زیقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند. خاقانی. 


۱ -نشلت اللحم؛ اخرجه من الفذر بيده بلا 


اللحم بفیه. (اقرب الموارد). 


ناشنو ائی 
| آنکه مایل به شنیدن نیست. (ناظم الاطباء). 
ناشنو. که نمی‌پذیرد. که سخن کی را قبول 
نمی‌کند. 
فاشنوائی. اش نْ] (حامص مرکب) کری. 
(ناظم الاطباء). کر بودن. شنوا نبودن. 
|ابی‌میلی به شنیدن. (ناظم الاطباء). مايل 
بشنیدن نبودن. نپذیرفتن. قبول نکردن. 
اطاعت نکردن. 
ناشنو۵. (ش] (نمف مرکب) شنیده‌نشده. 
(ناظم الاطیاء). ناشنوده. ناشنیده. ||چیزی که 
لايق و سراوار شنیده شدن نباشد. (ناظم 
الاطباء). ||سخن بهوده. (ناظم الاطباء). 
ناشنود آوردن. [ش و د] (مص مرکب) 
ناشنیده گرفتن. نادیده گرفتن. اعتنا و التفات 
نکردن* 
اب دیده پیش تو باقدر بود 
من نتانستم که آرم ناشنود. مولوی. 
ناشتودن. اش د( (مسص منفی) نشنودن. 
مقابل شنودن. رجوع به شنودن شود. 
ناشنودنی. [ش د] (ص لیاقت) که شنودنی 
نیست. که ازدر شنودن نست. که قابل خنودن 
نیت. که أن را نپاید شنود. که نمی‌توان 
شنودشء 
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی 
کزگفت‌وگوی هرزه شود عقل تارومار. 
عطار. 
ناشنوده. [ش د /د] (ن‌مف مرکب) نشنوده. 
مقابل شنوده؛ 
بد و نیک تو هردو می‌شنوم 
نیک و بد ناشنوده کی ماند. 
رجوع به شنوده شود. 
ناشنوده گرفتن. آش د درگ ر تَ] 
(مص مرکب) ناشنیده انگاشتن 
ناسنیدن. آش د[ (مص منفی) نشتیدن. 
مقابل شنیدن. رجوع به شنیدن شود؛ 
اسود زماتی از دویدن 
وز گفتن و هیچ ناشنیدن. تظامی. 
ناشنید فیی,. (ش د] (ص لیاقت) نالایق از 
شیده شدن. (ناظم الاطباء). که قابل شندن 
نیست. که شنیدن را نشاید: 


ادیب صابر. 


از یس شنیده‌ام سخن ناشیدنی 

گویم شنیدهام سخن ناشیده را. صائب. 
|اکه آن را نتوان شنید. که شنیدن آن ممکن 
نباشد. 


ناشنیده. [ش د / د] (ن‌مف مرکب) شنیده. 


ناشده. (ناظم الاطباء). نشنیده. نشنفته: 
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست 


قصه تاشنده او داند 


اسدی. 


نامه نانبشته او خواند. نظامی. 
نادیده بداندرو ناشیه, پرخو اند. (سدیادنامه 


ص ۲۳۱). 


از بس شنیده‌ام سخن ناشنیدنی 
گویی‌شنیده‌ام سخن ناشنیده را. 
فسانه‌ام به تو معلوم کی شود که ترا 
هنوز حرفی از آن تاشنیده خواب گرفت. 
آهی جفتائی. 
ناشنیده کردن. [ش د / دک د] (سص 
مرکب) ناشنیده انگاشتن. به روی خود 
نیاوردن. تجاهل کردن؛ 
تا کی غم نارسیده خوردن 
دانستن و ناشنیده کردن. نظامی. 
ناشو, [ش / ش شُو] (تف مرکب)" ناشونده. 
محال. ممتنم, (آتدراج) (انجمن آرا). آنکه 
وجود ندارد. محال. غیرممکن. (ناظم 
الاطباء). 
فاشوا. (ش / ش ] (نف مرکب) آنکه وجود 
ندارد. مسحال. غیرممکن. ناشو. (ناظم 
الاطباء) ۲. رجوع به ناشو شود. 
ناشوائی. اش /ش] (حامص مرکب) عدم 
امکان. عدم وجود. (ناظم الاطباء) ". رجوع به 
ناشو و ناشواشود. 
ناشور () قیمی پارچذ سفید پبه‌ای لطیف‌تر 
از کرباس شه به متقال. پارچه‌ای لطیف‌تر 
از کرباس و خشن‌تر از چلوار. 
ناشور. (ن‌مف مرکب) ناشسته. شسته‌نشده. 
تمیز ناشده. || غیرمطهر. تطهیرنشده. 
ناشوهری. اش / نو هٌ] (حامص مرکب) 
حالت بی‌شوهری و بی‌تکاحی زن و مجردی. 
(ناظم الاطباء). 
ناسویل. [ناش ]لخ غ)" تشویل. نشول. یکی 
از شهرهای آمریکا و ب ایالت تسی است. 
در ۳۰٩هزارگزی‏ جنوب غربی واشنگتن. بر 
کنار رود « کمیرلند» از شبات رود «اهیو» 
واقع است. این شهر ۱۷۴۳۰۰ تن جمعیت 
دارد. در چنگهای داخلی آمریکا هواداران 
اتحاد به سال ۱۸۶۳م. در این شهر شکست 
خوردند. نایم فلزسازی, بافندگی و تولید 
مواد غذائی ناشویل یاهمیت است. 
ناشیی. (از ع. ص) بسی‌وقوف و اجسنبی. 
(الامی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). 
تازه کار و متدی. (فرهنگ نظام). کم تجربت. 
(السامی). بی‌تجربه. تازه کار.ناآزموده. 


صائب. 


نکرده کار. نا کرده‌کار. مر. ناآزموده کتار. 


بی‌مهارت. تااستاد. ناوارد به کاری. غیرماهر: 

ختم است برغم چند ناشی . 

بر خاقانی سخن‌تراشی. ۱ 
خاقانی (از انجمن ارا)؛ 

ناسیی. (إخ).رجوع به ناشیءالاصغر و 

ناشیءا لا کبر شود. ۳ 

ناشیانه. [ن / ن ] (ص نسبی, ق مرکب) از 

روی ناشیگری, رجوع به ناشی شود. 

ناشیء. [ش:) (ع ص)کویک ودختر که از 

حد صفر گذشته باشند. للذکر و الانشی. (منتهی 


۲۲۱۵۹  .رفصالاءیشان‎ 


الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دختر يا 
OPS‏ مه ی 
شده باشند: غلام ناشیء و جارية ناشی». 
(اقرب المواره). " نوجوان. (آشدراج) (غیاث 
اللغات). از کودکی پرامده, مذکر و مونث در 
این یکسان بود. (مهذب الاسماء). از کودکی 
برآمده. (اللامى) (محمودبن عمر). ج» ره 
نَسَّأ. ناشتة. ||ابر که تخستین پیدا و نمایان 
گردد. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). || آنچه به شب بدا و حادث شود. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء)؛ 
کل ما حدث باللیل و بدا (اقرب السوارد) 
(لمنجد). پیداشونده. (غياث اللفات). ج. 
نواشی. ||(() آغاز روز. اول‌النهار. ||اول 
ساعات اللیل. (الصنجد). نختین ساعات 
ناشی ءالاصغر. [ش ل اخ ((خ) [ ..] 
علی‌بن عبداله. شاعر مشهوری است از اهالی 
بغداد. وی به دورن خلافت المقتدر و القاهر و 
الراضی و یر ایشان می‌زیسته است. (از 
سمعانی). و نيز سولف ريحانة الادب آرد: 
علی‌بن عبدائّین وصیف‌بن عبدائ, یا علی‌بن 
وصیفبین عبداثه بغدادی‌الاصل و السدفن 
مصری‌الماً موصوف به «حلاء»* و مکنی 
به ابوالحسن یا ابوالحصین و ملقب به ناشی که 
گاهی در مقابل ناشی | کبر او را نیز په اصغر یا 
صفیر مقید کرده و ناشی صغیر گویند. چنانکه 
به جهت سکونت در باب الطاق بفداد به طاقی 
نیز موصوف است و معروف به کاتب بفدادی, 
ازا کابر و توابغ متکلمین شیعه و مشاهیر 
شعرای طراز اول قرن چهارم هجرت و محبین 
خانوادۂ عصمت و طهارت است و قصائدى 
در مدایح این خانواده گفته و به شاعر اهل بیت 
موصوف و معروف گردیده و در حلب 
سیف‌الدولابن حمدان را نیز مدیحه گفه. 
مشمول | کرامات وی گردید. ناشی از میرد و 
این‌المعتز روایت کرده و شيخ مفید و ابوبکر 


۱-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸ 
۲-رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸ شود. 
۳-رجوع به فرهنگ دساثیر ص ۲۶۸ شود. 
Nashville.‏ - 4 
ن است که کلمه 
فارسی است. ولی به نظر می‌رسد مأخوذ از 
ناشیء (اسم قاعل از مصدر نشا) باشد. 
۶ -قال الخلیل: و لا توصف به الجارية. (اقرب 
المرارد). 
۷-علی غير الفياس. (المنجد). 

۳ سا ق 
۸-حلاء گفتن ار به جهت انت که مس و 
روی را به طرزی خیلی خوب تقاشی کردی و 
در این صنعت مهارتی بسا داشته و یا خحود 
حلاء لقب پدرش بوده که جعبه شملشیر 
می‌ساخته. (از ريحانة الادب ج۴ ص ۱۳۳). 


۵-ظاهر عبارت رشیدی این 


۰ ناشیء الاکبر. 


۰ 


ناصح. 





خوارزمی و متنبی و ابن‌فارس لفوی هم از 
شا گردان‌او بوده‌اند و از او روایت می‌نمایند... 
وفات ناشی در سال سیصد و شصتم یا شصت 
و پنجم یا ششم هجری در بغداد واقع و موافق 
آنچه از معالم‌العلماء نقل شده جد او را 
سوزانیدند. کتابی در امامت و کتابی در علم 
کلام تألیف او بود و تصایف پسیاری بدو 
موب است. (از ريسحانة الادب ج۴ 
ص ۱۳۲). ملف ريحانة الادب بدین ماخذ در 
شرح حال ناشی اشاره کرده است: روضات 
الجنات ص ۴۸۰ و تاريخ آبسن‌خلکان 
ج۱ص۳۸۹ و هداية الاحباب ص۲۵۳ و 
مجالس السژمنین ص ۲۳۰ و كنى و القاب 
قمی ج۲ ص ۱۹۱ و صعجم الادباء ج۱۳ 
ص ۲۸۰. و نیز رجوع شود به معجم المژلفین 
ج۷ص ۱۴۲ و الفشهرست طوسی ص٩۸‏ و 
تذكرة المتبحرین ص ۴۹۱ و فوائدلرضویه ج١‏ 
ص ۳۴۰ و کتاب الرجال ص ۱۹۴ و منتھی 
المقال ص ۲۲۷ و تتقیح المقال ج ۲ ص ۰۲۱۲ 
ناشی ء الا کبر. اش ثل أبِ) ((خ) [..] 
عبدائهین محمدبن شرشر الناشی, مکنی به 
ابوالعباس ‏ و معروف به ابن‌شرشر ۲. رجوع به 
عبدال‌بن محمد تاشی و رجوع به الانساب 
سمعانی و الاعلام زرکلی و اعیان الشیعه ذيل 
حرف ن شود. 
ناسیو ین.(ص مرکب) مقابل شیرین. تلخ. که 
شیرین نیست. |اسمج. سمیج. (دهار): 
جگرها خون می‌شد که ا گر این ناشیرین تا 
وقت غلا در کرمان بماند چه منصوبه‌های 
ظلم فرومی‌چیند. (المضاف الى بدايع الازمان 
ص ۲۱). ||ناپند. ناموافق. زشت. قببح. 
ناخوش. ناماسب. ن‌ادلنشین؛ و وی را 
[حنک را] مواجر خواند و دشنامهای 
زشت داد. حسنک در وی نتگرست و هبیج 
جواپ نداد عامة مردم وی را لینت کردند 
بدین حرکت ناشیرین. (تاریخ بهقی). 
ناشی صغیر. اي ص] (إخ) رجوع به 
ناشیءالاصغر شود. 
ناشیکری. اک ] (حامص) تااستادی. 
غرارت. بی‌تجربگی. ناآزموده کاری. عدم 
مهارت. ناآزمودگی. ناپختگی. رجوع به 
ناشی شود. 
اصابر. [ب] (ص مرکب) ناشکیبا. بی‌صبر. 
بی‌تحمل. (ناظم الاطباء). نابردبار. که صير و 
شکب ندارد. بی‌شکیب. 
اصابر شدن. [ب ش د] (بص مرکب) 
بی‌تاب شدن. بی‌تابی کردن. جزع و فزع 
کردن.اضبطراب و قلق نمودن: 
هر زمان دزد اندراقد کلبه را جارت کند. 
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود. 
منوچهری. 
رجوع به تاصابر شود. 


| ناشکیبی. عمل و صفت ناصابر. 


تاصابری کردن. [ب ک د] (بص مرکب) 
بی‌صبری کردن. ناشکیبائی نمودن. 

ناصاف.(ص مرکب) انچه صاف نباشد. (از 
آنتدراج). کدر. (ناظم الاطباء). غیرزلال. 
تصفیه‌ناشده. آلوده. 

- آب ناصاف؛ آپ آلوده. آب تصفیه‌نشده. 
آب غیرزلال. 
|ان‌اهموار. (ناظم الاطباء). ناراست. 
غيرمستقيم. که صاف و یکنواخت نیست. 
||آنچه پا ک نباشد. (از آنندراج). چرکین. 
(ناظم الاطباء). ناپا ک. 

فاصافی.(حامص مرکب) تاصاف بودن. 
مصفا نبودن. زلال نبودن. ||پا کو تمیز 
بودن. چرگینی, آلودگی, لاحاف و تتح 
نبودن. کج و معوج بودن, اهمواري. 

اصافی.(ص مرکب) صافي‌نشده. ناصاف. 
رجوع به ناصاف شود. 

تاصالج. ال ] (ص مرکب) نب ادرستکار. 
متقلب. مزور. غیراصین. ||یی‌صلاحیت. 
ناشایسته. ن_اسزاوار. که شایبتگی و 
صلاحیت ندارد. مقابل صالح. رجوع به صالح 
شود. 

ناصاه. (ع !) موی پیشانی به لغت مردم طی. 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از معجم متن 
اللفة). رجوع به ناصية شود. 

(آنندراج) (غیاٹ اللغات). برپایدارنده. 
قاثم‌کننده. نصب‌نماینده. (ناظم الاطباء). آنکه 
چیزی را نصب و برپا می‌کند و می‌افرازد. 
||دشمن‌دارنده. (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(غیاث اللفات). انکه متدین يه بفض علی‌بن 
ابی‌طالب علیه‌ال لام باشد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به تاصبی و نواصب شود. | هم ناصب؛ 
غم با رنج ". (آنتدراج) (منتهی الارب). متعب. 
(اقرب الموارد). اندوه با رنج. (ناظم الاطباء): 
عیش ناصب؛ زیست با رنج و تکلیف. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ای فيه كد و 
جهد. (اقرب الموارد). اللاصب من العیش؛ ما 
فه كد و جهد. (معجم متن اللغة). رنج‌دهنده. 
|(اصطلاح تحو) عامل نصب. عاملی که 
معمول خود را نمب دهد. رجوع به ناصبة و 
نواصب شبود. |/|(اصطلاح درایه) از الفاظ ذم و 
قدح است. ج نواصب. 

اصبور. [ض ] (ص مرکپ) نباشکیا. 
بی‌حوصله. بی‌صیر. (ناظم الاطیاء). عیجول. 
بی تاب. بی‌قرار. مضط رب 

بډان شب که معشوق من مرتحل شد 

دلي داشتم ناصبور و قلیقا. منوچهری. 
اصیوران چو خا کو چون بادند 


فار ر شر وزات 7 سان 
بلائی که باشم در آن ناصبور 

ز من دور دار ای ز بداد دور. نظامی 
مرد کز صد ناصبور افتد 

تیر او از نشانه دور افتد. نظامی, 
|[نا گزیر.ناچار. مجبور: 

بدان راز نکی کن ناصبور 

ز نیکان بدی راکنم نیز دور. نظامی, 


ناصبوری. [ض] (حابص مرکب) 
بیقراری. بسی‌صبری. ناشکيبي. ناشکیبانی. 
بی‌طاقتی. بی‌تابی. جزع و فزع: 
گر تو به هر مدیحی چندین تپید خواهی 
تهمار ناصبوری نهمار بی‌قراری. متوچهری. 


چندان بطریق ناصیوری 

تالید ز درد و داغ دوری. نظامی. 
بباید ساختن با داغ دوری 

که‌عیب است از بزرگان ناصبوری. نظامی. 
رجوع به ناصبور شود. 


ناصبوری کردن. ام ک د] (مسص 
مرکب) بی‌قراری کردن. ناصوری. 
ناشکیبائی. رجوع به تاصبوری شود. 
ناصة. [ص ب ] (ع ص) تانیت ناصب. 
رجوع به ناصب شود. ||حروف ناصبة. رجوع 
به حروف و نیز به نواصب شود. ||(إخ) قومی 
که‌علی‌بن ابی‌طالب را دشمن می‌دارند واینان 
طایفه‌ای از خوارجند و نبت بدیشان ناصبی 
است. (معجم متن اللغة), رجوع به ناصبی 
شود. 
فاصبی. (ص | (ص نسبی) کی که دشمن 
می‌دارد علی‌بن ابی‌طالب عليه السلام را 
(ناظم الاطباء). ج, ناصبية. نواصب: 
ای حجت بنشته به یمگان و سخنهات 
در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان. 
ناصرخسرو. 
نیت سر پرفاد تاصبی شوم 
ازدر اين شم بل سزای فسار است. 
ناصر خر و. 
خازن علم قران فرزند شیر ايزد است 
ناصبی گر خر نباشد زاوش چون باید رمید. 
ناصر خسرو. 
رجوع به ثواصب شود. 
فاصبیة. (ص بی ی ] ((خ) ج تاصبی. گروهی 
که متدین‌اند به بفض علی‌بن ابی‌طالب. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به ناصبی و نواصب شود. 
ناصح. [ص ] (ع ص) نصیحت‌کننده. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة) 


۱-الانساب سمعاتی ذیل حرف لن». 

۲ -الاعلام زرکلی چ دوم ج۸ ص 1۶۱ 

۳-هر فاعل به‌معنی مفعول لاه ینب فيه و 
یعب کقولهم لب نائم ای ینام فیه. (متهی 
الارب). 


ناصح. 
(انندراج). پنددهنده. (ناظم الاطباء). 
ان‌درزگوینده. اندرزگو. واعظ. صذکر. ج» 
نصَاح. نصُح. نصحاء؛ اگرمرد از قوت عزم 
خویش ماعدتی تمام تیابد تنی چند بگزیند 
هرچه ناصح تر و ف‌اضل‌تر که وی را 
بازمی‌نمایند عیپ‌های وی. (تاریخ بیهفی). 
ناصحان وی بازنمودند که غور و غایت این 
حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی). هرکه سخن 
اصحان نشنود بدو آن رسد که به نگ پشت 
رسید. ( کلیله و دمنه). یکی از سکرات ملک 
آن است که همیشه خائتان را آراسته دارد و 
ناصحان به وبال سخط مأخوذ. ( کلیله و دمنه). 
هرکه سخن ناصحان استماع ننماید عواقب 
کارهای او از ندامت خالی نماند. ( کلیله و 
دمنه). 
ناصحی کان ترا بد آموزد 
نیت ناصح که از عدو بتر است. 
اصحان گفند از حد مگذران. 
مرکب استیزه را چندین مران. 
داتد عاقلان که مجانین عشق را 
پروای پند ناصح و قول ادیب نیست. سعدی. 
پدر گفت ای پر به مجرد این خیال باطل 
تشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. 
( گلستان). ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع 
نیامد. ( گلستان). 
|امشفق. دلسوز. خیرخواه. یکدل. دوست 
مخلص". مقابل حاسد: 
دو چیز دار برای دو تن نهاده مقیم 
ز بهر ناصح تخت وز پهر حاسد دار. 
فرخی. 

کاتبت‌راگو نویس و خازنت را گو بنج 
ناصحت را گو گزار و حاسدت راگو گداز. 

منوچهری. 
چنان نمودی که وی اصروز ناصح تر و 
مشفق‌تر بندگانست. (تاریخ بیهقی). 
ناصح ناصح تو برچیس است 
حاسد حاسد تو کیوانست. مسعو دسعد. 
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است 


ظهیر. 


مولوی. 


با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است. 


سوزنی. 
هستند ناصحانت ز ناز و تعم غنی 
چونانکه حاسدانت ز بار تقم غمی. سوزني. 
چو باد ناصح قدرش برآمده به فلک 
چو اب حاسد جاهش فروشده به زمین. 
۱ عوفی. 
پدیدار است عدل و ظلم پنهان 
مخالف اتدک و اصح فراوان. 
قمری (از ترجمان البلاغه). 


| خالص از عسل و هر چیز دیگر. (معجم متن 
اللغة). الخالص من الل و غيره. (اقرب 
الموارد). انگبین بى آميغ. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). خالص. بی‌غش. 


||پا کیزه. نقی. صافی. مصفا. غیرمغشوش: 
رجل ناصح الجيب؛ مرد صافدل. (منتهی 
الازب). هو ناصعالقلب نتی‌القلب و 
ناصعالجيب؛ نقی‌الصدر لاغش فیه. (معجم 
متن اللغة). || خیاط. (معجم متن اللغة) (اقرب 
المسوارد). درزی. (متهى الارب) اناظم 
الاطباء) (آنندراج). 
ناصح. (ص] (اخ) إن ظطفرین سعد 
الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف. از شاعران و 
نویستدگان قرن ششم و هفتم هجری است. 
رجوع به جرقادقانی. ناصح‌ین ظفر در این 
لفت‌نامه و نیز رجوع به مجلة یادگار سال اول 
شماره ۴ ص ۵۸ شود. 
ناصحانه. (ص ن /] (ص نس بی. ق 
مرکب) مشفقانه. دلسوزانه. از روی 
خیرخواهی و دلسوزی. رجوع به ناصح شود. 
ناصح الحیب. (ص حل ج](ع ص 
مرکب) پا کدل.بی‌غش. رجوع به ناصح شود. 
ناصح الد ین. [صِ ج دی] ج( 
عبدالواحدین محمد. مکنی به ابوالفتح و ملقب 
به سیدناصح‌لدین. رجوع به ابوالفتح 
عبدالواحذین محمد در این لغت‌نامه و نیز 
رجوع به ریحانةالادب ج۱ ص٩۲‏ و 
روضات‌الجنات ص ۳۶۴ و مستدرک‌الوسایل 
ص ۲۹۱ و معجم‌المطبوعات ص٩‏ شود. 
ناصحالد ین آرحانی. [ ص خد دی ن 
ر ] (اخ) احمدین محمد ارجانی, مکنی به 
ابوبکر ملقب به ناصی‌آلدین با ناصر. از 
شاعران عربی‌گوی خوزستان است. مژلف 
ریحانهة‌الادب ازد: فقهی است شاعر که 
قاضی تستر ا و عسکر مکرم " بوده و اشعار او 
آبدار و در غایت حن و طراوت و رقت و 
ملاحت بوده و گویند که علی‌الدوام روزی 
هشت بیت شعر می‌گفته‌است. وی په سال 
۴ھ .ق.در ۸۴الگی در شهر تستر وفات 
یافت و در همان بلده یا شهر عسکر مکرم 
مدفونست. او راست: ۳ 

لو کنت اجهل ما علمت لسرتی 

جهلی کما قد سائتی ما اعلم 

کالصمویرتع فى الریاض و انما 

حبس الهزار لانه پترنم. 

(از ریحانة الادب ج۱ ص ۵۷ از سراصد 
الاطلاع و تاریخ ابن خلکان ج ١‏ ص ۵۰). 
ونيز رجوع شود به قاموس الاعلام ج۶ و 
معجم المطیوعات ص ۳۲۴ و تاريخ الخلفاء 
ص ۲۹۲. و رجوع به ارجانی ابویکر احمدین 
حن الارچانی در این لفت‌نامه شود. 
ناصح القلب. (ص حل ق ] (ع ص مرکب) 
تقی‌القلب. پا کدل. ناصم‌الجیب. رجوع به 
ناصح شود. 
ناصح تبریزی. (ص ج 2) (لغ) مروف 
به میرزا عرب ", از شاعران قرن یازدهم است 


۲۲۱۶۱  .یحصا‎ 


و در عباس اباد اصفهان.سا کن و به کار 

تجارت مشغول بود. مولف دانشمندان 
آذربایجان بنقل از یاض صائب آرد: «میرزا 
صائب بر شوه سخنان وی اعتقاد کامل داشته 
و صد بیت از دیوان وی داخل بیاض خود 
کرده‌و در مقطع غزلی چنین گفته است: 

این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است 
قالب ساغر بخون می گواهی میدهد».۵ 

او راست: 

با علمت اگرعمل برابر گردد 

کامدو جهان ترا میسر گردد 

مفرور به این مشو که خواندی ورقی 

زان روز حذر کن که ورق برگردد. 

گریار بشنود سخنی از زبان ما 

قالب کند مشایست حرف جان ما. 

# 

از زندگی به مرگ کشیده‌ست کار ما 

خواب گران ما شده سنگ مزار ما. 

از منع باده محتسب شهر را چه سود 

خواهد مگر که قیمت می را گران نمود؟ 
ناصح قبل از سال ۱۰۸۱ ه.ق. درگ‌ذشته 
الست رجوع به تذکرۀ سرو آزاد ص۱۰۸ و 
شمع انجمن ص ۴۹۰ و سفینۀ خوشگو ذیل 
حرف ن و روز روشن ص۱۷۱ شود. 
ناصحه. (ص ح] ((خ) آبی است معاویةین 
حزن‌بن عبادةبن عقيل را به نجد. (معجم 
ابلدان). 

ناصحة. اص ح] (اخ) مس وضی است در 
شعر زهیر. (از معجم البلدان). 

اصحی. اص ] (ص تسبی) منوب به 
ناصح است. (از الاتساب سمعانی). رجوع به 
ناصح شود. ||(ع ص) خیاط. (اقرب الموارد). 
درزی. (انسندراج) (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). 

تاصحی. (ص ] (حامص) ناصح شدن. 
ناصح بودن. اندرزگوئی. رجوع به ناصح شود. 

ناصحی. [ص ] (اخ) قاضی ابومحمد از 
دانشمدان و فقهای قرن پنجم و معاصر با 
طفرل سلجوقی است. در تاریخ گزیده 
ص۴۳۲ و ۸۰۴نام او آمده است. 

ناصحی. [ص | (اخ) (1..) محمدین 
محمدین جعفرین علیبن ناصح, مکتی به 


۱-نصحع لفلان؛ اخلص له الود فهر ناصح. 
(المتجد). 

۲-تستر بر وزن دختر از بلاد خوزستان است. 
۳-عکر مکرم بر وزن دختر از بلاد 
خوزستان است. (از ريحانة الادب). 

۴- تذکر: تصرآبادی ص ۱۷۵. 

۵-دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۹ 

۶-همدتی قبل ازین فوت شد.(تذکرهة 
نصرآبادی ص ۱۲۵). 


۲ ناصحی. 


ابوالحسن. مشهور به ناصحی. از مردم 


- 2 * /۳ 
اموخت. وی از ابوعبدالرحمن اللمى و 


ابوالقاسم السراج و ابوبکر الجبری تقل حدیث 
کرده‌است. تولدش به سال ۴۰۳ و وفاتش به 
سال ۴۷۹ ه.ق. است. برادر وی ابوسعیدین 
ابوجعفر محمدین محمدین جعقرین علی‌بن 
محمدین ناصح نیز در فضل و ورع و دیانت 
عدیم‌النظیر بوده وی نیز فقه را از علی‌بن 
محمد الجوینی فرا گرفت و از ابوطاهر لزیادی 
و ایوذ کریاالسزکی و دیگران روایت 
کرده‌است.به سال ۴۰۰ متولد کشت و در بنۀ 
۵ درگ ذشت. (از الاناب سمعانی 
ص ۵۵۱). 
تاصحی. [ص ] (اخ) اسماعیل‌ین ابوسعد 
الناصحی از ابوالحن علی‌بن ابوبکر الطرازی 
روایت حدیث کرده است. (از الاناب 
سمعانی). ۱ 
ناصحی. [ص | ((خ) جمال‌خان بدایونی از 
شمرای فارسی‌زبان هند است وی مقرب 
میرمحمدخان غزنوی از رجال | کیرشاه بود. 
این بیت از اوست: 
بشنو این نکتۀُ سنجیده ز پرورد؛ عشق 
که به از زندۀ بی عشق بود مردۀ عشق. 
(از قاموس‌الاعلام ج ۶ ص ۴۵۴۵). 
و نیز رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۴۹۳ و 
متخب‌التواریخ ج۲ ص ۳۶۰ شود. 
فاصو. (ص | (ع ص, !) یاریگر. رهاننده. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطبام). 
یباری‌دهنده. (السامی) (صهذب الاسماء) 
(غیاث اللفات). یاری‌کننده. (فرهنگ نظام), 
نصرت‌کننده. مددکار. فریادرس. معن. 
فیروزی‌دهنده. رفیق. همراه. (ناظم الاطباء). 
يار. یاور. ج. نصار. نصر. انصارة ˆ 
جاودان شاد باد و در همه وقت 


ناصرش ذوالجلال و الا کرام. فرخی. 
به طوع و طبع کند ناصر ترا یاری 
به جان و تن ندهد حاسد ترا زتهار. 

۱ ۱ م‌عودسعد. 
ناصر ملت‌طرازء قاهر بدعت‌گداز 
شاه خلیفه‌پناه. خسرو سلطان‌نشان. خاقانی. 
حافظ اعلام شرع ناصر دين رسول 

رغد علم وست نرت عرب خا 

خاقانی. 

چون به سخن راستی آری به جای 
ناصر گفتار تو باشد خدای. نظامي. 
نسل ایشان نیز هم بسیار شد 
نور احمد ناصر امد یار شد. ' مولوی. 
اگراز چشم همه خلق بیفتم سهل است ‏ 


تو مپندار که مخذول ترا ناصر نیست. 
سعدی. 
قائم‌مقام ملک سلیمان و ناصر اهل ایمان. 


( گلستان). || آب که از دور آید و مدد کند 
سیل‌ها را. (منتهی الارب) (از اقرب الصوارد) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). ج نعار. تصر. 
انصار. ||راه گذر آب به سوی وادی. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). مجزای آب 
به سوی وادی‌ها. (از اقرب الموارد). مجرای 
آب به‌وادی, (فرهنگ نظام). مجری الماء الى 
الاودية. (المنجد) (سعجم متن اللفة). ج. 
نواصر, رجوع به نواصر شود. | پشتهُ بزرگ به 
درازی یک کروه و مانند آن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). پِشتة بزرگ به درازای یک ميل و 
مانند آن. (ناظم الاطباء). اعظم من السلعة 
یکون میا او تحوه. (اقرب الموارد). 
تاصو, (ص] (اخ) نامی از نامهای 
خدای‌تمالی. (مهذب الاسماء). 
ناصو. [ص ] (اج) (... خان) دومین از 
سلاطین خاندیش هند است و پس از شلک 
راجه به سال ۸۰۱ ه.ق. به سلطنت رسید. و تا 
سال ۸۴۱ حکومت کرد مولف طبقات 
سلاطین اسلام آرد: «ناصرخان نختین 
فرماتروای ملم خاندیش که خود را از زیر 
بار اطاعت سلاطین دهلی بیرون آورد مدعی 
رساندن نسب خویش به خلیفه ثانی عمر بود. 
این شخص از راه مواصلت با پادشاهان 
گجرات نسیت داشت و ممالک او که شامل 
در سفلای نهر تپتی نیز بود با خا ک گجرات 
فقط به واسطه بیشه‌ای مجزا می‌شد و پایتخت 
او شهر برهان‌پور در نزدیکی قلع اسیرگره 
بود. (از طبقات سلاطین اسلام ص ۲۸۴). 
ناصر. [ص ] (إِخ) از پارسی‌گویان قرن اخیر 
است. مولف صبح گلشن ارد: «مولوی محمد 
اصر از مردم رامجرد افغانان بوده و مشق 
بسخن از سولوی لام جیلاتی رفعت 
رام‌جوری نموده... به سال ۱۲۵۹ ه.ق. 
درگذشته است: 

بر گرد رخت که خط و خال آمده‌است 
خضریست که همره بلال آمده‌است 

نی‌نی غلطم که از پی غارت دل 

شهزادۂ زنگ مورچال آمده است. 

مثل تو به دهر شهسواری نبود 

چون من به زماته خا کاری‌نبود ۰ 

پوسته ر کاب تو یوسد خا کم 

بر خاطر تو ا گرغباری نبود. 

(صبح گلشن ص ۴۹۵). 

اصر. (ص] (إخ) (قاضی...) مولف صبح 
گلشن این بیت را از او تقل کرده است ا: 

چه اعتماد کند کس به وعده‌ات ای گل 

که همچو غنچه زبان در ته زبان داری. 

و جای دیگر از وی نشانی دیده نشد. 
ناصر. [ص] (اخ) تخلص شعری 
ناصرالدین‌شاه قاجار است. (از ريحانة الادب 


ناصر . 

ج۴ ص۱۴۴). رجوع به ناصرالدین‌شاه قاجار 
شود. 

فاصر. [ص ] (اخ) ابن ابی‌نبهان, از دانشمندان 
دیار عمان بود و به ساحری اشتهار داشت. 
سلاطین و امرای دیارش از او بیمنا ک‌بودند. 
به زنگبار درگذشت. از روابط وی با سلطان 
سمیدین سلطان‌ین الامام روایتها کرده‌اند, گویا 
او را کابی بوده‌است که در ان حوادث عمان 
را در زمان خویش ثبت کرده‌است وی به سال " 
۲ هه .ق.مستولد شد و به سال ۲۱۲۶۳ 
درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی چ ۲ ج۸ 
و تحفة الاعیان ج ۳ ص۲۰۹ شود. 

ناصر. [ص] (إخ) ابن حین. مکنی به 
ابوالقاسم و ملقب به قوام‌الدین. وی به سال 
۸ ھ.ق. به وزارت محمودین سحمدین 
ملکشاه رسید. رجوع به مجمل الشواریخ و 
التصص ص ۲۱۵ شود. 

دیلمی مکنی به ابوالفتح» دهمین از ائمة رسی 
یمن است. وی به سال ۴۲۰ ه.ق.به امارت 
سعدا در یمن رسد و به سال ۲۳۰به دست 
ابوکامل على الصلیحی کشته شد. (از طبقات 
شتلاطین اسلام عن ٩۳‏ (سعجم لا انب 
ص‌۱۸۸. 

اصو. [ص] (اخ) ابن خرو القبادیانی 
المسروزی, مکتی به ابومعین. رجوع به. 
ناصرخسرو شود. 

عبداله علوی حسینی. از فقهان و محدثان 
معتبر شیعه و شا گرد شیخ ابوجعفر طوسی 
است. او راست: کتابی در مناقب آل رسول و 
کتاب ادعية زین‌العابدین علی‌بن حسین و نیز 
کتابی مشتمل بر مکاتبات و مطایباتی که میان 
او و یکسنی از فضلا رفته‌است. رجوع به 
روضات الجنات ص ۷۵۷ شود. 

ناصر. [ص] (اخ) ابن عبدالحفیظ المهلا 
الشرفی: متوفای سال ۱۰۸۱ ه.ق.از فقهان 
بررگ زمان خویش و وزير امام الموید باه 
صاحب یمن بود و با او سباحث و مجالس 
داشت. او راست: «الم‌قرر و المحرر» در 
قراآت و «ارجوزة قى الفقه». (از الاعلام 
زرکلی ج۳ ص ۱۰۹۲ از خلاصة الاشر ج۴ 
ص ۴۴۴). 

ناصر. [ص ] (لخ) ان عبداله الاعمشی 
الدرعی. از امرای سودان است. وی در دو 
نوبت [به سال ۱۰۷۷و ۱۱۱۸] به حکومت 
سودان رسید. (از معجم الاتساب ص ۱۳۲ و 
۳۵ 

ناصو. [ص] (إخ) ابن علناس, پنجمین از 
بلی‌حماد است. وی پس از کشتن بلکین‌بن 


۱-تذکر؛ صح گلشن ص ۴۹۵, 


ناصر. 
محمد به سال ۴۵۴ھ .ق. Ca EK‏ 
سال ۴۸۱ که درگذشت پادشاهی کرد. پس 
وی پسرش منصور به سلطلت نشست. ر 
الانتاپ ص ۱۱۰ و طبقات سلاطین اسلام 
ص ۲۴ شود. 
ناصر. [ص] (إخ) ابن على التلمانی, وی از 
سال ۱۰۷۸ تا ۱۰۸۱ ه.ق.بر سودان 
فاصر. [ص] ((خ) (.. شاه) ابن غیات‌بن 
محمود خلجی. از ملوک مالوهۀ هندوستان 
است. وی از سال ٩۱۷۱۲۲٩۰۶‏ ه.ق. 
حکمرانی کرد. (از طبقات سلاطین اسلام 
ص ۲۸۰ (معجم الاناب ص ۴۲۲). 
۰۱ ه.ق.بر تونی سلطّت کرد. (از معجم 
الاناب ص ۱۳۱). 
مالک‌ین ابی‌یعرب. ملقب به الموید الیعربی. از 
احفاد نصربن زهران یعربی و نختین امرای 
یعاربة عمان است وی از سال ۱۰۳۴ تا 
۹ هھ .ق. بر عمان حکومت کرد. رجوع 
به معجم الاناب ص۱۹۴ و الاعلام زرکلی 
ج۲ ص ۱۹۰۲ شود. 
ناصر. [ص ] (اخ) ابن مهدی‌ین.حمزه, مکتی 
به ابوالحسن و ملقب به تصيرالدين. وزير 
التاصرلدین الله عباسی 


۲ la 
شد و در ری پرورش یافت و سرانجام در‎ 


است. در همدان متولد 


بغداد به سال ۵٩۲‏ هھ.ق. به وزارت رسید و به 
روایت مؤلف تجارب‌اللف «این مهدی به 
ب آنکه ب بر عنایت خلیفه اعتماد داشت 

غلامان ر و مقربان خلیفه رااعتماد 
نمی‌کرد و در بعضی اوقات معاش ایشان را 
منقطع می‌گردانید» ذهن خلیفه را بر وزير 
بشورانیدند تا او رابه سال ۶۰۴ از وزارت 
معزول ساخت و چون مأموران خلیفه به 
مصادرة امواللش رفتند «درجی کاغة برگرفت 
و هرچه در ملک او بود از دواب و قماش و 
غلام و کیزک و نقد ملک و اسباب بر انجا 
E E‏ 
به او بخشیده بود آن را هم بلوشت و در آخر 
ذ کر کرد که بنده به خدمت اعلی ازین جمله که 
در تفصل است هیچ نداشت این همه از 
واضل سدقت ام تون ادل 
کرده‌است و نظر بر آن بود که چون وزارت 
منصبی بزرگ است تجمل مناسب آن می‌باید 
واکنون به آن جمله هیچ حاجت ندارد و 
اجازه می‌خواهد ان را تسلیم خزانه‌داران و 
معتمدان حضرت کند و زعم بنده | ن است که 
از او گاهی که موجب تلف نفس باشد صادر 
نشده آنسنت» آ و ناصرالدین در جواپش 


امان‌نامه‌ای داد و ناصر پس آز آن در سرائی به 
دارالخلافه مقام گزید و به ناز و نعمت تا آخر 
عمز در آنجا زیت و به سال ۶۱۷ درگذشت 
و در جوار مشهد امام موسی‌بن جعفر مدفون 
گشت.(از تجارب ال لف صص ۲۳۲ - ۲۳۶) 
رجوع به حبیب السیر ج ۱ شود. 

ناصر. [(ص آ] ((خ) احمد. هشتمین رسولیان 


یمن است. وی از سال ۸۲۹۱۲۸۰۳ ه.ق. 


حکمرانی کرد. (از طبقات سلاطین اسلام 
ص۸۸). 
ناصر. [ص) (إخ) [ا[...] احمدین تاصر 
الاطررش حسن‌ین علی. از پادشاهان 
طیرستان است و بعد از برادرش محمد الهادی 
به سلطنت رسید و پس از وی الشائرلدین الله 
جعفرین محمدبن حسن‌بن عمر الاشرف 
امارت یافت و با مرگ وی به سال ۳۴۵ھ :ق 
دولت ایشان پایان گرفت. رجوع به تاریخ 
الخلفاء ص ۳۵۰ و تيز رجوع به ناصر 
الاطروش شود. 

ناصر. [ص ] (اخ) [ا!...] احسمدین الملک 
اتساصر ناصر الذین سحمدین قلاورن. 
هيجدهمن آ ممالیک بحریة مصر و شام 
است. وی به سال ۳« ق. به جای 
برادرش ملک الاشرف علاء‌الدیین بعخت 
نت و پس از سه ماه لطت برادرش 
ملک (صالح) وی را زندانی کرد و خود به 
پادشاهی رسید. رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ 
و معجم الاناب ص۱۶۳ و طبقات سلاطین 
اسلام ص ۷۱ شود. 

اصر. [ص ] (إخ) احمدبن یحی. چهارمین 
از ائمۂ بنی‌الرسی صعده و صتعاء یمن است. به 
سال ۳۰۱ ه.ق.به حکومت رسید و به سال 
۵ درگ ذشت 
ص ۱۸۷). 
فاصو. (ص | ((خ) (المسلک ا...)ایسوب‌بن 
طفتکین از امرای ایوبی يمن است وی از سال 
۸ ۶۱۱ بر یمن امارت داشت. (از معجم 


* (از مسعجم الانساب 


الاناب ص ۱۵۲), و نیز رجوع به طبقات 
سلاطین اسلام ص ۶۹ و ۸۷ شود. 

ناصر. (ص ] ([خ) بادیس‌بن حبوس ملقب په 
اثاصر و المظفر سومین امرای بنی‌زیری 


- غرناطه است وی از سال ۴۱۰ تا ۲۳۰ ه.ق. 


حکمرانی کرد. (از طبقات سلاطین اسلام 
ص ۳۱ 
ناصر. (ص ] (إخ) حسن‌بن على الاطروش. 
سومین علویان طبرستان است. رجوع به 
ابومحمد اطروش و رجوع به حن علوی‌بن 
علی‌بن حسن شود. 
ناصو. (ص] ((خ) (...] حسن‌بن ناصرالدین 
محمد قلاوون. ملقب به ناصرالدیس. 
نوزدهمین ممالیک بحریهُ مصر است وی در 


ناصر. ۲۲۱۶۳ 


دو نوبت به سالهای ۷۴۵ و ۷۴۸ د.ق.به 
سلطت رسد و تا ۷۶۲ پادشاهی کرد. (از 
الانساب ص ۱۶۲). به دوران وی مرض 
طاعون یا مرگ سیاه از آسیا و مصر در اروبا 
شایع شد و هزاران تن را هلا ک‌کرد. (از اعلام 
المنجد). ۱ 
ناصر. [ص ] (اخ) خوشقدم الاصرى. 
چهاردهین حکمران از سلسلاٌ سمالیک 
بحریه مصر و شام است. وی به سال ۸۶۸ 
ه.ق.به جای ملک مژید شهاب‌الاین اتابک 
نشت و به سال ۸۷۲ وفات نمود. (از قاموس 
الاعلام ج۶). 
ناصر. [ص ] (اخ) (المس لک لا ...)داودین 
عسی‌بن ملک سیف‌الدین ابی‌بکربن اسوب. 
مکنی به ابوالمفاخر و ملقب به صلاح‌الدین از 
ملوک بنی‌ایوب است. وی په سال ۶۰۳ ه.ق. 
در دمشق متولد شد و در سال ۶۲۴ به امارت 
کرک رسد و به سال ۶۳۷ بیت‌المقدس را 
تصرف کرد و به سال ۶۵۶ درگذشت به گرد 
آوردن کب علاقه‌ای داشت ت و دوستدار شعر و 
أدب بود و خود گاهی شعری می‌گفت او 
راست: 
لو عابنت عینا ک حسن معذتی 
مالعتنی و لکنت اول من عذر 
عين اثرشا قد القنا ردف النقا 
شعر الاجی شمی الضحی وجه القمر. 
(از قاموس الاعلام ج ۶) (از ممجم الانساب 
ص ۱۵۳). و یز رجوع به معجم الانساب 
ص ۱۵۱ و طبقات سلاطین اسلام ص ۶۸ 
شود. 
فاصو. [ص] (اخ) (امیر...) شمی‌الملک. 
صمدوح یوسفبن محمد دریندی و آمیر 
حمیدالدین احمد کشائی است. رجوع به لباب 
الالباب ج۱ ص۱۰۸ شود. 
ناصر. [ص ] (اخ) عدالاقی افندی. از 
شاعران و مشایخ مولویۂ عثمانی است. دیوان 
اشعار دارد, در فن موسیقی نز او را مهارتی 
بود. به سال ۱۲۴۶ هھ .ق.درگذشت. او راست: 
کو کل باقوب لب جانانه مست اولوب قالمش 


١-زركلى‏ بقل از تحفة الاعیان, RET‏ 
را ۵۰ ۰ نوشته و ظاهراً اشتباه است. . رجوع به 
الاعلام زرکلی ج۲ص ۱۰۹۲ شرد. 

۲-تجارب اللف ص ۳۳۲. 

۳-از تجارب السلف ص ۳۳۲۵. 

۴-م زلف فامرس الاعلام او را پانزدهمین 
ممالیک بحریه دانسته است. (ج ۶). 

۵ -چنین است در فامرس الاعلام ترکی و 
معجم الاناپ. اما در طبقات سلاطین اسلام 
پادشاهی او را از 6۷۴۲ ۷۳۳ نوشته‌اند. 

۶ -در طبقات سلاطین اسلام ص۹۲ مدت 
حکمرانی او از ۳۰۱ ت۱ 3۳۲۴ کر شده است. 


۲ ناصر. 


متال آئته بی‌دست و پا اولوب قالمش. 
(از قاموس الاعلام ج ۶). 


قاموس لاعلام ج ۶ شود. 


ناصر. (ص] (إخ) (اللفة ...)| ناصرء [ص] (إخ) (1...م‌حمدین عبدال. 


عبدالرحمن‌بن محمد. هشتمین خلفای آموی 
اندلس است وی از ۲۰۰ تا ۲۵۰ «ه.ق.در 
قرطبه حکمرانی کرد. رجوع به طبقات 
بلاطن اسلام ص ۱۶ شود. 
ناصر. [ص ] (اج) ( ...) عجداله. دويمين 
مدعیان رقب رسولیان یمن است وی در سال 
۶ ه.ق.به امارت رسید. رجوع به طبقات 
بلاطن اسلام ص ۸٩‏ شود. 
ناصر. [ص ] (إخ) (. .. سید) عطاءالله شاعر 
پارسىگوى و از شا گردان دهلیلی و یر 
ابوالفیض منتی است. این یت او راست: 

از خود آن سرو سهی گلگون قباپوشم برد 
مصرع موزون و رنگین از سر هوشم برّد. 

(از قاموس الاعلام ج ۶ا. 

ناصر. اص ] (اخ) (ا[ ...) عبلي‌بن مود 
علوی, مکتی به ابوالحسن و ملقب به الاصریا 
المتوکل. نخستین امرای بتی‌حمود است. وی 
از ۴۰۷ هجری تا ۴۰۸ در مالقه حکومت کرد. 
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص۱۸ شود. 
ناصو. [ص ] (إخ) المسلک ا...فرج‌بن 
برقوق, ملقب به زین‌الاین و مکنی به 
ابوالسعادات. از ممالیک جرا کذبرجیه است 
وی در سال ۱« .ق.به سن ده‌سالگی به 
جای پدرش ملک ظاهر سیف‌الدین برقوق به 
تخت نشت و در سال ۸۰۸ چون نتوانت 
در برابر لشکر تیمور که رو به دمشق و حلب 
آورده بود مقاومت کند. به ترک سلطتت گفت 
و فراری شد و به جای او ملک‌متصور 
عبدالعزیز برادرش پادشاه گشت و سه ماه بعد 
ملک‌الناصر باز په سلششت رسید و سراجام په 
سال ۸۱۵ ه.ق. در نزدیکی دمشق کشته‌شد. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ معجم الانساب 
ص ۱۶۲ و طبقات سلاطین اسلام ص۷۴ 
شود. 
ناصر. [ص ] (اخ) (الملک |[ ...)قلج ارسلان, 
ملقب به صلاح‌الدین, از امرای ایوبی حمص 
است و از سال ۶۱۷ ت ۶۲۶ بر حمص 
حکومت کرد. (از معجم الاتاب ص ۱۵۲). و 
نیز رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۶۹ 
شود. 
ناصر. [ص] (إخ) ([...محمد. هشتمین ائمة 
صنعای یمن است. وی از ۱۱۲۶ تا ۱۱۲۸ 
ه.ق.حکسومت کرد. رجوع به طبقات 
سلاطین اسلام ص ۹۵ شود. 
ناصر. [ص ] (إخ) (1...) محمدین تایبای, 
قب په نصرادین از ممألیک برجي مصر؟ 
است. وی به سال ٩۰۱‏ ه.ق,به جای پدرش 
ملک‌الاشرف قایبای به تخت نشت و به 
سال ٩۰۴‏ درگذشت. رجوع به معجم‌الانساب 


ملقب به عزالدین. از ائمه بنوالرسی یمن است. 
وی در محرم سال ۴ھ .ق. یه حکومت 
صعده و صنعا رسید و تاسال ۶۲۳ در مقام 
امارت صعده باقی ناند. رجوع به معجم 
الانساب ص۱۸۸ و طبقات سلاطین اسلام 
ص ٩۲‏ شود. 

ناصو. [ص ] ((خ) (المسلک ا...)مسحمدین 
منصور قلاوون. نهمین ممالیک بحریه مصر و 
شام است. وی جمعا ۴۳ سال در سه نوبت بر 
مصر فرمانروائی کرد. نخستین بار در بسال 
۳ د.ق.پس از کشته شدن برادر مهترش 
ملک‌الاشرف خلیل‌بن ملک منصور قلاوون 
در حالی که ٩ساله‏ بود با لقب ملک‌التاصر به 


از ساطت خلع گشت و به جایش کتبفا 
المنصوری ملقب به الملک‌العادل پادثاهی 
یافت اما چهارسال بعد وی با قیامی به منصب 
ازدست‌رفته رید و تا بال ۷۰۸ پادشاه بود 
در این سال ملک مظفر رکن‌الدین مقام 
سلطت را تصرف کرد و یازده ماه بعد برای 
سومین بار ملک الناصر بر اثر مرگ رکن‌الدین 
به ساطت رسید و تا سال وفاتش ۷۴۱ 
همچتان حکمقرمای مصر بود. وی پادشاهی 
مقتدر و دانشمند پودء در فن اسب‌سواری و 
علم دام‌پزشکی تالیفی دارد که به سال ۱۸۵۳ 
م. به فرانسه ترجمه و همراه مستن عربی به 
جاپ رسیده‌است. پی از وی ٩‏ تن از 
فرزندانش به سلطنت رسیدند و ازسن جمع 
تنها دوران سلطنت ناصرالدین حن به نبت 
دیگران طولانی بود و ده سال مدت گرفت. (از 
قاموس الاعلام ج۶) (از تاریخ الخلفاء 
ص ۲۲۰) (از تاریخ مغول ص۲۶۸) (از 
طبقات سلاطین اسلام ص۲۷۱ (از معجم 
الاناب ص۱۶۲ و ۱۶۳ و نیز رجوع به 
تاریخ گزیده ص ۹۵۴ شود. 
ناصر. [ص ] (إخ) مسحمدناصر خسآن‌بن 
ی در بنگاله و فرح‌آباد سکونت 
اشت. شاعر پارسی‌گو است و منظومه لیلی و 

NR REE 
هر سر که ز عشق باخبر زت‎ 
هان بر سر سنگ زن که سر نیست.‎ 

(از قاموس الاعلام ج ۶. 
اصر. [ص ] (اخ) (... خان) محمود ثانی» نهم 
از سلاطین گجرات هند است. وی از سال 
۲ حکمرانی کرد. (از تاریخ طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۸۲). 
ناضو. [ص ] (إخ) (الملک ا...اكانی) بوسف» 


۱ ملقب به صلاح‌الدین صاحب حلب از امرای 


ایوبی است. وی به سال ۶۴۸به حکومت 


اصرآیاد. 


دمشق رسید. (از معجم الانساب ص ۱۵۱). 
تاصو. (ص ](خ) (الملک از .)یو سفه مکتی 
به ابوالمظفر و ملقب به صلاح‌الدین آ نخستین 
از ایوبیان مصر است. وی در سال ۵۶۴ ھ.ق. 
به ساطت مصر رسید و به سال ۵۸٩‏ 
درگذشت ت. (از طبقات سلاطین اسلام ص ۶۳و 
۷ (معجم الانساب ص ۱۵۰). 
اصو. [ص] (إخ) (لسلک ا...)یوسفبن 
ایوب, ملقب به صلاح‌الدین. از امرای ایسوبی 
است وی از سال ۵۸۱ تا ۵۹۱ بر میافارقین 
حکومت کرد. (از معجم الاتاب ص ۱۵۲). 
ناصر آباد. [ص ] (ا) دهی است از دهتان 
پتجکرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر 
واقع در ۵۰هزارگزی جنوب نوشهر. متطقه‌ای 
کوهستانی و سردسیر است و ۲۰۰ تن سکنه 
دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و 
ارزن و مختصری حبوبات و شغل سردمش 
زراعت و صنعت دستی اهالی چادرشب‌بافی 
و جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۳ ص ۲۹۹). 
ناصرآ باد. (ص] ((خ) دهی است از دهستان 


۱ -در طبقات سلاطین اسلام دوران حکرمت 
وی از ۶۱۷ ت 3۶۲۵ کر شده است. 

۴ - چن است در معجم الانساب و طبقات 
سلاطین اسلام» ولی مولف قاموس الاعلام او را 
مرسللة ممالیک بحرية مصر و شام دانسته 
است. 

در ردیف نهم ممالیک بحری مصر ثبت کرده 
است . 

۴-ری اصلاً کرد است و در خدمت نورالدیین 
محمودین زنگی به سر می‌برد و نورالدین او را 
به حکومت شام منصوب کرد و سپس به اتفاق 
عمش شیرکوه مامور مصر شل در ماه محرم 
سال ۵۶۷ه.ق. در موقعی که عاضد آخرین 
حلفه فاطمی مصر در بستر احتضار برده 
صلاح‌الاین امر کرد خطبه به نام خلفة عباسی 
بغداد خواندند و بدین وسیله مصر دوباره تحت 
لوای اهل تنن درآمد. حرمین شریفین که از 
قدیم جزء لایتفک حكومت مصر برد ضممةً 
متصرفات صلاح‌الاین ثد و ار برادر خود 
نوران‌شاه را به سال ۵۶4به حکومت يمن 
گماشت و طرابلس را نیز به چنگ آورد و پس از 
درگذشت نررالاین زنگی به دمشق وارد شد و 
حلب و مرصل را فتح کرد و دوكی از ساحل 
فرات تا نیل تشکیل داد و به سال ۵۸۳ دولت 
عیوی بیت‌المقدس راب رانداخت و بر 
اررشلم دست یافت. بااز دست رفتن 
بیت‌المقدس اروپائیان به هیجان آمدنده دورۀ 
سوم جنگهای صلیبی به سال ۵۸۶ آغاز شد و 
پس از یک سال و نیم جنگ» صلح سه‌ساله‌ای 
بین مسلمانان و عیسویان برقرار شد. (از طیفات 
صلاح‌الدین ایوبی در این لغت‌نامه شرد. 


ناصرآباد. 


حومة بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 
۲هزارگزی مغرب زنجان و ۶هزارگزی راه 
عمومی ماه‌نشان در منطقه‌ای کوهتانی و 
سردسیر واقع است و ۸۳ تن سکه دارد. ابش 
از چشمه و قتات است و محصولش برنج و 
غلات و پنبه و سیب‌زمینی» مردمش به 
زراعت اشتغال دارند. راه اتومبیل‌رو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۲ ص ۳۰۱). 
ناصرآیاد. (ص ] ((خ) دهی است از دهستان 
حومة بخش شاهیندژ شهرستان مراغه در 
۶هزارگزی جنوب شرقی شاهین دژ و 
۱هزارگزی راه ارابه‌رو شاهین‌دژ به تکاب: 
در منطقه‌ای کوهتانی واقع است و هوایش 
معتدل و سالم است و ۴ تن که دارد. ابش 
از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و 
کرچک است. اهالی به زراعت و گله‌داری 
اشتغال دارند و صنعت دستی آنان 
جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴ ص ۵۲۳). 
ناصرآباد. ( ص ] (إخ) از دصات دهتان 
خدابنده‌لو واقع در بخش قرو شهرستان 
بناج است و در ۶هزارگزی شمال شرقی 
گلتبه و ۷هزارگزی مشرق طراقه در دامنۀ 
سردسیری قرار دارد. کته انجا ۱۵۰ نفر 
انست. آیش از چشمه و قنات. مسحصولش 
غلات و انگور و حبوبات و صیفی و لبنیات» 
شفل مردمش زراعت و گله‌داری است. راه 
مالرو دارد. در تابتان از راه طراقیه و قرا گل 
می‌توان ماشین برد. (از فرهنگ جفرافیانی 
ایران ج ۵ص 4۴۵۰ 
ناصر با۵. (ص ] ((خ) از دهات دمتان 
لاق بخش قروة شهرستان سنتدج است و در 
نزدیکی ارزند» در منطقه‌ای کوهستانی و 
سردسیر واقع است و ۰ تن سکهه دارد. 
آیش از رودخانة طهماسبقلی تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش 
گلیم است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۵ 
ص ۴۲۰). 
ناصر آباد. [صص ] ((2) دهی است از دهتان 
تپه فیض‌الدییگی بخش مرکزی شهرستان 
سعقز در ۱۵هزارگزی مشرق سقز و 
۳هزارگزی شمال جاده شوسة سقز به ستندج 
در متطقه کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از چشمه و قنات و 
محصولش لبنیات و غلات و توتون و شفل 
امالی زراعت و گله‌داری است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵ 
ص ۴۵۰). 
ناصرآ باك. [ص ] (اخ) از دهات دهستان 
چم‌خلف عیسی بخش هتدیجان شهرستان 
خرمشهر است. در ۱۶هزارگزی شمال 


هندیجان بر کنارة جاد؛ ماشین‌رو هندیجان به 
خرلف‌آباد در دشت گرمیر مالاریاخیزی 
وانع است و ۲۸۰ تن سکنه دارد. ابش از 
رودخانة زهره تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و شغل اهالی زراعت و حشم‌داری 
است. در تابتان راه ماشین‌رو دارد. سا کین 
این ده از طايفة قنواتی هستند. (از فرهنگ 
جفرافیانی ایران ج ۶ ص ۳۵۲). 
ناصرآباد. [ص ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان خان‌میرزا بخش اردکان شهرستان 
شهرکرد. در ۱۳هزارگزی مشرق اردکان و 
یک‌هزارگزی راه عمومی اردکان به پل‌کوه 
واقع است. ۲۲ تن سکنه دارد و فارسی را به 
لهجة لری تکسلم می‌کنند. (از فسرهنگ 
جغرافیائی ايران ج ۱۰ ص ۱۹۴). 
ناصوآباد. زص ] ((خ) دهی است از بخش 
پشتآب شهرستان زابل. در ۱۰هزارگزی 
جنوب غربی بنجار و ۳هزارگزی جاد؛ شوت 
زاهدان به زابل در جلگه گرمسیر معتدلی واقع 
است و ۳۴۲ تن سکنه دارد. فارسی را به لهجۀ 
بلوچی تکلم می‌کند. آبش از رودخانة 
هیرمند. محصولش غلات و لات و شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری و بافتن گلیم و 
کرباس است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۸ ص ۴۰۷ 
ناصرآ باد. [ص] (اخ) دهی است از بخش 
شیب آب شهرستان زابل» در ۲۵همزارگزی 
شمال سکوهه و ۷هزارگزی جاده شوسه زابل 
به زاهدان» در جلکه گرم معتدلی واقع است و 
۰ تن سکنه دارد و فارسی را یه لهجه 
بلوچی تکلم می‌کنند. ابش از رودغان 
هیرمند است و محصولش شلات و لبنیات. 
شغل مردمش زراعت و گله‌داری و صنعت 
دستی ایشان گلیم‌بافی و کرباس‌بافی است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج۸ ص۷ (f°‏ 
ناصرآباد. (ص ] (اخ) از دهات دهستان 
حومهة بخش خاش شهرستان زاهدان است در 
هزارگزی شمال خاش و یک‌هزارگزی جادة 
شوسۀ خاش به زاهدان واقع است. جلگه و 
گرمیراست و ۱۰۰ تن سکنه دارد, که از 
طایفة ریگی هستند و بلوچی تکلم می‌کنند. 
ابش از قنات است و محصولش غلات و 
لات و شفل مردمش زراعت و گله‌داری. 
راه فرعي دارد. (از فرهنگ جغفرافیائی ایران 
ج۸ ص۷ ۰ 
ناصر آباك. [ص ] ((ح) از دهات دهتان 
احمدی بخش سعادت‌اباد شهرستان 
بسندرعباس و در ۱۱۲هزارگزی مغرب 
حاجی‌آباد و ۴هزارگزی مغرب راه مالرو 
میناب به فارغان در ناح کوهتانی 
گرمسیری واقم ااست و ٩۷‏ تن سکنه دارد. 


ناصرآباد. ۱۳۱۶۵ 


آبش از قنات و محصولش خرما و غلات و 
شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جغرائیانی ایران ج ۸ص ۴۰۷ 
اصر باد. [ص ] (اخ) از دهات دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان قزوین است. 
در ۶هزارگزی مغرب قزوین و "هزارگزی 
جادة شوسه در جلگۀ معتدل‌هوائی قرار دارد. 
سکنه آن ۹ نفر است. محصولش غلات و 
بنشن و بادام, شغل اهالی زراعت و بافتن 
جاجیم و جوراپ است. ابش از قات تامین 
می‌شود. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۱ 
ص۲۲۰ 
ناصرآ باث. [ص ] ((خ) دهی است از دهستان 
لواسان کوچک بخش افج شهرستان تهران. 
در ۶هزارگزی شمال غربی گلندوک و 
۶هزارگزی راه شوسه در منطقۀ سردسیری 
واقع است و ۴۰۴ تن سکنه دارد. آب آن از 
رودخانة تنگه است» محصولش غلات و 
بنشن و بادام و گردو و لیات و شفل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. (اژ 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۱ص ۲۲۰). 
ناصرآ باد. [ص | ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان و بخش خشت شهرستان کازرون در 
عهزارگزی شمال کنارتخته بر دامنة تل 
قوچان واقع است و ۲۹ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 
ناصر باد. اص ] (اخ) از دهات دهان 
حومه بخش کازرون شهرستان کازرون است 
و در ٩هزارگزی‏ شمال شرقی کازرون و در 
فرب کو ست من جاگ یار ایر 
گرمسیری واقع است. ۲ تن سکنه دارد. 
ابش از قات تامین می‌شود. محصول انجا 
غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی 
دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۷ 
ص ۲۳۲). 
ناصرآباد. [ص ] (اخ) دهی است از دهستان 
قتقری علا واقع در بخش بوانات و سرچهان 
شهرستان آباده. این ده با ۲۱۷ تن سکنه در 
۱هزارگزی شمال غربی سوریان و 
یک‌هزارگزی جاد؛ شوس شیراز به اصنهان 
در جلگۀ محدل هوائی قرار دارد. آبش از 
قات و محصولش غلات و حبوبات و انواع 
موه‌هاست. اهالی آنجا به زراعت و قالی‌بافی 
مشفولند. راه فسرعی دارد. (از فسرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 
ناصرا باد. [ص ] ((خ) دهی است از دهستان 
چهارفرسخ بخش شهداد شهرستان کرمان در 
۱هزارگزی مغرب شهداد و ۳هزارگزی 
جنوب راه مالرو شهداد به راور. در جلگة 
گرمیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات است و محصولش غلات و 
خرما و حنا. مردمش به زراعت مشغفولند. راه 


۶ ناصرآباد. 


مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران ج۸ 
ص ۴۰۷). 


ناصرآباد. (ص ] ((خ) ده کوچکی است از ' 


دهتان متوجان بخش کهنوج شهرستان 
جیرفت در ۱۴۰هزارگزی جنوب کهنوج بر 
سر راه فرعی کهنوج به میناب واقم است و 
۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج۸ ص ۴۰۷). 

ناصرآ باد. (ص] ((خ) دهی است از دهستان 
ابتر بخش حومه شهرستان ایرانشهر در 
۸هزارگزی شمال شرقی ایرانشهر و 
۴هزارگزی مشرق جادة شو ایرانشهر به 
خاش, در جلگ گرصیر مالاریاخیزی واقم 
است و ۴۰ تن سکنه دارد که فارسي را به 
لهجذ بلوچی تکلم می‌کنند. آبش از قنات, 
محصولش غلات و خرما و شغل مردمش 
زراعت است. (از فرهنگ جنغرافائی ایران 
ج ۸ص ۴۰۷. 

اصرا باد. [ص] (ٍخ) ده کوچکی است از 
دهستان سعیداباد بخش مرکزی شهرستان 
سیرجان. در ۱۲هزارگزی مغرب سعید آباد بر 
سر راه مالرو زیدآباد به کریم‌آباد واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ايران ج۸ ص ۲۰۷). 

ناصرآ باد. [ص ] ([خ) ده کوچکی است از 
دهتان صوغان بخش بافت شهربتان 
سیرجان. در ۱۹۵هزارگزی جنوب شرقی 
بافت و ۲هزارگزی شمال راه فرعی کهنوج به 
دولت‌اباد واقع است و ۱۸ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۸ ص ۴۰۷). 

تاصرآباد. [ص] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان جوشان بخش شهداد شهرستان 
کرمان. در ۶۷هزارگزی جنوب غربی شهداد 
بر سر راه مالرو سرچ به گوک واقع است و ۵ 
تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۸ ص ۲۰۷). 

ناصرآباد چاهکواری. (ص د کَ] 
((خ) دهی است از دهستان گنبلی بخش فهرج 
شهرستان بم در ۲۷هزارگزی جنوب خاوری 
فهرج و ۵هزارگزی جنوب راه فرعی بم به 
ریگان. در جلگة گرسیر مالاریاخیز ی واقع 
است و ۱۶۰ تن سکه دارد. ابش از قنات و 
محصولش غلات وخرماو حناوشغل 
اهالیش زراعت است. راه فرعی دارد. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ ص 4۴۰۷. 

ناصران. [ص ] ((خ) از دصات دمتان 
شفت بخش مرکزی شهرستان فومن است در 
۶هزارگزی مشرق فومن و ۷هزارگزی 
مشرق شفت در جلگة معتدل هوای مرطوب 
مالاریاخیزی قرار دارد. کته آن ۲ نفر 
است. محصولش برنج و ابریشم و شفل اهالی 
زراعت و کرایه کشی‌است. راه مالرو دارد. (از 


فرهنگ جغرافیای یران ج ۲ ص ۳۰۱). 

ناصر ارحانی. (ص ر از ر] (اخ) رجوع به 
ناصحالدین احمدبن محمد شود. 

ناصر اصنهانی. [ص ر اف ] ((خ) مسیرزا 
محمد مشهور به گل‌کار و ملقب به درویش 
ناصر علی. وی از مریدان و مجذویان 
نورعلیشاه است. و به روایت هدایت " «در 
تمام عمر به جز شلواری لاس قول ننموده» 
اغلب در بیرون شهرستان به سر منی‌برده» 
است. او راست: 

خراباتی که رندان را مقام است 

برو صوفی که خامان را حرام است. 

و نیز رجوع شود به ریاض العارفین ص ۳۳۷ 
و سخنوران چشم‌دیده ص ۱۲۲ و طرائق 
الحقايق ج٣‏ ص۸۸ و ریحانه الادب ذيل 
گل‌کار. 

ناصر افندی. [ص آفَ] ((خ) رجوع به 
ناصر عبدالباقی افندی شود. 

ناصرالاسلام ندامانی. (ص رل ! م ن] 
((خ) وی از مردم گیلان و از رجال قرن آخیر 
ایران است. از اعتدالیون بود و بعد از افتتاح 
دورة سوم مجلس شورای ملی با مساعدت 
حزب اعتدال روزنامة شوری را منتشر کرد. 
در چند دورة مجلس سمت وکالت داشت ". 
رجوع به تاریخ احزاب سیاسی ایران ص ۱۵ 
و ص ۱۶۷ شود. 

اصرا لا طروش. (ص رل (إخ) حسن‌ین 
علی‌بن حسن‌ین علی‌بن عمران شرف‌بن على 
زین‌العابدین‌بن حسین‌ین علی‌ین ابي‌طالب» 
مکنی به ابومحمد و ملقب به ناصرالصق و 
ن-اصرالدین و ناصر کبیر. وی از ملوک 
طبرستان است و تاسال ۲۰۴ ه.ق.یر ان 
ناحیت حکمرانی کرد. رجوع به تاریخ‌الخلفا» 
ص ۲۵۰ و نیز رجوع به ابومحمد اطروش و 
حن علوی‌بن علی در همین لفت‌نامه شود. 

ناصرا لا عمشی. (ص رل أع) (اخ) رجوع 
په ناصربن عبدالّه شود. 

ناصرالاموی. [ص ژل أ ] (ج) (1...) 
( ۲۵۰-۲۳۰۰ ه.ق.) عبدارحمن‌ین محمد 
فرمانروای اندلسی است. رجوع به تاریخ 
علوم عقلی در تمدن اسلامی ص ۳۵۶ شود. و 
نیز رجوع به عبدالرحمان‌ین محمد ڌر همین 
لفت‌نامه شود. 


ناصرا لا یوبی. (ص رل ی یو ] ((خ) لقب 


ایوب‌بن طغتکین. رجوع به ایوب‌بن طفتکین 
شود. 

ناصرا لا یوبی. (ص رل ای یو ] ((خ) لقب 
داودین عیی است. رجوع به داودبن عسی 
شود. 

ناصوا لحق. (ص رل حَقق ] (اخ) رجوع به 
ن‌اصرالاطروش و نیز رجوع به حن 
علوی‌بن علی و نیز رجوع به‌محمد الاطروش 


ناصرالدین. 

در همین لفت‌نامه شود. 

اصرا لحمودی. [ص رل حم مو] (اخ) 
(ا[ ...) علي‌بن حمود. رجوع به ناصر, علی‌بن 
حمود علوی شود. 

ناصوالد و لة. (ص رذ د [] ((خ) بس‌درین 
حسنویه, مکنی به ابوالجم دویمین آمرای 
بلی‌حسنویة کردستان است. وی به سال ۳۶۹ 
ه«.ق.به امارت رسید. رجوع به طمقات 
سلاطین اسلام ص ۱۲۵ شود. 

ناصرا لد و له. [ص رد د [) (اخ) حسن‌بن 
ابی‌لهیجاء عبدال‌ین حمدان. مکنی به 
ابومحمد. حکمران موصل. رجوع به حسن‌بن 
عبداقه‌بن حمدان در این لغت‌نامه و نز رجوع 
به الکامل این‌اثیر ج۱ ذیل وقایع سال ۳۲۰و 
النقودالعربية ص۱۳۸ و الاعلام زرکلی ذیل 
حسن‌بن عبدال و ريحانة الادب ج۴ و 
حب الير ج۱ و اثارالاقه ص۱۳۳ و 
اعیان الشیعه ۴۹ ص ۱۰۷ و معجم‌الانساب 
ص۵۸ و طعات سلاطین اسلام ص۱۰۰ و 
۱ شود. 

ناصرا لدولة. (ص رد د ل) (اخ) 
حسین‌الحمدانی, مکنی به ابوعلی از امرای 
بنی‌مرداس حلب است. وی به سال ۴۵۰ 
امارت یافت. (از معجم‌الانساب ص ۲۰۴). 

ناصوا لد و لة. (ص رد د ] (اخ) سحمدین 
ابراهيم‌ین سیمجور, مکتی به ابوالهن یا 
ایوالحسین امير قهستان. رجوع به ابوالحین 
سیمجور در این لغت‌نامه شود. 

اصرا لد پلمی. (ص رَد د ل] ((خ) رجوع 
به ناصرین حسین شود. 

ناصرا لد بن. (ص رد دی ] ((ج) از دمات 
دهتان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد 
است در ۲هزارگزی شمال شرقی دورود و 
یک‌هزار گزی شمال شسرقی دورود و 
یک‌هزارگزی شمال راء‌آهین در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۲۴۳ تن سکنه دارد. 
ابش از رودخانه و قات. محصولش غلات و 
پنبه و چغندر.» شغل مردمش زراعت و 
گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفراقیای ایران ج ۶ ص ۲۵۲). 

ناصرالد ین. آم ر دی] (إخ) سومین از 
امرای سللة صغرية ذوالقدر است که در 
کرماخ به نزدیکی ارزنجان سا کن‌بودند. 
ادوارد براون بتقل از احسن‌السوارییخ آرد: 
سلاطین این خانواده [ذوالقدر ] چهار نفر 
بودند: ملک اصلان. سلیمان, ناصرالایین و 
علاءالدولهء این شخص اخیر با چهار پر و 


تخر وبا العارفین ص۲۳۷ 

۲-این مرد در پا کی طینت و کمال عقل و درک 
بی‌نظیر و يگانة عصر خویش بود. (بادداشت 
مزلف». 


اصرالدین. 

سی نفر اتباعش به دست سربازان سلطان 
سلیم [پادشاه عشمانی, هنگام جنگ وی با 
شاه اسماعیل صفوی ] سر بریده شدند». 
(تاریخ ادبیات ایران ج ۴ ص ۶۲). 
اصرالدین. (ص زد دی] (اخ) لقب 
ملکشاه‌بن تکش خوارزمشاه است. رجوع به 
ملکاه‌بن تکش در اين لقت‌نامه و یز رجوع 
به حبیب‌السیر ج۱ ص ۴۲۳ شود. 

ناصرا لد بن. (ص رد دی] (اخ) لقب 
همایون پادشاه هند است. رجوع به همایون 
در این لفت‌نامه و نیز رجوع به طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۹۷ شود. 

ناصرا لد ین . آص رذ دی ] (اخ) ابراهيم از 
حکام بنی‌بلبان در بنگاله و لکنهو (از ۷۲٣۳‏ تا 
۶ ه.ق.)است. (از معجم الانسساب 
ص ۴۲۷). 

ناصرا لد ین. [ص زد دی ] (اخ) ایراهیم‌ین 
شر کون ماقم یلماک الصو فز ارياج 
حمص است. به سال ۶۳۷ھ .ق. به امارت 
رسید و به سال ۶۴۴ درگذشت. (از معجم 
الاناب ص ۸۵۲), 

ناصرالد ین. [ص رَد دی ] ((خ) ان 
ابراهیم, معروف به سقمان ثانی, چهارمین 
ملوک ارمنیه است. وی از سال ۵۲۲ تا ۵۷۹ 
ه.ق.بر ارمنتان حکومت کرد. رجوع به 
طبقات سلاطین اسلام ص ۱۵۲ شود. 
ناصرا لد بن. (ص رد دی] ((خ) ابن 
خدایار, نوزدهمین و آخرین از خانان خوقند 
است و به سال ۱۲۹۲ ه.ق.به امارات رسید. 
(از معجم الانساب م ۴۱۱). 
ناصرالد ین. [ص رد دی ] (اخ) (اسید...) 
ابن یوسف سمرقندی حنفی صدنی حسینی, 
مکنی به ابوالقاسم. رجوع به ابوالقاسمین 
یوسف شود. 

بیضاوی. رجوع به ناصرالدین عبداله شود. 
ناصرا لد ین. [ص رد دی ] ((خ) اسمدین 
محمدین منصور, مکتی به آبن‌مشیر. رجوع به 
احمدین محمدبن منصور در این لفت‌نامه و 
نیز رجوع به ريحانة الادپ ج۱ و تاريخ 
الخلفاء ص ۳۲۱ و غزالی‌نامه ص۳۶۸ شود. 
ناصرا لد ین. اص رد دی ] ((خ) برکه خان 
سعید, از ممالیک بحری مصر است. وی از 
۷۶ تا ۶۷۸ «.ق.سلطنت کرد. رجوع به 
طبقات بلاطن اسلام ص ۷۱ شود. 
ناصرالد ین . (ص رد دی ] (اخ) بغراخان. 
از بنی‌بلبان است. وی از سال ۶۸۱ تا ۶٩۱‏ از 
طرق ساطان دهلی والی بنگاله بود. (از 
طبقات سلاطین اسلام ص ۲۷۵) (معجم 
الاناب ص ۴۲۶). و نیز رجوع به قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 
ناصرا لد ین. [ ص زد 


دی ] (إخ) 


تکسین‌بیگ, مکنی به ابوبکر. از سمدوحان 
شمس‌الدین محمدین عبدالکریم معروف به 
شمی طبی شاعر است. رجوع به تاریخ 
ادبیات در ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۸۳۷ شود. 
ناصوالد ین. (ص رذ دی ] ((خ) حسن‌بن 
شاور نقیسی مشهور به ابن‌القیب. رجوع به 
اپن‌النقیب تاصرالدین و رجوع به حسن نفیسی 
شود. 
ناصرا له ین. (ص رد دی] ((خ) حسن‌بن 
محمد قلاوون, مشهور به اتاصر. رجوع به 
ناصرء حسن‌بن ناصرالدین محمد شود. 
ناصرا لد ین. (ص رد دی ] ((غ) حسین 
برادر ملک علاءالدین پادشاه غور است. وی 
پس از آنکه برادرش به دست سلطان سنجر 
سلجوقی اسیر گشت خود را پادشاه غور 
خواند و چون علاءالدین به غور بازآمد وی از 
خاهي خلع شد. رجوع به تاریخ دیالمه و 
غزنویان صص ۴۲۳ - ۴۲۵ شود. 
ناصرالد ین. (ص رد دی] (اخ) خرو 
اصفهانی. صاجی خلیفه نام او را 
ناصرخروالاصبهانی ثبت کرده است و 
سعادت نامة» منظوم رااز اثار او دانسته و 
تاريخ وفاتش راسال ۲۲۱ ه«.ق.نوشته 
است" و مرحوم بهار تخلص او را شریف 
دانسته و سال وفاتش را ۷۳۵ نوشته است.۲ 
کاب سعادت‌نامه را بعض تذکره‌نویسان به 
ناصرخرو قبادیانی نبت داده‌اند. رجوع به 
ناصرخرو در اين لفت‌نامه شود. 
ناصرا لد بن. (ص رذ دی ] (اخ) خسروشاهه 
آخرین و ششمین سلاطین خلجی هند است 
وی به سال ۷۲۰ به سلطنت رسید. رجوع به 
طبقات سللاطین اسلام ص۲۶۸ شود. 
اصرا لد ین . [ص رد دی ] (إخ) سبکتکین. 
لقبی است که ملک نوح پس از شکستن 
ابوعلی سیمجور به سبکتکین داد. رجوع به 
سیکتکین ناصرالدین شود. 
ناصوالد ین. (ص رد دی] ((خ) سعیدین 
مبارک‌بن علی بغدادی نحوی مکنی به 
آپومحمد. رجوع به ابن‌دهان ناصرالدین در 
این لفت‌نامه شود. 
ناصرالد ین. (ص رد دی] ((ج) عبان 
ثشانی صعروف به اشرف بیست‌وششقین 
ممالک بحری مصر است وی به سال ۷۶۴ 
د.یق.به سلطت رسد و تاسال ۸ حکم 
راند. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۷۲ 
و معجم الانساب ص۱۶۲ شود. 
ناصوالد ین. اص رد دی] ((خ) طاهربن 
فخرالملک‌بن خواجه نظام‌الملک, مکنی به 
ابوالفتح. وی پس از ابوالقاسم درگزینی به 
سال ۵۲۸ یه وزارت سلطان سنجر سلجوقی 
رسد و تا سال وفاتش [۵۴۸] در این مقام 
باقی بود. رجوع به طاهربن فخرالملک در این 


ناصرالدین. ۲۲۱۶۷ 


لفت‌نامه و یز رجوع به غرالی‌نامه ص ۲۰۹ و 
تجارب‌اللف ص۲۸۲ و دستورالوزراء 
ص ۲۰۶ و تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر 
صفا ۲ ص ۶۳ شود. 
ناصرا لد بن . (ص رد دی ] ((خ) (امسیر...) 
عبدالخالق‌بن امیر تظام‌الدین احمدین امير 
فیروزشاه از سرداران سلطان حسین میرزا 
بایغراست. رجوع به حبیب‌السیر ج۴ ص ۱۳۹ 
ببعد شود. 
ناصرا لد ین . (ص رد دی] (اخ) 
عبدالرحیم‌پن ابی‌منصور. وی در عهد هلا کو 
حا کم قهستارا بود. مرحوم اقبال در تاریخ 
مقول نوید: محتشمی قهستان را در این 
تاريخ [۶۵۳ه.ق.] ناصرالاین 
عبدالرحمن‌بن ابی‌منصور داشت و او مردی 
کریم و فضل دوست و فلسفی‌مشرب و طالب 
ترجمة کتب حکمتی از عربی به فارسی بوده 
و فضلا را به دربار خود جلب می‌کرد... در 
رسیدن به طوس, هولا کو ملک شمس‌الدین 
کرت را به رسم رسالت پیش ناصرالدین 
محتشم قهستان فرستاد و او را به قول فرمان 
خود خواند. ناصرالاین که در ایین تاریخ 
پیرمردی ضمیف بود به همراهی ملک 
شمس‌الدین به حضور هولا کورفت و تلم 
گردید. هولا کو نیز او را محترم داشت و به 
حکومت شهرتون فرستاد. خواجه نصیرالدین 
طوسی کتاب معروف اخلاق ناصری را به نام 
او تالیف کرده است. (از تاریخ مفول ص ۱۷۴ 
و ۱۷۵). و نیز رجوع به مقدمة جلال‌الداین 
همائی بر منتخب اخلاق ناصری صص ح - 
خ شود. 
ناصرالدین. اصس رد دی] (ج) 
عبدالرحیم‌بن طاهر, مکنی به ابواسحاق از 
دانشمندان قرن هشتم شیرازست. مولف 
شدالازار که خود مجلس درس او را درک 
کرده‌و مصاحب و جلیی وی بوده‌انت او را 
دانشمند وفلوف عالی‌مقامی معرفی 
می‌کند که به مال و جاه دنا التفاتی نداشت و 
افاضل و فحول دانشمندان در مجلس تدریس 
وی که سحرگاهان شروع می‌شد شرکت 
می‌کردند. و هم او آرد: ««وی دوست ما کین 
و متجنب از سلاطین و کثیرالذکر و دائمالفکر 
و راضی به قضای خدا بود و از تنگدستی و 
تغیر احوال پروائی نمی‌کرد». او راست: کتاب 
المنظومة فى المنطق و غیره. وی روز عيد فطر 
سن ۷۵۶ ه.ق.درگذشت و در جوار مرقد 
پدرش در درب فای شیراز به خا ک سپرده 
شد. از اشمار اوست: 


اذاکنت من شیراز فی رأس فرسخ 


۱-کشف الظنون ص 4٩۰‏ 
۲-سبک‌شناسی ج ۳ص ۱۸۹. 


۸ اصرالدین. 


شممت نسیم الجود من باب دارهم 

فواها لمن اضحی جوار حریمهم 

و طوبی لمن ای قريب جدارهم. 

ونيز رجسوع به شسدالازار ص۱۸۷ و 
دانشمندان و سخن‌سرایان فارس شود. 
تاصرالدین. (ص رد دی] ((خ) عبداشین 
امامالدين عمرين فخرالاین محمدین 
صدرالدین علی, الشافعی الییضاوی, مکنی به 
ابوسمید. از عالمان قرن هفتم و سعاصر با 
اباقاخان و آرغون‌خانست. رجوع به بیضاوی 
در این لفت‌نامه و نیز رجوع به نزهةالقلوب 
ص ۱۲۳ و مقالات‌الشعراء حاشیه ص۲۴۵ 
شود. 
ناصرالد ین. (ص رَد دی ] ((خ) عبدالّبن 
محمود شاشی. ملقب به خواجه احرار. به سال 
۰۶ھ .ق. در شاش متولد شد و در سته ۸۹۵ 
در سمرقند وفات ياف" ٠‏ 
ناصرالد ین. [ ص رد دی] (اخ) عبیداه. از 
اشراف سمرقند است. وی در قرن نهم 
میزیست و به روایت خواندمیر به سال ۸۶۷ 
قمری چون سلطان ابوسعد گورکان از 
سمرقند به ظاهر حصار شهر خیه لشکر کشید 
وی به شفاعت محصوران نزد ابوسعید رفت و 
مسوولش مقبول افتاد. رجوع به حییب السیر 
ج۴ ص ۸۲ و ۷۸و ٩۷‏ و ... شود. 

ناصرالد ین. اص رد دی ] (اج) همان 
(امیر...ابن تاج‌الدین حرب سگزی, پادشاه 
سیستان است. عوفی ارد: آثار او بار است 
یکی از آن جمله قتح ترشیز است که به یک 
تهضت صدهزار مسلحد جاحد رابه دوزخ 
فرستاد و چون به دارالسلک سیتان امد 
هرکس بر تهنیت این فتح اشعار گفتند و در آن 
وقت که مؤلف این ترتیب [محمد عوفی مولف 
لب اب‌الالبساب ]" به سیتان بود اسیر 
ناصرالدیین به رحمت اییزدی پیوسته و 
ولی‌عهد او ملک عین‌الدین بهرام‌شاه بوده که 
این ساعت ممالک سیستان در ضبط اوست. 
(لب اب‌الالبساب جا ص۴۹ و ۵۰, اسیر 


1 


تاصرالدین شعر هم می‌سروده است و عوفی " 


این ریاعی او را که بر بدیهه در مجلس طرب 
خطاب به مطربه‌ای زاهده نام سروده است تقل 
کرده: 

چشم و رخ تو به دلبری استادند 

انگشتانت در طرب بگثادند 

ای زاهده زاهدان ز چنگ خوش تو 

چون نرگس تو مت و خراب افتادند. 

رجوع به لباب الالباب ج۱ ص ۵۰ شود. 
اصرالد ین. [ص زد دي ] ((ج) عمربن 
بدرالایین مسود, پادشاه لرستان است. 
حمداله ستوفی آرد: ((بعد از او [بدرالدين 
" مسعود ] در ملکی پرانش جلال‌الدین بدر و 


حسام‌الدین خلیل تنازع کردند و به اردوی 
ابقاخان رفتند به حکم یرلیغ پسران او به یاسا 
رسانیدند ملکی بر تاج‌الدین‌شاه قرار گرفت». 
(تاریخ گزیده ص ۵۵۴)۔ 

محمدین احمد الکیروی. از مشایخ دانشمدان 
و عرفای قرن هشتم هجری و از مریدان شخ 
نجم‌الدین کیری است وی در سفری که به 
کرمان‌کرداز دست شیخ برهان‌الدین باخرزی 
خرقة فقر پوشید. وی را شیخ بسرهان‌الدین 
صاغرجی چون از شیراز قصد سفر کرد. 
اجازه وعظ و تذکیر و ارشاد داد. رجوع به 
حواشی مرحوم علامه قزوینی بر شدالازار 
ص۴۹۹ و دانشمندان و سخن‌سرایان فارس 
ج۴ ص ۶۱۶ شود. 

تاصرالد ین. (ص رد دی] ((خ) (امی...) 
عمربیک ترکمان, ملقب به امیر. تاصرالدین از 
سرداران سلطان حسین صیرزا بایقرا است. 
رجوع به عمربیک و نیز رجوع به تاریخ 
حبیب‌السیر ج ۴ ص ۲۹۹ شود. 

ناصرا لد ین. [ص رد دی ] (اخ) فرج تاصر. 
رجوع یه فرج‌بن برقوق شود. 

ناصرالد بن. (ص زذدی ] ((خ) (خواجه...) 
لطف انّه. از عالمان قرن نهم هرات است رجوع 
به حبیب‌السیر ج ۴ ص ۶و ۷شود. 

ناصرا لد ین . (ص رد دی ] ((خ) لکنوتی. از 
حکام بنگالدٌ هند (۷۲۶-۷۲۳ ه .ق.) است. 
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۲۷۶ 
شود. 

ناصرالد ین. [ص رد دی ] ((ج) محمد 
نوزدهمین پادشاهان مفول هند است. وی از 
۷۱ 2۵ ۶۱ در هندوستان بلطت کرد. 
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۲۹۷ 

شود. ۲ 

ناصرا لد ین. (ص رد دی ] ((خ) محمد 
مشهور به صالح. نهمین ممالیک برجی مصر 
(۸۲۵-۸۲۳ ه.ق.)است. رجوع به طبقات 
سلاطین اسلام ص ۴ ۷ شود. 

ناصرا لد ین. [ص رد دی] (اخ) محمد 
ملقب به الملک الکامل و مکنی به ابوالمعالی, 
از ایوبیان مصر است. وی به سال ۶۱۵ به 
سلطتت ربد و به سال ۶۳۵ درگ‌ذشت. (از 
معجم الانساب ص ۱۵۰ و ۱۵۱). 

ناصرا لد ین. [ص زد دی ] (إخ) محمد, 
ملقب به الملک السنصور, از ایوییان مصر 
است. وی به سال ۵۹۵ به سلطتت مصر رسید. 
(از معجم‌الانساپ ص ۱۵۰). 

ناصرا لد ین . (ص رد دی ] (اخ) (ملک...) 
محدین برهان غوری. بعد از براقتادن 
قراختایان. سلطان آولجایتو حکومت کرمان 
را به وی داد. رجوع به تاریخ مغول ص ۴۱۶ 


۳ 


شود. 


ناصرالدین. 
ناصرا لد ین. اص رد دی ] (اخ) محمدین 
شبرکوه» ملقب به الملک ماهر از ایویان 
حمص است. وی به سال ۵۷۴ به امارت 
حمص رید و به سال ۵۸۱ درگذشت. (از 
معجم‌الانساب ص ۱۵۲). 
ناصرا لد ین. [ص رَد دی ] ((خ) محمدین 
صالح. ملقب به نظام‌الملک. وزير محمد 
خوارزمشاه و مادرش ترکان‌خاتون است. 
رجوع يه تاریخ جهانگشا ج ۲ ص۱۹۹ شود. 
تاصرا لد ین. اص رد دی ] ((خ) مجمدین 
ططر. ملقب به الملک الصالح, از ممالیک 
برجیه است. وی از سال ۸۲۴ تا ۸۲۵ ه.ق. 
بلطت کرد. (از معجم الانساب ص ۱۶۳). 
ناصرا لد ین. (ص رد دی] (اخ) محمدبن 
عبدالدائم» معروف به ابن‌الملیق. رجوع به 
محمدین عبدالدائم شود. 
ناصرا لد بن. (ص رد دی ] (اخ) محمدین 
عبدالّین قرقاس. رجوع به محمدبن 
عبدائه‌ین قرقاس شود. 
ناصرا لد ین. (ص زد دی ] (اخ) محمدین 
علم‌بن رضوان کاتب. رجوع به محمدبن علم 
شود. 
ناصرا لد ین . ص زد دی ] (إخ) محمدبن 
قایبای. رجوع به ناصر. محمد قایتبای شود. 
تاصرا لد ین . [ض زد دی] ((خ) محمدبن 
یوسف حسینی سمرقندی. رجوع به محمدین 
یوسف شود. 
ناصرا لد ین. [ص رد دی ] ((خ) محمود. از 
حکام بنگالة هندوستان. وی از سال ٩۲۴‏ تا 
۷ حک مرانی کرد. رجوع به طبقات 
بلاطن اسلام ص۲۷۵ شود. 
ناصرالد ین . اص رد دی ] (إخ) مسحمود. 
پنجمین از حکام بنگاله است. وی از سال 
۴ از طرف سلطان دهلی والی 
بنگاله بود. (از معجم الاناب ص ۴۲۶). 
ناصرا لد ین. [ص رد دی] (اخ) محمود. 
هنتمین امرای ارتقیهٌ کیفاست. وی به سال 
۷ «.ق.به بلطت رسد و تاسال ۶۱۹ 
حکمرانی کرد. رجوع به طبقات سلاطین 
اسلام ص ۱۵۰ شود. 
ناصرا لد ین. [(ص رد دی ] ((ج) م‌حمود. 
نهمین اتابکان زنگی موصل است. وی از سال 
۶ تا ه.ق.حکومت کرد. رجوع به 
طقات سلاطین اسلام ص ۱۴۵ شود. 
ناصرا لد ین. اص رد دی ] ((ج) محموده 
چهارمین سلاجقة بزرگ است. وی پس از 


۱-از مقالات الشعراء حاشية ص۸۴ . 

۲ - محمد عوقی تا سال ۶۰۷ه.ق. در حدود 
خراسان و سیستان می‌زیسته است» بنابراین 
وفات امیر اصرالدین علمان ظاهرا در اواشر 
قرن ششم انفاق افتاده است. 


تاصرالدین. 
جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی به سال ۴۸۵ به 
سلطنت رسید و تا سال ۴۸۷ پادشاهی کرد. 
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص ۱۳۵ 
شود. 

ناصرالد ین . [ص رد دی ] (اخ) محمودشاه 
اول. همین از خاندان الاس و 
سی‌وهشتمین‌از سلاطین بنگالۀ هندوستان 
است. وی از ۸۴۶ ت1 ۸۶۴ لطت کرد. 
(طبقات سلاطین اسلام ص ۲۷۷). و نيز 
زجوع به معجم الاتاب ۲۴۲۷ شود. 
ناصرالد ین. اص رد دی ] (إخ) محمودشاه 
(ثانی) ابن فتح‌شاه. از خاندان اياس و از 
سلاطین بنی‌حبشی و چهل و پنجمین از حکام 
بنگاله ۸٩۶-۸۹۵۱‏ ھ .ق.) است. (از طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۷۷) (معجم الان‌اب 
ص‌۴۲۸). 
اصرا لد ین. (ص رذ دی] (اخ) (ملک...) 
محمودین شمس‌الدین ااحمش. وی به سال 
۴ بجای سلطان علاء‌الدین مسعود به تخت 
نشت و ۱ سال در دهلی حکومت کرد و 
در سال ۶۶۵ زندانی شد و درگذشت و 
غیاث‌الدین بلبان جانشین او شد. (از قأموس 
الاعلام ج ۶ و نیز رجوح به طبقات سلاطین 
اسلام ص ۲۶۸ و تاریخ جهانگشا ج ۲ ص ۶۱ 
شود. 
قطب‌الدین مبارزین مظفرالدین, از ملوک 
شبانکاره است. وی پس از ملک بهاءالدین 
پادشاه شبانکاره که به حکم ارغون‌خان 
معزول و اسیر گشت به حکمرانی شبانکاره 
رسید و به روایت صعین‌الدین نطنری۲ «او 
ملکی عادل با رای و تدبیر بود و شبانکاره را 
معمور گردانید و دست ممردان بربست» بیش 
از سه سال سلطحش دوام نکرد. چه در شعبان 
سنۀ ۶۹۲ مردم شبانکاره بر او شوریدند و او 
را کثتند و غیاث‌الدین محمدبن جلال‌الدین 
طیب‌شاه را به جای او تشاندند. رجوع به 
متخب‌التواریج معینی ص ۸ شود. 
اصوا لد ین. (ص زد دی ] ((خ) مس مود 
غزنوی. لقب سلطان مسعودین سلطان محمود 
غزنوی است. رجوع به معود غزنوی در این 
لغت‌نامه و نیز رجوع به تاریخ بیهقی شود. 
ناصرا لد ین. اص رد دی ] ([خ) (..اتابک) 
مکرم‌ین علا. وی مدتی وزارت توران‌شاهبن 
قراارسلان‌یک پادشاه کرمان را داشته‌است. 
ابوحامد کرمانی آرد: «و وزیر ملک توران‌شاه 
صاحب تاصرالدین اتابک مکرم‌ین علا بوده 
است معاضر نظام الملک و اخیار صاحب 
مکرم در صدور کتب که بر نام او ساخته‌اند 
مثبت انت و دواوین شعراء مفلق چون 
عباسی و غزی و برهانی و معزی به حسن 
آثار و کمال بزرگواری او شاهد عدل». (بدایع 





اصرالدین شاه قاجار. 


الازمان ص۱۸). و نیز رجوع به غزالی‌نامه 
صي ۲۷۵ شود. 
ناصرا لد ین. [ص رذ دی] 
صنکورس‌بن خمارتکین نخسین امرای 
پنی‌خمار تکین است. وی از سال ۶۰۰ا 
۴ حک ومت کرد. (از معجم الانساب 
ص ۰ 
ناصرالد ین. (ص رد دی] (إخ) نصرت 
شاه‌بن حسین شاءبن سید اشرف. از سلاطن 
نگالة هندوستان است. وی از سال ٩۲۵‏ تا 
سال ٩۳۶‏ ه.ق.فرمانروائی کرد. (از طبقات 
سلاطین اسلام ص ۲۷۷) (معجم الانساب 
ص 4۴۲۸ 
ناصوا لد ین. (ص رد دی ] ((خ) (امسیر...) 
بحی‌بن جلال‌الدین تونی. از امیران درگاه 
سلطان محمد خدابنده بود و به سال ۷۲۰ 
ه.ق.به جرم توطه‌ای که با خواجه 
رشیدالدین وزير و چند تن دیگر به زیان 
سلطان چیده‌بودند په فرمان سلطان در محول 
بغداد کشته شد. رجوع به تازیخ گزیده 
ص ۵٩۷‏ و نیز تاریخ غازان خان ص ۱۳۰ و 
حبیب الیر ج ۲ ص ۶۶ شود. ۱ 
ناصرالد ین اتابکت. (ص رذ دی ۱ با 
(اخ) رجوع به ناصرالدین مکرم‌بن علاء شود. 
ناصرالد ین افزون. (ص رد دی ن آ] 
(خ) وی به سال ۵۶٩‏ ه.ق.بعد از عزل 
ناصح‌الدین ابوالبرکات» به وزارت کرمان 
رسید. به روایت ابوحامد کرمانی: «مردی 
محتشم بود از خاندان آلکری. وزیر ابن 
الوزیر» و سرانجام به تحریک رفی‌الاین 
سرخاوی و به حکم طرمطی [سرداری که بر 
ملک ارسلان پادشاه کرمان شوریده و شهر را 
متصرف شده‌بود] او را به زندان افکندند و 
چشمش را مل کشیدند. رجوع به بدایم 
الازمان فی وقایع کرمان ص۵۵ شود. 
ناصرالد ین برکیارق. (ص رذ دی ب ا 
(اخ) ابن عزالدین قلج‌ارسلان, از سلاجقة روم 
است. رجوع به تاریخ گزیده ص ۴۸۲ شود. 
ناصرالد ین بغراخان. (ص رد دی بْ] 
((خ) محمودبن غیاث‌الدین بلبان, از امرای 
بنگالٌ هندوستان است. وی در سال ۷۲۵ 
د.ق.از طرف سلطان غیاث‌الدیس تقلق به 
حکمرانی بنگاله ابقاء گردید و ستقل آنجا را 
اداره کرد. (از قاموس الاعلام ج ۶). 
ناصرالد ین جامی. [ص رذ دی ن ] لاغ) 
(خواجه...) عبدالمزیز تم‌انسن: از علمای 
ولایت جام است و به سال ٩۲۰‏ ھ.ق. 
درگذشته. مولف حبیب‌ال یر در ذ کر معاریف 
دوران سلطنت سلطان سین میرزا بایفرا 
[ج۴ ص۳۳۹] ارد: «خواجه ناصرالدیین 
عبدالمزیز جامی به صفت علم و عمل 
موصوف بود... در سلوک طریق ریاضت و 


۳۱۳۱۶۹ 


تقوی و ارشاد سالکان سیل هدی تتبع 
شیخ‌الاسلام زنده‌پیل احمد جام می‌کرد... 


((خ) ناصرالد ین شاه قاحار. (ص ژد دی د) 


(اخ) ابن محمد شاهبن عاس میرژابن 
فتحعلی‌شاء قاجار. چهارمين سلاطين 
قاجاریه است. وی در ششم ماه صفر سال 
۷ «.ق." متولد و به سال ۱۳۱۳ پس از 
۹ مال سلطنت کشته شد. 








اصرالدین شاه 


تاحگذاری. به سال ۱۲۶۴ د.ق.که 
محمدشاه قاجار به علت نقرس درگذشت. 
ناصرالدیین میرزا فرزند و ولی‌عهد وی در 
تبریز بود و پیش از هفده سال نداست. مقارن 
مرگ محمدشاء در ا کثر بلاد ایران فته‌ها 
برخاسته‌بود. مردم کرمانشاه بر مسحبعلی‌خان 
حکمران خود شوریدند و اهالی شیراز سر 
نظام‌الد وله یاغی شدند. در بروجرد اوضاع 
ارام نبود و حسیی‌خان سالار در خراسان 
هکس او سیفالملوک 
میرزا پر ظل‌السلطان نیز در تهران به دعوی 
سلطنت برخاسته بود. در همچو اوضاع 
آشفه‌ای مهد علا مادر ولیعهد با مساعدت 
علیقلی میرزا اعتضاداللطه و میرزا آقاخان 
وزیر لشکر زمام حکومت را در دست گرفت 
و به اتظار ورود پادشاه جدید به پایتخت» 


تشن ً. ناصرالدین میرزا ہا شنيدن خير 


۱- در مفج‌الان‌اب نام وی ناصرالدین 
محمدین محمود امده است. 

۲-از متخب التواریخ معینی ص ۷و ۰۸ 
۳-بفل ناظم‌الاسلام کرمانی در تاریخ یداری 
ایرنیان و مؤلف ريحانة الادب ج۴ ص 1۵۱. 

۴ -می‌گوید مهد علیا دو چارقد یکی سیاه و 
دیگری الوان روی هم به سر کرده بود و 
می‌گفت: یکی برای عزاداری شوهرم و دیگری 


۰ ناصرالدین شا قاحار. 


مرگ پدراز تبریز حرکت کرد و با راهنمائی‌ها 
و ماعدتهای میرزا تقی‌خان وزير نظام به 
تهران وارد شد و روز بعد تاج شاهی بر سر 
نهاد [ ۲۲ ذیقعده؛ ۱۲۶۴] و میرزا تقی‌خان 
وزیر نظام را قبل از ورود به تهران به امیرنظام 
ملقب کرد و سپس که به تهران وارد شد و بر 
تخت شاهی جلوس کرد او را اتابک اعظم 
خواند و مقام صدارت عظمی بدو سحول 
داشت , اتابک اعظم که بعداً به نام امیرکبیر 
معروف شد یکی از وزیران پراثر نامدار ایران 
است و به دوران کوتاه‌مدت صدارت خویش 
در فسرونشاندن آشسویها و استوار کردن 
پایه‌های تخت لطت ناصرالاین شاه 
شش‌هاکرد و آشوب خراسان را به سال 
۶بسه دست ساطان مراد مرزا 
حساماللطه با کشتن حن ‌خان سالار و 
فرزندش و برآدرش فرونشاند. از وقایع 
دوران ساطّت ناصرالدین شاه گذشته از تن 
سالار در خراسان, یکی هم بط دعوت 
سیدعلی‌محمدیاب و پیدایش مذهب بایی 
است که مقداری از نیروی دولت و فکر شاه 
متوجه فرونشاندن آشوبهائی که بابیان در 
تقاط مختلف کشور برپا می‌کردند شد". از 
اتفاقات نانطلوب عهد این پادشاه قتل 
امیرکبیر است که به اجماع مورخان بدترین 
اعمال ناصرالدیین‌شاه و اشتباهی خیرقابل 
جبران بود. میرزاتقی‌خان امیرکبیر در مدت 
سه بال و دو ماه و کسری صدارت در شوون 
مختلف کشور شروع به اصلاحاتی کرد اما 
ساعیان و حسودان شاه را نسبت بدو بدبین و 
از قدرت روزافزونش هراسان کردند تا 
سراتجام در روز بست و پس‌جم صحرم سال 
۸ فرمان عزل او را صادر و به جای وی 
میرزا اقاخان اعتمادالدوله نوری رابه 
صدارت انتخاب و امیرکبیر را یه فین ک‌اشان 
تبعید کرد و سرانجام فرمان به قتل او داد و 
یکماه و بت و نه روز بعد از عزل وی به 
تازیخ هیجدهم ربیع‌الاول سال ۱۲۶۸ به 
فرمان شاه به حیات وی پایان داده غد ۳ 
حنک خوارزم وهرات. از وقايع زمان 
سلطنت ناصرالدین‌شاه جنگ خوارزم است: 
خان خیوه - سحمدامین‌خان که دعوی 
اسقلال داشت 
ناصرالدین شاه می‌دانست 


ت و خود را در مکاتبات هم‌شأن 
- لشکر به مرو 
کشیدو آهنگ تخیر سرخس کرد اما سپاه 
خراسان به فرماندهی فریدون میرزا به مقابلة 
او شتافت و قبل از رسیدن لشکر خوارزمیان 
بسه سرخس جنگی سخت در پیوست. 
محمدامین‌خان شکت خورده فراری شد و 
به دست سپاهیان اران به قتل رسید و سر 
بریدة او را به دربار ناصرالدین شاه آوردند به 
سال ۱۲۷۱ ه.ق. واقعد مهم دیگری که در 


عهد این پادشاه اتفاق افتاد ماجرای لشکسر 
کشیدن به هرات و فتح این شهر و از دست 
دادن آن است. توضیح انکه: مسحمدشاه به 
دوران سلطنت خویش به قصد فتح هرات 
بدان سامان لشکر کشید و به علت دخالت 
انگ‌استان مسجبور به ترک جنگ شد 
ناصرالدین‌شاه چون یه سلطنت نشست. بر اثر 
جنگهای داخلی که در اففانستان به وقوع 
پوه بود سلطان مراد میرزا حسام‌المسلطته 
را مأمور فتح هرات کرد و حسامالسلطنه شهر 
هرات را تخر کرد اما دولت انگلستان که 
مدعی سرسخت ایران در مألۀ هرات بود به 
جنوب ايران لشکر کشید و بوشهر را تصرف 
کرد سرانجام با سذا کراتي که فرخ‌خان 
امن‌الملک کاشانی - که بعدا به امین‌الدوله 
ملقب گشت - سفیر ایران در قرانسه با سفیر 
انگ‌لستان در آن کشور به عمل آورد 
عهدنامه‌ای بین دولئین ایران و انگلیس منمقد 
گشت؟ و به موجب آن مقرر گردید دولت 
انگلیی بنادر جنوبی ایران را تخلیه کند و 
دولت ايران نیز لشکر خود را فراضواند و از 
هم دعاوي يب خویش برشهر هرات و سرزمین 
اففانستان خودداری نماید. بر اثر این معاهده 
کهیه سال ۱۲۷۳ منعقد گردید» ناصرالدین‌شاه 
مجبور شد برای همه دست از هرات 
اوی 

وزارتخانه‌های تازه. پس از واتعد هرات 
اصرالدین‌شاه, میرزا آقاخان نوری را از 
صدارت معزول کرد و برای نختین بار در 
تاریخ ایران به تشکیل شش 
داد بدین قرار. وزارت‌خانه‌های: داخلی» 
خارجه» مالیه, جنگ. عدلیه, وظایف. و در 
سال ۱۲۷۵ مجلسی به نام مجلس شورای 
دولسی از وزیران و اعیان و شاهزادگان 
تشکیل داد تا در باب اجرای امور و فرامین 


وزارتخانه فرمان 


تألیف عبداش ستوقی ج ١‏ ص ۸۵). 

۱- لب اتابکی که بعد از دورة سلجوقیان 
حتی به مرشد قلیخان لله, وزیر شاه عباس کبیر 
هم در ایالت خراسان و وزارتش داده نشتده‌برد 
از مخترعات خود امیر نظام است که نظر به 
جوانسی شاه این لقب نسیمه‌پدرانه و 
یمه‌استقلال‌طلبانه را برای خود فرمان صادر 
کرده ات (از همان کاب و همان سجلد 
ص ۸۶). 

۲-برای اطلاع بیشتر رجوع به کلمة باب در 
همین لغت‌نامه شود. 

۳- ناصرالدین شاه نبت به وزیر اعظم خحود 
[ایرکییر ] کمال وفاداری رانشان داد لکن 
نظر به بسط نفوذ او که یگانه شخص محل اتتظار 
برد خاصه در ميان قشون و سربازان که دریافت 
حقرق مرتب و لباسنان را مدیون شخص او 
می‌دانتند محبربیتی بکمال پیدا کرده و بالاخره 


ناصرالدین شاه قاحار. 


آن باعث تشویش و اضطراب شاه گردید. به 
فرمان شاه در اطراف خانه امیرکیر یک عده 
متحفظ گذاشته شد و به او ابلاغ گردید که به 
شغل وزارنش خانمه داده شده است و بعد از 
ابن فقط فرماندهی قشون با او خراهد بود. 
امیرنظام [امیرکبیر ] این ابلاغ را به حسن 
اطاعت پذیرفت... لیکن اقدام بی‌رویه و خارج 
از احتیاط سفیر روس که اعلام داشت امیر نظام 
معزول در حمایت تزار امپراطور روس می‌باشد 
و بعد هم تغییر مشی داد و از این متام خود را 
کار کشید» ممکن است بیشتر باعث برافروختن 
شاه و شدت خشم و غضب او شده باشد. (از 
تاریخ ایران تألیف سایکس ج اص ۲۹۸). 

۴- میرزا محمدعلی سروش را یدین مناسبت 
تصیدة معروفی اسن بدين مطلع: 

افر خوارزمثه که سود بکیوان 

باسرش آمد در این مبارک ایوان. ,. 

۵ -مهمترین مواد عهدنامه‌ای که په سال ۱۸۵۷ 
م. در فرانسه به وسیلة قرخ خان امین‌الاوله با 
دولت انگلستان بسته شد این است: الف. ایران 
ولایت هرات و تمام خاک افغان را تخلیه کند. 
ب. دولت ایران از کله دعاوی خود نسبت به 
هرات و به طور کلی سرزمین افغانتان 
صرف‌نظر کرده از حکسام و امرای ولایت 
افقانتان مطالبة ضرب سکه و تلم باج و 
خواندن حطبه به نام شاه ایران نتماید. ج. ایران 
در امور افعانتان مطلقاً دخالت و اخلال نکند و 
اففانستان را به عنوان مملکت مستقل به 
رسمیت شناسد. د. در صورت بروز اختلافی 
بین اران و افغانستان دولت ایران رفع اختلاف 
را به حکمیت دولت انگلتان وا گذارد. 


۶۰-پس از پیمان پاریس, در افغانستان بر سر 


ات بین مدعیان قدرت کشمکش بود از 
طرف دیگر گاهی حکمران هرات و زمانی والی 
قندهار به سیستان تجاوز می‌کردند و آن را جزء 
سبرزمین ضود مداد می‌نمودند» 
ناصرالدین‌شاه از ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۳ [م. ] مکرر از 
دوئت انگلیی تقاضا کرد از تجاوز افغانها به 
سیستان که جزه ملم ابران است و سکنة آن از 
ندیم ایرانی برده و هستند جلوگیری کند و 
وساطت یا حک میت نماید... وزارت خارجة 
انگلیی در ۱۸۶۳ صریحاً نوشت که: «دولت 
علیااحضرت در مشاجرة بین ایران و افغانستان 
بهیچ‌وجه نمی‌تواند دخالت کند و باید حل 
اختلاف به خود دو طرف منازعه وا گذار شود تا 
بزور شمشیر 1 
نمایند» اما چندی بعد... دولت انگلیس رو 

خود را تفر داده باستناد مادۂ ۶ پیمان ا 
پځنهاد حکمیت به دولت نموده سر فردریک 
گولدسمیت» را که قبلا مرز بین بلوچستان ایران 
(مکران) و بلوچستان انگلیس رانیز تعین کرده 


بود روانه داشته به اتفاق ژترال «پرلوک» که از 


طرف «لرد مسویوه فرمانفرمای هند اعزام 


شده‌بود با حضور نمایندگان ایران و افغال 
میستان رابه دو جزه تقسیم کرده بخش خاوری 
رود هیرمند رابه افغان وا گذاشت و بخش 
باختری آن را جزء ایران قرار داد. (از کتاب تال 
کیهان سال ۱۲۴۲ ص ۲۰۵). 


ناصرالدین شاه قاجار. 


شاهانه طرف مشورت او قرار گیرند. بر اثر 
جنگ نابامان و بی‌حاصل هرات چون 
ترکمانان در مواقع مناسب به خراسان حمله 
می‌بردند و به چپاول می‌پرداختند به فرمان 
ناصرالدین‌شا» به سال ۱۲۷۶ شاهزاده حمزه 
میرزا به همراهی محمد میرزا قوام‌الدوله با 
لشکری مأمور سرکوبی تترکمانان شد اما 
چون پس از قتل امیرکبیر شیرازه اور 
لشکری ايران از هم گسیخته بود و سران سپاه 
با یکدیگر نهانی اختلانها داشتند اشکر اران 
در مرو از ترکمانان شکت خورد و بر اثر 
این شکت ررسها به طرف جنوب پیشروی 
و شهر مرو را تصرف کردند. 

دارالشوری. به سال ۱۲۷۹ از طرف شاه 
فرمانی به عنوان کتایچه با دستواراعسمل 
دیوان عدلهٌ عظمی صادر گشت در این 
کتابچه وظایف و تکالیف وزارتخانه‌ها نیت 
به عدلیه و تکالیف عدلیه نبت به حکام تعین 
شده بود. ناصرالدین شاه که پس از عزل میرزا 
آقاخان نوری صدراعظمی انتخاب نکرده‌یود 
در سال ۱۲۸۱ میرزامحمدخان قاجار را به 
لقب سپهسالار اعظم ملقب کرد و او را در 
مورد مراجعاتی که وزرا داشتد قائم‌مقام 
خویشتن نمود و به وزیران دستور داد تا در 
مواردی که به تصویب مقام سلطنت نیاز دارند 
مطالب خود را به سپه‌سالار رجوع کتند و از 
او تصویب و دستورالعصل بخواهند. با صدور 
این فرمان میرزا محمدخان سپ‌سالار عملا 
صدراعظم ناصرالدین‌شاه گشت. دو سال بعد 
درس ۱۲۸۳شاه خود وظایف صدراعظم را 
به عهده گرفت و به وزیران امر کرد تا گزارش 
کارهای خود و مهام امور کشور را به اطلاع 
وی برسانتد و هر وزیری مأمور شد در یکی 
دو روز از هفته به حضور شاه برای تقدیم 
گزارش شرفیاب شود. در سال ۱۲۸۴ شاه 
سفری به خراسان کرد و دو سال بعد هم سفری 
به گیلان رفت و سال بعد [۱۳۷۸] شاه عزم 
سقر بغداد و زیارت عبات نمود و در همین 
ستر خدمات میرزا حسین‌خان مشیرالدوله که 
سفیر ایران در دربار عثمانی بود جلب نظرش 
را نموده او را به وزارت عدلیه منصوب کرد و 
در التزام خود به تهران آورد [اول ذيحجة 
۷ .شاه پس از بازگت به تهران امر به 
تشکیل دارالشورای کبری داد! و مسدتی بعد 
(در ۱۳ رجب ۱۲۸۸) مسیرزا حسین‌خان 
مشیرالدوله را لقب سپه‌سالاری بخشید و 
یکماه و نیم بعد او را صدراعظم ایران کرد. 
مشیرالدوله مردی دنیادیده و با تمدن عرب 
آشنا بود و با قدرت و اختیاراتی که از طرف 
شاه بدو داده شده بود به نظم و نق آمور 
مملکتی پرداخت و علی‌الخصوص به اصلاح 
وضع قشون توجهی مور کرد و در پایان 


نختین سال صدارت خویش گزارشی از 
اقرامات خود به شاه داد و شاه از او تقدیر کرد. 
در همین بال مشیرالدوله لایحه‌ای به عنوان 
تشکیل دربار اعظم تهیه کرد و به تصویب و 
امضای شاه رسانید, پر طبق این لابحه اسامی 
وزارتخانه‌ها و وظایف و حدود اختیارات هر 
وزیری مشخصر ده بود که 


۱-اعضای این دارالشوری به روایت مرحرم 
عبداله ستوفی (در کتاب شرح زندگانی من ج۱ 
ص۱۵۲) عبارت بودند از: چهار نسفر از 
شاهزادگان درجه اول: موژیدالدوله. ملک‌آراء 
اعتضاداللطه و نصرت‌الدوله, و بق اعضاء 
عبار تند از: امیراصلان خان, مجدالدولة قاجار, 
مژتمن‌الملک وزیر خارجه» مشیرالدوله وزير 
عدلیه. نظام‌الملک. قوام‌الدوله, غلامحین‌خان 
هدار دیرالملک: معیرالممالک, علاء‌الاوله, 
پاشاخان امین‌الملک» محمودخان فره گرزلو 
ناصرالمس لک و حسنعلی‌خان گزوسی. 
معمدالملک برادر مشیرالدوله نیز بسست ناظم 
دارالشرری متصوب شد. (به سال ۱۲۸۸ 
ها ق.). 

۲ -میرالاوله ترتیب تشکیل هیأت وزیران 
رادر ضمن لایحه‌ای تهیه و تتظیم کرد وبا 
مقدمه‌ای به عرض شاه رسانید. در مقدمة لایحه 
با اشاره به فواید وجود هیأت وزیران و مشخص 
گردیدن حدود اختیارات و میزان مسئولیتهای 
وزیران این نکته را می‌گنجاند که «همین قدر 
باید عرض کنم که انتظام کل امور دولت بته به 
این چند فقره مطالب ساده است» نتایج این 
مطالب را باید در اتحانات ساير دول مشاهده 
کرد» نظر به اهمیتی که ننظیم این لایحه در 
تشکیلات مملکتی و اثری که در حوادث بعدی 
تاریخ ایران علی‌الخصوص پدید آمدن فکر 
انقلاب مثروطت داشته است. ما در اینجا هتن 
آن را از کتاب «شرح زندگانی من یا تاریخ 
اجتماعی و اداری دورة قاجاریه» تألیف عبدانه 
متوفی صص ۱۶۶-۱۶۳ نقل می‌کنیم: «تشکی 
دربار اعظم - سركار اعلیحضرت اقدس 
همایون شاهنشاهی, کل امور دولت را در ميان 
نه وزارت و یک صدارت تقیم خراهند فرمود. 
اساس نه وزارت ازین فرار است: ۱- وزارت 
داخله, ۲-وزارت خارجه. ۳- وزارت جنگ. ۴- 
وزارت مالیّات. وزارت عبدلیه. ۶- وزارت 
علرم. ۷- وزارت فوائد. ۸- وزارت تجارت و 
زراعت. ٩4-وزارت‏ دربار. ۱۰ص درات 
عظمی. اجرای جمیم اوامر پادشاهی و ادارة کل 
امور دولت بر عهد؛ این نه وزارت است. ادارةٌ 
این نه وزارت محول به صدارت عظمی است. 
دربار اعظم عبارت است از هیأت اجتماع این ده 
وزارت. صدراعظم شخص اول دولت و ریس 
دربار اعظم است. عزل و نصب صدراعظم 
حمر و موقر ال به ارادة افش اپو 
شاهنشاهی است. عزل و نصب سایر وزراء به 
حکم اقدس همایون شاهنشاهی ر موقوف به 
تعین صدراعظم است. در باب مجلس وزراء: 
کلیات امرر دولت راجع به مجلس وزراء و 


ناصرالدین شاه قاجار. 


191 


حضور صدراعظم است. صدراعظم شخص 
اول درلت و رئ مجلس وزراست. مسئولیت 
کل ادارات دولتی بر عهدۀ صدراعظم است. به 
این معنی که ارجاع خدمات و صدور فرمایشات 
عليه بلاواسطه به شخص صدراعظم خواهد شد 
و صدراعظم هر امری که متوط به هر اداره است 
راجم خواهد داشت. ساير وزراء هر کدامی 
مخصوصاً در محضر صدارت عظمى مسژول 
امرر وزارتی خود می‌باشند. هر وزیری در امور 
وزارت خرد کاملا مسلط است. هیچ وزیری 
حق مداخله به امور وزارت دیگر ندارد و اما کل 
وزراء در شور کلية امورات دوتی"شریک 
اعمال یکدیگر و عموماً مسئول امور دولك 
هتد. در باب شرایط مشورت وزراه: عموم 
وزراء هر دوشنبه و پنجشنبه در یک ادارم‌ای 
جب ادارة مدارت عظمی جهار ساعت به ظهر 
مانده جمع خواهند شد. مطالب مشورت قبل از 
انعقاد مجلس معین خواهد شد که در آن روز از 
جه قبیل گفتگو برده و چه مواد موقع مذا کره 
گذارده خراهد شد. محل مشورت در یک محل 
مخصرص همه ثابت خواهد برد. حارج از 
ان دایر؛ مشورت جایز نخواهد بود. در دايرة 
مشورت به هیچ کار دیگر اقدام نخواهد شد. 
بسجز وزراء هیچکس داخل دايرة مشررت 
نخواهد شد. در دایرۀ مشررت مشفولیت حارج 
به هیچ و جه جایز نخواهد بود. در باب اصرل 
ترنیب وزارتخانه‌ها: هر وزارت باید یک 
وزارتخانة مخصوص داشته باشد. اجزای هر 
یک از وزارت‌ها از روی رایورت آن وزیر به 
صدارت عظمی و به تعدیق صدراعظم و به 
ام ضای اعلی‌حضرت اقدس همايون 
شاهنثاهی خسواهد برد. عده و مواجب و 
مناصب و تکلیف جع عمال وزارتخانه‌ها به 
حکم مشورت وزراء معین خواهد بود. هیچ 
وزیری ماذون نیت که عده اجزاء وزارت خود 
را بدون اجاز؛ صدراعظم در مجلس مشورت 
زیاد و کم نماید. هیچ وزیری نمی‌تواند بدون 
اجازة مجلس منصب تازه اختراع نماید. هیچ 
وزیری نمی‌تواند مواجب مناصب را تغییر دهد. 
هیچ وزیری نمی‌تواند بدون اجاز؛ صدراعظم 
یکی از اجزای خود را از نرکری اخراج نماید. 
مواجب مربوط و مخصرص منصب است و 
هیچ ربطی به اشخاص نخواهد داشت. مواجب 
حق و اجرت تکالیف نوکری است و به اصل 
منصب مخصوص است و وجود اشخاص به 
مراجب و حقوق درلتی ارتباط و بستگی ندارد. 
تنها احرت خدمتی است که به اشخاص رجوع 
شده‌است» ترقی متاصب اجزاء از روی یک 
قاعدة معین خراهد بود, اسم و رسم مواجب از 
هم جدا نیست و هرچه به ازای هر منصب داده 
می‌شود بی‌زیاد و نقصان همان می‌رسد. 
مسواجسبی که وی شخصی اجزای 
رزارتخانه‌هاست بعد از اين» اسم مواجب ندارد 
متمری و مقرری گفته می‌شود. اعطای این 
متمری موافق یک قاعد: مخصوص خواهد 
بود. متمری هرگز با مواجب مخلوط نخواهد 
شلد 


ےه 


۲ اصرالدین شاه قاجار. 


سفر ارو یاء ناصرالدین‌شاه در سال ۰ به 


جولیوس دو رویتر " امتیازی داده شد تا به 


تشویق مشیرالدوله و با مقدماتی که ملکم‌خان را موجب آن وی اقدام به ساختمان راء‌آهن و 


ناظم‌الملک سفیر ایران در لندن فراهم کرده 
بود عزم سفر اروپا کرد در این سفر 
مشیرالدوله نیز همراه شاه بود. تاصرالدین شاء 
در نخستین سفر اروپای خود از طریق پسحر 
خزر با کشتی به حاجی‌طرخان و از اتجا به 
ساراتوف و از ساراتوف با راء‌آهن به مکو 
رفت و سپس به ترتیب از شهرها و سمالک 
پطرزبورگ و ورشو و برلن و بروکسل و لندن 
و پاریس و ژنو و تورن و ميلان و وین و 
استانیول دیدن کرد و مجددا از طریق بحر 
اسود به روسیه و تفلیس و با کورفت و از راه 
بندر انزلی به خاک ایران بازگشت., در این 
مسافرت که قریب پنج ماه مدت گرفت در 
همه‌جا سلاطین و رژسای ممالک اروپا از 
شاه ایران به خوبی استقبال کردند. در بازگشت 
شا از اروپا مشررالدوله به علت 
کارشکنی‌های درباریان تهران از مقام 
صدارت برکتار و به وزارت خارجه گماشته 
شد و رقیب وی میرزا یوسف آشتیانی ملقب 
به مستوفی‌الممالک عهده‌دار امور صدارت 
عظمی گشت. به سال ۱۲۹۵ شاه برای دیدار 
از نمایشگاهی که در پاریس تشکیل شده بود 
برای دومین بار از طریق تبریز و تفلیس و 
ولادی‌تفقاز و مسکو و پطرزبورگ و ورشو و 
برلن به پاریس رفت و قريب یک‌ماه‌ونيم در 
پاریس اقامت جت و سپس از طریق وین 
ولادی‌قفقاز, بندر پطروسکی, بندر انزلی به 
ایران بازگشت. به سال ۱۳۰۳ مرزا 
یوسف‌خان مستوفی‌الممالک بدرود زندگی 
گفت و به جای او میرزاعلي اصفرخان 
امین‌اللطان که اخیرا طرف توجه و مقرب 
مقام سلطت شده بود عهده‌دار امور مملکت 
گشت.و در سال ۱۳۱۰ شاه با عطا کردن لقب 
اتایک اعظم او را رسما مقام صدارت داد. وی 
آخرین صدراعظم ناصرالدین‌شاه بود و در 
سومین و واپین سفری که شاه په سال 
۶ به روسبه و آلمان و اطریش و فرانسه و 
بلویک وهلند و انگلستان کرد از ملتزمان 
رکاب وی بود. 

روابط خارصی امستیازها. در زمان 
ناصرالدین‌شاه مناسبات سیاسی و تجاری 
ایران با ممالک اروپائی توسعه یافت. به 
دوران این پادشاه خط تلگرافی در ایران - که 
هند و اروپا را از راه بوشهر و بندرعباس بهم 


وصل می‌کرد - بوسيله انگلیسیان کد ' 


شد!. در تظیم امور سپاهی و تشکیل قوای 
نظامی معلمان اطریشی و مخصوصا افسران 
روسی به اران آمدند و خدمت کردند. به 
دوران صدارت میرزاحین‌خان مشیرالدوله 

> : اشاء انگلتا» به‌ نام بارون 


استخراج معادن و تأسیی یانک ملی کند. اما 
چون افکار عمومی با چونین امتیازی که 
تلط و نقوذ بیگانگان را در ایران افزایش 
می‌داد موأفق نبود و روس‌ها نیز با توسعه نفوذ 
انگاستان در ایران به شدت مخالف بودند. شاه 
پس از مراجمت از نخستین مأفرت خویش 
به اروپا امتیاز رویتر رالغو کرد و اندکی بعد به 
جبران لغو این امتیاز و خسارتی‌که رویتر ادعا 
می‌کرد. امنیاز تأسیی بانکی به نام «بانک 
شاهتشاهی ایران» بدو داده شد تا پا مبلغ یک 
میلیون لیر استرلینگ به کار پرداژد و حق 
طبع و نشر اسکناس نیز مخصوص این بانک 
باشد روس‌ها هم به رقابت انگلیس‌هاء اجازه 
تاسیس بانک استقراضی رهنی را در تهران 
تحصیل نمودند. از جمله امتیازهای مهم 
دیگری که ناصرالدین‌شاه به خارجیان داد. 
امتیاز انحصار خرید و فروش تنبا کو است 
ناصرالدین‌شاه در سفر سوم خود به اروپا این 
امتیاز را در برابر سالی ۱۵۰۰۰ ليره انگلیسی 
به علاوف یک‌چهارم از منافع به مدت پنجاه 
سال به تاجری انگلیی وا گذارکرد ولی این 
امتیاز با مخالفت سخت روحانیون و مردم 
مسواجه کشت و بر اثر اعتراض‌ها و 
اوضاع و کشمکش میان ملت و دولت گردید 
سرانجام ناصرالدین‌شاه مجبور شد امتیازی را 
که داده بود لغو کند و خارت کمپانی را 
پردازه. 

تمام بر ایران سلطنت کرد, چند سال آغاز 
سلطتش بر اثر سرکشی یاغیان و فة بابیان 
هیجانهائی به همراه داشت و چند سالی هم از 
دوران اخیر پادشاهی وی با تخنجاتی که بر 
اثر انحصار تنبا کو پیش امد و نفوذی که 
خارجیان در امور داخلی مملکت اعمال 
می‌کردند» همراه بود بقیة دوران شاهی وی با 
ارامش و امنیت قرین بود از کارهای مفید و 
اقدامات مؤثری که درعهد این پادشاه در 
ایران انجام گرفت این موارد است: تاسیسی 
مدرسهة دارالفتون, ایجاد تلگراف‌خانه و 


# در باب ترتیب وزارتخانه‌ها: به جهت 


ثرتیب هر یک از این نه وزارنخانه بک قاعدۀ 
جدا گانه وضع خواهد شد. چون وضع این 
قواعد موقوف به مشررت وزراء است» اول باید 
مشررت وزراء برقرار گردد. روح دربار اعظم 
همین مشورت وزراء است. هروقت مجلس 
وزراء مرافق این اصولی که وضع شده قرار 
یافت دربار اعظم نیز برقرار شده است. این 
اساس اصلی هرگاه درست منظم شود سایر 
امور درلت بتدریج انتظام خواهد یافت. چیزی 


ناصرالدین شاه قاجار. 


که حال برای ما واجب است این است که اصول 
موضوعه را که هیأت اجتماع آن را دربار اعظم 
می‌گونيم درست ر محکم نگاه بداریم و آنهم 
موقوف به عزم همایون شاهنشاهی است که 
اطاعت و محافظت اين اصول رابر عهد؛ جمیع 
وزراء مسزکد واجب بازد. صدراعظم بايد 
مول کل باشد در حضور مبارک همایون؛ و 
جنمیم وزراء و شعات سپرده به خودشان 
مستولند در نزد صدراعظم. واسطهٌ مراودات 
امرر دولت در خاکپای مبارک؛ شخص 
صدراعظم است. به این معتی که سایر وزراء 
مطالب و مستدعیات و راپرت کارهای 
وزاررتخانة خودشان را باید به صدراعظم اظهار 
نمایند و صدراعظم امورات لازمة مهمّه را به 
خا کیای مبارک عرضه داشته تحصیل جواب 
نموده یه هریک از وزراء که تعلق دارد مکتوباً 
اخطار نماید. این است قاعدة هیأت وزراء که به 
اصطلاح فرنگی‌ها کاینه می‌نامند. حالا رد یا 
قبول کل با بعضی از فقرات معروضه مرقوف به 
رای صراب‌نمای سرکار اقدس شاهشاهی 
روحا فداه است. الامر الاقدس الاعلی مطاع: 
معروضة دوازدهم شهر شعبان المعظم ۸۹( 
صدراعظم». 
من پاسخ و تایید ناصرالدین شاه که در پاسخ و 
در ذیل معروضة صذراعظم به خط خود نگاشته 
است چين است: «جتاب مدراعظما اين 
تفصیل وزراء دربار که نوشته‌اید بار پسندیدم 
و ان‌شاء‌اله قرارش را به زودی بدهید و معمول 
بدارید که هر قدر به تعریق بیفتد باعث ضرر 
دولت است. ۲۰ شعبان ۲۱۳۸۹. 
۱-در سال ۱۲۶۷ نختین سیم تلگراف از 
عمارت سلطتتی به باغ لاله‌زار کشیده شد و در . 
سال بعد سیمهائی بین تهران و رشت و تبریز و 
مشهد و اصفهان ر همدان و شیراز دایر گشت. 
Baron Julius de Reuter.‏ - 2 
۳- ناصرالدین‌شاه به و حلت افتاد و در مدد 
تبعید آشتیانی از تهران برآمد. مردم تهران بازار 
را تعطیل کردند وبه ارگ حکومی و خانة 
کامران میرزا نایباللطنه هجوم آوردند و بين 
ایشان و قوای دولتی جنگی درگرفت و عده‌ای 
از مردم کشته شدند» اجاد کعتگان را در شهر 
گردش دادند و دامن شورش بالا گرفت و در 
تتیجه شاه تلیم شد» لغر امتیاز انحصار تنبا کو را 
اعلام کرد و در برابر دولت انگلیی معهد شد 
که از صتدوق دولت ۰۰ههزار لیر؛ انگلیی به 
عتران حسارت به شرکت انگلیی بپردازده 
بدین طریق اولین ضربت از طرف مردم به پیکر 
استبداد وارد امد و اولین پاية مبارزات مردم 
گذاشته شد. (از کتاب سال کیهان ۱۳۴۱ 
ص ۱۲۱). این ملغ نیم‌ملیرن لیره را 
ناصرالدین‌شاه از بانک شاهی انگلیس قرض 
کرد. مرحوم عبدالله مستوفی آرد: الفای اين 
قرارداد ارلین قرض دولت ايران را به خارجه 
تشکیل داد زیرا قرار بر این شد که دولت 
انگلیی خرج و خسارت کمپانی را پردازد و در 
عرض دولت ايران به ان دولت سندی بدهد و 
اصل و فرع آن را چند ساله بپردازد. (شرح 
زندگانی من ج ۱ ص ۶۲۵). 


ناصرالدین شاه قاجار. 


ناصرالدین شاه قاحار. 


۳۳۱۳ 





ضرابخانه و کارخانة چراغ گاز و پست‌خانه و 
کارخانه‌های توپ‌ریزی و باروت‌کوبی و 
فشنگ‌سازی, ایجاد ن_ظیه, تشکیل 
سربازخانه‌ها در ولایات, بنای قلاع 
سرحدی, تضویق و توسعة صنایع دستی 
بافندگی. ساختمان و مرمت جاده‌های 
عمومی, توجه به کشف و استخراج ممادن, 
ایجاد و تاسیی بیمارستانها و داروخانه‌هاه 
تاشن چاپخانه و نشر روزنامه, ایجاد 
مجلس شورای دولتی و تین وزارتخانه‌های 
مرتب و وزیران مسئول. ناصرالدین‌شاه در 
کار سلطنت پادشاهی مقتدر بود. در دوران 
طولانی سلطنت وی - چنانکه گذشت- 
حوادث مهمی در تاریخ سیاسی و اجتماعی 
ايران پدید امد که خود مقدمه حوادث و 
اتفاقات مسهمتر بعدی بود. در عهد وی 
رفت‌وآمد اروپائیان به ایران فزونی گرفت و با 
همه منع شدیدی که در اواخر پادشاهی 
خویش از عزیمت جوانان و به خصوص 
دانشجویان ایرانی به فرنگ ابراز صی‌نمود و 
مطلقا با مافرت محصلین ایران به اروپا 
مخالفت می‌ورزید 1 کانی به اروپا رفتند و 
هرکس در مراجعت برخی از آداب و سنن 
فرنگی رابا خود به ارمفان آورد. این 
ازفرنگآمدگان اندک‌اندک هم‌وطتان خود را 
با تعدن غربی و مخصوصاً اوضاع سیاسی و 
اجتماعی اروا آشناکردند. در اواخر عهد وی 
در گوشه و کار مملکت به‌ویژه در پایتخت 
انجمن‌های سری تشکیل گردید و داعیۂ 
آزادی‌خواهی و قانون‌طلبی -به صورت 
تقاضای نان عدالخانه - در سرها پدید 
آمد موفقیتی که با لغو امتیاز انحصار تبا کو 
نصیب روحانیون و مردم شد این داعیه‌ها را 
قوت بخشید و رفته‌رفته مردم آماد؛ نهضتی 
شدند که پس از قتل ناصرالدین‌شاه و به 
دوران سلطت فرزندش مظفرالدین‌شاه به 
صورت انقلاب مشروطیت پدیدار گشت و 
یکباره زندگی مسیاسی و اجتماعی ایبران را 
دگرگون بباخت. 

صفات و ذوقیات او. ناصرالدین‌شاه در 
زندگی خصوصی مرد زن‌دوستی بود زنان 
عقدی و صيقة فراوان داشت. تعداد همسران 
او را بالغ بر صد تن نوشته‌اند. فرزندان زیادی 
نیز ازاو باقی‌مانده است. مردا کول و 
خوش خورا کی بود و به تنقلات علاقه‌ای 
فوق‌العاده داشت. به قهوه و قلیان هم رغتی 
فراوان می‌نمود. به شکار و گردش و نقاشی 
دلته بود. خطی خوش و پخته داشت. 
مردی ادیب و شعرشناس بود و خود نیز گاهی 
به تفنن ابیاتی می‌سرود. سجع مهر او این بیت 
بود: 


€ دست ناصرالدین خاتم شاهی گرفت 


صیتِ داد و معدلت از ماه تا ماهی گرفت. 

بر صدر تذکره‌هائی که به عهد وی تألیف 
خدلایت اشعاری به تام او بت کرده‌اند که 
نمودار روشنی از ذوق ادبی این پادشاه 
قدرت‌طلب است. هدایت در مقدمة 
مجمعلفصحا طرفی از اشعار ناصرالدین‌شاه 
تقل کرده‌است. و اینک نمونه‌ای از آن جمله: 
ای روی ماه تو را صد بنده همچو پری 

از رفتن تو رسد خجلت به کیک دری 

تشبیه روی ترا هرگز به مه نکنم 

زیرا که در نظرم زیباتر از قمری 

خورشید بزمگهی سلطان هر سپهی 

شایستۂ کلهی زینده کمری 

پیش تو بنده شدن بهتر ز پادشهی 

پای تو بوسه زدن خوشتر ز تاجوری 
بگذشتی از سر کین بر شاه ناصر دين 

بر قله گاء‌زمین زاینسان مکن گذری. ۲ 

قتل ناصرالدین شاه. از اوایل ماه ذبعقدة 
سال ۱۳۱۳ ناصرالدین شاه خود را برای 
برگزاری جشن آغاز پنجاهمین سال 
پادشاهی خویش اماده می‌کرد. او روز بیست 
و سوم ذیقعدۀ سال ۱۲۶۳ به تخت سلطنت 
نشته بود و در ببست و سوم ذيعقدة سال 
۴ زیت چهل ونه سال از عفر 
فرمانروانی وی می‌گذشت. قرار بود اینن 
جشن‌ها در طول یک هفته از هیجدهم تا 
یت و چهارم ذیقعده برگزار گردد. بدین 
مناسب بامداد روز هقدهم ذیعقد؛ سال ۱۳۱۳ 
که یک روز به شروع جشن‌های هفت‌روزه 
باقی‌مانده بود. ناصرالدین‌شاه عزم شهرری 
کردتا یه زیارت مزار حضرت عبدالعظیم رود. 
در حرم حضرت عبدالعظیم صدای تير 
تپانچه‌ای سکوت را شکت و گلولة میرزا 
رضای کرمانی, شاه قدرتمند قاجار را از پای 
درآورد, او را در چوار بقعةً حطرت 
عبدالعظیم و در کار مزار زن محبوبش جیران 
به خا ک سپردند. برای اطلاع بیشتر از احوال 
ناصرالدین‌شاء و اوضاع سیاسی و اجتماعی 
ایران در عهد پادشاهی وی گذشته از کتابهای 
تاریخ این مآخذ نیز قابل توجه و مطالعه 
است: مسجله یادگار ج۱ شماره ۸ ص ۲۷: 
تفصیل اتخاب هیأت نمایندگی ایران بنزای 
رفتن به روسیه در سال ۱۳۴۴ مجلۀ راه نو 
بسال دوم ص۲۲۵ و سال سوم ص ۰ از 
جنگ مرحوم علیقلی میرزا اع تضادالساطه 
مطالب مختلف تاریخی راجع به دور سلطنت 
ناصرالدین‌شاه. سالنامة آمیر کیر سال اول 
ص۱۱: از مراسم جالب دربار ناصرالدین‌شاه. 
مجلة یغما سال ۵ ص ۲۰۷: واقعة قتل 
تاصرالدین‌شاه. کتاب ایسران از تظر 
خاورخناسان ص‌۲۲۸: ناصرالدین شاه و 
خانوادۂ شاهی و رجال دربار او. مجلة یغما 


سال ۲ ص ۵۲۸: اعلان جنگ روسیه به ایران 
در سال ۱۲۴۲ ھ .ق.مجله دانش سالهای اول 
و دوم و سوم: اوضاع اران در قرن نوزدهم. 
مجله یادگار ج ۳ شماره ۱۰ ص۳۸: جنگ 
ايران و انگلیی در سال ۱۲۷۲ ه.ق. مجله 
یغما سال۸ ص۲۰۶ و ص۲۴۶: دو روز با 
ناصرالدین‌شاه در چمن‌زارهای سویس. 
مجله اينده سال ۲ ص ۵۴: تاریخچة سیاست 
قاجاریه. مجلا روزگار نو ج۴ شمار: ۵ 
۱۷ ناصرالدین‌شاه قاجار و سفرهای او په" 
انگلستان. مجلۂ یفما سال ۱۱ ص۵۱۴: حاج 
مرزا حن ‌خان سپه‌سالار و ترکمن‌های 
مرو. مجلة یفماسال ۱۱ ص ۱۳۰: مسافرت 
ناصرالدین‌شاه به خراسان و مصاحبة او با یک 
افر انگلیسی. مجلة تنوشه جلد اول 
شماره‌های ۳و ۴و ۵و ۶: ماجرای قتل 
ناصرالدینشاه. مجلة یغما سال ۲ ص ۱۵۹: 
تسلیت نامه ناصرالدین‌شاه در مرگ شاهزاده 
فرهاد میرزا معتمد. مجله یادگار ج ۲ شماره ۷ 
ص ۵۰: حاجی میرزا حسین‌خان مشیرالدوله 
وحاماللطة. مجله مهر سال ۸ص ۲۷۳: 
علت رفتن ناصرالدین‌شاه به فرنگ. مجلة 
یفما سال ۲ ص ۲۱۰: قرارداد رویتر. مجله 
یادگار جآ شمماره ۵ ص ۴۱: مسافرت 
ناصرالدین‌شاه به اروپا و برکناری میرزا 
حین‌خان سپه‌سالار از صدارت. مجلة یغما 
سال ۳ ص ۳۴۳: حرم ناصرالدین شاه. کتاب 
هزار بيشة جمالزاده ص۲۰۳: قسرطة 
ناصرالدین‌شاه از انگلها مستخرجه از 
یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطة. مجلة 
ارمغان سال ۲۹ ص ۸۶: گزارهاتی از دورة 
سلطنت ناصرالدين‌شاه: يما سال ۱۱ 
ص ۴۷ ۵: وقایع سفر تاصرالدین‌شاه بەقم. 
مجموعه پانزده گفتار از آقای مجتبي مینوی 


۱-مرحوم عبدالله مسترفی در شرح سالهای 
آخر سلطت ناصوالدین‌شاه پس از واقعة 
انحصار تنبا کر آرد: ناصرالذین‌شاه مشل اين 
است که از کار حه شده‌است و علاقه‌ای به 
کارها نشان نمی‌دهد... از طرق دیگر معلوم 
نیت بر اثر چه واقعه‌ای آن تجددخواهی که در 
زمان میرزا حسین خان سپهالار داشت مبدل 
به یک تفر از هر چیز تازه‌ای شده است و حنی 
مسافرت به اروپا را هم برای افراد جداً ممانمت 
می‌کند. (شرح زندگانی من ج ۱ص ۶۶۱). 
۲-و هم از اوست: 

به بستان در بهاران چون گل نرين شود پیدا 
خمش گردد چو یار من به صد تمکین شود پدا 
به فردای قیامت کی ز جا فرهاد برخیزد 

مگر وقتی که در چشمش رخ شیرین شود پدا 
تکلم چون نماید معجز عیی شود ظاهر 
تسم چون نماید خوشه پروین شود پیدا 

ا گر تا حشر بشکافند کوی آن ستمگر را 

تن مسکین شرد ظاهر دل خرنین شرد بیدا 


۳۱۳۹۱۷۴ ناصرالدین عسقلانی. 


ص‌۴۳۷: نمایش لارنس هاوسمان دربارۂ 
سفر ناصرالدین‌شاه به فرنگستان. مجل شرق 
شماره‌های سال اول: جلب مهاجرین اروپائی 
در سال ۱۲۴۲. مجلةٌ یادگار ج ۱ شمارۂ ۱۰ 
ص۲۶: وليعهد ناصرالدیسن‌شاه. مسجلة 
اطلاعات ماهانه سال سوم شمارة ٩‏ ص ۲۳: 
مژدۂ فتح هرات و ... مجله پیمان شماره‌های 
سال دوم: یادداشتهای تاریخی راجم به جنگ 
ایران و انگلیس در سال ۱۲۷۲ ه.ق. 
ناصرالد ین عسقلانی. اص رذ دی ن غ 
ق ] (اخ) شافع‌بن على الکنانی, از مشاهیر 
ادبای مصر است. وی به سال ۶۴۹د.ق. 
متولد شد و در سال ۷۳۳ درگذشت. مدتی در 
مصر شغل دبیری داشت و به سال ۶۸۰در 
چنگی که بنزدیکی حمص روی داد تیر خورد 
و از دو چشم نابینا گردید و از آن پس عزلت 
گزید.به جمع‌آوری کاب علاقه فراوان 
داشت و ۱۸ خزانه از کب نفس پر کرده بود. 
از کثرت مطالعه و قوة حافظه جای هر کتاب 
را می‌دانت و به حال کوری آنها را از 
قفه‌ها بیرون می‌کشيد و نامشان را می‌گفت. 
رسائل و منشات و اشعار زیادی از او باقی 
است: اين قطعه از ارست: 

قال لی من رأی صباح مشیبی 

عن شمالی من لمتی و یمینی 

ای شیء هذا فقلت مجیبا 

یل شک محاء صبح یقینی. 

(از قاموس الاعلام ج۶ا 

ناصرالدین عمر. (س رذ دی ع ] (خ) 
(رئیس...) ناصرالدیین کلوعمر. وی کلانتر 
محلهٌ موردستان و بزرگ کلانتران شیراز بود 
به عهد سلطنت شاه شيخ ابواسحاق, و چون 
شیخ ابواسحاق قصد جانش کرد وی با امیر 
مبارزالدین محمد طرح دوستی ریخت و او را 
به سال ۷۵۴ از راه دروارهُ بیضا به شیراز وارد 
کرد.رجوع به تاریخ عصر حافظ ص ۱۰۳ 
شود. 
ناصرالدین قباجه. زص رد دی ق ج] 
(إخ) یکی از ممالیک اربعهُ معزالدین محمدین 
سام غوری است ". وی از سال ۲۶۰۲ تا ۶۲۴ 
ه.ق.بر ولایات سند و ملتان و اوج حکومت 
کردو به سال ۶۲۵ در جنگ با سلطان 
شمس‌الدین التمش شکست خورد و خود را 
به رود سند افکند و غرق مرحوم عباس 
اقبال در تاریخ مغول آرد: سلطان جلال‌الدین 
خوارزمشاه چون از چنگ سپاهیان مفول 
فرار کرد با ناصرالدین قباجه طرح موافقت 
انکند ولی این دوستی دیری نائید ! و سلطان 
جلال‌الدین بر بعضی از ولایات سند که در 
قلمرو ناصرالاین بود تاختن برد و فتوحاتی 
کرد و بار دیگر با کمک یکی از راجه‌های 
هندی - که دختر وی را به زنی گرفته بود- بر 


ناصرالاین قباجه تاخت و او را به سختی 
منهزم کرد و فتوحات بسیار گرفت ‏ محمد 
عوفی ملف لیاب‌الالباب پس از حملة مفول 
از ماوراء‌النهر و خراسان فرار کرد و در 
ولایات سند از ملاژمان درگاه ناصرالدین 
قباجه شد و به فرمان همین پادشاه شروع به 
تألیف جوامعالحکایات "کرد و نیز تذکرة 
لاب‌الالاب را به نام وزير او فخرالدیین 
حسین‌بن شرف‌الملک تصنیف کرد رجوع 
به تاریخ ادبیات ایران تالف ادوارد براون ج۱ 
ص۶۷۵ و معجم‌الا ناب ص۴۱۹ و تاریخ 
ادبیات در ایسران تالف دکتر صفا ج۲ 
ص ۱۰۲۷ و قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
تاصرالد ین کلوععر. (س رذ دی ک غ 
م] (اخ) کلو به‌معنی کلانتر است. رجوع به 
ناصرالدین عمر در این لفت‌نامه و تز رجسوع 
به تاریخ عصر حافظ ص ۱۰۳ شود. 
ناصرالد ین محتسم. (ص رذ دی م ت 
ش] (اخ) رجوع به ناصرالدین, عیدالرحیمبن 
آبی‌منصور شود. 
ناصرالد ین منشی. (ص زد دی ٤ا‏ 
(اخ) تاصرالدین عمدهةالملک منتجب‌الدین 
یزدی ریس دیوان رسایل و انشاء صفوة‌الدین 
پ‌ادشاه خاتون [۶۹۴-۶۰۱ از مسلوک 
قراختائی کرمان ] بود و پدرش منتخب‌الدین 
یزدی در سال ۶۵۰ یزد را ترک گفته, در 
خدمت سلطان قطب‌الدین محمد قراختائی 
برادرزاد؛ براق حاجب [۶۵۴-۶۵۰] قرار 
گرفت و در عهد سلطت ساطان حجاج 
[۶۸۱-۶۵۵] نیز مدتی وزارت کرد. پسرش 
ناصرالدین بعدها با عم خود به کرمان امد و 
در ایام جوانی یی در سال ۶۹۳ سمت 
ریاست دیوان رسالت پادشاه خاتون را پیدا 
کرده و در کرمان مقیم شد. (از تاریخ مغول 
ص .)۵۱٩‏ 
ناصوالرسولی. (ص رز رز ] (اخ) رجوع به 
ناصر, احمد شود. 
ناصرالشرفی.(ص رش ش ر] (خ) 
رجوع به ناصربن عبدالحفیظ شود. 
اصرالعباسی. (ص رب با! الخ) 


اتاصرلدین ال رجوع به ایوالعباس امن ۳ 


8 
ناصرالعلوی. (ص ژل ع ) (إخ) علىبن 

حمود. رجوع به ناصرء علی‌بن حمود شود. 
اصرالملک. اص رل مٌّ) 
وزیرالدولبن مبارک از نواب مقول کبیر در 


ولایت بنگاله و بهار و أوريسة هندوستان 
 ۱۱۸۹-۱۱۸۶(‏ د.ی.) است. (از 
معجم‌الاتساب ص ۴۴۴). 


ناصرا لملکت. (ص رل م] (إخ) ابوالقاسم 
خان‌پن احمدخان‌ین مسحمودخان فرمانفرما 
متولد به سال ۱۳۸۲ ه.ق.. از تربیت‌یافتگان 


((خ) + 


دور؛ میرزا تسقی‌خان امیرکبیر و از 
تحصیل‌کردگان دانشگاه اک فرد انگلستان و 
از رجال دور ناصرالدین‌شناه و مظفرالدین شاه 
و محمدعلی شاه قاجار است. وی مصدتی 
حکمران کردستان بود و در دورة مجلس اول 
وزیر مالیه شد ود بواسطة اختلاف تظر با 
محمدعلی‌شا: ۸ از وزارت کار گرفت و به 
فرنگ رفت. پس از عزل سحمدعلی‌شاه و 
درگذشت عضدالملک قاجار نايب‌اللطة 
احمدشاه. مجلس شواری ملی او را به نیابت 
سلطّت انتخاب کرد. وی به سال ۱۳۴۶ .ق. 
در تهران وقات یافت. ناصرالملک در علوم 
عربیت و تاریخ و ادب صاحب مایه و مردی 
خوش‌محاوره و نیکوییان بود و در سیاست 
نهایت محتاط بود. (یادداشت مولف). مرحوم 
ملک‌الشعراء بهار در تاریخ احزاب سیاسی 
آرد: «بمد از تعطیل مجلس دوم سه سال و 
کری ناصرالملک زمامدار مطلق بود و با 
کمال خشونت پا احزاب و احرار رفتار 
مي‌کرد». و نیز: «در ۲۷ شعبان ۱۳۳۲ مطابق 
رظان شاه [احمد شاه قاجار] 
تاج‌گذاری کرد و [دولت ] ناصرالملک سقوط 
کردو روز ۱۸ رمضان بدون ایتکه نطقی بکند 
یا شرح کارهای دیرینة خود را نویسد مانند 
کی که می‌گریزد به فرنگستان گریخت». 
رجوع به تاریخ احزاب سیاسی ص۸ تا ۱۵ و 
نیز رجوع به مجلة اینده سال دوم ص ۷۰۷: 
مکتب و عقاید ناصرالملک شود. 
ناصر بالقه. (ص ر بل لاء ] ((خ) (1...] لقب 


۱-از معجم الاتاآب ص ۰۴۱۹ 

۲-چتین است در تاريخ مسفول و معجم 
الاتساب. اما مزلف قامرس الاعلام مدت 
سلطت وی رابیست و دو سمال و تاریخ 
پادشاهی او را سال ۶۰۰ ثب کرده است. 

۳- تاریخ ادبیات در ایران, تألیف دکتر صفا 
ج۲ ۱۰۲۷ 

۴-رجوع به تاریخ مغول ص ۱۱۱و ۱۱۳ شود. 

۵-رجوع به تاریخ مغول ص ۱۱۱ و ۱۱۲ شود. 

۶-اين کناب را [جوامع الحکایات را] عرفی 
به نام ناصرالاین قباجه شروع کرد ولی چرن 
اصرالدین به دست شمس‌الدین اتتمش از 
ميان برداشته شدء عوفی به حدمت اتتمش 
پیرست و آن کاب رابه اسم وزير التمش یعنی 
تظام‌الملک حندی در حدود ۰به ان‌جام 
رساند. (از تاریخ مفول ص ۵۱۸). 

۷-رجوع به تاریخ ادبیات در ایسران ج۲ 
ص ۱۰۲۷و نیز رجوع به لباب‌الالباب ج۱ 
ص ۱۱۰ شود. 

۸- محمد علیشاه از خران؛ دولت مالی 
میخواست و ار از پرداختن آن ابا کرد و طرف 
خشم و بفض و دشنام محمدعلی شاه قرار 
گرفت و بانگلتان عودت کرد. (یادداشت 
مولف». 


ناصر بجه‌ای. 


۲۲۱۷۵  .ورسخرصان‎ 


جن‌بن علی‌بن حسن‌ین عمر, رجوع به 
حسن‌ین علی‌بن حن شود. 

اصر بجه‌ای. (ص ر بح جا لا 
اماش از قرب هآ قاتا پد رارت 
(صبح گلشن ص .)۴٩۳‏ معاصر سعدی 
شیرازی بود. (تاریخ گزیده ص ۸۲۶). این دو 
بیت را مولف صبح گلشن بنام او ثبت کرده 
است: 

سوگند به زلف پر ز چینت 

یعتی به کمند عنبریتت 

سوگند به پیکر سعادت 

یعنی که به روی نازنینت(؟) 
ناصر بحرانی. (ص رب ](لغ) ابن 
احمدین عبدائّ‌ین سعیدین المتوج البحرانی» 
ملقب به جمال‌الاین با شهاب‌الدین. او 
راست: كتاب الوسيلة و دو كتاب در تفر 
مختصر و مطول, و رسالة الناسخ و المنوخ» 
و کتاب فى ما يجب على المكلفينء و 
غرایب‌السائل, و النهاية در تفسیر پانصد أيه 
از آیات احکام قرآن. (از روضات الجنات 
ص ۱۹ 
ناصر بخاراتی. اص ر ب ] (اخ) معروف به 
درویش ناصر از خاعران قرن هشتم است و به 
روایت هدایت؟ با شاه شجاع مقلفری معاصر 
بوده‌است, محمد مظقر حسینی مولف تذکرةٌ 
روز روشن آرد؛ «قاضی بخارا بود از قضا 
استعقا خواست و ترک و تجرید اختبار کرد. 
سلمان ساوجی را در بفداد ملاقات کرد و به 
خدمت سلطان اويس رصید» ", مولف قاموس 
الاعلام او را شاعری درویشم لک و 
لاابالی که با کاب کهنه‌ای در جیب ولاس 
ژنده‌ای بر تن به سیر و سیاحت روزگار 
می‌گذرانده. توصیف کرده‌است. وی به سال 
۹ ه.ق.درگذشت .از اشعار اوست: 

خط برآوردی و افکندی به جانم اضطراب 
ملک معمور از براٍ بی‌جهت کردی خراپ. 

۳ 

دل مجروح را پروای تن نیت 

مرادل می‌کشد جائی که آنجا 

صا را زهرء امدشدن نیست. 

درویش راکه ملک قناعت ملم است 
درویش نام دارد و سلطان عالم است. 

قدی چو سرو و رخی همچو ارغوان داری 
مرو به باغ که در خانه بوستان داری, 


در مدرسه کس را ترسد دعوی توحید 
منزلگه مردان موحد سر دارست. 

رجوع به نگسارستان سخن ص۱۱۵ و 
تذكرةالشعرا ص ۲۷۰ و تاریخ ادبیات براون 


مرآةالخیال ص۵۶ و بهارستان ص ۱۲۰ و 
تذکرة نصرآبادی ص ۴۳۲ و صبح گلشن 
ص۴۹۴ شود. 
ناصر بخاری. [ص ر ب ] (اخ) رجوع به 
ناصر بخارانی شود. 
فاصر بنارسی. زص ر ب ٍ ) ((خ) محمد 
ناصرخان‌بن محفد سعیدخان طباطیائی از 
شاعران پارسی‌گوی بتارس هندوستان است 
و به روایت ملف صبح گلشن «به اصلاح 
میرزا محمدحسن قل بر زمین شعر قدم 
توجه گذاشت». او راست: 


گرمی‌شوق نگر کز دم تبغ فرهاد 

در دل سنگ هم آخر شرری پیدا شد. : 
کوهو هامون دجله گردید اشکباری رابین 
اسمان در لرزه امد اه و زاری رایبین 

یار شد یا بیوفایان بیوفائی را نگر 

دوستان را گشت دشمن دوستداری رابپین. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ و صبح گلشن 
ص ۲۹۴ شود. 


ناصربیک لو. (ص ب ] (!خ) تیره‌ای از ایل 
بهارلو از ایلات خمة فارس. (از جفرافیای 
سیاسی کهان ص ۸۶). 

اصر ترمذی.(صس ر ت ] (اخ) 
ناصرالدین‌ین خواجه قطب‌الدین سرخسی. به 
روایت مولف روز روشن وی «به عین شباب 
در دور ا کبر پادشاه به هندوستان آمده په 
رفاقت خان‌زمان سیتانی صاحب طبل و 
عسلم گردید و هنگام بغاوت‌خان مذکور 
همراهش به قتل رسید». (روز روشن 
ص ۶۷۲), و نیز رجوع به نگارستان سخن 
ص۱۱۵ و سفیه خوشگو ذیل حرف ن و 
هنت اقلیم. اقلیم چهارم شود. ۱ 

تاصر حرفاد۵‌قانی. (ص ر ج] اإخ) اہن 
خلیقةین سعد. مکنی به ابوالشرف. از علمای 
قرن هفتم است. ححدالله مستوفی آرد 
دابوالشرف جربادقانی صاحب ترجمة تاریخ 
یمیتی عتبی و هو ناصربن خلفةبن سعد 
المنشی. در اول فترة سفول نماند». (تاریخ 
گزیده‌ص ۴ ۸۰). 

ناصرحنکت. اص ج ] ((خ) احمد (امیر...) 
بن نظام‌الملک آصف‌جاه ملقب به نظامالدوله 
از حکام حیدراباد دکن است. وی در 


جمادی‌الاخرة ۱ به سلطنت رسید و به ‏ 


سال ۱۱۶۴ کشته شد. شعر می‌گفت و در 
شعر گاهی ناصر و گاهی آفتاب تخلص 
می‌کرد ". مؤلف تذکر؛ روز روشن این ابیات 
را از او تقل کرده است: 

رنگ زردم مگر از حالت دل گوید حرف 

پیش آن آینه‌رو تاب نفس نیست مرا: 


می‌کند سحر در علاج دلم 
وک یاو چ ارت 
و نیز رجوع به شمع انجمن ص۴۶۱ شود. 
اصرحسین. (ص ح س ] ((خ) (صید.] 
جونفوری هندی. از دانشمندان و موّلفان 
اسلامی هند است, به سال ۱۳۱۳ «.ق. 
درگذشت. رجوع به اعيان الشيعه ج۴ 
ص ۰۸ ۱ شود. 
حامدحسین موسوی, ملقب به کخمس‌العلماء. 
از علمای امامیه هندوستان است. او راست: 
۱-اثبات ردالشمس. ۲- تتمیم عتبات 
الانوار. ۳ دیون الخطیب. ۳-دیوان شعر. 
۵- المواعظ. ۶- نغمات‌الازهار. وی به سال 
۴ هھ ق.درگذشت. (از ريحانة الادب ج۴ 
از ان الودیعه ج۱ ص۱۰۸ و 
هدیهة‌الا حباب ص ۱۷۷). 
ناصرخان. 1ص ] (اخ) (...اول) ابن عبداله, 
معروف به ناصرخان اول. از امراء بلوچستان 
است وی در حوالی سال ۱۱۷۰ ه.ق.بر 
کراچی مستولی گشت. (از مسعجم‌الانساب 
ص 4۴۴۹ 
ناصرخان. [ص ] ((خ) (...دوم) این 
محراب‌خان, از امرای بلوچتان است. وی 
یه سال ۱۵۶ ه.ق. به حکمرانی رسد وبه 
سال ۱۲۵۷ دولت انگلتان حکومت او را به 


انگلیس شد. (از معجم الانساب ص۴۴۹). ٠‏ 
ناصوخسرو. (ص ر /زخ ز / روا (اخا 
(حکیم...) ناصربن خسروبن حارث قبادیانی 
بلخی مروزی, ملقب و متخلص به «حجت» و 
مکنی به ابومعین. از شاعران قوی‌طبع و 
قصیده‌سرایان گران‌قدر زیان فارسی انت" 


۱-بجه: دیهی انت از ولایت فارس. (تاربخ 
گریده ص ۸۲۶). مژلف صبح گاشن این کلمه زا 
«بچه» نقل کرده و ظاهراً غلط است. 

۲ -در ریاض العارفین ص ۱۵۵ 

۲-روز روشن ص ۶۷۱و ۶۷۲ 

۴-هدایت آرد: گویند چون ببغداد رفت 
سلمان ساوجی با اصحاب بر کنار دجله نشسته, 
تماشای طقیان آب دجله می‌نمود. درویش به 
مجمع ایشان خرامید و پس از مکالمه بر سلمان 
معلرم شد که درویش مردی ذی‌فتون و صاحب 
طبع موزونت» امتحانا این مصراغ راگفته 
خراهش مصراع دیگر نمود: دجله را امسال 
رفتاری عجب مستانه است. درویش ناصر 
گفت: پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه 


است؟ (ریاض العارفین ص ۱۵۵). 
۵ -معجم الانساب ص ۴۴۶ و روز روشین 
ص ۶۷۳ 


۶-روز روشن ص ۶۷۳ 
۷-ق مت اعظم شرح حال ناصرخسرو 
f‏ 


۶ ناصرخسرو. 


وی در ماه ذی‌القعدۂ سال ۳۹۴ھ .ق.مطایق با 
تیر یا مرداد سه ۳۸۲ ه.ش.در قبادیان از ر 
نواحی بلخ در خانواد؛ محتشمی که ظاهرا به 
امور دولتی و دیوانی اشغال داشته‌اند محولد 
گشت.از ابتدای جوانی به تحصیل علم و ادب 
پرداخت و «تقریا در تمام علوم متداولهٌ عقلی 
و تقلی آن زمان و مخصوصاً علوم یونانی از 
ارئماطیقی و مجسطی بطلمیوس وهندية 
اقلیدس و طب و موسیقی و بالاخص علم 
حساب و نجوم و قلقه و همچتین در علم 
کلام و حکمت متألهین تبحر پیدا کرد. 
ناصرخسرو در اشعار خویش و سفرنامه و 
سایر کتب خود مکرر به احاطة خود به این 
علوم و مقام عظیم فضل و دانش خود اشاره 
میکلد»: . 

نماند از هیچ گون دانش که من زآن 

نکردم استفادت بیش و کمتر. 

و هم در جوانی په دربار سلاطین و امرا راه 
یافت و به مراتب عالی رسید و چنانکه در 
سفرتامه أ آورده است به پادشاهانی چون 
سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود 
تقرب جت و تاسن ۴۳سالگی که عزم سفر 
قبله کرد در خدمات مهم دیوانی از قبیل 
دییری و دیگر مشاغل دولتی صاحب عسنوان 
بود" و پس از آنکه مدتی از عمر خود را در 
کسب علوم متداول زمان و خدمت امراو 
شاهان روزگار و کسب جاء و مال و احیاناً لهو 
و لعب گذراند. تغیر حالی در وی پیدا شد و به 
تحری حقیقت متمایل گشت و چون از 
مباحثات اهل ظاهر بوی حقیقتی نشنید. سر 
به آوارگی و سیر آفاق و انفس نهاد "و 
سرانجام بر اثر خوابی که در ماه جمادیال خر 
سنه ۳۳۷ در جوزجانان دید عزم سفر قبله 
کرداه در این سفر برادر کهترش ابوسعید و 
غلامی هندی همراه او بودند. این مافرت 
هفت بال [از ۴۳۷ :۱ ۴۴۴] مدت گرفت و 
در ضمن آن ناصرخسرو چهار بار به زیارت 
خانه خدا توفیق یافت «و شمال شرقی و 
غربی و جنوب غربی و مرکز ایران و ممالک و 
بلاد ارمنستان و اسیای صفیر و حلب و 
طرابلس و شام و سوریه و فلسطین و 
جزیرةالعرب و مصر و قیروان و نویه و بسودان 
راساحت کرد»۵ در افتای هین سیر و 
سياحت‌ها چون به مصر رسید قرب نه سال 
در آنجا مقام کرد و به وساطت یکی از دعاة یا 
نقبای فاطمی به خدمت خلفة فاطمی 
الم تتصر بال ابسوتمیم معدبن على 
[ ۴۸۷-۳۲۷ ه.ق.] رید وبه مذهب 
اسماعیلیه و طریقت فاطمیان گروید و از 
مؤمنان متمصب آن مذهب شد و پس از سیر 
درجات باطیه از مراتب مستجیب و مأذون و 
داعسی, به مقام حجتی رسید و یکی از 


حجت‌های دوازده ان فاطمیان در دوازده 
جزیر؛ نشر دعوت يعلى حسجت جسزیرة 
خراسان شد و به اسر المستصر باق امام 
فاطمی زمان, ماموریت دعوت مردم به طريقۂ 
اسماعیلیه و بیعت گرفتن از مردم برای خليفة 
قاطمی در ممالک خراسان و سرپرستی 
شیمیان آن نامان بدو محول گشت و روانۀ 
خراسان شد و در دیار خویش بلخ فرودآمد و 
شوه زهد و عبادت اختیار کرد و به نشر 
دعوت پرداخت و داعیان و مأذونان به ! کناف 
ممالک وسیع خراسان فرستاد تا صردم را به 
مذهب شعة اسماعیلیه دعوت کنند و خود 
چنان در نشر دعوت و مباحثه با علمای اهل 
سنت پافشاری کرد که سرانجام به تيميد و 
فرارش از بلخ منجر گشت مدت اقامت حکیم 
در بلخ به دقت معلوم نت. قدر ملم اینکه 
دی هنگام ورود به بلخ یعنی به‌سال ۴۴۰ 
پنجاه سال تمام از عمرش گذشته بوده‌است و 
فراز او از بلخ نیز قبل از سال ۴۵۳ بوده‌است 
چه وی در این سال کتاب زادالسافرین خود 
را تصنیف کرد و در آن اشاراتی به اخراج بلد 
شدن خود داد. 

فرار از بلخ. فرار ناصرخسرو از بلخ یا نفی 
بلد و اخراج او آزین شهر په طوری که گفته شد 
تَیجه مجاهدات تعصب‌امیزی بوده‌است که 
وی در نشر و ترویج مذهب آسماعیلی از خود 
ظاهر می‌ساخته و با توجه بدین واقیت که 
مردم خسراسان دران روزگار دشمان 
سرسخت شیمه به طور کلی و شیعة سبعية 
فاطمیه بالاخص بودند می‌توان حدس زد که 
ا گر حکیم از چتگ متعصبان بلخ جانی به 
سلامت برده‌است تنها به پاس سقام فضل و 
علم و حکمت وی بوده‌است و گویا وی قبل 
از فرار کردن از پلخ مدتی هم در آن دیار 
مخفی می‌زیسته‌است و پس از آنهم مدتی 
متواری پوده‌است * باری وی چون از بلخ 
فرار و به اصطلاح خودش مهاجرت کرد به 
مازندران رفت در این بیت بدین مهاجرت 
اشارتی دارد: 

برگیر دل ز بلخ و بته تن زبهر دين 

چون من غریب و زار به مازندران درون 
ج مستفاد و مستخرج از مقدمه‌ای است که 
آتای تفی‌زاده بر دیوان حکیم نگاشته‌اند. 
عباراتی که عیناً در این جا تقل شده است داخل 
« » قرار دارد. 

۱-سفرنامه ص۷۸ 

۲ -«گویا ناصرخرو در آغاز امر در بلخ که در 
واقع پایتخت زمستانی غزنویان بوده در دستگاه 
دوكتی قدرت ر نفوذی یافته و بعد از آنکه.آن 
شهر به دست سلاجقه افتاد بر نفوذ و اعتبارش 
افزوده شد... و بعل از تصرف بلخ به دست 
سلاجقه به سال ۴۳۲به مرو که مقر حکومت 


ابرسلیمان جغری‌بیک داودبن میکائیل بود 
رفت و در آنجا مقامات دیوانی را حفظ کرد تا 
سرانجام تغییر حال یاقت و راه کعبه پیش 
گرفت». (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج۲ 
ص ۴۴۶( 

۳-و شاید برای فحص حق و حققت و 
تسکین وجدان بی‌آرام خود بعضی مافرتها به 
ترکتان و هندوستان و سند کرده و با ارباب 
ادیان و مذاعب مختلفه معاشرت و ماحثات 
نموده. (مقدمة دیران اصرخرو» ص یو). 
۴-نامرخسرو حود در سفرنامه پس از 
گزارش ورودش از پسنج‌دیه مروالرود به 
جرزجانان و قریب یک ماه در آنجا ماندن و 
پپرسته شراب حوردن» آرد: «شبی در خواب 
دیدم که یکی مرا گفت: چه خواهی خوردن از 
این شراب که خرد از مردم زایل کند. گر بهوش 
باشی بهترا من جواب گفتم» که حکما جز این 
چیزی توانتند ساخت که اندوه دتا کم کندا 
جواب داد که: در بیخودی و بیهرشی راحتی 
نباشد. حکیم نتوان گفتن کی را که مردم را به 
بیهرشی رهتمون باشد» بلکه چیزی باید طلیید 
که خرد و هوش را بافزایدا گفتم: که من این را از 
کجا آرم؟ گفت: جوینده بابنده باشدا و پس 
سوی قله شارت کرد و دیگر سخن نگفت». 
۵-در ششم جمادی الأخر ۲۳۷ از جوزجانان 
عزم سفر مکه کرد و به مرو رفت و در شعبان 
همان سال به نشابور رقت و از طریق سمتان» 
ری» قزوین» آذربایجان آسیای صغیرء شام 
فلطین, به مکه رقت و از طریق شام به مصر 
امد و چندی در قاهره ماند و از انجاسه بار 
بزیارت مکه رفت و در آخرین سفر حج به سال 
۲ از طریق طایف و یمن و لحساء به بصره 
رسد به سال ۴۴۳ و از راه اجان به اصفهان امد 
به سال ۴۴۴و در جمادی‌الآخر همان سال به بلخ 
بازگشت. رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف 
براون ج ۲ شود. 

۶-حک یم در اشعار خود بدین در خفا 
زیتن‌ها و متواری بودن‌ها اشاراتی دارد از 
جمله: 

چو روز دزد ره ما گرفت | گر به سفر 

به جز به شب نرویم ای پر سزاواریم 

ازین بان ستاره به روز پنهانیم 

ز چشم خلق و به شب رهرویم و بیداریم 

وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم» به علم 

چو آفتاب سری عاقلان پدیداريم. 

و نیز در این بیت: 

معروف ناپدید مها بود بر قلک 

من بر زمین کنون به مثال شها شدم. 

و این بیت: 

ای به خراسان در سیمرغ‌وار 

نام تر پیدا و تن تونهان. ٠‏ 

و بسیاری ابیات دیگر. 

۷-احتمال دارد وی به مناست آنکه امیران 
گرگان و طبرستان را شیعی‌مذهب دیده‌است 
روی به مازندران آورده باشد. 

۸-و نیز این آبیات: 

گرچه مرا امل خراسانیست 


ناصرخسرو. 

مدت اقامت وی در مازندران و همچتین شهر 
محل اقاتش به درستی معلوم نیست ‏ و به 
روایت دولشاه از مازندران به نیشابور رفت 
و پس از آن شاید بر اثر تمایلی که به خراسان 
داشت و هم به جهت در امان ماندن از گزند 
متعصبان اهل سنت رو به قصبه یا قلع یمکان 
واقع دراقصای خا ک‌بدخشان نهاد چه یمکان 
به قول مؤلف آثارالبلاد شهری حصین بود در 
وسط کوهی و به واسطةٌ صعوبت مسالک آن 
احدی را قدرت تخیر آن نبود. 

در یمکان. ناصر‌خسرو در یمکان اقامت 
گزیدو از آنجا به تشر دعوت و ابلاغ رسالتٍ 
خود پرداخت تاریخ ورود او به یمکان دقیقا 
معلوم نیت اما از اشعارش پیداست که 
سالهای آخر عمر خود را در این پتاهگاه 
گذرانده است و بیش از پانزده سال در آنجا 
ساکن بوده‌است ؟ و بر اثر همین اقامت 
طولانی و دعوتهای مذهبی او در یمکان 
جماعتی از اهل بدخشان به مذهب اسماعیلیه 
گرویدند؟ و هنوز هم در بدخشان و نواحی 
مجاور آن و در خوقند و قراتکین و دیگر بلاد 
ان سامان اسماعیلیه وجود دارند. باری 
حکیم فراری سالهای آخر عمر دور از یار و 
دیار و قرین غم غربت در یمکان با حسرت و 
اندوه گذراند و تقریبا در اغلب اشماری که در 
این دوران سروده‌است به پریشانی حال 
خویش و رنج غریی و دوری از بلخ و تعصب 
دشمتان اشارتی دارد. چه در اين زمان مردم 
بر او شوریده بودند و از خلیفة عباسی در 
بقداد و خان ترک در کاشفر گرفته تا امیر 
خراسان و شاه سجستان و میر ختلان همه او 
را دشمی می‌داشتند و فقهای نئ و پیروان 
عیاسیان و عامة ناس او را رافضی و قرمطی و 
معتزلی می‌خواندند" و بر سر منابر لمشش 
می‌کردند ٌو مهدورالامش می‌دانستند» در 
خراسان همۀ مردم دشمن او بودند" و با هم 
اشتیاقی که به دیدار خراسان داشت از ترس 
معاندان و متعصبان یارای معأودت به شسهر و 
دیار خویش نداشت۸ و عاقیت هم در یمکان 
وفات یافت. راجم به تاریخ وفات حکیم 
اقوال مسخلف است: حاجی خلیفه در 
کف الظنون تاریخ وفات او را ۴۲۱ ضبط 
کرده‌است و در تقویم‌التواریخ ۴۸۱ و ظاهراً 
سته مذکور در كشف‌الظنون نامعقول است و 
رضاقلی‌خان هدایت در دیپاچه‌ای که بر 
دیوان حکیم نوشته است به نقل از شاهد 
صادق سنه ۴۸۱ را سال وفات ناصر داتسته. 
قدر ملم آنکه ناصرخسرو عمری طولانی 
دافته‌است* و از شصتودو سال عمزش 
تجاوز کرده "'. حمدائّه مستوفی در تاریخ 


# ازیس پیری و مهی و سری 


دوستی عترت و خانه‌ی رسول 

کۈد مرا بُمُگی و مازندری. 

۱ - دولتشاه در تذكرة الشعراء از سفر حکیم به 
مازندران ذ کر کرده و محل اقامت او رارنتمدار 
گیلان نوشته است. اما در تذکره‌های دیگر 
اشارتی بدین سافرت نیت تنها در کتاب 
بیان‌الادیان مزلف درباب مذهب ناصربه که 
مسرب به ناصرحرو است گوید: «بیار کس 
از افل طبرستان از راه بسرفته و آن مسذهب 
بگرفته». و این اشاره می‌تراند مزید بودنٍ حکیم 
اصوخحرو در ماژ ندران باشد. 

۲-هم او گوید: ۱ 

پانزده سال برآمد که به یُنگانم 

چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم. 

مزلفان جام‌التواریخ و دبستان‌المذاهب اقامت 
اصرخرو را در گان بالغ بر بیست سال 
نرشته‌اند. 

۳-صاحب کاب بیان‌الادیان که خود از 
معاصران ناصرخرو است و کتایش به سال 
۵ بعنی چهارسال پس از درگذشت ناصر 
تأیف شده‌است بدین نکه اشارتی دارد و گوید 
« به پُنگان مقام داشت و آن خلق را از راه ببرد و 
آن طر یقت او آنجا برخاست». 

۴-وی در قصیدتی به مطلع «من دگرم با دگر 
شده‌ست جهانم از عداوت باجهت و بی‌جهت 
خاص و عام نبت به خویشتن شکوه‌ها دارد: 
ای عجبی خلق را چه بود که | کنون 

هیچ جوان رابه قهر پیر نکردم 

پس به چه دشمن شدند پر و جرانم 

خطبه نجستم به کاشفر و به بغداد 

بد به چه گرید همی خلیفه و خانم؟ 

و در قصیدتی دیگر: 

گویذت فلان کز چنین سخن‌ها 

ماند‌ست فلان قلان به یمگان 

منگر به سخن‌های او از ایرا ک 

ترکانش براندند از خراسان 

نه میر خراسان پندد او را 

نه شاه سجستان نه مير ختلان 

گر مذهب او حق و راست بودی 

در بلخ بدی به اتفاق اعیان. 

۵-هم او راست: 

نام نهی اهل علم و حکمت را 

رافضی و فرمطی و معتزلی 

رافضیم سری تو و تو سوی من 

ناصبی, تیت جای تنگدلي. ۱ 
۶-حکيم در چند ق مده بدين موضرع 
اشاراتی دارد. از جمله: 

ای آنکه همی به لعت من 

آواز بر آسمان رسانی. 

و در قصیدتی دیگر: 

اينم کند به خطبه درون نفرین 

وانم به نامه فریه کند سفته. 

و در جای دیگر: 

بر حب آل احمد شاید گر 

۷- ناصرخسرو شکوه‌های فراوانی از دشمنی 
خراسانیان و مخصرصا اهالی بلخ دارد. از 


۰ ۰ 

اصرخسرو. ۲۲۱۷۷ 
آن‌جمله: 

در بلخ ایمتد ز هر شری 

می‌خوار و دزد و لوطی و زنباره 

ور دوستار آل رسولی تو 

از حانمان کنندت آواره... 

آزاد و بنده و پسر و دختر 

پر و جوان و طفل به گهواره 

بر دوستی عجرت پیخمبر 

کردندمان نانةیخاره. 

۸-پیرامرن عداوت تعصب‌آمیزی که عرام 
خراسان و بلاد دیگر نت به ناصرخسرو 
داشتند داستانهای مجعول فراوانی در کتابها و 
اقواه است. از جمله در مقدمةً نخه‌ای خحطی 
از اشعار ناصرخرو به نقل قول از وی آمده 
است: «چنان شنودم که وقتی به قزوین رسد به 
در دکان پینه‌دوزی رفت و بنشست که پاافزار را 
اصلاحی کند, ناگاه در بازاز قزوین غرغا 
برحاست. پبه‌دوز از دکان برخاست و در ميان 
آن غوغا افتاد. چون بازگشت لقمه‌ای گوشت بر 
سر درقش داشت ناصر پرسید کی: این چت 
واین غلبه چه بود؟ گفت: شخصی شعر 
ناصرخحرو خوانده بود او را پاره‌پاره کردند این 
لقمه از گرشت ارست! ناصر پای‌افزار رها کرد و 
گفت: در شهری که شعر ناصر باشد من نباشم و 
برفتا» (از تاریخ ادبیات ایران براون ج ۲ حاشية 
ص ۳۲۸). برای اطلاع بیشتر ازین افسانه‌ها 
رجوع به جلد دوم تاریخ ادبیات ایران تألیف 
ادوارد براون تسرجمة فتحاله مجبانی 
مص ۳۳۰-۳۲۶ شود. 

٩-در‏ دیوان ناضر اشارات فراوانی به کهولت 
و پیری و فرسودگی اوست. از آن جمله این 
اپیات: 

دریغا جرانی که از وی نینم 

به جز موی چون شیر و چون قير دفتر. 

و 

این چنبر گردنده بدین گری مدور 

چون سرو سهی فد مراکرد چو چبر 

آمد به رخم تیرگی و نور برون تاخت 

تازنده شب تیره ہیں روز منور. 

و 

قلّم چون تیر بود چقته کمان کرد 

تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل- 

و 

پیری و ستی آمد و گلتم ز حفت و خیز 

زین بیشتر نساخت کی مرد راز عام. 

و 

ای برادر گر ببینی مر مرا 

باورت ناید که من آن ناصرم 

شیر غران بودم | کون روبهم 

سرو بستان بودم | کنون چنبرم 

آن ميه مغفر که بر سر داشتم 

دست شصتم سال بربود از سرم. 

۰ - در این بیت اشارتی به ۶۲سال عمر خود 
دارد: 

شصت و دو سال است که کوبد همی 

روز و شان در فلکی ماونم. 

و در قصیدات دیگری هم: 


گزیده عمر او را قريب صد سال نوشته. پاری 
سالهای ۴۷۱ یا ۴۸۱ به قبول نزدیکتر است. 
قبر او در بُنگان است. 

مذ‌هب ناصر خسرو. شیمی‌مذهب بودن 
ناصرخسرو و قیل از ۴۴سالگی یی سالی که 
به محضر فاطمیان مصر رسد و به مذهب 
اسماعیلیه گروید مسلم نیت و بحید 
نمی‌نماید که قبل از آن وی چون دیگر مسردم 
بلخ و خراسان به مذهب سنت مي‌رفته است. 
چه اشارات فراوانی هم در دیوان او به 
گمراهی دوران جوانیش دیده می‌شود! اما 
پس از مافرت به مصر وی به طريقة باط 
اسماعیلیه رو کرده و به خلقای فاطمی مصر 
گرویده و چنانکه مذکور افتاد در این مذهب 
به درجه‌ای عالی رسیده و حجت سرزمین 
خراسان شده‌است " و به تبلیغ صذهب تازة 
خود پرداخته. انتخاب مذهب جدید در اشعار 
او آثار فراوانی گذاشته‌است از جمله مدایح 
فراوان از آل على و طعن و لعن صریح بر 
خلفای ثلائه و بنی‌امیه و ببنی‌عباس و انم 
مسذاهب اربع تستن که آنان را ناصبی 
می‌خواند. و به طور کلی طمن صریح در حق 
همه اصحاب مذاهب اسلام به جز فرقة سبعية 
باطنیه, 

آثار و تألیفات. ناصرخسرو به نظم و نش 
کتایها دارد. آثار منظوم او عبارت است از: 
۱- دیوان اشعار و آن مشتمل است بر بیش از 
ده‌هزار بیت قصاید و چند قطعه و ابیات 
متفرقه در مواضیع حکمتی و دینی و اخلاقی» 
در دیوان حاضر از اشمار غرامي و اثاری که 
شاعر در دوران جوانی و پیش از تفر حال 
خود شاید سروده باشد اثری نت و می‌توان 
تصور کرد که ا گر چونان اشعاری داشته‌است 
بهمیل تفت فراسوعی روات 
منقح‌ترین چاپ دیوا: اشعار ناصرخسرو به 
سال ۱۳۰۷ با تصحیح مرحوم حاج 
سیدنصراله تقوی و اهتمام اقای مجتبی 
مینوی با مقدمه‌ای از آقای تقی‌زاده و تعلیقات 
مرحوم دهخدا در تهران متتشر شده این 
چاپ تفیل بر ۱۱۰۴۷ بیت است و 
منظومه‌های روشنائی‌نامه و سعادت‌نامه و نیز 
رساله‌ای به نثر در جواب نودویک سوال 
قلفی همراه دارد. ۲- مشنوی روشنائی‌نامه 
مشتمل بر ۵٩۲‏ پیت در بحر هزج است در 
وعظ و پند و حکم و په ضميمة دیوان اشعار او 
در تهران چاپ شده‌است. ۲- سعادت‌نامه 
مثنوی سیصدییتی است که با این بیت شروع 
می‌شود: 

دلا همواره تسلیم رضا باش 

به هرحالی که باشی با خدا باش. 

این مشنوی هم به ضميمة دیوان ناصرخسرو 
در تهران طبع شده است. آثار مور 


ناصرخسرو تیز عبارت است از: ۴-رساله در 
جواب نودویک سوال فلسفی. ۵-سفرنامه. یا 
مهمترین اثر منثور ناصرخسرو این کتاب 
مشتمل است بر شرح مشهودات حکيم در 
سفر هفت‌ساله‌ای که به ايران و اسیای صغیر و 
شامات و مصر و عربستان کرده‌است» کتاب 
سفرنامه ابتدا به اهتمام شفر در سنه ۱۸۸۱ در 
پاریس به طبع رسید و بعداًبه سال ۱۳۱۴ 
هجری شسی مضم به دیوان در تهران چاپ 
شد و بار دیگر به سال ۱۳۴۰ ه.ق.در یرلن 
تجدید چاپ شد. ۶- زادالس‌افرین. حاوی 
اصول عقاید حکیمانه و فلسفی ناصرخسرو 
است و به منظور اثبات عقاید اسماعیلیه به 
سال ۴۵۳ آن را حکیم در غربت و مهاجرت 
تألیف کرده‌است و در اشمار خود فراوان ازین 
کتاب نام برده و بدین تألیف خود بالیده‌است: 
زادالسافر است یکی گنج من 

تشر آن‌چنان و نظم ازاین‌سان کنم ". 

این کتاب به سال ۱۳۳۰ «.ق.به همت 
مرحوم ادوارد براون و محمد بذل‌الرهمن 
هندی در برلن چاپ شده‌است. ۷-گشایش و 
رهایش هم رسال منثوری دیگر است که 
ناصرخسرو در جواب سی فقره سؤال و 
مشکلات یکی از برادران مذهبی خود 
تصنیف کرده‌است و خود در سبب تسمیة 
کاب بدین نام گوید «و نام نهادیم این کاب را 
گشایش و رهایش ازآنک سخن بسته را اندر 
او گشاده کردیم تا نفی‌های مومن مخلصان 
را از او گشایش و رهایش باشد, ما نیز چون 
از دوستان مکلفیم شرح بعضی ازین کلمات و 
نکته‌ای در این موضوع بگوئیم تا جای دیگر 
مکرر نباید کرد. اسم این کتاب به گشایش 
بعضی ازین کلمات حق است اما رهمایش را 
علی‌الاطلاق مستجمع نیست و این نکته از آن 
گفتم تا چون موضعی که ته رهایش اشارت 
کرده‌شود اریاپ معانی و اصحاب خرد دانند 
که آن کدام نکتهاست...» ۸- خوان‌الاخوان یا 
خسوان اخسوان نیز یکی دیگر از کتب 
ناصر خسرو است که به همت افای دکتر 
یحیی الخشاب به سال ۱۳۵۹ ه.ق.در قاهره 
چاپ شده‌است. ٩-وجه‏ دین یاروی دین یز 
نام کے کر از آمار شود زیی 
ناصرخرو است در شرح و تأویل عبادات و 
احکام شریعت اسماعیلیه و خود در سیب 
تألیف کتاب گوید: «واجب دیدیم بر خویشتن 
این کتاب را تألیف کردن بر شرح بنیادهای 
شریعت از شهادت و طهارت و نماز و ...نام 
نهادیم مرا این کتاب را «روی دین» ازبهر 
انکه همة چیزها را سردم به روی تواند 
شناخت و خردمندی که این کاب را بخواند 
دین را بشناسد...» ۱۰- جامع‌الحکمتین یکی 
دیگر از کتب منثور ناصرخسرو است وی این 


۲ ناصر. خسر ز. 

کتاب را در شرح و پاسخ قصید؛ خواجه 
ایولهیش احمدبن حن جرجانی و به 
خواهش عین‌الدوله ابوالمعالی علی‌بن اسدبن 
حارث امیر بدخشان به سال ۴۲۶ نگاشته 
است و چنانکه خود در مقدمةً جامع‌الحکمتین 
گوید:«امیر بدخشان, قصیده‌ای را که گفته بود 
خواجه ابوالهیشم... و اندر او سوال‌های بیار 
کرده‌است. به خط خویش ننبشته یود 
[عین‌الدوله امير بدخشان ] اندر آخر آن 
نخت که این را از حفظ خویش نبشتم. 
نزدیک من فرستاد و از من اندرخواست به 
وجه تشفع و تضرع و تقرب... تا سوالاتی که 
اندر ان قصیدتت به نام او حل کرده اید...» 
و حکیم پس از تقل هر بیت آزین قصیده به 
تفصیل به شرح و پاسخ پرداخته و در اثبات 
اصول عقاید اسماعیلیه از مبأنی کلام و فلسفه 
مدد گرفته است. این کتاب به سال ۱۳۲۲ 
ه.ش.به تصحیح و کوشش اقایان هنری 
کربن و معین در تهران به چاپ رسیده است. 

علاوه بر کتابهائی که مذکور افتاد و در صحت 
انتسایشان به حکیم تردیدی نیست کتب 
دیگری نیز به ناصرخسرو منوب است. از 
آن جمله است رساله‌ای در سرگذشت حال 
وی که کتاب مجمول پر از افسانه‌ای است آ. 


۶" گر برآیم ز بن چاه چه باکت که من 

شصت ر دو سال برآمد که در این ژرف گوم. 

و در این بیت به بیش از شصت سال عمر کردن 

خود اثارت میکند: 

مر مرا پرسی آزین زن که مرا با او 

شصت یا بیش گذشته‌ست دی و بهمن. 

و در قصیده دیگری: 

به آب پند باید شت دل را 

چر سالت برگذشت از شصت و از اند. 

۱-از آن جمله است این اییات: 

ز پیری برنجست هر کس به جز من 

که از وی رسیدم به ال پیمبر. 

و 

به جوآنی چو مرا بازنشد چشم خرد 

شاید ار هرگز بر روز جوانی نتوم. 

۲ - اسماعیلیان به هفت درجه مراتب قائلند و 

این درجات به ترتیب از پائین به بالا عبارتند از: 

!-مستجیب. ۲-مأذون. ۳سداعی. ۴-حجت. 

۵-امام. ۶-اساس. ۷- ناطق, منظور از ناطق در 

اصطلاح ایشان شش پیغمبر اولوالسزم است و 

قائم که محمذبن اسماعیلین موسی‌بن جعفر 

باشد و مراد از اساس وصی هرکدام از ناطق‌های 

هفتگانه است و امام زمان ناصرخرو هم خليفة 

فاطمی مصر بوده است. 

۳-آقای تقی‌زاده به دلیل همین اشاراتی که در 

اشعار حکیم است مینرید: اسم اصلی کاب به 

فن قری ازادالمافر» است و نسه 

«زادالس‌افرین». 

۴-آقای تقی‌زاده در سورد این رساله آرد: 
ت‌ 


در همین رساله کتابهای دیگسری به 
ناصر‌خسرو نبت داده شده و در بعضی 
تذکره‌ها از قبیل تذکرةالشعراء دولتشاه و 
کف‌الظنون نیز به وجود بعض این کتب 
اشارتی رفته‌است. اما امروز اثری از این 
تصنیفات در دست نیست., کتابهای منوب به 
ناصرخسرو عبارت است از: ۱-۱ کسیر اعظم. 
در منطق و فلیفه. ۲- قانون اعظم در علوم 
عجیه. ۳- المستوفی در فقه. ۴- دستور 
اعظم. ۵- تفسر قرآن. ۶- رساله‌ای در علم 
بونان. ۷-کتابی در سسحریات. ۸- 
کسنزالهتقایق. و نیز رساله‌ای به عنوان 
«سرالاسراره در تسخیر کوا کب بدو موب 
ات و در مقدمة دیوان طبع شندوستان وی 
چاپ شده است که به کلی مجعول است. 

شیوة سخن ناصر. آقای دکتر ذبیحاله صفا در 
نقد آثار و شوه سخن تاضر خسرو آرد: 
«ناصرخرو بی‌تردید یکی از شاعران بار 
توانا و سخن‌آور فارسی است وی طبعی 
نیرومند و سخنی استوار و قوی و اسلوبی نادر 
و خاص خود دارد. زبان این شاعر قريب به 
زبان شعرای آخر دورة سامانی است و حبتی 
اسلوب کلام او کهنگی بیشتری از کلام 
شعرای دورء اول غزتوی را نشان می‌دهد. در 
دیوان او بیاری از کلمات و ترکبات به 
نحوی که در اواخر قرن چهارم متداول بوده و 
استعمال می‌شده است به کار رفته و مثل آن 
است که عامل زمان در این شاعر تواناو 
چیره‌دست اصلا اثری بر جای ننهاد», با این 
حال نامرخسرو هرجاکه لازم شده از 
ترکیبات عربی جدید و کلمات وافر تازی. 
شر از انچه در اخر عهد ساماتی در اشعار 
وارد شد‌بود. استفاده کرده و آنها را در اتعار 
آبدار خود به کار برده‌است. خاصیت ع مده 
شمر ناصرخرو اشتمال آن بر مواعظ و حکم 
رتست ناص ر نرو ذز این آب اطا از 
کسائی شاعر مروزی مقدم بر خود پیروی 
کرده‌است... بعد از انکه ناصرخسرو تفیر 
حال یافت و به مذهب اسماعیلی درآمد و 
عهده‌دار تبلیغ آن در خراسان شد برای اشعار 
خود مایة جدیدی که عبارت از افکار مذهبی 
باشد به دست آورد, جنبه دعوت شاعر باعث 
شده‌است که او در بیان افکار مذهبی ماند 
یکی از دعاة تبلیغ رااز نظر دور ندارد و بدین 
سیب بعضی قصاید او با مقدماتی که شاعر در 
آن تمهید کرده و نتایجی که گرفته‌است بیشتر 
به سخنانی می‌ماند که مبلفی در مجلس 
دعوت بیان کرده باشد. در بیان مسائل حکمی 
تاصر‌خرو از ذ کر اصطلاحات مختلف 
خودداری تکرده‌است. موضوعات علمی در 
آشعار او ایجاد مضمون نکرده بلکه وسيل 
تفهیم مقصود قرار گرفته‌است یعنی او مسائل 


مهم فلفی راکه تعنولا مورد بحث و مناقشه 
بود در اشعار خود مطرح کرده و در زبان 
دشوار شعر با نهایت مهارت و در کمال آسانی 
از بجث خود نيجه گرفته‌است. ذهن علمی 
شاعر باعث شده‌است که او به شدت تحت 
تأثیر روش منطقیان در بیان مقاصد خود قرار 
گیرد.سختان او با قیاسات و ادل منطقی همراه 
و پر است از استنتاج‌های عقلی و به همین 
نبت از هیجانات شاعرانه و خیالات باریک 
و دقیق شعرا خالی است. اصولا ناصرخسرو 
به آنچه دیگر شاعران را مجذوب می‌کند یعنی 
به مظاهر زیبائی و جمال و به جتیه‌های 
دلفریب محیط و اشخاص توجهی ندارد و نظر 
ار بیشتر به حقایق عقلی و مبانی و متقدات 
دینی است. بهمین سبب حتی توصیفات 
طبیعی را هم در حکم تشبیبی یرای ورود در 
مباحث عقلی و مذهبی به کار می‌برد. با این 
حال تباید از قدرت فراوان ناصرخسرو در 
توصیف و بیان اوصاف طعت غافل بود 
توصیقاتی که او از فصول و شب و آسمان و 
ستارگان کرده در میان اشعار شاعران فارسی 
کمیاب است. مهمترین امری که از حیث بیان 
عواطف - غر از عواطف دینی - در شعر 
شدیدی است که شاعر از بدرفتاری‌های 
معاصران و تعصب و سبک‌مفزی انان و عدم 
توجه آنان به حق و حقیقت دارد. ناصرخسرو 
شاعری درباری نیت و یا اگروقتی چنین 
بوده اثری از اشعار آن دورۂ او به دست ما 
نرسیده است. او جزو قدیم‌ترین کانی است 
که مثنوی‌های کامل در بیان حکم و مواعظ 
ساخته‌اند. قصائد او هم هیچ‌گاه از این فکار 
دور نت. (از تاریخ ادبیات در ایران ج۲ 
صص ۴۵۴ - ۴۵۶). از اشعار اوست: 

آزرده کرد کژدم غریت جگر مرا ۱ 

گوئی زیون نیافت به گیتی مگر مرا 

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم 

صفرا همی براید ز انده به سر مرا 

گویم چرانشانۀ تیر زمانه کرد 

چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا 

گردر کمال و فضل بود مرد را خطر 

چون خوار و زار کرد پس این بی‌خطر مزا؟ 
گربر قیاس فضل بگشتی مدار دهر 

جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا 

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل 

این گفته‌بود گاء جوانی پدر مرا , 

دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک 
ن ار لی ی تور تزا 

با خاطر منور روشن‌تر از قمر 

ناید به کار هیچ مقر قمر مرا 

گربایدت همی که بینی مرا تمام 

چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا 


۲۲۱۷۹  .ورسخرصا‎ 


منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن 

از چرخ پرستاره فزونست اثر مرا 

هرچند مسکنم به زمین است روز و شب 
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا 
گیتی‌سرای رهگذرانست ای پسر 

زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا 

از هرجه حاجتست بدو مر مراء خدای 
کرده‌ست‌بی‌نیاز در این رهگذر مرا 

شکر آن خدای را که سوی علم و دين خویش 
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا 

ای نا کس و نفایه تن من در این جهان , 
همایه‌ای نود کس از تو بتر مرا 

من دوستدار خویش گمان بردمت همی 
جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا 

بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی 

وز دام تو ته بوده اثر نه خبر مرا 

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی 

از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا 

گر رحمت خدای تبودی و فضل او 
آفکنده بود مکر تو در جوی و جر مرا 

| کنون‌که شد درست که تو دشمن منی 
نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا 
خواب و خورست کار تو ای بی‌خرد جد 
لکن خرد به است ز خواب وز خور مرا 
کارخر است سوی خردمند خواب و خور 
ننگست نلگ با خرد از کار خر مرا 

من با تو ای جد نتشینم در این سرای 
کایزدهمی بخواند به جای دگر مرا 
هرکس همی حذر ز قضا و قدر کند 

وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا 

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن 

یاد است این سخن ز یکی نامور مرا 

وله ايضاً: 

صعب تر عیب جهان سوی خرد چیست؟ فناش 
پیش این عیب سلیم است بلاهاش و علاش 
کس جهان را به بقا تهمت بهوده نکرد 
که‌جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش 
او همی گوید ما راکه بقا نیست مرا 


9 همچین صمحت وجودرساله «سرگذشت 
شخصی» منوب به خود ناصرخرو که نظر به 
روایات اصلا به عربی نوشته و به «رسالة الندامة 
الى زادالقيامة» موسرم گردانیده کاملاً ضیف و 
مشکوک و بلکه قسمت بزرگی از آن که پر از 
افانه‌های جن و طلسم و تسخیرات و یا خلط 
اشخاص ر ازمه و مملو از تناقضات تاریخی 
است تطعی‌البطلان است» لکن این ترجمة حال 
وسرت شخصی که سوب به شود نامر است 
وبتابر همان روایات مجعول وی خرد در اواخر 
حیات خود نوشته اگرچه به شکل حالية آن 
مجعول است ولی ممکن است و بلکه محتمل 
که دارای مطالیی صحیح در احوال ناصر مأخوذ 
از روایات قدیم‌تر و صحیح تر باشد. 


۰ ناصرخسرو اصفهانی. 


سخنش بشنو | گرچند که نرم است اداش 
گرچه بار دهد شاد نیایدت شدن 

به عطاهاش که جز عاریتی نت عطلاش 
روز پرنور عطا نیست ولیکن پس روز 

شب تیره برد پا ک‌همه نور و بهاش 

این جهان آب روانست بر او خیره مخسب 
آنچه او بود نخواهد مطلب, ممست مباش. 

هم او راست: 

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را 

برون کن ز سر باد خیرسری را 

بری دان از افعال چرخ برین را 

نشاید ز دانش نکوهش بری را 

همی تا کند پیشه عادت همی کن 

جهان مر جفا را تو مر صابری را 

چو تو خود گنی اختر خویش را بد 

مدار از فلک چشم نیک‌اختری را 
اکرشاهری او ار 

یکی نیز بگرفت خنیا گری‌را 

تو درمانی ' آنجا که مطرب نشیند 

سزدگر ببرّی زبان چری را 

صفت چند گوئی ز شمشاد و لاله 

رخ چون مه و زلفک عنبری را 

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را 

که‌مایه است مر جهل و بد گوهری را 

به نظم اندر آری دروغ و طمع را 

دروغست سرمایه مرکافری را 

پتدست با زهد عمار و بوذر 

کند مدح محمود مر عنصری را 

من آنم که در پای خوکان نریزم 

مر این قیمتی در لفظ دری را... 

برای طلم بيشتر در احوال و اقكار 
ناصرخرو گذشته از مقدمه‌ای که آقای 
تقی‌زاده بر کلیات دیوان وی نگاشته‌اند و 
مآخذ اصلی ما در تظیم این شرح حال است, 
می‌توان به مأخذ زیرین نیز مراجعه کرد: هفت 
اقلیم: اقلیم چهارم. بهارستان جامی ص ۹٩‏ 
آتشکدة آذر ص ۲۰۲. تاریخ گزیدة حمداله 
مستوفی ص۸۲۶ قتاموس الاعلام ج ۶ 
ص۴۵۴۸ تاریخ ادبیات ادوارد براون ج٣‏ 
اسماءالمولفین و آثارالمصنفین اسماعیل پاغا 
بغدادی ج۱ صض۳۴۵. مجمع الفصحا جا 
ص۶۰۷ ریاض‌العارفین ص ۲۳۲. نگارستان 
سخن ص ۱۱۵. سخن و سخنوران ص۱۴۸ 
تاریخ ادبیات بدیم‌الزمان فروزانفر ص ۰۱۷۳ 
سفرنامه چ برلن دیباچة غنی‌زاده. ريحانة 
الادب ج ۴ ص۱۴۹. مجلة یادگار شماره‌های 
نهم و دهم از سال چهارم ص .٩۰‏ 
مجالس‌المشای ص۳۴۸. تاریخ ادبیات ایران 
تألیف دکتر هی ص ۶٩‏ تاریخ ادیات ایران 
تألیف اته ص۱۴۷. تاریخ ادبیات در ایران 
الف دکتر صفاج ۲ ص ۲۴۳ و ۲٩۸و‏ نیز در 
.-اهای: خلاصةالاشمار تقی کاشی, 


ریاض‌الشعراء, آثارالسلاد قسزوینی» 
تسقویم‌التواریخ. تسلخیص‌الاشار و 
عجایب‌الس لک القهار» بیان‌الادیان 
روضتات‌الجنات. کشف‌الظنون: 
دیستان‌المذاهب. تاریخ حیب‌السیر» تذكرة 
مرات‌الخیال. زبدةالتواریخ حافظ ابرو. شاهد 
صادق, به احوال ناصر خسرو اشضارتی 
رفته‌است. و نیز در این مجلات مقالاتی راجع 
به ناصرخسرو می‌توان یافت: مجل سخن 
سال اول ص :٩۲‏ دو کتاپ تازه از ناصرخسرو 
خوان‌الاخوان و گشایش و رهایش. مجلة 
کابل چ اففانستان ج ۱۰ شمارة ۱۲ص ۳۰: 
حعما و فلاسنه در اففاتتان. مجلة یادگار ج 
۴ شمار؛ ۱و ۲ ص۱۶: یک ق طعه از 
ناصرخرو. سل یغما سال ۱۱ صض۲۳۸: 
ناصرخسرو و ماأخذ قطعه‌ای از او. 


ناصرخسرو اصفهانی.(ص خ ز / ر و ! 


ف] (اخ) رجوع به ناصرالدین, ناصرخسرو 


اصفهانی شود. 


ناصر خوتی. اص ر خ) (! اخ) این احمدین . 


بکر» مکتی به ابوالقاسم. قاضی ادیپ و نحوی 
و شاعری آذربایجانت. وی به سال ۴۶۶ 
ه.ق.تولد یافت و به سال ۵۰۷ درگذشت 
کتاب شر حاللمع اپن‌جنی را او تصنیف کرد. از 
اشعار اوست: 

علیک باغباب الزيارة انها 

تکون اذا دامت الى الهجر ملكا 

فانی رأیت الفیث اذا یسم دائما 

ویأل بالایدی اذا هو امسکا. 

(از معجم الادیاء ج ۱٩‏ ص ۲۱۱) (از الاعلام 
زرکلی ج ۳ ص ۱۰۹۱ از الوغاة). 

و نیز رجوع به معجم‌المطبوعات ج۲ ص۲۰۲ 
شود. 
ناصر درگزینیی. [ ص ر دگ] (اخ) ابن 
علی, ملقب به قوام‌الدین و مکنی به ابوالقاسم 
آنس‌آیادی. وزیر سلطان محمودین سلطان 
محمد سلجوقی است وی پس از مرگ سلطان 
محمود برادرش طغرلین محمد را وزارت 
کردو به امر همین سلطان طفرل کشته شد. 
رجوع به تاریخ گزیده ص ۴۶۴ شود. 
ناصر دهلوی. (ص ر د ل] (اج) عطاءاله 
(سید...) دهلوی. از پارسی‌گویان هنند است 
ملف صح گلشن این بیت را از او نقل کرده 
است: 

از خود آن سرو سهی گلگون قباپوشم برد 
مصرع موزون و رنگین از سر هوشم بَرّد. 
رجوع به صبح گلشن ص ۴۹۴ شود. 
ناصرسرا. [ص س ] ((خ) دهی است جزء 
دهستان حومه بخش رودسر شهرستان 
لاهیجان واقع در جلگه‌ای در ۲هزارگزی 
جنوب رودسر. هوایش معتدل و مرطوب و 
مالاریاخیز است» ۵۷۴ تن سکنه دارد, اهالی 


ناصر عینائی. 
فارسی را په لهجۂ گیلکی تکلم می‌کنند آبش 


از نهر پل‌رود تامین می‌شود. محصولش برنج 
و شفل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جنرفای بان چ م۱۳۰۱ 
ناصر سگزی. [ص ر س ] ((خ) رجوع به 
ناصرالدین عشمان‌ین تاج‌الدین شود. 
ناصرشاه پوربی. (ص جا (خ) از 
حکمداران بنگالة هندوستان است. از ۸۳۱ تا 
۶ «.ق.فرمانرواشی کرد. (از قاموس 
الاعلام ج .)١‏ 

ناصر شیرازی. [ص ر ] (اخ) ملا ابراهیم 
شیرازی. در مدح ائمة اطهار قصاید بیاری 
نروده انت؟ .این بیت او راست: 

بزیر تیغ بیدادش مکن تغییر رنگ ای دل 

مادا بر سر رحم آرری آن بی‌مروت را 

(از قاموس‌الاعلام ج ۶). 

ناصر طبیب. [ص ] ( اخ) تیره‌ای از ایل 
طبی از شعۂ لیراوی, از ایلات کوه گیلویة 
فارس. (از جغفرافیای سیاسی کنهان ص .)۸٩‏ 
ناصرعلی. (ص ع] ((خ) ناصرعلی 
سرهندی‌بن رجب علی‌پنجابی, متخلص به 
علی. متوفی در ۱۱۰۸ «.ق.از پارسی‌گویان 
هند است و به نقل مولف خزانة عامره «بسیار 
متفبانه می‌زیت و در اواخر عمر از دکن 
به شاه‌جهان آباد آمده فوت شد»۲ و در درگاه 
نظام‌الدین اولیا مدفونست . وی با مولف 
تذکر؛ مرآت‌الخیال معاصر بوده و مشاعراتی 
داشته است رجوع به مرات‌الخیال ص ۲٩۱‏ و 
نیز رجوع به شعرالعجم ج ۳ شود. او راست: 

تو چون در جلوه آئی مغز جان سیماب می‌گردد 
تجلی می‌کند برقی که آتش آب می‌گردد 

دلی در سنه دارم از کتان یک پرده نازکتر 

که بر زخمش نمک تا می‌زنم مهتاب می‌گردد. 
نمی‌دانم چه در سر دارد آن آشوب محقلها 
صف مژگان سیاهی می‌زند بر غارت دلها. 
ناصرعلی. (صع] (إخ) رجوع به ناصر 
اصفهانی شود. 
تاصر عینائی۔ (ص رغ| )ان راهم 
بوهی عاملی عیتائی. از فقیهان و شاعران 
قرن نهم است. وی شا گرد شیخ ظهیرالدین 
عاملی بود.* مژلف روضات‌الجنات به تقل از 
صاحب الامل آرد: او فاضل محقق ادیپ 


۱-نل: برپایی. (دیوان چ دانشگاه ص ۱۴۳). 
۲-ناصر کاتب ملاابراهيم شیرازی شاعر 
رنگین خیال... بوده جز مدیح ائمة اننی عشر به 
مدح و ثنای احدی از اهل دول زبان نگشوده. 
(از صبح گلشن ص ۴۹۵). 

۳- خرانة عامره ص ۳۲۸. و نیز رجوع به تذکرة 
مقالات الشعراء ص ۱۹۲ شود. 

۴-مقالات الشعراء حاشیة ص ۸۰۴ . 

۵-از اعیان الشیعه 2۴۹ 


ناصر کاشی. 


شاعر و فقپه پود او راست رساله‌ای نیکو در 
حساب ومن آن را به خط وی ديدم و نیز 
حاشیه‌ای بر قواعد علامه نوشته است و 
همچنین حواشی بسیاری بر کب نقه و اصول 
و غیر آن دارد وی از اعقاب آل‌بویه ملوک 
عراقین و عجم بود و از دیار خود به بلاد شام 
امد و در انجا کب دانش کرد و در [جبل ] 
عامل به سال ۸۵۲ ه.ق.به مرض طاعون 
درگذشت. از اشعار اوست: 
اذا رمقت عیناک‌ما قدکتبته 
وقد عیبتتی عند ذا ک‌المقابر 
فخذ عظة مما ریت فاته 
الى منزل ضرباً به انت صائر. 
(از روضات الجنات ص ۷۵۷. 
ناص رکاسی. [ص ر] ((ج) ناصرالدسن, 
متخلص به ناصر. هدایت ارد: «از اماجد 
فضلا و از اعاظم شعرای منقدمین است». او 
راست: 
دو چیز همت که جز نام از او نثانی نت 
وفای عهد در این عهد و سایة عنقا. 
زین آستان خا کی طبعم ملول شد 
ای مرغ روح وقت نیامد که برپری. 
رجوع به مجمع الفصحا ج۱ ص ۶۳۶ و هفت 
اقلیم. ذیل اقلم چهارم شود. 
ناص وکیا. [ص ] (اخ) ابن محمد معروف به 
امیر سیدبن مهدی حسینی, از پادشاهان 
گیلانت و به روز جمعه ۱۲ ذی‌القعده سنۀ 
۱ ھ.ق.درگذشت. وی بعد از وفات 
پدرش به سلطنت گیلان رسید و چهارده سال 
پس از او سلطنت کرد و پس از وی پسرش 
محمدبن نساصر به سلطت رسید. از 
اعیان‌الشیعه ج۴۹ ص۱۱۹ و نیز رجوع به 
معجم‌الانأب ص ۲۹۵ شود. 
ناص رکیاده. (ص د؛] (اخ) از دات 
دهستان رودیند بخش مرکزی شهرستان 
لاهسیجان است و در جلگة معتدل‌هوای 
مرطوب مالاریاخیزی در ۲۰هزارگزی شمال 
شرقی لاهیجان و ۱۳هزارگزی رودبنه واقع 
است و ۱۱۹۲ تن سکنه دارد. اهالی فارسی را 
به لهجه گیلکی تکلم می‌کند. ابش به وسیل 
حشمت‌رود که از سفیدرود منشعب می‌شود» 
تأمین می‌گردد. محصول آنجا برنج و ابریشم و 
کنف و شکار مرغابی و شغل مردمش زراعت 
و صیادی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۶ ص ۳۵۲). 
اصر لد ین‌الله. [ص ر لٍنل لاء] ((خ) 
(ا[...)احمدین حن» مکنی به ابوالمباس. 
سی‌وچهارمین خلیفةٌ عباسی است. رجوغ به 
ابوالعاس احمد شود. 
ناصر لد ین الله. (ص ز لٍنل لا۰] (اخ) 


۲ القت لطان مسعود غزنوی است. 


رجوع به معود شزنوی و نیز رجوع به 
طقات سلاطین اسلام ص۲۵۹ و رجوع به 
تاریخ هقی شود. 

ناصر لغوی. ص ر ل غ) (إخ) از شاعران 
قرن چهارم است. وی به روایت عوفی: «از 
شعراء امیر محمد محمود [غزنوی ] بود و شعر 
او را لطافیت و در آن و قت که ممدوح او را 
حبس کردند و در قلعة مندیش بازداشتد 
ناصر این رباعی در مدح او می‌گوید: 

ای شاه چه پود این که ترا پیش امد 

دشمنت هم از پیرهن خویش آمد 

از محت‌ها محنت تو بیش اید 

از ملک پدر بهر تو مندیش آمد 


(ازلباب الالباب ج۲ ص۶۶ ٠‏ 


ص ۶۳۶ شود. 

ناصر للحق. (ص ر إل حقق] (خ) (1...) 
لقب دیگر امام الداعی الیل حسن‌بن علیین 
حن‌بن زیدین عمرین علی‌بن حسین‌ین 
علی‌ین ابی‌طالب است. رجوع به ناصرالحق و 
نیز رجوع به ابومحمد اطروش در اين 
لفت‌نامه شود. 

به مطرزی و مکنی به ایوالفتح ! خوارزسی 
است. او را خلیفة زمخشری خوانند چه, در 
همان سال وفات زمخشری او متولد شده. وی 
در رجب سال ۵۳۸ در خوارزم په دنا امد و 
به سال ۱ پس از سفر حج در بغداد اقامت 
گزیدو به تدریس مشغول شد. سپس به 
خوارزم برگشت و روز چهارشنبه 
بست‌ویکم جمادی‌الاولی ۶۱۰به همانجا 
درگذشت و در رثای او پیش از سصد قصیده 
و مره سروده شد. او راست: ۱- کتاب 
المغرب در لغت. ۲- الصعرب در شرح 
المفرب. ۳--الاقناع در لفت. ۴-المصباح در 
نحو. ۵- مقدمه‌ای در علم نحو معروف به 
المسطرزية. ۶- الایضاح در شرح مقامات 
حریری و غیره, از اشعار اوست: 

يا وحشة لجيرة مد ناوا 

علو قدری فی‌الهوی انحطا 

حکت دموعی البحر من بعدهم 

لها رات منزلهم شطا. 

و نیز رجوع به الفوائد البهیه ص۲۱۸ و 
بغةالوعات ص۴۰۲ و معجم‌المطبوعات 
ص ۱۷۶۰ و کشف‌الظنون ج۱ ص ۱۱۳ و 
ص ۱۰۹۲ و روضات‌الجنات ص ۷۶۲ و 
ممجم‌المولفین ج۷ ص۲۰۲ و فهرست 


اصر مهنه‌ای. (ص ر م ن) ((خ) خواجه 
ابونصر متخلص به ناصر" یا ناصری ". از 
شیخ‌زاده‌های خطۂ مهنه است و «بعضی او را 
پرادر شیخ ایوسعید ابی‌الخیر و بعضی از اولاد 
شیخ شمردهاند ». او راست: 
زلفت که بهر حلق مشکین قمری داشت 
مانند شب قدر مبارک سحری دات . 
رجوع به قاموس الاعلام ج۶ و روز روشن 
ص۶۷۵ و طرائ‌الحقایق ج۳ ص۴۵ و صبح 
گلشن ص۴۹۴ و آتشکده؛ آذر ص۱۳۹ و 
نگارستان سخن ص ۱۱۶ شود. 
ناصر میرزا. [ص ] (اخ) وی س‌ومین و 
کهترین پر سلطان عمر شیخ گورکانست و 
مادرش اميد نام از اهالی اتدجان بود. (از 
حبیب السیر ج ۴ ص ۱۰۰). 
ناصر نحفی. [ص رن ج ] (ا2) (شبن...) از 
شععران قسرن دوازدهم و معاصران 
لطقعلی‌بیک اذر است, در نجف متولد شد و 
در اصفهان نشأت یافت و به روایت مولف 
تذکرهة روز روشن به عهد سلطنت تادرشاه وی 
از جف به اصفهان امد. او راست: 
همی گریم به بزم او چو شمع واو همی خندد 
چه سازم؟ چون کنم؟ تا من نگریم از نمی‌خندد. 
(از قاموس الاعلام ج۶) (روز روشن 
ص 6۷۳). 
فاصر تجفی. (ص رن ج] )ین حسین 
نجنفی. او راست «الجداول الشورانیه» در 
استخراج آیات قرآنی. رجوع به اعیان الشیعه 
ج۴۹ ص ۱۱۳ شود. 
ناصر نسوی. [ص ر نْ س] ((خ) رجوع به 
ناصر لغوی شود. 
ناصر و ند. اص و( ((خ) از دهات دهتان 
کرگاه بخش ویبیان شهرستان خرم‌آباد و در 
۴هزارگزی مشرق ماسور و ۱۴هزارگزی 
مشرق جاد؛ شوسة خرم‌آباد به اندیمشک در 
جلگه‌اي معتدل و مالاریاخیز واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از دره‌رود و چاه 
تأمین می‌شود. محصولش غلات و شغل 
االی زراعت است. راه مالرو دارد. (از 


۱- در نخۀ خطی شرح مقامات حریری که 
در کتابخانهة مدرسة عالی سپه‌سالار مرجود 
است نام و که و القاب وی بدین‌سان است: 
برهان‌الدین ابوالمظفر ناصرین‌المطرزی. و نیز 
در جای دیگر: ناصربن ابوالمکارم المطرزی. 
رجوع به فهرست کتابخانة مدرسة عالی 
سپه‌سالار ج ۲ص ۴۱ شود. 

۲-به نقل نشتر عشق. 

۳-به نقل روز روشن و نگارمتان سخن. 
۴-روز روشن ص ۶۷۵ 

۵-روز روشن ص ۶۷۵ 


YY1AY‏ اصر وند. 


فرهنگ جغرافای ایران ج ۶ ص ۲۵۲). 


ناصر وند. [(ص و (إخ) دى ست از . 


دهتان یوسف‌وند بخش سل له شهرستان 
خرم‌آباد. در ۱۵هزارگزی شمال غربی الشتر 
و ۴هزارگزی مشرق جادة غو خرم‌آبد به 
کرمانشاه در جلگة سردسیر مالاریاخیزی 
واقع است و ۰ تن سکنه دارد.آبش از 
رودخانة کهمان تأمین می‌شود و محصولش 
غلات و حیوبات ولات و شغل امالی 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. 
ساکنین از طایف یوسف‌وند هستد. (از 
فرهنگ جغرافیای ایران ج ۶ ص ۳۵۳). 
ناصرة) لجلیل. (ص ر تل ج) (() ناصرة. 
رجوع به ناصره در این لفت‌نامه و نیز رجوع 
به تاریخ گزیده ص ۶۲ شود. 
ناصره. ا ق 
فلطن با ۱۰۰-۰ تن جمعیت. به علت 
مکونت بیش از ۵۰۰۰ تن مسیحی 
کلیاهای متعددی در انجا وجود دارد. 
بازارها و بباغچه‌های زیب‌ائی دارد. چون 
حضرت عیسی مدتی در ایلجا سکوئت داشت 
لذاتاصزء از امسا گن مقدس یخان و 
زیارتگاه آنهاست. مؤلف ممجم‌البلدان آرد: 
قریه‌ای است در سیزده‌میلی طبریه, مولد 
مسیح عیسی‌بن مریم(ع) بدأنجا بود... و مردم 
بیت‌المقدس این گفته را نمی‌پذیرند و گویند که 
سیح در بیت‌اللحم متولد شد... و مادر او وی 
را بدین ده اورد. (از معجم الیلدان). و به ان 
نصرانه و نصورية و نصرونه نیز گفته می‌شود. 
(از مسعجم متن‌اللغة از قاموس). مولف 
«قاموس کتاب مقدس» آرد: شهری است در 
جلیل که به وامطة اینکه زمان طقولیت و 
کودکی مسیح در آنجا سپری گثت به وطن 
کے یر را وی ا ۴ میل از 
دریای جلیل و ۶ مل از تابور و ۶۶ میل از 
اورشلیم دور است. از طرف شمال چمن 
ابن‌عمیر وادی هلالیکلی امتداد یافته که 
عرضش ربع میل می‌باشد و متدرجا وسعت 
یافته محل طشت‌مانندی را تشکیل می‌دهد 
که‌با پانزده تل که ارتفاع هر یک از آنها از 
۰ الی ۵۰۰۰ قدم می‌شود, شهر ناصره در 
این محل بنا شده و از قله تلهای اطراف آن 
کوه‌شیخ و کرمل و طور و جلیوغ و چمن 
آبن‌عمیر دیده می‌شود. مخفی نماند که تناصره 
یج وجه در کتب عهد قدیم و در کتاپ 
یونانیان و رومانیان قبل از سیح مذکور 
نیت ولکن اول مرته در انجیل ذ کر 
میان بهود خیلی«معتر بنود و 
نیز مذکور است که بر کوهی بود در جلیل در 
نزدیکی قانا زیرا که مسیح و شا گردانش در 
همان ده به عروسی دعوت شدند و کنار دامنۀ 
کوه‌در نزدیکی شهر بود که مردم در خیال این 


شدالت و در 


بودند که مرح را از آنجا بیندازند. و در آنجا 
بود که فرشته به مریم ظاهر گشت و سکن 
یوسف و مریم بود و بعد از مراجعت از مسصر 
پدانجا رفت و اهالی آنجا وی را رد کردند و 
علی‌هذا در کفرناحوم داخل شده در آنجا 
سکونت ورزید» لکن عیسی همچنان به 
عیسی ناصری شهرت می‌داشت و شا گردانش 
هم به ناصری معروف بودند و در ایام 
قسطنطین صامریان در ناصره سکونت 
همی‌داشتند الا اينکه در طق ششم مسیحیان 
به زیارت نمودن آنجا شروع نمودند. در 
۰ میلادی تنکرد بر جلیل حکمران بود و 
ناصره محل اسقف گشت و در سال ٩۱۶۰‏ 
میلادی جماعتی فراهم شده اسکندر سوم را 
در روم پاپ قرار دادند و سیاحان همواره 
ناصریه را زیارت همی نمودند و در سال 
۷ میلادی مفتوح دولت عشمانیه گشت. 
اهالی تاصره برزگر و صنعت‌کار و تاجرند. 
کلی‌ای بشارت و چشمة مریم با کره در این 
شهر واقم است. (از قاموس کتاب مقدس 
صص ۸۶۷-۸۶۵). 

اصر هرمزدی. (س ر 2 ) للخ 
(حکیم...) از حکما و شاعران قرن شم 
هجری است. مژلف تمه صوان‌الحکمة آرد: 
«الحکیم ناصر الهرمزدی المابیزتاباذی از 
سلاله | کاسره بود و در اجزاء علوم حکمت 
عالم بود و در شعر عربی و فارسی طبع وقادی 
داشت و برخی از اشمار وی در کتاب من به 
نام «وشاح دمیةالقصر» ذ کر شده‌است. وی 
مدتی نزد من و سپی نزد قطب‌الزمان 
رفت وآمد داشت و به زشابور درگذشت. وی 
را ملک‌الوزراء طاهرین فخرالملک به مرو 
خواند تا در جمع پیوستگان و ملازمان درگاه 
باشد. و من [ظهیرالدین بیهقی مؤلف تتمةُ 
صوان‌الحکمة ] وی را پس از وفاتش در 
خواب دیدم که مرا می‌گفت: من ببب رغبتی 
| کنون به عقوبتی 
شدید گرفتارم و جز این مرا په کار جهان هیچ 
التفات نبود». (از تنم صوان‌الحکمة ص۱۵۸ 
و ۱۵۹٩‏ 

اصر هندوستانی. زب ر جا (ع) 
محمدناصرضان‌بن مسحمدقاسم‌خان از 


که‌به اقامت در دربار داشتم 


شاعران پارسی‌گوی هندوستان است و به 
روایت مولف صبح گلشن «بر نظم قصف لیلی و 
مجنون به طرز لطافتمشحون ظفر یافت». از 
اشعار اوست: 

هر سر که ز عشق باخبر ست 

هان بر سر سنگ زن که سر نیست 

هر سر که ز سر عشق خالیست 

آماجگه شکته حالیت 

هر سر که به عشق گرم خون نیست 

شايسته درگه جنون نیست 


ناصری. 
عشق است که بر فلک رساند 
عشق است که با ملک نشاند. 
(از صبح گلشن ص ۴۹۵). 

فاصری. [ص ] (ص نسبی) بدین نسبت 
مشهور است عیسی میح اله چون وی در 
ناصره از مادرش مریم متولد گشت. رجوع به 
اصره شود. و نیز رجوع به قاموس کاب 
مقدس ص ۸۶۴۷ شود. 
ناصری. [ص ] (اخ) از دهات دهستان 
خنافر؛ بخش شادگان شهرستان خرمشهر 
است در هزارگزی مغرب شادگان و 
۲هزارگزی مغرب جاده ماشین‌رو شادگان به 
آیادان, در دشت گرمیر مالاریاخیزی راقع 
است و ۳۰۰ تن سکنه دارد. ابش از رودخانۀ 
جراحی و محصولش خرما و غلات و برنج و 
شغل مردمش زراعت و حشم‌داری و صنعت 
دستی اهالی. عبابافی است. راه این ده در 
تابستان ماشین‌رو است. سا کنین آن از طایفة 
آل‌ابو خفر هتند. (از فرهنگ جفرافیای ایران 
ج۶ ص ۳۵۲). 
ناصری. [ص ] (اج) از دمات دهان 
چغان‌پور بخش خورموج شهرستان بوشهر 
است و در ۲۴هزارگزی جنوب شرق 
خورموج و در شمال رودمند. در جلگة 
گرمسیر مالاریاخیزی واقم است و ۲۱۶ تن 
سکنه دارد. آیش از چاه تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و خرما و شغل امالیش 
زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جنرافیای ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 

ناصری. [ص ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان حومه بخش زرند شهرستان کرمان 
در ۱۳هزارگزی شمال باختری زرند و 
۴هزارگزی جنوب راه مالرو زرند به بافق 
واقع است و ۲۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جفرافیای ایران ج۸). 
فاصری. (ص ] ((خ) نام قدیم شهر 
است. رجوع به اهواز شود. 
ناصری. [ص ] (إخ) شهر طهران. (ناظم 
الاطباء). شهر تهران را به عهد سلطنت 
ناصرالدین شاه دارالخلافد ناصری می‌گفتند. 
ناصری. (ص ] ((خ) (قنات...) از قنوات 
وقفی تهران در سمت مغرب مقدار آب ۵ 
سنگ, مافت مادرچاه تا شهر یک فرسنگ. 
(یادداشت مولف). 
ناصری. (ص ] (ص نسیی, () نام نوعی 
سک وک بوده است: خلدرهج او الدینار 
الاصری و چمعه الدراهم والدنانیر اكاصریه. 
رجوع به رالة نقود و اوزان صص ۷۱-۷۰ و 
نیز رجوع به ناصرية شود. 
ناصری. آص ] (ص نسبی. !) نام قسمی 
کاغذ موب به ابوالهین ناصر کاغذی 
ت مۇلف). 


شهر اهواز 


معروف به دهقان. (یادداشت 


تاصری. 

ناصری. [ص] (ص نبی, ا) نصرانی. نامی 
که بهو د به مسیحیان اوایل می‌دادند. 
ناصری. (ص ] (اٍخ) تاصر (مسیرزا...) این 
میرزا صادق شیرازی, از شاعران ستاخر 
است. فرصت‌الدوله در آثار عجم" این ابیات 
رااز او آورده‌است: 

آرزو می‌کند دلم چندی 

با سر زلف دوست پیوندی 

چه شود کم ز حسنت ار برسد 

به وصال تو ارزومندی 

یا چه گردد که تلخ‌کامی را 


عیش خوش سازی از شکرخندی. 
رجوع به اثار عجم ص ۵۷۰ و نیز دانشمندان 
و سخن‌سرایان فارس ج ۴ ص ۶۲۰. 


ناصری قاحاز. (ص ي] ((خ) سیر 
اصلان‌خان‌بن محمد قساسم‌خان‌بن 
اعتشادالدوله سلیمان‌خان قاجار. وی خال 
ناصرالدین‌تاه قاجار است و به روایت 
هدایت " چندی از طرف ناصرالدین‌شاه 
حکومت خصه و زنجان داشت و سپس با 
لقب عمیدالملکی به حکمرانی گیلان رفت. او 
راست: 

دل من در خم ان طرء طرار بود 

که‌دل آشوب و دلاویز و دلازار پود 

گاه‌چون سلسله و گاه چو چوگان گردد 
گادچون دایره وگاه چو پرگار یود 

گاهابر است که پتهان رخ خورشید کند 

گاه مشک است که بر تودة گلتار بود. 

رجوع به مجمع لفصحا ج ۱ ص ۵۷ شود. 
ناصری کلهر. (ص ي ک ] ((خ) مسیرزا 
اپوالحسن‌خان پر حاجی حسین‌خان 


کرمانشاهی, از شاعران قرن سیزدهم ه.ق. 


است. در نسخة خطی تذکر؛ حديقه‌الشعرا 
نامی از او آمده است. (از فرهنگ سخنوران 
ص .)۵۸٩‏ 
اصر ی گورکان. اب يا (غ) 
محمدناصر میرزا از احفاد سلطان بای تفر 
است. وی په سال ٩۰۶‏ درگذشت. از اشعار 
اوست: 
آمد بهار و دلشده‌ای را که یار نیست 
پروای لاله‌زار و هوای بهار نیست 
در روزگار فتنه بی دیده‌ام ولی 
چشم تو فتنه‌ای است که در روزگار نیست. 
(از صبح گلشن ۴۹۶). و نیز رجوع په قاموس 
الاعلام ج۶ شود. 
فاصریة. (ص ری ی ] (ص نی لا 
دراهمی است که ملک صلاح‌الدین به ضرب 
رسانید و نصف آن را نقرة خالص و نصف را 
می‌ماوی یکدیگر داد و این دراهم جدید 
ناصریه در مصر و شام شايع شد. (از رسالة 
نقود و اوزان مقریزی). 
ناصریة. (ص ری ی ] ((خ) پسیروان 


ناصرخس رو قبادیانی شاعر سمروف و 
اسماعیلیمذهب بدین نام مسوبند. مولف 
بان الاديان ارد: «الاصرية: اصحاب 
ناصرخسرو.و او سلعونی عظیم بوده‌است. و 
بسیار کس از اهل طبرستان از راه برفته‌اند و 
آن مذهب بگرفته. (از بیان الادیان ص ۳۹). و 
نیز رجوع به خاندان توبختی ص ۲۶۹ شود. 
ناصر یة. [ص ری ی ] (اخ) شهری است در 
عراق در سفلای رود فرات. (از اعلام المنجد). 
ناصریة. [ص ری ی ] ((خ) دهی است در 
آفریقیه. (سنتهی الارب). از قرای سفاقس 
افریقاست. (معجم البلدان). ||اسم چند موضع 
است و مشهورترین آنها بلدی است در مصر 
بین قاهره و دمیاط. (از معجم متن اللغة). 
ناصریه. (ص ری ی ] ((خ) ده کوچکی است 
از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان 
کرمان در ۷۵هزارگزی شمال کرمان و 
۴هزارگزی شمال راه فرعی چترود به زرند 
واقع است و ۷ تن سکنه دارد. (از فرهنگ 
جغراقیای ایران ج۸). 
اصریه. (ص ری ی ] (اخ) دی است از 
دهتان حومة بخش مرکزی شهرستان کرج. 
در ۸هزارگزی جنوب شرقی کرج بر سر راه 
کرج به تهران در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۱۲۵ تن کته دارد. ابش از رودخانهة 
کرج تأمین می‌شود. محصولش غلات و 
چفندرقند و بنشن و میوه‌های سردرشتی و 
صیفی است. شغل مردمش زراعت است. (از 
فرهنگ جفرافیای ایران ج۱ ص ۲۲۱). 
ناصر یه. اص دی ی ] ((خ) دهی انت از 
دهستان حومة بخش خاش شهرستان 
زاهدان, در ۲هزارگزی جنوب خاش و بر 
کنار جاده شوسذ خاش به سراوان. در جلگۀ 
گرمسیری واقع است. یک‌صد تن سکنه دارد 
و فارسی را به لهج بلوچی تکلم می‌کنند 
ابش از قات و محصولش غلات و لبنیات و 
پبه و شفل مردمش زراعت و گله‌داری است. 
راء شوسه دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
اصریه. (ص ری ی ] (اخ) ده کوچکی است 
از دهستان سومة ضاوری شهرستان 
رفسنجان. در ۱۴هزارگزی جنوب شرقی 
رفتجان بر كنار جاده شوسة رفسنجان به 
کرمان واقع است و ۲۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیای ایران ج۸. 
ناصر به. (ص ری ی ] ((خ) ده کوچکی است 
از دهتان کثیت بخش شهداد شهرستان 
کرمان.در ۱۰۰هزارگزی جنوب شهداد بر سر 
راه مالرو کشیت به گوک واقع است و ۱۵ تن 
سکته دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج۸). 
ناصع. [ص ] (ع ص) خالص از هر چیزی. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 


ناصفةالعمقین. ۲۲۱۸۳ 


خالص و صافی هرچیز. (فرهنگ نظام) 
(اقرب الموارد). خالص. (غیاث اللغات از 
متخب و قاموس). خالص صافی. (الصنجد). 
الخالص من كل لون. (معجم متن اللقه) ". يقال: 
ابیض ناصع و اصفر ناصم. (منتهی الارب) 
(انسندراج) (ناظم الاطہاء). حسب ناصم؛ 
خالص. (معجم متن‌اللفة). خالص من کل لؤم. 
(اقرب الموارد) (السنجد). ناصم از سپاه و 
مردم؛ خالص که غیری با ايشان نیامیخته 
باشد. (معجم متن‌اللغة). الاصع و النصاع؛ 
الاحمر خالص الحمرة. (معجم متن اللغة). 
|اصاف و روشن. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). واضم. (از معجم متن اللغة). 
حق ناصع؛ ظاهر. (اقرپ الموارد) (السنجد). 
|[الناصع و الصیم؛ البحر, و انکره بعضهم و 
انما هوالبضیم. (معجم متن‌اللغة). 

ناصع. [ص ] (اخ) از بلاد حبشه است. (از 
معجم البلدان). 

ناصف. (ص] (ع ص. !) اسم فاعل است از 
تصف. (از اقرب الموارد). نصف‌کنده. به دو 
نیمه کننده. رجوع به نصف شود. ||چاکر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). خدمتکار: (مهذب 
الاسماء). چا كر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). 
خادم. (اقرب الموارد) (از المنجد) ". ج» نصف 
[نَّ ض ]. نصفة [نْ ص ف ]. نصاف [نٌ.ص 
صا]. 

ناصفة. (ص ق ] (ع ص, !) تأنیث ناصف. 
(اقرب الموارد). رجوع به ناصف شود. 
|اراه گذر آب. (مسهذب الاسماء). آب‌رو. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مجرای آب. (از اقرب الصموارد). مجرای اپ 
در وادی. (از معجم متن اللغة). ج» نواصف. 
|اسنگ بزرگ که در آب‌راهه و وادی باشد. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
صخرء تکون فی مناصف اسناد الوادی. (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللغة). 
کلاب‌را. (معجم البلدان) ° 

ناصفة الشجناء. (ص ف تش ش] (ج) 
مسوضعی انت در طریق یمامه. (معجم 
البلدان). 

ناصفة) لعمقین. (ص ف تل ع] (اخ) 
موضعی است در بلادبی‌قشیر. (از معجم 


۱-آثار عجم ص ۵۷۰ 

۲-در مجمع الفصحا ج ۱ص ۵۷ 

۳ -و اکر ما يقال فى البیاض أو لایقال فى 
الياض بل ابیض یفق و احمر ناصع. (معجم 
اللغه). 

۴-الخادم» لته یعطی صاحبه ما علیه بازاء ما 
یأخذه من الفع. (اقرب المرارد). 

۵ -قال ابوزیاد. ناصفة بنی جعفر مطوية فى 
غربی‌الحمی. (معجم اللدان). 


۴ اصل. 


الیلدان). 


||ناموافق. |اسخن ناصواب. ببهوده. دروغ. 


اصل. اص] (ع ص) اسم فاعل از نصل. رأ (تاظم الاطباء). 


(قرب لموارد, زجوع به فصل شود ||لسية 
ناصل؛ ریش از خضاب بیرون آمده. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). خارجة من الخضاب. 
(اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). 
ناصواب. (ص ] (ص مرکب) غلط. خطا. 
نابجا. مقابل صواب: امیر گفت این‌همه 
ناصواب است که خواجه می‌گوید و اين کارها 
به تن خویش پیش خواهم گرفت. (تاریخ 
بیهقی ص ۲۶۷). | کنون چنین مصیبت بیفتاد 
که‌سوی مرو می رود و مارا ناصواب 
می‌نماید. (تاریخ بیهقی). پشت به غزنی و 
هندوستان کردن ناصوابست. (تاریخ بیهقی 
ص 4۴۵۲ ۱ 

این همی گوید بباید جست ازین 

تا پدید آید صواب از ناصواب. ناصرخسرو. 
گفتم بگوش صح که این چشمزخم چیست 
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد. 

خاقانی (دیوان ص ۱۵۷). 

صواب آن چنان شد که آرم شتاب 
که‌ازرم دشمی بود ناصواب. نظامی. 
هرکه تأمل نکند در جواب 
بیشتر آید سخنش ناصواب. 
و اگربر وفق تصور خویش در آن تصرفی 
تمایند بلا کلام بی‌وجه و ناصواب افتد. 
(رشیدی). 
به وقت گل حدم از توب شراب خجل 

که کین ماد ز کردار ناصواب خجل. حافظ. 
[اناروا. بد. ناحق. (ناظم الاطباء). ناپند. 


سعد‌ی. 


بزرگ که سلطان چن چیزهای ناصواب 
می‌فرماید خواجه بهتر داند که چه می‌فرماید. 
(تاریخ بیهقی ص ۶۷۳). 
گرجرسی ز تاصواب جواب 
وقت گفتن صبور باش صبور. ‏ ناصرخسرو. 
گفت یا محمد امت تو بهتر از پیغمبرزادگان 
نباشد که با برادر خویش چه کردند ازبهر آنکه 
کارهای ناصواب از پیغمبرزادگان عجب 
نباشد. (معجم الیلدان) (قصص الانيا ص .)۵٩‏ 
زبانی که دارد سخن ناصواب 
به خاموشیش داد باید جواپ. 
نرفتست هرگز ره ناصوب 
دلش روشن و دعوتش مستجاب. 
صوابست با او شدن سوی گل 
اگرچند گوید بی ناصواپ. 
اشرفی (از آنندر اج). 
|| عمل قبیح. ناشایست. کار بد: در پیش 
ایشان [دختران پادشاه مصر ] رفت [جوانی 
اسرد] و با زن شاه ن‌اصوابی بکرد. 
(اسکندرتامة خطی). |(عاصی. گناهکار, 


نظامی. 


اصور. (ع !) علتی که در بدن در حوالی مقعد 
و غير ان پدید اید. (از معجم متن اللغة). 
||ریش روان. ناسور. ||هر قرحه‌ای که مزمن 
شده باشد در بدن. (از معجم اللغة). ریش کهنه. 
(ناظم الاطباء). ناسور. (فرهنگ نظام) (از 
معجم متن اللغة) (دهار) (از الستجد). ج. 
تواصیر. رجوع به ناسور شود. ۱ 
ناصیت. [ى ](ع إ) ناصیة: و به یمن ناصیت 
مظفر و منصور بازگردم. ( کلیله و دمنه). 
رجوع به ناصية شود. 
ناصیفب. (اج) أبن عبدالبن ناصیف‌بن 
جنبلاط, مشهور به الیازجی (۴ ۱۲۸۷-۱۲۱ 
<.ق.).از شعرا و نوسندگان و ادبای بزرگ 
عرب است. اصلش از حمص سوریه و 
مولدش لبنان و مدفتش در بیروت است. 
رجوع به الاعلام زرکلی ص ٩۳‏ ۱۰ شود. 
ناصیف معلوف. [ع] (إخ) ابن اياس منعم 
ال علوف (۱۲۸۲-۱۲۳۸ ه.ق.). از 
دانشمندان علماللغة است و در این رشته 
تصانیفی دارد. وی از مردم لبنان است و در 
نزدیکی ازمر درگذشت. (از الاعلام زرکلی 
ج( 
ناصیة. ی ] (ع إا موی پیشانی. (غیاث 
اللغات) (ترجمان علامه جسرجانی) (صهذب 
الاسماء) (معجم مت اللفة) (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). موی بلند حصة 
مقدم سر. (فرهنگ تظام). ناصاه. (مهذب 
الاسماء)۲. قصاص الشعر فى مقدم الرأس ۲. 
(معجم متن اللفة). موی پیش سر که بشک نیز 
گویند. (ناظم الاطباء). قصاص شمر از پیش 
روی. طرةٌ جبین. موی جلو سره 
ناصيُ حورعین پرچم شبرنگ تست 
شهیر روح‌الامین پرمهام تو باد. خاقانی. 
ج. نواصی. ||پیشاتی. (فرهنگ نظام)۴. 
پیشانی. چکاک. (ناظم الاطباء). در کتب 
فارسی به‌معنی پیشانی متعمل است. (غیاث 
اللغات). مقدم‌الراس. (المنجد). فارسیان 
به‌معنی پیشانی استعمال نمایند و اين 
مجازست. (آنندراج). ||روی. چهره. سیما. 
(ناظم الاطباء): 
ایام خط فتته به فرق جهان کشید 
لن تفلحوا به ناصیة او نشان کشید. خافانی. 
متأثر و متفکر شد و اشر غضب در ناصية 
مارک او ظاهر گشت. (سندبادنامه ص ۷۶). 
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصۂ او 
هویداء ( گلستان سعدی). ||اذل الله ناصیته؛ ای 
عزه و شرفه. (سعجم متن اللغه). اذل فلان 
ناصية فلان؛ اهانه و حط من شرنه و قدره. 
(المنجد). |[وضع. حالت. (ناظم الاطباء). 
||(ص) ابل ناصية؛ شتران بلندبرآمده در 


تاصیه کوبان. 


چرا گاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ارتقعت فی آلمرعی. (معجم متن اللغة). 
ناصیه‌حای. [ی /ي ] (!مرکب) سجده گاه. 
(از آنتدرا اج): 
جایم از دیده کند عقل و چنینش دارند 
هرکه را کعبةٌ مدح تو بود ناصیه‌جای. 
عرفی (از آنندراج). 
| آنجای از پیشانی که در وقت به روی افتادن 
به‌زمین مالیده می‌شود. (ناظم الاطباء). 
ناصیه‌داران پاکت. (ی /ي ن] (ترکیب 
وصفی. |مرکب) کنایه از ملائکه باشد. (برهان 
قاطع). ملانکة. (از ناظم الاطباء). |اکنایه از 
صالحان و عابدان و زاهدان. (از ناظم 
الاطاء): 
داغنه ناصیه‌داران پا ک 
تاج‌ده تخت‌نشییان خاک. 
نظامی. 
ناصیه‌زار. (ی /ي] ([مرکب) از عالم گلزار 
و سبزه‌زار. (آنندراج). آنجا که مردم ناصیه بر 
زمینش می‌گذارند. سجده گاه‌عمومی: 
به استین کریمش که هست گنج‌افشان 
به آستان حریمش که هست ناصیه‌زار.؟ 
عرفی (از آنتدراج). 
|((ص مرکب) آنکه خود را با زلف و گسوی 
فراوان زینت کرده باشد. (ناظم الاطباء). 
ناصیه کوب. مساجد. (آندراج). محل ناصیه 
به زمین سائیدن. سجده گاه. مسجد. ||(نف 
مرکب) ناصیه کوب.رجوع به ناصیه کوب 


a 


سود. 

ناصیه کوب. [ی /ي] (إمرکب) ماجد. 
(از آتندراج). جای ناصیه به زسین کوفتن. 
جای پیشانی به زمین سائیدن. سجده گاه 
مسجد. ||(نف مرکب) آنکه پیشانی خود را به 
زمین می‌مالد و فروتن و خاضم و متواضع و 
کی که خود را پست و دون و حسقیر 
می‌شمارد. (ناظم الاطباء). کی که پیشانی به 
زمن می‌ساید. ناصیه‌سای. 

ناصیه کوبان. [ی /ي] (ق مرکب) 
سجده کنان. در حالت پیشانی به زمین 
ساندن: 


پای‌کوبان بحرم رفتم و عیبم کردند 


۱-و آن به لفت مردم طی ناصاة است. (از 
معجم متن اللفة). 

۲-و هی منت الشسعر قى مقدم الرأس لا 
۳-حصه مقدم سر که بالای حیهه است. 
(فرهنگ نظام). 

۴- در این بیت ناصیه‌زار به‌معنی مکانی است 
که در ان جای نامه باشده یعنی مردمان دران 
آستان چندان پانی نهاده‌اند که جای و نشان آن 
پداست. سجله گاه. 


ناض. 
پر در دير مغان ناصیه کوبان رفتم. 
عرفی (ازآنتدر اج). 

ناض. [تاض‌ض | (ع ص) درم و دیستار 
تقدشده, يا ان درم و دیتار است که عین گردد 
بعد از آنکه متاع باشد.(منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). کل ما تحول ورقا او عياً. 
(معجم متن‌اللفة). . درهم و دینار است نزد اهل 
حجاز هنگامی‌که به عين تحول یابد بعد از 
آنکد" متاع: بوده‌است. (از اقرب الموارد). درهم 
و دینار. (فرهنگ نظام) (المنجد). مال نقد 
چون زر و سیم. (مهذب الابماء). |اصامت. 
(معجم متن‌اللفة) (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب) (آنندراج). الناض من المال؛ صامته 
من الورق او العین. (اقرب الموارد). صامت از 
اموال. مقابل ناطق. || آنچه که مر شود از 
چیزی. ماتیسر من شیء. (معجم متن‌اللغة). 
|ام ناض؛ کار ممکن. (منتهی الارب) (معجم 
متن اللغة) (اقرب الموارد) (ناظم الاطیاء) (از 
المنجد) (آنندراج). چیز ممکن. (فرهنگ 
نظام). || آب منبع‌دار. (فرهنگ نظام). ماء 
تاض؛ اب که آن را مدتی و بقائی باشد. (اقرب 
آلموارد) (معجم متن اللغة) (المنجد). 
ناضب. (ض ] (ع ص) دور. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). بعيد. (سعجم 
متن‌اللغة) (مهذب الاسماهء). خرق ناضب؛ 
بعید. (اقرب الصوارد). مکان ناضب؛ بعيد. 
المنجد). ||غاثر. (از معجم متن‌اللغة). آب به 
زمين فرورفته. نضب الماء؛ غار فى الارض. 
(اقرب الموارد). غدير ناضب؛ ذهب ماژه. 
(اقرب الموارد) المنجد). ||چشم در مفا ک 
فرورفته. (تاظم الاطباء). نضبت عینه؛ غارت. 
(اقرب الموارد) (معجم متن اللغة).' |امرده. 
(ناظم الاطباء). ۲ نضب فلان؛ مات. (اقرب 
الموارد). ||ناضب‌الخیر؛ قلل‌الخیر. (اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللفة). " ||پشت ریش 
سخت‌شده. (ناظم آلاطباء). نضب‌الدبر؛ اشتد 
اثره فى الظهر و غار فیه. (اقرب الصوارد). 
ااگیاه کم‌شده. (ناظم آلاطباء). نضوب؛ کم 
شدن گیاه. (منتهی الارب). ج» رین و نیز 
رجوع به نضب و نضوب شود. 
ناضج. [ضٍ ] (ع ص) گوشت پخته و میوة 
رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) انچه که رسیده و پخته است و 
خوردتش مطبوج باشد. (از اقرب الصوارد). 
تضیج. (المنجد) . رسیده, مقایل کال به‌معنی 
ناپخته و نارس. 
ناضح. [ضٍ] (ع ص, !) باران. مطر. اقرب 
الموارد) (معجم متن اللفة) (المنجد). ||شتر 
آبکش. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج) شتر یا گاو یا خری که بر آن آب 
الاسماء). اشتر آیکش. (اقرب الموارد). شتر, 


و اگرچه آبکش نباشد. (معجم متن اللغة). 
||آنکه با شرر آب می‌کند. ||آنکه 
فرومی‌نشاند e‏ را. (ناظم الاطباء)۵. 
| آنکه آب می‌پاشد. ۶ و آنکه به سیری آب 
می‌باشد. (تاظم الاطباء). رجوع به نضح شود. 
ناضحف. اض ح] (ع ص, !) تأنیث ناضح 
است. رجوع به ناضح شود. ||ماده شعر 
آیکش. (ناظم الاطیاء). سانیه. (متهى الارب) 
(اقرب الموارد) (آنندراج). اشتر آبکش. 
ناضد. [ض ] (ع ص) آنکه متاع و کالا را 
روی هم می‌چیند. (ناظم الاطیاء). (اقرب 
الموارد): تضد متاعه نضدا؛ بر روی هم نهاد 
رخت را. (منتهی الارب). 
ناضر. [ض ] (ع ص) روی تازه و باآب و 
نیکو. (منتهی الارب). روی تازه با رونق و 
بهجت. (ناظم الاطباء). حسن. (اقرب الموارد) 
(المنجد): وجه ناضر؛ روثي تازه. (مهذب 
الاسماء). تسازه‌روی. (زوزنی). ||ناعم. 
(المنجد). ||سخت سبز. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). درخت مخت سبز. (ناظم الاطباء). 
الا خضر شدیدالخضرة. (معجم متن‌اللغة). 
|ارنگ تیک. در مبالغة رنگها گویند: اجمر 
ناضر و اخضر ناضر و اصفر ناضر. (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(از معجم متن الفة) (از آتدراج). ما کان منه 
شدیدا: (المنجد). ||(!) چغزلاوه. (منتهی 
اج وت طحلب. لاقي 9 


اللفت). چنزلاره و نا لاطبا ۳ 
واضر. 


ناضرة. (ض ر ](ع ص) تأنیث ناضر. رجوع 
به ناضر شود. ||درخشنده. تابان. قوله تعالی: 
وجوه ی ومذ ناضرة؛ ای مشرقة. اناظم 
الاطباء), 

فاضری. اض ] (ص نسبی) موب است په 
بنی‌ناضر. (الانساب سمعانی). 

ناضری. (ض] (إخ) مسحمدین ابومریم 
الاضری. به روایت ابن ابی‌حاتم وی مولای 
بنی‌سليم و سپس بنی‌ناضرة است. وی از 
سعدین میب روایت کرده است. (از الا تساب 
سممانی). 

متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). خدمتكار كه 
نضف ما فى الاناء؛ شربه جميعه. (معجم 
متن‌اللغة). نضف الفصل نضفاً؛ همه شير 
پتان مکید شتر بچه. (منتهی الارب). رجوع 
به نضف شود. ||رجل ناضف؛ مرد گوززننده. 
(منتهی الارب). مرد بار گوززننده. (ناظم 
الاطباء). ضراط. (اقرب الموارد). منضف. 
خرّاط. (المنجد) گوزو. ||مرد بول‌زنده. 
(آندراج). 


را می‌آشامد: 





. A۵ ناطح.‎ 


ناضل. [ض ] (ع ص) بهادر. غازی. (ناظم 
الاطباء). غالب در نضال. (المنجد). اسم فاعل 
از تضل است. ج, نضال. رجوع به نفل شود. 

تاطافل. [ء](۱ مرکب) به جای لاطایل 
به‌معنی دشنام و فحش و بی‌معنی در قرون 
آخیر معمول است. (یادداشت مولف). رجوع 
به لاطایل شود. 

ناطایل. [ي] (!مرکب) ناطائل. رجوع به 
ناطائل و لاطایل شود. 

ناطب. [ط ] (ع !) پالونه. (منتهی الارب) 
(آتدراج). پالونه. ترش‌پالا. (ناظم الاطباء). 
مصفاد. (معجم متن اللغة). || ضرق المصفاة. 
(اقرب الموارد). پاره‌های صافی. ناطبه. 
رجوع به ناطبه و نواطب شود. ج. نواطب. 
|((ص) آنکه باسرپنجه به گوش کسی 
می‌نوازد. سیلی‌زننده: نطبه تطبأ ضرب اذنه 
باصبعه فهو ناطب. (اقرپ الموارد). 

ناطبه. [ط ب ) (ع () واحد نواطب است و آن 
جامه‌پاره‌ای است که در پالونه داخل کنند و 
بدان چیزها را صاف کنند. (از اقرب الموارد) 
(از منتهی الارب). خرق المصفاة. پاره‌های 
صافی. (معجم متن‌اللفة) (از المنجد). رجوع 
به تواطب شود. 

ناطح. [ط ] (ع !) هرچه پیش آید از مرغ و 
وحش. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچه 
پش آید شخصی را از مزغ و وحش. (ناظم 
الاطباء). مقابل قعید. انچه از وحش و طیر که 
از پیش روی تو درآید. (از اقرب الموارد) (از 
النجد). مایستقبلک من امامک من الطر و 
الظباء و الوحش و غیرها مما يزجر. (معجم 
متن‌اللغة). ||گوسپند. کبش. عنز. (اقرب 
الموارد). یقال: ما له ناطح و لا خابط؛ یعنی او 
را نه گوسپندیت و نه شتری. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتندراج) (از معجم متن اللغة). 
ای لا شیء له او را چیزی نیت. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). ||رنج, سختى. (آنندراج). 
يقال؛ اصابه ناطح من الدهر؛ ای امر شدید. 
(منتهی الارب). ٠‏ رنج. سختی. شدت. (ناظم 
الاطباء). امر شدید پرمشقت. (معجم 
متن‌اللغة). ج. نواطح. 

ناطح. [ط ] (اخ) نطح و ناطح دو ستاره است 
از منازل قمر به برج حمل که هر دو شاخ 
وی‌اند. (منتهی الارب) (آنندراج). تطح و 


۱-نضوب؛ فرورفتن چشم در مغاک يا 
بخصوص چشم نافه. (منتهی الارب). 
۲-نضب عمره؛ نقد و انقضی. (المنجد). 
۳-نضب الخیر؛ قلْ. (المنجد). 

۴-نضج الكمر أو اللحم؛ ادرک ر طاب ا کله, 
فهر ناضج و نفیج. (المنجد). 

۵-نضح عطشه؛ سکنه. (المنجط). 

۶-نفح البیت بالماء و نضح عليه الماء؛ رشه. 
از المت‌جد). 


۶ ناطر. 


تاطح نام دو ستاره است در شاخ حمل و آنها 
را شرطان گویند که یکی از منازل قمر است. 
(ناظم الاطاء). شرطان. و أن دو شاخ‌های 
حمل‌ند از منازل قمر. (اقرب المواره. . 
ناطر. (ط ] (ع ص, !۲4 باغبان خرما و انگور. 
(منتهی الارب) (آتتدراج). باغبان رزستان و 
نخلتان. (ناظم الاطباء). آنکه رز و خرما و 
کشت را نگهبانی کند. (اقرب الموارد). نگهبان 
رز و زراعت. (از المنجد).حافظ الکرم و 
النخل و الزرع. (معجم متن‌اللفة). دشتوان و 
رزوان. ناطور. (مهذب الاسماء). ج» + نطار. 
نطرة. نطراء. رجوع به ناطور شود. || خدمتکار 
حمام و گرمابه. (ناظم الاطیاء) ۴ 
ناطرون. [ط ] (اخ) موضعی است به شام یا 
آن ماطرون به «میم» است. (منتهی الارب). 
رجوع به ماطرون شود. 
ناطس. [ط ] (ع ص. [) جاسوس. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللفة) (مهذب الاسماء) 
(المجد). 
ناطع. [ط ] (ع ص) آنکه با دندان‌های پیشین 
می‌خورد. (ناظم الاطباء) ۲. |[که لقمه را قطع 
کندو به خوان بازگرداند. (اقرب الصوارد) 
(معجم متن‌اللفة). که لقمة گاززده را به سقره 
بازبرگرداند. || آنکه در کام سخن می‌گوید. 
(تاظم الاطباء) || خالص. گویند: بیاض ناطم, 
(اقرب الموارد) (معجم متناللفة). الخالص من 
اللون و غیرها. (الجد) پیاض ناطع؛ سپیدی 
خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ناطقف. [ط ] (ع !) شکرینه. (متهی الارب) 
(آتدراج). توعی حلوا که به فارسی شکرینه 
گویند.(ناظم الاطباء). نوعی حلواست که 
قبیطی نامیده می‌شود. (از معجم متن‌اللغة). ۲ 
نام عام بسیاری از حلواهاست از آن جمله 
است شکرپیر و حلواسورون و حلوای 
مغزیات. (فرهنگ نظام. کبیتا. (فرهنگ 
اسدی). حلوای مفزین. (دهار). و قپیطار 
اعرب ناطف به آن معنی گوید که پیش از آنکه 
قوام او به قوام عل شود او متقاطر یود. (تاج 
المصادر بیهقی) قبیطه. قبیطی. قبطا. قباط. 
شکرینه. ایوالقوام: از بیلقان پرده‌های بسیار و 
جل و برقع و ناظف خیزد. (حدود المالم). 
کودکی طواف بر در خانقاه پ شت و ناطف 
آواز می‌داد. (اسرار السوحید). از خائیدن 
حلواهاء غلیظ چون ناطف و غیر آن پرهیز 
کند.(ذخیرءة خوارزمشاهی). 
- ناطف مفرد؛ شکر را در آب حل کرده با 
آتش تند به قوام آرند چون بگذارند سرد شود 
زودشکن و ترد باشد. (یادداشت مولف). 
ناطف مرکب؛ + آن ن است که پس از برداشتن 
از آتش و پیش از سرد شدن در آن پسته با 
فندق و یا گردو و امخال آن کنند و بگترند تا 


سرد شود. (یادداشت مولف). 
|| (ص) آنچه از مایعات که روان باشد. الائل 
من السایعات. (معجم متن اللفة). آب کم 
جاری شونده. افرهنگ نظام). ||تشکي 
چکنده. (فرهنگ نظام)* هرچه بچکد عرب 
او راناطف گوید. (از اقرب الموارد), 
اانست‌دهنده به فسق و عیب. (فرهنگ 
نظام) ۶ رجوع به نطف شود. 
ناطفی. [ط ] (ع ص نسبی) شکرینه‌فروش. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناطف شود. 
فاطفیی. [ط ] (اغ) احمدین محمد ناطنی 
حنفی. مکنی به ابوالعباس. رجوع په احمدین 
محمد شود. 
ناطقی. [ط ] ([خ) عمربن محمدین ابی‌بکر 
التاطفی, مکتی به ایوحفص. از مردم مرو است 
وی از ابوالقاسم علی‌بن موسی الموسوی و 
ابوعبداله محمدین الحن فائی و غيرهما 
روایت کند. ولادتش در حندود سثه ۴۵۰ 
است و وفاتش به سال ۵۴۶ در دمشق اشاق 
افتاد. (از الانساب سمعانی ج۲ ص 4۵۵۱. 
ناطق. [ط ] (ع ص) اسم فاعل از نطق. 
(اقرب الموارد). گوینده. (متهی الارب). گویا. 
(آنندراج). (فرهنگ نظام). سختگوی, (دهار) 
(مهذب الاسماء). که سخن می‌گوید: 
ز نطق ار فرومانده بلبل من اینک 
چو بلبل به مدح خداوند ناطق. ادیب صابر. 
نیست از تیر چرخ ناطق‌تر 


دست از نطق زید و عمرو بدار. انوری. 
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر 

سحاب دست تو حامل به لولو لالا. انوری. 
ناطق آن کس شد که از مادر شنود. مولوی. 
اگرناطقی طبل پریاوه‌ای 

وگر خامشی نقش گرماوه‌ای. سعدی. 
|| خطیب. متکلم. سخنران. آنکه در انجمنی و 
مجلسی نطق می‌کند و سخن می‌راند. که نطق 


می‌کند. || آشک‌ارکننده. و عرب این رادر 
چزها اسعمال کند که اسکات خصم بدان 
توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و 
مصحف ناطق و قرآن ناطق. (آتدراج): کتاب 
التاطق؛ البین. (معجم متن اللغة) (المنجد). 
کتاب واضح و آشکار. (ناظم الاطباء). مين. 
پیان‌کننده* 
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه 
ز عیسی روی شرم‌آلود مریم بود گویاتر. 

صائب (از آتدراج, 
مصحف ناطق شد از خط صفحة رخار يار 
مور گویا در کف دست سلیمان می‌شود. 

؟ (از تسام 

- ناطق به چیری بودن؛ بیان کردن مطلبی را. 
روشن کردن و آشکار کردن مطلب را 
چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است. 


ناطق. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۱۳). و تواریخ متقدمان په 
ذکر آن ناطق. ( کلیله و دمنه). 
|| جاندار. ذی‌روح. متابل جامد؛ 
هر آدمی که حی ناطق باشد 


بايد که چو عذرا و چو وامق باشد. 
(قابوس‌نام. 

گردلی داری و دلبندیت نت 

پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی. سعدی. 


||حیوان. حیوان را به جهت صدایش ناطق 
نامیده‌اند. (اقرب الصواردا: ما له ناطق ولا 
صاست؛ او را نه حیوانیت نه سالی دیگر. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ضد صامت. 
ناطق از مال مراد حیوان است. (از معجم متن 
اللغة). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که 
زر و سیم است. (الامی): مال ناطق؛ بنده و 
دواب. مقابل مال صامت. (یادداشت مؤلف). 
ستور و بنده و مال جاندار: هرچه این سگ 
ناحفاظ را هت صامت و ناطق به نوشتکین 
بخشیدم. (تاریخ ببهقی ص ۴۱۷). و احتیاط 
کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده 
نماند. (تاریخ بیهقی ص ۲۳۵). و بعد از آن 
آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت 
نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص ۳۶۴). و 
تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و 
کنيزکان خوب و اسیان راهوار و ساختهای 
زر و جامه‌های فاخر و ناطق و صامت 
فراوان. (چهار مقاله). اگراز صامت نصیب 
نمی‌شود از ناطق چیزی به چنگ آرم. 
(سندیادنامه ص ۲۱۹). |[(اصطلاح منطق) 
آنکه صاحب قوة نطق باشد. (معجم متن‌اللغة). 
مراد از ناطق در جملهة «الانسان حیوان 
ناطق» آن وه موجود در ضمیر انان است 
که دان وسیله بیان معانی کند. (از اقرب 
الموارد). حیوانی که دارای تفس درا که باشد 
در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس 
درا که و شعور نیست, و انما نعنی بالاطق 
شیء له نطق و شیء له نفس ناطقة. (فرهنگ 
علوم عقلی ص ۵۸٩‏ از شفای یوعلی ج۲ 
ص ۵۰۵و تسفیر مابعد الطبعة ابن‌رشد 


۱-اعجمی است. (متهى الارب). اين لفت 
عربی خالص نیست. از کلام آهل السواد است. 
(از اقرب الموارد) (از معجم متن‌اللغة). سریانی 
است. (از المنجد). 

۲ -جای دیگر دیده نشد. 

۳-ناطم ماطم؛ هردو به یک معنی و آن قضم 
[به دندانهای پیشین خوردن ] است. (از اقرب 
الموارد). 

۴-لأله ینطف قبل استضرابه, أى بقطر قبل 
خثورته, (از اقرب الموارد). 

۵-نطفت القربة؛ قطرت. (المنجد). 

۶ - نطف فلانابفجور؛ تهمت کرد او را و به 
عیب آلود آن را. (متهی الارب). 


ناطق. 

ص۲۳۰ و دستوراله لماء ج۳ ص ۳۹۳). 
| عاقل. (از المنجد). مدرک کلیات. ||((خ) 
نزد سبعیه مراد از ناطق پیعمبر است. (از اقرب 
الموارد). نامی است که باطنیان به رسول | کرم 
دهد. (از بیان الادیان). 

ناطق. [ط ] ((خ) باقر (شیخ...) شیرازی, 
متخلص به ناطق. شاعری از قریۂ کویم شیراز 
است. در نسخه خطی مرات‌الفصاحة (سولف 
در اوایل قرن چهاردهم) از او ذ کری رفته 
است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص ۵۸۹ 


ناطق. [ط ] ( اخ) حن یزدی (میرزا سید. ۰( 
متخلص به ناطق. از شاعران قرن سیزدهم 
هجری است. در تذکره خطی حديقةالشعراء 
تألیف دیوان‌بیگی شیرازی ص۱۸۸ از او 
ذ کری‌رفته است. رجوع به فرهنگ سخنوران 
ص ۵٩۹۰‏ شود. 
ناطق. (ط ] (اخ) رحمت‌اله (خواجه...) 
لاهوری به روایت مولف صبح گلٹن «در 
دهلی نشو و نما یاه و برای کب کمال به 
ملک توران شتافه... مدتی در فرح‌آباد به سر 
بردو در اخر عمر به دارالحک وم لکهنو 
اقامت گزیده همانجا جان به قابض ارواح 
سپرده". او راست: 
حوس دوستی مثل تو دشمن کردم 
نکند شعله به خس آنچه به خود من کردم. 
جائی که سیر آن قد و بالا کد کسی 
از سرو بوستان چه تماشا کند کسی. 
بلهوس را به لبان تو هوس آمد و رفت 
بر سر ند مکرر چو مگس آمد و رفت. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۴۹۶ و 
قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۵ شود 
ناطق. [ط ] ((خ) گل‌محمدخان مکرانی. به 
روایت مولف شمم انجمن از دیار خود به 
هندوستان مهاچرت کرده و در لکهنو اقامت 
گزیدهو به سال ۱۲۶۴ ه.ق:درگذفته‌است. ۲ 
او راست: 
ناطق ابنای روزگار کرند 
خود بنه گوش بر فسانة خویش. 
به دل مرده بخشید حیات آب خضر 
زنده از خا ک‌در باده‌فروشش کردم 
یاد ان طالع فرخنده که دشنامم داد 
طلب بوسه | گراز لب نوشش کردم. 
کوغارتی که جه و دستار شیخ را 
بفروشم و تهية رطل گران کنم. ۱ 
ناطق. [ط] ((غ) محمد (شیخ..) ابن آقا 
میرزا محمدعلی مجتهد شیرازی. از شاعران 
قرن سیزدهم است و مرحوم فرصت در 


آثارالعجم این ابیات را از وی آورده است: 
آن روز که آشفته به رخ موی تو کردند 

صد سل له دل بت گیسوی تو کردند 

دیوانه به زنجیر شود عاقل و ما 

دیوائه از ان زلف سمن‌بوی تو کردند. 

رجوع به اثارالعمجم ص ۵۷۰ شود. 

(میرزا...) داماد فتحعلی‌خان صا و از شاعران 

قرن سیزدهم کاشان است. در نسخه خطی 


. مدایح معتمدى تاليف محمدعلی بهار 


اصفهاتی ذ کری از او رفته است. رجوع به 
فرهنگ سخواران ص ۵۸٩‏ شود. 

اصلا از سادات اصفهان است و در ولابت 
دکن (هندوستان) تولد یافته و باشیخ 
محمدعلي حزین در شاه‌جهان‌اباد وی 
داشته و به روایت سیدعبداله شوشتری" «در 
کمال سلامت نفس و استفنای طبع و تعفف و 
قتاعت به تحصیل مشفول و از صحبت ابتای 
زمان متوحش است... و شعر او در اغلب په 
تتبع حافظ د 
نکند اهل هنر هیچ به دیا هوسی 

پنجه باز نشد وا به شکار مگسی 

راه ببهوده عبث این همه هرسو مشتاب 
خدمت پر مغان کن که به جائی برسی. 
شیرازی, متخلص به ناطق. از شاعران عهد 
صفویه است. نصرآبادی * آرد «نخ تعلیق را 
بسار خوش می‌نویسد و شعرش حم لطیف 
است... اما روژگار با او سازگاری ننموده 
چنانکه کمال عرت را دارد». او راست 

نسازد آد 0[ 

کندبه زخم را مرهم ولی ظاهر بود جایش. 


شیراز است». او راست: 


ز جوش گریه دو چشمم حباب‌سوخته است 
کباب‌وار سرشک من آب‌سوخته است 

هلا ک جلوة خورشیدطلعتی گردم 

که‌سایه در قدمش آفتاپ‌سوخته است. 
رجوع به تذکرۀ تصرآبادی ص ۱۱۲ ذیل 
مسیحا شود. 
ناطق اصفهانیی. (ط ي ۱ ت) (!خ) میرزا 
صادق. از شاعران قرن سبزدهم هجری 
قمریست. مولف ريجانةالادب ارد: «در 
تاریخ‌گوئی و عددجوئی قدرتی عجیب دأشته 
و در این فن گوی سبقت از دیگران 
ربوده‌است. چنانکه عدد ایجدی هریک 
مصراع از ! کثر قصایدش ماد تاریخ سال یکی 
از وقایع بودی و در تاریخ هر بنائی چندین 
قصيدهُ فریده به همین اسلوب تمام نمودی 
من‌جمله قصیده‌ای در تاریخ اتمام تذهب 
ایوان و گنبد مطهر حضرت معصومه که به سال 
هزار و دویت و هیجدهم هجرت در تحت 


ناطق بحق. ۲۲۱۸۷ 


توجهات خاقان مففور فتحملی‌شاه قاجار به 
وقوع پیوسته در قم انشاد کرده که مشتمل پر 
ستایش آن مخدر: معظمه و صدح خناقان و 
توصیف گنبد مطهر و حاوی شصت‌ودو بیت 
بوده و عدد ابجدی هر مصراعنی مطابق عدد 
همان سال مذکور می‌باشد» ۵ از آن قصیده 
است: 

این قبه گلبنی است به زیور برآمده 

یا پا ک‌گوهریت پراز زیور آمده 

این قبه راست اوج به جائی که پیش وی 
صدر فلک به چشم ملک احقر امده 

از دل سؤال کردم و گفتم مرا بگو 

کین صحن از چه رو ز جنان بهتر آمده 

دل در جواب گفت که اینک در این سوال 
عقل طویل قاصر و فهم اقصر آمده. 

و از ابات پایان قصیده است: 

کت ز جود شاه به عالم قصیده‌ای 

کزآن روان فکر پر از شکر آمده 

ایات این قصده هر آن یک به دلبری 

ماتد حن روی بتان دلبر آمده 

هر مصرعی ازین چو یکی حور لاله‌رو 
هربیت آن دو ماه پری‌پیکر آمده. 

وفات ناطق به سال ۱۲۳۰ « .ق. اتفاق افتاد. 
رجوع يبه ری حانهةالادب ج٣‏ ص۱۵۳ و 
مسختارالیسلاد ص۸۸ و مجمع‌المصر ج۲ 
ص۵۲۶ و آتشک ده آذر ص۲۰۹ و 
قاموس‌الاعلام ج۶ و فهرست کتابخانة 
مسجلس شسورای مسسلی ص ۶۷۴ و 
طرائق‌الحقایق ج ۲ ص ۱۱۳ و مجلة ارسفان 
سال ۱۸ص ۵٩۴‏ شود. 
ناطق اصفهانی. (ط تي ( ف). (غ) 
ملاّزمان. از شاعران قرن یبازدهم و مولدش 
کوهیایه اصفهان است. در دوران لطت شاه 
عباس دوم صفوی می‌زیته, او راست: 

چو مرغ دل به آن زلف آشیان کرد 

پریشانی مرا زنجیربان کرد 

به آن زلف پریشانی که داری 

به ما یک روز هم شب می‌توان کرد. 

رجوع به تذکرۂ نصرابادی ص ۴۰۴ و ريحانة 
الادب ج۴ ص ۱۵۳ و روز روشن ص ۶۷۶ و 
نگارستان سخن ص ۱۱۶ شود. 
ناطق بحق. [ط و ب حّقق] (خ) (1...) 
لقب موسی‌بن محمد آمین‌بن هارون‌الرشید 
است. حمداله متوفی ارد: «محمدین امین 
نام مأمون و مؤتمن در خطبه بیفکند و پسر 
خود موسی را ولیعهد کرد و چون او هنوز بهنو 


۱-تذکر؛ صبح گلشن ۳۹۶. 

۲- از شمم انجمن ص ۴۳۶۷. 
۳-در تذکر؛ شوشتر ص ۱۷۷. 
۴- تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۱۲ 
۵-از ريحانة الادب ج۴ ص ۱۵۳. 


۸ ناطق بنارسی. 


در سخن می‌آمد اناطق بحق لقب او کرد.» 


(تاریخ گزیده ص‌۴۰۸). و نیز رجوع به | 


موسی‌بن محمد امین شود. 
ناطق بنارسی. [ط تي ب رٍ) ((خ) قاضی 
لطفعلى‌ خان بنارسی. مولف تذكرة صبح 
گلشن آرد راز ممتازان شهر بتارس بود و در 
خوش‌ییانی حسریف شعراء فارس» . او 
راست: 
بازار حسن گرم شد امشب ز داغ ما 
افروخت بزم لال‌رخان از چراغ ماء 
چشمم به خدا طاقت دیدار ندارد 
ور ته بت من پرده به رخسار ندارد. 
در جهان هنگامه‌ها برپا ز قامت کرده‌ای 
خلق را آ گهز آشوب قامت کرده‌ای. 
ناطق دهلوی. [ط تي د ل] (خ) از 
شاعران پارسی‌گوی هندوستان است. به 
روایت ملف صبح گلشن " در عهد اکبر 
پادشاه می‌زیسته است. او راست: 
جنونم نامه زنجیر را افانه می‌داند 
دلم سرگشتگی راگردش پمانه می‌داند. 
رجوع به صبح گلشن ص ۴۹۶ و 
اموس اعلام ج۶ ص ۴۵۵۰ و 
کلمات‌الخعراء سرخوش ص۱۱۸ شود. 
ناطق کشمیری. (ط تي ک] (خ) از 
شاعران قرن. یازدهم و معاصر صفویه است. به 
روایت نصرابادی «تتبع بار از قدما کرده» 
است. "او راست: 
مفلس ترشحی ز توانگر ندیده‌است 
کس رشته را به آب گهر تر ندیده‌است 
نازک‌تنان به تقش حصیر آشنا نند 
اوراق گل شکنجه مسر ندیده است. 
رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۲۵۱ و نیز 
رجوع به سفینۀ خوشگو ذیل حرق ن شود. 
ناطق لکهنولی. (ط تلا لإخ) موف 
صبح گلشن آرد: «لاله‌دهنی است رای پسر 
منشی تیجرای از کایتهان دارالحکومت لکهنو 
به خوشگوئی اتصاف داشت و در زمان تألیف 
آفتاب عالتاب علم شاعری می‌اضراشت»؟. 
او راست: 
شور محشر بود ترائة ما 
ہانگ صور است در چقانة ما 
چه کنم اصحا زروزژ ازل 
می ونقل است آب و دان نا 
ناطقة. [ط ق) (ع ص, [) تأنيث ناطق است. 
رجوع به ناطق شود. |اسخنگوی. (منتهی 
الارب). گوینده. نسعق‌کنده. فرگویا. 
سخن‌راننده. متکلم. (ناظم الاطباء). || قوه‌ای 
که‌بدان شخص تکلم می‌کند و سخن می‌گوید. 
(ناظم الاطباء). ||ناطقه (نفس يا قوة...)؛ قوت 
سانی. یکی از قوای ثلاثۂُ نفس آدمی است 


که به عقیده قدماء اطباء معدن آن دماغ (مفز) 
است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت 
وصواب فرمودن و از کارهای زشت 
بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست 
و معدن او دماغ است و شریفترین همه است. 
(از ذخیرءٌ خوارزمشاهی). قوه عاقله. قوهٌ 
ادرا ک‌کلیات. جان گویا. نفس گویا. رجوع به 


نفی ناطقه شود؛ 
گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او 
گفتامراد و ذهن و ذ کافطت و نظر. 
ناصرخسرو. 
در حال چهارم اثر مردمی آمد 
چون ناطقه ره یاقت در این جم مکدر. 
ناصرخسرو. 
هنوز گویندگان هستند اندر عراق 
که قوت ناطقه مدد ازیشان برد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست 
که‌نفی ناطقه را قوت بیان ماند. نعدی: 
زبان ناطقه در وصف شوق نالان است 
چه جای کلک بریده‌زبان بهده گوست.. 
حافظ. 


||تهیگاه. (متهی الارب) (آندراج) (فرهنگ 
نظام). خاصره. (سعجم متن اللفة) (اقرب 
الموارد). 
ناطقی. (ط ] (إخ) میرزا محمدعلی. از 
شاعران شیراز است. در نخه خطى «تذكرة 
شماعیه» تأیف محمدحسین شعاع شیرازی 
از او د کری رفتهاست. رجوع به فرهنگ 
سخنوران ص ۵۹۰ شود. 
ناطقی ابیوردی. (ط ي ١‏ وا (خ) 
(میر...) مژلف نگارستان سخن آرد «ناطقی از 
تبیادساوات ایوردی است و طب انفاسش 
ریحانی و وردی»ا و هم این رباعی را از وی 
نقل کرده است: 

یر عارض تو غالیه گونلسله‌ای است 

یا روی به روم از حبش قافله‌ای است 

در شأن تو کرده آیتی حسن نزول 

یا مصحف رخسار ترا بسمله‌ای است.٩‏ 
ناطقی استرابادی. [ط ي اتَ] (اخ) از 
شاعران قرن دهم هجری و از مردم استراباد 
است. در عهد لطت اکیرشاه به هندوستان 
سفر کرد و در شهر بنارس درگذشت. او 
راست: 

حیران شدۂ روی تو از بیم جدائی 

بر هم نزند چشم به حسرت نگران است. 
آتشم ای باغبان سوی گلستانم مبر 

تا نظر در بوستانت می‌کنم خا کستر است. 
رجوع به صبح گلشن ص ۴۹۷ و قاموس 
الاعلام ج ۶ ص ۴۵۵۰ شود. 
ناطقی سبزواری. (ط ي س ز] (خ) 


ناطلب. 


۰ 


امین احمد رازی در هفت اقلیم این بیت را به 
نام او ثبت کرده است: 
گرز خرامیدنت ماند اثر بر زمین 
شخصی اگربگذرد سایه بماند به جای. 
و چز این از وی نشانی دیده نشد. 
ناطقی قزوینی. [ط ي ق] (اخ) سام 
میرزا صفوی آرد: میر ناطقی از سادات قزوین 
است. او راست: 
ای گل شده‌ای همدم هر خار چه حاصل 
باهر خس و خاری شده‌ای یار چه حاصل. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص۴۹۸ و 
قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۵۰ و تحفة سامی 
ص ۲۳۲ شود. 
ناطل. [ط ] (ع () یک آشام از آب و شیر و 
شیره. (منتهی الارب) (آنندراج). یک آشام از 
اب و شیر و شراب. (ناظم الاطباء). جرعه‌ای 
از آب و شیر و شراب. (اقرب الموارد) (معجم 
متن‌اللغة), ||فضله‌ای که در پاله باقی باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در پیمانه 
باقی می‌ماند. (ناظم الاطباء).الفضلة تبقی فى 
الاناء. (معجم من اللغة). آن مقدار از شراب 
که در پیمانه باقی ماند. (المررصع). ته گیلاس. 
ته پیاله. || خمر. (صنتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد). خمر. می. (ناظم الاطباء). 
|اپیالً شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). 
پیمانة شراب. (ناظم الاطباء). پیمانه. يا پیمانة 
مخصوص شراب. (معجم متن اللفة). کوزه‌ای 
که شراب بدان پیمایند. کوز تکال به الخمر. 
(اقرب السوارد). پيمانة خمر. (مهذب 
الاسماء). پیمانه. (زمخشری). ||شیء فلیل. 
(معجم متن اللقة): ماظفرت بناطل؛ چیزی 
دست‌یاب نشد. (متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (اتدراج). ما فی الدار ناطل؛ شىء 
يسر. (اقرب الموارد). 
ناطل. (ط ] () نام وزنه‌ای. (ناظم الاطباء). 
وزنی معادل هفت درهم. (مفاتیح). دو استار. 
(ب‌ادداشت مؤلف). دو اوقیه. (یادداشت 
مولف). |انام ماهی از ماههای عرب. 
(یادداشت مولف). 
ناطل. [ط] (ع !) ناطل. پیمانه‌ای که بدان 
شراب سنجند. (از اقرب الموارد). پیالژ خردی 
که خمار بدان شراب نمونه کند. القدح الصفیر 
الذى یری الخمار به الموذج. نطیل. (سعجم 
متن اللغة). پیمانة خمر. (مهذب الاسماء). ج. 
یاطل, 


۱ صح گاشن ص ۴۹۷. 

۲ -صبح گلشن ص ۳۹۸. 
۳-تذکره تصرابادی ص ۳۵۱. 
۴-تذکر؛ صح گلشن ص ۴۹۷. 
۵-نگارستان سخن ص ۱۱۶. 


ناطلییدن. 


(ناظم الاطباء). ناطلبیده. دعوت‌ناشده. 
ناطلییدن. اط ل د] (مص منفی) تطلبیدن. 
طلب نا کر دن.نخواستن. مقابل طلبیدن. 
ناطلبيدنی. اط ل د] (ص لسافت) که 
طلبیدنی نیست. که طلب را نشاید. مقابل 
طلبیدنی. رجوع به طلبیدنی شود. 
ناطلبیده. (ط ل د /د] (رسف مرکب. ق 
مرکب) ناطلب. طلب‌نا کرده. ناخوانده. 
دعوت‌ناشده. |انساخواسته. نطلییده. 
تقاضانا کرده. درخواست‌ناشده. بی آنکه 
بخواهند و درخواست کنند. 
- امتال؛ 
آب ناطلیده مراد است. 
ناطلوق. (ط] ((ج) موضعی است در شعر 
الهتا السیاط حى اذا است 
عنت باطلاقها على الناطلوق. 
(از معجم البلدان). 
فاطلین. [ط ] (اخ) بلدی است به قسطنطنیه, 
(از معجم البلدان). 
ناطوو. (ع ا) باغبان انگور و خرما. (منتهی 
الارپ). ناطر. حافظ رزستان و نخلستان. (از 
معجم متن‌اللة). باغبان رزستان و نخلستان. 
(ناظم الاطباء). حافظ الکرم و السخل. (از 
اقرب الصوارد). حافظالکرم. (الصنجدا:۱ 
رزبان. (زمخشری). ناظور. ناظوره. نگاهبان. 
رزوان. ج» تّار. نطرة. نواطیر. طراء: 
به چرخشت اندر اندازی نگونم 
ژ پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. 
کرده‌بدرود باغ بلبل ازانک 
مر چمن راز باغ ناطور است. ‏ معودسعد. 
چون نکند رخنه به دیوار باغ 
دزد که تاطور همان می‌کند. 
= امتال: 
التمر يانعم و الناطور غير مانع. 
|| حافظ زراعت. (از معجم متن اللفق), 
حافظالزرع. (از اقرب الموارد) (السنجد). 
دشتبان. (دستوراللفة) (زمخشری). دشتوان؛ 
جهان‌دیده پیری بر او برگذشت 
چنین گفت خندان به ناطور دشت. 


سعد ی. 


سعدی. 
|امهتر. (یادداشت مولف). رجوع به ناظور 
شود. | آنکه از دکل کشتی پاسبانی می‌نماید. 
(ناظم الاطباء). || پیرایه‌ای از الماس که زنان 
بر بالای پیشانی خود آویزند. (از المنجد). 

ناطور. ((خ) از دهات دهتان گنجگاه بخش 
سجید شهرستان هرواباد است. در 
۲هزارگزی جنوب باختری سنجید ( کیوی) 
و ۱۰هزارگزی جاده شوسة میائه به هروآباد 
در منطقه‌ای کوهتانی و سردسیر واقع ات 
و ۱۳۸ تن سکله دارد. ابش از چشمه است و 
محصولش غلات و حبوبات, شغل امال 


زراعت و گله‌داری و صنعت دستی انان 


قالی‌بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیای ایران a‏ ص ۵۲۳. 
ناطوزی. () ما خوذ از تازی, کشتبان و 
نگاه‌دارندةُ کشت و زراعت. (تاظم الاطباء). 
کشتبان را گویند که زراعت‌نگه‌دارنده باشد. 
(آنندراج از هفت قلزم)(برهان قاطع). 
ناظر. [ظ] (ع ص. !) نظرکننده. (فرهنگ 
نظام). نگرنده. (مهذب الاسماء). نگرنده. 
نگاه کنده.(ناظم الاطباء). نگران. که می‌نگرد. 
تماشا گرة . 
تا مبصر رادل اندر معرفت روشن شود 
تا منجم رادو چشم اندر فلک ناظر شود. 
منوچهری. 
در روی اهل حکمت ازآن کاهل حکمتی 
ناظر به عین شفقت و مهر و ترحمی. سوزنی. 
چنان شد باغ کز نظارة او 
همی خیره بماند چشم ناظر. انوری. 
برای تزهت ناظران و فحت حاضران کتاب 
گلستان تصنیف توانم کرد. ( گلستان) 
اگرشرمت از دیده ناظر است 
نه ای بی‌بصر غیب‌دان حاضر است. سعدی, 
|امتوجه: 
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود 
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است. 
تخت و 
||بینده. (فرهنگ نظام). شاهد؛ ام معرفت و 
هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمة 
تاریخ یمینی). 
- ناظر به چیزی بودن؛ اشعار داشتن. چیزی 
را بیان کردن. مطلبی را متضمن بودن؛ رساله 
ناظر بدین ترجمه و بیان است. (ترجمة یمینی 
ص ۴۴۲). 
یال ی در 
دارد. که دلش در هوای منظوری است: 
تو هم مشوق و هم عاق نو هم مطلوب و هم طالب 
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان. 


ناصرخسرو. 
هر ان ناظر که منظوری ندارد 
چراغ دولتش نوری ندارد. سعدی. 


| آنکه توشه و آذوقه خریداری می‌کند و 
تدارک می‌بیند. (ناظم الاطباء), || خواجه‌سرا. 
(غياث اللغات). ||باغبان. (منتهی الارب). 
رزبان و حارس رز. (اقرب الموارد). ناطور. 
باغبان. (ناظم الاطیاء). حافظ و حارس رز و 
زراعت. (از المنجد). رجوع به ناطور شود. 
||الامين يبعثه ال لطان لیستبریء امر جماعة 
فى قرية. (معجم متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) 
(المنجد). آن را که برای مراقبت اعمال و 
رفتار دیگری می‌گمارند. مراقب* 
چون قضا رنگ حادثات زند 

ناظرش حزم پیش‌بین تو یاد. 

چو مشرف دو دست از امانت بداشت 


انوری. 


ناظر. ۲۲۱۸۹ 


بباید بر او ناظری برگماشت. سعدی. 
ور او نیز درساخت با خاطرش 
ز مشرف عمل برکن و ناظرش. سعدی. 


|اکتایه از جاسوس و هرکاره. (آنندراج). 
||دیده‌بان. نگاهبان. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). نگهبان. (ناظم الاطباه). ||نام یک 
رتبۀ دولتی است که به اختلاف اعصار فرق 
می‌کرده و با لفظ دیگر جفت شده یک لقب 
دولتی هم می‌ساخته مثل ناظرالملک و 
ناظرالدولة. (فرهنگ نظام). |استولی و 
عهده‌دار ادارژ وقف. انکه تولی موقوفه‌ای را 
متعهد است. رجوع به ناظر خاص و ناظر عام 
شود. |اکی‌که متولی ادار؛ امری است. چون 
ناظر داخلی با ناظرات‌بارة. (از معجم 
متن‌اللغة) (از المنجد) (اقرب الموارد). مباشر. 
کارگزار. (ناظم الاطباء). آنکه انجام کاری را 
بر عهده گیرد. وکیل: 
باده چندانی که در میخانه می‌گوید سخن 
ناز دستور است و ناظر چشم وابرو حاجب است. 

مخلص کاشی (از آتدراج). 
||نویسنده که بالای نویسندگان مقرر گردانیده 
شود تا معاملة ايشان را نظر کرده باشد. 
(آتدراج) (غیاث اللغات). رجوع به ناظر 
درسرای شود. إإمر سامان و ناظر بیوتات و 
داروغه. (انندراج). مر سامان و انکه در 
کاری نظارت دارد و خوب و بد کار سپردة 
وی می‌باشد. (ناظم الاطیاء). رجوع به ناظر 
بیوتات شود. ||چشم یا نقطةٌ سیاه چشم يا 
مردمک چشم. (منتهی الارب). خود چشم یا 
سیاهی که مردمک چشم در آن است. (از 
مسمجم متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). در عربی به‌معتی چشم هم هست. 
(فرهنگ نظام). چشم و نقطةٌ سیاه و مردمک 
چشم. (ناظم الاطباء). سیاهی چشم که 
مردمک اندر ان پیدا اید. (مهذب الاسماء). 
چشم. دیده. مردمک چشم. مردمک. ببک. 
به‌به. تی‌نی. انان‌العین. ج» نواظر؛ 
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر ت 
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست. 

سعدی. 

|| شدیدالناظر؛ پا کاز تهمت که به پری چشم 
نظر کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطیاء). هو 
شدیدالناظر؛ بری» من التهمة ینظر بملء عینه. 
(معجم متن‌للفة) (اقرب الصوارد) (المنجد). 
|[بینائی یا رگ بینائی. (منتهی الارب). بصر. 
الاطباء). بینائی. ||رگی است در جانب بینی 
که‌اشک از وی گشاید. (منتهی الارب) (از 
معجم متن اللغة). رگی در بینی که اشک از وی 
برآید. (ناظم الاطباء). او عرق ملتف بالانف و 


۱-لعت سریانی است. (المنجد). 


۰ ناظرآباد. 


هما ناظران. (معجم متن اللغة). رجوع به 
ناظران شود. ||استخوانی است که از پیشانی 
تا خیاشم فرود آید. (متهی الارب) (از معجم 
متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
استخوانی که از پیشانی تا خیشوم فرود آید. 
(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح احکام) کوکیی را 
ناظر گویند که به یکی از نظرات خصه متصل 
به کوکب یا به جزئی از فلک شود. مقابل 
ساقط. (یادداشت مولف). 
ناظرآباد. زظ ] (خ) ده کوچکی است از 
دهستان بم پشت شهرستان سراوان» در 
۳هرارگزی جنوب شرقی سراوان در 
نزدیکی خط مرزی واقع است و ۲ خانوار 
سکنه دارد. (از فرهنگ جقرافیائی ایبران ج۸ 
ص۴۰۸). 
ناظرآباد. (ظ ] (إخ) دهی الت از دهستان 
میان‌ولایت بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد در ۲۲هزارگزی شمال غرب مشهد بر 
کنار راه شهر طوس به مشهد در جلگه 
معتدل‌هوائی واقع است و ۲۶۵ تن که دارد. 
آبش از قتات است و محصولش غلات و 
شغل مردمش زراعت و مالداری است. راه 
ماشین‌رو دارد. (از فرهنگ جفرافیای ایران 
ج۹ ص ۴۱۶ 
ناظران. (ظ ] (ع ) دو مجرای دمعه که از 
گوشه‌چشم به جانب بینی فرود می‌آید. (ناظم 
الاطباء). عرقان على حرفی الانف یسیلان من 
الموقین. (اقرب الموارد). دو رگ از سوی 
بینی. (مهذب الاسماء). نام دو رگ است در 
عرض بینی. 
ناظرالحیش, (ظ رل ج] (اج) رجوع به 
محمدبن یوسف‌ین احم شود. 
ناظر بسقی. (ظ ب ] ((خ) شيخ زین‌العابدین 
بتی از شاعران قرن سیزدهم است و په 
روایت هدایت در مجمع‌القصحا سه‌هزار بیت 
دیوان داشته و به سیاق صائب شعر می‌گفته 
است. او راست: 
سربه سر آهوی این دشت س شکار نظر است 
هرکجا نرگس ستی است نظربازی هست. 
رجوع به مجمع‌الفصحا ج ۲ ص ۵۲۳ شود. 


ناظر بیو تات. (ظ ر بٌ] (ترب اضافی, | 


مرکب) میر سامان و کی که مخارج بیوتات 
دولتی سپرد؛ وی می‌باشد. (ناظم الاطباء): 
فارغ دمی نگشتيم از بازدید ابیات 
گردیده‌ايم‌گویا ما ناظر بیوتات. 
اسماعیل ایما (از آتندراج). 

ناظر خاص. زظ ر خاص‌ص ] (تسرکیب 
وصفی: ای اروت ی 
معین و مقرر شده است ست. آنکه بر دخل و خرج 
موقوفه‌ای نظارت دارد. 
ناظر خوج. ظ رخ /ظ خ](إمركب) 
ناظر هزینه. رجوع به ناظر هزینه شود. 


ناطر در سرای. [ظ ر در سش] (ترکیب 


/ اضافی, [ مرکب) نوینده‌ای که بر در سنرای 


پادشاهان نشیند تا هرکدام از نوکران که به 
چا کری حاضر نشوند بنوید. (ناظم الاطاء). 
و او را در هندوستان ناغه‌نویس می‌گویند. 
(اندراج). متصدی حضور و غیاب: 
ناظر دهلوی. ۱( ر + 1 (ج) 
سیدناصرین سیدحاجی گجراتی‌بن سیدجعفر 
نیرازی, متخلص به ناظر: از شاعران 
پارسی‌گوی هند است. وی در مدیته متولد شد 
و در شهر گجرات نشأت یافت در ولایت 
شاه‌جهان آباد به دربار شاه‌جهان راه و تقرب 
یافت. مؤلف صبح گلشن آرد: «با آنکه از 
حضور شاهی مدد معاشی معدبه داشت لکن 
بر آن سر فرونیاورده آن را به اراب احتیانع 
گذاشت و خودش هزم از صحرا آورده بهای 
آن را صرف طعام و شراب خود می‌نمود و جز 
پوستینی کهنه لباسی در برش نبود... خوارق 
بسیاری از او منقول است» وی در سفری که 
به التزام شاء‌جهان به سوی کابل می‌کرد 
درگ ذشت. مدقش در اکیرآباد است. از 
1 

گرمیل یگانگی و طاقی است ترا 

می نوش ز دست انکه ساقی است ترا 

ای عاشق صبح خیز عرفان دگر 1 

از ظلست شب هنوز باقی است ترا. 

رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص۴۹۸ و 
قاموس‌الاعلام ج ۶ ص ۳۵۵ شود. 
ناظر رسومات. [ظ ر ر] (ترکیب اضافی, 
[مرکب) داروغه و گماشته‌ای که خراج مکانها 
و راهها به او متعلق باشد. (انندراج). 
ناظر شدن. [ظ ش د] (مسص مرکب) 
نگریتن. نگاه کردن. نظر کردن. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ناظر شود. 

ناظر عام. اظ ر عامم] (ترکیب اضافی, ! 
مرکب) حا کم یا قائممقام او که در ضورت 
عدم تعیین ناظر خاص از طرف واقف بنه 
عنوان منصب ولایت عامه امور وقف را اداره 
می‌کند. (یادداشت مولف). 

ناظ رکازرونی. (ظ ر ز] (اخ) عبدالحسن 
(میرزا...) متخلص به ناظر. از شاعران شیراز 
است و به روایت فرصت الدوله ((در شیراز 
سکونت داشته علوم صوری و معنوی حاصل 
کرده و اکثربه ریاضات و عبادات ارقات 
می‌گذرانیده». وی با شاه عباس کبیر صفوی 
معاصر و به روایت مؤلف ریاض‌العارفین ' از 
پیروان طایفه توربخشیه بوده‌است. او راست: 
یک چند چو ممکان فشردم ره حلق 

یک چند چو مفلسان زدم وصله به دلق 
نگشود ز کار دل به اینها گرهی 

بستم کمری تنگ پی خدمت خلق. 

(از آثارالمجم ص ۳۲۹). 


ناظر هزیته. 
و نیز رجوع به ریاض‌الصارفین ص ۱۵۶ و 
طریالستایی چ۲ مس ۷۲ شود 
گلشی این رباعی راز اا 
بند از دل خودگشاده‌ام تأ چه شود 
در دست عنانش داده‌ام تا چه شود 
سر در پی آن غزال دارد دل من 
سر در پی دل نهاده‌ام تا چه شود ". 
ناظر مازندرانی. اظ ر ر د ((ع) طاهر 
(میرز...) متخلص به ناظر, از شاعران قرن 
سیزدهم و از ملازمان شاهزاده ملک ارا است 
او راست: 
وفا از نیکوان جستن همانا 
سراغ آپ حیوان از سرابست 
سیم خود از سنگ خیزه اینک از اعجاز حن 
سنگ در سم آن نگار سیمتن می‌پرورد. 
هنگامةٌ رستخیز خواهی 
بنما رخ و محشری به پا کن 
تاغیر به زوز ما نخندد 
روزی دو به هجرش اشنا کن. 

(از مجمع الفصحا ج ۲ ص ۵۰۰). 

ناظر مشهدی. [ظ ر م ه1 (إخ) (مولانا...) 
یا ناظری مشهدی. از شاعران معاصر با 
امیرعلشیر نوائی است» میرعلیشیر در 
مجالس‌التفاشس او را «جوان بفهم که در ذهن 
تصرف تمام دارد» وصف کرده‌است و مولف 
صبح گلشن رفتار و گفتار او را «به طريقة 
بخردی» دانسته. او راست: 
می‌شود در قهر | گر خود را کشم ازبهر او 
وه چه قهر است این که خود را می‌کشم از قهر او. 
رجوع به مجالس‌الفائس ص۸۸ و ۲۶۲ و 
مطلم‌الشمی ج۲ ص۴۳۸ و صبح گلشن 
ی 
(آتدرج) (ناظم الاطبا) (مهذب الاسما ‌ 
عين. (اقرب الموارد). ج نواظر. ||اصطلاحا: 
نگریستن به بصیرت است از جانین اسر در 
نبت بن دو چیز به خاطر اظهار صواب. 
(تعریفات جرجانی). طرفین قضیه‌ای را برای 
اظهار نظر و انتخاب جهت صواب مورد دقت 
قرار دادن. 
ناظرة (ظ ر] ((خ) کوهی است یا آبی است 
مر بنی‌عبس رایا موضعی است. (منتهی 
الارب). جبل او ماء نی عبس باعلى الشقیق, 
أو موضع. (معجم من اللغة), 
ناظره‌خوانیی. (ظ ر /ر خوا/خضا] 
(حامص مرکب) مطالعة کتاپ و درس. (ناظم 
الاطاء). 
ناظر هزینه. (ظ ز /ر هَن /نٍ] (ترکیب 


۱ -ریاض العارفین ص ۱۵۶. 
۲- تذکرة صبح گلشن ۴۹۸. 


ناظری. 

اضافی, [مرکب) آنکه در امر دخل و خرج 
نظارت صی‌کند. |(اصطلاح آداری امروز) 
تماینده‌ای که از طرف وزارت دارائی در امر 
مخارج ادارات دولحی از قبیل خریدن لوازم و 
اثاثه یا اجاره و بنای ساختمان و غیره نظارت 
می‌کند. 
ناظری. [ظ ] (حامص) تظارت کردن. ناظر 
بودن. رجوع به ناظر شود. ||مباشرت. 
کارگزاری. ۱ ۱ 
ناظری خوردن. [ظ خور / خر د] 
(مص مرکب) مبلغی از پول به عنوان 
حق‌التظاره برداشتن. حق‌الزجمه گرفتن. 
چیزی به نام حق کارگزاری و مباشرت 
گرفتن. ۱ 
ناظری کردن. [ظ ک د] (ص مسرکب) 
ناظر شدن. مباشرت. کارگزاری. رجوع به 
ناظر و ناظری شود. ۱ 
ناظم. [ظ ] (ع ص, ل) شاعر. آنکه سخن را 
موزون کند. (ناظم الاطیاء). درکشندة سخن 
در وزن. (آنندراج). شمرگوینده. (ناظم 
الاطباء). مقایل ناثر. |اکسی که مروارید را به 
رشته کشد. (ناظم الاطیاء). به رشته کشندة 
مسرواریدها و جز آنها. (فرهنگ نظام). 
|[چیزی را به چیزی ضم‌کننده. (آنندراج). 
جم‌کننده. (ناظم الاطباء). جمم‌کنند؛ ميان 
چیزها. (فرهنگ نظام). ||آراینده. (آنندراج). 
آرایش‌کننده. (ناظم الاطباء). || ترتيب دهنده. 
(انتدراج) نظم‌دهنده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
تظام). نسق‌دهنده. 

-ناظم جله؛ آنکه نظم و ترتیب مجلس به 
عهده اوست. که مجلس را منظم می‌دارد. 
|[بند و بست کننده. ||حا کم. فرمانروا. (ناظم 
الاطیاء). |ادجاجة ناظم» مرغی که خایه دارد. 
(مهذب الاسماء). ما کیان که تخم در شکم 
دارد. (منتهی الارب): ذوالدجاج را دجاجة 
ناظم شمارد. (درءٌ نادره چ سیدجعفر شهیدی 
ص٩۹‏ ۶). ||نام صاحب یک رتبة دولسی است 
که به اختلاف زمان فرق صی‌کرده و با لفظ 
دیگر چفت شده لقب دولتی می‌ساخته مثل 
ناظم دفتر و ناظم‌الدولة. (فرهنگ نظام). ||در 
مدارس. معاون رئیس و صدیر دبستان یا 
دبیرستان. مرتبه‌ای دون مدير در مدارس. 
||ماهی یا سوسماری که دارای دو خط نظام 
باشد. (ناظم الاطباء): نظمت الضبة بیضها فى 
بطها؛ صار فيه اليض نظامین فهی, ناظم. 
(معجم متن اللقة). نظم المكة و الضة؛ اتت 
بانظومتین, فهی ناظم. قرب الموارد). || آلتی 
از الات لکوموئیو. 
فاظم. زظ ] ((خ) ن_صیرالدوله ناظم‌الملک 
جین تلیج بهادر ظفرجنگ از پارسی‌گویان 
قرن سیزدهم هندوستان است و به روایت 


موّلف صبح گلشن «در تظم اشعار با میرزا 


محمدحن قتیل مشاورت می‌کرد». او 
راست: 
تیر نگاه بست تو دانی کجا تشست 
بر دل نشست و خوب نشت و بجا نشت. 
ف 
ای که از روز قیامت خبری می‌گوئی 
گوئیااز شب هجران خبری نیست ترا. 
۵ 
دوستان نیت عجب گر به دل آرامم نت 
که به کام دل تا کام دلارامم نیست. 
رجوعبه صبح گلشن ص ۵۰۰ و قاموس 
الاعلام ج ۶ ص ۴۵۵۰ شود. 
ناظم آباد. (ظ ] ((خ) رجوع به تازه‌آباد 
دیرج در اين لفت‌نامه شود. 
ناظم آباد. (ظ ] ((خ)(.. محعلی) از دهات 
دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر 
است و در ۱۲هزارگزی مشرق اهر و 
پانصدگزی جاد؛ شوسه اهر به خیاو, در منطقة 
کوهستانی معتدل‌هوائی واقع ! است و ۱۲۸ تن 
سکه دارد. آپش از چشمه تأمسن می‌شود. 
محصولش غلات و حبوبات, شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۴ ص ۵۲۲۳), 
ناظم آ باد. [ظ] ((خ) دهی انت از دهات 
لواسان کوچک بخش افج شهرستان تهران. 
در سه‌هزارگزی جنوب شرقی گلندوک و به 
فاصلة سه‌هزارگزی راه شوسه در دامنة 
سردبیری قرار دارد. سکنة آن ۷ نقر است. 
ابش از رودضانه افجه تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و بنشن, شفل اهالی زراعت 
است. در ناظم‌آباد په‌ای وجود دارد که آثار 
قدیمه در آن په دست آمده است. راء مالرو 
دارد. (از فرهنگ جفرافیای ایران ج۱ 
ص ۲۲۱). 
ناظمالاسلام کرمانی. (ظ لام ک) 
((خ) محمدین علی. از فضلا و مولفین معروف 
کرمان و صاحب «تاریخ بیداری ایرانیان» به 





ناظم‌الاسلام کرمانی 
سال ۱۲۸۰ ه.ق.در کرمان متولد شد. پس از 





۲۲۱۹۱  .ءابطالا‌مظان‎ 


فرا گرفتن مقدمات علوم ادبی پارسی و عربی, 
فقه و اصول در کرمان و تحصیل منطق و شرح 
اشارات در محضر میرزا اقاخان کرمانی, در 
۸سالگی به تهران آمد و در مجلس درس 
میرزای جلوه و سیدشهاب‌الدین شیرازی به 
تحصیل حکمت الهی پرداخت و با پیش آمد 
واقعٌ رژی و انحصار تنبا کو و برخاستن 
زمزمة آزادی‌خوا اهی در شمار طلاپ 
تجددخواه درآمد و تاریخ معروف خود را به 
نام «تاریخ بیداری ایرانیان» به اتکاء 
مشاهدات شخصی و اناد دقیق تألیف کرد ". 
بعد از استقرار مشروطیت وی به کرمان آمد و 
در عدلة انجا به خدمت مشنول شد و به سال 
۷ ھ .ق.در کرمان درگذشت 
ناظم)لاطباء. رظ ُل أ طب با] ((خ) 
لیا کبرین محمدعلی‌ین محمدکاظم‌ین 
ابوالقاسم‌ین محمدکاظم‌ین سمد شریف 
نفیسی. از اطبای معروف و دانشمندان قسرن 
چهاردهم هجریست. وی به سال ۱۲۶۳ 
ه.ق. در کسرمان تسولد یافت و پی از 
تحصیلات مقدماتی پا مساعدت وکیل‌الملک 
حا کم کرمان به سال ۱۲۸۲ به تهران آمد و در 
مدرسة دارالفنون به تحصیل طب پرداخت. و 
در سال ۱۲۸۹ از تحصیل فراغت جت و 
سال بعد به ریاست مریضخانة دولتی تهران 
منصوب گشت و تا سال ۱۲۹۸ در این سمت 
باقی ماند. مقارن این احوال به عضویت 
مجلس حفظالصحه نیز انتخاب گشت. وی 
پس از کاره جتن از ریاست مریض‌خانه 
سفری به خراسان کرد و یک سال بعد به تهران 
بازامد ودر سال ۱۳۰۳به دعوت 
ظل‌السلطان به اصفهان رفت و دو سالی در آن 
حوالی په سر برد. وی در وبای ۱۳۱۰ در 
تهران صمیمانه به کار مداوای بیماران کمر 
بست و در همین اوان جزو اطیای حضور 
پادشاه درآمد آ, سپس به طبابت مخصوص 


1 - Regulalor (Jil). 
-«تاریخ ناتمام بیداری ایرانیان تألیف ناظم‎ ۲ 
الاسلام کرمانی که ذ کر اساد کرده و نفرذ‎ 
اشخاص را در وقایع سباسی مورد بحث و‎ 
توجه قرار داده به نظر من از جنس دیگری است‎ 
و مقامش بالاتر از تمام تواریخ فارسی است که‎ 
در شش یا هفت فرن احير تحریر یافنه‌است».‎ 
ز تاریخ ادبیات ایسران ادوارد بسراون ج۴‎ 03 
ص۲۹0).‎ 
از کارهای محیرالعقرل ناظ‌الاطباء آنکه‎ - ۳ 
در زمانی که مرحوم مظفرالاین‌شاه دستخط‎ 
مشروطیت ایران را صادر فرموده لکن هنوز‎ 
امر مشروطیت ناتمام بوده و شاید به اندک‎ 
ستی از بین رفته بود که طبیب مخصوص‎ 
سه4‎ 


۲ ناظم‌الدوله. 


آندرون سلطتتی انتخاب شد و تا سال ۱۳۲۸ 
ه.ق.در این مقام باقی بود از تألیفات و 
ترجمه‌های اوست: ۱-کتابی در علم تشریح. 
۲- کتابی در پاتولوژی و کلییک جراحی. 
۳- رساله‌ای در فیزیک. ۴-رساله‌ای در 
جراحی. ۵ب رساله‌ای در تراپوتیک. ۶ 
کتاب مذا کرات. ۷-کتاب تعلیمات ابتداشی. 
۸- نامه زبان‌آموز. ۹- کتاب پزشکی‌نامه. 
۰- فرنودسار یا فرهنگ نفی که از 
مهمترین تالیفات اوست. وی به سال ۱۳۴۲ 
ه.ق. درگذشت. برای اطلاع بیشتر از احوال 
وی رجوع به مقدمة جلد اول فرهنگ نفیسی 
و تاریخ بسیداری ایرانسیان ص ۲۱۵ و 
ریحانةالادب ج ۴ ص ۱۵۸ شود. 
ناظما لد وله. (ظ مد د ل] ((خ) لقب میرزا 
ملکم‌خان‌بن میرزا یعقوب ارمنی اصفهانی 
است. وی به سال ۱۲۴۹ «.ق. در اصفهان 
تولد یافت ! و پس از تحصیلات مقدماتی در 
اصفهان. به اروپا رفت و در پاریس به 
آموختن ریاضی و حقوق پرداخت و چون به 
ایران بازگشت با سمت مترجمی به دربار 
ناصرالدین‌شاء قاجار راء یافت و از جمع 
درباریان شد. وی چندین بار به شغل سفارت 
از طرف ناصرالدین‌شاه به ممالک اروپا رفت 
و به روایت آقای دبتانی کرماتی ؟ به‌سال 
۶ د.ق.با سمت سفارت ايران در ایتالیا 
درگ‌ذشت. او از سیاستمداران فاضل و 
روشنفکر ايران بود و بعضی اعمال عجیبه 
تاشی از تسلط بر علوم غریبه بدو نسبت 
داده‌اند آ, در دوران سلطتت ناصرالدین‌شاه, 
چون از طرفداران آزادی و نشر تمدن غربی 
بود از مقامات سیاسی معزول گردید و پس از 
انقلاب مشروطیت باز به امور دولتی اشتفال 
جست. وی از طرفداران جدی تفر خط 
فارسی بود و عقيده داشت که چون اعراب به 
صورت حروف و در داخل کلمات فارسی 
گذاشته تمی‌شود یک کلمه ممکن است به 
چندین قم خوانده شود و ایين عیب کار 
آموختن خط فارسی را مشکل می‌کند. به 
عقیدۂ وی یکی از علل اساسی عقب‌ماندگی 
مالک اسلامی و به‌خصوص ایران, 
رسم‌الخط مردم این سمالک است. لذا خود 


خطی تازه اختراع کرد و به سال ۱۳۰۳ ه.ق. | 


در مقدمهٌ گلستان سعدی که با خط ابداعی 
خویش به چاپ رساتید موضوع تغر خط را 
مورد بحث قرار داد. الفیای ابداعی وی به نام 
«رسالخط جدید ملکم» چاپ شده و 
نمونه‌ای از ان در كتابخانة مدرسة عالى 
سپه‌سالار هما کنون موجود است. از آثار و 
تألیقات ناظم‌الدوله ملکم‌خان مجموعه‌ای به 
نام « کلیات ملکم» به سال ۱۳۲۵ ه.ق.در 
تهران به چاپ رسیده‌است. محموعه کلیات 


ملکم مشتمل است بر رسالات: حرف غریب. 
رسالهُ غیبیه, رفیق و وزیر» شیخ و وزیر؛ 
پولتیک‌های دولتی. تنظیم لشکر و مجلس 
اداره, سیاحی گوید. توفیق اسانت و رسال 
اصول آدیت و اصول مذهب ایرانیان. گذشته 
از اینها. مجموعة مقالاتی نیز به نام «قانون» 
در حیات خود ملکم‌خان و به وسللۀ او به 
چساپ رسیده‌است. (از فهرست کتابخانة 
مدرسه عالی سپه‌سالار ج ۲ صص ۶۶ - ۶۸). 
مرحوم ناظم‌الاسلام کرمانی در تاریخ بیداری 
ایرانیان در گزارش احوال ناظم‌الدوله. آرد: 
«در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه وی 
مجلسی در تهران تشکیل داد و نامش را 
فراموش‌خانه گذاشت و خواست به توسط این 
مجلس اتحاد کاملی بت ارباب حل و عقد 
اندازد و نفاقی راکه میان ملت و دولت و بین 
درباریان بود مرتفع سازد بلکه بدین بهانه 
شروع در اصلاحات نماید لکن افوس که 
خوش درخشید ولی دولت سمجل بود..». 
رجوع به تاریخ بیداری ایرآنیان ص۱۱۸ و 
سبک‌شناسی بهار ج۳ و فهرست کتابخانة 
مسدرسه عالی سیه‌سالار ج۲ ص۶۶ و 
سیاستگران دور: قاجار ص ۱۲۷ و مجله يشا 
سال ۵ص ۴۱۵ شود. 
ناظم الملکت. (ظ شل م) ((خ) جهانگیر 
خان (میرزا..ابن مسب‌علی حسینی مبرتدی. 
از رجال قرن اخر ایران است» وی مدتی 
عهده‌دار سفارت ایران در بغداد يود و 
«مقداری از طرف جام خراسان که متناز ع فيه 
ایران و افغان بود و هم‌چنین قريب به بیت 
فرسخ از حدود کرستان را که قلا در تحت 
استلای غاصبانة عشمانها بود به اتکال 
مدارک رسمی متقته از چنگال خصم 
متخلص و به خا کایران ملحق نمود»؟. او 
راست: ۱- ترجمهٌ فارسی خطب نهج‌البلاغه. 
۲- تفر سورءالعصر به فارسی. ۲- دیوان 
شعر. ۴- لوایح سرحدیه در محا کمات مربوط 
به تمن حدود ایران و عشمانی. ۵- منظومة 
عهدنامه حضرت امر که به مالک اشتر نوشته 
است. ۶- منظومة وصایای نویه به حعضرت 
علی وتز چهار جلد سفرنامه مشتمل بر 
گزارش سفرهائی که مؤلف به اسلامبول و 
بغداد و کابل و موصل کرده‌است. وی به سال 
۲ د.ق. درگذشت. در شعر په ضیائی 
تخلص می‌کرد. رجوع به ریحانةالادب ج۴ 
ص۱۵۹ شود. 


| ناظمالمهام. زظ مُل ] (اخ) میرزا جبار 
| (حاجی...) مباشر روزنامة «رقایع اتفایه» 


است. این روزنامه به دوران ساطتت 
تاصرالاین‌شاه قاجار و به اشارت امی رکبیر در 
ایران منتشر شد. رجوع به سبک‌شناسی بهار 
ج۳ ص ۲۴۴ شود. 


ناظم خلوت. 
صادق, معروف به صادقا. نصرابادی ارد: 
«سا کن عباس آباد اصفهان بود... فی‌الجمله 
تحصیلی کرده‌بود. خود را از قید تعلق فارغ 
ساخت مدتی در مکه معظمه سا کن شده‌بود و 
اوقات صرف عبادت و مجالت اهل حال 
می‌کرد, تذکرء مختصری نوشته. چند سال 
قبل از تحریر فوت شد». او راست: 
آغوش گل ز سین چا کم نشانه‌ای است 
دستان بلبلان ز سرودم ترانه‌ای است 
خاشا ک‌راه او که به مژگان ربوده‌ام 
از بهر مرغ دیدء من آشیانه‌ای الست 
رجوع به‌تذکرة نصرآبادی ص ۴۱۱ و 
نگارستان سسخن ص ۱۱۶ و روز روشن 
ص۶۷۶ و دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۹ 
شود. 
ناظم خلوت. [ظ م خ و] (ترکیب اضافی, 
| مرکب) داروغة خلوتخانه. (انندراج), کی 
که نظم خلوتخانة شاهی را عهده‌ار است. 


«< سی از بین رفته بود که طیب 
مخصرص سهراً و یاک دیگر عمداً دوای 
عوضی به مظفرالاین‌شاه داد و آن مرحوم را 
گمان این بوده که ار را مموم نموده‌اند نزدیک 
بود خیالات مالیخولیاتی به سر آن مرحوم افتد 
که فورا ناظم الاطباء رسیده اطباء حضور را مات 
و تحر و ثاه را مبهوت و مرعوب دید بقية 
دوارا که در فجان نگاه داشته بودند وا گر طبیب 
آلمانی دیده‌بود علتامی‌گفت این دواسم است یا 
مقر است. ناظم‌الاطباء ملتفت شد که هم جان 
بعضی در خطر امت و هم خیالات مرهوم شاه 
را تلف می‌کند قررا ية دوا را لاجرعه به سر 
کشیده و ته فجان را با آب حالص شته نیز 
آشامید و گفت: تقلی ندارد و دوا مضر نیست! 
بعد از آن به معالجه شاه و خود پرداخت و تا 
چندی دیگر شاه را نگاه داشت تاامر مشروطت 
متحکم گردید. (از تاریخ بیداری ایرانیان 
ص ۲۱۷). 

۱- پدرش از ارامنة مقیم اصفهان بود و دين 
اسلام پذیرفته بود. (ناریخ بیداری ایرانیان 
ص‌۱۱۸). 

۲-در فپرست كتابخانة مدرسة عالی 
مپه‌سالار ج۲ص ۶۱ 

۳-«از علم سیمیا و شعبده بی‌اطلاع بود یکی 
از دوستانش میرزا ملکم‌خان, ناصرالدین‌شاه را 
که طفلی بود مایل به این بازیها دید خواست او 
را مشغول سازد به ابن امور عجیبه و غریبه و 
ضسامفقاصمد خود را اجراء دارد که دست 
طبیعت به سية او زد و او رابه مالک بعیله 
انداعت». (از تاریخ بیداری ایرانیان ص ۱۲۰). 
۴-نقل به عبارت از ریسحانةالادب ج۴ 
ص۱۵۹ 

۵- تذکرة ن صرآبادی ص ۴۱۱ و مولف 
نگارستان سخن آرد: «به بیت‌ال حاضر گردیده 
از آنجا رخت به هند کشید». (ص ۱۱۶). 

۶- تذکرة نصرآبادی ص ۴۱۲ 


ناظم شیرازی 
ناظم شیرازی. [ظ م] ((ج) معروف به 
نظاما. از شاعران قرن یازدهم هجری و 
معاصر با صفویه است. به روایت نصرابادی به 
شغل بنائی اشتغال داشته و مدتی سالم تخلص 
می‌کرده سپ تخلص ناظم را اختیار کرده 
است ".او راست 
خرامش گرچه در هر گام صیدی در کمین دارد 
نگاهش چون رمیدن توسنی در زير زین دارد 
به جوش کینه کی تخیر دل‌ها می توان کردن 
حباب آز سیه صافی بحر در زیر نگین دارد. 
زبس که بخيه زخمم به روی کار افتاد 
به دام افتد | گر رنگ من پریده شود." 
رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۳۸۴ و 
نگارستان سخن ص ۱۱۷ و روز روشن 
ص۶۷۷ شود. 
ناظم. [ظ ] (خ) عبدالله شیرازی (میرزا..). 
از شاعران قرن سیزدهم هجری است در 
نسحهة خطی تذکرة ثمر تالف ثمر نائینی 
مسوجود در کتابخان مجلس از او ذ کری 
رفته‌است. رجوع به فرهنگ سخنوران 
ص ۵٩۰‏ شود. 
قاظم. (ظ 1 (إخ) علی‌بن علی! کبرایروانی, از 
شاعران است و در تذکرة خطى «نامة 
فرهنگیان» از او ذ کری شده است. رجوع به 
فرهنگ سخنوران ص ۵٩۰‏ شود. 
ناظم فیروزآبادی. رل ]) (ع) 
(مولانا...) مستخاص به ناظم. از اهالی 
فیروزآباد مید و از شاعران قرن یازدهم 
است. به روایت مولف جامع مفیدی: وی در 
بدایت حال سفری په هند کرده است و به سال 
۵ به فیروزآباد مد برگشته. او راست 
اندوخته ناظم دگری خرج نماید 
OF‏ سخن آرد: e‏ 1 نارغا 
مقامش بلده قم است و ... به هند از حضور 
گردیدو با سیدعبدالحسین بلگرامی محبت 
می‌ورزید» ۱ 
تلاش بی‌قراری باعث ارام شد دل را 
طبیدن بال پرواز سبک‌روحی است ب مل را. 
ندارد ميل ی 
اظ م کرمانی. اظ م کا لل از ا 
مار اس .مژلف صبح گلشن آرد: «از وطن 
به هندوستان قدم گذاشت و در کانپور با 


۳| ا“ 
.او راس 


قاضی محمدصادق اختر صحبت داشت" ۳ 
زاين سه بیت را از او تقل کرده است: 

شدم آخر اسیر غمزة هتدوی طنازی 

جفاجو نازنیتی سروقدی عشوه‌پردازی 


چو صیدی بسمل افتادم به دام آن پری‌پیکر 
کبی‌تروار گردیدم اسر چنگ شهبازی 

پنیمان می‌شوی ناظم در این ره پا منه هرگز 

که جور خوب‌رویان را نباتد هیچ اندازی(؟) 
ناظم کومانی. اظ مک ] (اخ) سبیرزا 
محمدشفیغ معروف به میرزا کوچک‌ین حساج 
علی‌محمد کرمانی, در کرمان تولد یافت و در 
لکهنوی هندوستان وطن گزید. مؤلف صبح 
گلشن آرد. در سنه اربع و تللین از مأئه فا 
عشر به دارالامارء کلکته رسیده بعد زمانی 
رخت به دارالریاسة لکهنو کشیده و به زمره 
ذا کرین انم معصومين همانجا توطن 
گزیده» او راست: 

ز خون دل مرا در هجر او تر دامن است امنب 
سرشک از دیده‌ام باران چو ابر بهمن است امشب 
ساقی به گردش آر ایاغ شراب را 

در ساغر هلال بریز افقاب را 

گو مدعی بسوز در این بزم همچو شمع 

کزرخ فکند.عاه من امشب نقاپ راء 

رجوع به صبح گلشن ۴۹۹ و قاموس‌الاعلام 
ج ۶ص ۴۵۵۰. 
ناظم منشی.(ظ م 1 لإخ) ابسن على 
پنارسی. از شاعران پارسی‌گوی هندوستان 
است. مولف صح گلشن آرد: «ناظم منشی 
فرزند علی بدارسی خلف شیخ روشن‌علی. از 
علوم مارم جه رة کاقی اجب ت و به نظم 
فارسی توجه می‌گماشت» او راست: 

نی بوی گل نه سیر گلستانم آرزوست 

مانند غنچه چا ک‌گریبانم ارزوست 

وامانده‌ام ز ابلة پا به راه شوق 

یک همرهی ز خار گلستانم آرزوست. 
ناظم هروی. (ظ مهََ](اخ) فرخ حین 
(ملا...)» تخلص به ناظم. از شاعران قسرن 
یازدهم هرات است. وی سفری به بنگاله 
کرده, و در همانجا رحل اقامت افکنده و به 
روایت مژلف تذکر مرآتالخیال به ال ۱۰۶۸ 
ه.ق. درگذهحه‌است. او را با نصرآبادی نیز 
مکاتبات شاعرانه بوده ". لطفعلی یگ آذر او 
را مداح سللة شاملو [در هرات ] دانسته و 
موی یوسف و زلیخانی به وی نسبت 
داده‌است. او راست: 


از غلطبخشی ابنای زمان نیست عجب 


. کزگهر آب ستانند و به دریا بخشند. 


دست از کرم به عذر تتک‌مایگی مشوی 

برگی در آب کشتی صد مور می‌شود. 

از لطافت بس‌که روحانی‌سرشت افتاده‌است 
گیرمش‌گر در بفل پندارم آغوشم تهیست. 
نامی از خویش در جهان بگذار 

زندگانی برای مردن نیست. 

رجوع به‌اتشکده آذر ص۱۵۵ و 
ایج‌الافکار ص ۷۲۲ و سرو آزاد ص۰۵ او 
تذکر؛ حسینی ص ۳۵۶ و شمع انجمن 


ناظورة. ۲۳۱۹۳ 


ص۴۵۹ و ریحانةالادب ج۴ ص ۱۶۰ و روز 
روشن ص ۶۷۷ و مراءالخیال ص ۱۲۷ شود. 
ناظمی. [ظ ] (حامص) مأخوذ از تازی. 
نظم‌دهندگی. (ناظم الاطباء). ناظم بودن. 
ناظمی. [ظ ] (ص نسبی) منوب به ناظم. 
رجوع به ناظم شود. 
ناظمیی. 1ظ ] (إخ) مولف صبح گلشن ‏ این 
دو بیت را به نام او ثت کرده است: 
مژه بر هم زدن و چشم سیاهش نگرید 
زیر لب خنده و دزدیده نگاهش نگرید 
می‌کشد رشک مرا ورنه یقین می‌گفتم 
عاقلان راکه به رخارة ماهش نگرید. 
بیش آزین از احوال او اطلاعی به دست نیامد. 
ناظم یزدی. [ظ م یَ] (اغ) از شاعران 
قرن یازدهم هجری و معاصر با صفویه است. 
تصرابادی ارد: «در كمال ساده‌لوحی و 
درویشی است سدتی در هلد بود... شعر 
بسیاری گفته مرا این یت خوش آمد: 
سرو از پای درافتاده چمن را چه کند 
آدمی‌زادۂ بی چیز وطن را چه کند. 
(از تذکرۂ نصرآبادی ص ۴۰۴) (از نگارستان 
سخن ص ۱۱۷). 
ناظور.(ع !) بباغبان. (مسنتهی الارب) 
(انتدراج). ناطور. (معجم متن اللغة) (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). |انگهبان. (آندراج) 
(غیاث اللقات). ||نظاره. (المنجد). |[مهتر قوم 
که مورد نظر ایشان باشد. سیدالقوم المنظور 
اله متهم. (اقرب الموارد) (از المنجد). ناظورة. 
رجوع به ناظورة شود. 
ناظورة. [ر ] (ع!) مهتر که در هر امور منتظر 


۱ - بعد از آن به اظم قرار تخلص داده با ناظم 
یزدی بر سر تخلص گفتگو کرده» مرزونان گفتند 
که غزلی طرح کنند هرکدام خوبتر بگویند 
صاحب تخلص باشند. نظاما به نوعی آن غزل را 
گفت که ناظم یزدی غزل خود را نخواند. (از 
تذکر؛ نصرآبادی ص ۳۸۴). 

۲- تسذکرة اتتصرآیداهی من ۳۱۳ و مژلف 
نگارستان سخن آرد: «به بیت‌الله حاضر گردیده 
از آنجا رخت به هند کشید». (ص ۱۱۶). 

۳-از نگارستان سخن ص ۱۱۶. 

۴-صبح گلشن ص ۴۹۹ 

۵-از صبح گلشن ص ۴۹۹ 

۶-صبح گلشن ص 3۹۹ 

۷- نصرآبادی آرد: فقیر | گرچه به صحبت او 
فایز نشدهام اما جامسورس حال در میانه 
آم دوشدی دارد چنانکه گاهی به اشعار 
بلاغت‌آثار... سروربخش حاطر می‌گردد. 
(تذکرة نصرآبادی ص 0۴۰). 

۸ -برهان استعدادش موی یرسف» زلیخا 
است که پوسف سخن را از چاه زندان وارهانید 
وبه مصر بلندپایگی برده بر تخت نشانید. 
(تذکرة شمع انجمن ص ۴۵۹). 

٩-تذکر؛‏ صبح گلشن ۵۰۱ 


۴ ناعب. 


أو باشند. واحد و جمع و مونث و مذکر در وی 
یکسان است. امنتهی الارب) (از آنندراج), 
مهتری که در همه کارها منتظر وی باشند. 
(ناظم الاطباء). نظورة. نظيرة. نظور. السید 
ينظر الیه. (معجم من اللفة). ناظور. (از 
المنجد). || محبوبه. معشوقه. (غیاث اللغات). 
تاعب. [ع] (ع ص) اسم فاعل است از نعب: 
نعب الفراب؛ بانگ کرد و گردن افراشت و سر 
خود جنبانید در حال بانگ کردن یا بدون 
بانگ, و هو ناعب. (از معجم متن اللغة). 
رجوع به نعب شود. ۱ 
فاعمب. [ع ] (إخ) مسوضی است. (منتهی 
الارب) (از معجم منن اللغة). 

- بنو ناعب؛ حیی است. (متهی الارپ). 
حمی است از عرب. (معجم متن اللفة). 
ناعبة. (ع ب ] (ع ص) ن‌اقة ن اعبة؛ ناقة 
سریعه. (اقرب الموارد). ناقة تیزرو. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از معجم 
متن اللغة). ج“ تواعب. 

ناعیة. [ع ب ] (إخ) (بنو...) بنوناعبه. بطنى 
است از عرب. (اقرب الموارد) (معجم متن 
اللغة). 

ناعت. [ع] (إخ) مسوضعی است در ديار 
بنی‌عامرین صعصعه. (از معجم اللدان). 
ناعجچ. زع (ع ص) شتر تیزرو: جمل ناعج. 
(معجم متن اللفة) رجوع به ناعجة شود. 
ناعجة. [ع ج] (ع ص) زمن نرم. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمين نرم و 
هموار و مناسب زراعت. (از معجم متن اللفة). 
الارض السهلة. (اقرب الموارد). ||شتر مادة 
سپید تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). الناقة اليضاءاللون الکريمة. (معجم 
متن‌اللغة). ||ناقه‌ای که بر آن سوار شده بیش 
وحضی را شکار کنند. (متهی الارب) 
(آنندراج). ماده شتری که بر آن سوار شده 
میش وحشی را شکار کند. (ناظم الاطباء). 
ناقة تیزرو. ناقه‌ای که بر آن سوار شده 
حیوانات وحشی شکار کند. (از معجم متن 
اللغة). اللتی یصاد علها نعاج الوحش. (اقرب 
الموارد). ج. نو اعج. ||المرأة البيضاء. (اقرب 
الموارد): امراة ناعجة اللون؛ حسة. (معجم 
متن اللفه). المرأة المحند. (اقرب الصوارد). 
زن سپیدپوست. زن زیبا. ||(إخ) یوم ناعجة؛ 
از ایام عرب است. (معجم البلدان). 

اعر. (ع] (ع ص) صائح. (السنجد). آنکه 
فریاد می‌زند و به بانگ بلند صدا مي‌زند. 
نعره‌زننده. رجوع به نعر شود. 

ناعر. [ع] (إخ) موضع كانت فيه وقعة 
للملمین و اهل الردة فى ايام ابىبكر. (معجم 
البلدان). 

فاس.ع] (ع ص) به خسواب شونده. 
(انندراج). به خواب شونده. خواب‌الوده. 


/ 


چرت‌زنده. (ناظم الاطباء). به خواب رونده. 
(از اقرب الموارد). نعت است از نس به‌معنی 
به خواب شدن. (منتهی الارب).' چ. نمض 
ااحظ ناعس: فاتر. (معجم متن‌اللغة). 
ناعسة. (ح س ] (ع ص) زن خسواب‌الوداو 
چرت‌زننده. (ناظم الاطباء). تأنیث ناعی 
است. رجوع به ناعس شود: ج» نواعس. 


ناعات. 
ناعش. [ع] (ع ص) زنسسندگیبخشنده. 
(آتدراج)". 


ناعصد. [ع ص ] (ع ص) یاریگر. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هو من ناعصتی؛ 
ای ناصرتی. امنتهی الارپ) (از اقرب الموارد) 
(معجم متن اللغة). 

ناعط. [ع)(ع ص) مافر دوردست. (منتهی 
الارب) (آتدرا اج) (از اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطیاء). || آنکه لقمه رابه دو نصف بریده نیمه 
را بخورد و ثيمة دیگر را بندازد جهت کثرت 
و فراخی یا سوء ادب در طعام خوردن و عدم 
مروت. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن 
اللغة). ج نّط. 

ناعط. [ع ] ((خ) قلعه‌ای است قدیمی بر فراز 
کوهی‌به ناحیت یمن که از ان یکی از 
[ملوک ] ذوی‌الاذوا» بود نزدیک عدن. (از 
معجم البلدان). 

ناعط. [ع] (اخ) قصری است بر دو کوه به 
یمن هندان را. (از معجم البلدان). 

ناعط. [ع] (إخ) روستائی است به یمن. 
(متهی الارب) (آندراج). نام روستائی در 
یمن. (ناظم الاطباء). مخلافی است در یمن در 
آن است حصن‌ها و قریه‌ها و معاقل. (معجم 
محن اللفة). 

ناعط. (ع ] ((خ) لقب پدر گروهی از طايقة 
همدان. (ناظم الاطباء). بنوناعط؛ حیی است 
از بی‌همدان. (معجم متن اللغة). 

ناعظ.(ع] (ع ص) نسر: نعوظ كردهو 
برخاسته. (ناظم الاطباء) " رجوع به نعظ و 
نعموظ شود. 

ناعظ. (ع ] ((خ) (بنو...) بنوناعظ. نام بطنی از 
عرب است. (از منتهی الارب) (از معجم متن 
للفة) (از ناظم الاطباء). 

ناعفة. [ع ف ] (ع ص) اذن ناعفة؛ گوش 
فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||مسترخية. (معجم متن‌اللفة) آ, 
| ناعفةالقلة؛ متقادها. (معجم متن‌اللغة): اخذ 
ناعفة القنة؛ براه سهل از سر كوه رفت. (منتهی 
الارب). راه سهل و آسان از سر کوه رفت. 
(ناظم الاطباء). 

ناعقق. [ع ] (ع ص) کلاغ بانگ‌کننده. (ناظم 
الاطباء). آسم فاعل است از نعق. رجوع به 
نعق شود. 


ناعم. 

فاعقان. (ع] ((خ) دو ستاره است از جوزا: 
(منتهی الارب) (انندراج). به صيغة نيه نام 
دو ستاره در برج جوزاء (ناظم الاطنباء). دو 
کوکب است از کوا کب جوزا. از اقرب 
الموارد). (از المنجد). ۲ 
اعل. [ع] (ع ص) بت یارنعل. (متتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). رجل ناعل؛ ذونعل: و آن مانند لابن 
و ناصر است. (از اقرب الموارد). || حافر 
ناعل؛ سم درشت. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
سم درشت و سخت. (ناظم الاطباء). صلب. 
(اقرب الموارد). القدم و الحافر الناعل؛ صلب. 
(از معجم متن اللغة). ||(() گورخر. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطسباء), 
حمارالوحش. (اقرب الموارد) (معجم معن 
اللغة). گورخر, به دلیل صلابت سمش ناعل 
گویند.(از اقرب الموارد) (منتهی الارب). 
ناعلة. 2 [] (ع ص) مونث ناعل. (اقرب 
الموارد). رجوع به ناعل شود. 

ناعم [ع] (ع ص) ستمم. (از معجم متن 
اللغة). * فراخ‌عیش و نیکوزندگانی. اناظم 
الاطباء). عيش ناعم؛ ذرنعمة. (از اقرب 
الموارد): |إنرم. لسن. اناظم الاطباء). شرم. 
لطیف. (فرهنگ تظام): نعم الشیء نعومة؛ لان 
ملمه, فهو ناعم. (از اقرب الموارد). |انبت 
ناعم؛ گیاه نازک و نرم. (متهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه مستقیم 
مستوی. (اقرب الموارد). ||ثوب ناعم؛ جام 
نرم و نازک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از آنتدراج). الثوب اللين الملصی. (از اقرب 
الموارد). 

فاهیم. [ع ] ((خ) نام کوهی است . (از منتهی 
الارب) [ناظم الاطباء). نیم و ناعم؛ دو كوه 
است بر جانب راست تتعیم در نزدیکی مکه. 
(از معجم من اللفة). 
ناعم. )ع (إخ) ابن اجیل الهمدانی» مولی 
اماللمة. از صحابه است» وی به سال هشتادم 
هجرت وفات یافت. رجوع به الاصابه ج ۵ 
ص۲۲۴ شود. 
ناعم. !ع ((ح) مولی رسول اله از صحابه 
است. ما ولف الاصابه احتمال داده‌است که این 


۱ -نس الرجل: اخلذنه قترة فی حواسه 
فقارب الوم فهر نعس. (المنجد) (از اقرب 
الموارد). 

۲ - نعشه؛ تدارکه من هلكة. (معجم متن‌اللغة). 
نعش الربیم الاس؛ اخصبهم و آحياهم. 
(المنجد). 

۳-نعظ ذ کره: قام و انتشر. (معجم متن اللغة). 
۴-و هو ضعیف نعیف. از اتباع است. (از 
معجم متن اللغة). 

۵- تتعم؛ ترفه قهو ناعم و متنعم. (سعجم مشن 
اللغه). 


ناعمة. 

شخص همان ناعم‌بن اجيل مولى امالسلمة 
باشد. رجوع به الاصابه ج۵ ص ۲۲۴ و نیز 
رجوع به همان کاب و همان مجلد ص ۲۲۸ 
شود. 

ناعمد. (ع ۶ ](ع ص) مونث ناعم. ترم و لین. 
(ناظم الاطباء): شجرة ناعمه‌الورق؛ درختی 
که برگ آن نرم باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
ناعم شود. ااذن نیکوزندگانی و نکوخورش. 
(منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج). زن 
نکوعیش و نیکوخورا ک.مترفه. مترف. (از 
معجم من اللفة): جارية ناعمة؛ دختر 
نکوخورش. (ناظم الاطباء). حسنة. رجوع به 
تاعم شود. ||(ا) مرغزار. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). روضت. (اقرب 
الموارد). باغ. (فرهنگ نظام). 

ناعور. (ع !) پهلوی آسیا. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). جناح الرحسی. 
(معجم متن اللفة) (اقرب الموارد) (الصنجد). 
اادولاب. (ناظم الاطیاء). دولاب الماء یتقی 
به. (معجم من اللغة). دولی که بدان اب کشند. 
(ناظم الاطباء). دلو يتقى بها بدیرها الماء و 
لها صوت. (معجم متن اللفة). دلو آبکشی. دلو 
دول. ناعورة. || اسیاب. طاحونه. آبیا که به 
آب گردد. (یاددائت مولف). |ارگی که 
خونش نايستد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
رگی که خون آن نایستد. (ناظم الاطباء). رگ 
یا جراحتی که خسون از آن فوران کند. (از 
المنجد). ج» نواعیر. 

ناعورة. [ر] (ع !) دولاب. (اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). دولاب يا كوزة آن. (صنتهی 
الارب). دولاب الماء یتفی ید. (معجم متن 





ناعورة 


اللفة). نوعی از دلو که بدان آب کشند. (ناظم 


الاطباء). دلو يق بها او ما يديره الماء من ٠‏ 


المجنونات. (اقرب الموارد). دلوها يا 
کوزه‌هائی که به ریسمان دایره‌ماتندی بندند و 
بدان وسیله آب از چاه کشند. |[بینی و پرة 
بینی. (ناظم الاطباء). ج» نواعیر. 

ناعورة. [ز] ((ج) موضعی است بین حلب و 
بالس. (از معجم متن اللفة). در آنجا مسلحتبن 
عبدالملک را کاخی از سنگ است. آبش از 
چشمه و فاصله آن تا حلب ۸ میل است. (از 
معجم البلدان). 


ناعوس. (ع) ناعوس‌الیبحر؛ وسط دریا و 
لجؤ دریا و صحیح‌تر اينكه تحریف ناموس 


شود . 
ناعوظ.(ع ) آنکه به نموظ آرد ذ کر را. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آن که سبب هیجان 
نعوظ گردد و نره را به نعوظ آرد. بهیج النعظ. 
(معجم متن اللغة). |[دوای نعظ و نحو آن. 
گویند:شربنااللاعوظ. (ذيل آقرب الموارد). 
ناهيی.(ع ص) خبردهنده. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). خبر مرگ کسی را دهنده. (ناظم 
الاطباء). آنکه خبر مرگ می‌آورد. (از اقرب 
الموارد). ناقل خبر مرگ. آنکه خبر مرگ 
کسی را آرد ج نعاء: و هرکجا داعی ناعی و 
رفیقی رققی شده. (جهانگشای جوینی). 
گوش‌هادر آن غوغا از ناله و قریاد و نوحه و 
بیداد قاری و با کی و ناعی و شا کی موقور. 
(ترجمة تاریخ یمیتی ص ۴۵۱). |امشیع. 


ناعیة. (ی] (ع ص) تانیث ناعی. رجوع به 
ناعی شود. 


فاغ. () درخت تارون. (ناظم الاطباء). 
نا (() دهی است از دهستان رشک 
بخش کهنوج شسهرستان جسیرفت. در 
۵ هزارگزی جنوب شرقی کهنوج و 
۴هزارگزی جنوب راه مالرو فتوج به رمشک. 
در منطقه‌ای کوهتانی وگرمسیر واقع است و 
یک‌صد تسن سکه دارد. ابش از چاه و 
محصولش شلات و برنج و تنبا کوو 
خرماست. شغل اهالی ژراعت است. راه 
مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸ 
ص ۴۸). 
ناغارتیدن. (ز د] (مسص مئفی) مقابل 
غاریدن. رجوع به غارتیدن شود. 

ناغار تیدنیی. زر د] (ص لیاقت) که 
غارتیدنی ست. که نتوان غارتش کرد. 
غیرقابل چپاول. 
ناغار تیده. [ر د /د] (ن‌سسف مرکب) 
غارت‌ناشده. مقابل غارتیده. ۱ 
ناغاردن. (د)(مص منفی) مقابل آغاردن. 
ناغاردنیی. [د] (ص لاقت) نیاغاردنی. 
ناغازده. [د /د] (نمف مرکب) ناآغارده. 
رجوع به آغارده شود. 
ناغاقل. [فِ ] (ق مرکب) در تداول عوام. 
نا گهان. بی‌خبر. غفلة. بغتة. بنا گاه. بی‌مقدمه: 
ناغافل به سراغ من آمد. 
فاغالب. [لٍ] (ص مرکب) مغلوب. ناتوان. 
یف فقابل غالب شتی سیر 

وگر زآنکه ناغالبی در قیاس 

ز غالب‌تر از خویشتن درهراس. نظامی. 
ناغان. ((خ) ده ویرانه‌ای است از دهستان 
جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد. (از 


ناغنوده. ۲۲۱۹۵ 
فرهنگ جغرافیای ایران ج ۰ ۱ص ۱۹۴). 


ناغان. (اج) از دهات دهستان پشت‌کوه بخش 
اردل شهرستان شهرکرد. در ۱۰هزارگزی 
جنوب شرقی اردل بر سر راه مالرو چقاخور 
به دویلان. در دامنة کوه معتدل‌هوای متمایل 
به سردی وأقع است و ۱۰۹۲ تن سکنه دارد. 
ابش از چمه و رودخانه تأمین مي‌شود. 
محصولش غلات و انگور است» شنل اهالی 
زراعت و باغبانی و صنعت دستی انها 
گلیم‌بافی و قالی‌بافی است. راه ارابد‌رو دارد. 
اطراف این آیادی را به فاصله چندهزارگزی 
یاغهای میوه فرا گرفته است. این ده دبستان و 
متجاوز از ۴۰ باب دکان دارد. (از فرهنگ 
جفرافیای ایران ج ۱۰ ص ۱۹۴). 
ناغریدن. 1 ری د] (مص منفی) مقابل 
غریدن. رجوع به غریدن شود: 
ناغریویدن. [غ د( مص منفی) مقابل 
غریویدن. 
ناغست. [غ] () فلفل فسرنگی. (ناظم 
الاطباء) . رجوع یه ناغیست شود. 
ناغشتن: [غ تَ)] (سص منفی) نیاغشتن. 
ناآغشتن. 
ناغشتنیی. ۰ [غ ت ] (ص لیاقت) که آغشتن را 
نشاید. مقابل آغشتی. , رجوع به آغشتی 
شود. 5 
ناغسته. [غ ت / ت ] (نمف مرکب) ناآخشته. 
نیاغدته. مقابل اغشته .رجوع به آغشته شود. 
ناغض. (غ] (ع ص) اسم فاعل از نغض 
است. رجوع به نقض شود. ||غیم .ناغض؛ ابر 
جنده در پی یکدیگر. (منتهی الارب). 
ابرهای جنبنده که بر روی همدیگر بفلتد. 
(ناظم الاطباء). برهائی که یکی بر اثر دیگری 
مححرک باشد. (از اقرب الصوارد). ||() 
کرکرانک کتف که جنبان باشد یبا هر جای 
جتبان. (متهی الارب). غضروف الکتف حیث 
یجیء و يذهب منه. (اقرب الموارد). نفض 
الکتف. غرضوف الکتف. (از معجم متن‌اللغة). 
غضروف کتف. (ناظم الاطباء). |[در انسان: بن 
گردن, آنجا که سر را حرکت دهد. (اقرب 
الموارد) (المنجد). 


| ناغط. (غ] (ع ص) یکی نفط. دراز از مردان, 


چنانکه در تهذیب است و در قاموس تویسد: 
دراز مردان. (اقرب الموارد). رجي به 
نفط شود. 

فالا. [غ] اص مرکب) رجوع به ناقلا شود. 
ناغنودن. غد( (بص متفی) نفنودن: 
نیارامیدن. نخفتن. مقابل غنودن. 
ناغنودنی. (غ5] (ص لساقت) نغنودنی. 
مقابل غنودنی. رجوع به غنودتی شود. 


| فاغنوده. [غْد /د) (نمف مرکب) نفنوده. 


نیارامیده. نخفته. ناخفته؛ 


۶ ناغوش. 


ناف. 


ناو"( فْل).نیزدراوستا:تبا ۲" (ناف) پات ۱۲ 


بادام تو دوش ناغنوده. خاقانی. 
ناغوش. () چیزی رایه آب فروبردن. / 
(برهان قاطع). |آسر به آب فروبردن مردم و 
مرغ. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). سر به 
آب فروبردن و وطه خوردن. (برهان). غوته 
خوردن. (حاشة فرهنگ اسدی تخجوانی). 
سر به آب فروبردن بود از مردم و مرغ را نیز 
گویند. (حاشیۀ برهان قاطع ج معین از لفت 
فرس) (فرهنگ نظام), سر در آب فروبردن. 
(فرهنگ اوبهی). غوطه‌وری. فرورفتگی در 
آب. فرورفتگی سر در آب. (ناظم الاطباء). 
در برهان به‌معنی غوطه خوردن در آب آمده 
ولکن خطاکرده باغوش است به بای پارسی. 
(انجمن آرا). باغوش. سر به آب ضروبردن و 
غوطه خوردن. 
ناغوش خوردن. (خوز / خر 3] (مص 
مرکب) غوطه خوردن. سر به آب فرویردن. 
غوطه‌ور شدن. غوطه خوردن در آب. مفاص. 
غوص, غیاص. غیاصه: 
گردگرداب مگرد ارت نیاموخت شنا 
که‌شوی غرقه چو نا گاهی‌ناغوش خوری. 
لیب (از صحاح الفرس). 
ناغول. () نردبان و زینه‌پاية سقف‌دار را 
گویند.(برهان قاطع). نردبان و زیه‌پایه و راه 
زینه سقف‌دار. (ناظم الاطباء). نردبان و پله و 
زین سقف‌دار که پاران بر آن نبارد. (انجسن 
آرا). نردبان مقف. || پوششی که در بام خانه 
په روی راه زینه سازند تا برف و باران بر آن 
نبارد. (ناظم الاطباء). بعضی پوشش سر 
نردبان را گفه‌اند که بر بام خانه سازند تا برف 
و باران به پائین نياید. (برهان قاطع). 
ناغه. [غْ /غ] (هندی, ص) خالی. تهی. صفر. 
|| غیرستعمل. ||( فرصت. مهلت. (ناظم 
الاطباء), ۱ 
ناغه‌نویس. [غ/غ ن ] (نف مرکب) ناظر در 
سرای. (تاظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان 
ذیل ناظر در سرای). رجوع به ناظر در سرای 
شود 
فاغیست. () نارمشک. (دزی). بسه‌معنی 
نارمشک است که تخمی باشد سرخ‌رنگ. 
معده و جگر سرخ را نافع بود. (برهان قاطع) 
(انندراج). تخمی سرخ‌رنگ که نارمشک 
نامد. (ناظم الاطباء). ناغشت. (داود 
انطا کی). ناغیت. فلفل‌السودان. جسومی. 
اغرومی, نارمشک. رجوع به نارمشک شود. 
ناغیست. (() ناغيت. (بحر الجواهر). 
ناغیست. (برهان قاطع). رجوع به نات و 
نارمشک شود. 
ناف. (ل) اوستا: نافه آ.سانسکریت: نابهی آ. 
تردیک: نبها " (نان. خانواده). پهلوی: ناف ؟, 
افغاتی؛ نو, نوم استی: نا بلوچی: ناپگ ۷, 
نانگ ۸ ناغ کردی: ناو ۳ (ناف. درون)» 


یر" ,پارسی باستان و سانسکریت: یات ؟!, 

لا تینی: ی آلمانی: سل انگلیسی: 

یول فارسی: ناف, نافه, نواده. نبیر نبیره. 

(از برهان قاطع چ معن حاشیهُ ص۲۱۰۰). 

سوراخ وسط شکم. (برهان قاطع). جائی از 

روۍ شکم که منتهای روده است که بر شکم 

بچ تازه‌زائیده آویزان است و بریده می‌شود. 

(فرهنگ نظام). بعربی آن را سره خوانند. (از 

ان‌جمی آرا). (از آن ندرا اج). سرة. گودی 

کوچکی در وسط شکم که نشان داغ بند سره 

است. (ناظم الاطباء). تاخ. (برهان قاطم). 

سره (دهار). غارة. (منتهی الارب)؛ 

همی تیر تا یر در خون گذشت 

سر آهن از ناف بیرون گذشت. 

بزن کارد ناقش سراسر بدر 

وزآن پس بجذ گر بیابی گذر. 

سراز برج فاهی برآورد ماه 

بدرید تا تاف شعر میاه 

بدرید از هم تا ناف دهانهاشان 

ز قفا بیرون آورد زبانهاشان. ‏ منوچهری. 

سیل خونین که به ساق امد و تا اف رسید 

به لب آمد چه کنم بو که په سر می‌نرسد. 
خاقانی. 

توان به حلق فرویردن استخوان درشت 

ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف. 

سعدی ( گلستان ج فروغی به کوشش 

خرمشاهی ص ۵۴). 

نه طفل زبان‌بته بودی ز لاف 


همی روزی آمد به حلقت ز ناف. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


سعدی. 
مرا این سخن یاد از بلبلی است 
که ناف تو پیچیده برگ گلی است. 
؟ (از آتندراج). 

نه ناف است این‌که دلها کرد پیتاب 
کزوافتاد فکر من به گرداب. 

عامل (از آنندراج), 
در مهد رحم از آن می صاق 
می خورده جنین به ساغر ناف. 

فیاضی (از آتدراج). 
کاسة دریوزه سازد ناف را آهوی چين 
تا کند بوئی گدائی از هوای زلف تو. صائب. 
شد کاسة دریوزه همه ناف غزالان ‏ 
تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت. 


صائب 
ا|نافه؛ 

از صدف در طلب ز آهو ناف. سنائی. 
ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شد 
کاندرسموم کرد اثر مشک اذفرش. خاقانی. _ 
گفت‌نافم خود گواهی می‌دهد 

منتی بر عود و عنبر می‌نهد. مولوی. 


||وسط و ميان هرچیز. (برهان قاطع). ميان 


هرچیزی را ناف گویند. (از آنندراج). چون 
ناف در وسط شکم واقع شده مان هرچیز را 
ناف آن گویند. (فرهنگ نظام). وسط ومیان 
هرچیزی. (ناظم الاطباء): 

بود در تاف غرفه سوراخی 

روشتی تافته در او شاخی. نظامی. 
کعبه آن است که در اف بیابان باشد. 





صائب (از آنندرا اج). 
اشکم. بطن: 
بچه‌ای دارم در ناف چو برجیس 
پا رخ یوسف و بوی خوش بلقیس. 
منوچهری. 


از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند 
عیبشان نیت گر ان مادرکانشان سبهند.: 


موچهری. 
برشکافی دماغ خصم چنانک 
ناف سهراب روستم بشکافت. خاقانی. 
||بالش گرد. (ناظم الاطباء). 


بریده بودن ناف کسی بر صفتی یا کاری؛ 
جبلی و طبیعی و فطری بودن آن صفت در 
وجود او: به جای شیر از پستان دایة فطرت 
خون حیوانات مکیده و ناف وجود او بر آن 


بریده. (مرزبان‌نامه) 

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی 

چون توان از عشق ببریدن به | کراهم دگر. 
اوحدی. 

دایه به مهرت بريد ناف دل من 

پس بکنارم گرفت گاه ولادت. اوحدي. 


- به ناف کسی بتن چیزی را؛ تحمیل کردن 
بر او خوراندن په او. 
= غذا به ناف کسی بستن؛ به او خوراندن غذا 


را 
- فحش به ناف کی بستن؛ به أو فحش 
دادن. 
ناف آهو 
وآنکه سهمش در انتقام مود 
ناف آهو کند چو کام نهنگ. انوری. 
چو پیش هو زنی هوئی جگرسوز 
شود چون ناف آهو افة پا ک. عطار. 
مشک از چین زلف می‌افشاند 
آه از ناف آهوان برخاست. عطار. 
ناف آهو شود دهان کی 
0۰ - 2 ۰ - 1 
.1 - 4 08۰ - 3 
nû, nûm. 6 - ۰‏ - 5 
۰ - 8 ۰ - 7 
naw.‏ - 10 ۰ - 9 
۰ - 12 ۷۰ - 11 
۰ - 14 ۷۰ - 13 
Nepas.‏ - 16 1۰ - 15 
Nabel. 18 - ۷۰‏ - 17 


ناف آسمان. 
که‌در او وصف کیریای تو خاست. 
نفس را بوی خوش چندین نباشد 
مگر در جیب دارد ناف آهو. 
ناف آهو نخست خون بودست 
سنگ بوده‌ست ز ابتداء گوهر. 
خالی که بود چو ناف آهوی ختن 
دارد به رخ چو ماه آن بت مکن. خاوری. 
ناف دو کس را با هم بریدن؛ 
چون تیره شد | کنون‌می صاف من و تو 
مادر نه به هم بريد ناف من و تو. آزرقی. 
رجوع به ناف بریدن شود. 
امتال: 
ناف مارا با هم نیریده‌اند. 


عطار. 
سعدی. 


سعدی. 


نافشان را با هم زده‌اند..رجوع به ناف زدن 
شود. 

تاقش را په درو بریده‌اند. 
ناق آسمان. [ف] (ترکب اضافی. | 
مرکب) کنایه از قطب فلک. (آنندراج). 
وسطالماء. وسط آسمان. مان آسمان: 
سپهر گفت بهل مدح روزگار بگو 

که آفتاب سوی تاف آسمان آمد. 

عرفی (از آنندراج). 

ناف ارض. [فبا] (إخ) کایه از مک معظمه 
است. (برهان قاطع) (آنتدراج) (از رشیدی). 
ناف زمین. ناف خا ک.ناف عالم. مکذ معظمه 
و خاک کمبه. (ناظم الاطباء), ناف زمین. ناف 
خا ک.ناف عالم. قدما بر آن ودند که مکه در 
مرکز زمین واقع است. (حاشية برهان قاطع ج 
معین). طبق روایات اسلامی ابتدا زمین مکه 
آفریده شد و سپس به اطراف گسترده گر دید. 
تاف افتادن. (:] (سص مرکب) ناف 
گیختن. عبارت از بيجا [جایجا] شدن 
عضلات اف انت به سیب برداشتن بار 
سنگین یا زور کردن زیاده از مقدور یا خوف 
عظیم خوردن که رنگ را زرد کند و اطلاق آن 
بر آدم و غیر آدم هم آید چون بار بسیار بر 
پشت اشتر و قاطر اندازند گویند چنان می‌کند 
که نافش بیفتد و این را یه تازی سقوط‌السرة 
گویند.(ازفرهنگ نظام از بهار عجم) 
(آتندراج). 
ناف افکندن. اک د ] (مص مرکب) کنایه 
از درمانده شدن. (فرهنگ نظام) (از آندرا اج 
تافة مشک نباشد به بیابان ختن 

ناف افکنده به همراهیش آهوی ختا. 

محمد سعید اشرف (از فرهنگ نظام) (از بهار 
عجم). 
ناف بر خوشی زدن. [ب خو /خ ر د] 
(مص مرکب) آن است که | گرماماچه در وقت 
بریدن ناف طفل نوزائیده خوشحال باشد و به 
خوشحالی برد آن طفل پیوسته خوشوقت 
بوده به خوشحالی بگذراند. گویند «ناف او را 
به خوشی زده‌اند» و همچنین اگردر ساعت 


نیک بریده باشند. (برهان قاطع). عبارت است 
از پیشتر اوقات خوش و خرم بودن. چه پیش 
اهل ولایت [ایران ] مقرر است که ا گر قابله و 
ماماچه ناف طفل را به خوشی و خرمی ببرد 
طفل | کثراوقات به خوشی و خرمی بگذراند و 
اگر به غم و اندوه ببرد به غم و اندوه بگذراند. 
(فرهنگ نظام). اگرقابله ناف طفل را به 
خوشحالی ببرد [طفل ] اکثراوقات به خوشی 
بگذراند و مردمان گویند که ناف این [طفل را] 
به خوشی زده‌اند اگر به غمگینی ببرد بیشتر 
اوقات اندوهگین بود گویند که ناف این بر غم 
زده‌اند. (از رشیدی). و نیز رجوع به آنندراج و 
ناظم‌الاطباء شود. 
ناف بر خوشی گرفتن. [ب خو /خ گ 
رت ] (مص مرکب) رجوع به ناف بر خوشی 
زدن شود. 
ناف بر زمین گذاشتن. (ب ز گ تَ] 
(مص مرکب) و ناف بر زمین نهادن. سنگین 
شدن بار حیوان به طوری که شک‌مش را بر 
زمین گذارد. (فرهنگ تظام): 

می‌گذارد ناف از خورشید تابان بر زمين 

گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است. 
۲ صائب (از آنندراج). 
||مجازا, عاجز شدن کی از کار زیاد. 
(فرهنگ نظام). رجوع به ناف افکندن شود. 
ناف بر غم زدن. [بَغ ر دص 
مرکب) آن است که ماماچه | گربه وقت بریدن 
ناف طفل غمگین و بی‌دماغ باشد آن کودک 
همخه غمگن خواهد بود و گویند «ناف او را 
به غم زده‌اند» و یا در ساعت بد بریده باشند. 
(برهان قاطع) (آنتدراج). مقایل ناف بر خوشی 
زدن. رجوع به ناف بر خوشی زدن شود. 
ناف بریدن. [ب 5] (مص مرکب) بریدن 
رودگانی که از خارج به ناف جنین بسته 
است* 

نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد 

نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد. 


منوچهری. 
با دای عفو و سخطت خوی گرفتند 
چون ناف بریدند شفا راو الم زا انوری. 
چو نانش بریدند و روزی گست 0 

. په پستان مادر دراویخت دست. سعدی. 
فاف‌بند. [ب ] (| مرکب) بند ناف نوزاد که 


برند. (یادداشت مولف). 
ناف به خوشی زدن. [ب خو /خ ر ] 
(مص مرکب) ناف بر خوشی زدن. ناف بر 
خوشی گرفتن. رجوع به ناف بر خوشی زدن 
شود. 
اف پری. [فب پّ] (! مرکب) ناف پریان. 
قسمی شیرینی چون قرصی کوچک که شکل 
تاف دارد. (یادداشت مولف. |اتسمی گره 
برای زینت. (یادداشت مولف). 


نافجة. ۲۲۱۹۷ 


ناف‌پیچ. ([مرکب) درد پیچش. (غیاث 
اللغات). ناف پیچیدن. دردی که در ناحية ناف 
پدید آید و شخص را متألم سازد؛ 
پر از هند دوات آید برون طاوس کلک من 
خورد صد ناف پیج رشک کبک از طرز منقارش. 
صائب (از آنندراج). 
ناف بیچیدن. [د) (مص مرکب) تاف‌پیچ. 
پیچشی که در ناف به هم رسد. (انندراج). 
||ناف افتادن. (فرهنگ نظام). رجوع به ناف 
افتادن شود. 
نافتادن. [ ف د] (مص مفی) مقابل افتادن. 
نافتادنی. [ف د] (ص لاقت) که افتادنی 
نیست. نیفتادنی. |[واقع‌ناشدنی. رخ‌ندادنی. 
نافتاده. (ف د / د] (نمف مرکب) نیفتاده. 
||واقم‌ناشده. رخ‌نداده. حادث‌نشده. |اکه 
ملا و ناتوان نشده‌است. که شکت 
نخورده‌است. مقابل افتاده به‌معنی درمانده؛ 
مستی به نخست باده سخت است 
ا 
صاحب انندراج « کنایه از کشتن و هلا ک 
کردن» گوید و بیت ذیل را از عرفی به شاهد 
آن آرد. اما در استتباط خود بر صواب نیت 


افتادن نافتاده سخت است. 


و بیت شاهد «از تاف تراشیدن» نت 
به سنل می‌زند چوگان زلفی سیلی خجلت 
که از ناف آهوی چین می‌تراشد گوی میدانش. 

نافت. [ف ] (ع ص) ساحر. (از معچم متن 
اللغة) (اقرب الصوارد). جادو. دمتده و 
اقسون‌دهنده. آنکه به جادویی وردی 
می‌خواند و سپس می‌دمد. شمبده‌باز. (ناظم 
الاطباء). نفاث. ساحر. (المنجد). 

فاقشة. [ف ت ] (ع ص) تأنیث نافث. ساحره. 
زن جادو. نفائد. ||ادوية نافکه؛ ادوية مخرج 
بلغم. (یادداشت مولف). 

نافج. [فِ ] (ع ص) نعت فاعلی است از تفج. 
(اقرب الموارد). رجوع به نفج شود. |صوت 
نافج؛ اواز درشت سخت. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). غلیظ جاف. (اقرب 
الموارد). غلیظ. (منعجم متن اللغة). غلبظ 
مرتفع. (المنجد). 

نافجة. [فِ ج ](ع ص تأنیت نافج. رجوع 
به نافج شود. ||ابر بسیارباران. (منتهی الاارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللفق) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد), ابر پرباران. ابر 
پرآب. ابر که باران فراوان دارد. ج. نوافج. 
یاد که نخستین سخت وزد. (منتهی الارب) 
(آنندراج). باد و هر چیزی که به‌شدت بیاید. و 
گفته‌اند اغاز هر بادی که به شدت وزیدن گیرد. 
و بادی که نا گهان به‌سختی وزیدن گیرد. (از 
معجم متن‌اللفة). بادی که به‌شدت شروع به 
وزیدن کند. (از اقرب الموارد). ||است‌خوان 
خرد پهلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 


۸ افج. 


الاطباء). مؤخر الضلوع. (اقرب الموارد) | نفخ 1 نی یا | اق 1 


(معجم متن اللغة). ||دختر, بدان جهت که مال 
پدر را به مهر خود افزون گرداند. (منتهی 
الارپ) (آتدراج). دختر که صداق او بر مال 
پدر می‌افزاید. (از معجم متن‌اللغة). در ميان 
تازیان به روزگار جاهلیت معمول بوده که 
چون کسی صاحب دختری مي‌شد به وی 
می‌گفتند هنثاً لک الناقجة. ای المعظم مالک؛ 
مبارک باد ترا افزون‌کند: مال و خواسته. (از 
منتهی الارب). یعنی کی که بزرگ کد مال 
ترا و افزون می‌نماید آن را زیرا می‌گیری مهر 
آن را و بر مال خود می‌افزائی. (ناظم الاطیاء) 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
فافحة. [ف / ف ج] (معرب, () معرب ناقه 
است. (از معجم متن‌اللفت). نافة مشک. (ناظم 
الاطیاء) (دهار). وعاءالسک. (معجم 
متن‌اللغة). پوستی که در آن مشک جع 
می‌شود. ار آقزب المواردا. زجنوع به ناقد 
شود. 
افچ. (اخ) دهی است از دهتان لار بخش 
حومه شهرمتان شهرکرد, در ۱۲هزارگزی 
شمال غربی شهرکرد و متصل به راه عمومی 
سامان به شهرکرد در متطته کوهستانی 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۷۷۳ تن سکنه 
دارد. ابش از قات است و محصولش غلات. 
شغل اهالي زراعت و گله‌داری و صتعت 
دستی زنان قالی‌بافی است. در فصل تابستان 
با ماشین مي‌توان به آنجا رفت. (از فرهنگ 
جفرافیای ایران ج ۱۰ ص ۱۹۴). 
نافچه. ۰( 7ج( مصفر) تصفیر تاف است» 
از: تاف + چه (علامت تصغیر), رجنوع به ناف 


2 


شود. 
نافخ. [ف] (ع ص) دمده. (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). آنکه می‌دمد و پف می‌کند. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به نفخ شود. 

- نافخ ضرمه؛ دمنده خدرک اتش: ما بالدار 
نافخ ضرمة؛ نیت در خانه کسی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). احدی در أن تیست. 
(از اقرب الموارد) (از سعجم متن‌اللغة) (از 
مهذب الاسماء). 

- نافخ تار؛ دمنده آتش: لیس فى الدار نافخ 
نار؛ هیچکس در خانه نیت از ديار 
هندوستان هرکجا نافخ ناری و طالب ثاری و 
سا کن داری... بود رو بدو آورد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۳۵۰). تا از آن مدبران نافخ 
ناری و ساکن داری نماند. (تاریخ ال 
سلجوق). 

= ناف حضید: : جاء نافخا حضیه؛ یی 
متعاظما متكبراً آمد. (از سعجم متن‌اللغة). 
منتفخ متعد لان يعمل عمله من‌الشر. (اقرب 
آلموارد). 


- غذای نافخ؛ غذانی که نفخ می‌آورد. 


= 


تفخآور. باددار [غذا یا بعضی مواد غذائی یا 
حبوب یا سبزیها] پدیدارند؛ باد خاصه در 
معده و گاه در اعضاء و جوارح. ۰ رجوع به 
نافخه شود. 

ناف خاکت. [ف ] (ترکیب اضافی, امرکب) 
درون زمین. دل زمین: 
زری کادمی را کند یمنا ک 
چه در صلب آتش چه در تاف خا ک. 
|| (لخ) تايه از مکه. ناف ارض. «رجوع به ناف 
ارض شود. 

تافخ نفسه. (فب خن س](ع إمركب) 
تنوری است در جائی بادگیر کیمیانیان راکه 
از زیر بر سه‌پایه استوار است و دیواره و بن 
آن سوراخ‌سوراخ بوده و سکوئی از گل دارد 
و دوا را در کوزه به گل گرفته کنند و بر آن 
تهند. (یادداشت مولف. 

نافخه. [ف خ](ع ص) تأنیت نافخ. ۰رجوع 
به نافخ شود. ||یاددار. نفخ‌آور: و تچ ان 
ترك [المفتوق ] الاغذية الافخة. (قانون 
بوعلی سینا)؛ صاحب. فتق باید که از غذاهای 
باددار و نافخة پرهیزد. 

تافف. زف ] (ع ص) درگ‌ذرنده. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج). تقوذ کننده. درگذرنده, 
فرورونده. (ناظم الاطباء). نفوذ کننده. 
(فرهنگ نظام) روا. روان: 
به رای روشن مهر و به قدر عالی چرخ 
به حزم ثابت کوه و به عزم نافذ باد. 

مهو دسعله. 

در درنگ و حزم ثابت کوه شو 
در شتاب و عزم نافذ باد باش. مسعودسعد. 
شمشیر قضا ناقذ و سریع‌الامضاست. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۴۵۶). نا گهان پیراهن ستر او 
قرا گرفتند و مکفوف و ملهوف بیرون کشیدند 
و به بخارا فرستادند و قضای باری تعالی در او 
نافذ شد. اتسرجمة تاريخ یمیتی). 
|| جاری‌شونده. (آنندراج) (فرهنگ نظام) 
(غیاث اللغات). ||امر نافذ؛ مطاع. (المنجد). 
کارروان و مطاع. گویند امره نافذء ای مطاع. 
(منتهی الارب). نفید. امر مطاع. (از معجم متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). هر حکم مطاعی که 
در اجرای آن نا گزیر باشند. (ناظم الاطباء). 


رواء 

حکم تو بر زمانه بود نافد 

امر تو بر ملوک روان باشد. مسعودسعد. 

زهی به عالی امرت اسیر گشته قدر 

زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا. 
معودسعد. 


و مثال اوامر و نواهی او را در خطة گیتی و 
اقالیم عالم ناقذ گردانید. (سندبادنامه, 
||طربق نافذ؛ راه مسلوک و روان. (منتهی 
. الارب) (ناظم الاطباء), سالک عام. (المتجد) 


(اقرب الموارد). راه عامی که همرکی از ان 
می‌رود. (از مسجم متن اللفة). راهی که ملک 
آن برای هرک عام باشد. (ناظم الاطباء). 
اامرد رسای در هر کار. (ناظم الاطباء) ربا 
در هر امور. (منتهی الارب) (آنندراج). ||() 
(اصطلاح کیا گری). جیوه. سیماب. رجوع 
به سیماب شود. ||مفرد نوافذ است و نوافذء هر 
صوراخ و روزنی که بدان نقن:را سرور یا غم 
رسد همچو سوراخ گوش و بینی و دهن و 
سوراخ دبر. (از منتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). هر رخنه و سوراخی 
در بدن از قبیل سوراخ بیی و دهن. (از 
المنجد) رجوع په نوافذ شود. 
نافذ) لامر. [فب لآ ) (ع ص مرکب) کسی 
که حکم وی مطاع باشد. (تاظم الاطباء). که 
امر وی روان و مطاع است. فرمانروا؛ 
کرده‌شاه از درستی قلمش 

ناقذالامر مل عجمش: نظامی. 
پس هرمز او را [بهرام چوبین را] بر خزانه و 
حشم اقذالامر گردانید. (منتخب جوامع 
الحقایق ص ۱۲۱). و دایم سوقر و محترم و 
عالی‌الذکر و نافذالامر و مهیب و مطاع و 
سرور و دین‌پرور باد. (تاریخ قم ص ۴). 
نافذ)لحکم. [فی ذل (ع ص مرکب) که 
حکم وی روان است. نافذ حکم. 
نافذالقول. [ف ذل ن] (ع ص مرکب) که 
گفتاروی روان است. که سخن او درگذرنده و 
موثرست. نافذالکلمه. که سخن وی درگرنده 
است. 
ناقذالکلمة. (فِ دل کَ ل ع] (ع ص 
مرکب) نافذالقول. که سخن وی درگیرنده 
است و مؤثر. 
نافد حکم. [فِ ح] (ص مرکب) فرماتروا: 
مطاع. نافذالامر. نافذالحکم. که فرمان وی 
روان است: 

شاه مسعود براهیم که در ملک جهان 

خسرو ناقذحکم و ملک کامرواست 

" مسعودسعد. 

فافف‌رای. [ف ] (ص مرکب) که رای روان 
دارد. که رای او مطاع بود. 
نافذ‌فرمان. [ق فَ] (ص مسرکب) 
نانذحکم. فر‌مانروا. که فرمان روان دارد. 
مطاع‌فرمان: حكام زمان و سلاطین 
ذافذفرمان. (حبيب‌الير). 

به ناف شود. ||رخنه‌هائی در دیوار که از آن 
نور و جز آن به داخل می‌تابد. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||طعنة نافدة؛ جراحعی 
که سوراخ کند. جراحتی که سبب سوراخ 
کردن شود. (از سعجم متن‌اللفة). منتظمة 
الشقین. (اقترب الموارد) (از السنجد) (معجم 
متن‌اللغة). ج, نوافذ. 


نافر. 
ثاقو. (فٍ ] (ع ص) رمنده. (منتهی الارب) 
(غياث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مذکر و مونث در وی یکسان است. (منتهی 
الارپ). که فرار می‌کند و می‌رمد و دور 
می‌شود. (از اقرب المسوارد) (از معجم 
مین‌اللفة) نفرت‌کننده. (آنندراج) (غياث 
اللغات). رموهٌ 
یکی را بفایت خوش افاده بود 
دگر نافر و سرکش افتاده بود. سعدی, 
|اتسرسنده. (ناظم الاطباء). ||شاة نافر؛ 
گوسیندان پرا کنده. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). |الغتی است در ناثر: شاة نافر+ 
گوسپندی که لاغر شود و چون عطه کند از 
بینی وی چیزی بیرون ریزد. (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب السوارد) صاحب تاج 
العروس آرد: شاة نافر؛ لغة فى ناثر و هی التی 
تهزل فاذا سعلت انعر من انفها شسی». (تاج 
العروس). و بدین‌طریق واضح است که مولف 
منتهی‌الارب را در ترجمه سهوی رخ داده 
است و دیگران نیز از وی نقل کرده‌اند. 
||غالب. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم 


فرمانروا. (ناظم الاطباء). غالب در منافرة؛ 
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی داشت 
وافر و طبعی تافر. ( گلستان). ج. تفر نفر. 
افراختن. [ت تَّ] (مص منفی) نیفراختن. 
مقابل افراختن. رجوع به افراختن و فراختن 
شود. 
نافراختنیی. ات تَّ] (ص لاقت) که ازدر 
آفراختن نست. نیفراختنی. مقابل اقراختنی. 
رجوع به افراختنی شود. 
نافراخته. ات ت /ت] (نمف مرکب) 
ناافراخته. نیفراخته. نیفراشته. افراخته‌ناشده. 
مقابل افراخته. رجوع به افراخته شود. 
نافراشتن. (ف ت ] (مص منفی) نافراختن. 
ناافراشتن. نیفراشتن. رجوع یه افراشتن و 
فراشتن شود. 
نافراشتنی. (ت ت] اص ق ابلت) 
ناافراشتی. نیفراشتنی, نافراختتی. 
نافراشته. [ق ت /ت] (ن‌سف مرکب) 
نیفراشته. نیفراخته. ناافراشته. ناافراخته. 
نافراهم. ات ] (ص مرکب) فراهم‌نيامده. 
فراهم‌ناشده. پرا کنده. مقایل فراهم. رجوع به 
فراهم شود. 
نافرحام. (ق] اص مرکب) ناتمام. (ناظم 
الاطباء). که فرجام ندارد. بی‌فرجام. بی‌پایان. 
که او را انتهائی نبود. تمام‌ناشده. به اتمام 
نارسیده. ابتر. اتمام‌نایافته. ||بدعاقت. (ناظم 
الاطباء). کی که نکوئی آخر کار نداشته 
باشد. (آنندراج) (غياث اللغات). نحس. 
مشووم. (از منتهی الارپ). بی‌سران‌جام؛ 
حوس؛ مرد نافرجام و شوم داشته شده. 





(متهی الارب)* 
ین( دو چیزم بر گناه انیختد 
بخت تافرجام و عقل نامام 
از بس که سیاه‌بخت و نافرجامم 
در خواب ندیده روز هرگز شامم. 
محتشم کاشانی. 
|[بی‌اثر. نا کارساز, نا کارگر.بی‌تيجه. بهوده. 
بی‌فایده. (ناظم الاطباء). لغو. (ترجمان القران) 
(دهار): اللفو و اللفا؛ سخن نافرجام. (الامی 
قى الاسامی). اتهجیل؛ سخن نافرجام 
شنوانیدن. (تاج المصادر بهقی): 
هیچ دانی که چیست دخل حرام 
یا کداست خرج نافرجام. شاف 
|| عمل قبیح و خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). 
نافرجام گفتن. ات گ ت ] (مص مرکب) 
لغو گفتن. (دهار). فحش گفتن. (از معجم 
اللغة). رفت. لاغیه. لفی. (مجمل اللة) (تاج 
المصادر بهقی). قذع. (زوزنی) (تاج المضادر 
بهقی). ناسزا گفتن. بیهوده گفتن. 
نافرحا م‌گو. [تَ ] (نف مرکب) که لفو گوید. 
که بیهوده گویذ. که سخن لغو ادا کند: 
طلب کردند نافرجام‌گوئی 
گره‌پیثانشی آژنگ‌روئی. نظامی, 
ناف رحا مگونی. ات ] (حاص مرکب) 
عمل نافرجام‌گو. بیهوده گویی. رجوع به 
نافرجام‌گو شود. 
ناف رجامی. [ف ] (حامص مرکب) حالت و 
چگونگی نافرجام. رجوع به نافرجام شود. 
|ابی‌پایانی. بی‌انتهایی. انجام نداشتن. پایان 
نسداشستن. |ابسدعاقیتی. بسدسرانجامی. 


سعدی. 


بی‌سرانجامی. فرجام نداشتن. بی سر و 

سامانی: 

چون حاصل کار ماست نافرجامی 

تن دردادیم نیک در بدنامی. 

کمال‌الدین اسماعیل. 

نافرخ. (فز ر ] (ص مرکب) که فرخ نبود. 

مشووم. شوم. تامیمون. نحس. امیارک. که 

فرخنده و فرخ و میمون تست. مقابل فرخ* 

مخالفان تو بی‌فرهند و بی‌فرهنگ 

منازعان تو نافرخند و نافرزان. بهرامی. 
از این نافرخ اختر می‌هراسم 
فاد طالعش را می‌شناسم. 


r 


نظامی. 


.. رجوع به فرخ شود. 


نافرخندگی. زت خ د /د] (حسامص 
مرکب) شأمت. نامبارکی. مقابل فرخندگی. 
رجوع به فرخنده و فرخندگی شود. 

نافرخنده. (ف خ د /<] (ص مرکب) 
نامبارک. نامیمون. شوم. صیشوم. مشووم. 
نحس. مقایل فرخنده. رجوع به فرخنده شود. 
نافرخیی. (تز ر] (حامص مرکب) فرخی 
نداشتن. نامبارکی. نامیمونی. نحوست. 
شومی. مقابل فرخی: 


نافرمان. ۲۲۱۹۹ 
که‌اين اختران گرچه فرخ‌بی‌اند 

ز نافرخی نیز خالی نیند. 

تا شاهیاز بیضه شاهی گرفته مرگ 
نافرخی به فر همای اندرآمده. 
||بدبختی. شوربختی: 

بیانی که باشد به حجت قوی 

ز نافرخی باشد ار نشنوی. نظامی. 
نافوژان. (ف] (ص مسرکب) که فرزان 
یست. که فرزانگی ندارد. نافرزانه. جاهل. 
آنکه حکیم نیست. (یادداشت مؤلف): 
مخالفان تو بی‌فرهند و بی‌فرهنگ 

معادیان تو نافرخند و نافرزان. بهرامی. 
نافرزانگی. [ت ن /ن] (حامص مرکب) 
نابخردی. بی‌عقلی. نادانی. مقایل فرزانگی. 
حالت و صفت نسافرزانه. ||ببهوشی. 
ناهوشیاری. مستی: 

چو ساقی در شراب آمد به نوشانوش در مجلس 
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه. سعدی. 
نافرزانه. [ف ن / :] (ص مس رکب) 
ناهوشمد. ناهوشیار. ||نابخرد. جاهل. نادان. 
مقابل فرزانه به‌معنی حکیم و دانشمند و عاقل 
و داآنا. 

نفرستادن. رجوع به فرستادن شود. 
نافرستادنی- [فب ر د] (ص لباقت) که 
درخور فرستادن نیت. که فرستادن را 
نشاید. مقابل فرستادنی. رجوع به فرستادنی 
شود. 
نافرسد‌نی. [ف س د] (ص لساقت) 
تافرسودنی. رجوع به نافرسودنی شود. 
نافرسودگیی. اف د /د] (حامص مرکب) 
فرسوده نبودن: مقابل فرسودگی. 
نافرسودن. [ف د] اسص منفی) مقابل 
فرسودن. رجوع به فرسودن شود. 
نافرسودنی. ات د] (ص لب‌اقت) که 
فرسودگی پذیرد. که فرسوده نشود. مقایل 
نافر سوده. [ت د / د] (نسف مرکب) 
فرسودناشد اودر کل رک با 
فرسوده شود. 

نافرمان. (ت] (ص مرکب) آنکه امتال 
نکند. (آنندراج). طاغی. (دهار). یاغی. 
طاغی. غيرمطيع. سرکش. (ناظم الاطباء). 
کنود. قروف. عقق. عاق. طمل. (از مسنتهي 
الارب). عاصی. عصی. متمرد. سرکش. 
گردنکش.که فرمان نکند. که فرمان نبرد؛ 
دختری که داشت به نکاج من درآورد. 
دختری بسدخوی ستتیزه‌روی نأفرمان. 
(گلستان). و چون عاصی و نافرمان پوده‌اند 
آنقدر که خواسته‌اند استخراج کرد‌اند. (تاریخ 
قم ص ۱۶۶). 

چون ز آتش می‌شود پشت کمان سخت نرم 


۰ نافرمان, 


جر ان 


در سر مستی چرا آن شوخ نافرمان‌تر است. 


(تاریخ بیهقی). و آن فرشتگان که از زبانة 


صائب (از آنندراج). ر آتش آفریده شده بودند بر روی زمین 


دل | گرسر کشد از خط بپارش تو به زلف 
چاره زنجیر بود بندة نافرمان را. یعما, 
- اسب نافرمان؛ حرون. سرکش. 

- تفس تافرمان؛ تفس سرکش: و محتمل 
است آنکه یکی را از درویشان نفس افرمان 
قضای شهوت خواهد. ( گلتان). 

||فاسق. (رنجنى). فاجر. (منتهی الارب). 
نافرمان. [ف] (() گلي است که آن را زبان 
به قفا گویند. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). 
افرمانیردار. تب ] (ص مرکب) عصی. 
(از زمخشری). که فرمان‌بردار نیست. عاصی. 
نافرمان. سرکش. طاغی. 

نافرمانبرداری. لت ب] (حامص 
مرکب) عمل نافرمان‌بردار. طفیان. تمرد. 
عصیان. سرکشی. نافرمانی. اطاعت نکردن؛ 
بدخوئی و ستیزه‌روئی آغاز نهادند و 
ن‌افرمان‌برداری و زب ان‌درازی گسرفتند. 
( گلتان). 

افرمانبرداری کردن. (ت بُ ک د] 
(مص مرکب) فرمانبرداری نکردن. اطاعت 
نکردن. سرکشی کردن. عصان ورزیدن. 
طغیان کردن. نافرمانی کردن. تمرد کردن. 
نافرمان پذ یر. [ت پٍ] (ص مرکب) غیر 
مطیع. رام‌ناشدنی. سرکش. طاغی و یاغی: 

به دزدی هندویت راگر نگیرم 

چو هندو دزد نافرمان‌پذیرم. نظامی, 
نافرمان پذ بری. [فَ پ] (حامص 
مرکب) سرکشی. طغان. عصیان. فرمان‌پذیر 
نیودن. عدم اطاعت. 

نافرمان شدن. [ت ش د] (مص مرکب) 
استعصا. عصیان کردن. سرکشی کردن. طاغی 
و یاغی شدن, فرمان نبردن. متمرد شدن؛ و 
فتح به بست به خالد آندر نافرمان شده بود 
خالد از فراه به بست شد. (تاریخ سیستان). 
نافومانیی. [ف] (حامص مرکب) سرکشی. 
طغیان. مخالفت. عدم اطاعت. (ناظم الاطباء). 
رهق. طنو. طنی. (منتهی الارب). عقوق. 
عصیان. عتو. اباء. گر دنکشی. تمرده 

از حد و غایت نافرمانی درمگذر 

که پدیدارست انداز؛ تافرمانی. منوچهری. 
||عصیان. (رنجنی) (منتهی الارب). معصیت. 
عصیان. (سامی). گناء: 

گرچه نافرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب 
هرچه هتم همچنان هتم به عفو امیدوار. 

سعدی. 

نافرمانی کردن. اف کَ د] (مص مرکب) 
اطاعت نکردن. (ناظم الاطباء). سرکشی. 
سرپیچی. گردنکشی, طفیان. فرمان نبردن. 
تمرد؛ ا گر مقدمان نافرمانی نکر دندی همه 
ترکستان را بدین لشکر بتوانستمی گرفت. 


نافرمانها سی‌کردند و خونها می‌ریختند. 
(قصص الانبیاء ص ۱۷). عزرائیل گفت ای 
زمین تو مرا به آن کسی سوگند می‌دهی که مرا 
فرستاده است من خود نافرمانی نمی‌کنم. 
(قصص الاباء ص۹). بر وى حسد بردند و 
پیش کسری گفتند که او نافرمانی می‌کند. 
(قصص‌الانبیاء ص ۲۲۵). اول انک تافرمانی 
کردند و عاملان مأمون را فرمان نمی‌بردند. 
(تاریخ قم ص۱۶۲). اوامر او را نافرمانی 
می‌کردند تا او را معزول کردند. (تاریخ قم 
ص ۱۰۲). قدم از جای برنگرفت و نافرمانی 
کرد. (تاريخ قم ص۲۲۸). ||معصیت. 
(ترجمان القرآن). عصیان. (ترجمان القرآن) 
(دهار): بار خدایا به تو گرویدیم دیگر 
ناقرمانی نمی‌کنيم. (قصص الانبیاء ص ۱۳۶). 
و شکی به دل درآرد که چرا تافرمانی کردم. 
(مجالس سعدی). 
نافرموده. [ف د /د] اف مرکب) 
نفرموده. مقابل فرموده. رجوع به فرموده 
شود. 
فافر و ختن. [ ف ت ](مص منفی) نفروختن. 
مقابل فروختن. رجوع به فروختن شود. 
|آناافروختن. مقابل اقروختن. 
نافرو ختنی. (فْ ت ] (ص لاقت) که ازدر 
فروش تیت. که نشایدش فروخت. که 
نتوانش فروخت. مقابل فروختنی. ||که ازدر 
افروختن نیست. ناافروختنی. مقابل 
افروختتی. رجوع به افروختنی شود. 
نافروخته. (ت ت / ت ] (ن‌سف مرکب) 
نفروخته. به فروش پارسیده. فروخته‌ناشده. 
||یفروخته. افروخته‌ناشده. 
ناف روز. [ف ] (ترکیب اضافی, ! مرکب) 
میانة روز. (آنندراج). کنایه از ظهر است. 
نیمروز. 
فافرة. (ف ر ] (ع [) خویشان و نزدیکان مرد. 
(منتهی الارب). خویشان و نزدیکان شخص. 
(ناظم الاطباء): نافرةالرجل؛ اسرته و ف صیلته 
التى تفضب لفضبه. (معجم متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد). 
نافرهختگی. رت وت /ت] (خاص 
مرکب) حالت و چگ ونگی نافرهخته. 
آدپ‌نا گرفتگی. گستاخی. نافرهخته پودن. 
رجوع به نافرهخته شود. 
نافرهخته. [ف هت / ت ] (ن‌مف مرکب) 
ادب‌نا گرفته. متیر تا دنبه ادپ‌ن‌ادیده. 
تعلیم‌نیافته. ریاضت‌ندیده. ناآموخته: ربض؛ 
شتر نافرهخته. (السامی فى الاسامی). |[مردم 
بی‌ادب و زشت‌روی باشد. (برهان). بی‌ادب. 
(آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. 
(از ناظم الاطباء). زشتخو. بی‌تربیت. بدمنش* 


ناف زدن. 

زشت و نافرهخته و نابخردی 

آدمی‌رویی و در باطن ددی. 
طیان (از آتدراج). 
|| صاحب برهان قاطع به‌متی بی‌ادبی و 
زشترویی نیز آوردة است اما بر اساسی 
نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب 

است. (حاشیه برهان قاطع ج معین). 
افرهنحه. (ف دج /ج] (ص مرکب) 
زشت و بی‌ادب. (رشیدی). رجوع به فرهنجه 
و فرهنچیدن شود. 
نافریدن. [تَ 5] (سص مفی) مسخفف 
نیافریدن. مقابل افریدن؛ 


نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی 
داربا و دلفریب و دلواز و دلستان, 

منوچهری. 
طبل ر کی سود دارد ولوله 
چون به اول نافریدندش دوال. انوری. 
شیر بی دم و سر و اشکم که دید 
این چنین شیری خداهم نافرید. مولوی. 


نافریدنی. (ت د] (ص لیاقت) نیافریدنی. 
ناآفریدنی. مقابل آفریدنی. رجوع به آفریدنی 
شود. 
نافر یده. [ف د / د ] (ن‌مف مرکب) نیافریده. 
آفریده‌ناشده. غیرمخلوق. خلقت‌نشده. 
ناموجود. مقابل آفریده. 
ناف زدن. (ر 12 (مص مرکب) ناف بریدن. 
(برهان قاطع), قطع کردن ناف طفل وزائیده. 
(غیاث اللفات). بریدن ناف نوزاد. بريدن 
روده‌ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان 
لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل 
آن‌زمان کز روی فطرت تاف من زد مادرم. 
خاقانی. 
-زده بودن ناف کی یا چیزی بر صفتی یبا 
کاری؛ جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن 
صفت در وجود وی. مقدر و معن بودن آن 
کاروی راء 
سینه خوش کن که ناف روی زمین 
هست بر محنت و عذاپ زده. مجر بیلقانی. 
ناف پر این شغلشان زده‌ست زمانه 
خاک چنین شفل خون آهوی نافست. 
خاقانی. 
می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده‌ست 
برد سرزنش تو ز سر کار مرا. خاقانی. 
ناف تو بر غم زدند خون خور خاقائیا 
کانکه‌جهان را شناخت غمگین شد جان او. 
خاقانی. 
چند کشی بهر شکم از گزاف 
گرنزدت دایه بر این شیوه ناف. 
حرص تو لقمه نه به انصاف زد 
دایه ترا بهر شکم ناف زد. 
په وصفش خرد بست نقش ضمیرم 


ی 


جام 


ناف زمین. 
به مدحش زد اندیشه ناف زپانم. 


طالب آملی (از آنندراج). 


ناف زمین. [ف ر] (تسرکیب اضافی. ! 


مرکب) ناف خا ک.شکم خا ک. ||مرکز زمین: 
دهلیز سراست ناف فردوس 

چون ناف زمین ميان کعبه. خاقانی. 
||(خ) ناف ارض. کنایه از كبة معظمه. 
(برهان قاطع). مک معظمه, برای ایتکه 
ملمانان تمام روی زمین در نماز رو به آن 
می‌کنند پس در مان زمین واقع شده که ناف 
مجازا به‌معنی میان است. (فرهنگ نظام), 
رجوع به ناف ارض و نیز رجسوع به غیاث 


اللفات شود؛ 

عالم تر دامن خشک از تو يافت 

ناف زمین نافة مشک از تو یافت. نظامي. 
سر نافه در یت اقصی گشاد 

ز ناف زمین سر به اقصی نهاد. 


نافزوده. اف د /د] (ن‌مف مرکب) نیفزوده. 
افزوده‌نشده. مقابل فزوده. رجوع به فزوده 
شودء 
وآنچه نابوده نافزوده بود 
نافزوده چگوته فرساید. ناصرخرو. 

فاقزة. (فِ ز] (ع !) واحد نوافز است. رجوع 
به نواقز شود: نوافزالدابة؛ پایهای ستور. 
(منتهی الارب). قوائمهاء واحدتها: نافزة, 
(ممجم متن‌للفة). و معروف نواقز است [به 
قاف ] .(اقرب الموارد) (از معجم متن‌اللغة). 

نافس. [ف ](ع ص) بدچشم. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). عائن. (معجم 
متن‌اللغة) (اقرب الموارد). صائب بالعین. آنکه 
چشم می‌زند. (از اقرب الموارد). ||پنجم از 
تیرهای قمار. (منتهی الارب). پنجم تر از 
تیرهای قمار. (آنتدراج). یر پنجم از قمار. 
(مهذب الاسماء): لافس من سهام الميسر؛ 
الخامس او الرابع. (معجم متن‌اللقة). ||نفیی. 
مرغوب. (از متن‌اللفة): شىء نافس؛ رفع و 
صار مرغوبا فیه و کذلک رجل تافس و نفیس. 
ج» نفاس. (معجم متن‌اللفة). ||زن زچه. (ناظم 
الاطاء). 

تاف شب. [ف ش ] (تسرکیب اضافی, | 
مرکب) کنایه از نصف شب است. (برهان 
تاطع) (انجمن آرا). تصف شب. (ناظم 
الاطیاء). دل شب 
اگرناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم 
مرا در ناف شب دانم بهشتی اشکارست این. 

خاقانی. 
فافشة۔ [ف ش ] (ع ص) نفاش. شترانی که 


شبانگاه بدون نگهبان چرا کنند. (از معجم . 


5 


شود. 


ناقض. [ف ] (ع ص, () تب‌لرزه. (آنسندراج) 


(مسهذب الاسماء) (ستهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رعدةالحمی. (معجم متن‌اللغة). تب 
سرد. (ذخيرة خوارزمشاهی). تب‌لرزه, مذکر 
اید و یقال: اخذته حمی بنافقض و حمی نافضص 
بالاضافه و الوصف. (متهی الارب) (از معجم 
متن‌اللفة) (اقرب الموارد). 
نافطة. اف ط ] (ع ص, () کف نافطة؛ کف 
دست ابله کرده و شوخ‌بسته. (منتهی الارب). 
تفیطة. منفوطة. دستی که بر اثر کار فسروان 
قرحه و ابله براورده باشد. (از معجم 
متن‌اللغة). |ابز ماده» يا از اتباع است عافطة 
راء يقال: سا له عافطة و لانافطة. (سنتهی 
الارب). ماعزة. (اقرب الموارد) (معجم 
متن‌اللغة). ماله عافطة و لانافطة؛ نیت او را 
چیزی. (از صنتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
||إرغوة ناقطة؛ ذات نفاخات. (معجم متن‌اللغة) 
(اقرب الموارد). ||بز و گوسفد که دفعه‌دفعه 
کمیز اندازد. (منتهی الارب). هر بز ماده و 
گوسدی که دفعه به دفعه کمیز اندازد. (ناظم 
الاطباء): عنز نافطة؛ ای تتفط ببولها. ای تدفعه 
دفعا. (اقرپ الموارد). 
فافع. [ف ] (ع ص) اسم فاعل است از نفع 
به‌معنی آن که معاونت می‌کند کسی را در 
وصول به خیر. (از معجم متن‌اللغة) 
|اسوددهنده, (الامى فى الاسامی) (مهذب 
الالسماء). سوددهنده. سودبخش. 
(مهذب‌الاسماء) سودمند. مفید. بافایده. یکار. 
(ناظم الاطياء). نفع دهنده. سودرساننده. 
(فرهنگ نظام). فایده‌بخش. مقابل مضر و 
ضار و ضاری؛ 
لاید بودش عمری افزون ز همه شاهان 
از اول و از آخر از تافع و از ضاری. 
منوچهری. 
دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود 
دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود. 
منوچهری. 
و اوست نافع و ضار آفرینند؛ حرکات و 
سکنات. ( کاب القض ص ۴۴۴). ||داروشی 
که‌پیماری را برطرف کند و تابود سازد. (ناظم 
الاطباء): داروی نافع؛ دوای سفید و موثر و 
بهبودبخش و معالج. ||موافق. خوب. نیک. 
(ناظم الاطیاء). سازگار. ملایم طبع و مّاج. 
|(اصطلاح علوم عقلی و حکمت) آنچه 
مطلوب بنالشر است قاع و انج مطلوب 
بالذات است خیر گویند. (فرهنگ علوم عقلی 
ص ۵٩۰‏ از شفای ابن سنا ج ۲ ص 4۵۷۶. 
فافع . [فی ] ((ج) نامی از نامهای خدای تعالی. 
(مهذب الاسماء). از اسماء خدای تعالی است 
به‌معتی آنکه می‌رب‌اند تفع را به هر کس که 
بخواهد از مخلوقاتش. (از اقرب الموارد). 
نافع. [فِ ] ((خ) روسستائی است به یمن. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از مخالیف 


نافع YT!‏ 
یمن است. (معجم البلدان). 
فاقع. [ف ] ((خ) نام زندانی است بنا کردة 
علی‌بن ابی‌طالب. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). زندانی است که امیرالسومنین 
علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام از نی بنا کرد. (از 
معجم متن‌اللغة). 
فافع (ف ] (اخ) نام فرزندی است که از سمه 
مادر زیادین ابیه در خانة حارث‌ین کلده ثقفی 
متولد شد واو را زياد به فرزندی قبول کرد. 
رجوع به تاریخ حبیب‌السیر ج۲ ص ۱۱۷ 
شود. : 
ناقع. [ف ] (اخ) ابن ابی‌نعيم. رجوع به ناقع 
عبدالرحمن‌بن ابی‌تعيم در این لغت‌نامه و نیز 
رجوع به المصاحف ص ۱۴۳ و سيرة عمرین 
عبدالعزیز ص ۲۹۴ شود. 
ناقع. [ف ] ((خ) ابن ازرق حنفی, از ابطال و 
شجاعان عرب و ریس فرقه ازارقه است. 
وی به دوران عبداله‌بن زیر در بصره و اهواز 
دعوی خلافت کرد و خود را امیرالمومنین 
خواند و در یوم‌الدولاب به سال ۶۵ ه.ق.در 
نزدیکی اهواز کشته شد.! رجوع به تاریخ 
گزیده‌ص ۲۶۴ و الاعلام زرکلی ص ۱۰۹۴ و 
تاریخ حبیب‌السیر ج ۲ ص ۱۳۷ و خاندان 
نوبختی ص ۳۳و الکامل ابن‌اثیر ج ۴ ص ۹۵ و 
جوالیقی ص۲۸۹ و البيان و اتبسن ج۱ 
ص ۴۷ و العقد الفسرید ج۱ ص۱۷۱ و ج ۲ 
صص ۲۲۷-۲۲۲ شود. 
نافع. [ف ] (إخ) ابن پدیل‌بن ورقاء الخزاعی, 
از صحابة رسول الله است. وی را پیغمبر اسلام 
با منذرین عمرو با گروهی دیگر به تجد 
فرستاد و در آنجا کشته شد . رجوع به 
الاصابه ج۵ ص۲۲۴ و عسقدالفرید ج۳ 


۱- چون یزید بر بصره مسلط شد گروهی از 
مردم بصره که نه نت به ال علی محبتی داشتند 
ونه نیت به بنی‌امیه. علم مخالقت افراشتند و 
به جانب اهراز رفتند و نافع‌ین ازرق را به 
ریاست خود برگزیدند و فرقة ازارقه پدید آمده 
عبیذ ال زیاد والی بصره یکی از سرداران خود 
را به نام عبیداثه اسلم مأمور تعقیب ازارقه کرد. 
اما ابن‌اسلم شکست خورده بازآمد و کار نافع 
بالا گرفت» سپس به دستور عبیداله زبیر 
حارث‌بن عبداثه مخزومی والی بصره شد و 
مهلپ‌بن ابی‌صفره ازدی را به جنگ نافع فرستاد 
و به دست وی نافع کشته شد و مرقة فتلة ازارفه 
فروخوابید. رجوع به از عرب تا دیالمه ص۴۵۷ 
و ۴۵۸ شود. 

۲-به روایت قاضی شهاب‌الاین عسقلانی 
ملف الاصابه, این ایات را اين‌رواحة در مدح 
کته مر 

رحم‌الله نافع‌ین بدیل 

صابراً صادق الحدیث آذا ما 

ماا کثر القوم قال قول السداد. 


۳۳۳۲ نافع. 


ص ۲۳۲۳ شود. 
فاقع. [ف] (إخ) اين جبیربن مطعم النوفلی, 
تابعی و از علمای قریش است. وی به سال 
٩‏ د.ق. درگدشت. (از حبیب‌السیر ج۲ 
ص۱۶۹ رجوع به المصاحف ص۱۱۸ و 
العقد الفرید ج۲ ص ۶۰و ج۳ ص ۳۶ و الان 
و این ج۲ ص ۱۷۲ و نیز رجوع به ابومحمد 
تافع‌بن جبیر در این لفت‌نامه شود. 
ناقع. (ف ] (إخ) ابن حارس‌بن کلده اشقفی, از 
صحابه است. رجوع په الاصابه ج۵ ص ۲۲۴ 
و ۲۲۵ و ال قدالفرید ج۵ ص۲۸۹ و ج۷ 
ص۱۴۷ شود. 
فاقع. [ف ] ((خ) ابن زیدالحمیری, از صحابه 
است. رجوع به الاصابه ج ۵ ص ۲۲۵ شود. 
ناقع. [ف ] (اخ) ابن سرجس, مکنی به 
ایوسعید. رجوع به ابوسعید نافع. در این 
لفت‌نامه شود. 
فافع. [ف ] ((خ) ابن سلیمان العبدی. صحابی 
است. وی به دوران کسودکی به خدمت 
رسول‌اله رسید. رجوع به الاصابه ج۵ 
ص ۲۲۵ شود. 
ناقع. [ف ] ((خ) ابن سهل‌الانصاری الاشهلی, 
از صحابه است و در یمامه کشته شد. رجوع 
به الاصابه ج ۵ ص ۲۲۵ شود. 
ناقع. اف ] ((خ) ابن ظریب‌بن عمروبن 
نوفل‌بن عبدمناف نوفلی, از صحابه است. به 
روایت هشام‌بن الکلبی و العدوی وی برای 
عمرین خطاب کتابت قرآن می‌کرد و په قول 
الیلاذری برای عشمان کتابت مصحف مي‌کرد 
رجوع به الاصابه ج ۵ ص ۲۲۶ شود. 
فاقع. [ف ] (إخ) ابن عبدالحارت‌بن حبالةبن 
حسان الخزاعی. وی از کبار و فضلای صحایه 
است و از رسول‌اله حدیث کند و طفل و 
دیگران از وی روایت کرده‌اند. اببن‌سعد او را 
در ردیف اصحابی ذ کر کرده است که در 
یوم‌الفتح اسلام آوردند. عمربن. خطاب او را 
امارت مکه داد و به روایت بخاری در صحیح 
وی دارالجن را در مکه از صفوان‌ین اميه 
برای عمر خریداری کرد. (از الاصابه ج۵ 
ص ۲۲۶. 
فاقع. [ف ] ((خ) ابن عبدالرحم‌بن اب یمم 
مکنی به ابوروّیم امام اهل مدینه و یکی از قراء 
سبعه است. به روایت اصمعی و نیز حافظ 
ابونعیم در تاریخ اصفهان. اصل وی از اصفهان 
است و در مدینه زیت و در همانجا په سال 


۹ ه.ق. درگذشت. وی قرآن را در نزد : 


خود میمونه مولای امسلمة همر حضرت 
رسول قرائت کرد و فرا گرفت و دو تن به 
نامهای «ورش» و «قالون» راوی او بودند. (از 
وفیات الاعیان ج۵ ص ۵) (الاعلام زرکلی 


ص ۱۰۹۴) (تاریخ گزیده ص۷۵۹ (تاریخ . 


حییب‌السیر ج۲ ص ۲۲۶). و نیز رجوع به 


ابن‌خلکان ج۲ ص۲۷۹ و فهرست این‌ندیم و 
ذکراخبار اصفهان ج۲ ص۳۲۶ و الصلل 
السندسیه ج۲ ص ۱۵۶ شود. 
فاقع. [في] (إخ) ابن عبدالقیس الفهری. برادر 
مادری عاص‌بن وائل, و از اصحاب پیغمبر 
اسلام است. وی در فتح مصر با عمروین 
عاص همراه بود. رجوع به الاصابه ج۵ 
ص ۲۲۶ شود. 
فافع . [ف ] ((خ) ابن عبدالله خزاعی. وی به 
عهد عمرین خطاب حکمران مکه بود. رجوع 
به از عرب تا دیالمه ص۲۰۹ و نیز رجوع به 
تافع‌بن عبدالحارث در این لفت‌نامه شود. 
نافع. [ف ] (إخ) ابن عبدعمروین عبداشبن 
نضلة از صحابه است. رجوع به الاصابه ج۵ 
ص ۲۲۶ شود. 
فافع. [ف ] ((خ) ابن عتبقین ابی‌وقاص‌بن 
زهرةبن کلاپ‌بن اخی‌سعد. از اصحاب پیغمبر 
است و در روز فتح مکه اسلام آورد. (از 
الاص‌به ج۵ ص ۲۲۶) (تساریخ گزیده 
ص ۲۴۰). 
فاقع. [ف ] ((خ) ابن عجیرین عبدیزیدین 
عبدالمطلب‌ین عبدماف القرشی» از اصحاب 
است. رجوع به الاصایه ج ۵ص ۲۲۶ شود. 
نافع. [ف ] (إخ) ابن علقمة. از صحابه است. 
رجوع به الاصابه ج ۵ ص ۲۲۷ شود. 
نافع. [ف ] ((خ) ابن علقمةین صفوان الکتانی. 
وی از طرف عبدالملک‌بن مروان امیر مکه 
بود. (از الاصابه ج۵ ص ۲۲۷). 
فافع. [فِ ] ((خ) ابن عمر قرشی جمحی مکی. 
از حانظان حدیث و به عهد خویش محدث 
مکه بود و در همانجا به سال ۱۷٩‏ ه.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ص ۱۰۹۳ از 
تذکرة الحفاظ ج ۱ص ۲۱۳). 
ناقع. [ف ] (إخ) ابن غیلان‌بن سلمة الثقفی. از 
اصحاب پغمبر است و در واقع جندل کشته 
شد. رجوع به الاصابه ج ۵ ص ۲۲۷ شود. 
نافع. [ف ] (إخ) ابن کیان الثقفی, صحابی 
است. رجوع به الاصابه ج۵ ص ۲۲۷ شود. 
نافع. (ف ] ((خ) ابن مالک. تابعی است. 
رجوع به ابوسهیل نافع‌بن مالک‌بن عامر در 
این لغت‌نامه شود. 
نافع. [فب ] (اخ) ابن مالک اصبحی: رجوع به 
ابسوسهیل نافع‌بن مالک اصبحی در این 
لخت‌نامه شود. 
نافع. [ف ] (زخ) ابن مسمودالقفاری, صحابی 
است. رجوع به الاصابه ج۵ ص ۲۲۸ شود. 
فافع. [ف ] (اخ) ابن هشامین حکیم‌ین حزام. 
از صحایة پیغمیر و از راویان حدیث است. به 
روایت حمدالله مستوفی وی در روز فتح مکه 
اسلام آورد. رجوع به تاریخ گزیده ص ۲۴۰ 
شود. 


ناقع. [ف ] ((خ) ابن هلال بجلی. از اشراف و 


نافع آمدن. 

شجمان عرب است وی به سال ۶۱ه.ق.در 
واقعة کزبلا ملازم رکاب امام حسین‌بن على 
بود و با دشمنان آن حضرت جنگید و په دست 
شمربن ذی‌الجوشن کشته شد. (از الاعلام 
زرکلی ص ۱۰۹۴ از تذکرةالصفاظ ج۱ 
ص ۲۱۳). 
نافع. [ف ] ((خ) ابوالائب. از موالی پیغمبر 
اسلام است. رجوع به تاریخ حبیب‌السیر ج۱ 
ص۴۲۸ شود. 
نافع. (ف ] (إخ) ابوطیبالحجام. از صحابه 
است. رجوع به الاصابه ج۵ ص ۲۲۹ شود. 
نافع. [ف ] (اخ) ابوعبدائّه نافع. وی مولای 
عبدالله‌بن عمر, اصلا دیلمی و از کار تابمین و 
از ثقات محدثان است. اهل حدیث در حق 
وی گفتهاند: «روایت شافعی از مالک و مالک 
از تافع و نافع از عبداث‌بن عمر سللةالذهبی 
است به برکت جلالت قدر هریک ازیین 
راویان». وی مدتی به فرمان عمربن 
عبدالعزیز به مصر رقت و مصریان را فقه 
آموخت. اخبار وی فراوان است. وفات وی 
به سال ۱۱۷یا ۱۲۰ ه.ق.اتفاق افتاده است. 
(از وفیات الاعیان ج ۵ ص۴) (الاعلام زرکلی 
ص ۱۰۹۴ از تهذیب ج ۱۰ ص 4۴۱۲ و نیز 
رجوع به تاریخ حبیب‌السیر ج۲ ص ۱۸۲ و 
تاربخ گزیده ص ۲۵۴ و عیون الاخبار ج۱ 
ص۰ ۰ وج ۲ ص ۵۲ شود. 

ناقع. [ف ] (إخ) ابوهرمز. تابعی است. رجوع 
به ابوهرمز نافع در این لفت‌نامه شود. 

ناقع. [ف) (إخ) سعیدبن محمد القرطبی, 
مکنی به ابوعشمان. نحوی است. وی از 
ابوالحن انطا کی علم نحو می‌آموخت. (از 
روضات الجنات ص ۲۱۲). 
قافع» [ف ] (اخ) مولی غیلان‌ین سلمة القفی, 
صحابی است. وی غلام غیلان بود و از نزد 
مولایش فرار کرد و به خدمت رسول‌الّه رسید 
واسلام آورد و پس از آنکه غیلان نیز 
مسلمان شد پیغمبر اسلام افع را یه او مسترد 
گردانید.رجوع به الاصابه ج ۵ ص۲۲۹ شود. 
تافع آمدن. [ف م5) (مص مرکب) 
سودمند آمدن. مفید افتادن. ||مو ثر افتادن. اثر 
بخشیدن. اثر کردن. فایده بخشیدن: از وعده 
و وعید سخن راند و به لطف و عتف اعذار و 
انذار مقدم داشت و هیچگونه نافع نیامد. 
(ترجم تاریخ یمینی ص ۱۵۷). 


۱-مولف نفائس الفنون آرد: نافع‌ین نعیم امام 
اهل مدینه... و اصل او از اصفهان بود و کنیت او 
اب‌ورویم و به قولی عبداله وبه قولی 
ابوعبدالرحمن و به قولی ایوالحن, و او در 
مدینه سنۀ ست و به قولی سبع و به قولی سنه 
تسم و ستین و مأئة در ایام خلافت هادی وفات 
یافت. (از قم اول نفائس الفتون ص 1۶۱). و 
نیز رجوع به همین کاب ص ۱۶۲ شرد. 


ناف عالم. 
ناف مالچ. [ف ل] (ترکیب اضافی, | مرکب) 
مرکز عالم. مرکز زمین. ||(اخ) به‌معنی ناف 
زمین امت که کنایه از مکۀ معظمه باشد. 
(برهان قاطع). مك معظعه. (غیاث اللغات). 
ناف ارض. تاف زمین. رجوع په ناف ارض 


ID 


شود؛ 

قدم بر سر ناف عالم نهاد 

بی نافه کز ناف عالم گشاد. 

تظامی (از فرهنگ نظام). 

در اف عالمی دل ما جای مهر تست 

جای ملک مان مصسکر نکوترست. خاقانی. 
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش 

آخاق وصف ناف مشک تار کرد.. خاقانی. 
ناقع) لا قرع. اف عُل آز] (إخ) رجوع به 
ابومحمد نافع در این لغت‌نامه شود. 
نافعالجوهری. [فِ عل ج ] (اخ) ابن 
منوت جر یکلی ب دابوق لا 
در سال ۴۱۹ ه.ق.به تجارت به اندلس آمد. 
او راست: الاستبصار فى اعسقادات. در پنج 
جزء. (از معجم الموّلفین ج ۱۳ ص ۷۵). 
نافع لحبشی. [ف عل ح ب ) (ا) از 
اصحاب پیغمبر اسلام است. وی یکی از 
هشتاد نفری بود که از حه به خدمت 
حضرت رسول رسیدند و اسلام آوردند. 
رجوع به الاصابه ج ۵ ص۲۲۸ شود. 
نافع الحجام. [فٍ عل جج جا) (اج) 
رجوع به نافع. ابوطیبه شود. 

نافع الحمیری. [ف عل چ ی ] (اخ) ابن 
عبدالّه حمیری صنعانی یمنی," محدث است و 
به سال ۲۱۱ ه.ق.درگذشت. او را در حدیث 
ص ۷۵. 

اقعلرواسی. [فب عر رو وا) (إخ) از 
اصحاب پیغمیر اسلام است. رجوع به الاصابه 
ج۵ ص۲۲۹ شود. 

نافع باهلی. اف ع ه] ((ج) رجوع به 
ابوغالب نافع الخاط در این لغت‌نامه شود و 
نیز رجوع به منتهی‌الاارب و تاج‌العروس شود. 
ناف عروسان. [فِ ع](۱مرکب) تسمی 
شیرینی. (یادداشت مولف). 

ناقع شدن. اف ش د] (مص مرکب) سفید 
افتادن. مؤثر اتادن. اثر کردن. نافع آمدن. 

- نانع شدن دارو؛ موثر افتادن آن. رجوع به 
نافع آمدن شود. 

|| خوب کردن. به کردن. نفع کردن. فایده 
نمودن. (ناظم الاطاء). 

ناقع طباخ. [ف ع طب با] (إخ) رجوع به 
نافع قمی شود. 


نافع قمی ٠‏ اف ع قم می] (إٍخ) از شاعران 


قرن یازدهم است و به روایت نصرآبادی «به 
طباخی مشفول بوده همتش به آن راضی 


نشده... این بیت را گفته بود: 

یک سر رشته وجود و سر دیگر عدم است 
نیست قرقی به میان این چه حدوث و قدم است. 
و به. خدمت مولانا عبدالرزاق آمده که بیتی 


نافلة. ۲۲۲۰۳ 


حسدویه از او. (از الانساب سمعانی ص ۱ 

فافقة. [ف ق ] (ع ص) تأنیث نافق. رجوع به 
نافق شود. امرده: جرور نافقة؛ مد (ذیبل 
اقرب الموارد). رجوع به تافه شود. 


گفته‌ام و معنی آن را نمی‌دانم آخوند شرحی بر نافکان. اف ] ((خ) دی است از دستان 


ان بیت نوشته.» او راست: 

کردی‌تو به من آنچه مرا بود سزاوار 

من هیچ نکردم که سزاوار تو باشد. 

به ترک آرزو دل شهرة ایام می‌گردد 

نگین دل کنده چون گردید صاحب نام می‌گردد. 
با هرکه حرف دوستی اظهار می‌کنم 

خواییده دشمنی است که پیدار می‌کنم. 
رجوع به تذکر؛ نصرابادی ص ۲۶۶ و 
آتشکد؛ آذر ص ۲۴۱ و قاموس الاعلام ج ۶ و 
تذکره شمع انجمن ص ۴۶۵ شود. 

نافعة. (ف ع)(ع ص, () تأنیث نافع. ||آنچه 
که‌بدان متفع شوند. (از اقرب الموارد). رجوع 
به تافع شود. ||حجامت مان دو کتف. (ناظم 
الاطاء). . 

نافعی. [ف ] (ص نبی) منوب است به 
نافع قاری معروف قرآن. (از سمعانی). 

نافعیة. [ب عی ی] ((خ) نام فرقه‌ای از 
خوارج که معروفند به ازارقه و انتسابشان به 
نافع‌بن ارزق است. (از سمعانی). رجوع به 
نافع‌ین ارزق شود. 

نافق. (ف] (ع ص) نسمت فاعلی از تفق 
رجوع به نفق شود. ||رایج. (ناظم الاطباء) (از 
معجم‌متن اللفة). مقایل کاسد. (اقرب الموارد) 
(از المنجد). روان. (دهار). رواج. رائج. رواد 
||فروختنی. حاضر و آماده برای فروختن. 
(ناظم الاطباء). ||اسب یا دیگر چارپاهای 
مرده: نقق القرس و سار البهايم: مات. فهو 
نافق و هى نافقة. (ممجم متن‌اللفق). 

نافقاء . [ف) (ع !) یکی از مسوراخهای 
کلا کموش که نهان دارد آن را و دیگری را 
ظاهر کند. (منتهی الارب) (از معجم متن‌اللفت) 
(از اقرب الموارد). و گویند که چون از جانب 
قاصعاء آیند به نافقاء سر زند و بیرون رود. 
(منتهی الارب). یکی از دوسوراخ و روزنة 
لانه موش که چون از یک سوراخ او را تعقیب 
کند. از سوراخ دیگر [نافقاء ] بیرون اید و 
فرار کند. سوراخ موش دشتی, (مهلاب 
الاسماء). ج نوافق. 

نافقان. [ف ] ((خ) از قرای مرو است و تا 
مرو شش فرسخ فاصله دارد. رجوع به معجم 
الیلدان و الاناب سمعانی ص ۵۵۱ شود. 

فافقافی. [ف ] (ص نسبی) منسوب است به 
نافقان از قرای سرو در شش‌فرسخی. (از 
سمعانی). 

نافقانی. [فب] ((ج) مسحمدین عییدتبن 
حمادین... سمیدالازدی نافقانی. وی از 
صباح‌ین موجی روایت کند و ابورجا محمدپن 


قنقری علا واقع در بخش بوانات و سرچهان 
شهرستان آیاده, در ۸۴هزارگزی شمال غربی 
سوریان, در جلگه معتدل‌هوانی واقم است و 
۵ تن سکنه دارد. ابش از قنات است و 
محصولش غلات و حبوبات و میوه‌هاء شفل 
امالی زراعت و باغبانی و صنعت دستی 
ایشان قالی‌بافی است. راه فرعی دارد. (از 
فرهنگ جغرافیای ایران ج ۷ ص ۲۳۲). 
ناف گسیختن. اگ ت | (مص مرکب) ناف 
افتادن. (فرهنگ نظام) (از آتدراج). رجوع به 
ناف افتادن شود؛ 
ز سهم کمان رنگ خورشید ريخت 
زیم سنان ناف گردون گیخت. 
قدسی (از فرهنگ نظام). 
ناقلة. (ف ل] (ع !) غنیست. (سنتهی الارب) 
(انندراج) (معجم متن‌للفة) (المنجد) (اقرب 
الصوارد) (ناظم الاطباء). |[فرزند فرزند. 
(ترجمان علامه جرجانی), نواسه. (مهذب 
الاسماء). نییره. (منتهی الارپ) (آندراج) 
(ناظم الاطباء). ولدالولد. (معجم مت‌اللفة) (از 
اقرب المسوارد) (الصنجد). نوه. نواسه. 
فرزندزاده. بچه‌زاده. قال اله تعالی: و وهبا له 
اسحق و يعقوب نافلة. (قرآن ۷۲/۲۱ 
||دهش. (مسنتهی الارب). عطیه. (المنجد) 
(منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطیاء) 
(اقرب الموارد). هر عطیه‌ای که تبرع جوید 
بدان بخشنده‌اش از صدقه یا کار خیر. (از 
معجم متن اللغة). عطیه و پخشخش غیرواجب. 
(غياث اللفات). ج. نوافل: هو کتیرالشوافل؛ 
کثیرالعطایا و لفواضل. (المنجد). ||عبادتی که 
واجب نبوده‌است. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). انجام دادن آنچه که عمل بدان 
بر تو فرض و واجب نباشد. (از المنجد). آنچه 
که زائد بر فریضه باشد. (از اقرب السوارد). 
عبادتی که پر بنده واجب نباشد. (غیاث 
اللغات) (از معجم‌متن اللفة). طاعت که نه 
فریضه بود. (السامی). طاعتی که فریضه 
نباشد. (ترجمان علامه جرجانی). ما تفعلوا 
مما لایجب. (اقرب الموارد). تطوع. طاعتی که 
نه فریضه بود و نه سنت. طاعت زیاده. طاعت 
افزونی. (یادداشت مولف). ج نوافل. 
- نماز تافله؛ نماز سنت که واجب نباشد. 
نمازهای مستحبی زیاد است و آنها را تافله 
گویند.در میان نمازهای نافله به نافله‌های 
شبانه‌روز بیشتر سفارش شده و آنها در غیر , 
روز جمعه سی‌وچهار رکمند. هشت رکمت 
آن نافلة ظهر. هشت رکعت نافلا عصر. چهار 


۴ نافله گزار. 


رکعت نافلة مغرب» دو رکفت نافلا عشاء 
یازده رکست ناقله شب و دو رکمت نافلۀ صبح 
و چون دو رکمت نافلة عشاء بنابر احتياط 
پاید نشته خوانده شود یک رکعت حاب 
می‌شود و در روزهای جمعه بر شانزده رکمت 
ناقلة ظهر و عصر چهار رکست اضافه می‌شود. 
از یازده رکعت ناف شب هشت رکعت ان 
باید به نیت تافلف شب و دو رکمت آن به نیت 
نماز شفع و یک رکعت آن به نیت نماز وتر 
خوانده شود. نمازهای نافله رأامۍ‌شود نشته 
خواند و ناقلة ظهر و عصر و عشاء را در سفر 
نباید خواند. (ذخرةالباد آیت‌اله فيض چ قم 
ص :)۸٩‏ 
خدایگان جهان مر نماز ناقله را 
به جای ماند و بت از پی فریضه ازار. 
ابحنيقة اسکافی (از تاریخ ببهقی ص ۲۸۰). 
ای طاعت تو فرض و دگر نافله‌ها 
وز بخشش تو قافله در قافله‌ها. معودسعد. 
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی 
با چارده مه فرضی بگذار به صبح آندر. 
خاقانی. 
هر ساعت به طاعت مشفول شدی و افله‌ای و 
تطوعی برآوردی. (سندیادنامه ص ۱۹۱). 
- امعال: 
فریضه چون آمد نافله برمی‌خيزد. 
نافله گزار. اف ل / لگ ] (نف مرکب) آنکه 
نماز تافله گزارد. که نماز نافله خواند. رجوع 
به نافله شود. 
فافوخ. (ع ل) به لفت اهل بغداد بيخ سوسن 
صحرائی است و زنان به جهت فربهی په کار 
برند. (برهان قاطع) (آنتدراج). نافوخ در بغداد 
ریش گلایل ! را گویند. «ابن البیطار»: اصله 
یسمی الافوخ بالنون يغداد و تتعمله اللساء 
كرا بغداد للمن و فی غمر الوجه لتحسینٍ 
اللون و هو عندهم کثیر یباع منه الصن يابا 
بثلثة دراهم. (حاشيةُ برهان قاطع ج معین). 
اصل السوس. (ناظم الاطباء). 
نافه.(ت / ف ] (() پهلوی: نانک" (ناف), 
بلوچی: نایک : ناقگ : ناقغ ° (ناف)» کردی: 
نابک * (ناف)؛ ارمنی: پک"( کیسه مشک 
اففانی دخیل: نافه "( مشک ایضاً 
کردی:ناوک" (ناف) نفک ".نفک" 
E‏ ناوک" E‏ لری: ووک" 
( کیسه‌ای مشکین به اندازۀ تخم‌مرغی که زیر 
پوست شکم آهوی ختا [غزل‌السک ] نر ۱۶ 
قرار دارد و در آن مشک وجود دارد). (از 
برهان چ ممن حاشية ص ۲۱۰۱). خریطه یا 
کیسه‌ای که در آن مشک می‌باشد. (ناظم 
الاطباء). به‌معنی مشک است که از ناف آهوی 
ختائی و چینی حاصل شود (آنندراج) 
(انجمن آرا). نافقة. نافجه. (ستهی الارب). 
فاره. فارتالسک. وعاءالسک: 


به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی 


هم ایچ کم نود بوی گنده از بغلت. عماره. 


شود در جهان چشمه اب خشک 


ندارد به نافه درون بوی مشک. فردوسی. 

زبس ناف مشک و چینی پرند 

ز ارایش روم وز بوم هند. فردوسی. 

به پستانها در شود شیر خشک 

نباشد بتافه درون بوی مشک. . فردوسی. 

چو مشک بویا لیکش نافه بود ز غژم 

چو شیر صافی و پستانش بود از پاشنگ. 
عسجدی. 

شبگیر کلنگ را خروشان بینی 

در دست عبیر و اف مشک به چنگ. 
منوچهری. 


نافة مشک است هرج آن بنگری در بوستان 
دانه در است هرچ آن بنگری در جویبار. 


منوچهری. 


ته نافه بیارد همه آهوئی 

ته عنبر فشاند همه چوذری. 
پنجاه نافة مشک. (تاریخ بهقی ص ۲۹۶). 
شمرده شد از نافه سیصدهزار 
صد از سل زعفران شصت بار. 
این گنده پیر راز کجا عنبر 
پشکی است خشک ناف تاتارش. 


ناصر خسرو. 


پارة خون بود اول که شود ناف مشک 
قطرء اب بود ز اول لولوی خوشاپ. 


نیم چو آهو کز کشور دگر بچرد 


نهد معطر نافه به کشور دیگر. مهو دسعل. 


زاب و آتش زیان پذیرد مشک 


نافة مشک راچه تر و چه خشک. بنائی. 


نافه شد خا ک‌به پازار تو نشگفت که خود 


ناف خلق تو بریده‌ست بدین سیرت و راه. 


اخیکتی. 


ور یک نسیم خلق تو بر پیشه بگذرد 

از کام شیر نافه برد آهوی تار. انوری. 

نشود مشک اگرچند فراوان ماند 

جگر سوخته در ناف آهوی تتار. انوری. 

آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت 

کز خا ک چمن آب بشد عبر و بان را. 
انوری. 

لک از آن در خطم که از خط تو 

نافه‌ها رایگان همی ریزد. خاقانی. 

مهره نگر گو مباش اقعی مردم‌گزای 

تافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین. 

خاقانی 

صح بی منت از برای دلم 

نافه‌ای داشت رایگان بگشاد. خاقانی 

خواجه چين چو نافه بار کند 

مشک راز انگزه حصار کند. نظامی 


آهو و روباه در آن مرغزار 


منوچهری. 


اندی. 


نافه. 


نافه به گل داده و نیفه به خار. نظامی, 
ملک چون آهوی نافه‌دریده 
عاب یار آهوچشم دیده. نظامی. 
چون صبا چا ککرد دامن گل 


نافه‌ها مشک در گریبان یافت. عطار. 
از یی که سر زلفش در خون دل من شد 
در نافة مشک‌افشان دل گشت جگرخوارش. 
عطار. 
صدنافه به باد داده کاین بوی من است 
آتش به جهان درزده کاین خوی من است. 
کمال‌الدین اسماعیل, 
مویت خونی که آید از نافه برون 
رویت مشکی ناشده در نافه درون. 
کمال اسماعیل. 


ما نامه به وی سپرده بودیم 


او نافه مشک اذفر آورد. سعدی. 
خورد این آب گرم و سبز؛ خشک 

چون بوزاندت چو ناقة مشک. اوحدی. 
نافه از مشک چون تھی سازند 

بوی خوش می‌دهد. نیندازند. اوحدی. 


به بوی نافه‌ای کأخر صا زآن طره بگشاید 

ز تاب جعد مثشکینش چه خون افتاد در دلها. 
حافظ. 

ز رشک زلف سياه تو خورد چندان خون 

که‌نافه هم به جوانی سفید شد مویش. 


صائب. 
هر طرف ناقۀ دل بود که می‌ریخت په خاک 
هر گره کز سر زلف تو صبا وامی‌کرد. 

ات 
کس نافه ارمغان نبرد جاتب ختا. قاآنی. 
مطلب بوی نافه از مردار. مکتبی. 


زلف مشکین تو هرجا که شود الیهس ا 

نکهت از نافة چين منقعل آید بیرون. حزین. 
- نافه‌بندی کردن در چین موی؛ گیسوان 
پرشکن را به عطر آغشتن و خوشبو ساختن: 


کند نافه‌بندی چو در چين موی 
نهد مشک راکهتر از خاک‌کوی. 
- نافه‌خر و ناقه‌فروش؛ آنکه ناقه خرد و 
فروشد؛ 
مشک بر گشت خا ک عودی‌پوش. 
نافه خر گشت باد نافه‌فروش. نظامی. 
Racine de glaieul.‏ - 1 
۰ - 3 ۰ - 2 
2۰ - 5 ۰ - 4 
napak.‏ - 7 ۰ - 8 
۰ - 9 ۰ - 8 
.۰ - 11 ۰ - 10 
۰ .+ 13 ۷ - 12 
nauk, 15 - naook.‏ - 14 
Musk deer.‏ - 16 


نافة اهو. 
- نافه‌دار؛ آنکه دارای نافه است؟ 
از آهوی چشم نافه‌دارش 
هم نافه هم اهوان شکارش. 
چو دید اهوی دشت را نافه‌دار 
نفرمود کاهو کند کس شکار. 
نافه‌دم؛ خوشیو ماد نافه: 
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خال‌ها 
سیب برهنه‌ناف بین نافه‌دم از معطری. 
خاقانی. 

هیچ‌گه بر چین زلف کا کلش نگذشت باد 
کزبرای بوشتاسان نافه‌زاری بوده‌است. 

نظامي (از آنندراج). 
= زافه شب 
ز آتش خورشید شد ناقة شب نم‌سوخت 


قوت ازان یافت روز خوش‌دم ازان شد بهار. 


خاقانی. 
ناف شب را چو زد سیمین کلید 
مشک تر در پرنیان پنمود صبح. خاقانی. 
= نافه‌صفت؛ مانند ناقه. همچون نافه؛ 
نرمی دل می‌طلبی نیفه‌وار 
نافه‌صفت تن به درشتی سپار. نظامی. 
|اشکم یا پوست شکم از هر حیوانی. 


|| خرتوب و جوزق. (ناظم الاطسباء). 
|ام جموعة سرچم‌های گیاه. (لفات 


نافة آهو. [ف / في ي ] (ترکیب اضافی. | 


مرکب) ناف مشکین آهو. تافه: 


خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او 

شیرمردان را از ناف آهو کم نیست. خاقانی. 

هنرت مشک نافه اهوست 

چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. 

نافة اهو شده‌ست ناف زمین از صبا 

عقد دوپیکر شده‌ست پیکر باغ از هواء 
خاقانی. 

نغ روبه چو پلنگی به زیر 

نافة آهو شده زنجیر شیر. نظامی. 

رجوع به نافه شود. 


||کنایه از موی خوشبوی باشد که زلف و 
کاکل معشوق است. (انتدراج). رجوع به نافه 


5 


شود. 

نافه‌بوی. (ت /ف] (ص مرکب) 
خوشبوی. معطر: 

بر عیش زدند ناف عالم 

| کنون که بهار نافه‌بوی است. خاقانی. 


||کایه از گنده‌دهان است یعنی شخصی که 
دهان او پوی کند. (برهان قاطع). کنایه از 
گنده‌دهن, چه بوی ذات نافه گند می‌باشد از 
جهت آنکه پوستی است متعفن. (آنندراج). 
کنایه از گنده‌دهن. (انجمن آرا)؛ 

هم‌نشینی که نافه‌بوی بود 


خوبتر زانکه یافه گوی‌بود. نظامی, 


نظامی. 


تظامی. 


||کنایه از سخن‌چین. (انجمن آرا). سخن‌چین 
و نمام را گویند. (از برهان). نمام و سخن‌چین 
را گویند که سخنی را پرا کنده کند چنانکه نافه 
پوي را پرا کنده‌کند. (از موید الفضلا). 
نافه زدن. ات /ف ر د ] (مص مرکب) ناف 
زدن. ناف بریدن؛ 

قابله بهر مصلحت بر طفل 

وقت ناقه زدن ن‌خشاید. خاقانی. 
ناف هفته. [ف دت / ت ] (ترکب اضافی, 
! مرکب) کنایه از روز سه‌شنبه است که در 
وسط هفته واقع است. (برهان قاطع). روز سه 
شنبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء): 

فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است 
روزی که هت از شب قدری خجته‌تر ا. 

انوری. 

روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است 


ناف هفتهست | گرغرء ماه رجب است. 


انوری. 
از دگر روز هفته أن په بود 
ناف هفته مگر سه‌شنبه بود. نظامی. 


ناف هفته بد و از ماه صفر كاف و الف 

که‌به گلشن شد و این گلخن پردود بهشت. 
حافظ. 

نافه کش. اف / ف ک /ک ] (نف مرکب) 

آنکه افة مشکین با خود دارد. که ناقه با خود 

دارد. آهوئی که ناف مشکین دارد. 

نافه کشی. [ت /ف ک /ک] (حسامص 

مرکب) عمل تاقه کشس.صفت آهوی نافه‌دار 

هر آهو که با داغ او زاده بود 

ز ناقه کشی‌نافش افتاده بود. نظامی. 

ناقه گسا. [ت / فی گ ] (نف مرکب) آنکه نافة 

گشودن‌نافه هوارا مشک[ گین و معطر می‌کند. 

نافه گشائی. [ت / ف گ ] (حامص مرکب) 

عمل تافه گشای. سر نافه بازکردن. مجازا, 

کردن‌هوا. 

- نافه گشائی‌کردن؛ نافه را باز کردن. کنایه از 

عطر افشانی کردن: 

چون صبحدم عید کند نافه گشانی 

بگشای سر خم که کند صبح‌تمائی. خاقانی. 

به ادب تافه گتائی‌کن از ان زلف سیاه ي 

جای دلهای عزیز است به هم برمزنش. 
حافظ. 

نافه گسای. (ت / فی گ ] (نف مسرکب) 

تاقه گشا. عطرافشان. که هوا را معطر صی‌کند. 

که‌فضا را خوشبوی و عطرا گین‌کند. رجنوع 

به ناقه گشاشود: 

بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون 

کا تش و مشک زد بهم ناقه گشای صبحدم. 
خاقانی. 

دستم از نامة او نافه گشای‌سخن است 


نافه‌مو. ۲۲۲۰۵ 


کآهوی تبت توران به خراسان یابم. خاقانی. 


بر سواد بنفشه غالیه‌سای, نظامی. 

عطهای ده ز کلک نافه گنای 

تا شود باد صبح غالیه‌سای. نظامی. 

آهوی شب چو گشت نافه گشای 

هوا میح‌نفس گشت و باد نافه گنای 

درخت سز شد و مرغ در خروش آمد. 
حافظ. 

مودگانی بده ای خلوتی نافه گنای 

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد. 

حافظ. 

آفرین بر قلم نافه گشایت صائب 

که‌ز تردستی او ملک سخن آباد است. 
صائب. 


نافه گشودن. [ت / ف گ د] (مص مرکب) 
گشودن‌نافه. باز کردن نافه. باز کردن سر نافه. 


مجازاء به‌معتی مشکین کردن هوا: 
هر نافه که می‌گشود از ان زلف 
خون در دل آهوان چین داشت. 
طالب آملی (از آنتدراج). 


افهم. [ت ] (ص مرکب) نادان. بی‌عقل. 
(آنندراج). ایهم. (از منتهی الارب). نفهم. 
نافة مشکت. [ت / ف ي م /0] (تسرکیب 
اضافی, [مرکب) تافجه. فارة‌السک. (السامی 
فى الاسامی). نافجة. (دهار). لبيخة. (منتهی 
الارب). نافه؛ 

نافة مشکم که گر بندم کنی در صد حصار 


سوی جان پرواز جوید طیب جان‌افزای من. 


خاقانی. 
چون نافة مشک شب بوزد 
ہی عطه که آن زمان زند صبح. ‏ خاقانی. 
چندین هزار ناف مشک امد را 
بر مجمر نیاز به یکدم بسوختم. خاقانی. 


و رجوع به نافه و ترکیبات آن شود. 

ناف مشک یافتن. [ت /ف ي م/م 2] 
(مص مرکب) کنایه از بلندآوازگی و نیک‌نامی 
و شهرت یافتن و نام نیک به هم رسانیدن. 
(برهان قاطع). کنایه از بلندآوازه شدن و 
نافه‌مو. [فَ / ف ] (ص مرکب) پیری که 
موهایش مثل موی نافه سفید شده باشد. 
(آندراج). رجوع به نافه شود. 





۱ -و سایق بر این رسم کرده بودند که در آن 
روز [سه شنبه ] ملرک و امرا به می خوردن و 
عشرت مشفول می‌شدند و از زحمات کناره 
می‌جستند» فریدالدین کاتب در این باب گفته: 
غم این غم است و بس که ز من فوت می‌شود 
در بزم صدر عالم رسم سه‌شبهی. 

(از فرهنگ نظام) (از آنتدراج) (از انجمن آرا). 


۶ افهمیدن. 


نافهمیدن. ات د] (مص مفی) ندانستن. 


رجوع به قاپیدن و قاپیدنی شود. 


درنیافتن. مقابل نهمیدن. رجوع به فهمیدن | تاقادر. [د] (ص مرکب) عاجز. ناتوان. که 


شود. 
نافهمیدنی. [ف د] (ص لساقت) مقابل 
فهمیدنی, رجوع به فهمیدنی شود. 
ناقهمید ه. اف د / د ] (ن‌مف مرکب) مقابل 
فهمیده. رجوع به نهمیدن و فهمیده شود. 
نافه‌ناف. [ت /ف] (| مسرکب) عبارت از 
آهو ی مشکین است. (آنندراج). رجوع به نافه 
شود. 
نافی. (ع ص) مستفی. (اقسرب الموارد) 
(المنجد). ||نفی‌کند». 
ناقیة. [ی) (ع ص) نفی‌کننده. تأنث نافی. 
رجوع به تافی شود. 
حروف نافیه. رجوع بهمین کلمه شود. 
- لاء تافیه؛ و آن بر چند وجه است: ۱-برای 
نفی جنس و در این صورت عمل آن عمل 
«ان» است. ۲- به‌معتی لیس. ۳- برای عطف 
مانند: جاء زید لا عمرو. ۴- جواب منفی در 
پاسخ سوّال. چنانکه گویند: اجاء‌ک زید؟ و در 
جواب گوئی «لا»» یعنی لا لم‌یجتنی. 


ناق. (ع 4 شکاف‌مانندی در بن گوشت بر" 


انگشت و بن گوشت پار؛ زیر انگشت خنصر 
و مقدم» رش دست و بند پنجه و هرجای که به 
صورت شکاف ماند چون شکم آرنیج و بن 
دمغزه. (منتهی الارب) (از انندراج). چين و 
شکاف‌ماتندی که در کف ست و در مابین 
انگشت نر در مقدم رش دست و بند پسنجه 
می‌باشد. و هرجائی از بدن که شه آن باشد 
مانند شکم آرنج و بن دمغزه. (ناظم الاطباء). 
شبه مشق بين ضرة الابهام و اصل ألية لخنصر 
فى متقبل بطن الساعد بلزق الراحة و کذلک 
کل موضع مثله فى بطن المرفق و فى اصل 
العصعص. ج, نیوق. (اقرب الصوارد) (معجم 
متن‌اللغة). ||ج ناقه, آبله که بر دست برآید. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). بثره و خراشی که در 
دست براید. (ناظم الاطاء). بثر او شبه بغر 
یسخرج بالید. (اقرب الصوارد) (از معجم 
متن‌اللغة). ج ناقة. رجوع به ناقه شود. 
|ارخته‌ای که در موخر سم اسب بود. (اقرب 
الموارد) (معجم متن‌اللفة). ج. نیوق. 
اقابل. [ب ] (ص مرکب) آنکه قابلیت و 
لياقت ندارد. (ناظم الاطباء): 
ولی چون اتفات مقبلانست 
چه غم آن را که از ناقابلانست. وصال. 
ااکه استعداد پذیرفتن ندارد. (بادداشت 
مواف): که قابل و پذيرانيت. ||مزجاة. 
اندک. حقیر. اندک‌بها. کم‌ارزش. بی‌ارزش. 
غیرقابل توجه: هدية ناقابل. |[بی‌عقل و 
بی‌کفایت. (ناظم الاطباء). 
ناقا پیدنی. [3] (ص لیافت) که قاپیدن را 
نشاید. که نتوانش قاپید. مقابل قاپیدنی, 


قدرت ندارد. که قادر نیست. که قادر به انجام 
کاری نیت. مقابل قادر. رجنوع به قادر شود. 

ناقادری. [د] (حامص مرکب) ناتوانی. 
عجز. عدم قدرت. صفت و حالت ناقادر. 
رجوع به ناقادر شود. 

فاقب, [ق ](ع ص) آنکه نقب می‌کند و دیوار 
را سوراخ میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). اسم فاعل است از تقب. رجسوع به 
نقب شود. | آنکه بحث می‌کند از خبر و 
می‌کاود آن را. (ناظم الاطباء). ||(ٍ) قرحه‌ای 
است که به پهلو براید. (از الصنجد). ناقبه. 
رجوع به ناقبه" شود. ||مرضی است انان را 
به سبب بسیار بر بتر خوابیدن . (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). رجوع به ناقبه شود. 

ناقمب. ( ] (اخ) ملف قاموس کتاب مقدس 
ارد: ناقب [به‌معنی مقاره ] با «ادامسی» ذ کر 
می‌شود و آن شهری است بر حدود «نفتالی» 
در ادامی. و برخی را گمان چنان است که 
ناقب شهری است غیر از ادامی و همان خرابة 
سیاده» است که به مسافت چهار ميل به 
جنوب طبریه واقع است. (از قاموس کتاب 
مقدس ص ۰۸۶۷ 

ناقبول. (ق] (ص مرکب) پذیرفته‌ناشده. 
قسبول‌ناشده. نامقبول. مردود. (از ناظم 
الاطباء). نامقبول. ناپندیده. (آنندراج), 
||نفرت و کراهت داشته شده. (ناظم الاطباء). 
||(ق مرکب) قبول‌نکرده. ناپذیرفته. پیش از 
آنکه قبول کند؛ 
خریداران که در بازار نازند 
غلامان ناقبول آزاد سازند. 

حکیم زلالی (از آنندراج). 

ناقبو لاندن. [ن 5] (مسص مس فی) 
ن‌اقبولایدن. مقابل قبولاندن. رجوع به 
قبولاندن شود. 

ناقبو لاندنی. [ق د] (ص لیاقت) 
ناقبولانیدنی. که قابل قبولاندن نیست. که 
توانش قبولانید. مقابل قبولاندنی. 

ناقیو لانده. [ق د /د] (ن‌مف.مرکب) 
قسبولانیده‌ناشده: ناقبولانده. رجوع به 
قبولانده و ناقبولانیده شود. ‏ * 

ناقبو لانیدن. ([ د] (سص منفی) مقایل 
قیولانیدن. رجوع به قبولانیدن شود. 

ناقبو لانیدنی. [ق د] (ص لافت) که قابل 
قبولانیدن نیست. مقابل قبولانیدنی, 

ناقبو لانیده. [ق 3 /د] (ن‌سف مسرکب) 
قسپولانده‌ناشده. مسردود. نامقبول. مقابل 
قبولانیده. رجوع به قبولانیده شود. 

فاقیة. [يٍ بَ] (ع !) ریش که بر پهلو برآید. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ناقب و ناقية, 
قرحه‌ای که از پهلو برآید و در شکم پیشروی 


ناقد. 


کند و سرش از درون باشد. (از معجم 
مت اللفة) (از اقرب الموارد). ریشی که بر پهلو 
برمی‌آید و بر شکم متولی میگردد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ناقب شود. ||بیمارئی است 
که به سب دير ماندن پهلو بر بستر حادث 
گردد.(منتهی الارب) (آنندزا اج). ناقب و ناقبة, 
داء للانسان من طول الضجعة. (افرب 
الموارد). بیماری که عارض انسان میگردد از 
دير ماندن پهلو در بتر. (ناظم الاطباء). 
فاقد. ی ] (ع ص) سره کنند؛ درهم‌ها. (ناظم 
الاطباء). تمیزدهند؛ ميان پول سره و ناسره. 
(فرهنگ نظام). صراف. (از سمعانی). 
سیم‌گزین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللفات). 
سره کنتنده درم و دیتار. (غياث اللغات) 
(آتندراج). صیرفی. (از الانساب مسمعانی). 


سره گر. نقاد؛ 

آتش دوزخ است ناقد عقل 

او شناسد ز سیم پا ک‌نحاس. ناصرخرو. 
گروهی شراب را محک مرد خوانده‌اند و 
گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش. 


(نوروزنامه). و هرگاه که بر ناقدان حکسیم و 

استادان مبرز گذرد به زیور مزور او التفات 

ننماید. ( کلیله و دمنه). 

گفت صراف قضا ای شیخ گر تاقد منم 

در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود. انوری. 

صدق او نقدی است اندر خدمتت نیکوعیار 

چند بر سنگش زنی گر ناقدی داری بصیر. 
انوری. 

ین که زحمت کم کنم توعی ز تشویر است از آنک 

نقدهای بس تفایه‌ست آن و ناقد ہس بصیر. 


انوری, 
در میان ناقدان زرقی متن 
با محک ای قلب دون لافی مزن. مولوی. 
بد نباشد سخن من که تو نیکش گونی 
زر که ناقد پسندد سره باشد منقود. سعدی. 
کاین‌بزرگان هترشناسانند 
ناقدانند و زرشاسانند. 1 


|| سخن‌سنج. ناقد الشمر و الکلام. آنکه استوار 
و نااستوار سخن را تمیز دهد. نقاد. منقد. 
منتقد. اسم فاعل از تقد است. رجوع به نقد 
شود. ج. قاد تقد 

نیت در علم سخندانی و در درس سخا 


مفتثی چون تو مصیب و نأقدی چون تو بصیر. 


سوزنی. 
شاید ار لب په حدیث قدما تگخایند 
ناقدانی که ادای سخن ماشنوند. خاقانی. 


حدیث) در علم حدیث. این لفظ بر جماغتی 


۱-داء يأخذ الانان من طول الفجعة و لمله 
ما یسمونه فروح‌الفراش. (معجم متن‌اللغة). 


نائد هروی. 
اطلاق میود که نقاد و حافظ حدیث‌اند به 
دلیل آشنایی و معرفتی که به احادیث دارند و 
نقدی که در شناختن صواب ان از ناصواب به 
عمل مي‌آورند. (از الانساب سممانی ص 
۱ 
اقد هروی. اي د ور] ((ج) مولف تذکرة 
صح گلشن ‏ او را از موزون‌طبعان هرات 
دانسته و این بیت را از وی تقل کرده است: 
هوس می است و نقلم ز دو لمل فتنه جوئی 
چه بلا خیال خامی چه کشنده آرزوئی. 
بیش از این اطلاعی از حال او به دست نیامد. 
ناقدی. [ق] (ص نسبی) موب است به 
ناقد که صیرفی باشد. (سمعانی). 
اقدی. [ق) (حامص) عمل ناقد. رجوع به 
ناقد شود. 
ناقدی. قٍ] (اخ) اسماعیل‌ین عبدالوهاب 
ناقدی. مکی به ابوايراهيم. از راویان حدیث 
است و در قرن چهارم هجری مبزیسته. (از 
الانساب سمعانی). 
فاقو. [ی ] (ع ص) تیر که بر نشانه رسد. 
(منتهی الارب) (آنتدرا اج) (از المنجد) (از ناظم 
الاطباء). تر که بر هدف اصایت کد یا تیر که 
از هدف نگذرد". (از معجم متن اللغة). 
||نویسندة بر سنگ. (فرهنگ نظام). || آنکه 
زمین را می‌کند و سوراخ می‌کند. الذی ینقر 
الارض و يثقب. (معجم متن اللفة). |[زنده ؟. 
|إزتدة عود و دفآ. ||سوراخ‌کدة با منقار ۵ 
(فرهنگ نظام)۔ اسم فاعل از نقر است. رجوع 
به نقر شود. ج, نواقر. ||(() چنگ. (الامی). 
فاقرة. [ق ر] ((خ) مسوضعی است. (منتهی 
الارب). موضعی است بین مکه و بصره. (از 
ممجم متن اللفة). 
اقرة. (ي ر) (ع ص) تأنيث ناقر است. 
(اقرب الموارد) (المجد). رجوع به ناقر شود. 
ج. نواقر. |[() بلاء سختی. |[مصییت. رنج. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء), 
مصیبت. (معجم متن اللغة). ||داهية. (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللقة) (المنجد). |احجت. 
(مستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(ممجم متن اللغة). الحجة المصيبة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). *دلیل راست و درست. 
برهان راست و استوار برابر با واقع. 
|| مخاصمه. (از السجد). يقال: بینهما ناقرة؛ ای 
مراجعة فی الکلام؛ یعنی سخن را به هم 
بازم‌گردانند. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
بیتهم ناقرة و نقرة؛ مراجعة فی الکلام:(اقرب 
الموارد). ينهم ناقرة؛ مراجعة فى الکلام و 
مخاصمة. (المنجد). جر و بحث. مافخه. ج 
نواقر. 


ناقز. [تي] (ع ص) عطاء ناقز؛ دهش ۱ 


هیچکاره. (متهی الارب) (آنندراج). دهش 
بهوده و هیچکاره. (ناظم الاطباء). التاقر من 


العطاء؛ الخضیی و هو ذوناقز, (سعجم متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). عطاء ناقز و ذونافز؛ 
خلیس. (المنجد). 

تاقزة. [ي ] (ع ص) تأنیث ناقز است. 
(اقرب الموارد) (العنجد). رجوع به ناقز شود. 
|() هر یک از دست و پای ستور. (ناظم 
الاطباء). نواقز الدابه؛ قوائمها. (المنجد) (اقرب 
الموارد). ج. نواقز. رجوع به نواقز شود. 

ناقس. [قٍ] (ع ص) اسم فاعل از تقس است. 
(از اقرب الموارد). رجوع به نقس شود. 
|| حامض. (اقرب الصوارد) (از معجم معن 
اللغة) ۲ (المنجد). ترش و حامض. (ناظم 
الاطسباء). شراب ترش. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). یقال: لبن ناقس و شراب ناقس؛ 
حامض, (المنجد). شراب ترش. (مهذب 
الاسماء) 

ناقص. اق | (ع ص) ناتمام. مقابل کامل. 


(فرهنگ نظام) (آنندراج). ناتمام. نا کامل. 


(ناظم الاطباء). نا کامل. نیمه کاره. که کمی 
دارد. نادرست. که کم و کسری دارد. که تمام و 


کامل‌نیست: 

ناقص محتاج راکمال که بخشد 

جز گهر بی‌نیاز سا کن‌کامل. . ناصرخسرو. 

رفتی و با تو کمالی که جهان داشت ببرد 

گر جهان را پس از این ناقص خوانیم سزاست. 
انوری. 

مگر فضل من ناقص است از مه من 

بر او تکیه گاهی عجب کردمی. خاقانی. 


|ادرهم ناقص؛ درمی که وزنش تمام نباشد. 
(ناظم الاطیاء). خفیف غير تام‌الوزن. (اقرب 
السوارد) (المنجد). سکه‌ای که سپک‌تر از وزن 
معمول باشد و وزنش تام و کامل نباشد. چ» 
تقص. ||کلته. مقطوع. معیوب. چیزی که به 
حد کمال نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). که 
عیب و نقصانی دارد. به کمال نارسیده. 
عیبنا که 
در آفرینش تفی اگربودناقص ‏ , 
ریاضتش به کمالی که واجب است رس اند. 
خاقانی. 
بزم شراب بی مزۂ بوسه ناقص است 
پیش ای و عیش ناقص مارا تمام کن. 
صائب. 
ز آثار بدان چون قدر نیکان می‌شود پیدا 
در این عالم وجود ناقص ما هم به کار آید. 
غیرت همدانی. 
|[کم. (نصاب الصبیان). رجوع به ناقص كردن 
شود. ||نقصان‌یافته. (ناظم الاطیاء). کم‌شونده. 
(غياث اللغات)؛ 
خصم تو هت ناقص و مال تو زاید است 
کت بخت تابع است و جهانت ساعد است. 
منوچهری. 
مقدار شب از روز قزون بود و بدل گشت 


ناقص. ۲۲۲۰۷ 


ناقص همه این را شد و کامل همه آن را 

ِ انوری. 
رجوع به نقص شود. |اناازموده کار. 
بی‌وقوف. نادان. (ناظم الاطباء). ناپخته. 


نا کامل.بی‌کمال: 

بر تن ناقصان قبای کمال 

به طراز هنر ندوخته‌اند. خاقانی. 

گرناقصی ندید کمالش عجب مدار 

اول په ناقصان نگرد دهر کز نخضت 

انگشت کوچک است که جای حاب شد. 
خافانی. 

کاملی گر خا ک‌گیرد زر شود 

ناقص ار زر برد خا کتر شود. مولوی, 


|| (اصطلاح صرف) در اصطلاح علم صرف, 
ناقص یا منقوص با معتل‌اللام یا ذی‌الاریعه. 
لفظی است که فقط ^ لامالفعلش حرف علت 
باشد, | گر لامالفعل کلمه‌ای «واو» باشد آن را 
«ناقص واوی» گویند. مانند: «دعا» که اصل 
آن «دعو» و «عفاه که امل آن «عفو» و «غزا» 
که «غزو» است. و چتانچه لامالفعل حرف 
«یاء» باشد آن را «ناقص یائی» ناند. چون: 
«رّمی» که اصل آن «رَمَی» و «روی» که اصل 
آن «رَوَیَ» است. (از کشاف اصسطلاحات 
الفتون). |[(اصطلاح حکمت) در اصطلاح 
حکمت. ناقص متقابل کامل است. وجود 
ناقص مقابل وجود کامل است و ممکتات 
موجودات ناقص‌اند. (از دستور العلماء ج٣‏ 
ص ۳۹۳). الاقص هو الذی یحتاج الى امسر 
خارج یمده بالکمال ثل الاشیاء اى فى 
الکون. (فرهنگ علوم عقلی ص ۵٩۰‏ از 
اسفار ج ۶ص ۷۱. 
ناقص. [قِ ] (اخ) بدین لقب نامیده شد خلیقه 
ایوخالد یزیدین ولیدین عبدالسلک مروان 


۱-صبح گلشن ص ۴۹۹۔ 

۲-نقر الهم الهدف؛ اصابه و لم‌یفنه. 
(الم‌جد). 

۳-نقره نقرا؛ ضربه. (المنجد). 

۴-نقر العرد أو الاف؛ ضربه لیصوت. 
(المجد). 

۵-نقر الشی د؛ نقبه بالمتقار. (المجد). 

۶ -در المجد و اقرب الموارد: «الخصجة 
المصة» اما در فرهنگهای دیگر ناقره را 
(حجت ورمصیبت» معی کرده‌اند چنانکه 
گذشت. 

۷-نقس الشراب؛ حمض, فهو ناقس. (سعجم 
متن اللغة). 

۸-قید «فقط» از آن جهت است که تعریف 
«ناقص» از «لفیف» متمایز گردد. چه لفیف آن 
است که علاوه بر لامالفعل کلمه؛ یکی دیگر از 
دو حرف آن (عین‌الفعل با فاءالفعل) تيز از 
حروف علة باشد. 


۳۲۳۳۰۸ تاقص‌الاعضاء. 


ناقص‌عقل: 


اقل. 


ادم نساقم؛ خون تسازه. (منتهی الارب) 


قرشی اموی. وی به سال ۱۲۶ ه.ق.در دمشق 


به خلافت نشت و چهارده سال خلافت 


کرد(از الانساب سمعانی ص4۵۵۱. رجوع به" 


یزیدبن ولید در این لفت‌نامه و نیز رجوع به 
جهانگهای جوینی ج ۲ص ۲۶۴ شود. 
ناقص‌الاعضاء . ان سل ا] (ع ص 
مرکب) آنکه در اعضایش نقصی باشد. که یک 
یا چند عضوش ناقص يا معیوب باشد. 
مرکب) ناقص‌العضو. ناقص‌خلقت. آنکه در 
خلتش نقصی و عیبی باشد. که همه اعضای 
بدنش سالم و کامل و طبیعی نباشد. که در 
اندام کم و کری داشته باشد. که معیوب و 
ناقص افریده شده باشد. 
ناقص العضو. ي سل عضز] لع ص 
مرکب) انکه در عضوی از اعضای بدنش 
نقصی و عیبی باشد. 
ناق ص العقل. اي صُل ع] (ع ص مرکب) 
بی‌عقل. ابله. نادان. ناقص‌عقل. (از ناظم 
الاطیاء). کوتاه‌خرد. کم‌فهم. نافهم. 
= امعال: 
زن ناقص‌العقل است. 
ناقص‌اندام. [ق آ] (ص مسسرکب) 
ناقص‌عضو. ناقص‌السضو. ناقص‌الخلقد. 
ناقص‌خلقت. 
اقص خود. (ي خر (ص مرکب) بی‌عقل. 
نادان. ابله. کم‌فهم. بی‌شعور. بی‌ادرا کے 


نمی‌ترسی ای گرگ ناقص خرد 
که‌روزی پلنگیت از هم درّد؟ سعدی. 
اقص‌طینت. کی که نقصان ذاتی داخته 


یاشد. (آنندراج) (از بهار عجم). 
ناقص طینت. [ق ن] (ص مرکب) رجوع 
به ناقص خلقت و اقص‌الخلقه شود. 

ناقص عقل. [ق ع ] (ص مرکب) کمعقل. 
کم‌خرد. نادان. بی‌عقل. نقهم. کودن. ابله. 
احمق. کانا؛ 

زنان چون تاقصان عقل و دینند 

چرامردان ره انان گزیند؟ ناصرخرو. 
نشاید که پادشاه به گفتار زنی ناقص‌عقل 
التفات نماید. (سندبادنامه ص .)۷٩‏ لايق و 
موافق نمی‌نماید به ترهات ناقص‌عقلی و 
مموهات ناقض‌عهدی بر چنین سیاستی 
هایل... اقدام نمودن. (سندبادنامه ص ۸۵). و 
اباطیل اقوال کذاب ناقص‌عقلی آفتاب رای 
جهانآرای او را حسجاب تسواند کرد. 
(سندبادنامه ص ۲۲۶). 
پسران وزير ناقص‌عقل ' 
به گدائی به روستا رفتند. سعدی. 
ناقص‌عقلی. [ق ] (حامص مرکب) 
صفت ناقص‌عقل. رجوع به ناقص‌عقل شود. 
ناقص عقول. [ق ع ](ص مس رکب) 


که پیش صنم پر تاقص‌عقول 
بسی گفت و قولش نیامد قیول. 
رجوع به ناقص عقل شود. 
ناق ص کردن. اي کَ ذ] (مسص مرکب) 
ناقص کردن کی را. در تداول, پا زدن. 
عضوی از او چون دست یا پا يا چشم را تیاه 
کردن.(یادداشت مولف). ااکم کردن. کوچک 
کردن.کاستن: 
درشتی نگیرد خردمند پیش 
نه نرمی که ناقص کند قدر خویش. سعدی. 
کمال است در نفس انان سخن 
تو خود رابه گفتار ناقص مکن. 
ناقصة. [ق ص ] (ع ص) تأثیث ناقص است. 
رجوع به اقص شود. |(اصطلاح صرف) 
افعال تاقصه, افعالی است که بر جملة اسمیه 
درآید و مدا رارفع و خبر رانصب دهد و آن: 
کان. صار. امه مازال. اسی. لیس. مادام 
اضحی. ظل, بات. برح» ماانفک» مافتی. 
است. 
ناقصی. [ق ] (حامص) ناقص بودن. تمام و 
کامل نبودن. نقصان داشتن. حالت و صفت 
ناقص. رجوع به ناقص شود _ 
ناقض. [ق ) (ع ص) شک نده. (انندراج). 
آنکه به زور و قوت ميشکند. || آنکه می‌شکند 
عهد و پیمان را. (تاظم الاطباء). |إبازكنند: 
تاب رسن و جز آن. (آنندراج). آنکه 
بازمی‌کند تاب ریسمان و جز آن را. (ناظم 
الاطباء). اسم فاعل است از نقض. رجوع به 
نقض شود. 
ناقض عهد. [ق غ] (ص مرکب) شکنده 
پیمان. پیمان‌گل. عهدشکن. پیمان‌شکن. 
عهدگل. میثاق‌شکن: لايق و سوافق 
نمی‌نماید به ترهات ناقص‌عقلی و مموهات 
ناقض‌عهدی بر چنین سیاستی هایل... اقدام 
نمودن. (سندبادنامه ص ۸۵). 
ناقط. (ق] (ع ص) نقیط. بندة آزادکرده. (از 
متهی الارب) (از انندراج) بنده‌ای که آن ر 
بنده‌ای ازاد ازاد کرده باشد. (ناظم الاطباء). 
مولی‌السولی. (معجم من اللغة) (اقرب 
السوارد). عبدالعبد. (المنجد). بندة آزاد و 
آزادکرده. (آنندراج). ۱ 
ناقط. [قٍ ] (اخ) محمدبن عمران ناقط. از 
اهل بصره است. وی از عبدالله صفار و از او 
طبرانی روایت کند. (از الانساب سمعانی ص 
0۱ 
ناقع. [ق] (ع ص) اسم فاعل از نقم است. 
رجوع به نقع شود. ||ثابت و مجتمع. (متهی 
الارب) (فرهنگ نظام). نقع. مُتَنقع. مُتَمم. 
آب مجتمع محبوس. (از معجم متن اللغة). 
آپی که در عد یا غدیر جسمع شده باشد. (از 
معجم متن اللفة). |[ماء ناقع؛ آب خوشگوار. 


سعدای. 


سعدی. 


(آنتدراج) (ناظم الاطیاء) (از فرهنگ نظام). 
ااطری من الدم. (معجم من اللغة). طری. 
(المنجد). |اسم ناتع؛ زهر کشنده بالغ در 
نظام). زهر کشنده که در همه بدن نفوذ کند. 
(ناظم الاطباء). البالغ القاتل من السم. (معجم 
متن اللغة). بالغ قاتل ثابت. (المنجد). ||التاقع 
من الموت؛ الدائم. || آنچه از آشامیدنی‌ها که 
تشنگی راپیرد و آرام بخشد. (از معجم متن 
اللغة). آرام‌کنندة تشنگی و قطم‌کندة آن. (از 
اقرب الموارد). 
- دواء ناقع؛ ناجع. کانه استقر قراره فکسر 
العلة. (المنجد). 
فاقفب. [ق ] (ع ص) شکند؛ تار سر با نیزه یا 
عصا. زننده بر تارک ". (آنتدراج). آنکه سر را 
می‌شکند. (ناظم الاطباء). ||کفانندة حنظل و 
سوراخ‌ک نندة آن. (از منتهی الارب). "اسم 
فاعل از نقف است. (افرب الموارد) (معجم 
متن اللغة). رجوع به نقف شود. 
ناقل. [ق] (ع ص) برندۂ چیزی از جائی به 
جائی. (فرهنگ نظام). از جائی به جائی برنده. 
(آنندراج). آنکه چیزی را از جائی به جائی 
می‌برد. برنده و پردارنده و حمل‌کنده و کسی 
که چیزی را از جائی به جائی می‌برد. (ناظم 
الاطباء). از جائی به جائی برنده. جابجا کنندۂ 
چیزی. ||روایت‌ک‌ننده. (فرهنگ نظام). 
بردارندهٌ حدیت. (انندراج), آنکه خبر میدهد 
و بیان خبر می‌کند. نقل‌کننده. بیان‌کنده. 
خبر‌دهنده. (از ناظم الاطباء). آنکه حدیشی را 
از زبان دیگری روایت می‌کند. (از معجم متن 
اللسغة). حکایت‌کنندهة خبری. راوی. 
روایت‌کنده: 
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان 
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب. 
خاقانی. 
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم 
ورای آن که از او نقل می‌کند ناقل. سعدی. 
||استساخ‌کننده. (فرهنگ نظام). کی که از 
روی خط نوشته شده و یا صورت نقاشی‌شده 
بعینه برمیدارد که گویا عین آن را نقل کرده 
است. (تاظم الاطباء). ||مترجم. (یبادداشت 
مزلف). ||درپی‌کنندة جامه. (آنندراج). اسم 
فاعل از تقل است. رجوع به نقل شود. 


ناقل. [ق ] (اخ) ابن عبید. محدث است. 


۱ -ناقص عقل در بیت شاهد» صفت «پسران» 
است. 

۲ -نفف؛ شکستن تار سر یا سخت زدن بر آن. 
با نیزه با عصازدن بر تارک. (محهی الارب). 
۳-نقف الحنظل و نحوه؛ شقه عن حبه» فهر 
ناقف و الحنظل نقیف و منقوف. (المنجد). 


ناقلا. 
(متهی الارپ). 
ناقلاء ی ] (ص مرکب)" در تداول عامه. 
گربز. محتال. زرنگ. حقه. جربز. متقلب. 
ناراست. حقه‌باژ. 
ناقلائی. [] (حامص مرکب) زرنگی. 
شیطتت. بدجنسی. حقه‌بازی. گربزی. زیرکی. 
رندی. عمل و صفت ناقلا. 
ناقله. ق [J‏ (ع ص) تأیت ناقل است. (از 
فرهنگ نظام)" (از اقرب الموارد). ||مردم از 
جائی به جائی رونده, خلاف قطان. (سنتهی 
الارب). ضدالق‌اطنین. (معجم متن اللغة). 
مردمی که از جائی په جائی روند و سا کن و 
متوطن در جائی نباشد. خلاف قطان. (ناظم 
الاطباء). ج. نواقل. |اکسانی که از قومی به 
قومی دیگر منتقل شوند. (مرصع). ||بلائی از 
بلاهای روزگار. (معجم متن اللغة). نواقل 
الدهر؛ ای نوائه التی تنقل من حال الى حال. 
یقال: اصابته واقل الدهر. رجوع به نواقل 


5 


شود. 

اقم. [ي] (ع ص) عستاب‌کننده. 
|| پ‌اداش‌دهنده. (منهی الارب) (ناظم 
الاطاء). 

ناقم. [ق] (ع!) نوعی از خرما به عمان. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). 

فاقم. [ق ] (اخ) لقب سعیدین عامربن سعد بن 
عدی که پدر بطلی است. (متهی الارب). 
ابوبطن من رييعة. (معجم متن اللغة). 

ناقمیة. [ي سی ی ] (اخ) لقب رقاش بنت 
عامر است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). 

ناقو. (إخ) از سرداران مغول و پر کبوک 
شان‌بن اوکتاقاآن‌بن چنگیزخان مفول است. 
رجوع به تاریخ جهانگشا ج ۱ص ۲۱۶ به بعد 
وج ۳ص ۲۴۹ شود. 

ناقوازه. [قَ ر /رٍ] (ص مرکب) پارچه‌ای 
که برای جامه کردن به اندازه نست: این یک 
ذرع پارچه تاقواره است؛ هیج قسم جامه با 
أن نتوان کرد به علت کمی ان. (یادداشت 
مولف). ||در تداول, نامتناسب. ناجور. 
قو از 

فاقوو. (ع !) شاخ دمیدنی که صور باشد. قوله 
تعالی فإذا تُر فی الناقور (قرآن ۸/۷۴: ای 
فى الصور. (منتهی الارب). صور. (ترجمان 
علامه جرجانی). صور اسرافیل و هر بوق. 
(فرهنگ نظام). نای بزرگ را هم گفته‌اند که 
کرنای‌باشد و در عربی صور اسرافیل را 
خواند. (برهان قاطع) (آنندراج). صور یا 
بوقی که دمیده می‌شود در آن. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). صور که روز محشر هنگام 
نشر خلایق در آن دمیده مي‌شود. (از سعجم 
متن اللغة). صور و شاخی که در آن میدمند. 
(ناظم الاطباء). نای بزرگ. صور. (غیاث 


اللغات از لطایف و متخب اللغات). نقیر. ج» 
نواقیر. ||قلب. (معجم متن اللقة). 

فاقوو. (ص) به‌ستی نامبردار است, یعنی 
آنچه از آن در جاها بازگویند. (برهان قاطم) 
(آنندراج). مشهور. نامدار. (از ناظم الاطباء). 
مصحف «نامور». (حاشية برهان قاطع معین). 

فاقوره. [ر /ر ]([) جام آبگینه. پال بلورین. 
(ناظم الاطباء). 


نماز خویش زنند و آن دو چوب است یکی 
ناقوس که دراز باشد و دیگری وبیل که کوتاه. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). تخذ آهنی یا 
چوبی که نصاری وقت نماز خود آن را نوازند. 
(فرهنگ نظام). قطعة درازی از آهن یا چوب 
که به هنگام نماز زنند. (از المنجد). مضراب 
اشصاری الذی يضربونه لاوقات الصلاة. 
(اقرب الموارد). چوب طویلی که نصاری 
برای اعلام دول در نماز آن را به چوب 
کوچک‌تری‌به نام وبیل میزند. (از معجم متن 
اللفة). خرمهر؛ُ کلان که هنود و ترس به وقت 
عبادت خود نوازند. (آنندراج) (غیاث 
اللغات). زنگ چوبین که مسیحیان مقیم 
ممالک اسلامی بجای زنگ فلزین به کار 
می‌برند. (یادداشت مولف». |ازنگی که 
نصاری در كلا میزنند. (فرهنگ نظام). 
ناقوس رابه‌معنی جرس هم استعمال کرده‌اند. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). زنگ بزرگی که 
ترسایان در وسط کلب از سقف خانه آویزند 
و به روز یکشنبه از صح تا وقتی که مردم از 
نماز فارغ شوند نوازند. (آنندراج» از شرح گل 
کشتی) (غیاث اللغات). زنگ بزرگی که 
ترسایان در كلا به وقت نماز نوازند و درای 
نیز گویند. (ناظم الاطباء). آنچه بزند ترسایان 
برای نماز. (السامی) (مهذب الاسماء). زنگی 
بزرگ که بر متارۂ کلیا آویزند و گاه نماز یا 
اعلام خیری تلد ج ی. توافیس: 


قیصر بر درگه تو سوزد ناقوس 

هرقل در خدمت تو درد زنار. فرخی. 
روم ناقوس بوسم زین تحکم 

شوم زنار بندم زین تعدا. خاقانی 
سیحه‌د رکف میگذشتم بامداد 


بانگ تاقوس مفان بیرون فتاد. چاقانی. 
به ناقوس و به زنار و به قندیل 
به بوتا ورفتتاس ویس ار 
ناقوس هوا بشکن گر زآنکه نه گبری تو 
زنار ریا بگل گر زآنکه نه ترسائی. عطار. 
ما در این گفتگو که از یک سو 
شد ز ناقوس این ترانه بلند. هاتف. 
صوت ناقوس همه وصف جمال سبوح 
حرف ناقوس همه نمت جلال قدوس. 

؟ (از انجس آرا). 


ناقة. ۲۲۲۰٩‏ 
ناووس و نااوس شود. ||(اصطلاح مسوسیقی) 
در موسیقی. نام یک آواز از دستگاه به گاه. 
(فرهنگ نظام). رجوع به ناقوسی شود. 
|| (اصطلاح تصوف) در اصطلاح متصوقه, 
عبارت از انتباه است که به‌سوی توبت و انابت 
و عبادت خواند و نیز جذیه که از حق‌تعالی 
خر کند و از نفس خلاصی دهد و بطاعت و 
قناعت دعوت کند و از خواب غفلت بیدار 
سازد. (فرهنگ نظام) ( کش اف اصطلاحات 
الفنون از کف اللفات). 
ناقوس‌زن. [ر] (نف مرکب) آنکه ناقوس 
مي‌نوازد. نوازند؛ ناقوس 
کبک ناقوس‌زن و شارک سنتورزن است 
فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزنا. 
منوچهری. 
فاقوس فواز. زن] (نف مرکب) ناقوس‌زن. 
که‌ناقوس مي‌نوازد؛ 
رهبان کلیسیای حرمان شده‌ام 
ناقوس‌نواز دیر هجران شده‌ام. 
مرشد بروجردی. 
ناقوسی. (() نام نوائی است از موسیقی. 
(انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
|(اج) نام لحن پیت و ششم است از سی 
لحن باربد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) 
(ناظم الاطباء). و آن را از صدای ناقوس 
فترسایان اقباس کرده‌اند و آن راصوت 
ناقوس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). در 
ذهرستی که نظامی از الحان پاربدی در خرو 
و شیرین آورده, ششمین لحن است: 
چو ناقوسی بر اورنگ آمدی باز 
شدی اررنگ چون ناقوس ز آواز. 
(از حاشیة برهان قاطع چ معین). 
چون صفیری بزند کیک دری در هزمان 
بزند لقلقه بر کنگره بر ناقوسی. . منوچهری. 
فاقو لا. (ص مرکب) پست. فرومایه. بدذات. 
[از ناظم الاطیاء). رجوع به ناقلا شود. 
فاقو لائی. (حامص مرکب) بدذاتی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به ناقلائی شود. 
فاقة. [ق ] (ع [) شر ماده. (سنتهی الارب). 
الانشی من الابل. (المنجد) (اقرب الموارد). 
ماده‌شتر. (ناظم الاطیاء). اشتر ماده, (مهذب 


۱- این کلمه ظاهرآم رکب است از ونا +«قلا», 
جزء دوم در لهجه‌های محلی ایران بدین معانی 
است: در قم: آسان. در دهات اصفهان: حوب 
عالی. در بروجرد: آسان» سهل؛ زیرچاق. در 
گلپایگان: عالی» کاری. پر. جزه دوم ظاهرا از 
«فرلای» ترکی ماخودذ است: قولای, اسان. 
(لغت خنجری). بترکی رومی به‌معنی سهل و 
آسان بود (سنگلاخ). در تداول بعض ولایات 
این کلمه با تشدید «لام» ناملا نلفظ شود. 

۲- در فارسی جمع ناقل هم شست. (فرهنگ 
نظام). 


۰ ناقه. 


- ناقه و جملی در کاری نداشتن؛ غرض یا 


اک. 


صاعقه‌ای بر آنان فروفرستاد و قوم تباه کار 


الاسماء) (دهار). اروانه. مایه. مادینه‌عتر :۱ ج 


ناق, نوق, آنوق, انژق, اونق, اینق, نیاق. 
ناقات, انواق. جج. آیاتق, نیاقات: 


بقای صالح و بد عمر او صد و هفتاد 
خداش ناقه فرستاد از ميان حجر. 
ناصر خسرو. 
کجاست‌ناقه و کو صالح و کجا شد هود 
که‌ز اتش اجل اندر امل زدند شرر. 
ناصررخرو. 
فخرت به سخن بايد زیرا که بدو کرد 
فخر آنکه بکرد از پی او نا عضبا. 
۱ تم یرو 
نه دير بود که برخاست أن ستوده‌خصال 
برفت و ناقةٌ جمازه را مهار گرفت. 
م‌عودستد. 
از خداوند دلدل و قبر 
وز خداوند ناقه و یعفور. سوزنی. 
له الحمد که تا حشر نمی‌باید بست 
در قطار تبش نیز نه ناقه نه جمل. انوری. 


وآن بر بیط باغ گرازان و خوش خرام 
چون بر زمین آینه گون‌ناقه و جمل. 

مرغزاری شود | کنون فلک و ابر دراو 
راست چونانکه تو گفتی همه تاق‌ست و جمل. 


انوری. 


انوری. 
راهی است ورابه کعبةٌ مجد 
بی زحمت ناقه و بیابان. خافانی. 
ناقه را چون ماه بر کوهان بود 
وز بهر محملت که فلک بود غاشیه‌اش 
خورشد ناقه گشته و مه ساربان شده. 
خاقانی. 
ميل مجنون پیش آن لیلی روان 
میل ناقه پس پی طفلش دوان. مولوی. 


و چون بدین مرتبه رسید نر را جمل گویند و 
ماده را ناقه. (تاریخ قم ص 4۱۷۷ 
در دهان ناقه خار خشک خرمای تر است. 


امیر علشیر نوائی. 
ناقة عمرم فتاد اندر مناخ 
وقت تنگ آمد شکایتها فراخ. 
-ناقه راندن؛ حرکت دادن شتر ماده. (از 
فرهنگ فارسی معین): 
در رقص رحیل ناقه میراند 
برحسب فراق بیت میخواند. تظامی. 
ناقة لیلی : 
گرچه تن چنگ شه ناق لیلی است 
نال مجنون ز چنگ رام برآمد. خاقانی. 
چنگ بین چون ناقة لیلی وزو 
بانگ مجنون هر زمان برخاسته. خاقانی 
- ناقه‌وار؛ بمانند ناقه مغل ناقه؛ 
گردن‌امید خود را ناقه‌وار 
س جرس‌هاکز کمان دریسته‌ام. خافانی. 


نفعی در آن کار نداشتی؛ و بداند که مرا در این 
کار ناقه و جملی نبوده است. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۳۳۰). خرس چون تفاصیل و جمل این 
حکایت بشید و ناقه و جمل خویش در آن 
میدید. (مرزیان‌نامه). 

فيم الاقامة بالزوراء لاسکنی 


بها ولا ناقة فها و لاجملی. ۱ 

طنرائیاسنهانی 
||دانه‌ای که بر دست پدید اید. (از السنجد). 
مفرد ناق 





چند ستاره است که بر شکل ناقه واقع شده. 
(متتهی الارب). ستارگانی که در آسمان 
بشکل ناقه گرد هم‌اند. (المنجد). گروهی مر 
کف‌الخضیب را کوهان اشتر خوانند. زیرا که 
تازیان از کوا کب خداوند کرسی اشتری تصور 
کرد‌اند. (لتفهیم ص ۱۰۲). و بعضی صورت 
ناقه را از صورت ذات‌الکرسی و بعضی دیگر 
از کوا کب امراةالمسلله فرض کرده‌اند. زیرا 
در پیش کوا کب کف‌الخضیب به تاره است 
بر دست راست امرا:المسلله و نزدیک 
کوکب شمالی چند کوکب دیگر است که جمله 
با هم به سر ناقه شببه‌اند... (حاشية الشفهیم ج 
دمایی ص ۲-. 
ناقه ۰ي ] (ع ص) از پیماری به شده. (مهذب 
الاسماء). به‌شده از بیماری. (سنتهن الارب). 
آن باشد که از پیماری بیرون آمده باشد و 
هنوز تندرست نگشته و آن حال را نقاهت 
گویند. (فرهنگ نظام از جواهر اللغة). با 
«ها»‌ی ملفوظ. دارای نقاهت و انکه از 
پیماری برخاسته و به‌شده باشد, ولی ضعف و 
ناتوانی در وی باقی بود و جنگلوگ و 
جنکوک نیز گویند. (ناظم الاطباء). از بیماری 
برخاسته. از بیماری بهترشده. (زمخشری). که 
نقاهت دارد. بنوی از پیماری برخاسته. آنکه 
تازه از بتر بیماری برخاسته است. درواخ: 
مرد دین تابه جت دینار است 
همچو ناقه درست بیمار است. سنائی. 
تا جهان شد ناقه از سرسام دیماهی برست 
چار مادر بر سرش توش و توان افکنده‌اند. 
خاقانی. 
||ذهمندء سخن. دانا. (سنتهی الارب), سریم 
الفطدة و الفهم. (معجم متن اللغة). نقه الحدیث 
تقهاً. فهمه» فهو ناقه و نقه. (اقرب الموارد) 
(معجم متن اللغة). فهمدة سخن و 
دریافت‌کنند.. داا۔ از ناظم الاطباء). تیزفهم. 
سریعالانتقال. ج ق 
ناقةُ صالح. [ق /تي ي لٍ] ((خ) شتری که 
صالح پیغمیر برانگیخت معجزنماتی خویش 
راء و قوم عاد را از کشتن آن شتر برحذر 
داشت و چون قوم نصحت و اندرز صالح را 
ناشنوده گرفند و شتر راکشتد. خداوند 


کافر را بکشت. رجوع به سورۀ هود آیات 
۶۹-۲ و قصص قران ص ۲۴ و البيان و 


همچنین رجوع به مدخل صالح در این 
لفت‌نامه شود: 

ناق صالح از حسد مکشید 

پایة وقعدٌ جمل منهید خاقانی. 


ناقهی. [ق ] (حامص) نقاهت. به‌شدگی از 
پیماری. (ناظم الاطباء). ناقه بودن. رجوع په 
ناقه شود. 
ناقیاس. (ص مرکب) بی‌اندازه. بی‌حساب. 
بی‌شمار. |[بی‌کران. سخت پهناور. وسیع. که 
محدود و قابل تحدید نیست* 
ای خداوند قایم قدوس 
ملک تو ناقیاس و نامحسوس. ستائی. 
فا کک. (پوند) پسوند اتصاف است. پهلوی: 
ناک" . این پسوند با الحاق به اسماء یا به بسن 
کلمات فعلی. تشکیل صفت میدهد. از این 
قبیل است؛: خشماک, ترسناک. دردنا ک. 
شرمنا ک. پرهیزنا ک و آموزنا ک.اين پوند 
از پهلوی آمده و به نظر سی‌رسد که مرکب 
باشد از پسوند اسم معی ناه و پسوند صفتی 
« ک»:از «پرهیز» اسم معنی «پرهیزنا» ساخته 
شده, سپس از آن «پرهیزنا ک» را ساخته‌اند. 
(حاشیة برهان قاطع چ معین). لفظی است که 
به جهت بیان اسان موصوف به صفتی در 
آخر کلمات می‌آورند. زیرا که دلالت 
بر داشتن چیزی چون به لفظی ملحق شو 
همچو طرینا کو غمنا کو ماتد EE‏ 
قاطع). علامت اتصاف است به معتى دارا. 
(فرهنگ نظام). و نیز رجوع به آنندراج و 
فرهنگ نظام و انجمن آرا و ناظم الاطباء شود. 
این کلمه بصورت پاوند به اخر اسم اید و 
افادء معتی: «با»» «پر». «ور», دمتد», «اور». 
« گین»۰« گن»» «دار» و «آلود» کند. 
= آیله‌نا ک؛پرآبله. آبله‌دار. 


- آبنا ک؛ آبدار. پرآب: ضیاع؛ شیر آبنا ک. 
(بحر الجواهر). مَهو؛ د شیر تنک آبنا ک.(منتهی 
الارب)؛ 

بسا شوره زمین کز آبنا کی 

دهان ت تشنگان راکرد خا کی. نظامی. 
- آتشنا ک؛پرآتش: ادری الزند؛ آتشنا ک‌کرد 


آتش‌زنه را. (زمخشری). 

پردة پندار کان چون سد اسکندر قوی است 

آه آتشناک من هر شب به یک یارب بسوخت. 
عطار. 


آه آتشتا کی نوز سی خبگیر ما حافظ. 


۱- وزنه فعلة بالتحریک و اصله نرَقة. (مستهی 
الارب). 
nûk.‏ - 2 


ناک. 


a‏ آزرم‌نا ک؛ آزرمگین. پرآزرم. پرشرم. 
باشرم. باازرم ‏ | 

- آزنا ک؛پراز. ازمند. بیاراز: خشر؛ 
ازنا کو حریص شدن. (منتهی الارب). 

- آژخ‌نا ک؛:پراژخ. پرزگیل: شولل جسده؛ 
ازخ‌نا ک‌گردید جم او. (منتهی الارب). 

- آژنگ‌نا ک+پرآژنگ. آژنگ‌دار. چین‌دار. 


گزاینده عفریتی آشوبنا ک 

شتابنده چون ازدها بر هلا ک. تظامی. 
شه از خواب سر برزد آشوبنا ک 

دل پا ک‌را کرد از اندیشه پا ک. نظامی. 


- آفتابنا ک؛آفابی. پرآتاب. آفاب‌دار. 
- آلایش‌نا ک؛آلوده. برآلایش: 
باش چون بحر از آلایش پاک 
بر آلایش از آلایش‌نا ک. جامی. 
= ابرنا ک؛ پرابر. ابری. الوده به ابر. ابرالود: 
الفیمومه؛ ابرنا ک شدن آسمان. (تاج‌المصادر 
بیهقی). 

اسفنا ک؛پراسف. 

- اشترنا ک؛ پراشتر. پرشتر: مأبله؛ زمین 
شترنا ک.(منتهی الارب). 

- اشک‌نا ک؛پراشک. اشک آلود. 

-المنا ک:پرالم. باالم. متألم. 

انسبازنا ک؛باانباز. انبازدار. مشترک. 
(ملحقات برهان). 

- انبوهنا ک؛بیارانبوه. پرانبوه: اک الورد؛ 
آنبوه‌نا ک شد ورد. ائعل الورد؛ انبوه‌تا ک شد 
ورد. ورد متعل؛ وردی انبوه‌نا ک.(منتهی 
الارب). 

¬ اندوهنا ک؛اندوهگین. اندوهکن. پراندوه: 
خر داشت کان شاه اندوهنا ک 
در آن ره کند خویشتن را هلا ک. 
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک 
شود شهری از گریه اندوهنا ک. 
- آندهنا ک؛پراندوه. اندوهنا که 
دل دیوانگیم هت و سر بی‌با کی 
که‌نه کاری است شکیبائی و اندهنا کی. 


سعد ی. 


نظامی. 


تظامی. 


- اندیشا ک؛یمنا ک.باييم. ترسنده, ترسان. 


خائف: 
ز دوری در آن ره شد اندیشنا ک 
که‌دارد ره دور درد و هلا ک. 
من خود اندیشنا ک‌پیوسته 
زین زبان شکسته و بسته. 
گهکاراندیشنا ک‌از خدای 
به از پارسای عیادت‌نمای, سعدی, 
من از این بدرقه شما اندیشنا ک‌تسرم که از 
دزدان. ( گلستان), 
امین باید از داور اندیشنا ک 
نه از رفع و دیوان و زجر هلا ک. 

سعدی (پوستان). 


نظامی. 


نظامي. 


- |اپرییم. خطرنا ک.بیمنا ک.بیم‌دار: 
رهنی کو بود دور از اندیشه پا ک 


به از راه نزدیک اندیشنا ک. نظامی, 
در آن رهگذرهای اندیشنا ک 


- بادام‌نا ک؛ پربادام: ارض ملزه؛ زمیتی 
بادام نا ک.(منحهی الارب). 

= پادنا ک؛پرباد. پاددار. 

- باران‌نا ک؛پرباران. آلوده به باران: التخیل؛ 
باران‌نا ک‌شدن زمین. (مجمل اللغة). 

-یچهنا ک؛دارنده بچه. بچه‌دار: امرأة مصة؛ 
زن بچه‌نا ک.اصیاء؛ بچه‌نا ک‌شدن زن. (منتهی 
الارپ). 

- بس‌خورنا ک؛بخورآلود. آلوده به خور: 
بخورنا ک‌شدن جامه. (یادداشت مولف). 

= برقا ک؛برفی. پربرف: روز برفتا ک. 
(مجمل‌اللقة). 

برخا ک+پربزغ. بزغ‌دار. 

- بطنا ک؛ پربط. بط‌زار: ارض مأوزه؛ زمین 
بط‌نا ک.(منتهی الارپ). 

- پسوینا ک؛پربوی. بوی‌دار: متفال؛ زن 
بوی‌نا ک.(منتهی الارب). حماء منون؛ لای 
و گلی بوینا ک.(متهی الارب). 

-بهمی‌نا ک؛پسربهم: ارض بهته؛ زمین 
همی‌نا ک.ابهمت الارض؛ رویانید زمین گیاه 
بهمی را و بهمی‌نا ک‌گردید. (منتهی الارپ). 
¬ بیمارنا ک؛بیماروار: اخرش؛ ضعیف و 
بیمارنا ک.(التفهیم). اولش قوی است با 
قزونی و آخرش ست به کمی و پیمارنا ک. 
(الفهم). 


زری کادمی راکند یہنا ک 
چه در صلب آتش چه در ناف خا ک. 
۱ نظامی. 
پیر در آن بادیة بیمنا ک 
داد بضاعت بامینان خا ک. تظامی. 


= پرنا ک؛پردار. باپر: کرکس پرنا ک. 
پرنده‌نا ک؛پر پرنده: مطار؛ زمین پرنده‌نا ک. 


(منتهی الارب). 
- پشته‌نا ک؛ برپشته: طلع؛ زمین پشته‌نا ک. 
(منتهی الارب). 


- پشی‌نا ک؛ پر پشک: املاء؛ پشکناک 
گردیدن زمین. (متهی الارب). آلی‌المکان؛ 
پشکنا ک‌شد. (منتهی الارب). 

= پشم‌نا ک؛پرپشم: وبرء اوبر؛ پشمنا ک. 

= پشه‌نا ک؛ پربشه. پشه‌دار: لیلة بعمضه؛ شب 
پشه‌نا ک.(منتهی الارب). 

پی‌نا ک؛پربی. 

= پیه‌نا ک؛ پرپیه: شمفد؛ بزغالة پیه‌نا ک. 
(منتهی الارب). اثرب‌الکبش؛ پیه‌نا ک گردید 
گوسفندنر. (از متهی الارب). رخصت 
الجاریه؛ پیه‌نا ک شد دختر. کمعرقه؛ پیه‌نا ک 


ناک. ۲۲۲۱۱ 


شدن کوهان. 

- تابنا ک؛پرتاب. پرتابش 
بدین فرخی گوهری تابنا ک 

نه فرخ بود هم ترازوی خاک. 
ز مهتاب روشن جهان تابا ک 
برون ریخته نافد از ناف خا ک. 
از آن جم گردندۂ تابنا ک 
روان شد سپهر درخشان پا ک. 
- تب‌ناک؛ پرتب. تبآلود: ارض محمه؛ 
زمیی تب‌نا ک.(منتهی الارب). 

- ترسنا ک؛پرترس. ترس‌دار؛ 
بین تا تراسر به درگاه کیت 

دل ترستا کت نظرگاه کیست. 

بدل گفت آن به که شیری کنم 

در این ترسنا کان دلیری کنم. 
براسود بر خاک‌از ان ترس و با ک 


نظامی. 
نظامی. 


غم و درد برد از دل ترسنا ک. 

نسظامی (اقبالنامه ج وحید دس تگردی 
ص ۰.۲۱۴ 

- تشته‌نا ک:رجل اتشح؛ مرد دنا ک. 
(منتهی الارب). رجوع به تشحه شود. 

= چرم‌نا ک؛جرم‌دار. پرجرم؛ 

جرم‌نا ک‌است ملامت مکنیدش که کریم 

بر گنهکار نگیرد که ز در بازآمد. 
< چرک‌نا ک؛چرک‌الوده. پرچرک: داث؛ 
چرک‌نا کی و چرک‌نا ک‌ شدن. ربه؛ زن 
بدهیات و چرک‌نا ک.(منتهی الارب). 


- چا ک؛ پرچسپ. باچسپ. چسبنده. 
چپ‌دار. 

= حدنا ک؛پرحد. باحد. 

- حمض‌نا ک؛+دارای گیاه شور و تلخ: ارض 
حمیضه؛ زمین حمش‌نا ک.(منتهی الارب). 
- خارش‌نا ک؛ آنچه خارش آرد: اعر؛ مرد 
خارش‌نا ک. 

- خال‌نا ک؛ خال‌دار: اخیل؛ مرد خال‌نا ک. 
خیلاء؛ زن خال‌نا ک.(منتهی الارب). 

= خرس‌نا ک؛ زمین پرخرس: ارض مَدبه؛ 
زمین خرس‌نا ک. 

- خرگوش‌نا ک؛زصین پرخرگوش: ارض 
مرنیه؛ زمین خرگوش‌نا ک.(منتهی الارب). 
- خشمنا ک؛ پرخشم. خشمگین: از ميان 
ایشان بیرون رفت خشما ک.(فصص الانیاء 
ص ۱۳۳). 

شه در او دید خشمنا کو درشت 
بانگ برزد چنانکه او را کشت. 

شه از فة رایزن خشما ک 

پیچید چون مار بر روی خاک. 
نشتن ترا خامش و خشمناک 
درانداختن زنگیان رابه خا ک. 
پیش پدر آمد خشماک.( گلستان). 
= خطرنا ک؛پرخطر. خطردار؛ " 
خطرنا کی‌کار دانستهام 


نظامی. 
نظامی. 


نظامی. 


۲ ناک. 


شدن دور از او کم توانته‌ام. نظامی 
پی چون خودی خودپرمتان روند 

به کوی خطرنا ک‌ستان روند. سعدی 
- ||باخطر. باارزش. خطیر. مهم 

چو گوهر نهاد است و گوهرنزاد 

خطرنا کی‌گوهر آرد به یاد. نظامی. 
- خلل‌نا ک؛خلل‌دار؛ 

روی جهان کأینۂ پا ک‌شد 

از نفسی چند خلل‌نا ک‌شد. نظامی. 
- خلم‌نا ک؛ خلم‌دار: ممخاط؛ خلم‌نا ک. 
(دهار). 

- خمارنا ک؛ پرخمار: عين مربضه؛ چشم 
خمارنا ک.(صراح). 


- خنده‌نا ک: پرخنده. خندان: دایم تازه‌روی 
و خنده‌نا ک‌باش. (متخب قابوستامه 


ص ۲۱۶). 
پس از سجده شد تازه و خنده‌نا ک 
چنین گفت کای مردم مصر پا ک. 

شمی (یوسف و زلیخا), 
چنانکه حمی یوم غمی را به حکایتهای 
خنده‌نا ک‌و... دل خوش کنند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 
چو بی زعفران گشته‌ای خنده‌نا ک 
مخور زعفران تا نگردی هلا ک. نظامي. 


- خوابنا ک؛ خواب‌آلود. پرخواب: دثور؛ 
مردی خوابنا ک.(منتهی الارب)* 
فروبته چشم آن تن خوابنا ک 
بدو گفت برخیز از این خون و خا ک. 
به عنیرخری نرگس خوابنا ک 
چو کافور تر سر برون زد ز ځا ک. نظامی. 
چه داند خوانا ک‌مست و مخمور 
که شب را چون به روز آورد رنجور. 

سعدی. 
- خوفنا ک؛پرخوف. پرترس. 
خیارنا ک؛ پرخیار: اقاء؛ خیارنا ک شدن 
جای. (منتهی الارپ). 
- ددنا ک؛ پردد: اضبان؛ جای ددنا ک.ارض 
مسیعه؛ زمین ددنا ک. (منتهی الارب). 
= دراج‌نا کا پردراج: مدرجه؛ زمین 
دراج‌نا ک.(منتهی الارب). 


درخت‌نا ک؛پردرخت. زمیتی درخت‌نا ک. 


(یادداخت مولف). 

- دردنا گ؛ دردگین. پردرد. بادرد: الالیم؛ 
دردگین. دردنا ک.(مجمل‌اللفة)؛ وی اینچنین 
سخن دردنا ک چرا گفت. (منتخب قایوستامه 
ص 4۴۸ 

زیر بندم کشید و با ک‌نداشت 

غم این جان دردنا ک‌نداشت. 
زدی روی بر روی آن خاک‌پاک 
برآوردی از دل دمی دردنا ک. 

شه به زندانیان چلین فرمود 


نظامی. 


نظامی, 


کز دل دردنا ک خون‌آلود. نظامی. 
چه عاشق است؟ که فریاد دردنا کش‌نیست 
چه مجلس است؟ کز او های و هو نمی‌آید. 


سعدی. 
زدم تشه یک روز بر تل خاک 
به گوش آمدم تاله‌ای دردنا ک. سعدی 
نالیدن دردنا ک‌سعدی 
بر دعوی دوستان بیان است. سمدی 
درشتتا ک؛+درشت‌وارء 
بیرّم این درشتنا ک‌بادیه 
که‌گم شده خرد در آتهای او. ملوچهری. 


= دزدتا ک؛ پردزد: ارض مْلصّه؛ زمین 
دزدنا ک.(منتهی الارب). 
< دنه‌نا ک؛دنبه‌دار. بادنبه. پردنبه. 
دودنا ک؛ پردود. دودآلود؛ 
دماغی کز آلودگی گشت پاک 
بچربد بر این گنبد دودنا ک. نظامی, 
دامن از این خر دودنا ک 
پا ک‌بشوئید به هفت آب و خاک. 

نظامی (مخزن الاسرار ص ۲ ۱۲). 
-ذوقتا ک؛ذوق‌آور: 
یود که آب له از هن اتبا 
ھر یکی آبی دهد خوش ذوقناک. مولوی. 
¬ رشک نا ک؛پررشک. رشک‌الود. 
- رشک نا ک+پررشک. رشک‌دار. 
-رعب‌نا ک؛رعب‌آور. پررعب. 
-رگ‌نا ک؛پررگ. 
-رنگ‌نا ک:ممعورا؛ رنگ‌نا ک‌از خشم. 
- روباهنا ک؛پرروباه: ارض مععله؛ زمین 
روباه‌نا ک.اثعلت الارض؛ روباهنا ک شد 
زمین. (منتهی الارب). 


= ریم‌نا ک؛پرریم: طقی؛ چرک و ریم‌نا ک. 


(منتهی الارپ). 

ریگ‌نا ک؛پرریگ. 

- زخمنا ک»زخم‌دار؛ 

به زخم خودش کردم از زخم پا ک 
نشد زخمه‌زن تا نشد زخمنا ک. تظامي. 
درخت کیانی درآمد به خاک 

بغلطید در خون تن زخمنا ک. نظامی. 
- زنگ‌نا ک؛پرزنگ. آلوده په زنگ: قشیب؛ 
شمشیر زنگ‌نا ک.(منتهی الارپ). 

- زهرنا ک+زهردار: إلب؛ درختی اسبت مانند 
ترنج و آن زهرنا ک‌است. (منتهی الارب): 
چینیان را وفا نباشد و عهد 


چ 


زهرنا ک‌اندرون و بیرون شهد. نظامی. 
مزاج هوا چون بود زهرنا ک 

بینداز آن چیز را در مغا ک. نظامی. 
باید که در چشیدن آن جام زهرنا ک 

شیرینی شهادت ما در زبان شود. سعدی. 


= سایه‌نا ک؛ سایه‌دار: ظلل؛ سایه‌نا ک. 


(دستورالاخوان). 
- سبزه‌نا ک؛ پرسبزه: بقلة؛ تره‌زار و زمین 


تاک. 


سبزه‌نا ک.(منتهی الارب). اقضاب؛ سبزه‌نا ک 
شدن زمین. (منهی الارب). 
سدرنا ک؛یر سدر. 
<سده‌نا ک؛سده‌دار: اهتجرت الابل؛ 
سده‌نا ک‌گردید شکم‌های شتران. (سنتهی 
الارپ). 
-سراب‌نا ک؛ پرسراب: ملاه؛ دشت سنگریزه 
و سر آب‌نا ک.(منتهي الارب). 
-سلم‌نا ک؛زمینی که سلم رویاند: ارض ذات 
اسلام؛ زمین سلما ک.(یادداشت مولف). 
¬ سماروغنا ک؛جایی که در آن سماروغ 
بار روید. اجباء‌المکان؛ سماروغ‌نا ک 
گردیدن زمن. (متهی الارب), 
سنگریزه‌نا ک:رملی و ریگی و جایی که 
دارای سنگ ریزه باشد: مسحاء؛ زمین هموار 
سس گریزه‌نا ک.(مسنهی الارب). 
حصیت‌الارض؛ سنگریزه‌نا ک گردید زمین. 
(مستهی الارب). ارض محصة؛ زمین 
سنگریزه‌نا ک.قض؛سنگریزه‌نا ک‌شدن طعام. 
(صراح). 
- سنگنا ک؛ پرسنگ: ارض مظره؛ زمین 
الارپ). 
= سودانا ک؛پر سودا. 
بوزنا ک؛سوزدار. باسوزه 
ز سوزنا کی‌گفتار من قلم بگریت 
که‌در نی آتش سوزنده ژودتر گیرد. 
سعدی. 
عجبت نیاید از من سخنان سوزنا کم 
عجب است ا گربسوزم چو بر آتشم نشانی. 
سعدی. 
سسوزنا ک؛پرسوز, سوزان؛ 
سوزنا ک‌افاده چون پروانه‌ام در پای تو 
خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من 
سعدی. 
نگه کن که پروانة سوزنا ک 
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه با ک. 
سعدی. 
سس وسمارنا ک:ارض مضه؛ زفین 
سس وسمارنا ک.امستهی الارب). زمین 
مار 
-سهمنا ک؛سهمگین: شخصی عظیم و 
سهمنا ک‌دید. (قمص الانبیاء ص ۱۳۳). 
بیاه و ستمکاره و سهمتا ک 
چو دودی که آید برون از مفا ک. 
روبهان از حرام‌خواری گرگ 
کآفتی بود سهنا کو بزرگ. 
بسا شیر درّندۂ سهمنا ک 
که‌از نوک خاری درآید به خا ک. نظامی. 
< سیراب‌نا ک: اضطفت الارض؛ سیرابنا ک 
شد زمین. (منتهی الارب). 
< شبه‌نا کاشبه‌وار؛ 


نظامی. 


نظامی. 


ناک. 


زین پیش به شبهای سياه شبه‌نا ک 

خورشید همی نمودی از عارض پا ک. 
سنائی. 

- شبهه‌نا ک؛شبهه الود. شبهه‌دار. 

شتابنا ک؛پرشتاب. 

¬ شرمنا ک؛پرشرم. شرمکین: 

پری‌زادگان بوسه دادند خا ک 

پری‌وار هم شاد و هم شرمنا ک. 

مخواه و مدار از کس ای خواجه با ک 

که‌مقطوع روزی بود شرمنا ک. 

= شعف‌نا ک؛باشعف. پرشعف. 

- شعله‌نا کا پرشعله, شمله‌ور: آلاو؛ آتش 

شعله‌نا ک. 

- شغب‌نا ک؛پرشفب: 

امسال که جنښش کند این ابر شفبنا ک 

روی همه گیتی کند از خار و خک پا ک. 

موچهری. 

- شکن‌نا ک؛ چین‌دار. شکن‌دار: غرض؛ 

شکن‌نا ک شدن اندام. (منتهی الارب). 

- شیرنا ک؛ شیرده. پبرشیر: لهوم؛ ناقه 

شیرنا ک.لبن؛ شیرنا ک شدن میش. (منتهی 

الارب). ۱ 

- || ردار: بیش؛ وادی است شیرنا ک. 

ارض مأسده: زمین شرنا ک.(متهى الارب): 

کوه‌ها و قلعه‌ها و جایهای یلند و کوشکهای 

ملوک و بیابانها و سنگریزه‌ها و زمین‌های 

شیرنا ک.(التفهیم), 

- طراوت‌نا ک؛ تازه و پرآب: خضل. خاضل؛ 

طراوت‌نا ک.(منتهی الارب). 

- طربنا ک+شادمان. خوشحال. بانشاط: 

رجل مطراب؛ مرد طربنا که 

سال ام‌الین نوروز طربنا کان است 

پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا. منوچهری. 

چندانکه جفا خواهی میکن که نمیگردد 

غم گرد دل سعدی با یاد طرینا کت. سعدی. 

ای که از سر و روان قد تو چالا کتراست 

دل به روی تو ز روی تو طربنا ک‌تراست. 
سعدی. 

حیات‌بخش روحافزای و طربنا ک دلگشای, 

(ترجمة محاسن اصفهان ص۲ . 

طسریفه‌نا کی ارض مطرفه؛ زمین 

طریفه‌تا ک.(منتهی الارب). 

- طلح‌نا ک:ارض طلحه؛ زمین طلحنا ک. 

رجوع به طلح شود 

- عرقنا ک؛عرق‌دار: ازش الفرس؛ عرقنا ک 

گردانیدن اسب را به دوانیدن. 

- علف‌نا ک؛جای پرعلف: ممرع؛ جای 


نظامی. 


سعله ی : 


علف‌نا ک. 

- عا ک؛دارای عیب: رجل قلب؛ مرد 
عیبا ک.(منتهی الارب): 

گرفتم که خود هستی از عیب پا ک 

تعنت مکن بر من عیبنا ک. سعدی. 


= غشسدودنا ک؛ دارای غسدود: داری؛ شتر 
آماسید»پشت غدودنا ک.(منتهی الارب). 
-اغضب‌نا ک؛ خشمکین ؛ 

غضب‌نا ک و خونریز و گستاخ‌چشم. نظامی. 
-غمنا ک؛غمگین: آنها که مسلمان بودند 
غمنا ک‌شدند. (قصص الانیاء ص ۱۳۴). 

شه در این خشتخانة خا کی 

خشت نمنا ک‌شه ز غمتا کی, نظامی. 
غوک‌نا ک؛پرغوک: آب غوک‌نا ک. 

= فانا ک؛سخنی که در آن «فاء» بار آید: 
تعتع؛ سخن فانا ک‌گوینده.(منتهی الارب). 

- فرحنا ک؛انچه با شادی همراه بود. شاد. 
-فریادنا ک؛غوغایی وهتگامه‌ساز: ضجوج؛ 
ناق قریادنا ک به وقت دوشیدن و بار کردن. 
(منتهی الارب). 

- فرینا ک؛فریبده» فریب‌کار: 
آدمی کو فریبنا ک‌بود 

هم ز دیوان این مفا ک‌بود. 

مکروء طلعتی است جهان فریبتا ک 
هر بامداد کرده به شوخی تحملی. سعدی. 
- قحطنا ک؛توأم با قحط و غلاء خشکال: 
احمی: سالی قحطنا ک.ازوسه؛ سال 
قحطنا ک. (منتهی الارب). 

قورباغه‌نا ک؛ پر قورباغه. 

- کرم‌نا ک؛ پرکرم: ادادة؛ کرم‌نا ک شدن. 
(منتهی الارپ). 

-گاونا ک؛بیارگاو. دارای گاو بیار: ارض 
مثورة؛ زمیتی گاونا ک. زمین پرگاو. 


نظامی. 


-گردنا ک؛ پرگرد: یوم معج؛ روزی گردتا ک. 


(صراح). ریح تربه؛ باد گردنا ک.(منتهی 

الارب). اغبر؛ گردنا ک.(تفیر ابوالفتوح 

رازی): 

همان قمت چارمین هت خاک 

زسرکوب گردش شده گردناک. نظامی. 

تو نیز ای به خا کی‌شده گردناک. نظامی. 

-گرگ‌نا ک؛زمین پرگرگ: ارض مذابة؛ 

زمینی گرگ‌نا ک. 

-گره‌ناکة 

چون رش جان شو از گره پا ک 

چون رشتۀ تب مشو گره‌نا ک. نظامی. 

گل‌نا ک؛کدر و گل‌آلود: مکان طان؛ جای 

گل‌ناک.مکان روع؛ جای گل‌نا ک. (سنتهی 

الارپ). 

-گوشت‌نا ک؛گوشت‌دار و سمین: مهبل؛ مرد 
شت‌ناک آماسیده‌روی. (منتهی الارپ). 

لحیم؛ گوشت‌نا ک.(صراح). 

- گوگال‌نا ک: اجعل الماء؛ گوگال‌نا ک‌گردید 

آب. (منتهی الارب). 

گیاء‌نا ک؛گیاه‌دار و دارای گیاه و سبزه: 

ابخفت الارض؛ گامنا ک‌شد زمین. ظغرا زمین 

پست هموار گیاهنا ک.(منتهی الارب). 


-لای‌نا ک؛پرلای: مطخ؛ آب لای‌ناک. 


اک. ۲۲۳۲۱۴ 


حمت البثر؛ لای‌نا ک‌شدن چاه. 

- لعاب‌نا ک:العاب؛ لعاب‌تا ک شدن دهان. 
(متهی الارب). 

لوش‌نا ک؛ آبی تیره و کدر. 

- مارنا ک؛زمین پرمار. جایی که پر از ماران 
باشد: ارض مَحیاة؛ زمین مارنا ک.(منتهی 
الارب). 

مامتا ک؛ جای روشن‌شده بواسطة مهتاب: 
لل مقمر؛ شبی ماهنا ک.(مهذب الاسماء). 

- مرغزارنا ک:إراّه؛ مرغزارنا ک شدن 
جای. (منتهی الارب). 

- مرگامرگی‌نا ک؛ناخوشی وبائی و عام: 
استییاء؛ مرگامرگی‌نا ک یاقتن چای را. وبسی؛ 
زمین مرگامرگی‌نا ک.(منتهی الارب). 
-مزهنا کءلذیذ. (دهار). 

- مطرنا ک؛باران‌زا. باران‌آور. باران‌دار؛ 
خواجه چنان ابر بانگ‌دار مطرنا ک 

هست بقول و عمل همیشه مجرد. منوچهری. 
-مگی‌نا ک:یرمگس. 

- ملامت‌نا ک؛سزاوار و ملامت و نکوهش: 
لامه, کار ملامت‌نا ک.(منتهی الارب). 

- ملخا ک؛جای بيار ملخ: ارض مجرودة 
و ارض مدماة؛ زمین ملخنا ک.(منتهی 
الارب). 

منکرنا ک؛انکارآلودہ. انکارانگیز: 

جنس چیزی چون ندید ادرا کاو 

نشنود ادرا ک‌مکرنا ک‌او. مولوی. 
= مورچه‌نا ک؛پر از مورچه و دارای مورچة 
بسیار: ارض مدية؛ زمین ملخنا کو 
مورچدنا ک.(منتهی الارب). 

- موش‌نا ک؛پر از موش: ارض جرذة؛ زمین 
کلاک موشناک.ارض مسربعة؛ زمین 
موش‌نا ک.(منتهی الارب). 

-میغ‌نا کاب رآلود. 

- میوه‌نا ک؛حامل میوه. باردار: ثمره؛ زمین 
ونا کر کامزه درنفت میوهتا ک(ستهی 


الارب). 

- نخل‌نا ک:مَلهّم؛ موضعی است نخل‌نا ک. 
(منتهی الارپ). 

- نمنا ک؛دارای رطویت و تری. مرطوبة 
شه در این خشت‌خانة خا کی 

خشت نمنا ک‌شد زغمنا کی. نظامی. 


- نوردنا ک‌پرچین و شکنج: تعکن؛ نوردنا ک 
شدن شکم. 

نسهنگ‌نا ک:باسراط؛ شهری است 
نهنگنا ک‌نزدیک دمیاط. (حدود العالم). 
-نی‌تا ک:اقصاب؛ نی‌نا ک‌شدن زمیتی. 

- وبانا ک:الوباء؛ وبانا ک شدن زمینی. 
(مجمل اللفة). 


۱-طریفه: نباتی است که آن را نصی نیز گویند. 
رجوع به طریفه شود. 


۴ ناک. 


= وحشتتا ک؛وحشت‌آور. 
-وهمتا ک؛رهم‌آور. 

- هراسنا ک:پرهراس. 

= هونا ک:دارای هوس: 

به نادیده دیدن هوسنا ک‌بود. 
عجب از طبع هوسنا ک‌منت می‌آید 
من خود از مردم بی‌طبع عجب می‌مانم. 


نظامی. 


نعدی. 

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق 

هر هوستا کی نداند جام و سندان باختن. 
سعدی. 

هولا ک؛ترس‌انگز: 

ابر چون سیل هولنا ک آرد 

کوه‌راسیل در مغا ک‌آرد. نظامی. 

به اندیشه‌هائی چنین هولا ک 

دولشکر غنودند باترس ویاک. ظامی 

چو گردن کشید آتش هولتا ک 

به بیچارگی تن ینداخت خاک. سعدی. 


- هیزم‌نا ک: مکان حطیب؛ جای هیزم‌ناک. 


(منتهی الارپ). 
فاکت. (ص, )۱ آلوده. آغشته, و بر هر 
مفشوشی, یعنی هر چیز که در آن غش داخل 
کرده باشند استعمال کنند عموما و مشک و 
عنبر مفشوش را گویند خصوصاً. (از برهان 
قاطع). عنبر و مشک و عبیر و امثال آن بود که 
تقو راداو خی شع و بعکا 
مخشوش کرده‌اند و گروهی گفته‌اند که غشی را 
گویند که در مشک و دیگر [چیزهای ] 
خوش‌بوی بیندازند و فرقه‌ای برآنند که این 
لفظ را بر هرچه مغشوش باشد اطلاق توان 
نمود. مانند زر و سیم. (از فرهنگ نظام) 
(آنندراج). مشک دغل. (المعجم). مشک که 
رحیق نباشد: 
کافور تو بالوس بود مشک تو بانا ک 
بالوس به کافور کنی دایم مفشوش. رودکی. 
گبرکی بگذار و دین حق طلب از بهر آنک 
ناک را نتوان بجای مشک اذفر داشتن. 
سنائی. 
کزبرای دام دارد مرد دتیا علم دين 
وز برای نام دارد نا ک‌دهمشک تار. سنائی. 
چه ژاژ طیان پیش تو و چه این سخنان 
چه مشک خالص پیش دماغ خشک چه‌ناک. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم 
مولع به نقش سیم مزور چو قلب کان." 
خاقانی- 
چون مشک و چگر دید او درنا ک‌دهی آمد 
ناک از چه دهد آخر خاک است چو عطارش. 
| آلوده. آغشته. (برهان قاطم). آلوده. آغشته. 


غش‌دار. مفشوش. داغدار. عیب‌دار. نایا ک. 


نادرست. تاصحیح. (از ناظم الاطاء). اكام £ 


ملازه را نیز گویند. (برهان قاطم) (از 
انجمن ارا) (انندراج). سقف دهن که لفظ 
دیگرش کام است و در مازندران و خراسان و 
یزد و قزوین متداول است. (فرهنگ نظام) 
(حاشية برهان تاطع ج معین). سطح بالای 
دهان. حنک. سغ. سخ دهان. سقف دهان. 
||نوعی از امرود است که از آن شیرین‌تر و 
شاداب‌تر و لذیذتر نمی‌باشد. (برهان قاطع) (از 
آن_ندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). 
جهانگیری گوید: «قسمی از امرود باشد که 
لذیذتر و شاداب‌تر و شیرین‌تر از آن نباشد». 
لکن سراج گوید: «و در هندوستان امرود 
یعنی ناشپاتی که در کشمیر شود ان راناک 
گویندو ناشپاتی است که از بلخ آرند». پی 
لفظ هندی است واگر در بلخ گفته میشود 
پارسی است. (فرهنگ نظام). در لهجة 
افغانتان. امروده گلابی و کمتری. ||در 
هندی به‌معنی بینی باشد که عربان انف 
خوانند. (برهان قاطع). در اردو نیز به همین 
معتی است. (حاشية برهان قاطع چ صعین). 
||نام جانوری است آبی شبیه به نهنگ. نوعی 
از نهنگ. ||یک قم گیاهی خوشو. |انک 
اعلی و فک اسفل را هم گفته‌اند که کام و چانه 
باشد چه فک اعلی را نا ک‌بالا و اسفل را ناک 
پایین میگویند. (برهان قاطع). در لهجة 
دیلمان. زنخ. چانه. (یادداشت مولف. |(در 
رشت. لب. (یادداشت صولف). ||در تداول» 
لات بی‌چیز. که هیچ ندارد. که آه در بساط 
ندارد. که در هفت آسمان یک ساره تدارد. 
سخت بی‌مال. بغایت بی‌پول. تهیدست. 
فا کاچ.(ق مرکب) بفتة. سبدل نا گاه. 
(آتندراج). به‌یک‌بار. نا گاه. بی‌وقت. (ناظم 
الاطیاء): 

زهي دولت که من دارم که ديدم 

چو تو ممدوح مکرم را به نا کاج. 
بی‌فکرت مداحی صدر تو همه عمر 
حاشا که زنم یک موه را بر موه نا کاج. 

سوزنی (از آنندراج), 

رجوع به نا گاج و نا گاه شود. ||یک‌ایک. 
(انتدراج). 


سوزنی. 


نا کار. (ص مرکب) در تداول, صد مهد یل ۵. 
بختی صدمهدیده. جراحت رسید هبو از کار 
افتاده. آنکه بر اثر ضربه یا زخمی از کار افتاده 
باشد. 

نا کاردان. (نف مرکب) بی‌تجربه. ناشی. 
نامجرب. که وارد به‌ کار نیسست. مقابل 
کاردانة 
ر بی‌مایه دستور نا کاردان 
ورا جنگ سود امد و جان زیان. 
همی گفت پرمایه بازارگان 
به شا گرده‌کای مرد نا کاردان. 
تو شاه بزرگی و ما همجو لشکر 


فردوسی. 


فردوسی. 


ناکاره. 
ولیکن یکی شاه نا کاردانی. 


منوچهری (از نسخة خطی دیوان). 
نا کارد ی دگی. [دی د /د ] (حامص مرکب) 
نسامچربی. بسی‌تجربگی. کاردیده نبودن. 
ناآزمودگی. حالت و صفت نا کاردیده. رجوع 
به نا کاردیده شود. 
تا کارد بده. (دی 5 /د] ان‌سف مرکب) 
بی‌تجربه. ناآزموده. بی‌وقوف. بی‌قابلیت. 
بی‌هنر در کار. (از ناظم الاطباء). تاشی. نادان. 
نامجرب: 
همی راند نا کاردیده‌جوان 
بدینگونه تا بر پل نهروان. 
چو یشنید نا کاردیده جوان 
دلش گشت پردرد و تیره روان. 
نخواهی که ضایع شود روزگار 
به نا کاردیده‌مفرمای کار. 
||تازسال. جوان کم‌تجربه. تازه کار 
ز ترکان هر آن کس که بد پیش رو 


فردوسی. 


فردوسی. 


سعدی. 


زنا کاردیده‌سواران و, فردوسی. 
جوانی است نا کاردیده‌ولیکن 
ز بس بخردی | گهی‌کاردانی. فرخی. 


|ابه کار نرفته. کارنا کرده. شیرمتعمل. 
ناستعمل. که مورد استعمال واقع نشده است. 


که‌هنوز به کار برده نشده است: 

همان جامهة پا ک‌زربفت پنج 

بپارید نا کاردیده ز گنح. فردوسی. 
||فروماید. (ناظم‌الاطباء). دشنام‌گونه‌ای 


بدان شخ بی نم کجا خون اوی [خون سیاوش را] 
فروریخت نا کاردیده‌گروی. فردوسی. 

نا کار شدن. [ش د] (مص مرکب) در 
تداول, بسختی مجروح شدن. بشدت صدمه 
دیدن. بر اثر ضربه یا جراحتی از کار افتادن 
عضوی از اعضای یدن. 

فا کازگر. (گ) (ص مرکب) غیرموثر. که 
کارگر و اثربخش نیست. مقابل کارگر. رجوع 
به کارگر شود. 

نا کارگیی. [ر /ر ](حامص مرکب) بیکاری. 
تعطیل. ||بی‌حاصلی. نابکاری. بیفایدگی. (از 
ناظم الاطباء), 

فا کاره. ار /ر] (ص مرکب) هیچکاره. 
(آتدراج). که کاره‌ای نیست. مقابل کاره. 
رجوع به کاره شود. ||مردی که ست و 
بی دست و پا باشد. (آنندراج). ||هر چیز که از 
کار افتاده باشد و دیگر به کاری نیاید. 


۱- پهلری 20 (شریر: بد), سائی 
گرید (دیران ص ۱۷۸): 
کز برای نام داند مرد دنیا علم دين 
وز برای دام داردنا ک ده مشک تار. 

(از حاشة برهان چ معین). 
۳ -قلب کان: نا ک. 


نا کاریدن. 


(آنندراج). نابکار. بی‌فایده. (از ناظم الاطباء). 
||( مرکب) بی‌حاصلی. بی‌کاری. معطلي. (از 


ناظم الاطباء). 
تا کاربدن. (د] (مص منفی) نا ک‌اشتن. 
نکاریدن. مقابل کاریدن. 


نا کار یدنی. [د] (ص لیاقت) نا کاشتنی 
مقابل کاریدنی. رجوع به کاریدنی شود. 


نا کا ریده. [د /د] (نمف مرکب) نا کاشته. 


غیرمزروع. کاریده‌ناشده. 
نا کاستن. [تّ ] (مص صنفی) کم نکردن. 
نکاستن. کاهش ندادن. مقابل کاستن. رجوع 
به کاستن شود. 
نا کاستنی. ( ت ] اص لیاقت) که توان آن را 
کاست. که نتوان از أن کاست. مقایل کاسنی 
نا کاسقه. [تَ /ت] (نمف مرکب) 
کاسته‌نشده. کم‌نشده. (ناظم الاطباء). مقابل 
کاسته.رجوع به کاسته شود. 

= ماه نا کاسته؛بدر. ماه تمام. (ناظم الاطباء)* 
یکی نامه درخواست اراسته 


فروزآن‌تر از ماه نا کاسته. فردوسی. 
به شب ماه نا کاسته چون بود؟ 

چنان بودا گر مه به افزون بود. فردوسی. 
مجلس خلوت نگر آراسته 

روشن و خوش چون مه نا کاسته. نظامی. 


نا کانشت.(ن‌مف مرکب) نکاشته. نا ک‌اشته. 


کاشته‌ناخده قیرمزدوع. زراعت‌ناشده. 


- نا کاعت گذاه شتن زمین؛ نکاشتن آن را. 
غیرمزروع داشتن | ن. (یادداشت مولف). 
رجوع به نا کاخته شود. 


نا کاشتن. (تَّ] (+سص منفی) نکاشتن 
نا کاریدن.مقابل کاشتن: 

بدانی گه غله برداشتن 

که‌ستی بود تخم نا کاشتن. سعدی. 
نا کاشتنی. [تَّ ] (ص لیاقت) که قابل کاشتن 
ست. که کائتتی نیت. مقابل کاشتنی 
رجوع به کاشتنی شود. 
نا کاشته. (تَّ / ت ] (نمف مرکب) نکشته. 
ک‌اشته‌ناشده. نک‌اشته. غشیرمزروع. 
دست‌نخورده. مقابل کاشته: زمین معمور 
ناکاشته بدین مرد به اجارت دادیم. 


(سندبادنامه ص ۲۶۳). 
نا کافتن. [ت] (مص منفی) مقابل ک‌افتن. 
رجوع به کافتن شود. 
نا کافتفی. [ ت ] (ص لاقت) که قابل کافتن 
نا کافته. (تَ / ت] (نمف مرکب) نک‌افته. 
مقابل کافته. رجوع به کافته شود. 
نا کافی. اص مرکب) غير کافی. نامکفی. که 
کفایت نکند. نابستده. که بسنده و مکفی 


یت. مقابل کافی. رجوع به.کافی شود. 
نا کام. (ص مرکب. ق مرکب) نامراد. (برهان 
قاطع) (انجمنآرا). (از: نا (نقی, سلب) + کام). 


(برهان قاطع چ معین). نا کامیاب. نا کامروا. 
په کام‌نارسیده. انکه بارزوی خود نرسیده؛ 
پدانجایگه رفت نا کام‌شاه 

سر آمد بدو تخت و تاج و کلاه. فردوسی. 
نه چون من.بود خوار و برگشته‌بخت 


به دوزخ فرستاده نا کام رخت. فردوسی. 
بزاد و به سختی و نا کام‌زیست 
بدان زیتن سخت باید گریست. فردوسی 
به کی نیز دختر دل اندرتست 
که‌نا کام شاهی برفتش ز دست. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه). 
نا کام شدم به کام دشمن 
تا خود ز توام چه کام روزی است. خاقانی. 
چو در بازی صتاعت کرد بهرام 
ز عرصه شاه بیرون رفت نا کام. نظامی. 
E‏ ۳) 
دیگری کامکار تتشیند ؟ 


||ناامید. محروم. ۳9 (از ناظم .الاطباء). 
ناموفق. نا کامگار. تا کامیاب. مأیوس. نومید: 


از آن بيشه نا کام‌بازآمدند 

پر از تنگ و دل پرگداز آمدند. فردوسی. 
چو خشنود گردد ز ما شهریار 

نباشیم نا کامو بدروزگار. فردوسی. 


در آب و آتش هرگز نرفت جز نا کام 
برون تیامد جز کامگار از آتش و آپ. 
مسمودسعد. 
نا کام کشیده داشتم دست 
چون پای غم تو در میان بود. 
مپسند از این بیش خدا را که برت 
آیم به امید کام و تا کام‌روم. 
مشتاق اصفهانی. 
به‌نا کام؛به‌نا کامی. مسحرومانه. نومیدانه. 
به‌ناامیدی و حرمان. بخلاف مل رو از 
آن وقت باز که به‌نا کام از آنجا بازگشتم به 
ضرورت چه نالانی افتاد. (تاریخ بسهقی ص 
۳۴ چون شنودند که سالار بگحفدی و لشکر 
ما به‌نا کام از نا بازگشتد. (تاریخ بهقی ص 
۱۳۹ 
چند صبح آیم و از خا ک‌درت شام روم 
از سر کوی تو خود کام به‌نا کام‌روم. 
وحشی. 
| ناخواست. ناچار. لاعلاح. (برهان قباطع) 
(از ناظم الاطباء). ناچار. بالضرور. (غياث 
اللغات). كرهاً. جبراً. قراً. ضرورة: 


عطار. 


يدو داده ۳ کام‌گنج و اه 
همان مهر شاهی و تخت و کلاه. فردوسی 
جز از رفتن انجا ندیدند روی 
به رفن نهادند نا کام‌روی. فردوسی. 
چو | گاه‌شد باربد زانکه شاه 
بپرداخت نا کام و بی‌رای گاه. 
فردوسی 
بس کس که به زردشت ET‏ 


ناکام. 1۵ 


تا کام‌کند رو به‌سوی قبلۀ زردشت. 
عجدی. 

پس آنگه از برش برخاست نا کام 
به چاه افتاد جانش جسته از دام. 

(ویس و رامین). 
همه تیمارش از بهر دلارام 
کجازو دور شد نا گاه‌و نا کام. 

(ویس و رامین). 
چو گازر شوی گردد جام خام 
خورد مقراضة مقراض نا کام. تظامی. 
تا جنیش دست هت مادام 
سایه متحرک است نا کام. عطار. 
تو هم بازامدی ناچار و نا کام 
اگربازآمدی بخت بلندم. سعدی. 
پتها ندانست روی ورهی 
پیفتاد نا کام شب در دهی. سعدی. 
- به‌نا کام؛ به‌ناخواست. لاجرم. ناچار. 
ضرورة: 
چو بهرام را تیره شد هور و ماه 
به‌نا کام برتاقت رخ راز شاه. فردوسی. 
جز از رفتن آنجا ندیدندروی 
به‌نا کام رفتند پس پویه‌پوی. . فردوسی. 
به‌نا کام‌لشکر بباید کشید . 
نشاید ز فرمان او آرمید. فردوسی. 
به زیر آمد از پیل و برپای خانست 
بنا کام‌رزمی گران کرد راست. ‏ اسدی. 
که‌بر شاه جم چون برآشفت بخت 
به‌نا کام‌ضحا ک‌را داد تخت. اسدی. 


بقای او چو به صد سال و يست و سه برسید 
ز جام مرگ به‌تا کام خورد یک ساغر. 


ناصرخسرو. 
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی 
پای فروشد به کام عقل به‌تا کام‌رفت. 
سعدی. 
چو اقبالش از دوستی سر بتافت 
په‌نا کام دشمن بر او دست یافت. سفدی. 


||بخلاف میل و مراد. نه به وفق طبع. نه مطابق 

میل. نه به کام و دلخواه؛ 

هری از پس پشت بهرام دید 

همان جای خود تنگ و نا کام دید. فردوسی. 

شد آن سخن‌های نا کام‌را 

به زندان فرستاد بهرام را. 

بپرسید نا کام پرسیدنی 

نگه کردنی پشت و گردیدنی. ‏ . فردوسی. 

دل جام جام زهر غمان هر زمان کشد 

نا کام‌جان نگر که چه در کام جان کشد. 
خافانی- 


فردوسی. 


مال رفت و زور رفت و نام رفت 


۱-از حت معنی شبیه این بیت سعدی است: 
تانمرد کسی به نا کامی 
دیگری شادکام ننشیند. 


۳۱۳۳۶۴ ناکام. 


مولوی. 
برخلاف آرزو. بخلاف میل: 


بر من از عشقت بسی نا کام‌رفت. 


بمانده ماهی از رفتن به‌نا کام 
تو گفتی ماهی است افتاده در دام. 
(ویس و رأمین). 
هنر آن پسندیده‌تردان ز پیش 
که دشمن پسندد به‌نا کام خویش. اسدی. 


گشتاسب بفرستادش به سیستان تا رستم بیندد 
و جاماسب حکیم گفته بوده که او را زمائه بر 
دست رستم باشد. به‌نا کام‌اسفندیار به سیستان 
رفت. (مجمل التواریخ). بر سان فرستادگان به 
زمین هندوان رقت پیش شنگل... و به‌نا کام 
شنگل او را یه پیش خود بداشت. (مجمل 
التواريخ). 

مرغ راهم به لطف صید کنند 
پس ببرند سر به‌نا کامش. خاقانی. 
من آن مرغم که افتادم به‌نا کام 
ز پشمن خانه در ابریشمین دام. نظامی. 
مال میرائی ندارد خود بقا 
چون بهتا کام‌از گذشته شد جدا. 
من بی تو نه راضم ولیکن 
چون کام نمی‌دهی به‌نا کام 
OEE‏ کر 
دسترنج تو همان به که شود صرف به کام 
من گرفتم که به‌نا کام چه خواهد بودن. 


سعدی. 


حافظ. 
||ناخشنود. ناراضی. (ناظم الاطباء): 
نگهیان بندوی بهرام بود 
که از بند او سخت نا کامبود. 
پشیمانی همی خورد آن دلآرام 
در آن سختی بسر می‌برد نا کام. 
||(! مرکب) نا کامی.نامرادی. بدبختی: 
ز دستور و گنجور وز تاج و تخت 
زکمی و پیشی و نا کامو بخت. 
نه خواب آمد او رانه آرام یافت 
همی کام می‌جست وتا کام یافت. فردوسی. 
یکی دوستش بود توفان به نام 
بسی آزموده زنا کام‌و کام. 
کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن 
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت. 


فردوسی. 


نظامی. 


فردوسی. 


عطار. 
- به‌نا کام؛به‌نا کامی* 
چو بشنید پیران غمی گشت سخت 
که‌بربست بايد بهنا کام‌رخت. فردوسی. 
بان برادر همی داشتش 
زمانی به‌نا کام نگذاشتش. فردوسی. 


تا کام. ((خ) (سید...) بخاری. از شاعران قرن 
یازدهم و از ملازمان امام قلی‌خان است. او 
راست: 
در ساغر عيش ما نه صاف است و نه درد 
مکده رخت خویش مي‌باید برد 


نا کام‌در این زمانه می‌باید مرد. 
رجوع به نگارستان سخن ص ۱۱۷ و تذکرة 
نصرآبادی ص۴۳۶ و روز روشن ص۶۷۸ 
شود. 
نا کام‌د یده. [دی د /د] (نسف مرکب) 
نا کام.کام‌ندیده. نامراد. به کام نارسیده. 
ناکامران. (نف مرکب) نا کام.نا کامیاب. 
انکه کامرانی نکرده است. انکه کامران و 
شادکام نیست. مقابل کامران. رجوع به 
کامران شود. 
نا کامران. مقابل کامرانی. رجوع به کامرانی 
شود. 
تا کاهروا. (ر] (ص مرکب) مقابل کامروا 
آنکه کامروا نیست. نا کام.رجوع به کامروا 
شود. 
نا کامروانی. [ر] (حامص مرکب) مقایل 
کامروائی. نا کامیابی, نا کامی. حالت و صفت 
نا کامروا. رجوع به کامروا و نا کامی شود. 
ناکام شدن. [ش د] (مص مرکب) 
برخلاف ميل شدن. نه به دلخواه شدن. نه به 
کام و به وفق مراد شدن. مطابق میل و به 
دلخواه نشدن: 
چو ایران و نيران به ما رام شد 
همه کام بهرام نا کام‌شد. فردوسی. 
||نا کامرواشدن. کاماب نشدن. بی‌نصیب 
ماندن. محروم افتادن: 


کس‌همچو من از زمانه نا کام‌نشد 
نا کام‌کسی چو من ز ایام نشد. 
رفیق اصفهانی. 

||قبول ناشدن. ردکرده شدن. (ناظم الاطباء). 
و نیز رجوع به نا کام شود. 
نا کامگار.(ص مرکب) مقابل کامگار. تا کام. 
نا کامروا. نا کامیاب. 

نا کامگار کردن: 

پر کام و آرزو دل بیچارة مرا 

نا کامگار کرد دل کامگار او. فرخی. 


عتصری. نا کامگاری. (حامص مرکب) نا کامروائی. 


نا کامگار بودن. ناکامی. حالت و صفت 
نا کامگار. 
نا کام و کام. (م] (ترکیب عطفی,ق مرکب) 
خواه و مخواه. (انجمن‌آرا). خواه و ناخواه. 
طوعاً او کرهاً: 

بر تو موکلند بدین راهء روز و شب 

بایدت بازداد به‌نا کام‌یا به کام. ناصرخرو. 
بدان که هر چه بکشتی ز نیک و بد فردا 
پپایدت همه نا کام وکام پا ک درود. 

جهان پیر به‌نا کام و کام بنده اوست 

که‌بکر بخت جوان جفت کام او زیید. 

خاقانی. 


ناکامی. 

جهان کام و نا کام خواهی سپرد 

به خودکامگی پی چه باید فشرد. نظامی. 
دام میجست و دانستم کز ایام 

زیانی دید خواهم کام و نا کام. نظامی. 
چواز خرو عنان پیچید بهرام 

به کام دشمنان شد کام و نا کام. نظامی. 
نا کام و فاچاز. [] (ترکیب عطفی. ق 
مرکب) خواء و ناخواه. نا کام و کام: 

ولیکن همه با سفیه آشتائی 

به‌نا کام و ناچار هنجار دارد. ناصرخرو. 


نا کاميي. (حامص مرکب) ن.امیدی. 
محرومی. (از ناظم الاطباء). نومیدی. 
(انندراج). یاس. تاامیدواری. مايوسی. تا کام 
بودن: و ادبار در وی پیچید و گذشته شد به 
جوانی در نا کامی. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۴). 
اسمان از مجلست بفکندش از روی حسد 
تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک. 


انوری, 
به ار کامت بهنا کامی برآید 
که‌بوی عنبر از خامی برآید. نظامی. 
نا کامی ما چو هت کام دل دوست 
کام دل ما همه نا کامی‌باد. 
بی پا و سران دشت خون‌اشامی 
مردند به حسرت و غم و نا کامی. 
خواجه اقائی همدانی. 
جذبةٌ عشق پنازم که دم مردن شمع 
گریه‌اش جز پی نا کامی پروائه نبود. 
دهقان اصفهانی. 


- به‌نا کامی‌مردن؛ در ناامیدی مردن. به آرزو 
تارسیده مردنء 
بجای او فراوان رنج برده 
در ان محت به‌نا کامی‌بمرده. 
تا نمیرد کسی په‌نا کامی 
دیگری شادکام ننشیند. 
مردن ادمی به‌نا کامی 
بهتر از زیستن به بدنامی. امی رخسرو. 
||نامرادی. (انندراج). نا کامیابی. نا کامرانی. 
سختی. تندگی. تلخی. دشواری؛ پس از هفت 
ماه به دنداتقان مرو آن حادثۀ بزرگ افتاد و 
چند نا كامي‌هاديديم. (تاریخ بیهقی ص ۶۰۵). 
و جز این نا کامی‌هادیده اید تا حکم حق عز و 
علا چیست. (تاریخ بیهقی ص ۰ واگردر 
این میان غضاضتی بجای این پادشاهان سا 
پیوست تا نا کامی دیدند نادر افتاد. (تاریخ 
بیھقی ص ۹۴)۔ 
ای حجت از این چنین بی‌آزرمان 
تا چند کشی محال و نا کامی. ناصرخسرو. 
همیشه تاغم و شادی وکام و تا کامی‌است 
به حکم یزدان بر بندگان او محکوم. 

سوزنی. 
یک روز زندگانی در حرمت به حقيقت به از 


تظامی, 


سعدی. 


ناکامیاب. 
یک ساله که در نا کامی و سذلت گذرد. 
همه نا کامی دل کام من است 
گردکام این همه جولان چه‌کنم. خافانی. 


کامجویان راز نا کامی‌چشیدن چاره نیست 
بر زمتان صر باید طالب نوروز را. 

سعدی. 
ای درد توام درمان در بستر نا کامی 
وی یاد توام مونس در گوشۂ تهائی. حافظ. 
خوشا عشق خوشاغاز خوش‌انجام 
هوس چون راه نا کامی نپوید 
به هر کاری مراد خویش جوید. 
زاوج کامگاری اوفتادن 
به نا کامی و خواری دل نهادن. 


وحشی, 
وصال. 
وصال. 

نه دوران در پی بدنامی من. وصال. 
|اضرورت. (دهار). 

= ەا کامی: ضرورة عفا. جپرا. قهرا. 

بخلاف میل؛ 

همی ینم که روز و شب همی گردی بدتاکامی 

به یش حادثات من چو گوئی از بی چوگان. 

ناصر خسرو. 


نا کامیاب. (نف مرکب)مقایل کامیاب. نا کام. 


نا کامروا. نابرخوردار. نامتمتع. بی‌نصیب. 
محروم. تاموفق. به کام‌نارسیده. 

فا کامیابی. (حامص مرکب) مقابل کامیایی. 
بی‌تصبی. حرمان. نومیدی. حالت و صفت 
نا کامیاپ. رجوع به نا کامیاپ شود. 

نا کاویدن. (د](مص منفی) کاوش نکردن. 
نکاویدن. مقابل کاویدن. رجوع به کاویدن 
شود. 

تا کاو یدنیی. [د] (ص لیاقت) که قابل 
کاویدن نباشد. که ان را نتوان کاویدن. 
غیرقابل کاویدن, مقابل کاویدنی, رجوع به 
کاویدنی‌شود. 

نا کاو یف ۵. [د / د] (ن‌مف مرکب) مقابل 
کاویده. دست‌نخورده. رجوع به کأویده شود. 

نا کاهیدن. [د] (مص مفی) نک‌اهیدن. 
نا کاستن.مقابل کاهیدن. 

نا کاهیدنی. [د] (ص لاقت) نا کاستی. 
کاهش ناپذیر. که کاستنی نیست. مقایل 
کاهیدنی. رجوع به کاهیدنی شود. . 

نا کاهیده. [د /د] (نمف مرکب) نکاهیده. 
نکاسته. نا کاسته. کم و کر ناشده. تمام. 
کامل. دست‌نخورده. مقایل کاهیده. 

تاکپ. اک ] (ع ص) عدول‌کننده. 
اعراض‌کننده. أنكب. (معجم متن اللغة). 
عدول‌کنندۂ از راه و کناره گیرنده. (ناظم 
لاطبا | میلکننده از جای خود به‌سوی 
دیگر. (از اقرب الموارد). مایل ': 


تا رایت نورانی شاهنشه انجم 


ناصب شود از مشرق و در مغرب نا کب. 
۲ ۲ سوزنی. 

فا کیة. اي ب ] (ع ص) تأنیث نا کب است. 
رجوع به نا کب‌شود. ج» نوا کب. 

فااکت. (ک ] (ع ص) اسم فاعل از نکت 
است. رجوع به نکت شود. ||شتر که آرنج وی 
برگردد و بر پهلو خورد و مجروح سازد. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 

نا کتخدا. رک خ] (ص مرکب) مرد بی‌زن. 
(انتدراج). تا کدخدا. رجوع به نا کدخدا شود. 
||ناخدا. ملاح. کشتیبان. صاحب کشتی. (از 
ناظم الاطیاء). 

نا کت. زک ] (ع ص) شکنندة عهد و پیمان. 
(ن_اظم الاطباء). شكنندة عهد. (از اقرب 
المسوارد). نکاث. (معجم متن اللغة). 
پیمان‌شکن. عهدشکن, ||برهمزننده. گسلنده. 
(از اقرب الموارد) (از معجم متن اللقق). ۲ 

فا کفین. اک ] (إخ) لقبی است که 
امیرالمزمنین على به اهل وقعة جمل میدهد. 
(یادداشت مولف). کسانی که در مدینه با 
علي‌بن ابیطالب بيعت کردند و در بصره عهد 
خود را شکتد و به جنگ با وی برخاستند. 
اهل جمل که بر حضرت علی خروج کردند. 
اصحاب جمل ": دمت از حمایت قاسطین و 
نا کین و مارقين بدارد. (کتاب السقض 
ص ۴۸۲). 

ناکج. [ک ] (ع ص) اسم فاعل از نکح است. 
(المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به نکح شود. 
|انکاح‌کننده. ذات زوج. (از اقرب الموارد) 
(از المسجد). اتکه ازدواج میکد. (از معجم 
متن اللغة). زن دارای شوهر. (ناظم الاطباء). 
زن شوه رکننده. زن شوهردار. که همسر دارد. 
زوج. زوجه. انکه نکاح کند. کاین‌کنده. 
|| جماع‌کننده. ۴ 

فا کحة. اي ح](ع ص) تان نا کحاست. (از 
المنجد). رجوع به نا کح شود. 

نا کد. (ک ) (ع ص) نا فراوان‌شیر. | اه 
كم شر. (از معجم من اللقة). ناقة قليلة 
اللبن. (اقرب آلموارد) (از المنجد). || آنکه او را 
فرزندی باقی نمی‌ماند. (از معجم متن اللغة) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). 

نا کدبانو. [کَ ] (ص مرکب) دختری که به 
شسوهر نرفته باشد. (آنندراج). |ازن 
شوهرداری که امور خانه‌داری را خوب به 
انجام نرساند. (از آنندراج). مقابل کدبانو. 
رجوع به کدبانو شود و از دست زن نادوست 
نا کدبانوبگریز که گفته‌اند کدخدا رود بود و 
کدبانو بد. (قابوسنامه). 

ناکد خدا. (ک خ](ص مس رکب) مرد 
زن‌نگرفته و زناشوئی‌نکرده. عزب. (ناظم 
الاطباء). مقابل کدخدا, رجوع به کدخدا شود. 
|ازن خوهرنا کرده.(ناظم الاطباء). توسعاًء زن 


ناکردکار. ۲۲۲۱۷ 


بی‌شوی. زن شوینا گرقه.(یادداشت مولف). 
دختر به خانه مانده. مولف منتهی الارب آرد: 
تحدیت المرأْةه نا کدخداماند زن. |ازن بیوه. 
(ناظم الاطیاء). 

ناکد خد! ماندن. زک غ د] (مسص 
مرکب) عزب ماندن. بی‌زن ماندن. زن نکردن. 
داماد نشدن. ||عروس نشدن. بی‌شوی 
زیستن. شوهر نا کردن.نا کذخداماندن مرد. 
ناتوان ماندن وی بر امر زناشوئی. (یادداشت 
مولف). ||نا کدخداماندن زن؛ با کره‌ماندن او 
پس از شوهر کردن. (بادداشت مولف): 
تحدب؛ نا کدخداماندن؛ پی‌شوی ماندن. قعود؛ 
تا کدخداماندن زن. 

نا کدخدای. اک خ] (اص مسرکب) 
تا کدخدا.رجوع به نا کدخداشود. 

نا کدخدایی. اک خ] (حامص مرکب) 
حالت و صفت و چگونگی نا کدخدا.نا کدخدا 
ماندن. نا کدخدابودن. رجوع به نا کدخداشود. 
نا کدون. (د /دو) () مسارچوبه. (ناظم 
الاطباء). عودالحية, به زبان هندی. (از تحفة 
حکیم مومن). 


نا کت ۵۵. ده ](نف‌مرکب) آنکه‌نا ک‌فروشد. 


آنکه مشک مفشوش دهد: 
مشک و پشکت یکی است تا تو همی 
نا ک‌ده‌را ندانی از عطار. سنائی. 
کزیرای نام داند مرد دنا علم دین 
وز برای دام دارد نا ک‌ده‌مشک تار. ستائی. . 
به شام نا کدهو آفتاب راء‌نخین 
به صح آینه کردارو ماه مارافا. 

مجیر بیلقانی. 
ناک دهان صبا و شمال به بوی فوحات 


هوایش نافة ازاهیر شکافه. (مرزبان‌نامه). 
رجوع به نا ک‌شود. 
ناکرانی. [ک ] () انقلاباتی که در جو پدید 
آید. مانند باد و برف و جز ان. (ناظم الاطباء). 
مرکبات غیرتامه که کاینات جو باشند. چون 
برف و باران و باد و مانند آن. (از انجمن‌آرا) 
(از آنندراج). از برساخته‌های دساتیر است ۶ 
ناکر دکاز. رک ] (ص مرکب) آنکه بر 


۱- نکب عن الشیء؛ مال الى الشی»: وهر 
انکب و نا کب. (معجم متن‌اللقة). 

۲ - نکت‌الحبل أو العقد؛ نقضه» فهو ناکث و 
٣-قوله‏ [حضرت علی] علهالسلام. امرت 
بقتال النا كثين و القاسطین و المارقين» فالنا كثون 
الذین بایعوه بالمديتة و نا کلوه بالبصرة و 
القاسطرن معوية و اصحابه من الشام و المارقون 
اصحاب النهروان. (ناظم الاطباء) 

۴-اصل معنی نکح» سپوختن با ازدواج به 
قصد سپوختن است. (از معجم متن‌اللغة). 
۵-از معانی مضاد. 

۶-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸ 


۸ اکردن. 


حقیقت هیچ کار آ گاه نباشد. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نا کرده کار شود. 

ناکردن. [ک د ] (مص متفی) نکردن. مقایل 
کردن.رجوع به کردن شود. 

ناکردنی. [ک د ] (ص لیاقت) کاری که 
شایستة كردن نباشد. (ناظم الاطباء). که 
سزاوار و درخور عمل نیست. ساسا 
ناشایسته. ناروا. انچه نباید کرد. محظورعند. 
ممنوع عه 

بپرهیزد از هرچه نا کردنی‌است 


نیازارد آن راکه نازردنی است. فردوسی. 
ز نا کردنی‌کار برتافتن 
به از دل به اندوه و غم یافتن. فردوسی 


به روزگار جوانی نا کردنی‌هاکرده بود و زیان 
نگاه ناداشته. (تاریخ بیهقی). 


هر آنکو کند کار تا کردنی 
غمی بایدش خورد ناخوردنی. 

؟ (از سندبادنامه ص۱۷۹). 
چرا از یی سنگ ناخوردنی 
کی داوری‌های نا کردنی. تظامی. 
سرمت و بیقرار همی گفت و می‌گریست 
نا کردنی بکردم و نابودنی ببود. عطار. 
گرمرا این بار ستاری کلی 
توبه کردم من ز هر نا کردنی. مولوی. 
و هرگاه در یک نوع نا کردنی مداخلت کردی 


اخوات آن بزودی بدان پیوسته گردد که 
زلت‌ها به یکدیگر پیوسته‌اند. (خردنامه). 
||محال. غیرممکن. کاری که انجام‌پذیر نبود. 
(ناظم الاطباء) 
ناکرذه. [ک د /<] (ن‌مف مرکب) نکرده. 
مقابل کرده: 
بدو گفت کسری ز کرده چه په 
چه نا کرده‌از شاه و از مرد که. 
وگر بازگردم از این رزمگاه 
شوم رزم‌نا کرده‌نزدیک شاه. فردوسی. 
نا کرده‌را کرده مشمار. (خواجه عداله 
اتصاری). کار تا کرده‌را مزد نباید. (کلیله و 
دمنه). 
خدمت نا کرده‌را مزد طمع داشت نه 
انچه نکرده‌ست کی قاعده نتوان نهاد. 
اخیکتی. 
کارنا کرده‌بکرده مشمارید. (از تاریخ گزیده), 
جان صرف بتان کرده و اندیشه نکرده 
از کرده و تا کرده پشیمانی بیار. 
مشفقی تاجیکستانی. 
شوی‌نا کرده؛بکر. عروس‌ناشده؛ 
شوی‌نا کرده‌چو حوران جنان باش 
نه چنان پیرزنان و کهنان باش. منوچهری. 
إإناخواسه: 
هرچه نا کردۀعزم تو قضا فسخ شمرد 
هرچه ناپختۀ حزم تو قدر خام گرفت. 
آنوری. 


فردوسی 


- خدای‌نا کرده. 

||نبرده. تحصیل‌نکرده. بدست‌نیاورده. 

- امثال: . 

سودئا کرده‌در جهان بسیار. e‏ 
نا کرده کار. [ک د /د](صض مرکب) آنکدیر 
حقیقت کار هیچ اطلامی نداشته باشد. 


(آنسندراج). آنکه کاردان و کارآزسوده و 
تجربه کار نباشد. (ناظم الاطباء). ناازموده. 
نامجرب. کارنا کرده.نکرده کار .ناشی. ناوارد 
به کار 
چان کار بگشاید از روزگار 
به نا کرده کاری فتاده‌ست کار. 

ملاطفرا (از آنتدراج). 
امتال: 
نا کرده کاررا مبر به کار. 
فا کز. [ک ] (ع ص) اسم فاعل از نکز است. 
رجوع به نکز شود. || چاهی که آبش تمام شده 


یا کم شده باشد. (از معجم متن‌اللفة): بثر نا کز؛ 


فى ماء‌ها. (اقرب الموارد). نفد ماء‌ها. (از 
المنجد). چاه کم آب. یا چاهی که آب آن 
سپری شده باشد. (منتهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج)؛ ج نوا کز.نگز. 
فاکسش. (ک ] (ص مسرکب) بسدسرشت. 
فروماید. کمیته. دون. پست. خوار. ذلیل. (از 
ناظم الاطباء). دنی. (دهار) (متهى الارب). 
خیس. (زمخشری) (دهار). مردم فرومایه و 
بدجوهر. (آتندراج). رذل. (ترجمان القرآن) 
(منتهی الارب). نالایق. نااهل. (غیاث). جلف. 
(زمخشری). زفت. (حاشیهٌ فرهنگ اسدی 
نخجوانی). للیم. (مجمل اللقة) (دهار) (تاج 
العروس) (منتهی الارب): نا کان؛ اوبباش. 
(مهذب الاسماء), دنیم. دنع. دانی, مدخل. 
سقیط. . دعرور. خوئع. صمصم. صنبور. قهمّد. 
رن کي نز ام سیر عملم تم 
آلکد. . حمنشر. . لکیم. لقیطه نامرد مُح. ژنیم. 
فصل آزیب. قرع ضمترق, , عوذ. عواذ. 
غس. غتقر یا غنقریا غشر. مفربل. یکل با 
عکل. عنقاش. اعقد. عزه. عزهاه. عزهاء. 
عنزهو. عنزهوة. عنرهانی. جفیس. جفیی. 
ذم. رثع ی. نذل. تذیل. بیع طفام. طمرس. 
طمل. جیس. جبوس. جبیس. شَرَط. جلنفع. 
وقب. لکوع. سفله‌اللاس. (از منتهی الارب). 
رذل. بلایه. فرومایه. سفله. وضیع. رذیل. 
ارذل. نانجیب: 
گرچه نامردم است آن نا کی 
بشود سیر از او دلم ؟برگس 1۱ رودکی (؟) 
| گراین می به ابر اندر به چنگال عقابستی 
از او تا نا کان هرگز نخوردندی صوابستی. 


رودکی. 
اگرنه همه کار تو باژگونه 
چرا انکه نا کس‌تراو را نوازی. مصعبی. 
که‌رستم کک دزد نا کس‌گرفت 


ناکس. 
شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت. فردوسی. 
اندر این شهر بی نا کس برخاسته‌اند 
همه خرطبع و همه احمق و بی‌دانش و دند. 
به دست خود گلوی خود بریدن 
به از بیغارة نا کس‌شنیدن. فخرالدین اسعد. 
در او رنج باید کشیدن بسی 
جفا بردن از دست هر نا کسی“ 
نا کس به تو جز محنت و خواری نرساند 
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش. 


اسدی. 


۱ ناصزخضرو. 
پرهیز کن ز نا کس‌و با او مکش زمام. 


ناصرخسرو. 
نگوید کس که نا کس جز به چاه است 
| گرچه برشود نا کس‌به کیوان. ناصرخسرو. 
راز از همه تا کسان نهان باید داشت 
و اسرار, نهان ز ابلهان باید داشت. خیام. 
ما را چه از آنکه نا کسی بد گوید 
وآن عیب که در ماست یکی صد گوید. 
که‌نکرده‌ست خس وفا با کی 
سگ به گاه وفا به از نا کس. سنائی. 
زآنکه نا کیز دد بتر باشد 
راست خواهی ز بد بتر باشد. سائی. 
در پای سفلگان نپرا کنده‌ام گهر 
وز دست نا کان نپذیرفته‌ام عطا. 
عبدالواسع جبلی. 
شه را غلطی سخت عظیم اتادست 
در حق کی که او ز نا کس زاده‌ست. 
سوزنی. 
مرا از شکستن چنان عار ناید 
که‌از نا کان خواستن مومیائی. 
عمادی غزنوی. 
مشکن از طعن نا کسان که سگان 
جز شناعت به روی کس نکنند. خاقانی 
همت من عیار نا کس و کس 
دید چون بر محک معتی زد. خاقانی. 


کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست. 


خاقانی. 
دوست بود مرهم راحت‌رسان 

گرنه» رها کن سخن نا کسان. نظامی. 
پائین طلب خسان چه باشی 

دست خوش نا کسان‌چه باشی. نظامی. 
سگ صلح کند به استخوانی 

نا کس‌نکند وفا به جانی. نظامی. 
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی 


نا کس‌به تربیت نشود ای حکیم کس. سعدی. 


۱ -نل: نشود هیچ از این دلم برگس» با بشود 
هیچ از او دلم برگس. 


ناکس. 


توان کرد با نا کان بدرگی 

ولیکن نیاید ز مردم سگی. نعدی. 

کیکو تکبر کند باکان 

به خواری شود کمتر از نا کان. سعدی, 

هر زر که دشمنی دهد وگل که تا کسی 

آن زر چو خاک بفکن و آن گل چو خار دار. 
اوحدی. 

جهد کن تا چو نا کس‌اوباش 

نکنی سر مملکت را فاش. اوحدی. 

نا کس تراز او کس نبود در عالم 

کزدوست بجز دوست مرادی خواهد. 

جامی. 


این نا کسان که فخر به اجداد میکند 
چون نگ به استخوان دل خود شاد میکنند. 
صائب. 
||امرد سبک‌مایه. مردی که شخصت نداشته 
باشد و کسی نباشد. بی‌قدر. حقیر. بی‌لیاقت. 
(ناظم الاطباء). که کسی یست. که شخص 
مهم باارزشی نیست. که مهم و معتبر و داخل 
ادم یت 
عشق تو مت جاودانم کرد 
تاک جط جهانم کرد 
رسد اگرز تو بر نا کسی چو من ستمی 
بر این شکسته ستم نیست بر ستم ستم است. 
طالب. 
<-ناکس شمردن کی را استفال. (از 
زوزنی). به کی نداشتن او را. کی نشمردن 
او را. اعتنا بدو نکردن. 
| آنکه مردی تدارد و خصی و بی‌خایه است. 
||مکار. حقه‌باز. گریز. محتال. ناقلاء حقه. رند. 
|اترسو. جبان. ترسان. هراسان. || طمم‌کار. 
حریص. آزن. بخل. ثاخافه |پیشیرت. 
بے ‌ابرو. (از ناظم الاطباء), ن‌امردم. 
دشنام‌گونه‌ای ا 
سیاوش چو بشنید گفتار اوی 
یدو گفت کای نا کس زشتخوی. 
بدو گفت کای نا کس‌بی‌خرد 
ترا مردم از مردمان نشمرد. 
بدو گفت کای نا کس‌بی‌هنر 
چراکردی این بوم زیر و زبر. فردوسی, 
ای نا کیو نفایه تن من در این جهان 
همایه‌ای نبود کس از تو بتر مراء 
مه دل بر جهان کاین سردتا کس 
وفاداری نخواهد کرد با کس. 
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند 
نا کسم‌گر به شکایت بر بیگاته روم. حافظ. 
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم 
نا کم نا کسا گرکاری به کس باشد مرا 
کلم 
نا کس. [ک ] (ع ص) سر فروفکنده. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آتدراج). آنکه سر از 


عطار. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی, 


خولری فروافكند. (از معجم متن اللغة). 
الرجل المطاطىء رأسه. (اقرب الموارد) 
(المنجد). تگونار. (غياث اللغات). ج. 
نوا کس!. 

فا کس. ((خ)۲ جان. کثیش و مصلح دینی و 
مورخ بزرگ اسکاتلندی است. وی طرفدار 
تجدد مذهبی بود و او را با کالون مباحثاتی 
بوده.است. تولد وی در حدود ۱۵۰۵ م. و 
وفاتش به سال ۱۵۷۲ بوده است. 

نا کس‌برآور. اک ب زّ) انسف مسرکب) 
نا کس‌پرور.سفله‌پرور؛ 
آتش اندر خزینه خانة دل 
چرخ نا کس‌برآور اندازد. خاقانی. 

ناکس پرور. اک پر ]اف مرکب) 
سفله‌پرور. سفله‌نواز. دون‌پرور. 

ناکسس. [س] (اخ) نا کسوس رجوع به 
نا کسوس‌شود. 


نا کسوس. (سش | (اخ) ۲ نس اکسس. 


جزیره‌ای است در جنوپ یونان در دریای اژه 
با بیست هزار نفر جمعیت. 
نا کس ویل. ((خ)؟ شهری است در قسمت 
شرقی ایالت تی ایالات متحدة امریکا. 
جمعیت ان ۱۲۴۷۰۰ تن است. 
نا کسی. (ک] (حامص مرکب) بیقدری. 
خواری. حقارت. ذلت. پستی. (از ناظم 
الاطباء). کی نبودن. بی‌ارزشی. عدم 
قابليت. بىارجى. ھيچكى: 

تاز ریاضت به مقامی رسی 

کت‌به کی درکشد این نا کسی. تظامي. 
هر کس که به بارگاه سامی نرسد 

از نا کی و تباه‌نامی نرسد. سعدی. 
|ارذالت. (از متهی الارب). فرومايگی. 
سفلگی. رذیلة. لامت. خست. دونی. رذلی. 
تانجبی؛ 

پر مذهپ و بر رای میزباتی 

بر خویشتن از نا کسی‌وبالی. ناصرخرو. 
دریده گشت به زویین تا کی دل لطف 

بریده گشت به شمشیر مکی سر جود. 

آنوری. 

|اگربزی. حیله گری.احتیال. مکار و محیل و 
شیطان بودن. شیطنت. |ابی‌آبروئی. رسوائی. 
ااجبن. ترس |انامردی. عدم رجولیت. 
|| حرص. آز. بخل. طمع. (از ناظم الاطیاء). 
ناکش. (كي ] ([ مرکب) سوراخی از دیوار که 
از آن رطوبت هوا شده بیرون رود. (فرهنگ 
نظام). مجرائی و روزنی در دیوار بنا که هوا در 
آن جاری باشد و رفع رطوبت هوا کند. 
سوراخی برای یرون شدن عفونت چاه مبرز 
و جز آن. راهی و منفذی که برای رفع و بیرون 
شدن بوی بد کنند مستراح را. 


نا کش. اک / کب ] (نمف مرکب) نا کشیده. 


نکشیده. وزن‌نا کرده. وزن‌ناشده. متاعی و 


۳۱۳۳۹ 


جنسی که آن را توزین نکرده باشند و نکشیده 
باشند. 
نا کستن. (ک ت ] (مص منفی) نا کاشتن. 
نکشتن. نا کاریدن. زراعت تکردن. مقابل 
کشتن. 
نا کستی. (ک ت ] (مص منفی) نکشتن. به 
قل نارساندن. مقابل کشتن. 
نا کشتنیی. زک ت ] (ص لیاقت) غیرقابل 
زرع. مقابل کشتنی. رجوع به کشتنی شود. 
نا کشتنی. [ک ت ] (ص لیاقت) که نبایدش 
کشت.که توان کشتش. که به قتل رساندنش 
روا نست. مقابل کشتنی. رجوع به کشتنی 
شود. 
نا کسقه. زک ت / ت ] (نمسف مرکب) 
نا کاشته. ک‌اشته‌ناشده. نکشته. کشه‌نشده. 
بایر. غیرمزروع* 
که نا کشته باشد به گرد جهان 
زمین فرومایگان و مهان. 


ناکشیده. 


فردوسی. 

به نا کته اندر نبودی سخن 

پرا کنده شد رسم‌های کهن. فردوسی. 
||(ق مرکب) نکاشته. نکاریده. بدون آنکه 
بکارد؛ 

ناآمده رفتن این چه باز است 
نا کشته درودن این چه راز است. 
- امشال: 

نا کشته میدرود. 
نا کشته. (کْ ت /ت] (نمسسف مرکب) 
کشهه‌ناشده. غیرمقتول. به قتل نارسیده: 

نا کشتکفته‌صفت این حیوان است. 


نظامی. 


ملو چهری. 
منم تنها چنین بر پشته مانده 
ز تنگ لاغری نا کشته مانده. نظامی, 


|اگچ یا اهک نا کشته؛ آب‌نادیده: بگیرند 
آهک تا کشته سه درمسنگ و... بس رکه 
بسرشتند. (ذخیرءٌ خوارزمشاهی). 
نا کشیدن. (ک /ک د] امص منفی) 
نکشیدن. وزن نکردن. مقابل کشیدن. ||تحمل 
تکردن. نبردن: اما نفس خشم‌گیرنده باویست 
نام و ننگ جستن و ستم نا کشیدن و چون بر 
وی ظلم کنند به انتقام مشفول بودن. (تاریخ 
ببهقي ص ۶]. 
نا کشیدنی. (ک /ک د ] (ص لیاقت) که قابل 
کشیدن نیست. که نتوان آن را کشید. 
||نابردنی. غیرقابل تحمل. تحمل‌نا کردنی. 
رجوع به کشیدنی شود. 
فا کشیده. اک / ک د /د] (نسف مرکب) 


۱-شاذ و نادر است. (محهی الارب) (معجم 
متن اللفة). 
Knox. 3 - Naxos.‏ - 2 


4 - Knoxville. 


۰ ناکص. 
تحمل‌نا کردم 


ای رنج‌نا کشیده که میراث می‌خوری 
بنگر که کیستی تو و مال که می‌بری. 
اوحدی مراغه‌ای. 

||وزن‌نا کرده. وزن‌ناشده. که آن را نکشیده‌اند 
و توزین نکرده‌اند. مقابل کشیده. رجوع به 
کشیده‌شود. 

نا کص. (ک ] (ع ص) اسم فاعل از تکص 
است." ||نا کص‌الجد؛ ناقص‌الحظ. (معجم 
متن اللغة). یقال: فلان حظه ناقص و جده 
نا کص.(اقرب الموارد). 

فا کع. (ک ](ع ص) رنگ سرخ از هر چیزی. 
الا حمر من کل شی>». (معجم تن اللغة). 

نا کقی. [ک ] (ع ص) ننگ‌دارند؛ از کاری. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج). آنکه سرپیچی و 
امتناع میکند از کاری. (از الصنجد). آنکه 
بواسطه شرم و حا از کاری ابا می‌کند و امتناع 
می‌نماید. (ناظم الاطباء). مستتکف. آبی. 
محتنع. نه گوینده. سرباززنده. (بادداخت 
مولف). || آنکه ترس از کاری دارد. | آنکه 
اهانت ميکند. (ناظم الاطباء). 

نا کفانیده. [ک د / د] (ن‌مف مرکب) مقابل 
کفانیده. رجوع به کفانیده شود: فرع؛ کمان از 
شاخه نا کفانیده. (منتهی الارب). 

نا کفقه. (کَ ت /ت ] (ن‌مف مرکب) ناشکفتد: 
|نترکیده. ناشکافتد. 


نا کفیده. رک د /د] (ن‌مف مرکب) نا کفته. 


ناش‌کافته. مقایل کفیده. رجوع به کفیده شود. 

ناک کیسر. [] (هندی, ا) اسم هندی کبابه 
است. (تحفة حکیم مؤمن). نا کیسر. رجوع به 
نا کیسرشود. 

اکل.(ک] (ع ص) تسرسند؛ ست و 
ضیف دل.(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء), الضعیف الجبان. (معجم متن اللفة) 
(از المنجد) (اقرب الموارد). ترسنده. ||قاصر 
در اسور. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). ضعیف در کارها. ||بازایستاده از 
سوگند. (ستتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
(آنندراج). بازایتنده از سوگند و قول و عهد. 

فا کند. رک ] () کره. (ناظم الاطباء). 

نا کندن. زک د] (مص منفی) نکندن. مقابل 
کندن. ||نیا کندن. مقابل آ کندن. 

نا کندنی. (ک د] (ص لساقت) غیرقابل 
کندن. نا کندتی. مقایل آ کندنی, رجوع یه 
1 کندنی‌شود. 

نا کند۵. (کَ د /د] (ن‌مف مرکب) کنده‌نشده. 
دست‌ناخورده. نکنده. ااناا کنده. 

نا کنیدن. (ک د] (مص منفی) ناآ کیدن. 


نا کنیدنی ٠‏ [ک ] (ص لیاقت) نا کنیدنی. 


مقابل | کنیدنی. 


فا کنیده. زک د /د ](ن مف مرکب) ناآ کنیده. 


ناآ کده. 


1 


نا کوییده. [د /د] (نمسف مرکب) 
کوییده‌ناشده. نا کوفته. مقابل کوبیده. 

نا کوچیده. [د /د] (ن‌سف مرکب) 
کوچناکرده.مقابل کوچید.. 

نا کوو. ((غ) شهری است بزرگ [به ناحیت 
مغرب ] بر کنار دریا و آبادان و با نعست و 
مردم و خوان بيار. (حدود العالم).. 

نا کوری.(۱خ) (شیخ ...) حسین نا کوری. از 
عرفای هند است. او راست: تفسیر قسرآن و 
شرحی بر سوانح‌العشاق غزالی و شرح قسم 
سوم مفتاح‌العلوم سکاکی. وی به سال ٩۰۱‏ 
ه.ق,درگذشته است. ۲ (از ريحانة الادب ج ۴ 
ص ۱۶۰ از خزينة الاصفیاء ج۱ ص ۴۰۶). 

تا کوری.([خ) حمدالدین. از مریدان شیخ 
شهاب‌الدین سهروردی و از عارفان و شاعران 
قرن هقتم هجری است. وی در ولایت نا کور 
مندوستان به زراعت اشتفال داشت و از 
دست معین‌الدین چشتی (متوفی ۶۳۴ ھ.ق) 
خرقه پوشیده است. رسالاتی در تصوف 
تصنیف کرده است. از آنجمله است: رسالة 
راحت القلوب و عشق‌نامه. او راست: 

آن راکه یه تهمت معاصی گیرد 

هر عذر که گوید همه را بپذیرد 

وآن را که به دوستی بخواند در پیش 

با تیغ بلا سرش ز تن برگیرد. 

رجوع به ریاض‌العارفین ص ۱۰۴ و ريسحانة 
الادب ج۴ ص ۱۶۱ شود. 

نا کوشا. (ص مرکب) غیرساعی. تنبل. که 
فعال و ساعی و کوشا نیست. مقایل کوشا: 

نا کوفته. [ت /ت ] (نمف مرکب) کوبیده 
ناشده. نا کوبیدهة 

خرمنی بودی به دشت افراشته 

مهمل و نا کوفته بگذاشته. مولوی. 

ناک وکث.(ص مرکب) که کوک نیست. مقابل 
کوک. |[نا کوک بودن ساز؛ کوک و مرتب و 
آماده نبودن آن. منظم و هماهنگ نبودن 
تارهای آن. |[نا کوک بودن حال کسی؛ 
سردماغ نبودن. سالم و سرحال نبودن او. 
پریشان‌حال و آشفته‌روزگار بودنش. 

نا کوکت. (اخ) ابوالعلاء عطاءبن یعقوب. 
رجوع به عطاءبن یمقوب شود ر 

ناک وکی. (حامص مرکب) ناسازی. صفت و 
حالت نا کوک.رجوع به نا کوک شود. 

نا کون.(!ج) موف قاموس کتاب مقدس 
آرد: نا کون [به‌معنی مهیا ] خرمن‌گاهی که عزه 
در کنارش مرد. رجوع به قاموس کتاب 
مقدس ص ۸۶۷ شود. 

ناکیی. (حامص) نا ک بودن. حالت و صفت 
آدم‌نا ک.سخت بی‌پول بودن. نهایت بی‌پولی. 
||سرحال و سردماغ نبودن. کیفور نبودن. 
افسرده و پریشان و دلمرده بودن. رجوع 
به ناک‌شود. 


ناگان. 


فا کیسر. (س ] (هندی, ا) به لفت هندی 
قتمی از هوفاریقون است. (تحفةً حكيم 
مومن). این‌بیطار ارد: نا کر و نا ک‌کیسر به 
دو کاف دیده شده که می‌نویسند لغت هندی 
است. ماهیت آن درختی عظیم که در بنگاله 
مشود بقدر درخت گردکان و برگ آن پهن 
بقدر برگ امرود وگل آن بار خوشبو و در 
پورینه و رنگ‌پور و دیگر‌ننواحی بنگاله 
کثیرالو جود و عطر گل آن. خصوص زردی که 
در میان گل می‌باشد. میگیرند. بسیار تندیو 
می‌باشد و در صندوق عطری که آن باشد 
عطرهای دیگر را فاسد و (به ] بوی خود 
میگرداند از حدت بوئی که دارد طبیعت آن 
گرم و خشک است. (از مسخزن الادویه 
ص ۵۵۴). 

ناکین (اخ) از دهات دهستان درجزین 
بخش رزن شهرستان همدان است. در ۲۲ 
هزارگزی مشرق رزن و ۳ هزارگزی عین‌آباد. 
در دامن سردسیری واقع اسست و ۱۶۵ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات تأمین سیشود. 
محصولاتش غلات, حبوبات و لبنیات و شقل 
اهالیش زراعت و گله‌داری است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. 

فااگاچ. (ق مرکب) بر وزن ومعنی نا گا‌است 
و بیکبار هم گویندش. (برهان قاطع). تبدیل 
نا گاه است. (انجمن‌آرا). مبدل نا گاه است. 
(نرهنگ نظام). نا گاه. (غیات اللغات). 
|ابوقت. " نابگاه. نابهنگام,نا گاه. رجوع به 
همین کلمه شود. 

ناگادن. [5] (مسص متفی) مقابل گادن. 
نگادن. 

ناگادنی. [د] (ص لبافت) نگ‌ائیدنی. 
نا گائیدنی. مقابل گادنی. رجوع به گادنی شود. 

نا گا ه. [د /د] (ن‌مف مرکب) گاده‌ناشده. 
گائیده‌ناشده. نگاده. بکر. دوشيزه. مقابل گاده. 
رجوع به گاده و گائیده شود. 

فا گاسا کیی. ((خ)نا گازا کی بتدر بزرگی است 
در جنوب مملکت ژاپن که جای حمل زغال 
و ایتگاه ناوهاست. (فرهنگ نظام). جمعیت 
آن در سال ۱۹۴۵ م. قبل از جنگ جهانی دوم 
بالغ بر ۱۴۲۷۴۸ تن بود و زغال و پنبه و دیگر 
مال‌التجاره از أن صادر میشد. در سال ۱۹۴۵ 
م.قریب نیمی از این بندر مهم بر اثر بمب اتمی 
ویران شد. 

ناگان.((خ) دهی است از دهستان مرکزی 


۱-نکص عن الامر؛ احجم عنه. فهو نا کص. 
(المنجد) (از اقرب الموارد). 

۲ -«عارف متقی» ماده تاریخ وفات اوست. 
(ريحانة الادب). 

۳-معی لغری آن بیرقت باشد چه «گاه» 
به‌معنی وقت هم آمده. (برهان قاطع, از فوائد). 


ناگان. 


خیام که خیمه‌های حکمت میدوخت 


ناگاهاندن. ۲۲۲۲۱ 


شهرستان سراوان, در ۳ هزارگزی جنوب 


شرقی سراوان و ۴ هزارگزی جنوب راه فرعی 
سراوان به کوهک در جلگۀ گرمسیر 
مالاریاخیزی واقع است و ۱۳۵ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات و محصولش شلات و 
ذرت و شفل اهالی زراعت است. راه فرعی 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸ا. 

ناگان. (اخ) ده کوچکی است از دهتان 
چانفا بخش بمپور شهرستان ایرانشهر» در 
۲ هزارگزی مشرق جادة شوب بمپور به 
چاه‌بهار واقع است و ۵۰ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۸). 

ا گافل. [ن] (فرانسوی, !)۲ نام داروئی است 
سفدرنگ و یکی از ترکیبات اوره است. 
E E EET‏ 
آن «انتی‌موان» ویا«ارستک» ويا 
«بیسموت» یافت میشود. نا گانل یکی از 
اجام ضد «تری پانوزم» بيار موثر و 
دارای خواص اییمن‌کنده است. رجوع به 
درمان‌شناسي ص ۳۰۲ شود. 

فا اگاه.(ق مرکب) ۲ بی‌خبر. غفلة. بفتة. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). بی‌خبر. دفعة. 


فو را بیکبار. غافل. (از ناظم الاطباء). نا کاج. 
فجأةٌ. بداهة. نابیوسان. نا گهان. نا گه.نا گاهان. 


به‌نا گه.به‌نا گاه.به‌نا گاهان.یه‌نا گهان* 


تا زمانه زد مرانا گاه‌کوست. آپوشعیب. 
کمربندبگرفت و او را ز زین 
برآورد نا گاه‌زد بر زمین. فردوسی. 
گرفتندنا گاه‌کاوس را 
همان گیو و گودرز و هم طوس را. 

فردوسی. 


دوش نامه‌ای رسیده است از خواجه احمد که 
چقراق و... می‌جنبد از غیت وی مبادا که 
نا گاه خللی افتد. (تاریخ یهقی). 

دمی از حق مشو غافل در این راه 

چه میدانی که آید مرگ نا گاه. ناصرخسرو. 
سگی بیامد و پستان در دهان آن کودک نهاد و 
... آن پسر یکساله شد نا گاه‌مادر او رااگذر 
بدانجا افتاد. (قصص‌الانیاء ص ۱۷۸). عرض 
کردبار خدایا مرا نجات ده از قوم ستمکاران 
نا گاهبر سر بالارفت. (قصص الانیاء ص 4۲). 
مال عظیم حاصل کردند و بیرون شدند و 
رفند در زمین حجاز نا گاه آن بند خراب شد. 
(تصص‌الانبیاء ص‌۱۷۸). و متفق شدند که 
نا گاه بهرام چوین را بکشند. (فارسنامة 
این‌یلخی ص ۱۰۲). و لشکر فرستاد تا نا گاه‌او 
را در میان بادیه بگرفتد. (فارستامة ابن‌بلخی 
ص۱۰۳). خاطر عاطر پادشاه از آن هانجم 
تا گاه و ناجم نااتدیشیده نا گاه ستشوش و 
متوزع گشت. (السضاف الى بدایع‌الازمان 
ص‌۳۸). 


در کورة غم فتاد و نا گاویسوخت. 

(مسوب به خیام), 
نا گاه‌دست روزگار رخار حال ایشان [بطان 
و سنگ پشت ] بخراشید. ( کله و دمنه). و 
نا گاهبر ذخایر نفیس و گنج‌های شایگانی 
مظفر شوند. ( کلیله و دمنه). اگر در دل او 
آزاری باقی است نا گاه خیانتی اندیشد. ( کلیله 
و دمنه). 
بودم در این حدیث که نا گاه‌در بزد 
دلدار ماهروی من آن رشک آفتاب. 
یا آب بود و نا گاه‌اندر زمین فروشد 
یا مرغ بود و از دام پژید و در هوا شد. 

خاقانی. 

نا گاه خیر وفات او از اندرون بیرون آمد و 
حقیقت حال او معلوم نشد. (ترجمة تاريخ 


انوری. 


یمینی ص ۴۰۴). 

نواقبالی برآرد دست نا گاه 

کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. 

چو خودبین شد که دارد صورت ماه 

بر آن صورت فتادش چشم نا گاه. نظامی. 

به آب چشم گفت ای نازنین ماه 

ز من چشم بدت بریود نا گاه. تظامی. 

دلم زنجیر هستی بگلاند 

اگریر دل کنی نا گاه‌در باز. عطار. 

چه لطف بود که نا گاه رشحة قلمت 

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر گرست. 
حافظ. 

شوخی است بلای من تاکی نگران بام 

مانند بلا هرگز نا گاه‌تمی‌آید. مشفقی. 

بگفتا وه چه خوش باشد که تا گاه 

سمدش را گذار افتد بر این راه. وحشی. 

تا کار جهان بدو قراری گیرد 

نا گاء‌اجل ز در دراید که منم. شاهی هروی. 

تا گاه‌درآمد از درم یار 

آفر و خته چهر و جام در دست. سروش. 


انتظارش کشت ما را خود چه بودی کر درم 
آن سمن‌موی پری‌پکر به‌نا گاه آمدی. 


شرعی. 
-به‌نا گاه:نا گهان.نا گاه.به‌یکباره؟ 
بگویم بدین شیردل نیکمرد 
ز رستم برآرد به‌نا گاه‌گرد. فردوعٌی. 
بباید کنون چاره‌ای ساختن 
به‌نا گاه‌بردن یکی تاختن. فردوصی. 
-زناکاد 
ز نا گاه‌برخاست گردسپاه 
که تاریک شد چشم خورشید و ماه. 
, فردوسی. 
همی گفتی که شاه آمد ز نا گاه 
چو شیر شرزه جسته از کمین‌گاه. 
(ویس و رامین). 


- مرگ نا گاه؛مرگ مفاجاة. اجل معلق. مرگ 


مرده فرزند مادرزارت 
مرگ نا گاه‌را خریدار است. معودسعد. 
- تا گاه آمدن سخن؛ بدیهد. بداهة. 

- نا گاهگر فتن؛ منافصة. مباهدة. اغتیال. (تاج 
المصادر بیهقی). بفتة. (ترجمان القران). 
مفاجامٌ. (صراح). بهت. 

||بیوقت. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع. ذیل 
لفت نا گاج). بی‌جاء بی‌موقم. نه بگاه. نابگاه. 
نابهنگام. نبوقت. ته در وقت: 
بر او تاختن کرد نا گاه‌مرگ 
بر برنهادش یکی تبره ترگ. 
طعام افزون مخور نا گاه‌و ناساز 
که آن افزون ترا بی‌شک خورد باز. عطار, 
||(ص مرکب) نها گاه.نااً گاه. غافل. یی خبر. 


فردوسی. 


بی‌اطلاع: 
فرانک به‌نا گا بد زین نهان 
که فرزند او شاه شد در جهان. فردوسی. 
زره آ گه‌نبودم همچو گمراه 
چو کرم یک ز طعم شهد نا گا" 
(ویس و رأمین). 


نااگاهان. (ق مرکب) نا گهان. غفلة. بفتة. 
پدیهد. بنا گاه.دفعة. یکباره: 


بگشادش در باکر شهنشاهان 
گفت بسماله و اندرشد نا گاهان. منوچهری. 
به سحرگاهان نا گاهان آواز کلنگ 
راست چون غیو کند صفدر بر کردوسی. 
منوچهری. 
چند تا گاهان به چاه اندر فتاد 
آنکه او مر دیگران راه چاه کند. 
ناصر خسرو. 
کشته فرزند گرامی راگر نا گاهان 
بیند از بیم خروشید نیارد مادر. آنوری. 
جهان جان کمال‌الاین سماعیل 
شنیدم وی که نا گاهان فروشد. 
اثیرالدین اومانی (از انتدراج). 
ل(ص مرکب) نا گهانی. فجائی: 
موج دریاست قربت شاهان 
خشم ایشان بلای نا گاهان. اوحدی. 
-به‌نا گاهان؛نا گاهان.به‌نا گام 
ور زآنکه بفرّدی به‌نا گاهان 
پرامن او هزیر یا ببری. منوچهری. 


نا گاهاندن. [د] (مص مفی) نا گاهانیدن. 


۱0 ۰ 1 
۲-از: :(نفی: سلب) +آگاه. اوستا ظاهراً 
م3086 (نامترقب» پیش‌ببی‌ناشده)» پهلری 
208۵ (ض‌تابرده» گمان‌نا کرده). بی‌خبر- 
غفلة. بغتة. (حاشیة برهان قاط چ معین). رجوع 
به انندراج شود. 
۲-نظیر: 
همچو کرم سرکه ناآ گه ز شیرین انگبین 
بی‌خرد چون کرم یله جان خود سازد هدر. 


۲ ناگاهاندنی. 


نا گاهانیدن. 
نا گاهاندنی. [](ص‌لیاقت)نیا گاهانیدنی. 
نا گاهانيدني. 

نا گاهند. سابل آ گاهانده. 
ناگاهانی. (ص نسبی) نا گهانی. رجوع به 
نا گهانی‌شود. 
نا گاهاندن. [5] (مص مرکب) 
نسیا گاهایدن. خبر ندادن. آ گاه تکردن. 
تا گاهانیدن. مقابل آ گاهانیدن, 
نا گاهانیده. زد /د] (ن‌مف مرکب) آ گاه 
نکرده. بی‌خبر. مقابل آ گاهانیده. 
فا گاه گیر.(نف مرکب) غافل‌گیر. (ناظم 
الاطیاء). کی که حمله نا گهانی آرد و بی‌خبر 
و بی‌اطلاع کسی چیزی رایگیرد. (آتدراج). 
نا گاهی. (ق مرکب) نا گاه.نا گهان: 

شب زمستان بود کی سرد یافت 

کرمکی شبتاب نا گاهی‌بتافت. ‏ رودکی. 
گردگرداب مگرد ات نیاموخت شا 
که‌شوی غرقه چو نا گاهی‌ناغوش خوری. 

تا گاهی سیاهئی بر وی بگذشت. (ترجمة 
محاسن اصفهان ص ۷۵). 
فا گاهیان. (ق مرکب) نا گهان: 

گذرکرد از آن سوی خرگاهیان 

به تاتار زد خیمه نا گاهیان. 

اسدی ( گرشاسب‌نامه). 

نا گاهیدن. (3] (مص منفی) ناآ گاهیدن. 
آ گاه‌نکردن. 
نا گاهیدنی. [5] اص لاقت) مسقابل 
آ گاهیدنی. رجوع به آ گاهیدنی شود. 


گاهید۵. [د/د1(نمف مرکب) ناآ گاهیده. 


نا گهیده.بی خبر 

نا گپوو. (اخ 0 ی 
ایسالتی به همین نام است و ۴۵۰۰۰ نفر 
جمعیت دارد. صنعت نساجی ان معروف 


است. 

ناگداختن. (گ ت] (اص منقی) 
نگداختن. مقابل گداختن. 

نا گداختفی. (گ ت ](ص ل اقت) 
نگداختی. غیرقابل گداختن. ذوب‌تاشدنی. 
مقابل گداختنی. 


ناګداخته. (گ ت / ت ] (نمف مرکب) 
گداخته‌ناشده. ذوب‌ناشده. مقایل گداخته. 
رجوع به گداخته شود: سکه؛ روخن 
نا گداخته بود. (قرهنگ اسدی). 

نااگداز. (گ] (نف مرکب) که نگدازد. که 
گداختی یت. نا گداختنی. 

ناگدازا. زگ ] (نف مرکب) نا گداز.مقابل 
گداز, 

نا گدازنده. (گ زد /د] (نف مرکب) 
نا گداز.نا گداز. که آتش بر وی کار تکند و 


نگدازدش. نا گداختنی: یکی ياقوت که از 
گوهرهاقمت آفتاب است وشاه گوهرهای 
نا گدازنده است و هنر وی آنک شماع دارد و 
آتش بر وی کار تکند. (نوروزنامه).: 
ناگذاردن. (گ د] (مص.منفی) نگذاردن. 
مقابل گذاردن. 
ناگذاردنی. رگ د ] (ص بات که 
گذاردنی نیست. غیرقایل گذاشتن.. 
نااگذارده. اگ د /د] (نسف مرکب) 
گذارده‌نشده. مقایل گذارده. : 
ناگذاره. (گ ر / ر ] (ص مرکب) غیرنافذ. 
(ناظم الاطباء). ||بنبت. بدون منفذ. که 
گذرگاه و منفذی ندارد. 

- سوراخ نا گذاره؛سوراخی که بن آن بسته 
باشد و به‌سوی خارج رافی نداشته باشد. 
(ناظم الاطباء). که بادرو و دررو نداشته باشد. 
که‌از سوئی به سوی دیگر به هوا متصل نشود. 
(یادداشت مولف): مشکاة؛ سوراخ نا گذاره که 
چراغ نهند در وی. (منتهی الارب). 

- کوچه نا گذاره؛ کوچة بن‌بست که گذارگاه 
نداشته باشد. (ناظم الا طباء). 
نااگذاشتن. (گ تَّ] (مص مفی) ننهادن. 
نگذاشتن. نا گذاردن. 
نا گذاشتنی. گت ] (ص لیاقت) ننهادنی. 
نگزاه-د شتنی. غیرقابل وضع و گذاشتن. 
نا گذاشته. اگ ت /ت] اسف مرکب) 
گذاشته‌ناشده. مقابل گذاشته. 
فا گذر. (گ 3 ](نف مرکب) رجوع به نا گذران 
شود؛ 

نا گذرزمانه دان تيغ چو آب و آتشش 

زانکه بود زمانه را زآتش و آب نا گذر. 

مجیر بیلقانی. 


نااگذران. اگ ذ] (نف مرکب) ناگزیر. 


ضروری. دربایت. غیرقابلاجتتاپ. واجب. 
لابدمته. که کمال احتیاج بدوست و از آن 
چشم نتوان پوشید. (یادداشت مولف): 

که امروز سوری نا گذران این دولت. است. 
(تاریخ بیهقی) 

بنده را شادیی است نا گذران 
که‌گذر سوی کوی غم دارد. 
پنداشتی که نا گذرانی تو در جهان 


سوزنی. 


پندار تو بس است عذاب تو ای پر عطار. 


بی‌نظیر ی چو عقل و بی‌همتا 

نا گزیری‌چو جان و نا گذران. 

نا گذرانی تو خلق را که ز بس لطف 
سا کنی‌از تست عالم گذران را 


عطار. 


|| نا گوار.(یادداشت مولف): 

گفتی چه میخوری که سفالین [کذا] لبت تر است 
درد فراق نا گذران تو میخورم. خاقانی. 
نا گذ شتن. (گ دت ] (مص مفی) نگذشتن. 


گذر نکردن. گذار نکردن. مقابل گذشتن: دل 


ناگرویدن. 


آن خداوند را [محمود غزنوی ] بر ما 
[مسعود ] درث شت کردند و تضریب‌ها نگاشتد 
که‌ایزد... از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر 
دل ما نا گذشته.(تاریخ بیهقی ص ۲۱۴). 
نااگذشتنی. (گ ذ ت ] (ص لیاقت) آنچه 
نمی‌گذرد. (ناظم الاطباء). که گذشتی نت 
ثابت. پایدار. تشر ثاپذیر. پابرجا. 
نا گذشته. زگ دت /ت)(ن‌سف مرکب) 
نگذشته. گذرنا کردد 

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز 

پر او نا گذشته زمانی دراز. فردوسی. 
خداوند را بگوی که بنده په شکر این نعمت‌ها 
چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی يابد به 
خاطر نا گذشته.(تاریخ بیهقی ص ۱۲۶). 
ناگرا ییدن. (گ د ] (مص منفی) نگرانیدن. 
میل نکردن.ممایل ناشدن. 
ناگرا ییدنی. (گ د] (ص لباقت) مقابل 
گراییدنی. 
نا گراییده. زگ د / د] (نسف مرکب) 
نگرایده. مقابل گرایده. رجوع به گراییده 
شود. 
فا گرفت. (گ ر ](ق مرکب) نا گاه.نا گهان.به 
یک نا گاه.(برهان قاطم) (آنندراج). از نا (نفی, 
سلب) +گرفت [از؛ گرقتن ). (حائیه برهان 
قاطم چ معین), نا گهان. (میدالفضلا. نا گاه. 
(غیاث اللغات) (بهار عجم) (انجمن آرا» 
بی‌خبر. دقعة. (ناظم الاطباء). بفة. به‌نا گاه. 
نا گاهان: 

قامتش تير است جان بشکاقم و جایش کنم 
ناگرفت آن تیر اگر یک روز در شت افتدم. . 

آمیرخرو (از آنندراج). 

ناگرفتن. (گ ر تَ] (مص منفی) نگرفتن. 
مقابل گرفتن. 
نا گرفتفی. [ گر ت ]( ص لاقت) که‌گرفتنی 
نیست. مقابل گرفتنی. رجوع به گرفتنی شود. 
نا گرفته. (گ ر ت /ت] (ن‌سف مرکب) 
گرفته‌ناشده. آزاد. غیرمقید: 

بخندید و گفت ای خداوند رخش 

به دشت آهوی نا گرفته بخش. فردوسی. 
چو من نا گرفته درآیم ز در 

نبرّد مرا هیچ بدخواه سر. نظامی. 
نا گرونده. زگ ر ود /د] (نف مرکب) کافر. 
(مجمل اللقة) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی 
الارب). کٌفار. کفور. (منهی الارب). که 
نگرود و ایمان نیاورده. 
نا گرویدگیی. (گ ر د /د](حامص مرکب) 
حالت و صفت نا گرویده. ||انکار کردن. (ناظم 
الاطباء), 
نا گرویدن. (گ د د] (مص منفی) پیروی 


۱ -نل: گرد گرداب مگرد ای بت نامخته شنا. 
Nagpur.‏ - 2 


ناگرویده. 


نکردن. از پی نرفن. (ناظم الاطباء). ااکفر. 
(ترجمان الفرآن). بی‌دین شدن. نگراییدن. 
(ناظم الاطباء). کفر. کفران. (دهار) (از منتهی 
الارب). ||انکار کردن. ||اعتماد نکردن. (ناظم 
الاطاء). . 

نا گرویده. زگ ر د /د] (نمسف مرکب) 
کافر. منکر. (ناظم الاطباء). کسی که ایمان 


نیارد یعنی کنافر. (آنندرا اج), نا گرونده. 


|[نافرمان. سرکش. ||آنکه اعتماد نمی‌کند. 
(ناظم الاطباء). . 

ناگریان. (گ] (ص مرکب) که گریان 
نیست. که نمی‌گرید. مقابل گریان. 

ناگریانی. (گ] (حامص مرکب) 
جمودالعین. (یادداشت مولف). گریان نبودن. 
قادر بر گریستن نبودن. 

نااگریختنی. (گ تَ] (ص لیاقت) مقابل 
گریختنی. غیرفراری. 

نااگر یخته. (گ ت /ت](نمسف مرکب) 
نگريخته. مقابل گریخته. رجوع به گریخته 
شود. 

نا گریستن. (گ تَ] (سص منفی) گریه 
نکردن. مقابل گریستن. 

نا گو یسته. زگ ت /ت] (ن‌سف مرکب) 

فااگزاران. (گ ] (نف مرکب) نا گزیر.ضرور. 
لابد. نا گذر.(آنندراج). رجوع به نا گزیران 
شود. 

نااگزاردن. (گ د] (مص منفی) نگزاردن. 
ادا نکردن. 

فاگزاردني. اگ د] (ص لاقت) که قابل 
گزاردن و تأدیه نیست. که ادا کردنی نیست. 
مقابل گزاردنی, 

نااگزازد۵. اگ ‏ /:] (نمسف مرکب) 
انجام‌تایافته. انجام‌ناداده. ادانا کرد | گررکاب 
عالی... حرکت کرده بودی و کاری بر نا گزارده 
و این خبر آنجا رسیدی ناچار باز بایستی 
گشت.(تاریخ ببهقی). 

ناگزا ینده. (گ ی د /د] (نف مسرکب) 
نگزاینده. که گزاینده و گزنده نیست. آنکه 
نگزد و آزار نرساند. بی‌آزار: 

چه خوش داستانی زد ان هوشمند 

که‌بر نا گزاینده نايد گزند. نظامی. 
| آنکه تعذیب می‌کند بدون گزند و ضرر. 
(ناظم الاطباء). 

ناگزا ییدن. (گ د] (مص منفی) مقابل 
گزاییدن. 

ناگزا یبدنی. (گ د] (ص لاقت) که قابل 
گزایدن و آزار کردن نیست. که نبایدش 
گزایید و تعذیب کرد. 

نا گزا ییده. رگد /د](نمف مرکب) مقابل 
گزاییده. ۰.دجوع به گزاییده شود. 

فاگزر. زگ ز ] (ص مرکب. ق مرکب) مخفف 


نا گزیراست که ناچار و لاعلاج باشد. (برهان 

قاطع). ضروری. نا گزیر.(غیاث اللقات) 

(آتدراج). ناچار. (ناظم الاطباء). نا گزران. 

ناچار. لابد. (انجمن‌آرا): 

نا گزیرزمانه پاد بقات 

تاز چار ونه و سه نا گزراست. 

از تو نگریزد که تو در قالب عالم 

جاتی و یقین است که جان نا گزر آمد. 
انوری. 


اثوری. 


نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتد 
این نه و چار بهم نا گزر آمیخته‌اند. خاقاتی. 
رجوع به نا گزیر شود. 
انا گزران. نا گزرد.ناتوان. عاجچز. درمانده. 
بیچاره. (از ناظم الاطباء). 
ناگژران. اگ ز ] (نف مرکب) نا گزر.ناچار. 
لاعلام. (از برهان قاطع). نا گزیر.اصحاح 
الفرس). ضروری. نا گزیر.(ضیات اللغات). 
ناچار. لابدی. (فرهنگ رشیدی): که اصروز 
سوری نا گززان این دولت است" به سیاست و 
تأدیب باوی خطایی نتوان کرد. (تاریخ 
بهقی). 
نا گزران دل است حلقة غم داشتن 
حلقة ماتم زدن ماتم هم داشتن. 
خاقانی (از انجمن آرا: 
مویہ گر تا گزران است رهش بگشاند 
نای و نوشی که از أو هت گزر بازدهید. 
خاقانی. 
شه نا گزران است چو جان در بدن ملک 
یارب تو نگهدار مر این نا گزران را. 
به سهو زد بر تو مشک دم ز خوش‌نفسی 
بلی که نا گزران است مشک را ز خطا: 
اثیرالدین اومانی. 


آنوری. 


رجوع به نا گزرشود. 

تاگزرد. رگ ر) اص مرکب) ضروری. 
تا گزیر.(از آنندراج), نا گرر.نا گزران. (از ناظم 
الاطاء): 

باد همچون آسمان و آقتاب 

در نظام کل وجودش نا گزرد. 
رجوع به نا گزرشود. 

ناگزور. اگ)(ص مرکب) نا گزیر: 
از این خوان پرجیقه روزی ندارم 
بجز آنکه باشد از او نا گزورم. 

مجد همگر (از آنندراج). 

رجوع به نا گزیرو نا گزرشود. 

ناگزیدن. (گ د] امص منفی) نگزیدن. 
مسقابل گزیدن, به‌معنی نیش زدن و آزار 
رسانیدن. 

تا گزیدن. (گ 5) امسص منفی) اختیار 
کرد اناپ کر کرد قال 
گزیدن.رجوع به گزیدن شود. 

نااگز یدفنی. زگ د] اص لاقت) غیرقابل 
انتخاب. که نتوان آن را برگزید و اختیار کرد. 


انوری. 


ناگزیر. ۲۲۲۲۳ 


که سزاوار گزیدن نیست. ناپسندیدنی. مقابل 
گزیدنی. 

فاگزیده. (گ د /د] (ن‌سسف مسرکب) 
غیرمرجح. ناپسندیده. پسندناشده. نگزیده. 
گزیده‌ناشده. انت‌خاب‌ناشده. مطرود. مقابل 
گزیده.رجوع به گزیده و برگزیده شود. 

ناگزیده. اد ]متفه مرکب) 
نیش‌ناخورده. نگریده. غیرملدوغ. مقابل 
گزیده.رجوع به گزیده شود. 

ناگزیر. (گ ] (ق مرکب) از: نا (نفیء سلب) + 
گزیر [از: گزیردن -گزردن ]. ناچار. لاعلاج. 
لابد. (حاشية برهان قاطم چ صعین). ناچار. 
(مویدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. 
(غیاث اللفات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. 
مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از 
ناظم الاطباء). نا گزران. (صحاح الفرس). 
حتما. حتم. بالضرورة. ناچاره. بضرورت. به 


حکم ضرورت: 


اگرکشت خواهی مرانا گزیر 

یکی کودکی دارم از اردشیر. فردوسی. 
چه باشی تو ایمن ز گردون پیر 

که فرجام انجامدت نا گزیر. ‏ فردوسی 
چنین گفت با ماهروی اردشیر 

که‌فردا بباید شدن نا گزیر. فردوسی 
تباهی به چیزی رسد نا گزیر 

که‌باشد به گوهر تباهی‌پذیر. اسدی. 
هر آن صورتی کید اندر ضمیر 

توان کردنش در عمل نا گزیر. نظامی. 
کرد 

گذربر هوائی کند نا گزیر. نظامی. 
|اجبرا. قهراً. باجبار: 

هر آن کس که گردد به دستت اسیر 

بدین بارگاه آورش ا گزیر. فردوسی 
بشد طایر اندر کف وی اسیر 

یامد برهنه دوان نا گزیر. فردوسی 
||( ص مرکب) قطعی. محتوم. حتمی. که از آن 
گزیری‌نیست: 

چنین است کردار این چرخ پیر 

به هرچ او بگردد بود نا گزیر. فردوسی 
که تخت دو فرزند خود را بگیر 

فزاینده کاری است این ناگزیر. فردوسی. 
دو کار است پیش امده نا گزیر 

که خامش نشاید بدن خیرخیر. فردوسی. 
نداره غم از پیش دانش‌پذیر 

بد چیزی که خواهد بدن تا زیر اسدی. 
وگر بر وی نشستن ی نا گزیراست 

نه شب زیباتر از بدر منیر است. نظامی. 
فتنه فروکشتن از او دلپذیر 

فتنه شدن نیز بر او نا گزیر. نظامی. 


۱-نل: که امروز سرری تا گذران این دولت 
است. رجوع به نا گذران شود. 


۴ ناگزیران. 


نا گزیراست تلخ و شیرینش 
خار و خرما و زهر و جلایش. سعدی. 
اص مرکب) چیزی که نمیتوان آن را معاف 


داشت . آنچه وجود آن ن لازم باشد. (ناظم 
الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. 
لازم 

ای فخر آل‌اردشیر ای مملکت رانا گزیر 

ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هزیر. 


دفیفی. 
بشد پا ک‌دستور او با دير 
جز او نزهر کس که بد نا گزیر. . فردوسی 
یکی نامه فرمود پس تا دبیر 
نویسد هر آنچش بود ناگزیر. ‏ فردوسی 
قریبرز گفت ای سبهدار پیر 
همه په جنگ اندرون نا گزیر. فردوسی 
پرستنده‌ای پیش خواند اردشیر 
همان هدیه‌هائی که بد نا گزیر. فردوسی. 


قابوسنامه ص ٩‏ و شمر الدوله سخت 
بخشنده بود بغایت چنانک هرچه نا گزیرتر 


بسودی بدادی وبا ک‌نداختی. (سجمل 
التواريخ). 

با دست شکسته پای جهدم 

در جستن نا گزیر لگ است. انوری. 
برخاستم دوات و قلم پیش بردمش 

آن یار نا گزیرو رفیق سخن‌گزار. انوری. 
نا گزیر زمانه باد بقات 

تاز چار و نه و سه نا گزراست. انوری. 
سخن این است تا گزیرجهان 

عوض نا گزیرنتوان یافت. خاقانی. 


نا گزیرجان بود جانان و از جان نا گزیر 
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم. 


خاقانی. 
بی‌نظیری چو عقل و بی‌همتا 
نا گزیری چو جان و نا گذران. عطار. 
چیزی که دیدی از من آشفته‌روزگار 
ای تا گزیراز سر آن جمله درگذر. عطار. 
همچو شه نادان و غافل بد وزير 
پنجه میزد با قدیم نا گزیر. مولوی. 
جان باختن به کویت در آرزوی رویت 
دانته‌ام ولیکن خون‌خوار نا گزیری. 

سعدي. 
سعدی چو حریف نا گزیراست 
تن در ره و چشم بر قضا کن. سعدی. 
- نا گزیر بودن؛ واجب بودن. لازم بودن. 
لابدعته بودن 
پرستنده‌ای پیش خواند آردشیر 
همان هدیه‌هائی که بد نا گزیر 
فرستاد نزدیی شاه اردوان.. فردوسی. 
اگرچند بود آن صخن نا گزیر 
بپوشد بر خویشتن اردشیر. فردوسی. 
سیاووش گفت ای خردمند پر 


اگریود خواهد سخن ناگزیر. قردوسی 


نا گزیراست مرا طعمة موران دادن 


گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند. 


خاقانی. 
- تا گزیربودن از چیزی؛ محتاج به آن بودن. 
بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن ن. لابدمنه 


بودن و ناچار بودن از آن: 
چنان چون تلت را خورش دستگیر 
ز دانش روان رابود نا گزیر. 


فردوسی. 
چنین داد پاسخ که دانای پیر 
ز دانش جوانی بود نا گزیر. فردوسی. 
از حشمت تو ملک ملک را گزیر ێت 
آری درخت را بود از آب نا گزیر. 
منوچهری. 


آدمی که از چهار چیز نا گزیربود: اول نانی, 
دویم خلقانی. سوم ویرانی. چهارم جانانی. 
و توبة آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه 
| گه‌شدم که خدمت مخلوق هیچ ست 
هت از همه گزیر و زالله نا گزیر. سوزنی. 
تا امیرم از سخا گنج سخن باید تهاد 
سوزنی. 
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را 
تا که باتد هت از این خدمت چو از جان نا گزیر. 
آنوری. 
از دو همدم که در جهان یابم 
نا گزیراست و از جهان گزر است. خافانی. 
نا گزیرجان بود جانان و از جان تا گزیر 
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحد م. 


خاقانی. 

هت زیاری همه رانا گزیر 

خاصه ز یاری که بود دستگیر, نظامی 

چون بود از همنفسی نا گزیر 

همنفی راز نقی وامگیر. نظامی 

در این دنیا کی کو جایگیر است 

ز مشتی نان و ابش نا گزیراست. نظامی. 

ز هرچه هت گزیر است و تاگزیر از دوست 

بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست. 
سعدی. 

چون کنم کز دل شکييايم ز دلبر ناشکیب 

چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان نا گزیر. 
سعدی. 

وز صحبت دوست نا گزیرم. نعدی. 


گفت‌از محترفه نا گزیراست ایشان رارخصت 

داد تابه سر کار خود برفتند. (اخلاق 

الاشراف). 

نا گزیراست از سپهر نیلگون صباغ ارض 

رنگرز تا خم نازد دست نگشاید به کار. 
ملاطفرا (از آنندراج). 


ناگستردنی. 
مرا باری دل از وی تا گزیراست 
سرم در چنبر عشقش اسیر است. وصال. 
نا گزیران. اگ (نف مرکب) صفت ناعلی 
از اصل « گسزیره و مصدر « گزیریدن». 
گسزیری نیست. لابدمتنه. لازم. واجپ. 
ضروری. دربایست: که امروز سوری 
نا گزیران این دولت است و مدت این دولت به 
آخر رسیده۱ (تاریخ بیهقی ص ۸۳. 
نا گز یرباش. (گ ] (تف مرکب) مرادف کلام 
واجب‌الوجود است و این لغت از دساتیر نقل 
شده. (انجمن آرا)", 
ناگزیر شدن. اگ ش د] (مص مرکب) 
ناچار شدن. مجبور شدن. درمانده و لاعلاج 
گشتن. رجوع به نا گزیرشود. ||واجب شدن. 
لازم آمدن. ضرورت یافتن؛ 
کنون آفرین تو شد نا گزیر 
به ما هرکه هتيم برتا و پیر. 
چنین گفت با طوس گودرز پیر 
که‌ما راکون جنگ شد نا گزیر. فردوسی. 
- نا گزیر شدن از چیزی؛ ناچار شدن از آن. 
لابد بودن از آن. 
نا گزهرشدن به چیزی باکسی؛ ؛ محتاج شدن 
پا ن. نازمند آن شدن. 
نا گزی رکردن. (گ کَ 5] (مص سرکب) 
ناچار کردن. وادار کردن. 
- نا گزیر کردن از؛ واداشتن به, مجبور کردن 
به. رجوع به نا گزیر شود. 
ناگزیری. زگ ] (حامص مرکب) ناچاری. 
لاعلاجی. لابدی. ضرورت. لزوم. وجوب. 
اضطرار. نا گزیربودن. رجوع به نا گزیر شود. 
اگساردن. اک د] امسص منفی) مقابل 
گاردن.رجوع به گاردن شود. 
ناگساردنی. (گ د] (ص لاقت) که 
گساردنی نیت. که توانش گسارد. رجوع به 


فردوسی. 


گساردنی شود. 

نااگسارده. (گ د /د] اسف مرکب) 
نانوشیده. صرف‌ناشده. مقابل کارده. رجوع 
به کارده شود. 

فا گسترا ند ه. زگ ت د /د] (نمف مرکب) 
نا گسترده.مقابل گسترانده. گسترانیده‌ناشده. 
نا گستره‌نی. (گ ت 5] (ص لساقت) که 
قابل فرش کردن و گستردن نباشد. مقابل 
گستردنی. 


۱ -بهار در سبک‌شناسی ج ۲ حاثية ص ۲۷۰ 
بانقل عبارت مذکور آرد: در متن نا گزاران چاپ 
شده آن هم با زاء معجمه معنی ندارد خاصه در 
اینجا. زیرا می‌خواهد بگوید که این دولت را 
امروز از سوری‌بن المعتز گزیری نیت و وی 
نا گزیران ابن دولت است. 

۲ -فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸. 


ناگسترده. 
فا گستر۵ه. (گ ت د /د] (ن‌سف مرکب) 
غرمبسط. پهن‌نا کرده. نگسترده. مقابل 
گترده. ۳ 
نا اگستر یده. (گ ت د /د] (نمف مرکب) 
نا گسترانده. نا کسترده. گسترده‌ناشده. مقابل 
گستریده.رجوع به گستریده شود. 
نااگسستن. (گ سس تّ] (مسص منفی) 
مقایل گس‌تن به‌معنی بریدن و جدا کردن و 
پاره شدن و پاره کردن. رجوع به گستن 


شود. 

نا گسستنی. اگ س ت ] (ص لیاقت) 
غیرقابل انقطاع. پاره‌ناشدنی. جدانا کردنی.که 
گیختی یت. مقابل گستنی. رجوع به 
گس تی شود. 

نااگسسقه. (گ‌س‌شت / ت ](نمف مرکب) 
متواتر. متوالی. پیاپی. قطم‌ناشده. غیر منقطع : 
بر تو دوام نعمت حق نا گسته باد 
وز من دوام نعمت تو باد نا گل. 
متابل گحد. رجوع به گسته شود. 

فااگسل. (گ س ] (نف مرکب) نا گسسته. 
نا کسیخته.نامنقطم. غیرمقطوع. نا گسلیده 

بر تو دوام نعمت حق نا گسسته باد 

وز من دوام نعمت تو باد نا گسل. سوزنی. 

نا گسالاندن. (گ س د] (مسص سنفی) 
نا گس لانیدن. مقابل گسلاندن. رجوع به 
گسلاندن و تا گسلانیدن شود. 

فا ګسلاندنی. اگ س د] (ص لیساقت) 
ناگستنی.نا گسلانیدنی. 

نا گسلانده. (گ س د /د] (نمف مرکب) 
نا گلانیده نا گسته. رجوع به نا گلانیده 
شود. 

نا کسالانیهان. زگ س د] اسص منفی) 
نا گیخن. نا گتن. مقابل گلایدن 
به‌معنی گسستن و پاره کردن و جدا کردن. 
رجوع به گسلانیدن شود. 

تا کسالاقیدنیی. اگ س د] (ص لاقت) 
غیرقابل انقطاع. جداناشدنی, نا گستی. 

نا کسالانیده. زگ س د / د] (ن‌مف مرکب) 
گسلانده ناشده. نا گسته, غیرمنقطم, 

نااگسیختن. اگ ت ] (مص منفی) مقابل 
گسیختن به معنی دریدن و شکافتن و شکستن 
و پاره کردن. 

نا گسیختنیی. زگ ت ](ص لیاقت) غیرقابل 
انکار و انقطاع. ناگس‌تنی. 

نااگسیخته. [گ ت / ت ] (ن‌سف مرکب) 
ناگسته.نا گلیده .غیرمقطوع. 

نااگشاد. (گ] اص مرکب) تنگ. مقابل 
گشاد,به‌معنی فراخ و پهن و فسیح و عریض 
رجوع به گشاد شود. ||(نسف مرکب) 
نا کخاده. که گناده نشده باشد. (یادداشت 
مۇلف). رجوع به نا گشاده‌شود. 


سوزنی. 


نگشودن. از هم باز نکردن: 
قی با نطاقی وانهادن۔ 
مقابل گشادن. رجوع به گځادن شود. 


نظامی. 


نااگشادنی. (گ د] (ص لاقت) نگشودنی. 


بازنا کسردنی. غسیرقایل افعام. 





مقابل گشادنی. رجوع به گشادنی شود. 
نا اگساده. (گ د /د] امسف مسرکب) 
بازنا کرده.بازناشده. بسته. وانشده: و بی‌گمان 
مباش که بند نا گشاده‌نماند. (متخب فارسنامه 
ص ۸). و به هر شهرکی بردندی و خط بیاع 
بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی 
نا گشاده چدانک وقت بودی که خرواری 
کازرونی بده دست برفتی نا گشاده.(فارسنامةً 
این‌بلخی ص ۱۴۶). مقابل گشاده. رجوع به 
گشاده‌شود. 

- زا کشاده گفتن؛ سخن سربسته و در پرده 


گفتن. به دور از صراحت سخن کردن. 


مبهم‌گوئی. 
نا گشتن. اگ ت ] (مص مفی) مقابل گشتن. 
رجوع به گشتن شود. 


نا گشتفیی. [گَ ت ](ص لاقت) بدیل‌ناپذیر. 
تغیرنکردنی. مقابل گشتنی. 

نا گسته. گت /ت ](ن مف مرکب) نگشته. 
نگردیده. ناشده: 

همان چشمهة عبر و عود و مشک 
دگر گنج کافور نا گشته خشک. 
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان 


اوستا نا گشته‌بگشادی دکان. 


فردوسی, 


مولوی. 


||تفیرنا کرده. منقلب‌ناشده: شرایی نا گشته. 


(یادداشت مولف). 
تا گشودن. رگ د[ (مص منفی) نگشادن. 
تگشودن. نا گحادن. باز نا کردن.مقابل 
گشودن. 
اگشودنی. اگ د] (ص لیاقت) 
بازنا کردنی. نا گشادنی. غر قابل افحاح. 
بازناشدنی. ||غیرقابل ابراز و اظهار. ابراز 
نا کردنی.فاش‌نا کردنی. 
نا کشوده. [گ د / د] (ن‌سف مسرکب) 
نگشوده. بازنا کرد 
به میم مرح زبان نا گشوده‌بر محدوح 
بدل زده دل ممدوح را به چشمة میم. 
سوزنی. 
|انا گشاده. فتح‌ناشده. تسخیرناشده. 
به‌دست‌نيامده, مقایل گشوده. رجوع به گشوده 
شود. 


0 زگ ت ] (مص منفی) نگفتن. مقابل 


سخن ۳ حکیم آغاز 
یا سرانگشت سوی لقمه دراز 
کهز نا گفتنش خلل زاید 


ناگفته. ۲۲۲۲۵ 


یا ز ناخوردنش بجان آید. سعدی. 
زبان در دهان پاسیان سر است. 
رجوع به گفتن شود. 


نا گفتنی. زگ تَ] (ص لاقت) چیزی که 
سزاوار گفتن نباشد. چیزی که نباید گفت و 
نمیتوان گفت. (ناظم الاطباء). ناسزاء لضو. 
ناشایست. آنچه گفتن آن زشت و ناپسندیده 
است. که گفتن را تشاید: 

نامردمی نورزی, ورزی تو مردمی 


نا گفتنی‌نگونی, گونی تو گفتنی. 


منوچهری. 
که‌بیدار و باشرم و آهسته بود 

ز نا گفتنی‌ها زیان بسته بود. نظامی. 
به گفتار نا گفتنی درپیج. نظامي. 
دهان گو ز نا گفی‌هاتخست 

بشوی آنگه از خوردنها بشست. 

| آنچه که نباید اظهار کرد. راز نهفتتی: 

مگو نا ا E‏ 

ته با اغیار با محرم‌ترین یار. تظامی. 


ناگفته. [گ ت /ت] (نمف مرکب) 
گفته نشده. ییان‌نشده. (از ناظم الاطباء). بر 
زبان نیامده. اظهارناشده: 

بس که بر گفته پشیمان بوده‌ام 
بس که بر نا گفته‌شادان بوده‌ام. 
به نا گفته بر چون کسی غم خورد 
از آن به که بر گفته کیفر برد. 

آن به که نگوئی چو ندانی سخن ايرا ک 

نا گقته بسی به بود از گفته رسوا. 

اضر تر وه 

و سخن که از او بوی دروغ آید و بوی هنر 
نیاید نا گفته بهتر. (منتخب فارسنامه ص ۲۹). 
نا گفته را عیب کمتر است. (مجمل التواریخ). 


رودکی. 


اسدی, 


این چه زبان و چه زیان‌رانی است 
گفته و تا گفته پشیمانی است. نظامی, 
سخن کان برارد به ابرو گره 
اگرافرین است نا گفته به. نظامی, 
همان به کاین سخن نا گفته‌باشد 
شوم من مرده و او خفته باشد. نظامی. 
گفتی که چگونه می‌گذاری بی من 
نا گفته‌به است قصه. هان میگذرد. 

کمال اسماعیل. 
ما بودیم و تقاضامان نبود 
لطف تو نا گفتما می‌شنود. مولوی. 
بر احوال نابوده علمش بصیر 
بر اسرار نا گفتهلطفش خبر. سعدی 
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار. سعدی 
- نا گفه ماندن؛ بیان نشدن. اظهار نشدن. به 


زبان یامدن؛ 


۶ ناگماردن. 


ناگوارنده. 


نااگند یده. زگ دی د /د] (نمف مرکب) 


برفت او و این نامه تا گفبه ماند 

چنان بخت بدار او خفته ماند. فردوسی. 
رازهای گفتی نا گفته‌ماند 

خواستم ظاهر شود بنهفته ماند. 

||نا گفتی. که نباید گفت. که نتوان گفت: 

در آن نامه کان گوهر سفته زاند 

بسی گفنی‌های نا گفته ماند. نظامی. 
بسی در بر آن در ناسفته گفت 

بسی گفتنی‌های نا گفتهگفت. نظامی. 
ناگماردن. (گ د ] (مص مفی) مقابل 
گماردن. 


نا گماردنی. (گ د] (ص لاقت) که قابل 
گماردن و گماشتن نیست. 
ناگمارده. (گ د /د] اسف مرکب) 
نگمارده. نگماشته. غیرموکل. 
ناگماربدن. زگ ](مص‌مفی)نا گماردن. 
رجوع به نا گماردن شود. 
ناگماشتنی. (گ ت] (ص لافت) 
نا گماردنی. مقابل گماشتی. 
نا اگماشته. رگ ت /ت ] (نسف مرکب) 
گماشته‌ناشده. مقابل گماشته. : 
نااگمان. اگ ] (ق مرکب) بی‌گمان. بی‌شک. 
بی‌خیال. بی‌شبهه. || غیرمترقب. نابیوسنان. 
نا گنج. اگ ] (نف مرکب) نا گنجنده و در دل 
برادران مشفق نا گنج و در چشم باران ناصح 
حقیر نماید. ( کلیله و دمه), رجوع به تا گجیده 
و نا گنجنده‌شود. 
نا گنجنده. (گ ج د /د] انف مركب) 
فراهم‌ناآینده. ناسازگار؛ و این چهار مایه 
[آب و آتش و باد و خاک] ضد یکدیگرند, 
یعنی: دشمن یکدیگرند و با یکدیگر نا گنجنده 
و ناسازند. (ذخیرء خوارزمخاهی). ||که در 
جایی یا چیزی نگنجد. رجوع به گنجیدن 
شود. 
نا گنحیدن. (گ د] (مص منفی) مقابل 
گنجیدن به‌معنی جای گرفتن و محاط شدن در 
چیزی و فراهم آورده شدن در جایی. رجوع 
به گنجیدن شود. 
ناگنحیدنی. (گ 5) (ص‌افت) 
گنجایش‌ناپذیر. احاطه‌ناپذیر. که قابل جا 
دادن و گنجانیدن نیست. مقابل گنجیدنی. 
رجوع به گجیدنی شود. 
تا گنجیده. (گ ‏ / د] (زمف مرکب) 
محاطناشده. جای‌نا گرفته.مقابل گنجیده. 
ناګند بدن. (گ دی د] (مص منفی) مقابل 
گندیدن,به‌معنی عفونت گرفتن و فاسد شدن و 
بدیوی شدن. 
نا گند یدنی. (گ دی 5) اص لیاقت) 
فسادناپذیر. فاسدناشدنی, که تفر حالت 
ندهد و خراب و فاسد و گندیده و بدبوی 


سول۵. 


/ سالم, بی‌عیب. گنده‌ناشد ه. که خرابی ورفساد 


در آن راه نیافته است. که بدبوی ناشده است. 
نا گوار. (گ ] (ص مرکب) (از: ناء نقی. سلب 
+گوار دنا گور = نا گوارد « نا گورد).(خاهية 
برهان قاطم چ معین). نا گوارا. نا گواره. 
نا گوارد. ضد گوارا. چیز بدهضم که زود گوارا 
نشود. (از آنتدراج), ناهاضم. (غياث اللفات). 


طعام نايخته در معده را گویند. (برهان قاطع). .. 


نا گوارا, نا گوارده. هضم ناشده. تحلیل نرفته, 
غذائی که هضم نرود و قابل همضم نباشد. 
(ناظم الاطباء). که هضم تشود. که تحلیل 
نرود. ثقیل. بطیءالانهضام. دژگوار. بسنگین, 
||(! سرکب) بدهضمی. استلا. (انجمن .آرا) 
(آنندراج). تخمه و استلا. گرانی شکم از 
بدهضمی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و 
آن را نا گوارا و نا گوارده‌هم گویند. (انجمن 
آرا). تخمه. (صحاح الفرس) (فرهنگ اسدی) 
(از صراح). نا گواره. نا گوارد. (زهخشری). 
امتلاء از بسیار خوردن. (اوبهی)؛ 


از سخای تو نا گوارگرفت 

خلق را یکسر و منم ناهار. زینبی. 
نه بسیارکن شو نه بسیارخوار 

کزآن سستی آید وز این نا گوار. تظامی. 
همیثه لب مرد بسیارخوار 

در آروغ بد باشد از نا گوار. نظامی. 


||(ص مرکب) چیزی که لذیذ نباشد و ذائقه از 
آن لذت نبرد. هر چیز که پسندیده و مطبوع 
طبیعت نباشد. (از ناظم الاطباء). بدمزه. به 
طبیعت ناخوش‌آینده. (غیاث اللغات)؛ و به 
حکم آنکه برنج‌زار است آب آن وخیم باشد و 
نا گوار. (فارستامة این‌بلخی ص ۱۴۲). و 
استقبال مقدم مرا چنین ذخیره‌ای نامحمود و 
شربتی نا گوار مهیا کرده‌ای, (سندبادنامه ص 


MF 

آنکه ترا دیده بود شیرخوار 

شیر تو زهریش بود نا گوار. نظامی. 
ز خرما پدستی بود تا به خار 

که‌این گلشکر باشد آن نا گوار. ‏ نظامی. 


کندو رنج آورد و بی‌ترتیب باشد. (ناظم 

الاطباء). ناسازگار: ِ 

چو با سرکه سازی مشو شیرخوار 

که‌با شیر سرکه بود نا گوار. نظامی. 

اگران. غرقالتحمل. تاملایم طبع. دشوار 

سحت 

بر فقیران محنت و پیری نباشد نا گوار 

کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش. 
صائب. 

-ناگوار آمدن گفتار یا کردار کسی بر کسی؛ 

گران آسدن و بر خوردن. سخت آمدن. 


تحمل‌ناپذیر شدن. 


||کنایه از مردم بدرزق.و تادلچسب. (برهان 
قاطع). مر دم نادلچسب.. (ناظم الاطباء). 
مسجازاء مرد گرانجان. (آنندراج). آنکه 
مصاحبت و رفتارش دلنشین و ملایم طبع و 
گوارا نباشد. 
نا گوارا. زگ ] (نف مرکب) نا گوارنده.نا گوار. 
عیرالهضم. ||ناخوشگوار. که خوشایند 
ذائقه نیست. نامطبوع. ||غیر قابل تحمل. 
نانخوشایند. که تحمل ان گران و دشخوار 
است. تادلپند. مقابل گوارا, رجوع به‌ گوارا 
شود. 
ناگواران. (گ ](نفمرکب)نا گوارا. نا گوار. 
رجوع به نا گوارشود. 
اگوارایی. (گ] (حسامص مرکب) 
یسدهضمی. تسحلیل‌نرفتگی غذا. (از ناظم 
الاطباء).. طعامی که سلامتی‌یخشن نباشد. 
||نا گواربودن. مقابل گوارائی. رجوع به نا گوار 
و نا گواری‌شود. 
ا.گوارد. زگ )" (ص مرکب) (از: ناء نفی. 
سلب +گوارد [از: گواردن ] =ناگورد= 
نا گوار).(حاشة برهان قاطع چ معین). نا گوار. 
طمام ناپخته در معده. (برهان قاطع): مت‌خمد. 
(از مستتهی الارب). گسران. سنگین. 
یطیءالانهضام. |انامطبوع. ناملایم طبع. 
ناخوش: هوای ان معتدل است اما اب 
نا گوارد دارد و موه پار باشد. (فارسامة 
ابن بلخی ص ۱۳۱). ||مردم دل‌ناچسب. ||( 
مرکب) امتلاء. تخمه. (برهان قاطع). جدع. 
عصلوص. برده. (از منتهی الارب). تخمد. 
(دهار) (منتهی الارپ) (زمخشری). نا گوار. 
نا گواره.سوءهضم: 
خواجه یکی غلامک رس دارد , 
کزنا گواردخانه چؤ تس دارد. منجیک. 
ناگواردن. (گ ذ] (مسص منفی) مقابل 
گواردن.رجوع به گواردن شود. 
ناگواردنی. (گ ] (ص لیافت) غیرقابل 
گواردن.مقابل گواردنی. رجوع به گواردنی 
شود. 
ناگوارده. زگ د / د] (نمسف مسرکب) 
گوارده‌ناشده. هضم‌ناشده. مقابل گوارده. 
اگواردی. (گ] (حامص مرکب) تخمه. 
سوء دضم. وبل. وبال. سنگیتی و گرانی در 
طمام. نا گواردبودن. رجوع به نا گواردشود. 
نا گوارنددگی. (گ رد /د] (حامص 
|انادلچسبی. ||طعامی که سلامتی‌بخش 
نباشد (؟). (ناظم الاطباء). صفت نا گوارنده. 
رجوع به نا گوارنده و گوارندگی شود. 
اگوارنده. زگ رد /] (نف مرکب) وییل. 


۱ - ناظم‌الاطباء بکسر اراء» فط کرده است: 
نا گوارد. 


ناگواره. 


(ترجمان القرآن). سنگین. شقیل. وخیم. 
نا گوار. نا گوارا. مقابل گوارنده. رجوع به 
گوارنده‌شود. 

ناگواره. زگ ر / ر ]ص مس رکب) 
حضم‌ناشده. تحلیل‌نرفته. ]|هر چیز که زیان و 
رنج آورد. || آبی که موافق نباشد. (ناظم 
الاطباء). 

ناگوازی. (گ] (حامص مرکب) نا گوار 
بودن. نا گوارشدن. دژگواری. وخامت. 
||نامطیوعی. تحمل‌ناپذیری. تلخی: 

با کمال نا گواری‌هاگواراکرده است 

محنت امروز را اندیشة فردای من. صائب. 
||امتلاء. سنگینی معده. تخمه. ||بدهضمی. 

- نا گواری طعام؛ برده. کظه. عسیرالهضم 
بودن آن. 

نا گواری دگی. زگ د /د ](حامص مرکب) 
بدهضمی. ||نادلچبی. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نا گوارندگی شود. 

نا گواریدن. اگ د] (مص مرکب) هضم 
ناشدن. به تحلیل نرفتن. مقابل گواریدن. 

- نا گواریدن طعام؛ وخم. وخام: از افراط 
طمث بیماری‌ها و افت‌های بار تولید کند. 
چون نا گواریدن‌طعام و آرزو نا کردن.(ذخیرة 
خوارزمشاهی). 

||نا گوالیدن. شکافته شدن پوست از ضدت 
سرما و یا گرما. || ترکیدن لب. (ناظم الاطباء). 
|ازرد شدن گیاه از خشکی و نرسیدن آب. 
(ناظم الاطباء) (اشتینگاس). 

ناگواریده. (گ د /د] (نسف مرکب) 
هضم‌ناشده. نا گوارده.نا گوار: | گر[آبی را پس 
طعام ] بار خورند طعام نا گواریده بیرون 
آید. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). و اندر هر اندامی 
و از هر گواریدنی چیزی ناتمام نا گواریده 
بماند. (ذخیرة خوارزمشاهی). 

ناگوالیدن. اگ /گ د] (سص مننی) 
نا گواریدن.(ناظم الاطباء). ||مقابل گوالیدن. 
رجوع به گوالیدن شود. 

نا گوالیدنی. اگ /گ د] اص لب‌اقت) 
نا گواریدنی. | تابالیدنی. ناروئیدنی. 

تا گوالیده. رگ /گ د /د] (ن‌مف مرکب) 
مقابل گوالیده. رجوع به گوالیده شود. 

نا گوز. زگ و1 (ص مسرکب) نا گورد. 
هضم‌ناشده. تحلیل‌نرفته. (از ناظم الاطباع). 
مخفف تا گواراست که طعام ناپخته در معده 
باشد. (آنتدراج) (برهان قاطم) (هفت قلزم). 
| غذای تامناسب. غذائی که زود هضم نشود و 
قایل هضم نباشد. (ناظم الاطباء). ||نا گوار. 
تا گوارا. امتلاء. (آنندراج) (برهان قاطع) (هفت 
قلزم). 

ناگورد. اگ ر ] (ص مرکب) مخفف نا گوارد 
لت که طعام ناپخته در معده باشد. (برهان 
قاطع) (آنندراج). رجوع به نا گواردشود. 


نا گوهر. (گ ه] (! مرکب) به‌عنی عَرّض 
باشد که در مقابل جوهر است. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (انجمن آرا). به اصطلاح حکمت 
طبیعی, عرض در مقابل جوهر. (ناظم 
الاطباء). از لفات دساتير است.۱ 
نااگویا. (ص مرکب) آنکه گویا نیست. که 
سخن گفتن نتواند. غیرناطق. مقابل گویاء 
چو محش گفت نتوانی چه گویا و چه ناگویا 
چو.رویش دید نتوانی چه بینا و چه نابینا, 
فرخی. 
رجوع به گویا شود. 
نا گو یا. (گ ] ((خ)۲ از شهرهای صنمتی ژاپن 
است واقع در قسمت مرکزی جزیر؛ هنشو. 
جمعیت آن ۱۵۹۲۰۰۰ نفر است. 


نااگه. اگ:] (ق مرکب) نا گهان. نا گهانه. 


نا گهانی.نا گاه.(آتندراج). نا گاه.بی‌خبر. دفعة. 
فوراً. بیکبار. غافل. (از ناظم الاطباء). غفلة. 
بی‌مقد مه 

شب زمستان بود کی سرد یافت 
ک رمک شب‌تاب نا گه می‌بتافت. " 
اگربا من دگر کاوی خوری نا گه 
به سر بر تیغ بر پهلوی شتگینه. 
فرالاوی (از اشعار پرا کند؛ قدیمترین شعرای 
فارسیزبان لازار ص ۴۴). 


رودکی. 


آن کجا سرت برکشیده به چرخ 
باز نا گه‌فروبردت بحزد. 

خروانی (از فرهنگ اسدی). 
گرکند هیج‌گاه قصد گریز 
خیز نا گه‌به گوشش اندر میز. خسروی. 
دل از جنگ غمگین مدارید هیچ 
که‌نا گه‌زمانه بسازد بسیچ. . فردوسی. 
بدان نامداران اقراسیاب 
رسیدیم نا گه‌به هنگام خواب. فردوسی. 
کمربند بگرفت و از پشت زین 
برآورد و نا گه‌بزد بر زمین. فردوسی. 
سوی حجر او شدم دوش نا گه 
برون آمد از حجره در پرنیانی. فرخی. 


ای بچة حمدونه بترسم که غلیواج 
نا گه‌بربایذت در این خانه نهان شو. 


شب این تیرها را وی انداخته‌ست 


همین تاختن نا گه‌او ساخته‌ست. اسدی. 
پس از دشت و که خیل ایران‌زمین . . * 
گشادندنا گه‌بهر سو کمین. اسدی. 
دیوانه‌وار راست کند نا گه 

خنجر به‌سوی سەت و زی حنجر. 


باید همت نا گه‌یک تاختن بر ایشان 

تا زان سگان به شمشیر از تن برون کنی جان. 
و 

هرکه بدکاری کند تا گه‌نهد بر خا ک‌سر 

هرکه بدعهدی کند ناگه دهد بر باد جان. 


امیرمعزی. 


ناگه. ۲۲۲۲۷ 

ماه نا گه‌برآمد از مشرق 
مشرقی کرد خانه از اشراق. 
گفتی که مشک خامة دستور پادشاه 
نا گەز مشک شب نقطی زد بر آفتاب. انوری. 
ناگه آورد فتنه غوغائی 
تا غلط شد چنان تماشائی. 
حذر کن زآنکه نا گه‌در کمینی 
دعای بد کند خلوت‌نشینی. 
جهان نا گه شب‌خون ازئی کرد 
پس آن پرده نا گه‌بازئی کرد. 
نا گه‌یارم بی‌خبر و آوازه 
آمد بر من ز لطف بی‌اندازه 
گفتم که چو نا که آمدی عیب مکن 
چشم تر و نان خشک و روی تازه. 

ِ محبی‌الدین یحیی. 
دودی دراید از فلک نی دیو ماند نی ملک . 
زآن دود نا گه آتشی بر گنبد اعظم زند. عطار: 
دوش نا گه آمد و در جان نشت 
خانه ویران کرد و در ویران نشت. عطار: 


انوری. 


گفتم شکری از دهنت درگذری 
نا گه‌ببرم تا که بيابم دگری. عطار: 
به خویشم بود ازینسان گفتگوئی 
که‌نا گه‌اين ندا آمد ز سوئی, وحشی. 


در آن گلشن نظر هر سو گشادی 

که‌نا گه‌زآن میان برخاست بادی. وحشی. 

فرستم گر به مکتب‌خانه یازش 

فتد نا گه یرون از پرده رازش. وحشی. 

تپد دل در برم از یاد زلف او چو آن مرغی 

که‌نا گه‌در قفی از دور بند آشیانش را . 
نظیری. 

اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن 

تا مبادا نا گه‌افتی در کمند خویشتن. صائب. 

= بنا گه؛نا گهان. دفعة. ۳ غفلة: 

از درخت اندر گواهی خواهد او 

تو بنا گه‌از درخت اندر بگو. 

بکردار نخجیر باید شدن 

سپه رابنا که‌بر ایشان زدن. 

بنا گه‌ یشم اند پیر دانش 

که‌ای کار تو بر تدبیر دانش. وحشی. 

به سر بردن به شادی روزگاران 

بنا گه‌دور افتادن ز یاران. 

-ز نا گهءنا گهان. نا گات 

زنا گه‌بار پیری بر من افتد 

چو بر خفته فتد نا گه‌کرنجو آ. 


رزدکی. 


فردوسی. 


وصال. 


فرالاوی: 


۱-از فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸. 

2 - Nagoya. 
۳-نل: کرمک شبتاب نا گاهی بتافت» کرمکی‎ 
شجاب...‎ 
-نل:‎ ۴ 
زناگه بار پرې در من افتاد‎ 
چز بر خفته فتد نا گه ترنجو.‎ 


۸ ناگهان. 


سپاهی که نوروز گرد آورید 
همه نیست کردش ز نا گه‌شجام. 

دقیقی (دیوان ص ۱۲۷) 
ز نا گه‌به روی اندر افتاد طوس 
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. 
ز نا گه‌بر بره تیری گشاده 


بره خفته ز تیرش اوفتاده. (ویس و رامین). 
شد آن بزم پر سان کام هژبر. اسدی. 


زنا گه‌بر فراز پشته‌ای تاخت 

نظر بر دامن آن پشته انداخت. وحشی. 
اایی‌وقت. (ناظم الاطباء). ته بگاه. نابهنگام؛ 
گربنا گه‌ز وطن کردی تقل 

پیش یابی ز زمانه حسنات. خاقانی. 
|ا(ص مرکب) ناآ گه.نا گاه. بی خبر. که گاه 
توک کلکش را قضا باغد همیشه زیردست 
نوک تیرش را اجل باشد همیشه پیشکار 

این یکی نا گهز خير و شر و اصل خیر و شر 
وآن یکی ناگه ز فخر و عار و اصل فخر و عار. 

قطران. 

ناگهان. اگ] (ق مرکب) نا گاه.نا گه.بفتة, 
بی‌خبر. دفعة. غفلة. یکباره. غیرمترقب. 


نابیوسان: 

ای دریقا که موردزار مرا 

نا گهان‌بازخورد برف وغیش. کسائی. 

به کیخرو از من نماند چهان 

به سر بر فرودآیمش نا گهان. ‏ فردوسی. 

بر این بر نیامد بی روزگار 

که‌بیمار شد تا گهان شهریار. فردوسی. 

به کیخسرو آمد خبر نا گهان 

که امد سپاهی چو ابر دمان. فردوسی. 

که‌هر دم چراگردی از من نهان 

دگرباره پیدا شوی نا گهان. نظامی 

فروشد نا گهان پایت به گنجی 

ز دست افشاندیش بی پای‌رنجی. ظامی. 

نا گهان‌ناله‌ای شنید از دور 

کآمداز زخم‌خورده‌ای رنجور. نظامی. 

از مددهای او به هر نفسی 

دوستی نا گهان‌همی یابم. عطار. 

نا گهان بهلول را خشکی بخاست 

رفت پیش شاه و از وی دنبه خواست. 
مولوی. 


چون قامتم کمان‌صفت از غم خمیده شد 
چون تر نا گهان ز کمانم بجست یار. سعدی. 
نا گهان‌بانگ در سرای افتاد 
که‌فلان را محل وعده رسید. 
که‌گردد نا گهان‌از دور پیدا 
نگاهش جانب دیگر بعمدا. وحشی. 
انا گاهان.محرمانه. مخفیانه: 
برفتند کارا گهان‌نا گهان 

نهفته بجتند کار جهان, 


نعدی. 


فردوسی. 


به کارا گهان‌گفت تا نا گهان 

بگویند با سرفراز جهان. فردوسی. 
ز بیشه ببردم ترا نا گهان 

گریزان از ایران و از خان ومان. فردوسی: 


||نادانسته. غفلة. علی‌الففلة. بهو. (یادداشت 


مولف)* 

گرآمد نا گهان از من خطائی 

مرا منمای داغ هر جفانی. (ویس و رامین). 
||تصادفا. مصادفة؛ 

من چو آن خواهم چرا جویم دکان. مولوی. 
به دشتی نا گهان‌افتاد راهش ` ۱ 
که‌از هر گونه گل بود و گیاهش. وصال. 
از نا گهان؛غفلة. نا گاه.از ناگم 

تاچو شد در آب نیلوفر نهان . 

او به زیر آب ماند از نا گهان. رودکی. 


به دام من آویزد از نا گهان" 
به خونها که او ربخت اندر جهان. فردوسی. 


دو مرد جوان دید کز نا گهان 
رسیدند از ره بر پهلوان. فردوسی. 
براساید از ما زمانی جهان. 
نباید که مرگ آید از نا گهان. فردوسی. 


ناگهان. (گ] ((خ) دهی است از دهستان 
مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد, در ۱۲ 
هزارگزی مشرق فریمان و ۴ هزارگزی شمال 
جاد شوسذ عمومی تربت‌جام به مشهد. در 
دامن معتدل‌هوائی واقع است و ۴۱ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات و مسحصولش غلات و 
شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. 
در فصل تابستان از جادۂ فریمان با ماشین 
می‌توان به آنجا رفت. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج .)٩‏ 

نااگهانه. (گ ن / ن ] (ص نسبی) نا گهانی. 
- بلای نا گهانه؛بلائی که بی‌خبر و یک‌دفعه 
روی دهد. (تاظم الاطباء)۔ 

نا گهانیی. (گ ](ص نسبی) فجائی. بی‌مقدمه. 
سریع. (یادداشت بخط مولف). 

- بلای نا گهانی؛ بلائی که بی‌خبر و یک‌دفعه 
روی دهد. (ناظم الاطباع), 

مرگ نا گهانه‌و نا گهانی؛مرگ مفاجاة. (ناظم 
الاطاء): 

می چارۂ مرگ نا گهانی است 
سرمایة عمر جاودانی است. واله اصفهانی. 

جان کندن تدریجی خودرا آخر 

تبدیل به مرگ نا گهانی‌کردیم. ‏ فرخی یزدی. 


نا گهیی. (گ] (ق مرکب) نا گاه. نا گهان.نا گد. 


دفعهء 

برآمد ز من اله‌ای نا گهی 

کزاندیشه پرگشتم از خودتهی. ظامی. 

نا گهی‌بادی برآمد مشکبار از پش و از پس 

برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت. 
عطار. 


تال. 


نا گهی‌باد صبا آید و این رونق و آب 
که تو می‌بینی از این گلبن خوشبو برود. 
سعدی. 
فااگیی. (إخ)' (ایمره) سیاستمدار کموینت 
مجارستانی و نخست‌وزیر آن کشور در 
سالهای ۱٩۵۳‏ - ۱۹۵۵ م. وی بال ۱۹۵۸ 
ناگیان. ((خ) دهی است از دهستان ایرافشان 
بس‌خش سوران شهرستان سراوان: در ۵۵ 
هزارگزی جنوب سوران, کتار راه سوران به 
سریاز واقع است. منطقه‌ای کوهستانی و 
گرمیرو مالاریاخیز است و یکصد تن سکنه 
دارد. آیش از چشنه و محصولش غلات و 
ذرت است. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جترافیایی 
ایران ج A‏ ۱ 
اګیرا. (نف مرکب) نا گیرنده. مقابل گیرا۔ 
|[ناتوان از گرفتن. که نتواند گرفت: و یک 
دست ایشان مقلوج شده بود و نا گیرا شده و تا 
زمان وفات همچنان بوده. (مزارات کرمان 
ص ۱۳۶). || غیرجذاب. نادللشین. 
نال.(ع |) دهش. (منتهی الارب) نیل. عطاء: 
(معجم متن اللفة) (اقرب الموارد) (المنجد). 
دهش. عطاء. (ناظم الاطباء). |((اص) رجل 
نال؛ مرد بسیارعطاء و جوانمرد. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). مرد بسیارعطاه. 
(مهذب الاسماء). کثیرالسائل. (معجم متن 
اللغة). جواد. (اقترب الصوارد) (الصنجد). ج. 
انوال. 
ثال.()۲ نای میان‌خالی. (برهان قاطع). تی. 
(انجمن ارا). نی میان‌تهی. (غیاث اللفات). 
نی. قصب. (فرهنگ نظام). به‌معنی نی عموماً 
و نی میان‌تهی. (از آتدراج) (بهار عجم). نی 
ضعیف و باریک. (بهار عجم). نی میان‌خالی و 
کاواک.نی زرد و باریک. (ناظم الاطباء). نی 
میانآ کنده.(فرهنگ اسدی نخجوانی). جگن: 
از لب جوی عدوی تو برآمد ز نضت 
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال, " 


فرخی. 
گردان دلاور چو درختان تناور 
گردان‌شده از بیم چو از باد خزان نال. 
فرخی. 
Nagdgi.‏ - 1 


۲-نال -نی. هنینگ نوید: تال (نیء قلم نیی) 
-ناي نة و 021 (نی, فلوت). کلمات بردغا 
اقم وی ۳۵۱0, فارسی کابلی اھ (لرله. 
مجری) از هندی به عاریت گرقه شده‌اند 
(سانسکریت: 0212, 03802). «نال. نی باشد و از 
آن نیزه پیشتر کنند» فرخی [سیستانی ] گوید: 
از لب جوی عدوی نو [نو؛ دهخدا ] برآمد ز نخست 
زین سیب کاسته و زرد و نوان باشد نال. 

(از حائية برهان قاطع چ معین). 


نالاس. 


تن مخالف او گر قوی درخت بود 
چو دید تبرش لرزان شود یگونة نال. ‏ فرخی. 
هنگام خیر ست چو نال خزانیند 
هنگام شر سخت چو سد سکندرند. 
ناصرخسرو. 
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من 
از نال خشک خیره چه بندی کمر مراء 
تام رو 
جهل آتش تن آمد و جان نال جهالت 
وز آتش تالان نرهد هرگز نالش. 
ناصرخسرو. 
خشم تو آذر است و حسود تو نال خشک 
مر نال خشک را رسد از آذر آذرنگ. 


سوزنی. 

کرو میوش دزی دز 
اخترش گوهر بود طوباش نال. ‏ انوری. 
لیلی چو شد ا که‌از چنین حال 
شد سروبتش ز ناله چون تال. تظامی. 
خنیده چنان شد کز ان چاه چت 
بر آهنگ آن ناله نالی برست. 

نظامی (اقبالنامه ص ۴۶). 


به ناله گفت که ای همچو نال گشته نزار 

به مویه گفت که ای همچو موی گشته بتاب. 
|امزمار. (برهان قاطع), نای. مزمار. (از ناظم 
الاطیاء). نی که نوازند؛ 


تال دمیده بان سوسن ازاد 


بنده پر آن نال نال‌وار دمیده. عماره. 
ای سرو سهی که در فراقت 
چون زرین نال زار و زردم. خاقانی. 
نالشی چند مانده نال شده 
خاک در دیده خیال شده. نظامی. 


من از ہس ناله چون نالم من از بس مويه چون مریم 
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم. 
قریم. 
ای از بر من دور همانا خیرت زت 
کز مويه چو موئی شدم از تاله چو نالی. ؟ 
||لوله. (ناظم الاطباء). هر چیز میان‌تهی که به 
صورت نی باشد. (از آنندراج) (بهار عجم).۱ 
اقلم نویسندگی. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطیاء): 
نخوانم کلک او رانال زین پس 
که‌دریای نوال است آن نه نال است. انوری. 
ااآن چوب باریک بود که در مان قلم باشد. 
(از حاشية برهان قاطع چ معین از لقت فرس). 
رگها و ریشه‌های باریکی که از مان قلم 


برمی‌آید. (برهان قاطع). به‌معنی ريشة قلم | 


درزبان اردو نیز بکار میرود. (حاشية برهان 
قاطم ج معین) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). 
ریشهای باریک که در ميان قلم بهم رسد. 
(فرهنگ نظام) (انجمن آرا). و آن را نال قلم و 
تال نی و نال خامه گویند. (آنندراج). آنچه 


مانند رشته از ميان قلم وقت تراشیدن 
برمی‌آید. (غیاث اللغات). ریش باریک که از 
میان نی برآید. (از بهار عجم). رگهای باریکی 
که‌از ميان قلم برمی‌آید. (ناظم الاطباء): 
چو مدآ گاه‌از مضمون نامه 
به خود پیچید همچون نال خامه. وحشی. 
مغز گردد در استخوانش نال 
چو قلم هرکه عاشق سخن است. ‏ _ 
صائب (از آنندراج). 
گشته عیان از قلمش در رقم 
تازگی لفظ چو نال قلم. 
میرزا طاهر وحید (از آنندراج). 
چون نال نی که سبز شود در درون نی 
افغان به خانه دل عشاق زاده است. 
میرزا طاهر وحید (از آنندراج). 
پیچیده درد بس که به هر استخوان مرا 
کردست‌همچونال قلم ناتوان مرا. 
امید همدانی- 
ماند نال خامه محال است جز به تيغ 
مهرت برون رود ز دل بیقرار ماء ِ 
شفیم (از آتدراج). 
|انی میان‌پر که از آن تیر سازند. (از برهان 


قاطع). نی صلب و میان‌پری که از آن تیر : 


میسازند. (ناظم الاطباء). |[یه‌معنی نیشکر هم 
به نظر آمده است. (برهان قاطع). نیشکر. (از 
آتندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم 
الاطباء): 
یتیم مانده جگرگوشة صدف ز سخات 
ذلیل گشته ز الفاظ تو سلاله نال. 
کمال اسماعیل. 

عصارۂ نالی " به قدرت او شهد فائق شده. 
( گلستان). 
||نله. (از برهان قاطع) (ناظم‌الاطباء). افغان. 
ناله. (از آنندراج) (انجمن آرا). اظهار اندوه 
کردن به آواز. زاری. افغان. ناله. (فرهنگ 
نظام)* 
همی بد به زندان درون هقت سال 
همی بود با درد و با رنج وتال. 

شصی (یوسف و زلیخا). 
|انسام مرغکی است کوچک و بسیار 
خوش آواز. (برهان قاطم) (ناظم الاطباء), 
مرغی است کوچک و خوش آواز. (آتدراج) 
(انجمن آرا). نام سرغکی است کوچک که 
به‌غایت خوش‌آواز باشد. (جهانگیری) 
(فرهنگ نظام)". |ارودخانة کوچک و جوی 
بزرگ را نیز گویند. (برهان قاطع).؟ جوی و 
رودخانة کوچک را در هندوستان نیز به همین 
نام خوانند. (آتندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ 
نظام). رودخانة کوچک. (غیاث اللفات). رود. 
جوی بزرگ. ||جوی خرد. آبگیر خرد. |[نوک 
زبان. (ناظم الاطباء). |انعمل. صورت دیگری 
است از کلمة نعل. 


نالان. ۲۳۳۲۲۹ 
امتال: 

خدا داده به ما مالی یک اسب میخواد سه پا 
الی ۵ 

||(نف). ناله کنده. (از برهان قاطم) (آتدراج) 
(انجمن ارا) اسم فاعل مرخم از نالیدن است 
و در ترکیب به کار می‌رود. (از حاشية برهان 
قاطم چ معین). ناله كتنده. نالان. (ناظم 
الاطباء). ||(فعل امر) امر به نالیدن هم هست. 
یعنی بنال و ناله کن, (برهان قاطع). امر به 
تالیدن. (انندراج)* 

ناله و گریه‌ست بدسگال ترا کار 

تا یزید گو همی گری و همی نال. سوزنی. 
نالاس. (اخ) دهی است از دهتان ملکاری 
بخش سردشت شهرتان مهاباد. در ۱۴ 
هزارگزی شمال سردشت و ۰ ۰ گزى 
ری جا وة سیر« فتاه سهاناد در 
منطقٌ جنگلی و کوهتانی معتدل و هوای 
مالاریاخیزی واقع است و ۱۰۹ تن سکنه 
دارد. ابش از رودضانة سردشت تامین 
میشود. محصولش غلات, توتون, مازوج و 
کتیراست. مردمش به زراعت و گله‌داری 
اشتفال دارند و صنعت دى اهالى 
جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج (f‏ 
نالان. (نف) (از: نال. نالیدن + آن, پسوند 
صفت فاعلی). (حاشية برهان قاطع ج معین). 
ناله کنده. (برهان قاطع) (از اتتدراج) (انجمن 
آرا) (ناظم الاطباء). حنان. حنانه. که می نالد. 
که‌نالد. که ناله کند: 

دلخسته و محرومم و پیخسته و کمراه 

گریان به سپیده‌دم و نالان به سحرگاه. 

خروانی. 

همی بود نالان ز درد شکم 


۱-و رجوع به فرهنگ آنندراج شرد. 
۴ -نل: عصارة تا کی و در این صورت شاهد 
«نال» ست. 
۱-۳ گر استعمال شده باشد شاید به جهت 
آوازش که شه به ناله است چنان نامیده شده. 
۴- محمد معین در برهان فاطع حاثیهٌ ص 
۴ آرد: «جوی و رود خانة کوچک را تامند و 
در هندوستان نیز آن رابه همین نام خوانند: 
چگونه حوضی چونانکه هرچه بندیشم 
نمی‌توائم گفتن صفاتش اندرخور 
ز دستبرد حکیمان بر او پدید نشان 
زتال‌های فراوان بدو رسیله اثر. 

فرخی (در و صف مندهیر). 
[در دیوان فرحی ص ۰* ز مالهای ...] ظاهراً 
این لفظ را فرخی از هندی گرفته است و بعدها 
دیگران هم به کار برده‌اند». 
۵-کی یک نعل پدا کرده برد و میگفت خدا 
به من یک مرکب کرامت فرموده یک اسب و سه 
پا نعل آن را کم دارم. (یادداشت ملف»). 


۰ الان. 


به بازارگان داد چندی درم. فردوسی, 


بس کن آن قص رپاب کنون 
زرد و نالان شدی چو رود و رباب. 
ناصر خسرو. 
شاد بودی به بانگ زیر کنون 
زار و نالان شدی و زرد چو زیر 
ازو 


عاجز در کارها حیران بود و وقت حادئه 

سراسیمه و نالان. ( کلیله و دمنه). 

بربط ابتن‌تن و نالان‌دل و مردان به طبع 

جان بر آن ابستن فریادخوان افشانده‌اند. 
خاقانی. 

چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش, گفتا 

که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این. 


خاقانی. 
گهی‌نالان چو ابر نوبهاری 

گهی‌گریان چو ابر از بیقراری. نظامی. 
دلش نالان و چشمش زار وگریان 

جگر از آتش غم گشته بریان. نظامی. 
|انغمه گر.آوازخوان. مترنم: 

والله از این خار در بستان شوم 

همچو یلبل زین سیب نالان شوم. مولوی. 


همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش وم نالان 
بخاصه چون رود بلبل به‌سوی گلستان اندر. 
|اشکوه کنده. شکایت‌کننده. عا کی: 

همه ساله بیکار و نالان ز بخت 

ته رای و نه دانش نه زیبای تخت. فردوسی. 
منم بیمار و نالان زین شب تار 

که‌در شب بیش باشد درد بیمار, 


(ویس و رامین). : 


چرخ چون چرخ‌زنان نالان است 


دل ز چرخ اینهمه نالان چه کم. خاقانی. 
که زمانه هم از تو تالانتر 

که‌کرم را در او مجال نماند. خاقانی. 
||مریض. علیل. رنجور. بیمار. ناخوش. 
دردمنده 

آن کسی راکه دل بود نالان 

او سنگدل و من بمانده نلان . 

چرویده و رفته ز دست چاره. منجیی. 
اگرگویم بنالیدم ہد افتد 

که‌باشد مرد نالان زار و لاغر. فرخی. 


و نیز از بقداد اخبار رده است که خلیفه 
القادربالله نالان است. (تاریخ بسهقی ص 
۸ وی [سلطان محمود ] خود پیر شده 
است و ضیف گشته و نالان می‌باشد و 
عمرش سر آمده. (تاریخ بیهقی ص ۱۲۹). این 
وزير سخت الان است. (تاریخ بیهقی ص 
۸ و رشید را بضرورت به خراسان باید 
رفت و تالان بود در راه. (مجمل اسواریخ). 
پیوسته نالان بود و خواب از وی بگست و 


بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش. (مجمل 
التواریخ). 

ترا مشکوی مشکین پرغزالان 
میفکن سگ بر این آهوی تالان. 
جان نالان را به داروخانۀ گردون عبر 


نظامی. 


کنتن جان‌داروئی جز سم نخواهی یافن.. 


عطار. 
||(ق مرکب) ناله کنان.در حال نالیدن: 
بخورد اندکی نان و نالان بخفت 


به دستار چینی رخ اندر نهفت. فردوسی. 
از آن خوردن زهر با کس نگفت 

یکی جامه افکند و نالان بخفت. فردوسی, 
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت 

اا چامه و چنگ نالان گذشت. فردوسی. 
شیر مجروح و نالان بازآمد. ( کلیله و دمنه). 
نالان چو کبوتری که از خلق 

خون در لب بچگان فروریخت. خاقانی. 


آمروز پیشم آمد تالان و زار و گریان 
خاقانی. 
اگرپیری گه مردن چرا بینند نالانت 


خاقانی. 
زمانی گشت گرد چشمه نالان 
به گریه دستها یر چشم مالان. نظامی. 
سلیمی که یکچند نالان تخفت 
خداوند را شکر صحت نگفت. سعدی. 


نالان. (اخ) نام کوهی است میان شیراز و 
کازرون. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن ارا) 
(ناظم الاطباء): 
بشنزه در کازرون مالند و من 
ناله از شوقم به نالان میرسد. 

بحاق اطعمه. 

نالان. (اخ) محمدرضا (میرزا...) ابن محمد 

عباس لکهنوئی, متخلص به نالان. از شاعران 

قرن سیزدهم است و به روایت مولف صبح 

گلشن در قصبة جایس از مضافات لکهنو 

مکن داشته و از شا گردان میرزا قتیل شاعر 

بوده و به عهد جوانی درگذشته است. او 

راست: 

تا کی به شب فراق سازم 

ای بخت شبی ز خواب برخیز. ` 

یار می‌آید و من از سر ضعف 

نتوانم ز خویشتن رفتن. 

رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۰۱و 

قاموس الاعلام ج ۶ شود. 

نالانفان. [5) (سص منفی) مقابل لاندن 
به‌معنی حرکت دادن و جنباندن و افتان و 
خیزان حرکت کردن. رجوع به لاندن شود. 

نالاندن. [5] (سص) به ناله داشتن. 
(یادداشت مولف). 

نالان شدن. [ش د] (مص مرکب) تالیدن. 


نالانیدن. 


(ناظم الاطباء): || مریض شدن. رنجور و بیمار 
گشتن: چون به ری شد یکچندی نالان گشت 
چون از بیماری بهتر شد از آنجا برخاست و به 
کوفه آمد. (ترجمة طبری بلعمی). 
چرا بی ساز رفتن آمدستی 
دگر باره مگر نالان شدستی. 
(ویس و رأمین): 
دهم ماه محرم خواجه احمد حسن تالان شد 
نالانی سخت قوی. (تاریخ بیهقی ۳۶۷). فقیه 
بوبکر حصیری که آنجا نالان شده بود گذشته 
شد. (تاریخ بهقی ص ۳۷۵). چون به طوس 
رسد [هارون‌الرشید ] سخت نالان شد: 
(تاریخ بیهقی). از آن است که چون کیومرث 
را کار بآخر رسید و نالان شد خروس بانگ 
کردنماز شام بود. (تصص آلانبیاء ص ۲۴). و 
از اين پس علی‌بن موسی الرضابه طوس 
تالان گشت اندکی و مأمون به پرسیدنش 
رفت. (مجمل التواریخ). و رجوع به نالان 
شود. 
الان کردن. اک ذ] امص مرکب) سیب 
نالیدن شدن. (ناظم الاطاء). 
الان‌نالان. (ق مرکب) در حال نالیدن. 
نال‌تالان. افتان و خیزان. با آه و ناله و زاری: 
این بچارگک می‌آمد و می‌نالید تا ننزدیک 
شهر رسیدم. همچنین مادرش نالان‌نالان 
می‌آمد و دلم بر وی [آهو ] بوخت. (تاریخ 
بیهفی ص ۲۰۰). 
هر تیر که چون منش ز خود دور فکند 
نالان‌نالان برفت و بر خاک‌نشست. 
کمال‌الدین اسماعیل (از آنندراج). 
نالا نیی. (حامص) نالان شدن. تالان بودن. 
بیماری. علت. مرض. درد. رنجوری. 
مریضی. داء. ناخوشی؛ ما را با خود برد و آن 
نواحی ضبط کرد و به ما سپرد و بازگشت به 
سبب تالاني و نزدیک آمدن اجل. (تاریخ 
بهقی). پدر خداوند امزوز از ضعف و تالائی 
چنین است که پوشیده نیست. (تاریخ بسهقی 
ص ۱۳۱). امر گفت: مرا امسال که... آن 
نالانی افتاد پس از حادثة آب. (تاریخ بیهقی 
ص ۵۴۰. 
نالانی تو تا خبر آمد به نزد ما 
بر ما عیان نمود همه خویشتن اجل. 
صوزنی. 
آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می 
صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش. 
سوزنی. 
جان ترا خدای عطا داد بازبا 
بر تو اثر نماند ز نالائی و علل. سوزئی. 
||احالت و صفت تالان. رجوع به نالان شود. 
نالا نیدان. [د] (مسص) به تاله واداشتن. 
(یادداشت مولف). ||مریض کردن. (یادداشت 
مولف), رجوع به نالاندن شود. 


نالایق. 


خود نگوتی چند نالد سعدی غمگین من. 


نالنده. ۲۳۲۳۲۳۱ 


نالکیاسر. [ش ] (اخ) دهی است از دهستان 


نالایق. [ي] (ص مرکب) بی‌لیاقت. (ناظم 
الاطباء), که قابلیت و لاقت ندارد. پی‌عرضه. 
بی‌کفایت. ||ناقابل. بی‌ارزش. کم‌بها. که لایق 


و ارجمد و ارزنده یت" 


گربه‌سوی ضعقایت ز.تفقد نظری است . 

جان تالایق من پیشکش مختصری است. ‏ 
شمی ملک آرا: 

|[بی‌مناسبت. بیجا. (از ناظم الاطباه): 

هرچه میگوید موافق چون نبود. 

چون.تکلف نک نالایق نمود. مولوی. 

|| تاشايته. نادرست. ناسقول. ||نامتسق. 

ناسزاوار. (از ناظم الاطباء). 


نالا یقانه. زي ن /ن ] (ق مرکب) بطور عدم 
شایستگی و عدم سزاواری. (ناظم الاطباء). 
نالا يقی. [ي] (حامص مرکب) بی‌کفایتی. 
بی‌لیاقتی. بی‌عرضگی. ||قابل و لايق نبودن. 
کم‌بهانی. بسی‌ارزشی. 
درخورد و شایسه نبودن. 
الچیک.(!خ)" از شهرهای اتحاد جماهیر 
شوروی و کرسی جمهوري خودمختار 
کاباردین است و بالغ. بر ۷۵۰۰۰ نفر جمعیت 


سزاوار نبودن. 


دارد. 
نالخشیدن. [ل د] (مص منفی) نالغزیدن. 
مقابل لخشیدن. رجوع به لخشیدن شود. 


نالخشید‌نی. إل د](ص لی‌اقت) که 


نمی‌لخشد. که لفنزیدنی نیست. مقایل 
لخشیدنی. 

نالرزاندن. [ل 5] (مص منفی) مسقابل 
لرزاندن. رجوع به لرزاندن شود. 

نالوزاندنی. [ل ]١‏ (ص لاقت) که قابل 
لرزاندن نیت. که نتوان آن را به لرزه 
درآورد. که ثابت و استوار و تکان‌ناخوردنی 
است. 

نالرزیدنی. (ل د] (ص لساقت) مقابل 
لرزیدنی. رجوع به لرزیدنی شود. 

نالش. (ل ] ((مص) ناله. اواز بلند که از سوز 
دل براید. (بهار عجم) (انندراج). زاری. فریاد 
و گریه با بانگ. نالیدن. (از ناظم الاطباء). آه و 
زاری. ناله: 


بدو گفت رستم که نالش چه سود 
که‌از اسمان بودنی کار بود. 

فردوسی(شاهنامه ج ۳ص ۱۳۹۵). 
نالشی چند مانده نال شده 
خاک در دیده خیال شده. نظامی. 
چنان نالید کز بس نالش او 
پشیمان شد سپهر از مالش او. نظامی. 
آزاددلان گوش به مالش دادند 
وز حرت و غم سه به نالش دادند. 

جوینی. 

بلبلان را دیدم که به نبالش درامده بودند از 
درخت. ( گلستان). 


خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار 


ر سعدی. 

شب انجا بیفکند و بالش نهاد 

روان دست در بانگ و نالش نهاد. سعدی. 

|اشکوه. شبکایت. گله. (از ناظم الاطباء). 

گلایه.اشکاء: 

چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری 

که تا بر هم زنی دیده نه این ينی تمان تئ 
این 

داد مرا روزگار مالش دست جغا 

با که توانم نمود نالش از این بی‌وفا. خاقانی. 


نالش بکر خاطرم ز قضاست 
کلة شهربانو از عمَر است. خاقانی. 
تالش از آسمان کنم نی‌نی 
کأسمان هم به نالش از خوی تست.. 

خافانی. 
- تالش زدن؛ نالش کردن. ناله کردن و فغان و 
شکایت کردن. 


فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی 
تالش بدرد از آن سر زلف دوتا زند. 
امیرخرو (از آنندراج). 

نالش گرفتن؛ نالیدن. شروع به نالش کردن. 
نالیدن گرفتن. سر به ناله گذاشتن* 

به هوش آمد و باز نالش گرفت 

بر آن پور کشته سگالش گرفت. فردوسی. 
نالش کردن. الٍ ک :] (مص مرکب) 
نالیدن. اه و فغان و فریاد کردن. (از ناظم 
الاطباء). ||شکوه و شکایت کردن. گله کردن؛ 
یوسف از گرگ چون کند نالش 

که‌یه چاهش برادر اندازد. خاقانی. 
نالغزان. [[] (ص مرکب) غیزلفزان. 
غیرلفزنده. که لفزنده نیست. مقابل لفزان. 
رجوع به لغزان شود. 
نالغزنده. [ل ر د /د] (نف مرکب) نلفزنده. 
غیرلغزان. مقایل لغزنده. 
نالغزیدن. [ل د] (سص مفی) نلفزیدن. 
مقابل لغزیدن. 
نالغزیدنیی. (ل د] (ص لاقت) که لغزیدنی 
نیست. که نخواهد لفزید. 
نالغزیده. إل د /د] (ن‌مف مرکب) مقابل 
لغریده. اد 
نالفتنى. [لَ ت] (ص لیساقت) نیالفنتی. 
ناآلفتنی مقابل آلفتنی. رجوع بهآلفنتی شود. 
نالقیدنی. [ لق قى د] (ص لیاقت) که 
لقیدنی نیست. که ثابت و استوار و مسحکم 
است. مقابل لقیدنی. 
نا لکس. [ک ] (!) سر دیوار. (برهان قاطع) 
(آنندراج). سر دیوار و کنگره. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نلکس شود. 
نالکی. [ل ] (مندی, ا) مأخوذ از هندی, 
پالکی و قسمی از کجاوه روباز. (ناظم 
الاطباء). رجوع به پالکی شود. 


مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان, در 
۶هزارگزی مغرب لنگرود و ۵هزارگزی 
شمال جاده شوسة للگرود به لاه‌جان. در 
جلگۀ معتدل و مرطوب مالاریاخیزی واقع 
است و ۱۴۱۶ تن سکنه گیلکی زبان دارد. 
آیش پوسیله استخر تأمین مشود. محصولش 
برنج و ابریشم و چای و کنف است. اهالی به 
زراعت اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از 


فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۲). 
نال‌ال. (نف مرکب) نالنده. با آه و زاری. 
نالان‌نالان: 

مهتر و کهتر همه با أو په خشم 

عالم و جاهل همه ز او تال‌نال. ‏ ناصزخسرو. 
از دهر جفاپیشه زی که تالم 

گویمز که کردست نال‌نالم. ناصرخسرو. 


گرباغ تازه‌روی جوان گشته خندخند 
چون ابر نال‌نال چنین بابکا شدەست. 
ناصرخسرو. 

نالن كگیی. [ل د / د] (حامص) ناله و گریذ. 
اندوه و الم. زازى و آه. (از ناظم الاطباء). 

نالان بودن. نالانی. |[بیماری. مریضی. بیمار 

نالان و بستری بودن. رجوع به النده شود: 

ز نالندگی چون سبکتر شود 

فدای تن شاه کشور شود. فردوسی. 
نالنده. (ل د /د] (نف) ناله کننده. (ناظم 

الاطباء). نالان. که می‌نالد: 

از بلبل نالنده‌تر و زارترم 

وز زرد گل ای نگار پیمارترم. 

بربط نگر آبتن و نالنده چو مریم 

زایندۀ روحی که کد ممجزه‌زائی. خاقانی. 

گامی دو سه تاختی چو متان 


معودسعد. 


نالبده‌تر از هزاردستان. نظامی. 
نالنده کبوتری چو من طاق از جفت 

کز ناله او دوش نخفتیم و نخفت. ؟ 
انالان. مریض. بیمار. انکه ناتندرست و 
نالان است+ 

چونکه نالنده بدوگتاخ شد 

کار نالنده بدو درواخ ر ٣‏ رودگي. 
که‌از تو پیر کهن خواستم 


زبان را به خواهش بیاراستم 
نیاوردی و داده بودم درم 


که‌نالنده بودم ز درد شکم. فردوسی. 
فرنگیی نالنده بود این زمان 
به لب ناچران و به تن ناچمان. فردوسی. 
چوآ گه‌گشت شاهنشه ز رامین 
که سر برداشت نالنده ز بالین. 
(ویی و رأمین). 
- 1 
۲ -نل: در درستی آمد و درراخ شد. 
(از صحاح الفرس). 


۲ االنده شدن. 


و اراقیت در جامةٌ خواب بخفت و گفت تالنده 
شده‌ام. (اسكندرنامة خطی). 

گنه لقن او بر پیز لاي 

رومی لحاف زرد به پهنا برافکند. خاقانی. 
التدۂ فراقم وز من طبیب عاجز 

درماندة اجل را درمان چگونه باشد. 

خاقائی, 

چهاندار نالتده‌تر شد ز دوش 

ز پانگ جرس‌ها برآمد خروش. 
چهارم بزشکی خردمند و چت 
که‌نالندگان راکد تدرسصت. تظامی. 
نالنده شدن. [ل د / دش د] (مسص 
مرکب) مریض و رنجور شدن. دردمند و یمار 
شدن. رجوع به نالنده شود. 
نالودن. [] (مص منفی) ناآلودن. نیالودن. 
مقابل آلودن. رجوع به آلودن شود. 
نالودنی. (د] (ص لاقت) که آلودنی تن 
که آلایش‌پذیر یست. که آن را نباید آلود. 
فالوده. [د / د] (زمف مرکب) ناآلوده. 
نالوده. پا ک. تمیز. صافی. مقابل آلوده. 
رجوع به آلوده شود. 
نالوس. ((خ) دهی است از دهتان حومة 
بخش اشنویه شسهرستان اروسیه. در ٩‏ 
هزارگزی جنوب شرقی اشنویه بر سر راه 
اراب‌رو اشنویه. در در سردسیر با هوایی سالم 
واقع است و ۴۴۹ تن سکنه دارد. ابش از 


نظامی. 


چشمه است. محصولش غلات. حبویات و 
توتون» شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
صنعت دستی انان جاجیم بافی است. راه 
ارایه‌رو دارد و در تایتان از راه اشنویه پا 
ماشین میتوان رفت. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج (f‏ 
نالوطی. (ص مرکب) در تداول. آنکه 
لوطی‌گری ندارد. که آئین رفاقت نداند. که 
نارو میزند. نارفیق. نادرویش. ناجوانمرد. 
فالة. [لْ] (ع ! گردا گردحرم یبا میدان و 
ساحت مکه. (منهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء). ماحول الحرم أو ساحة مکه. 
(معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). ||نالةالدار؛ 
قاعتها. (معجم من اللغة). گشادگی سرای. 
(متهى الارب). ميان سسرای. (مهذب 
الاسماء). 
ناله. [ل / ل ] ((مص) (از: نال, نالیدن + 
پسوند اسم مصدر, اسم معنی). (حاشيهُ پرهان 
قاطع چ معین). آواز و صدائی که از روی درد 
و زاری از آدمی برآید. (یرهان قاطع) (از ناظم 
الاطباء). زاری. قفان. (فرهنگ نظام).۲ آواز 
بلند که از سوز دل باشد. (غياث اللغات). 
افغان. نال. (انجمی آرا): نالش. آواز بلند که از 
سوز دل برآید. (آتدراج). زفیر. (زمخشری). 
حتین. آنین. بانگ زار و حزین بیمار و 
دردمند. ضحده 


به گرد اندرون تیر چون ژاله بود 
همه دشت از آن خستگان ناله بود. 


فردوسی. 


از او بازگشتند با درد و جوش 


به تیمار و باناله و باخروش. فردوسی. 
خروشید بار و زاری نمود 
همی هر زمان ناله را برفزود. فردوسی. 
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله 
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تتها. 

کائی. 
زائر از تو به خرمی و طرب 
درم از تو به ناله و فریاد. فرخی. 


ز درد دل آن شب بدانسان نوید 


که‌از ناله‌اش هیچکس نفنوید: لبیبی. 


نباشد بس عجب ناله ز بیمار. 


(ویس و رامین). 


دور از تو مرا هجر تو کرده‌ست بحالی 
کزمویه چو موئی شدم از ناله چو نالی- 


مسعو دسعلد. 
بار رفتن بر اشتر است ولیک 
ناله بهده درای کند. سنائی. 
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم 
خاقانی. 
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله 
راز برون ده که رازدار تو کم شد. خاقانی, 


چندان برآمد از جگر آپ ناله‌ها 
کآفاق گشت زهره‌شکاف از فغان آب. 


خاقانی. 
در دل خوش نالا دلوز هت 
با شبهٌ شب گهر روز هست. نظامی, 
دوش کان شمع نیکوان پرخاست 
تاله از پر و از جوان برخاست. عطار. 
تا دور شدم من از در تو 
از ناله دلم چو ارغنون گشت. عطار. 
تا نالة عاشقان پوضی 
بر خلق ز زهد چند نالی؟ عطار. 
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد 
که‌ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را. 
سعدی. 
گوشش از بار در گران گشتست, 
نشنود تال حزین مرا آمیرخسرو. 
با انکه کد ناله و شور 
نتوان پس مرده رفت در گور. امیرخسرو. 


آنکه از حلقهٌ زر گوش گران است او را 


نان 


به خون همی تپم از ناله‌های خود همه شب 
کسی نکرده چو من رقص بر ترانۀُ خویش. 

جامی: 
دوستان چند کنم ناله ز بیماری دل 


کسگرفتار مبادا به گرفتاری دل. جامی. 


ناله. 


خروسا ناله شبگیر بردار 
مرا بی همزبان در ناله مگذار. وحشی. 
نوای تاله بر گردون رسانید 
به عزم توبه اشک خون فشانید. 
بگفتش لاف عشق و ناله بیجاست 
بگفتا درد هچران تاله‌فرماست, 
تا دور فکند بختم از دلدارم 
نبود بجر از ناله و افغان کارم. 
به ناله نرم نسازم دلت از آن ترسم. 
کدنالة دگری در دل تو کار کند. عرفی. 
میرسد جان به لب از حسرت لمل تو مرا 
ناله پیغام رسانید و خبر نزدیک است. 
مشفقی تاجیکستانی. 
پیش باد صبح از شوق دهان تنگ تست 
ناله در وقت شکفتن غنچة شاداپ راء . 
شی کز نالة من خوانده درس عاشقی بلیل 
سحر پیش چراغ غنچه تکرار سبق کرده. 
نالیم به ناله‌ای که خون از افرش 
جوشد ز دل سنگ تو چون چشمه ز ستگ. 
مشتاق اصفهانی, 
سهل است ا گر در این.تمتا مردم 
فریاد که نالهام به گوشت نرسید. ‏ عاشق. 
من تنگدل ز کنج قفس نیستم. ولی 
یک ناله در مانة گلزارم آرزوست. 
آذر بیگدلی. 
شاید که به گوشش رسی ای ناله رسا شو 
باشد که ترحم کند ای.آه.اثر کن. یغماء 
بر سر رحم آمد از ناله فروخوردنم 
تبر نیفکنده‌ام کارگر افتاده است. 
کلیم(از آنندراج). 
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم 
این ځار داد ابلة دل نمی‌دهد. 
صائب (از آتدراج). 
ز جاده‌ها چو رگ چنگ ناله برخیزد 
اگرشود ز پم ناله پهن در صحرا. ۱ 
صائب (از آتدراج). 
ناله مرغ گرفتار نشانی دارد. مجمر اصفهانی. 
ناله من گوش کن ورنه بده رخصتم 
چشم‌به‌راه من است حلقه دأمی دگر. 
غیائی حلوائی. 
دانسته سفر کردم و از کوی تو رفتم 
تا گوش تو از ناله در آزار نباشد. میرصیدی. 
به ناله گفت که ای همچو نال گشه نزار 
به مويه گفت که ای همچو موی گشته بتاب. 
صبا. 
دلم را هرزه نالی عادت و من با اسیری خوش 
گرش رحم آمدی بر ناله صیادم چه می‌کردم. 
حتاخت 


۱ -و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 


ناله. 


من کجا و دست گل چیدن کجاای باغبان 
نالا بلبل مرا اینجا به زور آورده است, 


اشک را قاصد کویش کنم ای ناله همان 
زانکه صد بار تو رفتۍ اثری نیست تراء 


قتحعليثاه قاجار. 
دلی کش نال دلها خوش آید 
ترود کیک و دراجش نشاید.  .‏ وسال 
چو نقش گوش او بت آن وفا کیش 
نخستین بت راه ناله خویش. وصال. 
کوتاه صفیرم قفم را بگذارید 
جائی که رسد ناله به فریادرس ما. حزین. 
یرد جلو گل جانبگلزار مرا 
که‌برد نله مرغان گرفتار مرا. حزین. 
زین پیش که دل ناله و اهي میکرد 
چشمش به من التفات گاهی میکرد. 

حشمت بدخشانی. 
نگنجد ناله‌ام در زیر گردون 
حالتی سوخت دل خلق دگر ناله مکن 


یا چنان کن که کسی نشنود آواز ترا حالتی. 


حیرتی ناله ز درد دل خود چندان کرد . 
که‌دل یار به درد آمد و اغیار گریست. 


حیرتی. 


خوش خوش غم تو خون دلم پا ک‌بخورد 
وز ناله من نیامدش با ک‌بخورد. 


صینی غوری. 


ناله‌ها بی‌اتر و رحم به دلها کمتر 
چه رسد اه به فریاد کی گوش کسی. 


جودت هندی. 


بلبلی وقت سحرگشت هم‌آواز به من 
ناله‌ای کرد که نگذاشت مرا باز به من. 


میرزا جعفر قزوینی. 


ما په زندان غمت خوبا نشتن کرده‌ایم 
گاهگاهی‌تاله‌ای برخیزد از زنجیر ماء 


هزار جام گل و شیشه‌های غنچه شکست 
شراب نال بلبل هنوز در جوش است. 


محمدسمید اعجاز. 


هنوز از اشتیاق زلف لیلی چون وزد بادی 
ز برگ بید مجنون نال زنجیر می‌آید. 


مطرب امشب ذوق خا کر شدن داریم ما 
ناله را یگسل که مغز استخوان را سوختیم.: 


میرزا رضی دانش (از آندراج). 


گفتم از دستش بالم دل زبان از داد بت 
در گلویم ناله بشکست و ره فریاد بست.. 


باقر کاشی (از آنندراج). 


یک ناله بی تو کرده‌ام از درد اتیاق 


از شش جهت هنوز صدا میتوان شنید. 


باقر کاشی (از آنندر اج). 


گلخن کجا و حوصله مرغ از کجا 
یکو ناله مرا نتواند جرس کشید. 
جلال اسر (از آنندراج). 
| گربه تار تنم ناخنی زنی مطرب 
هزار ناله بریزم ز پردهپردة گوش. ‏ _ 
سالک یزدی (از انندراج). 
وگر بمیرد خیزد ز بیم لشکر تو 
ز خا ک‌گورش تا حشر ناله و شیون. 
شیبانی. 
یک اله متانه ز جائی نشنیدیم 
ویران شود ان شهر که میخانه ندارد. ؟ 
ناله را هرچند میخواهم که پنهان برکشم 
سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن. ‏ ؟ 
نالنده کبوتری چو من طاق از جقت 
کز تال او دوش نخفتيم و نخفت 
او ناله همی کرد و منش میگفتم 
او را چه غمی بود که نتواند گفت. ؟ 
|اشکوه. شکوی. اشتکا. شکایت: 
چرا بینی از من همی نیک و بد 
چنین ناله از دانشی کی سزد؟ 
خندة خنجر ز فتح بی‌قیاست 
نالة دریا ز بذل بی‌حسایت. 
||خروش. صدا. بانگ. غریو: 
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله 
چتان مادر ار سوک عروس سیزده‌ساله. 
رودکی. 


غریب نایدش از من غریو گر شب و روز 


فردوسی. 


انوری. 


به ناله رعد غریوانم و به صورت غرو. 
کائی. 

چون ز مرغ سحر قغان برخاست 

ناله از طاق اسمان برخاست. عطار. 


|| آواز. (غعیات اللغات). ||اوای ادوات 


نغمه. اواز: 
لب بیچاده‌رنگ ' و ال چنگ 
می چون زنگ و کیش زردهشتی. 

دقیقی (دیوان ج دبیرسیاقی ص ۱۰۸). 
زبس ناله نای و بانگ سرود 
همی داد دل جام می را درود. فردوسی. 
سوی طالقان آمد وهرورود 
جهان پر شد از تال نای و رود. فردوسي. 
همه زبردستان چو گوهرفروش 
بماندند با نال چنگ و نوش. 0 فردوسی. 
به شادکامی در کاخ تو تشه به عيش 
زکاخ برشده تازهره نالة مزمر. ‏ فرخی. 
تا بود شادی جائی که بود زاری زیر 
تا پود رامش جائی که بود نالة ہم فرخی. 
بانگ جوشیدن می‌باشدمان 
ناله بربط و طبور و ریاپ. ۰ منوچهری. 
چون که بر آرزوی ال زیر و بم چنگ 
کس نیارامد بر بی‌مزه آواز ثیاب. 

ناصرخسرو. 


ناله کردن. ۲۲۳۳۳ 
سرود پهلوی در ناله چنگ 
فکنده سوز آتش در دل سنگ. نظامی. 
|() نام نوائى از موسیقی. (آنندراج). 
|(اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفيه. 
مناجات. (فرهنگ نظام) ااجوی خرد. 
(غاث اللفات). رودخانة کو چک. (آتندرا اج 
رود کوچک: مجرای آب: اناظم لطاب 
فاله. [لٍ ] ((خ) از دهات آلان بخش سردشت 
شسهرستان مهاباد است» در ۱۸ هزارگزی 
جتوب سردشت و ۱۸ هزارگزی جنوب جادۀ 
ارابهرو بیوران به سردشت. در منطقة 
کوهستانی و جنگلی معتدل با هوایبی سالم 
واقع است و ۲۵ تن سکه دارد. آبش از 
رودخانة سردشت تأمین می‌شود. محصولش 
غلات. توتون, مازوج و گلوان است. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری و صنعت دستی آنجا 
جاجیم‌یافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۴), 
ناله. [ل] (إخ) محمد افندی (ملا...) یغدادی 
متخلص به ناله از پارسی‌گویان قرن سیزدهم 
است و به روایت سژلف صبح گلشن. وی 
مدتی در استانبول به سر پرده و دربار سلطنتی 
انجا مقام و حرمتی داشته و سپس به سال 
۷ ود .ق. رخت عزیمت به هندوستان 
کشیده و در لکهنو اقامت جه و در اواخضر 
عمر به بغداد مراجعت کرده است. او راست: 
خواهم که چو با من به صد اتداز نشینی 
برخیزی و گویم بنشین بازنشییی. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۰۱ و قاموس 
الاعلام ج ۶شود. 
ناله پرداز. ([ /ل پ] (نف مسرکب) 
ناله‌سنج. فریاد و ففان کننده. زاری‌کننده. (از 
ناظم الاطباء): 
پیش ازین از ناله‌پردازان اثر پیدا نبود 
عشق در خلوت سروری داشت بزم آرا نبود. 
مير زا رضی دان (از آنندرا اج). 
ناله پرور۵. / ل بز و ] (نمف مرکب) به 
ناله پرورده شده. مجازاء پرناله. ناله گر بانله. 
خوشواء 
نی ناله‌پرورد از آن چاه ژرف. نظامی. 
ناله زدن. [ل /ل ر د] (مص سرکب) ناله 
کردن.ففان کردن: 
ریگ زند ناله که خون خورده‌ایم 
دیگ مریزید که خون کرده‌ايم. 
رجوع به ناله و ناله کردن شود. 
ناله سنج. [ل / ل س ] (نف مرکب) ناله‌پرداز. 
ناله گر.رجوع به ناله پرداز شود. 
ناله کردن. [ل / ل ک د] (مص مرکب) 
نالیدن. زاریدن. گریه کردن. گریتن. (از ناظم 
الاطباء). نالیدن. فغان برداعتن. آه و اففان 


نظامی, 


۱-نل: لب یاقرت‌رنگ. 


۴ اله کشیدن. 


کردن.رجوع به ناله شود. | تضرع کردن. به آه | فالیی.(ص نسبی) نالین. نلی. منسوب به نال 


و زاری التماس و دعاکردن: 

اه میکن کای تو علامالفیوب 

زیر سنگ مکر بد ما را مکوب. مولوی. 

- ناله کردن از ...؛شکایت کردن. شکوه 

کردن. کلایه. گله کردن. اختکاء: 

همه از دست غير ناله کنر ۱ 

سعدی از دست خویشتن فریاد. 

مکن ناله از بینوائی بسی 

چو بینی ز خود بینوأتر کسی. سعدی. 

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است 

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی. 
حافظ. 


سعد ی . 


رجوع به نالیدن شود. 

ناله کشیدن. ل / ل ک /ک د] (مسص 
مرکب) ناله زدن. ناله کردن. فریاد و فغان 
برآوردن. رجوع به ناله شود. 


ناله کنان. [ل / ل ک ] (نف مرکب) ناله گر. 


ناله گیر.کی که ناله و فریاد و قغان میکند. (از 
ناظم الاطباء). ناله کنده. نالان. نالنده. که 
می‌نالد. که فغان زند؛ 

چنگ برهنه‌فرق را پای پلاس‌پوش بین 
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری. 


خاقانی. 
همه سگ‌جان و چو سگ ناله کناتندبه صبح 
صبحدم ناله سگ بین که چه پیدا شنوند. 

خاقانی. 
هر بن مویت غمی و ناله کان است 
هر سر مویت که آه یار تو گم شد. خاقانی. 
|| (ق مرکب) در حال نالیدن, تالان: 
ناله کنان میدوم سنگی در بر چو آب 


کآب من و سنگ نیز غمزۂ یارم پرد. خاقانی. 
ناله گر. [ ل / لگ ](ص مرکب) نالنده. نالان. 
که می‌نالد. که ناله می‌کند. 
ناله گری. [ل /لٍ گ](حامص مرکب) عمل 
و صفت ناله گرد 
یار ار گهی به چاره گری‌ياريم نکرد 
باری حن به ناله گری یار شد مرا. 
میرحسن دهلوی (از آتدراج). 
رجوع به ناله گرو ناله شود. 
ناله گیر. [ ل / لی ] (نف مرکب) گيرند؛ ناله. که 
ناله را بندد. که مانع ناله کردن شود؛ 
گشتی شکار درد ظهوری به خود بناز 
شادم که دام من نفس ناله گیر تست. 
ظهوری (از آنندراج), 
فالی.(حامص) نالیدن. بصورت مزید موّخر 
بدنال اسم و صفت اید و حاصل مصدر 
مرکب تشکیل دهد از قبیل: ضمیف‌نالی. 
هرزهنالی* | 
دلم را هرزه‌نالی عادت و من با اسیری خوش 
گرش رحم آمدی بر ناله صیادم جه می‌کردم. 
صباحی. 


/| به‌معنتی نیشکر. و رجوع به نال شود. I‏ 


نهالی. تلفظ دیگری است از نهالی, در ولایات 
جنوب شرقی ایران. رجوع به نهالی شود. 
نالیدن. [د) (مص)" زاریدن. با آواز بیان 
اندوه خویش کردن. (حاثية برهان قاطع ج 
معین). فریاد و ففان کردن. گریتن. 
(آنندراج). زاریدن. افقان کردن. په آواز اندوه 
خود را بیان کردن. (فرهنگ نظام), گریه کردن 
با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری 
نمودن و رنجیدن, (ناظم الاطباه). ضحیج. 
الارب). زفیر. (تاج المصادر بهقی) (دهار). 
هنین. (منتهی الارب) (تاج السصادر ببهقی) 
(صراح). اه و فغان کردن. به زاری صدا 
برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. (حاشۀ 


برهان قاطع چ معین): 
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور 
می‌تال و همی چاو که معذوری معذور. 

ابوشعیب هروی. 
نبیید خویشان و پیوستگان 
نبینید نالیدن ختگان. .فردوسی. 
پدر جست و برزد یکی سرد باد 
بنالید و موگان به هم برنهاد. فردوسی. 
منیژه چو بشنید نالید سخت 
که‌بر من چه آمد ز بدخواه بخت. فردوسی. 
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ 
چو جان عاشقان از درد هجران. 

تا و 


چون به نزدیک مدیثه رسید بیمار گشت. 
روزی چند برآمد می‌نالید. مردم می‌گفتند: یا 
رسول اله! ماندگی راه است. اقصص ص 
۳ 

نالیدن بلبل ز ن وآموزی عشق است . 


هرگز نشنيدیم ز پروانه نوائی. سوزنی. 
گهی‌بنالد بر مردة کان او زار 
به آوخ‌آوخ و درد و دریغ و هایاهای. 

۱ نى 
خافانیا بنال که بر ساز روزگار 
خوشتر ز نالۀ تو توائی نیافتم. خاقانی. 
چون ننالم که در خرابی دل 
غم تن و انذه زمانه خورم. خاقانی. 
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال 
شب دراز است دمی در ققس و دام بخضسب. . 

خاقانی. 

با خود غزلی همی سگالید 
گه‌نوحه نمود و گاه نالید. نظامی. 
بدان ماند اندرز شوریده‌حال 
که‌گونی به کزدم‌گزیده منال. سعدی: 
همه از دست غیر می‌تالند " 
سعدی از دست خویشتن فریاد. سعدی, 
بنال سعدی | گرعشق دوستان داری 


نالیدن. 

که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند. 
سعدی. 

پرمردی ز نزع می‌تالید 

پیرزن صندلش همی مالید. نعدی. 


گویندیک شب با شاپور به هم در جامۀ 
خواب شفته بود می‌نالید. شاپور پرسید: از چه 
صی‌نالی؟ این دختر گفت... (فارسنامة 
این‌بلخی ص ۲ ۶ا. 

می‌نالم از جدائی تو دمبدم چو نی 

وین طرفه‌تر که از تو نیم یک نفس جدا. 


جامی, 
" بی روی تو نالد دل از این سین صدچا ک 
چون مرغ قفس کز غم گلزاربنلد. ‏ جامی. 
اسیر درد شبهای جدائی 
چنین نالد ز درد بینوائی. وحشی. 


پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد 
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من. 


+ 


وحشی. 
گرخندیدم ز خنده‌ام دل نگشاد 
گرنالیدم ز ناله کارم نگشود. 

عاشق اصفهانی. 
نالیدن بلیل ز نو آموزی عشق است 
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی. 

حزین لاهیجی. 
دوتا شدم زغم عشق و زار می‌نالم 
به ناله دال بود قامت خمیدء چنگ. 

مشفقی تاجیکستائی. 


چا ک‌کردم پیرهن زآن سرو سیمین‌تن جدا 
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا. 

2 مشفقی. 
| تظلم. (از دهار). دادخواهی. به تظلم به 
شکایت آمدن. به قصد دادخواهی شوه 
بردن* 
پیامد خداوند ان کشت‌زار 
به پیش نگهبان بنالید زار. 
ینالید سودابه و داد خواست 


فردوسی, 


۱-نل: می‌ناند. و در این صورت تاها «ناله 
کردن» یست. 
۲ -از: نال +یدن [پوند مصدری ]» در اوراق 
مانوی [پهلری ] ۳۲۷5۱۱0 [به‌معنی: بغبغو 
کردن ]؛ کردی [ 781۳ شکایت کردن, نالیدن ]» 
هرن «نالیدن» را با فتریدن» و «نوالیدن» مقایسه 
میکند. اسا هموبشمان گوید: فارسی جدید 
«نالیدن» [ناله کردن. زاری کردن ) را 66967 
ترجیح میدهد. مأخوذ از سانسکریت 0870 
[غریدن؛ جیغ کشیدن ]» افغانی ۵۲۵1 [زوزه 
کشیدن, فریاد زدن ] بدانیم, با اواز بیان اندره 
خویش کردن, زاریدن: 
بنال بلبل !گر با مت سر یاری است 
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است. 
حافظ (از حاشیة برهان قاطع چ معین). 
۲-نل: ناله کتنده و دز این صررت شاهد 


«نالیدن» ت. 


نالیدن. 


ز شاه جهاندار فریاد خواست. 
بنالم ز تو پیش یزدان پا ک 
خروشان به سر بر پرا کنده‌خاک. فردوسی. 
و هر کس که پیش خواجذ بزرگ رفت و بنالید 
جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و 
مرا در این باب سخنی نست. اتاریخ بیهقی 
ص ۲۶۰). 
جز آنکه به پیش تو همی نالم 
من پیش که دانم این سخن گفتن. 
ناصرخسرو. 
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست 


فردوسی. 


چو از فلک به ممیت همی رسند و به سور. 


انوری. 
از تو به که نالم که دگر داور یت 
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست. 

نمفدی. 


|| شکایت کردن. (ناظم الاطباء) شک‌ایت. 
اشتکاء. (ترجمان القرآن). شکوه کردن. 
شکوی. شکایت بردن. گله کردن. گلاید. 
اظهار تألم کردن: 


کرا آزمودیش يار تو گشت 
منال ار گاهی بر اوبرگذشت: ‏ ابوشکور. 
گراز زیردستان بنالد کی 
گراز لشکری رنج یابد بسی. فردوسی. 
بدو گفت ضحا ک چندین منال 
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید 
بازآمد همگان راسوی چرخشت کنید. 
منوچهری. 

از آن روزی که از تو شد چه نالی 
وز آن روزی که نامد چون سگالی. 

(ویس و رامین). 


چند بدالی که بد شدهست زمانه 


عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون. 


ناصرخسرو. 
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک 
هست درستم که پای بیش به ره بش‌کند. 

خاقانی. 
بنالید وقتی زنی پیش شوی 
که‌دیگر مخر نان ز بقال کوی. سعدی. 
نداند کز محبت با خبر نیت 


همی نالد که با عشقم اثر نیست... ‏ وصال, 
نالیدن از؛ شکایت کردن از. شکوه برداختن 
آز. شکوه بردن از, به شکایت آمدن از 
چه پندی دل اندر سرای سپنج 
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج. 
فردوسی: 
بدانگه که بازآمد از روم شاه 
بنالید از آن جیش و رنج راه. 
به یزدان نمایم به روز شمار 
پنالم ز بدکن به پروردگار. 
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی 


فردوسی. 


فردوسی. _ 


که‌نه از درد بنالید و نه برزد نفی. 


۲ منوچهری. 
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ 

که‌ایزد بدی دادت از چرخ برخ. اسدی. 
بنالم به توای علیم قدیر 

زاهل خراسان صغیر و کی تاصرځسرو. 
نالیدنت از جهل خویش پاید 

ازجچت ییار دان رن 
است را چون ز آل می‌ببرد یار 

جز به تو یارپ ز یار بد به که نالم. 

پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و 
بنی‌فریظه بالیدند. (قصص). 

زین چرخ بنالم به پیش ان 

کز چرخ بهمت دهدم داد. مسعودسعد, 
سنگ پشت از ره فراق بنالید. ( کلیله و دمنه). 
شه که عادل بود ز قحط منال . 

عدل سلطان به از فراخی سال. ستائی. 


زار [از چرخ ]. چه نالی که چون تو مجبور است 
ز او چه گریی که چون تو حیران است. 


ادیب صابر. ۱ 
تالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست 
که‌زیر رنج بود گنج‌های پنهانی. 

مجیر بیلقانی. 
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم 
که زخمت را محابائی نمی‌بینم نمی‌بینم. 

خاقانی. 

دانة دست پایدام توگشت 
از که تالی که خویشتن کردی. خاقانی. _ 
ما نمی‌گفتیم کم ال از حرج 
صر کن کالصبر مفتاح‌الفرج. مولوی. 
که‌نالد ز ظالم که در دور تست 
که‌هر جور کو می‌کند جور تت. سعدی. 
شبانگه کارد بر حلقش بمالید 
روان گوسپند از وی بالید. سعدی. 
هرگز از دور زمان نتالیده‌ام مگر وقتی که پایم 
برهنه مانده بود. ( گلستان). 
من نه آنم که به جور از تو بالم حاشا 
چاکرمعقد و بد؛ دوكخواهم. ‏ حانظ. 
- تالیدن به؛ شکایت بردن به. شکوه کردن به: 
بدان زهر تریا ک‌نامد بکار 
ز هرمز به یزدان بنالید زار. . فردوسی: 
چو فرزند سام نریمان ز بند 
بنالد به پروردگار بلند. فردوسی. 
بنالید دستان یه پروردگار 
که‌ای برتر از گردش روزگار. فردوسی. 
ندانم بخت را با من چه کین است 


به که نالم به که زین بخت وارون؟ لبیبی. 
نامه‌ها نشد به ماوراءالنهر ورسولان 
فرستادند و به اعیان ترکان بتالیدند. (تاریخ 
بهقی). |ارن‌جیدن. (ناظم الاطباء). | آواز. 
صداء آوا, ترنم. اواز کردن. صدا کردن. مترنم 


نالیدن. ‏ ۲۲۳۳۵ 
شدن. 

- نالیدن ادوات موسیقی؛ به ترنم درآمدن آن. 
نواخته شدن ان؛ 

ز نالیدن بوق و بانگ سرود 
هواگشت از آواز بی تار و پود. 


فردوسی. 
هوا ابر بست از بخور و عبیر 
بخندید بم و بنالید زیر. فردوسی. 
همه شهر ز آوای هندی درای 
ز الیدن بربط و چنگ و نای, فردوسی. 
ما به شادی همه گوئیم که ای رود یموی 


ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال. ‏ ,فرخی. 
- نالیدن مرغ و بلبل؛ آواز خواندن. صدا 
کردن. نفمه‌سرائی کردن* 

به پالیز بلبل بنالد همی 

گل از اله او ببالد همی. 
دوش مرغی به صبح می‌نالید 
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش. سعدی. 
گه‌ابر خر خهر ببارد بر آبدان 
گه‌مرغ زارزار بنالد به مرغزار. 


فردوسی. 


شیانی. 


|اغریدن. بانگ پرداشتن. صدا کردن. بانگ 


کردن. خروشیدن. غریویدن؛ و اگر هیچ 

چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه 

رعد بنالد. (تاریخ ستان). 

بفرید کوس و بتالید نای 

تو گفتی زمین اندرآمد ز جای. 

روز وغا که تابد چون برق روی تیم 

هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس؟ 
صباحی, 


فردوسی. 


گاه‌غو کوس آمد و نالیدن شپور 

کزمرگ پدر, پور بنالد همه در غم. 
فتح‌اله‌خان شبانی. 

برق چون دلبران بخندد خوش 

رعد چون بیدلان بنالد زار. 

||تضرع کردن. دعا و التماس کردنء 

بتالید در پیش جان‌افرین 

که‌ای از تو برپا سپهر برین. 

گوئی که حجتی تو و نالی به راه من 

ناصرخرو. 

| گرچنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این 

ص ۳۹ 

-نالیدن با؛ تضرع و زاری کردن به: 

باريد دستان زدو دیده خون 


شیبانی. 


فردوسی. 


بنالید با داور رهنمون. فردوسی. 
- تالیدن بر؛ تضرّع کردن به. به تضرع آمدن 
نزده 

سیاوش بنالید بر کردگار 

که‌ای برتر از گردش روزگار. ‏ . فردوسی. 
بنالید بر کردگار جهان 

بزاری همی آرزو کرد آن. فردوسی. 


ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رقت 


۶ نالیده. 


بر او بنالم و گویم مراز روزه بخر. فرخی. 
مگر جامه یکر پرستنده‌وار 

بپوشند و نالند بر کردگار. اسدی. 
| گرزیردستی درافتد ز پای 

حذر کن ز نالیدنش بر خدای. سعدی. 
= تالیدن به؛ تضرع و التعماس و الحاح کردن 
نزد... دعا کردن به؛ 

به یزدان بنالید کای کردگار 

بدین کار این بنده را پاس دار. فردوسی. 
به یزدان بنالید گودرز پیر 

که‌ای دادگر مر مرا دست گیر. فردوسی. 
بنالید دستان به پروردگار 

که‌ای برتر از گردش روزگار. فردوسی 
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت: 


خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون 
کردی.(قصص ص ۱۱۲). موسی بنالید و 
گفت چه کنم؟ فرمان آمد که یا سوسی از 
خرقهای درویشان پاره‌ای نقاب کن. (قصص 
ص ۱۱۲). ایزدتعالی گدم غذاء او [ آدم, پس 
از بدر افتادن از بهشت ] کرد هرچند از وی 
میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی پنالید. جو 
بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری 
رسید. (نوروزنامه). 

به درگاه فرمانده ذوالجلال 
چو درویش پیش توانگر بنال. 
||مریض شدن. مریض بودن. بیمار شدن. 


سعديی. 


ناخوشی, ناتندرستی, ناچاقی. ناخوش شدن: 
چو شد سال آن پارسائی دوهفت 

بنالید و آن سرو نازان بچفت. فردوسی. 
ده و هشت بگذشت سال از برش 

بنالید چون تیره گشت اخترش 


بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست 


برفت و پر او تخت چندی گرینست. 


فردوسی. 
من اندر خدمت متش تقصیر کردم... 
... مرا عذری به یاد آر ای برادر 
| گرگویم بنالیدم ید افند 
که‌باشد مرد نالان زار و لاغر. فرخی. 
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی 
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر. فرخی. 
مگر اسال چو پیرار ینالید ملک 
نی» من آشوب از این گونه ندیدم پیرار. 

فرخی. 


مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز 
بنالید و شب گذشته شد و انجا دفن کردند. 
(تاریخ ببهقی ص ۴۶۱). حکایتی خوش است 
که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض 
الفضائح ص ۲۷۲). 
ڼالیده. [د /د] (نمف مرکب) نالان. مریض. 
- نالیده گشتن؛ مریض شدن. بیمار شدن: 
پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و 
مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با 


ادریس گستاخ گشت و یک‌باری ادریس 
نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل 
التواریخ) 

نالیزیدنی. (د] (ص لباقت) مستقابل 
لیزیدنی. رجوع به لیزیدنی شود. 

نالیسید نبی. [د] (ص لباقت) که قابل 
لسیدن نیست. که نتوان آن را لیید. که نباید 


لسیدش. 

نالیسیفه. [د /<ٍ] (ن‌مف مرکب) که ليده 
نشده است. مقایل لبیده. رجوع به لیسیده 
شود. 


نالیش. ((مص) نالش. زاری و آه. |افروتنی. 
تواضع. خضوع. (از ناظم الاطاء). 

الین.(ص نسبی) (از: نال + ین. علامت 
نسبت) نالی. نتی. از جنس نی: 

مستان سخن گزاخه و چون مستان 
گرخرنه‌ای مخرکمر نالین. . ناصرخسرو. 
رجوع به نال شود. ||(ا) در جنوب شرقی 


ایران و کرمان, تلفظ دیگری از تهالین. رجوع . 


به تهالی و نهالین شود. 

نالینو. [ت] (اخ) از دهات دهتان مرکزی 
بخش خوسف شهرستان بیرجند است و در 
۸هزارگزی جنوب غربی خوسف. در ملطقۀ 
کوهستانی گرمسیری واقع است و ۱٩‏ تسن 
سکنه دارد. آبش از قات تا ميشود. 
محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج .)٩‏ 

تالیغو. [ن] ((ج) ۲ کارلو آلفونسو (۱۸۸۲ - 
۸ م.).ممت‌شرق ایتالیانی. وی استاد زبان 
و ادیسیات عرب در دانشگاه رم بود و با 
زبانهای فارسی و ترکی نیز آشنائی داشت 

نالیوان. ژلی ] (إخ) از دمات دهان حومۀ 
ببخش اشنوية شهرستان ارومیه است. در 
۳۵۰۰ گزی شمال شزقی اشنویه بر سر راه 
اراب‌رو اشئویه در دامن سردسیر سالم هوائی 
واقع است و ۷۷ تن سکته دارد. ابش از 
رودخانهة اشئویه تین میشود. محصولش 
غلات, حبوبات و توتون است. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و صنعت دستی ایشان 


. جساجیم‌بافی است. راه ارابهرو دارد و در 


تابستان از طریق اشنویه میتوان با ماشین 
رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
فام. ()" لفظی که بدان کی یا چیزی را 
بخوانند. اسم. (حاشية برهان قاطع ج سعین) 
(از فرهنگ نظام). اسم علم چیزی. (بهار 
عجم) (آنندراج). اسم. (السامی) (دانشنامة 
علائی). کلمه‌ای که به کار می‌برند در تعین 
شخص یا چیزی و به تازی اسم گویند. (ناظم 
الاطیاء). اسم هر کس و هر چیز که بدان 
شناخته شود. علم؛ 

ای خسروی که نزد همه خسروان دهر 


نام. 


بر نام و نامه تو نواو فرسته شد. 
شه نیمروز است و فرزند سام 
که انش خواند شاهان به نام. فردوسی, 


دقیقی. 


سپه بر سپرها نوشتند نام 

بجوشید شمشیرها در نیام. فردوسی. 
یکی پرهنر بود و نامش گراز 

کزاو یافتی شاه آرام و ناز. فردوسی 


به نام و کنیتت آراسته باد 
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشز. عنصری, 
غرض من از آوردن نام این مردمان دو نو 
است. (تاریخ بیهقی ص ۲۳۵). هیچکی را 
زهره نباشد که نام خواجه به زبان ارد جر به 
نیکونی. (تاریخ بیهقی). این دیبای خروانی 
که پیش گرفته‌ام به نامش زربفت گردانم. 
(تاریخ بیهقی ص ۳۹۳), 
ز خوشّی بود مینو آباد نام 
چو بگذشت از او پهلوان شادکام. اسدی. 
گربه صورت بشری پیشه مکن سرت گرگ 
نام محمود نه تیک آید با فعل ذمیم. 

تاش قرو 
ای به خراسان در سیمرغ‌وار 
نام تو پیدا و تن تو نهان. 
هرد اد کی کدی توف 
هرچند که نامت عمر نباشد. 


ناصر خسرو. 


تاصرخمرو. 
و به مرو مردی بود از عرب نام او عبدالهبن 
عمر بوی [به المقتع ] بگروید. (تاریخ بخارا 
نرشخی ص .)۷٩‏ دیهی بود در کش نام آن دیه 
سونج. (تاریخ بخارا ص 4۷٩‏ 
شنو دعای مرا پس بخوان ثنای مرا 
که‌نام محتشمان را ثنا کند معروف. 
ادیب صابر. 

معدوم شد مروت و منسوخ شد وفا 
زان هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا. 

عبدالواسع جبلی, 
لاف مردی زند حود ولیک 
نام زنگی بی بود کافور. 
چون نیک نظر کنم نزیبد 
چون نام تو زیوری قضا را. 
نام تو چو روزگار معروف 


انوری. 


آنوری. 


1 - Nallino, Carlo Alfonso. 
420۸ ۲-پهلوی ۰037 ایرانی باستان‎ 
پارسی باستان 37120 (نسام. اسم)» اوستا‎ 
ههذی باستان ۱0267130 ارمنی 1ا2۳:‎ 0 
0۵۲ ۱۵۲ افعانی 0۵۲ بلرچی ۵۳ استی‎ 
»کردی 0۵۷ (اسم. شهرت)» ۵۷ 0۵۲ زازا‎ 
اورامانی ۰۳۵۲ خی 0۵۳۵ (نام)»‎ 6 
لفظی که بدان کسی یا چیزی را بخوانند اسم.‎ 
شهرت و اوازه*‎ 
نام نیکو گر بماند ز آدمی‎ 
به کز او ماند سرای زرنگار.‎ 
سعدی (از امثال و حکم) (از حاشية برهان قاطع‎ 
معین).‎ 3 


نام. 

کام تو چو روزگار غالب. انوری. 
ترسم که چو صبر در غم تو 

نام تو بسوزد از زبانم. خافانی, 
آن تیر ز شت تست زیرا 

نام تو نوشته بود بر تیر خاقانی. 
در نام نگه مکن که فرق است 

از زادۀ عوف و پور ملجم. خاقانی. 
نیکوئی کن شها که در عالم 


نام شاهان به تیکوئی سمراست. ظهیر, 


به مغرب گروهی است صحرا خرام 


مناسک رها کرده ناسک به نام. نظامی. 
چون که صد آمد نود هم پیش ماست. 
مولوی. 
هر دو گر یک نام دارد در سخن 
یک فرق است این حن تا آن حسن. 
مولوی, 
برخیز تا یک سو ن نهیم این دلق ازرق‌فام ر 
بر باد قلااشی دهیم این شرک تقوی‌نام راء 
سعدی. 
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز 
سعدی. 
اندر این ملک و پادشاهی خود 
ثبت کن نام بیگناهی خود. اوحدی. 


ورنه سی روز یگمان ماهی است. ابن‌یمین. 


کامروز مي‌کنند ز بهر دوام ام 


شاهان روزگار توسل به شعرمن. سلمان. 


نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو 
اهل دل را بوی جان می‌اید از نامم هنوز. 


حافظ. 
چه نام است این که پش اهل بینش 
شده تفش نگین آفرینش. وحشی. 
زهی نام تو سردیوان هستی 
ترابر جمله هستی پشدستی. وحشی. 
چه شیرین تلخ بهری تلخکامی 
ز شیرینی همین قانع به نامی. وحشی, 


میکرد شبی نسبت خود شمع به خویان 
چون خواست که نام تو برد سوخت زبانش. 


محتشم کاشانی, 


ای کاش که طالع ندهد چون کامم 


بر صفحهً ایام نبودی نامم. محتشم. 


غیرتم بین که برآرندة حاجات هنوز 
از لیم نام تو هنگام دعا نشنیدهست. 
شیران جهان گردن تسلیم گذارند 
از سلسلةٌ زلف تو چون نام برآید. 

از نام دو چشم خود چه پرسی 

این فتنه گراست وآن دگر شوخ. 
گویاهمه غم‌های جهان در یک جا 
گردآمده بود عشق نامش کردند. 
رشکم ز گفتگوی تو خاموش میکند 


عرقی. 
صائب. 


هلالی. 


نامت نمی‌برم که دلم گوش می‌کند. 
سلیم شاملو. 
بر ن تام تو دایم بایدم پردن ولی 
رشک نگذارد که از دل بر زبان آرم ترا 
هزار بار قسم خورده‌ام که نام ترا 
به لب ناورم اما قم به نام تو بود. 
فصحی هروی. 
یازا که نام وعده خلافی نمی‌برم 
باز که دیر آمدنت را بهانه ست. 
وقوعی تبریزی. 
مگر که روز همه نام شاه داشت ت به لب 
که‌پیدرنگ شب از پیش وی گرفت شتاب. 
شیبانی. 
شعر من دانی شیرین ز چه باشد صنما 
بس که نام لب تو بر لب من کرده گذر. 


نرو را نام چرا مردم آزاد ند 
ته که او خدمت أن قد چو شمشاد کند. 


شیبانی. 
نام حلوا بر زبان راندن نه چون حلواستی. 
میرفندرسکی. 
نام زر در لغت فارس از آن است درست 
که‌به زرکار درست آید و بی زر دشوار. _ 
قاانی. 
شمرم از نام تو زیب و فر گرفت 
رتیه از شعرای بالاتر گرفت. صباء 
کرده‌متوچهر پدر نام او 
تازه‌تر از شاخ گل اندام او. ایرج. 
نامش مریخ خداوند عزم 
کارش پروردن مردان رزم. ایرج. 


= بام‌ایزد یا بنامیزد؛ عبارت تین و 
اعجاب. نظیر: ماشاءاله1 چشم بد دورا؛ 
بام‌ایرد رخی هر هنت کرده. نظامی. 
جامه‌ای را ماند ان عارض بام‌ايزد که او 
ز آب و اتش پود دارد وز مه و خورشید تار. 
-به‌نام کسی بودن؛ نامزد او بودن و 
خواهری که از ان ما به نام وی است فرستاده 
آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بهقی). 
= ظاهراً بدو تعلق داشتن ET‏ متعلق و 
مربوط به او پودن: 
معشوق به نام من و کام دگران است 
چون غُرة شوال که عید رمضان است. 

قائم‌مقام. 
ااشهرت. آوازه. (حاشية برهان قاطع ج 
سعین) (ناظم الاطباهء). اشتهار. صیت. 
معروفیت؛ 
نبینی که با گرز سام آمده‌ست 
جوان است و جویای نام آمدست. 

فردوسی 
به پیش آمدندش بزرگان شهر 


نام. ۲۳۲۲۳۷ 


کی کش ز نام و خرد بود بهر. فردوسی. 


خداوند نام و خداوند تخت 


دل‌افروز و هشیار و بیداربخت. فردوسی. 
پی نام و نانند خلق زمانه 
تومر خلق مایا وتانى. ‏ قرخی, 


به فضل و خوی پسندیده جست باید نام 

دگر به دادن نام و به بذل کردن زر. ‏ فرخی, 

از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه 

از خدمت تو نام و هم از خدمت تو کام. 
فرخی. 

ای میر نوازنده و بخشنده و چالا ک 

ای نام تو بنهاده قدم پر سر افلا ک. عتصری. 

عبدوس نیز نام و جاه یافت. (تاریخ بیهقی ج 


ادیب ص ۳۹۴)۔ 

به لشکر بود نام نیروی شاه 

دچ ورداي الي 
کاهداز کلک و بنانش هر دم 

دفتر و کلک عطارد رانام. انوری. 


قومی بر این نمط که شنیدی و طایقه‌ای خوان 
تعم نهاده و دست کرم گشاد» طالب نامد. 
( گلستان). 

امعال؛ 

نام آباد و ده ویران. نظیر: اسم بی‌مسمی. (از 
بهار عجم). در مورد کی یا چیزی گفته 


می‌شود که شهرت و آواژه‌ای ب پیش از ارزش و 
اهمیت واقعی خود داشته باشد؛ 
ملک یونان بر شهر خردش 
نام اباد و ده ویران است. 

طالب آملی (از بهار عجم). 
نام بلند به که بام بلند؛ شهرت و نام نیک و 


افتخار یه که جمع مال و ثروت. 

- از نام بهر داشتن؛ مشهور بودن. شهرت 
داشتن. شهره بودن: 

وز آن پس همه نامداران شهر 

کسی کش بد از نام و از گنج بهر. ‏ فردوسی. 
به جشن آمد ان کس که بد او به شهر 

بزرگان که از نام دارند بهر. فردوسی. 
مشتهر. سرشناس: اگر توقف کردمی چون 
روزگار دراز برآمدی... اثر این خاندان بانام 
مدروس گشتی. (تاریخ ببهقی). چون رکاب 
عالی... به بلخ رسد تدبیر گیل کردن رسولی 
بانام کرده شود. (ماریخ بیهقی). صواب ان 
است که رسولی پانام نزدیک خوارزم‌شاه 
فرستاده آید. (تاریخ بهقی). 

- || خطیر. مهم. بااهمیت: اين قاضی شغل‌ها 
و سفارتهای بانام کرده است و در هر یکی از 
آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته. (تاریخ 
بهقی). اشکرها میکشد و کارهای اتام پر 
دست وی می‌آید. (تاریخ بیهقی ص ۲۸۶). 
امیر او را بنواخت و گفت تو خدمت‌های 
بانام‌تر را بکاری. (تاریخ بهقی ص ۳۶۱). 


۳۳۳۳/۸ نام. 


به نام؛ پاتام. نامی. نامدار. 

- ||به افتخار. با سریللدی. به سرافرازی. با 
عزت و افتخار و شرف. مقابل به ننگ: 

بنام ار بریزی مراء گفت» خون 

به از زندگانی به نگ آندرون. 


فردوسی (شاهنامه ج ۳ص ۲۰-۴ 
همی گقت هر کس که مردن بنام 
به از زنده و چییان شادکام. فردوسي. 
چنین گفت موبد که مردن بنام 


به از زنده دشمن بر او شادکام. فردوسی. 
به نام رسیدن؛ شهرت یافتن. مشهور شدن. 
معروف گشتن. نامی شدن. صاحب اسم و 
ریسم و آرازه گشتن. سرشناس و مشتهر و 
هرکه تان جست کم رسید به نام. اخیکتی. 
- زشت‌نام؛ بدنام. رسواءٌ 


با مرردم زشت‌نام همراه مباش 

کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد. سعدی. 
دو کس چه کنند از پی خاص و عام 

یکی خوب‌سرت یکی زشت‌نام. سعدی. 
- نام باقی؛ یکونامی. ذ کر خیرة 


نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد 
کزکمآزاری کمهمر نامد سرغ ٠‏ سنائی, 
- نام جاوید: ذ کر باقی. ذ کر خیر. شهرت 


جاودانی 

تو نیز آفرین کن که گوینده‌ای 

بدو نام جاوید جوینده‌ای. فردوسی. 
لیکن از گفتۂ خاقانی ماند 

نام جاوید ز دوران اسد. خافانی. 


- تام زشت؛ نام بد. نام ننگین. مقابل نام تک 


وذ کرخیرة 

پس از مرگ نفرین بود بر کسی 

کزاو نام زشتی بماند بسی. فردوسی. 
- نام نکو؛ اسم خوب. اسمی که در نزد مردم 
منفور و مستهجن نباشد: 


نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت 
در دلت شادی اید و در جانت خرمی. 


- |[ذ کرخیر. شهرت نیک. خوشنامی. حن 
شهرت. نیکنامی: 
به نام نکو گر میرم رواست 
مرا نام باید که تن مرگ واسنت. . فردوسی. 
او تام نکو جسته به رنج دل نازک 
وائّه که بود نام نکو جستن دشوار. فرخی. 
اگردوست داریم نام نکو 
چراپس نه نام نکو گستريم. ‏ ناصرخسرو. 
گرپسر نیت ترا نام نکو هست ترا 
مرد را نام نکو به ز هزاران پر است. 

ِ آمیرمعزی. 
تو مرد نام نکوباش زانکه کم یابد 
نشان نام نکو مرد آبی و نانی. اخسیکتی. 


نام یی؛ آواژه و شهرت. خوشنامی. (از 
ناظم الاطباء). ذکر خیر؛ 
نام تیک رفتگان ضايع مکن 
تا بماند نام یکت پایدار. 
نام یکو گر بماند ز ادمی 

به کز او ماند سرای زرنگار. 
نکونام؛ خوشنام؛ 

نکونام و صاحبدل و حق‌پرست 
خط عارضش خوشتر از خط دست. سعدی, 
رجوع به مدخل نکونام شود. | 

- نیک‌نام؛ مشهور به خوبی. باابرو. سرافراز. 
(از ناظم الاطباء). خوشنام* 

رفیقی که شد غایب ای نیک‌نام 


سعدی. 


سعدی. 


دو چیز است از او بر رفیقان حرام. .سعدی, 
رجوع به مدخل نیک‌نام شود. 

همنام؛ که سمش با تو یکی است؛ 

بر نام او به نبت همام او همه 

مرغان نف را ز درون سر بریده‌اند. خافاتی. 
|| آبرو. عرض. عزت. (از ناظم الاطباء). نام 
نیک. نام نکو. شهرت خوب. مقایل ننگ: 
دریفا جوانمردی و نام من 

دریغ آن خور و خواب و آرام من. فردوسی. 
ندائد از آغاز انجام را 


نه از ننگ داند همی نام را. فردوسی. 
بدین رزم فرخنده بايد شدن 
به پیروزی و نام بازآمدن. فردوسی. 
گمان‌نام بردمت تنگ آمدی 
گهرداشتم طمع سگ آمدی. اسدی. 


هست مضمر گوئی اندر طاعت و عصان تو 
نام و ننگ و خير و شر و لطف و قهر و فخر و عار. 


انوری, 
هم نام به باد داده هم ننگ 
وندر طلب نشان و نامیم. عطار. 
بر خیالی صلحشان و جنگشان 
وز خیالی نامشان و ننگشان. مولوی. 
نمرد آن کی کز جهان نام برد 
که‌مرد نکونام هرگز نمرد. امی رخسرو. 
زنده به مرده مشو ای ناتمام 
زنده تو کن مردۀ خود رابه نام.. امیرخرو. 


- بدنام؛ رسوا. پی‌آبرو. (از ناظم الاطباء). که 
تامش را به بدی برند. مقابل خوشنام: 


بپرهیز تا بد تگر ددت تام 

که‌بدنام گیتی نید به کام. فردوسی. 
بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید. (تاریخ 
بهقی). 


بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد 
از نام و ننگ آزاد شد تیک است این بدنام ما. 


عطار. 
هر آن کس که فرزند را غم نخورد 
اگرکس غمش خوردبدنام‌کرد. سعدی. 


|اصورت. مقابل معنی. مقابل ذات: 


نام‌آور. 

این عالم مرده سوی من نام است 

وان عالم زنده ذات یا معنی. تاصرخرو. 
گفتم که کس پرستد مر نام را همی 

گفتاکه من تعبد اسما فقد کفر. . ناصرخسرو. 
|انشان. اثرة 

دين به هزيمت شد از دوادو دیوان 

نام نیابد کس از شریعت و برهان. 


اصر خسرو. 
بپرژّید و نشان و نام از او رفت 
ندانم که کجا شد در که پیوست. عطار. 


= بی‌نام شدن؛ فراموش گشتن. از یاد رفتن. 
گمنام شدن. محو و بی‌نشان شدن. از ارزش و 
اعبار افتادن. از اهمیت و شهرت افتادن؛ 
یکی نامداری که با نام وی 
شدستند بی نام نام‌آوران. ملوچهری. 
تهی‌نام کردن چیزی را از عالم؛ محو کردن 
آن را. تابود و بی‌نشان کردنش: 
که‌شاه جهان چون جهان رام کرد 
ستم را ز عالم تهی‌نام کرد. 
|اصورت ظاهر. حفظ ظاهر. 

نام را؛ برای حفظ ظاهر. برای رعایت 
صورت کار: | گرمردم ری وفا خواهند کرد نام 
را کی بايد گذاشت و ا گر وفا نخواهند کرد 
اگرچه بسار مردم ایستانیده آمد چیزی 
نیست. (تاریخ بیهقی), 

|ایاد. ذ کر. رجوع به نام بردن شود. |[کنایه از 
ذات. (آتدراج). 
نام. انامم ]ع ص) اسم فاعل از نم. 
سخن‌چین. ج» نمام. (از اقرب الموارد). 
فام. زين ] (ع ص) نما المال نمواء زاد و كثر. 
فهو نام نماالاتسان, سمن, فهو نام. (سعجم 
مت اللغة). رجوع به نامی شود. 
نام آور. [و] (نف مرکب) (از: نام + آور. 
آورنده) .(حاشية ببرهان فاطع چ صعین). 
خداوند نام و اوازه را گویند چه در یکی و چه 
در بدی. (برهان قاطع). خداوند نام و آوازه. 


لان 


نماور. تام‌دار. تامبرده. (انجمن آرا) (آنندراج). 
کی که از جهت دلیری یا علم یا صنمت 
مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام). مشهور. 
معروف. نامدار. مشهور به سرافرازی, (اژ 
ناظم الاطیاء). نامبردار. بنام. بانام. نامی. 
اسمی. مشهور. صعروف. شنهیر. شهره. 
سرشناس. نامدار. خداوند نام: 
مر او راستودند یک‌یک مهان 
بزرگان و تام‌آوران جهان. 
که پیوند شاه است و همزاد اوی 
سواری است نام آور و جنگجوی.: فردوسی, 
ز گردان جنگی و نام‌آوران 
چو بهرام و چون زنگة شاوران. 
ای بلنداختر نام‌اور تا چند به کاخ 
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز. 
منوچهری. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نام‌آو "۳ 


نامبارک. ۲۲۲۳۹ 





بزرگوارا نام آورا خداوندا 
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی, 
منوچهری. 

یکی نامداری که با نام وی 
ئدستد بی نام نام آوران. منوچهری. 
بدادش صد و سی هزار از سران 
نگهبان لشکرش نام‌آوران. اسدی. 
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکتی 
ز کار گردد مردم بزرگ و نام‌آور. 

مسعو دسعك. 
تا سخن‌پرور بوی از صاحب رازی بهی 
چون سخا گتربوی از حاتم طائی بری 


گربدندی هر دو نامآور در این ایام تو 
از سخا و از سخن پش تو گشحدی بری. 


سوزنی. 

جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما 
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا. 

؟ (سدبادنامه ص ۱۵). 
هت نام‌آوری ز کشور روم 
زیرکی کو ز سنگ سازد موم. نظامی. 
چنین گفت کای باتوی نامجوی 
ز نام‌آوران جهان برده گوی. نظامی. 
ر نامآوران پرکشد نام تو 
تتابد سر از جستن کام تو. نظامي. 
ز نام آوران گوی دولت ربود 
که‌در گنج‌بخشی نظیر, ش نبود. نعدی 
که‌شاه ارچه بر عرصه نام‌آور است 
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است. سعدی 
|[پهلوان نامی. گرد. پهلوان. جنگجوی 
نامدارة 
نشت از بر رخش و نام‌آوران 
کشید ند شمشیر و گرز گران. ثردوسی 
مبادا به گیتی چو تو پهلوان 
مان بزرگان و نام‌آوران. گر دوسی, 
همچنن تا مرد ناماو ر شدی 
فارس مدان و مرد کارزار. سعدی. 
مگر بر تو نام‌آوری حمله کرد 
نیاوردی از ضعف تاب نبرد. سعدی, 


و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول 
مذکور افتاده شود. 
نام آو ز» [و] ((ج) دی است از دهستان 
مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. در 
۸ هزارگزی مغرب فیروزکوه واقم است. 
منطقه‌ای کوهستانی و صردسیر است و ۱۹۲ 
تن کته دارد. ابش از چشمه‌سار و 
محصولش غلات. سیب زمینی, بنشن و پنبه و 
"شغل مردمش زراعت و صنعت دستی ایشان 
باقن جاجیم و کرباس است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۱). 
نام آوردن. (و د1 (مص مرکب) مشهور 
شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه 
شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام‌آور شدنء 


با لش بحر می‌نیارد نام. 

رجوع به ناماور و نام‌اوری شود. 
- نام به ابر اندر آوردن؛ بلندنام گشتن. شهرت 
جهانی یافتن, بلندآوازه شدن. 

یکی نامداری بد ارژنگ نام 

به ابر اندر آورده از جنگ تام, فردوسی. 
نام آوزی. [) (حسامص مسرکب) 
نامرداری. ن‌امداری. شهرت. اوازه. 
بلنداوازگی. نام‌آور بودن. مشهور و معروف و 
سرشناس بودن. معروفیت. سرشناسی؛ 

هرکه در مهتری گذارد گام 


انوری. 


زین دو نام‌آوری برآرد نام, تظلامی. 
دروغی نگویم در این داوری 
به حجت زنم لاف نام اوری. نظامی. 
به هر کار کو جست نام‌آوری 
در آن کار دادش فلک یاوری. نظامی. 


نامادری. [د] (! مرکب) نمادری. زن‌پدر را 
گویند. (آنتدراج). زن دیگر پدر کسی غیر از 
مادر او. (فرهنگ نظام). مادراندر. مادرندر. 
مارندر. زن‌پدر. زن‌بابا. مایندر. 
ناماسیدنی. [د) (ص لباقت) که قابل 
اماسیدن نیت. نیاماسیدنی. نااماسیدنی. 
مقایل آماسیدنی, ۰ رجوع به آماسیدنی شود. 
ناما کوا لند. [) ((ج) " ناحیتی سباحلی 
است در جسنوب غریی افریقا و مکن 
ناما کواها (از قبایل هوتتوت) است. معدن 
الماس ومس دارد. 
نامال. (نسف مرکب) نامالیده. نمالیده. 
مالیده‌ناشده. مالش‌نادیده. 
- تریا ک‌نامال؛ شیر خشخاش که هنوز آن 
را نمالیده‌اند. 
ناماليدنی. زد ] (ص لیاقت) که قابل مالیدن 
نست. که مالش‌پذیر یست. که نتوان آن را 
مالید. مقابل مالیدنی. رجوع به مالیدنی شود. 
نامالید ۵. [د / د] (زسف مرکب) نامال. 
نمالیده. مالیه‌ناشده. مقابل مالیده. رجوع به 


مالیده شود. 
ناماندنی. [د] (ص لیاقت) نماندنی. غیر 
باقی. فانی. گذشتنی. ناپایدار. گذران. 


||مردنی, که زیستنی و باقی‌ماندنی نیست. که 
بزودی خواهد مرد. که رفتتی است. ۱ 
نامانده. [د / د] (ن‌سف مرکب) نمانده. 
باقی‌نمانده. ||غیرخسته. مقابل مانده. یه‌معنی 
خسته. رجوع به مانده شود. 
نامانلو. (اخ) از دهات دهستان جیرستان 
بخش پاجگیران شهرستان قوچان است. در 
۳۰هزارگزی مغرب پاچگیران بر سر راه مالرو 
عمومی باجگیران به‌چورمه. در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۶۶۰ تن 
سکته دارد. آبش از چشمه تأمین مشود و 
محصولش غلات است. اهالی به زراعت و 


مالداری و هیزم‌کنی مشغولد و صنعت دستی 
مردم آنجا بافتن قالیچه و گلیم و جوال است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج 
4 

نامانند. [نْن ) (ص مسرکب) نقیض. ضد. 
(زمششری). آنچه که شه و مانند نباشد. 
مقابل مانند. به‌معنی مثل و نظیر و شبیه. 

ناماننده. ون د / د] (نف مرکب) نماننده. 
که ماندنی یت. که نواند ماند. که نخواهد 
ماند. |ان‌امانند. ضد. نقیض. شیرشبید. 
ناهماند. 

امأجور. [:] (ص مرکب) بی مزد و اجر. 
که‌به اجر و پاداش خود نرسده است. بیاجر. 
مقابل مأجور, به معنى اجسریرده و 
پاداش‌گر فته. 

نام,خود. [:](ص مرکب) گرفته‌ناشده: 
نا گرفته. اخذناشده. ||گرفارتاشده. آزاد. 
|إغيرمأخوذ. که مورد بازخواست واقع نشده 
است. که از او مژاخذه و بازخواستی نیست. 
که‌از مواخذه و مسژولیت برکنار است. 

ناماذون. (۶:) (ص مرکب) بی‌اجازه. 
غیرمجاز. که مجاز و مأذون نیست. مقابل 
مأذون. . رجوع به مأذون شود. 

نام از شکم افتادن. [ ش ک أد) (مص 
مرکب) نابوده و معدوم شدن. (ناظم الاطیاما. 

ناما کول. [2] (ص مرکب) ناخوردنی. که 
قابل | کل و خوردن نیست. غیرمأً کول. 

نامالوف. (2:] (ص مرکب) ناآشنا. که بدان 
انس گرفته نشده باشد. که مأنوس و مألوف. 

امأمول. (* اص سرکب) غیرمتوقم. 
غیرمنتظر. (از تاظم الاطاء). بخلاف اميد و 
انتظار. نه موافق میل و آرزو. نه بوفق امل. 

فامامون. [2:] (ص مرکب) ناامن. ناایمن 
نامحقوظ. که ایمنی و امنیت ندارد. 

نام اند وز. [1] (نف مرکب) نام‌طلب. نامجو. 
طالب نام نیک. که در پی کسب نام نیک است. 
خوشنامی‌طلب. جویای حن شهرت. که 
اندوزندة نام نیک و افتخار و شهرت است؛ 
ملک را شب وزیر نام‌اندوز 

حارث و پاسبان بوّد تاروز. اوحدی. 

نامانوس. . (4] (ص مسرکب) ناآشنا. 
ناآموخته. غیرمأنوس. غیرمعتاد؛ بدين وضع 
نامعهود و طریق نامألوف آمدن بر سیل تفرد 
و تجرد موجب چیت؟ (ستدبادنامه ص 
۳۲ 

< کلمات نامأتوس؛ دور از ذهن و غیرمعتاد. 

فامبارکك. ٤١‏ ] اص مسرکب) نامسمود. 
متحوس. (آنندراج). نحس. شوم. (دهار). 


1 - Namaqualand. 


۰ نامبارکی. 


شوم. بدفال. (از ناظم الاطباء). ناخجته. 


بدنام شدن. ننگین‌نام شدن: 


بدشگون. بدقدم. نامیمون. مشووم. تافرخنده: / مرا سر نهان گر شود زیر سنگ 


قصد خاندانهای قدیم و دودمان کریم نامارک 
دری را که او تاج تارک بود 


زدن بر زمین ټابارک بود. نظامی. 
نامبارک خنده آن لاله بود 
کر دهان او سواد دل نمود. مولوی. 
قدم نابارک محمود 

1 


چون به دریا رسد برآرد دود. 
|امکروه. نفرت‌انگیز. ||بدبخت. بی‌طالم. (از 
ناظم الاطباء). 
- تامبارک‌پی؛ بدقدم. تابارک‌قدم. 
- نامبارکدم؛ مستقابل مبارکدم و 
مبارک‌نفس. 
- نامبارک‌دیدار؛ که دیدارش ناخجته و 
شوم باشد. 
نامبارک‌قدم؛ بدقدم. مقایل مبارک‌قدم. 
نامبارکیی. [م ] (حامص مرکب) شاآمت. 
نحوست. نافرخندگی. نامبارک بودن. مبارک 
نبودن. نحسی. شومی. 
تامباهی. [) (ص مرکب) ناسرفراز. مقابل 
مباهی به‌معنی مباهات‌کننده و سرافراز. 
رجوع به مباهی شود. ۰ 
امیتدی. [م ت ] (ص مرکب) آشتای کار. 
وارد به کار. که مبتدی و تازه کار و تاوارد به 
کار نیست. مقابل مبتدی. رجوع به مبتدی 
شود. 
نام‌بخش. [بِ ] (نف مرکب) نام‌بخشنده. 
مشهورکننده. ||مجازاً آنکه مقام و تتصی 
بخشد. رجوع به نام ونان شود. 
نام بخسند ه. [ب ش د /د] (نف مرکب) 
نامبخش. رجوع به نام‌بخش شود. 
نام بخشی. [ب ] (حامص مرکب) عمل و 
صفت نام‌بخش. 
نام بخشیدن. [بِ د] (مسص مرکب) 
مشهور کردن. نامی کردن. ||به جاه و منصب 
رساندن کسی را. 
نام برآمدن. (ب ع د] (مص مرکب) کنایه 
از ت‌امدار شدن و شهرت گرفتن نام. (از 
آنندراج). شهره شندن. شهرت یافتن. علم 
شدن. مشهور و سرشناس گشتن. 
شهرء جهان گشتن. 
مشهور گیتی شدن. در همه عالم شهرت 
یافتن؛ 
چون آفتاب از نظر گرم عمرهاست 
صائب بر آمنه‌ست بر آقاق نام ما 


7 نام برآمدن بر آفای؛ 


صائب. 
- نام برآمدن به صفتی یا کاری؛ بدان کار و 
صفت مشهور و انگشت‌نما شدن: 

بسی نماند که پنجاه روزه عاقل را 

به پنج روزه به دیوانگی برآید نام. ۱ 
- نام به ننگ برآمدن؛ به ننگ شهره شد 


از آن به که نامم برآید به تنگ. 
نام برآوردن. [ب ر5] ( مص نرکب) 
مشهور شدن. (از ناظم الاطباء). نامدار شلدن. 
شهرت گرفتن. (از آنندراج): 
هرکه در مهتری گذارد گام 
زین دو نام‌اوری پرارد تام. تظامی. 
خالت به سیه‌روزی ما نام پراورد 
در صبح فرورفت و سر از شام براورد. 

واله (از آنندراج). 
نامیردار. (ب ] (نف مرکب) (از: نام + بردارء 
صیفة فاعلی از بردن). (از حاشيهُ برهان قاطع 
چ معین). مشهور. معروف. (برهان قاطع),! 
نامدار. نامیرده. (از فرهنگ رشیدی). نیک 
معروف و مشهور. دارای سرافرازی و نام بلند. 
نامدار. نامور. (از ناظم الاطباء). سرافراز؛ 
شه نامبردار روزی پگاه 


نشته به آرام در بزمگاه. دقیقی. 
یکی سرکشی بود نامش گرزم ‏ * 
گونامردار فرسوده رزم. دیقی. 
بر او آفرین کرد گودرز گیو 
که‌ای نامیردار سالار نیو فردوسی 
بدو گفت پولادوند ای دلیر 
جهاندیده و نامبردار شیر. فردوسی 
همی ز آزادگان نامپردار 
بزفتی بر گرند این و به آزار. 

(ویس و رأمین). 
نبد شه ز من نامبردار تر 
کنون‌هم ز من نیست کس خوارتر. اندی. 
روزی سقطی شکار او باشد 
روزی شاهی و نامبرداری. ناصررخرو. 


و از ملوک فرس وا کاسره‌کی نامبردار بودند. 
(فارسامة ابن‌بلخی ص ۲). 

نامبردار شرق و غرب توئی 

که حدیشت چو غیب مرموز است. خاقانی. 
شنید این سخن نامبردار طی 
بخندید و گفت ای دلارام حی سعدی. 
||شناسا. شناخته‌ده. غیرمجهول: وعدة 


کشتگان که نامبردار بودند چهل هزار کشته 
بود بیرون از مجهولات. (فارستامة ص ۱۱۶). 
| پهلوان نامی: 

پفرر مود ۲ نامبردار جلد 

تازند تاسوی کوه باند کو 
به رزم اتدرون نامبردار کیت. فردوسی 
و رجوع به شواهد قبلی شود. 

ااسرور. سالاره 

جهان پیشکاری.است از مرد دانا 

که‌ر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخرو. 


و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی نختین 
امده است شود. |اگرامي. ارزنده. ارجمد. 


فردوسی. 


نام بر دن. 
بابها. بهادار. گرانها. قیمتی. نفیس. نامدار: 
همان باژ باید پذیرفت نیز 
کهدانش به از نامبردار چیز فردوسی 
درم خواست از گنج و دینار خواست 


یکی افسری تامبردار خواست. فردوسی. 
شود تاج برگیرد از تخت عاج 

به سر برنهد نامبردار تاج. فردوسی. 
ز مشصد فزون بود پتجاه و پنج 

که‌پر در شد این تامبردار گنج. سمدی. 


|| خطیر. مهم. بااهمیت. قابلذ کر.بانام؛ 
هر ان کاری که باشد نامبردار 
شهنشه مر مرا فرماید آن کار. 

شمسی (یوسف و زلیخا). 
نامبردار شدن. اب ش د] (مص مسرکب) 
معروف و مشهور شدن. سرشناس گشتن. 
سروری و سالاری یافتن: 
نبیره. پسر داشتم لشکری 
شده نامبر دار هر کشوری. 
و رجوع به نامبردار شود. 
نامیر داز کودن. (بْ ک د) (مص مرکب) 
به نام و شهرت رساندن. شهرت بخشیدن. 


فردوسی 


مشهور کردن. || تریت کردن. پرورش دادن و 
به حد لیاقت و شهرت رس‌اندن. به جاه و 
منصب رساندن. سری و سروری بخشیدن؛ 
نرفت از جهان سعد زنگی یه درد 
که چون تو پسر نامبردار کرد. 
نامبرداری. [بْ] (حامص مرکب) شهرت. 
معروفیت. مشهور و نامور بودن. ناموری. 
سرشناسی. صفت نامبردار. رجوع به نامبردار 


سعد ی . 


شود. 
نام برداشتن. [ب ت ] (مص مرکب) نام 
ستردن؛ 
گران‌جان را نباشد هیچ نبت با سیکروحان 
نگین را میشود قالب تهی گر نام بردارند. 
بیدل (از آتدراج). 
تام از جهان برداشتن و نام از جهان ستردن؛ 
کایه از محو و ناپدید کردن. (بهار عجم) 
(آتندراج). معدوم کردن: 
به شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکر 
تماند از بیم آن شمشیر ملک آرای گیتی‌بان. 
فرخی (از آنندراج). 
نام بردن. [بْ د] (مص مرکب) بیان کردن 
نام کسی, (ناظم الاطباء). یاد کردن, ذ کرکردن 


ا 


1-مؤلف برهان قاطم «نامبردار» را به فتح 
«ب» فیط کرده و نوشته است که «به ضم بای 
ابجد هم گفته‌اند»: و محمد معین در برهان فاطع 
حاشیة ص ۲۱۰۵ ارد: نامر دار = 700۱۲0۵۲ 
از نام + بر دار (به ضم باء) صيغة فاعلی از بردن؛ 
پهلوی ۲ھ n4n -bu‏ ,2۵۲آلاتا . مساند: 
فرمابر دار پهلوی ۴۱۵۳۱۵۳-۵۲۵۵۲. 


نامیرده. 


پیاورد برزین می سرخ‌فام 
نخستین ز شاه جهان برد نام. 
زگرشاسب اثرط نبردید نام 

همان از نریمان پا کام و نام. 

وندر فکنّد باز به زندان گرانشان 
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان. 


فردوسی. 


فردوسی. 


منوچهری. 
فاضل‌ترین ملوک گذشته گروهی اندگ.. و 
آن گروه دو تن را نام برده‌اند. (تاریخ بیهقی). 
اینهااند محتشم‌ترین بندگان خداوند که بنده 
نام برد. (تاریخ بیهقی ص ۳۹۴). 


کوها گر حلم ترا نام برد بی تعظیم 


ابر | گردست ترا یاد کند بی تبجیل. انوری. 
واجب آمد چونکه بردم نام او 
شرح کردن رمزی از انعام او مولوی. 


دوستان شهر او را برشمرد 


بعد از آن شهر دگر را نام پرد. مولوی. 
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم ۱ 
در حضرت سلطان که برد نام گدایی. 

سعدی. 


درویش را که نام برد پیش پادشاه؟ 
ههات از افتقار من وا حتشام دوست. 
سعدی. 


نه شرط است وقتی که روزی خورند 


که‌نام خداوند روزی پرند؟ سعدی. 
منم آن سحرییان کز مدد طبع سلیم 
تبرد ناطقه نام سخنم بی‌تعظیم. | 

عرفی (از آنندراج). 
به هرکه هرچه دهی تام آن مبر صائب 
که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نت. 

صائب 

به ياد روی خرو جام خوردی 
ولی فرهاد را هم نام بردی. وصال. 
- نام بردن از کسی؛ او را یاد کردن. به یاد ار 
پودن. 


| آواز کردن. به نام خواندن. اناظم الاطباء). 
|اصورت برداشتن. (ب‌ادداشت مولف). 
سیاهه‌برداری. سياهه گرفتن: 
دبیر پرستتدة شهریار... 

گزیت و خراج آنچه بد نام برد 

به سه روز نامه به موبد سپرد. 
همان جامه و تخت و اسب و ستام 
ز پوشیدنها که بردند نام. 

- نام بردن از. 


فردوسی, 


فردوسی 
e‏ نام ستردن. از شهرت 
افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و 
متروک ساختن؛ 

قدرت از گردون گردان برده قدر 
رایت از خورشید تابان برده نام. انوری. 
نامیو 3ه. اب د /د] (ن‌مف مرکب) نامدار. 
(برهان قاطم) (از فرهنگ رشیدی) (از بهار 
عجم), نام‌آور. مشهور. (فرهنگ نظام). 
مشهور..معروف. (از ناظم الاطباء). ||اسم 


مفعول از «تام بردن». نامبرده در افغانتان 
به معنی «مذکور» و « گفته‌شده» استعمال شود. 
و فرهنگستان هم به همین معنی انتخاپ کرده 
است. (حاشية برهان قاطم چ معین). نام كسى 
که‌نام او در صدر مذکور شده باشد. مشارالیه. 
(از آنندراج) (بهار عجم). کسی یا چیزی که 
نامش گقته شده. مذکور. مشاراله. مومی‌الید. 
ممزی‌اليه. معظمله. (از فرهنگ نظام). 
ذ کرشده.بیان‌شده. از پیش بیان‌شده. مذکور. 
(از ناظم الاطباء). سایق‌الذکر. مزیور. 
سالفالذكر. 

نام برکردن. اب ک د] (مص مرکب) نام 
درکردن. نام برآوردن. شهرت یافتن. علم و 
سرشناس شدن. 
نام ب رکنا رگرفتن. [ب ک گ رت ] (مص 
مرکب) معدوم و ناپدید شدن. (ناظم الاطباء). 
نامیروز. [] (ص مرکب) نسامقبول. 
ناپندیده. ||نامرحوم. نامفقور. مقابل مبرور. 
رجوع به مبرور شود. 
نامرهن. [م ب 2] (ص مرکب) نامدلل. 
بی‌دلیل. نااستوار. نامتدل. غیرواضح. عبهم. 
نام بر يخ زدن. [ب ی ر د] (مص مرکب) 
مسحو کردن. (انجمن ارا) (غیاث اللغات) 
(برهان قاطع). |افراموش کردن. (انجمن آرا) 
(یرهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). 
از ياد بردن: 

به ار شاه بر بخ زند نام او 

نیارد در اين کشور آرام او. نظامی. 
نام بر يخ نوشتن. [ب ى ن و ت] (مص 
مرکب) و نام بر یخ گماشتن ن. نام بر يخ زدن. 
فراموش کردن. |[محو کردن. 
نام پشین. [م ب ] (ترکیب وصفی. [مرکب) 
مولف آنندراج آرد: نام ذات را گویند. بدان که 
نام پا ک‌یزدان یکتا بر سه گونه است چه 
اطلاق بر ذات یا به اعتبار امر عدمی است و 
آن را اسم ذات گویند. مانند پا ک که به عربی 
قدوس است یا به اعبار امر وجودی است که 
تعقل او موقوف به تعقل غیر نیست آن را اسم 
صفت گویند, مثل زنده که به عربی حسی 
خوانند يا به اعتبار امر وجودی است که تعقل 
آن موقوف بر تعقل غیر است و آن را اسم فعل 
خواند. چون آفرینده و به عربی خالق گویند 
و نام ذاتی ي یعنی نام صفتی چون دانا و توانا و 
امتال آن. (آنتدراج). از برساخته‌های دساتیر 
است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۶۸ 
شود. 
نام بلنف. [م ب ل ] (ترکیب وصفی, |مرکب) 
نام نامی. ذکرخر. صیت. شهرت. اسم و 
آوازه. نام باافتخار: 

نماند حاتم طائی ولیک تا به ابد 
بماند نم بلندش به نیکوثی مشهور. 
- امشال: 


سعد‌يی. 


نامتلو. ‏ ۲۲۲۴۱ 
نام یلند به که بام بلند 

نامبوب. [ˆ بو و] (ص مرکب) نامرتب. 
باب باب نشده. کتاپ يا رساله‌ای که فصول 
آن در هم آمیخته و نامرتب باشد. کتابی که 
مطالب مخصوص هر باب جدا گانه و در باب 
خود نیامده باشد. 

نامیین. [ ٢‏ بی ی ] (ص مرکب) غیرواضح. 
ناآشکار. ناروشن. بیان‌ناشده. که روشن و 
آشکار و‌ واضح نیست. نامبرهن. 

نامپرور. [چّز و] انف مرکب) نامدار. 
نامبر دار 

چو رامین را بدید آن نام‌پرور 

نبودش دیده را دیدار باور. (ویس و رامین). 

نامتاهل. ام ت ءذه] (ص مرکب) نا کخدا: 
که تأهل اختیار نکرده است. عزب. که 
صاحب زن وعیال نیست. مجرد. 

نامتیحو. [متَ بح ح ] (ص مرکب) نااستاد. 
مبتدی. تازه کار. آنکه تبحر و تخصص در 
علمی یا فتی ندارد. 

نامتحانس. مت نِ ] (ص مس رکب) 
ناهمجنس. که از یک جنس نت. نامشابه. 
|انامأنوس. با هم نا گنجنده. ناموالف. 
تاسازگار. 

امترقب. مت دَق ق] (ص مرکب) 
نابیوسان. نامنتظر. بخلاف انتظار. نا گهانی. 

نامتر قبه. (مت رق 
غیرمنتظره. 

نامتر وکت. [) (ص مرکب) متداول. معمول. 
منسوخ‌ناشده. ترک‌ناشده. راییج. مستعمل, 
مقابل متروک. رجوع به متروک شود. 

نامتصور. [م ت صو رَ] اص مسرکب) 
تصورنشد.. ||چیزی که دریافت و تصور آن 
ممکن نباشد. (ناظم الاطباء). ناممکن. 
صورت‌ناپذیر. 

نامتعارف. (م ت ر ] (ص مرکب) نامعمول. 
نامتداول. غیرمتعمل. متروک. 

نام تغعیر دادن. (ت د] (مص مرکب) نام 
گرداندن. (از آتندراج). اسم عوض کردن. 
(ناظم الاطباء). به منظور ناشناس ماندن و 
شاخته ناشدن نام عوض کردن. 

نامتقق. [مْتْ ت ف ] (ص مرکب) غیرمتفق. 
متتافر. (دانشنامة علائی, کتاب سوسیقی ص 
۸ از مقدمة لغت‌نامه). 

نامتکلف. مت کل ل ] (ص مرکب) روان. 
ساده. بی‌تکلف. به دور از تکلف و تصنع؛ آن 
را ببارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. 
(فارسنامة ابن‌بلخی), 

نامتلو. [تَ] (إخ) از دات دهمستان 
فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان 
است. در ۲۶ هزارگزی مغرب رامیان, در 
دشت معتدل هوای مر طوبی واقع است و ۵۵۰ 
تن سکته دارد. ابش از رودخانه وچشمه 


۲ نامتمکن. 


امین می‌شود. محصولش برنج و غلات. 
توتون سیگار و لبنیات است. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و صنعت دستی زنان آنجا 
کرباس و شال بافی و بافتن پارچه‌های 
ابریشمین است. نام دیگر این ده جمفرآباد 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران ج ۳). و 
رجوع به سفرنامة مازندران و استراباد رابینو 
ص ۱۷۱ شود. 
فامتمکن. مت ک ] (ص مسرکب) 
متزلزل. نااستوار. که متمکن و استوار و 
پابرجا و محکم نت. ||ناتوان. کم‌بضاعت. 
که‌صاحب مکنت و ثروت و تمکن یت. 
نامتناسپ. ( ت س) (ص مرکب) ناجور. 
ناموافق. ناهمانند. نامتجانس: 
یارا بهشت صحبت یاران همدم است 
دیدار یار ناتناسب جهنم است. سعدی. 
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت تست 
که طبع او همه نش و تو سربسر نوشی. 
سعدی. 
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد 
هرکه گوید که دلم هست و دلآرامم نیست. 
سعدی. 
نامتناهی. [م ت ] (ص مرکب) بی‌پایان. 
بی‌انتها. (انندراج) (غیاث اللغات). بی‌پایان. 
ناجزانجام. بی‌انتها. بینهایت. (از ناظم 
الاطباء). بی‌حد. بی‌کران. پایان ناپذیر. 
بی‌شمار. تمام‌ناشدتی: حق‌تعالی سالهای 
نامتناهی او را از دولت و پادشاهی تمتع دهاد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۵. 
کرمش نامتتاهی نعمش بی‌پایان 
هیچ خواهنده از این در نرود بی‌مقصود. 
سعدای. 
اهلیت روایت انعام نامتناهی پادشاهی. 
(ترجمة محاسن اصفهان ص ۱۲۰). 
نامتوازن. (م ت ز] (ص مرکب) ناهموزن. 


ناهم‌سنگ. مقابل متوازن. رجوع به متوازن ‏ 


0 


شود. 

نامتوازی. ام ت ](ص مرکب) که موازی با 
چیز دیگری نست. که به موازات هم:نیستند, 
مقابل متوازی. 
- خطوط تامتوازی؛ در هندسه دو خط را 
نامتوازی.گویند که در نقطه‌ای با هم تلاقی 

نامتواضع. [مْن ض] (ص مرکب) 
سرکش. مغرور. متکبر. مقابل متواضع. 
به‌معنی فروتن و خاضع. 

نامتوقع. مت وق ق] (ص مرکب) بدون 


توقع و انتظار. آنکه توقع ندارد. |ابدرن امید. . 


(ناظم الاطباء). 

نام قهیی. [م ت ] (ترکیب وصفی, | مصرکب) 
اسم بی ممی. اسم خشک و خالی. نام فقطِ 
نام تها. |که وجود اسمی و ذهی داردة 


خرسند مشو به اسم بی‌معنی 

نام تھی است زی خرد عنقا.. .. ناصرخرو. 
نام تھی کردن. [ت ک د] (مص مرکب) 
نام از عالم تھی کردن. مرادف نام از جهان 
ستردن و نام از جهان برداشتن. محو و یت 
و تابود کردن؛ 

که‌شاه جهان چون جهان رام کرد 

نتم راز عالم تهی‌نام کرد . .. نظامی. 
نامشمر. (۶] (ص مرکب) بی‌بار. بی‌حاصل. 
بی‌ثمر: امروز که باد قبول فضل را کد است و 
7 تش یرت اکابر خامد... و در خدمت 
صناعت نامشمر. (ترجمة تاریخ یمینی ص .٩‏ 
نامج. [ء] (مسعرب, ا) معرب نامه است» 
بصورت مزید مؤخر در کلماتی. از قبیل: 
برنامج و رهن‌نامج و غیره. 
نامجاز. [] (ص مرکب) که مجاز نیست. 
ممنوع. غیرمجاز. که اجازه ندارد. که ماذون و 
مختار نیست. ||ناروا. ناجايز. ممنوع. ۰ : 
کار نامجاز؛ عملی که ارتکایش به ہکم 
شرع یا قائون جایز و مجاز یست: 
نامجانس. (/ نٍ] (ص مرکب) ناموافق. 
ناهمجنس, نامأنوس. مقابل مجاتس. رجوع 
به مجانس شود. 
نامحاوز. [م و ] (ص مرکب) غیرمجاور. که 
هسایه و همجوار نیت. مقابل مجاور. 
رجوع به مجاور شود. 

نامجرب. [م جر ر] اص مسسرکب) 
تسجربه‌ناشده. آزموده‌ناشده. |ایی‌اشر 
غیرمجرب. مقابل مجرب. ۲ 

< دای نامجرب؛ دعای بی‌تاثیر و 
بی‌خاصیت. ||ناآزموده. نکرده کار. ناشی. 


غمر. بی تجربه. 

نامحری. [م را] (ص مرکب) اجراناشده. 
نا گزارده. 

نامجزا. مجر زا] اص مرکب) نامجزی, 
رجوع به نامجزی شود. 


نامجزی. (م جڑ زا] (ص مسرکب) 
تجزیه‌ناشده. غرمجزی. نامجزا, بهم آمیخته. 
مخلوط. جداناشده. 

نام جستن. (جْتّ] (مص مرکب) طلب نام 
و آوازه کردن. شهرت‌طلبی. || طلب جاه و 
مقام کردن. منصب‌طلبی. نام جونی. 5 

نامجعد. 1Ez‏ اص مرکب) فرخال. 
فرخار. (یادداشت 


شود. 


ت مولف). . رجوع به نجعد 


امجموع. [] (ص مرکب) پراکنده. 


پریشان. آشفته. نابسامان, 
- خاطر نامجموع؛ خاطر غیرمجموع و 
پریشان و مشوش. 
نامجو. (نف مرکب) نامجوی. رجوع به 
تامجوی شود؛ 
به تفرش دهی هست با تام او 


نامحوی. 

نظامی از آنجا ده نامجو. نظامی, 
|شخص دلیر. (فرهنگ نظام). نامجوی. 
|| جاه‌طلب. جویا و طالب مقام و منصب. ||(! 
سرکب) نام روز دهم از ماههای مسلکی. 
(جهانگیری) (از فرهنگ نظام). رجوع به 
نامجوی شود. 
نامجوی. نف مرکب) (از: نام + جوی, 
جوینده) لغةٌ به‌معنی جویای نام و شهرت و 
جاه و مقام. (حاشية برهان قاطع چ صعین). 
کسی که طالب نام یک باشد. (ناظم الاطباء). 
نام‌جویده. طالب آوازه. طالب شهرت. 
شهرت‌طلب. جویای نام و آوازه و اشتهار. 
نامدار. مشهورة. 

بدان ای نبرده کی نامجوی 


چو رزم ورد روی گردان به روی. دقیقی: 
چنین پاسخ اورد منذر بر اوی 

که‌ای پرهنر خرو نامجوی. ‏ فردوسی. 
فرانک بدو گفت کای نامجوی 

بگویم تراهرچه گوئی مگوی. ‏ فردوسی 
هر انجا که بد مهتری نامجوی 

زگیتی سوی سام بنهاد روی. فردوسي 
تامجوی است و زود یابد کام 

هرکه را فضل باشد و احسان. فرخی. 
به خواسته نشود غره و همی ته شگفت . ۱ 
که‌نامجوی نگردد بخواسته مغرور. فرخی. 
بپرسید ملاح رانامجوی 

که‌ایدر چه چیز از شگفتی؟ بگوی. اسدی. 
مه ده یکی پر بد نامجوی 

بسی سال پیموده گردون بر اوی. اسدی. 
! گر خواهد.از من شه نامجوی 

فرستم سرم بر طبق پیش اوی. اسدی, 
هر کس که چو تو نامجوی باشد 

بر جاه چو تو نامدار دارد. 


ممودنعد (دیوان ص ۱۰۲). 
چو افراسیاپ ملک نامجوی 


چو افراسیاب ملک کامکار. سوزنی. 
خواهی نهیش نام منوچهر نأمجوی 
خواهی کنیش نام فریبرز تامدار. 

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص ۱۸۳, 
اسکندر نامجوی گیتی 
کخروکامران دولت. خاقانی. 
تو چون نامجوئی ز نانجوی بگل 
که‌جم رابه مور اقتدائی نبابی. ‏ خاقانی. 
چنین گفت کای بانوی نامبوی 
ز نام‌آوران جهان برده گوی. . نظامی. 
به زنگی زیان گفتش او را یشوی 
پز تا خورد خسرو نامجوی. نظامی. 
که‌دریافتم حاتم نامجوی 
هنرمند و خوش‌منظر و خوبروی. سعدی: 
پر گفتش ای بابک نامجوی 
یکی مشکلم را جوابی بگوی, سعدی. 
بهشتی درخت آورد چون تو بار 


نامجویی. 


پر نامجوی و پدر نامدار. سعدی. 
||مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند. (برهان 
قاطع) (انندراج). دلیر. شجاع. صاحب‌همت. 
(از ناظم الاطباء). رجوع به شواهد قبلی همین 
مدخل شود. |]جویای جاه و مقام. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). جاه‌طلب. طالب مقام و 
منصب. رجوع به شواهدی شود که در ذیل 
معنی نختین این مدخل آمده است. ||(() 
روز دهم است از سالهای ملکی. (برهان 
قاطع) (آننبراج). نام روز دهم از هر ماه 
جلالی. (ناظم الاطباء). 
نامجو دی. (حامص مرکب) نامجوئی. نام 
جستن. طلب نام کردن. نام‌طلیی. 
شهرت‌طلبی. عمل و صفت نامجوی: 
نامجوئی دولت آموزد همی بی شک ترا 
نامجوئی راچو دولت تست هیچ آموزگار. 
مفودسعد. 
ماظن سای ]ایس ر گی بر 
متازعه در شهرت و شجاعت و بهادری و 
همت. (ناظم الاطباء). 
نامجهز. [م جهه)] (ص مرکب) غیر مجهز. 
تجهیزناشده. ناآراسته. نابسیجيده. مقایل 
مجهز. رجوع به مجهز شود. . 
نامجهول. [ء)(ص مسسرکب) مسملوم. 
مشخص. شناختهشده. 
امچه. (ج / چ ) (! مصغر) مسخفف نامه‌چه, 
تصغیر نامه. (یادداشت مولف). نام خرد. نام 
کوچک.اين کلمه نیز چون «نامه» به آخضر 
بعض اسم‌ها دراید: اجاره‌نامچه. 
ب‌خشش‌نامچه. رهن‌نامچه. طلاق‌نامچه. 
وصیت‌نامچد. 
تامحال. [مْ) اص مرکب) ممکن. که شدنی 
و امکان‌پذیر است. مقایل محال, به‌معنی 
مستنع وناممکن و ناشدنی: 
فانه با ک‌ندارد ز نامحال و محال. 
عنصری. 
نامحترم. [مْ ت ر] (ص مرکب) که درخور 
احترام گزاردن نیست. که مورد احترام و 
اعظام نست. پست. سفله. ناارجمد. 
بی‌سروپا. بی‌ارزش. ناقابل.. 
نامحتشم. مت ش] (ص مس رکب) 
بی‌حشمت. بی‌ارج. وضیع. مقابل محتشم. 
به‌معنی صاحب حشم و حشمت؛ هر کس در 
دیوان رسالت آمدی از سحتشم و نامحتشم 
چون بونصر را دیسدندی ناچار سخن با او 
گفتندی. (تاریخ بیهقی ص ۱۳۹). 
نامحتمل. مت ] (ص سرکب) غیرقابل 


نایردنی* 
جان در قدمش کنم که ارام دل است. 
نعدی. 


نامحتمل. [م ت 3 (ص مس رکب) 
غیرمحتمل, که ممکن و محتمل نیست. که در 
مظان احتمال قرار ندارد. 
نامجدود۵..[] (ص مرکب) بی‌حد. 
بی‌پایان. (از آنندراج). بی‌حد. بی‌نهایت. 
بی‌انجام. بی‌پایان. ناجزان‌جام. (از ناظم 
الاطیاء). بی‌کران؛ 

عرصه مملکت غور چه تامحدود است 

که‌در آن عرصه چنان لشکر نامعدود است. 

انوری. 

||امحصور. تحدیدناشده. که حد و حصار آن 
معلوم و مشخص نشده است. که بی حد و 
حصار است. |ابیشمار. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نامعین. (ناظم الاطباء). بی‌اندازه. بى 
حصر و شمار. غیرقابل حصر و شمار: لشکر 
اسلام با غنايم نامحدود... به غزنه امدند. 
اتزجدة تاریخ یمین من 1۳۵۳ 
تامجوم. [م ر ] (ص مرکب) کی که ادن 
ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. 
(ناظم الاطیاء). آنکه از محارم نیست. که از 
بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نبت به زن یا 
مرد. که شرعاًمحرم زن نیست. مقابل محرم: 
ز نامحرم نظر هم دور میدار 

که‌از دیگر نظر گردی گرفتار. ناصرخرو. 
روزی کی در پش او آمد و گفت از زنان و 
مردان نامحرم دو کس در خانه‌اند. اقصص 


الابیاء ص ۱۳۰). 

دمه بر در کشیده تیغ فولاد 

سر نامحرمان را داده بر باد. نظامی. 

کهز نامحرمان خا ک‌پرست 

مینماید که شخصی اینجا هست. نظامي 

تا بر آن حورپیکران چو ماه 

چشم نامحرمی نیابد راه. نظامی 

پر چون ز ده برگذشتش سین 

ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. 

که‌شرمش تباید ز پیری همی 

که‌زد دست در ستر نأمحرمی. سعدی. 

محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند 

گوییا کز روی نامحرم نقاب افکنده‌ايم. 
سعدی. 


و اگرروا بودی که نامحرمی را چشم بر من 
افتد من | کنون تقاب برداشتمی. (تفی رگفطی 
سورهة یوسف). 

منزل تردامنان بود حریم کوی دوست 

هرکه نبود پا کدامن در حرم نامحرم است. 
||بیگانه. (ناظم الاطباء) ناآشنا. غریبه؛ 

چون توئی محرم مرا در هر دو کون 

خلق عالم جمله نامحرم یه است. ‏ عطار. 
|ایگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم 
الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار 
نیست. که راز نگه ندارد. که شایتة همدمی و 


تامحسود. ۲۲۲۴۳ 


همرازی نیست؛ 

عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان 

زآنکه هر بیگانه‌ای شایت آين نام یت. 
سنائی. 

من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان 

غرزنان برزنند و غرچگان روستا. خاقانی. 

همزیانی خویشی و پیوندی است 

مرد با نامحرمان چون بندی است. خاقانی. 


مادی جمع کرده همدمان را 

پرون کرده ز در نامحرمان را. نظامی. 
شب از درویش بته جای تنگش 

به نامحرم رسد آوای چنگش. نظامی. 


آن کز او غافل بود بیگانه‌ای نامحرم است ۰ 
وآنکه زو فهمی کند دیوانه‌ای صورتگری است. 


عطار. 
تا در اثباتی تو بس نامحرمی 
محو شو گر محرمی می‌بایدت. عطار. 
تو نیابی این که بس نامحرمی 
خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت. عطار. 
مشکن دلم که حقه راز نهان تست 
ترسم که راز در کف نامحرم اوفند. سعدی. 
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی 
گوش‌نامحرم نباشد جای پیفام سروش. 
حافظ. 
مدعی خواست که آید به تماشا گه‌راز 
دست غیب آمد و بر سينهٌ نامحرم زد. 
حافظ. 
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت 
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی. حافظ. 
ما ا گر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن 
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است. 


امچرمی. ([ء ر ] (حامص مرکب) مسحرم 
نبودن. نأمحرم بودن. بیگانه بودن. صفت 
تامحرم. رجوع به نامحرم و نامحرمیت شود. 
||هتک. پرده‌دری. شوخ چشمی. بی‌حیائی: 
چه گویم که چون بود از این خرمی 
بود شرح از این بیش تامحرمی. نظامی. 
نامحر میت. [م ر می ی ] (حامص مرکب) 
عدم محرمیت. مأذون بودن در دخول حرم. 
محرم نبودن. نامحرمی. ||عدم شایستگی در 
کنگاش و مشاوره. ||عدم اعتماد. |إعدم 
شایتگی در نهفتن راز. (از ناظم الاطباء). 
||در تداول, عوام این کلمه را بجای محروم به 
کار برند: از دیدار شما تامحروم شدم؛ محروم 
شدم. 
نامحسولب. [م] (ص مرکب) حساب‌ناشنده. 
به حاب نیامده. به حاب منظور ناشنده. 
مقابل محسوب. رجوع به محوب شود: 
نامحسود. (] (ص مرکب) که محصود 
نیست. که مورد حد دیگران نیست. مقابل 


۴ نامحسوس. 


محود. رجوع به مود شود. 

نامحسوس. (۶) (ص مسسسرکب) 
احساس‌نشده. حس‌ناشده. || غیرقابل حس. 
تشخیص ناپذیر. 

نامحصور. [] (ص مرکب) ن‌امحدود. 
(آنندراج). بی‌حصار. بی‌دیوار. گشاده. بی‌حد. 
(از ناظم الاطباء). که حد و حصاری ندارد. 
ا[بی‌انتها. (آتندراج). بی‌اندازه. بی‌کران. 
بىپايان. کانمن ریت شمار نع ات (از 
ناظم الاطباء): سلطان از ديار هند مظفر و 
منصور با آموال موفور و تفایس نامحصور 
بازگشت. (ترجمه تاریخ یمیتی ص ۴۱۹). 

امحصول. (۶) (ص سرکب) به دست 
نیامده. تحصیل‌ناشده. حاصل‌نشده: هیچ 
مقصود مفقود نماند و هيج مأمول نامحصول 
نگردد. (سندبادنامه ص ۶۲. 

نامحضور. (] (ص مرکب) غیرحاضر. 
غايب. (از ناظم الاطباء). 

نامحفوظ. [ء] (ص سرکب) حفظناشده. 
نگهداری‌نشده. مسحافظت‌نشده. ||یی‌حفاظ. 
بی‌حصار. که از تعرض دیگران و چشم‌انداز 
رهگذران مصون و محفوظ و پوشیده نیست. 

نامحق. () حقق /] (ص مرکب) که 
صاحب حقی ست. که بر حق نیست. که 
مضاب لت : 

نامحقق. (م حََّ ] (ص مرکب) نامسلم. 
که تحقق نیافته است. 

نامحکم. مک ] (ص مسسرکب) ست. 
نااستوار: 
نضت اندیشه کن آنگاه گفتار 
که‌تامحکم بود بی‌اصل دیوار. سعدی. 

نامحکوکت.(] (ص مرکب) 
حکا کی‌ناشده. حک‌ناشده. مقابل محکوک. 
رجوع به محکوک شود. 

نامجل. (م حّلل /2] (ص مسرکب. ق 
وصفی) بی‌محل. بی‌جا. نابجا. نه به محل و 
موقع مناسب. رجوع به بی‌محل شود. 

نام حلقه کردن. (حَ ق /ي ک ذ] (مص 
مرکب) و حلقه بر نام کشسیدن: آن را | نام 
کی را] از دای رة اعتبار برآوردن چه 
میرزایان دفتر حنگام ابطال نام کسی حلةه بر 
دور [آن ) میکشند: 
هر دایره‌اش حلقه کند نام خرد را 
زنجیر که یک بطر ز انشای جنون است. 

سالک قزویتی (از آنندراج). 

نامجلول. [] (ص مرکب) حل‌ناشده. در 
آب حل‌نشده. ||(اصطلاح شیمی) در اصطلاح 
شیمی, حل‌ناشدنی. که در آب حل نشود و 
ته‌نشین کند. 

امحمود. [] (ص مرکب) ن‌اخوب. 


ناپند. ناپسندیده. نکر , زشت: در مستی 
تسقلانی مکن که نقلانی نامحمود بود. 





(قابوسنامد). و لقال مقدم مرا جچنن 
ذخیره‌ای نامحمود و شربتی نا گوارمهیا کرده. 
(سندپادنامه ص۱۳۴). واجب است مکافات 
ماعی نامحمود و تحریضات نابرجایگاه در 
باب او تقدیم کردن. (سندبادنامه ص .)٩۳‏ به 
مکاقات این کردار نامحمود بلائی بر من و 
فرزند من نازل گردد. (سندبادنامه ص ۱۵۳). و 
از روی اتصاف بر منکرات افعال خاصه آنچه 
تعلق به اهل و حرم داشته باشد در هم عادات 
نامحمود است. (جهانگشای جوینی). 
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد 
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود. سعدی. 
ما هیچ چیز از شما مکروه و نامحمود نیافتیم, 
الا آنک ما همایگی شما نميخواهيم. (تاریخ 
قم ص ۲۵۵). 
نامختن. [؛ ت ] (مص منفی) ناآموختن. 
نیاموختن. مقابل آمختن: 
هرکه نامخت از گذشتِ روزگار 
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار. رودکی. 
نامختنی. [م ت ] (ص لِاقت) که قابل 
آموختن نیست. که آموختن را نشاید. 
نامخنوم. [] (ص مسرکب) خستم‌ناشده. 
غیر مختوم. به پایان نارسیده. ناتمام. نا کامل. 
نامختون. [] (ص مرکب) نابریده. اقلف. 
اغرل. اغلف. که ختان نشده باشد. ختنه‌نشده. 
نامخته. [مْتَ /ت] (نسف مرکب) 
نااموخته. نیاموخته. مقابل امخته. رجوع به 
امخته و اموخته شود. 
نام خدا. اما (صوت مرکب) لفظی است 
مشل «ماشاءاله» و «چشم بد دور» که با 
جمله‌ای می‌اید و کنایه از تمجید مضمون 
است. (از فرهنگ نظام). از جهت تیمن و 
ترک در محل تمظیم و تحسین گویند. 
(آتدراج). بنام خدا! ماشاءله| چشم بد دورا 
بام‌ایزد! بنامیزدا عبارتی که دفم مضرت 
چشم زخم را گویند. (یبادداشت مژلف). در 
تداول, اغلب با عبارت «ساشاءاله» همراء 
است [ماشاءاله! نام خداا ]. و در عورد تین 
و اعجاب و رفع چشم زخم گفته شود: 


نام خدا چه کرده‌ای نرگس سرمه‌سای را 
کزرگ جان کشوده‌ای پردة های‌های را. 
ملا سالک قزوینی (از آنندراج). 
دلیسته‌ام چو سبحة زاهد هزار جا 
از بس شده‌ست زلف تو نام خدا؛ بلند. 
(از آنندراج). 
|[به‌معنی قم خدا. (غیاث اللغات از شترع 


الشمرا). 

نامخدوش. (] (ص سرکب) صحح. 
سالم. دست‌نخورده. خدشه‌نيافته. 
نامخروب. [م] (ص مرکب) دایر. آباد. 
معمور. غیرمخروب. که ویران و خراب 


نیست. 


نامدار. 


نامخصوص. (] (ص مرکب) چیزی که 
مخصوص نباشد و عام بوده و اختصاص به 
کی یا چیزی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). 
غيراختصاصی. عمومی. 
امخلوق. (۶] (ص مرکب) خل‌ناشده. 
افریده‌نشده. ||قدیم. مقابل حادث. رجوع په 
مخلوق شود. 
نام خواست. [خسوا/ خسا] (اخ) پر 
«هزاران» از سرداران تورانی است, در یادگار 
زریران آمده است: «نبیند کی مر آن 
نامخواست هزاران را که آید ورزم توزد و گناه 
کندو بکشد ان «پت خسرو» اردۀ مزدیستان 
[دلیر مزدیستان ] را». (از مزدیسنا و تأثر آن 
در ادییات پارسی ص ۳۵۱). فردوسی آرد: 
دگر جادوئی تام او نام‌خواست 

که‌هرگز دلش جز تباهی نخواست. 

نام خواه. [خوا / خا] (نف مرکب) خواهان 
نام. نامجو. شهرت‌طلب. حریص شهرت. 
آرزومند اشتهار و معروفیت. جویای نام و 
شهرت و افتخار؛ 

کدام‌است مرد از شما نامخواء 

که آید پدید از ميان سپاه. دقیقی. 
نام دادن. [د] (مص مرکب) اسم گذاشتن. 
تسمیه. نامیدن. نام‌گذاری. ||خواندن. يه نام 
خواندن. ||نامزد کردن. (از ناظم الاطباء). 
||مشهور و نامی کردن. به شهرت رساندن. 
||به مقام و منصب رساندن. جاه و مقام دادن؛ 
نیا کانت را همچنان نام داد 

به هر جای بر دشمان کام داد. فردوسی. 
رجوع به نام شود. 
نامدار. (تف مرکب) (از: نام + دار دارنده) 
مشهور. معروف. نامی. نام‌آور. (حاشية برهان 
قاطم چ معین). مشهور در دلیری یا علم یا هنر 
یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. سعروف. 
دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. 
پاعزت. باابرو. (از ناظم الاطباء) سرشناس. 
شهره. مشتهر. صاحب‌نام. بلندآوازه. بلندنام؛ 
پس نصربن سار مالک‌بن عمرو الحمامی را 
به حرب فرستاد و او مردی تامدار بود و چهار 
هزار مرد بدو داد. (ترجمة طیری بلعمی). 
هزار و صد و ده تن آمد شمار 


بزرگان روم آنکه بد نامدار. فردوسی. 

فرستادهٌ قیصر نامدار 

سوی خانه رفت از بر شهریار. . فردوسی. 

پکشتند هر کس که پد نامدار 

همی تاخت با ویژگان شهریار. فردونسی. 

دو سال یا سه سال در آن بود تا بست 

جسری بر اب جیحون محمود نامداز. 
منوچهری. 

یکی نامداری که با نام وی 


اینک لشکری قوی می‌آید با سالاری نامدار 


نامدار. 


نامدارآباد. ۲۲۲۴۵ 





دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر راء (تاریخ 
بیهقی ص‌۶۵۸). 

اگراو بودی چنین نامدار 

ز لولو نکردی به پیشم نثار. 
شاید که ندانیم نفایه 

چون سوی خیار نامدارم. 
نهان آشکاره کس ندیدست 
جز از تعلیم حری نامداری. 
ای ز فضل تو نامدار عرب 
وی ز جود تو سرفراز عجم. 
واجب کند که مرتفع و محتشم بود 
ایوان نامور په خداوئد نامدار. 


اندی. 
اصر خسرو. 
ناصرخسرو. 


مهو ل سقف 


امیرمعزی (از آنندراج). 
خواهی نهیش نام منوچهر نامجو 
خواهی کیش نام فریبرز نامدار. ‏ خاقانی. 
مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامدار در 
متابست عقل و مشایمت عدل باد. (سندبادنامه 
ص ۸۴). از هبت شمثیر این دو پادشاه 
نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از 
تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمة تاريخ یمینی 


ص ۵). 

دل قوی شد بزرگواران را 

زنده شد نام نامداران را. نظامی 

روزی ملکی ز نامداران 

میرقت برسم شهریاران. نظامی. 

در صحبت او ز نامداران 

دلگرم شدند خواستگاران. نظامی. 

چون سخن گفتی امام نامدار 

خلق آنجا جمع گشتی بی‌شمار. عطار. 

بهشتی درخت آورد چون تو بار 

پسر نامجوی و پدر نامدار. سعدی, 

به نام نامداری شد گهرسنج 

که تیقش ملک را ماری است بر گنج. 
وحشی. 

- نامدار شدن؛ شهره گشتن. مشهور شدن. 

شهرت ياقن: ‏ , 

یکی مرد بد هرمز شهریار 

به پیروزی اندر شده نامدار. فردوسی. 

نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من 

چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب. ‏ , 


- نامدار کردن؛ به شهرت رساندن. مف‌خر و 
مشهور کردن؛ 
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه 


بر سر ابنای عصر کرد مرانامدار. خاقانی. 
تا نکند شرع ترا نامدار 

نامزد شمر مشو زینهار. نظامی. 
||سردار. صاحبمنصب. پهلوان سار 

از ایرانیان کشته بد سې هزار 

هزار و صد و شصت و شش نامدار. دقیقی. 
وز آن دشمنان کشته بد صد هزار 

از آن هشتصد سرکش و نامدار. دقیقی. 


همه نامداران جوشن‌وران 

برفتند با گرزهای گران. فردوسی, 

به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار 

که تندی نه خوش آید از تامدار. فردوسی. 

که‌ای نامداران گردن‌فراز 

به رای شما هر کسی را نیاز. فردوسی. 

سواران ز پس بود و خاقان ز پیش 

همی راند با نامداران خویش. فردوسی. 

همه نامداران پرخاش‌جوی 

ز خشکی به دریا نهادندروی.. فردوسی. 

نامداران و موبدان سپاه 

همه گرد آمدند بر در شاه. نظامی. 

پس از رنج سرما و باران و سیل 

نشتد با نامداران خیل. نفدی, 

نامدار شدن؛ مهتری یافتن. به نام و شهرت 

رسیدن* 

چو رقت از مان نامور شهریار 

پر [جمشید ] شد بجای پدر نامدار. 
فردوسی. 

||نامداران؛ معاریف. بزرگان. اعیان: 

چنین گفت یا نامداران شهر 

هر آن کی که او از خرد داشت بهر. 
فردوسی. 

خرد افر شهریاران بود 

خرد زیور نأمداران بود. قردوسی. 

همه پهلوانان لشکرش را 

همه نامداران کشورش را. فردوسی. 


||ذواسم. (افضل‌الدیین طبیب, از مقدمة 
لفت‌نامه ص ۷۸). صاحب اسم» جوهر و 
ذات 

از نام به تامدار ره یأید 

چون عاقل تزهش بود جویا. ناصرخرو. 
||نفیی. زیده. متخب. ارزنده. گزین. خوب. 
مرغوب. گرامی. جالب؛ 

به گنج اندرون آنچه بد نامدار 


گزیدندزربفت چینی هزار. فردوسی. 
فرودامد از بارة تامدار 
بسی آفرین خواند بر شهریار. فردوسی. 


پرسید و گفت این دژ نامدار 
چه چای است و چند است در وی سوار. 


فردوسی. 
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی ِ 
میان دشتی سیراب‌ناشده زمطر. فرخی, 
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش 
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار. فرخی. 
این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. 
(تاریخ بیهقی). 
درامد بدان در نامدار 
یکی کوه جنبان بدید آشکار.: اندی, 
که‌افکند نام از بزرگان حرب؟ 
مگر خنجر نامدار علی. ناصرخسرو. 
اقسر نامدار؛ 


همه پا ک‌با طوق و با گوشوار 
به سر بر بزر افسر نامدار. 
بینی کز این یکتن پیلتن 


چه آید بدان نامدار انجس. 


فردوسی. 


فردوسی. 
پر از درد بنشست با رای‌زن 
چنین گفت با نامدار انجمن. فردوسی. 
- تخمة نامدارة 

نر جهاندار سام سوار 

سوی مادر از تخمه نامدار. 
-گوهر نامدار: 

هتر باید و گوهر نامدار 

خرد یار و فرهنگش آموزگار. 
ز پشت سیاوش یکی شهریار 
هنرمند وز گوهر نامدار. 
-لشکر امدار: 

گزین‌کرد از آن لشکر نامدار 
سواران شمشیر زن صد هزار. 
بدانگونه آن لشکر نامدار 


پیامد روارو سوی کارزار. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
دو دستش بد و بردند خوار 
پرا کنده شد لشکر تامدار. 
نامة نامدار ؛ 

هم اندر زمان پش او شد سوار 
به دست اندرون نامه نامدار. 


فردوسی. 


فردوسی. 
- نیز نامدار؛ 

چو او را بدیدند گردان چنین 
که آن نیزة نامدار گزین. فردوسی. 

نامدار. (اخ) ده کوچکی است از دهستان 
سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان 
بندرعباس, در ۹۵ هزارگزی شمال شرقی 
بندرعباس, بر سر راه مالرو قلعه‌قاضی به 
سپاهو. در منطقۀ کوهستانی گرسیری واقع 
است و ۴۰ تن کته دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸). 

نامدار. ((خ) دهی است از دهتان عثمانوند 
بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان, در ۵۲ 
هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و ۸ 
هزارگزی سرجوب در منطقة کوهستانی 
سردسیری واقع است و ۱۲۵ تن سکه دارد. 
آیش از رودخانة آهوران تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری و تھی زغال و هزم است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۵ 

نامدا رآبا۵. ((خ) دهی است از دهتان 
کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم‌اباد در 
۲ هزارگزی شمال غربی نورآباد و ۲ 
هزارگزی شمال مغرب جادة شوسة خرم‌آباد 
به کرمانشاه. در منطقه پرتیه ماهور سردسیری 
واقع است و ۱۸۰ تن سکته دارد. آيش از 
چشمه تأمین می‌شود. محصولش قلات» 


لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت است. راه 
مالرو دارد. سا کنین این ده از طایفا باریک‌وند 
و برخی چادرنشین هستد. (از فرهنگ 
جفرافیاییایران ج ۰ 
نامدازی.(حامص مرکب) اوازه. شهرت. 
(ناظم الاطاء). صیت. ناماو ری. نارداری. 
ناموری. نامدار بودن. صاحب‌جاهی. 
والامقامی. سروری: 

دراین بند و زندان به کار و به دانش 


بلنندباندهی تانداری:. . افر 
بی نام بسی گشت از او وبی نان 

اندر طلب تان و نامداری. ناصرخسرو. 
کمال‌نامداری بین و عزت 


که نامش را بدین حد است حرمت. وحشی. 
||پهلوانی. دلیری: 

بدان نامداری که هیتال بود 

جهانی پر از تیغ و کوپال بود. فردوسی. 
||اهمیت. مهمی. باارزشی. ارجمندی؛ و 
محال پودی ولایتی بدان نامداری به دست 
آمده آسان فروگذاشت. (تاریخ بیهقی). اگر 
شایته شغلی يدان نامداری نبودی, 
نفرمودی. (تاریخ بیهقی). رجوع به نامدار 


شود. 
نام‌داغ. | مسرکب) مهر. نشان اسم. 
|اعلامتی که از کی در جهان باقی میماند. 
||نیکنامی. آوازه. (از ناظم الاطباء). 
نامدبوغ. [م] (ص مرکب) دباغی‌ناشده. 
مقابل مدبوغ. 
نام در آب فروشدن. زد ث ش د] 
(مص مرکب) گم شدن. ناپدید شدن. (ناظم 
الاطباء). فراموش و متروک گشتن: 
زهی جیدردلی کز روی مردی! 
به اب اندر فروشد نام حاتم. 
خواجه عمید (از آنندراج). 
نام درآوردن. [د و 5) (مص مرکب) 
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). نام برآوردن. 
شهرت یافتن. بلندنام شدن. نام درکردن- 
نام درکردن. (دک د] امسص مرکب) 
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). به نیکنامی در 
همه چا نامور شدن. (آنتدراج). 
نامدلل. (م دل 0] (ص مرکب) بی‌دلیل. 
بی‌استوار. که برهانی و مدلل نیت. مقابل 
مدلل. رجوع به مدلل شود. 
نامدن. [ د) (مص منفی) نیامدن. ناآمدن. 
مقابل آمدن. رجوع په آمدن شود 
کان در نظر رای تو تامد ز حقیری 
ان چیست که خود رای تو را در نظر آمد. 


انوری. 
ز ما خود خدمتی شایته نايد 
که‌شادروان عزت را بشاید. نظامی. 
در اين آوارگی ناید برومند 
که سازم با مراد شاه پيوند. نظامی. 


سخن کان از سر اندیشه ناید . 

توشتن را و گفتن را نشاید. 

گرچه بود از عشق جانم پرسخن. 

یک زبان نامد زبانم کارگر. 

ان روی بدان خوبی در پرده‌نهان تا کی؟ ۳ 
عطار. 


عطار. 


شرمت نامد از آن وجودی 
کان‌را به نفس نفس قیام است:. 
گفت من از خودنمائی نامدم 


عظار. 
جز به خواری و گدائی نامدم. مولوی. 
کشته‌گردید از بنی‌طی چند مرد 

یک دل از اهل دلی امد به درد. صها. 
نامد‌نی, [ د] اص لیاقت) نیامدنی. 
ناآمدنی. مقابل آمدنی. رجوع به آمدنی شود. 
|| حادث‌ناشدنی. ناممکن. واقع‌نشدنی, . 
نامدون. (م دو ] (ص مسسرکب» 
تدوین‌ناشده. نامررتب. 5 
نامد۵. 9 و 7 (ن‌سف صرکب) نیامده. 
تاآمده. ابه وقوع ناپبوسته. واقع‌نشده: 

یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا 


همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا. 
دفیقی. 

از رفته و نامده چه گویم 

چون حاصل عمرم این زمان است. عطار. 

- امثال: 

اجل نامده قوی زره است. سنائی. 


نام ذکور. (] (ص مرکب) ذ کرناشده.از قلم 
افتاده: 

از بد و نیک و از خطا و صواب 
چیت اندر کاب نامذکور. ناصرخرو. 
نامراد. [] (ص مرکب) بی مراد. (از 


آنندراج)." (از غياث اللغات). نا کام. به 


مقصود نرسیده. (فرهنگ نظام), مأيوس. 
محروم. ناامید. بی‌بهره. بی‌نصيب. (ناظم 
الاطاء): 

پدخواه او نژند و نوان باد و نامراد 
احباب او به عشرت و اقبال کامران. 
همراء من به راه وفا همدمی لبود 
گریه عنان خود به من نامراد داد. 
نیامد از منت یک بار یادی 
که‌گوئی بود اینجا نامرادی. "وحشیء 
به کوه این نامراد سنگ‌فرس‌ای . 

به تقش پای شیرین چشم ترسای. وصال. 
||ناراضی. ناخشنود. ||بدبخت. دل‌شکسته. 
دلگیر. ||ستنند. بی‌چاره. مجبور. (ناظم 
الاطباء). |ابه‌نا کامی. در ناامیدی. به نومیدی. 


فرخی. 


در حال یاس و حرمان و محرومیت* 
وز ان خشت زرین شداد عاد 

جه آمد یج مردن نامراد؟ نظامی. 
روزی بیتی به کام‌دشمن 
زر مانده و نامراد مرده. 


نامرئی. 
نامرادی. [] (حامص مرکب) ناامیدی. 
یأس. حرمان. (ناظم‌الاطباء). نا کامی: 
نامرادی را بجان دربسته‌ام 


خدمت غم را میان دربسته‌ام. خاقانی. 
نامرادی مراد خاصان است ۱ 
پس قدم در.ره ابل منهید. خاقانی. 


و در این نامرادی یود تا در شب دوشنبه از دنیا 
به عقبی رسید. (جهانگشای جوینی).. 


گرتو پندی سعادت است و سلامت. 
سعمدی. 

اگرمراد تو ای دوست نامرادی ماست 

مراد خویش دگر بار می‌نخواهم خواست. 
سعدی. 

هرکه در این کوت تحمل نامزادی نکند 

مدعی است و خرقه بر وی حرام. (مجالس 

سعدی). 

افوس ز هجر یار جانی انسوس 

فریاد ز دست نامرادی فریاد. میرزا کافی۔ 

نه هجرت غم دهد نی وصل شادی 

یکی دانی مراد و نامرادی. وسشي. 

چو دید از یک نظر یک عمر شادی 

رسیدش نیز عمری تامرادی. وصال. 

کجاشیرین کجا آن دشت و وادی 

کجاشیرین و کوی نامرادی. وصال: 

| ناخشنودی. (ناظم الاطباء): 

چو غوغا کند بر دلم نامرادی 

من اندر حصار رضا میگریزم. خافانی. 


||هر چیز نادلیسند و ناخوش‌آبند. (ناظم 
الاطاء). 
ناموادی. (مٌ] ((خ) (ایل...) از تیره‌های ایل 
بویراهمدی است. رجوع به جفرافیای 
سیاسی کهان ص ۸۸شود. 
نامرادی بردن. (م ب د] (مص مرکب) 
نا کامی‌کشیدن. رت کشیدن. تحمل رنج و 
تومیدی کردن: 

اگرهرچه باشد مرادت خوری 

ز دوری بسی نامرادی بری. سعدی, 
نامراقمب. م ق ] (ص مرکب) که مراقب و 
مواظب نیست. غیرمراقب. سقایل صراقب. 
رجوع به مراقب شود. 
نامران. ۱2 (نف مرکب) نمیرنده.-لایصوت. 
باقی: 

ترا گویم ای سید مشرقین 

که‌مردم مرانند و تو نامران. ملوچهری. 
نامرئی. [عْ] (ص مرکب) نامشهود. لایری. 
غیرمرئی. ناپیدا. نادیده. ||غیب. نادیدنی. 


۱-شعر درست نیت و شاید در اصل مثلاً 
چسنین بوده باشد: زهی حیدردلی کز 
رادمردیش... 

۲ -و رجوع به آنندراج و غیاث اللغات شود. 


امربوط. نامردود. ۳۳۳۳۷ 
رویت‌ناشدنی. رویت‌ناپذیر. نامرد که مائیم چرا دل بسرشتیم. نعدی. | کرم پیش نامردمان کم بکن. سعدی, 
- نامرتی شدن؛ غیب شدن. غایب شدن. نامردم | گرزنم سر از مهر تو باز هرکه نامردم بودعذرش بنه 
نامریوط. (] (ص مرکب) بی‌ربط. ببهوده. | خواهی بکشم به هجر و خواهی بواز. چون به چشمش درنیامد مردمی. سعدی, 
نامناسب. بی‌مناسبت. (ناظم الاطیاء). که بهم نغدی. _ | بزرگی بایدت در مردمی کوش 
ربط ندارد؛ چون اين حرکات امضبوط و این | |ایزدل. (آنندراج). ترسو. (فرهنگ نظام) که‌دولت گرد نامردم نگردد. 
هذیانات نامربوط از وی ظاهر گشت. گمان | ترسو. جبان. (از ناظم الاطباء). بددل. ترسنده. امیرخسرو (از آنندراج). 


بردم که جنون بر دل وی مستولی شده. 
(سندبادنامه ص ۸۶ 
حسخان نامربوطه سخان شوریده و 


بی‌سرو ته. 

||دشنام. هرزه. لایسنی. 

= نامربوط گفتن؛ بی‌معنی و بیهوده گفتن. 
(ناظم الاطباء). 


نامر تمب. ٣1‏ رت ت ] (ص مرکب) ہی نظم و 
ترتیب. نامنظم. نامدون. 
نامرحو. [مّ جوو ](ص مرکب) نامطلوب. 
نامترقب. مقابل مرجو: و موجب اوايل 
نامرجو و مظهر عواقب محمود چگونه است؟ 
(سندبادنامه ص ۲۸۲). 
نامرحجوم. ]٤[‏ (ص مرکب) رحمت‌ناشده. 
دشنامی است مرده را. نفرین‌گونه‌ای است 
مرده راء مرده‌ای را که مکروه دارند بجای 
«مرحوم» او را نامرحوم گویند. (ب‌ادداشت 
مولف). 
نامرد. ] (ص مرکب) بی‌مروت. (آنندراج) 
(فرهنگ نظام). |[ نا کس.بی‌غیرت. (ناظم 
الاطباء). بی‌حمیت. بی عارو ننگ. بی تعصب. 
بی‌رگ. بی‌درد. بی‌عار. که مردانگی و 
شجاعت و دلیری ندارد. دشنام‌گونه‌ای است: 
دمان طوس نامرد ناهوشیار 
چرا برد لشکر به‌سوی حصار. 
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان 
آنگه شود پدید که نامرد و مردکیست. 
ام نقرو 
به نزد چون تو ناجتی چه دانائی چه نادانی 
بدست چون تونامردی چه نرم آهن چه روهینا. 
ستانی. 
و این مشتی بازاری غوغائی خارجی‌طبع 
اصبی... نامرد را چه محمل باشد. ( کتاب 


فردوسی. 


تقض ص 4۴۱۵ 
بر چنین قلعه مرد یابد بار 
نیت نامرد را در این دز کار. نظامی. 
اگرغیرت بری بادرد باشی 
وگر بی‌غیرتی نامرد باشی. نظامی. 
ه رکه بی‌با کی کند در راه دوست 
رهزن مردان شد و نامرد اوست. مولوی. 
تا یدین دام و رسن‌های هوا 
مرد تو گردد ز نامردان جدا. مولوی. 
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم 
گرمن این عهد به پایان نبرم نامر دم. 

سعدی, 


دنا که در او مرد خدا گل نسرشته‌ست 


بی بات و بی‌استقامت: 
مرد جانان ته‌ای مکن دعوی 
زآنکه نامرد مرد جانان نیست. عطار. 
گرکار جهان به زور بودی و نبرد 
مرد از سر نامرد برآوردی گرد. 
پوریای ولی. 


|| حریص. آزمند. (از ناظم الاطباء): نامردان 
پای ابله کردند و مسردان تن ابله کردند. 
( کیمیای‌سعادت». || آنکه بر زنان قادر نباشد. 
(آنتدراج). عنین. (منتهی الارب). مردی که 
قادر بر جماع نباشد. (فرهنگ نظام). کی که 
با زن نزدیکی نتواند. (ناظم الاطباء). که مردی 


دادن وظایف زناشوئی توانا نیست: 
خاطرم پکر و دهر نامرد است 


نزد نامرد بکر بی‌خطر است. خاقانی. 
پا دانش من ناخت دهر اری 

دانش بکر است و دهر تامرد است. خاقانی. 
نه هر کو زن بود نامرد باشد 

لت ر ان 


نامردانه. [ من / ن ] (ق مسرکب) از روی ' 


تامردی. بطریق نامردی. بخلاف مردی و 
جوانمردی. مقابل مرداننه. ||(ص مرکب) 
بی‌غیرت. نا کس. آنکه کاری را دلرانه نکند. 
(ناظم الاطباء),۱ 


جادو و افون کی را ناتوان کردن که 
نردیکی به زن نتواند. (ناظم الاطباء). از مردی 
انداختن. 

نامو۵م. [م د] (ص مرکب) فرومایه. نااهل. 
مرادف نا کس. (آنندراج). نا کس. (غیاث 
اللغات). بی‌غیرت. نا کس.بی‌قدر: فرومایه: 
دون. پست‌فطرت. بدسرشت . (از تاظم 
الاطیاء). بی‌مروت. نامرد. آنکه آئین مردی و 


مردمی نداند: 

گرچه نامردم است آن نا کس 

بشود هیچ از دلم؟ نی رودکی. 

مظفر باش و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن 

جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سقله. .. 
فرخی. 

بلی مردم دور نامردمند 

نه بر انجمن فتنه برانجمند. نظامی. 

قاس کن که چه حالم بود در این ناعت 

که در طویلۀ نامردمم بايد ساخت. سعدی. 

نگویم مراعات مردم بکن 


نامردمی. 6 (حامص مركب) 
فررمایگی. پ پتی. نامردی. دنائت. نا کسی. 
نااهلی. بی‌مروتی. دون و پست‌فطرت و 
بدسرشت بودن. آئین مردی و مردمی نداشتن 
و ندانستن. عمل و صفت نامردم؛ 
ترا فضیلت بر خویشتن توانم دید 
ولیک فضلت امردمی و بی‌خطری است. 


آغاجی, 
همه بد سگالید و باکس ناخت 
به کی و نامردمی سر فراخت. ‏ فردوسی. 
نامردمی نورزی. ورزی تو مردمی 


نا گفتنی نگوئی, گوئی تو گفتنی. منوچهری. 
شمراه مردمی است سبل‌الرشاد تو . 
زان مردمی تو کز.ره نامردمی گمی. 


سوزنی. 
اابی‌رحمی. ستگدلی, (ناظم الاطیاء): 
ماز عش که نامردمی است طبع جهان 
مخور کرفس که پرکژدم است بوم و سرا.. 
. خاقانی. 
بسی گور کز دشتبانان گم است 
ز نامردمیهای این مردم است. نظامی. 
جدا گانه‌در روغن هر خمی 
فکنده ز نامردمی مردمی. نظامی. 
همه تخم نامردمی کاشتی 
بین لاجرم تا چه برداشتی. سعدی. 
|اگتاخی. بی‌ادبی. درشتی. (ناظم الاطباء): 
زآن می‌ترسم که از ره پدسازی 
وز غانت نامردمی و طازی. 
؟ (از یاب الالباب). 


|[بی‌حمیتی. بی‌همتی. نامردی: اما بدان که 
روزه طاعتی است که به سالی یک بار باشد, 
نامردمی بود تقصیر کردن. (قابوسنامه چ 
یوسفی ص ۱۸). 
نامردن. [م د] (مص مفی) نمردن. مقابل 
مردن. 
نامردنی. [مٌ د] (ص لاقت) نسمردنی. 
ماندنی. که مردنی نست. که هنوز تخواهد 
مرد. که زنده می‌ماند. تب 
نامر دود [] (ص ِ انم 
مردودنشده. مقبول. پذ 


۱ -چتین است در ناظم الاطباء. اما معنی 
مزبور با «تامرد» ماسب تر | تا «نامردانه». 


۲ -نل- 
ی 
بشرد هیچ این دلم؟ برگس. 


۸ نامرده.. 


ناموده.[م د /<] (ص مرکب) که نمرده 
است. که زنده است. نمرده. مقایل مرده. 
رجوع به فرده شود. 
نامودی. [] (حامص مرکب) پستی. 
حقارت. (ناظم الاطباء). فرومایگی. دنائت. 
|[بی‌حمیتی. بی‌غیرتی. بی‌مروتی. بی‌رگی. 
بی‌تعصبی. ناجوانمردی؛ 
ز تامردی و خواب ایرانیان 
برآشفت رستم چو شیر ژیان. فردوسی. 
نشاندند حرم‌ها را [حرم سلطان محمد محمود 
غزنوی را هنگام بردن به قلعةٌ مندیش ] در 
عماری‌ها... و بسیاری نامردی رفت در معنی 
تفیش و زشت گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 


{FY 
ای بدل کرده دین په نامردی‎ 
چند از این تان و چند از این خوردی.‎ 

سنائی. 
گفت‌هیهات خون خود خوردی 
این چه نااهلی است و نامردی. سعدی 
از آن بی‌حمیت بباید گریخت 


ااجبن. ترس.ناظم الاطبام دليرى و 
مردانگی نداشتن: 
در حلقة کارزار جان دادن 
بهتر که گریختن به نامردی. سمدی. 
|اعنن. تزدیکی با زن نتوانستن. (ناظم 
الاطباء). عنانة. عنینه. تعنينة. (از سنتهی 
الارب). مردی نداشتن. از انجام دادن و ظایف 
شوهری و زناشوئی عاجز بودن. 

نامرزوق. (2)(ص مرکب) مقابل مرزوق. 
رجوع به مرزوق شود. 

نامرزیدن. (م د] (مص مفی) نامرزیدن. 
ناآمرزیدن. نابخشودن. مقابل آمرزیدن. 
به‌معنی غفران و مغفرت و عفو و اتفار و 
رحمت. رجوع به آمرزیدن شود. 

تامرزیدنی. [م 5] (ص لیاقت) غير قابل 
آمرزیدن. که از در آمرزش و غفران نیست. که 
قابل عفو و رحمت و آمرزیدن نیست. 

نامرزیده. [م 5 /د) (نسف مرکب) 
نامرزیده. ناآمرزیده, نامففور. غیرمرحوم. 
غیرمفتفر. نابخشوده. مقابل آمرزیده. به‌معنی 
شادروان و معفو و مغفور. 

نامرسول. [م] (ص مرکب) فرستاده‌ناشده. 
ارسال‌ناشده. مقابل مرسول. رجوع به مرسول 
شود. 

نامرسوم. (](ص مرکب) ناباب. 
نامتداول. نغیرمعمول. 

نامرصود. [ء] (ص مرکب) که رصد نشده 
باشد. مقابل مرصود. رجوع به مرصود شود. 

نامرضی. [] (ص مرکب) غیرمطبوع. 
تأپتد. نا گوار. مکروه. غیزمقبول. ناشایسته. 
(ناظم الاطباء). که موجب رضایت و مورد 


پند خاطر یست: و از سیر افعال نامحمود و 
صور اعمال تامرضی امتاع نمایند. 
(سندبادنامه ص ۴). 
تامر طوب. [] (ص مرکب) خشک. یابس. 
بت 
نامرعوب. [] (ص e‏ مسر عوب و 
ترسان نیست. مقابل صرعوب. رجوع به 
مرعوب شود. 
فامرگی. (2)(ص مسرکب) چیزی که 
ملاحظه و منظور نشده. چیزی که پاس وی را 
نداخته باشند. (ناظم الاطباء). مراعات‌نشده. 
منظورناشده. رعایت‌نگشته: ا گر مواضم 
حقوق به اما ک نامرعی دارد به منزلت 
درویشی باشد. ( کلیله و دمنه). 
نامرغوب. [م] (ص مرکب) چبیزی که 
پسندیده نباشد. نامقبول. که بدان رغبت 
نیست.. که مورد مل و رغبت و پد واقع 
تشود. اپست. كمبها. (ناظم الاطباء). 
< جنس نامرغوب؛ متوسط و ارزان‌قیست. که 
عالی و خوب و بی‌عیب نیست. 
امرفه. (م رف فَ؛] (ص مرکب) ناآسوده. 
تاراست. معذب. که در رفاه و اسایش نیست. 
. که آرامش و آسودگی ندارد. که در سختی و 
تنگی و عذاب است. مقابل مرفه. رجوع به 
مرقه شود. 
نامرعف. [مم] (ص مرکب) که چشمش 
الم و بی‌عیب است. که چشمش بی‌آفت 
است. مقابل مرمد و رمداء: 
مادح خورشید مداح خود است 
که‌دو چشمم سالم و نامرمد است. ‏ مولوی. 
امرموز. (مْ](ص مرکب) آشکار. صریح. 
باز. روشن. غیرمبهم. که مرموز و پیچیده و 
مسر نیست. 
نامرود 1۳۰ اخ( از دفات ده تن 
کی مرکری رر کر م ا 
در ۸۷ هزارگزی جنوب کرمانشاه و ۱۰ 
هزارگزی دهستان. در منطقة کوهستانی 
سردسیری وأقع است و ۱۳۵ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و لات و شغل اهالی زراعت است. 
راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج 
۵ ۰ 
نامر ۰5 [م ر ) (ع () دام که در آن گوسیند را 
پسته گرگ شکار کنند با آهنی است 
چنگال‌دار که در آن گوشت پاره‌پاره کشیده 
گرگ شکار نمایند. (از هی الارب) (از 
اقرب الموارد): نامرة و نامورة؛ چنگکی 
آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. 
(از المنجد). 
نام زابی. [] (ترکیب وصفی. [مرکب) نام 
صفات خداست مقایل نام بشین. (ناظم 
الاطباء). از برساخته‌های دساتیر است. 


نامزد. 

رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۷۸ شود. 
نامزاد. ((ج) ده کوچکی است از دهان 
ہراآن بخض حومه شهرستان اصفهان, در ۲١‏ 
هزارگزی جنوب شرقی اصفهان و ۱۶ 
هزارگزی جادة شوسة سابق یزد واقع است و 
۴ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۱۰). 

نامزد. [ر) اسف مرکب) (از: نام + زد 
زده). (حاشیة برهان قاطع چ سعین). معین 
مخصوص. (انسندراج) (بسهار عجم). 
نامیرده‌شده و معین‌گشته برای شغل و عملی. 
مستررشده و نصیب کرده شده. (از ناظم 
الاطباء). تخصیص داده شده؛ و جون 
برنشتندی به تماشای چوگان محمد و 
یوسف به خدمت در پش امیر مسعود بودندی 
با حاچبی که نامزد بود. (تاریخ بسهقی). و در 
دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و 
تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی). 
تاش به زمین آمد و خدمت کرد امیر گفت تا 


. برنشاندندش و اسب سیا‌مالار عراق 


خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان 
را که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی ص 
(YAY‏ وان قوم زندانیان که نامزد یمن بودند 
مقدمی ایشان و هرزبن به‌آفرید داشت 
(فارستامة ابن‌بلخى ص ۵). 

از آسمان دو برج به شمند نامزد 

هرجند از ان اوست همه ملک اسمان. 


۲ سوزنی 

اری به درد و داغ سرانند نامزد 

ایک پنگ در برص و شیر در چذام. 
خاقانی. 

مملکت اختبار نامزد عشق و تو 

از دربار خیال پای فروتر گذار. خاقانی. 


لشکر غم زآن گشاد آمد دوران او 
کابلق روز و شب است نامزد ران او. 
خاقانی. 
آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و گوگوئی 
درافتد فلان‌کس نامزد سیاست است. ( کتاب 
المعارف). آن نز همچنان است که بانگ و 
گوگو میکنند | کنون چون نظر بد کردی 
گوگوئی است که ترا نامزد عقوبت کردند. 
= نأمزد بودن کی را؛ به نام او پودن. خاص 
او بودن: از اینجا برخيزید و بدین ولایات که 
و ES‏ (تاریخ 
E‏ 
|اکسی که برای چیزی که بعد واقع میشود 
دختر جوانی که برای زناشوئی با همر ابندة 
خود نام برده و تعن شده است. رجوع به 
تامزدی و نامزدبازی شود. 


نامزد کردن. 
نامزد کودن. زر ک د] (مسص مرکب) 
تعن کردن, انتخاب کردن. گزیدن* 
یکی لشکری نامزد کرد شاه 


کشید آنگهی تور لشکر به راه. ‏ فردوسی. 
چو امد ز پهلو برون پهلوان 
همه نامزد کرد جای گران. فردوسی. 


امیر اجل سیدابوالفضل امیر بوری را با فوجی 
ترکمانان نامزد کرد و امیر اسماعیل قوقهی و 
امیر قوقهی و امیر احمد برادر وی با مسردمان 
اوق تامزد کرد سرکشان و مردمان پیش زره 
را به امیر اجل طاهر سپرد و او را به ایشان 
تامزد کرد و غلامان خویش راهم با وی نامزد 
کرد. (تاریخ سیستان)ء رسولی تامزد کرد تا 
نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد که 
وی را ابوالقاسم رحال گتندی. (تاریخ 
بهقی). هم در این شب ملطفه‌ای نبشت و 
فرمود تا بک دو رکابدار که آامده بودند پیش 
از این بچند مهم نزدیک امیر نامزد کند. 
(تاریخ بهقی). اعیان ری خطیب را نامزد 
کردند [به رسولی ] و پیفام دادند سوی مفرور 
آل‌بوید. (تاریخ بیهقی). در حال پرش تعمان 
رابا ده هزار سوار نامزد کرد تابه حدود 
طیبون آن اعمال کی سرحد فرس بود 
رفتد. (فارسامة این‌بلخی ص۷۵). یکی از 
سالاران خود نامزد کرد به جنگی. ( کلیله و 
دمنه). سلطان گفت: برو و از آخر هر کدام 
اسب که خواهی بگشای... ایر علی اسبی 
نامزد کرد بیاوردند و به کان من دادند. 
(چهارمقالهُ نظامی عروضی). ۱ 
تا غمت را بر در من نامزد کرد اسمان 
حصن صیرم هر شبی بام آسمان است از غمت. 
خاقانی. 
ابونصرین ابی‌زید را وزارت نامزد کرد و در 
میت این کک یدارا فرتعا ارا 
تاریخ یمینی ص ۱۳۶). 
|| تخصص دادن. اختصاص دادن: 
ز کرسی و خرگاه و پرده‌سرای 
همان خیمه و آخور و چارپای 
شتر بود پیش آندرون پنج‌صد 
همه کرده آن رسم را نامزد . قردوسی. 
و در جناح آنچه لشکر قوی‌تر میود جاتب 
قلب نامرد کرد. (تاریخ بیهقی). 
نامزد زاثران کنی گه کشتن 
فی المثل ار گلبنی به باغ یکاری, ؟ 
|انشان کردن. نشانه کردن. نام خود بر کسی 
نهادن. تعیین همر آینده. حلقة نامزدی به 
انگشت همر آینده کردن. رجوع به نامزد 
شود. 
نام زدن. 1 د1 (مص مرکب) نام به زبان 
آوردن. (تاظم الاطباء). ||نام کی را زدن يا 
تام کسی رااز دفتر زدن؛ بر نام او خط کشیدن. 
او را فراموش کردن. 


نام‌زده. [ز د /د] (نمف مرکب) موسوم. 
نامیده‌شده. رجوع به نام زدن شود. 

نامزدی. [رَ] (حامص مرکب) نامزد بودن. 
- جشن نامزدی؛ مراسمی که نامزد شدن پسر 
و دختر جوان را یرپا کنند. آئینی که پیش از 
ترتیب مجلس عقد برپای دارند و در آن زن و 
شوهر اینده حلقة مخصوص نامزدی رابه 
انگشت یکدیگر کنند و خود رابه هسری 
یکدیگر مخصوص و نامزد گردانند. 

نامزروع. ] (ص مرکب) کاشته‌نشده. 
(ناظم الاطباء). نا کاشته.نا كشته. 
<- زسین نامزروع؛ بساثره: و همچنین 
زمین‌های بائر و نامزروع نپیماید. (تاریخ قم 
ص ۱۰۷). 1 

نامز یدن. 9 د] (سص منفی) ناچشیدن. 
نامکیدن. مقابل مزیدن. رجوع به مزیدن شود. 

نامز یدنی. [ع 5] (ص لباقت) که ازدر 
مزیدن یست. که مزیدن را نشاید. 

نامز یده. [م د /د] (ن‌مف مرکب) ناچشیده. 
مزیده‌ناشده. 

نام زیر و زب رکردن. اژ زٍ ب ک دا 
(مص مرکب) کنایه از محو و ناپدید کردن نام. 
(بهار عجم) (از آنندراج): 
نام معرب به کر دشمن و فتح عجم 
کرو فتحش کرده نام دشمنان زیر و زبر. 

سلمان ساوجی (از آنندراج). 

نامساعد. (مع] (ص مرکب) ن‌اموافق. 
ناسازوار. (آنندراج). نأموافق. کی یا چیزی 
که مساعدت و همراهی نکند. ضد ماعد. 
(ناظم الاطباء). که یار وماعد و موافق و 
مرا تست نتفر فان اهراد خالف: 


بتیزه گر.نادم از. ناهمراه. مخالف. ستیزه گر. 


نادم‌از. ناهموار؛ 
به زر و گوهر الفاظ و معنی کی نیاراید. 


ناصرخرو. 


یکی.از رفیقان شکایت روزگار ناماعد به 
نزدمن آورد. ( گلستان). 
روزگار امساعد مردم ناسازگار. 
نامساعدی. [ع] (حامص مرکب) 
ناساعد بودن. ناسازگاری. ناموافقی. 
ناسازواری. کجرفاری. تاهمواری. حمراهی 
و یاری و مساعدت نکردن: 
دل از کرشمة ساقی بشکر بود ولی 
ز ناس‌اعدی بختش اندکی گله بود. 

حافظ (دیوان چ قزوینی ص ۱۴۶). 
نامساوی. (مْ] (ص مسرکب) نابرابر. که 
ساوی و همسر و به یک مقدار و اندازه 
نباشند. مقابل مساوی. 
نامسئول. [2] (ص مسرکب) غیرمسئول. 
|| خواسته‌ناشده. سوال و درخواست ناشده. 


۲۲۲۴۹  .دورس‌مان‎ 


مربوط به سابقه‌ای نیست. |[بی‌خبر. 
بی‌اطلاع. که از گذشتة امری خير ندارد. که 
مطلع و محیط بر سوابق کاری نیست. 
نام‌ستایش. [س ی ] (! مرکب) از دعاهای 
زرتشتیان است و آن را «دعای از پس نیایش 
ویشت» نیز گویند. رجوع به خرده‌اوستا ص 
۸ ۴۰ شود. 

نامستحسن. [ م ت س ](ص س رکب) 
ناشایسته, مذموم. تاپند. (ناظم الاطباء). 
ناخوب. ناپسندیده. مکروه. ذمیمه. ||بدشکل. 
قيع. زشت. (ناظم الاطباء). 

نامستحق. مت قق /ح](ص مرکب) 
آنکه سزاوار نباشد. آتکه شایستگی و 
استحقاق نداشته باشد. (ناظم الاطباء). 

نام ستردن. [س ت د) (مص مرکب) محو 
کردن.پا ک‌کردن. زایل کردن: 
نام شب از صحیفة ایام بسترد 

از رای تو اجازت | گریابد آفتاب. 
ما نام خود ز صفحه دلها سترده‌ایم 
از دفتر جهان ورق باد برده‌ایم. صالب. 
- نام از چهان ستردن؛ اعدام. محو کردن. 
نیست و نابود کردن. معدوم ساختن: 


اتوری. 


به جشن فریدون و نوروزجم 
که‌شادی سترد از جهان نام غم. 
نظامی (از آنندراج). 
تامستعید. 8 تع] (ص مرکب) بی‌استعداد. 
احمق. نادان. (ناظم الاطباء): استمداد 
بی‌تربیت دریغ است و تربیت نامتمد ضایع. 
( گلتان). ||نااماده. غیرمهیا, نابسیجیده. که 
آماده و متعد ست. 
نامستفیم. 3 ت] اص مرکب) غيرستقيم. 
ناراست. کج و معوج. ||تابسامان. نااستوار, 
که‌براه و بامان ست. پریشان؛ 
دل چو کانون و دیده چون آتش 
کارناستقیم و حال سقیم. ابوالعلاء. 
نامستوز. [ء] (ص مرکب) آشکار. ظاهر. 
همویدا. پسیدا. واضح. صریح. پدیدار. 
غیرمستقر. ناپوشیده. لائح. ||عریان. لخت. 
برهنه. 
نامسجل. [م سج ج] (ص مرکب) نامدلل. 
نامسلم. تسجیل‌ناشده. 
نام‌سرود. [س] (اخ) از دهات دهستان 
لاشار بخش بمپور شهرستان ابرانشهر است. 
در ۷۰هزارگزی جنوب بمپور و ۶ هزارگزی 
مغرب جاد؛ شوه بمپور به چاه‌بهار. در 
منطقه‌ای کوهستانی و گرمیر و مالاریاخیز 
واقع است و یکصد تن سکنه دارد. اپ اتجا از 
رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات. 
ذرت. خرما و لیات و شغل اهالیش زراعت 
و گله‌داری است. راء مالرو دارد. (از فرهنگ 


۱- خسروپرویز هنگام رفتن شکار. 


۳۱۳۳۵۰ نامسرور. 


جغرافیابی ایران ج ۸ 

نامسرور. [] (ص مرکب) غمگین. ناشاد. 
اندوهگین, 

نامسطح. شط ط](ص مرکب) اهمور. 
ناصاف. غیرستوی. 


نامسعود. [م] (ص مرکب) نامبارک.. شوم.: 


(ناظم الاطباء). ناخجسته. مشؤوم. منحوس. 
نحس. تافرخنده. ||بدبخت. (ناظم الاطباء). 
مقابل مسعود, به‌معنی سمید و خوشبخت. 
رجوع به مسعود شود. 
نامسکوت. 9 (ص مرکب) آن‌چه که 
مکوت گذاشته نشده است. در جریان. 
نامسکوکت. (] (ص مرکب) ضرب‌ناشده. 
زده‌نشده. زر و سیمی که به صورت سکه 
درنامده است. 
امسکون. [] (ص مرکب) غیرسسکون. 
که‌در آن کی سکنی نگرفته است. متروک. 
ا[ناآباد. ویران. ویرانه. نامعمور. بایر. 
نامسلح. [ م سل ل] (ص مرکب) که سلاح 
ندارد. بی‌سلاح. که اسلحة حرب با خود همزاء 
ندارد. || ناساخته. نابسیجیده. نامجهز. 
¬ چشم ناسلع؛ بی‌عینک. بی‌ذره‌بین. 
بی«ودبین: 
نامسلم. (م سل ل] (ص مرکب) آنچه که 
سلم نیست. رجوع به ملم شود. 
ناهسلم, [م ل ] (ص مرکب) نامسلمان. غبر 
ملمان. رجوع به نامسلمان شود. 
نامسلهان. (مش] (ص مرکب) غير 
مسلمان. که بر دین اسلام نست؛ دریفا 
مسلمانیا که از پلیدی [افشین ] نامسلمان 
اینها بات کشید. (تاریخ بیهقی ص ۱۷۳). 
ما گیر قدیم نامسلمانیم 
نام‌آور کفر وتگ ایمانیم. عطار. 
|| دشسنام‌گونه‌ای است مسلمانان را چون 
ناسید سادات را | گردانم که مقصود تو از من 
کفایت مشود و من تقصیر کنم قوی ناسلمان 
باشم. (بخاری). 
هنگام سخن مکن قیاسم 
زآن دشمن‌روی نام‌لمان. خاقانی. 
ااسبگدل. قی. بی‌رحم. (یادداشت مولف): 
انچه با من در غم ان نامسلمان میرود 
باه ار با مومن اندر کافرستان میرود. . 
انوری. 
خالی از زلف عنبرافت‌ان‌تر 
چشمی از خال ناملمان‌تر. نظامی. 
ای که میگوئی چرا بی دین و دل گردیده‌ام 
چشم‌های کافر آن ناملمان رابین. 
صائب. 
نامسلمانی. (مْ سش] (حسامص مرکب) 
مسلمان نسبودن. بر دين اسلام نبودن. 
ابی رحمی. بی‌اتصافی. سنگدلی. قساوت. 
سخت‌دلی. رحم و مروت و انصاف نداشتن. 


نامسلوکت. (] (ص مرکب).طی‌ناشده. 


تارفته. پای‌سپرده ناشده. ||متروک..راهی ک. 


متروک مانده است و کسی از آن گذر نمی‌کند: 
مناهج عدل که نامسلوک مانده بود مسلوک و 
معن شد. (بندبادنامه ص ۱۰).- 
نامسموع. [] (ص مرکب) آنچه.شنيده 
نميشود. شسنیده‌ناشده. ||تامقبول: آننچه 
پذیرفته نمی‌گردد. آنچه مقیول نمی‌گردد. 
(ناظم الاطباء). ناشنونده. اجابت‌ناشده. 
غیررمستجاب. 
نامسمی. (م سم ما] (ص 3 بدون 
مسمی. بی‌مسمی, رجوع به مسمی شود. 
- اسم نامسمی؛ تامی که مفهوم لغوی آن با 
دارند؛ اسم تطبیق نکند. 
امسخص. [م شخ خ] (ص مسبنرکپ): 
نامعین. (ناظم الاطباء). بی‌تحقیق و نامعين, 
(غیات اللفات). || آنکه بر یک وضع و حالت. 
نباشد. (آنتدراج) (از غیاث اللفات). نااستوار. 
ناپایدار. تغیرپذیر. بی‌قرار. متردد. ِِ 
الاطباء)؛ 
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو 
آگاءو مت غفلت پرشغل و هیچکاره. 
کلیم(آنندراج) 
نامسروح: (] (ص مرکب) تشرنح‌ناشده. 
مقابل مشروح. ||موجز. مختصر. بدون شرح 
و تفصیل. 
نامشروط. [2] (ص مرکب) بدون قید و 
شرط. بلاشرط. که مقید به شرطی نیست. 
مقابل مشروط. رجوع به مشروط شود. 
نامشروع. [] (ص مرکب) خلاف شرع. 
ناروا. ممنوع. شهاد. (ناظم الاطباه). حرام 
غیرقانوتی: خواجه فرمود آن کار حرام و 
نامشروع است. (انیس الطالبین ص 44۱. 
نامشغول. [] (ص مرکب) بی‌کار. بی‌شفل. 
|| غافل. بی‌خبر. (ناظم الاطباء). 
نام شکستگی. [ش کَ ت /تٍ] (حامص 
مرکب) حالت و صفت نام‌شکسته: 
می تا نشکست روی اوباش 
در نامشکتگی نشد فاش. نظامی. 
نام شکستن. اش ک بت ] (مص مرکب) نام 
کسی را شکستن؛ خوار و خقیف کردن او راء 


جفا زین بیش؟ کاندامم شکستی ‏ * 

چو نام‌آور شدی تامم شکتي. نظامی. 
با نام شکتگان نشستن 

نام شکسته. زش کَ ت /ت] (زمسف 
مرکب) بدنام؛ 

هت بوعی ز دهرنام‌شکته. ‏ خاقانی. 
نا‌شکستگان نشستن 

نام من و نام خود شکستن. نظامی, 


نامسگوان. [م گ] ((خ) دی است از 


دهتان میان‌جام بخش تربت‌جام شهرستان 
مشهد. در ۱۷ هزارگزی جنوب غربی 
تریت‌جام و ۳ هزارگزی جنوب راه مالرو 
عمومی تسربت‌جام به بيزک. در منطقةً 
کوهستانی معتدل‌هوائی واقع است و ۲۰۶۸ 
تن سکنه دارد. ابش از قنات و مسحصولش 
غلات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و 
صنعت دستی. آنجا قالیچه‌یافی است. راه 
مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی اران ج 
4 

نامشمول. (۶] (اص مرکب) در تداول. 
غیرشامل. که شامل و دربردارندهة چیزی 
نیست. ||غیرمشمول. مقابل مشمول. رجسوع 
يه مشمول شود. 

نامشة. 1م ش] ج( از روستاهای طبرستان 
است. فاصلة آن تا ساری بیست فرسخ است. 
(از معجم البلدان), 

نامشهود. (] (ص مرکب) نامرئی. لایبری. 
ناپیدا. نامحسوس. ناپدید. ناپدیدار, نادیدنی. 
مقابل مشهود. رجوع به مشهود شود. 

نامسهوز. [](ص مرکب) گمام. ناشناخته, 
غیرشناسا. که.سرشناس و معروف و مشهور 
نیست. مقابل مشهور. رجوع به مشهور شود. 

نامشی. [ ] (إخ) از دهات سوادکوه است. 
رجوع به سفرنامة مازندران و استرآباد ص 
۶ شود. 

امصحح. (م صح ح] (اص مسسرکب) 
تصعیح‌ناشده. پرغلط. مقابل مصحح. دجوع 
به مصحح شود. 

نامصرح. (م صز ر] (ص مسرکب) مبهم 
تصریح‌ناشده. ناواضح. غیرقطعی, غیرمسلم. 

نامصقول. () (ص مرکب) صیقلی‌ناشده. 
غیرمصقول. صتقل‌ناخورده. 

فاهصهم. ١م‏ صم ] (ص مرکب) بی تصمیم. 
غیرعازم. که مصعم در اجرای کاری نست. 
بی‌اراده. 

نامصور. ( صو د] (ص مسسرکب) 
تصوير ناشده. شکل و صورت نایافته: 

اندر مشيمة عدم از نطفة وجود 

هر دو مصورند ولی تأمصورند. ناصرخسرو, 
نامصة ۰ص ](ع ص) زن مسوی فرق و 
پشانی چبننده دیگری را جهت زینت و 
آرایش. (منتهی الارب). 

تامصبوط. [] (ص مسرکب) بند و بست 
ناشده. ضبط‌ناشده. پرا کنده. (ناظم الاطباء). 
بی‌تربیت. بی‌سامان؛ چون این حرکات 
نامضبوط و این هذیانات نامربوط از وی 
ظاهر گشت, گمان بردم که جنون بر دل وی 
مستولی شده است. (سندبادنامه ص 4۷۶ 


1- نمص نمصاً الشعر او البت؛ نتفه. تنمصت 
المرأة؛ اخحذت شعر جينها لتحفه. (المنجد). 


نامطبوع. 


||سرکش. گتاخ. (ناظم الاطیاء). 


نامطبوع. [م] (ص مرکب) ناپند. نا گوار. 


نامقبول. ناخوش. مکروه. آنچه طبیعت از آن 
نفرت دارد. بر خلاف طبیعت و درشت. (ناظم 
الاطباء). نساخوشایند: لاجرم در بزرگی 
نامقبول و نامطبوعند. ( گلستان). |[بی‌رحم. 
||بیقدر. حقیر. (ناظم الاطیاء). ا[به چاپ 
نارسیده. که طبع نشده است. چاپ‌نشده. 
غیرمطبوع. خطی, 
نامطبوعیی. [] (حامص مرکب) صفت 
نامطبوع. رجوع به نامطبوع شود. 
نامطعون. (] (ص مرکب) کسی که بر او 
ملامتی و طتی وارد نیست..مقابل مطعون. 
رجوع به مطعون شود. 
نام طل. [ط ل] (نف مرکب) طالب.نام. 
نامجو. جویای نام. که جویا و خواستار 
شهرت و آوازه است. شهرت‌طلب. 


نام طلبی. (ط [] (حامص مرکب): 


نامجوئی. شهرت‌طلبی. طالب و شواستاو 
شهرت و معروفیت و آوازه بودن. 
نامطلوب. [ع) (ص مرکب) طلب‌ناشده. 
خواسته‌نشده. تاخواسته. ||نامقبول. ناپسند. 


تامطلوبی. (ع] (حامص مرکب) نامقبولی. . 


مطلوب تبودن. صفت نامطلوب. رجوع به 
تامطلوب شود. 
نامظنون. (] (ص مرکب) که محل شک و 
گمان نیست. که مورد ظن واقع نشده است. . 
نامعتیو. مت ب ] (ص مرکب) بی‌اعتبار. 
بی‌ارزش. بی‌اساس. نامستحکم. نااستوار. 
بی‌پاء که معتبر و مقبول نیست. که اعتبار و 
اعتمادی به ان نت. ۲ 
تامعقبری. (م ت ب | (حسامص مرکب) 


بی‌اعتباری. بی‌ارزشی. نااستواری. سستی و. 


بی‌پائی. بی‌اساسی. معتبر نبودن. صقت 
نامعتبر. رجوع به نامعتبر شود. 


نامعتدل. مت د] (ص مرکب) چیزی که. 


معدل نباشد و زیاده از اندازه بود. (ناظم 
الاطباء). نه به انداژه. پی‌تلاسب. نامتتاسب : و 
خلط‌های نامعتدل را اندر تن معتدل گرداند. 


(ذخيرة خوارزمشباهی). ||ناملايم. مقابل. 


معتدل. ||نا گوار. نامطبوع که طبع نه پسندده 
چون برنج بی‌شکر طعم ناتمام بود و غذای 
نامعتدل باشد. (سندبادنامه ص ۱۲۰): 
نامعتد ليي. مت د] (حامص مرکب) عدم 
اعتدال. معتدل نبودن. مقابل معتدلی. 
نامعتمد. زمْ تَ ] (ص مرکب) آنکه قابل 
اعبار و اعتماد نبود. (ناظم‌الاطباه). نامعتبر. 
مقابل معتد. 
نامعتمد‌ی. [مْ ت ۶] (حامص مرکب) 
بی‌اعتباری. قابل اعحماد نبودن. عدم امانت* 
خاک‌به تامتمدی گشت فاش 


صحیت نامعتمدی گو مباش. نظامی. 
ناههچپ. [م ج ] (ص مرکب) متواضع. 
فروتن. که مفرور و خودپند نیست. متقایل 
ای به ترجیح فخر نامعجب 

وی به عز کمال نامفرور. متعودسعد. 
نامعد و۵ .[] (ص مسرکب) بسی‌حساب. 
بی‌شفار. ناشمار. بیکران. بی‌قیاس. بی‌اندازه. 
بسسیار. ||تاشمرده. (تساظم الاطباء). 
شمرده‌ناشده؛ 

من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند . 
خلق آفاق, بماند طرفی نامعدود. 
نامعذور. [] (ص مرکب) که دارای عذر و 
بهانه‌ای نیست. کسی که عذرش مقبول نیست. 
نامعذ‌وری. (2] (حامص مرکب) معذور و 
معفو نیودن. . 

نامعروف. [] (ص مسرکب) مسجهول. 
غیرمعروف. نکره. (ناظم الاطباء). ||ناخوب. 
ناصواب. ناپتدیده. مسذموم. نکوهیده. 


سعدی. 


غیرمعروف. مقابل معروف به معنی خوب و 
پسندیده و مقبول. 
نامعروفی. [] (حامص مرکب) گمنامی. 
معروف نبودن. صفت نامعروف. 
نامعصوم..(] (ص مرکب) آنکه بی‌گاه 


بی‌گناه نبودن. از لغزش و خطا مصون و برکنار . 


نماندن. مقابل معصومی. رجوع به معصومی و 
معصومیت شود. 
نامعفو. 2 فٌُوو ] (ص مرکب) آنکه مورذ 
عفو واقع نشده است. مجرم نابخشوده. 
نامعقول. [] (ص مرکب) دور از عقل. 
چیزی که به عقل درست نباشد. (ناظم 
الاطباء). مخالف عقل. خلاف عقل. سفه. 
گزاف. (یادداشت به خط مولف): یک نوبت په 
طریقی امعقول از بند عقال بیرون افتاد. 
(ترجمة تاريخ یمینی ص 4۳۸۸ ||سحال. 
(یادداشت مولف). |[بهوده. (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). بی‌معنی. (ناظم الاطباه). باطل. لفو. 
مهمل. (یادداشت مولف): و قياس آن بر 
سخان نامعقول کند. ( کلله و دمنه). |ابی‌جا. 
نامناسب. (آندراج). بی‌قاعده. بیجا. (ثاظم 
الاطباء). شنیع. (یادداشت سولف). نابجا. 
زشت. ناپند. 

= حرکت نامعقول؛ حرکت بی‌جا و بی‌قاعده. 
(ناظم الاطباء). کار قبیح و شیع و بیجاو 
خلاف عقل و ادپ. 

||نالایی. ناموافق. (ناظم‌الاطیاء). ||در تداول. 
سبکسر. جلف. بي‌ادب. غیرمودب. که 
حرکات و رفتارش عاقلانه و سنگین و باوقار 
نیست. که معقول و مودب نیست. مقاپل 
معقول, به‌معنی موّدب و موقر و بأتربیت. 


نامعین. ۲۲۲۵۱ 


- آدم نامعقول؛ آدم بی ‌خرد و بی‌عقل و 
بی‌دانش. (ناظم الاطباء). 
نامعقو لانه. [عن /ن ] (ص نسسبی» ق 
مرکب) بخلاف عقل و خرد. |[بی‌خردانه. 
(ناظم الاطباء), بیادبانه. سبکسرانه. جلف. 
نامعقولی. [] (حامص مرکب) عقل و 
صفت نامعقول بی‌ادبی. سبکی.جلفی. معقول. 


و مدب نبودن. 

= نامعقولی کردن؛ بخلاف عقل و ادب رفتار 
کردن.سیکسری کردن. 

|[نامعقول بودن. معقول و موافق عقل نبودن. 
رجوع به نأمعقول شود. 


نامعلوم. () (ص مرکب) غرسمین. (ناظم 
الاطباء). مجهول. نامشخص: که راه مخوف 
است و... هنگام حرکت نامعلوم. ( کلیله و 
دمنه). |نشناخته. (ناظم الاطباء). نامعروف. 
نامعلومی. [] (حتامص مرکب) 
نامشخصی. معلوم و معن نبودن. صفت 
نامعلوم. رجوع به نامعلوم شود. 
نامعمور. [ء] (ص مرکب) بایر. ناآیاد: و بر 
زمین خراب نامعمور هیچ تسین نکرد. (تاریخ 
قم ص ۱۸۲. 
- تامعمور کردن؛ ویرآن کردن. خراب کردن: 
بعد از آن یک نیمه از آن خراب و نامعمور 
کردند.(تاریخ قم ص ۱۸۱ 
نامعموری. [ء] (حامص مرکب) معمور و 
آباد نبودن. ویرانی. خرابی. خراب و بایر و 
متروک بودن. 
تامعمول. [)(ص مرکب) که معمول و 
متداول یست. متروک. دمده'. که مرسوم و 
رایج نیست. 
نامعول. ام عَز و ](ص مسرکب) بی‌پایه. 
سست. ااستوار. غیرقابل اعتماد. بی‌اعتبار : 
همچنان بر قاعدة اول است و زهد و صلاحش 
نامعول. ( گلستان). 
نامعهود. (2) (ص مسرکب) بی‌سابقه. 
غیرمنتظر. که موق به سابقه‌ای نیست* 
سفله گو روی مگردان که ا گرقارون است 
کی از او چشم ندارد کرم نامعهود. سعدی, 
|[نامألوف. تامأنوس: و بازرگان از مطالعة 
ضیعت و معامل تجارت بازگشت و دز شهر به 
طرفی نامعهود فرودآمد. (سندیادنامه ص 
۷ و بسدین موضم نامعهود و طریق 
نامالوف آمدن بر سیل تفرد و تجرد صموجب 
چیت. (سندبادنامه ص ۲۲۲). 
نامعهودی. (] (حامص مرکب) نامعهود 
بودن, رجوع به نأمعهود شود. 
نامعین. [م ی ی ] اص مرکب) چیزی که 
محقق و معين نباشد. |نامحدود. (ناظم 
الاطباء). نامشخص. 


(فرانسوی) 067006 ۰ 1 


۲ نامعینی. 


و معلوم نبودن. |انامحدودی. مشخص نبودن. 
رجوع به تامعین شود. 
نامغلوب. [۶) (ص مرکب) آنکه سنهزم 
نشده و بر وی چره نشده باشند. (ناظم 
الاطباء) شکتناخورده. مخلوپ‌ناشده. 
مقاپل مغلوب. رجوع به مغلوب شود. 
نامفتوح. [] (ص مرکب) ناگشوده. 


=a سربته.‎ 





نامفروز. [ء] (ص مرکب) جدان‌اشده. 
افرازنشده. مشاع. 
نامقروغ. (م] (ص مسرکب) تفریغ‌ناشده, 
مقابل مفروغ. رجوع به مفروغ شود. 
نامفروق. [م] (ص مرکب) چیزی که تفریق 
و جدانی آن ممع باشد. غیرقابل‌تفریق. 
تقسیم‌ناشده. (ناظم الاطیاء). جدانا شده. 
نامفروز. 
نامفهوم. [] (ص مسرکب) غیرقابل‌نهم. 
مبهم. ناروشن. بفرنج. پیچیده. که قابل فهم و 
درک نیست: 
مان اهل زمان هیچگونه دانش نیت 
که آن به خاطر تو مشکل است و نامفهوم. 
سوزنی. 
نامقهومیی. (] (حامص مرکب) ابهام. 
پیچیدگی. بغرنجی. قابل فهم و درک نبودن. 
صفت نامفهوم. رجوع به نامفهوم شود. 
نامقید. ()(ص مرکب) ناسودمند. ||بی‌اثر. 
بی‌خاصیت: و به مشاورت و مفاوضت نامفید 
ایشان در هیچ مهم خوض و شروع نپیوندد. 
(سندیادنامه ص ۲۴۵). و قلم یی شمشیر و 
علم بی عمل نامفید بود. (سندیادنامه ص ۴). 
نامق. [م ] ((خ) دهی است از دهستان برا کوه 
بخش ریسوش شهرستان کاشمر. در ۲۶ 
هزارگزی جنوب شرقی ریوش بر سر راه 
مالرو عمومی ریوش به حصار. در منطقة 
کوهستانی معتدل‌هوائی واقع است و ۲۰۶۸ 
تن سکنه دارد. آبش از قتات تامن میشود. 
محصولش غلات. انواع سیوه‌ها و ابریشم 
است. شقل اهالی زراعت و مالداری و صنعت 
دستی آنجا قالیچه‌بافی است. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایسران ج 4 قریه‌ای 
است از قرای ترشیز. شیخ جام بال ۴۴۰ 
ه.ق.در ابن قریه تولد یافت. (از جغرافیای 
سیاسی کیهان ص 4۶< 
نامقبول. [م] (ص مرکب) مردود. ردشده. 
قول‌ناشده. ناپذیرفته. غیرقابل‌قبول؛ دروغ به 
راست ماننده په که راست به دروغ مائده که 
آن دروع مقبول بود و آن راست نامقبول. 
(متخب قابوسنامه ص ۴۴). پس از راست 
گفتن نامقیول پرهیز کن. (متخب قابوسنامه 
ص ۴۴). چندین ترهات و هذیانات که مردود 
عقل و نسامقبول خرد است ایراد کردم. 





(سندبادنامه ص ۷۱). دست خذلان دامن او 
بگرفت تا معاذیر نامقبول و علت‌های 
بی‌معلول در مان نهاد. (ترجمة تاریخ یحینی 
ص ۲۴۱). ||ناپندیده. غیرمطبوع. مکروه. 
ناخوش. (ناظم الاطباء): لاجرم در بزرگی 
نامقبول و نامطبوعند. ( گلستان). 
نامقبولی. [۶) (حامص مرکب) مقبول 
نبودن. نامقبول بودن. رجوع به تأمقبول شود. 
نامقدر. (م َد د] (ص مرکب) آنچه تقدیر 


تشده. لمری که تقدیر لهی بر آن جاری 


نگردیده. 

نامقدور. [] (ص مرکب) ناممکن. نامیر. 
نامقطوع.[] (ص مرکب) قط‌ناشده. 
پریده‌ناشده. |اغیرقطعی. 

- قیمت نامقطوع؛ قطمی‌ناشده. مقابل قیمت 
مقطوع. به‌معنی قطمی و غیرقایل کاهش و 
چانه‌ناپذیر. 

نامقی.[2) ((خ) علی‌بن احمدین عبداله‌بن 
لث نامقی نیشابوری. وی از ابوطاهر محمد 
الزیادی و یره روایت حصدیث کند. سال 
۲ 

نامقید. [ ٤‏ ی ی ] (ص مرکب) آزاد. که در 
قید و بندی یست. نامشروط. بدون قید و 
شرط. 

نامکاخس. [] (اخ) شهرکی است [به 
ماوراءالنهز از فرغانه ] به برا کوه‌نهاده. 
کسب‌ناشده. به دست‌نامله. 

نامکتوم. [م] (ص مرکب) آشکار. که 


پوشیده و مکتوم و در پرده پیست. 


نامکجول. (] (ص مرکب) سرمه‌نا کشیده. 


بدون سرمه. 

چشم نامکحول؛ بی‌سر مه. 
نامکدر. (مْ کد د] (ص مسرکب) مسقابل 
مکدر. رجوع به مکدر شود. 
نام کردن. اک ذ] (مص مرکب) تسمه. 
(دهار) (زوزنضی) (تاج المصادر بسهقی) 
(ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر تیا 
(زوزنی). نام دادن. تام نهادن. نامیدن. | نسم 
گذاشتن.نام گذاردن؛ 

ورا پادشه نام طلحند کرد 

روان را پر از مهر فرزند کرد. 

یکی کاخ بد کرده زندانش نام 

همی زیتد اندر آن شادکام. 
جهاندار نامش سیاوخش کرد 

بدو چرخ گردنده را بخش کرد. 

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن 
یاد انت این سخن ز یکی نامور فرا 

ناصر خسرو. 

این که می‌بینی بتانند ای پسر 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نامگذاران. 


کردباید نامشان عزی و لات. ناصرخرو. 
هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز 
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح. 
مسعودسعد. 
و آن را ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. 
( کلیله و دمنه). 
سلیمانم پباید تام کردن 
پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. 
به عالم هر کجا درد و غمی بود 
بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی. 
لب میگون جانان جام درداد 
شراب عاشقانش نام کردند. عراقی. 
اگردوگاو به دست آوری و مزرعه‌ای 
یکی وزیر و یکی راامیر نام کنی. ابن‌یمین. 
کسی کو را تو لیلی کرده‌ای نام 
نه آن لیلی است کز من برده آرام. وحشي. 
||نامزد کردن: 
چوگشتاسب می خورد برپای خاست 
چنین گفت کای شاه پاداد و راست 
کنون‌من یکی بنده‌ام بر درت 
پرستنده افر و اخترت 
گرایدون که هتم ز آزادگان 
مرانام کن تاج و تخت کیان. فردوسی. 
نامکرر. [م کر ر ] (ص مرکب) تکرارناشده. 
مقابل مکرر. رجوع به مکرر شود؛ 
کزهر زیان که می‌شنوم نامکرر است. 
“^ حافظ. 
نامکروه. [م] (ص مرکب) که مکروه و 
ناخوشایند یست. مقایل مکروه. 


نامکشوف. [ء] (ص مرکب) کش ف‌ناشده. 
نهفته. مسحر. در پرده. پنهان. تاآشکار. 
نام کشیدن. [ک کي د ] (مص مرکب) نام 
دادن. ||دشنام دادن. سرزنش کردن. ملامت 
تمودن. الاطباء). 
نارس تابالغ. اا بر او 
نیست. ||غیرمتعهد. غیرملتزم. غیرمسوول. 
نامکمل. م کم ء] (ص مرکب) نا کامل. 
تکمیل‌ناشده. ناقص. 
نامکیدن. [ع د ] (مص منفی) مقابل مکیدن. 
رجوع به مکیدن شود. 
امکید‌نی. [ د] (ص لاقت) که مکیدنی 
نیت. که از در مکیدن نیست. که نتوان ان را 
مکد. 
نامکیده. [ د /] (نمف مرکب) 
مکیده‌ناشده. مقابل مکیده. 
نامگذاران. (گ] ( مرکب) جشن‌گذاران. 
مراسمی که نام‌گذاری نوزاد را برپای کنند. 
= شب نام‌گذاران؛ شبی که به جشن نام‌گذاران 
نوزاد مخصوص است, ششمین شب ولادت 
نوزاد را چون به تسمیه و نام‌گذاری او 


۲۲۲۵۳  .نمان‎ 


تخصیص دارد شب نام‌گذاران گویند. 
نامگذاری. (گ](حسامص سرکب) نام 
گذاشتن.نام نهادن. تسمیه. 
شب نام‌گذاری؛ ششمین شب تولد نوزاد را 
شب نامگذاری نوزاد گویند. 
|| ترجمه. (یادداشت مولف). 
نام گذ‌اشتن. رگ ب ] (مس مرکب) اسم 
گذاشتن. اسم چیزی را معین کردن. (ناظم 
الاطباء). نامیدن. تسمیه. نام نهادن. ا|کایه از 
نام به یادگار گذاشتن. (آنندراج). نام باقی 
گذاشتن.نام از خود بجا گذاشتن. 
نام گر داندن. زگ د] (مص مرکب) نام 
تفر دادن. (از آنندراج). نام عوض کردن. 
رجوع به نام تغسیر دادن شود: 
ترسد که تام و ننگ به زشتی بدل کند 
یوسف به دور حن تو گردانده نام را 
سنجر کاشی (از آتندرا اج). 
نام گرداندن. اگ د] (مص مرکب) 
تغییر نام دادن. اسم عوض کردن. (ناظم 
الاطباء). 
نام گرفتن. اگ ر ت] (مص مرکب) 
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره 
گشتن.نامی شدن: خدمت‌های پسندیده 
نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بسهقی). 
امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام 
گیرد. (تاریخ بیهقی). کی به غلط نام نگیرد. 
(تاریخ بهقی). 
زین حصار تو بنده نام گرفت 
افرینها بر این حصار توباد. صعودعد. 
خردمند چون بکوشد ا گرپیروز آید نام گیرد. 
( کلیله و دمنه). 
کار چون راست بود مرد کجا گرد نام 
از چنین حادئه‌ها مردان گردند سمر. سنائی. 
نام گرفته. اگ ر ت /ت] (ن‌سف مرکب) 
مفهور ناش مرو اموز سر فا 
گفتد مردی نام گرفته است. (تاریخ بیهقی ص 
(f1۲‏ 
نام گستر. زگ ت ) (نف مرکب) که نام خود را 
مشهور و معروف سازد. که نام خویش در 
جهان بگسترد. نامجو. نام‌طلب: 
میارزی ملکی نام‌گستری که بدو 
همی بنازد ایوان و مجلس و میدان. 
||معروف. (آندرا اج). نامور. نام‌آور. 
ام گستردن. زگ ت :] (مص مرکب) عمل 
ام‌گستر. |[شهرت یافتن. مشهور شسدن. به 
شهرت رمیدن. 
نام گستریدن. [گ ت د] امص مرکب) 
شهرت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). شايع 
شدن. رواج یافتن. مشهور گشتن: ۱ 
به خوبی ز تو گستریده‌ست نام 
به هر جایگاه و به هر انجمن. 
فرخی (از آتندراج). 


فرخی. 





قراموش کردن. از یاد بردن. ترک گفتن. 


وانهادن؛ 
نه خاقانیم نام گم کن مرا 
که‌شد نام و تگی که من داشتم. خاقانی. 


نامل. [۶] (ع ص) س‌خن‌چین. (مسنتهی 
الارب) (اتندراج). نمام. (المنجد) (از اقرب 
الموارد). 

ناملائم. [ مء ] (ص مرکب) ناملایم. رجوع 
به ناملایم شود. 

ناملاطف. [م ط ] (ص مرکب) نامهربان. که 
ملاطفت و نرمخوئی ندارد. ||بی‌ادب. (ناظم 
الاطباء). 

فاملایم. (مْ ي] (ص مسرکب) درشت. 
(آنتدرا اج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). 
ناهموار. ناموافق. (ناظم الاطباء). که ملایم و 
موافق و سازگار نیست. که سازگاری و توافق 
ندارد. 

- ناملایم‌طبع؛ ناسازگار. که سازگار و موافق 
طبع نیست. که تحمل ان دشخوار است. 
|ادشوار. |[زسخت. خشن. ||مزاجم. 
بازحست. (ناظم الاطباء). |(امر خراب و بد. 
(آنتدراج) (غیاث اللفات). ||نامتاسب. بی‌جا. 
|[بی‌رحم. (ناظم الاطباء). 

ناملا یمات. [م ي ] (( مرکب) ج ناملایم. 
سختی‌ها و دشواریهای زمانه. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به ناملایم شود. 

ناملحوظ. [م] (ص مرکب) ملاحظه‌ناشده. 
دیده‌ناشده. مورد دقت قرار تا گرفته. 
گفته‌ناشده. || غیر قابل تلفظ. غیر ملفوظ. 

ناملفوف. [] (ص مرکب) بدون لفافه. در 
لقافه پیچیده‌ناخده. عریان. برهنه. اشکار. 

ناملموس. [] (ص مرکب) که لس نشود. 
|المی‌ناشده. نابوده. ناپوده. 

ناملة. (م [] (ع ص) تأنیث نامل است. (از 
المنجد). زن سخن‌چین. نمامة. رجوع به نامل 
شود. ||راه پاسپرده بار مسلوک. (سنتهی 


الارب). 
ناممثل. [م مت ث] (ص مرکب) نامجسم. 
نامصور. 


اممد وح. [ْ] (ص مسرکب) ناپشد. 
ناپسندیده. غیرمست‌صن. 
ناممکن. (مم ک ] اص مرکب) ناشدنی. 
نشدنی. محال. ممتلع 
ناممکن ' است این سخن برابر 
لفظی ات این در میانة عام. 

فرخی (دیوان ص 4۲۲۲. 
و دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد حق 
را از باطل... و ممکن را از ناممکن. (تاریخ 
بهقی ص 4۵). پس محال است و ناممکن. 
( کثف المحجوب ص ۵۸). دیگر که مان ما 


صلح باشد این ناممکن است. (اسکتدرنامة 
خطی). آنچه خواجه ابوعلی [سینا] میگوید 
ناممکن نیت. (ذخیره خوارزمشاهی). و ترا 
مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از 
جهت من ناممکن است. ( کلیله و دمنه). 


نگر تا حلقة اقبال ناممکن نجنبانی 

سلیما ابلها لابل که محروما و مسکینا. 
آنوری. 

کشتگان سنان مهر ترا 

حشر ناممکن است روز قیام. آنوری. 

هر که جوید محال تاممکن 


دشوارها آسان میکند و اممکنات را در حیز 
امکان و تییر مي‌آورد. (سندبادنامه ص 
۲ چه یافتن متال بى وسیلت مال 
دشخوار و نامسکن بود. (-تدبادنامه ص 
۳ و با تواتر سر و دعاقب حرکات 
فرودآمدن ناممکن و متعذر باشد. (سندبادنامه 
ص ۵۸). و آرزوی محال و ناممکن پختن 
نان خضامی ودش منکامی باشد. 
(مرزبان‌نامه). 

ای دوست دل منه تو بر این تتگنای خاک 
ناممکن است عافیتی بی تزلزلی. سعدی. 
||غیرقابل تحصیل. که دحرس بدان امکان 
ندارد. نایافتتی. نایاپ: 

در همه شروان مرا حاصل نیامد تیم دوست 
دوست خود نامسکن است ای کاش بودی اشنا. 

خاقانی. 

رعیت را به ممکن و ناممکن مطالبت کرد تا 
خون در رگ وضیع و شریف بنگذاشت. 
(ترجمة تاریخ یمینی دی ۸۳. 

تاممهور. (] (ص مرکب) مهرناشده. 
مقابل ممهور. رجوع به ممهور شود. 

ناممیز. [ من ي ] (ص مرکب) آنکه تز 
نمیدهد. بی‌تمیز. (ناطم الاطباع). 

فاممیز. ١‏ می ی | (ص سرکب) تسیز داده 
ناشده. نامشخص. نامعین. نامعلوم. جدا و 
مشخص ناشده. 

نامهیزی. [مْ ی ي] (حامص مرکب) 
بی‌تمیزی. (ناظم الاطباء). حالت و صفت 
ناممیز. رجوع به نأممیز شود. 

نامن. J‏ ((خ) از دات دهتان 
سدن‌رستاق ببفش کردکوی شهرستان گرگان 
است. در ۱۲ هزارگزی جنوب شرقی 
کردکوی و ۲ هزارگزی جنوب جادة شوب 
کردکوی به فرگان. در دامن معتدل مرطوب 
واقع است بر ۲۹۰ تن سکنه دارد. اهالی آنجا 
فارسی را به لهج مازندرانی تکلم میکنند. 
ابش از رودخانة شمشیرکله تامین صیشود. 





۱-در ن.خه‌ای دیگر باممکن آمده است که در 
این صورت ثاهد تواند بود. 


۴ نامن. 


محصولش برنج» غلات. حبوبات و توتون 
سیگار, شغل مردمش زراعت و گله‌داری و 
صنعت دستی زنان شال و کرباس بافی است. 
برای زراعت از اراضی هفتهآباد گرجی‌محله 
و قساسم‌آباد استفاده ميشود. (از فرهنگ 
جغرافیایی ايران ج ۳. و رجوع به سقرنامة 
مازندران و استرایاد ص ۱۳۶ شود. 

تامن. (م] (اخ) از دهات دهستان باشتن 
بخش داورزن شهرستان سبزوار است» در ۸۳ 
هزارگزی جنوب شرقی داورزن و ۱۲ 
هزارگزی جنوب جادة شوسة عمومی تهران 
به مشهد. در جلگۀ معتدل‌هوائی واقع است و 
۴ تن کله دارد. ابش از قات است. 
محصولش غلات. شفل اهالی آنجا زراعت و 
صنعت دستی آنان کرباس و شال بافی است. 
راه مالرو دارد و در فصل تابستان از طریق 
ریوند می‌توان با ماشین بدان‌جا رفت. (از 
فرهنگ جغرافیابی ایران ج٩).‏ 

نامناسب. [م س ] (ص مرکب) ناپسندیده. 
ناسقول. (آنندراج). ||ناشایسته. نالامق. 
چیزی که سزاوار نباشد و سناسیت نداشته 
ب‌اشد. ناموافق- بی‌جا. (ناظم الاطیاء). 
ناسزاوار. نادرخور. 

نامنااسمی. ( س ] (حامص مرکب) مناسب 
تبودن. مناسبت ندادتن. درخورد و سزاوار و 
بجا و بموقع نبودن. 

نامنتظر. مت ظ] (ص مرکب) نامترقب. 
نابیوسان. بخلاف انتظار. نامتوقع. 

نامنتظر. [م ت ظ ] اص مرکب) آنکه منتظر 
نیست. که انتظار چیزی را ندارد. مقابل منتظر. 

امنتظم. مت ظ ] (ص مرکب) پرا کنده. 
بی‌اتظام. مقابل متظم. 

ناهنده. [م د /<] انف) نعت فاعلی از 
نامیدن. (یادداشت مؤلف). نام‌گذارنده. که بر 
کسی یا چیزی نام نهد. 

نامنسوخ. [) (ص مرکب) متداول. رایج. 
معمول. غیرمنسوخ. 

نامنصف. م ص ] (ص مرکب) بی‌انصاف. 
مقابل منصف. ۱ 

امنصفی. (م ص ] (حامص مرکب) 
بی‌اتصافی. 

تاهنظم. [م ظط ا ] (ص مرکب) یی نظم و 
ترتيب. پرا کنده. پریشان. آشفت.. مقابل منظم. 
رجوع به منظم شود. 

نامنظمی. م َظ ظ | (حامس مسرکب) 
پرا کندگی. آشفتگی. پریشانی, بی نظم و 
ترتیب بودن. منظم و بسامان و مر نب نبودن. 

نامنظور. [مْ] (ص مرکب) رع.ایت‌ناشده. 
اادد تداول, ناسپاس. بی‌منظور. ین چشم و 


زو. 


نام توشتن. [نِ و ت ](مص مرکب) بت‌نام 
کردن.نام‌نویی, ثبت اسم. 

نام نو یسی. [ن ] (حامص مرکب) ثبت‌نام 
کردن.نام نوشتن. ثبت اسم .. 

نام نهادن. [ن /ن د ] (مص مرکب) نامیدن. 
اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). تسمیه. نام 
گذاستن: 
که خضرا نهادند تامش ردان 
همان تازیان نامور بخردان. 
نام نهی اهل علم و حکمت را 
رافضی و قرمطی و معتزلی. ناصرخسرو: 
گرحور و آفتاب نهم نام تو رواست 
کاندرکتار حوری و اندر بر آفتاب. انوری. 
|[نام باقی گذاشتن. شهرت نیک یافتن. نام 
نیک و ذ کر خیر از خود بجا گذاشتن. 

نام‌نیکت. (لخ) از دهات دهتان نردین 
بخش میامی شهرستان شاهرود است. در ۱۵ 
هزارگزی شمال غریی نردین. در مننطقة 
کوهستانی و جنگلی سردسیر مالاریاخیزی 
واقع است و ٩۰۰‏ تن سکته دارد که قارسی را 
به اج تسرکی تکلم میکند. آبش از 
چشمه‌سار, محصولش غلات و لبنیات و 
شغل اهالی زراعت. گله‌داری و نمدمالی 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۲). 

نام‌نی‌ها. (اخ) دی است از دهستان 
مرغای بیبخش ایذ؛ شهرستان اهوازء در 
۴هزارگزی مغرب ایذه در منطقة کوهستانی 
معتدل‌هوائی واقع است و ۵٩‏ تن سکنه دارد. 


فردوسی: 


آبش از چشمه‌سار تأمین ميشود. محصولش 
غلات و شغل مردمش زراعت است. راه 
مالرو دارد. (از قرهنگ جغفرافیایی ایران ج ۶. 
ناموافق. [مٌ ف ] (ص مسرکب) ناماعد. 
مسخالف. (آنسندراج) (ناظم الاطباء). 
غیرمناسب. (ناظم الاطباء). ناسازگار. 
ناسازوار. ناملام 
چه گر موافق طبع است و ناموافق جم 
موافق است به یکجای با قضا و قدر. 
ناصرخسرو. 
و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد. 
(فارستامة ابن‌بلخی ص ۱۴۰): این تواحی 
گرمیراست و هواو آب ناموافق. [فارسامة 
ابن‌بلخی ص ۱۳۰ 
من این آب و هوای ناموافق 
نمی‌بیتم به طبع خویش لایق. وصال. 
< ناموافق آمدن طم را؛ متافر طبع پودن. 
ملایم طبع نبودن. عدم سازگاری. 
||مفایر. ضد. مقابل. برضد. || مختلف. (از 
ناظم الاطباء). 
ناموافقی. [مٌ ف ] (حامص مرکب) موافق 


نامنقول. [2] (ص مسرکب) غی قابل‌قل. | نسبودن. نساسازگاری. ناسازواری. صفت 


غیرقابل انقال. 


ناموافق. رجوع به ناموافق شود. 


تاموز: 


فاهق و. مش ثِ](ص مسرکب) بی‌اشر. 
بی‌تاثیر. ناسودمند. بی‌نایده. بی‌حاصل؛ و 
آنچ در این مدت سعی من ضايع و اجتهاد من 
نامؤثر بود به حکم انکه اسباب را اوقات 
هست. (ستدبادنامه ص ۲۸۱).اگرشما بر 
سمت تدبیر من نروید و سخن مراناموش 
شناسید به شما همان رسد که به بوزینگان 
رسید. (سندبادنامه ص ۸۰. و تأثیر تير 
حدثان که از شت قصد زمان گشاد می‌یابد 
به جن جلال او نامثر میماند. (سندبادنامة 
ص ۱۱۸). 
نامو ڭق. (م وت تَ] (ص مرکب) نامعتبر. 
نااستوار. که مورد وئوق و اعتماد نیست. 
ناموجود. [م / و (ص مرکب) مقابل 
موجود. معدوم: 
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باخد 
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا, 

اصرخسرو. 

ناموحه. (مْ وَج ج ] (ص مرکب) ناپند. 
غرمقبول. غیرصحیم. (ناظم الاطباء): 
ابوالحسن عباد این معنی و حبرکت بفایت: 
ناموجه و غیرمحمود يافت. (تاریخ قم 
ص ۱۴۳ 
عفر ناموجه؛ نامقیول. غیرقابل‌قبول. 
ناپذیر فعنی. 
غیبت ناموجه؛ غیت بدون عذر موجه. : 
نامور. [نام و] (ص مرکب) (از: نام + ور 
پسوند اتصاف و دارندگی. از مصدر بر:! 
بردن). (حاشیة برهان قاطع چ معین). نام آور. 
خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. (برهان 
قاطم) (آنندراج). مخفف نام‌آور. کی که به 
دلیری يا دانش یا یکی شهرت بافته باشد. 
(فرهنگ نظام). معروف. عشهور. دارای تام 
نیک و آوازه. (ناظم الاطباء). بلندنام. بانام, 
نامي. شهره. مشتهر ؛ 
بر مرکب شاهان نامور یوز 
از پس هنر آمد به کوه و صحرا. 


اکر 

نام قضا خرّدکن و نام قدر سخن 

یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. 
ناصرخسرو. 

درویش رفت و مفلس جمشید از جهان 

درویش رفت خواهی | گرنامور جمی. 

مفخر شاهان به تواناتری 

نامور دهر به داناتری, تظامی. 

هر ناموری که او جهان داشت 

بدنام‌کی ز همرهان داشت. نظامی. 

حال جهان بین که سرانش کهاند 

نامزد نامورانش کهاند. نظامی. 

1 - bar. 


بس نامور به زیر زمین دفن کرده‌اند 

کزهستیش به روی زمین یک نشان نماند. 
سعدی: 

- نامور شدن و نامور گشتن؛ شهرت یافتن. 

مشهور و معروف شدن. . 

خا ک‌روبی امت بنده خاقانی 


کزقول تو نامور گردد. .خاقانی. 
وگر نامور شد به ناراستی. 
دگر راست باور ندارند.از او, . سعدی. 


ااگرامی. مسمتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. 
نامدار: 

نامور تیفم با جوهر تور 

ظلست ننگ نگیرم پس از این. خاقانی. 
است همه میوه‌دار. (گلتان). ۱ 


آن پیک نامور که رسید از دیار دوست 
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست. . . 
حافظ. 
نامور.(ع 4( خسون. (منتهی الارب). دم 
(المنجد). 


نامور. (إخ)' ایالتی است در قسمت جنوبی 
بلژیک با ۳۶۵ هزار نقر جمعیت. صعادن 
زغال‌سنگ و آمن دارد. رود موز از آن 
می‌گذرد. کرسی این ایالت نت نامور نامیده 
می‌شود و قریب ۲۲ هزار تن جمعیت دارد.. 

نامورة. [] (ع !) دام گرگ. نامرة. (منتهی 
الارب). چنگکی آهنین که صیاد قطمات 
گوشت‌بدان آویزد شکار گرگ را. (از المنجد). 

ناموزی. (ناغ ر] (حامص مرکب) اشبهار. 
آوازه. شهرت داشتن. معروف و مشهور بودن. 
|انیکنامی. آبرو. عزت. (ناظم الاطباء). 
سرافرازی. 

ناموزون. [ / مو ](ص مرکب) ناسنجیده. 
مخالف. ناساز. (آنتدراج). ناهنجار. ناهموار. 
زمخت* 
عیسی دورانم و اين کور شد دجال من 
قدر عیسی کی تهد دجال ناموزون کور؟ ... 

خاقانی. 

و خاطرش از خطر جهالت و ضلالت او خایف 
و رنجور که کدام روز از جنون ناموزون او 
آفتی زاید. (سندیادنامه ص ۱۱۴). |اناپسند. 
ناهماهنگ. ناخوشایند. ||شعری که وزن آن 
درست نباشد. (تاظم الاطباء). 

ناموس. (معرب. !۲ احکام الیی. (برهان 
قاطع). شريعت. (اقرب الموارد) (المنجد). 
قانون و شریعت و احکام الهمی. (ناظم 
الاطباء»). هو الشزع الذى شرعه الّه. 
(تعریفات)؛ یکی روز پود که عیسی تعلیم 
میداد معتزله نشسته بودند و او ناموس 
می‌آموزانید. اترجمه دیاتسارون ص ۵۰). 
بهو دیان گفتند که ناموس داریم در ناموس ما 
مرگ بر وی واجب است که خود را فرزند خدا 


ساخت. (ترجهه دیاتارون ص ۳۴۸). 
مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل 
کلم نه نیامدم که مشوخ کنم. (انجیل فارسی 
ص ۶۰ از حساشيه برهان قاطع چ معین). 
|| قاعده.. دمنتور. (غخیاث اللغات), قانون. 
آئین: ثم وضع نامو سا عرف فيه من الذى 
ینیفی له أن یتعلم صناعة الطب. (عون الانیاء 
ج ۱ص ۲۵). و چنون حن صیاح بنیاد 
تاوس پر زهد و ورع و امر معروف و نهي از 
منکر نهاده بود. (جهانگدای جوینی). و 
موافق این ناموس دیگر به وقت محاصره زن 
را با دو دختر به گرد کوه فرستاد. (جهانگشای 
جوینی). تا صیدی شگرف جون نظام‌الملکی 
به اول وهلت در دام هلا ک آورد و تاموس او 
را از آن کاز هییی افتاد. (جهانگهای 


جوینی). |اوجی. (فرهنگ نظام) (اقرب: 


الموارد) (المنجد)..|[ملائکه. (برهان قاطع). 
ملائک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث 
اللغات). رجوع به ناموس اکبر شود. ||(!خ) 
جسبرئیل. (ناظم الاطباء). نام جبرئیل 
علیه‌السلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم 
متن اللغة) (از انجمن آرا). جبرئيل. (اقرب 
الفوارد). رجوع به ناموس‌الا کبر شود. 
|ا(سعرب. .ص, () صاحب راز. (غاث 
اللغات). صاحب راز. آگاه بر نهانی امر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). صاحب سر که 
مطلع از باطن کار توست. (فرهنگ نظام) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). مردی که بباطن 
کسارقنو خضوضا آنچه که از دیگران 
پوشانده‌ای آ گاه‌است. (از معجم متن اللغة). 
صاحب راز. | گاه‌بر باطن امر. (از ناظم 
الاطباء). | صاحب سرالملک. (معجم متن 
اللغة). رازدار. (تفلیی) (حسن خطیب). 
کسی که مخصوص باشد بر | گاهبودن بر راز. 
(ناظم الاطباء). | صاحب راز خير" (از 
متهى الارب). صاحب سرالخیر. (اقررب 
الموارد). صاخب راز خیر. (آنندراج). 
صاحب سر خیر؛ مقابل جاسوس که صاحب 
سر شر است. ||سر. (از معجم متن اللغة). راز 
پرده ناموسن بندگان به گناه فاحش ندرد و 


وظیفة روزی‌خواران به خطای متکر نبرد. 
( گلستان). ۲ 
کوس ناموس تو بر کنگر؛ عرش زنیم 


علم عشق تو بر بام سماوات بریم. . حافظ. 
< شکته شدن اموس؛ اشکار شدن راز. 
پرملا شدن سر اگرمن [که شه ملکم ] این 
معنی [توقیر و احترام نسبت به تو ] پیش 
لشکر با تو کردمی ناموس تو شکسته شدی و 
ترا از این لشکر رنج رسیدی [یعنی: لشکر پی 
می‌بردند که تو اسکندر هستی و رسول 
نیستی ] .(اسکندرنامه, نسخه خضطی). امیر 
حاجب قماج را پفرستاد تا غلام را از حرم 


۲۳۲۲۵۵  .سومان‎ 


[خلیقه ] بدرآورد و خلیفه مقتدی بود ده 
هزار دینار میداد تا ناموس نشکند نپذیرفت و 
غلام راقصاصی کرد (راجة الصدور راوندی). 
|| وعاءالعلم. (اقرب الموارد) (معجم متن 
اللغة). ||إخانة راهب. (فرهنگ نظام), 
بيت‌الراهب. (اقرب الموارد) (معنجم متن اللقة) 
(المنجد). .زاوي راهب: تأمور؛ صومعة 
ترسايان و ناموس آنان. (متهى الارب) ' 
||البموض.(المنجد). ||دويبة غبراء كهيئة 
الذره. (اقرب الموارد) (المنجد). تلكع التاس. 
تتولد فى الماء را کد. (معجم متن اللفة). 
|| خوابگاء شیر. (صنتهی الارب) (آنندراج). 
عریست‌الاسد. (اقرب الموارد) (معجم متن 
اللغة). خوایگاه شیر. بیشه. مأوای شیر. (ناظم 
الاطباء). عرین‌الاسد. (المنجد). كنام شیر. 
(یادداشت مولف). ناموسة. رجوع به ناموسة 
شود. |اکاز؛ صیاد. (منتهی الارب) (دهار) 
(آنندراج). کاژ؛ صیاد. (غياث اللغات). 
کمین‌گاء صیاد. (برهان قاطع). کمین‌گاه 
پوشالی صیاد. (فرهنگ تظام). قترةالصاند. 
(آقرب الموارد) (از تاج العروس) (الصنجد). 
کمین‌گاه صیاد. (ناظم الاطباء). کمین‌گاه که 
صیاد صید را در آن کمین کند. (از معجم متن 
اللغة). حقره‌ای که شکارچی به هنگام صد 
پنهان شسدن را در آن کمین می‌کند. (از 
المنجد), در کرمان این کمین‌گاه را « کوعه» 
گویند. ||خانة صاد. (حسن خطيب). ادام 
صیاد. (از سنتهی الارب). (از انندراج). دام. 
(فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شر ک.(اقرب ' 
الموارد) (معجم متن اللغة) (المنجد). ||مرد دانا 
ماهر در کار. (منتهی الارب). حاذق. (فرهنگ 
نظام) (اقرب الموارد) (المنجد). مرد دانای 
ماهر در کار. (آتندراج). حاذق فطن. (معجم 
متن اللفة). مرد حاذق ماهر. (ناظم الاطباء). 
| لطیف‌المدخل. (منتهی الارب) (آنندراج). 
۰ -..1 
۲ از بازی» از یونانی ۱۷۵۳۱05 ه‌مسی جادت 
و شربعت. در عربی: «ناموس» صاحب راز ا گاه 
بر نهانی امر» پا صاحب راز خبرء و نام جبرئیل 
عله السلام؛ و مرد دانا ماهر در کار و 
لطيف المدخل» و كازة صاد و دام آن. و مرد 
سخن‌چین» و مکر و حلة نهانی» و خنوابگاه 
شر نامومه مثله». و نیز: «وحی, و خانه زاهب»ء 
و دروغزن. و شریعت». و نیز در فلسفه به‌معی 
قانون و حکم آید. به معانی دیگر مذکور در متن 
م-عمل در فارسی است..(از حاشية برهان 
قاطع چ معین). 
۳- در نسخه چاپی محهی الارب که به دست 
ماست «صاحب راز خبر» آمده و ظاهرا سهو 
کانب اسث, این اشتباه را بعض فرهنگ‌نویان 
که از محهی الارب استفاده کرده‌اند عیناً نقل 
نمردهانده صحیح آن «صاحب راز خیر» مقابل 
«صاحب راز شر به‌معنی جاسوس» است 


۶ ناموس. 


من یلطف مدخله. (اقرب الموارد). من یلطف 
مدخله فى الامور. (معجم متن اللغة). |امرد 
سخن‌چین. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سخن چین. (فرهنگ نظام), مرد سخن‌چین و 
تمام. (ناظم الاطباء). نمام. (اقرب الموارد) 
(المنجد) (معجم متن اللفة). || بسیار دروغگو. 
(فرهنگ نظام). کذاب. (اقرب الموارد) 
(السنجد). |امکر و حل نهانی, (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). مکر. خدعه. 
(فرهنگ نظام). مکر. خداع. (المنجد). مكر. 
خديعة. (معجم من اللفة). مکر و حیلة پنهانی. 
(غياث اللغات). ماتتمس به من الاحتیال. 
(اقرب الموارد). مکر و حیلۂ پنهانی. تزویر و 
فریب تهفته. (ناظم الاطباء): 

زکڑی نشد راست کار کسی 

به تاموس رستن نشاید بسي. اسدی. 
گفت:ای شیخ! تا کی از این نقاق و ناموس. 
(اسرار التوحید ص ۱۰۳). 

که‌میداند که مشتی ځا ک‌محبوس 

چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس. نظامی, 
قلک با این همه ناموس و نیرنگ 

شب و روز ایلقی دارد کهن سنگ. نظامی. 


چند از این ناموس و تزویر و ریا 


توبه کن زین هر سه و دیندار باش. عطار, 
بهر پندار خلق و نامه سیاه. سعدی. 


ناگاء‌بر سر دروازه طبلی زدند و نعره 
براوردند... گفتد اتابک زنگی به جوار 
رحمت خق‌تعالی پوست... من آن را ژزیجی 
دانستم و ناموسی پنداشتم ساعت به ساعت 
خبر شابع‌تر می‌شد. (بدایع الازمان فى وقایع 
کرمان). |اریا. ریا کاری. سالوس: 

ندانی که بابای کوهی چه گفت 

به مردی که ناموس راشب نخفت 

برو جان بابا به اخلاص پیچ 

که‌تتوانی از خلق برست هیچ. سعدی. 
|اسیاست. تدییر. (غیاث اللفات). پلیک: 
شاه جواب داد که تو در مدان آی که من خود 
بیایم و أو خود هنوز رنجور بود. این سخن بهر 
ناموس می‌گفت» اما مراد او این بود که احوال 
برادر بازداند. (اسکندرنامه). شاه چون این 
پیغام بشنید. گفت: هر سه را بگیرید و این 
ناموس بود مقصود شاه یک چیز بود تا سهمی 
عظیم درافد. (اسکندرنامه. نَخه خطی). و 
شاه البته بدان حصار هیچ نمیتوانست کردن و 
الا چه غم بود و شاء آنهمه [تهدیدها که 
میکرد ] از بهر ناموس میکرد. (اسکندرنامه. 
نسخة خطی). ملک را بگو که ما را شفقت و 
عنایت و رعایت جانب با جهانداران دیگر 
مصلحتی و ناموس است الا با تو که اعتقادی 
است. (تاریخ طبرستان), 

به ناموس رایت همی داشتند 


غت په بدخواه نگذاشحد. تظامی, 
||بانگ. (برهان قاطع). بانگ. صدا. (غیاث 
اللغات). بانگ. آواز. صدا. غوغا. || آوازه. 
اشتهار. (ناظم الاطباء). آوازه. (برهان قاطع): 
باقی به قول شاعر طوس است در جهان 
ناموس شیر مردی کاووس و تهمتن. 
سلمان ساوچی. 

||ادعا. کبر. عجب, خودپسندی. نخوت. 
خودستائی: 
اگربا نام و با ناموس باشی 
نباشی مرد ره سالوس باشی. ناصرخرو. 
گویدخاقانیا این همه ناموس چیت 
نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد. 

جمال‌الدین عبدالر زاق. 
ای دوای نخوت و ناموس ما . 
ای تو افلاطون و جالینوس ما. 
چون بگوئی جاهلم تعلیم ده 


مولوی. 


این چنین انصاف از ناموس به. مولوی. 
بزرگی به ناموس و گفتار نیست 
بلندی به دعوی و پندار یت. سعدی. 


روزی بدرآیم من از اين پرد؛ ناموس 
هر جاکه بتی چون تو بینم بپرستم. سعدی. 
ناز باید و طاعت نه شوکت و ناموس 
بلند بانگ چه سود و میان‌تهی چو درای. 
سعدی. 
و نیز رجوع به ناموس‌گر شود. || آبرو. 
(فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). عزت. 
نیکنامی. قدر. سرفرازی. (ناظم الاطباء). 
نیکنامی. (غاث اللفات). حرست. عر ض. 
اعتبار: هرمط عرضه؛ درید ناموس وی را و 
زشت گردانید. هرد؛ طعن کردن در ناموس 
کسی. تهتیر؛ زشت گردانیدن ناموس کسی را. 
هتر؛ زشت گردانیدن ناموس کی را. ابترک 
فی عرضه؛ عیب کرد در ناموس او و دشنام 
داد. (منتهي الارپ). 
< تاموس شکتن؛ بی قدر و اعبار کردن. 
رسوا کردن. از قدر و قیمت و رواح انداختن. 
بی‌رونق کسردن. بی‌حرمت کردن: پس 
زردشت گشتاسب را بفرمود که با خرزاسب 
صلح کرده‌ای که او ترا دشمن است و به 
جادوئی ایدون نموده است رعیت خویش را 
که‌گشتاسب چا کر من است ژناسبی از 
مرکوبان خاص خویش برسم نوبت خدمت 
دومن فاستاده خت یا رکب‌دار شام راتا 
نوبت خدمت من دارد. کی بفرست تا ترا 
معلوم شود. گشتاسب معتمدی را بفرستاد 
بتعرف این حال, بازآمد و گفت: مرکوب 
خاص تو دیدم با رکیب‌دار تو بر در او به نوبت 
ایستاده و از او پرسیدم که اینجا چه میکنی؟ 
مرا جواب داد که مرا ملک کشتاسب این 
فرستاده است تا برسم خدمت این اسب را په 
نوبت اینجا بدارم. گشتاسب چون این بشنید 


ناموس. 
تافته شد. زردشت او را فرمود که با خرزاسب 
حرب کن. با او صلح نشاید کردن و آن انب 
نوبت را از درگاه او دور کن و ناموس او 
بشکن که او جادوست. گشتاسب فرمان 
زردشت کرد و صلح مان خویشتن و 
خرزاسب بشکست و کس فرستاد کین اسب 
من و نوبت‌دار از در خویش دور کن و حرب 
مرا بیارای. (ترجمة طبری بلعمی). پادشاه را 
خشم آمد و گفت اینهمه گناه من است که 
رعیت را چتین مستولی بکرده‌ام بعد از این داد 
و عدل نباید کردن و الا پادشاهی را ناموس 
شکته شود. (اس‌کندرنامة خطی). 
همه ناموس غزنین رابه یک آهنگ بشکتی 
شجاعت رامیان بستی و نصرت را گنادی در. 
امیر معزی. 
شکر ز لعل تو در لولژ خوشاب شکست 
صا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست. 
اثیر اخسیکتی. 
هرکه لمل شکرینش دید گو نامش مبر 
زان سیب کز تام او ناموس فک بشکند. 
مجیر بیلقانی. 
به اقبال شه راه بربستمش 
همه تام و ناموس بشکتمش. نظامی. 
و بر عقب ایشان لشکر تا دینور برفت ناموس 
ایشان شکسته شد. (جهانگخای جوینی). 
کرشمه‌ای‌کن و یازار ساحری بشکن 
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن. 
حافظ. 
- برداشتن ناموس؛ ناموس بردن. رجوع به 
همین ترکیب شود در عهد او جماعتی از 
نامعتمدان خوارج ستی لقب خواستند که 
خاندان عباسیان را حرمت و ناموس بردارند. 
( کتاب النقض ص ۴۱۳). 
- بردن ناموس؛ بی‌آبرو کردن کی را. هتک 
حرمت کردنء 
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند 
عیب جوان و سرزنش پر می‌کند. حافظ. 
- بناموس؛ برای حفظ ظاهر. پاس حیثیت و 
آبرو را 
بربته بناموس دوالی به ميان ران 
حقا که دوالی است که نامش ذ کر امد. 
سوزنی. 
- رعایت ناموس؛ پاس آیرو. حفظ صورت 
ظاحر؛ 
از برای رعایت ناموس 
می‌کشم بر گرسنگی آروغ. آبن‌یمین. 
- رفتن ناموس؛ بی‌اعتبار و بی‌حرمت شدن؛ 
سدیر و خورتق را از حن میانی آن ناموس 
میرفت. (ترجمة تاریخ یمینی ص 4۴۲۱. 
نخواست که خارق آن حشمت و هاتک آن 
پرده او باشد و ناموس آن ملک بر دست او 
برود. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۶۶ 


ناموس اکبر. 
- عرض و ناموس گفتن؛ فعل اتباعی است 
به‌معنی دشنام عرض دادن کسی را. (یادداشت 
مۇلف). 
- ناموس و نام؛ حیثیت و اعتبار و شهرت و 
اوازه؛ 
همه کار جهان ناموس و نام است 
وگرنه نیم نان روزی تمام است. عطار. 
که لمنت بر این نسل تاپا ک‌باد 
که‌نامند و ناموس و زرقد وباد. سعدی 
بکن خرقة نام و ناموس و زرق 
که‌عاجز بود مرد با جامه غرق. سعدی. 
تا موجب دوام تام و ناموس گردد. (جامع 
التواریخ رشیدی). 
-ناموس و نگ؛ نام و ننگ: 
روز مصاف وگه ناموس و نگ 
هر یکی از ما چو یکی اژدهاست. فرخی. 


|اتسوقع حرمت از خلق داشتن. (غياث 
اللفات). ||جنگ و جدال. (از برهان قاطع). 
جنگ. (آندراج) (ناظم الاطباء) رجوع به 
ناموسگاه شود. || فضیحت. بدنامی, رسوائی. 
|اخجالت. شرمارى. عار و حيا. (ناظم 
الاطباء). |اعصمت. عفت.' (از برهان قاطع) 
(غياث اللفات). شرم و عصمت. (بهار عجم). 
شرم. عصمت. عفت. (آنندراج). عصمت. 
پارسائی. پا کدامنی. عفت. عفاف. (ناظم 
الاطباء). حیا, عفت. رجوع به ناموس پرست 
شود. 

7 بی‌نآموس؛ بی‌عفت. بی‌حیا, 

|| صاحب سرا و خانه و منزل باشد. (برهان 
قاطع). خداوند خانه و سرای. خداوند منزل. 
(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح فلفه) در فلفه, 
قانون. حکم. (حاشیة برهان قاطع ج معین). 
سنتی که حکما نهند عامه را برای مصلحتی. 
(یادداشت مولف). ||زوجه و زن‌های متملق به 
یک مرد مثل مادر و خواهر و دختر و جر 
آنها. (فرهنگ نظام). مادگان از یک خانوار. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ناموس‌پرست شود. 
ناموس | کبر. زس أَبَ] (اخ) جبرئیل. 
(اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (السامی). 
کنایه از جبرئیل است. (برهان قاطع). لقب 
جیرئیل علیه‌السلام. (از انندرا اج) (از مهذب 
الاسماء) (غیات اللغات). مرحوم دهخدا 
چنین یادداشت کرده‌اند: کلم یوتاتی است" و 
به‌سعنی جیرئیل نیست و این معنی جبرئل را 
به غلط از این حدیت فهم کرده‌اند: حدئنی 
احمدین عثمان المعروف بأْبی‌الجوزا.... قال 
رسولاله... ثم قال: اقرأء قلت: ما أقر؟... قال: 
اقرا باسم ربک الذی خلق. فقرأت. فأتیت 
خديجة فقلت لقد اشفقت على نفسی... ثم 
انطلقت بى الى ورقةبن نوفلین اسد. قالت 
اسمع من ابن اخیک. فألنی فاخبرته خبری 
قال هذا الناموس الذی انزل على موسیین 


عسمران [تاریخ مسحمدین جرير طبری ]. 
ورقةبن توفل, مرادش همان قانون خدای 
یخانه پرستی بود و «هذا» به «خیر» راجع 
است نه «جبرئل». ولی چون تصور رفته 
است که مرجع ضمیر جبرئیل است ناموس و 
مین نامونی اکبررا لقب جبرثیل ینام او 
گفتهاند.(یادداشت مولف). ||(ترکیب وصفی, | 
مرکب) قاعده و دستور بزرگ و شریعت, چرا 
که در لفت حکما ناموس به‌معی تدییر و 
سیاست است. (انتدراج) (از غياث اللغات). 
ناموس الا کبو. (شل أب ] (إخ) جبرنیل. 
ناموس ا کبر.رجوع به ناموس | کبر شود. 
ناموس پرست. [پ ز ](نف مرکب) غیور. 
که از عرض خویش دفاع کند. ذائد. 
ناموس پرستی. [پَ ر ] (حامص مرکب) 
غیرت. عمل تاموس‌پرست. 
ناموس ۰۵3 [د] ((ج) از دات دهستان 
اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان امل 
است, در ۶هزارگز ی شمال غربی آمل بر کنار 
جاده امل به سحموداباد. در دشت معدل 
مرطوب واقع است و ۰ تن که دارد. اهالی 
آنجا فارسی را به لهجة مازندرانى تكلم 
ميکند. ابش از چشمه بولید و رودخانة هراز 
تأمین ميشود. محصولش برنج و حبوبات.و 
قل مردمش زراعت است. راه صالرو دارد. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۳). و رجوع به 
سفرنامة مازندران و استرایاد ص ۱۵۱ شود. 
ناموسگاه. (! مسرکب) کنایه از جنگ‌گاه 
باشد. چه ناموس به‌معنی جنگ هم اسده 
است. (برهان قاطع) (آنندراج). میدان جنگ. 
رزمگاه. (ناظم الاطباء). جنگ‌گاه. و هنگامۂ 


مردآزمائی. (فرهنگ خطی). 

ناموس گر. (گ) (ص مرکب) دعوی‌دار. 
اهل ادعا. مدعی: 

عیب خرند این دو سه ناموس‌گر 

بی‌هنر و بر هنر افوس‌گر. نظامی. 


ناموسة. [س] (ع () خوابگاه شیر. (متهی 
الارب). عریسةالاسد. (معجم متن اللغة) 
(آقرب الموارد). 
ناموسی. (ص نبی) منسوب به ناموس, نام 
نیک و نيكنامي. (از ناظم الاطباء). 
- بی‌ناموسی؛ رسوانی. بدنامی. (از نداظم 
الاطباء). فضیحت. پاس ناموس دیگران 
نداشتن. به ناموس و حرم دیگران تجاوز 
کردن.بی‌عفتی. بی‌عفافی. بدچشمی. ناپا کی. 
||امر ناموسی؛ کار حیئیتی و شرفی. 
|| پردگیان. نازنینان: 
کجاپای دارند با روسیان 
چنین نازنتان و ناموسیان. نظامی. 
ناموسیه. (سی ی ] (ع ) لفت عامیانة عربی 
است. پارچه‌ای که بر سر ناموس [اهل حرم] 
افک ند پنهان داشتن روی او را از چشم 


نام و نشان. ‏ ۲۲۲۵۷ 


نامحرمان و فصیح آن کله است. (از معجم 
متن اللغة). 

ناموضع. [م ض ] (ق مرکب) نه به مسوضع 
خویش. نه یجای خود. تابجایگاه. بی‌جا: 

نرد خدمت چون به ناموضع بباخت 

شیر سنگین را شقی شیری شناخت. مولوی, 
ناموفق. [م دف ف] اص مسرکب) 
مسوفق‌نگشته. ت-وفقنایانته. ناکامروا. 
ظفر نایافته. 
نام وکام. (] (ترکیب عطفی, | مرکب) 
نامداری و کامروائی؛ 

ز گیتی بر او نام و کام اندکی ات 


ورا مرگ با زندگانی یکی است. فردوسی, 
ز قیصر پدر مادر شیرنام 

که پاینده باد ابر او نام و کام. فردوسی. 
کجا آنکه بر کوه بودش کنام 

بریده ز آرام و از کام و نام. فردوسی. 
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد 


کاین حله مر ترا برساند به نام وکا فرخی. 

نام و لان. [و] ((خ) دهی است از دهستان 
حسن‌وند بخش سلسلة شهرستان خرم‌آباد. 
در ۱۱ هزارگزی جنوب عترتی اشتر و 
هزارگزی مفرپ جاده شوب خرم‌آباد به 
کرمانشاه. در جلگۀ سردسیر واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از سراب امیری 
تأمین میشود. محصولش غلات. برنج, 
حبوبات. لبنیات و پشم و ضفل مردمش 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. این 
ده شامل دو قسمت به نام‌های نام‌ولان بالا و 
تامولان پائین است. (از فرهنگ جنرافثی 
ایران ج ما 

نام و تان. (م] (ترکیب عطفی, | مرکب) جاه 
و مال. مکنت و ثروت: 

ای من ز دولت تو شده مردم 

وز جاه تو رده به نام و نان. 

همه جهان ز پی نام و نان دوند همی 

ز خدمت تو همی نام حاصل آمد و نان. 
۱ فرخی. 
نام و نان است مراد همه خلق از همه شفل. 

ازرقی. 


فرخی. 


بحرکفا از کرم در همه عالم توئی 

کاهل‌هتر راز تت قاعده نام و نان. , 
خاقانی. 

آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند 

یش غیری جان به طمع تام و نان افشانده‌اند. 
خاقانی- 
نام و نسان. (م ن ] (ترکیب عطفی, | مرکب) 

هویت. عنوان. اسم و رسم: 


۱-به این معنی امروزه بیشتر متدارل است. 
(حاشیة برهان قاطع دکتر معین). 
Némos.‏ ۰ 2 


۸ نام و ننگ. 


نامه. 





که‌دانست نام و نشان فرود 

کزاو شاه را دل بخواهد شخود. 

بپرسید از ایشان یکی راهبان 

که‌با من بگوئید نام و نشان, 
شمی (یوسف و زلیخا). 

نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان 

نگذارد همی از دشمن شه نام و نشان. 


فرددسی ر 


فرخی. 
ن خواهد بود 
حافظ. 
په نام و نخان رسیدن؛ صاحب اسم ورسم 


سر ما خاک ره پر مغان خواهد بود. 


شدن. به تشخص رسیدن. صاحب عنوان و 
اعتبار و نام و آوازه گشتن: 
نام و نشان صدر گرفت این خجسته شاه 
کزوی هزار صدر به نام و نشان رسید. 
سوزنی. 
¬ بی نام و تشان؛ گمنام. نامعروف. ناشناس. 
غیرمځلون. که سرشناس و صاحب اسم و رسم 
و اوازه‌ای نیست؛ 
یا کرده ز نام من بی نام و نشان یاد 
کلک کهرافشان به کف فخر بشر بر. 
صباحی. 
- بی نام و نشان شدن؛ فنا شدن. محو و یت 
و نابود گشتن؛ ۱ 
هر کجا سکه شد به نام و نشانش 
بخل بی نام و بی نشان باشد. 
- || فراموش گشتن. از نظرها افتادن. 
ااسجل. فرهنگتان این کلمه رابه جای 
سجل اختیار کرده است: نام و نشان هر کس 


انوری. 


وس یله ضناختن اوست. (از لفات 

فرهنگستان), 

9و تسا : [م ن ] (ترکیب عطفی, إ مرکب) 

آپرو, حییت. اعتبار : 

ف ت ا ی 

بدو بازگردد همه نام و تنگ. فردوسي. 

که چون او نبودست شاهی به جنگ 

نه در بخشش و کوشش و نام و تگ. 
فردوسی. 

دل من به جوش آید از نام و تنگ 

به هنگام بزم اندر آیم به جنگ. فردوسي. 

ز بهر زن و زاده و نام و تنگ 

هراسان بودسر نپیچد ز جنگ. ‏ فردوسی 

پنهان گریم ز چشم مردم 

زیرا که جهان نام و نگ است. آنوری: 

نه خاقانيم تام گم کن مرا 

که‌شد نام و نگی که من داشتم. خاقانی. 

گرمرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن 

ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن. 

عطار. 


بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد 
از نام و تنگ 1 شد نیک است این بدنام ماء 
عطار. 


تاکی سر تم و تگ داریم 
زیرا که نه مرد ننگ و تامیم. 
دونی به تو رسد 
گرنام وذ ننگ داری از آن فخر عار دار. 


عطار. 


اوحدی. 
ای دل مباش اینهمه در فکر نام و نگ 
در عشق کی کی طلب تنگ و نام کرد؟ 
زرگر اصفهانی. 
عقل گوید عشق را بدنامی است 
عشق را پروای نام و تنگ ن نیست. وصال. 
عن ی زا زارد 
کجاپروای نام و نگ دارد. وصال. 
-نام و نتگ جستن: 
نه استاد کی پیش او در به جنگ 
زح نجستند با او یکی نام و نگ. فردوسی. 
کی با ستاره نکوشد به جنگ 
نه با آسمان جت کس نام و نگ. 
فردوسی. 
به میدان فرستید با ساز جنگ 
بجوئد نزدیک ما نام و ننگ. فردوسی. 


اما نفس خشم‌گیرنده با وی است نام و ننگ 
جستن و ستم نا کشیدن و چون بر وی ظلم 
کنند به انتقام مشغول بودن. (تاریخ هقی چ 
ادیب ص .)٩۶‏ 
چه خوش کاری است نام و ننگ جستن 
زبان مردم بیگانه بستن. 
- با نام و ننگ؛ باغیرت: 
نکردی به شهر مداین درنگ 
دلاورسری بود با نام و تگ. فردوسی. 
- روز نام و نتگ؛ روز جنگ. روز هنرنمائی 
و زورآزمائی: 
به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ او 
فلک بر گردن آویزد شفا و نم‌لنگ او. 
۱ فرخی. 
نام وننگ آوردن؛ کب اعتبار کردن. 
آوازه و شهرت به دست آوردن: 
سران سواران به جنگ آورد 
بر آن دشت بر نام و ننگ آورد. فردوسي. 
نام و نگ راو بهر نام و تگ؛ پاس آبرو را. 
برای حفظ حیئیت: 
با من ز شرم جنگ نیارست کرد هیچ 
وز بهر نام و تنگ یکی تیغ برکشید. * 
بشار مرغزی. 
نام ید. [م ء۶ی ی ] (ص سرکب) بی‌تایید. 
ناموفق. تأیدناشده. مقابل موید. رجوع به 
موید شود. 
نامویه. [ىَ /ي] (ص) زنی راگویند که بفیر 
از یک شوهر ندیده و به مرد دیگر نرسیده 
باشد و مان او و شوهرش نهایت الفت و 
محبت و اتحاد باشد. (برهان قاطم) ۲ (از 
جهانگیری) " (از آنندراج) (از انجمن آرا). 
زئی که یک شوهر بیش ندیده. زن مهربان به 


شوهر. (از ناظم الاطباء), و رجوع به فرهنگ 
رشیدی و انجمن‌آرا و آنندراج شود. 
فامة. زناغ ۶ (ع ص ل) تأنیث نام است. (از 
اقرب المسوارد), , رجسوع به نام شود. 
|| حیاتالتفی. (اقرب الموارد) (معجم متن 
اللغة). حیات نفس. (متهی الارب). |احس و 
حركة. نأمة. (اقرب الموارد) (معجم متن اللفة) 
حس, جنبش. (منتهی الارب). معروفتر آن 
نامة [با همزه ] است. (معجم متن اللغة). 
||اسکت اله نامته؛ ای امامة. (منتهی الارب). 
جرسه و ماينم عليه من حرکته: اماته. (اقرب 
الموارد). 
نامه. م /2)( پهلوی «نامک» "۱ = کاب) 
مأخوذ از «نام», کردی «نامه» ؟ (- مراسله) 
(از حاشية برهان قناطع چ معین). مكتوب. 
قرطاس قرطس. (متتهی الارب). کتابت. 
(برهان قاطم). (آتدراج) (انجمن آرا). کاغذی 
که به نام کی نوشته شود. (فرهنگ نظام). 
(ناظم الاطباء). مراسله. مرقومه. (لفات 


تویتده 

سخن یز نشنید و نامه نخواند 

مرا پیش تختش به پایان نشاند. فردوسی. 
بر نامه بود از نخست آفرین 

ز دادار بر شهریار زمین. فردوسی. 
فرستاده امد چو باد دمان 

رسانید نامه بر پهلوان. فردوسی. 
نام نانوشته برخوایّد 

خاطر پا ک‌او به روز هزار. فرخی. 
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب 

تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. 
همچو نوباوه برنهد بر چشم 

نامه او خليفة بغداد. ی 


۱-رشیدی گوید: «معنی ترکیبی آن شوب به 
دنام یعتی در آن کار نامدار و نامور گشته». 
شاید از: نام +ویه (پرند) = ٥۵که‏ معرب آن 
ویه (به فتح واو) است» مانند شیرویه» سیبوبه, 
مکویه. (از حاشیة برهان قاطع چ معین. 

۲ - مزلف فرهنگ نظام در معنی ناموبه با نقل 
از جهانگیری که: «زنی را گویند که جز یک 
شری به مرد دیگری نرسیده باشد ومان او و . 
شری او نهایت محبت و اتحاد بود و آن را به 
هندی سها گن گویند. حکیم سنائی فرماید: 
صولت او در آن صف ناورد 
زن نامويه برکند از مرد. 
وی می‌افزاید: در هندی سها گن زن شوهردار 
است, شرط دیگری ندارد و فظ نامریه هم 
مرکب از نا [:نه ]و مویه [: زاری ] است و 
به‌معتی زنی که مویه‌نکرده و شوهردار است و 
معتی شعر این است که ممدوح در جنگ زن 
شرعردار رابی‌شوهر می‌کند. 


3 - 4 - ۰ 


نامه. 


خواجه گفت: هنوز چیزی نشده است نامه‌ها 
نوشت به انکار وی و ملامت. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۹۴). نماز دیگر وزير و استادم برگشتند 
به دیوان و مرا بخواندند و نامه نسخت کردن 
گرفتم. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۹). 
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز 
بدان کاوفتاده‌ست کاری دراز. 
به نامه درشتی فراوان مگوی 
که تنگی دل شاه دانند از اوی. 
نینت بر عقل مير هیچ دلیل 
راهبرتر ز نامه‌های دبیر. ناصر خسرو. 
اینک پدژت نام چرخت وی تو 


اسدی. 


اسدی. 


مر قعل چرخ را جز از این نامه برمخوان. 
ناصر خسرو. 

دل تو نامه عقل و سخشثت عنوان است 

بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را. 
ناصر خسرو. 

نامه نوشتم به خون دیده ولیکن 

هیچ نماند ز خون دیدة گریان. 

تو باز به صحبت من ای جان جهان 

چون امه دوروئی و چو خامه دوزبان. 

ِ عبدالواسع. 

ان روز که جان نام عشق تو بخواند 

دل دست ز جان بشت و دامن بفشاند. 


بوالقرج. 


انوری. 
چون سوی تو نامه‌ای نوم ز نخست 
یا از پی قاصدی کمر بندم چست. خاقانی. 
این سربه‌مهر نامه به ان دلستان رسان 
کس را خبر مکن که کجا می‌فررستمت. 
خاقانی. 
هر نقطه که از نوک خامة او پر دیباچة نامه 
می‌چکید خالی بود بر روی فضل. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۳۶). 
دیر شد تا نامه‌ای از تو یامد سوی ما 
گرچه چندین قاصدان نامه‌بر بازآمدند. 
کمالاسماعیل. 
وصول نامف فتح و فروغ روی ظفر 
به پک تر و رخ تیغ خوتفشان باشد. 
اثر اومانی. 
مهر از سر نامه برگرفتم 
گفتی که سر گلابدان است. 
گوينده را چه غم که نصحت قول نیست 


گزنامه رد کنند گناه رسول نیست. سعدی. . 


نامه سهل است نوشتن به تو لیکن ترسم 

که تو آن نامه نخوانی که در ان تام من است. 
اوحدی. 

ان غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی 

گردون‌ورق هتی ما درننوشتی. حافظ. 

صد نامه فرستادم و آن پیک سواران 

پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد. حافظ. 

ما چو دوریم از درت آخر گهی 


نامه‌ای بنویس و پیغامی بده. شاهی. 


چون محرم رازی به جهان یافت نشد 
با تمه و خامه درد دل می‌گويم. 
چون ز نوز دل خود نامه نویسیم به یار 
مشفقی تاجیکستانی. 
کرده تحریر غمت در نامه هر جا مشفقی 
خامة او همچو نی در ثالٌ زار آمده‌ست. 


مسقفی. 


زبس در نامه شرح آرزومندی رقم کردم 
قلم شد سرگران از نامه مهر و وفای من. 


مسفهی. 


چون قلم سوختی از اتش دل نامه من 
گراز اب دو چشمم نشدی تر کاغذ. 


ملالی. 


در فراقت مینویسم نامه و از دست من 
خامه خون میگرید و خط خاک بر سر میکند. 


سطری از غر نيامد که کتابی ننوشت. 


نظری, 


در وصالی که شود زود مر مزه ست 
چند روزی بمیان نامه و پیغام خوش است. 


طالب. 


من که باشم کز چو من بیقدر یاد اورده‌ای 
نامه از رشک همین معنی به خود بیچیده است. 


کلیم. 


یعنی که ز هجران توام دیده سفید است. 


کلم 


بوسه را در نامه می‌پیچد برای دیگران 
آنکه میدارد دریغ از عاشقان پغام را. 


صائب. 


قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیت 
نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت. 


ناکین 


ز هر کس نامه‌ای آید زند چون شاخ گل بر سر 
همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می‌سازد. 


صائب. 


که‌نامهٌ من مسکین برد به سلطانی 
که‌ره به بام ندارد کبوتر حرمش. 

عاشق اصنهانی. 
نام ما راا گراز ننگ نتوانی گرفت ‏ * 


میتوان از عجز قاصد یاتن پغام ما. عاشق. 


قاصد ادای نامه تواند نه عرض شوق 
حیف از زبان که بال کبوتر نمیشود. 


امیتی شاملو. 


تأ چند ز خون مژه در کوی تو احباب 


فروغی. 


در تامة او بس که سر خامه بريدیم. فروغی. 


پیک دلارا ام دی در آمدم از در 


جانی. 


نامه. ‏ ۲۲۲۵۹ 
نامه‌ای آورد سربه‌مهر ز دلیر. قاآنی. 
چون شرح اشتیاق نويم که نامه را 
شوید سرشک و گریه امانم نمی‌دهد. 
دهقان سامانی. 
چگونه نامه توانم نوشت بر محبوب 
که‌اکی دیدۀ من شنو کند مکتوب. 
دهقان. 
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست 
سزای امه و پیفام هم نیست. وصال. 
فرستی نامه‌ای همراه او تز 
عباراتی سراسر شکوه‌آمیز. وصال. 
به افون رای خسرو را بر آن داشت 
که می‌باید به شیرین نامه بنگاشت. وصال. 
هزار نامه نوشتی به دیگران ز وفا 
به نام ما ننهادی به کاغذی قلمی. 
طایر شیرازی. 


برای آنکه از شوق ار تمیرم میرم از غیرت 
جواپ نامه‌ام را از خط اغیار بنویسد. طایر. 
ز سوز عشق هرگه می‌نویسم نامه دلبر را 
فتد از نامه‌ام آتش پر و بال کبوتر را 
طایر. 
در انتظار تو مرغی گر از سرم گذرد 
ز جا جهم که مگر نامه‌ای رسد از تو, 
لانى. 
بگیر از دست قاصد تامه‌ای راگر نمی‌خوانی 
ندارد گرچه وا کر دن بهم پجیدنی دارد. 
راقم. 
صد نامه نوشتیم و جوابی نتوشتی 
این هم که جوابی نتویسند جوابی است. 
راغب تبریزی. 
نشان یافتن صد هزار مضمون است 
نخوانده نامه ما را چو دوست پاره کند. 
جعفر ساوه‌ای. 
جواب نامه‌ای از بس ز جانان دیر می‌اید 
جوان گر می‌رود قاصد به کویش پر می‌آید. 
معلوم شبستری. 
بسی خشنود می‌آید بسویم قاصدش گویا 
که غیر از نامه حرفی از زبان یار هم دارد. 
2 
چو خواهم نامه‌ات بر بال مرغ نامه‌بر بندم 
نخت از رشک مرغ نامه‌یر را بال بربندم. 
عذری. 
خواهی ای قاصد اگرنامه تو خوانده شود 
به که پیشش بنهی نامه و نامم نبری. 
محمد میرک صالح. 
مبادا سیل اشکم محو سازد حرقی از نامه 
به دستی نامه از قاصد به دستی چشم تر گیرم. 
هدایت. 
ز شوق آن خط مشکین چو مهر از نامه برگیرم 
ا گرصد بار خوانم تا به پایانش ز سر گیرم. 
هدایت. 


درد دل را حالیا در نامه می‌پیچم که کاش ۱ 


۳۳۳۶۰ نامه آور. 


دل به درد آید ترا بر حال غم انگیز ما. 

ممتاز. 
تو قاصد ار نفرستی و نامه ننویسی 
از این طرق که منم راه کاروان باز است. 
قاسمی. 
رسد قاصدم از پیش یار و میگوید 
گرفت‌نامه و از هم درید و هیچ نگفت. 1 
خرم آن دم که ز در قاصد دلدار آید 
نامه ناخوانده هنوز از عقبی یار آید. 1 
از برای نامه ما قاصدی در کار یت 
کاروان اشک ما منزل یه منزل میرود. ۱ 
ندارد نامه‌ای قاصد به کف اما ز کوی او 
بی خرسند می‌آید ندانم چیست پیغامش. 
برخی از آن په بال کبوتر نوشته‌ایم. 
نامه من میرود نزدیک دوست 
کاشکی من نامه خود بودمی. 
مردم دیده به پای قلم افتد هر دم 
که مرا نقطهٌ حرفی کن و با نامه فرست. ؟ 
منت از بال کبوتر نکشم ای صیاد 
خودبخود نامه من شوق پریدن دارد. 
|اکتاب. همچون شاهتامه و فرس‌نامه و 
پازنامه و امتال آن. (برهان قاطع). کتاب. 
(آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) (از ناظم 
الاطاء). هر نوشته و کتاب مخل شاهنامه و 
مرزبان‌نامه. (فرهنگ نظام). صحیفه. (مهذب 
الاسماء). کتاب. صحيفه . (الامی). . سفر. . قط. 
(ترجمان القرآن). . سفر. . طرس. ا ذبر. 
کتاب. قط. مليكة. لسان. 
(متهی الارب)؛ 
سرانجام آغاز این نامه کرد 
جوان بود چون سی و سه ساله مرد. 


1 


. صحفه. 


بگویش که من نام نفزنا کا 
فرازآوریدستم از مغز پا ک. 
بدین نامه من دست کردم دراز 
به نام شهنشاه گردن‌فراز. 
یکی نامه بود از گه باستان 
فراوان پدان اندرون داستان. 
نند کی نام پارسی 
نوشته به ابیات صد بار سی. 
فردوسی (شاهنامه ج دبیرسیاقی ج ۵ص ۲۴۷۷). 
باغ چون مجلس کری شده پر حور و پری 
راغ چون نامة مانی شده پر نقش و صور. 
فرخی. 
نامه مانی با نامة تو ژاژ است 
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی.. فرخی. 
گویندنخستین سخن از نامة پازند 
آن است که با مردم بداصل مپیوند. 
نامه شاهان عجم پیش خواه 
یکره بر خود به تأمل بخوان. ‏ ناصرخسرو. 
ز نامه‌های کهن نام خسروان برخوان 


پشییان به پش آور. 
ناصرخسرو. 
بخوان ان نامه کاندر نامه خویش _ 


یکی جریدة 


نشان دادت بی آن مرد تازی. ناصرخسرو. 
کی‌بود چون فتح سلطان داستان کودکان 
نامه مانی کجا چون مصحف قران بود. 

امیر معزی. 
بر گل نو زندواف مطربی آغاز کرد 


خواند به الحان خوش نامه پازند و زند. 


سوزنی. 
نامة اعمال؛ نامه‌ای که فرشتگان نیک و بد 
هر کی را در آن نویسند؛ 
تابه هنگام خواندن نامه 
خجلی نایدت به روز نشور. ناصرخسرو. 
پیشتر انکه از این خانه بخوانندم 
نام خویش هم آمروز فروخوانم. 

ناصرخسرو. 
به نامه درون جمله نیکی نویس 
که‌در دست تست ای برادر قلم. 
۲ تاصررخرو. 
ان نامه نشان روسیاهی است 
امش چو نوشته شد گواهی است. نظامی 
نی چو حا کم اوست گرد او مگرد 
تا شوی نامه‌ساه و روی‌زرد. مولوی. 
بدگمان باشد همیشه زشت‌کار 
نامه خود خواند اندر حق یار. مولوی. 


نام عیب کسان گیرم که برخوانی چو آب 
نیم حرف از نامه خود برنمی‌خوانی چه سود. 


آوحديی. 
سیه شد نام ما تا بحدی 
که نود از سفیدی جای مدی. وحشی. 
منم چون نامه خود روسیاهی 
سیه‌رومانده‌ای بی روی و راهی. وحشي. 


بروز حشر که اعمال خویش عرضه دهند 
سواد زلف بتان نامه سیاه من است. فاآنی, 
رجوع په امه‌سیاه شود. 
|افرمان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). حکم. 
منشور پادشاهان. (انتدراج) (انجمن ارا)؛ 
ای خروی که تزد همه خروان دهر 
بر نام و نامه تو نوا و فرسته شد. دقیقی. 
و منشور ونامه در دیبای سياه پیچیده .(تاریخ 
بیهقی ص ۲۷۶). 
نامه آزادی آمدست سوی من 
پتهان درشد ز خلق در دل و جانم. 

اصر خسر و 
- روزنامه؛ جریده. مجله. در تداول امروز: 
مطبوعاتی که به صورت روزانه یا هفتگی یا 
ماحانه نشر شود. 
||دستورالسمل. سرمشق. (ناظم الاطیاء). 
ااخط یی را نیز گویند به اهر ینک 
اجکام و فراسین رابه آن خط مینویسند. 
(برهان قاطع). خط تملیق. (ناظم الاطباء). 


نامه باستان. 


یه‌عنی سیلاب هم آمده است." (برهان 
قاطع). سیلاب. توجبه. || آئینه. مرآت. (ناظم 
الاطیاء). 
ترکیب‌ها: 
- آئین‌نامه. اجاره‌نامه. اجازه‌نامه. اندرزنامه. 
بارنامه. بازنامه. پاخامه. بخشنامه. برنامه. 
بسیان‌نامه. بیزاری‌نامه. بیع‌نامه. پندنامه. 
تلیت‌نامه. توبه‌نامه. خدای‌نامه. خوابنامه. 
دعانامه. دعوت‌نامه. روزنامه. روشی‌نامه. 
زیارت‌نامه. ساقی‌نامه. سالنامه. سفرنامه. 
سوکامه. سوگدنامه. شاهنامه. شامه. 
شناسنامه. شهادتنامه.. صلح‌نامه. طلاقنامه. 
عفقدنامه. عایت‌نامه. فالامه. کارنامد. 
کاپین‌نامه, گاهنامه. گذرنامه. گزارش‌نامه. 
گزارنامه. گزاره‌نامه. گشادنامه. گنح‌نامه. 
گواهی‌نامه. لعنت‌نامه. لفت‌نامه. مرامنامه. 
مغنی‌نامه. ماقب‌نامه. منقبت‌نامه. نظامنامد. 
نفرین‌نامه. ننگنامه. ورنامه. وصیت‌نامد. 
وکالت‌نامه. 
س نامه اسرار؛ نامه اعمال. رجوع به نام 
اعمال شود 
خوانند بر تو نامة اسرار بی‌حروف 
دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگر ند. 
- نامه ایزدی؛ کلام‌اله. کتاپ‌الله. قران. 
نامه خاقانی؛ فرمان پادشاهی. (ناظم 
الاطباء). 
نامة دلگشاء مکتوبی که خوشحالی و سرور 
ارد. (ناظم الاطیاء). 
نامه همایون؛ فرمان همايون. (ناظم 
الاطیاء). 
نامه آور. [ / م و] (نف مرکب) کی که 
مکستوب سی‌آورد. پیک. قاصد. (ناظم 
الاطباء). آورندة نامه. نامه‌آورنده. نامه‌بر. 
نام اعمال. 21 /م ي 1] (ترکیب اضافی, [ 
مرکب) کاب کردار و افعال. (ناظم الاطباء). 
آنچه ملکین موکلین بر هر تن از آدمی نویند 
از اعمال زشت و نیکو یوم‌الصاب را. 
(یادداشت مولف) 
چون قیر گشت نام اعمال من ز جرم 
بر من وبال جرم ز قطمیر و از نقیر. سوزنی. 
نامة باستان. [ / م ي] (اخ) باستان‌نامد. 
رجوع به باستان‌نامه شود؛ 
پژوهدة نامه باستان 


کهن گشت این نامه باستان 
ز گفتار و کردار آن راستان. فردوسی. 
۱-نل:نغز پا ک. 


۲ - در جهانگیری و به نقل از او در فرهنگ 
رضیدی امده است. (حاشة برهان قاطع چ 
معین). 


نامه‌بر. 


نامه‌بر. [ /م ب] (نف مرکب) آنکه مکتوب 
می‌برد. پیک. قاصد. (ناظم الاطیاء): 
دير شد تا نامه‌ای از تو نیامد نوی ما 
گرچه چندین قاصدان نامه‌بر بازآمدند. 
کمال‌الدین اسماعیل. 
ای پک نامه‌بر که خبر می‌بری به دوست 
اتا گان توخ بود رتو 
سفدی. 
آن پیک نامه‌یر که رسد از دیار دوست 
آورد نامه‌ای ز خط مشکبار دوست. حافظ. 
- مرغ نامه‌یر؛ کبوتری که مکستوب صی‌برد. 
(ناظم الاطاء): 
بردند عرض حال ترا مشفقی به دوست 
مرغان نامه‌بر به سخن میرسیده‌اند. مشفقی. 
شریک دولت خود را نمی‌توانم دید 
به چشم غیرت من مرغ نامه‌بر تیر است 
چو خواهم نامه‌ات بر بال مرغ تأمه‌بر بندم 
نخست از رشک مرغ نامه‌بر را بال و پر بندم. 
عذری بیگدلی. 
نامه بستن. ( /م ب ت ] (مص مرکب) سر 
کوب راچ اسي ویز کدی زاق 
الاطاء). مکتوب را ختم کردن. 
نامة چهارم. ی ج ر] (اخ) اشاره به 
فرقان ن است که قرا ن باشد چه بعد از زیور و 
توراة و انجیل نازل شده است. (برهان قاطع) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
نامه خوان. (م / م خوا / خا] (نف مرکب) 
خوانند؛ نامه. آنکه نامه را میخواند. || آنکه 
نامه اعمال خواندة 
چو فردا نامه‌خوانان نامه خواند 
مو در کف نامه سر در پیش دیرم. 
باباطاهر عریان. 
|| کتاب‌خوان. خوانندة کتاب. 
نامه‌ذان. 1 /م] (امرکب) جزوکش. 
جرودان. تبنگوئی که مکتوبات را در آن 
میگذارند. (ناظم الاطباء). 
امهربان. [ذز / ر ](ص مسسرکب) 
بی‌محبت. جفاً کار. (ناظم الاطباء) بی‌رحم. 
سنگدل. که مهربان و یامحبت نست. مقابل 
مهربان: 
زلفت به جادوئی بیرد هر کجا دلی است 
وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد. 


ظهی فاریابی. ` 


با او بگو که ای مه نامهربان من 

بازا که عاشقان تو مردند از اتظار. حافظ. 

ترک سر در هجر آن نامهربان خواهیم کرد 

تاب درد سر نداریم انچنان خواهیم کرد. 
مشفقی. 

مراگر ترس جان خود نبودی نام آن مه را 

بت نامهرپان و ظالم بی‌با ک‌میکردم. مشفقی. 

بگویم راست؟ پر نامهربانی 


برنجی شیوه یاری ندانی. وحشی. 
بگو کای ماه بی‌عهر جفا کار 

بت نامهربان شوخ دلازار. وحشی. 
چو بیخود اید از جانی فغانی 

شود نامهربانی مهربانی. وصال. 
مپندار این چنین نامهربانم 

که‌رسم مهربانی را ندانم. وصال. 


نامهربانیی. [مذْر / مر ] (حامص مرکب) 
بی‌محبتی. جفا کاری. (ناظم الاطیاء). عمل و 
صفت نامهربان. مقابل مهربانی. رجسوع به 
مهربانی و نامهربان شود. 

نامهربانی کردن هز / م رک د] (مص 
مرکب) بی‌وفائی کردن. رجوع به نامهربان و 
نامهربانی شود. 

نامه‌رسان. 1 7 ] (نف مرکب) رسانده 
نامه. قاصد. نامه‌پر تفه اون پیک؛ 
باد سحری نامه‌رسان من و تست 
ای باد چه مرغی که پرت باد درست. 

خاقانی- 

نامه سفید. م مس /س] (ص مرکب) 
صالح, تک‌افعال. (آنندراج), مقابل نامه‌سیاه. 

نامه‌سیاه. 9 ۳1 (ص مرکب) کسی که نامة 
اعمال وی سیاه و تیره باشد. (ناظم الاطباء). 
گنهکار: بدکار. بدعمل: 
نی چو جا کم أؤست گرد او مگرد 
تا شوی تامه‌ساه و روی‌زرد. مولوی. 
من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه‌سیاه 
هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند. ‏ حافظ. 

نامه سیاهی. [مْ /۸] (حامص مرکب) 
نامه‌سیاه بودن. گنهکاری. تبهکاری. اثیم و 
گهکار و بدعمل بودن. صفت نامه‌سیاه. 
رجوع به نامه‌میاه شود. 

نامه سبه. [م / م ىه ] (ص مرکب) نامه‌سیاه. 
رجوع به نامه‌سیاه شود. 


نامه عمل. 1 م يع م] (ترکیب اضافی, ! 


مرکب) نامه اعمال: 

ملک از بهر نامه عملت 
خویشتن وقف کرده بر تهلیل. 
رجوع به نامه اعمال شود. 
نامه تکار. (م /م نٍ] (نف مرکب) نامه‌نویس. 
نگارند؛ نامه. رجوع په نامه‌نویس شود. 


آنوری. 


||روزنامه‌نگار. مدیر یا نویسندۀ جریده. 
نامه‌نگاری. [ /م نٍ] (حسامص مرکب) 
عمل نامه‌نگار. نامه‌نویسی. نامه نوشتن. 
کتابت.رجوع به نامه شود. ||روزنامه‌نویسی. 
نامه نوشتن. (۶ / م نِ و ت1 (مص مرکب) 
مکتوب نوشتن به کسی. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نامه و شواهدی که در ذیل معانی 
اول نامه مذکور افتاده شود. 

نامه‌نویس. (2 /م ]انف مرکب) آنکه 
مکتوب و نامه منوید. کاتپ. محرر. (ناظم 
الاطباء). 


نامی. ۲۲۲۶۱ 


نامه نو یسی. م/م نٍ] (حامص مرکب) 
نامه نوشتن. شغل و عمل نامه‌نویس. 
نامه‌ور. 2 3 (ص مرکب) نامه‌بر. (ناظم 
الاطباء). امه‌اور. نامه‌رسان. 
نامیی. (ع ص) اسم فاعل از نئوّ. (اقرب 
المسوارد). رجوع به نموشود. ||بالنده. 
نموکننده. (برهان قاطم) (آنندراج) (قرهنگ 
نظام) (ناظم‌الاطباء) (غیاث اللفات). بالان. 
روینده. رویا. ||شجر و بات و حیوان و مقابل 
آن صامت است, از قیل سنگ و غیر ان (از 
معجم متن اللفة). هر ذیروحی [اعم از نبات و 
حیوان ] که رشد و نمو کند. مقاپل صامت. 
||افزاینده. (السامی) (مهذب الاسماء), 
افزون‌شونده. گوالنده. (ناظم الاطباء). گوالان. 
اقرایش‌کتنده. ||ناجی. (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). الناجی من حلكة. (معجم متن 
اللغة). 
نامی. ([) مکتوب. كتاب. (ناظم الاطباء). 
نامه. فرمان. (برهان قاطع). رجوع به نامه 
شود. 
نامیی. (ص نسبی) (از: نام + ی» نسبت) 
پسهلوی نامیک أ به‌معنی نامور. مشهور. 
(حاشية برهان قاطع چ معین) ۲. صاحب نام 
نیک. مشهور. سعروف. (انندراج) (انجمن 
ارا), کی که نام نیک او مشهور شده باشد. 
(فرهنگ نظام). مشهور. معروف. نامدار. 
(ناظم‌الاطباء). داستان. سمر, بلنداوازه. شهیر. 
این اسب اهار باح مت 


بلتدآوازه: 
که‌با آنکه بر من گرامی‌ترند 
گزین سپاهند و نامی‌ترند. دقیقی. 
نلیج است بيار و مردم بسی 
بلرازتانی ام ك فقو 
تن شهریاران گرامی بود 
هم از کوشش و جنگ نامی بود. فردوسی 
یکی برگزیند که نامی‌تر است 
به خاقان چین بر گرامی‌تر است. فردوسی 
خداوند ما شاه کشورستان 
که‌نامی بدو گشت زاولستان. فرخی. 
کجاایدون زنان ایند نامی 
هم از تخم بزرگان گرامی. ‏ (ویس و رامین). 
در اطراف جهان شاهان نامی ۱ 
از او جویند جاه و زکنامی. 

شمسی (یوسف و زلخا). 
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار 
در دين سید ولد آدم افتخار. سوزنی. 
در خدمت این خدیو نامی 

1 - 


۲-صاحب برهان قاطع به معتی «نامور بودن و 
شهرت کردن و نام برآوردن» آورده است و ناظم 
الاطباء به‌معتی «شهرت و اشتهاره (؟). 


۷۲ نامی. 


بالّه الارحمة غربها 


رجوع به مسجمع الخواص ص ۲۱۴ و 


ما اعظم شانک ای نظامی. نظامی. 
و مردم نامی را در ند گرامی دارد. (مجالس 
سعدی). 

گزیدنداز هنرمندان نامی 

دو استاد هر مند گرامی. وحشی. 
| محبوب. گرامی. مطلوب: 

مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش 

به هر جای بیفارة بدکنش. فردوسی. 
بدارم ترا هم بسان پدر 

وز آن نز نامی‌تر و خوبتر. فردوسی. 
-نامی داشتن؛ عزیز داشتن. محترم و معزز 
داشتن: 

به پیش بزرگان گرامیش دار 

ستایش کن و نیز تامیش دار.. فردوسی. 


- نامی شدن؛ شهرت یافتن. مشهور شدن. 
سرشناس گشتن. نام‌آور شدن. نام برآوردن: 
چو بخشنده باشی گرامی شوی 
به دانائی و داد نامی شوی. 
همان در جهان نیز نامی شوی 
به تزد بزرگان گرامی شوی. فردوسی. 
به على مردمی و مردی نأمی شد و تو 
گرعلی نیستی ای میر علی دگری. 
جامۀ که را که می‌بوسند 

او نه از کرم پیله نامی شد. سعدی.: 
- نامی کردن؛ مشهور کردن. صرافراز کردن. 
به شهرت و اعتبار و ارزش رناندن؛ 


گرانمایگان راگرامی کم 


فردوسی. 


فرخی. 


پرستندگان نیز نامی کنم. فردوسی. 
بدین خواهش امروز نامی کند. فردوسی. 
دگر گفت ما تخت تامی کیم 
گرانمایگان ر گرامی کیم. فردوسی. 
چنان نامی کنم أن خاندان را 
که‌نامش یاد باشد جادوان را. 

شمی (یوسف و زلیخا), 


نامیی. ((خ) (الشریف...) اين عبدالمطلب‌بن 
حسن‌بن ایی‌نمی الانی. وی به انتقام خون 
برادرش با شریف محمدین عبدائّه حکمران 
مکه جنگید و او را بکشت و خود صد روز بر 
مکه حکمرانی کرد و سپس متواری و کشته 
شد به سال ۱۰۳۹ ه.ق.رجوع به الاعلام 
زرکلی ج ۴ شود. 
نامی. (إخ) احمدین محمد دارمی مصصی. 
مکنی به ابوالعباس و مشتهر به نامی. از 
شاعران و ادبای عرب و مداح سیف‌الدوله 
است. او را با متبی معارضاتی بوده. او 
راست: دیوان شعر. الامالی. القوافی. وی 
بسال ۳۷۰ یا ۳۷۱ یا ۳۹۹ ه.ق,.در حلب 
درگذشت. از اشعار اوست: 
رآیت فى الرأس شمرة بقیت 
سوداء تهوی العیون رژیها 
فقلت للبيض اذ تروعها 


فقل لبث السوداء فى وطن 

تکون نها البيضاء ضرتها. 

(از ريحانة الادب ج ۴ ص ۱۶۱). و رجوع به 
قاموس الاعلام ص ۷۳۵و يتيمة الدهر ج ۱ 
ص ۱۶۴ واعیال الشیعه ج ۱۰ص ۴۱۰و 
آداب اللغة السربیه ج ۲ ص ۲۵۶ و تاريخ 
ابن‌خلکان ج ص ۴۰ شود. 
نامیی. (!ج) (ملا...) شمی. از پارسی‌گویان 
هند است و این رباعی را مولف تذکرة صبح 
گلشن" به نام او ثبت کرده است: 

ای دل یی یار ناتوانی بس یت 

ای دیدۂ زار خونفشانی بس نیست 

عمری است که یار رفت و جان با او رفت 
هان ای تن زار زندگانی بس نیست. 

جز این از حال وی اطلاعی به دنست نیامد. 
نامی. (اخ) (م‌نشی...) مس‌حمدحسن‌بن 
محمدبخش. از پارسی‌گویان هند است. وی 
در قرن سیزدهم در باند؛ هندوستان میزیسته 
و با مولف تذکرة شمع انجمن معاصر بوده 
است. او راست: 

دلم محراب کعبه ابروی جانانه میداند 
عجب‌تر اینکه چشم مت را میخانه میداند 

| گرروشندلی خواهی ز ساقی جام جم برگیر 
که‌راز: هر دو عالم را به یک پیمانه میداند. 
رجوع به تذکرۂ شمع انجمن ص ۴۹۰ شود. 
نام یافتن. [ت] (مسص مرکب) شهرت 
یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن: 


نام طلب کردی و کردی به کف 

نام توان یافت به خلق حسن. فرخی. 
||به وجود امدن. هی یافتن. پدید امدن. 
موجود شدن* 


به نام آنکه هستی نام از او یافت 

فلک چبش, زمین ارام از او یافت. نظامی. 
ناممی ابهری. يا ] (اخ) صدر محمد 
(مولاتا...) از شاعران قرن دهم و معاصر 
شاه‌عباس کر است. او راست: 

زان لب به کام‌دل می نابم نمی‌دهی 

می میرم از خمار و شرایم نمی‌دهی 

سروی ولی نمی‌فکنی سایه بر سرم 

خضری ولی چه سود که آبم تمی‌دهی. 

چه میکنم به دیاری که نیست یار تجا 
کجاست خا ک‌ رهش تا شوم غبار انجا. 

(از صبح گلشن ص ۵۰۲) (قاموس الاعلام ج 
۶{ 
نامی اردوبادی. زي أً] (إخ) در اواخر 
قرن دهم و اوایل قرن یازدهم میزیته و با 
صادقی كتابدار مؤلف مجمع الخواص معاصر 
بوده است و مولف مزبور از وی در ضمن تقل 
خاطراتی این بیت را ثبت کرده است: 

بدر منیر ما نه همین دلپذیر ماست 

خورشد سایه پرور بدر منیر ماست. 


دانشمندان آذربایجان ص ۳۶۹ شود ". 
نامی اصفهانی. [ي ات) ((خ) (میرزا...) 
محمدصادق, متخلص به نامی. از شاعران 
قرن سیزدهم است. و به روایت هدایت در 
مجمع الفصحاء. وی به فنون نظم و نثر رغبت 
داشته و تاریخی مشتمل بر وقایع دولت 
کریم‌خان وکیل و دیگران نگاشته و منشیانه 
عبارت‌پردازی کرده است... در فن نظم یه 
مشنوی‌سرائی راغب بوده, قصد تتبع خمه 
داشته» سه مثنوی به نامهای: خرو و شیرین. 
وامق و عذرا و لیلی و مجنون به نظم درآورده 
ات وی به دوران سلطت نادرشاه 
درگذشت ". آذر در آتشکده این ابیات را از 
ملنوی خسرو و شیرین وی نقل کرده است: 
چو خرو سوی شک ر کرد آهنگ 

شکرلب ماند تنھا با دلی تنگ 

سیه گردید روز و روزگارش 

به رسوائی کشید انجام کارش 

عجب دردی است دور از یار بودن 

صبوری کردن و تاچار بودن. 

و شکوة شیرین از خسرو: 

زمانه یار و گردون یاورت باد 

شراب خوشدلی در ساغرت باد 

ز حلوای شکر سیری مبادت 

ز یار تازه دلگیری مبادت 

بحمدالله که زودت آزمودم 

بخاطر آنچه بودت آزمودم. 

برای اطلاع بیشتر از احوال و آثار دی دجوع 
په مجلة اینده سال دوم ص ۵۲۳و فهرست 
کتابخانة مجلس شورای ملی ص ۱۸۱ و 
تذکرءٌ صح گلشن ص ۲ ۰و قاموس الاعلام 
ج۶ و مجمع الفصحاء ج ۲ ص ۵۲۳و آتشکدة 
اذر ص ۴۲۹ شود. 
نامی اصفهانی. اي اف ] ((خ) مسرتضی 
قلی‌خان. متخلص به نامی. از معاصران و 
منشیان عهد شاه‌عباس کبیر است. وی به 
دوران بلطت | کبرشاه‌رخت عزیمت به هند 
کشیدو در همانجا درگذشت. او راست: 
گرغبار گلشن کویت په چشم ما رسد 

پنجة مژگان زند گل بر سر دستار ماء 

رجوع به صبح گلشن ص ۵۰۲ و قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 
نامیی اصفهانی. [ي اف ] (إخ) نورانی 


۱-صبح گلشن ص ۵۰۲ 

۲-مژلف دانشمندان آذربایجان شرح حال 
نامی را از مجمع‌الخواص نقل کرده و تخلص او 
را به اشتباه ناجی نوشته است. 

۳- مجمعالفصحاء ج ۲ ص ۵۲۳و آتشکده آذر 
ص ۴۲۹ 

۴-تذکرة صبح گلشن ص ۸۵۰۳ 


خباز, متخلص به نامی. او راست: 


در عشق توام گشته دل و جان دشمن 
اي در طلبت پای به دابان دشمن 
در دست مرا دشمن و در جان دشمن 
وز دست تو دستم به گریبان دشمن, 
(از صبح گلشن ص ۵۰۳) (قاموس الاعلام ج 
م۳ 
نامی بدا یونی. [ي ب ] (اخ) عبدالفنی 
بدایونی» متخلص به نامی. از پارسی‌گویان 
قرن سیزدهم موب است و به روایت 
مولف صبح گلشن ! در جبل پورهند به 
خدت انگلیان مشفول بوده است. أو 
راست: 
وباور نیت جانان را 
ملمانان از این غم چاک خواهم زد گریبان را 
در تاب اگرشود سر زلقت ز آه ما 
نود عجب ز طالع بخت سیاه ما. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶و تذکر؛ صبح 
گلشن ص ۱ ۰شود. 
نامی بکری. (ي ب (لغ) سیر مسد 
معصوم ترمدی بکری. رجوع به نامی ترمدی 
شود. 
نامیی تبریزی: . (ي ت] (اخ) از سخئوران 
قرن دهم تبریز است. سام‌میرزا صفوی " این 
بیت را از وی نقل کرده است: 
ای خوش آن ساقی که ما را جام سهوشی دهد 

تا ز غمها یک نفس ما را فراموشی دهد. 
و رجسوع به دانشمندان و سخن‌سرایان 
آذریایجان ص ۳۷۰ شود. 
نامی ترمدی. [ي ت م] (إخ) (میر... 
خان) محمدمعصومین میر سیدصفائی ترمدی 
بکری ". از شاعران اواخر قرن دهم و اوایل 
قرن یازدهم است. وی به روایت مؤلف «شمع 
انجمن» متوطن بهکر هندستان بوده است و 
«از ضرف اکبریادشاه به سفارت پیش 
شاه‌عباس ماضی» رفته و با شفائی و فکری و 
اوحدی مصاحبت داشته است. وفات وی به 
سال ۱۰۵۱ ه.ق.در بهکر اتقاق افتاد. آو 
راست: 
امشب ز سوز سنه خوشم مهلت ای اجل 
خاشاک‌نموخته مهمان آتش است. 
چون گریۀ من دید نهان کرد تم 

پات کانمن ی ری نست. 
در عشق بتان مشق جنون بايد کرد 
جان را بظریق رهنمون باید کرد 
چون شیشه تمام پر ز خون بايد شد 


مرا بر سیه صد داغ است 


و آنگه ز ره دیده یرون بايد کرد. 

رجوع به طبقات | کبری ج ص ۵۰۰ و شم 
انجمن ص ۳۴۶و روز روشن ص ۶۷۹ و 
منتخب السواریخ بداونی ج ۳ ص۳۶۴ و 
نگارمتان سخن ص ۱۱۷ و مقالات الشسعراء 
ص ۷۹۸ شود. 


نامی تهرانی. [ي ت ] (اخ) (ملا...) افضل. 
متخلص به نامی. به روایت ۸ ۳ 
ات ات نس 
اتای جوانی به مغاجا درگذشت, مردم را 
گمان‌بود که توربخشیه او را تمیم نموده‌اند». 
او راست: 

پیش مردم چند لافم کز سگانم یار را 

آتجا ن کن تا شوم خاطرنتان اغیار را, 
همیشه داغ غمم بر دل حزین بوده‌ست 

گلی که چیده‌ام از عاشقی همین بوده‌ست. 

و رجوع به تحفة سأمی ص ۱۲۶ و نگارستان 
سخن ص ۱۱۷ و روز روشن ص۶۷۹ و 
الذریسعه ج ٩‏ بسخش ۱ص ۸۵و فهرست 
کتابهای مجلس ص ۶۶۱ شود. 

نامیختن. [تّ] امص منفی) نبأمیختن. 
ناآیختن. مقابل آمیختن. |انه میختن. 
ادن مقابل میختن. 

نامیختنی. . [ ت ] (ص لیاقت) ناآمیشنی, که 
درخور آمیختن نیست. مقابل آمیختنی. 
نامیخته. [تَ /ت] ازسف مرکب) 
نياميخته. خالص. غير مخلوط. ناآيخد. 
مقابل آمخته. رجوع به آمیخته شود. ||مقابل 
میخته. رجوع به ميخته شود. 

نامی خلحستانی. 1ي 2 ل ج1 (اخ) 
(میرزا...) عبداله, متخلص به نامی. از شاعران 
قرن سیزدهم و معاصر با مسحمدشاه قاجار 
است. هدایت آرد: «در عهد دولت خاقان 
مغنور محمدشاه... به دارالخلانه تهران آمده و 
در خدمت وزير فاضل حاجی‌میرزا آقاسی 
ایروانی معروف گردیده به بعضی خدمات 
دیوان مکلف شد و در این وقت [زمان تالف 
مجمع القصحاء ء ] نیز در سلک ارباب انشاء 
ملک است و روزنامه‌نگاری ایام هفتة 
دولت یه ایران محول به ایشان ات قطن 
خوش و طبعی دلکش دارد»؟ . او راست: 
گرم به جور براند بفور بازآیم 

به آستین ز شکر دست کی کخد مگسی 

چو من به گمرهی افتاد از آن دهان و میان 
هوس به هیچ نبسته‌ست هیچ بلهوسي, 

شب تاریکی و تهائی و آسیب مثیلان 

پا به خاری نگذارم که بدل پا نگذارد 

یار من نیت بجز دید؛ خونبار که آن ھم ” 
گهی اختر بفشاند گهی اختر بشمارد. 

نامی خبرآبادی. [ي خ) (اخ) امولوی 
حاجی...) تراب‌علی, متخلص به تامی. از 
پارسی‌گویان هند است و به روایت مولف 
تذکر؛ نتایج الافکار: در خیرآباد لکهنو تولد 
یافت ت» سپس به کلکه رفت و از آنجا سفری به 
ایران و عربتان کرد و e E‏ 
با ز گت و به سال 2۱۲۴۱ .ق.درگذشت 

راست: 


از من ای همدم چه پرسی باعث تأخیر اک 


نامی بدایونی. تام یزدان خواندن. ‏ ۲۲۲۶۳ یزدان خواندن. ۲۲۲۶۳ 


1 خبان متخلص به نامی. او راست: ۵ افامبی تهوانی. زیت )لاخ (ملاد) افضل. | خارمگان مشود ھر لحظه دانگر انگ ` 


هر زمان دست کشان میبردم جذبة عشق 
کک ایروی کی 
نیست از بخت بدم چشم امد آنکه پود 
دست 9 بر سر زانوی کسی. 
رجوع به تذکرة شمع انجمن ص ۴۶۶ شود. 
نامیدن. [د] (مص) (از: نم + یدن, پسوند 
مصدری) پهلوی: نامینیتن انام گذاشتن 
(حاشیة برهان قاطع ج معین). هشن ره 
(فرهنگ نظام). اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء). 
تمیه. نام نهادن. موسوم کبردن. نام دادن. 
ااکی را به نام خواندن. احضاز کردن. 
(حانية برهان قاطع ج ممین). طلب 
کردن.خواندن بانگ زدن. آواز کردن. تام بر 
زبان آوردن. (ناظم الاطیاء), اسم بردن. 
خواندن. ||نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). || یاد دادن. (ناظم الاطباع). |اترجمه. 
(یادداشت مولف). 
ناميد نيی. [د] (ص لباقت) قابل نامیدن. 
رجوع په نامیدن شود. 
تامیف ۵ (د /د] (نسف سرکب) موسوم 
(بادداشت 
مۇلف). 
نامی دهلوی. [ي د ل[ ((ج) بلدیوسگه 
دهلوی. از E‏ هند است و مولف 
تذکرة نگارستان سخن این بیت را از أو آورده 


است: 


ت مژلف). ||مترجم. (یادداشت 


آن رند خردسوزم کز مبتی و مدهوشی 

در کعبه پرستم بت, در دیر نماز آرم.۸ 
نامىدى. (حامص صمرکب) ناامیدی. 
نومیدی. یأس. ناامیدواری: چبدین آژنگ 
نامیدی را در پیشانی مه آرید, آن جوب 
خشک اگر آژنگ نامیدی‌ها پرده ر بر پرده بر 
پوست او افتاده است. اما چون فصل بهار 
می‌آید تازگیش میدهیم. ( کاب المعارف). 
نام یزدان خواندن. [م ی خوا / خاد] 
(مص مرکب) نام یزدان خواندن بر کبی, رفع 
چشم بد با اظهار تحسین و اعجاب رانام خدا 
بر زبان آوردن, نظر: ماشالها چشم بد دور! 
نام خدااء 

گوان‌را به تخت کئی برنشاند سس 
بر ایشان همه نام یزدان بخواند. فردونسی. 


صبح گلشن ن ص ۰۱ ۵° 

۲ در 0 

۳ -مولف شمع انجمن نام او را میرمعصرم 

آررده است. در تذکرة نگارستان سخن نام وی 

چن است: مير محمد معصوم بهکری. 

۴- -مجمم الفصحا ء ج مصفاج ۶ص ۸۴ 

۵-از ز تذكرة نتایج الافکار ج ص ۳۹ 
۰ - 6 

۷-یک مصدر بیش ندارد. (یادداشت مژلف». 

۸-از نگارستان سخن ص ۱۱۷ 


۱ نامیزیدنی. 


به رستم نیا در شگفتی بماند 
بر او هر زمان نام یزدان بخواند. 


رجوع به تذکر: صح گلشن ص ۵۰۲ شود. و 


فردوسی. ر | جزز این از وی نشانی نيافتیم. 


نامیزیدنبی. [د] (ص لماقت) ناآمیزیدنی. | ناممی گیلانی. [ي ] (اخ) این بیت را مؤلف 


ناآیختی. که قابل آمیختن و آمزش ست. 
نامی سبزواری. [ي س ] ((خ) در قرن نهم 
میزیسته است و تفنن را شعری میگفته. امیر 
علیشیر نوائی وی راجن توصف کرده 
است: در صنعت خط و انشا بى مثل و نظیر 


تذکره نگارستان سخن به نام او ثبت کرده 
است: 

ما را فریب عافت از راه برده بود 

ناسازی زمانه به قریاد من رسید*. 

جز این اطلاعی از حال وی به دست نیامد. 


است و جسوانی صافی‌دل و روشن‌ضمیر | ناهیله. [لٍ] ((ج) دهسی است از دهستان 


ولیکن بی خودپسند است و به قید 
خودیسندی دریند.۱ او راست: 

لافد ز خطت نافه زهی بی سروپائی 

غماز سیه‌باطن مادربخطائی: ۲ 

رجوع به مجالس الشفائی ص ۹۸ و ۲۷۵ و 
تذکر؛ حسینی ص ۳۵۲ و شمع انجمن ص 
۰ شود. 
نامیسو. (م یش س] (ص مرکب) محال. 
چیزی که ممکن و مر نباشد. نایاب. (ناظم 
الاطباء). نامقدور. 
نامیسور. (ع)(ص مسرکب) ن‌امیسر. 
غیرممکن. 
نامی کاشانی. [ي ] ((غ) (سید...) مهدی 
طباطبائی قصاب کاشانی. وی از شاعران قرن 
سیزدهم است و به روایت گنج شایگان: 
«چون سخت رند و قلاش است و میخواهد په 
اسم صله و جایزه کدیه و استکلاش [؟) 
ننماید به شفل حسابی خویش که قصایی 
است تلاش در امرار مسعاش می‌نماید». او 
راست: 

يا با که بود اول کرشمه و ناز 

بکن بکن که به نازت مراست روی ناز 

شبی ز زلف تو گفتم به دل حدیتی گفت 

به عمر کوته خود بته‌ای اميد دراز 

به سنه سوز تو بنهفتم و ندانستم 

که‌کثف راز کند آناديدة غاد" 
نامی کرمانشاهی. (ي ک] ((خ) از 


حومهٌ شهرستان ملایر: در سه هزارگزی 
جنوب ملایر و یک هزارگزی مغرب جاده 
ملایر به ارا ک, در جلگه‌ای معتدل با هوای 
مالاریاخیزی واقع است و ۵۹۶ تن سکنه 
دارد. ابش از قات و رودخانه تامين میشود. 
محصولش غلات. انگور و محصولات صیفی 
ست. شفل اهالی زراعت و صنعت دستی 
ایشان قالی‌بافی است. راه ماین‌رو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. 
نامیمون. آم / م مو ] (ص مرکب) منحوس. 
شوم. نحس. منقور. ناپسند. ناپسندیده. 
مش‌ووم. نسامبارک: و اصالی روزگار بر 
سوء‌تدیر و فساد عادات و خبث خیال و 
اعمال ... ورسوم نایمون او وقوف دارند. 
نامیوند. [می وّ] (اخ) از دهات ماهیدشت 
پاتین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان 
است, در ۱۵ هزارگزی شمال غربی رباط 
ماهیدشت و یک هزارگزی کنگربان. کنار راه 
فرعی قلع داراب‌خان. در دشت سردسیری 
واقع است و ۲۸۰ تن سکنه دارد. ابش از چاه 
تأمین میشود. محصولش غلات ديم و لبنیات 
و شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. این ده 
در دو قسمت نزدیک به هم به نام نامیوند 
سفلی و نامیوند وسطی قرار دارد. سكلة 
نامیوند سفلی ۲۴۰ نفر است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۵). 


شاعران متأخر کرمانشاه است. هدایت آرد: | نامیوندقلعه. [می و َع /ع] ((خ) دهی 


«از اجلة شمرای این عهد بوده و مداحی حکام 
آن بلده [کر مانشاه ] را مینموده» .او راست؛ 
نماز شام که این چرخ آهنین دولاب 

تمود آتش خورشید را نهان در آب 

فلک چو چشمة سیماب و اختران در وی 
بان ماهی سیمین به چشمه سیماپ 

با گهان علم شاه زنگ گشت نگون 

امیر روم ز خاور نهاد پا به رکاب. 
نامی کشمیری. [ي کی] ل(خ) از 
پارسی‌گویان هند است و ملف صبح گلشن 
این دو بیت رااز او اورده است: 

هرگز دلم به غیر تو مایل نمیشود 

وز دیده نقش روی تو زایل نمیشود 

دستم بریده باد چه کار آیدم بگو 

در گردن بتان چو حمایل نمیشود. 


است از دهستان ماهیدشت پائین بخش 
مرکزی شهرستان کی مانشاهان در ۱۸ 
هزارگزی شمال غربی رباط ماهیدشت, کتار 
راه فرعی قلعة داراب‌خان. در دشت 
سردسیری واقع است و ۲۶۵ تن که دارد. 
ابش از چاه تامین ميشود. محصولش غلات 
ولبات و شفل اهالیش زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغراقیایی ایران ج ۵). 
ناهیف. ی ] (اخ) آبی است بنی‌جعفربن کلاب 
را. (از معجم البلدان), 
فامیة. [ی) (ع ص) تأیث نامی است. بالان. 
بالنده. نمو کننده. رجوع به نامی شود. ||(ا) 
افرنش خدای تعالی. منه قوله: لاتمشلوا 
بنامية الله؛ یعنی الخلق لأنه بنمی. (منتهی 
الارپ). خلق خداوند زیرا ایشان نمو م‌کنند. 


نامية. 


(از اقرب الموارد). تامة. خلق الله (از معجم 
متن اللفة). |((ص) نفس نامیه؛ نفس نباتی. 
(یادداشت مؤلف). ||قوه نامیة؛ قوتی است در 
جمم حیوانی و نباتی که جم را در طول و 
عرض و عمق بالیدگی بخشد. (آنندراج) 
(غیاث اللفات). نیروئی است که فعل و وظيفة 
آن نمو و افزایش می‌باشد و قیاس حکم 
می‌کند که تیروی مزبور را منمیه گویند» اما 
برای رعایت مزاوجت فعل را به‌سوی سب 
اسناد داده و ناميه گفته‌اند. (از نفائس الفنون, از 
شرح مواقف). یکی از چهار قوة مخدومةً 
طيعه. و هی قوة تلم ما اوصله الفاذیه 
قتدخله فى اقطار البدن على نة طيعه. 
(تذکرۂ ضریر انطا کیج ۱ص ۱۳): قوت 
مخدومه دو جنس است یکی تصرف اندر غذا 
کند که بقای شخص بر آن است و این دو نوع 
است یکی را قوت غاذیه گویند. دوم را قوت 
نامیه و قوت ناميه یعنی قوه فزاینده. قوتی 
است که غذا را اندر اندامها فزاید تا هر اندامی 
بسدان اندازه که می‌باید بپايد. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). قوه‌ای در بات و انان که 
آن را از خردی به بزرگی برد و نمو و بالش و 
بالشدگی دهد. قوه رژیائی؛ 
که‌روح نامیه این کار دارد 
گل و شمشاد و سرو او مینگارد. 
ناصر خسرو. 
گفتم که هت نامه را جای اعتدال 
گفتاکه هت حه را نامیه مقر. 
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص .)۱۸٩‏ 
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج 
گفتاز نفس ناميه لافد همی شجر. 
ناصر خسرو. 
عجب مدار که از روح نامیه زین پس 
بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق. 
خاقانی. 
نارغ از آبستنیت روز و شب 
نامیه عنین و طبیعت عزب. 
بید لرزان و شکوفه متحیر ز چه‌اند 
از در نامیه بازامده با تیغ و کفن. 
رفیع الدین لنبانی. 
ناميه گردد سترون و همه ارکان 


نظامی. 


۱ -مجالس القاس ص ۸. 

۲-بیت را بدین صورت از تذکرة شمع انجمن 
تقل کردیم. در مجالس النقائس ص ۹۸ چنین 
است: لافد ز خطا نافه... و در ترجمة شاه محمد 
قزوینی (مجالس الفانس ص ۲۷۵) بدین 
صورت؛ 

لاقد به حطت نامه زهی بر سر و پائی 

غماز سیه‌باطن مادربخطائی. 

۳-از گنج شایگان ص ۴۳۷. 

۴-مجمع الفصحاء چ مصفا ج ۶ص ۱۰۸۳. 
۵-نگارستان ص 1۱۷ 


نان. 


پیر شوند و یکی جوان بنماند, 1 
فان. (!) بهلوی: نان , ارمنی: نکن (نان پخته 
در خا کستر)", مأخوذ از پهلوی, نیکان ۲ - 
پارسی: نیگان , بلوچی: نگن ۵ و نظایر آنء از 
رن باستان: گن منچی: نگهن کردی: 
نی ثان "۲ ,زازادنا ".نان" دوجیکی: نن ۱ 
گیلکی: نان" فریزندی. یرنی و نطنزی: 
تون انی ونا نرق وسرخة‌ای: 
تون ۲ لاسگردی: نن شهمیر زادی:نون؟۱؛ 
قطعه‌ای از آرد خمیرکرده و بر آتش پخته که 


آن را خورند. (حاشية برهان قاطع چ سعین). 
شدای که از ارد دوعوم در نور 
می‌سازند وبه تازی خبر نامند. (ناظم 
الاطباء). خبز. (آتندراج) (تسرجسمان القرآن) 
(دهار). جردقه. جره. فوم. (منتهی الارب). 
پکند. منده. ابن‌حبه. جابربن حبه. قوت غالب 
مردمان که از آرد گندم و جو و ارزن و مانند 
آن کنند. (ی‌ادداشت مولف). ای وجابر. 
ابوت انوزرخه ترش آفقای. سره 
ابن‌حبه. نیات‌التانیر. (مرصع): 

از زمی برجستمی تا چاشدان 

خوردمی هرج اندر او بودی ز نان. رودکی. 
بساکساکه برهست و فرخشه بر خوانش 


باکاکه جوین نان همی نیابد سیر. 
رودکی (احوال و اشمار تألیف نفیسی 
ص ۱۰۰۱). 
بگسترد بر سفره بر نان ترم 
یکی گور بریان براورد گرم. فردوسی. 
نه شگفت ار ز آتش خاطر ۱ 
پخته گردد بعاقیت نانم. روحی ولوالجی. 
ته هر کی کو خورد با گوشت نان را 
به گردن بازبنده استخوان را. 

فخرالدین اسعد. 
چیست از سرد و گرم خوان فلک 


جز دو نان این سپید و ان زردی. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۸۰۷. 
خویشتن خوار گشته‌ام چون شمع 
چون توان کرد نان نمی‌يایم. خاقانی. 
آدم ز حرص گندم نان خوانده‌ای چه دید 
با ادمی مطالبه نان همان کند. خاقانی. 
هر کی را بقدر خود قدمی است 
نان و گرمک ته قوت هر شکمی است. 


نظامی. 
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی 
تمامت است ترا یک دو گرده امتظهار. 

عطار. 
یک سبد پرنان ترا بر فرق سر 
تو همی خواهی لب نان ای پدر. مولوی. 


پر سرت نان است و پایت اندر آب 
وز عطش وز جوع گشتستی خراب. مولوی. 
گفت‌گفت تو چو در نان سوزن است 


از دل من تا دل تو روزن است. مولوی. 
ایرچرخ عنانم از سفر هیچ متاب 

نانم ز سرندیپ ده آبم ز سراب. همگر. 
دو قرص نان | گراز گندم است وگر از جو 
دو تای جامه گر از کهنه است و گر از نو. 


اپن‌یمین. 
وصف بریان مخلا چه بگویم با تو 
در زمانی که بود سبزی و نانش به کنار. 
بسحاق. 
به عين خواب می‌بیتی که دوران 


بدیسان ساختت محتاج یک نان. وحشی. 


بر او هر نان گرمی آفتابی. وحشی, 
هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور 
که‌نان گندم درویش طعم جو دارد. صائب. 
راد سفر به کودکی اورده از عدم 
همچون هلال نان به کمر داشتيم ما. 

فتوت (از آتندراج). 


زیر این نه آسیا کز خون دل در گردش است 


وحدت. 
بدست آورده با صد گونه تشویش 

لب نانی به زور بازوی خویش. وصال. 
به لعلی قانع از کانی نباشد 

به نانی فارغ از خوانی نباشد. وصال. 


||غذا. غذا اعم از شام يا تاهار. مطلق غذا و 
طعام که در دو یا سه نوبت ثبانروز خورند: 
بشد تیز بهرام و بر خوان نشت 
بنان دست بکشاد و لب راابست. 
تا بدین شادی و تشاط خوریم 


فردوسی. 
قدحی چند باده از پس نان. فردوسی. 
از پۍ آن تا دهی برنانت دندان‌مردمان 
میزبانی دوست داری شادباش از میزبان. 
فش 
و ازراگنتم که از پس نان نید خوردن 
[مشمش زردآلو را] که... (الابنیه عن حقائق 
الادویه). ایشان را به حرس بردند پس از ان 
نان خواست. (تاریخ بیهقی). چون از نان فارخ 
شد... با سپهالار خالی کرد. (تاریخ بیهقی). 
جم اندیشه از دل فراموش کرد 
سه جام می از پیش نان نوش کرد. | 
نتان همه کس را مخور و نان خود را از 
هیچکس دريغ مدار. (خواجه عبداله 


اسدی, 


انصاری). 

نان از برای کنج عبادت گرفه‌اند 

صاحبدلان نه کنج عبادت برای ان. سعدی. 
هم نان کان حلال خورده 

هم خوردۀ خود حلال کرده. امیرخرو. 


||عیش. (از منتهی الارب). معاش. معيشت. 
رزق. روزی. قوت: 

ز گیتی دگر هرکه درویش بود 

وگر نانش از کوشش خویش بود. فردوسی. 


تان. ۲۲۲۶۵ 


جان خلقی که نان خلق ز تست 
جان نباشد کرا نباشد نان. قطران. 
به آب روی | گربی نان بمانم 
بی به زانکه خواهم نان ز نادان. 
ناصرخرو (چ تقوی ص ۳۲۴). 
بنانشان چون من آب خویش بدهم 
چو آبم شد من آنگه چون خورم نان. 
اص ترو 
که‌همه آرزوی من نان است 
نان چو شد منقطم نماند جان. معودسعد. 
چو آب درنشوم بهر نان بهر گوشه 
از ان چو خا ک‌همه‌ساله اینچنین خوارم. 
خاقانی. 
آدم ز‌ حرص گدم نان خوانده‌ای چه دید 
با ادمی مطالبة نان همان کند. خاقانی. 


گفت عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد: 
آمید و ہم امد نان و بیم جان. ( گلستان). 


ہی تان بر در خلق زمانه 

چه‌سر مالی چو سگ بر آستانه. وحشی. 
چو سگ تا چند بر هر در فتادن 

پی نانی عذاب خویش دادن. وحشی. 


||مرسوم. اجری: اگر کی درگ‌ذشتی و 
فرزندی داشتی که همان کار و خدمت 
توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتند. 
(نوروزنامه). ||نعمت. (یادداشت مولف). مال. 


ثروت* 

بدان که دور بدستم ز حضرتی که مرا 

رسانده خدمت میمون او به نام و به نان. 
فرخی. 

پی نام و نانند خلق زمانه 

تو مر خلق را ماية نام و نانی, فرخی. 


از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه 
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو تان. 


فرخی. 
همه کبر و لافی بدست تھی 
به نان کان زنده‌ای سال و ماه.  .‏ معروفی, 
بنده‌ایام ترا به طوع و به طبع 
پرسیده ز توبه نام به نان. معودسعد. 
هر صناعت که خلق می‌ورزند 
۰ - 2 ۰ - 1 
۰ - 4 ۰ - 3 
۰ - 6 ۰ - 5 
- 7 


۸-نیبرگ نیز گوید: نان (فارسی) مأخوذ از 
naghan‏ است و ارجاع به هرن و هوبشمان 
کرده است. (حاشية برهان قاطع چ معین). 


9 - ۰ 10 - ۰ 
11 - nû. 12 - nûn. 
13 - non. 14 - nûn. 
15 - nun. 16 - ۰ 
17 - ۰ 18 - ۰ 
19 - ۰ 


۶ ان. 

دنام و تان همی بای عطار. 
و رجوع به نام و نان شود. ||کماچ و کلیچه. 
(ناظم الاطباء). 

- از نان انداختن کسی را: سبر مسعاش او را 
قطع کردن. نان او را بریدن. 

یه نان رساندن کی را؛ وسایل معاش و 
گذران وی را فراهم کردن. او رابه نوائی 
رساندن. 


- په نان رسیدن؛ به رزق و روزی رسیدن. 


تو از بی‌بنان بودی و بدگتان 
نه از تخم ساسان رسیدی به نان. . فردوسی. 


به نان شدن؛ بر سر سفره رفشن. بر سر مائدد 
رقتن: خوان فروفرمود تهادن و چون بان 
شد... (تاریخ طبرستان). 

به نانی نیرزیدن؛ سخت کم‌ارز بودن. 
(یادداشت مولف): 

دو بنائيم باز ده پیشتر 

که‌بی چشم نانی نیرزیدسر. ‏ فردوسی. 
اب و شرف و عز جهان روزبهان راست 


ناروزبهان جمله نرزند بتانی. قرخی. 
ز دانایان تنی ارزد جهانی 
نیرزد صد تن تادان به نانی. 

ناصرخسر و (دیوان ص ۰ ما 


نان آیی: نائی که خمیر آن را با اب ساخته 
باشند. (ناظم الاطباء). مقابل نان شیری. مقابل 
نان روغتی* 
کارهابی فایده در مطیخ تقدیر بست 
نان ابی صذف را اب دریا شورباست. 

۰ سراج (از آنندراج). 
نان آش‌الود خوردن؛ تنبل و بیکاره و 
مفتخواره بودن. (از آندراج).. 
= نان ارزن؛ انی که از ارزن پزند. نانی که از 
ارد ارزن ساخته شود. 
نان الکی؛ انی که ارد آن را با الک بیخته و 
سپوس آن را گرفته باشند. 
- نان بربری؛ قسمی نان که در تهران متداول 
است منوب به بربر [افغان ] زیرا در اواضر 
عهد قاجاریه چند تس بربر آن را در تهران 
رواج دادند. افرهنگ فارسی معین). و دجوع 
به بربری شود. 
نان برشته؛ تان به روی آتش بریان کرده. 
أناظم الاطباء). 
نان برنجی؛ قسمی شیرینی است. رجوغ به 
مدخل نان پرنجی در ردیف خود شود. 
< نان بهشمی: قسمی شیریتی است. رجوع به 
مدخل نان بهشتی در ردیف خود شود. 
= تان بیات؛ نان مانده. نان شب‌مانده. مقابل 
نان تاژه. 
- نان پف تلنگور؛ نانی که بر آتش نهند تا ترم 
و دندانگیزتر شود و چون از آتش برگیرند با 


پیف کردن و تلتگور زدن خا کستر آن را 





بتکانند انگاه بخورند. 
نان پنجه کش؛نوعی نان برشته و نازک. 
قمی از تان گرده. (فرهنگ فارسی معین): 
خوآری دنا برای سفله باشد نعمتی 
خورد نان پنجه کش در هر کجا پایوض خورد. 
سراج (از آنندراج). 
نان چن مطمول. طمیل. (متهي‌الارب) : 
7 
چه بوشی پرده بر روئی که آن پنهان نمي‌ماند. 
بسحاق. 
- نان تابه‌ای؛ نانی که بر تابه پخته شود. 
(فرهنگ نظام). نان تاوه‌ای. 
- نان تازه؛ نانی که تازه از ضور بیردن آورده 
باشند. مقایل نان بیات. 
- نان تافتون؛ نان تفتان. رجوع به ترکیب نان 
تفتان شود. 
- نان تاوه‌ای؛ نانی که روی تاوه و بر اجاقی 
که‌در زمین کنند پزند. 
- نان تقتان یا نان تافتان؛ نانی است کلفت‌تر 
از اتام دیگر آن, گویا وجه تسمه این است 
که‌از جهت کلفت بودن باید زیاد در تلور تافته 
شود. (فرهنگ نظام). نانی که بر دیوار؛ قنور 
پخته شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به 
تافتون نود 
بی مثل ز نعمت فراوان 
یکتا و دو تا چو نان تفتان. 
تأثیر (از آنندراج). 
= نان تلخ؛ نان متعفن و از مزه برگشته و اين 
از جهت امتداد زمان بود. (انتدراج). 
نان تنک: نان نازک. (ناظم الاطباء). رقاقة: 
چه بگویم صفت تور رخ نان تتک 
کر سر سفره به اقلا ک‌رساند انوار. ‏ بسحای, 
نان تنوری؛ نانی که بر دیوارۀ تنور پختد 
باشند. 
-نان تیری؛ نان بسیار نازک که خمیر آن را با 
تیر و تخته پهن و بفایت نازک کنند و آنگاه بر 
پشت تابه نهند تا پخته گردد. 
-نسان جو؛ نان جوین. نانی که از آرد 
جوسازند؛ 
نکند با سفها مرد سخن ضایع 
نان جو را که زند زيرة کرمانی؟ ناصر خسرو. 
چو در پناه پنیریم و ساي گردو 
بفیر نان جو و رشته نیست درخور ما. 
بسحاق. 
- نان چوین؛ نان جوء 
هرکه غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود 
هرکه نان میده بیند چون خورد نان جوین. 
فرخی. 
گرشکر خوردی پریرودی یکی نان جوین 
همبر امت امروز ناچار این جوین با آن شکر. 
ناصرخرو. 
ای سیرا ترا نان جوین خوش ننماید 


ثان. 
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است. 
سعدی. 
روده تنگ به یک نان جوین پر گردد 
نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ. 
سعدی. 


- نان چرب و شیرین؛ نانی که آرد آن را با 

روغن و شکر خمیر کرده باشند. نانی که بجای 

نمک در خمیر آن شکر کنند و روغن بر آن 

مزید گر دانند. 

نان خواری؛ بعربی خبزالحواری نامند و آن 

نانی است که در گرفتن سبوس آرد آن بار 

مبالغه کرده باشند و گندم آن سفید بالیده باشد 

که نان آن سقید گردد و بهترین نان‌هاست. 

(فرهنگ نظام. از محیط اعظم). و رجوع به 

خشکار شود. 

- نان خشخاشی؛ نانی که هنگام به قنور بردن 

دانه‌های خشخاش بر آن باشند. 

نان خلکار؛ نان آرد سوس نگرفته. 

(فرهنگ نظام). مقابل نان میده و نان دشتری. 

رجوع به ترکیب نان دشتری شود. 

- نان خشکه؛ نانی که یتر از معمول آن را 

بر دیوارۀ تلور نگه دارند تا بتدریج آپش بخار 

شود و خشک گردد, این قم نان را مدتپا 

می‌توان نگهداری کرد بدون آنکه خراب شود 

یا کپک زئد. 

نان خطائی؛ قسمی از حلوا. (ناظم 

الاطباء). 

- تان خمیری؛ تانی که خمر آن برآمده 

باشد.(ناظم الاطباء). 

نان دَشّری؛ نان که از آرد سپوس دور کرده 

پزند و مقابل آن نان خشک ارد است که 

سبوس آن دور نکرده باشند و اول را میده نیز 

میگویند. (آنندراج) (فرهنگ نظام): 

گرزرا بر گرد سر گردانده چون ستگآسیا 

تا فرو بر پیکر خصم زره‌پوش آوری 

استخوانش از زره ریزد چو از غربال آرد 

تا بخون گردد خمیر از بهر قوت لشکری 

پس بخوانی لشکر خوتخواره را کای غازیان 

مرد را بر خوان رزم این است نان دشتری. 
اپراهیم ادهم (از اتدراج). 

نان دستاسین؛ نانی که اردش را با 

دنه خرد کرده باکنده ۱ 

در غریبی نان دستاسین ودوغ 

به که در دوزخ ز قوم و خون و ریم. 

۱ تا هو 
- نان دواتشه؛ نانی که در تنور زياد صانده 
خوب پخته شده باشد. (فرهنگ نظام). نانی که 
آن رادو بار به تنور پرند تا برشته‌تر و 
خشک‌تر گردد. نان دوتلوره. ان دوباره تنور. 


۱ - چين است در ناظمالاطباء اما ظاهراً 
«برنيامده باشد» درست است. 


نان. 
- نان دوالکه؛ نانی که آرد آن را دوباره از 
الک گذرانده و سبوس آن را بکلی گرفته 
باشند. 
- نان دوباره تتور؛ نان دوتنوره. 
< نان دوتنوره؛ نانی که آن را دوباره به تتور 
برند تأ پخته‌تر و برشته تر گردد. 
نان ذرت؛ تأنی که از ارد ذرت سازند. 
نان روغنی؛ تانی که آرد آن را با روغن 
خمیر کرده باشند. مسمون. (بحر الجواهر). 
نانی که در خمیر ان روغن مکه داخل کرده 
باشند. (ناظم الاطباء). خبزالقطایف. 
- نان زتجبیلی؛ نوعی از نان که زنجبیل در 
شیرینی است. رجوع به مدخل زنجبیل در 
ردیف خود شود. 
نان زنجفیلی؛ نان زنجپیلی. 
نان ساجی؛ خبز الطابق. نانی که روی ساج 
[تابة بزرگ ] پخته شود. (فرهنگ تظام). نان 


تابه‌ای. 

- نان سخاری؛ نان سوخاری, رجوع به نان 
سوخاری شود. 

= تان سفید؛ سمید. (دهار), درمک. حواری. 
اپوتعیم. 


- || در تداول امروز تهران. قمی نان که با 
آرد بیخَة سبوس‌گرفته پزند. 
نان سمید؛ نانی که در گرفتن سبوس آرد آن 
مبالغه کرده باشند. (فرهنگ نظام). نان 
حواری. نان سفید. 
نان ستگک؛ نانی که در کوره‌ای که کقش 
سنگریزه پهن کرده‌اند پخته می‌شود. (فرهنگ 
نظام)* 
حرف سخت منعمی کو تان سنگک مدهد 
گربود کوه گران خشخاش میدانیم ما. 

قبول (از اتدراج). 
نان از این خوبتر و تردتر و نازکتر 
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود. 

ایرج. 

و رجوع به سنگک شود. 
- نان سوخاری؛ قسمی از نان بکمات و 
سکاری. (ناظم الاطباء). رجوع به سوخاری 


۳ 


شود. 

- نان سیاه؛ نانی که سپوس آن را نگرفته 

باشند و رنگ آن مایل به سیاهی باشد. 

- نان سیلو؛ نانی که از گندم کهنة در انبارهای 

بوئی ناخوش دارد. 

- نان شب‌مانده؛ نان بیات. نان مانده. 

نان شیرمال؛ نانی که ارد ان را با شیر خمیر 

کرده‌باشنده 

دارم الوان تنعم تا شدم مهمان خویش 

شیرمال از آبرو کردم چو گوهر نان خویش. 
تأثیر (از آتدراج). 


- نان شیری؛ نان شیرمال. تانی که آرد آن را 
با شیر آميخته باشند. 

نان طابون؛ نانی که در گرفتن توش آن 
مبالفه کرده باشند و با روغن ترتیب دهند و 
باریک باشد. مشهور به کسمه است. (فرهنگ 
نظام, از محیط اعظم). 

- نان عدس؛ نانی که از آرد عدس پخته 
باشند. 

نان فخفره؛ نان مانده سبزی‌زده پزند. (ناظم 
الاطباء). نان کپک‌زده. رجوع به فخفره شود؛ 


آن یکی میخورد نان فخفره 

گفت‌سائل چون بدین استت شره. 

مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر ۵ بیت 
۳۴ 


- نان فرتی؛ به عربی خبزالفرنی نامند و آن 
نانی است که در فرن بپزند. (فرهنگ نظام از 
محیط اعظم). 

-نان فطیر؛ نانی که در آرد آن خمر ابقر 
لازم نزده باشند یا خمیر آن را پش از آنکه 
مدتی مکفی بماند و ترش شود و ور آید به 
تنور برند و پزند. نان فطیری. 

- نان فطیری؛ نانی که خمیر آن برتیامده 
باشد. (ناظم الاطباء). 

- نان فیروزخانی؛ نانی بوده است به وزن 
یک من. (برهان قاطع) (انتدراج). نانی که یک 
قرص آن به وزن یک من باشد. (ناظم 
الاطباء), 

- نان قاق؛ یکسمات. نان سفید تک خشک 
به اندازء کف دستی. 

Ss ig SL 
خمیر آن زنند.‎ 

- نان کمه؛ نان کلیچه. (ناظم الاطباء). نان 
طابون. 

- نان کشک؛ نانی که از آرد جو و گندم و 
باقلا با هم آمیخته بیزند. (آنندراج). رجوع به 
ترکیب نان کشکین شود. ۲ ۱ 

نان کشکین؛ نانی که از ارد باقلا و ارد جو 
و آرد گندم پزند. (ناظم الاطباء) نانی که از 


باقلی و گندم و نخود و جو از هر نوعی به هم 

کرده و پخته بود. (فرهنگ اسدی): 

کشکین نانت نکند آرزو 

نان سمین خواهی گرد و کلان. ۳ 
رودکی (از فرهنگ اسدی). 

به چين درافکند نا گه سرش 


همان نان کشکین به پیش اندرش. فردوسی. 
- نان کماج؛ خبزالفرنی. و رجوع به کماج 
وق ۱ 
الارب). نان کماج. 

- نان گرجی؛ نوعی از نان مسخصوص 
کزان که شل تاره سیازقهی شیاه 
(انندراج). 


نان. ۲۲۶۷ 


- نان گرم؛ نان تازه. نانی که از تنور برآمده 
گرم باشد: 
سباطش گترانیده سحایی 
بر او هر نان گرمي آفتابی. وحشی. 
- نان گلاج؛ یک قم نان بیار نازکی که از 
نشاسته و تخم‌مرغ پزند وبا شیر؛ شکر 
خورند. (ناظم الاطباء). و رجسوع به 
مدخل‌های گلاج و نان کلاچ در ردیف خود 
شود. 
- نان گندم؛ نانی که از آرد گندم پزند: 
نان گندم روی دل از زخم بریان برتافت 
زخم بریان از لطافت زحمت نان برنتافت. 
بحاق. 
هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور 
که‌نان گندم درویش طعم جو دارد. 
نان گندمین؛ نان گندم؛ 
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید 
کونان‌گندمین نخورد جز که سنگله. 
بوذر (از حاشیذ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
نان لا کو؛نانی رایج گیلان. (آتدراج). یک 
قم نانی که در گیلان پزند. (ناظم الاطیاء)؛ 
تعمت هند فراوان بود اما نرود 
یادگلان ز دل وحرت نان لا کو. 
سلیم (از آتندراج). 
- نان لواش؛ نانی که خمر آن را با تیر نازک 
کنند و برتابه پزند. نان تیری. رجوع به لواش 
شود. 
نان مانده؛ نان بیات. نان شب‌مانده. 
نان مربائی؛ قمی شیرینی است. رجوع به 
مدخل مربائی در ردیف خود شود. 
نان مسی؛ نانی که ماش و آرد گندم و جز 
ان با هم امیخته پزند و این متعارف هند است. 


شات 


(آنندراج): 
ز قحط منعمان در کور: هند 
بما نان مسی هم کیا شد. قول (آندراج) 
= نان ی ی 
رقي که رد 
سفدۀ تخم‌مرغ را به قوام آورند به روی آن 
انشانند و خورند. (برهان قاطع) (آنندراج) 
(تاظم الاطباء): 
-نان میده؛ انی که از آرد بی‌سبوس و دو بار 
بيخته پزند. رجوع به میده شود؛ 
هرکه غرنین دیده باشد در سپاهان کی بود 
هرکه نان مده بیند چون خورد نان جوین. : 

+ فرهنی: 


پیشتر در عیدها پزند و دوشاب و 


هر کی را بقدر خود قدمی است 

نان میده نه قوت هر جکمی است. ظامی. 
- نان نازک؛ قسمی از نان که با ارد نرم و 
روغن سازند. (ناظم الاطباء). 

- نان نخودی؛ قمی شیرینی است. رجسوع 
به مدخل نأن نخودی در ردیف خود شود.. 

- نان ورنیامده؛ نانی که .خمیر آن فطیر باشد 





۸ ان. 


و ترش‌نشده و ورئیامده باشد. 
- نان یخا؛ تان یوخه. 
نان یخه؛ نان یوخه._ 
نان یوخه؛ نان تک. (ناظم الاطباء). نان 
نازک. نان تیری. رجوع به يوخه شود. 
نان از تتور سرد پختن؛ کار عجیب و غریب 
کردن. 
نان از تنور سرد پخته برآمدن؛ کنایه از 
وقوع آمری غریب. (آنتدراج). 
- نان از تنور سرد بیرون آوردن؛ کار نادر و 
عجیب و غریب کردن. (ناظم الاطباء). 
- نان با ناخ خوردن؛ نهایت خیس و 
فرومایه بودن. (آنندراج). 
-نان بر پشت شیشه مالیدن؛ بی‌نهایت 
خيس و كيم بودن. (ناظم الاطباء). 
نان بر دیوار بستن و نان به دیوار زدن؛ 
کنایه از کار بی‌فایده کردن. (فرهنگ نظام): 
شد ز پیوند تن افسرده دل یکسان به خاک 
وای پر خامی که نان خویش بر دیوار بست. 
صائب (از آتندراج). 
نان بر شيشه مالیدن؛ تان بر پشت شیشه 
مالیدن. بغایت خیس ولیم بودن. 
- نان به اب تر کردن؛ به خت و اساک 
زیستن. 
- نان په خون افتادن؛ با سختی و خون دل 
امرار معاش کردن: 
هرکه دارد جوهری تانش به خون افتاده است 
روزی شمشرر آب ناشتائی پیش نیست. 
صائب (از آنندراج). 
نان به خون تر شدن و نان به خون افتادن؛ 
کنابه از محروم بودن و ملقعت نیافن از 
چیزی. (آنندراج). به تلخی و سختی زیستن ۶ 
از صقای دل نباشد حاصلی درویش را 
نان به خون تر می‌شود صح صدأقت‌کیش را. 
صائب (از آندراج). 
- تان به دیوار زدن و نان بر دیوار پستن؛ 
کتایه از کار بیفایده کردن. (آنشدراج): 
میروم صائب از این عالم آفرده برون 
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم. ۱ 
صائب (از آنندراج). 
- نان به روغن افتادن؛ حاصل شدن آرزو. 
(مجموعة مترادفات ص ۱۲۰). برآمدن کار و 
مراد خوب نشتن نقش ومنتفع و کامیاب بر 
حب دلخواه شدن. (انندراج)؛ 
نوشد هیچ جز خون دل من 
غمت را خوش فتاده نان به روغن. 
شفائی (از آنندرا اج). 
به موی چرب‌تر از دود عنبر 
نگه را نان به روغن اوفتاده است. 
طالب (از آنندراج). 
- نان به شیشه مالیدن؛ نان بر پشت شیشه 
مالیدن. بخست و لثامت و اماک‌زین: 


گرنگذرد به خت دایم مدار عالم 

مالد به شيشة چرخ خورشید از چه نان راء 
خان‌آرزو (از فرهنگ نظام). 

- نان به قرض دادن. رجوع به سطر بعدی 

شود. 

- نان به قرض هم دادن؛ از کسی به امید 

تلافی حمایت کردن. جانب کی را گرفتن به 

هوای آنکه در آینده تلافی خواهد کرد. 

نان به نان ترسانیدن؛ نهایت فقیر و 

تنک‌مایه و تتگدست بودن, غذای دو وعده را 

آماده نداشتن. 

- نان حادثه خام بودن؛ کنایه از حادثة 

مغلوب است. (برهان قاطع) (آتندراج). 

- || نامرد بودن را نیز گویند. (برهان قاطع) 

(انتدراج) 

- | با یاس و ناامیدی دچار شدن و مفلوب 

گشتن از حوادث روزگار. (تاظم الاطباء). 

نان خود را آجر کردن؛ باعث قطع روژی و 

تفع خود شدن. مر معاش خود را مسدود 

کردن.به روزی و بخت خود پشت پا زدن. 

نان خود را بر سفره مردم خوردن. رجوع به 

ترکیب‌های ذیل نان خوردن شود. 

- نان خود را حلال کردن؛ سودی را در برابز 

تحمل رنجی بر خود مباح کردن. (امثال و 

حکم). 

- نان خود را خوردن و حرف مردم را زدن یا 

غیت مردم را کردن؛ بدون احتمال منفعتی از 

کسی‌بدگوئی کردن. 

- نان در آب زدن؛ به سختی و امساک 

زیتن» 

خاک‌بادا بر سرش نام قناعت گر برد . 

چون صدف هر کس که نان خشک را در آب زد: 
محمدقلی سلیم (از آتدراج). 

رجوع به نان به آب تر کردن شود. 

- نان در استین خوردن؛ شایت خت و 

فرومایگی به کار بردن. (آتدراج): 

صدف نبود که از گرداب در چشم تو می‌آید 

کهدریا از بخیلی میخورد در آستین نان را 

سلیم (از آنندراج). 

نان در انان کی گذاشتن یا نهادن؛ او را 

یاب قرو دلب ریت کرو 

(آنندراج). از خانه بیرون کردن. (اشثال و 

حکم). عذرش را خواستن. رویش را به راه 

دادن 

نشم تا همی خوانم نهادی 

روم چون نان در انبانم تهادی. نظامی. 

< نان در انبان گذاعتن و نهادن؛ سامان سقر 

کردن. مسافر شدن. (آنندراج). کنایه از 

مافرت کردن. (برهان قاطع). سفر کردن. 

مافرت نمودن. آمادة سفر گشتن. (ناظم 

الاطباء). رجوع به نان در انبان شود. 

- نان در انبان یافتن؛ موجود یافتن اسیاب 


نان. 


معاش. (آنندراج). رجوع به نان در انبان شود. 
نان در تور سرد بستن؛ نان به دیوار بستن. 
نان به دیوار زدن. کار بیفایده کردن. (از 
آنتدرا اج): 
ز درد و داغ عشق ما که میگویند با زاهد 
ز خامي در تنور سرد می‌بندند ان‌ها را. 
صائب (دیوان چ محمد قهرمان ج۱ ص ۱۷۷). 
نان در جامه کردن؛ اهار دادن جامه. (ناظم 
الاطباء). 
- نان در خون افتادن. رجوع به نان به خون 
افتادن نود؛ 
گردکلفت از دل فرهاد چون شیرین نئست 
در میان عشقبازان نان او در خون فتاد. 
صائب (از آنندر اج). 
تان را به اشتهای مردم خوردن؛ با سلیقة 
دیگران زندگی کردن. 
- نان رابه ثرخ روز خوردن؛ ابن‌الوقت و 
فرصت‌طلب بودن. در عقیدة خود ثابت و 
پابرجا نبودن. به مقتضای روز تفر عقیده 
دادن. 
- نان شیرین بودن, یا شیرین بودن نان؛ کنایه 
از نایافت بودن و بهم نرسیدن نان. (برهان 
قاطع) (انندراج). کایه از ناياب بودن نان. 
(انجمن آرا). 
- نان گریه به تیر زدن؛ کنایه از مفلسی و 
ناداری. (از آنندراج): 
در این زمانه که چرات نشان اقلاس است 
سیاهی است زند هرکه نان گربه به تیر. 
سراج‌الشعراء (از آنندراج). 
- تان گفتن و جان دادن؛ کنایه از تنگ‌یابی و 
تنگسالی است. 
- نیم‌نان؛ قطعه نان. قوت لایموت. غذای 
مختصره 
چو بشند عابد بخندید و گفت 
چرا نم‌نانی نخورد و نخفت. 
گرهمه کامم برآید نم‌نانی خورده گیر . 
ور جهان بر من سر آید نیم‌جانی گو مباش. 
سعدی. 


سعد‌ی. 


- امتال: 

آدم زنده نان میخواهد. 

اگردانی که نان دادن ثواب است 

خودت میخور که بغدادت خراب است. 

بروی نان بکنی سگ نمیخورد. 

حیف نان؛ کنایه از وجود بی‌خاصیت و مهمل, 
شخص پفیوز و بی‌اثر. 

عاشق نان جویده است: راحت‌طلب و 
آماده‌خور است. 

لقمه نانی دارد. 

مشل نان ساج. 

مثل نان گدائی. 

مثل نان و دندان. 

میخواهد نان را بجوند به دهانی بگذارند. 


نان. 


نان گندم نخورده‌ايم دست مردم که دیده‌ايم. 


نانبانی. ۲۲۲۶۹ 


که شهر او را تصرف کردند -به غارت 


نان امروز که داری غم فردا چه خوری؟ 

نان اینجا آب اینجا کجا روّم به از اینجا. 

نان بخورونمیری دارد. 

نان بده, فرمان بده نظیر: کفم نه سرم ته. (امشال 

و حکم دهخدا). 

تان بده نام برا آر ۰ 

نان به همه کس بده نان همه کس مخور. 

نان خشک وروی تازه 

نا گه‌یارم بی‌خبر و آوازه 

آمده بر من ز لطف بی‌اندازه 

گفتم که چو نا گه آمدی عیب مکن 

چشم تر و نان خشک و روی تازه. 
محبی‌الدین یحیی‌بن محمد. 

نان خودت را میخوری آشتی میکنی. 

نان خودت را میخوری چرا حليم میرزا 

آقاسی را بهم میزنی؟ 

نان خودش از گلوش پائین نمی‌رود؛ نهایت 

لیم و ممک است. 

نان خودش به گلوش قرونمی‌رود؛ نهایت 

خیس و فرومایه است. (از آنندراج). 

نان دروغ نمی‌شود؛ برای تحصیل رزق 

شش نا گزیراست. 

تان را باید به نرخ روز خورد. 

نان را بده به نانوا یک نان هم روش یا یک 

نان هم بالاش, یا یک نان هم بیشتر؛ کار را به 

کاردان بپار. 

تان را نمی‌جوند دهن آدمی بگذارند. 

تان را نمی‌شود به اشتهای مردم خورد. 

نانش اجر شد؛ با نمامی و سمایت نان او بریده 

شده. 

نانش به نانش نمیرسد؛ سخت فقیر و 

تک‌مایه است. 

نانش پخته است؛ اسباب معاش او را حاصل 

است. (از آنتدراج). آسایشی مطمن و دائمی 

از جهت امر رزق او را فراهم است. (از امثال و 

حکم): 

بس که صاحب‌دوتان را خام می‌باشد طمع 

آنکه در کار جهان خام است نانش پخته است. 

۳ (از آنندراج). 

نانش توی روغن است؛ وسایل راحت و 

آسایش خاطرش فراهم است. 

نانش ندارد اشکنه. بادش درخت را می‌شکند؛ 

گدائی معجب است. 

نان کافر را میخورند بالاش شمثیر میزند؛ 

تک اد نتاس تا هه 

نان کور آب کور؛ ناسپاس. (امثال و حکم). 

نان گدائی را به گاو کاری دادند از کار افتاد. 

نان گندمت نت زبان مردمیت چه شد؟ 

نان گندم درویش مره جو دارد. 

نان گندم شکم فولادی میخواهد؛ سفله چون 

آسایش و رفاهی بیند رکش و نافرمان شود. 

(امثال و حکم). 


نان ما را میخورد و حلیم حاج عباس را هم 

میزند. 

نان میگوید و جان میدهد؛ کنایه از آن است که 

پسیار مفلی و اداراست. (آنندراج): 

تا به نقد جان بت طناز من جان می دهد 

عاشق بیچاره نان میگوید و جان میدهد. 
سیفی نجاری (از آتندراج). 

نان نامرد در شکم مرد نمی‌ماند؛ جوانمرد و 

گشاده‌دست دهش و بخشش تنگ‌چشمان و 

اندک‌بینان را چند برابر پاداش میدهد. (امخال 

و حکم), 

نان نخورده را شکر نمي‌کنند. 

نان و پنیر! پخور و یمیر! 

نان و پنیر! سربزمین؛ چون طعام لذیذ و چرب 

و شیرین تباشد کودکان انتظار آن نبرند و زود 

بخند. (امثال و حکم). 

تان و دندان؛ نان بی نانخورش. (امخال و 

حکم). 

نان و یخ اختراع ماست. اما مزه ندارد. 

نانی بده. جانی بخر. 

نان یکروزه چه در پشت چه در شکم. 

نان یکشبه چه در سفره چه در انبان. 

نانی که از خانة کدخدا بیرون آید سگش نیز به 

دنبالش است. 

فان. (ا) (درخت...) درخت نان سا 

شجر:الخبز '. از گیاهان مناطق استوانی است 

و ساقه‌ای کففت و میوه‌هایی درشت دارد. 

میوء این درخت رامي‌پزند و چون نان 

می‌خورند. چوب این گیاه برای ساختن کاغذ 

به کار می‌رود و همچنین شیر: صمن‌مانندی 

دارد که برای بسأختن چب مورد مصرف 


است. 
نان آ تش‌روی. ان ت](ترکیب وصفی. | 
قاطم) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن 
آرا). 
نان آ تشین. [ن تَّ] (تسرکیب وصفی | 
مرکب) کنایه از آفتاب است. (حاشی برهان 
قاطع چ معین). نان آتش‌روی. نان زرین. نان 
گرم چرخ. افتاب. 9 
نان آور. [د] (نف مرکب) در تداول, آنکه 
معاش اهل خانه را متحمل است. رئیس 
خانواده که معاش اعضای آن بعهدۂ اوست. 
پدر خانواده. شوهر. رئیس خاندان. متکنل 
معاش اهل بیت. 
فافاء ((خ)" نْسّه. (دزی ج۲ ص 6۳۲ نام 
مجمة ربة‌اللوع ٍرخ است که در سومر بوده 
است و آن را «ندنه» هم گفته‌اند. این می‌جسمه 
در حدود ۲۲۸۰ سال ق. م.به‌دست عیلامی‌ها 


رفت. رجوع به ایران باستان ص ۱۱۷ شود. 

نانا ز بد نی . [د] (ص لیاقت) که بدان نازیدن 
نشاید. که از در مباهات و نازش نیست. که 
مایه و موجب نازیدن نیست. مقایل نازیدنی- 

ناناس. (۱خ) از دهات دهستان دول بخش 
حومۀ شهرستان ارومسیه است. در ۴۶ 
هزارگزی جنوب شرقی ارومیه و ۹۵۰۰ گزی 
مغرب جاد؛ شوسة ارومیه به مهاباد. در در 
سردسیری واقع است و ۱۷۸ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه تأمین میشود. محصولش 
غلات. توتون. چفندر و حبوبات و شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری و صنعت دستی آنجا 
جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ايران ج ۴). 

ناناصاحب. [ح ] (اخ) دان‌دو تان 
معروف به اناصاحب ". از رهبران انقلاب و 
شورش هندیان علیه انگلستان است. وی 
شورش کانپور را که منجر به قتل عام 
انگلیسیان شد به سال ۱۸۵۷م. رهبری کرد. 
وی به سال ۱۸۶۰ در پال درگذشت. 

نانالان.(۱ج) نام محلی در راه ستندج به 
ساوجبلاغ, در ۵۵۰۰ گزی ستندح. 

تاناميد‌نيی. [د] (ص لاقت) که قابل تسمیه 
و نام‌گذاری نیست. ||که درخور ذ کررنیست. 
(یادداشت مولف). 

نانای کودن. (کَ د] (مص مرکب) و نای 
نای کردن؛ در تداول. رقصیدن و دست‌افشانی 
کودکان. رقص کردن شیر خوارگان. 

نافای نای. (!) در زبان شر خوارگان و 
خردسالان. رقص. رقصیدن. ||کلمه‌ای که با 
آن شیرخوارگان و اندک‌سالان را رقصانند. 

فافیاء ( مرکب) نان‌پز. (انجمن آرا) (فرهنگ 
نظام). ناتوا. (ناظم الاطباء). مخفف نان‌آبائی 
که‌طباخ و خباز باشد. (غیاث اللغات) ° 
رجوع به نانوا شود. ||مجازا نان‌فروش, 
(انجمن آرا) (از آتدراج) (فرهنگ نظام): و 
درم نانبا را داد به مهر دقیانوس نانبا گفت مگر 
این مرد گنج یافته است. (مجمل التواریخ). 
آتش روی نانا پری 
در تنور دلم فکنده شرر. 

ملا مفد بلخی (از آتندراج). 

||اشکنه‌ای که در آن نان ریز کرده باشد. (ناظم 
الاطباء), 

فانبائی. (حامص مرکب) نانواشی. خبازی. 


1 - ۸۳۵627015, Bread ۱۲۵6, ۸۵۵۵۲8, 
Asbre 2 ۰ 
2 - Nana. 
3 - Dandhou Panth. 
4 - Nana-Sahib. 
۵-و رجوع به آنندراج شود.‎ 


۷۰ نان‌باره. 


نان پختن. ||نان‌فروشی. (ناظم الاطباء). ||( 


مرکب) دکان نانبائی, دکان نان ساختن و ر 


فروختن. جای نان‌فروشی. 

نان‌باره. [ز / ر ](ص مسرکب) نان‌طلب. 
نانجوی. نانخواه. 

ثاناایی. (حامص مرکب) نانبائی. رجوع به 
نانبائی و نانوایی شود. 

نان بده. [ب د؛] (نف مسرکب) سخی. 
سخاوتمتد. دست و دلاز, که به دیگران نان 
میدهد. که به اطرافیان و زیرستان نان 
میرباند. نان‌رسان. نان‌ده. سخی خاصه 
نبت به نوکران و پیشکاران. 

فان برنجی. ن پ ر /پ ر] ات رکیب 
وصفی. [مرکب) قسمی شیرینی که از آرد 
برنج و شکر و روغن و تخم‌مرغ پزند. 

نان‌بری. (بٌ ] (حامص مرکب) نان بریدن. 
روزی و معاش و مواجب کی را بریدن و 
قطع کردن. موجب و باعث قطع روزی و رزق 
دیگران شدن. درآمد ضروری کی را قطع 
کردن: نان‌بری کار خوبی نیست. ||(! مرکب) 
وسیلهٌ بریدن و قطعه قطعه کردن نان. 
< کارد نان‌بری؛ کاردی با لبة دندانه‌دار 
مضرس, مخصوص بریدن نان. 

نان بریدن. [بْ د] (مص مرکب) بریدن و 
قطعه‌قطعه کردن نان. [[روزی و معاش کسی 
را قطع کردن. 
نان کی را بریدن؛ ممر معاش او را مسدود 
کردن.وسیلة اعاشه را از او گرفتن. او را از نان 
انداختن. 

نان بستن. [ب ت] (مسص مسرکب) 
چبانیدن خمیر به دیوار تلور. دوسانیدن نان 
به دیوار تنور. |[کنایه از آرمیدن با زن: 


تنوری گرم دید و نان در او بست. نظامی. 
نانیشتن. (نِ ب تّ] (مص منقی) نانوشتن. 
نانشتنیی. [نٍ پ ت ] (ص اقت) 
نانوشتنی. غیرقابل نبشتن. که نوشتنی نیست. 


فانیسقه. [ن بت /ت] (ن‌مسف مسرکب) 
نانوشته. نوشته‌نشده. غیرمکتوب. ||شفاهی. 
مقابل کی |امقابل نبشته. رجوع به نبشته 
شود. 

نان بهشتی. (ن ب ۾] (اترکیب وصفی, | 
مرکب) قسمی شیرینی است که از آرد نرم 
گندم‌و روغن و شکر و تخم‌مرغ سازند. 
نان به کمر ذاشتن. [ب ک م تَ] (مص 
مرکب) توش راه اماده داشتن. امادة سفر 





بودن. بسیجیده بودن. عزم سفر داشتن؛ 
زاد سفر به کودکی آورده از عدم 
همچون هلال نان به کمر داشتیم ما. 
فتوت (آنندراج). 
نان‌بیار. (نف م ک. ») نان‌آور. نان آورنده. 


نان پیدا کن. آنکه معاش خانواده را تأمین 
کند. 
نان‌پاره. [ز /ر ] ([ مرکب) قطعه‌ای از نان. 
قطعة نان. لبی نان. تک نان. کره: هرکه همت 
او برای طعمه است در زمرء بهایم معدود گردد 
چون سگی گرسته که به امتخوانی شاد شود و 
به نان‌پاره‌ای خشنود. ( کلیله و دمنه). 

شه چونان‌پارة شان را دید 

شربتی آب خورد و دست کشد. نظامی. 
|[زمینی است که پادشاه به چا کر خود برای 
معیشت و گذران او مرحمت نماید. (آنندراج). 
کنایه از اقطاع و تیول و مانند ان است. اقطاع. 
مستمری. جیره. مواجب. مرسوم. اجری: او 
را قبول کرد و اعزاز فرمود و در شبیراز نان 
پاره داد. (المضاف الى بدایع الازمان ص ۴۶), 
و لشکر را از خواسته توانگر کرد و عدل 
یگس ترد و امیران را نان‌پاره و اقطاع داد. 
(اسکندرنامه, نخ خطی). و شبانکارگان را 
برکشيد و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز 
متولی شدند. (فارسنامة این‌یلخی ص ۱۶۶). 
و قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح 
کردو نان‌پاره‌ای داد ایشان را. (فارسنامة 
ابن‌یلخی ص ۸۵). و آن اعمال و ولایتها را 
چون شروان و شکی و دیگر اعمال به تان‌پاره 
بدیشان داد تا ان ثغر مضبوط ماند. (فارستامة 
این‌پلخی ص .٩۵‏ تان‌پاره که حشم را ارزانی 
داشتند از او بازنگرفندی و به وقت خویش 
بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. 
(نوروزنامه). 

جامه پر تن پاره کرد از جور بی‌نان‌پارگی 
درغم بی‌جامگان ماند‌ست و بی نان‌پارگان. 

سوزنی. 

ندارم سپاس خان چون ندارم 

سوی مال و نان‌پاره میل و نزاعی. خاقانی. 
شکر دارم که فیض انعامش 

داد نان‌پاره و ابروی مرا خاقاني. 
و نان‌پاره او به دیگری از بندگان دادن که به 
کفایت‌آمور و سد ثقور و موافقت جمهور قیام 
نماید. (ترجمۂ تاریخ یمینی ص ۲۹). هر یک 
را از آن ولایت اقطاعی و نان‌پاره‌ای معین 
فرمود. (ترجمه تاريخ یمینی ص ۶۷. 
فرمودند حالی را به جرجانيه رود و آن 
جایگاه باشد تا انديشة تشریف و تدبیر کار و 
ترتیب نان‌پاره او به امضا رسد. (ترجمة تاریخ 


یمینی ص ۱۲۵). 

شاه نان‌پاره‌ای به منت خویش 

بنده را داده بد ز نعمت خویش. نظامی. 
کند تازه نان‌پارۂ هر کی 

در آن باره سازد نوازش بسی. نظامی. 


فان پتیء ان پآ تریب وضفی 1 مرکا 
نان خالی. نان خشک. نان تهی. نان بی 


نانخورش. 


نان پختن. (چّ ت ] (مسص مرکب) نان 
ساختن. (ناظم الاطباء). اختباز. خبز. (تاچ 
المصادر بیهقی). 

- نان خود را پختن؛ کار خود را بسامان 
کردن.بار خود را بستن: 

خویش راموزون و چست و سخته کن 

ز اب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. 
- نان کسی پخته بودن یا پخته شدن؛ آماده و 
فراهم بودن اسیاب کار و معاش او. مها شدن 
موجبات رفاه و آسایش وی: 

هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است 
نانش بپخته از جگر خصم خام تست. 


به همه جای نان من پخته‌ست 
به همه جوی آب من رانده‌ست. خاقانی. 
پخته شد نان جهانداری تو 
طمع خصم سراسر خام است. 
سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید 
اگرچو ماه به قرصی مدار داشتمی. ‏ ظهیر. 
ای خداوندی که اندر خشک‌سال قحط جود 
پخته شد از آب انعام تو نان گرسته. 

کمال اسماعیل. 
ز کلک تیر تو روشن است آب علوم 
ز تاب خاطر تو پخته گشت تان سخن. 

کمال اسماعیل. 
چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد 


ظهیر. 


در آب عجز کار حسود تو خام شد. 
(از عقدالعلی). 
بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته 
که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر. 
رضی‌الدین نیشابوری. 
بر اقبال نانش پخته گر بود 
کنون‌شد از دل دشمن کبایش. رضی‌الدین. 
| توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی: 
نانی برایش میپزم که حظ کد! 
نان پخته. [نِ پت / ت ](ترکیب وصفی, 
[مرکب) نان ساخته‌شده و آماده. (ناظم 
الاطیاء). ااگنج بی‌رنج. غلیمت بارده. 


(یادداشت مولف)؛ 
ز احداث فق تو مر اين و آن را [شحنه و محصب را] 
زهی نان پخته زهی گاو زاده. سوزنی. 


نان پرورد. [پَز و] اسف مسرکب) 
نان‌پرورده. نعمت‌خواره. مورد انفاق و اطعام. 
- نان‌پرورد کی بودن؛ به نان و نمک او 
پرورده و بزرگ شدن؛ 
چو نان‌پرورد این بازار باشد 
حق نان و نمک بار باشد. 

نزاری فهستانی. 
نان ز. [پ] (نف مرکب) خباز. (ستهی 
الارب) (دهار). طالم. طاهی. (منتهی الارب). 
نانوا. (ناظم الاطباء). آنکه نان می‌پزد: نقل 
است که در پیش مریدی حکایت می‌کرد ک 


در بصره نان‌پزی هت که درجه ولایت دارد. 
مرید برخاست و به بصره رقت آن نان‌پز ر 
دید خریطه در محاسن کرده چتانکه عادت 
تانوایان باشد. (تذکرء الاولیاء). ||چوب 
نان‌پز؛ چوبی که بدان خمر نان را پهن کنند. 
(ناظم الاطباء). 

نان پزی. (ب] (حامص مرکب) نانوانی. 
خسبازی. نان‌پختن. ||نان‌فروشی. (ناظم 
الاطباء). 

نافمت. (إخ)" از شهرهای فرانسه و کرسی 
ایالت لوار سفلی است. متجاوز از ۱۹۷۰۰۰ 
تن جمعیت دارد و در قسصت غربی فرانسه بر 
ساحل رود لوار" واقع است و مركز 
کشتی‌رانی و بزرگترین شهر برتانی آ است. 
کارخانة کشتی‌سازی دارد و کلب ائی از قرن 
پانزدهم میلادی. در آنجاست. این شهر در 
جنگ بین‌الملل دوم بسختی آسیب دید. 

نان تشانگت. ((خ)" نان‌چانگ. ضط عربی 
نان‌چانگ است. رجوع به نان‌چانگ شود. 

نان تلخ. (ن ت ] (ترکیب وصفی, ! مرکب) 
کنایه از نان سردشده و شب‌مانده و کهنه. 
(برهان قاطم) (ناظم الاطباء). نان متعفن و از 
مزه برگشته و این از جهت امتداد زمان بود. 
(آتدراج). 

نان تنگی. [ت ] (حامص مرکب) کمیابی 
نان. قحطی. خشک الی: 

از این مرد ما را زیانها رید 

ز نان‌تتگی آفت به جانها رسید. 

نظامی. 

نافته. [تٍ] ((خ) نانت. رجوع به نانت شود. 

نان تهی. [نِ ت ] (ترکیب وصفی. |مرکب) 
نان بی نانخورش. (ناظم الاطباء). نان خالی. 


نان پتی* 
کوفته در سفرة ما گو مباش 
کوفته را نان تھی کوفته‌ست. سعدی. 
رود؛ تنگ به یک نان تھی پر گردد 
نعست روی زمین پر نکند دیدۀ تنگ, 
سعدی ( گلستان چ یوسفی ص ۱۷۵). 


نان خدمت کند. مقتوین. (سنتهی الارب) (از 
آنندراج). مقتی. (از منتهی الارب). 
خدمتکاری که مواجب تدارد و با خورا ک و 
پوشا ک خدمت مینماید. (ناظم الاطیاء). 
انجو. (نف مرکب) نانجوی, رجوع به 


نانجوی شود. 
نانجوئی. (حامص مرکب) رجوع به 
نانجویی شود. 


انجوی. (نف مسرکب) جسوینده نسان. 
روزی‌طلب. ||گدا. گدانی‌کننده. ||طالب دنیا. 
(آتدراج) (انجمن آرا) (برهان قاطم) (ناظم 
الاطباء): 

تو چون نامجوئی ز انجوی بل 








که جم را به مور اقتدائی نیابی. خاقانی. 
نانجوبی. (حامص مرکب) طلب رزق و 
معاش. طلب روزی. روزی‌طلبی. ||گدانی. 
دریوزه گری. نانخواهی. ||دنباطلبی. عمل 
نانجوی. رجوع به ناتجوی شود. 

تانحیب. 8 (ص مرکب) رذل. پت 
بداصل. بدگوهر. بی‌گوهر. بدگهر. بدنژاد. که 
اصیل و نجیب و نژاده نیست. |إبىعفت. 
صفاف: تابکار. بدکاره. فاحته. اپا ک. 
مقابل نجیب: زن تانجیب گرقتتش آسان است 
و نگاه دافتش مشکل. 

انجییی. (ن] (حامص مرکب) بدذاتی. 
بدگوهری. رذالت. دنائت. 

نانجیبی کردن؛ رذالت نمودن. سخت‌گیری 
بی‌جا و بی‌مورد کردن. تندی و خشونت نابجا 
کردن.به ناسزا بر کسی ستم کردن. 
|[ناپا کی.بی‌عفتی. هرزگی. 

نان جانگت. (إخ)* یکی از شهرهای صنعتی 
چین و مرکز ایالت « کیانک‌سی» است و بالغ 
پر ۴۰۰۰۰۰ نقر جمعیت دارد. 
که بدان نان از تتور بیرون ميکشند. (ناظم 
الاطیاء). 

نان حالال. [نِ ع] اتسرکیب وصفی, | 
مرکب) قوتی که به کب و زراعت به دست 
آورند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). 
نانی که از ممر مشروع به دست آید. قوت و 
معاشی که از طریق کب حلال و مشروع 
تحصیل شود. ||طاعت و عبادت. زهد و 
تقوی. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از 
انندراج). 

نان خالیی. ان ] (ترکیب وصفی, | مرکب) 
نان تسهی. نان پستی. نان خشک. نان 
بی‌تانخورش. 

انخاه. (إ مرکب) نانخواه. (از تذکرة ضریر 
انطا کی). نانخه. نانوخيه. سیاه‌دانه. شونیز. 
زنیان. رجوع به نانخواه شود. 

نان خرچنگت. [ن خ چ] (ترکیب اضافی. | 
مرکب) کنایه از ماه است به اعتبار اينکه برج 
سرطان خانة اوست. (برهان قاطع) (از ناظم 
الاطباء) (از انتدراج). 

نان خسکت. [نِ خا (تسرکیب وصفی, ا 
مرکب) خبزة لحصلحه. قفار. کمک. كيَة. 
شظف. (منتهی الارب). نان خشکیده. رجوع 
به اقسام نان ذیل کلم نان شود. ||نان خالی. 
نان تهی. نان پتی: او جزع میکرد و صدقه به 
افراط میداد. روز به روزه بودن و شب به تان 
خشک روزه گشادن و نانغورش نخوردن. 
(تاریخ بهفی ص ۴ 

هر دو یکی شود چو ز حلقت فروگذشت 

حلوا و نان خشک در آن تافته تنور. 

ناصرخسرو. 


نانخور. ۲۲۲۷۱ 
به نان خشک قتاعت کنیم و جامه دلق. 


بعدی. 
نانخوار. [خوا / خا] (نف مرکب) نان‌خور. 
نان‌خواره. عیال. رجوع به نانخواره و نانخور 
شود. 

نانخواره. [خوا /خار /ر ] (نف مرکب) 
خورند؛ تان. که حریص به نان خوردن است. 


که حرص نان دارد: 

بهر نان در خویش حرص ار دیدمی 

اشکم نانخواره را بدریدمی. مولوی. 
ان ان‌خور. وظیفه‌بر. مسمری‌بگیر. 
وظیفه‌خور؛ 


کشت بر رای تو پوشیده که چون غمخوار گشت 
سوزنی پیر دعا گوی تو از نانخوارگان. 
سوزنی. 
رجوع به نانخور شود. 
تانخواه. [خوا / خا] (نف سرکب) گدا. 
گدائی‌کننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
نانجوی. (انندراج). آنکه نان طلد. 


دریوزه گر 

خر بد کیت خر سر شاعر 

خر تانخواء مام و مولی باب. سوزنی. 
شاه را پر گدا چه ناز رسد 

چون گدا نیز شاه نانخواهی است. ابن‌یمین. 


انخواه. [خوا / خا] (|مرکب) تخمی است 
خوشبوی که بر روی تان ریزند. (انجمن ارا) 
(انندراج): نانخه. طالب‌الخبز. تخمی است 
خوشبوی که بر روی نان پاشند و بر گزیدگی 
عقرب طلایه کنند نافع باشد. (برهان قاطع). 
تخمی است خوشبوی و شه بزنیان که بر 
روی خمیر نان پاشند. (ناظم الاطباء). تانخاه. 
(ضرير انطا کی)." سیاه‌تخمه. حبةالوداء. 
شونیز, نانخه. نانوخیه, نانخاة. سیاهداند. 
نانخواه مُدَْر؛ تانخواه که در سرکه بخی‌انند 
سپس بر تابه بریان کند. (یادداشت مولف). 
نانخور. [خوَز / خر] (نف مرکب) که نان 


2 - Loire. 
4 - ۰ 


۰ - 1 
۰ - 3 
۰ - 5 
۶ - نانخواه: معرب عن نانخاه الفارسی ر معتاه 
طالب خبز. و اهل مصر تيه نخوة هندية و هو 
حب فى حجم الخردل قوى الرائحة والحدة و 
الحراقة يجلب من الهند و جبال فارس و يمى 
الکمون الملرکی قیل هو حب صعر هنا ک و قیل 
الانجدان ر يغش فى مصر ببزر الخلال و الفرق 
عدم المرارة هنا و اجوده الحدیت الرزين الذى 
لن يجاوز اربع سين الضارب الى صفرة حار 
يابس فى الثاكة يحرق البلغم والرطوبات اللزجة 
و يزيل الرياح رالقراقر و الفواق و النفخ و 
اوجاع الصدر و ما فیه من قبح و غيره و صلابة 
الکبد و الطحال و السعض. (از تذكرة ضرير 
انطا کی ص ۳۳۶). 


۲ نان خوردن. 


میخورد. خورندهة نان. نان‌خورنده؛ 

در خلد چگونه خورد آدم 

آنجا چو نبود شخص نانخور. ناصرخسرو. 
||ناتخوار. عیال. (از فرهنگ نظام). عیال و 
اولاد و بستگان, نوکر و خدمتکار و هر کس 
که مماش و گذران آن پر همت شخص باشد. 
(ناظم الاطباء). هر فرد از عائله که رئیس یا 
پدر و یا قائم‌مقام وی موظف به پرورش و 
نگاهداری اوست. هر فرد عائلا یک مرد 
مسوول رزق عائلة خویش. هر یک از اهل و 
عیال. آنکه کقاف و تأمین مماشش با دیگری 


است: 
نان‌دهانم بدین کله‌داری 
نانخورانم بدان گهکاری. 
نظامي (هفت‌پیکر). 
این بی‌نمکان که نانخورانند 
در سایة من جهان چرانند. نظامی. 


ان خوردن. [(خور / خر د] (مص 
مرکب) | کل خبز. خوردن نان. ||غذا خوردن. 
خوردن ثام یا ناهار. صرف غذا کردن. طعام 
خوردنء 

چو هگام نان خوردن اندرگذشت 
ز مغز دلیر آب برتر گذشت. فردوسی. 
بگفت این و پس خوان بیاراستند 
بخوردند نان را و برخاستد. 

چو نان خورده شد مجلس آراسشد 


توازندۀ رود و می خواستند. 


فردوسی. 


فردوسی. 
و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر 
خوان سلطان بودند برپای خاستند و زمین 
بوسه دادند. (تاریخ بهقی). امیر محمد روزی 
دو سه چون متحیر و غمتا کی می‌بود چون نان 
می‌بخوردی قوم را بازگردانیدی, (تاريخ 
ببهقی). و اعيان و ارکان را بخوان پردند و نان 
خوردن گرفتند. (تاریخ بیهقی). و چون نان 
خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر 
پوشاندند. (تاریخ بیهقی ص۴۴). 
هر آنگاهی که با ایشان خورد نان 
همی زرینه خواهد کانة خوان. 

شمسی (یوسف و زلیخا), 
تماز دیگر ملک زنگیار مرابه نان خوردن 
خواند. (مجمل التواریخ). آنگه نان خواست و 
مجلس بیاراست نان خوردند و دست به 
شراب آوردند. (راحة الصدور). 


خاک خور و نان بخیلان مخور. نظامی. 

درویش بجر بوی طعامش نشنیدی 

مرع از پس نان خوردن او دائه نچیدی. 
سعدی. 


از دست تو مشت بر دهان خوردن 

بهتر که ز دست خویش نان خوردن. سعدی. 
نان خود بر خوان دیگران خوردن؛ سعی و 
استعداد خود را در تکمیل ابتکار دیگران یه 


۴ - دی 


به خوان کان بر مخور نان خویش 
بخور نان خود بر سر خوان خویش. نظامی. 
چه حاجت گتراندن خوان خود را 
خورم بر خوان مردم نان خود را. وصال. 
- نان خوردن از جائی یا از کسی؛ از انجا یا 
از قبل آن کس ارتزاق و امرار معاش کردن: 
ته نکو باشد از من نه پسندیده که من 
خدمت مر کنم نان ز دگر جای خورم. 
فرخی. 
گرم روزی نباشد تا بمیرم 
به از نان خوردن از دست لمان. سعدی. 
دو برادر بودند: یکی خدمت سلطان کردی و 
دیگری به سعی بازوان نان خوردی. 
( گلستان). 
- نان خوردن و نمکدان شکستن؛ کنایه از 
نمی‌بحرام بودن و ناسپاسی کردن. 
(آتدراج). کنایه از حرام‌خواری کردن است. 
(انجمن ارا). حق نان و نیک رعایت نکردن. 
نانخورش. (خو / خر ] (!مرکب) آنجه که 
نان به آن خورده شود خواه آن چیز نمکین 
باشد خواه شیرین خواه ترش, به هندی سالن 
گویند.(غیات اللغات). تره و ترب و پیاز و جز 
آن که بدان نان خورده شود. (آنتدراج), صن. 
(مهذب الاسماء) (مستهی الارب) اترجمان 
القران). هر چیز که با نان میخورند. مانند 
شتو ماست و پنیر و جز آن. (ناظم 
الاطباء). خورش. ادام. قاتق. ترنانه. ابا. آنچه 
با نان خورند از خوردنیهای دیگر لذید کردن 
نان را. آنچه خورش و قاتق نان کنند؛ او جزع 
میکرد و صدقه به افراط میداد [عمرو لث ] 
روز به روزه یودن و شب به نان خشک روزه 
گشادن و نانخورش نخوردن. (تاریخ پیهقی 
ص ۴۸۴ 
جز به نان تیست پرورش مارا 
جز شره نیست نانخورش ما را. 
نخوت روش تو زیت بگذار 
چون نانخورش تو یت بگذار. 
نانخورش از سين خود کن چو اب 
وز دل خود ساز چو آتش کباب. نظامي. 
نقل است که آن روز که بلائی بدو نرسیدی 
گفتی: الهی! نان فرستادی نانخورش می‌باید, 
بلائی فرست تا نانخورش کنم. (تذکرة 
الارلیاء). 
یکی نانخورش جز پیازی نداشت 
چو دیگر کان برگ و سازی تداشت. 
سعدی. 
||ترشی‌آلات که جهت ازدیاد اشتها و نیکوئی 
هضم میخورند. (ناظم الاطباء). ||مطلق 
خورا ک.قوت روزانه. خورا ک.غذا؛ و بعضی 
متقدمان آورده‌اند که پر دری از درها دیدیم که 
نوشته بودی بر این سیاق: اشتاویر موکل بر 
کلیگران و قیاسان گوید: که بهای نانخورش 


تاندار. 


عمله و کارکنان این باروی مدت عمارت به 
مبلغ ششصد هزار درم رسید. (ترجمة محاسن 
اصفهان). 
تانخورش خانه. (خو /خ ر شن /:] 
(ترکیب اضافی, | مرکب) سرکة انگوری. 
ادم‌البیت. اداملبیت. (آندراج) (برهان قاطع). 
رجوع به نانخورش شود. 
نانخورش کردن. [خو /خ رک د] 
(مص مرکب) خورش نان کردن. قاتق نان 
کردن.غذا و خورش را اعم از ترشی یا 
شیرینی و پنر و ماست و جز آن با نان 
خوردن: نقل است که آن روز که بلائی بدو 
نرسیدی گفتی: الهی] نان فرستادی تانخورش 
مي‌باید, بای فرست تا نانخورش کننم. 
(تذكرة الارلیاء). 
نانخه. (خ /خ] مس رکب) ن‌انخواه. 
طالب‌الخبز. (برهان قاطم). مخقف نان‌خواه که 
تخمی است و دوائی و چون او هضم را یاری 
میدهد و اشتها پدید مي‌ارد چنین خوانده‌اند. 
(آنندراج). نانخاه, نانخواه. رجوع به ناتخواه 
شود. 
ناند!. (() از سلاطین بساستانی هند و 
معاصر با اسکندر مقدونی است. پرنا آرد: 
دز مان ند و گنگ, دولت ببزرگی وجود 
داشت که یونانی‌ها ان را دولت «پراسیان» 
نامده‌اند. در زمان اسکندر. پادشاء این 
مملکت, سلطانی ناندانام بود و او - وقتی که 
اسکندر در کار رود هیفار توقف داشت - 
سقارتی نزد وی فرستاد. (از ایران پامتان ج۳ 
ص ۲۰۵۷). 
نان دادن. (د] (مص مرکب) روزی دادن. 
رزق رساندن. با بدل و بخشش معاش 
اطرافیان و زیردستان را تامين کردن. روزی 
رساندن. موجبات ممیشت دیگران فراهم 
کردن: 

به فضل و خوی پندیده جت بايد نام 

دگر به دادن تان و به بذل کردن زر. ‏ فرخی. 
و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد. (تاریخ 
بیهقی). 

آنکه او از اسمان باران دهد 

هم تواند کو به رحمت تان دهد. 
مخور هول ابلس تا جان دهد 
همان کس که دندان دهد نان دهد. 

سعدی (بوستان چ یوسفی ص ۱۴۹). 

بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت 

شب از بهر درویش شبخانه ساخت. سعدی. 
ثاندار. (نف مرکب) دارندء نان. متمول. که 
اباب معیشتش ساخته و فراهم است. که 
موجبات معاشش مهیاست. که تنگ‌روزی و 
تهیدست و محتاج نیست. ||(إمركب) (از: نان 


مولوی, 


Nanda. 


نانداری 


۳۳۳۳ 


نانشسته. 





+ دار درخت) به‌معنی شجرةالخبز. رجوع به 
نان (درخت...) شود. 
نانداری. (حامص مرکب) نان داشتن. فقیر 
و محتاج نبودن. دائتن استطاعت و تمکن 
مادی. ناندار بودن. رجوع به ناندار شود. 
نان داشتن. [تَّ] (مص مرکب) ناندار 
بسودن. نانداری. رجوع به ناندار شود. 
||سودمند بودن. فایده داشتن. 
- امتال؛ 
اگربرای من آب ندارد برای تو نان دارد؛ 
معاش ترا تأمین می‌کند. 
نان‌دان. (! مرکب) جای نان. صندوق یا 
دی که نان در آن نهند. نان‌دانی. رجوع به 
ناندانی شود. 
فان ۵افی. (!مرکب) جای نان. صندوق با 
دی که درآ ن نان نهند. دیگ یا گنجة جای 
نان. جای نگه داختن نان. ظرفی که نان در آن 
نگه دارند. || محل ارتزاق. وسیلة اعاشه. راه 
معاش. ممر رزق. آنجا یا آن وسیله که از آن 
کب رزق کند: آزادی ناندانی عد کثیری 
شده است. (یادداشت مولف). مر و مسجد 
تاندانی ملا حن است. اامجازا شکم. معده. 
- امتال: 
همه جا ست و مت است ناندانیم درست 
است. 
نان در انبان. (: 1/1 اص مرکب) مسافر. 
عازم سفر. آنکه به عزم سفر نان در انبان 
گذاشته و توش راه برداشته است* 
منهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو 
فتنه را پنجاه‌ساله نان در آتبان یافته. 
بخل و کین رانان در انبان يافته. 


آنوری. 


کاتب‌بلخی. 
- نان در انبان داشتن؛ توشة راه فراهم داشتن 
و عازم سفر بودن. 
- تان در انبان کسی نهادن؛ او را تهیة اسباب 
سفر و تکلیف غربت کردن. (آنندراج). او را 
رواته کردن. عذرش را خواستن. طردش 


کردن؛ 

نشحم تا همی خوانم نهادی 

روم چون تان در انبانم نهادی. نظامی. 
- نان در ابان ¿ گذاهتن ن يا نهادن؛ سامان سفر 


کردن. مافر شدن. (آنندراج). کایه از 
مافرت کردن. (برهان قاطع). سفر کردن. 
مافرت نمودن. اماد؛ سفر گشتن. (ناظم 
الاطاء). 
- نان در آنبان باقن موجود باقن اناب 
معاش. (آتندراج). و رجوع به می نختین 
شود. 
ناندل. [د] (اخ) از دات دهان 
دلارستاق بخش لاریجان شهرستان آمل 
است, در ۲۹٩‏ هزارگزی شمال رینه. در 
حه‌ای کوهتانی و سردسیر واقع است و 


۵ تن کله دارد. ابش از چشمه‌سار و 
مافصولش غلات ولبنيات و شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
ان ۵۵. [د؛ ] (نف مرکب) سخی. بخشنده. 
باذل. پهلودار (حاشية قاريع سیستان, 
نان‌رسان. نان‌دهنده. که معاش دیگران تعهد و 
تأمین کند. که رزق و معیشت اطرافیان و 
زیردستان رساند؛ چنو بخشنده و نان‌ده اگر 
گوئی که هرگز به سیستان برنیامد. (تاریخ 
سیتان). 
نان‌دهانم بدین کله‌داری 
نانخورانم بدان گنهکاری. 
نظامی (هقت‌پیکر). 
نان دهقان. [نِ د] (رکیب اضافی, ! 
مرکب) کنایه از نان پادشاه باشد. (برهان 
قاطع) (آندراج). نان در سر خوان پادشاه. 
(ناظم الاطباء). 
نان ذهی. [د] (حامص مرکب) بذل و 
بخشش. بخشنده و دست و دلباز بودن. به 
اطرافیان و زیردستان مدد رساندن و با بذل و 
بختش معاش ایشان را تأمین کردن. 
نان‌رسانی؛ 
کرامت جوانمردی و نان‌دهی است 
مقالات بهوده فرماندهی است. سعدی. 
نان را۵. [ن ] (اتترکیب اضافی, | مرکب) 
توشه. (آنندراج). زاد سفر: 
دهد به خصم تو تا نان راه ملک عدم 
به کاس سم خود می‌کند ز نمل خمیر. 
لم (از آتدرا اج). 
نان زباط. إن ر ] (ترکب اضافی. ا مرکب) 
نانی که به خانقاه میدهند. (ناظم الاطباء): 
نان رباط و لقمةٌ دریوزه گو مباش. سعدی. 
نان‌رسان. (ر /رٍ] انف مرکب) آنکه از 
OED E‏ 
وجود او دیگران امرار معاش کنند. که به 
معیشت اطرافیان کمک کند. روزی‌رسان. 
نان رساندن. [َر /ر د] (مص مرکب) نان 
دادن. باذل و بخشنده و پهلودار بودن. 
بدیگران کمک کردن. به معاش اطرافان مدد 
رساندن. عمل نان‌رسان. 
نان‌رسانی. از /ر](حامص مرکب) 
نان‌دهی. پهلوداری. عمل نان‌رسان. . رجوع به 
تان‌رسان و نان رساندن شود. 
نان ر بزه. 5 /ز] ([مرکب) خرده تان. تان 
قطعه قطعه کرده: 
با آنکه قانعم چو سلیمان به مهر و ماه 
نان‌ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم. 
خاقانی. 
بدین نان‌ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره 
که از دریوزۂ عیسی است خشکاری در انبانش. 
خاقانی. 


بس مور کو ببردن نان‌ریزه‌ای ز راه 
پی‌سوده کان شود و جان زیان کد. 
خاقانی. 
نان ر یسه. [ش /شٍ] (!مرکب) نان‌ریزه. 
- ن ان‌ریشه‌فروش؛ آنکه پاره‌های نان 
فروشد. (آنندراج): 
آنکه چون شاخ گل آراسته‌اش می‌پینی 
شوخ نان‌ریشه فروشی است بصد شیرینی. 
سیفی بدیمی (از آنندراج). 
نان زرین. ان زر ری ] (ترکیب وصفی. ! 
مرکب) کنایه از آفتاب عالتاب. (برهان 
قاطع) (آشدراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). 
نان زنجفیلی. [ن زج] (ترکیب وصفی. [ 
مرکب) قسمی شیرینی که از آرد و شکر و 
روغن سازند و سود زنجفیل بر آن پاشند تا 
خوش‌طعم و معطر شود. 
نان سفید فلکك. ان س / س د ف [] 
(ترکیب اضافی, | مرکب) کنایه از ماه است. 
(برهان قاطع) (آنندراج). 
نانسن. [س] ((خ)۲ (۱۸۶۱ - ۱۹۳۰ م). 
کاشف و طبیعی‌دان و سیاستمدار بلژیکی 
است. وی در راه رسیدن به قطب شمال 
قدم‌هائی برداشت و به گروئلد و دریاهای 
قطبی سفر کرد و به | کتشافاتی توفیق یافت. 
طرح کشتی موسوم به قرام" از اوست. 
نان سوزن‌داز. ان ز) (ترکیب وصفی. | 
مرکب) نانی که سوزن در آن باشد. که سوزن 
در خمیرش نهفته باشند. |[مجازا, لقم گلوگیر 
و قتال: 
رو نمی‌تابد ز حرص از نان سوزن‌دار نگ 
دیده‌های نرم را از تیزی دربان چه با ک. 
صائب (از آتندراج), 
فانسی. (!)۲ شهری است در شمال شرقی 
فرانسه که پایتخت قدیم لورن ؟ بوده و مرکز 
شهرستان مورت--مسوزل؟ است و 
۰ تن جمعیت دارد. این شهر در 
فاصلة ۳۵۳ هزارگزی پاریی واقع است. 
نان سیمین فلکك. [ن نٍ ت ل] (تسرکیب 
اضافی؛ | مرکب) و نان سفید فلک. کتایه از ماه 
است. (برهان قاطع) (از اتجمنآرا) (آنتدراج). 
نافشستن. [نٍ ش ت ] (مص منفی) ننشتن 
جلوس تا کرد ارام نگرفتن. نایل ن 
رجوع به نشتن شود. 
نانسستنی. [ن ش ت ] (ص لاقت) که 
تشستنی نیست. که مر زشت. که نتواند 
نشت. مقابل ند نشستنی. || آرامنا گرفتنی 
تمام‌ناشدنی. رجوع به نانشسته شود. 
نانسسته. [ن ش ت /تٍ ] (نمسف مرکب) 


1 - ۰ 2 - ۰ 
3 - Nancy. 4 - Lorraine. 
5 - ۱۸۵۱۲۱۳۵-۰ 


۴ نان شکستن. 
نشته. ایتاده. قائم. برپا. مقایل نشسته, 
||ارامنا گرفتهٌ 

در هر سر موی زلف شتت 


صد فته نانته داری. نظامی. 
آن قلزم نانشته از مرج 
وان ماه جدافاده از اوج. نظامی. 
مجنون غریب دل‌شکته 
دریای ز جوش نانشسته. نظامی. 


نان شکستن. (ش ک تَ) امص مرکب) 
تان قطعه قطعه کردن. نان خرد کردن. 
نان کی راشکتن؛ بر سفرة وی غذا 
خوردن: 
= امثال: 
سرش را بشکن و نانش را مشکن! 
نان‌شناس. [ش] (نف مرکب) نان‌شناس و 
خدانشناس. کنایه از عیال و اولاد است. 
نان طلب. اط [ ] انف مرکب) گدا. آنکه 
قوت و غذا از دیگران می‌طلبد. ||که پی کب 
رزق و تأمین معاش شود. ||مال‌دوست. 
پول‌پرست. مقابل نام‌طلب. 
نان طلیی. (ط ل ] (حامص مرکب) تکدی. 
گدائی. تقاضا: 
خاقانا ر نان‌طلبی آب رخ مریز 
کان حرص کاپ رخ برد آهنگ جان کند 
خافانی: 
|| پول پرستی. مقابل نام‌طلبی. رجوع به نام و 
نان شود. 
نان فروش. [] انف مرکب) فروشندة 
نان. نانا. (انسندراج): نزدیک دوکان 
نان‌فروشی رفتیم. (اتیس الطالبین ص ۲ ۲). 
گرگشاید نان‌فروش من دکان خویشتن 
میرساند بینوایان رابنان خویشتن. 
سیفی (از آنندراج). 
نان فروشی. [ف ] (ح‌ایص مرکب) 
فروختن نان. نانوائی. نانبائی. 
- دکان نان‌فروشی؛ محل فروختن نان. دکان 
تانوائی: زود در دکان نان‌فروشی درآمدم. 
(ایی الطالیین ص ۲۲۰). 
نانکت. [نَ] ( إخ) احمدین داود راتان ۰ 
ملقب به نانک, از محدثین است. (از تاج 
العروس) (از منتهی الارب). 
نانکت. [ن ] (! مصفر) (از: نان + ک, علامت 
تصنر) نان کوچک. قرصة کوچک نان. 
نانکت. [ن] (إخ) از پایه گذاران و مروجین 
مذهب سیخ‌ها در هندوستان است. وی به 
ال ۱۴۶۹ م. در لاهور تولد یافت و به سال 
۸ درگذشت 
ثانکار. (( مرکب) قطعه زمینی که به زمین‌دار 
وا گذار مشود و پس از کناره کردن از عمل و 
شغل خود نیز در تصرف وی خواهد بود. 
(ناظم الاطاء). زمینی 
چودهریان و تعلقه‌داران برای وجه معیشت از 


است که به زمتداران و 


پیشگاء پادشاه مرحست می‌شود و نانکاری 
منوب به آن است و این محاور؛ اهل هند 
است. (از آتدراج). ||مالیاتی که برای مخارج 
خانة حا کم‌از رعیت گرفته می‌شود. ||هر چیز 
موروئی. (ناظم الاطباء). 
نانکاری. (ص نسبی) رجوع به نانکار شود. 
فانکش. اک | () ون باد که آن را 
حبةالخضرا گویند. (فرهنگ رتیدی) ۲. ون. و 
ان دانه‌ای است مغزدار که خورند و آن را ین 
هم گویند و به عربی حبةالخضراء خوانند. 
(برهان قاطع). بار درخت بنه که به تازی 
حبةالخضراء و به ترکی جاتلانفوش تامند. 
حب‌المرعر. (ناظم الاطباء). 


نان کلاغ. [نِ ک] (ترکیب اضافی. ! 
مرکب) رستتی باشد که در زمن‌های ننا ک 


روید و آن را به عربی خبزالغراب گویند. 
(برهان قاطع) (انجمن آرا). نام رستنی که در 
زمین نمنا ک بهم رسد. (ناظم الاطباما. نام 
گیاهی است دوائی و خورا کی که روی زین 
پهن می‌شود و مرش ماند دکمه است و 
نام‌های دیگرش خبازی و انجیلک است. 
(فرهنگ نظام) گیاهی است دوانی که تخم آن 
را بر نان باشند و بر زمین نما ک‌روید. کلاغ 
آن را دوست دارد. (آنندراج). گیاهی است که 
تخم آن را پر نان پاشند ان را زاغ دوست دارد 
به همین جهت نان کلاغ نامند. (غیاث اللغات) 
(از فرهنگ رشیدی) (از بهار عجم). رقمة. 
(منتهی الارب). خبازی. پتیرک: 
باغبان گر بزند بانگ باغ 
قرص انجیر شود نان کلاغ. ۱ 
جامی (از اتدراج). 
پیش کی که دیده به خال لب تو دوخت 
نان کلاغ از گل حلوا نکوتر است. 
قبول (از آنندراج). 
||بمضی گویند اقحوان است. (برهان قاطع). 
اقحوان. (ناظم الاطیاء). 
نانکلیی. اک ] ((ج) (ایل...) از ايلات اطراف 
تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص ۱۱۱). 
از ایلات اطراف تهران و ساوه و زرند و قزوین 
است, در شهریار و غار مکن دارتد و چادر 
ین و9 
نا نکمی. ] (ص مرکب) در تداول مردم 
فارس, کی که از زحمت خود می‌تواند شکم 
خود را سیر کند. (فرهنگ نظام). 
نانکن. زک ] ((خ)" نانکین. یکی از شهرهای 
چين است در کنار رود یانگ ته کیانگ و 
مرکز کیانگ‌سو. جمعیت آن ۱۰۲۰۰۰۰ نفر 
است. صنایع آن عبارت است از بافندگی و 
تهیة مواد شیمیایی. «برج چینی» معروف که 
۵ گر ارتفاع دارد و در قرن هفتم ق.م. 
ساخته شده در این شهر واقم است. 
فافکو. [ن ] (ص مرکب) ناخوب. ناپندیده. 


نانکوهیده. 


ێت 

نکوکار و پادانش و داددوست 

یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. 
بر پشت من از زمانه تو می‌اید 

وز من همه کار نانکو می‌آید. خیام. 


نا نکور. (ص مرکب) حرام‌نمک. (از برهان 
الاطباء). ناسپاس. حق‌ناشاس. 

- نان کور و آب‌کور؛ ناسپاس. (امثال و 
حکم). 

اامردم خیس وب خیل ومسک و 
دون‌شهمت. (برهان قاطع) (ناظم الاطاء). مرد 
است. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی). 
خیس و بخبل و دون‌همت که نان آن راک 
ندیده باشد. و آن را آب‌کور نیز گویند. 
(آتندراج) (انجمن آرا). که نان‌رسان نیست. 
که‌از نان دادن مضایقه دارد. لئیم. 

= امتال: 

نانکور شتده بودیم اب‌کور ندیده بودیم؛ 

به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف 
که ال سفله پدید آمد و زمان نان کور .۴ 

ز بس نان‌کور و کم‌سفره است دنیای دنی گو ئی 
بجای حمد تکبیر فا خواندند بر خوانش 

ابراهیم ادهم (از فرهنگ نب 

Ere‏ رح دتا کین شود. 


|| لئامت. خست. دنائت 


| نانکوهیدن. [نِ د) منفی) مقابل 


| نکوهیدن. رجوع به نکوهیدن شود. 


نانکو هید نی. ٠‏ [نِ د] (ص لیاقت) که 
مستحق سرزنش نباشد. که نشاید او را 
سرزنش کرد. 

نانکوهیده. [ن د /د) (ن‌سف مسرکب) 
||سرزنش‌ناشده. مقابل نکوهیده. رجوع به 
نکوهیده شود. 


۱-در متهى الارب «احمدین دارة خراسانی» 

ثبت شده است. 

۲- رشیدی به‌معنی ون آورده که آن را بین نیز 

گویند وگفته حبه‌الخضراعربی آن است و 

خطاست, به انون» نیت و به «باء» است و 

به‌معنی بن و بنگ هر دو آمده. و گفته‌اند؛ 

زآن حبة خضرا خور کز روی سبکروحی 

زآن هرکه حورد یک جو بر سیخ زند سیمرغ. 
حافظ (از انجمن آرا) (از آنتدراج)۔ 

3 - ۰ 

۴-نل: که سال سفله پدید آمد و زمان نا گور. 

(فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). و نیز رجوع 

به نا گور شود. 


نانکیول. 


نانکیول. [ر] (إخ)" فرانک آرئور. تقاش و 
5 صویر از استرالیایی. در شهر مالدون 
استرالا متولا شد و به سال ۱۸۹۴م به 
سانفرانیسکو سفر کرد و در آنجا به نشر یک 
نام هفتگی فکاهی پرداخت و در این راه 
شهرتی به دست آورد. او اولین کی بود که با 
ساختن تسصویرهای متحرک ( کارتون) 
توانست نوعی خیمه‌شب‌بازی ترتیب دهد و 
فیلم‌های کارتن امروز در حقیقت دنباله 
ابتکار اوست. 

نانگت.(!خ) از دهات دهتان ایین بخش 
مسرکزی شهرستان بندرعباس 
هزارگزی شمال بندرعباس و ۴ هزارگزی 
مشرق راه شوسءة کرمان به بندرعباس 
جلگة گرمیری واقع است و ۵۵۸ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات و محصولش غلات و 
خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو 
دارد. سزرعه چوج جزء این ده است. (از 
فرهتگ جفرافیایی ایران ج ۸). 

نانگا پاربات. ((ج" یکی از قلل میمالیای 
شرقی به ارتفاع ۸۱۱۵ گز. 

نانگاریدن. [ن د] (مص منفی) ننوشتن. 
نگاشتن. مقابل نگاریدن. 

نانگار بدني. [ن د] (ص لاقت) که نوشتلی 
نیست. غیرقابل‌نگارش. مقابل نگاریدتی. 

نانگار یفده [ن د /د) (نمف مسرکب) 
نوشته‌ناشده. نانوشته. نانگاشته. غیرمکتوب. 


است» در ۸ 


|[غرمرتسم. 

نانگاشتن. [نِ ت ] (مص منفی) نانوشتن 
نانگاریدن. مقابل نگاشتن. رجوع به نگاشتن 
شود. 

نانگاستنیی. [ن ت ] (ص لاقت) ننوشتنی. 
مقابل نگاشتنی, 

نانگاسته. [ن ت /ت] اسف مرکب) 
نانوشته. غیرمکتوب. مقابل نگاشته. رجوع به 
نگاشته شود. 

نانگاهد استنیی. (ن ت ] (ص لیافت) که 
قابل حفظ و حراست و نگهداری نیست. 
مقابل نگاهداشتی. رجوع به نگاهداشتنی 
شود. 

نان گرد. (گ ] (اخ) نام ایستگاه راه آهن 
جوب در ۲۶۵ هزارگزی تهران, میان 
راهگرد و مشک‌آباد. 

افگرستن. [ن گ ر ت] (مص منفی) 
ن‌انگریستن. مسقابل نگرستن. رجوع به 
نگرستن شود. 

نانگرستنی. آنِ گ ر ت) (ص لیاقت) كه 
قابل دیدار و تماشا نیست. 

نانگرسته. [نِ گ ر ت / ت ] (نمف مرکب) 
نگاهنا کر ده.مقابل نگرسته. 

نان گرم چرخ. زگ م چ] اتسسرکیب 
اضافی, ! مرکب) تایه از آفتاب. (برهان 


قاطع) (آنندراج). 
نانگریستن. [نِ گ ت] امص منفی) 
ننگریستن. مقابل نگریستن. 
نانگر یستنیی. [ن گی ت ] (ص لاقت) مقابل 
نانگر یسته. [ن گت / ت ] (ن‌مف مرکب) 
نانگرسته. مقابل نگریته. 
نان گلاچ. [ن گ] (ترکب اضافی, | 
مرکب) به‌مضی کلاج است و ان حلوائی باشد 
که عربان قطایف گویند. (برهان قاطع). نام 
حلوائی که به تازی قطایف گویند. (ناظم 
الاطباء). ||یک قم نان بار نازکی که از 
نشاسته و تخم‌مرغ پزند وبا شيره شکر 
خورند. (منتهی الارب) (از برهان قاطع) (از 
آنندراج). رجوع به گلاج شود. 
نانگه داشتن. [ن گ تَ] (٩سص‏ مسفی) 
مقابل نگه داشتن. 
نانگهد اشتنی ۰ [ن گ تَّ] (ص لاقت) که 
قابل نگهداری ست. که نتوان آن را حفظ و 
نگهداری کرد. مقابل نگهداشتنی. رجوع به 
نگهداشتنی شود. 
نانگهداشته. [ن گت /تٍ](ن‌مف مرکب) 
مقابل نگهداشته. 
نا نگیو. (نف مرکب) کارگر که نان از تتور 
بیرون آرد. ||(! مرکب) انبری که بوسیلة آن 
نان را از دیوار تتور چدا کنند و بیرون آرند. 
نان‌چین. 
نان مخور. [م خوّز / خُر ] (تف مرکب) آنکه 
کمتراز لزوم خرج کند. مسک. لیم. (منتهی 
الارب). ||تگ‌دست. (ناظم‌الاطباء). رجوع 
به نان‌نخور شود. 
نانمش. ن ‏ /۲] (ص, () جیزی‌نادیده. 
(بسرهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). 
چیزنادیده. (فرهنگ رشیدی)." ||بیراهی 
کردن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن 
آرا) (آنندراج) ااظم الاطباء) (فرهنگ نظام) 
(فرهنگ رشیدی) ؟. 
نانمسیدن. [ن ذ] (مص) از جهان کامی 
ندیدن و مرادی حاصل نکردن. (برهان قاطع) 
(آنندراج). . دجوع به نانمش شود. 
نانمودن. ان /ن ن / ن د] (مص منفی) نان 
ندادن. ظاهر تساعتن. پنهان کردن. ||نكردن. 
انجام ندادن. رجوع به نمودن شود. 
نانمودنی. (ن /ن / ن د] (ص لیاقت) که 
نمودنی نست. که نتوان آن را نشان داد و 
ظاهر ساخت. که قابل اظهار و ابراز نیست. 
||تا کردنی.رجوع به نمودنی شود. 
نانموده. [ن /ن /ن 5 /د] (نمف مرکب) 
ظاهرنشده. ظاهرنکرده. (ناظم الاطباء), 
نهانی. پنهانی. مسحر. که بارز و آشکار 


ات 
ته 


نانو. ۲۲۲۷۵ 


خیز تا بر تو راز بگشایم 
صورت نانموده بنمایم. نظامی. 
هم قصه نانموده دانی 

هم نامه نا گشوده‌خوانی. 

|[نا کرده.رجوع به نموده شود. 
نان نخودچی. [ن ن /ن خذ] (ترکیب 
اضافی. ! مرکب) قمی شیریتی است که از 
آرد نخود و روغن و شکر سازند. نان نخودی. 
نان نخودی. [ن ن /نْ خ] (تسرکیب 
وصفی, [ مرکب) قسمی شیرینی است. رجوع 
به نان نخودچی شود. 

نان نخور. [ن خوَز / خر ] (نف سرکب) 
مسک. لیم. پست. که دارد و نمیخورد. که 
بغایت ممک است. که نان خودش از 
گلویش پائین نمیرود از غایت لنامت. 

نان نوکری. [نِ ن /نسوکَ] (تسرکیب 
اضافی, [مرکب) غذائی که از نوکری بهم رسد. 
(آنندراج). رزق و روزی و معاشی که از 
طریق نوکری و خدمت دیگران کردن به دست 


ايده 


نظامی. 


بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست 
خاک‌راه بندگی بهتر ز نان نوکری. 
سلیم (از آنندراج). 
نان نهاری. [نِ ] (مرکیب وصفی, ! 
مرکب) چاشت. ناشتائی. (ناظم الاطبای). 
نانو. () ذ کری‌را گویند که در وقت جنبانیدن 
گهواره, زنان بگویند تا اطقال به خواب روند. 
(جسهانگیری) (انجمن آرا) (از فرهنگ 
رشیدی) (از پرهان قاطع). و با لفظ «زدن» 
متعمل است. (آتدراج). الفاظ باتفمه که 
زنان وقت خواباندن برگویند و لفظ تکلیش 
لالائی است. (فرهنگ نظام). 
- نانو زدن؛ لالائی گفتن. نانو خواندن؛ 
تا خواب رود خصم تو در بستر جاوید 
در مهد سقر ميزندش هاویه انو. 
آذری (از جهانگیری). 
آن نین که طفل از بانو 
گیردآرام چون زند نانو. 
آذری (از جهانگیری). 
||ننو, ننی. قسمی از جای خواب بچه است 
با ریسمان و پارچه و چوب در دو طرق 
پارچه ساخته می‌شود. (فرهنگ نظام). نوعی 


1. ۰ 

2 - Nanga - ۱ 

۳-مزلف فرهنگ نظام -با نفل معانی فوق از 

جهانگیری - آرد: لفظ و معنی هر دو عجیب 

است. شاهد هم نیاورده که بشود از ان چیزی 

۴-مژلف فرهنگ نظام - با نقل معانی فوق از 

جهانگیری -آرد: لفط و معنی هر دو عجب 
است؛ ثاهد هم نیاورده که بشوداز ار 5 


۶ نان و آب. 


ان و مک. 


از گهواره. (ناظم الاطباء). رجوع به تتو شود. 


||مخفف نانوا. (جهانگیری) (انجمن آرا) 
(انندراج) (فرهنگ رشیدی). نان‌پز. (از 
برحان قاطع). 
نان و آب. [ن] (ترکیب عطفی, [ مرکب) 
طعام و شراب. |امجازء منقعت. درآمد. 

= نان و ایی نداشتن؛ بی‌فایده بودن: این کار 
نان و آبی ندارد؛ منفعتی ندارد. 
تانواء [نان ] (! مرکب) (از: نان +واء پسوند 
اتصاف) نانیا کردی: نان‌پان " [نان‌پزخانه ] از 
پان" = وان (فارسی) .(از حاشية برهان قاطع 
چ معین). نان‌یز. (آنتدراج). کسی که نان 
می‌سازد و ميفروشد. خباز. (ناظم الاطباء). 
طالم: 

سوی تانوا شد سبک باغبان 

پدان شاخ زرین از او خواست نان. 


فردوسصی. 
اینجا ماز عيش که بس بی نوا بود 
در قحط‌سال کنعان دکان تانوا. خاقانی. 
یکی ناتوا مرد بد ینوا 
نه آبی روان و نه ناني روا. نظامی. 
که‌آین بانوا نانوازاده‌ای است 
که‌از تور دولت نواداده‌ای است. نظامی. 


آن نان‌پز را دید خریطه در گردن کرده چنانکه 
عادات نانوایان باشد. (تذکرة الاولیا). 
|ااشکه‌ای که در آن نان ریزه کرده باشند. 
(ناظم الاطباء). 
فافوائی. [نان] (حامص مرکب) نانوایی. 
رجوع به تانوایی شود. 
فانواخانه. (نان خوا / خان /ن ] (!مرکب) 
نانوائی. خبازی. خبازخانه. جا و دکان 
تانوائی. 
نانواختن. [ن ت ] (مص منفی) نوازش 
نکردن. || تتوازیدن ساز و امثال آن. 
نانواختنی. [ن تَ] (ص لیاقت) که از در 
نواختن یت. که شايتة ملاطفت و نوازش 
و تفقد یست. ||که نوازیدنی نیست. 
فانواخته. (ن ت /ت] (زمف مرکب) 
نوازش‌ناشده. نوازش‌ندیده. ||ناتوازيده. 
مقابل نواخته. رجوع به نواخته شود. 
نانوازیدن. [ن د] (مص مفی) نانواختن. 
مقابل نوازیدن. رجوع به نوازیدن شود. 
نانو از یددنی. [ن د ] (ص لیاقت) نانواختی. 
مقابل نوازیدنی. 
نانواخته, نوازش‌ناشده. مقابل نوازیده. رجوع 
به نوازیده شود. 
نانو) کلاء (نان ک] ((خ) دهی است از 
دهستان تاتل‌رستاق بخش نور شهرستان 
امل, در ۱۴ هزارگزی جنوب شرقی سولده. 
در دشت معتدل مرطوب واقع است و ۷۵ تن 
سکه دارد. آبش از وازرود است. محصولش 


برنج و مختصری غلات و شفل اهالی زراعت 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی 
اهران ج۳). و رجوع به سفرنام مازندران و 
آستراباد راییتو ص ۱۱۱ شود. 
نانو) یی. [نان| (حامص مرکب) نانبائی. 
خبازی. تان پختن. نان ساختن و فروختن. 
عمل نانوا. رجوع به نانوا شود. ||(! مرکب) 
نانواخانه. تنورستان. دکان نانوا. خبازخانه؛ 
ور ز نانواها یک تن به تتور اندازد 
دم نانوایی این معرکه بر پا نشود. ایرج. 
نان و پنیو. [نْ ب ] (ترکیب عطفی, | مرکب) 
در تداول. مختصر غذا. غذای اندک و مختصر. 
غذائی ساده و به دور از تکلف: نان و پثیری با 
هم خوردیم؛ مختصر غذائی صرف کردیم. 
غذای ساد؛ بی‌تکلقی خوردیم. 
- امنال: 
نان و پر پخور و بمیرا 
نان و پیر سر به زمین! 
رجوع به امثال ذیل مدخل نان شود. 
انوخیه. (خی ی /ي ] ((مرکب) نانخواه 
است که زنیان باشد. !گر بر گزیدگی عقرب 
بندند درد راسا کن‌کند گرم و خشک است در 
دوم و سوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نانخه. 
نانخاه. تانخواه. رجوع به نانخواه شود. 
نانورد. [ن و] (نف مرکب) که نمی‌نوردد. 
مقابل نورد و توردنده. رجوع به نورد و 
نوردنده شود. ||ناپسند. نالایق. ناسزاوار. 
نادرخور. (یادداخت مولف): 
انوردیم و خوار و این نه شگفت 
که‌یرو رد خار نیست نورد گ 
نورد بودم تأ ورد من مورد بود 
برای ورد مرا رک من همی پرورد 
کنون‌گران شدم و سرد و نانورد شدم 
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد. 
کانی. 
نانورد بدن. [ن و دی د] (امسص منفی) 
ناسپردن. طی نکردن. مقابل نوردیدن. رجوع 
به نوردیدن شود. 
نانوردیدنی. [ن و دی د] (ص لس‌اقت) 
درتنوشتنی. ناسپردنی. ناسپاردنی. مقابل 
نوردیدنی. رجوع به نوردیدنی شود. 
تانورد ید ۵. [نْ و دی د /3] (نمف مرکب) 
اسپرده. طی‌ناشده. مقایل نوردیده. رجوع به 
توردیده شود. 
نانوشتن. (نِ و ت ] (مص منفی) ننوشتن. 
نانگاشتن. مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن 
شود. 
نانوشتنی. [ن و ت] اص لیاقت) که 
نوشتنی نیست. که قابل نوشتن نیست. که به 
قلم نیاید. مقابل نوشتنی. 
نانوشته. [ن و ت /ت] (نسف مرکب) 
غیرمکتوب. به کتابت نيامده. ||(ق مرکب) 


بدون آنکه نوشته شده باشد. در حالی که 
مکتوب و نوشته ست: 
این قصل خوش است لیکن از صفحذ گل 
بلبل همه نانوشته برمیخواند. ظهر فاریابی. 
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق 
داند که آب دیده وامق رسالت است. 
سعدی. 
نانوشیدن. [د] (مص منفی) نیاشامیدن. 
مقابل نوشیدن. رجوع به نوشیدن شود. 
نانوشید‌نیی. [د] (ص لاقت) ناآشامیدنی. 
نیاشامیدنی. غیرمشروب. غیرقابل شرب. که 
از در نوشیدن نیست. که نوشیدن را نشاید. که 
نتوان یا نباید آن را آشامید. 
نان و قف. [ن و] (ترکیب اضافی, | مرکب) 
نانی که در راه خیرات دهند. (ناظم الاطباء): 
آن را که یرت خوش و سرّی است با خدا 
بی نان وقف و کاسة دریوزه زاهد است. 
سعدی. 
ا|نانی که موقوفات دیگران به دست آرند. 
معاشی که به طفیل موقوقه‌ای تاسین شود 
یکی را از علمای راسخ پرسیدند: چه گوئی 
در نان وقف؟ گفت: اگرنان از بهر جمیت 
خاطر می‌ستاند. ( گلستان). 
نان و نمکت. [ن نک ] (ترکب عطفی, ! 
مرکب) نعمت: 
بالله بنان و نمک او که جهان نیز 
جز خون جگر یک شکم سیر نخورده‌ست. 
آنوری. 
پهمان نان و نمکی که پا هم خورده‌ايم. (در 
مقام قسم و اثبات وفا و صداقت به کار رود). 
-حق نان و نمک؛ حق ممالحة. حق نعمت؛ 
باشد که بازدارند و حق نان و نمک باطل 
گردد.(تاریخ بهقی ص 4۵۸۲. حق صحبت و 
نان و نمک رانگاه باید کرد. (تاریخ بهقی ص 
۳.۲ 
عهدهای قدیم را یاد آر 
حق نان و تمک فرومگذار. سنائی. 
فرعون گفت: بحق تان و نمک و رنج من که 
عصارابرگیر. (قصص الانبیاء ص ۱۰۲). 
چو نان‌پرورد این بازار باشد 


حق نان و نمک بیار باشد. 
تزاری قهستانی. 
-مهر نان و نمک؛ حق نمک. حق نعمت. 
پاس نعمت: 
فرامش کنم مهر نان و نیک 
ز پا کی نژاد اندرآیم به شک. فُردوسی. 
به یاد آیدش مهر نان و تمک 
بر او گشته باشد فراوان فلک. فردوسی. 
- نان و نمک خوردن با کسی؛ ممالحت. با او 
۰ - 2 ۱80۰ - 1 


۳-نل: که بن خار نت ورد نورد. 


نان و نمکدان شکستن. 


هم‌غذا شدن. 
- || به مناسبت متنعم گشتن از کسی متعهد و 
ملزم به حفظ دوستی و وفای او شدن؛ 
مایا تو تان و تک خوردن انت 
نشتن همان مهر پروردن است. فردوسی. 
نان و نیک کسی خوردن؛ از او متعم شدن. 
از نعمت او متنعم شدن: گفت تو دانی که این 
مردم را بر تو حق است [برامکه را) و بسیار 
نان و نمک ایشان خورده‌ای. (تاریخ بیهقی). 
زود بگیرد نمک دیده آن کی که او 
نان و نمک خورد و رفت. نان و نمکدان شکست. 
سلمان (از آنندراج). 
||مهمانداری و ضیافت و هر اصانی که 
دربارة دیگری کنند. (ناظمالاطباء). |[مختصر 
غذائی. غذائی ساده: یکی از ملوک آن طرف 
اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان 
خدای آن باشد که پنان و نمک با ما موافقت 
کنند.( گلتان). 
که‌ای چشم‌های مرامردمک 
یکی مردمی کن به نان ونمک. سعدی. 
نان و نمکدان شکستن. [نْ نَم کَ 
تَ] (مص مرکب) کنایه از حرام‌ضواری 
کردن.(برهان قاطع), حرام‌نمکی کردن. 
(فرهنگ رشیدی). نان خوردن و تمکدان 
شکتن. نمک‌بحرام بودن. نامپاسی کردن. 
(از آنندراج). نان خوردن و نمکدان بردن یا 
دزدیدن. کفران نعمت کردن. حق نیک بجای 
ناوردن: 
زود بگیرد نمک دیدۂ آن کس که او 
نان و نمک خورد و رفت نان و نمکدان شکت. 
سلمان (از آتدراج). 
رجوع به ترکیب نان خوردن و نمکدان 
شکستن ذیل مدخل نان خوردن شود. 
نانو بدان. [ن د] (مص منقی) ناخفتن. آرام 
نگرفتن. نفنودن. مقابل نویدن. 
انویدنی. (ن 5] (ص لب‌اقت) مقابل 
نویدنی. 
افو یده. [ن د /د] (نسف مرکب) نغنوده. 
نیارامیده. مقابل نویده. رجوع به نویده شود. 
نانویس. [ن ] (ن‌مف مرکب) نوشته‌نشده. از 
قلم افتاده: چسند قلم نانوی داریم. 
||ثبت‌ناشده. روی کاغذ نیامده: حاب 
تانویس. قلم‌های نانویس حسابی. ||(نف 
سرکب) نانوینده. که نمی‌نویسد: قلم 
نانویس؛ که در نوشتن روان نیست. 
نانو بسا. [ن ] (نف مرکب) امی. عامی. 
بی‌سواد. که نوشتن نداند و تواند؛ 
ا گربودی کمال اندر نویسائی و خوانائی 
چراان قبلة کل نانویا پود و ناخوانا. 
سنائی. 
نانو دسنده. [نٍ س د /3] (نف مرکب) امی. 
(الامى) (ترجمان القران). که نوینده 


نیست. که نوشتن تواند و نداند. نانویسا. 
نانهادن. (نِ / ن 5] (مص منفی) نگذاشتن. 
مقابل نهادن. رجوع به نهادن شود. 
نانهادنیی. [ن /: د] (ص لیاقت) غیرقابل 
وضع. نا گذاشتنی. ||که وا گذاشتنی نیست. که 
توان بترک آن گفت. 
نانهاده. [نِ 7 د/د] (نسف مرکب) 
تگذاشه. نهاده‌ناشده. ||نشانده‌نشده و 
برقرارنگشته. (ناظم الاطباء). |انامقدر. که 
معين و متدر نشده است. که سرنوشت و 
روزی یست: به نانهاده دست نرسد و نهاده 
هر جاکه هت برسد. ( گلستان). 
نانهازیدن. [ن 5] (مسص منفی) مقابل 
نهازیدن. رجوع به تهازیدن شود. 
نانهفته. اشکار, (ناظم الاطباء). بارز. ظاهر. 
غیرمسحر. هویدا, پدید. پدیدار. که نهفته و 
پهان و مستور نیست» 
پرستده با ماه‌چهره بگفت 
که هرگز نماند سخن در نهفت 
مگر آنکه باشد ميان دو تن 
سه تن نانهان است و چار انجمن. فردوسی. 
نانهفتن. (ن /نِ /ن ت ] (مص منفی) 
پلهان نکردن. نپوشیدن. مستور نداشتن. 
مخفی نکردن. مقابل نهفتن. رجوع به نهفتن 
شود. 
نانهفتفی. (نْ /ن /ن هت ] (ص لاقت) 
غیرقابل‌استتار. که قابل اخفاء نیست. که 
آشکار و واضح و لائح و هویداست. که آن را 
نتوان یا نشاید پوشید و نهفت و پنهان کرد. 
تانهفته. [نْ /ن /ن هت /تٍ] (ن‌مف 
مرکب) هویداء ظاهر. بارز: آشکار. واضح. 
برملاء روشن. لائح. نانهان. نامتور. 
غیرمتحر. نامخقی, 
نانیی.(ص نبی) منسوب یه نان. ||دوست 
نانی؛ انکه به قصد تامین معاش اظهار دوستی 
کند. که در دوستی و اظهار محبت نظرش 
جلب منفعتی باشد. مقابل یار جانی. ||توکر و 
خدهتکاری که به ازای نان خورا ک خدمت 
کدو جز آن مزدی نگیرد. مقابل جامگی. 
رجوع به جامگی شود. ۲ 
نانیز. (اج) از دهات دهستان رار بخش بافث 
شهرستان سیرجان است. در ۴۰ هزارگزی 
مشرق بافت و ۳ هزارگزی شمال رابر. در 
منطقه کوهتانی سردسیری واقع است و 
۰۰ تن سکنه دارد. ابش از قنات و رودخانه 
تأمن ميشود. محصولش غلات و حبویات و 
شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
انیساء ‏ ((خ) دصی است از دهستان 
دیزجرود بخش عجب‌شیر شهرستان مراغه. 
در ۵۵۰۰ گزی جنوب شرقی عجب‌شیر و 


نانیه. ۲۲۲۷۷ 


چهار هزارگزی مغرب جاد؛ شوه مراغه به 
دهخوارقان. در جلگۀ معتدل‌هوائی واقع است 
و۴۰۹ تن که دارد. ابش از رودخانة 
قامه‌چای و نیز از چاه تأمین می‌شود. 
محصولش غلات. کثمش و بادام و شغل 
مردمش زراعت است. راه مالرو است. (از 
فرهنگ چغرافیایی ایران ج ۴). 
فافی فیی.((خ)۱ جیووانی ماریا. آهنگ‌ساز 
نامدار اتالایی است. وی به سال ۱۵۴۵ م. 
متولد شد و در سال ۱۶۰۷ درگذشت. او 
معروفترین مدرسة موزیک شهر رم را 
تاسیس کرد. 
انیوش. [نیو ] (نف مرکب) نانيوشنده. 
ناشنو. ناپذیر. به صورت مزید موخر در 
کلماتی. چسسون: سسخن‌نانیوش و 
نصیحت‌نانیوش اید. ||(نسف مرکب) 
نانیوشيده. نشنوده, پذیرفته. 
نانیوشان. [نیو ] (نف مرکب. ق مرکب) 
ناشنیده. بی‌اطلاع. (انجمن آرا) (یرهان قاطع). 
|[در برهان قاطع و چند فرهنگ دیگر به‌معنی 
«نا گهان و بی‌خبر» و در انجمن آرا به‌معتیٍ 
«نا گاه و غافل و بی‌خبر» آمده است و ظاهرا 
تصحیف نابیوسان است. رجوع به برهان 
قاطع ج معین حاشیة ص ۲۱۱۰ شود. 
نائیه شنده. [نیو ش 5 /د] (نف مرکب) 
ناشونده. ||که نمی‌نيوشد. که نصیحت‌شنو 
نست. ناپذیر نده: 

چه می‌گویم ای نانوشنده مرد 

تراگوش بر قصة خواب و خورد. نظامی. 
نائبو شیدن. (نیو د] (مص منفی) نشنیدن. 
مقابل نیوشیدن. ||نشنودن. نپذیرفتن. قبول 
نا کردن. 
نانیوشیدنی. [نسیو :] (ص لی‌اقت) 
ن‌اشنیدنی. که از در نسیوشیدن نسیست. 
انشتودنی. ناپذیرفتنی. غیرقابل قبول. مقابل 
نیوشیدنی. رجوع به نیوشیدنی شود. 
نانیو شید ه. (نیو د /د] (ن‌سف مرکب) 
ټاشنده. ناشنوده. |[پذیرفته. 

- نانیوشیده داشتن؛ ناشنیده گرفس: 

ز پوشیدگان راز پوشیده دار 

وز ایشان سخن نانیوشیده دار. نظامی. 
نانبه. [(ی ] ((ج) از دهات دهتان ملکازی 
بخش سردشت شهرستان مهاباد است. در 
۰ گزی شمال سردشت و ۴ هزارگزی 
شمال جاده شضوسه سردشت و مهاباد. در 
احیه‌ای کوهتانی و جنگلی و معتدل‌هوا 
واقع است و ٩‏ تن که دارد. ابش از 
چشمه و محصولش غلات. توتون. مازوج و 
کتیرا و شعل اهالی زراعت و صنعت دستی 
ایشان جاجیم‌بافی است. راه مالرو دارد. (از 


1 - Nanini. Giovanni Maria. 


۷۸ ناو. 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۴ _ 
ناو. ()" کشستی. (برهان قاطع) (آنندراج) ر 


ناواحب. 
بگذرد.۲ (سبک‌غناسی بهار ج ۲ ص ۲۰۳). ( گیاء‌شناسی ثابتی ص ۱ و رجوع به 
رجوع به شاهد قبلی شود. ||بستة [ظ: تشته] | گیاه‌شناسی‌گل‌گلاب ص ۲۱۸ شود. 
چویین. ناوه. (اوبهی). رجوع په ناوک و ناوه ناو. (ع ص) شتر فربه. ج, نواء. (منتهی 


(انسجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (فرهنگ 
رشیدی) (ناظم الاطباء) (متهی الارب). جهاز 
کوچک.(برهان قاطم) (ناظم الاطباء). جهاز. 
(منتهی الارب). سفینه. زورق. (ناظم الاطباء). 
جاریه. فلک: امیر کشتی‌ها خواست ناوی ده 
بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص ۵۱۶). ||هر چیز 
دراز میان‌خالی. (برهان قاطع). هر چیز دراز 
را گویند که میان آن گو باشد. یعنی تهی و 
خالی. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ 
رشیدی). هر چیز دراز میان‌خالی که یک 
طرف آن باز باشد. (ناظم الاطباء). بطریق 
استعاره هر چیز طولانی که میان آن گو باشد. 
(جهانگیری). ||جوی آب. (برهان قاطم) 
(آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (فرهنگ 
رخیدی). جوی, نهر. مجرای آپ. آبگیر. 
(ناظم الاطباء): 





تاو 


گذشته‌به‌نا کام‌از آن بحر جود 
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو. 
ااناودان بام خانه. (برهان قاطع). ممر اب که 
از سفال سازند و به یکدیگر وصل کنند که آب 
در آن جاری شود و جائی که در آن گذارند 
ناودان گوید و آن را ناویدان نیز گویند. 
(آنندراج) (انجمن آرا). میزاب و ناودان بام 
خانه که آب باران از آن روان می‌گردد. (ناظم 
الاطباء). ||رخنه. سوراخ. (از برهان قاطع) 
(از نام الاطباء). ||چوبی که بدان خمر نان 
را پهن می‌کند. (ناظم الاطباء). ||وادی. دره. 
دره‌ای که رودی از ميان آن بگذرد. بستر رود. 
(سبک‌شناسی بهار ج ۲ ص ۳۰۳: بادغیی 
خرم‌ترین چراخوارهای خراسان و عراق 
ات فرب هار تار شنت راب وغل کنه 
هر یکی لشکری را تمام باشد. (چهارمقاله ص 
۳۰( ار و دخانه‌ای که ا: مان دهت یا دو کوه 





ریزد. (برهان قاطع). آنچه گندم بدان از دول 
در آسیا رود. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) 
(از سروری) (از انجمن آرا). تاوک. (حاشۂ 
برهان قاطع چ معین). مجرائی که بدان گندم از 
دول به گلوی آسیا میریزد. (ناظم الاطباء): 


از برای دو سیر روغن گاو 
معده چون اسيا گلو چون ناو. ستاأئی. 
|اچوب میان‌خالی‌کرده که در ببضی مواضع 


آب از آ ن به چرخ انا خورد و به گردش آرد. 
(برهان ن قاطع). چوب کاوا ک که در بعضی 
مسواضع آپ از آن به تنور؛ آسیا ریزد. 
(فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). 
چوب دراز میان‌خالی که اپ از آن به چرخ 
آسیا میریزد و آن را به گردش می‌آورد. (ناظم 
الاطباء)؛ 
در تحير طفل می‌زد دسب و پا 
آب می‌بردش به ناو آسیا, 

عطار (از آنندرا اج و انجمن آرا). 
باورد بان اسیائی است 
چرخش همه غصه است و غم ناو. 

باباسودائی. 

| شیاری که در پشت آدمی و کفل اسب 
می‌باشد و نیز شیاری که در روی گندم و در 
روی خستة ج موجود است. (ناظم 
الاطباء). جوبک پشت ت۳ . (فرهنگ رشدی از 
سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). چوبکی 
[ظاهرا: جویکی ) که در 
کقل و سرین اسب فربه و دا گندم و خستة 
خرما می‌باشد. (برهان قاطع). ااناو کفل؛ 
فاصله که ميان هر دو کفل باشد از جهت 
فربهی. (آنندراج). ||تابه. |[دیگ, دیگچه. 
(ناظم الاطپاء). اایه‌معتی خرام هم به نظر آمده 
است که رفتاری از روی ناز باشد. (برهان 
قاطع). رجوع به ناویدن شود. (حاشية برهان 
قاطع چ معین). خرام و رفتار از روی ناز. 
(ناظم الاطباء). |اکشتی جنگی به‌معنی اعسم. 


میان پشت آدمی و 


(لغات فرهنگتان). . رجوع به ناو جننگی و 


نبردناو شود. ||(اصطلاح گیاه مشناسی) در 
اصطلاح گیاه‌شتاسی. دو گلبرگ کوچک 
متصل به هم را ناو گویند: در گلهای تیرة نخود 
جام از پنج گلبرگ آزاد و غیرمنظم تشکیل 
یاه است که هر یک از آنها به اسامی 


مخصوص نامیده می‌شوند. یکی از آنها را که 


از سایر گلبرگها درشت‌تر است درفش و دو 
گلیرگ طرقین را بال و دو گلبرگ دیگر را که 
غالبا به یکدیگر متصل می‌باشد و شییه قایق 
است ناو نامند. در لوبیا این دو تاو به یکدیگر 
پیچیده شده و حلزونی‌شکل به نظر می‌رسند. 


الارب). 
ناو. ((خ) دهی است از دهتان اورامان بخش 
رزاب شهرستان سنندج, در ۱۵ هزارگزی 
جنوب رزاب و ۳ هزارگزی مغرب نوین. در 
منطقۂ کوهتانی معتدل‌هوائشی واقع است و 
۱ تن سکه دارد. ابش از چشمه و 
محصولش انار انواع میوه‌ها و لبنیات است. 
شغل اهالی زراعت و کرایه کشی و گله‌داری و 
صنعت ستی آنان گیوه‌دوزی است. راه مالر و 
و صب‌العبوری دارد. انار آن به خوبی و 
فراوانی معروف است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۵). 
ناو. (إخ) از دهات دهتان اسالم بخش 
مرکزی شهرستان طوالش است. در ۲۰ 
هزارگزی جنوب هشتپر و در طرفین جادة 
شوسة آستارا به انزلی. در جلگة معدل 
مرطوب واقع است و ۲۷۶۷ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة ناوء محصولش برنج» غلات. 
لنیات. عل و گیلاس و شفل اهالی زراعت 
و صنعت دستی انان شالبافی است. قسمت 
یلاقی این ده از مرا کز مهم یبلاقی است. (از 
فرهنگ EE‏ اراد ۲ 
ناو. الع" ژان انتوان. شاعر و داستان‌نویس 
فرانسوی. تم ۰ عم است و به سال 
۸ درگذشت. 
ناواحب. اجا (ص مسرکب) چیزی که 
واجب نباشد. (انندراج). که لازم نبود. (ناظم 
الاطباء). مستحب. که عمل بدان واجب 


یست» 


۱-پارسی باستان 0۵۷۷۵ (:جمهاز)؛ اوستا 
۷222 (: کشتیران)؛ هندی باستان 0۵۷ 
(: کشتی. فایق» کرجی) ارمنی: ۳2۷ (: کشتی). 
0 (:سفر دریا کردن) . هوبشمان گوید: 
اوستا 03۷822 = ارمتی عاربی و دخیل 
۷22 (: کشتی‌ران) = سانکربت 0۵۷6 = 
لاتیتی usاواvةN‏ (در ۱۱2۷9276), استی nau‏ 
(: کشتی)» کردی ۲۵۷ (زورق)۰ ۲20 (قنات: 
ناودان, راه آب). (از حاشیذ برهان قاطع چ 
معین). 
۲ - ملک‌اكعراه در باب توضیح لغات نادر 
جهارمقالٌ نظامی عروضی آرد: ناو به‌معنی 
وادی عربی» یعنی دره‌هائی که ابی از مان انیا 
بگذرد و در دو طرف آبادان و معمور باشد یا 
رودخانه‌ای که از مان دشت یا دو کوه بگلرد. 
(سبک‌شناسی ج ۲ص ۲۰۳). ۱ 
۳- چن است در رشیدی به تقل از سروری» 
در فرهنگ نظام دو مثل جویک پشت آدمی...» و 
همین محح است. (حاشه برهان قاطع ج 
معین). 

4 - Nau, ۵۳۱۶ ۰ 


ناوارت. 


تقصر نکرد خواجه در تاواجب 

من در واجب چگونه تقصیر کنم. رودکی. 
|اناروا: و طلم و مصادرها و ناواجبات 
سبی‌کرد و همه حشم رامستشعر و نفور 
می‌داشت. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۱۰۷). و 
قعل‌های ناحق که او [یزدجرد] کرده‌بود و 


مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گوته ! 


برشمردند. (قارسنامة این‌بلخی ص ۷۶). و جز 
جمع مال کردن هیچ حمتی نداشت از واجب و 
ناواجب. (فارسنامة ای بلتی ص 26۷ 
گدخنائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر 
مطالبات ناواجب نمی‌شناخت. (ترجمه تاریخ 
یمینی ص ۳۵۸). و محصلان در تحصیل 
اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و 
خلقی در کشا کش‌این و آن سرگردان. 
(جهانگنای جوینی). امیر ارغون اسوال 
ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. 


ناسزا؛ پر را گفت چون من ترا بر سر انجمن 
اشراف کاری فرمایم ناواجب پاسخ کن و من 
ترا عصائی بزتم و تو مرا یک لطمه بزن. 
(مجمل التواریخ). متادی فرمود که کسی را با 
کسی‌کار ت و ا گراز ما کی ناواجبی کند 
از جانب ما به کی او مأذونند. (راحة 
الصدور). بر مخالفت سلطان هم‌عهد شده 
بودند و درخواستها و استدعاهای تاواجب 
ميكردند. (راحة الصدور). 

= به‌ناواجي؛ به‌ناروا. به‌باطل. بەناحق. 
به‌ظلم. به‌ستم. ظالمانه. به‌ناوجوب؛ هرچه در 
عمر خویش جمم کرده بودم همه به‌ناواجب از 
من بستدی و پنجاه هزار درم از من مطالبت 
فرمائی. (تاریخ بهقی). وبر کسی ظلمی کند و 
به‌ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. 
< |ابی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی 
ضرورتی؛ 

بدرکردی از بارگه حاجیش 
فروکوفتندی به‌ناواجیش 

ناوارت. زواز ر | (۱خ)" مارتین. نویسنده و 
دریانورد اسپانیایی است. تولد او په سال 
۵ و مرگش در ۱۸۴۴ م. اتفاق افتاد. کار 
مهم او گردآوری اساد تاریخ سعتبر دربارة 
تاریخ دریانوردی اسپانیاست. 

اواژت. ار ] (ص مرکب) آنکه وارث 
نداشته باشد. بی‌وارث. ||بی‌کس. بی‌یار. بدون 
حامی و دستگیر, (ناظم الاطباء). 

ناوارد. (ر] (ص مرکب) ناشی. تازه کار. 
غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاری وارد و 
ماهر و محبحر یت. ناپخه کار. ناورزیده. 


سعد ی. 


نااستاد. بی تج ر یه ناواقف. || نامقبول. ناموجه. 
ابجا. که وارد و بجاو معقول نیست: ایراد 
تاو ار ۵ 


| استادی و مهارت. تازه کاری. بی‌اطلاعی. 
| ناواقفی. بی‌وقوفی. بی‌تجربگی. 

| ناواقف. [ق] (ص مسترکب) بسی‌خبر. 
۱ بی‌اطلاع. ناآ گاه. ناتجربه کار. بی‌عقل. 
| (آتدر راج). کی که واقف بر کناری نباشد و 


الاطیاء). ناوارد. ناشی. تازه کار بی‌تجربه. 
آنکه وقوف و اطلاع کامل و تبحر ندارد. که 
| مهارت و استادی ندارد. 

: ناو اقفی. [تي] (حامص مرکب) ناواقف 
ا بودن. بی‌اطلاعی. بی‌وقوفی. رجوت به تاوأقف 
شود. 

تاواقفیت. (ق فی ی ] (حامص مرکب) 
عدم وقوف. عدم تجربه. اناظم الاطباء) 
ناواقفی. 

| ناوان. (نف. ق) در حال ناویدن. ||جنبان. 
نوان. تاونده. 

| اوان. ((خ) دهی است از دهتان ن گرگانرود 
| جنوبی, واقع در بخش مرکزی شپرستان 
طوالش, در ۴ هزارگزی هشر و ۳ هزارگزی 


مشرق جادهء شوسة هشهر به استارا. در 


سکته دارد. آبش از چش مه ورودخمانه 
گرگانرود و محصولش غلات. برنع» لنیات. 
عل و به است. شغل اهالی زراعت و صتعت 
دستی آنان شالبافی است. قسمت ییلاقی این 
دد در حدود آق- اور است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 
اوانیدن. [د) (مسص (از: ناو + انیدن, 
پسوند مصدر معدی) متعدی ناویدن. (حاشیة 
برهان قاطع چ معین). خم کردن. خم دادن. 
(اتدراج) (برحان قاطع) خمانیدن. کج کردن. 


(ناظم الاطباء): تتابم؛ ناوانیدن باد سر گیاد را. : 


| (متهی الارب). ||مانده گردانیدن. (یرهان 
۱ تاطع) (آنسندراج). مانده کردن. |اکندن 
فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به ناویدن 
شود. 
ناواستوار. أْتْ] (! مرکب) استوار نیروی 
دریائی. (لغات فرهنگستان). . رجوع به ناو 
به‌معنی کشتی جنگی شود. ۳ 
ناوبان. ([مرکب) ملاح. کشتی‌بان: 
بدان ناوبان " گفت فیروزشاه 
که کشتی برافکن هم | کنون به راه. فردوسی. 
||ستوان نیروی دریائی, (لغات فرهنگستان). 
یکی از درجات نیروی دریائی مطابق ستوان 
در ارتش 
ناوبانیی. (حنستایص مسرکب) ملاحی. 
کشتی‌بانی. ناخدانی. عمل ناوبان. رجوع به 
ناوبان شود. 
ناوباوه. [با و /و] ([مرکب) با کوره.توباوه. 


نوآورده. . موه لو, . (یاددات ت مولف). . رجوع به 


| گاداز ان نبود ناآزموده کار.بیوقوف. (ناظم 1 


. جلگۀ معتدل مرطوب واقم ابت و ۱۰۲۶ تن : 
۸ : لات و تسوتون. شغل اها 


۱ 
] 
# است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفغرافیایی 
1 
۱ 


ناوجه. ۲۲۲۷۹ 
نوباوه شود. 

ناویر. (بِ] (نف مرکب) کی که کشتی را 
۱ می‌بر د. رانند؛ کشتی. (لغات فرهنگستان). 

| فاوبری. (ب] (حامص مرکب) عمل ناوبر. 
۱ رجوع به تأوبر شود. 

| ناویری هوانی. [بَ ي ۳ ی ور 
وسفی, | مرکب) بجای آئروناویگاسیو 
پذیرفته شده است. (لفات RE‏ 


| ناو یائمان. (! مرکب) گروهی از جانوران 
جانورانی که پاهای آنها ماند ناو 
۰ (لغات فرهنگتان). 

۱ ویب ۰( مرکب) تم 
جنگی که دارای دو یا سه ناوگروه است و نظیر 
لشکر در ارتش. (لفات فرهنگتان). 
تاو جنگی. [و ج | (ترکیب وصفی, !مرکب) 

۱ کشتی جنگی. رجوع به نبردناو شود. 

ناوحوان. (ج) (!خ) دهی است از دستان 

۱ برادوست بخش صومای شهرستان اروسیه, 

۱ 

أ 

۱ 


۱ 
| 
1 
۱ 
۱ رجوع به ناوبری و ناوبر شود. 
۱ 
1 


در ۱٩‏ هزارگزی جنوب غربی هشتان و 
۰ زی راه ارابهرو سرو. در دامن 
سردسیری واقم است و ۴۱ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة سرو و چشمه. مجصولش 
لی زراعت و 
گله‌داری و صنعت دستی آنجا جوراب‌بافی 


ایران ج( 
ناو جوب. [وٌ جو ] (ص مرکب) ناواجپ. 

| ناسا, نارواء 

أ - به‌ناوجوب؛ به‌ناواجب. بەظلم. به‌ستم. 

| بە‌ناروا. بهتاحق؛ 

| حدیت مر خراسان و فص توزیع 

یگفت رودکی از روی فخر در اشعار 

چنانچه داده بد او را هزار دیتاری 

۱ به‌ناوجوب بهم کرده از صفار و کبار. 

۱ ازرقی. 

۱ رجوع به ناواجب شود. 

| ناوحه. [وَج:] (ص مرکب) ناهایت. 
را نامعقول. کار بقز ده و تامتاسب. تاروا. 
تامثروع: و شما از حرص خوشی این حیات 
دنا به ناوجه درمی‌آئید و بارهای گران بر 

| خود می‌نهید. ( کتاب المعارف). 

| ناۋ چه. [چ / چ] ((مضفر) زورق کوچک. 
جهاز خرد. زورق. کرجی. قایق. کشتی 
کوچک جنگی. ||قالبی که در آن شمش زر و 
سیم میریزند. (ناظم الاطباء). راط. مسبکه. و 
آن چیزی است در زر از آهن. 


1 - Navarrele, Martin. 

۲-تل: بدان تازیان... 
(فرانوری) ۸۵۲0۳0۵۷9800۳ ۰ 3 
.۰ - 4 


۰ ناوخ. 


ناوخ. [و] (اخ) دی است از دهستان 
کهنه فرود بخش حومة شهرستان قوچان, در 
۲ هزارگزی جنوب خاوری قوچان و ۸ 
هزارگزی شمال شرقی جادة شوه قدیم 
مشهد به قوچان. در جلگۀ معتدل‌هوائی واقع 
است و ٩۰۲‏ تن کته دارد. محصول ان 
غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت و 
مالداری و صنعت دستی آنجا قالیچه‌بانی 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ ا 
ایران ج .)٩‏ 
وجا ِِ (! مرکب) راموز. ربان. ناخدا. 
ملاح. کشا بان. فرمانده تاو. رجوع به ناخداو 
نیز ناو شود. 
ناو خد ائی. [خ] (حامص مرکب) ناخدایی. 
عمل ناوخدا. رجوع به ناخدایی شود. 
ناو۵ار. (تف مرکب) ملاح. ناوبان, ناوخدا. 
کشتیبان. رجوع به ناو به‌معنی کشتی شود. 
تاوداری. (حامص مرکب) نارخدائی. عمل 
تاودار. رجوع به ناودار شود. 
ناودان. (( مرکب) (از: ناو +دان, پسوند 
ظرف) گنابادی: نودون ", کردی: نوین, نویا" 
(راء آب سنگی). ناو ۲ (ناودان, راه آب)» و نیز 
کردی:نودان " (مجرای آب). جائی که در آن 
ناو مه سفالین آب)» گذارتد. مجازاً مب آب 
(اطلاق محل به حال), ممرٌ خروج آب پشت 
بام که از سقال یا آهن سفید سازند. (حاشية 
برهان قاطع ج معین). آب رو که از 
ساخته شود ناو است و جای کار گذاشتن 1 
تاودان و مجازاً ممرّ آب هم ناودان 
ميشود. راه بیرون ریختن آپ پشت یام که در 
سایق هم از چوپ میان‌خالی بشکل ناو 
( کشتی) بود. در اصل به‌منی جای کار 
گذاشتن راه‌آب مذکور بوده. (فرهنگ نظام). 
میزاب. 2 عجم) (صراح) (دهار) (مستهی 
الارپ). مث مفب. (دهار) (صراح). راه بدررو 
آب بام. (آنتدراج) (غیاث اللفات). میزاب و 
تاوی که بدان اب باران از بام خانه روان 
میگردد. (ناظم الاطباء). آب‌خیز. (برهان 
قاطع). بي بیب. خلکک. سلک. سول. ناو؛ 
درد شام شد امروز ناودان 


گرزابرت (؟) مرغ شد آن مرغ سرخ شند. 


عماره (از لفت فرس ص 4۱). 
چو باران بدی ناودانی نبود 
به شهر اندرون پاسبانی نبود. فردوسی. 
بفرمود تا ناودان‌ها ز بام 
بکندند و شد از بدان شادکام. فردوسی 
که‌او گربه از خانه بیرون کند 
یکایک همه ناودان پرکد. فردوسی. 


عمر تو چو آب است در نشیبی 
وین آب ترا مرگ ناودان است. ناصرضرو. 
هرکه از شهوات طعام بگریزد و اندر شهوت 
با افد حنان باخد که از باران حذر کند به 


ناودان افتد. ( کیمیای سعادت). 

هر آن پناه که گیرد امید جز تو همی 
ز پیش باران در زیر ناودان آید. 
بجای باران از ابر طبع درافشان 

در خوشاب چکاند ز ناودان سخن. سوزنی. 
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ 
ناودان مژه را راه گذر بگت‌ائید. خاقانی. 
ناودان مژه ز بام دماغ 

قطره‌ریز است و آرزو خضر است. خاقانی. 
هت کفیل تت کفاف از کان مجوی 

دریا سیل تست نم از ناودان مخواه. 


مختاری. 


خاقانی. 
ای تشه ابر رحمت تو 
چون من لب ئاوذان که خاقانی. 
کنون‌در خطرگاه جان آمدیم 
ز باران سوی ناودان آمدیم. نظامی. 


نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا 
شیخ! باران نمی‌آید. شيخ سر فرودبرده گفت: 
هن ناودانها راست کید که باران امد. (تذکرة 
الاولیاء عطار). 

باران فتنه بر در و دیوار کس نبود 

بر بام من ز گريةٌ خون ناودان برفت. سعدی, 
ناودان چم رنجوران عشق 
گر فروریزند حون آید به چوی.- 
- امخال: 

از باران به ناودان گریختن, نظیر: از چاه به 
چاله افتادن. يا از مار به اژدها پناه پردن. 
بردار ببر زیر ناودان؛ به قصد تخفیف و توهین 
یا بر سیل شوخی و مزاح به کسی که مشغول 
خوردن غذائی است گویند. چه. یگ 


سعدی. 


استخوان را به دندان گرفته می‌برد زير ناودان 
میخورد. 
| آبریز و نهر و جوی و آبگذر و مجرای آب. 
(ناظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو شود. 
||مجرائی که بدان گندم از دول به گلوی آسیا 
میریزند. (از تاظم الاطباء). ناو. رجوع به ناو 
شود. ||چوب دراز میان‌خالی که آب از أن به 
چرخ آسیا ريخته و آن را به گردش می‌آورد. 
(ناظم الاطباء). رجوع به ناو شود. ||تیرها که 
در زندگی بدوی سوراخ کنند و در آن حبوپ 
و آرد و اصثال آن ریسزند و ذشیره نهند. 
(یادداشت مولف): 
بعد از این تان برگ و رزق جاودان 
از هوای خود بود تز ناودان. 
مولوی. 
ناود یس. (ص مرکب) بشکل تاو. اوسان. 
مانند ناو. ||(! مرکب) (اصطلاح زمین‌شناسی) 
در اصطلاح زمین‌شناسی, چین‌خوردگهای 
زمین که بتكل ناو است. لفات 
فرهنگتان). چین‌های طبقات زمین را که 
فرورفته است تاودیس گویند. مقابل تاقدیس 
(طاقدیس) که چین‌خوردگی آن برآمده است. 





ناودییس 


ناوز. [و] (ص) به‌معنی ممکن باشد که برابر 
واجب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از 
انجمن ارا) (از ناظم الاطباء), از لفات 
ساختگی دساتیر است * 

ناور. (]( گمان میکنم به‌معنی فرصة و 
حوض ساحلی است که راهی نیز به دریا دارد 
و گاء طفیان عظیم کشتها بدانجا پناه گیرند. 
(یادداشت 
عود] تمامت را پاره کنند و ساق در بعضی 


مولف): و شاخ وساق آن [درخت 


ناورهای آب دریا انداژند تا در آن آب هر 
چوپ ست که بدان مختلط یود آب دریا آن 
را پوساند و موج که بر آن زند از آن جدا کند 
و آنچه محکم‌تر بود آب دیرتر در آن اثر کند. 
مدت پنج شش ماه بماند تابه مرتبه‌ای برسد و 
کسی‌رااجرت بدهند تا آن را نگاه دارد. از هر 
پاره که ده من یا پنج من باشد اندکی بازماند به 
حب جوهر صلیی که در هر چوب باشد 
بعضی پاره‌های کوچک از آن بازماند و چون 
تجار بازگردند هر یک په ناور خود روند و دام 
دراندازند ماتند آنکه ماهی گیرند تا هرچه در 
آن ناور باشد از پاره‌های کوچک و بزرگ 
تمامت بدان بیرون اید. (فلاحت‌نامه). 
ناور. [و] (اخ) دهی است از دهتان الد 
بخش حومۀ شهرستان خوی, در ۷۸ 
هزارگری شمال غربی خوی و ۷ هزارگزی 
شمال راه ارابه‌رو خان به ملحملی. در ناحیۀ 
کوهستانی سردسیر واقع است و ۴۲ تن سکنه 
دارد. آبش از چشمه و کوهستان و محصولش 
غلات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
صنمت دستی آنجا جاجیم‌بافی است. راه 
ارابه‌رو دارد. فاصلة این ده تا مرز ایرآن و 
ترکیه ۲ هزار گز است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج (f‏ 
ناوران. (نف مرکب) راتندۀ ناو. کشتی‌ران. 
ناوران. [وَ) () سکات را گویند که جمع 
ناور باشد که به معنی ممکن است. (برهان 
قاطم) (آنندراج) (از ناظمالاطباء) (از انجمن 


1 - now - dûn. 
3 - naû. 
5 - ۱۰ 


2 - 0008, ۰ 
4 - ۵ - dan. 


۶- فرهنگ دساتیر ص ۲۶۹. 


ناورد. 


آرا), از لفات فرهنگ دساتیر است.۱ رجسوع 
به تاور شود. 

ناور۵. [و] (!) نورد. نبرد. (حاشية برهان 
قاطع چ سمین). جنگ. (برهان قاطع) 
(جهانگیری) (انجمن آرا) (قرهنگ نظام) 
(حاشیۂ فرهنگ اسدی نخجوانی) (غیاث 
اللغات) (اوبهی) (فرهنگ اسدی) (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ رشیدی). جدال. (برهان 
قاطع) (آنندراج) (تاظم الاطباء) (جهانگیری) 
(انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). نبرد. (فرهنگ 
اسدی). آورد. جنگ کردن به صبارزت. 
(حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی). جدل. 
تاختن. (غیاث اللفات). رزم. مبارزت. 
(اوبهی). نبرد. جنگ دو کس یا دو لشکر. 
آورد. (از فرهنگ اسدی). حرب. کارزار. 
پرخاش. فرخاش. وغا. هیجا. ستیز* 

پروت آمد و رای ناورد کرد 


برآورد بر چهر؛ ماه گرد فردوسی 
جهان گے گشت پرگرد آوردجوی 
ز خون خاست در جای ناورد جوی. 
اندی. 
زمینی که شد جای ناورد او 
کندسرمة دیده مه گرد او. اسدی. 
با سین من چه کینه گردون را 
با یگ قاب راچ ورد اتد - - ففی. 
ناورد محنت است در این تنگنای خاک 
محنت برای مردم و مردم برای خا ک. 
خاقانی. 


یارب که دیومردم این هفت‌دار حرب 

در چاردار ملک چه ناورد کرده‌اند. خاقانی. 
پلبان را مخال داد تا او را ریاضت و آداب کر 
و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان و 
عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 


{oY 

چو کرد آن زبانی سیه را زبون 

نیامد به ناورد او کس برون. نظامی. 
که‌گر جان را جهان چو کالبد خورد 

را فا ماکند دز خوان اور نظامی. 


سخن در صلاح است و تدبیر و خوی 
نه در اسب و ناورد و چوگان و گوی. 


سعدی. 
به پیکار دشمن دلران فرست 
هژبران به ناورد شیران فرست. سعدی. 
پدر هر دو را سهمگین‌مرد یاقت 
طلیکار جولان و ناورد یافت. سعدی. 
|ارزمگاه. (اوبهی)؛ 
به گرز و سنان اسب تازی گرفت 
به ناورد صد گونه بازی گرفت. اسدی. 


|افرد گاختن اسب است چون دايره. (حاشية 
فرهنگ اسدی نخجوانی). ||جولان. (بهار 
عجم) (فرهنگ رشیدی). رفتار بسرعت. 
(فرهنگ رشیدی)؛ 


از دویدن پازماند اهوان چون روز صد 


اني راناورد در صحرای پهناور دهد. 

امیر معزی. 
همتم رستمی است کز سر دست 
دیو از افکند به ناوردی. خاقانی. 
ندیده ز تمجیل ناورد او 
کی از گرد بر گرد او گرد او نظامی. 


نمودی روز و شب چون چرخ ناورد 


نخوردی و نیاشامیدی از درد. نظامی. 
په گنبد درکنند این قوم ناورد 
برون از گنبد است آواز آن مرد. نظامی. 
که‌همتای او در جهان مرد نیت 
چو اسبش به جولان و تأورد نیست. 

سعدی: 


اارفتار. (برهان قاطع) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). رفتن. (ضفت‌پیکر ج وحيد 


دستگردی ص ۲۹۸): 

تا بجائی رسیدشان ناورد 

که‌بدان‌جای دل قرار آورد. نظامی. 
فرمود به پیر کای جوانمرد 

زین پیش مرانماند ناورد. نظامی. 


کردن.حمله اوردنء 


به هر افسون که می‌بردیم ناورد 

ب یک تباندن لب دق مگرد. ۰۰ آوحقی: 
ناورد جو. [و] (نف مرکب) جنگجو. مبارز. 
رجوع به ناورد شود. 

ناورد حوی. [و] (نف مرکب) ناوردجو. 
رجوع به ناوردجو شود. 

ناورد حو یی. [د] (حامص مرکب) عسل 
ناوردجو. 


ناورد خواه. [ر خوا / خا] (نف مرکب) 
مشتاق جنگ و جدال. آرزومد پیکار. (ناظم 
الاطباء). ناوردجو. جنگی. مبارز. جنگجو. 
جنگاور. نیرده؛ 
به شبگیر چون من به آوردگاه 
روم پیش آن ترک ناوردخواه. ‏ فردوسی. 

ناورد دادن. [و دا د] (مص مرکب) 
جولان دادن. جولان کردن: 
بر زمین فراخ ده ناورد 
در هوای بلند کن پرواز. معودسعد. 

ناورد زدن. [و ر د] (مص مرکب) جولان 


دادن. چرخیدن: 


به هر در کز دهن خواهم برآورد 
زنم پهلو به پهلو چند ناورد. نظامی. 
حسابی کرد با خود کاین جواتمرد 
که‌زد بر پشت من چون چرخ ناورد. 
تظامی. 


گشتن.گردش کردن. جولان دادن 
گفتامکن ای سلیم‌دل مرد 


پیرامن این حدیت ناورد. نظامی, 


اورده. ۲۸1 ۳۲ 
در حال ناورد کردن: 
مجنون بهمان ورق شمردن 
تاوردکان بجان سپردن. نظامی, 


ناوردگاه. [و] (! مرکب) جنگ‌گاه. (برهان 
قاطع) (از بهار عجم). جای جنگ. محل 
پیکار. . (آنندراج) (انجمن آرا). آوردگاه. 
(انجمن آرا). رزمگاه. یداه ن جنگ. (ناظم 
الاطباء) دشت کین. دشت نبرد. . آوردگه. 
رزمگه. میدان رزم: 

دو لشکر بهم کینه خواء آمدند 


دلیران ناوردگاه آمدند. اسدی. 

|اجولانگاه. جولانگه: 

ناوردگاه سازد مدان مدح تو 

هر کس که او سوار کمال و هنر شود. 
مسعودستد. 

او را چو در نبرد برانگیزد 

ا ن باشد. مسعودسعد. 


گر دیدن.گشتن. جولان دادن: 
وان ن یاوگیان رایگان ن گرد 


پرامن او گرفته ناورد. نظامی. 
تو در شم جان من به صد درد 

من گرد جهان گرفته ناورد. نظامی. 
| پیکار کردن. مجازا به‌معنی رقابت کردن: 
چو لعلم با شکر ناورد گیرد 

تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد. نظامی. 


تاور دگه. [ز ک:] (| مسرکب) ناوردگاه. 
جنگ‌گاه. میدانگاه. میدان جنگ. جای نبرد. 
رزمگه. آوردگه. آوردگاء: 


به ناوردگه شد جهان‌پهلوان 

ز قلب اندرون با سپاهی گران. فردوسيی. 
بی یک بدیگر درآویختند 

بسی خون به ناوردگه ریختند. نظامی. 
در صف تاوردگه لشکرش 

دست علم بود و زیان خنجرش نظامی, 


ناوردن. و 5] (مص منفی) نیاوردن. 
ناآوردن. مقابل آوردن. رجوع به آوردن 
شود؛ 
رطب ناورد چوب خرزهره بار 
چو تخم افکنی بر همان چشم دار. 

ناورد نمودن. ار /ن /د] (مص 
مرکب) حمله آوردن. تاختن بردن: 


سعد يی. 


چو خوردند هر گونه‌ای خوردها 
نمودند بر باده ناوردها. نظامی. 
ناوردنی. (ر 5) (ص لاقت) نیاوردنی. 
ناآوردنی. که از در آوردن نیست. مقابل 
آوردنی. رجوع به آوردنی شود. 

ناورده. [وّد )| (ن‌مف مرکب) نیاورده. 
ناآورده. مقابل آورده. 


۱ -فرهنگ دساتیر ص 1۶۹ 


۲ ناوردی. 


ناوردی. (و] ای نبی) منوب به ناورد. 

اهل ناورد. رجوع به ناورد شود. |اضد. 
از ۳ 

یافتی از سه‌رنگ ناوردی 


ازرقی و سپیدی و زردی. 


ناورزیدن. ار د] اسص منفی) مقابل | 


ورزیدن. رجوع به ورزیدن شود. 
ناورزیدنی. [ر د] (ص لافت) که قابل 
ورزیدن نیت. مقابل ورزیدنی. رجوع به 
ورزیدنی شود. 
ناورز ید۵ [ر د /د] اسف مسرکب) 
ریاضت‌نا کنیده.ر یاضت‌نادیده. که ورزیده و 
کارکشته و ماهر نیست. 
ناورفر تاش. [ ف] (ص مرکب) به‌معنی 
ممکن‌الوجود است چه ناور به‌معنی ممکن و 
فرتاش وجود را گویند. (برهان قاطم) (از 
اندراج) (از انجمن ارا) (از ناظم‌الاطباء). از 
لغات برساختۂ دساتیر است.۲ 
ناوزو. [ز /ژو ] (ص مرکب) جائی که ناو از 
ان بتواند گذشت. ترعه و کانالی که قابل 
رفت‌وآمد تاوها باشد. 
ناورود. ((خ) قصبة مركز دهستان اسالم 
بخش هر شهرستان طوالش است. در ۱۰ 
هزارگزی جنوب هشتپر, کنار راه شوس انزلی 
به آستارا. در جلگۀ معتدل مرطوب واقع است 
و ۸۱۲ تن سکنه دارد. ابش از چشمه و از 
رودخانة ناو تأمن می‌شود. محصولش برنح» 
لبنیات. گیلاس و ابریشم و شغل اهالی 
زراعت است. راه ماشین‌رو دارد. محله‌های 
قندی‌جمعه. کریمه‌مرا, روحانی‌محله و 
شکرمحله جزو این قصبه است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 


ناورود. ((خ) رودخانه‌ای است که به بحر ۱ 


خزر میریزد و محلل صد ماهی است. 
اوریدن. (ر ] (مص منفی) نیاوریدن. 
نیاوردن. ناآوردن. مقابل آوریدن. رجوع به 
آوریدن و آوردن شود: 

تو آن کی که ترا مشل نافرید ایزد 

تو آن کسی که تراشبه ناورید اختر. انوری. 
ناوریددنی. [و د] (ص لاقت) نیاوردنی. 
نااوریدنی. تااوردنی. 

ناوریده. [و د /د] (نمف مرکب) نیاورده. 
تاآورده: 

من این کله را ناوریده بجای 

بر و بومتان ناسپرده بپای. فردوسی. 
ناوزیدن. [ و د ] (مص مفی) نوزیدن. مقایل 
وزیدن. رجوع به وزیدن شود. 

ناوزیدنی. [و د] (ص لاقت) که نتواند 
وزید. که نخواهد وزید. مقابل وزیدنی, 
ناوزیده. [و د /<] (نسف مرکب) مقابل 
وزیده. رجوع به وزیده شود. 

ناوژه. ار /ز)(! سصفر) ناوچه. کشتی 


ظا | 


| کوچک. (از آندراج). ناوچه. جهاز کوچک. 
(تاظہالاطاء). رجوع په ناوچه شود. 
ناوس. [ر] () آتخکده. (آنتدراج) (از 
| فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطسباء) (از 
| جهانگیری). ||عبادتخانة کفار. (آنندراج از | 
| مؤید). ||گورسان مفان. (ناظم الاطباء). 
أ رجوع به نائوس و ناووس شودء افریدون 
تخت و خوایگاه و ناوس خویش بفرمود به 
زمین تمیشه و طبرستان. (مجمل التواریخ). 
ناوسار. (( مرکب) دیرک آسیا که با چرخاب 
میگردد. ||سجرانی که باغستان را بدان 
آیاری میکتند. (ناظم الاطباء), |اناسار. 
: رجوع به نانسار شود. 
ناوسالاز. ( مرکب) فرمانده ناو. فرمانده 
کشتی جنگی. رجوع به ناو شود. 
ناوسان. (ص مرکب) ماند تاو. چون ناو. 
بشکل ناو. 
ناوسروان. (س](!مرکب) نظر سروان در 
ارتش. (لغات فرهنگستان). سروان نیروی 
دریائی. 
ناوسند. [ر س ](ص مرکب) بر وزن و معنی 
تسایند است. (برهان قاطع) (آنندراج). 
ناپسند. انچه پندیده نباشد. (ناظم‌الاطباء). 
|ابه‌معتی ضعیف ترکیب و لاغر هم گفته‌اند و 
به این سعنی بجای نون, بای حطی نیز 
[ناوسید ] به نظر امده است. (برهان قاطع) 
(آنندر راج). ناوسید. ضعیف و لاغر. ||ناوسید. 
| تهی‌دست. گداء (ناظم الاطباء). 
تاوسید. [و] (ص مرکب) ناوسند. رجوع به 
ناوسند شود. 
فاوسیة. [ و سی ی ] ((خ) قائلین به غیت امام 
جعفر صادق‌بن محمد الباقر. رجوع به 





ناووسیه شود. 
| ناوش. [و ] (اسص) ناویدن. نوسان. 
۱ مصدر از ناویدن, 
ناو شکت. [وٍ ] ((ج) از دصات دهان 
E EEE ۱‏ ¿ نیشابور 
است. در ۱٩‏ هزارگزی شمال فديشه. در 
منطقه کوهتانی متدل‌هوائی قرار دارد. 
سک آن ۱ نفر است. محصولش غلات و 
شغل اهالی زراعت و صتعت دستی آنان 
۱ کرباس‌بافی است. آیش از قنات: تأمین 
می نود. راد مالرو دارد. (از قسرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ٩‏ 
ناوشکن. [ش ک] (إمرکب) "کشتی 
۱ کوچک بيار تندرو که برای دنبال کردن 
| اژدرانکن‌هاست و خود آن کشتی نیز 
۱ اسبابهانی برای افکندن اژدر دارد. (لفات 
فرهنگتان). 
ناو شکی. [و] ((خ) دهی است از دهان 
سیریک بخش ماب شهرستان بندرعباس». 
۰ در ۱۴۴ هزارگزی جنوب میاب و ۲۰ 


۱ خرما و شغل مردمثر 


۱ 
1 
1 


هک 


هزارگری مشرق راه مالرو جاسک به میناب. 
در جلگۀ گرسیر مالاریاخیزی واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از چاه و محصولش 
شش زراعت است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
ناوفادار. [و] (نف مرکب) بی‌وفا. که وفا و 
بقایی ندارد. مقابل وفادار. رجوع به وفادار 


hk 


| شودء 


جهان دلفریب ناوفادار 

سپهر زثتکار خوب‌منظر. ناصرخرو. 
ناوقت. (] (ق مرکب) ناهنگام. بی‌موقع. 
به‌ناوقت. به‌نا کاد. نه بوقت. بی‌گاه. بی‌هنگام. 


| نه بموقع خود؛ 


! رویم چوگل زرد شد از درد جهالت 


وین سرو به ناوقت بخقید چو چنبر. 
ناصرخسرو. 
ناو قه. | () عبارت است از آن مقدار آب 
کهشخصی در میان آب رود و به مقدار یک گز 
مان هر دو پای بگشاید و آب به زیر دو 
زانوی او برسد آن مقدار آپ را ناوقه گویند: و 
گویندکه تاوقه عبارت از آن است که مسردی 
در میان آب رود و هر دو زانو بر زمین نهد و 
پمقدار یک گز میان آن گشاده دارد و هر دوالية 
خود از زمین بردارد و آن مقدار که از آن 
فرجه بیرون رود تاوقه گویند بشرط آنکه 
ميان هر دو زانو از آنجا که زانو بر زمین نهاده 
باشد تشیب‌تر و فروتر نباشد. (تاریخ قم ص 
(fr‏ 
نا وکت. [و](! مصفر) (از: ناو + ک, تصفیر و 
نبت و شباهت) ناوه. (حاشية برهان قاطع چ 
معین). مصغر ناو است. (برهان 3 تار 
خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)۔ [[نوعی از تیر 
اداد ی است کوچک. و 
و میان‌خالی که تیر ناوک را 
ا ا ا زا می‌اندازند و بعضی گویند 
1۱ 
و بعد از آن کمان گذاشته اندازند. (برهان 
قاطع) تیر کوچک که در غلاف آهنین یا 
چوبین که مانند ناوی باریک پود گذارند و از 
RES‏ اه آن را 
وک گویند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از تیر 
۳ ن‌خالی که 
تیر ناوک را در میان آن گذاشته می‌اندازند که 
راست رود. (انجمن آرا). و کمان این چوب را 
تخشن گویند و به کثرت استعمال تیر مذکور را 
تیر ناوک خوانده‌اند و این مجاز است و این 


۱- وحید دستگردی در ر معتی بیت نظامی آرد: 
سه‌رنگ نارردی» در اینجا رنگ‌های ضد و 
مختلف است. (هفت‌پیکر ص ۶۱ 
۲-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۹ 

3 - Conlre-torpilleur (فرانسوی)‎ 


ناوکار. 


تیر کوچک باشد نبت به سایر تیرها و همین 
معنی شهرت دارد. بلکه به‌معنی مطلق تیر 
شهرت گرفته و بعضی بر آنند که در اصل 
به‌معنی تیر است و کاف برای نسبت. و این تیر 
به ناو که چیز میان‌تهی است نبت دارد و 
صاحب مصطلحات‌الشعرا گوید: ناوک نی که 
تیر کوچک معروف در آن گذاشته و به زه 
کمان بند کرده گشاد دهند. (از آنندراج) (از 
. بهار عجم). تیر شخش باشد و آن التی دارد که 
مجوف است و از میان بیرون آید. و به تیر 
کمان متعارف نیز گویند. (فرهنگ خطی). تیر 
خرد و کوچک. تیری که به چابکی و راستی 
به نشانه برخوزد و تبری که از نی ساخته شده 
و بدان مرغان را شکار کنند و لولهٌ میان‌کاوا ک 
که‌در آن تیر کوچک گذاشته می‌اندازند. (ناظم 
الاطاء): 
بیامد یکی ناوکش بر میان 
گذارنده‌شد بر سلیح کیان. 
زمین‌تان سراسر بسوزم همه 
تنان‌تان به ناوک بدوزم همه. 
سپهرم بترمد شد و پارمان 
بکردار تاوک بجت از کمان. 
یرون پرّاند از نخجیر ناوک 
من این صد بار دیدستم نه یک بار. 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 

فرخی. 


جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جنبش 
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حملد. 


فرخی. 
بود بر دل ز مژگان خلنده 
گهی تیر و گهی ناوک زننده. لبیبی. 
گرناوکی اندازد عمدا بنشاند 
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار. 
متوچهری. 
مهرة ناچخ بکوبد مهره‌های گردنان 
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین. 
متوچهری. 
به نزه درون ره چنان ساخته 
کزاو ناوکی دارد انداخته. اسدی. 
وآن را که روزگار مساعد شد 
با ناوکی برد کند سوزش. اصرخرو. 
ناوک اسفندیار انداخته باد شمال 
درق رستم به روی اندر کشیده آبگیر. 
ِ ار معزی. 
بی‌آنکه شد کشیده یکی خنجر از نیام 
بی‌آنکه شد گذارده یک ناوک از کمان, 
امیرمعزی. 
بربسته میان و درزده ناوک 
بگشاده عنان و درچده دامن. 
(از کلیله و دمه). 


ز بیم خنجر برّان او در بیشه سال و مه 
ز نوک ناوک يران او در کوه جاویدان. 


جبلی: 
ای در کمد زلفک تو حلقة فریب 


وی در کمان ابروی تو ناوک حیل. سوزنی. 


وزاوک مژگان تو در بابل و کشمیر 

بسیار صف جادوی مکار شکته. سوزنی 
در دو حالت که دید یک آلت 

که‌هم او تاوک و هم او سپر است. انوری. 
ناوک حادثۀ گردون را 

پر حشمت او خقتان است. انوری. 
توأمان در ازاء ناوک قوس 

منم را خصم‌وار کرده قیام. اتوری. 
چون ناوکیان به ناوک صبح 

در روی فلک کمان شکتم. خاقانی 
هر سحر خاقاني‌آسا بر فلک 

ناوک آتشفشان خواهم فشاند. خاقانی. 
زیم ناوک پروین‌گل برای گریز 

ز اسمان بستاند بات نعش طلاق. خاقانی. 
نوا گرنوای چکاوک زند 

چو دشمن زند تیر ناوک زند. نظامی 
به حمله جان عالم را بسوزند 

به ناوک چشم کوچک را بدوزند. نظامی 
ناوک غمزه‌ش چو سبک‌پر شدی 

جان به زمین‌بوسه برابر شدی. نظامی 
به ز جان عاشق دیدارت را 

سپر ناوک مزگان تو نیست. عطار. 


راست‌اندازی چشمش ین که گر خواهد به حکم 
ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد. 
عطان 

چون دید من هر دم گلیرگ رخت بیند 
از ناوک مژگانش پرخار کنی حالی. عطار. 
از چرخ و ناوک و منجنیق و نفط و جرهای 
ثقیل اعتماد نمود. (جهانگشای جوینی). 
به دعوی چو او ناوک انداختی 
عدو را دو تن از یک آنناخی: 
ناوکش را جان درویشان هدف 
ناخنش راخون مسکیان خضاب. 
ناوک صیدافکن صد تیرزن 
آن نکند کاء یکی پیرزن. 
صاحب بنده | گر جرمی کرد 
ناوک قهر تو بر شت مگیر. 
بتم چون ناوک غمزه گناید 
دل مجروح بیمارم سپر باد. ۰ 

۱ حافظ (از اتدراج). 
مرا بر سینه روزنها از ان است 


سعد ی. 


خواجو. 


این‌یمین. 


که‌جسمم ناوک غم را نشان است. وحشی, 
ترا در سیه این سوراخها چت 
وجودت زخمدار ناوک کیست. وحشی. 


ز هر جانب براید نعر؛ کوس 

دهد سوفار ناوک جمله رابوس. وحشی. 
در دهن بخت عیش ناوک لا ریختن 

در کمر درس عشق دست نعم داشتن. عرفی. 
مشفقی از پی هم گر نکشی ناوک آه 

چیست هر گوشه ترا در هدف نسینه گشاد. 


مشفقی تاجیکتانی. 


تاوک‌انداز. ۲۲۲۸۳ 


نشان ناوکش هرگه دل صدچا ک‌میکردم 
به حسرت می‌نشستم دور و بر سر خاک میکردم. 
ناوک او در سواد چشم گریانم نشت 
مرغ آبی آشیان بهر خود از گرداب کرد 
ترک حکم‌انداز ما چون تاوک مژگان کند 
حلقه زه گیر در گوش کمانداران کشد. 

طالب. 
هرگه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد 
اول شکاف سب ما را نشانه کرد. 
ناوک دلدوز نور دیدة من باد 


فروغی. 


گربُودم چشم یاری از سپر کس. حشمتی. 
ای شوخ هوائی مفکن تیر نگه را 
این ناوک بداد به کار دگری کن. 

ناصر جنگ. 


نمود آن ناوک زهرآب‌داده 


بدل از آنچه می‌جستی زیاده. وصال. 
به پیک شاه داد و گفت برخیز 

سنان په تحفه جای ناوک تیز. وصال. 
| آلتی که از آن گندم و جو در گلوی آسیا 


ریزد. (برهان قاطع). ناوی که از آن گندم در 
گلوی آسیا ریزند. ناو. ناوه. ||شیاری که در 
پشت آدمی می‌باشد. (ناظم الاطباء). چوبک 
[ظ: جویک ]'. مان پٹت آدمی رانیز گویند. 
(برهان قاطع). دستگیر کمان. ||نی و هر چیز 
شبیه به ان که میان وی طعا خالی بود و یا 
خالی كرده باشند. |إناو. مجرا. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناو و ناوه شود. |إنيتان. |انیش 
زتبور. |اسپار و قلبة آهن. |((ص) زود. 
چابک. چالا ک. جلد. شتاب. (ناظم الاطباء), 
(یادداشت مولف). 
فا وکازی. (حامص مرکب) ملاحی. 
(یادداشت مولف). 
ناوک‌افکن. [ر اک ] انسف مرکب) 
ناوک‌انداز. که ناوک افکند. 
ناوک انداختن. [رأتَ] (مص مرکب) 
پرتاب کردن ناوک. افکندن ناوک؛ 

گرناوکی اندازد عمدا بنشاند 

پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار. 

منوچهری. 

ناوک انداز. [و | (نف مرکب) ناوک‌زن. 
ترانداز. (از آنندراج) (بهار عجم): 
نزادش ز اقغان سپاهش هزار 

همه ناوک‌انداز و ژوین‌گذار. 


فردوسی. 
به صندوق پیلان نهادند روی 
کجاناوک‌انداز بود اندر آوی. فردوسی. 
ابر مره چل هزار دگر 
همه ناوک‌انداز پرخاشخر. فردوسی. 


۱-صحیح آن «جویک» است. رجوع به ناو و 
ناوک درین لفتنامه شرد. 


۴ ناوک زدن. 


اندام دشمان تو از تیر ناوکی 


نا و نوش. 


هزارگزی جاده شوسه تبریز به میانه. در 


تاوک‌اندازی و زوبین‌فکن و سخت‌کمان 

پهنه‌بازی و کمندافکنی و چوگان‌باز. فرخی. 
به برگتوان پل پوشیده تن 
پر از تاوک‌انداز و آتش‌فکن. 


اسدی. 

ز دست ناوک‌اندازان چشمت 
همیشه ناوکی بر جان می‌آید. خاقانی. 
گراو ناوک اندازد از زور دست 
مراغمزۂ ناوک‌انداز سمت. نظامی. 
ناوک‌آنداز اسمان چو بدید 
طاق ابروی تو کمان بشکست. عطار. 
توان دیدن ز خال گوشة چشمت سویدا را 
نگاء ناوک‌انداز تو از بس دلنشین باشد. 

میرزا فطرت (آنتدراج). 
تو قد بینی و مجنون جلو؛ ناز 
تو چشم و او نگاه ناوک‌انداز. وحشی. 


< ناوک‌انداز ادب؛ معلم مدرسه. (ناظم 
الاطاء). 
نا وکت زدن. [د ز د] (مص مرکب) ناوک 
انداختن. 
ناوکت‌زن. [و ز] (نف مرکب) ناوک‌انداز. 
تیران‌داز. (از آذ ندرا اج) (بهار عجم), 
تاوک‌زنده؛ 
ناوک‌زنی چو غمزء او در زمانه نیست 
جز جان من خدنگ بلا را نشانه نیست. 
ایرخرو (از فرهنگ نظام). 
دمد تیر و جهد زین نه سپر بی دست ناوک زن 
بر ان خاکی که پای ان سبک یی را نشان باشد. 
وحشی. 
نا وکت سحری. ار کک س ح] ان رکیب 
وصفی, | مرکب) کنایه از دعای بد و نفرین 
باشد که در آخرهای شب کنند. (برهان قاطع) 
(آتندراج) (از ناظم الاطیاء). آه سحری: 


به صور نمشی درفکن رواق فلک 

به ناوک سحری برشکن مصاف قضا. 
خاقاني. 

رخته گردان به اوک سحری 

این معلق حصار محکم را. خاقانی. 


ناو کفل. [ر کَ ف ] (ترکیب اضافی, !مرکب) 
فاصلهٌ میان دو کفل [اسب ] از جهت فربهی. 
(آنتدراج), رجوع به تاو شود؛ 
زین زر از گرمی او گشت حل 
چون عرقش ریخت ز ناو کفل. 

میریحی (از آنندراج). 
نا وکت قلبی. [و ک ق] (ترکیب وصفی, | 
مرکب) کنایه از آه ته‌دلی باشد. (برهان قاطع) 
(انتدراج). اهی که از ته قلب کشند. (ناظم 
الاطباء). ||هجو را نیز گوید که در مقابل مدح 
است. (برهان قاطع) (آنندراج). هجو مقابل 
مدح. (ناظم الاطباء) 

ناوکی. [] اص نبی) منوب به ناوک 
است. رجوع به ناوک شود. 


-تیر ناوکی؛ حظوه. (تفلیسی): 


مانند سوک [و ؟] خوشة جو باد آژده. 


شا کر بخاری (از حاثية فرهنگ اسدی 
نخجوانی). 

آن دیده راکه در تو نظر دارد از حد 

روید بجای هر مزه‌ای تیر ناوکی. سوزنی. 


اوگان. ([ مسرکب) مجموع کشتی‌های 
جنگی یک دولت را ناوگان گویند. (لغت 
فرهنگستان). 
ناوگران. (گ ) ((خ) دهی است از دهان 
یلاق بخش حومد شهرستان سنندج» در ۳۱ 
هزارگزی شمال شرقی سنندج و ۲هزارگزی 
شمال شرقی آلی‌ینگ. در جلگة سس ردسیر 
رات است و ۲۷۰تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه است. محصولش غلات, شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری وصعت دتی آنجا بافتن 
قالیچه وگلم است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵)۔ 
ناوگردن. [و گ د] (تسرکیب اضافی, | 
مرکب) فرورفتگی پشت گردن که بشکل ناو 
است. رجوع به ناو شود. 
نا و گروه. (گ | (! مرکب) در اصطلاح نیروی 
دریائی, دو یاسه دسته کشت ی '. (لشغات 
فرهنگتان). 
ناو لز. ((خ)" جیمز شریدان. در سال ۱۷۸۴م. 
در ایبرلند متولد شد و به سال ۱۸۶۲م. 
درگذشت. شهرت او در نمایشنامه‌نویسی 
است. نمایشنامهة معروف او «ویرجینیوس» 
نام دارد. 
ناولز. ((خ)۲ فسردریک لاورنس. شاعر 
امریکایی, در سال ۱۸۶۹ م. متولد شد و در 
۵ درگذشت. وی علاوه بر آثار شعری 
خود مجموعه‌های جالبی از اشعار شاعران 
دیگر گردآوری کرده است. دو دفتر از اشعار 
وی بعنوان‌های «پروزی عشق»" و «روی 
پلکان زندگی» متشر شده است. 
ناولز. (!خ) " لوسیوس جیمز. امریکائی و 
مخترع تلمیٌ بخار است, وی په سال ۱۸۸۴ م. 
به سن ۶۵ نالگي درگذشت. از کاردای عمدة 
او - پس از اختراع تلبة بخار - اصلاح و 
تغیر کارگاه‌های بافندگی است. ۳ 
ناو لو. (رخ) دهی است از دهتان خروسلوی 
بخش گرمی شهرستان اردبیل, در ۵۰ 
هزارگزی مغرب گرمی و ۳۷ هزارگزی جادۂ 
شوب گرمی به اردبیل. در جلگه گرمسیر واقع 
است و ۱۵ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة 
درآورد و چشمه تأمین میشود. محصول آن 
غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
ناو لیق. ((ج) دهی است از دهستان اوچ‌تپة 
بخش ترکمان شهرستان میانه, در ۱۴ 


منطقه‌ای کوهتانی و معتدل‌هوا واقع است و 
۸ تن سکنه دارد. ابش از چش مه و 
محصولش غلات و حبوبات و شغل اهمالی 
زراعت و گله‌داری است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۴). 

ناومان. (!خ)۲ دانشمند آلمانی که مطالعات 
قابل توجهی در ادبیات عامیانه (فولکلور) 
کرده است: در سال ۱۷۴۱ م. متولد شد و به 
سال ۱۸۰۱ درگذشت. او علاوه بر کارهای 
ادبی تعدادی «اوپرا» ساخت و در موسیقی 
قرن ۱۷و ۱۸ م. آلمان سهمی بزا داشت. 

ناومید. [ؤ / وم می ] (ص مرکب) بی‌امید. 
نااميد. مایوس. (ناظم الاطباء). 

ناوناوان. (نف مرکب. ق مرکب) از: ناو (از 
مصدر ناویدن) + ناو (مکرر) + ان (پسوند 
صفت فاعلی و حال). (حاشية برهان قاطع چ 
معین). خرامان. گرازان. جلوه کنان. (برهان 
قاطع) (آنندراج). دامن‌کشان. (از فرهنگ 
خطی): درانج؛ ناوناوان و خرامان در رفتار. 
(منتهی الار ب). 

تاوففن. [تّْ] (اخ)" سر رابرت. سیاستمدار 
انگلیسی است. وی در سال ۱۵۶۲ متولد شد 
وبه سال ۱۶۲۵ م. درگذشت. نوشته‌های او که 
حاری اطلاعات جالبی دربار؛ الیزابت اول و 
درباریان اوست و در تاریخ انگلستان دارای 
اهمیت است. 

ناونف. [و ] (إ مرکب) نان‌بند. بالشچه‌ای که 
خمیر پهن‌کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تفته 
دوس‌اند پختن نان را. لچو. رفیده. نابند. 

ناوند. [ر] ((خ) دصی است از دهسستان 
گنجگاهبخش نجید شهرستان هروآباد و ۲۷ 
هزارگزی مغرب سنجید (کیوی] و ۳ 
هزارگزی جاده شوسة میانه به هرواباد. در 
منطقۀ کوهستانی و سردسیر واقع است و ۱۴۱ 
تن سکنه دارد. ابش از جشمد, محصولش 
غلات و حبویات. شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و صنعت دستی ایشان قالی‌بافی 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۴). 

فاو نوش. [) (ترکیب عطفی, (سرکب) 


نقمه و نی شنیدن و شراب نوشیدن و حاصل 


۱-این کلمه بجای والتلاه] Escadrille‏ 

اختیار شده و نظیر آن را در (نیروهای دیگر) 
ارتش تیپ گویند. (لغات فرهنگستان), ٠‏ 

2 - Knowles, James ۰ 

3 - Knowles, Fredric Laurence. 

4 - Love Triumphant. 

5 - On Life's Stairway. 

6 - Knowles, Luciuc James. 

7 - Naumann. 

8 - Naunton, Sir Robert. 


تاونه. 


معنی عشرت و طرب است. (آنندراج) (غیاث 
اللغات) (از بهار عجم). 
فاونه. [] () چادر شب کهنه: استاد گفت: 
دستوری دادم اما متکروار و پوشیده شو و 
ناونه‌ای (بزبان نیشایوریان یعنی چادرشب 
کهنه) بر سر افکن. (اسرار التوحید ص ۶۴). و 
رجوع به ناوه شود. 
ناو وس,. () اتشکده, و عبادت‌خانة مجوس 
(یرهان قاطع). لعستی است در ناس. (قطر 
المحیط). ناوس. نائوس. نااوس. رجوع به 
نائوس شود. |زگورستان سجوس. (منتهی 
الارب). آنجا که مجوس مرده بنهند. (سامی). 
رجوع به نائوس شود. 
ناووسی. (ص نبی) موب به ناووس 
است. رجوع به نائوسی شود. 
ناووسی ء ((خ) رجوع به تاووسية شود. 
ناووسیة. [سی ی ] ( (خ) عنوان مشهور 
فرقه‌ای است از شيعه که 7 عجلان یا 
عبدالله ناووس بصری‌اند و امام جعفر صادق 
راامام حی خاضر غایب و مهدی منتظر و قائم 
" ال محمد دانند. (از ریحانة الادب ج ۴ ص 
۱ از مجمع البحرين). طایفه‌ای از غلاة 
شیم امامیه‌اند که در مرگ امام محمد باقرین 
علی‌بن حین‌ین علی‌ین ابیطالب شک کردند 
و به اننظار ظهور او هستند و همچنین ظهور 
جعفربن محمد الصادق و بقية المه رأنيز 
منتظرند. (از لاتتاب سممانى). اصحاب 
مردی به نام عجلان‌بن ناووس [و گنته‌اند 
مسوبند به دیهی به نام ناوسا] می‌باشتد. يه 
عقیده اینان امام جعفر صادق زنده است و 
منتظر ظهور آن حضرت بوده مهدی قانمش 
خوانده‌اند. این طایفه از ان امام روایت 
کرده‌اند که اگرسر من از فراز کوهی بجانب 
شما منحدر شود در کشتن من جازم نباشید. 
زیرا من صاحب شما و امام با اهتداء صاحب 
غمشر ایالت و ظهورم. ابوحامد زوزنی 
حکایت کند که ناووسیه معتقدند که علی 
| گرچه مرده ولیکن پیش از قیام قيامت زمین 
شکافته شود و وی بیرون آید و زمین رابه 
عدل و نصفت آراسته گرداند. (از ملل و نحل 
شهرستانی). 
ناوه. [و /و ] () (از: ناو + » پوند تصغیر. 


نت و شباهت) ناوک. در ساطان آباد ارا ک: 


نوه" (چوب کوتاه میان‌خالی که گلکاران بدان 
گل کشند), تهرانی: ناوه ". بروجردی: نوو" 
معرب: ناوق. (از حاشية برهان قاطع چ 
معین). چوب کوتاه میان‌خالی‌کرده را ویند 
که‌گل‌کاران بدان گل کنند. (برهان قاطع) (از 
اتدراج). چوب کوتاه میان‌خالی‌کرده که بدان 
خاک و گل کشند و کار کنند. (انجمن آرا). 
چوبی که ميانة آن را تھی ساخته‌اند و گلکاران 
بدان گل کشند و امتال آن. لا ک‌گلکنی. 


(جهانگیری). ناوی که گلکاران بدان گل 
سر (ناظم الاطیاء). ظرفی است چوبین 
کوچک‌تر از زنبر [زنبه ] به صورت کشتی 
خرد که با آن در بائی گل و خشت به بالای 
بام و بنا برند و عامل آن را ناوه کش خواننند. 
کشی: 
نتشینم تابه زخم شمشیر 
این ناوه ز بام ناورم زیر. 
زحل ز بهر شرف ناوه‌ای بشکل هلال 
باخت تا که بدو گل به نردبان ارد. 
کمال اسماعیل (از جهانگیری). 
در زمان ترک فلک پای نهد اندر گل. 
همچو هندو بکشد ناوه بسر کیوانش 
7 
ا[به‌سعتی مطلق ظرف و جای هر چیز 
بصورت مزید مقدم اید: 
من فراموش نکردستم و هرگز نکنم 
آن تبوک جو و آن ناوه اشنان ترا 
روز دگر آنگهی به ناوه و پشته 
دربن چرخنئان بمالا حمال. منوچهری. 
برگیر کنند و تبر و تشه و ناوه 
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان. 
خجته (از فرهنگ اسدی), 


نظامی. 


||تبشی چوبین که در آن خمیر کنند. (از 
برهان قاطع) (از سروری). تشت چوبینی که 
در آن خمیر کنند. (آنندراج). تشه چوین. 
(صحاح الفرس). تبشی [تسی, سنی ] باشد 
چوبین. (لفت‌نامهُ اسدی). ناوی که در ان ارد 
خمر کنند و هر چیز که مانند آن باشد. (ناظم 
الاطباء). تشتک یا لگن چوبی که بجای تغار 
سفالین خمرگیری خمیر کردن آرد را به کار 
برند. تشت چوبین خمیرگیری. ||نقیره. جرم. 
نوعی از زورقها. سفینة کوچک. (از تاج 
العروس) (از منتهی الارب). جهاز. ناو. گشتی. 
(ناظم الاطباء). كشتى. (الجماهر ابوریحان 
بیرونی ص ۴۵). ||چوب میان‌تهی را گویند 
ماد کشتی کوچک. (جهانگری). چوب 
کوتاه میان‌خالی. (غياث اللغات). ||چوب يا 
آهن مان‌خالی که تیر ناوک را در آن نهاده 
اندازند. (برهان قاطع) (آنندراج). لول 
میان‌کاوا ک‌که در آن تیر گذاشته می‌اندازند. 
(ناظم الاطیاء). آن چوب خالی‌کرده که تیر 
ناوک در آن نهند و بیندازند. (از مژید). || آلتی 
که بدان گندم وجو از دول به آسیا ریزد. 
(برهان قاطع) (آتندراج). ناو و مجرائی که از 
آن ن گندم به گلوی آسیا ریزد. (ناظم الاطبا (e‏ 
ناوق. رجوع به ناوک شود. ||راه یدررو آب و 
آن ا کدرا از چوب بود یا از سفال. (از غیاٹ 
للغات). رجوع به ناو شود. |[ناو. شیار پشت 


آدمی. (ناظم الاطباء), چوبک؟ [ظ: جویک,: 


رجوع به ناو شود] .میان پشت آدمی. (از 
برهان قاطع) (از آندراج). رجوع به ناو و 


TAQ 


ناوک شود. ||چوبک؟ [ظ: جویک ] میان 
دانة گدم و خته خرما. (از برهان قاطع) (از 
آنندرا اج). نقیر. (مقدمة الادب زمخشری) 
(نصاب). فرورفتگی مان استخوان خرما به 
درازا. شکاف به درازا در هر چیزی. ||جوی. 
آبگیر. |[چوبی که بدان پشت میخارانند. 
(ناظم الاطباء). ||چادر کهنه. (برهان قاطم) 
(از انتدراج). پرده و چادر کهنه. رجوع به 
ناونه شود. ||دیگ. دیگچه. (ناظم الاطباء). 
|[نام جائی و مقامی هم هت. (برهان قاطع) 
(انندراج) (از ناظم الاطباء). ||بدن مکتسبی 
را گویند که قالب روح باشد. (برهان قاطع) 
(آتدراج). بدن. قالب روح. (ناظم الاطباء). 
بدین معنی ظاهرا برساختة فرقة آذر کوان 
است. (حاشية برهان قاطع چ معين). 

ناوء اسیا؛ تاو اصیا. رجوع به ناو شود. 

- ناو اشنان؛ اشان‌دان. زنیل اشان. ظرف 
اخنان 

-ناوۀ خمیر؛ تشت چوبین خمیرگیری. 
-ناوۂ رنگ؛ خضایدان. مخضب. 

ناوة گل؛ زنب گل‌کشی. 

- ناوه محراب؛ معبد خرد و کوچک و جائی 
که در آن امام هنگام نماز خواندن می‌ایستد. 
(ناظم الاطبام). 
ناوه. او ) ((خ) دهی است از بلوک فاریاب. 
واقع در دهستان عمارلوی بخش رودبار 
شهرستان رشت. این ده در جنوب شرقی 
رودبار و در ۵۳۵۰۰ گزی شمال شرقی پل 
لوشان در ناحیتی کوهستانی و سردسیر واقع 
است و ۸۰ تن سکه دارد. ابش از رودخانۀ 


فا 


دزدرود است و محصولش علات و میوه و 
شغل امالی زراعت است. (از فرهتگ 
جغرافیایی ایران ج ۲), 
ناوه. 1و ((ج) ده کوچکی امت از دهمستان 
پهلویدژ بخش بانة شهرستان سقز. در ۱۴ 
هزارگزی جنوب بانه واقع است و ۳۰ تن 
سکنه دارد. (از قرهنگ جفرافیائی ایران ج ۵). 
ناوه. او ] (اخ) از دهات دهتان کوهدشت 
بخش طرهان شهرستان خرم‌آباد است. در 
۲ هزارگزی مغرب کوهدشت و ۱۳ 
هزارگزی مغرب راه شوسهة خرم‌آباد به 
کوهدشت. در منطقۂ کوهتانی معدل ‌هوائی 
واقع است و ۱۸۰ تن سکنه دارد. ابش از رود 
ناوه تا شرفت میشود. محصولش غلات و 
لنیات. شفل مردمش زراعت و گله‌داری و 
صنعت دستی آنچا سیاه‌چادرباقی است. راء 
ماشین‌رو دارد. سا کنن این ده از طايقةٌ رشنو 
۰ - 2 ۰ - 1 
.2۰ - 3 
۴-درست آن جویک است. رجوع به ناو شرد. 
۵-درست آن جویک است. رجوع به ناو شود. 


۶ ناوه. 


نیست. که از دراویختن و اویزان کردن 


ناهار. 


و چادرنشین‌اند. (از فرهنگ چفرافیایی ایران 


۶ 
[وا (لخ) از دهات دهتان گرمخان 
بخش حومة شهرستان نیشابور است» در ۳۰ 
هزا گزی شمال شرقی بجتورد و ۲ هزارگزی 
راه مالرو عمومی بجنورد به نجف‌آباد. در 
منطقة کوستانی معتدل‌هوائی واقع است و 
۵ تن سکه دارد. ابش از جضحه و 
محصولش غلات و بنشن و شغل مردمش 
زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 

جغرافیایی ایران ج 4 
ناوه کش. [و / وک / کب ] (نف مرکب) 
کشنده‌ناوه. برندة ناوه. آنکه ناوه و زنیة گل را 
می‌برد و حمل می‌کند. 
ناوه کش. [ر ک ] ((خ) تسام یکی از 
دهستانهای بخش چکنی شهرستان خرم‌آباد 
است. این دهستان در مشرق بخش واقع 
است. از مغرب به دهتان دوره, از مشرق به 
دهستان ریمله, از شمال به سفیدکوه و از 
جنوب به رودخانة خرم‌آباد محدود است و در 
منطقۀ کوهتانی متدل‌هوائی قرار دارد. آب 
آن از رودخانة خرم‌آباد و سراب کی و سراب 
ناوه کش و سراب چنگائی و چشمه‌های 
گوناگون تامین می‌شود. این دهستان از ۱۷ 
پارچه آبادی تکل شده و جممیت آن در 
حدود ۲۸۸۰ نفر است. قراء مهم آن عبارت 
است از: یشاآن‌رود. شرف و رحیم‌آباد. 
سا کنین آن از طوایف فتح‌اللهی و چکنی و 
عده‌ای چادرنخین هستد. از اثار ابنیة قدیم 
آن قلعةٌ مخروبه‌ای به نام قلع ناوه کش و پل 
ویرانی در نزدیکی رودخانة خرم‌آباد و بنای 
امام‌زاده‌ای به نام باباعباس است. (از فرهنگ 
جفرافییی ایران ج ۶ 
ناوه کسی. [ر / و ک /ک] (حسامص 
مرکب) کشیدن و بردن ناو؛ گل. عمل 
تاوه کش.رجوع به ناوه و ناوه کش شود. 
اوی.(ص نسبی, !) سربازی که در خدمت 
نیروی دریائی است. (از لفات فرهنگتان). 
رجوع به ناو به‌معنی کشتی جنگی شود. 
فاوی.(ع ص) اشتر فربه. ج. نواء. و رجوع به 
ناوية شود. 
ناو با. ((خ) دهی امت از دهستان شقان بخش 
اسفراین شهرستان بجنورد. در دامنة 
سردسیری در ٩۷‏ هزارگزی شمال باختری 
اسفراین و ۵ هزارگزی جنوب جاده شوسۀ 
عمومی بجنورد به شقان واقع است و ۱۸ تن 
سکنه دارد. محصولش غلات و ابش از قتات 
است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج 4٩‏ 
ناو یختن. [ت] !مص منفی) نیاویختن. 
ناآویختن. آویزان نکردن. 
ناو یختنئ .ت ] (ص لافت) که آویختنی 


نیست. مقابل آو یختنی. 
ناو یخته. [ت /ت] (نرسف مسرکب) 
نیاويخته. مقابل آويخته. 
ناو یدان. (! مرکب) ناودان. (از انجمن آرا). 
رجوع به ناودان شود 
روز و شب گاه و بیگه این باران 
غافل از راه آب ناویدان. 
سنائی (از انجمن آرا). 
ناو یدن. [د) (مص) (از: ناو + یدن, پسوند 
مصدری) ۳ مانند «ناو» به چپ و راست 
متمایل شدن. (حاشیهة برهان قاطع چ معن). 
تلوتلو خوردن چون شاخ درخت از نسیم. 
(فرهنگ خطی). مید. مور. تمور. (از صنتهی 
الارپ). ایستاده در یک‌جا به راست و چپ 
جنبیدن و حرکت کردن. چنانکه ناو و کشتی 
آنگ اه که متوقف است و دربا ستموج و 
ناآرام.! (یادداشت مولف). سر جنبانیدن. این 
بر و آن بر شدن چیز آویخته. (فرهنگ خطی). 
نوسان. جنبیدن: مظمظه و ذبذبه؛ ناویدن چیز 
آونگان. ماد؛ ناویدن شاخ نازک. ناویدن گیاه, 
ارتناح؛ ناویدن از مستی ز جز آن. عنیان؛ 
ناویدن درخت از چپ و راست. (از منتهی 
الارب): 
چو مت هر طرفی می‌فتی و می‌ناوی 
که شب گذشت کون نوبت دعاست مخسب. 
مولوی. 
|| پینکی باشد که مقدمهُ خواب است. (برهان 
قاطع) (آنندراج). پینکی و خواب. (انجمن 
آرا). پنکی. خواب کردن. افرهنگ نظام) 
(جهانگیری). پینکی رفتن. چرت پیش از 
خواب. (فرهنگ خطی). غنودن و چرت زدن. 
(ناظم الاطباء). ||خمیدن. (فرهنگ نظام) 
(آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). خم 
شدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
||خرامیدن. (برهان قاطم) (فرهنگ نظام) 
(آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) (فرهنگ 
خطی) (ناظم الاطباء). رفتاری به تاز. (برهان 
قاطع). گرازان رفتن. چمیدن. (فرهنگ 
خطی). با ناز و بختر رفتن. (ناظم الاطباء). 
مانده گسردیدن. (برهان قاطع). |انالیدن. 
(فرهنگ نظام) (آنندراج) (افجمن آرا) 
(جهانگری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ خطی). ناله کردن. (برهان قاطع)۲ 
(ناظم الاطیاء). نالش. (فرهنگ خطی). 
ااگریتن. (ناظم الاطباء). ||میان‌تهی و 
کاواک‌نمودن سنگ و یا قطعةٌ چوبی را. (ناظم 
الاطیاء). (از: ناو +یدن) به‌معتی بصورت ناو 
درآوردن. رجوع به نار شود. 
ناو یوه. [ /](ص مرکب) بخلاف ویژه که 
به‌معنی خالص و خاصه و پا کو صاف امده. 


(آنسندراج) (انسجمن آرا). کثیف. ناپاک. 


عیب‌نا ک. آميخته. مفشوش. (برهان قاطع) 
(انندراج). ناپا ک.مفشوش. (انجمن ارا). (از: 
ناء پیشوند نفی و سلب + ویژه) به این معنی در 
دساتیر استعمال شده است ". (از حاشیه برهان 
قاطع چ معین). مقابل ویژه. رجوع به ویژه 
شود. 
ناو ی شصت. [ش ] ((خ) ده کوچکی است 
از دهستان گور بخش ساردوئة شهرستان 
جیرفت. در ۵۲ هزارگزی جنوب شرقی 
ساردوئه و ۱۴ هزارگزی جنوب راه مالرو 
ساردوئه به دارزین واقع است و ۲ تن سکنه 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
ناوية. [ى] (ع ص) اشتر فسربه. (مهذب 
الاسماء). ناقذ فربه. (آنندراج). تأثیث تاوی 
است: ناقة ناوية؛ ناقة فربه. (از اقرب الموارد). 
ج, نواه. 
ناه ([) بوی نم. بوئی که از زیرزمین‌ها و 
سردابها بر دماغ خورد. (برهان قاطع)؟ 
(آنندراج). بوی نمنا کو بوی بدی که از زمین 
نتا ک‌متصاعد می‌گردد. (ناظم الاطباء). بوی 
جای نم‌دار. بوی نم. (فرهنگ خطی). و نیز 
رجوع به تأ شود. 
ناهار. (ص) (از: ناء پیشوند نفی و سلب + 
آهار) لفظاً یعنی بی‌خورش. بی‌آش. (از 
حاشیۂ برهان قاطع چ معین). ||شخصی که از 
بامداد باز چیزی نخورده باشد و معنی ترکیبی 
آن تاهار است یی ناخورده, چه اهار 
به‌معنی خورش باشد. (برهان قاطع). که از 
دیرگاه چیز نخورده. (آنندراج) (از انجمن 
ارا). که هنوز هیچ نخورده باشد. اصحاح 
القرس). کی راگویند که خورش چیزی 
نخورده باشد چون شخص اندک چیزی 
بسخورد پگ وید ناهار او خکسته شد. 
(جهانگیری). ریق. اشتا. (مهذب الاسماء). 
ناشتا. (اویهی) (حائية فرهنگ اسدی 
نخجوانی). آن بود که در آن روز هنوز میج 
نسخورده باشد. ناشتا. (فرهنگ اسدی). 
شخصی که از صبح چیزی نخورده باشد. 
(غیاث اللفات) (از فرهنگ رشیدی): 
اگرچند سیمرغ ناهار یود 
تن زال پیش اندرش خوار بود. فردوسی. 
و رجوع به شواهد ذیل معنی بعدی شود. 
-بر ناهار بودن؛ ناشتا بودن. (مهذب- 


١‏ -لفظ , وسان» عرب و ۷12000 فرانه از 
اين کلمه (ناویدن) مأخوذ است. (یادداشت 
مزلف). در لاتینی: .۵ناقادلا 

۲ -به این معنی شاهدی نیاورده‌اند. (حاشية 
برهان قاطم ج معین). 

۳-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۹. 

۴- تهرانی 02 (بوی نم)؛ بروجردی 4 در 
ارا ک (سلطان آباد) : 88 (حاثية برهان قاطع ج 
معین). 


ناهارخوران. 


تاهختن. ۲۲۲۸۷ 





الااسماء). ۱ 
اژگرسنه. (برهان قاطع) (آنندراج) (صحاح 
الفقرس) (انسجمن‌ارا). گرننة یک‌روزه 
(آوبهی). تهی‌شکم: 

روستایی زمین چو کرد شيار 

کشت عاجز که بود بس ناهار. دفیقی 


نهادند خوان و بخندید شاه 

که‌ناهار بودی همانا به راه. فردوسی 

چو شیران ناهار و ما گرسنه 

که‌از کوهار اندرارد رمه. فردوسی. 

به نزدیک ایشان سخن خوار بود 

سپاهش همه ست و ناهار بود. فردوسی. 

از سخای تو نا گوارگرفت 

خلق را یکر و منم تاهار, زینبی. 

چنان کرد هرچند سالار بود 

کدبد گته و سخت ناهار بود. أسدی. 

بس که ترا دل ب‌سوی عصان مانده‌ست 

چون سوی طباخ چشم مردم تاهار. 
ناصرخسرو. 

یکی میزبان است کو میهمان را 

دهان و شکم خشک و ناهار دارد. 
تاصرخرو. 

سیر کند ژاژویت تا مگر 

یر کند معد نادار خویش. ‏ ناصرخسرو. 


هرچه در این سفره آب است و خاک 
تیغ ناهار ترا یک چاشته, 

||سیرناشده. سیرناشونده: 
ای ز شهوت شکم زده اهار 


اخضیکتی, 


خبه از هیضه وز شرء ناهار. سنائی. 
|| حریص. مولع 
چو این نامه بخواتی گوش مدار 
که شمشیرم به خون توست ناهار. 

(ویس و راعین). 
بر دروغ و زنا و می خوردن 
روز و شب همچو زاغ ناهارند. ناصرخسرو, 
از پند حق و خوب سخن سیری 
وز بهر ژاژ باطل ناهاری. ناصر خسرو. 


|() گرسنگی: 

به کتف‌ساره برآورده زانو از ادبار 

به چشم‌خانه فرورفته دیده از تاهار. 
مختاری. 

||(ص) بی‌نصیب. محروم: 

از عمر خویش سیر شدم هرچند 

زان آرزو که دار تاحارم 

پخبر جمله از حقیقت کار 

ها از ت ناهار. 

لک آمدهام سیر ز افعال زمانه 

هرچند هنوز از غرض خویشم ناهار. 


مهو دس عل . 


|| تشنه. (غیات اللغات): 
این به تبریز زآب چشمة خضر 
کرده‌جلاب جا 


ن و من ناهار. خاقانی. 


سائي. 


ناظم الاطبا. 0 چیز ا پیش 1 
طعام خورند. نهار. ناهاری. نهاری. 
(آنندراج). . چیزی را گویند که بر ناهار 
بخورند. (از جهانیری). |[مجازً؛ غذائی که 
در وسط روز خورده شود. (فرهنگ نظام». 
ناهار = تهار [در تداول ] که به غذای وسط 
روز اطلاق کند, در اصل «ناهاری» است. 
(حاشية برهان قاطع ج معین). طعامی که به 
نیمه روز خورند. رجوع به ناهاری و 
ناهارخوردن شود. 

ناهارخوران. [خوز /خ] (خ) نام 
ایتگاهی است در راه آهن شمال. 

ناهار خوردن. (خورژ / ۶ 3] (مص 
مرکپ) ناهار شکستن. صبحانه خوردن. به 
تاشتا خوردن. ||روزه گشادن. روزه بازکردن. 
افطار کردن. ||در تداول. طعام خوردن به 
نیمروز. 

تاهارخوری. [خو /خ] (! مرکب) جای 
ناهار خوردن. 

اطاق ناهارخوری؛ اطاقی که مخصوص 
ت اعم از غذای نیم‌روز یا شبانه. 

- میز تاهارخوری؛ میزی که بر گرد آن 

نشسه و صرف غذا کنند. 


صرف غذاست 


ناهاردن. [د] (+مسص مفی) ناآهاردن. 
رجوع به آهاردن و ناآهاردن شود. 
ناهاردنی. [5] (ص افت) مقابل 
آهاردتی. رجوع به تااهاردنی شود. 
تاهارده. [د /د] (نمف مرکب) ااهارده. 
ناهار شکستن. (ش ک ت] (مص مرکب) 
رفع گرسنگی کردن با خوردن؛ و ترا [گربه ] 
با خویشتن اشنائی نمی‌پنم جز آنکه به 
خوردن من [موش ] ناهار بشکنی. ( کلیله و 
دسه). 

به طبع گرسنه چشم حمیت اندیشم 

که جز به نعمت جود تو نشکند ناهار. 

عرفی (از آتدراج). 
ناهارشکن. [ش ک] (! مرکب) ناشتاشکن. 
صبحانه.لقمةالصبام. زیرقلیانی. ناشتائی. 
ناها ر کردن. [ک د] (مص مرکب) ناهار 
خوردن. طعام خوردن به مروز 

در دکان چلوی با وی ناهار کنم. ایرج. 
ناها رکسیدن. (ک /ک د] (مص مرکب) 
اماده و حاضر کردن غذا. 

تاهارناستا. [ ر ] (ص مرکب) از اتباع است» 
بکلی ناشتا. التمام ناشتا. (یادداشت مؤلف). 
ناهارو. زر ژ) ((خ)۲ (تَرّس) درام‌نویس و 
شاعر اسپانیائی که در ایتالیا سکونت داشت 
شهرت او بتر بواسطة کمدی‌های اوست. 
ناهاری.(ص نبی) (از: ناهار + ی نبت) 
و آن لفة به‌منی چیزی است که برای ناشتا 


شکتن و رفع گرسنگی خورند. (حائیة 


که کسی در صیاح بخورد. (برهان قاطع). 
ناشتائی اندک. چاشت کم. (ناظم الاطباء). 
چیزی را گویند که بر ناهار بخورند. (از 
جهانگیری). آنچه بامدادان بار اول خورند از 
چای و تهوه و نان و شیر و کره و پنر و مربا و 
مانند آن. نهاری. نهار کم‌مایه که ناشتا خورند. 
پیش از طعام تمام‌مایه. (یادداشت مولف)ء 

ای باز سپید خورده کبکان را 

مردار مخور بسان تاهاری. اصرخرو. 
بامدادائت دهد وعده به شامی خوش 
شامگاهانت دهد وعده به ناهاری. 

۱ تام خير 
||مجازاء به‌معنی غذائی که در روز خورند. 
امروزه در تداول نهار (< ناهار) گویند. (از 
حاشیۂ برهان قاطع چ معین, 

ناهاری کردن. اک د] (مسص مرکب) 
ناشتائی شکستن. چاشت خوردن. (ناظم 
الاطباء) تلَهّن. (تاج المصادر بیهقی). 

ناهب. [د] (ع ص) ۶ ت‌گیرنده. 
غسارت‌کنده. (آنندراج). نسهب‌کند. 
غنیمت‌گیرنده. (فرهنگ نظام), گیرنده. به زور 
گیرنده.غارت‌کننده. (ناظم الاطاء). چپو چی 





غارت‌گر. اسم فاعل از نهب است. رجوع به 
نهب شود 
جماش بدان دو چشم عیار 


قلاش بدان دو زلف تاهب. اتوری. 
ناهت. (ج) (ع !) گ‌لو. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). حلق. (معجم متن 
اللفة) " (اقرب الموارد) (المنجد). |[(ص) اسم 
فاعل از نهت است. (اقرب الموارد) (از 
المتجد). رجوع به نهت شود. 
ناهج. [د] (ع ص) راه‌رونده. (فرهنگ نظام) 
چ E‏ (غسیاث اللسفات) (از صراح). 
. ' (از المنجد). رهرو. إأراء فراخ 
7 کننده. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث 
اللغات). (از صراح). يابندة راه, ||رادت‌ماینده. 
(ناظم الاطباء). ||ئوب ناهج؛ جامذ پوسیده 
شکافبرنداشته." |[رجل ناهج؛ مرد تاسه و 
دمه گرفته. (از معجم متن اللغة). 
ناهحة. (وج ] (ع ص) تأنیث ناهج است. 
رجوع به ناهج شود. ||طریق ناهجة؛ واضحت. 
(اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (الستجد). 
راهی پدا. 
ناهختن. (دتّ] (مص منفی) نیاهختن. 
ناهیختن. نااهختن. 


1 - Naharro, Torres. 
لاه نهت منه. (معجم متن اللغة).‎ -۲ 
سلكه. (المنجد).‎ ؛قيرطلاجهن-٣‎ 
تهج الثرب؛ اخذ فيه البلی ولميتئقق‎ -۴ 
معجم من اللغة).‎ 


۸ ناهختنی. 


ناهختنی. وت ] (ص لاقت) که آهیختنی 
یت. مقابل آهختنی. 

ناهخته. ( وت /ت] (نسف مرکب) 
ناایخد. 

ناهد. [ه] 0 ص) زن برآمده‌پستان. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). 
دختر نارپستان. (برهان قاطع) (آنندرا اج) 
(جهانگیری) (ناظم الاطباء). کنيزک پستان از 
جای برخاسته. (دهار). کنیزک که پحانش از 
جای برخاسته بود. (مهذب الاسماء). دختری 
که پستانش نو برآمده باشد. (غیاث اللغات). 
کاعب‌ناهده. ج نواهد. |اغلام مراهق. (معجم 
متن اللفة) (آتدراج). ج نهداء, نادء نواهد. 
|ابرخیزند؛ به‌سوی دشمن ". (ناظم الاطیاء), 
ناهض. (نشوء اللفة). ج. نهّاد. || ] () اسد. 
(معجم متن اللغة) (المنجد). شیر بيشه. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب). 

ناهد. [ه] (اخ) مخفف ناهید, ستار؛ُ زهره. 
(برهان قاطم). ستارة زهره. (جهانگیری) 
(ناظم الاطباء). ناهده. ناهید. (جهانگیری). 
رجوع به ناهید شود. ||(ل) باغ آباد و مشجر. 
(ناظم الاطباء). 

ناهد. [«)] (اخ) ناهید. نام مادر اسکندر. (از 
انجمن ارا). رجوع به ناهید شود. 

ناهدة. [ود] لع ص) زن برآمده‌پتان. 
(متهی الارب) (تاظم الاطباء) (سعجم مستن 
اللغة). دختر نارپستان. (آنندراج) (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء). دختری که پستانش 
برآمده باشد. (فرهنگ رشیدی). ||(() شیر 
بیشه. (متهی الارب) (آنندراج). ج نواهد. 
رجوع به ناهد شود. 

ناهد د۵. [د ذ /د] (اخ) ستارة زهره. (ناظم 
الاطباء). رجوع به تاهید شود. 

ناهده. [دد /د] (اخ) نام مادر اسکتدر 
مقدونیائی. (ناظم الاطباء), ناهد. ناهید. 
(انجمن آر). رجوع به ناهید شود. 

ناهر. (د] (ع ص) اسم فاعل از نهر است. 
(اقرب الموارد). رجوع به نهر شود. ||انگور 
سپید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). عنب ابیض. (معجم متن اللقة) 
(المجد). 

ناهر. [] (إخ) دی است از دهستان 
خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان 
شاهرود. در ۱۰۷ هزارگزی جنوب شرقی 
بیارجمند و ۸٩‏ هزارگزی جنوب جاد؛ٌ شوس 
شاهرود به سبزوار. در دشت شنزار معتدل 
خشکی واقع است و ۵۰ تن سکله دارد. ابش 
از اتی کوچک تأمین می‌شود. محصولش 
مختصری شلات. بنشن و لبنیات و شغل 
مسردمش زراعت است. راه مالرو دارد. (از 
فرهنگ جغرافائی ایران ج 4۳. 


ناهراس. (] (نف مرکب) بی‌با ک. 


تاهراسنده. ناهرانان. پی‌هراس. ترس: 
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان 
مي‌آید از پی تو دل ناهراس من. 
بابافغانی (از آنندراج). 
تاهراسان. [2] (ق سرکب) بدون هراس. 
مقابل هراسان. رجوع به هراسان شود. ||[(نف 
مرکب) نترسنده. بی‌با ک.متهور. 
ناهراسنده. [س د /د] (نسف مرکب) 
راشای کرت 
ناهراسیدن. [دد] (مص منفی) نترسیدن. 
مقابل هراسیدن. رجوع به هراسیدن شود. 
ناهراسيدني. [ذ] (ص لباقت) مقابل 
هراسیدنی. رجوع به هراسیدنی شود. 
ناهرآسید ۵. [ددٌ /د] (ن‌مف مرکب) مقابل 
هراسیده, به‌معنی ترسیده. رجوع به هراسیده 
شود. 
ناهرگزی. [ذگ ] (ص نسبی) فانی. مقابل 
هرگزی. به‌معنی جاودانی و باقی و پایدار. 
رجوع به هرگزی شود: 
اندر این ناهرگزی از بهر آن آوردمان 
تا بیلفتجیم از اینجا ملک و مال هرگزی. 
ناصرخسرو. 
ناهز. [ه] (ع ص) تزدیک‌شونده. (آنندرا اج). 
انکه نزدیک می‌اید و نزدیک می‌کشد. (ناظم 
الاطیاء). " نعت فاعلی از نهز است. رجوع به 
نهز شود. ||پسربچه‌ای که وقت از شیر 
بازگرفتنش نزدیک هده باشد. چون کودک به 
فطام نزدیک شود گویند: نهز للفطام. پررا 
ناهز و دختر را ناهزة گویند. ||ناهز قوم؛ بزرگ 
و سرپرست قوم که قیام کند بر امور ایشان. 
تاهزالقوم؛ کیرهم و القیم پامورهم و اصله 
الذی ینهز الدلو من الببر. (اقرب الموارد). 
ناهزة. [و ز] (ع ص) دختربچه‌ای که آوان 
فطامش فرارسیده است. (از اقرب الموارد) (از 
معجم متن اللغة). آنکه به از شیر بازگرفتن یا 
به بلوغ نزدیک شده باشد و هو ناهز و البنت 
ناهزة. (معجم متن اللفة). تأنيث ناهز است. 
رجوع به ناهز شود. 
ناهست. [] (| مرکب) عدم. نیست. مقایل 
هست. به‌معلی وجود؛ 
مبدع هت و آنچه تاهست او 
صانع دست و انچه در ست‌او. ۳ سنائی. 
ناهشتن. (دتَ] (مص منفی) نگذاشت. 
ننهادن. مقابل هشتن. 
ناهستنی. [دتَّ] اص لیاقت) مسقایل 
هشتنی, به‌معنی گذاشتنی. رجوع به هشتنی 
شود. 
ناهشته. [وت / ت ] (نمف مرکب) ننهاده. 
نگذاشته. مقابل هشته. رجوع به هشته شود. 
ناهوشیار. غافل. بى‌خبر: 
کان تبنگو کاندر او دینار بود 


آن ستد زایدر که ناهشیار بود. 

|امصروع. صرعزده: 

ز سوداو ز صفرا و پیدن 

بان مرد ناهشیار یودم. سیدحسن غزنوی. 

ناهوشیار. رجوع به ناهوشیار شود. 
ناهشیاری. [هش] (عامص صبرکب) 

ناهوشیاری. رجوع به ناهوشیاری شود. 


رودکی. 


بی‌خودی. 

ناهشیواز. [د شی ] (ص مرکب) ناهوشیار. 
بی‌خرد. کم‌عقل: 
ز تخمی که کشتی در اين روزگار 
ترا داد ای ناهشیوار بار. فردوسی. 
تو او را به دل ناهشیوار خوان 
وگر ارجمندی شود خوار دان. فردوسی. 
رجوع به ناهوشیار شود. 


تاهشیواری. [ذشی] (حامص مرکب) 
ناهشاری. نساهوشیاری. رجوع به 
ناهوشیاری شود. 

ناهض. [د] (ع ص, !) نست فاعلی از نهض و 
نهوض است. رجوع به نهوض شود. || چوزه 
مرغ بال تمام راست کرده و آمادۀ پریدن شده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). جوج پرنده‌ای ۳ 
که آماده و متعد پریدن شده است. (از اقرب 
الموارد). یا آتکه بالهایش را برای پریدن باز و 
منبسط می‌کند. (از معجم من الافة). بچ 
کبوتر که فرا پریدن آمده باشد. (مهذب 
الاسماء). کبوتربچه که به پریدن نزدیک شده 
باشد. جوجه. ||راه صاعد در کوه. (از معجم 
متن اللغة) (ناظم الاطباء). ||مكان مرتفم. (از 
معجم من اللغة) (از المنجد). ||گوشت اعلای 
بازوی اسب. (منتهی الارب) (از آنندراج). 

شتی که بر قسمت بالای بازوی اسب ظاهر 
شود. یا گوشتی که در ظاهر بازو. از بالا به 
پائین جمع شود. یا رأس‌المنکب. (از معجم 
متن اللفة). گوشت ميان بازو. (مهذب 
الاسماء). گوشت بالای بازو. ج» نواهض. 

ناهضف. (دض ] (ع ص, !) تانيث ناهض. 
رجوع به ناهض شود. |[ناهضتالرجل؛ 
برادران پدری مرد که با وی قیام نمایند و 
کسانی که بجهت وی غضب کند بر کی و 
قسیام نمایند به کار وی. (مبتهی الارب) 
(آنتدرا اج). اقوام شخص و برادران ابی او که با 
او نهضت کنند و به حمایت وی خشمگین 
شوند یا به خدمت او برخیزند. (از معجم متن 


۱ -نهد لعدوه؛ صمد له و شرع فی فتاله, نهر 
ناهد. ج» نهاد. (معجم تن اللغة). 

۲ -نهز؛ نزدیک شدن بر چیزی. (متهی 
آلارب). 

۳- یا جوجه عقاب» مخصوصا, (معجم متن 
اللفة). 


ناهق. 

اللغة): مالفلان تاهضة؛ يعنى فلان 
خدمتکارانی که به کارهای وی رسیدگی کنند 
ندارد. (ناظم الاطباء). ج» نواعض. 
تاهتق. [د] (ع !) جای برآمدن نهاق از گلوی 
خر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (فرهنگ 
نظام) (آنندراج) (از اقرب السوارد) (از 
المنجد). مخرج نهاق از حلق حمار. مخرج 
آواز حمار. ج نواهی. ||حمار. (معجم متن 
اللفة). خر. (فرهنگ خطی). خر نبر, (غیاث 
اللغات از متخب و صراح). |اتندی در 
رخار اسب و خر و جز آن که مجرای اشک 
در آن است. (ناظم الاطباء). ج نواهق. رجوع 
به ناهقان شود. |((ص) آواز حمار بر کشنده. 
(فرهنگ نظام) (آتدراج). تهق الحمار؛ صوت 
کشهق. فهو ناهق. (اقرب الموارد) (الصنجد). 
آنکه تهیق آرد. عرعرکنده. 
ناهقان. [ه) (ع !) تسه نساهق است. دو 
استخوان از دو سوی روی اسب. (مهذب 
الاسماء). دو تتدی رخار اسب و خر و مانند 
آن که در مجرای اشک است و آن هر دو را 
نواهق نیز گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). 
دو تندی در رخسار اسب و خر و جز آن که 
مجرای اشک در آنهاست. (ناظم الاطباء). 
عظمان شاخصان یندران من ذی‌الحافر فى 
مجری الدمع و يقال لهما النواهق. (معجم متن 
اللغة). رجوع به نواهق شود. 
ناهقة. [ هق ] (ع ) واحد نواهق است. رجوع 
به نواهی شود. ||پرند؛ دراز منقار و پاها و 
گردن. غیراه. (معجم متن اللغة). رجوع به نهقه 
شود. : 
ناهکت. [ج] (ع ص) آنکه در هر چیز مبالفه 
کند.(از معجم من اللغة) (از اقرب الموارد). 
فزونی‌نهنده در هر چیزی و مبالفه کسننده. 
(منتهی الارب) (انتدراج). 
ناهل. [ه] (ع ص) شر نسخضت 
آب‌خورنده ۲ (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ج» نواهل, نهال, نهل, نهلة. 
نهول, نهلی. ||شتر گرسته. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). || عطشان. (سعجم 
متن اللغة). تشنه. (متتهى الارب) (مهذب 
الاسماء) (آنندراج). شتر تشنه.۲ (ناظم 
الاطیاء). ||ریان. (معجم متن اللغة). سراب . 
(منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج). 
هر یک از ستور که سیراب شوند. (ناظم 
الاطباء). که سراب شده و به یک سو رود. (از 
معجم متن اللغة). ج» نواهل. 
ناهلة. زد [) (ع ص) ای‌نده و رون ده در 
آب‌خور. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه 
آینده و رونده در آبخور. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللفق). ج نهال, 
نواهل. |[ ماده‌شتر نخست آب‌خورنده. (ناظم 
الاطباء). تأنیت ناهل است. رجوع به ناهل 


شود. 

ناهلیدن. [هدّ] (مص منفی) نگذاشتن. 
نهادن. مقابل هلیدن به‌معنی نهادن. 

هلیدنی, به‌معنی نهادنی. رجوع به هلیدئی 


شود. 
ناهلید ه. [دد /د] (ن‌مف مرکب) ناهشته. 
نگذاشته. 


ناهم. 5 2 ص) صارخ. (المنجد). نعمت 
فاعلی از نهم و نهمة است. رجوع به نهم شود. 
اهمال. [۶] (ص مرکب) ناهمتا. بی‌ماند. 
بی‌نظیر. بی‌برایر. بی‌همسر. (از ناظم الاطیاء). 
بی‌رقيب. که همال و همتائی ندارد. بی‌همال: 
ز پوند مهرآب و از مهر زال 


وز آن هر دو آزادة ناهمال. فردوسی. 
دلر و سیکر مرا بود خال. فردوسی. 


|امسخالف: مسقایل. (از ناظم الاطسباء). 
|اغیرمساوی. ناماوی. بی‌شباهت. (فرهنگ 
ولف)؛ 
سوم آرزو آنکه خال توآند 
پرستده و ناهمال تواند. فردوسی, 
ناهمایون. ()(ص مرکب) شوم. نامبارک. 
در بیت زیر مجازا زشت. ناپند: 
سخن کز دهن ناهمایون جهد 
چو ماری است کز خانه بیرون جهد. 
پوشکور. 
ناهمتا. [دا (ص مرکب) بی‌مثل. بی‌نظیر. 
بی‌مانند. (آتندراج). ناهمال. ||مخالف. مقابل. 
(از ناظم الاطباء). ضدّ. (زوزنی) (از منتهی 
الارب) (دهار) (ترجمان القرآن). نقیض. (از 
دهار). عكس. (دستور اللفة). صتَ. دید. 
(از منتهی الارب). خلاف. آخشیج: 
نیک بد دان در این سپنج‌سرای 
جفت بد دستیار ناهمتای. ستائی. 
- ناهمتا شدن؛ تضاد. (از دهار). 
|النگه به لکه. (یادداشت مولف). ناجور. که 
همتای دیگری نیست. 
ناهمتانی. [ه] (حامص مرکب) همتا نبودن. 
ناهمتا بودن. رجوع به ناهمتا شود. 
ناهائی کردن؛ مخالفت. 
ناهمحجور. [] (ص مرکب) ناهمشان. 


| نابرابر. |[ناجور. نامناسب. که همجور و 


- وصله ناهمجور؛ وصله‌ای که با جامه از 
یک جنس و یک رنگ نیست. 
ناهمجوزی. [2] (حامص مرکب) صفت 
ناهمجور. جور نبودن. همجور تبودن. رجوع 
به ناهمجور شود. 

ناهمرنگت. [ ٥ر‏ ] (ص مرکب) که با دیگری 
هم‌رنگ و اسب و یک‌ان نیست. که از یک 
جنس و یک رنگ نیست: وصلهً ناهمرنگ؛ 


اهموار. ۲۲۲۸۹ 


رقعه‌ای که به رنگ جامه نْست. وصله‌ای که 
با جامه یکرنگ نیت. ناجور. ناهمان. 
ناسازگار. مقابل همرنگ. رجوع به همرنگ 
شود. 
ناهمرنگی. [<ر] (حاعص مرکب) 
ناهمرنگ بودن. همرنگ نپودن. رجوع به 
ناهمرنگ شود. 
ناهمساز. (ه] (ص مرکب) ناساز. ناسازوار. 
ناسازگار. غیرمتناسب. بی‌تناسب. ناهم‌جور, 
|ناه‌کوک. 
ناهمسازی. [2] (حامص مرکب) عدم 
تتناسب. ناجوری. تاهمساز بودن. 
ناهمسر. [هس] (ص مرکب) ناهمتا. 
ناهمال. که هم‌پایه و هم‌قدر و همان تو 
نست. که کفو تو یست: 
چو درگیتی ترا همر ندانم 
به ناهصرت دادن کی توانم. 

شمسی (یوسف و زلیخا). 
ناهمسری. [س ] (حامص مرکب) همسر 
و همان نبودن. صفت ناهمسر. 
ناه مکرانگی. (دک ن /ن] (حامص 
مرکب) هم‌کرانه نبودن. مقابل هم‌کرانگی. 
رجوع به هم‌کرانگی و ناهم‌کرانه شود. 
ناه مکرانه. ( دک ن /ن] (ص مرکب) 
غیرمصاوی‌الاضلاع. 
ناه مکوکت. [2] (ص مرکب) که هم‌کوک 
نیت. سازی که سیم‌هایش کوک نباشد. 
مقابل هم‌کوک. 
درشت. دارای پستی و بلندی, (ناظم الاطاء). 
پر نشیب و فراز. (انندراج) (غياث اللغات). 
تاصاف. خشن. زمسخت. قلمه. ناخار. 
درشتا ک.حزن؛ 


نشیب‌هاش چو چنگال‌های شیر دراز 

فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار. . فرخی. 

اب را بین که چون همی نالا 

هر دم از همنشین ناهموار. سائی. 

شید کافی سهمگین کولنگ بی‌هنجار شد 

بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد. 

سوزنی. 

می‌کند هموار سوهان تیغ ناهموار را 

هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟ 
صائب. 


|أناتراش. ناتراشيده. ناصاف. نابسوده. 
تراشده‌ناشده. صقلی‌نشده: 
یکی یاقوت رَمَانّی بشکوه 


١-نهلء‏ شرب الشرب الاول حتى روى فهو 
ناهل. و تهلت الابل» شربت الأول الورد و هى 
تامل و ناهلد. (معجم من اللغة). 

۲-از اضداد است. 

۳-از اضداد است. 


۰ ناهموار آمدن. 


بزرگ وگرد و ناهموار چون کوه. 
|[بی‌نظام. بی‌ترتیب. نامرتب. پس و پیش, که 
در یک ردیف نیست: شفت استانه شغواء 
دندانهای او ناهموار گشتند. (سنتهی الارب), 
||ناهمواره. تابرابر. ناماوی. (ناظم الاطیاء). 
ناجور. بی تاسب. نامتناسب: 
قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کف 
خطیر و بی‌خطر و هاموار و ناهموار. 

ناصر خرو. 
قسمتی کرد سخت ناهصوار 
نیک و بد در میان خلق افکند. معودسعد. 
|| نامستقیم. تاراست. غيرمستقيم. معوج. کج 
و معوح. کژ. خمیده. پیچ و خم دار. که هموار 
و یکنواخت و مستفیم نیست: شعر زائد, موی 
فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید 
رستی تاهموار و ناهمواری وی آن باشد که 
بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم 
آندرخلد. (ذخيرة خوارزمشاهی). و بیشتر 
شکستگی‌ها که مخالف و ناهموار افتد از 
قرحه‌ای خالى نباشد. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). یکی و بدی سال اندر جو 
پدید آید که چون جو راست برآید و هموار 
دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون 
پیچنده و ناهموار برآید تنگال بود. 
(نوروزنامه). 
- ناهموار رفتن؛ همرجه. (منتهی الارب). 
ناصاف و نأموزون رفتن. 
ااکه اجزاء آن به یکدیگر ساننده نباشد. 
(یادداشت مولف). که یکدست و یک‌جور و 
یک‌نواخت نیست: و بباید دانت که ریم 
سپید هموار که ناخوشیوی نباشد دلیل آن 
باشد که طعت قوی است و ریم ناهموار و 
نساخوشبوی و رنگ و قسوام او مسختلف» 
برخلاف. دلل عفونت بود. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). از که روان و سلیی و 


- شعر ناهموار؛ که معانی و الفاظ آن منطقی و 
فصیح ومتتاسب نباشدء 

بیتکی چند می‌تراشیدم 

زین شترگربه شعر ناهموار. آنوری. 


|| خودرای. خودسر. گمراه. منافق. (از ناظم 
الاطباء). بى ادب. (غیاث اللغات) (آنندراج). 
نالايق. (آنندراج) (سجموعة مترادفات) 
(غیاث اللغات). ناتراشیده, (سجموعة 
مترادفات): 

گرسنائی ز یار ناهموار 
گله‌ای کرد از او شگفت مدار. 
زنان باردار ای مرد هشیار 
اگرگاه ولادت مار زایند 

از آن بهتر به نزدیک خردمند 
که‌فرزندان ناهموار زایند. " 


|[نایکنواخت. ناملایم. ناموافق. 

-روزگار ناهموار؛ تاماعد و ناپایدار. (ناظم 
الاطیاء), 

|ادرشت. خشی. ناملایم. تاسازگار: 

مرا از خلق ناهموار تا چند 


همی هموار و ناهموار دارم. عطار. 
|| نادرست. ناشایسته. نامعقول. تامناسب. (از 
ناظم الاطباء). 


- اطوار ناهموار؛ کردارهای نامناسب و 
ناسزا و بی‌ادبانه. (ناظم الاطباء), 
-مخن ناهموار؛ ناتراشیده. ناملایم. درشت. 
بی ادبانه. ناسزا: صرا عفو کید که سخن 
تاهموار در باب تو نتوانم شند. (تاریخ بهقی 
ص .)۶۰٩‏ معاذالله که خریدة نعمت‌هایشان 
باشد کی و در یادشاهی ملوک این خاندان 
سخنی گوید نادموار. (تاریخ بیهقی ص ۳۸۸). 
به گوش سلطان رسانیدند که بقراخان سخن 
ناهموار گفته است به حدیث میراث که زینب 
را نصیب است به حکم خواهری و برادری. 
(تاریخ بیهقی ص ۵۳۷). 
مرنجان جان ما راگر توانی 
بدین گفتار ناهموار, هموار. . ناصرخسرو. 
اهموار آمدن. دم د] (مص مرکب) 
گران آمدن. دشخوار آمدن. قایل تحمل نبودن. 
کے اهر امن تتن املا تفت گران 
آمدن آن. ملایم طبع و قابل‌تحمل نبودن آن. 
ناهمواره. [«غر /ر] (ص مرکب) 
ناهموار. رجوع به ناهموار شود. 
ناهمواری. [هم] (حامص مرکب) عدم 
برابری. عدم تصاوی. (ناظم الاطباء). 
تاهمری. همان و هصر و مساوی نبودن. 
|انامسطحی. ناصافی. (از ناظم الاطباء). 
پستی و بلندی, مطح و صاف و یکنواخت 
نبودن. 
- امتال: 
ناله آب از ناهمواری زمین است. 
|[در یک سطح و یک ردیف نیودن. پس و 
پیش بسودن. نامنظمی. نامرتبی: شفیه, 
ناهمواری دندان. |اکجی. نادرستی. ناستقیم 
بودن. غیرمتوی بودن. کژی. انحنا: شرّث؛ 
ناهمواری و تاراستی تیر. (متتهی الارب). 
شعر زائد. موی فزونی را گویند که لم پهلوی 
مژگان بروید رستی ناهموار و ناهمواری وی 
آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و 
ببعضی به چشم ان‌درخلد. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). || خشونت. بی‌ادبی. درشتی: 
خردمند باید که [شراب ] چنان خورد که مزۀ 
او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد و این 
چنان باشد که به ریاضت کردن نفی خود را 
بجائی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر 
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نايد 
بگفتار و کردار, الا نیکوئی و خوشی. 


ناهوت. 


(نوروزنامه). ||عدم لاقت و شایستگی. (ناظم 
الاطباء). ||ناسازگاری. مخالفت* 
دلش حیران شد از بی‌یاری بخت 
فتان‌خیزان ز ناهمواری بخت. نظامی. 
و با برادر عياث الدنا و الدین به بفداد امده و 
سلطان سعید برکیارق و اياز را که عزم عدوان 
و ناهمواری داشتند و میخواستند که امیر 
ایوالحسن را بجای برادر بنشانند. (عبة 
الكه). 
اهل همت راز ناهمواری گردون چه با ک 
سر انجم را چه غم کاندر زمین جوی و چراست. 
امیر علیشیر. 
|[نایسامانی. نامرتبی. پریشانی: علی از خبر 
مالک اشتر عظیم غمنا ک شد از ناهمواری 
کارها. (مجمل التواریخ). ||اعدم تناسپ. 
سازگار و متاسب نبودن. ناهمجوری: به 
سب تفاوت و اهمواری صسحبت و تفیر و 
ناسازگاری الفت مصارمت کردند. 
(سندبادنامه ص ۱۲۰). 
ناهنحار. [ْ] (ص مرکب) بی‌راه. (آتدراج) 
(ناظم الاطباء). نه به‌آئین. (یادداشت مؤلف). 
بی‌قاعده. برخلاف طریقة صعین. (لغات 
فرهنگستان). امناسب. ||درشت. ناهموار. 
(از ناظم الاطباء). خشن, ناملايم. ناخوار. 
ناخار. 
-رفتار تاهنجار؛ رفتار بی‌تناسب و ناملایم و 
نایسند. 
||خشن. تریت‌ناشده. ناخراشيده. نخراشیده 
و نتراشیده. بدون ادب و ظرافت: در دل گفتم 
که مردی ناهنجار است که با دست ناشته 
غذا میشورد. (تذکرة الاولیام). 
ناهنجارانه. [ذرانْ /ن ] (ص نسسبی» ق 
مرکب) از روی تاهنجاری. نه به‌هنجار. به 
ناهنجاری, 
ناهنجاری. [] (حامص مرکب) کجروی. 
(انندراج). بدکرداری. انحراف از راستی. 
|ابی‌راهنی. بی‌قاعدگی. ||بىمناسبتى. 
بی‌تناسبی. ||کج‌تابی. درشتی. خشونت. 
گستاخی, خودرائی. سرکشی. نافرمانی. (از 
ناظم الاطباء). 
ناهنجیدن. [هد] (مص منقی) مقابل 
آهنجیدن. رجوع به آهنجیدن شود. 
ناهنحید‌نی. (هد] (ص لیاقت) که از در 
آهنجیدن نیست. مقابل آهنجیدنی. رجوع به 
اهنجیدنی شود. 
ناهنگام. (] (ص مرکب, ق مرکب) نابجا. 
بی‌هنگام. بی‌جا. نه بموقع. نامناسب. نابهنگام. 
ناهوا. [د] (ص مرکب) نابرابرشده. بی‌مقابل. 
بی‌معادل. (از تاظم الاطباع). 
ناهوت. ((خ) ده کوچکی است از دهستان 
هیدوج بخش وران شهرستان سراوآن» در 
۹ هزارگزی جنوب سوران و ۸ هزارگزی 


تاهو ره 
راه سوران به ایرافشان واقع است و ۲۰ تن 
سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۸ا. 
ناهور. (ع ز) ابر. (ستهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). سحاب. (اقرب الصوارد) (از 
معجم متن اللفة) (المنجد). 
ناهوش.ق مرکب) نا گاه. بی‌خبر. دفعة. 
(ناظم الاطباء). 
تاهو شمند. (] (ص مرکب) بی‌هوش. 
(آنندراج). کم‌هوش. بی‌فراست. بی‌عقل. 
بی خر دة 
بفرمود کو را به زندان برند 


به نزدیک ناهوشمدان برند. فردوسی. 
وزیران کج‌بین ناهوشمند 
رساندند در شاه و ملکش گزند. 

هاتفی (از آنندراج). 


مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود. 
اهوشمندانه. [م دان /ن] (ص‌نسبی, ق 
مر کب) نایر دانه. غیر عاقلانه. ابلهانه. ||نه از 
روی رندی و زیرکی. 
ناهوشمندی. (] (حامص مرکب) 
ناهوشیاری..بی‌هوشی. بی‌عقلی. بی‌فراستی. 
ابلهی. ک‌انائی. کودتی. بلاهت. ناهوشمد 
" بودن. مقابل هوشمندی, رجوع به ناهوشمند و 
هوشمندی شود. 
ناهوشوار. [هوش ] (ص مرکب) بی‌خرد. 
بی‌عقل. بی‌شمور. بی‌معرفت. ناهوشیار: 
یلان‌سینه را گفت با صد سوار 
بتاز از پی این دو ناهوشوار. فردوسی. 
ناهوشیار. [هوش] (ص مرکب) کمعقل. 
کم‌فراست. بی‌هوش. بی‌عقل* 
دمان طوس نامرد ناهوشیار 
چرا برد لشکر به‌سوی حصار. 
چنین گفت کای رخش ناهوشیار. 
که‌گفتت که پا شیر کن کارزار. 
بگویم چو فرمایدم شهریار 
پام جوانان ناهوشیار. 
به دل گفت ای دل تاهوشیارم 
چراگشتی تو سیر از شهریارم. 
فخرالدین اسعد. 
تاهوشیارانه. (هوش ن /ن |(س‌نبی.ق 
مرکب) نه از روی هصوشیاری و کیاست. 
ابلهانه. بیخردانه. 
ناهوشیاری. [هوش] (حامص مرکب) 
هوشار نسبودن. نابخردی. بی‌کیاستی. 
||سدهوشی. ببهوشی. حالت بیخودی و 
بهوشی. بهوش نبودن. ||دیوانگی. ابلهی. 
حماقت: 
که‌او را شما خواستگاری کید 
بدینگونه ناهوشیاری کنید. 
شمی (یوسف و زلیخا) 
- ناهوشیاری کردن؛ ابلهی کردن. بخلاف 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


عقل و فهم رفتار کردن. 
ناج وگت.((خ) از دهات بخش جالق 
ثهرستان سراوان است. در ۲۵ هزارگزی 
مغرب جالق و ۲۰ همزارگزی شمال جادة 
شوه سراوان به خاش. در منطقه‌ای 
کوهتانی گرمسیری واقم است و ۲۰۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات است و محصولش 
غلات و خرما و ذرت و لبنیات می‌باشد. شفل 
مردمش زراعت و گله‌داری است. راه مالرو 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸)۔ 
ناه وگان. ((خ) دهی است از دهستان مارز 
بخش کهنوج شهرستان جیرفت, در ۱۵۵ 
هزارگزی جنوب کهنوج و ۷ هزارگزی مقرب 
راہ انگهران به کهنوج. ناحية کوهستانی 
گرصیری واقع است و ۰ تن سکه دارد. 
آبش از رودخانه و محصولش غلات و خرما 
و شغل مردمش زراعت است. راه مالرو دارد. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸). 


اهویدا. در / و] (ص مرکب) پنهان. | 


مخفی. مسحر. پوشیده. نهان. غیرظاهر. 
نااشکار. تاواضح. که نمایان و ظاهر و پیدا 
تاهویدا شدن؛ گم شدن. از نظر پنهان شدن: 
غمامه؛ ناهویدا شدن راه. (تاج المصادر 
بیهقی). 
اهویدالی. [ه ر / و ] (حامص مرکب) 
خفاء. اختقاء. استار. عدم وضوح. ظاهر و 
آشکارا نبودن. واضح و لائح تبودن. 
ناه. [] (ع ص) نفس ناهة؛ نفس بازای‌تاده 
از هر چیزی. (متهی الارپ). 
ناهیی. (اخ) مسخنف ناهید. ستارة زهره. 
(برهان قاطع) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 
ناهیی. (ع ص) نهی و ستع کننده. (برهان 
قاطع). بازدارنده. منع‌کننده. (اتدراج) (تاظم 
الاطباء). منع‌کننده و بازمانده و بازدارنده از 


کاری. (غیاث اللغات). نهی‌کننده. مقابل آمر: 
فعلت نه به قصد آمر خير 
قولت نه به لفظ ناهی شر. ناصرخسرو. 


(لمنجد). سیراب. ج. نها:. |[نهی‌شده. 
منهی‌عنه: فلان یرکب الناهی؛ ای یاتی با نهی 


ناهیک منه, کلمة تعجب و استعظام؛ ای 
کافیک من رجل. (از معجم متن اللغة). هذا 
رجل ناهیک من رجل؛ این مرد بس است ترا 
از طلب دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ناهیک بزید فارسا؛ کلمة تعجب و بزرگداشت 
است و آن چنان است که گوئی حسبک» و 
تأویل آن چتین بود که او غایت چیزی است 
که‌آن را میطلبی و ترا از طلب غير بازمی‌دارد 
و لا رجل ناهیک من رجل. گفته‌اند معنای 


41 


آن « کافیک‌به» است و آن کلمه‌ای است که 
بدان در مقام مدح تعجب نمایند. سپس در هر 
تعجبی به کار رفته است. (از اقرب الموارد). 
||(مص) نهی. یجو زان یکون مصدراً کالنهی. 
(معجم متن اللغة). 
ناهیت. (اخ) رجوع به ناهید شود. 
ناهیختن. [ت] (مسص منفی) ناآهیختن. 
مقابل آهیختن. رجوع به آهیختن شود. 
ناهیختنی. [ت ] (ص لیاقت) که ازدر 
اهیختن نست. مقابل آهیختی. 
ناهیخته. [تَ /ت ] (ن‌مف مرکب) ناآهخته. 
ناهخته. نياهیخته. مقابل آهيخته. رجوع به 


ناهید. 


آهیخته شود. 
ناهید. (إخ) زهره. (فرهنگ اسدی) (منتهی 
الارب). ستار: زهره را گویند و مکان او فلک 
سیم است و اقلیم پنجم بدو تعلق دارد. (برهان 
تساطع) (آنسندراج» تسام مستارة سوم از 
هفت‌سیاره است که نام دیگرش زهره است.۱ 
(فرهنگ نظام). زهره. (انجمن آرا), ستارة 
زهره که وپارای نیز گویند. (ناظم الاطباء), 
ستار؛ زهره که بر فلک سوم تاید و آن را 
مطریُ فلک گویند. (غياث اللغات). زاور. 
آنساهیتا. بیدخت. پریدخت. آنائیین. 


ونوس: 

بلند کیوان با اورمزد و با بهرام 

ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید. بوشکور. 
به دم لشکرش ناهید و هرمز 

ز پیش لشکرش بهرام و کیوان. دقیقی. 
ناهید چون عقاب ترا دید روز صد 
گفتادرست هاروت از بجد شدرها. دقیقی. 
که‌شیر ژیان است هنگام رزم 

به ناهد ماند همی روز بزم. فردوسی. 
بر او کرده پیدا نشان سپهر 

ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر. . . فردوسی. 
خداوند کوان و گردان پهر 

فروزندة ماه ونأاهيد و مهر. فردوسی. 
شده ناهید رخشانش پرستار 

چو روز روشنش گشته شب تار. 


شمی (یوسف 3 زلیخا). 
تا چو خورشید نباشد تاهید 


چون دوپیکر نبود نجم پرن. قخری. 
نختن فلک ماه را منزل است 
دگر تیر را باز ناهید راست. تاصرخسرو. 


سماع ناهید آخر ز مردمان که شنید 


۱-در ارستا هال 8‏ مرکب از «ان» علامت 
نقی و «اهیته» به‌معنی آلوده. جمعاً یسنی: ناآلوده 
و پا ک» این کلمه در اوستا صفت فرشته‌ای است 
موث که نگهیان آب است و متفف آن ناهد 
است, بعد‌ها اناهید را به ستار؛ زهره -یعنی 
همان ستارة زیبائی که رزمیان عنوان الهة 
وحاهت بدان داده‌اند (۷60۷8) -اطلاق کر دند. 
(از حاشية برهان قاطع چ معین» ذیل اناهید). 


۲ اهید. 


که خواند او را اخترشناس خنیا گر. 
ناهد رودساز به اميد بزم تو 


دارد به دست جام عصر اندر آسمان. 
سوزنی. 

از کحل شب چو دید ناهید شب گمار 

روشن شود چو اختر صح منورم. انوری. 

تیز کیوان به سبلت برجیس 

... بهرام در... ناهید. آنوری. 


بدان خدای که خورشید آسمان را داد 
جوار سکن بهرام و حجر؛ ناهید. ‏ انوری. 
کوکب‌ناهید باد بر در تو پرده‌دار 
چشمة خورشید باد بر سر تو سایبان. 

خاقانی. 
ناهید دست بر سر از این غم رباب‌وار 


نوحه کان نشیدسرای اندرآمده. خاقانی. 
حاملهست اقبال مادززاد او 

قابله‌ش ناهید عشرت‌زای باد. خاقانی. 
یزک‌داری ز لشکرگاه خورشید 

عنان افکند بر برجیس و ناهید. نظامی. 


مشتری‌ضمیر ناهیدبهجت. (حبیب السیر ج ۳ 
ص ۱). 

ز شوق وصل ان تابنده خورشید 

به بزم چرخ» رقصان گشت ناهید. وحشی. 
از ره من دور شو کز بیم من بهرام چرخ 
میخرد صدره به جوشن معجز ناهید را. 

شهاب تبریزی. 

به یاد بزم تو ناهید را په کف پربط 

به کین خصم تو بهرام را به بر جوشن. 

شهاب تبریزی. 

ناهیت. (ص) کنابه از دخعر رسیده باشد. 
(برهان قاطع). ناهیده. (آنندراج). دختر 
نارپتان. (ناظم الاطیاء). به اين می صحیح 
«ناهده» است. ولی در پعض اعلام امکته: 
(ماند پل دختر) لفظ «دختر» آمده که محققان 
آن را به‌معنی ناهد (فرشته, ایزد) گرفته‌اند. 
(حاشیة برهان قاطع چ معین). باغ مشجر و 
مشمر. (ناظم الاطباء). 
ناھىك. (اخ) نام دختر قیصر زوم (ولف)؛ 
پس آن دختر نامور قیصرا 
که‌ناهید ید نام ان دخترا. 


دفیقی. 
نگاری که ناهید خوانی ورا 
بر اورنگ زرین نشانی ورا. فردوسی. 


تاهیف. (إخ) نام مادر اسكندر ذوالقرنین 
است. (برهان قاطع) (آنتدراج) (از انجمن آرا). 
مادر اسکندر مقدونیائی. (ناظم الاطباء). 

ناهید. ((خ) رجوع به آدم‌ین ابی‌الیاس شود. 

ناهید. ((خ) نام ییستگاء شمارة هنت راه‌آهن 
جنوب است. 

ناهیده. زد /د] (إخ) ناهید. ستارءٌ زهره. 


(برهان قاطع) (از آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناهید شود. 

ناهیه. [ی ] 0 ص) نهی‌کنده. (اقرب 
الموارد). تأیث ناهی: فلان ما له ناهية؛ ای 
عقل ينهاه عن القبیح. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). ج. نواه. ||(مص) نهی. (از معجم متن 
اللفة). ما له ناهیة؛ ای نهی. (متتهی الارب). 
|((ص) هذه امرأة ناهیک من امرأة (اقرب 
الموارد) (منتهی الارب)؛ این زن ہس است ترا 
از طلب زنی دیگر. (ناظم الاطباء). ||ماینهاه 
عتا ناهیة؛ ای مایکفه عتا كافة. (از معجم متن 
اللغة). رجوع به ناهی شود. 

نای. (إمص) فخر. مباهات. (از برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). و نائیدن مصدر أن است. يعنى 
مباهات کردن. (آنندراج) (انجمن آرا). 

فای. (!) نیی بائد که مطربان نوازند و به 
عربی مزمار خوانند. (برهان قاطع). چوبی 
میان‌تهی که ان را می‌نوازند. (انتدراج), تي که 
آن را نوازند. (غیات اللغات). نی نوازندگی. 
(فرهنگ نظام). نی باشد که می‌نوازند. (انجمن 
آرا). نی باشد که مطربان نوازند. (ناظم 
الاطباء) (جهانگیری). ابوالصحب. (دهار). 
مزمار. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ خطی) (سفانیح) (السامی) (دهار) 
(المجد). نقیب . شیاع. . زمخر. . صلیوب. قمقم 
هيرعه. هنبوقه. (متهى الارب). E‏ 
(السامی) (منتهی الارب). زعّار. (دهار). نى. 
توتک پیشه. دورای. دودک. نیچه. نی‌لبک. 
نایچ. فلوت. رجوع به تی و نیز ساز شود؛ 


می و بربط و تای برساختد 

دل از بودنها پرداختد. فردوسی. 

سخن‌های رستم به نای و به رود 

بگفتند با پهلوانی‌سرود. فردوسی 

همه شب ببودند با نای و رود 

همی داد هر کی به خرو درود. فردوسی. 

زاد همی ساز و شفل خویش همی بر 

چند بری شقل نای و شغل چماله. ‏ کاتی. 

خنیا گرانت فاخته و عندلیب را 

بشکست نای در کف و طبور در کنار. 
منوچهری. 

بوستان عود همی سوزد تیمار بور 

فاخته نای همی سازد طنبور بساز. 
منوچهری. 

قمریکان نای بیاموختند 

صلصلکان مشک تبت سوختند. منوچهری, 

با طرب دارم و مرد طر ب آرایت 

با سماع خوش و با بربط و با نایت. 
منوچهری. 

چون نای بینوایم از این نای بینوا 

شادی ندید هیچکس از نای بینوا: 
معودسعد. 

نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای 


نای. 
پستی گرفت همت من زین بلندجای. 
معودسمد. 
در حنجرم از خروش مستور 
صد نغمة زیر نای و چنگ است. انوری. 
لب نائیت می‌سراید نای 
دست چنگیت می‌نوازد چنگ. آنوری. 
نای است یکی مار که ده ماهی خردش 
پیرامن ته چشم کند مارفسائی. خاقانی. 
چون نای | گرگرفه‌دهان داردم جهان 
این دم ز راه چشم همانا برآورم. خاقانی. 
نای است بی زبان به لش جان فرودمند 
بربط زبان و راست عذاب از جهان کشد 
خاقانی. 
دگر شبها که بختش یار گشتی 
به بانگ نای و نی RE‏ نظامی. 
نی درد ماند نی دوا نه خصم ماند نی گوا 
نه نای ماند نی توانه چنگ زیر و یم زند. _ _ 
عطار. 


دمدمدی این تای از دم‌های اوت 
های و هوی روح از هیهای اوست. مولوی. 
آتش است این بانگ نای و نت باد 


هرکه این آتش ندارد نیست باد. مولوی. 

نای را بر کون نهاد او که ز من 

گر تو بهتر میزنی بستان بزن. مولوی. 

به کام تا نرساند مرالیش چون نای 

نصیحت همه عالم به گوش من باد است. 
حافظ. 

چو نای بر دل من تنگ شد فضای جهان 

رسد به عرش نفیرم ز تنگنای جهان. جامی. 

بگیر بوس شیرین بنوش بادة تلخ 

بخواه نال نای و بساز تفم زبر. شیبانی. 

دلم چو نای پرنوای و هر دمی 

غمی نواست زیر هر نوای من. ‏ - شیبانی. 

قلک که صد هزار نای غم زند 

نیارد استماع کرد نای من. شبانی. 


|ابوقی که در روز جنگ نوازند و آن را نای 
روئین خوانند که نفیر برادر کوچک کرنا باشد, 
(برهان قاطع). چیزی که در جنگ‌ها نوازند و 
بزرگش را نیز نای روئین و سرنا و کرنا گویند. 
(فرهنگ خطی)؛ 
بفرمود تا برکشیدند نای ۱ 
سپه اندرآمد ز هر سو بجای, فردوسی. 
پرآمد ز درگاه آواز نای 
بزرگان سوی شاه کردند رای. 
به شبگیر آواز شیپور و نای 
برآمد ز دهلیز پرده‌سرای. 
بفرمود تاگیو و گودرز و طوس 
برفتند با نای و شرغین و کوس. 
خروش کوس و بانگ نای برخاست 
زمین چون آسمان از جای برخاست. 

نظامی. 


فردوسی. 
فردوسی 


فردوسی. 


به نیزه هم آواز شد با درای 


نای. 

چو صور قیامت دمیدند نای. . . 
اانی. (فرهنگ نظام). قصب. نال* 
جعد پرده‌پرده در هم همچو چتر آبنوس 
زلف حلقه حلته بر هم همچو مشک‌اندود نای, 

منوچهری. 
إأبوق درویشان. (ناظم الاطباء). |اکوچه. 
(غیاث اللفات). ||گلو.(برهان قاطع) (فرهنگ 
خطی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللفات) (انجمن 
آرا). حلقوم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) 
(غياث اللقات) (نصاب). نا. درون گلو. 
(فرهنگ خطی). جرم, غانز. جره (منتهی 
الارب). قصبالریه. (لغات فرهنگستان). نای 
گلو.مخرج آواز, (از منتهی الارب). حنجر. 
حنجرة. راهگذر نفی: 
چراباز با چنگ و نای است. نیز 


تذرو از چه معنی از او در عناست. 


نظامی. 


۱ ۱ ناص رخسرو. 
خران دیزه به اواز پیش او ایند 
چو او بخواند شمر اندرون بدرّد نای. 
سوزنی. 
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک 
جز به آب گرم پستی نگذرد از تای من. 
خاقانی. 
یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده 
کاب آن ز حلق به نای اندر آمده. 


خاقانی, 
نای قمری به نال سحری 

خنده برده ز کام کیک دری. نظامی. 
سیه پوشیده چون زاغان کهسار 

گرفته خون خود در نای و منقار. تظامی. 
آکلر مأ کول‌را حلق است و نای 


غالب و مغلوب را عقل است و رای. مولوی. 
سبب پرسیدم؛ گفتند: پسرش خمر خورده 
است. پدرش بعلت او سلسله در نای است و 
ند بر پای. (گلتان). 

تهاده پدر چنگ در نای خویش 
پر چنگی و نائی آورده پیش. 
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند 
نای پلیل یوان بت که بر گل نراید. 


سعد ی , 


سعدی. 


چو نای بلیل بگشود باد فروردین 
گشایمنطق بلبل ي بانگ چنگ و رپاب. 
شکوه شیرازی. 
||(اصطلاح جانورشناسی و تشریح) در 
اصطلاح جانورشناسی و تشریم» نای لول 
نیم‌استوانه شکلی است که قسمت جلو ان 
محدب است و ۱۲سانتی‌متر طول و ۲ 


سانتیمتر قطر دارد و شامل پانزده تا بست 


نیم‌حلقة غضروفی بشکل بعل اسب است. 
سربالائی نای به حنجره متصل است و 
سرپائینی آن در مقابل چهارمین مهرة پشت به 
دو نایژه تقسیم می‌گردد. ||غار. (از آنندراج» 


ذیل نایبان). رجوع به تایان شود. 
0 





ای و نایژه 


فای. ((خ)" نام قلعه‌ای است. (جهانگری). 
دزی بود که مسعود در آن‌جا دربند بود. 
(فرهنگ خطی). نام قلعه‌ای که مسعودسعد در 
آن قلعه محبوس بوده. (برهان قاطع): 


تا بیینی که به یک سال کند 
پر ز دینار و درم قلعة نای. فرخی. 
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را 
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلع نای. 
فرخی. 


قلعه نای سومین زندان مسعودسعد است و در 
آن سه سال زندانی بوده است و حبیات او 
در وصف نای و رنج زندان از شاهکارهای 
شعر فارسی است, از جملة 
چون نای بینوایم از این نای بیوا 
شادی ندید هیچکس از نای بینوا, 
مسعودسعد. 
فای. (إخ) از دهات دهستان بالاولایت 


بخش حومه شهرستان کاشمر است و در ۱۴ , 


هزارگزی شمال شرقی کاشمر و ۶ هزارگزی 
شمال جاد؛ شوه عمومی مشهد به کاشمر. 
در دامنة معتدل‌هوائی واقع است و ۴۷۴ تن 
سکه دارد. ابش از قات و محصولش غلات 
و بادام و شغل اهالی زراعت و مالداری است. 
راء مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران, 
ج( 


ایاب. (نمف مرکب) چیزی که بغایت کم 


. یاه شود. (آنندراج). تادر. کمیاب. چیزی که 
یافت نشود. چیزی که مر نگردد و موجود 
نشود. چیزی که قابل یافتن نباشد. (ناظم 


دو چشم مرد را از کام نایاب 
گهی یی خو اب دارد گاه پرا آب. 

(ویس و رامین). 
با سخا و کرم تو به جهان 


هت نایاپ چو سیمرغ فقیر. سوزنی. 


ایافت. ۲۲۲۹۳ 


یت در ایام چیزی از وفا نایاب‌تر 
کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایاب‌تر. خاقانی. 


امد وفا دارم ههات که امروز 
در گوهر آدم بوّداين گوهر نایاب. خاقانی. 
ترا پهلوی فربه نیست نایاب 
که‌داری بر یکی پهلو دو قصاب. نظامی. 
حرص تت اینکه همه چیر ترا نایاب است 
از کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد. 

کمال اسماعیل, 
جان کم است آن صورت بیتاب را 
رو بجو آن گوهر ناياب را. مولوی. 


جنس نایایی به این خواری به عالم کس ندید 
در چنین قحط وفا نرخ وفا ارزان نشد. 
کلیم (از آنتدراج). 
زاهد ز می ناب نخواهیم گذشت 
زین گوهر نایاب نخواهیم گذشت. 
میرزا ابراهيم. 
نایایان. (ص مرکب) نابونده. ناموجود. 
معدوم: اعدام؛ نایاپان گردانیدن چیزی. 
(زوزنی). 
ناباب شدن. [ش د] (مص مرکب) قحط 
شدن. معدوم شدن؛ 
از این مزرع شد آب مهر ناياب 
چوکاهش چهره گشت از دوری آب. 
وحشی. 
(ناظم الاطباء). ناياب بودن. 
نایافت. (ن‌مف مرکب) چیزی که یافته نود 


۱-رشیدیاسمی در مقلمة دیوان مسعودسعد 
آرد: مشسهورترین مسحبس معرد قلعة نای 
است... علت این امر یکی شهرت فرق‌المادة 
قلعة نای است که زندان سیاسی برده و 
پادشاه‌زادگان را در آنجا نگاه میداشته‌اند... مکان 
قلعة نای از روی کب قدیم معلوم نمی‌شود؛ 
وفانی و صاحب برهان گفته‌اند نای در 
هندوستان است. نظامی عروضی گوید در 
وجیرستان است. لکن وجیرستان معلوم نشد 
کجاست. حمدالله متوفی در نزهة القلوب در 
فصل ربع مرو شاهجان آن را ذ کر نموده» ولی 
فقط گرید قلعة نای محبس مسعودسعد است. 
در تاریخ سیتان در ضمن احوال یعفرب لیث 
آمده است «پر زنبیل روز شله پنج روز مانده 
از ربیع‌الاول سنة ثمان و خمسین و مأتین (۲۵۸) 
به زابلستان رسید پر یعفوب (ظ. پر زنیل ] 
به قلعُ تای لامان برسید و حصار گرفت». و در 
تاریخ زین الاخار هم در ضمن تعداد قلاع اسم 
نای لامان ذ کر شده است. ابرالفرج رونی در 
زربر شیبانی نام این قلعه را ذ کر کرده است که 
حا کی از دوری ان از هندوستان تواند بوده 


مهل تازی کرشای او به قلعة نای 


خنین بختی دوشای او به قلعة ای. 
(مقدمةه دیوان مسعودسعد چ رشیدیاسمی ص 
کد). 


۴ نایافتن. 


و حاصل ندارد. مسعدوم. (انجمن آرا) 
(آتدراج). هر چیز که پیدا نشود و یاف 
نگردد. (فرهنگ خضطی). ن‌ایافنی. 
ممتنع‌الحصول: 

به نایاقت رنجه مکن خویشتن 

که تیمار جان باشد و رنج تن. فردوسی. 
در خراسان قحط بود و علف و نفقه نایافت. 
(تاریخ بیهق). 

اگریک ذره از اندوه نایافت 

به عالم برتهی عالم نماند. عطار. 
- نایافت شدن؛ عز. (تاج السصادر بیهقی) 
(ترجمان القرآن). عزة. (ترجمان القرآن). 
عزازت. (تاج المصادر بهقی) (دهار). کمیاب 
شدن, تایاب شدن: و در بازارها پسته بود و 
نان نایافت گشت. (مجمل التواریخ). در فرضة 
جرجان قحط برخاست و طعام نایافت شد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص 4۲۲۶ 

- تایافت کردن؛ انعدام. معدوم ساختن. 

|| (مص مركب مرخم. إ مص مركب) یافت 
نشدن. نایابی. قحطی: کسی کو بمیرد ز 
نایافت نان 

زبرنا و از پیرمرد و زنان. فردوسی. 
در نابور از تنگی علوفه و نایافت قوت... به 
طاقت رسیده بودند. (ترجمة تاریخ یمینی ص 
۵ و کس را از نایافت قوت قوّت نماند. 
(ترجمة تاریخ یمینی). المشاچره؛ چریدن 
اشتر درخت را از نایافت گياه. (تاج المصادر 
بهقی). |/نایافتن. نیافتن: 

ان کس که بیافت دولتی یافت عظیم 

وان را که نیافت درد نایافت بس است. 

شيخ مجدالدین بفدادی (از تاریخ گزیده). 

نایاقتن. [ ت ] (مص مفی) نافن. به دست 
نیاوردن. تحصیل نکردن؛ 


سمع و بصر و ذوق و شم وحس که بدو یافت 


چوینده ز نایافتن خر امان را" ناصر خر و. 
چنان راغب مشو در جستن کام 
که‌از تایافتن رنجی سرانجام. نظامی. 


نایافتفی. [ت] (ص لساقت) که یافتنی 
نیست. غیرقابل حصول. مسحال. 
ممتنم‌الحصول : ا گر خواهی ترا دیوانه‌سار 
تشمرند ان_چه ن‌ایافتنی است مسجوی. 
(قابوسنامه). 

ابافته. [ت / ت] (ن‌مف مرکب. ق مرکب) 
نیافته. به دست نیاورده. تحصیل‌نکرده: 

به دست آوریده خردمند سنگ 
به نایافته در ندهد ز چنگ. 
آن وقت به نشابور بودم سعادت خدمت این 


اسدی. 


دولت تایافه. (تاریخ بهقی ص ۱۰۲). 
هر در که در او نیاز بینی 

نایافته به چو باز پینی. 

- نایافته بخش؛ بی‌نصیب. بی‌بهره؟ 
ذات نایاته از هستی بخش 


نظامی. 


کی تواند که شود هستی‌بخش؟ 

||معدوم. نایاب. غیرموجود: فریفته‌تر از آن 
کی ‌نبود که يافته به نایاته دهد. 
(قابوسنامد). 
نایاقه در زبانش افکند 

در سرزنش جهانش افکند. نظامی. 


موجود به مفقود و یافه را به نایافته مقروش. 
(خواجه رشیدالدین وزير عازان). 
= امخال: 
سنگ بة از گوهر تایافته. نظیر: نخودچی بۀ از 
نایاوان.اص مرکب) نایابان. (زوزنی). 
رجوع به نایابان شود. 
نای‌انبان. [ْ)(|مرکب) نی‌انبان. و آن 
انبانی باشد که پر یک سر آن پنجه وصل 
کرده‌اند و آن پنجه سوراضی چند دارد. آن 
انبان را پر باد کنند و در زیر بغل گیرند و 
خواند و رقصد و نوازند. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (ناظم الاطسباء). ناانبان. 
(جهانگیری). نی‌انبان. انبان پربادی که نی را 
در آن کرده نوازند. سازی است که نی را از 
میان انبانی پر باد رد کرده نوازند خیلی 
خوشآواز است و مارگیران بدان مار را از 
سوراخ بیرون آورده بگیرند. (فرهنگ خطی). 
سازی معروف که به نفس دهن نوازند و 
مشهور است که مار را از آن خوش اید. 
چنانکه شتر را از حدی, لهذا این متعارف 
است خاصه در هندوستان که به هر خانه که 
مار جای دارد نای انبان زند و مار از سوراخ 
به هوای نوای تای‌انبان بیرون آید و آن را 
بگیرند. (انجمی آرا), نای مشک. نای 
مشکک: 
به پیش باربد طبعی که راه ارغوان سازد 
زیادت رونقی نبود توای نای‌انبان را. 
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری). 
زین دم خشک و گرد پرباد 
راست گویم چو نای‌انبانم. 
میح کاشی (از آنندراج). 
رجوع به نی‌انبان شود. 
نایانگیز. (1] ((خ) دهی است از دهستان 
لیریائی بخش پاپی شهرستان خرم‌آباد. در 
۷هسزارگزی جوب شرقی ایستگاه 
سپیددشت. در جلگه معتدل‌هوائی وأقم انتت 
و ۱۶۰ تن سکنه دارد. ابش از چشمه است و 
محصولش غلات و لیات و شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جنرافیایی ایران ج ی 
فایمب. [ي ] (ع ص, !) نائب. انکه بر جای 
کسی‌ایتد. وکیل. جانشین. قائممقام. خلیفه, 
گماشته. (از ناظم الاطباء). کی که کار 
دیگری را انجام دهد. || پیشکار. (آنندراج). 
رجوع به نائب شود. ||در اصطلاح نظامی ": 


تایب السلطنه. 


- نایب‌اول؛ ستوان‌یکم ارتش, درجه‌ای بین 
ستوان‌دوم وسروان. 
= نایب‌دوم؛ ستوان‌دوم ارتش, درجه‌ای بین 
ستوان‌سوم و ستوان‌یکم. 
- نایپ‌سرهنگ؛ سرهنگ‌دوم. درجه‌ای بین 
سرگرد و سرهنگ‌تمام. 
نایبان. (! مرکب) نگهبان غار, چرا که نای 
به‌معنی غار آمده است. (آنتدراج). ||نوازند؛ 
نای. |کیوتر. (ناظم الاطباء). 
نایب اصفهانی. [ي ب اف ] (اخ) محمد 
رضاء متخلص به نایب. از شاعران قسرن 
دوازدهم و معاصر با شیخ محمدعلی حسزین 
لاهیجی است. او رانت: 
ناله پنداشت که در سیف ما جا تنگ است 
رفت و برگشت سرآنیمه که دنیا خگ است. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶و ريحانة 
الادب ج ۴ ص ۱۶۱و تذکرة صبح گلشن ص 
۳ شود. 
تایب‌التولیه(ي بت تا لع س 
مرکب. | مرکب) آنکه به یابت متولی ترت 
موقوفه‌ای را تعهد کند. 
نایب لحکومه. (ي بل ٤1ع‏ ص 
مرکب. مرکب)آنکه ياتا طرف حا کم 
شهری را اداره کند. نایب‌حا کم.رجوع به 
نایب شود. ||بخشدار. (لغات فرهنگستان). 
نایب لسلطنه. (ي بل سط نْ] (ع ص 
مرکب, [ مرکب) انکه به نیابت از طرف 
پادشاهی که به سن قانونی نرسیده و صغیر 
است امور سلطتت را تعهد کند. 
نایپالسلطنه. ري بُ س ط ن] (اخ) 
عباس‌میرزا, ملقب به نايب‌اللطة بر ارشد 
و ولی‌عهد فتحملی‌شاه قاجار است. وی در 
زمان لطت پدر خویش در جنگ‌های 
متعدد نرداری سپاه ایران را به عهده داشت. 
به اتفاق مورخان مردی شجاع وبا کفایت بود. 
در سال ۱۲۱۸ ه.ق. که دولت روس بطرف 
گنجهلشکر کشید و آن شهر را سحاصره و 
تصرف کرد. خبر سقوط گنجه و قتل عام 
اص‌الی مسلمان أن در دربار شاه قاجار 
غوغائی برانگیخت و بر اثر آن در حدود ۵۵ 
هزار تن لشکری به جنگ با روسیه بج 
گشت و روانهة ایروان شد» فرماندهی این سپاه 
را عباس‌میرزا عهده‌دار بود. نخستین برخورد 
سپاه عباس میرزا با لشکریان روس در 
ریع‌الاول ۱۲۱۹ اتفاق اقتاد. این اله 
جنگ‌ها که ابتدا با پیروزی‌هائی همراه بود 
قریب ۸سال مدت گرفت و سراتجام په علت 
سازش و تبانی نهانی دولت انگلیس با 
روس‌ها و نرسیدن قوای ک‌مکی به 


۱-عنوان «نایب» تااوائل قرن چهاردهم 
ه. ش. متداول بوده‌است. 


نایپ‌السلطنه. 


عباس‌مرزا (که دلرانه می‌جنگد]. در 
اصلاندوز به شکست لشکریان ایران سنتهی 
گشت و در تاریخ ۲۹ شوال سال ۱۲۲۸ به 
انعقاد عهدنامه‌ای انجامید که بمناسبت محل 
انعقاد آن که قریة گلستان از توایع قراباغ پود به 
عهدنامة گلستان معروف گشت. بر اناس 
فصل سوم اين عهدنامه قسمت وسیعی از 
خاک تفقازیه به تصرف روسیه درامد, سیزده 
سال بعد باز جنگی بین قوای روس و ایران 
درگرفت. در این جنگ نیز فرماندهی سپاه 
ایران با عباس‌میرزا تايب‌اللطه بود و به 
علت نرسیدن آذوقه و مواجب سپاهیان از 
تهران و بی‌کفایتی فت‌حعلی‌شاه و غرض‌ورزی 
درب‌اریانش شباعت‌ها و جاننشانی‌های 
عباس‌میرزا به جائی نرسید. سپاه ایبران 
شکست خورد و در تاریخ ۵شعبان ۱۲۴۳ در 


قریة ترکمانچای عهدنامه‌ای بین قوای فاتح و. 


مغلوب بسته شد و بر اشر آن دولت روس 
مقدار دیگری از خا ک ایران را تصرف و شاه 
ایران را به پرداخت غرامت جنگ ملزم نمود. 
عباس‌مير زا گذشته از جنگ با روس‌هاء در 
سال ۱۲۳۶ نیز فرماندهی سپاه ایران را در 
جنگ با سپاهیان عشمانی به عهده داشت و به 
بایزید و ارزروم لشکر کشد و با عقد 
عهدنامه‌ای از پیشروی در خاک عشمانی 
صرف‌نظر کرد. پس از عقد عهدنامةً 
ترکمانچای. عباس‌میرزا به حکمرانی ابالت 
آذربایجان مشفول گشت و با تجهیز قوا به 
فکر تصرف هرات بود که اجل مهلتش نداد و 
در سن ۴سالگی به سال ۱۲۴۹ ه.ق.در 
مشهد درگ_ذشت. پس از مسرگ وی» 
فتحعلی‌شاه قاجار با انکه خود پسران 
متعددی داشت. فرزند نايب‌اللطة رابه 
جانشینی خود انتخاب کرد. وی محمدمیرزا 
نام داشت و پس از وفات جد خویش به نام 
محمدشاه تاج‌گذاری کرد. 
نایب السلطنه. زي بُ س ط ن] (اخ) 
لقب کامرآن‌میرزا بر ناصرالدین‌شاه قاجار 
است. وی پسدرزن مسحمدعلی‌شاه و وزير 
جنگ او بود و با مشروطه‌خواهان نظر خوبی 
نداشت و محمدعلی‌شاه رابه برانداشتن 
مجلس شورای ملی تشجیع و تحریض 
میکرد. وی به سال ۱۲۷۲ ه.ق.درگ‌ذشت. 
رجوع به تاریخ مشروط ایران تألیف احمد 
کروی ص۲۰۳ و ۲۰۷ و کامران‌میرزا شود. 
نایب لسلطنه. (ي بش س ط ن] ((خ) 
ابوالقاسم‌خان همدانی قره گوزلو ناصرالملک. 
وی نایب الط احمدشاه ملقب به قاجار 
بود. رجو ع به ناصرالملک شود. 
نایب ‌الصداره. اي بص ص ر](ع ص 
مرکب. إ مرکب) نایب‌صدر. انکه به نیابت 


صدرالوزراء به تمشت امور پردازد؛ و اسور 


متعلق به صدر خاصه را در ولایات مفصلة 
مذکورة نایب‌الصدارة و سایر مباشر صدر 
خانه متوجه میشده‌اند. (تذکرة الملوک ص ۲). 
نایب لصداره. (ي بص ص ر] ((ج) 
ابراهيم (آقا...) نایب‌الصدر. رجوع به 
نایب‌الصدر شود. 
نایب الصدر. [ي بص ص ] (اخ) فرزند 
محمدرضا مدعو به صدرالدین تبریزی مولف 
فرهنگ عباسی است. وی به سال ۱۲۲۵ این 
کتاب لفت را برای عباس‌میرزا نایب ال سلطنه 
تألیف کرد است. (از دانشمندان آذربایجان 
ص ۳۷۰). و رجسوع به فهرست کتابخانة 
مدرب عالی سپهالار ج ۲ص ۲۲۴و ۲۲۵ 
شود. 
نایب) لصدر. [ي بُ ص] ((ج) (آقا...) 
ابراهیم. مسعروف به نایب‌الصدر یا 
نايب‌الصدارة. از مشاهیر علمای مهد مقدس 
رضوی در اواسط قرن دوازدهم هجری است 
که دارای مقام شیخ‌الاسلامی و در فقه و کلام 
و حکست متبحر و قوی‌الحافظه بوده است و 
به سال ۱۱۴۸ «ه.ق.وفات کرده است. از 
تألیفات اوست: 
۱ - تحریم صلوة الجمعة فى زمان الغيبه. 
۲ -الضوائد الکلامية. در مسائل کلام و 
حکمت. ۳ -الفيروزجة الطوسية فى شرح 
الدرة الفروية که درة بحرالعلوم است. (از 
ريحانة الادب ج ۴ ص 1۶۲. 
ایب الصدر. اي بص ص] ((خ) 
(حاجی...) زین‌المابدین رهمت‌علی‌شاه. 
معروف به حاجی میرزا کوچک نایب‌الصدر. 
رجوع به رحمت‌علی‌شاه شود. 
فایب) لصدر. اي بص ص ] (إخ) محمد 
معصوم شیرازی, ملقب به معصوم‌علی‌شاه و 
مشهور به نایب‌الصدر و حاج نایب‌الصدره 
فرزند حاج زین‌العابدین معروف به حاجی 
میرزا کوچک نایب‌الصدر ملقب به 
رحمت‌علی‌شاه است. کتاب‌های طراشق 
الحقایق و تحفة الحرمین از تألیفات اوست. و 
رجوع به معصومعلی‌شاه شود. ۲ 
نایب لصدر افشار. زي بط ص ر ا] 
(إخ) (آقا...) محمدرحيم. از عرفا و شعرا اي 
قرن سیزدهم است. دیوان غزلات دارد. به 
۰ سال ۱۲۸۵ ه.ق.وفات کرده است. (از المأثر 
والآثار). 
فایب امام. (ي پ (] (سرکیب اضافی, | 
مرکب) سقأمی است که شیعیان به مجتهد 
جامع‌الشرایط دهند. رجوع به نایب خاص و 
نایب بریف. (ي ب ب /ي ب] (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) ناثب برید. رجوع یه برید 


شود: نایب پرید را بخواندم و سیم و جامه دادم 


تا بدان نسخت که خوانده انهی کرد. (تاریخ 


نای‌بند. ۲۲۲۹۵ 
بسهقی ص ۲۳۸). این عصائی که داشت 
بمرشکافت و رقعتی خرد از آن بوعبدال 
حاتمی نایب بريد که سوی سن بود بیرون 
گرفت‌و به من داد. (تاریخ ببهقی ص ۳۲۶). 
برادر این ابوالفتح حاتمی است و نایب برید 
است. (تاریخ بیهقی ص ۳۲۶), 

نایب تنگری. (ي ب ت گ] اتسرکیب 
اضافی, | مرکب) قائم‌مقام خداء چه نایب در 
عربی قانم‌مقام و تنگری در ترکی خدا را 
گویندو آن کنایه است از خلیفه و پادشاه. 
(برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
(ترکیب وصفی, [مرکب) به اعتقاد شيعة امامية 
اثاعشریه. آنکه از جانب امام عصر برای 
تمشیت امور مسلمانان و اقامت نماز جمعه و 
جماعت و اجرای حدود تعین شود. نایب 
خاص امام زمان (امام دوازدهم شیعیان) این 
چهار تن‌اند: 

۱ - عشمان‌بن سعید 
۲ - محمدبن عثمان‌بن سعید 
۳ - حسین‌بن روح 
۴ - علی‌بن محمد. 

نای ب رکشیدن. [ب ک /ک د] (مسص 

مرکب) نای نواختن. نای دمیدن. شپور زدن: 


پفرمود تا برکشیدند نای 
همان سنج و شپور و هندی درای. 
فردوسی, 
بفرمود تا برکشیدند نای 
سپه اندرآمد ز هر سو بجای, فردوسی. 


فایمز. ((خ)" هری. نویسند؛ کانادایی. در سال 
۴ م. در کلیف‌تون متولد شد و به سال 
۵ درگذشت. 

نایب سفارت. [ي ب س رَ] (تس رکیب 
اضافی. مرکب) دبیر سار (از لفات 
فرهنگستان). 

نایب عام. (ي ب عامم اي ب] (ترکیب 
وصفی, ! مرکب) به اعتقاد یمه امامیه, فقها و 
مجتهدین نایب عام امام زمانند در ابلاغ 
احکام شرع و اخذ سهم امام. 

نایب غیبت. [ي بغ /غ ب] (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) نایب خاص. رجوع به نایب 
خاصی شود. ۱ 

نایب مناب. [ي ] (ص مرکب) جانشین. 
خلیفه. قائممقام. (از ناظم الاطباء). رجوع به 
نائب‌مناب شود. 

نای بند. [ ب ] (اخ) از دهات دهستان تمیمی 
بخش کنگان شهرستان بوشهر است. در ۸۵ 
هزارگزی جنوب شرقی کنگان و ۵ هزارگزی 
جاده شوس سابق کنگان به لنگه. در جلگة 
گرمیری در ساحل دریا واقع است و ۲۶۱ 


1 - Knibbs, Harry. 


۶ نای‌بند. 


تن سکته دارد. ابش از چاه و محصولش 
غلات. خرما و تتبا کوو شفل مردمش زراعتر 
است. (از فرهنگ جغراقیایی ایران ج ۷). 
نای‌بند. [بَ] ((خ) دهی است از دهتان 
دیهوک بخش مرکزی شهرستان فردوس. در 
۰هزارگزی جنوب شرقی طبس, سر راه 
ماشین‌رو طبی. در مسلط کوهتانی 
گرمیری واقع است و ۷۲۱ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات و محصولش غلات, ذرت و 
شغل اهالی زراعت است. راه ماشین‌رو دارد. 
یک معدن زاج سیر نیز در این ده است. (از 
فرهنگ جنرافیایی ایران ج ). 
ناییه. (ي ب ] (ع ص, () تأثیت نایب است. 
رجوع به نایب و نائة شود. ||سختی. 
مصیبت. رجوع به نابة شود. 
نایب همدانی. اي ب ۸2 ] (اخ) از 
سادات همدان است و این ابات از اوست: 
آپی از جوی مروت هیچکی ما را نداد 
خضر این سرچشمه پنداری ز دنا رفته است. 
گریبی اختبارم می‌برد از خویشتن 
هت در راه محبت اشک من گلگون من. 
(تذکرة صبح گلشن ص ۵۰۳و قاموس‌الاعلام ج ۶). 
نای دیفبی. (ي بی ) (ترکیب اضافی, [مرگب) 
سوراخ بینی. (ناظم الاطباء). قصبةالانف. 
قصب انف. منخر: الافطا؛ نای‌بینی‌فر وهشته. 
(تاج المصادر بهقی). 
دو نای بینی؛ منخرین. 
| پر؛ بینی. (ناظم الاطباء). 
نای ترکی. (ي ت] اترکیب وصتی, ! 
مرکب) سورنای را گویند و آن سازی است 
معروف, بعضی گویند نائی است که در هنگام 
رزم و جنگ نوازند و آن یا نفیر باشد یا 
کرنای.(آتدراج) (برهان). سورنای. شپور. 
نفیر. (ناظم الاطباء). قرنای. (غیاث اللغات): 
فروبسته ز بس غوغای ترکان 
ز ہانگ نای ترکی نای ترکان. 
رجوع به ساز و نیز رجوع به نی شود. 
نایتل. [ت] ((خ) ژان. نویسند؛ سویی 
است. در هندوستان به سال ۱۸۹۱ م. به دنیا 
امد و قسمت اعظم عمر خود را در مصر و 
انگلستان گذرانید. 
نا یجوکت. (ح) از دهات دهتان دودانگه 
بخش ضیاءاباد شهرستان قزوین است. در 
۸ هزارگزی مغرب ضیاءآباد. در ناحی 
کوهستانی و سردسیری واقع است و ۶۱۹ تن 
سکه دارد. ابش از چشمه‌سار و محصولش 
غلات و میوه و شفل اهالی زراعت و صنعت 
دستی آنجا قالی‌بافی و گلیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱ص 4۲۳۱ 
نایچ. (ي ] () نایی باشد که مطربان نوازند. 
(برهان قاطع)" (ناظم الاطباء) (آتندراج) (از 
جهانگیری). رجوع به نایچه و تیچه شود. 


نظامی. 


نایچه. [چ /ج] ( مصفر) مصنر نای. نای 
کوچک.(ناظم آلاطباء, ُیچه. رجوع به نیچه 
شود. |[نی کوچکی که جولاه به کار می‌برد. 
||نوعی از مار. (ناظم الاطباء). 
نایچه‌بند. [چ /چ ب ] (نف مرکب) سازنده 
نایچه. (ناظم الاطباء], 
نا بچه‌بندی. (ج /ج بّ] (حامص مرکب) 
نایچه‌سازی. شغل نایچه‌ند. (ناظم الاطباء). 
نایج.[ي ] (ع ص) نائح. رجوع به نانح شود. 
نای دمیدن. [د د] اسص مرکب) نای 
زدن. شپور زدن؛ 
تبیره هم اواز شد با درای 
چو صور قیامت دمیدند نای. نظامی. 
فایدو. [5] (اج) ۲ ساروجینی. شاعره و 
اصلاح‌طلب معروف هندی است. وی به سال 
۹ م. در شهر حیدراباد به دنا امد و 
زختین زنی بود که په ریاست کنگر: ملی 
هندوستان رسید. از آثار شعری اوست: 
آستانة زرین, پرنده زمان, بال شکسته. 
نایر. (ي ] (!) لولة خرد. اان‌ای کوچک. 
|اقسمی از شعر. (ناظم الاطباء). 
نایر. [ي] (ع ص) حرف این آن است که 
حرف مزید بدان پیوندد. (السعجم). یکی از 
اقام حروف قافیه است. رجوع به ناثره شود. 
نای روئین. اي رو] (آترکیب وصفی | 
مرکب) نایی باشد که در روز جنگ نوازند و 
بعضی گویند نفیر است و بعشی گویند 
کرناست. (برهان قاطع) (انندراج). بوقی که 
در روز جنگ نوازند. (ناظم الاطباء). گاودم. 
نفیر. (اوبهی). شیپور. شپور. (صحاح الفرس). 
شیور. (حاشية فرهنگ اسدی): 


همه بستگان را به ساری بماند 
بزد تای روئین و لشکر بخواند. فردوسی. 
خروش امد ونالۀ گاودم 
دم نای روئین و روئینه‌خم. فردوسی. 
رده برکشیدند هر دو اه 
غو نای روئین برامد به ماه. فردوسی. 
[شکر شاه بهر در جنبید 
نای روئین و کوس بغرنبید. عنصری. 
تو گفتی نای رویین هر زمانی 
به گوش اندر دمیدی یک دمیدن. منوچهری. 
به هم بر شد از عاج مهره خروش" 
جهان امد از نای روئین به جوش. اسدی, 
دم نای روئین ز مه برگذشت 
غو کوس دشت و که اندرنوشت. اسدی. 
دم نای روئین او چون براید 
بداندیش را برنیاید دگر دم. 

۱ ؟ (از تاج الما شر). 
اامجازا آلت مردی: 
نای روئین در ان قبیله نهاد. سعدی. 


نایروبی. (() پایتخت کنیا است و بالق بر 


۰ نقر جمعیت دارد. 


نایزه. 


فایرة. (ي ز)(ع !) آتش و شسعله و گرمی 
آتش. حرارت. ||آتش‌جای. |إزغال. 
||زمینی که از خشکی. گیاههای آن زرد شده 
باشد. |[ کته دشمنی. (ناظم الاطباه). || نایر. 
از حروف قافیه. در تمام معانی رجوع به ناثرة 
شود. 
نای زدن. (ز د] (مص مرکب) نای دمیدن. 
نواختن نای. (ناظم الاطباء). زصر. (دهار) 
(تاج المصادر بهقی)؛ 
بر سر سرو زند پرد؛ عشاق تذرو 
ورشان نای زند بر سر هر مفروسی. . منوچهری. 


محتسب گو چنگ میخواران بسوز 
مطرب ما خوب نائی میزند. سعدی 
نیارد استماع کرد نای من. شبانی. 


نای‌ژن. [5] (نف مرکب) نئی. نینواز. 
(آتدراج). نی‌زن. (ناظم الاطباء). قصاب. 
قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر؛ 
کک ناقوس‌زن و شارک سنتورزن است 
فاخته نای‌زن و بط شده طنبورزناء منوچهری. 
غراب بین که نای‌زن شده‌ست و من 
ستّه شدم ز استماع نای او. منوچهری. 
تو را شاید آن گلرخ سیم‌تن 
که‌هم پایکوب است و هم نایزن. _ 

اسدی (از انندراج). 

ای‌زنان. [] (ق سرکب) در حال نای 
زدن؛ 

فاختگان همر بنشاستند 

نای‌زنان بر سر شاخ چتار. منوچهری. 
فای‌ژنی. [ز] (حامص مرکب) نی‌زنی. شفل 

و عمل نی‌زن. (ناظم الاطباء). قصابة. (متهى 

الارب). نی‌نوازی. نی نواختن. نای زدن. 

نایزه. (ر /ز ] ( مصفر) نایژه. (ناظم الاطباء). 
از نای (قصب) + يزه (صورتی از ایزه, علامت 
تصغیر). نایچه. نای خرد. (یادداشت مولف). 
|انی باریک مجوف که جولاهان مساشوره 
سازند. (از حاشیة فرهنگ اسدی نخجوانی). 
||چوب مجوف. انبانچه. محقنه. (حاشيۂ 
فرهنگ اسدی نخجوانی) ||لوله. مبزنه. نایژه. 
(یادداخت مولف): بلبل الکوز؛ نايزة أن 
( کوزه) که از آن آب ميریزد. رجوع به نایزه 


1 - Knittel, John, 

۲ - مزلف فرهنگ نظام آرد: با نقل این معتی از 
جهانگیری «نی باشد که مطربان توازند» شاعر 
گفته: 
هزار ناله زدم بی گل رخت در باغ 
به درد دل که ثیدم فغانی از نایچ». 
آرد: شعر استادانه ت احتمال این است که 
لفظ نایچه (نای کوچک) را که سابقاً بدون «هاء» 
«نایچ» منرشتند اشتباه خوانده و در شعر بسته. 
(از حاشية برهان؛ 3 معین). 

3 - Naido, 9270 


نایژه. 


شود. || آب چکیدن. (فرهنگ اسدی) 
(اریهی). | مجازا؛ اشک. (یادداشت مولف) ا: 
نه از خواب و از خورد یودش مزه 
نه بگسست از چشم او نایزه. 
عتصری (از اسدی). 
نایزه. [ /3](!مصفر) (از: تای + زه = چه. 
پوند تصفیر) نایزه. نایچه. (حاشية برهان 
قاطع چ معین). نی کوچک. (فرهنگ نظام). 
نی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). این لفت 
در اصل تایچه بود یعنی نی کوچک و چون 
ژای پارسی با جيم تبدیل می‌یابد. ماد کر و 
کج. نایژه شده. (انجمن آرا) (از آتندراج). نای 
خرد. نای کوچک. نی‌چه. ||نیزه. (ناظم 
الاطباء). |انی سیان‌خالی. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (انجمنآرا). نی میان‌کاوا ک. (ناظم 
الاطباء). نی میان‌تهی. (جهانگیری). انجوبه. 
(فرهتگ خطی): و | گرنایژه که به تازی انبوبه 
گویندبه گوش اندرنهند و برمزند صواب باشد. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). بگیرند ... و به بینی 
اندردمد به نایژه تا دارو به قعر بینی رسد. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). ||هر چوبی و نى 
میان‌خالی که برگ بر آن رسته و گرهها داشته 
باشد. (از برهان قاطم). هر ساق ياتى 
مان‌خالی که بر آن برگ رسته و دارای گره 
باشد مانند ساقةٌ خوشه گندم. (ناظم الاطباء). 
چوب گندم که ورق بر آن رسته بود و آن را 
گرهها باشد و به عربی قصبة گویند. (فرهنگ 
خطی به نقل از السامی فی الاسامی). ||چوب 
خوشه گندم. قصب. (برهان قاطع). ||گره نی. 
(ناظم الاطباء) ||نی باشد که اطفال آب در آن 
کنند و نوازند. (فرهنگ خطی). ||ماشوره‌ای 
که جولاهگان بر آن ریسمان پیچند برای 
بافتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). 
ماشورة بافندگان. (آنتدراج) (انجمن‌آرا). نی 
باریک مجوف که جولاهان ریسمان بر ان 
پیچند برای بافتن و آن را ماشوره نیز گویند. 
(فرهنگ خطی از تحفه). نی میان‌تهی باشد 
چنانکه جولاهگان دارند. (جهانگیری). 
||لولٌ کوچک. (فرهنگ نظام). لول ابریق و 
لولة هر چیزی دیگر را نیز گویند. (برهان 
قاطم). لوله. لول ابریق و آفتابه و جز آن. 
(ناظم الاطباء). لوله. (از جهانگیری). بلبل 
کو ر .لو له کوزه* ۲ 
اری به اب تایه خو کرده‌اند از آنک 
متتقیان لج بحر عدن نند. خاقانی. 
|الوله: نخت نایژه‌ای سازند املس از سیم و 
غیر آن چنانکه به مجرای قضیب فروشود و 
سر و بن او گشاده. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
|ابه طریق کتایت به رگ نیز اطلاق می‌شود. 
چه آن نیز ماند نیچه میان‌تهی است. (از 
انجمن‌آرا) (از آنندراج). |اگلوگاه. (برهان 
قاطم) (انجمن آرا) (آتندراج) (ناظم الاطباء): 


وبرخاستن وی [فاروق ] نایژ؛ ضلالت 
بگست و جهالت ناچیز شد. (تاريخ 
بیستان). 

کر تایه ابر تشد پا ک‌بریده 

چون هیچ عنان بازنپیچد لان را. انوری. 


ز چرخ چشمه تيغ تو داشتن پراب 


||اسجرای بول. نره. الت سردى. (ناظم 
الاطباء): 


به کار اندرش نایژه سست بود 
زنش گفت کان ست خودرست بود. 

فردوسی. 
|| شیر آب‌انبار و جمام وخم و آرندهای 
دیگر. مبزل. مبزله. (یادداشت مولف). 
||مجرای آب. لوله یا نی که از آن آب جاری 
شود. رجوع به تایژه گشادن شود. ||ابزاری که 
بدان پول را جلا میدهند. (ناظم الاطباء). 
|اتطر: آب. (ناظم الاطباء). |إعبة 
قصة‌الریه. (لغات فرهنگستان). رجوع به نای 
شود. ||غیف‌گونه‌ای که چون ناودانی یا چون 
جوئی باشد. (یادداشت مولف): صیغ؛ نایده 
ساختن انگشت را بر خنور به وقت ریختن 
آنچه باشد از وی به خنور دیگر. (صراح)؛ 
به دیوار بر جویها ساخته 
به هر نایژه آب ره تاخته. اسدی. 
- تایزة عود؛ لوله یا استوانه گونه‌ای که از 
کوفته و خمرکردۀ عود کنند سهولت سوختن 
راو امروز در مشاهد متبرکه سوزند. 
(یادداشت مولف)؛ 
از گوهر محمود و به از گوهر محمود 
چونانکه به از عود بود نابژۀ عود. 

منوچهری. 
بر ارغوان قلادة یاقوت بگلی 
بر مشک بید نایژُ عود بشکنی. ‏ منوچهری. 
|| اب چکیدن. چنانکه | گر گویند: «نایژه 
می‌کند» مراد ان باشد که اب مچکد. (برهان 
قاطم). تقطیر آب. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نایژه کردن و نیز رجوع به نایزه شود. 
نایژه کردن. [5 / ژ ک د] (مص مرکب) 
اب چکیدن. چکیدن آب. (برهان قاطع). 
تقطیر كردن آب. (ناظم الاطبا).|نایژه 
ساختن. به شکل لوله یا قیف درآوردن: صبغ؛ 
تایژه ساختن انگشت را بر خنور به وقت 
ریختن آنچه باشد از وی به خنور دیگر. 
(صراح). رجوع به تایژه شود. 
نایژه گشادن. [ / ز گ د] (مص مرکب) 
جاری کردن. روان ساختن. رجوع به نایژه 
شوده 
چون طلب شه ره گریزش بربست 
نایزه بگشاد حوض رنگ‌رزان را. 

بوالفرج رونی. 

تابر دهن خشک جهان نایژه بکشاد 


نای لامان. ۲۲۲۹۷ 


وز بیخ بزد شعلة نار حدثان را. انوری. 
ابر عدل تو نایژه بگشاد 
گردتشویش در جهان بنشست. انوری. 
تنم ز خون جگر گشته بود مالامال 
اگرنه نايدة خون ز دیده بگشادی. 

کمال اسماعیل. 
بانگ کردن: 
بوستان عود همی سوزد تیمار بوز 

منوچهری. 


نای‌ساز.(| مرکب) در کرمان, کول. 
تنبوشه‌های بزرگ قات را گوید. (یادداشت 
مولف). تاسار. رجوع به ناسار شود. 

نای سوغین. (ي س ](ترکیب اضافی,( 
مرکب) رجوع به سرغین شود: 
خروش امد و نا گاودم 
دم نای سرغین و روئینه‌خم. 
چو آمد به تزديکي رزمگاه 
دم نای سرغین برآمد به ماه. فردوسی. 

نايشته. [ی ت /ت)] () اطعامی که بر آن 
درون و دعانسخوانده باشند (؟). (ناظم 
الاطباء). 

نای شش. [ي ش] (ترکیب اضافی, ( 
مرکب) قصةالرية. رجوع به نایژه شود. 

نایکت. (اج) از دهات دهستان نیکنان در 
بخش بشرویة شهرستان فردوس است. در ۳۵ 
هزارگزی شمال غربی نیکنان در ناح 
کوهستانی گرمیری واقع است و ۴۴ تن 
که دارد. ابش از قنات و محصولش غلات 
و میوه‌ها و ابریشم است. مردمش به زراعت 
اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 

ایکسان. ای /ي] (ص مرکب) نابرابر. 
تاماوی. ||ناجور. مختلف. (ناظم الاطباء). 
که‌یکان نّْت. مقابل یکان. 

نا ی گلو. زي گ /گ ] (ترکیب اضافی: ! 
مرکب) حلقوم. (ناظم الاطباء) (دهار) 
(ترجمان‌الترآن). حنجره. (ترجمان القسرآن). 
حنجر حلق. قصبالمری: 
اولین دام در ره آدم 
هت نای گلو و طبل شکم. سنائی. 
از تلخ‌گواری نواله م 
در نای گلو شکست نالهم. نظامی. 

نای لامان. [ي لخ( قلعه‌ای بوده است در 
زابلتان. رجوع به تاریخ سیستان ص ۲۱۶ 


فردوسی. 


5 


سود. 


۱-در فرهنگ اسدی و به تقلبد وی دیگران. 
شعر عنصری شاهد برای معنی «آب چکیدن» 
آمده است» اما مرحم دهخدا در این شعر 
«نایزه» را «اشک» معنی کر ده‌اند. 


۸ ایلوس. 


نایلوس. (()" موسیقار را گویند و آن سازی 
باشد مشهور و معروف. (برهان قاطع) آر 
(اندراج) (از ناظم الاطباء). نای‌لوش. (ناظم 
الاطباء). و با شین نقطه‌دار بر وزن بازپوش 
هم به نظر آمده است و درست است. چه در 


فارسی سین و شین به هم تبدیل می‌يابند. 


(برهان قاطع) ". 
نای لوش. () نای‌لوس. رجوع به نایلوس 
شود. 


نایمان. (] (اخ) نام یکی از قبایل اترا ک 
است؟ و پادشاهان ايشان را [قوم نایمان را] 
در قدیم‌الزسان نام کوشلوک‌خان بودی و 
معنی کوشلوک پادشاه عظیم و قوی باشد. 
(جامع‌التواریخ ج ۱)؛ قبایل و اقوام مفول و 
نایمان و تمامت لشکرها. (جهانگشای 
جوینی). و دختری از ایشان بخواست و قبيلۀ 
نایمان بیشتر ترسا باشند او را دختر الزام کرد 
تا او نیز بت‌پرست شد. (جهانگشای جوینی 
ج ١‏ ص۴۸). رجوع به تاریخ جهانگا ۲ 
ص۳۴ ۲۴۷.۱۰۰ و خی اسر ج٣‏ 
ص ۱۰ ۲۵, ۲۷ و ۴۰۹ شود. 

نای‌مسکت. [] (( مسرکب) نی‌انسبان. 
نای‌انبان. (از جهانگیری). نای‌انبان, و آن را 
نای‌مشکک هم میگویند. (از برهان قاطع) (از 
انندراج). بمعنی نای‌انبان است. چه آنبان را 
مشک گفته و آن رامٹکک یعنی مشک 
کوچک نیز گفته‌اند. (انجمن‌آر ). رجوع به 
ناابان شود. 

نای مسککت. م ک ] (|مرکب) نای‌مشک: 
بادبندی سرود نای‌مشکک بین که چون 
هر زمان آن بادبندی راز سر گیرد همی. 

امیرخسرو (از اتجمن آرا). 
رجوع به نای‌مشک شود. 

نای مضاعف. [ي مغ] (ترکیب وصفی, | 
مرکب) قسمی نای دارای دو زبانه از 
ذوات‌اشفخ مصریان باستانی. (بادداشت 
مولف). رجوع به ساز شود. 
نای‌موس. () نام سازی است که خنیا گران 
نوازند و آن را سوسبقار نیز خوانند. 
(جهانگیری) (فرهنگ نظام). و صاحب برهان 
نای‌لوس نوشته به «لام» و خطا کرده. 
(آتدراج) (انجمن آرا). رجوع به نایلوس 
شود. 

ای نبرد. [ي ن ب ] (تسرکیب اضافی, ! 
مرکب) کرنای جنگ را گویند. (آنندراج). 
شپور. (ناظم الاطیاه). 

نای نعردی. [ي ن ب ] (ترکیب وصفی. | 
مرکب) نای نبرد. رجوع به نای نبرد شود: 


ز تای نبردی برآمد خروش 

غوکوس در لشکر افکند جوش. . اسدی, 
چو صف یاه از دو سو گشت راست 

غو کوس ونای نبردی بخاست. اسدی. 


ناینجی. [یَ] (ص نبی) منوب است به 
ناین از بلاد نواحی اصفهان. (از سمعانی). 
نائینی. ناینی. ناینی. 

نای فوم. [ي ن ] (ترکیب وصفی, إمركب) 
از الات لهو فارسی است. (یادداشت مولف)؛ 
و النای نرم و بربط ذی‌لجة 

و الصلح شجوه ن یوضعا. 

اعشى (از جواليقى در المعرب), 

رجوع به ساز شود. 

نای‌نواز. [ن] (نف مرکب) نی‌زن. (ناظم 
الاطاء). زمار. زامر. زامره. 

نای‌نوازی. (ن) (حامص مرکب) نی‌زنی. 
(ناظم الاطباء). زمارة. 

نا یوت. (اخ) مؤلف قاموس کتاب مقدس 
آرد: نایوت [بمعنی مسکن‌ها ]. موضعی است 
در نزدیکی رامه که مسکن سموئیل نبی بود. و 
بعضی را گمان چنان است که مسکن پسران 
پیغمبرانی بود که سموئیل ایشان را تعلیم 
میداد. (از قاموس کتاب مقدس ص ۰ ۸۷). 

نای و نوش. (یْ ] (ترکیب عطفی, إ مرکب) 
خوشگذرانی. لهو و لعب. نا و نوش: پر از 
لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد. 
( گلتان). 

نایه. [ی /ي ] (() نی. |[لوله. |اانبوبه. (ناظم 
الاطباء). 

نایه. [ي ] ((خ) از دهات دهستان حومة بخش 
مرکزی شهرستان قم است و در ۸ هزارگزی 
شمال قم و ۷ هزارگزی شمال دستجرد. در 
ناحیه کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰ تن که دارد. ابش از قات و 
محصولش غلات و بادام و گردو و هلو و شغل 
آهالی زراعت است. راه ماشین‌رو دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 

ناییی. (ص نسبی) نی‌نواز. (انسدراج). 
نی‌زننده. نی‌نوازنده. (ناظم الاطباء)؛ 

یک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام 
یک گوش به چنگی و دگر گوش به نایی. 
منوچهری. 
ان یکی نایی که نی خوش میزده‌ست 
نا گهان از مقعدش بادی بجست. 

ای باده‌فروش من سرمایة جوش من 
ای از تو خروش من, من نایم و تو تایی. 
]بات و شکر مصفا. (ناظم الاطاء). 

نایی. (اخ) ملا محبعلی نی‌نواز هروی. از 
شاعران قرن دهم هجری است. به روایت 
سام‌میرزا صفوی, وی خطی خوش داشته و 
در نی زدن ماهر بوده «اما بسیار بی‌پروا و لوند 
و خوش‌طبع و ظریف است». از اوست: 
ِت غیر از بلا سرایت عشق 

زاول عشق تا نهایت عشق 

اه مجنون عشق‌پیشه کجاست 

تا برم پیش او شکایت عشق. 


مولوی. 


؟ 


7 

(از تحفة سامی ص ۸۴). 
ناییدن. [5] (مص) فخر کردن, مباهات 
نمودن. (برهان قاطع) (از آتندراج). لاف زدن. 
(ناظم الاطباء). به این معنی در جهانگیری و 
رشیدی نیامده ولی در دساتیر آمده است. 
ظاهراً مصحف «بالیدن» است. (حاشيهُ معین 
بر برهان قاطع). 

نایین. ((خ) نائین. رجوع به نائین شود. 
نایینیی. ((خ) حسین (حاجی میرزا...). از 
فقهای امامیه و از مراجع تقلید شیعه است. 
وی گذشته از رسالهٌ عملیه» کتابی نیز در باب 
ازوم حکومت مشروطه, در آغاز نهضت 
مشروطیت ايران نشر داد. وی به سال ۱۳۵۶ 
ه.ق. درگذشت. رجوع به احن‌الودیعه ج٣‏ 
ص ٩۶‏ و ریحانةالادب ج ۴ ص ۱۶۲ شود. 
تاییفی. ((خ) محمد (میرزا...) ابن حیدر 
طباطبائی, ملقب به رفیع‌الدین و مشهور به 
رفیما. یا اقا رفیعاء یا میرزا رفیعا. از علمای 
امامية قرن یازدهم هجری و از شا گردان شیخ 
بهائی است و کانی چون مجلسی ثانی و 
شیخ حز عاملی از مجلس درس او استفاده 
جستهاند. او را تالیفات فراوانی است از ان 
جمله: ۱- اتسام اللشکیک و حقیقته ۲- 
الشجرة الالهية ۲- اللمرة فى تلخیص الشجرة 
۴- حاشية اصول کافی ۵- حاثية شرح 
ارشاد ۶- حاشية شرح مختصرالاصول ۷- 
حاشية صحیفهٌ سجادیه و غیره... وفات او در 
حدود هشتادو پتج‌سالگی در ۱۷۱۰۸۱ ۱۰۸۲ 
د.ق. در اصفهان اتقاق افتاد و مزارش در 
مس قبرة تخت‌فولاد اصفهان ایست. (از 
ریحانةالادب ج۴ ص ۱۶۳). و نیز رجوع به 
هدیةالاحباب ص ۱۴۳۲ و متدرک الوسایل 
ص۲۰۹ شود. 

فاآت. [ن] (ع () شیر. (از اقرب الموارد). 
شیر بیشه. ||(ص) مرد با ناله و فغان. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 

نأآج. [ن:] (ع [) شیر بیشه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). الاسد لسرعة وشوبه. (اقرب 
الموارد). |[(ص) رفیم‌الصوت. (معجم 
منن‌اللغة) (اقرب الموارد) (السنجد). 


1 - Flut de pan. 
مفصل هم نرشته‌اند که «نایلوس» باشد به‎ -۲ 
کسر نحتانی و این اصح است. (برهان قاطع).‎ 
در جهانگیری و رشیدی «نای‌موس» آمده‎ -۳ 
و سراح احتمال میدهد «موس» مخفف موسیقار‎ 
باشد. (فرهنگ نظام از حاشية برهان قاطع).‎ 
مسیو بلوشه گوید: ببلة ساقیز همان قبیلة‎ -۴ 
معروف نایمان است و ساقیز به ترکی بمعنی‎ 
عدد هشت است و تایمان به زبان مفولی نیز به‎ 
همین معتی است و شاید شعب این قله ۸بوده‎ 
است. (حاشیه ص۱۶ ج ۱ تاریخ جهانگثاو‎ 
جرینی).‎ 


نثاد. 


ااکتیرالاج. (آقرب الموارد) (الصنجد). که 
بیار تضرع و زاری کند. |ایقال: شور نأآج. 
(اقرب الموارد). بسیار بانگ‌کننده. ||سریع. 
(اقرب الموارد) (معجم متناللفة) (المنجد). 

ففاث. [ن ] (ع ) بلا سختی. رنج. (متتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). داهية. (اقرب 
الموارد). نتادی. داهية. (معجم متن‌اللغة) 
(المنجد). 

نثادی. [نَ] (ع !) داهية. (معجم متن‌اللغة). 
نناد. ر جوع ي به تاد شود. 

نأت. [نَث] (ع مص) نالیدن. يا نالیدن 
باندتر از انین. (منتهی الارب) (از ی 
الموارد). نهت. (معجم متن‌اللخة). نثیت 
(المنجد). ||احسد بردن: أت فلانا؛ حد برد 
آن را. (منتهی لارب) (از اقرب الصوارد) (از 
معجم متن‌اللغة). د ثیت. (النجد), [[به کندی 
رفتن: : نات نأتاً؛ بح سا بطيئاً. (سعجم 
متن‌اللغة). رجوع به نأث شود. 

فأت. [ن:ث) (ع مص) دور شدن. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم 
متن‌اللغة). دور شدن از چیزی. (از المنجد). 
|اکوشیدن. (از متهی الارب). سعی. (از اقرب 
السوارد). کوشش کردن. (ناظم الاطباء). 
|((ص) بطىء. (اقرب الموارد) (العنجد): سعی 
نأثاً و منأثاً؛ ای سیراً بطیتا. (اقرب الصوارد) 
يْأث. (المنجد). 

ناج. ۰ [نء۶ج] (ع مص) زاری و تضرع کردن 
به درگاه خدا: :ناج نأجاً الى ان +صاح و تضرع. 
(مسجم متن‌اللغة). ||بانگ کر دن گاو. واج: 
ناج التو نأجاً و تواجا؛ خاز. (المنجد). ||إبه 
تأخیر اقکندن کار را. (از معجم متن‌اللغة). 
رجوع به توح شود. |[به ضعف و سستی و 
ارامی خوردن. (ناظم الاطباء): تاج ناجا؛ا کل 
| کلا ضعیفا. (معجم متن‌اللفة) (اقرب الموارد) 
(المنجد). 

فا۵. [نْءذ] (ع مص) ذهاب. ||بد خواستن 
(متتهی الارب). |إإحد بردن. (از اقرب 
الموارد) (از الصنجد). کینه. سد. رشی. 
(ناظم الاطباء). |ابلا و رنج رسیدن کی را. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از السنجد). 
|ازهیدن آب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء).نر. (معجم متن‌اللفة) (از المنجد). 
أر. [نءز ] (ع مص) برانگيخته شدن نائره.(از 
معجم متن‌اللغة) (از اقرب الموارد), 
نارحیل. [نء ر ] (معرب, !) نارجیل. (اقرب 
الموارد) (المنجد). رجوع به نارجیل شود. 
فاش. [نْءش)] (ع مص) فرا گرفتن. |اگرفتن. 
(متهی الارب) (از اقرب السوارد). گرفتن 
چیزی را. (ناظم الاطیاء). اخذ. (از معجم 
متن‌اللغة). ||سخت گرفتن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). بطش. (از اقرب الموارد). 
گرفتن و سختگیری کردن به چیزی. (از 


المنجد). ||حمله کردن. لمتهی الارب) (ناظم 
الاطاء || تأخیر افكندن. (از معجم متن‌للفة) 
(از اقرب الموارد). بازگذات اشتن چیزی راو 
درنگی کردن در کار آ ن. (ناظم الاطباء). 
|اسیس گذاشتن. (منتهی الارب). دور کردن. 
(از اقرب الموارد). ||إبرخاستن. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
قیم. نهوض. |ازنده کردن و برانگختن: نأشه 
الله نأشاء ای احیاه و رقعه. (اقرب الموارد) (از 
المنجد). 
ننضل. ِء ض ] (ع [) بلا. سختی. , (متتهی 
الارب) (آتدراج). داهية. (اقرب الموارد). 
ناط. [نْءط ] (ع مص) تیط. زفیر برآوردن. 
(از معجم متن‌اللفة) (از اقرب السوارد). 
ننطر. [نِء ط ] (ع ا) نیطر. داهية. (متن‌اللغة) 
(اقرب الموارد). آفت. آسیب. سختی. (ناظم 
الاطباء). |[(ص) مرد نیک زیرک و فهیم. 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). 
نتطل. [ن: ط ] (ع) آفت سخت. (ناظم 
الاطباء). رجوع به یطّل شود. |((ص) 
مصاحب زیرک. (ناظم‌الاطباء). رجوع به 
نَل شود. 
نأف. [نْءغف] (ع مص) کوشیدن. جد. (از 
معجم متن‌اللفة) (از اقرب الموارد). کوشش 
کردن. (ناظم الاطیاء). || خوردن. (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد) (متتهی الارب). 
أكل. أف. (المنجد). ||خوردن گزبن چیزی 
را تأفه نأفاً؛ | کل خیاره. از معجم متن‌اللفة). 
سیر نوشیدن. (از صنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). تأف. تشد ات 
شدن. (از المنجد). |[مکروه و نابند داشتن 
چیزی را. (از متهی الارب) (از ناظم الاطباء): 
أف فلاناً؛ کرهه. (اقرب الموارد از قاموس). 
تأْف. (از المنجد). ||بخت‌مند شدن. (ناظم 
الاطباء). ۱ ۱ 
ناف. [نَء] (ع مص) تَأف. رجوع به تأف 
شود. 
نأل. [نْغل] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). مشی. (اقرب الموارد) (معجم 
متن‌اللفة). |[رفتن بر فشاری که گوئی بر 
پشت بار دارد. (ستتهی الارپ) (از اقرب 
الموارد), جستن کردن و سر خود را به بعالا 
حرکت دادن. (ناظم الاطباء). نثیل. تألان. 
(المنجد). ||جنیان رفتن. (از صنتهی الارب). 
اهتزاز در مشی. (از اقرب السوارد). تأل تالا 
الفرس او الضبع؛ اهتز فى مشيه. (سعجم 
متن‌اللقة) (اقرب الموارد), نثیل. تألان. 
(المنجد), اارشک بردن و بد خواستن. (از 
منتهی الارب). حد بردن. (از اقرب الموارد). 
نستیل. نألان. (المسنجد). حسد. (مسعجم 
متن‌اللفة). |/سزاوار بودن. ينبغى. (از اقرب 
الموارد) (معجم من اللقة). عرب نأل را بمعنی 


نأی. ۲۲۲۹۹ 


و بجای یبفی استعمال کند و گوید: نأل أن 
تفعل کذا؛ یعنی سزاوار است که چنان کنی. (از 
منتهی الارب). 

نالان. ان ۶](ع مص) نأل. (معجم متن‌اللفة) 
(منتهی الارب) (اقرب الصوارد) (السنجد). 
رجوع به نأ ل شود. 

فامة. [نَء م] (ع !) سرود يا آواز. (متتهى 
الارب) تفمه. صوت. . (معجم متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||اسکت الله نأمته؛ بمیراند 
او را. (منتهی الارب) . اماتة. المنجد). رجوع 
به نامة. 

تأملة. [نَ: ء1 ] (ع مص).رفتار بندی و رفتن 
آن, (منتهی الارب) . رفتن مردی که مقید و 
دربند است يا رفتن به شوه کسی که دربند 
است: نأمل المقید نأملة؛ مشى» و یقال: نأمل 
اارجل؛ اذا مشی مشية المقید. (از اقرب 
الموارد). 

ناموس. [نّ:) (ع !) فترة الصیاد. (سعجم 
متن‌اللغة). کاز؛ شکارچی. لشتی است در 
تاموس. رجوع به تاموس شود. 

تأناء. [ن:] (ع ص) تأناء. نأنا, نونژ؛ مرد 
ست و ضعيف. (متهى الارب). عاجز 
ضعيف. (معجم متن‌اللفة). عاجز جبان. 
(المنجد) (اقرب الموارد). عاجز درصانده. 
(سنتهی الارپ). درماندة جبان و ضعيف. 
(ناظم الاطباء). ||باار برگردانندة حدق 
چشم. (سنتهی الارب) (معجم مت ‌اللغة). 
|[بددل. (منتهى الارب). 

۳ [نْء نْء] (ع ص) تأنأ. رجوع به تأناء 


انا [نءن ء] (ع مص) خورش نیکو دادن. 
(متهى الارب) (از اقرب الموارد): نأناً فلاناً؛ 
احن غذائه. (المنجد). ||بازداشتن ن. (منتهی 
الارب). بازداشتن کسی را. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). تھی کردن و بازداشتن کی را 
از کاری که میخواهد بکند. (از المنجد). 
ااسترای گردیدن. (ناظم الاطباء). 
سست‌رای گردیدن و نیکو کردن نتوانستن 
رأی را (از منتهی الارب). ست کردن و به 
هم آمیختن رأی را و استوار نکردن رأی. (از 
اقرب الصوارد). ||عاجز و قاصر گردیدن. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||(إمص) 
سستی. (متتهی الارب). ااناناه الاسلام؛ 
تدای اسلام پیش از آنکه قوت گيرد. (از 
معجم متناللفة): طوبی لمن مات فى الأنأة؛ 
یعتی اول الاسلام قبل أن یقوی. (منتهی 
الارب) (از ذيل اقرب الموارد). 

نای. [نْی] (ع مص) دور گشتن از چیزی. 
(از سنهی الارب). مفارقة. بُعد. (سعجم 
متن‌اللفة). ||() نأی و نوی و نشی و نوی؛ 
جویچه گردا گرد خرگاه و سراپرده و خیمه. 
(منتهی الارب). حفره‌ای که گرد خیمه گاه‌کت. 


۰ تول. 


منع ودور کردن آپ باران را. (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). ج آناء. ۱ 
نثول.[نَ] (ع ص) جنان‌رونده. (متهۍ 
الارپ) (از متن‌اللغة). نعت فاعلی است از 
نأل, 
ففی. [نْ یی ] (ع !) ج نوی است. رجوع به 
نوی شود. ۱ 
مب [نّب ب ] (ع مص) بانگ کردن تکه 
وقت یجان و دویدن. (اژ و الارب) 
(آنتدراج). صیحه زدن در هیجا ن. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد): ذ باق تُباہاً؛ ہانگ 
کردوقت هیجان و دویسد. (منتهی الارب). 
صاح عند الهیاج و السفاد؛ طلب اللکاح. 
(معجم متن‌اللفة). بانگ کردن تکه در هنگام 
متی از شهوت و دویدن. (ناظم الاطباء). 
نبیب. نباپ. (معجم متن‌اللغة) (اقرب الموارد). 
ابزرگنشی کسردن.(از منتهی الارب) 
(آنندراج). بزرگ‌منشی کردن و تکبر نمودن. 
(از ناظم الاطبام). 
قباء [ن با] (إخ) مصحف نبأ در بیت زیر مقصود 
قرآن است بنابر قول بعضی مفسران که گویند 
مقصود از نا عظیم در سوره نباء قران است* 
تور از آن ماه باشد وین ضا 


آنِ خورشید این فروخوان از نبا. مولوی, 
اا(ازع. نبا خیر . گفتار: 
زانکه قدر ی آمد با 
بر قد خواجه برد درزی قبا. مولوی. 


قباء [ن] ((خ) ابن محمدین محفوظ قرشی 
دمشقی. معروف به ابن‌الحورانی و مکنی به 
ابوالییان. ادیب لغوی و شاعر و فقیه و صوفی 
قرن ششم هجری است. وی از صلازمان 
ارسلان دمشقی صوفی معروف بود. طريقة 
انه را بدو موب مدارند. از آثار اوست: 
منظومة فى الصاد و الضاد. وی به سال ۵۵۱ 
ه.ق.در دمشق وات بسافت. (از 
معجم‌المولفین ج ۱۳ ص۷۵). 

فباء. [ن] (ع إ) ج نبی. (معجم متن‌اللغة) (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (المنجد), رجوع به 
تبیء شود. 

فماع. [ن ] (ع مص) متاباة. (ناظم الاطباء). در 
منتهی الارب و اقرب الموارد و محیط المحیط 
دیده نشد. 

نیائت. [نَ ء] (ع اج نبيتة. (منتهی الارب) 
(تاج السروس) (ناظم الاطباء) (معجم 
متن‌اللغة). رجوع به نبيتة شود. 

تبائت. [ن ء] (ع !) ج نبيشة. (معجم متن‌اللقة) 
(ناظم الاطباء). رجوع به نبيثة شود. 

فباثف. [ن ء] (ع [) ج نیذ. (معجم متن‌اللفة). 
رجوع به نبیذ و انبذة شود. 

تباثر. [نْ ء] () پسرزادگان, جمع نبیره» و این 
جمع به تصرف فارسیان عربی‌دان است که 
لفظ فارسی را بطور عربی جمع کنند چنانکه 


فرامین جمع فرمان و خوانین جمع خان 
آورده‌اند. (غیاث اللغات). فرزندزاده‌ها, (ناظم 
الاطباء). 

نباثق. (ن ء] ع لاج بيقة. رجوع به نجقة 
شود 

نباثل. (نْ ء] (ع ) ج نبيلة. (ناظم الاطاء). 
رجوع به نيلة شود. ˆ 

نياب. زنْ]! (ع سص) نپیب. نب. (اقرب 
الموارد) (معجم متن‌اللغة). رجوع به نب شود. 

نباییت. [ن ] (ع لا ج نبّوت. رجوع به نبوت 
شود. 

نبات. [ن] (ع ) گیاه. (استتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء) (غیاث اللفات). 
روئیدنی, که لفط دیگرش گیاء است. (فرهنگ 
نظام). رستلی. (لغات فرهنگستان). هر سبزه و 
درخت که از زمین پروید. (ناظم الاطباء) 
(غیات اللغات). اسمی است که شامل می‌شود 
بر هر چیزی که بروید از زمین از قبیل درخت 
و گیاه. (از اقرب الموارد). ابن‌الارض. 
پنت‌الارض. (مرصم). جسم بالنده و فزاینده 


غر حیوان. یکی از موالید ثلاث مقابل جماد 
و حیوان. گیاه . نبت. رستنی. ج انبتة, تباتات؛ 
صحرای بی‌نبات پر از خشکی 
گوئی که سوخته‌ست به ابرنجک. دقیقی. 
چو آورد لشکر بسوی فرات 
شمار سپه بیش بود از نبات. فردوسی 
دو در بوم بغداد و آب فرات 
پراز چشمه و چارپای و نبات. فردوسی 
همی تاخت تا پیش اب فرات 
ندید اندر آن پادشاهی تبات. 
فردوسی. 
هر روز سحاب را مسیر دگر است 
هر روز نبات را دگر زینت و رنگ. 
منوچهری. 
تا شد حاب جودش با ظل و با مطر 
آمد نبات مدحش در نشو و در تماء 
معودسعد. 


خرد را اولین موجود دان بی تفس و جم آنگه 
نبات و گونه گون‌حیوان و آنگه جانور گویا. 
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم 
آنکه‌ش نبود تخم چگونه فقتاشدەنحت؟ 
۱ اصر خسرو. 
تو را خدای زبهر بقا پدید اورد 
تو راز خاک و هوا و تبات و حیوان راء 
ِ ناصرخسرو. 
بر مرغزاری رسد آراسته به انواع نباتات. 
( کلیله و دمند). 
گرنبات از دست راد او نما یابد همی 
زآب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد. 
خافانی. 
نہات تش هر زمانی از زبان حال میگوید 


نبات. 
کی کان ابر ما کم کرد گم باد از جهان نأمش. 
۱ خاقانی. 
چون خیال آن مهندس در ضمیر 
چون نبات اندر زمین دانه گیر. مولوی. 


دایۂ ابر بهاری را فرمودة تا بنات نبات را در 
مهد زمین پروراند. ( گلنتان): 

انکه بات عارضش اب حیات فیخورد 

در شکرش نگه کند هرکه نات میخورد. 

سعدی. 

تو از نبات گرو پرده‌ای په شیزینی 
به‌اتفاق ولیکن نیات خودروئی, 
ز مهد خا ک‌بات تبات را لطقت: 
برآورد به بات بتات خلد برین سلمان. 
- علم‌النبات؛ گیاه‌شناسی. (ناظہ الاطباء), 
علمی که در آن ن از حقیقت و خاصیت و انواع 
نباتات گفتگو می‌شود. (از اقنرب الضوارد). 
رجوع به گیاه‌شناسی شود. 

|((مصض) روئدن. نت آ: (معجم متن‌اللفة) (از 
اقرب الموارد), رستن گیاه و آنچه بدان ماند. 
(ترجمان علام جرجاني ص :)٩۷‏ نبت نبتاً و 
نباتًء صارت ذات‌نباث. (اقرب السزارد). 
بسرستن گیاه. (المصادر زوزنی)..رستن. 
(تاج‌المضادز : بیهقی). .رجوع به بت شود؛ انبته 
ان بات تفا 

ثباات. [ن ] () اسم پارنی قتد است که آن را 
فانیذ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی قند 
مصفا که بعضی اهل هند آن را مصری گوید. 
(غیاث اللفات). شکر تبدیل‌شده به بلورمانند 
که الفاظ دیگرش قند مکرر و فانیذ است". 
(فرهنگ نظام) مأخوذ از تازی, شکر مصفای 
بلوری‌شده که پرویز نیز گویند (ناظم الاطباء). 
شکر پختۀ رنگ کشت مبلوزشده: (یادداشت 
مولف).۲ شکر طبرزد: وعمال را بفرمود تا 
نی‌شکر بکارند به عنمل‌گاه آمل که سال 
بست‌وپنجهزار من... قند ونبات و شکر سپید 
حاصل بودی. (تاریخ طبرستان). ` 

سرخگلی سبزتر از نیشکر 


تو رارخ چون گل و لب چون نبات است ۱ 


۱ -در اقرب الموارد به فتح اول ان ]فیط 
شد است. 

۲ تا SSE‏ (معجم 
E E ۳‏ [نباتء روئیدنی ] 
است. چه نبات رابه شکل شاه درخت 
می‌سازند و به آن شاخ نبات هم گوبند. (فرهنگ 
نظام). : 

۴ -م خفف عسل تبات است و مراد شکر 
است» چه عسل از حیوان پدید می‌آید و ارلین 
شیرینی او برد و سپس که به شکرنی آشنا شدند 
آن را عسل نبات یا عسل‌النبات نام کردند. 
(یادداشت ت مۇلف): 


نبات‌داغ. 


غلط گفتم لبت آب حیات است. نظامی 
وقتی به قهر گوی که صد کوزة نبات 

گه گه چنان به کار نايد که حنظلی. سعدی 
بر کوزة آب نه دهان را 

بردار که کوزهُ بات است. سعدی 
این نبات از کدام شهر آرند 

تو قلم نیستی که نیشکری. سعدی. 
راست زهری است شکرین‌انجام 

کج نباتی که تلخ شد زو کام. اوحدی. 
گفتم که لبت گفت لبم آب حیات 

گفتم دهنت گفت زهی حب نبات. حافظ. 


بی‌تعلق شو که قنادی چو میریزد بات 
قالیی امروز می‌سازد که فردا بشکد. 
؟ (از آنتدراج). 

¬ امعال: 

خر چه داند بهای قتد و بات؟ 
نبات‌داغ. [ن] ([ مرکب) نباتی که در آب 
جوشیده و داغ حل کنند یا نبات تی که در آب 
جوشان اندازند و علاج نفخ دل‌درد رابه 
مریض خورانند. 
نبات‌داغ خاکسیر. [ن غ] (ترکیب 
اضافی, | مرکب) نبات‌داغی که دانه‌های 
خا کشیردر آن ریزند و پیشتر هنگام دل‌درد په 
کودکان خورانند. 
تبات زربختن. [ن ت ] (مص مرکب) بات 
ساختن. شکر را به بات مبدل کردن: 
بی‌تعلق شو که قتادی چو میریزد بات 

قالبی امروز می‌سازد که فردا بک‌کند. 

؟ (از آنندراج). 

نبات زیز. [ن ] (نف مرکب) آنکه یات سازد. 
که‌از شکر نبات سازد. قتاد. 
فبات‌سوخته. وت /ت] (مرکب) کر 
یا قند را بر آتش با کمی آب ذوب کنند و آن 
پس از تبلور رنگ سرخ نزدیک به سیاه گیرد 
و سپس آب بر آن ریزند تا بار دیگر حل شود 
و نوشند و آن برای اسهال و هم بعضی امراض 
فم‌المعده سودمند است. (یادداشت مولف). 
نبات‌شکر. [ن ش /ش کَ] ((مرکب) شکر 
مصفای بلوری‌شده. (ناظم الاطباء). 
نباات‌شناس. [ن ش ] (نف مرکب) رجوع به 
گیاهشناس شود. 
نبات‌شناسی. [ن ش ] (حامص مرکب) 
علم‌النبات. رجوع به گیاه‌شناسی شود. 
نبا قفا کک. [ن] ((مرکب) زمین سبز و 
گیاهنا ک. (ناظم الاطباء). پرنبات. پر سبزه و 
درخت. 


نباتف. [نْ ت ] (ع !) نبات. گاه. (از سنتهی 


الارب) (از آنندراج). |ایکی نیات بمعنی 
رسحی و گیاه است. (از اقرب الصوارد). یک " 


نبات. (فرهنگ نظام). 
تباقة. [ن ت ] (إخ) ابن حنظلة الکلابی. از 
سرداران عصر مروان است. وی امیر اهواز 


شد. سپس به یاری نصربن سیار که با ابوم‌لم 
خراسانی می‌جنگید رقت» و سرانجام به 
دلت قحطبةبن شیب در جنگ هولنا کی 
کشته شد و قحطه سر او را نزد ابوسلم 
فرستاد. (از الاعلام زرکلی ج ۴ ص ۱۹۵). و 
نیز رجوع به عقدالفرید ج ۵ص ۲۴۳ شود. 
نباتی۔ [ن تیی /تی ] (از ع, ص نسبی) 
منوب به نیات است. (الانساب سمعانی). 
گیاهی. رجوع به نبات شود. ||گیا‌شناس. 
حشايشی. عشاب. شجار. العارف بالنباتات و 
الحت‌ائش. (معجم متن‌اللغة). عارف به نبات. 
(اقرب الموارد). نبات‌شخناس. رجوع به 
گیاه‌شناس شود. 
ثباتیی. [ن] (ص نسبی) منوب به نبات 
بمعنی شکر مصفای بلورین. ||کایه از شیرین 


است. به شیریتی نبات. شیرین چون نبات؛ ‏ 


انگور نباتی. |انام رنگی است. (فرهنگ 
نظام). به رنگ نبات. (ناظم الاطیاء). زرد تیرۂ 
کم‌رنگ.رجوع به نباتی‌رنگ شوده 
شد جلوه گرآن رنگ تباتی شب مهتاب 
دارد مزه این عيش که د شیر است و شکر هم. 
؟(از آتدراج). 
- هندواتة نباتی؛ هندوانة زردرنگ به رنگ 
بات. 
نماتیی. [ن] (ص نسبی) متصوب به نبات 
بمعنی گیاه. (ناظم الاطباء). هر چیز که نبت 
به نسبات داشته باشد. (فرهنگ نظام) 
(آتدراج). |(از جنس نبات. گیاهی. مقابل 
جمادی و حیوانی. 
- نفی نباتی؛ قوه‌ای است که جم را در 
طول و عرض و عمق بکشد و بزرگ گرداند و 
نفس طبیعی خادم نفس نباتی باشد [رجوع به 
طبیعی شود ]. نفس نباتی را هشت خادم دیگر 
باشد و آن جاذبه. ماسکه. هاضمه» ممیزه. 
دافعه. مصوره, مولده و منمیه است. (یادداشت 
مولف). 
|| (حامص) نبات بودن. گیاه بودن 
از حال نیاتی برسیدم به ستوری 
یکچند همی بودم چون مرغک بی‌پر. 
اصرضرو. 
نباقیی. [ن] (ص نسبی) منوب است به 
نباتة. (از الانساب سمعانی). ۲ 
نباتی. [ن] (خ) ابراقاسم (سید...). فرزند 
سیدمحترم اشتبینی دای تیریزی» 
متخلص به نسباتی .از عارفان و 
صوفی‌مشربان قرن سیزدهم هجری است. او 
راب لهج ترکی آذربایجانی دیوان شعر است 
واين دو بیت او راست:.. 
گوشةوحدت نه عجب جایمش 
سر نهان اوردا هویدایمش 
عاشق و دیوانه‌لرین منزلی 
رتیه باخ عرش معلایمش. 


نباج. ۳۰۱ 


وی به سال ۱۲۶۲ «ه.ق.در اشتین وفات 
کرد.(از ريحانةالادب ج ۴ ص۱۶۳ از 
ذريعة). و نز رجوع به فهرست كتابخانة 
مجلس شورای ملی ص۴۳۴ و دانشمندان 
آذربایجان ص ۳۷۰ شود. 
نباتیی. [َنْ) (لخ) احمدین محمدین مفرح 
ممروف به ابن‌الرومية. رجوع به ابن‌الروسية 
شود. 
نباتی تبریزی. [نَ ي ت ] ((خ) از شاعران 
قرن دهم هجری است. وی به نقاشی و 
لاجوردشوئی اوقات میگذرانده. او راست: 
عکسی رخار آن پری‌رو تا در آب انداخته 
از خجالت آب را در اضطراب انداخته 
از هوای آن لب شیرین نباتی روز و شب 
چون مگس خود را درون شهد تاب انداخته. 
رجوع به تحف سامی ص۱۳۵ و صح گلشن 
ص ۵۰۲ و دانشمندان اذربایجان ص ۳۷۰ 
شود. 
نبا تی‌رنگت. (ن ر ] (ص مرکب) هر چیز به 
رنگ نبات و خا کی‌رنگ. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نباتی شود. 
نباقیه. [ن تی ی /ي] (ع ص نسبی) تأنیث 
نباتی. رجوع به نباتی شود. 
¬ فوهٌ نباتیه؛ قوة رویانیدن است و أن قوه بر 
سه قوه منقسم است: قو مولده, قوةٌ صنمیه و 
قوه خاذیه, و این هر سه قوه در نات و حیوان 
وانان موجود است. (یادداشت مولف). 
نیاج. [ن] (() بمعنی انباغ است و آن دو زن 
باشد که در نکاح یک مرد است. (برهان 
قاطع). نباغ. انباغ. (حاشية برهان قاطع چ 
معین). ان دو زنند که در عقد یک شوهر باشند 
و آنان یکدیگر را وسنی خواند. و نباغ تبدیل 
نباج است. (انجمن‌ارا). دو زن که دارای یک 
شوی باشند و هر یک از آن دو باج است مرد 
دیگری را و نباغ نیز گویند. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به بنانج و باغ شود. 
فباج. [ن]" (ع !) پشته‌ها. (آنندراج). آکام 
عالیه. (اقرب الموارد) (المنجد). ج نبجة. (از 
منتهی الارب). رجوع به نبجة شود. انجج. 
جوال‌های سیاه.(از معجم متن‌اللغة). رجوع 
به نیج شود. 
نیاج ۰ ن] (ع ل) ج د بّجان بمعنی وعید است. 
(المنجد). رجوع به نیجان شود. 
نیاج. [نْ] (ع !)۱ آواز سگ. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آتدراج): نباج الکلب؛ نباحه. 
(اقرب الصوارد) (الست‌جد). نبیج. نباح. (از 


۱-اشنبین از قرای قره‌داغ آذرپایجان است. 
۲- موف ریحانةالادب آرد: «به باتی یاخان 
چوپانی یا مجنونشاه تخلص میکرده». 

۳-در معجم متن‌اللغة به کر اول [نٍ] ضط 
شده است. 


معجم متن‌اللغة). || آواز تيز و ضرطه. (ناظم 
الاطباء). تیز. (آنندراج) (منتهی الارب). 
ضراط. (السنجد) (اقرب الصوارد) (معجم 
متن‌اللغة). || آواز. (آنندراج) (منتهی الارب). 
نماج. [ّب با] (ع ص) سخت‌آواز. (سنتهی 
الارب) (آنسندراج) انساظم الاطسباء) 
شدیدالصوت. (معجم متن‌اللغة). شدیدالصوت 
که احمقانه سخن گوید. (از اقرب الموارد): 
رجل نباج و نباح؛ شدیدالصوت جافی‌الکلام. 
(اقسرب الصوارد. |اکلب نسباج؛ نگ 
سخت‌آواز. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنسندراج). سگ خشن‌بانگ. نیاجی. (از 
معجم متن‌اللغة). ||که احمقانه سخن گوید. 
متکلم به حمق. (از معجم متن‌اللفة). ||کذاب. 
(اقرب الموارد) (معجم متن‌للفة). ||انه نقاج 
تباج؛ لیس معه الا الکلام. (از مسجم متن‌اللغة). 
||( کبچذ پنت‌شور. (مستهى الارب). 
کفچه‌ای که بدان پشت می‌شورانند. (ناظم 
الاطیاء). المجدح المویق. (اقرب الصوارد) 
(معجم متن‌اللغة). 
فباج. [نٍ] (اخ) موضعی است در طریق بصره 
به مکه. (از معجم البلدان). 0 ان قریه‌ای ا 
از بادیةٌ بصره در نیمه راه بصره به مکه. (از 
الاناب سممانى). 
فباجة. [نّب باج] (ع ص) تأنیت نباج. (از 
اقرب الموارد). رجوع به نجاج شود. ||() 
سرین. دبر. (صنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). است. (اقسرب السوارد) (صعجم 
متن‌اللغة). یقال: کذبت نباجة؛ چون کی تيز 
دهد. (ناظم الاطاء) (از صنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن‌اللغة). 
سخت‌اواز. (ناظم الاطباء) (انندراج) (از 
متتهی الارب). نبام. (المنجد). الکلب 
النسباجی, (اقرب السوارد). نباج. (معجم 
متن‌اللغة). 
نباحی. [نٍ] (ص نبی) موب به نباج 
است. (الانساب سمعانی). رجوع به نياج 
شود. 
نیاح. [نْ /ن ] (ع مص) بانگ کردن سگ. (از 
منتهی الارب) (دهار) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از معجم متن‌اللغة) (تاج‌المصادر 
بهقی). نبح. نبیخ. (منتهی الارب). تنباح. 
نبوح. . (المتجد). ||بانگ کردن آهو و تیس و 
مار. (از سنتهی الارب). اصل نبا خاص 
صدای سگ است و سنا برای غير آن نیز 
استعمال شده است. (از اقرب الموارد) (از 
معجم متن‌اللفة). || هجا گفتن شاعر. (از 
المنجد). رجوع به ناح شود. 
نیاح. [ن] (ع مص) خشن شدن آواز هدهد به 
خاطر سالمند شدن آن. (از اقرب الصوارد از 
اللان) (از معجم متن‌اللقة) (از السنجد). 


||هجا گفتن شاعر. (معجم متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). گویند: نبحتی کلابک؛ 
لحقتی شتائمک. (اقرب الصوارد) (معجم 
متن‌اللغة) (المنجد). ||((۲۷ آواز سگ. (منتهی 
الارب) (آن_ندراج). بانگ سگ. (مسهذب 
الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). بانگ غیرمعتاد سگ که در عرف آن 
را نالا سگ گویند. (غياث اللغات از 
متخب‌اللغات و كشف‌اللغات و صراح). 
عوعو. واق‌واق. وقوق* 
اگرچه هر دو به آواز و ہانگ معروفند 
زثیر شیر شناسند مردمان ز نباح. 
معودسعد. 
ز ویرانة عارفی ژنده‌پوش 
یکی را تباح سگ آمد به گوش. 
|| آواز شير بشه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). بانگ شیران. (از معجم 
متن‌اللفة). ||بانگ توعی مار بزرگ که آن را 
سود خوانند. (اقرب الموارد). 
فیاح. [نّب با] (ع ص) سختآواز. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (نساظم الاطباء), 
شدیدالاصوت. (اقرب الصوارد). مرد 
شدیدالصوت. (معجم متن‌اللغة). 
|اسگ باربانگ. الكلب الكشيرالصياع. 
(معجم متن‌اللفة). شديداتباح. (المنجذا. 
بانگ‌کننده. (مهذب الاسماء). عوعوکننده. 
|| هدهد بسیاربانگ. (از معجم متن‌اللغة). ||(() 
جمع تباحة است بمعنی شب سپید خرد مکی 
که‌از آن گردن‌بند سازند. (از منتهی الارب) 
(آتدراج). رجوع به باحة شود. 
تیاح. [نْب با] (ع ص) هدهد بسیاربانگ, 
(معهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
نیاحة. [نّْب با ح] (ع!) قسمی از شب سيد 
خرد که از مکه آرند و از آن گردن‌بند سازند. 
(ناظم الاطباء). مناقفی که از مکه آرند و رفع 
چشم‌زخم را به گردن‌بند کشند. (از اقرب 
الموارد) (از ممجم متن‌اللغة). یا صدف 
بیضی‌شکل خرد. صدف بض صنار. (معجم 
متن‌اللغة) (اقرب الموارد از لان). ج نجام. 
|| (ص) مادگ سخت‌آواز. (ناظم الاطباء), 
تأثیث تباح است. رجوع به نباح شو3. 
نیاحی. [نّب با حیی] (ع ص) کلب 
(اقرب المسوارد) (از مسعجم متن‌اللغة). 
سخت‌بانگ خشن‌صدا. (النجد). 
تباخ. [نّب با | (ع ص) خمیر ترش و تباه. 
(متهی الارب) (آنندراج). خمیر ترش. خمیر 
فاسدگشته. (ناظم الاطباء). خمر حامض 
فاسد. (از معجم متن‌اللغة) (از اقرب الموارد از 
قاموس). انبخان. (معجم متن‌اللفة) (منتهی 
الارب). مختمر. منتفخ. (المنجد): نبخ العچین 


سعدی. 


نبارش. 


نبوخاه انتفخ و اختمرء, و عبارة القاموس: 
حمض و فد و هو نبان. (اقري امارد 
نیاخی. ا خا] (ع ل) ج نبخا ۰ رجوع به 
بخاء شود. 

قباد. [رّب با ] (ع ص) نباذ. نبیذفروش. 
می‌فروش* 

رو ز پس جاهلی که درخور اوئی 
مطرب بهتر نشسته بر در نباد. 
رجوع به باذ شود. 

ثیادا. [نْ] (ثعل دعایی) کلم دعاء یعنی 
هرگز نشود و خدای نکناد. (ناظم الاطیام). 
میادا. رجوع به مبادا شود. 
ثبادیة. نّب با دی ی ] (ع () کوز؛ می و 
سرکه, لفت عامیانة عربی است. (از معجم 


ناصر خسرو. 


متن‌اللغة از تاج‌العروس). 
نبا ۰ن ] (ع مص) مخالفت کردن و جدا شدن 
از کی به خاطر ناخوش داشتن حن او. (اقرب 


الموارد). منابذة. (المنجد). ||غلبه کردن سپاه 
در حرب. (از اقرب الصوارد) (از السنجد). 
رجوع به منابفة شود. |أبيع منابذة. بع‌الحصاة. 
بیع القاء الحجر. رجوع به منابذة شود. 

فهاق. [نّب با](ع ص) افشرنده و 
بگنی‌سازنده. (اتندراج). آنکه شراب افکند. 
| نیذفروشنده. (ناظم الاطباء). نبیذفروش. 
(مهذب الاسماء). فروشندة نبیذ. (از المنجد) 
(از اقرب الموارد). میفروش. باده‌فروش. 
شرآب‌فروش. خمار. 

نباذان. [ن] ((خ) نوبادان. از قرای هرات 
است. (از معجم البلدان). 

فبار. [ن ] (ع !) انبار. ج ببر. (النجد)ء رجوع 
به بر و نیز رجوع به آنبار (ع () شود. 

فباو. (زّب با] (ع ص) زبان‌آور. (سنتهی 
الارپ) (انندراج) (ناظم الاطباء). فصیح. 
(اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). فصیح در 
کلام. (از معجم متن‌اللغة): رجل نبار بالکلام؛ 
ای فصیح. (اقرب الموارد) (المنجد). 
||سخت‌بانگ. (سنتهی الارب) (آنندراج): 
سخت بانگ‌کنده. (نساظم الاطباء). 
| فریادکنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). صیام. (معجم متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد) (المتجد). 

نبارش. [ن ر ] ([) چوبی باشد که زیر دیواری 
نهند تا نیفتد یا در زیر چوپ شکته از سقف 
(صحاح الفرس). چوبی را گویند که در زیر 
چوپ سقف که شکسته باشد. نهند و بر 
دیواری که مشرف بر افتادن باشد. نصب 
سازند. (برهان قاطع). چوبی که در زیر چوب 
سقف شکته و دیوار شکسته نهند تا نیفتد. 
(جهانگیری) (فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (از 


1 - غیاث‌اللفات بدین محی به کر اول ] 


نیز آررده است. 


تاز 


آنتدراج). چون باریدن بمعنی فروریختن 
آمده» معنی ترکیبی این لفت فرونریزد است. 
(انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (آتندراج). چوبی 
که‌در زیر تیر شکستۂ سقف نهند و نیز چوبی 
که‌یر دیوار شکت‌خورده و مشرف بر افتادن 
تمصب کنند. (ناظم الاطباء) چوبی که زیر تیر 
شکتۀ سقف یا دیوار زند. (فرهنگ خطی). 
|[ نافرمانی. سرکشی. (ناظم الاطباء). 

نباره. [] ((خ) از بلاد طرابلی است. (از 
معجم‌البلدان). 

نباری. (نّ] (۱ج) تیره‌ای از بهمئی از شعبهة 
لیراوی, از ایلات کوه گیلویۀ فارس. رجوع به 
جغرافیای سیاسی کهان ص ۸٩‏ شود. 

نباریس. (ن) (ع )ج نبراس, بمعنی مصیاح 
و چراغ. (اقرب الموارد). رجوع به نبراس 
شود. 

نبا ر پس. [ن ] (اخ) چند چاه به هم نزدیک مر 
پنی‌کلب را. (منتهی الارب) (آنندراج) نام 
چند چاه در عربستان. (ناظم الاطباء). شبا ک 
لنی‌کلب. (معجم متن‌اللفة). چایهای نزدیک 
یکدیگر. (اقرب الموارد). 

نبازی. [ن] (۵ خانم و معشوقه. (ناظم 
الاطباء). مسر دوست. (فرهنگ 
شعوری). 

نباش. [نّب با] (ع ص) صيقة مبالفه از بش 
است. رجوع به تبش شود. ||کفن‌دزد. 
کفن‌کش. (غياث اللغات) (منتخب اللفات) 
(آنندراج). کفن آهنج. (دهار) (ناظم الاطباء). 
کسفن‌دزد. شکاونه [کورشکاونه ] ۰(ناظم 
الاطباء). کفن‌آهن. (منتهی الارب). آنکه نیش 
قبرها کند. شکاف. قلاع. مختفی. جیاف: 

به تیزچنگی نباش را همی مانی 


سوزنی. 
در فلک صوت جرس زنگل نباشان است 
که خروشیدنش از دخمة دارا شنوند. 
۱ خاقانی. 
نترسم زآتکه نباش طعت گور بشکاند 
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش. 
۲ خاقانی. 
فباشة. (ن ش ] (ع امص) حرف نباش قبرها. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). عمل نباش. 
نباشی. 
نباشی. [نّب با] (حاعص) کفن‌آهنجی, 
(ناظم الاطیاء). بش قر کردن, شکافتن قبر و 
دزدیدن کفن. عمل نباش. رجوع به نبش و 
نباش شود. 
نباض. [نّب با ] (ع ص) ن بض‌گیرنده. 
پزشک. (ناظم الاطباء). نیض‌شناس. و این 
مبالقه نت بلکه صیفه نبت است. چنانکه 
عطار و حداد. (آنندراج) (غیاث اللغات). 
|ازننده (رگ را). رفاز. (از یادداشت مولف). 


||ارزنده. (مهذب الاسماء) 

نبا [ن طِن ) (ص نسبی) منسوب به نبط. 
(مستهی الارب) (اقرب الموارد) (بحر 
الجواهر). گویند: رجل نباط, همچنانکه در 
نبت به یمن گویند: یمان. (بحرالجواهس). 
نبطی. نباطی. رجوع به بط و نبطی شود. 

نماطی. [نَّ /نْ / ن ] (ص نسبی) نسباط. 
نبطی. رجوع به نبط و بطی شود. 

نباع. [ن ] (إخ) سوضعی است بين ينع و 
مدینه. (از معجم‌البلدان), 

نباع. [ن] ((خ) از اعمال صنعاء است. (از 
معجم‌البلدان). 

نباعة. [نّب با ع] (ع |) دبر. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). سرین. (ناظم 
الاطباء). است. (معجم متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد) (المنجد). مقعد. نشیمن. صاتحت. 
||بقال: کذبت نباعتک؛ اذا ردم. ای ضرط 
(منتهی الارب) (آنندراج)؛ اذا حبق (اقرب 
الموارد)؛ چون تيز دهد. (تاظم الاطباء). 
|| الرماعة من رأس الصبی قبل أن تشتد و اذا 
اشتدت فهی الیافوخ. (المنجد). آنجای از سر 
کودک که می‌جنبد. رجوع به رماعة شود. 

قبا. [نْ] () بمعنی نباج است و آن دو زن 
باشد که در نکاح یک مردند. (برهان قاطع) (از 
آنندراج). انباغ. (حاشة برهان قاطع چ 
معین). مخفف انباغ است بمعتی هوو و وسنی. 
(فرهنگ نظام). نیاج, دو زن که دارای یک 
شوی باشند. ||آخر و انتهای رشته. (ناظم 
الاطیاء). 

نباغ. د[ 0 ) غبار اسا (سنتهی الارب). 
گردو غبار اسیا. (ناظم الاطیاء). غبار الرحی. 
(اقرب الموارد) (معجم متن‌اللغة) (الصنجد), 
تبغ. (المنجد). ||نباغة. نجاغ, نجاغة. آرد. (از 
المنجد). رجوع به تباغة شود. 

نباغ. [َنّْب با) (ع ص) بیرون‌آینده. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطیاء). سافر. 
(دهار). ||() سپوسة سر. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). هبرية. (اقمرب 


الموارد). 
نباغ. [زْب با] (ع ل) ثباغة. نجَاغة. نباغ. 
(المنجد). 


فباغة. [نْ غ] (ع |) سپوس: سر. (سنتهّی 
الارب) (ناظم الاطباء). هبرية. (معجم 
متن‌اللفة) (اقرب الموارد) (الصنجد). 
پوسته‌هائی که از سر پرا کنده شود. (از 
المنجد). نباغ. نَجَاغ. نجّاغة. نجاغة. هبرية, 
(سعجم متن‌اللغة). || آرد. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). طحین. (اقرب الموارد), نباغ. 
نباغة. (المنجد). آردی که بر خمر پاشند. (از 
معجم متن‌اللفة). 

نباغة. [ن غ] (ع !) لفتی است در نجغ. (از 
معجم متن‌اللفة). رجوع به نبغ شود. 


تبالة. ۲۲۳۰۳ 


نمامه. وب باغ] (ع ص) تأنیث تباغ است. 
(از منتهی الارب). رجوع به نباغ شود. 
||محجة نباغة؛ راه گردنا ک. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). یشور ترابها. (سعجم 
متن‌اللفة) (اقرب الموارد). ||(!) هبرية. (اقرب 
الموارد). سپونة سر. || است. مقعد. (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). دبر. نش تگاه. 
کون. ||گروه خوارج. (ناظم الاطاء): نبفت 
علینا باغة؛ خرج علا مهم خوارج. (اقرب 
الموارد). 

فماغة. [نّب با غ] (ع 4 سپوسة سر. (ناظم 
الاطیاء). هبریه. پوسته‌ای که بر سر پدید اید و 
پرا کنده شود. نباغة. نباغ. (المنجد). |ثباغة, 
اغ. آرد. (المنجد). 

فباکك. [ن ](ع [) ج نبکة. (منتهى الارب). 
تبک. ثبک. نبوک. تل‌های کوچک یا 
پشته‌های محددةالرأس. (از التجد). رجوع 
به بكة و نبک شود. إأج نجْكة. (السنجد). 
رجوع به تة شود. ۱ 

فبال. [ن ] (ع إ) بلة. نبلاء. (معجم سن‌للفق). 
ج نیل و نبل. رجوع به نبیل شود. ااج نيلة. 
(معجم متن‌اللغة). رجوع به نبلة شود. 

نمال. (ن] (ع إمص) نبالة. آ گاهی و دانست و 
آمادگی جهت کاری. (متهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به نبالة 
شود. 

نبال. [نّب با] (ع ص) خداوند تیر. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). تیردار. (سنتهی 
الارب). صاحب تیر. (از معجم من‌اللغة) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||تیرانداز. (از 
السنجد). ||تیرفروش. (مهذب الاسماء). 
||تیرساز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
سازند؛ تر. (از معجم متن‌اللفة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). تیرگر. (دهار) (مهذب 
الاسماء). ||با خفتان. (منتهی الارب). ج. 
تال 

تبالت. ان ] (ع (مص) ذ کاوت. |[ گاهی. 
اافضل. (ناظم الاطباء). |اشرف. بزرگی. 
(یادداشت مولف). |[نجابت. (ناظم الاطیاء), 
||استادی. (غیاث اللفات). رجوع به نبالة 
شود. 

نبال کوه. [] ((خ) تیره‌ای از ایل اناجری 
ک وه گیلویه از ایلات فارس. رجوع به 
جغرافیای.سیاسی کیهان ص ۸۸ شود. 

نباله. [ن 3] (ع مص) گرامی شدن. (مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). نیک شدن. (فرهنگ 
خطی). || صاحب نبل و نجابت شدن. (از 


۱- مصحف «نیازی» است. رجوع به «نیازی» 
شود. ۱ 

۲-نال: به بيخ بيخ کن این سود و گور 
بازبجوی. 


۴ نبالة. 


معجم متن‌اللغة). با فضل و نجابت بودن. (از 
المنجد). نیک و فاضل شدن. (بادداشت 
مولف): نبل نبالة؛ صار ذا نبل و نجابة. (ممجم 
متن‌اللغة). ||تیزخاطر گردیدن. (از سنتهی 
الارپ). || گاه‌گردیدن. (منتهی الارب) (تاظم 
الاطباء). ||ماهر شدن به کاری. (تاج 
المصادر). استاد شدن. افرهنگ خطی). 
اابزرگ شدن. (تاج المصادر): بل بالة عن 
کذاءکان ١‏ کبرمه. (المنجد). ||نبل الشیء نبالة؛ 
ضخم و ارتفع. (معجم متن‌اللغة). ||فربه شدن. 
(تاج المصادر بهقی). ||((مص) نبال. | گاهی‌و 
دانست و آمادگی جهت کاری. (منتهی 


الارب). ||ذ کاوت. (از ناظم الاطباء). ذ کاء. 


(المنجد). ||تجابت. || فضل. (ناظم الاطباء) 
(النجد). 
فبالة. ان ل] (ع !) ساخت و ساز. (منتهى 
الارب) (آنندراج), ساخت و ساز و آمادگی. 
(ناظم الاطیاء). عدة. عتاد. (اقرب الموارد) (از 
معجم متن‌اللغة). یقال: اخذ للامر نبالته؛ ای 
عدته و عتاده. (اقرب الموارد). و یقال: اخذ 
للامر نباكه؛ ای عدته, یعنی از روی اطلاع و 
آ گاهی آمادة ساخت و ساز آن گردید. (ناظم 
الاطباء). آنچه جهت اتمام کاری آماده کنی. 
عدت. (از المنجد). 
فبالة. [ن ل ] (ع مص) تیرگری کردن. (تاج 
المصادر بهتی). ||(امص) تیرگری. (اتدراج) 
(متهی الارب). حرفة نبال. تیرسازی, (از 
معجم متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). شفل 
تیرسازی و تیرگری. (تاظم الاطباء). حرفة 


تیرگر. (از المنجد). 
فبالة. [نَب با ل ] (ع 4 ج تبال. رجوع به نبال 
7۹ 


نباوة. [نِ و] (ع امص) بیغمبری. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). نبوت. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطیاء). اسم است از 
نىاوة. [ن و] (ع مص) برآمدن و بلند شدن. 
(منتهی الارب). ||طلب شرف و ریاست و 
تقدم. (از معجم متن‌اللغة). ||(() زمين بلند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
نبوة. انچه برامده باشد از زمین. (از اقرب 
الموارد) (از المجد) (از معجم متن‌اللغة). 
|ارمل. (معجم متن‌اللغة). 
فباوة. [ن و ] ((خ) موضعی است در طایف. 
(منتهی الارب) (معجم البلدان). 
نیاه. [ن] (ع ص) باندبرآمده. (متهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطیاء). مشرف رفیع. 
(اقرب الموارد). مشرف عالی رفیم. (معجم 
متن‌اللغة). مرتفع مشرف. (المنجد), 
نباهت. [ن د) (ع اسص) نجابت. (ناظم 
الاطباء). بزرگواری. (غیات اللفات از متخب 
اللغات): و نباهت قدر او پیدا آید. (ستدبادنامه 


ص۸/. ||نامواری. (زمخشری). مشهور شدن. 
(غیاث اللغات). ناموری. اشتهار. | گاهی. 
(غیاث اللغات). بیداری. (یادداشت مولف). 
رجوع به نبه شود. ||شرف. (از اقرب الموارد). 
بزرگی. (ناظم الاطباء): امیر عضدالدوله با 
جلالت قدر و نباهت ذ کرو خشونت جانب و 
عزت ملک و نخوت پادشاهی همواره رضاء 
آن جانب نگاه داشتی. (ترجمه تاریخ یمینی 
ص ۲۰). جلالت قدر و نیاهت ذ کر تو زیادت 
از آن است که خسویشتن را در مسعارضة 
جماعتی آری که... (ترجمهة تاریخ یمینی 
ص ۱۸۲). به همه معانی رجوع به نباهة شود. 
نباهة. (ن 2] (ع سص) ۱ بزرگوار گردیدن. 
(زوزنی). بزرگوار شدن. (تاج‌المصادر بیهقی). 
بزرگ گردیدن. (از مستتهی الارب) (از 
آتندراج). شرف یافتن. (از اقرب الموارد) (از 
مسمجم متن‌الللفة) (از السنجد). ||نامآور 
گردیدن.(از منتهی الارب) (آنندراج), معروف 
شدن. (تاج المصادر بیهقی). اشتهار یافتن. (از 
اقرب الموارد). بلندنام شدن. (از معجم 
من‌اللغة). شهرت یافتن. مقابل خمول. (از 
المجد). مشهور شدن. (غیاث اللغات). 
|| ((مص) شرف. (اقرب الموارد) (المسنجد). 
|ازیرکی. (اقرب الموارد) (المنجد). ||مقابل 
خمول. (المنجد). نامآوری. شهرت. رجوع به 
باهت شود. 
نباید. [ن ی ] (فعل مضارع) نشاید. شایسته 
نیست: بازرگانی را هزار دینار خسارت 
افتاد. پر را گفت نباید این سخن را با کسی 
در میان نسهادن. ( گلستان). |ادر بعضی 
مقامات. افاد؛ معنی مبادا کند که در طریق 
حزم و احتياط و اندیشه استعمال کنند. 
(انجمن آرا) (آتندراج) . مبادا! نکند که!: 


نشاید درون ناب‌فده شدن 


نباید که نتوائش بازآمدن. ہوشکور. 
چه گوئی چه باید کنون ساختن 
نباید که آرد یکی تاختن. فردوسی. 
باید که يزدان چو خوالاذت پیش 
روان تو شرم آرد از کار خویش. فردوسی. 
نباید که یابد شما را زیون 
به کار آورد مرد دانا فسون. فردوسی. 
نباید که نا گه‌شود پادشاه 
یکی برکشد سوی کیوان کلاه. 
شمی (یوسف و زلیخا ص ۵۲). 
جو تشنه شود پیش آرید آب 
تباید که آزاردش رنج و تاب. 
شمی (یوسف و زلیخا), 
تباید که امشب شبیخون کنند 
به کین از شما دشت پرخون کنند. اسدی. 


و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را 
و روز آدینه بود امیر را | گاه‌کر دند. گفت نباید 
بونصر حال می‌آرد تا با من به سفر نياید. 


نباید. 

(تاریخ یهقی). گفتم: این در خرمی همی 
گوید. نباید که در هشیاری پشیمان شود. 
(تاریخ بسهقی). باشد که دشمنان تأویل 
دیگرگونه کند و نباید که در غیت وی آنجا 
خللی افتد. (تاریخ بیهقی). 

به مدان مکن در شجاعت سبق 

به مجلس مکن در سخاوت سرف 

نباید که خوانند این را چنون 
تباید که دانند ان را تلف. 

همه شب در هوس همی باشم 
که‌نباید که عهد بگذارد. مسعودنعد. 
و هیچکس [دائة انگور را اول بار که مردمان 
رز بدانستند ] در دهان نیارست نهادن, از آن 
همی ترسیدند که تباید که زهر باشد و هلا ک 
شوند. (نوروزنامه؛ وسن ترسیدم که اگر 
مهل دهم تباید که قوت.به اسهال وفا نکند. 
(چهارمقالهٌ نظامی). و همی ترسم که نباید که 
یکارگی قوت ساقط گردد. (چهارمقالة 
نظامی). 

که‌گر دلم به سر شانة تو خته شود 

نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن. سوزنی. 
توانگری به سخن داشتم به مالم داد 

که تا نباید مداح راگدا دیدن. سوزنی. 
چنگ در حشیش حطام دنیا زده‌اند که نباید 
اگردست از این یدارم در چاه غم و اندهان 
فروشویم. ( کاپ المعارف). 

تباید که ما را شود کار سست 


سبو ناید از آب دایم درست. 


معودسعد. 


+ نظامی (از آنندرا اج). 
تباید که ان اتش اید به تاب 
که‌نشید آنگه به دریای ات 

نظامی (از آنندراج). 

اراقیت گفت ای عم او بدعهد و بی‌وفا و بدقول 
است. نسباید که تو رارنسجی رساند. 
(اسکندرنامة خطی). صواب نباشد ایشان را به 
خراسان راه دادن که خیلی بیارند و ساز و 
عدت دارند. نباید که از ایشان فادی اید که 
آن را در نتوان یافت. (راحةالصدور). پش از 
آنکه سلطان جهان قزل‌ارسلان از ما انتقام 
بکشد ما او را بکشيم. چه نباید که او را اندیشه 
باشد که ما را بردارد. (راحةالصدور). اندیشد 
که گر توقفی کند... نباید که چشم زخمی رسد. 
(ترجمة تاریخ یمینی). | کنون| گر پای اندرنهم 
نباید قوت ساقط شود و در خدمت پادشاه از 
پاي خود انحطاط یایم. (جهانگشای جوینی). 
اما خواجه قصة ابوالحن فرات و جتابیان را 
در کتاب یاد می‌کند و چنین حادثه‌ای 
فراموش می‌سازد که نباید گردی بر چهرة 
آلابوسفیان نشیند. (نقض‌الفضائح ص ۶۵). 


۱-و تثلیث ماضی؛ روی امت از ابن‌طریف. 
) مهو الارب). 


نبایل. 
خفیه می‌گفتند سرا اين بدان 
که نیاید که خدا دریاید ان 
اعتمادش تست بر سلطان خویش 


مولوی, 
که‌تباید طامعی آید.به پیش. مولوی. 
در پیش چون بندگان در ره شود 
تا نباید زو کی | گه‌شود. مولوی. 
چندین جفابر وی مپسند. نباید که فردای 
قیامت به از تو باشد.. ( گلستان). 
نباید که چون صبح گردد سپید 
گزندت رىد یا شو ناامید. نعدی. 
نبایل. [ن ي ] (ع !) بسزرگان. |اکارهای 
بزرگ. ||نیکونیها. (غیاث اللعات). نبائل. ج 
نيلة. بهمة معانی رجتوع په بائل و نبيلة شود 
نبایوت. [ن ] (اخ) نبابوط. مولف قاموس 
کتاب مقدس ارد: تبایوت [بمعنی محل‌های 
مرتفع ] اول زادۂ ا‌اعیل امت و از قراری که 
مسیگویند اولاد وي در بلاد عرب نکنی 
ورزیدند در نزدیکی وادی موسی, و گویند 
نباطیان که در تواریخ یونان و روم مسذکورند 
اولادة نبایوت بوده‌اند. (از قاموس کتاب 
مقدس ص - ۷۸۷. 
نبایوط. [ن] (اخ) نبایوت. رجوع به نبایوت 
و نیز رجوع به تاریخ اسلاع ص ۱۶ شود. 
قب . [نّبغ] (ع.مسص) آشکسار شدن. 
(آتندراج) (از متهى الارب). |اب‌آمدن. (از 
منتهی الارب). طالع شدن. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد) (معجم حن‌اللقة). ||بلند گردیدن. 
(از مسنتهی الارب) لاز المسنجد) (از اقرب 
الموارد). ان از جای به جای. (آتتدراج), 
خروج از جائی به جائی. (از اقرب الصوارد) 
(از معجم متن‌اللفة). از زمینی به زمینی بیرون 
آمدن. از جائی به جائی رفتن. (از منتهی 
الارب). از جای به جای شدن. (زوزنی). 
بیرون آمدن از جائی به جائی. ھ2 .و 
یقال: نبأت به الارض؛ جافت به (منتهى 
الارب) (اقرب الموارد) (سعجم متن‌اللغة)؛ 
آورد او را زسین. (ناظم الاطباء). ||بانگ 
کردن. (منتهی الارب) :(ناظم الاطباء). بانگی 
خفیف کردن. (از المنجد:). ||بانگ کردن سگ 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء) (از 
معجم متن‌اللغة). |اناخوش داشتن گوش 
شنیدن خبری را: با سمعی عن کذا؛ ای کرهد. 
المسنجد). ||اخسمر دادن. (آنندراج). 
پا گاهانیدن. (دهار). خبر دادن از چیزی. (از 
ناظم الاطیاء). 
ياء نب ] (ع ) آگاهی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (دهار). خنیر. (ستتهی الارب) 
(مهذب الاسماء) (غیاث اللغات از متخب 
لفات و کشف اللغات) (ناظم الاطباء) (معجم 
متن‌اللغة) (صراح). آلخبر . لانه يات من مکان 
الى آخر. (المنجد): عم یتسائلون عن الب 
العظیم. (قرً آن ۱/۷۸). ج» انیاء. 


نبا [ن بّ+) (إخ) (ا...)سورة هفتادوهشتمین 
از ټرآن. مکیه و آن چهل آیت است. پس از 
سورة مرسلات و پیش از نازعات قرار گر فته 
وبا این ایت اغاز می‌شود: عم یسائلون عن 
التبا المظیم. 

نباأت. [نْ ۶] (ع 4( آواز نرم خفی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز نرم. 
(صسراح). صوت خفى. (الصنجد) (اقرب 


الموارد). صوت خفی یا خفیف. (معجم 


متن‌اللغة). آواز پوشیيده. (مهذب الاسماء). 
|اصدای سگ. (منتهی الارب) (السنجد):۱ 
بانگ سگ یا جرس. (از معجم متن‌اللغة). 
آواز سگ. (آتدراج). گفه‌اند: آواز سکها. 
(اقرب السوارد). ||غلظت ور برآمدگی در 
زمین. اتشر فى الارض. (معجم متن‌اللغة). 
نمت. [ن] (ع ) گسیاه. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) 
(غیاث اللفات). نبات. (اقرپ الموارد). هرچه 
بروید. (مهذب الاسماء). آنچه برویاند آن را 
خدا. آنچه از رستنها که از زمین برآید. (از 
معجم من‌اللغة). روییدنی. رستنی. نبات. 


گیاه.گیا: 

در زمین گر نیشکر ور خود نی است 
ترجمان هر زمن بت وی است. مولوی. 
که‌ز اشک چئم او روید نیت 

که چرا اندر جریده‌ی لاست ثبت. مولوی. 


اهر چیز نامی [نموکننده] اعم از تبات یا 
حیوان. (از معجم متن‌اللغة). ||(مص) رستن 
گسیاه. (صتتهی الارب) (غات اللسفات) 
(آتدراج). روییدن سبزه. (از ناظم الاطباء). 
برستن گیاه. (زوزنی): : نبت نبتاً و نباتاً البات؛ 
خرج و ظهر. (معجم متن‌اللغة). دمیدن. 
روئیدن. رستن. بردمیدن " |ارویانیدن زمين 
گیاه‌را. (متهی الارب): تبت الارض البقل؛ 
رویانید زمین گیاه را. (ناظم الاطباء) ". 
نیت الارز. (ن تل آ] (ع |مرکب) رجوع به 
حب الصتوبر الصفار شود. 
نعقو. [نْ ت ] ([) دایر: مویتی که در پیشانی و 
یا در گردن اسب موجود بود و آن را یکی از 
نشانه‌های خوب و نیکو می‌شمرند هر چند که 
در سنه و یا زیر بغل وی عب باشد. اس 


الاطیاء). . 
نمتل.[نَ تَ)(ع ص) سخت درشت. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صلب 


شدید. (اقرب الموارد) (معجم متن‌اللفة). 
فیتل. (ن ت ] (إخ) کوهی است در دیار طی 
در نزدیکی اچجاء. (از معجم البلدان). 
نعتل. إن ت ] ((ج) موضعی است در سرزمین 
شام (از معجم البلدان). 

تبتل.(ن ت ] (() ابوحازم مدنی» مولی 
این‌عباس. تایمی است. 

فیتة. [ن ب ت] (ع) نوع روییدن گیاه و 


نیج. ۳۱۳۳۵ 


هیأت روئیدن. (ناظم الاطباء). شکل النبات و 
حاله التى ينبت علها. (معجم متن‌اللغة). شکل 
و طرز روئیدن گیاه. 

نبته. [نَ تَ] (ع |) واحد نبت است. (اقرب 
الموارد) (المنجد). رجوع به بت شود. 

نبتیتی. [ن] (اخ) علی‌بن عبدالقادر. رجوع 
به علي‌ین عبدالقادر شود. 

نبقيز. [ن] () شمشر بار تيز و کارد و 
چاقو. (ناظم الاطباء) (اسینگاس). 

فممت. [نَ] (ع مص) کاویدن زمین به دست. 
(منتهی الارب) (آنندراج). حفر و نیش کردن 
با دست. (از معجم متن‌اللغة). ||کاویدن و 
برآوردن خا ک‌از چاه (از اقرب الموارد). 
کندن چاه و برآوردن خاک آن. (از النجد). 
يرون آوردن خاک‌از چاه و غیر آن. (از 
المنجد): نبث التراب؛ خارج کرد آن را از نهر 
یا از چاه. E‏ متن‌اللقة) (اقرب الصوارد). 
چا پاک کردن. (المسصادر زوزنی) 
(تاج‌المصادر بیهقی). اا کردن چیزی بتهان 
را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(از المنجد). |اجتجو. تجس: نبث عن 
الامر؛ بحث. (معجم متن‌اللفة). بحث عنه, و 
هو متعار من نبث البثر. (اقرب الموارد). 
گویند:فلان ینبث عن عيوب الناس؛ بظهرها: 
برملا می‌کند آن را. (از الستجد). ||خشم 
گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). غضب 
کردن. (از معجم متن‌اللغة) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). |[تره بركندن. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). 

نیمت. [نْ ب ] (ع ) نشان. (صنتهی الارب) 
(اٌندرا اج) (ناظم الاطباء). اثر. (معجم 
مت اللفة) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد) 
(المنجد). || جای پا. رد پا. اثر الحفر, (معجم 
متن‌اللغة): مارأیت منه عا و نعا؛ مارآیت له 
عيناً و لااثراً. (اقرب المواردا. ج انباث. 
اخشم و قهر. (ناظم الاطباء). رجوع به نَجْث 
شود. 

قمچ. [نَ] (ع !) گیاه بردی که بدان درزهای 
کشتی گیرند. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج) (معجم مت‌اللفة). البردی يجعل بين 
لوحین من الواح السفينة. (اقرب الصوارد). 
||تیز. (از معجم ستن‌اللغة). ضراط. (تاج 
المصادر بهقی). گوز. ||(مص) بیرون آمدن 
کبک.(از منتهی الارپ): بجت القبجة؛ بیرون 





جحرها. این کلمه دخیل است و عام اعراب 
گویند نبزت و نبّزت. (از معجم متن‌الة). 


١-قل‏ سمی بذلک لان الصوت یجیء من 
مکان الى مکان. (المنجد). 

۲-به صورت لازم و متعدی هر دو. 

۳-به صورت لازم و متعدی هر دو, 


۶ نبج. 
| آواز کردن سگ. ||تیز دادن, 2 الاطاء). 


| آیختن پشت را و شورانیدن | ت . (از آقرب ۲ 


الموارد): نیج نبجاً خا بت ها خی نون 
(اقرب الموارد) (معجم متن‌اللغة), 
نمج. [ن ب ] (ع [) جوال‌های سیاه. (ستهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). الضرائر 
السود. (اقرب الموارد). 
نبحان. [نَ ب ] (ع ) وعدة بسد. (سنتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). وعید. 
(اقرب الموارد) (معجم متن‌اللفة) (المنجدا. ج. 
نج 
نبحه. ۰ [ن بٍ ج] ۲ (ع ل) پ پشته ۔ (منتهی الارپ) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). أكبة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). a‏ نباج. 
فیج. (ن] (ع مص) بانگ کردن سگ و آهو و 
تکه و مار آ. (از ستهی الارب) (آنندرا اج). 
بانگ کردن سگ. (المصادر زوزنی) (تاج 
المصادر): نبم الکلب بحا ونیا وتان د 
/ن] و تباحاء ؛ بانگ کرد سگ و کذا نیع 
الظبی و التيس و الحية. (منتهی الارب). و نیز 
رجوع به باح شود. ||هجا گفتن شاعر, (از 
اقرب الموارد): نبح الشساعر؛ هجا. (اقرب 
الموارد) المنجد). ]|() غوغای مردمان طایقه 
و بانگ سگ آنها و نیز کثرت و انبوهی آنها. 
(ناظم الاطباء). ج. نبوح.رجوع به بوح شود. 
||بانگ سگ. (یادداشت مولف). ||بانگ آهو. 
(یادداشت مولف). 
بحاء . [نْ] (ع ص) آه و ساد؛ بابانگ. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ماده‌آهوی بابانگ. 
(ناظم الاطباء). مادهآهوی بانگ‌زن. الصیاحة 
من الظباء. (معجم متن‌اللغة). 
نبحز. دحا (إخ) مسژلف قاموس کتاب 
مقدس ارد: بحز [به معنی: صدا کننده] بت 
عوّیان است و او مثل انوبس است که خدای 
مصریان بود و شاید سنگی که بنر صخره در 
کنار راه قدیم در بالای نهر کلب بوده تمثال 
همین بت و اسم نهر هم از اسم وی گرفته شده 
باشد. (از قاموس کتاب مقدس ص ۸۷۰). 
فیخ. [ن ب /ن ] (ع ل) جدری گومپندی و جز 
آن. (منتهی الارب). ابله و جدری. (ناظم 
الاطباء). ||آبله و شوخ دست از کار. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ما نفط من اليد عن 
العمل فخرج عليه شبه قدح ممتلی ماء. (اقرب 
الموارد). |ایخ گیاه بردی. (متهی الارب) 


(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)؛ ۳ 
فبخاء. [ن] (ع ص, () پشته و زمین بلند نرم 


از زمین سخت و هموار سنگریزه‌نا ک.(منتهی 
الارب) (انندراج). مرتفعة. (المنجد). پشته. و 
گفه‌اند زمین مرتفع. (از اقرب الصوارد) (از 
معجم مستن‌اللغة). |است از زسینی 
سنگ‌نا ک.(از اقرب الموارد). رخوة من 
الار ض. (المنجد). ج, نباخی. 


فبخه. [ن خ] (ع ) نکسته. (سنتهی الارب) 
(اقرب الموارد), 
نبخة. [نْ خ] (ع |) نکته. (سنتهی الارب) 
(اقرب الموارد). |اکبریت که بدان آتش 
افروخته شود. (سنتهی الارب) (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). گوگردی که يدان 
آتش افروزند. (ناظم الاطباء). و صحیح‌تر آن 
است که به قوطي کبریت اطلاق شود. (از 
معجم متن‌اللغة). |رگیاه بردی که بدان درز 
کشتی درگیرند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطسیاء) (از اقرب الصوارد) (از معجم 
متن‌اللغة). 
قیخة. [ن ب خ ] (ع [)گاه بردی که بدان درز 
کشتی درگیرند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواره) (از معجم 
متن‌اللفة). |[کبریتی که بدان آتش افروخته 
شود. (از اقرب الموارد) (از معجم متن ال غة). 
||نکته. (المنجد). 
نید. [ن] (ع مص) سا کن و راکد شسدن. (از 
معجم متن‌اللفة): ید دا او تلد ؛سکن و رکد. 
(معجم فتن ‌اللغة). ۱ 
نع [نَ ب ] (ع مص) جْد. رجوع به نید شود. 
نبدوتی‌شالو. [ن] ((خ) یکی از طوایف 
هفت‌انگ بختیاری که در گدار بلوتک سکنی 
دارند. (از جغرافیای سمیاسی کهان ص ۷۴). 
تیف. [ن] (ع مص) پیمان شکستن. نقض عهد. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (از ناظم 
الاطباء). ||اهمال کردن در کاری. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از ناظم الاطباء). |ننیذ 
کردن. (المصادر زوزتی). بگنی ساختن. (از 
منتهی الارب). آب ریختن بر خرما و انگور تا 
نبيذ شود. (از معجم متن‌اللفة). نبیذ و بککنی 
ساختن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
تاج المصادر). |انبیذ شدن. (از السنجد). 
||جنبیدن رگ. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الضوارد): نبدان. (متهى 
الارب). نبض. (نشوء اللغة). لفتی است در 
نبض. (اقرب الموارد) (از معجم متن‌اللغة). 
||اوکدن. (المصادر زوزنی). انکندن. (تاج 
المصادر) (ترجمان علام جرجاتی): از دست 
انداختن چیزی از پیش یا پس, یا عام است. 
(منتهی الارب). انداختن چیزی را ب پیش یا 
به پس. (ناظم الاطباء). افکندن و دور افکندن 
چیزی را به علت کم‌ارزشی آن. (از اقرب 
لموارد) (از المنجد). از دست افکندن. طرح. 
دور افکندن. ||(() چیز اندک و آسان. (منتهی 
الارب). چیز اندک. (غیاث اللغات). چیز کم و 
آسان. (ناظم الاطباء) (از معجم متن‌اللغة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). ج, انباذ. | پاره‌ای 
از هر چیز. (ناظم الاطباء). پاره و بقیهُ چیزی. 
|| ب عضی. انسدکی. (غياث اللفات): امير 
ناصرالدین را از کفایت و درایت و امانت و 


نیر. 
دیانت او نبذی معلوم شد. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص 4۳۵۶ 
نبذان. [نَ ب ] (ع مص) جنبیدن رگ. نبذ. 
(از منتهی الارب) (از آنندراج). جستن رگ. 
(تاج المصادر بهقی). رجوع به نبذ شود. 
فیف ر۵. آن ذر](ع مص) پریشان کردن مال 
به اسراف و به ناحق. (صنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). تبذیر. (ناظم الاطباء). اسم 
تبذیر راء و نون زاید است. (متهی الارپ). 
قبكة. [ن ذ] (ع إ) ناحیة. (اقرب الموارد) (از 
مهذب الاسماء) (معجم متن‌اللغة). نْدة, گوشه 
و کرانه. یقال: جلس نبذة. (از سنتهی الارب) 
(از معجم متن‌اللفة) (اقرب الموارد) (مهذب 
الاسماء). ||چیز کم و آسان از هر چیزی, 
(ناظم الاطباء). کمی. قلیلی. (بادداشت 
مولف». ||پاره‌ای از فر چیزی. (ناظم 
الاطباء) قطعه‌ای از چیزی علی‌حده. (از 
اقرب الموارد). پاره‌ای. (دستوراللغة). ج نب 
ففق. [ن ذ] (ع لا نبذه. رجوع به َبدة شود. 
فبو. [ن] (ع مص) به زبان گرفتن و به سخن بر 
کی غالب امدن. (از متهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از مسعجم مثن‌اللغة) (از ناظم 
الاطباء). ||همزه کردن حنروف را. (منتخب 
اللغات) به همزه کردن حرف را. (صراح). 
همزه كردن حرف را. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از معجم متن‌اللفة). به همزه کردن. (المصادر 
زوزنی) (تاج المصادر): تر الحرف؛ همزه, و 
منه الحدیث: لاتتبر باسمی. (اقرب الصوارد). 
||یرداشتن. (المصادر زوزتی) (تاج المصادر). 
برداشتن. بسالند کردن. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (اقرب السوارد) (الصنجد). ||بلند 
کردن سفنی صدا را از پستی. (از اقرب 
الموارد). برداشتن صدا. (از معجم متن‌اللغة): 
بر المفنی؛ بد کرد صدایش را بعد از خقض 
و پستی. (از اقرب الصوارد) (از المنجد). 
|اسرزنش تمودن. (متهی الارب) (اتتدراج) 
(ناظم الاطباء). زجر. انتهار. || خلس. (معجم 
متن‌اللقة). ربودن چیزی راء (اقرب السوارد) 
پرداشتن. (از اقرب المزارد): نبز الرمح عنه؛ 
رفعه بسرعة. (اقرب الصوارد) الشنجدا. _ 
|اگوالیدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب المزارد) (از معجم 


۱- در اقرب الموارد به کسر «ب» [نْ ب ج ] 
ضبط شده است. 

۲ -اصل تباح خاص مدای مگ است و بعداً 
بزای غیر آن نیز استعمال شده است. (از اقرب 
الموارد). 

۳- در اقرب‌الموارد تتها به فتح اول بدین معنی 
ضط شله است. 


بر 

مر اللغة) (از المنجد). ||بانگ برزدن. (از 
منتهی الارب) (آنتدرا اج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). سخن گفتن با درشتی صدا. (از 
معجم متن‌اللغة). ||(ص) مرد کم‌شرم. (منتهی 
الارب) (انندراج). مرد كم شرم و کم‌حیا. 
(ناظم الاطباء): رجل نبر؛ قلیل‌الحیا. (اقسرب 
الموارد) (از معجم متن‌اللغة). إإطعن نبر؛ 
مختلة. (معجم متن‌اللفة). طعن ربوده و برده 
خد گویا زودتر از خود برمیدارد نیزه را. 
(منتهی الارب) (انندراج). کانه پثیر الرمح. ای 
یرفعه بسرعة, و قال علی: «اطعنوا الشیر و 
ان ظروا الشزر»؛ اختلسوا الطمن, (اقرب 
الموارد). طعن ثیر+؛ زخم نیزه‌ای که به‌سرعت و 
زودی تزه را از خود دور میکند و برمیدارد 
آن راء (ناظم الاطباء). 

نهو. [نِ ] (ع!) کنه و کرمی است که پوست شتر 
به رفتن آن آماسد و آبله‌نا ک‌گردد. یا نوعی از 
مگسی, یا نوعی از دد. (منتهی الارب) (از 


آنندراج) (از اقرب الموارد). چیزی است که بر | 


شتر برود, پوست شتر برآماهد [= برآماسد ] . 
السامي), کنه و کرمکی که چون بر تن شتر 
حرکت کند پوست وی باماسد و ابله‌نا ک 
گرداند.نوعی از مگس. دد و سبع. (ناظم 
الاطباء). کنه یا جانور کوچکی شه آن یا 
کوچکتر از آن که چون بر پوست شتر افتد 
جای آن ورم کند. یا مگسی است که می‌گزد و 
جای نیش او باد می‌کند. یا سبعی است که ته 
گرگ است و نه خرس, و شاید تصحیف ببر 
باشد. (از معجم متن‌اللغة). |اجای گرد کردن 
غله. (منتهی الارب) (آنندراج). جائی که تاجر 
در آن متاع و کالای خود را گرد می‌کند. (ناظم 
الاطیاء). خانه‌ای که تاجر در ان متاع و غله 
می‌نهد. (از اقرب الموارد). خانة گندم و جو و 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
|((ص) کوتاهبالا لی] نا کس فاحش. (از 
منتهی الارب) (آندراج). قصر فاحش. (از 
المنجد) (از معجم متن‌اللغة). قصر و 
کوتاه‌بالای فاحش نا کس. (ناظم الاطباء). 
قصیر فاحش لئیم. (از اقرب الموارد). ||ليم. 
(معجم متن‌اللفة) (المنجد). ج, انبار, نبار. 

فر إن ب] (ع !) لقمه‌های کلان. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). لقمه‌های 
ضخیم. (از معجم متن‌اللغة). ج نرق 

نعو. [نبٍ بٍ ] (اخ) از قرای بغداد است. (از 
معجم البلدان). 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). مصباح . (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن‌اللفة): ج» 
نباریس. ||سرنیزه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). سنان. (از اقرب الموارد). 
سنان عریض. (از معجم متن‌اللغة). ||شير. 


(اقرب الموارد) (معنجم متن‌اللفة). اسد. شیر 


یشه. |[(اص) جری جسور. دلیر. بي‌با ک. 


(اقرب الموارد). 

تبراسکا. [ن ] ((خ) یکی از ایالات ممالک 

متحد: امریکاست که ۱۳۸۰۰۰۰ نفر جمعیت 

دارد و مرکز آن لینکلن است. 

فبرد. (نْ ب ]۲ ()" کارزار. (فرهنگ اسدی). 

جنگ. جدال. قتال. (غياث اللغات). بمعنی 
شش و جنگ و جدال و رزم و کارزار 

باشد. چه نیردگاه جنگ‌گاه را گویند. (برهان 

قاطع). رزم و جنگ کردن ات ميان دو تن از 


آدمی و غیره. (فرهنگ خطی). ناورد. آورد. ۱ 
جنگ مان دو تن از آدمی و غیره. (حاشية ۱ 


فرهنگ اسدی نخجوانی). بمعنی رزم و 


کارزار و به یکدیگر پیچیدن است. و در اصل. 


تورد بوده, و نوردیدن مصدر پیچیدن است و 
باء و واو به یکدیگر تبدیل می‌یابد. (انتدراج) 
(انجمنآرا). محاربه و جدال: ماين دو سپاه. 
(لغات فرهتکگتان). مدل نورد است. کارزار. 
(فرهنگ نظام). جنگ. (جهانگیری). جسنگ. 
جدال. پیکار. رزم. کارزار. ستیزگی. منازعه. 
مجادله. (ناظم الاطیاء). حرب. ناورد. وغا. 
نورد. محاریه. نزاع اورد. پرخاش. فرخاش. 


هیجا. قتال: 

بیینی کنون تیغ مردان مرد 

کزاین پس به یادت نايد برد. فردوسی. 

یکی مرغ پرورده‌ام خا ک‌خورد 

زگیتی مرانیست باکس نبرد. فردوسی. 

مرا با شما نیست جنگ و نبرد 

نباید به من هیچ دل رنجه کرد. فردوسی. 

اندر یرد با خرد و دانش 

اندر نبرد با هنر بازو. فرخی. 

اگربر سر مرد زد در نبرد 

سر و قاتش بازمین پخچ کرد. عنصری. 

به هند و به روم و به چين از نبرد 

یکرد آن که دستان و رستم نکرد. اسدی. 

ز گردت مکن دور مردان مرد 

که باشند ایشان حصار نبرد. اسدی. 

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد 

چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر. 
ناصر خسرو. 


گردون‌نبرد ساخت به خونریز با دلم ‏ *. 
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند. خاقانی. 
چون کنی از نطع خاک رقعة شطرنج رزم 
از پس گرد نبرد چرخ شود خا کسار. 
خاقانی. 
هرگه فیلان در نبرد آمدندی کر اسلام به 
زخم تیر و زوبین حلقوم و خرطوم همه 
میدریدند. (ترجم تاریخ یمینی ص ۳۵۱). 
خير نیند شخص مرگ که در نبرد فنا سخت 
استوار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۴۵۷). 
ازبرای حفظ یاری و نبرد 


نبرد. ۲۳۲۳۰۷ 


بر ره ناایمن اید شیرمرد. مولوی. 
دیدیم که همچو کعبتین است لیرد 
نامرد ز مرد می‌برد چه توان کرد؟ 

پوریای ولی. 


ااجنگ مان دو تن از آدمی و غیره. (حاشية 


فرهنگ اسدی نخجوانی). رزم و جنگ کردن 


است, بین دو تن. (فرهنگ خطی): ابرهه 
ملک یمن بگرفت و ملک حبشه ارباط را به 


پادشاهی فرستاد. ابرهه گفت حرب کنیم هر 
در به برد و هرکه چیره گردد پادشاهی او را 


باشد. (مجمل التواریخ). 
وگر زو تواناتری در نبرد 
نه مردی است با ناتوان زور کرد. سعدی. 
- در نبرد بودن؛ جنگیدن. در جنگ و منازعه 
و کشمکش بودن؛ 
با لشکر هجر تو همه سال 
زامّید وصال در نبردم. 

سوزنی (از جهانگیری). 
چرا ما با تو ای معشوق طتاز 
به صلحیم و تو با ما در نبرذی؟ 
نگر تا نداری به بازی جهان 
نه برگردی از نیک‌پی همرهان 
همان نیکیت باید اغاز کرد 
چو با نیکنامان وی در نبرد. فردوسی. 
EE E DEE‏ 
هر آنکس که با تو بجوید یرد 
سراسر برآور سراشان به گرد. 


سعدی. 


فردوسی. 


" از آن انجمن کس ندارم به مرد 


کجاجست یارند با من نیرد؟ 
هر آنکس که با آب دریا نبرد 
بجوید. نباشد خردمند مرد. فردوسی. 
نیرد ساختن؛ جنگیدن. عزم جنگ کردن؛ 
گردون‌نبرد ساخت به خونریز با دلم 

در دیده خون دل ز نان نرد ماند. خاقانی. 
نگ وبرد؛ 

برفت آن گرامی سه آزاده مرد 

سخن گفت هر یک ز ننگ و نبرد. ‏ فردوسی, 
به دستور گفت ای گرانمایه مرد 
فرازآمد آن روز ننگ و نبرد. 


فردوسی. 


فردوسی. 
- هم‌نبرد؛ دو تن که از اقران یکدیگر باشند و 
با یکدیگر نبرد کنند. (انجمنآرا) (آنندراج). 
طرف مقابل در جنگ: 

بجز پیلتن رستم شیرمرد 
ندارم به گیتی کسی هم‌نبرد. 
اگرهم‌نبردش بود ژنده‌پیل 
برافشان تو بر تارک پیل نیل. 


فردوسی. 


فردوسی. 


۱ -ناظم‌الاطباء به ضم «ب» نیز ضبط 
کرده‌است. 

۲ - نورد قیاس کنید با آورد, پهلوی اهما 
(جنگ. نزاع)» ایرانی باستان اہ + 1 2۲۵ (< 
مبارزه کردن). (از حاشية برهان قاطه < معن ). 


۸ نبردآزما. 


گرم ژرف دریا بود هم‌نبرد 

ز دریا برآرم په شمشیر گرد. نظامی. 
از این پس که بر هم‌نبردان زیم 

در همت نکمردان زنیم. نظامی. 


در این هم‌نبردی چو روباه و گرگ 
تو سرکوچک ائی و من سربزرگ. نظامی. 


|استیزگی* 


شاه آن خون از پی شهوت نکرد 

تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. 
||جادو. افسون. سحر. (یادداشت مولف): 
ديو وغول و ساحر از سحر و تبرد 

انبیا را در نظرشان زشت کرد. مولوی. 
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد 

شهد را خون چون کند وقت نبرد؟ مولوی. 
||مسابقه. (یبادداشت مولف): المناضلة و 


النضال؛ با یکدیگر تیر انداختن به نبرد. (تاج 
المصادر بهقی). |[(ص) شجاع. دلیر. دلاور. 
(برهان قاطع). دلاور. دلیر. بهادر. (ناظم 
الاطباء). به ابن معنی نبرده و نبردی است. 
(حاشية معين بر برهان قاطع). 

نبر۵آ زما. [ن بٍ ر /ز] (نسف مرکب) 
نبردازمای. رجوع به تبردازمای شود. 

ثبرث آ زمای. [نْ ب ر /ز ](نف مرکب) مرد 
جنگی. (فرهنگ نظام) (آنندراج). نبرده. 
دلاور. (آتندراج). جنگ آزموده. جنگ‌دیده. 
دلیر. دلاور. بهادر. (ناظم الاطیاء): 

همه تا که بردازمای شاهان را 

به گوی‌بازی باشد مراد و نهست و آز. 


۱ سوزنی 
نبردازمایان ایران سپاه 
گرفتندبر لشکر روم راه. نظامی. 
به نیک و بدٍ کارزارش ره است 
نیردآزمای است و کاراً گه‌است. نظامی, 
نبردآزمائی جهاندیده گفت 
که‌پیروزی ان پهلوان راست جفت. نظامی 
نیردازمانی ز ادهم فتاد 
به گردن درش مهره در هم فتاد. سعدی. 


مرکب) جنگاوری. رد آزمونی چنگیدن: 


پیش از این رخش رستمش بایست 
به به تبردآزمائی سهرآب. سوزنی. 
دو لشکرکشیده کمر چون دو کوه 
شدند از نبردآزمائی ستوه. نظامی. 


OSES‏ وی 
مرکب) نبرد کردن. جنگید. 
کردن.رجوع به تبرد شود. 
نبرد آوردن. نب و د] (سص مرکب) 
جنگیدن. جنگ کردن. نبرد کردن. رجوع به 
تبرد و نبرد کردن شود. || حریف گشتن. داخل 
شدن (در سابقه و پیکار)* 
نهادیم بر جای شطرنج نرد 
کنون تا به بازی که آرد نبرد. 


.۰ دست و پنجه نرم 


فردوسی. 


رجوع به برد کردن شود. 
نبرد پیشه. [ن ب شش /ش] (ص مرکب) 


زحمت‌کشیده و مشقت‌دیده در جنگ و معتاد 
به جنگ و جدال. (ناظم الاطباء). اجنگی. 
جنگاور. که مرد میدان جنگ و نبرد است. 
رجوع به برد شود. 
نبرد کردن. [نْ ب ک د] (مص مرکب) 
جنگ کردن. جنگیدن: 
وآن را که روزگار مساعد شد 
با ناوکی نبرد کند سوزنش. ‏ ناصرخسرو. 
حا کمی‌گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم 
بنده‌ایم ار صلح خواهی کرد با ما يا نبرد. 
سمدی. 
- نبرد کردن با کسی؛ در تداول, یک‌ودو 
کردن‌با او. (یادداشت مولف): 
نبردگاه. [ن ب ] (| مرکب) معرکه. مصاف. 
(آنندراج). جتگ‌گاه. (برهان قاطع). رزمگاه. 
میدان جنگ. (ناظم الاطباء). ناوردگد. 
آوردگد. مدان نبرد. جای برد؛ 
ده‌ساله یا دوازد‌ساله فزون نود 
کاندر نبردگاه برآمد غار او. 
از کنار تبردگاه افق 
چون به دست غروب داور نام. 
انوری (از آنندراج). 
نبردناو. [نَ ب ] (إ مرکب)' بجای کشتی 
تندرو اختیار شده است. نبردناوها دارای تمام 
وسایل محاقظت هتد و سرعت آنها زیادتر 
از زره‌دارهای سنگين است. (از لفات 
فرهنگستان). کشتی جنگی. ناو جنگی. ناو 
جنگنده. رزم‌ناو. 
تبرده. [ن ب د د / )(ص نسبی) (از: نپرد + 
۵ پسوند نبت و اتصاف). (حاشة برهان 
قاطع معین). شجاع. دلیر. دلاور. (برهان 
قاطع). مبارز. (لغت فرس اسدی). مرد مبارز. 
(فرهنگ نظام), نبردکننده. جنگی. دلیر. 
(انجس آرا) (آتدراج). بهادر. دلاور. (ناظم 
الاطباء) (غیاث اللغات). جنگ اور. 
نبردکنده. جنگی. (فرهنگ خطی). مرد میارز 
مردانه و دلاور. (صحاح الفرس): 
دریغ آن نیرده سوار دلیر 


که‌بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. 
دریغ آن نبرده گرانمایه گرد 
که‌نادیده باز آن پدر رایمرد. دقیقی. 
نبردهگزینان اسفندیار 
از اتجا برفتند تیماردار. دقیقی. 
گمانی‌برم من که او رستم است 
که‌چون او نبرده به گیتی کم است. 

فردوسی. 
نبرده چون او در جهان سربه‌سر 
به ایران و توران نبندد کمر, فردوسی. 
نبرده برادژم فرخ‌زریر 
که‌شیر ژیان آوریدی به زیر. . فردوسی. 


ثبرک. 


راست گفتی نبرده فرهاد است 
رم 

بیستون را همی کند به تبر. 

راست گفتی نیرده حیدر بود 

بازگشته به نصرت از خیبر. 


فرخی. 


فرخی. 
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب 
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. 
منوچهری. 
e‏ 
نبرده گردان بینند چون تو را بینند 
چو آب و آتش در شور عرصة پیکار. 


عسجدی. 


مسعودسعد. 
مسعودسعد سلمان در بزم و رزم تو 
چاری زبان خطیب و نیرده سوار باد. 

فو ل عل 
گزیده‌سیف‌الدین اختیار ملک و شرف 
برده عزالدین افتخار نل بشر. آنوری. 
نبرده جوأنی جوانمرد بود 
که‌روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. 
چنین چند روز آن نبرده سوار 
به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. 


و چون په حد آ ن رسید که سواری تواند کردن 
او راسواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه 
نبردة جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامة 
ابن‌بلخی). 

|انبردی. متعلق به نبرد. خاص نبردة 
بیارید گفتا سپاه مرا 

نبرده قبا و کلاه مرا. 

| پندیده. (ناظم الاطیاء) 
نبردی. إن بَ] (ص نسبی) درخور نبرد. 


فردوسی. 


مخصوص نبرد. مخصوص میدان جنگ: 

به گرز نبردی بر افراسیاب 

کنم تیره گون تابش آفتاب. فردوسی. 
به تیغ نبردی تو راچستمی 

وز این گفټ بیهوده وارستمی. فردوسی. 
زنای نبردی برآمد خروش 

غو کوس در لشکر انکد جوش. اسدی. 
|انبرده. مرد نبرد. جنگی. جنگارر. اهل 
جنگ: 

شاه ابوالقاسم‌ین ناصر دین 

آن ثیردی ملک نبرده سوار. عسجدی. 


نبرزن. [] ((خ) نام یکی از دو سردار خائن 
داریوش [: کدمان ] که او را کشتند (نام خائن ˆ 
دیگر بسوس است). نظامی گوید: 

بوس و یرزن دو سردار پست 

پر آن پیلتن برگشادند دست. نظامی. 
رجوع به جانوسیار و ماهیار و نیز رجوع به 
اران باستان تألیف پیرنیا ص ۱۳۰۳ به بعد 
شود. 

نی رکت. [ن ب ] (اخ) دهی است از دهستان 


1 - Croiseur de batallls (فرانسوی)‎ 


لیر ۵, 


مرکزی بخش فریمان شهرستان قوچان. در 
۲ هزارگزی جنوب غربی فریمان که ۳۱۳ 
تن سکنه دارد. آبش از قنات. مسحصولش 
غلات و بسشن و شغل اهالی زراعت و 
مالداری و قالیچه‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 4 
تبوة. ن ر ] (ع !) لقمة كلان. (ناظم الاطباء). 
لقمة ضخمة. (اقرب الموارد). ج» نبر. رجوع به 
۱ ۳ شود. 
قبرة. [ن ز] (ع!) میان گو لب بالائین. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از ناظم الاطباء). وط 
التقرة فى ظاهر الشفة. (اترب الموارد) (معجم 
متن‌اللغة). | حرف هسبزه. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). هصمزه. (از اقرب 
الموارد) (معجم متن‌اللفة) (المنجد). || آماس 
اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). آماس و ورم 
بدن. (ناظم الاطباء). ورم بدن. (از اقرب 
السوارد) (معجم متن‌اللفة) (از المنجد). ||جای 
بلند. (مسنتهی الارب), (آنسندراج) (ناظم 
الاطباء). ابلد و برآمده از هر چیزی. (متهی 
الارب) (از آنندراج). برآمدگی از هر چیزی. 
(ناظم )۱0 اقرب السوارد) (از معجم 
متن‌اللفة). | آواز گریه و زاری. (متتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از معجم 
متن‌اللقة) (از المنجد). || آواز بلد مغتی که از 
آواز پست. صدای خود را بلد کند. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||واحد تَير. (از 
المنجد). . رجوع به بر شود. |(مص) برداشتن 
سرودگوی آواز را و یلید كردن أ ن را از پستی. 
(منتهی الارب). بلبد كردن مغنى آواز را از 
پستی. (از معجم متن‌اللفة) (از المنجد). ||بلند 
کردن‌ناطق صدای خود را. (از اقرب الموارد). 
هرگ [نّب ب ] ((خ) منصوربن محمد خبار, 
مکنی به اپومنصور و معروف به نبری. مرد 
امی و بی‌سوادی است که شمر نیکو می‌گفته در 
مدح و غزل و جز آن. (از انساب سبمعانی 
ص ۵۵۲). 
نبریج. [ن ] (معرب. ص) نبریده یعنی قچقار 
خصی‌کرده که پشمش دراز نگردد که بریده 
شود. معرب است. (منتهی الارب). معرب 
است. (از اقرب الموارد). 
/|() انبوب النارجیله. عامة عرب بدان پربیج 
گویندو لغت فارسی است. (از العنجد). رجوع 
به نرییج شود. 
تبر ید ۵. ۹ پد /د] (نمف) بریده‌ناشده. 
تابریده. مقابل بریده. رجوع به بریده شود. 
|نامختون. ختهنا كرده. اغلف. ||قچقار 
اخته کردهکه پد پشمش فراز نشود تا آن را ببرند. 
(ناظم الاطیام). رجوع به تربیح شود. 
نمویس. ز[ن] (ع ص) حاذق متبصر. (از 
معجم متن‌اللفة) (المنجد). زیرک شناسا به 
چیزی. . 


«نبریدة» فارسی 


فبزه (ن) (ع سص) اشاره کردن. (متهی 
الارب) (آنندراج). لمز. المنجد). ||عیپ 
کسردن. (صنتهی الارب) (آنندراج). |القب 
نهادن. (منتهی الارب) (انندراج) (از معجم 
متن‌اللغة) (تاج المصادر ببهقی). لقب گذاشتن 

و آن در مورد القاب مستهجن قبیح شام 
است, فی الحدیث؛ ان رجلاً کان: بز قرو 
ای یلقب بقرقور. (اقرب الموارد). لقب زشت 
نهادن کسی را. (بادداشت مولف). قال 
اسحاق‌بن ابراهیم... کان لنا جار یعرف 
یی حمض و ینز باللوطی. (ابن‌خلکان). 
||((مص) عیب‌گوئی. (ناظم الاطباء). 

نیز [نَ ب ] (ع !) پازنامه. (سنتهی الارب). 
پاژنامه. (ناظم الاطباء) (انندراج). لقب. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج) (معجم متن‌اللفة) (مهذب الاسماء) 
(المنجد). و بیشتر بر القاب ذمیمه اطلاق شود. 
(از سعجم متن‌اللغة). لقب تسخیف. لقبی 
مذموم که بر کسی نهند. (یادداشت مؤلف). ج 
انباز. ۱ 

تعر. [ن ب ] (ع ص) نا کی در حب و در 
خوی. (منتهی الارب) (انندراج):مرد نا کس‌و 
لشیم در حب ودر خلق و خوی. (ناظم 
الاطاء) فرومايه در حب و خلق. (اقزب 
الموارد از قاموس) (از معجم متن‌اللغة) (از 
المنجد). 

فمزء [ن ] (ع [) پوست بالائین خرماین. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از معجم متن‌اللغة). 


. سعف. پوست بالائی نخل. (از اقرب الموارد). 


نبزة. [نْ ب زر (ع ص) رجل نيزة؛ مرد که 
اکترلقب گذارد مردم را. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). مردی که بر مسردمان بیثتر لقب 
گذارد.(از ناظم الاطیاء). که بار بر مردمان 
لقب نمهد. (از اقرب الموارد) رسیم 
متن‌اللفة). 
فبس. [ن] (ع مص) سخن گفتن. تسه 
(منتهنی الارب) (آندراج). سخن گفتن. (تاج 
المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکلم. (از 
اقرب الموارد). لب از هم گشودن به کمترین 
سختی. (از معجم متن‌اللفة): نبس؛ تحرکت 
شقتاه بشی», و هو اقل الکلام. (از معجم 
متن‌اللفة). و بیشتر به صورت نفی استعمال 
شود: مابس بکلمة؛ ای ماتکلم (از معجم 
متن‌اللغة) (از المنجد)؛ یک کلمه سخن نگفت. 
(ناظم الاطباء). ||پنهان کردن راز. (از اقرب 
الموارد): نس السر؛ کتمه. (اقسرب الصوارد) 
(المنجد). |[سخن گفتن و شتابی کردن در آن 
شتاب کردن. (از معجم متن‌اللغة). |اشتاپ 


کردن. (از اقرب الموارد). جنبیدن در سخن ` 


گفتن. نبست. (متهى الارب) (آنندراج). 
|| جنبیدن. (از اقرب الموارد) (از معجم 


۲۳۲۳۰۹  .هسین‎ 


متن‌اللفة). و اين اصل معنی آن است و بیشتر 
به صورت ملفی مستعمل است. و يا بجز به 
صورت منفی به کار برده نمی‌شود. (از معجم 
متن‌اللغة). 

تیس. [ن ب ] (ع ص, () س‌خن‌گویندگان. 
(ناظم الاطباء) (از المنجد) (سنتهی الارب) 
(آنندراج). ناطقون المسرعون فى حواجهم. 
(معجم متن‌اللغة). || شتاب‌کنندگان. (سنتهی 
الارب) (آنندرا اج شتابی‌کندگان. (ناظم 
الاطباء). المسرعون فى حوائجهم. (اقرب 
الموارد) (المنجد). 

ثیس. [نْ ب / نْب ب ] (!) دخسترزاده را 
گویند.و به این معنی با تشدید ثانی هم 
گفته‌اند. (برهان قاطع). نبسه. نواسه. نواسی 
نیسه. (حاشيٌ برهان قاطع چ صعین). سبط. 
(انندراج) (انس جمن‌ارا). دخترزاده. 
(جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ 
نظام) (ناظم الاطباء). بسر دختر و دختر 
دختر. (ناظم الاطباء). میدل و مخفف تواسه 
ات که دز تج راان هت رمع وراد 
نوه. (فرهنگ نظام): 
صفت ذات او همین نه بس است 
که‌وسول خدای رانس است. 

امیرخسرو (از جهانگیری). 

نیس. ۰ ([ن ] (ع ص, !)ج ت ناء و انبس. 
رجوع به نباء و انبس شود. 

فیساء . [ن] (ع ص) زن ترشروی. تأنیث 
انبس. (از اقرب الموارد). ج. نبس 

نیسة, [ن ش]۲ (ع صسص) نبی. (سنتهی 
الارب) (معجم متن اللفة) (لمنجد). رجوع به 
تس شود. 

نیسه. [نْ ب / نب ب /نّس /س ] () نبس. 
دخترزاده. و بعضی گویند پسر و دختر پسر 
است که نبیره خوانند و بعضی دیگر دختر 
دختر را گویند نه پسر دختر راء و با تشدید 
ثانی هم گفته‌اند. (برهان قاطع). بسه = نبس 
= نواسه " = نواسی = نپسه: نواده. (حناشیۂ 
مين بر برهان قاطع). تن 
(انجمن‌ارا) (انندراج). مپدل و مخفف نواسه 
است که در تکلم خراسان هت بمعنی فرزند 
نوه. (فرهنگ نظام). پر دختر. دختر دختر. 
پسر پسر. دختر پسر. (ناظم الاطباء). نوه. نبه. 
نیسه. بیر. بیره. سبط. حفید. (بادداشت 
مولف): | گر پسرم نه چنان کردی نه پسر زبیر 
و ته نس ابوبکر صدیق... بودی. (تاریخ بهقی 
ص ۱۸۹). امیر [معود ] گفت: عبداله نة 


. دخترزاده. سبط. 


۱-در المتجد به سکون «ب» [ن ر] آمده 
است. 
۲ - ناظم الاطبا به فتح اول إن ش ] نیز ضط 
کرده است. 

3 - 02۷86, 


۰ نبش. 


بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید که 
ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. (تاریخ 
بیهقی ص ۱۴۳۰). امروز بهترم ولیکن هر 
ساعتی مرا تنگدل کند این نس کثیر. (تاریخ 
بیهتی ص ۲۶۸). 

ای تن خا کیا گر شریفی و گر دون 

نبسة گردونی و نبیر؛ گردون. . ناصرخرو, 
نیت به نبت بس افتخار که هرگز 

نبسه گردون دون نبوده مگر دون. 

تاو 

نمش. [ن] (إ) ملتقای خارجی دو سطح 
عمود بر یکدیگر که بوسیلة سطح کم‌عرضی به 
هم پیوندند و زاویة قائمه تشکیل دهند. 

- نبش کوچه (خیابان)؛ ملتقای دو دیوار 
عمود بر هم که محل نصب در خانه یا ایجاد 
سطح ثالی باشد. 

ااخسم. پیج. (يادداشت مولف). || جبهد. 
(یادداشت مولف). ||تیزه. تیزی. (یادداشت 
مولف). |أنقطة سفید که بر ناخن افتد. 


(یادداشت مولف). 

تبش. [نْ ب ] (ع ص) شتر که در سپل آن 
نشانی باشد. و ان در زمین ظاهر گردد. 
(منتهی الارپ) (آندراج). د ستری که در سل 


1 ن نشانی باشد که در زمین ظاهر گردد. (ناظم 
الاطباء). الجمل الذى فى خفه اثر يتبين فى 
الارض فیتص اثره. (معجم متن اللغة) (اقرب 
الموارد). 
فمش. [ن] (ع ) درختی است شبیه صلوبر. 
سنگین‌تر از آبنوس. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). درختی است برگش چون 
برگ صنویر. (از اقرب الموارد). درختی است 
چون صنوبر. جز اینکه قرافامدیتر ۳ 
محکم‌تر و سخت‌تر از آبنوس است؛ چوب 
سرخ‌رنگی به سختی آهن دارد که از آن عصا 
و نیزه ساخته می‌شود. (از ممجم متن اللغة). 
درختی است برگهایش چون برگ صنویر با 
چوبی قرمزرنگ و بسیار سخت. (از المنجد). 
قبش. [نْ] (ع مص) هویدا کردن چیز پنهان. 
(فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد). پیدا کردن 
نهانی را. (متهی الارب) (آنندراج). آشکار 
کردن راز را. (از معجم متن اللغة). افشا كردن 
راز را. یقال: هو بنش الاسرار. (از اقرب 
الموارد). ظاهر نسودن هر پوشیده. (فرهنگ 
خطی). اابیرون آوردن گنج. (فرهنگ نظام). 
بیرون آوردن گنج از زمین با شکافتن آن, و از 
این معنی است نبش قبر. (از اقرب الموارد). 
||کاوش نمودن زمين را. (ناظم الاطیاء). 
|اگشودن قبر و کندن قبری که در وی سرده 
گذاشه باشند. (ناظم الاطباء). کندن قبر و 
هویدا کردن مرده. (فرهنگ نظام). کندن قبر 
را (آنندراج). برهنه نمودن و کفن‌آهنجی 
کردن. (منتهی الارب). نباشی کردن. (تاج 


المصادر بهقی) (المصادر زوزنی): بش القیره 
کند آن قبر را و کفن دزدید. (ناظم الاطباء). 
کتن آهنجی. (دهار). |ابیرون آوردن بعد از 
دفن. (از معجم متن اللغة). ||چیزی به منقاش 
از جای بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
اابرآوردن حدیث را. (متهی الارب) 
(آنندرا اج). استخراج کردن حدیث را. (از 
معجم متن اللفة) (از اقرب الصوارد). بیرون 
آوردن خبر. (فرهنگ خطی). ||برهنه كردن 
آن چیز را از آن چیز. (از ناظم الاطباء). کشت 
الشیء عن الشیء. (معجم متن اللفة). گشادن 
چیزی را از چیزی. (فرهنگ خطی). ||تیر 
انداختن بر کسی و نرسیدن آن. (آندراج) (از 
معجم متن اللغة): نبشه بسهم نبشا؛ تير 
انداخت بر وی و نرسید. (منتهی الارب). تیش 
فلاناً بسهم؛ تیر انداخت به او و بدو اصابت 
نکرد. و این مجاز است و غالب اتکه «عدم 
اصایت» خارج از مفهوم کلمه است. (اقرپ 
الصوارد). |انبات برکندن. (تاج السصادر 
بیهقی) (زوزنی). تره برکندن. (منتهی الارب) 
(آتندراج): نبش‌البقل؛ برکند آن تره راء (ناظم 
الاطباء). |اگشادن چیزی را. (آنندرا اج) 
(فرهنگ خطی). ||کب. (فرهنگ خطی). 
ورزیدن. (منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء): تبش لعیاله؛ | کتب.(اقرب الموارد). 
يا آن بنش به تقدیم باء است. (معجم متن 
اللغة). و نیز رجوع به بنش شود. 
نىشان. [ن ] (!خ) مؤلف قاموس کتاب مقدس 
آرد: نبشان [بمعنی: خا کبک ]. شهری از 
شهرهای ششگانة دشت يهود است که در 
نردیکی عین‌جدی بود. و بسا میشود که همان 
امیغک باشد. 
فبشت. ان ب ] (مص مرخم) نبشتن. نوشت. 
خط. تحریر. (ناظم الاطباء). ماضي نبشتن 
ات ولی گاهی افاد مضی مصدری می‌کند. 
اسر (انجمن آرا): بوسهل حمدوی 


مواضعه نبشت م بابی باشرايط تمام 
چنانکه او دانستی نبشت. نبشت. اتاریخ بیهقی 
ص ۲۹۵). 

هم رقعه دوختن به و الزام کنج فقر 


کزبهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت. 
سعدی (از آتدراج). 

||(نمف) تبشته. نوشته. 

¬ سرنبشت؛ سرنوشت؛ 

ربیع از ربیعی نماید سرشت 

تموز از تصوز آورد سرنبشت. نظامی. 
نبشت افزاز. ان ب آ] ([مرکب) آنچه برای 

نوشتن ضروری است. چون قلم و دوات و 

مرکب و کاغذ و غبره. (یادداشت مؤلف). 

نوشت‌افزار. ابزار نوشتن. وسایل کتابت. 
نیشتن. [نِ ب ت] (مص) نوشتن. (ناظم 

الاطباء). خط. (ناج المصادر بيهقى) (سنتهی 


الارب). اثبات. (زوزنی) (تاح السصادر 
بهقی). سطر .(تاج المصادر بیهقی) (دهار). 
کتاب. كتابة. کتب. (تاج المصادر بیهتی) 
(منتهی الارب). زبر. سفر. (تاج المصادر 
بیهقی) (دهار). رقم . وحی. نمق. نیق. (تاج 
المصادر بهقی). صطر. ذبر. تذبیر. (متهی 
الارب). نگ‌اشتن. رسسم. تزبره. تسطیر. 
استطار. (یادداشت مولف)؛ 


خراسان و ری هم قم و اصفهان. فردوسی 
همی خواستند آن زمان زینهار 

نبشتند نامه بر شهریار. فردوسی. 
مر این داستان را سرانجام کار 

نبشتند هر کس در آن روزگار. اسدی. 


امیر رضی ال عنه پشیمان شد از فرستادن 
بوعلی و گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند و 
بد خوانند, نامه نبشت و بوعلی را بازخواست. 
(تاریخ بیهقی ص ۴ ۰ چستان نبشتی 
[معود] که از آن نیکوتر نبودی چنانکه 
دبیران استاد در انشاء ان عاجز امدندی. 
(تاریخ بهقی ص ۱۳۰). نامه‌ها رسید سوی ما 
پوشیده از غزتین... بوعلی کوتوال و دیگر 
اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی 
نموده. (تاریخ بیهقی). 


وگر در نپشتر خطائی کنی 
سرت چون قلم دور ماند ز دوش. 


مسصو دسعده. 
و روزگاری دراز په ننشتن مشفول شد. ( کلیله 
و دمنه). به کرات ملطقات نبشته و مرقعات 
فرستاده است. (سندبادنامه ص ۹۵ ۱). 
ز نزدیکان تخت خضروانی 
نبشته هر یکی حرقی نهانی. تظامی. 
-نبشتن بر سر کسی؛ مقدر کردن او را 


همی گفت | گربر سرم کردگار 


نبشته‌ست مردن به بد روزگار. فردوسی 
چنینم نبشته بد اختر بسر 

که‌من کشته گردم به دست پدر. فردوسی. 
نبشته بدین‌گونه بد بر سرم 

غم کرده‌های کهن چون خورم؟ فردوسو 


(و نز رجوع به بشته شود). 

عیب قطنی مکن ای اطلس پا کیزه‌سرشت 
تار او چونکه به پود تو نخواهند بشت 

نظام قاری. 

نیشتن. [نْ ب تَ] (مص) پیچیدن. نوشتن. 
طی: 

کشته و بر کشته چند روز گذشته 

در کقتی هیچ کته راننبشته. . منوچهری, 
ااطی کسردن. درنوردیدن. درن‌وشتن. 
درنبشتن: 

پای محا که جهان می‌نبشت 
بر سر بازارچه‌ای می‌گذشت 

ره نوردی که چون نبشتی را 


تظامی. 


hk * 
۰ 
۰ 


گوی‌بردی ز مهر و قرصه ماه. نظامی. 
فبشتم بسی کوه و دریا و دشت 
کزاسان کی در نداند بشت. 
- درنبشتن؛ طی کردن. درنوردیدن؛ 
بشتم بسی کوه و دریا و دشت 
کزانان کی در نداند نیشت. 
-ره بشتن؛ راه پیمودن* 
وهم تهی‌پای بی ره بشت 
هم ز درش دست‌تهی بازگشت. نظامی. 

نشتنیی. [نٍ ب ت] (ص باقت) ازدر 
نبشتن. قابل‌نوشتن. که بايد نوشت. که نوشتن 
ان سزاست يا لازم است؛ کاغذ برد تا انچه 


فلا 


نظامی. 


نبشتنی است نبشته آید. (تاریخ بیهقی 
ص ۴۰۳). هرچه نبشتنی بود نبشته امد. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۱۳). و مسعدی را بخواند و 
خالی کرد, من نسخت کردم تا آنچه نیشتنی 
بوده به ظاهر و معما نبشت و گسیل کرده 
آمده. (تاریخ بهقی). 

فیسقه. [ن ب ت /ت] (ن‌مف. () نوشته. 
نوشته‌شده. (ناظم الاطباء). مزبور. مرقوم: 
نبشته سراضر به خط من است 

که خط من اندر جهان روشن است. 


فردوسی. 
نبشته بر آن تیر بد پهلوی 
که‌ای شاه داننده گر بشنوی. فردوسی. 
مبیناد کس روز بی کام تو 
نیشته به خورشید بر نام تو. فردوسی. 
نبشته بر ان حقه تاریخ آن 
پدیدار کرده پی و بيخ آن. فردوسی. 
و ذکرآن به قلم عطارد و بر پیکر خورشید 
بشته. ( کلیله و دمنه). 
جز دو حرف نبشته صورت دل 
معنی دل به خواب نشنیدم. خاقانی. 


|| مکتوب. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء), 
دستخط. (ناظم الاطباء). رقیم. سفر. خط. 
کتاب. درج. (منتهی الارپ). زبور. (دهار). 
نامه. رقیمه. مرقومه. کاغذ: بگر از تفس خود 
پیمان به آن قسم که فرستاده شده است بوی 
تو به همراهی آورندة این نبشته. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۱۳). امیرالمومنین این نبشته را فرستاد 
درحالی‌که همه کارها مستقيم بود. (تاریخ 
بیهقی ص ۳۱۲). شتاب کن در ارسال جواب 
این نبشته بسوی امرالمژمنین. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۱۴). |اسند. حجت. ||احکم. (ناظم 
الاطباء). فرمان. منشور. ||مقدر, محتوم. قضا. 
قدر. سرنوشت؛ 

زمانه نشته دگرگونه داشت 


چنان کو گذارد باید گذاشت. فردوسی. 
که‌کار خدائی نه کاری است خرد 
قضای نبشته نشاید سترد. فردوسی. 


۳ ۱ ۰ a 
نبشته چنین بودمان از بوش‎ 


۰ ۳ E E. 
نه ر سم بوش آندراید روش. کردوسيی.‎ 


تیغ او بر سر مخالف آو 

|ز خدای جهان نبشته قضاست. 

بھی و ری در ما سرشته‌ست 
چنان‌چون نیک و بد بر ما بشته‌ست. 


فرخی. 


(ویس و رامین)۔ 
نه از دانش دگر گردد سرشته 
نه از مردی دگر گردد بشته. 

(ویس و رأمین). 
- نبشته بودن بر سر؛ مقدر بودن 
نبشته به سر بر دگرگونه بود 
ز فرمان نه کاهد نه خواهد فزود. 
نبشته چنین بد مگر بر سرت 
که‌پردخته ماند ز ت وکشورت, فردوسی. 
|| نگاشته. ترسیم‌شد». رسم‌کر ده‌شده: 
به گنجور گفت آن درخشان حریر 


فردوسی. 


بشته بر او صورت دپذیر. فردوسی. 
بیاورد و بنهاد پیشش حریر 
نبشته بر او صورتی دلپذیر. فردوسی. 


نيشته آمدن. ان بپ ت / تم د] (مص 
مرکب) نوشته شدن: کاغذ برد تا آنچه شتی 
است نبشته آید. (تاریخ بیهقی ص ۲۰۴). 
نامه‌ها و مشافهات نسخت کرد و نشته امد. 
(تاریخ بهقی ص 4۳۸۲ 
نیسدار. [نْ] (نف مرکب) آچر نبش‌دار؛ در 
اصطلاح بنایان, آجری که هر سوی قطر آن 
هموار و بی شکتگی باشد. (یادداشت 
مولف). 
نیسی. [ن] (ص نسبی, () در اصطلاح 
بنایان, کاشی یا آجری که ملتقای دو سطح آن 
زاویۀ قائمه تشکیل ندهد بلکه بوسیل سطح 
کم‌عرض دیگری دو سطح آن به هم پيوندد. 
آجری که لبة تيز نداشته باشد. 
نبص. [نَ] (ع ) ترة اندک که نختین بروید. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج) (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). در معجم 
متن اللفة تبص هم آمده است و ارد که بدین 
صورت مستعمل‌تر يا صحیح‌تر است. 
|((*مسص) سخن گفتن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء): تبص الرجل 
نبصاً؛ نخن گفت. و سایتبص؛ ای مایتکلم. 
(منتهی الارب). بمعنی نبس است. (از اقرب 
المواردا. رجوع به نس شود ۶ 
تیصاء . [ن] (ع ص) کمان بایانگ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 
نیصف. [ن ض ] (ع () یک كلمه. (ناظم 
الاطباء). یک سخن. (آنندراج): ماسمعت مه 
بصة؛ سختی از وی نشنیدم. (منتهی الارب). 
بتة. رجوع به بة شود. 
نیض. [َنْ) (ع مص) جنبیدن رگ. (از منتهی 
الارب). جنبیدن و زدن رگ. (از اقرب 
المسوارد). جتن رگ. (زوزنی) (دهار). 


نبض. ۲۳۳۱۱ 


جییدن رگ. (آنندراج). نبضان. (اقرب 
الموارد). جنبیدن رگ جاندار که گاهی قوی 
است وگاهی ضعیف و گاهی آميخته که طبیب 
از آن استدلال بر مرض و صحت انان 
(آنندراج). حرکت رگ. زدن رگ. |ایقال: 
فلان مانض له عرق عصبه؛ ای ماتعصب. 
(اقرب الموارد). ||به بانگ آوردن کمان یا زه 
را. (از منتهی الارب): نبض القوس؛ حرک 
وترها لترن. (معجم متن اللغة). حرکت دادن 
کمان تا آواز براید. ||نبض الامعاه؛ اضطربت. 
(اقرب الموارد) (معجم من اللغة). ||پنهان 
درخشیدن برق. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
قبض. ان بت /5](ع ) جنبش. (سنهی 
الارب). یقال: ما به حبض و لا نبض؛ ای 
حرا ک.(منتهی الارب). و با حرکت حرف دوم 
جز در جحد [= انکار ] استعمال نشده است. 
(از اقرب الموارد). [ارگ متحرک در بدن. (از 
معجم متن اللفة). هر رگ جنبنده. (ناظم 
الاطباء). رگ. (آنندراج). |ارگ جننده در 
بالای مج دست از طرف انگشت نر که 
پزشکان بدان از حالت بیمار استملام می‌کنند. 
(ناظم الاطیاء). آنجا که طبیب بمجد از دست. 
(مهذب الاسماء). مَجَّس. (یادداشت مولف)* 
آنکه او بض خویش تشناسد 


تبض دیگر کسی چه پرماسد؟ ستائی. 
نبض و قاروره را چنان دانم 
کافت تب ز تن بگردانم. نظامی, 


اید عافیت آنگه بود موافق عقل 
که نیض را به طبیعت‌شناس بنمائی. سعدی. 
- ارمیدن بض: 
ملک حیرت چه عالمی دارد 
آرمیدهست بض سمایش. 
صائب (از آتدراج). 
< چهیدن نبض؛ زدن نبض. حرکت تبضء 
بر طریق استقامت میجهد نبض صا 
تا هوارا در طبیعت گشت بیدا اعتدال, 
- ||تد زدن نبض. کنایه از تب داشتن: 
که‌گذتست از این بادیه دیگر کامروز 
می‌جهد نبض ره و سینۀ صحراگرم است. 
صائب (از اندر اج). 
- دیدن تبض, بض دیدن؛ نبض گرفتن: 
رنگ روی و نبض و قاروره بدید 


هم علاماتش هم اسبایش شتید. مولوی. 
-زدن بض؛ حرکت نبض. 

a‏ طپیدن تبض؛ تد زدن نبض. 

-گرفتن نبض. رجوع به مدخل نبض گرفتن 
شود. 


- یض چیزی به چنگ افتادن (به دست 


اوردن. به دست امدن)؛ کنایه از واقف شدن 


۲ نبض. 


بر حقیقت آن چیز بود. (آنندراج). تلط 

یافتن بر آن: 

برهنه در دهن تیغ بارها رفتم 

که نبض فکر مرا چون قلم به چنگ افتاد. 
صائب (از آنندراج). 

میکنم سیر گل از چا ک‌گریبان قفی 

بض گلشن را به دست آورده‌ام از خار و خس. 
صائب (از آنندراج). 

گرم گردد راهرو چون تبض راه اید به دست 

نیشتر خون را سبک‌جولان کند در زیر پوست. 
صائب (از انندراج). 

- نبض کاری را به دست داشتن؛ در آن ماهر 

و مسلط بودن. 

- نبض کسی را به دست داشتن؛ در او ناف و 

بر او مسلط بودن. او را رام و مسطیع خویش 

کردن.بر او تلط داشتن. تظیر: رگ خواب او 

رابه دست آوردن. 

اتام نبضص: 

- بض حمائی. ' 

-نبض صلب" 

-نبض صفیر؛ اقص در اقطار ثلاثه. 

-نبض ضعیف. ۲ 

نض ضیق, ؟ 

بض عریض.؟ 

نبض عظیم؛ زائد در اقطار تلاثه. 

- نبض غیرمستوی؛ بض ناهموار. 

زیض غیرمظم ۶ 


< بض ملتوی؛ قسمی از حرکت نبض است 
که مانند ریسمان پیچیده محوس مشود و 
این دلالت بر سوء‌حال مریض کند. (غیاٹ 
اللغات) (آتدراج). 


تض ممتلی. "۲ 


برای شرح بیشتر رجوع به هر یک از این 
صفات در ردیف خود شود. 

نبض. [نَ ب / ن ب /:](ع ص) فؤاد نبض؛ 
دل تسیز چست. (مستتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). قلب قوی و مردانه. (تاظم الاطباء). 
شهم رواع. (اقرب الموارد)؛ تيض. (سعجم 
متن‌اللفة). شهم زکی. (المنجد). 


تبضان. ان ب) (ع مسص) جنبدن رگ. 
ر(آنندراج). جستن رگ. (دهار) (المصادر 
زوزنی). ضربان. ضربان رگ. زدن نبض. 
(یادداشت مولف). نض. رجوع به بض شود. 
نبض خورشید. ان ض خوز / خر ] 
ارکب اضاقی» [ مسرکب) کنایه از طوط 
شعاعی. (آنندراج). 
نیض شناس. [نْ ش ] (نف مرکب) طبیب که 
با بائیدن نبض, بیماری را تشخیص دهد 
خصم من و شفیع تو خواهد شدن حکیم 
کوبس طبیب نبض‌شناس مهذب است. 
سوزنی. 
دست رباب را مجس تیز و ضیف هر نفس 
نبض‌شناس بر رگش نیش عنای نو زند. 
خاقانی. 
تبض‌شناسی. [نْ شٍ | (حامص مرکب) 
عمل نیض‌شناس. رجوع به نبض‌شناس شود. 
تبضگاه. [ن] (إ مرکب) جای نبض. مَجَسَة. 
آنجائی از بدن که جهیدن نبض قایل‌حس 
باشد» چون مج دست یا شقیقه؛ 
پی آنگاه زد بوسه بر دست شاه 
بماید انگشت بر بضگاه. نظامی, 
نبض گرفتن. [ن گ ر تَ] (مص مرکب) 
انگشتان را برای حس کردن به روی نبض 
گذاشتن. (ناظم الاطباء). به جهت تشخیص 
تب, شمار؛ حرکت نبض را در هر دقیقه معلوم 
كردن 
طب ارچند گیر د نبض پیوست 
به بیماری به دیگر کس دهد دست. نظامی. 
نب ض‌گیر. (ن](نف مرکب) طیب. پزشک. 
(ناظم الاطباء). نبض‌شاس. که نبض بیمار 
گرد. 
تبض نگار. [ن ن ] (! مرکب) ۲۳ وسیله‌ای که 
با آن قوت و ارتفاع ضربان نبض را ترسم 
کنند و اندازه گیرند. 
نبضة. [ن ض ] ع4 یک جنبش رگ. (ناظم 
الاطباء). یقال: «رایت ومضة برق کنيضة 
جرق». رجوع به نبض شود. 
نبط. [َنْ] (ع مص) برآمدن آب از چاه و 
زمین. نبوط. (از منتهی الارب) (آنندراج). 
نبع. (معجم متن اللفة) (از المنجد). |ابسیار 
شدن آب چاه. (معجم متن اللغة). اابی‌آوردن 
آب چاه. (منتهی الارب). خارج کردن آب از 
چاه. (از معجم متن اللفت) (ازالسنجدا: تبط 
البتر نبطا؛ استخرج ماء‌ها (المنجد)؛ برآورد 
آب آن را. (مسنتهی الارب). |اظاهر كردن 
چیزی سپس پنهان بودنش: نبط الشىء؛ 
اظهره بعد خفاء. (المنجد). ||نشر و ظاهر 
کردن دانش راء (معجم من اللغة). ||() موت. 
(معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). ان النبط قد 
اتى علینا. (اقرب الموارد). 
ئىط. [نْ ] (إخ) رودب‌اری است در ناحية 


نبط. 

مدینه نزدیک حوراء که در آن معدن سنگ 
برام است. (متهى الارب). 
فبط. [نَ ب ](ع!) آب که نخستین از قعر چاه 
براید. (منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). آبی که نخستین از تک چاه پرآید. 
(ناظم الاطباء). اولین آبی که ظاهر شود از 
چاه چون آن را حفر کنند. (از معجم متن 
اللغة). نخت أب که پدید اید اندر چاه. 
(مهذب الاسماء). اول ما يظهر من ماء البتر. 
(المنجد). ج. انباط, نبوط: |أغور آب. (از 
معجم متن اللفة). ||غور مرد. (متهى الارب) 
(انندراج) (اقرب الموارد). غور مرد و باطن 
وی. (از المتجد): فلان لایدرک نبطه: ای غوره 
و قدر علمه. (المنجد). هو لایتال نبطه؛ اذا 
وصف بالعز و المنعة لایجد عدوه اليه سيلا 
(معجم متن اللغة). ااغور و فرورفتگی در 
کاری. (ناظم الاطباء). || ایی که بتراود از کوه 
چنانکه گویی عرقی است که از سنگ برآیند. 
مایتحلب من الجیل كأنه عرق ینخرج من 
اعراض الصخر. (سعجم متن اللفق) (اقرب 
الموارد). |[سپیدی زیر بغل و شکم اسب. (از 
معجم من اللغة) (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). |[فلان قریب‌الثری بعیدالبط؛ آنکه 
وعده دهد و وفا نکند. (معجم من اللغة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). ||اخلاطااس. 
عوام‌الشاس, (از المنجد). |زگروهی که در 
سنگستان باشند. (یادداشت مولف). رجوع به 
تبط (إخ) شود. |[(مصی) سپیدیقل و سپیدشکم 
گردیدن اسب. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
نبط. [نْ ب ] ((خ) گروهی از سردم که در 
بطائح ميان عراقین نازل شدند. (منتهی 
الارب). تبطی و نباطی [ن /نِ /نْ] و اط 


1 - Pouls fiévreux .(فرانوری)‎ 

(فرانسوی) ]لا والا۳۵ - 2 
.(فرانوی) اطنع] وال۴۵ - 3 
.(فرانسوی) Pouls filiforme‏ - 4 

5 - Pouls large (قرانوی)‎ 

6 - Pouls 06/69۵ .(فرانوی)‎ 

7 - Pouls 1۵۲۱ .(فرانوی)‎ 

8 - Pouls souple (فرانری)‎ 

9 - Pouls intermittent .(فرانسو: ی)‎ 
10 - Pouls vif -(فرانری)‎ 

11 - Pouls convulsif (gt). 
12 - Pouاs .(فرانری) او8‎ 
13 - Pouls 016۲00 (gili). 

14 - Pouls plein (فرانوی)‎ 

15 ۰ Pouلاs‎ 567۲6 ,(فرانسوی)‎ 
16 - Pouls ondulant (git). 
17 - Pols ۱06۵2۱ (فراننوی)‎ 

.(فرانوی) Pouls f{ormican‏ - 18 
(فرانوی) او۵ ۴۵۵۶ - 19 
(فرانوی) 50۳۷۵۳۵9۲۵۴۳۵ - 20 


نبط. 


۰ 


منوب به وی مثل یمنی و یمانی و یمان. 
(منتهی الارب). گروهی‌اند در سواد عراق. 
(الامی) (مهذب الاسماء). قومی که در بطائح 
میان عراق عرب و عراق عجم. يا به سواد 
عراق سا کن‌بوده‌اند. و اینان مردمی غیرعرب 
بوده‌اند که عربیت گزیده‌اند و در برآوردن آب 
ماهر و به کثرت فلاحت مشهور بوده‌اند!. 
(یادداشت مولف). در این‌که نبطی‌ها چه قومی 
بوده و از کجا امده‌اند اختلاف است. بعضی 
میگویند مبکن اولی آنها در داخل عربستان 
بوده بعد به بن‌الشهرین همجرت کرده‌اند و 
آشوریها یا مادی‌ها آنها را به بادیه رانده‌اند. 
بعضی دیگر معتقدند که مسکن اصلی آنها در 
بین‌النهرین بوده و از آنجا به اطراف رفته‌اند, 
« کسوسن دروپرسوال» معقد است که 
تبطی‌های تپره را بخت‌التصر از بین‌النهرین که 
موطن اصلی آنها بود در ضمن لشکرکشی با 
خود اورده و در اینجا سکنی داده است. 
به‌هرحال احتمال قوی آن است که اینان نیز 
مثل اعراب بائده از طوایف آرامی بوده‌اند که 
در شمال عربستان ميان سواحل فرات و 
خلیج فارس و مدیترانه و دریای سرخ 
زندگانی میکرده‌اند. (از تاریخ اسلام تالیف 
فیاض ص۱۶). پیرنیا آرد!: بسه روایت 
دیودور: «اعراب نیطی در کویرهائی زندگی 
می‌کند و اسم وطن شود زا به ممل‌هائی 
میدهند که در انجاها نه خانه‌ای دیده می‌شود, 
نه رودی, و نه چشمه‌ای, که آب فراوانی به 
قشون دشمن بدهد. موافق قانونی هر عرب 
بطی باید از با کردن خانه و بذرافشانی و 
شتن درختهای مشمر و شوردن شراب 
امتناع ورزد و هر کی برخلاف این قاتون 
رفتار کند. سححق اعدام است. نبطی‌ها این 
قانون را مجری میدارند و معتقدند که هر کی 
این احتیاجات را برای خود ایجاد کند بندة 
اشخاصی مي‌شود که این حوائج او را 
برآورند. شغل آنها تربیت شتر و گوسفند است 
و در کویرها زندگی می‌کنند... انباط به 
استقلال خودشان بسار علاقه‌مندند و هرگاه 
دشمنی به ولایت آنها نزدیک شود به کویرها 
فرار می‌کنند چنانکه به قلعه‌ای پناه برند. این 
کویرها فاقد همه چیز است و کی غر از 
خود انباط به اینجاها دسترس ندارد. در این 
کویرها اباط آب‌انبارهائی ساخته درش را 
گرفته‌اند, چنانکه بجز خودشان کسی از این 
آب‌انبارها اطلاعی ندارد و خودشان هم در 
مواقع لزوم موافق علاماتی می‌توانند این 
محل‌ها را يافته. خود و حشمشان را سیراپ 
کنند. غذای این اعراب گوشت است و شیر و 
جیزی که بطور طبیعی زمین به عمل 
می‌آورد» ". ج. اباط. نیط. 
قبط . وت ب ] (ع صء 4 ج انسبط. بحعنی 


گوسفدی که پهلوها و شکمش سپد است. 
رجوع به نبطاء و انبط شود. 
تبطاء. انْ] (ع ص) شا: نبطاء؛ گوسپند 
سپیدتهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). بیضاء 
شاکله. (اقرب الموارد). گوسفندی 
پهلوهاسفيد. (مهذب الاسما). تأنيث انبط 
است. رجوع به انبط شود. 
نیطاء ۰ ] ((خ) دهی است بنی‌محارب‌بن 
عبدالقیس را در بحرین. (از منتهی الارب). 
ثبطاء . [ن ] (() پِشته طویل و عریضی است 
بنی‌نمیر را در شریف از سرزمین نجد. (از 
منتهی الارب) (از معجم البلدان). 
فبطة. [نْ ط] (ع!) آب که نخستین از قعر 
چاه برآید. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). اولین آبی که از چاه برآید. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). َبَط. رجوع به بط شود. 
|اسپیدی بغل و شکم اسب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی در شکم 
اسب و هر جنبده‌ای. (از معجم من اللغة). 
نبط. رجوع به تبط شود. 
نبطی. [ن ب ] (ص نسبی) منوب است به 
نبط. (سمعانی). تباطی. نباط. (المنجد). رجوع 
به بط شود. ||واحد نبط. یک نفر از قوم نبط. 
رجوع به تبّط شود. ||عامی. یکی از 
اخلاطالناس. یکی از عوام‌لناس. " رجوع به 
بط شود. |اقمی دشنام است. (یادداشت 
مولف): و لا على ظهر الاارض اخبث سريرة 
من هذا اللبطی. (آداب‌الوزراء ص ۱۷۶). فضل 
گفت چند بار پرسی ای نبطی؟ (تاریخ 
پرامکه). |ادر ادویه, مراد خودروی است که 
نکشته باشند. (یادداشت مولف). 
نبطیه. [ن ب طی ی ] (ص نبی) موب به 
بط است. رجوع به نبط شود. ||عامية. 
(المنجد). 
نبع. [ن] (ع مص) برآمدن آب چاه و چشمه 
و جز ان. (منتهی الارب) (انندراج) (غیاث 
اللغات). پیرون آمدن أب از چشمه. (از اقرب 
الموارد). تبوع. (منتهی الارب). نّمان. (معجم 
متن‌اللفة). جوشیدن آب از چشمه. (فرهنگ 
خطی): 
ور ره بعش بود بسته چه غم 
کوهمی جوشد ز خانه دمیهدم. 7 
مولوی. 
||ترشح کردن عرق. |]ظاهر شدن امری از 
کی.(معجم من اللفة). ||() نوعی از درخت 
که از وی کمان سازند و از شاخ آن تیر. نبعة 
چوبی و پاره‌ای از آن, و آن در بین کوه روید 
و آنچه از آن در پائین کوه روید آن را شریان 
خواند و آنچه در زمین پت روید آن را 
شوحط خوانند. و منه المثل: لو اقتدح بالنبع لا 
وری ناراً؛ یعنی اگراز تبع آتش افروزد آتش 


مهب و شعله‌انگیز گردد. این مثل در جودت 


نبغ. ۲۳۲۳۱۳ 


رای آرند بدان جهت که نبع آتش ندهد. 
(متهى الارب) (آنندراج). درخت کمان. 
(دستور اللغة). انچه از ان در بن کوه روید 
شریان است و آنچه در حضیض روید شو حط 
است. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). 
راش. قزل‌گز. چلر. راج. آلاش. |اقرعوا انبع 
بالبم؛ اذا تلاقواء (اقرب الموارد) (معجم صتن 
اللفة). اافلان صلیب‌الشبع؛ شدید. و یقال: 
مارایت اصلب نبعة منه؛ مارايت اشد منه. 
(اقرب الموارد). رجوع به نبعة شود. 
نبعان. (نْ ب ] (ع مص) یرون آمدن آب از 
قعر چاه. نبوط. (تاج المصادر بیهقی). نجع. 
نبوع. جوشیدن و تراویدن آب. رجوع یه نجع 
شود. 
نیعة. [نَ غ] (ع !) چوپی و پاره‌ای از تبع. (از 
منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. 
(ناظم الاطباء). واحد نبع است. درختی که از 
آن کمان سازند. (از معجم البلدان). ||چوب 
کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی). |ادر 
مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). 
کمان. ]هو من تبعة كريمة؛ از خاندان کریم 
است. (از اقرب الموارد) (اژ العنجد). 
فبعة. (ن ع]) ((خ) جائی است در عرفات. 
(منتهی الارب) (از معجم البلدان). نبعة و 
نيعة. دو موضع یا دو کوه است در عرفات. 
(معجم البلدان). 
نبعة. [ن ع) (() بسلدی است در عسمان. 
(معجم متن اللفة) (از معجم البلدان). 
فبغ. [ن)(ع !)غبار آسیا. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). نباغ. گرد و غبار آسیا. (ناظم 
الاطباء). غبار الرحى. (معجم متن اللغة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). |[(مص) ظاهر و 
آشکار گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) 


إو نبطا لاستباطهم سایخرج من 
الارضین. (المنج). 

۲ -از ایران باستان ص ۲۰۳۹. 

۳- دسته‌ای از اقوام سامی و شعبه‌ای از اعراب 
اسماعیلی بودند» پایتخت انها به زبان یونانی 
پترا در شانزده‌فرسنگی شمال خلیج عقبه و اسم 
اصلی آن سلع [وادی موسی فعلی ] از سه قرن 
پیش از میلاد باتخت نبطی‌ها بود و در سال ۱۰۵ 
م. به دست رومی‌ها افناد و سلطنت آنهاهنقرضص 
گردید. قدیمی‌ترین خط نبطی که به دست آمده 
در ثبه‌جزیر؛ سینا در جنوب شرقی فلطین 
مربوط به سده اول میلادی است. حط نبطی 
دارای ۲ حرف و به حاب جُمُل برده است 
یعنی ردیف آن همان ابجد. هوز, حطی. کلمن, 
سعقص: قرشت بوده است. اعراب شش حرف 
بنام روادق بر آخر این حروف اضافه کردند که 
ثخذ و ضظغ باشد. (از تمدن هخامتشی تألیف 
علی سامی ص ۱۱۱). 

۴- ثم امتعمل فی اخلاط الناس و عوامهم» و 
منه يقال کلمة بطي آی عامية. (المنجد). 


۴ نبغة. 


(از ناظم الاطباء). آشکار شدن .تاج المصادر 
بهقی). یرون آمدن, ظاهر شدن: بغ الشىء 
نبغاً و نبوغاً؛ خرج و ظهر. (اقرب الصوارد) 
(المتجدا. . تبيغ . (متتهى الارب) (اقرب 
الموارد). |ابرآمدن آب از چشمه و جز آن. 
(سنتهی الارب) (آنندراج). نبع. (از اقرب 
الموارد). | آشکار نمودن طینت و خوی: نبغ 
فلان بتوسه: خرج بطبعه. ای اهر خاقه و 
ترک اتخلق و ذلك اذا ظهر لومه و لمیقعه 
تخلقه بغير الخلق الذی طبع علیه. (اقسرب 
الموارد). اظاهر شدن پس از اختفاء. (از 
المنجد). ||نبغ منهم التفاق؛ خفوا فى الفته, و 
فى اللان: «نبغ فهم النفاق»؛ اذا ظهر بعدما 
کاتوا یخفونه منه. (اقرب الموارد). ||بی‌آنکه 
در اصل شاعر بوده باشد,شمر گفتن و نیکو 
گفتن. (منتهی الارب) (آتدراج). شمر نیکو 
گفتن کسی بی‌آنکه در اصل شاعر بوده باشد. 
(فرهنگ خطی): نبغ فلان؛ شعر گفت و نیکو 
گفت و نحال آنکه قریحة شاعری را به ارث 
نبرده بود. (از اقرب الموارد). شعر گفتن و نیکو 
گفتن. (از المنجد). و یقال: نبغ فى العلم و فى 
کل صناعة؛ اذا اجاد. (اقرب الموارد). رجوع 
به نابفة شود. | فراخ‌زندگانی گشتن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء): نبغ فى الدنيا؛ اتصع 
(اقرب الموارد) (المنجد). ||نبغ علینا منهم 
باغة؛ خروج کردند بر ما از ایشان خوارج. 
(منتهی الارب). |(بیرون شدن آرد نرم از 
ظرف. (از المنجد): نبغ الوعاء بالاقیق؛ برانید 
آوند از سوراخ خود آنچه باریک بود از ارد 
(منتهی الارب)» بیرون آمد از سوراخ آن آوند 
هرچه ارد نرم بود. (ناظم الاطباء), تطایر من 
خصائص مارق منه. (معجم متن اللفة) (اقرب 
الموارد از اللان). ||نپوسه‌نا ک‌شدن سر. 
(منتهی الارب) (آنندراج): نبغ رأسه؛ ثار سنه 
النباغة. (اقرب الموارد). 
نبغة. [ن ب غ) (ع ) آرد. (ناظم الاطباء). 
|انبفة القوم؛ میانة گروه (منتهی الارب) 
(آنندراج), وسط ایشان (از معجم متن اللغة). 
وسط ایشان, یعنی برگزیدۂ ایشان. (از اقرب 
الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم 
الاطباء). خیارهم. (المنجد). 
تىق. [نْ] (ع مص) نوشتن. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج). کتابت. (اقرب 
الموارد) (از المنجد) (تاج المصادر بهقی؛ نبق 
الرجل نبقا؛ كتب. (اقرب الموارد). نبق الکتاب 
نبقاً؛ سطره و کتب. (معجم متن ال || خارج 
شدن و آشکار گشتن. (از المجد): بق الشىء؛ 
خرج. (اقرب الموارد). ||() آردمانندی است 
شیرین که از تله خرمادرخت برآید و آن را به 
دوشاب خرما آمیخته بکنی سازند. (مستهی 
الارپ) (آنندراج). آردمانند شیرین که از تا 
خرما برآید. (از المنجد) (ناظم الاطباء). و آن 


را با دوشاب خرما آمیخته نبیذ سازند. (ناظم 
ر الاطباء). و آن شراب را ضری گویند. (از 
ت کے ات چیزی است مانند آرد که از 
ميان جذع درخت خرما بیرون آید, وجذع 
بن درخت خرما راگویند و طعم آن شیرین 
بود و چون او را به صعتر بیامیزند قوّت او زياد 
شود و نبیذی که از او سازند در نهایت نیکوئی 
بود. (از ترجمهُ صیدنه بیرونی). 
فبق. ان /نٍ / ن پ / نب ] (ع لا کنار که بر 
سدر است. (منتهی الارب) (انتدراج). کنار که 
بار درخت سدر باشد. (ناظم الاطباه). بار 
درخت سدر. (از المسجد). کنار. (قاموس) 
(دهار) (دستوراللغة). بار درخت کنار. (غیاث 
اللغات). بق وبق ولبق و نیّق؛ بار درخت 
سدر. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). 
اندر ثهر گرگان و طبرستان آن را طاق‌دانه 
گویند.(ذخیرة خوارزمشاهی). میوةُ درخت 
سدر. کنار. (از ترجمة صيدنه) واحد آن نبقة 
است. (اقرب الموارد). ثمرءة درخت سدر. 
میوة كنار. ثمر السدر. ||میوهُ درختٍ 
زنزلخت. (یادداشت مولف). 
نبقه. زن ق] (ع !) واحد تبق است. (از اقرب 
الو ارد). یک عدد کٌنار, (ناظم الاطباء). 
||میوء کنار. ميو سدر. لوکچه. (يادداشت 
مولف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب 
وحشی. (یادداشت مولف). 
نبک. [نْ ] (ٍ) زهاب را گویند. و آن تراویدن 
اب باشد از کنار چشمه و رودخانه. (برهان 
قاطع) (آنندراج). زهآب. (لفت فرس اسدی) 
(اوبهی). زهاب. تراوش آب از کار چشمه و 
رودخانه. (برهان قاطع). بمعنی تراویدن آب 
بود از کنار چشمه و رودخانه, و آن رابه 
پارسی زهاب نیز گویند. یعنی زایش آب. 
(انجمن‌آرا). تراویدن أب بود از کنارۀ چشمه 
و رودخانه, و آن را زهاب نیز خوانند. 
(فرهنگ نظام از جهانگیری). نیک, زهآب 
[ره‌آب. مرصوم دهخدا ] بود. رودکی 
سمرقندی گوید: 
گیردی آب جوی را پندام 
چون بود يته بک راه ز خس. 


(حاشیه پرهان ن قاطع معین از فرهنگ اسدی). 

|ادر خراسان بمعنی گ وه کو؛ است. 

(فرهنگ نظام), 

فیکگ. انب /ن] (ع !اج شبکة و نبکد. 

رجوع به نبکة شود. ۱ 

نیک ن للع) قرب‌ای است ین حمص و 
مشق. (از معجم البلدان). 


نيکة بک / نک ] (ع [) زمین که در آن 
نشیب و فراز باشد. | پشته. ریگ‌تودة خرد. 
| پشتة تیزسر, و گاهی سرخ هم باشد. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ج بک نبوک, نبا ک. 

نبل. [نّ] (ع !) تر. افرهنگ نظام) (غباث 


اللفات) (دهار) (سهذب الاسما). تیرهای 
عربی. نبل تیرهای عربی بود و نشاب تیرهای 
ترکی است. (از اقرب الموارد). تیر. مونث آید. 
واحد ندارد. یا [واحد آن ] نبلة است. یا خود 
واحد است. (مسنتهی الارب) (آنندراج). 
و این لفظ اگرچه 
واحد میباشد ولی در معنی جمع است و از 
لفظ خود واحد ندارد و واحد آن سهم است. 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج. انبال, نبال» 
ثبلان, |انبل الاهر؛ حوادث روزگار. (اقرب 
الموارد). ||(امص) آ گاهی.(غیاث اللفات) (از 
متخب اللفات). بال. نبالة. نبلة. ثبل. (از 
اقرب الموارد). یقال: ماانتبل نبله الا بآاخره؛ 
لمینتبه و لانهیاً له (متهی الارب)؛ آ گاه نشد و 
ندانست آن را مگر در آخر. (ناظم الاطباء). 
||(مص) تیر انداختن بر کی (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب السوارد), تير 
انداختن. (فرهنگ نظام) (از معجم متن اللغة) 
(غياث اللغات) (از منتخب اللفغات). تسیر 
انداختن سوی کسی. (تاج المصادر پیهقی). 
|اتیر دادن كسى را. (از مستتهی الارپ) 
(آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) 
(از معجم متن اللغة). || غالب آمدن بر كى در 
تیراندازی. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام). 
غلبه کردن کسی را در تیراندازی. (از تاج 
المصادر بهقی). ||غالب آمدن بر كى در 
فضل. (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). 
غلیه کردن کسی را در نبیلی. (از تاج المصادر 
بیهقی). |اطعام آندک‌اندک دادن و مشفول 
داشتن کی را بدان. (از سنتهی الارب). 
اندک‌اندک طمام داده مشغول داشتن کسی را. 
(آتندراج) (فرهنگ نظام): نبله بالطعام؛ علله په 
و ناوله الشیء بعد الشی». (معجم متن اللغة). 
|[به‌سختی سیر کردن کسی را. (ناظم الاطیاء). 
|انرمی كردن به کسی. (از منتهی الارب). 
ترمی کردن. (آنتدراج) (فرهنگ نظام). رفق 
کردن. (اقرب الصوارد) (از معجم البلدان), 
|| فراپیش کشیدن. (غیاث اللفات از لطایف). 
ا|چیدن خرما را: نبل النخلة؛ خرفها. (از 
معجم ستن اللفة). || آب دادن شتر را. (اقرب 
السوارد) (آنندراج) (نرهنگ نظام). اابه 
مصلحت ثتر قیام نمودن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از سعجم مستن: 
اللغة) (از تاج المصادر بهقی). ||سخت راندن 


تیرهای تازی, و مونت اید. 


ستور را. (منتهى الارب) ارا (از 
فرهنگ نظام). به‌تندی راندن شتر را. (از اقرب 
الموارد). نیک براندن شتر راء (تاج السصادر 
بهقی). ||به شدت و سرعت رفتن. شتایان 
رفتن: نبل الرجل نبلا سار شدیداً (اقرب 
الموارد)؛ سار سیرا شدیدا او سریما. (معجم 
متن اللغة). 

نبل.[ن] (ع (مص) نجابت. بزرگی. (منتهی 


الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). نجابت. 
(اقرب الموارد) (سعجم صتن اللغة). شرف. 
بزرگواری. |افضل. (متهى الارب) (اقرب 
الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (معجم متن 
اللغة). || گاهی. ||تیزی خاطر. (منتهی 


الارب) (آن ندرا اج) (ناظم الاطباء). ذ کاء. 


(اقرب السوارد) (معجم متن اللغة). ثبلّة. 
(منتهی الارب). |اکمال جسم. (از اقرب 
الموارد). ||بردباری هنگام غضب و عفو در 
عین قدرت. (از معجم متن اللغة). ||ساخت و 
ساز. (منتهی الارپ) (ناظم الاطباء). عدت و 
عتاد. (اقرب الموارد). تُبالة. (از سعجم متن 
اللغة): اخذ للامر نجله؛ ای عدتة و عتاده. 
(اقرب الموارد). 
تبل. انب ] (ع ص, !) تسیزخاطر. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء): رجل نبل؛ 
ذوثیل. (اقرب الموارد). |اگرامی. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). ج. نبلة, 
نبال. ||بزرگ و خرد. به این معنی از اضداد 
است. (غیاث اللغات از صراح و شرح تصاب). 
خرد و کلان از هر چیزی. (ناظم الاطباء). 
ااکبار قوم". (سنتهی الارب) (آنندراج). 
|اصفار قوم". (از متهی الارب) (از آنندراج). 
|اضخم. (اقرب الموارد). بزرگ از سنگ و 
کلوخ. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سنگ 
و کلوخ کلان. (از ناظم الاطباء). عظام 
الحجارة و المدر. ۲ (اقرب الموارد) (معجم متن 
اللغة). ||خرد از سنگ و کلوخ. (از منتهی 
الارب) (از انندراج) (از معجم متن اللفة) (از 
اقرب الموارد) سنگ و کلوخ خرد.؟ (از ناظم 
الاطباء). سنگ و کلوخ بزرگ و کوچک. (از 
اقرب الموارد). و واحد آن نبلَةّ است. (از 
معجم متن اللفة). ||اسنگ استجا. (منتهی 
الارب) (از آتدراج) ليل (اقرب الصوارد). 
ستگی که بدان استنجاء کنند. (تاظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). واحد آن بل و بِلَة است. 
(از معجم متن اللغة). ||ج نایل. رجوع به ابل 
شود. ||ج نبیل. رجوع به نیل شود. 
نبل[ ب] (ع ) سنگ استنجا. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). |اسنگ‌های خرد و 
سنگ‌های بزرگ. ج نبلة. رجوع به نله شود. 
فبل. (رْبْ ب ] (ع ص, ) ج نابل. رجوع به 
نابل شود. |أقوم نبل؛ رماة. (آقرب الموارد). 
ثبل. [نْ ب] ((خ)" نوبل. آلفرد برنارد. از 
دانشمندان و مکتشفان بزرگ جهان و متکر 
جايزه نبل أست. وی به سال ۱۸۳۲ م. در 
سوئد تولد یافت. پدرش امانوئل. مهندس 
ساختمان بود. الفرد بل باانکه تحصیلات 
کلاسی مرتبی نداشت اما به برکت هوش و 
پشتکار فوق‌العاد؛ خود توانست در آغاز 
جوانی به زبانهای فرانه و انگلیسی و آلمانی 
و روسی آشنائی و تلط یاد و باوجود عشق 


و علاقة وافرش به ادبیات, در علم شیمی 
متبحر و صاحب‌نظر شود. وی با مطالعات و 
تحقیقاتی که در مواد منفجرة «نیتروگلیسرین» 
کردموفق به اختراع دینامیت گردید و چندی 
بعد به سال ۱۸۷۵ ژلاتین منفجره را که قدرت 
انفجارش به‌مراتب بیش از دینامیت است 
کشر ارام کر ی سوه سل مزب 
اختراع «بالیستیت» توفیق یافت که نضتین 
باروت بی‌دود نیتروگلیسرین است. نبل با 
ساختن دینامیت و بر اثر آن استخراج معادن 
نفت. با کمک برادران خویش, صاحب روت 
سرشاری شد و چون هدف وی از تحقیق در 
زمیه مواد منفجره تسهیل کار بشر در ترقیات 
صنعتی از قبیل استخراج معادن و احداث 
تونل‌ها و امثال آن بود و به‌خلاف هدق 
اخلاقی وی اختراعش را در جنگها به کار 
بردند و موجب کشتار دسته‌جمعی انسانها 
شدند. وی به جیران سوء‌استنفاده‌ای که 
جتگجویان جهان از نتیجه اختراعش کردند. 
یک سال پیش از آنکه چشم از جهان فروبندد 
(۱۸۹۶م.) وصیتنامه‌ای تنظیم کرد و بر اساس 
آن مبلفی پیش از ۲۱میلیون کُرون (بالغ بر 
۰ میلیون تومان) از ثروت خویش رابه 
صورت وجه نقد به عنوان سرمایه‌ای وقف 
کردتا از عواید آن هرساله به اشخاصی که 
منشأً خدمتی به عالم علم و بشریت بوده‌اند 
جایزه پرداخت شود. زمیه‌هائی که وی مايل 
بود در آنها محرک پیشرفت بشر شود عبارت 
از فیزیک. شیمی, طب, ادبیات و برادری ملل 
است. وی در وصنامة خود خاطرنشان کرد 
که‌اين جوایز باید به شایسته‌ترین افراد جهان 
چه اهل اسکاندیناوی باشند و چه از دیگر 
ممالک, اهدا شود. امر توزیع جوایر به سه 
موه سوندی و یک کمیت مخصوص 
متخب از پارلمان نروژ وا گذار گردید. این 
وظیقه پین در عضو ایالت پادشاهی متحدهءٌ 
سوئد و نروژ که در آن زمان په صورت واحد 
اداره می‌شدند تفویض شد و بطورکلی اجرای 
وصیتامه به عهد؛ موطن اصلی وی سوئد 
محول رفت. وضیتتامة بل در ژانویۂ ۱۸۹۷ 
باز شد و کار رسیدگی و تسویۀ ثروت وی 
چهار سال به طول انجامید زیرا چند تن از 
بازماندگان او به وصیتامه اعتراض کرده 
بودند. مشکلات و اختلافات بسیاری در 
چگونگی اجرای وصیتنامة بل پیش آمد و 
بین کشورها و حتی جممیت‌ها و احزاب 
مختلف اختلافاتی پدید آمد. اما بالاخره پس 
از مذا کرات طولانی اساسنامة تأسیس بنماد 
نبل و مقررات مربوط به اعطای جواییز در 
تاریخ ۲۵ ژوئن سال ۱٩۰۰‏ توسط پادشاه 
سوئد در شورای سلطنتی به تتصویب رسید. 
بنیاد نروژی نبل نیز در سال ۱۹۰۵ تأسیس 


نبل. ۲۲۳۱۵ 


شد. برای اعطای جوایز چند هیأت و کته 
فعالیت می‌کند. این هيأت‌ها هر سال دربارة 
برندگان تصمیم میگیرند. نامزدی ک‌اندیداها 
بایستی تا قبل از اول قوریة هر سال به هيات 
مربوط ابلاغ شود و شخص يا مؤسسه‌ای که 
کی را نامزد میکند باید صاحب صلاحیت و 
واجد شرایط مخصوصی باشد. از سال ۱۹۰۱ 
تا ۱۹۶۲ از کل کشورهای جهان فقط ۳۱ 
کشوربرندۀ جایزة بل شده‌اند. 





از میان کلية کشورهاء امریکا بیش از سایر 
ممالک برنده داشته است. و دیگر کشورهای 
برنده به نبت تعداد جوایسزی که نصیب 
افرادشان شده است عبارتند از: انگلتان. 
آلمان. فرانه» سوند. جايزة ادپیات بیعتر 
تصیب فرانسوی‌ها و جوایز فیزیک و طب و 
صلح غالبا نصیب امریکائیها شده است. اینک 
اسامی برندگان جایز؛ نبل به ترتیب سالها در 


هر رشته: 

برندگان حایزه ادبیات 

۰۱ سولی برودوم. فرانه 

۲ کریتیان ماتیاس تئودورمومزن» 
المان 

۳ بورنستیرن مارتیتوس بیورنسون, نروژ 

۴ ۱-فردریک میترال, فرانسه 
۲- خوزه اجه گارای یی ایزاگیره. 
انیا 

۵ هریک سینکویج لهستان 

۶ جوزوله کاردوچی تالا 

۷ رودیارد کیلینگ, انگلیی 

۸ رودلف کریستوف اویکن, المان 

۹ ملما اوتیلینا لوویزا لاگراف» سوئد 


۱ -از افداد است. 
۲ -از افداد است. 
۳-از اضداد است. 
۴-از اضداد است. 
Alfred Bemhard Nobel,‏ - 5 


۶ نبل.. 


۱۹۹۰ 
۱۹ 
341۲ 
۱۹۳ 
۱۹۴ 
۱۹۱۵ 
۱۹۹۴ 
۱۹۷۲ 


۱۹۱۸ 
۱۹۹ 


۱۹۳۰ 


۱۱ 
۱۲ 
۱۹۳ 
۱۳۴ 
۹۳۵ 
۱۳۶ 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


۱۹۳۹ 
۱۹۳۰ 
۱۹۳۰ 
۱۹۳۲ 
۱۹۳۲۳ 
۱۹۳۴ 
۱۹۳۵ 
۱۹۳۶۴ 


۱۹۳۷ 
۱۹۳۸ 
۱۹۳۹ 
۱۹۴۰ 


۱۹۴۱ 
۱۹ 
۹۳۳ 
۱۹۳۴ 
۱۹۵ 
۹۶۴ 


پل یوهان لودویک هایزه. آلمان 
موریس مترلینک, یلژیک 

گرهارت بوهان روبرت هوپتمان, آلمان 
بر رایندرانات تا گور. هندوستان 
توزیم نشد. 

رومن رولان. فرانه 

کارل گوستاو ورترفون هیدنستام. سود 
۱-کارل آدولف گیلروپ. دانمارک 

۲- هنریک پونتوبیدان, دانمارک 
برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل که توزیع نشده بود به 
صندوق مخصوص صلح ريخته شد و 
جایز؛ این سال نیز برای سال بعد 
محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل به کارل فریدریک 
جرج شپیتار. سویس و جایز؛ این سال 
به کوت پدرسون هامسون, نروز 
آناتول فرانس, فرانه 

خاسینتو بناونته بی مارتینت» اسپانیا 
ویلیام باتلر بیتس. ایرلند 

ولادیلاو ستانیلاوا ریمونت. لهتان 
برای سال بعد نگاه داشته شد. 

جایز؛ سال قیل به جرج برنارد شاء 
آنگلیس. جایزه سال ۱۹۲۶ برای سال 
بعد محفوظ گردید. 

جایز؛ سال قبل به خانم گرازیا دلداء 
ایتالیا. جايزة سال ۱۹۲۷ برای سال بعد 
محفوظ ماند. 

جایزة سال قبل به هانری برگسون. 
قرانسه. جایز؛ سال ۱۹۲۸ به سیگرید 
اوندست. نروژ 

توماس مان. آلمان 

سینکلر لویس, آمریکا 

اریک اکل کارافلت. سوئد 

جان گالزورئی. انگلیی 

ایوان الکیویج بونین» روسیه 

لوئیچی بیراندلوء ایتالیا 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

جایز؛ سال قبل به صدوق کل ریخته 
شد. جایز؛ سال ۱۹۳۶ يه يوجين 
گلادستون اونیل, آمریکا 

ررژه مارتن دو گار, فرانه 

خانم پرل باک» آمریکا 

فرانس امیل سیلانپا. فنلاند 

یکسوم به صندوق کل و دوسوم آن په 
صند وق مخصوص جایزءصلحر یخه‌شد. 
به تریب سال قبل عمل شد. 

به ترتیب فوق عمل شد. 

به ترتیب فوق عمل شد. 

یوهانس ویلهلم ینن,» دانمارک 

خانم گایریلا میسترال. شهلی 

هرمان هه نوئین 


1۹۳۷ 
ر ۱۹۴۸ 
۹۹ 
1۹8۰ 


3۵1 
140۲ 
۱۹۵۳ 


۱۹۵۴ 
4۵0 
1۹0۶ 
40¥ 
۱۹۵۸ 
۱۹۹ 
1۹۶۴۰ 
۱۹۶۱ 
۱۹۶۲ 
۱۹۶۳ 
۱۹۶۴ 


آندره .پل گیوم ژید, فرانه 


تامس ستیرنز الیوت» انگلیس 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جايزة سال قبل به ويليام فالکنر: 
آمریکا و جایز؛ سال ۱۹۵۰ به بر تراند. 
راسل, انگلیس 

پر فاییان لاگرکویست. سوئد 

فرانسوا موریاک» فرانسه 

یر وینتون لونارد سپنر چرچیل. 
انگلیی ۱ 

ارنت میلر همینگوی, آمریکا 

هالدور کیلیان لاشتس: اسلد 

خوان رآمون خیمنث» اسپانیا 

آلیر کامو, فرانه 

بوريس للودینوویج پاسترنا ک» روسید 
سالواتوره کوازیمودو, ایتالیا 

سن ژان پرس: فرانسه 

ایو اندریج. یوگوسلاوی 

جان ستین‌بک. آمریکا 


. گیورگوس بیقریس, یونان 
"زان پل سارترء فرانه (از قبول جایزه 


امتناع کرد) 


برندگان حایزة پزشکی: 


4۹۰۱ 
11.۲ 
14-۳ 
11.۴ 
14۰۵ 
۱۹-۶ 


۱۹۰۷ 
۱۹۰۸ 


۱۹۰-۹ 
۱۹۰ 
۱۹ 
۱۹۳ 
۱۹۳ 
۱۹۹۴ 
۱۹۵ 
۱۹۴ 


۱۹۷ 
۱۹۸ 


KN 


۱۹۳۰ 


۱۹۳ 
۱۹۳۲ 


ايل آدولف قون برینک. آلمان 

یر رونالد راس» انگلیس 

تلود ریرک نت دانمارک 

ایوان بطروویج پاولوف. روسیه 

روبرت کوخ. آلمان 

۱-کامیلو گولجی, ایتالیا 

۲-سانتیا گو رامون بی کاخال, اسپائیا 
شارل لوئی آلفونس لاوران. فرانه 

۱- پل ارلیخ. آلمان 

۲- ایلیا ایلیج مچنیکف, روسیه 

امیل تلودور کوخر, سوئیس 

آلبرخت کوسل, المان 

آلوار گولستراند. سوئد 

آلکسیی کال فرانسه 

شارل روبر ريشه. فرانسه 

ریرت بارانی» مجارستان 

برای سال بعد محفوظ اند , 

جایز؛ سال قبل به صندوق مخصوص 
ریخته شد. جایزة سال ۱٩۱۶‏ نیز برای 


. . سال بعد محفوظ ماند. 


برای سال بعد محفوظ ماند. 

به ترتیب فوق عمل شد. 

یه ترتیب فوق عمل شد. 

جایزة سال قبل یه ژول بورده. بلژیک و 
جایزه سال ۱۹۲۰ به شاک اوگوست 
آستین کروخ, داتمارک 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

برای سال بعد محفوظ ماند. 


۱۹۳۲۳ 


۱۹۳۴ 
۱۹۳۵ 
۱۹۶ 
۱۹۷ 


۱۹۳۸ 
۱۳۹ 


۱۹۳۰ 


+۱ 


۱۹۳۲ 


۱۹۳۳ 
۱۹۳۴ 


۱۹۳۵ 


۱۹۳۶۴ 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


۱۳۹ 


۱۹۳۰ 


۱۹۴۱ 


۱۹۳۲ 


۱۹۳ 
۱۹۴ 


۱۹۳۵ 


۱۹۶۴ 
۱۹۳۷ 


جایز؛ سال قبل به: 
۱- آرکیبالد ویویان هیل, انگلیی 
۲- اوتو فریتز مایرهوف آلمان 
و جایزةسال ۱۹۲۳ به تتاوی به: 
۱- یر فردریک گرانت بانتینگ, کانادا 
۲-جان جیمی ریجارد.ماکللود. 
کانادا 
ویلهلم آیتهوون, هلند 
برای سال بعد نگاه.داشته شد. 
برای سال بعد نگاه داشته شد. 
جايزة سال قبل به یوهانی اندریا 
گریب فیبیگر» دانمارک و جایز؛ سال 
۷ به یولیورس واگنر' یاورگ. 
اطریش 
شارل ژول هانری نیکول, فرانسه 
۱-کریستیان آیکمان, هلند 
۲- سیر فردریک گولند هاپکینس.: 
انگلیس 
کارل لاندشنایتر, اطریش 
اوتوهاینر یش واربورک» آلمان 
۱- سر چاراز سکات شرینگتون, 
انگلیی 
۲-ادگارد دا گلاس ایدرین,انگلیی 
تامس هانت مورگان, امریکا 
۱-جورح هویت ویپل. امریکا 
۲- جورج ریچاردز ماینت. امریکا 
۲- ویلیام پری مورفی» امریکا 
هانس نییان المان 
-١‏ یر هنری هالت دیل, انگلیس 
۲- اوتو لووی» اطریش 
آلیرت سنت‌گیورگی فون ناگیرا پولت, 
مجارستان 
برای سال بعد محفوظ ماند. 
جایزة سال قبل به کورتی ژان 
فرانسوا هایمانس, بلژیک. جایزة سال 
٩‏ به گرهارد دوماگ. آلمان: 
یکسوم به صندوق کل» بقیه به صندوق 
مخصوص جایزۂ طب ریخته شد. 
به تر تیب فوق عمل شد. 
به تر تیب قوق عمل شد: : 
برای سال بعد محفوظ ماند. 
جايزة سال قبل به: 
۱-هنریک کارل پیتر دام. دانمارک 
۲- ادوارد ادلبرت دویزی, امریکا 
و جايزة سال ۱۹۴۴ په: 
۱-بجوزف ارلانگر, امریکا ` 
۲-هربرت سپنسر گاسره امریکا 
1- یر الکاندر قلمینگ. انگلیی 
۲-ارنست بوریس چین. انگلیی 
۳-بیر هاوارد والتر فلوری, انگلیس 
هرمان جوزف مور امریکا 
۱-کارل فردیناند گری, امریکا 


۲-خانم گرتی ترزاکریء امریکا 


۲-کارل فردیناند براون. آلمان 


۱۹۳۵ 


نبل. ۲۲۳۱۷ 


جایزه سال قبل به صندوق ریخته شد و 


3۹8۴A 
3۹۴4 


۳-برناردو آلبرتو هوسی, آرژانتین 

پل هرمان مواره سوئیس 

۱-والتر رودلف هس سوئین 

۲- آنتونیو کیتانودو آبرو فریر اگاس 
مونیزء پرتقال 


۰ ۱-ادوارد کالوین کندال. امریکا 
۲- تادیوبوس رایخستاین» سوئیس 
۳-نیلیپ شوالتر هنج امریکا 
۵۱ ماکس تایلر. امریکا 
۲ سلمن ابراهام واکسمن. ام یکا 
۲۳ ۱-یر هانس آدولف کرس. انگلیس 
۲-فریتز آلبرت لیمان. امریکا 
۴ .۰ ۱-جان فرانکلین اندرس, امریکا 
۲- تامس هاکل ولرء امریکا 
۲- فردریک چیمن راینزه امریکا 
۵ اکل هوگو تلودور تورل. سوئد 
۶ ." -اندره فردریک کورناند. آلمان 
۲-ورتر فورسمان, آلمان 
۳- دیکینسون ربسچاردز جونیور. 
امریکا 
۷ دانیل بروت. ایتالیا 
۰.۸ ۱۰-جورج ولز یدل, امریکا 
۲-ادوارد لوری تاتوم» امریکا 
۳- جوشوا لدربرگ. آمریکا 
۹ ١-یو‏ رواوکوئاء امریکا 
۲- آرتور کورنبرگ» آمریکا 
۰_. ۱-سر (فرانک) مکفارلین برنت. 
استرالیا 
۲- پیتر برایان مداوار. انگلیس 
۰۱ کگلورگ فون یکشی. امریکا 
۲ ۱-جیمس دیوئی واتسون. امریکا 
۲- قرانیی هاری کامپتن کریک. 
انگلیی 
۳-موریس ویلکینز, انگلیس 
۶۳ ۱-آلن لوید هاجکین, انگلیی 
۲-آندرو فیلدینگ هاکسلی. انگلیی 
۳- یر جان کارو اکلس. استرالیا 
برندگان جایزة فیزیک: 
۱۹۰۰ ویلهلم کونراد رونتگن» آلمان 
۲ ۱-هندریک اتون لورتتس, هلند 
۲- یتر زیمان, هلند 
۰۲۳ ۱-آنتوان هانری بکرل, فرانسه 
۲- پر کوری, قرانه 
۲- خانم ماری کوری» فرانسه 
۴ ارد جان ویلیام سترات رایلیء انگلیس 
۵ فیلیپ ادوارد انتوان فون لارد. المان 
۶ سر جوزف جان تامون, انگلیس 
۰۷ آلبرت ایبراهام میکلسون, امریکا 
۸ گابریل لیمان. فرانسه 
۹ ۱-گوگلیلمومارکونی, ایلیا 


A1۰ 
۱۹۱ 
۱۹۴ 
۹17۳ 
۱۹۹۴ 
۱۹۵ 


۱۶ 
۱۹۷ 
۱۹۱۸ 


۱۹۹ 


۱۹۰ 
۱۰۳۱ 
۹۳۳ 


المان 


۱۹۳۳ 
۱۹۳۴ 


۱۹۳۵ 


۱۹۳۶۴ 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


۱۹۳۹ 


۱۹۳۹ 


۱۹۳۰ 


۱۹۳۱ 
۱۹۳ 


۱۹۳۳ 


۱۹۳۴ 


یوهاتس دیدریک وان در والس» ھلند 
ویلهلم وين آلمان 

نلن گوستاف دالن. سود 

هایکه کامرلینخ اوتس, هلند 

ماکس فون لاو. المان 

۱-بیر ویلیام هنری براگ. انگلیس 
۲- سر (ویسلام) لاورنس براگ» 
انين 

برای سال بعد محفوظ گردید. 

برای سال بعد محفوظ گردید. 

جایزۂ سال قبل به چاراز گلوور بارکلاء 
انگلیس. جایزة سال ۱۹۱۸ برای سال 
بعد محفوظ ماند. 

جایزۂ سال قبل به ماکس کارل ارنست 
لودویک پلانک, آلمان و جسایز؛ سال 
۹ به یوهانس ستارک, آلمان 
آدوارد شارل گیوم» فرانسه 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل به آلبرت آیشتاین, 
و جایز سال ۱۹۲۲ به نیلس بوره 
دانمارک 

رابرت اندروز میلیکان, امریکا 

جايزة این سال برای سال بعد نگاه 
داشته شد. 

جایزة سال قبل به کای مان جورج 
سیگیان. سود و جایز؛ سال ۱۹۲۵ 
برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایزه سال قبل به: 

۱-جیمسی فرانک, آلمان 

۲- گوستاف هرتز» آلمان 

جایزة سال ۱۹۲۶ به ژان باتیت پرین» 
فرانسه 

۱- آرتور هالی کامپتن. امریکا 

۲- چاراز تامسون ریز ویلون» 
انگلیس 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

جايزة سال قبل به سر اون ویلانس 
ریجاردسون» انگلیس وجايزة سال 


به پرنس آوثی ویکتور د بروگلی» 


فرانه 

یر چاندرااسخارا رامان. هند 
برای سال بعد محفوظ ماند. 
جایزة سنال قبل به صندوق مخصوص 
ریخته شد و جایزة سال ۱٩۲۲‏ برای 
سال بعد نگاه داشته شد. 

جایز؛ سال قبل به ورنر هایزبرک. 
آلمان و جایزة سال ۱٩۳۳‏ به: 
۱-اروین شرودینگر» اطریش 

۲- پول [یدرین موریس دیراک» 
انگلیس 


برای سال بعد نگاه داشته شد. 


۳ 


۱۹۳۶ 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


1۹۳۹ 
1۹۴۰ 


ا ۱ 
۱۹۲ 
۹۳۳ 
۱۹۴۴ 


۱۹۵ 
۹۳۶ 
۹۷ 
۱۹۸ 
۱۹۳۹ 
۱۹۵۰ 
۱۹۵۱ 
۱۹۵۲ 


۱۹۵۳ 
۱۹۵۴ 


۱۹۵۵ 


۹۵۶ 


۱۹۵۷ 


۱۹9۸ 


۱۹۵۹ 


۱۹۶۰ 
۱۹۶۱ 


۱۹۶۲ 
۱-۹۶۳ 


۱۹۶۴۲ 


جایز؛ این سال به سر جيمس 
چادویک, انگلیس 
۱- ویکتور فرانتز هس, اطریش 
۲-کارل دیوید اندرسون, امریکا 
۱-کلینتون جوزف دیویسون, امریکا 
۲- یر جورج پاکت تامون, انگلیس 
انریکو فرمی, ایتالیا 
ارنت اورلاندو لاررنس, آمریکا 
جایزه توزیع نگردید و یکسوم آن به 
صندوق عمده و درسوم آن به دوق 
مخصوص جایزهُ فیز یک ریخته شد. 
به ترتیب فوق عمل شد. 
به ترتیب فوق عمل شد. 
برای سال بعد محفوظ ماند. 
جایزة سال قبل به اتو سترن, آمریکا و 
جايزة سال ۱۹۴۴ په ایزیدور ایماک 
رابی, آمریکا 
ولنگانگ پاولی. اطر یش 
پرسی ویلیامز بریجمن. امریکا 
مر ادوارد ویکتور اپلشون, انگلیی 
پباتریک مینارد ستیوارت بلاکت» 
انگلیس 
هیدکی یوکاو؛ زاين 
سیل قرانک پاول, انگلیی 
یر جان داگلاس کاک‌رافت. انگلیس 
۱- فلیکس بلاک. امریکا 
۲-ادوارد میلز پرسل. امریکا 
فریتز (فردریک) زرنیک, هلند 
۱-ماکس بورن, انگلیی 
۲- والتر بوت. آلمان 
۱-ویلیس یوجین لم جونیور. آمریکا 
۲- پولیکارپ کوش, آمریکا 
۱-ویلیام شاکلی, امریکا 
۳- جان باردین. امریکا 
۳-ولتر هاوزر براتبن» امریکا 
۱-چن نینگ یانگ, چين 
۲- تسونگ‌دائو لی» چين 
۱- پاول الکسیویج چرنکوف. روسیه 
۲-ایلا میخایلویج فرانک» روسیه 
۳- ایگور یوگنیویج تام. روسیه 
۱-امیلیو جینو سگره. امریکا 
۲-اوون چیمبرلین» امریکا 
دانالد آرتور گلیزر, امریکا 
۱-رابرت هوفستاتر. امریکا 
۲-رودلف موسباور, آلمان 
لف داویدویج لاندو. روسیه 
٩-ماریا‏ گیوپرت مره امریکا 
۲-هانس ینن, آلمان 
۳- یوجین پل ویگنر, امریکا 
۱-چاراز هارد تاونزء امریکا 
۲-نیکلای گ. بازوف» روسیه 


۸ نل. 


٣-الکاندر‏ م. پروخوروف. روسیه 


برندگان حایز شیمی: 
۰۱ یاکوبوس هنریکوس وائت هوف. هلند 


۱۹۰۲ 
۱۹-۰۳ 
14.۴ 
14۰۵ 


۱۹۰۶ 
۱۹۰۷ 
۱۹۰-۸ 
۱۹۰۹ 
۹1۰ 
3۹11 
1۹14 


۱۹۳ 
1۹1۴ 
۱۹۵ 


۱۶ 
۱۹۷ 


۱۹۸ 


۱۹۹ 


۱۹۰ 


371 


۱۹۳۲ 


۱۹۳۳ 
۹۳۴ 
۱۹۳۵ 


۹۳۶ 


۱۹۳۷ 
۱۹3۸ 


۱۹۳۹ 


هرمان امیل فیشر. آلمان 
صوانته اوگوست ارهنیوس, سوئد 
جر ویلیام رمزی» انگلیس 


یوهان فریدریش ویلهلم آدولف فون 


بیر» الان 

هانری مواسان. فرانسه 

ادوارد بوخنر, آلمان 

ارنت راذرفرد. انگلیس 

ویلهلم اوستوالد. آلمان 

او تو والاخ. آلمان 

ماری کوری, فرانه 

۱- ویکتور گرینیاره فرانه 

۲- یل ساباتیه. فرانه 

آلفرد ورتره سویی 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

جایز؛ سال قبل به تئودور ویلیام 
ریچاردز, امریکا و جايزة سال ۱۹۱۵ 
به ریچارد مارتین وی ییر, آلمان : 
برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایزة سال قبل به صندوق مخصوص 
ریخته شد و جایز؛ این سال نیز برای 
سال بعد محفوظ ماند. 

جایزة سال قبل که توزیع نشده بود به 
صدوق ریخه شد و جایزة سال ۱۹۱۸ 
تیز برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل به فریتز هابره آلمان و 
جایزة سال ۱۹۱۹ برای مال بهد 
محفوظ ماند. 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایزة سال قبل یه والتر هرمان نرنت» 
المان 

جایزة سال قبل به فردریک سادی» 
انگل وجایزة سال ۱۹۲۲به 
فرانسیی ویلیام استون, انگلیس 
فریتس پرگل. اطریش 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 


ريخته شد. جایزء سال ۱۹۲۵ برای 
سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل به ریچارد آدولف 
ژیگموندی, آلمان و جایزة سال ۱۹۲۶ 
به تئودور سودبرک» سوئد 

برای سال بعد محقوظ ماند. 

جایز؛ سال ۱٩۲۷‏ به هاینریش اتو 
ویلاند. المان و جايزة سال 1۹۲۸ به 
آدولف اتو راینهولد وینداوس. آلمان 
۱- آرتور هاردن. انگلیس 


۲- هانی کارل اگوست سیمون قون 


۱۹۳۰ 
۹۳۱ 


۱۹۳ 


۱۹۳۳ 
۱۹۳۴ 


۱۹۳۵ 


۱۹۳۴ 
۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 
۱۹۳۹ 


۱۹۰ 


۱۹۴۱ 
۱۹۴۲ 


MAF 


۱۹۴۴ 


۱۹۴۵ 


۱۹۶ 


۱۹۷ 
۱۹۳۸ 
۱۹۴۹ 
۱۹۵۰ 


` ۰ 


۱۹۵۲ 


۱۹۵۳ 
۹0۴ 


اویارچلیین» سوند 
هانس فیشرء آلمان. 

۱-کارل بوش: آلمان 

۲- فریدریخ برگیوس. آلمان 

ایروینگ لانگ‌موئیر. امریکا 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

دوسوم جایزۀ ال قبل که توزیع نشده 
بود به بندوق مخصوص جایزۂ شیمی 
و‌ یک‌سوم دیگر آن به صندوق اصلی 
ریخته شد. جایزه این سال به هارولد 
کلیتون بوری» آمریکا 

۱-فردریک ژولیوکوری, فرانسه 
۲-ایرن ژولیوکوری. فرانه 

پیتر یوزف ویلیام دیی. هلند 

۱-بر والتر تورمن هاورت. انگلیی 
۲- پل کاررء سوئیس 

برای سال بعد نگاه داشته شد. 

جایزة سال قبل به ریچارد کون. آلمان 
وجایزة سال ۱۳۹ به تصاوی به دو 


تفر داده شد: 


۱- آدولف فریدریش یوهان بوتانت. 
آلمان 

۲- وبولد روزیکاء سوئیس 

یک‌سوم از مبلغ جایزة این سال به . 
صندوق اصلی جوائز پنجگانه و دوسوم 
آن به صندوق مخصوص جایز؛ شیمی 
ريخته شد. 

به ترتیب سال قبل عمل شد. 

به ترتیب سال قبل عمل شد. 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایزء سال قبل به گئورگ فون هوشی. 
مجارستان. جایز؛ سال ۱۹۴۴ برای 
سال بعد متعقوظ ماند: 

جایزة سال قبل به اتو هان, آلمان و 
جایزة سال ۱۹۳۵ به آزتوری ایلماری 
ویرتانن, فنلاند 

نصف جایزه یه جيمس بچلر سمنره 
امریکا. نصف دیگر به تساوی به: 
۱-جان هاوارد تورترپ. امریکا 

۲- وندل مردیت ستتلی. امریکا 

یر رابرت راپیشسون, انگلیی 

آرن ویلهلم کارین تیسلیوس» سوئد 
ویلیام فرانسیس جیوک. آمریکا 
۱-اوتو پل هرمان دیلز, آلمان 
۲-کورت آلدر. آلمان 

۱-آدوین ماتیون مک‌میلان. امریکا 
۲-گلن تتودور سیبورک. امریکا 

۱- آرچر جان پورتر مارتین, انگلیس 
۲- ریچارد لورنی میلینگتون ینگ ` 
اگ" 

هرمان شتاودینگر. آلمان 

لایس کارل پولینگ, امریکا 


۵ وینسنت دو ویو آمریکا 

۴۶ ۰ ۱- سر سیریل نورمن هینشلوود. 
انگلیی 
۲- نیکولای نیکولايويچ سمیتوف» 
روسیه 

۷ سر الک‌اندر تاد انگلیس 

۸ فردریک شنگر, انگلیس 

۹ یاروسلاو هیروفسکی, چک‌اسلواکی 

۰ ویلارد فرانک لیبی, امریکا 

۰۱ ملوین کلوین. امریکا 

۲ ۱-مر جان کادری کندرو انگلیس 
۲-ماکس فردیناند پروتز, اطریش 

۶۲_ ۱-کارل تیگلر. المان 
۲- جولو ناتاء ایتالیا 

برندگان جایز صلح: 

۰۱ ۱- زان هانری دونان (موسی کميتة 
بین‌السللی صلیب سرخ در ژنوء 
به وجودآورندة کنفرانس زنو)» سوئیس 
۲- فردریک پاسی (موسس و رئیس 
انجمن صلح فرانسه), فرانسه 

۲ ۱-الی دوکومون (دییر افتخاری دائمی 
دفتر یین‌المللی), سوس 
۲- چارلز آثبرت گوبات (دبیر کل 
انحادیة پارلمائی سوئیی): سوئیس 

۳ سم ویلیام راندال کرمر (عضو پارلمان 
انگ‌لیس و دییر اتحادیة داوری 
بین‌المللی). انگلیس 

۴ موّتء حقوق بین‌السللی (تأسيي 
اوناثه 

۵ بارونس برتا سوفی فلیسیتا فون زوتتر 
(رئیس دفتر داتمی ین‌السللی صلح و 
تویسندء کاب «سلاح‌هایتان را زسین 
بگذارید»)» اطریش 

۶ تسئودور روزولت (رشسیی جمهور 

آمریکاء برای خدماتش در راه انعقاد مجاهدات 
صلح), امریکا 

¥ - ارتستو تئودورو موتا (رئیس 
اتحادية صلح لومبارد). ایتالیا 
۲- لوشی رنو (برفسور در حقوق 
بین‌المللی در دانشگاه سوربون 
پاریس). فرانمه 

۸ جایزه بین دو نفر تقسیم شد: 
۱-کالاس پوت آرنولاسون 
(نویسنده و عضو سابق پارلمان سوئد و 
موسس اتحادیدٌ داوری صلح سوٹد). 
سوئد 
۲- فسردریک باير (عضو پارلمان 
دانمارک و رئیس افتخاری دائمي دفتر 
بین‌المللی صلح در شهر برن)ء دانمارک 

۹ جایزه ین دو نفر تقسیم شد: 


1¬ اوگوست ماری فرانسوا بیر نارت 


۱۹۱۰ 


۱۱ 


41۲ 


۱۹۳ 


۱۹۱۴ 


۱۹۵ 


۹۴ 


۱۹۷ 


۱۹۸ 


34 


۹1° 


(نخست وزير بابق و عضو پارلمان 


بلژیک. عضو دادگاه ین‌المللی داوری 
لاهه), پلزیک 


۲- بارون دتورتل دکنتان (سناتور . 


موسس کمیتة دفاغ حقوق ملی و آشتی 
ین‌العللی و موسس و رثیس گروه 
پارامان فرانسه برای حکمیت 
داوطلبانه). فرانسه 

دفتر دائمی بین‌المللی صلح (تأسیس 
۱ در برن) 


جایزه بين دو نفر تقسیم شد: 
٩‏ تدویاس سایکل کارل اسر 


(نخست وز یر هلند و بانی کنفرانهای 
بین‌اامللی حقوتهای خنصوصي در 
لاهه), هلند 

۲- آانرد هرمان فرید (روزن‌امه‌نگار و 
مسین نشریه‌ای مربوطه به صلح بنام 
«دی فریدنسوارته»). آتریش 

جایز؛ این سال برای سال بعد محفوظ 
ماند. 

جایزه سال ۱٩۱۲‏ به الهو روت (معاون 
سابق, وزارت امور خارجد آمریکاء 
بسه وجود آورنده ماهدات داوری 
گونا گون). جایزة سال ۳ به هانری 
لافواتن (سناتور و رئیس دفتر دائمی 
ین‌اامللی صلح در شهر برن). بلزیک 
جایزة این سال برای سال بعد محفوظ 
ماند.. 

مبلاز جایزة سال ۱٩۱۴‏ به صندوق 
مخصوص ریخته شد و جبایزة سال 
۱ نیز برای سال بعد محفوظ ماند. 
جایز؛ سال قبل نیز که توزیع نشده بود 
در این سال به صتدوق مخصوص ملح 
ربخته شد و جایزة اين سال نیز برای 
سال بعد محفوظ ماند. 

مایزة سال قبل در این سال به صندوق 
خصوص جایزة صلح ریخته شد و 
جایزه اين سال يه کمیتة بين‌المللى 
صلیب سرخ در ژنو که در سال ۱۸۶۳ 


تاسیس شده بود. داده شد. 


جایز؛ این سال برای سال بعد نگاه 


داشته شد. 

جایزه سال قبل که توزیع نشده بود در 
این سال به صندوق مسخصوص اين 
جایزه ريخته شد و جايزة این سال نیز 
برای سال بعد محفوظ گردید. 

جايزة سال قبل به تامس وودرو 
ویسلسون (رئیس‌جمهوری امریکا و 
موس اتحادية ملل). جايزة سال 
۰ به ون ویکتور آگوست بورژوا 
(وزیر امور خارجة صابق فرانسه و 


ریس سنا و رشیی شورای اتحادية 


شا 


۱۹۳۲ 


۱۹۳۳ 


۱۹۳۴ 


۱۹۳۵ 


۹۶ 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


۱۹۳۹ 


۹۳۰ 


ملل), فرانسه. 
جایزة این سال ین دو تفر به تمساری 
تقسیم گردید: 
۱- کارل یالمار براتینگ (نخست‌وزیر 


سود و نسمایندة سود در شورای 


اتحادية ملل)؛ سوئد - 
۲- کریستیان لویس لانگه (دییرکل 
اتحادیذ پالمانی). نروژ 


قریتیوف نانسن (دانشمند و کاشف و 
نماینده هیشت نسروژی جامعةٌ ملل و 
به‌وجودآورنده پاسپورت انىن برای 
پناهندگان)» تروژ 

جایزءُ این سال برای سال بعد محفوظ 
ماند. 

مبلغ جایز؛ صلح سال قبل به صندوق 
مخصوص ریخته شد و جایزۀ این سال 
نیز برای سال بعد محفوظ گردید. 

به ترتیب فوق جایز؛ سال قبل که توزیع 
نشده بود به صلدوق مخصوص صلح 
ریخته شد و جایزۂ صلح این سال نیز 
برای سال بعد محفوظ گردید. 

جایزۂ سال قبل بین دو نفر توزیع شد: 
۱- یر جوزف اوستن چیمبران (وزیر 
امورخارجه و یکی از بوجودآورندگان 
معاهدة لوکارنو), انگلیی 

۲- چ‌اراز میتی دوز (معاون 
رئیس‌جمهوریآمریکا و بوجود آورندة 
طرح دوز)ء آمریکا. جایز؛ سال ۱۹۲۶ 
نیز به دو نفر مشترکا داده شده: 

۱- آریستید بریان (وزیر امور خارجۀ 
فرانسه و یکی از به‌رجودآورندگان 
مماهد؛ لوكارنو و مماهد؛ برایان 
کلوک), فرانه 

۲- گوستاو شترزمان (وزیر امور 
خارجة آلمان و یکی از بانیان سعاهدة 
لوکارنو), آلمان 

جایزه به تساوی مان دو نفر تقسیم 
گردید: 

۱- فردینان (دوار بوئبون (پرفسور 
دانشگاه سوربون باریس و موسس و 
رئیس اتحادیُ حقوق بشر). فرانه 

۲- لودویک کوئید (یرفسور دانشگاه 
بسران و عضو بارلمان آلمان و 
شرکت‌کننده در کتفرانسهای مختلف 
صلح), آلمان 

جایزة این سال برای سال بعد نگاه 
داشته شد. 

جایزة سال قبل که توزیم نشده بود به 
صندوق مخصوص ریخته شد و جایز؛ 
تال ۱۹۲۹ برای سال بعد نگاه داشتد 
شد. 


جایزة سال ۱۹۲۹ به فرانک بیلینگز 


۱۹۳۱ 


۱۹۳۲ 


۹۳۳ 


۱۹۳۴ 


۱۹۳۵ 


ATF 


۱۹۳۷ 


۱۹۳۸ 


۱۹۳۹ 


۱۹۴۰ 


۹۴۱ 


۱۹۳ 
۱۹ 


۱۹۴۵ 


نبل. ۲۲۳۱۹ 


کلوک (وزیر امور خارجۂ سایق آمریکا 
و یکی از بانیان عهدنامة برایان کلوک)» 
آمریکا, جایز سال ۱۹۳۰ به ناتان 
سودربلوم اسقف اعظم. رهبر نهضت 
وابته به قاطبۂ مسیحیان جهان, سوئد 
جایزه به تساوی بین دو نفر تقسیم شد: 
۱- خائم جین ادمز (جامعه‌شناس و 
رئیس ین‌المللی اتحادیة جهانی زنان 
برای صلح و آزادی)» آمریکا 
۲-نسیکولاس سوری بتلر (رئیی 
دانشکدۂ کلمبیا و حامی معاهدة برایان 
کلوک), آمریکا 

جایز؛ این سال برای سال بعد نگاه 
داشته شد. 

جایزة سال قبل که توزیع نشده بود در 
این سال به صندوق مخصوص ریخته 
شد و جایزه سال ۱۹۳۲ برای سال بعد 
نگاه داشته شد. 

جایزة سال ۱٩۲۳‏ به سر نورمن (رالف 
لین) اینجل (وزیر امور خارجة سابق و 
رئنیس کنفرانس خلع سلاح سال 
۲ انگلیی و جایز؛ سال ۱۹۳۴ 
به آرتور هندرسن, انگلیس 

جایز؛ این سال برای سال بعد.نگاه 


داشته شد. 


جایزة سال قبل به کارل فون 
ارسیستکی. آلمان و جایزۂ ۱۹۳۴۶ به 
کارلوس ساودرا لاماس (وزیر امور 
خارجه و موسی اتحادية ملل و 
میانجی پاراگوثه و بولیوی). آرزانتین 
ویسکونت سیل آو چلوود (نوینده و 
مهردار سلطنتی و موسی و رئيس 
نهضت بین‌المللی صلح). انگلیس 

دفتز بین‌المللی نائسن برای پناهندگان 
که برای کمک یه پناهندگان در سال 
۱ توسط فریتیوف تانسن در ژنو به 
وجود آمد. 

جایزۂ سال ۱۹۳۹ اصلاً توزیم نگردید 
و حتی برای سال بعد نیز محفوظ نشد و 
به صدوق اصلی جوائز ريخته شد. 
توزیع نند مبلق جسایژه به صندوق 
بزرگ ريخته شد. 

به ترتیب فوق عمل شد. 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل که توزیع نشده بود به 
ثبت یکسوم به صندوق عمده و 
دوسوم به صندوق مسخصوص جايره 
صلح ریخته شد. جایزه سال ۱۹۴۴ نیز 
برای سال بعد محفوظ مائد. 

جایز؛ سال قبل به مه بين‌المللى 
صلیب سرخ زنو وجایزة سال ۱۹۴۵ 
به کوردل هل (وزیر امور خارجة سایق 


۰ بلاء. 


۱۹۶ 


۱۹۷ 


۱۹۴۸ 


۱۹۹ 


۱۹۵۰ 


30١ 


11۵۲ 
1۹6 


10۴ 
14۵۵ 


۱۹۵۶ 


آمریکا و یکی از شرکت‌کنندگان 


برجته در ایجاد سازمان ملل تحدا, ۲ ۱۹۵۷ 


آمریکا 

به‌تاوی مان دو نفر تقیم شد: 

۱- خانم امیلی گرین بالع (رئیس 
افتخاری کمیته ین‌المللی زنان برای 
صلع د آزادی), آمریکا 

۲- جان رالی مات (رئیس شورای 
مذهبی ین‌المللی و رئیی اتحاد جهان 
جوانان سیحی)» آمریکا 

مشترکاً په دو مزسه داده شد: 

۱- شورای خدمات دوستان (جمعیت 
کوایکرها) در لندن. (تأشیی ۱۶۴۷ع.) 
۲- کمیته خدمات دوستان آمریکائی 
در واشنگتن 

توزیع نشد وبه نسبت یکسوم و 
دوسوم به صتدوق‌های اصلی و 
خصوصی ریخته شد. 

ارد جان‌بوید آور (یکی از اقراد برجسته 
وبه وجودآورند؛ سازمان غذائی و 
کشاورزی انگلیس و مدیرکل آن و 
رئیی شورای ملی صلح و اتحادية 
جهانی سازمانهای صلح). انگلیس 
رالف بنج (رئیں قمت قیمومت 
سازمان ملل متحد و میانجی فعال در 
مل فلطین در سال ۱۹۴۸). آمریکا 
لون زوهو (رئیی کتفدراسیون 
بازرگانی و رئیس شورای ملي اقحصاد 
و مه بین‌المللی شورای اروپا و چند 
سمت مثابه دیگر). فرانسه 

برای سال بعد محفوظ ماند. 

جایز؛ سال قبل به آلبرت شوایتزر 
(جراح مییون مذهبى و موسی 
بیمارستان لامسباریه در افریقای 
استوائی فرانسه). فرانه. جایزة ۱۹۵۲ 
به جورج کاتلت مارشال (ژترال ارتش 
آمریکا ورئیس صلیب سرخ آمریکا و 
معاون سایق وزارت امور خارجه و 
وزارت دفاع امریکا و نمایندة آمریکا 
در سازمان ملل متحد و به‌وجود آورندة 
برتامة مارشال. 

برای سال بعد محفوظ گردید. 

جايزة سال قبل به كمييونر عالى 
پناهندگان سازمان ملل در ژنو که یک 
سازمان بین‌المللی برای کمک به 
پناهندگان است و توسط سازمان ملل 
متحد در سال :۱۹۵۱ تأسیس شده 
است. جایزة سال ۱۹۵۵ برای سال يعد 
محفوظ گردید. 

جايزة سال قل به نسبت یکسوم و 
دوستوم در صدوق‌های اصلی و 
مخصوص ریخته شد. جایز؛ سال 


۶ نیز برای سال بعد محفوظ ماند. 
جایزۀ سال قبل که توزیع نشده بود در 
اين سال به نسبت یک‌سوم و دوسوم به 
صندوتهای اصلی و مخصوص ریسخته 
شد. جایزۂ ۱۹۵۷ به لتر بولز بیرسن 
(وزیر امور خارجه سابق کانادا و رئیس 
هفتمین جكءة مجمع عمومی سازمان 
ملل متحد), کانادا 

دومینیک ژرژ پیر (به‌وجودآورندۀ 
فرمان دومییک و رهبر سازمان 
اروپائی کمک به پناهندگان), بلژیک 
فلب جان وئل‌یکر (عضو پارلمان 
انگلیس که در سراسر عمر خود مجذانه 
برای ملح و همکاری بين‌المللى 
کوشید). انگلیس 

برای سال بعد محقوظ گردید. 

جایز؛ سال قبل به آلبرت جان لوتولی. 
آفریقای جنوبی و جابزۂ ۱ به داگ 
متحد. برای خدمات خستگی‌ناپذیر و 
گرانبهای وی به صلح جهانی) 

جایزة صلح این سال اعطاء تشد و برای 
سال بعد منظور گردید که چنانچه کسی 


واجد شرائط باشد در سال بعد به او 


۱۹۵۸ 


۱۹۵۹ 


۱۹۶۰ 
۹۶۱ 


۱۹۶۳ 


داده شود. 

لایتی کارل باولنگ آمریکائی 

(به‌خاطر کوششهانی که در راه قعلع 
ازمایش‌های اتمی نمود). 

مارتین لوتر کینگ جونیور (رهبر 

سیاه‌پوستان). امریکا 

ثملاع. [نْ ب ] (ع ص !)ج نیل. رجوع به 
نیل شود. ااج نبل» بمعتی با فضل و بزرگی. 
رجوع به نبل شود. 

تبللات. إن ب] (ع[) ج تبلة. (المنجدا. 
رجوع به تبلة شود ` 

ثبللاط. [نَ بَّل لا] ((خ) مؤلف قاموس کتاب 
مقدس آرد: نبلاط [یمعنی: جهالت پنهانی ] 
شهری است که بیامینیان در ان سکونت 
داشتند و گمان میرود که بیت نبلا باشد که به 
مافت چهار میل به شمال لد واقع انت و در 
آن‌جا اصیلهای مسخروبه و سنگهای 
جمادی‌شده بیار دیده شود. (ا7 قاموس 
کتاب مقدس ص ۰ ۸۷). 

نبلان. [ن] (ع ) نبال. انبال. سهام. (المنجد). 
ج تبل. رجوع به نبل شود. 

ثبلة. [ن [) (ع !) پاداش. جزا. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). واب. جزاء. (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللغة) (المتجد). |[عطیه. 
(متهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد) (المنجد). ||برگزیده از هر 
چیزی: نبلة کل شیء؛ خیاره. (المنجد) (اقرب 
الموارد) (از معجم مت اللفة). ||هر چیز که 


۹۶۳ 


۱۹۶۴ 


دارای اهمیت باشد. (ناظم الاطباء). |[راحد 
بل است. (از المنجد). بمعنی سنگهای خرد و 
درشت. رجوع به بل شود. |[لقعه. (ستهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). لقمة 
کوچک.(از آقرب الموارد) (از معجم مستن 
اللغة). ج ثبل. ||سنگ که بدان, استنجا کنند. 
(غیاث اللغات از شرح نصاب) (انندراج). 
سنگ استنجاء (از معجم متن اللمغة) (مهذب 
الاسما) (ناظم الاطباء), کلوخ. كلوخ استنجا: 
(ناظم الاطباء). ما تناوكه من -در او الحجر. 
|اکلوخ کوچک. (از معجم متن اللفة). || خمرة 
کوچک.(ناظم الاطیاء). ||هر چیز خرد. (از 
معجم متن اللفة). ||(إمص) بتابت. بزرگی. 
فضل. || گاهی و تیزی خاطر. (ناظم الاطباء). 
رجوع به بل شود. 
فبطة. [نَ ل ] (ع ا) واحد تبل, به معنی یک تیر 
تازی. (از ناظم الاطباء) (از المتجد). رجوع به 
بل شود. |البلاب سپید. (ناظم الاطباء). 
|| عطیه. (ناظم الاطیاء). رجوع به لد شود. 
| (ص) هر چیز که دارای اهمین. باشد. (منتهی 
الارپ). ااتأنت بل بمعتي دارای ذ کاء و 
نجابت و فضل. (از اقرب الموارد). رجوع به 
نیل شود. 
نبلة. [نَ ب )۱ (ع ص) زن ت-.یزخاطر و 
گرامی. (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد). تأنیث 
بل است. رجوع به نبل شود. ||ذواللبل. اسم 
جمع است. (المنجد). رجوع به تال شود. 
فیطیی. [ن لی‌ی ] (ع ص نسبی) شوب است 
به نبل که تیر است. (الانساب سهماتی). 
نیناد. [ن] ([) بسنی طلق نفس است» و آن 
آزاد بودن و حذر کردن باشد از وضع تهمت 
و ارتکاب فواحش. (برهان قاطم) (آنندراج). 
احتیاط و احتراز از محل تهمت و از ارتکاب 
فواحش. عصمت و بی‌گناهی. (از ناظم 
الاطباء). ظاهراً برساختة فرقة آذرکیوان 
است. (حاشية معين بر برهان قاطع). 
نب نمب. [ن ن ] () نام میوه گونه‌دای آ کامیا 
باشد. رجوع به کرت شود. (یادداشت: مولف). 
تبفیة. [ن نب ] (ع مص) بانگ کردن تکه که 
مت شده است از شهوت. (از ناظم الاطاء). 
بانگ کردن تکه وقت هیجان. (از سنتهی 
الارب). بانگ کردن به وقت هیجان. (محیط 
المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به نب و باب 
شود. |ابهوده گفتن در هنگام جماع. (ناظم 
الاطباء). سخن‌های بیهوده گفتن وقت جماع. 
(از منتهی الارب): نبنب الرجل؛ بیهوده گفت 
آن مرد در هنگام جماع. (ناظم الاطاء). 
رجوع به تب و تباب شود. ||دراز کردن کار را 
در تین و سخنهای بیهوده گفتن وقت 
جماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تطویل 


۱-در آقرب‌الموارد: بل به سکون «ب». 


عمل بود در تحسین به وقت جماع. (مسحیط 
المحیط). تطویل عمل در تحن. (اقرب 
المواردا. 
نمو. [نّبِو](ع سص) بازجستن تيغ از 
زخمگاه و کار نکردن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). برجستن شمشیر از زخمگاه و کار 
نکردن آن. (از ناظم الاطباء) واپس جتن 
شمشیر. (تاج المصادر بیهقی) (از معجم متن 
اللغة) (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
|اکوتاهی کردن و نرسیدن تر به هدف. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوتاهی کردن 
و اصابت نکردن تیر. (از اقرب الصوارد) (از 
مسجم متن اللفة). |[برداشته ضدن چشم از 
چیزی بسوی دیگری, و در حدیث احتف 
است: قدمنا علی عمرولیلی وفد فنبت عیناه 
عنهم و وقعت علی؛ یی دیده از آنان 
برداشت و بدیشان ننگریست. (از اقرب 
الموارد) (از محیط المحیط). |اکند گشتن 
بسینائی. (مستهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
|ازشت گردیدن صورت چندانکه چشم انکار 
کنداز آن. (متهی الارب) (از معجم متن اللغة) 
(از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد). ||نفرت کردن و پذیرفتن طبع چیزی 
را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقرت كردن 
طییعت از چیزی و پذیرفتن آن را. (از ناظم 
الاطباء). ||موافق نیامدن جای کی را. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج). 
موافق مل نیامدن و پند نشدن منزل و 
فراش کی را. (از ناظم الاطباء) (از معجم 
متن اللغة). ||قرار نیافتن در جائی. (از معجم 
متن اللغة). به جای قرار نا گرفتن. (زوزنی) 
(تاج المصادر بیهقی) (از مسجم متن اللغة) (از 
المنجد). |[قرار نیافتن زین و پالان بر پشت 
ستور. (از معجم متن اللغة). ||آرام تيافتن 
پهلوی کسی بر بستر. (از مستتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||جفا کردن. (از معجم 
متن اللغة) (ار المنجد). ||دور شدن. (از منتهی 
الارب) (از تاظم الاطباء) (آتدراج). اادوری 
جن از کسی. (ناظم الاطیاء). || منقاد نشدن 
چیزی یا کاری کسی را. (از اقرب الموارد) (از 
معجم متن اللفة) (از المنجد). |ازایل كردن 
چیزی را. (از المنجد) (از معجم متن اللفة). 
||فربه شدن. (از معجم متن اللغة). ||(اسص) 
علو. ارتفاع. (المنجد). 
نمو. [نْ ] ((خ) نام یکی از خدایان بابل است. به 
عقیدۀ بابلیان. مردوک» پر خدای اسمان و 
قائم‌مقام او را پسری بود بنام نبو [یعنی: 
خبردهنده از مسغیبات ] . سبوپالاس‌سار 
(پادشاه بابل) در کتبه‌ای که از او به دست 
آمده است گوید: «... همه معابد مقدسة بو 


و مردوک را محترم میداشتم و هم من 


مصروف بود بر اينکه قوانین و احکام آنها 
اجرا شود. خدائی که از بطون مردم ! گاه. از 
قلوب خدایان آسمان و زمین مطلع و مراقب 
رامی است که مردمان می‌پیمایند. به قلب من 
نفوذ یافته, من حقیر را رئیی مملکتی کرد که 
در آن متولد شدهام... من ضمیف و ناچیز 
بواسطةٌ پرستش خدای خدایان و به کمک و 
باری قوای مدهش نبو و مردوک. دو 
صاحب‌اختیار من, دست آسوری‌ها را از 
مملکت اکدکوتاه کردم...». (ایران باستان 
صص ۱۸۸ - ۱۸۹). و نیز مولف قاموس 
کتاب مقدس آرد: این بت در حسن عقل و 
ذ کاوت شهره بود و بعضی از تماثیل آن تا این 
ایام هم باقی است و اسم این بت را محض 
تیمن و تبرک به اسم بعضی از ملوک آشور و 
بابل افزوده‌اند. مثلاً نبولاسر و نبوکدنصر و 
غیره این بت یکی از ملجاهانی بود که کسانی 
که‌در مصبت‌ها و شداید گرفتار بودند بدو 
مسی‌پناهیدند. (از قاموس کتاب مقدس 
ص ۰ ۸۷). و نیز رجوع به ایران باستان تألیف 
پرنا ص ۱۱۹و ۳۸۶ و ۳۸۷و ۳٩۱‏ شود. 
تیو. [ن] ((خ) کوهی است از سلسله کوههای 
عباریم در موآب رویروی اریحا که موسی از 
بالای آن اراضی مقدسه را مشاهده نمود» و 
معلمان در تحقیق این کوه اختلاف دارند و 
غالباً گویند که کوه نبا می‌باشد. (از قاموس 
کاب مقدس ص ۸۷۱). و نیز رجوع به نبا 
شود. 
نمو. [ن ] ([خ) مولف قاموس کتاب مقدس 
ارد: شهری است در مشرق اردن که جادیان 
آن را مرمت نمودند. در نزدیکی کوه نبو وأقع 
است. موآبیان این شهر را مفتوح ساخته به 
تصرف خود دراوردند. این شهر در مسافت 
هشت‌میلی جنوب حشبون واقع بود و بعید 
نیت که همان حالس حاله باشد. (از 
قاموس کتاب مقدس ص ۸۷۱). شهر دیگری 
هم بدین اسم در کتاپ مقدس نام برده شده 
است. و مولف قاموس مزبور آرد: شهری 
است که «نبو»ی آخری نامیده شده است تا از 
«نیو»‌ی مذکور فوق ممایز پاشد و دور نست 
که‌این نبو در اراضی بنيامین بوده با اینکه نوبا 
در اراضی بهودا می‌باشد که به مافت ۷ فيل 
به شمال غربی حبرون واقع است. (از قاموس 
کتاب مقدس ص ۸۷ء 
نبوات. [ن بو وا] (ع [) ج نبوة, رجوع به 
نبوت و نبوة شود. 
تبوء . D11‏ مص) نب». رجوع به تبء 
شود. 
تيوءة. [ن 2) (ع امص) نيوة. رجوع به بوت 
و نبوة شود. 
نبوپالاس‌سار. (ن] (اخ) رجسوع به 


نبوپلاسر شود. 


نبوت. ۲۲۳۲۱ 
تبوپلاسر. (ن ‏ لاش س] ((خ۲ از 
پادشاهان بابل است. وی حا کم اسور بود و 
پس از مرگ «اسوربانی‌پال» (به سال ۶۲۵ 
ق.م) در بایل یاغی شد وت له «بابل و 
کلدانی» را تأسیس کرد" و با «هووخ‌شتر» 
متحد کشت و به کمک وی با اسوری‌ها 
جنگید و بر آنان غلبه یافت ؟. رجوع به ایران 
باستان مص ۱۸۶ - ۱۸۹ و ۱٩۱و‏ ۲۱۴ و 
۸ نشود. 
نبوپولاسر. [ن لاش س] ((خ) رجوع به 
نبوپلاسر شود. 
نبوت. [ن] (ع مص) برآمدن پستان دختر. 
(از تاظم الاطباء) (انندراج) (از منتهی 
الارب). 
نبوس. [نّب بو](عا) ضاخه رس از 
درخت. (از معجم من اللغة) (اقرب الموارد). 
||عصای مستوی, و این لغتی است مصری. 
(از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد از تاج). 
ج نبابیت. 
نبوت. ی بز ) (ع إمص) پیغابری. (از 
متهى الارب) (ناظم الاطباء) (از اسامی). 
رسالت. (ناظم الاطباء). پغمبری. (ترجمان 
علامة جرجانی) (غیاث اللغات). خبر دادن از 
جانب خدا به وحی و الهام که لفظ فارسیش 
پغمبری است. (فرهنگ نظام): 
تا وزارت را بدو شاه زمانه بازخواند 
زو وزارت با نبوت هر زمان همسر شود. 


فرخی. 
با نبوت چه کار بود او را 
چون برفت از پی رسن کرباس؟ 
ناصر خسرو. 
به یاری خواست بر حمل نبوت 
على رابيد سادات دو جهان. ناصرخرو. 


و اشارت حضرت نوت بدین معی وارد 

است. ( کلیله و دمته). و آخر ایشان در نبوت و 

اول در رتیت... ابوالقاسم محمدین عسبداله... 

بن عبدماف المربی را برای عز نبوت و 

خاتمت رسالت برگزید. ( کلیله و دمنه). 

حق به شبان تاج بوت دهد 

وره نوت چه شناسد شبان؟ حاقانی. 

چون توبت نبوت او در عرب زدند 

از جودی و احد صلوات امدش صداء 
حاقانی. 

اسمان نبوت ار مه را 

چون گریبان صبحدم یشکافت. خافانی. 

این سید شمله‌ای بود از نور نبوت. (ترجمة 

تاریخ یمینی ص ۲۴۷)۔ 

پر نوح با بدان پنشست 


1 - Nabupolassar. 
.۱۸۶ ۲-ایران باستان ص‎ 
.۱۸۸ ۳-ابران باستان ص‎ 


۲ نبوت. 


خاندان نبوتش گم شد سعدی. 
سنان لان و تيغ بیان و الشمراء يهم ر 
الفاوون از هيت جلال نبوت... (مقدمة 
حافظ). ||خبر دادن. (غیاث اللغات). اخبار از 
غیب. پیشگوئی. (یادداشت مژلف). 

نبوب. [نّب و) (ع مص) نبوة. نفرت کردن. 
تجنب. دوری و اعراض کردن: اگر نبوتی و 
نفرتی بینم جهد کنم تا آن را دريابم. ( کلیله و 
دمنه). رجوع به بو و نیو شود. ||بازماندن 
شمشیر از کار. نبوة. رجوع به نیو شود. 

نبوت کردن. [ن بو وک د) ص 
مرکب) خبر دادن از غیب. پیشگوئی کردن. به 
الهام از آینده خبر دادن. رجوع به نبوت شود. 

تبوج. [ن] (ع إ) بانگ و فریاد مردم. (متتهی 
الارب) (از انندراج). ضهه قوم. (معجم متن 
اللغة) (اقرب الصوارد). فریاد و آواز قبيله. 
(فرهنگ خطی). |[بانگ سگ. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آواز 
سگ و آهو. (فرهنگ نظام). بانگ سگان و 
غر آن. (از معجم مسن اللغة). آواز سگان 
قبیله. (فرهنگ خطی). ج» نبح. ||هجو شاعر. 
(فرهنگ نظام), نباح. رجوع به نبا شود. 
||گروه بسیار. (منتهی الارب) (از آنندراج). 
جماعت کثیری از مردم. (از معجم متن اللغة). 
جماعت بیاری. (ناظم الاطباء). ||بیاری, 
(ناظم الاطباء). کشرت. (از معجم متن اللغة). 
|| عزت. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). 
|[(ص) الحية اللبوح؛ ماری که بانگ کند. 
نباح. (از معجم متن اللفة). ||ج نابح. (از اقرب 
الموارد). رجوع به تابح شود. " 

تبوخ. [ن] (ع مص) ترش گردیدن خمیر و 
تباه شدن آن. (از منتهی الارب) (انتدراج) (از 
ناظم الاطباء). ورآمدن و تخمیر شدن و ترش 
گردیدن و فاسد گشتن خمیر. (از معجم متن 
اللغة). نفخ كردن خمیر. (از اقرب الموارد). 
ترش و فاسد شدن خمیر. (از اقرب السوارد از 
قاموس). 

نیو ۵. 1ن ] (مص مرخم. (مص) نبودن. نابودن. 
عدم. نیستی. مقابل بود: بود و نبودش یکی 
است؟ وجود و عدمش بی‌تفاوت است. 

نیودن. [ن د] (مص منفی) عدم. نیستی. 
وجود نداشتن. معدوم بودن. مقابل بودن. 

نبودنی. [نَ د] (ص لیاقت) آنچه بودن را 
نشاید. که وجودیافتی و هست‌شدنی یست. 
مقابل بودنی. 

(انندراج) (ناظم الاطباه). است. (معجم متن 
اللغة) (اقرب الموارد). 

نبوزرادان. [ن رز ] ((خ) (بسمعنی: نبو 
رسولی را فرستاد) رئیس جلادان نبوکدتصر و 
نیز سردار جلادان وی در اورشلیم بوده است. 
رجوع به قاموس کتاب مقدس ص ۸۷۳ شود. 


نیوشزبان. [ن ش ] (اخ) (بمعنی: نبو مرا 
خلاضی س هد رین وای راتان 
نبوکدنصر بوده است. (از قاموس کتاب مقدس 
ص ۰.۸۷۳ 

تبوض. [نْ] (ع مص) نبض. فرورفتن آب 
در زمین یا روان شدن بر آن. (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) 
(از معجم متن اللغة). |[برکندن موی. (از معجم 
محن اللغة): نبض الشعر نبضاً و تبوضا نتفه, 
(معجم متن اللغة). 

تبوط. [ن] 2 مص) برآمدن آب از چاه و 
زمین. (آنندراج). بیرون آمدن آب از قمر چاه. 
(تاج المصادر بهقی). نبع. نیعان. |(یرآوردن 
آب چاه را. (انندراج) نبط. رجوع به نبط 
شود. 

تبوع. [ن ] (ع مص) نبوط. بیرون آمدن آب 
از قعر چاه (از تاج المصادر بنهقی). برآسدن 
اب چاه و چشمه و جز ان. (انندراج). نجع. 
رجوع به نبع شود. 

نبوغ. [ن) (ع مص) نبغ. رجوع به نبغ شود. 
| اشک را شسدن. (تاج السصادر بیهقی) 
(زوزنی). ظاهر و آشکار گردیدن. (آندراج). 
|اشاعر خوب شدن و عالم جید گشتن. 
(فرهنگ نظام). || آدم فوق‌الساده گشتن در 
دانش و هنر, و این معی جدید است. (فرهنگ 
نظام) ||(امص) نابفگی. (بادداشت مولف). 
|ادر تسداول. هوش سرشار. استمداد 
خوق‌العاده. در تمام معانی رجوع به نبغ شود. 

نبوکت. [ن] (ع | ج بكة. رجوع به نبكة 
شود. 

فبوکت. [ن] ((خ) سرزمین خشکی است در 
احاء هجر. (از معجم البلدان), 

نب وکد نصر. [ن ک زص ص] ((خ) یا 
بخت‌النصر یا نبوخدنصر. از سلاطین بزرگ 
بابل و معاصر با دانیال بی 
کتاب مسقدس آمده است: نبوکدنصر و 


است. در قاموس 


نبوخدنصر [بمعنی: تا نبوتاج را سحافظت 
نماید ] این دو لفظ لقب پادشاه بابل است که 
پر نبوپولاسر و موس مملکت بابل بود. 
وی مشهورترین پادشاهان سل له خود بلکه 
میتوان گفت که مشهورترین سلاطین دنا بوده 
است و در کتابهای ملوک و تواریخ ایام عزرا 
و نحمیا و استر و ارمیا و خصوصاً در دانمال 
مذکور است و برخی از حکایات وی از آثار 
قدیمد آن شهر معلوم می‌شود و در موز؛ برلین 
سنگی است که تصوير سر نبوخدنصر بر آن 
منقوش و این کلمات نیز بر آن مکتوب است: 
«نبوکد نصر شهریار بابل این را در مدت 
حیات خود محض اکرام و احترام مولای 
خود. مردوخ ساخت». و از مفاد قصص و 
حکایات چان معلوم میشود که پدر 
نبوکدنصر او را به جنگ فرعون «نکو» امسر 


فرمود. وی را در حوالی « کرکمیش» در ۶۰۵ 
ق.م. مفلوب ساخت و از آن جمله آنچه را آن 
پادشاه در بین‌اللهرین و شام و فلسطین داشت 
متصرف گشته اورشليم را مقتوح و بعضنی از 
اهالی را که دانیال و رفقایش نیز از آن جمله 
بودند با خود به اسیری برد از آن پس چون 
واقع فوت پدر گوشزد وی گردید به بابل 
مراجعت نموده به تخت شنهریاری بنرامد و 
روسای عسااکر خود را امر نمود که اسیرا 
هود و فتیقیه و شام و مصر را به بابل آورند و 
از این حوادث و وقانع درک عیارتی که در 
کتاب دوم پادشاهان وارد شده است اسان 
خواهد بود که میگوید «در ایام او نبوکدتصر 
پادشاء امد و بهوياقيم سه سال بنده او بود» و ` 
لقب پادشاه دربارة وی اشاره بدان است که 
رفعت و علو شأن و درجة وی به کجا خواهد 
رسید و سه سال مذکور از ۶۰۵ تا ۴۰۲۳ ق.م. 
می‌باشد. از آن پس یهویاقیم در سال ۶۰۲ 
ق.م. بر وی عاصی شد و خداوند نیز 
جنگجویان کلدانیان و ارامیان و سوآیان و 
عمونیان را بر وی مسلط گردانید. پس از آن 
نبوکدنصر عسا کر خود را به اورشلیم فرستاد 
و بهوياقیم را اسیر و دستگیر کرد و بالاخره 
آزاد کرد. ر پس از بهويافيم پسرش بهویا کین به 
نناطعت وسید وتو کاتسر نمدپاز بر اورشلیم 
حمله برده آن را محاصره نمود و یهویا کین 
تسلیم وی شد او نیز شهر را صفتوح ساخته 
خانة خداوند و قصر سلطتی را متصرف 
تو همگی را به بابل به اسیری برد و 
«متتیا» را به پادشاهی اورشلیم گماشت و او 
را صدقیا نام کردء صدقیا نیز بعد از ده سال 
عاصی شد و نبوکدنصر برای بار چهارم به 
اورشليم حمله کرد و بر شهر مسلط شد و او 
پر صدقا را پیش چشم پدر بکشت و 
چشمهای صدقیا را نیز برکند و در ۵۸۸ ق.م. 
آو را با خود به اسیری به بابل برد. و اما ارمیا 
که‌از غلبةٌ تبوکدنصر نبوت نموده و خر داده 
بود در حضور وی محترم گشته وی را از 
زندان پراورد و انچه لازعةٌ تلطف بود در حق 
وی معمول داشت. علی‌الجمله نبوکدنصر 
پادشاهی عظم بود که دانیال وی را 
ملک‌الملوک می‌نامد. وی بابل را با باغهای 
مرتفعه بر تپه‌های مصنوعی که به هیأت 
ته‌های طبيعي ساخته بود ازبرای خشنودی و 
نزهت خاطر زوجۀ خود آراسته بود. چه که 
زوج وی از شهر و مملکتی که دارای 
کوهستان بود. آمده بود و این باغها از جملة 
عجایب دنیا محوب بود و رودها و اصیلهای 
بار ازبرای مشروب ساختن اراضی ساخت 
و از جمله مطالبی که دلالت بر عظست و 
اهمیت بناهای وی میکند آن است که هعشر 
آجرهائی که در بابل یافت شده اسم وی بر 


تبونائید. 


نبهانی. ۲۳۳۲۳ 





آتها مکتوب است, لکن حا کم ظالم و 
سخت‌دلی بود چتانکه پسران صدقیا را در 
جلو چشم پدر مقتول ساخته و سجوسیان و 
ساحرانی را که بر تفشیر خوابهای وی قادر 
نبودند امر به قتل نمود و اهالی را امر نمود که 
ننس وی را عبادت نمایند و با وجودی که وی 
اا ها را برش می‌ننود گنمان 
میرود که پادشاه آسمانها را یکی از خدایان 
فرض میمود نه اینکه وی را خدای واحد 
میدانست. وی به سال ۵۶۱ ق.م. بدرود جهان 
گفت.مدت سلطتتش ۴۴ سال بود. (از قاموس 
کاب مقاس مص ۸۷۱ - ۸۷۳). و نیز 
رجوع به بخت النصر شود. 
نیوناثید. [ن] ((خ) نبونید. رجوع به نبونید 
شود. 
نبونصو. [ن. ن) ((خ) (۷۴۷ - ۷۳۴ ق.م.) 
پادشاه اسور است. در زمان سلطنت وی (به 
سال ۷۳۲ ق.م.) بابل به تصرف آسوریان 
درامد. رجوع به تاریخ ایران باستان ص ۱۱۰ 
و ۱۲۶شود. 
نبونیف. [نّ] (إخ) آخرین پادشاء بابل است. 
وی با کوروش کبیر معاصر بود. بعد از فوت 
بخت‌النصر (به سال ۵۶۱ق.ع.) در مدت شش 
سال نه تقر علطت کردند, در حدود ۵۵۵ 
ق.م. روحانیون بابل شخصی «نیونید»‌نام را 
که پسر کاهنة «سین» اول رب‌النوع بابلی‌ها 
در حران بودیه تخت نشاندند. او کی نود که 
بتواند بابل را در چنین سوقعی از حسریفی 
پرزور ماد کوروش نگاه دارد. نبونید ميل 
مفرطی به آثار عتیقه داشت ت و کارش این بود 
که استوانه‌های معابد قدیمه را بوسیلذ 
حفریات بیرون آورده بداند فلان معبد راکی و 
در چه زمان ساخته است, بعد معابد را تسیر و 
مخارج آن را بر بابلیان تحمیل کنب باین‌حال 
آو نمی‌توانست به امور مملکتی بپردازد و از 
این جهت زمام امور به دست پرش «بالعزر» 
بود. مقارن این زمان بوند کاری کرد که 
قمت بزرگ کَهَْهُ بابل از او روگردان شدند. 
توضیح آنکه مجسمه‌های ارباپ انواع اور. 
ارخ» و اری‌دو را به بابل آورده پیروان 
رب‌التوع بزرگ بایل, بل مردوک, را از خود 
رنجاند. این قضیه بر تیرگی اهل بابل و نفاقی 
که‌پین آنها بود, افزود. ! سرانجام در هفدهمین 
سال تسلطتت وی, کوروش کبیر عزم تخیر 
بابل کرد ونونید در جنگ شکست خورده 
اوه و په روایت «یرس» مورخ 
کلدانی," کوروش با شاه مغلوب بابل به رأفت 
رفتار نمود و او را به کرمان تعد کرد بونید 
تا آخر عمرش در آنجا بماند و همانجا بمرد. 
رجوع به ایران پاستان ص ۳۸۱ به بعد و نیز 
رجوع به کورش کر در اين لغتامه شود. 
بوة. [نّب و] (ع مص) بازماندن شمشیر از 


کار.(از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع 
به نوت شود: سنان لسان و تيغ بیان و الشعراء 
یتبعهم الفاوون از هيت جلال نبوت در مد 
کلال و نوت بماند. (مقدمة حافظ). ||جفوة. 
(معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). ج. نبوات. 
|[اقامت. (معجم متن اللغة). ||برآمدن. بلند 
شدن. باوت. (از منتهی الارب). رجوع به 
نباوت شود. 
تیوة. [ن بُو و ] (ع مص) خبر دادن از غيب 
یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد).. |إخير 
دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از 
النجد). پیفامبری. (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). نبوءة. نبوت. رجوع به نبوت شود. 
نموی. [نّ ب ویی /وی ] (از ع. ص نسبی) 
متوب به نبی و پیفمبر. (ناظم الاطباء)؛ 
بزرگوارا نام‌آورا خداوندا 


حدیث خواهم کردن به تو یکی تبوی. 
متوچهری. 
ایا ستوده به تو خانواده نبوی 
جهان گرفته یه رای صواب و عزم قوی. 
سوزنی. 
ګوی تو شهپر همای نبوی دان. سوزنی. 
وآن دگر فصل خطبة نبوی 
کاین‌کهن سکه زو گرفت نوی. ‏ ظامی. 
نبو ی [ن ب وی ی ] (ع ص نسبی) شوب 
به نیی. تبوی. 


نبو ية موسی. [نْ ب وی ی سا] ([ اخ) از 
زنان دانشمند و شاعر و روزنامه‌نویس مصر 
است. دیوان شعر و نز کتابی بنام «المراة و 
العمل» دارد. به سال ۱۳۷۰ ه.ق. درگذشت 
از معجم‌المژلفین ج۱۴ ص ۷۵). 
فبة. [نّب ب ] (ع | بوی بد. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
قبه. [یْب+] (ع #سص) زیسرکی. بیداری. 
فسطانت. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
تباهت. فطلت. ضد خمول. (از معجم 
متن اللفة). فطنة. (السنجد). ||(مص) یادآوری 
فراموش‌شده را. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||برخاستن از خواب. (از 
معجم متن اللغة) (از اقرب الصوارد). بیدار 
شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 9 
(معجم متن اللفة). 
فب[ ] (ع صء لاج نساب (مسنتهی 
الارپ). رجوع به نابه شود. 
ثيه [نَب:] (ع امسسص) زیسرکی. (اقسرب 
الموارد). فطنت. ||(مص) آ گاه‌شدن. (غیاث 
اللغات). 
نبه. [ن بَ؛] (ع مص) یادآوری کاری را که 
فراموش بود. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). |ایدار شدن از خواب. (از معجم 
متن‌اللخة) (از ناظم الاطباء). بیدار شدن. 
(زوزنی). |ازیرک گردیدن در کاری. (از تاظم 


الاطباء): نبه للامر نبها؛ قطن له. (اقرب 
الموارد) (از معجم من اللغة) (از المنجد). 
|((ص) فطن. (المنجد). زیرک. هوشیار. ج. 
هام گم‌شده بی طلب یافته. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (آنندراج). گم‌شده که بی 
جسجو یافت شود. گوید: «وجدت الضالة 
بها عن غير طلب». |[چیز موجود. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (المنجد) (معجم متن اللفة) 
(ناظم الاطاء). چیز موجود, ضد است. و 
مشهور «اضله بهاأ»: ندانت کی گم شد تا 
آنکه منتبه گشت بدان. (از اقرب السوارد) (از 
المنجد). ||افتادة فراموش‌شده. (از معجم متن 
اللغة). ||افتادة گمشده. (از معجم متن اللغة). 
||مشهور. (اقرب الموارد) (معجم متن اللفة) 
(المتجد) (آنتدرا اج) (سنتهی الارب). مشتهر. 
(از اقرب السوارد) (از المنجد). بلدنام. (از 
ممجم متن اللغة). معروف. نام‌آور. (ناظم 
الاطباء). تيه. نابه. نبه. (السنجد). |اشسریف. 
شرفاء. برای مفرد و جمع یکسان است. گویند: 
رجل نبه و قوم تبه, (اقرب الموارد) نبیه, نابه. 
(معجم متن اللغة). گرامی. (ناظم الاطباء). 

نبه. [ن ب؛] (ع ص) بلندآوازه. نبیه. تَب. نابه. 
(از معجم متن اللقة). نام آور. یرای واحد و 
جمم یکسان است. (از منتهى الارب). 
مشهور. (اقرب الصوارد) (منتهی الارب). 
مشهور. معروف. (ناظم الاطباء). رجوع به ند 
شود. |اگرامی. (منتهی الارب). شریف. (اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللفة) (المنجد). نبیه. 
نبه. نابه. رجوع به لَب شود. ||یادآور. زیرک. 
فطین. (ناظم الاطبا:). فطن. ذونباهة. 
(المنجد). زیرک. ج. ّهاء. 

نبهاء. [ن ب ] (ع ص, !) ج نبه. رجوع به نبه 
شود. ااج جه بمعتی فطن و زیرک و ذوناهة. 
رجوع به نبه شود. 

نبهان. ان ] ((خ) ابن عمرو. پدر قبیله‌ای 
است از بطون طی در عرب.(ریحانةالادب ج 
۴ص ۱۶۳. 

تبهانی. [ن] اص نسبی) منوب است به 
نبهان که پدر قبیله‌ای است از بطون بنی‌طی. 
رجوع به نبهان شود. 

نبهانی. [ن) (اخ) یسوسفین اساعل 
بیروتی. از محدثان و مژلفان متأخر عرب 
است, مؤلف ریحانةالادب باذ کرتام ده جلد از 
مصفات وی آرد: «تا چهل‌وهشت کتاب بدو 
منوب و تماما در مصر یا بیروت چاپ 
شده». او راست: 

آل طه یا آل خر نبی 

جدكم خيرة و انتم خیار 


اذهب الله عنکم الرجن اهل ال 


1 -ایران باستان ص ۱ TAY‏ 
۲-ایران پاستان ص ۲۹۳و ۳۹۴ 


۴ نهانية. 


بيت قدما و انتم الاطهار 
لم‌یسل جدکم على الدین اجرا 
غير ود القربی و نعم الاجار. 
(از ریحانةالادب ج۴ ص ۱۶۴). 
و نیز رجوع به معجم المطبوعات ص۱۷۲۸ و 
کنی و القاب قمی ج ۲ ص ۱۹۷ شود. 
فبهافیة. [ن نی ی ] ((خ) قریة بزرگی است 
بنىوالية از قبیلة بنی‌اسد را. (از سعجم 
الیلدان). 
فبهرج. [نَ بر ) (معرب. ص) مأخوذ از 
«نبهره» فارسی. پول بد. قلب. ناسره. (ناظم 
الاطباء). زائف ردی. (از من اللغة). |اناسزا. 
|ازبون. |اهیچکاره. (منتهی الارب). رجوع 
به بهره شود. 
تبهرحة. [نَ ب رز ج] (معرب. ص) نبهرج. 
(از اقرب الموارد). من الدراهم ما يرده التجار. 
(تعريفات). نبهرج. مأخوذ از نبهرة فارسى 
است. رجوع به نبهره شود. 
فبهوه. [ن ب ز /رٍ] (ص) سیم ق لب را 
گویند خصوصا (برهان قاطع). پول بد و قلب 
ونامره. (ناظم الاطباء). قلب. نانره. 
(انجمن‌ارا) (جهانگری). زر قلب که لفظ 
دیگرش ناسره است. (فرهنگ نظام). زیف. 
قلپ, تاسره. بهرج. مفشوش. ماخ. باردار: 
چنان به خدمت او از عوار پا ک‌شوند 
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاز. فرخی. 
شناسنده گر نیست شوریده‌مفز 
بهره شناد ز دینار نغز. نظامی, 
که‌دارد در همه آفاق زهره 
که‌عرضه دارد این سیم نبهره. 
یکر نبهره بوده به معیار مردمی 
از دوستی هرکه عیاری گرفته‌ایم. 
کمال اسماعیل. 
نصیب او هم سیم بهره می‌افتد 
زابر ا گر همه باران سیم می‌بارد. 
هندوشاه نخجوانی. 
|اقلب و ناسره عموماً. (برهان قاطم) (از 
آتندراج). هر چیز قلب و ناسره. نارایج. (ناظم 
الاطباء). ناخالص. ردی. مغشوش: 
گر خاطر تو تیره و طبعت بهره است 
هم اب توست روشن و هم سیم تو سره. ِ 
کمال اسماعیل (از انجمن‌آرا). 
||فاسد. (فرهنگ خطی). |[باطل. دروغ, 
(یادداشت مولف). ||دون. فرومايه. (برهان 
قاطع) (آنندراج) (انجمن‌آرا) (جهانگیری). هر 
چیز دون و فرومایه و پست. (ناظم الاطیاء). 
پست. فروماید. (فرهنگ نظام)2 
شگفتا پر فریبا روزگارا 
که چون دارد زبون خویش ما را 
به ما بازی نماید این نبهره 
چنان‌چون مرد بازیگر به مهره. 
(ویس و رامین). 


عطار. 


غلام نیست به فرمان خواجه رام چنانک 
من این نبهره تن خویش را به فرمانم. 


صوزنی. 
ماد دین هدی را چنان نقایه امام 
نه نیز صدر جهان را چنان نبهره ندیم. 
صوزنی. 
کنون‌نگر که از این عالم نبهره‌فریب 
به‌سان طالع خود وایس انشت رفتارم. ۰ 
خاقانی (از انجمن‌ارا). 
فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا 
فحل نبهره دست به مادر برد نخست. 
خاقانی. 
گشتهست بژگونه همه کارهای خلق 
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا. 
عبدلواسع ججلی 
ا|بی‌ارزش. بی‌بها. (فرهنگ خطی): 
چه فضل مر ابوالفضل بر دگر ملکان 
چه فضل گوهر و ياقوت بر نبهره شبه. 
رودکی. 


| پوشیده. پنهان. (برهان قاطم) (جهانگیری) 
(نظام) (ناظم الاطباء). پوشیده. (انجمن آرا) 
(آتدراج). متور. مخفی. نهانی. غیرمعتاد: 
فرودٍ سرای خلوتها میکرد و مطریان میداشت 
مرد و زن که ایشان را از راههای نبهره نزدیک 
وی بردندی. (تاریخ بیهقی ص ۱۱۶). درودگر 
یگاهی از راه بهره درآمد. معشوق و قوم را 
دید ساعتی توقف کرد تا به خوایگاه رفتند. 
( کلیله و دمنه). عبیدائه‌بن عبدائه فوجی از 
لشکر را بر راہ نبهره نامزد تاختن جیرفت 
فرمود. (سمطالملی ص۱۴). || نابهره. (از 
برهان قاطع) (جهانگیری). بزرگ. (برهان 
قاطع) (جهانگیری) (آنتدراج) (انجمنآرا) 
(ناظم الاطباء). عظیم. (برهان قاطع). ||گدا. 
محتاج. فقير. نابهره. (ناظم الاطباء). ||(ق) 
نا گهان.بی‌خبر. (انجمن آرا) (آنتدراج): 

از انجا پیرو جاسوس شه شد 

نبهره بر سر چندین سچه شد. 

نزاری قهستانی (از انجمن آرا). 

نبهه. [نْ ب ] (ع ص) تأنث نبه. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به نبد شود. 
فبي. [ن بیی /ن] (ازع: ص, !) پیغمر. 
رسول. (برهان قاطم). آگاه کند؛ از خدا. 
(الامی) (دهار). پيغمبر. (متتهى الارب) 
(دهار). نذیر. (متهی الارب). آنکه از خدای 
است خواه صاحب کاب باشد یا نباشدء و 
رسول خاص است. آنکه صاحب کتاب باشد. 
(غیاث اللغات از شرح نصاب). فعیل است 
بمعنی فاعل | گزمشتق از «بأ» است که بمعتی 
خبر دادن باشد پس نبی بمعنی خبردهنده بود. 
یا مشتق از «نبو» که معنی علو و ارتفاع باشد. 
چون مرتبهُ نبی از دیگر مخلوقات ارفع و 


ببی. 
اعسلی است سبی گفتند. (غیاث اللغات) 
(آتدراج). النبی, من اوحی اله بملک او الهم 
فى قلبه او نبه بالرؤيا الصالحة. فالرسول افضل 
بالوحى الخاص الذى فوق وحى السبوة لام 
الرسول هو من اوحی اله جبرائیل خاصة 
بون انبا. نباء؛ به حق محمد که نبی 
برگزیده است. (تاریخ بیهقی ص ۳۱۶). 
شفیع مطاع نبی کریم 
نيم جسيم بسیم وسیم. سعدی. 
|أبلندقدر. (دهار). بلندشده. بزرگی‌داده‌شده 
بر جمیع خلق. (يادداشت مولقف). ||زمین 
بلند. (ناظم الاطباء). آنچه مرتفع باشد از 
زمین. زمین مرتفع. (از اقرب الصوارد) (از 
معجم متن اللفة). |[راه واضح. (از معجم متن 
اللغة). ||راه. طریق. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نبیء شود. 
نپی. [نْ بسی‌ی / نْ] (اخ) پیغمیر اسلام. 


محمد بدو [به کئتی ] اندرون با علی 


همان اهل بیت نبی و وصی. فردوسی. 
نی اقا رشابان چو از 
به هم‌نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی. 
اگررچشم داری به دیگر سرای 
به تزد نبی و وصی گیر جای. فردوسی. 
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی 
نهان رسد ز ما زی نبی به کوه حرا. 
ناصرخرو. 
دعوی همی کند که نبی را خلیفتم 
در خلق این شگفت حدیتی است بلعجب. 
ناصرخسرو. 
یاد ازیرا کنم من آل‌نیی را 
تا به قیامت کند خدای مرایاد. ناصرخسرو. 
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی 
شکاف ماه دوهفت آشکار می‌سازد. 
خافانی. 
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم 


۱-معفرب آن «نبهرج» و مخفف آن «بهرج!. 
بیرونی در الجماهر گرید: در حدیث حجاج 
آمده که وی به بعض عمال خویش نوشت: ان 
ابعث الينا بالجشیر للزلژانی الجراب نبهرج به. 
و بهرج نزد کانی که آن را از فارسی تعریب 
کرده‌اند ردیء (پت) است و لفظ در امل 
مقول از هندی است و جید (یکو) را «بهله» (به 
بباء) گرید و ردی, (پست) را «نبهله»» و 
همچنین در فارسی «بهله» به بائی که در تعریب 
فاء گردد. گویند. چتانکه بهترین زبانهای آنان - 
پهلوی - موب به جردت است و درهم‌های 
پست را بهره گویند...» شاد از: ذ(نفی» سلب) 
+بهره = ۰۳3۲2 ۳۵29 پهلری بسعی پول. 
رشره» پول رابج (؟) «نپهرگ «نبهرج (معرب). 
(از یادداشت معین بر برهان قاطع). 


یی 
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند. 
خاقانی. 
زآن کلیدی که نی نزد بنی‌شعبه سپرد 
بانگ پر ملک و زیور حورابیند. خاقانی. 
نه جفت تبی که پا ک‌بودند همه 
بد عایشه و حيبة محترمد. (نصاب). 
باری ای خالق زمین و زمان 
مرسل و منزل نبی و نبی. 
؟ (از صحاحالفرس). 


ثبی. ان /ن]" (لخ) قرآن. (متهی الارب) 
(برهان قاطع) (نصاب) (غیاث اللغات). قرآن 
مجید. نوی. (انجمن‌آرا). مصحف. (برهان 
قاطع) (غیاث اللفات). کلام خدا. نوی. نچی. 
(از برهان قاطع). کلام الهی. (غیات اللفات). 
ذکسر, فرقان. تنزیل. کلام‌اله. کتاب‌اله. 


کاب‌العزیز. کاب‌الشریف. کراسه. و نیز 


رجوع به نوی (إخ) شود؛ 

به سخن ماد شعر شعرا 

رودکی راسخنی تلو نبی است. شهید بلخی. 
ز تو چو یاد کنم وز ملوک یاد کنم 
چنان بود که کنم یاد با نبی اشعار. 
بار کس بود که بخواند ز بر نبی 
تفر او نداند جز مردم خبیر. موچهری. 
به سوره سورة تورات و سطر سطر زبور 

به ايه آي ةنجل و خرف حراف ی 


فرخی. 


ادیب صابر. 
نام پیغمبر بشیر است و نذیر اندر نبی 
تو نه پیغمبر ولیکن هم بشیری هم نذیر. 
سوزنی. 
نکنم خواجه را به شعر هجی 
لک برخوانم آیتی ز نبی. انوری. 
تا خانه‌ای از فلک بود جوزا 
تا سوره‌ای از نبی بود طد. 
جمال‌الدین عبدالرزاق. 
مر ضعیفان را تو بى خصمی مدان 
از بی اذ جاء نصر الله بخوان. مولوی. 
بطن چارم از بی خود کس ندید 
جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید. مولوی. 
از پی این عاقلان ذوفنون 
گفت‌ایزد در نبی لا یعلسون. مولوی. 
باری ای خالق زمین و زمان 
مرسل و منزل نیی و نبی. 
(از صحاح الفرس). 


تیی. [ن بّیی ] (ع [مصفر) تصفیر تبی. (از 
منتهی الارب) (اقرب المواردا. رجوع به نبی 
شود. 

نبی. [نّب با] (ع !) ج ناب, بمعتی پشته. (از 
منتهی الارب). رجوع به ناب شود. 

نمیی. (ن بیی] (ع ص 4 ج نابی. (ناظم 
الاطباء). |((مسص) نبو. نبوه. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نبو شود. 

نمی آباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 


برده‌بره بخش اشترینان شهرستان بروجرد در 
۵ هزارگزی مغرب اشترینان پر کنار راه مالرو 
قتح‌آباد به اشترینان در جلگة معتدل هوائی 
واقع است و ۱۶۷ تن سکه دارد. ابش از 
چشمه و محصولش غلات است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۶( 
نبی آباد. [ن) (إغ) دهی است از بت 
یبلاق بخش قرو شهرستان سنندج در ۳۰ 
هزارگزی جنوب غربی قروه و دوهزارگزی 
مغرب راه قروه به سنقر در جلگة سردسیری 
واقع است و ۴۰۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه, محصولش شلات و لبنیات و 
حبوبات. شغل امالی زراعت و گله‌داری و 
بافتن قالچه و جاجیم است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج 4۵. 
تیی آباك. [ن] (إخ) از دهات دهستان نعلین 


OS 


بخش سردشت شهرستان مهاباد. در ۲۷۵۰۰ 


گری‌شمال سردشت ت و ۱۴ هزارگزی مغرب 
جاده شوسة سردشت به مهاباد در ناحیة 
کوهستانی و جنگلی معتدل هوائی واقع است 


و ۱۵۸ تن سکنه دارد. آبش از چشمه و 
محصولش غلات و توتون, شفل اصالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیاتی ایران ج 4۴. 

فیییع-(2] (ع ص پرفامیر از جسانب 
خدای‌تعالی. (منتهی الارب)." ج. انبیا»» نباءء 
انباء, نبیون. ||از جائی به جائی پیرون‌آینده. 
(منتهی الارب). بیرون‌شونده از مکانی به 
مکانی. فعیل است بمعنی فاعل و گویند 
«پیرون‌شده» است. پس فعل باشد بمعنی 
مفعول. (از اقرب الموارد). و قول الاعرابی يا 
نبی اله [بالهمزه ]. ای: الخارج من مكة الى 
المدینة. انکره علیه فقال لاتبز باسمی فانما انا 
نبی ائّه. (منتهی الارب). ||جای بلند کج. 
(منتهی الارب). مکان مرتفع مسحدودب. 
(اقرب الموارد). جای بلند كج و معوج. (ناظم 
الاطباء). ||راه آشکار. راه روشن. (اقرب 
الصوارد). 

نبی‌التویة. (ن بی یت ت ب ] (إخ) از القاب 
رسول‌الّه محصدبن عبدالّه است. 

نبی الرحمة. [ن بی د رم ((خ) مه ار 
عبداله. از القاب حضرت محمد رسولاق 
است. 

نبی‌السارقین. [ن بی یش سار ] (خ) 
محمدحنن (شیخ ...) سیرجانی, ملقب به 
صفاعلی و متخلص به قارانی و مشهور به 
نبی‌الارقین و پغمبر دزدان. عارف نوینده 
و شاعر قرن سیزدهم هجری است. در طریقت 
تصوف از مریدان رحمت‌علیشاه بود و لقب 
صقاعلی را از وی داشت. در ابتدای عمر در 
دهات سرجان په شغل جاخوئی وتنقة 
قنوات مشغول بود. سپس به سالقه ذوق 


۲۲۳۲۵  .نیقراسلا‌یبن‎ 


فطری به عالم درویشی و شاعری روی آورد 
و جون در أن زمان عشایر فارس. ولایات 
اطراف را مورد هجوم و غارت قرار میدادند و 
با بستن گذرگاه کاروانیان و شبیخون زدن به 
دهات وشهرها اموال مردم رابه یغما 
می‌بردند, و از طرف دیگر حکام فارس و 
کرمان به بهانة تعقیب کردن و گوشمال دادن 
دزدان, روستائان بی‌گناه را اسیر و ماخوذ و 
معذب می‌داشتد, این مرد صاحبدل وارسته با 
انتخاب عنوان «نبی‌السارقین» و «پیغمبر 
دزدان» بانامه‌ها و قطعات طبت‌آمیز 
دللشینی که به حکام میفرستاد بیگناهانی را 
که به تهمت دزدی به زندان افتاده بودند - په 
بهانة اینک من پفمر دزدانم و امتم را بدون 
جلب موافقت من اید شکنجه داد! - از زجر 
و ل نجات میداد, همچنین سران غارتگر 
ایلات قارس رابا اشعار لطیف خود از حمله و 
هجوم به سیرجان و علی‌الخصوص زیدآباد ۳ 
- که آن را مدیةاللارین نامیده بود = 
منصرف میکرد. وی با نضرهادمیرزا 
ممتمدالدوله حکمران فارس و همچنین 
سلظان مرادمیرزا حام‌اللطه دوستی و 
مکاتبه داشت و مورد احترام این دو شاهزادهٌ 
ادپ‌دوست بود. وفات شیحخ م‌حمل‌جسن 
نبی‌السارقین را مولف طرائق‌الحقایق در 
حدود ۱۲۹۰ ه.ق. ثبت کرده است.؟ از 
اشعار اوست: 

با تا توانی مرو در بهشت 

که انجاست ماوای هر کور و زشت 

همه پر و مسلول و بله و «بلیت» 

که‌تازند در پای طوبی کمیت 

بجز گادن گلعذاران حور 

ندارند کاري دگر در قصور 

به دوزخ پیاپادشاهی کیم 

به رای تو هر کار خواهی کنیم.. 

نه دزد است انکس که در روزگار 

ببندد ره کاروان در گدار 

یکی دزدیش بر سر منبر است 

یکی دزدیش هت اندر تماز 


۱-به کر اول [نٍ] نز گفته‌اند و با بای فارسی 
[نبی ] هم آمده است. (از بزهان قاطع). 

۲-و ترک الهمزة [ء] المختار کما ترک قى 
دريسة و برية و خابية الا اهل المدینه فانهم 
یهمزون هذه الاحرف و لایهمزون فى غیرها 
یخالفرن العرب فى ذلک. (متهی الارب). 
۳-از بخش‌های شهرستان سیرجان که 
روزگاری آباد و بارونق بوده‌و | کنون بایر است و 
عراب. 

۴-اما به دلالت مکاتیبی که از وی در دست 
است پغمر دزدان سالهای آخر قرن سیزدهم 
هجری را نیز دریافته است. 


۶ نبی‌السیف. 


۰ 
e 


لمتخف خبانتهم. (اقرب الصوارد). |أنبيثة 


ز تحت‌الحنک‌ها و ریش دراز 
یکی دزدیش در صف اولین 1 
ز مد «علیهم و لا الضالين» 
یکی دزدیش هت در مدرسه 
ز تاریخ و جغرافی و هندسه 
یکی دزدی اندر تجارت کند 
در ارسال و مرسول غارت کند 
خلاصه جهانی همه رهزنند 
زن و مرد از امتان منند. 
برای اطلاع از زندگی نبی‌السارقین رجوع به 
طرانق‌الحقایق و نیز رجوع به کتاب پیغمبر 
دزدان فراهم ورد باستانی پاریزی شود. 
نبیالسیف. [ن بی یش س ] (اخ) از القاب 
حضرت رسول | کرم محمدین عبدالّه است. 
نبی‌اللّه. [نْ بی یل لاء] (ع | مرکب) پیفمبر. 
پیغابر خداء رجوع به بی شود. 
نمی الله. [ن بی بل لاء] (إخ) از قاب 
حضرت رسول محمدین عبداله است. 
نبی الملاحم. (ن بسی یل م ح ] (اخ) از 
القاب حضرت رسول است. 
نبی الملحمه. [ن ہی یل مح ع] ((خ) یکی 
از القاب حضرت رسول است. 
قمیة. [نْ بَى ي ]٤‏ (ع | مصفر) تصفیر وة 
(منتهی الارب) (اقرب المواردا. 
نبیئة. ك E‏ ص) تأنیت نبیء است. (از 
المتجد). رجوع به نبیء شود. 
نبیمب. [ن ] (ع مص) نب. (از منتهی الارب). 
نیاب. (از اقرب الموارد). رجوع به نب شود. 
نبیت. [ن] (ع ص) از اتسباع خبیت است. 
گویند:شیء خبیت نبیت؛ یعنی خیس حقیر. 
(از اقرب الموارد). خبیت نبیت؛ مرد فروماية 
حقر. (ستتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج). خيس حقیر. (معجم متن اللفق). 
تبیقة. ان تَّ] (ع ا) شاخ درخت فلجان. (از 
متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن 
اللغة). یکی شاخ درخت فلجان. (اقرب 
الموارد). » نبائت. 
نبیت. [ن | (ع ص) خث نبیث؛ مرد خبیث 
بد. (سنتهی الارب). خبیت شریر. (ناظم 
الاطباء). شرير. و درلان آرد: خیث نبیث 
یبث شره؛ ای بخرجه. (اقرب الصوارد). ||(ل) 
خا کی که از چاه ببرآورند. (از معجم متن 
اللغة). رجوع به نبيشة شود. 
نبیثه. [ ن ت ] (ع!) خا ک‌جوی و چاه. (از تاج 
العروس). خا کی‌که با حفر چاه یا نهر براورند. 
یا خا کی که در پیرامون چاه یا جوی باشد. (از 
اقرب الموارد). خا ک و گل و لجنی که از تک 
چاه یا از تک جوی برآورند. (ناظم الاطباء). 
خاک که از چاه براورند. (از مهذب الاسماء). 
انت ایس را (ز اقب السولرد 
|[کینه که در سینه نهان بود. (از صعجم متن 
اللغة) ج, نبائث. یقال: ظهرت نبائهم و 


السبم؛ گوشتی که جانوران در خا ک پنهان 
کند, ذخیره وقت حاجت و ضرورت را. (از 
اقرب الموارد) (از معجم من اللفة): 
نبیج. [نْ] (ع ) آواز سگ. (متهی الارب) 
(آتدراج). نبیج الکلب. (اقرب الموارد). آواز 
و بانگ سگ. (ناظم الاطباء). ||نابجة. طعامی 
است جاهلی. (از متهی الارب) (از آنندرا اج) 
(از اقرب الموارد). یک نوع طعامی مر تازیان 
را که از شیر و پشم شتر می‌ساختتد. و نابجة 
نیز گویند. (ناظم الاطباء). |[(سص) بانگ 
کردن‌سگ. (تاج المصادر ببهقی) (زوزنی). 
بانگ کردن سک و آهو و تکه و مار. 
(آتندرا اج). نباج. (از معجم متن اللغة). رجوع 
به نباج شود. ||نبج. (از سعجم من اللغة). 
رجوع به بج شود | 
تییجه. [نَ ج] (ع! انچه از داروهای خشک 
که خورده شود و مقدار ان لقمه‌ای بود. (از 
بحرالجواهرا. 


فییج.(ن)] (ع مص) نبح. نباح [ن /نِ]. 


تتباح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از 
معجم متن اللفة). رجوع به تبح و نباح شود. 
نمیخته. [ن ت /ت] (نمف مرکب) نابيخته. 
بیخته‌ناشده. غربال‌کرده‌ناشده. مقابل بیخته. 
رجوع به بیخته شود. 
نبی خوان. (ن /ن خوا / خا](ف مرکب) 
قاری. قرآن‌خوان: 
موسیجه و قمری چو مقریانند 
بر سروینان هر یکی نبی‌خوان. 
(منسوب به خروانی), 
نبیخه. [نَ خ] (ع !) کبریتی که بدان آتش 
افروزند. (ناظم الاطباء). رجوع به نبخة شود. 
|اگیاء بردی که بدان درزهای کشتی گیرند. 
(ناظم الاطباء). رجوع به بخة شود. 
قیید. [ن] ([) در عربی شراب خرما را گویند. 
(برهان قاطم) مل. (فرهنگ اسدی 
تخجوانی). تیذ. پارسی باسان: بسن 3 
(حاشۂ معین بر برهان قاطع). رجوع به نبيذ 
شود 
می آزاده پدید آرد از بداصل 
فراوان هنر است اندر این نیید. 
یکی جای خوبش فرودآورید " 
پس آنگاه خوردند هر دو نبید. دقیقی. 
جمفر اول ناخوش بود و همی ترسید و به 
کراهیت مجلس شراب ساخت و او را مفشی 
بود نابینا او را ابوزکار گفتندی, چون نبیدی 
چند بخوردند. (ترجمهٌ طبری بلعمی). و [به 
صقلاب ] انگور یت ولکن انگبین سخت 
بسیار است, نید و آنچ بدو ماند از انگبین 
کنند و خلب نبیدشان از چوب است و مرد بود 
که‌هر سالی از آن صد خئب نید کند. 
(حدودالعالم). و از ری کرباس و برد و پنبه و 


رودکی. 


عصاره و روغن و تید خیزد. (حدود العالم). 


هدار چون کار از آنگونه دید 

یی اتش بجوشید همچون نید. فردوسی. 
نباشد بهار از زمستان پدید 

نیارند هنگام رامش تبید. فردوصی. 
هم آنگه بیاورد جامی نید 

که شد رنگ آتش از او ناپدید. فردوسی. 


خوی گرفته لاله سیرابش از تَفَ نبید 
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار. 
فرخی. 

بيد تلخ چه انگوری و چه میویزی 

سپید سیم چه با سکه و چە بی سکه. 
متوچهری. 

وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید 

چار: هر دو بسازیم که ما چاره گریم. 
منوچهری. 

نید خور که به نوروز هرکه می نخورد 

نه از گروه کرام است و نەز عداد اناس. 


منوچهری. 
رخی کز سرخیش گفتی نبید است 
بدانسان شد که گفتی شنبلید است. 
فخرالدین اسعد. 


شراب کدو بار دادندش [بونصر مشکان 

را] با نید. (تاریخ بهقی). 

گهر چهره شد آینه شد نید 

که آید در او خوب و زشتی پدید. اسدی. 

آن خوشه بن چنانکه یکی خیک پرنبید 

سربته و تبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. 

نوروز وگل و نید چون زنگ 

ما شاد و به سبزه کرده آهنگ. 

خوشا نید غارجی با دوستان یکدله 

گیتی به آرام اندرون مجلی به بانگ و ولوله. 
شاکربخاری. 

جان تو هرگز نیابد لذت دین نبی 

تا دلت پرلهو و مفزت پزرخمار است از نید. 


عماره. 


ناصرخرو. 
چه خطر دارد این پلید نید 
عند کاس مزاجها کافور. ناصر خسرو. 
از ید جهل چون متان مدهوشدد خلق 
گر تو هشیاری مکن کاری که این مستان کنند. 
اضر و 
تا نهیم نیدی چون دیدۀ خروض 
باشد به رنگ روزم چون سينة غراب. 
معودسعد. 
خام‌طبع است آنکه میگوید به چنگ و کف مگیر 
زلفکان خم‌خم و جام نید خام را. سوزنی. 
چو آشوب نبهدش در سر اقتاد 


تقاضای مرادش در پر افتاد. نظامی. 

نید خوشگوار و عشرت خوش 

تهاده منقل زرین پراتش. نظامی 
۰ - 1 


ثبیك. 


بت شیرین نبید تلخ در دست 
گرمت این حدیثی ایمان تو راست لایق 


زیراکه کافر اینجا مت نید آمد. عطار. 
تفس تو تمت نقل است و نبید 
دان که روحت خوشۀ غیبی نچید. مولوی. 
در همه خمخانه‌ها او می ندید 
گشتهبد پر از عسل خم نبید. مولوی. 
نال مطرب مجلس بگوی گفتهٌ سعدی 
شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم. 
سعدی. 
بخورم گر ز دست توست نید 
نکنم گر خلاف توست نماز, سعدی. 
شنیدم که مستی ز تاب نبید 
به مقصورۀ مسجدی دردوید. سعدی. 
ای صنم آمشب ما را به دو سه جام ید 
انده روزه بشوی از دل و زنگار ملال. 
شبانی. 
نه بند را کلیدی نه جام را نبیدی 
ته دوست را ندیمی نه درد را دوائی. شیبانی. 


نبیف. [ن] (() بر وزن و معنی نويد است که 
مژدگانی و خبر خوش باشد. (برهان قاطع). 
نوید. خبر خوش. (آنندراج) (فرهنگ نظام) 
(از جهانگیری) (انجمنآرا). مزدگانی. (ناظم 
الاطباء). آگهی خوش. مژده. بشارت. 
(فرهنگ خطی). 

نبید دادن؛ خبر خوش دادن. امیدوار کردن. 
(انجمن آرا) (آنندراج). 
نبید خوار. [نْ خوا /خا] (نف مرکب) آنکه 
نید خورد. شرابخوار. میگار. باده‌نوش. 
و 

گررودزن رواست امام و نبیدخوار 

اسبی است نز ان که کند کودک از قصب. 

تاصرخرو. 

نبید‌خواره. [ن خوا / خار /ر] (نف 
مرکب) می‌خواره. شرابخواره. خمار؛ و 
مردمان [اخسیکت ] مردمانی نبیدخواره‌اند. 
(حدود المالم). 
نبي ۵ر. (ن د] (ٍخ) دی است از دهستان 
کزاز بالا در بخش سربند شهرستان اراک در 
۶ هزارگزی مغرب آستانه و ۱۵ هزارگزی 
راه مالرو عصومی, در ناحیه‌ای کوهستانی و 
سردسیر واقع است و ۲۳۰ تن سکننه دارد. 


محصولش غلات و پنبه و انگور. شغل اهالی 


زراعت و گله‌داری و قالیچه‌بافی است. آبش ‏ 


از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

تبی‌دهگاه. 1ن د)3 إخ) از دهات دهان 
دهشال بخش آستانۂ شهرستان لاهسیجان در 
۵ هزارگزی شمال آستانه و دوهزارگزی راه 
فرعی حسن‌کیاده, در جلگۀ سعتدل هوای 
مرطوبی واقع است و ۵۶ تن سکنه دارد. آبش 


از نهر سفیدرود و محصولش لات و نف 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
نبین. [ن] (ع !) نبید. پارسی باستان نی‌پی‌ته. 
(حاشية برهان قاطع معین). مل. (فرهنگ 
اسدی نخجوانی). بکنی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). شراب خرما. (زمخشری) (تاریخ 
شاهی ص ۳۵۳). می خرما. (زمخشری). 
خمری که از فشرد؛ انگور سازند. (از اقرب 
الموارد از تاج)". نبید. شرابی که از خرما یا 
مویز یا عسل سازند. (از بحر الجواهر). شرابی 
که‌از خرما یا کشمش سازند. (ناظم الاطباء). 
شرابی که از خرما و یا جو و غیره سازند, و در 
استعمال فارسی این لفظ به «دال مهمله» نیز 
یح باشد. (غیاث اللغات). بوزه. مرز. بوزاء 
و آن را از گندم و گاورس و جو سازند. (برهان 
قاطع: مرز). شرا 
سازند غیر از انگور, چه شراب آن خمر نامیده 
می‌شود. (فرهنگ نظام). سیکی. (تفلیسی). 
می خرما. (دهار). عاتک. (از متھی الارب). 
شراب ساخته‌شده از شیر؛ خرما و انگور و 
جز آن اعم از اینکه مسکر باشد یا نباشد, و نیز 
به خمر ساخته‌شده از انگور نبیذ گویند 
همچنان‌که نید را خمر گویند. (از معجم متن 
اللغة). اسم عربی جمیع مسکر مایم است 
بدغیر خمر. (تحفة حکیم مؤمن)". لفظ عربی 
است بمعنی منبوذ, و به فارسی و به هندی نیز 
بوژه نامند. (مخزن الادویه). خمر. می. شراب 
ما. شراب کشمش. بگماز. هر مسکر که از 
انگور و خرما و گندم و جو و عسل و ارزن و 
جز آن گیرند. ج, انبذة: 
گل‌بهاری بت تتاری 
نیذ داری چرا نیاری؟ 
این کارد نه ازبهر ستمکاران کردند 
انگور نه ازبهر نبیذ است به چرخشت. 


رودگی. 


ابی که از میوه‌جات و حبوبات 


رودکی. 


اقام بیذ: 

- نیذالارز؛ به فارسی بوزه نامند و در مصر 
مرز گویند و آن شامل نبیذ ذرت و ارزن و جو 
و گندم و نایر حبوب است و آن حابس طبع و 
نکوکند؛ رخار و محرک اشتها و بسیار 
مت‌کننده و قاطع باه [است ] و چون عل 
اضافه کند محرک آن است و مورث سل و" 


ِ مضر ضعیف‌الابدان و مصلحش ماهی تازه 


است و آنچه از جو ترتیب دهند نفاخ و 
بی‌تفریح و مسهل و مدر و عفد باه و هاضمه 
است. دز یرد و ذرت نیز ماند اوست. 
- یناه د ۳ خرمائی ننامند. گرم و 
خشک‌تر از مویزی و مولد سودا و جذام و 
خنازیر و سرطان و موافق پیران است و 
هرچه از یسر و بلح سازند در اول گرم و در 
دوم خشک و بهتر از خرمائی و قابض و مقوی 


و شکرو امال آن تر 


نبیذ. ۲۲۳۲۷ 


معده و مدر بول و بعد از مویزآب بهتر از 
نبیذهاست. (تحفه). 

- نبیذ الدبس و السیلان؛ شراب دوشابی است 
که از شیر خرما سازند. در افعال مثل شراب 
خرمائی است. (تحف حکیم مومن). 

- نبیذالذرة؛ یکنی ارزن. (صراح), 

= نبیذالزبیب؛ به فارسی صویزاب نامند, در 
دویم گرم و در اول تر و مولد خون متین و 
مقتح سدد و هاضم و ممن بدن و مقوی معده 
است. (از تحفة حکیم مومن). 

نبیذالسکر؛ شراب شکری است. لطیف‌تر از 
مویزآب و به گرمی او نیست و موافق ناقهین و 
سوداویین است و آنچه از اب نی‌شکر سازند 
محرق اخلاط و مولد صفرای کراشی 
زنجاری دانسته‌اند. (تحفدا. 

- نبیذالشمیر؛ جعة. آبجو. فقاع. 

<- نبیذالعسل؛ شراب عل است» در سیم گرم 
و در دوم خشک و محلل اخلاط غلظ و 
مخفف رطوبات و حافظ صحت مبرودین و 
مقوی حواس و جهت امراض بارده مثل فالج 
و رعشه نافع است, و چون به طریقی که 
مذکور میشود ساخته شود افضل از خمر 


۱ -و صار ابید اسما للشراب کانه من الجوامد 
بدلیل جمعه علی انبذه و فعیل بمعنی سفعول» 
لایجمع هذا الجمع. (اقرب الموارد از تاج). 

۲- و هر یک به نامی مخصوصند و فقاع قمی 
از اوست که از أب انار و سایر میوه‌ها و حبرب 
ترتیب دهند ر آن مقدار نگذارند که بجوشد و 
مسکر گردد ر هرگاه مدتی بگذارند آن را مضع 
نامند و از جملهٌ بیذ است و مجموع نبیذ محرق 
خرن و مبخر و مضعف دماغ و مکدر حواسند و 
اقسام او از مریز و خرما و عل و دوشاب و 
شکر و جو و برنج و ذرت و ارزن و سنجد و 
امتال آن ساخته می‌شود و طریق عمل آن نزه 
متقدمین آن است که هرچه از مویز و خرما و 
سنجد و اثمار یابس باشد آن چیز را در ده مثل 
آن آب یک شبانه‌روز خیسانده بجوشانند تا به 
نمف رسد پس صاف او را بجوشانند تا ثلث او 
بوزد و بعد از آن در ظرف کرده سر آن محکم 
نموده تا پنج شش ماه بگذارند و نزد متأخرین 
آب پنج مثل آن و جوشانیدن به قدر تصف است 
و هرچه از حبوبات سازند باید آن مقدار 
بجوشانند که با آب یکان گردد و باسه مثل آن 
شیرینی که خواهند مثل آن از مفرحات و 
مقویات مانند جوز بزا و دارچینی و زعفران و 
عود و غیره از هر یک پنج درهم به آزای هر ده 
رطل در پارچه‌ای بسته از اول جرشانیدن تا آخر 
صاف کردن آن اضافه می‌نمایند و هرچه از عل 
تیب یابد با سه مثل او آب 
بجوشانند تا ثلت با نمف ار بسرودو فرچهآن 
نی‌شکر و امثال ار باشد بدون آب بجوشانند تا 
ثلث بنوزد و جهت تقویت آنا گر خواهند به 
دسترر مذکور ادريةٌ مناسبه را اضافه كنند. (از 


۸ نبیذة. 


دانتهاند: عل ده جزو نان خشک یک 
جزو. جوزبوا عشر نان بباسه قرنفل از هر 
یک تصف عشر نان, زعفران سدس عشرء 
مجموع را در اب بجوشاند تا اثری از ان 
نماند, پس صاف نموده به قدر عشر او عل 
تازه اضافه کرده بجوشاند تا تلث او بسوزد. 
(تحفة سکیم مؤمن). 

- نبیذالفوا که؛ شرابی است که از آب میوه‌ها 
به عمل آرند, مثل توت شیرین و سیب شیرین 
وامثال آن بهتر از نب حبوب و مسکر و 
سریع‌الفاد و تفاخ و مصلحش عل و ادویة 
حاره خوشبو است. (تحفة حکیم مومن)ر 
-نيذ جو؛ جعة. (منتهی الارب). فقاع. ابجو. 
نبیذ خرما؛ تکر. (ترجمان القرآن) (منتهی 
الارب). کیس. (متهى الارب). 

| آب افشرده که از حبوب و جز آن گیرند. 
(منتهي الارب) (آنندراج) عصیر. فشر ده‌شده. 
(ناظم الاطیاء). عصاره و آبی که از حبوب و 
جز آن گيرند. (یادداخشت مولف). ما بد من 
عصیر و نحوه سمی به لاه ینہذ ای یترک حتی 
یش و باقن فی الورة حى نعلي: اقرب 
المسوارد). ج. انبذة. ||(ص) جوشیده. 
(یادداشت مولف). ||ازدست‌انداخته. (سنتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). ملقی. 
(اقرب الموارد) (معجم من اللفة). 
فبیفق. [ن ذ] (ع ص, !) بز که نخورند آن را 
جهت لاغری. (متهی الارب) (آنندراج). 
انچه از لاغری خورده نشود. (از اقرب 
الموارد). گوسپندی که به علت لاغری خورده 
نشود. (از متن اللفة). ||تأنیت نبیذ است. (از 
اقرب الموارد). رجوع به نيذ شود. |اخا کی 
که از چاه برآورند. (از معجم متن اللغة). 
نبیذة‌الئر؛ نبیتهاء گویند دال بدل از ثاء است. 
(اقرب الموارد). 
فبیر. (ن ) (() نبیره. (انجمنآرا). فرزندزاده را 
گویندعموماً. (برهان قاطع). فرزندزاده. 
(تاظم الاطباء) (آنندراج): 


نبیر جهاندار روشن‌روان 


که‌با داد او پیر گردد جوان. فردوسی. 
ثیر و پر داشتم لشکری 

شده نامیردار هر کشوری. فردوسی. 
که‌چندین نبیر و پسر داشتم 

همی سر ز خورشید بگذاشتم. فردوسی. 


رجوع به نبیره شود , 

فییر. [ن] (معرب, !) ماخوذ از پیر فارسی و 
بمعنی آن. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة). 
(اقرب الموارد) (معجم محن اللغة). 

فبیو. [نْ ب ] (ع ص) سرد زیرک. (سنتهی 
الارب) (آنسندراج). مرد کیس. (از اقرب 
الموارد) (معجم متن اللفة). 

نبیره. [ن ر / رٍ] (۲۵ بمعنی فرزندزاده باشد 


عموماء و پسرزاده راگویند خصوصا و 
بعضی دخترزاده را هم گفتداند. (برهان قاطع) 
(از غیاث اللغات). و بعضی دیگر پر پسر و 
پر دختر را میگویند. (برهان قاطع). 
فرزندزاده. (انجمن آرا) (آنندرا اج) (فرهنگ 
نظام) (ناظم الاطباء). پرزاده. دخترزاده. 
(ناظم الاطیاء). پر پر. پر دختر. (اوبهی) 
(ناظم الاطباء). پسرزاده. (جهانگیری). فرزند 
فرزند. (اسدی) (صحاح الفرس). حافد. 
(ترجمان الفران). سبط. (دهار). حفید. نافله. 
نبیر. بسه. نبیه. نواده. نواسه. نوازده. فرزند 
نوه. ولدالولد. فرزند فمرزند. فرزند چهارم. 
|اپسر پسر: 

چوگشتاسب روی نبیره بدید 
شد از اب مژگان رخش تاپدید 
بدو گفت اسفندیاری تو بس 
نمانی جز او را به گیتی به کس. 
ہس پشت لشکر کیومرٹ شاه 
نبیره به پیش اندرون با سپاه. 
نیا چون شنید از نبیره سخن 
یکی رای پرانه افکند پن. 
گربدیدی تن چو کوه تو را 

به نبرد اندرون یره سام 

برآمد مر آن شاه را روزگار 
پسرّش از پس او شده شهریار 
پسر نیز رفته به راه پدر 

یره ببسته به جایش کمر. 

به هر طرف که تو از حمله گرز برداری 
بخیزد احنت از تربت یره سام. 


اسدی. 


مسعودستعد. 
||پسر دختره 
بدو گفت پور سیاوش رد 
توئی ای پسندیدة پرخرد 
نییره‌ی سپهدار توران سپاه 
که‌ساید همی ترگ بر چرخ ماه. 
ز مادر پیره‌ی شمیران شهم 
ز هر گونه‌ای با خرد همرهم. فردوسی. 
و بوبکر عبدالّه که نبیر؛ امیر خلف بودی از 
سوی دختر. (تاریخ سیستان).. 
با دختر و داماد و یره به جهان در 
میراث به بیگانه دهد هیچ ملمان؟ 


فردوسی. 


"اصرخسرو. 
گفتاکه منم امام و میراث 
بتد ز نبیرگان و دختر. اضر ترق 
اافرزند فرزند فرزند. بطن سوم. پشت سوم. 
(یادداشت مولف): 
چگوته باشیم امروز شاد 
که داماد ما شد نبیره‌ی قباد. ونی 
||فرزندزاده هرچند که دور باشد. (یادداشت 
مولف). نل هرچند که دور باشدء 
نبیره‌ی سماعیل نیک‌اختر است 


که پور براهیم پیغمبر است. فردوسی. 


ئسةك . 


۰ 


به ایران پس از رستم پیلتن 
سرافراز لشکر منم ژانجمن 
نبیره‌ی منوچهر شاه دلیر 
که‌گیتی به تیغ اندر آورد زیر. 
نبیره‌ی فریدون به تاج و نگین 
سر سروران شاه توران زمین. فردوسی. 
ای سربه‌سر تکلف وی سربه‌سر سلف 
ابلیس را نبیره و نمرود را خلف. 
معزول گشت زاغ چنین زیرا 

چون دشمن نبیر زهراشد. ناصرخرو. 
ای نبیرهی آنکه زو شد در جهان خير سمر 
دیر برناید که تو بغداد را خیبر کني. 


فردوسی. 


بهرامی. 


ناصرخسرو. 
داد من بی‌گمان به‌حق بدهی 
روز حشر از یره عباس. ناصرخرو. 
هت بده نییرة ادم 
در همه چیز اثر کند اناپ. سوزنی. 


ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تيغ 


نبیره را چه به از مسند نیا دیدن؟ 


سوزنی. 
شاد باش ای نيجه حیدر 


دوش ديدم به خواپ آدم را 

دست حواگرفته اندر دست 

گفتمش سوزنی نبیر؛ توست 

حمیدالدین بخارائي. 

||در تداول فارسی آمروز. فرزند نتجه ر 
نبره گویند. یعنی پشت چهارم را بدین 
ترتیب: ۱- فرزند ۲-نوه ۲- نيجه ۴- یره 
۵- تبینه, (یادداشت مولف). |((ص) خفید. 
پنهان. (برهان قاطم) (ناظم الاطباء). ظاهراً 
مصحف نبهره است. (از حاشیة معین بر برهان 
قاطع). 
نبيرةٌ سام. [ن ر / ر ي ] (اخ) رستم. لقب 
رستم است» چه او فرزند زال و زال فرزند سام 


است؛ 


گربدیدی تن چو کوه تو را 

به نبرد اندرون نره سام 

درزمان سوی تو فرستادی 

رخش با زین خسروی و ستام. فرخی. 
نییسه. [ن س / س] () فرزندزاده راگویند که 
از جانب پر باشد. (برهان قاطع) (آندراج). 


۱- پهلری 0801۲۵6 02۷۲2 از ريشة nap‏ 
(ارستانی 08۳8 بمعنی فرزندزاده) که از آن 
2۳ ( کتیه‌های ساسانی) و نبیر فارسی 
ساخته شده در خراسان ۳3062: فرزند 
فرزندزاده ارا ک (سلطان‌آباد) نیز ۳80175: 
فرزند نراده؛ 

ندیم بخت جوان باش تا به کام و مراد 

نبیرة پر خویش رایبینی پر. 

معزی (ص ۲۸۲ دیوان از حاشية برهان فاطع چ 
معین). 


نبیسید ل. 


پرزاده, (ناظم الاطباء). دخترزاده. و بعضی 
گویند که بمعنی پرزاده نیز آمده. (غیاث 
اللغات). نواسه. تواسی. نپه. نبن. نبسه. 
(حاشة معين بر برهان قاطع). رجوع په ته 
شود. 
نبیسیدن. [نٍ د] (مص) نبشتن. نوشتن. 
نویسیدن: پس این دو نام بر کرانه‌های او 
نبیس. (التفهیم). پس پیفامیر علیه‌اللام على 
راگفت بنبیس که این هر دو نام بزرگ خدای 
عزوجل است. (قصص الانبیاء). 
نمی‌شاه. [نّ] (() از شعرای پارسی‌گوی 
ستد است. در قرن دوازدهم هجری میزیسته. 
مولف تذکره ید بیضا وی را به سال ۱۱۴۵ 
د.ق.در سنین پیری ملاقات کرده است. به 
نسقل موف متقالات الشعراء وی مردی 
جهانگرد و مایل به سیاحت بوده. زنش نیز 
چون او علیحده گرم سیر و سفرء « گاهی‌با هم 
دوچار می‌شدند. از فصیده و غرل و رباعی و 
مثنوی هفتادهزار بیت به زبان پارسی گفته. 
اما معلوم تمی‌شود که عربی است یا فارسی 
است یا ترکی» از بس اغلاق, | کثر معانی ابیات 
شود از صاحب‌طبعان دیگر مپربد») او 
راست: ۱ 
رفته‌ایم از خود چه مپرسی خبر از حال ما 
کعبه می اید در این وادی به استقبال ما. 
بی‌تکلف گره بند قبا را بگنا 
ظالم! این عقدة امید دل ما بگٌشا, 
(از تذكرة مقالات‌الشفرا ص ۸۰۴). 
نبیص. [نْ] (ع () زفنیر که کودکان به لب 
برارند چون خواهد که مرغان باهم جفت 
گیرند. (آنندراج) (منتهی الارب). |[(مص) به 
لب بانگ برآوردن کودک تا مرغان جفت 
گیرند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
[اسست بانگ کردن پرنده و گنجشک. (از 
منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بص 
شود. 
نمی صوفی. [ن] (إخ) دی است از 
دهستان چهاراریماق بخش قره‌اغاج 
شهرستان مراغه, در ۳ هزارگزی جنوب 
شخرقی جاده شوسة مراغه به میانه در ناحیة 
کوهستانی معتدل هوائی واقع است و ۲۶۷ تن 
کته دارد. ابش از چشحه‌سارها و 
محصولش غلات و زردآلو و نخود و شغل 
اه‌الی زراعت و جاجیم‌یافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران خ ۴): 
سیط. [نَ] ((خ) گروهی از مردم که در بطایح 
فرودآمدند. (متهی الارب). گروه نبط که در 
بطایح ميان عراقین فرودآمدند. (ناظم 
الاطباء) (از بحر الجواهر). رجوع به نيط و 
نبطی شود. 
نبیط. زن] (ع !) آبی که خارج شود از چاه 
چون آن را حفر کنند. (از معجم متن اللغة). 


فبیطاء ۰ (ن ب ] ((خ) کوهی است در راه 
مکهر (منتهی الارب). 
فبیع. (ن] (ع ) عغسرق. (اقرب المسوارد) 
(المنجد). خوی. 
نییع. [ن ب ] (اخ) موضعی است در حسجازء 
گویادر تزدیکی مدینه. (از معجم الیلدان). 
فمیعة. نب غ] ((خ) جائی است در عرفات. 
(منتهی) (از معجم البلدان). 
تبيغ [نْ](ع ص) مرد عظیم‌الشأن. (از اقرب 
المواره) (از المنجد). ج» نبّغا.. |((مص) 
جنبانیدن خرمابن نر را تا غبارش برخاسته بر 
شكوفة خرماین ماده نشیند. و این رالقاح 
ن‌امند. (منتهی الارب) (انندراح) (اقرب 
الموارد). 
نبیقة. [ن ق ] (ع !)گره جای برآمدن خوشۀ 
انگور چون کلان گردد. (منتهی الارب) 
(آنندراج). زمعة الکرم اذا عظمت. (از اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللفة). گرهی که چون 
کلان‌گردد خوشه انگور از آن براید. (ناظم 
الاطباء). عقده‌ای در محل برآمدن خوشه 
انگور چون بزرگ شود. (از المنجد). ج. نبایْق. 
نب یکندی. [ن کَ ] (() دی است از 
دهستان چالدران بخش سیه‌چشمة شهرستان 
ما کو.در ۵ هزارگزی مغرب سیه‌چشمه و ۳ 
هزارگزی جنوب غربی جادة شوه 
سیه‌چشمه به کلیا کندی در جلگۀ معتدل 
هوائی واقع است و یکصد تن سکنه دارد. 
آبش از نهر خزرلی و محصولش غلات و 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم و 
جوراب‌بافی است. (از فرهنگ جفراقیاتی 
ایران ج۲. 
نب یکندی. [ن ک ] ((خ) دی است از 
دهتان رحمت‌اباد ببخش میاندواب 
شهرستان مراغه در ۲۸ هزارگزی شمال 
غربی میاندوآب و ۱٩‏ هزارگزی جادة شوه 
میاند و آب یه مهاباد. در جلگة معتدل هوائی 
واقع است و ۷۲ تن که دارد. آیش از 
سیمینه‌رود و چاه, محصولش غلات و چغندر 
و کشمش و شغل اهالی زراعت و گلیم‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۴. 
نب یکندی. [نک ] (إخ) دی است از 
دهتان گوی‌اغاج بخش شاهین‌دژ 
شهرستان مراغه. در ۴۸ هزارگزی جنوب 
شرقی شاهین‌دژ و ۲۶ هزارگزی مشرق راه 
شاهین‌دژ به تکاب در ناحیهٌ کوهستانی 
معتدل هوائی واقع است و ۲۴۸ تن سکنه 
دارد. ابش از جشمه محصولش علات و 
بادام و حبوبات و کرچک و شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
فبیل.[ن] (ع ص) تیزخاطر. هوشیار. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (نساظم الاطباء). 


نبیل. ۲۲۳۲۹ 


صاحبذ کاوت. (از اقرب الموارد). 
صاحبذ کا.ذ کی؛ 
چون وزير شیر شد گاو نیل 
چون ز عکس ماه ترسان گشت پل. 

مولوی. 
زینچنین عذر ای لیم نانبیل 
خون و مال ما همه کردی سبیل. مولوی. 
|| استاد. (فر هنگ خطی). |ازیرک در کار. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|| صاحب فضل. (از اقرب الموارد) (از فرهنگ 
نظام) (از السنجد). فاضل. (از ناظم الاطباء) 
(فرهنگ خطی). ||بزرگ. (آتدراج) (غیاٹ 
اللغات). کبیر* 
سید سادات سلطان نیل 
مفخر کونین و هادیی سبیل. مولوی. 
|انسیکو. (غسیاث اللفات) (آنندراج): هو 
نبیل‌الرای؛ جیده. (از اقرب الصوارد) (ستن 
اللغة). ||الحسن مع غلظ. (ممجم متن اللغة). 
|اگرامی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). شربف. (بادداشت مولف). 
|| صاحب‌نجابت. (از اقرب الموارد) (فرهنگ 
نظام) (المنجد). ذونیل. (از معجم متن اللغة). 
تبل. (معجم متن اللفة) (اقرب الموازد). نجیب. 
بزرگوار: 


آن اصیل خوش‌لقای مکرم درویش دوست 


آن نیل پارسای مفضل پرهیزگار. سائی. 
گفت‌ای پشت‌وپناه هر نبیل 
مرتجی و غوث اباء سبیل. مولوی. 
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل 
کردجان تکییر بر جسم بیل. مولوی. 
پیش تو خون است آب رود نیل 
پیش من آب است نی خون ای نبیل. 

مولوی. 


||تیرانداز ساهر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). حاذق در تیراندازی. (از اقرب 
الموارد). ||فربه. (غیاث اللقات) (آنندراج: 
نبيلة). جسیم. (اقرب الموارد) (معجم من 
اللغة) (المنجد). |/عظیم. (از اقرب الموارد): 
قرس تبیل‌المحزم؛ عظيمه. (اقرب الموارد) (از 
معجم متن اللغة). |[وسیع. واسع. موسع. 
(یادداشت مولف). ||که صاحب كمال جم 
است. محمودالت‌مائل. (از اقرب الموارذا: 
رجل نییل؛ مرد بی‌نهایت نیکوصورت و 
خوشروی. (ناظم الاطباء). قیل: و لایکون 
الرجل نبلا حتی یکون محمودالشمائل. 
(اقرب الشوارد).الشبیل من الناس؛ بين 
النبالة. (معجم متن اللغة). ج. نبال, بل بل 
||بمعتی خیس هم آمده است. (از معجم متن 
اللغة). 





۱ -یااینکه دو کلمة اخیر اسم جمع است. راز 
اقرب الموارد). 


۰ بيلة. 


نبيلة. زن [] (ع ص) تأنيثِ نبیل. (اقرب 
الموارد). رجوع به نبيل شود. |أج نبال. رجوع 
به نبال شود. ||شگرف از هر چیزی. (سنتهی 
الارب) (آتندرا اج) (ناظم الاطباء). |ابزرگ. 
عظیمة. (معجم متن اللغة). اانادر. (یادداشت 
مؤلف). |[مردار. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباه). جيقة . (اقرب الموارد) (معجم 
متن اللغة) (ناظم الاطباء) (الصنجد). ميتة. 
(اقرب الموارد). ج. نبائل. ||امرأة نبيلة فى 
الحسن؛ زن نهایت نیکوصورت. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). و كذا: ناقة نبيلة و فرس 
نبيلة و رجل نيلة. (منتهی الارب). ج بال. 
نبیلة. إن ل] (إخ) حصنی است در يمن. (از 
معجم البلدان). 
فبیلة. ن ل] (إخ) دختر سلطان يوسفبن 
عمربن علی, از رسولیان یمن است. وی در 
تعز و زد [از بلاد یمن ] مدرسه و مسجدی 
ساخت و وقف مردم کرد و به سال ۷۱۸« .ق. 
در تمز وفات یافت. (از الاعلام زرکلی 
ص ۱۰۹۰ 
نبینه. [ن ن /نّن ] () در تداول, فرزند پنجم. 
پس از بیره. فرزند پشت پنجم, یعنی فرزند 
فرزند فرزند فرزنده بدین ترتیب: ۱- فرزند 
۲- توه (نیسه) ۳- نتیجه ۴- نبیره ۵- نبیند. 
(یادداشت مولف). 
نبیه. ]ع ص) نام‌آور. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور. (فرهنگ 
نظام). مشتهر. نابه. نَب, (از اقرب الموارد) (از 
معجم متن اللفة). ناموار. (زمخشری). بانام. 


نامی. تامور. مقابل خامل. ||گرامی. (منتهی ` 


الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء). ذوالشباهة. 
(اقرب الموارد). شریف. نابه. نبه. (از اقرب 
الموارد) (از مسعجم متن اللغة). شریف. 
(فرهنگ نظام). بزرگوار. (زمخشری). ||آ گاه. 
(غیاث اللفات) (آنندراج). کیس. (فرهنگ 
خطی). بیدار. هشیار. فقیه: 

هر یکی از درد غیری غافلند 


جز کانی که نيه و عاقلند. مولوی. 
بهر این فرمود آن شاه نيه 
مصطفی که الولد بر ابیه. مولوی. 


||| گاهی‌دهنده. (آندراج) (غیاث اللغات از 
لطایف). ج نها 
نبیة. [نَ بی ی ] (ع ص) تأنیثٍ نبی. (از اقرب 
الموارد). پیفامبری که زن باشد. (از ناظم 
الاطباء). |((() سفرة برگ خرما.۲ (از صنتهی 


الارب). سفرة من خوص. (اقسرب الموارد). . 


سفرة مدور از برگ خرما, و عامه [عرب ] 
بدان منخلة یا سفره گویند. (از معجم متن 
اللغة). 

نبیها لد ین. [ن هد دی ] ((خ) سحمدین 
سعید المهدی مرا کشی.رجوع به محمدین 
سعید شون. 


نییی۶ ۰ [ن بی ي:] (ع [ مصفر) تصفير 
نبی». (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع 


به نبیء شود. 
نپائیدن. [ن د] (مص منفی) مقابل پائیدن. 
رجوع به پانیدن شود 
نابوده که بوده شود نپاید 
زین است جهان در زوال و سیلان. 


ناصرخرو. 
نپائیده. (ن د / د] (نمف مرکب) مقابل 
پائیده. رجوع به پائیده شود. ||(ق مرکب) 
نسنجبده. نسخته. بدون دقت. 
= تپائیده سخن گفتن؛ بی‌دقت و نسنجیده و 
بدون رعایت جوانب. حرف زدن. 
نیاو. [ن ] (!) در مازندران, تختی با پایة بيار 
بلند چون بالاخانه‌ای که با پله‌های چوبین بر 
آن بالا روند. نفار. (یادداشت مژلف). 
نپال.(ن ] (خ) " کشوری است در قار؛ آسیاء 
در دامة جنوبی سلله‌جبال هیمالیا و در 
فاصلة مرزی چين و هندوستان واقع و 
محدود است از طرف شمال به تبت و از 
مشرق و جنوب و مغرب به هندوستان» 
دره‌های حاصل‌خیز هیمالیا در این کشسور 
واقسع است. منابع طبیعی نیال گذشته از 
جنگل‌های فراوان, صعادن فلزات و سنگ 
کوارتز است و صادرات عمده آن برنج و 
غلات و چای و محصولات دامسی و گندم. 
واردات آن انواع پارچه و شکر و نمک و 
مصوعات فلزی است. سملکت نپال ۱۴۰ 
کیلومتر صربع وسعت و ٩۳۸۸۰۰۰‏ نفر 
جمعیت دارد. مردم آن ائین بودائی دارند, 
حکومت آن مشروط سلطنتی و واحد پولش 
رویة پالی است. قرن‌ها دروازه‌های این 
خطه به روی جهان خارج بسته پود و مردم 
نپال رابطه و تماسی با ملت‌های دیگر 
نداشتند. اما در قرن اخیر با ایجاد خطوط 
هوائی و زمینی. مردم این مملکت از طریق 
هندوستان با ممالک دیگر آشنا شدند. کخور 
ال لور طبیعی به چندین ناحید کوهنتانی 
و طوایف بومی منقسم است. حکومت این 
سرزمین در سالهای گذشته در دست قبایل و 
طوایف متتفذ بود و به سال ۱۹۵۱ م.حکومت 
مرکزی در آنجا قدرت یافت وال ۱۹۹ 
نپال صاحب قانون اساسی و بر طبق آن دارای 
حکسومت مشروطة سلطنتی و مجلس 
فانونگذاری شد. (از لاروس) ( کتاب سال 
کهان شماره ۱و ۲). 
نپانقس. [ن ت ] (فرانسوی, !4" نام گیاهی 
است از حشره‌خواران کیهدار که در 
جتگلهای نواحی گرم و مرطوب و در 
شکافهای پوست درختان میروید. 
برگهای آن دارای قسمتی پهن است که به 
رشتة باریکی منتهی می‌شود و این رشتة 





نبانتس 


باریک می‌تواند به دور ساقه‌های باریک 
پیچد. در سر این رشتة باریک کیسه‌ای است 
سبزرنگ با لکه‌های قرمز یه طول ۲ تا:۳۰ 
سانتی‌متر» در بالای کیسه برگ کو چکی مانند 
سرپوش قرار گرفته است که می‌تواند دهانۀ 
کید را یندده داغل کے تباصی غده‌هاتی 
است که مایعی از خود ترشح می‌کند و چون 
آپ باران داخل آن شسود رقیق می‌شود و 
حشرات کوچک در ان افاده غرق می‌شوند. 
(از گیاءشناسی گل‌گلاب ص ۷). 
نپتون. [ن ] ((خ)" نام سسیاره‌ای است از 
مظوم شمسی. این سیاره به سال ۱۸۴۶ ۸: 
توسط ل وریه * کشف شد. نپتون در مداری 
مستدیر به فاصلۀ ۰ کیلومتری 
خورشید میچرخد. مدت گردش آن به دور 
خورشید حدود ۱۶۵ سال است. قطر این 
سیاره ۴۹۱۰۰ کیلومتر (۳/۸۵ بار از زمین 
بیشتر) است. ترتیب قرار گرفتن این ساره در 
منظومۀ شمی, بعد از اورانوس است. 
نپتون. [ن | (إخ)" در اساطیر روم. نام الهة 
دریاهاست. او را با یره سه‌شاخه‌ای تصویر 
کرده‌اندکنایه از این نکته که هرکه بر درباها 
تلط یافت بر عالم مسلط است. وی پر 
ساتورن و برادر ژوپیتر و پلوتن است. 
یونانیان او را پوزئیدون نامیده‌اند. مولف 
فرهنگ اساطیر يونان و روم آرد: «نیتون 
خدای رومی است که با پوزئیدون* تطبیق 
شد نام او که اشتقاق و ریش مبهمی دارد 
ظاهراً از لغات بيار قدیم زبان رومی یوده» 
وی خدای اب [بوده است ] و قیل از انکه با 


۱- لها ترمی. (المنجد). 

۲ -در متهی الارب آرد: نبیه؛ سفر: برگ 
خرماء فارسی است» معرب آن نفية است. و در 
اقرب الموارد: تيل عريية و قیل فارسية. معربها 


الفة. 
Nepal. 4 - Népenthès.‏ - 3 
Neptune. 6 - Le Verrier.‏ - 5 
Neptune. 8 - Poséidon.‏ - 7 


پر 


پوزئیدون تطبیق شود داستانی مخصوص به 
خود نداشته. عد او در شدت گرمای تابتان 
در ۲۳ ژوئیه برگزار می‌شدء وی رواقی داشت 
در در «سی رکوس ما گزیفون »۱ میان پالاتن 
و آوانتن که سابقاً تهر آب بالنبه بزرگی از آن 
میگذشت 
قرار داشت. بنابه روایات رومی تون شریک 
و معاون کاری داشت بنام سالا کیا" یا 
ونیا "». (از فرهنگ اساطیر یونان و روم ج ۲ 
ص ۶۱۶ و ۶۱۷ 
نیتیز. [ن] ([) ت 
چاقو. (ناظم الاطاء). 
نپختگی. [ن پچ ت / ت ] (حامص مرکب) 
پخته نبودن. ناپختگی. مقابل پختگی. رجوع 
به پختگی شود. ||خامی. بی‌تجربگی. 
کارنادیدگی. 
نپخته. [ن بُ ت / ت ] (نمف مرکب) خام. 
پخته‌ناشده. (ناظم الاطباء). مقابل پخته. ||در 
میوه‌هاء نارس. کال. خام. ا|بی‌تجربه. خام. 
غیر مجرب. ۱ 
نپراش. [ن] ()یمسی ذ کاباشد. و آن صنعت 
استخراج نتایج است به‌آسانی. (برهان قاطع) 
(انتدراج) ذ کاوت. قوه‌ای که بدان به‌اسانی 
میتوان حل معا کرد و از مسائل مشکل نتیجه 
گرفت. (از ناظم الاطباء). ظاهرا برساختة 
فرقة آذر کیوان است و ممکن انت تصحیفی 
در «نبراس» عربی بمعتی «جسور» باشد. 
(حاشیة معين بر برهان قاطع). 
نپرداختن. [ن ټپ ت] اسص منفی) 
پرداخت نکردن. نکول. مقایل پرداخش. 
||توجه نکردن. اتفات نتمودن. اعتتا نکردن. 
رجوع به پرداختن شود. 
نیرد) ختنیی. [ن ټپ ب تَ] ( ص يات 
غیر قابل‌پرداختن, که قابل تأدیه وت 
نپرداخته. (نْ پت /ت] (ن‌مف مرکب) 
پرداخت‌ناشد.. تادیه‌نشده. ادانشده. 
نکول‌شد.. برگشت‌داده‌شده. || صاف و صیقلی 
نشده. مقابل پرداخته. 
نپر سید‌نی. [ن پٌ د] (ص لیاقت) که نباید 
پرسید. مقابل پرسیدنی. ۱ 
بر سید ه. [نْ ‏ د /د] (ق مرکب) بی‌انکه 
پرستد. بی‌آنکه سژال شود. قل از سوال, 
نیس. [نِ ڀٌ] ج" فلاویوس ژولیوس. 
امیراطور روم شرقی (۴۸۰ - ۴۷۴ ق.م.). 
نپس. ن پ] ((خ)"کرنلیوس. مورخ رومی 


است که در قرن اول م. میزیست و با سیسرون 


و عبادتگاه وی در کنار همین آب 


شمثشیر بسیار تز و کارد و 


معاصر و مصاحب بود. 
نپشتن. [نِ پ تَّ ] (مص) نوشتن. (حاشية 
برهان قاطع ج معین). نبشتن. نویسیدن. 
رجو به بشتن شود. 


نپستنی. ٠‏ [نٍ پ ت ] (ص لماقت) نیشتنی. 
نوشتنی. رجوع به نوشتنی شود. 


نپسته. [ن پت /ت ] (نمف) مکتوب. 
. نبشته. . رجوع به نوشته و نبشته شود. 

نهطوّن. [نِ] (إخ) پتون. درجوع به نچتون 
شود. 

نپق. [ن پ ] (ص) آماد؛ کار و مستعد و قابل. 
(ناظم الاطباء), چبیره‌دست. (از فرهنگ 
شعوری ص ۳۸۵). 

نپلز. [نْ ‏ ] ((ج) نام بندری است از مملکت 
ایتالیای اروپا. (فرهنگ نظام). رجوع به تاپل 
شود. 

نینیی. [ن ] ((خ) از دهات دهان نرمآب 
بخش دودانگذ شهرستان ساری, در ۱۱ 
هزارگزی جنوب شرقی سمیدآباد بر نار راه 
پشت‌کوه. در منطقه‌ای کوهستانی و مرطوب 
واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه و رودخانة تجن, محصولش شلات و 
برنج و لبنیات, شقل آهالی زراعت است. در 
سه‌هزارگزی مغرب این ده روی قله کوه 
سوت‌رجه اثار قلع خرابه‌ای بسیار قدیمی 
وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیائی 
۲ 

نپور. [ن] (!) بمعنی نفیر است که پرادر 
کوچک‌کرنا باشد. (برهان قاطع) (انندراج) 
نفیر. (از جهانگیری) (انجمنآرا) (فرهنگ 
نظام). نوعی از نفیر و شپور. (تاظم الاطیاء), 
مبدل نفیر است, یا بالعکس. (فرهنگ نظام): 


ته بايا و نه با خواجه نه پور است 


ایران ج 


دراز و خشک و لاغر چون پور است. 

میرابل رازی (از جهانگیری). 
نهیی. ان / ن ] () ۶ مصحف. (برهان قاطع) 
(فرهنگ نظام) (آنندراج) (جهانگیری). کلام 
خدا. (برهان قاطع) (آنندراج). . قرآن. (فرهنگ 
نظام). د . نبی. .نوی .رجوع به نبی و نوی شود. 
تپیچید ۵. [ن د /د](ن سف مرکب) 


ناپیچیده. مقابل يجله |[باز. پیچیده‌ناشده. 


بهه‌ناشده. نامضوط. 
نپیر. ان ي ] ((خ) ۲ نام بندری است در مشرق 
جزیرة شمالی نیوزیلند. (فرهنگ نظام). 
نت. [ن] (فرانسویء 0" نوت. یادداشت 
کر تر افیا دشر می مودیتی که 
تعدادشان هفت تاست. نشانه‌هائی که بوسلۀ 
آنها اموات موسقى رانشان دهند. (از 
فرهنگ فارسی معین). توتها روی پنج خط 
موازی افقی که به خطوط حامل موسوم است. 
نوشته می‌شوند و عبارتند از: دو, ره می, فاء 
شل لای 
نمت» [نّتت ] (ع مسص) پرباد گردیدن 
منخرین و متخ شدن آن ِِ (از منتهی 
ود (از معجم متن اللغة). نتیت. (سعجم 
متن اللغة). رجوع به تیت شود. 
تانج. [ن ۶](ع!) ح نتیجه. رجوع به نيجه 
شود. ||هم‌سن. هم‌سال. گویند: غنم فلان 


۳۱۳۳۳ 


نتائج؛ فی سن واحدءة (اقرب المسوارد)؛ 
گوسپندان او هم‌ستند. (ناظم الاطباء). 
رجوع به تابیدن شود. ||طاقت نیاوردن. 
برنتافتن. 
نتاج. [ن ] (ع !) زه. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). نل. نواد. (ناظم الاطیاء). زاده. زاد. 
اابچة بهیمه. (فرهنگ نظام). |[هنگام زاییدن. 
(ناظم الاطباء). |[(سص) زاییدن. زه اوردن 
تاقه. (متهی الارب) (آتدراج). زاییدن غنم. 
(از معجم متن اللفة). زایدن بهایم. (فرهنگ 
نظام). زادن اه نر نار ) (از تاج المصادر 
بیهقی). بچه کردن از د شتر و گوسفند و آنچه 
بدان ماند. (زوزنی). بچه آوردن. زادن. 
زایدن. (از اقرب الموارد). ||حمل. (از اقرب 
الموارد). حمل شتر و گوسپند و جز آن, یا 
حمل جمیع دواب. (از معجم متن اللفقا. 
نقاح. [نت تا] (ع ص) تراونده. (اقرب 
الموارد) (المنجد). تراونده و ترشح‌کننده. 
رشاح. 
نتاس. [ن ] (ص) خوش و خرم و خوشحال و 
بی‌تشویش و بافراغت باشد, چتانکه هرگاه 
گویند: نتاسیدم. بمعنی این باشد که خوشحال 
شدم و عمر را به فراغت گذرانیدم. (برهان 


نتاش. 


قساطع) (آنندراج). خوب. خضوش. خرم. 
خوشحال. تدرست. بی‌تشویش. بافراغت. 
شادمان. خرسند. خوشخوی. بشاش, مهربان. 
(تاظم الاطباء), رجوع به نتاسیدن و تاش 
شود. | (امص) خوبی. خوشی. فراغت. 
(انجم‌ارا). 
نتاسیدن. [ن )(ص) مصدر تاس باشد 
بمعنی قراغت کردن و خوشحال بودن و عمر 
ر به فراغت گذرانیدن, (برهان قاطع). خوبی. 
خوشی. به فراغت گذرانیدن. (انجمن‌آرا). 
خوشحال بودن. خرم بودن. کامران بودن. 
خشنود بودن. راضی بودن. فراغت داشتن. با 
فراغت و اسایش زیت کردن. (ناظم 
الاطیاء). ظاهراً مصدر منفی از «تاسیدن» 
است. (حاشيه برهان قاطع چ معین). رجوع به 
تاسیدن شود. 
فقاش. [نِ ] (ص) خوش و خرم. (فرهنگ 
نظام) (جهانگیری). در سنسکریت «نیتاش» 


بمعتی کسی که ارزویش براورده شده است. 


1 ۰ Circus Mauümus. 

2 - Salacia. 3 - ۰ 

4 - Flavius Julius Népos. 

5 - Cornélius ۰, 

۶-راجهانگیری به کر اول [نٍ ] و برهان 

قاطع و آنندراج و ناظم‌الاطباء به کر و ضم اول 
[نِ /ن ] ضط کرده‌اند. 

7 - Napier. 

(فرانسوی و انگلیی) N08‏ - 8 


YY 


و معنی فارسی مجاز آن. (فرهنگ نظام). 
فقاش. [نْث تا] (ع ص, !) مردمان عیار. 
(ناظم الاطباء). عياران. (آنندراج) (منتهی 
الارب) (معجم متن اللغة) (اقرب الصوارد). 
||مردمان فرومایه و سفله. (ناظم الاطباء). 
فرومایگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از 
معجم متن اللفة) (اقرب الموارد). مقرد آن 
ناتش است. (از اقرب الموارد). 
نقاف. [ن ] (ع !) موی برکند؛ افتاده. نتافه. 
(متهى الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). ما 
سقط من التف. (اقرب الموارد). رجوع به تف 
شود. 


فعافة. [نْ ت] (ع ل) نتاف. رجوع به نتاف 


نتاش. 


شود. 

نتاق. [نٍ] (ع !) رویاروی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). حیال. (اقرب 
الصوارد) (از منتهی الارب) (از معجم متن 
اللغة). یقال: نی داره نتاق داره؛ ای بمحاله. 
(منتهی الارب). 

تقانت. [ن نْ) (ع امسص) نتانة. بدبوئی. 
گندگی. نتونت. ناخوشبوئی. (یادداشت 
مولف). رجوع به نتانة شود. 

نتانستن. [نَ ن ت ] (مص منفی) نتوانستن. 
رجوع به نتوانستن شود. 

فتاقة. (ن ن] (ع مص) بدبوی گشتن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
المنجد). ناخوشبوی شدن. نتونة. (از صمعجم 
متن اللغة) (از اقرب الموارد). گنده شدن. (تاج 
المصادر ببهقی). 

فقایج. [ن ي) (ع 0 ج نتیجه. (از فرهنگ 
نظام). رجوع به تیجه شود. |اسرانجام‌ها. 
ماحصل‌ها. (ناظم الاطباء). عواقب: از نتایج 
عاقبت آن [محت ] غافل بودی. ( کلیله و 
دمته). 
باش تا صح دولتت بدمد 
کاین هنوز از نتایج سحر است. انوری. 
| زادگان. موالید: این خصلت از نتایج طبع 
زمان است. ( کلیله و دمنه). در تمام معانی 
رجوع به تیجه شود. 

نتع ۰ [نّْثْ:] (ع مص) تن رجوع به نتاً 
شود. 

نتا, أنّت۶](ع مص) انتبار. نفخ کردن. 
برآمدن. نتوء. (از اقرب الصوارد). برآمدن. 
(صراح). برآمدن. متفخ گردیدن. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). || آماس كردن. (از منتهی 
الارب). ورم كردن قرحه. (از اقرب الصوارد) 
(معجم متن اللغة). آمساس كردن ریش. (از 
متتهى الارب) (صراح). نتوء. (منتهی الارپ). 
||بلند شدن. (از منتهی الارب) (آنتدراج). بالا 
آمدن. (از معجم متن اللغة). بلند شدن و 
گوالیدن گیاه و جز آن. (ناظم الاطباء): نتاً 
البت و غیره تتأ و تتویا: ارتفع. (معجم متن 


نتراشیده و نخراشیده. 


اللفة). |[بالغ و رسیده گردیدن و گوالیدن 
دختر. (از متهی الارب) (از آنندراج). 
گوایدن. رسیده شدن دختر. (صراح). بالغ 
شدن دختر. (اقرب الموارد) (از معجم متن 
اللغة). ||بیرون آمدن از جای خود. (از 
صراح). ||تحول از بلادی به بلاد دیگر. (از 
متن اللفة). ||بیرون آمدن چیزی از جای خود 
بی آشکارگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). 
بیرون آمدن چیزی از جائی بی‌آنکه آشکار 
باشد. (از ناظم الاطباء). خارج شدن چیزی از 
جای خود بی‌آنکه از آن جدا شود. (اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللغة). |مطلع گشتن. 
(از ستتهی الارب). آ گاه‌شدن. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), مطلع شدن کسی. 
(صراح). 
نعج. [ن] (ع مص) بچه گرفتن از شتر و 
گوسفند و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر 
بهتی) (از مصادر زوزتی). با نتاج ساختن 
ناقه را ال ری. (از منتهی الارب) (از 
آتندراج): نتجها ولداً: ولدها ولداً. (المنجد). 
|نتج الرجل الحامل؛ وضعت عنده. (المنجد), 
I‏ خارج شدن چیزی از چیزی و نشوء یافتن 
آن. (المنجد). 
نتح. [ن] (ع () خوی. عرق. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). عرق. (اقرب 
الصوارد). |إشلم درخت. (ناظم الاطباء). 
رجوع به تتوح شود. |[(سص) بیرون آمدن 
خوی از پوست. نستوح. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (انتدراج). تراویدن خوی. (از 
ناظم الاطباء). خروج عرق از جسم. (از 
المنجد). تراویدن عرق از تن. (تاج المسصادر 
بهقی). |[بیرون کردن گرما خوی را. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد). ||ترایدن چرپش از خیک و تری از 
زسین. (مستهی الارب) (آنندراج). تراوش 
کردن. (از ناظم الاطباء). ترابیدن چربی از 
خیک و تری از زسین. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ترشح کردن چربی از ظرف. 
توح. (از المنجد). ||ترابیدن آب از مشک. 
(تاج المصادر بهقی). 
فقخ. [ن] (ع مسص) نگریتن. (از سنتهی 
الارب) (آنندراج). نگریستن سنوی کسی. 
(ناظم الاطباء). نگاه کردن. (از اقرب الموارد) 
(المنجد) (از معجم متن اللغة). چشم وا كردن. 
(زوزتی). ||برکیدن خار. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). بیرون آوردن خار را از پای با 
منقاش. ا|از بیخ برکندن. (سنتهی الارپ) 
(آندراج). نزع. قلع. (اقرب الموارد) (معجم 
متن‌اللغة) (المنجد). جدا کردن چیزی را از 
جایش. (از معجم متن‌اللغة). بیرون کشیدن 
چیزی از جای. (تاج المصادر بسهقی). 
|اربودن باز گوشت را. (از صنتهی الارب) 


(آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد) (از 
معجم متن‌اللغة). به منقار ربودن باز گوشت 
را. (از المنجد). ||جامه یافتن. (از سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نسج. (معجم متن اللغة) (الصنجدا. 
بافتن. (تاج المصادر بهقی). ||اهانت کردن. 
(از المنجد) (اقرب السوارد). . 
نتر [ن] (ع مص) سر نره مالیدن به وقت بول 
و کشسیدن آن بسه‌درشتی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). سر قضیب مالیدن به وقت شاش 
کردن و کشیدن آن به‌درشتی. (فرهنگ 
خطی). سم اندام بمالیدن. (تاج المصادر 
بیهقی). سر اندام بمالیدن به وقت بول کردن و 
به عنف کشیدن. (زوزنی). ||شکافتن جامه را 
به انگشتان و به دندان. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) 
(از معجم متن اللغة) (از المنجد). ||سبخت 
کشیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). به‌سختی کشیدن. (از معجم متن 
اللغة). جذب به‌شدت. (از المنجد). به علف 
کضیدن. (تاج المسصادر بهقی). کشیدن 
به‌درشتی. ||به‌قوت کشیدن کمان را. (از معجم 
من اللفة). کشیدن کمان را. (المنجد) (اقرب 
الموارد). ||سخت نیزه زدن. (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء) (از ممجم متن اللغة) (از 
المنجد). ااست و خوار شدن. (متهى 
الارب) (آنندراج) (از معجم متن اللغة). 
| تکیه کردن در راه رفتن. چنانکه گویی کی 
او را می‌کشد. (اقرب الموارد) (از معجم صتن 
اللغة). |اسخن درشت و زشت گفتن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). شديد و 
غلیظ کردن کلام را. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). زشت گفتن در سخن با غضب و 
حماقت. (از معجم متن اللفة). ||درشتی 
نمودن. (منتهى الارب) (أتندراج). تشدد در 
کار. (از معجم متن اللغة). |اربودن. (منتهی 
الارب) (انندرا اج) (از معجم متن اللغة). ربودن 
چیزی را. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطیاهء) 
(از المنجد). ||نیزه ربوده زدن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از معجم مستن اللغة). نیزه را از 
کی ربودن زدن. (فرهنگ خعطی). |((ص) 
ضیف در کار. ||(امص) عنف. وهن: قابله 
بتره بعتف. (از اقرب الموارد). 
نتر آن ت] (ع مسص) تباه شدن و ضايع 
گردیدن.(منتهی الارب) (آنندراج). فاسد و 
ضايع شدن. تباه شدن. ضايع شدن. (از اقرب 
آلموارد) (از معجم متن اللغة). تباه شدن و 
ضایع شدن کار. (فرهنگ خطی). 
نتواسیده. (ن ت د /د] (ن‌مف مرکب) 
مقابل تراشیده. رجوع به تراشیده شود. 
نتراشیده و نخراسیده. نت د/دوّن 
خد /د] (ترکیب عطفی, ص مرکب) ناصاف. 


نتر دام. 

ناهموار. ||خشن. زمخت. ناملايم. ااسخت 
روستائی‌نش و دور از آداب و رسوم. که 
رسم و راه نداند. که ناهنجار و زمخت و 
بی‌ادب است. که حرکات و رفتارش خشن و 
بی‌ادبانه و به دور از نرمی و لطف است. 
(بادداشت مولف). 

نتردام. (نْ / ن ر] (إِخ)' کلیای کهن و 
معروفی است در پاریس, که به سال ۱۱۶۳ م. 
باختمان آن شروع شد. 

نتردام.۱ن / ن ز] ((خ) يب و 
ستاره‌شناس فرانسوی (۱۵۰۳ - ۱۵۵۶ م.). 
نترس. [نّ ت ) (نف) که نمی‌ترسد. گستاخ. 
دلیر. متهور. جسور. بی‌پرواء 

- سر نترس داشتن؛ بی‌با ک و بی‌پروا بودن. 
در تهور و جارت افراط کردن. به‌غایت 
گتاخ و خیره‌سر بودن. 
نعرسیی. [ن.ت ] (حامص مرکب) نترس 
بودن. نترسیدن. رجوع به نترس شود. 
نتروحین. إن ] (مسعرب. إ) ضبط عربی 
نیتروژن است. رجوع به نیتروژن شود. 
فقرة. [نَ ر ] (ع !) زخم نیز درگذرنده. امتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). طعنة تافذه. (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللغة). ||غضب و تهور. 
(از معجم متن اللفة). |[واحد نتر. (از اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللغة). رجوع به نتر 
شود. ||سختی که بیازارد و دل را بسوزاند و 
سوراخ کند. (ناظم الاطباء). ج نترات. 
نتش. 1ت1 مص) په منقاش بیرون آوردن 
خار و جز آن را چون به جائی درخسته باشد. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللفق). بيرون 
آوردن خار. (از المنجد). ||یه انگشت کشیدن 

شت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). با 

نشکتج گوشت و مانند آن را کشیدن. (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از 
معجم متن اللفة). |سوی برکندن. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). برکندن موی. (از السنجد). 
|اورزب‌دن. (متهى الارب) (انندراج). 
ورزیدن و کب کردن چیزی را. (از ناظم 
الاطاء). كب كردن برای عیال. (اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللفة) (از المنجد). |أبه 
پادور کردن چیزی را. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). تنتاش. با پا 
چیزی را دور کردن. (از معجم متن اللغة). به پا 
سنگ را پراندن و دور کردن. (از المنجد). 
|ازدن. (متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللقة). ضرب. (از 
المنجد) (از اقرب السواردا: نتشه بالصا 
ضربه. (آقرب الموارد) (المنجد). | پنهان عيب 
کردن کی را. تنتاش. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). نهانی 


عیب کردن. (اقرب المسوارد از قاموس) (از 
معجم متن اللغة). سرزنش کردن کی را در 
نهان. تحاش. (از اقرب الموارد). || خوردن 
ملخ گیاه را. (اقرب السوارد) (از معجم متن 
اللفة) (از المتجد). ||به دندان گرفتن چیزی را. 
(از معجم متن اللغة). ||یقال: مانتشت من فلان 
شیتا؛ چیزی برنکندم از وی. (منتهی الارب). 
چیزی از او به من نرسید و چیزی برنگرفتم. 
(از اقرب الموارد). به دست نیاوردن و بهره 
تبردن از کسی. بر لاش و لاتتکش: چاه 
که‌همة آبش برکشیده نشود. (از صنتهی 
الارب). ||(ا) چیر کم. (از معجم من اللغة). 
نتش. [نَ تَّ ] (ع ) گیاه که نختین بروید. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نخین گیاهی که 
بروید. اناظمالاطبء). نوک و بن یه که اول 
نمایان گردد. (منتهی الارب) (آتندراج). سر و 
ته هر گیاه که در آغاز ژستن هویدا شود. (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللفة). آنچه ابتدا 
از رستتی ظاهر شود. (المنجد). ||سپیدی که 
در بن ناختها پدید آید. (از المنجد) (از معجم 
متن اللغة). نقطة سپید كه بر ناخن آفتد. (از 
مهذب الاسما). البیاض الذی فى اصل الظفر. 
(معچم متن اللغة). 
ننغ. [ن] (ع مص) عب کردن کی را. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) از 
اقرب السوارد) (از معجم متن اللغة) (از 
المنجد). ||گفتن در حق کی چیزی که نباشد 
در وی. (منتهی الارب) (آتدراج) (از معجم 
متن اللفة). غبت کردن کی را و گفتن در 
حق او آنچه در وی نبوده. (از المنجد), 
[اخندیدن. ختدیدنی به استهزم, با برضی از 
خنده خود را نهفتن و برخي را نمودن. (از 
معجم متن اللغة). به تمسخر لبخند زدن. 
پوزخند زدن. 
فقف. (نّ] (ع مص) برکندن موی را. (از 
منتهی الارب) (آتندراج) (از اقرب الصوارد) 
(از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللفق). موی 
برکندن. (تاج المصادر بیهقی). ||بركندن پر و 
موی و جز آن. (از المنجد). ||سبک کشیدن 
کمان را. (از منتهی الارب) (انتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد) (از سعجم صتن 
اللغة) (از المتجد). ||بهین چیزی برگزیدن. 
(تاج المصادر ببهقی). بهتری برگزیدن کی 
را. (فرهنگ خطی). 
فتف. نت ] (ع |) آنچه کنده شود از گوشت 
گرداگرد ناخن. (از اقرب الموارد) (از معجم 
محن اللغة). 
فقف. ن تٍ] (ع ص) منحفة. (اقرب الموارد) 
(از معجم متن اللغة). منتوف. (المنجد): غراب 
تف‌الجناج؛ بال‌برکنده.(از متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). زاغ برکندهبال.(ناظم الاطباء). 
نتقی. [ن ت ] (ع لا ج نتفة. رجوع به نتقة 


نتک. ۲۳۳۳۳ 


شود: پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و 
آنچه از طْرّف و تف و نکت و دقایق علوم 
بوده یه بیان و برهان با او میگفت. (سندبادنامه 
ص ۵۱). و اتسز نیز رسل فرستاد و تحف و 
هدایا و نتف. (جهانگشای جوینی). 

نتفتر. [نْ ت تَّ] (() گیاهی که آن را «یاز» 
نیز گویند. (ناظم الاطباء). 

ننقة. (ن ف] (ع !) به انگشت برچیده از گیاه 
و جز آن. (متهی الارب). آنچه با انگشت از 
گیاه و جز آن برچینند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللفة) (المنجد). 
گیاه و سبزی دست‌چین. ج؛ نف |ابخشش. 
عطا. (ناظم الاطباء). ||چیزی, صختصری. 
عامة عرب به قتح و کر اول نیز استعمال کند 
در مورد هر چیز قلیلی که باشد.؟ (از معجم 
متن اللغة): افاده نتفة من العلم؛ شيتا. (ناظم 
الاطباء). اعطاه نتفة نن الطعام و غیره؛ شيعا 
منه. (اقرب الموارد). ما كان بيهم نتفة و لا 
قرصة؛ شىء صغیر و لا کییر. (از اقرب 
الموارد). 

نتفه. نت ت](ع ص) رجل نتفة؛ مردی که 
آغاز علمی را کند و به انجام نرساند. (ناظم 
الاطیاء). آنکه اندکی از علم پیاموزد و در آن 
استقصا نکند. (از اقرب الموارد) (از المتجد). 

فققق. [نّْ] (ع مص) برکشیدن دلو را از چاه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). کشیدن دلو بزرگ از چاه. (تاج 
المصادر بیهقی). |[برکندن. (ترجمان علامة 
جرجانی ص۹۸) (زوزنی) (فرهنگ خطی). 
||جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). حرکت دادن. تکان دادن. (از 
معجم متن اللفة). قوله تعالی؛ و اذ نتقنا الجبل 
(قرآن ۷ ای زعزعناه. ||تکان دادن و 
ناراحت ساختن چارپا و مرکب. سوار خود 
را. (از المنجد). ||فضاندن. (سنتهی الارب) 
(آنسندراج). افش‌اندن چیزی را. (از ناظم 
الاطباء). |اگسردن. (از اقرب الموارد). 
اب یاربچه شدن زن. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (از اقرب الموارد). زياد شدن بح 
زن یا ناقه. (از المنجد). ||پوست باز کردن. 
(سنتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر 
بهقی). باز کردن و برکندن پوست. (از ناظم 
الاطباء). پوست كندن. سلخ. (از المنجد). 
||ختی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). |اسخن 
گفتن. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||در تداول عامه, قی». (از المنجد). 

نتکت. [ن ] (ع مص) کشیدن چیزی را که به 
پنجه گرفته باشی سپس به‌زور برشکستن آن. 





1 - Notre-Dame de Paris. 


۲ -در معجم متن اللغة بدين معنى به فتح اول 
آمده است. 


(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 


گرفتن و کشیدن چیزی سپس به‌سختی | 


شکستن آن را. (از اقرب الصوارد) (از معجم 
متن اللفة). ||نتر. به‌سختی کشیدن چیزی را. 
(از معجم متن اللغة). ||از بول پا ک‌کردن و 
فشاندن سر نره رابع شاشیدن. (سمنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). استبرای 
بعد از بول با کشیدن و تکان دادن [فشاندن ] 
نره. (از معجم متن اللغة). رجوع به نتر شود. 
||موی برکندن. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). نتف. کلمة یمنی است. (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللفة). ||() تنگ 
زین. ||کار مشکل و دشوار. (ناظم الاطباء). 
نمکانده. [نّت د /د] (ن‌سف مسرکب) 
تکاند‌ناشده. مقابل تکانده. رجوع به تک‌انده 
شود. 
- درخت تکانده؛ درختی که هنوز میوه آن 
را یا تکان دادن درخت از شاخه‌هایش جدا 
تکرده‌اند: درخت توت تکانده سیب نتکانده 
و جز آن. 
تعکانیده. [ن ت د /د] (نمسف مرکب) 
تکانده. رجوع په تکانده شود. 
فقل.[ن] (ع [) بیضة شترمرغ که آب پر کرده 
در بیابان دفن کنند. (منتهی الارب) (آنندراج), 
تخم شترمرغ که پر از اب کرده در بیابان دفن 
کند.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بيضة 
شترمرغ که آن را از آب پر کنند و در ایام 
زمستان در بیابانهای دور از آب مدفون کنند 
و چون در گرمای تابستان بدانجا گذار ايشان 
افتد آن را بیرون آورند و آبش را بنوشند. (از 
مسمجم متن اللفة). تتّل, (متهى الارب) 
(آنتدراج) (معجم متن اللفة) (اقرب السوارد) 
(ناظم الاطباء). |[(ص) مرد کوتاه‌بالا. (منتهی 
الارب) (آتندراج). |[(مص) پیش برآمدن از 
صف. (آنندراج) (سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء). تقدم جستن در صف. (از معجم متن 
اللغة): قد نتل من الصف؛ تقدم اصحابه. (اقرب 
الموارد). نتول. نتلان. (منتهی الارب) (معجم 
متن اللغة) (اقرب الموارد). جلوتر آمدن از 
صف. ||تقدم جتن در خير یا شر. (از معجم 
متن اللغة). ||کشیدن به پیشایگی. (سنتهی 
الارب) (از آنندراج). پیش کشیدن چیزی را. 
(از ناظم الاطباء). جلو کشیدن چسیزی را. (از 
اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). نتول. 
نتلان. (معجم متن اللغة). فراپيش كشيدن 
چیزی را. (فرهنگ خطی). |ازجر کردن. (از 
اقرب الموارد) (از معجم من اللغة). ||راندن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) . راندن کسی را. (از 
ناظم الاطباء). ||سرزنش کردن. (متهى 
الارب) (ان‌ندراج) (از ناظم الاطباء). 
|ابرآوردن آنچه در انبان باشد. (ستتهی 
الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). بیرون 


آوردن آنچه در انبان است. (از اقرب السوارد). 
نتل. نتول. تلان. (معجم من اللغة). تکاندن و 
تھی کردن انبان و بیرون آوردن آنچه در 
اوست. (از المنجد). 

نقل. [نَ ت ](ع!) تخم شترمرغ پرآبکردۂ در 
بیابان دفن‌کرده. تثل. رجوع به لل شود. 
|[اص) بندۀ تنومند و بزرگ‌هیکل. (ناظم 
الاطباء). عبد ضخم. (از اقرب الموارد) (از 
معجم من اللغة). 

فتلة. [ن [] (ع [) بیضه. (معجم متن اللغة). 
رجوع به تثل و تل شود. 

نتن. [ن ] (ع !) بوی ناخوش. (منتهی الارب) 
(انتدراج). بوی ناخوش و بد. (ناظم الاطباء). 
رايحة کریهه. مقابل فوح. (معجم متن‌اللغة). 
وی بد. (غياث اللغات از کنزاللقات). 
||(مص) بدبوی گشتن..(آنندراج) (از السجد) 
(از اقرب الموارد) (از معجم من اللغة). نكن 
(معجم متن اللعة). تانة. (از اقرب الموارد) (از 
معجم متن اللغة) (المنجد) (تاج المصادر 
بیهقی). گنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) 
(زوزنی). گندگی. (فرهنگ خطی). بح . تعفن. 
گدیدگی. بدبوئی. گندیدن. نتانت. نتونت. 
عفونت. (یادداشت مولف). 

نفن. [ نَت ] (ع ص) بدبوی. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از معجم متن اللفة) (از 
المنجد). نثن. (از معجم متن اللفة). نتین. (از 
اقرب الموارد) . منین. مُن. (از معجم مستن 
اللغة): شیء نتن؛ چیز بدبوی. (ناظم‌الاطبا), 
تأنیث آن ی است. (از المنجد). 

نقن. [ن ت] (ع ص) نین. بدبوی. (از معجم 
متن اللغة). رجوع به تین شود. 

نقن. [نْ ت ] (ع |) بوی بد. بوی ناخوش. گند. 
(یادداشت مولف). ||(امص) بدبونی. گندگی. 
(یادداشت مولف). 
- تتن‌الانف؛ گدده‌دماغی. (یادداشت مولف). 

نتنبید تی. [ن تم 3 ] (ص لیاقت) که تبیدنی 
و خراب‌شدتی نیست. که محکم‌اس اس و 
استوار است. مقابل تنبیدنی. 

نقفز. [ن ت ) ((خ) نطنز. صورت دیگری از 
طنز است. رجوع به مجمل‌التواریخ گلتانه 
ص ۲۹و نیز رجوع به نطنز شود. ‏ 

نقفیی. [نَنا] (ع ص) تأنیث تین. (اژ المنجد). 
رجوع به نتن شود. 

نتو. [نّْْو] (ع مص) نسو (از معجم متن 
اللغة). رجوع به نو شود. 

فقو. [ن ثرو] (ع مص) آماسیدن. (از منتهی 
الارب). ورم کردن. (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). برآماسیدن. (از ناظم الاطباء). نتو. 
(معجم متن اللقة). |بلند برآمدن. (از منتهی 
الارب). ||از جای خود بیرون آمدن چیزی و 
بلند گردیدن آن. (از ناظم الاطباء). ||(إامص) 
برآمدگی: چهارستونی است از سنگ مدور و 


نتوض. 
متساوی که در آن هیچ نتوی و فرجه‌ای و 
نقصانی و زیادتی نیست. (تاریخ قم ص ۶۹. 
نتوان. (نَ ت ]' (ص مرکب) ناتوان: سفایل 
تواناء رجوع به ناتوان شود. ||(فعل مضارع) 
بمعنی نتوان کرد. (آنندراج)؛ 
برآراست سالار مصری ناه ۰ 
سپاهی که نتوان بویش نگاه. 
هاتفی (از آندراج). 
||ممکن نیست: نتوان دانست که کدام وقت 
در حرکت آیند. ( کلیله و دمنه)۔ 
نتوانستگی. [ن ت نِت /ت] (حصامص 
مرکب) ناتوانی. عدم توانائی. مقابل 
توانستگی: خرق؛ نتوانستگی مرد عمل و 
حیلة کار راء (منتهی الارب). 
تتوانستن. [نّ ت ٍت / نَت ن تّ] (مص 
ملفی) ناتوانستن. عدم قدرت و توانائی. مقابل 
توانستن. رجوع به توانستن شود. 
فقوء. [نْ] (ع مسص) برآمدن. (از منتهی 
الارب) (آتدراج). |ایردن آمدن چیزی از 
جای خود بی آشکارگی. (آنندراج). ||منتفخ 
گسردیدن. (از مسنتهی الارب) (آنندراج). 
| آماس كردن ریش. (آتدراج). ||بلند شدن. 
(از منتهی الارب) (آنندراج). ||بالغ و رسیده 
گردیدن و گوالیدن دختر. (آنندراج). در تمام 
معانی رجوع به نت شود. 
نقوب. [نْ] (ع مص) برآمدن پستان. (از 
منتهی الارب) (از انندراج) (از ناظم الاطباء). 
نهد. (از اقرب الموارد). ||بلند گردیدن. (از 
منتهی الارب) (از آنتدراج). نأ (از اقرب 
الموارد). از جای برخاستن. (تاج السصادر 
بسهقی). 
نقوج. (ن) (ع ص) اسب مادة به هنگام 
زاییدن رسیده. (منتهی الارب) (انندراج). 
مادیانی که هنگام زابیدن آن زشیده باشد. و 
نیز هر مادة سم‌داری که وقت زاییدن آن 
رسیده باشد. (ناظم الاطباء). ابن از دواب. 
(از اقرب السوارد). نتیج. منتج. (معجم 
متن‌اللغة). 
نتو ح.[ن] (ع مص) برون آمدن خوی از 
پوست. (منتهی الارب). تراویدن عرق از بدن. 
(تاج المصادر). نتح. (سنتهی الارب) (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللقة). رجوع به تح شود 
| شلم درختان. (منتهی الارب) (آنندراج). 
صمغ‌های درختان. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد) (از معجم متن اللغة). 
نتوض. [نْ] (ع مص) پیدا شدن مسرضی و 
جوششی به پوست. پس آن درب" را به 


۱-به سکون دوم [نْتْ ] نیز در شعر استعمال 
شده است. 


۲ - تض الجلا نتوضاً؛ خرج به داء فاثار القوباء 
س 


نتوع. 
هیجان درآوردن و کفانیدن طرائق را. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). متلا گشتن پوست 
به خشک‌ریخه و گری خشک و مانند آن. (از 
ناظم الاطباء): نتض الجلد؛ تقشر من داء 
کالقوباء. (معجم متن اللفة) (المنجد). خرج به 
داء فاثار القوباء ثم تقشر طرائق بعضها من 
بعض. و عباره: ابن‌القطاع «تقشر من داء 
کالقویا». (اقرب المواردا. 
نتوع. [ن ] (ع مص) اندک‌اندک برآمدن خون 
از زخم و همچنین آب از چشم و عرق از 
بدن . (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). 
نتوق. [ن] (ع مسص) فربه و پرگوشت 
گردیدن.(از منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد). فربه شدن, 
چنانکه پوستش پر از گوشت و چربی شود. 
(از معجم متن اللغة). ||به زحمت انداختن 
چاروا سوار خود را. (از اقرب الصوارد). 
رجوع یه تق شود. ||فراوان‌بچه شدن زن و 
ناقه. (از معجم متن اللغة). بسیارکودک شدن 
ژن. (تاج المصادر بیهقی). ||باردار شدن. (از 
معجم متن اللغة). 
نتول. [ن ] (ع مص) نتلان. ندل. رجوع به نل 
شود. 
تتونت. [نْ ن] (ع مسص) نستانت. نستن. 
گندیدگی.گنده شدن. (یادداشت مولف). 
فقوفة..[نْ ن (ع مص) گنده شدن. (تاج 
المصادر بهقی). نتانة. (المنجد). 
فع [نْث ت] (ع !) چاهک خرد در سنگ 
سخت. (منتهی الارب). 
فقیت. [ن ] (ع () آواز جوش دیگ و غلیان 


نبیذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||(مص). 


جوشیدن دیگ. (اقرب السوارد). |اسنتفخ 
گردیدن و پرباد شدن بینی کی از غضب. (از 
ناظم الاطیاء), نفخ کردن منخرة کی از 
خشسم. (از اقرب السوارد). نت (از اقرب 
الموارد). رجوع به نت شود. (باظم الاطباء) 
(اتدراج). 


نتیجه. [ن ج /ج] (از ع» ص, !) مساحصل. 


کار. (ناظم الاطباء), چیزی که از چیز دیگر 
حاصل شده باشد. (فرهنگ نظام). هر آنچه از 
پروی کاری بالضروره حاصل گردد. (ناظم 
الاطباء). ||ثمر. بار. بر. اثر. (تاظم الاطباء). 
حاصل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). محصول. 
مولود: حاصل کارها پدید امد و خردمندان 
دانتد که آنهمه تیجه آن یک خلوت است. 
(تاریخ بیهقی). شرمگنی نتیجة ایمان است و 
بینوائی نتیجه شرمگنی است. (قابوسنامه). 
از آنچتان پدر آری چنین پسر زايد 
ز آفتاب نتیجه شگفت یست طیا, 

مسعو دسعد. 
سایلان راز دست تو نه عجب 


سخن تيجۀ جان است جان چراکاهم 

گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم. 
مسعودستد. 

گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته‌ام 

آن عقل را نتیجة دیوانگی شمر. خاقانی. 

یارب چو فضل کردی و جان بازدادیم 

رحمی یکن نتیجه جان یز بازده. خاقانی. 


- تج کلام؛ حاصل کلام. (ناظم الاطباء). 
ماحصل گفتار. خلاصه سخن. 
||هم‌سن. (منتهی الارب). بچه‌ای که با بچ 
دیگر هم‌سال باشد. (ناظم الاطباء). دو گوسپند 
همسن را نتیجه گویند. (از اقرب المواردا: 
شاتان نتحة؛ دو گوسپند هم‌سن. (منتهی 
الارب). ||بچة ستور. (ناظم الاطیاء). زادة 
حیوان. (فرهنگ نظام). بچة شتر. ||ولد. 
(اقرب الموارد). نسل. فرزند. (ناظم الاطباء). 
فرزند انسان. (فرهنگ نظام). زاده: 
شاد باش ای نتيجة حیدر 
دیر زی ای تبره رستم. سوزنی. 
به مرگ خواجه فلان هیچ کم نگشت جهان 
که قایم است مقامش تتیجه قابل. سعدی. 
|| پشت سیّم از اولاد بدین ترتیب: اول ولد, 
دوم نبه یا نوه, سوم نتيجه. (یادداشت مولف). 
فرزند نوه. ||فایده. (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
جدوی. سود. بهره. منفعت. نفع. شمره. اشر. 
|| مکافات. پاداش. جزا. (ناظم الاطباء): 
هرکه آرد به روی نیکان پد 
هم‌نتیجه‌ی بدش به پی سپرد. خاقانی. 
|| سرانجام. عاقبت. (ناظم الاطباء). خاتمت. 
آخر. ||بیرون‌آورده‌شده ". |اتراشیده‌شده ". 
(آنندراج) (غیاث اللفات). ||(اصطلاح منطق) 
حکمی که حاصل می‌شود از امتزاج صفری و 
کبری‌به انداختن لفظ مکرر که آن را حد وسط 
گویند. (ناظم الاطباء). آن را ردف نیز گویند. 
(مفاتیح). قضیُ لازمی که از قياس حاصل 
می‌شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). قضیژ 
ثالث و لازمی که از ترتیب دو مقدمۂ بدیهی یا 
به‌اٹات‌رده حاصل گردد. مثلاً: ۱- ستراط 
انسان است. ۲- هر انسانی فانی است. پس 
۳-سقراط فانی است. قضیة اول را صغری 
نامند و قضية دوم راکبری, مفهوم «انسان »که 
در صفری و کبری هر دو وجود دارد «حد 
وسط» است که با حذف آن نيجه یعنی قضیة 
سوم به دست می‌آید. رجوع به قیاس شود. 
نتیجه‌بخش. (ن ج /ج ب] (لف مرکب) 
هر چیز که مشمر ثمری گردد و فایده‌ای از آن 
حاصل شود. (ناظم الاطباء). 
نتیجه بخشیدن. ان ج /ج ب د] مس 
مرکب) نتیجه دادن. رجوع به تیجه شود. 
تیه بردن. نج اج ب د1( ص 
مرکب) بهره گرفتن. فایده بردن. تمتع یافتن. 


نث. ۲۳۳۳۵ 


||به مقصود رسیدن. كام یافتن. 
نتیحه دادن. (ن ج /ج د1 (مص مرکب) 


بهره دادن. فایده بخشیدن. منفعت رساندن. 


حاصل دادن 
ز بوی باده ملک رو به خا ک‌ما ناورد 
تیجه داد در آ ن لحظه نیز مستی ما. 


درویش واله (از آشدراج). 
نتیجه داشتن. اج /ج ت] اص 
مرکب) مفید بودن. حاصل و فایده داشتن. 

فتیجة سنگک. [ن ج /ج ي س ] (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) کنایه از آتش. || آهن و مس 

و طلا و تقره و لعل و ياقوت و مطلق معدنات 

را نیز گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 

الاطباء). 
نتیحة فواد. نَج /ج ي ف آ] (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) آرزوی دل. (ناظم الاطباء). 

نتیجه گرفتن. [ن ج /ج گ ر تَ] (مص 
مرکب) فایده بردن..به منفعت رسیدن. سود 

کردن.سود بردن. || (اصطلاح منطق) استنتاج. 

پا ترتیب دادن صغری و کیری به نتیجه 

رسیدن. رجوع په نيجه شود. 
نتیجه گیری. [نَ ج /ج] (حامص مرکب) 
نتیجه گرفتن. 

نقيف. [نْ] (ع ص) جمل نتیف؛ شتر تر 
موی‌برچیده چندان که قطران سالند بر وی. 

(منتهی الارب) (آندراج) (از اقرب الموارد). 

شتر نر مسوی‌ریخته با سوی‌برچیدهجهت 

قطران مالیدن. (ناظم الاطباء). 
نتیفی. [ن) (إخ) لقب ابن عبداله, فقیه اصولی 
اصفهانی. (از منتهی الارب). 
فقیل.[ن) () مکر. فريب. تبزویر. (ناظم 
الاطباء) (از اشتینگاس). 
نتیلة. [نَ ل] (ع !) وسیله. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (اقزب الموارد). 

فقین. [ن] (ع ص) چیزی که در آن بوی بد 
آید. (آنتدراج) (غیاث اللغات). آنچه بدبو شده 

باشد. (از اقرب المواردا. نتن. رجوع به نتن 

شود. 

نث. [نّشت ] (ع ص) دیوار نمنا ک. (متتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
السوارد). |اکلام غث و نث؛ از اتباع است. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). از 


# ثم تقشر طرائق. (تاج العروس). قویاء؛ 
ادرفن. (محهی الارب). ادرفن؛ علتی که در 
پرست بدن آدمی به هم رسد و آن را داد خواند 
و به عربی: قوبا. (برهان قاطع). 

۱ -درم‌ورد برآسدن عرق لفت «نشع» 
مناسب‌تر است. (راز ز اقرب الموارد). 

۲ -مشتق از نتج» که بمعنی نراشیدن و بیرون 
کردن است. (آنندرا اج) (غیاث اللفات). 

۳- مشتق از نتج؛ که بمعنی تراشیدن و بیرون 
کردن است. (آنندراج) (غیاث اللفات). 


۶ شا 


اتباع غث است. (ناظم الاطباء). رجوع به عت 
شود. |[(مص) فاش کردن خبر راء (از منتهی 
الارب) (از آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
غيات اللفات) (از متخب اللفات) (از اقرب 
الموارد). پیدا کردن حدیث. (زوزنی). آشکارا 
كردن حدیث. (تاج المصادر بهقی). |[روغن 
مالیدن بر زخم. (از منتهی الارب) (انندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||غیبت 
کردن‌کی را (ناظم الاطباء). |تراویدن 
خسیک. نئیث. (از ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). ||عسرق كردن مرد از فربهى. 
||تراریدن چریی استخوان. (از اقرب الموارد). 
نغا. [نَ) (ع !) خبر. (غياث اللفات از شرح 
تصاب و صراح) (مهذب الاسما). خر خواه 
تیک باشد و یا بد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(منتهی الارپ). آنچه خر دهی از مرد نیک 
باشد یا بد. (اقرب الموارد). 
نقائت. [نَ ء] (ع !) ج نثيثة. رجوع به نثيثة 
شود. 
نثات. آن ] (ع () روغن که بر زخم مالند. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
تقالت. [نث ثا] (ع ص.!) غیست‌کنندگان. (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(آنندراج). ج ناّ. (از اقرب الموارد). رجوع 
به نات شود. 
تشار. [نٍِ] (ع ) پرا کندنی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطاء). انچه تثار شود در عروسی 
برای حاضران از کمک و خبیص. (از اقرب 
الموارد). پولی که در عروسی و یا در روز عید 
میان مردمان می‌افشانند. و بشار نیز گویند. 
(ناظم الاطباء). آنچه بریزند از هر چیز. (غیاث 


اللغات). پاتیدنی. (ب‌ادداشت مولف). 

افشاندنی: 

صد اشتر ز گنج و درم کرد بار 

ز دینار پنجه زبهر ثار. فردوسی. 

پس از گنج مهراب بهر تار 

برون ریخت دینار سیصدهزار.. فردوسي. 

بر او بر فشاندند گوهر نثار 

بسی دیده بُد گردش روزگار. فردوسی. 

نرگس ملکی گشت همانا که مر او را 

در باغ ز هر شاخ دگرگونه نثاری است. 
فرخی. 


فراوان هدیه پیش سلطان آورند و ژر و سیم 
بسیار تار و هدیه را (تاریخ بيهقي ص ۲۳۶). 
چندان ثارها و هدیه‌ها و ظروف و ستور 
آورده بودند که از حد و انداژه بگذشت. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۷۵). ده‌هزار دینار در پنج 
کیه حریر در پای منبر بتهادند تثار خلیفه را. 
(تاریخ یهقی ص ٩۳‏ ۲). 

به فر آلپیغمیر ببارید 


ما دل ز علم دین نثاری تاصرخرو. 


> 


مرکب او را چو روی سوی عدو کرد 
نصرت و فتح از خدای عرش نار است. 

۱ تاصرخرو. 
باغ راکز وی کافور نشار آید 
چون بهار آید لؤلوش نثار آید. ناصرخرو. 
باه ابر نیانی ز دریا رفت بر صحرا 


نتار لولوُ لالا به صحرا برد از دریا. 
مسعودسعد. 

روز تثار و تحف است این و خلق 

سیم و زر آرند بجای تحف. سوزنی. 


روی من زرین ز عشق یار سیمین‌بر سرد 
بر سر معشوق سیمین‌بر تثار زر سزد. 


سوزنی, 
زهره طبق شار بر فرق 
تا نور تو کی برآید از شرق. نظامی. 
نکنم زر طلب که طالب زر 
همچو زر شار پیسپر است. خاقانی. 
اینک عروس روز پس حجله معتکف 
گردون‌نثار ىاخته صد عقد گوهرش. 
خاقانی. 
لعلت په شکرخنده بر کار کسی خندد 
کووقت شار تو بر تو شکر افشاند. خاقانی. 
زار از آن گریم تا گوهر اشک 
به شار لب و خالش برسد. خاقانی. 
رمن را از اسمان نشار است و آسمان را از 
می غبار. ( گلستان). 


درم‌ریز از ورق سازد چمن رایات بستان را 
نثار از ذره پردازد هوا خورشید رخشان را. 

مظهر (از آندرا اج). 
و نیز رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود. 
|ایشکش. هدیه: 


همه روم با هدیه و با تار 


برفتند شادان بر شهریار. فردوسی. 
برفتند هر مهتری با نثار 
به بهرام گفتد کای شهریار... فردوسی. 
ز دیتار گنجی کنون ده‌هزار 
فرستادم اینک به‌رسم نثار. فردوسی. 
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگی 
در مجلس تو آیم باگونه گون‌تشار. 

منو چهری. 


زگنج آنجه بایست بربت بار 
ز هر هدیه‌ها گونه گون وز ثار. "۶ 

اسدی. 
عذری که باید خواست, بخواهی که آنچه 
امروز بعاجل‌الحال آمده است نثاری است 
نگاه داشتن رسم وقت را. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۱۳). اواز میدادند که نشار فلان و نثار 
فلان و می‌نهادند تا بار زر و سیم بنهادند. 
(تاریخ بهقی ص .)۲٩۳‏ بزرگان شهر و 
مشایخ و اجلاء و قضات هم به خدمت او 
آمدند یا نارها (تاریخ سیستان). 
تا قيامت بر مکافات فعال زشت تو 


نثار. 


این قصیده مر تو را از من نشار ای ناصبی. 
اا و 

شاه سعودی و سعود فلک 

از فلک پیش تو شار تو پاد. مسعودسعد. 

از من به آزسون چو طلب کرد یار دل 

از جان شدم به خدمت و بردم نثار دل. 

سوزنی. 

صدهزار دینار زر سرخ و آنچه ضمم آن 

باشد... برحیل نشار مقدم سلطان قبول کرد و 

زنهار خواست. (ترجمد تاريخ یمینی 

ص ۲۰۰). 

ز هر شاخی شکفته نوبهاری 

گرفته‌هر گلی بر کف نثاری. 

نبود لایق تخار ولی 

کاردرویش ماحضر باشد. ؟ 

و رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. 

||که بر پای افشانند. پای‌افشان: 

از روی سلاطینش هر روز باط است 

وز بوسة شاهانش هر روز نثار است. 


نظامی. 


منوچهری. 
||براکندهشده. منشور. پاشیده‌شده. 
افشانده‌شده. (ناظم الاطباء). |اکابین (؟). 
(یادداشت مۇلف): 

چنین گفت با آرزو ماهیار 
کزاین شیردل چند خواهی نتار؟ 
اافدا. قربان. برخى: 

جانم شار اوست که از عقل همچو عقل 
فهرست آفریتش انسان شمارمش. خاقانی. 
جان پا کان تفار ان خا کی 


فردوسی. 


کآن اطیف جهان مجاور اوست. خاقانی. 
نه نه صد جان تار آن دولت 

گرنثار قدم یار گرامی نکم | 

گوهرجان به چه کار دگرم بازاید؟ حافظ. 


نشار خا ک‌رهت نقد جان من هرچند 
که‌نیست نقد روان را بر تو مقداری. حافظ. 
جان را شار دوست کلم کز جمال او 
اين خا کدان به چشم دلم باغ جت است. 
ا 
|ا(مص) افشاندن و پاشیدن از قسم نقد و 
جنس بر فرق کسی به‌سبیل تصدق. (غیاث 
اللغات از کشف اللفات و صراح) (انندراج). 
تثر. پرا کنده‌کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). " 
افشاندن. (تغفلیی). پرا كندن. ||(إمص) 
پرا کندگی. (آتدراج). ||( هر آنچه به روی 
چیز بیفشانند و بياشند. (ناظم الاطباء). 
- شار بادام, نتار خلال نارنج؛ خلال‌کرده‌های 
مغز بادام و پوست نارنج که بر بعضی طعامها 
چون پلو و چلو ریزند. (یادداشت مولف). 
رجوع به نثارپلو شود. 


قشاز. [ن ] (ع !) آنچه نریزد از هر چیزی و 


پرا کنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 


نثار. 


نثار کردن. ۳۱۳۳۳۷ 





| آنچه از زر و گوهر که پاشیده شود. (غیاث 
اللغات از کف اللغات). ریختنی که بر سر 
عروس و جز آن ریزند. (آنندراج از بهار 
عجم). 
نغار. [ن] (اخ) دهی است از دهستان بالا از 
شهرستان نهاوند. در ۱۵ هزارگزی جنوب 
شرقی شهر نهاوند و دوهزارگزی جنوب جاده 
شوه نهاوند به مسلایر و بروجرد در جلگة 
سردسیری واقع است و ۲۴۰ تن سکه دارد. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و توتون و 
حبوبات و لیات شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۵ 
نغاز. [ن ] (إخ) محمد (میرز...) شیرازی: 
متخلص به نثر. از شاعران متأخر است. در 
اراخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم 
هجری میزیته و با e‏ شیرازی معاصر 
بوده است. او راشت 
ی از آن 
که چه قربان تو جز جان کنم ای جان جهان 
وا کرت ره چاق ات 
از لب و چشم تو خواهیم هم این را و هم آن. 
(از ریحانةالادب ج۴ ص ۱۶۴) (آثارالمجم 
ص ۲۶۷). 
نقار. [نٍ] (اخ) مسحدمهدی, فرزند میرزا 
اب ومحمد ان صاری اشلقی گرمرودی 
آذربایجانی, معروف به میرزا مهدی‌خان و 
متخلص به نار. از شاعران متأخر و معاصران 
تاصرالدین‌شاه قاجار است. نبت وی به 
روایت مؤلف ریحانة‌الادب به خواجه عبداله 
انصاری میرسد, پدرش منشی عباس‌میرزا 
نایب‌السطته و خود وی منشی دیوان رسایل 
امیر نظام محمدخان زنگنه بوده و پس از 
صدرات یافتن امیرکبیر به سابقة خصومتی که 
با هم داشته‌اند کارش به تباهی و تنگدستی 
می‌کشد و در عهد صدارت میرزا آقاخان 
نوری باز عزت و حرمت می‌بیند. وفات وی 
به سال ۱۱۲۸۲ ۱۲۷۹ «.ق.اتفاق افتاده 
است ".او راست 
ای برده نرگست ز من ناتوان توان 
همواره سوده بر قدمت گلرخان رخان 
سودن به خا ک پای تو ای مه‌جپین جبین 
بهتر ز تکیه بر فلک عر و شان ز شان 
جانی به جم از نفس روح‌بخش بخش 
آبی بر آتشم ز رخ خونقشان فشان. 
(از ریحانةالادب ج ۴ صص ۱۶۴ - ۱۶۶ 
و نیز رجوع به مجمم‌الفصحا ج ۲ ص۵۲۵ و 
گنج شایگان ص ۴۴۵ و دانش‌مندان 
آذربایجان ص ۳۷۱ و مجلهٌ یادگار سال ۲ 
شمار؛ #ص ۷۲شود. ۰۰ 
نثار آوردن. ان و د](مص مرکب) تحفه 
آ٠‏ دن. هيه آوردن. پبیشکش بردن. 


پیشکش کردن: 
به پسودابه فرمای تا پیش اوی 
نشار آورد گوهر و مشکیوی. 


فردوسی. 
نمازش بریم و ثار آوریم 
درخت پرستش به بار آوريم. فردوسی. 
ز دینار با هر یکی سی‌هزار 
تتار آوریده بر شهریار. فردوسی 
ز زر و گهر این شار آورد 
زدیاهمی آن نگار آورد. اسدی. 


روز نوروز است و هر بنده نثار آرد هی 
بندۀ شاعر همی خواهد که جان ارد نشار. 
ایر معزی (از آتدراج). 

و آن روز تا شب نیز ار می‌آوردند. (تاریخ 
بهقی ص ۱۵۴). 

زآنکه زبانم چو حدیشت کند 

دیده نشار ارد بهر زبان. 

کیمیای جان تار آورده بر درگاه شاه 
با عقیق اشک و زر چهره و دز ننار. خاقانی. 
نثاراقشان. [ن 1) نف مرکب) که نثار 
می‌کند. که زر و سیم و جز آن بر سر یا پای 
کسی می‌افشاند. که شاباش کند. تثاراقشاننده. 
نقارگر: 

شهریان بر درش نثارافشان 

گشتهبام و درش نگارافشان. نظامی. 
انجم نثارافشان او اجری‌خوری از خوان او 

از ماهی بریان او نزل مهنا داشته. خاقانی. 
شاباش کردن. افشاندن مکوک زر و سیم یا 
قل و بات و امال آن بر سر پادشاء يا 
تازەعروس يا تازه‌داماد؛ 

به شاهی بر او آفرین خواندند 


خاقانی. 


نثار شهی بر وی افشاندند. فردوسی. 
به استقبال شد با تزل و اسباب 
تار افشاند بر خورشید و مهتاب. ظامی. 
دعای تازه برخواندند هر یک 
نثار نو برافشاندند هر یک. نظامی. 
بس تخارا کان زمان افشاندمی. خاقانی. 


نثارالملكت. [ن رل ] (إخ) لطف‌الیین 
آیی‌یوسف حليمي. وی به سال ۸۷۲ د.ق 
کتاب لفت فارسی به NE‏ 
بایزیدین محمدخان ن تألیف کرد. ۳ 
نشار بردن. [ن ب د] (مص مرکب) هدیه 
آوردن. پیشکی بردن. پیشکش کزدن: 
نخت از همه کی که بد نامدار 

جهان‌پهلوان برد پیشش نکار. اسدی. 
نثارپلو. زن پل و ](امرکب) نوعی پلو که 
خلال نارنج و بادام و پسته بر آن افشانند و 
زعفران و شکر نیز مزید گردانند. نثاریلو. 
تغار پیلو. زن ل لو] (! مرکب) نوعی از بلو 
که‌بر روی آن خلال بادام و پسته و ثارنج و 
شکر و زعفران تثار می‌کنند و از خورا کهای 


بسیار گوارا و خوش‌مزه است و بیشتر در 
عروسی ترتیب میدهند. (ناظم الاطباء) 
نثارپلو. 
نثار چیدن. [ن د] (مص مرکب) برچیدن 
زر وسيم و گسوهر و نقل و نبات و 
افشاندنی‌های دیگر که بر سر شاه یا داماد یا 
عروس نثار کنند. 
نفارچین. آن]" اسف مرکب) آنکه 
برمی‌چیند و می‌رباید پولی رأکه در عروسی و 
یا روز عید تار می‌کنند. (ناظم الاطباء). کی 
که‌مال نثارشده را بر می‌چیند. (فرهنگ نظام). 
آنکه زر و نقره و جز آن را که بر عروس نثار 
کرده‌شود, بردارد. (انتدراج). 
نثارچینی. [ن] (حامص مرکب) عمل 
نثارچین. رجوع به نثارچین شود. 
نثاردن. [ن د] (مص جعلی) نثار کردن. 
افشاندن. پرا کندن. بر سر کسی مسکوک زر و 
سیم افشان کردن؛ 

زوار به وفد و نفر آیند به نزدش 

او زر بنثارد به سر وفد و نقر بر. عنصری. 
نثار سفان. [ن ش د] (مص مرکب) افشانده 
شدن. (ناظم الاطباء): 

ای دریفا اشک من دریا بُدی 

تا نثار دلبر زیبا شدی. مولوی. 
- جواهرثار تحقیق شدن؛ بیان کردن چیز 
راست و حقیقت گفتن. (ناظم الاطیاء). 
|اکعحه شدن. (ناظم الاطاء). |اقربان شدن. 
فدا شدن. 
نثار فرستادن. [نِ ف ر د] (مص مرکب) 
هدیه فرستادن. پیشکش و تحقه فرستادن؛ 
بدو دوک و پنبه فرستد نشار 

تفو بر چنین بی‌وفا شهریار, فردوسی. 
نثا رکردن. إن ک د] (مص مرکب) 
افحاندن., پرا کنده کردن. (ناظم الاطباء). 
شاباش کردن. پرا کندن, بیفشاندن* 
بزرگان زابل ورا گشته یار 

به شاهیش کردند گوهر نتار. 

هر اتکو بد از مهتران نامدار 

بر او کرد یاقوت و گوهر نثار. خردوسی, 
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود 

| گرسپهر کند پیش تو ستاره نشار. 
باد سحرگاهی اردی‌بهشت 
کردگل و گوهر بر ما نثار. 

این ده‌هزاران‌هزار چیز فلک 

بر من و بر تو همی تار گند ناصرخرو. 
خرمابنی بدیدم شاخش بر اسمان 


فردوسی. 


فرخی. 


منوچهری. 


۱-در ریحانهة‌الادب چتین است: «در سال 
هزاروسیصدوهثتادوسيم يا هفتادونهم ھ. ق. 
درگذشت», و ظاهرا غلط است. 

۲ -نساظم‌الاطبا 


آورده‌است. 


باء به ضم نسون [نْ ] نيز 


۸ ارگر. 


بر وی ثار کرده خرد کردگار من. 
ناصرخرو. 

در مجمر دماغ و دل او به هر تفس 

عطار طبع مشک بر آتش کند نثار. سوزنی. 


پیش صا نثار کنم جان شکوفه‌وار 
کوعقد عنبرین که شکوفه کند تثار؟ 

خاقانی. 
تاکنم بر قد و بالات کار 
هم به بالای تو زر بایستی, خاقانی. 
ور کسی بر وی کد مشکی شار 
هم ز خود داند نه از احسان یار. مولوی. 


وقت آن است که داماد گل از حجلۀ غيب 
به‌درآید که درختان همه کردند نثار. 

سعدی. 
اقا کردن. برخی کردن. قربان کردن: 
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی‌نی 
سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید. 


خاقانی. 
به ار گوهر جان نتارش کنم 
ثاخوانی چاربارش کنم. ِ 

نظامی (از انندراج), 
خواستم تا جان نثار او کنم 
زانکه جانم را سزائی یافتم. عطار. 
فرا اخ‌حو صله تتگدست نتواند 


که‌زر و سیم کند در هوای دوست نثار. 
سعدی. 

= جان شار کردن؛ جان قدا کردن. جان به 

پای کی افشاندن 

نم که پا دو مب مرا حق خدمت است 

آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد. 
خاقانی. 

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهم 

جان در رهش دریغ تباشد نثار کرد. 


سعدی. 
دل چه محل دارد و دینار چت 
مدعیم گر نکنم جان نثار. . سمدی: 
گرثار قدم یار گرامی نکنم 
گوهرجان به چه کار دگرم بازآید. 

حافظ. 


|| پیشکش بردن: کوتوال و جمله سرهنگان 
زمین پوسه دادند و نثار کردند. (تاریخ بیهقی 
ص۲۳۵). و این روز تا شب کسانی که 
بترسیده بودند» می‌آمدند و نثارها می‌کردند. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۵۲). و مردم شهر آمدن 
گرفند فوج‌فوج و نثارها په‌افراط کردند. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۵۶). 

نثار زوح... کردن؛ تواب تلاوت قرآن و 
صلوات و جز آن رابه روح مرده [و الب 
تازه گذشته] پیشکش کردن. گویند: صلواتی 
نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مولف). 
نثارگر. [ن ک] (ص مرکب) افش‌اننده. 
نثارکننده. (ناظم الاطباء). آنکه بر کسی تار را 


بریزد. (آنندراج). نثارافشان: 
باز تیغ زبان سخن گهر است 
سخنم بر سخن نارگ ر است. | 
. ثنائی (از آنندراج), 
نثا ر گرد بدن. (ن گ دی د] (مص مرکب) 
شار شدن. رجوع به نثار شدن شود. 
نثا ر گستردن. إن گ ت د] (مص مرکب) 
نثار افشاندن. نثار پرا کندن؛ 
گلبن پرند لمل همی برکشد به سر 
باران گل‌پرست همی گسترد نثار. 
فرخی. 
فشارة. [ن ز ](عل) آنچه بریزد از هر چیزی, یا 
به خصوص آنچه به دستار خوان بریزد و 
بخورند آن را جهت ثواب. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
نشاره. زن ر] (اج) دی است از دهستان 
باوی بخش مرکزی شهرستان اهصواز» در ۵۸ 
هزارگزی جنوب غربی اهواز و ۱۲ هزارگزی 
مغرب راه اهواز به ایادان در کناز رودضانة 
کارون در دشت گرمیری واقع است و ۱۲۰ 
تن سکنه دارد. آبشس از کارون. محصولش 
غلات و صیفی و سبزی و شفل اهالی زراعت 
و گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج 
نشاری. [ن ] ((خ) محمدعلی جلایر» فرزند 
علی جلایر خراسانی. متخلص به نثاری. در 
اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری 
مسیزیسته است. این بجت را مولف 
مجالس‌اللفایس از وی آورده است: 
کسی هرگز مرا بی‌غم ندیدست : 
جو من غمدیده‌آایۍ غم هم ندید هست. 
رجوع به مجالس‌النفایس ترجمدٌ فخری 
هراتی ص ۱۱۱ شود. . 
نشاری. [ن ] (اخ) تقی اصنهانی. به روایت 
سولف صبح گلشن شغل وی در اصفهان 


عصاری بوده است و در عهد سلطت اکیر . 


پادشاه به هند رفته.و بعد از مدتی به وطن خود 
بازگشته. او راست: 

دست و شمشر و مژه غرقه خون می‌آید 
عالمی کشته ببینید که چون می‌آید. 

رجوع به تذكرة صبح گلشن ص ۵۰۳ و 
قاموس‌الاعلام ج ۶ ص ۳۵۶۱ شود 
نثاری تبریزی. إن ي ت] (اغ) (ملا...) از 
شاعران قرن دهم هجری و معاصر محتشم 
کساشانی است. به روایت مسولف 


کردهو به کاشان رفته و محتشم را هجو کرده ۲ 


است. او راست»: 

کمتراز پروانه‌ای در جان‌سپاری نیستم 
گرنسازم جان نشار او نتاری نیستم 
رحم بر من میکند دشمن تکلف بر طرف 
من حریف اینقدر بی‌اعتباری نیستم. 


نثد. 


و نیز؛ 
دوئی به مذهب فرمانبران دل کفر است 
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی, 
به کویت پا کشان تا چند ایم حیرتی دارم 
نخواهی چون مرا من هم نيایم غیرتی دارم. 
رجوع به دانشمندان اذربایجان ص ۳۷۲ و 
تذكرة مجم‌الخواص ص ۱۵۵ و تذكرة 
هقت‌اقليم (اقلیم چهارم) و آتشکد: آذر 
ص ۲۵ و شمع انجمن ص ۴۶۵ و قاموس 
الاعلام ج ۶ص ۴۵۶۱ شود. 

نثاری توفی. ن ي ] (إخ) از شاعران قرن 
دهم هجری است و به روایت سام‌میرزا 
صفوی «در شعر و انشا و معما بی‌بدل است و 
از نتایج طبع وقاد او سرو و تذرو است که در 
بحر شاه و درویش گفته». او راست: 
دل شبی چنگ در آن سلسلةٌ محکم زد 
باد صبح امد و آن سلسله را بر هم زد. 
ای دل غمگین به تنگ از خانة تن آمدی 
عاقبت خون گشتی و از چشم روشن آمدی. 
ترک من مت می ناز است هشیارش مکن 
فته‌ای یک لحظه در خواب است بیدارش مکن. 
رجوع به تذکر: نصرآبادی ص ۵۲۲ و روز 
روشن ص ۶۸۲ و تحفهً سامی.ص ۱۲۳ و 
هفت‌اقلیم ذیل اقلیم چهارم و نگارستان 
سخن ص۱۱۸ شود. 

نقاریدن. [ن د] (مص جعلی) نثار کردن 
پول و جز آن. (ناظم الاطباء). نشار نمودن. 
(آنندراج). نشاردن. . 

ثثال.[] شموری نشال را به تقل از جهانگیری 
ببعنی تار آورده است (ج ۲ ص ۴۰۲), اما در 
جهانگیری دیده نشد. 

فثالة. [ن ل] (ع ا) خاک چاه که بیرون آرند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
خا کی‌که از چاه بیرون آرند. (ناظم الاطباء). 

نشت. [نَ ت ] (ع مص) بوی گرفتن گزشت. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سقلوب 
کنّت. (اقرب الموارد). 

فشج. [ن] (ع مص) بیرون انداختن کون. آنچه 
در شکم است. (متتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). بیرون انداختن آنچه در شکم دارد. 
(از اقرب الموارد). گویند: نشج استه نشجا. 
|انشج بطته بالس‌کین؛ به دشنه پاره کرد شکم او 
را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نمج. [ن ]| (ع ص) بسددل بسی‌خیر. (منتهی. 
الارب) (از آتدراج). جبان و ترسوی بی‌خیر. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

نئج [نْ ت ] (ع | کون‌ها. (منتهی الارب) 
(آن_ندراج) (ناظم الاطباء). ديرهاء (ناظم 
الاطباء). 

نقد. [نَ ث] (ع مص) آرامیدن. بر جای 
ماندن. (منتهى الارب). ||روییدن. (از منتهی 


نشد. 


الارب)": نندت الکماة؛ رويد آن سماروغ. 
(ناظم الاطاء). 
فشد. [نَ ثٍ ] (ع ص) آرمیده. برجای‌مانده. 
(ناظم الاطباء). 
نشر. [ن] (ع ص) پرا کنده. (ناظم الاطباء) 
(انتدراج) (منتهی الارب) (غياث اللغات). 
||(() سخن پاشيده. (اندراج) (غیاث اللغات) 
(مهذب الاسما). کلامی که شمر نباشد. 
(فرهنگ نظام). سخن پرا کنده و غیرمنظوم 
برخلاف نظم که سخن منظوم و شعر را گویند. 
(ناظم الاطباء). خلاف نظم. (اقرب الموارد): 
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش 

از نظم و نشر سبل و ریحان کنم. 

ناصر خسرو. 

پیشش همی نظم و نشرم 
چو دیباکند کاغذ دفتری را ناصر خسرو. 
رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر 
دست تثر من زند سحبان وائل را قفا. 


نید که ب 


خاقانی.. 


به نظم و نتر کی راگر افتخار سزاست 
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست 
خاقانی. 
ته هر کی سخن تثرء نظم داند کرد 
که‌نفلم شعر عطائی است از مهیمن فرد. 
مویدی. 
|[(مص) پرا کنده کردن. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (غیات اللغات). 
تار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): نر 
الشی2؛ رماه متفرقاً. (اقرب السوارد). ||نثار 
کردن شکر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). 
نشار کردن. (دهار) (زوزنی). |اسخن بيار 
گفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||زره انداختن از 
تن مرد. (آنندراج) (متهی الارب). زره از تن 
انداختن. (از اقرب الموارد): نثر درعه؛ 
انداخت زره خود را. (ناظم الاطباء). اخذ 
درعاً فترها على نفه؛ صبها. (اقرب 
السوارد). ||فرزند بيار آوردن. (آتندراج) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). |ابینی 
افشاندن. (آتندراج) (منتهی الارب). افشاندن 
از استشاق. (از ناظم 
لاطبا |عطه کردن گوسیند و پیرون 
کردن انچه در بینی باشد که ان را اذیت کند. 
(ناظم الاطباء) ". 
نثر. نت ] (ع !) آنچه پرا کنده‌گردد و بریزد از 
هر چیزی. . (منتهی الارب) (آنندراج ( 
نقوء [ن ث] (ع ص) بسیارسخن. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج). 
نثرة. نز ] (ع !) بن بینی, یا اندرون بینی و 
انچه متصل أن باشد. یا گشادگی مان دو 


: ۳ ۲ ۰ ۳ 
بروت مردم و شیر محاذی وتر بيني ۰ 


اھ ارون ا پیج 


امنتهی الارب) (از آنندراج). بینی شیر و 


جای خلمش. (از التفهیم). فرجة ميان 
شاربین. و بر طرف انف [= پرۂ بینی ] نیز 
اطلال شود. و ی هم گفته ده است, »و در 
مجغل ثثرة بمضی خیشوم و ماوالاه آمده 
است. (از بحرالجواهر). چاهک مان دو سبیل 
در لب بالائین مردم و در لب شیر درنده. 
(فرهنگ خطی). جویک لب. (دستورالفة), 
گولب زبرین. |ازره که در پوشیدن آسان 
باشد. یا زره فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). 
زره فراخ. (مهذب الاسما) (فرهنگ خطی). 
ااعطة ستور و سرفیدن آن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). عطۂ ستور. (فرهنگ خطی). 
نشرة. [ن ر] ((خ) نام دو ستارة نزدیک 
یکدیگر از منازل ماه, و میان آنها فرق یک 
وجب و در آن اندکی سپدی مانان به ابرپاره. 
و آن بسینی اسد است. (متهی الارب) (از 
آنندراج). ابوریحان بیرونی در شرح منازل 
قمر آرد: و نام هشتم منزل نثره» ای بینی شیر و 
جای خلمش. در کوکب است خرد از جمله 
صورت سرطان, و ايان را دو سولاخ بینی 
خوانند و میانشان آن ستارة ابری است که بر 
بر سرطان ن الست و گروهی آن راملازة ‏ شیر نام 
کنند,آما یونانیان آن دو ستارة خرد رادو خر 
خوانند و آن ابری ميان ایشان معلف ای 
علفگاه. (از التفهيم ص۱۰۹). منزل هشتم از 
منازل قمر, و آن دو ستاره است از قدر چهارم 
تزدیک یکدیگر در برج اسد. (غیاث اللغات از 
صراح و آئین | کبری).تتره چون پارة ابر است 
بر سیتة سرطان در ميان چهار کوکب بر شکل 
مربع منحرف. (غیاث اللفات) (آنندراج) 
(جهان دانش ص۱۸ ۳0 و ماه گاه گاه او را 
بپوشاند و آن منزل هشتم است از منازل قمر و 
رقیب آن سعد ذابح است. (جهان دانشس 
ص۱۱۸). منزل هشتم از منازل قمرء و آن سه 
ستاره ات بر رطان و عرب آن را بر انف 
اسدغمارد. و آن راسهاة نيز نامند. 
(آثارالباقیه). چند ستارهٌ مجموع که در سیان 
صورت خرچنگ واقع است. و آن را معلف 
نیز خوانند. و آن منزل هشتم از صنازل قمر 
است بعد از ذراع و پیش از طرف. (یادداشت 
مولف). 
نشره. [ن ر /ر] (إخ) نثرة. رجوع بكانثرة 
شود؛ و تثر او از نثره آسمان حکایت کردی. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۲۵۵). 
فثری. [ن ] (ص نسبی) منوب به نثر. رجوع 
به نثر شود. منشور. مقابل نظمی. 
نثری ګیلانی. [نَ ي گی ] ((خ) (مولانا) از 
شاعران قرن دهم هجری است. به روایت 
صادقی کتابدار موؤلف مجمع الخواص ۶ 
«سخنان ملحدانه از وی سر میزد. گویا از 
شامت پداعتقادیش بوده که به دست مختار 
سلطان شرف‌الدین نابود گردید». او راست: 


شلة. ۲۲۳۳۹ 


همه شب رهزن خواب دوجهانم که به خواب 
نرود طفل خیال تو در آغوش کسی. 
فتنه هر جا هست گاهی چشم بر هم می‌نهد 
فتن چشم تو را نازم که فیچش خواب نیست. 
نقط. [نْ] (ع !) گیاه چون یکفاند زمین را. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). |[(مص) به دست درخستن چیزی را 
بر زمین چندانکه هموار گردد. (منتهی 
الارب). | آرمیدن چیزی. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). تشوط. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). |ابرآمدن سماروغ از زمین. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آقرب 
الموارد). ||گران گردانیدن. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). گران و سنگین گردانیدن 
چیزی را. (از ناظم الاطباء). 
نثل. [ن] (ع مص) گوشت ت پاره‌پاره کرده در 
دیگ انداخت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
قرب الموارد). |ازه افكندن از کسی. 
(آتدراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). 
زره جدا کردن از کسی. (از اقرب الموارد). 
انداختن بر کی زره او را. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||خا ک از 
چاه یرون آوردن. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد) (از مهذب الاسما). گل از 
چاه بیرون آوردن. لاروبی کردن چاه. 
|[یه‌دراوردن آنچه از زاد در انبان است. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||تیر از 
تیردان بیرون آوردن و پراکندن آن. (سنتهی 
الارب) (از انندر اج) (از اقرب المواردا. 
||سرگین انداختن اسب. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ۲ سرگین انداختن اسب و ستور 
سم‌دار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
نقل. [نَ ت ] (ع ص) حفرة ثل؛ چاه کنده‌شده. 
(ناظم الاطباء). محفور. (اقرب الصوارد). 
کندیده" (از متهی الارب) (از آتندراج). 
نله [ن 1 (ع ا) گو مان دو بروت. (منتهی 
الارب) (آنندراج). گودی ميان دو بروت. 
(ناظم الاطباء). جویک لب. (دستور اللفة). 


۱ -در اقرب المرارد و المتجد مصدر آن 
«شرد» بط شده است. رجوع به شود شرد. 

۲ - در اقرب الموارد چين است: شرت الدابة 
تثرا؛ عطت و طرحت ما فی انفها من الاذی. 
۳-در آنندراج: پرة بیتی. 

۴ -و نیز رجوع ب به صبح الاعشی ج ۲ص ۱۵۸ 
شود. 

۵-و در جای دیگر گوید: دو کوکب است. 
(یادداشت مولف). 

۶-مجمع الخواص ص ۳۹۳. 

۷- بقال لکل حافر ثل و تثل؛ اذا راث. (محهی 
الارب). 

۸-در آنندراج به غلط ه گندیده» چاپ شده 


است. 


۳۱۳۳۴۰ نشم. 


نقرة ميان شاربين. (از اقرب الموارد). |ازره, 
با زره فراخ. (متتهى الارب) (آتدراج) (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). |ایکی نثل. (از 


اقرب الموارد). رجوع به تل شود. 

ققم. [ن] (ع سص) زشت گفتن. (منتهی 
الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء). زشت و 
قبیح به زبان آوردن. تکلم به قبیح. (از اقرب 
الموارد). 

نشم. [] (() در تداول اخیر. کلامی را گویند 
که نه به نظم شباهت داشته باشد و نه به نشره و 
متبعان اشمار عروضی آثار گویندگان «شعر 
سفید» را شم نامد. 

نشنثه. ان ث ] (ع مص) بار خوی آوردن 
اندام. (منتهی الارب). بار عرق کردن. (از 
ناظم الاطباء). ||تراویدن خیک. (منتهی 
الارب). تسراوش كردن خیک. (از ناظم 
الاطباء). ااسح کردن دست را. (مستهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 

فقو. نو ) (ع مص) فاش کردن خبر و جز 
آن را. (منتهی الارب) (انندراج). به زبان 
آوردن و شایع کردن خر را. (اقرب الموارد). 
اشکار كردن خبر. (تاج السصادر بیهقی). 
|آسخن آشکارا گفتن. (زوزنی). |[پرا کندن. 
(منتهی الارب) (انندراج). پرا کنده و بخش 
کردن(آقرپ الموارد). 

تشور. [ن] (ع ص) زن بسیارفرزند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (مهذب الاسما). بسیارزای. 
(فرهنگ خطی). کثرالولا و کیرة‌الولد. 
(اقرب الموارد). بار زاینده. (دهار). |[زن 
گشاد‌سوراخ‌پستان, (سنتهی الارب) 
(آنتدراج). گوسپندی که سوراخ پستانش 
گشاده‌باشد. (ناظم الاطباء)؛ |اگوسپندی که از 
بینی‌اش کرم‌ماتندی برآید. (متهی الارب) 
(آتدرا اج) (از اقرب الموارد). ||داروی سودة 
خشک که بر ختگیها باشند. ادویةٌ مسحوقة 
یابسه که بر جراحات و درون پلک پاشند. ج. 
خورات. (یادداشت مولف). 

فثوط. [نْ] (ع مص) آرمیدن چیزی. (منتهی 
الارب) (انتدراج), نط . رجوع به نط شود. 

تفول. [ن] (ع ص) امرأة تشول: زن که | کشر 

شت پاره‌پاره در دیگ آندازد. (متهی 

الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). زنی که 
گوشت‌را پاره‌پاره کرده در دیگ اندازد. 
(ناظم الاطباء). 

نثوه. [نّث وَ] (ع !) الوقيعة فى الساس. 
(المجد) (ذیل اقرب الموارد). سخن زشت که 
دربارة مردم گویند. غیبت. 

نشیی. [نّْثْیْ) (ع مص) فاش کردن خبر را. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شیوع 
دادن خبر را۔ (از اقرب الموارد). |اپراکندن 
چیزی را و آشکار کردن. (تاظم الاطباء), 

نشی. [نْ ثی‌ی ] (ع ) آب که پرا کنده کند آن 


رارسن دلو. (منتهی الارب). 
نشیمت. [ن] (ع مص) تراویدن خیک. (منتهی 
الارب) (آنندراج). تراویدن مشک و خضیک. 
(تاج المصادر بهقی). تراویدن اب از مشک. 
(زوزنی). نث. (اقرب الموارد). رجوع به نت 
شود. 
فشيشة. [ نت ] (ع لا چکیده از خیک و مشک. 
(منتهی الارب). تراوش خیک و مشک. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). رشح الزق. 
(المنجد). 
نشیر. [ن] (ع !) عة ستور. (مستهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از آنندراج). |[(ص) متور. 
(اقرب الموارد) (المنجد): 
سوزني در سلک مدح خرو دریادل آر 
هرچه در دریای خاطر لؤلؤی داری نثیر. 
سوزنی. 
||(مص) بینی افشاندن. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). 
فشیل. [ن ] (ع |) سرگین. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج). روث. (اقرب الموارد). 
فقطه. [ن ل] (ع () خاک چاه که برآرند. 
(منتهی الارب) (انتدراج). حا کی که از چاه 
برآرند. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماا. نشلة. 
(اقرب الموارد). ||باقی‌مانده. (منتهی الارب) 
(آن ندراج) (ن_اظم الاطباء). بقيه. (اقرب 
المسوارد). | گوشت فربه. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
| صاحب بحرالجواهر گوید:تلة.لجفية. و 
این معنی را در جای دیگر نيافتم. شاید در 
اصطلاح اطباء این معنی میدهد. (بادداشت 
مژلف). 
نج. [ن / ن] () اندرون دهان. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی) 
(شمس فخری). مصحف بج است. (حاشية 
پرهان قاطع معین). رجوع به بج شود: 
بی مدحت تو هرکه دهان را بگاید 
دندانش کند چرخ برون یک‌به‌یک از نج. 
شمی فخری. 
نج. آنْجج ] (ع مص) زه کردن زخم و روان 
شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب). شکسافتن ريش و جز آن. تاج 
المصادر بیهقی). نجیج. (المنجد). سر باز كردن 
زخم. |/بشتافتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارپ). ||چیزی را از دهان افکدن. 
(از المنجد). 
نج. [ن] (إخ) دهی است از دهتان میان‌رود 
علیا از ببخش نور شهرستان آمل, در ۵۰ 
هزارگزی جنوب غسربی آمل در منطقه‌ای 
کوهستانی و سردسیر واقع است و ۸۰۰ تن 
سکه دارد. ابش از چشمه‌ار. محصولش 
غلات و سیب‌زمینی و لبتیات و شفل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 


جغرافیائی ایران ج ۳). 

فجاء (ن] (ع!) پوست بازکرده و برکنده. 
(ناظم الاطیاء). پوست. (از الصنجد). چلد. 
(اقرب الموارد). پوست بازکرده. (از سنتهی 
الارب). |إزمين بلند. (ناظم الاطباء) (از 
سنتهی الارب). ||چوبهای هودج. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از 
المنجد). || چوبدستی. (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب). عصا. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(از المنجد). || چوب. هرچه باشد. (از ناظم 
الاطیاء) (مسنتهی الارب). عود. چوب. (از 
اقرب الموارد) (از المتجد). ||ج نجاة. (از 
منتهی الارب). رجوع به نجاة شود. ||نجاء. 
خلاص. (المنجد). رجوع به نجاء شود. ||( 
فعل) النجا ک‌النجا ک؛:بشتاب! بشتاب! (ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 

نجا. [ن] ((خ) شهری به ساحل بحرالزنج 
(دریای زنگبار) نزدیک مرکه و سقدشوه 
(موگادیشو). (از یادداشت مولف). 

نجا. [ن] (ع مسص) باز کردن پوست را. 
| ناشتاس کردن تا چشم‌زخم رساندن کی 
راء (متهی الارب). ||نجو. رجوع به نجو شود. 

نجاء. [نْ] (ع مص) رهیدن. (منتهی الارب) 
(انتدراج). رستن. (انندراج). نجات. تجاه. 
نجو. رجوع به نجو شود. ||شتافتن و پیشی 
گرفتن. (از اقرب الموارد). بشتافتن و 
درگ ذشتن. (از مستهی الارب). بشتافتن. 
(آن ندراج). ||(( فعل) السجانک الشجانک؛ 
بشتاب؟ بشتاب! (از منتهی الارب). 

نحاء. [نِ ] (ع |) ابسر که آب ریخته بود. 
(مهذب الاسما). ج نجو, بممنی ابر آب‌ريشته. 
(از آنندراج). رجوع به نجو شود. ||(سص) 
مناجاة. (المنجد). رجوع به مناجاة شود. 

نجاء. [ن] (ع !) اسهال یا بیماری که موجب 
اسهال گردد. (ناظم الاطیاء). 

نحائب. (ن ء] (ع ص,!) ج نجبة. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نجبة شود. ااج نجیب, که 
بمعی شتر گزیده. (از غیات اللفات از متخب 
اللغات و صراح و سروری) (آنندراج) (از 
منتهی الارپ). رجوع به نجیب شود 

چو آواز رعد از سحاب بهاری 

فتاده به ره بر غطیط نجانب. حسن متکلم. 
|[نجائب القرآن؛ افضله و محضه (از اقرب 
الموارد)؛ افضلتر و خالصترين آن. (ستهى 


الارب). 
تحالث. 6 اا ج نجية. رجیم به 
نجیشه شود. ۱ 


نجایت. (ن بَ]' (ع (سص) اصالت. 
بزرگواری, (غياث اللفات) (ناظم الاطباء), 


۱-در تداول امروز به کر اول [نٍ ] تلفظ 


می‌سود. 


نجایت. 


پا کی تزاد و گرامی یودن آن. (ناظم الاطباء). 
نجیب بودن. باحسب بودن. از خانواد؛ خوب 
بودن. (فرهنگ نظام). نجالت. نیکوگوهری, 
پروز. نکوگهری: پیش ما عزیز باشد چون 
فرزندی که کدام کس بود این کار را سزاوارتر 
از وی به حکم پسر پدری و نجابت و 
شایستگی. (تاریخ بهقی ص۳۳۵ |[(مص) 
گرامی شدن. (غیاث اللغات). گرامی و 
گرامی‌نداد گردیدن. (آنندراج). گوهری شدن. 
(زوزنی) (ناج المصادر بیهقی) (دهار), تجیب 
شدن. (زوزنی). رجوع به نجابة شود. 
تحابت. [ن ب ] (|خ) نسجابت لاصموری 
(میر...) از پارسی‌گویان متأخر هند است. او 
راست؛ 
ما در این باغ نهال چمن تصویریم 
هست در خامة تناش رگ و ریش ما 
از تذکر: صبح گلشن ص ۰۴ ۵. و نیز رجوع به 
قاموس الاعلام ج ۶و تذکره حسینی ص ۳۵۶ 
و سفیهة سرخوش ص ۱۱۵ شود. 
نحابت. [ن ب ] (اخ) نسجیب‌علی (میر...) 
بهونگامی. از پارسی‌گویان متأخر هند است. 
او راست: 
آب بقا زآن دهنم آرزوست 
پوسه پر آن لب زدنم آرزوست 
شام غریبی دل من تیره کرد 
پرتو صح وطنم آرزوست. 
(از تذکرة صح گلشن ص۵۰۴ (از قاموس 
الاعلام ج ۶). 
نجایة. [نْ ب ] (ع مص) گرامی و گرامی‌نژاد 
گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء). گرامی شدن در حسب و ستوده بودن 
نظر و قول و عمل کسی. نجیب بودن. (از 
اقرب الموارد). و رجوع به نجایت شود. 
نحات. [نّ) (ع (بص) رهائی. خلاصی. 
آزادی. (ناظم الاطباء). رستگاری. (فرهنگ 
نظام) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (دهار). 
رستن. (فرهنگ نظام). تجاح. برستن. رهائی 
یافتن. منجا. منجات. نجاء. پرماس. خلاص. 
(یادداشت ملف): و از آن نجات یافتم نجات 
شمشیر از صیقل. (تاریخ بیهقی). 
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی 
گرهیچ سود کردی و بودی نجات تو. 
مسعودسعد. 
آخر رای من بر عبادت قرار گرفت» چه 
مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزئی 
یارد. ( کلیله و دمته). آدمی را بیهوده از کار 
آخرت بازمیدارد و راه نجات بر وی بته 
میگرداند. ( کلیله و دمنه). بشناختم که آدمی... 
در نجات نفس نمی‌کوشد. ( کلیله و دمنه): 
شحنه دانشم مرا منشور 
از نجات و نجاح بفرستد. 
چون تو طریق نجات از در عم یافتی 


خاقانی. 


شرط بود قبله گاه‌از در عم ساختن. 

خاقانی, 
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار 

تا باشدت حیات ز خضرای آسمان. ؟ 
آن را سیب تجات و رفع درجات و وسیلت 


قربت به حضرت باری‌تعالی ساخته. (ترجمة 
تاریخ یسمینی ص ۲۷۴). خود را در آن 
شورانند و آن را سیب نجات و رفع درجات 
خویش شاسند. (ترجمة تاریخ یمینی ص 
۴ || درگذشتن. (یادداشت مولف). 
نجات. [ن ] (إخ) عبدالعالی (يا عبدالعال) 
اسر فرزند مير محمدمومن حسینی. از 
شاعران قرن دوازدهم هجری [معاصر با 
حزین و نصرابادی ] و از منشیان و مستوفیان 
بنام عهد صفوی است. وی مدتی سمت 


کابداری در کتايخانة شاه سلطان حن ` 


صفوی داشته و به عقیده آذر «نتعلق را 
خوب می‌نوشته و شعر بيار هم بیگفته که 
قابل هیچ تذکره‌ای نیست و لطیفه‌های بی‌مزه 
موزون کرده», اما به نظر نصرابادی که خود 
معاشر و مصاحب وی بوده است «بغایت 
فانیمشرب و درویش است. به وفور اخلاق 
حمیده آراسته... هج‌گاه بی جذبۂ محبتی و 
چاشنی دردی نیست». او راست: 

ای زهد سالهاست که شرمند؛ توام 

گرعاشقی امان بدهد بدءهٌ توام. 

میخواست سوی من نگرد سوی خویش دید 
خود نوش کرد شربت بیمار خویش را. 

شب از فغان همه خلق را ز خواب برآرم 

برای انکه تو را هچک به خواپ نیند. 

به من دشنام زیر لب دهی اما نمیدانی 

که من هم هر نفس قربان‌شوم‌ها زیر لب دارم. 
لباس سرمه‌ای ای کعبة نگاه پوش 

به مرگ من که دگر جامهٌ سیاه پوش. 

ربا اقتاده لطف آن لب میگون به مشربها 

به غیر از بوسه حرفی نیست عاشق را بر آن لب‌ها 
به گاه گریه پنهان است ازبهر تماشایش 

به هر اشکم نگاهی چون تظر در سیر کوکب‌ها, 

از لعن بر يزید عیان شد که شیعه را 

آزادی از جحیم به یک آب خوردن است! 
(از تذكرة تصرآبادی ص ۴۳۱) (ريحانة الادب 
ج۴ ص۶۶ (آتشکد؛ آذر چ شهیدی 
ص ۲۰۹) (تذکر؛ حزین ص۶۲) (قاموس 
الاعلام ج ۶) (روز روشن ص ۶۸۲): و نیز 
رجوع به تاریخ ادبیات اته ص ۱۹۹ و تذکرءٌ 
سرخوش ص ۱۱۳ و مجلة ارمغان سال ۱۵ 
ص ۱۸۰ و ۱۸۱ شود. 

تحا. [ن ) (اخ) محمدحین (میرزا...)؛ 
ملقب به معین‌الاسلام. از متأاخرین شعر است. 
وی داستان بوزاسف و بلوهر را بعنوان « کلید 
بهشت» به نظم آورده است و ماد تاریخ آن را 
(۱۳۱۰ه.ق.)چنین سروده؛ 


۳۱۳۳۴۱ 


به تاریخ ختمش نجات این نوشت 
عطا امدت زو کلید بهشت. 
(از دانشمدان آذربایجان ص ۲۷۲). 
نحات آباد. [ن] (اخ) دی است از 
دهتان دست‌گردان بخش طس شهرستان 
فردوس, در ۱۱۰ هزارگزی شمال طبی و ۶ 
هزارگزی راه دستگردان به یخاب» در جلگۀ 
گرمسیری واقع است و ۰ تن سکه دارد. 
آبش از قنات و محصولش غلات و ذرت و 
پبه و شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج .4٩‏ 
نحات بخش. [ن /ن ب ](نف مرکب) 
رهاننده. منجی. 
نجات بخشیدن. [نَ /نِ ب د15 (مسص 
مرکب) رهاندن, رهانیدن. آزاد کردن. خلاص 
دادن. رجوع به نجات شود. 
نحات دادن. [ن /ن 3 ] (مص مرکب) رها 
کردن. آزاد نمودن. خلاص نمودن. (ناظم 
الاطباء). انجاء. رهاندن: 
خا ک‌درگاهت دهد از علت خذلان نجات 
کاتفاق است اي که از یاقوت کم گردد وبا 
خاقانی. 
نحات‌ناهه. (نْ /ن م /م] (إمرکب) نامة 


نجات یافتن. 


آزادی. نام خلاصی. برات ازادی. فرمان 
خلاص و رهائی: 
زین ده که تجات‌نامه دارم 
نه جامگی و نه جامه دارم. نظامی. 
تحاتی. [ن ] ((خ) اسماعیل (ملا...), فرزند 
ملا ابراهیم استرآبادی, متخلص به نجاتی. از 
شاعران قرن دهم هجری است. او راست: 
آمد بهار و هر طرفی صوت بلیلی است 
ساقی بیار می که عجب موسم گلی است. 
نجات یافتن. ان /ن ت ] (مص مرکب) 
خلاص شدن. رها شدن. رستگار گشتن. آزاد 
شدن. (ناظم الاطباء). ابلال. بلول. رستن. 
رهیدن. رسته شدنء 
خلق یکر روی زی ایشان نهاد 
کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟ 
ناصرخسرو. 
گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات 
گفتاکه چون صدف نود کی بود گهر؟ 
ناصرخسرو. 
بر امید انکه یابم روز حشر 
پر صراط از اتش دوزخ نجات. ناصر خسرو. 
اگرکسی را گویند صد سال دایم در عذاب 


۱-در تداول امروز بیشتر به کسر اول [َنْ ] 
تلفظ میشرد. 

۲ - در ريحانة الادب عبدالعالی است و در 
تذکرة حزین عبدالمعالی, اما در دیگر تذکره‌ها 
از جمله نصرآبادی و آتشکدة آذر میر عبدالعال. 


۲ نحات‌یافته. 


روزگار باید گذاشت تا نجات ابد یابی آن رنج 
اختیار کند. ( کلیله و دمنه). و رجوع به نجات 
شود. 
نحات یافته. [ن / نِت /ت] (ن‌سف 
مرکب) رسته, رهیده. رستگار. 
نجاتی بافقی. (ن ي](غ) از سماصران 
نسصرابادی است و به روایت او در 
شاهنامه‌خوانی دستی داشته است. این بیت از 
اوست: 
لاله ود کز کنار بیستون سر می‌زند 
دست خون‌الود فرهاد است بر سر میزند. 
(از تذکر؛ تصرابادی ص ۲۰۷). 
تحاتي‌بکک. [نِ بِ) (۱خ) شاعر غنائی 
ترک و صاحب دیوان است. وی به سال 
۹ م. درگذشت. (از اعلام المنجد). 
نجاتی تبریزی. إن ي ت | الخ) حیدر 
(مولانا...). مولف دانشمندان آذربایجان به تقل 
از تحفة سامی آرد: از خیایان شهر تبریز است. 
خط نتملیق را بد نمی‌نوید. این مطلع از 
اوست: 
دست عشق آمد ز کوی عقل بیرونم کشید 
موکشان در دست غم پهلوی مجنونم کشید. 
(از دانشمندان اذرپایجان ص ۲۷۲). 
نجاتی شیرازی. (نِ ي شی ) ((خ) این دو 
بیت را مؤلف صبح گلشن (ص ۵۰۴) به نام او 
ثبت کرده است: 
تا کار دل شکته سامان ندهم 
من درد تو رابه هیچ درمان ندهم 
القصه که تا از غم تو جان ندهم 
دامان تو راز دست اسان ندهم. 
در تذکر؛ هفت‌اقلیم و سفینة خوشگو نیز نامی 
از او امده. 
نجاتی طوسی. ان ي] (اخ) رجوع به 
نجاتی مشهدی شود. 
نحاتی مشهدی. ان ي م ها (اج) 
عبدالعلی (مولان...) یا ملا علی طوسی. از 
شاعران متأخر است. او راست: 
پیوسته نکو نیست نظر بر رخ ماهی 
گاهی‌سر راهی و سلامی و نگاهی. 
رجوع به هفت‌اقلیم (اقلیم چهارم) و تذکر؛ 
نگارستان سخن ص۱۱۸ و تذکر؛ روز روشن 
ص ۴۸۶ و تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۰۴ شود. 
نجاتی نیشابوری» [ن ي ن / ) (ع) 
محمودین عمر, ملقب به حمیدالدین و مکنی 
به ابوعبداله. وی تاریخ عتبی را به سال ۷۰۹ 
ه.ق.شرح و ترجمه کرده و نیز رساله‌ای در 
عروض بام «الكافية فى العروض» تصیف 
کرده‌است. رجوع به فهرست کتابخانة مدرسة 
عالی سپه‌سالار ج ۲ ص ۴۴۵ و احوال و اشمار 
رودکی ص ۸۰۳ و محله مهر شماره ۳ 
ص ۲۳۰ و کشف‌الظنون ج ۱ ص۱۸۸ شود. 
نجات. [نج جا] (ع ص) تفتیش‌کننده. 


بازکاونده. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). جستجوکنده در کارها. (اقرب 
الموارد), 
تنجاح. [ن] (ع اسص) پسیروزی. (سنتهی 
الارپ) (ناظم الاطباء). فیروزی. (دهار) 
(آتتدر اج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسما). 
کامیابی. کامروانی. ظطفر. فوز. (بادداشت 
ملف): سلطان به جناح تجاخ و بر قر و بال 
اقبال روی به غزنه آورد. (ترجمة تاريخ 


بزرگ بارخدایا تو ملک و دولت را 
چو عقل مای عونی چو بخت اصل نجاح. 


معودسمد. 
اارستگاری. (آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (غياث 
اللغات) (مهذب الاسما), نجات. رجوع به 
شواهد ذیل معنی قبلی شود. ||(مص) پیروز 
شدن. نجح. (از منتهی الارب). ||بررآمدن 
حاجت. (از متهی الارب). روایی حاجت. 
(غياث اللغات) (از آتدراج) (ناظم الاطباء), 
به حاجت رسیدن. (فرهنگ نظام). روا شدن 
حاجت. (تاج المصادر بهقی): در طلب رفو 
این خرق و رتق این فتق به هر مدخل 
فرورفت و به نجاح مقصود و به حصول 
مطلوب موصول نشد. (ترجمة تاريخ یمینی 
۶ ) و همه به نجاح مطلوب و رواج 
مرغوب رسیده. (ترجمة تاریخ یمینی ۳۳۷). 
| آسان گردیدن کار. (از منتهی الارب). آسان 
شدن. (فرهنگ نظام). 

نحاح. [ن] (خ) ملقب به المژید. سملوک 
حبشی بود و به سال ۴۱۲ ه.ق.از طرف 
سللهة بنی‌زیاد به حکومت زید رسید و تا 
تال ۴۵۲ حکومت کرد. وی موس سلله 
بنی‌نجاح زبید است. رجوع به طبقات 
بلاطن انلام ص ۸۲ و الاعلام زرکلی ج۳ 
شود. 

تجاحة. [ن ح] (ع امص) شکیبائی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آتندراج). صبر. چه 
آن نجاح و رسیدن به مقصود را آسان می‌کند. 
(از المنجد). 

نحاحبی. [ن حیی ] (ع إا کل خوردنی, ! 
(مهذب‌الاسماء). 

فجاخ. (نْ] (ع !) آواز سرفنده. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ازالمنجد), 

نحاخة. [نَج جا خ] (ع ص) امرأة نجاخة؛ 
زن که از کی وی آوازی برآید وقت جماع. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (انندراج). 
ااذن رشاحه که یارپار تری فرج را پردارد. یا 
زنی که از دهان روده‌اش آواز برآرد همجو 
آراز رودة ستور. (متهی الارب) (آنندراج). 
زنی که پیوسته باید تری کس خود را بردارد. 
و زنی که از مقعد خود آواز برآرد. (ناظم 
الاطباء). || آن زن که سیر نشود از جماع. 


تجار. 


۰ 


(مهذب الاسما). 

نجاد. [ن ] (ع !) ج نجد. رجوع به نجد شود. 
|| حمایل تیغ. (منتهی الارب). بند شمشیر که 
بر دوش و سینه حمایل اندازند. (غیاث 
اللغات) (آنتدراج). حمايل شمشیر. (ناظم 
الاطباء). دوال شمشیر. (مهذب الاسما), 
|اطویل‌ال‌جاد؛ مرد درازقامت. (منتهی 
الارب). كنايه از طویل‌القامة است. (از 
المنجد). |[فلان طلاع نجد و انجده و نجاد و 
انجاد؛ او ضابط است در معالی امور و غالب بر 
آن. (منتهی الارب). هو طلاع نجاد؛ او نیک 
آزماینده است در کارها و تصرف‌کنده در 
آنها و نیک ماهر و تجربه کار و زیرک است و 
پوسته همت او مایل به معالی امور می‌باشد. 
(ناظم الاطیاء). | جامة کهنه. زنده. نهالی. 

نجاد. [نْج جا)(ع ص) فراش. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || آنکه 
بتر و بالین دوزد. (متهی الارب) (آنندراج). 
آنکه بتر و بالین سازد. (ناظم الاطباء), 
مصلی‌دوز. (یادداشت مولف). 

نحادت. اند (ع مص) نجادة. رجوع به 
نجادة شود. 

فحادة. [ند](ع مص) دلیر و مردانه 
گردیدن.(آندراج) (ناظم الاطباء) (از متھی 
الارپ). تسجدة. (صنتهی الارب). شجاع و 
درگذرنده بودن در اموری که دیگران از ان 
عاجزند. نجده. (از السجد). 

نحادة. [ن 5] (ع اسص) حرف نجاد. (از 
المنجد). فراش‌دوزی. بالین‌دوزی. عمل 
نجاد. رجوع به نجاد شود. 

تجادی. [ن ] (اخ) از این شاعر محدین 
عمر رادویاتی مولف ترجمان اللاغه در فصل 
«تفریق و تقیم» (چ آتش ص ۷۲) بیتی 
اورده است: 

نت به خوبی رخانت ماه ازیرااک 

ماه به گرد رخت هميشه بتابد. 

و جز این از حال و آثار او اطلاعی به دست 
نیفتاد. 

نجار. [ن] () گلگونه و غازه باشد که زنان بر 
روی ماند. " (برهان قاطع) (آنتدراج) (ناظم 
الاطباء). گلگونه باشد که زنان بر روی مالند. 
(جهانگیری) (فرهنگ نظام).! گراستعمال شده 


ات است در نخة خحطى مهذب الاسماء 
که در کابخانه لغنامه مو جود است. در ماأخذ 
دیگری که به دسترس ما بود دیده نشد. 

۲- با غتجار قیاس شود. در لغت فرس چ اقبال 
ص ۱۵۹ «نجاره بدین معنی آصده با اين بيت 
[بدون ذ کر نام شاعر ] * 

باغ را هر سال چون حورا بباراید به زیب 

این بر أن سازد بهار و او بر آن مالد نجار. 

در عربی نیز نجار بمعنی گرنه و لون آمده است. 
(از حاشية برهان قاطع چ معین). 


نجار. 
باشد ریشه‌اش در سنسکریت «نجر» از «جر» 
بمعنی پیری است. چه گاهی سرخاب برای 
پوشاندن پیری سالیده می‌شود. (فرهنگ 
نظام) غنجار. گلگونه. (اوبهی). گلگونه. غازه 
زنان. (انجمن آرا). غازه. سرخاب. 

نجار. إن /ن] (ع [) اصل. (منتهی الارب) 
(دهار) (المنجد) (صحاح جوهری) (فرهنگ 
خطی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزاد. (ناظم 
الاطباء) (آندراج). اصل سردم. (مهذب 
الاسماء). | حسب. (منتهی الارب) (آندراج) 
(صحاح جوهری) (ناظم الاطباء) (السنجد). 
|الون. (منتهی الارب) (نساظم الاطباء) 
(المنجد). گونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
رنگ. (ناظم الاطباء). |إفى المثل: کل نجار 
ابل نجارها؛ در وی هر گونه اخلاق هست, و 
این در حق کسی متلون‌خوی که بر یک راه و 
روش نباشد» استعمال کنند. (منتهی الارپ). 
نحار. [نْجْ جا] (ع ص) درودگر. (صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (غياث اللغات) 
(آنندراج) (فر‌هنگ نظام). خوزم. (ناظم 
الاطباء). پیشه‌وری که کارش ساختن چیزها 
از چوب و تخته است. (فرهنگ نظام). درگر, 
اسکاف. دروگر. (یادداشت مۇلف): 
همزاد بود آذر نمرودش 


استاد بود یوسف نجارش. خاقانی. 
یوسف نجار کیت نوح دروگر که بود 

تا ز هنر دم زنند بر در امکان او. خاقانی. 
نجار | گرز چوب کند شمشیر ِ 
شمر او نید خفتان را, قاانی. 
- امتال: 

خدانجار نیست, اما در و تخته را خوب جور 
می‌کند. ۱ 

- نجار گوهر؛ گوهرتراش. مجازاً بمعنی 
شاعر نکته‌سج بدیع‌گو: 

نجار گوهرم که نحیتان طبع من 

جز زیر تشه پدر خویشتن نیند. خاقانی. 


نحار. اج جا[ ((ج) دهی است از دهستان 
اورامان لهون در بخش باو؛ شهرستان 
ستدج در ۱۴ هزارگزی شال غربی پاوه و 
یکهزارگزی مشرق راه پاوه به نوسود. در 
منطقه‌ای کوهتانی و سردسیر واقع است و 
تن سکته دارد. ابش از چشحد. 
محصولش لبنیات. توت گردوه آنار. انگوره 
سقز. عل و شغل اهالی کرایه کشی و باغبانی 
و گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۵. 
نحاز. نج جا] ((خ) دهی است از دهستان 
کفرآور بخش گیلان شهرستان شا‌آباد. در 
۶ هزارگزی شمال گیلان و ۴ هزارگزی 
مغرب سرباغ در دشت معتدل هوائی واقع 
ات و ۰ تن سکنه دارد. ابش از رودخانهة 
کفرآور » محصولش غلات. اقام میوه, پنبه. 


تسوتون, لبنیات. شغل اهالی زراعت و 
دامداری است. (از فرهنگ جغرافیائی اسران 
ج 

نجار. [نْج جا] ((خ) دهی است از دهتان 
آجرلو از بخش مرکزی شهرستان مراغه. در 
۷هزارگزی جنوب مراغه در سیر راه 
شاهین‌دژ به میاندواب» در جسلگة معتدلی 
واقع است و ۲۷۸ تن سکنه دارد. آبش از 
زرینه‌رود و محصولش غلات و بادام و چفندر 
وحوبات وشغل اه‌الي زراعت و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۴). 

فجار. وَج جا] (إٍخ) حسین‌بن محمدین 
عبداله حسین‌بن عبداله یا محمدین حسین 
نجار. مکنی به اپوالهن یا ابوعبداله. موسس 
فرقه نجارية است و در حوالی سنه ۲۳۰ ه.ق. 
درگذشته است. رجوع به نجاریه و نیز رجوع 
به تاریخ مذاهب اسلام و ترجمهٌ الفرق بين 
فرق ص ۲۱۲ و سختصرالفرق ص۱۲۶ و 
ترجمه ملل و نحل شهرستانی ج ۱ ص۱۰۴ و 
تعریفات جرجانی و ضحی‌الاسلام ج ۳ 
ص ۲۵۲ و تاریخ خاندان نویختی ص ۱۳۷ و 
نقض‌الفضائح ۱ص ۱۷ و ص ۱۳۱ و الفهرست 
ابن‌الندیم شود. 

تجاز. [نْج جا] ((ج) عجدالرحمن‌بن اهمد 
پلخی امنی, مکتی به ابوسرقه. از شاعران 
قرن چهارم هجری و از مداحان سلطان 
محمود غزنوی یمین‌الدوله است. او راست: 
زره‌پوش ترک من آن ماءپیکر 

زره دارد از مشک بر ماه انور 
که‌دیدست شک ملل زرسای 
که‌دیده‌ست ماه منور زره‌ور 

به مشک اندرش تیر و بهرام و زهره 

به ماه اندرش سوسن و مشک و عبهر 

دو یاقوت خوانم لبش را نخوانم 
که ياقوت را کی بود طعم شکر؟ 

رجوع به لباب الالباب ج ۲ ص ۲۱ و ۲۲ شود. 

تجارت. (ن ر)(ع (اسص) درودگری, 
نجاری. (یادداشت مولف). نجارة. رجوع به 
نجارة شود. 

نجازده. [نْج جا ده ] ((خ) دهی است از 
دهستان خیررودکنار در بخش مبرکزی 
شهرستان نوشهر در ۷۵۰۰ گزی جنوب 
شرقی نوشهر و ۲ هزارگزی جنوب راه نوشهر 
به پابلسر» در دامة معتدل هوائی واقع است. 
آبش از رودخانۀ خیررود و محصولش برنج و 
مرکبات و چای ولات و شغل اهالی 
زراعت و گلهداری است. (از فرهنگ 


جفرایانیایران ۰1۳ 
نجار ساغرجی. نغ ‏ رعا لخ 
رجوع به نجاری سمرقندی شود. 


نحار شروان. [ نج جا ر شز ] (اخ) کنایه 


نجارة. ۲۲۳۲۳ 
از امام خاقانی شاعر معروف است. چرا که 
پدر او پیشة نجاری داشت. (از غیاث اللغات) 
(از آتدراج). رجوع به خاقانی شود. 

حارکلا. [نج جا ک] (اخ) ده سرکزی 
پخش افجه شهرستان تهران است. در ۳۴ 
هزارگزی مشرق تهران و یک‌هزارگزی 
مشرق گلندوک واقع است و ۲۵۰ تن سکنه 
دارد. اش از رودخانة کندرود. سحصولش 
غلات و بنشن و میوه‌ها, شفل اهالی زراعت و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ايرا آن ج ۱ 

نجارکلا. زج جا ک] (اخ) ده کوچکی 
است از دهستان چلاو در بخش مرکزی 
شهرستان آمل. (از فرهنگ جغرافیائی اران 
ج 

نجارکلا. [ نج جا ک] ((خ) دھی است از 
دهستان قشلاق کلارستاق بخش چالوس 
شهرستان نوشهر, در ۱۸ هزارگزی مغرب 
چالوس و ۴ هزارگزی جنوب جاده چالوس 
به شهسوار در دشت سعتدل مرطوبی واقع 
است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. ایش از رودخانة 
سردآب‌رود و محصولش برنج و لبنیات و 
مرکبات و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ابران ج ۳). 

نجا رکلا. [نج جاک ] (إخ) دهی است از 
دهستان تالاریی بخش مرکزی شهرستان 
شاهی, در ۲۲ هزارگزی شمال غربی شاهی بر 
کنار راه کیا کلابه نمیر, در دشت معتدل 
مرطوبی واقع است و ۲۸۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة تالار و چاه و محصولش 
غلات و پنبه و شغل اصالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج4۳. 

نجا زکلا. [نج جاک ] ((مص) دهی است از 
دهتان کا کلا از بخش مرکزی شهرستان 
شاهی, در ۱۳ هزارگزی شمال غربی شاهی و 
یک‌هزارگزی جنوب راه شاهی به بابل در 
دشت معتدل مرطوبی واقع است و ۵۲۰ تن 
سکنه دارد. ابش از رودخانه. محصولش 
برنج و پنبه و غلات و کنف و کنجد و ابریشم و 
باقلا و شنل اهالی زراعت و صید ماهی در 
رودخانۂ تالار است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ابران ج ۳: 

نجارة. ان ز] (ع (اسسص) درودگسری. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) 
(مهذب الاسما). حرفة نجار. (المنجد). 

نجارة. [ن ر] ((خ) آبکی است شور مقابل 
صفیه. (صنحهی الارب). در دوروزه راه از 
مکه. (معجم‌الیلدان), 

نحارة. ن ر] 2 ۱ تراشه. (منتهی الارب) 
(آنندراج). تراش چوب. (ناظم الاطباء). آنچه 
هنگام نجاری و تراشیدن چوب به زمین ریزد. 
(از النجد). 


FF‏ تحاره. 


نجاره. [ن ر / ر ](ص) مخفف خوش‌نجاره 
یعنی اصیل. در لغت عرب نجار بمعی نزاد و 
اصل است و گمان میکنم در فارسی آن را 
نجاره کرده‌اند و بمعنی اصیل و نجیب به کار 
برده‌اند. انگاه که خوش‌نجاره گفته‌اند. و گاهی 
هم که نجار: تنها گفه‌اند همین معنی 
خواستهاند. (از یادداشت مولف)؛ 


تو هیدخی و همی نهی مخ 
بر کر؛ توسن نجاره. منجیک. 
و هزار اسب نجاره و هزار اسب تازی و هزار 
استر بروعی... (ترجمه طبری بلعمی), 
آنکه تدییر او سواری کرد 
پر جهان نجاره توسن. فرخی. 
صد اسب تازی و سیصد نجاره 
ز گوهر همچو گردون پرستاره. 

(منسوب به فرخی). ۱ 


پام آور فرودآمد ز باره 
نه باره بلکه پیلی بد نجاره." 
(ویس و رامین). 
نجاری. [نح جا] (حامص) درودگری. 
(ناظم نجارت. نجارة. دروگری. 
درگری. عمل نجار. رجوع به نجار شود. 
- امخال؛ 
کار بوزینه نیست نجاری. 
نجاری. [نْح جا) (ص نسبی) منسوب 
است به نجار که بطتی است از خزرح. (انساب 
سمعانی). |[منسوب است به بنواك‌جار که 
نجاری. [ن 
OT‏ 7 
مخلوق میدانند و ریت رب را منکرند. 
(انساپ سمعانی). رجوع يه نجارية شود. 
نجاری. [ن را] (ع ص) شر تشن از 
خوردن تخم گیاه بری. (آندراج)؛ ابل نجاری؛ 
شتران تشنه, (ناظم الاطباء). نجری. (سنتهی 
الارپ) (المنجد). 
نحاری سمرفندی. ازج جاي سم 
ق (اج) اسعد. ملقب به سعدالدین و متخلص 
به نجاری. از شاعران نيمة اول قرن ششسم 
هچری است و به رولیت عوفی «ا کثر نظم او 
رباعیات است و در آن شیوه شهرتی دارد». 
نظامی عروضی در چهارمقاله نام او را نجار 
ساغرجی " نوشته و گوید که از شعرای دربار 


ج جا[ ۳ ام جممی از طایة 


خضرخان و معاصر با عمعق است. از اشعار 


۴ 


اوست ": 
دیوانه مرا دو زلف بر بند تو کرد 
بیگانه مرا ز خویش پوند تو کرد 
قصه چه کنم دراز, کوتاه این است 
مارابه سمرقند سمر قند تو کرد. 

ای روی دل دلشده جز سوی تو نی 
تن را دل و جان بجای یک موی تو نی 
بیچاره دل خون‌شده را وقت سرشک 


از دیده گذر باشد و از روی تو نی. 


آن دلبر قصاب ز من باد بحل 


ES ۱‏ نوی 


زلفش چو قتاره شد سراسر معلاق 
آونگ بجای گوشت از وی همه دل. 
رجوع به چهارمقالٌ نظامی عروضی چ 
قزویلی به کوشش معین. تعلیقات صص ۱۳۹ 
۰ و لابالالاب ج ۲ ص ۲۸۳ و احوال 
و اشعار رودکی ص۴۵۸ شود. 
نحاریه. [زح جا ری ی ] ((خ) یکی از شش 
فرقه مجبره. (بیان الادیان). نام فرقه‌ای بزرگ 
از فرق اسلامیه است. ایتان اصحاب محمدین 
حسین نجارند و در خلق افعال با اهل سنت 
موافقند و گویند استطاعت با فعل توأم است و 
بنده فطش کی است. در صفات و جودیه و 
همچنین حدوث کلامالّه و نفی ریت با 
معتزله موافقت دارند و انان سه فرعه‌اند؛ 
برغوئیه و زعفرانیه و مستدرکه. (از شرح 
مواقف) (از تعریفات). و این سه فرقه در 
اصول با هم چندان اختلافی ندارند. (از ملل و 
نحل شهرستانی). و نیز رجوع به تاریخ 
مذاهب اسلام ص ۲۱۴ و الفرق بين الفرق ص 
۷ شود. 
نحاز. [ن] (ع مص) نجز. انجاز. (السنجد). 
روا کردن حاجت. قضای حاجت. رجوع به 
نجز شود. 
نحاسات. [نْ / ن ] (از ع»!) ج نسجاست. 
رجوع به نجاست شود. ||(اصطلاح فقه) آنچه 
اگرلباس یا بدن بدان آلوده بود. نماز کردن 
تغایی نجاسات عبارتند از: ۱ و ۲- بول و 
غایط از حیوان حرام‌گوشت و دارای نفس 
نایله ۲ و ۴ و ۵- مرده و خون و مسی از 
حیوان حرام‌گوشت و دارای نفس سایله ۶- 
سگ بری ۷- خوک بری ۸-کافر -٩‏ 
مسکری که نوعاً مایم است ۱۰- آب‌جوء 
لباس و بدن نمازگزار باید بدین نجانات 
آلوده نباشد. ||در تداول عوام. نجسی, کنایه از 
خمر و مشروبات الکلی است. رجوع به 
نجی شود. 
نحاست. [نْ / ن س ] (از ع.!) پبلیدی. 
ناپا کی.(ناظم الاطباء). پلیدی. (السامی) 
(غیاٹ للغات) (مهذب الاسما» ريخ. 
(زمخشری). خبٹ. (متهی الارب). رجس. 
||فضله انان و گر حیوانات غیر از ستور. 
(ناظم الاطباء). غایط: مگس بر نجاست 
آدمی نیکوتر از آتک علماء پر درگاه سلطان. 


( کیمیای سعادت). 
یکی کا س دیگر چون بدیدش 
تنجاست پیش ب بینی آوریدش. عطار. 


چون ابرهه رفت آن خانه را ببند آن‌جا 
نجاست و پلیدی را دید. گفت که را زره آن 
بود که این پلیدی کرده است؟ (قصص الانبیاء 


نجاشی. 
ص ۲۱۳). ||(مص) پلید و تاپا ک‌بسودن. (از 
پلید شدن. (ترجمان علامة 
جرجانی). رجوع به نجاسة شود. 
نحاسد. [ن س ] (ع مسص) پلید شدن. 
(ترجمان علا جرجانی ص۹۸ نیا ک‌و 
پلید گردیدن. (از صنتهی الارب) (آنندراج). 
| پلید بودن. (از اقرب الموارد). تجُس. نجّس. 
رجوع به نجس و نجاست شود. 
تحاش. [ن ] (ع !) دوالی ‏ است که در میان 
دو پوست کرده بدوزند. (از منتهی الارب) 
ا دوالی که در مان دو چرم گذاشته 
آن را بدوزند. (ناظم الاطباء), 
نجاش. [ْج جا] (ع ص) شکاری. صیاد. 
(ناظم الاطیاء). صائد. (المنجد). ناجش. ||که 
سواران و چهارپایان را راند. (از اقرب 
الموارد). 
نحاسه. [ن شش ]۲ (ع مص) شتاب رفتن. 
تجش. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). زود برفتن. (زوزنی). 
نجاشی. [ن شیی ] (ع ص) آن آنکه یی 
شکار را بسوی شکاری. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). آنکه می‌رماند شکار را تا بسوی 
شکارچی رود. اناظم الاطباء). ناجش. 
آهوگردان. شکارگردان. شکازانگیز. 
نجاشی. [ن شی‌ی /نْ /ن شیی /ن ] () 
لقب عام ملوک حبشه. (از آثارالباقيه). لقب 
پادشاه حبشه. (غياث اللغات از صراح). 





معرب نیجوستی است که در زبان حبشی 
بمعتی ملک است. (از المنجد)؛ 

چو از نقش نجاشی بازپرداخت 

به مهر نام خرو نامه‌ای ساخت. نظامی. 
قیصر از روم و نجاشی از حبش 

بر درش بهروز و لالا دیدهام. خاقانی. 
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش 
مولی‌صفت نمودة و لالازبان شده. ‏ خاقانی. 

کآن‌قبا کز حبش آرند رسول 
بهر تشریف نجاشی پوشد. خاقانی. 


نجاشی. [] (إغ) احدین علی‌ین احسد 
نجاشی اسدی کوفی. مکنی به ابوالخیر یا 


۱-ولی اهراز ویس و رامین است. 
(یادداشت مولف»). 

۲ - تصحیح قیاسی از مرحوم دهمخدا است. در 
چ هند: دبچاره» در چ تهران: «طخاره». 
۳-سانرج از قرای سفد است بر پنج‌فرسنگی 
سمرقند. (معجم البلدان). 

۴-لباب‌الالباب ج۲ ص۳۸۳ 


۵-در مستهی الارب به غلط «دوائی» چاپ 


شده است. 
۶ -در المنجد به فتح اول [نْ ش ]ضط شده 
است. 


۷-در متهی الارب «برساند» بجای «برماند» 
چاپ شده و صورت آخیر درست‌تر است. 


ابوالحن یا ابوالصباس و معروف به 
ابن‌الکوفی و نجاشی و شیخ نجاشی. صاحب 
رجال, از علمای ثقة امامیه است. وی در قرن 
پنجم هجری مبزیته و از شا گردان سید 
مرتضی علم‌الهدی بوده است. از تألیفات او 
یکی کتاب رجال است و دیگر اخبار 
بنىسنن و اخبار الوکلاء الاربعه و اعمال 
جمعه و اتعقیب و تفسیر قرآن و جز آن. وی 
به سال ۴۵۰ ه.ق,در ۷۸سالگی درگذشت. 
(از ریحانة‌الادب ج۴ ص‌۱۶۸). و نیز رجوع 
به روضات‌الجنات ص ۱۷ و هديةالاحباب 
ص۲۵۳ و مستدرک‌الوسایل ص ۵۰۱ و 
اعیان‌الشیعه ج ۱۰ ص۱۰۲ و تاریخ خاندان 
نوبختی و تاریخ اسلام ص ٩۱‏ و فهرست 
کتابخانة مدرسه سپه‌سالار ج ۲ ص ۰ شود. 
نجاشی. [ن] ((خ) قیس‌بن عمروین مالک 
کهلانی از بسنی‌حارث‌بن کعب. شاعری 
هجا گوی است. عصر جاهلیت و اسلام را 
دریافت. اصل او از نجران یمن است. وی 
مردم کوفه را هجا گفت. عمر وی را به بریدن 
زبان ترساند. په حجاز امد و در کوفه اکن 
شد. چندی از پیروان علی(ع) بود. سپس در 
ماه رمضان شراب خورد. علی(ع) او را حد 
زد و نجاشی نزد معاویه رفت. در حدود سال 
۰ ه.ق. درگ ذشت. (از الاعلام زرکلی) 
(الشعر و الشعراء چ مصطفی افندی ص ۱۱۵). 
و نیز رجوع به عیون‌الاخبار ج۱ ص۱۹۸ و 
البیان و السبیین ج۱ ص ۲۰۲ وج ۳ ص ۷۴ و 
عقدالفرید ج۲ و ج ۵ شود. 
نجاع. (نْ] (ع ص) شجاع نجاع؛ از اتباع 
است. (مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد). 
نحاف. [ن] (ع مص) بتن قضیب تکه را تا 
گشی‌نکند. (از منتهی الارب). نجاف بسن بر 
تکه. (از ناظم الاطباء), قضیب تیس بسن تا 
گشنی تواند کردن. (تاج المصادر بهقی). ||(() 
دوالی است که مابین قضیب و شکم تکه بندند 
تا گشنی کردن تواند. (منتهی الارب) 
(آنتدرا اج( (ناظم الاطباء). و یا آنکه قضیب آن 
رابا پای وی و یا با پشت ان بندند. (ناظم 
الاطباء). ||مدرعه. (اقرب الموارد) (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه‌ای 
است پشمی. (از صنتهی الارب) (آنندراج). 
جامة پشمین. (ناظم الاطباء). ||پاشنة زبرین 
در. (مهذب الاسماء). پاش در. یا آنچه پیش 


نجاشی. 





در باشد از استاهٌ بالائین, یا آن دربند است. 
(منتهى الارب) (آتندراج). آنچه بنا شده باشد 
به ضورتی برامده بر بالای در, یا مشرف بر 
و فی الاساس: علی بابه نجاف و هو ما بنی 
ناکا فوق الباب مشرفا عله كنجاف الغار. 
(اقرب الموارد). |إنجاف غار: صخرة برآمدة 


مشرف بر آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
|اج تجف. (از اقرب الموارد). رجوع به نجف 
1 


شود. 
نحاق. ن" نجق. نجک. رجوع به نجک 
شود. 


نحاکت. [ن ک] (اخ) ببس لدی است به 
ماوراءالهر, از آنجا تا بنا کت دو فرسخ است 
و اين هر دو از قرای شاش [= چاچ ]اند. (از 
معجم البلدان). رجوع به نجانیکث شود. 

نحا کشی. [ن ک] (ص نسبی) منوب به 
نجا کت است. 

تحال. [نِ ] (ع لا ج نجل. رجوع به نجل 
شود اج انجل. رجوع به انجل شود. 

نجام. [نح جا] (ع ص) انکه بشناسه وقت 
وگردش ستارگان را. (منتهي الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
منجم. آنکه نظر کند در ستارگان و بسنجر 
وقت و گردش آنها را تا بدان وسیله به احوال 
عالم پی برد. (از المنجد). 

نجامة. [نِ م] (ع (مص) علم و معرفت گردش 
ستارگان. (ناظم الاطباء). 

نجانیکت. ان ن کُ] (اخ) از قرای سمرقند 
است. (از معجم الیلدان). 

نجانیکشی. [نْ ن کُ ] (ص نسبی) منسوب 
به نجانیکث است. رجوع به نجانیکث شود. 

نحاوة. [ن رَ](ع!)گشادگی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). العة من الارض. 
(اترب الموارد) (المنجد). یقال: با نجاوة من 
الارض؛ ای سعة. (متهى الارب), 

نحاو ید۵ [ن د /د] (نمف مرکب) نجویده. 
مقابل جاویده, رجوع به جاویده و جویده 
شود. 

نحاة. [ن] (ع مص) رهیدن. نجو. نجاء. 
نجاية, (متهی الارب), رستگاری. رهیدن. 
(آنتدراج). رستن. (آنندراج) (ترجمان علامة 
جرجانی ص۸٩).‏ برستن. (زوزنی). رجوع به 
نجات شود. ||(() حسد. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). 
|| حرص. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آز. 
(منتهی الارب) (آتدراج). |اسماروغ. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). كماة. (از 
اقرب الصوارد). | شاخ درخت. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غصن. 
(اقرب الموارد) (المنجد). ||زمین و جای بلند. 
(منتهی الارب) (آندراج). مکان بلندی که 
سیل آن را نمیگیرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||چوب هودج. (مهذب الاسما). 
|((ص) ارض نجاة؛ زمینی که از درخت آن 
کمان‌و عصا سازند. (منتهی الارب) (انندراج) 
(از ناظم الاطباء). ||ناقة تیزرو. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ماده‌شتر تبزرو. (ناظم 
الاطباء). ج, نجا. 





نجبة. ۲۲۳۴۵ 


نحاية. [نْ ی ] (ع مص) رهیدن. نجو. رجوع 
به نجاة و نجو شود. 

نجا. [(نْج؛] (ع مص) به چشم کردن کسی را. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چشم 
زدن کی را (از محیط المحیط), 

نحاة. [نْ 2] (ع !) خسواهاتی. آزسندی. 
(آنندراج). شهوة و شدت نظر سائل به طعام. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد): نجاة السائل؛ 
خواهانی و آزمندی سائل, منه الحدیث: ردوا 
نجأة الائل باللقمة؛ أى ردوا شدة نظره الى 
طعامکم. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 

تجمب. [ن] (ع ص) جوانمرد کریم. (سنتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء). نی کریم. 
(اقرپ الموارد) (النجد). ||(مص) باز كردن 
پوست درخت را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
کندن پوست درخت. کندن نجب درخت. (از 
اقرب الموارد). پوست از درخت باز کردن. 
(تاج المصادر بهقی). |[گزیدن مورچه کی 
را. (از ناظم الاطباء), رجوع به نجية شود. 

نجمب. [ن ج] (ع ص إا ج نجیب. بمعنی 
خحر گزیده. (از آنندراج). رجوع به نجیب 
شود. 

نحب. ان ج](ع 4 پوست درخت, هرچه 
باشد, اسم است ان راء یا پوست بیخ آن. یا 
پوست درخت درشت. یا به‌خصوص پوست 
سلیخه. (منتهی الارب) (آندراج). پوست هر 
چیزی را گویند عموماً از ثباتات. و پوست 
سليخة را گویند خصوصا. (برهان قاطع). 
پوست درخت. (مهذب الاسما). واحد آن 
نجبة است. (از معجم متن اللغة). ج» انجاب. 

تجبا. ار ج)(از ع. ص لا مردمان نجیب و 
اميل و بزرگزاده و گرامی‌گوهر. (ناظم 
الاطیاء), نچیاء. رجوع به نجباء شود. 
|(امطلاح صونیه) اطلاق شود بر چهل 
مردی که مأمور اصلاح احوال مردم و حمل 
اثقال آنان و متصرف در حقوق خلق باشند و 
لاغیر. (از كتاف اصطلاحات الشنون از 
مجمم‌اللوک). 

نجباء . [ن ح] (ع ص, لاج نجيب. رجوع به 
نجیب شود. 

نحبة. [ن ب ] (ع ) یک بار گزیدگی مورچه. 
(ناظم الاطباء). ||(مص) گزیدن مورچه کسی 
را. (از معجم متن اللغة). 

نجبة. ان ج ب ] (ع ص) گرامی‌گوهر. (منتهی 


۱-مولف آنندراج آرد: نسجاق؛ نام سلاحی» 
چانچه از منشات ملاطفرا به وضوح 
می‌پیوندد» و تحفیق آن است که نجق بالتحریک 
تبرزین و آن نوعی است از تبرء لیکن ترکان در 
رسم نحط به الف می‌تویسند تا دلالت کند بر 
فتحة ماقبل» چتانچه «درناق» را که بمعی ناخن 
است «دیرناق» می‌نوینده و فارسیان تجک به 
کاف تازی استعمال نمایند. 


۶ نجبة. 


الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجیب. 
(ممجم من اللغة) (ناظم الاطباء). كريم. (از 
اقرب الموارد). ج انجاب. 
تحبة. [نَ ج ب ] (ع !) واحد نجّب. (از معجم 
متن اللغة). رجوع به نجب شود. 
تجبی. [نْ ج] (ص نسبی) منوب به نجب. 
|اسقاء نجبی؛ مشک پیراسته به پوست 
درخت یا به پوست تنه طلح. (از متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشک 
دباغی‌شده با نجب یا یا پوست نت طلح. (از 
اقرب الموارد). 
نحت. [ن] (ع مص) بازکاویدن و تفتیش 
کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء), جستجو کردن از چیزی, (از اقرب 
الموارد). ||بر بدی و گمراهی ورغلائیدن قوم 
را و فریاد خواستن از ايشان. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
فریاد خواستن. (تاج المصادر بهقی), 
فجت. نج /ن] ع ) زره. (منتهى الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). درع. (اقرب 
المسوارد) (المنجدا). ||غلاف دل. (منتهى 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب 
الاسما), غلاف قلب. (اقرب السوارد) 
(المسنجد). |اسرای مرد. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). خانة مرد. (اقرب 
السوارد). ج. انجات. 
نحت. ۰ ان ج] 2 ص) بازکارونده. جوینده. 
(منتهى الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب السوارد). آنکه تتبع در اخبار کند و 
استخراج کند اخبار را (ا المنجد). 
نجح. آن] (ع (مسص) پیروزی. (از ناظم 
الاطیاء) (فرهنگ نظام) (مهذب الاسما). 
فیروزی. (آندراج) (غیاث اللغات). نجاح. 
فوز. کاميایی. کامروانی. ظفر: 


فوز نایافته شدم مانده 
ERE‏ مسعودسعد, 


ناگی داز ای سیم اترم تاریخ 
یمینی ص ۳۹۵) و نیز رجوع به تجح شود. 
نجحج. [ن /نْ] (ع مص) پیروز شدن. (از 
منتهی الارپ) (از ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد), ||برآمدن حاجت. (از منتهی الارب) 
(آندراج) (فرهنگ نظلام) (غیاث اللفات). 
براورده شدن حاجت. (از ناظم الاطیاء). روا 
شدن حاجت. (از ناظم الاطباء). روا شدن 
حاجت. (تاج السصادر بیهقی). نجاح. 
(المنجد). || آسان گر دیدن کار. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (فرهنگ نظام). بهل و آسان شدن 
کار (اقرب الموارد). نجاح. (السنجد). 

نحخ. [نْ) (ع مص) نازیدن. فخر کردن. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجدا. 
||برخاستن فتنه و جز آن. (منتهی الارب). 


||چاه ککدن. (منتهی الارب). حفر کردن چاه. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). اادفع کردن 
سل در مند وادی» پس ریختن آن در مان 
آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندفاع 
سيل به‌شدت. (از المنجد). |اسرفه کردن. 
(ناظم الاطباء). 
نحد. [ن] (ع لا زمین بلند. (صنتهی الارب) 
(أنندراج) (ناظم الاطباء) (غياث اللغات). 
انچه مشرف و مرتفع باشد از زمین. (اقرب 
الموارد). زمینی بر بالا. (مهذب الاسما). فراز. 
(نصاب) خلاف غور. (غیاث اللغات). ° 
انجد. انجاد نجاد. نجود, جد أنجدة: :نوع 
انان چنان نواحی و مراتع به چشم و گوش 
ندیده و نشنیده و جنس وحوش به غور و نجد 
چنان مراعی و مراتع نچریده. (ترجمة محاسن 
اصفهان). ||راه روشن بر بالاء (منتهی الارب) 
(آتندراج). طریق مرتفم. (اقرب الصوارد). راء 
بلند. (فرهنگ نظام). راه روشن. (ناظم 
الاطباء). راه بر بالا. (ترجمان علامُ جرجانی 
ص 4۸): 
حال نه قال است که گفتن توان 
وجد نه نجد است که رفتن توان. 0 
|اکار روشن آشکار. (از اقرب الموارد). |اغم. 
اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ 
نظام) (ناظم‌الاطبا) كرب و غم. (اقرب 
الموارد). || پستان. (متهى الارب) (آنندراج) 
(فرهنگ نظام) (ناظم‌الاطبا). شدی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||درشختی است 
شبیه درخت شبرم. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || آنچه بدان 
خانه را بیارایند از فرش و گستردنی وباط و 
بالش و جز آن. اسنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم‌الاطبا) (اقرب الموارد). آرایش خانه. 
(غیاث اللغات). اما خانه. (از فرهنگ نظام). 
ج“ نجود. نجاد. |اجای بی‌درخت. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مكان 
بی‌درخت. (فرهنگ نظام) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). |اراهنمای ماهر و رسا. (متهى 
الارب) (از آتدراج) (ناظم الاطباء). راهنمای 
ماهر. (فرهنگ نظام). دلیل ماهر. (فرهنگ 
نسظام) (اقسرب السوارد). |[بدن باخوی. 
|اچیرگی. غلبه . (منتهی الارب) (شاظم 
الاطباء). || تشنگی اشتر که سیر نشود از آب. 
(مهذب الاسما). |اپناه. (غیاث‌اللغات). 
|| خوشی. (سامی). (از غیاث‌اللغات). |((ص) 
سخت دلیر. (مهذب‌الاسما). بی‌با ک.(سامی). 
|إدلر درگذرنده در امور که دیگران در آن 
عاجز باشند. (متهی‌الارب) (آنندراج). شجاع 
و دلیر درگذرنده در امور که دیگران در آن 
عاجز باشند. تجد. نجد. (ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). نجید. (اقسرب الصوارد) ج» 
انجاد. ||رجل نجد؛ مرد شتاب در حاجت. 


نحد. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سريع‌الاجابة 
فى ما دعی اليه. (اقرب الصوارد). تن 
(المنجد). که به چالا کی در پیشامدها اقدام 
کند.ج. انجاد. || (مص) اندوهنا ک‌گردیدن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). غمگین 
شسدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد), 
||اندوهگن کردن. (زوزنی). |ارنج ديدن. 
(غياث اللغات) (از سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). ||روان شدن خوی بر اندام. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||اعانت 
کردن کی را (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). یباری دادن. (زوزنی). ||هویدا و 
واضح گردیدن. (از منتهی الارب). ||غلیه 
کردن‌به شجاعت و چیره شدن. (منتهی: 
الارب) (آنتدراج). غلبه کردن بر کسی. (از 
اقرب السوارد) (از السنجد). مقهور گردن. 
(تاج‌المصادر بیهقی). 

نجد. [ن ج] 2 ص) آنکه از کار یا زحمتی 
عرق کند. (از اقرب الصوارد) (از السنجد). 
اادلاور درآینده در اموری که دیگران در آن 
عاجز باشند. (آنندراج) (متهی الارب), تج 
(المنجد). ج نماد ]سالجا در آنچه 
بدان خوانده شود. جٌد. (از المنجد). ج انجاد. 

نحد. [ن ج] (ع ص) تجد. رجوع به نجد 
شود. 

نحد. ۰ اجالع ص. ل ج نجید. . رجوع به 
نجید شود. ااج د تجود. .رجوع به نجود شود. 
اج نجد. رجوع به جد شود. 

نحدذ. ِن ج] (ع مص) رنج دیدن. (از منتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) |اسانده 
شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعیاء 
(اقسرب الموارد). ||اندوهنا ک گردیدن. 
(آتندراج). ||خوی کردن از ماندگی و رنج. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد) 
(آنسندراج). |اکندخاطر گردیدن. (سنتهی 
آلارب) (ناظم الاطباء) (اتدراج). بلید شدن. 
(از اقرب الموارد). ||() رنج. (منتهی الارب). 
ااعَرّق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد), خوی. 
(نساظم‌الاطبا) (آنندرا اج (منتهی الارب) 
(مهذب‌الاسماء). |امتاع خانه از فرش و 
ستور. (از المنجد). ج, انجاد. 

نجد. ان ] (ْغ) سرزمن کوهستانی انت در 
شمال جزيرةالعرب» و مقایل آن تهامه است و 
ان منطقه‌ای است ساحلی در مغرب ان. (از 
اعلام المنجد). از بلاد عرب آنچه برخلاف 
غوراست که تهامه باشد. و گاهی جیم را ضمه 
دهند. مذکر آید. و اعلای نجد تهامه و یمن 


۱ -چنین است در متهی الارب و به پیروی از 
آن در آنندراج و ناظم الاطباء, اما در اقرب 
الموارد, محیط المخیط و تاج العروس «علبه» به 
عين ضبط شده. 


است و اسقل آن عراق و شام و اول آن از 
حجاز ذات عراق. انتهی الارب) (آنندراج). 
نام حصه‌ای از عربستان که زمنش نبت به 
اطرافش مر تفع است. حدودش به حجاز و 
یمن و شام و عراق متصل است. (از فرهنگ 
نسظام). اعراب در تسقیم عریتان 
رشته کوههای غریی را که سراة نام دارد و 
بزرگترین کوههای عربستان است و امتدادش 
شمالی جنوبی است ماخ قرار داده طرف 
غربی آن راکه از کوه تا دریای سرخ میرود 
تهامه یا غور می‌نامند. طرف شرقی را تا جائی 
که مرتقع است نجد. کوهستان فاصل میان 
نجد و تهامه را حجاز, دنیالة نجد را که به 
خلیج فارس منتهی می‌شود و مشتمل بر 
یمامه و احاء و عمان و حوالی انهاست 
عروض میگویند, قسمت واقع در جنوب 
حجاز و نجد یمن است با حضرموت و مهره و 


شحرء بتابراین عربستان منقم مي‌شود.به ‏ 


پنج قسمت بزرگ حجاز تهامه, نجد. عروض 
و یمن. (از تاریخ اسلام تألیف فیاض ص ۴). 
نحد. 11 (لج) اقلیمی است در عربتان 
سعودی, مرکز آن ریاض است. رجوع به 
عربستان سعودی شود. 
نحداء. انج 2 ص) دلیر درگذرنده در 
امور معضل. (از آنندراج), 3 نجید. رجوع به 
نجید شود. 
نجدات. [ن ج] (إخ) اصحاب نجدةبن 
عامر حنفی خارجی. (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب). پيروان نجدةبن عامر الحنفى. (بيان 
الادیان). نام فرقه‌ای است از خوارج که از 
پروان نجدةبن عامر حتفی هتند. نجدتین 
ارا ا اک شمیت و 
پیوستن با نافع‌بن ازرق مژسی فرقة ازارقه 
بیرون آمد. در اثنای راه با جمعی از سران 
ازارقه که از نافع‌بن ازرق روی گردانده بودند 
برخورد کرد. منشعبین ازارقه نجدةبن عامر را 
به یمامه برگرداندند و با وی به امامت بیعت 
کردندو از اینجا فرقة نجدات پدید آمد. اما 
اندکی بعد میان اهل این فرقه اختلاف افتاد و 
بر سه دسته منشعب شدند, گروهی با عطیةین 
اسود حنفی به سیستان رفتد. واه با 
ابوفدیک به جنگ نجدة قیام کردند و او را 
کشتندو گروهی دیگر نبت به نجدة و امامت 
وی وفادار ماندند. (از ترجمة ملل و نحل 
شهرستانی ص ۱۳۷) (تاریخ مذاهب اسلام 
صص ۸۰ - ۸۴). اهل این فرقه گوید: مردم را 
به امامی حاجت نباید باشد اما واجب است 
بین خود به عدالت معامله کند و اگر هم 
خواستند امامی نصب کنند باید امامی باشد که 
رعایت عدالت را در بن خودشان بر آنها 
تحمیل کند. با ازارقه در تکفیر امیرالسومنین 
(ع) و صحابه موافقت دارند ولی در سایر 


احکام با آنان مخالفند. در نادانی در فروع نیز 
اختلاف کرده‌اند. پاره‌ای از آنها گفته‌اند جهال 
در فروع معذور می‌باشند و آنان را عاذریه 
گویند. برخی دیگر با این قول موافق نیستند. 
(از کش اف اصطلاحات الفنون از شرح 
مواقف). اینان معقد بودند که اگرکسی 
مرتکب گناهی شود که حرام بودن آن مسلم 
باشد و عموم مسلمانان در آن باب اجماع 
کرده‌باشند آن شخص مشرک محسوب 
می‌شود ولی اگراز کی گناهی سر زند که 
مسلمین درباب تحریم ان اتفاق ندارند چون 
می‌توان گفت که شخص مرتکب به حرام بودن 
آن عمل علم نداشته است بايد تا موقع به 
دست اوردن دلیل و حجت تاطع از دادن 
حکم دربار؛ وی خودداری کرد و امر را برای 
علمای فقه وا گذاخت ت.(از تاریخ خاندان 
نوبختی ص ۳۴). 
فجدت. [ن د (ع امص) شجاعت. دیری. 
مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. نوع دوم از 
یازده توع تحت جنس شجاعت. و ان عبارت 
است از انکه نفس واثق بود به ثبات خود تا 
در حال نزع, خوف و فزع بر او متطرق نگردد 
و حرکات نامنظم از او صادر نشود. (نقایس 
الفنون). رجوع به نجدة شود. 
نحدة. إن د] (ع |) یکی نجد. (السنجد). 
رجوع به نجد شود. ||(إمص) دلیری. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غياٹ 
اللغات) (دهار). مردانگی. (متهی الارب) 
(انندراج) (غياث اللغات). شجاعت. (غياث 
اللغات) (ناظم الاطباء) (السنجد). |اقوّت 
(منتهی الارب) (آنندراج). . سختی. ۳۳ 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدت. 
بأس, (المنجد). (ناظم الاطیاء): رجل ذونجدة؛ 
ای ذو بأس و شجاعة. ||( کارزار. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم‌الاطبا). قتال. (ناظم 
الاطباء) (لسنجد). |أترس. بيم. (متهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). هول. فزع. 
(المنجد). ج, نجدات. ||(مص) دير شدن. 
(زوزتی) (تاج المصادر بهقی). نجادة. رجوع 
به نجادة شود. |اسخت بودن در کارزار. 
(فرهنگ خطی). 
نجدة. [ن ]((خ)اين عار حروری تنفی, 
رئیس طایفة حروریه و از خوارج و موسی 
فرقة نجدات يا نجدیه است. وی به سال ۳۶ 
هجری تولد یافت و به سال ۶۶ ه.ق.در یمامه 
خروح کرد. سپس به بحرین آمد و سرانجام 
در جوانی به سال ۶۸ ه.ق.کشته شد. (از 
الاعلام زرکلی ج۳. ۰ رجوع به تجدات و نیز 
اليان و التبین ج۱ ص۲۹۹ و ج۲ ص ۱۹۹ و 
ج ۲ ص ۸۷و الکامل ابن‌اثیر ج ۴ ص ۹۸ شود. 
نجده. [نْ د / د] (از ع, اسص, !) دلیری, 
(جهانگیری) (غیات‌اللفات). مردانگی. 


نجر. ۲۲۳۴۷ 


(جهانگیری). شجاعت. (غیاث اللفات). 
نجدة. ||قوت. سختی, (جهانگیری). رجوع به 
نجدت و نجدة شود. ||سرود. (غیاث اللغات)* 
نجده‌ای ساز از شک تددلان ' 
اینچنین نجده را کت مده. خافانی. 
|إمجازاء بمعنی شجاع. (غياث اللفات). |إيار. 
یاور؛ 
شیران شده یاوران رزمت 
اقبال تو نجده یاوران را. خاقانی. 
|ایاری. یاوری: چون سلطان او را در حالت 
ان محنت بدید کوکبۂ جماعتی از خواص 
غلامان به نجدة او فرستاد. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص {TOY‏ 

تحدی. [ن] (ص سبی) منوب به نجد. 
(ناظم الاطباء) (الاناب سمعاتی). ||متوطن 
در نجد. (ناظم الاطباء). ||((خ) نجدی و شيخ 
نجدی. کنایه از شططان است. در 
لاب‌الانساب ذیل تبت نجدی آرد: بدانجا 
منوب است ابلیی لهالل هنگامی که نزد 
قریش به دارالندوة رفت و آنان در کار رسول 
خدا مشورت مکردند. (لباب ج۲ ص 4۲۱۵. 
رجوع شود به ابن‌اثر, فصل هجرت پیغمبر. 
سعدی در عبارت زیر شیخ نجدی را جز 
ابلیس دانته است: اخبرنا الشیخ الشجدی 
عليه اللعنة باسناده السقیم عن ابلیس... 
(هزلیات سعدی از یادداشت مولف). 

نجدی. [ن] ((خ) مر نجدی بزدی. از 
شاعران قرن دهم هجری و به روایت صادقی 
کتابدار.از سادات عالی‌نسب یزد است. بارها 
به هتدوستان مسافرت کرده. او راست: 
با غیر همدمی و می ناب میزنی 
بر اتش محبت ما اب میزنی 
فرداست ای امام که از کفر غدزه‌اش 
ناقوس در برابر مهتاب میزنی. 
عادی طلاق‌داد؛ صدساله من است 
پااو مرا چه نبت و او رابه من چه کار؟ 

(از مجمع‌الخواص ص ۸). 

و نیز رجوع به هفت‌اقليم (ذیل اقلیم سوم) و 
نگارستان سخن ص۱۱۸ و تذکر؛ روز روشن 
ص ۶۸۵ شود. 

فجف. [نْ](عل) سخن سخت. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطاء). کلام.شدید. 
(معجم متن‌اللفة). |[(مص) سخت گزیدن به 
دندانهای سپین. (منتهی الارب) (آنندراج) با 
نواجذ به‌سختی گاز گرفتن و گزیدن. (اقرب 
الموارد). به‌شدت گزیدن. (از معجم متن اللغة). 
||ستهیدن. (آنندراج). ستبهیدن بر کسی. (از 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). 

نجر. [ن] (ع !) اصل هر چیزی. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء), اصل. 


۱-نل: نجده ساز از دل شکسته‌دلان. 


۸ نحر. 


(اقسرب السوارد) (الستجد). نجار. نجار. 
المنجدا. |زنوا. (متهی الارب). |احسب. 
(سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الصوارد) (المنجد). ||گونه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنگ. 
(ناظم الاطباء). لون. (اقرب الموارد). نجار [نِ 
/نْ] .(المنجد). ||خوی. طبیعت. ||قدر. رتبه. 
درجسه. ||اختلاف. تسلون. ||ناپایداری, 
بی‌ثباتی. ||قصد. آهنگ. اراده. اناظم 
الاطباء). ||گرمی. حرارت. (ناظم الاطباء) 
(لمنجد). ||(مص) چوب تراشیدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). تراشیدن چوب. (تاج المصادر 
ببهقی) (زوزنی) (دهار) (از المنجد). || آهنگ 
نمودن, (سنتهی الارب) (آنندراج). آهنگ 
چیزی کردن. (از ناظم الاطیاء). قصد چیزی 
کردن. (از اقرب المسوارد) (از السنجد). 
|اکنیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). کشیدن 
چیزی را. (ناظم الاطباء). |[با زدن کی را 
راندن: نجر الرجل؛ دفعه ضربا. (الصنجد). 
|اسخت ران‌دن شتر را. (متهی الارب) 
(انتدراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
به‌شتاب راندن شتر و جز آن. (زوزنی). نیک 
راندن. (تاج المصادر بهقی). راندن شتر راء 
(از المسجد), ||اجماع کردن. (مستتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). ||ميانه رفتن در هر 
چیزی. (ناظم الاطباء). میانه‌روی کر دن در هر 
چیزی. (ناظم‌الاطبا). |انجیره ساختن. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). نجیره گرفتن, 
(اقرب الموارد). رجوع به نجيرة شود. |[به 
پشت ه انگشت میانه بر سر کسی زدن. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء). |[گرم کردن 
آب به سنگ تفسان. (منتهی‌الارب) (آتدراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). |زگرم شدن. (اقرب الموارد) (از 
المنجد): نجر الیوم؛ حر. (المتجد), 
تجو. [ن ) (اخ) نام زمین مکه و زمین مسدینه 
است. (متهى الارب) (انسندراج) (اقرب 
الموارد). 
نجو. [ن ج] (ع اسص) تشنگی شستر و 
گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج). تشنگی 
که در شتر و گوسفند بر اثر خوردن حبوب 
عارض شود بدانسان که هرگز سبرآب نشود و 
مریض گردد و میرد و همچنین تشنگی 
انسان از خوردن شیر ترش و سیراب نشدن 
وی. (اقرب المسوارد) (از ناظم الاطباء) 
تشنگی. (یادداشت مولف). عطش شدیدی که 
شتر و جز آن را عارض شود و سیراب نشوند. 
(از السنجد). ||(مص) تشنه شدن شتر و 
گوسفنداز خوردن گیاههای دشتی چنانکه 
سیر نشود و بدان بیمار گردد و بمیرده و نیز 
گاهی‌به مردم هم عارض گردد از خوردن شیر 


ترش, پس به آب سیر نشود. (منتهی الارب) 
(آنندراج). به جر متلا شدن. (از اقرب 
المواره) (از المنجد). تشنه شدن. (يادداثشت 
مولف). 
نجران. [ن] (ع !) چوبی که پاشنة در بر وی 
گردد.(منتهی الارب) (آتدراج). چوبی که 
پاشنۀ در به روی وی گردش کند. (ناظم 
الاطباء) (اقرب السوارد). ||(ص) تشنه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
عطشان. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) 
(النجد). 
نجران. [ن] (إخ) سوم بلاد یمن است: 
شهرهای معظم آن [يمن ] صنعا بود و عدن و 
نجران, (تاریخ ببهق ص۱۸). از بلاد یمن است 
و در سال دهم هجرت مسیحیان این شهر 
گروهی را برای ملاقات و مذا کره‌با پیفمبر 
اسلام یه مدینه فرستادند, پیغمبر ایشان را به 
املام دعوت کرد. قبول نکردند. پیشنهاد 
میاهله کرد. امتناع کردند. پس معاهده‌ای با 
پغمیر بسند بر آنکه جزیه بدهد و در امان 
باشند. این معاهده که برطبق دستور سور 
توبه بسته شده بوده مجری بوده تا زمان عمر 
که آنان را از عربستان بیرون کرد. از تاریخ 
الام ص ۱۲۰. و نیز رجوع به نزهةالقلوب 
ص‌۲۶۸ و تاریخ سیستان ص۷۱ و تاریخ 
گزیده‌ص ۸۰و ۸۱و حبیب‌السیر ج ۱ص ۹۶ 
و ۱۴۰و ۱۵۹ شود. 
تجوانی. [ن] (ص نسبی) منسوب به نجران 
که هس فرشا یی فسات 
سمعانی). رجوع به نجران شود. 
نجرة. [ن‌ج ر](ع ص) ابل نجرة؛ شتر تشنه 
از خوردن حبه. (منتهی الارب) (انتدراج). به 
تج مبتلاشده. (المنجد). رجوع به نجر شود. 
نحری. [ن را] (ع ص) شتر تشنه از خوردن 
تضم گیاه بری. (منتهی الارب). 
نجز. [ن] (ع امص) اسم است انجاز راء و 
گویند:انت علی نجز حاجتک. به فتح یا ضم 
نون؛ یعنی نزدیک به روائی حاجت خودی. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از السنجد). 
|انزدیکی به روائی [حاجت ] .الفتنامة 
مقامات حریری) (فرهنگ خطی). ||(ل) 
حاجت نزدیک به روائی. جْز. (ناظم آلاطباء). 
حاجتِ در شرف روا شدن. (از اقرپ‌الموارد). 
|((مص) روا کردن حاجت کسی را. (از منتهی 
الارپ) (انندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
تاج‌المصادر بیهقی). برآوردن حاجت. (از 
المنجد). ||حاضر آمدن و زود رسیدن وعده. 
(اقرب الموارد). ||تمام شدن. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). گويند: نجز الکتاب. ||منقضی 
شدن. فنا شدن. (از اقرب‌المسوارد). ||مقطع 
شدن ( کلام). (از اقرب الصوارد). | 
کردن‌در وعده. (از اقرب الموارد). 





شتاب 


نس 

نجز. [ن] (ع (مص) نجْر. رجوع به جز شود. 

نجز. ان ج] (ع مص) سپری شدن. نابود 
گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). منقضی شدن. فنا شدن. و این در 
اسعمال از نسجز فصیح‌تر است. (اقرب 
الموارد). سپری و نیست شدن. (فرهنگ 
خطی) (از تاج المصادر بسهقی). انتضاه. 
(لمنجد). فنا شدن. (المنجد). رجوع به جز 
شود. ||منقطع گردیدن کلام. (از منتهی الارب) 
(آنندرا اج) (از ناظم الاطباء). انقطاع کلام. (از 
المنجدا. رجوع به نجز شود. || حاضر آمدن. 
(انندراج). حاضر أمدن وعده. (از ناظم 
الاطاء): نجز الوعد؛ حاضر امد. (متتهی 
الارب). رجوع به جز شود. 

نحس. [ن اج /ْج ان /نج] (ع ص) 
پلید. (متهی الارب) (آنندراج) (از فرهنگ 
نظام) (از ناظم الاطباء). مقابل طاهر. (فرهنگ 
نظام) (آقرب‌الموارد). پلید. (مهذب الاسما). 
طفس. ریمن. پلشت. رجس. قذر. (یادداشت 
مولف). ج, انجاس. 

نجس. [ن ج ) (ع ص) ناپا ک. پلید. آلوده. 
غیرطاهر. پلشت. ریمن. رجس, رجوع به 
مادة قل شود: چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی 
باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن 
و جان پا ک‌را فدای تن نجس داشتن. ( کلیله و 
دمنه). 


من تيمم به سر خا ک نچس 


کی‌کنم کآب بمجای است مرا خاقاتی, 
- نجس‌العین: چیزی که نجاست. ذاتی آن 
باشد. 

= امعال: 

چون نجس تر شود نجستر شود. 

دریا به دهان سگ نجس کی گردد؟ 


||داء نجس و نجیس؛ مرضی که بهبود تدارد. 
(اقرب الموارد) (از المسنجد). ||مردار. 
(یادداشت مولف). 

نحس. [ن] (ع مص) تعویذ گرفتن برای 
کودک. (اقرپ الموارد). رجوع به تنجیی 
شود. 

نحس. آن ج](ع مص) ناپا ک‌گردیدن. پلید 
گردیدن. نسجاسة. (از متتهی الارب) (از 
آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
پلید شدن. (غياث اللغات) (تاج السصادر 
بهقی). ||پلید بودن. غیرطاهر و غیرنظیف 
بودن. (از المنجد). |((ص) نایا ک.پلید. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج) (غیاث‌اللفات): 

نحس. [نْ ج ] (ع |) معوذون. (اقرب الموارد) 
(المنجد). رجوع به تتجس و منجُس شود. 


۱ -و گویند نجس برای واحد و مثنی و جمع و 
منك یکسان است, گویند: رجل نجس و 
رجلان نجس و قوم نجس. (از اقرب الموارد). 


نجس خوار. 


نحس خوار. (ن ج خوا /خا ]نف مرکب) 
خورنده نجاست. که پلیدی خورد. گه‌خوار. 
گوه‌خورندهٌ 

چون کلاغ است نجس‌خوار و حسود 

چون خروس است زنا کار و لئيم. خافانی. 
نحسی. [نْ ج ] (حامص) ناپا کی. پلیدی. 
(ناظم الاطباء). تاپا ک‌بودن. نجس بودن. ||(() 
فضله انان و دیگر حیوانات غير از ستور. 
(ناظم الاطباء). ||کنایه از خمر و مشروبات 
الکلی. چون عرق و شراب و غیره. 

نحسی خوردن. ان ج خوز / خر د] 
(مص مرکب) در تداول عوام, شراب خوردن. 
عرق خوردن. دمی به خمره زدن. لبی تر 
کردن. خمر و مسکر نوشیدن. 

نحش. [ن] (ع مص) موافقت کردن بایع را 
در مدح مبیع وقت فروختن وی آن راء (منتهی 
الارب) (انندراج) (از المنجد). ||چیزی را از 
چبري به زیادت بها خواستن تا دیگری 
درافتد. (متهی الارب) (از آنندراج). پنهان 
کردن قصد خود را و افزون نمودن بهای 
کالایی رابرای قروختن بلکه تا دیگری را 
بفریبد و به وی فروشد. و هم‌چنین است در 


نکاح و جز آن. (از تاظم الاطباء) (از اقرب . 


الموارد). بی‌رغت به خرید کالائی بر قیمت 
آن افزودن. (از تعریفات). گران خواستن 
متاعی را به دروغ تا دیگری فریب خورده به 
آن قیمت بخرد. || خریدار رااز چیزی مایل 
کردن بسه‌طرف غير آن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). 
|ابرانگیختن شکار را. (از ناظم الاطباء) 
(متتهی الارب) (آنندراج). برانگیختن و 
رماندن شکار را از جائی به جائی. (اقرب 
السوارد) الم نجد). صدد برانگیختن. 
(تاج‌المصادر بهقی). ||بازکاویدن از چیزی و 
برانگیختن آن. (از المنجد) (اقرب الموارد) (از 
متتهی الارب). بازکاویدن چیزی را. (ناظم 
الاطباء). بحث کردن از چسزی. (از اقرب 
الموارد). ||گرد آوردن ستور پریشان‌شده را. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
بعد از تفرق, گرد آوردن شتران را. (از اقرب 
الموارد). گرد کردن شحر. (تاج المصادر 
بیهقی). جمع كردن بعد از تفرق. و الاسم 
تجش. (از المنجدا. را کندن سخن را (از 
اقرب السوارد). اذاعة حدیث (السنجد). 
ارون آوردن خواستن. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (از ناظم الاطباء). استخراج. (از 
اقرب الموارد) (المنجد). ||روان گردانیدن. 
(منتهی‌الارب). ||روان گردیدن. (آنندراج). 
|| شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج 
المصادر بیهقی). به‌شتاب رفتن. (از ناظم 
الاطباء). شتاب کردن. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد)." نسجاش. (متهى الارب) (از 


آنندراج). ||برافروختن آتش را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

نجش. ان ج] (ع (مص) اسم است تجش را 
(از المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
رجوع به نجش شود. 

نجع. [ن] (ع !) نقع. (بحرالجواهر). سود که 
دارو یا طعام بخشد. (یادداشت مولف). رجوع 
به نجوع شود. ||خانة موئین. (از العنجدا). ج, 
نجوع. ||(مص) به طلب گیاه رفتن. نجوع. 
(ناظم الاطباء) رجوع به نجوع شود. 

نجع. [ن ج](ع !)ج نجعة. رجوع به نجعة 
شود. |((مص) گوارا بودن طعام و سود دادن 
خورنده را. (از اقرب الموارد). ||تأثیر كردن 
دارو, یا علف, یا وعظ, یا خطابه در کسی. (از 
اقرپ الموارد). 

نجعة. [ن ع] (ع اسص) جستجوی آب و 
علف و نگاهداری آن به جای خود. (ناظم 
الاطیاء) (منتهی الارب) (آنندراج). طلب آب 
و گیاه کردن در موضع آنها. (فرهنگ خطی) 
(فرهنگ تظام از فرهنگ وصاف). طلب گیاه 
کردن‌در جای خودش و ماقط غیث, اسم 
است از نجوع. (اقرب الموارد). ج. نجّم. ||( 
امل. (المنجد) (از اقرب الصوارد). مطلوب. 
(یادداشت مولف). گویند: فلان نجعتی؛ ی 
املی. (اقرب الموارد) (المنجد). 

نحف. [ن ] (ع مص) بریدن درخت را. (از 
صنتهی الارب) (انندراج). بریدن درخت از 
ريشه. (المنجد) (از اقرب الموارد). |[تراشیدن 
تير را. (منتهى الارب) (از ناظم الاطباء). 
|اسخت دوشیدن گوسپند را. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

نحف. (نْ ج] (ع !) جای بلند دراز نرم که 
اب بر ان نرود, و آن در میانٌ وادی می‌باشد و 
گاهی در میانة زمین. یا آن زمین مستدیر 
بلنداطراف است. (منتهی الارب) (آنندراج). 
یا آن زمین مستدیری است که بر اطرافش 
مشرف باشد. (از اقرب الموارد). جای بلند که 
آب بدان نرسد. (فرهنگ خطی). ج. نجاف. 
||تودء خاک و ریگ. پشته. (منتهی الارب) 
(از آن ندراج) (ناظم الاطباء) تل. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). تجَفة. (از 
المنجد). ج نجاف. ||پوست صلیان. (منتهی 
الارپ) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). 

نحف. [نَ ج ] ((خ) شهری است در عراق از 
استان [لواء ] کربلا. در حدود ۲۵۰۰۰ نفر 
جمعت دارد. مشهد امیرالمژمنین على 
علیه‌اللام بدانجاست و بدین مناسیت از 
شهرهای مقدس و عورد احترام شیعیان است 
و همه‌ساله در ایام مخصوص گروه بسیاری از 
شیعیان برای زیارت بدانجا میروند. نجف 
بزرگترین مرکز علمی شیعة امامیه است و در 


نجف. ۲۲۳۴۹ 


آنجا مدارس مخصوص تدریس علوم دینی از 
قدیم‌الایام ساخته شده است. علمای بزرگ 
شیعه برای کامل ساختن تحصیلات خود و 
تیل به مقام اجتهاد از بلاد مختلف شیعه‌نشین 
بدین شهر میروند و مراجع تقلید و پیشواییان 
بزرگ شیعه دوازده‌امامی یا از علمای متوطن 
در این شهرند یا درجات علمی خود را نزد 
فتهای این شهر طی کرده‌اند. 

- شاه نجف؛ کنایه از حضرت امیرالمونین 
على علیه‌اللام است. 

- شحنهة نجف؛ کنایه از اميرالمؤمنين على 
علیه‌السلام است: 

حافظ | گر قدم زنی در ره خاندان په صدق 
بدرقهٌ رهت شود همت شحله نجف. حافظ. 


نحف. [َن ج) (ع ص, )ج نجیف, رجوع به 


تجیف شود. 
نحف. [ن ج] (اخ) نجفقلی‌خان. فرزند 
عئی‌بیگ زنگته. متخلص به نجف. از 


سرداران عهد شاه‌عباس دوم صفوی است و به 
روایت تصرابادی مدتی فرمانروای مرو و 
سپس حا کم قتدهار بوده است و در جنگ با 
ازبکان رشادتی نموده. ذوق شمری داشته, او 
راست: 
نیت دمی خالی از خشم و غضب چرخ یر 
شب ز کوا کب پلنگ روز ز خورشید شیر. 
تقش نگه درست ز خطش نشسته است 
این سرمه مومیائی چشم 2 شکسته است. 

(از تذکرء نصرایادی ص ۲۶). 
و نیز رجوع به مجمع‌الفصحا ج ۱ص ۶۱ و 
نگارستان ص۱۱۸ و تذکر؛؟ حسینی ص ۳۵۳ 
شود. 
نجف. [نْ ج] ((خ) عبدالکريم (شین...) 
لک‌هنونی. از پسارسی‌گویان هند است. او 
راست: 
ناله خیزد ز دلم گاهی و آهی گاهی 
چون به خاطر گذرد یاد نگاهی گاهی. 
رخ‌برافروخته و جلوه کنان می‌انی 
از کجا راست بگو آفت جان می‌آئی. 
(از تذکرة صبح گلشن ص ۵۰۴) (از قاموس 


الاعلام ج ۶). 
نجف. [نَ ج] (إخ) ن جفعلى خان 


(مولوی...). از پارسی‌گویان متأخر هند انت 
و در شاه‌جهان‌آباد ميزیسته و به روایت مولف 
صبح گلشن «تفیری عجیب و تاریخی 
غریب از تصایف اوست و شرح مقامات 
حریری در صمت اهمال و شرح دساتیر در 
زبان دری از وی خیلی یکوست. توراة را به 
کمال‌سلاست و لطافت در سلک نظم آورده و 
مثنوی هفت‌پیکار و قصة هیرو را نجهه و 
غیرذلک به اسلوب مرغوب موزون کرده». أو 


۱- که پر التراب فی مشیه. 


0° نجف‌آباد. 


راست: 

بیانم دلشین اين و آن کن 

به جان بنشسته پیر و جوان کن 

جوانم کن به فکر توجوانه 

که‌نارد پیریم دور زمانه. 

(از تذکرة صبح گلشن ص۵ ۵۰). 

و نیز رجوع به قاموس الاعلام ج ۶شود. 
تحضف آباد. [ن ج] (إٍخ) یکی از بخش‌های 
پنجگانة شهرستان اصفهان است. این بخش 
محدود است از شمال به بلوک جوشقان و 
شهرستان خوانسار از جنوب به بخش 
فلاورجان و بخش آخوره. از مشرق به 
دهتان برخوار در بخش حومۀ شهرستان 
اضفهان, از مغرب یه دهستان ورزق بخش 
حومة داران از شهرستان فریدن, این بخش در 
جلگۀ معتدل هوائی در ميان دو رشته ارتفاع 
شمالی و جسنوبی به فاصله تقریبی ۲۰ 
همزارگزی واقع است. در ایسن بخش 
رشته‌جبالی وجود دارد که دو در حاصل‌خیز 
به موازات هم بین آنها قرار گرفته است. 
کوههایمذکور از شمال به جنوب عبارتند از: 
الف -کوههای شمالی بخش شامل کوه 
سورعه و کوه چشمه‌س جر و کوه لاسیمان و 
کوه صالح که بلندترین قلۂ آنها ۲۹۳۴ گز 
ارتقاع دارد. 

ب - رشته ارتفاعات وسطی بخش عبارت 
است از کوه مکه که بلندترین قلة آن ۱۸۰۰ گز 
ارتفاع دارد. 

ج - رشتۀ سوم عبارت است از کوه پنجی و 
کوه داران و کوه فیله که بلتدترین قلل انها به 
ترتیب ۲۴۵۲ گز و ۳۱۱۷ گر است ومعر 
طبیعی تنگ برزگره در کوه پنجی واقع است. 
رودخانه‌های مهم این بخش عبارتد از: 

۱- رودخانۀ کرون که از ارتفاعات نپله و 
داران و یک شعه‌اش نیز از ارتتاعات کوه 
صالح و کوه مکه سرچشمه میگیرد و از وسط 
این بخش گذشته پس از مشروب ساختن 
دهتانهای کرون و دهق عربستان و جومه. 


در مال آبادی جوزدان به رودخانة _ 


زاینده‌رود ملحق ميشود. محصول عمده اين 
ی خش غلات و حبوبات و صیفی و 
سیب‌زمینی و انواع میوه‌ها و چوب است. 
شفل عمده اهالی زراعت و گله‌داری و صنعت 
دستی ایشان بافتن قالی و پارچه است. معدن 
تمکی در این بخش در کوه سورمه نزدیک 
بلمچه وجود دارد. راه شوسۀ نجف‌آیاد به 
دامنه تقریباً از انتهای شرقی بخش از وسسط 
دهتان حومة کرون میگذرد و در محلی بنام 
دامنه این راه دو شعبه مشود یک شعبه‌اش به 
خوانسار و شعبة دیگرش به ازنا که یکی از 
ایستگاههای راء‌آهن سرتاسری ایران است. 
می‌پیوندد. 


سازمان بخش: بخش نجفآباد از سه دهستان 
و ۶۹ آبادی به شرح زیر تشکیل شده است: 
۱- دهتان حومه نجفاباد شامل ۸ پارچه 
آیادی و ۲۲۱۴ تن جمعیت..۲- دهتان 
کرون‌با ۴۸ آبادی و ۶۲۶۳۲ نفر جمعیت. ۳- 
دهستان دهق عریتان پا ۱۳ آبادی و 
۰ نفر جمعیت. بنابراین کل جمعیت 
بخش نجف‌آباد در حدود. ۸۸۸۲۰ نفر است. 
(از فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۱۰). 
نحف آباد. [نَ ج] ((ن) شسهر نجف‌آباد 
مرکز بخش نجف‌آباد و در مغرب اصفهان, در 
مسیر راه شوسه اصفهان به فریدن واقع است. 
تاریخچه شهر: بنابه عقيدة علما در زمان 
بلاطن صفویه در حدود نال ۱۰۲۲ ه.ق.از 
طرف شاءعباس مقداری جواهر و پول تقد 
برای مقیرژ حضرت.علی اختصاص داده و 
تصمیم کر ده شد که وجوه مزبور به نجف 
ارسال شود در اين موقع مرحوم شیخ بهائی 
از این قضيهٌ | گاه‌شد و دریافت که خروج این 
ذخاير به‌خلاف مصالح آبران نت و برای 
جلوگیری از ارسال وجوه, تدییری اندیشید, 
به حضور شاه‌عباس کبیر رسید و گفت: 
دیشب در خواب حضرت علی را زارت 
. کردم به من فرمودند که نجف اشرف رابه 
جواهرات شما حاجتی تست جواهرات را 
صرف ساختمان شهری در نزدیکی اصفهان 
بنام نجف اباد کنید». شاه را سخن شیخ بهائی 
مقبول افتاد و با نظارت شیخ بهائی شهر 
تجف‌اآیاد ساخته شد. 
مشخصات جغرافیایی: شهر نجف‌آباد در طول 
۰ درجه و ۵۱ دقیقه و ۲۲ شانیة شرقی از 
نصف‌النهار گرینویچ و عرض ۲۲ درجه و ۳۷ 
دقیقه و ۵۰ ثانية شمالی قرار دارد. ارتفاع این 
شهر از سطح دریا ۰ گز است و ۱۶ گز از 
اصفهان مرتفع تر است. اختلاف ساعت ان با 
تهران یک دققه و ۲۸ تانیه است. مسافت این 
شهر تا اصفهان ۲۶ هزار گز و تا خوانسار ۱۲۰ 
هزار گر و تا دامنه یکصدهزار گز است. 
موقعیت طبیعی: این شهر در جلگة سبز و خرم 
و مشجری واقع است. طول شهر ۱۷۰۰ گز و 


۱ عرض آن ۱۱۰۰ گز است و در حدود ۵۰۰۰ 


خانه و ۱۵۰۰باب دکان و مگازه دارد. 
هوایش در زستان سرد و در تابستان معتدل 
است. آب مشروب و آپ زراعتی شهر از اب 
چاههای عمیق و قتات آب کهریز و قنات آب 
شیر خونه و قات محمودآباد تأمین ميشود. 
ادارات دولتی و بیمارستانهای شهر در مسیر 
خیابانها واقع است. در شهر نجف‌آباد کارخانة 
ریسندگی و بافندگی نیز احداث شده است: 
جمعیت شهر در حدود ۲۲۰۰۰ نفر است. 
تفریح‌گاه مهم اهالی نجف‌آباد مزرعة بلمچه و 
بین‌النهرین .است. از صادرات سخصوص أن 


انواع وسایل ورشوئی به‌خصوص قاشق و 
چنگال و کارد است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۰. 
نحف آباد. [نٌ ج) (!خ) دی است از 
دهتان حومهٌ بخش زرند شهرستان صاوه» 
در ۱۲ هزارگزی شمال زرند در جلکَه معتدل 
هوائی واقع است و ۳۵۷ تن سکنه دارد. آبتن 
از قنات و محصولش غلات و پنبه و چغندر و 
بادام و دیگر سردرختی‌ها و شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
نحف آباد. [ن ج] (اخ) دی است از 
دتان خسرقان شسرقی در بخش آوج 
شهرستان قزوین, در ۱٩‏ هزارگزی آوج در 
نطق کوهتانی سردسیری واقم است و 
۸ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة اوج 
محصولش میوه و سیب زمینی و شغل اهالی 
زراعت و قالی‌بافی و جاجیم‌باقی است. (از : : 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). ۱ 
نحفآباد. [نَ ج] ((خ) دی است.از 
دهستان فشافویه بخش ری شهرستان تهران» 
در جلگهٌ معحدل هوائی واقع است و ۱۹۵ تن 
سکه دارد. ابش از قنات» محصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و گلیم و جوال 
بافی است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج۱). 
نحف آباد. [نْ ج] (اخ) دی است از 
دهستان حومة بخش مرکزی شهرستان 
تهران, در ۶ هزارگزی مشرق قزوین در جلگة 
معدل راقع است و ۱۸۲ تن سکته دارد. ابش 
از قنات, محصولش غلات و نشن و پنبه و 
جالیز و شفل اهالی زراعت و جوراب‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
نحف آباد. [ن ج] (اخ) ده سی است از 
دهتان بسهنام‌عرب بسخش ورامین, در 
شهرستان تهران در ۱۸ هزارگزی جنوب 
شرقی ورامین در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۱۸۷ تن سکنه دارد. ابش از قتات. 
محصولش غلات و صیفی و شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
نحف آبان. ن ج] (اخ) دی است از 
دهتان طارم پائین بخش سیردان شهرستان 
زنسجان, در ۲۲ هزارگزی جتوب غربی ‏ 
سیردان و ۲۴ هزارگزی مغرب جاد؛ قزوین به 
رشت در منطقة کوهستانن سردسیری واقع 
است و ۲۴۱ تن سکه دارد. ابش از رودخانة 
فیله‌ورین» محصولش غلات و نشن و گردو و 
شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ). 
نحف آباد. [ن ج] (اخ) دی انت از 
دهتان سربند پائین بخش سربند شهرستان 
ارا ک,در ۳۶ هزارگزی جنوب غربی آستانه و 


نجف‌اباد. 


۶ هزارگزی راه ارا ک‌به بروجرد در منطقۀ 
کوهتانی سردسیری واقع است و ۴۳۷ تن 
سکته دارد. ابش از قتات و محصولش غلات 


و بتشن و پسنبه و شغل اهالی زراعت و . 


گله‌داری و قالیچه‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 
نحف آباد. [نَ ج] (خ) دی است از 
دهتان فراهان بالا در بخش فرمهین 
شهرستان ارا ک,در ۱۲ هزارگزی جنوب 
شرقی فربهین در منطقه‌ای کوهتانی و 
سردسیر واقع است و ۶۵۱ تن سکنه دارد. 
محصولش غلات و بنشن و جالیز و شفل 
احالی زراعت و گله‌داری و قا 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران چ ۲). 
نحف آباد. [ن ج) (اخ) یکی از 
دهتانهای E‏ شهرستان بیجار که در 
مغرب بیجار واقع. و محدود است از طرف 
شمال به دهتان قراتورۀ بخش دیواندرة 


الیچه‌بافی است. 


شهرستان سنندج, از طرف شبمال شرقی به. 
دهستان سیلتان, از مشرق به دهستان پیرتاج . 


و خسروآباد, از جنوب غربی به دهستان 
حین‌آباد. هوای این دهستان سردسیر است. 
آبش از چشمه‌ها. محصولش غلات دیمی و 
لبنیات است. در قسمت جنوب غربی 
دهستان ارتفاعات زیرآباد قرار دارد. شیب 


اراضی دهتان از جنوب به شمال و به‌طرف . 


رودخانهٌ قزل‌اوزان است. زمین آن شن رسی 
و برای زراعت دیم بار مناسب است: 
رودخانه قزل‌اوزان در شمال دهستان از 
مغرب به‌طرف مشرق جریان دارد اما چون در 
گودی راقع است مورد استفاده نیست. 
رودخانه‌های کوچک و معددی از ارتقاعات 
جنوبی به‌طرف قرل‌اوزان جاری ابست که تمام 
ایام سال دارای آب نید اکثر قراء دهستان 
در طول دره‌های این رودخانه‌ها واقع شده و 
از چشمه‌ها و زه‌اب انها مشروب مبيشود. 
شغل عمد؛ اهالی زراعت و گله‌داری و صنعت 
دستی زنان بافتن قالیچه و جاجیم است. این 
دهستان از ۵۵آبادی بزرگ و کوچک تشکیل 
۰ تن سکنه دارد. مرکز 


شده و در حدود 


آن آیادی تجف‌آباد است که بر کار راه بیجار. 


به سنندج واقم است. قراء مهم آن عبارتند از 
قسره‌طور. حلوائی, شبرکش. الوندقلی, 
عباس اباد و حصارسفد. (از فرهنگ 
جغرافیاتی ایران ج ۵) ۱ 

نحف آباد. [ن ج ] (اخ) ده 2 شتا 
نجفآباد شهرستان بیجار..در ۵۲ هزارگزی 
شمال غربی بیجار بر سر راه يجار - دیواندره 
به سنندج در مطقة کوهتانی سردسیری 
واقع است و ۴۵۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه و محصولش غلات و انگور و لنیات و 
شفل اهالنی زراعت و گله‌داری و بافتن قالیچه 


و گلیم است. (از فرهنگ جبغرافیائی ایسران 
Pe‏ 
نجف آبا۵. [نَ ج](!خ) دی است از 
دهستان ژاوه‌رود بخش کاماران شهرستان 
سنندج. در ۲۲ هزازگزی شمال کامیاران و ۳ 
هزارگزی مشرق جادة کرمانشاه به سنندج در 
دامن سردسیری واقع است و ۲٩۹۰‏ نفر سکنه 
دارد. ابش از چشمه. محصولش غلات و 
بات و توتون و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است..(از.فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۵. ۱ 
نح ف آباد. [ن ج] (! خا دی ات از 
دهستان جلگه‌افغار بخش اسدآباد شهرستان 
همدان, در ۲۰ ی جنوب غربی قصب 
اسدآباد و ۷ هزارگزی مغرب راه اسدآباد به 
کنگاور. در جلگة سردسیری واقع است و 
۲ تن سکننه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و لبنیات و سوتون و 
محصولات مضیقی و شغلل اهالی زراعت و 
گله‌داری و جاجیم‌بافی است. نام دیگر این ده 
قلعه‌چقا است. (از فرهنگ جفرافیائی اسران 
ج‌۵). 
نحف آباد. [نَ ج] ((ج) دی است از 
دهتان ساهیدشت‌بالا در بخش مرکزی 
شهرستان کرمانشاهان در ۲۴ هزارگزی 
جسنوب شرقی کرمانشاه و ۳۵:۰ گزی 
فیروزآباد در دشت سردسیری واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة مرک. 
محصولش غلات و حبوبات و چغندرقند و 
لیات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵), 
نحف آباد. [ن ج] ((غ) دی است از 
دهستان یلاق بخش قرو شهرستان سنندج» 
در ۴۰ هسزارگزی شمال غربی قسروه و 
سه‌هزارگزی شمال غربی فرهادآیاد. در دامنة 
سردسیری واقم است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و لبنیات و 
شقل اهالی زراعت و گله‌داری و قالچه‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
تجف آباد. [نْ ج] (اخ) دهسی است از 
دهستان خرم‌رود شهرستان سمویسرکان, در 
۵ هزارگزی شمال غربی تویسرکان و ۷ 
هزارگزی مغرب اشتران مسرکز دهستان 
خرم‌رود در ناحیة کوهستانی سردسیری واقع 
است و ۱۲۵ تن سکنه دارد. ابش از خرم‌رود 
و چشبه, محصولش غلات و توتون و گردو و 
لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
قالبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج0 
نحف آبا۵. [نَ ج] ((غ) دی است از 
دهسستان کلیائی بخش سنقر شهرستان 
کرمانشاهان, در ۱۲ هزارگزی جنوب غربی 


۵1 


ستقر و ۶ هزارگزی مغرب راه سنقر به 
کرمانشاه. در دامنة سردسیری واقع است و 
۵ تن سک دارد. آبش از رودخانة 
کوچک. محصولش غلات و حبوبات و 
توتون و شفل اهالی زراعت و پافتن قالیچه و 
جاجیم و پلاس است. (از فرهنگ جغرافیائی 


تحف‌ایاد. 


ایران ج ۵). 
نح ف آباد. [نَ ج] ((غ) دی است از 
دهستان ترک شهرستان ملایر. در ۱٩‏ 
هزارگزی شمال شهر ملایر و ٩‏ هزارگزی 
مشرق راه شوسه ملایر به همدان, در منطقه‌ای 
کوهستانی و معتدل واقع است و ۸۵ تن سکنه 
دارد. ابش از چشمه و مسحصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۵). 
فحف آباد. [ن ج] ((خ) دی است از 
دهتان توابع ارسنجان, در بخش زرقان 
شهرستان شیراز در ۸٩‏ هزارگزی نشرق 
زرقان و یک‌هزارگزی راه فرعی توابع 
ارسنجان به کربال در جلگة معتدل هوائی 
واقع است و ۱۳۳ تن سکته دارد. آبش از 
قنات و محصولش غلات و چغندر و شغل 
اهالی زراعت و مالداري است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 4۷. 
نجف آباد. [نَ ج] (اخ) از دهات بلوک 
شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول در ۱۵ 
هزارگزی شرقی دزفول و ۱۳ هزارگزی 
جنوب غربی جادۀ شوشتر به دزفول, در 
دشت گرسیری واقع است و ۴۰۰ تن سکنه 
دارد. ابش از رودخانة دز و محصولش غلات 
و برنج و کنجد است. سا کان آن از طايقة 
عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
تنحف آبا۵. [نَ ج) ((ج) دی است از 
دهستان قسیر بخش کارزین شهرستان 
فیروزآباد. در ۶ هزارگزی مشرق قیر بر کنار 
راه قسیر به جهرم و فیروزآباد در جلگة 
گرمسیری واقع است و ۹۵ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة قره‌آغاج و مسحصولش 
غلات و برنج و خرماء شفل اهالی زراعت و 
باغداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۷. 
نحف آبا۵. [نَ ج ] ((خ) دی است از 
دهتان سعیداباد بخش سرکزی شهربتان 
سیرجان, در ۷ هزارگزی جنوب شرقی 
سعیداباد بر سر راه بندرعباس به سیرجان در 
جلگه سردسیری واقع است و ۵۰۰ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات. و محصولش غلات و 
حوبات و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸). 
نحف آباد. زن ج] ((خ) دهمسی است از 
دهتان حومه غربی شهرستان رفسنجان, در 


۲ نحف‌آباد. 


۵ هزارگزی مغرب رفنجان و ۵ هزارگزی 
شمال جاده شوسۀ رفسنجان یه یزد در جلگة 
سردسیری واقع است و ۸۷ تن سکننه دارد. 
آبش از قنات و محصولس غلات و په و 
پبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۸. 
نحفآبا۵. [ن ج] (خ) ده کوچکی است 
در بخش شهداد شهرستان کرمان. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج۸). 
نحف آبا۵. ن ج] ((خ) ده کوچکی است 
از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان 
کرمان با ۲۰ نفر جمعیت. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۸). 
نحف آباد. ن ج] (إخ) ده کوچکی است 
از دهستان طفرالجرد بخش زرند شهرستان 
کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸. 
نحف آبا۵. [نْ ج] ((خ) ده کوچکی است 
از دهتان خنامان شهرستان رفستجان. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸). 
نحف آباد. (ن ج] ((خ) دی است از 
دهستان گرمخان بخش حومة شهرستان 
بسجنورد. در ۳۰ هزارگزی شمال شرقی 
بجنورد در جلگة معتدل هوائی واقع است و 
۶ تن کنه دارد. ابش از رودخانه و 
چشمه و محصولش غلات و بنشن و شغل 
اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نحف آباد. [نْ ج] (() دی است از 
دهتان خاروج بخش حومه قوچان. در ۲۶ 
هزارگزی شمال غربی فاروج و یک‌هزارگزی 
جنوب جاده قوچان به شیروان در جلگة 
معتدلی واقع است و ۶۶۴ تن سکنه دارد. آبش 
از قنات و چشمه و محصولش غللات و نشن 
و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
تحف آباد. [ن ج] ((خ) ده کوچکی است 
از دهان تحت جلگۀ بسخش فديثة 
شهرستان نیشابور. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج 
نحف آباد. [ن ج] (إخ) دی است از 
دهتان گرمیر ثهرستان اردستان. در ۱٩‏ 
هزارگزی شمال شرقی اردستان و ۷ هزارگزی 
جادۂ اردستان به شهرآب, در جلگة معتدل 
هوائی واقع است. آبش از قنات و محصولش 
غلات و پبه و شفل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
تحضف آباد. [نْ ج] ((خ) دی است از 
بخش حومهٌ شهرستان یزد, در ۶ هزارگزی 
جنوب یزد و بر سر راه یزد به شهربابک در 
جلگة معحدل هوائی واقع است و ۴۴۷ تن 
سکنه دارد. ابش از قتات و محصولش غلات 
و شغل اهالی زراعت و نساجی است. (از 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

نحف آباد. [ن ج ] (اخ) دہ کوچکی است با 
۵ تن سکه از دهستان برزاوند شهرستان 
اردستان در ۴۵ هزارگزی جنوب اردستان. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

تحف آباد. (ن ج] (اخ) دہ کوچکی است 
از بسخش جوهمة شهرستان نائین در ۲۵ 
هزارگزی مغرب نائین. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۲۰ 

نحف آبا۵. [ن ج] ((خ) ده مسخروبه‌ای 
است از ب‌خش سمیرم بالا در شهرستان 
شهرضا. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

نجف آباد باقرین. نج دی)(غادهی 
است از دهتان بهنام‌وسط بخش ورامین 
شهرستان تهران. در ۳ هزارگزی شمال 
ورامین و یک‌هزارگزی مشرق راه ورامین به 
تهران در جلگۀ مدل هوایی واقم است و 
۲ تسین سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و صیفی و چغندرفند و شفل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۸۱ 

نحف باد بالا. (نْ ج د] ((ج) دهی است از 
دهتان صفاد بخش مرکزی شهرستان اباده. 
در ۳۰ هزارگزی مغرب آپاده بر کنار راه آباده 
به صفاد در جلگة معتدل هوائی واقع است و 
۰ تن سک دارد. آبش از چشمه و 
محصولش غلات و بادام و انگور و شغل 
اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران جح 

نحف باد پائین. [ن ج د] (إخ) دی 
است از دهستان چنار در بخش مرکزی 
شهرستان آباده, در ۱۴ هزارگزی جنوب 
شرقی آباده و ۲ هزارگزی راه آباده به اقلید در 
جلگة معتدل هوانی واقع است و ۱۸۵ تن 
سکنه دارد. ابش از قات. محصولش غلات و 
انگور و پنبه و لبنیات و شفل اهالی زراعت و 
گله‌داری و بباغبانی و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 

نحف آباد حویآبا۵. 1ن ج د] ((خ) ده 
کوچکی است از بخش حومهٌ شهرستان ناین 
در ۱۵ هزارگزی مغرب ناین. (از فرهنگ 

جغرافیایی ایران ج ۰ ۰ ا 

نج ف آباد رودخانه‌شور. (ن ج د ج] 
(إخ) ده کوچکی است از بخش ورامین 
شهرستان تهران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج (. 

نحف اصفهاني. [ن ج فإ ف] (إخ) به 
روایت مؤلف صبح گلشن وی به گازری 
زندگی میکرده است. او راست: 

آنچه شد تقدیر نتواند کسی تدیر کرد 

در دلم خون گشت هر خونی که مادر شیر کرد. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۴۰ و 


قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
تحف بالا. [ن ج] (اخ) دی است از 
دهتان سملقان بخش مانه شهرستان 
بجنورد. در ۳۰ هزارگزی جنوب غربی مانه و 
۲ هزارگزی شمال راه پجنورد به مراوهتچه, در 
جلگة گرمسیری واقع است و ۱۰۰ تن سکنه 
دارد. ابش از چشمه و رودخانه و محصولش 
غلات و بنشن و پنبه و برنج و شغل اهالی 
زراعت و مالداری و قالچه‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج٩4.‏ 
نحف پائین. [ن ج ] (اخ) دی است از 
دهتان سملقان بخش مان شهرستان 
ب‌جنورد. آبش از چشمه و رودخانه و 
محصولش غلات و بنشن و برنج است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج 4٩‏ , 
نجف خانلو. [ن ج] ((خ) ده کوچکی است 
از دهتان حومة بخش مرکزی شهرستان 
آهر. (از فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۴). 
نحفدر. نج د[ ((خ) دی است از 
دهستان قزقانچای در ببخش فیروزکوه 
شهرستان دماوند» در ۲ هزارگزی مغرب 
فیروزکوه و ۳۰ هزارگزی شمال جاده 
فیروزکوه به تهران در منطقه کوهتانی 
بردسیری واقع انت و ۴۰۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانةُ قزقانچای و سحصولاتش 
غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
نجف‌وند. (ن ج و] (اخ) دی است از 
دستان قیلاب در بخش اندیمشک شهرستان 
دزفول. در ۳۹ هزارگزی شمال غربی 
اندیمشک و ۸ هزارگزی شمال شرقی جادۀ 
اندیمشک به خرم‌اباد. در منطقة کوهتانی 
گرمیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
آیش از رودخانه و محصولش غلات ديم و 
غفل اهسالی زراعت و قالبافی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۶). 
نحف‌وند. نج ] ((خ) دهی است از 
دهستان بالا گریو؛ بخش ملاوی شهرستان 
خرم‌آباد در ۳۷ هزارگزی جنوب خاوری 
ملاوی و ۲۷ هزارگزی جنوب شرقی جاده 
شوسه خرم‌اباد, به اندیمشک در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۰ تن 
سکنه دارد. ابش از نهر دره‌سید و محصولش ˆ 
غلات و حبوبات و لبنیات و شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و قرش‌بافی است. سا کنان 
این ده از طایف نجف‌وند همتد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
نجفه. [نْ ج ف ] (ع !) جای بلند و دراز و نرم 
که اپ بر أن نرود. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (آندراج). جائی در وادی که آب بر 
آن نرود. (از المسنجد). إإتل. (المنجد). 
|إبنداب. (سنتهی الارپ) (ناظم الاطباء). 


مسناة. (اقرب الموارد). 
نحفة. [ن ]۲ (ع !) نجفة الکیب؛ بغل 
ریگ‌توده که باد و ریگ آنجای را کنده مانند 
آب‌کند کرده باشد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (انندراج). کأنه جرف منجرف. (از 
اقرب الموارد). 

نحفة. [نْ ج ف ] ((خ) جائی است مان بصره 
و بحرین. (منتهی الارب). 

نحفه. [نْ ج ق) (!خ) نام بندآبی است در 
ظاهر کوفه که سیل را از منازل و معابر 
بازدارد. (متهی الار ب). 

نحفة. [ن ف ] (ع ل) اندک از چیزی. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کمی از 
چیزی. (اقرب الموارد) (از المجد). 

نجقی. [نْ ج] (ص نسبی) منسوب است به 
شهر نجف. رجوع به نجف شود. 

نجفیی. [نْ ج] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان تبادکان بخش حومه و اردا ک 
شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 

نحقی. إن ج] (اخ) شاه غلام خوب الله. از 
فارسی‌گویان اه آباد هندوستان است و به 
روایت مولف صح گلمن در دوازدسالگی 
تکمیل علوم کرده و به شعر گفتن پرداخته و به 
سال ۱۱۷۰ هیر تن ۲انتالگی ۴ 
درگذشته است. او راست: 

تمام داغ شدم لاله‌زار را چه کنم 

خوشم به کج قفس نوبهار را چه کنم 

توان ز کوی تو صرف نظر نمود اما 

دل بلا کش امیدوار را چه کنم؟ 

غنچه باغ امیدم نشکنت 

عمر چون باد خزان رفت و گذشت. 

رجوع به ریحانةالادب ج۴ ص۱۶۸ و تذکرۂ 
صبح گلشن ص ۵۰۶ و قاموس الاعلام ج۶ 
شود. 
نحقبی. [نَ ج] ((خ) (آق...) شیخ محمدتقی 
اصنهانی» مشهور به آقانجفی. از علمای 
ابامیة قرن سیزدهم هجری است. وی به 
سال۱۳۳۴ «ه.ق. درگذشت. رجوع به الذریعه 
ج۲ ص ۲۲ و ریحانةالادب ج ۴ شود. 
نحق. [نْ ح ] () نجک. رجوع به نجک شود. 
نحکت. ان ج ] (() نوعی از تبرزین. (برهان 


قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) ٠‏ 


(جهانگیری). مبدل و مخفف ناچخ که تبرزین 
باشد, و به ترکی نجق گویند. (انجمن آرا) 
(آنندراج). نچک. نجق. (حاشية معین بر 
برهان قاطع)* 
از چشمم ار بر آن چچک تو چکد سرشک 
ترکی مکن به کشتن من برمکش تجک. 
سوزنی (از انجمن‌ارا) (نظام). 

لاله نشسته با سپر بید ستاده با نجک. 

عمید لومکی (از آنندراج و جهانگیری). 


نحل. [ن) (ع مص) زادن. (آنندراج) (تاج 
المصادر بیهقی). زادن پدر فرزند را. (از اقرب 
الموارد) (آتدراج) (غیاث اللغات). انداختن. 
(زوزنی). زادن فرزند را پدر. (از سنتهی 
الارب). || انداختن چیزی را. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). || پراندن ناقه سنگریزه را 
با سپل خویش. (از اقرب الموارد). ||سخت 
سیر کردن. (ناظم الاطباء). به‌تندی رفتن. (از 
المنجد). سیر شدید. (از اقرب الموارد). ||کار 
کردن. (سنتهی الارب) (آنندراج). عمل, 
(فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). ||پا ک كردن 
کودک تخته را. (متهی الارب): نجل الصبی 
لوحه؛ محاه. (اترب الموارد) (الصنجد). اابه 
نيزه زخضم فراخ کردن. (صنتهی الارب) 
(آتتدراج). زخم فراخی با نیزه بر کی وارد 
کردن. (ناظم الاطباء). نیزه زدن بر کی. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). طعنه زدن, چنانکه 
جراحت آن فراخ باشد. (تاج المصادر یهقی). 
|اشک افتن. (مستتهی الارب) (آنندراج) 
(زوزنضی) (تاج‌المصادر بسهقی) (دهار). 
|| شکافتن زمین را برای زراعت. (از اقرب 
الموارد) (منتهی الارب) (از المنجدا. شخم 
زدن. |شکافتن پوست را مابین هر دو پای 
سپس آن باز كردن. (متهى الارب) 
(آتدراج): نجل الجلد؛ شکافت پوست را از 
دو عرقوب آن و سپ پوست کند. اناظم 
الاطباء). شکافتن پوست را از دو عرقوب آن 
و سپس کندن آن را از قفا. (اقرب الموارد) 
(المنجد). ||یش‌پای زدن کی را چنانکه 
درغلطد. (اقرب الموارد) (متهى الارب) 
(آنندراج) (از المنجد). ||سبز شدن زمین. 
امتهی الارب) (اتدراج) (از آقرب الصوارد) 
(از المنجد). ||زهاب‌نا ک‌گردیدن زمین. 
(صنتهی الارب) (آنندراج), با زهآب شدن 
زمين. (تاج المصادر بهقی). |[با کسی‌بدی 
کردن. (متهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). |/بیرون آوردن و آشکار 
کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ظاهر کردن چیزی را. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). ||() فرزند ". زه. (متهى الارب) 
(آقرب الموارد) (المنجد). زه و زاد. (مهذب 
الاسماء) (السامی) (از نصاب الصبیان). اولاد. 
(غیاث اللغات). فرزند. (فرهنگ نظام) (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ خطی). |انژاد. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ نظام). نسل. (المنجد) (اقرب 


الموارد) (السامی) (غیاث اللغات). ||پدر ؟. 


(منتهى الارب) (آنندرا اج) (فرهنگ نظام) 
(ناظم الاطیاء). والد. (متهى الارب) (اقرب 
الموارد) (از المنجد)..ج, انجال. |زگروه بیار. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام) 
(ناظم الاطباء). جمع کثیر. (اقرب الموارد) 
(المنجد). |إميانة راه. ][رفتار سخت. ||زهاب 


نجم. ۳۱۳۳۵۳ 


که‌از زمین و رودبار برآید. (سنتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). زهاب. (فرهنگ 
نظام). زه‌اب که از زمین و از وادی براید. (از 
اقرب الموارد). أب زه. (مهذب الاسماء), 
زهاب که از زمین بجوشد. (از المنجد). || آب 
پر روی زمین روان. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). آب روان بر روی زمین. (ناظم 
الاطباء). أب روان. ||ماء مستقع. (اقرب 
السوارد) (از المتجد). آب را کد. ||إمحجة. 
(المنجد). ج, نجال, انجال. 
نجل. [ن ج) (ع !) کس‌انی که پشکل و 
سرگین و مانند آن را برای اصلاح گل خشت 
از جائی نقل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). ||(مص) فراخ‌چشم 
گردیدن.(منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). قراخ شدن چشم و زیبا شدن آن. (از 
اقرب الموارد). انجل و نجلاء شدن. 
فراخ‌چشم گشتن. 
نحل. [نْ) (ع ص. ج نجلاء. رجوع به 
تجلاء شود. 
تحل. [ن ج] (ع ص, !) ج انجل. رجوع به 
انجل شود. |(ج نجیل. رجوع به نجیل شود. 
فجلاء . [ن] (ع ص) زن فراخ‌چشم. (منتهی 
الارب). تانیث انجل است. رجوع به انجل 
شود. ||عين نجلاء؛ چشم فراخ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). چشمی فراخ بزرگ. 
(مهذب الاسماء). || طعتة نجلاء؛ زخم نيزة 
فراخ. (ناظم الاطیاء). طعنهة فراخ‌جسراحت. 
(مهذب الاسماء). 
فم. [ن] (ع () سستاره. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (السامی) (برهان قاطع) (غيات 
اللغات) (دستوراللغة) (ناظم الاطیاء) (فرهنگ 
نظام) کوکب. (اقرب الموارد) (العنجد). اختر. 
ج. نج انجام. نجوم نج 

همچو من در ميان خلق ضعیف 

در میان نجوم نجم سها. مسعودسعد. 
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک 

جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش. خاقانی. 
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر 

نجم سقلی چون شود شرقی ندارد بی ضیا. 

خاقانی. 


۱ -در ناظم الاطباء به فتح هر سه حرف [ذ خَ 
ف] آمده است. 

۲- چين است در صبح گاشن» ولی ريحانة 
الادب به نقل از قاموس الاعلام «در سن ۱۶ 
سالگی» نوشته است. 

۳- از اضداد است و آن در اصل مصدر است» 
برای پدر بمعتی ناجل و برای فرزند بمعنی 
منجرل. (از اقرب الموارد). 

۴-از اضداد است و آن در اصل مصدر است. 
برای پدر بمعتی ناجل و برای فرزند بمعنی 
منجرل. (از اقرب الموارد). 


۴ نجم. 


نجم ثاقب؛ رجوع به ثاقب شود: کان رأی 


الامام القاد رباك رضی‌اله‌عنه و قدس روعه ۲ نحم. [َنْ] (اخ) J)‏ 9 پر دین. (ترجمان علاند 


نجماً ثاقباً. (تاریخ بهقی ص ۳۰۰). 
إأتبات بی‌ساق. (اقرب السوارد) (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاه 
بی‌ساق. (فرهنگ نظام). مقابل شجر. (از اقرب 
الموارد), هر گیاه بی‌تنه که آن را به هندی بیل 
گویند»مثل درخت کدو و خیار و عشق و 
پیچان و غیره. (غیاث اللفات). هر نبات که تنه 
ندارد. (السامی فی الاسامی). هر گیاه که باق 
ندارد. (مهذب الاسماء) (بحرالجواهرا. رستنی 
بىساق. (دستور اللغة). نجمه. يقطين. 
عديم‌الاق. ||ثیل. نام نیاتی است که آن را 
ل تر کرد تیل تم افر طس 
(يادداشت مؤلف). ||وقت معين. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||حسلول 
نجم؛ حلول اجل. انتضاء و مدت..مقضی 
شدن. آخر شدن. برسیدن و سر آمدن مهلت. 
(یادداشت مولف). ||اصل. (اقرب الصوارد) 
(متهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(مهذب الاسماء) (المنجد): لیس لهذا الحديث 
نجم! ای اصل. (منتهی الارب). | پارچه‌ای که 
در روزهای عید و شادی برای جمع کردن 
پول میگسترانند. (ناظم الاطباء). ||ببمعنی 
بیدگیاه است که گزمازج باشد, و آن شمر 
درخت گز است که عرب ثمرةالطرفاء خوانند. 
(حائیة برهان چ معين). رجوع به نجم و 
نجمة شود. ||وظیقه از هر چیزی. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء). || آنچه از 
بدهی که در موعدی معین ادا شود. (از 
المنجد). قط. (یادداشت مولف): ملک عفو 
فرمود و از کرده و گقتة او درگذشت بر قرار 
پانزده‌هزار درم که... به سه نجم به خزانه رسد. 
(ترجمة تاريخ یمینی ص ۱۰۷). 
= تجم‌نجم؛ مقسطه. (یاددات مولف). قط 
به قسط. قسط‌قسط. قطی؛ 
صد بوسه فام خواستم از نجم؛نجم‌نجم 
بر من شمرد بوسه به درپوش لعل‌فام 
هرچند نجم‌نجم ستاندم ز نجم بوس 
خواهم که جمله‌جمله گزارم به نجم فام. 
سوزنی. 
نجماً بنجم؛ قسط به قط: مهلتی توقفی 
باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم به سه 
سال بدهد. (تاریخ بهقی). 
|| فرواریبد خوشاب. (الجماهر بیرونی 
ص‌۱۲۵). قسمی مروارید مدحرج که آن را 
خوشاب نامند. (یادداشت مولف). || (سص) 
برآمدن ستاره. (یادداشت مولف). ||برآمدن 
گیاه. (یادداشت ملف). ||() النجم؛ رنگی در 
بدن اسب جز آن رنگ که همه تن اسب بدان 
رنگ است, چنانکه اندک سفیدی در تن اسب 


جرجانی ص‌4۸) (السامی) (مهذب الاسماء) 
(غیاث‌اللغات). ثريا. (غياث اللغات) (المنجد) 
(الامی). نامی است خاص پروین را. (مهذب 
الاسماء). اسم علم است پروین راء و الف و لام 
در وی لازم. قوله تمالی: و بالنجم هم 
بهتدون آ, و يقال: طلع النجم. (منتهی الارب) 
(آنندراج). اين کلمه را یا الف و لام عرب 
درمورد ستارة ثریا اطلاق کنند و چون گویند 
طلع النجم. منظورشان ستارة پروین باشد. 
(اقرب الموارد). 

نجم. [ن ] ((خ) (ا1 ...)سور پنجاه‌وسومین 
قران. ۶۲ ایت است, پیش از سوره القمر و 
پس از سور؛ طور, بدین آیت آغاز میشود: و 
الجم اذا هوی. 

نحم. [ن ج ] (ع () ج نجم. رجوع به نجم شود. 

فنجم. [ن] ((خ) حسن کرمانی. معروف به 
شهرویه " و حکیم نجم‌الدین. این دو بیت را 
مولف صبح گلشن از او آورده است: 
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند 
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند 
ور جان به لب آیدم ب‌جز مردم چشم 
یک قطرة آب بر لبم کس نکند. 
در مجمعالفصحا نیز چند قطعه از او نقل شده 
است بی‌آنکه از حال و زمانش اطلاعی به 
دست دهد. از جمله در وصف قلم: 
ای گشاده زبان و بسته ميان 
ترجمان دلی تو همچو زبان 
در زبان تو گجهای هلر 
در بیان تو رازهای نهان 
شبه زائی همی و مشک خوری 
وآنگهی در سیه گهر پنهان 
صورتت چشم خصم را تیری است 
کهرباپیکری شبه پیکان. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۰۷و 
مجمعالفصحا ج ۱و قاموس الاعلام ج ۶ 
خود. 

فجم. [ن ] ((خ) (شیخ ...)یا شیخ نجم‌الدین. از 
شاعران قرن نهم هجری و اهل ساوه است. 
امیر علیشیر مولف مجالس‌النفایس این ابیات 
را از او نقل کرده است: ِ 
به شوخی میخورد خون دل من چشم خونخواری 
بلائی, فتنه‌جوئی, آفتی, شوخی, ستمکاری, 
دارم بتی که غیر جفا تیت کار او 
من بهر او هلا کم و اغیار یار او. 
منمای چو آئینه رخ خود همه کی را 
بشنو سخن من که اثرهاست نفس راء 
رجوع به مجالس‌النفایس ص ۱۱۹ و ص ۲۹۵ 
شود. 

نجم. [ن] ((خ) محمود, فرزند رکن‌الاین 
محمد. معروف به ملا نجم‌الدین. به روایت 


نجم آپاد. 

مولف صبح گلشن «در محاربة شاه شجاع و 
شاه منصور شربت شهادت نوش نمود». او 
رانست: 

گفتم به صلاح کوشم و مستوری 

وز یار جفاپیشه گزینم دوری 

خان ب چن تف چ راک زد 

بیچاره دلم نمیدهد دستوری. 

رجوع به تتذکرۀ صبح گلشن ص ۲۸۶و 
قاموس الاعلام ج ۶ شود. 

نحم آباد. إن (اخ) دهی است از دهستان 
نوق شهرستان رفسنجان, در ۷۲ هزارگزی 
شمال غربی رفسنجان بر کتار جادة رفسنجان 
به بافق در جلگة سردسیری واقع است و ۱۰۰ 
تن سکنه دارد. ابش از قنات. محصولش 
غلات و پسته و پنبه و شفل اهالی زراعت و 
گلیم‌بافی و کرباس‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج۸). 

نحم آباد. 1ن (إخ) دهی است از دهستان 
اردوغش بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. 
(از فرهنگ جغرافیانی ایران ج٩).‏ 

نجم آبا۵. (ن] ((خ) دهی است از دهستان 
مرکزی بخش جویمند شهرستان گناباد. در 
۴ هزارگزی جنوب غربی گناباد در دامن 
گرسیری واقع است و ٩‏ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات و محصولش غلات و زغفران و 
شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۸). 

نجم آباد. [ن] ((خ) ق‌صبه‌ای است از 
دهستان افشارية ساوجبلاغ شهرستان کرج» 
در ۴۸ هزارگزی مغرب کرج و ۱۸ هزارگزی 
جنوب راه کرج به قزوین در جلگۀ متدلی 
واقع است و ۲۶۷۴ تن سکنه دارد. ابش از 
قتات و محصولش غلات و صیفی و بنشن و 
چغدرقد و لبنیات و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج . 
نحم آباد. [ن] ((خ) دہ کوچکی است از 
بخش جمفرآباد شهرستان ساوه. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 

نجم آباد. [ن] ((خ) دهی است از دهان 
غار شهرری, در ۱۲ هزارگزی جنوب 
شهرری و ۶ هزارگزی مغرب راه ورامین در 
جلگة معتدلی واقع است و ۱۲۲ تن سکته 
دارد. اپ از قنات, محصولش غلات و صیفی 
و چغندرقند. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱). 
نحم آباد. [نٌْ] (رخ) دهی است از دهستان 
سلطان آباد بخش حومه شهرستان سبزوار» در 


۰ - 1 
۲-فرآن ۱۶/۱۶. 
۲-به روایت هدایت در مجمع الفصحا, 


۲ هزارگزی شمال شرقی سبزوار و ۱۲ 
هزارگزی سلطان‌آباد در دام معتدلی واقع 
است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. محصولش غلات 
ومیو‌ها و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جفرافی‌ائی ایران ج .)٩‏ 
نحم آباد. [ن] ((ج) ده کوچکی است از 
دهستان چناران بخش حومه و اردا ک 
شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 

ت آزاد. [ن م] (إخ) اسم نفس فلک 
مشتری است. (انجمن آرا). 
ای ر [ن ي تَ] (اخ) اين 
رباعی را مژلف صح گلشن به نام او آورده 
است: 

چون ذات خداذات علی بی‌همتاست 

از نام علی حقیقت آن پیداست 

آوهام و عقول ره نبردند به هیچ 

زین مقلطه جز انکه علی نام خداست. 

(از تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۰۶). 
و نیز رجوع به هفت‌اقلیم (اقلیم سوم) شود. 
نحم) لائمة. [نَ ملأ عم ] (إخ) محمدین 
جسن استرابادی, ملقب به نجم‌الاین و 
ا و نجم‌الائمه. رجوع به رضی‌الدین 
سترایادی شود. 

جم لیر ان 

به ستارء دریایی شود. 
نحمالدوله. [ن مد د ل) ((خ) عبدالغ فار 
(حاج میرز...) اصقهانی. ملقب به نجمالدولة. 
از دانشمندان محاخر است. وی ریاضیات 
قدیمه را نزد پدر خویش میرزا على محمد 
فرا گرفت» سپس در دارالفنون به تحصیل 
علوم جدید و به‌خصوص ریاضی پرداخت. 
وی سالها به استخراج تقویم رسمی مملکت 
امور بود. گذشته از تقویم‌هایٍ متعدد, آثار 
دیگری ز نیز در نجوم و ریاضی تألیف و ترجفه 
کرده‌است از جمله: ۱- اسمان, در هات و 
نجوم - اصول جغرافیا ۲- کفایةالهندسه. در 
اصول هندسه ۴- بدايةالجر ۵- 
بدا تالحساب ۶-بدايةاتجوم ۷- 
بدايةالهندسه ۸- اتطبیقبه, در مطابقة سالهای 
هجری قمری با سالهای تاریخ میلاد مسیم 
4- کفایه‌الحساب ۱۰- کفایة‌الهندسه. وفات 
او در سال ۱۳۲۶ د. ق.اتفاق اقاد '. 
نحم !لد ین. [ن مد دی] ((خ) احمدین 
ابویکر محمد نخجوانی. وی شارح اشارات و 
قانون ابن‌سیناست. جز این از حال وی 
اطلاعی نیست. رجوع به ریحانةالادب ج۴ 


مَل ب ] (ع [مرکب) رجوع 


ص۱۶۸ و روضات‌الجنات ص ۷۷ شود. 
نجم‌الد بن. [ن مد دی ] (اخ) احمدین 
علی‌بن الرفعه. وی بر کتاب‌الوسیط غزالی 
شرحی نوشته است در ۶۰ مجلد بنام المطلب. 


رجوع به غرالی‌نامه ص۲۳۴ شود. 


نحم الد ین. [ن مد دی ] (اخ) حن 
کررمانی. رجوع به نجم حسن شود. 
نحم الد ين. ان مد دی ] ((ج) (شیخ...) 
حن دهلوی, عارف و شاعر پارسی‌گوی 
هددی است. اصل وی را از سستان 
دانعه‌اند. به سال ۶۵۱ ه.ق. تولد یافت و در 
هشتادوهفت‌سالگی به سال ۷۳۵ درگذشت. با 
امیرخرو دهلوی معاصر و از مریدان و 
برکشیدگان شاه نظام اولیاست. وی به اشعار 
سعدی توجه خاصی داشته و این اثر به‌وضوح 
در دیوانش دیده ميشود. اشعار نجم‌الدین 
حن در بین پارسی‌گویان هند رواج فراوانی 
دارد. او راست: 
ای بر فراز سرو برآورده ماه را 
بر ماه کج نهاده به شوخی کلاه را 
گویند آفتاب پرستند یک گروه 
ما بده‌ایم آن دو رخ همچو ماه را 
ای خون خلقی ریخته وآنگه از آن خون ریختن 
ته دست تو دارد خبر نه تيغ تو آسودگی 
گفتم به رغم دشمتان ¿ اسایشی ایم ز تو 
استغفراللّه زین سخن عشق تو و آسودگی؟ 
ای به عهدت پارسائی‌ها به رسوائی بدل 
من یکی زآن پارسايانم که رسوا کرده‌ای. 
مشتاق تو به هیچ جمالی نظر نکرد 
بیمار تو ز هیچ طبیبی دوا نخواست. 
(از مجمع‌الفصحا چ مصقا ج ۱ص ۵۶۲). 
و نیز رجوع به تاریخ ادبیات شبلی نعمانی 
ج ۲ شود. 
نجم‌الدین. [ن مد دی ] ((خ) خضر 
(شیخ...)بن شمی‌الدین محمدین علی رازی 
حبلرودی‌الاصل تجفی‌السکن. ملقب به 
نجم‌الاین. از علمای اماميةٌ قرن نهم هجری 
است. او راست: -١‏ تحفة المتقين فى أاصول 
الدين ۲- السحقیق المبين درشرح نهج 
السترشدین علامة حلى ۳- الحجح الانور. 
که ان رابه سال ۸۳۹ ه.ق.در اتبات مذهب 
امامیه نوشته است. ۴- جامع الدرر در شرح 
باب حادی‌عشر. ۵- جامع الدقائق, در منطق 
۶- حتایق‌السسرفان و یره...۲ (از 
ریحانةالادب ج۴ ص۹٩۴).‏ و نیز رجوع به 
روضات‌الجنات ص ۲۶۵ شود. 
نحم‌الد ین. زن ُد دی ] ((خ) سلیمان‌ین 
عبدالقوی‌بن عبدالکريم طوفی‌بندادی, ملقب 
به نجم‌الدین و مشهور به ابن‌ابی‌عباس. فقیه و 
نحوی و شاعر عراقی است. او راست: ۱- 
شرح الارب ین السووية. ۲- شرح 
مختصرالروضة. ۳- شرح المقامات و غیره. 
وفات او په سال ۱۷۱۰ ۷۱۶ «.ق.اتفاق 
افتاد. (از ریحانةالادب ج ۴ ص ۰ ۱۷). و نیز 
رجوع به روضات‌الجنات ص ۳۲۳ و الدرر 
الکامند ۱۵۲ شود. 


نحم الد ین. ان مد دی ] (اخ) شيخ 


نجمالدین. ۲۲۳۵۵ 


تجم‌الدین ساوه‌ای شاعر. رجوع به نجم 
(شیخ...) شود. 

نجم‌الد ین. آن مد دی ] (اخ) عبداله, 
ملقب به نجم‌الدین و مکنی به ابومجمد. از 
مدرسان نظامیة بفداد بوده است. وی در آغاز 
خلافت مستعصم عباسی به سال ۶۴۰ بدین 
سمت گماشته شد. (از غزالی‌نامه ص ۱۴۰). 
نجم‌الدین. ان مد دی ] (اخ) (شیخ...) 
عبداله‌ین محمدین محمدین علی اصفهانی». 
ملقب به شیخ نجم‌الدین. از | کابر عرقای قرن 
هفتم و اوایل قرن هشتم هجری و شاگردشیخ 
ابوالباس مرسی است. به سال ۶۶۳ متولد 
شد. پس از تحصیل فقه و اصول تصوف به 
مصر سفر کرد و به خدمت شیخ ابوالصباس 
مرسی رسید و ملازم و مصاحب وی گشت و 
پس از وفات شیخ به مکه رفت و بیست و 
چند بال اخر عمر خود را در انچا مسجاور 
شد و به سال ۷۲۱ «.ق.در مکه وفات 
یافت. (از حواشی شدالازار ص ۴۷۴). و نیز 
رجسوع به تاریخ یافعی ج ۴ ص ۲۶۱ و 
دررالک‌امنه ج ۲ ص۳۰۲ و نفحات‌الانس 
ص ۶۶۹ و سقينة الاولیاء ص ۱۸۳ و شذرات 
الذهب ج ۶ ص ۵۵ و خزينة الاصفاء ج ۲ 
ص ۲۸۵ و طرایق‌الحقایق ج ص ۲۰۰ شود. 
نحمالد‌ین. [ن مد دی ] (خ) (شیخ...) 
عر یی بی امد مصالحی 
بیضاوی, مکنی به ابومحمد و ملقب به شیخ 
نجم‌الدین. از مشایخ و علمای قرن ششم 
هجري شیراز است. وی از ابوموسی مدینی 
روایت حدیث کرده است و جممع کثیری از 
جمله شیخ صفی‌الدین کرمانی نزد او تلمذ و از 
او روایت کرده‌اند. صاحب کرامات و مقامات 
بوده است. وی به سال ۳۶۶۵ یا ۶۳۰ ھ. ق 


١‏ -از ريحانة الادب به نقل از الذریعه والمآثر 
والآثار ص 1۹۵ 
۲ -سال وفات او به دست نیامد و به قرينة 
تاریخ بعضی تألیفات او شاید اواخر فرن نهم را 
دیده باشد, و ایتکه روضات الجنات او را از 
علمای اوایل دولت صفویه شمرده به‌حکم 
قرائن مذکوره مستبعد منماید. (ريحانة الادب 
ج ۲ص ۱۶۹). ۱ 
۳ -و در این مدت طریل بارجرد قرب جوار 
هرگز به زیارت قبر حضرت رسول به مدینه 
نرفت و بعضی از بزرگان در این باب بر ار طعن 
زده‌اند» یاقعی گوید: من... او را در مکه دیدم» 
منظری جمیل و لحیه‌ای طریل و هیبتی عظیم 
داشت» از او پرسیدند هرگز زن حواسبه‌ای؟ 
گفت: هرگز زنی تزویج نکرده‌ام و هرگز طعامی 
نخورده‌ام که آن را زنی پخته باشٌد. (از شدالازار 
ص ۴۷۴). 
۴-به روایت مزلف شدالازار. 
۵-به زوایت مژلف شیرازنامه ی ۱۲۰ در 
4 


۶ نج‌الدین. 


درگذشته است. رجوع به شدالازار ص۱۴۱ 
شود. 
تجمالدین. [ن مُذ دی ] ((خ) عبدالففار 
قزوینی, ملقب به نجم‌الدین. صاحب کتاب 
آلسماوی الصغیر در فقه شافعی است. وی به 
سال ۶۶۵یا ۶۶۸ھ .ق.درگذشته ات. 
رجوع به کشف‌الظنون و شدالازار ص ۲۰۰ و 
۱ ریحانةالادب ج ۴ص ۱۷۱ شود. 
نحم‌الدین. [ن ند دی ] ((خ) علی‌بن 
محمد, ملقب به نجم‌الاین و معروف به 
آبن‌الصوفی. رجوع به ابن‌الصوفی شود. 
نجمالدین. [ن ُد دی ] (إخ) عمارقبن 
ابی‌الن علی‌بن زیدان یمنی مذحجی, 
ملقب به نجم‌الدین و مکنی به ابومحمد و 
معروف به فقیه یمانی یا یمنی. از شاعران و 
فقهای یمن است. وی در دربار خلفای قاطمی 
مصر و سپس صلاح‌الدین آیوبی میزیته. او 
راست: -١‏ اخبارالیمن. 2۷۰ المفيد فى اخبار 
الزبید. ۳-الکت المصريه فى أخبار 
الوزراء المصریه, ۴- ديوان شعر. از اشعار 
اوست: 
اذا لمیالمک الزمان قحارب 
و باعداذالم‌تتفع بالاقارب 
و لا تحتقر كيد الضعیف فربما 
تموت الافاعی من سموم العقارب. 
وی‌ به سال 4« .ق. درگ ذشت '. (از 
ریحانةالادب ج ۴ ص ۱۷۲). و نیز رجوع به 
ابن‌خلکان ج ۱ص ۴۰۹ شود. 
نجمالد ین. [ن مد دی] ((خ) عمربن 
محمدین سمرقندی, ملقب به نج‌الاین و 
مکنی به ابوحقص و مشهور به نفی. رجوع 
به نسفی شود. 
نجم‌الد ین. [ن مد دی | (اخ) فلکی 
شروانی, ملقب به نجم‌الدین. رجوع به فلکی 
شروائی شود. 
نجم‌الد ین. [نْ مد دی ] ((ح) محمدین 
حن استرابادی, ملقب به نجم‌الدین. رجوع 
به رضی‌الدین استرآبادی شود. 
نجم‌الدین. [ن مد دی ] (اخ) محمدبن 
عبدان, ملقب به نج‌الاین و معروف به 
ابن‌اللیودی. رجوع به ابن‌اللبودی شود. 
نحم الد ین. آن مد دی ] (اخ) محمد کاپلی. 
معروف به ملا قاسم گاهی. از شاعران قسرن 
دهم هجری است. رجوع به گاهی و نز رجوع 
به تذکرۂ علمای هند ص ۱۶۷ و ریحانةالادب 
ج ۳ص ۳۵۰ شود. 
نحم الد ین. آن مد دی | ((خ) (فقيه..) 
محمود, ملقب به نجم‌الدین. معلم وناخ 
قران است. به روایت مولف شدالازار قریب 
هزار نسخه قرآن نوشته است. وی در حدود 
ستهٌ ۷۵۰ ه.ق.به شیراز درگذشت. (از 
شدالازار ص ۱۶۵). 


ق ه٠‏ 


نحمالد ین. [َن مد دی ] ((خ) (مولانا...) 
محمودین ابراهیم‌ین علی کازروتی. معروف 
به اصم و ملقب به نجم‌الدین. از حافظان و 
محدثان و ادبای قرن هشتم هسجري شیراز 
است. رجوع به شدالازار ص ۱۰۶ شود. 

نحما لد بن. [ن مد دی ] ((خ) محمودین 
الیاس. فقیه و طبیب شیرازی. در قرن هفتم 
هجری میزیسته است و در" اواخر این قرن 
در شیراز وفات یافته. طببی حاذق و 
فقیرنواز بوده. از تألیقات اوست: الحاوی فى 
علم التداوى. شرح العضول لبقراط, الرشيدية, 
كتاب‌التشريح. کتاب الاغذیه و الاشربقه 
الرسالة الشلجية, کتاب اسرار النکاح. (از 
شدالازار ص ۲۷۷). 

نحم‌الدین. [ن مد دی ] (اخ) (ملا...) 
محمدبن رکن‌الاین. رجوع به نجم (سحمود) 
شود. 

نحم !الد ین. إن مد دی ] ((خ) (شیخ...) 
محمودبن محمدین ابوالقاسم, ملقب به شیخ 
نجم‌الدین و معروف به سردوز. از زهاد شیراز 
است و به سال ۴۹۷ هھ . ق.درگذشته. رجوع به 
شدالازار ص ۲۶۲ شود. 

نحم الد ین. [ن مد دی ] (اخ) (ضیخ...) 
محمودین محمدین آسعد. مکنی به ابوالفتح و 
ملقب به شیخ نجم‌لدین. از عرفا و زهاد قرن 
هشتم هجري شیراز است. وی به سال ۷۴۰ 
«.ق.در ضیراز وفات یافت. رجوع به 
شدالازار ص ۲۰۶ شود" 

نجم‌الدین. آن ند دی ] ((خ) ن_ظامی 
عروضی. ملقب به نجم‌الاین. رجوع به 
لباب‌الالباب ج۲ و نیز رجوع به نظامی 
عروضی شود. 

نجم‌الدین. (ن مد دی ] ((خ) یمقوب‌ین 
صابر بفدادی, مکنی به ابویوسف و معروف به 
ابن‌صبار منجنیقی. از شعرای معروف عرب 
است. وی به سال ۵۵۳ .ق.در حران یا بغداد 
تولد یافت» برخی از عمرش در سیاهی‌گری 

ذشت و ببه‌علت مهارتی که در منجئیق 
انداختن داشت به منجنیقی شهرت یافت. او 
راست: عمدة المالک فى اة الممالک و 
دیوان اشعار. وی به سال ۶۲۶ درگذشت. (از 
ریحانةالادب ۴۹۰ ص ۱۷۴). و نز رجوع به 
این‌خلکان ج ۲ ص ۵۰۵ شود. ۲ 

نجما لد ین الپی. (ن مد دی ا] (اخ) 
سومین ارتقية ماردین است و از ۱۷۵۳۷ ۵۷۲ 
ه.ق. حکومت کرد. (از طبقات سلاطین 
اسلام ص ۱۵۰). 

نجمالدین ) یلغازی. [ن مد دی ] ((خ) 
نخسن سلاطین ارتقيهٌ ماردین است. وی از 
۲ تا ۵۱۶ ھ .ق. حکومت کرد. (از طیقات 
سلاطین اسلام ص ۱۵۰). 

نحم‌الد ین آیوب. [ن مد دی ای یو ] 


نجم‌الد ین دبیران. 


(اخ) مسعروف به اوحد. نختین ایوپیان 
الجزیره است. وی تا سال ۶۰۷« .ق.حکومت 
کرد.(از طبقات بلاطن الام ص ۶۸). 
تجم‌الدین خباز. [ن مذ دی ٍب با] 
(اخ) دانشمند و تحوی بارعی بود که شغل 
نانوائی داشت و دک‌انش مجمع طلاب و 
دانشجویان بود. حافظه‌ای قوی داشته. قبرش 
در شیراز است. رجوع به شدالازار ص ۶۵ 
شود. 
نجم‌الدین خبوشانی. (ن مُذ دی ی غ] 
(اخ) مسحمدین موفق‌بن سعید خبوشانی 
نیشایوری, ملقب به نجم‌الاین و مکنی به 
ابوالیرکات. از علمای قرن ششم هجری 
است. وی در ایام نهضت صلاح‌الدین ایبوبی 
سفری به مصر کرد و آنگاه که صلاح‌الدین 
هنوز جرأت نمی‌کرد علانیه خطبه به نام 
خلفای عباسی بخواند و نام فاطمیان را از 
خطیه بیندازد. وی اولین بار بر سر منبرها 
خلفای فاطمی رالعن و عباسیان را به خلافت ` 
کف مسلمانان تعریف کرد. وی به سال ۵۱۰ 
ه.ق. تولد و در ۵۸۷ وفات بافت. (از 
غرالی‌نامه ص ۲۳۸). 
نحم‌الد ین دایه. (ن مد دی ن ی ] ((خ) 
رجوع به نجم‌الدین رازی شود. 
نحم الد ین دبیران. [ن مد دی ن د[ 
(إخ) علی‌بن عمربن علی قزوینی, مکنی به 
ابوالحسن و ملقب به نجم‌آلاین و معروف به 
دبیران و کاتبی قزوینی و علامه. از دانشمندان 
و ستاره‌شناسان عصر هلا کوخان مغول است 
و به روایت مولف حبیب‌السیر «در وقتی که 
خواجه نصیر طوسی به رصد مشفولی میکرد 
او را به مراغه طلبید تا در آن باب شرایط امداد 


۶ حاشي؛ ص۱۴۲ شدالازار چ قزوینی و 
اقبال آمده است: تاریخ مذکور در شیرازنامه از 
تاریخ هر سه نسخه شدالازار اقرب به صواب به 
نظر می‌آید و در هر صررت تاریخ سنۀ ۶۶۵ به 
نحو قطع و بین غلط بابد باشد. چه لازمة آن 
این خراهد برد که وفات ری صدرهفده سال 
بعد از وفات پدرش باشد و اين به‌غایت ستبعد 
است عادة. 

۱-یابه جهت تشیعم مقتول شد با موافق نوشتة 
ابن خلکان در همان آغاز حکرمت صلاح‌لاین 
ایوبی؛ ری به جرم تبانی در بر هم زدن حکومت 
ایوبی و طرفداری از فاطمیان به اتفاق هفت نفر 
دیگر دستگیر و کشته شد. (از ريحانة الادب ج۴ 
ص ۱۷۲). 

۲ - در شدالازار سال وفات ار «فی سه... و 
ستمائه» است و مولف فارستامة ناصری وفات 
او را ودر حدود سال ششصد و نود و انده نوشته 
امت و قزوینی می‌افزاید: «ندانستیم از روی چه 
ماحذی». (حاشية ص ۲۷۸ شدالازار). 

۳-و نیز رجوع به حاشية ۲ ص۲۰۷ شدالازار 
شود. 


نجم‌الدین رازی. 

به جای آورد»." از تألیفات اوست: ۱- 
بحرالفواند در شرح عین‌القواعد. ۲- جامع 
الدقائق فى کشف الحقانق, در سنطق. ۳- 
حكمةالمين. در مبحث الهیات و طبیعیات. 
۴- الشمیه». در منطق که به نام خواجه 
شمی‌الدیین جوینی صاحب‌دیوان تألیف 
یافته. ۵- عین‌القواعد. در منطق و حکمت. 
وفات او به سال ۶۷۵ ه.ی.اتفای افتاد. (از 
ریحانةالادب ج ۳ ص ۳۲۶) (تاریخ گزیده 
ص ۸۱۱) (حبیب‌السیر ج ۳). و نیز رجوع به 
کشف‌الظنون و مجمع‌الفصحا ج ۲ ص۲۸ و 
ریاض‌العارفین ص ۲۱۴ شود. 
نجم‌الد ین رازی. [ن مد دی ن ] (لخ) 
(شیخ...) عبداله‌بن محمد, مکی به ابوبکر و 
معروف به شيخ نجم‌لدین دایه و شيخ 
نجم‌الدین رازی. از عرفای بزرگ قرن هفتم 
هجری و از شا گردان شیخ تجم‌الدیین کبری 
است. وی به سال ۶۱۷ ه.ق.پس از واقعد 
تل استادش نج‌الاین کبری به هنگام حملة 
تاتار به خراسان از خوارزم فرار کرد و به 
همدان آمد و چون لشکریان مغول رو به‌سوی 
همدان نهادند. به‌تاچار در سال ۶۱۸ شیخ به 
ترک همدان گفته رخت عزیمت به اردبیل 
کشیدتا «مسکن در دیاری سازد که در او اهل 
سنت و جماعت باشند و از آفت بدعت و 
تمصب هوی پا ک‌بود». اما امامت وی در 
اردبیل نیز دیری پائید و در همان سال روانهة 
بلاد روم شد و در قيارية روم به خدمت 
سلطان علاء‌الاوله کیقباد سلجوقی رسد و از 
آن پس در حمایت وی قرار و آرام یافت, و په 
پاس انعام سلطان به سال ۶۲۰ در شهر 
سیواس کتاب مرصادالعباد را در مباحث 
عرفانی سیر و سلوک و مبدا و معاد به فارسی 
به نام علاءالدوله تصنیف کرد. شيخ بقیت عمر 
رابه فراغت و اسیت در بلاد روم و در 
مصاحبت عارفانی چون صدرالدین قونیوی و 
جلال‌الدین مولوی گذرانید و سرانجام په سال 
۶۵ ه.ق.وفات یافت. (از تاریخ مفول 
تألیف عباس اقبال ص۴۹). این رباعی را 
ملف مجالس اللفایس به نام او ثبت کرده 
است: 

عشقت که دوای جان هر دل‌ریش است 
انداز؛ هر هوس‌پرستی بیش است 

چیزی است که از ازل مرا در دل بود 

کاری است که تا ابد مرا در پیش است. 

و نیز رجوع به مجالس‌العشاق ص ۱۱۰ و 
روضات‌الجنات ص۲۴۸ و مچالس‌الشفایی 
ص ۳۲۰ و رییاض‌السسیاحه ۲۷۵ و 
سبک‌شناسی ج ۲ ص ۲۰ و ریاض‌الهارفین 
ص ۱۳۸ و صبح گلشن ۵۰۷ و ریحانةالادب 
ج ۴ ص ۱۶۷ و هفت‌اقلیم (ذیل اقلیم چهارم) 


شود. 


نجم‌الدین ززکوب. (ن مد دی ن زا 
((خ) به روایت حمدائّه مستوفی در تاریخ 
گزیده «معاصر ابقاخان بود. اشعار نیک 
دارد»: 

منم زرکوب و محصولم ز صنعت 

به‌جز فریادی و بانگی نباشد 

همیشه در مان زر نشنم 

ولیکن هرگزم دانگی نباشد. 

رجوع به تاریخ گزیده ص ۸۲۵ شود. و نیز در 
ریحانتالادب ج۴ ص ۱۷۰ و قاموس الاعلام 
ج ۶و تسذکر؛ صبح گلشن ص٩۵۰‏ و 
ریاض‌العارفین ص۱۳۱ و حبیب‌السیر چ۲ 
ص۱۳۴ با استفاده از مأخذ مذکور در فوق با 
تصرف و سلیقة مؤلفان نامی از وی آمده 
است. 
نجم‌الدین طارمی. (ن مد دی ن ر] 
((ج) از دانشمندان دورة گورکانی و ملازم 
میرزا میرانشاه بود و به دستور این شاهزاده 
کتاب کامل التواریخ ابن‌اثیر را از عربی به 
فارسی ترجمه کرد. (از حبیب‌الیر ج٣‏ جزو 
۳ص .)٩۱‏ 
نجمالد ین غازی. [ن مد دی ن ] (خ) 
اول ملقب به السعید. هنتمین ملوک ارتقیة 


ماردین است. وی از ۶۷ ۶۵۸« .ق. 


حکومت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام 
ص ۱۵۰). 

نحم الد بن غازی. [ن مد دی ن ] ((خ) 
ثانی, ملقب به المنصور. دهمین ملوک ارتقية 


ماردین است. وی از ۶۹۳ تا ۷۱۲ ه.ق. 


حکومت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام 
ص ۱۵۱). 

نجم‌الد ین قزوینی. [ن ند دی ن قز 
(إخ) عبدالفقار. کاب حاوی و لباب و شرح 
لباب از تصانف اوست. (از تاریخ گزیده 
ص ۸۱۱. 

نجم‌الدین قمولی. ان مذ دی ز ق] 
(اخ) احمدین محمد قرشی مخزومی قمولی 
مولد, مکنی به ابوالعباس و ملقب به نجم‌الدین, 
وی از علمای عامة قرن هشتم هجری و افقه 
فتهای مصر است. مدتی تصدی منصب قضا 
داغته. از تأیفات اوست: ۱- البحر السحیط 
فی شرح الوسیط» وی در این کتاب 


٠‏ چهل‌جلدی به شرح کتاب وسیط غزالی 


پرداخته سک ملخص ان رابه نام 
جواهرالبحر موسوم کرده. ۲- تکملة تفر 
فخر رازی. ۲- شرح الاسماء الحسنی. ۴- 
شرح مقدمۀ ابن‌الحاجب. وی به سال ۷۲۷ 
ه.ق.درگذشت. (از ریسحانةالادب ج۳ 
ص ۲۱۷). و نیز رجوع به غزالی‌نامه ص ۲۳۴ 
و کش ف‌الظنون و الدررالکامنه ص ۳۰۴ و 
روضات‌الجنات ص۷۸ شود. 

نجم‌الد ین کبری. (ن مد دی نک را[ 


نجم‌الدین کبری. ۲۲۳۵۷ 


(إخ) احطبن عمربن محمد خیوقی 
خوارزمی, مکنی به اپوالجناب و ملقب به 
نجم‌الدین و طامةالکبری و معروف به شیخ 
لایخ کرو سین سلسله یرو از 
مشاهیر عرفا و ا کایر صوفیان قرن ششم و 
هنتم هسجری است نسجم‌الایسن رازی و 
مجدالاین بغدادی و سعدالایین حموی و 
سیف‌الدین باخرزی و بهاءالدین ولد از مریدان 
و شا گردان ویند. کبری گفتن او به‌جهت آن 
است که از کثرت فطانت و ذ کاوت تسامی 
مشکلاتی را که از وی سوال نمودند. حل 
نموده و بر هر کسی که با وی جدل و مناظره 
کردی غالب امدی. او را طامةالکبری [بلای 
بزرگ ] گفتند اما ابوالجتّاب گفتن او به‌جهت 
کثرت‌اجتناب او از دنیا بوده است. او را 
ولی‌تراش گفته‌اتد که در مدت عمر دوازده 
کس را به مریدی قبول کرد و همه از مشایخ و 
اولیا شدند. چون شخ مجدالدین بغدادی و 
شیخ سعدالدین حموی و... چنگیزخان پیش 
شیخ نجم‌الدین کیری فرستاد که فرموده‌ام که 
در خوارزم قتل‌عام کنند. باید از آنجا بیرون 
ائی تا کهحه نشوی, شيخ چواب داد که هشتاد 
سال در زمان خوشی با خوارزمیان بودم» در 
وقت ناخوشی از ايشان تخلف كردن 
بی‌مروتی باشد... در فترت مغول در خوارزم 
شهید شد در نة مان و عشر و ستمائه [۶۱۸ 
ه.ق.]. مزارش ناپیداست. (تاریخ گزیده 
ص۷۸۹). قزوینی آرد: وفات وی به قول 
مشهور در سنه ۸بوده است در موقع فتح 
خوارزم به دست لشکر مغول که وی در آن 
واقعه به شهادت رسیده است. اولین کی که 
به این فقره اشاره نموده تا آنجا که اطلاع 
داریم رشیدالدین فضل اله وزیر است در جامع 
التواریخ که در حدود ۷۱۰ ه .ق.تالیف شده و 
عن عبارت او از قرار ذیل است: 
«چنگیزخان چون آوازه شيخ نج‌الاین 
شنیده بود به وی کس فرستاد که من خوارزم 
را قتل خواهم کرد و آن بزرگ باید که از میان 
ایشان بیرون رود و به ما پپیوندد. شيخ 
رحنةاضعلیه در جواپ گفت که هفتاد سال با 
تلخ و شیرین روزگار در خوارزم با این طایفه 
به سر پرده‌ام, | کنون که هنگام نزول بلاست» 
اگربگریزم از مروت دوز باشد, بعد از آن او را 
از میان کشتگان بازن‌افتند. والسلام». پس از 
آن در تاریخ گزیده و تاریخ یافعی و نفحات و 
روضةالصغا و حبیب‌الیر و سایر کتب 
تواریخ و تذکره‌ها این فقره را متدرجا با 
شاخ‌وبرگهای بار تکرار کرده‌اند و هرچه از 
اصل واقعه دورتر می‌شویم زواید و تفاصیل. 


۱-از حبیب‌السیر ج ۲ص ۶۱ و نیز رجوع به 
تاریخ گزیده ص ۸۱۱شود. 


۳۳۳۵۸ نجم‌الدین کرمانی. 
حکایت سهل و ساد طبیعی جامع‌التواریخ 
علاوه ده است. ولی عجیب است که در 
تاریخ جهانگشای جوینی که قریب پنجاه 
سال قبل از جامع‌التواریخ تاليف شده و 
صاحب آن علاءالاین عطاملک جوینی از 
وی پیشتر از وقایم اوایل خروج مفول و 
نیز از اوضاع و احوال خوارزم بباخبر بود و 
یک جلد تمام از تاریخ او منحصراً مخصوص 
تاریخ خوارزمشاهیان است. مطلقاً و اصلاً 
ذ کری و آثاره‌ای به این فقره یعنی قتل شیح 
نمی‌شود, و همچنن زکریابن محمد قزوینی 
در آثارالبلاد که آن نیز قریب چهل سال قبل 
از جامع‌التواریخ تألیف شده در ذیل «خیوق» 
ترجه احوال می از تجلدین کبری 
نگاشته ولی مطلقاً و اصلاً از حکایت شهادت 
او در وقعثٌ خوارزم ذ کری در ميان نیاورده. 
نهل | ست. تاریخ وفات او را هم در حدود 
ششصدوده ضبط کرده یعنی هشت سال قبل 
از واقعةٌ خوارزم. درخصوص مرقد شيخ 
نجم‌الدین کیری نیز مابین بعضی مورخین 
تناقض عجیبی مشاهده می شود در تاریخ 
گزیده‌که در سنۀ ۰ تالیف شده پس از ذ کر 
شهادت او گوید «مزارش ناپیداست» و حال 
آنکه در سنة ۷۳۳ یعنی فقط سه سال بعد از 
تاریخ تالیف گزیده که ابن‌بطوطه دران سال په 
خوارزم رسیده بود مرقد او را یه عبارت ذیل 
وصف می‌کند: «و بخارج خوارزم زاوية مبية 
على تربة الشیخ نجم‌الدین الکیری و کان من 
کیار الصالحین و فها الطعام للوارد و الصادر», 
و مرحوم رضاقلی‌خان هدایت در سفر 
خوارزم خود در سنۀ ۱۲۶۷ د.ق.نیز مرقد او 
رادر گرگانج متهور به آورگنج زیارت کرده 
است. (حاشیة قزوینی و عباس اقبال بر 
ص۶۸ و ۶٩‏ ندالازار). از تصانیف اوست: 
۱- رسالة الخائف الهائم عن لومة اللانم ۲- 
فواتح الجمال. به فارسی. رباعیاتی چند هم 
بدو موب است. حمداله مستوفی در تاریخ 
گزیده‌این رباعی را از او آورده است: 
دیوی است درون من که پنهانی نیت 
برداشتن 
ایمانش هزار بار تلقین کردم 
آن کافر راسر مسلمانی یست. 


8 عن ترفن یه آسانی ت 


و نز مۇلف ريحانةالادب آرد: 
درکوی تو میدهند جانی په جوی 
جان را چه محل که کاروانی به جوی 
از تو صنما جوی جهانی ارزد 

زین جنس که مائيم جهانی به جوی, 
و نز در تذکره‌های دیگر است: 
گرطاعت خود نقش کنم بر نانی 
وآن نان بنهم پیش سگی بر خوانی 


= 


وآن سگ باشد گرسنه در زندانی 

از نگ ر آن نان ننهد دندانی. 

یک موی تو را هزار صاحب‌هوس است 

تا خود به تو زین جمله که رادرس است 
انکس که بیافت دولتی یافت عظیم 

وانکس که یافت درد تایافت بس است 
رجوع به شدالازار ص۶۸ و ۳۵۲و آثارالبلاد 
ص ۲۵۵ و جامع‌التوارییخ باب خوارزم و 
تاریخ گزیده ص ۷۸۹ و روضات‌الجبات 
ص ۸۱ و پیب‌السیر ج ۳ ص ۲۱ و 
دول‌الاسلام ص ٩۳‏ و مجمل فصیحی ذیل 
حوادث سال ۶۱۷ و ۶۱۸ و نفحات الانس 
ص ۳۸۰ و روف الفا ص ۲۳ و 
طرای_ ن‌المتایق ص۴۸ و ۱۳٩‏ و 
ریاض‌العارفین ص۱۴۳ و مجمم‌القمحا ج ۱ 
ص ۶۳۳ و ریسسحانةالادب ج ۴ ص ۱۷۲ و 
مجالس‌العشاق ص۸۴ و مجال‌التفایی 
ص ۳۱۹ و تاریخ تصوف در اسلام تألف خی 
ص ۴۹۵ و ۵۱۴و ۵۴۶ و مجلة یادگار سال ۴ 
شماره‌های او ۲و ٩و‏ ۱۰ شود. 

(اخ) (حکیم...) رجوع به نجم حن کرمانی 
شود. 

نجمالدین مسعود. زن مد دی م] ((خ) 
وی به سال ٩۱۳‏ «.ق.وکیل و متصدی ادارۂ 
امور مالی و اداری دربار شاه اسماعیل صفوی 
شد. رجوع به حییب‌السیر ج ۲ جزء ۴ 
ص۱۴۹ و سازمان اداری حکومت صفوی 
ص ۸۱ شود. 
نجمالشیخان. [ن مش ش | (اخ) دی 
است از دهستان اییجرود بخش مرکزی 
شهرستان زنجان, در ۶۴ هزارگزی جنوب 
غربی زنجان در منطقةٌ کوهستانی سردسیری 
واقع است و ۴۴۹ تن سکنه دارد. ايش از 
رودخانة محلی, محصولش غلات و انگور و 
میوه‌ها و شفل اهالی زراعت است. این ده را 
اهالی محل نرجشخان نامند. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۳). 
نجمالیمانی. [ن مل ی ) (اخ) ساره 
یمانی. رجوع به سهیل شود 

در یمن هر کجا سخن راندند 

همه نجم‌الیمانیش خواندند. 





نظامی. 
نحم انی. [ن م) (اخ) امير ياراحمد 
خوزانی اصفهانی, ملقب به نجم ثانی. وی از 
فرماندهان سپاه شاه اسماعیل صفوی بود و 
زمانی هم وکیل درپار وی شد. رجوع به 
احسن‌التواریخ ص۱۷۷ و نیز سازمان اداری 
حکومت صفوی ص ۸۱ و ۲۴۷ به بعد شود. 
نجم دایه. (ن م ی ] (اخ) رجسوع به 
نجم‌الدین رازی شود. 
نجم دبیران. [ن م د] ((خ) رجسوع به 


تستمی . 
تجم‌الدین دییران شوت ۰ " ,, 
نحم رازی. ٠‏ نالخ رجدو به 
نجم‌الدین رازی شزد. 


نحم زرکوب. انمد( اخ) رجنوع بتم. 
نجم‌الدین زرکوب. . و نیز رجوع بنه تاریخ 
او دی 


نحم ساوحی. 1ن ۳ جا یت به 
یعقوبی ناوجی وه 
نحم سمنانی. [نْ م ت] ((خ) تم 
(مل...) سمنانی, این دو .بیت را موف سبح 
گلشن به نام او آورده استٽ: 

با من قلکا چرا چنین در کینی 

هر لحظه برای من غمی بگزیتی . 

برخاسته‌ای برای من می‌دانم 

تا نفکیم ز پا دمی ننشینی. 
رجوع به تذکر: هفت‌اقلیم (اقلیم ,چهارم) و 
صح گلشن ص۵۰۹ و قاموس الاعلام ج ۶ 
شود. 
نحم قمولي. [نّ 5 ق ل( رجوع به 
نجم‌الدین قمولی شود. ۰ ٠‏ 
نحم کبری. .ن کر ] (ٍخ) احمدین عفر 
خیوقی. ملقب به شیخ نجم‌الاین. رجبوع به 
نجم‌الاین کبرې شود. 
نجم مشهدی. [ن م ˆ دا (اخ) به روایت 
مجالس‌النفایی جامه‌بافی میکرده است. او 
راست: 

سرم آن به که ز سودای تو در پا باشد 

چون ندیدم سر آنت که سر ما باشد. 

(از مجالس الفایس ترجمٌ جکیم شاه محمد 
قزوینی ص ۲۵۴).. 
تحهة. [ن م ] (ع) نجم. و هی اخص مته, 
(المنجد). کوکب. ستاره. رجوع به نجم شود 
- السجمتان المسزدوجتان؛ آن دو کوکیی 
که گرد مرکز ثقل مشترکی می‌گردند. 
(المسجد). ۱ 
||نوعی گیاه است". (المنجد) (منتهی الارب). 
تتجمة: (منهی الارب) تیار درخ گز که 
گزمازج و نجم نیز گبوید. (ناظم الاطباء). 
ااك (لمنجد).||ذواشجمة؛ تب حمار. 
(تاج المروس), لقب حمار استِ به‌خاطر ميل 
او به ياه نجمة. (از المنجد), .. 
نجمة. [ن جع ](ع [) قسمی گیاه انت. از 
المنجد). تَجْمة. ||درختی الت که گترده بر 
سطح زمین میروید. و ابُوحنیفه گوید یل و 
نجمة و کرش یکی هستند. ونر 
(از النجد). . رجوع به نجم شود. 
تحمی. (ن]) (إخ) (خواجه. :.) در مجالی 
النفایس ترجمةٌ شاه محمد قزوینی (صن ۳۸۴) 


1 - 1 
(گیاهی است از تیر: گندمیان). 


نجمی اصفهانی. 


آمده: خواجه نجمی" شخصی زنده‌دل کامل 
است و شعرهای خوب دارد و این مطلع از 
اوست: 

با بتان ماءپیکر آشنائی مشکل است 

آشنائی چون مسر شد جدائی مشکل است. 
نجمی اصفهانی. ن ي(ت) (إخ) مزلف 
عم کاس آر #تجنی من اس تون در 
علم نجوم دستگاهی کامل داشت و نظر توجه 
بر نجوم سپهر فکر نیز میگماشت». او راست: 
در پیش دوست تحفه جان یس محقر است 
در خا ک‌پای یار سر از خا ک‌کمتر است 
مشکل که روز حشر برآرم ز خا کسر 

از بس که در فراق توام خا ک‌بر سر است. 

(از تذكرة صبح گلشن ص 4۵۰٩‏ (قاموس 
الاعلام ج ۶). 

نجمی شیروانی. ي یز ] (غ) به 
روایت مولف عرفات العاشقین «از سخنوران 
دور؛ متوسطین است, مرد لوند بی‌قیدی بود». 
او راست: 

آباد از خیال تو ويرائة دل است 

جان منی و جای تو در خانه دل است. 

ای بی تو عاشقان رااز جان و دل جدائی 

وی از تو بیدلان را با محنت آشنائی 

تاکی زنم چو حلقه بر هر دری سر از و 

وقت است گر به رویم از طف در گشائی. 

(از دانشمندان آذربایجان ص ۳۷۳) (مجالس 
الفایس ص ۱۶۶). 

نجنجه. ان ن ج] (ع مسص) بازداشتن. 
(متهی الارب) (آتدراج). مع کردن کی را 
از چیزی. (از اقرب الموارد). ||قصد کردن به 
کاری بی کوشش. (منتهی الارپ) (آتتدراج). 
اادل‌دهی(؟) و تردد کردن در رای. (منتهی 
الارب) (آنندراج): نجنج فى رأيه؛ تحير و 
اضطرب. (تاج العروس). یقال: نجنج امره؛ اذا 
هم به ولميعزم عله. (متتهی الارب). 
||جنبانیدن. (متهى الارب) (آنندراج). به 
حسرکت دراوردن. (اقسرب الموارد). 
|ادیگرباره آوردن پر آب شتران راہ (ستتهی 
الارب) (از آندراج). بازآوردن شتران را بر 
حوض. (از اقرب الموارد). ||گرد برگردیدن 
وقت ترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) (از تاج العروس). ||در منزل 
بهاری اقامت کردن قوم در تایستان سپس آن 
به‌سوی آب وارد شدن آنها. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). 
نجنف. ان ج] (ص) نژند. ان دوهگین. 
(جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 


الاطباء) (انجمنآرا) (فرهنگ نظام). غمنا ک. 


(برهان قاطع) (ناظم الاطباء), افسرده, 
(آنندراج) (فرهنگ نظام) (جهانگیری) 
(انجمن‌ارا). 

نحنه. [ن ن] (إخ) دهی امت از دهستان 


نمشیر شهرستان سقزء در ۲۶ هزارگزی شمال 
غربی بانه و ۷۱۵ هزارگزی شمال شرقی جادۀ 
ت» در متطقه‌ای کوهتانی و 
سردسیر وأقع است و ۰ تن سکته دارد. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و توتون و 
ماش است. این ده به دو قسمت بنام نجتة بالا 


بانه به سردشت 


و نجنة پائین تقسیم شده است. فاصلهٌ اين دو 
قسمت ۴ هزار گز است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ايران ج ۵). 
نجو. [نجوٌ] (ع !) پوست بازکرده. (سنتهی 
الارب) (آتسندراج). پسوست برکنده‌شده و 
بازکرده‌شده. (ناظم الاطباء). اسم است منجو 
را. (اقرب الموارد). ||ابر آب‌ریخته. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ابر باران‌ريخته. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ایری 
که باران از وی رفته باشد. |اسرگین دده. 
(منتهی الارب) (آنندراج). حدث آدمی و 
سباع. (از بحرالجواهر). حدث سباع. (دهار), 
غایط. سرگین. (ناظم الاطباء). ||هرچه از 
شکم بیرون آید از باد و پلیدی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) 
(از اقرب المنوارد). ||راز ميان دو کس. (از 
اقرب السوارد) (از الصنجد). راز. (فرهنگ 
خطی). ج. نجا. (المنجد). ||(مص) رهیدن. 
رستن. (از منتهی الارب) (از انندراج). رهیدن 
و رستن از هلا کت. (از ناظم الاطباء). خلاص 
یافتن. (از اقرب الموارد). نجاء. نجاية. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (الصنجد). |/خلاص 
دادن. (المنجد). رهاندن. ||بریدن درخت را. 
(از مستتهی الارب) (آنسندراج) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). || پوست پاز کردن. (از 
متهی الار ا )در اج) (از اقرب الموارد). 
شتر را. (ناظم الاطباء). پوست 
از چوب باز کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
سلخ. (از المنجد). || خویش ناشناسا كردن تا 
کی را چشمزخم رساندن. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||تیز 
دادن. (منتهی الارب) (آنندر اج) (از اقرب 
الموارد) آ (المنجد). ||بیرون آمدن تيز و غایط. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). خارج 
شدن حدث از شکم. (اقرب الموارد). بیرون 
آمدن حدت. (تاج السصادر بیهقی). غابط 
کردن.(زوزنی). |[راز گفتن با کسی. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). نجوی 
کردن.(ناظم الاطباء). نجوی. (اقرب الموارد). 
راز کردن. (تاج المصادر بیهقی). و نجوی اسم 
است از آن. (از المنجد). ||بوییدن دهن كسى 
را. استهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). ||برآوردن حاجت خود را. (از ناظم 
آشامیدن دوا را. (از المنجد). 





نجۇ. (ن ج:] (ع ص) نجزالمین؛ بمدچشم. : 


چشم زخمرساننده. (از اقرب الموارد). نجوء. 


نجود. ۲۲۳۵۹ 


رجوع به نجوء شود. 

نجوا. [نْج ] (ع !) سرگوشی. زیرگوشی. راز. 
(ناظم الاطباء). نجوی. رجوع به نجوی شود. 

تجواء . [ن ج] (ع ٳ) یازیدن. يا ان نحواء 
است با حای مهمله. (منتهی الارب). رجوع به 
ان شود. 

نجوان. (نْج] (!) زعفران. (برهان قاطع) 
(انسندراج) (نساظم الاطباء) (جهانگیری) 
(فررهنگ تظام) (انجمنآرا). 

نجوء . [ن] (ع ص) بسدچشم. سخت 
چشمزخم‌رسانده. نجو. (منتهی الارب) (از 
آتندراج) (ناظم الاطباء) (السنجد) (اقرب 
الموارد). نجیء ان ج .(منتهی الارب). 
نجیء [ن] .(المنجد). 

- نجوءالمين؛ خبیث‌العین. (از المنجد). 

نجوبران. [ن ب ] (اخ) دی است از 
دهستان چمچمال بخش صحنه شهرستان 
کرمانشاهان, در ۴ هزارگزی مقرب صحنه و 
۳ هزارگزی مغرب راه کرمانشاه به سنقر در 
دامن سردسیری واقم است و ۱۲۰ تن سکنه 
دارد. آبش از رودخانة محلی و محصولش 
غلات و حبوبات و توتون است. (از قرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵). 

نحوج. 1ت1 (ع ص) شتاب‌رو. امنهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء). که 
به‌سرعت میرود. (از اقرب الموارد). 

نحوخ. [ن] (ع ص) دریای با بانگ و شور. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بحر 
مصوت. (اقرب الموارد). 

نتجود. 218 ص) گردن‌دراز از شترمادگان 
و خرمادگان» یاآنکه بار نگیرد. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (از اقرب المسوارد). 
گردن‌دراز از ماده‌شتر و ماده‌خره و آتکه 
باردار نشود. (ناظم الاطباء). |ناقة درگذرنده 
و پیشی‌گیرنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از الم نجد). ماده‌شتر درگ‌ذرنده و 
پیشی‌گیرنده. (ناظم الاطباء). قيل: ال اقة 
الماضية. و قیل: المتقدمة. (اقرب السوارد). 
|| ناقة بسیارشیر. (از منتهی‌الارب) (آنندراج). 
مغزار. (اقرب الموارد). ||ناقه که در جای پلند 
خواب کند. (سنتهی الارب) (آنندراج)(از 
اقرب الموارد). |اناقه که چون با شتران 
بسیارشیر گردد چون دیگران ن بسیارشیر شود. 
(ستتهی الارب) (آنندراج). ماده‌شتری که 
چون با شتران باشد هرگاه دیگران بسیارشیر 
شوند شیر وی نیز فراوان گردد. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |إزن عاقلة شگرف. 


۱-مصحح کتاب مزبور آرد: در نسخه اصل 
درست خوانده نشد. 

۲-و اصله من النجوة لأه يتر بها وت فضاء 
الحاجة. (اقرب الموارد). 


۰ نجود. 


(متهى الارب) (آنندراج). زن عاقلة نبیله. 
(اقرب الموارد). زن دانشمند عاقل شگرف. 
(ناظم الاطباء), نبيلة. عاقلة. (السنجد). ج» 
نجد. ||() خون. (المنجد). ج, نواجید. 

تجود. [ن] (ع !)ج نجد. رجوع به نجد شود. 
||(مص) هویدا و واضح گردیدن. (آنندراج) 
(منهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(محیط المحیط) (المنجد). 

نحوش. [ْ] (نف) در تداول, دیر‌آشنا. 
مردم‌گریز. دیرانس. که به‌زودی و به‌آسانی با 

کسان انس و الفت نگیرد. که با مردم نجوشد. 
که‌با آشنایان و کان گرم و مهربان ییست. 

نجوشیدان. ان د] (مص مرکب) مفایل 
جوشیدن. رجوع به جوشیدن شود. 
||نجوشیدن با مردم؛ مايل به دوستی و 
معاشرت و موانست مردم نبودن, رجوع به 
نجوش شود. 

نجوع. [نْ] (ع |) آرد جو و مانند آن که آن 
را به آب و یخ تتک کنند مثال دوغ و ستور را 
خورانند تا فربه گردد. و آن را مدید یز نامند. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آب و آردی که 
شتر را خورانند. (السنجد). |انجوع الصبى؛ 
شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). |[(ص) 
ماء نجوع؛ آب ساده و خوشگوا ار. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (نساظم الاطباء). آبی 
گوارنده.(مهذب‌الاسماء). 

نجوع. [نْ)" (ع مص) مدید خورانیدن 
ستور را. (از منتهی الارب) (انندراج). ارداپ 
خورانیدن به ستور. (ناظم الاطباء). نجوع 
خورانیدن شتر راء (اقرب الموارد). ||گواریدن 
طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). گواریدن. گوارا شدن. ||اشر كردن 
علف در ستور و سخن و پند و خطاب در 
مردم. (سنتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). اثر كردن سخن و پند و دارو. 
(فرهنگ خطی). اثر کردن دارو و طعام. 
(ستهی الارب). یقال: نجم فيه الدوا» و الطعام 
او الکلام؛ دخل فأثر فیه. (المنجد). ||به طلب 
نیکوئی و آب و علف شدن. (سنتهی الارب) 
(آندراج). نجع. به طلب گیاه رفتن. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||درخوردن 
رنگ. (منتهی الارب) (آتندراج). سیر خوردن 
جامه رنگ را. (فرهنگ خطی). |[رسیدن (به 
شهر). (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

تجوم. آن) (علاج نجم. انجم. ستارگان: 
مجره چون ضا که اندراوفتد 

به روزن و نجوم او هبای او. 

۱ منوچهری. 
آسمان و تن از ايشان در جهان پیدا شود 
تانجوم فضل رامی مرکز مروا شود. 

ناصرخسرو. 
گردمی‌کرت فلک ساخت حنوط اختران 


زآنکه نجوم ملک را شاه فلک‌معکری. 
خاقانی. 
پیام داد به درگاهش آقاب که من 
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم. خاقانی. 
نی در بات این بدلی امد از قدر 
نی در نجوم آن خللی آمد از قضا. خاقانی. 
با انصار حق و اعوان انلام که نجوم دین و 
رجوم شیاطین بودند روی به دیار هند آورد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۹۲). نجوم دين و 
رجوم شیاطین و انصار سلطان سلاطین بر 
عقب ایشان میرفتند و سی‌کنتد و 
می‌غار تیدند. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۴۱۵). 
مقتبس شو زود چون یابی نجوم 
گفت پیغمبر که اصحابی تجوم. مولوی. 
||(علم...) تام علمی که در آن حرکات و 
حالات ستارگان با یکدیگر بیان می‌شود که 
تام دیگرش علم حاب نجوم و علم هیأت 
احوال ستارگان. (متهی الارب). نام علمی که 
در آن اثرات ستارگان بر روی زمین بیان 
میشود. و به علم احکام نجوم نیز گویند. 
(فرهنگ نظام). از فروع علم طبیعیات است.و 
آن شناختن اصولی است که به‌وسیلة ان 
احوال شم و قمر و دیگر ستارگان شناخته 
مشود و مراد از احوال ستارگان آثاری است 
که‌از آنها در عالم سفلی صادر شود. بتابراین 
این علم از اجزاء هيشت و علم سماء و عالم 
نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع 
به ستاره‌شناسی شود گفت به چه سبب؟ گفت 
نجومی سخت بد است و وی علم نجوم یک 
دانست. (تاریخ بهقی ص 4۴۹۰. 
یکی در نجوم اندکی دست داشت 
ولی از تکبر سری مست داشت. 
||(مص) ظاهر شدن. طالع شدن. (از اقرب 
الموارد). ||برآمدن نبات و ستاره و دندان و 
شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). برامدن سرو و نبات. (تاج المصادر 
بهقی). پدید آمدن ستاره. (زوزنی). || پدید 
شدن بدمذهب و خارجی. (منتهی الارپ) 


سعدی. 


(آنندراج) (از اقرب الموارد). پدید شدن مردم 
بدمذهب. (فرهنگ خطی). پدید آمدن 
خارجی. (تاج المضادر بهقی). ||پدید آمدن 
فتنه. (از تاج السصادر بسهقی) (زوزنی): 
خراسان که خلاصه بیضه دولت و نقاوة 
مملکت است بدو ارزانی داشت تا وقت نجوم 
من و هجوم فتن یار احد و رکن اشد او باشد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۵۷), از مدأ نجوم 
فتنه و هجوم محنت به ماوراءالنهر توح با 
پوعلی سیمجور نوشته‌ها می‌نوشت. (ترجسمة 
تاریخ یمینی ص ۵۷). || صادر و ناتج شدن از 
چیزی. (آقرب الموارد). ||پاره‌پاره گزاردن 
مال را. (متهی الارب) (از آنندراج). دين را 


نجومی کاشانی. 

قطبه‌فط ادا کردن؛ نج الدین؛ اداه وا 
أى فى اوقات معينة.(المنجد). ||(() ج نجم, 
به‌معنی قسط. موعد پرداخت اقساط. رجوع 
به نجم شود: نجوم خراج در روزگار یشن نه 
ماه گردانیدند. اول آن ماه اردی‌بهشت و آخر 
آن ماه دی» سپس چون زکی‌الدوله رحمهاله 
بدین ناحیت رسد نجوم خراج دو ماه 
گردانید.(تاریخ قم ص۱۴۴ و ۱۴۵). 
تجوم اخف. [نم۱] اترکیب اضافی. | 
مرکب) رجوع به نجوم‌الاخذ و اخذ شود. 
نجومالاخذ. [ن مل 1](ع (مرکب) 
مستزل‌های ماه است. یا شهاب که بدان 
مترقین سمع را میزنند. منازل قمر. (از 
محیط المحیط). رجوع به اخذ شود. 
نجوم‌دان. [ن] (نف مرکب) عارف به علم 
نجوم. رجوع به نجوم شود. 
نجوم‌دانی. [ن] (حنامص مرکب) علم 
نجوم دانستن. رجوع به نجوم شود. 
تجوهی. [ن] (ص نسبی) منسوب به تجوم 
است. منسوب به علم نجوم. (ناظم الاطباء) 
||منجم. نجوم‌دان: 

ز رومی و هندی و از پارسی 

نجومی و گر مردم هندسي. فردوسی. 
- ساعت نجومی؛ ظاهرا ساعت منقسم به 
شصت دققه. (یادداشت مولف): و اب بيار 
ایستاده بود [و او] در میان آب ساعتی 
نجومی یا بیشتر... (مزارات کرمان ص ۱۹۵). 
نجومی. [ن] ((خ) (مولانا حاجی...) امیر 
علیشیر نوائی در مجالس النفایس او را لاابالی 
و ناپا ک و مایل به هزل دانسته و این مطلع را 
به تامش ثبت کرده است: 

باز عید آمد بیا جانا که قربانت شوم 

همچو چشم گوسفند مرده حیرانت شوم. 

و حکيم شاه محمد قزوینی مترجم 
مجال‌الفایس افزاید: «و میر اگرچه 
این‌چنین ذ کر فرمود ولیکن بندة مترجم اين 
مطلع را از درویش دهکی چنین یاد دارم: 
عید قربان است میخواهم که قربانت شوم 
همچو چشم گوسفند کشته حیرانت شوم. 
رجوع به مجالس‌انفایس ص۳۸ و ۲۱۲ 
شود. 
نجومی کاشانی. [نْ ي ] (اخ) ملا غیاث. 
به روایت نصرابادی «در فن نجوم و 
وقت‌ساعت‌سازی قدرت بار داشته 
چنانچه وقت‌اعتی در کاشان ساختد. طبع 
نظمی هم داشت. جهت قاضی اران که از قرای 
کاشان است و نهایت کراهت منظر داشته این 
قطعه را گفته: 


۱ -نجع نجرعاً بالضم, رضبطه فی الصحاح 
هک نذا.. بالکر و آلفتح [َن /3 ] تاج 
العروس). ۱ 


نجوة. 


نجیب. ۲۲۳۶۱ 





طرقه قومند مردم اران 
که‌بدی مضمر است در بهشان 
آنقدر فضله می‌برند از شهر 
که‌محال است بگلد زهشان 
خافلند از وجود قاضی خویش 
که‌عجب فضله‌ای ات در دهشان. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۳۰۸). 
نحو. [نْج ر] (ع !) زسین بلد. (متهی 
الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (از فرهنگ 
وصاف) (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد). جای 
بلند. (دستوراللفة). |پشته. (ناظم الاطبام). 
بالاء (مهذب الاسماء). ج نجاء. ||گو نی: انک 
من الامر بنجوة؛ چون دور باشد از أن و 
برکنار و نالم باشد. (اقرب الموارد). یقال: انه 
من الامر بنجوة؛ چون از آن دور و بری و بالم 
باشد. (از المنجد). |[تمر ردی. خرمای بد. 
(یادداشت مولف). وقول حریری «و نشر و 
الص‌جوة والجوة» گفه‌اند به نجوه از 
پست‌تسرین خرما کنایت آورده است. (از 
اقرب الموارد). ج, نجاء. 
نجوی. [نْح وا] (ع !) راز. (منتهی الارب) 
(مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (نصاب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطیاء) (ملخص‌اللغات 
حسن خطیب) (ترجمان علامة جسرجانی). 
ير. (از اقرب الموارد) (المنجد). ج» تجاوی. 
|[سرگوشی. بچ‌پج. بیخ‌گوشی. تنگ‌گوشی, 
درگوشی. (یادداشت مولف)؛ 
گاهء‌ه نجوی به اهل یزم سراید 
کاین‌سر خر را که راه داد به بستان؟ 
خاقانی. 
رجوع به نجوی كردن شود. ||اتاوة. (اقرب 
الموارد), خراج. رشوت. ||رازگویندگان با 
هم.! (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[(مص) راز کردن. (تاج 
المصادر بهقی). نجو. (المنجد). راز گفتن با 
کسی. (منتهی الارب). راز گفتن با کی از 
اسرار و عواطفی که در دل دارد. (از المنجد). 
اسم ات مناجاة را. (از اقرب الموارد). 
آهته حرف زدن دم گوش کسی, که لقظ 
دیگرش بیخ گوشی است. و بالفظ کردن 
استعمال می‌شود. (فرهنگ نظام). به راز گفتن. 
سخن به راز گفتن. درگوشی گفتن. پچ‌پچ 
کردن. زبرگوشی گفتن. مسباره. (یادداشت 
مسواقه: |بونیدن دهن کسی را (متهی 
الارب). 
نجویدنی. [ن ج د](ص لباقت) که 
جویدنی یست. که قابل‌جویدن ت. مقابل 
جویدنی. 
نجویده. [ن ج د /د] (نسف مسرکب) 
ناجویده. مقابل جویده. ||(ق مرکب) بی‌آنکه 
جو ید ه باشد. 


نجوی کردن. [نج واک د] اسسص 


(یادداثبت مولف). رجوع به نجوی شود. |ابه 
راز گفتن. آهسته گفتن, تنگ گوش گفتن. 
زیرگوشی گفتن. یواکی گفتن. بیخ گوش 
کی زمزمه کردن. (یادداشت مولف). رجوع 
به نجوی شود. 
نحه. [نْج؛] (ع مص) دور کردن و راندن 
کی را از حاجتش. (از ناظم الاطباء), 
به‌ناخوشی استقبال کردن و راندن کی را از 
حاجتش, یا به زشت‌ترین وجسهی رد کردن 
کسی را. (از الستجد) (از اقرب الصوارد). 
راندن. (یادداشت مولف). و فى الحدیت؛ 
بعدما نجهها عمر: یعنی پس از آنکه راند او را 
و بانگ زد بر وی. (از اقرب السوارد). 
دورکردگی. رانسدگی. زجر. ردع. (ناظم 
الاطباء). |[بازداشتن. (یادداشت مولف). 
|ابرآمدن بر قومی. (از ناظم‌الاطبا) (از 
السنجد). طالع شدن. (از اقرب الصوارد), 
||داخل شدن در شهری و خوش نداشتن آن 
را (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباه) (از 
المنجد). 
نجیی. [ن ) (از ع. ص) بسدچشم. سخت 
چشمزخم‌رساننده. نجی». (ناظم الاطباء), 
||همراز. (ناظم‌الاطبا). رجوع به تجی شود. 
| راز. (ناظم الاطباء). رجوع به نجی شود. 
نجیی. [ن جیی ] (ع !) راز. (منتهی الارب) 
(اتدراج). سر. (اقرب الموارد) (الصنجد). ج, 
انجة. |ا(ص) همراز. (مهذب الاسماء) 
(ترجمان علام جرجانی) (دهار) (دستور 
اللغة). همراز کسی. (منتهی الارب) (از 
آتندراج) (ناظم الاطباء). که با او راز گوئی ". 
(از اقرب الموارد) (از المنجد)؛ 
گشت‌نام آن دریده فر جی 
مولوی. 
|اقرین. (بادداشت سولف). || محدث. (از 
اقرب الصوارد) (المنجد). |اسریع. (اقرب 
الموارد): بعير نجی و ناقة نجية. 
نحی. [نَ جیی ] (اخ) لقب نوح پیفامبر 
است. مخفف نجیانه است. رجوع به نجی‌الله 


آن لقب شد فاش زآن مرد نجی. 


۸ 


سود. 
نحی. [ن جیی ] (اخ) لقب موسی پیغامیر. 
(مهذب الاسماء). رجوع به نجی‌الرحمن شود. 
نحی. [نْ) (اج) دهسی است از دهتان 
ژاوه‌رود بخش رزاب شهرستان ستندج, در 
۱ هزارگزی مشرق رزاب و ۸هزارگزی 
مغرب آویسهنگ. در منطقه کوهسانی 
سردسيري واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و توتون و 
لبنیات و مسوه‌ها و ضغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۵. 
نی ۶. آن ج۶] (ع ص) بسدچشم سخت 


آندراج) (اقرب الموارد). نجو. نجی». نجوء. 
(از انندراج): نجیءالصین؛ خبیث‌المین. 
بدچشم. (از المنجد). 

تجی ء. [نْ] (ع ص) بدچشم سسخت 
چشم‌زخم رساننده, (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). نچیء. رجوع به نجیء ان ج] 
شود. 

نج ی الرحمن. [ن جی یر ر ما ] ((ج) لقب 
موسی کلیملّه است. (یادداشت مولف). 

نجی القه. (ن جی یل لاه] (اخ) لقب نرح 
پیغامبر است. رجوع به نوح شود. 

تجیب. [ن] (ع ص) مرد اصیل و شریف. 
(انندراح) (غیاث اللغات). جوانمرد. (متتهی 
الارب). بزرگ و گرامی‌گوهر. (منتهی الارب). 
عطود. عطید. (متهی الارب). گوهری. 
(مجمل) (زوزنی). مرد گوهری و پرمایه. 
(دهار). گهری. (زوزتی). نژاده. (سفاتیح). 
گرنم:عیب: للزآقرب لنوارد/ نخصی که 
از خانوادة خوب باشد. شخص باحب و 
دارای اخلاق خوب. (فرهنگ نظام). بایروز. 
آزاده. اصیل. عریق. صحیح‌النسب, بزرگوار. 
پا گهر. پاپدر. پدردار. پدرومادردار. بته‌دار. 
صاحب‌نجدت. نجد. نجید. انجاد. ذوالقدم. 
بانجابت. جوانمرد. فتی. صاحب‌فتوت. همام. 
(یادداشت مولف). ||پارسا. عفیف. 

امکال: 

زن نجیب گرفتن مشکل, نگاه داشتن آسان. 
نجیب خطا نکند. نانجیب وفا. 

||شتر گزیده. (منتهی الارب). شتر زبده و 
نیک‌رفتار. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسب و 
شتر خوب. (فرهنگ نظام). اشتر برگزیده. 
(مهذب الاسماء): ناقة تجيب؛ ناف نجيب. ناق 
گرامی‌نژاد. (منتهی الارب). جرجور. (منتهی 


الارب). ج. تنجب. نسجائب. اسب و شتر 

خوش‌ذات و اصیل و ممتاز؛ 

همی راندم نجیب خویش چون باد 

همی گفتم که اللهم سهّل. منوچهری. 

نجیب خویش را دیدم به یک سو 

چو دیوی دست و پا اندر سلاسل. 
منوچهری. 

نجیب خویش را گفتم: سبکتر! 

الایا دستگیر مرد فاضل! منوچهری. 

ز صدهزاران بُختی یکی نجیب آید 

که‌کتف احمد جای زمام او زیبد. خجاقانی. 


جرس‌وار ار تو را دردی است تا کی ناله ناکردن 
تجیب آنا گرت باری است تا کی راه نارفتن؟ 
۱ ۱ خاقانی. 


چون جرس دار نجیبان ره یشرب نپرند 


۱-مفرد و جمع در آن یکان است. 
۲ -عفرد و جمعشس:یکی است. 





۲ نجیبای استرآبادی. نجیب‌الدین گلپایگانی. 
ساربان راهمه الحان چرسآسا شنوند. تجیب‌زاد. اصیل. ریسحانةالادب ج۲ ص ۲۲۶) عمجم 


خاقانی./ | نجیب‌الدین. [ن بُ دی] (اخ) 


یک روز نشست بر نجیی 

شد در طلب چنان غریبی. 

هزار چهارم نجیبان تيز 

چو آهو گه تاختن گرم‌خیز. 

چو سیر کوا کب‌بدین گونه دیدم 
براندم نجیب از مقام مصائب. 


نظامی, 
نظامی. 


بر نجیبان توکل بسته دارم زاد راه 
زاحتیاج افزون و رزاقس دی خوان در قفا. 
واله هروی (از آنندراج). 
|ایزرگ و گرامی‌گوهر از هر چیزی. (منتهی 
الارب). ممتاز. (یادداشت مولف), گزیدهه 
هیبت باز است بر کبک نجیب 
مر مگس را نیست زآن هیبت ثصیب. 
مولوی. 
نحیبای است رآبادی. [نبا ي !ت ] ((خ) 
از ضاعران قرن یازدهم هجری است. او 
راست: 
غبار راه گشتم سرمه گشتم توا گشتم 
به چندین رنگ گشتم تا به چشمش آشنا گشتم. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۳۲۷) (صبح گلشن 
ص ۵۰) (قاسوس الاعلام ج ۶). 
نجیبای اصفهانی. [نْ با ي ات ((خ) 
فرزند حاجی امین. از شاعران قسرن یسازدهم 
هجری اصفهان و معاصر نصرآبادی است. او 
راست: 
زهی ز روی تو روشن چراغ کوکبها 
سیاء‌روزی زلف تو روتق شبها 
ز اب بحر صدف شد به قطره‌ای قانع 
چه سود عشرت عالم به تنگمشریها, 
دارم به دور عشقت لب خشک و دیده پرآب 
سلطان وقت خویشم گو بحر و بر نباشد. 
(از تذکرۂ نصرآبادی ص ۴۲۴) (صبح گلشن 
ص ۱۵۰) (قاموس الاعلام ج ۶). 
نجیبای شیرازی. [ن با ي شی ] (رخ) از 
شاعران قرن یازدهم هجری است و به روایت 
نصرآبادی «در کمال شکستگی و خاموشی 
در ظاهر پود به اصفهان آمده در خدمت 
آخوند ملا عبدالحسن ربطی به هم رسانید» و 
در همانجا درگذشت. او راست: 
در کنار لاله رخساران گلشن زاد و مرد 
تا قیامت رشک بر احوال شبنم می‌برم 
زخم تیغت خط آزادی است در روز جزا 
این شهادت‌نامه را با خود ز عالم می‌برم. 
(از تذکرة تصرآبادی ص ۰۵ ۲), 
و نیز رجوع به نگارستان سخن ص ۱۱۹ و 
سفینة خوشگو (ذیل حرف ن) شود. 
نجیب اصفهانی. إن ب ( ة) (خ) 
نجیب‌الدین. رجوع به زرگر اصفهانی شود. 
نجیبالاطراف. [ن بل ] (ع ص مرکب) 


که‌اجداد و پدران مادری و پدری نجیب دارد. 


بهاءالسلک. وی از طرف سلطان محمد 
خورازمشاه حکومت مرو داشت و چون در 
فتنۀ تاتار مفولان قصد مرو کردند. شهر را رها 
کرده‌به قلعه‌ای پتاهند» شد و سپس به 
مازندران رفت و مغولان رابه تخر مرو (که 
مجددا به دست مجیرالملک شرف‌الدین مظفر 
حا کم قبلی آنجا افتاده بود ] برانگخت و خود 
با سپاه مفول روان مرو شد و سرانجام په 
دست مغولان کشته گشت. . رجوع به تاریخ 
مغول تألیف عباس اقبال ص ۵۲ و ۵۳ شود. 
نحیب الد ین. ان سد دی] (اخ) 
(خواجه...) وی صدتی وزیر سلطان اویی 
ایلکانی فرمانروای بغداد بود'. 
نحیب‌الد ین. [ن بد دی ] ((خ) (شیخ...) 
علی‌بن بزغش. از عرفای قرن هفتم هجری 
است. پدرش از شام به شیراز آمد و در آنجا 
توطن و ازدواج کرد و نجیب‌الاین در شیراز 
تولد یافت. پس از تحصیل مقدمات علوم بر 
اثر رژیائی به سفر حجاز رفت و به خدمت 
شیخ شهاب‌الدین سهروردی رسید و دست 
ارادت بدو داد و از دست او خرقه پوشید و به 
شیراز بازگشت و خانقاهی بنا کرده به ارشاد 
پرداخت و به سال ۶۷۸ ه.ق.در آنجا وفات 
یافت. رجوع به شدالازار صص ۳۳۵ - ۳۳۸ 
و شیرازنامه ص۱۳۱ و مجمل فصیحی (ذیبل 
حوادث نة ۶۷۸ و تقحات‌الانس ص ۵۴۶ و 
سفینةالاولیاء ص ۱۱۴ و خزینةالاصفیاء ج۲ 
ص ۲۷ و وصاف ص ۱۹۲ شود. 
نحیب) لد ین. [ن بد دی ] ((خ) علی‌ین 
محمدجیل عاملی. از فقها و محدئان و شعرای 
تایه مراب ات باس و 
حاب‌الخطأین. ۲- شرح ائاعشرية صاحب 
معالم. ۳- رحله منظوم. وی در قرن یازدهم 
هصسجری مسيزيته. (از ریسحانةالادب ج۴ 
ص ۱۷۶). و نیز رجوع به مل‌الامل شود. 
نجیب الد ین. [ن بد دی ] ((خ) محمدبن 
علی سمرقندی, ملقب به نجیب‌آلدین و مکنی 
به ابوحامد. از دانشمندان عهد خوارزمشاهی 
و معاصر امام فخرالدین رازی است. وی 
کتاب الاسباب و العلامات: را در علم طب و 
فن ممالجه با استفاده از مسعالجات بقراط و 
قانون ابن‌سینا و کتابهای دیگر تألیف کرد" او 
در شهر هرات اقامت داشت و در همین شهر 
به سال ۶۱٩‏ ه.ق. در قتل‌عام هرات به دست 
لشکریان تولی پسر چنگیز مغول کشته شد. 
(از تاریخ سقول عباس اقبال ص۴۹۸). از 
تصانیف اوست: ۱- ابدال‌الادویه. ۲- أدوية 
مفرده. ۳- الاسباب و العلامات. ۴- 
اصول‌التركيب. ۵-الاطممة للاصحاء. ۶- 


' الاطعمة للحَرضیٰ و دیگر كب طبی. (از 


المطبوعات ص۴۷ ۹۰ 
نحیب لد ین حرفادقانیی. [ن بد دی 
ن ج د] ((خ) رخوع به نجیب‌الدین گلپایگانی 
شود. 
نحیبالدین کحال. [ن بد دی ن کح 
حبا] (اخ) وی از یهودیان متعصب عهد 
سلطنت ارغون‌خان مغول بود. سعدالدوله 
وزير بهودی آرغون‌خان که میخواست که را 
بتخانه کند تجیب‌الدین را مامور کرد به 
خراسان رَوّد و دویست تن از اعیان خراسان 
را بکشد اما با مرگ نا گهانی ارغون‌خان 
نقشه‌های سعدالدوله تقش بر آب شد. رجسوع 
به تاریخ مفول تالیف عباس اقبال ص ۲۴۲ 
شود. 
نجیب الد ین کلپایگانی. نْ بُد دی ن 
گی] ((ج) از شاعران قصیده‌سرای قرن 
پلجم هجری است. وی در خدمت خواجه 
نظام‌الملک مسیز یسته ونایپ شرف الملک 
صاحب‌دیوان خواجه بوده است " و به روایت 
حمداله مستوفی در آخر عهد سلاجقه 
درگذشته و کتاب «بشروهند» از منظومات 
اوست". از احوال این شاعر اطلاع مبسوطی 
در دست نیست. از اشعار اوست: 

مراا گرچه چو دامن فکنده‌ای در پای 

به هرزه باز ندارم تو راز دامان دست 

جمال روی تو را زلف توست دامنگیر 

وگرنه می‌بری از آفتاب تابان دست 

در آرزوی کنار تو خفته‌ام شبها 

در آن خیال که یک شب دهی به یمان دست 
رسید روز جوانی به پیری و نزدم 

شبی به دامن وصل تو در شب‌تان دست 

منم که بلبل طبعم چو در نوا آید 

ز لحن خویش بشوید هزاردستان دست. 
دماغ عقل به دیوانگی شود مایل 

اگرتو سال زلف را بجنباتی 

زسرگرفت جهان با فانة من و تو 

حدیث یوسف مصری و پیر کنعانی 

حدیث لعل تو میرفت در حدود یمن 

عقیق راز حیا سرخ گشت پیشانی 

هزار یوسف گم‌گشته را توانی یافت . 
سرآستین جمال خود ار بیفشانی. 

رجوع به تاریخ گزیده ص ۶۲۶و تذکرة 
هفت‌اقايم اقلیم چهارم) و آتشکده آذر 


۱-تاریخ مفول تأیف عاس اقبال ص‌۳۵۸. 

۲ -که بعداً برهان‌الاین نفیس‌ین عرص 
کرمانی از طببان عهد الغ‌بیک بر آن شرحی 
نوشت و به نام شرح اسباب نفیسی مشهور 


۳- غزالی‌نامه ص ۳۰۵. 
۴-تاریخ گزیده ص ۸۲۶ . 


ص۲۱۲ و نگارستان خن ص۱۱۹ و 
فسهرست کنتابخالة مجلس ص ۲۳۶ و 
مجمم‌الفصحا ج۱ ص ۶۳۴ و روز روشن 
ص ۶۸۵ و غزالی‌نامه ص ۲۰۵ شود. 


نحتّبآلطرفین. [ن بط طرف ]لع ص | 


مرکب) آنکهاز طرف.پدر و مادز هر دو 
گرامی‌تواد باشد.(ناظنم الاطباء). 
نجیب زا ۵. [نْ ) (ن‌مف مرکب. ص مرکب) 
نجیب‌زاده. رجوع به نجیّب‌زاده شود. 
نجیب زا ۵۵. [ن د /د] (ن‌مف مرکب. ص 
کب) آزادزاده: بزرگ‌زاده. شریف. اصیل. 
نجیب کاشانی. [ن پ ] ((خ) ملا نوراء 
فرزند خواجه محنداحسین کاشانی. از 
شمرای قرن یازدهم هجری است. نصرآبادی 
با تذکر اینګه در حدافت 
سال قبل از اين [سال تألیف تذکره] به 
اصفهان آمده در خنیابان مشهور به خان 
کاشان به آمر بزازی متفول بود اما شوخی 
طبعش نمی‌گذاشت که در این امر پابرجا باشد 
و چسون ن گننلدسته عزیزان از دسحش 
نمی‌گذاشتند». او راست: 
و هم ای شاخ گل دستی. به خون ما نگارین کن 
به خون عتدلیبان غنچه رنگین کرد بیکان را. 
در بحر غمت همچو حباب از دل بی‌تاب 
آهی نکشیدیم که از خویش نرفتیم. | 
(از تذکر؛ حینی ص ۳۵۲) (تذکر نصرابادی 
ض ۳۷۱) (شمع انجم ص۴۶۰) (روز روشن 
ص ۶۸۵). 
تجیمة. [ن ب ] (ع ص) تأنیث نجیپ است. 
(اقر ب الموارد). ج 
شود. 
نحسی: [ن] (إخ) اب والحسن ببهقی آرد: 
عکیم محندین عیسی اتجیبی الباشتینی او را 
نبت به نجیب‌الملک مطیبۍ بود که مشرف 
ممالک: بود واین خواجنه شاعری بود 
حکیم‌طبع, و هیچکس از شمرای بیهق که من 
دیده‌ام اطیف‌سخن‌تر و زیرکتر و عالم‌تر به 
عروض و اوصاف شمر از وی ندیدم. و مرد 
کومحاورت )و بود 3 نیکواخلاق و از اشعار او 
این ده است: 
اسن اجان چهان مر شیک زی 
گا «گزدی جان‌سان وگاه جانپرور شوی 
جزخ گردان نیستی من در شگفتم زآنکه چون 
یک زمان ن حنظل شوی و یک زمان شکر شوی 
ت این خود که اندر یک زمان 
هم کنی خصنی و هم اندر میان داور شوی 
بتگری در دل کی و ساحری در جان کنی 
با خرد خصمی کنی وبا هوایارر شوی. 
۱ (از تاریخ بهقی ص ۲۲۹). 
نحیبی فرغانی. (ن بي ف] (خ) از 
شاعران قرن پنجم هجری الت و در دربار 


» نجائب. . رجوع به نجیب 








و 


سن انت ارد: «دو ‏ 


خضرخان‌بن طفغاج‌خان ابراهیم از ملوک 
خانیڈ ماوراءالتهر میزیسته. (از غزالی‌نامه 
ص ۲۹۷). وی را با لامعی گرگانی مشاعره و 
معارفاتی بوده اسست. (از مجمعالفصحا ج 
ذیل احوال لامعی). و نیز رجوع به تعلیقات 
چهارمقاله از معن ص۱۳۸ شود. 

نحیت. [ن ] (ع ص) درنگ‌کار. امنهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بُطىء . 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). ست. ||() 
راز تسهانی. (منتهی الارب) (آتندراج). راز 
نهفته. (ناظم الاطباء). سر مسختفی. (اقرب 
الموارد). |انشانة خا کین که خا ک‌توده‌گویند. 
(منتهی الارب). ریگ‌توده‌ای که بر نشانة تیر 
سازند. (ناظم الاطباء). هدف. و آن خا کی 
است که توده کنند. (اقرب الموارد). ||تره. 
(مستهی الارب) (آنسندراج). تره‌ای است. 
(اقرب السوارد). نام تره‌ای است. (ناظم 
الاطاء). 

فحيثة. (ن ] (ع لا خاک جوی و چا. 
(متهی الارب) (آتندراج). خا کی‌که از چاه و 
جوی برآورند. (ناظم الاطباء) نبيتة. خاک 
جاو هب چا کرد ون کاک از غا 75 
اقرب الموارد). ||خبر که زختى آن آشکار 
گردد. (منتهی الارب) (از آنتدراج). آنچه از 
خبر زشت که آشکار گردد. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). ج نجائ. ||كوشش. (منتهی 
الارب) (آندراج). ||مجهود. (متهى الارب) 
(اقرب السوارد): بلغت نجخه؛ أى بلغ 
مجهود.. (اقرب الموارد). 

نجیح. [ن] (ع ص) رای درست. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). صواب. (مهذب 
الاس‌ما). صواب. رای صواب. (از اقرب 
الموارد): ملوک را از معرفت شروط ریاست 
و شتاختن لوازم سیاست و فيض فضل و بط 
عدل و فکرت صحیح و رای نجیح... چاره‌ای 
نبود. (سندبادنامه ص۴۴). |امرد پیروز. 
(منتهي الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
کسی که حاجت او روا شده باشد. (اقرب 
الموارد). رفتار سخت. (متتهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطاء). سیر سریم. ||مکان 
نزدیک. || صابر. (از اقرب الموارد). شکیبا. 

نحيحة.۔ نْ ح] (ع ض) بای نجیح ا 
بمعنى صابر. (اقرب الموارد): نفس نجيحة؛ 
نفس شکیبا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 

نحيخة. [( ن خ] (ع!) مکه که در اطراف 
شیرزنه جبد. (سنتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

تنجید. [ن](ع !) شیر بيشه. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). شیر را گویند به‌سبب شجاعت 
و جرأتش. (از اقرب الصوارد). |[(ص) دلیر 
درگذرنده در امور معضل. (متهی الارب). 
شجاعی که در کارهائی داخل شود که دیگران 


نجیس: ۲۲۳۶۳ 


عاجزند. (از اقرب الموارد). ||وقاد. شجاع. 
نجد. صاحب‌نجدت. صاحب‌اقدام. ج انجاد. 
(يادداشت مولف). ||اندوه‌مند. رنجديده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مكروب. 
مغموم. (اقرب الموارد). ج. نجّد. نجداء. 
فجیو. [ن] () بمعنی نجم است که گزمازج 
باشد. جراحتهای تازه را نافع است. (برهان 
قاطم) (آندراج). گزمازج. بار درخت گز. 
(آنندراج) گزمازج. بار درخت گز. (ناظم 
الاطباء). نجم. نجیل. ثیل. اغرسطس. 
(یادداشت مولف). رجوع به نجل شود. 
| آهفار و سریثی که جولاهگان و 
کفش‌دوزان و صحافان به کار می‌برند. (ناظم 
الاطیاء). 
نجیرم. (نْ ر ] (إخ) شهرکی است از اعمال 
سراف و گرمرر عظیم است. (فارسامة 
این‌بلخی ص ۱۴۱). شهری است به ناحیت 
پارس بر کران دریا و جای بازرگانان است. 
(حدودالعالم). قریه‌ای است بزرگ به ساحل 
فارس به بسانزده‌فرسنگی سیراف, و از 
آنجاست ابراهیم‌ین عداله نحوی لغوی مکنی 
به ابواسحاق. (یادداشت مولف). و رجوع به 
معجم‌البلدان شود. 
تجبرمی. [ن را (ص نسبی) منوب به 
نجیرم است. رجوع به نجیرم شود. 
تجیرة. (ن ر 1(ع!) اسمان خائۂ از چوب 
ساخته که در آن تی و جز آن تباشد. (منتهی 
الارب) (آنسندراج). سقف خانه از چوب 
ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |اصفة چوبین. 
(مهذب الاسما). ||شیر باآرد یاروغن 
آمیخته. (منتهی الارب) (اندراج) (از اقرب 
الموارد). مک آمیخته با شیر و آرد. (ناظم 
الاطباء). طعامی است از شیر و ارد و روغن. 
(از المنجد). کاچی. ||شیر تازه که روغن گاو 
ا ن افکند. (یادداشت مولف). ااطعامی که 
71 آشامیدن و عصده بود. (بحرالجواهر). 
|اگیاه کوتاه. (منتهی‌الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). || پاداش. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). جزا. (از 
متتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
|| آب گرم‌کرده به سنگ تفسان. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). آب گرم. (بحرالجواهر). 
نجیز. [ن] (ع ص) حاضر. (منتهی الارب) 
(ناظم‌الاطبا) (اقرب الموارد) (المنجد). آماده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||وعد ناجز و 
نجیز؛ وفاشدة به آن. (از اقرب الموارد). 
نحیس. [ن] (ع ص) بیماری که روی بھی 
ندارد. (منتهی الارب) (انتدراج). دردی که 
روی بهود ندارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). آن درد که از آن به نشوند. (مهذب 


۴ نجیش. 


الاسما). نجس. رجوع به نجس شود. 
فنحیش. [نّ ] (ع ص) صاد. شکارچی. (ناظم 
الاطباء). صائد. (اقرب السوارد) (الصنجد). 
شکاری. امنتهی الارب). 
نجیع. (ن] (ع !) برگهای خشک کوفته که بر 
آن آرد و آب پاشیده شتران را خورانند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
||خون که به سیاهی زند. یا خون شکم 
خاصة. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). خون سیاه. (مهذب الاسما). 
خون اندرون بدن خاصه, و خون سیاه. 
(فرهنگ خطی). |[(ص) نافع. (المنجد). |إهر 
طعامی که گوارا باشد. (ناظم الاطباء). آنچه 
نفع رساند بدن را از طعام و شراب. (از 
المنجد). ما نجع قى البدن من طعام او شراب 
(اقرب الموارد): ماء نجیم؛ مری. (الستجد). 
کوارا. ||آب که به شتر خورانده شود. (از 
اقرب الموارد). ||تازه. (دستور اللفة): دم 
نجیع؛ خون تازه. دم ناجم. دم قافم. (از 
بحرالجواهر). 
نجیف. [ن] (ع ص) تیر پهن‌پیکان. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). تیر پیکان‌فراخ . (فرهنگ خطی). 
||مشک کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ج. نجّف 
نحیل. [ن ] (ع !) هرم که نوعی از گیاه شور 
است و بسرگ شکسته آن. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). ||نجیر. گزمازج. ثمرة‌الطرفاء. (از 
برهان قاطع) (از آتندراج). گزمازه. بار درخت 
گز.(ناظم الاطباء). نجم. نجیر. ثیل. 
اغرسطی.! (یادداشت مولف). رستنی است 
که نجلیات از قصل آن پود و ریشه‌های آن 
یه کفرت پرا کنده و گترده می‌شود چنانکه 
ریشه کن ساختن آن دشوار است و برای 
کشت زیانی عظیم دارد. و یز نجیل آنچه از 
برگ نجیل شکته شود. (از العنجد). چ. جٌل. 
رجوع به ثیل شود. 
تحية. (ن جی ی) (ع ص) تأنیث نجی. 
رجوع به نجی شود. |[ناقة نجية؛ ماده‌شتر 
تیزرو. (ناظم الاطباء). 
نچ. ان / نجج ] (صوت) نه! (آنندراج از 
گل‌کشتی). در تداول کودکان. بیشتر به مزاح 
نه! لا (یادداشت مولف). 
نچاس. [ن] (() درخت چوبپبه که در 
گرفتن در بطری‌ها به کار مییرند(؟). (ناظم 
الاطباء). 
نچاق. [ن] () نام سلاحی است. (غیاث 
اللفات) (آنندراج). رجوع به نجق شود. 
نچالنکت. (نّ ن ] (روسی, () رئیس محل. 
(ناظم الاطباء). 
نچرانده. [نْ چ د /د] (نمف مرکب) مقابل 
چرانده. رجوع به چرانده شود. ||ناچرانده. 


ناچرانیده. مرتعی بکر و دست‌نخورده که 
اغنام در آن نجریده باشند. 

تچسب. [ن چ] (نف) ناچب. ناچسینده. 
که‌نمی‌چسبد. ||نادلپ‌ند. نادلنشین. إإسمج. 

نچسیی. [ن چ ] (حامص مرکب) نچسبیدن. 
||سماجت. اصرار بی‌جا و بی‌مزه. بی‌مزگی. 
صفت ادم تچسب. 

- نچسبی کردن؛ به سماجت و پافشاری 
بی‌جا خود را لوس و بی‌ارج کردن. اصرار 
ورزیدن. 

نچسییدان. [ن چ د] (مص منفی) مقابل 
چبیدن. رجوع به چییدن شود. ||دلپذیر 
نیامدن. موافق طبع بودن. 

تنجسییدنی. [ن ج د] (ص لباقت) که 
چسبیدنی نیست. که نمی‌چسبد. مقابل 
چسیدنی. | نامطبوع ناملاب 

نچسییده. (ن چ د /د] (نسف مرکب) 
مقابل جبیده. 

نچق. [ن ج] (اخ) دهی است از دمستان 
دیزمار غربی در بخش ورزقان شهرستان اهر» 
در ۴۳ هزارگزی شمال غربی ورزقان و ۳۰ 
هزارگزی جادة تبریز به اهر در ناحية 
کوهستانی معتدل هواتی واقم است و ۱۷۵ تن 
سکته دارد. ابش از چشمه و مسحصولش 
غلات و سردرختی و حبوبات و شفل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 

نچکت. ان ج] (!) نوعی از تبرزین. (برهان 
قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). نجک. 
نجق. نوعی از سلاح. (برهان قاطع). |[بمضی 
گویندتبری باشد که بدان هیزم شکنند. (برهان 
قاطع). 

نجلنیکت. ٠‏ [نْ چ] (روسی, ا) رئیی محل, 
(ناظم الاطیاء) 

نچلنیک نسین. [ن ج ن | (إ مرکب) محل 
نشیمن و کرسی رئیس محل, (ناظم الاطباء) 
رجوع به نچلیک شود. 

فچ نچ. (ننْ]((صوت) صدانی که به علامت 
تأسف از کار ناخوشایند یا غیرمنتظری که 
دیگری کرده است از دهان برآرند. یا هنگامی 
که بخواهند از تأبید کار و سخن گی سر 
باززنند. 

نج‌نج کردن. [ن نک د] (مص مرکب) 
در تداول, تأسف خوردن بر کاری که دیگری 
کرده‌است و تأید نکردن آ ن. أاین‌ین کردن. 
خرده گیری‌کردن. 

نچیی. نْ] (اخ) دی است از دهتان 
مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج, در 
۳ هزارگزی شمال دژ شاهپور و ۵ هزارگزی 
مرز ایران و عراق, در دامنة سردسیری واقع 
است و ۱۷۰ تن سکنه دارد. آبش از چشمه و 


نحاحة. 


محصولش غلات و توتون و لبنیات و شفل 
افالی زراعت است ت. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۵). 


نجیدنی. [ن د] (ص لاقت) که ازدرٍ چیدن 
نیست. که برای چیدن نیست. مقابل چیدنی. 
تچیده. [ن د /د] (ن‌مف مرکب) ناچیده. 
چیده‌ناشد»: 

اندوه گل نچیده میداشت 

پاس در ناخریده میداشت نظامی. 
فچیز. [ن) اص مرکب) ناچیز. لاشی.: 

جان پرمایه همی چون بفروشی به نچیز 

چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی. 


ناصر خسر و. 
||معدوم. فانی. عدم؛ 
مپندار جان را که گردد نچیز 
که هرگز نچیز او نگردد بنیز. اسدی, 
در تمام معانی رجوع به ناچیز شود. 
تح [نْسح ] (ع مص) برانگیختن شتر را. (از 


منتهی الارب). برانگ‌ختن شتر را در سیر. (از 

اقرب الموارد). 

تحاء. [ن ] (ع )ج نحی. .رجوع به نحی [َن / 
ی ِ/ نْ] شود. 

نحائر. [ن 21 ص ل) ج نحیر. . رجوع به 
نحیر شود. اج نحيرة. رجوع به نحيرة شود. 
نحائز. [ن ء] (ع !)ج نحیزه. رجوع به نحیژه 
خود. 

نحائص. (ن ء] (ع ص, !اج نسحوص. 
رجوع به نحوص شود. 

تحاب. [ن] (ع مص) سرفیدن یا سرفیدن 
شتر. (از منتهی الارب) (از آشندرا اج). سرفاً 
اشتر. (مهذب‌الاسما) (از اقرب الصوارد). 
نحب. رجوع به تحب شود. 

نحات. [ن] (ع !) سرشت. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء), طبیعت. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). 

تحاب. [ن ] (ع ل) نحاة, رجوع به نحاة شود. 
الاسما). چوب‌تراش. تراشنده؛ چوب. 
(یادداشت مولف). 

نحاته. [نْ ت ] (ع !) تراشه. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). انچه از چیز تراشیده‌شده 
بیرون ریزد. (آقرب الموارد). تراشش چسوب. 
(مهذب الاسما). براية. (اقرب المواردا. 
نحاحة. (نْ ح] (ع إمص) شکیبانی. (منتهی 
الارب) (نساظم الاطباء). صیر. اقرب 


۱-کلمهةٌ مفربی به‌جای «نجیل» > ۵۲277160 = 
۱ در ستعینی آمده: نجم و هو 
النجیل الذی تعرقه العامة بالتجیره و در 
ابن‌البيطار: اهل المغرب يسمونه بالنجير بال 

المهملة «دزی ج ۲ص ۶۴۲. (از حاشیه ص 

۵۹ برهان قاطع چ معین). 


تا 


الموارد). "جوانمردی ". (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). سخاء. (اقرب السوارد). ||ژفتی ۳ 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بخل. (اقمرب 
الموارد). 

نحاز. [نْح حا] (ع ص) اشترکش. (مهذب 
الاسما). 

تحازیر. [ن] (ع ص, !) دانشسمندان و 
زیرکان. ج نحریر. (از آنندراج) (از غیاث 
اللغات)؛ و مدرسان از تحاریر علمای عصر. 
(جهانگشای جوینی). رجوع به نحریر شود. 

نحاز. [ن] (ع !) ناحية دراز از کشور. (ناظم 
الاطباء)۳. 

تجاز. [ن) (ع!) سرفة شتر. یا بیمارئی است 
در مش شتر که بدان سرقه سخت عارض 
شود آن را. (منتهی الارب) (آنتدراج). یماری 
که‌در شش شتر پدید آمده و سرفة سخت کند. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||اصل و 
نژاد. (منتهی الارب). رجوع به نحاز [ِنِ / نٌ] 
شود. 

نحاز. زن / 11ع ) اصل و نژاد. امتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصل. 
(اقرب الموارد). 

نحاس. [نْ /ن /](ع) مس (مستتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (غياث اللعات) (از 
اقرب الموارد) (مهذب الاسما) (مفاتیح). به 
فارسی مس نامند و نوعی که در معدن متکون 
می‌شود مس رست گویند و روی عبارت از 
ارست. و به عربی صفر و به یوناتی طالیقون 
نامند و آن زرد و درخشنده است و نوعی که 
از گداختن سنگ خاص به هم رسد بعضی از 
آن مایل به زردی وا کثر آن سرخ می‌باشد و از 
نحاس مراد همین نوع است و چون آن را با 
عشر آن روی توتیا بگدازند زرد می‌شود و به 
فارسی برنج و به عربی صفر مصنوع گویند و 
چون صفر مخلوق قلیل‌الوجود است بنابرآن 
مصنوع آن را بدین اسم شایع کرده‌اند و چون 
مس رابا قلعی بگدازند به فارسی سفیدروی و 
مفرغ نامند. (از تحفه حکیم مومن)* 

اتش دوزخ است ناقد خلق 
او شاد ز سیم پا ک‌نحاس. 
از تو قیمت گرفت گفة من 


ناصر خسرو. 


نه عجب زر شود ز مهر نحاس. معودسعد. 
وگر نقره‌اندوده باشد نحاس 

توان خرج کردن بر ناشناس. 
||روی گداخته. روئینه. (تسرجمان علامة 
جرجانی). || آتش. (متهی الارب) (ناظم 
الاطاء) (از اقرب الموارد). ||دود بی‌شعله. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). دود. (ترجمان علامة جرجانی) 
(مهذب الاسما). دود بى شعله آتش. (غیاث 
اللغات). دخان. یحموم. دخ. ا|آنچه بد از 
آهن و روی وقت کوفتن. (منتهی الارب) 


(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || طبیعت. 
(اقبر ب الموارد) (غیاث اللفات). طمع. 
(فرهنگ خطی). سرشت. (غیاث اللفات). 
|(اصل مردم. (مهذب‌الاسما). اصل. (فرهنگ 
خطی) (غیاث اللغات). صبلغ اصل الشىء. 
(اقرب الموارد). 

نحاس. [ن ] (!) پاره‌های چرمی که در میان 
تخت کفش میگذارند تا آب در آن نفوذ نکند. 
(ناظم الاطباء). 

نحاس. نم حا] (ع ص) مسگر. (منتهی 
الارب)(ناظم الاطباء) (سهذب الاسما) 
(دهار). صانع الشحاس. (اقرب الموارد). اين 
اتاب معاملا من و عمل مگری و 
ساختن ظروف و میه‌الات را رساند. (از 
سمعانی). ||مس‌فروش. (از اقرب الموارد). 
نحاس. (نْح حا] ((خ) ابوالمعالی اصفهانی. 
از شاعران و خطاطان عهد سلجوقی است. 
مدتی در دربار الب‌ارسلان و ملکشاه و 
برکیارق و سلطان محمد شاهان سلجوقی 
خدمت کرد و سرانجام نزه الم هربا 
عباسی رفت و به وزارت وی رسد و به سال 
۸۹ «.ق. درگ_ذشت. از اشعار 
اوست: 

هوا به طبع لطیف تو نسبتی دارد 

از این سبب مدد جان خلق گشت هوا. 
هواست دشمنی تو وز این شود به بهشت 

هر آنکه نهی کند نفس خویش راز هوا. 

(از ریحانهالادب ج‌ ۵ ص ۱۷۵ از پیدایش 
خط و خطاطان). و نیز رجوع به ایوالمعالی 
(نحاس اصنهانی) و هفت‌اقلیم (اقلیم چهارم) 
و مجمع‌لفصحا ج ۱ص۷۸و حواشی 
حدائسق‌السحر ص۱۱۸ و دسعورالوزراء 
ص ۰٩و‏ المسعجم ص ۲۰۳و لباب ج ۲ 
ص۲۲۸ و الذریعه ج ٩‏ ص۴۹ و تاريخ 
ادییات صقاج ۲ ص ۶۰۰شود. 
نحاس. [1 ((خ) احمدین ابراهیم‌بن محمد 
شافعی دمشقی دمیاطی, ملقب به محیی‌الدین. 
از فضلای قرن نهم هجری است. وی در فتة 
تیمور از دمشق به دمیاط رفت و به سال ۸۱۴ 
ه.ق.درگذشت. از تألیفات اوست: ۱- تبیه 
الغافلین عن اعمال الجاهلین. در بدع و امور 
متحدثه ۲- مثارع الاشواق الى مصارح 
المشاق, در فضايل جهاد. (از ریحانةالادب ج 
۴ص ۱۷۷ از معجم المطبوعات ص ۱۸۴۸). 
نحاس. [] (() احمدین اسماعیل‌ین يونس 
مرادی مصری, مکنی به ابوجعفر و مشهور به 
تحاس و ابن‌الحاس و صفار. مفر و نحوی و 
دانشمند قرن چهارم هجری و کثیراتألیف 
است. از تالیفات اوست: ۱-ادب الکاتب ۲- 
الاشتقاق ۳- اعراب القرآن ۴- الشفاحه» در 
نحو ۵-تفير ابیات سیبویه ۶-شرح 
المفضلیات ۸- طبقات الشعراء -٩‏ الکافی, 


نحاف. ۲۲۳۶۵ 


در نحو ۱۰- معانی القرآن ۱۱- المقنع ۱۲- 
تاسخ الحدیث و منوخه ۱۳-ناسیخ لقرآن و 
منسوخه. -١۴‏ الوقف و الاتداء الصغير -٩۵‏ 
الوقف و الابتداء الکر. وی به سال ۳۳۷ با 
۸ «.ق.در مس صر درگ_ذشت. (از 
ری حانةالادب ج ۴ ص۱۷۷ از روضات 
الجتنات ص ۶۰و تاريخ این‌خلکان ج ۱ 
ص ۳۰و آداب اللفة السربية ج ۲ ص ۱۸۲ و 
معجم‌الادیاء ج ۴ص ۱۴۳۰). 
نحاس اصفر. ن س أ ف ] (ترکیب وصفی. 
[مرکب) برنج. شبه. شبهان. 
نحاس صینی. [نْ س ] (ترکیب وصفی, | 
مرکب) طالیقون مصنوع, (تحفة حکیم مؤمن). 
رجوع به طالیقون شود. 
نحاس قبرسی. ان س ق ر / قي را 
رکشت وی ا مرکا مش جرا له 
زردی است. (تحفه حکیم مومن). 
نحاس محرق. [ن س مْر] (تسرکیب 
وصفی. [ مرکب) نحاس محروق. رجوع به 
تحاس محروق شود. 
نحاس محروق. (ن س ) مس رکیب 
وصفی, إ مرکب) روسختج. راسخت. نخاس 
محرق. روي سوخته. 
نحاسة. [ن س ] (ع مص) بداختر گر دیدن. 
(متهى الارب) (از المنجد). ضد سعادت. 
(اقرب الموارد). 
نحاسی. [ن / ن /ن] (ص نسبی) مسین. 
(ناظم‌الاطباء). از مس. از جنس مس. مسی. 
ا[به رنگ من. سی‌رنگ. 
نخاسه. [ن ش] (ع ) نان سوخته. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (ب‌حرالجواهر). سوخته نان. 


(بحرالجواهر). 
نحاض. [نٍ] (ع[) ج نحض. رجوع به نحض 
شود. 


نحاضف. [نَ ض ] (ع مسص) بسیارگوشت 
گردیدن. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
پرگوشت شدن بدن کسی. (از اقرب الموارد). 

نحاط. [ن] (ع [) تردد گریه در سینه بی 
آشکارگی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). 

فحاط. [نح حا] (ع ص) بزرگ‌منش و 
متکیر. (ستتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آندراج). متکیری که زفیر برآرد از غضب. 
(از اقرب الموارد). رجوع به نحیط شود. 

نحاف. [نِ] (ع ص. اج نحیف. رجوع به 


۱ - در تاح العروس آرد: اخشی أن يكون هذا 
مصحفاً عن النجاجه بالجیم. 

۲ -از اضداد است. 

۲-از اضداد است. 

۴-در ماخذ دیگر دیده نشد. 


۶ نحافت. 


تحیف شود. 

نحافت. [نَ ف ] (ع (مص) لاغری. ناتوانی. 
(غياث اللغات). هزال. نزاری. نحول, عجف. 
نحیفی. تکیدگی. (یادداشت موّلف). رجوع به 
نحافة شود. : 

نحافه. [ن ف](ع مص) لاغر و نزار گردیدن. 
یا به سرشت لاغر و کم‌گوشت گردیدن نه به 
لاغری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از نام 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نزار شدن. (دهار). 
نزار و باریک شدن. (زوزنی). 

نجام. [ن] (ع () سرغابی سبرخ. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (زسخشری). نام مرغی 
شبیه به بط و مرغابی. (ناظم الاطیاء). نوعی 
از مرغابی. (برهان قاطع). پرندة قرمزی 
به‌شکل مرغابی. (از اقرب السوارد) (از 
بحرالجواهر). آن را به قارسی سرخاب گویند. 
(از مخرالسواهرا: رخاب اس رای 
(زمخشری). نوعی از طور آبی است. از غاز 
کوچکترو از اردک بزرگتر و ابلق از سفیدی و 
سیاهی و سرخی مایل به زردی است و بيار 
فربه می‌باشد. (از تحقة حکیم مومن). 

فحام. [نح حا] (ع ص) مرد بسيارنحيم. 
(منتهی الارپ) (اتندرا اج) (از اقرب الموارد). 
انکه دم سرد و ناله برارد. (ناظم الاطیاء). 
|اسرد نیک بخیل. (از متهى الارب) (از 
آنندراج) (از تاظم الاطباء) بخیل که چون 
سوال کرده شود دم سرد و ناله برآرد. (از اقرب 
الموارد). ||([) شير بيثه. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب 
السوارد). ||نام مرغى شبیه به بط و مرغابی. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نحام شود. 

تحاهة. [نْ ‏ ] (ع ص, ) یکی نحام. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نحام شود. 

فجانجه. [ن ن ح] (ع () بخیلان. (ستهی 
الارب) (آتندراج). مردم بخیل و شیم. واحد 
ان نحنح است. (از اقرب الموارد). رجوع به 
نحنح شود. 

نحاة. [ن] (ع ) ج ناحی. (از منتهی الارب). 
نحویون. نحویین. (یادداشت مولف). رجوع به 
ناحی و نحوی شود. 

نجب. [ن] (ع ) آهنگ. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). ||همت. (اقرب الموارد). ||برهان. 
|| حاجت. (منتهی الارب) (آنتدراج) (اقرب 
الموارد). |سرفه. (منتهی الارب) (آنندراج). 
سعال. (اقرب الصوارد). || خواب. (منتهی 
الارب) (آتدراج). نوم. (لسان‌العرب). ||یوم. 
(اقرب الموارد)". |آفربهی. (ستهی الارب) 
(آنندراج). سمن. (اقرب الموارد). |اسختی, 
(منتهی الارب) (انندراج). شدت. (اقرب 
الموارد). ||قمار. |اموت. إإاجل. (منتهی 
الارب) (آتتدراج) (اقرب الصوارد). |إطول. 
(اقرب المواردا. ||مدت. (منتهی الارب) 


(آنندراج) (اقرپ الصوارد). روزگار: قضی 
نحبه؛ مدت به سر آورد. بمرد. (یبادداشت 
مولف). ||نذر. (اقرب الموارد) (از مهذب 
الاسما). گویند: قضی نحیه؛ یعنی مرد کشته 
شد در راه خدا گوئی مرگ نذری بوده است بر 
گردن وی. هو تحب علیه؛ ای نذر. (اقرب 
الموارد). ||هنگام. (منتهی الارب) (آنندراج). 
وقت. (اقرب الصوارد). ااسفس. ||شتر 
کلان‌جثه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب 
الصوارد). ||امر بزرگ و سترگ. (منتهی 
الارب) (آنندراج). خطر عظیم. (اقرب 
الموارد). |[(مص) سخت گریستن. (منتهی 
الارب) (آنسندر اج) (از اقرب المسوارد). 
اشدالیکاء. (اقرب الموارد). | آواز برداشتن 
در گریه. نحیب. (منتهی‌الارب) (آتندراج). به 
گریه صدا بلند کردن. (از اقرب الموارد). ]با 
هم گرو بستن به تاختن. (منتهی الارب). 
| مراهنه. (ناظم الاطباء): نحب به نحباً؛ راهن. 
(اقرب العوارد). ||نذر کردن. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج السصادر 
بمهقی). چیزی بر خود واجب کردن. (ترجمان 
علامٌ جرجانی). |[مسردن. (منتهی الارب) 
(آندراج), بیمار کردن و بمردن. (زوزنی). 
||در خواب شدن. |به‌شتاب رفتن, يا سبک 
رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). کوشش 
کردن‌در سیر. (از اقرب الموارد). سیر سریم یا 
خفیف. (از اقرب الموارد). |/سرفیدن شتر. يا 
سرفیدن. (از متهي الارب) (آندراج). نحاب. 
(اقرب آلموارد). 
نحماة. [ن] (ع !4 مرثیه و گریه بر مرده. (ناظم 
الاطباء). 
تجبة. إن ب ] (ع ل) قرعه. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). 
فحبة. [نْ ب ] ((خ) قریه‌ای است از قرای 
بحرین بنی‌عامرین عبدالقیس را. (از معجم 
ابلدان), 
نحت. [ن] (ع !) سرشت. طبیعت. (متهى 
الارب) (انتدراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نحات. طبعة. (المنجد). |[(ص) 
خالص. (از اقرب الموارد) محض. (نشوء 
اللغة): برد نحت؛ سرمای خالص. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). |((مص) 
تراشیدن. (غياث اللغات) (از متهى الارب) 
(آنندراج) (ترجمان علامۂ جرجانی) (دهار) 
(تاج‌المصادر بهقی). تراشیدن (قلم و چوب 
را). (اقرپ الموارد). نجاری کردن چوپ را. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد): نحت الحجر؛ 
سواه و اصلحه, و فى القرآن: تنحتون من 
الجبال بيوتاً ؛ تتخذون. (اقرب الصوارد). 
|اکندن کوه را. حفر كردن کوه. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||مانده و لاغر كردن 
سفر کی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) 


نحر. 

(از اقرب الموارد). ||بر زمین زدن کی را. (از 
منتهی الارب) (از آتندراج). صرع. (المنجد) 
(از اقرب الموارد). ||زدن: نحته بالعصا؛ ضربه 
بها. (اقرب الصوارد) (المنجد). ||گایدن. 
(متهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
||سرزنش کردن و دشتام دادن. (از المنجد): 
نحت بلسانه؛ سرزنش کرد و دشنام داد. 
(اقرب الموارد). نعته پلسانه؛ اغتابه. (المنجد). 
|[طسعنه زدن در عسرض کسی. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). بد گفتن و ک‌استن و طعنه 
زدن حب کی را. (از اقرب الموارد). 
|انفس کشیدن با فغان و ناله و انين. (از ناظم 
الاطباء), رجوع به نحیت شود. ||نالیدن. 
نحیت. (از ناظم الاطباء). رجوع به نحیت 
شود. |اکلمه‌ای را از دو کلمه ساختن, مثل 
صصلق که مرکب است از صهل و صلق, و آن 
را کلعة منحوته گويند. (از اقرب الموارد). 
ساختن یک کلمه از چند کلمه. چون مان 
بسمله, حوقله» حمدله. سبحله. (یادداشت 
مولف). رجوع به منحوته شود. 
فجو. [ن] (ع |) پیش سینه, و جای گردن‌بند. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
بالای سینه, و گفته‌اند محل گردن‌بند. (از اقرب 
الموارد). بر سینه, (فرهنگ خطی). حصة 
بالای سین جاندار. (فرهنگ نظام). سینه, 
(زمخشری) (دستوراللفة). مذکر آید. (منتهی 
الارب). جای قلاده از سینه, (یبادداشت 
مؤلف). آنجا که گردن‌بند بر او پود از سیته. (از 
مهذب الاسما). ج. نحور. |[نحر النهار؛ اول 
روز. (منتهی الارپ) (از اقرب الموارد). تحر 
الشهر؛ اولي ماه. (از منتهی الارب) (اقرب 
المواردا. ج نحائرء نواحر. ||(مص) شتر 
کشتن. (متهی الارب) (انندراج) (ترجمان 
علامة جرجانی) (غیاث اللغات) (تاج 
المصادر بیهقی). اختر کشتن. (دهار). قربانی 
کردن‌ستور را. (از ناظم الاطیاء). کشتن شتر با 
نیزه زدن بر بالای سبه‌اش, با لفظ کردن گفته 
می‌شود. (فرهنگ نظام). شتر قربان کردن. 
تضحية. کشتن شتر با فروبردن نیزه به گلوگاه 
وی؛ 

فکندم رحال و زمام جنییت 

و الهمت بالشحر و اللحر واجپ. : 

حن متکلم. 

|| خونریز. قربانی. (یادداشت مولف). 

- عيداكحر؛ یوم‌النحر. (ناظم الاطباء). روز 


۱-در این مأخذ به تشدید «ح», و به فتح لان؟ 
نیز بدین معنی ضبط شده. 

۲ - در تاج العروس آرد: اللحب »الیوم»» چنین 
است در نسخه‌ها ببه یاء تحانی» و در 
لسان‌العرب «نرم» است به نون. 

۳-قران ۱۳۹/۲۶ 


نحر. 
گوسفندکشان, روز قربان. عد قربان. عید 
اضحی. 
یوم‌الشحر؛ عید گ وب فندکشان. (مهذب 
الاسما). روز دهم ذی‌الحجد. (منتهی الارب). 
|ابر پیش سینة کسی رسیدن و درآمدن در آن 
(منتهی الارب) (آنندراج). مقابل شدن با 
کی. (از اقرب الموارد)؛ قعد فى نحر فلان؛ 
قابله. (اقرب الموارد). |اروباروی شدن دو 
خانه. (منتهی الارب)" (آنندراج) (از أقرب 
آلموارد): نحر الدار پالدار؛ روباروی شد ان 
خانه با این خانه. (ناظم الاطباء). ||سینه کشان 
ایستادن [در نماز ]ء یا دست راست بر دست 
چپ نهادن» یا سینه مقابل قله کرده ایتادن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء) 
(اقرب الموارد). یا دستها را مقابل یفن سنه 
بلند کرده ایستادن. (ناظم الاطباء). دست 
راست بر دست چپ نهادن در نماز. (ترجمان 
الارب) (آتدراج). |/بر سینه زدن. (از منتهی 
الارب) (انسندراج) (تاج المصادر بیهقی) 
(ترجمان علامة جسرجانی). |انیزه زدن بر 
پیش سينه شتر. (ناظم الاطباء). نیزه زدن بر 
کلوگاه شر تر. (اقرب الموارد). || خواندن نماز را 
در اول وقت آن. (از اقرب الموارد). 
| (اصطلاح عروض) انداختن هر دو سیب و 
تاء «مفعولات» که «لا» بماند «فع» به‌جایش 
نهند. و رکنی که در آن نحر واقع شود منحور 
نامند. (فرهنگ تظام). نزد عروضیان عبارت 
است از انداختن هر دو سبب و تاء 
«مفعولاتٌ», پس «لا» بماند به‌جای آن «فع» 
نهند که دو حرف اول میزان است. و بعضی 
به‌جای سبب خفیف که از رکتی باقی ماند 
«فل» نهند, چراکه دو حرف یزان است و 
«فل» در کلام عرب بمعنی فلان می‌آید ۴ 
«فع» مستعمل نیست, و آن رکن را که در آن 
تحر واقم شد» سنحور گویند. ( کشاف 
اصطلاحات الفنون از عروض سیفی). 
نحر. [نْ] ((خ) (مسجدا ...)نام مسجدی در 
متی. (منتهی الارب). 
نحو. [ن) (ع ص) زسرک و ماهر دانا و 
آزموده کار مقن تیزخاطر بص. بصر در هر آمور. 
(از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
آنندرا اج) (از اقرب الموارد). حاذق ماهر و 
لن و بجنا 
تجراء . [ ن ح] (ع ص,!) ج نحیر. رجوع به 
نحیر شود. ۱ 
نح رکردن. (ن ک د] (مص سرکب) شتر 
کشتن.کشتن شتر را. قربانی کردن اشتر را 
دج یه نحر شود. 
نحرة. [ن ر] (ع 4 یکی نحر. (از اقرب 
الموارد). . رجوع به نحر شود. اانحرة : لقیته 
صحرة نحرة؛ عياناً (اقرب الموارد) (از منتهى 


الارب)؛ به چشم دیدم او را. (ناظم الاطباء). 

نحری. [نْ را] (ع ص. !) ج تحیر. رجوع به 
نحیر شود. ۱ 

نحریر. [نِ] (ع ص) نخر. زیرک و ماهر و 
دانا و آزموده کار متقن و بصیر در هر کار. (از 
مستهی الارب) (از اقرب السوارد) (ناظم 
الاطباء). دانشمند و زیرک. (غیاث اللغات) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). کی که حاذق و 
زیرک و دانا باشد. (فرهنگ نظام). نیک داناء 
(دهار). نیی‌دان. (ملخص اللغات حن 
خطیب) (مهذب الاسماء). دانشمند. (نصاب). 
نیکوداننده. عالم ماهر. (فرهنگ خطی). ج 
جار 

نحز. [نْ] (ع مص) دور کردن. (از منتھی 
الارب) (انندراج). دفع. نخس. (السنجد) (از 
اقرب الموارد). چیزی را دفع کردن. (فرهنگ 
خطی). ||چیزی را با پای زدن. (السنجد). 
|اسپوختن. ||درختن به دست و پای و به 
چوب. (از منتهی الارب) (انندراج). |اکوفتن 
چیزی را در هاون. (از سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). کوفتن در هاون. (آنندراج), 
کوفتن به هاون. یی بیهقی). کوبیدن 
با منحاز. (از المنجد). ||مشت بر سینه كسى 
زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نهز. (از 
المنجد). |اسرفه کردن. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). 

نجز. ان ح] (ع مص) به نحاز مجلا شدن 
شتر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به 
نحاز شود. 

فجز. [ن ح) (ع ص) بعیر نحز؛ شتر سرفنده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناحز. نحيز. 


(از اقسرب الموارد) (المنجد). سرفه کن. 


سرفه کننده .رجوع به نحاز شود. 

نحرة. ٠‏ تح ز] (ع ص) تأثیث نجز. (منتهی 
الارب). . رجوع به نحز شود. 

نحس. [ن ] (ع ص) بداختر. نافرجام. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). شوم. 
نامبارک. مرخشه. (ناظم الاطباء). نقيض 
بمد. (اقرب الموارد). نامبارک. (دهار). ضد 
محوسه. ناخجته: نافرخنده, بدبخت؛ 


به‌خاصه تو ای نس خاک خراسان 

پر از مار و کژدم یکی پارگینی. ناصرخسرو. 
که‌چندان امانم ده از روزگار 

که‌زین نحس ظالم برارم دمار. سمدی. 


||((مص) نامبارکی. شآمت. (ناظم الاطباء). 
بداختری. نحوست. (یادداشت مولف. ج» 
ا ٣‏ 

سس ۵ 
از فلک نحس‌ها بسی بیند 
آنکه باشد غنی شود مفلوک. 
به چشم بخت روی ملک بنگر 
به دست سعد پای نحس بشکن. 


بوشکور. 


نحس. ۲۲۳۶۷ 


نحس همی بارد بر تو زحل 
نام چه سود است تو را مشتری؟ 

ناصرخسرو. 
خوک همه شر و زیان است و نحس 
میش همه خیر و پر وب کت‌است. 
بی انقلاب و رجعت و بی‌نحس و بی‌وبال 
خواهم که بر سپهر جلالت بوی مدام. 

سوزنی. 

بر چرخ هفتمش شدم از نحس روزگار 
یک همنشین سعد چو کیوان نیافتم. خاقانی. 


نگر چگونه نگه داریّم ز نحس وبال 
که‌در حریم جلالت همی به‌زنهارم. 
خاقانی. 
از شما نحس می‌شوند این قوم 
تهست نحس بر زحل منهید. خاقانی. 


|[(ص, ) اختر بد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج), ناماعد. طد سعد. 
وارون. (یادداشت i‏ ۰ رجیع به نحان و 
نحس | کبرو نحس اصفر شود 

تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک 

آن دو پیر نحس رحلت کرده‌اند از بیم او. 

خاقانی. 

|اکار تاریک. امر مظلم. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||جهد. ضر. (اقرب السوارد). 
|[باد سرد دبور. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |زگرد پیرامون آسمان 
برآمده. (منتهی‌الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد), گرد و غبار که پیرامون آسمان 
برآمده باشد. (ناظم الاطباء). |((مص) ستم 
کردن بر کی. (از منتهی الارب) (انتدراج) 
(ناظم الاطباء). جفا کردن. (از اقرب الموارد). 
اسرکشی و دی کردن [شتر] با کسی. (از 
منتهى الارب) (از اقرب الموارد): تحت 

الایل فلاناً؛ سرکشی نمودند شتران مر فلان را 
و به زحمت انداختد وی را. ||بداختر 
گردیدن. نحوست. (از ناظم الاطباء). بداختر 
شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامةً 
جرجانی). ||بداختر گردانیدن. (تاج السصادر 
بهقی) (زوزئی). 
نحس. (نْ ح ] (ع ص) بداختر. (متهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منحوض 
نامبارک. ج. نحات. 
نحس. ۰ [نْ ح ] (ع !) سه شب که پس درع آید. 
و آن شب نوزدهم و بیستم و بیست‌ویکم انت 
و آن رام نيز نامد. (منتهى الارب) 
(انتدرا اج). 
نحس. [ن ح] (ع مص) بداختر گردیدن. 


۱ - در متهی الارب به‌جای دو خانه «در خانه» 
چاپ شده است. 
۲- برخلاف قیاس, (اقرب الموارد). 


۸ نسان. 


(منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 


نحوستة. تحاسة. (اقرب الموارد). نحس شدن. ر 


منحوس کشتن. 
نحسان. [ن] (اخ) به صیغة تثنيه. ستارة 
زحل و مریخ. (منتهی الارب) (ناظم‌الاطباء) 
(از مهذب الاسما) (از دهار). نحس اصنغر و 
تح اکبر.رجوع به نحسین شود. 
نحس اصغر. [ن س آغ] (() ک‌نایه از 
مریخ است. رجوع به مریخ شود. 

نحس | کیر. [ن س اب ] (اخ) کنایه از 
ستاره زحل است. رجوع به زحل شود. 
نحسبر. [ن ب] انس ف مسرکب) 
نحوست‌برنده. زایل‌کنند؛ نحوست و شومی و 
نامباركى: 

شاه معظم اختان آنکه رضا و خشم او 
نحس‌بر زحل شود سعدربای مشتری. 

خافانی. 

فحسة. [ن ح ش] (ع ص) تأنیت نجس. 
رجوع به نحس شود. 

نحسی. [ن ] (حامص) بداختری. نافرجامی. 
شآمت. (از ناظم الاطباء). نامبارکی, شومی. 
مارک نبودن. نحس بودن. نحوست؛ 
به قدر هتر جت بايد محل 

بلندی و تحسی مکن چون زحل. 
|[در تداول. بداداشی. بدپک‌وپوزی. 
بهانه گیری‌بیجا. ننگی. 

نافرجامی کردن. (ناظم الاطیاء). |ادر تداول 
(و بیشتر در مورد اطفال), بدادائی کردن و با 
بهانه‌جوئی عیش و راحت دیگران را منفضص 
داشتن. 

نحسین. [نْ س ] (اخ) به صیقه تتنیه. کنایه از 
زحل و مریخ است: 

تا سعادت‌بخش انجم بخت اوست 
حال نحن را مبدل کرده‌اند. 

تا آسمان زمین تو گشت از غم و دریغ 


سعدی. 


چون مشتری میانة نحسین مجاورم. خاقانی. 
نحسین فلک؛ زحل و مریخ. (از آنندراج) 
از غیاث اللفات). کنایه از ستار؛ مریخ که 
نحل اصفر است و ستار؛ زحل که نحس 
اکیر. 
نحشتان. [نْ ح] (اخ) [بمعنی: از مس ] اسم 
ماری است که موسی در دشت برپا نمود در 
ایام حزقیا و حزقیا آن را به سوهان سائید. چه 
که مردم بدو بخور می‌سوزاندند. (از قاموس 
کتاب مقدس ص ۸۷۶). 
نحص. [ن](ع ص) خر ماد؛ نازاینده. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج), 
[(مص) ادا کردن حق کسی را (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||نیک فربه 
گردیدن.(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
نحص. [ن ] ع بن کوه. و روی آن. (منتهی 


خاقانی. " 


الارب) (ناظم الاطباء) (آنندرا اج) (از اقرب 
الموارد) (مهذپ‌الاسما). 

- اصحاب تحص الجبل؛ قتلای احد. (از 
متتهی الارب). از قتلای روز احد. (ناظم 
الاطباء). حدیث: یالیتنی غودرت مع اصحاب 
نحص الجبل. (منتهی‌الار ب). 


نحض. [نْ] (ع ) گوشت با گوشت آگنده. 


(منتهی‌الارب) (آنندراج). گوشت یا گوشت 
آ کدء مانند گوشت ران. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم‌الاطبا). گوشت آ کنده. (مهذب الاسما), 
ج» نحوض, نحاض. ||(مص) باز كردن 
گوشت‌را از پوست. (ناظم الاطباء). پوست 
کندن گوشت را. (اقرب‌الموارد). |استبهیدن بر 
کسی در سژال. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||باریک ساختن پیکان را. (از تاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). تیز کردن پیکان 
را. (منتهی الارب). تيز و تک کردن سنان. 
(تاج المصادر ببهقی). ||رندیدن گوشت را از 
استخوان. (از ناظم الاطیاء) (از منتهی الارب). 
گسرفتن کوشت را از استخوان. (از اقرب 
الموارد). گوشت از استخوان باز کردن. (تاج 
المصادر بهقی). 
نحض. [ن ض ] (ع !) پارۂ کلان از گوشت یا 
گوشت آ کنده و پر. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). قطعة کلانی از نحض. (از اقرب 
الموارد). 
نحط. [ن ] (ع ) آواز اسب و شتر از گرانی و 
ماندگی. (ستهی الارب) (از آنندراج). 
||(مص) آواز کردن و نالیدن اسب از ماندگی و 
تعب. (از اقرب الموارد). تحیط. (از المنجد). 
||سرزنش نمودن وقت سوال. (منتهی الارب) 
(آتدراج). زجر کردن سائل را هنگام سوال. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). |اسخت دم 
زدن گازر وقت جامه بر سنگ زدن. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). اأتردد 
کردن‌گریه در سیه بی آشکارگی آن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ازالمنجد). تحاط. نحیط. 
(المنجد). ||زفیر برآوردن و بانگ کردن. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نحیط شود. 
نحطة. [نَ ط ] (ع |) بیماریی است در سيه 
اسب و شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
علتی است که در سینذ اسب و شر پیدا شود و 
بهبود نابد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
|[ واحد نحط است. (المنجد), رجوع به نحط 
شود. 
فنحف. [نَ ح ] (ع ص) تحیف. نزار, یا آنکه 
خلقةٌ کم‌گوشت است نه از ضعف و هزال. (از 
المتجد). رجوع به نحیف شود. 
نحفاء. حا (ع ص. ج نحیف. رجوع به 


۳ 


تحب شود . 
نحل. [َنْ] (ع ل) زنبور انگبین. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مگس انگبین. (غیاث 


نحل. 
اللغات) (فرهنگ نظام). مگس عسل. (از 
اقرب الموارد). منج انگیین. (ترجمان علامة 
جرجانی) (بسرالجواهر). کور اگین. (مهذب 
الاسما). کبت انگبین. تحَل". (ناظم الاطباء). 
زنبور عسل. (تحقه حکیم مؤمن). کلیزالمسل. 
(بحر الجواهر). منج. منجان. گبت. ثواب. 
زنبور شهد. عاله. (یادداشت مولف). واحد 
آن نحلة است. (زمخشری) (مهذب الاسما) 
(منتهی الارب). بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق 
شود. (از منتهی الارب) (از بحرالجواهر). و نیز 
رجو به زنبور عل شود؛ 
آن گل که به گر دش در نحلند فراوان 
نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار. 
منوچهری. 
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش 
در دهن لاله مشک در دهن تحل نوش. 
منوچهری. 
نزدیک عاقلان عل الحلم 
واندر گلوی جاهل غلنم. ناصرخرو. 
وگرچه نحل وقتی نوش بارد. یش هم دارد 
تو آن منگر که اوحی ریک آمد وحی در شانش. 


خاقانی. 
فاخته گفت از نخست وصف شکوفه که نحل 
سازد از آن برگ تلخ ماد شیرین لعاب. 
خاقانی. 
از درونخانه کلم قوت چو نحل 
چون جهان راست زمستان چه کم؟ 
خاقانی. 
آدمی غافل ا گرکور نیست 
کمتراز آن نحل و از آن مور نیست. 
نظامی 
زآنکه ممن خورد بگزیده نبات 
تا چو نحلی گشت ریق او حیات. مولوی. 
عسل دادت از نحل و من از هوا 
رطب دادت از نقل و نخل از وا سمدی 
شربت نوش آفریند از مگس نحل 
نخل تاور کند ز دانة خرما. سعدی. 


چشمه از سنگ برون آرد و باران از ميغ 
انگیین از مگس نحل و در از دریابار. 

سعدی. 
||عطا. عطای بی‌عوض. (از منتهی الارپ) 
(اتندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نحل شود. 
|اعطیه. بخشيده. (منتهی الارب) (آنندراج): 
جز عطاشد». (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
|[(ص) لاغر. (منتهی الارب) (آتندراج). مرد 
لاغر. (ناظم الاطباء). ناحل. (المنجد). |إماء 


۱- قال الله تعالی: و اوحی ربک الی الشحل ان 
اتخذی من الجبال بیوتاً (قرآن ۶۸/۱۶]»و فرء 
بفتح الحاء [نْ ح ]. قال الزجاج سمیت نحلاً لان 
اله نحل الناس العسل الذى نخرجه. (از متهى 
الارب). 


نحل. 
نو بدان جهت که باریک باشد. || (مص) سخن 
بحن بر کی که او نگفته باشد. (منتهی 
الارب) (آتدراج). سختی را به کی که او 
نگفته است. نت دادن. (از اقرب الموارد). 
سخن کسی بر دیگری بستن. (زوزنی) (از تاج 
المصادر بیهقی). |ادشتام دادن, (از سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سب 
کردن.(از اقرب الموارد) (المنجد). 

نحل. [ن] (إخ) (سسسورة ا...اسسورة 
ثانزدهمین قران. مکیه. و دارای یکصد و 
بت و هشت آیت اه پی از سوزه جر 
و پیش از سورۂ اٍشراء واقع است و با اين آیت 
شروع میشود: اتی آمر الله فلاتمجلوه 
سبحانه و تعالی عما یش رکون. 

فحل. [نْ] (ع (مص) باریکی. لاغری. نحلة. 
(المنجد). ||(ا) کابین زن. (منهى الارب) 
(آنندرا اج) (از ناظم الاطباء). || عطیه که از مال 
کسی رادهند یا خاص کنند برای کی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
هبة. عطية. نخلی. نخلان. (المنجد). |[(مص) 
دادن کاہین زن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). و اسم از أن نسحلة است. (المتجد). 
||عطیه دادن کسی را. (از متهی الارب) (از 
آندراج). بخشیدن چیزی را از طب نفی و 
بدون عوض به کسی. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||مال دادن کسی را. (از منتهی 
الارب) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). دادن. 
(تاج المصادر بهقی) (زوزنی). ||اچسزی از 
مال خاص کردن جهت کسی. (از صنتهی 
الارب) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). ویژه 
کردن.(دهار) 

نحل. ان ح]' (ع ل) ج نحلةء بمعنی عطية و 
هبة. (از المنجد). رجوع به بخلة شود. 
|[سذهب‌های باطله. (آنندراج) (غیاث 
اللغات) (متخب اللغات): از عقاید و نحل 
ایشان استکشاف کرد. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص۲۶۲). از سر بصیرت بر نوازع نحل و 
بدایع علل انکار بلیغ کردی. (ترجہۂ تاریخ 
یمینی ص‌۳۹۸). 

نحل. [نْح) (ع ) ج نحلة است. رجوع به 
نحلة شود. 

نحلامی. [ن ح۲ (اخ) لقب شمعیا است. (از 
قاموس کتاب مقدس). رجوع به شمعیا شود. 

نحلان. [ن] (ع !) مال که دهد کی را یا 
خضاص کند برای وی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). عطیه‌ای که از مال به کی دهند و 
یا مالی که ازبرای کی خاص کنند. (ناظم 
الاطباء). اسم چیز بخشیده‌شد» از اب و مال. 
(از اقرب المواردا. نحل تُحلی. (السنجد). 

تحلت. [ن ل] (ع () مذهب باطل. (غیاث 
اللغات): دو شبده نماند که عاقبت خداع و... 


مکیدت که از خبث دخلت و فساد نحلت 
مر بساشد مسذموم است. (جهانگثای 
جوینی). |/بخشش بی‌عوض. ||قرض حسن. 
|[(مص) کابین زن دادن بی عوضی و بی 
طلبی. ||پیدا کردن. ||دعوی کردن. (غياث 
اللغات). به همه معانی رجوع به نحلة شود. 

نحل خانه. (ن ن /ن] (! مرکب) کندوی 
زنبور. لانه زنبور عسل: 


آنکه از نحل خانه گرد شهد 
یزند نحلش ارچه نگزاید. خاقانی. 


(ترجمان علام جرجانی). واحد نحل است. 
یخی یک کت انگبین. (ناظم الاطباء), یک 
زنبور عل. رجوع به نحل شود. |(مص) 
کابین زن دادن. (غاث اللغات). رجوع به 
نحلة و تخْلة شود 
نجلة. زن [] (ع !) مذهبی که کسی بر خود 
یندد و به خود نبت کند. (ناظم الاطیام). 
دعوی. (المنجد). دیینی که از جانب 
خدای‌تعالی نیامده باشد. (یادداشت مولف). 
||مذهب. دیانت. (المنجد). ملت. دیانت. 
(یادداشت ت مۇلف). اا فقه) یه 
(یادداشت مولف). بخشش مال غرمقول 
مقابل هدیه که بخشش مال متقول است. 
(حقوق مدنی ۳7 عمید). 
فحلة. [ن [ن] (ع ق) هبتی. بخششی. 
(ترجمان علامة جرجانی). قوله تعالی؛ و آتوا 
اتاء صدقاتهن نحلة"؛ ای فريضة, و قيل 
ديانة. و قیل اراد هبة. (ناظم‌الاطبا). رجوع به 
نحلة [ن ل /ن ل] شود. 
نجلة. [ن ل /ن ] (ع مص) کابین زن دادن 
بی عوضی و بی طلبی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطاء) (آتندراج). مهر زن را دادن. (اقسرب 
الموارد). اسم مصدری است تحل را. (از 
منهى الارب) (از اقرب الموارد). كاوين 
فرادادن به خوش‌منشی. (تاج المصادر 
بهقی). ||عطا كردن بدون عوض. (از اقرب 
الموارد). ||پیدا کردن و نامیدن کابین را. 
(متهی الارب) (آنتدراج). ||دادن. (زوزنی). 
|[دعوی کردن. (متهى الارب) (آنندراج). 
ا/ادعای مهر کردن و خواهانی نمودن. (ناظم 
الاطباء) ". ||(() مذهب. دیانت. اقرب 
المسوارد). |اعطية. هبة. (المنجد). عطية 
بی‌طلب. نحلان. (یادداشت مولف). ج, تحل, 
نعل. 
نحلة. [ن ل] (ع, إمص. !) بخشش. عطا. 
(غعیاث اللفات). عطا. (سهذب الاسما). 
||صدقه. (غياث اللغات). |[باریکی. لاغری. 
دقت و هزال. تحل؛ (المنجد). 
نحلی. [ن ۷ ] (ع ص, !) ج تحیل, رجوع به 
نحیل شود. ۱ 
نجلیی. [ن لا] (ع !) عطیه. بخشش. (سنتهی 


نەحمه. 


۶۹ 


الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (از التجد). 
نحلی. [ن ] (ص نسبی) خداوند کبت عل و 
نگاهدارند؛ آن. (ناظم الاطباء). صاخب تحل. 
پرورش‌دهنده و صاحب زنبوران عسل. 
تحلیئیل. [ن] (اخ) [سمعنی: وادی الهبی ] 
یکی از متازل بنی‌اسرائیل است که در مان 
متانه و باموت واقع بود و احتمال میرود که در 
وادی ارتون که همان زرقاء معین است. بود. 
(از قاموس کتاب مقدس ص ۸۷۶). 
نجلیة. [ن لى ی ] (إخ) سن تحليةء نام سال 
دوازدهم است از تزول قران به مکه. در این 
سال سوره تحل, چچر, ايراهيم. رعد و یوسف 
نازل شد. (یادداشت مولف). 
تجلیة. [ن لی ی ] ((خ) اصحاب حسن‌ین 
علی نحلی که امامت را فقط در اولاد امام 
حسن مجتبی میدانستتد و در افریقای شمالی 
و مرکژی میزیته‌اند. (از ريحانة الادپ ج ۴ 
ص ۱۱۷۷) (از الملل و انحل شهرستانی). 
فجم. [ن) (ع سص) گلو روشن کردن و 
رخیدن یا دم سرد و اله برآوردن همچو زحیر 
یا فوق از آن. (ستتهی الارب) (از آنندراج). 
گلو روشن کردن و نحنح نمودن و دم سرد 
ِِ و تاله برآوردن همچون زحیر یا فوق 
ان. (ناظم الاطباء). نشحیم. نحمان. (اقرب 
الموارد) (منتهی الارب). تتحنح کردن چون 
زحر یا بالاتر از آن. و عبارت لان چنین 
است: «استراح الى شه ان من صدره». و 
گفته می‌شود: الحمال ینحم و بستعین بنحمه 
علی حمله. (از اقرب الموارد). ||بانگ کردن 
یوز و امشال آن از درندگان. (اقرب الموارد)؛ 
تحم القهد؛ بانگ کرد یوز. (منتهی الارب). 
فم. [ن ح ] (ع ق) بمضی نعم است. بعنی 
اری. (ناظم الاطباء). لفتی است در نعم. 
(منتهی الارب). لغتى است سعدية در نعم 
(اقرب الموارد). 
نحم. ةج (ع ص) رجل نحم؛ مردی که از 
جوف او صدائی خارج شود. (از النجدا). 
نحم [نْ ج ]۲ (ع ص) سخت نحیم و ناه 
(منتهی‌الارب). شديدالتحيم. (اقرب الموارد). 
نجمان. [نح] (ع مص) نحم. نحیم. رجوع 
به نخم شود. ۱ 
زحمة. (ن ع] (ع !) سرفه. (منتهی الارب). 
سعلة. (المنجد) (اقرب السوارد از لان). 


۱- در ناظم الاطبا به فتح اول [ذخ] . 
۲-قرآن ۴/۴. 

۳- بدین معنی در ناظم الاطباء ت 
[ن ل ] آمده است. 

۴- در ناظم الاطباه به تشدید «ح» و کر اول 
[ِخ خ] خبط شده‌است و در اقرب الموارد به 

صورت متن. 


تنها به کر اول 


۷۰ تحمة. 


|اصوت: سمعت نحمة من نعیم؛ ی صوتاً. (از 
اقرب الموارد). 
نحمة. نم ) (ع مص) نحم. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نحم شود. 
نجمیاه. [ن ح] (اغ) مزلف قامرس کتاب 
مقدس ارد: لفظ نحمیاه بمعی تسلی‌یافته از 
بهوه میباشد. او پر حکلیا برادر حنانی از 
سبط بهودا بود و محتصل است که از طایفهٌ 
ملوک بود. در بابل در مدت اسیری متولد 
گشتو در شوش به منصب ساقی‌گری پادشاه 
ایران اردشیر درازدست متصوب شد و حالت 
مصبت‌آمیز مهاجران بنی‌اسرائیل را که پیشتر 
به اورشليم مراجعت کردند به حضور خدا در 
دعای تائبانه با الحاح اورد. بالاخره از پادشاه 
ایران درخواست نمود که او را اذن دهد که به 
اورشلیم برود و در بنای آن امداد کند. بدان 
واسطه تخمیناً ۴۴۴ سال ق.م. یه حکومت 
آنجا فرستاده شده توجه مخصوص خود را به 
عمل عظیم و لازم یعنی بنا کردن حصارهای 
شهر مصروف داشت و دشمتی سامریان که 
سابقاً از آن سیب مهاجران آذیت صیدیدند در 
این وقت بیشتر گردیده در تحت توجه سنبلط 
حک‌مران به استصواب حیله و کذب 
حتی‌الامکان موانم بسیاری در راه یهودیان 
انداختند به حدی که به عملجات در حين کار 
کردن حمله‌ور شدند بدان ويله تحمیاه انها 
را امر فرمود که اسلحه به دست گرقته به کار 
مشفول شوند, با وجود این در عرض یک 
سال عمل خود را به انجام رسانیدند. او در این 
کار عظیم و در حکومت و غیرت روحانی و 
بیغرضی و جرأت و کرامت و محبت نبت به 
قوم و شهر خدا و هم در دعای دائمی خود و 
اعتماد کامل بر امدادالهی به تاج کامیابی 
سرافراز گردید و دوستان امین هم همراه 
داشت. خصوصا عزرا اصلاحات شهریژ 
بسیاری مقرر نمود و تخمینا در سال ۴۳۲ 
ق.م. به بارگاء بابل به سر عمل خود مراجعت 
نمود, اما بعد از چند سال دیگر باز به اورشلیم 
طلبیده شد تا بعضی از مطالب مختلفه از قبیل 
ترک عبادت در هیکل و نگاء نداشتن روز 
سبت و نکاح کردن زنان بت‌پرست و 
غیرذلک را که در تزاید بود اصلاح نماید و 
بهودیان را که زنان بت‌پرست را نکاح کرده 
بودند مجبور کرد که یا زنان را ترک کنند و با 
خود از وطن خارج شوند و محتمل است که 
این خروج که ناچار بمضی از کاهنان اختیار 
نمودند سبب بنا کردن هیکل بر کوه جزریم و 
باعث برپا شدن پرستش به قاعده سامریان 
شده باشد. هکل و دیوارهای شهر که دویاره 
تعمیر يافته بود به‌طور متقن دوباره تسقدیس 
شد و او رباخواری و ضبط اموال فقرا را 
موقوف کرده فقرا را انفاق نمود و برای خدمت 


هیکلی تهیه دید, و در تمامی امور سرمشق 
حکام بود. کاب نحمیاه محتوی تاریخ تمامی 
این وقایع است که در هتگام په سر آمدن عمر 
طویلش گویا در سال ۲۰۰ ق.م. تصنیف نمود 
و مثل تمه کتاب عزرا است و بعضی از 
متقدمین ان را کتاب درم عزرا خوانده‌اند. 
قدری از آن مثل است و مینماید که از ثبتهای 
دولتی استنساخ شده و احتمال میرود که ذ کر 
يدوع کاهن بزرگ و بعضی از اسامی آخر 
سل له داود به توسط مصنف الهامياقة 
دیگری بعد از زمانی نوشته شده باشد. این 
کتاب محتوی بر اخبار بیان محل اورشلیم و 
نسب‌نامة عبریان مشهور و اصناف و رسوم 
قوم اوست و ختم کتاب تاریخی عبهد عتیق 
می‌باشد. (از قاموس کتاب مقدس ص ۸۷۷). 

نجن. [نْ ن ]ع ضمیر. !) ما. (منتهی الارب). 
ضمیری امت که با ان دو تن یا جماعتی از 
خویشتن خود خر ميدهند. (از اقرب الموارد) 
(سنتهی الارب). و آن می بر ضم است. 
(منتهی الارب). ضمیر منفصل برای متکلم 
معالغیر ار 

- مانحن‌فیه: انچه در آنیم. موضوع بحث ما. 
موضوعی که در آن بحث ميکنيم. 

نحناح. [ن] (ع ص) بخیل. (ناظم الاطباء). 
ج» نحانیح. رجوع به نحنح شود. 

تحنح. [ن ن ] (ع ص) بخیل, (ناظم الاطباء). 
تخل تیم ار اقرب کضواردازس اج 
نحانح. |[نحنحالفی؛ طیب‌الفی. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). یقال: ما انا بنحنح‌النفس 
عن کذا؛ ای ما انا بطیب‌النفی عته. (از اقرب 
الموارد). 

نجنحة. ان ن ](ع مص) گردان شدن آواز 
در شکم. |[گلو روشن کردن. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطیاء). بخوفیدن. (زوزنی). 
خفیدن. تنحنح کردن. (یادداشت مولف). |به 
زشتی و درشتی برگردانیدن شتر را. (آندراج) 
(منتهی الارب). به زشتی و درشتی دور کردن 
سائل راء (از ناظم الاطام). 

نجو. [َنْحَو] (ع !) راه. (سنهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء. طریق. (اقرب 
الموارد) (معجم متن‌اللغة). طریقه. اناظم 
الاطباء). |/اسلوب. (تاظ‌الاطبا) لیات 
اللفات). طرز. طور. شکل. (یادداشت مولف). 


||نوع. (ناظم الاطباء). قسم. گونه. (یادداشت. 


مۇلف): 
دوستان رابه تو هر روز به نحوی طربی 
دشمان راز تو هر روز به نوعی ضرری. 

7 س 
|اسوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الموارد) (ناظم‌الاطبا) (معجم متن‌اللغة). 
جانپ. (اقرب الصوارد). ناحیت. شطر. ج 


نحو. 
انحا» نحُوّ. ||مثل. (اقرب الصوارد) (ناظم 
الاطباء). همچون. مانند. (ناظم الاطیام). 
|آهنگ. قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الصوارد) أ (ناظم الاطباء) (غياث 
اللغات). آهنگ. (دهار). ||مقدار. (اقرب 
الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء)؛ نزديک. 
قریب. (یادداشت مولف). در حدود؛ پس از 
آنجا بازگشت نحو پنج‌هزار مرد اسیر گرفت. 
(تاریخ سیستان), تا ز ان حشریان اندر ان 
هزيمت نحو سه‌هزار مرد کشته شد. (تاریخ 
سیتان). ج انحاء, نو نحيّة. |((مص) 
برگردانیدن. (از سنتهی الارب) (آنندراج) 
(غیاث اللفات). برگرداندن کسی را از چیزی: 
نحا فلاناً عنه+ صرفه. (اقرب السوارد). 
| آهنگ کردن به‌سوی چیزی یا کسی. (از 
منتهی الارب) (آتندراج). تصد چیزی کردن. 
(از اقرب الموارد) (از معجم ستن اللغة) (از 
منتهی الارب). قصد کردن. (زوزنی) (تاج 
المسصادر ببهتی). آهنگ کردن. (دهار). 
|اپیروی از کی کردن. (از المنجد). هماند 
قصد کسی کردن: نحا نحو فلان؛ قصد قصده. 
(از معجم متن اللفة) (از اقرب الموارد). 
|ابخمیدن به جانبی یا کج گردیدن در قوس 
خود. (از منتهی‌الارب). مایل شدن به یکی از 
دو طرف خویش یا مبَحنی شدن در قوس 
خود. (از اقرب الموارد). ||برگردانیدن نظر 
به‌سوی کسی. (آنندراج) (اقرب الموارد) (از 
المنجد). چشم سوی كسى آوردن. (تاج 
المصادر بيهقی)۔ 
نحجو. ( نح ]۱ع 4 (علم...) علم إعراب سخن 
عرب است. یعنی انچه بدان معرفت احوال 
کلمات عرب از إعراب و إفراد و تركیب 
حاصل گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج). و 
آن علم به قوائینی است که به وسیلة آن احوال 
ترکیبات عربی از قبیل [عراب و بناء و جز آن 
شناخته می‌شود. و گفته‌اند: نحو علمی است 
که بدان احوال کلام از جهت اعلال شناخته 
شود. و گفته‌اند علم به اصولی است که بدان 
صحت و فاد کلام شاخته آید. (از 
تعریفات). ترازوی سخن. (زمخشری). علم به 
اصولی است که بدان احوال آخر کلمه از 
جهت [عراب و بنا شناخته شود۳: 
من بدانم علم دين و علم طب و علم نحو 
تو ندائی دال و ذال و راء و زاء سین و شین. 
منوچهری. 


۱-و آن ظرف است و اسم و از آن است نحو 
برای اعراب کلام عرب زیرا متکلم ببه‌وسیل آن 
فصد میکند متهاج کلام ايشان را در حال افراد و 
ترکیب. (از اقرب الموارد). 

۲- دربارة پیدایش علم نحو در لفت عرب 
رجرع به ذیل ابوالاسود دئلی شود. 


هو . 


با نظم این‌رومی و با نتر اصمعی 
با شرح این‌جنی و بانحو سیبوی. 


منوچهری. 
سیبوی گفت من بمعنی نحو 
یک خطا در خطاب نشیدم. خاقانی. 
منم دانته در پرگار عالم 
به تصریف و به نحو اسرار عالم. نظامی. 
گفت:هیج از نحو خواندی؟ گفت: لا! 
گفت:نیم عمر تو شد بر فتاا مولوی. 
طبع تو را تا هوس نحو شد 
عشق شکار از دل ما محو شد. نعديی. 
قوی در بلاغات و در نحو چست 
ولی حرف ابجد نگفتی درست. سعدی. 
تجو. اځ ودا ال اج تخو (اقرب الموارد). 
رجوع به نخو شود. 


نجواء. زن ح1 (ع امص, !) ارزه. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رعدة. 
(معجم متن اللغة) (اقرب الموارد). |[یازیدگی. 
(منتهی الارب) ات الاطباه) (آنندراج). 
تمطی. (سمجم متن اللفة) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). 
فجور. [نْ](ع!ا ج نحر. رجوع به تخر شود. 
نجور. [نْ](ع ص) تاحر. (المسنجد). 
نحرکننده. رجوع به نحر شود. 
نجوس. [ن] (ع ص, !) ج نحص (مقابل 
نعد)ر رجوع به نی غود 
یا نحوس کید قاطع راز جهل 
بر سعود شعریان خواهم فشاند. خاقاتی. 
و ایام نحوس به اوقات سعود بدل گردد. 
(سندبادنامه ص ۸۴). چون ایام نحوس و... 
منقضی و منفصل شود جزای این عقوق... 
تقدیم افتد. (سندبادنامه 0۷۰. 
چند گوئی همچو زاغ پرنحوس 
ای خلیل حق چراکشتی خروس؟ مولوی. 
نحوست. [ن س ](ع مص) نامبارک و شوم 
بودن چیزی یا کسی. (فرهنگ نظام). نحوست. 
||(إمص) بداختری. نافرجامی. شامت. 
بدیختی. نامبارکی. (ناظم الاطباء). ادبار. 
شومی. نحسی. نحوسة* 
باد عمرت بی‌زوال و باد عزت بیکران 
باد سعدت بی‌نحوست باد شهدت بی‌شرنگ. 
منوچهری. 
رجوع به نحوسة شود. 
نحوس خانه. (ن خان /ن ] ((مرکب) 
جای نحس. جای نامبارک. جای پر ادبار و 
تکبت. آنجاکه بر آدمی مبارک نباشد؛ 
از آسمان بیافتمی هر سعادتی 
گرزین نحوس خانة شروان بجستمی. 
خاانی. 
نحوسة. [ن س ] (ع مص) بداختر گردیدن. 
(متهی الارب). نحاسة. رجوع په نحوست و 
نحاسة شو« ||(امص) بداختری. نافرجامی. 


(آتندراج). تجوست. رجوع به نحوست شود. 
تحوص. [ن] (ع مص) نیک قربه گردیدن. 
و منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
سخت فربه شدن. (از اقرب الموارد). سخت 
فربه شدن ناقه.. یا فربهی مانع ا وی 
شسدن. و آن را تسحوص و نحیص گویند. 
(المجد). ||ادا کردن از حق کسی. (انندراج) 
(از منتهی الارب). رجوع به نحص شود. 
نحوص. [ن] (ع ص) خر صادة بسی‌شیر و 
بی‌بچه. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||شتر ماد نیک فربه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناقة سخت 
فربه. (از اقرب الموارد). ||ناقه‌ای که از فربهی 
آبتن نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ج تحّص. 
نحوض. [نْ] (ع مص) کم‌گوشت گردیدن. 
(از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج اج) 
(از اقرب الموارد). |[() ج نخض. رجوع به 
نحض شود. ۱ 
تحول. [ن] (ع اسص) لاغسری. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (غياث 
اللغات). خشکی. (ناظم الاطباء). نزاری. 
هزال. ضعف: و از موجب ذبول و نحول او 
تجسسی نمود. (سندبادنامه ص ۱۸۹). 
تو به دو رکمت نماز آئی ملول 
من به پاتصد درنیایم در تحول. مولوی. 
|((مص) لاغر و تزار گردیدن از پیماری یا از 
سفر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). گداخته شدن (تن). (غیاث اللغات). 
نجوی. [نح] (ص نسبی) شوب به علم 
نحو. (ناظم الاطباء). || عالم به علم نحو. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه نحو داند. 
نحودان: 
چو ابن رومی شاعر چو ابن‌مقله دبیر 
چو این‌معتز نحوی چو اصمعی لفوی. 
منوچهری. 
کاتب نیک است و هت نحوی استاد 
صاحب عباد هت و هت مبرد. 


متو چهری. 
آن یکی نحوی به کشتی در نشست 
رو به کشتیبان نمود آن خودپرست. مولوی. 
گفت کل عمرت ای نحوی فتاست . عم 
زآنکه کشتی غرق در گردابهاست. ‏ مولوی. 


نحو .نحا ((خ) احمد (خواجه ...خان) 
کشمیری فرخ‌آبادی. از پارسی‌گویان هند 
است. او راست 
اگروصف رخ و زلفش نبودی زيب عنوانها 
نگشتی نفز و دلکش معنی اشمار دیوانها 
به بزم عاشقانش بی‌سروسامان نیّم نحوی 
که دارم همچو شمع از اشک و آه گرم دیرانها. 

(از تدكرة صبح گلشن ص ۵۱٩‏ 

نجة. [نْح ح] (ع مص) آواز نحیح داشتن. 


نحی. ۲۲۳۷۱ 
(ناظم الاطباء). 
نجیی. [نْحْیْ ] (ع مص) دوغ زدن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (انتدراج) (از اقرب 
الموارد). ||زایل کردن چیزی را. || برگردانیدن 
نگاه از کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 
نحی. [نْحی / نی / نْعْیْ]۲ (ع 4 
خیک. یا به‌خصوص مشک روغن. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از اقرب الموارد). مشک 
که‌از پوست گوسپند سازند. (غیاث اللفات از 
شرح تصاب). تک روغن. (غیاثت اللفات از 
صراح) (مهذب الاسما). خیک زوغن از 
(یادداشت مولف). ج اتحاء. نحاء تح 
<- نحیین؛ تیه نحی است. منه المثل: اشغل 
من ذات‌النحین؛ يقال هی امرأة س تابن 
خوانقین جر ناریا فلت تیا اوا 
فقال امکه حتی انظر الى غیره ثم حل اخر 
و قال لها امکیه قلما شغل يدها ساورها 
فقضی منها ما اراد و هرب ثم اسلم الاتصاری 
و شهد بدرا فقال له رسول‌اله يا خضوات کیف 
شراوک و تسم رسول‌اله (ص) فقال یا 
رسول‌ائّه قد رزق الله خبراً و اعوذ بالله من 
الحور بعد الکور. (متتهی الارب). در مثل 
است: اشغل من ذات اللحین؛ یعنی گرفتارتر 
از خداوند دو خیک. و ان چنان بود که زنی از 
قبیل تیم‌لبن ثعلبه در جاهلیت روخن 
میقروخت. مردی از انصار بهنام خوأت‌بن 
جبیر برای خرید روغن نزد او رفت و او را 
تنها دید. طمع در وی بت او را گفت تا سر 
خیکی بگخاید. چون بدان نگریست گفت: 
بگیر که روغنی به از این خواهم. زن خیکی 
دیگر گشود. مرد بدان نگریست و گفت: بگیر 
که‌اين را نیز نخواهم. چون هر دو دست زن را 
حاصل کرد. پس جیش گران گیل کرده امر 
فرمودند... که از دو جانب او ر «اشغل من 
ذات‌النسین» مشغول کار رزم و پیکار سازند. 
(درهٌ نادره چ شهیدی متن و حاشیه ص ۵۶۶). 
و رجوع به مجمم الامتال میدانی و 
ثمارالقلوب ص ۲۳۴ و ناظم الاطباء شود. 
فجيی. [ن حا] (ع !) سبوی گلین که در آن 
شیر اندازند جهت دوغ زدن. (متهی الارب) 
(انتدراج). |انوعی از خرمای تر. (منتهی 
الارب) (انسندراج) (ن‌اظم‌الاطبا). ||تیر 


۱ - در اقرب الموارد تنهابه كر اول بدین 
معنی ضبط ده است. در المنجد به فتح و كر 
و ضم اول و در فرهنگهای دیگر به قح و کر 
اول. 


۲ نحی. 
پهن‌پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء), ج, اتحاء ْحی, نحاء. 


نحی. [نَ حی‌ی ] (ع ص) ابل نحی؛ شر 
دورکرده, (ناظم الاطباء). ||() ج حی. رجوع 


به نحی شود. 
نجی. ان حیی ] (ع !) ج نخی. رجوع به 
نی شود. 


نجیب. [ن] (ع مص) سخت گریستن و آواز 
برداشتن در گریه. نحب. (از منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). رجوع به نحب 
شود. ||(() گریة سخت و گرية با آواز. اناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نحبت. 1ن1 (ع ل) نسانه. (ستتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مشط. (ناظم 
الاطباء). |[ناله. دم سرد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (اقرب الموارد). ||فریاد. (منتهی 
الارب) (آتدراج). |((ص) شم کرانه‌سوده به 
سفر. (متتهی الارب) (انندراج). 
الذاهب‌الحروف من الحوافر. (اترب الموارد). 
||مرد در قوم دیگر درآمده. (صنتهی الارب) 
(آتندراج). مرد درآمده در قوم دیگر. (ناظم 
الاطباء). دخیل در قوم. (از اقرب الموارد). 
|آشتر لاغرکرده و سپل‌سوده. (منتهی الارب) 
(انندراج)؛ بعیر نحیت؛ شتر لاغرشده از سفر. 
(ناظم الاطباء), منضی. (از اقرب المواردا. 
|| تراشیده‌شده. (ناظم الاطباء). منحوت. 
(اقرب الموارد). تراشيده. (منتهى الارب). 
چوب ترانیده‌شده. (فرهنگ خطی): 

نجار گوهرم که نحیتان طبع من 

جز زیر تيشة پدر خویشتن نند. خاقانی. 
||نابه کار و نامرغوب از هر چیز. (از اقرب 
الموارد). |[(مص) ناليدن. (از منتهی الارب) 
(آتدراج). زحیر برآوردن. (از اقرب الموارد), 
نسحت. ||فریاد کردن. (از منتهی الارپ) 
(آنندراچ). و ی 
فحیتة. [ن ت ] (ع!) سرشت. طبیست. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[ناله. دم سرد. (منتهی الارپ) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). زحسیر. (از اقرب 
الموارد). 
نحیح. [ن] (ع !) بانگ و آواز شکم. (منتهی 
الارب) آوازی که در شکم مرد پیچد. (از 
اقرب الموارد). [|(ص) شحیح نحیح؛ از اتباع 
است. (متنتهى الارب). بخيل. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). /|(مص) گردان شدن آواز 
در شکم و شدآمد کردن آن. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
تجیر. [ن] (ع !) شب بازپین از ماه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباه). رجوع به نحیرة شود. 
|((ص) جمل نحیر؛ شتر کشته. اسنتهی 
الارب). مبنحور. (اقسرب الموارد). شتر 
کشته‌شده. اناظم الاطاء). ج ری تحراء, 


نحاثر. 
تحیرة. [نَ ر ] (ع!) روز نخستین از ماه یا 
بازیسین روز از آنء یا بازپین شب از وی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شب اخر از 
ماه و روز آن. (از اقرب الموارد). ج, ناحرات» 
نواحر. || طبیعت. (از اقرب الموارد) (السنجد). 
ااان) منحورة. (اقرب الموارد). تأنيث نحير. 
رجوع به نحیر شود. 
نحیز. [نٌْ] (ع ص) شتر به نحاز مبتلاشده. 
نجز. منحوز. ناحز. (العتجد). رجوع به ناحز 
شود. 
تحيزة. [ن ز] (ع !4 سرشت. طبیعت. (منتهی 
الارب) (آتتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج, نحائز. |[روش. (متهی الارب) 
(آنندراج) ان اظم‌الاطبا). طریقه, (ناظم 
الاطباء). ||راه باریک که از راهمهای بزرگ 
شکافته شود به صحرا. (متتهی‌الارب) 
(آنندراج). راه باریک که از راه بزرگ جدا 
شده و به‌جانب صحرا رود. (ناظم الاطباء). 
طريقة من الارض خشنة. (المنجد). ||ریگ و 
درشت از زمین. یا پاره‌ای از ان دراز سقدار 
یک میل یا زیاد از آن. (سنتهی الارب) 
(آتتدراج). ریگ و زمین درشت. و یا پاره‌ای 
از زمین درشت به مقدار یک میل و زیادتر. 
(ناظم الاطباء). راهی خشن و درشت از 
زمین. و گفته شده است قطعة درازی از آن. (از 
اقرب الموارد). ||نوار گردا گردخرگاه و خیمه, 
(منتهی الارب) (آنندراج). نواری که گردا گرد 
خرگاء و خیمه دوزند. (ناظم الاطباء). نوار که 
بر کارة خیمه افکنند. نوار پشمین. (مهذب 
الاسما). |((ص) تأيث نحیز» یمضی ناحز و 
منحوز. رجوع به نحیز و ناحز شود. |ناقة 
مضروبه. (از آقرب الموارد). 
نجیس. [ن] (ع ص) ناحس. نحس. (اقرب 
الموارد). بانحوست. (اقرب الصوارد). ||عامٌ 
نحیس؛ سال قحط. (ناظم الاطباء), مجدب. 
(اقرب الموارد). رجوع به ناحس و تحس 
شود. 
نحيسة. [نَ س] (ع ص) تأنيثِ نحيس. 
رجوع به نحیس شود. 
- ایام نحیسة؛ روزهای بد. (ناظم الاطاء). 
تحیص. [ن] (ع ص) شتر ماده سخت فربه. 
(منتهی الارب) (انندراج). ماده‌شتر سخت 
قربه. (ناظم‌الاطبا) (از اقرب الموارد). 
نحیض. [ن] (ع ص) بسیارگوشت .( 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرگوشت 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به گوشت 
آ کنده.(مهذب الاسما). ||گوشت‌رفه. لاغر". 
امنتهی الارب) (آنتدراج) (تاظم الاطیاه) (از 
اقرب الموارد). || پیکان باریک تیز. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء). سنان 
مرقق. (اقرب الموارد). ج» نحض 


نحیفی. 


تحیضد. [نْ ض ] (ع ص) تأیث تحیض. (از 
آنندراج) (منتهی الارب). 5 
تحیط. [نْ](ع) بانگ و آواز اسب و شتر از 
گرانی و ماندگی. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||تردد گریه در سیه بی‌آنکه 
ظاهر گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). نحاط. (اقرب السوارد). 
||(مص) زفیر برآوردن و بانگ کردن (منتهی 
الارب) (اتدراج). نحط. (ناظم الاطباء). زفیر 
برآوردن. (اقرب الموارد). |اتنفس و دم زدن 
گازر چون جامه به سنگ زند. (یادداشت 
مۇلف). 
نحيف. [ن] (ع ص) لاغر. نزار. (متهى 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (غياث 
اللغات). خول. (ناظم الاطباء). وا 
(آتدراج) (غياث اللفات). قضیف. (از منتهی 
الارب). ضاوی. (یادداشت مولف). تکیده. ج» 


نحاف. تحفاء؛ 
نحیف است چون خیزرانی ولیکن 
چو تابنده ماهی است بر خیزرانی. فرخی. 
عذر خود پیش منه زآنکه تزاری و نحیف 
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار. 

ٍ فرخی. 
تو چنین فربه و | کنده‌چرانی, پدرت 
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف. 
امروز هیچ خلق چو من ست 
جز رنج از این نحیف بدن یست. 

مسعودسعد. 

چون صفر و الف تھی و تنها 
چون تیر و قلم نحیف و عریان. خاقانی. 
|نااستوار. تامحکم. سست: 
عهد او سست است و ویران و ضعیف 
گفت‌او زفت و وفای او تحیف. مولوی. 


نحیفی. [َنْ] (اخ) رازی چنی‌لال لکهنونی. 
از 7 هند است و نزد میرزا فاغر 
مکین شاعری آموخته. او راست:. 
وفا با یوفا کردم چه کردم 
غلط کردم خطا کردم چه کردم 

(از تذکرة صح گلشن ص 4۵۱۱. 
نحیف. [ن] ((خ) نوروزعلی‌بیگ شاملو. او 
راست: 
فتادگان به فلک سر فرونمیآرند 
زمین به گرد سر آسمان نمیگردد. 
عشق زیاد مایة اندوه میشود 
تریاق کار زهر کند چون فزون خوری. 

(از تذکر؛ صبح گلشن ص 4۵۱۱. 
نحیفی. [ن] (حامص) لاغری. (ناظم 
الاطباء), نزاری, تحیف بودن. رجوع په نحیف 


۱-از اضداد است. 
۲ -از اضداد است. 


(ع ص) شود. 


نحیل. [ن ] (ع ص) نزار از پیماری یا از سفر 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج» تخلی, 
تحيم. [ن ] (ع مص) نحم. رجوع به نحم 
شود. ||(ٍ) آوازی که از سینه برآید. (فرهنگ 
خطی). 

نجية. [نْ حی ی ] (ع ص) هو نحیةالقوارع؛ 
او یک‌سوکردة سختی‌هاست. (ناظم الاطباء) 


(منتهی الارب). 
نحیة. [نْ حی ی ] (عل) ج نحو. رجوع به نحو 
شود. 1 


نحية. (ن حى ی ] (ع!مصنرا تصفیر نحو 
است. مانند دلو که مصتر آن دلية است. (از 
المنجد). 
فج. [ن] (() تای ریسمان. (لغت فرس). تار 
ریسمان. (اوبهی). یک تار رشته را گویند. 
خواه ابریشم باشد و خواه ریمان. (برهان 
قاطع). گیلکی: نخ" (رشته. نسخ), گنابادی: 
نخ'. (حائیة برهان قاطع چ معین). تار 
ریمان و ابریشم و غیره. (آنندراج) (از بهار 
عجم) (انجمن‌آرا) (از جهانگیری). تار و 
رشته, خواه از ابریشم باشد خواه از جنس 
دیگر. (غياث اللقات) (از ناظم الاطباء). 
رشته‌ای از پنبه وابریشم که الفاظ دیگرش تار 
وریسمان است." (فرهنگ نظام). رشته. 
ریمان نازک. خواه از پنبه خواه از ابریشم. 
(فرهنگ خطی), ریسمان. خیط. تار: 
گدازیده‌همچون طراز نخم 
تو گوئی که در پیش آتش یخم. 

فردوسی (از اندی). 
چنان شد که گفتی طراز نخ است 
و یا پیش آتش نهاده يخ است. 
بی‌وفا هت دوخته به دو نخ 
بدگهر هست هیزم دوزخ. عنصری. 
- نخ دادن شکر جوشانیده و جز آن؛ شکر یا 
شیره را بدان حد جوشاندن و به قوام آوردن 
که چون از آن برگیرند مانند نخی کشیده و 
مولف). 


فردوسی. 


ممتد شود. (یادداشت 


- امثال: 


نخ را کشیدند. نخش را کشیدند؛ اک نود 


را گویند در ملا بیشتر سخان نه بر وجه 
صواب گفتی و وزير یا ندیم هر بار او را در 


خلوت ملامت کردی, در آخر ندیم ریمانی " 


به گند لو بت که از زیر باط می‌گذشت و 
سر رشته به نهانی در دست ناصح بوده تا 
هرگاه او رخلاف مصلحت سخنی گوید رشته 
بکشد و گوینده از گفتار بازایستد. روزی بر 
سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان 
بجنبانید» گوینده به اواز به حاضرین گفت 
افوس که ریسمان را کشيدند. (از امثال و 
حکم). 

اازیلوی رومی. (جهانگیری) (اوبهی). و آن 


فرشی است بى اط یف و منقش. 
(جهانگیری). پلاس و گیم رومی باشد, و آن 
فر می است بسیار لطیف و منقش, و به عربی 
طقة خوانند. (برهان قاطع). طنفه. زیلو. 
(لغت‌ن‌امة اسدى). زلوچة شطرنجى. 
(انجمنآرا) (آنندراج). قسمی از فرش. 
(فرهنگ نظام). جوری از جامه و گلیم‌های 
گرانمایه. افرهنگ خطی). پلاس و گلیمی 
منقش و الوان بار اعلا که در هر دو روی 
آن کرک باشد. گلیمی کوچک که دارای 
کرکهای کوتاه بود. (ناظم الاطیاء). فرش. 
بساط. گتردنی. (یادداشت مولف)* 

بدیدم من آن خانة محتشم 


نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه. معروفی. 
خرامیدن کیک بینی به شخ 
تو گوئی ز دیبا فکنده‌ست نخ. پوشکور. 
بدان روی هامون فکندند نخ 
به دیبا شد آراسته ریگ و شخ. فردوسی. 


ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ 
گرنخ و تخت بماذت چنین بخ‌بخ. 
ناصرخسرو. 
ایا به حرصت و تعظیم تکیه گاء تو را 
زمائه بوسه زده گوشه نهالی و نخ. سوزنی. 
ساحت آفاق راا کنون‌که فراش سپهر 
از حزیران صدر گسترد از تموز و آب نخ. 
۱ آنوری. 
از آن نه نعمت نخ دارم و نه قالی مال 
که‌من ندانم یافید هیچ قالی و نخ. 
محمدبن بدیع نسوی. 
که‌سگ را که هت از هنر دستگاه 
بود در نسیج و نخ پادشاه. 
نزاری تهتانی (دستورنامه). 
|انهالی کوچک. ابرهان قاطم). نهالن. 
(انجمنآرا) (آنندراج). رجوع په شواهد قبل 
شود. اانوعی از جامه‌های گران‌مایه. 
(انجمن آرا) (آنندراج). در قدیم نام پارچه‌ای 
هم بود. (فرهنگ نظام). جوری از جامه‌های 
گرانمایه. (از فرهنگ خطی). جامد حسریر 
بذهب. (رحله ابن‌بطوطه): 
باز جلپار» مرقع صفت طفلی تست ` 
نخ دیای ثمینت چو شبابت پندار. 
نظام قاوی. 
ارمک و صوف در این دار پوشم گوئی 
که‌به من چون نخ زربفت حرام است آنجا. 
نظام قاری. 
و على کل واحدة ثوب حریر مذقب یسمی 
النخ. (رحلة ابن‌بطوطه). و على الخاتون حلة 
يقال لها التخ و يقال لها ايضاً انسیج. (رحلة 
این‌بطوطه). ||باط دراز رنگرزان و عبایافان 
که جامه‌ها بر آن افکاند و به باد آن را 
بجنبانند. و در عربی به تشدید خا [ن‌خخ ] 
آورده و ظاهراً معرب کرده‌اند. (آنندراج) 


نخ. ۳۳۳۷۳ 


(انجمن آرا). باط طویل که طول آن بیش از 
عرض آن است: و کلمه فازسی معرب است: 
ج نخاخ. (از تاج لعروس). |[بمنی جرگه و 
صف لشکر و مردم هم آمده است. (برهان 
قاطع) صف لشکر و جز آن. (جهانگیری) 
(بهار عجم) (انجمن‌ارا) (از غیاث اللغات) 
(آنندراج؛ جرگه. صف. (ناظم الاطباء). 
مجازاً صف کر و هر صف. (فرهنگ نظام). 
جرگه و رج لشکر. صف لشکر. (فرهنگ 


خطی). 
نخ برکشیدن, نخ کشیدن؛ صف بستن. به 
صف ایتادن. جرگه زدن؛ 

بدان اندکی برکشدند نخ 

سپاهی به کردار مور و ملخ. فردوسی, 
|| خرگاه لشکر. (فرهنگ اسدی). || آهنی 
باشد که برزیگران بدان زمین شیار کنند. 


(برهان قاطع) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء) 
(از ان‌جمیآرا) (از جهانگیری). و آن را 
گاوآهن نیز گویند. (آتندراج) (اسجمنآرا) (از 
جهانگیری). افزار شیار برزیگران. گاوآهن. 
(فرهنگ خطی). ||بمعنی اندک و کم و قلیل 
هم آمده است, چه هرگاه گویند نخ‌نخ ینی 
کم‌کم و اندک‌اندک. (برهان قاطع). کم. اندک. 
(ناظم الاطباء). 
نج. [ن] ((خ) نام دیبوی است از جملة 
شیاطین. (برهان قاطع). نام دیوی دلیر در 
مازندران. (ناظم الاطباء). نام دیوی است. و 
در هجو اهل تخشب گفه‌اند: 

نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم 

از نخشبی مدار طمع در جهان کرم. ؟ 
(از صحاح الفقرس) (از آنسندراج) (از 
جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن‌آرا) (از 
حاشية برهان قاطع چ معین). 
نخج. [ن ) () قدم بر قدم رفتن از دبال کسی. 
(از بسرهان قساطم) (از فمرهنگ نظام) (از 
آنندراج) (از ان جمن آرا) (از جهانگیری). 
رفتار قدم به قدم. (ناظم الاطباء): 


چون ذره به خورشید ز نور رخ تو 


روزان و شبان همی دوم بر نخ تو 
گرفرد شوم من از رخ فرخ تو 
اواز دهي عدم دهد پاسخ تو 
عین‌لقضاة (از جهانگیری) ؟. 
نخج. اج 1 رفتار درشت ین 
شترانی 





GI RO‏ ارد 
از آن. (مستتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||گستردنی است 


2 - nax 
۳-و نیز رجوعغ به فرهنگ نظام شود.‎ 
۱: ۴-و نیز رجوع به فرهنگ رشیدی و انجمن‎ 
شود.‎ 


1 - nex 


۴ نخ. 


دراز. (متهی الارب) (اندراج): باط طویل. 
(اقرب الموارد). مأخوذاز فان با 


دراز. (ناظم الاطباء) رجوع به‌ئخ شود 
اا(+مسص) سخت رآندن. (مستهی الارب) ۰ 


(آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت راندن شنتر 


را. (از اقرب الموارد). راندن ستور.(تاج: 
المصادر بهقی) (دهار). درشت و خشن راء 


رفتن. (از المنجد) (از اقرب السوارد). تخ 
الرجل نخا+ سار سيراً عنيفاً. (اقرب العوارد). 
||اخاخ گفتن شتر را تا بخوابد. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نفخ (ن‌خخ ] (ع إا مغز استخوان. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نخاخة. 


مخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). | یقال: 


هذا من نخ قلیی؛ ای من صافیه. (از اقرب 
الموارد). 
نخائو. زن ]٤‏ (۱خ)۲ پادشاه سصر در شش 
قرن پیش از مسیح. وی شامات را تصرف کرد 
و تا کارکمیش واقع در ساحل فرات پیش 
رفت و با یوشیا پادشاه يهود جنگید و او را 
کشت.سرانجام از قشون کلده که به فرماندهی 


بخت‌التصر دوم پر نبوپولاس‌سار که به . 


مقابلة او آمده بود. شکست سختی خورده 
فراری به مصر بازگشت (به سال ۶۰۵ ق.م. 
(از تاریخ ایران باستان ص ۱۹۲). و نیز رجوع 
به قاموس الاعلام ج ۴شود. 
نخاب. [ن] (اخ) دصی است از دهستان 
طبی‌مینا از بخش درمیان شهرستان 
بیرجند» در ۳۴ هزارگزی شمال درمیان» در 
جلکة محدل هوائنی واقع است و ۱۰۸.تن 
سکه دارد. ابش از قتات و محصولش غلات 
و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
نخاب. [نَ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهتان رقة بخش بشروية شهرستان 
فردوس. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 
نخاب. ِا 2 ا) جلد:الفوّاد. (المنجد). 


تخابعه. ان ب ی 01 !ی است در 99 


رجوع به تاج المروس و نخانقة شود. 
نخاخ. ىخ خا] (ع ص) نخ‌باف. (سهلب 
الاسما) (یبادداشت مولف). آ[نیخ‌فزوش. 
(مهذب الاسما) (یادناشت مولن): .۰ ۰ 


فخاخة: إن خ) (ع [) مغز استخوان. (متهی . 


الارب). نخ رجوع به نخ شود. 
نخاخه. زنْ خ ) (ع لا مخ. (المنجد). 
نخاره. [ن ر /ر ] () بمعنی ناهار است, و 
آن چیزی نخوردن باشد تا مدتی از روز. 


معین) (از آنندراج) " (از جهانگیری). 
نخاریب. [ن] (ع إ) ج نخروب. رجوع به 
تخروب شود. اانخاریب الشحل؛ لانه‌های 


مەم زنورعل. (از المنجدا). رجوع.به ٠‏ 


نخروب شود. 
نخازة. [ن ر٤‏ (ع !) باقی علف که ستور 
بگذارد. (مهذب الاسماا. در مأخذ دیگری 


دیده نشد. 


انخاس. [ن] (ع ا) چوب که در سوراخ بکره . 


کند تا تنگ گردد. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(ناظم الاطیاء). چوبی که در سوراخ دولاب 
کنندتا تنگ گردد. (فرهنگ خطی). چیزی که 


چون قرقره گشاد شود در آن فروبرند تا تنگ ` 


شود. (از اقرب الموارد) (از النجد). || عمود 
خانه: نخاسا البیت؛ عموداه, و هما فى الرزاق 


من جانیی الاعمده. (اقزب الموارد) (از . 


آلمنجد). جانشی. ||خار و سیخی که:بدان 
ستور را می‌رانند.(ناظم الاطباء). 
نخاس. [ن] (ع !) دوالی که در میان دو قطمة 
چرم دوزند. (ناظم الاطباء). ||(ص) مسخفف 
تخاس است. رجوع به نخاس و نیز رجوع په 
نشقاسی شود 

گر تو صراف دلی فکرت شناس 

فرق کن سر دو فکرت چون نخاس. مولوی. 
نخاس. [نْخ خا] (ع ضء !) ستورفروش. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهائم فروش. ‏ 


(غیاث اللغات). فروشندة دواب. (از الصنجد) 
(از اقرب الموارد). فروشندء حیوانات و دلال 
فروش آنها. (فرهنگ تظام) (از اقرب الموارد). 
مال‌فروش. جوبدار. (یادداشت مولف). 
چارپافروش. (از سمعانی). ||برده‌فروش. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللفات) 
(سمعانی). فروشندء برده, (فرهنگ نظام) (از 
المنجد): 
بفرمود تا مرد پوینده تفت 
سوی کلِۀ مرد نخاس رفت. 
گرمرا خواجه به نخاس برد 
بربایند به همتنگ گهر. 
درست گوئی تخاس گشت باد صا 
درخت گل به مثل چون کنيزک نخاس. 
منوچهری. 
فرمان داد که سیکری را به تخاس بريد خادم 
سیکری را گفت زی نخاس باید رفت. (تاریخ 
سیستان). 
ده گشتند یکسر این فا 
و دو اد هر یکی نخاس. 
مردم دانا ملمان است کی نفروشدش 
مردم نادان | گر خواهی ز نخاسان بخر. 


فردوسی 


فرخی. 


ناصرخسرو. 
چون زیان حد بود نخاس 
یوسفی یابی از دو گز کرباس. سناتی. 
نشان طوق بر گردن چنانچون 
غلام ارمتی جسته ز نخاس. سوزنی 
آنچه نخاس ارز يونىف کرد 
ارز گفتار خام او زیید. خاقانی. 


شاه فرمود کآورد نخاس 


با تین وی * 


بردگان را به شاه برده‌شناس. 
رال با 
آنکه.نخاس گفت شاهی بود. 
منت بند؛ خوب نیکوسیر 

به دست,آرم این را به نخاس بر 


نظامی. 
تظامی. 


سعدی, 


. |امجازاً ,با ا (فرهگ نظام): 


بازاری که در ان غلامان و اسیان و دیگر 
حیوانات فروخته شوند. و نخاس به این معنی 
مجاز است زیرا که نخاس تخفیف سوق 


. نخاسین باشد. (آنتدراج) (از غياث اللغات). 


| آنکه بار سیخ می‌زند بر ستور جهت 
راندن. (ناظم الاطباء). کثیرالخی. (المنجد): 
رجوع به نخس شود. ۱ 
نخاست. [ن / ن س] (ع امسسسص) 
برده‌فروشی. |استورفروشی. رجوع به نخاسة 
(غ (لعص) شود. 
نخاس خانه. (نْخ خان /ن] (( مرکب) 
جای فروختن برده. معرض. (زمخشری). 
بازار برده‌فروشان. دکان برده‌فروشی: 
وز بردگان طرفه که قم سپه رسید 
نخاس خانه گشت به صحرا درون خیم. 
5 فرخی. 
نخاسف. [نِ ش ] (ع [) چوب که در سوراخ 
بکرہ کند تا تتگ گردد. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). رجوع به نخاس شود. ||خار و سیخ 
که‌بدان ستور را رانند. نخاس. (ناظم الاطباء). 
نخاسة. [ن / ن س ](ع آمص) ستورفروشی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطاء). فروختن 
دواب. (از اقرب الصوارد). |/بنده‌فروشی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطياء). فروختن 
بسندگان. اسم است از نخاس. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نخاس شود. 
نخاسی. |نخ خا] (حامص) برده‌فروشی. 
بنده‌فروشی. ||ستورفروشی. عمل نخاس. 
رجوع به نخاس شود. 
نخاسی. (ن /ن] (ص نسبی) نخاس, 
برده‌فروش. و غلام و کلیزه 
زآنکه پراهن به د 
چون به دست آن نخاسی جاریه‌ست 


ستش عاریه‌ست 


E ی‎ PS 


در کف او ازبرای مد 


مشتری است. مولوي. 


قخاع. [ن /ن /6](ع 0 مغز مهرة پشق: 


حرام‌مفز. (منتهی الارزب) (آنندراج). مغز ميان 

مهر: پشت. مغز حرام. (فرهنگ نظام). و آن 
رشته‌مانندی است سپید مان مهره‌ها که از 
دماغ فروداید و شعه‌ایش در اندام روّد. 
(مسنتهی الارب) (انسندراج). پشتمغز. 
حرام‌مفز. حرامه‌مفز. مغزی که در مان ستون 


1 - ۰ 


| .۲-واولی آن است که با واو باشد [نخواره ]» 


جه بمعنی ناخورده است. (آندراج). 


نخاعة. 
فقرات جای دارد. نخط. مفز پشت بشت مه ره. نخاع 
شوکی. (یادداشت مولف). ج» نخع مش 
-نخاع مستطیل. رجسوع به بصل نخاعی 


شود. 
نخاعه. (نْع] (ع !) آب بینی یا آب لزج که 
از سینه یا بن بینی براید. (منتهی الارب) (از 
آنتدرا اج) (ناظم الاطباء). بلغم که از گلو برآید. 
(فرهنگ خطی). خیو که از دهن بیندازند. 
(مهذب الابما). آنچه تف کند انان, و 
گفه‌اند از سینه برآید یا آنچه از بلفم و مواد 
دیگر که هنگام تنخع از خیشوم خارج شود. با 
انچه انان آن را بیرون افکند از حلقش از 
مخرج خاء. (از اقرب الموارد). 
نخاعی. [نْ /ن / ن ] اص نسبی) شوب 
به نخاع. رجوع به نخاع شود. 
ترکیب‌ها: 
- بصل نخاعی. عصب نخاعي. مجرای 
نخاعی. رجوع به هر یک از این ترکیب‌ها در 
ردیف خود شود. 
نخاف. [ن] (ع ) سوزه. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). خف. (اقمرب 
الموارد) (معجم متن‌اللغة). ج» انخفة. 
نخال. [وّخ خا] (ع ص) بوجار. (یادداشت 
مولف). که نخاله گندم و جو و جز آن را جدا 
کند. 
نخالگی. زن ‏ / ل ] (حامص) در تداول. 
نخاله بودن. لودگی. عمل و صفت نخالد. 
رجوع به نخاله شود. 
تخالة. زنل ] (ع () رجوع به نخاله شود. 
نخاله. إن ل /لٍ] (از ع. !) سپوس. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
نظام). انچه در موبیز پس از بیختن ارد باقی 


ماند. پوست هر دانه‌ای که آدمی آن را 


نمی‌خورد. (ناظم‌الاطبا). آنچه که بعد بیختن 
آرد در غعربال و غیره باقی ماند. (غیاٹ 
اللقات). سیوس. (مهذب‌الاسما) (دهار) 
(غیاث اللغات). سیوس گندم. (منتهی الارب) 
(آنتدراج)! .پشت. سویق؛ 
هرچه در او مغز بود آرد فروشد 
بر سرش آشوب آمدست نخاله. 

ناصرخسرو. 
کار به جائی رسید که نخالۂ جو با گل خمیر 
میکردند و بدان سد رمق صیرفت. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۴۶). | آنچه در پرویزن باقی 
باشد. (منتهی الارب) (انتدراج). هر چیز که 
در غربیل پس از غربیل کردن دانه و جز آن 
باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه بعد از غربال 
کردن در منخل مانده باشد. (فرهنگ نظام). 
ب به e‏ ذیل می شود. ار 
E O E‏ )ا زاقرب 
الموارد). ||أسبوسة سر. (یادداشت مؤلف). 


- تخالةالراس؛ سبوسه. سبوسة سر. 
-نخالةالشعر؛ شورة سر, نخالةالرأس 
||ذر تداول. پاره‌های زفت و صلب و سخت و 
درشت است که پس از کوفتن چیزی ماند 
چیا غربال کردن چیزی مانند خا کنا کوفته 
و نابیخته بماند: نخالة گچ. نخالة خا ک. آنچه 
از خاک و خرده‌خشت و خرده‌آجر بر سر 
غربال ماند و بیخته نشود. سنگ و کلوخ خرد 
به کارئیامدنی پس از بنائی. (یادداشت مولف). 
|[(ص) هر چیز بی‌مصرف و بی‌فایده. (ناظم 
الاطباء). چیز پُست. (فرهنگ نطایه بنجل. 
وا‌انده. ااهر چیزی درشت و ناهموار. 
(یادداشت مولف). |امجازاً شخص بداخلاق. 
(نرهنگ نظام). ||اخشن. درشتخوی. 
ناتراشیده. نخراشیده و نتراشیده. بی‌ادب. 
ناهموار. بی‌تربیت. (یادداشت مولف). 
نخاله کوب. [ن ل /ل] (نف مرکب) آنکه 
نخالهُ گچ و آجر باقیمانده از بنائی را در هم 
کوبد. ||(| مرکب) آلت كوبيدن نخاله, 
کلوخ‌کوب. رجوع به نخاله (بمعنی خاک و 
کلوخ‌و خرده اجر به کارئیامدنی باقی‌مانده از 
بنائی) شود. 
نخاله کوبی. زن ل / ل ] (حامص مرکب) 
عمل تخاله کوب.رجوع به نخاله و نخاله کوب 
شود. 
نخاله گوی. [ن ل /4] اشارا هرز 
و بی‌معنی گوی. (آتدراج). مقابل زبده گوی و 
نغزگوی و گزیده گوی: 
بودی نخاله گوی‌دم از مدح.شه زدی 
خود را دقیقه‌سنج و سخن‌بیز میکنی. 
ظهوری (از آنتدراج). 
رجوع به تخاله شود. 
نخاله گویی. [ن ل / ل ] (حامص مرکب) 
عمل نخاله گوی. رجوع به نخاله گویو تخاله 
شود. 
فخالی. [ن] (ازع؛ ص نسبی) منسوب است 
به نخاله که سپوس باشد. (سمعانی). 
سبوسه‌ای, سپوسه‌ای؛ علامت این علت 
خارش بود در مانه... و رسوبی نخالی باشد 
دربن شيشه. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
نخاهة. [ن ] (ع !) آب بینی و دماغ و سینه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
نخاعة. (اقرب الموارد) (تاظم الاطباء). خلط 
دماغ و سینه. (فرهنگ خطی). بلفم. (دهار). 
بلغم که از گلو برآید. (فرهنگ خطی). خیو که 
بیندازند از دهن. (یادداشت مولف). 
نخامیی. [ن می‌ی ] (ع ص نسبی) بلغمی. 
(یادداشت مولف). رجوع به نخامة شود. 
نخان. [ن] (إخ) قریه‌ای است بر باب 
اصفهان. گویند همان شهر جی است. یا جایی 
است در نزدیکی آن. و یا محله‌ای است از آن. 
و بدان منوب است ابوجعفر زیدبن بندارین 


نخب. ۲۲۳۷۵ 


زند نخانی فقیه اصفهانی متوفی به سال ۲۷۳ 
ه.ق.(از معجم البلدان). 
نخانقة. [] ((خ) گروهی از بنی‌عامربن عوف 
از بنی‌کرب. و آن لقبی است. (از تاج 
ار 
نخانی. [ن](ص نبی) منوب به نخان, از 
قراء اصفهان دم دروازة شهر. (از سمعانی).. 
فخافیق. (ن] (ع اج نخنوق. رجوع به 
نخنوق شود. و الصواب: الشخابیق. (تاج 
العروس). 
نخاورة. [ن و ]0ع ص. ٠4ج‏ نسخوار. (از 
آتندراج) (از منتهی الارب). رجوع به بخوار 
شود. 
فخب. [ن] (ع لا كسون. (ستهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء). است. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (از السنجد). خبة. 
(المنجد). ا کو ن ا کی ن. (ناظم 
الاطباء). 
(ناظم الاطیاء) آنندراج» ,رین پورگ از 
خمز و جز آن که سرد آن را به سلامتی 
دوستش یا خسویشانش بیاشامد. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||اجبن. ضعف قلب. 
(المنجد). ||(ص) رجل نخب؛ مرد بددل, کأنه 
منتزع‌الفؤاد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد 
ترسو و چبان و بی‌دل. (منتهی الارب). جبان. 
(المستجد). تسخب. نخب. (سنتهی الارب). 
ترسوی بی‌دل که گویی دل او کنده شده است. 
(از اقرب الموارد). جه نخب. ||(مص) کائیدن. 
یا نوعی از گائیدن. (منتهی الارب) (آتدراج), 
جماع کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). 
ااگزیدن به دندان. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). گزیدن مورچه. 
(از المسنجد). گزیدن سور. (تاج المصادر 
بهقیا. |[بیرون کشیدن. (از منتهی الارب) 
(انندراج) (تاج المصادر. بیهقی). نزع. بیرون 





۱١‏ -نخالهه سیوسی حبوب است و از مظان او 
مراد سبرس گندم است و او از آرد گندم 
خشک‌تر و حرارتش کمتر و جالی و ملین طبع و 
آب مطبوخ او باشکر و عسل جهت سرفه و ربو 
و خشونت سینه و تفذیة نافهین ناقع و نان او 
قابض و مج رطوبت معده و ضماد مطبرخ او 
در شراب و امثال ان جهت تمکین درد پنتان و 
ورم آن که از انعقاد شیر باشد نافع است و پانمک: 
گرم جهت گزیدن افعی و تحلیل ریاح اعضا و 
مطوخ ار در سرکه جهت نملة ساعیه و جرب 
متقرع و اورام حاره نافع است و با روغن زیتون 
و سرکه جهت ضربان مفاصل و مطبوخ او در 
آب برگ ترب جهت درد گزیدن عقرب و بخور 
خیسانیدة او در سرکه جهت زکام نافع و نطول 
نخالۂ جو جهت حکه و بخور نخالة عدس جهت 
رفع قمل و رشک و بخور نخالة باقلی جهت منع 
ریختن شکرفة درختان ازموده است. (از تحفهٌ 


حکیم مزمن). 


کشیدن باز دل شکار را. اانخبةٌ چیزی را 
برگرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

نخب. [نْ خ ] (ع )ج نخیه: از تخب ادب و 
غرر درر و لطایف نکت... نصیبی کافی و وافر 
حاصل کرده. (ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۲۵۰). 
رجوع به نخبة شود. 

نخب. [ْخْ) (ع ص. لا ج نخيب. از 
المنجد). رجوع به نخیب شود. الج نُخْپ. (از 
منتهی الارب). ۰ رجوع به د نخب شود. 

نخب. [ن خ](ع سص) ترسو شدن. (از 
اقرب الموارد). |((ص) منزوعلفواد. جبان. 
(السنجد). منتزع‌الفواد. (انندراج). بددل. 
(آندراج) (متهی الارب). تخب نْخْبٌ. تخبٍ. 
انخب. (المنجد). 

نخب. [نِ خبب ] (ع ص) بددل. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). 

نخب. [ن خ‌بب ] (ع ص) جبان, (اقرب 
السوارد) (المنجد). بددل. (سمتتهی الارب) 
(آنندراج). نخْب. نخْب. (اقرب الموارد). 

نخمب. [ن خ /ن خ](ع ص) جبان. (المنجد) 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). 

تخبات. [ن خ](ع !)ج نخبة. رجوع به نخبة 
شود. ||جبناء. (المنجد). ترسوها. 

نخ‌باف. [ن) (نف مرکب) تسخ‌ریس. 
تخبافنده. نخاخ. 

نخ‌بافی. [ن] (حامص مرکب) عمل 
تخ‌باف. رجوع به نخ‌باف شود. 

نخبوق. 8 2 !) گوشه‌مانندی در اندرون 
چا». جز که آن خرد است. (از اقرب الموارد). 
در منتهی الارب نخنوق با نون ضبط شده 


ات 
فخبة. [نَ ب ] (ع أكون ٍست. ان‌اظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد) (از الستجد). 
||دوستکانی. کلمه‌ای است عراقی. (از مهذب 
الاسما). و قال بعضهم: النخبة؛ الشربة العظیم, 
یعنی دوستگانی. (منتهی الارب). |[(ص) 
جبان. (اقرب الموارد) (المنجد). مرد بددل. 
(منتهی الارب) (آنندراج). . مرد رووا 
نتید. (ناظم الاطباء). 
نخیة. [ن ب ) (ع !) دوستگانی. (از منتهی 
الارب). دوستکامی. (ناظم الاطباء). ||(ص) 
جبان. |[برگزیده از هر چیزی. (از اقرب 
الموارد). برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج). 
مرد برگزیده. (دهار). تحّبة. (اقرب السوارد). 
برگزیده. انتخاب‌شده. مختار. بهتر. هر چیز 
خوب و برگزیده. (ناظم الاطباء). . بهین. زیده. 
گزیده.گزین. متخب. ج» نخب. 
نسخیه کسردن؛ گزیدن. انتخاب کسردن 
برگزیدن. زیده کردن. 
نخبة. ا¿ بَ] (ع ص) برگزیده. (سنتهی 
الارب) (أنندراج). برگزیده از هر چیزی. 
نخبد. (از "قرب الموارد). ج نخب. . |امرد 


بددل. (از منتهی الارب) (آنتدراج). 

نخت. أنْ)(ع مص) دانه چیدن مرغ. (متهی 
الارب) (انندراج). نقر. نستخ. (از اقرب 
الموارد). ||کنده گری‌کردن در چوب. (منتهی 
آلارب) (آنندراج). کنده کاری‌کردن در چوب. 
(ناظم الاطباء). |[از بيخ بركندن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). |[یک خرما یا دو خرما از 
خنور برگرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
آقرب الموارد). ||به پایان رسانیدن سخن را 
برای کسی. (از مستهی الارب) (آنندراج). 
استقصا در سخن. (از اقرب المواردا. 

نخ تالب. [ن] (نف مرکب) نخ‌تابنده. که نخ 


تابد. نخ‌ریس. نخ‌یاف. 
نخ تاییی. [ن ] (حامص مرکب) عمل نخ‌تاب. 
نخ‌رسی. 


نختلو. نت ] (اخ) دهی است از دمتان 
اجرلو از بخش مرکزی شهرستان مراغه. در 
۴ هزارگزی جنوب شرقی مراغه و ۳۵ 
هزارگزی شمال شرقی جاد؛ شاهین‌دژ به 
میاند و آب. در ناحيةٌ کوهستانی معدل هوائی 
واقع است و ۲۰۳ تن سکنه دارد. آبس از 
چشمه‌سارها و محصولش غلات و نخود و 
بادام و بزرک و شغل اهالی زراعت و 
جاجیم‌یافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج۲). 
نخته. (ن ت /تِ] () قسمی از یراق اسب. 
آهنی از لگام که در دهان اسب و مانند آن 
افتد. افار بدون‌دهه. (یادداشت مولف). 
نختیز. [نْ] (() کینگاه. (شعوری). 
نخچ. (ن] (ع !) تسوجبه. (مسنهی الارب) 
(آن ندراج) اناظم الاطباء). سیل. (ناظم 
الاطباء). || آواز کسون. (مسنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|[(مص) گائیدن. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||بانگ کردن سیل در جای 
بلند از وادی. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
المسنجد) (از اقرب الموارد). || جستبانیدن. 
(متهی الارب) (اتدراج). جنبانیدن دلو را در 
آب تا پر شود. (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
|| آواز كردن کون. (از اقرب الموارد). 
نخج. (ن] (() گیانی درشت باشد که 
خا ک‌روبان بدان زمین روبند. (لفت قرس 
اسدی). گیاهی باشد که از ان جاروب کنند. 
(شمس فخری). گیاهی باشد به دشت که خا ک 
زمین بدان روبند مثل جاروب. (اوبهی): 
دست و کف پای پیران پرکلخج 
ریش پیران زرد از بس دود نخج. 


طیان (از اسدی). 
تا کند بارگاه او جاروب 
مر خویش مهر نخج کند.. شمی فخری. 
و نیز رجوع به نخچ شود. 


نخحد. ن ج] () ریم آهن. (فرهنگ اسدی 


نخجوانی) (اسدی چ پاول هورن) (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء). نخجذ. || آهن. نخجذ 
نیز گفته‌ان. (بسرهان قاطع). آهن. 
(صحاحالفرس): 
گرآهنگران شکر جود تو گویند 
به کوره درون زر شود جمله نخجد. 
شمس فخری. 
| آن سنگ که ندافان محلاج يدان برزند تا 
درشت گردد. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). 
سنگ سخت. نخجذ. (برهان قاطع). سنگ 
سختی که با آن چیزی را می‌شکنند و یا 
می‌سایند. (ناظم الاطباء). سنگ سخت 
ندافان. (اصحاح الفرس). مرحوم دهخدا 
توخته‌اند: در فرهنگ اسدی نخجوانی شاهد 
نخجد بیتی از منجیک بدین صورت آمده 
الست 
فو ار گند پر دوب فو تال 
زآن [قلیه ] چو طاعون زان نان چو [ن ] نخجد 
در فرهنگ شعوری بت مفلوط را به‌صورت 
ذیل اصلاح کرده‌اند: 
TR‏ ات 
از آن قله بهتر وز آن نان نخجد 
به گمان من اصل شمر این بوده است: 
دو مار به گزنده بر دو لب تو دوسان 
زان قله چو طاعون زآن نان همچو نخجد 
چه با این اصلاح صورت نقل فرهنگ اسدی 
محفوظ‌تر میماند و بذوق هم نزدیکتر است. 
(پایان یادداشت مولف). |[نان آرزن. (از 
فرهنگ شعوری). نان سختی که با ارزن یزند. 
اگرفتن و خراشیدن با انگشتان. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به نخجل شود. 
نخحذ. [ن ج] (() ریم‌آهن. || آن سنگ بود 
که‌ندافان محلاح بدان برزنند تا درشت گردد. 
(لغت فرس اسدی). رجوع به نخجد شود. 
تخحل. [ن ج ] (!) نشکنج بود یعنی به دو 
انگشت گرفتن و به دو ناخن فشردن بود».و به 
تازی قرض خوانند. (فرهنگ اسدی). 
نشکنج. (شعوری). به سر دو ناخن اندام کسی 
گرفتن چنانکه به درد آید. و به تازی آن را 
قرض گویند, به ترکی چدی و به کرمان 
ترنجی و به اصفهان نشکنج, و در هر شهری به 
نامی خوانندش. (اوبهی). رجوع يه نخچل 


سود. 
نخحوان. ج 4 ج1 (اخ) رجوع به 


نخجوان تپه. [ن ج تپ پ ] ((خ) دهی 


| است از دهستان نسازلو از بخش حومهة 


شهرستان ارومیه. در ۱۸ هزارگزی شمال 
شرقی ارومیه و ۴ هزارگزی شمال راه ارومیه 
به سلماس در جلگۀ معتدل هوائی واقم است 


۱-نل: تران 


و ۳۷۰ تن سکنه دارد. آبش از جویبار گزئق» 
محصولش غلات و توتون و چفندر و کشمش 
و حیوبات و شغل اه‌الی زراعت و 
جوراب‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴(. 

تخجوانی. زنْ ج ] (اج) احمدبن ابی‌بکرین 
محمد متلقب به نجمالدين. رجوع به 
نجم‌الدین, احمد... شود. 

نخحوانی. إن ج] ((غ) مسسحمدعلی 
(ملا..ابن حاجی خداداد. از مشاهیر علمای 
امامیه و فقیه اصولی و محدث قرن اخیر و 
مرجم تقلید شیعیان قفقاز و تقاط دیگر بود و 
به نن #۶الگی در ۱۳۳۴ ه.ق.به کربلا 
درگذشت. از تألیفات اوست: ۱- اجستماع 
الامر و التهی ۲-الاجماع المنقول ۳- حاشية 


رسائل شیخ مرتضی ۴- حاشیذ مکاسب ۵- . 


دعاء الحينة ۶- مقدمة واجب و غيره. (از 
ریحانهة‌الادب ج ۴ ص ۱۷۹ از احسن الودیعه 
ج ۱ص ۲۲۰). 
نخحیر. [ن) (!) شکار. (برهان فاطع) 
(انجمنآرا) (آتدراج) (ناظم الاطباء). صید. 
(ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعة معانی و 
شواهد رجوع به نخچیر شود. 

- نخجیر افکندن: 

ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند 

احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند. 

منوچهری. 

- نخجیر راندن؛ آهوگردانی. نخجیرانگیزی: 
پیش یک هفته کان رفته بودند فرازاوردن 
حتر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۱۸). همه لشکر پره 
داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. 
(تاریخ بهقی ص 4۵۱۳. 

- تخچیر ساختن؛ شکار کردن. صد کردن. 
نخجیر کردن؛ 

به چاره هر کجا تدبیر سازند 

نه مردم دیو را نخجیر سازند. نظامی. 
زخجیر گشتن؛ شکار شدن. به دام افتادن. 
اسیر شدن؛ 

از آن نخجیر پرداز جهانگیر 

جهانگیری چو خروگفت نخجیر. نظامی, 
تخحیرانگیز. ان (نف مركب) 
نخجیروال. (فرهنگ اسدی). آهوگردان. 
شکارگردان. 

نخحیرانگیزی. [ن ]| (حامص مرکب) 
نخحجیربان. [ن] (ص مرکب. | مرکب) 
صیاد. شکارچی. 
تخحیربانی. [نْ] (حامص مرکب) صید. 
صیادی. شکار کردن..شکارچی‌گری؛ 
درخت‌افکن بود کم‌زندگانی 


به درویشی کشد نخجیربانی. تظامی. 


در این دشت نخجیربانی کم 
به رىم ددان زندگانی کنم. تتلامی. 
نخحیر پرداز. [نَ پٍ ] (نف مرکب) صیاد. 
که‌بیار شکار کند. که در صد ولوع است؛ 
از آن نخجیرپرداز جهانگیر 

جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر. نظامی. 
مرکب) عمل تخجیر پرداز. 

نخحیرجو. [ن] (نف مرکب) نخجیرجوی. 
شکارجوینده. که در جتجوی شکار است. 
شکارچی. صیاد. 

تنخجی ر حوی. [ن ] (نف مرکب) نخجیرجو. 
شکارجوینده. که در طلب شکار است. که 
بجتجوی شکار است. شکارچی: 

مرا اسر گرفته بتی گرفته اسیر 

شگفت نت که نخجیرجوی شد نخجیر. 


منطقی: 


سوی مرز تورانش بنهاد روی 

چو شیر دزاً گاهتخجیرجوی. فردوسی. 

سوی تور شد شاه نخجیرجوی 

جهان دید یکر پر از رنگ و بوی. 

فردوسی. 

به نخجیر کردن به دشت دغوی 

ابا باز و شیران نخجیرجوی. فردوسی. 

|| مجازا. غیمت‌طلب. (یادداشت مولف). 
نخحیر حو نیی. [ن ] (حامص مرکب) عمل 


نخجیرجوی. رجوع به نخجیرجوی شود. 
نخحیردار. [ن] (نف مرکب) شکاربان. و 

رجوع به نخجیروان شود: 

نخجیرداران اين ملک را 

شا گردباشد فزون ز بهرام. فرخی. 
نخحبرزن. [ن ز] (نف مرکب) شکارچی. 

صیاد. نشجیرافکن* 

یلان کماندار نخجیرزن 

غلامان ترکش‌کش تیرزن. 

و ایشان [خرخیزیان ] آتش را بزرگ دارند و 

مسرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و 


سعدی. 


خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود 
العالم). 

نخحیرژنی. [ن ز] (حامص مرکب) عمل 
نخجیرزن. 

نخجیر ساز. [ن] (نف مرکب) شکتاری. 
نخجیرکننده: 

رها کن به نخجیر این کیک باز 

بترس از عقابان نخجیرساز, نظامی. 
نخحیرسازی. [ن] (حامص مرکب) عمل 
نخجیرساز؛ 

عقابی که نخجیربازی کد 

به ناورد صد گونه بازی کند. نظلامی. 
نخحیر سوز. [ن] (نف مرکب) شکاری. 
شکارافکن: 

بفلتید آن شیر نخجیرسوز 


چو آهوبره زیر چنگال یوز. نظامی. 

نخحی رکردن. [ن ک ] (مسص مرکب) 
صید. شکار کردن: 

همی کرد نخجیر تا شب ز کوه 
برامد سبک بازگشت از گروه. 
همی کرد نخجیر و یادش نبود 

از آنکس که با او نبرد آزمود. 

به نخجیر کردن به دشت دغوی 
ابا باز و یوزان نخجیرجوی. 
گرت‌سوی نخجیر کردن هواست 
هم از خانه نخجیر نگنی رواست (. نظامی(؟) 
اعاب عنکبوتان مگس‌گیر 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


همائی رانگر چون کرد نخجیر. . نظامی. 
همان چوگان و کوس آغاز کردند 
همان نخجیر کردن ساز کردند. نظامي. 


نخحی رکلا یه. [ن ک ي | ((خ) دهی است 
از دهتان حومة بخش مسرکزی شهرستان 
لاهیجان, در ۱۲ هزارگزی مغرب لاهیجان 
در جلگة معدل هوایی مرطوب واقع است و 
۲ تن سکنه دارد. ابش از چشمه و استخر 
و محصولش برنج و چای و شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج"( 
نخحی رگان. [ن ] (اخ) نام نوائنی است از 
موسیقی که بازید مصنف ان اس (از 
جهانگیری). رجوع به نخچیرگان شود. 
نخحی رگان. [نْ ] (ص مرکب) شکارچی. 
صاد. قاص وحوش. (یادداشت مولف)؛ 
تو خود دانی که ويرو چون جوان است 
به دشت و کوه بر نخجیرگان است. 
(ویس و رامین). 
نخحیرگانی. [ن) (حامص مرکب)؟ 
شکار. صید. (یادداشت مولف)؛ 
اگرشاهم کند همداستانی 
کم یک چند گه نخجیرگانی. 
(ویس و رامین). 
تخحی رگاه. [ن] (! مرکب) شکارگاه. (ناظم 
الاطباء). شواهد ذیل نخچیرگاه ذ کر شده 
است. رجوع به نخچیرگاه شود. 
نخحیرگر. ان گ ] (ص مرکب) شکارچی 
صیاد. شکارکننده. تخجیرگیر؛ 
رای تو چه کردی ار به تقدیر 1 
نخجیرگر او شدی تو نخجیر. تظامی. 
نخحی رگیر. (ن) نف سرکب) قانص. 
(مهذب الاسما) (ملخص اللنات). قناص. 
(ملخص اللغات). صاد. شفکارچى. 
شکارکننده. شکارگیرنده. صیدگیر ؛ 
ا گر صد سگ تیز نخجیرگیر 


۱-در اقالنامه و شرفنامه دیده نشد. 
۲ -مانند دوستگانی» دایگانی» مژدگانی. 
(یادداشت مولف). 


۳۳۳۷۸ نخجی رگیری. 


که آهو ورا پیش دیدی ز تیر. فردوسی. 
پدزمان یکی آسیابان پیر 

در این دامن کوه نخجیرگیر. فردوسی. 
تو دستان نمودی چو روباه پیر 

ندیدی همی دام نخجی رگیر. فردوسی. 
ز دام و دد و بوی نخجیرگیر 

گریزان بود بر سه پرتاب تیر. اسدی. 
پیاده بر آن که چو نخجیرگیر 

همی ثد ز پس تا فکندش به تیر. اسدی. 


تخحی رگیری. [ن] (حامص نرکب) عمل 
نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود. 
نخجیروال. [ن جز ] (ص سرکب) مرد 
شکاری. شکارکننده. (انجمن آرا). مرد 
شکارکننده. شکارچی. صیاد. افرهنگ 
خطی), |انخجیرانگیز. (فرهنگ اسدی) 
(اوسهی). آهوگردان. حشرت. (یادداشت 
مولف): 
نخجیروالان این ملک را 
شا گردباشد فزون.ز بهرام. 
فرخی (از اسدی). 
و رجوع به نخچیر وال شود. 
نخجیروالی. [ن جیز] (حامص مرکب) 
اهوگردانی. احاشه. (یادداشت مولف). 
تنخحیروان. [نٌ جز ] (ص مرکب. | 
سرکب) مرد ٹکاری. شکاران داز. 
(جهانگیری): 
در آن هفته نخجیروانی ز دشت 
پدان سو که جرماس بدبرگذشت. اسدی. 
نخحیروان. [ن جير ] (() دی است از 
دهستان نيمور بخش حومة شهرستان 
محلات, در ۱۵ هزارگزی مشرق محلات و ۵ 
هزارگزی شمال جادة شوب دلیجان به 
خمین, بر ساحل رودخاته در دامة معتدل 
هوائی واقع است و ۶۰۰ تن سکنه دارد. آبش 
از رودخانه لمل‌بار و رود قم و محصولش 
غلات و پنبه و ميو صيفي و شغل اهالی 
زراعت و کمرباس‌بافی است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۰.۱ 
نخجیز. [ن] ((مص) بیجش. (از فرهنگ 
فارسی معین). رجوع به نخچیزیدن و نخچیز 
و نخجیزیدن شود., 
نخحیزیدن. آن د] (مص) نخچیزیدن. 
پیچیدن بود, گویند: در فلان نخجیزید؛ یعنی 
در او پیچید. سروری گفت 
آری مرا پدانکت برخیزم 
وز زلف عبرینت بیاویزم 
داری مرا بدانک فرازایم 
زیر دو زلفکائت بنخجیزم. 
(از لفت فرس چ هرن ص ۴۰). 
گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف 
شده, (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و 
نخچیز و نخچیزیدن شود. 





نخجیل. [ن] () بمعنی نخجل است. شمس 
فخرا ی گفته: 
از فلک بگذرد ز بس تتدی 
اگرش‌گیری از سرین نخجیل, . . . 
(از فرهنگ شعوری). 
رجوع به نخچل و نخجل و نخچیل شود. 
فخچ. [ن] () گیاهی مائند جاروب که زمین 
را بدان بروبند. (برهان قاطع) (از جهانگیری), 
گیاهی است که زمین را بدان روبند و جاروب 
کنند.(آتدراج) (از ناظم الاطباء). نخج: 
تا کند بارگاه او جاروب 
مره خویش مهر نخج کند. . شمس فخری. 
نخچد. [نّ چ ] (() ريم آهن. (لفت فرس 
اسدی) (آنتدراج) (جهانگیری) (انجمنآرا). 
چرک آهن. (آنندراج) (انجمن‌آرا): 
دو مار به گزنده بر دو لب تو دونان 
زان قليۀ چو طاعون زان نان همچو نخچد, 
منجیک ترمذی,؟ 
گر آهنگران شکر جود تو گویند 
به کوره درون زر شود جمله نخچد. 
شمس فخری (از جهانگیری و آنندراج و 
انجمن آرا), 
||آن سنگ که حلاجان بدان برزند تا درست 
گردد. (لفت فرس اسدی). رجوع به نخجد 


شود. 
نخچف. [نَ ج] (() رجوع به نخچد و نخجد و 
نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 


نخچر. ان چ) () نس‌خچل. (آنندراج) 
(انجمنآرا). نخچند. (انجمنآرا). رجوع به 
نخچل شود. 
نخچل. نج / ن چ] () آن چیزی است که 
به سر دو ناخن گیرند. (حاشية فرهنگ اسدی 
نخجوانی), گرفتن اندام باشد با دو سر ناخن یا 
دو سر انگشت دست. چنانکه به درد آید. 
(برهان قاطع) (از آنندراج) (از جبهانگیری). 
نخچل = نخچر = نخچیل. (حاشية معین بر 
برهان قاطع). نشکنج. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (جهانگیری). و آن را نخچند نیز 
گفته‌اند.(آنندراج). نشگون, قرض: 
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو 
رواست باری گر دل ببرد مونس راد. 

اغاجی (ازاسدی). 
به سرانگشت زلف و نخچل چشم 
دهن تنگ غنچه خندان شد. 
شرف شفروه (از فرهنگ خطی) (آتندراج). 
از قفا بگذرد ز بس تیزی 

ا گرش‌گیری از سرون نخچل. 
شمس فخری (از جهانگیری). 
نخچلک. (نَ چ ل] () در تداول امال 
گاباد. نشکنم. نشگون. در تداول مشهد, 

ناخو ن‌جله. (یادداشت مولف). 
نخچند. [نَ ج ] (() بمعنی نخجد است که 





نخجوان. 
ریم‌آهن باشد. (برهان قاطع). و صحیح نخچد 
است و نخچند به اضافدٌ نون در جهانگیری 
آمده و در سروری یاد شده است و شمه 
تصحیف است. (حاشية معین بر برهان قاطع). 
|انخچل. (از آندراج). 
نخچوان. ان چ / و ((ع)؟ نخجوان, 
شهرکی است خرد [از حدود آذربادگان ] 
خرم و با نعمت و مردم و خواسته و بازرگانان 
بار و از وی زیلوهای قالی و یره و 
شلواربد و چوب بیار خیزد. (حدود العالم) 
شهری است از اقلیم پنجم به آذرآبادگان از 
بناهای نرسی‌بن بهرام ساسانی که نخچیروان 
لقب داشته و نشچیروان بمعنی شکاردوست و 
شکارکننده است و وی چنین بوده و آن شهر: 
را به نام خود ساخته, و سابقا ان شهر زا 
نشوی می‌نامیده‌اند. و هتدوشاه صاخب 
تجارب‌اللف که از اهل آنجا بوده است گفته: 
بار دیگر چنانکه می‌خواهم برسائم به خَط 
نحوی. (انجمی آرا). نقجوان, (دمشقی).. 
نشوی. (دمشقی) (منتهی الارب)". سرزمینی 


۱- این کلمه در لغت فرس چ عباس اقبال 


نیامده است. 

۲-اصل شعر در لفت فرس چ اقبال چنین 
است* 

دو مار گزنده به دو لب دو سال 


زآن قلية چون طاعون زآن نان چون نخچد. 
و صورت مذکرر در متن تصحیح مرحوم 
دهخدا است. رجوع به حاشية برهان قاطع چ 
مین شود. ۳9 
۳-اندراج به ضمین [ن ج] آورده است. در 
متهى الارب و ناظم الاطباء با دج» و به ضم سوم 
نج ]نیز ضبط شده است. در فرهنگهای دیگر 
به فتح اول و سوم [َنْ خ ] . 
g) Nakhicewan = Nakhcuwûn - ۴‏ 
نخجوان)ء همنام و همريئة ناوه 2۵لا 
«داثرة المعارف اسلام» ذیل نخثب به قلم 
میررسکی». شهری در شمال رود ارسء نام 
شهر ۱۱3۷00۵02 در بطلمیوس ۸۷ 3۱۲ کر شده. 
این شهر به زمان عثمان به دست حییب‌بن 
ملمه فتح شد. (حاشية معين بر برهان قاطع). 
۵- نخجوان در لفت ارمنی بمعتی «نختین 
مرکز» است. وجه تة این شهر به نخجوان به 
روابتی که در ميان مردمان شبوع دارده این است 
که پس از قرونشتن جوشش طرقان کشتی 
حقرت نوح علی‌نییاوعله‌السلام در كوه 
ارارات, ان حضرت نخنتین جای که مسکن 
نمود همین شهر برد که بدان سبب بام نخچوان 
که یمعنی مرکز نخستین باشد, یاد شد» به تدریج 
آبادی گرفت. میگویند وفات حضرت نوح نیز 
در این سرزمین به وقرع پیوست» قر مبارکش 
حالا در حرالی شهر مذکرر در مرقع کهنه‌قلعه 
نام محل زیارت خاص و عام فریقین ارمنی و 
اسلام است. شهر نخجران از مضافات قفقاز و 
در سرحد ایران و روس در سمت شثمالی 
سه 


است فعلا جزو اتحاد جماهیر شوروی دارای 
استقلال داخلی و از جنوب به ايران و از شمال 
و غرب به ارمنتان محدود است. ماحت 
آن ۲۰۸۵ کیلومتر مربع و جمعیت آن در سال 
۶ م. بالغ بر ۱۲۹۰۰۰ تن بوده. محصول 
آن پنبه» برنج, پارچه‌های ابریشمی و شراب 


است و دو کارخانة پنبه‌پا ک‌کنی دارد. سا کنان 


آن از مردغ آذربایجان ارمنستان و عده‌ای از 


. اهالی روسیه‌اند. نخچوان از دیرزمان جزو 


کشورایران بوده است. در حمله اعراب این ` 


منطقه به دست حبیب‌ین مسلمه در خلاقټ 
عشمان فتح شد. پس از رانده شدن اعراپ از 
ایران مدتها سلجوقیان بر أن حکومت داشتد, 


بعد از مفول نیز حا کم این سرزمین تحت 


حمایت دولت ایران بود. در سال ۸ خ, 


نخجوان نیز برطبق عهدنامةٌ ترکمانچای به 
دولت روسیه وا گذارشد: 
که تا جایگه یافتی نخچوان 


بدین شاه شد بخت پیرت جوان. اسدی. 
صور و عکه در امان امرت 
چون ارمن و نخجوان ببینم. خاقانی. 


نخچیر. [ن)( کار (برهان قاطم) : 


(باظم الاطباء). صل (ناظم الاطباء). 


شکارکرده‌شده. (غیاث اللغات). عموماً بمعنی . 


شکار است, یعنی صید. (آنندراج). هر جانور 
شکاری. (جهانگیری). هر حیوانی که شکار 
کردە‌میتودعموماً. (فرهنگ نظام). تخجی آ؛ 
مرا اسیر گرفته بتی گرفته‌اسیر 

شگفت ست که نخچیرجوی شد نخچر. 


منطقی (از رادویانی). 

همه بوم‌ها پر ز نخچیر گشت 
به جوی آبها چون می و شیر گشت. 

فردوسی. 
به هر سو سواران همی تاختند 
ز نخچیر دشتی پرداخند. فردوسی 
از افکنده نخچیر بیراه و راه 
پر از کشتگان گشت چون ززمگاه. 

خردوسی 
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی 
به نهاله گه‌تو راند نخچیر پلنگ. ‏ فرخی. 


همی ربود چو باد از درخت برگ درخت 
به ناوک از سر نخچیر شاخهای چو سنگ. ‏ . 


فرخی. .. 


شکار خسروان مرغ است و نخچیر 


پهد خرو خروشکار است. . علصری. . 


آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از 
جانوران نخجیر دررسید و شکار کرده آمد. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۶۳). 

چشم دل باز کن بین ره خونش 
تا نیفتی به چاه چون نخچیر. 
بلاشبهه چو صیاد غزالان 

در این هنگام نخچیر انکنیدن. 


به هر جای خوردنش نخچیر بود: 


و شهری است سخت خوش و تماشا گاه و 


نخجیر بسیار. (فارسنامة ابن‌یلخی ص۱۲۸ . 


و گر آن خدود نخچر بار باشد. (فارستامة 
ابن‌یلخی ص ۱۳۴). 

بیند از بس چشم نخچیر و بنا گوش تذرو 
دشتها پرنرگس و کهپایه‌ها پرناردان. ارزقی, 
اگرروباه در حرص و ثره مبالقت ننمودی 


اتیب نخچیران بدو نرسیدی. ( کله و.دمته). , | 
زاهدی... دو تخچر دید که جنگ میکردند." 


( کلیله و دمنه).روباه را نخچیران بکشتند. 


( کلیله و دمنه). و مانند نخچیر و گراز در" 
نشیب و فراز دویدن گرفت. (ستدبادنامه 


ص۵۸ 

به هنگام خزان اید به ابخاز 

کنددر جتن نخچیر پرواز. نظامی. 

کندمو بر تن نخچیر تیر از شوق پیکانش 

به دل چون رنگ بر گل مد ود زخم نما یانش. 
خاقانی. 

ااحیوان ن شکاری . گوشضت ت شکاری. (یادداشت 

مولف)* 

ز بدخواه روز و شب آژیر بود 

و خوان‌ها به رسم غزنین روان شد از بزرگان 

و نخچیر ماهی و آچارها و نانهای پخته؛ و 

سلطان را از آن ون می‌آمد. (تاریخ 

بیهقی ص۲۳۹). ||بهایم دشتی و هر جانور 


ی هی و ۱ 


(برهان قاطع). هر حیوانی که شکار کرده 
یج موا . (فسرهنگ نظام). 
شکارکرده‌شده. (غیاث اللغات). رجوع به 
شواهد ذیل معنی نخسن شود. || هر حیوان 
دشتی و هر جانور صحرایی. (ناظم الاطباء). 


جانور صحرایی مثل آهو و غره. (غیاث . 


اللغیات). و 
شود. از کوهی را گویند خصوضاء خواه آن 


او 7 ۱ 


کوهی. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از 
ناظم الاطباء). کار کوهی خاصه بز. 
(آنتدراج) (انجمنآرا) ": 

کنون‌همچو نخچیر رفته به کوه 

پریشان و از جنگ گشته ستوه. فردوسی 
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه ‌ 
پرفتند ویله کنان‌سوی کوه: ‏ .۰ : فردوسی. 
[شضی دلالت دارد بر] گوسپند و نخچیر و 
گوزن و اسب تازی. (لتفهیم). 


با آهو و نخچر کوه مردم 


1 از بی‌هتریشان کند معادا: 
ِ ناصرخرو. ۱ 
".| کوهی بر او چشمه رز پا ک اب حیات امست.. 


نخچیر بر او مؤمن و کیکان علماند. . 
اصرخرو. 


| اهوو نخچیر و گوژن و تذرو 





نخچیر. ۲۲۳۷۹ 


هرچه مر او راز گياهان چراست. 
تار نش رو 
لفط نمعتی شکار است, یسنی صید, حتی 


1 شکار ماهی. (انجص آرا) (آنندراج): 


پس از یک مه به موغان خواست رفتن 
در آن نخچیر دریایی گرفتن. 

(ویس ورامین از آنندراج و انجمن آرا). 
|اشکار کردن. (ناظم الاطباء): 


پذیره شدش با زواره به هم 


به نخچیر هر کس که بد بیش و کم. 

فردوسی, 
چو یکچند یگذشت او شد بلند 
به نخچیر شیر اوریدی به بند. فردوسی. 
به نخچیر شاهان شکار وید 
,دد و دام در زینهار ویند. فردوسی 
جره‌بازی بدم رقتم به نخچیر 
سه دستی بزد بر بال من تیر. باباطاهر. 


تا عرب صورت نبندند که به پیکار ایشان 
میرویم بل بر سیل نخچیر بر خواهم نشست. 
وز آن پس رقت یک هفته به نخچیر 


نیفتاد از کمافش بر زمین تر. 
۱ (ویس و رامین). 
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر 
که‌باشد در بهاران خانه دلگیر. 
(ویس و رامین). 
به راه از چه نها بترسد دلیر 
که تنها خرامد به نخچیر شیر. اسدی. 
دی که ز پیش تو به نخچیر شد 
تیزتکی کرد و عدم‌گیر شد. تظامی. 
مرده گور بود در تخچیر 
" مرده راکی بودز گور گزیر؟ نظامی. 


صواب آن شد که نگشائی به کی راز 
کنی‌فردا سوی نخچیر پرواز. 
باز ان جوان.مست به نخچیر میرود 


نظامي. 


دتم ز کار و کار ز تدییر میرود. 

امیرخسرو (از جهانگیری). 
||شکارگاه: (برهان ن قاطع) (آنندراج ج از بهار 
عجم)؟ (از ناظم الاطباء) (غیاث اللات به 


رودخانة ارس واقع است. و در حوالی کوه 
آرارات که هبمیشه ذروة آن با برف مالامال است» 
واقع شده» مزار امنحاب کهف نیز در آن حوالی 
است. لهذا منظرة آن خالی از روح و طراوت 
نبرده هوایش نیز با یست. (از آنندراج). 

۱- پپلری: 02017 (شکار), ارستی عاریتی و 
د«خعیل: 0201۲۰۷ در اوراق مانوی تورفان: 
۲ کردی: ۲۷۵۲ (شکار) 0۵6۲ nefir,‏ 
(شکارچی». (از حاشية برهان قاطع چ معین). 

۳ -به جیم عربی [نخجیر ] خطاست. (غیاث 


" آللغات). 


۳-و نیز رجوع به آنندراج شود. 


. -و نیز رجوع به انندراج و انجمن‌آرا شرد 


۸۲ نخجیران. نخ دادن. 
برهان قاطع). رجوع به نخچیرگاه شود. | برهان قاطع معین). و نیز رجوع به مجلة | چو بگذشت نیمی ز روز دراز 
|شکاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 1 مونیقی سال ۲ شمار: ۲ ص ۲و ۴ شودء سیهید ز نخچیرگه گشت باز. فردوسی. 
|| شکارکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطیاء). | چو بر نخچیرگان تدیر کردی دگر هفته با لشکر سرقراز 
صیاد. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیرگیر | بسی چون زهره رازنجیر کردی. نظامی. | به نخچیرگه رفت بایوز وباز. فردوسی. 
شود. ترکیبات نخچیر را در ذیل نخجیر نام نوائی است از موسیقی. (از برهان قاطع) همی بود بهمن به زاولتان 
مطالعه فرمائید. (انتدراج). به نخچیرگه با می و گلستان. فردوسی. 
نخچیران. ان 0ج نخچیر. (از آندراج). | نخچیوگانی. [ن] ([خ) نخچیرگان. رجوع | یوز زآن فخر که شد در خور نخچیرگهش 
OR E E (|‏ به نخچیرگان شود. بعد از این کبر پلنگان یود اندر سر او. 


خسروخره و مدین داشته شهری در ان حدود 
باخت و در آن قصری از سنگ سیاه قریب 
یکصد ذرع ارتقاع [باخت ] که در آن چنان 
حجاری کرده بودند که درز بر سنگ‌ها 
دریافته نمی‌شود و هر کی گمان می‌برد که 
یکپارچه سنگ است که در آن طاق و ایوان و 
رواقهای متعدد ساخته‌اند. و در آن حوالی 
باغی بتیاد نهاد که یکهزار درخت انگور غرس 
شده بود و آن را کرستان یعنی انگورستان 
نام کرده بود که مرکب از پارسی و تازی است 
وبهقدر دو فرسنگ در دو فرسنگ باخ 
وحشی بعد از هفت سال مواظیت آباد نمود که 
هر گونه شکاری در آن ممکن بودی و 
به‌آسانی شکار نمودی. روزی در آن شکارگاه 
با شیرین و باربد شکار و جشنی کرد و صوت 
موسوم به نخچیران در آن روز اختراع باربد 
پود و باربد مورد انعام و کرام گردید. و آن 
شهر | کون مشهور به کرمانشاهان است که 
شاهان در آن روز در آنجا حضور یافتند. 
(انجمن آرا از معجم البلدان) (آنندراج). رجوع 
به تخچیرگان شود. 

نخچیرجوی. [ن] (نف مرکب) آرزومند 
شکار. (ناظم الاطباء). 

نخچیرزن. [نَ ز] (نف مرکب) شکارچسی. 
صیاد. ||مرد دلیر و شجاع. (ناظم الاطباء). 

تنخچی ساز. [ن] (نف مرکب) صیاد. 
شکارچی. (ناظم الاطباع). 

نخچیرسازی. [ن] (حصاص مرکب) 
صیادی. شکارچی‌گری. (از ناظم الاطباء). 

نخچیرسوز. [ن](نف مرکب) آنکه در صید 
و شکار اسراف میکند. (از ناظم الاطباء). 

نخچیرسوزی. [ن] (حسامص مرکب) 
عمل نخچرسوز. رجوع به نخچیرسوز شود. 

نخچیر کردن. [ن ک د]( مص مرکب) 
شکار کردن. صید. رجوع به نخچیر شود: 
توغزالان همه از دیدۀ من میگذرند 
بنشینید در این خانه و نخچیر کنید. 

سلیم (از آتدرا اج). 

نخچی رکان. [ن ] ((خ) نام نوائی 
موسیقی که بارید مصف آن است. (از 
جهانگیری). نام لحن آخر است از جملة سی 
لحن باربد, و آن را نخچیرگانی هم خوانند. 
(برهان, قاطع) (آنسندرا اج). نام لحن 


است از 


نخچی رکاو. [ن] (إخ) نام نوایی از موسیقی. 
(برهان ن قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
ظاهراً مصحف نخچیرگان ن است. چه در الحان 
بارپدی مذکور در خسرو و شیرین نظامی 
نخچیرگاو نامده اما گنج گاو آمده است. (از 


حاشية برهان قاطع چ معین). 
نخچیرگاه. [ن] (! مرکب) شکارگاه. (از 
ناظم الاطباء). صیدگاه. نخچیرگه: 

چو پیران ویه ز نخچیرگاه 

بیامد بدیدش تهمتن به راه. فردوسی. 
بخفت آن شب و بامداد پگاه 

بیامد سوی دشت تخچیرگاه. فردوسی. 
به شهر اندر امد ز نخچیرگاه 

از آن کار نگشاد لب بر مپاه. ‏ فردوسی, 
به دشت و کوه ارمن چند گاهی 

بجویم خوشترین نخچیرگاهی. 

(وبی و رامین). 

به نخچیرگاه و صف رزم و کین 

نکرد از برش دور گامی زمین. اسدی. 
به جائی که رفتی برون با سپاه 

یه رزم آر به ہزم ار به نخچیرگاه. اسدی. 
سانش از جهان کرده نخچیرگاه 

کمانش از کمین بسته بر چرخ راه. اسدی. 
و نخچیرگاه این سرای سپنجی است و نخچیر 
تو نیکی کردن است. (قابوسنامه). 


پس قضاء ایزدی چنان بود که بهرام روزی در 
نخچیرگاه از دنبال خرگوری می‌دوانید و در 
پارۂ زمین ضوره‌ابی تنگ ایتاده بود. 
(قارسنامة ابن‌بلخی ص۸۲). و هواء آن 
سردسیر خوش است و نخچیرگاه است و آب 
آن رود آبی خوشگوار. (فارسنامه ص ۱۲۳). 
رن خچیرگاه است و هم آبسادان است. 
(فارسنامه ص ۱۲۵). r‏ 
چو سلطان شود سوی نخچیرگاه 
دری رفته بیند فروشته راه. 
پریزاد پری‌رخ گفت ماهی 
به بازی بود در نخچیرگاهی, نظامی. 
چو مژگان حار بر دل میکند هر خار صحرایش 
زیارت کرده‌ام نخچیرگاه خوش‌نگاهان را. 
تاصرعلی (از آنندراج). 
نخچیرگر. [ن گ] اص مرکب) صیاد. 
شکارچی. قانص. شکارکننده. 
نخچی رگه. (ن گ:] (إ مرکب) شکارگاه. 


نظامی. 


ادیپ صابر. 
گفت فرمان تو راست کار باز 
تا ز نخچیرگه من آیم باز. نظامی. 
به نخچیرگه شر کردی شکار 
ز گور و گوزنش نرفتی شمار. نظامی. 


نخچیرگیر. (نْ] (نف مرکب) مرد شکاری 
و شکارانداز. نخچیروال. نخچیروان. (از ناظم 
الاطباء). 

نخچیروال. [ن جیز] (اص مرکب) 
نس خپیرانگ یز. (لفت رس اسسدی). 
فرهنگ‌نویسان بعد از اسدی مقصود از لفظ 
«نخچیرانگیز» را «شکاری» فهمدند. لیکن 
ظاهر لقظ کی است که شکار را به‌طرف 
شکاری میراند چنانچه در شکار جرگۀ 
پادشاهان و بزرگان می‌کنند. جمعی شکارها 
را به‌طرف ایشان میرانند. لقظ «وال» که متصل 
به نخچیر شده هندی است که ظاهراً در زمان 
محمود غزنوی به ايران آمده» مثلاً در کلمة 
کوتوال.(از فرهنگ نظام» و ممکن است 
مصحف نخچیروان باشد. کردی: نچیروان۱ 
(شکارچی). نچروان .(از حاشیۂ برهان قاطع 
ج معین). ||مرد شکاری. شکارانداز. (برهان 
قاطع) (از ناظم الاطباء). شکارکنده. (از 
اندرا اج). 

نخچیروان. [ن چم ] (ص مرکب. | 
مرکب) مرد شکاری. شکارانداز. نخچیروال. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نخچیروال شود. 

نخچیز. انْ] (ص) پیچیده. (جهانگیری) 
(بسرهان تاطع) (انسندراج) (انس‌چمن‌ارا. 
درهم‌گشته. (یرهان قاطع). نوردیده. (فرهنگ 
خطی): 

به جامه خواب را گلبیز بوده 

به شب تا صبح را نخچیز بوده(؟, 

میرنظمی (از بور 

تخجیز بدن. ن د] (مص) پیچید 
(برهان). رجوع به تخجیزیدن شود. 

نخچیل. [ن] (() نخچل. گرفتن اندام با دو 
سر تاخن دست یا دو انگشت چنانکه به درد 
آید. (برهان قاطع) (آتندراج). نخچل. نشکنج. 
(ناظم الاطباء). نخجل. (جهانگیری). 

تح دادن. ن د[ (مص مرکب) نخ دادن 


1 - nicir-van. 2 - ۰ 


نخد. 


شیر؛ قند و شکر و غیر آن؛ چون شیره را نیک 
پجوشاند تا به قوام اید سپس با قاشق قدری 
از آن برگیرند به‌شکل رشته‌های نخ باشد. 
گویندنخ داده است. |ابه درازا کشانیدن 
دعوی یا جدال کسی را با تحریک کردن او. 
(یادداشت مؤلف). رجوع به کش دادن شود. 
نخف. [ن خ) ((خ) یکی از نواحی واقع در 
سمت خرانان در بین چند ناحیه که از جملۀ 
آنهاست فریاب وذم و یهودیه و آمل. (از 
معجم لبلانا. شهرکی است بین بلخ و مرو در 
طرف بری, (از اناب سمعانی). 
نخر. [نْ] (ص) نضت. (از جهانگیری). 
رجوع به نخری شود. 
نخر. [ن] (ع مص) دراز یی آواز را در 
ہن بینی, یا بانگ کردن بینی. (منتهی الارب) 
(آنسندراج). کشیدن صدا و نف رادر 
خیشوم‌ها. (از اقرب الصوارد). بانگ کردن 
بینی. (زوزنی). نخیر. (اقرب الموارد) (منتهی 
شتر کردن و آن 
را مالیدن تا شیر دهد. (از اقرب الموارد) 
(ناظمالاطبا). | پوسیدن. ریزه‌ریزه گردیدن. 
(از منتهی الارب) (آتدراج) پوسیده شدن 


الارب). |ادست در منخر ماده 


استخوان و چوب. (زوزنی) پوسیده شدن. 
(تاج المصادر بهقی). خر (منتهی الارب). 
پوسیده شدن استخوان. (ترجمان علامة 
جرجانی ص۸). 
نخر. [نْ خ](ع مص) پوسیده و ریزه‌ریزه 
گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(آن‌ندراج) (ناظم الاطباء). نخر. (سنتهی 
الارب). رجوع به نخر شود. 
نخر [ن خ](ع ص) پوسید؛ُ فروريختد. 
(مستتهی الارب). پوسیده و ریزه‌ریزه‌شده. 
(ناظم الاطباء). یقال: عظم نخر و عظام نخرة و 
نخرات. یکون للانان و الشا: و الناقة و 
الفرس و الحمار. (افترب الموارد). 
||میان‌کاوا ک از استخوان که چون باد به وی 
رسد آواز برآید. (ناظر الاطباء). 
نخر. ادخ اع نخرة ااج نخرد. 
نخر ان خ] (ع ص. اج ناخر. . رجوع به 
ناخر شود. 
نخرا. [ن] () معکر. حسیله. فریب. غدر. 
شعبده. ریشخند. کرشمه. ناز. (ناظم الاطباء). 
نخراز. (نْ] (۲4 بزی را گویند که پیشرو گله 
و رمهٌ گوسفند باشد. (جهانگیری) (برهان 
قاطع) (آنندراج). بز پش‌آهنگ گله. (ناظم 
الاطباء). عربان آن را کراز خوانند. (برهان 
فاطع) (آنندراج). آن را نهاز نیز گویند. 
(فرهنگ نظام) (انجمن آرا). نهاز. پیشرو گله. 
(فرهنگ خطی): 
سپه دشمن او را گله‌ای دان که در او 
نه چرانده شبان است و نه ره‌جو نخراز. 


فرخی (از جهانگیری). 


نخرازی. [ن] (حامص) (از: نخراز + ی» 
پسوند حاصل مصدر. اسم معنی) پیشروی بز 
بر سر گله و رمه. مانند نخراز عمل کردن. 
(حاشيه برهان قاطع ج معین): 
شیر سهم تو برفکنده به کوه 
گرگ و قصاب را به نخرازی. 
ابوالفرج رونی (حاشية برهان قاطع از رشیدی 
و انجمن‌آرا). 

نخواسش. [ن] (() بز و بزغاله. (ناظم 
الاطباء). نخزار. (شعوری). رجوع به نخراز 
شود. 

نخرا شید ۵. خ د انس ف مرکب) 
خراشیده‌ناشده. مقاپل خراشیده. رجوع به 
< راشیده مود نا خار تالف اعنیره و 
ناتراشیده. ناهموار. ناملایم. خشن, بی‌ادب. 
رجوع به ناخراشیده شود. 

نخربة. (ن ر ب ](ع مص) سوراخ کردن 
چوبخوار درخت را. (منتهی الارب). سوراخ 
کردن‌ کرم چوبخواره درخت را. (از ناظم 
الاطباء). 

تخووب. [ن]"(ع!)شدکاف سنگ و 
سوراخ هر چیزی, (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خالة 
زنبور آماده و مهیا برای عسل. (منتهی الارب) 
(اتندراج) (ناظم الاطباء). ج. نخاریب. رجوع 
به نخاریب شود. 

نخرود. [ن] ((ج) ده کوچکی است از 
دهتان شاخنات بخش درمیان شهرستان 
بیرجند. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج .)٩‏ 

نخروش. آنز و ](ع ص) جرو نخروش: 
تولسگ بهحرکت‌آمده. |اکلب شخروش؛ 
سگ جنگجو. (ناظم الاطباء) رجوع به 
نخورش شود. 

نخرة. ٠‏ [نْ ر] (ع ل) سخت وزیدن باد. (ناظم 
الاطباء). . رجوع به رة شود. 

نخرة. > [نرَ](ع !) سختی وزیدن باد. (متهی 
الارب). شدت هوب باد. (از المنجد). 
سخت‌وزیدگی باد و طوفان. (ثاظم الاطباء). 
شدت وزش باد. (از از اقرپ الموارد). ااتخرد. 
دج به نخرهة شود. 

نخرة. ۰ ند / نخ ر] (ع!) پیش بینی اسب و 
خر و خوک و جز آن و شکاف آن, یا ماين دو 
سو راخ بینی» با شوک آن. (متهى الارب) 
(اتدراج). پیش‌بینی. (مهذب الاسما). ارنبة 
الانف. مقدم بینی. (المنجد). نوک بینی مرد و 
شتر و اسپ و مگ و جز آن. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ج تخر 

نخرة. [ن خ ر)(ع ص) استخوان پوسید و 
ریسسزه‌ریزه‌شده. (از هى الارب) (از 
آتندراج). پوسیده و کهنه. (سهذب الاسما). 
پوسیده. بالیه. (یادداشت مولف). تانیكٍ نخر. 
رجوع به خر شود. || استخوان میان‌کاوا ک‌که 


نخز. ۲۲۳۸۱ 


چون باد به وی رسد آواز از آن برآید. (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از آنندراج). 
نخری. [ن /ن]" اص, () فرزند اولیسن. 
(بسرهان قساطم), " فرزند اول. (آنندراج) 
(ان‌جمن‌آرا. نختن فرزند و نخیری و 
نخست‌زاد. (ناظم الاطباء). نذختین (تکلم 
اهالی اصفهان). جهانگیری گوید: «نخر با اول 
مضموم به‌تانی‌زده بمعی نخضت باشد و 
نخری نختین راگویند», اما شاهد نیاورده» و 
در اصفهان هم نخر بدون ياء گفته نمی‌شود. 
(فرهنگ نظام). پیش‌زاده. پیش‌زاد نبت به 
پرادر و خواهر. نخلی. (یادداشت مولف): 
بر او بر دلش هم بدین بد گران 
که نخری بد آن پا ک‌روشن‌روان. 
شمی (یوسف و زلیخا از یادداشت مولف). 
هر آنکس که آن دی دو پس... 
مر آن هر دو از یک شکم آمده 
به دنا و مادر به هم امده 
از آن دو پسر هرکه نخری بدي 
دو بهره ز میراث او بتدی 
چو یعقوب نخریت از وی [عیی ] خرید 
دو بهره ز میراث او را رسید. 
شمسی (یوسف و زلیخا). 
تخریت. [نْ ری ی /ن ری ق] اسسص 
جعلی. (مص) نخری بودن. صفت نخری. 
(یادداشت موّلف). 
نخریس. [ن] (نف مرکب) نخ‌ریسنده. 
ریسنده نخ, نخ‌تاب. نخاخ. که از پنبه و پشم و 
جز آن نخ سازد. 
نخر یسی. [ن] (حامص مرکب) عمل 
تخریس. نخ رشتن. نخ رسیدن. رجوع به 
تخریس شود. ||(! مرکب) کارخانة نخریسی. 
جای رشتن نخ. جای نخ ریید 
نخر. [ن) (ع مص) به کارد و جز آن زدن. 
||دردنا کو رنجیده ساختن به سخن. (فنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
تخز. [نْ خ](() یمعنی نخست باشد که اول و 
ابتداست, و نخزین بمعنی نخستین, (برهان 
قاطع) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف 
نخری است. (حاشية برهان قاطع چ صعین). 
رجوع یه نخری شود. 


۱ -گلپایگانی: 00682 با نخری و نهاز مقایسه 
شود. (از حاشية برهان قاطع ج معین). 

۲ - در ناظم الاطباء به فتح اول (نْ ] قبط شده 
است. 

۳-ضبط برهان قاطع و ناظم الاطباء به فتح اول 
وکر دوم ان خ] است. اما فرهنگ‌های دیگر 
از جمله نظام و آنندراج و جهانگیری و 
انجمن‌آرا به ضم اول و سکون دوم [د] ضط 
کرده‌اند و آنندراج به ضم اول [ن]. 

۴-کردی: ۲۳ (بچه اول» ارشد), اصفهانی: 
0 (نخستین). (برهان قاطع ج معین). 


۷۲ نخزار. 


نخزاو. [ن] (() بزغاله. نخزان, نخراس. (ناظم 


الاطباء). بز که پیشرو گله باشد. آن را نهاز نر 


گویند.(انجمنآرا) رجوع به نخراز شود. 

نخران. [ن] () بزغاله. نخراس. نخزار. 
(ناظم الاطباه). نخزار. (خعوری). 

فخزة. [ن ر (ع4 سیخ. نیش. |اسوراخ. 
(ناظم الاطباء). 

نخزین. (نْ خ] اص نسسبی) نسختین. 
برهان قاطم) (ناظم الاطباء). اولین. رجوع به 
نخز و نخری شود. 

نخس. [ن] (!) پژمردگی از رنج و اندوه و 
باختگی رنگ و لاغری و ضعیفی. (ناظم 
الاطیاء). 

نخس. [نّْ) (ع مص) درخستن سرین یا 
پهلوی ستور رابه چوپ و مانند آن. (از منتهی 
الارب) (از اقرب السوارد) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). سیخونک زدن بر چارپا برای 
به حرکت درآوردن آن. |[راندن شتر و 
چارپایان را با درخستن سرین آنها به چوب. 
(از مستتهی الارب). راندن. (از آنندراج), 
||برانگیختن. و ازعاج. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد): نخس بقلان؛ هیجه و ازعجه. (اقرب 
الموارد), |[به پای برکندن چیزی را. (سنتهی 
الارپ). ||خاراندن دو شاخ بز کوهی از 
جانب درازای انها سرین ان را. (اقرب 
الموارد). ||نخاس در سوراخ بکره كردن تا 
تنگ گردد. (از منتهی الارب) (از آتندراج) (از 
اقرب السوارد) (از المنجد). |[کم گردیدن 
گوشتستور. (از منتهی الارب): نخس لحمه 
(به صیقه مجهول)؛ کم گردید گوشت وی. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نخست. (نْ خ / و خ)" (ص, ق) اول. 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ نظام). ابتدا. (برهان قاطم) (ناظم 
الاطباء). آغاز. (آندراج) (ناظم الاطباء): 
نماند دل سنگ و سندان درست 
بر و یال کوینده باید نخضست. فردوسی. 

همه پر دل اندیشه این بد نخست 
که‌بیند دو چشمم تو را تندرست. فردوسی. 

به تکار مازندران بود نام 

نخت از جهان‌آفرین برد نام. 

چو شد شاه باداد پیدادگر 


از افران تخت او یف سر: 


جج 


فردوسی. 


فردوسي. 
ما را ولیعهد خویش کرد نخست برادران و 
پس خویشان و اولیاء E‏ 
(تاریخ بیهقی). نخت نان آنگاه شرا 

آنکس که نعمت دارد خود د E‏ 
(تاریخ بیهقی ص ۳۲۳. در حیلت ایستادند و 
بر آن نهادند که نخت حیلتی باید کرد تا 
اریارق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص ۲۱۹). نخضت 
چشم بیند آنگاه دل پندد. (قابوس‌نامه). و از 


دو چیز نخت خود را مستظهر باید گردانید. 
( کلیله و دمسنه). مردم... نخت تو را 
بازرهانند. ( کلیله و دمنه). 

غدر چون لذت دزدی است نخت 
کاخرش‌ست بریدن الم است. خاقانی. 
هان و هان تاز خری دم نخوری 

ور خوری این مثلش گوی نخضت. خاقانی. 
مرغ را چون بدوانند نخست 

بکشندش ز پی دفع گزند. خاقانی. 
|/اصل. (ناظم الاطیاء). |[بار اول. (یادداشت 
ملف). در اجدا, در اغاز؛ 

درشت است پاسخ ویکن درست 


درستی درشتی تماید نخست. . یوشکور. 
تخت آفرین کرد و بردش نماز 

زمانی همی گفت با خاک‌راز. ‏ فردوسی. 
چو کودک لب از شیر مادر بشت 

به گهواره محمود گوید نخست. فردوسی. 
نخست آفرین کرد بر کردگار 

دگر یاد کرد از شه نامدار. قردوسی. 


وتخت که همه دلهاسرد کردند بر این 
پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران 
تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۷). در کتب 
خوانده بود که نخضت خلل که آید در کار 
خلافت عباسیان آن است که به زمین 
طبرستان تاجمی پیدا آید. (تاریخ ببهقی 
ص ۴۱۳۴). 
ز پیغمیران او پسین بد درست 
ولیک آو شود زنده زیشان نخست. 
نه گل به نبت خا کینخت دردسر آرد 
نه دردسر بنشاند. 

خاقانی. 
از خط خا کینخت نقطة دل زاد و بس 
لیک نه در دایرست نقطۂ پنهان او. 

خاقانی. 


اسدی. 


چویافت صحبت آتش 


| گرطالبی کاین زمین طي گنی 
نخست اسب بازآمدن پی کنی. 

||از ول. قبلا. از آغاز: 

هر دشمنی ای دوست که با من ز جفا 


سعدی. 


آخر کردی نخضت مدانتم. 

؟ از آتدراج). 
||اولا. (یادداخت مولف). قبلاً. مقابل پس و 
پو بدا و دیگر: r‏ 
نخست آنکه کردی نیایش مرا 
به نامه نمودی ستایش مرا. فردوسی. 
خوریم آنچه داریم چیزی نخست 
پس آنگه جهان زیر فرمان توست. فردوسی. 
پندم چه دهی, نخت خود را 


محکم کمری ز پند دربند. اصرخرو. 

تا نام کی نخت ناموزی 

در مجمع خلق چون کیش آواز؟ 
ناصرخرو. 


|إاوين. (ناظم الاطباء). مقابل پسین. 


ھا 


نخستین. (آنندراج) (انجمن‌آرا) اول. اولی. 
(متهی الارب): 
نخست آفرینش خرد را شناس 
نگهیان جان است زو دان سپاس. فردوسی 
تخت ولایت که پدرش وی را داد, آن 
ناحیت بود. (تاریخ بیهقی). گفت روز نخست 
که مرا خوارزمثا» کدخدائی داد رسم چستان 
نهاد که هر روز من تها پیش او شدمی, (تاریخ 
بيهقي ص ۲۳۶). اخرالزمان پیغامبری خواهد 
آمد نام محمد. | گرروزگار یایم نخست کسی 
باشم که یدو بگروم. (تاریخ بیهقی ۳۳۸). 
نخت کس که زر و سیم از کان بیرون آورد 
جمشید بود. (نوروزنامه). روز نوروز نخست 
کس از مردمان بیگانه موبد سویدان پیش 
ملک آمدی. (نوروزنامه). 
در رکعت نخست گرت غفلتی برقت 
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا, 
خاقانی. 
بود مرا خانه‌ای نخست و دوم خوب 
نیت سوم خانه خوب گرچه یگانه‌ست. 
خاقانی. 
یک چام نخست تو برٌبود مرا از من 
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن. 


خاقانی. 
در گام نخست بود مانده 
آنکو همه عمر در سفر بود. عطار. 
پیشین. (فرهنگ نظام): 
پژوهندة روزگار نخست 
گذشته‌سخن‌ها همه بازجت. فردوسی. 
- از نخت؛ از اغاز. از اول. از ایعدا. اجداء. 
در اول. په ابتدا. پش از این ؛ 
م بازجست 


مر او را همان پیشه بود از نخست. بوشکور. 
ز اغاز بايد که دانی درست 


س مایة گوهران از نخست. فردوسی. 
تکشتیم هندوی رااز نخت 
رها شد ز دست وره چاره جست. 

فردوسی. 
به کارا گهان گفت کار از نخست 
زلشکر همه کرد باید درست. ‏ فردوسی, 


از لب جوی عدوی تو برآمد ز نخست 

زین سیب کاسته و زرد و نوان باشد نال. 
فرخی. ˆ 

گرکونت از نخست چنان بادرسه بود 

آن بادریسه | کنون چون ذوک‌ریسه گشت. 

کسی را سزد پادشاهی درست ` 


که‌بر تن برد پادشا از نخست. اندی. 


۱ - آنندر راج و انجمن‌آرا به فتح اول و ضم ثانی 
(دْخْ ضط کر ده‌اند» و فرهنگ‌های دیگر به دو 
ضم [دْخْ]. 


نخست زاد. 


گرسما چون میم نام او نبودی از نضشت 


همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما.: 
خاقانی 
کس مرا باور ندارد کز نت 
سازگار و کارسازی داشتم. خاقانی. 
گفتی‌سگ من چه داخ دارد 
ان داغ که از نخت کردی. خاقانی. 
مر ورا آزاد کردی از نخست 
لک خشنودی لقمان رایجست. مولوی, 
در لخت؛ قبلا سابقاً در قدیم؛ 
یکی داستان زد گوی در نخضت 
که پرمایه آنکس که دشمن بجست. 
فردوسی 
”دست نخت؛ دست اول: 
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا 
برد به دست نخست هستی ما راز ما. 
خاقانی. 
-مبح نضست؛ صح نخستین. بام بالا. فجر 
کاذب. صبح کاذب. ذنب‌السرحان. دم گرگ. 
فجر اول 


دل خوش در دم خوش جوی که چون صبع لخت 
:گر به جانی بخری یک دم خوش ارزان است. 
اثیرالدین اومانی. 
باد چو صبح نخست خصم تو اندکبقا 
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی‌مدار. خاقانی. 
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست 
کردچو صبح نشت روی تهان در حجاب. 
خاقانی. 
به صدق کوش که خورشيد زاید از نفست 
که‌از درو سیه‌روی گشت صح نخست. 
حافظ. 
نخست آفرینش؛ اول‌ماخلق ال : 
نخست آفرینش خرد را شناس 
نگهیان جان است زو دان سپاس. فردوسی. 
نخست زا۵. [نْ خ / ن خ] (ص مركب | 
مرکب) نخست‌زاده. فرزند اول. نضری. (ناظم 
الاطباء). نخستین‌زاد. فرزند | كبر (آندراج), 
نخست زاده. [نْ خ /ن خ د /د] (ص 
مرکب, [مرکب) نخست‌زاد. (ناظم الاطباء). 
نخست‌زادی. ان خ/ن خ) (حسامص 
مرکب) | کبریت اولاد (ناظم الاطباء).. 
نخستکی. ۰( خ / نخ ت /ت ] (حامص) 
اولیت. . تقدم. , ||( موه ویره (تاظم الاطباء), 
نخستن. [نْ خ / نخ ت ]( ص نسسسبی) 
نخستین. (ناظم الاطباء). 
نخست وزیو. [ن خ / نخ و] (!مسرکب) 
رئیس‌الوزراء. (لفات فرهنگتان). 
نخستین. [ن خ / نخ ] (ص نسبی) اولسن. 
(برهان قاطع) تام الاجا اول. پیشین. 
(نسرهنگ نظام). نخت. اول. (آنندراج). 
مقابل پسین. اولی. اولیه. اولی: 
آن روز نخشتین که ملک جامه‌ش پوشید 


ابوالعباس عباسی. 
ا 
نختین خدیوی که کشور گشود 
سر پادشاهان کیومرث بود. فردوسی. 
نخستین چو کاوس باآفرین 
کی‌آرش دوم بد سوم کی‌پشین. ‏ فردوسی 
توئی خویشتن رابه بازی مدار. فردوسی. 
گویندنختین سخن از نام پازند 
آن است که با مردم بداصل مپیوند. ‏ لبیبی. 
مرادهساقیا جام نخستین 
که‌من مخمورم و میلم به جام است. 
منوچهری. 
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین 
چه خوش باشد به دل یار نختین. 
فخرالدین اسعد. 


نباشد یار چون یار نخستین 

نه هر معشوق چون معشوق پیشین. 
فخرالدین اسعد. 

این نختین خدمت است که فرزند تو را 

فشرموده شد (تاریخ بسیهقی ص ۳۸۳). 

بای‌تکین... هم نخستین غلام بود امیر محمود 


را. (تاریغ بیهقی). 

زیرا که پل است خویشتن را 

در راه سفر خر نخنتین. ناصرخسرو. 
چون که رسد بر سرت ان ساده مرد 

گوز قدمگاه نختین بگرد. نظامی, 


ميان ما و شما عشق در ازل بودست 

هزار بال براید همان نختینی. 

دم گرگ. ذنب‌الرحان. فجر كاذب. بام بالاه 

فجر اول* 

منم آن صح نخستین که چو بگشایم لب 

خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند. 
خافانی. 


سعدی. 


از آن صبح نخستین بی‌فروغ است ۰ 
که لاف روشنی از وی دروغ است: جامی, 
زخستین مایه؛ ماده اولی. 
نور نخستین» 
نور نختین شمار و صور پین دان 
روح و جد رابه هم هوای صفاهان. 

خاقائی. 
دانش از ور نخستین است و چون صور پسین 
صورت انصاف در آخرزمان انگيخته. 


خاقانی. 
|((ق) بار اول. در آغاز. در ابتدا. اول. دفعة 
اول: 

بیاورد گنجی درم صدهزار 

ز گنجی که بود از پدر یادگار 

سه‌یک زان نختین به درویش داد 
پرستندگان را درم بیش داد. فردوسی. 


چو ائی به کاخ فریدون فرود 


نخش. ۲۲۳۸۳ 


نختین ز هر دو پسر ده درود. 
نخستین که اتش ز جنیش دمید 
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید. فردوسی. 
نخستین ز.تور اندرامد بدی 
که‌برخاست زو فرء ایزدی. 
نختین پند خود گیر از تن خویش 
وگرنه نیت پندت جز که ترفند. 
ناصر خسرو. 


فردوسی. 


فردوسی. 


ز دست ناوک‌ندازان چشمت 
نختین ضربتی بر جان می‌آید. 

خافانی (دیوان چ سجادی ص ۵۹۸). 
نختین به عتاب حجاب درآمدند و به 
شکوی و رسم نوحت و ندبت سخن بدانموی 
گفند.(ترجمة تاربخ یمیئی ص ۴۵۵). 
نخستین یافت پاید چون بیابی 


چو گم کردی سوی جستن شتابی. عطار. 
|| فلمّا. (یادداشت سولف). چون آنگاه: 


نخستین که از پیفمبر فارغ شدند انامه را به 
غزو فرستادند. (مجمل التواریخ و القصص). 
نخستین. (نْ خ ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان هرا در بخش ساردوئیة شهرستان 
جیرفت. (از فرهنگ جغرافیانی ایران ج۸). 
نخستین‌انداز. [نخ / ]انف مرکب) 
آنکه از نو چیزی برون اورد. ' ||انکه بی 
اندیشه سخن بگوید. (ناظم الاطباء). برساختة 
فشای ان" 
نخستینه. ان خ /ن خن / ن ] (ص نسبی) 
رس تین. اولی. اولیه: 
سکندر بفرمود کارند ساز: 
برندش په جای نختنه باز. تظامی. 
نخ سوزن کن. ان زک ] (نف مرکب) نخ به 
سوزن کننده. که نخ را از سوراخ سوزن 
می‌گذراند. ||( مرکب) ابزاری که بدان نخ به 
سوراخ سوزن کنند. 
تخسه. [ن ش ] (ع ) أبننخة؛ پر زنا. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). 
نخش. [نْ) (ع !) باره‌ای از سال. (سنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). تسمتی از 
مال. (از المنجد). ||(مص) لاغر شدن. مهزول 
شدن. (ستتهی الارب) (آنندراج). لاشر 
گردیدن.(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|ابرانگیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). ااسخت 
راندن.. (ستتهی الارب) (آنندراج). سخت 
راندن ستور را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
السوارد) (از السنجد). ||جنبانیدن. (سنتهی 
الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطباء), حرکت 
دادن چیزی راء (از ناظم الاطباء) (از اقرب 


۱-رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۶۹ شود. 
۲-رجوع به فرهنگ دساتبر ص ۲۶۹ شود. 


۴ نخش. 


المسوارد). |ارنجانیدن. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). اذیت کردن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |اسر 
انگشت یبا سر چوب فرا کی زدن. (از 
المنجد) (تاج المصادر بهقی). | خراشیدن. 
(منتهی الارب) (انندراج). خراشانیدن چیزی 
را. (از ناظم الاطباء). ||پوست باز کردن. 
(منتهی الارب) (آنندراج». پوست باز کردن از 
چیزی. (از ناظم الاطباء). پوست کندن چوب 
را. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ||برگزیده و 
خلاصة چسیزی گرفتن. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 

نخش. ان خ] (ع مسص) کهنه و پوسیده 
گردیدن اسفل و پاین چیزی. (از منتهی 

الارب) (اتدراج) (از اقرب الموارد). 
نخش. اخ ] (ص) دراز(؟), (یادداشت 

مۇلف)ء 
دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را 
نتوان که دست گیرد از جوع و از ععطش 
ان پادشاء نیست که دستور او کند 
بر ناخوشی به مال کان دست رانخش 
سوزنی. 
دست شاعر نخش بود به صله 
سوزنی شاعری است دست‌نخش. سوزنی. 
نخشاوان. [ن] (إخ) ضبط دیگری است از 
نخچوان. رجوع به نخچوان شود. 
نخشاوانی. (ن] (ص نسبی) رجوع به 
تخجوانی شود. 

نخشب. [نَ ش ] (اخ) شهری به بخارا که 
جفرافی‌تویسان اسلامی ان را «نف» هم 
تامده‌اند '. این شهر در در کشکه‌دریا۲ قرار 
داشته است, نخشب در جادۀ بخارا به بلخ به 
مافت چهارروزه راه از بخارا و هشت‌روزه 
از بلخ, واقع بوده است. (از حاشية برهان 
قاطع چ معین). نام شهری است از ترکستان که 
آن را به ترکی قَرّشی گویند. (برهان اطع 

شهری است به صفد. (دمشتی). نسف 
(دمشقی) (منتهی الارب). شهری است ابه 
ماوراءاللهر ]. بسیارنعمت و آبادان و با کشت 
وبرز بار و او رایک رود است که اندر ميان 
شهر بگذرد. (حدود العالم). شهری نزدیک 
بسخارا. (ابن‌بطوطه). شهری است به 
ماوراءالهر معروف که از آنجا تا شهر کش 
دوروزه راه باشد و تسابخاراو سمرقند 
سه‌روزه راه, و آن را نسف نیز گویند و همانا 
نف معرب نخشب است. (از انجمن‌ارا) (از 
آتدراج). از بلاد ماوراءالتهر و مابین جیحون 
و سمرقند و تاشکند, در ۱۵۰هزارگزی بخارا 
واقع است, شهری بزرگ و پرچمعیت است و 
دهات بسیاری دارد. و آن بسزرگترین د 
معمورترین و زیباترین بلاد ماوراء‌الهر است. 
نام دیگر آن تسف است و در این اواخر به 


- 


قارشی معروف گشته به‌مناسبت نهر قارشی 
که از وسط آن می‌گذرد. (ریحانةالادب ج ۴ 
ص۱۷۹): 

چو نزدیک شهر بخارا رسید 


همه دشت نخشب سپه گسترید. 


فردوسی 
ابو خان رارت 
تا بود کش برابر نخشب. فرخی. 
ماه راگر خلاف او طلبد 
مطلب جز به چاه نخشب باز. فرخی. 
روزی از وی طلب نه از مکب 
از فلک ماه جو نه از نخشب. ستائی. 
زنهار تا حواله به نخشب نیفکنی 
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است. 
سوزنی. 
ز شهر نخشب چون رو به سونخغ آوردم 
نیم جود وی آمد به من ز هر فرسیخ. 
سوزنی. 
از او اصیل‌تر از اهل خطهٌ نخشب 
نرانده نوک قلم بر جریدۀ دفتر. . سوزنی. 


مهلب در سنه تسع‌وسبعین از هجرت به 

خراسان آمد و کش و نخشب بگشاد. (تاریخ 

یهق ص ۸۵). 

چون ماه نخشبند مزور از آن چو من 

انجم‌فروز گنبد هر انجمن نیند. 

مگزین در دونان چو بود صدر قناعت 

منگر مه نخشب چو یود ماه جهانتاب. 
خاقانی. 

صح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه 

ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب. 


خاقانی. 


۱ ااب 
نه ماه أنه سیماب داده 
چو ماه نخشب از بیماب زاده. تظامی. 


- ماه تخشب. رجوع به همین کلمه و نیز 
رجوع به حکیم‌بن عطاشود. 

نخسبی. ۰[ ش ] (ص نسبی) منوب به 
نخشب. رجوع به نخشب شود. ||انگور 

نخشبی؛ اصابع عذاری. (یادداغت مولف). 

نخسی. [نّ ش ] (إخ) ضیاء‌الدین (سید...) 
هندی بدایونی. متخلص به نخشبی. از 
نویسندگان و پارسی‌گویان هند و مرید شیخ 
تظام‌الدین اویاست. سلک السلوک و عشرة 
مبشره و طوطی‌نامه از تصنیفات آوست. وی 
به سال ۷۵۰ ه.ق.در دهلی وفات یافت. او 


راست: 
لاله یک داغ به دل دارد و عالم داند 

من دوصد داغ به دل دارم و کی محرم نیست. 

در این دوران که دور بی‌وفایی است 

مرا با بی‌وفائی آشنایی است 

اگرگویم ببین در من بگوید 

ضیانی نخشبی این خودنمایی است 

(از تذکرة صبح گلشن ص ۵۱۱) (قاموس 
الاعلام ج ۴۶). 


و نیز رجوع به ریحانةالادب ج ۴ ص۱۷۹ و 

تذکرٌ حسینی ص ۲۴۲و سفن خوشگو 

شود. 

نخشوان. (ن ش / شآ (إغ) نشسسوی. 
نخجوان. شهری است به اذربایجان. (سنتهی 
الارب) رجوع به نخجوان شود. 

نخشه. [نْ ش /ش] (ا) حجت. بسرهان. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دلیل و استدلال. 
(ناظم الاطیاء). برساخت دساتیر است.۳ 

نخسیدن. [ن د] (مص) شکستن سر و 
شکافتن کاس سر. (از ناظم الاطباء) (از 
شعوری). 

تخص. [ن] (ع مص) لاغر گردیدن. رفتن 

شت.(از منتهی الارب) (اندراج). انجوع 

گردیدن پوست. (ناظم الاطیاء). لاغر شدن و 
چروکیده شدن پوست. (از اقرب الموارد). 
لاغر کردن و آنجوغ گرفتن پوست. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). انجوغیدن. نزار 
شدن از پیری. اتاج المصادر بیهقی. 

تخص. ان خ) (ع مص) رفتن گوشت و 
لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). گویند: نخص 
لحمه؛ ذهب. (اقرب الموارد). 

نخط. رنّْ] (ع 4 مردم. (منتهی الارب). ناس. 
(اقسرب الموارد). تخط. (منتهی الارب). 
|((مص) نا گاه‌برآمدن. (از صنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ||انداختن [آب بینی ) و 
براف‌اندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندرا اج) (از اقرب الموارد). بنی پا ک‌کردن. 
(تاج المصادر بهقی). 

نخط. [ن ] (ع [) مغر مهر؛ پشت. حرام مغز. 
(متتهی الارب) (آنندراج). نخاع. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). || آبی که در مشیمه است. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). آب که با بچه 
بیرون آید. (مهذب الاصما). ||مسردم. تخط. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
ناس. (اقرپ الموارد). یقال: ماادری ای الط 
هو (منتهی الارب)؛ ندانم چه مردم است او. 
(مهذب الاسما). 

فخط. [ن خ] (ع ص, ) به نیزه بازندگان از 
روی شجاعت و بطالت. (متهی الارب) 
(آنندراج). کسانی که با نیزه از روی شجاعت 
و بطالت بازی می‌کنند. (ناظم الاطباء) (از 


۱-قیاس کتید با تحول مشابه نخچران - 
ناوه. (از حاثة معن بر برهان قاطع). 

۲-کشکه‌دریا باکشک‌رود. به موازات 
زرافشان (رود سمرقند) به‌سوی جنوب جاری 
است, و به‌سوی آمودریا جریان دارد» ولی پیش 
از الحاق بدان در شن فرومیرود. (حاشية برهان 


۳-فرهنگ دسانیر ص ۲۶۹. 


ج 

المنجد) (از اقرب الموارد). 
نخع. [ن] (ع إ) آب بینی. (غیاث اللغات از 
صراح و شرح نصاب). ||(مص) آب بینی 
انداختن. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). چیزی از سینه یا بینی بیرون 
افكندن. (از اقرب الموارد). || خالص كردن 
دوستی و نصحت را با کی. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از اقرب الموارد). |اگرویدن حق 
کسی را و اقرار کردن. (از ستهی الارب) 
(انندراج). اقرار کردن به حق کی. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). گویند: نخم لی بحقی؛ 
گروید حق مرا و اقرار کرد. (متهی الارب). 
||اپرست گوسپند باز کرده کارد در حلق وی 
زدن تا خون دل برآید. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). |[به نخاع 
رسانیدن کارد را در ذبیحه. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). تخاع بریدن در 
وقت کشتن. (تاج المصادر بیهقی). || آباد 
کردن‌زمین را. || | گاه‌بودن کاری را. (از اقرب 
الموارد): نخم الامر علما؛ كان خبیراً به. 
(المنجد) (اقرب الموارد). 
نخع. ان خ] (ع مص) روان شدن آب در 
چسوب و درادن در ان. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نخع. (ن خ] (اخ) قبیله‌ای است به یمن از 
اولاد نخع حبیب‌بن عمروبن علةين جلدین 
مالک... (از منتهی الارب). 
فخع. ان خ] (ع لا ج نخاع. رجوع به نخاع 
شود. 
نخ عمامه. [نخ عم ماع /م) (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) نخ گروهه. (لفات 
فرهگستان). نخی که آن را گرد چیزی 
به‌شکل عمامه پیچیده باشند. مقابل نخ کلاف 


يا نخ کلافه. 
نخعیی. [ نخ ](ص نسبی) منوب به قبلة 
نخم. رجوع به نخع شود. 


نخعی. [ن خ] (اخ) از طوایف کرمان و 
بلوچستان و مرکب از دویست خانوار است. 
در راور اقاست کرده‌اند. سردسیر و گرمیر 
ندارند. زبانشان فارسی است. (از جفرافیای 
بای کیهان من 10۲ 

نخعیی. ان خ ] ((خ) ابراهيم‌ین یزیدبن اسود. 
مکنی به ابوعمار یا ابوعمران. از فرزندان 
مالک‌بن نخع و از فقهای تابسن کوفه است و 
به سال ٩۵‏ یبا ۹۶ ه.ق.درگذشه. (از 
ریحائةالادب ج ۴ ص ۱۸۰ و نیز رجوع به 
قاموس الاعلام ج ۶و نامه دانشوران ج ۱ 
ص ۶۸۹ و تاریخ ابن‌خلکان ج ۱و لفات 
تاریخیه و جفرافیه ج ۷ ص۷۸ و تنقیح‌المقال 
و دیگر کب رجال شود. 

نخعيي. [ن خ] اج) اسودین یزید.! از | کابر 
زهاد و فتهای عامه است و به روایت 


این‌ابی‌الحدید وی در آخر عمر از محبت 
حهرت امیرالممین على منحرف گشت و به 
سال ۷۴ یب ۷۵ ه.ق. درگ ذشت. (از 
ریحانةالادب از لغات تاریخیه و جغرافیه ج۷ 
ص۷۸ و کتب رجال). 
نخعی. [نَ خ] (إخ) شریک‌بن عبداله کوفی, 
مکنی به ابوعبدانه. از احفاد مالک‌بن نخع و از 
فقها و محدثان صدر اسلام است. وی به سال 
۵ با ۷۵ ه.ق.در بخارا تولد یافت و در 
دوران خلافت متصور عباسی به قضاوت 
توف تین اواز ری فخت وی ال 
۷ یا ۱۷۸ «.ق.در کوقه وفات یافت. وی 
از مخالفان بتی‌امیه و محبان خاندان علی بود. 
(از ریسحانةالادب ج ۴ ص ۱۸۱ از تنقح 
المقال و روضات‌الجنات ص ۲۴۴ و تاريخ 
بغداد ج ٩‏ ص۲۷۹), و نیز رجوع به 
ریحانه‌الادپ شود. 
نخعی. [ن خ] (إخ) عسلقمةین قیس‌ین 
عبداله‌بن مالک. مکنی به ابوشیل. فقیه تابمی 
و محدث و از اصحاب امیرالمژمنین على 
است. وی به سال ۶۲ ه.ق.در کسوفه 
درگذشت. (از ریحانة‌الادب ج۴ ص ۱۸۱ از 
کنی و القاب قمی ج٣‏ ص ۲۰۳ (لفات 
تاریخیه و جغرافیه ج ۷ص ۷۸). 
نخعی. [ن خ] (|خ) کمیل‌بن زیادبن سهل‌بن 
هیشم. رجوع به کمیل‌ین زياد و نیز رجوع به 
ریحانةالادب ج ۴ ص ۱۸۱ و مجمع‌البحرین و 
روضات‌الجنات ص ۵۳۷ و مجالس‌المومنین 
ص ۱۲۳ شود. 
نخعی. [ن خ] (اخ) مالک‌بن حارث اشتر 
نخعی. رجوع به اشتر و مالک اشتر شود. 
نخف. (ن] (ع مسص) دمیدن بز يا 
عطه‌مانندی برآوردن. یاآواز بى چون 
آب اندازد. یا سخت دم زدن آن. (منتهی 
الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد), نخیف. (المنجد). 
نخفته. (ن خ تَ /ت ] (نمف مرکب) ناخنته. 
نخوابیده. نیاسوده. نیارامیده؛ 
از خلق نهفته چند باشی 
ناسوده نخفته چند باشی؟ نظامی. 
ناخفته. رجوع به ناخفته شود. ۳ 
نخفة. [ن فت ]۲ (ع !) پار؛ زسین پت و 
هموار پر سر کوه. (منتهی الارپ) (آنندراج). 
وهدة در سر کوه. (از اقرب الصوارد). زمین 
پت و هموار دور کوه. (ناظم الاطیاء), 
نخ قند. ان خ ق] (ترکیب اضافی, [مرکب) 
قسمی نخ محکم که از الیاف كنف ساژند و 
چون سابقا ان را دور کله‌های قند می‌پیچیدند 
به نخ قند يا نخ قندی شهرت يافته است. 
نخ قندی. [ن خ ق] (تسرکیب وصفی, [ 


مرکب) نخ قند. رجوع به نخ قند شود. ۰ 


نخ کودن. [ن ک د] (مص مرکب) سوزن 


نخگلوی. ۲۲۳۸۵ 


نخ کردن؛ نخ از سوراخ سوزن گذراندن. 

ف خکللا. [نَ ک ] ((خ) دهی است از دهستان 
بيشه از بخش مرکزی شهرمتان بابل, در ۵ 
هزارگزی جتوب شرقی بابل و یک‌هزارگزی 
جادء بابل به شاهی در دشت معتدل مرطوب 
واقع است و ۱۱۰ تن سکنه دارد. آبش از 
فاضل آب چشمهة جنید و محصولش نیشکر و 
پنبه و برنج و غلات و شغل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4۳. 

نخ کلاف. (ن خ کَ] اتسرکیب اضافی, ! 
مرکب) نخی که به‌شکل کلافه تسا کرده و 
پیچیده شده است. مقابل نخ گروهه و نخ 
عمامه. رجوع به کلاف و کلافه شود. 

ن خکلافه. [ن خ ک ت / ف ](ترکب 
اضافی, | مرکب) نخ کلاف. رجوع په نخ کلاف 
و کلاف و کلافه شود. 

نخکلون. [نْ ک ] (ص) مردم سخت‌رو و 
پوست‌کلفت و بی‌شرم. ن‌خکله. (ناظم 
الاطباء). ||() نخکله. گردوی قوز: 
مفز معنی راست ناید از برون 
ور سر او بشکنی چون نخکلون. 

لطیفی (از فرهنگ شموری). 
رجوع به نخکله شود. 

نخکله. [نک ل /ل ] (()گوزی سخت. (لفت 
فرس اسدی). گوز سخت. گردوی سوزنی. 
(فرهنگ نظام). گردکانی را گویند که سخت 
باشد و زود نشکند و مفزش به‌دشواری برآید. 
(جهانگیری) (انجمنآرا) (برهان قاطم) (از 
آتندراج). و آن را چارمفز نیز گویند زیراکه 
مغزش چهارپاره است. (انجمی‌ارا). گردو 
سوزنی, گردو ستجاقی. گردکانی که مغزش 
به‌زحمت با سوزن و سنجاق برآید. (فرهنگ 
خطی). در سبزوار گردوی سوزنی ناخ‌کله 
است. (فرهنگ نظام)؛ 
ای به زفتی عَلَّم به گرد جهان 
برنگردم ز تو مگر بمری 
گرچه سختی, چو نخکله مغزت 
جمله بیرون کنم به چاره گری. لییبی. 
|ایمعنی باز کردن هر چیز با ناخن هم هست. 
مثل: پشم‌ها را ناخ‌کله کن یبا موی سر 
ناخ‌کله‌شده. ریشه‌اش نکه کهله است بمعنی 
بیرون‌آینده با ناخن. (فرهنگ نظام). 

نخ گروهه. [نْ خ گ نگ د /ه] 
(ترکیب اضافی, ! مرکب) نخ عمامه. (لغات 
فرهنگتان). 

نخگلوی. [ن گ ] (() خنوری که گردن آن 
تنگ باشد. (ناظم الاطباء) (از شموری). 


۱-بابریر یا بربد» على اختلاف اللسخ. 
(ريحانة الادب). 
۲ -ناظم الاطباء به ضم اول [د ف ] نیز آورده 


است. 


۶ نخل. 
فخل. [نَ] (ع!) درخت خرما. افسرهنگ 


ن_ظام) (اقسرب الموارد) (غیاث اللغات). /] شربت نوش آفریند از مگس نحل 


خرمادرخت. (آنندراج) (منتهی الارب). 
الاسما) (ترجمان علامة جرجانی ص44۸ 
(متهى الارب). نخیل لنة. عذق. عقار. پاسقه. 
(یادداشت سولف). درخت خرما. شجره 
مبارک است و به آدمی نیک مانند است به 
طور و راستی قد و امتیاز ذ کر و اتی و بوی 
طلع که به نطفه و شکل طلع که به مشیمه ماند 
و لیف که به موی آدمی ماند و آنکه ماده که 
نزدیک بود فحل بیش خواهد و انکه بر 
همدیگر عاشق شوند. و این همه صفات 
انسانی است. (نزهةالقلوب): 





تخل (درخت خرما) 
کسی‌کو شود زیر نخل بلند 
همان سایه زو بازدارد گزند. فردوسی. 
هر آن باغی که نخلش سریه‌در بی 
مدامش باغبان خونین‌جگربی. باباطاهر. 
اصلش ز نور باشد فرعش ز نار باشد. 
منوچهری. 
تا په گفتاری پربار یکی نخلی 
چون به قعل آنی پرخار مفیلانی, 
ناصر خسرو. 
گررطب رنگ نا گرفته شد از تخل 
تخل کیانی به نخل‌زار بماند. خاقانی. 
من آن آب‌نادیده نخل بلندم 
که‌از جان من در من آتش فتاده. 
خاقانی- 
منم نخل و دی‌ماه تخل آ.د اینجا 
بهار کرم را بهائی نبینم. خاقانی. 
نخل چو بر پاي بالا رسد 
دست چنان کش که به خرما رسد. نظامی. 
شاخ و برگ نخل ارچه سبز بود 
با فاد بیخ بندی نیست سود. مولوی. 
تخم خرما به یمن تریتش نخل باسق گشته. 
( گلستان). 


عل دادت از نحل و من ۰۱ هوا 


رطب دادت از نخل و نخل از ُوی. : سعدی, 
تخل تناور کند ز دائٌ خرما. سعدی: 
|امجازا, هر درخت. (فرهنگ نظام). درخت. 
(ناظم الاطاء): 


زعفران در کشور ما گریه بار آورد 
نخل صندل دردسر در عهد ما بار آورد. 
میرزارضی دانش (از فرهنگ نظام). 
پرورم دانش برای میوه نخل بید را 
پختگان را خنده می‌آید ز فکر خام من. 
دانش (از فرهنگ نظام). 
همین در سر نمی‌باشد هوای فتنه عاشق را 
تن منصور چون نخل کدو بر دار می‌پیچد. 
محمدقلی سلیم (از فرهنگ نظام). 
- نخل آیِمن؛ نخلة طور. نخله كليم: 
جای حیرت نیست گر کاغذ ید بیضا شود 
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی, 
صائب (از آنندراج). 
نخل چمن طور؛ تخل طور؛ 
ماند اسیران شود ایمن که ز عشقت 
در سای نخل چمن طور نشیند. 
ملا شانی تکلو (از آنندراج). 
رجوع به مدخلي تخل طور شود. 
- نخل پیوند؛ نخلی که با نخل دیگر پیوند 
کرده‌باشند. (انتدراج)؛ 
دو دل از عشق چون با هم شود بند : 
یکی گردد دونی چون تخل پیوند. ‏ ؟ 
= نخل دار؛ چوب دار. (انتدراج)؛ 
سرفرازان جهان در پیش ما سر می‌نهند 
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده‌ايم. 
(آندراج). 
<- نخل شمع؛ تن شمم. قامت شمع. قامت 
چون نخل مستقیم شمع * 
رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش 
نخل شمعم که بود ريشة من در سر خویش. 
صائب (از آنندراج). 
||مجازًء نارجیل. (از معجم متن اللغة). 
||نوعی از زیور. (صنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ضرب من الحلى. (اقرب 
الموارد). نوعی زیور است به‌صورت نخل. (از 
معجم متن اللغة). |[در تداول, کناپه از قد و 
بالا و قامت است. به استعاره نفرین را گویند: 
الهی نخلت به زمین بیاید؛ یعنی نخل قامتت از 
پا درآید. ادر اصطلاح جنگل‌خناسی» 
درختچه‌ای است از تیرۀ خرما که در نقاط 
گرمسیر جنوبی ایران به‌طور وحشی بافته 
می‌شود ". (جنگل‌شناسی ص 4۲۷۴. 
|| درخت‌ماندی که از موم و کاغذ و پارچه و 
جز آن سازند و دارای ساقه و شاخه وگل و 
میوه باشد با کمال شباهت به درخت طبیعی. 
(ناظم الاطباه). رجوع به نخلبند شود. 
|| حجله‌مانندی است که از چوب می‌سازند و 


نخل ابراهیغ. 
باانواع شالهای ابریشمین رنگارنگ و 
پارچه‌های قیمتی آئینه و چراغ و یره 
آرایش میدهند و به گل و سبزه می‌آرایند و در 
روز عاشورا آن رابه محلی که مراسم 
روضه‌خوانی و تعزیه برپاست, می‌برند. 
بزرگی و سنگینی این نخلها گاهی چنان است 
که چندصد نفر مرد قوی باید تا آن را از زمین 
بردارنند و بر دوش گیرند و حمل کند. 
| تابوت بزرگ و بلدی که بر آن خنجر و 
شمشیر و پارچه‌های قیمتی و آثینه‌ها بسته 
است و روز عاشورا به‌عنوان تابوت امام 
حن حرکت داده می‌شود. چون شبیه به 
درخت خرما ساخته میشود, نخل گفته شده. 
گاهی برای مرد جوان هم تابوت را شبیه به 
نخل مذکور می‌سازند. (فرهنگ نظام)ء 
کته عشقم و آن ت که در شهر کی 
نخل تابوت مرا بیند و شیون نکند. 
شانی تکلو (از فرهنگ نظام), 
نخل پیش عماری؛ 
ز رقعه‌های عزیزان شوم مرقع پوش 
چو نخل پیش عماری به کوچه و بازار. 
محمدخان قدسی (از اشدراج). 
رجوع به مدخل نخل تابوت شود. 
|((مص) بیختن. (منتهی الارب) (تاج المصادر 
بهقی). بیختن ارد. (انندراج) (غیاث اللغات) 
(زوزنی). غربال کردن و نخالة چسیزی را 
گرفتن. (از اقرب الموارد). الک کردن. غربال 
کردن. || خالص کردن. (تاج المصادر بهقی). 
ویژه کردن. (زوزنی). خالص کردن دوستی و 
نصحت کی را: نخل الود و التصيحة لفلان؛ 
اخلصهما له. (اقرب الموارد). ||برگزیدن 
بسهترین چسیزی را. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباه) (اقرب الصوارد). ||برف و باران 
ریختن ابر.(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
نیک بیختن برف و باران زا (منتهی الارب). 
|[بیختن از. فروگذاشتن به. درکردن از. 
(یادداشت مولف). 
تخل آرا. [ن) (نف مرکب) آرایند؛ نخل. که 
نخل محرّم را بیاراید. || (ن‌مف مرکب) 
آرایش‌شده با خرماین‌ها.(ناظم الاطباء). 
نخل آرالی. (ن] (حامص مرکب) عمل 
نخل‌آرا. ۱ 
نخل ابراهیم. [ن!] (خ) دهمی است از 
دهتان دهو از بخش ماب شهرنتان 
بندرعباس. در ۱۵ هزارگزی مغرب میناب و 


١-يانخل‏ اسم جمم است و جمع نخل 
نیست. (اقرب الموارد). یذکر على معنی الجمع 
و يؤنث على سعلی الجماعة. (معهی الارب). 
مذکر ر مؤنث هر دو آید. (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). 

2 - ۳۳۵۵ ۷۰ 


نخل‌ایزدی. 
۳ هزارگزی شمال راه میناب به تیاب در 
جلگة گرمیری واقع است و ۰ تن سکنه 
دارد. ابش از رودخانه, مسحصولش خرما و 
شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ کوتان جزو 
این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۸. 
نخلایزدی. ان ز] ((ع) «می کوچک 
است از دهتان چارکی بخش لنگة شهرستان 
لار با ۶۲ تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۷. 
نخل با ۰2 [ن] (ص مرکب) که قداو در 
رسایی چون تخل بود. مستقیم‌اندام. تناور. 
بلندقد. بالابلد؛ . 
سر زنگی تخل‌بالا فتاد 
چو زنگی که از نخل خرمافتاد. نظامی. 
نخل بستن. ان ب ت] اسص مسرکب) 
نخلیندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلیند 
شودء 
بر سبزه ز سایه تخل بدد 
بر قامت سرو وگل بخندد. 
رطب رااستخوان ان شب شکتد 
که جرمای لت را نخل بستند. 
همه نخلبدان بخایند دست 
ز حيرت که نخلی چنین. کی نست. 

سعدی. 


نظامی. 


نظامی. 


خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد 
اگرچه در نفی نخل صد چمن بندم. 
صاتب. 

||مایة تخل تر را به نخل ماده رسانیدن. 
(حواشی وحید بر ص ۱۱۶ شرفامة نظامی). 
|[نخل محرم یا نغل عزا يا نخل تابوت را 
تزین کردن و آراستن. 
- نخل کسی رابستن؛ تخل عزای کسی را 
بتن: 
خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم 
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته‌ايم. 

کلم (از آنندراج). 
نخلین. [ن بْ) (| مرکب) درخت خرما. 
(آتدرا اج) (غياث اللغات). خرماین. (ناظم 
الاطیاء): 
چو دور افتد از میوه‌خور میوه‌دار 
چه خرما بود نخلین را چه خار. 
چو سقراط را داد نوبت سحن 
رطب‌ریز شد خوشة نخلبن. 
ز یک قابله چند زاید سخن 
چه خرما گشاید ز یک نخلین؟ نظامی. 
تخلینف. [نْ ب ] (نف مرکب) از: تخل + ند 
بمعنی کی که نخل می‌بندد, یعنی سازندة 
شه نخل. (حاشيه ببرهان قاطع چ معين). 
شخصی را گویند که صورتهای درختان و 
میوه را از موم سازد. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء) (انندراج). که درخت وگل و میوه 


گوناگون‌از موم می‌ساخته و زینت را در 
خانه‌های زمستانی می‌نهاده. (از جهانگیری)؛ 


نخلبندی نشانده بر هر کنج. نظامی. 
زمان‌تازمان خامة نخلبند 
سر تخل دیگر برارد بلند. نظامی. 
الحق ترنج و سییی بی چاشنن لزت 
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر. 
خاقانی. 
غنائی است خوش چون گل تخلبندان 
که‌از زخم خارش عنائی نیابی. خاقانی. 
عمر است بهار نخلبدان 
کش‌هر نفسی خزان بینم. خاقانی. 
نقش بهاری که تخلیند نماید 
عین خزان است از آن بهار چه خیزد؟ 
خاقانی (از جهانگیری). 
نخلبندم ولی نه در بستان 
شاهدم من ولی ته در کتعان. سعدی, 
همه نخلندان بخایند دست 
به حيرت که نخلی چنین کس ت. 
سعدی. 
ز انگیزش و ساخت فرق است چند 
که‌اين نخل‌کار است و آن نخل‌بند. 
امیر خسرو. 


تخلیندان حدایق اخبار و نفمه‌سنجان بساتین 
اسمار, (حییب‌السیر ج ۳ص ۲). ||باغبان. 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که 
نخل خرما پرورد. 
نخلیند شعراء [ن ب د ش ]] (اخ) لقب 
خواجوی کرماتی است. رجوع به خواجوی 
کرمانی شود. 
نخلیندی. إن ب ] (حامص مرکب) عمل 
نخلند. صورت گل یا درخت و میوه از موم 
ساختن: 
یا نخلبندی کرد شب ها خوشة پروین رطب 
کان صعت نغز ای عجب کرده‌ست نان میج وا 
خاقانی. 
به فر تو کردم من این نخلبندی 
ز مشک و می و زر و جوهر شکوفه. 
کمال اسماعیل (از جهانگیری). 
رجوع به نخل بستن شود. ۳۹ 
|اغرس و نضاندن درخت خرما. (ناظم 
الاطیاء). 
= نخلیندی کردن؛ زینت دادن. آراستن؟ 
نخلبندی به گلی کن سر تابوت مرا 
که به دوران تو از گلشن حسرت چیدم. 
آصفی (از آنندرا اج). 
تخل پیر. (ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان رودخانة ببخش ماب شهرستان 
بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
(A‏ 
تخل پیرا. [ن] (نف مرکب) که نخل خرما را 


نخل خلفان. ‏ ۲۲۳۸۷ 


بپیراید و مواظت کند. |[ن‌خلیند. رجوع به 
نخل پیرا دی. [ن] (حامص مرکب) عمل 
نخل‌پیراء رجوع به نخل پیرا شود. 
نخل پیوند. ان ټی / پئ و] انسف 
مرکب) کسی که نخل عاشورا را با هنرمندی 
اتآ که ترا تخل و دران 
میوء را از موم و جز آن بسازد. |انقاشی که 
صورت درختها را بکشد. (فرهنگ نظام). در 
تمام معانی رجوع به نخلیند شود. 
نخل تابوت. [ن لٍ] (ترکیب اضافی, ! 
مرکب) نخل ماتم. ارایشی که بر تابوت 
مردگان سازند. (ناظم الاطباء). تابوتی که از 
غرة محرم سازند و آن را نخل تابوت گویند و 
تابوت روز دهم | گرچه بەشکل تابوت است 
اما ده برایر تابوت و آن تخل است. (آنتدراج), 
ارایشی که تابوت را کنند: چنانکه در 
هندوستان روز عاشورا کند. (از مضطلحات 
الشعرا) (از آنندراج). توعی از آرایشی است 
که‌بر تابوت مردگان سازند. و این رسم در 
ایران شایم بود و حالا هم در هنود یافته 
می‌شود به شرطی که میت پیر و سالخورده 
باشد. (غياث اللغات از چراغ هدایت و 
مصطلحات الشعرا): 
کشت عشتم و آن نیست که در شهر کسی 
تخل تابوت مرا یند و اشوین نکند, 
شانی تکلو (از فرهنگ نظام). 
مُردم از قدت پی نظاره سر برکن مدام 
تا بینی نخل تابوت مرا چون بتهاند. 
آصفی (از آندراج). 
نخل تقی. [ن ت ] ((خ) دی است از 
دهستان ثلاث بخش کنگان شهرستان بوشهر, 
در ۶۵ هزارگزی جنوب شرقی کنگان در 
جلگه گرمسیری واقع است و ۱۱۵۰ تن سکنه 
دارد. ابش از چاه. محصولش غلات و خرما 
و تتبا کو و شفل اهالی زراعت و صد ماهی 
است. (از فرهنگ جغرافيائی ایران جح 
نخل‌حت. (نْ ج] (ا) ده کوچکی است از 
دهستان حومه بخش لگۀ شهرستان لار. (از 
فرهنگ جفراای رن ج 1 
نخل‌حمال. [ن ج] ((خ) دهی است از 
دهستان بدوی بخش لنگۀٌ شهرستان لار, در 
۲ هزارگزی شمال غربی لگه. در جلگۀ 
گرمیری راقع است و ۵٩۱‏ تن سکنه دارد. 
ابش از چاه و قنات. محصولش غلات و 
خرما و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
نخل خلفان. اخ [j‏ ((خ) دهی است از 
دهمتان عبیدلی بخش للگۀ شهرستان لار» در 
۲ هرارگزی شمال غربی لنگه در جلگۀ 
گرسیری واقم است و ۳۱٩‏ تن سکه دارد. 
آبش از چاه و محصولش شلات و خرما و 


۸ نخل‌زار. 


صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۷). 
نخلزار. [ن] (۱مرکب) نخلستان. آنجا که 
نخل بسار باشد. که خرمابن بسار دارد؛ 
گررطب رنگ‌نا گرفه شد از نخل 
تخل کیانی به نخل‌زار بماند. خاقانی. 
نخل زیارت. [ن ر] ((خ) ده کوچکی است 
از دهان حومه بخش لک شهرستان لار, 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 0 
نخلستان. ان لٍ / ن س ] (مرکب) جائی که 
در آن نخل بيار باشد. (قرهنگ نظام). باغ 
خرما, (اتدراج). جای انبوه از خرمابنان. 
خرستان. مختان. مغستان. (ناظم الاطباء). 
خرماستان. باحة. عقدة؛ 


شکر در تنگ شه تیمار میخورد 

ز نخلتان شرین خار میخورد. تظامی 
گردآن باغ گشت چون مستان 

تا رسید از چم په نخلتان. نظلامی 
نخلستانی بدان زمین بود 

کارایش تقش‌بند چین بود. نظامی 
مشتمل بود بر کروم و باغات و بساتین و 


نخلتان و درختتان. (تاریخ قم ص ۱۸۱). 
تخل طور. ان لٍ ] ((ج) درختی که موسی 
عله‌اللام را در وادی ایمن به حوالی كوه 
طور تجلی انوار حق‌تعالی بر آن درخت 
مشاهده شده بود. (فرهنگ نظام) (از غیاث 
اللغات) (آنندراج). نخل آیُن. رجوع به 
ترکیب‌های ذیل نخل شود. 
نخل عزا. [ن لٍع) اتسرکیب اضافی, ! 
مرکب) تابوت. نخل ماتم. نخل محرم. 
(انندراج): 
صبح هر روز از صف مغرب برافرازد لوا 
تا فلک بندد به نخل خرمی نخل عزا. 
شفیع (از آنندراج). 
رجوع به تخل و نخل تابوت شود. 
نخل‌غانم. [ن ن ] ((خ) دی است از 
دهستان ثلاث بخش کنگان شهرستان بوشهر» 
در ٩‏ هزارگزی جنوب شرقی کنگان, در 
جلگة گرمیری واقع است و ۰ تن سکنه 
دارد. آبش از چاه و محصولش غلات و خرما 
و تنبا کوو شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج 4۷. 
نخلک. (ن ل) (اخ) از معادن سرب انارک 
یزد است که در هفت‌فرسخی شمال شرقی یزد 
واقع است ت. (از یادداشت مولف). 
فخ لکار. [](نف مرکب) که نخل می‌کارد. 
که نخل پرورد. که خرمابن غرس کند. کارندۀ 
نخل: 
ز انگزش و ساخت فرق است چند 
که‌اين تخل‌کار است و آن نخلیند. 
اون 


نخل کمال. (ن ک] ((خ) ده کوچکی است 


از دهتان ایسین بخش مرکزی شهرستان 
بندرعباس. (از فرهنگ جفرافیاتی ایران 
Ve‏ 
نخ لگل. [ن گ ] (إِخ) دهی است از بخش 
قشم شهرستان بندرعباس با ٩۰‏ تن سکته. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج۸. 
تخل ماقم. [ن لٍ ت ] (سرکیب اضافی, | 
مرکب) نخل تابوت. (غیات اللغات). نخل 
محرم. نخل عرا. تابوت. (از آندراج): 
برگ عشق حن از دامان پا ک‌عاشق است 
نخل ماتم می‌شود شمعی که بی‌پروانه شد. 
صائب (از اتندراج). 
تخل ماتم بستن. [ن لٍ ت ب ت ] مص 
مرکب) تابوت را زیت دادن. تزین تابوت: 
داغ حرمان آتقدر خواهم که در برگ امید 
زان گل خودرو توانم بست نخل ماتمی. 
کلیم (از آنتدراج). 
|آراستن نخل عزا. آراستن تخل محرم. 
رجوع به نخل و نخل عزا و تخل تابوت شود. 
نخل محرم. ان ل م جَزر] ات رکیب 
اضافی, [مرکب) نخل عزا. تخل ماتم. تابوت. 
(از انندراج). نخلی که به ایام عزاداری 
عاشورا به انواع پارچه‌ها و چراغ‌ها و ائینه‌ها 
و شمشیرها و جز آن تزیین کنند و آن را که به 
اطاق مزین بزرگی شبیه است جمع کثیری بر 
دوش گیرند و در تکیه بگردانند؛ 
به جنگ جلوۂ او تخل باغ کی آید 
اگرچو نخل محرم شود سراپا تیغ. _ 
اشرف (از انتدراج). 
رجوع به نخل عزا و نخل ماتم و نخل تابوت 
شود. 
نخل مریم. (ن ل مز ی ] (اج) عبارت از 
نخلی است که چون حضرت مریم در زمان 
تولد عیسی عله‌اللام از درد زه بیقرار شده 
در صحرا زیر درخت خرما که خشک بود 
رفت از برکت آن عفیفه درخت مزیور سبز 
شد. (از غیاث‌اللغات) (از آنندراج) (فرهنگ 
نظام): 
به نامت که زد دست در شاخ خشک 
که‌چون نخل مریم نیاورد بر. 
ماخوذ است از این یه سور؛ مریم رو هزی 
الیک بجذع النخلة تساقط لگ رطا جنا 
(قرآن ۲۵/۱۹). 
نخل موم. [ن لٍ ] (ترکیب اضافی, [مرکب) 
درخت پرگل یا پرمیوه که از موم الوان سازند. 
(غیات اللغات). نخل مومین. شبیه نخل که از 
موم کندء 
طبع مسکینت محصص از هتر 
همچو نخل موم بی‌برگ و ثمر 
مولوی (از جهانگیری). 
|اکنایه از شمع است 
روی گرمی چو نبینیم به کس وانشویم 


معودسعد. 


۰ جا 
۰ 


نخل مومیم به‌جز شعله که چیند بر ما؟ 
کلیم (از آنندراج). 
نخل مومین. [نَ ل ] (تسرکیب وصفی, [ 
مرکب) تخل موم تخلی که نخلبند سازد: 
بلی نخل خرمای مریم بخندد 
پر ان نخل مومین که علان نماید. خاقانی. 
گربه اول نستدندی اصل شیرینی ز موم 
تخل مومین در رطب شیرین‌تر از قند آمدی. 
خاقانی, 
تخل بستان و ترنج سر ایوان ببرید 
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشائید. 
خاقانی. 
نخل هیر. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
چارکی بخش لگ شهرستان لار. در ٩۲‏ 
هزارگزی شمال غربی لنگه در جلگة 
گرسیری واقع است و ۲۵۱ تن سکنه دارد. 
آبش از چاه و محصولش غلات و خرما و 
صیفی و شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۷ 
نخل ناخدا. [نْ نا خ] ((خ) دهی است از 
دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان 
بتدرعیاس, در جلگة گرسیری راقع است و 
۳ تن سکنه دارد. آبش از چاه و محضولش 
خرما و شغل اهالی صید ماهی و زراعت 
است. (از فرهنگ جفراقیائی ایران ج 4۷. 
نخله. [نْ [) (ع [) درخت خرما. (دهار) 
( کزاللغات). یک خرمابن. (ترجمان علامة 
جرجانی). یک درخت خرما. (غاث اللفات). 
واحد نخل است. رجوع به نخل شود. 
نخلة. [ن ل] (اخ) (یوم1...)روزی [جنگی ] 
از روزهای فجار است. و فجار جایگاهی 
است مان مکه و طایف. (از مجمع‌الامثال 
میدانی).۲ 
نخله. زن ل] (إخ) (ذراا...) لقب يجين 
مریم علبهااللام. (منتهی الارب). 


۱-در دیوان خاقانی اشارات فراوانی بلاین 
معجزت حضرت مریم هست. از جمله: 

یا مریم نخل خشک بفئاند 

خرمای تر از میان عیان شد. 

و نیز؛ 

زبانِ بته به مدح محمد آرد نطق 

که تخل خشک پی مریم ورد خرما. 


و نیز: 

سخن بر بکر طبع من گواه است 

چو بر اعجاز مریم نخل خرما. 

۲ -و دربارة این روز (جنگ) فداش‌بن زهیر 
گوید: 

با شدة ماشددنا غير كاذبة 

على سخيتءة ولا اللیل ۳ الحرم 

اثاره بدانکه طرفین چندان جنگیدند تا آنکه 
قریش به حرم درآمدند و شب دررسید و آنان از 
جنگ دست بداشتند. (از مجمع الامثال 
میدانی). ۱ 


نخله. زنل /ل] (از ع۰() خرماین. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نخلة شود. |عصای 
مسافر. ||کفش. پاپوش. (ناظم الاطاء). 
نخلها لشامیة. [ن ل تش شامی ی ] ((خ) و 
نخلة الیمائیه. دو رودبار است بر یکشبه راه از 
مکه. (منتهی الارب). نام دو رودبار است در 
تزدیکی مکه. (از معجم البلدان). 
نخلةاليمانية. زنل تل ی نی ی (إغ) 
رجوع به نخلة‌الشامية شود. 
نخلة بنی‌محمود. ن [ / لٍ ي ب ۶] 
(انندراج): چون به نخله بنی‌مصمود رسیدم 
توانگر را اجل فرارسید. ( گلتان). رجوع به 
نخلة محمود شود. 
نخلة بنی هلال. (ن ل /لٍ ي ب جا (() 
نام موضعی است در راه مکه, و آن تخلحانی 
است از شکرستان, و بنی‌هلال قبیله‌ای است 
از عرب. (غیاث اللغات). 
نخلة طور. [ن ل / ل ي ] (إخ) نخلة کليم. 
تخل ایمن. نخل طور. درختی که موسی در 
وادی مقدس مشتمل دید و از آن نفمة «اني انا 
اله» شنید : 
کرد تجلی ز غیب بارقة نخل طور. 
سرخعلی‌شاه (از طرائقالحقایق ج۳ ص .)٩‏ 
ای سرت سر انا اله وسنان نله طور. 
حجةالاسلام تبریزی. 
رجوع به نخل طور و نخل ایمن شود. 
نخلة کليم. [ن ل / ل ي ک ]((خ) نخلة طور. 
تخل ایمن. تخل طور. رجوع به نخلة طور 
شود 
اندر فضایل تو قلم گوئی 
چون نخلة کلیم پیمبر شد. منجیک. 
تخل محمود. ان [ /لي ۶] لإخ) نام 
موضمی است ماپین مکه و طایف. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). موضعی است به حجاز 
قریب مکه, در آن خرما و مو است. و آن 
مرحلة اولی است کسی را که از مکه بیرون 
آید.(از معجم البلدان): 
آمده تا نخلة محمود در راه از نشاط 
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیده‌اند. 
خاقانی. 
||اشاره به درختان چند است از خرما در مک 
معظمه. و نام مقامی و خرماستانی نیز هست. 
(برهان قاطع). 
نخلیی ۰ن ] (ص, ‏ در تداول, نخری. بچذ 
اول زنی. (یادداشت مولف). 
-شکم نخلی 
نخلی. [ن] (ص نسبی) چون نخل 
نخل. مانند نخل. 
- بواسیر نخلی؛ آن بود که شاخها و بیخهای 
بار دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). 
نخم. [ن] (ع سص) بازی کردن. (سنتهی 


نخل. به‌شکل 


الارب) (آن ندراج). لعب. (السنجد) (اقرب 
الهوارد). |انیکو سرائیدن. (از سنتهی الارب) 
(آنسندراج). سبرائیدن و آواز خواندن و 
سرائيدن فلان راء اناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد), تغنی به خوشترین غنا. (از (المنجد). 
||نخامه انداختن. (متهى الارب) (آنندراج). 
آب بینی و دماغ و سینه انداختن. (از 
آنندراج). تنخم. نحُم. چیزی از بینی یا سینه 
دفع کردن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نخم. [نْ خ] (ع مص) نخامه انداختن. 
(انتدراج) (از اقرب الموارد). بیرون انداختن 
چیزی از ہنی با سینه. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). آب بینی و سیه و دماغ اننداختن, 
(ناظم الاطیاء) (انندراج). تنخم. (المنجدا). 
تخم. ||مانده گردیدن. ||مانده گردانیدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
نخم. [نْ خ / ن] () پارچة افراشته‌شده بر 
روی چوب که در عروسی‌ها و جشن‌ها نصب 
می‌تمایند و بدان برمیگیرند نقل و نبات و پولی 
را که میان مردم نثار کرده می‌شود. (ناظم 
الاطباء). 
نخمة. نع ] (ع () آب بینی و دماغ و سینه. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نخامة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||لطمة. (المنجد). ||(إمص) 
حسن. (اقرب الموارد) (المنجد). خوبى. 
زیسبائی. (مسستتهی الارب) (آنندراج). 
|| شجاعت. (المنجد). 
نخمة. نم )(ع |) آب بینی و دماغ و سینه. 
(ناظم الاطباء) رجوع به تَخُمة شود. 
نخنخة. [نَ نغخ](ع مص) یکو کردن. 
دور کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطاء). دور کردن. و (از اقرب 
الموارد). |اسخت رفتن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
سیر سخت کسردن. (ناظم الاطياء)» 
|أفروخوابانيدن شتر را. (صنتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
فروخوابانیدن اشتر. (دهار). 
نخ‌نما. [ن ن /ن /نّ] (نف مرکب) نخ‌نما 
شدن قالی و جامه و جز آن؛ سوده و فرسوده 
شدن آن به کثرت استعمال چنانکه پود ان 
برود و تار که در زیر پود از چشم پنهان بود 


. تمایان گردد. مندرس شدن. فرسوده شدن. 


نخنوق. ] (ع [) گوشه‌مانندی در اندرون 
چاه مگر آنکه خرد می‌باشد. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) !. کنگر؛ پستی در 
گرداگرد جاه. (ناظم الاطاء). ج نخانیق. و 
رجوع به نخبوق شود. 

تخواب. [نَ خوا / خا] (نف) که نتوان با 
دوتا کردن, آن را به روی هم خواباند په علت 
ضخامت یاسختی و سفتی» جون پاشنه پبشتر 
کفش‌ها. تانشو, که تا نشود. 


نخوت. ۲۲۳۸۹ 


نخوار. [نخ] (ع ص) شریف بزرگمنش. 
(انندراج). شریف متکبر. (ناظم الاطباء). 
ا|بددل و سست. (آنندراج). ترسوی سست. 
(ناظم الاطباء). ج» نخاورة. 

نخواستنیی. ان خوا /خات ] (ص لیافت) 
نامطلوب. نامطبوع. که خواستنی نیست. 
مقابل خواستنی. رجوع به خواستتی شود. 

نخواسته. زن خوا / خاب /ت)] (نمف 
مرکب) ناخواسته. ||( مرکب) بلاراده. 
پلاعمد. 

نخواندنی. [َنْ خوا /خاد] (ص لیاقت) که 
لایق خواندن یت. که مطالعه و قرائت را 
تخاید. ||که لایق خواندن و دعوت کردن 
نیست. 

نخوانده. [ن خوا/ خاد /د] (نمف 
مرکب) ناخوانده. مقابل خوانده. بی‌دعوت. 
رجوع به ناخوانده شود. ||که درس نخوانده 
است. که چیزی نخوانده و نامو خته است. 
= نخوانده ملا؛ عامی و بی‌سواد مدعی دانش. 

تخوبة. ن ب ] (ع ) کون. دبر. (ناظم 
الاطیاء). رجوع به نخب و نخبة شود. 

نخوت. نخ /نٍخ و]" (از ع. امص) تکبر. 
(غياث اللفات) (متهی الارب) (دهار) (ناظم 
الاطباء). بزرگ‌منشی. خودینی. خودپرستی. 
جاه‌طلیی. تبختر. (ناظم لاطباء). بزرگی. 
(غياث اللفات). ناز. عظمة. عظومت. عظامد. 
استکبار. برتنی. برترمنشی. خودیندی. 
غرور. پندار. (یادداشت مولف). باد. اعجاب. 
تخایل. فیس. افاده. تخوة. رجوع به نخوة 
شود؛ نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده 
است زود بیرون نشود ولیکن حالی کین 
خواهد بود. (تاریخ یهقی ص ۵۹۸). 
وین نخوت و حرص درکشیده 
نا گه‌چو رسن سرت به چنبر. ‏ ناصرخسرو. 
با نخوت پلنگی و از سگ گداتری 
با سگ گران و سرد بود تخوت پلنگ. 

سوزنی. 
گفت ندیدم او را نخوت و شکوهی که بدان بر 
قوت دلیل گرفتمی. ( کلیله و دمنه). که چون... 
از خدمت‌کاران نخوت مشاهدت کند درحال 
اطراف کار خود فراهم گیرد. ( کلیله و دمته). و 
نخوت پادشاهی و همت جهانگیری بدان 
مقرون باشد. ( کلیله و دمنه). 
چون سر از تن برفت سر نکشد 
نخوت تأج‌بخشی ودستار. 
پیش رخ چو ماه تو بنهاده آفتاب 


خاقانی. 


۱-صوابه: نخبوق, شه الجول فى البتر ال انها 
تکون صفار. (تاج العروس). 

۲ -در عربی رة است» امادر تداول 
فارسی زبانان بشتر به کر اول تلفظ شود. 


۰ نخوت‌انگیز, 


هر نخوتی که داشته اندر سر افتاب. 
خاقانی. 

هرکه‌ز طریق نخوت امد به دار ملکت 

دید ابن شرف که داری زآن نقد شد وبالش, 
خاقانی. 

از سر اعتزاز به عزت ملک و اغترا به نخوت 

بادشاهی از او سخن‌های نالایق حادث 

می‌گشت. (ترجمة تاریخ یبمینی ص ۳۴۰). 

امیر عضدالدوله با جلالت قدر و نباهت ذ کرو 

خشونت جانب و عزت ملک و نخوت 

پادشاهی همواره رضاء آن جانب نگاه 

داشتی. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۰). صحيفً 

عمر بوعلی بر آن صورت ختم شد و شاهین 

نخوت او که در هواء کیریاء پرواز میکرد در 

دام مهانت و مذلت افتاد. (ترجمة تاریخ یمیتی 

ص ۱۳۱). 

ای دوای نخوت و ناموس ما 

ای تو افلاطون و جالینوس ما. 

ز نخوت بر او التفاتی نکرد 

جوان سر برآورد کای پیر مرد. 

نه انکه بر در دعوی نشیند از نخوت 

وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد. 


مولوی. 


سعدی. 


سعدی. 
ای توانگر مفروش اينهمه نخوت که تو را 
سر و زر در کنف همت درویشان است. 
حافظ. 
|[نازیدن. بزرگ‌منشی نمودن. رجوع به نخوة 
شود. ||ستودن. رجوع به نخوة شود. 
نخوت‌انگیز. (نْخ /نخ و1] (نف مرکب) 
که‌موجب غرور و نخوت شود. 
نخوت پیسه. [نخ / نخ وش /ش] (ص 
مرکب) بزرگ منش. متکبر. دارای تکبر. 
خودبین. خودپرست. طالب جاء و جلال. 
نخوت‌فروش. (ناظم الاطباء). 
نخوت داشتن. [نَخ نخ و ت] (مص 
مرکب) باد کردن. فیس کردن. افاده داشتن. 
متکبر بودن. 
نخوت فروش. ازخ / نخ و ف) انسف 
نخوت‌پیشه. بزرگ‌مش. متکبر. دارای تکبر. 
خودبین. خودپرست. طالب جاه و جلال. 
(ناظم الاطباء). 
نخوت‌فروشی. ادخ / ذخ د ق] 
(حامص مرکب) عمل نخوت‌فروش. رجوع به 
نخوت‌فروش شود. 
نخو ت‌کده. [نّخ / نخ وک د / د] ( 
مرکب) جای غرور. محل تکبر. پر از تکیر و 
نخوت: ۱ 
زین بزرگان که دماغ همه نخوت‌کده است 
نخوتم هت که از جمله پپرسم خبری. 
واله هروی (از آنندراج). 
رجوع به نخوت شود. 


نخو تکش. ان / نخ و ک /کب)] (ص 
مرکب) تخوت پیشه. (ناظم الاطباء). 

تخو تکیش. [نْخ /نٍخ و] (ص مرکب) 
نخوت‌پشه. نخوت‌فروش. (ناظم الاطباء). 
متکبر. مفرور. 
نخود. (ن خذ]! 
خورا کی که از ماش و عدس بزرگتر, است و 
مانند آنها در خورش پخته میشود. (فرهنگ 
نظام). نوعی از حبوبات ما کول و لذیذ. (ناظم 
الاطباء). حمص. (دهار). خلر. جرجر. (عنتهی 


()" نام دانه‌ای است 


الارب). فوم 

په خوشه در از بهر بیرون شدن 

چنان جمله شد ماش و منگ و تخود. 
ناصرخصرو. 


نخود و کشمش و پسته‌خرک و ميو تر 
قصب‌انجیر و دگر سرمش اسفید بیار. 
بسحاق, 
نخودی وقت پختن از ماشی 
روی پچید و گفت این چه کسی است. 
پروین اعتصامی, 
- نخود هر اش بودن؛ فضول بودن و در کار 
هر کس مداخله کردن و در هر جا که کاری 
است حاضر بودن. (فرهنگ نظام). 
فان 
مثل تخود در شله‌زرد. 
|| ست وچهاريکي مشقال. یک بیست‌وچهارم 
ملقال. یک مثقال پیت‌وچهار نخود است و 
شش تخود ربع مثقال است. 
تخود آب. [ن خسد ] (! مرکب) نوعی از 
پرهیزانة بیماران که از گوشت بی‌چربی و 
نخود جوشانیده در اپ ترتیب دهند. (ناظم 
الاطیاء). اب وحیفه. (مسپذب الاس‌ماء). 
آبگوشتی رقیق از گوشت و آب نخود بیمار 
راء گوشت آن کم است و نخود و آبش بیشتر. 
جوذابه. حمصیه. (یادداشت مولف)؛ و طعام 
نخودآب دهد (ذخیرء خوارزمشاهی). 
گر تو خواهی نخودآبی که تو راسود دهد 
زعفران با عرق گل بیر آنجا در کار. 
بسحاق. 
تخود آباد. ( خذ] ((خ) دمی است از 
دهستان قوری‌چای ب خش قیره‌آغاج 
شهرستان مراغه, در ۴۴هزارگزی شمال غربی 
قره‌آغاج و ۱۲هزارگزی شمال راه مراغه به 
میانه. در ناحية کوهستانی معتدل‌هوائی واقع 
است و ۶۸۵ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة 
جیران و چشمه, محصولش غلات و نخود» 
شغل اهالی زراعت و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نخودان. ان خ] (لخ) ده کوچکی است از 
دهستان کوه‌پنج بخش مرکزی شهرستان 
سیرجان با ۸۰ تن سکنه. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۸). 


نخودجر. 

نخود الوندی. ان خ دال ] (تسرکیب 
وصفی, [ مرکب) به لفت اصفهان, زرارند 
مدحرج است. (از تحفهٌ حکیم مؤمن). رجوع 
به زراوند مدحرج شود. 
نخودبریز. [ن خْد ب ] (نسف منرکب) 
نخودیز. " (آنندراج) (ناظم الاطباء) کسی که 
نخود و بادام و پسته و فندق و جز آنها را بو 
داده اجیل می‌سازد. نیز کی که نخود را بو 
داده نخودچی می‌سازد. (فرهنگ نظام). آنکه 
نخود و پسته و امال آن را بو داده و بریان 
کرده فروشد. (آنندراج). کسی که نخود را 
برشته کرده میفروشد. (ناظم الاطباء). 
تخودبریزی. ن ذب ] (حامص مرکب) 
عمل نخودبریز. عمل آنکه نخود برشته کند. 
|(! مرکب) دکان نخودیریزی. جای برشته 
کردن‌نخود. |ابزار و وسیلة برشتن نخود: تابه 
نخودبریزی. 
نخود پز. [نْ خذبٍ ] (نف مرکب) نخودبریز. 
(آنندراج): 

نخودپز به آن روی همچون بهشت 

دل خسته‌ام را به اتش برشت. 

وحید (از اتدراج) 

تخود پزی. إن خذ پٍ ] (حامص.مرکب) 
عمل نخودپز. ||(! مرکب) دکان نخودپزی. 
نخود تپه. [ن خَد تپ پ ] (اخ) دهی است 
از دهستان کلائی ببخش ستقر کلیائی 
شهرستان کرمانشاهان, در ۶هزارگزی مغرب 
مقر و ۲هزارگزی ستطان‌اباد. در دام 
سردسیری واقع است و ۲۸۰ تن سکته دارد. 
ابش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات 
و توتون, شفل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و 
جاجیم و پلاس است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۵ 
نخود چر. [نْ خد ج) (إخ) دهی است از 
دهستان حومة بخش مرکزی شهرستان 
رشت. در ۴هزارگزی مغرب رشت. بر کتار 
راه رشت به فومن, در جلگۀ معتدل مرطوبی 
واقع است و ۷۷۹ تن سکنه دارد: آبش از 
استخر, محصولش برنج و ابریشم و توتون 





۱-ناظم الاطباء به فتح اول نبز [ن خد ] آورده 
است. 

۲- پهلری ۵۷/2 دامغانی: 0۵00 
کردی: 02. (حاشية برهان قاطع چ معین). 
۳-واین نخرداب, نخوداب امروزی ها 
نیت بلکه آبی است که نخرد در وی تر کرده 
باشند بعنی خیانده باشد. (یادداشت ملف). 
۴ -از مادة ریختن و این از اهل زبان به تحقیق 
پپوسته. (آنندراج». این کلمة بریز گویا از ماد 
پرشته کردن اید چنانکه در اتباع سوز و بریز نیز 
آهم له است. (بادداشت مؤلف). در كلمة 
«خرمابریز» (ترکیی از آرد و خرمای در روغن 
برشته شده) نیز امده است. 


نخودجی. 
سیگار و چای. شقل اهالی زراعت و کارگری 
است. این ده یک کارخانة چای دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
نخود چی. (نْ خد ] (| مرکب) نخود بوداده. 
(فرهنگ نظام). قمی نخود که برشته کنند و 
آن جزو آجیل است. (بادداشت مولف). 
[ات‌فوه زره و کنوچکتر از نخوههای 


معمولی. 
مشل نخودچی؛ به خردی و ریزی نخود. 
= امتال: 


چشمها دارد نخودچی ابرو ندارد هیچی؛ 
چشمانش به‌غایت ریز و کوچک است و 
اب روانش دلیند و پربشت نیست. 
نخوددره. [ن خد در ] ((خ) دهی است از 
دهتان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه. 
در ۱۸هسزارگزی جنوب غربی تکاب و 
۰ گری‌شمال غربی راه تکاب به 
میرانشاه. در احیة کوهستانی معتدل‌هوانی 
واقع است و ۱۲۱ تن سکه دارد. ابش از 
چشمه‌سارهاء محصولش غلات و بادام و 
کرچک و حبوبات» شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
نخودزار. ان خد] (إ مرکب) مزرعة نخود. 
انجا که نخود کاشته باشد. 
تخود سیاه. زن خذ] (( مرکب) مشجک. 
(یادداشت مولف). 


-پی تخود سیاه فرستادن؛ کی را گنه" 


نخواهند در وقت کاری حاضر باشد به تدیر و 
بسهانه بسبرون فسرستادن: دیروز رندان 
میخواستند شراب بخورند آخوند ببیچاره را 
پی نخود سیاه فرستادند '. پی کاری فرستادن 
که‌بسی دیر کشد. (یادداشت مولف). 
نخودفروش. [نْ خُذ ف]" (نف سرکب) 
فروشنده نخود. فروشنده نخود برشته. 
نخودبریزه 

بت نخودفروشم که روی اوست چو مه 

ز خال اوست دلم در پی نخود سید. 

سیفی (از آتندراج). 

نخود‌فروشی. [ن د ف] (حامص 
رکا ری یل بووین 
رجوع به نخودفروش و نخودبریزی شود. ||( 
سرکب) جای فروختن نخود. دکان 
نخودفروشی. 
نخود قندی. [نْ خ دق ] (ترکیب وصفی, 
| مرکب) نام نوعی از میوه. (ناظم الاطباء). 
نخودکت. نخ د (اخ) دصی است از 
دهتان تبادکان بخش حومه و اردا ک 
شهرستان مشهد. در دوهزارگزی شمال مشهد 
.و آهزارگزی مشرق راه مشهد به قوچان. در 
چلگة معتدل‌هوانی واقم است و ۲۸۳ تن 
که دارد. ابش از قتات. محصولش غلات. 


شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نخود کور. [ن خ د /نْ خسدذ] (ترکیب 
وصفی, | مرکب) قسمی نخود برشته که از حد 
معمول ریزتر باد و پوست آن به آسانی جدا 
نشود. مقابل نخود گل, این قسم نتخود را در 
کرمان نخود کورو گوبند. 
تخود کورو. (ن خ د /ن خد] (ترکیب 
وصفی, [ مرکب) در تداول کرمان, نخود کور. 
مقابل نخود گل. رجوع به نخود کور شود. 


نخود گل. [نْ خ دگ ] (ترکیب اضافی, | 


مرکب) قسمی نخود برشته که پوست ان به 
آسانی جدا شود. مقابل نخود کور. 

نخود مریم. نخ د ءْزی] اصسسرکیب 
اضافی, إ مرکب) به لفت اهل اصفهان, زرارند 
مدحرج است. (تحفا حکیم مؤمن). 
نخودی. (نْ خ ] (ص نسبی) نوعی از رنگ 
است که مشابه تخود باشد. (انندراج) (غیاث 
اللغات). رنگی که مانند رنگ نخود باشد. 
(فرهنگ نظام) به رنگ نخود. زرد کم‌رنگ. 
||اچیزی که به رنگ نخود باشد. (از فرهنگ 
نظام). |[به شکل و انداز؛ نخود. ریزه چون 
دانة نخود. 

- استخوان نخودی؛ عظم حمصی. رجوع به 
حمص شود. ۱ 

نخودی ختدیدن؛ لها را فراهم آورده 
خندیدن. لبها راغنچه کرده خندیدن. 

ثخور. [ن خوز / خر ] (نف مرکب) نخورنده. 
|اسسک. که مال خود از گلویش پائین 
نمیرود. 
نخور. [نْ] (ع ص) ناقه که تا انگشت در 
بینی او نکنند شير ندهد. (ستهى الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). آن [از شتران] 
که شر نگذارد تا انگشت در بینی او نکنند. 
(مهذب الاسماءا. 
نخورده. [ن خنوز / خُر د /د] (نسف 
مرکب) خورده‌ناشده. نابخورده. ||که نخورده 
است. که مره چسیزی را نچشیده است. 
||مجازاً: غیرمتتعم. 

= آمال: 

از نخورده بگیر بده به خورده, نظیر: از تیار 


بگیر بده به دارا. 


نخورش. [نَخ ور ](ع ص) جرو تخورش؛ 


سگ‌بچچه به‌حرکت‌آمده. (متهی الارب). 
توله‌سگ به‌حرکت‌آمده. (ناظم الاطباء) 
(اقسرب السوارد). |اکلب نخورش؛ سگ 
بسیارخارش» يا آن خبیث مقاتل است. 
(منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). سگ 
جنگجو. (ناظم الاطباء). 

نخوری. [نّخ و ریی | (ع ص) فراخ‌دهن 
و فراخ‌شکم و فراخ‌سوراخ‌پستان. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), واسع الفم. 


نەحه. 


۴4۱ 


واسم‌الجوف. (از اقرب الموارد) (از معجم متن 
اللغة). يا فراخاحليل. (از معجم متن اللفق). ج. 
نخاوزة. 

نخوس. [نْ] (ع ص) بز کوهی جوانه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ناخی, وعل شاب. (المنجد). 

نخوش. [نْ] (() سیاه‌دارو را گویند که تا ک 
دشتی باشد و به عربی کرمةالبیضاء خوانند و 
نخوش بهجهت آن گویندش که میوة آن در 
زمستان خشک نشود و عنب‌الحية موه أن 
است. (برهان قاطم) (آنندراج). 

نخوص. [ن] (ع مسص) لاغر گردیدن و 
انجوغ گرفتن پوست از پیری. (منتهی الارب) 
(آندراج). نخص. رجوع به نخص شود. 

تخوة. [نْخ ]ع اسص) تکبر. (سنتهی 
الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناز, 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(المنجد). ||مروءة. (المنجد) (اقرب الموارد). 
بزرگواری. (مهذب الاسماء), حماسه. (اقرب 
الموارد). دلیری. (فرهنگ نظام). ا[بزرگی. 
(فرهنگ نظام). عظمت. (اقرب الصوارد) 
(ممجم متن اللغة) (المنجد) (مهذب الاسماء), 
رجوع به نخوت شود. |[(سص) نازیدن. 
بزرگ‌منشی نمودن. فخر کردن. (از منتهی 
الارب). ناز کردن. فخر کردن. تکبر نمودن. 
(از ناظم الاطباء). افتخار کردن. بزرگی 
تمودن. (از اقرب السوارد) (از سعجم صتن 
اللغة). رجوع به نخوت شود. ||مدح كردن 
کسی را. (از اقرب الموارد) (از معجم متن 
اللغة). ستودن. (از ناظم الاطباء). ستودن 
کسی را. (از منتهی الارب) 

نخة. [نّْخْ خ] (ع !) بسنده. (سنتهی الارب) 
(اتدراج). عبد. (از اقرب الموارد). رقیق. بنده 
از مرد و زن. (اقرب الصوارد) (از المتجد). 
|| خرها. خمُر. (اقرب الموارد) (از تاج 
المروس) نَْة. نضَ. (اقرب الموارد). ||می(؟). 
(منتهی الارب) (آنندراج) ". نخة, ْْة, (منتهی 
الارب). ||بقر عوامل. (مستهی الارب) (از 
اقرب السوارد) المنجد). گاو کار کشت. 
(منتهى الارب) (آنندراج). گاو عوامل و 
شبانان. (ناظم الاطباء). نخْة. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). ||مرپیات خانه. (آنندراج). 
مربیات. (سنتهی الارب). تربیت‌شدگان در 
خانه. (از اقرب الموارد). زنهای تربیت‌شده در 


۱-و نیز رجوع به فرهنگ نظام شرد. 

۲-به اشمام واو و به اشباع نیز امده است. 
(آتدراج). 

۳-عبارت تاج العروس حمر است. مژلف 
متهی الارب آن را تحشر خوانده و می معنی 
کرده و آنندراج هم نقل کرده است. 


۲ نخد. 


خانه. (ناظم الاطباء). || شتربندگان. (آنندراج) 
(مستتهی الارب). شترينده. جفال. (ناظم 
الاطباء) رعاء. جقالون. نخْة. (اقرب 
الموارد). | شبانان. (آشدراج) (متهى الارب. 
|اباران سبک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(متتهی الارب). باران خفیف. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||اخبری که صدق و 
کذب آن معلوم نباشد. ||دیناری که مصدق 
پس از اخذ صدقه جهت ذات خود می‌گیرد و 
نام آن دینار نیز تخه است. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
نخه. نخ خ] (ع [) بقر عوامل. (الصنجد) 
(اقرب الموارد). کاو کار کنت. (منتهی 
الارب) نجْة. رجوع به نخة شود. |امی. 
(متهی الارب). صحیح آن حُمُر است به‌معنی 
خرها. رجوع به نج شود. ||شبانان. (سنتهی 
الارب). 
نخه. . لزغ اع خرها. الاغ‌ها. (از اقرب 
الموارد). . رجوع به له شود. 
نخی. [ن ] (ص نسبی) منوب به نخ. که از 
جنس نخ است. که از نخ ساخته شده است. 
رجوع به نخ شود. 
= پارچذ نخی؛ پارجه‌ای که از نخ پنبه بافته 
شده باشد. مقابل پارچة پشمی که از نخ بشم 
است. رجوع به نخ شود. 
نخیب. [نْ] (ع ص) مرد بددل و عقل‌رفته. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطیاء). مرد ترسو. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ج» تخب. 
تخیحه. آت ج ] (ع 4 مکۀ تک که دوباره 
از مشک برآید چون آن رابر شتر بار کنند. 
(ناظم الاطباء) (آنندراج) (متهی الارب) 
(اقرب الموارد). ||طبیعت. گویند: فلان میمون 
العريکة و النخيجة و الطبیعة؛ به‌معنی واحد. 
(اقرب الموارد). 
نخیخه. [نْ خ](ع إا نخجة. (نساظم 
الاطیاء). رجوع به نخيجة شود. 
نخیر. [ن] (ص) مردم فرومایه و کمینه. ||(() 
کمین, چه نخیرگاه به‌مضی کمین‌گاه باشد. 
(برهان قاطع). نخیز. ||تخمدان, و آن زمینی 
باشد که شاخچه درخت را در آن فروبرند و 
تخم گل در آن پاشند تاسبز شود و از آنجا به 
جای دیگر نقل کنند. (برحان قاطم). مصحف 
نخیز است. (حاشية برهان قاطع چ معین). در 
تمام معانی رجوع به نخیز شود. 
فخیر. [ن] (ع مص نش رجوع به شود 
نخیر. [نْ خ الق مرکب) رجوع به نه خير 
شود. تھا لا ابداً . اصلاً مقابل بله و بلی. 
نخیرحان. انا (إخ) در اصل اسم خازن 
کسری‌است و نیز اسم ناحیتی است از نواحی 
قهستان. (از معجم البلدان). 
تخیرگاه. [ن] (| سرکب) کمینگاه. (ناظم 


الاطباء). نخیزگاه. رجوع به نخیر و نخیز شود. 
نخیری. [ن] (ص, () نخری. فرزند اولین. 
(پرهان قاطع) (اتدراج). نخضتین فرزند. (از 
ناظم الاطباء). 

نخیز. [ن) (ص) مردم فرومایه و کمینه. 
(برهان قاطع). پست. دون. نا کس.(ناظم 
الاطباء). ||(() کمین. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نخیزگاه شود. |تخمدان و قلمه‌زار. (ناظم 
الاطباء). ||(ص) درشت. گنده. (ناظم 
الاطباء). 
نخیزگاه. [ن] (( مرکب) کمیگاه. (برهان 
قاطم) لفت فرس). رجوع به نخیز شود. 
تخیس. [ن ] (ع !) جای تنگ بن از ستور. 
امنتهی الارب) (انندراج). موضع الیطان. (از 
اقرب الموارد). |[(ص) چرخ چاه که سوراخ 
آن ذ اخ گردیده باند پس نخاس در وی کنند 
تا تنگ شود. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 

نخیسة. [ن س ] (ع ) شیر گوسپند و بز یا 
شیر بز و شتر بهم آميیخته و همچنین شیر 
شیرین و ترش. (منتهی الارب) (انندراج) 
(اقرب الموارد). 

تخیط. [ن)(ع مص) تشنیع کردن و بد گفتن 
و دشنام دادن. نخط. (منتهی الارب). رجوع به 
نخط شود. ||گردن‌کشی کردن بر کی و تکبر 
نمودن. (از منحهی الارب) (از اقرب الموارد). 
تکیر کردن. (از المنجد). 

نخیف. [ن] (ع [) آواز گریه در بینی و خنده 
در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). آواز گریه 
در بیتی و نیز آواز خنده در بینی. (ناظم 
الاطباء). ||(مص) نُحْف. (المنجد). رجوع به 
نخف شود. 

نخیل. [ن] (ع ) خرمابن. (ناظ الاطباء). 
درخت خرما. ||درختهای خرما. (آنندراج). 
ج نخل. (از ناظم الاطباء): 


چنان آسمان بر زمین شد بخیل 

كە لب تر نکردند زرع و نخیل. سعدی. 
تخیللات. [ن] (ع !) خسرمابنان. درختان 
خرما. (از ناظم الاطباء). 


نخیله. [ن ل] (ع !) واحد نخیل است. رجوع 
به نخيل شود. |نصیحت خالعي. إإنيت 
خالص. ج» نخائیل. گویند: لایقبل اله الا 
نخائيل القلوب؛ اى اليات الخالمة. 
|اطیعت. (از المنجد). . رجوع به یله شود. 
نخبله. ٠‏ نخ ](ع امصفر) تصفیر نخلة 
است. (از اقرب الموارد). رجوع به نخل شود. 
|اسرشت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آنندراج). طیعت. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). || خیرخواهی. پند. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء), نصیحت. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). 
فخیله. (ن خ [) ((خ) مسوضعی است در 


ند. 


نزدیکی کوفه بر سمت شام. و آن جائی است 
که علی علیهاللام چون خبر قتل عامل ابا 
بدو رسید بدانجا رفت و خطبة مشهورش را 
در ذم کوفیان قرائت فرمود و در آن گفت: 
اللهم انی لقد مللتهم و ملونی فارحنی منهم. و 
خود چند روزی پس از این خطه که شد. 
(از معجم اللدان). نام موضعی در عراق که 
حضرت امیرالسومنین علی‌بن ابیطالب 
علیه‌السلام با خوارج جنگ فرمود. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
نب [ن ] ()) رشد. افزونی. نمو. (برهان قاطع) 
(از رشیدی) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از 
فرهنگ نظام)۲ (آتدراج) (فرهنگ خطی). 
برومندی. (فرهنگ خطی): 

گربخت را وجاهت و اقبال را ند است 

از حدمت مخف و روز انح است. 

ابولفرج رونی (از حاشية برهان). 

||نیکوئی. (انجمن ارا) (ناظم الاطیاء) 
(فرهنگ خطی). خوبی. ||دلالت. راهنمائی. 
|اکجی. خمدگی. (ناظم الاطباء). ||در عربی 
بخوری باشد مرکب از عر و مشک و عود و 
بوی آن مقوی دل است و دافم سموم و به 
فارسی کشته گویند. (برهان قاطع). مخفف ند 
عربی است " به‌معنی قسمی از بخور خوشبو. 
(فرهنگ نظام). نوعی از معطرات که از عود و 
عنیر و صندل و حصی‌لبان و امتال آنها برای 
خلفای عباسی ساخته‌اند. (انجمن آرا) 


(آتندراج). و رجوع به ند [ن‌دد /ن‌دد ] شود؛ 


رنگ و رخ لاله را از ند و عود است خال 
شمع وگل زرد را از می و مشک است شم 
متو چهری. 
مجلس به باغ باید بردن که باغ را 
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود. 
مو چهر ی. 
وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر 
گلنارروی خویش مورد کد همی 
وآن نسترن چو ناف بلورین دلیری 
کاوناف را میانه پر از ند کند همی. 
متو چهری. 


و خداوند مزاج سرد را به بوی مشک و غالیه 
و ند علاج باید کرد. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
به عاشقی دل و چشم مرا چو شکر و گل 

داد آن شکرلب گل خد 

هوای او بد شاهین دل از برم بربود 

که‌چنگ شاهین از مشک بود و عنبر و ند. 


سوزنی. 


به آب و آتش 


شمه خلق تو است آنک او را 


۱-و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 

۲-نل: پیروژ. 

۳ -الند [نّدد /ن‌دد] ؛ عوذ ینبخر به» فارسية. 
(الم‌جد). 


سنك. 


تکهت عنبر و ندنیست ندید. سوزنی. 
ا[به قول اهل لفت» بوی خوشی است مصنوع 
و مرکب از مشک و عبیر و صر ولی در شعر 
منوچهری: 

تانود روضة مبارک محمود 

عود نروید در او نه سبل نه ند 

نباتی است. (یادداشت مولف). 

سفات. [تن ) (ضمیر) ضير متصل فاعلی 
است برای سوم شخص جمع. 

مثال: از مصدر رفتن, ماضی: رفت +ند = 
رفتند. مضارع: ميرو + ند = میروند و امر: رو 
+ند = روند. و گاه آن را حذف کند؛ 

به پالیز زیر گل‌افشان درخت 

نخفت آن سه آزادة یکبخت. فردوسی. 
فف. [ن‌دد] (ع [) تل بلند. زمین و پشته خاک 
بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). پشتة بزرگ از 
خا کو گل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
اکمة. تل مرتفع. (المنجد). ||(مص) رمیدن 
شتر, (تاج المصادر بیهقی). رمیدن ستوران. 
(جهانگیری) (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطاء) (از اقرب الموارد). ندید. ندود. 
نداد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ندد. 
(اقرب الموارد). ||پرا کنده رفتن ستوران. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). 
||ظاهر شدن چیزی. (یادداشت مؤلف). 

نك. [ن‌دد /ن‌دد ]۱ (ع !)۲ کشتد. بوی خوشی 
است مرکب از عود و عنبر و مشک. (از بحر 
الجواهر). نوعی از بوی خوش یا عنبر. (منتهی 
الارب) (از انندراج). نوعی است از بوی 
خوش, (مهذب الاسماء), بخور أميخته. 
(دستوراللغة). ند. به فارسی کشته نامند. 
مخترع او بختیشوعیه‌اند و آن سقوی دل و 
حواس و محرک باه و مصلح هوای وبائی و 
رافع زکام است بخوراً و ضرابً. (از تحفة 
حکیم مؤمن). بوی خوش که مرکب از مشک 
و عنبر و چوب عود است و یا تنها عنبر را 
گویند و گفته‌اند که این لقت عربی نیست. 
(ناظم الاطیاء). رجوع به ند [ن) شود. 
نلب. [ن‌دد ] 2 |) همتا. (منتهی الارب) (دهار) 
(جهانگیری) (آنندراج) (دستوراللفة) (غیاث 
للفات) (مهذب الاسماء). مثل. (آنندراج) 
(متتهی الارب) (جهانگیری) (زم‌خشری) 
(غیات اللغات). نظیر. (اقرب الموارد) (غیاث 
للغات). شه بد. (یادداشت مولف). ندید. (از 
الم‌جد)؛ 

آنکه نی ضد بود نه ند او را 

نیستش کس شریک در دو سرا. 

(ولدنامه چ همایی ص ۶). 

|اضد. (آنندراج) (متهی الارب). سانند 
مخالف. (زمخشری). مانندی که منازع باشد. 
(نفایس الفنون از تفر کییر). ج انداد. |بر. 
(یادداست مولف). ا|نزد متکلمان. هر شیء که 


باشضیء دیگر در ذات مانند و در صفات 
مخالف باشد آن را ند گویند چنانکه گویند: ال 
تعالی منزه عن الند. (نفایس الفنون از شرح 
مؤلف): ||(اصطلاح صوفیه) هر چیز که بنده را 
از تقدیم خدمت تست به اقایش بازدارد ان 
ند است. از جمة آن چیزهاست: تقس و هوی 
و هوس. حق‌تعالی در قرآن مجید فرموده: | 
فرایت من اتّخذ الهه هواه. (فرآن ۲۳/۴۵). از 
آن جمله است شهرت بین خلق بر اثر حب 
ریاست. و از آن جمله است این جهان و 
شیطان. (نفايس الفتون). ||نام بت نیز هت. 
(غیاث اللغات). معود. تمتال. (یادداشت 
مولف). |[کشته. بوی خوش. رجوع به ند [ن) 
و ند [ن‌دد /ن‌دد ] شود. 

ند!ا. [ن] (ازع. [) بانگ. فریاد. (پرهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). آواز. (آنندراج)." اعلان. 
(ناظم الاطباء). نداء: 

می‌شنیدی تدای حق و جواب 

بازدادی چنانکه داد کلیم. اصر خسرو. 
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت 
نصیب نفس من اید نوید ملک بقا. خاقانی. 
این جهان کوه است و فعل ما ندا 


سوی ما آید نداها را صدا مولوی. 
منهزم گر دند بعضی ز این ندا 
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا. مولوی. 


ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند 

فضای یه حافظ هنوز پر ز صداست. حافظ. 

رجوع به نداء شود. 

- ندا امدن؛ اواز اصدن. جواب رسیدن. 

خطاب رسیدن: 

بن هر موی راگر بازپرسی تا چه سر دارد 

ندا اید که تا سر دارم این سودای او دارم. 
خاقانی. 

آمد ندای عشق که خاقانی الصوح 

کزصبح بینش توفتوح دگر گشاد. خاقانی. 

این ندا امد به موسی از خدا 

بندة ما را چراکردی جدا. مولوی. 

ندا آمد که این پادشاء به ارادت درویشان در 

بهشت است و این پارسا به تقریب پادشاهان 

در دوزخ. ( گلتان). 

- ندا انداختن: چون از این مهم بزرگتر فارغ 

شدند تدا انداختند تا بر کدام راه پر درگاه آیند. 

(تاریخ بیهقی). 

ن داب رکلیدن؛ فریاد بر‌کشیدن. اواز 

کشیدن. بانگ زدن. به صدا درآمدن. به آواز 

آمدن: 

باده‌نوشان درآمدند به جوش 

در و دیوار برکتد ندا. (مسوب به ناصرخرو). 

- ندا دادن؛ آواز دادن. بانگ زدن. اعلان 

کردن. خطاب کردن. 

- ندا دردادن؛ آواز کردن. آواز دادن. بانگ 

زدن. اعلام کردن. اعلان کردن. خطاب کردن: 


ندائد. ۲۳۳۹۳ 


نا گه‌ز درون جان درداد ندا جانان 
کای عاشق سرگردان تا چند ز رسوائی.عطار, 
پس ندا دردادند. (مجالس سعدی). 
ندا راندن؛ ندا کردن؛ 
هرچه یارب ندای حق راندم 
لاتخف حق جواب من راندست. خافانی. 
ندا رسیدن؛ ندا آمدن. خطاب آمدن؛ 
زبارگاه محمد تذای هاتف غیب 
به من رسید که خاقانیا بيار ثا. خاقانی. 
- ندا زدن؛ ندا دادن. ندا دردادن. اواز کردن. 
جار زدن. اعلام کردن. اعلان کردن. 
< ندا کردن. رجوع به این مدخل شود. 
|(یک حصه از شش حصۀ فرسنگ, چه 
فرستگی نه مل است و هر میلی دو ندا. (از 
برهان قاطم) (آتدراج). یک قسمت از شش 
قسمت فرسنگ. نصف میل. (ناظم الاطباء). 
نعره‌وار. صدارس. مسافت چهار آماج. 
مسافت نیم میل. (یادداشت مولف). 
حرف ندا. رجوع به حروف شود. 
فها. [ن) (ع!) ترى. نم. (غیات اللغات). 
رجوع به ندی سود. ||پیه. شحم. (از بحر 
الجواهر). رجوع به ندی شود. 
نداء . [ن ] (ع |) بانگ. (مجمل). صوت. 
آوان ضوت مجرد. مجرد آواز. تلام (المنجد). 
|ادعاء. (اقرپ الموارد) (متهی الارب) 
(المنجد). تداء. (المنجد). ||اذان. (یادداشت 
مولف). 
- حرف نداء. رجوع به حروف و حرف ندا 
شود. 
- نداء غیبی (غیب)؛ آواز که نبی یا ولسی 
شنود از غیب. (یادداشت مولف). 
|((مص) کی را خواندن. (از ترجمان علامة 
جرجانی ص )٩۸‏ (ژوزنی). متاداة. (زوزنی) 
(المنجد). آواز دادن. آواز کردن. صدا زدن. 
پانگ دادن. (اقرب الموارد). مناداة. (منتهی 
الارب). |[با کی در انجمن نشتن. ||پیشی 
جتن بر کسی در مفاخره. غلبه کردن بر 
کی در ت-فاخر. ||آواز دادن کی را. 
| آشکار كردن راز را. |[دیدن و دانستن 
چیزی. (از المنجد). در تمام معانی رجوع به 
مناداة شود. 
ند!ء .[ن] ل ل دعا. نداء. |اصوت. آواز. 
نداء .(المنچد), رجوع به نداء شود. 
نداند. [ن ء] (عل)ج تديدة, رجوع به ندید و 


۱- در شعر قارسی بیشتر به فتح اول آمده است 
و به تخفیف دال [نْ ] استعمال شده است. 
رجوع به شواهد ذیل کلم ند [ن ] شود. 

۲ -قیل هو لیس بعربی. (متهی الارب). اين 
کلمه فارمی است. (از المنجد). در عربی به 
تشدید دال است و فارسیان به تخفیف [ن] 
استعمال کنند. (از فرهنگ خطی). 

۳-و نیز رجوع به آندراج شود. 


ندیدهة شود. 
ندائی سمرقندی. [ن ي س م ق] ((2) 
محمدصالح (شیخ...) سمرقندی» متخلص به 
ندائی. او راست: 

جور و جفا مکن بکن مهر و وفا نگار من 
خندۀ خود مبین ببین گرية زارزار من 

لب به لبم بنه منه داغ جدائیم به جان 

همدم کس مثو بشو از ره لطف یار من 

تیغ ستم مکش بکش خار فراق از دلم 

خاطر خود مجو بجو محنت روزگار من. 
رجوع به هفت اقلیم ذیل اقلیم پنجم و صبح 
خوشگو ذیل حرف «ن» و فرهنگ سخوران 
ص ۵۹۸ شود. 

ندانی کاشغری. [ني غ](إخ) عبدالّبن 
محمد. از شمرای قرن دوازدهم است و به سال 
۴ ه.ق. درگذشته. رجوع به فرهنگ 
سخنوران ص ۸ اس‌ماءالمولفین و 
آثارالمصنفین چ استانبول ج۱ ص ۴۸۴ شود. 
ندائی کیلانیی. ان ي گی ] (اخ) مزلف 
صبح گلشن ارد: ندائی از خوش ‌خیالان 
خیابان گلان است و ملاخیالی را از امائل و 
آقران. او راست: 

چو بینم که از دور ماهی برآید 

مرا بی تو از سینه آهی برآید. 

الاعلام ج ۶). 

ندائی نیشابوری. [نِ ي ن /نِ] ((خ) یا 
ندائی یزدی. از شعرای قرن دهم د.ق. است 
«در شمر طبعش بد ست» روضةالشعرارا 
نظم کر ده».' او راست: 

من شمع جانگدازم تو صبح دلگشائی 

سو زم گرت بینم میرم چو رخ نمائی 

نزدیک اینچنینم دور انچنان که گفتم 

تی تاب وصل دارم تی طاقت جدائی. ۲ 
رجوع به تحفة سامی ص ۱۵۰ و اتشکده آذر 
ص ۱۳۶و تذکرة روز روشن ص ۶۸۷ و 
سخن ص ۱۱۹و گنج دانش ص ۵۲۶ و 
رياض الجنة روضة پنجم ص ٩۳۱‏ و تاريخ 
یزد ایتی ص ۳۳۵ شود. 

ندالی هروی. [ن ي د / هر ] (اخ) سلطان 
محمد. معروف به حافظ و متخلص به ندائی. 
از شعرای قرن نهم هرات و مماصر ستطان 
حین‌میرزا بایقراست. او راست: 

کاش دوزد همدمی چا ک‌گریبان مرا 
کاتش‌دل می‌نماید سوز پنهان مرا. 

ساعتی از گریه چشم تر نیاساید مرا 

بسکه می‌گریم ز مردم شرم می‌آید مرا ' 

دی ز کویس می‌گذشتم دیده شد روی رقیب 

این بلا دیگر الهی روی نتماید مرا. 

رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص و 


قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
ندانی یزدی. [ن ي ی | ( غ) رجو به 
ندائی نیشابوری شود. 
فدابة. [نْ ب] (ع مص) و 
(منتهی الارب). ||سبک شدن. (تاج‌المصادر 
بیهقی). |انذب شدن. (از اقرب الصوارد) 
(المنجد). رجوع به ّدب شود. 
ندان. [نِ ) (ع مص) ند. تدود. ندید. رجوع به 
ند شود. 
تشاز. [ن] (نف مرکب) ندارنده. که ندارد. 
مقابل دارنده. رجوع به دارنده شود. |[نادار. 
ندارنده. نادارنده. فقیر. تهیدست. بی‌بضاعت. 
ارزانی. بی‌توا. مقابل دارنده و دارا. 

پا همدیگر ندار بودن؛ در تداول» رایگان 
بودن. شریک بودن در منافع. صمیمی بودن. 
صفا داشتن. رقاقت داشتن. یکی بودن. 

- ||در اصطلاح قمار, ندار بودن دو قماریاز 
در حلقه بازی آن است که روی دست 
همدیگر «توپ» نزنند و با یکدیگر برد و 
باختی نداشته باشند, از هم نبرند و به هم 
بازند. 

- امثال: 

از ندار بگیر بده به داراء نظیر: از نخورده بگیر 
بده یه خورده. 
ندازائی. (نْ] (حامص مرکب) نداری, 
نادار بودن. ناداری. فقر. تهیدستی. مقابل 
دارائی. رجوع به دارائی شود؛ 

چنین زربفت وقت سوختن گفتا به دارائی 
نداراگی 
ندارة. [ن ر) 2 مص) فصیح بودن کلام. 
فرابت کلام. غامض و خفی 
شدن سخن. (از المنجد) (از اقرب الموارد), 
نداری. [ن] (حامص مرکب) ناداری. 
بی‌نوائی. ندار بودن. فقر. تهیدستی. ندارائی, 
= امتال: 

نداری عیب یست. 

||ندار بودن. در قمار با هم دار بودن. رجوع 
به ندار شود. 
تداف. [ن] (از ع. ص) پنبه‌زن. در اصل 
نداف است و در این بیت به تخفیف دال 
استعمال شده است* 


میغ مانندة پنبه است ورا باد نداف . *. 


لباس عافیت باشد نه دارائی. 0 





هت سدکیس درونه که بدو پبه زنند. 
ابوالموید بلخی. 
رجوع په اف شود. 
نداف. ند د۱] (ع ص) پسنبه‌زن. (دهار) 
(مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد). حلاج. 
(ناظم الاطباء). محلوح‌کنند.. (فرهنگ 
خضطی). پنه‌بز. پنبه‌وز. واخنده. نفاش. 
(یادداشت مولف)؛ 


قحبه زنکت آنچه به نداق دهد 


ندافیه. 


هر لحظه ز قحیگی به دناف دهد. 
؟ (از حاشۂ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
کهارکه چون رزمة بزاز بدا کنون 
گربنگری از کلب نداف ندانیش. 
. ناصرخسرو. 
وآن ابر همچو کلبة ندافان 
| کنون چو گنج لول مکنون است. 
PET‏ 
باغی که بد از برف چو گنجینۂ نداف : 
رش ز دیبای محلق شده چون شوش. 
ناصرخرو. 
رخصت است به مذهب همه مسلمانان که بعد 
از سلام جولاهه و کنشگر و نداف موّمن زا 
دعا گویند. ( کتاب اللقض ص ۶۴۸). بر امید 
آنکه مگر نداقان زمستان لشکر پادشاه را پښبه 
کند. (جهانگهای جوینی). در ولایت هرات 
دهی است چرخ‌نام قاضی انجا به خانة ندافی 
رفته بود و شراب خورده. (منتخب لطایف 
عید زا کانی چ برلن ص ۱۵۸). |اعواد. 
عودزن. عودنواز. |اکتیرالا کل. (المسنجد), 
پرخور. 
نداف خیل. لد دا خ /خl‏ ((ج) دصمی 
است از دهسستان قمره‌طفان بطش بهشهر 
شهرستان ساری. در ۵هزارگزی شمال نکا. 
در دشت معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و 
۰ تن سکن دارد. ابش از چشمه و 
رودخانهةٌ نکاء محصولش برنج و غلات و پنبه 
و صیفی, شغل اهالی زراعت است. این ده 
شامل دو محله است به نام‌های نداف‌خیل و 
درزی‌محله. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۳). 
قدافة. [ن ت) (ع اسص) عمل نداف. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). حلاجی. پنبه‌زنی. 
ندافی. 
ندافی. [نّْد دا] (حسامص) حسلاجی. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). پنبه‌زنی. (ناظم 
الاطباء). عمل نداف. رجوع به داف شود. 
ندا فی. (] () در بیت زیر معنی نوعی پارچه 
میدهد؛ 
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک 
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. 
تظام قاری (دیوان ص ۱۵). 
ندافیه. [نّد دا فی ي] (اخ) دهی است از 
دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز» 
در ۳۸هزارگزی شمال شرقی اهواز و 
۲هزارگزی مغرب راه مسجدسلیمان به اهواز» 
در دشت گرسیری واقم است و ۱۱۰ تن 
سکته دارد. آبش از ک‌ارون, محصولش 
غلات, شل امالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۶). 


۱ - تحفةسامی ص ۱۵۰ 


نداک. 


ندا کت. [ن ] (اخ) دهی است از دهتان 
اشگور تنکاین شهرستان شهسوار, در 
۸ هزارگزی جنوب غربی شهوار در 
ناحی کوهستانی مسردسیری واقع است و 
۰ تن سکته دارد. ابش از چشمه‌سار» 
محصولش گندم و جو و ارزن و لبنیات» شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 
ندا کردن. ان ک 5] اسص مرکب) آواز 
کردن. خواندن. (ناظم الاطباء). اواز دادن. 
(یادداشت مولف). خطاب کردن. صدا زدن. 
پانگ کردن: 
چرخ و زمان کرده ندا کای تيغ تو جان هدی 
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته. 


خاقانی. 
حق می‌کند ندا که به ما ره دراز نیست 
از مال لام بفکن باقی شناس ما. خاقانی. 
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو 
دانة انجیر زرد دام گلوی غراب. خافانی. 


جمعی از کرد و عرب از لشکر فیروزان به 
شعار شمی‌المعالی ندا کردند. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص 4۲۱۸. رستم مرزبان به شعار 
دعوت قابوس ندا کرد. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۱۲۴۲. 
که‌يزدان رزق | گربی نمی دادی 
به مریم کی ندا کر دی که هزی. 
مبشران سعادت بر این بلند رواق 
همی کنند ندا بر ممالک آفاق. 
سلمان (از آنندراج). 
ساقی با که عشق ندا می‌کند بلند 
کآنک س که گفت قصۂ ما هم ز ما شنید. 
حافظ. 
ا|اعلان کردن. اخبار نمودن. خر دادن. فاش 
کردن.شایع نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به 
شواهد ذیل معنی قبلی شود. |دعا کردن: 
گفت پیغمبر که در بازارها 
دو فرشته می‌کند دایم ندا 
کای خدا تو منفقان را ده خلف 
وای خدا تو ممکان راده تلف. مولوی. 
ندام. [نّد دا] (ع ص. اج نادم. رجوع به 
نادم شود. 
تفام, [نِ ] (عل) ج ندیم. رجوع به ندیم شود. 
| (مص) با همدیگر به مجلس شراب نتن 
و همتشینی کردن. (صنتهی الارب). منادمة. 
رجوع به منادمة شود. 
ندام. [ن ] ((ج) دی است از دهستان 
شهرکی بخش شیب آب شهرستان زاببل. در 
۶هزارگزی شمال شرقی سکوهه و 
۱هزارگزی راه زاهدان به زابل, در جلگة 
گرمسیری واقع است و ۳۴۲ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانۀ هیرمند. محصولش غلات و 
لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 


کرباس‌بافی و گلیم‌بافی است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج۸). 
ندامان. [نْ] (إخ) دهی است از دهستان 
مرکزی بخش صومعه‌سرای شهرستان فومن» 
در ٩هزارگزی‏ شمال غربی صومعه‌سرا و 
۵صزارگزی مغرب کسما: در جلگۀ 
معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و ۷۷۶ تن 
یک نه دارد. آبشل از پلنگرود و 
بیاء‌رودخان, محصولش برنج و ابریشم و 
چای و توتون سیگار, شغل اهالی زراعت و 
کرایه کشی و زغال‌فروشی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 
ندامانی. [ن) ((ج) رجوع به ناصرالاسلام 
ندامانی شود. 
تدامت. [ن 1۶ (ع ا ص) پشسیمانی. 
افوس. تأسف. (ناظم الاطباء). ندم. 
(المنجد). ندامة. رجوع به تدم و ندامة شود: 
جز ندامت به قامت بود رهبر تو 

تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم. 

ناصرخسرو. 

تا ز تو بازمانده‌ام جاوید 

فکرتم را ندامت است تدیم. اصرخرو. 
چون ان دوراندیش به خانه رسید در دست 
خویش از آن گنج جز حسرت و نداست ندید. 
( کلیله و دمنه). هرکه سخن ناصحان استماع 
تماید عواقب کارهای او از ندامت خالی 
نماند. ( کلیله و دمنه) کست که بر شریر فتان 
مخالطت گزیند و در حسرت و ندامت نیفتد. 
( کلیله و دمنه). 

از تک‌وتازم ندامت است که آخر 

یتی انت انچه حاصل تک‌وتاز است. 


۱ خاقاني. 
هر نفی کان په ندامت بود 
گرز شوق حق کند گریه دراز 
یا ندامت از گناهی در نماز. مولوی. 


-ندامت بردن؛ پشیمان گششن. تأسف 

خوردن. بر کرده و گذشته پشیمان و متأسف 

شدن: هرکه ناازموده را کار بزرگ فرماید 

ندامت برد. ( گلستان). 

- تدامت خوردن؛ تأعف خوردن. دریغ و 

افوس خوردن. ندامت بردنء ش 

هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر 

هر نفسی میخورم هزار ندامت. 

هرکه فدا نمی‌کند دنیی و دين و مال و سر 

گوغم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش. 

سعدی. 

در سر سودای وصلش عمرها کردم زیان 

ور ندامت می‌خورم | کنون ندارد سود من. 
امیرخرو (از آنندراج). 

< ندامت‌زده؛ پشیمان. متاسف. متحسر: 

دام تسخیر دو عالم نفس تومیدی است 


سعدی. 


ندانسته. ۲۲۳۹۵ 


ای ندامت‌زده سررشتة آهی دریاب. 
بیدل (از آنندراج). 
- ندامت کشیدن» ندامت خوردن. ندامت 
بردن؛ 
بی تو جامی تکشد گل که ندامت نکشد 
سرو با همرهی قد تو قامت نکشد. ‏ 
مشرقی (از انتدراج). 
ندامعا. [نَ /ن ] (صوت) قوساا دریفاا 
حرتا! دردا! 
فدامة. [ن 2 (ع امص) پشیمانی. (سنتهی 
الارب): ندامت. رجوع به نداست شود. 
|[(مص) پشیمان شدن و متأسف و غمگین 
شدن بر انچه کرده است. (از اقرب الموارد). 
ندم. (آنندراج) (السنجد). پشیمان شدن. 
(تاج‌المصادر بیهقی) (زوزتی) (ترجمان علامة 
جرجانی) (منتهی الارب). رجوع به ندامت و 
تدم شود؛ 
من جرب المجرب حلت به الندامة. حافظ. 
تدامی. زن ما] (ع ص, اج ندمان. رجوع 
به ندمان شود. 
ندان. [ن] (نف مسرکب) ندانا. نداننده. 
نادانده. نادان. 
تف‌انا. [ن ] (نف مرکب) نادان. ناداننده, 
جاهل. مقابل دانا. رجوع به دانا شود: 
شد به صحرا برون ندانا مرد 
از پی رفع رنج و راحت درد. ستائی. 
ندانستن. [ن ن ت] (مص منفی) جهل. 
مقابل دانستن. رجوع به دانتن شود. ||أتمز' 
نا کردن. تشخیص ندادن. فرق نا کردنه 
حرام را چو ندانستمی همی ز حلال 
چو سرو قامت من در حریر بود و حلل. 
اق 
به هشیاری می از ساغر توانستم جداکردن 
کنون از غایت مستی می از ساغر نمی‌دانم. 
عطار. 
-بازندانتن: 
پدزم آن بدانديشة زودساز 
تهان ز اشکارت ندانست باز, 
فردوسی (شاهنامه ۳۷۷/۴۳). 
ندانسته. ان ن ت /ت] ان‌سف مرکب) 
نادانته. مقاپل دانسته. رجوع به دانته شود. 
|اتشنیده. پی‌نبرده. نفهمیدد؛ ۰ 
بگفتا خموش ای برادر بخفت 


ندانسته بهتر که دشمن چه گفت. سعدی. 
ا|مجهول: 

دانست باید این و جز این را نیز 

دانته به بود ز ندانستد. اصرخرو. 
||(ق مرکب) علی‌العمیاء. بلااراده. بی‌مطالعه و 


۱-در عربی به فتح اول و چهارم [نْ م] است» 
اما در تداول امروزة فارسی‌زبانان اغلب به کسر 
اول و فتح چهارم نم ] تلفظ کنند. 


۶ ندانم‌کار. 


بىتأمل. 
ندان مکار. [ن ن] (ص مرکب) جاهل. 
بی‌تجربه. که صلاح کار خود نداند. که مجرب 
و آزموده نست و به زیان خود بی‌تعمق 
اقدامی کند. 
ندان مکاری. ان نَ] (حامص مرکب) عمل 
ندانم‌کار. صفت ندائم‌کار . رجوع به ندانم‌کار 
شود. 
نداوت. [ن ر] (ع امص) نداوة. تری. (غیاث 
اللغات) (آنندرا اج) (متهى الارب) (ناظم 
الاطباء). نما کی. (غیاث اللفات) (ناظم 
الاطباء), رطوبت. ندی. ندوت. نم٠‏ 
هوااز لطافت در او مشکریز 
زمین از نداوت در او چشمه‌خیز. نظامی. 
رجوع به نداوة شود. 
نداو5. [ن و (ع مص) تر شدن. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). تری زمین. (ناظم 
الاطباء). |[رسیدن باران به زمین. (از المنجد) 
(از اقرب‌الموارد). ||ندی. ندوة. رجوع به ندی 
شود. ||رفتن آواز. (از اقرب الصوارد) (از 


المنجد). 
ندای. (ن ] (از ع. ! ندا. نداء. رجوع به ندا 
شود؛ 

در این بود سر بر زمین فدای 

که‌گفتند پر گوش جانش ندای. سعدی, 


ند ء ند (ع 0 ج شاه رجوع به ندأة شود. 
تفع Ai.‏ مص) ناپتد داشتن چیزی 
را. و صواب آن بَذّء است. (منتهی الارب). 
رجوع به بَذّء شود. |بر آتش انداختن گوشت 
را یا فروپوشیدن گوشت را در آتش. (سنتهی 
الارب). در آتش انداختن یا در زیر آتش 


کسردن گوفت را. ب الموارد) (ناظم 
الاطباء). گوشت بر اتش افکندن. (صراح). 
|اکوماج نهادن در 7 و خاکستر.(منتهی 
الارب) (صراح). له عملها. (اقرب 
الموارد). گودال ساختن در خا کسترگرم جهت 


پختن. (از ناظم الاطباء). |[برآمدن. آشکار 
شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) || ترسانیدن. (سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |[بر زمین زدن. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
فدأة. [ن ] (ع [) کمان رستم. (مستهی 
الارب) (آنسندراج). قوس قزح. (مسهذب 
الاسماء). |]پاره‌ای از گیاه متفرق و پریشان. 
(متهی الأرب) (از المنجد) (آتتدراج). ج نده. 
|[طریقی و خطی که در گوشت ت خلاف رنگ 
آن پیدا گردد. (آنندراج) (ستهى الارب). 
| آنچه بالای اف اسب ۳ (منتهی الارب) 
(آنندراج) (اقرب الصوارد). |إذزجة. و آن 
خرقه‌ای است که در کس د شترماده چند روز 
گذارندو چشم آن بسته دارند و بعد از آ ن 
برآورده بچة دیگر را بدان بیالایند. پس 


شترماده آن بچه را می‌بوید و مهربان گردد. 
(مسنتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب 
الموارد). 
ندأة. [نَ /ن 2) (ع |) ندی. (المنجد). سرخی 
ابر وقت غروب آفتاب يا طلوع آن. |أهالة 
پیرامون ماه. ||دارة آفتاب. (منتهی الارب). 
|[کترت مال و مواشی. (المنجد), بسیاری مال. 
(منتهی الارب). 
دلب [ن ] (ع ص) مرد سبک در حاجت. 
(متهی الارب) (ناظم‌الاطباء) (آنندراج). 
خفیف فى الحاجة. ظریف نجیب که چون 
خوانده شود به حاجتی بشتابد برای قضای آن 
و گفته‌اند آن شتابد؛ به‌سوی فضایل است. (از 
اقرب الموارد). رجل ندب؛ مرد کارگزار. 
(مهذب الاسماء). مرد نجیب و سبک در 
حاجت. ||شتابنده به‌سوی فضایل. ظریف 
نجیب. (از المنجد). |[مرد زیرک و گرامی. ج. 
تندوب ندباء. |[فرس ندب؛ اسب روان. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
اسب روان بانشاط. (از اقرب الصوارد). ||( 
شرط وگرو قمار. رجوع به دب شود. ||نشان 
و جای زخم و جراحت. رجوع به ندب شود. 
|ات-هلکم ات طراب. (برهان قاطم) 
(جهانگیری). |إدر عرف شرع. کاری که 
فاعلش مستحق مدح و ثواب باشد اما بر 
تارکش گناه و عقابی تباشد. (متهی الارب). 
استحباب. (یادداشت مولف). هر عمل شرعی 
که زائد بر فرایض و واجیات و سنن از بندگان 
خدای انجام یابد. (از نفایس الفنون). || (مص) 
خواندن کسی را به کاری و برانگیختن بر آن و 
متوجه به‌سوی آن نمودن. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
کاری بازخواستن. (زوزنی). با کاری 
خواندن. (تاج المصادر بيهقى). ||بر مرده 
گریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) 
(دهار). گریستن بر مرده و خواندن محاسن او. 
(غیاث اللغات). بر مرده گریستن و برشمردن 
محاسن او را. (از ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). و اسم از 
آن ندبة است. (اقرب الموارد). زبان گرفتن. 
||نشاندار زخم گردیدن پشت. (صنتهی 
الارب). رجوع به ندب شود. 
ندب (ن د] 2 مص) سخت شدن نشان 
زخم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب 
گردیدن پشت. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||() نان زخم. (غاث اللفات) 
(فرهنگ نظام). نشان جراحت که بر پوست 
باقی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
اثر جراحت که هرگز از پوست برطرف نشود. 
(از بحر الجواهر). نشان ریش. (مهذب 
الاسماء). || آنچه در میان کنند چون در چیزی 





ثل لبا. 


۰ 





گرویندند. (متهی الارب) (از مهذب الاسماء), 
آنچه در میان گذارند چون در چیزی گرو 
بندند. ناظمالاطباء.آچهبهآن گرو بسته 
ميشود. (فرهنگ تظام). مالی که در سبق و 
رمایه به برندۀ مسابقه داده ميشود. سبق. خطر. 
(یادداشت موْلف). ج» انداب. |ارْشق. (اقرب 
الموارد). القوس السريعة السهم. (السنجدا. 
رمینا دبا أی زشفا. (از اقرب الموارد). 
رجوع به رشق شود. 

ند ب. [نَ د] (ل) داو کشیدن بر هفت باشد در 
بازی نرد و آن را به عربی عذرا خوانند, و 
چون از هفت بگذرد و به بازده رسد آن را 
تمامی ندب و داوفره گویند و به عربی وامق 
خوانند. و چون بر هفده رسد آن را دست‌خون 
گویند و اگر از دست‌خون بگذرد حکم اول 
پیدا کند. چه داو بر هژده نمیباشد. (برهان 
قاطع) (آنندراج ح) (از جهانگیری) (از فرهنگ 
نظام) (از ی آرا). ندب اقزونی کردن بازی 
نرد است وقتی که پازی چرب شود و مرتبه 
هفت رسد و چون از هقت به یازده رسد 
نهایت که افزونی بازی است گویند که فرد برد 
و آن را تمامی ندب نامد و آنکه پی‌دریی 
یازده ندب برد گویند که عذرا برد. (غیاث 


اللغات): 

ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد 

روم را مانده‌ست | کنون که ببازد ندبی. 
منوچهری. 

گه‌دست یازیدم همی زلقش طرازیدم همی 

گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب. 

سنانی. 

کمبتین از رخ و از پیل ندانم به صفت 

نردبازی و شطرنج ندانم زندب. سنایی. 

باتو بر روی باط اباط 

نرد طیبت باخت خادم یک ندب. سوزنی. 


همه در ششدر عجزند تو را دأو به هنت 

ضریه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است. 
آنوری. 

روز و شب جز سبب رأفت و انصاف مباش 

سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز. 
آنوری. 

خاقانی اولین ندب از نرد عشق او 

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت: 
خاقانی. 

در گرو نرد عشق دین و دلی داشتم 

در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد. 
خاقانی. 

نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازیم. 

(سندبادنامه ص ۲۰۴). من با همین مرد یک 

ندب نرد باختم به شرط آنک | گراو برد هرچه 

خواهد بدهم و اگرمن برم هرچه فرمایم بکند. 

(سدبادنامه ص ۳۰ 

شادمانه گهی به دختر کرد 


ند ب. 
به سه نرد از جهان ندب می‌برد. نظامی. 
از شش زدن حروف تامش 
بر نرد شده ندب تمامش. نظامی. 
پا کیازان طریقت را صفت دانی که چت 
بر بساط ترد عشق اول تدب جان 3 
سعدی. 


قذ‌لب» [ن] (ع !)ج ندیة, به‌معنی | ثر زخم 
باقی‌مانده بر پوست. رجوع به نذبة و تدبة 
شود. و جمع آن ندوب و انداب است. 
ندب إن د] ع ج تدب. به‌معنی اثر 
جراحت. رجوع به ندب شود. 

ندباء ٠‏ ن د) (ع ص, !)ج ندیب. . رجوع به 
ندیب شود. ااج تذب. . رجوع به تلذب شود. 
نیت ی بَ](عل ندیة: به جان خود 
سوگند میخورم که رزیت امیر و ندبت بر او بر 
مشاطرت است مان عموم برایا. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص 4۴۵۹ به ندبت و اظهار 
کربت بر این امیر جلیل... همداستان شدند. 
(ترجمة تاربخ یمینی ص ۴۵۴). رجوع به تدية 
و ندبه شود. 

ندبة. [نْ بَ] (ع ص, () تأئیت تَذب. (اقرب 





جراحت که بر پوت باقی باشد. (منتهی 
الارب) (آتدراج). ج ندب آنداب دوب . 
||ندیة از هر خف و حافری؛ که به یک حالت 
ثابت نماند. (از اقرب الموارد). از اسب و شتر 
و مانند آن آنچه بر یک حالت نپاید. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد). از اسب 
و اشتر و مانند آن, که دارای سم یا سپل باشند. 
آنچه بر یک حالت نپاید. (ناظم الاطاء). 
ندیة. [نَ دب ] (عل نب اثر زخم بر پوست 
باقی‌مانده. (از المنجد). واحد ندب. یک تشان 
جراحت که بر پوست باقی باشد. (ناظم 
الاطاء). رجوع به ندب شود. 
قدبة. [ن ب ] (ع [) شيون. (مهذب الاسماء). 
برشمردن محاسن میت. (از المنجد). گریه بر 
مرده و محاسن‌نماری آو, (متهى الارب) 
(آنندراج). گریه بر مرده و ذ کر محاسن او. 
(ناظم الاطباء). ||(ص) فصیح. (اقرب 
الموارد). عربی ندبة؛ عربی زیان‌آور و فصیح. 
(متهی الارب) (آنندراج). 
ندبه. زنب / ب ]ازع ل) ن وحه. اشعار 
ماتمی خواندن. (غیاث اللفات). ندبة. شیون. 


(ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). گریه و زاری. 


(ناظم الاطباء). افغان. گریستن برای مرده: 
تا ز هوای توام به ندیه و ناله 
عشق تو بر جان من نهاد نهاله. 
رجوع به ندبة شود. 
ندبه‌زنان. نب /ب ز](ق سسرکب) 
ندیه کنان. در حال ندبه کردن. گریان و 
شیون‌کنان؛ 


شهرۀ افاق. 


اندر سه دست ندبه‌زنان بر سر دو پای 


شیون به یام و باغ خود آنگه برآورید. 

۱ خاقانی. 
ندیه کردن. ْب /ب ک :] (مص 
مرکب) شیون کردن. گریه و زاری کردن. ||به 
عجز و زاری الس‌ماس کردن. (یادداشت 
موّلف). ||نوحه‌سرائی کردن. بر مرده گریستن. 
زبان گرفتن بر مرده. (یادداشت مسولفا. در 
تمام معانی رجوع به ندبه شود. 
ندبه کنان. [ن ب /ب ک](ق مسرکب) 
توحه کان. در حال ندیه کردن. ندبه‌زنان. 
رجوع به ندبه و ندبه کردن شود 
پیش تابوت من آئید برون ندیه کنان 
در سه دست از دو زیانم بتائد همه. 

خاقانی. 

ندح. [ن) (ع سس فراخ گردانیدن. (از 
متتهی الارب) ۲ (آتتدراج), وسیع کردن. 
وسعت دادن. (از اقرب الموارد). 
تدح. [ن /ن] (ع امص) بسیاری. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). كثرت. 
(اقرب المواردا. |آفراخضی. (متهى الارب) 
(آن ندراج) (ناظم الاطباء). سعة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||(ٍ) زمين فراخ. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ندحة. نذحة. (متهی الارب). زمين 
فراخ. (مهذب الاسماء). |اروی کوه. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). سندالجیل. 
(المنجد) (اقرب الموارد). ج انداح. 
ندح. [نٍ] (ع امص) گرانی. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ثقل. (المنجد). سنگینی. ||() 
آنچه از دور دیده شود. (متهی الارب) (اژ 
اقرب الموارد) (از المتجد). 
فدحة. [ن / ن ح) (ع ا) زمین فراخ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ندح. رجوع 
به ندح شود. 
ندخ. [ن](ع مص) کوفتن و رسیدن. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). ندختا المركب 
ساحل کذا؛ صدمناه به. (اقرب الموارد). 


نكدد. [ن د] (ع ص) ابل ندد؛ شتران پرا کنده. 


(متتهى الارب) (آنتدراج) (از اقرب الموارد). 
ند‌داء . ان د) (علاج دید به‌معني نظیر و 
مانند و همتا. رجوع به ندید شود. 
ند [ن] (ع سص) بیرون جستن. (تاج 
المصادر بیھقی)۔ انا گاه بیرون آمدن. (دهار). 
||افتادن چیزی از درون چیزی و آشکار شدن 
آن. (از المنجد) (از اقرب الموارد), ندور. 
(المنجد). ||زایل شدن چیزی از موضع خود. 
|اخارج شدن کی از بین قوم خود. 
|ابرآمدن خوص درخت یا سبز شدن درخت. 
||برآمدن برگ گیاه. |زکمیاب شدن چیزی. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). و اسم از آن تَدرّة و 
ندره است. (از اقرب الموارد). ||[پیشی جستن 
مرد در علم و فضل. (از المنجد) (از اقرب 


ندرت. ۲۲۳۹۷ 


الموارد). ||تیز دادن. (از اقرب الموارد). 
||مردن. || آزسودن. ندور. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). ||بدانتن. (زوزنی). |/بیافتن. 
(تاج المصادر بیهقی). در تمام معانی رجوع به 
ندور شود. ||(ص) نادر. (المتجد) (اقرب 
الموارد). شىء ندر؛ نادر. وصف بالمصدر. 
(اقرب الموارد). رجوع به نادر شود. 
ند رآبا۵. (نْ د] (خ) دهی است از دهستان 
آشتیان بخش طرخوران شهرستان ارا ک.در 
۷هزارگزی جنوب شرقی طرخوران و 
۲هزارگزی راه اشتیان به تفرش, در ناحية 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۶۵۶ تن 
که دارد. ابش از قنات. محصولش غلات و 
بنشن و پببه, شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
قالیچه‌بافی است. مزرعة عزیزاباد جزء این 
ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ندران. [ن د] ((ج) ده کوچکی انت از 
دهتان هنزای بخص ساردوئیة شهرستان 
جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
تدرت. [ن ر](ع اسص) کمی. اناظم 
الاطباء) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). 
تنگیابی. کم‌یابی. دیریابی. ضفود. 
دشواریابی. عرت. (یادداشت مولف). ندرة, 
بر سپیل ندرج ؛ گاهگاه. گاء‌وگداری. 
= بەندرت؛ ندرتاً رة 
|اتنهائی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) 
(غيات اللغات). تنها بودن. (غیاث اللفات) 
(فرهنگ نظام). |ااتفاق و چیزی نادر. (تاظم 
الاطیاء). رجوع به دره شود. 
ندارت. ن ر) ((خ) لاله حکسيم چند 
تهانری, متخلص به ندرت. از پارسی‌گویان 
هد است و در قرن دوازدهم میزیسته و با 
میرزا بیدل و سراج‌الاین آرزو معاصر و 
مصاحب بوده و نزد سرخوش مشق شاعری 
کرده‌و در اواسط قرن دوازدهم درگذشته: 
سوزد به خا ک‌هم ز تب عشق تن مرا 
چون صبح آتشی است نهان در کفن مرا. 
گلستان می‌شود صحرا بود گر جام می بر کف 
به رنگ عینک سرخی که در پیش نظر باشد. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۲ و لمات 
الشعراء ص ۱۱۴ و نتایج‌الانکار ص ۷۲۸ 
جود 
ندرتا. [ن ر تن ] (ع ق) ندرةٌ. به‌ندرت. 
گاه گداری. شذوذا. گاهگاه. گاهی. تی‌تیک. 


۱-ج نذبةء ندب است و ج ندوب انداب و 
نداب است. (از اقرب الموارد). 

۲ -منه قول امسَلَمَةٌ لعائشة رضی الله عنهما: قد 
جمع القرآن ذیلک فلاتندحیه؛ ى لاتو 
بخروجک الى البصرة و پسروی فلاتبدحه 
بالم و حدة؛ آی لا تفتحیه» من البدح و هو العلانية. 
(محهی الارب). 


۸ ندرشه. 


تکوتوکی. (یادداشت 
تدرت و ندرة شود. 

ند زشه. ن د ش] (اخ) دی است از 
دهستان اسفنداباد بخش قروه شهرستان 
س‌تنداج» در ۲۸هزارگزی شمال قروه و 
۵همزارگزی مغرب قرهبلاغ, در جلگۀ 
سردسیری واقع است و ۲۰۰ تن سکه دارد. 
ابش از چشمه. محصولش غلات و لبنیات. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و بافتن قالیچه 
و جاجیم و گلیم است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج۵). 

ندرودنی. [نْ د د] (ص لیاقت) نادرودنی. 
مقابل درودنی. رجوع به درودنی شود. 
ټدروده. [ن د د /د] (نسسف مسرکب) 
نادروده. نادرویده. دروناشده. مقاپل دروده. 


ت مولف). رجوع به 


رجوع به دروده خود. 

ند روف. [] ((خ) شهرکی است از تبت که به 
قدیم از چین بود. (حدود العالم). 

ندرة. [نْ رز ] (ع () پاره‌ای از زر که در کان 
یافته شود. (منتهی الارب) (انندراج) (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطیاء). قطعه‌ای از طلا يا نقره 
که‌در معدن یافته شود. (از المنجد). ||(إمص) 
اة . رجوع به ندرّة شود. 

= فی‌الدرة؛ گاهی. بعد چند روز. (اقرب 

الموارد). به‌ندرت: لقيته فی‌الدرة؛ فیما بين 
الایام. 
یَدرَة: لته ندرةٌ؛ ملاقات کردم از وی‌گاهی 
و بعد چند روز. (منتهی الارب). 
| (مص) یک‌باره تیز دادن به‌سرعت. (متهی 
الارب) (آنتدراج). به شتاب و عجله تيز دادن. 
(تاظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از تاج 
المصادر بهقی). 

فد رة. [ن / ن ر ](ع امص) اسم 
ندور به‌معنی کمیاب شدن. (اقرب السوارد). 
رجوع به ندرت شود. |/|([) آنچه از ميان چند 
چیز ظاهر و آشکار گردد و از میان چیزی 
براید و ساقط شود. (ناظم الاطیاء), 

ند رة. [ن ر تن ] (ع ق) گاه گاه به‌تدرت. 
(ناظم الاطباء). رجوع به تدرتاً شود. 

ندری. إن د را] (ع ص) نادر قلیل. (اقرب 
الموارد). نادر قلیل‌الوجود. (از المنجد). ||(ق) 
نادراً. (المنجد). احیانا. اتفاقاً: لقيته الندری و 
تدری و فی ندری 2 فی الندری؛ ی بین الايا 
أى احیاناً لا دائما. (اقرب السوارد). ||نقدته 
مائ ندری؛ اخرجتها له من ماله. (اقر ب 
الموارد). ده مائة تثری: براوزد صد تا از 


است از ندر و 


مال خود جهت وی. (منتهی الارب). 

ندری. [ن] (اخ) دهی است از دهستان 
خسروآباد شهرستان بیجار, در ۱۸هزارگزی 
جنوب غربی بیجار. و دوهزارگزی شمال 
حن ‌آباد گرگان. در ناحيهة تپه‌ماهور 
سردسیری واقع است و ۲۵۰ تن سکه دارد. 


آبش از چشمه و قنات. شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و قالیچه‌بافی. محصولش غلات و 
میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ايران ج ۵), 

ند ریدنی. [ ن د د] (ص لیاقت) غیرقابل 
دریدن, پاره‌ناشدنی. پاره‌نا کردنی. مقابل 
دریدنی. رجوع به دریدنی شود. 

ندریده. [ن د د /<] (نمف مرکب) سالم. 
بی خرق و پارگی. دریده‌ناشده. مقابل دریده. 
رجوع به دریده شود. 

ندزه بدنی. [ن د دی د] (ص لاقت) که 
قابل سرقت نیت. که نتوان دزدیدش. مقابل 
دزدیدنی. رجوع به دزدیدنی شود. 

ندزد بده. [نْ د دی 5 /د] (ن‌مف مرکب) 
سرقت‌ناشده. غیرمروق. مقابل دزدیده. 
رجوع به دزدیده شود. 

ندس. [ن] (ع ص) مرد زیرک. (منتهی 
الارب) (انندراج). فهم. (اققرب السوارد). 
دس تٍس. (مهی الارب). ||آنکه به‌سرعت 
بشنود آواز خفی را. (اقرب الموارد). آتكه 
سک بشنود آواز خفی را. (ستتهی الارب). 
| () آواز خفی. (از اقرب الموارد). ||(مص) بر 
زمین زدن کی را. (از هنهی الارب) 
(آنندراج). دس به الارض؛ صرعه. (المنجد). 
|ایک‌سو کردن کی را از راه. ااگمان ناسرا 
بردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). گویند: تس عليه الظن. ||نیزه 
زدن. (متتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (زوزنی) (تاج السصادر بیهقی). 
||گاهی به پا زدن. (متهی الارب) (آتدراج). 
به پا زدن کی را. (از اقرب الموارد). 

ندس. ([ن د] (ع امسص) فطت. كيس. 
(المنجد). هوشیاری. زیرکی. ||(مص) زیرک 
گردیدن. (متتهی الارب) (آنندراج). زیرک 
گردیدن و به‌سرعت شنیدن آواز خفی را. (از 
ناظم الاطباء). ترس شدن. (اقرب الموارد). 
مخت زیرک شدن, (زوزنی) (تاج المصادر 
بسهقی). 

ندس. [ن د /3](ع ص) مرد زیرک. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). فهیم کیس. (اقرب 
الموارد). درياینده. (از مهذب الاسماء). 
| آنکه بشنود آواز خفی را. (منتهی*الارب). 
مردی که آواز پست و خفی راسبک بشنود و 
تيزگوش باشد. (ناظم الاطباء). 

ندش. (ن د /ن] (ع مسص) بازکاویدن از 
چیزی. (از منتهی الارب) (انندراج). یحت 
کردن از چیزی. (ناظم الاطباء) (اقرب 
السوارد) (از المتجد). ||پنبه زدن. (صنتهی 
الارپ) (ناظم الاطاء). ندف. (اقرپ الموارد) 
(از المنجد):۱ 

ندص. [ن] (ع سص) برآمدن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). خارج شدن. (اقرب 


ندف. 


النوارد). تدوص. (اقرب الموارد) (متهى 
الارب؛. ||ب‌سرعت خارج شدن. (از المنجد). 
زود برآمدن چیزی از چیزی و گذشتن از آن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امتراق. (اقرب 
الموارد) (از المنجد). ندوص. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). |[بدی رسانیدن مرد به 
قوم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ندوص. 
(المنجد). ||به صورتی ناخوشایند درآمدن بر 
قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ندوص. 
(از الت‌جد). 
ند ص. و ی 
آبله‌ریزه و برآمدن آنچه در ان بود از ریم و 
زردآب. (متهى الارب) (آنندراج). 
بازگردیدن آبله‌ریزه و برآمدن آنچه در آن 
است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد)۳ 
(از المنجد). 
ند صة. [ن د ص ] (ع ص) زن گول بدزیان. 
حمقاء بذية. |[زن سبک‌سر. خفيفة طياشة. 
(المجد). 
ندغ. [ن] (ع!) انگسبین و آن خوبترین 
انگبین‌هاست. (منتهی الارب) (آنندراج). 
بهترین انگبین. (ناظم الاطباء) |((سص) 
درخستن به انگشت. (متهی الارب) 
(آنندراج). دغدغه کردن کی را. (از ناظم 
الاطباء). سرانگشت فرا کسی زدن. (تاج 
المصادر بهقی). ||گزیدن. (مهی الارب) (از 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الصوارد) (انندراج). 
نیش زدن. ||عیب کردن. (منتهى الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج). || خستن به سخن و 
نیزه زدن. يقال: ندَغ بالرمح و بالکلام. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). خستن به 
گفتاریا به نیزه کی را.(از اقرب الصوارد). 
|| تباه نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). |[نرم 
مالیده شدن کودک (به صینهُ مجهول). (منتهی 
الارب). 
ندغ. > ن /ن](ع لا سعتر دشتی. (منتهی 
الارب) (آنندراج). صعر بری. (المنجد). 
آویشن بری. (ناظم الاطباء). صعتر بری و آن 
گیاهی است که زنبور عسل از آن تغذیه کرده 
عل سازد. (از اقرب العوارد). 
زد غة. [ن ع] (ع [) سپیدی بن ناخن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 
ندف. [ن) (ع مص) پنه زدن. (از صنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (تاج المصادر بهقی) (زوزنی). پنبه 
را با مندف زدن. (از المنجد). حلج, واخیدن. 
نفش. شیدن. زدن پشم و پنبه را. (یادداخشت 


۱- در مسهی الارب و به تقل از آن در آنتدراج 
بدین معنی تنها به فتح ارل [ن] آمده است. 
۲ -و نیز رجوع به اقرب الموارد شود. 


ندفان. 


مولف). ||شتاب گردانیدن دابه هر دو دست 
خود را به رفتار. (سنتهی آلارب). شحاب 
گردانیدن اسب هر دو دست به رفتار. 
(آنندراج). چت دست و پا برداشتن ستور 
در رفتار. (فرهنگ نظام), تدفان. (از سنتهی 
الارب) (اقرب الموارد). ندیف. (از اقرب 
السوارد). ند الدابة نف اسرعت رجع یدیها. 
(از اقرب الموارد). |إبه زبان آب خوردن 
(دده), (از منتهى الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). || خوردن (طعام را)؛ 
(متهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب السوارد) (از المنجد). |[زدن (با 
چوب). (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). یعنی چوب نقاره و جز آن. (ناظم 
الاطباء). نف المَوَادُ بیزهره»؛ ضرب عليه. (از 
آقرب‌السوارد). ||چکانیدن شیر از پستان با 
انگشستان. (سنتهی الارب) (آنندراج). با 
انگشت دوشانیدن پستان را. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||باریدن آسمان (برف یا 
باران), (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (تاج المصادر ببهقی) (از السنجدا. 
|اسخت راندن دابه را. (ناظم الاطباء) (منتهی 
الارب) (از المنجد). سخت راندن مواشی را. 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 
فندفان. [نْ د] (ع مص) شتاب گردانیدن دایه 
هر دو دست خود رابه رفتار. (از مسنتهی 
الارپ) (آندراج) تذف. رجوع به لدف شود. 
ندفه. (نْ فَ] (ع ا) شیر اندک. (از سنتهی 
الارب) (انندراج). اندکی از شیر. (مهذب 
الاسماء). مقدار اندکی از شیر. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
ندفی. [ن] (حامص) حلاجی. (ناظم 
الاطیاء). ندافی, پبه‌زنی. رجوع به ندافی 


۳ 


شود. 


- ندفی کردن؛ پنبه زدن. حلاجی کردن. 


(تاظم الاطباء). ندافی کردن. 

ن دکو. [ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان حومة بخش بافق شهرستان یزد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰ ص ۱۹۷). 

ندل. [نَّ) )ع ریم. چرک. (متهی آلارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). وسخ. (اقرب 


الموارد) (المنجد). ||ندل‌اشعالب؛ چالا کی. 


شتابی. سرعت. زودی. (ناظم الاطباء). رجوع 
به‌معنی بعدی شود. |[(سص) ربودن. (تباج 
المصادر بهقی). ریودن به‌سرعت. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ربودن چیزی را. (ناظم 
الاطباء). جذب کردن و ربودن و به‌سرعت 
ربسودن چیزی را: تذل ریق المال 
ندل‌اكعالب. (از اقرب الموارد). ||از جایی به 
جایی بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). نقل کردن چیزی را. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). فراوابردن. (تاج المصادر 


بیهقی). اااز چاه بیرون آوردن دلو. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازالمنجد) 
(از/اقرب الموارد). دلو از چاه برآوردن و جز 
آن. (تاج المصادر بیهقی). اابه کف ست 
برداشتن و گرفتن نان از سفره یا خرما از 
ظرف. (سنتهی الارپ) (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء).. و خوردن آن راء (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). |[ریخ زدن. 
(منتهی الارب) (از آتدر اج). ریغ زدن. (ناظم 
الاطباء). 
ندل. (ن د](ع مص) ریمنا ک‌گردیدن دست 
کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آتدرا اج). چرکین گردیدن. (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد) (از المنجد). ||() چرک. ریم. 
(ناظم الاطیام). 
ندل. [ن د] (ع ) خادمان مهمانی. (سنتهی 
الارب) (آتدراج). خدمتکاران مهمانی. (ناظم 
الاطباء). خدمهٌ دعوت و ضیافت. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
ندم [نْ] (ع ص) مرد زیرک و ظریف. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). كيس ظریف. 
(اقرب الموارد). 

الارب) (زوزنسی) (تاج السصادر ببهقی) 
(ترجمان علامة جرجانی ص‌۸٩).‏ ||((+مص) 
پشیمانی. (غیاث اللفات) (ناظم الاطباء). هو 
غم يصب الانان و یتمنی أن ما وقم منه و 
لم‌یقع. (تعریفات). پشیمان بودن؛ 

چند بوی چند ندیم الندم 


کوشو برون آر دل از چنگ غم. منجیک. 


شادمان باد همه‌ساله و با ناز و نیم 
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم. 
فرخی. 

نیکخواهانش پیوسته به شادی و به عز 

بدسگالانش همواره به تیمار وندم. . فرخی. 

بد نسگالد به خلق بد نبود هرگزش 

وآنکه بدی کرد هت عاقتش بر ندم. 
منوچهری. 

کجائی ای همه هوشت به‌سوی طبل و علم 

چرانباری بر رخ ز دیده آب ندم. ستائی. 

میزان دوزخ از تو برآرد شرار دود 

گراز ندم نباری از دیدگان میاه.. ‏ سوزفی. 


هست مطوق چو صفر خصم تو بر تخت خاک 
در برش احاد و صفر یسی از اه و ندم. 

خاقانی, 
بسته من اسب ندم پس به گه صبحدم 


کردزبان عذرخواه آن بت سیمین‌عدار. 


خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۱۸۲). 
در عطای مانه تخر و نه کم 
نه پشیمانی نه حسرت ته ندم. مولوی. 
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم ۱ 
جاهلان محروم مانده در ندم. مولوی, 


ندر. ۲۲۳۹۹ 
گفت‌او ای ناصحان من بی ندم 
از جهان وز زندگی سیر آمدم. مولوی. 
برار دست تضرع, ببار اشک ندم 


ز نی‌نیاز بخواه انچه بأیدت به نیاز. سعدی. 
||(() نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
اثر. (از اقرب الموارد). 

ندما. [ن د] (از ع.() مسصاحبان. (غياث 
اللغات) (ناظم الاطباء). ندیمان. همنثينان. 
(ناظم الاطیاء). ندماء: امير عبداللام رئيس 
بلخ را اختیار کرد و از جملة ندما پود و به 
رسولی رفته. (تاریخ پیهقی ص ۵۱۹). 

بود از ندمای شه جوانی 

در هر هنری تمام‌دانی. ۱ نظامی. 
یکی از ندمای ملک که در آن سال از سفر 
دریا آمده بود. ( گلستان). و از جمله آداب 
ندمای ملوک یکی آن است. ( گلستان). و 
طایفه‌ای از ندمای ملک با او یار شدند. 





( گلستان). 
ذد ماع . [نْ د] (ع )ج ندیم. رجوع به ندیم و 
نیز رجوع به ندما شود. 


ندمان. [ن] (ع ص.!) پشیمان. (سنتهی 
الارب) (از منتخب‌اللفات) (از المنجد) 
(ددار). || همین بزرگان. (منتهی الارب). 
ندیم. رجوع به ندیم شود. || حریف شراب. (از 
منهی الارب) (المنجد). يار شراب. (دهار). 
هم‌قدح. (مهذب الاسماء), ج تدامی, ندامین. 
ندام. رجوع به ندیم شود. 

ندمان. انا (ع 0 ج ندیم. (المنجد). رجوع 


به ندیم شود. 
نذمانة. [نْ نْ) (ع ص, ل) تأانیث ندمان. 
رجوع یه ندمان شود. 


ندمانی حذ‌یمه. [ن ن ج م] ((خ) نام در 
ستاره که فرقدان نیز گویند. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب). لیکن در این بیت از متمم‌بن 
تويرة الیربوعی که در رای برادر خویش 
مالک گفته است: 

و کنا کندمانی جذيمة حقبة 

من آلدهر حتی قیل لن نتصدعا 

قلما تفرقا کانی و مالکا 

لطول اجتماع لم‌نیت ليلة معا 

مقصود از ندمانی جذيمة دو ندیم مالک‌بن نهم 
پادشاه حیره ملقب به جذیمة‌الابرش است به 
نام مالک و عقیل که چهل سال ندیم وی 
بودند. رجوع به ثمارالقلوب ثعالبی ص ۱۴۳ 
شود. 
تدو. [نذذ] (ع مص) گرد آمدن و حاضر 

شتن در انجمن ". (منتهی الارب) (آنندراج) 

(ناظم الاطیاء). اجتماع کردن. (اقرب 
الموارد). در انجمن حاضر آمدن. (از اقرب 
الموارد) (المتجد). با انجمن آمدن. (زوزنی). 


۱ -لازم و متعدی هر دو. 


۳۳۴۰۰ ندوئبه. 


به انجمن رفتن. (تاج المصادر بيهقى). 
|احاضر آوردن مردم را". (سنتهی الارب) 
(آنتدراج). گرد کردن. (ژوزنی). حاضر کردن 
مردم را در انجمن. (ناظم الاطباء). جمع کردن 
قوم را در شجمن. (از اقرب الصوارد) از 
المنجد). گرد کردن قومی را در انجمن. (تاج 
المصادر بیهقی). ||کشش کردن ناقه در نب 
به اصل خود. ||از چرا گاه ترش به چرا گاه 
شیرین آمدن شتران. (مستهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آن ندراج) (از اقرب الموارد). 
||پرا کنده شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندر اج) (از السنجد). متفرق و 
پرا کنده شدن چیزی. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). || جوانمردی کردن و دادن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جود 
نمودن. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). جوانمردی کردن. (تاج السصادر 
بهقی). ||به یک سو شدن و گوشه گرفتن. (از 
المنجد), ||چرا کردن ستور ميان نهل و علل 
یعنی میان دو نوبت آب. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). چرا 
کردن شتر میان نهل و علل. (تاج المصادر 
بهقی). چریدن شتر میان آب خوردن اول و 
دوم. افرهنگ خطی). ||افزودن و فراخ شدن 
چسیزی. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

ند وثیه. [ن ئی ي ] (إخ) ده کوچکی است از 
دهتان مسکون بخش جبال‌بارز شهرستان 
ہم با ۸۰ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیاد 
ایران ج۸). 

ندوب. نا 2 لاج ندب. . رجوع په ندب 
شود. ااج ثذب. جج ندبة. |[(مص) ندّب. 
ندوبة. رجوع به ندب شود. 

ند وی4. [ن ب ](ع مص) ندوب. ندّب. رجوع 
به ندب شود. 

ند 9 با . [ن دو و ] (ع آمص) ندی. نداوت. 
تری. نم. . بلل. رطوبت. (یادداشت مولف). 
رجوع به دوه شود. 

ند‌وخته. [نْ ت /ت] (نمف مرکب) 
دوخته‌ناشده. نادوخته. مقابل دوخته. رجوع 





به دوخته شود. 

ندود. [نْ] (ع مص) ند. ندید. رجوع به ند 
شود. اال جند. (یادداشت مولف). 

ندور. [نْ] (ع مص) افتادن چیزی از میان 
چیزی یا از میان ایشان آشکار گردیدن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
||افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج). سقوط. 
(یادداشت مولف). ||مردن. | آزمودن. ||تیز 
دادن. ||برگ برآوردن گیاه و برگ بنرآوردن 
درخت یاسبز شدن آن. (سنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|ابرآمدن. (منتهی الارب) (آتدراج). |/بیرون 


آمدن شخص از میان قومش. ||بیرون آمدن 
استخوان از محل خود. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). ||تتها و غريب شدن. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). |اکمیاب 
شدن. ندر. (از اقرب الموارد). و اسم از أن 
ندرة [ن /ن ر ] است. (از اقرب الموارد). 
||یشی گرفتن در علم و فضل. (از اقرب 
الموارد). پیشی گرفتن در فضیلت. (ناظم 
الاطباء). در اقرب الموارد و لمنجد آمده 
است: ڌر تذراً و تدوراً به تمام معانی مذکور 
در فوق, اما در منتهی الارب و به تقل از آن در 
آندراج و ناظم الاطباء تنها مصدر ندور ذ کر 
شده است. رجوع به ندر شود. 
ندوس. [ن] (ع ص) اوا به چراگاه 
کم علف راضی باشد. (از منتهی الارب) (از 
آتدراج). ماده‌شتری که به چرا گاه کم علف 
راضی باشد. (ناظم الاطباء). ناقه که به کم ترین 
مرتع راضی باشد. (از اقرب الموارد). 
تدوشن. [ن ش] (اخ) یکی از دو دهتان 
بخش خضراباد شهرستان یزد و محدود است 
از شمال به دهتان عقدا از بخش اردکان. از 
جنوب به پخش ابرقوء از مشرق به دهستان 
کداب و بخش خضراباد. از مغرب به دشت 
تمک و باطلاق گاوخونی و دریاچۀ شور. 
وضع طبيعي منطقه اين دهستان در حوالی 
ندوشن کوهتانی است و در قمت مشرق 
به دشت نمک منتهی می‌شود. کوههای آن 
عبارت است از کشکوه که از جنوپ به‌طرف 
شمال ادامه دارد. در قمت جنوب غربی این 
دهتان ارتفاعات منفردی دیده مي‌شود که 
عبارت است از کوه مادن به ارتفاع ۰ گز و 
کوه خطاب به ارتفاع ۶۴۰ گز و چاه کوهبه 
ارتفاع ۵ گز. هوای دهتان معدل است. 
آب زراعستی قراء بیشتر از قناتها تأمین 
می‌شود و محصول عمد هه آن غلات و شغل 
افالی زراعت و صتعت دسسی زنان 
کرباس‌بافی است. رودخانه‌های مهم آن 
عسبارت است از رود شنگون, رود لرد و 
رودخانة عرب که در فصل بارندگی از 
ارتفاعات شرقی این دهتان جریان يافته به 
شوره‌زارهای ابرقو فرومیروند. این دهستان 
از ۸ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و 
جمعیت آن در حنود ۱۴۶۰ تن" است. قراء 
مهم دهتان عبارت است از ندوشن که مرکز 
دهتان است و هنومرور و سورک. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
تدوشن. [ن ش ] (اخ) ده مرکزی دهستان 
ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد در 
۳۴۰۰۰ گزی‌شمال غربی خضرآباد در منطق 
کوهتانی معدل ‌هوائی واقع است و ۱۹۷۳ 
نف ر" سکنه دارد. ابش از قنات, محصولش 
غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس‌بافی 


سل ۵ 


است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
ندوشیدنی. [ن شی د] (ص لباقت) که 
قابل دوشیدن یست. که نتوان دوشیدش. 
مقابل دوشیدنی. رجوع به دوشیدنی شود. 
ند و سیف ۵. [ن شی د /د] (نسف مرکب) 
تادوشیده. دوضیده‌ناشده. مسقایل دوشیده. 
رجوع به دوشیده شود. 
ندوص. [ن] (ع مص) ندص. رجوع به 
دص شود. آایردن زدن و بزرگ شدن چشم 
کی‌مانند چنمان خبه کرده.(منتهی الار ب) 
(آنندراج). 
ندو8. ند و] (ع !) انجمن. (دستوراللغة). 
گروه و انجمن روزانه. (منتهی الارب). گروه. 
انجمن. (ناظم الاطباء) جماعت. (اقرب 
الموارد). ||هر خانه‌ای که در آن گرد امده 
انجمن کنند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
مجلی. جمم‌شدن‌گاه مردم. (فرهنگ خطی). 
جای حدیث کردن. (فرهنگ خطی). مجلس. 
مجمع. نادی. منتدی. ج اندية. ||یک مرة 
انجمن كردن مردم. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
لموارد). ||مشورة. (ترجمة طبری بلعمی), 
مشاوره. (یادداشت مولف). 
- دارالندوة؛ سرائی است یه مکه بنا کرد 

قصی‌بن کلاب, سمت به لانهم کانوا بندون 
فيها للمشاورة. أى یجتمعون. (منتهی الارب). 
مشورت را ندوه خوانند و قصی هم به پهلوی 
مجد مکه سرائی بخرید و آن را داراتدوه نام 
کرد.(ترجمة طبری بلعمی). و رجوع به 
دارالدود شود. 
ندوة. ند و ](ع !) آبشخور شتر. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (نساظم الاطباع). 
آب‌خوردن‌گاه شتر. (فرهنگ خطی). 
ندوة. [نْ دز و] (ع اسص) تری. (ناظم 
الاطباء). ||(مص) تر شدن. نداوة. (از المنجد). 
رجوع به نداوة شود. 
ند ۵. [َنْدهُ) (ع مص) زجر کردن و راندن 
شتران را به بانگ. (منتهی الارب) (آنندراج). 
راندن و دور کردن شتر را. (ناظم الاطباء). 
|ازجر کردن و طرد و رد کردن کی را با 
بانگ. (از اقرب الموارد). ||به یک بار راندن 
شتران را یا راندن و فراصم آوردن شتران را. 
(منتهی الارب) (از آنندراج). راندن شتران را 
با هم يا راندن و جمع کردن د 
اقرب الموارد) ؟. 
سفد۵. (تن د /د] (پسوند) علامت اسم 
فاعل است که به اخر ريشة دوم فعل (امر مفرد 


شتران را. (از 


۱-لازم و تعدی هر دو. 

۲-چنین است در فرهنگ جغراقیایی. 
۳-چنین است در فرهنگ جفرافیایی. 

۴-و لایکرن الا للجماعه منها و ربما اقتاسرا 
منه للیعیر. (اقرب الموارد). 


نده. 


حاضر) درأید و حرف قبل از خود را فتحه 
دهد و اسم فاعل سازد: آراینده. آرنده. 
آموزنده. آینده. افکتده. اندازنده. بارنده. 
بافنده. بالنده. برنده. پاینده. پرنده. پیراینده. 
تابنده. تازنده. جتیده. چراننده. چرنده. 
چانده. چسبده. چسپاننده. چماننده. 
چمنده. خرامنده. خرنده. خورنده. خیزنده. 
دارنده. داننده. درنده و غیره. رجوع به هر یک 
از این مدخل‌ها شود. 
نده. [ن د؛] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان بویراحمدی سرحدی بخش 
ک هپکیلوی؛ شهرستان بههان. (از فررهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶). 
ندهة. [نْ /ن ه) (ع !) بسیاری سال. 
(مهذب الاسماء). بیاری از صامت يا ماشیه 
و ناطق یا بیست از گوسفند و مانند آن و صد 
از شتر و هزار از صامت. (متهی الارب) 
(آنندراج). مال بسیاری از صامت و گفته‌اند 
آن بیت گوس فد و اشال آن است و صد د 
و هزار صامت و مانند آن. (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). 
ندی. [نٍ] (از ع, !) ممالة نداء است. رجسوع 
په ندا و نداء شود 


تلم به مهر اسر است و دل به عشق قدی 
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی. 

ادیپ صابر. 
اگرمرا ندی ارجعی رسد امروز 
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فرداء خاقانی. 
عارقان نظری را فری اینجا خواشد 
هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند. خاقانی. 
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او 
کای‌گنبد تو کبۂ حاجت‌روای خا ک. 

خاقانی. 

جان پروانه همی دارد ندی 
کای دریغا صدهزارم پر بدی. مولوی. 
قوتی و راحتی و سندی 
در میان جان فتادش زآن‌ندی. مولوی. 


ندی. [ن دا] (ع ) خاک نمنا ک. (متتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثری. 
(اقرب الصوارد) (از المنجد). |انم. (منتهی 
الارب) (اتندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). 
تری. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). ناد. نداوت. ندوت. رطوبت. بلل. ج, 
ان‌داء. اندیة. ااتری روز. (منتهی الارب) 
(آتدراج). تری روز ماتد شبنم و باران. 
(ناظم الاطباء). شبنم. ژاله. ما اصاب من بلل و 
بعضهم یقول ما سقط آخر اللیل و اما الذى 
یسقط اوله فهو السدی. ا|باران. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب السوارد). ||پیه. 
(از منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
چربی. (ناظم الاطباء), شحم. (اقرب الموارد) 
(از المسنجد). ||پایان چیزی و نهایت آن. 


(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
غایت. (از اقرب الموارد). ||[چیزی است که 
بدا بوی خوش کتند مانند بخور. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). 
چیزی که بدان بوی خوش کنند و بخور دهند. 
(ناظم الاطباء). ج, انداء. اندية. ||بلندآوازی. 
(مستتهی الارب). بلندی آواز. (آنندراج). 
بسلندی اواز و دوری آن. (ناظم الاطباء). 
|[دهش. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج). بغشش. (ناظم الاطباء). جود. 
(اقرب الموارد) (السنجد). فضل. خیر. 
(السنجد). عطاء. (از منتهی الارب). سخا 
جوانمردی: 
آمد آن اصل شرع و شاخ هدې 
آمد آن برگ عقل و بار ندی. بوالفرج. 
||علف. (منتهی الارب) (آنندراج). علف تازه. 
(ناظم الاطیاء). کلا. (اقرب الصوارد) (از 
المنجد). گیاه- |(مص) نمنا ک و تر شدن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). 
نمگن شدن. (زوزنی). تر شدن. (دهار). ||از 
دور آواز کردن کسی را. (ناظم الاطیاء). 
||جود کردن. (زوزنی). جوانمردی کردن. 
(دهار). 
ندی. [نْ] (ع ص) تسر. نمنا ک. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از المنجد). ندی. (المنجد). 
|امرد سخی. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
ااندی‌الکف؛ سخی و جوانمرد. (اقرب 
الموارد) (المنجد). تدی. 
ندی. [ن دیی ] (ع !) انجمن. (ترجمان 
علامةٌ جرجانی ص 4۸). نادی. مجلس. 
(المنجد). انجمن روز يا انجمن مادامی که 
مجتمع باشند در وی. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). مسجلس. 
جمع‌شدن‌گاه مردم. (فرهنگ خطی). مجلس. 
مجمع. نادی. ندوة. منتدی. چ» اندید. |((ص) 
ندی‌الکف؛ سخی و جوانمرد. (انتدراج) 
(متهى الارب). جوّاد. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). ||ندی‌الصوت؛ بلندآواز. (آنندراج) 
(منتهی الاارب). که صوتي خوش و قوی دارد. 
(از السجد). ||متل. (المنجد). نم‌دار. مرطوب. 
ندی. [نْ ] ((ج) ده کوچکی است از دهمتان 
بهارباد بخش بافق شهرستان یزد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۱۰. 
ندیان. [نَد] (ع ص) شجر ندیان؛ درخت 
نما ک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مبل. 
(النجد). 
ندیء . [نَ]' (ع ص) کوماج بر خاک تر 
نهاده. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
|اگوشت بر اتش افکنده. (متهی الارب) (از 
اقرب الصوارد) (ناظم الاطباء). گوشت در 
آتش فروکرده. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 


ندی‌تبیر. ۲۲۴۰۱ 


ندیء ۰ ن د۶] ۲ (ع () کمان رستم. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). قوس قزح. (اقرب 
الموارد) (التجد). آژفندا ک. (ناظم الاطباء). 
|اسرخی ابر وقت طلوع و غروب. (سنتهی 
آلارب) (از اقرب الموارد). |إدايرة آفتاب و 
هال ماه. (از منتهی الارب). 
ند یب. [ت] (ع ص) پشت نشاندار زخم. 
(منتهی الارب) (آنندراج). پشتی که در وی 
نشان زخم باشد. (ناظم الاطباء). |(جرح 
ندیب؛ جراحتی که اتر ان باقی است. (از 
منتهی الارب). زخمی که از وی اثری باقی 
بود. (ناظم الاطباء). 
ندی تبیر. [ن ت ] ((خ) نام مردی که پس از 
تصرف بابل به دست داریوش, در انجا قیام 
کرد و به پادشاهی بابل رسد و سرانجام در 
جنگ با داریوش کشته شد. داریوش در بند 
۶ ستون اول تیب بیستون گوید: «بعد یک 
مرد بابلی. ندی‌تبیر (لیین اسم رابعضی 
نی‌دین‌توبل خوانده‌اند) پسر «ائی‌نیری» در 
بابل بر من خروج کرد و گفت: من بخت‌النصر 
پر نبوندم. تمام اهل بابل به‌طرف او رفته از 
من برگشتد. او سلطلت بابل را تصرف کرد». 
و در ېښد ۱۸ همان ستون و همان کتبه چنین 
است: «پس از ان حن به‌طرف بابل رفتم به 
قصد ندی‌تبیر که خود را بخت‌النصر می‌نامید. 
قشون او در دجله بود. آن طرف دجله را نگاه 
میداشت و کنتی‌هائی داشت. من لشکر خود 
را دو قمت کرده قسمی رابر شترها و 
قمتی را بر اها سوار کردم. اهورمزدا مرا 
کمک کرد. به آرادة اهورمزد از دجله گذشتم و 
با لشکر ندی‌تبیر جنگ کرده آن را شکست 
دادم. ۶ ماه آثریادی بود که این جنگ روی 
داد». و در بند ٩‏ گوید: «پس از آن من 
به‌طرف بابل رفتم. هنوز بدانجا نرسیده بسودم 
که در محلی موسوم به زازانه در ساحل قرات 
ندی‌تبیر, که خود را بخت‌التصر می‌نامید با 
قشون خود به جنگ آمد. جنگ کردیم و 
اهورمزد یاری خود را به من اعطاء کرد. به 
اراد اهورمزد لشکری را که فرمانده آن 
ندی‌تبیر بود شکت فاحشی دادم. دشمن 
خود را در آب انداخت. اپ ان رابرد روز 
دوم ماء انامک بود که این جنگ روی داد». و 
در بند اول ستون دوم گوید: «از آنجا ندی‌تبیر 
با کمی سوار, که نبت به او پاوفا بود به بابل 


۱- در محهی الارب و به نقل از آن در آنندراج 
تنها به ضم اول و فتح سوم [نْ ] ضبط شده 
است. اما در اقرب الموارد و به نقل از آن ناظم 
الاطباء به فتح و ضم اول هر دو إن ان ] آمده 
است. 

۲ -به وزن: امیر. (محهی الارب). 

۳-به وزن: کیّف. (اقرب الموارد). 


۲ ندید. 


ندیم. 





رفت. فوراً بابل را محاصره کرده به اراد 
اهورمزد أن را تسخیر کردم و اين ندی‌تبیر را 


گرفتم. پس از آن او را در بایل کشتم». (از | 


تاریخ ایران باستان مش 1۵01-۵۳۱ 
زديك [ن] (ع !) ماتد. (مستتهی الارب) 
(آنسندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). همتا: 
(منتهي الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). ند. (اقمرب 
الموارد). نظیر. (غیاث اللفات). شبیه. عدیل. 
مثل. ج داه انداد: 

شمه خلق تو است آنک او را 
تکهت عنبر و ند نیست ندید. 
کادمی کو بود بی مثل و ندید 
دیدۂ ابلس جز طینی ندید. 
کسب شکرش را نمی‌داتم ندید 
تا کشد شکر خداځلق جدید. - مولوی. 
بی‌ندید؛ یکتا. بی‌همتا. بی‌نظیر. بی‌مانند. 
بی‌مثل, بی‌عدیل؛ | 

ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید 
چندمان سوگند داد آن بی‌ندید. 


سوزنی. 


مولوی. 


مولوی. 
از میان پای استوران بدید 
دامن پا ک‌رسول بی‌ندید. 
رانبه‌ی جانی ز شاه بی‌ندید 


مولوی. 
دم‌یه‌دم در جان متش میرسید. مولوی. 
||(مص) ند. رجوع به ند شود. 
ند یک. [نْ] (ن‌مف مرکب) نادیده. ندیده. 
نوکیه. تاز‌به‌عرصه‌رسیده. رجوع به ندیده 
و نیز رجوع به ندیدبدید شود. ||(مص مرخم 
منفی» امص) ندیدن. مقابل دید به‌معنی دیدن. 
|/انکار. عدم قبول. عدم رغبت. بی‌عنایتی. 
(یادداشت مولف). 

¬ چشم ندیدش به کسی افتاده است؛ چشم 
دیدن او را ندارد. 
زد ید بد ید. زنب ] (ص مرکب. از اتباع) 
تسازه‌به دوران‌رسیده. تازهبه‌عرصه‌رسیده. 
نوخاسته. تودولت. نوکیسه. 

- امتال: 

ندیدبدید وقتی که دید به خودش چید. 

| خردنگرش. اندک‌بین. اندک‌نگرش, که کم 
به چشم او زیاد اید. (بادداشت مولف). 
|| سخت لیم و بخیل. (یادداشت مولف). 
زد ید بد بدی. [ن ب ] (حامص مرکب) 
نوکیبگی. نودولتی. تازه‌به‌دوران‌رسیدگی. 
صفت ندیدبدید. رجوع به ندیدبدید شود. 
نف یدن. [ن دی 5 ] (مص منفی) نادیدن. 
مقابل دیدن. رجوع به دیدن شود: 

یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور 

هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است. صائب. 
ند بدنی. [ن دی د] (ص لیاقت) غیرقابل 
رؤیت. که نتوان دیدش. که به چشم نیاید. 
نامرتی. لایری. ناپدید. |[که درخور دیدن 

..- که لاب دیدن و تماثا نست. که 


تعریف و تماشائی ندارد. که دیدنش باب طبع | سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. 


و پسند خاطر و مورد ربت نیست. مقابل 
دیدنی به‌معنی تماشائی و جالب و زباء 
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور . 
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است. :صائب. 
فد یدق [نْ د] (ع !) تأَیث ندید, بمه‌معنی 
همتا و مانند. (منتهی الارب). ج, نداند. رجوع 
به تشد ید شود. 5 
ند ید ۵. زن دی د /د] (نسف ی 
دید ه‌نشده. رویت‌ناشده. نادیده. پهان از نظر. 
نامرئی: خدای ندیده. ||(ق مرکب) بی آنکه 
ببیند. بدون رژیت. 
ندیده خریدن؛ بی مشاهده و معاینه و دیدن 
خریدن. 
|| (ن‌مف مرکب) ندیدبدید. نودولت. نوکیسه. 
تازه‌به‌دوران‌رسیده. تازه‌به‌عرصه‌رسیده. که 
پس از عمری فقر و تتگدستی و محرومیت 
تازه په نوائی و تاز و نحمتی رسیده است و 
خود راگم کرده. 
- آب‌ندیده؛ آنچه هنوز شه نشده است. که 
آب بدان ترسیده است: پارچة آب‌ندیده. کاغذ 
آب‌ندیده . کوزةٌ آپ‌ندیده. 
ند بده انگاشتن. ان دی د / د ! إت 
(مص مرکب) غمض عین. ندیده گرفتن. به 
روی خود نیاوردن. تجاجل کردن. خود را په 
ندیدن زدن. 
ند بده گرفتن. یت 
(مص مرکب) ندیده انگاشتن. رجوع به ندیده 
انگائتن شود. 
ند یو. [ن] (ع ص) مسنفرد. تنها. غريب, 
(انندراج) (غیاث اللغات از صراح و منتخب 
اللغات). . 
ند یش ۲باد. [ت] (اخ) دی است از 
دهتان سلطانیة بخش مرکزی شهرستان 
زنجان. در ۵۴هزارگزی زنجان و ۲هزارگزی 
راه سلطانیه به قیدار, در ناحیة کوهتانی 
معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و ۱۶۷ تن 
کته دارد. ابش از چشمه و رودخانه. 
محصولشی غلات و بنشن, شغل‌اهالی زراعت 
و گلیم‌بافی و جاجیم‌یافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 1 
ند يف. (ن] (ع ص) پنبه زده. (منهی 
الار ب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموازد) 
(مهذب الاسماء) (دهار). پنبة ندافي‌کرده. 
(فرهنگ خطی). محلوج. زده. شیده. حلیج. 
واخیده. منفوش. مندوف. فلخیده. فلخمیده. 
(یادداشت 


رجوع به نف شود. 


ند بککا. [ن] ( اخ) دی است از دهتان . 


جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد 
در ۲۰هزارگری شمال شهربابک. در ناحیۂ 


شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی و کرباس‌بافی 
است. معدن مسی در این ده وجود دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 
ندیم [نْ] (ع ص, |) حریف شراب. (صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فر هنگ 
خطی). حریف شراب و بسا که توسعا در مورد 
هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. 
(آقرب الموارد). هم‌شراب. (بحر الجواهر). يار 
شراب. (دهار). هم‌پاله. (از د بحر الجو امر) 
(ناظم الاطباء). هم‌قدح. (دهار). ج, دما 
ندام, ندامی: پس برخاست امیر در سرای 
فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان, 
(تاریخ بیهقی ص ۲۵۶). شراب خوردند با 
ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص ۴۱۶). و 
تدیمان را بخواند امیر و شراب و مطربان 
خواست. (تاریخ بيهقی ص ۸۲۶. 
فتوي پیر مغان دارم و قولی‌ست قدیم 
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم. 
حافظ. 
ا|مسصاحب. همئین. هصم‌سفره. (ناظم 
الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس..دوست. 
هم‌صحبت. هم‌سخن. حریف. معاشر. هم‌غذا. 
جلیس. هم حجره. هم‌طویله. همقدم. دمخور. 
قرین. همراه. همگام: 
چند بوی چند ندیم الندم 
کوشو برون آر دل از چنگ غم. ‏ منجیک. 


باش هميشه ندیم بخت ماعد 


باش همیشه قرین ملک مژید. ‏ منوچهری. 
تا ز تو بازمانده‌ام جاوید 
فکرتم را ندامت است ندیم. ناصرخرو. 
هر صبح راز بهر صبوحی طلب کنند 
زیرا ندیم رود و می.و لعل و ساغرند. 

۱ تاصرخرو. 
ای انکه ندیم باده و جامی 
با عمر مگر بر این بفرجامی. ‏ ناصرخسرو. 
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ 
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب. 

مسعودسعد. 

ای به صورت ندیم خا ک‌شده 
به صف سا کن سما ک‌شده. خاقانی. 


چو عامان به نوعی طرب کردمی. خاقانی. 
یعقوب‌وشم ندیم احزان 


یوسف‌صفتم مقیم زندان. خاقانی. 
ای راه تو بحر بی‌کرانه 
عشق تو ندیم جاودانه. عطار. 


|| همنشین امرا.و سلاطین. (غياث اللغات). 
همنشین بزرگان. (از متهي الارپ) 
(آتدراج): 

ای ندیمان شهریار جهان 


ای بزرگان درگه سلطان. فرخی 


ندیم. 

ندیم شه شرق شخ العمید 

مبارک‌لقاثی بلنداختری. فرخی. 
خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل 
عارضی و بوبکر حصیری و بوالحن عقیلی 
که‌از جملۀ ندیمان بودند. (تاريخ بیهقی 
ص ۱۵۶). خوانچه‌ها آوردن گر فتند پیش امیر 
بر تخت یکی, و پیش غازی و اریارق یکی, و 
پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان 
یکی, و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ 
بیهقی ص ۲۲۲). اما حصیری را به‌نزدیک من 
آن حق هت که از ندیمان پدرم کی را 
ت (تاریخ یهقی ص ۲ ۱۶). 
تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو 
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو, 


خاقانی. 
تا حضرت عشق را تدیمم 
در کوی قلدران مقیمم. خاقاني. 
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار 
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار. ‏ سعدی. 


و آورده‌اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان 

است و عب حکیمان. ( گلتان). ملک 

بخندید و ندیمان را گفت. ( گلستان). ||وزیر. 

مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی 

ن. (غيات اللغات) 
(فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود. 

فد یمم [ن ] ((خ) ابراهیم‌ین ماهان‌ین بهمن. 
ایرانی‌الاصل کوفی‌الولادة تممی‌القيلة 
موصلی‌الاقامه مکنی به ابواسحاق. معروف 
به ندیم. از اج موسیقی‌دانان قرن دوم و سوم 
ه.ق.است. وی فن موسیقی رانزد استادان 
ایرانی فرا گرفت و در آواز و نواختن عود 
مهارت یافت و از خاصان و مسقربان دربار 
مهدی و هادی و هارون‌الرشید خلفای عباسی 
شد. در وصف مهارت وی در موسیقی و آواز 
افانه‌هائی ذ کر کرده‌اند. وفات وی په سال 
۲ یا ۱۸۳ ده .ق.اتفاق افتاد. (از ريحانة 
الادب ج۴ ص ۱۸۳) (از تاریخ ابن‌خلکان 
ج۱ صه۸ (از الاغانی ج۵ ص ۴۱) (القهرست 
أبن‌تديم ص 1( 

نك یم. [ن ] (إخ) احس‌مدین ابراهسيمین 
اسماعیل‌بن داودین حمدون. مکنی به 
ابوعبدائه, نحوی لغوی قرن سوم است. وی 
استاد مبرد و ابوالعباس علب و از مسصنفین 
امامیه و از مقربان امام على النقی و امام حن 
عکری است و از ایشان روایت کرده است. 
از تألیغات اوست: ۱ - اسماء الجبال و المیاه و 
الادوية. ۲ - اشعار بنی‌مرقین همام. ۳ - 
کتاب بنی‌عقیل. ۴ - کتاب بنی‌کلیب‌بن 
بسربوع. (از ريحانة الادب ج۴ ص ۱۸۲ از 
روضات الجنات ص۵۴) (از مسجالس 
المومنین ص ۱۱۶). 

تد یم [ن] (اخ) (..افندی) احمد. متخلص به 





ندیم. اهل استانبول و از شمرای عشمانی است. 
دیوانی يه نام صحایف‌الاخبار دارد. به سال 
۳ هھ .ق. درگذشت. رجوع به قاموس 
الاعلام ج ۶ و اعلام المتجد شود. 
نف یم [ن ] ((ج) زکی (سیرزا...). رجوع به 
ندیم مشهدی شود. 
فد یم. [] (ا) عبدالْ‌بن مصباح. شاعر و 
ادیب و جریده‌نگار مصری است. به سال 
۱ د.ق.در اسکندریه تولد یافت و به 
سال ۱۳۱۴ ه.ق. درگذشت. او راست: ۱ - 
سلافةالندیم. ۷ -کان و یکون. ۲ -المامر. 
۴ -مقالات. رجوع به معجم المطوعات ج ۲ 
ستون ۱۸۵۰و تراجم مشاهیر الشرق ج۲ 
ص ۱۰۵ شود. 
ند یچ. [ن] ((خ) علی‌بیگ (میرزا...). در 
دهلی مي‌زیته است و ملازم امرای آن 
نامان بوده است. او راست: 

از تو دل مهر و وفا می‌خواهد 

سادگی بن که چه‌ها می‌خواهد. 

رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۴ و قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 
نف یم. [ن ] (خ) (ابن...) محمدین ابی‌یعقوب 
اسحاق. مشهور به ابن‌نديم. مولف فهرست 
معروف است. رجوع به ابن‌للدیم شود. 
ندیم [ن ] (اخ) مس حمدعسکری‌خان 
(سید...). فرزند سیدمحمد ماه. از شعرای قرن 
سیزدهم « .ق.است. رجوع به تذکر؛ٌ روز 
روشن ص ۶۸۸و فرهنگ سخنوران شود. 
ند یم اصفهانی. [ن مت ] ((خ) ملامحمد 
روضه‌خوان. به روایت ملف صبح گلشن از 
دیار خود رخت عزیمت به هندوستان کنیده 
در لکهنو به ملازمت وزير آصف‌الدوله بهادر 
(متوفی ۱۱۵۰ ه.ق.)رسیده است. در رثای 
آصف‌الدوله گفته: 

گلشن عشرت به تاراج خزان رفت ای ندیم 
شامه استشمام رت می‌نماید از نیم 
تقشبند کاف و نون بر تربت آصف نوشت 
هاهنا دوح و ریحان و جنات نعیم. 

رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۳ و قاموس 
الاعلام ج ۶ و فرهنگ سخنوران شود. 
ندیم بارفروشی. [ن م ف | (خ) محمد 
(میر زا...). رجوع به ندیم مازندرانی شود.م 
ندیم تتوی.(: م ت ت] (خ) از 
پارسی‌گویان سند است و مولف مقالات 
الشعرا این بیت را از او آورده: 

قطره‌ای کز ابر خود را سوی دریا می‌کشد 
چشم آن دارد که یمن سیر گوهر می‌شود(؟). 
رجوع به مقالات الشعراء ص ۸۱۱ شود. 
ندیم شیرازی. [ن م) (اخ) عسلی| کسیر 
(میرزا.. .یا آق..) برادر قاآنی شاعر معروف 
است و در قرن سیزدهم می‌زیسته, وی به سال 
۳ د.ق.درگذشت. او راست: 


ندیم مازندرانی. ۲۲۳۰۳ 


اگربه عید مه روزه مایلی به صواب 

نگار ساده طلب کن به بزمگاه شراب 

مرو به مسجد آدینه با صلاح و ورع : 

میاش از غم دیرینه در سژال و جواب. 
رجوع به فرهنگ سخنوران ص۵۹۸ و 
فارسنامة ناصری ج ۲ ص۱۳۹ و تذکرة 
طلعت ص ۲۲۵ شود. 

ند یم کسمیبری. ن مک / کی] ((خ) از 
پارسی‌گویان هند است. در قرن یازدهم 
می‌زیسته و با غنی کشمیری مصاحب و با 
تصرآبادی مولف تذکر؛ نصرآبادی معاصر 
بوده است. از اشعار اوست:. 

دون مود الک یی فراعت 
خواپ کم رو دهد آنجا که مگس بسیار است. 
دارم ز دست داغ سمن‌سینه گلرخی 

دل همچو لاله‌زار سفید و سیاه و سرخ. 

آن رفت که دل به صوت بلبل بدند 

مضمون خوشی بر صفت گل بندند 

واشد ره فوج غم ز کم‌یابی می 

چون آپ کند رو به کمی پل بندند. 

رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۴۴۷ و تذکرة 
حسینی ص ۲۵۵ و شمع انجمن ص ۶۴۳ و 
سفیه خوشگو ذیل حرف «ن» و فرهنگ 
سخوران ص ۵۹۸ و تذکر طلعت ص ۲۲۶ 
شود. 

ندیم لکهنوئی. [ن م ‏ ] (إخ) حیوغلام. 
از پارسی‌گویان هند است و به روایت مولف 
صبح گلشن. در ملازمت محسن‌الدوله بهادر 
داماد پادشاه اود به سر می‌برده. او راست: 
سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا 

هر لاله‌ای پاله جدا می‌دهد مرا. 

ماو مجتون همتشین بودیم در ایوان عشق 
او به صحرارفت و ما در کوچه‌ها رسوا شدیم. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۲و قناموس 
الاعلام ج ۶ شود. 

ندیم مازندرانی. (ن م ‏ د] (إخ) محمد 
(میرزا...). فرزند میرزا کاظم بارفروش 
ایروانی‌الاصل. از شعرای قرن سیزدهم و از 
درباریان فتحملی‌شاه قاجار و ندیم خلوت و 
کتابخوان خاص او بوده است. وی به سال 
۱ھ . ق.درگذشت. او راست: 

برافروز آتشی در سینه‌ام ای آه کان دلب 

ز می شد مت و می‌خواهد ز مرغ دل کباب امشب. 


۱-اصلاٌ ایرانی و از خانواد؛ بزرگی است در 
عجم. و از آن رو که مدتی در مرصل اقامت کرده 
به موصلی شهرت یافته چنانکه تصمی گفتن ار 
وفات پدر در تحت تربیت و کفالت بسی‌تمیم 
نشات بافته است. و مخفی نماند که گاهی افظ 
ماهان اسم پدر ابراهيم را قلب به مرن کرده و 
ابراهیم‌ین میمون گویند. (ريحانة الادب ج۴ 
ص ۱۸۳). 


f۴‏ ندیم مشهدی. 


یقین که دامن پا کی دریدم از تهمت 

پی قصاص گریبانم آسمان بگرفت. 

گفتی چو جان دهی بهعوض بوسه‌ای دهم 
این خونبهاست مزد وف رأ چه می‌دهی. 
رجوع به مجمع الفصعا 1/3 ص۵۱۴ و 
فرهنگ سخنوران ص ۵٩۸‏ و تذکرة طلعت 
ص ۲۲۶ شود. 

ندیم مشهدی. [ن م م ه] (اخ) زکی 
(میرزا...). مشهدی‌الاصل اصفهانی‌المنشاً. 
متخلص به ندیم. از شاعران قرن دوازدهم 
است. و به عهد شاه سلطان حسین صفوی 
ملازم محمدزمان‌خان بیگدلی سپهالار 
خراسان بود. سپس به خدمت نادرشاه رسید 
و سرانجام به هنگامی که نادر به بفداد لشکر 
کشید وی از خدمت لطت استعفا خواست 


و در آنجا مقیم گشت تا به سال ۲ ه.ق. 


درگذشت. او راست: 

هر قاصدی که برد به جانان پیام ما 
اول ز ننگ کرد فراموش نام ما. 
کی به حال کس از بی‌کسی تمی‌سوزد 
به مدعای دل روزگار می‌سوزم. 

رقیب از وصل می‌بالد ندیم از هجر می‌نالد 
یکی را گل یکی را خار در پراهن است امشب. 
در بر عرب واله لیلی مجنون 
دیوانة بیستون به شیرین مفتون 
دست تو ندیم و خاک‌درگاه نجف 
کل حزب بما لدیهم فرحون.؟ 
رجوع به آتشکد؛آذر ص ۲۳۰و صبح گلشن 
ص ۵۱۳ و قاموس الاعلام ج۶ و ريحانة 
الادپ ج۴ ص ۱۸۳ و فهرست کستابخانة 
مجلس ص۴۳۸ و ریاض‌الجتة ص ٩۳۱‏ و 
مقالات الشعرا ص ۸۱۲ و عقد ثريا ص۵۸ و 
فرهنگ سخنوران ص۵۹۸ شود. 

ند یهة. [ن ء] (ع ص () حصریف شراب. 
همتین بزرگان. (متهی الارب). تأیت ندیم. 
رجوع به ندیم شود. ج. تدام. 

ندیهه. [ن م /2] (از ع. ص. ا) ن‌ديمة, 
رجوع به نديمة و ندیم شود. ||در اصطلاح 
درباریان, زنی که مصاحب و همراه و همراز 
ملکه یا دیگر زنان برجته دربار است. 

ند یمیی. [ن] (حامص) مسصاحبت. 
مجالست. همنشینی. (ناظم الاطیاء. عمل 
ندیم. رجوع به ندیم شود؛: و قومی را از اهل 
علم و حکمت تربیت کنی کی هر روز به نوبت 
آیند و ندیمی من کاند. (هتازسامه این‌بلخی 
ص ۰ ۱۰). ||هسم‌پیانگی. (ناظم الاطباء). 
|| خوشمزگی, سخن‌های شیرین گفتن؛ 
مت گشت و شاد و خندان همچو باغ 

در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ. مولوی. 

ند بمی اصفهانی. [ن مسي اف ] ((خ) 
معروف به ندیمی سوزنگر. به روایت سولف 
صبح گلشن پشة سوزنگری داشته. او راست: 


تدیم بزم بلا جان ناتوان من است 

فروغ شمع غم از مغز استخوان من است 
کلیدقفل در صدهزار اميد است 

ز التفات تو حرفی که بر زبان من است. 

(از صبح گلشن ص ۵۱۴) (از قاموس 
الاعلام). 
ند به. [ن ىَ] ل ص) زن باسخاوت. (ناظم 
الاطیاء). یت ندی. . رجوع به تدی و دة 
شود. |[زمینی نمنا ک.(منتهی الارب). تأنیث 
ندی, به‌معنی متل. (از المنجد). رجوع به تدی 
شود. 
ندیة. [ن دی یَ] (ع ص) تأنسیت دی 
به‌معنی مرطوب و نمدار. رجوع به دی شود. 
نف. [نْذذ] (ع مص) کمیز انداختن و شاشیدن. 
(اتدراج) (از معجم متن اللفة). رجوع به نذيذ 
شود. 
نذارة. [نِ ر] (ع 4سص) ترس. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (آنتدراج). ییم. (مهذب 
الاسماء) (ناظم الاطباء) (انتدرا اج( (منتهی 
الارب). |أانذار. (آقرب الموارد) (الصنجد). 
رجوع به انذار شود. 
نذال. ان ] (ع ص, () ج تذیل. رجوع به 
نذیل شود. 
تذالت. [ن ] (ع مص) رذالت. (یادداشت 
مولف). رجوع به تذالة شود. 
نذالة. [ن ل ](ع مص) فرومایه گردیدن. 
کمینه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). خيس شدن. (تاج 
المصادر بيهقى) (زوزنی). تذولة. (منتهی 
الارب). يت شدن. نذالت. ||فرومایه بودن 
در دین یا تبار. (از المنجد). 
ففخ. [نْ] (ع مص) سخت کوشش کردن 
خر. (از متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
چنین است عبارت منتهی الارب و ناظم 
الاطباء. در تاج العروس چنین آمده است: 
«ذ المير و فى نسخة السعیر, , کتم؛ ؟ سعی 
سعیاً شدیدا». و در محیط المحیط و اقرب 
الموارد. د ذخ البعیر نوشته اسب و سعی به‌معنی 
شتافتن است ته کوشیدن. 
نذر. [ن) (ع!) آنچه واجب گردانند بر خود یا 
آنچه واجب کنند به شرط چیزی. (از منتهی 
الارب) (آتدراج) (از تاظم الاطباء). تطب. (از 
اقرب الموارد). انچه کسی بر خود واجب 
گرداندمثل آنکه بگوید! گراز مرض خود شفا 
یابم ده تومان در راه خدا میدهم. آوردن لفظ 
«نذر» شرط نیت مثل مثال مذکور و گاهی 
آورده مشود مثل اینکه گوید: : «نذر کردم که 
اگراز مرض شفا یابم ده تومان ن در راه خدا 


ane‏ در جمع است و در فارسی تُذور و 


تذورات هم هست. (از فرهنگ نظام). آنچه 


شخصی بر خود واجب گرداند از قبیل روزه و 
صدقه و جز ان و طعام فاتحة دوح بزرگان. 


ندر. 


(ناظم الاطباه) (از غياث اللغات). چ. شذر. 
رجوع به شواهد ذیل معی بعدی شود. 
||یمان. (متتهى الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء) (بجر الجواهر). وعد. (ناظم الاطباء). 
وعده‌ای که بر اساس شرطی باشد. (از اقرب 
الموارد). شرط. (ناظم الاطباء). پیمان به 
چیزی. گرو؛ نذر کردی به مشهد من... 
ولی‌عهد از علویان کنی و هرچند بر ایشان 
نماند تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی 
و از نذر و سوگند بیرون آمده‌ای. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۹۲). سلطان بر مقتضی نذر خويش 
حرکت کرد به غزوی. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص۲۹۲). چون حاجتش برآمد و تشویش 
خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط 
لازم آمد. ( گلستان). ||(اصطلاح فقه) نذر , 
التزام قربتی است که در شرع معین نباشد, یا 
التزام قربت است مطلقا و در صورتی که با 
رعایت شرایط ان تحقق یابد التزام و وفای به 
تذر واجب خواهد بود. ||واجب‌کرده. (مهذب 
الاسماء). ||نیاز. آتچه برای مرشد و مردمان 
صاحب‌نفس هدیه آورند و آنچه از نقد و 
جنس که برای اما کن مشرفه فرستند. (ناظم 
الاطباء): نذرها تقدیم کرد و صدقات را ملتزم 
شد. (ترجمة تاریخ یمینی ص۲۶۸). 
به چندین نذر و قربانش خداوند 
نریله داد فرزندی چه فرزند. 
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی 
زکوة و فطره و اعتاق و هذی و قربانی. 
سعدی. 
| آنچه از نقد و جنس که پیش امرا و سلاطین 
در حن ملاقات گذرانند. (ناظم الاطیاء). 
|ادیه. (فرهنگ نظام), دیت. (منتهی الارب). 
ارش. (المنجد) (از اقرب الموارد). يا نذر ديت 
چراحت است خصوصاً خرد باشد یا کلان و 


نظامی, 


آن پدل آن جراحت باشد. (ستهی الارب) 
(آتندراج). یقال: لی عند فلان نذر؛ اذااکان 
رخا واحداً له عقل. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). |قلیل. کم. اندک. بسیر. (یادداشت 
مولف). ||(مص) واجب گردانیدن چیزی را بر 
خود. (از منتهی الارب) (آنندراج). خب 
کردن بر خود چیزی را که واجب نست. (از 
اقرب الموارد). چیزی بر خویشتن واجب 
کردن. (از زوزنی) (ترجمان علامةٌ جرجانی 
ص۸٩)‏ (تاج المصادر بهقی). ایچاب عین 
الفعل المباح على نفه تحظیما ثه تعالى. 
(تعریقات). ||پیمان کردن. (بحر الجواهر). 
|اطلیعة لشکر كردن كى را (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). || خادم یبا قيم 


۱- در فرهنگ سخنوران سال وفات وی را 
حدود ۱۱۵۸ نوشته‌اند. 
۲-قرآن ۳۲/۲۰ 


نذر. 


کلیساگردانیدن کسی را. (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). ||آگاه 
ساختن و ترسانیدن ویم کردن کی را در 
ابلاغ چیزی. (ناظم الاطباء). ترساندن کی را 
در ابلاغ چیزی. . (از اقرب الموارد). انذار. ندر. 
ندذر. نذیر . (المنجد) (از ناظم الاطباء). 
| ترسانیدن کسی را از امور دشمن. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج). آگاه‌کردن و برحتر 
داشتن کسی را از عواقب امری قبل از حلول 
آن. انذار. نذير. نذر. نذر: (از اقرب الموارد). 
||دانستن چیزی را پس پرهیز کردن. (از 
منتهی الارب). بدانستن. (تاج‌المصادر ببهقی). 
در بالشی»؛ علمه فحذره و اعد له. (اقرب 
الموارد). 

نفر. [ن ذ] (ع مص) دانستن چیزی را پس 
پرهیز کردن. (از هى الارب) (ناظم 
الاطباء). 

فذز. [نَ ذ] (ع ص) حیران و ترسان. (غیاث 
اللغات). 2 

نذر. [نْ ] (ع !) پوست درخت مقل. (متهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (آنندراج). ||(إمص) 
انذار. السنجد). اسم مصدر است. (از 
یادداشت مولف). . رجوع به ۳ و انذار شود. 

نذر. [ن (ع 0 ترس. بیم. . (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج) (غسیات اللغات). 
|الإمص) انذار. (منتهی الارب) (السنجد). 
ری نذارة. (المنجد). اسم مصدر است. 
(منتهی الارب). |((ص» ج نذیر. رجوع به 
نذیر شود. اللاج تذر, رجوع به تذر شود. 

نفرانه. (ن ن /نٍ] (!مرکب) آنچه از نقد و 
جنس که برای شكرانة احسان امرا و سلاطین 
پشکش می‌گذرانند. و هدیه‌ای که برای 
بزرگان تقدیم می‌کنند. |[نوعی از مالیات. 
(ناظم الاطباء). ||در تداول, نذری. پول يا 
غدائی که پس از تذر کردن و روا شدن حاجت 
انفاق کنند. 

نذر بستن. [نْ ب تَ] (مص مرکب) شرط 
کردن. پیمان کردن. (از ناظم الاطباء). گرو 
کردن‌با کی. و نیز رجوع به نذر شود. 

نذربندی. [نْ بِ] (حامص مرکب) 
شرطبندی. گروبندی. مسابقه. 

نذر ۵اشتن. (ن ت] (مص مرکب) با خود 
عهد کردن. با خدای عهد کردن. به گردن 
گرفتن: خواجه [احمد حن ] گفت: من پر 
شدهام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و 
سوگندان گران که هیچ شغل سلطان تکنم. 
(تاریخ بهقی ص ۱۳۷). رجوع به نذر به‌مضی 
پیمان و عهد و آنچه بر خود واجب کنند شود. 

نذ‌رشکن. [ن ش ک] (نسسف مسرکب) 
نذرشکننده. عهدشکن. پیمان‌شکن. که به تذر 
و عهد و پیمان خود وفا نکند و آن را بشکند. 
رجوع به نذر به‌معنی عهد و پیمان شود؛ 


با چنین غافلان نذرشکن 
جز جو پیغمیران ندیر مباش. ستائی. 
نذرگودن. [نْ کَ د] (مص مرکب) بر خود 


واجب کردن چیزی. (از ناظم الاطیاء). نحب. 
(از منتهی الارب). عهد کردن. پیمان کردن. به 
گردن‌گرفتن. چیزی یا کاری بر خویشتن 
واجب کردن به نذر؛ پس گفت خداوند را بگو 
که‌در آن وقت که من به قلعهُ کالنجر بودم 
بازداشته و قصد جان من می‌کردند... نذرها 
کردمو سوگندان خوردم که در خون کس حق 
و ناحق سخن نگویم. (تاریخ بهقی ص۱۷۸). 
روی بر خاک نهد از عجز و انکسار و نذرها 
کندکه میان وی و خدای عزوجل اگر چیزی 
بوده است پشیمانی خورد. (تاریخ بیهقی 
ص‌۵۹۵). فضل سهل وزیر خواست که 
خلافت از عباسیان بگرداند و به علویان ارد. 
مأمون را گفت نذر کرده بودی به مشهد من و 
سوگندان خورده... که ولی‌عهد از علویان 
کنی.(تاریخ بیهقی ص ۱۳۵). 
دیگر لب بتان نزند بوسه تا زید 
این نذر کرد و رای زد آهنگ کعبه را 
خاقانی. 
نذر کردم که جز در بیاض روز از خانه بیرون 
نیایم. (ترجمة تاریخ یمینی ص 4۲۹۸. 
|| پذیرختی از. پذرفتن از. (یادداشت مولف). 
نذر و نیاز. [ن ر] (ترکیب عطفی, [ مرکب) 
در تداول, نقد یا جنسی که به نیت حاجت‌روا 
شدن یه زاهدی یا سیدی یا به تربت کسی از 
اولیاء و ائمه پیشکش کنند. 
نذری. رن را] (ع إ) ترس س . (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نذر. نذارة. 
انذار. (از المتجد). 
نذری. انْ) (ص نبی) آنچه نذر کنند. 
آنچه نذر شده باشد. نذرانه. منوب به نذر. 
رجوع به نذر شود: اش تذری. گوسفند نذری. 
نفذری. [ن] (إخ) نذری کاشی یا نذری 
شاملو. از طايفة شاملو و از شمرای قرن 
یازدهم است. به روایت مژلف مجمم‌الخواص 
که‌با وی معاصر بوده نذری «شخصی کوتاه‌قد 
و ضعیف‌اندام. با این حال فوق‌العاده جنگجو 
و بی‌حیاست. با حسن‌یگ عجزی زدوخورد 
کرد حسن‌بیگ نراو را شکت. او گریبان 
حسن‌یگ را چا ک‌زد. از اینجا بلندی و 
کوتاهی قد هر یک معلوم می‌گردد»] او 
راست: 
به کنج هجر تو آن بی‌کم که گر میرم 
کسی به پرسش من جز بلا نمی‌اید. 
تازه عاشق گشته‌ام چشم ترحم وامگیر 
نوملمان‌گشته را یک چند عزتها پود. 
نمی دانم چه بی‌دردی است یارب ناصح ما را 
که چا ک سیه را از چا ک پیراهن نمی‌داند. 
صا تاری که از زلف تو بگشود 


نذیر. ۲۲۴۰۵ 


برهمن زینت زنار خود کرد 
دو روزی یار با ما سرگران بود 
ولی آخر محبت کار خود کرد. 
دلت آزرده می‌گردد خدا را در دلم مگذر 
که ویران‌گشته پر تنگ است و در وی درد بسیار است 
رجوع به مجمع الضواص ص ۲۱۲ و صبح 
ا و قاموس الاعلام ج۶ و 
اتشکده اذر ص ۲۷ و ریاض‌الجنه ص ٩۳۱‏ و 
شمع انجمن ص۴۵۸ و فرهنگ سخنوران 
ص ۵٩۹٩‏ شود. 
نذع. [نْ] (ع مص) زهیدن آب و برآمدن 
خوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
نذدل. [ن)] (ع ص) فروماید. نا کس. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انتدراج). خيس از 
مردم. (از اقرب الموارد). خوار. حقیر. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). خوار در 
جميع احوالش. از اقرب الموارد). خسيس. 
محتقر. (المنجد). ||ساقط در دين یا در 
حسب. (از اقرب الموارد) (از المنجدا. چ. 
انذال. ذو 8 
نذلاء ۰ [ن 1 (ع ص, () ج ندیل. رجوع به 
انذال و نذول شود. 
نذور. آن) (ع ) ج تذر: به ایفای نذور و 
نوافل قیام کرد. (سندبادنامه ص۲۷۹ .رجوع 
به در شود. ||(مص) د تذر. . رچجوع به ندر شود. 
نذورات. (نْ) (ازع» ) در تداول, آنچه از 
تقد و جنس که برای اما کن مشرفه فرستند. 
|| طعام فاتحة روح بزرگان. | آنچه در راه خدا 
انفاق کنند و انفاق آن را بر خود واجب 
گردانند (ناظم الاطباء). ج تون جج و 
رجوع په تذر شود. 
نذول. (ن] (ع ص 0 ج تدل. رجوع به تذل 
شود. 
تذوله. (نْ ل) (ع مص) فرومایه و کمینه 
گردیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب). نذالة. 
رجوع به تال شود. 
نف یف. [ن] (ع [) آنچه از بینی یا دهن برآید. 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). |[(مص) کمز انداشتن و 
شاشیدن. (آنندراج) (از متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). شاشیدن یا بیرون امدن نذیذ. 
(المتجد). 
نف یر. [ن] (ع (مص) بیم. (ترجمان علامة 
جرجانی ص6۹۸ (ناظم الاطباء). ترس. از 
ناظم الاطباء). اسم است به‌معنی انذار. (از 
اقرب الموارد). |[(ص) بیم‌کرده‌شده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||ترساننده. 
(سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 


۲ -این چهار مصدر غیرقیاسی است. (از 
اقربالموارد), 


۶ نذیر. 


(غیاث اللفات) (فرهتگ نظام). بيم‌کننده. 
(دهار) (السامی) (مهذب الاسماء) (آنتدراج) 
(ترجمان علامة جرجانی ص .)٩۸‏ ترساننده و 
خبرآورنده که تریر نیز گویند. (ناظم الاطباء). 
مقابل بشیر. (فرهنگ نظام). منذر. (آقرب 
الموارد) (المنجد). ج تذر: 

دششت را هميشه نذیر است بخت بد 

از بخت بد بتر بود مرد را نذیر. منوچهری. 
||إيغمبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). رسول. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد)؛ 

زی پل و شیر و اشتر کایشان قوی‌ترند 

ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر. 

ناصرخرو. 

ما به عکس آن ز غیر حق خبیر . 

بی‌خبر از حق و از چندین نذیر. . مولوی. 
||( اراز کمان. (منتهى الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)(. |[پیری. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). 
شيب. (اقرب الموارد) " (المنجد). ||(مص) بیم 
کردن. (منتهی الارب) (آنندر اج). انذار. نذر. 
نذیر هم مصدر غیرقیاسی از باب افعال است. 
رجوع په اتذار و نذر شود. 
نذیو. [ن] ((خ) اسم نبى صلواتاله علیه. 
(مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). یکی از 
اسامی پیغمر صلی الله عليه و آله و سلم. 
(غیاث اللغات). یکی از اسمای مبارکة 
حضرت رسول(ص). (از آتندراج). یکی از 
القاب پیغمبر اسلام است که مردم را از عذاپ 
خدا می‌ترسانید. (فرهنگ نظام): 


مگرت وقت رفن است چنانک 
پیش از این گفت آن بشیر نذیر. 

اق زو 
نام پیفمبر بشیر است و نذیر آندر نبی 
تو نلی پیفمبر ولیکن بشیری و نذیر. 

سوزنی. 

فرستاد لشکر بشیر نذیر 
گرفند جمعی از ایشان اسر سعدي. 


نذ بر. [ن] (اخ) از 193 نام‌های قرآن 
چنانکه حق‌تعالی فرماید: بشرراً و نذيرا (از 
نفایس الفتون). 

نذیر. [ن ] ((خ) محمد طبیب, متخلص به 
نذیر. از پارسی‌گویان خیرآباد هندوستان 
است. او راست: 

چون غنچه به رخ نقاب بستی 

صد خار به سبه‌ام شکتی 

اقلیم دلم تمام بگرفت 

زلف تو زهی درازدستی 

کشتی چو مرا به جور باری 

از سرزنش رقیب رستی. 

رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۴ و قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 


ثذیر. [ن] ((خ) محمد نذیر. از پارسی‌گویان 
لکهنوی هندوستان است. این ایبات را مولف 
صبح گلشن به نام او ثبت کرده: 

حیف بر طالع واژون که شباب امد و رفت: 
دولتی بود که در عالم خواب امد و رفت 

واقف از لذت او هیچ نگشتیم نذیر 

بر سر أب به اندازه حیاب امد و رفت. 

رجوع به صبح گلشن ص۵۱۵ و قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 
نذ یوالعریان. (ن ر ع](ع (مسرکب) 
(ا[ ...)هر ترساننده به حق» بدان جهت که چون 
مردی خواهد که قوم خود را ترساند و پیم کند 
برهته گردد و به جامه اشارت کند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). . 
نذ یرالعریان: (ن رل عز) (خ) (1..) 
مردی بود از بنی‌خثعم. روز ذی‌الخلصة. 
عوف‌بن عامر بر وی حمله کرد و دست وی و 
دست زن وی برید. (متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 
نذيرة. [ن ز)(ع ص, () تأنیت نذیر. رجوع 
به نذیر ضود. || آنسچه نذر دهند. (از 
منتهی‌الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||فرزند که او را 
مادر و پدرش خادم یا قیم معد و كلا 
گردانند. مذکر و منت در وی یکسان است. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || طلیعة لشکر که از امور 
دشمن آ گاه سازد و ترساند. (منهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). ج, نذاثر. ||(إمص) انذار, (اقرب 
الموارد) (المنجد). 
نذ یل. نآ (ع ص) کمینه, نا کس. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومايه. 
(ناظم الاطباء). خسوار. (متهى الارب) 
(انندرا اج) اج) (ناظم الاطباء) نذل. (اقرب 
الموارد). رجوع به تذل شود. ج» نْلاء» ذال 
نو. [ن / ند ] اص, إا ایرانی باستان: کی ۰ 
بهلوی: زر » ۰ فر ا ی باستان: 

استی: نله نل" (نرينة 
E‏ رک از 
همین کلمه است نریان"" (اسب تتخمی) ۱۳ 
کردی:نر"'. (نرء شتر نر)ء نی *. (از حساشية 
برهان قاطع 3 معین). نقیض ماده. (برهان 
قاطم). ضد ماده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(انجمن آرا). مذكر. (ناظم الاطباء). ذكر. 
(ترجمان القرآن). مرد. فحل. (ناظم الاطیاء). 
جاندار یا گیاهی که دارای ماد: تولید مغل 
است مثل انان تر (مرد) و گوسفند نر و گاو نر 
و نخل نره مقابل ماده که گیرندۂ مادۂ تولید 
است. (از فرهنگ نظام). مقابل ماده به‌معنی 
اتشي. ذگر. فحل. مذکر. نرینه. گشن. کل. 


نر افغانی: نر ام 
lL‏ 


در 
(یادداخت مولف). مذکر از انسان و جانوران؛ 
چو فرزند باشد به آئین و فر 
گرامی به دل بر چه ماده چه نر. . فردوسی. 


اندر هر سال صد بنده بخریدندی از پانصد درم 
تا چهارصد درم و آزاد کردندی نر و ماده. 
(تاریخ سیستان). ببای‌تکین... با خویشتن 
صدوسی تن طاوس آورده بود نر و ماده. 
(تاریخ بیهقی). فرمود مرا تا از ان طاوسان 


چند نر و ماده با خوید یشتن آرم .(تاریخ بیهقی). 
نگویم که طاوس نر است گلین 
که‌گلین همی زین سخن عار دارد. 

ناصرخسرو. 
یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه 
ز روزگار بزاید ز ماده‌ای و نری. 

ناصرخرو. 
دیده‌ای هفت نهانخانة چرخ 
که‌در ان خانه چه ماده چه نر است. 

خاقانی. 

هت از پی برنشت خاصت 
امد خصی شدن تران را. خاقانی. 
چه ماده چه نر شیر روز نبرد. نظامی. 
گه‌ماده و گاء نر چه باشی 
گرمرد رهی ته چون زغن باش. ‏ عطار. 
دلاورتر از نر بود ماده شیر.. امیرخسرو. 


ا[آلت رجولیت. (برهان قاطع) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (انجمن آرا), نره. (ناظم 
الاطیاء). التی که در جاندار نر را از ماده تمیز 
میدهد. در این معني مخقف نره است به‌معنی 
منوب به نر. نر در این معی در تكلم 
خرانان هتت. (فرهنگ نظام). در فارسی 
بدین معنی «نره» گویند. (حاشیة برهان قاطع 
چ معین), نره. ذکر. زب. نری. آلت تذکیر. 
|ازشت ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). کریه. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء). مجازاًء جانداری که در جنس خود 
بدتر و مهیب‌تر و بزرگ‌تر باشد. (از فرهنگ 
نظام). سهما ک. ||زبانه. مقابل کم مقابل 
لاس. (یادداشت صولف). اامسجازا, شخص 
دانشمند و هنرمند دلیر: ملای نر. واعظ نر. (از 
فرهنگ نظام). دلیر. مردانه. (ناظم الاطباء). 
دلاور. || خنلی و آن شخصی باشد که آلت 
مردان و زنان هر دو داشته باشد.(از برهان 


۱ -لأنه ینذر الرمية. (اقرب الموارد). 
۲ له ينذر بقرب الاجل. (اقرب الموارد). 


3 - ۰ 4 - Nar. 

5 - ۰ 6 - ۰ 

7 - ۰ 8 - ۰ 

9 - nal. 10 - nar. 

11 - narak. 12 - ۰ 


۳-قیاس کید بامادیان (از 02۲۷۵۳ 
ner. 15 - nêr.‏ - 14 


نر. 
قاطع) (از ناظم الاطباء). ||حیوانی که برای 
گشنی نگه میدارند. (ناظم الاطباء). ||درخت 
ثمر دهد یا ثمرش نامرغوب باشد. 
درختی که پیوند نشده باشد. مقابل درخت 
پیوندی: خرمای نر. توت نر. || شاخ میانین 
درخت که ضاخهای دیگر از اطراف آن 
برمی‌آید. (برهان قاطع). شاخ مان درخت که 
بعضی شاخهای دیگر در اطراف او رسته 
باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ساقةٌ درخت که 
شاخه‌ها از اطراف آن برمی‌آیند. || خوشه و 
دسته. ||تیه. پشته. (ناظم الاطباء). |اکوهه و 
موجه آب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موج 
آب. (انندراج) (اتجمن ارا), رشیدی به این 
مصراع عمد لوبكى استشهاد کرده: 
«تیغ‌صفت شکافته گنبد آب راه نر» و در 
جهانگیری و سروری « گبد آب راه نره» آمده 
و همان صحیح است. (حاشية فرهنگ 
رشیدی از حاشية برهان چ معین). 
- انگشتنر؛ انگشت ابهام. (ناظم الاطباء) 
(از دستوراللفة). شصت. شت؛ اکنون که 
آوردی همه را یکش یبا به من ده تا 
انگشت‌های نر ایشان ببرم تا تیر نتوانند 
انداخت. (زین‌الاخبار گردیزی). 


- پلنگ نر: 

چرا مفز پلنگ نر همی افعی شود در سر 

چگونه سر برون آرد در آن سامان که سر دارد. 
انرو 

دیو نره 

اگراژدها باشد و دیو نر 

بیارخش بگرفته بند کمر. قردوسی. 

شیر نر؛ 

زمانه بر او دم همی بشمرد 

بباید که بر شیر نر بگذرد. فردوسی. 


شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت‌جفت 
ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان‌آفرین. 


۱ منوچهری. 
شیر نر بکشتی و تی ز آنجایها باز به غزنین 
امدی. (تاریخ بهقی). 
گاو نره 
کار هر بز نیت خرمن کوفتن 
گاونر می‌خواهد و مرد کهن. سعدی. 
-نر آهو؛ آهوی بر 
دو نرگس چو نر آهوی در هراس 
دو گیسو چو از شب گذشته دو پاس. 

نظامی. 
+ نر اژدها؛ اژدهای نر. اژدهای سهمگین 
قوی‌جکه: 
پر از شیر و گرگ است ونر اژدها 
که‌از چنگشان کس نابد رها. فردوسی. 
نگیری تو بدخواه را خیره خوار 
که‌نر اژدها گردد او وقت کار. فردوسی. 
ندبن جاره از چنگ نر اژدها 


همی خواست یابد ز کشتن رها. . فردوسی, 
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها 

نه خر و نه دیو و نه نر اژدها. آسدی. 
- |اکنایه .از شریرالنفس و مردم خطرنا ک 
ازاررساننده». 

چنین گفت دژخیم نر اژدها 

که‌از چنگ من کس نابد رها. فردوسی. 
ز تنگی.چو خواهی که گردی رها 

از این بدکنش ترک نر اژدها. ‏ فردوسی. 
=امځال: 


آنقدر هم نر نبود, نظیر: چیزی بارش نبود. 
مردانگی و قدرت و جسارتی نداشت. 
میگویم نر است میگوید بدوش که ماده است؛ 
در کاری اصرار می‌کند که از آن امید 
هیچگونه نفعی نست. از کسی چیزی 
می‌طلبد که یا مطلقا ندارد و فاقد آن است یا 
به‌غایت ممک است و نم پس نمی‌دهد. 

نر. [ن ] (اخ) نام پدر سام است و او را نریم و 
نریمان هم میگویند. (برهان قاطع) (از 
جهانگیری) (از نظام), مخفف نریمان د نیرم 
است به‌معنی نرمنش. (حاشية برهان قاطع چ 
معین)؛ .: 
تو آن پادشاهی که گز زنده بودی 

زمین بوسه دادی تو را سام پن نر. 

ازرقی هروی (از جهانگیری و رشیدی). 

نرآب. [ن ) (لج) دهصی است از دهستان 
کوهارات بخش مینودشت شهرستان 
گرگان, در ۴۲هزارگزی جنوب شرقی 
مینودشت و ۴هزارگزی جاده گرگان به 
شاهرود در منطقهٌ کوهستانی معتدل‌هوانی 
واقع است و ۷۲۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه‌سار. محصولش غلات و حبوبات و 
لات و بسرنج: شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری, صنعت دستی زنان پارچهبافی و 
گلیم و جوال بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳.. 
نرآب. [ن ] ((خ) ده گس وچکی است از 
دهتان بهراسمان بخش سارذوئية شهرستان 
جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
نوآلب. [نَ] ((خ) ده کوچکی است از بخش 
راین شهرستان بم. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج۸. هس 
فوا [نْ] () دیوار کوچکی را گویند که در 
برایر چیزها کشتد تا ننماید, (برحان تاطع) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). حصار. (فرهنگ 
خطی). در لفت فرس ترا بدین معنی آمده ولی 
در صحاح الفرس ترا است. (حاجية برهان 
قاطع چ معین). 
فرا۵. [نْر را] (ص) آنکه نرد بازی می‌کند. 
انکه بازی نرد را خوب میداند و نیک بازی 
می‌کند. از لغات مولده از آمیزش پارسی با 
تازی است. (ناظم الاطباء). تخته‌باز. 


۲۲۳۰۷  .یقارن‎ 


تخته‌تردباز. ماهر در بازي نرد. نردباز, که نرد 
نیکو بازد. صیغة مبالعهُ منحوت از نرده 
نراد طرب به مهر مبازی 
از دست بنفش کرده ران را. خاقانی, 
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم 
گرچه از چارآخشیج و پنج حس در ششدرم. 
خاقانی. 
تخت نرد ملک را زآن سو که بدخواهان اوست 
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند. 
خاقانی. 
نراد گفت بنشین تا یک ندب نرد بازيم. 
(مندبادنامه ص ۴ ۲). 
- امغال: 
طاس | گرراست نشیند همه کس نراد است. 
فراسم. [ن] (إخ) دهی است از بخش بندبی 
شهرستان بابل, در ۴۰هزارگزی جنوب بابل» 
در ناحية کوهستائی سردسیری راقع است و 
۰ تن که دارد. ابش از چشمه. 
محصولش لبنیات. شغل اهالی گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
فواق. [ن] (اخ) قصبهٌ مرکزی دهستان تراق 
از بخش دلیجان شهرستان محلات است. در 
۵هزارگزی مشرق دلینجان, در.تتاحية 
کوهتتانی‌سردسیری واقع است و ۲۶۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه‌ار و قنات. 
مسحصولش غلات و میوه‌های صیفی و 
سیب زمینی و لبیات. شفل امالی زراعت و 
کرباس‌بافی و قالیچه‌بافی است. نراق یکی از 
قصبات قدیمی است و پیش از این اهمیتی 
بیش از این دائته. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج 0 
نراقی. [ن] (إخ) احمد (حاجی..) ابن حاج 
ملامهدی یا محمدمهدی, معروف به نراقی. از 
! کابر دانشمندان و فقهای امامية قرن سیزدهم 
ه.ق.است. وی اشعار عرفلنی فراوانی-سروده 
است و در شعر «صفائی» تخلص کرده. ملف 
ريحانة الادب این تصانیت را بدو نبت کرده 
است: ۱ -اجىتماع الامروالشهی, ۲ - 
اساسالاحكام دراصول فقه. ۳ - 
اسرارالحج. ۴ - حجيةالمظنة. ۵ - خزائن. ۶ 
- دیوان شعر فارسی. ۷ - سف الامة. ۸ - 
شرح تجریدالاصول. ٩‏ - طاقدیس» شامل 
مشنوبات او. ۱۰ - عین‌الاصول. ۱۱ - متند 
اللشيعءة فى احکام الشريعة. ۱۲- 
معراج‌العادة. ۱۳ - مفتاح‌الاحکام. ۱۴ - 
مناهج الوصول. وی در وبای عام قریة نراق به 
سال ۱۲۴۵ د .ق.درگذشت. او راست: 
تاراج کنی تا کی ای مغبچه ایمان‌ها 
کافر تو چه می‌خواهی از جان مسلمان‌ها 
پروانه‌صفت گردم گرد سر هر شمعی 
از روی تو چون روشن شد شمع شبتان‌ها 
نت 


۸ نراقی. 


یدین دردم طیبی مبتل کرد 
که درد هر دو عالم را دوا کرد 
خوشاحال کی کاندر ره عشق 
سری درپاخت یا جانی فدا کرد 
در میخانه بر رویم گشادند 
مگر میخواره‌ای بر من دعا کرد 
صفائی تا مرید میکشان ند 
عبادتهای شین را قضا کرد. 
در حیر تم آیاز چه رو مدرسه کردند 
چائی که در ان میکده باد توان کرد. 
ج 
از بیم ملامت رهم از میکده بته است 
از خانة ما کاش ی میخاند دری بود. 
ف 
تا مفیچگان مقیم دیرند 
مت 
ن آیه که ملع عشق عشق دارد 
1 بنما به من! کدام است 
و ان می که به دوست ره نماید 
آخر به کدام دین حرام است 
گفتیم بی ز عشق و گفتد 
این قصه هوز ناتمام است. 
رجوع به ريحانةالادب ج ص ۱۸۳ و 
روضات‌الجنات ص۲۷ و هديةالاحباب 
ص ۱۸۰ و متدرک‌الوسائل ص۲۸۴ و 
قصص‌العلماء ص ۱۰۳ و اعیانالشیعه ج۱۱ 
۲۳4 و ریاض‌المارفن ص۴۶۳ شود 
فراقی. [ن] ((ج) محمد (حاج ملا...) ابن 
خاج ماواد رای ماب به السا جب و 
معروف به حجةالاسلام. از علمای امامیه 
است. از تالفات اوست: ۱ - انوارالتوحید. در 
علم کلام. ۲ - السراصد. در اصول. ۳- 
مشارق‌الاحکام. در فقه. وی در سین 
۰سالگی به سال ۱۲۹۷ «.ق.در کاشان 
وفات یافت. رجوع به ریحانةالادپ ج۴ 
ص۱۸۶ و دیةالاحس باب ص ۱۸۱ و 
احسن‌الودیعه ج۱ ص ۸۲ شود. 
فراقی. [ن] (اج) مهدی یا محمدمهدی 
(حاج ملا...) ابن ابوذر نراقی کاشانی, 
موصوف به خاتم‌المجتهدین. از فقهای شیعه و 
حکیم و ریاضیدان و ادیب قرن دوازدهم 
د.ق. است. از تال فات اوست: -٩‏ 
آنیی‌الجار, در قسواعد تجارت. ۲- 
انیس الم جتهدین. در فقه واصول. ۳- 
آنیس‌الموحدین. در اصول دین. ۴- التجرید يا 
تجریدالاصول, در اصول فقه. ۵- التحفة 
الرضوية فى الم ائل الدينة. ۶- 
جامع‌الافکار و ناقدالانظار. در اثبات 
واجب‌لوجود. ۷- جامع السمادات. در 
اخلاق. ۸- لوامع الاحکام. در فقه. ۹- 
محرق‌القلو ب, در مصائب اهل‌یت. ۱۰- 


مشک لات‌الملوم. ۱۱- معمدالشيمة. در 
احکام. ۲- منک حج. وی به سال ۱۳۰-۹ 
ه.ق.در نجف وفات یافت. رجوع په ريحانة 
الادب ج۴ ص۱۸۶ و روضات الجنات 
ص ۶۷۵ و مستدرک الوسائل ص ۲۹۶ و 
هدية‌الاحاب ص ۱۸۰ شود. 
فوااکت. (ن] (ق) هسميشه. (بسرهان قاطم) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء) (جهانگیری) 
(فرهنگ نظام) (انجمن آرا) دایسم. (برهان 
قاطع). پیوسته. (ناظم الاطباء). بردوام. 
(برهان قاطم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(جهانگیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا): 
کی بود بار خدایاکه ینم خراب 
خان‌ومان و در و کویش که سه باد نرا ک. 
نزاری (از جهانگیری). 
توان. [نّزرا] (اخ) دهی الت از دهستان 
حسن‌اباد بخش حومه شهربتان سنندج. در 
۴هزارگزی جوب شرقی سنندج و 
۶هزارگزی مشرق قصریان, در منطقة 
کوهتانی سردسیری واقع است و ۶۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش 
غلات. ثغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی آیران ج 4۵. 
نران حسن لنگی. [ن ح س ل] (اج) ده 
کوچکی است از دهستان شمیل بخش 
مرکزی شهرستان بندرعباس. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج۸). 
نرانو. [ن] (اخ) دهی است از بخش جالق 
شهرستان سراوان. در ۲هزارگزی شمال 
جالق, در نزدیکی مرز پا کستان, در جلگۀ 
گرمسیری واقم است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. 
آبش از چاه محصولش خرما و لبنیات» شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸). 
نوانگشت. [ن اگ] ( مرکب) ابهام. (ناظم 
الاطاء). انگشت نر. رجوع به تر شود. 
نرقو. [ ] (إِخ) نام قلعه‌ای است محکم از قلاع 
ولایت بادغیس و للگر امیرغیاث و ولایت 
کرخ که از اجزاء شهر هراتند. (انجمن آرا) 
(اتندراج). 
نرج آباد. [نْ] ((خ) دهی است از دهستان 
بناجو بخش باب شهرستان مبراغه. در 
۰ گزی جسنوب شرقی بسناب و 
یک‌هزارگزی مشرق راه مراغه به میائد و آب» 
در جلگة معتدل‌هوائی واقع است و ۱۱۹٩‏ تن 
که دارد. ابش از صس‌وفی‌چای و 
تیکان‌چای. محصولش غلات و حبوبات و 
کشمش و بادام و کرچک. شغل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 
فوحس,. ان /ن ج ] ( معرب إ) مأخوذ از 
نرگس پارسی و به‌معنی آن. (ناظم الاطباء). 
معرب نرگس است. (فرهنگ بظاما (غیاٹ 


برج. 
اللغات). نرکی: (منتهی الارب) (مهذب 
الاسماء). عهر. رجوع به نرگس شود. 
ترحس. |ن ج ] (معرب. |) قسمی از خطوط 
عربی اختراع ذوالرباستین فضل‌بن سهل. (از 
ابن‌النديم). 
ترحس المائدة. [ن ج شل ء ذ] (ع! 
مرکب) تواله. (مهذب الاسماء). نرگس خوان. 
نرگۀ خوان. بزماورد. زماورد. مهناء میسر. 
لقمة قاضی. لقمة خلیفه. (بادداخت سولف). 
رجوع به بزماورد شود. 
نرحس خاتون. زنْ ج ] (إخ) نام زوجة 
امام حسن عکری علیه‌السلام و مادر امام 
دوآزدهم شیا يان حضرت قائم علیه‌السلام 
است بنا بر مشهور نزد شیعه, و سزار وی در 
سامرااست. 
ترجسة. ن / نِج س | (ع [) واحد نرجس. 
(از المنجد), رجوع به ترجس شود. 
نرحسية. 1 نان چ سی ی ] (ع ص نسبی» i‏ 
معرب نرگی. رجوع به نرگسی شوق ٣‏ ` 
نوحل. ند ج) (!) نوعی از جامة ابریشمی 
باشد که در حبشه بافند. (یرهان قاطع) 
(آنندراج). 
نرجل شراصر.[نٍ ج ش ر ا ص] (غ) 
(بهمعنی امیر آتش) اسم دو تفر از امراء بابل 
است که با نبوکدنصر a‏ 
لشکر می‌کشید مرافقت می‌داشتد. (از 
قاموس کتاب مقدس ص ۸۸۰ و نیز رجوع 
به کاب ارمیا فصل ۲۹ ای ۲ و ۱۳ شود. 
نرحه. [نَ ج ] ((خ) قصبه‌ای است از دهستان 
دودانگة بخش ضیاء آباد شهرستان قزوین, در 
۸هزارگزی مشرق ضیاء آباد در جلگه 
معتدل‌هوائی واقع است و ۲۳۳۹ تن سکنه 
دارد. آبش از رودخانٌ خررود. محصولش 
غلات و کشمش و بادام و گردو. شفل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۱ 
توجیل. [ن] (معرب. |) نارجیل. معرب 
نارگیل. رجوع به نارجیل و نارگیل شود. 
فرخ. [ن] (()۱ قیمت و بهای جنس (برهان 
قاطم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهای هر 
جنسی در بازار. (ناظم الاطباء). بهای عمومی 
چیزی و آنچه در معاملات خصوصی در بها 
داد» می‌شود قیمت است. (از فرهنگ نظام),. 
قیمت و ارزش هر سند يا سهم یامتاع در 
روزی که قمت شضده است. (لفات 
فرهنگتان). قیمت و بهائی که بر چیزی نهند. 
بهاء سعر. قیمت. ارزش. ثم 
به ترخی فروشد که او را هواست 


۱-نولدکه این کلمه را از «خریدن» میداند. 
کردی: ۳۷۲ (بها؛ احتکار) 0۷۳ (از حاشية 


نرخ بازار. 


که‌از خوردنی جان‌ها بی‌نواست. فردوسی. | فرخ باژاز. [نِ خ] (ترکیب اضافی, | مرکب) 


اگرامیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند 
این گوسپندان را به رباط کرزوان به نرخ روز 
فروختن سعتی چیست. (تاریخ هقی 
ص ۴۰۶). به نرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد 
کندو به غزنی فرستد. (تاریخ بهقی ص ۲۰۶). 


بفریفت تو را دیو با گلیمی 

بفروخته‌ای خز به نرخ ملحم. ناصرخرو. 
این جهان را فریب بسیار است 

بفروشد به ترخ سوسن سیر. تاصرخسرو. 
بی‌بند نخایدی یکی زینها 

گرچند به نرخ زر شدی آهن. اصرخرو. 
گرمشک خواند خا ک‌درت را فلک مرنج 


نرخ گهر به طعن خریدار نشکند. عمعق. 
چو سر کوفته دارد سر ستم‌پیشه 

خبر دهد ستم‌آندیش راز رخ پیاز. سوزنی. 
وقت ان امد که اعدا را بکوبد سر چو سیر 

تا یکایک آ گهی‌یابند از رخ پیاز. سوزنی. 


چو من نرخ کان را بشکنم ساز 
کی نرخ مرا هم بشکند باز, نظامی, 
با توانگر به نرخ درسازند 
بی‌درم را دهند و پنوازند. نظامی. 
عتايش گرچه می‌زد شیشه بر سنگ 
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ. نظامی 
به زر نرخ هنر هست از هشر دور 
چه نیکو گفت ان استاد مشهور.. وحشی. 
نرخ متاعی که فراوان بود 
گربه مثل جان بود ارزان بود. 

تائی (از آتندراج). 
که فروشد به قدر یک جو صر 
تا به نرخ هزار جان بخرم. قاآنی. 
جائی که پشک و مشک به یک نرخ است 
عطار گو بندد دکان را قاانی. 
- نرخ دولتی؛ قیمتی که دولت بر اجناس 
گذارد.بهای رسمی. بهای دولتی. 
رخ روز؛ بهای عادلاند. 


- نرخ شهرداری؛ نرخ و بهائی کہ از طرف 

شهرداری روی اجناس گذاشته شده. 

نرخ گرفتن؛ قیمت یافتن: 

لاجرم از جود و از سخاوت اوی است 

نرخ گرفته مدیح و صامتی (صامت) ارزان. 
رودکی (از حاشیة برهان قاطع چ معین). 

- امتال: 

نرخ پیاز را نداند: 

صبر کن پر سخن سردش زیراکان دیو 

نیت اگاه‌هنوز ای پر از نرخ پیاز. 

اصرخرو. 

|اقیمتی که برای آذوقه حکومت تعین 

صی‌کند. (ناظم الاطباء). |[بهائی که در 

معاملات خصوصی ادا می‌شود. (فرهنگ 

نظام) ||رواج. رونق. (برهان قاطع) (آنندراج) 

(ناظم الاطباء). 


ارزش هر جیتس به قیمتی که در بازار 
فروشند. (ناظم الاطباء). قیمت روز. قیمت 
عادله, 
نوخ بالا کودن. [ن ک د] (مص مرکب) 
بسیار کردن نرخ. مقابل نرخ شکستن. نرخ 
بلند کردن. (انندراج). بر قیمت افزودن. گران 
کردن: 
هر دو عالم قیمت خود گفه‌ای 
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز. ۲ 
آمیر خسرو (از انتدراج). 
رو به در ه شفیع هر دو دنا می‌کنم 
تاز عصان راز رحصت نرخ بالا می‌کنم. 
زلالی (از آنندراج). 
نوخ بستن. [ن ب ت ] (مص مرکب) تعبین 
قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را 
معين کردن؛ 
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته‌اند 
ققدا گربیار گردد نرخ شکر بشکند. 
وحشی (از انندراج). 
یک دل داریم غمزه را گو 
تانرخ ستمگران نبندد. قدسي (از آتدرا اج). 
شود در فکر قمت دل شکسته 
که‌ساقی ازل این نرخ بسته. 
زلالی (از انتدراج). 
نرخ بندی. (ن ب ] (حامص مرکب) تین 
قیمت و قیمت رایج. (ناظم الاطباء). نرخ 
- نرخ‌بندی کردن؛ تعیین قیمت کردن. (ناظم 
الاطیاء). 
نرخ‌داروغه. [ن غ/غ](!مرکب) متصدی 
بازار که تعن می‌کند نرخ غله را. (ناظم 
الاطباء). 
نرخ شکستن. [ن شک تَ] (مص مرکب) 
کم کردن نر مقابل نرخ بالا کرد 
(آتدراج). از رواج و قیمت انداختن, ارزان 
کردن.کم کردن قیمت: 
در بزم بلا به خنده‌روئی 
نرخ می و زعقران شکستم. ۱ 
تائی (از آنندراج). 
- امئال: ۳ 
سرم را بشکن نرخم را مشکن. 
||ارزان شدن. از رونق افتادن: 
نرخ گوهر نشکند هرگز به طعن مشتری. 
ابن يمين. 
هر متاعی را در این بازار ترخی بسته‌اند 
قند اگربیار گردد نرخ شکر بشکند. 
وحشی (از انندراج). 
نوخ‌شکن. یش ک](ف سرکب؛ ماع 
خوب و ارزانی که ارزش اجناس مشایه را در 
بازار کم کند. ارزان. 
نو خ‌گذاری. [ن گ] (حامص مرکب) نرخ 


نرد. ۲۲۴۰۹ 


گذاشتن. قیمت معین کردن. تمن بها. 
نرخ‌بندی. 
ترخ گذاشتن. (ن گ ت] (مص مرکب) 
نرخ نهادن. اسعار. تسعیر. (یادداشت مولف). 
نرج گذاشتن روی چیزی و متاعی؛ تقویم 
کردن.قیصت کردن. 
نرخ‌نامه. ِم /م] ([ مرکب) قیمت رایج. 
(ناظم الاطباه), 
نرخ نهادن. [نِ نِ / ن د] (مص مرکب) 
معین کردن حکومت قیمت و بهای چیزی را. 
(ناظم الاطیاء). تعير. (دهار) (تاج المصادر 
بیهقی). اسعار. تقویم: 

خاشا کو خار قیمت در و گهر گرفت 

آنجا که تبغ غمزه او نرخ جان نهاد. ۱ 

تنائی (از آنندراج). 

فرخه. [ن خ /خ] () در دیلمان و رشت. 
کوز؛بزرگی است با چهار یا دو دسته و میانی 
گردو بزرگ که بدان از ماست کره گيرند. 
(یادداشت مولف). 
فرخی. [ن ] (ص نسبی) آنکه تعیین قیمت 
رایج را می‌کد. قیمت‌کنده. مقوم. (ناظم 
الاطباء). منوب به ترخ. 
نر۵. [نْ] (4 بسازیی است مسعروف از 
مخترعات بوزرجمهر که در برابر شطرنج 
ساخته و بعضی گویند نرد قدیم است اما دو 
کمبتین داشته, دوی دیگر را بوزرجمهر اضافه 
کرده‌است. (برهان قاطع). اردشیر بابک آن را 
وضع کرده لاجرم نردشیر نیز نامندش. (منتهی 
الارپ). در قدیم در بازی نرد سه مهره به کار 
مي‌بردند. مسولف تفایس الفنون ارد: «عدد 
کعبتین را سه بنابر این نهادند که حرکات ۱ کثر 
سیارات به سه فلک تمام شود». نظامی 
عروضی ارد: امیر [طغانشاه ]| سه مهره در 
شش‌گاه داشت و احمد بدیهی سه مهره در 
یک‌گاه و ضرب امیر را بود. احتیاط‌ها کرد و 


۱ -کلمۀ «یراردشیره که بازیی بوده که گویا 
اردشیر آن را اختراع نموده به توخیم در عربی و 
فارسی «نرد» شده است. (تقی‌زاده» مجلۀ یادگار 
شماره ۶-۴ ص ۲۰). در پهلری: 5۳1۲ ۸۵۷۵6۱۵ 
ایس نک مه را در قرات سستی 
۲اه (قوآی۷۳ خرانده‌اند. فردرسی 
در ثاهنامه در عتران «اندر فرستادن رای مد 
شطرنج رانزد نرشین‌روان» که ظاهراً 
ممالواسطه ترجه و اقتباس است از رمبالة 
پهلوی « گزارش شترنگ», به‌جای «نیواردشیره 
کلمة «نرد» را به کار برده: 

بدین‌سان که گفتم بیاراست نرد 

بر شاه شد سربه‌سر یاد کرد... 

نهادیم بر جای شطرنج» نرد 

کنون تابه بازی که آرد نبرد. 

معرب کلمه نیز «نرد» است و «نردشیره در عربی 
به‌معتی مهره (طاس) بازی است. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). 


۶۰ نرد. 


یینداخت تا سه‌شش زند, سه‌یک برآمد. (از 
حاشیة برهان قاطع چ معین). بازیی است در ! 
مقابل شطرنح. (غياث اللغات). بازيي است که 
بر صفحه با مهره‌ها می‌شود. (فرهنگ نظام), 
نوعی از بازی قمار که دارای تخته‌ای است که 
سطح آن را به دو قسمت مشابه هم تقسیم 
کر ده‌اند و در روی هر یک از آن دو قسمت 
شش خانه در طرف یمین و شش در طرف 
يار رسم نموده و با دو طاس و سی مهره په 
روی آن تخته بازی می‌کنند. (ناظم الاطباء)": 
دگر بهره شطرنج بودی و نرد. 

سخن گفتن از روزگار نبرد. 

که‌اینت سختگوی داننده مرد 
نه از بهر بازی شطرنج و نرد. 

بدین‌سان که گفتم بیاراست نرد 
بر شاه شد یک‌به‌یک یاد کرد. 
نه نرد و نه تخته‌نرد پیش ما 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 
نه مسضر و نه قیاله و بنجه. 


دفتر به دبستان بود و نقل به بازار 
وین نرد به جائی که خرابات خراب است. 


منوچهری. 


منوچهری. 
نه نقل بود ما را نی دفتر و نی نرد 
وین هر سه بدین مجلس ما در نه صواب است. 
منوچهری. 
تا جز از بیست‌وچهارش نبود خانه نرد 
همچو در سی‌ودو خانه است نهاد شترنگ", 
نجار (از حاشیۂ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
مهرة أو سی سیه و سی سپید 
گردش او زیر یکی تخت نرد. . مسعودسمد. 
ترد است و شراب است و کاب است و رباب است 
دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد. سوزنی. 
داو دل و جان تهم به عشقت 


در ششدره اوفتاد ردم. سوزنی. 

از نرد سه تا پای فراتر تهادیم 

هم خصل به هفده شد و هم داو سر امد. 
سوزنی. 

پیش سپید مهر؛ مرگ اصفیا نگر 

از مهره‌های نرد پریشان‌تر آمده. خافانی. 


تخت نرد پا کبازان در عدم گترده‌اند 
گرسرش داری برانداز این باط باستان. 


خاقانی. 
گربود چار شهر خراسان حرم‌مثال 
راهش کنون چو ششدره نرد کرده‌اند. 
خاقانی. 
تا کدامین غالب اید در نرد 
زین دوگانه تا کدامین برد نرد. مولوی. 


پا کبازان طریقت را صفت دانی که چیست 

بر بساط نرد عشق اول ندب جان باختن, 
سعدی. 

|| تن درخت. (لغت فرس اسدی) (جهانگیری) 

(انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تن 


درخت. (غیاث اللغات). تنه ساق درخت. 


(برهان قاطع). تن درخت که شاخ وگره 

نداشته باشد. (فرهنگ خضطی). بن درخت 

یعنی اصل وی. (اوبهی). تن درخت. ساق 

درخت. تنه درخت راست, نه شاخ و نه‌بیخ 

ان. (یادداشت مولف): 

مردم آندرخور زمانه شده‌ست - 

نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد": 
کسائی(از فرهنگ اسدی). 

نگه کن یکی شاخ نرد بلند 

تباید که از باد یابد گزند. 

ز خاکی که خون سیاوش بخورد 

په ابر اندر امد یکی سز نرد. 

زمانه نپوشد به زنگار و گرد. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 
درخت زندگانی رسته از تن 
به پیشش نرد گشته تیغ و جوشن. 

(ویس و رامین). 
همی تا برآید به هر کشتمندی 
همی تا بروید به هر مرغزاری 
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ نردی 
ز هر نرد شاخی ز هر شاخ باری. . 

مسو ل سف 

نه تخم او را بیخ و نه.بیخ او را بر 
نه نرد او را شاخ و نه شاخ او را پار, 

مختاری غزنوی. 
ای خداوندی که فضل و فخر و جاه و عز تو 
آن چو بيخ است اين چو نرد است آن چو شاخ 
است این چو بار 
آن چو بیخ آبدار است این چو نرد پایدار 
آن چو شاخ باردار است این چو بار مایه‌دار, 


مختاری. 
برده بیغ سخاش تا عیوق 
میوه و برگ و شاخ ونرد وعروق. سنائی, 
نرد این را خلال چون کردم 
بدر آن.را هلال چون کردم. ستائی, 
تازه گردانم په ناجتن که پاد 
تازەت از جان بیخ و شاخ و برگ و نرد. 

سنائی. 

من شاخ وفا و مردمی را 
کی چون توگسته بیخ و نردم. سوزنی. 


نوبه‌نو از شجر جود تو یابد هر روز مم 
در و دینار و درم میوه و نرد و ورقه. 
سوزنی. 
رستنی‌های تو بی سعی نما 
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد. 


نرد درخت* 


انوری. 


برادر ز تیرش بترسید سخت 
نهان گشت در پشت نرد درخت. 

فردوسی (از انجمن آرا). 
||ترکیبی است مرکب از صندل وگل ارمنی و 
فوفل واقاقا و حضض و سفیداب و 
مرداسنگ که بر ورم‌های گرم طلا کنند نافع 


نرد باختن. 


باشد. (برهان قاطع) (از منتهی الارب). چیزی 
مرکب است که به‌شکل نرد می‌سازند و در 
مایعات مناسبه سوده به طریق طلا استعمال 
می‌کند و معروف به طلای نرد است و صفت 
آن این است که بگیرند صندل سرخ و گل 
آرمتی و فوفل و اقاقیا و حضض و سفیداپ و 
مرداسنگ اجزای مساوی و کوفته و بيخته به. 
آب شیاف بزرگ به‌شکل نرد سازند, طلای 
این نافع اورام حاره است. (فرهنگ نظام از 
محیط اعظم). شیء مرکب شکله مثل شکل 
الترد.یتعمل بعد الحک على المنایمات 
المناسبة و انما اتخذ على مثال الشرد لیکنون. 
حکها سهلاً و یمیز عن المرکبات. (بحر 
الجواهن). 
فرد. [ن] (ع !) جوال فراخ‌اسفل تنگ‌دهن که 
از برگ خرما بافند و بدوزند و از رسن لیف 
خرما بخیه زنند تا محکم و سخت و درشت 
گرددو بدان خرما در ایام درو از جائی به 
جائی برند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
ردا گشسمب. ان گ ش ] (خ) نام یکی از 
سرداران هرمزء 

به پشت سپه بود نردا گشسب 

کجادمٌ شیران گرفتی ز اسب. ۰ فردوسی. 
نرد باختن. ان تَ] (مص مرکب) تخته 
زدن. نرد زدن. با تخه‌نرد بازی کردن, نرد 
بازی کزدنء 

نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد 

نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد. 

خاقانی. 

ولیکن نرد با خود باخت نتوان 
همیشه با خوشی درساخت نتوان. 
|[بازی کردن. مطلق بازی کردن* 
گردکان چندش اندر جیب کزد 

که تو طفلی گیر این می‌باز نرد مولوی. 
نرد... باختن؛ بدان پرداختن. به ان مشفول 
شدن. لاف از آن زدن. از آن دم زدن. 

نرد جمال باختن: 

ند جمال یاخته با نبکوان دهر 

و اندرفکنده مهرةٌ خوبان به ششدره. سوزنی, 


نظافی, 


نرد خدمت باختن: 

این من و ما بهر آن برساختی 
تا تو یا ما نرد خدمت باختی, مولوی. 
نرد دغا باختن؛ 

کم‌زنان نرد دغا باختن آغاز کنند 

مهر؛ خصم بر اید مششدر گيرند. 


| -و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 

۲-و نیز رجوع به کارنامة اردشیر پاپکان 
ترجمة صادق هدایت ص ٩4‏ شود. ۱ 
۳-نل: اساس شترنگ. 

۴-نل: نرد چون شاخ و شاخ همچرن نرد. 


نردباز. 
نرد ساست باختن. 
- زرد عشق باختن, 
-نرد محبت باختن. 
- نرد وفا باختن. 
نرد‌باژ. [ن] (نف مرکب) تراد. آنکه نردبازی 
کند.(ناظم‌الاطباء). نردبازنده. 
نردبازی» [ن) (حامص مرکب) عمل 
نردباز. نرادی. نرد باختن. رجوع به نردیاز 
شود: 
گهی‌جستن به نغمزه چارسازی 
کن کرو ارهد ای 
فو۵بان. [نَ]' (() نردبام (شیرازی). توردبان 
(اصفهانی). کردی دخیل: نردووان ". (درجه, 
نردبان). ۱ اردوان ؟ گیلکی دخیل: 


۵ ۶ 
نردبام . تهرانسی: نوردبون . در ارا ک: 


نردونگ ", ظاهراً از: نرد (تورد) + بان (=بام). 
دو چوب یا آهن عمودی که در میان انها به 
فاصله‌ها چویهائی افقی کار گذاشته باشند و 
برای بالا رفتن از درخت و دیوار و امثال آن 
به کار رود. (از حاشیة برهان قاطع چ معین). 
ترجمۀ درجه است و به‌معنی زینه باشد اعم از 
چوب و غیر چوب. (برهان قاطع). و اصل در 
آن نوردبام بود که راه بام به أن نوردیده 
می‌شود. (از آنندراج) (از انجمن آرا). دو 
چوب بلندی که در میان آنها به فاصله‌ها 
چوب‌ها مانند پله‌های پلکان کار گذاشته شده 
و در بالا رفتن از درخت و دیوار و جز انها 
COAT‏ 

استعمال مي‌شود. (از فرهنگ نظام) . ژیسته, 
(غیاث اللغات). پله. درجه. مر تبه. زینه, خواه 
از چوب باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء). شلم. 
الارب) (دهار). ادزجة. درجد. دژجد. درجة. 
مرقاة. مُرقاة. (از منتهی الارب) 

چهل پایةتردبن از برش 


كە میرفت تا اوج کیوان سرش. . فردوسی. 
گرآن زر که او داد برهم نهندی 
نگر آیدی چرخ را نردبانی. فرخی. 


تو راان جهان نردبان اين جهان است 
به سر بر شدن باید این نردبان را. 


سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم 
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام. 
ناصر خسرو. 

گفتاکه: به زیر نردبان بنشین * 
بندیش ز پایهای سارانی. 

ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص .۵٩‏ 
همت بلند بايد کردن که تو هنوز 
بر پلهٌ نخستین از نردبانیا. رونی. 


و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد و از 
پیش روی دو نردبان بر آن ساخته است کی 
سواران آسان بر آن روند. (فارسنامة ابن‌یلخی 
ص ۱۲۶). 


بر آسمان چگونه توان شد به نردیان. 

۱ عشمان مختاری. 
اگربیار بندیشی خرد باشد از او عاجز 
کجایر اسمان تاند شد انکو نردبان دارد. 

ستائی. 
شیرمردان دین در آخر کار 
نردیانی باختد از دار. ستائی. 
اگرصد قرن از این عالم پپوئی سوی آن بالا 
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردیان بینی. 


سنائی. 
چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد 
به بام عرش برآید به نردبان سخن. سوزنی. 
کس به سر آسمان برنشد از نردبان, 

جمال‌الدین عبدالرزاق. 
ظلم و حرم تو حاش لله 
پای سک و نردبان کبه. خاقانی 
طنع نیینی به بر طبع من 
پیل که بیند به سر نردبان. خاقانی. 
با زمانه پنجه در توان فکتد 
بر فلک هم نردیان نتوان نهاد. خاقانی. 
این بگفت و آتشین آهی بزد 
آنگهی بر نردبان دار شد. عطار. 
در بر آن کار عالی کار خلق 
آشتری بر نردیان خواهد بدن. عطار 
نتوان به آسمان ز ره تردبان رسید. 

کمال‌الدین اسماعیل. 

ای بنازیده به ملک و خان‌ومان 
ترد عاقل اشتری بر نردبان. مولوی. 
سوی بام آمد ز متن نردبان 
جاذب هر جنس راهم جنس دان. مولوی. 
نردبان خلق این ما و من است 
عاقبت زین نردبان اقتادن است. مولوی. 
رباخواری از نردبانی فتاد 
شنیدم که هم در تفس جان بداد. سعدی. 
به دوزخ درافتادم از نردبان. سعدی. 
نردبانی چنان باز ای کرد 
که تواند په اسمانت برد. اوحدی. 
نجوید نردبان مرغ از پی بام. امرخرو. 
به یک گام کز نردبانی جهی 
سلامت بود گر به جاتی جهی, آمیرخسرو. 
بام قصر وصال اوست باند 


نردبان خیال ما کوتاه. آصفی (از آنندراج). 
- نردبان افکندن (نهادن): در اثنای راه سر 
حرف با رفیقان باز کردن تا تصدیع مسافت 
راه تخفیف یاید و این از اهل زبان به تحقیق 
پیوسته. (آنندراج): 
مکن عمر را در خموشی تباه 
ز گفتار نه نردیانی به راه. 

طالب آملی (از آنندراج). 
= نردبان بر بام بودن؛ پریشان‌اختلاط بودن. 
(آنندراج). 
نردبان به راه انداختن, 


۲۲۴۱۱  .هدرن‎ 


- نردبان چرمین؛ نردبانی که از چرم سازند؛ 
و برای اهل کوهستان قلعه‌ها ساخت چنانکه 
الا به نردبان چرمین نتواند رفت. (تاریخ 
طبرستان). 

امتال: 

با نردبان به آسمان نتوان رفت. 

شتر بر نردبان. 

مثل تردبان دزدها. 

نردبان پله‌پله؛ کار را به صبر و متانت باید 
انجام داد. باید رعایت مراتب را کرد. 
نردبان پایه. زن بام ی /ي ] (|مسرکب) 
نردبان. درجه. مرتبه. زیته: قلعه‌ای ديدم 
سخت بلند و نردبان‌پایه‌های بی حد و اندازه 
چنانکه بسیار رنج رسیدی تاکسی بر 
توانستی شد. (تاریخ بیهقی ص ۶۸). ` 


از مقلد مجوی راه صواب 

نردبان‌پایه کی بود مهتاب. سنائی. 
نیست از بهر آسمان ازل 

نردبان‌پایه به ز علم و عمل. سائی 
در و در » عقل و جان سر اوست 3 
نردیان پاية فلک در اوست. سائی 
نردبان‌پایه‌ای دوالین بود 


نرد تخته. [ن ث ت /ت] (امرکب) 
تخته‌نرد. رجوع به ترد و تخته‌نرد شود. 

نو دزه. [نَ درا ((خ) دهی است از دستان 
طیبی گرمسیری بخش کهکیلویة شهرستان 
بهیهان, در ۱۱هزارگزی جنوب غربی لنده 
مرکز دهستان و ۷۸هزارگزی شمال راه 
بهبهان, در منطقة کوهستانی گرسیری واقع 
است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. ابش از چشمه. 
محصولش غلات و پشم و لبنبات. شغل اهالی 
زراعت و حشم‌داری و بافتن قالیچه و جوال 
و گلیم است. (از قرهنگ جنغرافیایی ایران 
ج £( 

نرذ‌شیر. [ن د /ن] (معرب. | مرکب) نرد. 
(منتهی الارب), رجوع به نرد شود. 

نردکت. [ن د] (|مصفر) مصفر نرد. ||() لفز. 
چیستان. (انسجمن آرا) (برهان قاطع) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ||افسانه. (برهان 
قاطع) (اتدراج) (ناظم الاطباء). به این معاتی 
مصحف بردک و پردک است. (حاشیه برهان 
قاطع چ معین). رجوع به بردک شود. 

نرده. [نٌ د / د] (() میله‌های چوبی یا فلزی 


۱ - ناظم‌الاطباء به ضم دال [نْ د ] آورده است 
و فرهنگ نظام به فتح آن [نْ د] . 


.0۰ - 3 ۰ - 2 
.۰ - 5 ۰ - 4 
navarde-bûn.‏ - 6 
0۰ - 7 
۸-و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 


٩-نل:‏ مشین. 


T1۲‏ نرده کشی. 

نزدیک هم نشانده که چون دیوار مانع 
رفت‌وآمد است و الفاظ دیگرش معجر ور 
تارمی است. (فرهنگ نظام). محجری که در 
جلو ایوان سمی‌سازند و طارمی نیز گویند. 
(ناظم الاطباء). طارمی. سحجر. دست‌انداز. 
حاجزی از چوب یا آهن مشبک که به جانب 
ایوان و مهتابی یا دو طرف پلکان کشند زینت 
رایامنم سقوط اشخاص را. (یادداشت 
مولف). ||اشل. مقیاس. (لغات فرهنگستان) '. 
نوده کسی. [ن د / دک /ک] (حامص 
مرکب) نرده کشیدن. عمل کشیدن نرده در 
مزارع برای مع ورود گاو و گوسفند در آن, 
(یادداشت مولف). محصور کردن جائی را با 
نرده‌های چوبین یا آهنین. 
نوده کشیدان. رن د / د ک /ک د] (مص 
مرکب) با نرده گرد چیزی حصار بستن. 
نردی. آن] (ص نسبی) منوب به نرد. 
رجوع به نرد شود. 

- عظم نردی؛ استخوانی که کنار استخوان 
دارد 
مانند کعبتین نرد. رجوع به تریح میرزاعلی 
ص ۱۵۴ شود. 
نردین. 1ن] (سعرب, ل) سبل روسی که 
گیاهی خوشبو است. (از المنجد). رجوع به 
ناردین شود. 
نردین. آن] ((خ) نسام شهرکی است از 
خراتان ازدیک بداچسن کالوس: در قضانن 
وسیم واقم است, قلعه‌ای دارد منتین و 
چهارصد خانوار در ان سکونت دارد. سه 
قلعه در اطراف آن است و نیم سنگ آپ دارد 
که زراعت می‌کنند. (از انجمن آرا). رجوع په 
نردین مذکور در زیر شود. 
نردین. [ن) (اخ) یکی از دهستانهای بخش 
میامی شهرستان شاهرود است. این دهتان 


پاشنه به ان پیوسته است و ان شش 


در سمت شمالی بخش میامی. در تقاط مرفع 
سلسله‌جبال البسرز واقع است و ناحیتی 
سردسیر و یلاقی است. ابش از چشمه‌سار» 
محصولات عمده‌اش غلات و بنشن ولبات 
و میوه‌های جنگلی است. این دهستان چمعاً 
۳ مب چه آبادی و جمعیتی در حدود ۵۰۰۰ 
تن دارد. مرکزش قریذ نردین و دهات مهمش 
نام‌نیک, حسین آباد. کرتا کو تلوین است. (از 
فرهنگ رفا بان ۸۳ 
نردین. [ن] ((خ) دہ مرکزی دهان نردین 
بخش میامی شهرست شاهرود است. در 
۰هزارگزی شمال میامی ء ۳۶هزارگزی 
مشرق راه شاهرود به گرگان. در ناحیۀ 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۹۵۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و حبوبات و میوه‌های درختی. شغل اهالی 
.راعت و گله‌داری است. (از فسرهنگ 
حفرافیابی ایران ج r‏ 


نرز. [ن ] (ع مص) پنهان شدن از بیم و ترس. 
(ستتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) 
(اقرب المواردا. 

نرژه‌مز. نز م ((خ) دهی است از دستان 
حومۀ بخش سلدوز شهرستان ارومیه, در 
۲ هزارگزی مغرب نقده و 4هزارگزی جنوب 
غربی راه نقده به اشنویه در ناحیۀ کوهستانی 
معتدل‌هوائی وأقع است و ۱۳۹ تن سکنه دارد. 
آبش از رود گدار. محصولش غلات و توتون 
و چخندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ 
جغراقیایی ایران ج ۴). 

فرزیوه. [نْ زی و ] ((خ) دی است از 
دهستان حومة بخش اشنویة شهرستان 
اررمیه, در ۱۸هزارگزی جنوب شرقی اشنویه 
و ۰ ۷۵۰ گزی‌شمال غربی راه نقده به خاته در 
دامن سردسیری واقع است و ۲۶۹ تن سکنه 
دارد. ابش از قادرچای, محصولش غلات و 
حیوبات و توتون. شفل اهالی زراعت و 
گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج۴). 

نوژآباد. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش اشنوية شهرستان اروسیه. در 
۰ گزی جنوب شرقی اشنویه, در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۲۴ تن سکه دارد. 
ابش از قات و چشمه. محصولش غلات و 
توتون. شفل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بانی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۴). 

نرس. [ن] (إخ) دهی است در عراق عرب که 
در انجا پارچه می‌سازند. (ناظم الاطباء). 
ثياب ترسية منوب به وی است. (منتهی 
الارپ). 

فرس. آن] ((غ) نهری است که آن رانرسی‌پن 
بهرام ایجاد کرده در نواحی کوفه, ماخغذش 
فرات است و در ساحلش چندین قریه یافت 
شود. 

ترس. إن (إخ) دی است از دهتان 
دوهزار شهرستان تنکاین, در ۴۱هزارگزی 
جنوب غربی تنکابن و ۵۰هزارگزی اشتوج» 
در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰ تن سکته دارد. ابش از چشمه‌ساره 
محصولش گندم و جو دیمی و لبنیات. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 

نو ساء آن] (اخ) در اساطر زروایه. نام یکی 
از خدایان است. تنودور بارکونائی آرد: 
«رقتی که اوهرمزد په نیکان زن داد زنان 
گریختندو نزد شیطان [اهریمن ] شدند. چون 
اوهرمزد تیکان را ارامش و سعادت بخشید, 
شیطان نیز زنان را سعادتمند گردانید. شیطان 
به زنان اجازه داد که هرچه خواهند از او 


س 


بطلبند. اوهرمزد ترسید که مبادا زنان طلب 
آمیزش با نیکان کنند و از این امر نیکان را 
گزندی برسد و به عقوبتی گرفتار آیند, پس 
تدییری اندیشید و خدائی نرسانام را بیافرید 
که‌جوانی پانزده‌ساله شد و او را برهنه به دنبال " 
شیطان گماشت تا زنان او را ببیند و فریفته 
شوند و وصل او را از شیطان بخواهند. زنان 
دستها به‌سوی شیطان دراز کردند و گفتند: 
شیطان, ای پدر ماء خدای نرسا را به ما عطا 
کن».(از ایران در زمان ساسانیان کریستن‌سن 
ص۱۷۸). 
فرساباك. [] (اغ) نام دهی است در تاحية 
ماریین اصفهان: و یه ناحیت ماربین دیهی 
است که أن را نرساباد خوانند و پیش 
جماعتی از ادالی آن ديه داروشی باشد که 
به‌غیر از نسل و اولاد آن جماعت آن راکسی 
دیگر نداند و نشناسد. هر کس راکه سحری پا 
او کرده باشند یا ببهوشی یا نوعی از جنون و 
فاد افاعیل نفانی بدو رسیده باشد یا 
چیزی به خورد او داده باشند. یکی شربت از 
آن داروی در شیر گاوی که رنگ شقرت دارد 
حل کنند و در شی از شبهای مسحاق او را 
بخورانند و بر وی ریزند در حال به قدرت 
حکیم آفریدگار جل جلاله عقدة سحر از زبان 
او گشوده شود و بدانچه بدو رسیده باشد گویا 
گردد.(از ترجہ مسحاسن اصفهان آوی 
ص ۴۱). 
نرسته. [ن رت / ت ] (ن‌مف مرکپ) نروئیده. 
مقابل ژسته. رجوع به رسته شود. 
نرسته. [نْ رت /تٍ)] (نعف مرکب) نرهیده. 
خلاصی‌نایافته. دربند. مقابل زسته. رجوع به 
زسته شود. 
نوسس. [نَ س ] ((خ)۲ (... مس‌بروص) از 
علمای نصرانی قرن پنجم مسیحی است. پس 
از انکه مکتب الرها کاملا دستخوش عقاید 
نسطوری شد و به امر زنون امپراطور منحل 
گردید.برصوما مکتب روحانیون عیسوی را 
در نصین تأسیی کرد و علامه نرسس 
مبروص به ریاست ان مکتب انتخاب شد. و 
این مکتب از آن به بعد مرکز تسطوری شد. (از 
ایران در زمان ساسانیان ص 4۲۲۱. 
فرسکت. [ن ]۲ () نرسنگ. نسک. (حاشية 
برهان قاطع چ معین از هرمزدنامه). نام غله‌ای 
است که به عربی عدس گویند. (برهان قاطع) 
(آتسندراج) (ان_جمن آرا) (از جسهانگیری). 
عدس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (از 
محیط اعظم) (از تحف حکیم مؤمن) (از منتهی 
الارب). آن رانک و مرجمک نیز گویند. (از 


Balustrade. 2 .-‏ - 1 
۳- در ناظم الاطباء به فتح اول و سوم [َن ش ] 
ضبط شده و در فرهنگهای دیگر به‌صورت متن. 


نرسنگ. 


جهانگیری). 
فرسنگک. () () نرسک. رجوع به ترسک 
شود. 
ترسو. [ن ] (() دهی انت از دهستان کتول 
بسخش عسلی‌آباد شهرستان گسرگان, در 
۸هزارگزی جنوب غربی علی‌آباد. در منطقة 
کوهتانی سردسیری راقع است و ۲۲۵ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه‌سار:. محصولش 
غلات و حبوبات و لبنیات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و صنعت دستی زنان 
کرباس‌بافی و شال‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲ 
فوسه. [نِ س] (اخ) دهی است از دهستان 
کوهارات بخش مینودشت شهرستان 
گرگان. در ۷سزارگزی جنوب شرقی 
مینودشت و ۲هزارگزی دوزین. در منطقۀ 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۱۰۵ تن 
سکه دارد. ابش از جشمه‌سار: محصولش 
غلات و ارزن و لبنیات و ابریشم. شغل امالی 
زراعت و گله‌داری و یافتن شال و پارچه‌های 
ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۳). 

رنه ٠ن‏ س ] (إخ) رجوع به نرسی‌بن بهرام 
شود. 
نرسی. [ن] (ص) واصل به حق. (برهان 
قاطع) (آنتذراج). این معنی مجمول و ظاهراً 
پرساختة فرق آذرکیوان است. (حاشة برهان 
قاطع چ معین) 
نرسی. ۱ در اوسا: 
تتی‌ریوسن( گهه: پارسی میانه: ترساه ؟" 
فرشته و ایزدی است نظیر جبرئیل حامل 
وحی. و او پیک اهورمزداست. در پهلوی: 
«تی‌ریوسنگ» ؟. همین کلمه است که در 
فارسی تبدیل به نرسی شده است. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). ||نام پسر گودرز است 
و او از اشکانیان بود. (پرهان قاطع). نرسی 
پر شاهپور اول در زمان وهرام [یهرام سوم] 
طغان کرد و غالب شد.( کریمتن از حاشی 
برهان قاطع چ معین). |انرسی پادشاه 
ساسانی بود که در روایات ملی ما به عهد 
اشکانی منتقل شده. (ايران باستان از حاشيه 
برهان قاطع چ معین). فردوسی آرد: 

دگر بود گودرز از اشکانیان 

چو بیژن که بود از نزاد کیان 

چو نرسی و چون آورمزد بزرگ . 

چو آرش که بد نامداری سترگ. 

و محمدین جرير طیری (تاریخ الامم و 
الملوک جزء ۲ ص ۱۱) از او به نام نرسی 
الاشفانی یاد کرده وی را هفتمین شاهان 
اشکانی دانته و مدت سلطنتش را ۴۰ سال 
نوشته و مسعودی (در مروج‌الاهب ج ۲) 


نرسی‌بن بیزن [بیژن ] را ششمین شاهان 


اشکانی دانته باذ کر چهل سال سلطت. 
آبورایحان پیرونی در آثاراباقیه (ص ۱۱۳) نیز 
ششمین شاه اشکانی را نرسی‌بن بهرام نوشته 
و مرحوم پیرنیا در ایران باستان (ص ۲۵۴۲) 
پس از تقل روایات. مورخان اسلامی و غیره و 
تقل اشعار فردوستی آرد: «به‌هرحال از ٩‏ نفری 
که فردوسی ذ کر کرده» فقط پنج نفرخان با 
تاریخ.واقعی اشکانیان مطابقت دارند: اشک. 
گودرز. آرش [ارشک |, اردوان» اردوان 
بزرگ. باقی یا پادشاه نبوده‌اند [بیژن ] یا از 
دورة ساسانی به این دوره انتقال یافته‌اند: 
شاپور, هرمز نرسی». رجوع به ایران باستان 
صص ۲۵۸۱-۲۵۴۰ شود. 

ابن‌البلخی آرد: «نرسی‌ین بهرابن بهرام بن 
هرمز هقتمین ساسانیان و برادر بهرام سومین 
است. و چون بهرام سوم کناره شد و فرزندی 
نداشت پادشاهی به برادرش نرسی رسید و در 
فرزندان او بماند. تا آخر عمر ایشان او سیرتی 
نیکو و خوب داشت و در روزگار او مردم در 
امن و راحت بودند و از وی اشری معروف 
نماند و مدت ملک او هفت سال و نیم بود و 
مقام به جدیسابور داشت در پادشاهی». (از 
فارسنامة ابن‌پلخی ص ۲۱ و ۶۶). بهرام دوم 
در سال ۲٩۳‏ م. درگذشت و پسرش بهرام 
جانشین او شد ولی چهار ماه بیشتر پادشاهی 
نکرد زیرا به دست یکی از شاپور اول 
به نام نرسی از سلطتت خلع گردید. نرسی به 
ارمنستان حمله کرد و پادشاه این کشور را که 
تیرداد نام داشت از ارمستان بیرون راند و 
بدین جهت باز بین ايران و روم نايرة جنگ 
برافروخته شد. در این جنگ فرماندهی قوای 
روم به عهد: گالريوس والریوس 
ما کسیمیانوس امپراطور روم که مرد سفا کو 
مقتدری بود وا گذارگردیده بود. نرسی از 
رومان شکست سختی خورد و زنش نیز 
اسر شد. این پادشاه مجبور گردید در سال 
۸ م. با رومیان صلح نماید و به‌موجب آن 
قسمی از ارمتان صفیر را به آنان وا گذار 
کرده‌از کلة ادعاهای خود در مورد بقیۂ خا ک 
این کشور صرف‌نظر کند. این صلح ۴۰ سال 
بین دو کشور دوام یافت. (از مق تقیزاده در 
کتاب ایرانشهر چ یونسکو تهران ج۱ 
صص ۳۵۱-۳۵۰). پس از وفات وهرام دوم 
در سته ۳ م. پسرش وهرام سوم به تخت 
نشت اما سلطتش بیش از چهار ماه دوام 
نیافت. نرسه پر شاهپور اول که عم پدر این 
پادشاه جوان بود طفیان کرد و غالب عر 
نرسی کیفیت تاجگذاری و سلطت خدادادة 
خود را بر تخته‌سنگ نقش رستم حجاری 
کرده‌است. در جنگی که بین نرسی و رومیان 
اتفاق افتاد نرسی را بخت باری نکرد و 
گالریوس فرمانده رومی آو رامغلوب اقا 


(از اران در زمان ساسانیان تأليف 
کریتن‌سن ص ص ۲۵۹-۲۵۷). 
نرسیان. [نِ] (ع !) خرمای نیکو و جید. 
(منتهی الارب) (آنندراج), نوعی انت از 
خرما. (مهذب الاسماء), نوعی از خرمای 
نیکو. (ناظم الاطباء), نوعی خرما است و آن 
بهترین خرماهاست. (از اقرب الموارد). و نیز 
رجوع به اقرب الموارد شود. 
ترات [ن نْ] (ع !) واحسد نسرسیان. 
(یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). رجوع به 
نرسان شود. 
نرسی د گی. [ن ر / ر د /د] (خامص مرکب) 
ارسیدگی. کال نارسی. مقابل رسیدگی 
به‌معنی رسیده بودن. رجوع به رسیدگی شود. 
نرسیف‌نی. ان زر /ر د] (ص لیاقت) که 
تمی‌رسد. که واصل نمی‌شود. مقابل رسیدنی. 
رجوع به رسیدنی شود: ۱ 
تر سید ۵. [نْ زر /ر د/د] (نمف مرکب) 
مقابل رسیده به‌معی واضل‌شده. رجوع به 
رسیده شود. ||کال. نارسیده. نارس. ناپخته. 
نپخته. ||نابالغ. 
فوسیة. [ن سی ى ] (ص نسبی) شوب به 
نرس که دهی است در عراق عسرب. (سنتهی 
الارب) (اقرب الموارد). 
- ثیاب نرسیة؛ که در نرسی بافته شده باشد. 
(متهى الارب). 
فوش. [ن ] (ع مص) به دست گرفتن. (منتهی 
الارب) (آن_تدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). عن ابن‌درید. و عندی [مجدالدین ] 
انه تصحف اذ لیس فی کلامهم راء قبلها نون. 
(از مستهی الارب). ابن‌درید آورده و گوید 
درستش نمیدانم. (از اقرب الصوارد). ||() 
جای رویدن عرفط. (ناظم الاطاء). گفته‌اند 
که‌اين کلمه تصحف شد». به‌معنی اول فرش 
بود و به‌معنی دویم بوّش. (از ناظم الاطباء). 
نرشته. [ن ر ت /ت] (ن‌سف مسرکب) 
تریسیده. نارشته. تأارییده. مقابل رشته. 
رجوع به رشته شود؛ : 
چون آخر رشته این گره بود 
این رشته نرشته پنبه به بود. نظامی. 
نرشخ. ۰ [ن ش ] (إخ) از قرای بخارا است. هی 
الاتاب سمعاتى). 
نرسخیی. [نَ ش] (ص نسبی) شوب است 
به نرشخ از قرای بخارا. (الاتاب سمعانی). 


۱-به ضم اول هم به نظر آمده. (برهان قاطم). 
Nairyê-san{g)ha.‏ - 2 
۳۰ - 4 .- 3 
۵-موضوع كية بزرگ نرسه در پایکولی ذ کر 
این قضیه است. ممکن است وهرام سوم پس از 
سال < در بعضی از قشمت‌های شرقی 
ایران به شاهی باقی‌مانده باشد. (ایران در زمان 
ساسانیان ص ۲۵۷). 


۴ نرشخی. 


فر شخیی. [نّ ش ] (إخ) مسحمدبن چجعفره 
مکنی به ابوجعفر و معروف به نرشخی. مولف | 
تاریخ بخارا. از مورخان قرن چهارم است. 
وی کاب تاریخ بخارا را به زیان عربی به نام 
امیر حمید ابومحمد نوح‌ین نصر سامانی 
تألیف کرد." وی به روایت سمعانی به سال 
۶ تولد یافت و در بل ۳۴۷ ه.ق. 
درگذشت. (از تاريخ ادییات در ایران صفا 
ج۲ ص .4٩۷۷‏ 

نوشیو. [نْ ر /ن] (|مرکب) نره‌شیر. شیر 
نره 
ندانی ای به عقل اندر خر گنجه به نادانی 
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی. 

غضایری. 
||کنایه از دلاور و دلیر و پردل و پهلوان و 

قوی‌پنجه. 

فوفته. [ن رز ت /تِ] (نمف مرکب) مقابل 
رَخته. رجوع به ره شود. 

فوفته. [ن رت /ت] (زمف مرکب) نروبیده. 
ناافه. ناروفته. روفته‌ناشده. مقابل ژفته. 
رجوع به فته شود. 

نوکت [ن ر ] (() تروک. مهره‌ای باشد کوچک 
و مخروطی و در آن گلها و رگها بيار بود و به 
رنگ پلنگ باشد. چه آن را در بیخ دم پلنگ 
یایند و نرک پلنگ گویند و به عربی حجرالتمر 
خوانند, هر جراحتی که ناسور شده باشد» ان 
رابا آپ بسایند و بماكد تیک گردد و هر زنی 
که قدری از آن بساید و بخورد هرگز آبستن 
نشود و هر مرد که با خود دارد هیچ زن از او 
بار نگیرد و امتحان آن چنان است که چون در 
شیر گوسفند اندازند شیر بریده شود و نزدیک 
تنوری که تان چسبانیده باشند بیارند تسمام 
نانها در تنور بریزد. (برهان قاطم) (آنندراج). 
رجوع به تروک و حجرالنمر شود. |((ص) 
درخت پیوندنیافته. هر درخت که میوه بد 
دارد. درخت بدثمر. درخت بی ثمر. درخت 
بی‌پیوند. جنس پوندنشدۀ درخت یا شاخ که 
میوه نیارد یا بد ارد. (یادداشت مولف): نارنج 
نرک. توت نرک. رجوع به تر شود, 

ث رکو. [ن ر] (إخ) دهی است از دهتان 
بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر, در 
۶هزارگزی جنوب خورموج» در جوب 
غربی کوه دلیر و بر ساحل دریاء در جلگة 
گرمسیری واقع است و ۳ تن سکنه دارد. 
آبش از چاه, محصولش غلات و خرماء شفل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی 
اران ج ۷ 

ث رکه. [ن ر کَ / کی ] ([) جرگه و حلقه زدن و 
صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر باشد, 
گویند ترکی است. (فرهنگ نظام از فرهنگ 
وصاف). رجوع به نرگ و نرگه شود. 

ت رکه. [ن ر کي ] (اخ) دهی است از دهستان 


آملش بخش رودسر شهرستان لاهیجان, در 
۰هزارگزی جنوب غربی رودسر و 
۲هزارگزی مشسرق املش, در جلگۀ 
معتدل‌هوای مرطوبی واقم است.و ۰ تن 
کته دارد. آبش از نسهر جاجی‌اباد. 
محصولش برنج و چای, شقل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 

نرکی. [ن ر (اخ) دهی است از دهستان 
اک ور بالا از بخش رودسر شهرستان 
لاهیجان, در ۴۳هزارگزی جنوب رودسر و 
۷هزارگزی جنوب شرقی سی‌پل, در ناحية 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۰ تن 
سکته دارد. ابش از جشمه. محصولش غلات 
و بنشن, شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
شال‌باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران 
ج( ۱ 

نرگت.. [ن] (() جرگه. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نرگه شود. 
|احلقه زدن مردم را گویند به‌جهت محاقظت 
شکار تا از میان بیرون نرود. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). حلقه زدن لشکر 
برای شکار. (غیاث اللغات) رده و پره باشد 
که‌به جهت شکار زنند تا شکاری بیرون نرود. 
(فرهنگ خط از المسوید). ||زورخانة 
پهلوانان. (غیاث اللفات از شرح گل کشتی). 

نوگال. [ن] (!خ) سیار؛ مریخ و به عقیده 
بابلی‌ها رب‌النوع جنگ. طاعون و جهنم بود. 
(ایران باستان ص ۱۸۹). 

نوگان. [نّز رز / ر] (() گدایان شوخ‌چشم. 
(لفت فرس). گدایان ناهموار و درفت: 
(برهان قاطم) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
گدایان. (شمس فخری). گدایان بی‌شرم شوخ. 
(صحاح الفرس). ج نرّه. (حاشية برهان قاطع 
ج معین)؛ : 

آن که این شعر نرگان گفتەست 

زیر سیصدهزار تن خفته‌ست. 

قری‌الدهر (از لفغت فرس). 

از جهان برداشت آئین سوال 
کردقارون خلق را تا نرگان. شس فخری. 
رجوع به نره شود. 

نوگان. [ن ) ((خ) دهصی است از دهستان 
اشترجان فلاورجان شهرستان اصفهان, در 
۱مزارگزی جنوب غربی فلاورجان و 
۴هزارگزی شمال پل بابامحمود در جلگۀ 
معتدل‌هوانيی واقع است و ۲۰۰ تن سکته دارد. 
آبشس از رودخانه, محصولش غلات و بسرنج, 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و کرباس‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

ث وگاو. [ن / َر د /ر)] ([مرکب) گاو نر. نرگو, 
(ناظم الاطباء). 

نوگدا. [ن گ / نز ر / ر گ] (مرکب) 
گدایان بی‌شرم و حراف و زبردست را گویند. 


(برهان قاطع). نره گداء گدانی بسیار میرم 
یال وکوپالدار. قومی از گدایان مهیب و 
قوی‌هکل. (انندراج). گدای بی‌شرم و 
ناهموار و پسرحرف و زبرست. (ناظم 
الاطباء, گدای قوی‌هیکل و نسوخ‌چشم. 
گدائی که بدن قوی و بن سالم دارد. 
(یادداشت مولف). گدای قوی جنۂ قلچىاق که 
در سوال بی‌شرمی و ابرام از حد بگذراند؛ 


آبستن یک بد نشده مادگیش 
صد بار به دست نرگدایان افتاد. 
ظهوری (از آنندراج). 
با به شهر زنان رو کیم کز همه روی 
خوشند ماده کریمان ز نرگدای خنک. 
میرالهی (از آنندراج). 
نوگدای. (ن گ / نز ر / ر گ] (!مرکب) 
نرگدا: 
علم‌دان خاصة خدای بود 
علم‌خوان شوخ و نرگدای بود. سنائی. 


رجوع به نرگدا شود. 
نرگدایی. ان گ / نز ر / رگ ] (حامص 
مرکب) عمل نرگدا. صفت نرگدا. 
نوگس. [ن گ] (() پهلوی: نرکیس " از 
یونانی: نرکیسس "ٌه معرب آن نرجس, لاتینی: 
ترسی‌سوس * فرانسه: نرسیس . (حاشیة 
برهان قاطع چ معین). فرجس. (بحر الجواهر) 
(منتهی الارب). عبهر. (انندراج) (از منتهی 
الارب) (السامى). از اسفرمهاست. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). نام گلی است خوشبو که ته و 
ساقه‌اش مانند پیاز است و بر سر گلی می‌آورد 
زرد یا بنفش. (از فرهنگ نظام). گیاهی است 
دارای پیاز و گلی خوئبوی و معطر دارد. 
(ناظم الاطباء). و آن چند نوع است: شهلا و 
مکین و صدیر. (انجمن آرا؛ گلی است از 
تیر؛ ترگیها که در وسط گلش حلقه‌ای زرد 
دیده می‌شود وان را نرگس شهلا گویند و در 
بعضی جنس‌ها خود گل نیز زرد است اگل 
سفید است ولی در وسط آن گلبرگ‌های 
کوچک سفید است و آن رانرگس سکین 
گویند.( گیاه‌ناسیگل‌گلاب ص ۸۶ ۲): 


۱-بعداً در سال ۵۲۲ھ . ق. ابونصر احمدبن 
نصر قبادی بخارائی آن را با حذف و تلخیص به 
پارسی ترجمه کرد و مطالبی هم از متابع دیگر بر 
آن افزود. مپس به سال ۵۷۴ محمدین زفرین 
عمر ترجمة ابونصر قبادی را نیز تلخیص کرد 
برای اطلاع بیشتر رجوع به مقدمه تاریخ بخارا چ 
مدرس رضوی ج تهران سال ۱۳۱۷ شود. 
۲ - ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران ج۱ 
سال وفات وی را ۹۵۹٩‏ م. بت کرده است و در 
اعلام المنجد این سنه ناريخ تولد وی نوشته 
شده است. 
.۵09۰ - 4 
.۰ - 6 


3 - ۰ 
5 - Narcissus. 


نرگس. 


دانش و خواسته است نرگس وگل 

که‌به یک جای نشکنند به هم. شهید. 

خم و خنبه پر ز انده دل تهی 

زعفران و نرگس و بید و بهین. 

نظر چگونه بدوزم که بهر دیدن دوست 

ز خا کمن همه رگس دمد به‌جای گیاه. 
رودکي. 


رودکی. 


پر از غلفل رعد شد کوهار 
پر از نرگس و لاله شد جویبار. 


فردوسی. 
خورش‌ها فرستاد و لختی نید 
همان بوی‌ها نرگس و شنبلید. ‏ . فردوسی, 
دوصد مرد برنا ز فرمانبران 
ابا دستة نرگس و زعفران. فردوسی. 
تا به ایام خزان نرگس بود 
تا به هنگام بهاران ارغوان. فرخی. 
تا نرگس اندراید با کانون 
تا سوسن اندرآید با نیسان. فرخی. 
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب 
با ترنج و بھی و نرگس و با نقل و کباب. 
منوچهری. 
ماه فروردین به گل چم ماه دی بر بادرنگ 
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه. 
منو چهری. 
سرو را سبز قبائی به مان دربندند 
بر سر نرگس نو سازند از زر کلاه. 
۰ منوچهری. 


حشم سوی این باغچه کشید که بهشت را 

مانست از بسیاری یاسمین و دیگر ریاحین و 

ورد و نرگس. (تاریخ بهقی ص ۲۴۵). 

نگه کن که ماند همی نرگس نو 

ز بس سیم و زر تاج اسکندری راء 
ناصرخسرو. 

بگریم من بدین نرگس که بر عارض پدید آمد 

مرا زیرا که بفزاید چو نرگس را پیابد نم. 


ناصرخسرو, 

نه غواص گوهر نه عطار عبر 
به‌نزدیک نرگس چه مقدار دارد. 

" ناصرخسرو. 
کم ز نرگس مباش اندر حزم 
چون کنی عزم رزم و مجلس بزم. ‏ سنائی, 
ترگس از خواب از آن حذر دارد 
كه‌همي پاس تاج زر دارد. ستائی. 
وگرنه شاخها را جام نرگس 
به باغ اندر شرابی شاد مسکر, 


انوری (از آنندراج), 
لاله چو جام شراب پار؛ افیون در او 
نرگس کان دید کرد از زر تر جرعه‌دان. 


خاقانی. 
در پیکر باغ شکل نرگس 
چشمی است که ریخته‌ست مژگان. 

خاتانی, 


اول مجلس که باغ شمع گل اندز فروخت 


نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب. : 
1 خاقانی. 
چون نزگس جام زر بر کف نهاد. (سندبادنامه 
ص۱۵). و چشم | کمه نرگس بي‌بصر نماند. 
(سندبادنامه ص ۱۷). 
چون من از هجر یار غمخواره. ۱ 
؟(از تاج البا ثر). 
زلف بنفشه رسن گردنش 
دیده نرگس درم دامنش. 
زآن‌گل و زان نرگس کان باغ داشت 
نرگس او سرمد مازاغ داشت. 
گردیدۂ نرگس نه سبل میدارد 
پتانی او.چزا خلل میدارد. کمال‌اسماعل. 
نرگس ار دم زند از شیوۂ چشم تو مرنج 
نروند اهل نظر از پی نابینانی. حافظ. 
گشت بیماز که چون چشم تو گردد ترگس 
شیوء او نشدش حاصل و بیمار بماند. 
حافظ. 
لاله ساغرگیز ونرگس مست وبر ما نام فسق 
داوری دارم بسی یارب که را داور کنم. 
حافظ. 


نظامی. 


نظامی. 


در موسم بهار چو نرگس ز شوق می 
ور کو میا ند 
غنی (از آتدراج). 
کوراز روشنی مشعل نرگس بیند 
هرچه در خاطر موری گذرد در شب تار. 
میرمحمدافضل ثابت (از انندراج). 
نرگس از چشم تو دم زد بر دهانش زد صبا 
رنج دندان‌درد دارد می‌خورد آب از قلم. 
محسن تاثیر (از انندراج), 
عصای سبز به کف زردروی و موی‌سپید 
به دور چشم تو شد زار ناتوان نرگس. 
؟ (از انندراج). 
سنبل ز سر برون کرد آن پیچ‌وتاب خویش 
با چشم نرگس آمد ناز و خمارها. شیبانی. 


چو چشم خوبان بشکفت نرگس فتان 

چو زلف جانان بررست ستپل پرتاب. 
شیبانی. 

نرگ ز برهنگی سر افکنده به پیش 

صد پیرهن حریر پوشیده پماز: 1 


||کنایه از چشم ممشوق است. (برهان قاطع) 
(از آتدراج). و طناز و فان و دنباله‌دار و 
شوخ و کرشمه‌طراز و عشوه‌ساز و جادونشان 
و جادو و سرمه‌سای و پیرفن و نیم‌خواب و 
بسیارخواب و پرخمار و خماری و خودکام و 
خونخوار و عاشق‌کش و مستانه ومست و 
بسیمار و نسیلوفری از صفات اوست. (از 
انتدراج)ه 

چو دانست کز مرگ توان گریخت 

بسی آب خونین ز نرگس بريخت. فردوسی. 
بدید آن سیه نرگس شهرناز : 


۲۲۴۱۵  .سگرن‎ 


پراز جادویی با فریدون به راز. فردوسی, 
پس آن دختران جهاندار جم 
ز نرگس گل سرخ را داده نم. فردوسی. 


خوی گرفته لاله سیرابش از زلف بلند: 

خیره گشته نرگی موژانشن از خواب خمار. : 
فرخی. 

زآن نرگس جادونسب جان مرا بگرفته تب 

خواب مرا هر نیمشب بسته به آپ انداخته. 
خافانی. 

گرچونرگس یرقان دارم باز 

گل خندان شوم آن‌شاءل. خاقانی. 

هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست 

کرسی جم ملک او و افسر اقراسیاب. 


خاقانی. 
فرودآمد ز تخت آن روز دلنگ 
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ. ۰ نظامی. 
سمنبر غافل از نظار؛ شاه 
که‌سنیل بسته بد بر نرگش راه. نظامی. 
ز رشک نرگس متش خروشان 
په بازار ارم ریحان‌فروشان. نظامی, 
دمی نرگس از خواب مستی بشوی 
چو گلین بخند و چو بلبل بگوی. . سعدی 
شب از نرگسش قطره چندي چکید 
سحر دیده برکرد و دنا بدید. سعدي. 
نرگش عریده‌جوی و لبش افسوس‌کنان 
نیم شب دوش به بالین من امد بنشست. 
حافظ. 
بارنگ لعلی تو قصها چه احتیاج 
با نرگست به ساغر و مینا چه احتیاج. 
؟ (از آتدراج). 
شکفته بر گل رنگین او بنفشه و عود 
سرشته نرگس مشکین او ز خواب و خمار. 
شیبانی. 
گاه‌از سوسنت کنند نگار 
گاه‌از نرگست دهند ندیم. شیبانی, 
اندر برگل تو چرا هست جام می 
بر گرد نرگس تو چرا بردمیده خار. شیبانی. 
دو ترگس؛ دو چشم: 
فتنه شدم بر آن صنم کش بر 
خاصه بر آن در نرگس دلکش بر دقیقی. 
یکی آفرین کرد بر سام گرد : ۱ 
وز آب دو نرگس همی گل سترد. . فردوسی. 
دو ابرو کمان و دو نرگس درم 
سر زلف را تاب داده به خم:: فردوسی. 
دو گل را به دو نرگس آبدار 
همی شست تا شد گلان تابدار. ‏ فردوسی. 
دو ترگس شدش ابر لۇلۇفکن 
به باران همی شست برگ سمن. ‏ اسدی, 


انیس دل گزینم آن دو نرگس خمار را 

نخست رام سازم آن دو ترک جان‌شکار را. 
شیبانی. 

کار گان؛ دو چم 


۶ نترگسآباد. 


ز پیری خم آورد بالای راست 
هم از نرگان روشنائی بکاست. 
چو برو دلارای گردد به‌خم 
خروشان شود نرگان دژم. 
همی گفت وز نرگان سیاه 
ستاره همی ریخت بر گرد ماه. 
گفتی‌رفتی, به آستان تو که نه 
متم خواندی. به نرگسان تو که نه 
گفتی دل و جان به جای دیگر دادی 
ای جان و دلم قم به جان تو که ند. 
صحاف رابط (از آنتدرا اج). 
نرگان شت از آئینه‌ها دل مي‌برند 
می‌کشند از جام مه صهبا قیامت ساحرند. 
واضح (از آندراج). 
نه لالورخی نه سنبلان‌مرغولی 
نه چهره گلی له ترگان‌مکهولی. ‏ . یخن 
|اکاسة چراغ که در آن روغن کنند و بعضی از 
آنها دارای دو یا چند نرگی بود. (یادداشت 
مولف): 
نهادند بر چشم روش داغ 
بمرد آن چراغ دو نرگ په باغ. ‏ فردوسی. 
نوکس آبا۵. ان گی ] ((خ) دی است از 
دهستان چهاراویماق بخش قره‌آغاج 
شهرستان مراغه, در ۱۳هزارگزی شمال 
شرقی فره‌آغاج و ۲۰هزارگزی جنوب راه 
مراغه به میانه در ناحیه کوهتانی 
معحدل‌هوائی واقم است و ۱۸۷ تن سکه دارد. 
ابش از چشمه‌سارهاء, محصولش غلات و 
تخود و بسزرک» شغل اهالی زراعت و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 


فردوسی. 


اسدی. 


ایران ج (f‏ 

ن وگسان. [ن گی ] (إخ) دهی است از دهتان 
گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت: 
در ۲۵اهزارگزی جنوب شرقی مکون و 
۰هزارگزی مشرق راه سبزواران به کروک. 
در منطقة کوهستانی گرمسیری واقع است و 
۰ تن سک دارد. اب آن از چشمه. 
محصولش غلات., شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج A‏ 

توگس بیداز. [ن گ س] (ترکیب وصفی. | 
مرکب) کنایه از چشم: 
خوایگهی بود سمتزار او 
خواب‌کن ترگس بیدار او نظامی. 

نرگس بیمار. نگ س] (ترکیب وصفی» ! 
مرکب) چشم خمارآلود. چشم مخمور. چشم 
معشوق. رجوع به نرگس شود. 

ترگس بیفاء [ن گ س] (ترکیب وصفی, | 
مرکب) چشم بینا. چشم روشن: 
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک 
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من. 

خافانی. 
روضه ترکیب تو را حور از اوست 


فردوسی. | 


نرگس بینای تو رانور از اوست. نظامی. 
نرگستان. E‏ (اخ) دهسسی است از 
دهتان مسرکزی بسخش صومعه‌سرای 
شهرستان فومن, در ۷هزارگزی شمال 
صومعه‌سرا, در جلگۀ معتدل‌هوائی واقع است 
و ۷۰۳ تن سکه دارد. آبش از رودخانۀ 
ماسوله و گازرودباره محصولش برنج و کف 
و ماهی و توتون سیگار, شفل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
نرگس جادو. ان گ س] (ترکیب وصفی. 
|مرکب) چشم محبوب. چشم سحار. 
نرگس حماش. [نگ س جم ما] (ترکیب 
وصفی, [مرکب) چشم فونگر. نرگس غماز: 
ففان که نرگس جماش شیخ شهر آمروز 
نظر به ذردکشان از سر حقارت کرد. حافظ. 
ن رکس چال. [ن گ ] ((ج) دصی است از 
بخش رامیان ضهرستان گرگان. در 
۸مزارگزی جنوب شرقی رامیان و 
۷هزارگزی مغرب راه شاهرود به گرگان, در 
منطقه کوهستانی سردسیر واقع است و ۱۲۰ 
تن سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش 
غلات و برنج و لبنیات» شفل اهالی زراعت و 
گله‌داری و شالاقی و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج 4۳. 
نرس چشم. [نگج /جا (ص سرکب) 
که چشمانی چون نرگ دارد. که چشمانی 


خمارآلوده دارد: 

عنبرین خطی و بیجادهلب و نرگس چشم 

حبشی‌موی و حجازی‌سخن و رومی‌دیم. 
فرخی. 

نرگس‌چشما جبین و عارض تو 

فر گل و آب یاسمین دارد. سوزنی. 

نرگس‌خاتون.(ن گ] (ج) 


ترجس‌ضاتون. رجوع به نرجس و 
ترجس خاتون شود. 
نرکس خوان. (ن گي س خوا /خا] 
(ترکیب اضافی. | مرکب) نرگۀ خوان, 
بزماورد. زماورد. نواله. نرچ‌المائدة. میسر, 
مهنا. لقم قاضی. لقمةٌ خلفه. (یادداشت 
ملف). 

نوگسدان. [ن گ ] (| مرکب) گلانی که در 
آن پیاز نرگس تهاده باشند. (ناظم الاطباء). 
ترجدان. (مهذب الاسماء). معهر. (دهار). 
گلدان ترگس. گلدان خاص پیاز نرگس از قلز 
یا بلور یا سفال. گلدانی که در آن گل نرگس از 
شاخ بریده نهند. (یادداشت مولف)؛ 

بر شاخ نار بشکفة سرخ شاخ نار 

چون از عقیق نرگدانی بود صفیر. 

متو چهری. 

آمر [مسعود ] فرمود در مجلس جام زرین با 
صراحی‌های پرشراب و نقلدانها و نرگداننها 
راست کردند. (تاریخ بیهقی ص ۲۲۴). 


نرگس شهلا. 
گردبرگردآن درختان... ترگدانها نهاد. 
(ساریخ ببهقی ص ۴۰۳). گردبرگرد این 
نرگسدانهای سیم طبق زرین نهاد. (تاریخ 
بهقی ص ۲۰۲). 
هر زمان از بیم نله ز نرگسدان چشم 
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی. 


۱ خاقانی. 
مهم از گل به گلین رطل خورم گلگون می 
کم برم جام زر ایمه که نه نرگدانم. 
خاقانی. 
هرکجا آن شاخ نرگس بشکند 
گلرخاننش دیده ترگدان ند حافظ. 


|اجائی که نرگس میروید. (ناظم الاطباء). 
نرکس زاو. ان گ](سرکب) نرگستان, 
انجا که نرگ فراوان روئیده باشد: 
روی خا ک‌از دیدة امد نرگس‌زار شد 
تا کجا بگشاید از رخ یار بی‌پروا نقاب. 
صائب (از انندراج). 
ن رگس زمین. [نگ ر ] (اخ) ده کوچکی 
است از دهتان زیرکوه سورتیجی بخش 
چهاردانگة شهرستان ساری, در ۱۸هزارگزی 
جنوب غربی کیاسر» در ناحیه جنگلی و 
کوهتانی معتدل‌هوائی واقم است. آبش از 
چشمه و رود تجن, محصولش غلات و برنج, 
تفل اهالی زراعت و بافتن شال و کرباس 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۳). 
نوگسستان. نگ س‌ش] ((مسسرکب) 
نرگی‌زار. آنجا که نرگس فراوان رسته باخد: 
پیالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد 
تبسم ارغوان‌زارش تماشا نرگتانش, 
خاقانی. 
خرم‌آباد عمر از او محکم 
رگتان دل از او پینا. 
چون غمزءه دوست گاه دستان 
یا سهم ولک نرگستان. 
؟ (از ترجمة محاسن اصفهان ص ۱۱). 
نرگسستان بود گلشن تا تو بودی در چمن 
از شکت رنگ گل شم قدح سرشار داشت. 
ناصر علی (از آنندراج). 
فرگس شهلا. (ن ‏ س ش] (تس رکیب 
وصفی, | مرکب) نوعی از نرگس که به‌جای 
زردی در ان سیاهی می‌باشد. (غیاث اللغات _ 
از مدار). نرگسی است سفید مایل به سیاهی. 
(غیاث اللغعات از چراغ هدایت)؛ 
نرگس شهلا بود هر بهار 
انکه پروید به لب جویبار. 
؟ (از جنگ زهرالریاض). 
داد سیم و زر خود نرگس شهلا به قلم 
پیش چشم تو که غارتگر این بستان است. 
شفیع اثر (از آنندراج). 
|[کنایه از چشم معشوق: 
بر سقف چرخ نرگه داری هزار صف 


سیف اسفرنگ. 


نرگسلو بالا. 


از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی. 
خاقانی. 

ن رگسلو بالا. [ن گ ] (اخ) دی است از 
دهستان کسپایر بخش حومة شهرستان 

بجنورد, در ۲۳هزارگزی مغرب بجنورد و 
۵هزارگزی جنوب راه بجنورد به مراوه‌تبه. در 
منطق کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰ تن کته دارد. ابش از رودخانه و 
چشمه, محصولش غلات و بنشن واقام 
میوه‌هاء شغل اهالی زراعت و مالداری است. 
(از فرهنگ جغرا فیایی ایران ج .4٩‏ 

فرکسلوپالین. نگ () دمی است از 
دهستان کسبایر بخش حومة شهرستان 
بجنورد. در ۲۳هسزارگزی شمال غربی 
بجنورد. و اهزارگزی جنوب راه بجنورد به 
مراوه‌ته, در منطقة کوهستانی سردسیری 
واقع است و ۲۷۹ تن سکه دارد. ايش از 
رودخانه و چشمه. محصولش غلات و بنشن 
و میوه, شفل اهالی زراعت و مالداری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ايران ج .4٩‏ 

ن رگس مخمور. [ن گ س م] (تسرکیب 
وصفی» [مرکب) نرگس نیم‌خواب معشوق. 
(ناظم الاطباء). کنایه از چشم پرخمار 
محبوب. 

نرگس موز. (ن گ ع] ((خ) دهی است از 
دهستان دایو در بخش مرکزی شهرستان آمل, 
در ۵هزارگزی شمال شرقی امسل, در دشت 
معتدل‌هوائی وأقع است و ۲۰۰ تن سکه دارد. 
اشن از چشمه‌سار و رود هراز محصولش 
برنج» شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافایی ایران ج ۳. 

نرگس مست. ان گ س م] ات رکیب 
وصفی, | مرکب) کنایه از چشم معشوق. چشم 


خمارآلود؛ 

ز رشک نرگس متش خروشان 

به بازار ارم ریحان‌فروشان. نظامی. 

گفتم ای جان شدم از نرگس مت تو خراب 

گفت در شهر کی تیت ز دستم هشیار, 
عطار. 

غلام نرگس ست تو تاجدارانند 

خراب باده لمل تو هوشیارانند. حافظ. 


رگس مسکین. نڳ س ۶] (تس رکیب 


وصفی. .(مرکب) نرگس که تمام قسمت‌های 


آن سفید است: 

هميشه تا گل سوری بود به وقت بهار 

چنانکه نرگس مسکین " بُوّد به وقت خزان. 
فرخی. 

رجوع به نرگس شود. 


نرگس نیم خوالب. [ن گ س خوا /خا] 
(تترکیب وصفی, | مرکب) کنایه از چشم 
معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن 
آرا) (آنندراج). نرگس مخمور. (ناظم الاطباء) 


نرگس مست. نرگس بیمار؛ 
نرگگس نیم‌خواب او برده ز دیده خواب را. 
؟ 
نرگس و کل. [ نگ س گ] ات رکیب 
عطفی. | مرکب) کنایه از چشم و گوش 
مطلوب است. (برهان قاطم) (از انجمن آرا) 
(آبتدراج). 
ن وگسه. [ن گی س / س ] (! مرکب) از: نرگس 
+ (پسوند نسبت و شباهت). نرگک. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). ||گلی باشد از 
عاج یا استخوان دیگر که به‌صورت نرگس 
تراشیده بر سقف خانه‌ها نصب کنند. (فرهنگ 
نظام) (از برهان قاطم) (ناظم الاطباء) (از 
جهانگیری) (از انجمن آرا). گلهائی که بنایان 
بر سقف خانه ثبیه به گل نرگس بسازند. 
(فرهنگ خطی). قبه که از سنگ یا چوب و 
غیره بر سقف عمارات و دروازه‌ها می‌سازند و 
بر گرد ان گلها نشاند. (غیاث اللغات). گلی 
مصنوع که زنان بر سر زنند یا بنایان بر سقف و 
دیوار از گج و جز آن کنند و عرب آن را با 
قلب نقرس کرده و جمعش بر نقارس مي‌آید. 
(يادداشت مولف). ااانتهای دم آسب. 
(یادداشت مولف). ||نرگس‌دان. (برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). |[کنایه از ستارگان آسمان. (از 
جهانگیری). کنایه از کوا کب. (از انجمن آرا) 
(فرهنگ نظام). کایه از ستاره‌های آسمانی. 
(برهان قاطع) (آنندراج): 
گردنرگدان گردون بین هزاران ترگسه 
هر طرف زین ترگسه صد گلتان آمد پدید. 
عمید لومکی (از انجمن آرا). 
در کام صح از ناف شب مشک است عمدا ریخته 
گردون‌هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته. 
خاقانی. 
این صدهزار نرگه بر سقف این حصار 
رخسار ما چو نرگس نو زرد کرده‌اند. 
خاقانی. 
||((خ) پروین را نیز گفته‌اند. (برهان قاطع) (از 
جهانگیری). نرگسة چرخ. ثریا. پروین. پرن. 
کوهان ثور: 
بر سقف چرخ نرگه داری هزار صف 
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی. م 
خاقانی. 
تعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست 
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او. خاقانی. 
نرگسه. ا اخ) دی است از 
دهستان سراپ دورء بخش چگنی شهرستان 
خرم‌آباد. در ٩هزارگزی‏ راه خرم‌آباد به 
کوهدشت در منطق کوهستانی معتدل‌هوائی 
واقم است و ۱۸۰ تن سکته دارد. آبش از 
چشمة نرگسه, محصولش غلات و حبوبات و 
لبیات. شغل امالی زراعت و گله‌داری و 
بافتن سیاه‌چادر و جاجیم است. (از فرهنگ 


نرگسی. ۲۲۴۱۷ 


جفرافیایی ایران ج ۶). 

ترگسة خوان. [ن گ س /س ي خوا / 
خا] (ترکیب اضافی, | مرکب) نرگس خوان. 
بزماورد. زماورد. نواله. نرجس‌المائد:. مهنا. 


میسر. لقع خليفه. (یادداشت مؤلف). 

ن رگسة سقف چرخ. [ن گ س / س ي 
س قي چ] (اخ) کتایه از پروین است. (برهان 
قاطع). رجوع به نرگسه شود. 


رگسی. [ن گ ] (ص نسبی, !) منسوب به 
نرگس. (ناظم الاطباء). چون نرگس. مانند 
نرگس. ||جنسی از جامه باشد که پوشند. 
||نوعی از طعام که خورند. (برهان قاطع). 
نوعی طعام است و ظاهر این است که از 
خا گینه بود, زردی و سفیدی آن رایه نرگس 
تشبیه کرده‌اند. (انجمن ارا) (از اتدراج). نام 
خورشتی است که با تسخم‌مرغ زده و پیاز 
خوردکرده در روغن سرخ کرده می‌شود و 
گاهی استناج هم ريخته می‌شود که از جهت 
ثباهت اجزای ان به نرگی چان نامیده شده. 
(فرهنگ نظام). بورانی اسفناج که بر روی آن 
تخم‌مرغ شکنند و به مجموع ماننده شود به 
فاو دی کی کل درن 
(یادداشت مولف). 
- قلیة نرگسی؛ آن چنان باشد که بیضه‌های 
مرغ را جوش داده پوست دور کرده در قیمه 
می‌پیچیده می‌پزند و به وقت خوردن هر بیضه 
را از کارد دو نیم کرده می‌نهند. زردی و 
سفیدی آن مشابه به گل نرگس می‌نماید. 
(غیاث اللغات): و قلية نرگی که در وی 
شت وگندنا و نخود و باقلی بود و زردة 
خایه برافکند بهترین غذائی است. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). 
|اقسمی از پلاو. (غياث اللفات). نوعی از 
پلاو. (آتندراج): 
دهد از ترگسی پلاو چون یاد 
بود از نظم نرگسی دلشاد. 
یحی کاشی (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). 
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد 
نرگسی در قدمش سیم و زر آرد به ار. 
بسحاق اطعمه. 
||اشاره کردن به چشم از عالم چشمک زدن و 
به‌معنی طنز کردن. (غیاث اللغات). به‌معنی 
زبان برآوردن محیوبان از روی عشوه و ناز و 
طرب و طنز و طعن و کنایه از ایما و اضاره. 
(فرهنگ نظام)" (از آنندراج): 


۱-نل: نرگ مشکین. 

۲-«جناب سراجالمحققین می‌فرمایند: فقیر 

در معتی این اصطلاح مدتی حیران بود و از 

اشعار استادان جنانکه مذکرر شد معانی متختلف 

معلوم گشت چنانچه آخر به عزیزی گفتم که این 
۰ 


۸ نرگسی. 


فرم. 





به هنگام تکلم نرگی‌های تو را نازم 
که آری همچو برگ گل زبان رااز دهن بیرون. 
باقر کاشی (از فرهنگ نظام). 
شمعت که سراپای زبان آمده است 
از دست زبان خود به جان آمده است 
چون شاهد شوخ در میان آمده است 
چشمک‌زن و نرگسی‌زنان آمده است. 
باقر کاشی (از فرهنگ نظام). 
از آن سر ز بزم چمن وازده 
که‌نرگس بر او نرگی‌ها زده. 
ملاطفرا از فرهنگ نظام). 
در بغل نرگسی‌زنان شجره 
آن نهال سیددلی ثمره. 
شفائی (از فرهنگ نظام). 
یاد آن شوخی که چشمک بر نگاهش می‌زدم 
نرگسی بر گوشة چشم سیاهش می‌زدم. 
ناظم هروی (از آنندراج)؛ 

ف وگسیی. [ن گ ] (إخ) دهی است از دهستان 
تل‌بزان بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز, 
در ۱۵هزارگزی جنوب شرقی مسجدسلیمان 
و ۳هزارگزی مشرق راه مسجدسلیمان. در 
منطقة کوهستانی گرمسیری واقع است و ۱۶۰ 
تن سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش 
غلات. شفل اهالی زراعت و کارگری شرکت 
نفت و گله‌داری است. (از فرهتگ جفرافیایی 
ایران ج (f‏ 

ن رگسی. [ن گی ] (ا) ده کوچکی است از 
دهستان ایذء بخش ایذة شهرستان اهواز با ۶۵ 
تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴). 

ن رگسپی. ن گي ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان هندیجان بخش ایذءٌ شهرستان اهواز 
با ۶۵ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ايران 
ج ۶( 

نوکسي. [نگ ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان بهراسمان بخڅ ساردوئیة شهرستان 
جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 

نرگسی. [ن گي ] (خ) دهی است از دهتان 
ایوان بخش گیلان شهرستان شاء‌آباد. در 
۶هزارگزی شمال غربی جسوی زر و 
۲ هزارگزی جنوب راه شا‌آباد به ایلام. در 
دشت سردسیری واقع است و ۷۵۰ تن کله 
دارد. آبش از رودخائة کنگیر. محصولش 
غلات و حبوبات ولبات و توتون و برنج, 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج 4۵. 

نرگسی تاچگر. ان گی گ] (اخ) ده 
کوچکی است از دهستان مرغا از بخش ایذۂ 
شهرستان اهواز با ۵۰ تن سکنه. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶)." 

نوگسی زدن. (ن گ ر د] (مص مرکب) 
چشمک زدن. (غیاث اللغات) (از چراغ 
هدایت) (آتندراج). رجوع به نرگسی شود. 


نرگسی مرفا. [ن گی م] ((خ) ده کوچکی 


است از دهستان مرغا از بخش ایذة شهرستان 
اهواز با ۶۵ تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیایی 
یران ج ۲2 

ترگسین. [نَ گ] (ص نسبی) منسوب به 
نرگس. چون نرگس. به‌شکل نرگس: 
پیش در تو هر شب خاقانی از هوایت 
دو چشم نرگسین را خونابه‌بار کرده. 

خاقانی. 
رجوع به آتندراج شود. 

ترگسيي‌ها. [نَ گ ] (! مرکب) تیره‌ای است 
میان سوسنی‌ها و زنبقی‌هاء زیرا کاسه و جام و 
پرچم آنها مانند سوسنی‌هاست ولی تځمدان 
زبرین آنها مانند زنبقی‌هاست. جنس‌های آن 
بسیار زیاد است و همه زینتی هتند مانند: 
ثرگس". اماریلیس ۲ آ گاو". ایگنام *» موز *. 
(از گیاه‌شناسی گل‌گلاب ص ۲۸۶). 

ترگو. نگ / کو ١ڈ‏ د /رگ /کُوا ( 
مرکب) نرگاو. گاو نر. (ناظم الاطباء). 

فرگو ر. [نْ ] (إخ) ده کوچکی است از بخش 
حومه شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیابی 
ايران ج ۱۰). 

ن وگوشه. [ن ش ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان موگوئی بخش آخور: شهرستان 
فریدن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

ف رگه. [ن گ /گ ] (() به‌معنی اول نرگ است 
که جرگه و حلقه زدن و صف کشیدن مردم و 
حیوانات دیگر باشد, و بعضی گوید این لفت 
به این معنی ترکی است. (برهان قاطا 
(آنندراج). جرگه و حلقه زدن دور شکار. 
(ناظم الاطیاء). مرحوم بهار در سبک‌شتاسی 
در زمره لغات مغولی که وارد فارسی شده 
نوشته است: «نرکه به‌معنی شکار جرگه [در 
تاریخ سیستان برگه به باء ] و فارسی آن 
شکار رژه است که در بیهقی چاپی شکارژه به 
غلط چاپ شده است». در ترکی جفتائی 
نارکه به‌معنی حلقه یا دایره‌ای است که په دور 
چیزی ایجاد کشد. (از حاشة برهان قاطع چ 
معین). نیز رجوع به نرگ و نرکه شود. 
- نرگه بستن: شیران بار در آن بیشه دید, 
فرمود تا لشکر بر مدار بایستادند و نرگه 
بتند. (جهانگشای جوینی). 
- نرگه زدن؛ لشکر بقداد چون مور و ملخ 
درآمدند و پیرامون بارو بغداد نرگه زدند. 
(جهانگشای جوینی). 
- نرگه کردن: و پیرامون قلعه که قرب شش 
فرسنگ است نرگه کردند. (جهانگشای 
جوینی). 
ترگه کشیدن: و او با برادرش بوچک بر هر 
دو طرف آب نرگه کشیدند. (جهانگشای 
جوینی). 
|اصف. قطار. خط. (ناظم الاطباء): و | گرمثلا 


صف راکه نرگه خوانند راست ندارند. 
(جهانگشای جوینی). ||انجمن. مسجلس. 
(تاظم الاطباء). 
نرکی. آنِ)] ((ج) دصی است از دمتان 
مرگور بخش سلوانای شهرستان اروسیه. در 
۲هزارگزی جنوب شرقی سلوانا, در درۀ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۴۰۵ تن سکنه دارد. 
آبش از دره ناری, محصولش غلات و توتون 
و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌باقی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۴( 
نرلو. [نّْ] (اخ) دی است از دهتان 
کورائم بخش مرکزی شهرستان اردبیل. در 
۲۲هزارگزی جنوب شرقی اردبیل در ناحیۀ 
کوهتانی معتدل‌هوائی واقع است و ۱۱٩‏ تن 
سکه دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و حبوبات» شفل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
توله. [نْ لٍ] ((خ) ده کسسوچکی است از 
دهستان باراندوزچای بخش حومه شهرستان 
ارومیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
فوم. [ن] (ص) هندی باستان: نمرا" (سطیع» 
منقاد), اوستا: نمره‌واخش(1)٩,‏ پهلوی: ترم 
(نرم» لطیف), افغانی و بلوچی و وخی: نرم" 
کردی:نرم. E‏ زازا: تهر جمی که به 
هنگام لمس و تماس لطیف و ملایم نماید. ضد 
سخت. (حاشية برهان قاطع ج ععین). جسمی 
که در لمی ملایم باشد. مقابل سخت. 
(فرهنگ تظام). چیزی که در لمس احساس 
زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم 
الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن؛ 


+ اصطلاح را از شدمت شخ محمدعلی 
حزین که شاعر و فاضل و کامل و تازه از ایران 
آمده تحقیق باید کرد [اینن ] بیت محمدقلی 
سلیم نوشته فرستاد؛ 
سرو چون سایه ز پی آمده رفتار تو را 
نرگسی‌زن شده گل گشذ دستار تور 
قح در جواب نوشت که نرگی زدن کک 
دستار را به‌صورت نرگس ساخته بر گرشة 
دستار ن صب کردن است و از حدمت 
کمالات‌بیان قزلباش خان امد که خود شاعر و 
صاحب‌زبان و اهل ایرآن است نیز معنی این لفظ 
پرسیده شل همین قم چیزی فرمودند. به هر 
کیف معتی این چنانچه بابد به تحقیق نرسیده». 
(از فرهنگ نظام). 

.(فرانسری) 022695 رد۸۳ ۰ 1 


2 - Narcissus. 3 - Amaryllis. 
4 - Agave. 5 - Dioscorea. 
6 - Musa. 7 - ۰ 

8 - namra-vêxsh(?). 

9 - nam. 10 - narm. 


11 - narm, nerm. 
12 - ۰ 


به گاه بسودن چو مار است نرم 
ولیکن که زهر دادن گرم 

همی خورد هر چیز تاگشت سیر 
فکندند پس جامة نرم زیر. فردوسی 
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم 

چهارم سمور است کش موی گرم. فردوسی, 
هرة نرم پیش من بنهاد 


فردوسی. 


هم به‌سان یکی تلی مکه. حکاک. 
دل کند سخت جامة نرمت 
خورش خوش بردز سر شرمت. سنائی. 
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه 
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر. 

شیبانی. 


||صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در 
امت من پوشیده‌تر است از رفتن مورچه خرد 
در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). 
| آواز بم و پت و آهسته. (ناظم الاطباء). 
تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول 
ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش 
علی یگ فت. (قصص‌الانبیاء ص ۳۴۰). 
عزرائیل بر صورت اعرابی پیامد و بر در 
حجرءه سید عالم بایستاد. در بزد و آواز نرم 
درداد. (قتصص‌الانبیاء ص ۲۴۲). نضت به 
رفق و مداراو سختهای خوب خشم او سا کن 
باید کرد و به حکایتهای خنده‌نا ک و بازیهای 
طرفه و سماع آهته و آواز نرم مشفول باید 
کرد.(ذخیر؛ خوارزمشاهی). 
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین 
به گوش حریفان مت صبوح. ‏ سعدی. 
|املایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). 
مهربان. سلیم. نرمخو: سفد ناحیتی است... با 
نسعمتی فراخ... و مسردمان نرم دین‌دار. 
(حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ 
سلیم بود. (قارسنامة ابن‌بلخی ص ۲۲). و این 
یزدجرد راکی پر بهرام بوداز بهر آن 
یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد 
جدش درشتی و بدخوثی بود. (فارستامة 
ابن‌بلخی ص ۸۲). ||شخص حرف‌شنو و 
فرمانبردار. (فرهنگ نظام). ||ابله. گول. 
|[باملاطفت. لطیف. تازک. (ناظم الاطباء). 
عطوف. رحیم. صاحب رقت؛ 
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب 
که غمزه خود را به نماز امده‌ای. حافظ. 
||ملایم. محبت‌آمیز. مودبانه. مقابل درشت: 
روانت خرد باد و دستور شرم 
سخن گفنت چرب و آواز نرم. ‏ فردوسی. 
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند 
گونه‌نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ), 
نرم دار آواز برانان چو انان زآنکه حق 
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت‌الحمیر. 
سائی. 
و جوابی نرم و لطیف بازراند. ( کلیله و دمنه). 


- آواز ترم ٍ 

خنای آن که اباد دارد جهان 
بود آشکارای او چون نهان 
دگر آنکه دارد وی اواز نرم 
خردمندی و شرم و گفتار گرم. 
بفرمودشان تا نوازند گرم 
نخوانندشان جز به آواز نرم. 
همی پروراندت با شهد و نوش 
جز آواز نرمت نیاید به گوش. 
-اوای ترم 

کنيزک همی خواستی شیر گرم 
نهانی ز هر کس به آوای نرم. 
چنین گفت قیصر به آوای نرم 
که ترسنده باشید و با رای و شرم. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
خداوند رای و خداوند شرم 

سخن گفتن خوب و آوای رم فردوسی 
که‌ما راز گیتی خرد داد و شرم 
جوانمردی ورای و آوای نرم. 
گفتار نرم 

دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم 
کیانی زبان پر ز گفتار نرم. فردوسی 
زبان کرد گویا و دل کرد گرم 
بیاراست لب را به گفتار نرم. 

هرکه گفتار نرم پیش آرد 

همه دلها به قید خویش ارد. 
||ملایم. باهنجار. مودب. باادب؛ 
هر آنگه که کاریت فرمود شاه 
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه 
چو فرهنگی آموزیش نرم باش 
به گفتار با شرم و ازرم ہاش اسدی. 
ا|ملایم. ملاطفت‌آمیز. به‌دور از خشونت. 
دوستانه. مقابل درشت: 

یه استا و زند آندرون زردهشت 


فردوسی. 


بگفته‌ست و بنمود نرم و درشت. . فردوسی. 
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیفام 


داد. (فارسنامة ابن‌بلخی ص۹۸). 
گفه‌های اولا ترم و درشت 
تن مپوشان زانکه دینت راست پشت. 
مولوی. 

|اخوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب 
خراسان... پس از آن حال‌ها گذشت بر این 
خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۵). 
|اسلیی. روان؛ 
حجت را شعر به تأیید او 
نرم و مزین چو خز آدکن است. 

ناصرخرو. 
ترم رفتن (رفتن نرم)؛ خرامیدن: 
از او رقتن نرم و از گور تک 


ز پرنده پرواز و زو تأختن. 

فردوسی. 
|الطيف. رقیق. مقابل کف و متکاثف و 
سخت 


رم ۲۲۴۱۹ 
گرداین گنبد گردنده چه چیز است محیط 


نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است. 

ناصرخسرو. 
||مایم. آیکی. (یادداشت ملف): و اگراز پس 
روز نوبت اندر گرمابۀ معتدل شود... سود دارد 
و خلط نرم و پخته شود. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). ||روان. لینت‌دار. مقابل 
یس: واگرطبع نرم باشد و حاجت باشد 
بدانکه بازگ ند اندر کشکاب مورد دانه 
فرمایند پخت. (ذخیر: خوارزمشاهی). و طبع 
نرم داشتی سود دارد. (ذخير؛ خوارزمشاهی). 
||معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید. 
- آتش نرم؛ آتش ملایم کم‌شعله: همه را یک 
شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش 
ا 2 
خوارزمشاهی). و اندر پاتیلا سنگین نهند و 
اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر 
آتش نرم نهند. (ذخیرة خوارزمشاهی). و به 
آتش نرم بجوشانند تابه قوام عل شود. 
(ذخیرۀ خوارزماهی). 
- باد نرم؛ نیم 
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم 
پرستتند در عالم زياد نرم و باراتها. 

تا تن 
- باران نرم؛ باران ملایم. بارانی با دانه‌های 
ریزه 
نرم باران به زراعت دهد آب 
چو رسد سیل شود کشت خراب. جامی. 
- تب نرم؛ تب ملایم؛ تبی نرم باشد چون 
تب‌های پلفمی. (ذخیرۂ خوارزمشاهی). و تن 
لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم 
گرددو رخساره سرخ شود بباید دانست که 
بیمار اندر سل افتاد. (ذخيره خوارزمشاهی|. 
||باطراوت. تر و تازه: 
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم 
زمین خشک و سرد و هوا نرم و گرم. 

فردوسی. 

|اکم‌قوه. (یادداشت مولف). رقیق. 
- شراب نرم؛ شراب کم‌نشاه: و طمام‌ها و 
شراب‌های نرم و اسفیدباها و تترشی‌های 
معتدل باید خورد. (ذخيرة خوارزمشاهی). و 
| گر درد عظیم باشد با شرایهای نرم که درد را 
بنشاند بياميزد چون شیر تازة گرم‌کرده و چون 
شراب بنقشه. (ذخیر: خوارزه‌شاهی). 
|اکمتأثیر. (بادداشت مولف): و آنجا که 
طبیب اندر اول مهل صواب نبیند. حقنه نرم 
اولی‌تر باشد. (ذخيره خوارزمشاهی). و اگر 
مسهل دادن نخواهند حقنة نرم کنند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). ||مقابل سفت و سخت: پده, 
درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه 
نرم, (حاشية فرهنگ اسدی نخجوانی). 
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم 


۳۳۴۳۰ ترم. 


پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد. 
قطران. 

دو نرم و بلند و بیقرارند 

دو پت و خموش و سحت محکم. 

||تر و تازه. مقابل خشک: 

بکن مغز بادام و بریان و گرم 

پثیر کهن ساز با نان نرم. 

بدان میزبان گفت شیر آر گرم 

همان گر بیابی یکی نان نرم. 

|[نرمه. ریزه. 

- امثال: 

آا باش درشت بسان نرم بازده. 

||کنایه از گوشت و رگ. 

- درشت و نرم؛ ؛ استخوان و لوشت؛ روزی 

چند در این جنةالمأوی مقر و مثوی سازیم تا 

این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه 

بیرون آید. (مقامات حمیدی). 

|| مهره‌دار. ||ناتمام, نارسیده. (ناظم الاطباء). 


فردوسی 


فردوسی. 


اقا سست. شل. مقابل کشیده و محکم: 
عنان تکاور همی داشت نرم 

همی ریخت از دیدگان آب گرم. خردوسی. 
سواران عنانها کشیدند نرم 

نکردند از آن پس کی اسب گرم. فردوسی. 
| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به 


آمتگی. به نرمی. به ملایمت* 
باز کرد از خواب زن رانرم و خوش 


گفت دزدانند و امد پای‌پشس رودکی. 
چو تاریک شد میزبان رفت نرم 
یکی مرغ بریان بیاورد گرم. فردوسی. 
به انگعت از آن سیب بر داشتش 
بدان دوکدان ترم بگذاشتش. فردوسی. 
فرودامد از اسب و او را چو باد 
بی‌آزار و رم از بر زین نهاد. فردوسی. 
زان همی نالد کز درد شکم باالم است 
سر او نه به کار و شکمش نرم بخار, 
منوچهری. 

گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی 
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا. 

و 


و چون به زمین بازاید | گر دستی نرم بر وی 
نهند... درد ان با پوست باز کردن برابر باشد. 


( کلیله و دمنه). 

می‌روی نرم تر بنه گامت 

تا مادا که بشکنی جامت. اوحدی. 
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش 


ش گرفته نرم به بر. 
شیبانی. 
||یواش: هسا: آهتد. مقاپل بلند و رساءٌ و 
اين دیر پیش وی نشسته و نامه‌ای می‌نوشت 
فضل اما همی کرد و سخن زم همی گفت, 
یکی سخن بگفت دبیر نشنید آن سخن. 


دونده خواپ ودو چشمش 


(تاریخ پرامکه). 

- نرم خواندن؛ مخافتة. (ترجمان القران). 
يواش گفتن: چون وی [ابوبکر ] به شب نماز 
کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز 
کردی‌بلند خواندی. (هجویری). و در نماز 
«بماله» بلند گویند | گرچه قرائت ترم خواتند 
در مواضعی که نرم باید خواندن. ( کتاپ 
اكقض ص ۴۶۳). 

| بهاطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه. 

- نرم خندیدن؛ ابتام. اهتاف. كتكتة و هو 
دون القهقهد. (از متهی الارب): 

از ترازو گل او همی دزدید 

مرد بقال نرم می‌خندید. ستائی. 
اهناف؛ نرم خندیدن فوق تیم مانند خندة 
فسوس‌کننده. (متهی الارب). 

|| تاجرانه. دودانگ. یواش: 

ساقیا ساتگینی اندرده 


مطربا رود ترم و خوش ینواز. فرخی. 
|[(صوت) تامل کن! ملایم! یواش! شتاب 
مکن! تندی مکن: 


بدو گفت ترم ای برادر چه بود 
غمی هت کآن را نشاید شنود. فردوسی. 
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم 

زمین خشک و سرد و هوانرم و گرم. 


فردوسی. 
بدو گفت نرم ای جهان‌دیده پیر 
منه زهر برنده در جام شیر. فرردوسی. 


نرم. [نْ] ((خ) دهی است از دهستان یخاب 
ب خش طس شهرستان فردوس, در 
۲ هزارگزی شمال شرقی طبس در م عطقة 
کوهستانی گرمسیری واقع است و ۱۱٩‏ تن 
کته دارد. ابش از قنات. محصوش 
میوه‌های درختی و انگور و انقزه, شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جنغرافیایی ایران 
ج 4. 
نرم. [ن] (إخ) دهی است از دستان مصعبی 
بخش حوهه شسهرستان فردوس, در 
۵ هزارگزی مشبرق فردوس بر سر راه 
نوغاب به فردوس. در منطقه کوستانی 
معتدل‌هوائی واقع است و ۴۱۰ تن سکته دارد. 
آبش از قنات, محصولش غلانته و پنبه و 
زعفران و ابریشم و میوه. شغل اهالی زراعت 
و قالیچه‌یافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج 4٩‏ 
ترم. [ن ر] ((خ) ده خرابه‌ای است از دهتان 
پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳ص ۳۱۰). 
ترم آلب. [ن ] (اخ) یکی از دهستانهای بخش 
دودانگ شهرستان ساری است. در سمت 
شرقی بخش دودانگه بین چهاردانگه و 
دودانگه در طرفین رودخانة تجن واقع است و 
هوای معدل و مرطوبی دارد. قراء این 


نرم اهنی. 
دهتان برفراز ارتفاعات سبز و خرم بین 
مراتع و مزارع دیمی سرسبز واقع است. در 
این دهستان در اطراف رود تجن و شعبات أن 
برنج زراعت می‌کنند. محصول عمدة دهتان 
برنج و غلات و لبنیات است. این دهستان ۳۴ 
پارچه آبادی با جمعیتی در حدود ۵۲۰۰ نقر 
دارد. قراء مهم آن عبارت است از: بالاده. 


۱ یلک خلرد. رودبارک. کاده و آبکر. (از 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 

فوم وا. (ن] اص مرکب) نرمآواز. 

نرم آوائی. [ن) (حامص مرکب) نرم‌آرا 
بودن. ترم‌آوازی. رجوع به ترمآوا شود. 

رم آواز. [ن] (ص مسرکب) رخیم. (بحر 
الجواهر) (مهذب الاسماء). نرم‌اوا. که صدائی 
ملایم و لطیف دارد. که آهسته و به شرم سخن 
گوید:حَيبة؛ با ناز و کرشمه و نرم‌آواز. (منتهی 
الارب). رجوع به نرم شود. 

نرم آوازی. زن) (حامص مرکب) نرم‌آواز 
بودن. رجوع به نرم‌آواز شود. 

نرم آوردن. ان د 5) (مص مرکب) نرم 
کردن.چیز سفت و سخت یا خشکیده را نرم و 
تر و تازد کردن: 
به هنگام نان شیر گرم آوری 
بدان شیر این چرم نرم آوری. 
رجوع به نرم به‌معتی املس شود. 

ترم آهن. [نْ د] ([ مرکب) اسم فارسی 
حدید انشی است. (تحفة حکیم مومن). 
ساجون. (مهذب الاسماء). مذیل. آهن بر سه 
گونه‌است: شابورقان و نرم‌آهن و فولاه 
مصنوع و شابورقان همان فولاد طبیعی است. 
و فولاد مصنوع از نرع‌آهن است. (مفردات 
قانون ابن‌سیا). آهن ترم. معرب آن نرماهن ؛ 
است و آن به نوعی از آهن که نرم است اطلاق 
شود. (دزی ج۲ ص ۶۵۵ از حاشية برهان 
قاطع چ معنا , 
نعل اسبان شد آنچه نرم‌اهن 
تيغ شاهان شد آنچه روهیناست. 


فردوسی. 


مسعودسعد. 
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بد 
و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید 
آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه). 
بهتزد چون تویی‌جنسی چه دانائی چه نادانی ‏ - 
به دست چون تو نامردی چه ترم‌آهن چه روهینا. 

سنائی. 
||( ص مرکب) کنایه از زبون. سست. (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). کم‌زور. 
ضعیف. ناتوان. (ناظم الاطباء). نرم شمشر. 
نامرد. ترسنده. (فرهنگ نظام) (آنندراج). 
رجوع به نرم آهنی شود. 

رم آهنیی. ن د] (حامص مرکب) زیونی. 
عاجزی. (غياث اللغات) (ناظم الاطباء). 
صفت نرم آهن: 


نرمادگی. 


که‌در من چه نرم‌آهنی دیده‌ای 

که پولاد او ر پدیده‌ای. نظامی. 
نرمادگیی. [ن د /د] (حامص مرکب) نرماده 
بودن. خنثی بودن. صفت ترماده. رجوع به 
نرماده شود. |( مرکب) چیزهائی که دان قفل 
بسته شود و آن را در عرف هند جهر گویند. 
(آنندراج). چفت رز؛ در. (ناظم الاطباء): 
هت از اهل هند امد گشایش سادگی 
کارشان بتن بود چون ققل از نرمادگی. 

سعید اشرف (از آنتدراج). 

|اکلید قفل. (ناظم الاطباء). 
نرماده. [ن د /د] (ص مرکب) خنشی. (بحر 
الجواهر) (تاظم الاطباء). آتکه الت مردان و 
زنان هر دو را دارا باشد. (ناظم الاطباء): 
همچو خنثی مباش نرماده 


یا همه سوز باش یا همه ساز. ستائی. 
لاف مردی زنی و زن باشی 

همچو خشی مباش نرماده. سعدی, 
|| (اصطلاح گیاء‌شناسی) گیاهی که هر گل آن 


شامل جهاز نر و جهاز ماده باشد چون اطلسی 
و امرود. ||ذوجنبتین '. (لغات فرهنگستان). 
||( سرکب) چفت رزه. قلابه. پیچ. لولب. 
(ناظم الاطباء). 

نرمادهُ در؛ چفت رزه در. (ناظم الاطاء). 


|ازن و مرد. مذکر و مونث: 


کفی خا کم و قطره‌ای آب ست 

زنرماده‌ای افریده نخست. نظامی. 
مرقع‌برکش نرماده‌ای چند 

حفاعت‌خواه کاراتاده‌ای چند. ظامی. 


نر ماسیو. [ن ] ((خ) ضط دیگری انت از 
کلمة نرماشیر. رجوع به نرماشیر شود. 
نرماشیر. [ن] ((ج) شهری است [به ناحیت 
کرمان] خرم و جائی آبادان و بانعمت و جای 
بازرگاتان. (حدودالعالم). شهر مشهوری است 
از شهرهای بزرگ کرمان در یک‌منزلی بم و 
نیز در یک‌مزلی فهرج از طرف صحرا. (از 
معجم الیلدان). تام شهری از بلاد کرمان قريب 
به شهر بم و معمور و آباد و دارزین ناحیه‌ای 
است از انجا با هوای سرد که در تابستان انجا 
توان ماند. (انجمن آرا) (آنندراج). این نام بر 
مجموعءة دهات و آپادیهای قسمت شرقی بم 
اطلاق میود و آن ناحیتی است با هوای گرم 
و حناو خرمای فراوان. رجوع به بم شود. 
فومال. [ن] (فرانسوی, ص) به‌هنجار. 
طبیعی. عادی. معمولی. (لفات فرهنگستان). 
نرمان. [ن ] (خ) دهی است از دهان 
وراوی بخش کننگان شهرستان بوشهر, در 
۷ ۱هزارگزی جنوب شرقی کنگان بر کنار 
راه گله‌دار به وراوی» در جلگة گرمیری 
واقع است و ۵۲۶ تن سکنه دارد. ابش از چا 
محصولش غلات و خرما و تنبا کو.شغل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جفرافیایی 


ایران ج ¥( 

نرماان بردنگان. [ن مام ب دا (اخ) دهی 
است از دهستان رستم بخش فهلیان و مسنی 
شهرستان کازرون, در ۱۲هزارگزی مغرب 
فهلیان در در رود کتی و در دامنۀ گرمیری 
واقع است و ۱۲۸ تن سکنه دارد. ابش از 
رودخانة کنی, محصولش غلات و برنج و 
حسبوبات. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جقرافیایی ایران ج 4۷ 

نرمانوم. ان نْ] (ق مرکب) نرم‌نرم. رجوع به 


نرم‌نرم شود. َ 
نرماهن. [نْ ] (!مرکب) نرم‌اهن. رجوع به 
نرم آهن شود. 


نرمایه. ان ی /ي] اص مرکب) نرماده. 
رجوع به نرماده شود. ||( مرکب) نوعی شتر 
بزرگ جثه. (یادداهت مولف). 

ترم اندام. [ن 1] (ص مرکب) لطیف‌الخلقه. 
ظریف خلقت. ظریف‌اندام. که اندامی نرم و 
نازک دارد. ناعم. ناعمة. 

نرم باران. [ن) ( مرکب) طل. رضمة. 
(یادداشت مولف). باران نرم. بارانی با 
دانه‌های ریزه. رجوع به نرمه شود. 

نرم‌بالگان. زنل /ل] !امس رکب) ۲ 
ماهی‌هائی که باله‌های انها ترم است. (لغات 
فرهنگستان), 

فرم‌بر. [ن ب ] (!مرکب) نام افزاری است 
درودگران را و آهنگران را. ||انف مرکب) 
کنایه از مردم چاپلوس و حیله‌ور. (برهان 
قاطع) (آنندراج) (تاظم الاطباء). سخت مکار 
و حیله گ رکه کارها به نهانی کند. تودار. گربز. 
محیل. مکار. اب‌زیرکاه. نرمه‌بر. (بادداشت 
مولف). رجوع به نرمدبر شود. 

ترم یز [ن] (! مرکب) غربال تنگ‌سوراخ. 
(فرهنگ نظام) (از بهار عجم) (آنندراج). 
غربال سنوراخ‌کوچک. (برهان قاطع). صوبیز 
چشمه‌تنگ. (ناظم الاطباء). الک تنگ‌چشمه. 
پرویزن چجشمه کوچک.(یادداشت مژلف). 

ترم پای. [ن] | مسرکب) مسخلوقی در 
هندوستان که دارای پاهای باریک و مفاصل 
چرم‌مانند می‌باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به 
ترم‌پایان شود. ||(ص مرکب) ذات‌الخفتم 
سپل‌دار چون فیل و اشتر و شترمرغ. 
(یادداشت مولف). 

نرم پایان. [ن] ((مسرکب) نام قسبیله‌ای 
افانه‌ای در مازندران. (؟) (فهرست ولف). 
جانورانی خبالی و خرافی به‌شکل آدمی که 
پاهای دراز بی‌است‌خوان داشته‌اند. دوال‌پایان: 
چو نزدیکی نرم‌پایان رید [اسکندر ) 
نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید 
نه اسب و نه جوشن نه تيغ و نه گرز 
از آن هر یکی کودکی شیربرز 
جو تنگ اندرامد بدیشان سپاه 


نرم خویی. ۲۲۴۲۱ 
جهان گشت بر نرم‌پایان سیاه 
برهنه سپاهی به کردار دیو... 
یکی سنگ‌باران یکردند سخت... 
به‌سوی سکندر نهادند روی... 
چو از نرم‌پایان فراوان نماند 
سکندر براسود و لشکر براند. 

به شهری کجا نرم‌پایان بدند 


فردوسی. 


سواران پولادخایان بدند. فردوسی. 
نوم پنجگی. [ن ب ج /ج | (حسامص 
مرکب) صفت نرم‌پنجه. رجوع به نرمپنجه 
شود. 

نرم پنجه. انپ ج /ج! (ص مرکب) 
ساززن خوب. که پنچه‌ای نرم دارد. 

نرم تکب. [ن ت ] (ص مرکب) اسبی که نرم 
رود. : 

ترم تن. [ن ت] (ص مرکب) املس. که تنی 
نرم و اطیف دارد. عرصم. عرصام. عراصم: 
شبوط؛ نوعی ماهی نرم‌تن خردسر باریک‌دم 
گشاده‌میان برشکل بربط. (از منتهی الارب). 
نرم چسم. نچ lg/‏ (ص مرکب) کتایه از 
سخت‌روی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) 
(انجمن ارا). بی‌روی بی‌حا. (انندراج). 


در گدازم ز شرم مدعیان 
نرم‌چشمان چه سخت‌رویانند. 
ظهوری (از آندراج). 


فرم‌خرام. [نخ /خ /خ] (نف مرکب / 
ص مرکب) خوش‌روش. که نرم و هموار 
خرامد. که رفتار و خرامی خوش و مطبوع 
دارد. 

نرم خرامی. [ن خ /خ /خ] (حسایص 
مرکب) نرم خرامیدن. به‌نرمی خرامیدن. 
خوش و موزون و هموار رفتن. 

ترم خند. [ن خ] ([مرکب) تبسم. رجوع به 
نرم شود. 

نرم خو. [ن] (ص مس رکب) کنایه از 
پسندیده‌خوی. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). 
ملایم. خوث‌خوی. (ناظم الاطباء) سهل‌الخلق. 
نرم‌خوی. 

ترم خوی. [ن] (ص مس رکب 
پسندیده‌خوی. (آنندراج). دشقّم. دفاس. 
دمسیت. (مستتهی الارب). دمث. ذلولی. 
(یادداشت مولف). نرم‌خو. رجوع به نرم‌خو 
شود 
انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست 
گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست. 

امیر حن دهلوی. 

ترم خو بی. [ن] (حامص مرکب) دماثت. 


1- Hermaphrodiie. 
2 - Normal. 
3 - Nalacoptérygiens (gii). 


۲ نرمدار. 

(از منتهی الارب). دمائت اخلاق. (یادداشت 
مولف). ملایست. نرمی. مهربانی* 

چون گل بگذار نرم‌خویی 


بگذر چو بنفشه از دورویی. نظامی. 
بر آنکس که‌اش سخت‌رویی بود 

درشتی به از نرم‌خویی بود. نظامی. 
چه سازیم تا نرم‌خویی کنند 

ز بیگانه پوشیده‌رویی کنند. نظامی, 
ندیم آنگه کند گتاخ‌رویی 

که‌بیند از بزرگان نرم‌خویی. امیرخرو. 


نومفاز. [ن] ([) زیرفون. نرمدار نامی است 
که‌در نور و گرگان و سازندران به درخت 
زیرفون دهند. (یادداشت مولف). عذار. کپ. 
گاو کهل. پالاد. پالاس. کدر. کدار. کیو. (از 
درختان جنگلی ص۱۷۹). رجوع به نمدار 
شود. 
نوم‌دست. [ن د] ([مرکب) نوعی از پارچه 
و جامه تنک و ملایم امت که آن را به 
شیرازی نرمه گویند. (برهان قاطع) (از 
فرهنگ نظام) (آندراج) (ناظم الاطباء). جامه 
و پارچۀ تنک نازکی است که نرمه هم گویند. 


(فرهنگ خطی): 
چو دال شرپ سفید است و نرم‌دست بنفش 
بیا بنفشه و نرگس به گلستان بنگر. 


نظام قاری. 
نرم‌دستی که به هجراتش شب اندر روزم 
تاد روز من و مانده به عشقش افکار. 

نظام قاری. 
فرم‌دل. [نَ د] (ص مرکب) رحم‌دل. مقابل 
سخت‌دل. (فرهنگ نظام). مقابل ستگدل. 
(آنندراج). رقیق‌القلب. ملایم. (ناظم الاطباء). 
سلیم. (دهار) (ناظم الاطاء). اذلة. (ترجمان 
از ترم‌دلان ملک آن بوم 


بود آهن آبدار چون موم. نظامی. 
-نرم‌دل شدن؛ رام شدن. به رحم امدن: 
جهاندار دارای جوشیده‌مفز 

نشد نرم‌دل زان سخنهای نغز. نظامی. 


ترمد لی. [ن د] (حامص مرکب) ترحم. 
رحم‌دلی. نرم‌دل بودن. رجوع به نرم‌دل شود. 
نرم‌دلی کردن؛ ترحم نمودن. 

نرم‌رفتاز. زن ر ] (ص مرکب) نرم‌خرام. که 
نرم می‌خرامد. که رفتاری ضرم و خوش و 
مطبوع دارد: معافر؛ مردم نرم‌رفشتار. (منتهی 
الارب). |اکه هموار رود. که هنگام رفتن به 
را کب خود تکانهای شدید ندهد: هوه 
شترماده رام ترم‌رفتار. (منتهی الارب). 

نوم‌رفتاری. [نَ ر] (حامص مرکب) 
نرم‌رفتار بودن. صفت و عمل نرمرفتار. 
رجوع به نرم‌رفتار شود. 

نرم رفتن. [ن ر ت] (مص مرکب) ملایم 


رفتن. آهسته رفتن. (ناظم الاطباء). به 
آستگی رفتن. بی‌شتاب رفتن. به تأنی رفتن. 
به ارامی رفتن. ارام رفتن. (یادداشت مولف). 
دتَ. دب. تجیج. دججان. تهُواد. تهوید. 
نهادی. ذغل. ذُمول. دمیل. ذعلان. تعاطف. 
تدییب. کتکنة. (سنتهی الارب). دبیب. (از 
ترجمان القرآن) (از منتهی الارب). رضو. 
(دهار). کثف. همیم. (تاج المصادر بیهقی): 
همی رقت رم از بر خاک‌گرم 
دو دیده پر از آب کرده ز شرم. فردوسی. 
|اشادمانه رفتن. (ناظم الاطباء). خرامان 
رفن : 
سمن‌بوی خوبان با ناز و شرم 
همه پیش کسری برفتند نرم. 
]| هموار رفتن ستور. 

ترم روء [نزمز /رر] اسف مرکب) 
آهتهرو. مقابل گرم‌رو. (آنندراج): 
در آب نرم‌رو منگر به خواری 
که تند آید گه زنهارخواری. 


فردوسی. 


نظامی. 
چون ریگ روان نرم‌روان مانده نگردند 
واماندگی راء‌نوردان ز شتاب است. 

صائب (از آنندراج). 
||اسب راهسوار و رام و دست‌آموز. (ناظم 
الاطباء). ستوری که صاف و هموار رود و 
سوار خود را تکان ندهد و رنجه نازد. 

نرم روب. [ن ] ([مرکب) جاروب که غار و 
آرد و هر چیز نرم روبد و آن را امروز جارو 
نرمه نیز گویند. (یادداشت مولف): دیگر بیامد 
و گفت دم روباه نرم‌روب نیک اید و به کارد 
دم روباه از پشت‌مازو جدا کرد. (سندبادنامه 
ص۳۲۸. 

نرم‌روده. [ن د /د] (!مرکب) وتری که 
اواز یم دهد. (یادداشت مولف). 

نرم‌زبان. ان ر] (ص مسرکب) نرم‌گوی. 
آدمی آهسته گویو ملایم. (آنندراج), که 
زبانی خوش و ملایم دارد. که به ملایمت و 
ملاطفت با دیگران گفتگو کند. 

ترم زبانی. ن ر ] (حامص مرکب) نرم‌زبان 
بودن. ملایمت. ملاطفت. رجوع به نرم‌زبان 
شود. 

نوم‌سار. [ن] (ص مرکب) از: نرم + سار (= 
سر پوند). (حاحة برهان قاطع چ معين). 
بردبار. حلیم. (برهان قاطع) (آنندراج). 
شکیبا. (ناظم الاطباء). || خیرخواه. (ناظم 
الاطبام). 

نرم‌ساری. [ن] (حامص مرکب) بردباری. 
حلم. نرم‌سار بودن. رجوع به نرم‌سار شود. 

نرم‌سر. [نَ س ] (ص مرکب) نرم‌سار. حلیم. 
بردبار. رجوع به نرم‌سار شود. 

ترم سری. [نْ ش ] (حسامص مسرکب) 
نرم‌ساری. نرم‌سر بودن. رجوع به ترمسر و 
نرم‌ساری شود. 


نرم شدن. 





نرم سم. [ن س ] (ص مرکب) کنایه از ستور 
رام. (وحید دستگردی هقت‌پکر ص ۹۳ ۱): 
برده‌پرور ریاضختش داده 
او خود از اصل نرم‌سم زاده. نظامی. 
فوم‌شامه. [ن شام /2] ([ مرکب) امالرقیق. 
سومین پرد مفز. (لغات فرهنگستان). 
نوم‌شانه. [ن ن /ن] (ص مرکب) کنایه از 
کاهل. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم 
الاطباء): 
از ظهوری است سخت‌بازوئی 
کوه کن نرم‌شانه‌ای بوده‌ست. 
ظهوری (از آنندراج). 
|اکم‌قدر ت. (یرهان قاطع), ضیف. افر‌هنگ 
نظام) (آنندراج)؛ سست. (ناظم الاطباء). 
(برهان قاطم) (ناظم الاطباء). فرمانبردار. 
(ناظم الاطیاء). کی که هر چیز بگویند همان 
قبول کند و هرچه تکلیف کنند تن دردهد. 
(فرهنگ نظام) (حاشیه برهان قاطع چ معین) 
(آنندراج): 
زنجیر زلف چارة دلهای سرکش است 
اینجا ز موم سنگ شود نرم‌شانه‌تر. ۱ 
صائب (از آتندراج). 
|| مخنت. حیز. (انجمن ارا) (فرهنگ خطی). 
بی‌حیا. (فرهنگ خطی): 
نرم‌شانه سخت‌دیده ست‌رگ 
بیوه‌پرور کم‌خرد بسیارخور. 
پوربهای جامی (از انجمن آرا). 
نرم شدن. [ن شش د] (مص مرکب) دمث. 
ی (تاج المصادر بیهقی). لیان. (از ترجمان 
القرآن) (از منتهی الارب). ملاینه. (از متتهی 
الارب). لیسن. (ترجمان القسرآن). لدونت. 
تملس. (یادداشت موّلف). ||صاف و صیقلی و 
هموار شدن. از خشونت و زبری و ناهسواری 
درآمدن. املس شدن. ||شل شدن. از سفتی و 
خی افتادن. اب‌لمبو شدن؛ 
هم‌آوردم ار کوه بودی به جنگ 
ز گرزم شدی نرم چون موم سنگ. فردوسی. 
هرکه چون موم به خورشید رخت نرم نشد 
زینهار از دل سختش که به سندان ماند. 
سعدی. 
ااست شدن. ضعیف شدن. (یادداشت 
مولف). شل و وارفته شدن: 
تبه گردد از جفت شیر ژیان 
به‌زودی شود نرم چون پرنیان. فردوسی. 
||خرد شدن. خرد و خا كشيرشدن. درهم 
کوفه شدن: 
زیر رکاب و عَلّم فاطمی 
نرم شود بی‌خردان را رقاب. 
- امثال: 


ناصر خسرو. 


.(فرانوی) ۳۱6-۵۲8 ۰ 1 


ترم شمشیر. 
تا دنده‌اش نرم شود. 

||از خشکی درآمدن: تمغی؛ نرم شدن انبان. 
(منتهی الارب). |انرم شدن شکم؛ روان شدن 
آن: از وت درآمدن: کشوع؛ نرم شدن شکم 
شتران و جز آن. (از منتهی الارب). |ارام 
شدن. سا کن و ارام شدن. (یادداشت صولف). 
از سرکشی و توسنی افتادن. ملایم شدن. مطیع 
و منقاد گشتن: 

بشوی نرم هم به زر و درم 
چون به زین و لگام تند ستاغ. 
هرد کرد ممنان قطن لر 
نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید. 


مولوی. 
نرم شدن سر؛ رام شدن. به راه آمدن. 
نرم شدن گردن؛ مطیع شدن. رام شدن. 
نوم شمشیر. (ن ش /ش](ص مسرکب) 
مجازاء مرد سست. مبارز زبون. نرم‌آهن, 
(حاشیة برهان قاطع ج معین). نامرد. ترسنده. 


(فرهنگ خطی): 

سختی پنجه سیه‌شیران 

کوفته مغز نرم شمشیران. نظامی. 
پدر گرچه با قوت شیر بود 

به کین خواستن نرم‌شمشیر بود نظامی. 


نرم‌عنان. (نع] (ص مرکب) سلس ‌القیاد. 
فرمان‌پذیر. منقاد. 

ترمخت. [نَ ] (() بادپیچ. (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ شعوری ص ۳۷۸). 

ترمق. 1ن م] (معرب, ص) معرب نرمه. نرم و 
نازک. (آنندراج). ماخوذ از نرمة فارسی 
به‌معنی نرم و نازک. (ناظم الاطباء). 

قرومكك. إن ] اص مصفر) مصفر نرم. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نرم شود. ||() نرم آرد. 
به‌آهستگی. یواش. یواشکی. به‌ملایمت: 
بگفت این و بگذشت و اندر گذشتن 


همی گفت نرمک به زیر لب اندر فرخی. 
نرمک از گرد سپه زلف سه را بفشان 
تا فروریزد باگرد سپه مشک به تگ. 

فرخی (دیوان ص ۲۰۴). 
نرمک او را یکی سلام زدم 


کردزی من نگه به چشم‌آغیل. حکاک. 
آمنه مرا نرمک اواز داد. (تاریخ سیستان). 
چو موی از سر مرزبان باز کرد 

بدو مرزیان ثرمک آواز کرد. نظامی. 
نوم کردن. [ن ک د] (مص مرکب) تلیین. 
لنت دادن. لنت بخشیدن: و توت ترش طبع 
رانرم کند. (ذخیرة خوارزمشاهی). واگر 
چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون 


آچاری سازند و پش از طعام بخورد طبع را 


نرم کند. (ذخيرة خوارزمشاهی). و طبع را نرم 
پاید کرد به حسبی که از صبر و مصطکی و 
رب‌السوس سازند. (ذخيره خوارزمشاهی). 
|امطیع و فرمانبردار کردن. (از برهان قاطع) 


(ناظم الاطباء). ||ملایم ساختن. آرام کردن. 
(ناظم الاطباء): 
بشد منذر و شاه راکرد نرم 
بگسترد پیشش سخنهای گرم. 
چه کنم گر سفیه را گردن 
توان رم کردن از داشن. 
||رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن: 
کره‌ای را که کسی نرم نکرده‌ست متاز 
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز, 
بدین لگام و بدین زیئت تفس بدخو را 
در اين مقام همی نرم و رام باید کرد. 
ناصرخسرو. 
- نرم کردن گردن؛ منقاد و مطیع کردن: 
روی مرا هجر کرد زردتر از زر 
گردن من عشق کرد نرم‌تر از دخ. 
شا کربخاری. 
گرکه خدای شاه جهان خواجه بوعلی است 
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. 
فرخی. 


فردوسی. 


همچنین باد کار او که مدام 
نرم کرده زمانه راگردن. فرخی. 
نگاء باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله 
رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن 
گردن‌ها.(تاریخ بیهقی ص :)٩۴‏ 
کی نرم کند جز که به فرمان روانش 
این شیر به زیر قدست گردن و یالش. 

۱ 
|(ادب کردن. رام کردن: تا پیش از آن که 
دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل 
اندر سخن من نگری. (قابوسنامه), 
|اخرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن: 
نرم کرد آن غم درشت مرا 
در جگر کار کرد و کشت مرا. نظامی. 
||سابیدن. سحق. || پست کردن. يواش کردن. 
- نرم کردن آواز؛ به ادب و آهستگی سخن 
گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن: 


نرم کن آواز و گوش هوش به من دار 
تات بگویم چه گفت سام نریمان. 

ناصرخرو. 
||خمیر کردن. از سقتی و سختی درآوردن: *. 
به فر کی نرم کرد اهنا 

. چو خود و زره کرد و چون جوشنا. 
فردوسی. 

ااصلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر 
سر مهر آوردن. 
< نرم کردن دل 
به من ای پر گفت دل نرم کن 
گذشته مکن یاد و دل گرم کن. فردوسی. 
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار 
به درم نرم کم گر به مدارانشود. منوچهری. 


| آیکی کردن. آب‌لمبو کردن: 


۲۲۴۲۳  .ندرگ‌مرن‎ 


نرم کردستیم و زرد چو زردآلو 
قصد کردی که پخواهيم همی خوردن. 
ناصرخسرو. 

- نرم کردن اعضا و مفاصل: و از روی طلب 
اندر دانتن تیر و کمان چند مسفعت ظاهر 
است, ریاضت توان کرد به وی اعصاب را 
قوی کند و مقاصل را نرم کند و فرمانپردار 
گرداند.(نوروزنامه). 

حکیمی با پچانید رویش 

مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. ‏ سعدی. 
نوم کودنی. [ن ک د] (ص لیاقت) که قابل 
نرم کردن است. که بتوان نرمش کرد. رجوع به 
نرم کردن شود. ||قابل‌تریت. رام‌کردنی. 
نرمک فومکت. (ن من ] (ق مسسرکب) 
آهسته. (فرهنگ نظام). به‌طور ثرمی و 
ملایست. اهسته‌آهسته. (ناظم الاطباء). کم‌کم. 
کم‌کمک. خوش خوشک. خوشک‌خوشک. 
اندک‌اندک: 

نرمک‌نرمک مرا په شرم همی گفت 

با بل مير قصد رفتن داری. 
نرمک‌ترمک همی کشم همه شب می 
روز به صد رنج و درد دارم دستار. فرخی. 
خوشک خوشک می می‌خورد و نرمک‌نرمک 
سماعی و زخمه‌ای و گفتاری می‌شنيد. (تاریخ 
بیهقی ص ۴۲۶). چون در بادیژ طور رسید قوم 
راگفت شما نرمک‌نرمک می‌آئید تا من از 
پیش شما بروم. (قصص‌الانبیاء ص ۱۱۰). 


فرخی. 


غیفب این می‌مکد عارض آن می‌مزد. ۱ 

قاانی. 
نرم کوفتن. [نْ ت ] (مص مرکب) سابیدن. 
سائیدن. 


نوم گودن. [ن گ د] (ص مرکب) کنایه از 
مطیع. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). فرمانیردار. (برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). سحکوم. (فرهنگ نظام) 
(آنندراج). رام. (ناظم الاطباء). منقاد. فروتن. 
خاضع. خاشم. اغید. (یادداشت مولف): 


نیت یک شیر رام گردن‌کش 
که تو را رام و نرم‌گردن نیست. 

سعودسعد. 
سوزنی در مدح وی با قافیه کشتی گرفت 
قافیه شد نرم‌گردن گرچه توسن بود و گست. 

سوزنی. 

چو خر نرم‌گردن نگشتم از آن 
ولیکن چو خر گشته‌ام سخت‌ایر. . سوزنی. 


خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس 
مریخ نرم‌گردن و کیوان فروتن است. انوری. 
دو شخص ایمنند ار تو آئی به جوش 
یکی نرم‌گردن یکی سفته گوش. ‏ _ 

نظامی (از آتدراج). 
نشتد بیدارمغزان روم 


به مهر ملک نرم‌گردن چو موم 


ا 
در زیر سنگ‌های بلای این آسیای گردان 
نرم‌گردن شدند. (جهانگشای جوینی). 

نوم گردنی. (ن گ د] (حامص مرکب) 
اطاعت. فروتی. فرمانیرداری. (ناظم 
الاطباء). خضوع. (از منتهی الارب). انقیاد. 
خشوع. تواضع. تطاوع. (یادداشت مولف): 
گروی به دست بخت بگیرد عنان چرخ 

جز نرم‌گردنی نکند چرخ توسنش. ‏ سوزنی. 
نر مگرده. [ن گ د /د] (اص مس رکب) 
نرم‌آهن. (آتدراج) (ناظم الاطباء). کم‌زور. 
تاتوان. زبون. (ناظم الاطباء). 

ترم گشتن. [ن گ ت ] (مص مرکب) نرم 
شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به 


نرم شدن شود. 
-نرم گشتن سر؛ رام شدن. به راه آمدن: 
تو شاهی و با شاه ايران بگوی 
مگر نرم گردد سر جنگ‌جوی. ‏ . فردوسی. 
- نرم گشتن گردن؛ رام شدن. مطیع شدن: 
همه گردن سرکشان گت نرم 
زبان چرب و دل‌ها پر از خون گرم. 
فردوسی. 


نوم گفتار. [ن گ] (ص مرکب) نرم‌زبان. که 
سخنی نرم و ملاطفت آمیز دارد. که په رفق:و 
ملایمت و ملاطفت و مردمی سخن گوید. ||که 
به شرم و آهتگی سخن گوید: بَهنانة؛ زن 
نرم‌گفتار. (منتهی الارب). ||فروتن. متواضع: 
مشو نرم‌گفتار با زیردست 

که‌الماس از ارزیز یابد شکست.  .‏ نظامی. 
نر مگفتاری. (ن گ] (حامص مرکب) 
ترم‌گفتار بودن. رجوع به نرم‌گفتار شود: 
چون‌که ماهان ز روی دلداری 

دید در پیر نرم‌گفتاری. نظامی. 
نوم گفتن. [ن گ ت] (مص مرکب) ملایم 

گفتن. سخن به‌ملایت گفتن. با شرم و ادب 
سخن گفتن. مقابل درشتی کردن: 
اگرنرم گوید زبان کی 

درشتی به گوشش نیاید 

بدو گفت خاقان برو پیش 7 
سخن هرچه باید همه نرم گوی. 

چو پرسدت پاسخ ورانرم گوی 
سخن‌ها به آزرم و iat‏ گوی. 

چو نرم گویم با تو مرا درشت مگوی 
موز دست جز آن راکه مر تو را برهود. 

ناصرخضرو. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی 


| آهته گفتن. زیرلب گفتن: 

خردمند رااسر فروشد ز شرم 

شنیدم که می‌رفت و می‌گفت نرم. سعدی. 
نوم گو. [ن ] (تف مرکب) نرم‌گفتار. نرم‌زسان. 
که‌به ملاطفت و مدارا یا مردم سخن گوید. 


نرم گوشت. [ن] (ص مرکب) آنکه گوشت 
نرم دارد. (ی‌ادداشت مژلف): قشصعة؛ زن 
نرم‌گوشت از پیری. (از متھی الارب). 

نر مگونه. [ن گو ن / ن ](ص مرکب) ملایم. 
لین‌المریکه: کوتوال اين وقت قلغ تكين 
پدری بود مردی نرم‌گونه ولیکن به احتاط. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۷۲). 

نر مگوی. [ن] (تف مرکب) نرم‌گو. نرم‌زبان. 
نرم‌گفتار. باادب: 

درشتی ز کس نشنود نرم‌گوی 
سخن تا توانی به آزرم گوی. 

چو کافور موی و چو گلبرگ روی 
دل آزرم‌جوی و زبان نرم‌گوی. 
پس آنگاه با هندوی نرم‌گوی 

به سوگند و پیمان شد آزرم‌جوی. 


فردوسی. 
فردوسی. 


نظامی. 
نرم گو یی. [ن) (حاعص مرکب) نرم‌گو 
بودن. نرم‌زبانی. نرم‌گفتاری. رجوع به نرم‌گو 


۳2 


شود. 
نرم لاات. [ن] (اخ) ده کوچکی است از 
ب‌خش مسلم‌کلاية شهرستان قزوین. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج .)١‏ 
فرم لگام. [نْ ل ] (ص مرکب) کنایه از اسب 
خوش‌جلو باشد یمنی سرکش نباشد. (برهان 
قاطع). اسبی که به هر طرف بخواهند بگر دد و 
بر وفق خواهش سوار راه برود. (آنندراج). 
راهوار. رام. (ساظم الاطباء). اسب 
خوش‌رفتار. (انجمن آرا): 
فلک تیزعنان تا به ابد تم‌لگام. 
انوری (از انتدراج). 
|امطیع. فرماتبردار. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطیاء). آدم فرمانیردار. (انجمن آرا). 
نرم‌مزاج. [ن م] (اص مرکب) ملایم. 
متواضع. منقاد.(ناظم الاطباء). 
نرم‌نای. [ن ] ([مرکب) رجوع به نای شود. 
فوم‌فوم [ن ن ] (ق مسرکب) آهسته‌آهستد. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (غياث اللغات). 
نرم‌نرمک. باملایمت. به‌طور ترمی. (از ناظم 
الاطباء): 
زدی دست بر پشت او نرم‌نرم 
سخن گفتن خوب و آواز گرم. 
نخستین بشتند در اب گرم م 
بر و یال و ریشش همه نرم‌نرم... فردوسی. 
چو ساروج وسنگ از هواگشت گرم 
نهادند کرم اندر او نرم‌نرم. فردوسی 


||اندک‌اندک. کم‌کم. به‌آهتگی. ا 


فردوسی. 


به‌تدریچ> 
ز اسب ی آمد آنگه نرم‌نرم 
تا برند اسپش همانگه گرم‌گرم. 


رودکی (از احوال و اشعار ص ۸۰۹۰ 
همی راندند آن دو تن نرم‌نرم 
خروشید خرو به آواز گرم. 
کنون آرزویت بیاریم گرم 


فردوسی 


ثرموره. 


دگر تازه هر خوردنی نرمنرم. 
جنید نرم‌نرم و ببارید بر دلم 
باری کز او پنده بشد کار و بار من 


فردوسی 


تاصرخسرو. 
مامیز با خی که رنجه کند تو را 
پوشیده نرم‌نرم چو مر کام را زکام. 
۳ 
نرمنرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد 
ژاله ژاله عرق از لاله او کرد اثر. ستائی. 
ابه آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با 
یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد 
که‌اين جامه چلپا پوشید, بندوی نرم‌نرم 
پرویز را گفت که مردمان همچنین می‌گویند. 
(ترجمة طبری بلعمی). 
گویثت نرم‌نرم همی کاین نه جای توست 
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب. 
تاصرځرو. 
بنشت و نرم‌نرم همی گفت زارزار 
با اشنا چنین نکد هیچ اشنا. آمیر معزی. 
نوم فرهکث. [ن نم ] (ق مسرکب) نرمنرم. 
باملایمت. به‌طور نرمی. آهسته‌آهسته. (از 


ناظم الاطباء): 

نرم‌نرمک ز پس پرده به چا کر نگرید 

گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه. 
کائی. 

نرم‌نرمک گفت شهر تو کجاست 

که‌علاج درد هر شهری جداست. مولوی. 


نرم‌نهاد. [ن ن /] (ص مسرکب) 
لین‌العریکه. نرم‌طبیعت. نرم‌مزاج: 


ا گربود دل مومن چو موم نرم‌نهاد 

تو موم نیستی ای دل که سنگ خارائی. 
سعدی. 

الاطباء). رجوع به نرموره شود. 


نرمودن. [ن د] (مص) باد دادن. || حعرکت 
کردن. نوسان نمودن. جنبان شدن. آمدوشد 
کردن‌در هوا. باد خوردن. (ناظم الاطباء). 
نرموده. [ن د / د] () نرمود. بادپیچ. (ناظم 
الاطباء). نرموله. (از فرهنگ شعوری ص 
۵ رجوع به نرموره شود. 
نرموزه. ٣ن‏ مو ر / ر ] (ص) چیزی لک و 
گنده‌راگویند. (از جهانگیری) (از فرهنگ- 
نظام). هر چیز گنده و لک‌وپک و ناهموار. 
(برهان قاطع) (انندراج). هنگفت. ناهموار. 
گنده.(ناظم الاطباء). ااگردکان و فندق بزرگ. 
(برهان قاطع) (آتدراج) (ناظم الاطیاء). ||(() 
ریسمانی را نیز گفته‌اند که هر دو سر آن را پر 
جائی بندند و شخصی در وسط آن نشیند و 
دیگری دستی بر او زند تا او متحرک شود و 
آید و رود و بعضی گویند ریسمانی است که در 
ایام جشن و عید از جائی آویزند و طفلان و 
زنان بر آن نشینند و در هوا آیند و روند واه 


نرم و گرم. 

عربی ارف رد خوانند. (برهان قاطع). 
ریسمانی که هر دو سر آن به جائی ببدند و در 
میان آن نشینند و بجنبانند و به هندی جهوله 
گویند. (فرهنگ نظام) (از رشیدی). بادپیچ. 
(ناظم الاطیاء) (از صحاح الفرس). ارجسوحه. 
لوکانی. غناوه. (زمخشری). چنچولی. تاب. 
(یادداشت مولف). 

نرم و گوم. [ن مگ ] (تسرکیب عسطفی, 
ص‌مرکب) راحت‌الحلقوم. غذای چرب و نرم 
||جای آسوده. بستر راحت که در آن احساس 
آرامش و آسایش کنند. 

نوموله. [ن ل / لٍ] ([) نرموده. (از شعوری), 
رجوع به نرموده شود. 

نرم و نازکت. [ن ٢‏ دٌ] (ترکیب عسطفی, 
ص‌مرکب) اطیف و ظریف. رجوع به نازک 


5 


شود. 
نرمه. م/م (ص) ترم (فرهنگ نظام) 
(آتدراج). صلایم. (آنندراج). نرم و نازک. 
(ناظم الاطباء). نرمق. (منتهی الارب). |[مقابل 
زبره. 
- نرمه آرد؛ آرد پار ترم‌بیخته. آردی که از 
نرمی چون غبار است. 
||( حص پائین گوش که نبت به حص بالا 
نرم است و لفظ دیگرش لال گوش است. 
(فرهنگ نظام). بنا گوض.(آنندراج). 
نرمة استخوان؛ غضروف سر استخوان. 
(ناظم راب 
رم بینی؛ مارن. (دهار) (منتهی الارپ) 
(نصاب‌الصیان). کرکرانک که فاصل منخرین 
ت مولف). 
-نرمة سر کودک؛ آن جزء از نسر کودک 
نوزائیده که نرم است. (ناظم الاطباء). 
جان‌دانه. ملاج. یافوخ. 
- نرمژ گوش؛ غضروف اطراف حلقة گوش: 
(ناظم الاطباء). روم. (مسنتهی الارب). 
شحمةالاذن. (دهار). شحم اذن. ججة. گوشتی 
که‌در سقلای گوش آدسی آویخته است. 
(یادداشت مولف). 
-از نرمهُ گوش؛:به کمال اطاعت. از بن گوض. 
(اتدراج)؛ 
صبر از متعذر چه کنم گر نکنم 
گر خواهم و گر تخواهم از نرمةٌ گوش. 
سعدی. 
|انوعی از پارچذ تنک و نرم.(ناظم الأطباء): 
نرمه‌ای راکه تو دیدی ز عزیزی دستار 
عاقت گیوه شد و خلق بر او می‌گذرند. 
نظام قاری. 
رمه‌بوه [ن م /م بٌ] (نف مرکب) نرم‌شر. 
محیل. مکار. گربز. موذی. که مقاصد سوء 
خود را به آهستگی و ملایمت پیش برد. 
(یادداشت مولف). آپ‌زیرکاه. 
نرمه پائین. نم ] ( اخ) دهی است از بخش 


است. .محر م- . (یادداشت 


سمیرم بالا از شهرستان شهرضا. در 
۵مزارگزی شمال غربی سمیرم واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. (از فرهنگ جقرافیایی 
یران ج 4۱۰. 
نرمة کارون. [ن مٌ /م ي ] (ترکیب اضافی, 
[ مرکب) نرمة کارونی. قسمی گندم که در 
خوزستان کارند و آن بهترین نوعی است از 
گندم .(یادداشت مولف). 
نرمة کارونی. نم م ي] ات رکیب 
وصقی, |مرکب) رجوع به نرمه کارون شود. 
نومی. [ن] (حامص) ملاست. (ناظم 
الاطباء). مقابل زبرنی. (یادداخت مولف)؛ 
مین نرمی پشت شمثیر تز 
گذارش نگر گاه خشم و ستز. 
پنجم ز ره دست بساوش که بدانی 
نرمی و درشتی چو ز خر خار گران را 
ناصر خسرو. 
|انموست. رخاصت. (یادداشت مولف): 


اسدی. 


تن خنگ بید ارچه باشد سپید 
به تری و نرمی نباشد چو بید. رودکی. 
|امقایل خشکی. تری. تازگی. فرمان‌پذیری. 
انعطاف‌پذیری. مقابل سختی و خشکی, در 
ترکیباتی چون: نرمی انبان. نرمی چرم. نرمی 
عضلات. نرمی نان. ||لطافت. رقت. نازکی. 
مقابل کثافت: 
هم او په نرمی باد و هم او به تیزی آب 
هم او به جتن آتش هم او به هنگ تراب. 

؟ (از حاشیة فرهنگ اسدی نخجوانی). 
||صفا و همواری که بعد از حالت خشونت و 
ناهمواری حاصل شود. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). || همواری. جلا. (ناظم الاطباء). 
صاف و صیقلی بودن. ||رفق. (منتهی الارب) 
(مجمل). مداراة. (منتهی الارب). لطف. 
(مهذب الاسماء). ملایمت. (ناظم الاطباع). 
ارفاق. مرافقت. صلاینت. ملاطفت. مدارا. 
مولف). 
مقابل ستم و زور و جر و تندی و خشونت؛ 
به نرمی بسی چیز کردن توان 


مدارات. خوش‌رفاری. (یادداخشت 


که‌یستم نداتی بکردن تو آن. ابوشکور. 
به نرمی برارد بی چیز مرد 
که آن برناید به جنگ و تبرد. ابوشکور. 


به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی" 
به گاه نرمی گوئی که آبداده تشی. منجیی. 


چو کارت به نرمی نگردد نکوی 
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی. 


فردوسی. 
که تندی و تیزی نیاید به کار 
به ترمی برآید ز سوراخ مار. فردوسی. 
بردار درشتی ز دل خصم به نرمی 
کز دنبه به نضح اید ای دوست مننده. 
عسجدی. 


به نرمی چو کاری توان برد پش 


نرمی. ۲۲۴۲۵ 


درشتی مجوئید زاندازه بیش. اسدی, 
هم از ترمی بسی دل رام گردد 
ز تدی پخته‌ها بس خام گردد. ناصر خسرو. 
گرفته‌کینه و مهرت به ترمی و تیزی 
همی کشید عنان و مهار آتش و آب. 
مسعودسعد. 
من کرده درشتی و تو ترمی 
از من همه تندی از تو گرمی. 
درشتی و نرمی به هم در به است 
چو رگزن که جراح و مرهم‌نه است. 
په ترمی چو حاصل نگردد مراد 
درشتی ز نرمی در آن حال به. ؟ 
||ادب. آهتگی: 
چنین است گردندة 
چو نرمی نمودی بیابی درشت. 
نخستین به نرمی سخنگوی باش 
به داد و به کوشش بی‌آهوی باش. فردوسی. 
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش 
بر او جز به نرمی زمانی مکوش. 
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی 
سخن در مغز تو چون آب در جوی. نظامی. 
اایردباری. صبر. حوصله. (ناظم الاطباء). 
آهستگی, بی‌شتابی. تأنی. آرامی. (یادداشت 
مۇلف). 
نرمی نمودن؛ ملایمت کردن. بردیاری 
نمودن. با صر و حوصله کاری کردن. (ناظم 
الاطباء). 
ااکدی. آهتگی. بی‌شتابی* 


چون تک اندیشه به گرمی رسد 


تظامی. 


سعدی. 


DS 


زیشت 


فردوسی. 


اسدی. 


تندرو چرخ په نرمی رسید. تظامی. 
| آهستگی. تدبیر. چاره گری: 
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل 
که‌که را به نرمی کند پت باران. 
تار نرو 
دست چون ماند به زیر منگ سخت 
جز به نرمی کی توان بیرون کشید. 
مسعودسعد. 
چو شاید گرفتن به نرمی دیار 
به پیکار خون از سپاهی مبار. 
|ارقت. نازکی. 
-نرمی دل؛ رأفت. مهریانی: 
درشتی دل شاه و نرمی دلش 
ندانی هویداکند حاصلش. 
دقیقی یا عنصری. 
|الینت. روانی. (یادداشت مولف). |اسلاست. 
(یادداشت مؤلف). روانی. هممواری؛ 
همچنانکه گردون‌کشان و خراس‌بانان 
جایگاه گردش چوب گردون و میل خراس را 
به روغن چرب کنند تا حرکت آن به نرمی بود. 
(ذخيرة خوارزمشافی).|سهولتء آسای. 
آسایش. مقابل سختی. ضد سختی. (یادداشت 
مزلف): 


سعدی. 


۶ نرمی. 


جز ایشان را که رخت از چشمه بردند 


ز نرمی‌ها به سختی‌ها سپردند. 


j نظامی.‎ 


الاطباء). نام خرّد آسمان زهره. (انجمن آرا). 
پز بات دناتیر اس : 


نرمیی. [ن] ((خ) دهی انت از دهان نووژ. [نْر و ] ((ج)۲ مملکتی در نيمه غربی 


دربقاضی بخش حومه شهرستان تشاپور. در 
۴هزارگزی جنوب شرقی نیشابور, در 
جلگذ متدل‌هوانی واقع است و ۱۰۳ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات, محصولش غلات. 
شغل اه‌الی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۹ 
ترمیت. [نَ می ی ] ((مص جعلی) ملایمت. 
(ناظم الاطباء). مصدر مجعول است از نرم + 
یت (عربی). رجوع به نرم و نرمی شود. 
نومیش. [ن] (! مرکب) ميش نر. شوج. 
(ناظم الاطباء). 
نرمیق. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراپ. در 
۷هزارگزی جنوب شرقی سراب در ناحية 
کوهستانی معتدل‌هوانی واقع است و ۶۷۹ تن 
کته دارد. ابش از چشضمه و رودضانه. 
محصولش غلات و حیوبات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
ترمیق. [نَ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهتان برآغوش بخش آلان برآغوش 
شهرستان سراب. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۴( 
نرمی کردن. [ن ک د1 ( مص مرکب) 
ملایمت کردن. مدارا کردن. تحمل و بردباری 
نمودن: 
جهان مست است نرمی کن که من آیدرن شنودستم 
که‌با متان و دیوانه حلیمی بهتر از تددی. 
ناض سرو 
به اخلاق نرمی مکن با درشت 
که سگ را نمالند چون گربه پشت. 
سعدی (پوستان). 
ورای کن ی گر 
سعدی (پوستان). 
نه چندان درشتی کن که از تو سر گردند و نه 
چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. ( گلستان چ 
یوسفی ص ۱۷۳). رجوع به نرمی شود. 
فومیفه. نن /ن] (ص نسبی) هر چیز نرم 
(ناظم الاطباء). توع جامه‌های چون خز و قز 
و ستجاب و جز ان. (یادداشت مؤلف). 
فونج. [ن ر) () لشتی است در نارنج. (از 
المنجد). رجوع به نارنج شود. 
نونگت. [نَ ر] (اخ) از الات کسرمان و 
بسلوچستان. (جغرافیای سیاسی کهان 
ص .)4٩۳‏ 
ترنعه. [ن نع / ] (إ) گوشوار, و آن پاره‌ای 
گوشت خرد است که به زیر دو گوش بعضی 
گوسفندان آويخته است. (یادداشت مولف). 


فروان. [نَژ] () نام عقل کر زهره. (ناظم 


شبه‌جزیرء اسکاندیناوی. از شمال به اقیانوس 
متجمد شمالی, از جنوب به دریای شمال, از 
مشرق به کشور سوئد و از مغرب په اقیانوس 
اطلس محدود است. جمیت أن در سال 
۳ م ۲۳۷۵۰۰۰ نفر بود (در هر کیلومتر 
مربع ده نفر). اهالی نروژ از نژاد ژرمن و 
زبانشان نیز شعبه‌ای از السنه ژرمنی است و 
اغلب مذهب پرتستان دارند. حکومت آن 
مشروطدً سلطتتی است. پاینخت آن شهر 
اسلو" است با جمعیتی در حدود پانصدهزار 
تن. شهرهای مهمش عبارت است از: برگن آ, 
تروندهيم ‏ استاوانگر * صادرات نروژ 
چوب‌های جنگلی و کاغذ و ماهی و لبنیات 
است. واحد پولش « کرون»" نام دارد. 
نووفته. [ن ت /ت] (نمف مرکب) ناژفته. 
نسرفته. نارویده. جساروب‌نا کرده. 
جاروب‌ناشده. 
ووکث. [ن] () َر ک.بیخی باشد سفید 
همچو لعبت بربری و پلنگ آن را بار 
دوست می‌دارد و به عربی دواء‌المر خوانند. 
گویند پلنگ را زائیدن دشوار می‌باشد. چون 
یک بار زایید میداند که اگر آن بیخ را بخورد 
دیگر آبتن نمی‌شود, آن را پیدا می‌کند و 
می‌خورد و دیگر آبستن نمی‌شود و خواص 
آن بسیار است. (برهان قاطع). پلنگ او را 
دوست دارد, گویند از بس کر دارد از زائیدن 
ننگ می‌کند. چون یک بار زاد آن بیخ را پیدا 
کرده‌بخورد دیگر آبستن نشود. (انجمن آرا) 
(آتدراج), بیخی است از بیخ‌های معروقه در 
حدود کرمان و حشيشه أن در حدود کرمان 
میروید. لاسیما جائی که در آن پلنگ مأوای 
خود دارد و آن بیخ سفیدرنگ به‌شکل لعبت 
بربری است و از آن بزرگتر, (از فرهنگ نظام) 
(از سحیط اعظم). حجرالشمر. (یادداشت 
مؤلف). اسم فارسی بیخی است شه به لب 
بربری و از آن بزرگتر و سفید و از کرمان خیزد 
و امین‌الدوله گوید که مخبر صادقی به من خير 
داد که در چبال کرمان خصوصاً جایی که 
پلنگ بسیار می‌باشد در اول بهار نباتی 
می‌روید برگش شه به برگ خضربزه و چون 
به‌قدر شبری شود شکل برگ منقلب می‌گردد 
و بسابر آن در آن وقت آن مکان را نشان 
می‌کنند و بعد از خشکی گیاه و رسیدن بیخ او 
به ان نشان می‌جویند و بیخ را اخذ می‌کنند و 
علامت خوبی او آن است که چون بر بالای 
دیگ جوشان بگذارند در ساعت از جوش 
بازایستد و چون در تنور اندازند نانها از تنور 
بریزد و از خواص اوست که چون پگ از 
زائیدن بسیار آزار می‌کشد هرگاه از آن بخورد 


نرود. 
دیگر حامله نمی‌گردد و هرچه را پلنگ جسته 
و خورده باشد باز سال دیگر از آن مکان آن 
بیخ می‌روید و یا سبزی باشد به‌خلاف آنچه 
پلنگ او را نیافته باشد, چه ان سفید است و 
در سرگین پلنگ هم گاهی یافت می‌شود و به 
دستور در فرج و رحم آن چون دو شعیر او را 
تا یک طسوج زن بخوره یا فرزجه نماید یا 
تعلیق کند هرگز آبستن نگردد و اگرمرد تعلیق 
نموده مباشرت کد به دستور مانع حمل است 
و در دست داشتن ان باعث سنرعت ولادت 
است و چون بر ناصور بندند حجم ار زیاده 
شده ناصور کمتر می‌شود و تجدید او رافع 
ناصور بالکلیه است. (از تساجک مؤمن). 
||(ص) درخت پیوندنیافته. درختی که میوة بد 
دارد. (یادداشت مولف). رجوع به ر ک‌شود. 
نروکت. [ن] ((خ) دی است از دهستان 
نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 
۸ هس زارگزی شمال شرتی کهنوج و 
۲هزارگزی مغرب راه ریگان به کهنوج در 
منطقة کوهستانی سردسیر واقع ایست و ۲۰۰ 
تن سکنه دارد. ابش از قتات. محصولش 
غلات و حبوبات و خرماء شفل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۸). 
ترول. [ن] ([) کی که مباشر گرفتن جریمه 
می‌باشد. (ناظم الاطاء). 
تر و لاس. [ن ] (تركیب عطفی, (سرکب) 
بندگشاد. کام و زبانه. (یادداشت مولف). 
اسر و لاس شدن؛ جفت‌گیری کسردن. 
(یادداشت مولف). 
فوومادگی. (ن ر 5 /د] (حامص مرکب) 
نرمادگی, نر و ماده پودن. نر و مایه پودن. ||( 
مسرکب) نوعی از دکمه است از دو قطعه 
جدا گانه یکی وسطش فرورفته است (ماده) و 
دیگری برآمده (نر). این دو قطعه را برابر هم بر 
پاس. دوزند. چون روی هم نهاده فشار دهند 
قسمت برآمده در فرورفتگی خطعهٌ ماده جای 
گرفته دکمه بته شود. 
نر و ماده. [ن ر د /د] (ترکیب عطفی, [ 
مرکب) نرماده. لولب. (مهذب الاسماء). 
نرون. [نِ رن] ((خ)۸ ک‌لادیوس سزار 
) گوستوس ژرمانیکوس. امپراطور روم. به 
سال ۳۷م. تولد یافت, در سال ۵۴م. به 
اپراطوری روم رسید. مردی دیوانه‌خو و" 
سرکش بود. سه بار قصد کشتن مادر خود کرد 


۱-فرهنگ دساتیر ص ۲۶۶. 
Norvège‏ (املای اصلی) N0۲98‏ - 2 
(املای آنگلی) ۸۱۵۳۷2 ,(املای فراننوی) 


3 - Oslo. 4 - Bergen. 
5 - Trondheim. 

6 - Stavanger. 7 - Krone. 
8 - Néron. 


تروة. 
و سرانجام په خون مادر دست آلود. به سال 
۴ م. شهر رم را به هوس ابلهانه‌ای در اتش 
بوخت و در سال بعد با جمعی از مطربان و 


رقاصان به یونان سفر کرد. سرانجام بر اثر 
شورش مردم و سنای رم در سال ۴۸ م. 
مجبور به خودکشی گشت. 


نروة. [نّز ]ع ) سنگی تنک و چید که 
گاه بدان ذیح کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نروی. [نّْز] ((خ) دمی است از دهستان 


در ۴۵هزارگزی شمال غربی پاوه و 
آهزارگزی مشرق راه پاوه به نوسود, در 
منطقة کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰ تسین مکسهه دارد. ابش از چش‌مد. 
محصولش انواع میوه‌ها و لنیات. شفل اهالی 
کرایه کشی و باغبانی و گله‌داری و شال‌بافی و 
کرباس‌یافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۵). 
نوه. نز /رٍ / نز ر /رٍ](ص,|) از: نر + ھ 
(پوند اتصاف). نرک. (حاحية برهان قاطع چ 
معین). تر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء), مذکر. اناظم الاطباء). مقابل ساده. 
(آنندراج) (برهان قاطع). || آلت تناسل. 
(برهان قاطم) (آتتدراج» آلت رجولیت که به 
عربی د کر گویند. (غیاث اللغات). آلت تناسل 
مرد و هر حیوان ری ا ذکر. 
قضیب. قیس. عوف. نی . جمیْح. جرد. 
جُذمان. عُرمول. شاقول. فرشیح. ابواصیلع. 
ابوعمیر. ابوالفیداس. ابوالورد. اپولبین. (منتهی 
الارب). امتوانه. زب اتلفی. اير. عورت مرد. 
عورت نریته از ا شرم مرد. شرم 


فحل. آلت تذکیر. (یادداشت مولف): 


می‌گفتم این حدیث ومان دو ران من 
مانند ترب غاتفری سخت شد نره. سوزنی. 
گرهمه نرهیٰ خر اندر وی رود 
آن رحم آن روده‌ها ویران شود. 
مولوی (از جهانگیری). 


|ازشت. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (برهان 
قاطم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درشت 
بدریخت. (ناظم الاطباء). کریه. (جهانگیری) 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ناهموار. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||نر. و آن در صفت حیوان قوی و 
کلان آید نه خرد و ضمیف 1 (یادداشت 
مولف). 

نره بیمار؛ بیمار چیزبسیا رخور. (آنتدراج). 
به طعن و مزاح, آنکه با سلامت و قوت مزاج 
خود را بیمار گمان برده و در بستر افتاده 
است. آنکه تی قوی و مزاجی سالم دارد و به 
علامت سرماخوردگی و امتال آن در بتر به 


سر می‌برد. (یادداشت مولف). آنکه به آندازة 


هر سالم تنومندی خورا ک خورد و بی مرض 
مهمی تمارض کند و بستری شود. 

نره خر؛ خر تر مقابل ماده خر. 

- ||دشامی است. ادم بی‌تریت ناخراشیده 
ناتراشیده. 

نره دیو؛ دیو نر. (آنندراج) (غیاث اللغات). 
- || دی و بدریخت و کریه‌المظر. (ناظم 
الاطباء). دیو قوی‌هیکل سهمنا کے 
پس آ گاه‌شد نره دیوی از این 

هم اندر زمان شد سوی شاه چین. 
برون رفت کا کوی‌و برزد غریو 
پراویخت با شاه چون نره دیو. 
|إکنایه از جنگاور غولپیکر: 
وز آن نره‌دیوان خنجرگذار 

گزین کرد جنگی ده و دو هزار. 
-نره شیره شیر نر قوی پنجه: 

منم گفت نستور پور زریر 

پذیره نیامد مرا نره شیر . 

به نامه درون گفت کز نره شیر 
نباشد شگفتی که باشد دلیر. 

میان سپاه اند رآمد دلیر 

همی برخروشید چون نره شیر 
همی گفت زار ای سوار دلیر 

ز تو بیشه بگذاشتی نره شیر 


دقیفی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 

بسوخت شهر وسوی خیمه بازگشت از خشم 

چو نره شیری گم کرده زیر پنجه شکار. 

فرخی. 

راست گفتی که نره شیری بود 

گلٌغرم و آهو اندر بر. 

ز من سیر گشتند و نشگفت زیرا 

سگ از شیر سیر است و من نره شیرم. 
تارزو 

- ||کنایه از جنگاور دلیر قوی‌پنجه: 

بدو گفت ایزدگشب دلیر 

به کاخ اندرون ران تو ای نره شیر 


فرخی. 


فردوسی. 
به بیژن چنین گفت گیو دلیر 
که مشتاب در جنگ آن نره شیر [پلاشان ]. 
فردوسی. 
بدو داد و گفت ای گو نره شیر 
کی‌این آژدها را نیارد به زیر. 
- نره طاووس؛ طاووس نرء 
به مریم فرستاد چندی گهر 
یکی نره طاووس کرده به زر. فردوسی. 
- نره غول؛ غول قوی‌جثة سخوف. حول 
بدترکیب قوی‌هیکل. 
- نره گاو؛ گاو تر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
نره گو.(ناظم الاطیاء): 
نره‌گاوی چو کوه بر گردن 
ارد اینخا گه علف خوردن. 
نره گدا؛ نرگدا. رجوع به نرگدا شود. 
- نره گرگ گرگ رة 


فردوسی 
f‏ 


تظامی. 


نره براوردن. YYFYY‏ 
بدو گفت هیشوی کاین نره گرگ 
سرش برتر است از هیونی سترگ. فردوسی. 
-نره گور؛ گور نر. گور قوی‌جته. گور 
توی‌هیکل: 
یکی نره گوری بزد بر درخت 
که‌در چنگ او پر مرغی نسخت. فردوسی. 
برانگیخت شبدیز بهرام گور 
چو نزدیک شد با یکی نره‌گور. فردوسی 
بیامد هم اندر زمان نره گور 
سیهبد پس اندر همی راند بور. فردوسی. 


به دام کمندش سر نره گور 
ز شمشیرش اندر دل شیر شور. اسبدی, 
||گدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آندراج). 
گدائی‌کننده. (برهان قاطع) (آنندر اج). جمع 
آن نرگان است. (حاشیۂ U‏ 
||نا کس.فرومایه. (ناظم الاطباء). ||خنشی. 
شخصی که آلت مردان و زنان هر دو را دارد. 
|| موجه و کوهة آب. (برهان قاطع) (آنندراج). 
موج و كوهة آب. (ناظم الاطباء). سوج أب. 
(جهانگیری). موج آب باشد که آن را خیزاب 
و کوهٌ آب و آبخیز نیز گویند. (فرهنگ 
خطی): 
اژدر ماده ین که چون سه تیغ روی او 
تیغ‌صفت شکافته گنید آب را نره ". 
عمید لوبکی (از جهانگیری). 
|اساق درخت. (برهان قاطع) (آنندراج). تنه 
درخت. (ناظم الاطباء). شاخ درخت. (غیاث 
اللغات). |[دندانة کلید. (برهان قاطم) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی از 
ادات الفضلا). مصحف تزه تزه. (حاشة 
برهان قاطع چ معین). 
نره. آن ر /ر ] (ص) بیزار. (یادداشت مؤلف). 
| () در اصطلاح بنایان. آجر و خشت و ماتند 
آن که به قطر آن را به زمین فروبرند از سوثی و 
سوی دیگر از قطر بیرون ماند. (بادداشت 
مولف). 
فوه. [ن د /رٍ] (خ) نر. نام پدر سام. (ناظم 
الاطباء). نام پدر سام است که جد رستم بود و 
او را نریم و نریمان نیز خوانند. (جهانگیری). 
فرف آلب. [ن ز /ر ي ] (ترکیب اضافی, ! 
مرکب) موج آب. کوهة آب. (بی‌هان قاطع) 
(آن ندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). 
خیزاب. (انجمی ارا). 
نره برآوردن. درز / ر ب وذ] (مص 


۱ -بدین معنی و معانی بعد بیشتر به تشدید «ره 
[ذْز ر /ر ) آید. 

۲ دور رشیدی مضراع دوم به این صورت 
آمده ه: تیغ‌صفت شکافته گنبد آب راه نر. .و محشی 
رشیدی گوید: در نخةۀ جهانگیری و سروری: 
«گند آب رانره» و همان صحبح است. (از 
حاشية برهان قاطع چ معین). 


۸ نره‌کشی. 


مرکب) اخته کردن. خصی کردن. ||از غلاف 


مرکب از دو جزو: نثیره به‌معلی نر, فحل + منه 


بیرون کردن فحل نری خود را. (ناظم ر| (-مناو) از ريشة من" (اندیشیدن)؛ جمعاً 


الاطباء). 
نره کشی. [ن ز ار کَ /ک] (حامص 
مرکب) در اصطلاح بنایان. چیدن آجر به قطر 
در کار مرزهای باغچه و جز ان. (یادداشت 
مولف). 
نری. [نَ ] (حامص) از: «تر» + «ی» (حاصل 
مصدر, اسم معنی). نر بودن. فحلی. فحولت. 
(یاددائت مولف). مقابل مادگی. ||مردانگی. 
شجاعت. رجوع به ری شود. ||(!) الت 
رجولیت را گویند مطلقا. خواه از انان و 
خواه از حیوان دیگر باشد. (برهان قاطع) 
(آنندراج). آلت تناسل. نره. (از ناظم الاطباء). 
انوع مذکر. (ناظم الاطباء). [|نر از گوسپندان. 
قوج. گوسپند نر. مقابل میش. || پوست میش 
پراسته‌شده. (ناظم الاطباء). 
فوی. [نْر ری ] (حامص) نر بودن. فحلی. 
فحولت. مقابل مادگی. || مردانگی. شجاعت: 
گرسنگ ده آسیا فروافعد 
در پیش رخش ز کوکب دزی 
از پس نجهد دلش به یک ذره 
کس‌رانبود دلی بدین نّی. منوچهری. 
نویان. [ن] (() اسب نر و هر ستوری. (ناظم 
الاطباء). اسپ نر. حصان. مقابل مادیان. 
(یادداشت مولف). 
- امخال: 
لگد مادیان به نریان درد نکند. 
نریان. [] (إخ) شهرکی است به خراسان از 
گوزگانان اندر میان جهوذان و پارياب, و حد 
او دو فرسنگ است. (از حدود العالم). نام 
قریه‌ای ميان فارياپ و بلخ. (یادداشت 
مولف). 
فوهز. [ن] (اخ) شهرکی است در آذربایجان 
از طرف اردبیل. (از معجم البلدان). از 
قرارستاق اذربایجان است. (از سمعانی). 
نر یزی. (ن] (ص نسبی) منوب است به 
نریز از قرارستاق اذربایجان. (از سمعانی). 
فريشم. [نْ ش ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان 
دامغان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج (r‏ 
نریم. [ن] (اخ) نام پدر سام است که جد 
رستم باشد. (یرهان قاطع) (آنندرا اج) (از 
رشیدی) (جهانیری). رشیدی این بیت 
فردوسی را شاهد آورده است؛ 
بدو گفت من پور سام سوار 
ز تخم نریم از جهان یادگار. 
ولی این نام در فهرست ولف نیامده و بیت 
اصل نیت و صحیح این کامه دز فارسی 
نریمان و نيرم است. (حاشية برهان قاطع ج 
معین). 
نریمان. [نْ] (اخ) در اوسستا: نستیره‌منه آ, 


یعنی نرمنش, مردسرشت. در گزارش پهلوی 
این کلمه را به مرت منیشن " ترجمه کرد‌اند و 
به تعبیر دیگر دلیر و پهلوان. این کلمه در 
اوستا صفت گرشاسپ جهان‌پهلوان است. 
ولی به‌تدریج به‌صورت نریمان و نيرم درآمده 
اسم خاص (علم) گردید و در ادبیات ما 
سام(ین) گرشاسب(ین) نریمان آمده در 
صورتی که در اصل نریمان صفت (و لقب) 
خود گرشاسب بوده است. (حاشية برهان 
قاطع ج معین). به‌معنی نریم است که جد 
رستم زال باشد. (برهان قاطع) (انندراج) (از 
غیات اللغات). نام پهلوان مشهور ایران که 
پر قهرمان پدر سام و جد زال زر که جد 
بزرگ رستم باشد. (ناظم الاطباء): 
همی حیران و بی‌سامان و پژمان‌حال گردیدی 
ا گر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش. 
تافر 
آورده‌ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش 
در مرثیه به نام تریمان برآمده. خاقانی. 
تریمان. [ن] (اخ) ده کوچکی است از 
دهتان انگوت بخش گرمی شهرستان 
اردبیل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
تریمان قشلاق. [نَ ق) ((خ) دهی است از 
دهتان بزینه‌رود بخش قیدار تهرستان 
زنجان, در ۵۷هزارگزی جنوب غربی قیدار. 
در تاحيةٌ کوهستانی سردسیری وأقع است و 
۶ تن که دارد. ابش از چضمد. 
محصولش غلات و انگور, شغل اهالی 
زراعت و قالیچه‌یافی و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲ 
نریمانی. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
پائین‌ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. 
در ۵۴هزارگزی شمال شرقی فریمان و 
۰هزارگزی جنوب راه مشهد به سرخی در 
جلگة معتدل‌هوانی واقع است و ۸۲۱ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات» محصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت و سالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
فوینه. إن ن /ن](ص نسبی, |مرکب) نر. 
مقابل مادینه. (آنندراج). مذکر (مهذب 
الاسماء). نوع مذکر از هر حیوان. (ناظم 
الاطیاء). از قم نر. از جنس نر. ذ کر. مذکر. 
مفایل مادینه؛ با خدای عزوجل نذر کرده بود 
وگفته بود که | گر مرا فرزندی نرینهباشد آن را 
قربان گردانم. (ترجمۂ طبری بلعمی). پس 
نمرود کسان رابرگماشت تا هر زنی که بچه در 
شکم پدید آمدی چون نرینه بودی آن فرزند 
را بکشتندی تا به مادر ابراهيم رسید. (ترجمة 
طبری بلعمی). به ترکستان شد به طلب خون 
سیاوش پدر خویش و هر نرینه یافت اندر 


نز 

ترک‌تان همی کشت. (تاریخ سیتان). از 
تبار مردآویز وشمگیر کس نمانده است نرینه. 
(تاریخ بهقی ص۳۳۵). و فرزندان او بیشتر 
نرینه باشند. (ذخیرۂ خوارزمشاهی). و آن 
روز آدم را... صدویت فرزند نرینه بود. 
(مجمل التواریخ). روزی با ملک در حرم 
نشته يود به جائی که ممکن نبود که هیچ 
نریته‌ای آنجا توانستی رسید. (چهارمقاله). 

به چندین نذر و قربانش خداوند 

نریته داد فرزندی چه فرزند. نظامی. 
درویشی را همه عمر فرزند بوده گفت اگر 
خدای عزوجل مرا فرزندی نريه دهد... 
( گلتان). ||گوسپند تر. مقابل مادینه. 
نر یوسنگت. [ن ی س] ((خ)" فسسرزند 
دهاول . دستور معروف پارسیان سقیم هند 
است. وی در اواخر قسرن دوازدهم م. در 
سنجان [شهری که زرتشتیان پارسی از ایران 
پدانجا مهاجرت کردند] می‌زیت و با 
تبحری که در زبانهای پهلوی و سانسکریت و 
اوسا داشت قسمت‌هائی از اوستا را به زبان 
سانىکریت ترجمه کرد ۶. 
فز. [ن] (حرف نفی + حرف اضافه) مخفف نه 
از. (ناظم الاطباء): 

گنبدی‌نهمار بربرده بلند 

نش ستون از زیر و نز برسوش بند. 
این جهان سربه‌سر همه فرناس 


رودکی. 


نز جهان من یگانه فرناسم. بوشکور. 
سیاوش نیم نز پریزادگان 
از ایرانم از شهر آزادگان. فردوسی. 
سیاوش بدانت کآن مهر چت 
چنان دوستی نز ره ایزدی است. فردوسی. 
هر آن چیزکان نز ره ایزدی است 
همه راه اهریمن است و بدی است. 

فردوسی. 
ساده‌دل کودکا مترس | کنون 
نز یک آسیب خر فکانه کند. آبوالعباس. 
به دیدار و صورت چو مائی ولیکن 
به کردار و گفتار نز جنس مائی. ‏ فرخی. 


بيد خور که به نوروز هرکه می نخورد 
نه از گروه کرام است نز عداد اناس. 
۲ منوچهری. 
ایزد ما این چهان نز پی جور افرید 
نز پی ظلم و فاد نز پی کین و نقم. 
منوچهری. 


1 - ۰ 

2 - man. 3 - ۲۱2۲1 ۰ 

4 - Neryosang. Neriosengh. 

5 - ۷۵۷۰ 

۶-از حاشية ص ۱۴۱ تمدن ساسانی تألیف 

سای ر تاریخ ادبیات برارن ج۱ 
صص ۰۱۰۷-۱۰۶ 


نز 
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین 
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم. 
منوچهری. 
چهان را ته بر ببهده کرده‌اند 
ترا نز پی بازی آورده‌اند. 
دگر گفت پیروز گاه نبرد 
ز بخت است نز گنج و مردان مرد. 
مدان از ستاره بی آو هیچ چیز 
نه از چرخ و نز چار گوهر بنیز. 
ز فعل تیک باید نام نیکو مرد را زیرا 
یه داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان. 
ناصرخرو. 
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم 
تز خانم یاد آمد ون گلشن و منظر. 
ناصر خسرو. 
ز بهر دانا دارد جهان به‌پای خدای 
جهان و دين را ٺز بهر اين حشر دارد. 
ناصرخرو. 
ا گرکز بهر دین استی در اتدربنددی گردون 
وگر نز بهر شرع استی کمر بگشایدی جوزا. 


اسدی. 


اسدی. 


اسدی. 


سنائی (از فرهنگ خطی). 
خدای را و همه خلق را پیازردم 
که‌نز خلایق شرم آمدم نه از ایزد. سوزنی. 
دلش دانست کان نز بی‌وفائی است 
شکیبش بر صلاح پادشانی است. ‏ نظامی, 
این دو نوا نز پی رامشگری است 
خطبه‌ای از بهر زناشوهری است. نظامی. 
گردش‌این گنبد بازیچه‌رنگ 
نز پی بازیچه گرفت این درنگ. تظامی. 


نز. [نّزز ] (ع ) زصاب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نرٌ, (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). آب زه. (مهذب الاسماء۱ 
آبی که از زمین تراود. کلم فارسی و معرب 
است. (از اقرب الموارد). اب اندک که از 
زمین برآید. (فرهنگ خطی). ج» نزوز. 
|أإبيار. (منتهی الارب) (از آنتدراج) (تاظم 
الاطباء). کثیر. (اقرب السوارد). ||(ص) مرد 
تیزخاطر زیرک. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ذ کی‌الفزاد.(اقرب الموارد). 
مرد زیرک. (مهذب الاسماء). [اچست و 
چالا ک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ظریف خفیف. (از اقرب الصوارد). 
مرد سك. (از مهذب الاسماء). 
||بسیارجنبش. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). طیاش. (اقرب الموارد). 
| آنکه بر یک امر قرار نگیرد. (منتهی الارب) 
(آتندرا اج) (ناظم الاطباء). || ظلیم نز؛ شترمرغ 
که به یک جا قرار نگیرد. (مستهی الارپ). 
||جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). سخی. (اقرب السوارد). ||(مص) 
نریز. (اقرب الموارد). رجوع به نزیز شود. 

فزء [ن‌زز ] (ع () زهاب. (از اقرب السوارد) 


(منتهی الارب). نز رجوع به نرْ شود. 

نز. رانا )4 برنج دانة معروف. (بادداشت 
مولف). 

نوا. [ن ] ([) دیواری باشد عظیم سخت و بلند 
و یگانه که در پیش چیزی کشند. (از حساشية 
فرهنگ اسدی نخجوانی). دیواری باشد مفرد 
که‌در پیش چیزی کشند. (صحاح الفرس). 
دیوار سخت و بلند که در پیش چیزی کشند. 
(فرهنگ خطی). بند. بندروغ. (از ناظم 
الاطباء): 

صف دشمن ترا تاستد پیش 
ور همه آهنین تزا باشد. 


۲ 


شهید (از صحاحالفرس). 
نوا. [ن] (نف مرکب) نازا. نزاینده. نازاینده. 


عقیم. سترون. 

زاء . [ن] (ع إمص) آلیز. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). جفتک. جفته. لگد پراندن ستور. 
جفتک پراندن ستور. در المنجد و اقرپ 
الموارد این کلمه به کر و ضم اول آمده است 
[نِ /ن] و در منتهی الارب و به نقل از آن 
آنندراج یه‌صورت متن. رجوع به یاه و ثزاء 
شود. 

فزاء ۰ [ن ] (ع امص) برجستن نر بر ماده. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از اقر ب الموارد). 
وثب. (اقرب الصوارد) (المنجد). نزاء. اسم 
است نزو را. (المنجد). و ذلک فى الحافر و 
الظلف و السباع. (سنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||([) لگد. جفه. (ناظم الاطیاء). 
رجوع به زاء و داز شود. 

قزاء . [ن] (ع [) نوعی از بیماری گوپند. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
آن دردی که بگیرد گوسفند را می‌سکیزد تا 
بمرد. (مهذب الاسماء). ||لگد. جفته. نزاء. 
(ناظم الاطباء). رجوع به زاء و نزاء شود. 
|[(مص) برجتن نر بر ماده. (منتهی الارب) 
(آنندراج). نو تر. نوان. (اسنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). رجوع به نزو شود. 


فزاء . [نْژ زا] (ع ص) فته‌انگیز و عربده گر. 


(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فتنه‌انگيزندة 
عربده گر.(آتدراج). شدیدازو. (الصنجد). 
نزاء الى الشر؛ وار اليه. (اقرب الصوارد). 
|کثرالولوع. (اقرب الموارد) (المنجد). * 
نرائم. [نْ ء] (ع ص !) ج تزيعة. رجوع به 
تریعة شود. 
فزالب. [ن] (ع مص) بانگ کردن آهو یا 
به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر یه 
وقت گشنی. (از سنتهی الارب) (آنندراج), 
بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد). نزب. 
تزیب. (منتهی الارب). رجو] به نزب شود. 
نزاد. [] (() نژاد. نسب. نشبة. نشبة. (منتهی 
الارب): عَدْفة؛ بن و نزاد هر چیزی, نحازن 
نحاز؛ آمل و نزاد. نصاب؛ نراد و اصل هر 


نزار ۲۲۴۲۹ 


چیزی, (منتهی الارب). رجوع به نژاد شود. 
نزادن. [ن ] (مص منفی) نزائیدن. نازادن. 
مقابل زادن. رجوع به زادن شود. |احاصل 
نشدن. به دست نیامدن: 
راست گوی و راست جوی و از هوی پرهیز کن 
کزهوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عتا. 
ناصر خسرو. 
نزادنی. [ن د] (ص لاقت) که زادنی نیست. 
مقابل زادنی. 
نزاده. [ن د / د] (نمف مرکب) نازاشيده. 
نزائیده. |اکه زائیده نشده است. لم‌یولد. 
فزار. [ن ]۲ (ص) پسهلوی: يزار" (ضعیف, 
محتاج), در ارااک: نزر" (ضعیف, ناتوان). 
(حاشية برهان قاطع چ معین). لاغر. (برهان 
قاطع) (آنندراج) (غیات اللغات) (انجمن آرا) 
(ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از رشیدی) 
(غیاث اللغات). ضعیف. (برهان قاطع) 
(انسندراج) (انسجمن اراء) (ناظم الاطباء) 
(جهانگیری). نحیف. (ناظم الاطباء) (دهار) 
(از متهی الارب). ضیل. ضارع. هزیل. (از 
متتهی الارب) (از دهار). باریک. (ناظم 
الاطباء). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. 
منخوش. منهوک. عنقّش. ضَوَ. (از منتهی 
الارب). نحیل. ضاوی. هرول. (یادداشت 
مولف). تکیده. بی‌گوشت. مقابل فربه. مقابل 
چاق. مقابل پروار؛ 
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد 
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری. . فرخی. 
خدای داند کاین پیش تو همی گویم 
تنم ز شرم همی گرد ای امیر نزار. 
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت 
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. 
فرخی. 
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف 


فرخی. 


من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار. 
فرخی. 

بوستان‌افروز پیش ضیمران 

چون نزاری پیش روی فربهی. منوچهری. 

کوچک‌دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است 


۱ -و فى المصیاح: تسمية بالمصذر و منهم من 
يكر النون یجعله اسماً و هر التدى السانل. 
(اقرب المرارد). 

۲-در فرهنگ خطی مصراع نختین چنین 
است: صف دشمن نزاایستند پیش و در صحاح 
الفرس: حلف دشمن ترا ناستد پیش. سن مطابق 
نسخهُ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی مکترب به 
سال ۶ م. است و در نسخ؛ چاپی به‌جای 
«نزا» کلمة «تراء ثبت شده است. 

۳-در انجمن آرا و آنندراج به فتح اول [نٌ] 
ِت شده و مزلف فرهنگ نظام آرد: با فتح نون 
غلط مشهرر است. 


4 - ۰ 5 - 280 


بار نزار است به از مردم فربه. منوچهری. 
او می خورد به شادی و کام دل 
دشمن نزار گشته و فرشخته. 
ابوالعباس عپاسی. 
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پا ک 
آنکش دنبه امت و آنکه خشک و تزار است. 
۱ ناصرخسرو. 
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد 
با جان هوشیارم شخص نزار من. 
ناصرخسرو. 
چون از اینجا جان تو فربه شود 
تن چه فربه چه نزار آندر زمین. 
ناو 
شراب مزوج مردمان لاغر و خثک و نزار 
را زیان دارد. (نوروزنامه). 
عشقت بر دومادر آمد 
هرگز نشود نزار و لاغر. عمادی شهریاری. 
یک چند بی شبانی حزم تو بوده‌اتد 
گرگ ستم سمین, بر عافیت نزار. 
به که ضعیفی که در این مرغزار 
اهوی فربه ندود با نزار. 
بعد سه روز و سه شب کاشت‌اقتند 
یک ابوبکر نزاری یافتند. 
به جد کی شود ضعیف قوی 
به ورم کی شود نزار سمین. 
||باریک. لاغر. کتیده: 
دو گوشش چو دو خنجر آبدار 
بر و یال فربه میانش نزار. 
ز هت قلم تو عدو به هقت اقلم 
به گونة قلم تو شده‌ست زار و نزار. ‏ فرخی. 
هر برگی از او گونة رخسار نژندی است 
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. 
فرخی. 
گوش‌و پهلو و مان و کتف و جبهه و ساق 
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز. 
منوچهری. 


نظامی. 
نظامی. 
مولوی. 


؟ (از العراضه). 


فردوسی. 


سرین و نة او سخت فربی 
ميان و گردن او بس نزار است. مفو داسفد 
این مر تیت نیافت که محمود تاج دين 


از یک بدست کلک بریده سر نزار. سوزنی. 
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من 
بته کجا شوم به یکی تار ریمان. 

وطواط. 
چون پلنگی شکار خواهد کرد 
قامت خویشتن نزار کند. عمادی شهریاری. 
عصای کلمد بسیارخوار 
به‌ظاهر چنین زردروی و نزار. سعدی. 
|اضعیف. ست. (یادداشت مولف). ناتوان. 
(حاشية برهان قاطع چ معین)؛ 


تنومند بی‌مغزی و جان نزار 
همی دود ز اتش کلی خواستار. . فردوسی. 
پدارد از نواخت هم او یافته‌ست و بس 


آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار. . فرخی. 
یس خن نزار؛ سخن ست وضعف و 
نااستوار و ناتفن؛ 

ز دایره که تواند نمود پش وز پس 

ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار. 


(از جامم‌الحکمتین). 
|[رنجور. دردمنده 
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست 
این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع. 

حافظ. 

شعی که رین تا ای ماه 
قاطع) (ناظم الاطباء): [از گوشتها ] آنکه 
نزارتر بود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن 
حقايق الادویه از حاشية برهان قاطم ج 
معین). ||تک. (یادداشت مولف). رقیق. 
- بادهٌ نزار؛ آن باده که مایه مست‌کندة 
زالکل ] آن کم است. که کم‌قوه است. 
(یادداشت مولف)؛ 
از آن باده که زرد است و نزار است ولکن 
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است. 


منوچهری. 
|ااندک. کم. ضعيف: 

شهان خزانه نهند او خزانه پردازد 

نه زانکه دتگهش لاغر است و دخل نزار. 

فرخی. 

تا بود مرغزار جود تو سبز 

امل خلق کی نزار شود. شک شوه 
نزار. [ن) (ع 4 ج تزر. (متتهی الارب), 
رجوع به زر شود. 


نزار. [ن) ((خ) نام یکی از آبادیهای 
شسهرستان گرگان است و به‌جای «آرخ» 
برگزیده شده است. لفات فرهنگتان). 

فزار. [ن ] ((خ) ابن سعدین عدنان. نام جد 
اعلای قبایل شمالی جزیر:الصرب است, و 
اعراب شمالی به‌خصوص بنی‌قحطان و 
یمنی‌ها بدین نبت بر اعراب جنوب تفاخر 
می‌کنند. 

نزاز. ن] (إخ) ال صطفى لدین‌الین 
صر خلفة فاطمی مصر و امام 
اسماعیلیان است بعد از پدرش متصر. 
سعدالدین نزاری قهتانی شاعر 
اسماعیلیمذهب ایرانی گویا تخلص خود را 
از نام او گرفته است. رجوع به تاریخ مغول 
ص ۵۴۵ و ريحانة الادب ذيل كلمة قائم و نيز 
رجوع به نزاریه و القائم بامراله در این 
لغت‌نامه شود. 

نزارت. [ن د ] (ع مص) نزر. اندک شدن. 
(یادداشت مولف). رجوع به نزارة و نزر شود. 
ا|((مص) کمی. اندکی. قلت. (بادداشت 
مولف). 

فزارة. [ن 1 (ع مسص) ان‌دک گشتن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). نزر. رجوع به نزر 


نزاریه. 


شود. 
فزاری. (ن) (حامص) لاغری. باریکی, 
نبحیقی. (ناظم الاطباء). نحافت. ضمور. 
لاغری سخت. هرال. نحول. عجف. (یادداشت 
مولف)؛ 
زین‌سان که منم بدین نزاری 
مستفتیم از طعام‌خواری. نظامی. 
نزاریان. [نِ ) ((خ) پیروان نزار. نزاریه. 
رجوع به نزاریه شود. 
نزاری قهستانی. [ن ي ق وا (ع) 
سعدالدین بیرجندی. شاعر اسماعیلیمذهب 
ایرانی است که در اواخر قرن هفتم و اوایل 
قرن هشتم می‌زیسته است. تخلص خود را از 
نام المصطفی لدين‌المبن الم تنصر بالله خليفة 
فاطمی مصر معروف به نزار گرفته است. وی 
گذشته از دیوان قصاید و غزلیات, مثنویی به 
نام دستورنامه دارد. وفات وی به سال ۷۲۰ 
دی در بر جند اتفاق افتاد. او راست: 
نگاء می‌کنم از هرچه آفرید خدای 
مراسه چیز خوش آمد در این سپنج سرای 
یکی سماع و دویم باده و سیم شاهد 
که‌اختیار همين هر سه کرد عالی‌رای. 
آوازه درافتاد که تائب شدم از می 
بهتان صریح است من و توبه؟ کجا؟ کی؟ 
از دوست قاصدی که پام اورد به دوست 
انصاف می‌دهم که کم از جیزئل نت. 
شکایتی بود, اما نمی‌توانم گفت 
که‌هیچ خصم نکرد آنچه یار کرد و برفت. 
بهشتی دوزخی کافر مسلحان هرچه می‌خوانی 
خبر از خود ندارم عاشقم» اینها نمی‌دانم. 
بار عمرها و بسی روزگارها 
بگذشت و کارها بنگشت از قرارها 
وضعی نهاده‌اند ز بدای کن قکان 
کان وضع مندرس نشود در هزارها 
بر نقطف وجود که عشق است نام ان 
از ذوق می‌کنند فلک‌ها مدارها 
بار خشت کالید جان آدمی 
برهم نهاد دهر و فروریخت بارها. 
رجوع به «از سعدی تا جامی» و ترجمه ج۳ 
تاریخ ادبیات براون ص۱۹۹ و اتشکدة اذر 
چ سادات ناصری ج۲ ص ۵۲۹ و صجمع 
القصحا چ مصفا ج ۳ ص۱۳۵۸ شود. 
نزاریه. [ن ری ی ] (إخ) نام فرقه‌ای از" 
اسماعیلیان که به امامت المصطفی لدین الله 
فاطمی معروف به نزار گرویدند. بعد از وفات 
الستنصر بال فاطمی, ميان دو فرزند او 
المصطفی لدين لله مشهور به نزار و الستعلی 


۱ -و به روایت مدایت در مجمم الفصحا سال 
۵ اما برجب تحقیق سیدحسن سادات 
ناصری در حاشية ص۵۲۹ اتشکده آذر وی تا 
سال ۷۲۱ زنده بوده است. 


نراز. 

باه ایوالقاسم احمد که هر دو مدعی جانشینی 
پدر بودند اختلاف افتاد و از اینجا متابمان 
فاطمیة مصر بر دو دستة نزاریان و مستعلیان 
منقسم گردیدند. آن دسته که طرفدار امامت 
نزار شدند اسماعیلیان عراق و شام و قومس و 
خراسان و لرستان بودند و آن دسته که به 
امامت المستملی اعتقاد یافتند اسماعیلیان 
مصر و بلاد مغرب بودند. لکن در همان حال 
عده‌ای از طرفداران امامت نزار در مصر بوده 
و قوتی داشته‌اند و همین قومند که به سال 
۲ «.ق.ابوعلي منصوربن المستعلی را 
مغافصة هلاک کردند. حسن صباح موسس 
فرقه صباحيه ایران یکی از پیروان فرقه نزاریه 
است. (از تاریخ ادپیات در ایران صفا ج۲ 
ص۱۶۸). 
نزز (ن ‏ (ع تزاز 
بدی چان و ملازم است. (از منتهی الارب)؛ 
که‌از بدی دور نمی‌شود. (از المنجد). لزاز. (از 
اقرب الموارد). ||(مص) منازعة. منافة. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
نزاز. [نْزٌ زا] (ع ص) صینه مبالفه ابت از 
تر. آنکه در یک جای آرام نگیرد. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نز شود. 
نزاز. [نِ] ((خ) دی کوچک است از 
دهتان ژاررود بخش کامیاران شهرستان 
ستندج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. 
نوازة. [ن ر] (ع [) رفتار. سلوک. (ناظم 
الاطباء) 
نزاع. [نِ ] (ع إمص) خصومت و دشمنی دو 
نفر با هم با زبان یا استعمال اسلحه. (فرهنگ 
(غیاث اللغات). خصومت و دشمني. و با لفظ 
جتن و کردن و برداشتن مستعمل است. 
(آندراج). منازعه و گفتگو با هم. خصومت. 
ستیزگی. کشا کش‌در برآوردن حق خود. ادعا 
و جنگ و جدال سخت. (ناظم الاطباء). با 
کی در چیزی کوشیدن. افرهنگ خطی). 
نراعة. شطس. شطت. (منتهى الارب). 
خصومت. خصمی. منازعه. تنازع. اختلاف. 
جنگ. جدال. داوری. کشمکش. کشا کش 
مابین الباب و الدار تزاع بنشود. (تاریخ یهقی 


شر نزیز شر؛ انکه به 


ص 4۴۰۷. 

منم گاودل تا شدم د شیرطالع 

که طالع کند با دل من نزاعی, خاقانی. 
سالی نزاع در مسیان پیادگان حاج افتاد. 
( گلستان). تا فنه بنشست و نزاع برخضاست. 
( گلستان). 

- قطعنزاع کردن؛ حکم کردن در قطعگفتگو 


و خصومت. (ناظم الاطاء). 

= مابه التزاع؛ هر چیزی که از آن کشا کش و 
گفتگو و خصومت برمی‌خیزد. (ناظم الاطباء) 
موضوع دعوا. آنچه بر سر آن با هم نزاع کنند. 


- نزاع لفظی؛ نزاع زبانی دو نفر با هم در 
ای که مقصود هس دو یکی باشد. .(از 
فرهنگ نظام). 
||منازعة. (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد). 
دشمنی کردن. مخاصمه. (از اقرب الموارد). 
دشمنی. (فرهنگ نظام). رجوع به منازعه 
شود. || حالت احتضار مریض. (فرهنگ 
نظام). حالت مریض مشرف به مرگ. منازعة. 
(از المسنجد). ||(مسص) آرزومند گشتن. 
(زوزنی). آرزومند گردیدن و مشتاق شدن. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). 
آرزومند شدن. آرزومتدی. (غیاث اللغات). 
نزاعة. نزوع. (منتهی الارب). گویند: تزع الى 
اهله. ||رفتن به‌سوی چیزی. (از اقرب 
الموارد). |آنزدیک به مرگ شدن: نازع 
المریضن نزاعاً؛ ؛ چاد بنفه. (اقرب الموارد). 
||قلم. نزع. (از اقرب الموارد). تزع الحياة و 
نزاع الحیاة؛ قلعها. (اقرب الموارد). رجوع به 
نزع شود. 

نزاع. انر زا] (ع ص) مرد سخت برکشنده. 
(متهی الارب). ||کشنده. رگی که به‌سوی آبا 
و اصل خود کشد. (فرهنگ نظام). فی المثل: 
العرق نزاع. 

نزاع. [نْژ زا] (ع ص. ج نازع. رجوع به 
نازع شود. ااج نزیع, به‌معنی سریب. و منه: 
نراع‌القبائل؛ به غرباتی گویند که در جوار 
قبیله‌ای می‌زیند که از آن نیند. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نزیع شود. 

نزاع افکندن. إن اک د] (مص مرکب) 
ایجاد خلاف و دشمنی کردن. دشمنی افکندن. 
کشمکش و منازعه برپا کردن. 

فزاع کردن. ن ک 5] امسص مرکب) 
کشمکش کردن. منازعه کردن. ستیزیدن: 
یکی جهود و سلمان نزاع می‌کردند 
چنانکه خنده گرفت از نزاع ایشانم. سعدی. 

نزاعة. َع (ع مص) آرزوسند گردیدن 
به‌سوی اهل خود و مشتاق شدن. (انندراج) 
(از منتهی الارب). نزاع. نزوع. رجوع به نزاع 
شود. ||(امسص) خصومة. (اترب الموارد) 
(مهذب الاسماء) (المنجد). خصومت در حقی؛ 
ينهم تزاعة؛ خصومة فى حق. (اقرب الموارد). 

نزاعة. نز زاغ](ع ص) تأنیث تَراع: نزاعة 
للشوی. (قران ۶/۷۰). رجوع به نزاع شود. 

فزاع4. [ن ع](ع !) آنچه به دست خود برکنی 
سپس بیفکنی. ما نزعته پیدک شم القیته. (از 
المنجد). 

فزاغ. نژ زا] (ع ص) آنکه تباهی افکند و 
برآغالاند مردم را.(منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). که بین مردم فساد کند و مردم 
را بر یکدیگر بشوراند. (از اقرب الصوارد). 
منزغ. (متهی الارب). || آنکه غیبت کند مردم 
را. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 


نزاکت. ۲۲۴۳۱ 


که طعنه زند و غیت کند و به بدی یاد کند 
مردم را. (از اقرب الموارد). منزغه. (از منتهی 
الارپ). 
نزاف. [ن ف ] (ع ! فسعل) برآور! انزف. (از 
منتهی الارب). اسم فعل برای آمر. گوید: 
تزاف ماءالبتر؛ یعنی براور همه آن را. (از 
المنجد). 
نزاق ۰ [ن](ع ص) ناه نزاق؛ شترمادة 
شتابرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مريعة. تندرو. (از اقرب الموارد). 
|إناقةُ صعب‌الانقياد. (از المنجد). ناق سريعه و 
گفته‌اندصعةالانقياد. (از اقرب الموارد). تزقّة. 
(النجد). ||(ص) دشنام دادن. (آنندراج) (از 
آقرب الموارد) (از المنجد). منازقة. (ناظم 
الاطباء) (از قرب الموارد. |انزدیک گردیدن 
به کسی. (آنندراج) (از اقرب السوارد) (از 
المنجد). رجوع به منازقة شود. 
نزاقت. (نْ ق ] (از ع (مص) مصدر منحوت 
از تزق. سبکی. شتاب کردن به وقت خشم: و 
ترقی سن که لجام نراقت شبان دست بالا 
زا کث. [نْژ زا] (ع ص) عسیاب. بيار 
عیب‌کننده. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مرد 
سخت عیب‌کنده مردمان. (ناظم الاطباء). 
عیب‌کننده. طعنه‌زننده. (فرهنگ خطی). تُر ک. 
(النجد). 
زا کت. [ن /ن ک ] (إمص) نزا کة. مصدر 
جعلی فارسیان متعرب است که از ماده نازک 
تسراشیده‌اند و عسبارت است از اظهار 
نازک‌مزاجی خود به قبول کاری به سماجت و 
ابرام دیگران و با لفظ کردن و کشیدن و گذشتن 
مستعمل است. (از انندراج). فارسیان اشتقاق 
این لفظ از لفظ نازک به‌طور عربی کرده‌اند و 
حال اینکه فارسی است و در عربی هیچ 
اصلی ندارد. (غیاث اللغات). 

- نزا کت کردن؛ اظهار نازک‌مزاجی خود 
کردن.(آنتدراج) (غیاث اللفات). 

|انازکی. لطافت. (فرهنگ نظام) (ناظم 
الاطباء). ظرافت. زیبائی. (ناظم الاطباء): 

از نزا کت رنگ گر بر چهر؛ گل ہشکند 

خار از بی‌طاقتی در چشم بلیل بشکند. 

صائب. 

إإسلقه. (فرهنگ تظام). |انرمی. ملاست. 
ملایمت. آهستگی. مبادی‌آدابی. (ناظم 
الاطباء). 

- بارا کت؛ مبادیاداپ. ظریف. (ناظم 
الاطباء). 

بی‌نزا کت؛ بی‌ظرافت. بی‌آدب. بداخلاق. 
بی‌زینت. تاآراسته. ناپا ک.کثیف. (ناظم 


۱-ناظم‌الاطباء به کسر اول [ن غ] نیز ثبت 
کرده است. 


۳۱۳۳۳۲ 


الاطاء). 
نزال. [ن ) (ع مص) منازله. (منتهی الارب) ۸ 
(آن_ندراج) (از اقرب الموارد) (المنجد) 
(زوزنی). فرودآمدن دو گروه با هم از شتر بر 
اسب جهت کن و فرودآمدن دو گروه با هم 
در حرب. (از متهی الارب) (آتدراج). پیاده 
جنگ کردن. (از زوزنی). فرودآمدن دو گروه 
از شتر و بر اسب سوار شدن جهت کارزار و 
جدال با خود. (تاظم الاطباء). با هم جنگیدن و 
فرودآمدن هر یک در مقابل دیگری و گویند: 
حاربوا باللزال؛ و ان چنان است که دو دسته از 
شتران خود قرودآیند و بر اسبان نشینند 
مضاربه را. (از اقرب السوارد). ||(إمص) 
جدال, کارزار. جنگ: 
نزول مرگ باشد بر اعادی 


نزال. 


سر شمشر أو روز نزالا. عنصری. 
و در قتال و نزال مقاومت نمود. (جهانگنای 
جوینی). و در موقف قتال و نزال تقدم کرده 
بودند. (جهانگشای جوینی). 

فزال. (نْ] (ع لا زل. رجوع به رل شود. 
نزال. ان ل](ع | فعل) فرودآ. (منتهی 
الارب). فرودبیا! (ناظم الاطباء). اسم قعل 
است برای امر, به‌معی انزل. (از اقرب 
الموارد). و آن معدول است از نازلة و واحد و 


جمع و مؤنٹ و مذکر درآ ن یکان | ست. (از 
منتهی الارب). 

نزال. [نْژ زا] 2 ص لا ج نازل. رجوع به 
نازل شود. ۱ 


نزال. نز زا] (ع ص) كع رالزول با 
کثیرالمنازلة. (از المنجد). رجوع به نزول و 
مارلة شود. 

نرالة. (ن 3 (ع ) سفر. (منتهی الارب) (از 
اقرب الصوارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(المنجد). ||ضیافت. (از اقرب السوارد). 
گویند: کنا فی نزالة فلان؛ أى فى ضيافته. 
(اقرب الموارد). ||گویند: فلان من نزالة سوء؛ 
هرگاه که پدر او یم بود. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). که تبار او پت باشد. 

نزالة. [ن ل] (ع سص) درشت و صاف 
گردیدن زمین چنانکه به اندک باران سیل 
روان گکردد آز وی. (از مستتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیلان کردن 
زمین بر اثر اندک بارانی به‌علت صلابت و 
سختی آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 

فزالة. [ن [] (ع !) آب نر که فروریزد. (از 
منتهی الارب) (تاظم الاطباء) (از آنندراج). 

فزانزء آن نِ | (ع ص) گشن برگزیده جهت 
گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). القریع 
من الفحول. (اقرب الموارد). 

نزاه. [ن ] (ع ص !)ا ج نزه, رجوع به نزه 


5 


شود. 


نز ه. [نْ د] (ع مص) دور شدن از بدی و 
پا کی از عیب. (از غیاث اللغات). نزاهة. 
نزاهية. رجوع به نزاهة شود. ||((سص) 
پا کیزگی. طهارت. بی‌گناهی: دمنه دانست که 
اگراین سخن با شتر به ظاهر کند در حسال... 
نزاهت جانب خویش معلوم گرداند. ( کلیله و 
دمنه). || خرمی زمین. (فرهنگ خطی). رجوع 
به نزاهة شود: و جهت نزاهت موضع یک 
چندی آنجا مقیم گشتند. (رشیدی). 
نزاهه. [ن د] (ع مص) نزیه گردیدن جای. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک و 
پا کیزه‌گردیدن جای از فاد هوا و از مگان 
ده. (ناظم الاطباء). تزه شدن جای. (از 
المنجد). نزاهية. (منتهی الارب). ||دور ماندن 
جای از مردم و از آب و علف و آب خیز دریا. 
(ناظم الاطیاء). |ادوری گزیدن از همه 
ناخوشی‌ها و ناپندی‌ها. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). دوری از مکروه. (از 
المنجد). دوری از هر مکروه. (از اقرب 
السوارد). |اپرهیزکاری و دوری از بدی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
پا کی از عيب. (آنندراج). عفیف بودن. (از 
المنجد). دوری از بدی. (اقرب الموارد). 
||| کتساب مال است بدون خاری و بی آنکه به 
دیگری ستم شود. (از تعریفات) (از اقرب 
الموارد). |انزد بلغا عبارت است از آنکه 
شاعر یا نویسنده در هجو و نکوهش دیگران 
کلمات ناسزا و الفاظ زشت به کار نبرد. 
چسنانکه نسقل است از ابی‌عمروین الا 
پرسیدند که: نیکوترین هجا چیست؟ گفت: آن 
است که آنچه در نکوهش کسی سروده باشی 
اگر برای دوشیزۂ پرده‌نشین بسرائی آن را 
زشت نشمارد. (از کش اف ام طلاحات 
الفنون). 
نزاهیة. [ن ى ] (ع مص) نزاهة. رجوع به 
تزاهة شود. 
نزایع. [ن ي | (ع ص, ‏ نزانع. ج نزيعة. 
رجوع به نزأئع و نزیعة شود. ۱ 
نزء . نز ] (ع مص) نزوء. برافژولیدن و 
تباهی افکندن. (از منتهی الارب) (آنندراج), 
برافژولیدن. (ناظم الاطباء). تباهی افکندن 
ميان قوم. (از ناظم الاطباء) (صراح). تحریش 
و افاد ميان قوم . (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). یقال: تَرَءَ الشیطان بينهم؛ + أى القی 
الشر و الاغراء. (منتهی الارب). ||حمله كردن 
بر کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[برگردانیدن کی را از 
کاری. (از منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطباء). برگردانیدن کی را از گفتار یا 
کارش یا چیز دیگر. (از اقرب الصوارد). رد. 
(المنجد). ||برانگ‌ختن. حریص کردن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از 


نزد. 
الم‌جد). در تمام معانی رجوع به نزو شود. 
نز ب. 1۰ نْ) (ع مص) بانگ کردن اهو. (از 
اقرب الموارد) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). يا 
به خصوص بانگ کردن تکه و آهوی نر به 
وقت گشنی. (متهی الارب) (آنندراج). تزیب. 
نزاب. (اقرب الموارد), 
فزاب. [نَ ز] (ع [) لقب. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الصوارد). پازنامه, (سنتهی 
الارب). پاچنامه. (ناظم الاطباء). ج. انزاب. 
فزج. [نْ] (ع مص) پای کوفتن. رقصیدن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
نزح. [ن] 2 مص) دور گردیدن. (سنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از المنجد), نزوح. (منتهی الارب). || آب از 
چاه کشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). 
کشیدن. بررکشیدن. (یادداشت مولف). کشیدن 
هید آب چاه را یا اندکی باقی گذاشی از آن. 
(از منتهی الارپ) (از ناظم الاطباء). کشیدن 
آب چاء تا آنکه بیار کم يا تمام شود. (از 
المنجد). |اکنیده شدن همه آب چاه. (از 
منتهی الارب) (آتتدراج). بسیار کم شدن آب 
چاه یا تمام شدن. (از المنجد). | صاحب چاه 
آب‌برکشيده شدن. (از سنتهی الارب). |ابه 
صیفه فعل مجهول, دور شدن از دیار خود بر 
اثر غیت دراز تج بفلان. (از منتهی الارب) 
(از السجد). 
فزح. [ن ز](ع ص) آب تیره. (ستتهی 
الارب). اب كدر و تیره. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از المنجد). ||چاء که بیشتر آب او 
کشیده باشند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از آنتدراج) (از المنجد). یا آب آن 
تمام شده باشد. (از المنجد). |[دار نز؛ خانة 
دور. (ناظم الاطیاء) ترح. ج. انزاح. 
نزح. ادا (ع ص) دور. (مسنتهی الارب) 
(آنندراج). |اچاه همه آب‌برکشیده. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از السنجد) (از اقرب 
السوارد). چاه کم آب. (سنتهی الارب) (از 
آنندراج). چاهی که بیشتر آب آن کشیده 
باشند. (فرهنگ خطی) (اقرب الموارد). نازح. 
نزوح. (المنجد). ||(ص. 1ج نزوح. . اقرب 
الموارد). 
نزد. [نْ دٍ] (حرف اضافه, ق) اوس‌تا: E‏ 9 


(تردیک)ء هندی پاستان: دي ندیشه" 


۱ کردی و افغانی: نيزو سریکلی: توا و۳ 


برهان قاطع چ معین). مخفف نزدیک است. 
(برهان قاطع) (غیاث اللغات). نزدیک. در 


1 - ۰. 2 - 
3 - ۰ 4 - 8. 
5 - ۰ 


نزده. 
نزديکي. پهلوي. کار. (ناظم الاطباء). بر 


به خدمت. به حضورء 


به راه اندر همی شد شاه‌راهی 

رسد او تابه نزد پادشاهی. رودکی. 
سیامک خجسته یکی پور داشت 

که‌نزد نیا جای دستور داشت. فردوسی. 
گرایدر چن بي‌گناه آمدی 

چرابا زره نزد شاه آمدی. فردوسی. 
یامد کلینوش نزد گوان 

یگفت آن سخن گفتن پهلوان. ‏ فردوسی. 
همه شادمان نزد شاه امدند 

بدان نامور تختگاه آمدند. فردوسی. 


- بهنز د؛ به‌بر. به-حضور. به پهلوي. به پیش 


اگر چشم داری به دیگر سرای 

به‌نزد بی و وصی گیر جای. فردوسی. 
بدان مرز و بوم اندر آگه‌خدند 

بزرگان به‌نزد شهنشه شدند. فردوسی. 
چو برزو چنان دید آمد دوان 

به‌نزد فریبرز و طوس وگوان. ‏ فردوسی, 
بی خدمت و بی جهد به‌نزد ملک شرق 

کس را بود عربت و کامروائی. منوچهری. 
کهنسالی امد به‌نزد طبیب 

ز نالیدنش تا په مردن قریب. سفدی. 
||زی. به‌سوي. جانپ. به: 

نزد آن شاه زمین کردش پام 

داروئی فرمای زامهران به نام. رودکی: 
نبشتد پس نامه از شهریار 

به هر کشوری نزد هر نامدار. فردوسی. 
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید 

خبر نزد پور فریدون رسید. فردوسی. 
|انزدیک به. قریب به* 

یکی تخت بودی سرش نزد ماه 

نشسته بر آن تخت کاوس‌شاه. فردوسی. 


شی بیامد و نزد رخنه شارستان که رویاه 
درامدی مترصد بنشست. اسدبادنامه 
ص ۳۲۶). || در حدود. (حاشة برهان قاطع چ 
معین). نزدیک به 


چو نزد ده و دو رسانید سال 

برافروخت یال یلی پور زال. 

(منوب به فردوسی از حاشیه برهان چ 
و 


|ادر دست. در تصرف. پیش. پهلو. (فرهنگ 
نظام). مختص. خاص. ازآن: 
هنر نزد ایرانیان است و بس 
ندارند شیر ژیان را به کس. 

| طرف. جانپ. 

از نزد؛ از طرفی. از جانب: 
سپاهی که از نزد خرو شدی 
بر او روزگار کهن نو شدی. 
|اکار. نزدیک. 

- نزد آب؛ مجازآه ساحل, (یادداشت مولف): 
به مادر چنین گفت افراسیاب 


فرد وسی. 


فردوسی. 


قرستاد و خواند مرا نزد آب. فزدوتنن. 
|إدر نظر. به سلیقة. به عقیده. به رأي: 
ستوده بود نزد خرد و بزرگ 

| گرزادمردی نباشد سترگ. 

نزد تو اماده و اراسته 


رودکی. 
جنگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. 
گا و خاموش نزد مرد خرّد 

به از ان ژاژخای صد بار است. ناصرخسرو. 
نرد ما هم خیال او باشد 

آن کبوتر که نامه آور اوست. خاقانی. 
نزد خر خرمهره و گوهر یکی است. مولوی. 
= به‌نزد؛ به عقيدة, به سليقة. به نظرٍ. در نظره 


به‌نزد کهان و به‌نزد مهان 

په آزار موری نیرزد جهان. فردوسی. 
چون شدم نم مت و کالیوه 

باطل آنگه به‌نزد من حق بود. حصیری. 


به‌نزد چون تو بی‌جنسی چه دانائی چه نادانی 
به دست چون تو نامردی چه نرم اهن چه روهیا. 


به‌نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیت 

که‌سرو غالیه زاف است و ماه مث‌کین‌خال. 
سوزنی. 

به‌نزد من اتکی نکوخواه توست 

که‌گوید فلان چاه در راه توست. سعدی. 

به‌نزد آنکه جانش در تجلی است 

همه عالم کتاب حق‌تعالی است. شتری. 


||در مقابل. برابر. با مقاية:ة 

گل صدبرگ و مشک و عتبر و سیب 
یاسمین سپید و مورد به زيب 

این همه یکره تمام شدست 

نزد تو ای بت ملوک فریب. 

بت | گرچه اطیف دارد نقش 

نزد رخارة تو هست خراش. 


رودکی. 


سوزنی. 
نز93۵ [ن د] (حرف اضافه, ق) به لفت زند 
به‌معنی نزد است. (از ناظم الاطباء), رجوع به 
نزد شود. 
نز۵۵. [ن زد / د] (ن‌مف مرکب) زده‌ناشده. 
غیرمضروب. مقابل زده. رجوع به زده شود. 
| تواخته. بی آنکه بنوازند. بدون نواختن ساز 
وضرب و دیگر آلات موسیقی. 

- امتال؛ 

نزده می‌رقصد؛ کنایه از کسی که بی اشامت و 
امر کی به‌نفع او سخنی گوید یا کاری کند و 
خودشیرینی و خوش‌رقصی نماید. 

|اکه زدگی و پارگی و نخ‌گیختگی ندارد. 
نزد یکت. [نّْ) (حرف اضافه, ق) پهلوی: 
نزدیک" (نزدیک), از: نزد + یک (علامت 


1 ۲ ۳ ۲ ۳ ۳ 
نسبت)ء نیز پهلوی: نزدیست '. کردی: نزوگ 


(نزدیک, قریب), نزیک آ, نزیک۵. زوک 
نیز کردی: نک" (نزدیک. پهلوی). مخفف 
نزدک, بلوچی: نزیک* نزیخ*؟» نزی "۰ 
گیلکی:نزدیک .فریزندی ویرنی: نزیک ۱۳, 


نزدیک. ۲۲۴۳۳ 


نطنزی: نزدیک"'. سمائی: تکیت ۱ ۳ 
تزدیک ۵ سرخه‌ای: نزدیک ۳ شهمیرزادی: 
نزدیک "'. (از حاشية برهان قاطع چ معین). 
||عند. (آنندراج). نزد. (فرهنگ نظام). پیش. 
بسر. ترد پهلوي. در حضور. به‌حضور. 
یی 

ای ز همه مردمی تھی و تیک 
مردم نزدیک تو چرا پاید. 
هزار زاره کنم نشنوند زار من 
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. 


بوشکور. 


دقیقی. 

کمربسته آیند یکسر به راه 
چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه. 

فردوسی. 
نگه کن که تا کد آن سه تن 
مر آن هر سه را آر نزدیک من. ‏ فردوسی. 
همه پهلوانان ابا موبدان 
برفند نزدیک شاه جهان. فردوسی. 
دویدم من از مهر نزدیک او 


چنانچون بر خواهری خواهری. منوچهری. 
ششصدهزار درم داده که نزدیک پر فرات 
باید رسانید. (تاریخ سیستان). من به خانه 
بازگشتم و محمد (ص)نزدیک جد خویش 
بماند. (تاریخ سیستان). نزدیک امیر رو و 
بگوی که به همه حال چیزی رفته است 
پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص ۳۲۲). پس از 
نشاندن امر محمد این دختر را نزدیک وی 
فرستادند به قلعت. (تاریخ بیهتی ص ۲۳۹). 
اپوالفتح بستی... حق خدمت دارد نزدیک 
خداوند سخت بسیار. (تاریخ بیهقی). 
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت 
نزدیک خداآوند بدی ست فرآمشت. 

ناصر خسرو. 
بسهرام گور از برادر قیصر درخواست تا 
دستوری خواهد کی بهرام باز نزدیک منذر 
رود دستوری یافت و نزدیک منذر رفت. 
(فارستامة این‌بلخی ص ۷۵). باغبان نزدیک 


شاه امد و گغت. (نوروزنامه). 
دبیر خاص را نزدیک خود خواند 
که پر کاغذ جواهر داند افشاند. نظامی. 
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه 
به دانش بود مرد را پایگاه. نظامی. 
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش 
nazdîk. 2 - nazdist.‏ - 1 
- 4 - 3 
20۰ - 6 - 5 
- 8 - 7 
nazî.‏ - 10 - 9 
nazdik. 12 - nazîk.‏ - 11 
nakzil,‏ - 14 - 13 
0 - 16 - 15 
6 - 17 


۴ نزدیک. 


ز نزدیکان خود برتر نشاندش. نظامی. 
بدادش سحر بوسه بر دست و پای 
که‌نزدیک ما چند روزی بپای. سمدی. 


- به تزدیکی؛ به‌نزو. بهپیش. به‌سوي. پیش. بړ. 
نزد. عند. پهلوي: 
چو بشنید روئین پیران چو شیر 


بیامد به‌نزدیک شاه دلیر. فردوسی. 
پرستنده رقت و خبر داد باز 

بیامد به‌نزدیک سرو طراز. فردوسی, 
پس از کلبه برخاست مرد جوان 

به‌نزدیک ارجاسب امد دوان. فردوسی. 
رسیدم به‌نزدیک تو شعرگویان 


چو نزدیک هارون صریع‌الغوانی. منوچهری: 
این ملطفه خود برداشت و به‌نزدیک اغاجی 
خادم برد. (تاریخ بیهقی ص۳۳۹). پیروز از 
وی بگریخت به‌نزدیک ملک هیاطله رفت. 
(فارسنامة اتیاهن 3۷ بطان... 
به‌نزدیک سنگ‌پشت آمدند. ( کلیله و دمته). 
||قریب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد. 
متصل. هم‌جوار. (ناظم الاطباء). چیزی که از 
کی یا چیزی فاصله کمی داشته باشد. 
(فرهنگ نظام). در نزدیکی. مقابل دور و بمید؛ 
پس تییری دید نزدیک درخت 

هرگهی بانگی بجستی تند و سخت. رودکی. 


که‌نزدیک زابل به سه‌روزه راه 

یکی کوه بد سر کشیده په ماه. فردوسی. 
تهمتن بیامد به سر بر کلاه 

نشت از بر تخت نزدیک شاه. فردوسی. 


¬ په‌تزدیک؛ در کار . در جوار. نزدیک به. به 
قرب. به‌نزديكي: 

توانگر به‌تزدیک زن خفته بود 

زن از خواب شلپوی مردم شنود. پوشکور. 
ویک روز به‌نزدیک آن چهار دیوار برگذشت. 
ترجمةطبری بلممی). _ 

بیامد دمان تا به‌تزدیک آب 


سپه را به دیدار او بد شتاب. فردوبی. 
چو از دژ به‌تزدیک اتش رسد 

شد از اپ دیده رخش ناپدید. فردوسی. 
فراوانش بستود و بتواختش 

به‌نزدیک خود چایگه ساختش. فردوسی. 


نزدیک چیزی یا جائی رسیدن؛ بدانجا 
رسیدن. به آن نزدیک شدن: 
چو پیران و گرسیوز و شاه چین 
رسیدند نزدیک شنگان‌زمین. 
برفتند با رستم پیلتن 

رسیدند نزدیک آن رزمزن. 


فردوسی. 


فردوسی. 
بیامد چو نزدیک قیصر رسد 
یکی کارجویش به ره بر بدید. 
- امتال: 

نزدیک شتر مخواب خواب آشفته مبین. 
||حوالي. اندکی به. اندکی مانده به فرودآمدم 
و یه درون مدان شدم تانزدیک چاشتگاه 


فردوسی. 


فراخ. (تاریخ بیهقی). ||قریپ. در حدود. 
قریب به ۱ 

نوشتن یکی له که نزدیک سی 
چه رومی چه تازی و چه پارسی. 
اازی, سوي. به. برد 

بدیشان نمود آن سخنهای زشت 
که‌نزدیک او شاه توران نبشت. 


فردوسی. 


دقیقی. 
چو این نامه آرند نزدیک تو 
براندیشد آن رای تاریک تو. 
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه 
ز بدخواه و از مردم نیک‌خواه. 
پیامی فرستاد نزدیک شاه 
که‌کردی فراوان ز لشکر تباه. 
و خبر نزدیک خالدبن عبداله القشری برسید 
غمگین شد. (تاریخ سیستان). 


فردوسی. 


فردوسی. 


یعنی ز من حصاربسته 

نزدیک تو ای قفس‌شکسته. نظامی. 
- از (ز) نزدیکي؛ از نزد. از پیش از طرفب. از 
سوي: 

شبی تیره هنگام آرام و خواب 

کس امد ز نزدیک افراسیاب. ۰ فردوسی. 
تن تنها ز نزدیک غلامان 

نوی آن مرغزار آمد شتابان. نظامی. 
= به‌نزدیک؛ زی, په‌سوي, به: 

نبشتند پس نامه سودمند 

به‌نزدیک هرمزد شاه بلند. فردوسی. 
پس آ گاهی آمد سوی نیمروز 

به‌نزدیک سالار گتی‌فروز. فردوسی. 
چو شد حالش از بنوائی تباه 

نوشت این حکایت به‌نزدیک شاه. سعدی. 


||در نظر. پیش چشم. در چشم. به راي. نزد. 
به عقیدهُ. به سليقَةه 
بدو گفت کاوس کز پیلتن 


که را بیشتر آب نزدیک من. 


فردوسی. 
از او دان بزرگی از او دان شمار 
بد و نیک نزدیک او آشکار. فردوسی. 
نمتک و بد نزدیکشان یکی باشد 
ازانکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند. 
قریم‌الدهر. 
اش کل یلاق نز باغ بد 
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال... 
م ظرخی. 
نزدیک عاقلان عل الحلم 
وار كلوق جال فا 
اصرخرو. 


پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا 
زان رفته انهانی وز مانده ابتدائی. 


آنانکه فلاتند و فلان رهبر ایشان 

نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند. 
ناصرخضرو. 

صعبی تو و منکری گر این کار 


فردوسی. 


نزدیک تو صعب ێت و منکر. 
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص .)٩۴‏ 
نزدیک کردگار مکرم 
در پیش شهریار مقرب. مسعودسعد. 
بی یاد حق مباش که بی یادکرو حق 
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ. 
سوزنی. 
اما ژدیک من آن است که موی او بسترند و 
روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص ۳۲۰). 
نزدیک من آن است که هر جرم و خطائی 
کز صاحب وجه تن آید حَسَن آید. 
سعفدی. 
شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت 
که او چون رعد می‌نالد تو همچون برق می‌خندی. 
سعدی. 
= به‌نزدیک؛ به نظر. به عقیدة. به راي, در 
چشم. به سلقه؛ ۱ 
جان و روان یکی است به‌نزدیک فیلسوف 
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان. 
بوشکور. 
نامه‌ای بنوشت از سلیمان به خویشتن که 
به‌تزدیک فن درست شد که امیری از امیران 
امیه... بر دست وی شهرستان ق طنطنه 
گشاده‌شود. (ترجمة طبری بلعصی). 


دگر زادفرخ که امی بدی 

به‌نزدیک خسرو گرامی بدی. فردومی. 
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی 

تا مرا نیز به‌نزدیک تو مقدار بود. منوچهری. 
ا گرپیل‌زوری وگر شیرچنگ 

به‌نزدیک من صلح بهتر که جنگ. ‏ سعدی. 
به‌نزدیک من شرو راهزن 

به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. 
از آن بهتر به‌نزدیک خردمند 

که فرزندان ناهموار زاند. سعدی. 
به‌نردیک خردمدان به خفت رای موب 
گردد.( گلستان). 

- امتال: 

نسزدیک آتش‌پرست دوزخ به از بهشت. 
(انندرا اج). 


||( زمان قریب. (ناظم الاطباء): چنانکه پيدا 
امد در این نزدیک از احوال این پادشاه. 
(تاریخ بهتی ص ۳۹۳). |[(ص) اندک. زمانی 
کم. زود؛ به مدتی نزدیک حملی وافر و مالی 
بيار به خزانة معمور: سلطان فرستاد. 
(تاریخ بهقی ص ۳۵۹), در مدتی نزدیک کار 
او به ثریا رسید. (تاریخ بیهقی ص‌۴۳۸). چون 
ابواسحاق به غزنه رسید به مدتی نزدیک 
سپری شد. (ترجسم تاریخ یمینی). 
|| کم فاصله. مقابل دور و بعید؛ دیگر آنکه از 
پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است. باید 
بسازد تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). 
|| خویشاوند. قوم و خویش: 


نزدیک آمدن. 


چنین یافت پاسخ ز فرزانگان 

ز خویشان نزدیک و بیگانگان. فردوسی. 
نزدیکان؛ اقوام و خویشاوندان. اقربا؛ 
بهترین یاران و نزدیکان همه 


نرد او دارم هميشه اندمه. رودکی. 
||مقرب: بابد که جلد باشی اندر کار که من 
آ گاهم‌از طاعت و تو را نزدیک کم و برکشم و 
نیکوئی فرمایم. (ترجمة طبری بلعمی). 
به یزدان خردمند نزدیکتر 
بداندیش را روز تاریکتر. فردوسی. 
هیچ خدت‌کار به امیر محمود نزدیک‌تر از وی 
نبود. (تاریخ بیهقی). عبدوسی سخت نزدیک 
بود به میاه هم کارها درآمده. (تاریخ بهقی). 
- به‌نزدیک؛ مقرب. (یادداشت مولف): و تو 
را به‌نزدیک‌تر کی از خاصگان خود 
گردانیدم.(تاریخ بسهقی). 
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو 
هرکه به‌نزدیک‌تر از تو سیه‌روی‌تر. خاقانی. 
- نزدیکان؛ مقربان. خاصان: گوهرآیین 
خزینه‌دار وی از نزدیکان امیر بود آن روز 
ایتاده. (تاریخ یهقی ص ۱۳۰). نماز پیشین 
احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان 
سلطان معود بود. (تاریخ بیهقی), پادشاه... 
اقبال بر نزدیکان خود فرماید. ( کلیله و دمنه). 
از جملگی لشکر وكافة نزدیکان وی 
درگذشت. ( کلیله و دمنه). روی به نزدیکان 
خویش آورد. ( کلیله و دمنه). 
|اقریب. حاضر. شاهد: خبر آن به دور و 
نزدیک رسید و دوست و دشنن بدانت. 
(تاریخ بیهقی). 
و آگاه‌کن ای برادر از غدرش 
دور و نزدیک و خاص و عامش را. 
ناصرخسرو. 
در جانی و ز انس و جات پرسم 
نزدیکی و دور جات جویم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۳۰۵). 
||() قرابت. خویشی. همایگی. (ناظم 
الاطاء). رجوع به نزدیکی شود. 
نزد یک آمدن. انم د] (مص مرکب) 
پیش آمدن. (ناظم الاطباء). ||نزدیک شدن. 
اکراب: 
بهار خرم نزدیک آمد از دوری 
به څادکامی نزدیک شد نه مندوری. 
جلاب بخاری. 
- به نزدیک آمدن؛ نزدیک شدن: 
پدانت کآمد به نزدیک مرگ 
همی زرد خواهد شدن سبز برگ. فردوسی. 
- تزدیک چیزی آمدن؛ به آن نزدیک شدن. 
بر آن آمدن: 
نزدیک رز آید در رز را بگشاید 
تا دختر رز را چه به کار است و چه شاید. 


منوچهری. 


نزد یک آوردن. [ن د 5) (مص مرکب) 
پش آوردن. راهم آوردن. پیش کشیدن. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نزدیک شود. 

نزد یکان. [نَ] (حرف اضافه. ق) نزديکي. 
به نزديکي. در نزديکي. قريب به. در حوالي: 
برقت تزدیکان اه عمار خارجی فرودآمد. 
(تاریخ سیستان), امیر بیرون رفت سوی بت 
به حرب عزیز اندر ماه رمضان چون نزدیکان 
بت رسید. (تاریخ سیتان). 
= به نزدیکان؛ به حوالي. به قرب: چون به 
نزدیکان نشابور رسیدند خبر مرگ هارون 
شندند. (تاریخ سیستان). چون به نزدیکان 
سیستان رسید. (تاریخ صیستان). 
ااج نزدیک, به‌معلی قریب و آنکه فاصلهة 
کمی با تو دارد: دوران باخبر در حضور و 
نزديكان بسسی‌بصر دور. (گلتان), 
|| خویشاوندان. (ناظم الاطباء): و فرزندان و 
اهل و نزدیکان را پدرود باید کرد. ( کلیله و 
دمنه). || هسایگان. (ناظم الاطباء). آشنایان. 
ااستربان. خسان اطرافیان: مصواضی, 
ملازمان؛ شیر از نزدیکان خود پرسید که 
کیست. ( کلیله و دمنه). لکن تو از نزدیکان و 
پیوستگان و یاران می‌اندیشی که ا گر وقوف 
یابند تو را در خشم ملک افکند: ( کلیله و 
دمه), 
پرستاران و نزدیکان و خویشان 
که‌بودند از پی شیرین پریشان. ظامی. 

چو زحمت دور شد نزدیک خواندش 

ز نزدیکان خود برتر نشاندش. نظامی. 

چو از بی‌دولتی دور اوفتادیم 

به نز دیکان حضرت بخش ما را. سعدی. 

شکابت پیش از این روزی ز دست خواب مي‌کردم 

به غمخواران و نزدیکان کنون از دست ناخفتن. 

سعدی. 
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد 

تترسم دیگر از باران که افتادم به دریائی. 


سعدی. 
و رجوع به نزدیک شود. ۱ 
نزد یک‌بین. (ن] (نف مرکب)۲ آنکه 
چشمش از دور نتواند دید. 


نزد یک‌بینی. [ن] (حسامص مسرکب)۲ 
تزدیک‌بین بودن. صفت نزدیک‌بین. رجویع به 
نزدیک‌بین شود. 

نزد یک تکت. [ن ت ] (ص مرکب) چاه یا 
رود کم‌عمق, (تاظم الاطباء). مقابل دورتک 
به‌متی عمیق: نزیم؛ چاه نزدیک‌تک. بر 
انخاط؛ چاه نزدیک‌تک. (از منتهی الارب). 
نزد یک رفتن. [ن ر ت] (مص مرکب) 
پیش رفتن. جلو رفتن. جلو آمدن. رجوع به 
نزدیک شود. 

نزد یک شدن. ان ش د] (مص مرکب) 
رسیدن. پیش آمدن. قريب شدن. (ناظم 


۲۲۴۳۵  .یکیدزن‎ 


الاطباء). ولی. اقتراب. دنو. (ترجمان القرآن). 
تقرب. (تاج المصادر بهقی). مقابل دور شدن: 
نزدیک نمی‌شوی به صورت 

وز دیدۀ دل نمی‌شوی دور. 
||فرارسیدن: 

چو بگذشت شب روز نزدیک شد 
جهانجوی را چشم تاریک شد. فردوسی. 
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای 
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد. 


سعدی). 


= نزدیک شد که؛ عن‌قریب. چیزی نمانده 
است که 
نزدیک شد که خانة صبرم شود خراب 
رحمی نما وگرنه خراب است کار من. ‏ ؟ 
- تزدیک شدن با کسی؛ قرار گرفتن در 
فاصلكٌ کمی از او: 
هم‌آورد با گیو نزدیک غد 
جهان چون شب تیره تاریک شد. 
فردوسي (شاهنامه چ دبیرسیاقی). 
نزدیک شدن به...؛ در شرفی... واقع شدن 
چو نزدیک شد روز عمرش به شب 
شتیدم که می‌گفت در زیر لب. 
سعدی (بوستان). 
||هم‌بتر شدن. مقاربت کردن. 
نزد بک کردن. [ن ک د] (مص مرکب) 
تقریب. ادناء. استدناء. پیش اوردن؛ 
گوش‌را نزدیک کن کآن دور نبست 
لیک نقل آن به تو دستور نیست. ‏ مولوی. 
|[تقرب دادن: باید که جلد باشی اندر کارها 
که من آ گاهم از طاعت و تو را نزدیک کنم و 
برکشم و نیکولی درام اوا طبری 
یلعمی). 
نزد ی کتگام. [نْ ] (ص مرکب) که در رفتن 
گامهای خود را نزدیک یکدیگر نهد: تطوطی؛ 
مرد درازپای نزدیک‌گام. (منتهی الارب). 
نزد یک گشتن. (نگ ت ] (مص مرکب) 
نزدیک شدن. [|نزدیکی کردن. هم‌بتر شدن؛ 
و آدم چون خواستی که به حوا نزدیک گردد 
طهارت کردی و عطر به کار بردی, (تاریخ 
بیستان), 
نزد یک‌ها. [ن] (!مرکب) جاهای قریب و 
نزدیک. حوالی. |[زمانهای قریب. (ناظم 
الاطیاء). 
نزد یکی. [ن] (حرف اضافه, ق) نزديکي. 
قریب به, به‌نزديک. به قرب* 


چو نزدیکی شهر ایران رید 

همه جامة پهلوی بردرید. فردوسی. 

چو نزدیکی ادها رفت شاه 

به‌سان یکی ابر دیدش سیاه. فردوسی. 
.۷۷۵۵۵ - 1 


2 - ٩۸۷00۱9 (فرانری)‎ 


۶ نزدیکی جستن. 


چو نزدیکی مرز توران رسید 


سران سپه را همه برگزید. فردوسی. 
تنی چند از موج دریا برست 
رسیدند نزدیکی آبخست. عتصری. 


< به‌نزدیکی؛ نزدیک به. به قرب. (یادداشت 

مۇلف). قريب به: 

فتاده‌ست گفتا ميان سپاه 

به‌نزدیکی آن درفش سیاه. 

چو آمد به‌نزدیکی تخت شاه 

بسی آفرین کرد بر تاج و گاه. 

چو آمد به‌نزدیکی نیمروز 

خبر شد ز سالار گیتی‌فروز. 

- ||نزد. پیش. (يادداشت مؤلف): 

بود یک هفته به‌نزدیکی بیگانه و خویش 

ز آرزوی بچة رز دل او خته و ریش. 
منوچهری. 

||(حامص) جوار. همسایگی. (ناظم الاطباء). 

- به تزديکي؛ در جوارٍ؛ و زمین مکران به 

تردیکی پادشاهی سند بوده. (ترجمة طبری 

| 

اااق.!) نواحی,(ناظم الاطباء). | حوالی: 

بدین نزدیکی از بخشیدۂ شاه 

واقی هت ما را بر گذرگاه. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی. 
||(حامص) دنو. (يادداشت مؤلف). || تقرب. 
(ناظم الاطباء). 
- نزدیکی جستن؛ تقرب جتن. نزدیک 
شدن: هرکه به ملوک نزدیکی جسوید برای 
طعمه و قوت ناشد. ( کلیله و دمنه). 
|انزدیک بودن. مقرب بودن 
با همه نزدیکی شاه ان جوان 
دورتری جت چو تر از کمان. نظامی. 
||قرایت. خويشاوندى. (ناظم الاطباء). 
||قربت. (منتهی الارب) (آتندراج). قرب. 
(منتهی الارب). قراب. (دهار). وصال. مقابل 
دوری و بعد؛ 
که نزدیکی بود انجام دوری. 

(ویس و رأمین). 
چو شیرین از بر خرو جداشد 
ز نزدیکی به دوری متلا شد. 
نزدیکی است علت محرومی 
زآن چشم می‌نبیند موگان را. قاآنی. 
إإوسيلة. (متتهى الارب) (مهذب الاسماء): 
|اهمدمی. مسصاحبت. مؤانت. (ناظم 
الاطباء). || آرامش. مباضعت. هم‌بتری. 
هم‌خوابی. رجوع به نزدیکی کردن شود. 
|ازودی. آخرین هنگام. (ناظم الاطباء). 
< در این نسزدیکی؛ در گذشته‌ای بار 

نزد یکی جستن. ان ج ت ](مص مرکب) 
تقرب. (تاج المصادر بيهقى). توسیل, 
(زوزنی). 


نظامی. 


آرامش. مباضعه. بضاع. بضع. وقاع. مواقعه. 
مقاریت. جماع. مجامعت. مباشرت. آرامیدن 


ہا زن. اسودن با زن: بزرگان چون با زنی 


نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان. 


بستدی... و گفتدی... فرزند دلاور آید. 
(نوروزنامه). 
نز۵ یکی ها. [ن] (! مرکب) همایگی‌ها. 
|ازودی‌ها. پس از چند منگام. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نزدیک‌ها و نزدیک شود. 
نزر. [ن] (ع !) کار. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). الامر. یقولون: نزرتک 
فا کترت؛أی امرتک, (تاج العروس). |(ورمی 
است در پتان شترماده. (منتهی الارب) 
(آنتدر اج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از 
تاج العروس). |((ص) قلیل. (تاج الصروس) 
(غیاث اللغات). اندک. (غیاث اللفات). کم. 
ییر. (یادداشت مولف). فى صفة کلامه(ص): 
فصل لا نزر و لا هذر؛ أى ليس بقلیل. (تاج 
المروس). ||اندک و بی‌مزه. (منتهی الارب) (از 
آتدراج) (از فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء). 
قلیل تافه. (اقرب الموارد). |ابطیء. (از اقرب 
الموارد) (تاج السروس): ماجشت الا نزراء 
نیامدی مگر به آهستگی و درنگ. |[(مص) 
اندک گشتن. (از متهی الارب) (آنندراج). 
اندک گردیدن. (ناظم الاطباء). کم شدن. (از 
اقرب الموارد). نزارة, نزور. نزورة. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). تزرة. (اقرب الموارد). 
نزارت. اندک شدن. (یادداشت مؤلف). 
|استهیدن در سوژال. (از منتهی الارب) 
(انندراج) (از ناظم الاطباء). الحاح كردن در 
سوال. (از اقرب الموارد) (از تاج الصروس). 
|ابرانگ یشته گسردیدن. (مستهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب السوارد) (از ناظم 
الاطباء). احخاث. (از تاج العروس). ||شتابی 
نمودن. (منتهی الارب) (انندراج) (اقرب 
الموارد). استعجال, (تاج العروس). || آزمودن 
کار.(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||فرمودن 
کاری. (آندراج). || خرد و خوار شمردن. 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). احتقار. استقلال. (تاج 
العروس). ||اندک پنداشتن. (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). کم شمردن. (از 
اقرب الموارد). ||کم گردانیدن چیزی را. (از 
ناظم الاطباء). اندک کردن. (دهار). 
فزرة. [ن ز ر)(ع ص) زن کم‌فرزند. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 
فزع. [نْ] (ع امص) حال جان کندن. (از 
منتهی الارب). جان کندن. (غیاث اللغات). 
حالت جان کندن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ 
نظام). دم بازپین. (فرهنگ خطی). حالت 
مریض مشرف به مرگ. (از المنجد). یقال: هو 
فی انزع یعی او در حالت جان کندن است. 


زعاء . 


(منتهی الارب) 

چو آئی سوی خاقانی دم نزع 

به دید تو دود جانم زدیده. 

مادرم کرد وقت نزع دعا 

که تو را بانگ و نام سرمد باد. 

نه گنج نطق داشتی آن روز وفت نزع 
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی. 


خاقانی. 


خاقانی. 


خاقانی. 
مضطرب در نزع چون ماهی به خشک 
در یکی حقه معذب پشک و مسک. عطار. 
امروز در این حادثه دانی به چه ماتم 
در نزع فرومانده چو شمعی به سحر من. 


مولوی. 
پیررمردی ز نزع می‌نالید 
پرزن صندلش همی مالید. سعدی. 
پیری صدوپنجاه‌ساله در حالت نزع است. 
( گلتان). 


- تزع روان؛ جان کندن. مردن. درگذشتن: 
شنیدم که در وقت تزع روان 


به هرمز چنین گفت توشیروان. 

سعد ی. 
-نزع روح؛ برکنده شدن روح از بدن. (ناظم 
الاطاء). 


||(مص) برکشیدن و برکندن چیزی را از جای 
خود. (از منتهی الارب) (از آنندرا اج) (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ نظام). کشیدن چیزی را 
از جای خود. (غیاث اللغات). قلع. (از اقرب 
الموارد). انتزاع. (زوزنی). کشیدن. (فرهنگ 
خطی). ||عزل کردن. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |[به مغرب روان 
شدن خورشید: نزعت الشمس؛ جرت آلى 
المفرب. (المنجد). ||مشرف به مرگ شدن 
بیمار. (ناظم الاطباء) (از المنجد). ||برآوردن. 
(از منتهی الارب). نزع یده؛ اخرجها من جیبه. 
(اقرب الموارد) (السنجد)؛ از جيب برآورد 
دست خود را. (منتهی الارب) (از السنجد). 
|اکشیدن زه كمان را. (اقرب الصوارد) (از 
المنجد). |[بیرون کشیدن دلو را از چاه. بیرون 
کشیدن بی آنکه بایستد. |اگرفتن دلو را و 
سقایت کردن بدان, (از اقرب الموارد). 
نزع. [ن ز] (ع مص) صوی‌رفتگی هر دو 
جانب پیشانی. (منتهی الارب) (از آبندراج). 
برهنه گردیدن هر دو جانب پیشانی از موی. 





(ناظم الاطباء). 
نزع. آن ](ع ص, اج نزیع. رجوع به 
نزوع شود. 


نزع. [نْز رَ] (ع ص, ‏ غنم نرّع؛ گوسپندان 
گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) 
(آنندراج). ااج نازع. به‌منی غریب. (از 
المنجد). رجوع به نازع شود. 

نزعاء .[ن) (ع ص) املس‌الراس. (یادداشت 


مولف». زنی که هر دو جانب پیشانیش 


نزعات. 


موی‌رفتگی دارد. (از اقرب الموارد)'. تأتیث 
انزع. رجوع به انزع و رع شود. ||جبهة 
نزعاء؛ پیشانی فراخ. (مهذب الاسماء). 
فزعات. (ن ] (ع لاج ترعة. رجوع به نزعة 
شود. 
نزعتان» [ن رز غ](ع !)یه صِغةُ تنيه. محل 
موی‌رفتگی از دو جانب پیشانی . اناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از معجم متن 
اللغة). دو سوی پیشانی. (از منتهی الارب). 
تیه َرعة. رجوع به نع و لَعة شود. 
نزعه. [ن ع](ع ) گیاهی است. (مستتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). گیاهی 
است که گل و میوه ندارد و شتر چون گیاه 
دیگری نیابد آن را بخورد. (از اقرب الموارد). 
رَعَة (منتهی الارب) (معجم متن اللغة) (آقرب 
الموارد). رجوع به نَرَعَة و نیز رجوع به معجم 
متن اللغة شود. 
فزعة. ان زع](ع ص. ) رمساة. (اقرب 
الموارد) (معجم متن اللغة). ج نازع» به‌معنی 
رامى. (از معجم متن اللفة). رجوع به نازع 
شود. ||([) محل موی‌رفتگی از پبشانی. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ترعتان تغنيه آن 
است. (از منتهی الارب). رجوع يه تزع شود. 
ج ترعات. |زگیاهی است. (منتهی الارب). 
عة رجوع به عة شود. ||راه در کوه. 
(متهى الارب) (از انندراج) (از اقرب 
الموارد). 

امتال: 

صار الامر الى التزعة؛ یعنی مردم ذی‌وقار و 
پردبار در اصلاح و نیکویی آن پرداختد. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از معجم متن اللفة) 
(از اقرب الموارد). 

عاد الهم الى النزعة؛ نی حق به مركز قرار 
گرفت. (منتهی الارب) (انندراج)؛ حق به 
اهلش بازگشت. (از اقرب الموارد). 
نزغ. [ن] (ع مص) طعن کردن به زبان و 
غیبت نمودن, (منتهی الارب) (انندراج). طعنه 
زدن. (فرهنگ نظام). طعنه زدن در چیزی. 
ننغ. ندغ. ||به زشتی یاد کردن از کی. (از 
اقرب الموارد). عیب کردن. (فرهنگ نظام). 
ااتباهی افکندن ميان قوم. برآغالیدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). انداختن فاد و تباهی 
مان مردم. (فرهنگ نظام). اغراء و افاد ميان 
قوم و برانگیختن گروهی بر گروه دیگر. (از 
اقرب السوارد). اندر هم انکندن قومی. 
(ترجمان علامة جرجانی ص 4۸) 
(تاج‌المصادر بسهقی). فتنه برپا کردن. (از 
فرهنگ خطی). قوله تعالی: من بعد آن نزغ 
الشیطان بینی و بین اخوتی. (قران ۱۰۰/۱۲). 
اادد دل افک‌ندن چیزی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). وسوسه کردن. (از معجم متن 
اللغة). وسوسه كردن ميان قوم. (از ناظم 


الاطباء). ||اغراء. (فرهنگ نظام). برانگیختن 
کی را: نزغه الحيطان الى المعاصى؛ حڅه. 
(قّب الموارد). ||حرکت دادن چیزی را یه 
کمترین حرکت. (از معجم متن اللغة). ||( 
کلامی که مردم بدان اغراء و برانگیخته شوند. 
(از اقرب الصوارد) (از معجم من ‌اللغة). 
|اوسوسه: نزخ الشیطان؛ وسوبه‌های شیطان. 
(از معجم متن اللفة). وساوس و تحریکات 
شیطان برای کشاندن به معاصی در قلب 
آدمی. (از اقرب الموارد). 

نزغاب. [نْ ژ) (ع [) سباهي‌ها. (بادداشت 
مولف). |اوساوس. (يادداشت مولف). ج 
نزغد. (اقرب الموارد). رجوع به نزغة و نزغ 
شود: به نزغات شیاطین موارد آن محبت 
منغص گشت. (ترجمهٌ تاریخ یمینی ص۲۳۸). 
در سابقه نزغات شیاطین در اناد معاقد وداد 
و هدم قواعد اتحاد تأثیر کرده است. (ترجمۂ 
تاریخ یمینی ص ۱۷۷). 

نزغده. [ن غ د / د /ن و د / د] (ص) 
کوفته‌شده و ترنجیده و مفصل‌های دردمند. 
(ناظم الاطباء). دردی در مقاصل که به‌مرور 
عضو را از حى عاطل کند و در بعضی 
فرهنگها عضوی به‌علت قولج یا تشنج 
باطل‌شده. (از فرهنگ شعوری). مفاصل 
آدمی باشد که تند شده باشد. عنصری گفت: 
گربت دوزخی به روی نکوست 

بر بهشتی نزغده باشد و دوست ". 

(از صحاحالفرس). 

شاهدی که ذ کر شده بر معلی لفت منطبق 

فزغة. [نغ](ع ل) یکی نزغ. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نزغ شود. |[نختة. ||طعنة. 
(از معجم متن اللغة). ج ترغات. رجوع به تزغ 
شود. 

فزف. [نْ] (ع مص) برکشیدن هم آب چاه 
را". (از منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم 
متن اللغة) (از اقرب الموارد). همه آب از چاه 
کشیدن.(غیاث اللغات). خالی کردن آب چاه. 
(فرهنگ نظام) تزح. (از معجم متن اللفة) (از 
اقرب السوارد). || خشک گردیدن چاه؟. 
(آتدراج) (منتهی الارب). برکشیده شدن همه 
اب چاه. (از معجم متن اللغة) (از اقوب 
الموارد). برسیدن آب چاه. (از زوزنی) (تاچ 
المصادر بهتی) (ترجمان علامٌ چرجانی 
ص۸٩).‏ ااست شدن. (ترجمان علامة 
جرجانی). عقل‌رفته گردیدن یا بیهوش و 
مت شدن. (آنندراج) (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به صيغة 
مجهول. (از اقرب الموارد) (از معجم متن 
اللغة). ||بیرون کردن خون کی را به فصد يا 
حجامت. (از ناظم الاطباء) (از معجم متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). بیرون آوردن خون 


۳۱۳۴۳۲ 


با فصد و حجامت. (فرهنگ نظام). خارج 
کردن حجام هم خون کسی را. (از معجم متن 
للفة). |[ریختن خون مردم را. (تاج المصادر 
ت اا ار بات کی 
چندانکه ست گردد. (آنندراج) (از سنتهی 
الارپ) (از ممجم متن اللغة) (از اقرب الموارد) 
(از بحر الجواهر). بیرون آمدن خون بسیار از 
جاندار که باعث ضعف آن شود. (فرهنگ 
نظام). رفتن خون. (غیاث اللفات). گویند: 
نزفه الدم. (منتهی الارب). و ترّف الدم فلاناً. 
(اقرب الموارد). |[روان شدن خون کسی. (از 
ناظم الاطباء) (از معجم متن اللفة). جريان 
خون. (غیاث اللفات). گویند: نزف فلان دمه. 
(از منتهی الارب). فهو ملزوف و نزیف. (معجم 
متن اللفة). |[منقطع گردیدن حجت کی در 
خصومت. (انندراج) (از متهى الارب) (از 
معجم متن اللفة). بریده شدن حجت کسی در 
خصومت. (فرهنگ خطی). به صین مجهول. 
(از معجم متن اللقة) (از منتهی الارب). نف 
فى الخصومة. (اقرب المواردا.||ایشتافن 
اشک. (از منتهی الارب). باایستادن اشک. 
(تاج المصادر بیهقی). خشک و تمام شدن 
اشک چشم. (از معجم متن اللفة). تمام كردن 
اشک چشم: رف عبرته؛ أفناها. (اقرب 
الموارد). ||است گرداندن. (غیاث اللغات). 
ضیف گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) 


نزف. 


(زوزنی). 
نزف.[ن ر] (ع مسص) ایستادن اشک. 
(اتدراج). تمام شدن اشک چشم. (از اقرب 
الموارد). منقطم شدن و پایان گرفتن اشک. (از 
المنجد). 
فزف. [نَ ز ] (ع ص) ضعیف‌شده از کمۍ 
خون. (ناظم الاطباء). تزیف. رجوع به نزیف و 
رف شود. 
نزف. [نْ) (ع (#مسص) برکشیدگی آب چاه. 
(منتهی الارب) (آتدراج). استخراج همگی 
آب چاه. (از اقرب الموارد). اسم است از تژف. 
(از معجم متن اللغة). رجوع به نف شود. 
||ضعقی که بر اثر روان شدن خون بار 
عارض شود. (از ذیل اقرب الموارد از تاج 
العروس) (از معجم متن اللغة). و آن اسم است 
از تژف. (از معجم متن اللغة). و گفته‌اند نزف 
جراحتی است که خون انسان از آن جاری 
شود. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس). 


۱-و گفته‌اند به چونین زنی نزعاء گفته 
نمی‌شرد بلکه ژر گویند, (از اقرب الموارد). 
۲ -اين بت در شعوری بدین‌سان تقل شده: 
گر بت دوزخی به روی نکرست 

بر بهشتی نزغده باشد پوشت. 

۳-لازم و متعدی هر دو. 

۴-لازم و متعدی هر دو. 


۸ نزف. 


نزف. [ن ر)(ع اج نف . رجوع به رف شود. 
تزف ۰[ [] (ع ص, () عروق نرّف؛ رگهائی 


که خون از آنها روان ن نگردد. (ناظم الاطیاء). / 


غيرسائله. (معجم متن اللفة) (اقرب الصوارد) 
(از منتهی الارب). صفرد آن نازف است. (از 
اقرب الموارد). رجوع به نازف شود. 
تزف‌الدم. [ن فد 5)(ع | مرکب)" روانی 
خون از بدن. (ناظم الاطباء). خون‌فشان. 
بیرون جتن خون و بردویدن آن به بیرون 
تن. (یادداشت مولف). رجوع به خون‌فشان و 
نیز رجوع به نزف خود 
نزف‌النساء HE‏ فش EF‏ 2 امرکب) 
تزف‌الاحمر. (یادداشت ملف). قاعدگی. 
خون‌روی ماهانة زنان. 
فزفة. نف ] (ع!) کمی از آب و مانند آن. (از 
اقرب الموارد) (از الم جد). اندکی از اب و 
شراب و جر آن. (ناظم الاطباء) (سنتهی 
الارب) (آنستدراج. آب انسدک. (مهذب 
الاسماء؛ ج برف 
فزق. [ن](ع مص) برسکیزیدن اسپ بر 
ماده یا پیش درآمدن از سبکی و چستی و 
بسرجسستن. (از منتهی الارب) (آنندراج). 
برسکیزیدن نریان بر مادیان. یا به چستی و 
چالا کی پیش درآمدن و برجستن. (از ناظم 
الاطباء). نزوق. (منتهی الارب). سبق گرفتن 
ستور بر دیگر ستوران در دویدن و برجستن. 
(زوزنی). برجستن ستور و جز آن. (تاج 
الم‌صادر بسیهقی) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). ||سبکی و شتابی نمودن هنگام 
خشم. تَرّق. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). سبکساری کردن. (تاج المسصادر 
بیهقی). طیش و سبکسری کردن به هنگام 
غضب و شتاب کردن, (از اقرب الموارد). 
شتاب و طیش و سبکی به گاه غضب. (از 
النجد). ||(إمص) خقّت. طيش. مکی 
چستی. نرق . (فرهنگ نظام). |اسبکسری. 
سبکی: پر خویش را الع به‌سبب خرقی 
که‌در او میدید و نزقی که در شمایل وی 
مشاهده می‌کرد به بعضی از قلاع کرمان 
فرستاد. (ترجمة تاریخ یمینی ص‌۲۸۸). اما 
جماعتی احداث از سر نزق شباب و قلت 
تجارب و غفلت از عواقب امور سر باززدند و 
از آن قرار تجافی نمودند. (اترجمهٌ تاريخ 
یمینی ص ۱۰۷). ||(مص) پر کردن کوزه را و 
لالب كردن آن ۲ (از السنجد) (از اقرب 
الموارد). |البالب شدن آوند و آبگیر *. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
تزق. [ن ] (ع مص) سبکی و شتابی نمودن 
وقت خشم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). ترّق. نزوق. (از اقرب الموارد). 
|| پر شدن و لبالب شدن کوزه: ترق الاناء را 


امتلاً الى رأسه. (المنجد). و رجوع به اقرب 
الموارد شود. ||(إمص) سبکی در هر كار و 
تعجیل بر اثر جهل و حماقت. سبکی و 
سرعت. (از اقرب الموارد). |((ص) مكان 
تَرّق؛ جای نزدیک. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). قريب. (اقرب الموارد). 
فزق. [ن ز) (ع (مص) نژق. (فرهنگ نظام). و 
در فرهنگ خطی نیز «تزق؛ خفّت و طیش و 
شتاب و چستی باشد و به ضمتین مثله». اما 
در فرهنگهای معتبر عربی به دسترس ما نرق 
و تزوق طبط کرده‌اند. رجوع به نرق و تزوق 
شود 
فزق. [ذ ز)(ع ص) سبک. خفیف. (ناظم 
الاطباء). آنکه هنگام غضب به هیجان درآید و 
سبکی کند. (از اقرب الموارد). صقت است از 
نزق. رجوع به نرق شود. |انزق‌الحقاق؛ 
خصومت‌کننده در چیزهای ادنی و ریزه. 
(منتهی الارب). خصومت‌کنده در چیزهای 
پست و بیهوده. (ناظم الاطباء). 
فزقة. [ن ن ] (ع () یکی زق. رجوع به نرق 
شود. || آغاز جهاندن اسب و پایان آن را عَقّب 
گویند.(از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نزقة. [نَ ز ق] (ع ص) تأیت ترق. (از اقرب 
الموارد). رجوع به زق شود. ||ناقة نزقة؛ 
صعبةالانقياد. (اقرب الموارد) (از المنجد). 
نراق. (المنجد). سرکش. 
فزکت. (نْ] (ع ل) برسوی ران. |أنرة سوسمار. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ذ کر سوسمار. 
(مهذب الاسماء). قضیب سویمار. (فرهنگ 
خطی). نژ ک. (منتهی الارب). رجوع به نر ک 
شود. ||(مص) نیزۂ کوتاه زدن بر کسی. (از 
منتهی الارب) (از آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
طعن با نیزه. (از اقرب الموارد). طعنه زدن به 
نیزه. (تاج السصادر بسهقی) (از زوزتی) (از 
المنجد). |[زشت گفتن و دروغ بربستن بر 
کسی‌به‌ناحق. بد گفتن دریارژ کی و عیب او 
برشمردن و تهمت زدن به‌ناحق. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد) (از اقرب السوارد). طعنه كردن در 
کسی.(تاج المصادر بیهقی). 
فزکت. [ن ز] (ع ص) سخت عیب‌کننده مردم 
راء (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الفطیاء). 
عَیّاب. له (از اقرب الموارد). عتاب. ترا ک. 
(المنجد). 
نزکک. [نٍ](ع () نرةسوسمار. (منتهی الارب) 
(آنندر اج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب 
الموارد). رجوع به ر ک‌شود. 
توگت. [ن ر ] () عدس. (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ شعوری ص ۲۸۷). نرسک. نرسنگ. 
فزل. [ن) (ع ص) مکان نزل؛ واسع بعید. (از 
ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). 


نزل. 
فول. [نْ ] (ع !) باران. (منتهی الارب) 
(آدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(المنجد). ج انزال. 
< سحاب ثل و ذوتژل؛ کثیرالسطر. (اقرب 
الموارد). 
||پا کیز و بالیدگی زراعت و خوبی آن. 
(منتهی الارب) (انتدراج) (از اقرب الموارد). 
پا کیزگی و بالیدگی کشت. (ناظم الاطباء) 
||فزونی و برکت. (منتهی الارب) (آنندراج). 
فزونی و برکت طعام. (ناظم الاطباء). ریم 
(اقرب المسوارد). | فضل و عطاء و ببرکت: 
رجل ذونزل؛ كثير الفضل و السطاء و البركة. 
(المنجد) (اقرب ب الموارد). ||(ص) مکان نزل؛ 
جائی که بیشتر در آن فرودمی‌آیند. (ناظم 
الاطباء) ۳ اقرب السوارد) (از المصباح). 
رجوع به نَل شود. |[(مص) پا کیزه و بالیده 
گردیدن کشت. (از سنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). بالیدن و پا کیزه شدن و نمو كردن 
زرع. (از اقرب الموارد). ||ریم كردن و برکت 
كردن طعام. (از ذیل اقرب الموارد) (از 
المصاح). ||زکام‌زده گردیدن. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). ||بر اثر اندک 
بارانی سيل جاری شدن از زمین به‌سب 
سختی ان (از اقرب الموارد). 
نزل. ان ز ] (ع ص) جائی که | کثر در آنجا 
فرودآیند. (منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) ‏ (از المنجد). 
|| خط نزل؛ ؛ خط مجتمع و فراهم آمده. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||مکان نزل؛ جای درشت و سخت 
زود سیل‌آور. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). زمین سختی که به اندک باران 
سل از آن جاری می‌شود. (ناظم الاطباء). 
نزل. [ن] (ع !) ضیافت و مهمانی که در پیش 
مهمان گذارند. (غیاث اللغات). آنچه پیش 
آینده و مهمان نهند چون فرودآید. (ترجمان 
علامةٌ جرجانی ص‌۸٩).‏ آنچه پیش مهمان 
فرودآینده.نهند از طعام و جز آن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). آنچه پیش آینده نهند. 
(مهذب الاسماء). آنچه پیش مهمان زودآینده 
نهند از طعام و جز آن به‌طریق مهمانی یا 
به‌معنی تحقه آوردن برای کسی و با لفظ پردن 
و پرداختن و آوردن و افکندن و کشیدن و 


نهادن متعمل است. (آنندراج). خورا کی که 


(فرانوی) ۲6۵۳۵۲۲29 ۰ 1 
۲ -بدین صورت در فرهنگهای دیگر نیامده 
است و ظاهرا مزلف فرهنگ نظام به‌جای نزوق 
کلم برق رابت کرده است. 
۳-لازم و متعدی هر دو. 
۴-لازم و متعدی هر دو. 
۵-در المصباخ لرل است. (از اقرب الموارد). 


نزل, 
برای مهمان آماده کرده شده. (فرهنگ نظام). 
طعامی که برای پیش مهمان آوردن آماده شده 
است. (از اقرب الموارد). ماحضر. (یادداشت 
مولف). آنچه برای مهمان مهیا شده. (از 
المنجد). ج, اتزال: سعید بیامد و به در ورقان 
فرودآمد, او را بار نزل و علوفه آوردند و 
دوهزار مردان از ایشان با او ایستادند و از 
آنجا بر پی خوزیان رفتند. (ترجم طبری 
بلعمی). به هر شهری که برسیدی بزرگان آن 
شهر استقبال کردندی و نزل پیش آوردندی. 
(تساریخ بسیهقی). نزل بسیار باتکلف از 
خوردنها برده. (تاریخ بیهقی ص ۳۷۵). آن 
آزادمرد به‌راستی وی را نیکو فرودآورد و تزل 
به‌سزا داد. (تاریخ بیهقی). 
در گنج اسرت سیک پاز کرد 
سپه را به نزل و علف ساز کرد. 
به نزل و علف هر دو بودند شاه 
بفرمود کآیند پیشش سپاه. 
به شهر از مهان هرکه بد سرفراز 
همه هدیه و نزل کردند ساز. . اسدی. 
عالم به اقطاع آن او نزل بقا بر خوان او 
فیض رضا بر جان او ایزدتعالی ریخته. 

. خاقانی. 
نزل صباحی پیش خوان تا حور بر خوان آیدت 


اسدی. 


اسدی. 


خون صراحی پییی ران تا نور در جان آیدت. 

خاقانی. 
کی کاین نزل و منزل دید ممکن ست تحویلش 
کی کاین نقل و مجلس یافت حاجت ست لقلانش. 

خاقانی. 
ابوعبدائّه خوارزمشاه نزلی بدو فرستاد و از 
تخلف از خدمت استقبال عذر خواست. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۱۲۷). 


به استقبال شد با نزل و اباب 

نثار اقشاند بر خورشید و مهتاب. نظامی. 
| گرچه مور قربان را نشاید 

ملخ نزل سلیمان را نشاید. نظامی. 


فرستاد نزلی به ترتیب خویش 
خورشها در آن نزل از اندازه بیش. نظامی. 
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف. 
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد. 
۱ ۱ این ییون 
- نزل اسمانی؛ مائده اسمانی: 
عیدی است پیش بزمش کز نرل آسمانی 
چون دعوت ميحش صد خوان تازه بنی. 
خاقانی. 
|اروزی. (ترجمان علامۂُ جرجانی ص۹۸) 
(مهذب الاسماء). رزق. (یبادداشت صولف). 
رزق مهمان. روزی ضیف. (از المنجد). رزق 
التزیل. (از تعریقات)؛ 
گفتی‌شما چگونه و چون است نزلتان 
ما شاد و نزل ما ز شبتان صبحگاه. 
خاقانی. 


|افزونی. برکت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد). افزونی که از نان پختن آید. 
(دهار) (مسهذب الاسماء), ریم در تان. 
(یادداشت مولف). گویند: طعام کتیرالنزل؛ ی 
ابركة. (منتهی الارب). قلیلاللزل؛ قلیل‌الريع. 
(اقرب الموارد از لسان). || خوبی و پا کیزگی و 
بسالیدگی کشت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء), ریع و پا کیزگی و نمو کشته و 
زراعت. (از اقرب الموارد). ریم و نمو کشت. 
تزال. (المنجد). ج, انزال. ||فضل,. (از المنجد). 
ااعطا. (فرهنگ خطی) (السنجد). ||منزل. 
|| آب مرد. (متهى الارب) (آنندرا اج) (ناظم 
الاطباء). منی. (ناظم الاطباء). 
نزل. (ن ژ] (ع!) آنسچه پیش مهمان 
فرودآینده نهند از طعام و جز آن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خورا کی که 
برای مهمان آماده کرده شده. (از فرهنگ 
نظام). آنچه آماده شده است تا پیش سهمان 
نهند. (از اقرب الموارد). نرل. (الصنجد). ج. 
انزال. ||برکت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد). فزونی. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ریع. |[فضل. (اقرب الموارد). 
| دهش. (مستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عطاء. (اقرب السوارد). |[طعام با 
برکت و فزونی, (منتهی الارب) (آنتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجدا. 
|[بهترین و افضل زراعت. (منتهی الارب) 
(آنندراج). ||پا کیزگی و بالیدگی کشت و 
زراعت. (از منتهی الارب) (از انتدراج) (ناظم 
الاطباء). ریع و زکاء و نمو کشته. (از اقرب 
الموارد). ||منزل. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) المنجد) (ذیل اقرب الموارد, 
فرودگاه. (منتهی الارب) (آنندراج), و بدین 
معنی تفیر کردند آیت قرآن راء انا اعتدنا 
جهنم للکافرین نزلا. (قرآن .)٩۰۲/۱۸‏ (از 
ذیل اقرب الموارد از لان المرب). |زگروه 
فرودآینده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از السنجد). ج 
نزیل. قوله تعالی؛ جنات الفردوس نزلا. (قرآن 
۸ اخفش گوید: نزول مردم أت 
نی ببستی هگن از نمی اقب 
فزل» [ن] (ع ص) فسراهم‌آمده. مجتمم. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ج تزول. ||() در 
تداول عوام عرب, آنچه بر اثر زکام و سرفه و 
تب عارض شود. (از المنجد). 
تزل آباد. نا ((ج) دهی.است از دستان 
قصبه بخش حومه شهرستان سبزوان در 
۵هزارگزی مشرق سبزوار در جلگة 
معتدل‌هوائی راقع است و ۳۷۵ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات, محصولش غلات و زیره و 
پنبه, شغل اهالی زراعت و کرباس‌بافی است. 


نزله. ۲۲۳۳۹ 


(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نز لاب. [نْ ر] (ع ل) مرّات. دفعات. ج نرله 
به‌معنی مرة. (از اقرب الصوارد) (از المتجدا. 
رجوع به ره شود. 
فزلات. [ن ز ) (ع ص.!) ج زلة. (سنتهی 
الارب). رجوع به نة شود" 
نزلات. [نْ زٍ /1)(ع ل) استقامت و.درستی 
احوال. گویند: ترکتهم علی نزلاتهم؛ یعنی 
گذاشتم ایشان را بر استقامت و درستی احوال. 
(منتهی الارب)؛ أى على استقامة احوالهم, 
(اقرب الموارد) (معجم متن اللغة) (السنجد), 
زاد این‌سیده: «لایکون الا فى حسن الحال». 
(اترب السوارد). ||منازل: ترکتهم على 
نرلاتهم؛ گذاشتم ایشان را در منازل آنها. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
نزله. إن ل] (ع ل) زکام. (متهى الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). چیزی 
است شه به زکام. (از اقرب الموارد). رجوع 
به نزله شود. ||یک بار فرودآمدن. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). یک دفعه 
نزول. (ناظم الاطباء). المرة الواحدة سن 
النزول. (اقرب الموارد). ||مرة. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). بار. دفعه. قوله 
تعالی: لقد رآه تزلةٌ اخری. (قرآن ۱۳/۵۳: 
أى مرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
ا((ص) آرض نزله: زمین نیکوزراعت. (منتهی 
الارب) (انلدراج). زصین نیکوزراعت‌شده, 
(ناظم الاطباء). زمین پاکیزه‌زراعت. 
زا کیةالزرع. (اقرب الموارد). ||(مص) زکام 
شدن. (از اقرب الموارد). به زکام متلا شدن. 
(از المنجد). ||بالیدن و پا کیزه شدن و نمو 
كردن زراعت. (از اقرب الصوارد). تَوّل. 
|اسخت شدن زسين چنانکه آب بر وی 
نه‌ایتد. (تاج المصادر ببهقی). ترّل. 
نزلة. (نْ ز ل] (ع ص) ارض نزلة؛ زمینی 
سخت. (مهذب الاسماء). زمین سخت و صاف 
که‌به اندک باران سیل از وی روان شود. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (آنندرا اج). ج. 
ر لات. 
فزلة. [نِ ل1 (ع!) نوع و هیأت فرودآمدن. 
(ناظم الاطباء). 
نزله. زنل /ل] (از ع۰) نله زكام 
به خصوص زکامی که با خرابی سنه و سرفه 
همراء باشد. (ناظم الاطباء). عبارت است از 
جلب شدن فضولات مرطوبه از دو بعلن مقدم 
دماغ به‌سوی حلق و بعضی نزله را مختص به 
جلب شدن فضولات مرطوبه از دو بطن مقدم 
دماغ به‌سوی ریه و سینه دانسته‌اند. (از بحر 
الجواهر). سرماخوردگی. چایمان. چایدگی. 
(يادداشت مولف): زکام ونزله هر دو 
مشترکند... لکن بعضی طبیبان آن را که 
به‌جانب بینی فرودآید و منفذ را بگیرد و حس 


۰ نزله بستن. 


بوی بازدارد ژکام گویند و آن را که به حلق و 
سیه فسرودآید نسزله گویند. (از ذخیرة 
خوارزمشاهی). 
نزله بستن. إن ل /لٍ ب ت ] (مص مرکب) 
با دعا و بعض اعمال و اوراد نزله راشقا 
بخشیدن یا از تکرار آن پیش‌گیری کردن. 
نز له‌بند. [ن ل / ل ب] (نف مرکب) آنکه 
نزله‌بندی کند. 
نزله‌بندی. [ن ل / ل ب ] (حامص مرکب) 
عمل دعانویسان برای دفع یا رفع زکام و نزله. 
بادبندی. 
فزم. [نٍ / ن] (ا) آن بخار بود که یه تازی 
ضباب گویند. (لفت فرس اسدی ص ۳۴۳ از 
حاشۂ برهان) (از ذخیر؛ خوارزمشاهی). نژم. 
طبری: یرم" (ابر, ابری که نزدیک به زمین 
است). (حاشية برهان قاطع چ معین). بخاری 
که در ایام زمتان و غیره پدید اید و ملاصق 
زمین باشد و هوا را تاریک سازد. (برهان 
قاطم) (آنندراج). نزم. (برهان قاطع). این لفظ 
در تکلم خراسان و یزد به‌معنی مه و باران 
ننم هست. جهانگیری بژم را به‌معنی شبتم 
ضبط کرده که تصحف همین به نظر می‌اید. 
(فرهنگ نظام). بخار. دود. دخان. بخاری که 
ملاصق زمین در هوا پدید آید و هوا را تاریک 
کند.(ناظم الاطیاء): 
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر 
چنان نمود که تاری شب از مه ابان. 
عنصری (از لفت فرس). 
و هواکه علیظ باشد هر بامداد يا بیشتر روز 
نزم فروگرفته باشد چنانکه مردم نفس خوش 
نتواند زد. (ذخیره خوارزمشاهی). نبینی که 
بامداد که هنوز قوت فروغ آفتاب ضعیف 
باشد از آبدانها و زمین‌های تر بخار برخیزد و 
هوا تیره شود و نزم که آن را به تازی ضباب 
گویند پدید آید. (ذخیر: خوارزمشاهی). و 
رجوع به نژم شود. 
فزم. [نْ] (ع امص) سختی گزیدن, (سنتهی 
الارب) (آنندراج). سخت‌گزیدگی. (ناظم 
الاطباء). شدةالمض. (ممجم متن اللغة). 
نزنزة. [ن ن ر (ع مص) سر جنبانیدن. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزتز الرجسل؛ 
حرک رأسه. (اقرب الموارد). 
نزو. نزو /ن زژوو] (ع مسص) برجستن. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). از زمین برجستن. 
(تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). وثب. وثوب. 
(المنجد) (از قرب لسوارد. نزاه. نزوان. 
(منتهی الارب). و اسم از آن زاء و زاء است و 
آن در مورد ِِِ وسباع گفته شود. 
(از اقرب الموارد). ||جهیدن نر بر ماده و اسم 
از أن نزاء است. (از ذيل اقرب الموارد) (از 
المنجد). |[جهیدن خر از سر مستی و خوشى. 
(از المنجد). || حمله کردن. (یادداشت مولف). 


|| شیفته گردیدن. کشش کردن دل به کسی: نزا 
به قلبه؛ شیفتٌ وی گردید و کشش کرد به وی 
دل او. (منتهی الارب)؛ طمح و نازع الیه. 
(اقرب الموارد) (المنجد). نزوان. (اقرب 
الموارد). || جوش زدن می از آميزش آب. 
(سنتهی الارب). |زگران گردیدن. غلا. (از 
المنجد) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
تزا الطعام؛ غلا. (متهی الارب). نزوان. (اقرب 
الموارد). 
نرو. [نَّرو] (ع مص) نرف. رفتن خون کسی. 
(از المنجد) (از اقرب السوارد). نی الرجل 
نروا؛ ترف. قال فى الهایة: «یقال: اصابه جرح 
فنزی منه فمات)» وآن هنگامی است که 
زخمی بر کی رسد و خونش روان شود و 
بازنايحد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نزوا. [نْز] ([خ) نام شهری است به ناحیت 
عمان و این شهر قاعده بلاد عمان باشد. (از 
رخا ابی بطر ط). 

نزوات. رن ر ] (ع ل) ج روة. رجوع به نَرْوة 
شود. 

تزوان. [نَ ](ع امص) حدت. سورت. 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد) (المنجد). 
||عربده. (ناظم الاطباء). |[(مص) تیز گردیدن. 
عربده کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). 
|ابرجتن. (آنندراج). ببرجستن گشنی بر 
ماده خسویش. (زوزنسی). حمله کردن. 
بسرجسن. (يادداشت ت مۇلف). از زمین 
برجستن. (تاج المصادر بیهقی). د ونو 
رجوع به نزو شود. 

- امثال: 

یو و یلین؛ برای کی مثل زنند که گرامی 
بود و سپس خوار شود. گویند اصل آن برای 
بزغاله است که در خردی سرکش و جهنده 
است و چون بزرگ شود رام و آرام گردد. (از 
اقرب الموارد). 

نزوان. [] (اخ) ناحیتی است توانگر [تر ] از 
سایر نواحی تبت با خواستة بار و اندر این 
شهر قبیله‌ای است ایشان را میول خوانند و 
ملوک تت از این قله باشند و اندر او دو ده 
است خرد. یکی را نزوان خوانند و یکی را 
میول, (از حدود العالم). 
فزوء . [ن] (ع مص) نو رجوع به له شود. 
نزوح. [ن ] 2 ص) دور. (منتهی الارب) 
(أنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (اقرب 
الموارد) (المنجد). نازح. نزیح. (از المنجد). 
|اچاء ف م آب‌برکشيده. (منتهی الارب) 
(آنندراج). بثر نزوح؛ چاهی که همه آب آن را 
کشیده باشند. (ناظم الاطباء). نازح. (از اقرب 
الموارد). || چاه کم آب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء). چاهی که آب آن 
بمیار کم شده یا تمام شده باشد. نازح. (از 
اقرب الموارد) (المنجد). جنر 


تزوع. 
نزوح. [ن] (ع مص) تزح. رجوع به نزح 


۳ 


سود. 

فزور. [ن] (ع ص) زن کم‌فرزند یا کم‌شیر. 
(منتهی الارب) (تاظم الاطباء) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). نزره. (از الصنجد). زن 
اتدک‌زاينده. (دهار). اندک‌فرزند. (مهذب 
الاسماء), |[اندکسخن. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد), قلیل‌الکلام که سخن نگوید تا بدو 
اصرار کنند. (از اقرب الموارد). |[هرچه کم 
گردد.(مستهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم 
الاطیاء) (از المتجد). هر چیزی که کاهش 
پذیرد وکسم شود. (از اقرب المسوارد). 
|| شترماده‌ای که به کراهت و ستم گشنی 
پذیرد. (منتهی الارب) (از آنندراج). |افرس 
نرور؛ بطیتةالقام. (ذیل اقرب الموارد). |إناقة 
بچه‌مرده که بر بچ دیگر مهربان ساخته 
باشند. (منتهی الارب) (آتندراج). ناقه‌ای که 
بچه‌اش مرده باشد و او شتریچهٌ دیگری را 
شیر بدهد و شرش از پ پتان به کندی و کمی 
آید. (از اقرب المواردا. جنر . 

تزور (ن) (ع مص) زر تزارة. تزورة. (منتهی 
الارب). رجوع به رر شود. |[(ص. اج ره 
به‌معنی زن کم‌شیر یا کم‌فرزند. (از المنجد). 

فزورة. [ن ر] (ع مسص) اندک گشتن. (از 
منتهی الارب) (آتدراج). نزر. نزور. نزارة. 
نزرة. (از اقرب الموارد). رجوع به زر شود. 

نروز. [نْ)] (ع لا ج نز و برَّء به‌معنی زهاب و 
ابی که از زمین بترآود. رجوع به نز شود. 

نزوع. [نْ](ع ص) مشستاق چیزی. (از 
منتهی الارب). مشتاق به چیزی. (از ناظم 
الاطباء). آنکه آرژومند و مشتاق وطن 
خويش است. (از المنجد). ||فلاة نروع؛ بعيدة, 
(لمنجد) (اقرب الموارد). | چاه نزدیک‌تک 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء). بثر فزوع؛ 
قريبةالقعر. (لمنجد) (اقرب الموارد). | چاه که 
آبش و کشند. تزیم. (مهذب الاسماء). 
OE‏ 

نزوع. [ن] (ع مص) آرزومند گشتن. 
(زوزنی). آرزومند گردیدن و مشتاق شدن به 
کسی. (از منتهی الارب). آرزومند گردیدن به 
سوی اهل خود و مشتاق گردیدن. (آنندراج). 
مشتاق شدن به‌سوی اهل خود. (از الستجد), 
نزاع. نسزاعة. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |کشیده شدن. (زوزنی). || خواهانی 
کردن: نزعته نفه؛ خواهانی آن کرد. (از 
متهى الارب). ||رفتن. (از منتهی الارب) 
(آندراج). رجوع به نزاع شود. ||دور شدن. 
(تاج المصادر بهقی). ||یک تک رفن اسب. 
(آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). |به 
پایان کار رسیدن. پرداختن از کاری. (از 


1 - nezm. 


نزوف. 

متته الارب) (از آتندراج) کفایت کردن و 
پایان دادن کاری را. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). ||بازایستادن. (زوزنی). ||بازگشتن. 
(یادداشت مولف). |ابه پدر خود مانستن. 
(آنندراج) (منتهی الارب) (المنجد) (از اقرب 
الموارد). |إكشيدن کمان را: نع فى القوس؛ 
کشید کمان را. || آب کشیدن به دلو: تزع الدلو؛ 
اب کشیدن بدان. (منتهی الارب). 

نزوف. [نَّ] 2 ص) چاه که آب آن به دست 


کشیده می‌شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از , 


اقرب الموارد) (از المنجد). چاهی که آب آن با 
یت کشند. (ناظم الاطباء). 
نزوق. [نْ] (ع مص) نزی. رجوع به نژق 
شود. 
نزول. َنْ] (ع مص) فرودآمدن. (تاج 
المضادر بیهقی) (از منتهی الارب) (انندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از زوزنی). پائین آمدن. (از 
ناظم الاطباء). انحدار. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد): ضد صعود. (ناظم الاطباء) از بالا به 
پائین فرودآمدن. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). فروشدن. هبوط. تنزل. سقابل 
عروج؛ 
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول 
نه شمس راز پس صح صادق است ضیا. 
خافانی. 
|[نازل شدن وحی. (ناظم الاطباء). 
- نزول قرآن؛ نازل شدن قرآن: مراد از نزول 
قرآن تحصیل برت خوب است. ( گلتان). 
||فرودآمدن کاری بر کی. حلول. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). رل به الامر؛ حل . (اقرب 
الموارد). |افرردآمدن نزد کی یاقومی 
(منتهی الارب). فرودآمدن بر قوم. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). منزل کردن. (ناظم 
الاطباء). مَنْرّل. مَنْزل. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد) (منتهی الارب). فرودآمدن بر قومی یا 
در جائی؛ 
بودند تا نبود نزولش در این سرای 
این چار مادر و سه موالید پینوا. خاقاني. 
حسام‌الدین منجم که به فرمان قاآن مصاحب 
او بود تا اختیار نزول و رکوب می‌کند طلب 
کرد.(رشیدی). ||فرودآمدن به پنی. (منتهی 
الارب). به ین آمدن. (تاج المصادر بیهقی) 
ا الموارد). ||در اصطلاح محدثان. مقابل 
¿. (از اقرب الموارد). از بالا 
به پائین آوردن. (از ناظم الاطباء). رل بقلان؛ 
جعله رل اقرب السواردا. |اواگذاشتن. 
ا (از المنجد) (از اقرب السوارد). 
| آوردن: نزول آب مروارید [در چم ؛ آپ 
مرواريد آوردن. (بادداشت مولف). 





تسزول‌الماء؛ آپ آوردن چشم. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). ||(ص. إ) ج نوّل, به‌معنی 
مجتمع. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع 


به بزل شود. ||(() مجازاًء منزل. (آنندراج). 
فروادگاه. آنجا که تزول کنند. جائی که در آن 
فرودآیند: 

خواستند آن مساقران ملول 

که‌خرامان شوند سوی نزول. 

امیر خسرو (از آنندراج). 

وجودم را نزول درد و غم کن 

به‌شرط انکه دل جای تو باشد. 

شانی‌تکلو (از آنندراج). 

به نزول گرفتن جائی را: در آنجا منزل 
کردن.در آنجا فرودآمدن: 

شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد 

گرفه خانةُ درویش پادشه به نزول. سعدی. 
- درجات نزول؛ دورشدگی قرابت و 
خویشاوندی. (ناظم الاطیاء).: 

||فرود. نشیب. |]در تداول, تنزیل. سود پول. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نزول گرفتن و نزول 
دادن شود. ||در این عبارت جمع زل است 
به‌معنی آنچه برای مهمان تهیه شود و 
پای‌افشان و نثار و تحفه: چون به مزل دیگر 
رسیدند حاجب دیگر رند با هزار مرد همه 
جامه‌های سبز و نزول آوردند. (قتصص‌الانیا» 
ص ۸۵ا. 
نزولات. [ن)(ع!) آنچه از شم و تگرگ و 
باران و برف بر زمین افتد. (یادداشت مژلف). 
نزول خواو. [ن خوا / خا] (نف مرکب) در 
تداول, رباخوار. که پول به ربح دهد و سودش 
را بگیرد. که کارش نزول دادن پول است. که 
پولش را به مرابحه دهد و از سود آن امرار 
معاش کند. 
نزول خوو. [ن خوّز / ح1 (نف مرکب) در 
مداول. نزول‌خوار. رباخواره. رجوع به 
نرول‌خوار شود. 
تزول خوردن.(ن خوز / خر د] (مص 
مرکب) در تداول. عمل نزول‌خوار. سود 
گرفتن از پولی که به وام داده است. ربا 
حخوردن. 
نزول دادن. [ن 5] ( مص مرکب) در 
تداول. ربح دادن. سود و ربح پولی را که از 
رباخواره به وام گرفته شده است پرداخت 
کردن.سود دادن. تنزیل پرداخشن. |اپولی را 
به مرابحه دادن, نزول خوردن. 

- به نزول دادن پولی؛ به وام دادن و نزولش را 
گرفتن. پول به مرابحه دادن. 
نزول فرمودن. [نْ ف د] (مص مرکب) 
نزول کردن: چون به خراسان رسیدند در 
منزل خواجۀ موید که از نوافل 2 
ابوالخیر است نزول فرمودند الطالبين). 
نزول کردن. [ن کَ 5] امص مرکب) نزول 
نمودن. فرودآمدن. منزل کردن. توقف کردن- 
سا کن شدن. وارد شدن. ورود کردن؛ بر کران 
آب برابر شاه مالک نزول کرد. (تاریخ بیهقی 


شيخ ابوسعید 


نزوة. ۲۲۴۴۱ 
ص ۶۹۸. 
نا گاءغمت بر دل ما کرد نزول 
جان پیش غمت بهر نثار آوردیم. 
ا 2 
هر دشت بی‌گیا که تو در وی کنی نزول 
با جویهای آب روان مرغزار باد. 
مسعودسعد. 
شب... زاهد به خانة وی تزول کرد. ( کلیله و 
دمند). 
مجرد آی در این راه تا ز حق شنوی 
ال عبدی اینجا تزول کن اینجا. خاقانی. 
ناگاه خر رسد که امیر سیف الدوله به پل 
زاغول نزول کرد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص۱۶۸). 
- بر کسی نزول کردن؛ بر او وارد شدن. 
مهمان او شدن: 
بر جبهة تو آیت رحمت نوشته‌اند 
ای بخت آن کی که تو بر وی کنی نزول. 
امیرحن دهلوی (از آنندراج). 
||فرودآمدن. به زير آمدن. (ناظم الاطباء). 
حبوط کردن. فرودافتادن. پائین امدن: 
از بدی‌های زن مشو ایمن 
گرچه از آسمان نزول کند. ؟ 
|اسقوط کردن. تدنی. پت شدن. || حسلول 
کردن.نقوذ کردن. متولی شدن؛ 
هیبتی زآن خفته آمد پر رسول 
حالتی خوش کرد بر جانش نزول. مولوی. 
||در تداول. پول از نزول‌خوار په وام گرفتن. 
قرض تزولی گرفتن. قرض کردن و نزول 
دادن. رجوع به نزول گرفتن شود. 
نزول گرفتن. [نگ ر ت ] (مص مرکب) 
در تداول, نزول خوردن. ربا خوردن. از 
وام‌گیرنده ربح پول را گرفتن. 
تزولی. [نْ] (ص نبی) محل فرودآمدن 
نپاء و مردم پادشاه وامیر (؟).(آنتدراج). که 
در حال نزول است. تقایل صعودی. 
- قوس نزولی؛ که رو به پائین دارد. که در 
حال تنزل و فرودآمدن است. که به‌تدریج 
فروداید. 
|| پول نزولی؛ در تداول, پولی که در مقایل 
پرداخت ربح و ربا از کسی وام گرفته باشند. 
قرضی که باید تزولش را پردازند. 
ترومند. Dif)‏ اخ) دهی است ت از دهان 
زیرکوه قاين شهرستان بیرجند. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نزوه. [نَز و] (ع ص, () کوتاه. (صمنتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء. قصیر من 
الاشیاء. چیزهای کوتاه و قصیر. (از اقرب 
الموارد) (از السنجد). ]|() نام ستگی است 
سپید که بدان آتش می‌زنند. (ناظم الاطباء). 
||حملد. (یادداشت مولف). وثبة. (از المنجد). 
|[واحد تزو. (از اقرب الموارد). رجوع به نزو 


۲ نزة 

شود. 

فزة. نز ز]" (ع!) شسهوت شدید. (از 
المنجد). شهوت. (اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). خواهانی. (ناظم الاطباء). |((ص) 
ناقة تزة؛ خفيفة. (از اقرب الموارد). ساده‌شتر 
سبک. (ناظم الاطباء). ||ارض نزة؛ ذات نرّ, 
(اقرب الموارد). زمین زهاب‌نا ک.رجوع به ۳ 
شود. 

فزه. [ن زر ] ( سقف باشد و بعضی گویند 
چوبی باشد که سقف خانه را بدان پوشند. 
(برهان قاطع) (آنندراج). . رجوع به نژه و تژه 
شود. ||جای درآمدن باد و تراوش کردن آب. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 

نزه. [َّرُ؛] (ع امص) پرهیزکاری. (متھی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد). دوری از 
بدى. (ناظم الاطباء). |((ص) نزه‌الخلق. 
رجوع به همين مدخل شود. |[نزهلفلاة "۸ 
زمین دشت که از اب دور باشد. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فلاتی که از 
آب دور باشد. (از اقرب السوارد). ||(مص) 
دور کردن شتر را از آب. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). رجوع به نزهان شود. 

نزه. [ن رَْ] (ع (مص) دوری از بدی. نزاهة. 
(اقرب الموارد). رجوع به نزاهة شود. 

فزه. ن ر1 (ع !)ج نزهد. رجوع به نزهة 
شود. 

نزه. [ن ز] (ع ص) پا ک از عیب. (غیاث 
اللغات), نزیه. (اقرب الصوارد). پا کیزه. (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پا ک. (ناظم 
الاطباء)؛ 

حق همی گوید که آری ای نزه 

ړک بشنو صبر آور صبر به, مولوی. 
|| مکان نزه؛ جای دور از آب و علف و قعر 
آب و از مگان ده و مردم و از آبخیز دریا و 
از فاد هوا. (منتهی الارب). جای دور از 
کشت,و آب را کدو علف و از مگسان دهات و 
از مردم و آبخیز دریا و از ناد هوا..(ناظم 
الاطباء). نزیه. (اقرب الموارد). رجوع به نزیه 
شود. | تازه. خوب. (غیاث اللغات). خرم. 
باصفا: چه در جهان بقععی نیست ننزه‌تر از 
گرگان و طبرستان. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۷). 
جائی نزه بود و سراپرده و دیوانها همه زیر آن 
پرده زده بودند. (تاریخ بیهقی ص 4۳۶۰ 
آورده‌اند که در ناحیت کشمیر مرغزاری 
خوش و نزه بود. ( کلیله و دسنه). موضعی 
به‌غایت نزه و خرم و متنزهی بی رنج وغم 
بافته. (سندبادنامه ص۱۶۶). و حکایت 
سلیمان و مور و پای ملخ بگفت و چون جای 
نزه بود و قاآن را نشاط در سر. (جهانگدای 
جوینی). دیگر آنکه کب تاریخ متفرجی نزه و 
متنزهی یدیع باشد. (تجارب‌السلف). 

نوهاء . (ن ر] (ع ص, ) ج نسازه, به‌معتی 


پرهیزگار. (از آنندراج). ااج د نزیه. (اقرب 
الموارد). رجوع به نزيه شود. :ااج د نره 
(المنجد) (متهى الارب). بیع دز ود 
نزهان. ندا 2 مص) دور کردن شتران را 
از آب. از منتهی الارب) (از آنندراج). نژه. 
رجوع به زه شود. 
نزه) لخلق. نهل /ن ز هل خ ل /خ] (ع 
ص مرکب) نازهاللفس. (از اقرب الصوارد). 
مرد پا ک‌سرشت پرهیزکار که تها باشد و به 


ذات و مال خود مخالطت سرای‌ها نکند و 
سرای و مال خود از شرکت دیگران نیالاید. 


(منتهی الارب) (آنندراج), مرد پا ک‌سرشت 
پرهیزگار که نه خود و نه مال او داخل خانةً 
دیگران نود و مال خانه خود را از لوث 
دیگران نیالاید. (ناظم الاطباء). مرد عفیف و 
بزرگوار که تنها به سر برد و به خانة دیگران 
نرود و مال خود را با مال غیر مخلوط نماید. 
(از اقرب الموارد). 
نزهت. [ن ] (ع إمص) ژهة. خوشحالی. 
(غياث اللغات آز خیابان) (ناظم الاطباء). 
شرور. (ناظم الاطباء). دوری از ناخوشی و 
غمگینی. (یادداشت مولف). خوشی. خرمی. 
تفرج. رامش 
هر روز یکی دولت و هر روز یکی عز 
هر روز یکی نزهت و هر روز یکی بار. 
فرخی. 
مجلس نزهت بسیج و چهر؛ معشوق بين 
خانة رامش تراز و فرش دولت گستران. 
1 (از فرهنگ اسدی). 
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو 
ز چنگ و بربط و ای و کمانچه و بگماز. 
ممودسعد. 
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور 
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام. 
||تفرج. گردش. تفریح: 
هر دل که رخت نزهت در باغ رویت آرد 
دارد چرا گه‌جان در زیر شاخ طوبی. 
خاقانی. 
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او 
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان, 
رخاقانی. 


سوزنی. 


اگر فرمان دهد شاه جهانگیر 

بر آن نزهت خرامد سوی نخجیر. ‏ نظامی. 
برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب 
گلستانی توانم تصلیف کردن. ( گلستان). پر 
گفت ای پدر فواید سفر بار است از نزهت 
خاطر و جر منافع. ( گلستان). وجوه و اشراف 
الد زا بر کار وودفان قم راشاو 
کوشک‌ها بودند که به‌جهت نزهت و تفرج و 
ترفیه خاطر در آن می‌نشتند. (تاریخ قم 
ص‌۳۵). ||دوری از عیب. خضوبی. (فرهنگ 
نظام). نکوئی. بی‌عیبی. دوری از عیب و 


نزهت‌افرا. 


زشعی. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). 
||پا کیزگی. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) 
(غیاث اللغات). |((ص) مجازاًء خوشی‌آور. 
(فرهنگ نظام). رجوع به نزهت‌افزا شود. ||[) 
یکی از آلات موسیقی کثیرالاوتار است. از 
آلات مهتزه است از ذوات‌الاوتار. (یادداشت 
مولف). 
نزهت. [ن ] ((خ) (...افنندی) از متأخران 
شمرای عشمانی و از رجال دولت آن سامان 
است. وی به سال ۱۳۰۴ ه.ق. درگذشت. (از 
قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۷۴). 
نزهت. [ن ه] ((خ) اس_سولوی...) 
برهان‌الدین‌بن سرفراز علي لکهنوئی. از 
پارسی‌گویان هند است. او راست: 
به مقصد کی رسی زاهد به زهد خشک حیرانم 
نمی‌یابد گهر غواص تا باشد به ساحل‌ها. 
(از قاموس‌الاعلام ج ۶ ص ۴۵۷۴) (از صبح 
گلشن ص ۵۱۵). 
نزهت. [ن ه) (اخ) محمدعظیم دامفانی. از 
شاعران قرن دوازدهم است. وی به سال 
۷ و« .ق. درگذشت. (از قاموس‌الاعلام 
ج۶ ص ۴۵۷۴ (از تسذکره نسصرابادی 
ص۴۲۸) (از نگارستان سخن ص ۱۲۰). 
نزهت. [ن د] ((ج) (میرزا...) نمیم دامغانی. 
این بیت را مولف تذکر؛ روز روشن به نام او 
ثت کرده است: 
صبا جائی که بردارد نقاب از روی زیبایش 
پر پروائه دست شمع گردد در تماشایش . 
رجوع به تذکرۂ روز روشن ص ۸۱۵ شود. 
نزهت. [نْ ها (اغ) (خواجه..) نوراله 
کشمیری. از پارسی‌گویان هند و از شا گردان 
میرزا عبدالفنی کشمیری است. به سال ۱۱۳۰ 
ه.ق.درگذشت. او راست: 
دویدم تا به تحصیل کمال از دورینی‌ها 
چو پروین صاحب خرمن شدم از خوشه‌چینی‌ها. 
(از صبح گلشن ص۴۱۶). 
و رجوع به فرهنگ سخنوران ص ۶۰۰ و 
قاموس الاعلام.ج ۶ ص ۴۵۷۴ شود. 
نزهت آبا۵. [ن +) (إ مسرکب) کنایه از 
بهشت جاودانی و دنیای دیگر. بهشت عدن, 
باغ بهشت. جنت* 
روانش به مینو پر از نور باد 
در آن تزهت‌اباد مسرور باد. 
؟ (از خییب‌السیر). 
نزهت‌افزا. [ن د] (نف مرکب) هرآنچه بر 
شادی و عيش بیفزاید. (ناظم الاطباء). 


۱- در ناظم الاطباء به كر اول [وِز ز] ثبت 
شده است و در مآخذ دیگر به‌صورث متن. 

۲ -در اقرب الموارد بدین معتی به ضم اول 
[نْ] است. 

۳-ظ: تمنایش. 


||تفرجگاه. جای خرم و باصفایی که موجب 
انیساط خاطر شود. 
نزهت بخش,. [ن َب ] (نف مرکب) که 
شادی و خرمی و بهجت و سرور بختد. که 
انباط خاطر ارد. ||جای باصفای 
فرح‌بخش. 
نزهت پذ یر. [نْ دپ ] (نف مرکب) دل‌شاد 
و خشنود و آراسته. (ناظم الاطباء). 
نزهت جای. [ن دَ] ( مرکب) نزهتگاه. 
متنزه. مکان نزه. 
نزهت‌ستان. (خ دس] ([ سرکب) جای 
نزهت‌افزا. محل سرور و اباط خاطرد 
نه ایمن‌تر ز خرسندی جهانی است 
نه به ز آسودگی نزهتستانی است. نظامی. 
نز هت سرا.(ن د س] ۱ مسسرکب) 
نزهت‌ستان. جای انساط و خوشی و سرور 
خاطر: از وحشت‌آباد عالم فانی به 
نزهت‌سرای جاودانی انتقال نمود. (از حبیب 
الیر). 
نز ه تکده. [ن مک د /د] (| مرکب) جای 
تفرج و عیش و شادی. (ناظم الاطباء). 
نزهتگاه. [نْ ه] (( مرکب) تفر‌گاه. جای 
عیش و شادی. (ناظم الاطباء). نزهت‌جای. 
متنزه, گردشگاه. نزهت‌کده. نزهت‌سرا. 
نرهت‌ستان: در فراخی نعمت و درستی هواو 
آب و غریب‌دوستی و درویش‌داری اهل 
همدان و نزهتگاه‌های بی‌شمار. (مجمل 
اتواریخ). آبها روان ساختند و باغها کردند و 
نزهتگاه‌ها. (مجمل التواریخ). 
فرودآمد به نزهتگاه آن بوم 
سوادی دید پیش از کشور روم. 
خبر دادندش ان فرزانه پیران 


نظامی. 


زنزهتگاه آن اقلیم‌گیران. نظامی. 
نوادی دید نزهتگاه جمشید 
درختش ارغوان و سایه‌اش بید. نظامی. 


آیت «یا نار کونی برد و سلامأ»۱ بر هر ورقی 
از ریاحین آن نزهتگاه مسطور. (ترجمة 
محاسن اصنهان). نزهتگاه شیدایان و 
تفرجگاه بی‌سروپایان. (ترجمة محاسن 
اصفهان). 
نزهمگو. [ن هگ ] (ص مرکب) پا کیزه کننده. 
صفابخش. رجوع به نزهت شود 
شتوشوی لباس گیتی را 

عدل نزهتگر تو صابون باد. 

عرفي (از آنندراج). 

نزهنگه. [ن گ؛] (| مسرکب) نزهتگاه. 
تفرج ۰. گردش: ». آنجا که صفای خاطر و 
اباط افزاید. نزهت‌سرا. نزهت‌کده. جای 
نزهت‌افزا. نزهت‌ستان. رجوع به نزهتگاه 


۳ 


شوده 


دید نزهتگهی گرانمایه 


سز در سز و سایه در سایه. نظامی. 

خرامان خسرو و شیرین شب و روز 

به هر نزهتگهی شاد و دل‌افروز. نظامی. 

گربه نزهتگه ارواح برد یوی تو باد 

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند. 
حافظ. 


نزهت‌نشین. [ن هن ] (نف مرکب) که 
جای باصفائی دارد. که در نزهت‌ستان است. 
که در آسایش و سرور است. که در نزهتگاه 
با کن‌است: 

به زندانیان زمین زیر خشت 

به نزهت‌نشینان باغ بهشت. نظامی. 
نزهتی. [نْ د] ((ج) ملا ضیائی. رجوع به 
تذکرهٌ صح گلشن ص ۵۱۶ شود. 
نرهه. [نْ د] (ع اسص) دوری. (مستتهی 
الارب). بعد. (از اقرب الموارد). گویند: هو 
بتزهة من الماء؛ ای ببعد. (متهى الارب). 
||اسم است از تنزه. گوید: ارض ذات نزهت. 
(از اقرب السوارد). ج ره ||دوری از 
ناخوشی و پزمانی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء). |[دوری از عیب و زشتی. بی‌عیبی. 
پا کیزگی. نکوئی. (آنندراج از کف اللفات و 
صراح و لطائف و منتخب اللغات). ||تفرج و 
گردش‌در سبزه‌زارها و باتین و باغ‌ها. (ناظم 
الاطباء). نزهت. 
نز هه. [نْ ز ه/ن د] (ع ص) نزه. (منتهی 
الارب). ارض نزهة؛ نزیهة. (اقرب الموارد). 
زمین دور از کشت‌زار و از کتافات و مگان 
اطراف شهر و دهات و از آب‌خیز دریا و از 
فساد هوا: زمين صاحب نرُهة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نزه شود. 
نزی» [نْ زیی ]) (ع ص) عربده گر. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوار. 
(اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
فزیء . (ن)" (ع !) مشک کوچک. السقاء 
الصفیر. (اقرب الموارد). 
نیب [ن] (ع مص) نزب. نزاب. رجوع به 
نزب شود. 
نز ینیدن. [ن 5] امسص منفی) سزاوار و 
زیبده تبودن. مقابل زیبیدن؛ 

نزیبد تخت را هر تن نزید تاج راهر سر. 

5 ان. 

به کیخسرو سزد تاج فریدون 

نزید تاج شاهی بر سر دون. . ناصرخسرو. 
فزیج. [ن] () اسب یدک. (ناظم الاطباء). 
یدک. جنیب. (از شعوری ج ۲ ص ۲۷۸). اسبی 
که برای جلال و جاه در جلو مردمان بزرگ 
می‌کشند. (ناظم الاطباء). 
نزیج. (ن) (ع ص) نسزوح. دور. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). 
نریدن. [ن د] (مص) بیرون کشیدن. 


(برهان قاطع) (آنندرا اج) (ناظم الاطیاء). 
رجوع به تژیدن شود. 
نزیر. [ن] (ع ص) ان‌دک. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). كم. (ناظم الاطباء). 
قلیل. (اقرب الموارد). تژر. یسیر. ج. نز 
نزیر. [ن](ع ص) خواهان. شهو تمند. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء), شهوان. 
(اققرب الموارد) المستجد). ||زیسرک. 
|| خوش‌طبم. (متهى الارب) (آندراج) (ناظم 
الاطباء). ظریف. (اقرب الصوارد). ||هو 
نزیزالشر؛ او به بدی چسپان و ملازم است. 
(منتهی الاارب). هو نزیز شر؛ ای لزیزه. (اقرب 
الموارد). |[(مص) نرّ. (اقرب الموارد) (منتهی 
الارب). سخت و استوار گردیدن. (سنتهی 
الارب) (آتدرا اج) (ناظم الاطباء). |اجنبیدن 
زه وقت تسیر ان‌داشتن. (منتهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نَرْ. 
(المنجد). ||دویدن و بانگ کردن تکه. (از 
مستتهی الارب) (از تساج السصادر بیهقی) 
(آنندراج). بانگ کردن آهو. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). ||دویدن و بانگ کردن تکه وقت 
گشنی.(از مسنتهی الارب) (آنندراج).. 
|]پروریدن آهو بچۀ خود را به هنگام خردی. 
(از اقرب الموارد). || تلها و جدا شدن از کی. 
(از ستحهی الارب) (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). 
نریع. [نْ) (ع ص) غريب. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد) 
(مهذب الاسماء) (الصنجد). بیگانه. (ناظم 
الاطباء). ج. تزع نرعاء. ||كه مشتاق وطن 
خویشتن است. (از السنجد). ||دور. (منتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). بعید. (ناظم 
الاطباء) (السنجد) (اقرب الموارد). گویند: 
مکان نزیع؛ بعيد. (المنجد). ا|آنکه مادرش 
برده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). انکه مادرش سبية باشد. (از الت‌جد) 
(از اقرب الموارد). که مادرش برده و کنیز و 
غیرآزاد است. ||میوة از درخت فروگرفته و 
چیده‌شده. (از منتهی الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطباء). مقطوف. چیده‌شده. (از اقرب 
الموارد). ||مقتلع. برکنده‌شده. (از المنجد). 
||چاه نزدیک‌تک. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد) (از المنجد). 
چاه که قعر او نزدیک بود. (فرهنگ خطی). که 
با دست بتوان از آن آب کشید. (ناظم الاطباء), 
|| شریف از قوم که نسبش به خاندانی کسریم 
رسد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نواده. 
کریم‌اللسب. |]|فرس نزیم؛ اسب اصیل و نزاده. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). کریم‌الاصل. 
(المنجدا. ج. تزع 


۱-قرآن ۶۹/۲۱ ۲-بر وزن قعیل. 


۴ نزيعة. 


تزیعة. (ن ع) (ع ص) تأنیث نزیع: به‌معنی 
مقتلّع و مقطوف. (از السنجد). چیده‌شده. |[زن 
که به بیگانه داده باشند. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). زنی که در غیر طایفٌ خود شوهر 
کند و پدانجا رود. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد) (از المسنجد). ج. نزانم. ||آتکه 
آرزومند و مشتاق به وطن باشد. (از المنجد). 
تأتیث نزیع. رجوع به نزیع شود. ||ناقه و اسب 
گرامی‌نژاد که به شهری دیگر غیر از زادبوم آن 

و از قومی دیگر کشیده باشند. (منتهی لارب) 
(آنتدراج). اسب و شتر نجیبی که آن را به 
جائی جز زادبومش بسرده باشند. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ماده‌شتر نجیبی که به 
شهر غیر از بوم و زاد خود برای فروش برند. 
||اسب گرامی که از قومی دیگر گرفته باشند. 
(ناظم الاطباء). ج نزائع. 

نزیغ. انْ] (ص) غريب. (فرهنگ نظام از 
فرهنگ وصاف). نزیم درست است. رجوع به 
نزیع شود. || (!) پرداختن از کار. (فرهنگ نظام 
از فرهنگ وصاف. در فرهنگهای معتبر 
عربی چنین کلمه‌ای و معنی دیده نشد. 

نزیف. [ن] (ع ص) تب‌زده. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). صحموم. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). |[سخت 
تشنه که رگها و زبانش خشک گردد. (مستهی 
الارب) (آنندراج). کسی که از بسیاری 
تشنگی زبان و رگهای بدن وی خشک شده 
باشد. (ناظم الاطیاء) (اقرب الموارد) (از 
المنجد). || آنکه از بسیاری رفتگی خون 
ست شده باشد. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد) (از السنجد). ضعیف. 
(دهار). که ضعیف شده باشد از بیرون آمسدن 
خسون بسیار. (مهذب الاسماء). |است. 
(منتهى الارب) (آنندراج). تکُران. (اقرب 
الموارد) (المنجد). مستی که عقل وی زايل 
شده باشد. (ناظم الاطباء). || بیهوش. (منتهی 
الارب) (آتدراج). ||بثر نزیف؛ چاه کم‌آب. 
(از المنجد). رجوع به نزف شود. ااکسی که در 
خصومت حجت وی قطع شده باشد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به رف شود. 

فزیکاات. [نْ) (ع ص, [) مرد فرومایه و بد. 
(متهى الارب) (أتدراج). شرارالاس. (آقرب 
الموارد) (قاموس) (المنجد). مثل اينكه جمع 
تزيكة باشد. (منتهی الارب). ||شرور از بزها. 
(از نساظم الاطباء). شرارالسعزی. (اقرب 
الموارد) (از تاج العروس). بز ردی و 
هیچکاره. (از منتهی الارب). 

فزیکه. [نْ ک] (ع ص) معیبة: قلانٌ نزيكة؛ 
معية. (اقرب الموارد). عا ک. و رجوع به 
نزیکات شود. 

فزیل. [نَ] (ع ص, ) مسهمان فروداآینده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 


مهمان وار [د] .(فرهنگ نظام). ضیف. مهمان. 


را (از اقرب الموارد). مهمان. (دهار)؛ 


به مجلس گر نزیل جود خویش است 
کجایارم که نزل دون فرستم. خاقانی. 
یک بار دیگر این نزیل منزل خود را نزلی ده. 
(سندبادنامه ص ۱۶۹). | آنکه باتو در یک 
خانه فرودآید: هو نزیلی؛ ینزل معی فی البیت. 
(اقرب الموارد) (المنجد). ج نرَلاء. |شوب 
نزیل؛ جامة کامل. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
ا|طعام بابرکت. (ستتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
نزیلالحرمین. ال ح رع] (خ) 
عبداله‌بن اسعد یافعی. رجوع به یافعی در این 
لفت‌نامه و نیز رجوع به ريحانة الادب ج۴ 
ص۱۸۸ و ۲۳۱ شود. 
نزیم. [نِ /ن] (ٍ) ابر و بخار و دود. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نزم شود. |اطوفان و 
سیلاپ. (ناظم الاطیاء). رجوع به نزم شود. 
نزیم. ۰ [نّ] (ع 4 دسته تره. (سنتهی الارپ) 
(آتدراج). دسته سبزی و تره. (ناظم الاطاء). 
فژیة. [ن زی ی ] (ع ص) تأنیث تزی, به‌معنی 
توّار. (اقرب الموارد), رجوع به نی شود. 
|أكاسة دورتک. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). کاسذ ته گود. قصعة قعيرة. (از 
اقرب المواره) لاد اموت اف فد 
القريبةالقعر. (اقرب الموارد؛. |( ابر. (منتهی 
الارب) (آندراج) (ناظم الاطباء), سحاب. 
(اقرب المواردا. 
نزیه. (0]" (ع ص) تزه (متتهى الارب) 
(اقرب الموارد). جای زیبا و دارای رنگهای 
نیکو. جای پا ک و پا کیزه و دور از کشت و 
آبهای راکد و از کثافات و مگهای حوالی 
شهر و دهات و از اب‌خیز دریا و فاد و بدی 
هوا دوا (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مکان 
یه؛ مکان ر نزه. . (منتهى الارب). خرم ۰ (از 
دار جای خو شآب‌وهوا, .رجوع به 1 
شود. ||جای خالی دور از مردمان که در آن 
کسی نباشد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموار 7 
مکسان نسزیه؛ جایگاهی خالی. (مهذب 
الاسماء). پا کیزه.|نزیه‌الخلی؛ نزهالخلق. 
|ادور از بخل و شنامت. (از ناظم الاطباء). 
گویند: هو کریم نزیه؛ أى بعید عن اللؤم. 
(منتهی الارب). رجل نزیه؛ مردی بزرگوار, 
(مهذب الاسماء). ||پا ک.دور از بدی. منزه. 
|امرد دور از ناخوشی و پژمانی. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). دوری‌جوینده از هر 
ناپسندی. متباعد از هر مکروهی, ج نرّهاء. 
ناه ناه از اقرب الموارد). 
نز یهه. ان ه) 2 ص) تأثیت ز نزیه. (منتهی 
الارب). رجوع به تزيه شود. ||ارض نزیهة؛ 


نذاد. 


ارض تزهة. (از اقرب الموارد). رجوع به تزهة 
شود. 
نء [ن] () دندانة کلید. (برهان قاطع) 
(جهانگیری) (ناظم الاطباء). در لفت فرس 
اسدی «تزه» با شاهد بدین می آمده است. 
(حاشیة برهان قاطع چ معین). رجوع به تزه و 
تزه شود. ||بیرون‌کشند: چیزی. (برهان قاطع) 
(اندراج). هرانچه چیزی را بدان بیرون 
کشند.(ناظم الاطیاء). رجوع به نژیدن شود. 
نژا۵. [ن] () ۲ اصل. (لغت فرس اسدی) 
(غیاث اللغات) (جهانگیری) (تفلیسی) 
(صحاح الفرس) (زمخشری) (برهان قاطع) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). 
نسب. (لفت فرس اسدی) (غياث اللغات) 
(جهانگیری) (صحاح الفرس) (برهان قاطع) 
(آتندراج) (ناظم الاطیاء) (فرهنگ نظام). 
گوهر .(صحاح الفرس). خاندان. تخمه .تسل. 
(ناظم الاطباء). تَجْر. نجار. فشبد. تشبق 
جوهر. (از منتهی الارب). پروز. دوده. تبار: 


از ایشان هرآنکی که دهقان بدند 
ز تخم و نژاد بزرگان بدند. فردوسي. 
بپرسید از او پهلوان از نژاد 
بر او یک‌به‌یک سروبن کردیاد.. فردوسی, 
ز تخم فریدون و از کیقباد 
فروزنده‌تر زین نباشد نژاد. فردوسی. 
من از جم و ضحا کو از کیقباد 
فزونم به فر و به بخت و تژاد. فردوسی. 
مهتر محتشمان است وبه حشمت به نداد 
از همه محتشمان ه رکه بود کهتر اوست. 
فرخی. 
نزاد تو تو خود دانی که چون است 
به هنگام پلندی سرنگون است. 
(ویس و رامین). 
گوئی که از نزاد بزرگانم 
گفتاری آمدی تو نه کرداری. ناصرخسرو. 
ای گوهر تاج سران ذات تو تاج گوهران 
اب نژاد دیگران یا پرده‌ای یا ريخته. 
۱ خاقاني, 
طبع تو شناد اب شعرم 
دیلم داند نژاد دیلم. خاقانی. 


دست تو بر نژاد زبردست چون رید 

بدگوهرا ز گوهر والا چه خواستی. خاقانی. 

ور کی زاد به بخت منش از روی زمین 

چرخ ببرید به‌یک‌باره مگر نسل و نژاد. 
اثیرالدین اومانی. 

غالب امد شاه دادش دختری 


۱-بر وزن فعیل. ۲ ۱ 
۲-گویند: هم قرم آنزاه. (از اقرب الموارد). 
۳-اوستا: اا قیاس شود با سانسکریت: 
از (از حاشية برهان قاطع ج صعین). غیاث 
اللغات به فتح اول [نْ ] آورده است. 


نژاد. 
از نژاد صالحی خوش‌جوهری. مولوی. 
- از تواد کی بودن؛ از تلل او بودن. از آن 
تخمه بودن؛ 
کسی کز نزاد سیاوش بود 
خردمند و بیدار و خامش بود. فردوسی. 


- بانداد؛ نژاده. اصیل. صاحب اصل ونب 
خوب. 

= بدنواد؛ نانجیب. بداصل. (ناظم الاطاء): 
به‌تزد گراز آن بد بدنژاد 

که چون او سپهبد جهان را مباد. 

- بی‌نژاد؛ نانجیب. بی اصل و تبار. 
- پاک نژاد؛ نجیب. کسی که خاندان و اصل 
آن پا کو خوب و از آلایش و دنائت و رذالت 
دور باعد. (ناظم الاطباء). فر خ‌نژاد. 

<- پری‌نژاد؛ پری‌زاد. پری‌زاده. که از نسل 
پری است. که به پری ماتده است. 

- تازی‌نزاد؛ عربی. (ناظم الاطباء): 

من از حاتم آن اسب تازی‌نژاد 

پخواهم گر او مکرمت کرد و داد. سعدی: 
= ترکی‌نواد؛ از نل ترکان. ترک‌زاده: امیر 
ناصرالدین سبکتکین غلامی بود ترکی‌نژاد. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۱۴). 
- جادونژاد؛ از تخمة جادوگران. 
- خافان‌نژاد؛ از نل خاقان؛ 
تو خاقان‌نژادی نه از کیقیاد 
که‌کسری تو را تاج بر سر نهاد. 
- خسرونژاد؛ شاهزاده؛ 
یلان‌سینه او را به گتهم داد 
دلاور گوی بود خسرونژاد. 
دهقان‌نداد؛ نجیب زاده* 

یکی پهلوان بود دهقان‌تژاد 

دلیر و بزرگ و خردمند و راد. 
<رومی‌نژاد؛ رومی‌نسب: 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


جوانان و پیران رومی‌نژاد 

سخن‌های دیرینه کردند یاد. 

مادا که این مرد رومی‌نژاد 

در آن قالب افتد که هرگز ماد. 

سپهبد تژراد؛ پهلوان‌زاده: 

سپهیدنواد است و یزدان‌پرست 

دل شرم و پرهیز دارد په دست. 

= شه‌نواد؛ شاهزاده. از نسل شاهان: 

په خاقان چين گنت کای شدنواد 

بدینان سخنها چه آری به یاد. 

- صاحب نداد؛ بانژاد. تژاده. 

- عادی‌نزاد؛ از طبقه متوسط* 

در آنجای گردی است عادی‌تداد 

که‌از رزم رستم نیارد به یاد. 

عرب‌نژاد؛ که اصلا عرب است: 

شاها عرب‌نژادی هتی به خلق و خلقت 

شاه بشر چو احمد شیر عرب چو حیدر. 
خاقانی. 

علْوی‌نواد؛ ملکوتی. لاهوتی. آسمانی؛ 


فردوسی. 


نظامی, 


فردوسی. 


فردوسی. 


نظامی, 


تو نیز آن به ای پک علوی‌نژاد 

کگرد جهان برنگردی چو باد. نظامی. 
= فرخ‌نزاد؛ نیکونسب. ستوده‌نسب. نسیب و 
اصل: 

از آن بهره‌ای را به نستور داد 
یل لشکرافروز فرخ‌نژاد. 
سکندر بر آن شاه فرخ‌نژاد 
شبانگاه بگریست تا بانداد. 
نیارد گردش گیتی دگر بار 
چنو صاحبدلی فرخ‌نژادی. 
شنید این سخن مرد نکونهاد 
پخندید کای یار فر خ‌نزاد. 
چنوئی خردمند فرخ‌نژاد 

ندارد جهان تا جهان است یاد. 
قیصرنژاد؛ از نسل قیصر: 

به فرجام شیرین بدو زهر داد 
شد آن دختر خوب قیصرنژاد. . فردوسی. 
- کی‌نژاد؛ از دورة کیان. رجوع به کی شود. 
¬ مردم‌نژاد؛ ادمی‌زاده. که از تسل و تخمهة 
ادمی است: 

کسی را که بر دست و پا آهن است 

نه مردم‌نژاد است کآهرمن است. فردوسی. 
- مرد نواد؛ نجیب. اصیل. نژاده؛ 

جهان راست کردم به شمشر داد 


نگه داشتم ارج مرد نژاد. فردوسی. 
دگر هرکه باشند مرد نراد 
همی گیرد از رفتن چیز یاد. فردوسی. 


= مهتر نزاد؛ بزرگ‌زاده. که نسبی عالی دارد. 
صاحب علو نسب. آقازاده: 

پدیشان سپرد آن دو فرزند را 

دو مهترنزاد خردمند را فردوسی: 
- نراد داشتن؛ نژاده بودن. اصالت. نجابت. 
نب خوب داشتن: 


بدین آنجمن هرکه دارد نژاد 


به تو شادمانند وز داد شاد. فردوسی. 
تو تا باشی ای خرو پا کزاد 
مرنجان کسی را که دارد نژاد. فردوسی. 


نراد داشتن از کسی؛ از نسل او بودن. از 
تخمة او بودن. از او تسب داشتن: 
به موبد چنین گفت کاین پا کزاد 
نگه کن که تا از که دارد نژاد. 
همانا که داری ز گردان نژاد 

کنی پیش من گوهر خویش یاد. 
ز دهقان پرسید از ان پس قاد 
که‌ای نیکیخت از که داری نواد. فردوسي, 
یی نواد؛ اصیل. که از خانواده و نذادی 
پسدیده و خوب است. 

- نیکونژاد؛ زک‌نداد. 

- والانژاد؛ اصیل. نجیب. نژاده: پادشاه 
والاناد را از مسفارقت آن خدمتکار 
اخسلاص‌آثار حزن و صلال روی نمود. 
(حبب‌السیر). و بعضی دیگر از آباء و اجداد 


فردویبی. 


فردوسی. 


۲۲۴۲۵  .هدادن‎ 


شاه والانداد می‌آراید. (حبیب‌السیر). 

- وحشی نژاد؛ که از تخمه وحشیان است. 
مقابل مردم‌نژاد؛ 

به چندین کنیزان وحشی‌نزاد 

مده خرمن عمر خود را به باد. نظامی. 
- هم‌نژاد؛ هم‌خون. هم‌نسب. که با تو از یک 
خانواده و تبار است. 

- هندونواد؛ هنط ونسب. رجوع به هدو شود؛ 
فرستادگان بازگشتند شاد 
همان قاصد پر هندونداد. نظامی. 
برای مطالعة شواهد بیشتر رجوع به هر یک از 
مدخل‌های فوق شود. 

اانسل. خلف. زاده؛ 


وگر نام و رنج تو گیرم به یاد 

بماند سخن تازه تا صد نراد فردوسی. 
فرستاده را گفت هرگز مباد 

که من بینم از تخم مهرک نژاد. فردوسی. ‏ 
نژاد شهان از بنه گم مکن 

مکن خاندانی که باشد کهن. اندی. 
تزاد دیو ملعونند یکر 

بادآ این گریارە راا .بار خر 
گرنه‌بقای شاه حمایت کند, فا 

بیخ ناد آدم و حوا برانکند. خاقانی. 


||اصسل و نسب خوب. (فرهنگ نظام). 
اصالت: 

شلد هد بده بی‌هنر شهر یار 

نواد و بزرگی نياید به کار. فردوسی. 
|ا(ص) اصیل. خداوند امل ونب 
(جهانگیری) (برهان قاطع) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). نجیپ. (برهان قاطع) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). به این معنی نژاده فصیح است. 
نواد. [ن ] (اخ) محمدعلی (...خان)؛ فرزند 
اصلان‌خان گرجی. از رجال عهد مسحمدشاه 
قاجار است و از طرف وی به سفارت په هند 
رفه است. طبع شعری داشته. او راست: 
گررفیق منی ای درد و بلا بے اله 

سفر وادی عشق است بيا بماله. 

(از قاموس‌الاعلام ج ۶ ص 4۴۵۷۵ 

و رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۱۵ و 
تذکر؛ شوشتر ص ۱۴۳ شود. 
نژادشناسی. [نٍ ش ] (حامص مرکب) نواد 
شناختن. عمل نوادشناس. ||علمی است که 
احوال ملل مختلف را شرح داده, از استعداد 
هر قوم گفتگو می‌کند. (لغات فرهنگستان). 
نژاده. [ن د / د] (() نژاد. (برهان قاطم) 
قاطع) (انندراج) (ناظم الاطباء). خاندان. 
(ناظم الاطباء): 

مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان 
ملک‌نداده و اندر مکان ملک مکین. 


آزرده این و آن به حذر از من 


فرخی. 


۶ نزادی. 
گفتی مگر نزاد؛ تنینم. 


اصرخرو (دیوان چ دانشگاه ص 4۱۳۵ ر 


|| (ص نسبی) از: نژاد + ه (پسوند نسیت و 
اتصاف) .(حاشۂ برهان قاطع چ معين). 
اصیل. نجیب. (برهان قاطع) (انندراج) (ناظم 
الاطباء) (غیاث اللغات) (از سروری) (از 
کفف اللغات). داراى اصل و تنب و تسل 
خوب. (فرهنگ نظام). گوهری. (ببرهان 
قاطع). صاحب نراد. گهری: 


هنر کی بود تا نباشد گهر 
نزاده کسی دیده‌ای بی‌هنر. فردوسی. 
از این دو نژاده یکی شهریار 
بیاید بگیرد جهان در کنار. فردوسی. 
نژاده ملک نایب شهریار ۱ 
سخن را چنن می‌نماید عار. نظامی. 
تزاده منم دیگران زیردست 
نداده کیان را که يارد شکست. تظامی. 
قسیلهای نزاده که هر یکی گه تک 
کندبه سختی سم سنگ خاره را صد پار, 

؟ (از تاجالمآثر). 


اگوهری که اصیل باشد. (برهان قاطم) 
(آنندراج). گوهر اصیل. (ناظم الاطباء). ||( 
محل فرودآمدن سپاه و مردم و پادشاه و امیر 
(؟). (غیاث اللغات). 
نزادی». [نِ) (ص نسبی) نزاده. اصیل. 
صاحب اصل و نسب. گرامی‌نسب. نچیب. 
گهری.دارای اصالت: 

چو آمد به آرامگاه از تفت 

فراوان زنان نژادی بجست. فردوسی. 
نژد. [ن] (ص)" اندوهگین. حزین. |امرد 
بزرگ و استاد. || خداوند. ||حارس. نگهیان, 
(ناظم الاطباء) (اشتگاس). 
فزغار. [ن] () بانگ. نعره. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (اوبهی) (شعوری). 
فریاد. (برهان قاطم) (آتندراج) (ناظم 
الاطیاء), صدای باند. (شعوری). مصحف 
ژغار و زغار است. (حاشية برهان قاطع چ 
معین). رجوع به ژغار و زغار شود. 

نزم. [ن /ن]۲ (!) بسخاری که در هوای 
زمستان به صبح پدید اید. (غیاث اللفات) (از 
رشیدی). میغ و آن بخاری باشد تاریک و 
ملاصق زمین که عربان ضباب خوانند. (از 
برهان قاطع). بخاری که در هوای زمستان 
پدید آید و اطراف زمین را تسره کند و آن را 
میغ نز گویند. (انجمن آرا). بخاری که در 
تابستان پدید آید و اطراف زمین را تیره کند و 
آن را میغ نیز گویند. (آنتندراج). آبر و بخار و 
دود و میغ و بخاری ملاصق زمین که هوا را 
تاریک کند. (ناظم الاطیاء): نژیم. (شعوری). 
نزم. (شعوری) (حاشية برهان قاطع ج معین). 


رجوع به نزم شود" 
پس بخاری ز چشم برخیزد 


از هوا نژم و ابر انگیزد 

نژم تاریک و ابرهای سیاه 

همه بر کاروان بگیرد راه. 

آذری طوسی (از انجمن آرا). 

تاریکی,|بانگ بانگ و فرياد.|ابر هم 
زدن دستها. || آزار و اندوه و ملال.. ||سیلاپ 
و طوقان. (ناظم الاطباء) (اتتنگاس).. 
نزمار. ) (اخ) دهی است از دهسان بالک 
بخش مسریوان شنهرستان ستندج, در 
۳ هزارگزی جنوب دژشاهپور و ۲هزارگزی 
مشرق راه مریوان به رزآب. در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۴۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش غلات 
و حیوبات ولبات و توتون و شفل اهالی 


زراعت و گه‌داری است. (از قسرهنگ ۰ 


جغرافیایی ایران ج ۵), 
نومنف. [ن م] (ص) محترم..بزرگوار. (ناظم 
الاطباء) (اشتنگاس). بامهابت. (از شعوری): 
آن یکی نژمند صاحب عز و جاه 
هوشمند و عاقل و پرانتباه (؟). 
میرنظمی (از شعوری). 
|| پریشان. دلنگ. غمگین. (ناظم الاطباء) 
(اختنگاس). غصه‌دار. (از شعوری ص ۳۹۹). 
نژمودن. [ن 15 (مص) کف گرفتن و صاف 
نمودن. تصفيه کردن. (ناظم الاطباء) 
(ائتنگاس). 
تژند. [نِ /ن 3] (ص) ۲ اندوهگین. (غیاث 
للغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انسجمن 
آرا) (آنندراج). غمنا ک. (لغت فرس اسدی) 
(یرهان قاطع) (انجمن ارا). افرده. (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. 
فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ تظام) (لفت 
فرس اسدی). غمگین‌چهره. لفت فرس 
اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم 
الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. 
غمنده: 
من مانده به خان اندر پیخسته و خسته 
بیمار و به تیمار و تژند و غم‌خورده. 
خروانی. 


ایا نشسته به اندیشگان حزین و تژند 

همیشه اختر تو پست و همت تو بلنلږر 
آغاجی. 

کسی‌را که خواهد برآرد بلند 

دگر را کند سوگوار و نژند. فردوسی. 

همه سربه‌سر سوگوار و نزند 

برایشان دژم گشته چرخ بلند. ‏ فردوسی. 

درودش ده از ما و بار پند 

بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. 

چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع 

چو چشم خوبان بدخواه او زند و نوان. 
فرخی. 


برفت یار من و من تژند و شیفته‌وار 


نوند. 

به باغ رفتم با درد و داغ رفتی یار. فرخی. 
بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد 
احباب او به عشرت و اقبال کامران. 
ایا ز بیم زبانم نزند گشته و هاژ 
کجاشد آن‌همه دعوی کجا خد آن‌همه زاژ. 


فرخی. 


از دل خسته و روان نژند 
خویشتن در بهارخانه نکند. 
ز عشقت من نزند و بیقرارم 

ز درد دل هميشه زاروارم. 

نش از آفرین باد و تز غم نژند 
نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. 
که‌گر بد تمانیش مانی نژند 
ورش خوب داری نینی گزند. 


فغ ماهرخ گفت کای ارجمند 


عنصری. 
(ویس و رامین), 
اسدی. 
اسدی, 
در این پرتیان از چه ماندی نژند. اسدی. 
می‌خواره عزیز و شاد و من زانک 
می می‌نخورم نژند و خوارم. . ناصرخسرو. 
شادی و یکوی از مال کان چشم مدار 
تانمانی چو سگان بر در قصاب نژند. 
زیر بارش تن بماندم شصت سال 
چون نباشم زير بار اندر نژند. ناصرخسرو. 
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار 
به لحظه‌ای دل خود را دژم مدار و تژند. 


سوزنی. 
تا کسان از توبا نوا و نوال 
بی‌کسان از تو بی‌نوا و نژند. خاقانی. 
شد از گوشة چشم‌زخمی نژند 
تب امد شد ان تازنین دردمند. نظامی. 
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف 
خیز که شد کاروان چند نشی نوند. عطار. 
گر شاد کرده‌ای تو عطار را به وصلت 
نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی. 

عطار. 

سرکلاه چشم‌بند گوش‌بند 
که‌از او باز است مکین ونژند. مولوی. 


جمال صورت و معتی ز امن صحت تت 


که ظاهرت دژم و باطنت تزند مباد. حافظ. 
- دل‌نزند؛ دل‌افرده. غمین؛ 

کردش اندر خک دهقان گوسفند 

و آمد از سوی کلاته دل‌نوند. دقیقی. 


۱- شاید این کلمه تصحیفی از نجید عربی 
باشد. 

۲ - غیاث اللفات به نقل از رشیدی به کر نون 
و فتح زاء فارسی نز ] ضبط کرده است و گوید 
در جهانگیری به فتح [اول ] است ر در برهان به 
کرو قتح. 

۳-پارسی بامتان: 20 + ۲ (به زمین 
انداختن, فرونشاندن), همچتین در پارسی 
باستان: دازا" (خوارکردنی: فروافکندنی) 
مفروض است. (از حاشية برهان قاطع چ معین). 


- دل نوند داشتن: 

به هر شب ز هر حجره‌ای دستبند 
ببردند تا دل ندارد نژند. 

ز تو نام باید که ماند بلند. 
نگر دل نداری ز گیتی تژند. 
- دل تژند کردن: 

مکن دلت را بیشتر زین تژند 
تو داد جهان آفرین کن پسند. 
بدین بخششت کرد پاید بسند 
مکن ناسپاسی و دل را تژند. 
- نوند داشتن: 

بباشد يه ارام تً روز چند 
تباید که دارد کس او را نوند. 
گرنزند از فراق بودی تو 
خویشتن را کنون نژند مدار. 
= نژند شدن؛ 


فردوسی. 


فردوسی. 


شدند آن‌همه یار خرو نژند 

چو دیدند آن دیو جته ز بند. 
توند آن زمان شد که بی‌داد شد 

به بیدادگر بندگان شاد شد. 

- نوند کردن؛ آزردن: 

چنین داد پاسخ که چرخ بلند 

دلم کرد پردرد و جانم تژند. 

- نوند گشتن: 

هم از یک خوی خویش گردد نژند 
هم از نیش یک پشه یابد گزند. اسدی. 
|| خشمکین. (جهانگیری) (برهان قاطع) 


(فرهنگ نظام) (غياث اللغات). قهرآلود. 


فردوسی. 


(برهان قاطم) (ناظم الاطباء). خشمنا ک. 


(ناظم الاطباء): 

پیادة سپه‌ارای او دویست‌هزار 

چو پیل مست و پلنگ نزند و شیر ژیان. 
فرخی (از جهانگیری). 

بر او جت عذرا چو شیر نژند 

بزد دست و از پیش چخمش بکند. 


عنصری. 
همان مورچه بد مه از گوسپند 
که‌در مرد جستی جو شر نژند. اسدی. 


||مهیب. سهمگین. هونا ک. (ناظم الاطباء). 
رجوع به شواهد معنی قبلی شود. |[عبوس. 
ترش. 

- نژند کردن چهره؛ رو ترش کردن. خشم 
گرفتن. عبوس کردن: 

گه خشم چون چهره کردی نژند 

دژم باش و پا کس به‌زودی مخند. اسدی. 
||نیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. 
(برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللفات) 
(ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطم). 
مقابل بلند و او. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء): 

خداوند کیوان و چرخ بلند 


خداوند ارمیده خاک نودند. فردوسی. 


چون ایاز این راز بر صحرا فکند 


جمله ارکان خوار گشتند و نژند. ‏ مولوی. 
جملگان دانند کاين چرخ بلند 
هست صد چندان که‌اين خاک ندند. 

۱ مولوی. 


[ازمین پست. (ناظمالاطباء). رجوع به 
شواهد معنی قبلی شود. || خوار. (غياث 
اللغات). بی‌ارزش. پست. بی‌ارج؛ 

عارفانش کیمیا گر گشته‌اند 

تا که شد کانها بر ایشان نوند. مولوی. 
||اسرفرودافک‌نده. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطیاء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات): 
بفرمود تا همچنانش به‌بند 
به خرگاه بردند زار و نزند. فردوسی. 
به ځا ک‌اندر افکند خوار و توند 
فرودآمد و دست کردش به بند. 
یکی را برآرد به چرخ بلند 

یکی را کند زار و خوار و نژند. 
کشانش‌بیاورد خوار و نژند 
رسن در گلو دست کرده به بند. . 
||لاغر. تحیف. (ناظم الاطباء): 
ای تن چه ضعیفی و چه نژندی 
ای شب چه سیاهی و چه درازی, 


فردوسی. 
فرردوسی. 


اسدی. 


معو دسعل, 
و رجوع به شواهد معنی بعدی شود. 
||افسرده. پژمرده. بیماروار؛ 
هر برگی از او گونة رخسار نژندی است 
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. 
فرخی. 
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت 
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. 
فرخی. 
بھی بر شاخ از این اندوه ماندهست 
تژند و زار همچون سوگواری. ‏ ناصرخسرو. 
باد فرومایگی وزید واز او 


صورت نیکی نژند و محزون شد. 

ناصر خسرو. 
چون سیرت چرخ را بدیدم 
کوکرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. 
نامزد تیکوئی بر در ایوان تست 
نامرد خرمی چشم نژند تو باد. خاقاني. 
پس بگفتندش که احوال نژند 
بر دروغ تو گواهی می‌دهند. مولوی, 


و رجوع به معنی قبلی شود. |[زشت. مکروه. 
نفرت‌انگیز. (ناظم الاطباء): 


بر آن رای وارونه دیو نژند 


یکی ژرف چاهی به ره بر بکند. فردوسی. 
شگفتم من از کار دیو نژند 

که‌هرگز نخواهد به من جزگزند. . فردوسی. 
که‌او یادسار است و دیو نژند 

بدو داد افون و تیرنگ وبند. . فردوسی. 


همان پود رستم که دیو نژند 


توندی. ۲۳۲۴۴۷ 


ببردش به ابر و به دریا فکند. اسدی. 

یل پهلوان دید دیوی نژند 

سیاهی چو شاخین درختی بلند. اسدی. 

ا|بد. ناخوش. ناماعد. ناموافق؛ 

مده روز فرخ به روز نژند 

ز بهر جهان دل در انده مبند. آسدی. 

چنین گفت کز بخت روز توند 

مرا باد کشتی به ایدر فکند. اسدی, 

باز سپید با مکس سگ هم آشیان 

خا ک‌سیاه بر سر بخت نزند او. .خاقانی. 

|| تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم: 

روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست 

گرچه سر کلک او تیره‌رخ است و نژند. 
سوزنی. 


|اعرد بیداد و بدکار و بدکردار. گناهکار. آنکه 
جور و تعدی می‌کند. ||حسیران. آشفته. 
متعجب. ||هراسان. (ناظم الاطباء): 
شده چشم چشمه ز گردش به بند 
دل غول و دیو از هیبش نژند. 
||متفیرشده از اندوه و يا کبر سن. |اسست. 
ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی. ||نادان. 
ابله. |[محترم. معزز. بزرگوار. ||تاجر معبر. 
||عالم. دانا. ||حارس. حامی. |[پیرمرد موقر 
مجرب متدین و امین و بادیانت. ||بردیار, 
(ناظم الاطباء). 
نژنداختر. [نِ /ن ژأْتَّ] (ص مسرکب) 
بی‌طالع. بدطالع. بدیخت: 

چنین گفت خروکه بیارگوی 
نزنداختری بایدم سرخ ‌موی. 
رجوع به نژند شود. 
نژندی. [ن /ن 3] (حسامص) غسمگینی. 
دل‌گرفتگی. ملالت. انردگی. اندوه. (ناظم 
الاطباء). غم. ملال. نژند بودن: 


درستی و هم دردمتدی بود 


اسدی, 





فردوشی. 


گهی خوشی وگه نژندی بود. ۰ فردوسی. 
سلیح و سپاه و درم پیش تست 
توندی به جان بداندیش تست. فردوسی, 
نزندی و هم شادمانی ز تست 
انوشه دلیری که راه تو جست. فردوسی. 
نباشد شادمانی بی توندی 
ته پیروزی بود بی مستمندی. 

فخرالدین اسعد. 
که نه چیز دارد نه دانش نه رای 
نژندی است بهرش به هز دو سرای. اسدی, 
پدیدار آید از خوش خنده تو 
به روی دشمن صاحب نژندی. سوزنی. 
لیک چون طالعم به صحبتشان 
نیت در دل مرانژندی یست. ‏ خافانی. 


||پستی. پت شدن. افشتادگی. مقابل اوج و 
رفعت و بلندی: 
هم او تخت و تاج و بلندی دهد 


هم او تیرگی و نژندی دهد. فردوسی. 


۸ نونک. 
| پژمردگی. افسردگی: 


کنون‌سوست دردمندی گرفت 
گلت ریخت لاله تژندی گرفت. 
و رجوع به نژند شود. 

نژندی کردن؛ 

وگر خود دگرگونه گردد سخن 
تو زاری ماز و نژندی مکن. 
بدو گفت گشتاسب تندی مکن 
بزرگی بیابی نژندی مکن. فردوسی. 
نژنکت. (نْ )۲ (() دام. تسله. (از اوسهی) 
(جسهانگری) (انجمن آرا). دام و تله که 
حیوانات رابدان گیرند. (برهان قاطع) 
(آتندراج) (تاظم الاطیاء). 
نرنگت. زن 3] (() دام. تله. (فرهنگ نظام) (از 
جهانگیری) (از انجمن آرا). 
نوو. 1ب ((خ) دهی است از دهتان E‏ 
بخش بان شهرستان سقز, در ۱۴هزارگزی 
شمال بانه و یک‌هزارگزی شمال شوی, در 
منطقه کوهستانی سردسیری واقع امست: آبش 
از چشمه. محصولش غلات و توتون و ارزن 
و لبیات و میوه‌های جنگلی. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جنرافیایی ایران ج ۵). 
فڑو!. [نژ] ((خ) ده کوچکی است از دهستان 
ملکاری بخش سردشت شهرستان مهاباد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۴. 
نره. [ن ژد /ز:] () شاخ درختی راگویند 
که بار نازک و لطیف برآمده باشد. (برهان 
قاطع) (از جهانگیری). شاخ درخت نازک و 
لطیف. (آنندراج) (انجمن آرا). شاخ بار 
باریک از درخت. (ناظم الاطباء). |إورق طلا 
و نقره که به‌هیأت برگ گل بریده باشند و بر سر 
پادشاهان و تودامادان نثار کتند. (جهانگیری) 
(برهان قاطع) (آنندرا اج( (از ناظم الاطاء) (از 
انجمن آرا). |[چوبی که بدان سقف خانه را 
پوشند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از 
النامی). تیری را خوانند که سقف رابدان 
بپوشد. (جهانگیری). |اسقف. (آنندراج). 
ز ناظم الاطباء). 
نژه. [ن [*] (ص) جبان. هراسان. پسریشان. 
مضطرب. ||معزز. محر م. بزرگوار. (ناظم 
الاطیاء). 
نز۵. [ن زَء] ((خ) نام ستاره‌ای است از ثوابت. 
(برهان قاطع) (از جهانگیری). 
تژیدن. [ن د](مص) کشیدن. (برهان 
قاطم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). 
بیرون کشیدن. (فرهنگ نظام) (از 
جهانگیری). بیرون آوردن. (از ناظم الاطباء). 
این کلمه به‌صورت نزیدن و تریدن و نژیدن در 
برهان قاطع آمده است. (از حاشية برهان 
قاطع چ مین). 
نژیم. (ن ] () بخار و دود. ||تاریکنی. (ناظم 


اسدی. 


فردوسی. 





الاطیاء). رجوع به نزم و نژم شود. 


۱ نس. [ن] (!)" به‌معنی پوز باشد که گردا گرد 


لب و دهان است از جانب درون و پیرون. 
(برهان قاطع). گردا گرددهان که پوز گویند. 
(از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگری). 
گرداگرددهان از بیرون‌سو. (آوبهی). پوز. زفر. 
فرنج. نول. پیرامن دهان: 
... آلوده بیاری و نهی در ...من 
بوسه‌ای چند به تزویر دهی بر نس من. 
مهستی یا رودکی. 
بی‌نواتر ز ابرهای تموز 
سردنس‌تر ز بادهای خزان. 
سنائی (از جهانگیری). 
همچون سگ قصاب تیابد شکم سیر 
در خون ز سر حرص و طمع تا تنهد نس. 
تا چند نس خویش نهی بر نس من 
ایری چو دوال برنهی بر اس من. ۱ 
؟ (از انجمن آرا). 
شمی فخری. 
|ا(ق) هنوز. (يادداشت مولف): 
از چنو شاعر نس از تو بحردست 
ده‌هزاری که بگفتم اندک است۵. مولوی. 
||(() هوش. عقل. (برهان قاطع) (جهانگیری) 
(فرهنگ نظام) * (انجمن آرا) (ناظم الاطباء), 
شعور. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فراست. 
رای. تدیر. (ناظم الاطباء). ||سال. دارائى 
(یادداشت مولف) 
این نودساله عجوز گنده کس 
نه خرد هشت آن ملک راو نه نی" 
مولوی. 
|اریش. لحیه. (ناظم الاطباء). ||در سبزوار, 
بیتی. (فرهنگ نظام). |افرج زن. (ناظم 
الاطباء). شرم زن. (یادداشت مؤلف). ||جای 
لفزان. (ناظم الاطباء). 
نس. > [نْ ] (() سایه. ||درختتان. گلستان. 
| خانه. ||مأخوذاز عربی, رگ و پی و عصب. 
(ناظم الاطباء). 
نس. ([نٌْس‌س] (ع مص) پرا کنده گردیدن 
موی سر. (از منتهی الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطیاء). |[بانگ برزدن و راندن شتران 
را. (منتهی الارب) (از آنندراج). راندن و زجر 
كردن ناقه را. (از المنجد). راندن و باعصا 
زجر كردن شتر راء (از ناظم الاطباء). راندن 
شتر. (تاج المصادر پیهقی). |اسرزنش کردن. 
(آنندراج) (منتهی الارب). || خشک شدن. 
(تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (منتهی 
الارب). خشک گسردیدن. (ناظم الاطیاع). 
نوش (آنندراج). || درگذرنده و سریم‌العمل 
بودن در هر کاری. نیی. (السنجد). االازم 
گرفتن روای هر امر را. (از آنندراج). لازم 
گرفتن روائی هر کاری راء (از ناظم الاطباء)۔ 
تناس. (آنندراج). ||شتاب رفتن. (از 


تسا. 


آتدراج) (ناظم الاطباء). |ارفتن. (از ناظم 
الاطباء). شتاب رفتن در آب خاصة. 
(آتدراج). |افرودآمدن قوم پر اب (ناظم 
الاطباء). دراعدن قوم بر اب. تشاس. (از . 
السنجد). [|سمایت کردن. نمامی نمودن. 
تباهی افکندن بین قوم. و ناظم الاطباء). 
نساء [ن ) () جائی که بر آن اقاب نتابد یا در 
بعضی آوقات سال ِ (فرهنگ نظام) 
موضعی را گویند از کوه و غیر آن که در آنجا 
آفتاب هرگز نتابد یا کمتر برسد. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). 
مقابل بتو که جای آفتاپ‌تاب است. (انجسن 
ارجا کا شاخ شورف هاگ 
تابد. (ناظم الاطباء). مخفف نار است و 
مقابل افتابگیر و بتو [مبدل باب ] .(از 
فرهنگ نظام). ||مرده. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطیاء). مقابل زنده. (برهان قاطع). در اوتا 
نو به‌معنی لاشه و مردار و آنچه فاسد و 
گندیده شده باشد خواه از انسان و خواه از 


۱ -در جهانگیری با اول مفتوح و در برهان 
قاطع به فتح اول و سوم [ن ن ] بر وزن نخزک و 
در آنندراج و انجمن آرا نر ]. 
۲ -اين ده در وسط دهستان شوی واقع است 
اما در تقسیمات کشوری اشتباهاً جزو دهستان 
نمشثرمحوب شده است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران). 
۳ -مزلف فرهنگ نظام نوید: جهانگیری سه 
معنی دیگر هم (شاخة نازک درخت» ورق زر 
نار تسیر سقف) برای نژ» نوشته که 
تصحیف‌خوانی تژه است و در شعر شاهد از 
سیف اسفرنگی برای معنی شاخه و زرورق هم 
با تاء (تژه) است. شعر این است: 
پنجة سرو از طرب بر دست گیرد جام مل 
طرة بد از تژه بر گلشن افشانده تژه. 

(از حاشیة برهان قاطع چ معین). 
۴ -هنینگ نوید: نس 015 (پیرامن دهان): 
شاید مأحوذ از سغدی 05 (بینی) باشد. كلمة 
سغدی به نظر می‌رسد 0۵5 تلفظ می‌شده یا با 
یک حرف مصوت خیشومی 725 چنانکه از 
شکل سغدی بردایی ۲5 = 0905 برمی‌آید. 
مزلف فرهنگ نظام آرد: «در سبزوار نیز به‌معنی 
بینی و بو کشیدن است». نیز در اراک 
(سلطان‌آباد) ۵ به آلت تناسل دختربچه‌ها 
اطلاق شود. در تهران نیز 005. (از حاشية برهان 
قاطع ج معین). ِ 
0۵-مرحوم ده خدا ارند: بيت برطبق ج 
نیکلسن است. در مشنوی چ علاءالدوله پس 
به‌جای نس آمده است و صحیح همان نسخة 
یکلسن است. 
۶- و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود. 
۷-اين بیت در انجمن آرا و جهانگیری و دیگر 
فرهنگ‌ها به شاهد موش و عقل آمده است. 
ولی مرحوم دهخدا معنی نس را در بیت مزبور 
مال و دارائی نرشته‌اند. 

8 - 2۰ 


نسا. 


جانور. غالبا گویند «دروج نسو» و از آن ديو 
مردار و لاشه اراده می‌کنند. نسو در تفیر 
پهلوی به ناک" گردانیده شده و هنوز هم این 
کلمه در ادبیات زردشتیان به‌شکل نا باقی 
است و تساسالار کسی است که مرده را از در 
دخمه به درون دخمه می‌گذارد. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین از یثتهای پورداود ج۱ 
ص ۱۵۲). 
فساء [ن ] (ع |) رگی است از برسوی ران تا 
شتالنگ. و آن را عرق‌السا نیز گویند آ. 
(متهی الارب). رگی است از ورک تا کب. 
(از اقرب الموارد). نا نام آن رگ است که از 
سرین با شتالنگ و انگشت خوردک [ظ: 
خردک ] نرودامده است. (ذخررة 
خوارزمشاهی). عرقی است از ور ک تا کعب 
کشیده.(از بحر الجواهر) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). و آن را به اضافت عرق [عرق‌السا ] 
گویند تین را مانند اضافٌ شجر به ارا ک, و 
فصیح‌تر آن است که نا گویند نه عرق‌اللسا, 
(از بحر الجواهر). ج. انساء. اصمعی گوید: 
رگی انت که از برسوی ران برون آید پس 
" درون رانها رود و یه پی پاشنه گذرد تا به سم 
ربد. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به اقرب 
الموارد شود. 
فساء [نٍ] (ل) به لفت زند و بازند. گوشت و 
استخوان مرده را گویند از آدمی و سایر 
حیوانات. (برهان قاطم) (آنندراج) (از انجمن 
آرا) (از جهانگیری). و آن رابه اضافة راء 
[نار ] نیز گفه‌اند. (آتدراج). و این معنی از 
زند مرقوم شد. (جهانگیری):: 
میالای آن را به خون نا 
که‌تا از تو خشنود گردد خدا. 
زراتشت بهرام (از جهانگیری). 
رجوع به تاو نسار شود. 
نسا. [ن ] (از ع [) در عربی. زن. مقایل مرد. 
(برهان قاطع). مخفف ناء, به‌معنی زنان. (از 
فساء [ن / ن1 ((خ) در اوستا و پارسی باستان: 
نی‌سایه »در یونانی و رومی: شنی‌سنه‌نيه آرادر 
پارسی نسا به قح وکراول ن ن هر دو 
آمده و ان در اصل به‌معنی اباد و اباده بوده 
چنانکه | کنون نام بیاری از دیه‌ها مختوم به 
آباد است (جعفراباد. حسن‌اباد. علی‌اباد), در 
سایق نا به کار برده می‌شد. این کلمه از دو 
جزو مشتق است: نی (پیشوند به‌معنی: فرو. 
پائین) کاس (در نهادن, نتتن, آسودن), 
پی‌نسابه‌معنی نشستگاه. فرودگاه. 
زیستگاه» آبادی است. بسیاری از شهرهای 
ایران بدین اسم نامبردار شدند: ۱-ناواقع 
ميان شهر مرو و بلخ, پایتخت تیرداد دومین 
پادشاه اشکانی (۲۴۸-۲۱۳ م.). شاهنامه دو 
بار از این شهر نام برده. به قول سایکس 


ای ای شهر ونای حب 
اسکآباد (عشقآباد حالیه) واقع بوده است. 
۲-نسا واقم در ماد. که داریوش در کتییۀ 
بهتان از آن نام می‌برد. همین شهر است که 
به داشتن اسبان نک‌تژاد مشهور بوده است. 
۳- نا دریم. ۴- نا در کرمان. ۵-نسا در 
فارس که همان شهر بیضا (بیضای عهد 
اسلامی) است. ۶- نا در میانه (میانک) از 
شهرهای خراسان که مارکوارت آن را هان 
شهر «یهودان» که در قرون وسطی نامبردار 
بوده می‌داند و امروز آن را میمند گویند. در 
حوالی سرحد ترکتان و افغانستان. (از 
حاشية برهان قاطع چ معین از بادداشتهای 
پورداود در فرهنگ ایبران باستان ج۱ 
ص ۲۸۰ به بعد). و رجوع به مدخل بعد شود. 
نسا. [نِ] ((خ) نام شهری است در خراسان. 
(برهان قاطع) (انندراج). شهری است [به 
خراسان ] بر دامن کوه نهاده اندر ميان کو» و 
بیابان با نعمت بسیار و هوای بد و آبهای 
روان. (از حدود السالم). شهری انت از 
خراسان نزدیک سرخس و ابیورد و بانی آن 
فیروزین یزدجرد است جد انوشیروان و لهذا 
شهر فیروز میگفه‌اند و آن شهری است 
خو شآب‌وهوا و کثیرالفوا که‌لیکن عرق مدنی 
که رشته گویند در آن بسیار می‌شود. حتی در 
تابستان کمتر کسی است که بدین بلا مبلا 
نبود. و نسائی که امام حدیث است از 
آنجاست. (از فرهنگ نظام از سراج). و قصبه 
ان تفتازان است و با ابیورد نزدیک است. 
(انجمن آرا) (از آنندراج). شهری است در 
خراسان. بن آن و سرخس دو روز و بین آن 
و مرو پنج روز وین آن و ابیورد یک روز و تا 
نیشابور بر شش با هفت روز راه است. و 
سخت وباخیز است. (از معجم البلدان): 
ز گرگان بیامد به شهر نا 
یکی رهبری پیش او پارسا. فردوسی. 
سلطان فر مود تا نامه‌ها نبشتد به هرات و 
پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد. 
(تاریخ بهقی ص 4)۲۴. 
نساء . [ن] (ع () درازی عمر. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). طول عمر. (المنجد) 
(اقرب الموارد). ||نساءالتوم؛ آخر آن قوم 
(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). [|(مص) 
بازیس انداختن. (منتهی الارب) (آتندراج) (از 
تاظم الاطباء). تأخیر کردن. (تاج المصادر 
بهقی). 
تساء ٠‏ [ن ] (ع !) زن‌ان. (آنندراج) (غیاث 
اللغات) (مستهی الارب) اترجمان علامة 
جرجانی ص٩٩).‏ ج امرأة است به‌خلاف 
قیاس که از مادۀ مفرد خود نیست. (غیاث 
اللغات از صراح) (از منتهی الارب). 
فساء . (نّش سا] (ع ص) ک_شیرالشسيان. 


ئم. ۳۳۴۴۹ 
نسیان. (المنجد). 

فساء . [ن ] ((خ) (ا ...تام چهارمین سوره از 
قرآن مجید. پس از آل‌عمران و پیش از مائده, 
مدنیه است و یکصد و هف‌ادوشخش آیت است 
و چنین آغاز شود: یا ايها الناس اتقوا ریکم 
الای خلقکم من نفس واحده. 

تساء + [ن ] ((خ) دهی است از دهتان لورا و 
شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران, در 
۶۴هزارگزی شمال شرقی کرج واقع است و 
۴ تن سک دارد. ابش از رودخانه. 
محصولش غللات و موه و لبنیات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی و کارگری 
است. معدن زغال‌سنگ در این ده وجود دارد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 

تساع [ن ] ((ج) ده کوچکی است از دهتان 
پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰. 

نساء . [ن ] ((خ) ده کوچکی است از دهتان 
بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 

نساء پائین. [ن ] ((2) ده مخروبه‌ای است 
از بخش میرم بالا از شهرستان شهرضا. (از 
فرهنگ جفرافیایی ايران ج ۱۰). 

نسانج. [ن ء] (ع 4 ج نيجة. رجوع به 


نسیجه شود. 
نسائس. [ن 1۶( ج نيت. رجوع به 
نية شود. 


نساء سفلی ۔ [نِءِ س لا ] (اخ) دهی است از 
دهتان پائین بخش طالقان شهرستان تهران. 
در ۵هزارگزی مغرب شهرک در ناحیة 
کوهتانی سردسیری واقع است و ۲ تن 
که دارد. ابش از چشمه. محصولش غلات 
و آلو و گردو. شغل اصالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
تساء علیا. [ن غ[ ((خ) دصی است از 
دستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. 
در ۲هزارگزی شرق شهرک در ناحيةٌ 
کوهستانی سردسیری واقم ات و ۲۹۱ تس 
که دارد. آبش از شاهرود. محصولش 
غلات و ارزن و سیپ‌زمینی و گردو و انواع 
موه‌هاء شفل اهالی زراعت و کرباس‌بافی و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیانی 


ایران ج ۱). 
نسالکت. [ن ء](ع!) ج نيكة. رجوع به 
نسيكة شود. ۲ 


نسائم. ان ء](ع ع نسیم. رجوع به نم 


1 - 6. 

۲ - زجاج گرید: لاتقل عرق‌النسا, لان الشی. 
لایضاف الى نفه. (از متتهى الارب). 

3 - ۷۰ 4 - ۰ 

5 - 6 - $i. 


۰ نسائی. 


شود. 
نسائی. [نِ ] (ص نسبی) منوب است بم 
نسا. رجوع به ننا شود. 
نسائی. [ن ] (اخ) احمدین علی‌بن شعيب» 
معروف به شيغالاسلام و مکنی به 
ابوعبدالرحمن. در نای خراسان به سال 
۵ ه.ق. تولد یافت و به سصر رفت و در 
آنا متکی کید از امد ای نیت زماح 
خویشتن شد. در سفری به دمشق از او در 
مورد حضرت علی و معاویه سژال کردند و 
وی علی را از معاویه برتر دانست, متعصبان 
از مسجد بیرونش افکندند و او را به رملة 
بردند. باری دیگر نیز به همین علت مضروبش 
کردند.سرانجام به تقاضای خویش به مکه 
رفت و در همانجا درگ‌ذشت به سال ۳۲۰۳ 
د.ق.او راست: خصائص امیرالمژمنین على 
و سنن السائی یا المجتبی در حدیث و 
الضعفاء و المتروکین. (از معجم السطبوعات 
ستون ۲۸۵۱), و رجوع به الاعلام زرکلی ذیل 
احمدین شعیب و ابن‌خلکان ج۱ ص ۲۵ و 
طبقات سبکی ج ۲ ص ۸۲ و روضات الجنات 
ج۱ ص۵۸ شود. 
نسائیی. [ن ] ((خ) اسماعیل‌ین بار» معروف 
به نسائی. از شعرای قرن دوم و از موالی 
بنی‌تمیم‌بن مرة۔ الا از مردم فارس است. 
شعوبی بود و در ایران‌دوستی و ترجیح نهادن 
عجم بر عرب تعصبی به‌غایت داشت. از 
بنی‌تمیم برید و به آل‌زبیر پیوست و چون 
عبدالملک‌بن مروان به خلافت رسید با 
عروة‌بن زبیر نزد وی رفت و مدح او و پسران 
و جانشینان او کرد. عمری دراز کرد و آخر 
عهد بنی‌امه را درک کرد. (از اعلام زرکلی 
ذیل اسماعیل‌ین یسار). و رجوع به الاغانی 
ج۴ ص۱۱۸ شود. 
نسائی. [ن ] (اخ) شاعره‌ای است از اهالی 
نای خراسان. مؤلف مرآةالخیال نام او را 
سیدبیگم نوشته آرد: از اولاد سادات 
خراسانی است و تولاش در محروبهة نارود 
واقع شده از این جهت نسائی تخلص می‌کرد 
و شعرای عصر بر بلندی فکرش اقرار داشتند. 
در تذکرة صبح گلشن و قاموس الاعلام نها 
تخلص او نوشته شده است و نامش مذکور 
نیست. و در فرهنگ سخوران نام او 
فخرالنساه آمده است. از زندگی او و زمان او 
اطلاعی در دست نیست. این بت او راست: 
عاشقی با قامت ابروکمندی کرده‌ايم 

با همه پستی تمنای بلندی کرده‌ايم. 

مه جمال تو و آفتاب هر دو یکی است 

خط عذار تو و مشک ناب هر دو یکی لست. 

(از قاموس‌الاعلام ج۶). 

رجوع به تذکره صبح گلشن ص ۵۱۶ و 
ء آتالخیال ص۲۳۸ و قاموس الاعلام ج ۶ و 


فرهنگ سخنوران ص ۶۰۰ شود. 

نسائیدنی. [ن د] (ص لیاقت) ناسائیدنی. 
که‌نرم و سائیده نشود. که قابل سحق و 
سائیدن نیست. 

نسائید۵. [ن د /د] (نسسف مسرکب) 
سائیده‌تاشد.. ناسائده. ناید.. تا سانیده. 
نسائید ة کرمانی. ند / ديک ] (ترکیب 
وصفی, |مرکب) وسمه. (یادداشت مولف). 

نسالب. [نّش سا] (ع ص,) مرد نیک دانا به 
اناب. (از منتهی الارب) (انندراج). علیم به 
اناب. (اقرب الموارد). عالم به انساب. 
(المنجد). مرد دانای به اناب مردم. (از ناظم 
الاطباء). نسب‌شناس. متخصص در معرفت 
اتتات: (ستمای از نابة. (از منتهى الارب) 
(از اقرب الموارد). آنکه نسب‌های مردم داند. 

نسابات. [نش سا] (ع ص !) ج نشابة. 
رجوع به تتابة شود. 

نسابت. انش ساب ](ع ص, إ) نشابة: در 
نام و عدد ایشان مان تواریسخیان و تسابت 
خلاف بار است. (فارسنامة ابن‌بلخی 
۱۶), در نب این اشک مان نابت 
خلاف است. (فارستامة ابن‌بلخی ص۵۹). 
رجوع به َسابة شود. 

تسابت. [ن ب ] (ع امص) نابد. 
خویشاوندی. پیوند؛ نب افریدون بدین 
نسابت کی یاد کرده امد بیشترین نساية و 
اصحاب تواریخ درنیافته‌اند. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ۱۱). رجوع به نسابة شود. 

نسابة. [نش ساب ] (ع ص, ل) نشاب. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
مرد نیک دانا به انساب. (از منتهی الارب). 
نسب‌شناس و ماهر در معرفت انساب. (از 
سمعانی). تاء آخر آن علامت مبالفه است در 
مدح مانند علامة. (منتهی الارب). مرد 
نسب‌دان. (یادداشت مولف): نب افریدون 
بدین نابت کی یاد کرده آمد بیشترین نسابة 
و اصحاب تواریخ درنیافته‌اند. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ۱۱). 

فسایة. [ن ب ] (ع اسص) قسرابة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). خویشاوندی. نزدیکی. 
پیوستگی. 

فسایه. [نّش ساب /ب] (ع» ص !) 
نشابة. مرد نسب‌دان. عالم به علم اناب:. 

ای سید بارگاه کونین 

ناب شهر قاب قوسین. 

نظامی (یلی و مجنون ص 4). 

تساییده. [ن د /د] (نمف مرکب) ناسائیده. 
ناساییده. سوده‌ناشده. 

فساج. (نّش سا] (ع ص) جولاه. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بافنده. 
چولاه. (از ناظم الاطباء). بافند؛ جامه. (غیاث 
اللسفات). جولاهه. (مهذب الاس‌ماه). 


جامه‌باف. جولا. حائک. گوفشانه. پای‌باف. 
بافکار : 
عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی 
سر هر تاجی پوشید به دیباجی. منوچهری. 
گوهرمدح تو را دست هنر تظام است 
عل شکر تو را طبع رد تساج است. 
مسعودستد. 
ناج نسبتم که صناعات فکر من 
الا ز تار و پود خرّد جامه‌تن نیند. خافقانی. 
|ادر اصل لفت باه است و بر شوی‌مال 
برخلاف موضوعله اطلاق کنند. (ملخص 
اللغات حن خطیب کرمانی). ||زره گر. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطبام. 
زراد. | دروغگوی سخن‌ساز. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). چاپچی. 
نساج. [ن ] (ع () شفل و صنعت بافندگی. (از 
تاظم الاطباء). رجوع به نساجت شود. 
نساحت. [ن ج ](ع إمص) نساجة. بافندگی, 
لیا کت, تام باق امه ای نمیا کہ 
(یادداشت مولف). رجوع به ناجة شود. 
نساحة. [ن ج ] (ع امص) جامه‌بافی. (منتهی 
الارب) (آنندراج). حرفة تساح. (اقرب 
الموارد). نساجت. نساجی. بافندگی. رجوع 
به ناجت شود. 
تساجی. [نّس ا] (حامص) بافندگی. شفل 
و صنعت نساج. (ناظم الاطباء). جولاهی. 
جولاهگی. جامه‌بافی. حوک. حیا ک. 
حیا کت. ||(!) آنجا که بافندگی کنند. جای 
بافندگی و جولاهگی و کارگاه پارچه‌بافی. 
کارخانة ناجی. 
فساح. [ن ] (ع () ریزه و شکستة خرما و ریز 
غلاق خرما و ماد ان. (منتهی الارب) 
(آنندراج). ریزه و خردة خرما و پوست خرما 
که در ته خنور باقی ماند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). 
فساخ. [ش سا](ع ص, ل) ج ناسخ. 
نسخه‌نویسان که از کتاب یا نوشته‌ای 
رونویس کنند. رجوع به ناسخ شود. |انوعی 
از خط عربی. (ابن‌النديم. از یادداشت مولف). 
فساخ. [نش سا] (ع ص) ناسخ. کاتب. که از 
چیزی تسخه بردارد. که از روی چیزی نسخه 
نویسد: تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن 
نگردد الا به معاونت ناخ. (ترجمة تاریخ 
یمیتی ص ۲۰۷). 
پیش از عشمان یکی ناخ بود 
کوبه نسخ وحی جدی می‌نمود. مولوی, 
در ذ کراسامی بعضی از ادبا وکاب و استال 
ایشان که به قم بوده‌اند از مځل فیلسوف و 
مهندس و منجم و ناخ و وراق. (تاریخ قم 
ص ۱۸). 
نساخ. [نش سا] ((خ) عبدالغفورخان بهادر 
[مولوی] کلکته‌ای. از پبارسی‌گویان قسرن 


تار 


سیزدهم هندوستان است. رجوع به تذکرة 
شمع انجمن ص ۴۸۷و فرهنگ سخنوران 
شود. 
فساز. (نْ) (() نسر. در لهج قمی: نسار" 
(طرف سایه)ء در ارا ک:دنر آ (جائی که کمتر 
آفتاب برسد)ء در تهرانی: نسار " (جنوب). (از 
حاشیۂ برهان قاطع چ معین). موضعی که 
افتاب کمتر بر آن تابد. (برهان قاطع) (از 
آنندراج). جائی که بر آن تمام سال آقتاب 
نتابد یا در بعضی از اوقات سال نتابد. (از 
فرهنگ نظام). نسا. (برهان قاطم) (آنتدراج). 
سایه گاه. جنوب خانه. مقابل بر آفتاب. 
(يادداشت مؤلف). رجوع به نسر شود. 
|/سایبانی که از چوب و خاشا ک سازند. 
(برهان قاطع) (آنندراج). سایبان. (ناظم 
الاطباء). ||سایه. (برهان قاطم) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
تسار [َنٍ ] (إخ) (یسسوما! ...)روزی است از 
روزهای معروف عرب. (مرصع). نام جال 
کسوچکی است در عربستان یا آبی است 
بستی‌عامر را که در انجا میان بنی‌ضبه و 
بنی‌تمیم جنگی واقم شد. (از مجمع الامثال 
میدانی). 
نسار. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان دیسرء 
بخش گیلان شهرستان شاه‌آباد. در 
۸ هزارگزی شمال گیلان و ۲ هزارگزی 
مغرب راه گیلان به سرپلذهاب, در دشت 
گرمیری واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة دیره» مسحصولش علات و 
ذرت و لبنیات و پنبه. شغل اهالی زراعت و 
گله‌داریاست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۵. 
نسارد له. [ن دلٍ] ((خ) دی است از 
دهتان ویسیان بخش وسیان شهرستان 
خرم‌آباد. در ۲ هزارگزی مغرب ماسور بر 
کنار راه خرم‌آباد په اندیمشک, در منطقۀ 
کوهستانی معتدل‌هوائی واقع است و ۱۵۰ تن 
سک نه دارد. ابش از رودضانة چار, 
محصولش غلات و حبوبات و لیات شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶). 
نسار عمرانیی. [ن رع] (اخ) دهی است از 
دهستان شیروان بخش شیروان چرداول 
شهرستان ایلام, در ۲۸هزارگزی جنوب 
شرقی چرداول و هزارگزی راه شیروان, در 
ناحیۀ سردسیر پرتیه‌ماهوری واقع است و 
۰ تن که دارد. ابش از رود کلان. 
محصولش غلات و حبوبات و ذرت و لبنیات, 
شهغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
نساره. [ن رٍ ] (اخ) دهی است از دهستان 
قراتور: بخش دیواندرء شهرستان سنتدج, در 


٩هزارگزی‏ جتوب شرقی دیواندره و 
یکاهزارگزی مشرق پل رودخانة قزل‌اوزان, 
در منطقة کوهستانی سردسیری واقع است و 
۵۰۰ تن سکنه دارد. ابش از رودخانهً 
قرل‌اوزان و چشمه. سحصولش شلات و 
حبوبات ولات شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. این ده به دو قسمت که از 
یک‌دیگر ۵هزار گز فاصله دارند منقسم 
می‌شود. اولی راکه ۲۸۰ تن جمعیت دارد 
نارۂ بزرگ یا نار بالا گویند و دیگری را 
نارۂ کوچک یا نسار؛ پائین. (از فرهنگ 
جفرافیایی ابران ج ۵). 
فساریة. زنْ ری ی ] (ع !) عقاب. (منتهی 
الارب) (اقسرب الصوارد) (المنجد) (ناظم 
الاطیاء). مرغ شکاری معروف. 
نساژ. [ن ] (اخ) دی است از دهستان 
خورشرستم بخش شاهرود شهرستان 
هروآباد. در ۲۱هزارگزی مشرق هشجین, در 
ناحیۀ کوهتانی معتدل‌هوائی واقع است و 
۷ تن سکنه دارد. ابش از سه رشته چشمه. 
محصولش غلات و میوه‌های سردرختی, 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
فساسة. [نّش ناس ] (إخ) نام مک مکرمه 
است. (از اتبدراج) (ناظم الاطیاء) (از متهى 
الارب) (از معجم البلدان) (از اقرب المواردا. 
ناگة. (اقرب الموارد). 
نساسیف. [ن] (ع !)ج نشاف. رجوع به 
تاف شود. 
تساطرة. [ن ط ر] (ع!) ج ن طوری. (از 
اقرب السوارد). پیروان نسطور. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نسطوری و نسطورية شود. 
نسافه. رش سا /نّش سا] (ع() مرغی 
است شبیه فراشتوک. (منتهی الارب). نام 
مرغی شبیه به پرستوک. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). او را متقار بزرگی است. (از 
اقرب الموارد). ج نساسیف. 
نساف. [نِ] !)اج نسفه. رجوع به نسفه 
شود. 
فساقة. نف ] (ع () آنچه برافتد از باد بردادن 
گندم. (منتهی الارپ) (انندراج) (ناقم 
الاطباء). آنچه از ينف [غربال بزرگ] 
فروریزد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). در 
مثل گویند: اعزل الافة و کل الخالص. 
(متهی الارب). ||آنچه از غبار خا ک پرا کنده 
شود. ما ییتور من غبار الارض. (المنجد). 
|اکنک شیر. (منتهی الارب) (آنتدراج)» کف 
شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نساکت۔ [نس سا] (ع ص,!) ج ناسک. عباد. 
ناسکان. زاهدان. رجوع به نامک شود: و 
متعبدان و ناک و معتمدان روایات. (ترجمهٌ 
محاسن اصفهان ص ۱۱۹). 


نسایج. ۲۲۴۵۱ 


نسا کده. [نِ ک د /د] ([مرکب) خانة 
مخصوص که ایرانیان ن [زردشتی ] مرده را 
پیش از حمل به دخمه موقا در.لن 
9 (یادداشت مولف). رجوع به نا 
شود. 
تسا کة. [نَ ک ] (ع مص) پرستیدن. پارسا 
گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نانک 
شدن. (از المنجد). عبد شدن. (تاج المصادر 
نھقی): تشک که شک نشکنه . رجوع به 
نک شود. 
نسال. [نْ] )ع( آنچه افتد از پشم و پر و جز 
ن. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
ا ما یسقط من الصوف و الريش عند 
النل. (اقرب الموارد) (از المتجد). واحد آن 
نالة است. (صنتهی الارب). || خوشه گیاه 
حلی خشک و پرا کندهافتاده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشذ گاه حلی 
چون خشک شود و پرا کنده‌گردد. (ناظم 
الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). 
فسالة. (نْ ل ] (ع () یک عدد پر و پشم افتاده. 
(ناظم الاطباء). واحد نال است. رجوع به 
نال شود. |ایک خوشه گیاه خلی 
خشک شده. (ناظم الاطباء) واحد تال است. 
رجوع به تال شود. 
نسام. [نٍ] (ع مص) یکدیگر را بوئیدن و 
نردیک شدن و رسیدن به چیزی. مناسمة. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
فسام. [نِ | (ع 0ج نسیم. رجوع بنه نيم 
شود. ِ 
نساهة. (ن | (ع مص) زهیدن آب از زمین. 
(از سنتهی الارب) (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). گویند: نمت الارض نامة؛ زهيد 
ان آن زمین. (ناظم الاطباء). ابه سل زدن 
ثتر زمین را. ||متفیر گردیدن چیزی. (از 
منتهی الارب). 
نسانس. [نّ نِ ) (ع !) توعی از نسناس. (از 
منتهی الارب). غول و نسناس ماده. (ناظم 
الاطباء). 
نساوة. (نِ و] (ع مص) فراموش کردن. (از 
منتهی الارب). نسی. نسیان. نسوة. رجوع به 
نسی و نسیان شود. ۱ 
نسایج. [نْ ي1 !) ن‌ائج. ج نسیجةه 
به‌معتی یأفته. رجوع به نسیجة و نائج شود. 
اامسجازا سروده. . به‌نظم آمده : و از نسایج 
خاطر این امیر بیت‌ها است که در کتاب وشاح 
دمیالقصر آورده‌ام. (تاریخ بسهقی ص‌۸٩).‏ 
علمایبینظی. (فرهنگ نظام از رهنگ 
وصاف). ظاهرا منظور نيج وحده است. 
رجوع به نیج وحده شود. 


1 - 6. 
3 - 0. 


2 - ۰ 


۲ تسایس. 


نسایس. (نَ ي ] (ع !) نسانس. ج تة 
به‌معنی سخن‌چینی. (انندراج). رجوع بدا 


نية شود. 
نسایکت. [ن ي] (ع | نسانک. ج نسيکد. 
رجوع به نیکة شود. 


فسایم. [ن ي) (از(ع, لا نسانم. ج نیم 
بادهای ترم" (از فرهنگ نظام), ‏ " 

نسایی. [ن ] (ص نبی) نسائی. منوب به 
نسااز بلاد خراسان. (از سمعانی). 

نساییده. [نَ د / د] (نمف مرکب) نائيده. 
ناسائیده. نساییده. ناساییده. 

فس۶ [نشء] (ع ص !) مى مست‌ک ننده. 
می بسیهوش‌کننده. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطیاء). باده زایل‌کنندة 
عقل. (از اقرب الموارد) (از المنجد). | شیر 
تنک بسیارآب. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از ارب الموارد). شیر كه 
آيش زياد باشد. لبن كشيرالماء. (الستجد). 
|اامرأة نس»؛ زن که حیض او درنگ کند. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) ۲. ج. 
انساء. نسوء. ||() فربهی یا آغاز فربهي. (از 
منتهی الارب) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). 
چاقی. یتن,. و گفته‌اند آغاز فربهی. (از اقرب 
الموارد) (از المسنجد). |اشحم. (مهذب 
الاسماء). پیه. (متهى الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). ااپشم شتر که بعد افتادن برآید. (از 
منتهی الارب) (از آتندرا اج) (از ناظم الاطباء). 
||(مص) تأخیر کردن. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج). اازمان دادن. (صنتهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء). به تأخير افكندن. 
منأة. (از اقرب الموارد) (السنجد). ||درنگ 
کردن حیض زن از هنگام, پی امید پارداری 
گردیدن او. (از آتدراج). به تخیر افتادن 
حیض زن از موعدش و آغاز بارداری وی. 


فھی نسء. (از اقرب الموارد). درتگ کتردو» 


شدن حیض زن از هنگام و امیدوار باردازی 
گردیدن وی. (ناظم الاطباء). |[نگاهبانی 
نمودن. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطاء). حفاظت کردن. حراست کردن. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||دور ساختن شتر 
را از حوض. (منتهی الارب) (از آندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دفع كردن 
شتر را از حسوض. (از اقرب الصوارد.از 
قاموس) (از المنجد). ||زجر کردن چارپا را. 
راندن چارپا راء بانگ برزدن شتران را و 
راتدن. (از اقرب الموارد). راندن و زجر کردن 
چارپا را. (از المنجد). راندن و زجر کردن و 
بانگ برزدن بر کی. (از ناظم الاطباء). ||به 
مسا زدن شتر را. ||نوشانیدن کسی را. 
(منتهی الارب) (آنندراج). |[می ست‌کننده 
نوشانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||افزودن یک روز يادو 


روز یا زائد از آن در مدت ميان دو توبت آب 
خوردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |[فربه شدن 
گرفتن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). شروع به فربه شدن کردن 
ستور: تأت الماشية؛ بدا سمنها. (السنجد). 
| آیختن. (از منتهی الارب) (از آنندرا اج) (از 
ناظم الاطباء). | آمیختن شیر به آب. (از 
متهی الارب) (آنندراج). شیر را به آب 
آمیختن. (از اقرب الصوارد) (از المنجد). 
االیسیدن آهوماده چرک و ریم بچة نوزاده را. 
(منتهى الارب) (آشدراج) (از اقرب الموارد). 
لسیدن ماده‌اهو بِچة خود را و پاک کردن 
چرک و ریم آن راو پرورش دادنش. (از ناظم 
الاطباء). |[روئیدن پشم شتر بعد از افتادن. 
(متهی الارب) (از آنندراج) (از نساظم 
الاطباء). ||پس انداختن حرمت محرم را به 
صفر. (از منتهی الارب) (آنتدراج). ||با چوب 
زدن شتر را. ||مهلت دادن در ادای بسیع. (از 
ناظم الاطباء). به نيه فروختن. (انندراج). 
فروختن و مهلت دادن در ادای قیمتش. (از 
المنجد). 

نس ء ۰ [نش:] (ع ص) آمسیزنده و 
خوش‌گفتار و دوست‌دارندة زنان. (سنتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مخالط. 
معاشر. (از اقرب الموارد) (المنجد). گویند: هو 
نس ناء؛ او هم‌سخن و محب زنان است. 
(منتهی الارب). 

نس۶ ۰ [نّش* /یش*ث /نّش۶] (ع ص) زن 
که بر وی گمان حمل کنند و آنکه حملش 
نمایان گردد. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). 

نسأة. [ن 2] (ع ا) تأخير. (از المسنجد) 
(آنندر اج) (ناظم الاطباء) (سنتهی الارب) 
(اقرب الموارد). درنگ. (آنندر اج) (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب). تاجیل. نسيئة. 
(المنجد). ||باعه بنسأة: به نيه خرید آن را. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نيئة شود. 

نساة. [نْ س ۶] (ع ص اج ناسی». رجوع 
به ناسیء شود. 

فسب. [نَ س ] (ع !) نزاد. (از منتهى الارب) 
(آتدراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). 
اصل. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (حاشية 
فرهنگ اسدی نخجوانی) (غياث اللغات). 
نسل. (غياث اللغات) (ناظم الاطباء). خاندان. 
سلله. (ناظم الاطباء), رگ و ريشه. رگ و 
پوند. گوهر. گهر. پروز. بنه. (یادداشت 
مولف). ج, انساب: 

مرد را اول بزرگی تفس باید پس نسب. 

فرخی. 

گردانیداو را به پا کی فاضل‌تر قریش از روی 
حب و کریم‌تر قریش از روی اصالت نسب. 


۰ 


پیت ۰ 


(تاریخ بیهقی ص۳۰۸). نب پيراية روی 
حسب است. (تاریخ بیهقی). 
گرندارد حرمتم جاحل مرا کمتر نشد 
سوی دانا نه نسب ته جاه و قدر و ته حسب. 
اصرخسرو. 
آن را که ندانی تسب و نبت و حالش 
و را نود هیچ گولهی چو فعالشی. 
ناصر خسرو. 
شرف در علم و فضل است ای بر عالم شو و فاضل 
به علم آور نب ماور چو یی علمان سوی بلعم. 
کسی راکو نب پا کیزه‌باشد 
به فمل اندر نیارد زود زشتی. سنائی. 
پادشاه عالی‌نسب شریف‌حصب. (سدبادنامه 
ص ۱۱). به‌سیب نب و سلف شرف میاهات 
مینمود. (ترجم تاریخ یمینی ص ۴۰۰). 
نسب را در جهان پیوند میخواست 


به قربان از خدا فرزند میخواست. نظامی. 
نب گوئی به‌نام‌ایزد ز جمشید 

حسب پرسی بحمدالله ز خورشید. نظامی. 
این گروه ارچه آدمی‌نسب‌اند ۰ 

همه دیوان ادمی‌لقب‌اند. نظامی- 
نب صاحب‌قران عالی‌نسب امير تیمور 
گورکان. (حبیب‌الیر). 


= مجهول‌السب؛ کی که خاندان وی نکره 
باشد و معین نبود. (ناظم الاطبام). 

- نب از... داشتن؛ بدو منتسب بودن. بدو 
منوب بودن. از نسل و نژاد او بودن؛ 

نسب از دو سو دارد این تیک‌پی 
ز افراسیاب و ز کاوس‌کی. 

توئی ز گوهر محمود و گوهر داود 
کدام شاه نب دارد از چنین دو نژاد. 


فردوسی. 


معودسعد. 

سعدی خویشتنم خوان که به معنی به توام 

گربه صورت نب از ادم و حوا دارم. 
سعدی. 

- نمب به... رساندن؛ خود را بدو متب 

ساختن. 

< تسب کسردن؛ متسب داشتن. ملوب 


کردن؛ 


اگردر هترها هنر دیدمی 

به خاقانی آن را نسب کردمی. خاقانیر 
<نسب و حسب؛ اصل و نژاد و کار و شغل. 
(ناظم الاطباء). 


|| قرابت. (المنجد). خویشی. (ترجمان علامة 
جرجانی ص )4٩٩‏ (مهذب الاسماء) (دهار). 


۱-در عربی ج نسیم. ام است. پس امتعمال 
نسایم مخخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام). 
۲ -و فد یفال: ناء نسم على الصفة بالمصدر. 
(از ذيل اقرب الموارد از لسان العرب). 


اب 


(آنندراج). خویشاوندی. (یادداشت مولف). 
قرابت آبائی و خویشاوندی از سوی پدر و یا 
از سوی پدر و مادر هر دو. (ناظم الاطباء), 
خویشاوندی و آن دو قسم است. نب طولی 
که‌بین پدران و فرزندان است و نسب عرضی 
که بین برادران و برادرزادگان و عموزادگان 
است. (از محیط المحیط). رجوع به اقرب 
الموارد شود. ج» انساب. گویند: بینهما نسب؛ 
ای قرابة. سواء جاز بیهما الشنا کح أم لا 
گویند: نه فی بنی‌فلان؛ یعنی از اولاد فلان 
است و از بنی‌فلان می‌باشد. (ناظم الاطباء). 
|[(مص) یاد کردن نژاد کی راء (منتهی 
الارپ) (آتدراج). ذکرکردن نب و نداد 
كى را (ناظم الاطباء). نسبة. (متهی 
الارپ). وصف کردن کی راو نسب او را یاد 
کردن.(از المنجد) (از اقرب الموارد). |[به 
کی بازخواندن. (تاج المصادر بیهقی) 
(زوزنی). متسب کردن کی را به دیگری. 
عزو. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسبه الى 
ابیه؛ نامزد کرد او را به پدرش. (ناظم الاطباء). 
نسبة. (اقرب الموارد) (المنجد). || خواستن از 
کی که متب گردد. (از منتهی الارب) 
(آنتندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) 
(از المنجد). ||تشبیب كردن [به زن ] در شعر 
و غزل گفتن و صفت جمال [زن] نمودن. 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). صفات جمال 
معشوقه در شعر یاد کردن. (زوزنی). نسیب. 
منسبة. (از اقرب الموارد) (المنجد) (از منتهی 
الارب). گویند: نب بالمرأة. (منتهی الارب). 
رجوع به نیب شود. 
نسمب» [نِ س ] (ع () ج نشبة. رجوع به نة 
شود. 
سب اربع؛ روابطی که بین دو امر کلی 
ممکن است برقرار گردد و اینها عبارت است 
از: تباین کلی. تساوی. عموم و خصوص 
مطلق, عموم و خصوص ین وجه. رجوع به 
هر یک از این اصمطلاحات شود. 
نسمپ» [نْ س ] (ع () ج نشبة. 
تسب یف یر [ن س ب ] (نف مرکب) مدعی, 
ادعا کننده.(ناظم الاطباء). 
نسب پف بری. [نْ س ب ] (حامص مرکب) 
دعوی نب و نجابت و یا چیز دیگر نمودن, 
(ناظم الاطباء). 
نسیت. [نِ ب ] (ع امص, إ) قرابت به رحم و 
پوستگی به نکاح, اول نسبت نسبی است و 
دوم سببی. (فرهنگ نظام). خویشی. (نفایس 
الفنون). قرایت. خویشاوندی. انحاب. 
مناسبت. (ناظم الاطباء). نسبةء 
آن خدیجه‌همتی کز نمتش 
بائوان را قدر زهرا دیده‌ام. 


نبت فرزندی اییات چست 


خاقانی. 


بر پدر طبع بدارد درست. تظامی. 
ادملی را نسیت به هار باید نه به پدر. 
( گلتان). 
||نژاد. نسب. خاندان. اصل. تباره 
که‌را یخت و شمشیر و دینار باشد 
وبالا و تن تهم ونسبت کیانی, دقیقی. 
هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت 
مشک است در انجا که بود اهوی تاتار. 
متوچهری. 
اگرنسبتم نیت یاهست حرم 
اگرنعمتم نیست یا هست رادم. 
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر 
به نبت مطهر به عصمت مشهر. 
درون 
آن راکه هر شریفی نسبت بدو کنند 


عسجدی. 


زیرا که از رسول خدای است نسحش. 
ارزو : 

جز به سخن بنده نگردد تو را 

آنکس کو با تو ز یک نسبت است. 
ناصرخرو. 

نبت از خویشتن کنم چو گهر 

نه چو خا کترم کز اتش زاد. 


نبت دارند تا قیامت 


مسعو دسعل . 


ایشان ز بهیمه من زانسان. .  .‏ خاقانی. 
خاکترنبت عالی دارد که اتش جوهر 
علوی است. ( گلستان). ||ربط و تعلیق و 
پیوستگی چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). 
علاقه. پیوستگی. اتصال. علاقه و ارتباط په 
چیزی. انتساب به چیزی. تعلق. (ناظم 
الاطباء). ارتباط. بستگی. وابستگی. عزوة. 
عزية. 

به‌نسبت؛ در مقایسه. در سنجش: 


زر که بر او سکه مقصود نت 

آن زر و زرنیخ به‌نسبت یکی است. نظامی. 
با قد تو زیا لبود سرو به‌نبت 

با روی تو یکو نبود مه به اضافت. سعدی 
- ||در اصل, در تسب 

خار و سمن هر دو به‌نبت گياست 

این خک دیده و آن توتیاست. نظامی. 
- |انسبی. اعباری: 

پس بد مطلق نباشد در جهان ۳ 
بد بهنت باشد این راهم بدان. مولوی, 


. هرکه عاشق دیدیش معشوق دان 


کوبه‌نبت هست هم این و هم آن. مولوی. 
¬ هم‌نسبتی؛ پوستگی. تعلق. ارتباط : 

نبی آفتاب و صحابانش ماه 
به هم‌نبتی یکدگر راست راه. 
قاتا 
نیستم با چرخ گردان هیچ نبت جز بدانک 
تو را چه نبت با دیگران و اين مثل است 


فردوسی. 


نسبت داشتن. ۲۳۴۵۳ 
که‌مرغزی را هرگز چه کار با رازی. ظهیر. 


مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی 
چه نبت است بگوئید قاتل و مقتول. 
سعدی. 
چه نبت خاک رابا عالم پاک. ؟ 
- نبت خود به (سوی) کی بردن؛ خود را 
بدان نتب ساختن: 
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام 
تو به حلت چه بری نسبت خود سوی تعیم. 
تامرو 
زسبت گرفتن: 
نبت بدان سبب بگرفتند این گروه 
کز جهل می نسب تشناسند از سبب. 
تس 
نبت از علم گیر خاقانی 
کهبقا شاخ علم رائمراست. ‏ خاقانی. 
||کنایه از مناسبت سرود با وقت» چه هس 
سرود و نقمه رابا وقتی معین نسبتی است یبا 
آنکه نبت به‌معنی پردة سرود باشد چرا که 
هر پرده صورت می‌گیرد از نبت و ترکیب 
اوازهای پست و بلند. (غياث اللغات از شرح 
سیف اه اصمدابادی و خان‌آرزو). |ادر 
اصطلاح علم فتوت از علوم تصوف. نسبت 
انتهای جوانمردی است با کبیر خویش و 
اجداد و چون نسبت ولادت با قبایل و عشایر 
خویش. (از نفایس الفنون). ||(اصطلاح بیان) 
کی را به کسی واخواندن. (آتتدراج از بهار 
عجم). رجوع به نبة شود. 
نسبت پف یر. [نِ ب پ] انسف مسرکب) 
قبول‌نبت‌کننده. تعلق‌پذیر. مربوط. متعلق؛ 
همه بود را هست او نا گزیر 
به بودٍکس او نت نبت‌پذیر. نظامی. 
نسبت حکمیه. (نٍ ب تح می ی /ي] 
(ترکیب وصفی, | مرکب) (اصطلاح منطق) 
علاقه‌ای که مان موضوع و محمول په طریق 
اثبات یا نفی واقع باشد. چنانکه: العالم حادث 
و نید قائم و زید لیس بت و لالم یس 
بقدیم, چنانکه اوردن کلم است یا نیست در 
اواخر جمله‌های عبارت فارسی. (اتندراج) 
(غاث اللغات). رابطة ميان محکوم و 
محکومعلیه. ۱ 
نسبت دادن. [ن ب د] (اسص مرکب) 
منوب کردن. (یادداشت مولف). بستن به. 
اناده 
کدوبود چاهی تهی از فروغ 
به او نسبت نور دادن دروغ. ملاطغراء 
در میکده بی‌پاوسریهاست سروپا 
نت به خود آنکس که دهد نقص تمام است. 
واله (از اتدراج). 
نسبت داشتن. [نِ ب تَ] امص مرکب) 
متسب بودن. شوب بودن» 


بتی کو نبت از نوشاد دارد 


۴ نسبت کردن. 


دلم هر ساعتی نوشاد دارد. 
|انب داشتن: 
همچو گرگان ربودنت پیشه است 
نی داری از کلاب و ذئاب. ناصرخرو. 
||ربط دا اشتن. مربوط بودن؛ 
گل‌نسیتی ندارد با روی دلفریت 
تو در میان گلها چون گل میان خاری. 
سعدی. 
نگویم نبی دارم به نزدیکان درگاهت 
که خود را بر تومی‌بندم به سالوسی و زراقی. 
سعدی. 


رخار او چه نبت با آفتاب دارد. 
۱ صائب (از آنندراج). 

|| متناسب بودن. (یادداشت مولف). 
نسبت کردن. [نِ ب ک د] (مص مرکب) 


منوب داشتن. متسب داشتن؛ 

آن راکه هر شریفی نسبت بدو کنند 

زیراکه از رسول خدای است نبتش. 
ناصرخرو. 

باد نبت يه ما کد زیراک 

هیچ بن هیج را پدر مائیم. خافانی. 


- کی رابه صفتی نسبت کردن؛ او را بدان 
STE‏ 
ا 
مرانبت به شیدائی کند ماه پری‌پیکر 
تو دل با خویشتن داری چه دائی حال شیدائی۔ 
سعدی. 


نب عا 


سعدی. 


-نبت کردن به؛ بازستن به. بازخواندن به 
عقل گرد آن نگردد به جهل اندر جهان 
فعل را نبت یه‌سوی گنبد خضرا کنند. 

۱ ناصرخسرو. 
گررنج پد 5 اید و گر راحت ای حکیم 
نبت مکن به غیر که اینها خداکند. حافظ. 
||ماتد کردن. سنجیدن. قیاس گرفتن: 


سوز من با دیگری نبت مکن 


او نمک بر دست و من بر عضو ریش. 

سعدی. 
||(اصطلاح منطق) حمل کردن. اساد کردن. 
(یادداشت مولف). 


نسبتی. [نِ بٍ] (ص نسبی) منسوب. متعلق 
به نبت. ||برادرزن. (از ناظم الاطباء). 
فسبتی. [ن ب ] ((ع) اء مسحمدصالح 
تهانیری, مستخلص به نسبتی. از 
پارسی‌گویان هند است و به روایت مژلف 
تذکر؛ نتایج‌الافکار در قصة تهانیر | 
ولایت پنجاب اقامت و تکیه‌ای داشته 
دعوت شاهزاده داراشکوه را به ترک عزلت و 
قبول ملازمت نپذیرفته, ديواني قريب 
پانزده‌هزار بیت داشته و به سال 
درگذشته است. او راست 


هم: دل دزدیده صر و هم دل دیوائه را 


۰ ھ.ق. 


دزد ما با خانه می‌دزدد متاع خانه را 

ما راچو خی و خار مین وطی یت 

بر هر سر خا کی‌که فتادیم وطن شد. 

نبتی دل به درد معر أست 

لاله با داخ آبرو دارد. 

رجوع به تذکرة نصرابادی ص‌۴۴۸. تذکرۂ 
تفن ۵۱ کلمات‌الشعراء سرخوش 
ص۱۱۸ سفينة خوشگو ذیل حرف «ن»» 
تذکر؛ نتایج‌الافکار ص ۷۲۰ و روز روشن 
ص ۶٩۲‏ شود. 
نسبتی عراقی. ان ب ي ع! (اخ) از 
شاعران قرن یازدهم است. رجوع به ماثر 
رحیمی ج۲ ص ۱۳۸۶ و فرهنگ سخنوران 
ص ۶۰۰ شود. 
نسیتی مشهدی. [ن ب ي م 2] ((خ) از 
شاعران عهد شاه طهماسب صفوی است. در 
قرن ak‏ می‌زیته و به روایت ت آذر مدتی در 
محال آذربایجان سکونت داشته و سراتجام 
در اردبسیل درگ‌ذشته است. مولف مجمع 
الخواص او راشاعر خوش سلقه اما کدی و 
مسکی معرفی کرده است و آرد: وقتی که 
بی‌چیز می‌شد از مردم اسباب سفر و زاد راه 
می‌گرفت ولی به هیچ جا نمی‌رفت. با این 
حال خجالت هم نمی‌کنید! او راست: 

به غربت گر شدم رسوای عشق اما به این شادم 
که غمخواری ندارم تا نصیحت کار من باشد. 

مرا یک آرزو زآن بی‌وفا هرگز نشد حاصل 
اگربا ناامیدی خو نمی‌کردم چه می‌کردم. 
می‌رفت و عالمی نگرانش ولی کسی 

رشکم به دل فزود که تاب نظر نداشت 

ورای رسم‌ها من رسم و آین دگر دارم 
ملمان یحم کافر نیم» دین دگر دارم. 

(از آتشکدة آذر چ سادات ناصری ص ۵۰۴) 
(از تذکر؛ مسجمع الضواص ص ۲۰۰) (از 
هفت‌اقلیم ذیل اقلیم چهارم). 

و رجوع به تذکر؛ شمع انجمن ص۴۶۵ و 
مطلع الشمی ص۴۴۸ و فرهنگ سخنوران 
شود. 
نسمپ3او. [ن س ] (نف مرکب) که صاحب 
اصل ونب است. که اصیل است. نژاده: 
گراو راسوی گوهر گرم شد پای ۳ 
ترا کش تدای ا 
نسب ‌نامه. [ن س م /م] ([مرکب) شجره‌ای 
که‌بر آن اناب آباء و اجداد مرقوم باشد. 
(انندراج). نژادنامه. شجره نسب. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به مشجره شود 
نب نامة دولت كقاد 

ورق بر ورق هر سوئی برده باد. 
گراسفندیار از جهان رخت برد 
نسب‌نامة من به بهمن سپرد. نظامی, 
نسیو. [ن] (ص) جای لغزان و هموار و صاف. 
(ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص ۳۹۳). 


نظامی. 


نسپاس. 
نسو. رجوع به نسو شود. 
نسوت. [ن] () به‌معنی عقل است و آن 
قوتی باشد که تمیز میان نیک و بد و خیر و شر 
به او حاصل می‌شود. (برهان قتاطع) (از 
آندراج) (از ناظم الاطباء). ظاهراً برساختة 
فرقة آذرکیوان ن است. (حاشیةه برهان قاطع چ 
معین). 
فسبة. [نِ /نْ ب) (ع إمص, ا) نژاد. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). نسیت 
رجوع به نبت شود. |[خویشی. خویشی 
پدری خاصة. (منتهی الارب) (از انندراج). 
خویشی پدری یا خویشی پدری و مادری هر 
دو. (ناظم الاطاء). . رجوع به نبت شود. 
ااعلاقه. . پیوستگی. (از ناظم الاطباء). ج. 
نتب, نتب. |ابرقرار شدن رابطه ميان دو 
چیز, ایقاع التعلق بن الشیین. (تعریقات). 
نسعة. [ن ب ] (ع مص) تَسب. رجوع به نتب 
شود. 
فسية. [ن ب تن ] (ع ق) بالبة. نسبت به 
دیگری. (از فرهنگ نظام). به‌طور تتبت. با 
نسبت. (ناظم الاطباء) 

نُسیه. [نِ بَ+] (!) نسیه. (از برهان فاطم). 
رجوع به په شود. 

نسبه. آن ب / ب ] () رده و رجۀ خشتهای 
دیوار و چیه دیوار. (ناظم الاطیاء). رجوع په 
نه شود. 

نسبیی. [ن س ] (ص نسبی) منسوب به نسب. 
(ناظم الاطباء). || مقابل سى 

قرابت نسبی؛ خویشاوندی از طرف پدران, 
چون برادری و عموزادگی. 
نسمیی. [ن بی‌ی /نٍ ](ع ص نسبی) شوب 
به ننبه. رجوع به نبت و نبه شود 
-شرکت نسبی. رجوع به همین ترکیب ذیل 
مدخل شرکت شود. 

- صفت نسبی. رجوع به همین تزکیب ذیل 
مدخل صفت شود. 

|(اضافی. اعتباری. معضایف. متضايفه. 
(یادداشت مولف). 

امور تبی؛ امور اعتباری. 
نسبیت. ن بی ی ] (ع مص جعلی. امص) 
نسية. نلبی بودن. رجوع به فرهنگ فارسی 
معین و دایرةالمعارف فارسی شود. ۳ 
نسبیل. [ن] () نشپیل. (ناظم الاطباء). 
نسییة. [نِ بی ی ] (ع مص جعلی» إمص) 
نبیّت. رجوع به نيت شود. 
نسپاز. [ن] (() جائی را گویند که انگور در آن 
افشرند. (برهان قاطع) (از آندراج) (از ناظم 
الاطباء). مصحف سپار است. (از حاشية 
برهان قاطع ج معین). رجوع به پار شود. 
نسپاس. [نّ] (ص مرکب) ناسپاس. (از ناظم 
الاطباء). ناشکر. ناحقگزار. کافرنعمت. 
حق‌ناشناس: 


بدین بخششت کرد باید بسند 
مکن جات نپاس و دل‌را تژند. ‏ فردوسی. 
کافرنعمت و نپاس ب کت 


کافرنعمت را شدت جزاست. فرخی. 
بوم نأسپاس از او که ستور 
سوی فرزانه بهتر از نپاس. ناصرخسرو. 


نسپاسی. [ن ] (حامص مرکب) ناسپاسی. 
ناشکری. کافرنعمتی. کفران. ناساس بودن؛ 
نشانه‌بندگی شکر است هرگ مردم انا 
ز نپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد. 

تاضرخعرو: 
نسپاسی کردن؛ ناشکری کردن: 
نباید کرد نسپاسی بدین‌سان 
کزاو در کار خود گردی پشیمان. 
(ویس و رأمین). 
نسپران. [نٍ پ] (اخ) دهی است از دهتان 
بنت بخش نیکشهر شهرستان چابهار در 
۸ هزارگزی شمال غربی نیکشهر بر کنار راه 
هیچان به بنت در منطقهٌ کوهستانی گرمسیری 
واقع است و ۳۵۰ تن سکه دارد. آبش از 
رودخانه, محصولش خرما و برنج و لبنیات. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 

نسپه. [نٍ ب]' (() هر چینه و رده و مرتبه را 
گویند از دیوار گلین که بر بالای هم گذارند. 
(از برهان قاطع) (آندراج). چینه. (از انجمن 
آرا). رده‌ای از دیوار گل چنانچه گویند دیوار 
چند نپه است. و آن را لاد و دای نیز خوانند 
و به عربی عرق گویند. (از فرهنگ رشیدی) 
(از فرهنگ نظام)۲ (از حاشية برهان قاطم)؛ 
نسبه, چینه. رد خشتهای دیوار. (ناظم 
الاطباء). اندود باشد و آن را دیوار گل نیز 
گویند.(جهانگیری). 

نستا کت. [ن ](() پیچا کشکم. (از انجمن آرا) 
(جسهانگیر ی) (بسرهان قاطع) (آنندراع). 
یچش. (انجمن آرا) (آنندراج). شکم‌پيچ. 
(برهان قاطع). جهانگیری آرد: پیچاک 
[مرض پیچش ] شکم باشد. شاهد داده نشده 
وسراج احتمال می‌دهد [با ] کنا ک که به‌معنی 
مذکور است تصحیف‌خوانی شده. (فرهنگ 
نظام) (از حاشيذ برهان قاطع چ معین). 
نستفان» إن ت د] (مص ملفی) نستادن, 
نتاندن. نگرفتن: 
مجلس انس و بهار و بحث شمر اندر میان 
نتدن جام می از جانان گرانجانی بود. 

حافظ. 
نستر. [نَ ت ] (!) مخقف نسترن است. (برهان 
قاطم) (غیاث اللغات). و آن گلی باشد سفید و 
به‌غایت خوشبوی. (برهان قاطع). نام گلی 
است سفیدرنگ که در غایت خوشبوئی باشد. 
(از جهانگیری). نسترن. (آنندراج) (فرهنگ 
نظام) (ناظم الاطباء). نسترون. (انندراج): 


عیسی خلال کرده از خارهای گلبن 
ادرایس سبحه کرده از غنچه‌های نستر. 
خاقانی (از رشیدی). 
خوش‌لفظم از خوشی مراعات او بلی 
هت این گللاب من ز گل نتر سخاش. 
خاقانی. 
ان غنچه‌های نستر بادامه‌های قز شد 
زر قراضه در وی چون تخم پله مضمر, 
خاقانی. 
فسترء [ن بت ] (() نام راهبی معاصر با 
انوشیروان. (ناظم الاطباء). زاهدی فارسی 
مجوسی که به زمان کسری آنوشیروان بود". 
(منتهی الارب). 
نستردن. نت د] () به‌سنی نتر است که 
گل نسترن باشد. (از برهان قاطم). نسترن. 
(صحاح الفرس) (از تاظم الاطباء) (اوبھی)۔ گل 
نرين. (از ناظم الاطباء). ظاهرا مصحف 
نسترون است. (حاشيذ برهان قاطع چ معین). 
فسترن. [نْ تَ ر]() نستر. نسترون. نسرین. 
پهلوی: نسترون . گلی است از انواع گل سرخ 
و به اندام کوچکتر از گل سرخ و در هر شاخه 
چندین گل با هم شکفد, به رنگهای مسختلف 
سفید و صورتی و مس دیده می‌شود. (حاشیة 
برهان قاطع چ معین)". نسترون. گلی سفید و 
خوشیوی باشد. (برهان قاطع). گلی است 
سفید و خوشبوی که به هندی سپوتی گویند و 
آن [را] اقام باشد: ینج‌برگ و صدبرگ, و 
کار ارز من رل ی 
گویند و به عربی نیز نستر و نسترن خوانند و 
نرین هم به همان مضی است. (از فرهنگ 
نظام) (از آنندراج). دلیک. بنکل. علیق‌الکلب. 
شجرةالعلیق. ورد کلبی. رنگ‌گل. گلاسکانه. 
جلنسرین. گانسرین. وردالذکر. گل نر, 
گونه‌های بسیاری از آن در جنگلهای شمال و 
ارتفاعات فوقانی هست که گل زرد وگل 
دوروی و گل گنده از گونه‌های معروف آن 
است و گونه‌های بيار دیگری در ایبران 
هت که نامهای سحلی آن را نيافته‌اند. 


(یادداشت مۇلف): 

می اندر قدح چون عقیق یمن م 
به پیش اندرون دسته نسترن. فردوسی. 
تا نباشد چو ارغوان نسرین 

تا نباشد چو نسترن شمشاد. فرخی. 
تأ چون سمن سپید بود برگ نسترن 

چون شنبلید زرد بود برگ زعفران. فرخی. 


همیشه تا چوگل نسترن بود لول 
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان. 

فرخی. 
وان نسترن چو مشک‌فروشی معاینه است 
در کاس بلور کند عنبرین خمیر. متوچهری, 
زرد گل بینی نهاده روی رابر نسترن 


نسترن بینی گرفته زرد گل را در کنار. 
منوچهری. 

نسترن مشکبو مشک‌فروش آمده‌ست 

سیمش در گردن است مشکش در آستین. 
منوچهری. 

پرون آمد از خیمه و آن دو زلف 

بنفشه * پریشیده بر نسترن. 


؟ (از حائیهُ فرهنگ اسدی نخجوانی). 
بستان ز نو شکوفه چو گردون شد 
تا نسترن به‌سان ثریا شد. ناصرخسرو. 
نه یاسمین و ه سسن 
نه سوسن و نه نسترن. ناصرخرو. 
گرچه ز عالم آمده‌ای به ز عالمی 
گرچه ز خا ک هت به از خا ک‌نسترن. 

ادیب صابر. 

کنار نسترن پرسبزه کردی 
پر طوطی سوی شکر کشیدی. خاقانی. 
نسترن از بوسة ستبل به زخم 
از مرة غنچه لب گل به زخم. نظامی. 
سر نسترن راز موی سپید 
سیاهی ده از سای مشک‌بید. نظامی. 
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد 
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد. ‏ سعدی. 


ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم‌اندام 

برقت رونق نسرین و باغ نترنش. سعدی. 
||نام گلی سپیدرنگ در هندوستان. (از ناظم 
الاطیاء). رجوع به‌مضی قبلی شود. ||گلزار. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گلستان. 
||نوعی از جامه. (ناظم الاطباء). 
نسترون. ان تز و / و ت )" (() گلی باشد. 
نسترن گویند و گروهی نسترین گویند. (لغت 
فرس اسدی) (از حاشية برهان قاطع). 
نتردن. گل نسرین. (برهان قاطع). نستر. 
(جسهانگیری) (آنسندراج) (فرهنگ نظام) 
(انجمن آرا). نسترن. (از آنندراج) (فرهنگ 
نظام) (انجمن آرا) (صحاح الفرس): 


۱-و به فتح بای ابجد هم گفته‌اند چنانکه 
گویند: «اين چند نسپه است». یعنی چند چیه 
است و به عربی عَرّق گوبند. (برهان قاطع). در 
ناظم الاطباء به کر سوم إن پ ] آمده است. 
۲ -و رجوع به فرهنگ نظام شود. 
۳-ایااین تتسر اردشیر بابکان نست؟ 
(یادداشت مۇلف). 
۰ - 4 

۵-گویندگان ما غالباً از نسترن سفید سخن 
رانده‌اند: 
نسترن لزلوی بیضا دارد اندر مرسله 
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گرشوار. 

فرخی (از حاشیة برهان قاطع چ معین). 
۶-نل: بشته. 
۷- در برهان قاطع با مصوّت «و» (۵) نیز آمده 
است و ناظم الاطیاء قغط با مصوّت ره (û)‏ 
خبط کرده است یعنی بدین صورت [َدّتَ]. 


۶ نستملیق. . :1" 


از گیسوی او نیم مشک آید 
وز زلفک او نسیم نسترون. 
فستعلیق. [نْ ت ] (! مرکب) نام خطی است 
که‌از خط نخ و خط تعلق هر دو گرفته شده. 
(فرهنگ نظام). تام خطی معروف. در اصل 
تسخ‌تعلق بوده چرا که این خط را از خط 
تخ و خط تعلیق استخراج کرده‌اند. چون 
اسم خطی مقرر گشت و در اسم تخفیف ضرور 
است به‌جهت تخفیف خای معجمه را حذف 
نموده‌اند. (آنندراج) (غیاث اللغات). 
نستعلیق حرف زدن. ان ت ح زر د) 
(مص مرکب) الفاظ فصیح و بلیغ به تلف 
گفتن و الفاظ به مخرج ادا کردن. (از غیاث 
اللغات). با لفظ قلم حرف زدن. بیشتر در مقام 
مزاح گفته می‌شود. (فرهنگ نظام). کنایه از 
حرف به تکلف زدن و القاظ را به سخرج ادا 
کردن‌و همچنین با لفظ قلم حرف زدن یعنی به 
عبارت کتابی سخن گفتن. (انندراج), با 
تکلیف [ظ: تکلف ] بلیغ و فصیح حرف زدن 
و الفاظ ماخوذ از تازی را از مخرح ادا کردن. 
(از ناظم الاطباء), 
نستعلیقگوی. [ن ت] (نف مرکب) کسی 
کی که الفاظ فصیح و بلیغ به تکلف گوید و 
الفاظ به مخرج ادا کند. (غیاث اللفات): 
ز نتعلیق‌گو یاقوت‌لب ریحان خطی دارم 
کر انگشت شهادت می‌کشد خط ب بر غیار من. 
محمدسعید اشرف از آنندراج). 
نسقتی. [نْ تٌ] (ع )" خادم. (منتهی الارب) 
(تاظم الاطباء). 
نستکت. [ن ت ] () محلوج باریک پیچیده. 
(برهان قاطع). پنب زده و پچیده. (از رشیدی) 
(از فرهنگ نظام) (از آنندراج) (انجمن آرا). 
پنبةٌ محلوج باریک پیچیده. (ناظم الاطباء). 
نستم. [ن تَ] () جای نشتن. جای توقف. 
آشیانه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). ||نژم. 
(شعوری ج ۲ ص ۴۰۲ از جهانگیری). 
نستودن. [نْ س / س د / ن د] (مص منفی) 
مقابل ستودن؛ 
صبر است کیمیای بزرگی‌ها 
نستود هیچ دانا صفرا را. ناصر خسرو. 
نستو۵نی. [ن س /س د /ن د] (ص لاقت) 
غیرقابل_ستایش. که لایق ستودن نیست. 
فستوو. [ن] ([) در موسقی نام یک رنگ 
دستگاء همایون و نوا است. (فرهنگ نظام). 
فستوو. (ن] (() تسطور. (فرهنگ نظام). 
ا 
نستوه. [ن] (ص) لنسة, خستگی‌ناپذیر. 
تااقاده. ضد ستوه و بستوه. و اسم صعنی 
(حاصل مصدر) آن نستوهی است. (حاشة 
برهان قاطع چ معین). عاجزنشونده. (فرهنگ 
تظام). آنکه به توه نياید. که درمانده و عاجز 





رودکي./ 


2 ۱۰ 


ا کوب 


FEE ۳۹ ۰‏ ۱۰ در 
کک E‏ . 3 


نشود. مقاوم. (یادداشت مولف). آنکه در 
کارهاستوه نگردد یعنی ملول و عاجز نشود: 
که‌کشت ان سیه پیل نتوه را 

که‌کند از زمین آهنین کوه را. دقیقی. 
|استبهنده در سخن و کارها. (از فرهنگ 
اسدی). جنگی. ستیزنده. (جهانگیری) (برهان 
قاطم) (ناظم الاطباء). آن بود که در جنگ 
روی نگرداند. (از حاشية فرهنگ اسدی 
نخجوانی). جنگاور. ستیهنده. (برهان قاطم) 


(ناظم الاطباء). ناستوه. (انجمن آرا). بی‌با ک. 


دلیر. جنگجو. بی‌هراس. کی که از جنگ و 
بحث و مخاصمت نمودن عاجز نشود و به 
تنگ نايد و روی نگرداند. (برهان قاطع). که 
از جنگ ستوه نشود و به تنگ نیاید و روی 
نگرداند. (آنندراج). ان که در جدال روی 
برنگرداند و کوشنده بود. (فرهنگ نظام از 
لقت فرس). پرروی که از ببحث و مسخاصمد 
روی‌گردان نشود. (ناظم الاطباء). انکه از 
خصم روی نگرداند در سخن و در جدال و در 
خصومت. (از صحاح الفرس): 
ابا" خورشیدسالاران گیتی 
سوار رزم‌ساز و گرد نتوه. 

رودگی. 


بر ان سو که شاپور نتوه پود 


پرا کندهشد هرچه انبوه بود. قردوسی. 
بدو گفت مردم که نستوه‌تر 

چنین گفت کآنکو بی‌اندوه‌تر. ‏ فردوسی. 
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ 

"جهان کرد بر دیو نتوه تنگ. . فردوسی. 
همانجا که مرز فرستوه بود 

دزی جای دزدان نستوه بود. اسدی, 


|استهنده. ستیزه گر 
نخواهم رفت و با پاران نخواهم مشورت کردن 
که نتوه از خرد هرگز نخواهد خواست دستوری. 


نزارک. 
.هن قاطع) (جهانگری) زفت 
(برهان قاطم). درشت. گستاخ. بدکر ان 


زشت. (ناظم الاطباء). 


نسقوه. [ن ] ((خ) نام یکی از نجبای ایران در 
زمان خروپرویز. (از فرهنگ ولف): 


یکی بنده بد شاه را شادکام ۴ 

خردمند و بیدار و نستوه نام. فردوسی. 
چو بندوی خراد لشکرفروز 

چو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی 


نستو هی. [نّ] (حامص) سیزندگی. 
جنگجویی. پایداری. رجوع به نستوه شود؛ 
سپاهی با شگفتی‌ها و دستانهای گونا گون 
زنستوهی فزون از حد ز انبوهی فزون از مر 

امیرمعزی. 
نستهن. [نَّ ت ه] ((ج) تام برآدر پیران وه 
است که در کوه گناید بر دست بیجن کشته شد. 
نتهن. (برهان قاطع). رجوع به مدخل بعد 


ست 


شود. 
نستیهن. [َنْ 2] (إخ) همان نستهن برادر 
پیران ویسه است که در جنگ دوازده رخ بر 
دست بیجن کشته شد. (برهان قاطع) (انجمن 
آرا) (آنندراج): 
که‌ای نامور گرد فریاد رس. فردوسی. 
نسج. [نَ] (ع ص, !) بافته. (غياث اللغات). 
منسوج. بافته‌شده. گویند: ثوب نج الیمن "+ 
یعنی بافته‌شده در یمن. (از المنجد) (از اقرب 
السوارد). ج. انساج, انسجة. (يادداشت 
مؤلف). ||تنیده. (یادداشت مولف». |/بافت. 
(لغات فرهنگستان) (ناظم الاطباء). بافتگی. 
تید. (ناظم الاطباء). || خانة عنکبوت. (از 
مهذب الاسماء). رجوع به نج عنکبوت 
شود. ||در اصطلاح تشریح نباتی و جانوری, 
بافت. (لغات فرهنگستان). رجوع به بافت 
شود. ||(مص) بافتن جامه را. (از منتهی 
الارب) (از فرهنگ نظام) (آندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از غیاث اللغات). بافتن. (تاج 
المصادر بیهقی) (زمخشری). نساجة. (معجم 
متن اللغة). تنیدن. (یادداشت مولف). گویند: 
نج المنکیوت بیته. و تسج دودالحریر 
وف || آوردن و آراستن سخن را. (از 
منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج). 
اراستن سخن. (از معجم متن اللفه) (از 
لمنجد) (از اقرب الموارد). تلقیق كردن و 
آراستن سخن دروغ را. (از معجم متن اللغة). 
|| تلخیص كردن سخن را. (از معجم متن اللغة) 
(از اقرب الموارد) (از السنجد). |أبه نظم 
درآوردن سخن را شعر سرودن. (از المنجد) 
(از اقرب المسوارد) (از ناظم الاطباء). 
کردن و خواندن قصیده راء (از سعجم متن 
اللغة). ||به‌ختاب رفتن ماده‌شتر. (از ناظم 
الاطباء). به‌سرعت گام برداشتن ناقه. (از 
معجم متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد از 
لسان العرپ) (از المنجد). ||وزیدن باد بر آب 
و مسوجهای راه‌راه در آن پدید آوردن. (از 
معجم متن اللغة) (از المنجد). |ابه طول و 
عرض وزیدن باد. (از منتهی الارب) (فرهنگ 
نظام) (از آنندراج) اج) (ناظم الاطباء). گویند: 
نتجت الرب ب رب ی تماورته الریحان طولا 
وعرضاً. (متهی الارب). ااگرد كردن باد 
برگها و گیاه‌های خشکیدہ را. (ناظم الاطہاء) 
(از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). 
|اگتردن باد بعض خاک را بر بعضی. (ناظم 


۱-گریالغت رومی است که در عربی وارد 
شده است. (از متهی الارب). ١‏ 

۲-ظ: ایا, (یادداشت مولف). 

۳- فغل به‌معنی م فعول است. (از اقرب 
الموارد). 


الاطباء). ||یروراندن باران گیاه را تا انیوه و 
درهم‌پیچیده شود. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). 
سج. [ن ش ] (ع () سجاده‌ها. (از سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء) (از معجم 
متن اللغة) (فرهنگ نظام) (از المنجد) (از 
اقرب المواردا. ||ج نیج. (از اقرب الموارد). 
رجوع به نیج شود. 
نسج لعنکبوت. [ن جل ع ک ] (ع !مرکب) 
نج عنکبوت. رجوع به نج عنکبوت شود. 
||هر کاری که در نهایت ستی و ضعف باشد. 


(ناظم الاطباع). 
نسجالغیت. (ن جل ع] (ع | مرکب) گیاه. 
(ناظم الاطباء). 


نسج شناس. [ن ش] انسف مسرکب) 
بافت‌شناس. (لفات فرهنگستان). رجوع به 
یافت‌شاس شود. 

نسج‌شناسی. [ن ش ) (حامص مرکب) 
بافت‌شناسی شود. 

نسج عنکبوت. [ن جع ک] اس رکیب 
اضافی. | مرکب) بيت عنکبوت. خانهة 
عکبوت. پرد؛ عنکبوت. کارتک. کاره. 
(یادداشت مولف). تاری که عنکبوت تده؛ 
پأسش چون نسج عنکبوت کند روی 
جوشن خرپشته راو درع مزور. منوچهری. 
تا حصن تو نج عنکبوت است 
اوهن چه که احن‌البیوت است. 

جمال‌الدین اصفهانی. 
|[کنایه از هر چیز ست و بی ثبات و قوام. 
رجوع به نسج‌العنکبوت شود. 

فسج. [ن ] (ع !) ریزه و شکستة پوست خرما 
و غلاف خرما و مانند ان که در تک خنور 
ماند. (منتهی الارب) (آتندراج) (از معجم متن 
اللفة) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب 
المواردا. شاح. (معجم متن اللغة) (المنجد) (از 
اقرب الموارد). ||(مص) برداشتن و پرانیدن 
خا ک را (از متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از معجم متن اللغة) (اقرب الموارد) 
(از المنجد). ||طمع کردن. (از معجم متن 
اللغة). رجوع به نسَح شود. 

نسج. [ن س (ع مص) آزمند گشتن. (از 
منتهی الارب) (انتدراج). طمع کردن. (ناظم 
الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
||چشم‌داشتن. (سنتهی الارب) (آنندراج). 
چشم داشت داشتن. (از ناظم الاطیاء). 

نسخ. [ن] (ع مص) زایل کسردن. (از سنتهی 
الارب) (آنندرا اج) (فرهنگ نظام) (از ناظم 
الاطباء) (از غیاث اللغات) (از معجم متن 
اللغة). ازاله. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
زایل گردانیدن. (تاج المصادر بسهقی). محو 
کردن‌چیزی را. (از ناظم الاطباء). دور کردن. 


(غیاث اللغات). از بين بردن. (از معجم متن 
اللفتماء نیت گردانیدن. (فرهنگ خطی). 
گویند: تخت الشصن ال و الشیب الشباب. 
(از اقرب الموارد). ||ناچیز و هیچکاره كردن 
چیزی را و چیز دیگر به جایش قائم کردن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ابطال. (از المسنجد). منسوخ گردانیدن. 
(ترجمان علامة جرجانی ص .)۹٩‏ صمنسوخ 
کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باطل 
کردن.(فرهنگ نظام). باطل کردن چیزی را و 
جیز دیگر در جای آن آوردن. (از ناظم 
الاطباء) (از معجم متن اللغة). رد کردن چیزی 
رابه چیزی که بهتر از آن باشد. (غیاث 
اللغات). برانداختن. فرمان بگردانیدن. ابطال 
کردن. ||از خانه به خانه بردن زنبور آنچه در 
آن باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه در 
کندوی زنبور عل است به کندوی دیگر 
بردن. (از اقرب الموارد). |انسخه کردن. 
(ترجمان علامةٌ جرجانی ص٩44‏ نسخت 
گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). نوشتن. (از 
منتهی الارب) (آتدراج). نقل کردن و نوشتن 
از روی نوشته‌ای حرف به حرف. (از صعجم 
من اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). از 
روی نوشته‌ای نوشتن. (فرهنگ نظام). کاب 





نوشتن. (غیاث اللفات). نوشتن کستابی را به 
تقل از کتابی دیگر. (ناظم الاطباء). رونویی 
کردن. (یادداشت مولف). یقال: مخ الکاب: 
اذا كبه عن معارضد. (منتهی الارب). |انقل. 
(از اقرب الموارد) (تعریفات). بردن چیزی را 
از جائی به جای دیگر. (از معجم متن اللغة) 
(از ناظم الاطباء). |[برگردانیدن چیزی را از 
صورتش و زشت نمودن آن را. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مسخ 
کردن. (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغة) 
(از المنجد) (از اقرب الموارد): ته اله قردا؛ 
دادن و منتقل شدن روح انسانی بعد از مردن 
جمش به جم دیگر که لفظ دیگرش تناسخ 
است. (فرهنگ نظام). عبارت است از انتقال 
روح از بدن انسانی به بدن انسانی دیگر. (از 
المنجد). اتقال نقوس انسانی به بدن‌هاي 
انانهای دیگر. رجوع به تناسخ شود. ||در 
اصطلاح شعراء تبت دادن شاعر کلام دیگری 
را به خود بی تغیر لفظ و معنی آن. (یادداشت 
مولف». ||([) یکی از شش قم خط است که 
علی‌بن مقلة وزير الراضی بائه عباسی [در 
اواخر قرن سوم ه.ق.] مخترع خوش‌نویی 
آن بود. (فرهنگ نظام) یکی از شش خط 
اتزاعی ابن‌مقله و آن را خط قرآنی نیز گویند 
زیرا که در این ایام قرآن مجید را به این خط 
می‌تویسند. (ناظم الاطباء), و آن را خط بدیع 
نیز گویند. (یادداشت مولف). رجوع به 


۳۱۳۳۵۷ 


ابن مقله در اين لغت‌نامه و آداب اللقة العريية 
ج۱ ص ۲۰۵ و پیدایش خط و خطاطان شود. 
فسخ. [ن س ] (ع | ج نسخة. رجوع به نخة 
شود. 

نسخت. ن خ] (ع إا نخة. نسخه. نوشته. 
مکتوب. یبادداشت. مسوده. پیش‌نویی: 
امشب ان نامه را که فرموده‌ايم نسخت باید 
کردو بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تامل 
کنیم. (تاریخ بیهقی ص ۲۰۳۴). امیر نسخت 
عهد و سوگندنامه که خود نوشته بود به من 


نسخت کردن. 


انداخت. (تاریخ بیهقی ص ۱۳۰). نامه‌های 
حضرت خلافت و ازآن خانان ترکتان و 
ملوک اطراف بر خط من رفتی و هم 
نسخت‌ها من داشتم و به‌قصد ناچیز کردند. 
دریفا و بار پار دریغا که آن روضه‌های 
رضوانی بر جای نیت. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۹۷). ||رونوشت. سواد: و از آن منشور 
نخت‌ها نوشته آمد. (تاریخ بیهقی ص ۱۴۳ 
نسخت سوگدنامه و مواضعه بیاورده‌ام در 
مقامات محمودی که کرده‌ام. (تاریخ بهقی). 
|اسياهه. صورت. ریز. صورت ریز؛ در حال 
به خزانه فرستادند و خط خازنان بستد بر آن 
نسخت حجت را. (تاریخ بیهقی ص ۲۶۰). 
صواب آن است که از خازنان نسختی 
خواسته آید به خرج‌ها که کرده‌اند. (تاریخ 
یهقی ص‌۲۵۸). گفت نام دبیران بباید بشت. 
استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج 
نبشته امد و نخت پش برد. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۴۰). | کنون نسختی نویس به ذ کراعیان 
و سپاهیان و متصرفان و معروفان کی از تبع 
تواند و نسختی طبقات سپاهی و رعیت کی در 
بيست تواند... مزدک دو نسخت بر این جمله 
کرد.(فارسنامة ابن‌بلخی ص 9 

دگرها راپه نسخت راز جستد 

ز گنجوران کلیدش بازجستد. نظامی. 
¬ نسخت پرداختن؛ ساهه برداشتن. مورت 
برداشتن. سیاهه گرفتن: بعد از آن آنچه از 
صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی 
پرداخت. (تار بخ بیهقی ص ۳۶۴)۔ 
نسخت کودن. ان خ کَ د] (مص مرکب) 
نوشتن. یادداشت کردن؛ استادم بونصر نامه‌ها 
و مشافهات نسخت کرد. (تاریخ بسهقی 
ص ۲۸۲). من این پیغام را نسخت کردم و به 
درگاه پردم. (تاریخ بیهقی ص ۳۲۸). ایر گفت 
سخت سهل است. عارض توئی, نام هر یکی 
نسخت کن. (تاریخ بسهقی ص ۳۲۰). نماز 
دیگر وزیر و استادم برگثتند به دیوان و مرا 
بخواندند و نامه تخت کردن گرفتم. (تاریخ 
بهقی). 


۱-در معجم متن اللغة به سکون دوم [نْ] آمده 


۸ نسشخته. 


دسر ۰ 


|| نوشته‌شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات از تداول. 1 


به گوش من فروگفت آنچه گر نسخت کلم شاید 


صحقه صفح گردون و دوده جرم کیوانش 
خاقانی. 
||سياهه کردن. سیاهه گرفتن. به جزء صورت 


برداشتن, به ریز نوشتن. (حواشی تاریخ 
سیستان): نسختی کرد [محمدین طاهر ] و 
پیش یعقوب فرستاد, یعقوب (لیث] فرمان 
داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند. 
(تاریخ سیستان), زر و سیم و آنچه آورده 
بودند همه نسخت کرد و پیش سلطان فرستاد. 
(تاریخ بهقی ص ۳۸۱). تو اعیان و سقدمان 
لشکر را شناسی. نسختي کن و درخواه تا 
نامزد کنیم. (تاریخ بیهقی ص ۴۰۰). هرچه 
بتدند نسخت کردند و فرستاده امد تا رای 
عالی بر آن وقوف گیرد. (تاریخ بسهقی 
ص۴۰۹ |پسیش‌نویس کسردن. مسینوت 
گرفتن: امشب ان نامه را که فرموده‌ایم 
نسخت باید کرد و بیاض تناید کرد تا فردا در 
نسخت تأمل کنیم. (تاریخ بیهقی ص ۴۰۴). به 
صلح اجابت کرد بدان شرط که هارون او را 
عهدنامه‌ای فرستد به خط خویش بر آن 
نخت که کند. (تاریخ بیهقی ص ۴۲۳). نزد 
وی بردند با چهل و اند پاره نامه توقیعی که من 
نبشتم که بوالفضلم آنهمه و ن_خت آن استادم 
کرد.(تاریخ بهقی ص ۳۹۶). 

نسخته. [ن س ت / ت ] (نسف مرکب) 
تجيد.. ناسفته. مقابل سخته: 


چون که نسخته سخن سرسری 


هست بر گوهریان گوهری. نظامی. 
نسخحاب. [ن خ / ج نسسخه. (از 
ناظم الاطباء). - 


نسخه. [ن خ] (ع !) کتابی که از آن تقل کنند. 
(منتهی الارب). کتابی که از وی نقل کنند و از 
روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). کاب منقول. 
(معجم متن اللغة). جه نتن. رجوع به نسخت 
و نبخه شود. 

نسخه. [ن خ /خ] (از ع [) کتاب, (آنندراج) 
(از فرهنگ نظام): 
نخة رخ همه عَجْم و نقطه امت از خط اٹک 
زو معمای غم من به فکر بگشایید. 

ت خاقانی. 
در محبت همه لخت دل شق می‌شمرم 

نخه سیار عزیز است ورق می‌شمرم! 

: رایج (از آتندراج). 
رجوع به نسخة و نخت شود. ||کتابی که از 
روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه از آن 
بازتويند. (دهار). اصلی که از آن رونویس 
کنند. || نوش اشعار که تعزیه‌خوان در دست 
دارد و گاه خواندن تعزیه چون فراموش کند 

بدان رجوع کند. (یادداشت مۇلف). 

- امتال: 


نسخه‌اش راگم کرده است. 


J 


کشف‌اللغات). ||کاب و هر نوشته که از روی 
کتاب و یا نوشتة دیگری نوشته شده باشد. 
(فرهنگ نظام). رونویی از کتابی. رونویسی. 


رونوشت. (یادداضت مولف): 

بیاورد پس دفتر خواسته 

همان نسخه گنج آراسته. فردوسی. 
|اسیاهه. صورت. ریز. || کاغذیاره که بر آن 





اسماء و ترتیب ادویه نوشته به بیمار دهند. 
(آنندراج), نام دواها که طبیب برای درمان 
بیمار بر کاغذپاره‌ای بنوید. (فرهنگ نظام). 
یادداشتی که پزشک روی آن نام دواها و 
دستور معالجه را نویسد. دستور دوای طبیبی 
مریض را. نسخهٌّ طبیب. صفة. دستور ادویه و 
مسقدار آن که طبیبی بیماری رانوید. 


(یادداشت مولف)؛ 
نسخه دارو ز طبیبان طلب. خواجو. 
روی نکو معالجه عمر کوته است 
این نسخه از بیاض مسیحا نوشته‌ايم. 
نظیری (از آنندر اج). 


|ابر بعضی ادویات که برای دفع مرض 
برگزیند نیز اطلاق کنند. (آنندراج). ||نوشتن, 
(آندراج از صراح). رجوع به نسخه كردن 
شود. 
نسخه‌بدل. لد خ / خب د] (امرکب) 
صورتی دیگر از کلمه یا کلامی در نسخه‌ای 
دیگر از کتابی و از آن بدین صورت «خ. ل.» 
یا «ن‌ل» رمز کنند. (یادداشت مولف). 
- نسخه‌پدل کی بودن؛ به او ثباهتی تام و 
تمام داشتن 
رفتار یا صورت و اندامی شبیه به او داشتن. 
نسخه برداشتن. [نٌ خ / خب ت] (مص 
مرکب) کتاب و یا مکتوبی را از روی کاب و 
مکستوب دیگسر نوشتن. (ناظم الاطاء). 
استاخ. نخه کردن. رونویس کردن؛ 
اسیران بدين نخه دارند کار 
کزاو نسخه برداشت رومی‌نگار. 

ظهوری (از آنندراج). 


. کاملاً بدو شبیه بودن. حرکات و 


رجوع به نسخه شود. 
نسخه بودن. ان خ /خ د] (مص مرکب) 
در تداول عامه, خیلی زیرک و فبریب‌دهنده 
بودن. سس 

نسخه ea‏ . رجوع په نسخه پیچیدن 
شود. 
نسخه پیچیدن. [نْ خ /خد](٩سص‏ 
مرکب) آماده کردن دوافروش از روی نخۀ 
طبیب دوای بیمار راء 
نسخۀ حکیم. (ن خ /خ ي ح] (تسرکیب 
اضافی, | مرکب) کاغذیاره‌ای که طبیب بر آن 
نوع دوا و طریقه استعمال و دستور معالجت 


وید بیمار را. دستورالعمل طبیب مریضی را. 


||در تداول, کتایه از امر نا گزیر.کاری که از آن 
گزیری‌نیست. چیزی که تحصیلش و تهیه‌اش 
فرض است. رجوع به نسخه کردن شود. 
نسخه دادن. [ن خ /خ د] (مص مرکب) 
دستور دوا و غذا دادن طبیب بیمار را 
نسخه طبیب. ان خ /خ ي ط | (ترکیب 
اضافی, [ مرکب) پیشاران ن. پاره‌ای از کاغذ که 
طبیب به روی آن دوا و دستورالعمل بیمار را 
می‌نوید و صورت داروها و ترتیب ساختن 
آنها. (ناظم الاطباء). نخ حکیم. رجوع به 
نسخه ون خه حکیم شود. 
نسخه کردن. اځ /خکَ دمص 
مرکب) یادداشت کردن. نوشتن 
از آبنوس روز و شبم زآن کند دوات 
تا نسخه می‌کنم به قلم محضر سخاش. 
خاقانی. 
|ااستاخ کسردن. رونويس کردن: 
امیرالموسنین فرمود تا ان را نسخه کردند و به 
خزانة کب فرستادند. (ترجمة تاریخ بی 
ص ۲۸۴). |اسیاهه وس تن 
برداشتن : پاران ن بيار داد 
راهزن, شب و روز راه زدندی و کالا به‌نزد 
فضل آوردندی که مهتر ایشان بوده و او ميان 
ان تحت ریم انب ری سب 
خود برداشتی و آن را نسخه کردی. 
(تذكرةالاولياء). |[نوشتن طبیب نوع و مقدار 
دوا و غذای مریض را. || تجویز كردن طبیب 
دوا یا غذائی خاص بیمار را. در تداول گویند: 
مگر حکیم نخه کرده است؟؛ مگر واجپ 
است؟ مگر گزیری از آن یست؟ 
نسخه گرفتن. [نخ /خ گي رت ] (مص 
مرکب) نسخه برداشتن. استناخ کردن. 
رونسویس کردن. بسادداشت برداشتن. 
|| دستورالعمل دواو مداوا از طب گرفتن. 
نسخه نویسی. [نْ خ /خ نِ] (حسامص 
مرکب) از روی کتاب نقل کردن و نوشتن, 
(ناظم الاطباء). رونویی کردن. رونویسی. 
|انسخه توشتن شا گرد طبیب به اه 
استاد خود. (ناظم الاطباء). 
آنکه نسخة پیماران نویسد. رجوع به نسخه 


, صورت 
شتی همه دزدان و 





۳ 


سود. 

نسخیة. [نْ سش خی ی ] (ع ص) بلدة ن‌خية؛ _ 
شهر دور. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 

نسر (ن]" (ع () کرکس. (بسرهان قاطع) 
(آتدراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) 
(دهار) (جهانگیری) (مهذب الاسماء) (عیات 
اللغات) (نصاب). ججا. (ناظم الاطباء), و 
پرنده‌ای است مردارخوار, گویند ا گراز مشرق 


1 - Formule. 
-به کلبث است و به قح اول اقصح و اشهر‎ ۳ 
است. (از آقرب الموارد).‎ 


نسر. 
پرواز کند و بلند شود در یک روز به مغرب 
رود و باز از مغرب پرواز کند و بلند شود و در 
همان روز به مشرق آید و این بیار عجیب 
است, والله اعلم. (برهان قاطع). ابوالطیر. 
بوالابرد. ابوالاصبع. ابومالک. ابوالمنهال. 
ابویحیی. و ماد آن را امقشعم گویند. (از 
اقرب الموارد). کرکس را گویند بدان جهت که 
از منقار برکند گوشت راو آن مدد مرغان 
است و هزار سال زندگی کند و تیزتظر است 
چنانچه از چهارصد فرسخ می‌بیند. (آتدراج) 
(منتهی الارب). ج. آنشر, نسور. || غدود ميان 
سم گوسفند و ماتند آن یا آنچه بلند برآمده در 
شکم اسپ. (سنتهی الارب) (از آنندراج). 
گوشت آندرون سم اسب چون هته خرما. 
(مهذب الاسماء). نام شغده‌ای در مان سم 
گوسفند و جز آن. (ناظم الاطباء). ج, نسور. 
اادر اصطلاح کیمیا گران. نوشادر. نامی است 
که کیمیا گران به نوشادر دهند و نامهای دیگر 
أن عقاب, طاثره مشاطة. ملح بوتیه است. 
یادداشت مولف). ||(مص) در پوستین کی 
افتادن. (از منتهی الارب) (آنندراج): واقع 
شدن در کسی و افتادن در پوست وی. (از 
ناظم الاطباء). سَرَّه؛ وقع فيه و قذفه. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||برکندن مرخ گوشت را به 
مسقار, (آنندراج) (منتهی الارب). گوشت 
کندن مرغ به منقار. اتاج المصادر بیهقی) 
(زوزنی), برکندن باز گوشت را با تک خود. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). گوشت کندن مر]. (دهار). ||اندک 
گرفتن از طعام و جز آن. (متهی الارب) 
(آتدراج) (تاظم الاطباء). |زشکستن ریش و 
خون گشادن. (منتهی الارب) (آنتدراج). پاره 
کردن جراحت را و خون گشادن از آن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نسر الجرحٌ 
الحم؛ نقّضه, (اقرب الموارد) (السنجد). 
|ابرهنه کردن. (صنتهی الارب) (آنندراج). 
کتط. (المنجد). ||برهنه کردن چیزی را و 
کشف‌کردن آن راء (از ناظم الاطباء). 

نسر. [نْ س] (ا) نسسار. (برهان قتاطم) 
(آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). 
مخقف نار است, (حاتة ردان اطع ج 
معین). نا. (آنتدراج) (فرهنگ نظام). . وان 
جائی است از کوهستان و غبره که آفتاب 
کمتر در آن تابد. (برهان قاطع). جائی که 
آفتاب نتابد. (آنندراج). زمینی که بر آن 
آفتاب نتابد یا بار کم تابد. (فرهنگ نظام)!. 
جائی را گویند از کوهستان و جز آن که هرگز 
آفخاب در آتجا تابد. و آن رانا ونارو 
نرم نز نامند. (جهانگیری), جائی که آفتاب 
نتابد. (انجمن آرا). ||سمت جنوبى خانه. 
(یادداشت مولف). نسار. در بشرويه» تر 
جای سرد را گویند و ایوان تابستانی رو به 


شمال را نار گویند و در محاوره استعمال 
کننو: برو به سمت نسره یعنی برو به سمت 
شمال. (فروزانفر, از حاشة صحاح الفرس ج 
طاعتی ص ۱۱۷). |اسایبانی که بر سر کوہ از 
چوب و علف سازند. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء). سایبان که بر سر کوه از چوب 
خاشا ک سازند. (آتندراج) (از اوبهی) (انجمن 
آرا). مخفف تار است. (حاشیه برهان قاطع 
چ معین). سایه گاه.(صحاح الفرس) (فرهنگ 
اسدی ص ۱۳۵). به‌معنی سایبان به کر اول 
[نٍ س] هم گفته‌اند. (برهان قاطع). مولف 
فرهنگ نظام آرد: جهانگیری گسوید «و 
صاحب‌فرهنگان آورده‌اند که سایبانی باشد بر 
سر چوب کرده که از چوب و خس و خاشاک 
تر تیب دهند». شمس فخری راست؛ 
ملک در تاب آفتاب ستم 
سازد از عدل تو همیشه نسر. 
شاعر گوید ۲: 
دور ماند از قرین و خویش و تبار 
نسری ساخت بر سر کهسار, 
بسیاری از فرهنگ‌نویس‌های پیش از 
جهانگیری معنی دوم نسر را سای کلاه 
نوشته‌اند و جهانگیری تشریح معنی سای کلاه 
رانبت به انها داده. صحاحالثرس» شاعر را 
رودکی نوشته و مصراع دوم را طوری دیگر 
تقل کرده و شعر را شاهد برای نر به‌معتی 
کرک عربی قرار داده و عبارتش این است: 
«نر سایه باشد و نر به لفظ عرب کرکس 
باشد, رودکی گفت: 
دور گشت از دیار خویش و تبار 
نسر می‌ساخت بر سر کهار» 
یعنی آن شسخص مانند کرکس بود که با 
کوهسار می‌ساخت. (از قرهنگ نظام). 
|| سايه. (از برهان قاطع) ناظم الاطباء). مطلق 
سایه را گویند عموماً و سایذ کوه را خصوماً 
و به‌معتی ساية کلاه هم به نظر آمده است. 
(برهان قاطع). سایة کوه. ساية کلاه. (ناظم 
الاطباء). مخفف نار است. (حاشية برهان 
قاطع چ معین). ||به‌معنی سرما خوردن از 
زیاد نشتن در سایه هم هست. (فرهنگ 
نظام). ۳ 
نسو. (ن! (اخ) نام دو ستاره است در فلگ 
موسوم به نر طاير و نىر واقع. (برهان قاطع) 
(از منتهی الارب). در ستاره‌های ثوابت 
رصدخدة أسمان دو ستاره است که نر 
نامیده شده» نسر طایر و نسر واقع. (فرهنگ 
نظام). که [ان دو ستاره را] به فارسی دو 
شاهین گویند. (ناظم الاطباء): 
به سعی اوست جهانگیر گشته سیف‌الدین 
که پر نر فلک بر سهام او زید. خاقانی. 
فسر. [ن ] (إخ) نام بت قوم نوح عله‌السلام که 
ذی‌الکلاع را در زمین حمر بود. (انندراج) 


نسر طائر. ۲۳۴۵۹ 


(منتهی الارب). نام بتی است که از قوم نوح 
مانده بود و عرب آن را می‌پرستید. (ترجمان 
علامۂ جرجانی ص .)٩۹‏ نام بتی مر ذی‌الکلاع 
را در زمين حمیر. (ناظم الاطباء). قبیلا 
بنی‌ذخران‌بن وائل‌بن جماهرین اشعر را به 
زمین یمن بتی بوده نام آن بت نسر و آن بت را 
به‌غایت تعظیم می‌کردند و گوسفدان را در 
حالت کشتن روی بدو می‌کردند چنانچه 
شاعر در این باب گفته است 
حلفت بما آلی به کل مجرم 
و ما ذبحت ذخران یوما لدی نر... 
(از تاریخ قم ص ۲۶۶). 
نسو. [ن س ] (!) سایبان. (از برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). رجوع به تشر شود. 
تسو. [ن ش ] ((خ) قصبه مرکزی دهستان 
بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت‌حیدریه 
است. در ۵۷هزارگزی جنوب شرقی کدکن 
در دامن معتدل‌هوائی واقم است و ۲۱۰۸ تن 
سکه دارد. آپش از چشمه‌سار و رودخانه. 
محصولش غلات و خشکبار و پنه. شضغل 
اهالی زراعت و مالداری و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
نسران. [نْ] (إخ) نرین. به صيغة تننیه. نام 
دو ستاره است. یکی نر طایر و دیگری نر 
واقع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(المنجد). رجوع به نر ونر طائر ونر 
واقع شود. 
نسران. ی ] ((خ) دصی است از دهمتان 
طرف‌رود بخش نطلز شهرستان کاشان, در 
۱هصزارگزی جوب شرقی نسطز و 
یک‌هزارگزی جنوب شرقی راه نطنز به 
اردستان در دام معتدل‌هوائی واقع است و 
۰ تین سکته دارد. ابش از قسنات. 
محصولش غلات و ابریشم و پنبه و انار و 
انجیر. شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲). 
نسود. [ن ر /ن س / ن سش] (!) شکاری. 
(برهان قاطع) (از جهانگیری) " (فرهنگ نظام) 
(ناظم الاطباء) (انجمن آرا). شکارکنده. 
(برهان قاطع). صیاد. (ناظم الاطباء), 
نسر طاثر. ان ر ء] (اخ) یکی از صور شمالی 
نلک که چون عقابی به‌پر توهم شده و 
ستاره‌ای از قدر اول هم در این صورت واقع 
است که أن رانیز نس طاثر نامند و 


۱- در تکلم خراسان این لقظ هست. (فرهنگ 
۲ -رجوع به صمحاح‌الفرس ج طاعتی ص ۱۱۷ 
شود. 

۳- جهانگیری شاهد نیاورده و مأخذ هم از 
جائی به دست نامد. (فرهنگ نظام). سندی در 
دست ست. (انجمن آرا). 


ذنب‌العقاب در اين صورت است و صورت 
نر طاثر را شاهین و عقاب نیز خوانند. ر 
(یادداشت مولف). شکلی است بر فلک 
به‌صورت کرکسی که پر آن به‌جانب شمال از 
منطقةالبر وج باشد و آن را عقاب نیز گویند. 
(از غیاث اللغات). نام صورت دهم از صور 
نوزده گان شمالی قدما که آن را عقاب و سهم 
نیز گویند. (مفاتیح). و آن را به‌جهت آن تسر 
طاثر نامده‌اند که صاحب دو بال گشاده‌اش 
پنداشحه‌اند به‌شکل پرنده‌ای و عامه بدان ميزان 
گویند. (از صبح‌الاعشی ج۲ ص ۱۶۴). 
پربهن. (یادداشت مولف). نسر طایر ؛ 

شده نسر وا اقع به سان سه بیضه 

شده تسر طاثر چنان شاخ نخلی. منوچهری. 


ز چرخ صد کند نسر طایر و واقع 

عقاب همت او از بلندپروازی. سوزنی 
نر طائر بیفکند شهپر 

که پرش بر سهام او زیید. خاقانی. 
پسین زن چو پیشین بود حاش‌ئه 

که‌صد نر طائر سما کی‌نرزد. خاقانی. 
بین هر شامگاهی نسر طاثر 

به خوان همتم مرغ مسمن. خاقانی. 
اگرمرغی پرد از گلستانت 

پرستد نر طاير ز اسمانت. نظامی. 
به زیر نر طاير پر فشانده 

وز او چون نسر واقع بازمانده. 

نسر طائر را بریزد پر ز شرم 

وز طمع تنین شود چون موم نرم. مولوی. 
گرمرا دنا باشد خا کدانی‌گو مبای 
نسرطاثرهمتم زاغ آشیانی گو مباش. سعدی. 
نسر طایو. [ن ر ي] ((خ) رجوع به نر طاثر 
شود. 
نس وکان. نس ) (إٍخ) ده کوچکی است از 
دهستان کتول بخش علی‌آباد شهرستان 


گرگان.(از فرهنگ جفرافیای ایران ج ۲). 
فسوم. [ن ر ] () جائی که آفتاب بر او نفتد. 
مقناة. . مق و ه. . (یادداشت ت مولف). ۰ دجوع به تشر 
شود 
نسرم. [ن ر ] (اخ) نام بتی است به‌صورت 
زنی در بتخانة بت نزدیک به سرخبت و 
خنگ‌بت. (بر هان قاطع) (از فرهنگ نظام) (از 
انجمن آرا) (از جسهانگیری). از کوه 
تراشید اند به‌شکل زنی است و از آن دو 
خردتر است و از اثار بودانیان. چه وقتی 
خراسان ایران مذهب بودائی داشته. (فرهنگ 
تظام). واو را «سوا»۱ هم می‌گویند. (برهان 
قاطع). 
تسر واقع. [ن ر ق] ((خ) ستاره‌ای است 
روشن به‌صورت کرکی که از بالا به فرود 
آینده باشد و آن به‌جانب قطب جنوب است. 
ستاره‌ای است روشن با دو ستارۀ دیگر و این 
هر سه ستاره بر مثال مثلث کوچک واقع 


شده‌اند به جهت مشابهت او به کرکی که بال 
به هم آورده باشد و آن دو ستاره به‌منزلة دو 
بال اوست. (از غیاث اللغات). آن ستارة 
روشن که اندر چنگ رومی است او را نسر 
واقع خوانند. (از التفهیم). نام صورت نهم از 
نوزده صورت شمالی فلکی قدماء و عرب آن 
را سلحفات نیز نامد و به یونانی آن را لورا 
[چنگ ] خوانند. (از مفاتیم). و آن سه ستاره 
است بر شکل دیگ‌پایه که دو ستاره را 
به‌شکل بال طایر پنداشته‌اند که در حال پائین 
امدن است. (از صبح‌الاعشی ج۲ ص ۱۶۴). 
کوکبی است از قدر اول در صورت شلاق و 
آن را وقتی با دو کوکب دیگر نزدیک او توأم 
کنند به مجموع سه‌پایه نامند. (یادداشت 
مولف)* 

شده نسر واقع به‌سان سه بیضه 

شده نسر طاثر چنان شاخ نخلی. منوچهری. 


ز چرخ صید کند نسر طایر و وأقم 

عقاب همت او از بلندپروازی. سوزنی. 
عمر ضایع‌شده را سلوت جان بازارید 

نر واقع شده را قوت پر بازدهید. خاقانی. 
به زیرش نر طایر پر فشانده 

وز او چون نسر واقع بازمانده. نظامی. 


کرکسی.(ناظم الاطباء). 


نظامی. | نسرین. (ن] (4" نام گلی است معروف و آن 


سفید و کوچک و صدیرگ می‌باشد و آن دو 
نوع است یکی راگل مشکین می‌گویند و 
دیگری راگل نرین. (برهان قاطع) (از ناظم 
الاطیاء). از جنس گل سرخ است. (ناظم 
الاطباء). به عربی ورد الصینی خوانند. (برهان 
قاطع). نسترن گل. (ترجمة صیدنه). آن را 
مشکیجه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). 
نترن ". (غیات اللغات) (فرهنگ نظام) 
(صحاح القرس) (دهار). نستر. (فرهتگ نظام). 
نسترون. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام) 
(صحاح الفرس). گل بیدمشک باشد. (اوبهی). 
جلسرین. گانسرین. وردالاکر. گل نر. 
ا مؤلف). در عربی نشرین گویند. (از 
منتهی الارب). درخت نسرين بر دو نوع 
وی آنکه برگ آن کمتر و نرم‌تر باشد و 
ان در ولایت دیاربکر و شام یود و ۳ آنکه 
در ولایت عراق و فارس و خراسان و دیگر 
ولایات می‌باشد و آن را رنگ سفیدتر و برگ 
زیادتر بود و بوی آن خوشتر بود و درخت آن 
بزرگتر شود. (فلاحت‌نامه). گل سفیدی است 
کوچک‌و مضاعف و درخت او به قدر درخت 
گل‌سرخ. و بسیار خوشبو و او راگل مشکی و 
در بمض بلاد گل عنبری نامند. در دشت و کوه 
می‌باشد و در بلاد حاره تا اول اسد دوام 
می‌کند و عرق او بوی ندارد. چه از جهت 


لطافت اتش رفع آن می‌کند. معتدل‌الحراره و ۱ 


نسرین. 

نزد بعضی در دوم گرم و خشک است و بوی او 
مقوی دل و دماغ و حواس و سائیدة او در 
لخلخه باعث خوشبوئی آن, و او مدر حیض و 
مهل بلغم و سوداو منقی سینه و عطه‌آرنده 
و مفتح سدة دماغی و محلل رياح و موافق 
چگر, و جهت قولنج و غثیان و یرقان و فواق 
و ضماد او به‌جهت کلف و آثار و بدبوئی عرق 
و رفع بوی نوره و سقوط دانة بواسیر و منع 
اشتداد داءالفیل و با حتا جهت تقویت موی و 
قطور او با روغن زیتون جهت کرم گوش و 
ریاح آن و سئون و مضمهَه او جهت درد 
دندان نافع و از یک درهم تا چهار درهم برگ 
او مهل قوی و مداومت نم متقال تا یک 
مثقال او را از اول حمل تا یک سال مانع سفید 
شدن موی دانسته‌اند و انا کی‌به جهت این آمر 
هر روز دو مثقال مربای شکری او را از کتاب 
تجربه بیان نموده و روغن او که به دستور 
روغن ترگس گیرند مسخن به اعتدال و مقوی 
دماغ و بالخاصية رافع ذات‌الجنب بلفمی و 
سوداوی و قدر شربش تا یک وقیه است. (اژ 
تحفة حکیم مومن)؛ 
آسمان خیمه زد از بیرم [و ] دیبای کبود 
میخ آن خیمه ستا ک‌سمن و نسریناء 

۱ کائی. 
سوسن اطیف و شیرین چون خوشه‌های پروین 
شاخ و ستا ک‌نسرین چون برج ور و جوزاء 


کسائی. 
بنفشه و گل نسرین و سبل اندر باغ 
به صلح بايد بودن چو دوستان ته به کین. 
فرخی. 
همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین 
همی ستاند سبل ولایت نسرین. . فرخی. 
چو بنشت چنان است که از نرین تلی 
چوبرخاست چنان است که از سرو نهالی. 
۲ فرخی. 
بر برگ گل نسرین آن قطر دیگر 
چون قطرة خوی بر زنخ لعبت فرخار. 
منوچهری. 


تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود 


1 -آندراج «ستره» ضط کرده است. 

۲-نرین (معرب) «نرین» (به كر نوخ ار 
«هو الورد البری. و هر الورد المبی». (عقار 
ص ۲۵۳). لغت نسرین فارسی است (فولرس اال 
۲ که هم به‌معنی ۲۳۵9069 6059 ( گل 
مشکین و هاةا0sc"‏ ھ05 8)» و هم به‌معنی 
۲ ( گل تہرین) ۵مھ ھ5٥۸)»‏ دزی 
نرين را به معتى الورد الإبيض (8۵58 
e‏ آررده است. (از حاشية برهان قاطع 
چ معین). ۱ 
۳-غاث اللغات به کر اول ضط کرده و ارد: 
در بالفتح چنانکه مشهرر است دیده نشسلد»». 
رجوع به پشرین شود. 


نسرین. 
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه. 
منوچهری. 
ظاهر و پاطن نارنج همین دان و ترنج 
هر دو ضد گل نسرین و خلاف عبهر 
هست این هر دو به زر اندر پنداری سیم 
هت آن هر دو به سیم اندر پنداری زر. 
لاممی. 
نسرین‌زنخ صلم چه کنم | کنون 
کز عارضین نبشته چو! نسرینم. 
تاصرخرو. 
چو نسرین بخندد شود چشم گل 
به خون سرخ چون چشم اسفندیار. 
اضرو 
چون باغبان برون شد آورد خوی خوکان 
برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین. 
با رود 
موی چو نسرین شده‌ست زآن لب گلگون مرا 
اشک چو پروین شده‌ست زآن رخ مه‌ وش مرا 
عبدالواسم 
ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین 
نرين تو در سلبل در پسد تو پروین. 


سوزنی, 
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده 
بيجارة آن بد نظاره آن نسرین. سوزنی. 
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش 
گشاده‌باد نرین را بنا گوش: نظامی. 
چو نسرین برگشاده ناخنی چند 
به نسرین برگ گل از لاله می‌کند. نظامی, 
رخش نسرین و بویش نیز نسرین 
لش شیرین و نامش نیز شیرین. نظامی 
آنکه قرارش نگرفتی و خواب 
تاگل و نسرین نفشاندی نخت. سعدی 
دیده شکیبد ز تماشای باغ 
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ. سعدی. 


ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم‌اندام 

برفت رونق نسرین و باغ نسترنش. سعدی, 
می‌نماید عکس می در رنگ روی دلکشت 
همچو برگ ارغوان بر صفحة نسرین غريب. 

۱ حافظ. 
||در شعر, مشبه‌به بدن معشوق است. (از 
فرهنگ نظام). ||کنایه از صورت معشوق: 


ای لعل تو پرده‌دار پروین 

وی زلف تو سایبان نسرین. خاقانی. 
فلک را کرد کحلی‌پوش پروین 

موصل کرد نیلوفر به نسرین نظامی. 


- نسرین‌بدن) از اسمای معشوق صبیح است. 
(از آنندراج). نسرین‌بر, سیمین‌بدن. که بدنی 
چون گل نسرین سپید و لطیف دارد. از صفات 
معشوق است. 

نسسرین‌برا نسسرین‌بدن. لطسیف‌ان‌دام. 
نسازک‌بدن. سیمین‌تن. از صفات معشوق 


۰ 
متا و 


غزل‌سرای شدم بر شکرلبی گل خد 

بننشه زلقی و نسرین‌بری صنوبرقد. 

بدا گوشی لطیف و سپپد دارد. از صفات 

معشوق است؛ 

درود [از ] صفحۀ گل سبزه را نسرین‌بنا گوشی 

به آب تیغ شست آن بی‌مروت خط قرآن را. 
سالک (از آندراج). 

¬ نسرین‌تن؛ نسرین‌بدن. نسرین‌بر. از صفات 

معشوق است. 

¬ فسرین‌رخ؛ سیمن‌رخ. سپیدروی. که 

صورتی سپید و لطیف دارد. از صفات معشوق 


سوزنی. 


ست 
خدمت نوبهار مجلس او 
فخر نرین‌رخان فرخاری. 

ظهوری (از آنتدرا اج 
نسرین‌روی؛ نسرین‌رخ. 
¬ نسرین‌زنخ؛ سیمین‌زنخ. از صفات معشوق 
است* 
سرینزنخ صنم چه کنم کنون 
کزعارضین چو خوشه نسرینم. 

ناصر خرو. 

¬ نسرین‌سرین؛ سیمین‌سرین. که سبرینی 
سد دارد. از صفات شاهدان و مسشوقان 
اننت: 
- نسرین‌عذار؛ نسرین‌رخ. نصرین‌روی. از 
صفات معشوق است: 
گریبان نسرین‌عذاران چین . 
رخ ماه‌رویان خاورزمین. ۱ 

ظهوری (از انندراج). 


رجوع به نشرین شود. 
نسوین. [ن ر ] (اخ) نسران. به صیفة تشيه. 
نر طاير و تر واقع. (ناظم الاطباء). رجوع 
به نسر ونر طاثر و نسر واقع شود* 

اینت شهباز کز پی چو منی 

صد نسرین کرده‌ای نهمار. خاقانی. 
گفت‌کآن شهباز در نسرین گردون تنگرد 


بر کیوتر پر گشاید اینت پنداری خطا. 

خاقانی. 
نسرین را به خوشة پروین پپرورند 7 
تأ من به خون دو غ ممن درآورم. 

خاقانی. 


تکیه گاه‌او بر فرق فرقدین است و سیر" » او بر 


نسرین پرنده پر گشاده 
طایر شده وأقع ایستاده. نظامی, 
رسیده مرتبت رفعت تو بر نصرین 
گذشته رائحه سیرت تو از نسرین. 

محمد عوفی. 
ونسرین ماتد نرين فلک زمین آرای گشته. 


(جهانگشای جوینی). 


۲۲۴۶۱  .روطسن‎ 


نسرین. (Di‏ نام جزیره‌ای است در ميان 
دریا که عبر از آن جزیره می آورند. (از برهان 
قاطع) (از فرهنگ نظام)؛ 
حریر نامه بد ابریشم چین 
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین. 
فخرالدین اسعد (از جهانگیری). 
نسرین نوش. [نْ ] ((خ) نام دختر پادشاه 
سقلاب بوده که بهرام گور او را به نکاح اورده 
است. (انندراج): 
دخت سقلاب‌شاه نسرین‌نوش 
ترک چینی‌طراز رومی‌پوش. نظامی. 
||نام پادشاه اسکلاونیا که به بهرام گور زن داد 
و اسکلاونیا نام ایالتی از ایالات اتریش و 
کرواسی امروز است. (ناظم الاطباء). رجوع 
به معلی قبلی منقول از آتندراج شود. 
نسریفة. ان ن] (ع !) واحد نشرین. (از 
المنجد). رجوع به رين و نشرین شود. 
نسس. [ن سش] (ع ا) اصسل‌های ردی و 
هیچکاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) 
(آتندراج) (از معجم متن اللغة) (از المنجد). 
نسط. [ن) (ع مص) به دست برآوردن آپ 
گشن از رحم ناقه. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
دست در زهدان ماده‌شتر کردن براوردن اپ 
گشنرا. (از ناظم الاطباء). ||پا ک‌کردن روده 
را به دست. (مستتهی الارب) (آنندراج). 
تراشیدن روده را با انگشتان. (از صعجم من 
اللغة). || جامة ترکرده فشردن تا آب بهرون 
رود. (متهی الارب) (آتدراج). |ازدن کی 
را یا تازیانه. (از معجم من اللفة). در تمام 
معانی رجوع به مط شود. 
فسط. نس ] (ع!) آنان که به‌در کنند یچگان 
را وقتی که زادن دشوار گردد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطیاء). آنانکه بیرون 
کشند نوزاد شتر " را چون زادن بر ناقه دشوار 
شود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). 
نسطاس. [] ((خ) ابن جریح نصرانی. طبیب 
مصری قرن چهارم ه.ق.است. در دولت 
اخشیدیون می‌زیست. وی را در موضوع بول 
تالیفی است. (از معجم‌المولفین ج ۱۳ص ۸۴ا. 
نسطور. [ن / ن /ن]۲((خ) نسطوریوس؟ 
ری 9 اسقف تسطتطیه, متولد در 
جرمانیسی * (سوریه) در حدود ۳۸۰م. و 
متوفی در لبی در حدود ۴۴۰ م. وی شاگرد 
تودور از مردم مپسوبی۷ بود. وی نخست يه 


۱-نل: چو خرشهة, 
۲ -شتر و اسب را. (از اقرب الموارد). 
۳-در برهان قاطع و آنندراج و نظام به فتح اول 
(بر وزن فففور) آمده است و در ناظم الاطباء به 
ضم اول. 

4 - ۰ 5 - Nestor. 
6 - Germanicle. 


7 - Mapsus (Mopsueste). 


۳۱۳۳۶۲ نسطورس. 


۲ نزدیک انطا کیه رفت. تلودوز‎ E 
دوم او را به اسقفی قسطنطیه منصوب کرد‎ 
(سال ۴۲۸ م.). وی به‌ضد پیروان آرینوزس‎ 
اقدام کرد. اما به‌زودی معتقد شد که در عیسی‎ 
مسیح دو شخص و دو طیعت وجود داشت.‎ 
امپراطور که در ابتدا موافق او بود» پس از‎ 
محکومیت عقاید او از قبول بدعت وی دست‎ 
کید و بدو اجازه داد که در صومعۀ‎ 
«سن‌اپرپر» انزوا گزیند, ولی بعدها وی را به‎ 
واحه‌ای در صحرای لبی تبعید کرد (سال‎ 
م( (از حاشية برهان قاطع چ معین).‎ ۴۳۳۵ 
اسقف ق ططيه بود و به حکم سجامع‎ 
روحانی آنجا بدعت‌گذار شناخته و تبعید شد‎ 
و در حدود ۰ م. در مصر درگذشت. (تاریخ‎ 
تصوف در اسلام غنی ص ۸۶). از عهد سلطتت‎ 
فیروز به بعد بر اثر آنکه زعمای مدرسة‎ 
ایرانیان که در رها دایر بود عقاید نسطوریوس‎ 
را پذیرفته و در نتیجهُ اخراج از رها و قلمرو‎ 
حکومت رومیان به نصیبین پناهنده شدند.‎ 
این مذهب در ایران قوت یافت و حتی گاء از‎ 
طرف شاهشاهان ساسانی علی‌رغم رومیان‎ 
تقویت شد و کلیاهای نسطوریان در‎ 
بسیاری از نقاط ایران و برخی از بلاد‎ 
ماوراءالشهر دایر گردید و بازماندگان این‎ 
عیسویان در عهد اسلامی تا حدود قرن پنجم‎ 
در بسیاری از بلاد ایران به‌وقور به سر‎ 
:)۶ می‌بردند. (تاریخ ادبیات صفا ج ۱ ص‎ 
مرا اسقف محقق‌تر شناسد‎ 
ز یعقوب و ز نطور و ز ملکا. خاقانی.‎ 
نسطورس. [نْ /ن رٍ]" ((خ) رئی صلف‎ 
نسطورية از نصاری. (مفاتیم). نسطور.‎ 
حکیمی ترسآمذهب که در انجیل تصرفات‎ 
کرده‌و پیروان او نسطوریةاند. (از منتهی‎ 
الارب). رجوع به نسطور شود.‎ 
نسطوری. [ن /ن)" اص نسبی) ترسایی.‎ 
(بسرهان تاطع) (آنندراج). [امنسوب به‎ 
نسطور. پیرو فرق تسطور." (حاشية برهان‎ 
قاطع چ معين). تابع نطور. (اقرب الموارد,‎ 


ج.ناطرة: 

خاصه همایگان نطوری 

که‌مراعیی دوم خوانند. خاقانی. 
نسطور پوس. [ن / ن1 (إخ) نسطور. رجوع 
به نسطور شود. 


نسطور بة. [نَ و ری ی ) (اخ) گروه پیرو 
تسطور. (ناظم الاطباء). گروهی از ترسا که در 
مذهب مخالفند باقی ترسایان را و ایشان 
اصحاب نسطورند که حکیمی بود در زمان 
مأمون و بروفق مذهب خود در انجیل تصرف 
کرده و قال ان اله واحد ذو اقانیم ثلائة و هو 
بالرومية نسطورس. (منتهی الارب). ||مذهب 
نسطور. (اقرب الموارد). 

نسع. [نْ] (ع مص) دروا شدن گوشت بن 


دندان از دندان و فروهشته و ست گردیدن 
آن. (از ستتهی الارب) (آنندر اج) (از ناظم 
الاطباء) (از معجم متن اللغة). ست شدن 
دندان و به یک سو شدن لته از روی دندانها. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). نسوع. (اقرب 
الموارد). بیرون افتادن و برامسدن ثنیه از 
شت‌بن دندان. (از منتهی الارب) (آنندراج) 

(از اقرب الموارد): نت ثنیتاه؛ بیرون افتاد و 
برآمد دندانهای ثنایای او. (ناظم الاطباء). 
|ارفتن. (از سنتهی الارب) (از معجم متن 
اللغة) (از المتجد) (از اقرب الموارد). رفتن در 
زمین. (آنندراج). نسوع. (المنجد). گویند: نَع 
فی الارض؛ رفت در زمن و نسعت الارض 
ا و تسوعاً. (منتهی الارب). || خمیدن 
پشت یا دندان یا شکم کی و مایل گردیدن 
آن. و رجوع به غ شود. (از سنتهی الارب) 
(انتدرا اج), 
نسع. [ن ) (ع !) نوار و نگ ستور که از دوال 
پهن بافند بر شکل شرا ک کفش. " (سنتهی 
الارب) (آن_ندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). نوار ادیمین و دوال تافته. (از مهذب 
الاسماء). نوار. (دهار). دوال یا ریمان پهن 
طویلی که بدان بارها را [بر پشت ستور ] 
بندند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). نسعة, 
پاره‌ای از آن. (متهى الارب) (از المنجد). چ. 
انساع. وع نتع. ننم. ||مفصل ميان کف و 
ساعد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). بند ميان 
کف و رش دست. (آنندراج) (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). |[نام باد شمال ". (صنتهی 
الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب 
الاسماء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اسم 
عَلَّم است برای باد شمال." (از معجم مستن 
اللفة), 
فسع. آنِ سا لع لا ج نشم. رجوع به نشع 
شود. ِ 
نسج. [ن] (ع [) ج نشع. رجوع به نع شود. 
نسعة. [ن ]] 0 پاره‌ای از نوار و تنگ 
سور که از دوال پهن سازند. (از ناظم 
الاطباء). پاره‌ای از ننم. (سنتهی الارب) (از 
المنجد). رجوع به نشع شود. 
نسعية. (نْ /نٍ عی یَ) (ع () باد شمال. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطیاء) (أتندراج) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
نسغ. [نّْ] (ع مص) رفتن بر زمین. (از منتهی 
الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). رفتن. 
(آنندراج). |[آب آمیختن شیر را. (از منتهی 
الارب) (از معجم متن اللغة) (انندراج). آب 
در شير امیختن. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). نسم الخیزة؛ غرزها. (اقرب 
الموارد). غرزها بالمنسقة. (معجم متن اللغة) 
(لسنجد. رفن و برآوردن. (از منتهى 
الارب). نتغ ابله؛ اخذ منها شیثاً سلاء (اقرب 


الموارد). ابه تازیانه درخستن کی را. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج). به تازیانه یا سنان 
کسی را زدن. (از معجم متن اللفة). تخس. (از 
المسنجد) (از اقرب الموارد). ا[به سخن 
درختن کی راو مهم کردن به چیزی و 
طمنه نمودن. (از متهی الارب) (از آنندراج). 
طعنه زدن و متهم کردن کی را به چیزی. (از 
ناظم الاطباء). طعنه کردن در کسی. (از معجم 
مستن اللسفة). نزغ. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). نسقه یکذا؛ رماه به. (منتهی الارب) 
(المنجد) (اقرب الموارد). ||سوزن درخلانیدن 
واشمه دست کسی را جهت نگار و نشان. (از 
منتهی الارب) (آنتدراج). سوزن درخلانیدن 
خالکوب در دست. (از ناظم الاطباء) (از 
معجم متن اللفة) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). || فروهشته و نرم شدن بن دندان. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). ست شدن ریش 
دندانها. (از معجم متن اللغة) (از السنجد) (از 
اقرب الموارد), و رجوع به تشم شود. ||زدن 
شتر مپلش را بر جای گزیدگی پشه. (از اقرب 
الموارد). 
نسع. [ن] (ع !) آب درخت که از بریدن آن 
براید. (منتهی الارب) (انندراج). ابی که از 
درخت هنگام بریدن برآید. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||مایم غذائی که ریشه‌های 
درخت از زمین جذب می‌کنند و در ساقه و 
بسرگهای درخت به‌وسیلهُ عروق جریان 
می‌یابد. (از المنجد). 
نسغ. [نش س ] (ع ص, ل) ج ناسغ. رجوع به 
ناسغ شود. 
نسف. [ن ] (ع مص) از بیخ برکندن بنا را. (از 
منعهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) 
(از معجم متن اللفة) (از آنندراج). برکندن. 
(ترجمان علامة جرجانی ص4٩4‏ برکندن بنا. 
(دهار) (غیاث اللفات). برکندن بنا و گیاه. 


1 - Saint-Euprèpre. 
2 - 6. 

۳-در مستهی الارب به ضم اول رٍ ا؛ در 
المعرب جوالیقی به قح اول [نْ ٍ ]۰ 
۴-در اقرب الموارد به ضم اول و به فتح اول 
یز ۱ 
۵- 9510۲160 غیاث اللغات نطوری رانام 
دانشمند ترسایان نوشته و ظاهراً منظورش 
نسطور است. 
۶- سم نسعاً لطوله. (از متهی الارب) 
(اقرب الموارد). 
۷ یهت بالم المسضفور من لادم 
(المتجد). 
۸-و هی ريح نسعية. (معجم متن اللغة). 
٩-در‏ مسعجم متن اللغة و اقرب الموارد و 
المنجد به کر اول [ن عی ی ] آمده است و در 
متهی الارب و ناظم الاطباء و آنندراج به فتح 
ارل [ن عی ی ]. 


(تاج المصادر بيهقى) (از اقرب الموارد). 
گویند: تسف البناء و ند البعير اللیت. 
|ابرکندن و پرا کندن باد خاک را. (از المنجد) 
(از اقرب الموارد). |[کوفتن كوه را و هموار 
کسردن و پسرانیدن آن راء (سنتهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). دک (الصنجد) 
اقرب الموارد. قال اله تعالی: یسألونک عن 
الجبال فقل ينسنها ربی نمفاً. فيذرها قاعاً 
صفصفا. (قرآن ۱۰۶-۱۰۵/۲۰). |إباد 
بردادن خرن و جز آن را (منهى الارب) 
(آندراج) (از زوزنی). بر یاد دادن. (ترجمان 
علام جرجانی ص ۹۹). بر باد دادن دانه را تا 
از خاک و کاه جدا گردد. (از ناظم الاطباء). 
|| غربال کردن. (از المنجد). |زگزیدن. (از 
منهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از السنجد) 
(از اقرب الموارد). نسوف. (المنجد). یا نسوف 
آثار گزیدگی است. (از اقرب الموارد). ||پر و 
لبریز شدن ظرف. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). 
نسف. [نٍ س ] (ع !) ج نفة. رجوع به نفة 
شود. 
نسف. [نْ س ] (ع |) ج نسفة. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نسفة شود. ˆ 
نسش. [نْ ش] (ع !)ج نسفة. رجوع به نسفة 
شود. 
نسف. [ن س ] (اخ) نخشب: و چون به... که 
سرحد بخاراست از طرف نسف رسیدم نماز 
خفتن شده بود. (آنیس‌الطالبین ص۱۳۴). و 
چند روز در بخارا باشیدم و ببه‌ضرورت 
به‌طرف نف با اندوه و بار و قبض عظیم 
متوجه شدم. (انیس‌الطالین ص ۱۳۰). رجوع 
به نخشب شود. 
نسفان. [ن] (ع ص) اناء نسفان؛ آوند پر 
لبریز. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(اتتدراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نسفته. [نْ س ت /تٍ] (ن‌سف مرکب) 
ناسفته. سوراخ‌نشده. مقابل سفته: 


ا 5 
کان در نقه را در ان سفت 


با گوهر طاق خود کند جفت. نظامی. 
هر نفته دری دری می‌سفت ۰ 
هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت. نظامی 
هنوزم غتچة گل ناشکفته است 
هنوزم در دریائی نفته است. نظامی. 


|[بکر. دوشیزه. رجوع به ناسفته شود. 
نسفة. (ن ان اف /نش ق](علاسنگ 
پای‌خوار یا سنگ سیاه‌سوخته. و الصواب 
بالشین [نشفة] أو لفتان. (متهى الارب). 
سنگ پای. سنگ سیاه‌سوخه‌ای که بدان کف 
پای را پا ک‌کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج نف نشف, تف نساف. ` 
سقی. نس ] (ص تستبی) منسوب است به 
تف از بلاد ساوراءالشهر. (از سمعانی). 


نخشبی. رجوع به تسف و تخشب شود _ 
نسفيي. [نْ س] (اخ) رجوع به عمرین محمد 
نفی شود. 
نسقی. [نّ ش ] ((خ) حسین‌بن خضر نفی. 
از فقهای حنفی قرن پنجم است. از مردم بخارا 
بود. مدتی را در بغداد به سر برد و سرانجام به 
بخارا بازگشت و در همانجا به سال ۴۲۴ 
ت: الفوائد و الفتاوی. 
از الاعلام زرکلی یل حسین‌بن خضر). و 
رجوع به الفوائد الهية ص ۶۶ شود. 
تسقی. [ن س ] (خ) عبدالهبن احمد. معروف 
به حافظالدین نسفی. مکنی به ابوالبرکات. از 
ائمة فقه و مصنفین سنت انست. او راست: ۱- 
عمدة عقيدة اهل السنة و الجماعة. ۲- 
کشف‌الاسرار, در اصول. ۳- کنزالدق ائق. در 
فروع مذهب حنفی. ۴- مدارک‌التنزیل و 
حقائق‌التأویل» معروف به تفیر نسفی. ۵- 
منارالانوار: در اصول فقه. وی به سال ۷۱۰ 
ه.ق.در نداد درگ ذشت ت. (از مسعجم 
المسطبوعات سستون ۱۸۵۰). و رجوع به 
قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
نسفيی. [ن س ] (اخ) عمرین محمد نسفی 
سمرقندی. ملقب به نجم‌الاین و مکنی به 
ابوحفص و معروف به سفتی‌الشقلین. متکلم 
اصولی و فقیه و مفر و محدث قرن پنجم 
است. قریب یکصد رساله در مباحث فقهی و 
دینی تصیف کرده است. از ان‌جمله است: 
طلبةالطلة. در اصطلاحات فقهی مذهب 
حنفی و نیز المقائد اللسفية که علامه سعدالدین 
تفتازانی آن را شرح کرده است. وی به سال 
۱« .ق.در نسف تولد یافت و در ۲۵۳۷ در 
سمرفند درگذشت. (از معجم المطبوعات 
ستون ۱۸۵۴). 
نسقیی. [ن س ] (اخ) میمون‌ین محمد نسفی, 
مکنی به ابوالمعین. فقیه اصولی و مؤلف 
کتابهای تبصرءالادلة و بحرالکلام در توحید 
است. وی به سال ۵۰۸« .ق.درگذشت. (از 
معجم المطبوعات ستون ۱۸۵۵). 
نسق. HE‏ 2 مص) سخن را 
سیافت راندن و ترتیب دادن و بعض آن رابر 
بعضی عطف کردن. (متهی الارب) (از تاظم 
الاطباء) (آتدراج). به ترتیب کردن. (تاج 
المصادر بیهقی). به ترتیب كردن سخن. 
(زوزنی). تسرتیب دادن. (غياث اللغات) 


۵ھ .ق. درگذشت. او راست: 


بر یک روش و 


(یادداشت مولف). قسمتی از کلام رابه قمت 
دیگر عطف دادن. (از اقرب السوارد) (از 
المنجد). و ترتیب دادن کلام را. (از المنجد). 
اابه رشته کشیدن مروارید را و منظم و مرتب 
کردن آن را. (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). تضد. (یادداشت مولف). 
|ا(ص ) معطوف. (از المنجد). گویند: هذا 
نسق على هذاء أى معطوف علیه. (از المنجد). 


نسق. ۲۲۴۶۳ 


= حروف نسق؛ حروف عطف. (المت‌جد) 
(اقرب الموارد). 
رجوع به تسق شود. 
نسق. [نْ س] 2 إ) روش. (غياث اللغات) 
(انندراج) (از بهار عجم). قاعده. (انندراج) 
(از بهار عجم). دستور. (غیاث اللفات) (ناظم 
الاطباء). رسم. روش. طریقه. (ناظم الاطباء). 
سان: چون صاحب رای بر این نسق به 
مراقبت احوال خویش پرداخت در همه 
اوقات گذاردن کارها در قبضه تصرف خود 
تواند داشت. ( کلیله و دمنه), 
چهار سال چو شهباز از آشیانة ملک 
به هر هوائی پرواز کرد و آمد باز 
به مستقر و سرای و سریر و مند خویش 
بدان نق که به معشوق عاشق دلباز. 

: سوزنی. 
تا به قیامت بدین نهاد و نق باد 
روز برافزون به فر و رونق و زینه. سوزنی. 
دانش آموخته ز هر نسقی 
درنبشته ز هر فنی ورقی. نظامی. 
و بدین قیاس و نق هر مصلحتی که پیش آید 
به مردی یا به چیزی احتیاج افتد به امیر توصان 
حوالت کنند. (جهانگتای جوینی). که | گراین 
طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت 
نمایند مسقاومت با ایشان ممتنم است. 
الاطیاء). نظم. انتظام. (یادداشت مولف): شعر 
زائد؛ موی فزونی را گویند که هم‌پهلوی 
مژگان بروید رستتی تاهموار, نه به راستا و 
تق مره طبیعی. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
بباید دانست که کار اتفاقی و ببهده نیت لکن 
عنایت ایزد است که طعت را این قوتها 
بدادست و ارزانی داشته که کار بر نسقی 
میراند. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). و معلوم است 
که مطالعة کتب و گزیدن سخنها و شرح دادن و 
مهذب کردن و بر نسقی و ترتیبی که باید جمع 
تیاور مان ان وت متیر 
ممکن نباشد. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
تسق افتادن؛ پریشان شدن. (آنندراج), 
نایه‌سامان گشتن. بی‌ربط شدن. از نظم و 
ترتیب خارج شدن: وصف این جنگها از آن 
نمی‌نویسم که تاریخ از تسق بیفتد و شرح 
هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی منصل 
بخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ص 4۵۱۰. 
گراز نی فاده احوال ما چه نقصان 
عقد گهر ز قیمت کی افد از گنستن. 

کلیم (از آتدراج). 


- از د 


۱-سشئی بها لانتسافه الوسخ من الأخل. 
(مسهی الارب). 

۲-قاموس الاعلام سال ۳۵۷را ثبت کرده که 
ظاهراً درست نیست. 


۴ نسق. 


-یرنسق؛ به‌قاعده. به‌سامان. بانظم. 


-نق دادن؛ نظم دادن. مرتب کردن. انستظامر 


دادن؛ 

ایا شهی که جهان راکف تو داد نسق 

چنانکه رای تو مر ملک را به‌سامان کرد. 
مسعودسعد. 

||شیوه. گونه. قبیل. نوع: 

مادرش هم زآن نسق گفتن گرفت 

در وصف لطف حق سفتن گرفت. 

إإيكان. مانشد. برابر. (ناظم الاطباء). 

-برنق...؛به‌سان. ماند؛ 


مولوی. 


شخص نوانم ز ضعف بر نق چفته نال 
چهره ز خون سرشک بر شه کفته نار. 
معودسعد. 
||هر چیزی که بر یک روش عام آراسته باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج), هر چیز که بر یک 
طریقه و نظام باشد. (ناظم الاطباء) (از 
المنجد). گویند: هذا در نسق, کلام نسق, شفر 
نسق, غرست الخل نسقأء جاء القوم و جائت 
الخیل نسقا. (المنجد). ]|سخن ترتیب‌داده و بر 
یک روش آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). سخن زیتت‌داده. (فرهنگ 
خطی). سخن آراسته و ترتیب‌داده و بر روش 
واحد. (یادداشت مژلف). کلامی که بر نظامی 
واحد باشد. (از اقرب الموارد) . ||رستة دندان 
راست و برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رستة دندان و 
جز آن که برابر و هموار باشد. (فرهنگ 
خطی). |ایه در رشته کنیده. (منتهی الارب) 
(آنندراج). مهرۀ در رشته کشیده. (فرهنگ 
خطی). در نسق؛ مرواریدهای منظوم. (ناظم 
الاطباء). 
حروف نسق؛ حروف عطف که عبارت 
است از: «و» و «ف» و «ثم» و «آو» و «آم» و 
«حتی» و «بل» و «لا» و «اما» و «لیکن». (از 
منتهی الارب). حروف نشق. (اقرب الموارد) 
(المنجد). و رجوع به حروف عطف و عطف 
شود. 
|[بند و بست. و با لفظ بستن و دادن و داشتن و 
ساختن و شدن و گرفتن و گماشتن مستعمل 
است. (آتندراج از بهار عجم). ||اوضع. (ناظم 
الاطباء). حال؛ 
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش 
که تیربختی | گرهم بر این نق مردی. 
سعدی. 
نسق. [ن س / نس ] (اخ) سستارگان برج 
جوزا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد). 
نسقان. [ن س /ن] (اخ) دو ستازه‌اند که 
نزدیک فكة - کنه کناسة درویشان است - 
ظاهر شوند. یکی یمانی است و دیگری 
شامی. (از منتهی الارب). 


فسق پفه. [نَ س ب ] (نف مرکب) قراردهند؛ 
قاعده. (انتدراج). انکه نظم می‌دهد و مرتب 
کف اساس و بان کاری زار (ناظم 
الاطباء)؛ 
علی را وکیل خدا خوانده‌اند 
نسق‌بند ارض و سما خوانده‌اند. 

ملاطفرا (از آتندراج). 
||عامل ملک. (غیاث اللغات). که بنیچه‌بندی 
کند. 

نسق‌بندی. [ن س ب ] (حامص مرکب) 
نظم و ترتیب بیان و اساس کارها. (ناظم 
الاطباء). ||بنیچه‌بدی در ده. (یاددافت 
مولف). 

فسقچی. [ن س ] (ص مرکب. | مرکب) 
چوبدار و انتظام‌کند؛ شهريان و لشکریان. 
(انتدراج) (غیاث اللغات). پاسبان و محافظی 
که از جانب پادشاه مقرر شده باشد 
به‌خصوص در نظم سپاه و اردو. (ناظم 
الاطاء). 

نسقج یگری. [ن سش گ ] (حامص مرکب) 
عمل نسقچی. رجوع به نسقچی شود. 

نسق شامیی. [نَ س تي ] ((ج) آن ستارگان 
که بر بر و بازوی جانی‌اند ایشان را نسق 
شامی خوانند و می آن رده که سوی شام 
است. (از التفهيم از یادداشت مولف). 

نسق شدان. [ن س ش د] (مسص مرکب) 
برقرار شدن. مقرر شدن. (ناظم الاطباء): 

ز قرمان همایون شد در این عید 
راغا که ها رو گردیة 
نق شد تا کنند از هر پرتو 
به قتدیل کوا کب روغن از نو. 
شفیع اثر (از آنندراج). 
||فتوی داده شدن. (ناظم الاطاء). 

نسق کردن. نش ک د] (مص مرکت) در 
تداول, سیاست کردن به بریدن گوش و بینی و 
یا قطم کردن دیگری از اعضای گناهکار را. 
(ن_اظم الاطیاء). جزا کردن گناهی را 
(یادداشت مولف). |انسق کردن کی را؛ پیش 
او نرفتن گاء گذشتن بر او. او را نادیده گرفته 
گذر کردن. (یادداشت مولف). || تريب دادن. 
منظم کردن. (از ناظم الاطباء). 

نسقنج. ن ي] ((خ) دهی است أ دهستان 
جوخواه بخش طبی شهرستان فردوس, در 
۵هزارگزی شمال غربی طبس در ناحیة 
کوستانی معتدل‌هوائی واقع است و ۱۲۷ تن 
سکه دارد. ابش از قنات. محصولش غلات و 
گاورس, شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جقرافیایی ایران ج .)٩‏ 

نسق یمانی. (ن بی قي ی] (خ) آن 
ستارگان که بر تیم پیشین از مار مارافای 
است. (یادداشت مولف). 

نسکت. [ن] (() در اراک( اطان‌آباد): 


نسک. 


تک" (عدس). این کلمه بهصورت تریک و 
نرسنگ هم آمده. (حاشة برهان قاطع چ 
معین). نام غله‌ای است که به عربی عدس 
می‌گویند. (برهان قاطع). عدس. (لفت فرس 
اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (اوبهی) 
(دهار) (غیاث اللغات). مرجومک. مرجمک. 
داتچه. (یادداشت مولف)؛ 
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد 
نکی ز دست تو نتواند برون کشید. 
گربخواهم از کی یک مشت نک 
مر مراگوید خمش کن مرگ و جسک. 
مولوی (از انجمن آرا). 
|| خار خسک را هم گفته‌اند و آن خاری است 
به‌پهلو و نه گوشه. (پرهان قاطع). خار و 
خک. (جهانگیری) (آتدراج) (انجمن آر). 
که‌به هندی کوکره گویند. (از آتندراج) (انجمن 
ارا)؛ 
همی بینی که چون بر نک مارم 
چگونه صعب و آشفته است کارم. 
فخرالاین اصعد. 
نسک در چشم آنکه نشناسد 
از مس سوخته زبرجد را. 
بدر جاجرمی (از انجمن آر). 
نسکت. [ن ] (ع مص) به آب شن جامه را و 
پا ک‌کردن آن را. (از منتهی الارب) (اتدراج) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). ||پا کیزه‌کردن 
زمین شوره‌زار را. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||همیشگی کردن به راه نیک. از 
منتهی الارب) (از آنندراج). گویند: تک الی 
طريقة جميلة. (از صنتهی الارب). صداومت 
کردن در راه پندیده. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). ||قربانی کردن. (از اقرب الصوارد). 
||(إ) مکان مألوف. (از اقرب الصوارد) (از 
النجد). رجوع به نتک شود. 
نسکت. [ن / ن / ن / ن س ](ع ل) پرستش. 
(منتهى الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
|[هرچه حق خدای عزوجل باشد. (منتهی 
الارب) (از انندراج) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). |[(مص) پرستیدن. پارسا گسردیدن. 
(منتهی الارب). تزهد. تعبد. تقشف. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). نسوک. منسکة. 
(المنجد). تقرپ جتن به خدا با عبادت و 
قربانی کردن در راه او. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد), 
نسکت. [ن س ] (ع إا جای الفت‌گرفتد. 
(منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تک 


2 


سود. 


1- قعل بەمعنى مفعول است. (از اقرب 


, الموارد). 


2 - ۰ 


نسک. 


نسکت. [نْ] () هر دفتر را نام باشد از دفاتر 
پازند. (غیات اللغات). قممی باشد از 
بیست‌ویک قم کتاب زند منوب به 
زردشت که هر قسم را نک نام نهاده و هر 
نک رابه اسمی موسوم ساخته بدین تفصیل: 
اول ایتا. دوم آهو. سیم دیر. چهارم يواء پنجم 
تار» ششم توش, هفتم ناد ( که در علوم نجوم و 
هات است): هشتم اشتاد, نهم جید. دهم 
هجا ی ازدهم ونک‌هویش, دوازدهسم 
وزدامنکهو. سیزدهم سیتا. چهاردهم نام 
پاتزدهم انکهیش, شانزدهم مزداء هفدهم 
خشرمچا, هجدهم اهرا؛ نوزدهم آیم. بیستم 
درکوییو, بیت‌ویکم واستارم. | کنون چهارده 
نک از این جمله تمام است و در مان 
مجوس یافت شود و هفت نک ناتمام بوده 
که در جنگها و فنه‌های ایران از مان رفته. 
(از انجمنآرا) (از آنندراج)". قسمی باشد از 
بیست‌ویک قسم کاب زند که زردشت ان را 
منقسم کرده است و هر نکی را ییعنی هر 
قمی رانامی نهاده. (برهان قاطع). محمد 
معن ارد: به این معتی لغة به فتح اول است» 
در اوستاتشکت۲ به‌معنی کتاب و سفینه آمده و 
هر جا که این لغت به کار رفته از آن اجزای 
کتاب سقدس اراده گردیده است (از خرده 
اوستا ص۲۶)؛ اما در سنا (های ۱۹ بند ۲۲) 
نکه به‌معنی خود اوستا و دور کامل آن (۲۱ 
نک) استعمال شده من باب اطلاق جزء به 
کل.(بنا ج۱ ص۱۶۶). در پهلوی تنک" 
(متن. کتاب) امده. (تاوادیا ص ۱۶۲). 
دینکرت در فصل‌های هشتم و نهم نویسد: 
اوستا دارای ۲۱ نک می‌باشد و در آن نام هر 
یک از این ۲۱ بخش جدا گانه آمده و خلاصة 
متدرجات آنها تشریح شده است. (از حاشية 
برهان قاطع ج معین) با 

چه مایه زاهد و پرهیزگار صومعگی 

که نک ‌خوان شد بر عشقش و ایارده گوی. 

خسروانی. 

نسکت. [ن] (ع [) قربانی. (سنتهی الارب) 
(انسندراج) (ده‌ار). قربانی کردن بهر 
خدای‌تعالي. (ترجمان علامة جرجانی 
ص4۹) (تاج المصادر ببهقی). قربانی. (غیاث 
اللغات). ذبيحة. (از اقرب الموارد). تخک. 
(اقرب الموارد). ||خون قربانى. (ناظم 
الاطباء). ||عبادت. (غیاث اللغات). 
فسکت. [نْ س] (ع |) مرغی است. (منتهی 
الارب) (انندراج). پرنده‌ای است. (از اقرب 
الموارد). 
فسکت. [ن س ] (ع () ذبمحة. (از اقرب 
الموارد) (المنجد). قربانی با خون. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ||خون قریانی. (ناظم 
الاطباء). خون. ||عبادت. (از اقرب الموارد) 
(المنجد). ||هر حقی که خداوندتعالی راست. 


(از اقرب الموارد). ||ج نسيکة. (ترجمان 
علامُ جرجانی ص۹٩).‏ و نيكة قربانی بود. 
(از جهانگیری). ذيحة. (المنجد). 
نسکت. [ن]) ((ج) دصی است از دهستان 
پارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور» 
در ۲۲هزارگزی جنوب غربی چگنۂ بالا در 
دا معتدل‌هوانی واقع است و ۱۳۷ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات. محصولش غلات. شفل 
اهالی زراعت و مالداری و ابریشم‌یافی است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج .4٩‏ 
نسکت. [ن] ((خ) یکی از دهتانهای بخش 
شهداد شهرستان کرمان است. این دهتان در 
منطقه کوهستانی گرمیری بین دهستان 
کشت و کوک قرار دارد و محدود است از 
شمال به دهستان گوک و از مشرق به دهستان 
کشت و از جنوب به دهتان قهرود و از 
مغرب به دستان گوک. محصول عمده‌اش 
خرما و غلات. ثغل اهالی زراعت است. این 
دهستان از ۱۳ آبادی با ۷۰۰ تن جمیت 
تشکیل شده و مرکزش قریه نک است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸). 
نسکت. [ن) ((خ) ده مرکزی دهتان نک 
بخش شهداد شهرستان کرمان است و ۵۵ تن 
جمعیت دارد. (أز فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۸. 
نسکاء [ن] (!) زمین. ارض. (برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). 
نسکماء [ن ] (إ مرکب) از: نک (عدس) +با 
(اباء آش). (حاثية برهان قاطع چ معین). آش 
عدس. (جهانگیری). عدسية. (دهار). آش 
عدس را گویند. چه نک به‌می عدس و با 
به‌معنی آش است. (برهان قاطم) (آنندراج) 
(انجمی ارا). 
نسک خوان. [نْ خوا / خا] (نف مرکب) 
که‌نسک خواند. که اوستا خواند. زردشتی؛ 
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی 
که نک خوان شد از عشقش و ایارده گوی. 
خسروانی. 
نسکنج. [ن ک ] () نشکسنج. (شعوری ج ۲ 
ص ۳۹۹) (ناظم الاطباء). 
نسکه. [ن کَ] (ع مص) پرستیدن. پارسا 
گردیدن. (از متهی الارب) (آنتدراج گک 
[ن /ن 7 .منشک. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). نُک. (اقرب السوارد). نسوک. 
(المنجد), رجوع به نک شود. 
نسل. [نّ] (ع !) فسرزند. (مخهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). زه. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (فرهنگ خطی) (دستوراللفة). ولد. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). زاد و 
زه. (نصاب). ذرية. (اقرب الموارد) (المنجد). 
زه و زاده. (ترجمان علامٌ جرجانی ص )٩٩‏ 
(السامی) (نصاب) (ناظم الاطباء). اولاد. 


نسل. ۲۲۴۶۵ 


اخلاف. زاده. بچه. زهزاده, (ناظم الاطباء). 
گویند:له نل کتیر. (قرب الموارد): 

نل شروانشهان مهین عقدی است 
صقوء‌الدین بهین مان اوست. خاقانی. 
|انییره. (یادداشت مولف). || خاندان, ملسله. 
نراد. (ناظم الاطباء). دودمان. دوده. تبار. 
(یادداشت مولف). گویند: هو من نسل طیب و 
نسل خبیث. (اقرب الموارد): 

گرانمایه‌اش نسل و مفزش گران 


بفرمود تا شد به هاماوران. فردوسی. 

دوم را مهین نام میلاد بود 

که‌از نل فرخنده قلواد بود. فردوسی. 

تا اصل مردم علوی باشد از علی 

تا نل احمد قرشی باشد از قصی. 
منوچهری. 

اگر آرزوی در دنا نیافریدی کی سوی... 

جفت که در او بقای نسل است ننگریستی. 

(تاریخ بهقی). 

از نسل تو مانده ولد 

فضل خدائی تا ابد. ۳ 

مانند علی سرخ غضنفر توئی ارچه 

از نل فریدونی نز آل‌عبائی: خاقانی. 

-نل اندر نل؛ پشت بر پشت. پدر بر پدر. 

-نل برنل؛ پشت در پشت. 

-نسل... بریدن؛ پلاعقب ماندن: 


نباشد ميل فرزانه به فرزند و به زن هرگز 
برد نل این هر دو نبرد نل فرزانه. 

کہائی. 
نل پیوستن؛ نسل پا گرفتن. اخلاف و 
اعقاب به وجود آمدن. تولید مثل: از أن 
طاووسان... خایه و بچه کردند و به هرات از 
نل... را برانداختن؛ اعقاب و دودمان او را 
محو و نابود کردن. 
|| آفرینش. (منتهی‌الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء. خلق. (ناظم الاطباء) (السنجد): 
|(+مص) زادن. (از سنتهی الارب) (فرهنگ 
خطی) (آندراج). فرزند زائیدن. (از السنجد) 
(از اقرب الموارد). زه کردن. (تاج المسصادر 
بیهقی). زه کردن, یعی زادن. (فرهنگ خطی). 
گویند:تتل الول و نتل بالولد؛ وله (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||بسیار بچه آوردن. (ناظم 
الاطاء). ||بیار شدن فرزندان. (از اقرب 
المسوارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). 
||به‌شتاب رفتن. (از ناظم الاطباء) (از المنجد) 
(از اقرب الموارد). شتاب رفتن. (از منتهی 


۱-و نیز رجوع به آنتدراج یا انجمن آرا شود. 

2 - ۰ 3 - nask. 
۴-ونیز رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در‎ 
ادبیات پارسی ص ۱۲۵ شود.‎ 


۶ نل. 


الارب) (آنندراج). شتافتن. به‌شتاب دویدن. 
(فرهنگ خطی). شتاییدن. (تاج المصادر 
بهقی). نتلان. تّل. (از اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (المنجد). ||جامه از كتف افتادن. (از 
منتهی الارب) (آتندراج). افتادن جامه. نسول. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نول شود. ||پر و 
پشم و موی بیفکندن حیوان. (تاج السصادر 
بیهقی). پر انداختن مرغ. (فرهنگ خطی). 
رجوع به نول شود. |[برکندن پشم و پر. 
رجوع به نول شود. ||افتادن پشم و پر. 
افتادن پر مرغ و ریختن پشم شتر. (از ناظم 
الاطباء). ریختن پشم. 

نسل. ن س | (ع !) شیری که از انجیر سیز 
براید. (انندراج) (سنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آن شیر که بر سر 
پستان باقی بماند. (انندراج) (صنتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). باقی شیر که در پتان 
بماند. (مهذب الاسماء). ||ثیری که از پتان 
بی دوشیدن براید. (فرهنگ خطی) (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|ا(مص) نشل. نسلان. (از ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). رجوع به تنل شود. 

فسل. [نِ س ] (اخ) دهی است از بخش بندپی 
شهرستان بابل. در سنطته‌ای کوهستانی و 
سردسیر خو شآب‌وهوا واقع است و ۱۸۰ تن 
سکنه دارد. ايش از شکرائه‌رود. محصولش 
غلات و لبیات و عسل, شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. در این ده از آثار باستان 
بسرجی کسهن وجسود دارد. (از فرهنگ 
جغراقیایی ایران ج ۳). 

نسل. [نِ س ] (اخ) دهی است از دهستان 
اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج» در 
۵هزارگزی شمال شرقی رزاب و ۴هزارگزی 
شمال شرقی راه مریوان به رزاب, در منطقۀ 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۳۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و حبویات و توتون و پنبه و اقسام میوه‌هاه 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (اژ 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. 

نسل. [نْ س ] (1 اخ) ده کوچکی است از 
دهتان نمارستاق بخش نور شهرستان آمل. 
(از فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۳). 

فسلاً بعد نسل. نلم ب دن لنْ /ب دنْ] 
مر پشت اندر پشت. پشت در 

شت مولف). 

فسالان. [نْ س ] (ع مص) شتاب رفتن. (از 
متهي الارب) (آتندراج) (از المنجد) (از اقرب 
. الموازد). شحابیدن. (تاج المسصادر بسهقی). 
تشل. نحل (المنجد) (از اقرب الموارد). 
||بویدن گرگ. دویدن گرگ. (زوزتی). 

ن علامة جرجانی 

ص۹٩4).‏ ||مرحوم دهخدا یادداشت فرموده 


پشت. (یادداشت 





است: «جائت المشاة الى رسول‌اله (ص) 
فشکوا اليه الاعياء فقال علیکم بالسلان, 
ففعلو! فذحب عنهم الاعياء. ثم قال لو استعتم 
باللان لخفت اجسامکم. (مک‌ارم‌الاخلاق 
طبرسی). ظاهراً معنی تلان دویدن و تند 
رفتن و سرعت نیست. برای اینکه پس از 
اعیاء و ماندگی سرعت چگوته سبب رفع 
اعیاء مي‌شود؟ در حديث دیگر آمده است: 
«قال(ص) اذا اعيا احدکم فلیهرول». شاید 
نسلان همین هروله باشد». (یادداشت مولف). 
||جامه از كتف افتادن. (از منهى الارب) 
(آتدراج), 
نسل آ۵هم. 1ن ل آ] (ترکب وصفی, | 
مرکب) کنایه از شرابی است که از انگور سیاه 
ساخته باشند. (برهان قاطم) (آندراج). 
تسلیی. [نْ] (ص نسبی) منوب به نسل. 
خاندانی. (ناظم الاطباء). 
فسم. [ن س] (ع () تم روح. (متهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نفس روح. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). ج. انام 
تسیم. (منتهی الارب) (آنندراج). ||تاسه. 
(متتهی الارب) (آنندراج). |[دم باد نرم. و اول 
بادی که وزیدن گیرد. و فی الحدیت: بعشت فی 
نسم الساعة: أى حين ابتدأت و اقبلت اوائلها. 
(منتهی الارب). نسم الریح؛ باد نرم. و اول 
بادی که وزیدن گیرد پیش از آنکه سخت 
شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). ||بوی شر. بوی چربش. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). بوی شیر. بوی چربی. 
(ناظم الاطباء), بوی شیر و چربی. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||راه ناپیدا. (منتهی 
الارب) (آنندراج). طریق دارس. راه مدروس. 
(از اقرب الموارد). |انسوعی از مرغان 
سبزرنگ تیزپرواز. (آنندراج) (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ااچ نشمة. رجوع به ىة 
شود. |ابینی که بدان ا (از المنجد), 
||(مص) متفر گردیدن. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). دیگر گو ن شدن چیزی. (از 


اقرب الموارد). گویند: د نیم الشىء. ااسوده 
شدن سپل شتر. تسم البعیر؛ نقب متسمه. 
(اترب الموارد) (المنجد). 


نسیم. (ن] (ع مص) سخت وزیدن باد. (از 
ناظم الاطباء). نسیم. تمان السنجد) (از 
اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به 
نسیم شود. ||متفیر شدن چیزی. (از المنجد) 
(از اقرب الموارد) 2 ناظم الاطباء). دیگرگون 
شدن. |اسپل زدن د شتر. (از ناظم الاطباء). 

فروکوفتن شتر با سپلش زمین راو اثر 
گذاشتن در آن. (از المنجد) (از اقرب الموا ت 

نسماب. [نَ س ] (ع |) دم‌ها و بوهای خوش. 
(آنندراج) (غیاث اللفات). 3 ت رجوع به 


نتمة شود. 


نسناس. 


نسمان. [نَ س ] (ع مص) وزیدن باد. (تاج 
المصادر بهقى) (دهار). نرم وزیدن باد. 
(آتدراج). نشم. نسیم. (اقرب الموارد). رجوع 
به نشم شود. 
نسمه. [ن م] (ع !) یک بار وزیدن باد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نسم شود. 
نسمة. [ن س م] (ع ا) دم روح. .هى 
الارب) (آنندراج). نقس. دم نمس روح. 
(المنجد) (اقرب الموارد). چ تكم. تشمات. 
||انسان, یا هر جنبنده‌ای که جان داشته باشد. 
(از المسنجد) (از اقرب الموارد). ج, تتم. 
تتمات. ||مردم. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). تن. (دهار). کس. تن. مردم. 
نفس. (یادداشت مولف). ||مملوک, مرد باشد 
یا زن. (متهی الارب) (آنتدراج). مملوک اعم 
از مرد یا زن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
||تاسه. (متهی الارب) (ناظم الاطاء). زبو. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). تتگی 
نقس. فى الحدیث: تنكوا الفبار فان منه 
السمة. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نسمه. إن ۳ ((ج) دهی است از دهستان 
اورامان‌لهون بخش پاو: شهرستان سنندج» در 
۷هزارگزی جنوب پاوه و یک‌هزارگزی 
مغرب راه پساوه به روانرء در مطقه 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۱۵۰ تن 
سکنه دارد. ابش از رودخانة شیرچشمه 
محصولش غلات و توتون و گردو و عسل و 
سیوه‌هاء شغل اهالی زراعت و گاهداری و 
کرایه کشی است. (از فرهنگ جفرفیایی ایران 
ج۵ 
نسمیل. [ن] (ض) سزاوار. لایق. شایته. 
قابل. (ناظم الاطاء) (شعوری ج ۲ ص ۳۸۸). 
|آنکه منزل و سکن معیتی ندارد. (ناظم 
الاطباء). 
نسن. [نِ س ] ((خ) دی است از دهستان 
اوزرود ب‌خش نور شهرستان آمل, در 
۰ هزارگزی مغرب بلده و ۱٩‏ هزارگزی 
مشرق راه چالوس به تهران در حدود کندوان 
در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 
۰سسن سکنه دارد. ابش از چشمه‌سار» 
محصولش غلات و لیات و حبوبات» شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فنرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳. 
نسفاز. [ن س] (اخ) دهی است از دهستان 
ژاورود بخش رزاب شهرستان سندج» در 
۴هزارگزی جنوب شرقی رزاب و 
۷هزارگزی شمال غربی آوی‌هنگ در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۴۰۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه. نحصولش غلات 
و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. . 
تسفناس. [نّ / ن ] (ع !) ديو مردم. (مهذب 


الاسماء) (منتهی الارب) (از السامی) (أنجمن 
آرا) (دهار) (ناظم الاطباء). غول. (ناظم 
الاطباء),,جانوری بود چهارچشم سرخ‌روی 
درازبالا سبزموی, در حد هندوستان. چون 
گوسفند بود. او را صید کتند و خورند اهل 
هندوستان. (لغت‌نسامة اسدی) (اوبهی). 
جنسی‌اند از خلق که بر یک پای می‌جهند. 
(دهار). نوعی از حیوان که بر یک پای جهد. 
(غات اللغات از متخب اللفات و کشف 
اللفات) (از آتتدراج). صاحب حیوةالحیوان 
نوشته که:شناس بالکسر, نوعی از حیوان 
است که به‌صورت نصف ادمی باشد چنانکه 
یک گوش و یک دست و یک پای دارد و به 
طور مردم در عربی کلام کند... و در تواریخ 
بهجت العالم نوشته که: نسناس در تواحی 
عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است 
مانند نصف انان که یک دست و یک پاو 
یک چشم دارد و دست او بر سینة او باشد و به 
زبان عریی تکلم کد و مردم آنجا او را صید 
کرده‌می‌خورند. (از غياث اللغات) (آنندراج). 
گویند جنی‌اند از خلق که به یک پای 
مسی‌جهند. (از صهذب الاسماء) (از برهان 
قاطع). دیو مردم که بر یک پای جهند. 
(السامی). و به زبان عربی حرف می‌زند. 
(برهان قاطع). دیو مردم یا نوعی از مردم که 
یک دست و پا دارد. و فی الحدیث: ان حیا من 
عاد عصوا رسولهم فت خهم الله نناناً, لكل 
واحد منهم ید و رجل من شق واحد ینقرون 
کماینقر الطاثر و برعون كما ترعی البهائم. و 
گویندکه قوم عاد که مسوخ شده بود ست 
گردیدو قومی که بر این سرشت بالفعل 
موجود است خلق علی‌حده [است ] یا آنها 
نه جنی‌ائد, ناس ونناس ونسانی یا 
نانی زنان آنهاء یا نسانی گرامی‌قدر از 
نتاس است. یا آنها یاجوج و ماجوج است. 
یا قومی از بنی‌آدم از نسل ارم‌بن سام. و زبان 
عربی دارند و به نامهای عربان می‌نامند و بر 
درخت پرمی‌آیند و از اواز سگ می‌گریزند. یا 
خلقی بر صورت مردم. مگر در عوارض 
مخالف مردم‌اند و ادمی نستند. يا در پیشه‌ها 
بر کرانة دریای هند زندگانی صی‌کنند و در 
قدیم عربان شکار می‌کردند و می‌خوردند آنها 
را. (از منتهی الارب) (آنتدراج). حیوانی است 
که در بیابان ترکتان باشد مستصب‌القامه, 
الفی‌القد, عریض‌الاظفار, و آدمی راعظیم 
دوست دارد. هرکجا ادمی را بیند بر سر راه 
آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه 
از آدمی بیند پبرد. و از او گویند تخم گیرد, 
پس بعد انسان از حیوان او شریف‌تر است که 
به چندین چیز با آدمی تشبه کرد یکی به بالای 
راست و دوم به پهنای ناخن و سوم به موی 
سر. (از چهارمقالة نظامی عروضی چ سعین 


صص۱۵-۱۴). خدای‌تعالی ذرية او را 
[جدیس را] مسخ گردانید وایشان را نتاس 
خوانند. نیم تن دارند و به یکی پای چنان 
[دوند ] که هیچ اسبی درنیابدشان. (از مجمل 
التواريخ). آنکه به‌شکل انسان بود ولی خوی 
و سرشت انسانی در وی نباشد. (ناظم 


الاطباء): 
زمین است کوه است دشت است چیست؟ 
زنسناس یاز آدمی یا پری است؟ 

فردوسی. 


حلق بگرفتش مانندة نسناسی 
برنهادش به گلوگاه چنین داسی. منوچهری, 
کهش‌کان ارزیز و الماس یود 


همه یثه‌اش جای نناس بود. اسدی. 
یکی گفت تندی مکن با غریو 

در این یڅه ناس باشد نه دیو. اسدی. 
کشم هرچه نسناس آیدم پیش 

ا گر صدهزارند و زین نیز بیش. اسدی. 
که‌به آل‌رسول خویش مرا 

برهاندی از این رمه‌ی نناس. ناصرخرو. 
با چنین حال و هیأت و صورت 

بازنشتاسدم کس از نسناس. . مسعودعد. 
در سفر ماه وسال چون نتاس 

لک پرجای همچو گاو خراس. نائی. 
نه ناطق و همه منطق‌فروش چون طوطی 


نه مردم و همه مرده‌نهاد چون نناس. 
سیدحسن غزنوی. 


به تن مانندة روباه مسلوخ 
به سر مانندۀ بتفوز نستاس. سوزنی. 
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم 
نتاس چون به زیور حورا درآورم. 
خاقانی. 
از قید حادثات جهان کی شوم خلاص 
نساس‌وار تا نگریزم ز جور تاس. ۲ 
علی‌بیگ خراسانی (از انتدراج). 
- امخال: 
ذهب الاس و بقی اللسناس. (يادداشت 
مولف). 


||مردم آبی. (مهذب الاسماء). || جنسی از 
خلق است. (از اقرب السوارد). ||جانوری 
است به‌شکل انسان. صید کرده و خورده 
می‌شود, یبا غیر از آن است. ||قستمی از 
بوزینگان است.! (از اقرب الموارد). 
نسناس. [نَ] (ع ا) سیر. رفستار. تشان. 
(متهی الارب) (آنندراج). گویند: قطم اله 
نناته؛ ای سيره و اثره. (سنتهی الارب). 
سیره (اقرب الموارد)؛ قطع کند خدا سیر و اثر 
و نشان او را. (ناظم الاطباء). |[نسناس 


الانسان و غیره؛ جهده و صبره. (اقرب : 


الموارد). |((ص) قرب تسناس؛ قرب شتاب. 


(منتهی الارب) (آتدراج). سریم. (از اقرب ٠‏ 


الموارد). ||شدید. (اقرب الموارد).-||([) ناقة 


نسو. ۲۳۲۴۶۷ 


ذات نناس؛ شترماده با باقی‌ماندة سیر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ذات سیر باق. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
نسنااس. [ن] (ع !) گرسنگی سخت. جوع 
شدید. (از اقرب الموارد). 
نسنان. [نٍ] (!2) نام یکی از دروازه‌های 
زرنگ. (یادداشت مولف). 
نسنحیده. [ن س د /د] (نسمف مرکب) 
سنجیده‌ناشده. ناسنجیده. |انخته. ناسخته. 
نفهمیده. تپائیده. پرت‌ویلا. قلمبه. نتراشیده 
نخراشیده* 
سخن با تو نگویم تا نسنجم 
نسنجیده مگو تا من نرنجم. نظامی. 
||(ق مرکب) ننديشيده. بى تأمل و تعمق. 
بی‌ملاحظه. رجوع به ننجیده گفتن شود. 
نسنجیده گفتن. [ن س د / د گ تَ] 
(مص مرکب) نینديشیده گفتن. پرت‌وپلا 
گفتن. نامربوط گفتن. بی تأمل و تعمق حرف 
زدن. 
نسنجیده گوی. [ن س د /د] (نسف 
مرکب) که ناسجیده و نااندیشیده سخن گوید. 
که پرت وپلا و نامر بوط و نامعقول گوید. 
نسنجیده گو یی. [ن س د / د] (حامص 
مرکب) ننجیده گفتن. ناسنجیده گفتن. 
فسنسة. [نَ نش ] (ع مص) راندن. |[زجر 
کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[به‌شتاب پریدن 
مرغ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). شتافتن مرغ در پریدن. (فرهنگ 
خطی) (از اقرب الموارد). ||سرد وزیدن باد. 
(از صنتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). باد سرد وزیدن. (ناظم الاطباء). 
|است شسدن. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). گویند: ننس الرجل. 
فسو. إن س / و" (ص) نسود. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین) (آنندراج). چیزی نرم و 
ساده و هموار و لخثان و لغزنده و بی درشتی 
و خشونت را گویند. (برهان قاطع) (آنتدراج) 
(اننجمن آرا) (ناظم الاطباء). املس. 
(تاجالمصادر ببهقی) (مجمل) (مهذب 
الاسماء). چیزی بی خشونت و درشتی که در 
غایت لفزندگی باشد. (جهانگیری). نرم. 
هموار. (غاث اللغات). با شين نقطه‌دار 


۱- و این لفتی است عامیانه در زبان عربی. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 

۲ -با اول مفتوح [نُشؤ] . (جهانگیری). با 
کر اول‌هم [نٍ ش /سْو] آمده. (برهان قاطع). 
به فتح نون و به ضم سین [ن] . (فرهنگ خطی) 
(غیاث اللغات). به قتح وکر اول و سکرن دوم 
و سوم: نر [ذْشز] و [نْشو ]. (از ناظم 
الاطباء). در اوراق سانوی (پارتی) 75۷9 
(لطیف و نازک) .(از حاشية برهان قاطع). 


۸ نسوار. 


[نشو) نیز هست. (برهان قاطع). صاف. نسرم. 
صقلی: الاغلاق: نسو شدن يعنى لشن و 
لفزنده شدن. (مجمل). التملس؛ نسو شسدن. 
مل لیف نس شقن رین ری لن و 
لغزان شدن. (مجمل): 

نو بوداز آنگوته دیوار اوی 
که‌ماتد آنه بنمود روی. لیبی. 
چون آئینه که تا روی وی راست و نو باشد 
صورتها قبول می‌کند از هرچه صورت دارده 
چون درشت شود و زنگار بخورد آن صورت 
قول نکند. ( کیمیای سعادت). و سقنقور 
پوتش املس و نسو [باشد] .(ریاض 
الادویه). 

نی تسو؛ رخام. (نصاب). 

نو کردن؛ جلا دادن و لخشان کردن. 
(ناظم الاطباء): اخلاق؛ کهنه كردن و کهنه 
پوشانیدن و نسو کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
فسوار. (نس] (!) چیزی چون پان هندیان, 
در خراسان معمول است. از میخک و زرنیخ 
و امثال آن. (یادداشت مولف). آن را چون 
آدامن و ابات در دهان نهند. 

نسوان. [ن‌س ] (ع () زتان. (غياث اللغات) 
(آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(ترجمان علامة جرجانى ص .)٩٩‏ نوة. 
تساء. نسون. تنین. (اقرب الموارد) (المنجدا. 
ج مرأة است از غير لفظ آن. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نسوان. [َنْ س ] (ع [) به صيغة کنیه, دو رگ 
نا. (ناظم الاطباء). رجوع به نا شود. 
نسوانی. [نس ] (ص نسبی) منسوب به زن. 
زنانه. (ناظم الاطباء). رجوع به نسوان شود. 
نسوء ۰ [نْ) (ع ص) امرأة نسوء؛ زن که گمان 
حمل بر وی کتد. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). 
نسوباز. [ن ] (ص) به لفغت زند و پازند. ناهار. 
ناشتا'. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
فسو ج. [ن ] (ع ص) شترماده‌ای که بار بر آن 
مضطرب نشود. یا ناقه‌ای که بار وی بر دوش 
وی آید از شدت سیر وی. (متتهی الارب) (از 
آتندراج) (از اقرب الموارد). 
فسوج. (نْ] (ع!) ج نشج (یادداشت 
رجوع به نشج شود. 
نسود. [ن] (ص) نسو. (جهانگیری) (برهان 
قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی نرم و 
ساده و لخشان و لغزنده و بی‌خشونت. (برهان 
قاطع). لغزان. املس. (یادداشت مولف): 

ز خاک و آتش و آبی به رسم ایشان رو 

که خاک خشک و درشت است و آب نرم و نسود. 


ت مولف). 


ناصرخسرو. 
نسودی. [ن ] (!) اين کلمه تصحیف پسودی 
با بسودی است. (حاشية برهان قاطع چ 


معین)". برزیگر. (برهان قاطع) (انجمن آرا) 
(آنندرا اج). زراعت‌کننده. (برهان قاطع), 
مزارع. (انجمن آرا) (آنندراج). گروهی که به 
کشت و زراعت مشفولند. (ناظم الاطباء). و 
این قم سیم ات از چهار قم طوایف 
انان که جمشید قرار داد. (از برهان قاطع), 
فردوسی در ذ کر طبقات چهارگانة سردم در 


زمان جمشید گوید؛ 
نودی [ظ: پسودی ] سه‌دیگر که را شناس 
کجانیست بر کی از ایشان سپاس. 

(از حاشية برهان قاطع ج معین). 
و نسیز رجسوع به کاتوزی و نیساری و 
اهنو خوشی شود. 
فسور. [ن] (ع !)ج نسر به‌معلی کرکس. 
رجوع به نسر شود" 
دو چیز بود به رزم تو ماتم و سور 
هم ماتم دشمنان و هم سورنور. یزدانی. 


این شهر سوری داشت که نور بر موازاة 
شرفات او ترسیدندی. (ترجمة تاریخ یمینی 
ص ۲۵۷). از آن طایفه ساع را اتباعی تمام و 
نور را سوری به‌نوا حاصل شد. (تر 
تاریخ یمینی ص .)۱٩۱‏ سباع بی نزاع با ذئاب 
درساختند و نسور بی نشور با عقاب همخوان 
از اثر تيغ او به عرصه هجا 
شور نشور است و نیز سور نور است. 
دهخدا. 
فسوز. ن ] (نف مرکب) که به آتش تباه نشود. 
قائم‌اتار. (یادداشت مسولف). ناسوز. که 
نمی‌سوزد. که از آتش گزند نمی‌یند. 
ناسوزنده: آجر نسوز. پبٌ نوز. خا ک‌نوز. 
صدوق نوز. 
نسوس. [ن] (ع مص) خشک شدن نان یا 
شت.(منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد), سخت پریان شدن نان. (زوزنی). 
نیس. (المنجد) (اقرب الصوارد). ]تخیر 
(المنجد) (اقرب الموارد). |الازم گرفتن روانی 
هر امر را. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). نسیس. (اقرب الموارد). || شتاب 
رفتن. (منتهی الارب). تند رفتن. (از اقرب 
الموارد). نيس. (أقرب الموارد). 
اافرودآمدن در آب خاصة. (از ضتتهی 
الارب). رجوع به نی و تشساس شود. 
نسوع. ۰ [نْ] (ع مص) واشدن و ست شدن 
گوشت بن دندان ۰(تاج المصادر بیهقی). دروا 
شدن گوشت بن دندان از دندان و فروهشته و 
ست گردیدن. (منتهی الارب). نسم. (اقرب 
الموارد) (منتهی الارب). (بیرون افتادن و 
برآمدن هر نی کی. (از سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). نع. (اقرب الموارد). |[رفتن. 
(از منتهی الارب). ذهاب. نسع. (السنجد) 
(اقرب الموارد): || خمیدن پشت یا دندان با 


فيسو 0, 


شکم کی و مایل گردیدن. (از منتهی الارب). 
نسع. (منتهی الارب). ||(() طول. (السنجد) 
(اقرب الموارد). درازی. (منتهی الارب). الج 
نشع. رجوع به بع شود. ۱ 
نسوف. [ن ] (ع ص) بعیر نسوف؛ شتر که 
علف را از بسیخ بسرکند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از السنجد). ج. 
مناسیف . آفرض نوف‌الک؛ اسب كه 
در دویدن پیش سم را به زمین نزدیک دارد یا 
آرنج را به تتگ قریب گرداند. (از منتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). ||عقبة 
نسوف؛ پشتۀ دراز دشوارگذر. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از ی 
تسوف. [ن] (ع مص) نسف. (المنجد) (از 
اقرب الموارد). رجوع به نسف شود. ||() آثار 
گزیدگی.(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
نسول. [نْ) (ع مص) افتادن پشم از حیوان و 
افتادن پر از پرندگان و جامه از تن انسان. (از 
منتهی الارب). ریختن و افتادن پر و پم از 
طیور و حیوانات. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). |[ریختن. (از منتهی الارب). 
نسول. [نْ] (ع ص) نش‌ال. به‌شتاب‌رو. 
تندرو. (از المنجد). مسر ع. 
فسولة. [ن ] (ع ص) ناقه که به‌جهت زه 
نگاه دارند. (متهی الارب) (از آن‌دراج) (از 
ناظم الاطباء). آن ستور که از او نسل گرند. 
(مهذب الاسماء). چهارپای ماده‌ای که برای 
نل‌گیری نگه دارند. زار اقرب الموارد). 
|اکتیرةالل. مادیان فراوان‌بچه. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 
نسون. [ن ] (ع 4 زنان. (ناظم الاطباء). ج 
مرأة است از غیرافظش.(ازالمنجد) (از اقرب 
الموارد). ر نشوه. نشوه. نساء. نسوان. نتین. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نسو5. [ن‌ش / نس و] (ع () زنان. (ترجمان 
علامةٌ جرجانی ص )٩٩‏ (منتهی الارب) 
(دهار) (آنندراج) (از بحر الچواهر). 3 ۳ 


۱ -در فرهنگ پهلویک به‌صورتِ دو کلمه 
آمده است. كلمة اول را :725۵02 خوانده‌اند و 
کلمۀ دوم که معنی آن است پارسیان «نخوار» 
۲ با #نخار» خوانند, و همین کلمه است که 
در متن برهان قاطع ناهار آمده است. (از حاشية 
برهان قاطع ج صعین). و نیز رجوع به برهان 
قاطع چ معین ص ۲۱۴۱ شود. 

۲ - وآن از ریس لاطا ارستایی است که 
به‌معنی پرورانیدن چهارپایان است. پر ا235 
به‌معنی جانور اهلی و خانگی است. 510/3۳۱ 
اسم فاعل از همین سصدر است به‌معنی 
پروراننده اغنام و احشام. ريش فشردركلمة 
شبان باقی مانده, (از حاشیة برهان قاطع چ 
معین). 

۳-بر غیر قیاس. 


نسوة. 
است از غير لفظش. (از منتهی الارب) (اقرب 
الموارد) (الم‌جد) (بحر الجواهر). نساء. 
نموان. نسون. نسنين. (اقرب الموارد). 
نسو ق. انش و] (ع !) یک آشام از شسیر. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جرعه‌ای از 
شیر. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ||(مص) 
فراموش کردن. (از منتهی الارب). نسی. 
سیان, نساية. (از المنجد) (اقرب الموارد). 
|[گذاشتن عمل. (از منتهی الارب). ترک 
عمل. (ناظم الاطیام). 
نسوی. [نش ویی ] (ع ص نبی) زنانه. 
(ناظم الاطباء). منوب به نشوة است. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد), 
نسوی. [نش ویی] (ع ص نسسبی) 
منوب به نشوة. (از المنجد). زنانه. نشوی. 
فسوی. [ن س ](ص نسبی) نائی. (از 
سمعاتی). منوب به نساء اهل نا. از مردم 
تا 
تسوی. ان س] (إخ) حسن‌بن سفیان. 
رجوع به حسن‌بن سفیان نوی شود. 
نسوی. [نِ س] (اخ) شجاعی نسوی. به 
روایت نظامی عررضی ۱ از شاعران عهد 
سلجوقی و از ندیمان طفانگاه‌ین الب‌ارسلان 
است؟. 
فسوی. [نْ ش] ((خ) مسحمدین احمدین 
علی‌بن محمد. ملقب به نورالدیین. منشی 
مخصوص سلطان جلال‌الدین منکبرنی و 
مصنف کتاب سيرة جلال‌الدین است. وی در 
نیمه اول قرن هفتم می‌زیست. ابتدا از ملازمان 
ولاة محلی شهر نا [در خراسان ] بود, و به 
سال ۶۲۱ ه.ق.از طرق والی نا به دربار 
سلطان جلال‌الدین آمد و در ری به خدمت 
وی رسید و اندکی بعد به منصب کتابت انشای 
سلطان نایل گشت و تا آخر عمر سلطان 
جلال‌الدین [سال ۶۲۸] با وی بود. پس از 
مرگ مخدوم و تحمل سالی بی‌سروسامانی, به 
سال ۶۲۹ در میافارقین اقاست گزید و در 
همانجا به تصیف كاب نفثةالمصدور به زبان 
قارسی در شرح مصائب زندگی خویش 
پرداخت و در سال ۶۳۹ کتابی دیگر در 
سرگذشت سلطان جلال‌الدین په زبان عربی و 
به نام سيرة جلال‌الدین منکبرنی پرداخت. که 
| کنون از معتبرترین منابع تاریخی اواخر عهد 
خوارزمشاهیان و دوران استیلای تاتار به 
شمار است. از اواخر عمر نوی اطلاع 
روشنی در دست نیت. (از تاریخ مغول 
تألیف اقبال ص ۴۸۱). و نیز رجوع به صعجم 
المسطوعات ستون ۱۸۵۵ و شدالازار چ 
قزوینی حاشیةٌ ص ۲۵۵ و ۵۴٩‏ شود. 
نسهانفن. [نَ نٍ ت ] (همزوارش. مسص) 
هزوارش پختن است. ۲ (حاشية برهان قاطع 
ج معین). به زبان زند و پازند به‌مضی پختن 


باشد که تقيض خام بودن است و نسهانمی 
یعنی مي‌پزم و نسهانید به‌معنی پزید است که 
امر با پختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). 
فسیی. [نّْشیْ] (ع مص) فراموش کردن. 
نسیان. نساية. نسوة. (از المنجد) (اقرب 
الموارد). |ارگ نسائی زدن. (آنتدراج). رگ 
نسای کی زدن. (از منتهی الارب). زدن رگ 
نارا. (از المنجد) (از اقرب الموارد). بر رگ 
نا زدن. (از ناظم الاطباء). پر عرق نسا زدن. 
(تاج المصادر بیهقی). ||(ص. !) فراموش‌شده. 
(انندراج) (منتهی الارب). آنچه فراموش شده 
است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). هر چیز 
فراموش‌شده و چیزی که سزاوار فراموش 
شدن باشد. (ناظم الاطباء). نشی. (السنجد) 
(اقرب الموارد) (منتهی الارب). || آنچه ماند به 
فراموشی یا اندازندش در منزلی که کوچ کرده 
باشند. (انندراج) (منتهی الارب). انچه باقی 
گذارندرهگذران از اشیاء نابه کارو بی‌ارزش. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). آنچه مافر در 
منزلی که از آن کوچ کرده است بگذارد و 
فراس وش کند. (ناظم الاطباء). نشی. 
(آنندراج). ج. انناء. ||کهن حیض که زن دور 


٠‏ افکند. (از اقرب الموارد). رکوی حیض. 


(مهذب الاسماء). تشی: (اقرب الموارد). 
رکوک حیض که بیندازند. (منتهی الارب) 
(آتدرا اج). ج انساء. 
تسی. [ن سا] (ع مص) شکایت کردن از درد 
عرق‌السا. (از المنجد), دردگین رگ نا 
گردیدن.(از ناظم الاطباء). دردگین نا 
گردیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب). ||() 
رگی است. (از اقرب الموارد). رجوع به نسا 
شود. 
نسبی. [ن](ع ص) آن که از درد نا شکایت 
کند. (از اقرب الموارد). مرد دردگین نا. 
(آنندراج). گرفتار درد رگ نساء (ناظم 
الاطباء). 
نسی. [ن یی ] (ع ص) کیرالسیان. 
(المنجد) (اقرب السوارد). فراسوش‌کننده. 
(مهذب الاسماء). بار فراموش‌کننده. (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج) (سنتهی الارب). 
ناسی. (آتندراج). قال الله و ما کان ربک نا 
(قرآن ۶۳/۱۹)؛ ای ناسیاً۔ | آن که در قوش 
به شمار نیاید. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
آن که در قوم شمارش نکند. (از ناظم 
الاطباء) (آنتدراج) (منتهی الارب). 
نسیی. آنشی] (ع مص) فراسوش کردن. 
(آتندراج) (متهی الارب). فراسوش كردن و 
غفلت کردن از چیزی. ازگذاشتس. ماندن. 
(ناظم الاطباء). ||(() رکوی حیض. (ترجمان 
علامهٌ جرجانی ص .)۹٩‏ || چیزی خوار که آن 
را بیندازند. (از ترجمان علامهٌ جرجانی 
ص .)٩٩‏ در تمام معانی رجوع به نی شود. 


۴۶۹ 


تسیاء . [نّش ](ع ص) زن مسبتلا به درد 
عرق‌النسا. (ناظم الاطباء). تأنيث آنسی. 
(منتهی الارب). رجوع به آنسی شود. 

فسیاات. إن سی یا ] (ع (ا ج سَية. رجوع به 
تفر شود. 3 

فسیاً منسیاء [نش یسم م سی يا] (ع ص 
صرکب) فراموش. ازیادرفته. (از غیاث 


نسیان. 


اللغات). متروک. فراموش‌شده. (بادداشت 
مولف). 
نسیان. [نش ] (ع امص) فراموشی. (منتهی 
الارپ) (انتدراج) (دهار) (غیاث اللغات). 
فرامشت‌کاری. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). 
وهل. (متهی الارب). مقابل حفظ و ذ کرو یاد. 
فروشدن از خاطر. فرامشتی: 
تو راتفس کلی چو بشناسی او را 
نگه دارد از جهل و نسیان و عصیان. 
۱ تیش ر و: 
گنه‌به نیان ارند بندگان عزیز 
من ار گناه نارم بود ز نسیانم. سوزنی. 
چون کریمان کر عطای داده نسیانشان بود 
عفو حق را از خطای خلق نان دیده‌اند. 
خاقانی. 
بسپرده شدم به پای اعدا 
مار مرا به دست نسیان. خاقانی. 
لا واله و بحق کعبه و روان رکن‌الدوله که به 
نان آن مساعی... همداستان باشم. (ترجمةً 
تاریخ یمینی ص ۷). 
چون که پرّش سوخت توبه می‌کند 
از و نسیانش بر اتش می‌زند. مولوی. 
گنهکاررا عذر نان بنه. نعدی. 
||(عص) فراموش کردن. (ترجمان علامة 
جرجانی ص٩٩)‏ (آنندراج) (زوزنی) (غیاث 
اللغات) (منتهی الارب). نشی. ناية. نسوة. 
(منتهی الارب) (آنندر اج) (اقرب الموارد). از 
یاد کردن. از یاد بردن. ||گذاشتن و ماندن 
چیزی را۔ (از منتهی الارب). ترک. (یادداشت 
مولف). 
تسیان. [نّش] (ع ص) آن که فراموشی بر 
وی غالب باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(غیاث اللغات). فراموشکار. 
نسیان. [نّش / نش] () مخالفت. خلاف 
کردن. (برهان قاطم) (آنندراج). مخالفت. 
(صحاح الفرس)". ||(ص) مسخالف. (حاشيد 


۱-چهارمقاله چ لیدن ص ۱۷۲. 

۲- تاریخ ادبیات در ایران صفاج ۲ص *۲. 

۳- هم زوارش پخ ,127 200071۵ 

2922718۵۳1127, است. اس‎ appên(ijtan 

۳27 در پهلری به‌معنی پختن و پزانیدن 

۴-در نسخه متن صحاح‌الفرس ج طاعتی 

«نیان» امده؛, و در نسخه‌بدل‌ها انسیان»: و نیز 
۰ 


۰ نسیان. 


فرهنگ اسدی تخجوانی) (اوبهی)؛ 
من آنگاه سوگند نسیان خورم 
کزاین شهر من رخت برتر برم. 
نسیان. [ن س ](ع إ) تة نسا است. (منتهی 
الارب). رجوع به نسا شود. 
نسیا نکاز. ازش] (ص رکب 
قراموش‌کار. 
نسیان کف ه. [نش ک د /:](! مرکب) 
مکان فراموشی. (آنندراج). فراموشخانه. 
جای غفلت و فراموشی: 

نسبان‌کد؛ جهانیان را 

یاد تو به خیر | گرکنی جا. 

واله هروی (از آنندراج). 

فسیء . [ن] (ع اسص) تأخیر. (اقسرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). |ایه 
نيه فروختنأ. (متهى الارب). 
نیه‌فروشی. ||(ص) شیر رقیق پرآب. (از 
اقرب الموارد). شیر با اب امیخته. (مهذب 
الاسماه): شیر پرآب. (اژ المنجد). شیر تنگ 
بسیارآب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
اازنی که گمان حمل بر وی کتند. (ناظم 
الاطباء). ||ماهی که اعراب جاهلی ان را به 
تأخیر می‌افکدند. (از اقرب الموارد). نسی» 
[بر وزن فعیل ] در لفت به‌معتی تأخیر است. 
برخی گفته‌اند به‌مسی افزایش باشد. و تازیان 
این لفظ را در مورد ماه کیه اطلاق کنند و 
توضیح آن, آن است که چون تازیان خوش 
داشتند که موسم حح و اداء منامک آن 
پیوسته لایتفیر و همه‌س‌اله در فصلی باشد که 
هوا ستتدل و میوه‌جات فراوان و وسایل 
آسایش در سفر حج فراهم بود تا کعتر رنجی 
نبرده باشند, و چنین فصلی هم جز بایان 
تابتان و آغاز اعتدال خریفی برای منظور 
خویش نافنند خطیب حاج در موم حج 
هنگامی که تازیان در خانة خدا از هر کرانه 
بدانجا گرد آمده بودند بر منبر شد و پس از اداء 
حمد و ثناء الهی خطبه انشاه کرد و در آخر 
خطبه اعلام داشت که برای منظور شما در 
عدم تفر موسم حج از حیث فصل در نظر 
گرفته‌ام در این سال ماهی بر ماههای سال 
بیفزايم. و سپس در راس هر سه سال نیز ماهی 
در ان سال علاوه کنم تا بدین وله پیوسته 
موم حج در ادوار مختلقه با فصلی که 
مقصود شما می‌باشد مصادف واقع شود. و 
چون بدین نحو عمل شود. در هر سی‌وشش 
سال قمری دوازده ماه قمری افزوده گردد. و 
ماه زائد را نسیء نامیدند. زیرا در پایان سال 
واقع می‌شد. برخی گفته‌اند در بیت‌وچهار 
سال دوازده ماه می‌افزودند. و این است دور 
نیء مشهور بين اعراب جاهلیت. و این 
طریقه برای حصول مقصود تازیان سهلتر و 
تزدیکتر بود, زیرا ماه ذوالحجه همواره در 


پوشکور. 


فصل منظور تازیان واقع می‌شد. چه تفاوت 
بین سالهای شمسی و قمری علی‌القریب ده 
روز است در هر سالی و در طول مدت سه 
نال ماهی به دست اید نه در دو سال. برخی 
دیگر گفته‌اند در طول مدت نوزده سال قمری 
هفت ماه قمری می‌افزودند تا این که نوزده 
سال شمسی به دست می‌آید. بدین طریق که 
در سال دوم یک ماه و در سال پنجم ماهی 
دیگر می‌افزودند. به تريب «بهزیجوج» 
چنانکه بهود می‌کردند. جز این که بهود ماه 
ششم را فقط مکرر می‌اختند. ولی تازیان 
ماه زائد را به دور می‌انداختند بر جمیع ماهپا 
و نخستین کی که این منظور را عملی کرد 
مردی از بنی‌کنانه به نام نعیم‌بن ثعلبة و يا به 
نام عامربن الظرب یکی از هوشمندان تازیان 
بود. و چون دو یا سه سال می‌گذشت خطیب 
آنان بر فراز منبر می‌شد و می‌گفت ما قرار 
دادیم نام ماه قلان از این سال را پرای 
مابعدش. هکذا یستفاد مسن شرح التذكرة و 
افير الکبیر فى قوله تعالى: انما اللسىء 
زيادة فی الکفر (قرآن ۳۷/۹). (از كتاف 
اصطلاحات الفنون). 
فسیثة. [نَ ]٤‏ (ع () درنگ و تأخیر. (صراح) 
از منتهى الارب). درنگی و تأخیر. (ناظم 
الاطباء). تأخير. (اقرب الصوارد) (الصنجد). 
نأة. تأجيل. (از المنجد). |انیه. رجوع به 
نةه شود. 
نسیمب. [ن ) (ع مص) تشبیب کردن به کی 
در شعر. غزل گفتن و وصف جمال زن نمودن. 
(از منتهی الارب). تشب كردن به زن در 
شعر. (آنتدراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
غزل گفتن و جمال زن در شمر گفتن. (زوزنی). 
تسفزل. (السنجد). نب. (ناظم الاطباء) 
(المنجد). منسبة. (آقرب السوارد) (السنجد). 
رجوع به آخرین معنی در ذیل همین کلمه 
شود. ||(ص) صاحب نزاد. (متهى الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). ذوالسب. (اقرب 
الموارد)" (الستجد). شخص عالی‌نسب. 
(آنتدر اج) (از غباث اللغات). بانسب. اصیل. 
ج٠‏ انسباء. نسباء؛ و یزدجرد به صورت زییا 
بود... و آو نسیب‌ترین ملوک عجم بود. (تاریخ 
بهقی). مقتدر خلیفه معتمدی را ازن خود 
به‌جانب مصر فرستاد تا از سادات نسیب و 
علویان حب خط‌های معروف بتدند که 
این جماعت نه از اولاد على و فاطمه‌اند. 
( کاب القض). و هر رادی مردودی و هر 
نسیبی بی‌نصیب. (جهانگشای جوینی). 

آن وزير وزیرزاده که هست 

به وزارت نیب تا آدم. 

؟ (از ترجمة محاسن اصفهان). 

||مناسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). 


|| خویشاوند. (مهذب الاسماء). خویش. 
قریب در نسب. منوب. (یادداشت مولف). 
|| آنکی که از او تب بود. (مهذب الاسماه). 
|ازن تنک‌موی. رقیق‌الكٌ مر فى انساء. 
(المنجد). ||(!) غزل. شعر عاشقانه: 
می‌خواند چو عاشقان نیبی 
می‌جست علاج را طبیبی. نظامی. 
اجماهتی از آرباب براعت گفتهند که نب 
غزلی باشد که شاعر علی‌الرسم آن را مقدمۂ 
مقصود خویش سازد تا بهمبب میلی که یشتر 
نقوس را به استماع احوال محبت و محبوب و 
اوصاف مفازلت عاشق و معشوق باشد طبع 
معدوح به شنودن آن رغبت نماید و حواس را 
از دیگر شواغل بازستاند و بدین واسطه آنچه 
مقصود قصیده است به خاطری مجتمع و 
نفسی مطمئن ادرا ک‌کند و موقع آن به نزدیک 
ار مستصن‌تر افتد... و تشبیب غزلی باشد که 
صورت واقعه و حسب حال شاعر بود چنانک 
اشعار شعراء عرب چون کثیر و قیس‌بن ذریح 
و مجتون‌پن عامر و امتال ايشان که هریک را 
با زنی تعلقی قلبی بوده است و آنچه گفه‌اند 
عین واقعه و صورت حال ایشان است الا 
آنک بیشتر شعراء مقلق بدین فرق الشفات 
تموده‌اند و هر غزل که در اول قصاید بر 
مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و 
شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و نعمت 
ریاح و ازهار و غیر آن را نسیب و تشبیب 
خوانده‌اند و نیب در اصل نعت جمال 
محبوب و شرح احوال عشق و محبت است. و 
حکایت حال عاشق با معشوق, (از المجم فی 
معاییر اشعار العجم ص ۴۱۳). 
نسییا. [نَ] ((خ) از شسعرای عنمانی است. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
نسیب ارسلان» [ن ا س ] (إخ) ابسن 
حمودین حن. ادیپ شاعر و نويندة لبنانی 
و از نوابغ امرای ارسلائیه است. به سال ۱۲۸۴ 
«.ق.در بیروت تولد یافت و در ۱۳۴۶« .ق. 
درگذشت. (از معجم المولفین ج ۱۳ ص ۸۵). 
تسییة. [ن ب ] (إخ) بنت کسعب‌بن عوف 
المازنية الاتصارية, معروف به امعمارة. از 
زنان شجاع و نامبردار عرب است. وی به گاه 
ظهور اسلام به پیفمیر ایمان اورد و در سلک 
صحابة وی درآمد و در جنگها شرکت جت 
و مردانه دوشادوش مسلمانان پیکار کرد. در 


<< مژلف صحاح الفرس لغت «انبان» را هم 
بهمعی مخالفت اررده است. رجوع به 
صحاح‌الفرس چ طاعتی ص ۲۵۴ و نیز ص ۲۳۱ 
شود. 

۱-اسم مصدر است. (متهى الارب). 

۲- در مبالفه گویند: نیب ناسب. چنانکه 
گویند شعر شاعر» و فاعل در اینجا به‌منی 
مفعول است. (از اقرب الموارد). 


تست . 


جنگ احد با آنکه دوازده زخم سنان و 
شمشیر پر تن داشت پیغمبر را تها نگذاشت. 
در آن روز شجاعانه می‌جنگید و مادرش 
همراه وی بود و زخمهایش را می‌بست. در 
جنگ یمامه نیز شرکت جت و رشادت‌ها 
نمود و در اين جنگ زخم‌های بسیار خورد و 
دستش نیز قطع گشت و چون به صدینه 
بازگشت ایوبکر که منصب خلافت داشت به 
عیادت وی رفت. وی در سال ۱۳ همجرت 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ص ۹۸ ۱۰). و 
رجوع به طبقات أبن سعد ج۸ ص ۲۰۱ و 
الاصت‌ابة ج۴ ص ۴۱۸و ۴۷۹ و قاموس 
الاعلام ج ۶ شود. 

نسیت. [نّش ی ] (از ع إ) نيئة. آنچه نقد 
باشد. مقابل نقد. نیه؛ تقد به تیت دادن و 
حاضر به غائب فروختن از مقتضی عقل دور 
است. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۱۱۴). رجوع 
به نله ونه شود. 

نسیج. [ن ] (ع ص, () بافته. (غيات اللغات) 
(انتدراج). منسوج. (المنجد) (اقرب الموارد). 
بافته‌شده. (از ناظم الاطباء). ج, تکُج. |انوعی 
از حرير زربافته. (غاث اللعات) (انندراج). 
نسیج: پس مأمسون آن روز جامه‌خانه‌ها 
عرض کردن خواست و از آن هزار قباء 
اطلس معدنی و سلکی و طمیم و نسیج و 
ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپندید. 
(چهارمقالهٌ نظامی عروضی از حاشیة برهان 
قاطع). 

بینی به اقاب که بر تافت بامداد 

بر خاک ره نیج زراندود باز کرد. خاقانی. 


چون حلی‌ین تابوت و نیج كفنت 
همچنین پشت به‌خم روی چو زر باد پدر. 
خاقانی. 


خرقه شد از حسام ملمع‌نمای شاه 
بر در باغی که امیر ارشنون بنا نهاده است 
خمه نیج بزدند. (جهانگشای جوینی), 
رانو سییر تال 
لاجورد و طلاست بر دیوار. سعدی. 
و سعودبیک آنجا خیم نسیج زراندرزر 
برافراشت. (رشیدی). 

ز دانش کن لباس تن که زیب است 

نیج پرنیان ابله‌فریب است. . امیرخسرو. 
و على الخاتون حلة يقال لها اللخ و يقال لها 
ایضا السيج. (ابن‌بطوطه). ||جامه. (غیاث 
اللغات) (انتدراج). پارچه. قماش. منوج. 
(یادداشت مولف). 
نسیچ العنکبوت. [ن جل عک ] (ع 1 
مسرکب) نس المنكبوت. دام عنکبوت. 
کارتونک. 
نسیج وحده. [نج رده ] (ع ص مرکب) 
بی‌همتا. بینظیر. بی‌کقو. واحد عصره. قریع 


قومه. بی‌نظیر در علم و جز آن. بسی‌قرین. 
تک‌بافت. یگانة روزگار. که قالب نقش او را 
یک بار به کار برده و سپس شکسته و تیاه 
کرده‌باشند. (یادداشت مولف)؛ 
چراغ گوهر قاضی محمد 
تيج وحده عالم بوالمظفر. فرخی. 

نسيجة. [ن ج] (ع ص. لا تأنیث نسیج. (از 
المنجد). رجوع به نيج شود. ||کرباس و هر 
چیز بافته‌شد». ||بادی که مخالف باد دیگری 
وزد. (ناظم الاطباء). ج» نائج. 

لسیچ. [ن] (() نسیج. جامهُ حرير زربافته. 
(برهان قاطم) (آنندراج). مصحف نسیج عربی 
[از مصدر نسح به‌معنی بافتن ] و آن سختصر 
«تسیح الذهب و الحریر» است به‌معنی پارچة 
ابریشمی زردوزی‌شده. (حاشية برهان قاطع 
از دزی). رجوع به نسیج شود. 

فسیخ. [نَ] (ص) گول. احمق. نادان. (ناظم 
الاطباء) (از شعوری ج ۲ ص ۳۷۹). 

نسيخة. [نَ خ] (ع ص) بلدة نسیخة+ شهر 
دور. (متهى الارب) (ناظم الاطباء). نسخية. 
بعیده. (المنجد) (اقرب الموارد). 

نسیدان. [نَ د] (مص)۲ نهادن. گذاشتن. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(شعوری ج ۲ ص .)۲٩۹۱‏ 

نسیرم. [ن ر] (() نسر. (برهان قاطع). نار. 
(ناظم الاطباء). جائی باشد که آفتاب بر آن 
کمتر تابد. (برهان قاطع) (آتندراج). جائی که 
آقاب نابد. (جهانگیری) (از سروری) (از 
ناظم الاطباء). با نسر و نسار قياس شود. 
(حاشية برهان قاطم چ معین). ||بعضی گویند 
نسیرم جائی است که پیوسته آفتاب بر آن 
تابد» وال اعلم. (برهان قاطع) (انتدراج). 
ا|تسابدان. (جهانگیری) (برهان قاطع) 
(آنندراج). و آن روزنه‌ای انت از خانه که 
یک جانب آن را پارچه چسبانند و نقاشی 
کنند. (برهان قاطع) (آنندراج). روشندان. 
(جهانگیری). روزته و دریچه و جائی که در 
آن آفتاب تابد. (ناظم الاطباء). 

نسیس. [ن] (ع ل) گرسنگی سخت. (منتهی 
الارب) (آنندراج). جوع شدید. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||غایت مشقت و جهد 
مردم. (منتهی الارب) (آشدراج). غایت هد 
انان و جز آن. (از اقرب الموارد). ||سرشت. 
(متهی الارب) (آنندراج). خلقت. (اقرب 
الصوارد). |ابقیه جان. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب السوارد). باقی نفی. 
(مهذب الاسماء). گویند: بلغ منه نسیسه؛ یعنی 
قریب به مرگ گردید. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ج. نشس. ||دو رگ است در گوشت 
که‌از آن مغز استخوان را تری و تازگی رسد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
||تری که بر سر هیزم گرد آید به گاه سوختن. 


نسیفه. 


۴۷1 


زبدالحطب و ما ينس منه. (اقرب الصوارد) 
(المنجد), رجوع به نية شود. ||مسوق. 
(اقرب الموارد). رجوع به مشة شود. |[ (مص) 
راندن و زجر کردن ناقه را. (از المنجد) (از 
اقرب الصوارد). نل. رجوع به نس شود. 
| خشک شدن گوشت و نان. نسوس, (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نسوس 
شود. 

فسيسق. [نَ ش ] (ع [) سخن‌چینی. (سنتهی 
الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) نميمة. 
سعایت. (اقرب السوارد) (از السنجد). ج. 
نائس. |فته‌انگیزی بین مردم. ایکال بین 
الناس. (از اقرب الموارد). |[تری که بر سر 
هیزم گرد آید در سوختن. (از منتهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از الم نجد). نسیس. ||سرشت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). طبيعت. 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد) (المنجد), 
|[بقیٌ جان. (ناظم الاطباء). گویند: بلغ سنه 
نیته؛ یعنی قریب به مرگ رسید. (از منتهی 
الارپ). نیس. رجوع به نی شود ج. 
تخا 

فسيع . [ن] (ع !) خوی. عرق. (منتهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). 

نسیف. [ن] (ع () سخن پنهان. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (فرهنگ خطی) (ناظم 
الاطباء), کلام خفى. (المنجد) (از اقرب 
الموارد). ||راز. (ستهى الارب) (آنندراج) 
(فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). سر. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (السنجد). راز با 
همدیگر. (ناظم الاطباء). |اکن كف و 
پیشانی. ||نشان لگد بر اندام ستور. (سنتهی 
الارب) (آن_ندراج). نشان لگد بر پهلو و 
اندام‌های ستور چنانکه موی ریخته شود. 
(فرهنگ خطی). نشان بر پهلو اشتر از پا که 
فرااو زنند. (مهذب الاسماء). |إنشان 
خرگزیدگی. (منتهی الارب) (آنندراج). نشان 
دندان خر. (فرهنگ خطی). اثر گزیدگی خر. 
(ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
|ا(ص) غربال‌شده. شىء نسیف؛ مغربل. 
(النجد). 

فسيفة. [ن ف ] (ع !) نسفة. (متهى الارب) 
(آتدراج) (اقرب الموارد) ۲ (الصنجد). سنگ 
پای‌خار. (آنندراج). سنگ پای. سنگ 
سیاه‌سوخته. (از ناظم الاطیاء). رجوع به نمقة 





nisîtan -۱‏ [00۵0آونم ], هزوارش آن: 
shkbhûna 127, 0‏ به‌معتی 
گذاشتن. (از حاشيةُ برهان قاطع چ معین). 

۲ -یا أن نشيفة [با شین ]است, یااین‌ها دو 
اغتند. (از اقرب المرارد). 


۲ نسیک. 


شود. ج, ناف سف. 

نسیکت. [نْ] (ع () زر, (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (ازالمنجد) (از اقرب 
الموارد). ذهب. طلاء |اسیم. (متهى الارب) 
(آنتدراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(از المنجد). نقره. قضة. 

نسیکت آباد. [ن] ((خ) دی ات از 
دهتان آختاچی بخش حوهمه شهرستان 
مهاباد. در ۲۴هزارگزی جنوب شرقی مهاباد. 
در ناحیة کوهستاتی معتدل‌هوائی واقم است و 
۷ تن سکنه دارد. آبش از چشسمه, 
محصولش غلات و توتون و حبوبات» شفل 
اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

نسیکه. [نْ ک ] (ع |) ذبح. (اقرب الموارد). 
قربانی. (ترجمان علامةٌ جرجبانی ص٩)‏ 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
|| ذبیحه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). آنجه 
ذبح کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطاء). انچه قربان کنند به منی. 
(مهذب الاسماء). ذيحه. (یادداشت مولف). 
ج. نک. نسانک. || خون یا خون قربانی. (از 
اقرب الموارد). ||پاره سطبر و بزرگ از زر و 
سیم. (متتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). سيكة. (اقرب الموارد). سبیکة طلا 
یا نقره و امثال آن. (از المنجد). 

نسیل. [ن] (ع ص ل) عل گداخته و از موم 
جداشده. (از بحر الجواهر) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). انگیین گداخته و از موم جداشده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ خطی) (از 
ناظم الاطباء). |اگوشت بی‌توابل‌پخته. (از 
بحر الجواهر). || آنچه افتد از پشم و پر و جز 
آن. (از منتهی الارب) (از المنجد) (آنتدراج) 
(از اقرب الموارد). پر و پشم افتاده و 
ساقط‌شده. (ناظم الاطباء). واحد آن نسيلة 
است. (منتهی الارب). 

فسیله. [ن [ ] (ع !) یک پر یا یک پاره از پشم 
ااده. (از تاظم الاطباء). واحد نيل است. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به 
نیل شود. ||انگبین. (از آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عل چون گداخته شود و از سوم 
جدا گردد. (از اقرب الموارد). (از الصنجد). 
نسیل. (اقرب الموارد). |اپر. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ولد (اقرب الموارد) (العنجد). 
اافتیله. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) (المنجد). 

نسیله. (ن / نل / ل] (ا) گله و رم اسب و 
استر و خر. (از برهان قاطع) (از آنتدراج) (از 
شعوری ج ۲ ص ۳۹۵). مصحف فسیله است. 
(از حاشية برهان قاطع ج معین). رجوع به 
فسیله شود.. 

فسیم. [ن] (ع () باد نرم. (منتهی الارپ) 


(غیاث اللغات) (از صراح) (از منتخب اللغات) 
(آتدراج). دم باد. (منتهی الارب). باد خوش. 


" (دسحوراللغة) (زمخشری) (دهار). اول بادی 


که وزیدن گیرد. (از صراح). باد خنک. هواء 
بارد. (از بحر الجواهر). اول هر باد. نفس باد. 
(یادداشت مولف). آغاز هر بادی پش از آنکه 
خدت گیرد. (از اقرب الموارد). باد ملایمی که 
نه درختی را به حرکت درآورد نه اشری را 
محو کند. (از المنجد) (از اقرب الموارد). و با 
لفظ آمدن و پیچیدن و جن و جهیدن و 
رمیدن و روفتن و گستن و وزیدن مستعمل 
است و بی‌ادب و خوش‌نشین و آشنارو از 
صفات او [نسیم ] است. (از آنندراج): 


دم پادشاهان آمید است ويم 

یکی راتموم و یکی را نسیم. اسدی. 
عارف حق شدی و منکر خویش 

به تو از معرفت رسید نیم. ناصرخضسرو. 


وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش 
برکتی تابه سرت بر وزد از علم نسیم. 
ناصرخرو. 
و چون به زمین آمد | گر دستی نرم بر وی نهند 
یا نیمی خنک بر وی وزد درد آن با پوست 
باز کردن برابر باشد. ( کلیله و دمنه). 
در گلشن زمانه نابم نیم لطف 
دود از موم غصه به گلشن درآورم. 
خاقانی. 
ای به نسیمی علم افراخته 
پیش غباری علم انداخته. 
¬ خوش‌نسیم؛ 
شیراز و آب رکنی و آن باد خوش‌نسیم 
عش مکن که خال رخ هفت‌کشور است. 
حافظ. 


نظامی. 


عذرانیم 
خافانيم سوختذ عشق وامقی 
عذرانیمی از بر عذرابه ما رسان. 
خاقانی. 
¬ نسیم باده 
نیم باد به اعجاز زنده کردن خا ک 
برد اب همه معجزات عیسی را, 
- نسیم باد صیاء 
نیم باد صا دوشم آ گهی آورد 
که روز محنت و غم رو به کوتهی آورگ؟. 
حافظ. 


انوری. 


نیم پرکات؛ 

دایم از باغ بقای تو رساد 

به همه خلق نیم برکات. 

نیم بهشت: 

کنون که می‌دمد از بوستان نیم بهشت 

من و شراب فرح‌بخش و یار حورسرشت. 
حافظ. 


خاقانی. 


نیم درد» 
گلشن نسیم درد زند بر دماغ ما 


دیدار لاله تازه کند زخم داغ ما 
طالب (از آتدراج). 
نیم زلف؛ 
چو نسیم زلفش آید عَلَم صبا نجنبد 
چو فروغ رویش آید سپه سحر نياید. 
خاقانی. 
یچ رن 
پام دوست نسم سحر دريغ مدار 
بیا ز گوشه‌نشینان خر دریغ مدار. خافانی. 
ای نیم حر آرامکه یار کجاست؟ 
عیار کجاست؟ 
حافظ. 


۸6 - 


منزل آن مه عاشق 


نیم سحری: 

ای تیم سحری بندگی ما برسان 
که‌فراموش مکن وقت دعای سحرم. حافظ. 
نیم شمال: 

تادر آن اوج برکشد پر و بال 
پرورش یابد از نیم شمال, 
خوش‌خبر باشی ای تیم شمال 
که‌یه ما مرد نوید وصال. 


نظامی, 


حافظ. 
زیم صاء 
بار دگر گر به سر کوی دوست 
بگذری ای پک نیم صا. 

سعدی (طبات). 
مرد بايد که بوی داند برد 
ور ته عالم پر از نیم صباست. 
کحل‌الجوآهری به من ار ای نیم صح 
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست. 

حافظ. 

نیم عدل؛ 
از نسیم عدل او هر پنج وقت 
چار ملت را امان بینی به هم. خاقانی. 
نے عنایت؛ 
نیمی از عنایت یار او کن 
ز فیضت قطره‌ای در کار او کن. 
سیم غنچه؛ 
ز انگشتم نیم غدچة فردوس می‌آید. 
نمی‌دانم سحر بند گریبان که وا کردم 


نظامي, 


7 نیم قدس» 
زان نخل خشک تازه شود کز نسیم قدس 


خاقانی. 

-نیم قهر؛ 
تا نیم قهر او بر عرص عالم وزید 
نیست از ظالم نشان مانند عقرب در شتا. 

شفیع اثر (از آنتدر اج). 
-نسیم کعبه؛ 
گردر موم بادیة لا تبه شوی 
آرد نيم کعبة الااللهت شفا. خاقانی. 


”نيم مففرت؛ 


سيم 


از نسیم مغفرت کابی و خا کی‌یافته 
آتشی را از آناگتن پشیمان دیده‌اند. 
خاقانی. 
نیم ول 
گرچه شب‌ها از موم آه تب‌ها برده‌ام 
از نسیم وصل مهر تب‌نشان آورده‌ام. 
خافانی. 





|چیزی که بوی خوش دارد. (غیاث اللغات) 
(انندراج). رجوع به ترکیبات ذیل معنی قبلی 
و نیز رجوع به‌معنی بعدی شود. |[بوی خوش. 
(فرهنگ خطی). بو. رایسه: 

از گیوی او نسیم مشک آید 


وز ژلنک او نیم نسترون. رودکی. 
به درگاه بردند چندی صلیب 
نمم گلان آمد و بوی طیب. فردوسی. 
از بوی بدیع و از نسیم خوش 
چون ناف مشک و عنیر تری. فرخی. 


راست آن راماند که عطر بر آتش نهند و فواید 
نیم آن دیگران رارسد. ( کلیله و دمنه). 
ای تازه گلبتی که شکفتی به ماه دی 
با این نسم خوش ز گلستان کستی؟ 
خاقانی. 
به امد تو با شب که به روز کردم از غم 
تو چرانسیمت از من به سحر دریغ داری؟ 
خاقانی. 
اگراز نیم زلفت اثری به جان فرستی 
به اید وصل جان را خط جاودان فرستی. 
عطار. 
ای باد از آن باده نمی به من آور 
کآن‌بوی شفابخش بود دفع خمارم. حافظ. 
به بوی زلف تو گر خا ک‌می‌زنم به مشام 
نسیم می‌شود و در دماع می‌پیجد. ِ 
طالب (از آندراج). 
||اجان. (منتهى الارب). روح. (اقرب الموارد) 
(المنجد). روح. (یادداشت مإ لف). |[حوی. 
(ستتهی الارب). عرق (اقرب الموارد) 
(المني :. ||قوت. صلابت. شویند: ان فلاناً 
لباقی‌اللسیم؛ أى باقی القوة و الصلابة. (اقرب 
الموارد). ||(ص) به‌معنی خوبروی نیز آمده 
است. (فرهنگ خطی): 
شفیع مطاع نبی کریم 
قسیم جيم نیم وسیم. 
|((مص) سخت وزیدن باد. (منتهی الارب). 
نم. نمان. (منتهی الارب) (آقرب الموارد) 
(المنجد). جنبیدن باد. هبوب. (از اقرب 
الموارد) (العنجد). رجوع به نسم شود. وزیدن. 
(از انندراج). وزیدن باد. 2 المصادر 
بهقی). ||در اصطلاح صوفیان. وزیدن باد 
فسییم. [ن] (اخ) اصسغفرعلی(خان) 
شاه‌جهان‌آبادی. از پارسی‌گویان هند است. 
مولف صبح گلشن این بیت را به نام او قبت 


سعد‌ی. 





کرده: 
اشرکم غبار شسته ز دامان خاطرش 
ببهوده نیست گريه بی‌اختیار من. 
رجوع به تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۱۶ و 
فرهنگ سخنوران ص ۶۰۱ شود. 
فسیم. [ن] ((خ) ب‌داقبیگ شاملوی 
استرآبادی. متخلص به نسیم. از شعرای قرن 
بازدهم و از سلازمان حسین‌قلی‌خان 
حکمران هرات و معاصر با نصرآبادی است. 
در جوانی به اصفهان درگذشت و در مزار 
بابارکن‌الدین دفنش کردند. مولف روز روشن 
او را در معما گونی‌ماهر دانسته است. 
او راست: 
خموشی فض ها دارد سخن‌پرداز میداند 
نخسن آنکه سا کت هیچگه ملزم نمی‌گردد. 
دست گل چیدن کس نیت در اتديشه ما 
غنچة ناخن شیر است گل بیش ما. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۴۳). 
و رجوع به نگارستان سخن ص ۱۲۰ و روز 
روشن چ تهران ص۸۱۸ شود. 
نسیم آ باد. [ن] ((خ) ذهی است از دهستان 
کرون بخش نجف‌آباد شهرستان اصفهان, در 
۵هزارگزی مغرب نجف‌آباد در جلگ 
معدل‌هوایی واقع است و ۲۰٩‏ تن که دارد. 
آبش از قنات. محصولشی غلات و انگور و 
سیب‌زمینی و بادام, شغل امالی زراعت و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۷۰ ۱ 
نسم الد ین. [ن مٌد..دی ] (إخ) مسحمدین 
.معیدالدین محمدبن معود بلیانی کازرونی, 
مکتی به ابوعبداله و ملقب به نیم‌الدین. از 
ای قرن هشتم و از مشایخ بلان است. 


أ در ۶۵ الگی به سال ۰ھ .ق.در لار 


وقات يافت " 
۳ دهلوی. [ن م د ل[ (إخ) مير غلام 
لیے . .ز احفاد شیخ عبدالقادر گیلاتی و از مردم 
بروهه ا " افات دهلی و از پارسی‌گویان 
قرن دوار«هم هند است و به روایت مسولف 
صح گلشن در عهد محمدشاه به شهر خدااباد 
نند رفت و ملازم حکمران آنجا شد و در 
اواخر عسمر به مالیخولیا مبتلا گشت و 
۱ 
درگذشت. او راست: 
خون می‌چکد از چشم هنوزم که به راهی 
با خوش پری همچو تو دیدم چو مئی راء 
(از تذکرة صبح گلشن ص ۵۱۶) (از مسقالات 
الشمراء ص ۸۱۲). 
نسیم شمال. ان م ش /ش / ش] ((ج) 
اخرف‌الدین حسینی (سید...), فرزند سید اخمد 
قزوینی. از شاعران و روزنامه‌نویسان صدر 
مشروطیت است. وی به سال ۱۲۸۸ ه.ق.در 
شهر رشت تولد بافت و پس از تحصیلات 
مقدماتی به سال ۱۳۰۰ برای ادامة تحصیل 


نسیم شمال. ۲۳۲۴۷۳ 


روانهٌ بین‌النهرین شد و پس از پنج بال اقامت 
در آن سامان به رشت بازگشت و در آنجا 
روزنامة نیم شمال را ممتشر ساخت. پس از 
برقراری مشروطه به تهران آمد و روزنامة 
نیم شمال را در تهران با مقالات و اشعاری 
انتقادی و درخور فهم عوام منتشر کرد و 
قبول عام یافت و خود وی نیز به مناسبت نام 
روزنامه‌اش به نیم شمال سعروف گشت. 
سیداثرف‌الدین در زمره نخستین شاعرانی 
است که به عهد مشروطه به زبان مردم و از 
زیان تود؛ مردم محروم شعر سرود و مقاله 
نوشت. وی در اواخر عمر به فقر و جنون متلا 
گشت و سرانجام در سال ۱۳۱۳ ه.ش.در 
نهایت تتگدستی و پریشانی درگذشت. اشعار 
او اغلب در نسخه‌های نیم شمال چاپ و 
جدا گانه نیز به‌,صورت مجموعه‌ای منتشر شده 
است. از اوست: 

این درشکه بشکسته لایق سواری نیست 

این سگ گر مقلوک تازی شکاری نیست 

این خر ماه نگ قابل مکازی نیسنت 

این حریف تریا کی پهلوان کاری نت 

این زمین بی‌حاصل جای آبیاری ت 

در جبین این کشتی نور رستگاری نیت 
مقصد وکیلان را عاقلانه سنجیدیم 

مشرب وزیران را عالمانه فهمیدیم 

خا ک پا ک‌ایران را عارفانه گردیدیم 
هرچه را باید دید ماایکان‌یکان دیدیم 

این زمین بی‌حاصل جای آبیاری ست 
در جبین این کشتی نور رستگاری ێت 
هت مدت نه سال خلق پارلمان دارند 
هم به آسمان عدل بسته ریسمان دارند 
اندر این بهار ان که امان دارند 

باز هرچه می‌بینم خلق الامان دارند 

کار ملت مظلوم غیر آه و زاری نیست 

در جیین این کشتی نور رستگاری ست. 


مد 
و 


تا چند کی نعره که قانون خداکو؟ 

گوش شنوا کو؟ 

آنکس که دهد گوش به عرض فقرا کو؟ 

گوش ٹنوا کو؟ ۱ 

در خانة همسایه عروسی است املا 

به‌یه بارک الله 

آن شاخ نباتی که شود قسمت ما کو؟ 
ش‌شنواکو؟ 


پرسید یکی رحم و مروت به کجا رفت؟ 


۱ -نل: بیم» و در این صورت اینجا شاهد 
۲ - حواشی شدالازار ص ۴۷۵ و نیز رجوع به 
ضر ءاللامع سخاوی ج ۱۰ یت 


۴ سیم عیار. 
گفتم به هوا رفت 


مرغی که برد کاغذ ما را به هوا کو؟ 

گوش شنواکو؟ 

حلوای معارف که جوانان همه بردند 

در مدرسه خوردند 

آلوطی حن قمت درویش که‌پا کو؟ 

ش‌شنوا کو؟ 

یک نیمه ایران ز معارف همه دورند 

نیمی شل و کورند 

اندر کف کوران ستم‌دیده عصا کو؟ 
گوش‌شنوا کو؟ 
نسیم عیار. [نَ مغ يا ] ((خ) (مهتر...) نام 
عیاری معروف در قصه‌های عامیانه. از 
قهرمانان کتاب اسکدرنامه است که کارهای 
اعجاب‌انگیز میکرده. 

= امعال: 

دزدی که نیم را بدزدد دزد است 

در کمبه گلم را بدزدد دزد است. ؟ 
نسیمن. [ن ع ] (هزوارش, !۲4 به لغت زند و 
پازند. عبادت و نماز کردن. (از برهان قاطع) 
(انندراج). 
نسیمی. [ن] ((خ) به روایت نسظامی 
عروضی " از شعرای دور؛ سلجوقی و از 
مسماصران و ندیمان سلطان طفانشا‌ین 
الب‌ارسلان است:۳ 

نسیمیی. [ن] ((خ) عمادالدین, متخلص به 
نیمی. از سادات شیراز و از شاعران قرن نهم 
است. به روایت مولف تذکره روز روشن, 
صوفی‌مشرب و متفرق بحار توحید بود و 
کلمات خلاف ظاهر از زبانش سر برمی‌زد. 
بنابر آن وی را به فتوای ملایان شیراز در سنۀ 
۷ هھ .ق.بر دار کشیدند و مسلوخ نمودند و 
میرفرخی گیلانی بدین مناسبت گفته: 

نسیمی چون وزید از جانب دوست 

سیمی رابرون آورد از پوست. 

او راست: 

ماه تو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد 
گل‌نظر کردم گل روی توام امد به یاد 

وصف باغ خلد می‌کردند بزم زاهدان 

جنت‌اباد سر کوی توام امد به یاد. 

3% 

باطن صافی ندارد صوفی پشمینه‌پوش 

دست زن در دامن دردی‌کشان جرعه‌نوش 
چند می‌گوئی بپوش از روی خوبان دیده را 
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید؟ خموض! 
زاهدت نام است و داری در مان خرقه بت 
رو به‌سوی خود کن ای گندم‌نمای جوفروش. 

اد 

گرکنی قبلة جان روی نگاری باری 

ور بری عمر به سر در غم یاری پاری 

ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب 

عاشق ار کشته شود پر سر داری باری. 


رجوع به ریا ض‌الشعراء ص۲۳۵ و شمع 
ان‌جمن ص۴۶۷ و فارسنامة ناصری ج۲ 
ص۱۵۱ و ریحانةالادب ج ۴ ص۱۹۳ و روز 
روشن ج تهران ص ۸۱۸ و مجالس العشاق 
ص ۱۶۲ و مجمعالقصحا چ مصفا ج ۴ ص ۵۵ 
شود. 
نسیمی فرخاری. [ن می ف] ((خ) 
(ملا...) امير علیشیر نوائی نام او را در زمرءٌ 
«علمای اسلام که‌گاهی به نظم اشفات 
مي‌نمایند» ثبت کرده و ارد: سلانيمي از 
ولایت فرخار است و دانشمند نیک است. اما 
لوندی و بی‌قیدی نیز دارد. از اوست؛: 

بهر پیکان خدنگ او بی گردیدم 

لله الحمد که باری به دل خود دیدم. 

(از مجالس‌النقایس ترجه فخری هروی 
ص ۱۴۵). 

و رجوع به فرهنگ سخنوران ص ۶۰۱ شود. 
نسیمی نیشابوری. [ن سي ن /ن ] ((خ) 
در مشهد می‌زیته, خطی خوش و در صنعت 
تذهیب مهارت داشته. او راست: 

بر لب بام آمد آن مه گفت باید مردنت 

کا قتاب عمرت اینک بر لب بام آمده. 

(از قساسوس‌الاعلام ج۶ ص۴۵۸۶) (از 
قرهنگ سخنوران ص ۶۰۱). 
نسیمی هروی. [ن مي 2 /جز] ((خ) به 
روایت مولف صبح گلشن در رمل مهارتی 
داشته است و در شعر دیوانی از خود گذاشته. 
او راست: 

مدام خان چشمم ز آب دیده خراب است 
خراپ چون نشود خانه‌ای که بر سر اپ است. 

(از صبح گلشن ص ۵۱۷) (از قاموس‌الاعلام 
ج۶ ص ۴۵۷۶) (از فسرهنگ س‌خنوران 
ص 6۰۱). 
فسية. [نّش ی ] (از ع. () مهلت. (آنتدراج). 
نیت. نیه. رجوع به له ونیه شود. 
نسیة. [ن سى ی ] (ع | مصفر) تصفیر نسوة, 
زنان کوچک. ج. نسیات. (از ناظم الاطیاء). 
فسیه. [نّش / نش ین /ي ]۲ (از ع. |) آنچه 
نقد نباشد و به زمانۀ بعید وعده ادای أن کرده 
باشند. (غیاث اللفات) (از آنندراج). خلاف 
نقد. (السامی). پسادست. (لغات فرهنگتان). 
نسیه, بر وزن فدیه, که مقابل تقد باش در اصل 
نسیلة است [به حمزة آخر و بر وزن لطیفه ] 
ولی در نظم و نثر فارسی نیز مطابق تلفظ 
معمول استعمال می‌شود. (از نحریة دانشکدة 
ادبیات تبریز). خریدی که [ادای ] پولش به 
هنگام دیگر گذاشته شود. (فرهنگ خطی). 
کالی.ادانه. (یادداشت مولف). خریدوفروش و 
دادوستدی که بهای آن را تقد ندهند و به مهلت 
و فرصت ادا ک ند. پادست. پستادست. 
پسادست. (ناظم الاطباء)؛ 

و آمروز اینجا همی نیارد هرگز 


عاجل تقدش دهد به نة أجل. 

ناصرخرو. 
به نسیه مده نقد | گرچند نیز 
به خرما بود وعده و نقد ځار. ناصرخسرو. 
پر کن قدح باده و بر دستم نه 
تقدی ز هزار نه بهتر باشد. خیام. 


این نقد بگیر و دست از آن نيه بدار 


کاواز دهل شنیدن از دور خوش است. 


خیام. 
نه بر نام روزگار تو بس 
زانکه نقد از خزانه می‌نرسد. خاقانی. 
به نقد امشب چو با هم سازگاریم 
نظر بر نسیۀ فردا چه داریم. نظامی. 
چو زان خلوای غد آن فرد درویض, 
نظامی, 


تو مگر خود مرد صوفی نیستی 
هت رااز نيه خیزد نیستی, 
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر ابیت 
۴ 
الاطیاء). 
7 به نسیه خریدن: من نیز اسبی به دست 
آورده بودم و به نسیه بخریده و با یاران به هم 
افتادیم. (تاریخ بیهفی ص ۶۴۱). 
- امشال: 
امروز نقد فردا نسیه. 
سرکه نقد به از حلوای نسیه. 
نه آخر به دعوارسید. 
نقد رااز نيه خیزد نیستی. 
نسیه بر» [نْس /نش ی /ي ب] (نف 
مرکب) که نه برد. که کالائی را به نيه 
خرد. که به مهلت و فرصت بهای متاعی را که 
پرده است پردازد. 
نسیه بردن. انش / نش ی /ي ب د] 
(مص مرکب) متاعی رابه مهلت خریدن. 
قطی خریدن. متاعی را بردن و قیمتش را 
بعدا پرداختن. مقابل نقد خریدن. 
نسیه‌بری. [زش / نش ی / ي بَّ] 
(حامص مرکب) نيه بسردن. عمل نسیه‌بر. 
جتی رابه نسیه بردن؛ 
ای که در نسیه‌بری همچو گل خنداتی. 

(از اشمار عامیاند). 
نسیه‌بگیر. [نّش انش ی /ي ب ] انسف 
مرکب) نسیهیر. نیه خر. 


۱ -هزوارش: (02511)20» پهلری: 0۵۳71۵6 
(نماز). (از حاشية برهان قاطع ج معین). 

۲ - چهارمقالهة عروضی چ لیدن. 

۳- تاریخ ادییات در ایران صفاج ۲ض ۲۰. 
۴-در تداول گاهی با یاء مشدد [ن ان سی ی / 


نسیه خر. 

نسیه خر. (نّس / نس ی /ي خ] (نسف 

مرکب) نه‌بر. که متاعی را به نيه خرد. که 

قیمت کالا رابعداً پردازد: 

به نه میدهد آن را که نسیه خر نبود. 
سوزنی. 

نسیه خری. انش / یش ی / ي خ] 

(حامص مرکب) عمل نسیه‌خر. نسیه بردن. 

نسیه خریدن. نسیه گرفتن. 

نسیه خریدان. [نس /یش ی /ي خ ذ] 

(مص مرکب) نسیه بردن. نيه گرفتن. 

نسیه‌خواو. [نّس /زس ی /ي خوا/ 

خا] (نف مرکب) که با نسیه گرفتن و به قرض 

بردن امعه و ارزاق معیشت کند. که عادت به 

نه بردن دارد. نسیه‌بر, نه گیر. نسیه خور. 

رجوع به نسیه‌ خور شود. 

نسیه خواری. [نش /س ی /ي خوا / 

خا] (حامص مرکب) عمل نسیه‌خوار. 

نسیه خور. [نّس / نش ی /ي خوز /خر] 

(نف مرکب) نسیه‌بر. نسیه گیر. که جنس نسیه 

برد. که غذای نه خورد. 

امعال: 

نیه‌خور بيار خورد. 

نیه‌خور پارسنگ ترازو نمی‌گیرد. 

نیه‌خور گنده‌خور. 

نسیه خوزی. [زّسش / يش ی /ي خو / 

خ) (حامص مرکب) نسیه‌خواری. نیه‌بری. 

نيه خوردن. عمل نسیه‌خور. 

نسیه ۵آدن. [(نّس /یسش ی /ي د] (مص 

مرکب) متاعی را به مهلت فروختن. جنس را 

"تحویل مشتری دادن و قمتش به مهلت و در 

آینده گرفتن. نسیه فروختن. نسیه‌فروشی: 

به نيه مده نقد | گرچند نیز 

به خرما بود وعده و نقد خار. ناصرخرو. 

نسیه فروختن. [دّش / وس ی /ي ف 

ت ] (مص مرکب) نسیه دادن. 

نسیه فروش. َس انش ی /ي ف] (نف 

مرکب) که تاعش را به نيه فروشد. 

نسیه فروشی. [نّش / چس ی /ي ف] 

(حامص مرکب) نيه فروختن. به نه دادن. 

عمل نسیه‌فروش. 

نسیه کاری. [نّس /یش ی /ي] (حامص 

مرکب) خریدوفروش نسیه و به مهلت و 

فرصت. (ناظم الاطباء) نسیه‌فروشی و 

نسیه‌خری. عمل نسیه‌فروش و نسیه‌خر. 

دادوست: به نسیه. 

نسیه کردن. [ّش / نش ی /ي ک د) 

(مص مرکب) نيه گرفتن. وام کردن. نسیه 

بردن. ۱ 

نسیه گرفتن. [نّش اښ ی /ي‌گ رت ] 

(مص مرکب) نه کردن. نيه بردن. 

نسیه محله. (زش ي م حل لٍ] (اخ) دهسی 

است از دهتان گلیجان شهرستان شهوار. 


در آهفزارگزی مغرب شهوار و 
یکوهزارگزی راه شهسوار به رامسر در جلگۀ 
مرطوب معتدل‌هوایی واقع است و ۲۱۰ تن 
سکه دارد. ابش از رودخانة چشمه کیلد. 
محصولش برنج و مرکبات. شغل امالی 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج ۲ 
نش. (ن]" (ا) سایه. (برهان قاطع) (انجمن 
آرا) (آتدراج) (ناظم الاطباء). با نسا قياس 
شود. (حاشیه برهان قاطع چ معین). ||سایه گاه 
که جای سایه است. (برهان قاطع) (اتندراج) 
(از ناظم الاطباء). با نا قياس شود. (حاشية 
برهان قاطع چ معین) (از انجمن آرا از سوید) 
(آنندراج). سایة كلاه دراز (؟).(ناظم الاطباء). 
ظاهراً مصحف سایه گاء‌است. (از حاشية 
برهان قاطم چ معین). ||مشابه. برابر. صانند. 
||نشتر. || درخت سرو دشحی. (ناظم الاطباء). 
نش. [ن | (حرف نفی + ضمر) از: نه (از 
ادات نفی) + اش (ضمیر). نه او را. مخفف نه او 
را 

گنبدی‌نهمار بربرده بلتد 

نش ستون از زیر و ته بر سرش بند. 

۱ رودکی. 

نش اهن درع بایستی نه دلدل 

نه سرپایانش بایتی نه مففر. 
تش از آفرین بار و نز غم تزند 

نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. 
نش. (نّش‌ش] (ع [) یت درم‌سنگ و آن 
نيم اوقيه باشد. (متهى الارب) (انندراج). 


دقیقی. 
اسدی. 


نصف اوقية و گفته‌اند بیست درهم. (از بحر 
الجواهر). نصف وقیه که عبارت از یت درم 
باشد. (ناظم الاطباء). نصف اوقیه. (از اقرب 
الموارد). |[نیمی از هر چیز. (از المنجد) (از 
اقرب الصوارد). گویند: نش الارهم ونش 
الرغیف. (اقرب الموارد). |[رطویتی که بر اثر 
باران در دیوار پدید اید. (از المنجد). || (مص) 
آميختن. (تاج المصادر بهقی) (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). مخلوط کردن. (از اقرب 
لموارد) (ازالمنجد). |زکوییدن و سائیدن. 
کوفتن و سائیدن. (از اقرب الموارد). کوفتن 
چیزی را. (از السنجد). سهک. دق. (اقرب 
الموارد). اام راندن. (تاج السصادر بيهقى) 
(منتهی الارب). به ارامی راندن شتران را. (از 
المجد) (از تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ا[به دو نیم کردن. (از ناظم الاطیاء). |اصدا 
کردن اب در کورء تازه. (از المنجد). شنیده 
شدن صدای آب در کوزه‌ای که دیرگ خی دور 
از اب مانده است و چون در ان آب ریزند 
صدائی شبیه به جوشیدن کند و همچنین است 
صدائی که از حوض در گرمای شدید شنیده 
شود چون آبش اندازند. (از اقرب الصوارد). 
نشیش. (المنجد). || ترشح کردن کوزه ". آب 


نشاب.. ۲۲۴۷۵ 
پس دادن کوزه. |[جوشیدن شراب. نشیش: 
نش اللبیذ؛ غلى. |[شنیده شدن مدای گوشت 
در دیگ يا تابه: تشت اللحمة؛ قطرت ماء. (از 
المنجد). نشیش. (المنجد) (اقرب الموارد). 
| آب غدیر شروع به فرورفتن کردن. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). نشیش. (المنجد) 
(اقرب الموارد). رو به خشکیدن نهادن آیگیر. 
|| خشکیدن آب رطب. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). نشیش. (المنجد) (اقرب الموارد). 

تسا. [نْ) (ع () بوی خوش یا رایسحه و بو, 
مطلقا. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بوی 
خوش. (ناظم الاطباء). رجوع په تشاء شود. 
|إمأخوذاز تعاسعة فارسی و به‌سعتی آن. 
(ناظم الاطباء). نشاسته. فارسی معرب است 
که شطری از ان حذف شده, چنانکه منازل را 
منا گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد 
از صحاح). تشاء. " (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد. رجوع به 
نشاء شود. 

نسا. زن ] ([) شامل. (برهان قاطع) (از برهان 
جامع). سحتوی. (حاشية برهان از برهان 
جامع). |ابتة پاره‌ای نباتات که از جائی به 
جای دیگر نقل کرده غرس کنند. بته‌ها که 
برای نشا کردن از زمین برکنده باشند. 
(یادداشت مولف). ||نشاسته که از آن پالوده 
پزند. (برهان قاطع). نشاسته. نشاستج. 
(زمخشری). در عربی نشاسته را گویند. کلم 
نشانام عمومی و معمولی نشاسته در مصر 
است. (از حاثة برهان قاطع چ معین). 
ااعمل نشا کردن. (یادداشت موّلف). رجوع به 
نشاکردن شود. 

نشاء . (ن) (ع !) بوی خوش. تشا. (سنتهی 
الارب). |نشا. نساسته. (از ناظم الاطباء) 
(مهذب الاسماء). رجوع به نشا شود. 

نشائد. [نْ ء ] (ع!) ج نشيده. رجوع به نشيدة 


شود. 


نشائة. [نَ ۶) (ع (مسص) نشاءة. آفرنش. . 


(ناظم الاطباء). ||(مص) نش.م. نشاء. نشوء.. 
نشاه. (مستهی الارب) (اقرب الموارد) 


(المنجد). رجوع به نشء شود. 

نسائی. [ن یی ](ع ص نیی) 
نشاسته‌فروش. نشاسته‌ساز. (ناظم الاطباء). 
فشالب. رَس شا] (ع ص) تیرگر. (منتهی 
الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). تیرساز. (ناظم الاطباء). ||رامی. 
تیرانداز. (از اقرب الصوارد) (از المنجدا). 


١-ناظم‏ الاطباء به ضم ارل [ن] نیز آورده 


است. 

۲ -و بدین معتی در تداول عوام عرب است. 
(از المتجد). 

۳-سْمُی بذلک لخموم رائحته. (المنجد) 


۶ شاب. 


||تیرفروش. (فرهنگ خطی). ||آنکه تیر 
می‌گیرد. (ناظم الاطباء). گرند؛ تیرھا. (از 
آقرب الموارد) (از الصنجد). گویند: رجل 
نشاب و قوم نشابة. (از المنجد) (اقرب 
الموارد). 
فشاب. [وّش شا] (ع !) تیر." (آنندراج) 
(مستتهى الارب) (مهذب الاسماء). سهام. 
مأخوذ از نشوب است و واحد آن ناب است. 
ج» نشاشيب. (از اقرب الصوارد). تیرها. (از 
المنجد)؛ 
ز غنچة گل و از شاخ بيد و باد هوا 
زمردین پیکان کرد و بسدین نشاب. 
آمیر معزی. 
لاجرم کار را شد خون مباح 
همچو وحشی پیش نشاب و رمام. 
مولوی (منوی چ نیکلسون دفتر ۱بیت 
۸ 
من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن 
گروی به تیرم می‌زند ٍستاده‌م نشاب را. 
سعدی ( کلیات چ فروغی ص ۴۱۴). 
نشاب. 1ن ] (ع () وتر. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). ||تیرها و سهم. واحد آن تشابة و 
چمع آن نشاشیب است. (ناظم الاطباء): 
مخالفت ز نشاب تو انچنان جسته‌ست 
که‌از کمان تو در روز کارزار نشاب. 
معو دسعد. 
نشابور. [نٍ] () نام نوائی است از موسیقی و 
نام شعبه‌ای است از نوا که به نواشابور مشهور 
است. (انجمن آرا). مقامی باشد از موسیقی. 
(جهانگیری). رجوع به نشاپور و نشاپورک و 
نیشابورک شود. 
نشابور. [ن ] (اخ) نشاپور. نیشابور. نسابور. 
نیسابور. نیشاپور. شهری است در استان 
خراسان. رجوع به نیشابور شود آ: 
در راه نشاپور دهی دیدم بس خوب 
انکشبة او را نه عدد بود و نه مره. 
تشابور بزرگترین شهری است اندر خراسان و 
بسیارخواسته‌تره یک فرسنگ اندر یک 
فرسنگ است و بسیارمردم است و جای 
بازرگانان است و مقر سپاه‌سالاران است. 
و او را 8 است و ربض است و شهرستان 
است وب بشتر آب این شهر از چشمه‌هاست که 
اندر زمین بیاورده‌اند. و از وی جامه‌های 
گوناگون‌خیزد و ابریشم و پنبه, و او راناحیتی 
است جدا و آن سیزده روستاست و چهار 
خان. (حدود العالم). 
شهر گرگان نماند با گرگین 


نه نشاپور ماند با شاپور. ناصرخسرو. 
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای ‏ 


گر بهشت است همین است وگرنه خود نیست. 
۲ اتوری. 
زان بوحنیفه‌مرتبت و شافمی‌مقام 


رودکی. ۰ 


چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام. 
خاقانی- 
من که خاقانیم ار آب نشابور به چشم 
بنگرم صورت سحیان به خراسان یابم. 
خاقانی: 
از جنس کارگاه نشابور و کار روم 
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد. 
خاقانی. 
نشابورکت. [ن ر]() نام نوائی است. رجوع 
به نشابورک شود. 
نشایوری. [ن] (ص نسبی) منوب به 
نشابور. که امل نشابور است. رجوع به 
یشابوری شود. 
زر نشابوری. رجوع به همین ترکیب در 
ذیل مدخل زر شود.. 
نشابة. (نّش شا ب ] (ع !) واحد نشاب» 


. به‌معنی تیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 


رجوع به اب شود. ۱ 

فسابة. [نّش شا ب ] (ع ص) تأنیث تشساب. 
گویند:رجل تشاب و قوم نشابة, (اقرب 
الموارد). قوم نشابة؛ گروه تیرانداز. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
||() تره خصوصاً تیر چوبی که مردم ایبران 
می‌ساختند و سهم تیری بود که 9 تازیان از 
نی می‌ساختد. (ناظم الاطیاء) ۳ .رجوع به 
تقابة شود. ۱ 

فسایة. [نِ ب ] (ع إمص) حرفت و صنعت 
تیرسازی. ||(!) تیر. ج. نشاب. جج. نشاشیب. 
(ناظم الاطباء). 

نشا پور. [ن ] (() نام شعبه‌ای است از مقام نوا 
که به نی ابورک مشهور است. (برهان قاطع), 
رجوع به نشابور و نیشابورک شود. 

نشاپور. [ن ] (اخ) نام شهری است مشهور در 
خراسان و اصل آن نه‌شاپور است یمتی شهر 
شاپور» چه «نه» به فرس قدیم شهر را گویند. 
(برهان قاطع) (از غیاث اللفات)؛ 


خراسان بدو داد با لشکری 

تشاپور با بلخ و مرو وهری. ‏ فردوسی 
رجوع به نشابور و نیشابور شود. 

نشا پورکت. [ن ز] (() نام نوائی است در 


موسیقی. رجوع ب به نیشابورک شود. 
نشاح. ۰ [نش شا] (ع ص) سقاء نشاح؛ تشک 
پر تراونده. (منتهی الارب) (آنتدراج). مسلی 
نسضاح. (المنجد) (تاج المروس) (اقرب 
الموارد). مشک آب هر و مشک آب که آب از 
آن می‌تراود. (ناظم الاط‌باء), رشضاح. 
ترشح‌کننده. (از تاج العروس). 
نشاخت. [ن ] (مص مرخم. امص) نشاند. 
رجوع به نشاختن شود. |ابه‌معنی تعن هم 
آمده است که خبر دادن و آشکار ساختن و 
خاص گردانیدن باشد. (برهان قاطع). رجوع 


! په نشاختن شود. 


نساختن. [ن ت ] (مص) نشاندن. (برهان 
قاطم) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آراا. 
نشانیدن. (يادداشت مولف). نشاستن. (حاشية 
برهان تاطع ج معین): 
هیچ نایم همی ز خانه برون 
گو یم در نشاختد به لک. 
چو دیدش جهاندار بنواختش 
بر تخت پیروزه بنشاختش 
کی‌تامبردار بنواختش 
بر خویش بر تخت بتشاختش. 
چو خرو ورا دید بنواختش 
بر آن خسروی گاه بنشاختش 
پرندین چنان کودکی ساختند 
چوگردانش بر اسب بنشاختند. 
برآمد جم از جا و بنواختش 
به اندازه یستود و بنشاختش. 
چو رفت او بتی همچنان ساختند 


آغاجی. 
فردوسی 
فردوسی. 
فردوسی. 

اسدی. 

اسدی. 

بر این‌سانش بر تخت بنشاختند. ‏ اسدی. 
با چنگ و بربط ساخته از درد وغم پرداخته 
اندر میان بنشاخته یار اطیف غمگسار, ` 

قطران (از انجمن آرا). 

||تمین کردن. (برهان قاطع). رجوع به 

نشاخت شود. ||نشاندن. نصب کردن. تعبیه 

کردن.کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود. 
- اندرنشاختن؛ نصب کردن. به کار بردن. کار 
گذاشتن؛ 
به فر کیانی یکی تخت ساخت 
چه مايه بدو گوهر اندرنشاخت. 
دو خانه دگر ز آبگیله باخت 
زبرجد به هر جای اندرنشاخت. 


فردوسی 


فردوسی. : 
همی شاه را تخت پروزه ساخت 

همان تاج راگوهر اندرنشاخت. فردوسی. 
یکی ده‌منی جام دیگر بساخت 

بدو گوته گون‌گوهر اندرنشاخت. 

- ||نشاندن. فروبردن. جای دادن؛ : 


اسدی. 


نیزه‌ای سازد او ز ده ره تیر 

از یک اندرنشاختن به دگر. 

- || خرس کردن. کاشتن: 

بدو کاخ و میدان و ایوان باخت 
درختان بسیارش اندرنشاخت. 
- برنشاختن؛ نشاندن. نشانیدن. 
ج || اندرنشاختن. نصب کردن: 
یکی نامور شاه را تخت ساخت 


گهرگردبرگرد او برنشاخت. 


فرخی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


۱- [من آلات‌السلاح ] اللبل, ما یرمی به عن 
القسی العربية, و النشاب ما رمی به عن القى 
الفارسیة. (از صبح‌الاعشی ج۲ ص ۱۳۵). 

۲-و رجوع به انجمن‌آرا شود. 

۳ - در ناظم الاطباء بدین معنی به‌صورت متن 
[َنْش شاب ] آمده است. اما در مآخذ دیگر به 
ضم اول [زش شاب ] مضبوط است. 


- درنشاختن؛ نشانیدن. سوار کردن: 

برانگیخت از خواب و زورق باخت 

به زورق سپینود را درنشاخت. 

- || چای دادن. مکان دادن 

ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت 

بدان کز این دو پسندیده‌تر نبود وطن. 
سوزنی. 

- |[نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن: 

یکی نفز گردون چوبین بساخت. 

به گردش درون تیغ‌ها درنشاخت. فردوسی. 


فردوسی. 


چو از شهر پردخت و باره بساخت 


بر او پنج در آهنین درنشاخت. اسدی. 
آب این خم که درنشاخته‌اند 
از پی دام صید ساخته‌اند. نظامی. 


نساخته. [ن ت /ت] (نسف) نش‌انیده. 
(برهان قاطع). نشانده‌شده. رجوع به نشانیده 
شود. || تعین‌کرده‌شده. (برهان قاطع). رجوع 
هه نش ناخت ونشاخته ضود. 
|| کا رگذ اشته‌شده. نصب‌کر ده‌شده. تعبیه‌شده. 
درنشاخته؛ نصب‌شده. 
- جواهر درنشاخته؛ مرصع: گرزن؛ نیم‌تاجی 
باشد از دیا و جواهر درنشاخته. (لفت‌ن امه 
اسدی). 

نشاخوو. [ن خوز / خُر] (نف مرکب) 
نشله خور! و آنکه شراب به اندازه‌ای خورد 
که‌ست گردد و می‌خواره. (ناظم الاطباء). 

تشاخیدن. ان ] (مص) نشانیدن. (برهان 
قاطع). نشاختن. ||[تعین کردن. (برهان 
قاطع) نشاختن. رجوع به نشاختن شود. 

نشاد. [نِ ] (ع مسص) سوگند خورانیدن, 
(آتدراج). تحلیف. سوگند دادن. (از آقرب 
الموارد) (از المنجد). مناشدة. (منتهی الارب) 
(اقرب الصواردا. رجوع به مناشدة شود. 
||اخواندن کسی را به کاری. مناشدة. (از 
المتجد). 

نشاد. [نّش شا] (ع ص) آنکه جستجو 
می‌کد گمشدگان را. الذى بنشد الضوال. 
(المنجد). 

نشاد)زسام. [ن ] (() نام جرم آفتاب 
عالمتاب. (انجمن آر) (آنندراج) ". 

نشادو. [نْ /ن د]"(ع 4" نوشادر. ملح بوتیه. 
عقاب. طانر. نسر. مخاطه. (یادداشت مولف). 
رجوع به نوشادر شود. 


نشارة. [ن ر] (ع !) براده چوب و عاج و غیر ‏ 


آن. (از غاث اللغات). نرمه‌ریزه‌های چسوب 
که به اره بریده شود. (آنندراج) (منتهی 
الارب). نرمه و ریزه‌های چوب که در وقت 
بریدن اره بیفتد. (از اقرب الموارد) (از بحر 
الجواهر)؛ وة چوب. (تفیسی). خا ک‌اره. 
(ناظم الاطباء). اسم آن چیزی است که از 
اشجار به سوهان و بسائیدن جداگردد یا 
به‌سبب کرم زدن غباری از او به هم رسد. (از 


تحفة حکیم مؤمن). رجوع به نشاره شود. 
نشاړه. [ن ر / ر] () چوب پوسیده که ماتند 
آرد شده باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم 
الاطباء) (از آنندراج). 
نشاره. [ن رٍ ] (إخ) دهی است از دهستان 
میان‌آب از بلوک شعییه از ببخش مرکزی 
شهرستان اهواز, در ۴۶هزارگزی شال 
شرقی اهواز و ۱۰هزارگزی شمال ملائانی در 
دشت گرمسیری واقع است و ۰ تن سکنه 
دارد. ابش از رودخانة شطیط. مسحصولش 
غلات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶. 
نشاریدن. [ن د] (مسص) انشاندن. نشار 
کردن. بب‌خشش دادن. (ناظم الاطباء) 
(اشتیدگاس). شاید مصحف نشاریدن باشد. 
نشاز. [ن] (ع [) جای باند. (متهی الارب) 
(آتدراح). زمینی بر بالا. (مهذب الاسماء). 
مکان مرتفع. (المنجد) (اقرب الموارد. تَتز. 
(اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج. انشاز, 
فشاز. [ن] (ع لا ج تمز. رجوع به نز شود. 
نشاستج. [ن ت] (معرب, |) معرب نشاسته 
است. رجوع به نشاسته شود. 
نشاستن. [ن تَّ] (مص) نشاندن. (انجمن 
آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). نشاختن. 
(جهانگیری) (انجمن آرا). پهلوی نیشاستن . 
نشاختن. نشاندن. و آن متعدی نشستن است. 
(حاشیذ برهان قاطع چ معین): 
به‌شادیش بر تخت شاهی نشاست 


بسی پوزش از بهر دختر بخواست. اسدی, 


||سوار کردن. جای دادن. رجوع به نشاندن: 


شوده 

سپهبد مر او را به کشتی نشاست 

به کین جستن دیو خفتان بخواست. 
||تعبیه کردن. رجوع به نشاندن شود؛ 
بتی بر وی از سنگ بنشاسته 

به پیرایه و افر اراسته. " اصدی. 
||نشستن. (از بسرهان قساطع ذیسل لغت 
بنشاست): 

فاختگان همبر بنشاستند 

نای‌زنان بر سر شاخ چنار. منوچهری. 
نساسته. [ن / وت /ت] () نشاء (مستهى 
الارب) (زمخشری) (تحفة حکيم مومن): 
نشاستج. (زمخشری) (تحفة حکیم مومن). 
لباب حنطة. (بحر الجواهر). نشاء. (منتهی 
الارب). اسلون. (ذخیره خوارزمشاهی). 
ارجوان. (منتهی الارب). آیگون. لباب‌الحنطت. 
(یادداشت مولف). مغز گندم خیسانیده. لباب 
الحنطة المقولة. (از بحر الجواهر), به فتح, نه 
به کسر معروف است. چون در ساختن آن 
دردی مغز گندم در آب می‌نشانند به همین 
سیب نشاسته گویند. (از غياث اللغات) 
(آنندراج). |ارنگی سرختر از بهرمانی. 


اسدی. 


۲۲۴۷۷  .صاشن‎ 


(یادداشت مولف). نشا. نشاستج. ارجوان. 
ارغوان. (یادداشت مؤف از نخب الذخاثر فى 
احوال الجواهر للسنجاری ص ۴). 

نشاسقه ریختن. [ن ت /تِ تَ] (مسص 
مرکب) گندم را برای گرفتن نضاسته در آب 
خ‌اندن. 

نشاسته‌ریز. [ن ت /تٍ)] (نف مرکب) آنکه 
تشاسته ریزد. که گندم را برای گرفتن نشاسته 
آماده کد. 

نساسته‌ریزی. [ن ت /ت) (حاعص 
مرکب) عمل نشاسته‌ریز. ||(! مرکب) ابزار و 
آلات گرفتن نشاسته از گندم. ||جائی که در 
آن نخاسته گیرند. 

نساسته گو. [ن ت /ت گ ] (ص مسرکب) 
انکه نشاسته سازد. (یادداشت مولف). 

نشاسته گری. [نِ ت /ت گ] (حامص 
مرکب) عمل نشاسته گر.(بادداشت مولف). 
نشاسته‌ریزی: 

نساسته گیری. [ن ت /ت] (حامص 
مرکب) نشاسته گرفتن. نشاسته گری. ||(! 
مرکب) کارخانة نشاسته گیری. آنجا که از 
گندم نشاسته گيرند. (یادداشت مولف). 

نشاش. نش شا ] ((ج) وادیسنی است 
گیاه‌شورنا ک‌مر بنی‌نمیر را و در آن جای میان 
بنی‌عامر و اهل يمامة جنگي واقع شده است. 
(از منتهی الارب). و گفتهاند: 
و باللشاش مقتله ستبقی 
على النشاش ما بقی اللیالی 
فاذللتا اليمامة بعد عز 
کماذلت لواطها التعال. 

؟ (از مجمع‌الامشال میدانی). 

فسانسة. [نش شاش ] (ع ص) سبخة نشاشة؛ 
شوره‌زار که خا کش خشک نگردد و گیاه 
نرویاند. (متهى الارب) (آنندرا اج) (ناظم 
الاطاء). 

نشاشیب. [ن ]" (ع !)ج نشّاب. (از اقرب 
لسوارد) (لمنجد). رجوع به اب شود. 

فشاص. (ن ] (ع ص, ل) ابر بلندبرآمده یا ابر 
برهم‌نشته. (منتهی الارب) (انندراج). ابر 
بلند که پاره‌ای از آن بر فسراز پاره‌ای دیگر 
باشد. (از اقرب الموارد). نشاص. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء. ج تشص, نشائض. ۶ 


۱- در مت کاب «نشهه‌خود» چاپ شده و 
خطای مطبعی است. 

۲ -از لفات دساتیر است. 

۳ -در تداول اغلب نشادر [ن ]به ضم «ن» و 
«د» گریند. 

--از لغات دخیل است. (از اقرب الموارد). 


4 n(jshêstan. 
۵-ناظم الاطباء به کر ارل [نٍ] آورده است و‎ 
فرهنگهای معتبر عربی به‌صورت متن.‎ 
۶-و رجوع به اقرب الموارد شود.‎ 


۸ شاص. 


||دختر جوان صم‌سن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). دختران جوان هم‌سن. (ناظم 
الاطباء). اتراب. (از اقرب الموارد). ||هموار. 
برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) مساوی. (ناظم الاطباء). متوی. (از 
اقرب الموارد). گویند: رأیت نشاص خیل و 
ابل؛ اذا کانت مستوید. (از منتهی الارب). 
فساص. [ن ] (ع ص, () رجوع به تشاص 
شود. 
فشاصی. إن صیی | (ع ص) فرس نشاصی؛ 
اسب بانداطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). مشرف‌الاقطار. (اقرب 
الموارد). 
نشاط..[ن]' (ع (مص) خوشی. شادمانی. 
(غیاث اللعات) (آنندراج) (ناظم الاطباء), 
کاغک. کروژ. (فرهنگ اسدی). خرمی. 
سرور. شادی. طرب. خرسندی. (ناظم 
الاطباء). سرزندگی. دل‌زندگی. زنده‌دلی. 
خوشدلی. دژّه. رامش. اریحیت. مقابل کل. 


(یادداضت مولف)؛ 

رفیقا چند گوئی کو تشاطت 

بنگریزد کی از گرم آفروشه. رودکی. 

شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا 

تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا, 
دقیقی. 

تا بمیری به لهو باش و نشاط 

تا نگیرد ابر تو گرم خبک. خسروی. 

بدان تا پوشند گردان سلیح 

که‌بر ما سرآمد نشاط و مزیح. فردوسی. 

چو بشنید برزو به دل گفت زه 

برامد کمان نشاطم به زد. فردوسی. 

بفرمود کآرید پیشم سلیح 

نشاید که جویم نشاط و مزیح, فردوسی. 


شبی که اول آن شب سماع بود و نشاط 


میانه مستی و.اخر امید بوس و کنار. 


فرخی. 
شور جهان به حشمت خواجه فرونشت 
در هر دلی تشاط بیفزود و غم بکاست. 
فرخی. 
فرخی بندۀ تو بر در تو 
از نشاط تو برکشیده.نهاز. فرخی. 
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ 
مر اسب نشاط رارکابی یا رخ. عنصری. 
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی 
پوشیده ابر دشت به دیبای بهمنی. 
منو چهری. 
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش 
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش. 
متوچهری. 


هر تشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی 
هر وفائی را بیاب و هر بقائی را ببای. 
۱ منوچهری. 


و نشاطی بر پای شد که گفتی در این بقعت غم 
نماند. (تاریخ بیهقی ص ۲۷۶). چندین روز 
پیوسته نشاط و رامش بود. (تاریخ بیهقی 
ص۳۷۸). به دلی قوی و نشاطی تمام کار 
پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی ص ۳۸۱). 
دل در تشاط بسته و تن داده 
گاهی‌به مهر و گاه به فروردین. 
ناصر خسرو. 
فکنده پهن بساطی به زیر پای نشاط 
به عمر کوته و دور و دراز کرده امل. 
اصرخرو. 
تا زنده همیشه چون سواری 
با بانگ و نشاط و شادمانی. ناصرخرو. 
من این تشاط که دیدم ز خلق در غزنین 
بدید خواهم تا روز چند در بغداد. 


معودسعد. 
هست از نشاط آمدن صبح 
یا از تاسف شدن شب. معودنعد. . 
خدایگانا داند خدای یار نخاط 
چگونه گشتم تا دیدم آن خجسته خطاب. 
معودسفده. 
تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم 
از لهو و از تعاط مشو لحظه‌ای جدا 
معودسعد, 
تو رانتاط بدان تا کدام شهر زنی 
کدامبتکده سازی ز بوم هند خراب. 
معو دسعد. 
یکی نشاط جوانان دهد به مردم پیر 
یکی هزیمت پران دهد به مرد جوان. 


امیر معزی (از آتندراج). 
و یرزویه با نشاط تمام روی بدین مهم نهاد. 
( کلیله و دمنه). به نشاطی هرچه تمامتر بانگی 
بلند بکرد. ( کلیله و دمنه), سیعرغ به اهتراز 
تمام قدم شاط در کار گذاشت. ( کلله و 
دمنه). 
پری ز راه عقل و جواتی ز روی بخت 
وندر تشاط ولهو به کردارکودکی. سوزنی. 
گرچه زنگی لقبم بهر نشاط 


عادت زنگ نگیرم پس از این. خاقانی. 
جرد به ماتم و تن در نشاط و خوش نود 
که‌دیو جلوه کند بر تو و پری رسواء 

۱ "کخاقانی. 
آن را سلم است تماشا به باغ عشق 
کو خیم نشاط به صحرای غم زند. 

خاقانی. 

این چه نشاط است کز او خوشدلی _ 
غافلی از خود که ز خود غافلی. نظامی. 
نشاطی پیش از این بود آن قدم رفت 
غروری کز جوانی بود هم رفت. نظامی, 
پس اکنون کیست محرم در ره فقر 
دلی کو را نشاط و غم نباشد. عطار. 
نشاط جوانی ز پیران مجوی 


نشاط. 


که آب روان بازتاید به جوی. سعدی. 
بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط 
ز بس که عارف و عامی به رقص برجتند. 
سعدی. 
این ورق کز تشاط دارد بهر 
یادگار من است اندر دهر. آمی رخسرو. 
روزگاری است که سودای بتان دین من است 
غم این کار نشاط دل غمگین من است. 
حافظ. 
زاهد از صد دل عام نشاطی دارد 
عنکبوتی ز شکار مگکی می‌آید. ۱ 
صائب (ازآنندراج). 
نشاط باد؛ گلرنگ راگر خضر دریابد 


زلال زندگی را زیر پای تا ک‌می‌ریزد. 
صائب (از انندراج). 

گربه‌مثل ريخته باشد نشاط 
دست و دلی کو که فراهم کنم. 

شهوری (از آنندراج). 
نشاط عمر باشد تابه سی سال 
چو چل آمد فروریزد پر و بال. 
||لهو. لعب. عشرت. خوشگذرانی: کدخدای 
ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن 
مشفول می‌باشد. (تاریخ بیهقی ص ۲۹۲). 
امیرسعود برنشت و قصد شکار کرد و 
نخاط سدروزه. (تاريخ بیهقی ص ۱۸۳). در 
میانه چون از خدمت فارغ شدی به لهو و 
نعاط خویش مشغول بودی. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۴۷). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. 
(کلیلو تما ا عموق. اس هو 
تصد. عزم؛ و مال دادند که بازنگردند که 
نناط شراب خواهد بود. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۴۹). بازمگرد و به خیم نوبتی درنگ 
کن که ما تخاط شراب داریم و می‌خواهیم که 
تو را پیش خود شراب دهیم تا این نواخت 
بیابی. (تاریخ بهقی). 
شیر فلک از ترس برتیاید 
روزی که نشاط شکار دارد. 


فعودسعد. 


نه این تازیان را مراد چرا 


ته این بختیان را تشاط کنام. 
ته همی افتدت مراد سفر 
نه همی آیدت نشاط غزا: م‌عودسعد. 
دمنه گقت ملک... حرکت و نشاط شکار 
فروگذاشته. ( کلیله و دمنه). 

نشاط من همه زی آشیان نه‌فلی است 

| گرچه در ققس پنج‌حس گرفتارم. خاقانی. 
شهنشه را نشاطی در سر امد 

وز آنجا یک‌دو هفته خوش سر آمد. 


مسعو دسعل. 


نمی‌بینم تشاط عیش در کس 


نه درمان دلی نه درد دیتی. حافظ. 


۱-در تداول فارسیزبانان به کر اول [نٍ] . 


نشاط. 


- آپ نشاط؛ ندی. (یادداشت مژلف). آب 
ذوق: و آب نشاط را که به وقت بازی کردن و 
سخن گفتن و نگاه کردن کسی که آرزو بود 
بسیرون تسرایسد نسدی گسویند. (ذخسیرة 
خوارزمشاهی). 
- نشاط افتادن؛ میل کردن. عزیمت کردن. 
اراده کردن. خواستن؛ قاضی طاهر با وی ضم 
کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد 
سته آید شرایط آن را به‌تمامی به چای آرد. 
(تاریخ بیهقی ص 4۲۰٩‏ 
|[(مص) شادماتی نمودن. (آنندراج) (از بحر 
الجواهر) (از منتهی الارب). شادمانی نمودن 
از کار و جزآن. (از سنتهی الارب). تمط؛ 
طابت نفه للعمل و غيره. (اقرب الصوارد) 
(المنجد). |اشتابی نمودن در کار. (از ناظم 
الاطباء). سبکی نمودن و شتاب کردن در کار. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). فهو ناشط و 
نشیط. (اقرب الموارد). ||فربه گردیدن ستور. 
(از ستتهی الارب) (از اقرب الصوارد) (از 
السجد), 
شاط . [نِ] (ع ص, !) ج نشیط. رجموع به 
نثیط شود. 
فشاط. (نَ / نٍ] (إخ) زین‌العابدین (میرزا..). 
آذر نام او را در ردیف شاعران اصفهان ثبت 
کرده آرد: «طبعش موزون [بوده] و خوب 
صی‌نوشته. صحتش اتفاق افتاد» مرد 
خوشحالی بود. در شیراز وفات بافته». او 
راست: 
هم‌عنان با غیر و از ما گرم استغنا گذشت 
نگذرد پیش خدا این ظلم | گربر ما گذشت. 
رجوع به آتشکدة آذر چ شهیدی ص ۲۲۱ و 
قاموس الاعلام ج۶ ص ۲۵۷۷ و فرهنگ 
سخنوران ص ۶۰۲ شود. 
نشاط. ان 17 1 (اخ) عبدالوهاب (میرزا...) 
اصفهانی. ملقب به معمدالدوله و متخلص به 
نشاط. از فاضلان و شاعران و خوشنویان 
قرن سیزدهم و از مقربان دربار فتحعلی‌شاه 
قاجار است. به سال ۱۲۴۴ .ق.درگذشت. 
او راست: 
طفلان شهر بی‌خبر ند از جنون ما 
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست. . 
مائیم و دلی خراب و آن نیز 
یک روز به اخیار ما یست. 
تمام‌سوخته دودی نداشت بر سر آتش 
توکز جفا بخروشی خموش باش که خامی. 
راز رندان خرابات مپرسید از ما 
به کسی راز نگویند که گوید به کی. 

زد 
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد 
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد 
اختران فلکی را اثری در ما یت 
حذر از گردش چشم سبهی باید کرد 


ته همین صف‌زده مژگان سه باید داشت 

در ف دلشدگان هم نگهی باید کرد 

شب که خورشید جهاتتاب نهان از نظر است 

قطع این مرحله با نور مهی باید کرد 

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط 

سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد. 

و رجوع به مجله یادگار سال پنجم شمار؛ اول 

و دوم ص ۱۳۲ و فارستامة ناصری ج۱ 

ص ۲۷۵ و پیدایش خط و خطاطان ص ۲۵۲ و 

سبک‌شناسی ج۳ ص ۳۳۲ و مجمع الفصحا 

ج۲ ص۵۰۹ و ریاض المارفین ص ۲۱۲ و 

طرائق الحقایق ج۳ ص۱۲۱ و تاریخ ادییات 

براون ج۴ ص ۲۰۰ و ريحائة الادب ج۴ 

ص ۱۹۳ و تاریخ اصفهان ص۱۴۷ و تاریخ 

ادیات اته ص ۲۰۱ و صبح گلشن ص۵۱۸ 

شود. 

نشاط. ان /نٍ] (اخ) محمد (آقا...) اصفهانی. 

آذر در اتشکده ارد: «برادر اتقی صهباست. 

جوانی است مهربان و اکتراوقات در اصفهان 

مامن بود». مولف نتایج‌الافکار وفات وی را 

در قرن دوازدهم نوشته است: 

ست در کنج قفس حسرت گلزار مرا 

الفتی هست به مرغان گرفتار مرا. 

آهته کشم آه ز جور تو مبادا 

پیکان تو از سیه افکار براید. 

به باغی داشت مرغی این ترانه 

که‌دور از گل قفس به ز آشیانه. 

(از آتشکده آذر چ شهیدی ص ۴۲۱) (از 

نتایج‌الافکار ص ۷۲۹) (از فرهنگ سخنوران 

ص ۶۰۱). 

نشاط. (نَ /ن] (اخ) محمدتقی‌بیگ دهلوی. 

از پارسی‌گویان قرن یازدهم هندوستان است 

و به روایت مولف صبح گلشن در عهد عالم‌گیر 

مي‌زيسته. او راست: 

هرگز ثمر نداد نهال بیان ما 

باشد چو برگ بید زبان در دهان ما. 

چنان گداختی از عکس خویش آینه را 

که جوهرش چو خس از خار میتوان چیدن. 
(از تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۱۸). 

و رجوع به کلمات الشعراء سرخوش ص ۱۱۴ 

و فرهنگ سخنوران ص۶۰۲ شود. ۳ 

نشاط آوو. [ن /ن د] (نف مرکب) مروح. 

(منتهی الارب). نشاطافزا. نشاط‌انگیز. که 

سرور و شادی بخشد. که سوجب انباط و 

سرور است. 

نشاط آوردن. [ن /ن و 5] (مص مرکب) 

مسوجب سرور و انباط شدن؛ و اندک 

خوردن [شراب ] نشاط آرد و طعام بگوارد و 

فطل ها را از تن دقع کند. (ذخيرة 

 . خوارزمشاهی).‎ 

نشاطافزاء ان / ن أ] (نف مرکب) که شادی 

و خرمی افزاید. شادی‌فزا. ناط‌اور. 


نشاط کاری. ۲۲۴۷۹ 


عمل نخاطافزا. رجوع به نشاط‌افزا شود. 
تشاط انگیز. [ن /ن | انسف مسرکب) 
نضاطآور. تاطافزا. طرب‌انگیز. 
سروربخش. سرورانگیز, که موجب سرور و 
اباط خاطر شود 

ساقی فریبآمیز بین مطرب نشاطانگیز ین 
بازار می زان تیز بین مرسوم جان زآن تازه کن. 


خاقانی. 
شاه از آن سرخ سیب شه دآمیز 
خواست افانه‌ای نشاطانگیز. نظامی, 
گهی‌از بس نشاطانگز پرواز 
کبوترچیره شد بر سیله باز, نظامی. 


نشاط‌انگیزی. [ن /ن ا] (حامص مرکب) 
عمل نشاطانگیز. سرورافزائی. نشاط‌افزانی. 
رجوع به نشاط انگیز شود. 

نشاط بخش. ان / ن بَ ] (نف مرکب) 
نشاطآور. نشاطانگیز. فسرح‌بخش. 
طرب‌بخش. 

نشاط بخشی. ن / ن ب ] (حامص مرکب) 
فرح‌بخشی. نشاطانگیزی. 

نشاط پذ یر. (ن /نِ ‏ ] (نسف مرکب) 
طرب‌پذیر. شادمان. مسرور. مسبتهج. 
محظوظ: 
سبزه در زير او چو سبز حریر 
دیده از دیدنش نشاط پذیر. نظامی. 

نشاط پرست. (ن /ن پ 1 (نف مرکب) 
نشاط‌مد. شادمان. خوشحال. ||انکه به 
عش و عشرت می‌گذراند. (ناظم الاطباء). 
عیاش و خوش‌گذران؛ 
چونکه بهرام شد تشاط پرست 
دیده در نقش هفت‌پیکر بست. نظامی. 

نشاط پرستی. [ن /ن پ ر] (حامص 
مسرکب) عمل نشساطپرست. رجوع به 


نشاط پرست شود. 

تشاط جو. [ن /ن] (نسف مرکب) 
شادی‌طلب: 
ای مشعلة نشاط‌جویان 


صاحب رصد سرودگویان. نظامی. 
نشاط حوئی. [ن /ن ] (حامص مرکب) 
عمل نشاط جو. 

نشاط خانه. زن /ن خان /ن ] ((مرکب) 
عشضرت‌کده. طرب‌کده. جای شادمانی و 
خوشی. جای لهو و لعب: 

تا بود در نشاط خانة خاک 

زاختران فلک ندارد با ک. نظامی. 
نشاط فزا. [ن /ن فَ] (نسف مسسرکب) 
نشاط افزا, 

نشاط فزائی. (ن /ن ف ] (حامص مرکب) 
نشاط افزائی. عمل تحاط فزا, 

نشاط کاری. [ن /ن] (حسامص مرکب) 
خوش‌گذرانی. لهو و لعب. عیش و عشرت: 


۳۱۳۴۳۸۰ 


ماهی دو سه در تشاط کاری 

کردندبه هم شراب‌خواری. نظامی. 
نشاط کودن. [ن /ن ک د] (مص مرکب) 
شادمانی کردن. خوشحالی نمودن. بشاشت 
نمودن. ||جست‌وخيز كردن. شادمانه 
جست‌وخیز کردن: 

چندان که نشاط کرد و بازی 

در من آثری نکرد و سودی. سعدی. 
چندانکه نشاط و ملاعبت کردوباط 
مداعبت گسترد. جوایش نگفتم. ( گلتان). 
|[لهو و لعب کردن. عضرت کردن. طرب 
کردن؛ فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور 
بزدند و بر آن شراب خورد و نشاط کرد. 
(تاریخ ببهقی ص ۴۲۴). 

به لولو ابر پیاراست روی صحرا را 

مگر نشاط کند شهریار در صحرا. 

مسعودسعد. 

||قصد کردن. ميل کردن. آهنگ کردن. 
عزیمت کردن. شایق شدن: چون این فصل 
تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته 
آید وعده‌ای بتانی. (تاریخ بیهقی ص ۲۱۱). 
بوسعید گفت این باغچۀ بنده در نیم‌فرسنگی 
شهر خوش ایتاده است. خداوند نتاط کند 


تشاط کردد. 


کدفردا آنجا آید. (تاریخ بیهقی ص ۶۱۰). 
= نشاط... کردن؛ بدان روی آوردن. آهنگ 
آن کردن. هوای آن کردن. بدان میل کردن: 
ملکا بر در میدان تو بودم یک روز 
اندر آن روز که کردی تو نشاط چوگان. 
فرخی. 
گرنشاط رفتن کند [خوارزمشاه ]مقر گردد 
که‌از آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی 
ص۳۴۴). ہس از آنکه دل از این دو شغل 
فارغ کرد و ایشان سوی غزنین بردند. چنانکه 
بازنمودم نشاط شراب و صد كرد. (تاریخ 


بیهقی ص ۲۳۹). 

گر تو نشاط درگه جیلان کنی 

من قصد سوی درگه یزدان کنم. 
اصرخرو. 

زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد 

چو شاه گیتی رای و تشاط میدان کرد. 
معودسعد. 

امیر غازی محمود رای میدان کرد 

نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد. 
مسعودسعد. 


شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد 
آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت. 
مسسئو تسعد 

هرگز نشود مرد به بازی غازی 
کاهل نکند نخاط تیراندازی. 

؟ (از المضاف الى بدایع الازمان). 
اط گاه. [ن /ن ] (!مرکب) نشاط خانه. 
عشرت‌کده. عشر تگاه. بزم. بزم عیش و نوش 


با ذره نشین چو نور خورشید 


تو کی و نشاط گاه جمشید. نظامی. 
آمدم زان تشاط گاه‌برون 

بود یک‌یک ستاره بر گردون. نظامی. 
نشاط گه. ان /ن گ:] (إمرکب) نشاط گا 
تا یک‌چندی نثاط می‌ساخت 

وآنگه ز نشاط گه‌برون تاخت. نظامی. 


تشاط منف. [ن /ن ] (ص مرکب) بانشاط. 
خرم. شادمان. شادان: 


باغ چون لوح نقشبند شده 


مرغ و ماهی نشاط‌مد شده. نظامی. 
داماد نشاط مد برخاست 
وز بهر عروس محمل اراست. نظامی. 


تساط مندی. [نَ /ن ۶ (حامص مرکب) 
خوشی. عیش و طرب. عشرت. شادمانی: 


بگذار که این اسیر بندی 

روزی دو کد نتاط‌مندی. نظامی. 
زید از سر ان نثاط‌مندی ۱ 
چون کوه گرفت سربلندی. نظامی. 


نشاطی. [ن /نِ] (ص نسبی) شادمان. 
خسوشحال. ||آن که به عيش و عشرت 
می‌گذراند. (ناظم الاطباء). | تیزدل. (السامی). 

تشاطی. (ن /ن ] ((خ) عباس (میرزا...) 
هزارجریبی مازندرانی, متخلص به نشاطی. 
از ده سرخ دامفان و از ثاعران قرن سیزدهم 
است. به روایت هدایت از مداحان محمدشاه 
قاجار بوده, به هجا گوئی و مر ثیه‌سرانی 
رغتی داشته و «قطعات در مدح و هجا گفته. 
طبع خوبی داشته.... سالهاست که نظیر وی 
ثاعر طامع سخنوری دیده نگردیده». وی په 
سال ۱۲۶۲ هھ .ق.درگذشت. او راست: 
دو یار مگو دو مار دارم 
دو خانه مگو دو غار دارم 
دو زن نهء دو آژدهای خوتخوار 
خبیده به هر کنار دارم 
دیوند و به‌سان آدم از ديو 
زین هر دو سر فرار دارم 
ممکن نبود فرار کز ریش 
اندر کفشان ضار دارم. 

ز آسمان یارب چه حجت بر زمین آورده‌اند 
w~‏ 

کاین‌همه روی زمن زیر نگین آورده‌اند 
خلق گشتند از جه آب و از چه گل کز روی کبر 
نام خود را قهرمان ماء و طین آورده‌اند 
برق گشتند و زدند آتش به جان خشک و تر 
نی به خرمن رحم و نی بر خوشه‌چین آورده‌اند 
بر خر مردم نه پالان ماند و نه تنگ و نه جل 
تا که اسب دولت اندر زير زين آورده‌اند. 

(از مجممالفصحا چ مصفا ج ۶ ص ۱۶۰۴). 
و رجوع به مجلة یادگار سال پنجم شمارة اول 
و دوم ص ۱۴۱ و فرهنگ سخنوران ص ۶۰۲ 


۳ 


سو ۵. 


4 نشناظیه. 


تساطی. ان /ن] ((خ) محمدباقریگ 
گرجی اصفهانی, متخلص به نشاطی. از 
شاعران قرن دوازدهم است. وی پس از مرگ 
برادرش احمدییگ اختر به اتمام تألیف ناتمام 
او. تذکرۂ شعرای دربار فتحملی‌شاه همت 
شت,اما عمر او نیز وفا نکرد و این کار را 

محمدخان راوی گروسی به پایان برد و آن را 
تذکرة انجمن خاقان نامید. به روایت هدایت. 
نشاطی «قریب به دوهزار بیت از قصیده و 
غزل و بحر تقارب به خط خود دیوانی 
داشته». او راست: 

به بزم غير دانم باده خوردی شب, نمی‌دانم 
:که ببرون آمدی از بزم یا رفتی به خواب آنجا. 

دل آباد است از یادش, مبادا ' 

خرابی این خراب آباد ما را. 

به هرکه جور نکردی نمي‌توانستی 

تو آن نی که جفائی توانی و نکنی! 

و رجوع به ريحانة الادب ج۴ ص ۱۹۴و , 
صجمع الفصحاج مصفا ج۴ ص۱۵۵ و 
ص ۳۱۹و ج ۶ ص ۱۰۴۱ و فسنسرهنگ 
سختوران ص ۶۰۲ شود.: ۰ : 
نشاطی. [ن /ن] ((خ) (مسسلا...) محمد 
(حاجی...), متخلض به نشاطي و بیزری. از 
شعرای قرن یازدهم است. به روایت مولف 
تذكرة صبح گلشن در دماوند می‌زیسته و به 
روایت نصرآبادی سفری یه اصفهان کرده و 
اواخر عمرش به آشفتگی و پریشانی گذشته 
است. او راست: 

نیت کاری با سر و دستار عاشق‌پيشه را 
می‌زند چون گل به سر فرهاد زخم تيشه را. 
چند مشغول نواسنجی بلبل باشی 

انچنان باش که بر خا ک تو گل سجده کند. 

ما شش کت دل را گداختيم 

از بهر دیدن رخت ائینه ساختیم. 

(از صبح گلشن ص۵۱۸) (از قاموس الاعلام 
ج۶ ص ۴۵۷۷) (از تذکره نصرابادی 
ص ۴۲۹) (از فرهنگ سخنوران ص ۰۲ ۶). 
نشاطی دهلوی. [ن / ن ې د ل] (اخ) از 
پسارسی‌گویان هندوستان است و در عهد 
سلطّت | کیرشاه می‌زيسته. او راست: 

مرا چه کار به وصل تو بود و این‌همه غوغا 
چرا نمردم و اين آرژو به خاک برذم. ۹ 
(از تذکرة صبح گلشن ص ۵۱۹) (از قاموس 
الاعلام ج ۶ ص ۴۵۷۷) (از فرهنگ سخنوران 
ص ۶۰۲). 
نساطیه. [ن طی ي] ((خ) دصی است از 
دهتان بهنام وسط در بخش ورامین 
شهرستان تهران, در ۱۲هزارگزی جنوب 
غربی ورامین. در جلگۀ معتدل‌هوانی راقع 
است و ۱۴۲ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و چغندر قند. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی اب !۰ 


نشاعة. 


ج ۹ 
فشاعة. [نع] (ع !) آنچه به دست برکشی و 
بیندازی آن را. (متهی الارب). انچه با دست 
برکشند و دور اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه با 
دست برکند و پیفکند. (از المنجد). 
نساف. [ن] (() جنون. دیوانگی. خبط. 
(غياث اللغات از لطایف اللغات) (آتندرا اج): 
که چرا ینام خامی از گزاف 

بردم از بی‌دانشی و از نشاف. مولوی. 
نساف. [ن ] (() خشکی دهان از شدت 
گرسنگی. (از ناظم الاطباء) (اشتبنگاس). 
||تادانی. غفلت. (ناظم الاطباء). رجوع به 
تناف شود. ۱ 
نشاف. [نِ) ع !اج نشفه. رجوع به نشفة 
شود. 
نشاف. (نّش شا] (ع ص) جاذب. در خود 
کشنده.(غیاث اللغات) (انتدراج). 

< ک‌اغذ نشاف؛ کاغذی که بدان خط 
تسازه‌نبشته را بخشکانند. (ناظم الاطباء). 
نشافه. اپ خشک کن. م رکب خشک‌کن. 

| آن که گردة نان بر سر دیگ تر کند و تنها 
خورد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). و تأنیث آن نشافة 
است. (از اقرب الموارد). 
تشاقة. [نّش شاف ] (ع ص) تأنیث تشاف. 
رجوع به تاف شود. ||( آنچه بدان آب 
جذب شود. (از اقرب السوارد). اسم عربی 
اسفنج است. (فرهنگ خطی). کاغذ نشاف. 
آب‌خشک‌کن. مرکب‌خشک‌کن. خشک‌کن. 
||دستار پا ک‌کردتی. (منتهی الارب) اناظم 
الاطباء). رومال. دستمال. (ناظم الاطباء). 
فشافة. رن ف ] (ع !) کنک شیر وقت دوشیدن. 
(آنندراج) (متهی الارب). کف شیر وقت 
دوشیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). || آنچه از دیگ برگیرند و داغ باشد. 
(از المنجد). || آبی که جذب شده باشد. ما 
نشف من الماء. (اقرب الموارد) (المنجد). 
نشاقی. [نْ قا ] (ع !) شکار که حلقهُ رسن در 
گلوی وی افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

= امتال: 

شکارچی به شریکش گوید:لیالنشاقی و لک 
العلاقی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
سا کت. [ن] (هزوارش. () به لغت زند و پازند 
به‌معنی شکر باشد که از حلوا و چیزهای دیگر 
پزند. (برهان قاطع) (آنندراج). شکر. سکر. (از 
ناظم الاطباء). هزوارش کلم شکر است. (از 
حاشیه برهان قاطع چ معین). 
نشا کاری. ن ] (حصامص مرکب) عمل 
کاشتن نشاهای برنج و غیره در صزرعه. 
(یادداشت مؤلف). رجوع به نشا کردن شود. 
نسا کردن. [ن ک د] (مص مرکب) نهال 


نشاندن. کاشتن به‌های برکنده به جای دیگر 
رشو را. (یادداشت مولف). گیاه نورسته‌ای از 
جائی برکندن و در جائی دیگر کاشتن. بوتة 
نورستة گل یا میوه‌ای را از جائی که به آبوهی 
روئده است برکشیدن و در زمینی اماده‌شده. 
به ترتیب و فواصل معن کاشتن, تا رشد کد و 
گل و میوه دهد. چون نشای گوجه فرنگی و 
یادمجان, رجوع به نشا شود. 
فسال. [نش شا] (ع ص) آن که گردۂ تان را 
در دیگ فروبرده تر کند و تنها خورد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تعاف. 
(اقرب الموارد). رجوع به اف شود. 
نسان. [ن ] () پهلوی: نیش" (در کلمة 
مرکب: مرو نیش" به‌معنی نگهیان مرغان), 
از: نیس" از: نسی‌آش". در اوراق ماتوي 
تورفان: یغند = نه‌شاند ۶ (خواهند دید), 
بهودی-فارسی: نی‌شیدن " و در لهجه‌ها: 
تیش (نگاه کردن): ایرانی میاته: نیشان ا» 
فارسی: نشان, ارمتی عاریتی و دخیل: 
تفه ازجتضی رشن سانشان 
(علامت, نشان)۱۲, کردی: نیشان ۱۵ نیع ۱۶ 
(علامت. نشانه), (از حاشية برهان قاطع ج 
معین). علامت. (برهان قاطع) (جهانگیری) 
(از انجمن ارا) (ناظم الاطباء). نشانی. علامتی 
که‌یدان کسی یا چیزی را بازشناسند؛ 
بدو گفت دستور گز شهریار 
بگوید نشان چنین نابه کار. 
هجیر آنگهی گفت با خویشتن 
کر من نشان گو پات 
غمین گشت سهراب رادل بر آن 
که‌جائی یامد ز رستم نشان. فردوسی. 
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را 
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان. 
فرخی. 
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه 


فردوسی. 


فردوسی. 


نشان بود. (قصص ص۸). 


عطار. 
گفت‌ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن 


که پیش از کارها او کارین است. 


نیت که به چنین کارها تن درندهد. 

( گلتان). 

هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی 

تو ترک صفت کن که از این په صفتی نیست. 
تفدی. 


پم 


نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد 
تالف مرغ گرفتار نشانی دارد. 

مجمر اصفهانی. 
|[موخ و علامت خانوادگی. (ناظم الاطبام). 
نشانه‌ای از قل بازوبند و انگشتری و چز آن 
که‌بدان کی را بازشاسد: 
ور ایدون که آید ز اختر پر 


بدش به بازو نشان پدر. فردوسی. 


نشان. ۲۲۴۸۱ 

خروشيد و پنمود یک‌یک نشان 

به شیروی و گردان و گردنکشان. فردوسی. 

|انسمونه. نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. 

(یادداشت مولف). نشانه. اثره 

نشان پشت من است آن دو زلف مشک[ گین 

نشان جان من است آن دو چشم سحراً گند. 
رودکی. 

خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است 

مر نيکبختيم رایر روی او تشان است. 
رودکی. 

گوئی که به پیرنه‌سر از می بکشم دست 

ان باید کز مرگ نشان یابم و دسته. کائی. 

نه میان داری ای پر نه دهن 


من نبینم همی از آن دو نشان. فرخی. 
غنچه‌ای چند از او تازه و نو برچده‌ای 
تا نشان آری ما راز دل‌افروز بهار. 
منوچهری. 
از نرگس طری و بنفشه حسد برد 
کآن‌هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان, 
۱ منوچهری. 
کلیم امده خود با نشان معجز حق 
عصاو لوح و کلام و کف و رخ انور. 
ناصرخرو. 


و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال 
آن بر ستون مجد اعظم منقش کرده و نشان 
و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم 
ص۲۹). ||علامت. علامتی و رمزی که بین 
دو تن باشد: وی از خشم برآشفت... سخنهای 
بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که 
نشان آن بود و مردمان انوه درآسدند و او را 
پاره‌پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص۳۲۸). 

بلی هت ازموده در نشان‌ها 

که‌هرکشی دل جهد بیند زیان‌ها. نظامی. 
||در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای 
کسی می‌فرست‌ادند علامتی که مرسول‌البهم را 
از صدق و راستگوئی رسول مسطمن سازد 
هر ریسول مس ردانب نانک 
انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام 
تورانی و یا چیزی دیگر برحب قرارداد و 
تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی 
می‌دادند تا در گا ارانة آن حقی ادا شود. 
(یادداشت مولف): گفتند ای پر وقتی که بر 


1 - nish. 2 - marv-nîsh. 
3 - niyash. 4 - ni-aşh. 

5 - ۰ 6 - ۰ 
7 - ۰ 8 - ۰ 

9 - ۲۰ 10 - ۰ 

11 - ۰ 12 - ۰ 
13 - 


۴- قیاس شود با اوستائی: 20 ,اععبنج 
به‌معتی: نظارت کردن. ۱ 


15 - ۰ 16 - ۰ 


۲ شان. 


نیاسرائیل ظفریابی مارا امان دهی؟ گفت: 
امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم. و نشان / 
الاطباء). مُهر. مُهری که بر درج و کیسه یا تامه 
نهند: 

کزاین درج و اين قفل و مهر و نشان 


پیند بیداردل سرکشان. فردوسی. 

ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما 

کیسه‌ها پردرم و بر سر هر که نشان, 
فرخی. 

بر همه نامه‌های جود و کرم 

به همه وقت‌ها نشان تو باد. معودسعد. 


خون شد دلم از حسرت آن لمل روان‌بخش 
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش. 
حافظ. 
||نقش. ضرب. (ناظم الاطباء). 
-نشان زر؛ سکه. میخ درم. (زمخشری). 
||توقیع. نشان بر مکتوب. (یادداشت مولف): 
چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به 
بازگردانیدن این مال پاجمعها بر قوم. (تاریخ 
قم ص۱۴۸). ||فرمان شاهزاده. (غیاث 
اللغات). رقم. حکم. فرمان که قاضی یا حا کم 
یا صاحبمنصی نویسد. (یادداشت مؤلف): 
سفیان آن نشان را [فرمان قضاوت کوفه را] 
در دجله انداخته بگریخت. (حبیب‌السیر). 
ااعَلّم فوج. (از غیاث اللفات). عَلّم. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). لوا. رايت. (ناظم 
الاطباء): ۱ 
به باره برآمد به کردارگرد 
درف سیه [علامت سپاه توران ] را نگونسار کرد 
نشان سپهدار ایران بنفش 
بر آن باره زد شیرپیکر درفش. . فردوسی. 
| حله. حلیت. (یادداشت مولف). زیورء 
نشان چلاجل و خلخال دارد [یاز ] این عجب است 
وصیفتان را باشد جلاجل و خلغال. فرخن. 
هر غلامی را بیاورد ارمغان 
هر کنیزک را ببخشید او نشان. مولوی. 
||علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم: 
همای زرین دارد نشان رایت .خویش 
که‌داشته‌ست همایون‌تر از همای نشان. 


فرخی. 
بر حریر رایت او روز فتح 
جاء نصراله نشان باد از ظفر . خاقانی. 


||مدال. آنچه آویزند بر سنه و جز آن افتخار 
راء وسام. وسم. پاره‌ای از فلز و جز آن که بر 
کلاء‌یا سردوش يا سینه دارند با صورت 
خاص برای نمودن رتبه و منصبی یبا برای 
کفایت و شجاعتی و جز آن, علامتی که دهند 
کی را افتخار او را. (یادداشت مولف). 
علامتی که دولت برای خدمت و یا برای 
افتخار به کسی صی‌دهد. (ناظم الاطباء). و 
رجوع به مدال شود. ||هدف. (برهان قاطع) 


(ناظم الاطباء). نشانه. (جهانگیری) (انجمن 


آرا). نشانة تیر و تفنگ. (از برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء. آماج: 

یکی تیر زد بر میان نشان 

نهاده بر او چشم گردنکشان. ۰ فردوسی. 
- به یک تیر دو نشان زدن؛ با یک کار دو 
مقصود انجام دادن. 

امتال: 

ز صد تیر آید یکی بر نشان. 

ز صد چوبه آید یکی بر نشان. 

||صفت. (مهذب‌الاسماء) (لسامی) (دهار). 
تعت. (السامی) (مهذب‌الاسماء). صفت. مقابل 
موصوف: 

هرکو عدوی گنج رسول است بی‌گمان 

جز جهل و نحس نیت نشان و علامتش. 


ناصر خشرو. 
حبدنشان؛ بدصفت. متصف به صفات بد؛ 
بداندیش را از مان برکنم 
سر یدنشان را یی‌اقسر کنم. فردوسی. 
جو ایند و پرسند گردنکشان 
یط این بچ بدنشان. فردوسی. 
وز آن‌سو تهمتن چو شیر ژیان 
بقرید و گفت ای بد بدنشان. فردوسی. 


چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است 
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را. 


ناصرخضرو. 
اگربه دین و به دنا نگشته‌ای خشنود 
درست گشت که بدبخت و بدنخان شده‌ای. 
- به نشان؛ به صفت"* 
تیره بر چرخ راه کاهکشان 
همچو گیوی زنگیان به نشان. عنصری. 
||گونه. قم. صفت. ۱ ۱ 
- بدان نشان؛ بدان گونه. بر ان‌سان: بر آن 
وجه. چنان‌که؛ . 
دیروز بدان نشان که فرمود 
رفتم به در وثاق او زود. نظامی. 


زآن نشان؛ چنان. از آن گونه. بدان‌سان: 
چو سالار چن زان نشان نامه دید 
براشفت وپس خامشی برگزید. 


فردوسی. 
سه روز و سه شب زأن نشان جنگ بود 
زمائه بر آن جنگیان تنگ بود. فردوسی. 
- زین نشان؛ زین‌سان. بدین‌سان.بدین نوع. 
این‌جور؛ 
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس 
کنارش گرفت و برش داد بوس 
دگر پهلو انان و گردنکشان 
همه پیش رفتند هم زین نشان. فردوسی. 
به دل گفت کاین گرد جز گیو یت 
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست. 
فردوسی. 


که‌بر نیزه بر ترت را زین نشان 


نشان. 


فرستم بر شاه گردنکشان. فردوسی. 
پذیره شدن زین نشان راه ست ۰ ` 
کمان و زره هدیة شاه نيشت ۰ فردوسی. 
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک‌بار. 

۱ منوچهری. 
همه زین نشان گونه گون‌جانور 
نمودند در آب دریا گذر. اندی. 
دو صد خانه هم زین نشان در سرای 
سراسر به سیمین ستونها به‌پای. ۰ اسدی. 
چو شد بسته پیمانشان زین نشان 
کمان آوریدند ده تن کشان. : . اسدی. 


|[عنوان. علوان, چنانکه:عنوان کی بر سر 
نامه یا پا کت یا نضان خانه و کوئی. (یادداشت 
مولف). مشخصات: چون به مصر رسیدند نام 
و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قتحص 
ص ۸۰). ||انشانی. سراغ. آدرس. (ینادداشت 
مۇلف). مکان. محل. جا: 
نشت و نشانت کون ایدر است 
سر تخت ایران به بند اندر اسشت. ۰ افردوسی. 
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده 
گفت افتاب را بتوان یافت بی‌نشان. فرخی, 
به شهری که رفتی نبودی ښی 
بدان تا نانش نداند کی. 
بری از گهر بی‌گزند از زمان 
فزون از نتان و برون از گمان: 

اسدی ( گرشاسب‌نامه ص ۴۱۷). 
نشان یار نفرکرده از که پرسم باز 
که‌هرچه گفت برید صا پریشان گفت. 

حافظ. 


اسدی. 


||شهرت. نام 

چو گفتار دهقان بیاراستم 
بدین خویشتن را نشان خواستم. فردوسی, 
یکی کار ماندست تا در جهان 
نشان تو هرگ نگرد تهان: 

به دینار و گوهر نباشند شاد 
نجویند نام و نشان جز به داد. 


فردوسی. 


فردوسی. 
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان 
پدری را که چنین داد خداوند پسر:. فرخی. 
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون 
سخت بترسند می ز نام و نشانم. 

باقر 
- نشان شدن؛ شهره گشتن. عم شدن. مشهور 
شدن؛ 
اگرمراد برآمد چنان کنم که شما 
به مال و ملک شوید از میاق خلق نشان. 

فرخی. 

|[اثر. رد. نشانه. پی. ایز؛ .- 
چو آ گاهی آمد به هر مهتری... 
که خسرو بیازرد از شهریار 
برفته‌ست با خوارمایه سوار 
به پرسش برفتند گردنکشان 


به جائی که بود از گرامی نشان. فردوسی, 


نشان, 


ز کیخضرو ایدر نيابم نشان 


چه دارم همی خویشتن راکشان. فردوسی. 
به توران همی رقت چون بهشان 
مگر یابد از شاه جائی نشان, فردوسی. 


در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر 


کی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان. 


فرخی. 

هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش 
گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد. 

خاقانی. 
یک اهل دل از جهان ندیدم 
دل کو که ز دل نشان ندیدم. خاقانی. 
- بر نشان؛ بر اثر. به هدایت. به دلالت. به 
نشاني: 
کجاگم شدی چون فرورفت هور 
بران بر نشانِ ستاره ستور. اسدی, 
||اثر. وجود. نام: 
بد از من که هرگز مبادم نشان 
که‌ماده شد از تخم نره کیان. فردوسی. 
ز من گر نبودی به گیتی نشان 
براورده گردن ز گردنکشان. فردوسی. 
تھی مانده باغ از رخ دلکشان 
نه از بلیل آوا نه از گل نشان. نظامی. 


هرچه در این پرده نشانیش هست 
درخور تن قیست جانیش هت. ‏ نظامی. 
- بی‌نشان؛ فناشده در مسشوق؛ 
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن 
بهر چه هتم بی‌نشان گر وصل جانان نیستم. 
خاقانی. 
- ||مجازاً کوچک و تنگ: 
راست خواهی با من از هستی تشانی مانده ست 
در غم آن لب که هست بی‌نشان است آنچنان. 
خاقانی. 
هرگز نشان ز چشمة کوثر شنیده‌ای 
کاو را نشانی از دهن بی‌نشان توست. 
سعدی. 
- ||که اثری از آن نباشده 
هر سال چو پنج روز تقویم 
گم‌بود؛ٌبی‌نشان چه باشی. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۵۱۱. 
- ||برون از حد و رسم و جهت: 
گرکی وصف او ز من پرسد 
بی‌دل از بی‌نشان چه گوید باز. 
< بی‌نشان شدن؛ نایدید خدن. محو شدن: 
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد 
آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود. . سعدی. 
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. 
ردیا. رده 
گشته‌روی بادیه چون خانة روشنگران 
از نشان سوسمار و تقش ماران شکن. . 
منوچهری. 
نشان پای دید بر آن. (امسجمل‌السواریخ). 


||یادگار. اثری که از کسی بازماند: 
توئی از فریدون فرخ نشان 


که‌رستم شد از دیدنش شادمان. فردوسی. 
نشانی که ماند همی از تو باز 

برآید بر آن روزگاری دراز. فردوسی. 
به کف من نمانده جز غم و درد 

زآنهمه نیکوئی نماند نشان. فرخی. 


اداخ اثر زخم. (ناظم الاطباء). کبودی و 

اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از 

ابله بازماند 

نشان نخچل دارم ز دوست بر یازو 

رواست [زیرا] گر دل ببرد مونس داد 
اغاجی. 

نشان‌های بند تو دارد تنم 

به زیر کمندت همی یشکتم. 

برهنه تن خویش بنمود شاه 

نگه کرد گیو آن نشان سیاه. 

چو گیو آن نشان دید بردش نماز 

همی ریخت آب و همی گفت راز. ‏ فردوسی. 

زبس تپانچه که هر شب به روی برزدمی 

به روز بودی بر روی من هزار نشان. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فرخی. 
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد 
دلم بخت و جراحت گرفت و ماند نشان. 
فرخی. 
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند 
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری. 
فرخی. 
ملک دستهاتان همه نگرید 
نشان بریدن سراسر بدید. 
شمی (یوسف و زلیخا). 
متهن مردی بود نیکوروی و سفید اما به 
رویش نشان آبله داشت. (مجمل‌السواریخ). 
دروغ گفتن به ضربت شمشر ساند. اگر 
جراحت درست شود نشان همچتان بماند. 
( گلتان). |إلكه: 
یک نشان از درد بر دراعه ماند 
دوستی دید و نشان بیرون فتاد. خاقانی. 
|| خال. علامت. (يادداشت مولف). خال. 
(منتهی الارب): از [شمشیر ] یمانی یک نوع 
آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه 
و سیز بود و متن او به سرخی زند و نزدب 
دنبال نشان‌های سپید دارد. (نوروزنامه). 
اادلیل. حجت. برهان. گواه. (بادداشت 
مولف). آیت. آية. اماره. امارت. علامت: 
از اوی است پیدا زمان و مکان 


پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. 

نشان مستی در من پدید بود و بتم 

همی نمود به چشم سیه نشان خمار. فرخی. 

خلاف کردن تو خلق را مبارک ت 

براین هزار دلیل است و صدهزار نشان. 
فرخی. 


نشان. ۲۳۲۴۸۳ 


دست بخشندهة تو نام تو بازرگان کرد 
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و تشان. 
فرخی. 
مر دولت را برتر از این چیت دلیلی 
مر شاهی را برتر از ابن چیت نشانی. 
فرخی. 
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست 
نشان است بر تیش هرچه هت. اسدی. 
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر 
نخان عدل خدا ای پسر در اين نعم است. 
ناصرخسرو. 
او خود نه سپید است و این سپیدی 
بر عارضت ای پر از او نشان است. 
تاصرخرو. 
و اگروامدار بیاید وامش را گزارده کنی و 


نشان اجایت ان است که این قربانی را از من 


پذبری. اقصص ص ۱۸۷). 
هر ساعتی ز دولت پاینده 
در ملک تو هزار نشان باشد. ‏ مسعودسعد. 
ز قدرت ملک‌المرش یک نشان این است 
که‌کارها به خلاف مراد ما باشد. 

عبدالواسع جبلی. 
خشیهاله رانشان علم دان 
انما نحیی تو از قرآن بخوان. بهائی. 
|اخبر. آگهی: 
ز پیروزی او چو آمد نشان 
از ایران برفتد گردنکشان. فردوسی. 
از آن نامداران گردتکشان 
کی ‌هم برد نزد رستم نشان. فردوسی. 
همه پهلوانان و گردنکشان 
که‌دادم در اين قصه زیشان نشان. فردوسی. 
نحانش پرا کنده شد در جهان 
بد و نیک هرگز نماند نهان. فردوسی. 
نشان امدن از...؛ از او خبری یا اشری به 
دست آمدن* 
بکشتند بیار کی بی‌گناه 
نشانی نیامد ز پیداد شاه. فردوسی. 
فراوان بجستند و جایی نشان 
نیامد ز سالار گردنکشان. فردوسی. 


نشان آمدن از گفتاری؛ ظاهر و پدا شدن 
صحت آن. (یادداشت مولف)؛ 
چنین داد پاسخ که امد نشان 
ز گفتار آن تامور پهلوان 
که تخم بدی تا توانی مکار 
چو کاری همان بر دهد روزگار, 

قردوسی. 
||حصه. نصیب. (برهان قاطع) (جهانگیری) 
(ناظم الاطباء). قسمت. بهره. (از ناظم 
الاطباء). |[زی. (مهذب‌الاسماء). هیأت. (از 
محهی الارب). ||سورة. ||شعار. (يادداشت 
مؤلف). ||سیما. سیماء. (مجمل) (یادداشت 
مولف). شکل: 


۴ شان. 


جهان را باز دیگر شد تشان و صورت و سیما. 


؟ (از سندیادنامه ص ۱۵). | 


هر آن صورت که صورتگر نگارد 


نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظلامی. 
ام شهره: 

به ترکان چنین گفت کای سرکشان 

که خواهد که گردد به گیتی نشان. فردوسی 


در کرمان» اصطلاح قالیباقی است. 
(یادداشت مولف). | حد. سرحد. ||علامتی که 
در جائی می‌گذارند و علامتی که در سرحد 
نصب می‌کنند. (از ناظم الاطباء). 

نشان. [ن ] (نف مرخم) نشاننده. (از برهان 
قاطم) (جهانگیری). مسخفف نشاننده. 
(یادداشت مولف). اسم فاعل مرخم است از 
نشاندن. (از حاشية دکتر معن بر برهان 
قاطم). نشاننده را نیز گفه‌اند که فاعل نشاندن 
باشد و به این معنی بجز ترکیب در آخر 
کلمات متفاد نمی‌شود. همچو: شا‌نشان. و 
سکنجین صفرانشان و شیر کاسنی حرارت 
نشان۔ (از برهان و نشاننده. نهنده. 
نصب‌کننده. ||برقراركتده. ||فروناننده. 
| آرامدهنده. (ناظم الاطباء) || مطفیم. کشنده: 
آتض‌نشان. || (نمف مرخم) مخفف نشانیده. 
(یادداشت مولف): جواهرنشان. گوهرنشان. 

نسان برداز. [ن شام بٍ] (نف سرکب) 
علم‌بردار فوج. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
بیرقدار. که بیرق و رایت را حمل می‌کند. 

نشان برد ن. إنِ ب د] امص مرکب) سبقت 
بردن. (انندراج): 
دو فیل‌اند خرطوم درهم کشان 
ز هر دو یکی برده خواهد نشان. 

نظامی (از آتدراج, از خوامض سخن). 

نسان بودن. [ن د] اسص مرکب) 
انگشت‌نما بودن. (یادداشت مولف). 
نشان بودن به...؛ بدان صفت نام‌بردار و عم 
بودن: 
صد از نامداران و گردنکشان 
که بودند هر یک به مردی نشان. 
چون ملت رسول به پا کی‌ستوده‌ای 
چون رحمت خدای به یکی نشانا. 

ابوالفرج رونی. 
گرچه بازوی هنر داری و دست و دل کار 
ورچه در جنگ بدین هر سه نشانی و سمر. 


فردوسی, 


فرخی. 
..؛ معروف بودن. سرشتاس 
بودن. مشار بالبتان بودن؛ 

پذیره شدندش همه سرکشان 

که‌بودند در پادشاهی نشان. فردوسی. 
فشان پذ بر. [ن سا بٍ] (نف مرکب) 
متصف. (یادداشت مولف). 
نشان پذ یری. [نٍ شام پٍ] (حامص 
مرکب) اتصاف. (یادداشت مولف) 


- نشان بودن در 


نشان دادن. [نِ د] (مص مرکب) نمودن. 
بنمودن. ارائه کردن. ابراز کردن. اظهار کردن. 


(یادداشت مولف)؛ 

اندر چهان چه چیز بود په ز خدمتش 

بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان. 
فرخی. 

تخم ما بی‌گمان سخن بود‌ست 

خوبتر زاین کسی نداد نشان. تاصرخسرو. 

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان 

همی به سندان اندرنشاند یکان را. 

چیز عجبی نشانت دادم 

زیراکه تو آشنای مائی. ناصر خسرو. 

هرچه در این پرده نشانت دهند 

گرنیسندی به از آنت دهند. نظامی. 


آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد 
بلکه در جنت فردوس ڼاشد چو تو حور. 


سعدی. 

هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی 

که‌ضر و نفع محال است از او نشان دادن. 
سعدی. 

دل از جفای تو گفتم به دیگری بندم 

کم به حسن تو ای دلستان نداد نشان. 
سعدی, 


|اوصف کردن. توصیف. صفت کردن. 
(سادداشت مولف). نشانی دادن. علاتم و 
مشخصات کسی یا چیزی را بیان کردن: 

بشد نزد سالار توران سپاه 


نخان داد از آن لکر و بارگاه.. فردوسی. 
نخان داده بد از پدر مادرش 

همی دید و دیده نید باورش. فردوسی. 
نشان داد مادر مرا از پدر 

ز مهر اندرآمد روانم په سر. فردوسی. 
چو بهرام داد از فرود ان نشان 

زره بازگشتد گردنکشان. ‏ فردوسی, 
هر که رهی رقت نشانی بداد 

هر که بدی کرد ضمانی بداد. نظامی. 
گوئی‌که ز عشق ار نشان ده 

کس‌داده نشان بی‌نشانان؟ خاقانی. 
نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد 

که‌در تأمل او خیره می‌شود بصزم سعدی. 
هر کی ادیده از رویت نشانی می‌دهند 
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای, 

سعدی. 


|اسراغ دادن. هدایت کردن. به گفتار یا به 
اشاره چیزی یا جائی به کسی نمودن. 
(یادداشت مولف). نشانی دادن. دلالت کردن. 
راهنمائی کردن: 

گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده 

گفت افعاب را توان یافت بی‌نشان. قرخی. 
نشان دادند که چون از سرای عدنانی بگذشته 
آید باغی است بزرگ. (تاریخ سهقی). 


نشان داشتن. 


" فراق وصل تو وصل فراق من جستند 


که‌دادشان به سوی تو چنین درست نشان. 

۳ سورت 
چون نداد انجا کسی از خر نخان 
مزد شد بر خاک از آن عَم خونفشان. عطار. 


|احجت آوردن. برهان آوردن؛ 


بند خداوند را گشاد حرام است 
کشتن قاتل بر این سخنت نخان داد. 


اتام بردن. (یادداشت موّلف). خر دادن و په 
هیچ روزگار نشان ندادند که غوریان 
پادشاهی را چنان مطیع و منقاد پودند. اتاریخ 
یهقی). || خیر دادن 

نتان یوسف گمگشته می‌دهد یعقوب 
مگر ز مصر په کنعان بشیر مي‌آید. 

< نشان از چیزی دادن؛ نمونه‌ای از آن بودن. 
نموداری از آن بودن: 

شاه ایران کی پذیر فتیش دین زردهشت 


گرنه‌از تاجت نشان دادی و از تیفت خبر. 


سعد‌ی. 


- (از فرهنگ اسدی). 
از وی ار سایه نشانی می‌دهد 
شمی هر دم نور جانی مئ‌دهد. مولوی, 
- نشان دادن از...؛ از او خبر دادن؛ 
همه پهلوانان و گردنکشان 
که‌دادم در این قصه ز ایشان نشان.: 

فردوسی. 

از ایشان کسی زو نشانی نداد 
نکر دند از او در جهان نیز یاد. فردوسی. 


سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان 
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. 
سعدی. 

- ||نشان دادن از اختر؛.پیش‌بینی کردن: 

از این خواهدت داد یزدان پسر 

نشان داده‌ام ز اخترت سریسر. فردوسی. 
- نشان چیزی دادن؛ ان را ظاهر ساختن. 
نمونه‌ای از آن را یه نظر رسانیدن؛ 

گشت پرمنگله همه لب کشت 

داد در این جهان نشان بهشت. بوشکور. 
نشان۵او. [ن ] (نف مرکب) که علامتی 
دارد. |اعلم. سرشناس. که به علامتی نزد 
همگان معروف است: ||مشخص. نمایان. 
هویدا, 

-دروع غ نشان‌دار. 
نشان داشتن. [ن ت ] (اسص مرکب) 
علامت داشتن. مشخص بودن. ||خبر داشتن. 
| گاه‌بودن. (یادداشت مۇلف): 
نه ز او زنده نه مرده دارم نشان 


به چنگ نهنگان مردم‌کشان. ‏ فردوسی. 
چنین گفت خسرو که ای سرکشان 

ز بهرام چوبین که دارد نشان. فردوسی. 
||مطلع بودن: 

یکی کودکی خرد چون بی‌هشان 


تشاندن. 
ز کار گذشته چه دارد نشان. فردوسی. 
||سراغ داشتن. (یادداشت مولف): و جنگی 
درپیوست که هرگز سانند آن کس نشان 
نداشت. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۴۷). 
- نشان داشتن از چیزی؛ از آن بهره داشتن. 
از ان نمی داشتن؛ 
بتشین و دل از هوای خوبان بنشان 


کاین قوم ز مردمی ندارند نشان. 

اثر اخضیکتی. 
رنگ رو از حال دل دارد نان 
رحمتم کن مهر من در دل نشان. مولوی. 


ای پیک پی خجته که داری نشان دوست 
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست. سعدی. 


دو دیگر سواری ز گردنکشان 

که‌از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. 
-نشان داشتن از...؛ از آن باخبر بودن, در آن 
ماهر بودن؛ 

از ایشان گزین کرد گردنکشان 

کسی کو ز نخجیر دارد نشان. فردوسی. 


نشاندن. [ن د) (مص) (از: نش +اندن 
(پسوند مصدر متعدی), متعدی نشستن. 
کردی: نژینین ' (تیفه کردن, دیوار کشیدن). 
(از حاشیة برهان قاطع چ معین). کسی را به 
نشستن واداشتن. (حاشیة دکتر معن بر برهان 
قاطع). متعدی نشتن. (غیاث اللقات)؛ 


بنشان به طارم اندر مر ترک خویش را 

با چنگ سغدیانه وبایالغ و کدو. عماره. 
زیغ‌بافان را با وشی‌بافان ننهند 

طبل‌زن را ننشانند بر رودنواز. ابوالعباس. 
سخن نیز نشنید و نامه نخواند 

مرا پیش تختش به پایان نشاند. فردوسی, 
گرانمایگان را همه خواندند 

به ایوان چپ و راست بثاندند. فردوسی. 
فرستادة رای را پش خواند 

بر نامور جایگاهش نشاند. فردوننی: 


وی را به صفه آورد و سخت دور از تخت 
بنشاند. (تاریخ بهقی ص ۳۸۰). سرهنگان و 
خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان 
بنشاندند و نان خوردن گرفتند. (تاریخ بهقی 
ص ۵۵۱). و حاجب بلکاتکین بازوی وی 
بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی 


ص 0۲۸۱ 

هرجاکه نشاندیم نشستم 

و آنجا که رویم زیردستم. نظامی. 
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش 

ز نزدیکان خود برتر ناندش. . نظامی. 
سربللدان ملک را بنشاند 

عدل را ناقه بر بلندی راند. نظامی. 
چدان در دل نشاند آن دلستان را 

که‌با جانش ملل کرد جان را. ‏ نظامی. 
خاقانی را دمی به خلوت 

بنشان و بدو شراب درده. خاقانی. 


از کرم دان آنکه میترساندت 

تابه ملک ایمی بنشاندت. مولوی. 
پس علیکش گفت و او را پیش خواند 
ایمنش کرد و به نزد خود تشاند. مولوی, 


اگربواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت 
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت. 


سعدی. 
مردیت پیازمای و آنگه زن کن 

دختر منشان به خانه و شیون کن. سعدی. 
گر خانه محقر است و تاریک 

پر دید روشنت نشانم. سعدی. 
هر که رابر باط بنشانی 

واچب امد به خدمتش برخاست. سعدی, 
||سهمان کردن. پذیرائی کردن: 

رقیبان مهمانسرای خلیل 

به عزت نشاندند پر ذلیل. سعدی. 


دوان هر دو کی را فرستاد و خواند 
به هیبت نشت و به حرمت نشاند. سعدی. 
|| منزل دادن. (یادداشت مولف). مسکن دادن. 


سکونت دادن 


مر او را" بیاریم با خویشتن 

بریم و نشانیمش اندر ختن. فردوسی. 
هر دو را به مداین نشانده بود [خسروپرویز 
مریم و گردیه را] در دارالملک. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص۱۰۸). و سردم انطا کیه را که 
بیاورده بودند در آن شهر نشاند. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص .)٩۴‏ و همه دربدها را عمارت 
کردن فرمود و مردم بار نشاند و آن اعمال 
ولایتها را... یه نان پاره بدیشان داد. (فارسامة 
ابن‌بلخی ص۵). ||گماشتن: شبگیر وی را 
در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او 
را نگاه می‌داشت. (تاریخ بیهقی ص ۳۵۷). و 
به راه بلخ اسگدار نشانده بودند و دل در این 
اخبار بته. اتساریخ بیهقی). در مهد 
بخواباندند و خادمی را بنشانده بود بر راه 
علوی را بگرفتند. (مجمع لتواریخ). و قلعة 
همدان را... بار ابادان کرده بود و سپاه 
نشانده به نگاهداشت خزینه‌ها. (مجمل 
التواريخ). او را بگرفتند و بازداشتند و 
برادرش جاماسب را بنشاندند. امجمل 
التواریخ). |به کاری نصب کردن: با ندیمان 
پیش باید امد تا چون وقت باشد ترا نشانده 
آید. (تاریخ بهقی). || منصوب کردن. جلوس 


دادن 


از این دیوزاده یکی شاه نو 


نشانند با تاج بر گاه نو. فردوسی, 
یکی مرد بر گاه بنشاندند 

بشاهی همی خروش خواندند. فردوسی. 
ز دستور ايران بپرسید شاه 

که‌پدخواه راگر نشانی په‌گاه... فردوسی. 
مملکت خانیان همه بستاند 

بر در ماچین خلیفتی بنشاند. منوچهری. 


۳۱۳۳۸۵ 


باز غوغاء سیتان جمع شد و سعیدبن عمر را 
و بحتری‌ین مهلب را هر دو را از قصبه بیرون 
کردندو سوارین الاشعر را بنشاندند به امارت. 


نشاندن. 


(تاریخ سیستان). و هیشم‌ین عبداله الب فات را 
بنشاندند به امارت. (تاریخ سیستان). دیگر 
روز آن کودک رابر تخت ملک نش‌اندند. 
(تاریغ بهقی). آنجا امیر کوتوال بنشاند و به 
هرات بازگشت. (تاریخ بیهقی): برادر ما را 
آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ 
بهقی). ||به تخت نشاندن. (یادداشت مولف). 


مقابل فروگرفتن؛ 

جهاندار کز تخم افراسیاب 

نشانیم بخت اندرآید به خواب. ‏ فردوسی, 
ورا برگزیدند و بنشاندند 

به شاهی بر او آقرین خواندند. . فردوسی. 
گفتاگرمردمان عجم بدانمتندی که فضل این 


[بهرام گور ] چند است هرگز جز او ملک 
دیگر تشاندندی. (ترجمةٌ طبری بلعمی). و 
نشاندن تو که طاهری و بیعت کردن تراء 
(تاریخ بیتان). گفتند وی را به امیر نشاندن 
وامیر فروگرفتن چه کار بود. (تاریخ بیهقی 
ص ۵۵). عضدالدوله... به بغداد بمرد و پسرش 
را ابوشجاع [که] سلطان‌الدوله لقب يود 
بنشاندند. (مجمل التواریخ). و اندر ان وقت 
پوران‌دخت را [ایرانیان ] همی بنشاندند. 
(مجمل التواریخ). و آن پادشاه رانیز کی 
نشانده پودند خلع کردند و دیگری را نشاندند. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص۱۰۴). و چون چهار 
سال پادشاهی کرده بود او را خلع کردند و‌ 
شاپور را بنشاندند. افارسنامة ابن‌بلخی 
ص ۷۳). ||سوار کردن. (یادداشت مولف): 
همان تا لب رود جیحون براند 

جهان بین خود را به کشتی نشاند. فردوسی. 


بر اسبی نشاندش ستامی به زر 

به زر اندرون چند گونه گهر. فردوسی. 
فراز آوریدند پیلی چو نیل 

مر او رانشاندندیر پشت پیل.. فردوسی. 


نخاندند حرم‌ها را در عماری‌ها و حاشیت را 
بر استران و خران. (تاریخ بسهقی). ملاح 
بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و 
دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی 
بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و أو 
مرا بر شتری نشاند. ( گلستان). و بفرمود تا 
هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را 
با سلاح و ذخیره درنش‌اندند واز راء حبشه 
هزار مرد دیلم را با پانصد مرد تیران‌داز در 
کشتي‌ها نشاند. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۹۵). 
||نهادن. (برهان قاطع). چیزی را در جائی 
مستقر کردن. (حساشية برهان ج معین). 


۲ - 1 
۲-پیران ویسه. کیضرو جوان را 


۶ نشاندن. 


گذاشتن. تهادن. قرار دادن 

پروین به چه ماند به یکی دستة نرگس 

یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش. 

ناصرخرو. 

زگ و مشک بر آتش فشانم 

چو دودش بر سر آتش نشانم. نظامی. 

تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ‌وش 

گفتی‌او محور همی راند ز خط استوا. 
خاقانی. 

نه هاوتم که بنالم به کوفتن از یار 

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشیتم. 
سعدی. 

[|نصب کردن. ترصیع. کار گذاشتن جواهر: 

در او آفراشته درهای سیمین 


جواهرها تخانده در بلندین. 

شا کر پخاری. 
زبرجد نشانده به تخت آندرون 
ز دیبای زریفت پیروزه گون. ‏ فردوسی. 
یکی جام دیگر بد از لاجورد 
نشانده در او شت ياقوت زرد. فردوسی. 
نهاده به طاق اندرون تخت زر 
نشانده به هر پایه در و گهر. فردوسی. 


و بر تاج خاقان چندان گوهر نشانده که قیمت 
آن کس ندانست. (ترجمة طبری بلعمی). و 
طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری 
از هزار متقال پیروزه‌ها در او نشانده. (تاریخ 
یهقی ص ۱۵۰). 

اگرعقل در صدر خواهی نشسته 

نشانده در انخشتری مشتری را. ناصرخسرو. 
بر افر ملوک نشاندش سپهر از آنک 

فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است. خاقانی. 
||فروکردن. درنشاندن. فروکردن تیر؛ 


ا گرب سنگ خارا برزند تیر 

به سنگ اندرنخاند تا به سوفار. فرخی. 

گرناوکی اندازد عمداً بنشاند 

پیکان پین تاوک در یشن سوفار. 
منوچهری. 

چو برق نیزه را بر سنگ راندی 

سنان در سین خارا نشاندی. تظامی. 

زنم چندان تظلم در زمانه 

که‌هم یری نشانم بر نشانه. نظامی. 


|| خاموش کردن. (حاشیة برهان قاطع چ 
معین). برطرف کردن. منطفی کر دن. اطفاء* 


آتشی بنشاند از تن تفت و تز 


چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. 
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان 
دل حکمت پزدای الت ملکت بطراز. 
منوچهری. 
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر 
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی. 
منوچهری. 


مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه 


که اتش فتته که به سبب ترکمانان اضتعال 
پذیرفته است نشانده آید. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۲۳). آنچه گفته‌اند که غمنا ک را شراب 
باید خورد تا تفت غم بنشاند ببزرگ خلطی 
است بلی درحال بنشاند و کمتر گرداند اما 
چون شراب دریافت و بخفت خماری منکر 
آرد. (تاریخ بیهقی). 

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند 

فروع آتش روشن ز دوده بنشانند. 


همعو دسعل. 
شبی باد محا در دماغش 
نه آن بادی که تخاند چراغش. نظامی. 


از دم پا کان‌که پنشاندی چراغ آسمان 
ناف با حورا به حاجر ماه ابان دیده‌اند. 
خاقاني. 
رطل دریاصفت ارید که جام زردشت 
گوش‌ماهی است بر او آتش دل ننشانم. 
خاقانی. 
با چراغ اسان نشاید بر سر گنج آمدن 
من چراغ اه چون بنشاندم اسان آمدم. 
خاقانی. 
بوحفص گفت برخیز و بنشان, شبلی 
برخاست هرچند جهد کرد یک چراغ بیش 
نتوانت نشاند. (تذکرةالاولیاء). این چهل که 
برای خدای بود نتوانی نخاند اما آن یکی که 
برای من بود تشاندی. (تذکرة الاولیاء). تا مگر 
آتش فنه که هنوز اندک است به آب تدییری 
فرونشانيم. ( گلستان). آتش نشاندن و اخگر 
گذاشتن کار خردمندان نیست. ( گلستان). و 
گویند که آتشهای ملوک هرگ ننشانده‌اند. 
(تاریخ قم ص ۸۲). ادخع کردن. (حاشة 
برهان چ معین). تسکین دادن. آشوب و فتنه 


فرونشاندن؛- 

مرا گفت در خواب قرخ سروش 

که فرش نشاند از ايران خروش. فردوسی. 

هم آنگه درفشی برآورد شب 

که‌بنشاند آن جنگ و جوش و جلب. 
فردوسی. 

جوابی دهی شور شهری نشانی 

حدیثی کنی کار خلقی گشائی. فرخی. 

خواست که شوری پا شود سواران سوی 

عامه تاختند و آن شور بنشاندند و نی 


سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی ص ۱۸۴). 
|| آرام کردن. (حاشية برهان چ صعین). رفع 
کردن. تکین دادن؛ 

صفرای مرا سود ندارد نلکا 

دردسر من کجا نشاند علکا. ابوالموید. 
اندکی موم روغن اندر دهان گرد و فروبرد تا 
درد می‌نشاند. (ذخيرة خوارزمشاهی). و اگر 
درد عظیم باشد با شرابهاء نرم که درد را 
بنشاند, بیامیزد و آماس را نرم کند و یپزاند و 
درد بنشاند. (ذخیرة خوارزمشاهی). 


نشاندن. 


نه گل به نبت خا کی نخست دردسر آرد 
چویافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند. 


٠‏ خاقانی. 
چون تبخالی که تب نشاند 
دل را غم غم‌نشان ببیشم. 
خاقانی (دیوان ج سجادی ص ۲۶۵). 


|| تخفیف دادن. زايل كردن: خردمند با عزم و 

حزم آن است که وی به رای روشن خویش به 

دل یکی بود با جمعیت. و حمیت ارزوی 

محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ص ۹۹). 

بنشان ز سرت خمار و خود منشین 

حیران چو به چنگ باز در تیهو. 

ناصرخسرو (دیوان ج موی - مسحقق 

ص ۱۶۴). 

ته چنان مفتقرم کهم نظری سیر کند 

یا چنان تشنه که گردون بتشاند ازم. سعدی. 

- نشاندن تشنگی؛ اطفاء عطش. قطع عطش. 

رفع عطش. (یادداشت مولف)* 

شور است آب او تتشاندت تشتگی 

گرنیستی ستور مخور آب تلخ و شور. 
اصرخرو. 

نشاندن غم 

زنهار تا نگوئی کاین غم به صبر بنشان 

گرصبر غم نشاند پس زینهار من چه. 

خاقانی. 

|| پایان دادن. خاتمه دادن. قطع کردن؛ 

ره نمانم به پرخاشجوی 

به شمشیر پنشانم این گفتگوی. 

||مقابل انگیختن: 

دوستان وقت عصر امت و کباب 

راه را گرد نشانده‌ست سحاب. موجهری. 

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک 

بنشان غبار غصه به باران صبحگاه. خاقانی. 


فردوسی. 


بیا از گرد ره در دیده بنشین 
که‌گرد راه بنشانم ز دیده. خاقانی. 
||فروبردن. غرق کردن: 
ز پا و رکابش جهان خیره ماند 
ز تیفش زمین دیده در خون نشاند. 

فردوسی. 
همی زال را دیده در خون نشاند 
به رخ بر همی خون دل برفشاند. فردوسی. 
|[کاشتن. خرس کردن: ۱ ی 
که‌بر کس نماند چو بر تو تماند 
درخت بزرگی چه باید نشاند. فردوسی. 
درختی نشانی همی بر زمین 
کجابرگ خون آورد بار کین. فردوسی. 


درختی بد این خود نشانده به دست 


که‌بدبار او زهر و برگش کبت. فردوسی. 
زمانه گوئی‌از این نو بنفشه‌ای که نشاند 


نهال داشت ز باغ وزير ایرانشاه. فرخی. 
در باغهای نیست شده هم بدین امید 
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن. فرخی. 


نشاندنی. 


و پفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و 
درختان با بیخ و هرچه تخم افکندنی بفرمود 
تا بیفکندی و آنچه نشاندنی بود بسشاندند. 
(ترجمةٌ طبری بلغمی). اگ ر کی خواهد تا در 
زستان در بستان درختی بنشاند. (تاریخ 


سیتان). 

کرا پیشه نیکی نشاندن بود 

همیشه روانش ستایش چند. ناصرخسرو. 

کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگستی 

درختی کی نشاندستی که از بیخش نه برکندی. 
تأصرخسرو. 

بر آنان که رنگین گل و یاسمین را 

نشاندست دهقان بر اطراف بستان. 
ناصرخسرو. 

چو نتوانی نشاندن گوز و خرما 

تباید بید و سنجد را فکندن. ناصرخسرو. 

ب نام خلاف تو گر گل نشانند 

سنان جگردوز و خنجر دهد بر. آرزقی. 

بشکنی زود هرچه راست کنی 

برکنی باز هرچه بنشانی. مسعودسعد. 


و زیادت هزار سال باشد تا آن درختها 
نشانده‌اند. (مجمل التواریخ). پیر گفت دیگران 
نشاندند ما خوردیم ما بنشانيم دیگران 


خورند. (مرزبان‌نامه). 

همه خار مي‌کند و گل می‌نشاند. نظامي. 
ارزو چون نشاند شاخ طمع 

طلبش بیخ ویافت برگ و براست. خاقانی. 
گل‌که عاش طرازد مرغ است 

نی که ادریس نشاند قلم است. خاقانی. 
شاخ کو برکند آن را بستیز 

منشان گر همه شاخ ارم است. خاقانی. 


تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و 
در زمین کالبد نشاندند. ( کتاب‌المعارف). 

مهر پا کان در ميان جان نشان 

دل مده الا به مهر دلخوشان. 

رنگ رو از حال دل دارد نشان 
رحمتم کن مهر من در دل نشان. 
اگربه دست کند باغبان چنین سروی 
چه جای چشمه که بر چشم‌هاش بشاند. 


مولوی. 
مولوی. 
سمدی. 


تو اندر بوستان بايد که پیش برو ننشینی 
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو تشائم. 


سعدی. 
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند 
کی برد خرمن که تخمی فشاند. سعدي. 


||حیس کردن. به زندان کردن. (یادداشت 
مژلف). توقیف کردن. بازداشتن؛ رای عالی 
چنان دید که دست وی را از شغل عرض 
کوتاه‌کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۳۲۱). او را به تزدیک ما باید فرستاد تا 
وی را به قلعت غزنین نشانده آیید. (تاریخ 
ببهقی). گفتند نامه‌ای بود از سلطان مسعود که 


علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا 
بناشاندند و سزای وی به دست او دادند. 
(تاریخ بیهقی). ||عزل کردن. فروگرفتن؛ پدرم 
ان وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام پرده 
بود که بر حسنک قرار گرفت. (تاریخ بیهقی 
ص ۳۷۲). چون از نشاندن بوسهل زوزنی 
فارغ شد امیر... با خواجه خلوت کرد. 
(تاریخ بهقی ص ۳۴۱). || مبتلا ساختن؛ به 
عرزا نشاندن. به غم نشاندن. |ابه زنی کردن 
زنی بدکار را. فاحشه‌ای را خاص خود کردن. 
اندرنشاندن؛ فروبردن. غرق كردن 

چو ان نامه شاه یکسر بخواند 


دو دیده به خون دل اندرنشاند. فردوسی. 
شگفت اندر آن مرد جادو بماند 
دلش را به انديشه اندر نشاند. فردوسی. 


= ||جای دادن. فروکردن: 
کی چنو به جهان دیگری نداده نشان 
همی به سندان اندرنشاند پیکان را. 
ناصرخرو. 
-بازنشاندن؛ ارام کردن. تخقیف دادن. سا کن 
کردن؛ 
مگر تو روی یپوشی و فتنه بازنشانی 
که‌من قرار ندارم که دیده از تو پپوشم. 
سعدی. 
= || خاموش کردن: گفت برو هرچه نه از بهر 
خدای افروخته‌ام, تو آن [شمع ] را بازنشان. 
(تذکرة الارلياء) 
- برنشاندن؛ بر تخت نشاندن. پر تخت جای 
دادن 
به دستور بر نیز گوهر فشاند 
به کرسی زر پیکرش برنشاند. 
که‌شاهی دگر برنشاند به تخت 
کزاین دور شد فر و آئین و بخت. 
فردوسی. 
- ||سوار کردن: 
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند 
بکردار آتش از آنجا براند. 
چهار از یلان نیز ايزد گشسب 
از آن جنگیان برنشاند به اسب. 
سپه را سراسر همی برنشاند 
چنان شد که در دشت جائی نماند. 


فردوسی. 
فردوسی. 


۳ 
فردوسی. 
چون نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر 
جنبت خاص. (تاریخ بیهقی ص ۴۲). و 
فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. 


(چهارمقال نظامی). 

- درنشاندن؛ نصب کردن. کار گذاشش. 
ترصیع» 

بدو داده پرمایه زرین کمر 

به هر مهره‌ای درنشانده گهر . فردوسی. 
فرونشاندن؛ رفع کردن. تسکین دادن؛ الجا 
سایق دبواری کردم عرقب که کسی جر 


نشانزد. ‏ ۲۲۴۸۷ 
تموز از من به برد آبی فرونشاند. ( گلستان). 
یارب دل شکستهٌ خاقانی آن تست 
درد دلش به فیض الهی فرونشان. خاقانی. 
تا درد سرم فرونشاند 
این اشک گلاب‌سان مرا بس. خاقانی. 


- || خاموش کردن. خانمه دادن و از میان 
بردن: ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و 
فسرونشاند چراغ آضویها. (ناریخ بسهقی 
ص ۳۱۲). 
- |[فروکشیدن. رها کردن: 
خود را درم‌خرید رضای خدای کن 
دامن از این خدای‌فروشان فرونشان. 
خاقانی. 
< ||عقب نشاندن. دور کردن. واپس‌کشیدن: 
مگذار شاه دل به در ماتخانه در 
زاین در که هت درد ز عزلت فرونشان. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص .)۲۰٩‏ 
زشاندن کی را سر جایش؛ او را از جوش 
و خروش و التهاب انداختن. غرور او را تمام 
کردن. باد او فرونشاندن. به عربده‌جوئی و 
رجزخوانی وی پایان دادن. 
- نشاندن سرغ را؛ تخم زیر مرغ نهادن 
برآوردن جوجه را 
- وانشاندن؛ خاموش کردن: 
سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان خبر 
صح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان. 
سعدی. 
نشاند نی . [نٍ د] (ص لياقت) درخضور 
نشاندن. که نشاندن او ضرور است. 


۰ نشاندنبی. [َن د] اص لیافت ) که درخور 


شاندن نست. که نباید شاند. (یادداشت 
مؤلف). رجوع به شاندن شود. 
تشانده. [ن د /د] (نسف) نشانیده, که 
اد هة ا || حون سکیا ار 
گداشتد حاجب بزرگ على را موذن محمد 
عبدوس به قلعة کرک برد.. و په کوتوال آنجا 
سپرد که نشاندة عبدوس بود. (تاریخ ببهقی). 
دست نشانده. 

|امغروس. کاشهشده: 

درختی است این خود نشانده به دست 
کجابار او خون و برگش کیست. 

فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 0 


سنیل نشانده بر گل سوری نگه کید 
عنبر فشانده گرد سمن‌زار بنگرید. سعدی, 
جای‌داده‌شده. 


نشان رفتن. [نٍ رز تَ] (مص مرکب) در 
تیراندازی قراول رفتن. (بادداشت مولف). 
نشانه رفس رجوع به نشاله رفتن شود. 

تشان ژ۵. از ز] اسف مرکب) ملف 
انندراج ارد: «نشان‌زد: مقرر و سعین. از 
فرهنگی نوشتم». ظاهراً مولف فرهنگ منقول 


۸ شان زدن. 
عنه به سیاق «نام‌زد» این ترکیب را ساخته 
است. 

نشان زدن. [ن ز د] (مص مرکب) نشان و 
مدال بر سین خود نصب کردن. 

نشانستن. يِن ت ] (مص) نشانیدن. (برهان 
قاطع) (آندراج) (ناظم الاطباء). تشاستن. 
(حاشیه برهان چ معین): 
! کنون که بدانتم چندان که بدانستم 
مهر تو نشانتم از مات سلام‌اله. مولوی. 
|انصب کردن. نهستن کنانیدن. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به نشانستن و نشانیدن شود. 

نشان کردن. إن ک د] (مسص مرکب) 
علامت نهادن. علامت گذاشتن. علامت نهادن 
تا بازجسی آن اسان باشد. (یادداشت 
مولف)؛ 
سوی چاهی کو نشانش کرده بود 
چاه مغ را دام جانش کرده بود. مولوی. 
|[اثر گذاشتن: علب؛ نشان کردن رسن بر 
پهلوی شتر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). 
||تاثر. (تاج المصادر بیهقی). |[نشانه قرار 
دادن با چشم چیزی را در تیراندازی. هدف 
قرار دادن. (یادداشت مولف). نشانه کسردن. 
نشانه گرفتن. ||امضاء کردن. (بادداشت 
مولف): محضری ممتبر در دعوت مولانا 
توشته تمامت علما و شیوخ و قضات و امرا و 
اعیان بلاد روم علی‌العموم نشانها کردند و باز 
به وطن مألوف و مزار والد عزیزش دعوت 
کردند.(افلا کی). |انشان كردن بر مکتوب: 
توقیع. (از یادداشت مولف). اانامزد کردن 
دختری را (یادداشت مولف). 
نشا نکرده. [ن ک د / د] (ن‌سف مرکب) 
علامت گذاشته شده. علامتی که برای تعین 
مرز و سرحد می‌گذارند؛ 
همی راند با لشکر رزم‌ساز 
که‌پیکار جوید ابا خوشنواز 
نشانی که بهرام یل کرده بود 
ز پستی بلندی برآورده بود 
نوشته یکی عهد شاهنشهان 
که‌از ترک و ایرانیان در جهان 
کی زاین نان یج برنگذرد... 
چو پیروز شیر اوژن آنجا رسید 
نخان کرده شاه ایران بدید. فردوسی. 
|[نام‌زد کرده. دختری که او را نشان کر ده‌اند. 

نشا نکش . [ن ک / کی ] (|مرکب) مسخرط. 
(مهذب‌الاسماء). در ک فشگری: مخط. 
(یادداشت مولف). 

نسانگاه. [ن ] (| مرکب) جای نشان کرده 
شد». (ناظم الاطباء): 
نشانگاه کورش کنون ایدر است 
یکی بهره از وی به دریا در است. 
نشان دادند و چون آ گاه‌شد شاه 
زمین را داد کندن بر نشانگاه. 


اسدی. 


إإنشان حدود. (آنندراج). |اهدف. نشانه. 


| (آنندراج) (تاظم الاطباء). 


نشا نگذاری. [ن گ] (حامص مرکب) 
نشانه گذاری. علامت نهادن. رجوع به 
نخانه گذاری‌شود. 

نشان گذاشتن. [ن گ ت ] (مص مرکب) 
نشان کردن. علامت گذاشتن. رجوع په نشان 
و نشان کردن شود. 

نشانگو. [ن گ] (ص مرکب) آن که نشان 
کند.(آتدراج) (از ناظم الاطباء). ||آن که 
نشان می‌سازد. || حافظ و نگهبان مهر و نگین. 
||((مرکب) پرگار. (ناظم الاطباء). 

تشانگی. [نِ ن /نٍ] (ص نسبی) رجوع به 
تیرنشانگی شود. 

نشاتنده. [ن نن د / د] (نف) که می‌نشاند. 
|[که نشتن فرمايدة 
به فرمان شه آن سخنگوی مرد 
نشت و نشانده را سجده کرد. نظامی. 
|| منصوب‌کننده : 
گراینده تاج و زرین‌کمر 
نشانند؛ شاه بر تخت زر. فردوسی. 
|اکارنده. که غرس کند. که نهال و درختی 
غرس کند؛ 
که‌هرک افکند میوه‌ای زین درخت 
نخانند» را گوید آن نیک‌بشت. تظامی. 

نشان‌وار. [نٍ] (| مرکب) نمودار. نمونه. 
نشانه: 
ای تموداری ز یک لفظ وفاق تو بهشت 
ای نشان‌واری ز یک حرف خلاف تو سقر. 

ازرقی. 

نسانه. [ن ن /ن ] (() علامت. (ناظم الاطباء). 
آیت. (ترجمان القرآن). نشان. نمودار. دلیل. 
آمارة, امارت. سمة: 
قلم نشانة عقل است و تيغ ما جور 
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی. 

ناصرخسرو. 
|| آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد 

بازشتاختن بر جائی نهند؛ 
ای دل نهان ز غير چه بوسی زمین دوست 
لختی رز جان نشانه بر آن بوسه گاه‌ته. 

طالب آملی از آدراج). 

- نشانة فرسنگ؛ مراد میل فرسنگ است. 
(آنندراج): 
یکچند پای خود به رهت لنگ می‌کنم 
همراهی نشانة فرسنگ می‌کنم. | 

یحی کاشی (از آنندراج). 
||هدف. آماج. بوته. غرض. برجاس. نشان: 
گشاده‌برت باشد و دست راست 

نشانه بته ز آن نشان کت هواست. 
خدنگی بپیوست و بگخاد دست 
نشانه به یک چوبه درهم شکست. فردوسی. 


نشانه نهادند در اسپریی 


فردوسی. 


نشانه. 
ساوش نکرد ایج باکی مکیس. فردوسی, 


زمین هت آماجگاه زمان 


نثانه تن ما و چرخش کمان. اسدی. 
چنانکه سهم تو اقتد سوی نشان عدو 

نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز. قطران. 
چو تیر سخن راهم پر حجت 

تشانه شود ناصبی پیش تیرم. ناصر خسرو. 
گویم چرا نشانة تیر زمانه کرد 

چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا. ناصرخرو. 
بر دوستی عترت پیفمبر 

کردندمان نشانة بیفاره. ناصرخسرو. 
تیر فرمانش بر نشانة قصد 

سخت‌سوفار و تیزیکان باد. معودسعد. 
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی 


تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص ۸۷). و هر آیته آن 
کس که زشتی کار بشناسد | گرخویشتن در آن 
افکند نشانه تیر ملامت باشد. ( کلیله و دمند). 


کجادو تیر گاید گه نشانه زدن 
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن. سوزنی. 
هرکه بر تو گشاد تیر سوال 
اگراعمی بودا گراعمش 
به نشانه رسد درست و صواب 
همچو از شت و قبضه آرش. ‏ سوزنی. 
نمی‌افتاد فرصت در میانه 
که‌تیر خرو افد بر نشاله. نظامی. 
زنم چندان تظلم در زمانه 
که‌هم تیری نشانم بر نشانه. نظامی. 
مرد کز صید ناصبور افتد 
تیر او از نشانه دور افتد. نظامی 
خدنگ غمزه زدی بر نشانة دل من 
خدتگ چون بنشان از نشانه بازآورد. 
خاقانی. 
تیرم همه برنشانه شد راست 
هرچند کمان به چپ کشیدم. خاقانی. 
گرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس 
که تیر آه سحر برنشانه می‌آید. سعدی. 
گرسنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن 
ور تبر طعنه بارد جان منش نشانه. سعدی. 
که‌ای تیر ملامت را نشانه. حافظ. 
ای تیر غمت رادل عشاق نشانه. 
شیخ بهائی. 
هر چند به تیری توان زد دو نشانه. 
صائب (آتندراج). 
- تیر نشانه؛ تیری که راست رود بر نشانه 
خورد: 
ہس بگرانی روی گهی سوی مسجد 


| سوی خرابات همچو تیر نشانه. ناصرخسرو. 


||انشانی. خبر. اثر. نشان: 
گریان‌همه اهل خانة او 
از گم شدن نشانه او 

یا وصل ترا نشانه بایستی 


نظامی. 


نشانه‌انداز. 
يا درد مرا کرانه بایستی. خاقانی. 
با تو از دل نشانه یافته‌ام 
خبر از دزد خانه یافته‌ام. 

صائب (از آنندراج). 

[انشانی. آدرس 
گفتی به طلب رسی به کوی ما 
خود کوی ترا نشانه بایستی. خاقانی. 
من آن تیم که به قاصد دهم نشانةٌ خویش 
که‌سازدش ز پی مدعا بهانة خویش. 

کمال خجندی (از آتدراج). 
||سرمشق. مصداق. (یادداشت مولف): 
بکوشد تا رنج‌ها کم کنید 
دل غمگتان شاد و خرم کنید 
بر این گفتها برنشانه منم 
سر راستی را بهانه منم. فردوسی. 


|[نمونه. علامت: فرزند امیرسعید را با تو 
بفرستیم ساخته با تجملی بزاء تا وى 
نشانه‌ای یود و تو به کدخدانی قیام کنی. 
(تساریخ بسیهقی ص۳۹۸). | سلم. 
(ترجمان‌القر آن) (دهار). مشاژبالینان, 
انگشت‌نما. سرشناس. مشهور. شهره* 
یاشی. اگردل بدانش نشانی 
به اندک زمانی به دانش نشانه. ناصرضرو. 
نشانه کردم خود را به گونه گونه‌گاه 
نشانه چه که بر جای تیر خذلانم. سوزنی. 
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر 
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن. 
۲ تهاب سمرکندی. 

کم‌باش نشانه در هنر ز انک 
تیر فلکی نشانه‌جوی است. 

عمیدالدین پلخی. 
|| حلية. (ترجمان‌القر آن). نشان. زیور. رجوع 
به نشان شود. |اوصف. صفت. نعت. 
(بادداشت مولف) رجوع به نشان شود. 
[|تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند 
و بجای مانتد تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. 


(یادداست مولف). |اقرطاس. (یادداشت 
مولف). |اغرضت. (یادداخت مولف)؛ 
چون شب به نشانة خود آید 


هر مرغ به خان خود آید. نظامی. 
نسانه انداز. [ن نْ /ن ] (نف مرکب) 
تیرانداز که نشانة او خطا نکند. حکم‌انداز. 
قادرانداز. (از آتندراج). آنکه تیر را به نضانه 
می‌زند. انکه تر وی خطا نمی‌کند. تیرانداز 
ماهر. (ناظم الاطباء). 
نشانه رفتن. [ن ن / 
قراول رفتن. 
نسانه زدن. [ن ن /نِ ر د] (مص مرکب) 
تیر را به هدف زدن. تصرین تیراندازی کردن؛ 
کجادو تیر گشاید گه نشانه زدن 
بود بحکم ز سوفار این نخان آن. سوزنی, 
نسانه زنی. [ن ن /ن ر] (حامص مرکب) 


نز ] (مص مرکب) 


خصل. (منتهی الارب). نشانه زدن. 
نشانه ساختن. [ن ن /ن ت ] (مص مرکب) 
نشانه کردن. هدف قرار دادن و به سوی أو 
قراول رفتن. 
نشانه شدن. ان نْ /نٍ ش د] (مص مرکب) 
هدف شدن. هدف واقع شدن. 
- نشانه تیر بلا شدن؛ اماج بلا و سصائب 
شدن. 
||انگشت‌نما شدن. عَلّم شدن. مشار بالبنان 
چو مه نشانه شد اندر سفر ملمانان 
نشانه پل من از سفر که می‌آرد. 
میرحن دهلوی (از آنندراج). 
نشانه کردن. (نِ ن /نِ ک 3](مص مرکب) 
هدف قرار دادن: 
کس‌نیاموخت علم تیر از من 
که‌مرا عاقبت نشانه نکرد. سعدی, 
دل تشانه تیر بلا کن. (مجالس سعدی). 
||نشانه رفتن. قراول رفتن: 
دو تیرانداز چون سرو جوانه 
زبهر یکدگر کرده نشانه. نظامی. 
|[شهره ساختن, علم کردن. رجوع به نشانه و 
نشانه شدن شود. ||نامزد کردن. به نام خود 
کردن.با فرستادن هدیتی - از زیورها و جر 
-علاقه و قصد ازدواج خود را به دختر یا 
خانواد؛ دختر اظهار کردن: 
من ترا ز خوبان نشانه کردم. عارف. 
نشانه گاه. (ن ن /ن ] ((مرکب) آماج. هدف. 
آماجگاه؛ 
در زخم چنین نشانه گاهی 
سالیت تشه گر و ماهی. 
او گرچه نشانه گاه‌درد است 
آخر نه چو من زن است مرد است. 
نظامی (لیلی و مجنون چ دستگردی 
{AF‏ 
||جای معهود: 
حالی که بیاوری ز راهش 
بنشان به فلان نشانه گاهش. 


نظامی. 


نظامی. 


- نشانه گاه چیزی بودن؛ به آن معروف و 
متصف بودن 


زن چت نشانه گاه‌نیرنگ 
در ظاهر صلح و درنهان جنگ. نظامی. 
واکنون که نشانه گاه‌جودم 

تا باز عدم شود وجودم. نظامی. 
نشانه گذاری. [ن ن /ن گ](حصامص 
مرکب) علامت‌گذاری. 


نشانه گرفتن. [ن ن /ن گ ر تَ] (مسص 
مرکب) هدف گرفتن. هدف قرار دادن. قراول 
رفتن. 

نسانه گیری. [نِ ن / نٍ] (حامص مرکب) 
هدف‌گیری. 


۳۱۳۳۸۹۹ 


نشانیی. [ن ] (!) علامتی که تمیز دهد چیزی را 
از دیگر چیزها. نشانه و علامتی که بدان 
چیزی یا کی یا جائی را بازشناسند؛ | کون 
دو راه... پدید کسسرده می‌آید وآن را 
نشانی‌هاست که بدان نشانی‌ها بتوان دانست 
یکو و زشت. (تاریخ بیهقی ص ۹۶). گفت 
حق‌تعالی بنده‌ای دوست گرفته, گفت آن‌جه 
نشانی دارد. (قصص‌الانبیاء ص ۵۲. 
گفت جوحی را پدر ابله مشو 
گفت ایبابا نشانیها شنو 
این تشانی‌ها که گفت او یک به یک 
خانه ما راست بی‌تردید و شک. مولوی. 
| آنچه دلالت بر یادداشت کند و آنچه یادآرد. 
امری را برجای نهند. نشانهء چون برخاست 
کان پرسید که مرا چه افتاد 


[از خواب ] از 
دوش گفتند ندانیم تو به شب اندر خاستی 
مدهوش و موزه پوشیدی و برفتی تا سحرگاه 
پس یاد امدش که نشانی در موزء نهاده بوده 
بازجست و بیافت. (مجمل اتواریخ). 
||علامتی و رمزی که بین دو کس باشد: 

باز نشانی فرست تا برساند 
باقی این خط مرا بفیر تعنف. سوزنی. 
|اعلامت مخصوص که بر روی ا یا 
شناسنامه‌ها گذاشته می‌شود و نشانی را بیشتر 

از رنگ مو یا چشم یا اثرهای بریدگی یا زخم 
درچهره مین می‌کنند. (از لفات 
فرهنگتان). صفت بارز و علامت مشخص 
هات و قافةً هرکس. |قرینه. امارت. (لفات 
فرهنگتان). آمارة. (یادداشت مولف). 
نشانی‌ها؛ قرائن و امارات. (لفات 
فرهنگستان). 

شان. دلیل. حجت. علامت. آیت: 
آفسر به دست خویش پدر بر سرت نهد 

و این را نشانی آنکه تو زیبای افری. 





فرخی. 

پس آنکه مردنی است می‌میراند و آن دیگر را 

می‌گذارد تا وقت موعود دررسد و در این 

علامتها و نشانی‌هاست از برای جمعی که اهل 

فکر و اندیشه‌اند. (تاریخ بهقی ص ۲۰۷). 

این نشانی‌ها ترا بر وعدة ایزد گواست 

چرخ گردان این نشانیها برای ما کند. 
ناصرخرو. 

|اوصف و رسم و حد و عنوان کسی یا چیزی. 

صفت. وصف. نعت. نشان. نشانه. علامت. 

(یادداشت مولف)* 

هرچ آورد به دست همه بهرة تو است 

وأین اندر او تشاتی کلب معلم است. 

سوزنی. 

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای 

کورا نشانی از دهن بی‌نشان تت. سعدی. 

||نشان. سراغ. آدرس. (یادداشت مولف. 


۰ شانی. 





|ارد. اثر. علامت. نشان و علامتی که بر 


وجود چیزی یا کسی دلالت کند؛ 

تن خته و کشته چندی کشید 

ز بهرام جائی نشانی ندید. فردوسی. 

نثانی ز پیروز خرو بجست 

بیاورد بیگانه مردی درست. فردوسی. 

گریست یخین چون که چو خورشید برآید 

هرچند که جویند نیابند نشانیش, 
اصرخسرو. 

- نشانی به انکه, نشانی بر آنکه؛ به علامت و 

قرینه آن که 

آخر گیتی است نشانی بر آنک 

دفر دلها ز وفا پا ک‌شد. خاقانی. 


نشانی به آن نشان یا نشانی به آن نشانی؛ به 
آن علامت و قرینه و دلیل و امارت: 

پیغام دادمش که نشانی یدان نشان . 

کزگاز برکتارۂ لملت نشان ماست. ‏ خاقانی, 
نشانی. [ن ] ((خ) از احفاد مولانا جلال‌الدین 
مولوی و از شعرای قدیم عثمانی است. رجوع 
به قاموس الاعلام ج ۶ شود. 

نشانیی. [نِ] ((خ) جلالی‌زاده مصطفی چلبی 
از شاعران عشمانی است و به سال ۹۷۴ ه.ق. 
درگذشته است. رجوع به قاموس الاعلام ج ۶ 
شود. 

(مولانا...) از پارسی‌گویان و صوفیان هتد 
است. و به روایت مولف روز روشن «در عهد 
محمد | کبر پادشاه در [سلک ] منشیان شاهی 
کار می‌کرد و به عهد جهانگیری... بر مناصب 
علا عروج نمود. میان او و فیضی فیاضی 
مطارحه و مناظره می‌ماند و در فن مهرکنی 
وی و پدرش نادره کار بودند» وفات او را په 
اختلاف روایات بین سالهای ۱۱۰۱۸ ۱۰۲۵ 
ھ .ق.نوشته‌اند. او راست: 

دوست آن است کو معایب دوست 

همچو آننه رو برو گوید 

نه که چون شانه با هزار زبان 

پشت سر رفته مو به مو گوید. 

ماهر شب چو دزدان خواب گرد چشم ترگردد 
دلم را با غمت بیدار بیند زود برگردد. 

(از تذکرة حسینی ص ۳۴۷) (مجمع‌الفصحاء, 
ج۴ ص ۱۵۰) (ریساض‌الصارفین ص ۱۵۵) 
(نگارستان سخن ص ۱۲۱) (مقالات‌الشعراء 
ص ۷۱۱) (روز روشن ص ۸۲۰ (فرهنگ 
سخنوران ص ۶۰۲) (قاموس الاعلام ج ۶ا. 
نشانیی دادن. آن د] (مص مرکب) سراغ 
دادن. (یادداشت مولف). راه نمودن. دلالت 
کردن. آدرس دادن. علامت دادن؛ 

نشانی دهیدم سوی کیقباد 

کسی‌کز شما دارد او را بیاد. 

فردوسی. 

دادمت نشانی به سوی خانٌ حکمت 


/ 


سر است نهان دارش از مرد مبک‌ار. 
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص ۳۸۰. 

بیکبار بسیار برآید بر دو حال نیک نشانی 

دهد یکی ریختگی ماده دوم بر آنکه قوه قوی 

است. (ذخیره خوارزمشاهی) ؛ 

تیغ جانخواه تو عزرائیل را گوید به جنگ 

کای اخی جائی نشانی ده مرا جان دگر. 


۱ سوزنی. 
شکتهوار به درگاهت آمدم که طب 


|| توصیف کردن. (یادداشت مولف). وصف. 
صفت. (ترجمان قرآن): 

روز شدن را نشان دهند به خورشید 
باز مر او را به تو دهند نشانی. رودکی. 


نشانی از کف زر بار او دهد به خزان 


چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. 


سوزنی. 
||نشان دادن 
چنین شهریار و چنین شاهزاده 
که دید و که داد‌ست هرگز نشانی. فرخی. 
نه چون او ملک خلق دیده به گیتی 


نه چون او سخی خلق داده نشانی. فرخی, 
نسانیدن. [ن 5] (سسص) نشسانستن. 
(آنسندراج) (از برهان قاطع). اجلاس. (از 
متهی الآرب). نشاندن. بنشاندن. بنشاستن. 
بنشاختن. به نشستن داشتن. (بادداشت 
مولف). جای دادن. مصدر متعدی نشستن 
است: تواخت امیرسعود... از حد گذشته بود 
و اندازه. از نان دادن و زبر همگان نشانیدن. 
(تاریخ ببهقی ص ۱۳۷). چون بار بگت 
اعیان را به نیم ترک بنانیدند. (تاریخ پیهقی). 
||سوار کردن. برنشانیدن. برنشاندن؛ سک 
را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند بر 
مرکبی که هرگز ننشسحه بود نشانیدند. (تاریخ 
بیهقی ص ۸۴). وقتی در بیابانی مانده بودم مرا 
بر شتری نشانید!. ( گلستان). اادفع کردن. 
برطرف کردن. تخفیف دادن. 

- نهانیدن آتش: اطفاء. خاموش کردن آتش 
را. (یادداخت مولف. 

- نشانیدن چراغ؛ کشتن و خاموش کردن 
چراغ را (یادداشت مولف). ‏ * 
-نشانیدن عطش؛ برطرف کردن تشنگگی را 
||نشانیدن گرد و غبار؛ صافی کردن هوا از گرد 
و غبار. (یادداشت مژلف). 

کسی را به جای خود نشانیدن یا کسی را 
سرجایش نشانیدن؛ او را از تجاوز حد ادب و 
امثال آن با اخطار و عتاب و شتم یا عملی 
چون ضرب یا جنگ و غلبه ملع کردن. 
(یادداشت موّلف). او را گوشمال دادن. 
نشانیدن ورم؛ کم کردن ورم را. (یادداشت 
مولف). 


||اغراس. غرس. (منتهی الارب). کاشتن. 
غرس کردن. |[ترصیع کردن. نصب كردن 
گوهر در چیزی. ||نشان کردن. رسم کردن. 
اثر کردن: (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به 
نشاندن شود. 
نشانیی شدن. [ن ش د] (مص مرکب) علم 
شدن. مشهور گشتن. انگشت‌نما شدن: 


که‌پرورد: مرغ باشد به کوه 

نشانی شده در ميان گروه. فردوسی. 
نشانی شد اندر میان مهان 

نزاید چنو مادر اندر جهان. فردوسی. 


نشانی شروانی. ان ي شز] ((خ) مولف 
تذکرة دانشمندان اذربایجان این بیت را از او 
تقل کرده است: 
جز ناله انیس دل بیمار کسی نیست 
آنهم نفسی هست ز ضعف و نفسی نیست. 
رجوع به دانشمدان اذربایجان ص ۳۷۵ و 
فرهنگ سخنوران ص ۶۰۲ شود. 
تشاور. [ن وَ] (اخ) دمشقی در نخبالدهر 
گوید:نام دیگر مازندران است. (از یادداشت 
موّلف). نام رودخانه‌ای است در ممالک عجم, 
(آنندراج). 
نشاور. [ن و] ((خ) نيسابور. (عسیون ج۲ 
ص ۱۷). رجوع به نیشابور شود. 
نشاوور. [ن ] ((خ) نیشابور. نشابور. نسابور. 
نیشاوور. رجوع به نیشابور شود. 
نشاوی. [ن وا] (ع ص, لاج نشسوی. 
(یادداشت مولف). رجوع به تشوی شود. 
فساق. [ن ] (ع () درخت نوخاستة خرما. (ناظم 
الاطاء). 
قشاید. [ن ي] (ع !) نشائد. ج نشيدة. رجوع 
په نشدة و نشائد شود. 
نشایستن. [ن ي ت ] (مص مفی) شایسته 
نبودن. سزاوار نبودن. (از آتندراج): 
نمانی به خوبی مگر ماه را 
نشایی کسی را بجز شاه را 
نفرمودمت کاین بدان را بکش 
نگهداشتنشان نشاید ز هش. 
کس از مادران پیر هرگز نزاد 
وز آنکس که زاید نشاید نژاد. فردوسي. 
نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج راهر سر 
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبری بود مینا. ۱ 
قطران. 
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش 


فردوسی. 


فردوسی. 


خالی گذارد. ( کلبله و دمنه). 
نگاید مرا با جوانان جمید. سعد ی 
گفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن که 


فیلسوفان گفته‌اند مزاج اگرچه سالم بود 
اعتماد بقا را نخاید. ( گلستان). 
بوسه‌ای ز آن دهان بخواهم خواست 


۱ -نل: نشاند. رجوع به نشاندن شود. 


نشایستنی. 
که‌نشاید به رایگان مردن. اوحدی. 
|[نتوانتن: 
نشاید یافت بی‌رنج از جهان گنج. 
(ویس و رامین). 


نشایستنيی. [ن ي ت ] (ص لیاقت) که 
سزاوار و شایسته نیست. مقابل شایتنی. 
رجوع به شایستتی شود. 
فش ۶ ۰ [نّْش] (ع [) ابر بلند. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطباء). سحاب مرتفع. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). یا ابر پاره که 
نختین نمایان گردد. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). پاره ایری که در 
اغاز نمایان شود. (از المنجد) (از اقرب 
السواردا. [[شتران ریزه, (منتهی. الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطیاء). صغارالاہل؛ 
کوچک از شتران. اج ناشیء. رجوع به 
ناشیء شود. اإنل.ج. نشا. گویند هو نشء 
سوه او من نشء سوه. (المتجد) (اقرب 
الصوارد). |[(مص) آفریدن. |ازیستن. 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||جوان گشتن. 
بالیدن و جوان گشتن, (انندراج). بالیدن و 
جوان شدن کودک و از حد صباوت گشتن و به 
بلوغ رسیدن وی. (از اقرب الموارد). گوالیدن 
و جوان گشتن و بزرگ شدن. (از ناظم 
الاطباء). جوان شدن و به ادرا ک رسیدن. (از 
المنجد). نشوء. تَشأة. نشاء. نشائة. (الصنجد) 
(اقرب الموارد). |بلند برآمدن ابر. (از ناظم 
الاطباء) (آنندراج). بالا گرفتن ابر. (المسنجد) 
(از اقرب الموارد). نشوء. نشاة. ندا». نشائد. 
(المجد). 
فضاء [ن ش:] (ع إا ج نساشی». رجوع به 
ناشیء شود. ||ج نش رجوع به نشء شود. 
نشات. (ن ء) ([خ) مسلیمان (خسواجه... 
افندی) متخلص به نشات از متاخران شعرای 
عشمانی است. زبان فارسی می‌دانسته و به 
سال ۱۲۲۲ «.ق. درگذشته است. رجوع به 
قاموس الاعلام ج ۶ شود. 
نش تین. [ن ء ت] (ع () تنیة نشأة است به 
معتی دتا و اخرت. دتا و عقبی. 
فضأق. [ن 2] (ع ) آفرینش. (ناظم الاطباء). 
جهان. هستی. || آنچه راست برآمده باشد از 
گیاء و هنوز ستبر نشده باشد. (ناظم الاطباء). 
||(مص) نش». رجوع به نشء شود. 
نشام. زن ء /7](از ع. !) نشه. نشوه. کف و 
حالی که بر اثر استعمال مسکر يا مخدری به 
شخص ماد دست دهد. 
فساه. [ن ء] ((ج) زین‌الصابدین (سیرزا..) 
مشهدی به روایت ملف صبح گلشن از اولاد 


جهانشاه ترکمان است. در اصفهان تحصل ` 


مازندران بوده, اواخر عرش را در تبریز 
گذرانده و همانجا به سال ۱۲۰۸ درگذشته 


است. آذر و حزین تام او را عبدالرزاق ثبت 
کررده‌اند.او راست: 

نناه محنت دیده داند قدر محلت دیده را 

هیچ نعمت بهتر از معشوق عاشق پيشه نیست. 
می‌کتم شکوه ز شمشیر تو تا جانی هست 

نی همین روز بود حال من آشفته چو زلف 
شب هم از بخت سیه خواب پریشانی هست. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۱۷ و مطلع‌الشمی 
ج۲ ص۴۳۸ و قاموس الاعلام ج ۶ ص ۴۵۷۶ 
راسماء المؤلفن و آثارالسصفین ج۱ 
ص۵۶۸ و قرهنگ س‌خنوران ص ۶۰۱ و 
تذکره حزین ص ۱۲۴ و اتشکده آذر ص ۴۲۰ 


شود. 
نشاه. [ن 2] ((خ) عبدالرزاق (میرز...) رجوع 
به ماد قبلی شود. 


نشاه. [ن 2] (إخ) محمد صالح (سیرز...ابن 
میرزا مزمن سمرقندی متخلص به نشأة از 
شعرای قرن یازدهم است. او راست: 

قدت بالا کند قدر قبای شهریاری را 

لبت شیرین کند بر تلخکامان زهر خواری را 

به قصد آنکه گردد رام من وحشی غزال من 
چو دام آررده‌ام در کف عنان خا کساری‌را. 
از تذکر؛ تصرآبادی ص۴۳۹ و تذکر؛ صیح 
گلشن ص۵۱۸ و قاموس الاعلام ج۶ و 
فرهنگ سخنوران ص۶۰۱ , 
فسه. [ن ۶ / ء] (از ع () نشاة. || حالت كيف 
آمیخته به رخوتی که بر اثر استعمال ترا کو 
امنال آن در شخص استعمال‌کندء مخدّرات 
پیدا شود. رجوع به نشأة و نشوة شود: 

هر کس به نشته‌ای تاخت با نله کار خود ساخت 

منهم زدم به وافور پک بی‌شمار و بی‌مرّ. 

ایرج. 

نسنه. [ن 2 /۶] (از ع, !) حسالت سرور و 
فرحی که از خوردن مسکرات پدید می‌اید. 
(ناظم الاطباء). رجوع به تشأه و نشوه شود. 
| آفر ینش. (ناظم الاطباء). 

آن نشله؛ قیامت. (ناظم الاطباء). 

- این نشئه؛ این جهان. (ناظم الاطباء). 
نسمب. [نَ ش] (ع مسص) بسته شسدن و 
درآویختن. (منتهی الارب). درآویخن از 
چیزی. (بحر الجواهر). دراویخته شدن. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). توب نشبة. 
(منتهی الارب). ||معلق ماندن و بیرون نيامدن 
[استخوان در گلو ]". (از المنجد). |آنشب 
منشب سوء؛ در بدی افتاد که روی رهائي از 
آن ندارد. (منتهی الارپ). االازم گردیدن کار 
کیرا. (از منتهی الارب). گویند: نشبه‌الامر. 
رجوع به نشوب شود. 
فشمب. إن ش1 ع[ مال و عسقار. 
(مسهذب‌الاسماء) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). خواسته. (فرهنگ خطی). مال اصیل 


نشبة. ۲۲۴۹۱ 


ناطق باشد یا صامت. آب و زمین. (منتهی 
الارب) (آنسندراج). نشبد. (آنندراج). ج. 
نشوب. ||درختی است که بدان کمان سازند. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (از اقرب السوارد) 
(از المنجد). 
نسب. [ن ش] (ع ص) عسلِق. (از السنجد) 
(اقرب الموارد). معلق آویزان. 
نسیره. [ن بر /رٍ]() آن جزئی از خورا ک 
که ستور در دهان خود پرای نشخوار کردن 
نگاه می‌دارند. | سایه. ظل. (ناظم الاطباء). 
فشیل. [نَ ب )۲ ([) دست بر چبیزی زدن و 
درآوی‌ختن. (بسرهان قاطع) (آنسندراج). 
دست‌زدگی بر چیزی و درآويختگی, (ناظم 
الاطیاء). ظاهراً مصحف نشل است. (حاعة 
برهان ج معین). ||دو چیز را بر هم دوختن و 
به هم چبانیدن. (برهان قاطع) (انندراج). 
چیزی را به چیزی دیگر دوختن و پیوند 
کردن, (ناظم الاطاء). ظاهرا مصحف نشل 
است. (حاشية برهان چ معین). رجوع به نشل 
شود. 
نسیونه. [ن ن] ((خ) شهری است. گویا در 
اندلس باشد. (از معجم الیلدان). نام شهری به 
اندلس, ضاید سصحف لبن باشد. 
(یادداشت مولف) 
نشبة. [ن شش ب ] (ع |) مال اصیل اعم از ناطق 
يا صامت. (از منتهی الارب) (از السنجد) (از 
اقرب الموارد). تتّب. (المنجد). || آب و زمین. 
(متهی الارب). عقار. و گفه‌اند مال و عقار. 
(از اقرب الموارد). |نَّب. (المنجد). 
نشبة. [نْ ب ] (ع [) آویزش. (منتهی الارب) 
(آتدراج). | (ص) مردی که به کاری آویزد و 
رها نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). نعْبَة, (المنجد). گویند: كنت نشبة 
فصرت عقه؛ ای کنت اذا نشبت و علقت 
بانسان لقى مسّى شراً فقد اعقبت‌الیوم و 
رجعت. (منتهی الارب)؛ بودم من که چون 
درمیآویختم به کی از من به وی بدی 
می‌رسید و امروز برگشتم از آن. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). ||(() گرگ (آتندراج) 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). اسم است 
گرگ را". (از معجم متن‌اللفة) (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). ||(مص) نشب. (منتهی الارب) 
(المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به نشب شود. 
فسبة. [نْ ش ب ] (ع ص) مردی که چون به 


۱ -بشب العظم فى حلقه؛ علق فيه و لم بفذ. 
(اقرب الموارد). 
۲ - در برهان قاطع بر وزن مشعل به قتح اول و 
سوم [َنْ ب ] و در آنندراج نیز مطابق متن است. 
اما ناظم الاطیاء به فتح اول و کر سوم [ن ب ] 
خط کرد است. 
۳ - اسم للذئب ای علم جنس علیه. (السنجد) 
(اقرب الموارد). 


۲ نشبیل. 
کاری درآویزد از آن دست نکشد. (ناظم 
الاطباء) (از المنجد). نشبّة. (المنجد). 
نشبیل. [ن | (() رجوع به نشپیل شود. 
تشپیل. [نٍ]' () شت ماهی باشد یعنی 
دام. (فرهنگ اسدی). مطلق قلاب را گویند 
عموماً و قلاب و شت ماهی‌گیری را خوانند 
خصوصا. (جهانگیری) (انجمن آرا) (از 
آنندراج). شت ماهی. (اوبهی). قلابی که بر 
سر رشته‌ای ابریشمی يا از موی اسب کنند و 
بدان گوشت یا خوردنی دیگر پوندند و در 
آب افکنند صد ماهی را (یادداشت مولف). 
شت و دام و قلاب ماهی‌گیری. (ناظم 
الاطباء): 
رسیده آفت نخپیل " او به هر کامی 
نهاده کشت آسیب او به هر مشهد. 
منجیک (از لقت فرس اندی). 
اینها که دست خویش جو نشپیل کرده‌اند 
اندر میان خلق مزکی و داورند. کائی. 
گردهز پھر ستم و جور و جنگ 
چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب. 
ناصرخسرو یزان ج تقوی ص ۳۸). 
مگزین چیز بر سخا که ثنا 
ماهی است و سخا بر او نثپیل. 
ناصرخسرو (دیوان, ایضاً ص ۲۴۲). 
هر یکی از بهر صید این ضعفا را 
تيز چو نشپیل کرده‌اند انامل. 
ناصرخسرو (دیوان ایضاً ص ۲۴۳ 
او بدان هر دو همی گیرد دلهای علیل 
مردمان ماهی گیرند به نشبیل و به دام 
دل همی گرد آن ماه به دام و تشبیل. لامعی. 
ز تیر و نیز او دشمنان گریزانند 
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشپیل,۲ 
عبدالواسع. 
| آلتی باشد مانند قلاب که با آن خرما از 
درخت فرومی‌آورند. (برهان قاطع) (فرهنگ 
خطی تقل از تحفه) (رشیدی از تحفه) (فرهنگ 
میرزا ابراهیم). آلتی که بدان خرما گیرند از 
درخت خرما چون قلاب بود. (اوبهی). 
قلاب‌مانندی که بدان خوشه موه را از درخت 
فروآورند. |اهر قلابی که بدان چیزی آویزند. 


(ناظم الاطباء). 
ی نست. (ن ] (ص) در خراسان نشت به‌معنی 
زرد است.. گویند «اتگور قدری نشت شده»؛ 


نیز پارچذ نیم سوخته را که از نزدیک گرفتن با 
آ ی (از فرهنگ نظام). 
طبری: نشت (جل, کهنه و پوسیده) در گیلکی 
به معنی چین‌دار و تا شده ( کاغذ. جامه و 
غیره) است. در ارا ک:زمین نرم (ماند زسین 
باغچه که خوب بیل زده و کلوخهای آن 
کوبیده شده باشد) یا زمینی که بر اثر ذوب 
شدن بخ زمتانها خاک آن از هم باز شده 
باشد. (از حساشیة برهان قاطع چ معین). 


|| خراب. ضایع. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) 


را (جسهانگیری) (انجمن آرا). ویران. (ناظم 


الاطباء). ااسست. (برهان قاطع) (از ناظم 
الاطباء) (انجمن آرا) (جهانگیری). زبون. 
(برهان قاطع). ناتوان. نااستوار. (ناظم 
الاطباء). ||یزمرده. (برهان قاطع) (ناظم 
الاطباء). |إفانى. (ناظم الاطباء). |() در 
گناباد و قزوین و گیلان به معنی: نفود آب در 
چیزی, (از حاشیة برهان قاطع ج معین). |[در 
کرمان و فارس: تراویدن و نفوذ کردن آب و 
بخصوص روغن از ظرفش. رجوع به نشت 
آب و نشت کردن و نشتی شدن شود. 

نست. [ن ] (ص) خسوش. (جهانگیری) 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء)". نیک. (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء). با وشت = وش قیاس 
شود. (از حاشیه برهان ج معین). تندرست. 
(ناظم الاطباء). 

نشت آب. [ن) (! مرکب) زه آب. آب که از 
جائی نشت کرده و زهیده باشد. (یادداشت 
مولف). 

نشتاء [ن ] ((خ) نام یکی از دهستانهای 
شهرستان شهسوار است. اين دهستان محدود 
است از شمال به دریای خزر. از مغرب به 
دهستان زوار از مشرق به دهتان لکا و از 
جنوب به سلله جال البرز. هوای قسمت 
جلگه‌ای دهتان مرطوب معتدل و هوای 
قسمت جنوبی آن که کوهتان است سرد 
است. آب قراء دهستان از رودخانةً آزادرود 
که از کوههای یلاقی جنوب جاری است 
تأین می‌شود. محصول عمدۀ دهستان برنج 
است این دهتان ۴ آپادی کوچک و بزرگ 
ویح ضاً در حدود ۲۸۰ تن سکنه دارد. 
مررکزش نشتارود است و قراء مهم آن عبارت 
است از: فسقیه‌آباد. پل‌سراء توین» سی‌بن» 
معلم‌کو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۳). 

م [ن] (! مرکب) نشت‌اب. رجوع به 


نشت اب شود. 
ا [نْ ب 4 ب ([مرکب) نشت‌آب. 
زه‌آب. . رجوع به د نشت‌آب شود. 


نشتارود. آن] (إخ) نام قمصبهة مسرکزی 
دهتان نشتا از هرستان شهسوار است و در 
۵ هزارگزی جنوب شرقی شهسوار: بر 
سر راه شهوار به چالوس در دشت معتدل 
هوای مرطوبی واقع است و۰ ۰ تن کته 
دارد ابش از رودخانة ازادرود. محصولش 
برنج, شغل اهالی زراعت و صید ماهی است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 

نشتو. ان ت1( یتر گردی: تشر 
EOE E‏ نس فا 
سرتیز که برای فروکردن در گوشت به کار 
برند تا خون و ریم بیرون آید. (حاشية برهان 
قاطع چ معین). مخفف نیشتر است به‌مسی 


5 LH 
آلت فصد کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج)‎ 
(از برهان قاطع). نیشتر, نیش. ابزاری که بدان‎ 
فصاد. مبضع. رايشة. مبطة. (یادداشت موف‎ 


گفت فردا نشتر آرم پیش تو 


خود بیاهنجم ستیم از ریش تو. رودکی. 
مهرة ناچخ یکوبد مهره‌های گردنان 
نشتر ناوک بکاود عرقهای سهمگین. 
عنوچهری. 
نباتهاش تو گفتی که کژدمانندی 
گره‌گره شده و خارها پر او نشتر. . عنصری. 
ای گشته نوک کلک سخنگویت 
در دیده مخالف دین نشتر. ناصرخرو: 
یکی برگ ار بیرم و شاخ بد 
یکی برگ او کژدم و شاخ 
ناصرخسرو. 
بر سر رگهای بازوی رباب 
نشتر راحت‌رسان اخر کجاست. خاقانی. 
قطره‌ای خون نماند در رگ دل 
نشتر غمزء قزل چه خوری. خاقانی. 


ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت 
از غمزۀ چون نشترت مه خون جوزا 


ریشتد. خاقانی. 
ریحان هر سفالی بی کژدمی نینم 
جلاب هر طبمی بی‌نشتری ندارم. خاقانی. 
چون شب امد همه را دیده بیارامد و من 
گفتی" اندر بن مویم سر تشتر می‌شد. 

سعدی. 


چو بر خود نداری روا نشتری 


مکش تیغ بر گردن دیگری. آمیررخسرو. 

به عرق مرده مزن از برای خون نشتر. ‏ _ 
قاآنی. 

- امثال: 

نشترش بزنی خونش درنمی‌آید. 

اانیش: 


چون خان زنبور شد این خسته دل من 
و ان غمزء غماز تو چون نشتر زنبور. 
لامعی. 


۱ - در برهان قاطم به کر اول و سکرن ثائی و 
بای ابجد آورده است اما اصل کلمه را نشپیل [به 
بای پارسی ] ضبط کرده. در لخت فرس اسدی و . 
اربهی و برهان قاطع و انجمن آراو جهانگیری و 
آنندراج به کر اول [نٍ ]» اما در سروری به فتح 
اول [نْ ] آمده است و ناظم الاطباء به فتح و کر 
اول [نْ /نٍ] هر دو نقل کرده. 
۲ -نل: نشپیل. 
۳ -تمام شراهد به حط مژلف بود و در همة 
ابات نشبیل به بای موحده ثبت شده بود. 
۴-انجمن آرابه معنی خوشی و عیش ثبت 
کرده است. 

6 - nîahtar. 
۷-نل: گویی‎ 


5 - ۲۰ 


+ 


لسر .ر زدد. 
اند از سهم ا ریزد 
عقرب از پیم نشتر اندازد. خاقانی. 
||شک. (یادداشت مولف). سیخونک؛ 
پرخاش مکن سخن بیاموز 
از من چه رمی چو خرز نشتر. ناصرخسرو. 
|ادندان ئاب. یشتر. یش. ۳3 ت مولف). 


رجوع به ناب به‌معنی دندان پیشین شود. 
نشتر زدن. [ن .ت ر د] (مص مرکب) در 
دمل نشتر فروکردن تا چرک و ریم آن برآید. 
رجو) به نشتر شود. 
نشترزده. ان ت رد /2] (نمف مرکب) 
فصدشده. (ناظم الاطاء). رجوع به نشتر زدن 
شود. 
نشت شدن. [ن ش د] امسص مرکب) 
ترنجیده گشتن: نت شدن کاغذ و جامه. 
ترنجیده گشتن آن. (یادداشت مولف). 

نشت کردن. ن ک د] (مسص مرکب) 


زهددن: نش رن اب زهمدن آن. 


(یادداشت موّلف). ||منتشر شدن مایمی چون 
مرکب و جز آن بیش از حد لازم. (یادداشت 
مولف). 


نشتن. [ن تّ] (مص) گیلکی: نیشتن » در 
ارا ک (سلطان‌آباد): نشتن ۲ به معنی نشستن. 
(حاشي برهان قاطع ج معین). مخقف نهستن. 
(برهان قاطع) (آنتدراج). |[ماندن. اقامت 
کردن. (از ناظم الاطیاء). 
زشتن چون خا ک:کایه از نشستن با کمال 
حلم و آرام و همواری باشد و کنایه از خوار و 
زار و سرافکنده نشستن هم هت. (از برهان 
قاطم) (آنندراج) 
نشتی. [نٍ] (حامص) (از: نشت + ی حاصل 
مصدر, اسم معنی). (حائيهٌ برهان قاطع). به 
معنی خوشی و یکی باشد, چه نشت به‌معنی 
خوش و نیک است. (برهان قاطع). خوشی. 
نیکی, (ناظم الاطیاء). ||(فعل) به معنى: 
چونی؟ و چه حال داری؟ هم هت. (برهان 
قاطع) 
نشتی. [ن ] (حامص) سسستی. زبسونی, 
ناتوانی, بی‌استواری. (ناظم الاطباء). رجوع 
به نشت شود. |[(ص نبی) که نشت کرده 
باشد. مایمی که از ظرفش نفوذ کرده و تراویده 
باشد: روغن نشتی 
نشتی شدان. (ن ش د) اسص مرکب) 
نشت کسردن. تراویدن روغن و جز آن از 
ظرفش. رجوع به نشت شود. 
نستیقان. [ن ] (!خ) دهی است از دهان 
پائین خواف بخش خواف شهرستان 
تربت‌حیدریه. ۲۴۱ تن مکنه دارد. آیش از 
قنات و محصولش غلات و شفغل اهالى 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 
فشج. [نْ ش ] (ع ) مجرای آب. (ازالسنجد) 


(از اقرب الصوارد). راه گذر آب. (منتهی 
الارب) (مهذب‌الاسماء) (ناظم الاطباء). ج. 
انشاج. 

فشج. [ن] (ع مص) آواز برگردانیدن خر در 
سینه و غوک در دهان. ||جوش زدن دیگ و 
خیک چندان که | واز برآید. ااجدا و فصل 
کر نمطا 
را. (از متتهى الارب) (آنندراج). در تمام 
معانی رجوع به نشیج شود. 

نسحج. [ن) (ع مسص) آب خوردن نه به 
ری" (تاج المصادر بهقی). کم از سیری 
خوردن آب را. (از مستتهی الارب) (از 
آتدراج). ات خوردن نه په قدری که سیراب 
شود. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). ||آب خوردن آنقدر که شکم پر 
شود؟. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). پرشکم خوردن [آب را] .(از منتهی 
الارپ) (از آنندراج). ا|آب دادن اسپ رابه 
قدر تسکین. (منتهی الارب) (آنندراج). آب 
دادن حیوان را انقدر که عطشش تسکین یابد. 
(از اقرب الموارد). 

نسج. إن ش ] (ع ص, !) مستان. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). مردمان مست. (ناظم 
الاطباء). سکاری. (المنجد) (اقرب الموارد). 
مفرد آن تشسوح است. (اقسرب الموارد) 
(المجد). 

نشخاو. [ن /خْ] () آنچه شر و گاو و 
گوسفندو امال آن خورده باشند و باز از معده 


ميان دو آواز و دراز کشیدن آن 


به دهن آورند و بخایند و فروبرند. (از 
جهانگیری) (برهان قاطع) (از ناظم الاطاء). و 
آن رابه عربی جرة گویند. (برهان قاطم). اصح 
آن تشخوار است. (حاشية برهان چ معين). 
||بقیة کاه و علفی که از دواب بازماند و آن را 
به عربی نشوار گویند. (از جهانگیری) (برهان 
قاطع). انچه از کاه و علف که در اخور ستور 
بازماند و نخورند. (ناظم الاطباء). اصح أن 
نشخوار است. (حاشية برهان ج معين). 
رجوع به نشخوار شود. 

فشخوار. [نَ / ن خوا / خا ]۵ () (از: نش 
شاید مخفف نوش + خوار خوردن) تشخور ". 
(حاشية برهان چ معين). آنچه گاو و شتر و 
گوسپند خوردة خود را باز از معده به دهن 
آورده بخایند و فروبرند. (از غياث اللغات). 
آنچه شتر و گاو خورده باشد و باز از معده 
برآورد نیک خائیده فرويرند. (انجس آرا). 
جاویدن گاو و گوسفند و شتر و امثال آنها 
چیزی را که خورده باشند و باز فروبردن. 
(آتدراج). نیم جاویده که جانوران دوباره به 
دهان آورده بخورند. (فرهنگ خطی). آنچه 
نخخوارکندگان برگرداد به دهان دوباره 
جویدن را. (یادداشت مولف). نشوار. (انجمن 
آرا) (تصاب) (دهار). وسع؛ برآوردن شتر 


نشخور. 
نشخوار از شکم به دهان. (صراح). جرة. (از 
منتهی الارب)؛ 
سیه کاسه و دون و پرخوار بود 
شتروار دایم یه نشخوار بود. بوالمشل بخاری. 
- امثال: 
نشخوار آدمی حرف است. 
|[کاه و علف که از دواب بازماند. (آنندراج). 
بقیۀ کاه که بعد از خوردن حوانات بماند. 


f۹۴ 


(انجمن آرا). نیم‌خوردة علف ستوران و از گلو 
برآورده و خائید؛ شتران و امثال آن. (برهان 
قاطع). نشوار. (نصاب). بازماند؛ علف 
چارپایان. علف بوزده که دیگر نخورند. 
(فرهنگ خطی). نشوار معرب آن است. 
(انجمن آرا). 

نشخوار زدن. [ن / ن خوا /خازد] 
(مص مرکب) نشخوار کردن. رجوع به 
نشخوار و نشخوار کردن شود: دغض؛ امتلاء 
آوردن شتر را چنانکه نشخوار نزند. جفر؛ 
آنکه گیاه خورد و نشخوار نزند. (منتهی 
الارب): 

شش سال به کام دل و آسانی خوردند 

باید زدن امروز چو اشتر همه نشخوار. 

۰ فرخی. 
نشخوارزن. [ن /نْ خوا/خاّ] (نف 
مرکب) آنکه نشخوار کند. که نشخوار زند. 
نحخوارکننده؛ 
ایات سرخر است شترگربه ز آنکه هت 
نشخوارزن چو اشتر و چون گربه تیزچنگ. 

سوزنی. 
نشخوا ر کردن. ن / ن خوا / خاک د] 
(مص مرکب) واپس جویدن. اچترار. اجرار. 
خورده را بار دیگر از گلو به دهان آورده 
جویدن, چنانکه شتر و بمض حیوانات دیگر. 
(یادداشت مولف): 
چنان دان که بخت بدت خوار کرد 


جهان خوردت و باز نشخوار کرد. اسدی. 
نشخوار غمت کنم چو اشتر 
چون اثتر مت کف برآرم. 


نشخوو. (ن خوز / خُر ]۲ (() نحخوار. (از 


nishtan. 2 - ۰‏ - 1 
۳-از اضداد است. (محهی الارب). 
۴-از اضداد است. (متهی الارب). 
۵- در آنندراج و ناظم الاطیاء به کر اول, در 
تدارل به ضم اول و نیز در برهان قاطع نشخار به 
ضم اول است. 
۶-قیاس شود با: نشخاره نوشخوار: نوشخور» 
نشسخور و نشوار. (از حاشية برهان قاطع ج 
معین). 
۷- در برهان قاطع بر وزن « کشوره آمده است؛ 
و ناظم الاطباء به كر اول و ضم سوم ضط 
کرده. 


f۴‏ نشخور زدن. 


برهان قاطع). نشخار. (جهانگیری). اإبعضى 
مکرر خائیدن و چانه بر هم زدن شتران و 
گوسفندان را نیز گفته‌اند فروبردۂ خود را. 
(برهان قاطع). 
نشخور زدن. ان خوز / خر ر د] (مص 
مرکب) نشخوار کردن. (یادداشت مولف». 
رجوع به نشخوار شود 

دو سال شد که ز حرمان همی زند نشخور 

ز نععتی که از این پیش در جهان خورده‌ست. 

کمال اسماعیل (از جهانگیری). 

نشخوره. [نٍ و /خ ر /ر] ( 
نشخارکننده. |انشخار. (ناظم الاطباء). 
نشد. [نَ ش‌ ] (مص مرخم) نشدن. ناشدن. 

- امتال: ` 

کار نشد ندارد؛ همه کاری ممکن است. هیچ 
کار ی ضمتنع و محال تیست. (یادداشت 
ملف). 
تشد. [نْ) (ع مسص) جتن گمشده را. 
(آنندراج). طلب کردن و جستن گمشده را. (از 
ناظم الاطباء) (از الصنجد). نشده. نشدان. 
(منتهی الارب) (اقرب السوارد) (السنجد). 
|اتعریف نمودن (گمشده را] .(آنندراج). 
تعریف کردن [گمشده را] .(از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از الت‌جد). نشدان. نشدة. 
(منتهی الارب) (اقرب الصوارد) (السنجد) (. 
||بشناختن. (آتتدراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |اسوگد دادن به 
خدا. (آندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). 
سوگند بردادن. (تاج المصادر بیهقی). 
||نشدتک له گفتن کی را؛ یعنی به خدای 
مسی‌برسم تسراء چنانکه گوئی فرایاد او 
می‌آوری. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ||در تداول عرب: مدح. (از 
المنجد). 
نشدان. [نِ ] (ع مص) جسن گم‌شد». (تاج 
المصادر ببهقی) (از زوزنی). جستن گم‌شده را 
و تعریف ان نمودن. (انندراج). در تمام معانی 
رجوع به تشد شود. 
نشدت. [نِ د] (ع مسص) جستجو کردن 
گمشده‌را. (از غیاث اللفات). نشدة. رجوع به 
نشده شود. 
فنشدن. [ن ش 3] (مص منفی) ناشدن. مقابل 
شدن. رجوع به شدن شود. 
نسد‌نی. [نَ ش د] (ص لیاقت) ناشدنی. 
محال. ممتنع. ناممکن. (بادداشت مولف). 
مقابل شدنی. رجوع به شدنی شود. 
تسد 5. [ن د[ 2 مص) جتن گمنده را. 
(منتهی الارب) (از تاج المصادر ببهقی). نشد. 
(اقرب الموارد). ||تعریف نمودن گمشده را. 
(از محهی الارب). نشد. (اقرب الموارد). 
||بشناختن کی را. ||سوگند دادن به خدا. (از 
متتهی الارب). سوگند بر کی دادن. 


(زوزنی). نشد. در تمام معانی رجوع به تشد 
شود. ||(ل) بانگ. آواز. (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء). صوت. (المجد) (اقرب الموارد). 
نشو. [ن] (ع !) پرا کندگی گستردگی. انشا 
(ناظم الاطباء) ||مجازاًء زندگی. (غیاٹ 
اللفات) (ناظم الاطباء). ||بوی خوش. (غیاث 
اللغات). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ريح طبة یا هر بوئی. (از اقرب 
الموارد) (المنجد), هر بوئی, يا بوی دهان زن 
یا بوی بغل بعد از خفتن. ||گر. خارش. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جرب. 
(ناظم الاطیاء) (اقرب الصوارد) (الصنجد). 
|اگروه پرا کنده که سرور ندارند. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد) (از 
السنجد). نشّر. (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
رجوع به شر شود. ||گیاه خشک دیگر بار 
سز شده و آن بدء علف است. (منتهی الارب) 
(آتندر اج). گیاه خشک‌شده که پس از باران 
آخر تابستان دوباره سبز شود. (تاظم الاطیاء) 
(از اقرب المرارد). |[(مص) پرا کنده کردن, 
(ترجمان علامٌ جرجانی ص٩4)‏ (تاج 
المصادر ببهقى) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مفرق ساختن. (از المنجدا: 
|پرا کنده‌کردن شبان گوسچدان را پس از 
انکه آنها را در جائی جمع کرده بوده. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرا کنده و فاش 
کردن خبر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) (از الستجد). اشک‌ارا کردن 
خبر. (زوزتی). فاش کردن خبر, (غیاث 
اللغات) (از ناظم الاطباء). ||پرا کنده شدن 
برگ". (از منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء). || آشکارا شدن خبر. (تاج المصادر 
بهقی). |گستردن. (غیاث اللغات) (از منتهی 
الارب) (از آنندراج). مقابل طی. (از المنجد). 
گشادن. باز کردن. پهن کردن. خلاف لف. 
مقاپل طی به معنی درنوردیدن و درپیچیدن. 
(یادداشت مولف). ||باز کردن جامه. (زوزنی) 
(تاج المصادر بیهقی) بط و گستردن جامه راء 
(از اقرب الموارد). بسط. (از المنجد). ||ياز 
کردن‌نامه. (زوزنی) (ترجمان علامۂ جرجانی 
ص )٩٩‏ (تاج المصادر ببهقی). |[دگر باره سبز 
شدن گیاه. (غیاث اللغات) (از مستهی الارب) 
(از آنندراج). |/نبات رویانیدن زمین از باران 
بهاری. (از منتهی الارب) (انندراج). زنده 
گردیدن زمین و گیاه رویانیدن. (از ناظم 
الاطباء). سبز شدن زمين بر اثر فرارسیدن 
بهار. (از المنجد). |[رویدن گرفتن گیاه. (از 
منتهی الارب) (آنندر اج) (از ناظم الاطباء). 
بدءالبات. (از اقرب الموارد) (از الصنجد). 
|[برگ برآوردن درخت. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). ||زنده شدن. (از متهی الارب) 


۹ 
۰ 


(آنندراج) (از ناظم الاطباء). نشور. (ناظم 
الاطباء). زنده شدن مردگان. (از اقرب 
الموارد). ااذ نده کردن. (زوزنی) (از مسنتهی 
الارب) (آنندراج) (ترجمة علامُ جرجانی 
ص٩4)‏ (از ناظم الاطباء) (از المنجد). نشور. 
(اقرب الموارد) (المنجد): زنده كردن خداوند 
مردگان را؛ فکانهم خرجوا و نشروا بعد 
ماطووا. (از آقرب الموارد). ||بمث. (یادداشت 
مؤلف). برانگیختن و زنده کردن و آشکار 
نمودن. (فرهنگ خطی). ||دمیدن بر کسی. (اژ 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گویند: نشره 
و نشرعنه و نشر فیه. ||وزیدن باد در روز 
ابرنا ک.(از منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المتجد). 
|[بریدن چوب به ارّه. (غیاث اللغات) (منتهی 
الارب) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). بریدن 
به اه چوب را. ازوزنی). بریدن به اره و 
دستبره. (تاج المصادر بهقی). نحت. (أقرب 
الموارد) (المنجد). |[نشرة بر مریض یا" دیوانه 
دمیدن. (از اقرب الموارد) (از الصنجد). تشر 
عن‌المجنون او مریض؛ عوّذه باللشرة. (از 
المنجد). 
نسر. [نْ ] (إخ) (یسوم ...)روز قسیامت. (از 
المنجد). 
فسو. [نَ ش ] (ع ص, !) پرا گنده‌و پرا گدگان. 
واحد و جمع یکسان آمده. (غياث اللغات) 
(آنندراج) (متهی الارب). گروه پرا گنده که 
سرور ندارند. (منتهی الارب). گروه پرا کنده‌که 
سرور و ریی ندارند تا آنها را جمع کند. (از 
اقرب الموارد) (از السنجد) (ناظم الاطباء). 
نشر. (ناظم الاطباء) (از السنجد) (اقرب 
الموارد). ||متشر. (اقرپ الموارد) (السنجد). 
||[ مص) پرا کنده شدن. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). |آگر رسیده شدن شتران. (از منتهی 
الارب). منتشر شدن جرب در سواشی. (از 
المنجد) (اقرب الموارد). گرفتار جرب شدن 
شتران. (ناظم الاطباء). ||پرا کنده‌گردیدن 
گوسپدان به شب جهت چرا. (از منتهی 
الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
فسو. [نْ ش ] (ع ) ج نشور. رجوع به نشور 
شود. ||(مص) بیرون آمدن مذی سردم. (از 
متهی الارب) (آنندراج) (از متن‌اللفق) " 
خروج آب ذوق از انسان هنگام عشقبازی, 
نسر. ان ش1 (!خ) دهی است از دهستان شراء 
بخش سیمیه‌رود شهرستان همدان, در ۴۰ 
هزارگزی جنوب شرقی همدان, در منطقا 


۱ -نشد الضاله» نادی و سأل عتها و عبارة ابن 
سیده: طلبها. (اقرب الموارد). 

۲ - نشرت اوراق الشجر؛ انبطت و امتدت. 
(اقرب الموارد) (المنجد). 


نشرات. 


کوهستانی سردسیری واقع است و ۷۷۳ تن 
بکنه دارد ابش از چشمه و قتات» محصولش 
حبوبات و لبنیات و محصولات صیفی و 
انگور. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
قالبافی است (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۵. 
نشرات. [ن ش ] (ع!) ج تشرة. رجوع به 
نگرت و نشریات شود. 
نسر دادن [ن 5 ] (مص مرکب) منتشر 
کردن. انتشار دادن. پرا کندن. پخش کردن. 
رجوع به نشر شود. 
نش رکردن. ان ک د] امص مرکب) نشر 
دادن. اتتشار دادن. منتشر کردن. 
فسوم. [ن ر] (إ) جائی که آشتاب نمی‌رسد. 
(ناظم الاطیاء). 
فشرم. [نَ ش ] (ص مرکب) بی‌شرم. بی‌آزرم: 
الج لاعة؛ پلیدزفان و نشرم شدن. (تاج 
المصادر بیهقی). 
نشرود کل. [ن ک ] (إخ) دی است از 
دهستان سنگر و کهدمات بخش مرکزی 
شهرستان رشت, در ۱۵ هزارگزی جنوب 
شرقی رشت و ۴ هزارگزی جنوب 


دوشنبه‌بازار, در جلگۀٌ هوای معتدل مرطوبي . 


واقع است و ۲۱۸۲ تن سکنه دارد. ابش از 
رودخانه. محصولش برنج و پشم. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
نسرة, [نّ ر ] (ع !) واحد نشر است. رجوع به 
نشر شود. ود (از اقرب الموارد) (المنجد). 
||ورقه‌ای که پر ان چیزی توشته باشد اما مهر 
نکرده باشند. (از اقرب الموارد). |[ورقه‌ای که 
بر آن چیزی نوشته شده و بین مسردم پخش 
کرده‌شود. (از المتجد). ج نشرات. 
نسوق. [ن ر ] (ع [) تعویذی که بدان بیمار و 
دیوانه را علاح کنند. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). رقیه و افون که بر دیوانه و مریض 
دمد. (منتهی الارب). رجوع به نشره شود. 
نشره. [نَ ر ] (() شادی ختم قرآن. (غیاث 
اللغات از مدار) (انندراج از مدار) (تاظم 
الاطباء). | آنچه با زعفران و شنگرف به روز 
مکتب‌نشینی به روی تختۀ طفلان نویستد. 
(غیاث اللغات از برهان قاطع) (آنندراج). و 
آن را نشره طفلان نیز گویند. (ناظم الاطباء). 
آنچه بر تخت اطفال نویتد در مکتب. 
(فرهنگ خطی). رجوع به تشه شود: 
چرخ را نش نون والقلم است از مه نو 
کآنهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند. 
خاقانی (از فرهنگ خطی). 
نشره. [ن ر](ع !) تعویذ. (غياث اللغات) 
(آنتدرا اج) (ناظم الاطباء). افون. (غیاث 
اللغات) (مهذب‌الاسماء) (آنندرا اج( (ناظم 
الاطباء). افونی که علاج کرده می‌شود به او 


بسرهان قاطع). حرز دیو دیده و بیمار. 

(یادداشت 

دیوانگان و پیماران و یا مردم نزار مشرف به 

هلا کت را درمان کنند. (از اقرب الموارد): 

گرجگرش خته شد از فزع حادئات 

نعت محمد بس است نشره و درمان او. 
خاقانی. 


ت مولف). . تعویدی است که بدان 


تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. 
هیکل و نشره و حرزی که اجل یاز نداشت 
هم به تعویذ ده شعبده گربازدهید. خاقانی. 
خستکان ديو ظلم از خاک‌درگاهش به آب 
نشره کردند و به آب رخ مزعفر ساختند. 
خاقانی. 
||هدیه که برای طفلان نويند. (غیاث 
اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء). مرکبی از 
زعفران و جز ان که لوح اطفال را کنند. 
(یادداشت مولف): 
از آن چون لوح طفلاتم په سرخی اشک و زردي رخ 
که‌دل را نشرة عد است ز ان پر دبستانی. 


خاقانی. 
- نشرم اطفال. رجوع به ترکیب نشرة طفلان 
شود 

تاکی چو لوح نشرة اطفال خویش را 

در زرد و سرخ حلت زیا براورم. خاقانی. 


- نگر؛ طفلان؛ آنچه با زغفران و یره بر 
روی تختة اطفال نويند. (برهان قاطع). 
نشره؛ آنچه با زعفران و شنگرف برای کودکی 
که تازه به مکتب می‌رود بر روی لوح نويد 
و آن را نشره طفلان نیز گویند. (ناظم 
الاطیاء): 

نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرة طفلان 
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک دیده, سربابش. 

خاقانی. 

|[دعائی که با زعفران نویند. (انجمن آرا. 
رجوع به نشرة [ن ر ] شود. 
نشره‌آب. انز /ر) (إمركب) نشره. 
ماءاللترة؛ آب دعاست. بدین گونه که دعا را 
به زعقران نویند و با آب باران نیانی 
بشسویند و برای شفا آشامند. (یادداشت 
مۇلف): ‌ 
هان رفیقا نشره آبی یا زکال آبی باز 

کزدل و چهره زکال و زعفران آورده‌ام. 
خاقانی. 
نسری. [ن ش را] (ع ص) ابل نشسری؛ 
شتران گر رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج), 
شتران گرفتار جرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 
نسری. [ن ] (خ) ده کوچکی است از 
دهستان حومه بخش جاسک شهرستان 
بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیائی ایسران 


۲۲۴۹۵  .تسشن‎ 


نسریات. [ن ری یسا] (از ع.ل) ج نشریه. 
رجوع به نشریه شود. : 

نشریه. [ن ری ی /ي] (از ع. ل) روزنامه یا 
مجله که بطور مرتب روزانه یا هفتگی یا 
ماهانه بر شود .نیز رجوع به نشرة شود. 

فسز. [ن] (ع !) مكان مسرتفع. . (از ارب 
الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به تشر و تعز 
شود. ||(ص) غلیظ شدید. (از اقرب الموارد). 
ج نشوز, نشاز. ||(مص) بلند نصستن. (از 
منتهی الارب) آندراج) (غياث اللغات) (از 
ناظم الاطباء). برتر نشستن. (تاج المصادر. 
بهقی). بلندی جستن. . (آنندراج) (غیاث 
اللغات). نشز فی مکانه نشزاً ؛ ارتفع و استنع. 
(اقرب الموارد) (از المنجد). قوله تعالی: اذا 
قیل لکم انشزوا فانشزوا. (قرآن ۱۱/۵۸). 
برآمدن برجای مررتفعی از زمین. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||بلند شدن از جای 
خود. (از ناظم الاطباء). نشسته بودن و 
برخاستن. (از اقرب الصوارد) (از السنجد). 
نگوز. (ناظم الاطیاء). برجستن. (یادداشت 
مولف). برپا شدن. (فرهنگ خطی). ||به شاخ 
خود برداشته بر زمین زدن. (از منتهی الارب). 
با شاخ خود از جای برداشتن و بر زمین 
کوبیدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). نشز 
بقرنه: برداشت آن را به شاخ خود و بر زمین 
زد. (ناظم الاطباء). ||نسوریدن دل كى و 
برآمدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). نشزت نفسه؛ جاشت من‌الفزع. 
(اقرب الموارد), 

نز [نْ شش ] (ع ض) کهنسال توانا. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). من قوی. 
(اقرب الموارد). ج, انشازء نشاز. ||. مرد 
غلیظ العبل. (اقرب الموارد). مرد کلان سير ". 
(ناظم الاطباء). مرد ضخم غلیظ. (از المنجد). 
||مرد شدديد. (از الصنجد). ||بلندی جای. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نغز و تشر شود. 

نسز. [ن /نْ شش ] (ع () جای بلند. (غيات 
اللغات) (آنندراج) (ستهی الارب). مکان 
مرتفع. (اقرب الموارد) (المنجد). جای بلند و 
مرتفم. (ناظم الاطباء). نشاز. (اقرپ الموارد). 
3 نشوز, انشاز» نشاز, 

نسست. آنِ ش] (مص مرخم. إمص) مصدر 
مرخم و اسم مصدر است از نشستن. رجوع بد. 
نشستن شود. |[نشستن. جلوس: 


۱-چجنین است در متهی الارب و اقرب 
الموارد به فتح اول و دوم و الف مقصوره. اما در 
انندراج و ناظم الاطباء به فتح اول و سکون دوم 
[ذ را فیط شده. 

۲ - در ناظم الاطباء بدین معنی به کر دوم [نْ 
ش)آمده است. 


۶۶ شست. 


بزرگان گزیدند جای نشت 


بیامد یکی مرد طشتی به دست. فردوسی 
ز میدان یامد به جای نشت 


ابا پهلوانان خسروپرست. فردوسی. 
نکوهش مکن عاقلی را که در صف 
برای نشت خود اخر گزیند. خاقانی. 


محاسن چو مردان ندارم به دست 

نه مردی بود پش مردان نست. سعدی. 
شمارست نوبت بر این خوان نشست 
که‌ما از تنعم بشستيم دست. سعدی. 
ااسکونت. مقام. (یادداشت مۇلف): 
زیأجوج و مأجوج گیتی برست 
زمین گشت جای نشیم و نشت. 
اقرما به گستهم یازیم دست 

به گیتی نيابیم جای نشست. 

چه جای نشت تو بود اسا 
پرازگدم و خاک وچندی گیا. 
||ماندن. توقف کردن: 

سافیا خیز و جام در ده زود 


فردوسی. 
فرد وسی. 


فردوسی. 


کدنه بهر نشت آمده‌ايم. ۱ عطار. 
دنا که جر عاقبتش خواند مصطفی 
جای نت یت باید گذار کرد. 
رفتیم ا گر ملول شدی از نشت ما 
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما. سعدی. 


سعدای. 


ز این طاینه کار ما نخواهد شد راست 
تا چند از این نشت برباید خاست. 
؟ (تاریخ آل‌سلجوق). 

|اسکون. .عدم حرکت. (یادداشت ت مولف): 
خلق شود ز نشت دراز خلت مرد 
که‌گنده گر دد چون دیر ماند آب غدیر. 

ابوالعلاء شوشتری. 
مولف). فتورء 
از آن خشم آنگاه خالی شدی 
که‌از تخم باہش یکی امدی. 
نهانی نهادش بر پشت دست 


|| خمودت. (یادداشت 


شدی آتش خخمش اندر نهت. 

(یوسف و زلیخا). 
|اوضم نشستن. هیأت نشستن. (ناظم 
الاطیاء). طریقه و طرز جلوس: 
بگویم بدین ترک با زور دست 
چنین یال و اين خسروانی نشست. 

فردوسی, 

نگه کرد رستم سراپای اوی 
نت و سخن گفتن و رای اوی. فردوسی. 
به دل گفت شاهی است این پرخرد 
کزانان نشت از شهان درخورد. اسدی. 
نهاد و نشست و ره و ساز او 


بدان و مرا بر رسان راز او. اسدی. 
||معاشرت. مخالطت. (یادداشت ت مولف)؟ 
تشاید خور و خواب و با او نشت 
که ختو نباشد به یزدان که هست. 

فردوسم . 


|| مصاحبت. نتت و خاست. مراففت: 
چو با مرد دانات باشد نشت 
ز بر دست گردد سر زیر دست. فردوسی. 
گهی‌با تهمتن بدی می‌پرست 

گهی‌با زواره گزیدی نشست. فردوسی 


تن من تژاو جفاپیشه خضت 


نکرد ایج یاد از نژاد و نشست. فردوسي. 
مکن با فرومایه مردم نشت 

چو ER‏ فروشوی دست. سعدی, 
|[فرونشتن يا فرورفتن زمن يا کوهستان. 


(لفات ee‏ ااحالت و کیفیت 
فروشدن بائی. (یادداشت مولف). |ااخسف. 
(ب‌ادداشت مولف». |ارکوب. 7 
(بادداشت مولف). برنشستن: القمدة؛ أن اشتر 

که نت را شاید. (مهذب الاسماء). یت 
شتر که نشت را شاید. (السامی). میخره. 
آنچه بر روی زین افکتند تانشت اسان 
باشد. (الامی): بدان که نت پیفمبران و 
نیکمردان بر خر بود از بهر تواضع را. (ترجمة 
طبری بلعمی). 


به خوان و نید و شکار و نست 


همی بود با شاه یزدان‌پرست. فردوسی. 
دگر ژنده پیلی دژا گاه‌بود 
که وید هی نشست شهنشاه بود. اسدی. 


و هزار استر و عماری نشت مطربان را که 
جفت جفت در عماری نشاخته بودند. (مجمل 
التواریخ). | جلوس کردن. بر تخت نشستن: 

به شاهی نت تو فرخنده باد 

همان جاودان نام تو زنده‌باد. فردوسی 


خجته نشت تو با فرهی 


کەهستی سزاوار شاهنشهی. ‏ فردوسی. 
|(() جای نستن. جا. مکان. مقام: 

ز من گر نکوئی و گر رفت زشت 

نشت ورا جای ده در بهشت. فردوسی. 


که جز خاک تیره نشستش مباد 
به هیچ آرزو کام و دتش مباد. فردوسی 
کجامواقق او را نت باشد تخت 
کجامخالف او را قرار باخد دار, 
مرا نت به دست ملوک و مران است 
ترانشست به ویرانی و ستوران بر. عنصری. 
نشست خوش ز بهر شاه باید 
ترا هر چون که بائد جای شاید. ‌ 

(ویس و رأمین). 
وگر بالای مه باشد نشتم 
شهنشه را کمینه زیر دستم. 
||امجلس بزم. جلبه 
وزین ریدکان سپهبدپرست 
وزین باغ و این خسروانی نشت. 


نظامی. 


فردوسی. 
نشسی بباراست شاهنشهی 
هادهبه سر پر کلاهی مه 


فرخی, 


فردوسی. 


۰ ت 


رب 


یکی خوان نو خواست اندر شتاب 


فردوسی 
برخیز و با که سفره آراسته‌ايم 
امروز بر آن نشست برخاسته‌ايم. 
(سندبادنامه ص ۲۷۱). 


چون برخاستم گفت اینت مبارک شبی که 
دوش بوذ و انغ شود ن کا دب 
بود همانا که این نشت بهتر از وحدت. 
فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بوده و 
اینت نکوهیده نشستی که نشت دوش بوده. 
(تذكرةالاولاء). 

||مکن. مأوی. اقامتگاه. قرارگاه: 
نشتش به شهر سمرقند بود 

در آن مرز چندیش پیوند بود. 
گروگرد بودی نشت تزاو 
سواری که بودیش پا شر تاو. فردوسی 


فردوسی. 


نشت تو در خره اردشیر 
کجاباشد ای مرد مهمان پدیر. 
ندائی که ايران نت من است 


فردوسی. 


جهان سر به سر زیر دست من است. 
فردوسی. 
برخیز تا ما این به نزدیک قلان کاهن بریم که 
او نیک داند و نشی به فلان حی است. 
(ترجمة طبری بلعمی). 
نشت خویش را مرز دگر جوی 
ز هر شهری نگاری سیر جوی, 
(ویس و رامین). 
نشست و بروبوم ماسر بسر 
به کنعان در است ای شه باهتر. 
شمی (یوسف و زلیخا). 
کمرکوه تا نشست من است 
بر مان دو دست شد کمرم. 
من همت بازدارم و کر پلنگ 
ز آن روی مرانخت کوه آمد و سنگ. 


ميود 


مسفودنعد. 
ز هيبت تو برانداختند ببر و هژبر 
یکی ز بيشه نت و یکی ز دشت مسیر. 
معودسعد. 
واو از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر 
پوده است و نت او در مهد 
(اسرارالتوحید ص 3۱). 
|انشستگاه. عاصمه. قاعده. پاتخت. کرسی. 
مۇلف): 
پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل 
شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر» و 
نشت خویش آنجا کرد. (ترجمة طبری 
بلعمی). این کیقباد شهرهاء بسیار بنا کرد... و 
نشت خویش به بلخ کرد و صد سالش 
زندگانی بود اندر پادشاهی. (ترجمة طیری 
بلعمی). و نشت وی [نعمان‌بن متذر ]به 
خرو وت ج یری بای ااا 
ملک ترکستان بود و ملکی بزرگ بود و همه 


دارالملک. مقر. مستقر. (یادداشت 


نشست‌اباد. 


ترکان زمین مغرب به فسرمان او بودند و 
نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی. 
(ترجمه طبری بلعمی). و نشت ملک [الان ] 
بدین قلعه باشد... خندان شهری است نشت 
سپاسالاران آن ملک است. (حدود العالم). و 
هیچ نوع را از خر خیزدها و شهرها تیست... و 
همه خرگاههاست الا آنجا که نت خاقان 
است. (حدود العالم) مرو شهری بزرگ است 
و اندر قدیم نشت میر خراسان آنجا بودی و 
| کنون‌به بخارا نشید. (حدودالعالم). 
خوشا مروا نشت شهریاران 
خوشا مروا زمین شادخواران. 

(ویس و رامین). 
امارت خراسان پیش از یعقوب ليث رافم‌ین 
سار داشت و نشست وی به پوشنگ بود. 
(تاریخ بسهقی ص ۳۶۱). و (امیر خلف ] 
نشت خویش به داشن کرد و کارها مستقیم 
گشت.(تاریخ سیستان). چون این دختر را با 
آنهمه اساب به بارس آوزدند که نشت شاه 
ایران بود شاه داراب بر آن شادی‌ها نمود. 
(اسکدرنامه نسخه خضطی). و ازجهت 
دارالملک و نشت خویش از همه ممالک 


اصفهان اختیار کرد و آنجا عمارتها بار ` 


فرمود. (راحةالصدور). و این پادشاه شما را 
نشتی و قرارگاهی معلوم و معین نیست. 
(تاریخ قم ص ۲۰۲). || تخت. سریر. اورنگ: 
چو تاجش به ماه اندرآمد بمرد 


نشت کئی دیگری راسپرد. فردوسی. 
نشت کلی بر تو فرخنده باد 

دل بدسگالان تو کنده باد. فردوسی. 
دل بخردان داشت و مغر ردان 

نشت کیان افر مویدان. فردوسی. 
||مقام. مرتبه. پایگاه: 

چنان دان که کس بی‌هتر در جهان 

بخیره نجوید نشت مهان. فردوسی. 
|| ارامگاه. مدقن 

ا گرشهریاری | گرزیردست 

جز از خاک تیره نیابی نشست. فردوسی. 


|| حضرت. (یادداشت مولف». ||منظر. مقابل 
مخبر. (یادداشت مولف)* ۱ 
نگه کن به دل تا پند تو هست 

از او آ گھیبهتر است از نشست. فردوسی, 
||مقعد. است. دبر. (یادداشت مولف): چون 
معاویه به محراپ اندرشد به نماز مبارک 
شمشیری بزد و راست برفت بر نشت او و 
هر دو گونه با تخوان فرودآورد. (مجمل 
التواريخ). 

-اهل تشت:؛ اهل مجلس. هم‌نشیان؛ 

چو کالیو دادم اهل نشت 
پگویند نیک و بدم هرچه هت. 
به بک نشت؛ در یک ساعت. در مدتی 
اندک. در یک جله: 


سعدي. 


ز آن شمر کایچ خامه پردازد 
کان را به یک نشت پردازم. مسعودسعد. 
”تخت نشته 

زگنج نا کان مراهرچه هست 

ز دینار و از تاج و تخت نشت. فردوسی. 
گروگان و این خواسته هرچه هست 

ز دینار و از تاج و تخت نشست. فردوسی. 
به جای بزرگی و تخت نشست 


پشیمانی و رنج دارد به دست. فردوسی. 
یه بر زد سیاوش بر آن کار دست 
به زین اندرآمد ز تخت نشست. فردوسی. 


- جامة نشست؛ جامه بزم. لباس بزم؛ 
درم بار کردند خروار شصت 
هم از گوهر و جامه‌های نشست. فردوسی. 


= جایگاه نئست؛ تخت. تخت شاهی؛ 
کمربته و گرز شاهان به دست 

پیاراسته جایگاه نشست. فردوسی. 
کجامن گشایم دل و گنج و دست 

سپارم به تو جایگاه نشست. فردوسی. 


وز ان پس شهنشاه یزدان‌پرست 
به خا ک آمد از جایگاه ننت. 
- || خانه. مسکن. محل سکوتت: 


همه راه را پا ک‌کرده چو دست 


فردوسی. 


در و دشت چون جایگاه نشت. فردوسی. 
بدان تا کسی را که بی‌خانه بود 

نبودش نوا سخت بیگانه بود 

خورش ساخت با جایگاه نت 


همان تا فراوان شود زیر دست. فردوسی. 
<سرای نشست؛ دنیاه 

چنین گفت کاین مرد صورت پرست 

نگنجد همی در سرای نشت. فردوسی, 
- || خانه. منزل. اقاتگاه: 

میان را به زنار خونین بست 

فکند اش اندر سرای نشست. فردوسی. 
زدند آتش اندر سرای تفت 

هزاراسب را دم بریدند پست. فردوسی. 
نهد گنج و سازد سرای تست 

چو دید انگهی باد دارد به دست. آسدی. 
نشست و خاست؛ نشست و برخاست. 
مصاحبت. معاشرت: 

همه جای آن تست و حکم تراست 

لِک با من نشت باید و خاست. نظامی. 


هم‌زشت؛ معاشر. مصاحب. قرین؛ 
گر آید خریداری از دوردست 


که‌با کان گوهر شود هم‌نشست. نظامی. 
وگر عار دارد عبادت‌پرست 
که‌در خلد با وی بود هم‌نشست. سعدی. 


بشوی ای خردمند از ان دوست دست 

که‌با دشمنانت بود هم‌نشست. سعدی. 
نشست آباك. [ن ش ] (اخ) ده کوچکی است 
از ب‌خش دلیجان شهرستان محلات. (از 
فرهتگ جغرافیائی ایران ج ۱). 


۳۱۳۴۹۷ 


نشست آوردن. ان ش و د1 (مص 
مرکب) اقامت کردن. سا کن شدن. مقیم 
یکی دیر خارا به دست اورم 

دران دیر تنها نشت اورم. 

مگر خوابگاهی به دست اورم 
که‌جاوید در وی نشت آورم. 
||ماندن. توقف کردن: 

چون به از این مایه به دست اوری 

به بود اینجا که نشست آوری. 
||داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن: 
چو در بزم شاهی نت اوری 

یه ار یار خندان به دست آوری. 


0 8= 
موی تست سا داشتن. 


نظامی. 


به قدس آوریدم چو آدم نشت 

زدم نبز در حلقهٌ کعبه دست. تظامی. 
|| جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت: 
همه ملک ايران به دست اورد 
نست‌حای. [ن ش ] ([مرکب) دارالملک. 
پایتخت. ستقر. مقر: چون هقت‌اقلیم به 
حکم او شد نشست‌جای خویش تمه 
ساخت. (تاریخ طبرستان). 

نشست داشتن. آن ش ت ] (مص مرکب) 
نشته بودن. حضور داختن؛ 


به تخت کیان بر نشت اورد. 


ندانی که پیش که داری نت 
بر شاه منشین و منمای دست. فردوسی. 
اسکونت داشتن. مقیم بودن. اقامت کردن. 
جای داشتن؛ 

ز قیصر ببرسید کایزدپرست 

به شهر تو بر کوه دارد نشست. 

دو دیگر به جائی که کخرو است 
بدان شهر من خود ندارم نشست. ‏ فردوسی. 
پرسید کانجا که دارد نشت 


فردوسی. 


چنین گفت فلاح دانش‌پرست. اتی 

که تا من بدین کوه دارم نشت. 

گھی دارد نشست اندر خراسان 

گھی در اصفهان و ری و گرگان. 
(یوسف و زلخا). 

اگرچه پس پرده دارد نت 

همه روز باشد عمارت‌پرست. 

که‌اندر خرابات دارد نشست. 

ااجای داشتن: 

چوعکم که در أب دارد نشت 

به هر چنبشی می‌خورد صد شکست. 

||اهمنشینی داشتن. معاشرت داشتن. 


نشت داشتن با..؛ با او هم‌نشین بودن. 


اسدی. 


نظامی. 


حافظ. 


معاشر بودن: 
در بار بر تامداران ببست 


همانا که با دیو دارد ندست. فردوسی. 


۲۳۴۹۸ نشست‌رود. 
بدو گفت کای مرد یزدان‌پرست 
که‌در کوه با غرم داری نشست. . فردوسی. 
چو با دیو دارد سلیمان نت 
کندیاوه انگشتری راز دست. 

نظامی (از آنندر اج). 
نسست رود. (نِ ش] ((خ) دی است از 
دهستان ارنگة بخش کرج شهرستان تهران, 
در ۳۸ هزارگزی شمال کرج و ۴ هزارگزی 
مغرب راه کسرج به چالوس در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۱۷۸ تن 
سکته دارد. ابش از چشمه‌سار و محصولش 
غلات و میوه‌ها و لبنیات و عل. شغل اهالی 
زراعت و کرباس‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 
نشست کردن. [ن ش کَ د] (مص مرکب) 
نشستن: نشت کرده است؛ یعلی نشسته 
است. (آنندراج از سفرنامغ شاه ایران): 
بر گنج نشست کرد حجت 


جان کرده منّا و دل مصفا. ناصرخسرو. 





نشت اندر آن شهر از آن کرده بود 
که‌کندز فریدون برآورده بود. 


فردوسی. 
ز آمل گذر سوی تميشه کرد 
نشت اندر آن نامور پیشه کرد. فردوسی. 
فدای تو بادا همه هرچه هت 
گرایدر کنی تو بشادی نشست. ‏ فردوسی. 


و این مضر پدر پیغمیر ما بود و سکن زار به 
بادیه بود بجای معدین عدنان و از انجا به مکه 
آمد و نشت انجاكرد. (ترجمة طبرى 
بلعمی). ||فرود آمدن: 
وز پس‌اسپان صف پلان ممت 
ابر و هوا کرده به صحرا نشست. 
امیر خرو از آنندراج). 

||فرونشتن 
- نشست کردن بنائی؛ اندکی فروشدن و 
خسف باء. شکم دادن بنا. 
زشست کردن آپ رودخانه؛ کم شدن آب 
رودخاند. 
- نشست کردن ورم؛ کم شدن ورم. 
||همنشینی کردن. معاشرت کردن. 
< نت کردن با...؛ نشست و برضاست 
کردن. معاشرت کردن. مصاحبت کردن؛ نقل 
جملة بزرگان بسطام... 
از حلق بایزید هيج غایب نبودی همه سخن‌او 
شسنیدی و با اصحاب او نشست کردی. 
(تذكرةالاولياء). 

مکن با فرومایه مردم نشست 

چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. 
فشستگاه. [نٍ ش] ([مرکب) جای نشستن 
جائی که کسی می‌نشیند. (ناظم الاطباه). 
جای. مکان: 

شستگاه تو بر تخت خسروانی باد 


انت که زاهدی بود از ج 


نست‌گاه عدوی تو بر چه ارژنگ. فرخی. 

| مجلس. (دهار): 

نشستگاه شهان باغ و خوایگه ایوان 

د نستگاه تودثت ایت و ځوابگه خرگاه. 
فرخی, 

||مصطبه. سکوی مخصوص نشستن: و از هر 

دو روی نشستگاهها و غرفه‌ها و بناها بفرمود 


کردن. (مجمل التواریخ). به نوعی که ذره‌ای 
آفتاب از جانب شرقی و غربی به نشستگاه 
کرده‌بروی نشتگاهی چت 

تخت بسته به تخته‌های درست. نظامی. 
|اسکن. مقام. مکان. (ناظم الاطباء). جای 
اقامت؛ بیرون از شهر مصر به قرب میلی 
احمد طولون از بهر نششتگاه خود چند بنا 
ساخته است. (مجمل اتواریخ). و یاز به حمله 
آمدند و درها بوختند و به کوشک حسیتی 
رفتند نش تگاه مقتدر. (مجمل ٣‏ 
ا|تضاعده. عاصمه. کرسی. پای‌تخت 
(بادداشت ت مسولف): نعستگاه ضویشتن 
[کی‌قاد ] همه ملک بلخ داشت ت. (ترجمة 
طبری سلعمی). حص از شام است و 
نهستگاه ملک روم بودو ابوعیده آهنگ. 
تش کرد وجا طبری بلس ااه 
کون. (ناظم الاطاء). نعتگاه. دبر؛ المعافه؛ 
پای فا نختگاه کی زدن. (تاج المسصادر 
بهقی). ویر (از ناظم الاطباء). 


مرکب) نشستن سر جای تراد قرار گرفتن: 
نختین گرفتند بر خوان نشت 
پس آنگه به بگماز بردند دست.. اسدی. 


نسستگه. انش گل[ مرکب) نشستگاه 


جای تد نکتن. مقام. مکان , جا.ء . رجوع به 
نشتگاه شود؛ 

پیش دل اندر بکن نشستگهم 

وز عمل رز ناصرخرو. 


زنر کر نن ارت 
مۇلف). 

-بازنشتگی؛ بازنشسته بودن. 
فرونشستگی؛ فرورفتگی. ۱ 

رجوع به همين مدخل‌ها در ردیف خود شود.. 
نشستن. [ن.ش / ش ت] (مص) پارسین 
باستان: د متعدی: نیبشاديمآ اوستا: 
نی + هد" تی شیذئیتی ۴ (زه نشستن). ی 
تی‌شاذیونیش * پهلوی: :(م) شسحن گ :لا 
شنت" هندی باستان: نی و 
بلوچی: نین‌دگ "» نین‌دغ۱۱ه متعدی: نمشتم 
ینغ" دزمان ن حال «نشینم» از: شیدنا ۲۳ 
ناشی است. ... افغانی: ناستل ۱۴ (نشستن) 
کردی: EE‏ (نشستن). نیز کردی: 


دانشین +1 (نشستن) گیلکی: نع" در 


دسسس. 
سلطان‌آباد ارا ک یز: نیشتن ۲, متعدی آن: 
نشاستن. نشاختن, نشاندن. (از حاشية برهان 
ج معین). جلوس. (دهار). قعود. (منتهی 
الارب). سرین خود را بر روی زمین و جز آن 
قرار دادن. (ناظم الاطباء). مستقر شدن جاندار 
بر روی کفل و سرین خود در جائی. (حاشیۀ 
برهان چ معين): 
گبت‌ نادان بوی نیلوفر پیافت 
خوبش آمد؟' سوی نیلوفر شتافت 
وژ بر خوطیوای تلوف ھت 
جهاندیده گفت این نه جای من است 
به جائی نشینم که رای من است. فردوسی. 
نهادند زیرش یکی تخت زر 
نشت از برش رستم نامور 
بازای که در دیده بمانده‌ست خیالت 


رودکی. 


فردوسی. 


سعدی, 
بر سر پا عذر نباشد قبول 
تا زرد نتیتی تشیند غیار. سعدی. 


||قرار گرفتن. (حاشیة برهان چ سعین). بر 
بالای چیزی قرار گرفتن ماند گرد و شبار. 
(ناظم الاطباء). فرود آمدن؛ 

بسی خاک بنشمته بر فرق أو 
نهاده به سر بر گلین افسری, 

چو محرومان دل از شادی ےه 
غبار عاشقی بر دل نشسته. 


منوچهری. 


نظامی. 
نه چندان نشیند در این دیده گرد 
که‌بازش په معجر توان پا ک‌کرد. 
چو بر سر نشت از بزرگی غبار 
دگر چشم عیش جوانی مدار. 
گفت‌در راه دوست خا ک‌مباش 
نه که بر دامنش نشیند گرد.. سعدی. 
||جلوس بر تخت بلطت و امارت. (حاشية 
برهان چ معین). جلوس کردن. بر تخت 


سعد ی. 


نشستن؛ 

پادشاهی گذشت پا کناد 

پادشاهی نشست فرخ‌زاد. ۲ رودکی. 

به هرجای کرسی زرین نهاد 

چو شاهان پیروز پنشت شاد.. ق دوسي 
چو بنشت بهرام از اشکانیان 
ni + had. 2 - ۷۵۷۰‏ - 1 

3 - ni + had. 4 - nishidhalti.- 


5 - ۷۵۰ 
6 - n )( ۰ 


7 - ۸ 8 - ni + 530.۰ 
9 - 0 10 - ۰. 

1 - nindagh, . 12 - nishlainagh. 
13 - ۵۷۰ 3 

14 - nêûstal. 15 - ۱۰ 

16 - dê - ۰ 

17 - ۰ 18 - ۰ 


۹ -نل: خوشش آمد. 


ببخشید گنجی به ارزانیان. فردوسی. 
چو بنشت شاه اورمزد بزرگ 
به آبشخور آمد همی میش و گرگ. 

فردرسی. 
چو گشتاسب تتشت یک شهریار 
به رزم و به بزم وبه رای و شکار. . فردوسی. 


چون هوشنگ به پادشاهی بنشست مردمان 
اختلاف کردند اندر نشستن وی گروهی گفند 
این پسر کیومرث بود... (ترجمة طبری 
بسلعمی). روز دوشنبه نشت [عشمان ] و 
برخاست به ظاهر کردن اسلام. (تاریخ 
سیستان). نشستن يزيد معویه به خلیفتی. 
(تاریخ سیتان). و معوی‌ین يزيد بنشست 
نیمه ربیع سه اربع و ستین. (تاریخ سیستان). 
چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن 
هر پادشاهی خطبه‌ای بنوییم... اکنون آن 
شرط نگاه دارم. (تاریخ پیهقی). و از این پس 
یزدجرد شهریار را آوریدند چون بنشت 
روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل 
التواريخ). و اندر سنة اتاعشر مولانا الامام 
المترشد بالّه امرالمؤمنين بنشت. (مجمل 
التواریخ). || پشت دادن. تكيه دادن. ||نشانده 
شدن,. (ناظم الاطباء). ||بار دادن. ببار نشستن. 
پذیرائی کردن. به پذیرائی پرداختن. جلوس 
کردن و دیگران را به حضور پذیرفتن: بهرام 
ملک بگرفت و هر روز بتشتی و خلق را پار 
دادی و همه را وعده‌های نیکو کردی و بهرام 
آن روز بیست‌ساله بود. (ترجمة طبری 
بلعمی). آمیر سه‌شنبه هژدهم جمادی‌الاولی 
در این صفه نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی). 
||سوار شدن. رکوب: 

ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر 

چون خویشتنی رانکند مرد مسخر. 

کنون‌گر بقرمایدم شهریار 
نشیم ابر بارء نامدار. 

بشد تیر و بر شیر غران نشت 
بیازید و بگرفت گوشش به دست. فردوسی. 
یلان سنه و مهتر ایزد گب 


نهد با نامداران بر اسب. 


فردوسی. 


فردوسی. 
فرشته‌ای بیامد و مریم راا گاه‌کرده بفرمود که 
عیبی را از بیت‌المقدس بیرون بر. پس مریم 
بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت. 
(ترجمة طبری بلعمی). چنان باید که قوت 
آرزو و خشم در طاعت قوت خرد باشند و هر 
دو را به منزلت ستوری داند که پر أن نشیند. 
(تاریخ بهقی). به جان من که برخیزی و بر 
امشب اسبان از شما جداکنید و بر اشتران 
نشیند فردا اسبان به شما داده اید. (تاریخ 
بیهقی). افریدون را پرسیدند که چرا بر اسب 
ننشینی. (نوروزنامه). ||منزل کردن. (حاشية 


برهان چ ممین). سکونت داشتن. منزل داشتن. 


(ناظم الاطباء). اقامت کردن. سکنی گزیدن؛ 


یکی جای خواهم که فرزند من... 

بدو درنشیند نگردد خراب 

ز باران واز برف و از آفتاب. فردوسی. 
به اموی بنشست [ کردیه] و یکچند بود 

په دش اندرون داوری‌ها فزود. فردوسی. 


قرتی فرافر وا ب وی چ عرلتا نف ستاو 
سپاه بفرمودش که به پلخ نشیند و حد ترکان 
نگاه دارد تا ترک از جیحون از آن سوی نرود. 
(ترجمه طبری بلعمی). و [مریم ] به دیهی از 
مصر بنشست و عسی رابه سختی و محنت 
بپرورد. (ترجمة طبری بلعمی). ترکان گنجینه 
گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی ميان 
ختلان و چغانیان اندر دره‌ای نشسته‌اند. 
(حدود العالم). و اندر وی [صقلاب ] درختان 
سخت بار است و ایشان اندر میان درختان 
نشه‌اند. (حدود العالم). و اندر وی [دههای 
بکتکین ] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. 
(حدود العالم). اما او خود بازگشت و به پارس 
نشت وپس رسولان ميان شاپور و للیانوس 
آمد شد می‌کردند. (فارسنامة ابن‌بلخی 


ص ۷۱). نقل است که احمد در بغداد نشتی 


اما هرگز نان بغداد نخوردی... و زر به موصل 
فرستادی تا از انجا ارد اوردندی و از ان نان 
خوردی, (تذکرةالاولیاء عطار). در ابتدا مالدار 
بود و ربا دادی و به بصره نشستی. 
(تذکرةالاولیاء). ||مقیم شدن. مجاور شدن. 
متکف شدن؛ 

دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پت 
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی. 
|[مقر داشتن. پای تخت داشتن؛ اردشیر به 
استخر می‌نت. (ادداشت مولف). 
||ماندن. از پای نشستن: 

نشت و همی راند بر گل سرشک 

از این روزگار گذشته به اشک. ‏ عنصری. 
|[باقی‌ماندن. ||توقف کردن. ماندن. اناظم 
الاطباء): 

در این رهگذر چند خواهی نحتن 
چرایرتخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. 
|اجای گرفتن چیزی در چیزی, همچون تیر 
بر نشانه. (حائية برهان چ معین). اصأیّت 
کردن.به هدف خوردن. در هدف قرورفتن؛ 
چو نان را بخوردن گرفت اردشیر . 

بیامد همانگه یکی تیز تیر 

نشت اندر آن پاک فربه بره 

که تیر اندر آن غرق شد یکسره. فردوسی. 
زن جوان را تبری به پهلو نشیند به که پیری. 
( گلستان). ||رسیدن: نشستن تيغ بر فسان» 
رسیدن تيغ بر فسان. (آنندراج). ||بریدن 
[تيغ ] و درآمدن آن در زخم. (از آنندراج) 
فرود امدن تيغ و مانند أن 


نشستن. ۲۲۴۹۹ 
کدام روز مرا سایه‌ای به سر انداخت 
که‌همچو تیغ به فرقم پر هما ننشت. 

||جای گرفتن. داخل شدن: 

بیاورد گردون و صندوق شیر 
نشت اندر او شهریار دلیر. 

به کوه پرشد و اندر نهاله گه‌بنشست. 


فردوسی. 


فرخی. 

|انازل شدن. تعلق گرفتن: 
گرجرم و خطای ما نباشد 
پس عفو تو بر کجا نشیند. 
|| ستولی شدن: 
چنان هول از این فتنه بر من نت 
که ترسیدنم پای رفتن ببست. 
||غروب کردن. فرورفتن : 
چو بر دامن کوه بنشست ماه 
یلان بازگشتد از آوردگاه. فردوسی. 
تو چون به جوش درآئی شراب بنشیند 
تو چون سوار شوی آفتاب بنشیند. 

رهی (آتدراج). 
|انشت کردن. (از آنتدراج): نن زمین؛ 
فرورفتن آن از حیز خود. (اتدراج): 
از نشینندگان کسی چو نماند 
عاقیت خود نشت خانة ما. سعید اثشرف. 
و نیز رجوع به نشت کردن شود. |[غرق 
شدن. فرورفتن ٠‏ 
برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم 





یارب ز من جه خاست که بی‌من نشت یار. 
سعفد ی. 

|[فروشدن. 

- به اندیشه نشستن؛ در فکر فروشدن؛ 

دبیر بزرگ آن زمان لب یت 

به ابوه انديشه آندرنشست. فردوسی. 

|انصب شدن. جای گرفتن: حوض از اب 

تھی کردند نگینه بازنیافتند بر جای نگین یکی 

سنگ سپید اندر وی [در نگین دان] نشته 

بود. (نوروزنامه). ||نقش بستن. جای گرفتن: 

بازای که در دیده بماندست خیالت 

بنشین که بخاطر پنشته‌ست نشانت. 





سمعدی. 
همه عمر پا ظریفان بنشتمی و خویان 
تو بخاستی و نقشت بنشت در ضمیرم, . 
سعد ی. 
خوی بد بر طبیعتی که نشت 
نرود تا به وقت مرگ از دست. سعدی. 
|[دردی مایعی به ته ظرف جایگیر شدن. 
ته‌نشین شدن. (فرهنگ خطی). رسوب کردن. 


(یادداشت مولف)؛ 
چون بنشیند تمام [شراب در خم ] ر صافی گردد 
گونۀياقوت سرخ گیردو مرجان. رودکی: 


|افرورفتن. درد شدن. در ته قرار گرفتن. 
(ناظم الاطباء). |اپدید آمدن. پدیدار گشتن. 


۰ نشستن,. 
پیدا شدن. (یادداشت مولف): 
مرغ اندر آبگیر و بر او قطره‌های آب 
چون چهر: نشسته بر او قطره‌های خوی. 
منوچهری. 
چون گلاب جنت بر عارض و عذار رسول 
مي‌نشست و قطره قطره بر پیشانی مبارک 
جمع می‌شد. (قصص‌الانبیاء ص۲۳۵). || پیدا 
کردن. آوردن: به چرک تن رح + یا 
قرحه؛ چرک پیدا کردن أ ن» چرتب ک آوردن آن. 
(یادداشت مؤلف). به گل نشستن درخت. گل 
آوردن درخت. به ثمر نشستن, بار آوردن. 
| آغازیدن. . شروع کردن. (یادداشت مولف). 
رجوع به, به... نشستن در ترکبات ذیل 
نشستن شود. |[دست کشیدن از کار. (ناظم 
الاطباء): 
تا در این گله گوسفندی مت 
نتشیند اجل ز قصابی. سعدی. 
|افرود آمدن و به جای ماندن. ارتکف‌الشلح؛ 
برف ببشت. (یادداشت مولف). |اواقع شدن. 
اطلاق شدن. نهاده شدن: ار [خواجه امد 
حن ] اریاروق حاجب بالار هندوستان را 
گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته 
است. (تاریخ بیهقی ص ۱۴۴). 
نام کسی بر چیزی نشستن؛ بدو منوب 
شدن, به او متسب گشتن, به نام او شدن: اهل 
جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما پر 
آن نشد و یه ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ 
بیهقی). گفتد زندگی خداوند دراز باد تا از یلا 
و ستم بازرسته‌ايم ونام این دولت بزرگ -که - 
همه باد - بر ما نشسته است e‏ 
و آسایش غنوده‌ایم. (تاریخ بیهقی). 
|| به سر بردن* 
نباید نتن به آرام و ناز 
E‏ 
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد 
ابی بزم بنشست با باد سرد. 
نشد سالی چنین سوگوار 
پام آمد از داور کردگار. فردوسی. 
برخاست آهم از دل و در خون نشت چشم 


فردوسی. 


فردوسی. 


یارب زمن چه خاست که بی‌من نست یار. 


سعدی. . 


متا شدن. گرفتار شدن. به فراق نشستن. به 
عزا نشستن. ||مجالست کردن. همنشین 
شدن: 

که‌امروز روزی است با فر و داد 
که‌رستم نشستهست باکیقباد.. . فردوسی. 
و رجوع به ترکییات نشتن شود. ||سحفل 
کردن.ییدار ماندن؛ 

شبی زال بنشست هنگام خواب . 

سخن راند بسیار از افراسیاب. فردوسی. 
امیر پس از نماز بار داد این اعیان راو 
پنشتند چنانکه آن خسلوت تا نماز شام 


/ 


بداشت. (تاریخ بیهقی ص۴۹۴). || خاموش 
شدن. (ناظم الاطباء). زایل شدن. انطفاء. 
منطفی شدن. (یادداشت 


این که از من می‌رود خطائی بزرگ است و 


مولف): من میدانم که 


لیکن با خشم خویش برنيايم و چون آتش 
خشم بنشیند پشیمان شوم. (تاریخ بیهقی 
ص۱۰۱ 
مبادا که آن آتش آید پتاب 
که‌ننشیند آنگه به دریای آپ. نظامی. 
و گویند که این آتش پیش بهمن‌بن اسفندیار 
مدت حیات او می‌افروختند و نمی‌گذاشتند که 
بمیرد و بنشیند. (تاریخ قم ص 2)۸۳ 
شمع بخواهد نشت بازنشین ای غلام 
روی تو دیدن به شب روز نماید تمام. 

نعفدی. 
| آرام گرفتن. تکین یافتن. از هیجان 
ایستادن: عایثه رادل نت و گفت 
| بازمی‌گردم زنان را با لشکر کار نیست. 
ارجا طبری بلعمی) 
بدان ديار همانا که موج خون عدو 
به سالها نشیند ز دشت وز کردر. فرخي. 
سپهیدی را در شهر فرستاد و چندین هزار 
خلق بکشت تاخون یجی [که دایم 
می‌جوشید ] بنشیند, همچنان می‌جوشید تا 


گشت.(مجمل التواریخ), 
تو چون به جوش درآبی شراب بنشیند. 
رهی (از آندراج). 

|| تخفیف یافتن. آرام گرفتن: چون خشم 
کری‌بنضت گفت دریغ باشد تباه کردن این 
فرمود تا وی را در خانه‌ای کردند سخت 
تاریک. ریخ بیهقی). بدان وقت که طوفان 

بنشت از ان روی جیحون به یاقث داد. 
دا تواریخ). بعد سه روز که باد بنشست 
پیش‌کار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد. 
(مجمل التواریخ). پس ایژد تعالی تقدیر کرد 
که طوفان بنشیند. (مجمل التواریخ). 
از طربت شکسته بینم 
شور و شفبت نشته بینم. نظامی. 
تا فتنه بنشست و نزاع برخاست. ( گلستان). 
|آفروخفتن؛ نشستن ورم؛ فروخفتن آماس, 
(یادداشت مژلف). || تمام شدن. بر طرگ شدن: 
چو پنشیند آن جستن باد او 


زگیتی نگیرد کسی یاد او. 


فردوسی. 


چو از دشت بنعست آوای کوس 

بفرمود تا پیش او رفت طوس. ‏ فردوسی. 

چون بنشیند ز می معنبر جوشه 

روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه. 
متوچهری. 


وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او 
پیدا اید... و حاجت‌مند شود به طبیبی که ان 
آفت را علاج کند تا آن بلا بنشیند. (تاریخ 


نسستن. 


ببهقی). اما تشویش این خاندان بنشیند. 
(تاریخ بیهقی ص ۳۹). 
همی تا بدم بیند اين أن به دست 
ز دل دشمنی‌شان نخواهد نشت. اسدی. 
غرور جوانی چو از سر نشت 
زگتاخ‌کاری فروشوی دست. نظامی. 
بر سرپا عذر نباشد قبول 
تا تشینی ندید خار. عدی 
این تب به مداوای مسیحا ننشیند. 

محسن تأثیر (از آندراج). 


|اقضای حاجت کردن: و اين [اسهال ] چنان 
باشد که بامداد که از خواب شب برخیزد چند 
مجلس بشید زودا زود و پس سا کن شود. 
(ذخیره خوارزمشاهی). بیمار هر روز پنجاه 
شصت ت بار ا ا 7 
تش ا ا اا ا 
تعلق داشتن: و بوسهل با جاه و نست و 
مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود 
از رودی. فضل جای دیگر نشید. (تاریخ 
بیهقی ج فیاض ج دانشگاه مشهد ص 1۲۳). 

- از پای ندتن؛ قمود کردن. جلوس کردن. 
نی 

از آن تامداران خروپرست 

کی از بای ننشست و نگشاد دست. 


فردوسی. 





اگرتو سرو خرامان ز پای ننشینی 
چه فنه‌ها که بخیزد ميان اهل نشست. 


دی . 





آرام گرفتن, بر زمین نشستن: 
ته بشید از پای و نی یک زمان 
نهد پهلوی خویش بر بتری. منوچهری. 
که‌هر ساعت آن شیر جستی ز چای 
زدی نعره و آنگه نشستی ز پای. 

- اندرنشستن؛ جای گرفتن. قرار گرفتن: 
چو از کوه دید آن شه بافرین 
که‌اندر نشحد گردان به زین. 
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج ۳ ص 
۳۳۹ .- 


اسدی. 


- باز نشستس؛ نشستن؛ 

زندگان را چه عجب گر به تو میلی باشد 
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور. سعدی. 
پیاض روز دراید چو از دواج سیاه 
برهنه باز نشین یکی سد اندام. 

= ||برطرف شدن. زایل شدن؛ 
نمی‌داند کز بیمار عشقت 

حرارت باز ننشیند به سردی. 

- || خاموش شدن. تكن یافتن: 
بر آتش عشق آب تدییر 

چندان که زدیم باز ز تست سعدی. 
= |[فراهم آمدن. درهم فرورفتن؛ پس زمین 
را بفرمایند تا فراهم اید چنانک استخوان 


سعد‌ی. 


سعدی. 


دسسسن . 

پهلوهای وی به یکدیگر بازنشیند. (از کیمیای 
سعادت). 

- بر سرپای نشستن؛ چماتمه زدن؛ فراتر 
آمد و بر سرپای نشت روی بر روی ما باز 
نهاده. (اسرارالتوحید). 

بر مأتم کسی ند نشمتن؛ به عزای او نشستن و 
مبتلا شدن. به ماتم او نححن؛ داغدار مرگ او 
شدن: 
که‌رستم منم کم مماناد نام 
نتشاد بر ماتمم پور سام. 
-برنشستن؛ سوار شدن. رکوب؛ 
پدر کشته آنگه میان را ببست 
سه رنگ بهزاد رابرنشت. 
بگفت این وز آن جای‌گه برنشست 
به ایوان خرم خرامید مست. 
هم آن‌گه بار را فرمود بستن 
سواران ينه رابرنشتن. فخرالدین اسعد. 
دیگر ره برنشست و قصد شهر کرد. (تاریخ 
بیهفی ص ۳۵). اسبش تا کرانة رواق که به ماتم 
به انجا نشته بودند بیاوردند و برنشت. 
(تاریخ بیهتی ص ۳۴۶). و چون سرای 
بیاراستند و کارها راست کر دند اسیرسحمود 
برنشست و آنجا آمد. (تاریخ بیهقی ص ۲۴۹). 
عبدالمطلب برنشت بانلاح و بتاخت. 
(تاریخ سیتان). باز گفت ترا دشوار باشد 
دویدن» از پس من برنشین تا ترا اسان باشد. 
(تاریخ سیستان). در ساعت همه جمع شدند 
گفتد فرمان, گفت محمد گم شد. گفتند برنشین 
تا همه برنشينيم. بساعت او برنشت و همه 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


برنشتند و گرد مکه اندر همی تاختد. 
(تاریخ سیستان). و لشکر هر دو جانب بر 
می‌نشتند و چالش مستی می‌کردند. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص۹۸). محمد زکريا 
یرون شد و برزشست. (چهار مقال نظامی). در 
وقت برنشتن قاضی‌القضاة ابوالهیم بازو او 
گرفت‌اعانت را. (تاریخ بیهقی). از فوت 
سلیمان خبر یافت از ساری برنشست کوچ بر 
کوچ می‌رفت. (تاریخ طبرستان). اول که 
برنشستی به دیدن ایشان اسدی. (راحة 
الصدور راوندی)* 

چو مردان برنشین بر پشت شبدیز 
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز. 
مه و خورشيد دل در صد بستند 
به شبدیز و به گلگون برنشمتند. 
چه نشانید جمازه به سرچشمه آب 


نظامی. 
نظامی. 
برنث نشد و عنان رابه سفر باز دهید. 


از تیغ بی‌وفائی بینی چو برنشینی 

حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده. 

دلم چون برنشتن خواست سلطان خرد گفتا 

که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی. 
خاقانی. 


- ||سوار شدن و حرکت کردن, عزیمت 
دن.رو په راه نهادن؛ 

میان کئی تاختن را بت 

از آن شهر هم در زمان برنشست. فردوسی. 

پس از مجلس بار برنشست. (تاریخ بیهقی 

ص۳۴۹ 

- ||جلوس کردن: 


چو فرزند ما برنشیند به تخت 


دیپری ببایدش پیروزبخت. فردوسی 
که‌بگذار جیحون و برکش سپاه 
ممان تا کسی برنشیند به گاه. فردوسی. 


ن. قرار گرفتن: 
چون مورد پود سبز گهی موی من همه 
دردا که برنشست بر آن مورد سبز یشم. 


- ||جای گرفتن. نشستن 


فرالاوی. 
بیامد بر آن گوزین برنشست 
به بخت تو آید هما کنون‌به دست. ۰ فردوسی. 
- ||سپری شدن. رفتن: 
برنشین ای عمر و بنشن ای آمید 
-برنشستن با کسی؛ هم‌تاخت شدن با اوه 
خر خود را چنان چابک نینم 
که با تازی سواری برنشینم. نظامی. 
ات نشتن, رجوع به همین مسدخل در 
ردیف خود شود. 


به ین بازنشتن؛ ريشه دوانیدن. بخ پیدا 
کردن.(یادداشت مولف). 

- به... نشتن؛ پدا کردن. آوردن؛ به روغن 
نشنن دانه, به گل نشستن درخت. به ثمر 
ٹن درشت. 

= به راه تقد نشستن؛ منتظر ماندن؛ 

وز آن روی دژ بارمان با سپاه 

ابا پیل و گردان نشسته به راه. فردوسی. 
ك به کاری برنشستن؛ بر ان کار همت 
گماشتن ن.بدان پرداختن: 

دمادم به خون خوردنش برنشت 

و گر مردی ابش ندادی به دست. 

. سعدی. 
- پس زانو نشستن؛ چمباتمه زدن. زانوی غم 
و ملال در بر گرفتن, متفکر و غمگین‌وار 
تشن 
پس زانو منشین و غم ببهوده مخور 
که‌ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. 

حافظ. 


¥ 


¬ پس نشستن؛ عقب‌نشینی کردن. 
¬ تەنشین! رسوب. 
در نشستن؛ سوار شدن و عزیمت کردن؛ 
سید را خبر شد درنشست با سه پسر و براهی 
مجهول به یک هفته به اصفهان رسید. 
(راحةالصدور راوندی). 
- ||پیاده شدن. (یادداشت مولف)؛ 
تو گفتی زمین پای اشتر 


عرابی به ناچار از او درنشست. 
۰ (یوسف و زلیضا. 

زیر پای کسی نشستن با او همدست شدن. 

او را به کاری تشویق کردن. 

¬ عقب نشستن؛ عقب‌نشیلی کردن. رجوع به 

عقب نشینی در ردیف خود شود. 

- فراهم نشستن؛ نشستن؛ جمم شدن. گرد آمدن. 

انجمن کردن. با هم نشستن: کودکان را هیبت 

استاد نخستین از سر برفت... اغلب اوقات به 

بازیچه فراهم نعحدی. ( گلستان). 

- فرونشستن؛ فروایستادن. سا کن‌شدن. آرام 


1۵۰1 


یافتن. (یادداشت ت مولف). از جوشش کی ایستادن, 
- |أبرزمين نشستن 

5 ا[ته‌نشین شدن . رسوب. 

نت اادست کشیدن. دست یاز داد شتن. ترک 


را و هت 

را زخم زنند نیارامد تا کینه بازنجوید و اگر 
همه عالم او را دهی از آن کار فرو ننشیند. 
(ترجمة طبری بلعمی). اگرپدر تو این روزگار 
دری‌افتی... آن راکه تو فرو نشستی او 
برخاست. (ترجمة نامة تنسر از تاریخ 
طبرستان). 

- ]رام گرفتن: 

آتش که تو می‌کنی محال است 

کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی: 
- ||افتادن. متروک شدن: و گفتند صواب 
همین انت که این غلام [یوسف ] را گاهی 
چند برندان کیم تا این حدیث از دهن مردم 
فرونشیند. (ترجمه طبری بلعمی). 

- |افرورفتن: و حربه را بر سنگ زد چنان 
که تمام حربه در سنگ فرونشت. (قصص 


ص ۱۴۹). 
کج نشتن؛ مقابل راست نهتن. 
- امشال: 
کج‌بنشین و راست بگوا 
-گوشه ندستن؛ عزلت گزیدن. اعتکاف: 


عابد که نه از پهر خدا گوشه نشیند 
بیجاره در آئية تاریک چه بیند؟ 


۳۳ 


سمدی. 
نشسن آب رود یا قناتی به زمینی؛ آبیاری 
توانستن آن آب در آن زمین, یعنی به حدی 
بالا اید که آن زمین را توان بدان اپب کشت و 
زرع کردن. (یادداشت مولف). رسیدن آب به 
زمین. سوار شدن آب به زمین زراعتی. 
نشمتن از بر...٠‏ سوار شدن: 

تهمتن پوشید ببر بیان 

نشست از بر اژدهای ژیان. فردوسی, 
زشستن با...؛ لشستن به. پرداختن به؛ 

۲ آنگ که شدی ضعیف و بنشتی 

پا زهد چو بايزید بسطامی. ناضرخسرو, 
|| همشینی کردن. مصاحبت کردن؛ 

با دیگ بمنشین که سیه برخیزی. ‏ . فرخی: 
با او تتشینند و نگویند و نخندند 


AP!‏ نشستن. 


تا آذر مه بگذرد و آید آزار. منوچهری. 
از صیانت هیچ با فاجر نیامیزی به هم 
هر که با فاجر نشیند لاجرم فاجر شود. 

۱ منوچهری. 
هر آن عاقل که با مجنون نشیند 
نگوید جز حدیث روی لیلی. نعدی. 
همه عمر با ظریفان بنشتمی و خوبان 
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم. 

سعدی. 


هرکه با بدان نشیند نکی نبیند. ( گلستان). 
با هر که نه دولتی است منشین 


کزس رکه نگشت کام شیرین. ‏ امیرخسرو. 
خدا را کم نشین با خرقه‌پوشان 

رخ از رندان بی‌سامان مپوشان. حافظ. 
عجب از اطف تو ای گل که نشستی با خار 
ظاهراً مصلحت وقت در آ ن می‌بینی. حافظ. 
- |اخلوت کردن. خالی کردن: 

وز آن پس چو بنشست با رایزن 

زمانی شد اندر سخن انجمن. فردوسی. 
بدو گفت کز مردم سرفراز 

نزید که با زن نشیند به راز. فردوسی. 
چوپنت باشاه و نامه بداد 

سراسر سخن‌ها بر او کرد یاد. فردوسی. 


-نشتن بر...؛ قرار گرفتن. جلوس کردن: 
گه‌بر آن کندز بلند نشین 
گه‌در این بوستان چم گشای. رودکی. 


روز آرمزد است شاها شادزی 


بر کت شاهی نشین و باده خور. بوشکور. 
جوانی به کردار تابنده ماه 

نغ بر آن تخت در مايه گاه. فردوسی 
= زشتن به؛ جلوس کردن؛ 

2 

مت در داد و بخشش گشاد. . فردوسی 


- ||تشی به. اا 9 
مشفول شدن. آغازیدن به آن: 
به بگماز بنشست به میان باغ (؟) 
بخورد و به یاران او شد نقاغ. 
به ضاهی نشت اندر ایران‌زمین 
سری پر ز جنگ و دلی پر ز کین. 


جهود آن در خانه اندر پست 


پوشکور. 
فردوسی. 


بیاورد خوان و به خوردن نشست. فردوسی. 


برفتند با رود و رامشگران 

به باده نشد یکر سران. فردوسی. 
چون هوشنگ به پادشاهی بنشت. (ترجمة 
طبری بلعمی). و پیروز به پادشاهی نشت. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص ۸۳): 
پری‌پیکر چو دید آن سب خوش: 
به می بنشت با جمعی پریوش. نظامی. 
OR‏ 
آرام. (از انجمن آرا). نشستن به حلم و آرام. 
(از رشیدی) (از حاشیة برهان), 

- ||خوار و بسرافک نده نشستن. (از 


انجمن آرا). 

نصتن صورت کار؛ اصلاح پذیرفتن کار. 
(آتدراج). 

¬ نشستن و برخاستن؛ نشت و خاست: در 
آن روزگار آیشان را در نشستن و برخاستن پر 

آن جمله ديدم که ریحان خادم ماش امیر 

محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بهقی). 

نشستن. [نْ ش تّ] (مص منفی) ناشستن. 
مقابل شستن. رجوع به شستن شود. 

نسستنگاه. [نٍ ش تَّ] ([ مسرکب) مکسان 
نشستن. (آنندراج). جائی که بر آن کسی 
مسی‌نشیند. (ناظم الاطباء) ||مجلس. 
(یادداخت مولف). ااآن جائی که چیزی قرار 
می‌گیرد. (ناظم الاطباء). ||اقامت‌گاه. (از 
آندراج). محل اقاست. مسکن: آزرمی‌دخت 
به ناحیت اسدایاد قصری کرد به نام خویش 
کرداندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر 
تل. (مجمل اتوارییخ). بای تخت. کرسی 
سلطان یا آمیری در مملکت: لث یه خراسان 
بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نهتگاه 
خویش گرفت. (تاریخ سیستان). ||مقعد. 
(منعهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). کون. 
(ناظم الاطباء). سرین. دبر. 

ت ا 9 ۹ 
نشستن. آنجا که بر آن می‌نشینند: 
کجافرش را سند و مرقد است 
تهمتن بیامد به زابلستان 
تغست‌گهن ساخت در گلستان. 
ندتگه فضل‌بن احمد است. 
تهادند بر پشتشان تخت زر 
ندستنگه شاه با تاج و فر. 
ده اشتر نعتکه شاه را 
به دیا بیاراسته گاه را 
نشتگهی سازمش ز این سریر 
که‌باشد بر او جاودان جای‌گیر. 
|| محل اقامت. مسکن: 
کنون جای سختی و جای بلاست 
نستنگه تیزچنگ ازدهاست. 
یکی بشه پیش آمدش پردرخت 
نشتنگه سوکواران بدی 
بدو در سکوبا و مطران شدی. 
نشتگهی ز آن طرف بازجت 
که‌دارد نشیننده را تندرست. 
|مقر. مستفر. پای‌تخت 
تن خویش را از در فخر کرد 
نشتگه خویش اصطخر کرد. 
برآوردة سلم جای بزرگ 
نشتنگه قیصران سترگ. 
همه جای جنگی سواران بدی 
نشتنگه شهریاران بدی. 
نشمتنگه آمل گزید از جهان 


فر دوسی. 
فردوسی. 
فر دوسی. 


نظامی. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی 


۰۰ ت و خفت. 





به هر کشور انگیخت کارا گهان. اسدی. 
|امجلس. بزم: 

ز یک سو تشتنگه کام را 

دگر سوی از بهر آرام را. فردو 

چو از خوان سالار برخاستند 

نعستگه می بیاراستند. فردوسی 
بفرمود تا خوان بیاراستند 

نشتنگه رود و می خواستند. . . فردوبی 
نشتنگهی برفرازم به ماه 

چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی 
رخ شاه تابان به کردار هور 

نشتنگهش راستونها بلور. فردو 
نشتگهی بوه ایوان چهار 

ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی, 


نسستنیی. [نٍ ش ت ] (ص لیاقت) هر جائی 
ویاهز چیزی که بر آن می‌نشینند. ||هر آنچه 
بر آن سوار می‌شوند. مانند اسب و اشتر و 
اراده و کشتی و جز آن. (ناظم الاطباء). ||قابل 
سکونت. درخور سکننی که منزل کردن و 
اقامت کردن در آن شاید: این خانه دگر 
نسستنیی. ن ش تَّ] (ص لیاقت) که قابل 
شت وشو یت. مقابل شتنی. رجوع به 
شتی شود. 

نشست و برخاست. [نِ ش ٿث با 
(ترکیب عطفیء إمص مرکب) معاشرت. آمد و 
||ادب. (یادداشت مولف). 

نسمت و برخاست کردن. [ن ش ت 
ب ک د] (مص مرکب) معاشرت کردن. رفت 
و آمد داشتن. |اهم‌نشینی کردن. مصاحبت. 
رجوع به نشست و برخاست شود. 

نشست و خاست. [ن شش تْ) (تسرکیب 
عطفی, امص مرکب) مصاحبت. مجالست. 
هم‌صحبتی. معاشرت: این رافع‌ین اللیث‌بن 
نصر مردی بود به سمرقند به میان لشکر 
سلطان اندر, روی‌شناس و بهتر بود و با زنان 
نشت و خاست کردی و شراب خوردی. 
(ترجمه طبری بلعمی). بوصادق را نشت و 
خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. (تاریخ 
بیهقی ص ۲۰۶). 

پرهیز کن به جان ز خرافات نا کان 

هرچند با خان کنی آنجا نشت و خاست. 

ناصر خسرو. 

حرام باد بر آن کس نشت و خاست به دوست 
که‌از سر همه برخاستن نمی‌یارد. سعدی, 
نشست و خاست کردن. ان ش تک 
د] (مص مرکب) مصاحبت کردن. مسعاشرت 
کردن.رجوع به نشست و خاست شود. 
نشست و خفت. [ن شش ت خ] (تسرکیب 
عطفی. امص مرکب) مصاحبت. موانست.. . 


هم‌نه نے 
آن را که به سرش در خرد باشد 


با دیو نشت و خفت چون دارد. 


||فروکش کردن. کم شدن. تخفیف یافتن: تا 
پاد حاسدان یکبارگی تشسته امد. (تاریخ 
بیهقی ص 4۷۱. 


ناصرخرو. | فشص. [نْ ش] (ع !)ج تشاص, رجوع به 


نشست و خیز. [ن ش ت ] (ترکیب عطفی, 


امسص مرکب) نشت و خاست. نشست و. 


برخاست. معاشرت. مصاحبت. 

نشست و خی زکردن. [ن ش ث ک د] 
(مسص مرکب) نشت و خاست کردن. 
معاشرت کردن. رفت و آمد داشتن. هم‌نشینی 
کردن؛ گفتند چرا ببزرگ شما با گنهکاران 
نشست و خیز می‌کند. (دیاتسارون ص ۱۱۶). 
نسسقه. [ن شش ت /ت] (ن‌مسف) جالس. 
(منتهی الارب). قاعد. که جلوس کرده است. 
مقابل قائم به معنی برخاسته* 
ور تو بنشته‌ای مکن فرهی 
زان که تو فتن نهسته بهی. ستائی. 
||بر تخت جلوس کرده. به سلطنت و امارت 
ريده 
ز آن گذشته جهانیان غمگین 
زاین نشسته جهانیان دلشاد. 
اایدار مانده. نخفته: 


رودکی. 


ترا که دیده ز خواب خمار باز باشد 
ریاضت من شب تا سحر نشته چه دانی. 


سعدی. 
|اتکین‌افته. آرام‌گرفته. تخقیف‌یافته. از 
شور و هیجان افتاده: 

ور تو بنشته‌ای مکن فرهی 


|| آن که می‌باند و درنگ می‌کند و توقف 
می‌نماید. |[گرد و غبار که بر روی چیزی واقم 
می‌گردد. ||آن که می‌نشیند. (ناظم الاطبام). 
|((ق) در حالی که نه است. جالساً قاعداً. 
در حال قعود؛ 

از آن کس که بر پای پیشش بر است 

نشته به یک سر از او برتر است. فردوسی. 
"برهم nag‏ به روی هم گرد آنده و جمع 
شده و فراهم آمده و توده شده. (ناظم الاطباع). 
- فراهم نشسته؛ مجتمع. 

- فرونشمته؛ پست. فروتن. متواضع. 

||در جای پت نسته و واقع شده. (ناظم 
الاطباء). 

= ||فروکش کرده. نشت کرده. 
نسسته. [ن ش ت /ت] (ن‌سف مرکب) 
ناشسته. ناشور. شته‌ناشده. مقابل شه 
روی ناشمته چو ماهش نگرید 

چشم بی سرمه سیاهش نگرید. 

|| تطهیر نا کرده.ناپا ک. 

- امعال: 

نشته پا ک‌است. 
نشسته آمدن. [ن ش ت /تِ م د] (مص 
مرکب) نشستن. رجوع به نشستن شود. 


تشاص شود. 

نسص. [نْ ) (ع مص) ناسازواری نسودن زن 
شوی را و در غضب آوردن. (منتهی الارب) 
رجوع به نشوص شود. 

تسط. رن ش] (ع ص. |) درازکشندگان رسن 
تا نرم گردد و دوباره تاته شود. (از منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). مفرد أن 
ناشط یا نشيط است. (از اقرب الموارد). 

نسط. [ن ] (ع مص) گزیدن مار. (از منتهی 
الارب) (تساج السصادر بسهقی) (زوزنی) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (ازالسنجد). 
گزیدن و نیش زدن مار کی را. (از اقرب 
الموارد). |انیش زدن مار به سرعت و 
اختلاس کسی را. (المنجد) (از ذیل اقرب 
الموارد نقل از لسان). و نشظ تصحیف آن 
است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ||بيرون 
امدن از جای. (از منتهی الارب) [انندراج) 
(از نساظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). ||از جائی به جائی شدن. (زوزنی),۲ 
||بردن اندوه کی را از جائی به جائی. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|/آب از دلو برکشیدن بی‌بکره. (از سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برکشیدن 
دلو را از چاه بدون استفاده از چرخه. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||گشادن گره به 
رفق ". (ترجمان علامٌ جرجانی ص 144 
وا گشادن گره. (زوزنی). ||محکم کردن گره 
وا (از ذيل اقرب الموارد از لان و اساس) 
(از المنجد). آسان گره بستن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). گره زدن ریسمان 
را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
المجد). اند راه رفن ناقه. (از 
محیط‌المحیط). ||نیزه زدن کی رایانیزه 
زدن بر پهلوی او. (از اقرب الموارد). 

نشظ. [ن] (ع مص) شتاب ربودن. (صنتهی 
الارپ) (آنتدراج). به شتاب ربودن. (ناظم 
الاطاء) (از محیط المحیط), رجوع به نعط 

۳ 

شود. 

تشع . [ن] (ع مص) به درشتی کشیدن چیزی 
را. (از منتهی الارب) (از اتندراج). به عنف 
چیزی را برکندن. (از اقرب الصوارد) (از 
الس‌نجد). منشع. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد). انتشاع. (از المنجد). |[بویدن طب 
را. (از المنجد) (از اقرب الموارد). |[دارو به 
دهان کسی ریختن. (از المنجد). ||دارو به 
دهان کودک ریختن. (از اقرب الموارد). تلقین 


کردن کلامی را به کس. (اقرب الموارد) (از. 


المنجد). ||شهیق. (از المنجد) (از اقرب 


نشف. ۲۲۵۰۳ 


الموارد). در سیته گردانیدن گریه را. (از ناظم 
الاطیاء). |امزد دادن کاهن را. (از اقرب 
الموارد از لسان). |ابه صیفهُ مجهول, آزمند 
کرده شدان بچیزی. (از منتهی الارب). ||([) 
مزد کارگر. جمل‌الکاهن. (از اقرب الموارد). 
فسع. [ن ش ] (ع () آبی که طعم آن بد شده 
است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نشخ. [نش ش ] (ع ص ج ناشغ. رجوع به 
ناغ شود. 
نشغ. [نْ] (ع مسص) به نیزه زدن. ||روان 
گردیدن آب. اابه دست آب خوردن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). ||گردانیدن گریه 
در سیه. (از منتهی الارب) (آتدراج). گریه در 
سه گرداندن که شخص را به بهوشی نزدیک 
کند.(از المنجد) (از اقرب الموارد). و آن خواه 
از شوق باشد يا اسف. (از اقرب المواردا. 
|[نعره زدن چنان که بی‌هوش خواهد که شود. 
(از مستتهی الارب) (آنسندراج) (از ناظم 
الاطباء). |[غلبه کردن شوق بر مردم چنان که 
نزدیک باشد که بی‌هوشی آرد. (زوزنی). 
||سخن آموزانیدن. تلقین کردن. (از صنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
آموزانیدن و تلقین کردن کلام را به کی. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). ||دارو در دهان و 
بینی ریختن ۵. (از منتهی الارب) (آنندراج), 
دارو در دهان کودک ریختن. (اقرب الموارد), 
|ابه صینهٌ مجهول, آزمند چیزی شدن. (از 
متتهی الارب). گویند نشغ بالشیء. ||(!) 
دستمزد کارگر. (از ذیل اقرب الموارد از تاج 
العر وس). و نیز رجوع به تشم شود. 
نشقب. [نّ] (ع مص) رفتن و هلا ک شدن. (از 
منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). رفتن 
و تباه شدن مال کی. (از اقرب الصوارد). 
|ارفتن آب در زمین. (از منتهی الارب) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). روان گردیدن آب 
به روی زمین. (از ناظم الاطباء). و اسم از آن 
تتف است. (از اقرب الموارد). ||فرورفتن 
آب در زمین. (آنندراج). |ابخود کشیدن جامه 
خوی و عرق راو کاغذ سیاهی راو حوضص 
آب را. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخود 
کشیدن لباس عرق و حوض آب راء (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). جذب كردن و در 
خود کشیدن جامه خوی را. (از غیاٹ 


۱- محیط المحیط از اقرب الموارد. در الستجد 
فقط نشوص بدین معتی آمده است. . 

۲ -نشط من بلد الى بلد؛ قطع. (اقرب الموارد) 
(المجد). 

۳ -از اضداد است. 

۴-از اضداد است. 

۵-به صورت مجهرل و معروف ه دو 
استعمال شود. (متهی الارب ؛ 


۴ نشف. 


اللغات). به خود کشیدن جامه خوی را. کاغذ 
سیاهی راء سقال و اسقنج آب را (یادداشت 
مؤلف). || جذب شدن: 
پس نشان نشف آب اندر غصون 
آن بود که می‌نجنبد در رکون. مولوی. 
ااگرفتن آب را از جائی با پارچه و جز آن. (از 
ناظم الاطباء). آب را از جائی با کهنه و امتال 
آن برگرفتن که چیزی از آن باقی نماند. (از 
المنجد) (از اقرب الصوارد). خشک کردن. 
خشکانیدن. (یادداشت مولف). ||قطع شدن 
آب چاه. (از المنجد) (از اقرب الصوارد). 
|| خشکیدن رطوبت لباس. (از المنجد). ||() 
لون. رنگ. (از اقرب الموارد). |[جمم نشفة 
است به‌معنی سنگ‌پا. رجوع به نشفه شود. 
فشف. [ن ش ] (ع |) نوعی از سنگ سیاه که ا 
خشونت باشد. (انندراج) (از غیاث اللغات). 
سنگ پاشنه. (از سهذب‌الاسماء). سنگ‌پا, 
پاشه تک پای‌خار. (یادداشت مولف). 
|ازمینی که آب رابه خود میکشد. || آبی که به 
زمین فرو میرود. (ناظم الاطباء). ||(مص) 
روان شدن آب در زمین. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). نضوب آب. (از المنجد). 
نشفب. [ن | (() کاب سر. |اقدح چویین. 
(غیاث اللغات) (آتتدراج). ||جمع نشقة است. 
رجوع به نشفه شود. 
نشف. [ن ش ] (ع () ج نشفق. 
نشف. (نْ ش ] (ع لا ج نشفة. 
نشف کردن. [ن کَ 3] ابص مرکب) 
جذب کردن رطوبت. بخود درکشیدن آب و 
رطوبت را: چهارم آن که خشکی مستولی 
گرددو رطوبت بیضه کمتر شود و بدان سیب 
رطوبتی را که اندر گوهر طبقه عنبیه باشد 
نشف کند. (ذخیرء خوارزمشاهی). لکن کژدم 
را در شه باید کرد تا آبگینه رطوبت او را 
نگاهدارد و تسف نکند. (ذضيرة 
خوارزمشاهی). 
اب اندر حوض گر زندانی است 
باد نشفش میکند کان کانی است. 
پیش از این کاین خا کها خفش کنند 
پیش از آن کان بادها ندفش کنند. 
گرچه چون نشفش کند تو قادری 
کش از ایشان واستانی واخری. مولوی. 
نس بکننده. (ن ک نن د /د] (نف مرکب) 
بخود کشنده. جذب‌کنده: بمضی قابض است 
که جگر را قوت دهد و بعضی پزانده است و 
بعضی صدید را و ماده بد را نشف‌کننده است و 
پا ککتنده.(ذخرۀ خوارزمشاهی). 
نشغة. [ن ف] (ع () لته پاره‌ای که بدان آب 
باران گرفته در آوند افخارند. (متهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). پارچه‌ای که 
بدان آپ باران را گرفته در آوندی فشار دهند. 
(ناظم الاطیاء). کهنه‌پاره‌ای که در تتخیف آب 


مولوی. 


مولوی. 


استعمال شود. (از المنجد). تَثافة. (المنجد). 
|نشقه. نشقه. نَسَفَة. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (السنجد). سنگ سیاه 
سوخته. سنگ پای‌خار. (منتهی الارب) 
(آنندراج). سنگ باه سوخته و متخلخلی که 
بدان پای را پا ک‌کنند. (ناظم الاطباء). سنگ 
پای‌خار. سنگ‌پا. (از بحر الجواضر). سنگ 
متخلخلی که در حمام بدان جسم را پاک 
کنند. (المنجد). تفّة. سنگ متخلخلی که در 
حمام بدان چرک دست و پای را پا ک کنند. 
(از اقرب الموارد). سنگ‌پا. سنگ حمام. ج. 
خف خف شف لفق تفساف. (اقرب 
الموارد). || چیزی اندک که در آوند باقی باشد. 
نشقّه. | آنچه از دیگ به کفلیز برآرند و گرم 
گم بخورند, فة .(منتهی الارپ). رجوع به 
نشقة شود. 
فسفة. [ن ش ف ] (ع !) سنگ سیاه سوخته. 
سنگ پای‌خار. نشفة. نشقة. نشقة. (سنتهی 





الارب). رجوع به َُفْة شود. 

أب به خود درکشنده. (متهی الارب). زمینی 
که بخود آب درکشد. (ناظم الاطباء) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). 

نسفة. نت ] (ع () کفک شیر وقت دوشیدن. 
(متهی الارب) (آنندراج). کف شیر هنگام 
دوشیدن. (ناظم الاطباء). کفی که هنگام 
دوشیدن بر سر شیر پدید اید. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). نُشائة. (از اقرب الموارد). 
|اسنگ سیاه‌سوخته. سنگ پای‌خار. (متهی 
الارب) (آتدراج). نشقه. ندفه. نتفه. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تشفة شود. 
ا|نشقه. چیزی اندک که در آوند باقی باشد. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(المنجد) (از اقرب الموارد). || آنچه از دیگ به 
کنلیز برآرند و گرم گرم بخورند. (منتهی 
الارب) (آندراج). آنچه از دیگ با کفگیر 
برآرند و گرم گرم بخورند. (ناظم الاطباء) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). نشقة. (منتهى 
الارب) (اقرب الموارد) (السنجد) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء), 

نسفة. [نِ ف ] (ع!) سنگ سیاه‌سوخته. سنگ 
پای‌خار. (منتهی الارب) (آنندراج). تشقه. 
(منتهی الارب). رجوح به نحق شود. ||چیزی 
اندک که در آوند باقی باشد. (انتدراج) (منتهی 
الارب). چیز کمی که در ظرف بافی مانده 
باشد. (از السنجد). تشتقد. (منتهی الارب) 
(المنجد). ||آنچه از دیک به کفلیز برآرند و 
گرم گرم بخورند. (آنندراج). نشقه. (سنتهی 
الارب). 

تسق. [ن ] (ع مص) بوی کردن چیزی را. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج). بوی بردن. (تاج 
المصادر بهقی). بوییدن. (از ناظم الاطباء) (از 


نشک. 


اقرب الموارد) (المتجد). شمیدن. (يادداشت 
مولف). تشی. (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (المنجد). ||در دام اویخته 
شدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
اقرب الموارد). بته شدن در جای. (تاج 
المصادر بیهقی). به دامی افتادن که از أن 
خلاص ممکن نیست. (از اقرب الموارد از 
الاساس). در دام اتادن. (از الت‌جد), گویند: 
نشق الظبی نشقا. (منتهی الارب). تشق, 
(آنتدراج) (اقرب الموارد). ||() بوى. (ناظم 
الاطباء). شم. تمق. (المنجد). گویند: هذا ریح 
مکروهتاللشق. ای الشم. (آنندراج). 
نشق. [ن ش ] (ع مص, ل) نشق. رجوع به نشق 
شود. 
نشقی. [ن شآ (ع ص) آن که چون به کاری 
دراید در اویزان باشد در وی. (از سنتهی 
الارب) (آنتدراج), مردی که در کاری افتاده 
باشد که از آن خلاصی نابد. (فرهنگ خطی). 
آنکه چون به کاری درآید آویخته شود به آن 
کار به نحوی که رهائی از آن ممکن نباشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
تشق. [ن ش | (ع 4 ج نشقة. رجوع به تشقة 
شود. 
نشق. [نِ ض ] (إخ) دی است از دستان 
تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه. در 
۸ هزارگزی مشرق ترکمان و ۲۰ هزارگزی 
راه تبریز به میانه. در منطقه کوهتانی معتدل 
هوائی وأقم الت و ۶۰۹ تن سکنه دارد. 
محصولش غلات و بزرک و حبوبات, شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۴). 
نسقه. إن ق](ع إ) گردن‌بند ستور. حلقة 
رسن که در گردن بهایم افکتند. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب المسوارد). 
گردن‌بندی که به گردن ستور می‌نهند. (ناظم 
الاطیاء). طوق یا ریسمانی که بر گردن اغنام و 
جز آن افکنند. (از المنجد). ج تعّق. 
نسکت. [ن]۱ (() درخت ناژ باشد. (فرهنگ 
اسدی). درخت ناژو را گویند. (جهانگیری) 
درختی است که بار نارد. (یادداشت مولف از 
فرهنگ اسدی). درخت صنوبر و کاج. (برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء). درخت صنوبر. (انجمن 
ارا) (انندراج). درخت ناز و نوژ باشد. 
(اوبهی). ناز. نوز. (فرهنگ اسدی نخجوانی). 
تاز. نشنگ. (حائیه فرهنگ اسدی 
نخجوانی). در لفت‌نامه اسدی در کلمة ناژ و 
نوژ گوید: ناژ و نوژ و نشک هر سه یک 


درخت باشد و مانند سرو بوده و بارش چون 


| ترنج باشد عیبه عبه چون عیبه‌های جوشن. 


۱-ناظم الاطباء به فتحتین [ن ش ]نیز آورده 


است. 


نشک. 


(یادداشت مولف). در صحاح الفرس: نشک 
درخت نار باشد! و قیل دندان پیش سباع. 
(صحاح الفرس چ طاعتی ص 0۱۸۸ 
آن که نشک آفرید و سرو سهی 
و آن که بید آفرید و نار و بهی. 
رودکی (از فرهنگ اسدی و صحاح الفرس). 
میر عادل زین دین. ای آفتاب از تو به رشک 
ای مرا خار تو گل خاک تو زر. نال تو نشک. 
سوزنی (از جهانگیری). 
و نیز رجوع به ناژ و ناژو شود. ||انار. (صحاح 
الفرس) (ناظم الاطباء) ". رجوع به معنی قبلی 
شود. ||دندان پیش سباع. (صحاح الفرس چ 
طاعتی ص۱۸۸). دندان فیل و یا خوک و یا 
مار ". (ناظم الاطباء). و يه صعتی دندان 
چهارگانه که گل نیز گویند. چنان که شاعر 
گوید: 
در دم اژدها و نی پلنگ. 
(از فرهنگ خطی). 
یشک. رجوع به یشک شود. 
نسکت. [نْ ش ] () رجوع به نشک [ن] شود. 
نسکت. [ن ) () نوک و منقار مرغان. (ناظم 
الاطباء). 
- امثال: 
مرغی که انجیر میخورد نشکش کج است. 
نشکاش. [ن ] ((2) دهی است از دهستان 
بالک بخش مریوان شهرستان سنندج» در ۱۸ 
هزارگزی مشرق دژ به سلماس و ۸ هزارگزی 
جنوب راه ستندح به مسریوان, در ناحيه 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۱۷۵ تن 
سکن دارد. ابش از رودخانه و چشمه و 
قنات. محصولش غلات و حبوبات و لیات 
و توتون. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران چ ۵). 
نشکافتن. ان ت / نش ت ] (مص منفی) 
مقابل شکافتن. رجوع به شکافتن شود. 
نسکافتنی. [نَ تَ /ن ش ت ]1 (ص لیاقت) 
که نتوان آن را شکافت. مقابل شکافنی 
رجوع به شکافتنی شود. 
تسکافته. (ْ ت / ت نش ت / تا 
(ن‌مف مرکب) نشکفته. از هم باز ناشده. 
نشکافیده. ناشکافته. ناشکفته. مقابل شکافته. 
رجوع به شکافته شود. 
نشکود. [ن ک ] (() اسفنج و ابر مرده که 
تشکرد گازران نیز گویند. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ماد بعد شود. 
نشکر د گازران. آنک د ز1 ات رکیب 
اضافی) به‌معنی اسفنج است که ابر بوده باشد 
و آن چیزی است مانند نمد کرم‌خورده و آن را 
به عربی هرشفة و رغوة الحجامین گویند. 
(برهان قاطع). أبر مرده. سقنج. اسفنج. 
(یادداشت مولف). 
نسکرده. ان ک د / د /ن ک د / د] () 


دست‌اقزار کفشدوز و موزه‌دوز. (لغت فرس 
اسپدی ص ۵۰۷) (حاشية فرهنگ اسدی 
نخجوانی) (حاشیة برهان قاطع چ صعین). 
شفره. (از صنتهی الارب). ذرب. (از منتهی 
الارب). از میل. (تفلیی). ارمیک. محذی. 
آتی است مسجلدین و هم ک فشگران را. 
(یادداشت مولف). رجوع به نشگرده شودء 

به نشکرده برید زن راگلو 

تفو بر چنان ناشکیبا تفو. بوشکور. 
کنشگر...نشکرده پرداشت. ( کلیله و دمنه). 
گمان‌برم که به وراقی و به جلدگری 

زکلک و گهزن و سنگ‌تراش و نشکرده 
تراش کرده بوی آرزوی زر دو هزار 


درست و نیمه برون از قراضه و خرده. 


سوزنی. 
||نیععر حچام. (یادداشت مولف)* 
بگشود باسلیق به نشکرده. کشانی'. 


نشکردن. [ن ش ک د / نک د](مص 
منفی) مقابل شکردن. رجوع به شکردن شود. 
نسکردنی. ان ش ک د / ن ک د] (ص 
لیاقت) شکارناشدنی. مقابل شکردنی. 
|[نشکتنی. رجوع به شکردتی شود. 
نشکرده. [ن ش کَ د /53/ نک د / دا 
(ن‌مف مرکب) نات‌کردد. مقابل شکرده. رجوع 
به شکرده شود. 

نسکستن. [ن ش ک ت /ن کَ تّ] (مسص 
منفی) مقابل شکستن. رجوع به شکستن شود. 
نسکستنیی. [نْ ش کت / نک ت ] (ص 
لیاقت) غیرقابل شکستن. که نتوان آن را 
درهم شکست. که نمی‌شکند مقابل شکستنی. 
نشکسته. [نْ ش کات /ت / نک ت /ت] 
(ن‌مسف مرکب) ناشکسته. درست. سالم. 
غیرمعیوب. اسیب نارسیده. مقابل شکسته. 
رجوع به شکسته شود. 

نشکفتن. [ن ش کت /ن ک ت ] (مسص 
منفی) ناشکفتن. سقابل شکفتن. رجوع به 
شکفتن شود. 

نسکفتنیی. [نَ ش ک ت /ن ک تَّ] (ص 
لیافت) مقابل شکفتنی. وانشدنی. رجوع به 
شکفتی شود. 

نشکفته. [ن شک ت / ت / نک ت / لب ] 
(ن‌مف مرکب) وا نشده. باز ناشده. ناشکفه: 
غنچذ نشکفته. رجوع به شکفته و ناشکفته 
شود. 

نشکن. [ن کت / ن شک ] ان ف مرکب) 
نشکنده. که نمیشکند. |انتکستی. ناشکن: 
لیوان نشکن. که شکتنی نیست. 

نشکنج. ن ک ٩]‏ (() گرفتن گوشت کسی به 
دو سرانگشت يا بدو سر ناخن چنان که به درد 
آید. (غیاث اللغات). گرفتن اعضا با دو سر 
انگشت یا دو سر ناخن دست, چنانکه به درد 


نشکهیدن. ۲۲۵۰۵ 


آید. (از برهان قاطع). به ناخن گرفتن. (لفت 
فرس اندی ص ۵۶) (صحاح الفرس ص ۵۵), 
گرفتن بدن به ناخن به نوعی که درد کند. (از 
جهانگیری) (از آنندراج) (انجمن آرا). فرا 
گرفتن بود به سر ناخن از اندام و تن و روی 
کسی چنان که درد کند. (اوبهی). فرا گرفتن بود 
از اندام به سر دو ناخن, (از حاشية فرهنگ 
اسدی نخجوانی). و آن را په عربی قرص و به 
ترکی چمدک خوانند. (برهان قاطع). و آن را 
نیلک نیز گویند. (از جهانگیری) (از انجمن 
آرا) (آنندراج). آمر وزه نیشکون و نیشگون 
گویند.(حاشية برهان چ معین). فرا گرفتن و 
فشردن گوشت تن کسی به دو انگشت ابهام و 
مبابه به قصد درد اوردن. نخجل. قرض. 
نشگن. وشگون. (یادداشت مژلف) ۶ 
به بر چون گرفتش یل نامدار 
به نشکنج اندام او شد فکار. 
فردوسی (از انجمن آرا). 
آن صنم را ز گاز و از نشکنج 
تن بنفشه شد و دو لب نارتح. 
عنصری (از لغت فرس اسدی). 
نشکنجیدن. [ن ک 5] (سص) نشکنج 
گرفتن. (از برهان قاطم) (ناظم الاطباء) (از 
انجمن آرا) (از آنندراج). قرص. (زمخشری). 
رجوع به نشکنج شود. 
نسکنکت. [ن ک ن) () فرص بسزرگ 
[شیرینی ] که تمام سطح بشقابی را که در آن 
جای دارد پوشاند. (یادداشت مولف). 
نشکوهیدن. ن ش د / ن ذ] (مص منفی) 
مقابل شکوهیدن. رجوع به شکوهیدن شود. 
نشکهیدن. إن ک 5] امص مسنفی) 
نشکوهیدن. پروا نکردن. مقابل شکوهیدن 
به‌معنی بیم و پروا داشتن و ترسیدن. (از 
انجمن آرا) (از آنتدراج): 
آن کبوترشان ز بازان نشکهد 
باز سر پیش کبوترشان نهد. ۱ 
مولوی (از انجمن ارا). 
تاز بسیاری آن زر نشکهند 


۱ -نل: درعت انار باشد. 

۲ -بدین معنی ناظم الاطباء به فتح اول و کسر 
دوم [َنْ ش ] نیز ضط کرده است. 

۳ -بدین معنی ناظم الاطباء به فتح اول و کر 
دوم [نْ ش ] نیز ضبط کرده است. 

۴-اين یت در فرهنگ اسدی به شاهد معتی 
اول اقزار کفشدوز و موزه‌دوز» آمده است. اما 
مرحوم دهخدا آن را شاهد همین معنی قرار 
داده‌اند. 

۵-مرحرم دهخدا به فتح کاف [نٍ ک ] نیز 
یادداشت فرموده‌اند. 

۶ -مصدر آن نشکنجیدن است. (از انجمن 
آرا). و برین قیاس: نک نجد و نشک نجید. 
(آتدراج). 


۶ تشکی. 
بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند.. ‏ مولوی. 
۰ ۳ 
نسکیی. [ن] (ص نسبی) منسوب است به أ 
نشک. از قراء مرو در پنچ فرسخی. (از 
سمعانی). 
نشکیییدن. [ن ش د /ن 3] (سص منفی) 
مقابل شکیبیدن. رجوع به شکیبیدن شود. 
نشکیفتن» [نْ ش ت /نّ تَّ] (مص منفی) 
مقابل شکیتن,رجوعبه شکیفتن شود 
نشگرده. [ن گي د /و۱ ( اتی است آهنی 
که بدان کفشدوزان چرم را قطع کنند و به 
هندی راپی گویند. (غیاث اللغات). افزاری 
است صحافان و کفشدوزان و سراجان را که 
بدان پوست را ببرند و بتراشند. (برهان قاطع) 
(آنندراج) (انجمن آرا). و آن را شفره نیز گویند 
و به عربی ازمیل خوانند. (برهان قاطع). 
دست‌افزاری بود مر صحافان و کفش‌گران و 
موزه و سراج‌سازان و امثالهم را که بدان 
پوست را بپرند و بتراشند و پیرایند و آن را به 
تازی ازمیل خوانند. (جهانگیری). شفره. 
محذی. ایادداشت مولف). و نیز رجوع به 
نشکرده شودة 
به تشگرده ببرید زن راگلو 
بوشکور (از انجمن ارا). 
| آهنی تیز است چون هلالی که بر جانب نیزه 
نصب کنند شکار گور را. ازمیل. (یادداشت 
مولف). ااتیغ دلا کان. (یادداشت مولف). 
رجوع به نشکرده شود 
امروز باسلیق مرا ترا 
بگشود بامداد به نشگرده. کائی. 
ت با 
فرامرز نشگة کتک کف إت 
که پولاد را دل پر از آتش است. فردوسی. 
بزرگوارا نشگفت | گرکقایت تور 
کندبریده ز هم کارزار اتش و آب. 
مسعودسعد. 
نشگفت که ز اشکم همی کنارم 
ماننده دریا کار دارد. مسعودمعد. 
شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت 
گراز ایشان پرمند این که یکایک حمراند. 
اصرخرو. 
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت 
خیزد از صحرای ایذج ناف مشک ختن. 
حافظ. 
گرهزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک 
هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند. 


قاضی هروی. 
نشگون. [نِ] () قرص. قرض. وشگون. 
نشکون. نشکنج. نخجل. رنج رساندن به کسی 
با فشردن قسمتی از گوشت تن او میان ابهام و 


سبابه. (یادداغت مولف). 


نشگون گرفتن. [ن گ ر ت] (مسص 
مرکب) نش‌کنجیدن. (یادداشت مولف). رجوع 
به نشگون و نشکنجیدن شود. 
فشل. [نٌ ش ] () قلاب ماهی. (برهان قاطع), 
قلاب ماهی‌گیری. (ناظم الاطباء). ظاهراً 
مصحف نشپیل است. (حاشیة برهان ج معین). 
||(اسص) دو چيز را بسرهم دوختن و 
چبانیدن. دو چیز را با هم کوفتن. (برهان 
قاطع). پیوستگی چیزی به چیزی. (ناظم 
الاطباء). گرفتن و آوبختن, (برهان قاطع), 
آویختگی. آویزش. (ناظم الاطباء). چنگ 
درزدن و چسبیدن و درآویختن به چیزی که 
عربان تشبث گویند. (برهان قاطع). چنگ 
برزدن و درآویختن به چیزی و آن رابه تازی 
تشبٹ گویند. (آنندراج) (از جهانگیری) 
(انجمن آرای درآویختن از جائی. (اوبهی). 
درآویختگی. تشبت. (ناظم الاطاء)۔ رجوع 
به نشلیدن شود. ||(فعل امر) و امر به اين 
معائی باشد یعنی: دو چیز را با هم بدوز و 
بچبان و بکوب! و بگیر و بیاویز) (برهان 
قاطع). ||(إ) معلق. (ناظم الاطباء). 
نشل. [ن] (ع مص) به دست برآوردن گوشت 
را از دیگ بی‌کفگیر. (از مسنتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). گوشت از دیگ برکشیدن. (تاج 
المصادر ببهقی) (زوزنی). ||شتاب كردن در 
برکشیدن چیزی. (از ناظم الاطپاء). شتاب 
کردن در برکندن و ربودن چیزی. (از اقرب 
الموارد). بشتاب چیزی را بر کندن و ربودن. 
(از المنجد). ||عضوی را به دست گرفته به 
دهن خوردن گوشت آن راء (از منتهی الارب) 
(آنسندراج) (از نساظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). ||بی‌دیگ اقزار پختن گوشت را. (از 
منتهی الارب) (از آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
گوشت را بدون دیگ پختن. (از اقرب 
المسوارد) (از السنجد). ||گاییدن. (از ناظم 
الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد. نقل از تاج 
المروس). ||برون آوردن انگشتری را [از 
انگشت ] و شستن آن را. (از اقرب الموارد). 
بسیرون آوردن انگشتری را. (از السنجد). 
|زگزیدن مار کی را. (از اقرب المسوارد) (از 
المنجد). ||(/) گوشتی که بدون دیگ‌اف زار 
پخته شود پس آن را از آبگوشت بدر آورند و 
بخورند. لحم بطبخ بلا توابل یخرج من‌العرق 
و پنشل. (اقرب الموارد) (از لمنجد). 
نشلان ۵۵. [ن د] ((ج) دی است از 
دهتان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان 
ميانه در ۲۸ هزارگزی شمال شرقی ترکمان و 
۷ هزارگزی راه تبریز به میاه در منطقۀ 
کوهتانی معتدل هوائی واقع است و ۱۹۴ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش غلات 
و حبوبات» شغل اهالی زراعت و گله‌داری 


نشمر دلن. 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
نشلج. [نِ ل] (اخ) دهسی است از دهستان 
تیاسر بخش قمصر کاشان در ۴۷ هزارگزی 
شمال غربی قمصر در نطق کوهستانی 
سردسیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
آیش از سه رشته قتات, سحصولش غلات» 
شغل اهالی زراعت و تخت‌کشی و قالی‌باقی و 
گیوه‌سازی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج 
نشليدن. [ن ذ] (سص) از: نشل + يدن 
پسوند مصدری). چنگ درزدن و درآویختن خت 
بود به چیزی. و آن را به تازی تشبث ی 
(از حاشية برهان قاطع چ معين نقل از 
جهانگیری). گرفتن. آویختن. (از برهان قاطع, 
ذیل نشل): 
گر تو خواهیش و گر نه" به تو اندر نشلد 
زر او چون به در خانة او برگذری. 
فرخی (از حاشية برهان), 
گرت‌پاید که بگذری ز سها 
دست خود در رکاب شاه نشل.. 
شمس فخری. 
| آویختن. آویزان کردن. |[به دست گرفتن و 
به زور گرفتن. (ناظم الاطباء). ||دو چیز را با 
هم دوختن و چسباندن و کوبیدن. (از برهان 
قاطع, ذیل نشل). سروری گوید: در موید 
[الفضلا ] و تخة میرزا [ابراهیم ] به معنی دو 
چیز باشد که بر یکدیگر دوزند. (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). 
نشم. [ن ش ] (ع |) درختی است که از وی 
کمان سازند. (منتهي الارب) (آنندر اج) (ناظم 
الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الصوارد). 
|[نارون. دردار. بوقیصا. آن را نشم اسود نیز 
خوانند. (یادداشت مولف). |[(مص) خال‌خال 
گردیدن‌گاو. (از منتهی الارب) (آنندراج). 
خال‌دار سپید و سیاه گردیدن گاو. (از ناظم 
الاطباء). نقطه‌های سفید و سیاه در بدن گاو 
بودن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نسم. ان ش ] (ع ص)گاوکه در آن 
خجکهای سید و سیاه باشد. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (از ناظم الاطباء). گاوی که در 
پوستش نقطه‌های سیاه و نقطه‌های سفید 
باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد): 
نشمردن. انش /ش م 3/51 /32] 
(مص منفی) ناشمردن. نشماردن. شماره 
نکردن. مقابل شمردن. رجوع به شمردن شود. 


|إبه حاب نیاوردن. منظور نداشتن. 
پنداشتی؛ مرد دانا صاحب مروت را حقیر 


نشمرد. ( کلیله و دمنه). 


۱ -ببه فتح کاف فارسی هم [ن گ د] آمده 
است. (برهان قاطع). 
۲-نل:گر تو خواهی و ا گر نه. 


۰۰ ۱ 
سمردلی. 
نشمودنی. (نّش /ش م /3۸ 07 /30] 
(ص لیاقت) غیرقابل شمارش. ناشمردنی. 
مقایل شمردنی. رجوع به شمردتی شود. . 
نشمرده. | /ش ‏ / 5/5 30/0/1 
/د] (ن‌مف مرکب) ناشمرده. شمارش ناشده. 
مقابل شمرده. ||بی‌حاب. بی‌کران. ناشمار. 
رجوع به ناشمار شود. 
فشمن. [ن م] ()۱ به لفت زند و پازند. 
خویش. تبار. (از برهان قاطع) (از آنندراج). 
قوم. طايفه. آل. قبیله, |تخت. اورنگ. 
کرسی. مند. (ناظم الاطباء). 
نشمن. [نْ ع] () بخت. طالم. (ناظم الاطباء). 
فسمه. [نْ ش ] (ع ص) دست بسوینا ک‌از 
چربش و جر ان. (انتدراج). یدی تلمة؛ 
دست من بوتا ک‌است از چربش و جز آن. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||تانیث 
نشم است. اتاظم الاطیاء). رجوع به نشم شود. 
نسناخت. [ن ش /ن] (مسص مرخم) 
- به نشناخت؛ ناشاخته. بی‌انکه بخناسد و 
بداند. متنکرا أ. نادانسته: 
به نشناخت بانگی بر او زد بلند 
بر او حمله‌ای برد و او را فکد. نظامی. 
نسناختن. [ن ش ت / ن تَ] (مص مرکب) 
ناشاختن. مقابل شناختن. رجوع به شناختن 
شود. ||انکار کردن. خستو نبودن. (یادداشت 
ملف). ||تمیز نا کردن. تمیز ندادن. تشخیص 
ندادن 
آن عقیقی مثی که هر که بدید 
از عقیق گداخته ندناخت. رودکی. 
نشناختنی» [نَ ش ت نت ] (ص لافت) 
ساشاختی. شیرقابل شناختن. مقابل 
شناختنی. رجوع به شناختنی شود. 
نشناخته. ان ش ت /ت /وّ تّ 7ت] 
(نمف مرکب) شناخته تاشده. ناشناس. منکر. 
غیرمعروف. ||نامطوم. نامعین. ناآاشکار. 
مجهول. ||(ق مرکب) بنشناخت. ناشناس. 
بی‌آنکه بشناسد. متنکراً. نادانسته. 
نشناس. [ن ش /ن] ان ف صسرکب) 
ناشناسنده. نشناسنده. ||منکر. انکارکننده. در 
کلمات مرکب: حق‌تشناس, خدانشناس, 
نسمک‌نشناس. رجوع به هر یک از این 
مدخل‌ها در ردییف خود شود. || (ن‌مف 
مرکب) ناشناس. غیرمعروف. نشناس. 
- به نشناس؛ متکرا. (یادداخت مولف). 
فشفاش. [ن] (ع ص) رجل نشناش؛ سرد 
سبک‌دست در کار. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) مرد سبک در کارش یا در حرکاتش. 
(از المس‌جد). نشسشی. (اقرب الموازد) 
(المنجد). نشنش. (المتجد). 
نشناسة. [ن ش ] (ع ص) ارض نشسناشة؛ 
زمین شور بی‌گياه. (متهی الارب) (ناظم 


الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 


نشو. ۲۲۵۰۷ 


نسنة. ۰( ن شش ] (ع 4 آواز جوشش دیگ. نشنش. (المنجد): 


(از متهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
1 آواز حرکت زره و کاغذ ولاس نو. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). خش‌خش. 
|[(مص) په شتاب پوست باز کردن. (متهی 
الارب) (آنندراج). بشتاب پوست برکندن. (از 
ناظم الاطباء). زود پوست باز کردن. (تاج 
المصادر بهقی). به سرعت پوست کندن. (از 
اقرب الموارد). کشط. (از اقرب الموارد از 
الاساس) (از المنجد). |اشتاب خوردن 
شت را. (متهی الارب) (آنتدراج). بشتاب 
خوردن گوشت را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||پرا کندن و خوردن 
آنچه در ظرف است. (از اقرب المواردا. 
|اکردن کاری را و در آن شتاب نمودن. (از 
اقرب الموارد). شتاب کردن در کاری. (از 
المنجد). ||روان شدن آنچه در خنور باشد. 
(متهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
|اتسمام شدن آنسچه در رف است 
نشنش‌الوعاء؛ تقض مافیه. (اقرب الموار 
نفض مافیه و نثره. (المنجد). |به منقار خود 
برکدن مرغ پر را. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||بانگ 
کردن‌زره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||جسوشیدن و 
بانگ کردن دیگ. (از تاظم الاطباء). صدا 
کردن‌دیگ به هنگام غلیان. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). |اسخت جتباندن. (متهى 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). بشدت دفع 
کردن و حرکت دادن چیزی را. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||دور کردن. راندن. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء» 
رآندن و طرد کردن: نشنش‌اشور؛ ساقه و 
طرده. (از اقرب الصوارد) (المنجد). ||ازار 
گشادن.(متهی الارب) (آنندراج). برگشادن 
ازار را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
||برکشیدن جامه از تن. (مستهی الارب) 
(آتدراج ), برکندن جامه را. (از بطم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). تهنش‌السلب؛ 
اخذه. (اقرب الموارد) (الصنجد). |زگایدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
فشنسه. [نِ نِ ش ] (ع |) پاره‌ای از هر چیزی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|اسنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). حجر. 
(اقرب الموارد): نشندة من اخشن؛ سنگی از 
کوهی.(منتهی الارب). حجر من جبل. (آقرب 
الموارد). ||خو. سرشت. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). طبیعت. (ناظم 
الاطباء). شنشند. (اقرب الموارد). 
نسنسی. ان شسیی ] (ع ص) رجل 
نشنشی‌الذراع؛ مرد سبکدست درکار. 


نشنفتن. ۰ [نّ ش نات / ن ن ت ] (مص منقی) 
مقابل شنفتن. رجوع به خنفتن شود. 
نسنفتنیی. [ن شٍ ن ت / و ن تّ] (ص 
لیاقت) ناشیدنی. نشنیدنی. مقابل شنفتنی. 
نشنکت. (نْ ن ] (!) نشک. ناز. نوژ. (اوبهی). 
رجوع به نشک شود. 
نشنودن. [ن ش د /ن د] (مص مفی) مقابل: 
شنودن. رجوع به شنودن شود: هرگز گاو 
ندیده بود و اواز از نشنوده. ( کلیله و دمند), 
نشنودفی. ان ش د / ن د] (ص لب‌اقت) 
ناشنودنی. مقابل شنودنی. رجوع به شنودنی 
شود. ||ناپذیرفتی. غیرقابل قبول. نامقبول. 
نشنو۵ه. [نْ ش 5 /5/ن 3 /3] اسف 
مرکب) تاشنوده. مقابل شنوده. ||(ق مرکب) 
بی‌آنکه بشنود. 
نسنیدن. [نْ ش 3 / ن 5] (سص صتفی) 
استماع نکردن. مقابل شندن. |[نپذیرفتن. 
قبول نکردن: 
به اواز گفتند ما با توایم 
ز تو بگذرد پند کس نشنویم. فردوسی. 
نشنید نیی. [نْ ش د /ن د] (ص لباقت) 
چیزی که قابل و لایق شنیدن نباشد. (ناظم 
الاطباء). مقابل شنیدنی. 
نسئیك ۵. [نْ ش 3/5 /ن 5/] (نمسف 
مرکب) شنیده ناشده. ||آن که نميشنود. 
|[گوش نداده. گوشزد نشده. (ناظم الاطاء). 
نشنید ه گرفتن. [ن ش د / د گ ر تَ] 
(مص مرکب) تظاهر به ناشیدن کردن. بدان 
توجه و عنایت نکردن. نپذیرفتن. قبول 
نکردن. 
نشو. [نّش ) (از ع, مص)۲ پیدا شدن. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). پیداشدگی. (ناظم 
الاطباء). |اروییدن و بالیدن, (از غیاث 
اللغات) (آتدراج). بزرگ شدن و بالدن. (از 
معجم متن‌اللفة), تشوة. (سعجم متن‌اللغة). 
نگوءه 
چو مشک نافه در نشو گیاهی 
ہی از سرخی همی‌گیرد سیاهی. نظامی, 
در ان ساعت که باشد نشو جان‌ها 


۱-مصحف هزوارش:۰۳۱۵)8(5۳۳۵7 
2(5۳7۳۳)۵(۲) ۰۳۱50 پهلری: ۷65۳ (خریش). 
(از حاشية برهان قاطع چ معین). 

۲ نو به‌معنی نمو و روئیدن که بر وزن 
«هجو» استعمال مشود در اصل نش [به همزة 
آخر بجای واو ] است و برای تبدیل آن به واو 
مجوزی نیست و چون بعد از حرف سا کن واقم 
شده یز بی کرسی باید نوشته شود ماند: «بط ء». 
و «نشره» بر وزن «جلوس» مصدر دیگری است 
از «نشاینشا» که از حیث معنی با انش»» فرقی 
ندارد. (از نشرية دانکده ادبیات تبریز). 


۸ نشو. 


گل‌تییح روید بر زبانها. نظامی. 
مرغ را جولانگه عالی هواست 

زانکه نشو او ز شهوت وز هواست. مولوی. 
بانگ صورش نشأت تن‌ها بود 

نفخ تو نشو دل یکتا بود. مولوی. 
بر اتکس چون ببخشد نشو خا کی 

که دارد چون بنفشه شرمنا کی. نظامی. 


- نشو و نما؛ بالیدن و فزودن. (از ذخيرة 
خوارزمشاهی). بالیدگی و رسیدگی. (ناظم 
الاطیاء). تا چنان که خواهد [اندام ] بالید ببالد 
و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی 
نشوو نما گویند. (ذخيرة خوارزمشاهی). 

- زشوو نمو؛ نشو و نماء رشد و پرورش: این 
بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو يافته. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۲۵۵). بر أن اعستقاد 
نشو و نمویافت. اترجمه تاريخ یحینی 
ص ۴۱۴). 

نسو. [نشز] (ع مسص) مست گردیدن. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) 
(لز اقرب الموارد). تصسوة, لصضوة. نشوة. 
(المنجد) (منتهی الارب) (از اقرب المسوارد). 
|[باربار بازگشتن بر چیز. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). معاودة کردن بر چیزی هر 
بار پس از دفعة دیگر. (از اقرب الموارد): نشا 
بالشی»؛ عاوده مرة بعد اخری. (اقرب 
الموارد). ||بیمار گردیدن شتران از بسوییدن 
عضاه که گیاهی است. (متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

نشو. [ن] (ص) هموار. صاف و ساده. لخزنده و 
نرم و بی‌خشونت و بی‌درشتی. (از برهان 
قاطم) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تتو. 
(یادداشت مولف). رجوع په تتو شود. 

نشو. [ن] (() ده کوچکی است از دهستان 
کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 

نشوا. [نَّش ) (!) آلوی بسری. |انام ميوة 
ترش‌مزه دیگری است. (از ناظم الاطباء) 
(اشتینگاس). 

نشواد. [نش ] (|خ) نام پهلوانی تورانی 
است.(ناظم الاطیاء). 

فسواز. [نش ] (معرب. مص) کلم فارسی 
معرب است. گذاشتن ستور اندکی از علف. (از 
منتهی الارب). باقی گذاشتن حیوان از علف 
خود. (از اقرب الموارد). معرب نشخوار است. 
||( کلمة فارسی معزب است به‌معتی آنچه از 
کاهو علف که ستور در آخور باقی میگذارند. 
(از ناظم الاطیاء) (از سعجم من اللغة) (از 
اقرب الموارد). باقی علف که ستور و جز آن 
بگذارد. (مهذب‌الاسماء). نشخوار: (غیاث 
اللغات) (آتدراج) (تصاب) (از جهانگیری). 
در فارسی وار صورتی از نشخوار است. 
(يادداشت مؤلف) ||آخور ستور. (منتهى 


الارب) (نصاب) (آنندراج). 
نشوار. [نش ] () نش خوار. (جهانگیری). 
رجوع به نشوار شود. 
نشواره. [ نش د / ر ) () کدر. سایه. ظل: 
(ناظم الاطباء). و نیز رجوع به اشتینگاس 
شود. 
فشوان. [نّش] (ع ص) مست. (از صنتهی 
الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب‌الاسماء) (از 
معجم متن‌اللغة) (از ناظم الاطباء). سکران. 
(المنجد) (اقرب الموارد). نشیان. (منعجم 
متن‌اللغة) (آنندراج). و تأنیث آن نشوی است: 
(از اقرب الموارد) (از معجم متن‌اللغة). 
تشوان. [ن] (إخ) ابن سعیدالمنی الحمیری 
مکنی به ابوسعید یا ابوالحصن ". فقیه و ادیب 
و شاعر و لقوی قرن ششم یمن است بر عده‌ای 
از قلاع یمن تلط یافت و به سال ۵۳۷ ھ.ق. 
درگذشت. (از معجم‌المژلفین ج۱۳ ص ۸۶ 
(الاعلام زرکلی ص ۹۹ ۱۰). و نیز رجوع به 
بقیةالوعاة ص ۴۰۳ و ارشادالاریب ج۷ 
ص۲۰۶ شود. 
تشوء ۰ [ن] (ع مسص) ندأة. (از سنتهی 
الارب). بربالیدن. (تاج السصادر بیهقی). 
گوالیدن, (صراح). (آنندراج). بالیدن کودک. 


(زوزنی). جوان گشتن. (آنندراج). جوان ‏ 


گشتن وبه حد ادرا ک رسیدن طفل. (از 
الصنجد). بالیدن و به شباب رسیدن و در 
حقیقت از حد صبی گذشتن و به سن ادرا ک 
رسیدن طفل. (از اقرب الموارد), گوالیدن و به 
شاب رسیدن. بزرگ شدن و به عهد شباب 
درآمدن کودک و هنوز به سن کمال نرسیدن 
او. (از معجم متن‌اللفة), گویند: نشأت فی بنی 
قلان؛ ای ربیت فهم و شببت. (المنجد). نش». 
تعأة. نشاء. نشائة. (از اقرب السوارد) 
(المتجد). || آفریدن. (آنندراج). اازیستن. 
(آتدراج) (اقرب الموارد) (معجم متن‌اللفة). 
نشا؛ حدث و تجدد و حسی. (اقرب الموارد) 
(المنجد). ||بلند برآمدن ابر. (آنندراج) (از 
المنجد). برآمدن و ظاهر شدن ابر. (از معجم 
متن‌اللغة). پدید امدن. میغ. (تاج المسصادر 
بهقی) (زوزنى): نا الليل؛ ارتفع. (معجم 
متن‌اللغة).. 
نشوب. [ن](ع مص) بت شدن و 
دراویختن. (اتدراج). بسته شدن در چسیزی. 
(زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نشب. (منتهی 
الارب). رجوع به تحب شود. ||() ج نشب. 


رجوع به نشب شود. 
نشوت. آنش ر] (ع مص) نشوة. رجوع به 
نشوة شود. 


نشوح. [نْ) (ع |) آب اندک. (متهی الارب) 
(آندراج) (مهذب‌الاسماء) (ناظم الاطباء). 
أب قليل. (از معجم متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المجد). ||گقته‌اند: شراب. (از 


۰ 3٠ 
لسو ر.‎ 
منتهی الارب). ||(ص) مست. سکران. (از‎ 
ممخجم متن‌الللفة) (از اقرب الموارد) (از‎ 


المنجدا. ج نشع. ۲ 
نسو ح. [ن] (ع مص) نشح. رجوع به تشح 
شود. 


نشور. (ن] (ع إ) باد هموار. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). بادی که بگترد ابرها را. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ج تشر 

نسوو. [ن](ع مص) نشر. رجوع به نشر شود. 
|ازنده شدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) 
(تاج السصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) 
(دهار): 
جز دم داد تو که داد توید 
کش تیغ ظلم را به نشور. معودسعد. 
[زنده کردن. (متهی الارزب). |ظاهر شدن 
بات در زمین. (از معجم متن‌اللغة). |برگ 
آوردن درخت. (از المنجد). پیدا شدن برگ 
درخت. (از معجم متن‌اللفة). |اگشاده و 
کشیده شدن برگهای درخت: (از المنجد). 
|ارسیدن بهار به زمین و روبانیدن آن را. 
(المنجد) (از معجم متن‌اللغة). ||(() قیامت. 
وستاخز. 
روز نشور؛ روز رستاخیز. روز قیامت ٥‏ 
تا به هنگام خواندن نامه 
خجلی نایدت به روز نشور. 
- شور نشور؛ غوغای قیامت. 
”صح نشور؛ صبح روز قیامت. (میاث 
اللسفات). روز رستتخیر. امتتهی الارب) 
(آنندراج). 


ناصرخرو. 


-یوم‌الشور؛ روز نشور. روز قیامت. 

نشور. [ن] ((خ) دمی انت از دهستان 
ژاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 
۲ هزارگزی شمال کامیاران و ۴ هزارگزی 
مغرب راه کرمانشاه به بستندج در منطقة 
. کوهستانی سردسیری واقع است و ۲۸۲ تن 
که دارد. ابش از رودخانة محلی و چشمه. 
محصولش غلات و لبنیات و انواع میوه‌ها, 
شغل اصالی زراعت و باغبانی است. (از 
فرهنگ جفرافیاتی ایران ج‌۵). 

نشوز. (ن] (ع مص)" ناسازگاری کردن زن 
با شوهر. (غیاث اللفات). ناسازواری كردن 
زن با شوی و در خشم آوردن. (از منتهی _ 
الارب) (از انندراج) (از ناظم الاطباء). 
ناسازواری کردن شوهر با زن یا زن با شوهر. 


۱-جپانگیری به ضم اول [نْ] ضبط کرده 
است. 

۲- معجم الم لفین. 

۳-الاعلام زرکلی. 

۴-نشوز» معرب است و کلمه‌ای که از آن این 
مضدر و سایر مشتقات را گرفته‌اند ناسازوار یا 
ناسازگار يا ناساز است. (یادداشت مولف). 


نشوص. 
(دهار) (از زوزنی). ناساختن زن با شوهر و یا 
شوهر با زن. (تاج المصادر ببهقی). عصیان 
کردن زن نبت به شوهر و به خشم آوردن 
شوی را. (از معجم متن‌اللغة) (از اقرب 
المسوارد). فهى: ناشز. (اقرب الموارد). 
||ناسازگاری میان زن و شوهر. (ترجمان 
علامة جرجاتی ص٩4).‏ کراهت داشتن زن و 
شوی هر یک از دیگری. (از اقرب الموارد). 
||از طاعت مرد خارج شدن زن. (از معجم 
متن‌اللغة). ||ترک کردن مرد زن خود را. (از 
تاظم الاطاء). |ادر اصطلاح فته. نشوز: عدم 
قیام زوج یا زوجه به وظایف زناشوئی نبت 
به دیگری. نصوز مرد؛ یعنی خودداری از 
همخوایگی او با زوجه در هر یک شب از 
چهار شب و امتناع از دادن نفقه, به زن حسق 
می‌دهد که او را به وسیلۀ حا کم اجبار به قیام 
به وظایف مزبوره نماید. نشوز زن؛ یعنی عدم 
اطاعت او از زرح به مرد حق سختگیری و 
خودداری از دادن نفقه را می‌دهد. |ازدن زن 
را شوی او و ستم نمودن. (از منتهی الارب) 
(از آتدراج). زدن مرد زن خود را و بر او ستم 
نمودن. (از ناظم الاطباء) (از معجم متن‌اللقة) 
(از اقرب الموارد). قوله تعالى: وان امد اه 
خافت من بعلها نشوزاًء او. اعراضا. (قرآن 
۴ از منتهی الارب). |[برتر نشس تن و 
برتری جستن. (زوزتی) ".|| بلند شدن از جای 
خود. (از ناظم الاطباء). برخاستن. (از معجم 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد). نشز. (ناظم 
الاطباء): نشز بهم فی‌الخصومة؛ نهض بهم فها. 
(معجم متن‌اللفة) (اقرب الموارد). ||برجهیدن 
قلب از جایش بر اثر رعب. (از معجم 
متن‌اللغة). ||متورم شدن و برآمدن و زدن رگ 
بر اثر بیماری یا جز ز آن. (از معجم متن‌اللغة). 
اج نشز. رجوع به تشز شود. ااج د تشز 
ر به نز شود. 
نشوص + [û]‏ (ع ص) نیز؛ ايتاده. (منتهی 
الارب) (انندراج). نز راست ايتاده. (ناظم 
الاطباء). رمح متصب. (اقرب السوارد) 
(المسنجد). نشيص. . (صمعجم متن‌اللغة). 
||ماده‌شتر بزرگ‌کوهان. ناقة عظيمةالسنام. 
(اقرب الموارد) (المنجد) (از معجم متن‌اللغة). 
نشو صی. [نْ] (ع مص) بلند گردیدن ابر. 
(منتهی الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). 
ارتفاع. (تاج المصادر بهقی) برامدن ابر. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). برآمدن ابر و بالا 
رفتن هرچيزى. (از سعجم متن‌اللغة). 
||ناسازواری کردن زن شوی را و در غضب 
آوردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از السنجد) (از 
معجم متن‌اللغة). ناساختن زن با شوهر, (از 
تاج المصادر بسهقی). فهی ناشص. (اقرب 
الموارد). نشوز. رجوع به نشوز شود. ||طعن 


کردن.نیزه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). نیزه زدن بر کسی. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از معجم متن‌اللغة). 
|| شسوریدن دل. (مستهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
اابردن آوردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). استخراج کردن. (از اقرب الموازد) 
(از المنجد) (از معجم متن‌اللفة). |[دراز شدن 
دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تکان 
خوردن دندان و برآمدن آن از جایش. (از 
مسجم متن‌اللغة). ||دروا شدن از جائی. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
وبا ویو بیان 
ماندن آن. (از المنجد) (از معجم متن‌اللغة). 
|[برکنده گردیدن از شهر و مکن. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). انقطاع و 
انزعاج از مسکن و وطن. (از المنجد). اتزعاج 
از ديار و بلد. (از اقرب الصوارد) (از معجم 
متن‌اللغة). |اکندن ميخ را. نزع. (از معجم 
متن‌اللغة). 
نشوط. [ن] (ع !) ماهی نمکین که در آب و 
مک تر دارند. (متهی الارب) (انندراج). 
ماهی شور که در آب و نمک نگاهدارند. 
(ناظم الاطباء) (از معجم متن‌اللغق) (از اقرب 
الموارد). ااقنی ماهی امت و آن غر از 
شبوط است. (از اقرب الموارد) (از معجم 
متن‌اللفة). ||چاه دورتک که دلو از وی به 
بسار کشیدن بسرآید. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از سعجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الصوارد). ||دارو که در 
پینی افکند. سعوط. (یادداشت مولف). 
فشوظ. [نْ] (ع مص) نخستین روییدن بات 
که زمین بشکافد و هنوز برگ نیاورده باشد. 
(متهی الارب) (آنتدراج). روییدن نیات در 
آغاز آشکار شدن آن, هنگامی که زمین را 
می‌شکاند. (از اقرب الصوارد) (از معجم 
متن‌اللغة). 
نشوع. 1ن 42 دارو که به ميان دهن 
فروکند. (مهذب‌الاسماء). انچه در دهان و 
بینی ریزند. (از بحر الجواهر). سعوط. وجور. 
(از اق رب الموارد) (از المنجد) (از معجّم 
متن‌اللغة). داروی در دهان انکندنی و در بینی 
ریختنی. (متهی الارب). داروثی که در دهان 
افکند یا در بی ريزند. (ناظم الاطباء). 
تشسوع. (مستهی الارب) (آتندراج). ج 
نشوعات. هرچه در بنی یبا دهان ریزند از 
داروها. تُشوغ. (یادداشت مولف). ||هرچه 


بگرداند دم را تشسوع. (منتهی الارب) : 


(آنندراج). هر آنچه برگرداند نفس راء (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از المنجد) (از 


نشول. ۲۲۵۰۹ 


نشوع. (ن] 0 مص) دارو در کام و دهان 
ریختن. (از منتهی الارب) (آنند راج). وجور 
به گلوی کودک فروکردن: (تاج المصادر 
بهقی). تسمیط. منشع. (معجم متن‌اللغة). 
|اسخن آموختن کی را. (از سنتهی:الارب) 
(آتدراج). منشع. تلقین کردن کسی به کسی. 
(از ممجم متن‌اللغة). |اگردانیدن گریه در سینه. 
(از منتهی الارب) (آنندراج). |انزدیک به 
مرگ رسیده به شدن از بتیماری: (از مننتهتی 
الارب) (آنندراج). به مرگ مشرف شدن و 
نجات یافتن. (از اقرب الموارد) (از السنجد) 
(از معجم متن‌اللفة). ||() داروی در دهان 
انک‌ندنی و در ہنی ریختنی. (از منتهی 
الارپ). وجور. (آقرب الصوارد). تشوع. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ||هرچه بگرداند دم 
را (متهی الارب) (آتدراج), نشوع. (منتهی 
الارب). 
نشوش. [ن ] (ع ل) داروی در دهان و پیب ` 
ریختنی. (از منتهی الارب) (انندراج). وجور: 
سعوط. (معجم متن‌اللفة) (از اقرب الصوارد) 
(از المنجد). داروی در دهان رینختنی یا در 
بیتی افکندنی. (ناظم الاطباء). انفیه. داروی 
دهان و بینی. (یادداشت مولف) ||(ص) ولوع. 
(از معجم متن‌اللفة). النشوغ بالشی»؛ الولوع 
به (معجم متن‌اللغة). 
نشوف. [نّ] (ع ص) ناقه‌ای که پیش از زه 
آوردن شیر دهد و بعد از آن بی‌شیر گردد :از 
متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از معجم متن‌اللفة) (آنتدراج)... 
نشوق. [ت] (ع ل) آنچه ادویة رقیق .[که ] در 
بینی اندازند. (غیاث اللغات). داروی بیتی که 
در بینی ریزند یا پویند آن را تا از خرارت و 
بویش عطه برآید. (آتندراج) (منتهی الاربن) 
(از اقرب الموارد). داروی در بینی ریختنی و 
داروئی که به بنی کشند. (ناظم الاطباء) (از 
المنجد). اجام رطبه که به واستلة هوا به بینی 
کشیده شود و هرچه راکه به دم به بینی 
درکشند از بخار یا بوی. (یادداشت مولف از 
بحر الجواهر). کل.ما استعمل ناشقا کاقلفل ٠‏ 
لنعطيس و الشب لقطعالرم. (ضریر انطا كى). 
انچه به بینی- درکشند از دوای کوفته يا سایع یا 
بخار و دود. (بادداشت مولف). |اکنایه از 
وساوس شیطانی است. (از سمجم متناللغة). 
تشول. [نْ] (ع مص) کم‌گوشت گردیدن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء) (از 
اقرب السوارد) (از المسنجد) (از مسعجم 
متن‌اللفة). لاغر شدن. ||اندک شدن گوشت بر 
ران. (تاج المصادر بیهقی). کم شدن گوشت 
ران. (از آقرب الموارد) (از المنجد) (از منعجم 


۱-بدین معنی در فرهنگهای دیگر «نشز» آمده 


امت 


01° دسو و نما. 
متن‌اللغة). 4 |اشتاب بر‌کشیدن چیزی را؛ لاز | الاطباء. سوه تشوة. (المنجد) (متتهی | متناللفقا اا برکشیدن چیزی را؛ (از 
منتهی الارپ) (آنندراج). . رجوع به نشل شود.ر 
|آگزیدن مار. (از معجم متن‌اللغة). ||گایدن. 
(منتهی الارب) (آتدراج). 
نسو و نما [ّش ون /نِ /خ] (تسرکیب 
عطفی. امص مرکب) ورگ و بایدگی. 
(ناظم الاطباء). گوالش. بالش. رشد. رجوع به 
نشو و نیز رجوع به نما شود 
گویدهمی طبیعت در دهر خلق را 
از عدل شاه مايه نشو و نما کنم. معودسعد. 
اي آنکه به اقبال تو در کار وزارت 
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد. 
معو دسعد. 
رتبت قدر تو از طالع در آوچ علاست 
دولت جاه تواز نصرت با نحو و نماست. 
مسعودسعد. 
کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای این یمین 
تا بدانی آنچه می‌کاریش در نشو و نماست. 
ابن یمین. 
چون دو برگ نبز کز یک دانه سر بیرون گند 
یکدل و یکروی در نتو و نما بودیم ما. 
صاثب. 
- نشو و نما دادن؛ پروراندن. پرورش دادن 
گرنهال وادی ایمن شود پر دور یت 
خر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما. 
(از آتدراج). 
نشوة. ٠‏ نش 21 0 مستی. . (متهی الارپ) 
(آتدراج) (برهان قاطم) (از ناظم الاطباء). 
تی با آغاز سک از المنجد) (از اقرب 
المسوارد) (از معجم متن‌اللفة) '. مقابل 
۹ (اتدراج ج) (برهان ن قاطع). اابوی. 
اج). رايحه. (المنجد) 
(اقرب الموارد). ۳ . مخموری. 
خن و رن اهراب نار کر براق 
نوشیدن. ||تریاق. اختلاط داروهای چند 
خصوصاً جهت دفع سم و زهر. |[عطر. بوی 
خوش. خوش بوی. (ناظم الاطباء). |((ص) 
اترجة تشوة؛ ترنج همان‌سال. (منتهی الارب) 
(آتدراج) از اقرب الموارد). |[(مص) شضوة. 
نشوه. رجوع به نشوة شود. 
نسوق ۰ [نش و] (ع مص) بوی کردن چیزی 
را. (از منتهی الارب). بوی کردن خوشبوی راء 
(آتدراج). بویدن چیزی راء (از المنجد) (از 
اقرب الموارد) نشوّة. نْشوّة, (معجم متن‌اللغة). 
ااست گردیدن. رع (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). نشو ۶ یشوه . (آنندراج) 
(السنجد) (اقرب الموا مه د). تشو. (الصنجد) 
رب وا E ET‏ 
بررسیدن ان را. (از منتهی الارب) (آتدراج). 
تخبر و تحقیق از محا خبر و دانستن آن را. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). تقحص در 
اخبار و گیرنده خبر و آگاهیو اطلاع. (ناظم 


الاطباء). نشوة. نشوة. (المنجد) (منتهی 
الارب). اانشو. رجوع به و شود. 
نشوة. [نش و] (ع مص) نُشوّة. .نشوه. رجوع 
به نشوة شود. 
نسوه. [نّش و] ([خ) دهی است از دهستان 
حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه در ۳۳ 
هزارگزی ساوه در جلگة سردسیری واقع 
است و ۲۶۴ تن سکنه دارد. آبش از قنات. 
محصولش غلات و سیب‌زمیتی و بنشن و 
میوه‌هاء شفل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
یراج 
نشوه‌بخش. ۰ نش و / وب ] (نف مرکب) 
متی‌آورنده. ||سرور و خوشحالی آورنده. 
(ناطم الاطباء). 
نشوی. ۰ [نْش وا] (ع ص) تأنیث نشوان 
است. (از اقرب الموارد). زنی مست. 
نشوی. ۰ [نش ] (اخ) نخجوان. ضبط دیگری 
ت از نخجوان: 
یارب ای خالق مکان و زمان 
مرسل و متزل نبی و نپی 
من درویش را ببخش غنی 
من دلریش را فرست شفی 
بار دیگر چنان که مطلوب است 
برسانم په خطه نشوی, 
هندوشاه نخجوانی ۳ صحاح الفرس چ 
طاعتی ص۳۰۸ ذیل لفغت نی و نشوی). 
رجوع به نخجوان شود. 
نشوی. ۰ نش ویی /ی] (ص نی) 
منسوب است به نشوی. (نخجوانی). رجوع به 
نشوی شود. 
فسه. [ن ش ثل ) (!) مولف غیاث اللفات آرد: 
نشه به فتح نون و شین معجمة مشدد بر وزن 
په بهوشی و کندی حواس که از خوردن 
شراب و بنگ و غیره پدا شسود .کانی که 
پرای این معنی نشاء, به الف و همزه, نویسد 
غلط است - اننهی.اما در مآخذ دیگر چونین 
ضبطی دیده نشد. 
نشهر. (ن ش] (إح) دهی است از دهتان 
رستاق بخش خمن شهرمتان محلات در ۸ 
هزارگزی مغرب خمین در دامنة سردسیری 
واقع است و ۴۱۵ تن سکنه دارد ابش ,از قتات 
و رودخانه. محصولش غلات و بنشن و 
چغندرقند و پنبه و زردآلو. شغل اهالی 
زراعت و قس‌الیچه‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرفیائی ایران ج ۱). 
نشیان. (نْش] 2 ص) مست. [مسنتهی 
الارب) (آنندراج). نشوان. ا 
|انشیان‌الاخبار؛ آن که اخبار راتخين 
معلوم کند و جویای آن ن باشد. (متتهی الارب) 
از آنندراج) (ازالمنجد). آن که اخبار را در 
آغاز شیوع یافتن تحقیق کند. (از معجم 


نالف 


نسی ء . [o]‏ ؟ (ع !)ابر پاره که نخستین 
نمایان گردد. (سنتهی ا el‏ (از 


(از اقرب المو ار ۹ 
نسینه. [ن ۶] (ع إ) حوض نو کنده. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (صراح) (ناظم الاطباء). 
اول ما يعمل من‌الحوض. (اقرب الصوارد). 
|اگویند هو بادی النشيتة؛ آنگاه که آب آن 
خشک شود و زمین آن پیدا گردد. (سحهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
|اسنگ که در تک حوض اندازند. (منتهی 
الارب) (آنتدرام) (ناظم الاطیاء). سنگی که 
در کف حوض کارگذارند و خا کی که اطراف 
نصائب [سنگهای پیرامون حوض] باشد. (از 
اقرب الموارد). ||خاک که گرد سنگ باشد. 
(متهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطیاء). 
||اخر مای تر و تازه. (ناظم الاطیاء) (از اقرب 
الموارد). شاخ نازک خرماین بلند. (منتهی 
الارب) (آنندراج). شاخه نازک و بلد 
خرمابن. (ناظم الاطباء). ||آنچه راست 
برآمده باشد از هر گیاه و هنوز سطبر نگردیده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرپ السوارد). 
هر گیاه راست ت آمده‌ای که هنوز سطبر نشده 
باشد. (ناظم الاطباء). نأ.(از المتجد). |اگیاه 
تصی يا صلیان. (از اقرب الموارد) (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (تاظم الاطباء). |[(سص) 
ببرخاستن بعد خفتن. (منتهی الارب). 
برخاستن پس از خفتن. (ناظم الاطباء). 
برخاستن باز خقتن. . (آتدراج). ناشت. (اقرب 
الموارد) (المنجد). قام بعد از نوم. (از اليب 
نشیب. [نِ /ن](ص» 4 ر نیش وه ۲ ۰ 
پهلوی: ی لا شپیتن *(فرود شدن)» 
پولرفه خعیک رو اتا 
پازند: :يشوم ", برای وهژه" (بهیزک). کردی: 
سرنشیو" (برگشته,[ سر به پائین ]) نیز کردی 


شوو" نسیو !۱ ( ۱۲ 


شوو نشیب یک تپا شیو 


(درهاء نشیو "۲ (پائین), نهو" (دره). (از 
حاشية برهان چ معین). || پستی. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فرود. ضد 
فراز. سرازیری, (از ناظم الاطباء). شيب 

گودی .(یادداشت مولف؛ 


1 - در معجم متزاللفة بدین معنی به لث [ن 
و /۵ْ و ان و ] آمد ه است. 


۲-بز وزن قتیل و امیر. 
0۱5۷۵6۵2-۳ 2 شردبا ۱6۳۷260۵ 


4 - (۵۰ - 0۰ 
6 - ۷ 7 - ۷۰ 

8 - ۰ 9 - 52" ۷ 
10 - 9۷ 11 - nishiw. 
12 - shîv. 13 - nishîv. 
14 - nesheoo. 


شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب 
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیپ. .. ... 
رودکی. 


خروشان و جوشان و دل پرنهیبت 


برافراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. 
تباید نهادن دل اندر قریب 
که‌هست از پس هر فرازی نشیب. 

فردوسی. 
نشیبهاش چو چنگالهای شیر درشت 
فرازهاش چو پشت نهنگ ناهموار. . فرخی. 


پهن‌ور دشتی نشیبش توده ریگ روان 
سهمگین راهی فرازش ریز سنگ سیاه. 

۱ ون 
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب 
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز. 


ا منوچهری. 
اب کار عدو افتاد ز بالا به نشب . 
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود. 
ِ آمنوچهری. 
اب رونده به تشیب از فراز 
ابر شتابنده به سوی سماست. ‏ ناصرخسرو. 
می‌شتابد چو یل سوی نشب 
خلق سوی نشاط و لهو و لباس. 

ناصرخسرو. 


تشیب و توده و بالا همه خاموش و بی جنبش 
چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی- 


ناصرخرو. 
که آید پس هر نشیبی فرازی 
که باشد پس هر فراقی وصالی. 
اج رو 


و جملهٌ پشته‌ها و نشیب و افراز آن ولایت به 
غله کارند. (فارسنامة ابن‌پلخی ص ۱۴۴). در 
فراز و نشیب آن لختی پوئیدم. ( کلیله و دمنه). 
ان عقل که برد نام بالایش 

سر چون سر خامه در نشيش بین. خاقانی. 
خدای از هر نشیب و هر فرازی 

نپوشیده‌ست بر من هیچ رازی.. نظامی. 
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای 
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب. 


سعدی. 
چو سیل اندرآمد به هول و نهیب 
فتاد از پلندی به سر در نشیب. سعدی. 
اجل نا گهت بگلاند رکیب 
عنان باز نتوان گرفت از تشیب.  .‏ سعدی. 


| پست. (برهان قاطع). تقيض فراز. (برهان 
قاطع)؛ هر سکن که بلدتر هوای آن 
موافق‌تر و هر مکن که نشیب‌تر هوای آن 
گرمتر و بخارات آن کئیف‌تر. (تأریخ بیهقی). 
|فروخزیده. (برهان قاطع). |[زسین پست. 
(غیاث اللفات) (انندراج). حضیض. خائر. 
غور. (از نصاب). خافضه. هبوط. (از مننهی 
الارب). 


نیع مرد گفتار زرق و فریب. 


- فراز و نشیب؛ پت و بلند. دشت و کوه. و 
نیز ړجوع به نشب و فراز شود 
فراز و نشيش همه کشته بود 
سر بخت مرد جوان گشته بود. فردوسی. 
بی گشته‌ام در فراز و نشیب 
فردوسی. 
سبک ند عنان و گران شد رکیب 
همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. 
|| جریان آب. تندی آب وسیل شیب: 
ا گرم تو خصم باشی تروم ز پیش تیرت . 
و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت. 
سعدی. 

تقدیر کرد که نشیب آن آب به کدام جانب 
تواند بودن. (فارسنامه ص ۱۳۷). 
- نشب کردن آب؛ آب سرازیر شدن. آب 
افتادن. (یادداشت مولف). جاری شدن. 
جریان یافتن؛ ۱ 
کنج‌دهان فا تشیب کند آب 
از صفت ... او چو ازم گفتار. 
|اعمق؛ 
شود پلنگ کشف‌وار در میان حجر 
رود نهنگ صدف‌وار در نیب میاه. 

عبدالواسم. 
|| ادبار. بدبختی. (یادداکت مولف). ذلت: 
دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب 


سوزنی. 


ز بالا بدیدم نشان نشیب. فردوسی. 
که‌روزی فراز است و روژی نشب 

گهی‌شاد دارد گهی با نهیب. فردوسی. 
بدان برز و بالا ز بیم نشیب 

دلش ز آفریدون شده پرنهیب. ‏ . فردوسی. 


یکی را نشیبی یکی را فرازی. (تاریخ بیهقی 


ص ۳۸۴). 
- به سوی نشیب شدن؛ سرازیر شدن. پائین 
رفتن: 


چوگیو اندرآمد گروی از نهیب 

کمان شد.ز دستش بسوی نشیب.. فردوسی. 

||افول کزدن: 

دل هر دو بیداد شد پرنهیب 

که‌اختر همی رفت سوی نشیب. فردوسی: 

به نشیب رسیدن؛ فرود آمدن. پائین آمدن؛ 

شخصی را به خرطوم از پشت زین درربود و 

مقدار دو نیزه بالا در روی هوا انداخت و چون 

به تشیپ رید هم به دندان در هوا به دونیم 

کرد (ترجمة تاریخ یمینی من ۲۰۵). 

به نشیب فروشدن؛ سرأزیر شدن, 

- |ایست شدن. از جاه و مقام افتادن: 

کس نبیند فروشده به نشیب 

هر که را خواجه برکشد به فراز. 

-روبه نشب نهادن؛ رو نهان کردن 

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب 

مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب. 
ناصر خسرو. 


فرخی. 


011 


- بر پرنشیب؛ که.میل به افول دارد. که رو به 
ادپار دارد؛ 


نشیب‌سا ره 


چو ز اقراز شد بخت سر برنشیب 

سزد گر بود مرد را زو نهیب. فردوسی. 
سر به نشیب آوردن؛ خفتن. به خواب ابدی 
رفتن. مردن: 

همان چون سر آری به سوی نشیب 
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب. فردوسی. 
- سر وی نشب نهادن؛ فرورفتن. اقول 
کردن. به ادبار و پتی و ضعف گرایدن: که 
این دولت سر سوی نشیب نهاد. (تاریخ 
سیستان). 

بر در نشیب؛ رو به زوال: 
زهی ملک دوران سر در نشیب 
پدر رفت و پای پسر در رکیب. سعدی. 
- سر در نشیب بودن؛ سرأفکنده بودن, سر په 
زير بودن 

چون آب آسیا سر من در نشیب باد 

گرپیش کس دهان شودم آسیای نان. 


خاقانی. 
= سر در نشیب نهادن؛ فرود آمدن. پائین 
آمدن؛ 
زغن را نماند از تعجب شکیب 
ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی. 


= نشیب گرفتن؛ به پستی گرانیدن. به زوال 
گراییدن: 


که دولت گرفته‌ست از ایشان نشیب 


کون‌کرد باید بدین کین نهیب. فردوسی. 
که چون بخت بیدار گیرد نشیب 
ز هر گونه‌ای دید باید نهیب. فردوسی. 


نسیب. [ن] ((خ) دصی است از دهستان 
سرولایت بسخش سرولایت شهرستان 
نیثابور, در ۳۰ هزارگزی شمال غربی چکنة 
پالاء در ناحيةٌ کوهتانی معتدل هوائی واقع 
است و ۱۱۴ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جنرافیائی 
ایران ج 4 

نسیب. [ن) (اخ) دی است از دهستان 
مرکزی بخش صقی آباد شهرستان سبزوار, در 
۰ هزارگزی شمال شرقی صفی‌آباد. در 
مق کوهستانی ممتدل هوانی وافع است و 
۲۳ تن نکنه دارد. ابش از قنات» 
محصولش غلات و پنبه و زیره و سیوه‌هاه 
شنغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ايران ج .)٩‏ 

نشیب سار. [ن /ن] ([ مرکب) در فرهنگ 
دساتیر آمده است: نشیب‌سار اسم مرتبة.فرق 
است از مراتب ثلائۀ ایزدشناسی به اصطلاح 
هیربدان یی صوفيهٌ صفیه که مشاهده کثرت 
باشد بدون وحدت و جدا دانستن وحدت از 


کثرت و ویژه‌درونان فارس این مرتبة فرق را 


۲ نشیب فراز. 


فرجندشای نیز گویند. (از انجمن آرا) (از 
آنندراج). بررساختة فرقه آذرکیوان است. ر 
رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۶۹ شود. 

نشیب فراز. [ن / ن ق ] (إمرکب) پست و 
بلند و زیر و زبر و بالا و پت و بلندی‌های 
روزگار و سود و زیان و متفعت و ضرر هر 
کاری. (ناظم الاطباء). رجوع به نشیب و فراز 
شود. 

نسییگاه. [ن /ن] ([مرکب) جبای پست و 
فرود. (ناظم الاطباء). (از: شیب + گاء). 
رجوع به نشیب شود. 

تشیب لاخ. [ن / ن] (! مرکب) از عالم [از 
قبیل ] سنگلاخ و دیولاخ است. (از آندراج). 

نشیب و فراز. [نِ /ن بُ فَ] ات رکیب 
عطفی, [ مرکب) پت و بالا. دشت و کوه. 
نهل و جیل: 

رسیدند زی شهر چندان فراز 
سپه خیمه زد در نشیب و فراز. رودکی. 

شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تيغ 

از سراپای جهان هرچه نشیب است و فراز. 


فرخی. 
ز مشکلات طریقت عنان میج ای دل 
که مرد راه نیندیشد از تشیب و فراز. حافظ. 


روندگان طریقت ره بلا سپرند 
رفیق عشق چه غم دارد از نشب و فراز. 
حافظ. 


||سختی و سستی. خوب و بد. پت و بلند: 


یکی کار پیش است و رنج دراز 

که‌هم با نیب است و هم با فراز. فردوسی. 
که‌هر کس که دید ان دوال و رکیب 

نپیچد دل اندر فراز و نشیب. فردوسی. 
که دارد زمانه نشب و فراز. فردوسی. 
کیت فهم بودی نخیب و فراز 

گراین درنکردی به روی تو باز. سعدی. 


- درنشیب و فراز گشته؛ آزموده. مسجرب. 
(یادداشت مولف): 

به همدان گب آن زمان گفت باز 

که‌ای گشته اندر نشیب و فراز. فردوسی. 
نشیب و فراز دیده. [ن / نب ف دی د 
/د] (نمف مرکب) مجرب. که سخت و 
ست و پت و بلند جهان‌دیده است. سرد و 
گرم چشیده. تجربت اندوخته. 
نسیبیی. آنِ /خ] (ص نسبی, [) سرازیری. 
مقابل فرازی* 

هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید 
علم‌های بهاری از نشیبی بر فراز آید.. 

فرخی. 

رجوع به نشیب شود. 
فشیج: 1 (ع مص) گلو گرفته شدن در گریه 
و خبه گریتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). 
گریه‌در گلو گره شدن و خفه گریستن. (از 


المنجد) (از اقرب الموارد) (از مسعجم 


متن‌اللغة). نشج. (سعجم متن‌اللغة) (ناظم 
الاطیاء) (المنجد). || آواز دادن مشک و خم و 
دیگ درجوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). 
جوش زدن دیگ و خیک و مانند آنها. چندان 
که آواز برآید. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). || آواز برگرداندن خر در 
سین شود. (از ناظم الاطباء) (از معجم 
متن‌اللغة) (از اقرب الصوارد). نشج. (ناظم 
الاطباء) (متن‌اللغة). ||تردد نقیق غوك. 
برگرداندن غورباغه آواز را در گلو. (از 
المتجد) (از معجم متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). ||فاصله دادن مطرب ميان 
دو آواز و کشیدن آواز را. (از متن‌اللغة) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). جدا كردن مطرب 
میان دو آواز خود و کشیدن آواز خود را. (از 
ناظم الاطاء). فصل كردن مطرب مان دو 
آواز را به مد. (یادداشت مولف). ||([) صوت. 
(المنجد). آواز طعنه چون خون بیرون آید و 
آواز دیگ و خیک هنگام غلیان و خرخر 
کردن خر هنگام بانگ کردن. (از اقرب 
الموارد). صدای آب هنگام جموشیدن. (از 
متن‌اللغة). آواز خر چون آواز در سه 
بگرداند. آواز جوشیدن دیگ. اواز غوک 
چون آواز غلت دهد و بگرداند. (یادداشت 
ملف). صدائی که با درد و گریه همراه است 
مانند صدائی که از کودک براید هتگامی که 
گریه در گلو بشکند. صدائی که در سنه گره 
شود و خارج نشود. (از متن‌اللغة). |اسیل 


آب. (متن‌اللفة). 
نشید. (ن / نٍ]' (ع ‏ آواز. (یادداشت 
مژلف)* 

نوای قمری و طوطی که بارودست می‌بر سر 
نئید بلبل و صلصل, قفانبک و من ذ کری. 

منوچهری. 

تو کم از مرغی مباش اندر نشید 

ن ایدی خلف عصفوری بدید؟ مولوی. 


||شمر. (ددار) (مهذب الاسماء). شعر. سرود. 
(برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء). چامه. (یادداشت مولف)؛ 
سوزئی پیر ثنا گوی‌تو است 
چونکندمدح توانشا و نشید. .| سوزنی. 
جان سخنوران را مرشد شید من به 

بهر چنین نشیدی منشد رشید بهعر. خاقانی. 
می‌خواند نشبد از سر هوش 


اواز نشید برکشیدی 

بخود شده سو به سو دویدی. نظامی. 
می‌خواند نشید مهربانی 

بر شوق ستارة یمانی. نظامی. 


|| خسوانندگی. (آنندراج) (یرهان قاطم). 
آوازخواندگى. (غياث اللفات) (ناظم الاطباء). 
شعر خواندن و آواز بلند کردن. (غیاٹ 


۳0 
تسیر . 
اللغات) ؛ 
چون به گور آن ولی‌نعصت رسید 
گشت‌گریان زار و آمد در تشید. مولوی, 
فشيد. [ن] (ع |) بلندی آواز. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). بلند كردن اواز. (شرح قاموس 
از حاشية برهان). رفعالصوت ۲. (متن‌اللفة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). || شعر در جواب 
خوانده شده. (منتهی الارب). شعر در چواب 
شعر خوانده شده. (ناظم الاطباء), شعری که 
در جواب با هم خوانده باشند. (شرح قاموس 
از حاشیه برهان). شعر متاشد بين قوم. 
(متن‌اللغة) (اقرب الصوارد). نشيدة. انشود. 
(المنجد). ج. نشائد ". 
نشيدا لافاشید. [ن دل آ] ((خ) یفری است 
از اسفار عهد قدیم [توراة ] .(از اقرب الموارد) 
(از المنجد). رجوع به توراة شود. 
نسید‌سرای. [نْ / ي س] (نف مرکب) 
آوازخوان. نوحه گر. که نشد سراید: 
ناهید دست بر سر از این غم رباب‌وار 
توحه کنان نشیسرای اندر امده. خاقانی. 
نشیدن. [نِ د] (مص) مخقف نشانیدن به 
معنی نهادن. (از برهان قاطع) (آنندراج). 
نهادن. نشانیدن. نصب کردن. (ناظم الاطباء). 
اگراستعمال شده باشد به معنی نشتن = 
نشتن است و متعدی آن نشاندن = نشانیدن 
به‌معتی نهادن است. (از حاشیة برهان چ 
معین). 
نسید ۵. ان د) (ع إ) بلندی آواز. ||شعر در 
جواب شعر خوانده شده. (ناظم الاطباء). 
نشید. انشودة. شعری که در جواب شعری 
انشاد کتند و نثر و شعری که بدان ترنم کنند. 
(از المنجد). همان نخد است و اين اخص از 





آن است. (از اقرب الموارد). ج نشائد. 

نسیو ء [ن ] (ع () ازاز. (مسستتهی الارب) 
(آنتدراج) (متن‌اللفة). مئزر. (متن‌اللغة) آ 
(المنجد). ازار که دختران پوشند. ||ک‌مربند و 
منطقه. (ناظم الاطباء)*. ||کشت که به دست 
چینند و فراهم آرند و دیاس نکنند. (منتهی 





الارب). زراعتی که جمع شده باشد و آن را به 
پا نکوبند و لگد نکنند. (از متن‌اللغة) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد) *(تاج الصروس). 
کشت و زرعی که به دست چستند و خسرمن ‏ 
نکنند. (ناظم الاطباء). 


۱-در محاورة فارسیان به کسرتین و بای 
مجهول [ن ] . (غیاث اللغات). 

۲-واين امل معنی است. (از متن‌اللغة). 
۳-ج. انشاد. (ناظم الاطیاء). اقرب الصوارد 
نشاند راج نشيدة آورده است. 

۴-و نیز رجوع به معجم متن‌اللغة شود. 

۵-و نیز رجوع به معجم متن‌اللغة شود. 
۶-الزرع جمع وهم لایدوسرنه. (اقسرب 
الموارد) (تاج العروس). 


شیر ه. 

نشیره. [ن ر /ر ] () کندر. (ناظم الاطباء) (از 
اشتینگاس). 

نشیش. [نَ] (ع !) آواز جوشش آب و دیگ 
و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). اواز اب و جز آن چون بجوشد. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). ہانگ جوشیدن 
دیگ و بانگ سبوی. (مهذب الاسماء). ہانگ 
غلیان دیگ. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفق). 
آواز آب چون بجوشد. آواز آب چون آهنی 
تفه در آن فروکنند. (یادداشت مولف). 
|((سص) فروخوردن گرفتن آب غدیر در 
زمنن. (از منتهى الارب) (از الصنجد). 
فروخوردن آب به زمین. (زوزنی) (تاج 
المصادر بیهقی). فرورفتن آب در زمین. (از 
ناظم الاطباء). |انش. (المنجد) (متن‌اللفة) 
(اقرب الموارد). در معانی مصدری رجوع به 
ن شود. 

فشیشة. [ن ش ] (ع ص) زمین شور که هیچ 
نرویاند. (منتهی الارب) (اتدراج) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة). 

نسیص. [ن] (ع ص, () نیز؛ راست ایستاده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مح منتصب. 
(متن‌اللغة). نشوص. (از اقرب الموارد) 
(المنجد). رجوع به تتوص شود. || آرد که در 
آن خمیر اندازند و نان پزند پیش از نیکو شدن 
خمیر. (صنتهی الارب)۲. خمیری که نیک 
برنیامده باشد و از آن نان پزند. (ناظم 
الاطیاء). 

تشیط . [ن ] (ع ص) شادمان. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). بانشاط. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). ضد کسلان. ج تشاط. تشاطی. 
|| خداوند ستور شادمان, یا مردی که املش 
شادمان باشند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). مردی که اهل و عیالش یا ستورانش 
سرخوش باأشد. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). متشط. (از متن‌اللغة). 
|| ناشط. (متن‌اللفة). نمت از نشاط است. 
(یادداشت مولف). رجوع به ناشط و نشاط 
شود. 

فشیط. [ن] ((خ) نام مردی بنا که در بصره 
برای زیاد ساختمانی بنا کرد و قبل از اتمام آن 
فرار کرد و به مرو رفت و هرگاه به زياد 
می‌گفتند بنا را تمام ساز می‌گفت: حتی 
برجم ال یط من مرو [باشد تا نشط از مرو 
برگردد ] و نيط هرگز بازنگشت و این جمله 
ضرب‌المشل شد. (از اقرب الموارد) (از متهى 
الارب). 

نشيطة. [ن ط ] (ع ص) تأنیث نعط است. 
رجوع به نشيط شود. ||(() آنچه غازیان در راء 
یابند از غنیمت پیش از ان که به ساحت قوم 
که جای مقصود است برسند. (منتهی الارب) 
(آنندراج). غنیمتی که غازیان پیش از رسیدن 


به جایگاه مقصوده, در عرض راه یابند. (از 
المنچد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از متن‌اللغة). ||شترانی که بیقصد گرفته و 
رانده شوند. (سنتهی الارب) (آنندر اج) (از 
السجد) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
اسهم رئیس [غازیان ] در غنیست. (از 
متن‌اللفة). ما اصاب‌الرئیی قل أن يصر الى 
بیضةالقوم. (اقرب الموارد). 
فشیطه. [ن ط ] (از ع. [) غنیمتی که به دست 
غازیان افتد پیش از رسیدن به مقصود. (ناظم 
الاطباء). نشيطة. رجوع به نشيطة شود. 
فسیل. [ن ] (ع !) گوشت‌پاره‌ای که از دیگ 
بدون کفگیر با دست برآرند. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). گوشت پاره‌ای 
که‌از دیگ به یک کفگیر [؟ ]به دست برگيرند. 
(متهی الارب) (آنندراج). |ژگوشت بی‌تواببل 
پخته. اسنتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از 
مت‌اللغة). گوشت که پزند بی‌توابل. 
(مهذب‌الاسماء). گوذاب. جوذاب. و آن 
چیزی باشد که بسزند بی‌تواییل. (یادداشت 
مولف). ||شیر در هنگام دوشیدن. (از منتهی 
الارب) (از آتدرا اج) (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء) (از المنجد) (از متن‌اللفة). |أتيغ 
سک تنک. (منتهی الارب) (از انندراج) 
(ناظم الاطباء). شمشیر خفیف رقیق. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللغة). 
| آب که نخستین از چاه برآرند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد). 
نسیل. [نْ] (ص) آویزان و آویسخه‌شده. 
معلق‌شده. (ناظم الاطباء). نشل. (شموری ج ۲ 
ص‌۳۸۸). 
نشيلة. [ن ل] (ع !) گوشتابه. (یسادداشت 
مولف). رجوع به نشیل به معنی « گوشت 
بی‌توایل پخته» شود. 
نشیم. [ن ] (()۲ نشیمن. (برهان قاطم) 
(آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا)؛ جا و 
مقام نشتن. (از برهان قاطع). محل و مقام 
نشتن ادمی و طیور. (انندراج) (انجمن ارا). 
جای و مکان نشستن. توقفگاه. (ناظم 
آشیانه. آرامگاه. 


(غعیات اللفات). نتيه مخقف آن است. 


الاطاء). مخفف نضیمن. 


. (انجمن آرا) (آنندراج)* 


ر یأجوج و مأجوج گیتی‌برست 
زمین گشت جای نشیم و نشست. فردوسی. 
کنم زنده در گور جائی که هست 
مبادش نشیم و مبادش نشت. فردوسی. 


| آشیانة مرخ (از برهان قاطم). آشيانة مرغان 
(ناظم الاطباء). مخفف نشیمن باشد و ا کت به 
[نشیمن ] مرغ و طیر اطلاق کنند. (فرهنگ 
خطی): 


بدی را به گیتی نشیمن نماند. 


نشیمن. ۲۲۵۱۳ 


بفرمود تا پس به هنگام خواب 

برفتد سوی نشیم عقاب. فردوسی. 
نشیمی از او برکشیده بلند 

که ناید ز کیوان بر او بر گزند. ‏ فردوسی. 
نشیم تو [سیمرغ ] رخشنده گاه من است 

دو پر تو فرخ کلاه من است. فردوسی. 
نشیمش [نشیم سیمرغ را ] چنین زیر بگذاشتی 
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی. . اسدی. 


نشیمن. [ن ] () جای. مقام. (صحاح 

الفرس) (آنندراج). جایگاه. قرارگاه. (ناظم 

الاطباء). جای نخستن. جای اقامت؛ 

مر او رابه هر بوم دشمن نماند 

فر دوسی. 

صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک 

خا ک درش ملوک جهان را نشیمن است. 
انوری. 

<- اطاق نشیمن؛ اطاقی که مخصوص نشتن 

و محفل کردن اهل خانه است. مشل اطاق 

خواب که خوابگاه است. 

ااستزل. (از لسامی). مسکن. (بادداشت 

مولف). خانه. حولی. وطن. خهر. (ناظم 

الاطاء): 

بدو داد شنگل یکی رهمای 

که‌او را نشیمن بدانست و جای. 

نگه کن به جائی که دشمن بود 

و گر دشمنان را نشیمن بود 

بگیر و نگهدار و جایش بسوز... ‏ فردوسی. 

بنی‌قریظه را بکشت و بنی‌النضیر و بنی‌قینقاع 

را براند و از نشیمن‌هاشان بیرون کرد. (تفسیر 

ابوالفتوح رازی ج تهران ج۲ ص۱۸۸). اگر 

ایشان ایمان اوردندی ایشان را به بودی که از 


فردوسی. 


خانه و نشیمن خود نه افتادندی. (تفیر 


ابوالفتوح ج ۲ ص ۱۸۹). 

چاه صفاهان مدان نخیمن دجال 

مهبط مهدی شمر فضای صفاهان. خاقانی. 
از گریختگان دیگر جمعی بدو متصل گشته 


چون او را نشیمن و مکمی نبود. (جهانگشای 
جتوینی). || خلوتخانه. آرامگاه. (غیاث 
اللغات): مصلعت آن ديدم که در نشیمن 
عزلت نشینم. (گلتان). ||فرودگاه. جای 
فرود امدن. جای نشستن؛ سحابی که به 
مجاورت شهابی از اوج هوا به نشیمن خا ک 
اید. (سندبادنامه ص ۵0۶). 

مرغی چنین که دانه و ابش به دست تت 


1 -الذى یجعل الخمیر فیه من العجین ثم یخبز 
قبل أن یتخمر حن (اقرب الموارد) (از 
مشن ‌اللغة). 

۲ - اطا فارسی = ؟ ۳3۵10۲۴20 (با نشیمن 
قباس شود)» از: نشستن» سانکریت دخیل: 
ji) .nicîmana‏ حاشیة برهان چ معين). 


۴ نشیمند دیو. 


مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا. خاقانی. 


نشیمن مغرب؛ محل غروب آفتاب: | 


شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب 
رسید زن به خائه تحویل کرد. (سندبادنامه 
ص ۲۳۲). ۱ ۱ 

| آشیانة مرغان. (غیاث اللغات) (آنندراج) 


(ناظم الاطباء). جای و مقام مرغان بود. 


(فرهنگ اسدی). آنجا که پرنده لانه و بچه کند 
در بلندی. (یادداشت مولف)* 
بان مخلب عنقا پدید شد ز افق 
و یا چو ابروی زال از نشیمن عنقا. 
۱ منوچهری. 
آمد وی او ز سخا ییوت 
چون با نشیمن آید مرغ نشیمنی. منوچهری. 
دم عقرب بتابید از سر کوه 
چنان دو چشم شاهین از نشیمن. منوچهری. 
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر زه 
بجهد غراب نا گه جستم ز جای خویش. 

معودسعد. 
نگردد مرد مردم جز په غربت 
نگیرد قدر باز اندر نشیمن ناصرخسرو. 
مرا یک گوش ماهی بس بود جای 
دهان مار چون سازم نشیمن. خاقانی. 
خاقانی از نشیمن ازادی آمدست 
پندش کجا کند فلک و زرق و بند او. 

خاقانی. 

به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی 
| گرنه بام فلک خوش نشیمنی است مرا. 


خافانی, 
دود تو برون شود ز روزن یک روز 
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز. خاقانی. 
چو باز از نشیمن گشاید دوال 
شک ته شود کک را پر و بال نظامی. 
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوغاد 
در دام او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. 
چنان مرغ دلم را صید کردی 
که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن. سعدی. 


بازان شاه را حسد آید بدین شکار 
کان شاهباز رادل سعدی نشیمن است. 


سعدی. 

که‌ای بلند نظر شاهباز سدره‌نشین 

نشیمن تو نه این کنج محشت‌آباد است. 
حافظ. 

شهباز دست پادشهم این چه حالت است 

کزیاد برده‌اند هوای نشیمتم. حافظ. 


ساختن؛ مقام کردن. مکن گرفتن. 
¬ هم‌نشیمن؛ هم آشیان. هم اشیانه؛ 
در جهان از یمن عدلش هم‌نشیمن گشته‌اند 
باشه و شهباز با گجشک و با کبک دری. 
ابن یمین. 
-هم‌نشیمنی کردن؛ هم آشیان شدن: 
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل 


با مرغ شوخ دیده مکن هم‌نشیمنی. سعدی. 
||آنجا که مرخ نشیند استراحت را. (یادداشت 
مولف)؛ 

حور بهشتی سرای منت بهشت است 
باز سپیدی کار منت نشیمن. 

| گرچه ساعد شاهان بود نشیص باز 
ولی به کام دل باز آشیان باشد. ابن یمین. 
| آشيانه. لانة جانوران و حیوانات. كنا 
جای جانوران؛ 

به فرمان دادار یزدان پا ک 


فرخی. 


پی اژدها را برم ز خاک 
ندانم که او را نشیمن کجاست 
بیاید نمودن به من راه راست. فردوسی. 
چنان که نیش کند بچه در نشیمن شیر 
چنان که کیک نهد خایه در کنام عقاب. 
قطران. 

بر کشتی عمر تکیه کم کن 
کاین نیل نشیمن نهنگ است. 

انوری (آتندراج < 
دای ی ر ات 
الاطیاء) .و نیز رجوع به نشیمنگاه شود. 
| آنجای از تن آدمی که بر آن نشیند. ||دبر. 
نشین. مقعده. || آنجای از ستراح که بر آن 
نشینند. (یادداشت مولف). ||در چهارمحال 
بختیاری, کنایه از خوشگل» زیباه قشنگ» 
پسر جوانی زیبا. (یادداشت مولف). | صاحب 
مسصطلاحات‌الشعراء نشیمن را به مسعنی 
ندین نز آورده است. (از آنندراج). رجوع 
به نشیمن کردن شود.: 


نسیمند د ڼو. [ن م د ] (ترکیب اضافی [ 


مرکب) نشیمن دیو. عالم. دنیا. (ناظم الاطیاء): 
رجوع به نشیمن ديو شود. 


نسیمن دیو. [ن من ](ترکیب اضافی, ! 


مرکب) کنایه از دیا و عنالم است. (برهان 
قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا). نشیمند دیو. 
(ناظم الاطباء): 

چون نترسم که در تشیمن دیو 

هیچ تعویة جان مي‌يايم. خاقانی. 
نشیمن ساختن. [ن م ت ] (مص مرکب) 
مقام کردن. مسکن گرفتن. به سکنی گرفتن: 
مرایک گوش ماهی بس بود جاکاي, 

دهان مار چون سازم نشیمن. خاقانی. 
||فرود آمدن. جای گرفتن. آشیان کردن: 
که‌سازد تیره ابر آنجانشیمی. منوچهری. 
نشیمن سغلیی. [نٍ ن س ۷] ات رکیب 
وصفی, |مرکب) کنایه از دنیاء 

بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر 

بی‌پر بر آشيانة علوی همی پرئد 

تاضرخرو. 

نشیمن کردن. آن مک د] (مص مرکب) 
فرود آمدن و اقامت کردن. جای کردن. متزل 
كردن 


بفرمود تا ساز زفتن گنن ` 
ز زابل به کابل نشیمن کنند.: 
در چمن از بی‌دماغی دل ناشاد 
صبخدمی گر کنم بسهو نشیمن: طالب آملی. 
|| آشیانه کردن؛" 
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان 
هنت کوک را گر زیر پر و زیر بال. 
امیر معزی (آنتدراج). 
همچو مرغی از بر من می‌پرد ` 
نرد نذعهدی نشیمن مي‌کند. خاقانی. 
نسیمنگاه. زن م] ( مرکب) آنجا که نشیند. 
(یادداشت مولف). جای نشستن. || آشيانه. 
لانه. رجوع به نشیمن شود. || آنجای تن که بر 
او نشینند. مقعد. (یادداشت مولف). || آنچه بر 
آن نشینند. رجوع به نشیمن شود. 
نشیمن گرفتن. ان مگ ر ت امص 
مرکب) خانه کردن. منزل کردن. ||نشیمن 
کردن. لانه کردن. آشیان گرفتن. آخیانه 
ساختن. ||جای گرفتن. نشستن؛ 
عد وقت که خلق راه گلشن گیرند 
مرغان به نر سرو نشین گیرند. 
بائی (آنندراج). 
شون [ن م گّه] ([ عنرکب) نشیمنگاه. 
جای نشیمن: رجوع به نشیمن و نشیمگاه 
شود 
چه کردید ایدر نه جای نماست 
كەز آن سو نشیمنگه اددفاست. اسدی. 
نسیمه. [ن م /2] (!) پوست خام پیراستد. 
(جهانگیزی) (انجمن آرا) (از اداة الفضلا. 
پوست و تاسمة خام پیراسته راگویند که از آن 
بند کارد و امثال آن سازند. (برهان قاطع) 
(انندراج). پوست خام پیراسته که از ان بند 
کاردو شمشیر و جز آن سازند. (ناظم 
الاظاء). در خراسان «مشیم» پوست بز 
دیاغی کرده است. (فرهنگ نظام) (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). 
نسین. [ن ] () قطب را گویند و آن نقطه‌ای 
ست از فلک. (بسرهان قاطع) (آنندراج) 
(انجمن آرا. قطب. نقطةٌ بی‌حرکت زمین, 
(فرهنگ خطی): قطب شمال. (ناظم الاطباء). 
||پوست درون مقعد. (برها ن قاطع) (آنندرا اج) 
(انجمن آرا). توت درون مقعده. اناظم. 
الاطیاء), 
= زشین برآمدن؛ خروج مسقعده. (یادداشت 
مولف). 
||مقعده. (یادداشت مولف». تهرانی: یفن( 
( کونء سوراخ مقعد). در سلطان‌آباد ارا ک: 
نشین (سوراخ کون) از نشستن و نشین. (از 
حاشية برهان چ معین). ||تکمة پواسیری در 
دبر. (یادداشت مولف». ||رویه و پوشش 


فردوسی: 


1 - ۰ 


نشین. 
بیرونی بالش و مک (ناظم الاطباء). 

فشین. [ن ] (نف) اسم فاعل مرخم است از 
نشستن. نشینده. آن که می‌نشیند. ||نشیننده 
و نشته و همیشه بطور ترکیب استعمال 
می‌گردد. (ناظم الاطباء), به صورت پاوند به 
دنال اسم اید, بدین شرح: ۱ -به معنی 
نفشننده در کلمات: اجساره‌نشین. 
اعتکاف‌نشین. اورنگ‌نشین. بادیه‌نشین. 





بالانشین. بردرنشین. بست‌نشین. بیابان‌نشین, 
پیل‌نشین. تارک‌نشین. تخت‌نشین. ته‌نشین. 


خوش‌نشین. درگه‌نشین. دل‌نشین. ده‌نشین. 
راه‌نشین. روستانشین. ره‌نشین. زانونشین. 
زاویه‌نشین. زیرنشین. زیربانشین. زیج‌نشین. 
ساحل‌نشین. سایه‌نشین. سجاده‌نشین. 
کجاوه‌نتین. کرایه‌نشین. کرسی‌نشین. 
کشتی‌نشین. کناره‌نشین. کوه‌نشین. گاه‌نشین. 
عماری‌نشین. مسحمل‌نشین. مرب‌نشین. 
نسواصی‌نشین. والانشین. ویرانه‌نشین. 
هم‌نشین. هودح‌نشین. رجوع به هر یک از این 
مدخل‌ها در ردیف خود شود. ۲ -به صمعلی 
محل نشستن و مکان و جا در ترکیات ذیل: 
آرمنی‌نشین. اسقف‌نشین. اعسیان‌نشین. 
امیرنشین. ایل‌نشین. ترک‌نشین. حا کم‌نشین 
حکومت‌نشین. خلیفه‌نشین. دوک‌نشین. 
شاه‌نشین. شاهراده‌نشین. شه‌نشین. کردنشین. 
کنت‌نشین. کوج‌نشین. گدانشین. عرب‌نشین. 
رجوع به هریک از این مدخل‌ها در ردیف 
خود شود. ۳ - به معنی نشته در ترکیبات 
ذیل: خاطرنشین. دلنشین. 
نسینن دگی. [ن نّن د /د)(حامص) 
نشیننده بودن. رجوع ببه نشینده و نشته 
شود. 
تشیننك ۵. [ن ن د /د] (نف) اسم فاعل 
است از تشتن. آن که می‌نشند. جالس. 
قاعد. 
نشینندگان جمله برخاستند. نظامی. 
||مقیم. که در جائی اقامت کند و بسر برد؛ 
نشستنگهی ز آن طرف بازجست 


که دارد نخیننده را تن درست. 





اند نشته. که نشسته است" 


نظامی. 


نسینه. [ٍ ن 6 () جای ن* نشتن جانوران. 
(آتتدراج). جائی که در آن مرغان و دیگر 
حیوانات می‌نشیند. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نشیمن شود» 
سری به دام و قفی نیت شاهبازان را 
به دست شاه نظر کن ببین نشينة ما, 

سالک یزدی (از آنندراج). 

نشينيی. [ن ]| (حامص) به صعنی نشستن و 
تشستگی و نشیشدگی به آخر اسم آید در 
ترکیات زیر: اجاره‌نشینی. اعتکاف‌نشینی. 
اورنگ‌نشضیتی. بادیه‌نشینی. بالانشینی. 
بسردرنشینی. بست‌نشینی. بیابان‌نشینی. 
جزیره‌نشینی. جنگل‌نشینی. چادرنشینی. 
حومه‌نشینی. خا ک‌نشینی. خاکسترندیتی 
خضانفاه‌نشینی. خانه‌نشینی. خرابه‌نشینی. 
درگه‌نشینی. دل‌نشینی. ده‌نشینی. راه‌نشیتی, 
روستانشنی. ره‌نشیتی. زاویهنشینی. 
زیرنشینی. زیسرپانشینی. زیسي‌نشینی. 
ساحل‌نشینی. سایه‌نشینی. سجاده‌نشینی. 
کاخ‌نشینی. کجاوهنشینی. کرایه‌نفیتی, 
کوه‌نشینی. گاه‌نشینی. گسوئه‌نشینی. 
مندنشینی. والانشینی. ویرأنه‌نشینی. 
هم‌نشینی. هودم‌نشینی. رجوع به هر یک از 
این کلمات در ردیف خود شود. 

نشیو. [ن ]" (ل) نشيب. فرود. سرازیر. 
سراشيب. (ناظم الاطباء). 

نشية. (نّش ی ] (ع إ) رايحه. (اقرب الموارد). 
ج, نشایا. رجوع به نشيّة شود. 

فسیة. [ن شی ی ] (ع !) بوی. (متهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم ا رایحه. (ناظم 
الاطباء) (معجم متن‌اللغة) ۲ . رجوع به نشیة 
شود. 

فسیة. [نش ی ] (ع ا) راینحه. (م‌عجم 
متن‌اللفة) (المنجد)". ج نشایا. و رجوع به 
تیه و تیه شود. 

نص. [ن‌ص‌ص ] (ع مص) برداشتن حسدیث 
را به سوی کی. (متهی الارب). برداشتن 
حدیث را, (از زوزنی). رفع حدیث. (فرهنگ 
خطی). برگردانیدن حدیث را یه سوئ کی که 
حدیث کرده بود. (از ناظم الاطباء). برداشتن و 
اناد دادن حدیث را به کسی, (از متن‌اللغة). 


نص. ۲۳۵۱۵ 


رفع و اسناد دادن حدیث را به کسی که حدیث 
کرده‌است. (از اقرب الموارد) (از الم‌جد). 
||اسناد کردن به سوی رئیس بزرگ. (از منتهی 
الارپ) (اتتدراج). اناد دادن. (از ناظم 
الاطباء). نص الی رئیس‌الا کبر. || برداشتن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). بلند کردن چیزی. 
(غیاث اللفات). |اگردن بلند کردن. (از 
المنجد). || آشکار کردن چیزی را. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطبا 

اشکارا کردن. (تاج المصادر بهقی) (دهار) 
(غیاث اللغات). اشکار كردن حدیث. 
(زوزنی). || آشکار شدن چیزی. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||واقف گردانیدن بر 
چیزی. (از متهی الارب) (آندراج) (از ناظم 
الاطباء). |آمعين نمودن بر چیزی. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). تین کردن چیزی را. (از 
ناظم الاطیاء) تعیین کردن کسی را بر چیزی. 
(از اقرب الموارد). |[بر منصه نشاندن عروس 
را. (از متهی الارب) (اندراج) (از متن‌اللفة) 
(از اقرب الموارد) (از السنجد). نشایدن 
عروس را بر کرسی. (از ناظم الاطباء). | ایک 
باریکی کردن در پرسیدن تا غایت" آن را 
بدانی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث 
اللغات). نیک پرسیدن از جیزی. (تاج 
المصادر بیهقی). دقت کردن در پرسیدن 
چیزی تا غایت آن. (از ناظم الاطباء). استقصا 
کردن در سژال از چیزی تا نهایت آن را به 
دست اوردن. (از متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد) * (از المنجد). |اسخت شدن کار. 
تص‌الامر؛ اشتد. (متن‌اللسفة). |انیک راندن. 
(تاج المصادر بهقی) " نیک راندن شتر را. 
(آنتدرا اج) (از منتهی الارب) (از المنجد). نیک 
براندن. (زوزنی). برانگیختن و راندن ناقه را به 
آخرین سرعتش. (از اقرب السوارد). 
نص‌الدابه؛ تا هنگامی که تک داشت راند آن 

ستور را. (از ناظم الاطباء). ||رفتن شتر. (از 
منتهی الارب). رفتن. (آنندراج). || جنبانیدن. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). حركت 
دادن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نص انقه 
غضبا و هو نصاص الانف. (م‌اللفة). 


۱-با مصوت «ی» (0. 

۲ - یا آن ية است» و درست همین است. (از 
معجم متن‌اللغة). 

۳- در محهی الارب تشية [ن شی ی ] ضط 
شده و در اقرب الموارد نة [نْ ی ] آمده است. 
۴-در متن چاپی مسهی الارب: «غایب»(؟) 
۵-عبارة الاساس: الرجل اذا اجبته فى المألة 
دزاس الى د فا مد من املع جى 
استخرجته. (اقرب المرارد). 

۶ -نص ناقه؛ استخرج اقمی سررها. 
(من‌اللعه). 


۶ نص. 


| سرجنبانیدن. (آنندراج), اایر یکدیگر نهادن 
رخت را. (از مسنتهی الارب) (آنندراج) (از ! 
متن‌اللغة). گذاردن محاع رابالای همدیگر. 
(فرهنگ خطی). کالاها را بر روی یکدیگر 
گذاشتن. (از تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). || آواز کردن کباب و بریانی بر 
آتش'. (از متن‌اللغة). نصیص. رجوع به 
نسصیص شود. ||جسوشیدن دیگ ". (از 
متن‌اللغة). نصیص. رجوع به نصیص شود. 
|((() نهایت هر چیزی. (از منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد), || حدیث مرفوع. 
(مهذب‌الاسماء) کلام متصوص. (المنجد). 
||رفع. ظهور. (ناظم الاطباء) . |زاسناد به 
سوی رئیس بزرگتر. (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللغة). ||توقیف بر چیزی (ناظم الاطباء). 
توقیف. (متن‌اللفت). || تعين. (ناظم الاطباء). 
تعبین بر چیزی. (از متن‌اللغة). |انص الحقاق؛ 
کنایت از نهایت بلوغ عقلی.(از متن‌اللغة). 
منتهی بلوغ عقل. (اقرب الموارد). و نیز رجوع 
به هی الارپ شود. |(عی) سیر نص, رفتر 
بنهایت تيز و رفیع. (منتهی الارب) (آتدراج). 
رفتار تند و تیز و شتاب. (از ناظم الاطباء). جد 
رفيع. (از متناللفة) (از اقرب الموارد). 
نص. اص ص ] (ع [) هر کلام صریح که 
واضح و اشکار باشد. (تاظم الاطباء): و مھا 
شد امیرالمومنین از برای ایستادگی در آن کار 
که‌به او حواله نمود خدا وی را واجب شد به 
موجب نص از امام پا ک‌قادر بالله. (تاريخ 
بهقى ص ۲۱۱). اتدب امیرالسو مین للقام 
ہما وکله الله اليه و وجب عله بالص من‌الامام 


الطاهر القادر بالله. (تاریخ بهقی ص ۳۰۱). 
همه اخبار در بزرگی او 
به بر عقل نص و مائور است.. مسعودسعد. 


ا|در اصطلاح درایه. صریح‌الد لالة راگویند که 
احتمال خلاف در آن نباشد. || آنچه که جز 
یک معنی احتمال نکند و گفته‌اند آنچه که 
تأ ویل‌بردار نباشد. (تعریقات). اادر اصطلاح 
اصول. نوعی از ایات قرانی که ظاهر و ممتاز 
گردانددو کار متشابه راکه این نکوست و آن 
بده چنانکه قوله تعالی: احلاله ابيع و 
هر دو برابر است. و گاهی اطلاق نص بر ایت 
ظاهر کند که به وضاحت بر صعنی مقصود 
دلالت داشته باشد. بلکه فارسیان هر کلام 
صریح و ظاهر را نص گویند. (از غیاث 
اللقات) (از انتدراج). ||هر أيه از قران مجید 
که‌به طور وضوح دلالت بر مقصود کند. (ناظم 
الاطباء). 

- نص قرآن: گفتم غلط کردی که موافق نص 
قران است. ( گلتان). 

حجاب دست و صورت هم یقین است 


که ضد نص قرآن من است. ایرج. 
نصاء ٠‏ نِ] (ع مص) موی پیشانی یکدیگر را 
گرفتن. (انندراج). مناصاة. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مناصاة 
شود. 
تصائب. زن ء] (ع !) سنگهائی که گردا گرد 
حوض نصب کرده و فرجه‌های آنها را بااگل 
گيرند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از 
آندراج) (از متن‌اللقة). اج نصيبة. رجوع به 
تصببة شود. 
نصائح. [ن ء] (ع إا ج نصحه. رجوع به 
نصحة و تصایح شود. ۱ 
تصائو. [ن ء] (ع ) عطایا. (متن‌اللفة). ج 
نصيرة (به معنی عطیه). (از المتجد). رجوع به 
نصيرة شود. اج نصيرة (تأئیث نصیر به معنی 
ناصر). (از المنجدا). رجوع به نهر و نصيرة 
شود. 
تصاب. ن ] (ع () آن قدر از مال که زکوة 
واجب گردد بر وی. (متهی الارب) (از غیاٹ 
اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). امل 
مال چون بدان حد رسد که زکوة واجب شود. 
(الامی). حدّی است از مال که واجب شود 
در آن زکاة چون دویست درهم یا بیت 
دینار. (مفاتیح). عددی که زکوة در او واجب 
بود. (دستوراللغة): 

تصاب حسن در حد کمال است 

زکاتم ده که مسکین و فقیرم. حافظ. 
| نز و اصل هر چیزی. (منتهی الارب) 
(آن_ندراج) (ناظم الاطباء). اصل مردم. 
(مهذب‌الاسماء). اصل. ||مرجم. (متن‌اللفة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). بازگشت. (متهى 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). ||اول هر 
چیزی. (دستوراللفة) (از اقرب المسوارد) (از 
المنجد). ||جبای غروب آفتاب. (سنتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطسباه) (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
|ادستذ کارد. (منتهی الارب) (دستوراللغة) 
(آنتدراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللقة) (دهار) (ناظم الاطباء). دستة کارد و 
شیر و نشکرده و درفش و جر آن. 
(مهذب‌الاسماء). ج نطْب. ||آلسی در شکم 
ماهی. (ناظم الاطباء). ||در کتب فارسی اکثر 
به معنی مال, زر» سرمایه, (از غیاث اللغات) 
(از آتندراج) (از ناظم الاطباء). |ارتبه و جاه و 
لياقت. |إبخت. طالم. (ناظم الاطباء). 
||نصیب. بهره: 

سائل و زاثر از مواهب او 

سال و ماهتد پا تصیب و نصاب. 
هت صاحبقران اهل هنر 

وز همه فضل با نصیب و نصاب. 
خواجه صاحب خراج کون و مرا 
از زکاتش نصاب دیدستند. 


|امقدار معین از هر چیز: 

یک نصاب نقره هم بر وی فزود 

تا که راضی گشت حرص آن جهود. مولوی. 
ااحد؛ٌ حکم بلطت و پادشاهی در نصاب 


ثبات مقرر گشت. (ترجمة تاريخ یمینی 
ض ۱۷۶). مناصب اعمال در نصاب استحقاق 
و اسیهال مقرر گردانید. (ترجمة تاريخ یمیتی 
ص ۳۶۵). 
- اقادت‌تصاب؛ معلم دانا. (تاظم الاطباء). 
-صاحب تصاب؛ که مالش په حد نصاب 
رسیده و زکوة بر او واجب شده. کنایه از 
متمول و ثروتمند؛ 
عقل از برات عزلت صاحب خراج گشت 

ابر از زکوة دریا صاحب نصاب شد. خاقانی. 

جمله رسل بر درش مفلس طالب زکوة 

او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب. 
خاقانی. 

- ||بلندمرتبه. بختيار. (ناظم الاطباء). 
- نصاب قانونی؛ ان است که عده حاضران 
در مجلس شورا یا مجلس سنا و امثال آن 
معادل نصف اعضای آن یا زاند بر نصف 
اعضاء باشد تا مقررات و مصوبات جلسه 

قانونی شود. (المنجد). 
نصاب. [ّض صا] (ع ص) آن که به کاری 
پردازد که بدان مامور و متصوب نشده باشد. 
مثلاً آنکه رسالت می‌کند بی‌آنکه او را به 
رتالت انتخاب و مأمور کرده باشند. (از 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
||عیّار حیله‌باز. (ناظم الاطباء). در تداول 
عامه [اعراب ] :خدعه گر. محتال. مال 
مردم‌خور. (از متن‌اللغة). آن که حیله می‌کند 
تا مال دیگری را بگیرد و به او برنگرداند یا از 
کسی قرض کند و ادا تماید. (از المجد). 
نصاح. [ن ] (ع !) رشته. (مسنتهی الارب) 
(دهار) (آنندراج) (از مهذب الاسماء). سلک. 
(متهی الارب) (انندراج) (محن‌اللفة) (اقرب 
آلموارد) (المنجد). رشته که بدان جیزی 
دوزند. (فرهنگ خطی) (از من‌اللفة). رشحة 
خیاط. (فرهنگ خطی). خیط. (متن‌اللغة) 
(اقرب الموارد) (المنجد). ج نصح تصاخت. 

نصاح. [نّص صا] (ع ص) درزی. (سنتهی 
الارب) (نساظم الاطباء) (مهذب‌الاسمام) 
خیاط. (ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) (اقسرب 
الموارد) (المنجد), ناصحی. ناصح. (متن‌اللفة). 


۱-بدین معنی در اقرب الموارد نصیص آمده 
است. 

۲ -بدین معنی در اقرب الموارد نصمیص آمده 
است. ` 

۳-اصله: اقصی‌الشیء الدال على غابته او 
الرفع و الظهرر. (من‌اللفة). 

۴-قرآن ۲۷۵/۲. 


تصاح. 


نصاح. [ض صا) (ع ص ) ج نساصح. 
رجوع به ناصح شود. ِ 
نصاحات. [ن ] (ع!) چرم‌ها و رسن‌های 
حلقه‌دار که آن را نصب کرده بوزنگان را 
شکار کنند. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
متن‌اللغة) (ناظم الاطاء) (از المنجد). مفرد أن 
نصاجة است. ||جلدها. جلود. (از متن‌اللغة). 
پوستهاء که دوخته می‌شود بعض آن بر 
دیگری. واحد آن تصاحة است. (از المنجد). 
نصاحت. [نَ ح] (ع مص) نصح. (یادداشت 
مولف). تصاحة. رچوع به نصاحة شود. 
نصاحة. [نَ ح](ع مسسص) پد دادن. 
(انتدراج). نصیحت کردن. (تاج السصادر 
بیهقی) ا (آنندراج). نصاحية. (سنتهی الارپ). 
نْصع. نصح. فا . تصوح. تصحة. (از 
متن‌اللغة). . رجوع به اصح شود. 

نصاحة ۰( ح](ع مص) تصاحة. .تصح. 
سم. . تصاحية. (المنجد) (متن‌اللفة). رجوع به 
نصح شود. ||() ج نصاح است. رجوع به 
تصاح شود". ||واحد نصاحات است. رجوع 
به تصاحات شود. 

تصاحیة. [ن ی ] (ع مص) نصحت کردن و 
پند دادن کسی را. (از منتهي الارب). تصاحد. 
نصاحة. تصح. صح. (السنجد) (متن‌اللفة). 
رجوع به نصح شود. 

نصار. [نّض صا] (إخ) یکی از طوایف 
بنی‌کعب خوزستان است این طایفه شامل 
عثایر یعوره و مفالی است که در اهواز و 
بوشهر بسر می‌برند. رجوع به جغرافیای 
سیاسی کبهان ص ٩۰‏ شود. 

نصار. [نص صا] (ع ص, !) ج ناصر. رجوع 
به ناصر شود. 

نصارا. [ن] (ع ص, !) نصاری. رجوع به 
صاری شود. 

نصار پاسا. (نض صا] (إخ) (1...) سحمد, 
بای محبوب تونس است, به سال ۱۸۸۵ م. 
ولادت یافت و در ۱۹۰۶ به سلطّت رسد و 
تا سال وفاتش (۱۹۲۲) حکمرانی کرد. (اعلام 
المنجد). 

تصاری. [ن را] (ع ص. !) ج نسصرانی. 
(از متن‌اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 

٠‏ ااج تصران و نصرانة. ||ترسایان. (ناظم 
الاطباء). پیروان دين حضرت عیسی مسیح. 
(از المنجد). ج نصراتی. رجوع به نصرانی 
شود. 

تصاص. [نّض ما] (ع ص) نعت فاعلی 
است از نص به معنی حرکت دادن و جتبانیدن. 
(از متن‌اللفة). |ارجل تصاص‌الانف؛ مرد 
سخت خشمناک که بی بجناند. (مستهی 
الارب) (آنندراج). که بینی برکشد و بجنباند. 
(از ناظم الاطباء). 


نصاص. [ن) (ع إ) ج نمة. رجوع به نص 
شود. 
نصاعة. [ن عٌ] (ع مص) خالص و بی‌آميغ 
گردیدن.(آنندراج) (از منتهی الارب). خالص 
شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نصوع. 
(متن‌اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به 
نصوع شود. 
نصاف. [ن] (ع مص) نصف. نصاف. تصافت. 
نصافة. (متن‌اللفة) (اقرب الموارد) (الصنجد). 
رجوع به تصف و نصاف شود. 
تصاف. [نضش صا] (ع ص, إا ج تاصف. 
است, رجوع به ناصف شود. 
نصاف. [نِ] (ع مسص) خدمت کسردن. (از 
متهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر 
بهقي). تصاف. تصف. تماند تماهد 
(متن‌اللغة) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء). رجوع به تصف شود. 
نصافة. [َنٌ ف] (ع مص) خدمت کردن. (تاج 
المصادر) (زوزنی). نصافة. تصف. نصاف. 
تصاف. (اقرب الصوارد) (از منتهی الارب) 
(متن‌اللغة). رجوع به نصف شود. |انمف 
گرفتن از قوم. (از منتهی الارب) (آتندراج) (از 
من اللفة) (از اقرب الموارد). نصف. نصافة. 
(اقرب الموارد) (متن‌اللغة) (العنجد). 
تصافد. ن فَ] (ع سص) خدمت کردن. 
(اقرب الموارد) (المنجد) (از متهی الارب). 
رجوع به نصف شود. |انصف گرفتن. (از 
المنجد). تصاقه. تصف. (متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد). رجوع به صف شود. 
نصال. [ن ) (ع!) پکان‌ها. (غیاث اللغات). 
ج نصل. رجوع به نطْل شود: ور شیاطین 
ملاحده به تصال شهب آسای متجنده بار 
سوخته گشتد. (جسهانگشای جوینی). 
|افاریان به معنی مقرد [: پیکان تير ] 
استعمال کنند. (از آتندراج): 

آزمایش راگر تیر تو بر پیل زنی 

ز دگر سوی چو جویند بیابند نصال. فرخی. 
نصال. [ض صا] (ع ص) پیکان‌گر. (دهار) 
(از مهذب‌الاسماء). 
تصایب. [ن ي ] (ع |) ن صائب. رجوع به 
تصائب شود. 
تصایج. [نْ ي ] (ع () پند. پندها و اندرزها. 
(ناظم الاطباء). نصائح. رجوع به نصایّح شود. 
نصایر. (نْ ي] (ع!) تصاثر. رجوع به نصاثر 
شود: و داعی نصایر جهاد سوی مملکت آن 
مخاذیل ندای... درداد. (جهانگشای جوینی). 
نلص ۶ ۰ انّض:] (ع مسص) گرفتن موی 
پیشانی کی را. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). ناصية کی را گرفتن. (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز 
رجوع به نصو و نصاء شود. ||بانگ برزدن 


نصب. ۲۲۵۱۷ 


شستر را و زجر کردن. (از منتهی الارب) 
(آتندراج). زجر کردن. (از متن‌اللغة). بانگ 
برزدن و راندن. (از ناظم الاطباء). زجر كردن 
و راندن. (از اقرب الموارد). ||برداشتن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). برداشتن و بلند 
کردن چیزی را. (از ناظم الاطباه) (از 
محن‌اللفة) (از اقرب الموارد). 
نصب. [ن] (ع !) بیماری. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (تاظم الاطباء). داء. (متن‌اللغة) 
(لمنجد). تصب. نضب. (متن‌اللغة). ||سختی. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). 
بلاء. (المنجد) (متن‌اللفة). شر. تعب. (معن 
اللغة). نصب. نصّب. (متن‌اللغة). |[پایان. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
غایت. (المنجد) (متن‌اللفة). |انشان بر پای 
کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). علم منصوب. (از متن‌اللغة) 
(المنجد). تصَب. (آنندراج). ||برنشانده. برپا 
کرده. (ناظم الاطیاء). ||انچه برپای کنند به 
جهت پرستش. . (منتهی الارب) (آنتدراج) (از 
ناظم الاطیاء). یه . هرچه برپای کرده شود 
برای عبادت از بان و غیر آن. (ترجمان 
علامة جرجانی ص٩4).‏ هرچه به پاي کنند 
پرتش را چون سنگ و مائد آن. (از 
مهذب‌الاسماء). نضب. تصب. آنچه برپا کند 
بهر پرستش. (غیاث اللغات). اابت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء), 
انچه پرستیده شود جز خدا. (از متن‌اللغة). 
تصب. جبت. بد. طاغوت. وثن. صنم. 
(یادداشت مولف). ج, انصاب. نیز رجسوع به 
انصاب شود. ||درختهای کوچکی که غرس 
شود. قلمهٌ درخت که أن راغرس کنند و واحد 
آن تصبة است. (از المنجد) (از متن‌اللفة). ||در 
اصطلاح نحو: زبر. (منتهی الارب). اعراب. 
دون (مهذب‌الاسماء). حرکت ویر در کلمات 
معرب و چنان که فتح در کلم مبنی. (غیاٹ 
اللغات). و آن در اعراب مانند فعحی است در 
بناء. (از متتهی الارب) (از متن‌اللغة). صورت 
ان در کتابت این است: «ت». ||در قوافی 
سالم ماندن قافیه از فساد. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن‌اللخقا. 
|انب عین. .رجوع به نصب عَین شود. 
|نصب‌العرب؛ نوعی از سرود که حزین و 
نرم‌تر باشد از خدا. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) (از المنجد). 
حدیث: لونصبت لنا نصب‌الصرب, لوغنيت 
غناء السرب. (منتهی الارب). ||(ص) برپا. 
برقرار. (ناظم الاطباء). اج نصباء. (اقرب 
الموارد). . رجوع به نصباء شود. |[(مص) 


۱-هاء در آخر آن علامت E‏ جمع است. 
(از من اللغة). 


۸ نصب. 


دردنا ک‌گردانیدن بیماری کی را. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن‌اللغة) 1 
(المنجد). ||رنجور شدن. (دهار) (زوزنی). 
||فرونهادن چیزی را و پست کردن. (منتهی 
الارب) (آتدراج). فرونهادن چیزی را. (ناظم 
الاطباء). |[رنجور کردن. تعب رس‌اندن. 
(المنجد) (اقرب الموارد). نصبهالهم؛ اتعبه. 
(متن‌اللفة) (المتجد). ||برداشتن و برپا کردن. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (المنجد). پرداشتن 
چیزی را. (از ناظم الاطیاء). بپای کردن. (تاج 
المصادر بهقی). بیای کردن چیزی. (زوزنی). 
برپا کردن. (غیاث اللفات) (فرهنگ خطی) 
(ناظم الاطباء) (متن‌اللغة). || چیزی را متصب 
و قانم بر بای داشتن. (از متناللفق. 
ایتادانیدن. (یادداشت مولف). چیزی را در 
جاتی ثابت کردن. (از المنجد). برنشاندگی. 
برپاکردنی. (ناظم الاطباء). || بلند کردن سنگ 
را برای نشان و علامت. نصب‌الحجر. (از ناظم 
الاطباء). |زگماشتن. (لغات فرهنگستان). 
کی رابه تصدی منصبی گماشتن. (از 
المنجد. برپا دائتن کی را برای کاری. (از 
ناظم الاطباء). |[نتاندن به تولیت. مقابل 
عزل. مقابل خلع. (یادداشت مولف). برقراری. 
صد عزل. (ناظم الاطباء). مسصوب کردن. 
گماشتن. تعیین کردن. 

¬ نصب قیم برای صغیر؛ قیمی را برای تعهد 
امور و حفظ اموال صفیر معين کردن. 

||دشمن دائتن کسی را. (از متهی الارب) (از 
المنجد). دشمن داشن. (غیاث اللعات). 
دشمنی کردن کی را. (از ناظم الاطباء) 
دشمنی کردن با کی. (تاج المصادر بیهقی). 
ااناصبی بودن: بعد از آن تاصبی شده است و 
کتابی بدین وجه که دلالت است بر نصب و 
جر و خروج او ساخته است. ( کتاب‌النقض 
ص۵ ۰۱ 

- امل‌اللصب؛ دشمنان على ين ابیطالب 
عليهاللام. (ناظم الاطباء). 

|اطرح جنگ افکندن با کسی. (از منتهی 
الارب) (از تاظم الاطیاء). || آشکار كردن بدی 
را. اظهار. (از متن‌اللغة) (از المجد). نصب 
فلانا الشر؛ بدی آشکار کرد برای فلان. (ناظم 
الاطباء). ||زیر دادن کلمه را. (منتهی الارب) 
(آنشدرا اج). بنصب کردن حرف. (زوزنی) (تاج 
المصادر بهقی). || سرود گفتن. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). سرود گفتن بر طریق 
عرب. (تاج المصادر بیهقی). ابه سرودی 
راندن شتر را. (از منتهی الارب) (انندراج). به 
سرود گفتن شتر را راندن. (از ناظم الاطباء). 
|[دیر سیر کردن یا همه روز په آهستگی 
رفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). همه روز به آهستگی رفتن. 
(فرهنگ خطی). ||بریای خاستن. (از منتهی 





الارب) (آتدراج). || غرس کردن. کاشتن 
درخت را. (از المنجد). 
نصمب. [ن ض ] (ع !) نضان برپای کرده. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عَلّم منصوب. 
(متن‌اللفة). || آنچه برپا کنند بهر پرستش. 
(غیات اللقات). نصب. تصب. (غيات اللغات). 
|إبت. (غياث اللغات). تضي جبت. بط 
طاغوت. صنم. وثن. (يادداشت مولف). 
اارنج. سختی. (متهى الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). رنجوری. (یادداشت مولف). 
تعب. (ستن‌اللفة). عناء. (المنجد). تصب. 
(متن‌اللغة). ||(مص) مانده گردیدن و رنج 
ديدن. (منتهی الارب) (انندراج) (از المنجدا). 
رنجه شدن. (ترجمان علام جرجانی 
ص ۱۰۰). رنجور شدن. ایادداشت مولف). 
|اکوشش. (از منتهی الارب) (آتدراج). جد و 
اجتهاد کردن در کاری. (از المنجد). قال الله 
تعالی: فاذا فرغت فانصب (قرآن ۷/۹۴؛ ای 
بالعباد:. (سنتهی الارب). ||ایستاده شدن 
شاخ‌های گوسد. (از متهی الارب) 
(انتدراج). 
نصب. [نْ ص ] 2 ص) بیمار دردگین. 
(منتهی الارب) (آنندراج) اناظم الاطباء) 
(متن‌اللغة). مريض. موجوع. (المنجد). 
نصب. [ن] (ع ) بیماری. (متهی الارب) 
(آن_ندراج) (ناظم الاطباء). داء. (المتجدا: 
صّب. (متهی الارب) (آنندراج). |اسختی. 
بدی. بلا. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). بلاء. السنجد). نعب. (متهى 
الارب) (آنسندراج). قوله تعالی: انى 
می‌الشیطان بنصب و عذاب . (سنتهی 
الارب). ||عملّم. نضان. (مسنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نصّب. (منتهی 
الارب). |استگ‌ها که نشانه‌های راه کنند. 
(فرهنگ خطی). ||آنچه برپای کنند به جهت 
پرستش از سنگ و جز آن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نْصّب. (منتهی 
الارب). به معنی اصنام منصوبه برای عبادت 
و سنگهای نصب‌شده برای قربانی بت‌ها. 
(معجم البلدان). 
3 صب عین؛ منظور نظر. (متهی الارب). در 
نظر. (ناظم الاطباء). پش چشم. (المنجد). 
نصب عن (منتهی الارب). و نیز رجوع به 
نصب‌المین شود. 
- اهلاللصب؛ ناصبة. نواصب. آنان که بر 
دشمنی علی‌بن ابی‌طالب روند و اینان گروهی 
از خوارجند و نسبة بدیشان ناصبی است. 
(معجم متن‌اللغة). رجوع به ناصبی شود. 
تصب. ان ص] (ع !) نصب. رجوع به صب 
شود. ااج تصاب, رجوع به نصاب شود. اج 
نصيب. (متن‌اللغة). اج نصية. (ستناللغة). 
ااج تصب است. (المنجد). |إتصب هرچه 


نصب‌العین. 
برپای کرده شود برای عبادت از بتان و غير 
آن. (ترجمان علامه جرجانی ص .)4٩٩۹‏ انچه 
برپای کنند بهر پرستش. نصّب. (غیاٹ 
اللغات). هر چیز که بجز خدای تعالی پرستش 
کنند. (ناظم الاطباء) (المنجد). ||نشان برپای 
کرده. (ناظم الاطباء). شىء منصوب. 
(المنجد). هرچه برپای کرده شود و علم قرار 
داده شود. نصب. (متن‌اللغة). ||سنگی که بر 
پای کنند جهت پرستش کردن. (ناظم 
الاطباء. ج. انصاب. ||نام ستگی که در 
حوالی کعبه نصب کرده بودند و برای آن ذیح و 
قربانی می‌کردند. (ناظم الاطباء) (متن‌اللغة). یا 
صلمی که اعراب جاهلیت او را می‌پرستیدند. 
(متن‌اللغة). 
نصب. [نْ ص ] (ع ل) ج نصبة به‌معنی آنچه 
که شناسائی راه را نصب کنند. (از المنجد). 
رجوع به لصب شود. 
نصب. [ن ] (ع!) بسهره. (متتهی الارب) 
(آتندراج) اناظم الاطباء). نصيب. (ناظم 
الاطباء) (متن‌للفة). قمت. (ناظم الاطباء). 
حظ. (ستن‌اللغة) (السنجد). لشتی است در 
تصیب. (المنجد). 
نصباء ٠‏ [ن] (ع ص) ناقة نصباء؛ شتر ماده 
ایستاد‌سيه. (صنتهی الارب) (از انندراج) 
ماده شتر راست ایستاده سینه. (ناظم الاطباء). 
مرتفعةالصدر. (اقرب السوارد). ج. تصب. 
|اعنز نصباء؛ بز ماد؛ ایستاده‌شاخ. (منتهی 
الارب) (از آنتدراج). راست ایستاده شاخ. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گوسپندی که 
سروی او راست برامده باشد. (از مهذب 
الاسماء). گوبپند راست‌شاخ. (دهار). تأنیث 
انصب است. (از اقرب الصوارد). رجوع به 
انصب شود. 
نصبالعین. [ن بل ع] (ع ! مركب) مدنظر. 
مظور خاطر. مقابل چشم. (غیاث اللغات) (از 
آنندراج). نصب‌السین, معمولاً به فتح اول 
خوانده میشود ولی در اصل به ضم است و 
بعضی‌ها در صحت قح تردید کرده‌اند. با این 
حال در این بیت خاقانی گوید؛ 
فقر کن نصب عین و پیش خان 


۱ رفع قصه مکن نه وقت جر است 


به قرینة «رفع» و «جسر» آن را مفتوح بايد 
خواند. (از نشریه دانشکده ادبیات تبریز). 

- نصب‌العین قرار دادن؛ در نظر داشتن. پیش 
چشم داشتن. فراموش نکردن. 

نصب‌المین کردن؛ پیش چشم گردن. در نظر 
داشتن. 

نصب العین. (ن بل ع] (ع [مرکب) رجوع 
به نصبّالمین شود. 


۱-قرآن ۴۱/۳۸. 
۲ -گفه‌اند به فتح اول غلط است. 


نصب دادن. 


نصب دادن [ن د] (مص مرکب) منصوب 
کردن. به حالت نصبی درآوردن (حرف را). 
نصب دادن حرفی را؛ به زیر خواندن آن راء بر 
بالا کردن حرف را, (از زمخشری). رجوع به 
نصب شود. 
نصب شدن. [ن ش د] (مص مرکب) برپا 
کرده‌شدن. برقرار شدن. ||برنشانده شدن. 
(ناظم الاطیاء). |زگماشته شدن. منصوب 
شدن. رجوع به منصوب شود. 
نصب کردن. [ن ک د] (سص مرکب) 
برنشاندن. (ناظم الاطباء). تشاندن. گماردن. 
گماشتن. واداشتن. گذاشتن. برگماریدن. 
برگماشتن. منصوب کردن؛ اگربه غیبت وی 
خللی افتد به خوارزم معتمدی بجای خود 
نصب کند. (تاریخ بهقی ص ۳۷۴). جاسوسان 
و منهیان نصب کرده تا از کجا خبر دهند. 
(سندبادنامه ص ۱۵۸). ورسم در ایام سلطان 
چنان پوده است که ارباپ خراج به قم جهپذ 
را نصب کرده‌اند و او را ضامن شده. (تاریخ قم 
ص ۱۳۹. بازرگان مزدوری گرفت و از برای 
تعهد او [گاو ] نصب کرد. ( کلیله و دسنه). 
صورت حالش بیان کردم واهلت و 
است‌حقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب 
کردند.( گلستان) و استاد و ادیپ به تربیت او 
نصب کردند. ( گلتان). ||کار گذاشتن. جای 
دادن. قسرار دادن. تبه کردن: فرمود تا 
انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند. 
(گلستان). |گذاشتس. (بادداشت مولف). 
|امحکم کردن. برقرار کردن. (ناظم الاطباء). 
||افراشتن. فراشتن, افراختن. هچ کردن. قائم 
کردن. بلند کردن. برپا کردن. واداشتن. 
ایستاندن. (یادداشت مولف). ||برپا کردن. 
(ناظم الاطباء): 
میزان عدل نصب کنند از برای خلق 
رک سر 
سعدی. 
نو [ن ] (() د کو آن چسیزی است که 
دیواری را از گل خام قدری بالا آورند و آن را 
چینه نیز گویند. (لفت محلی شوشتری, 
خطی). 
تصیة. [ن ب ] (ع!) واحد نصب است به‌معنی 
نشانة برپا کرده شده» علم منصوبه. (از اقرب 
الموارد), رجوع به نصّب شود. ||دام برپا کرده 
و آنچه در مقابل هجوم دشمن برپا ميکنند. 
(ناظم الاطباء). ||در اعراب» علامت نحصب. 
(از المنجد). || آن را بر غرنة [: قلمة درخت ] 
آماده برای نصب [: کاشتن ] هم اطلاق کنند. 
(از العنجد). 
نصبة. إن ب ] (ع ) سستون. (آنندراج). 
فرسگسار. شاخص. (فرهنگ خطی). ستون 
برپا شده. (ناظم الاطباء). ستونی که [در 
یابان ] ریا کنند شناختن علامت راه را. (از 


المسنجد) (از متن‌اللغة). آنچه برپا كئند 
شناملائی راه راء (از المنجد). ج. ثَصّب. |إدكل 
کشتی.(ناظم الاطباء). 
نصبة. [نِ ب ] (ع () هیأت و حالت برخاستن. 
(یادداشت مولف). چگونگی تصب. 
نوعلتصب. (المنجد) (از اقرب الموارد). 
تصبی. [ | ((خ) حن‌بن موسی‌النصبی. او 
راست: کتاب‌الاغانی به حروف معجم که برای 
متوکل نوشته و بمضی چیزها که اسحاق‌ین 
ايراهیم ساهان و عمروبن بانه نیاورده‌اند 
آورده. وكتاب محررات المغننن. (از 
ابن‌الندیم) (یادداشت مؤلف). 
نصت. [ن] 2 مص) خاموش شدن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نصت له؛ 
سكت ستمعاً لحدیثه. (اقرب السوارد) (از 
لمنجد). سا کت شدن, یا سکوت مستمع. و 
اسم از آن نصتّة است. (از متناللغف). 
نصتقه. [ن ت ] (ع امص) خاموشی. (منتهی 
الارب) (از متن‌اللفة) (ناظم الاطباء) (از قرب 
الموارد) (از المنجد). اسم است از نصت. (از 
اقرب الموارد). رجوع به صت شود. 
نصح. [ن] (ع مص) جامه دوختن. (تاج 
المصادر بیهقی) (از آقرب الموارد) (از السجد) 
(از متن‌اللغة). نصح. (متن‌اللفة). |اصافی 
شدن. (از المنجد). | خالص شدن. تصوح. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). || خالص كردن 
توبه را از شوائب عزم بر رجسوع به آن. (از 
المنجد). || خالص كردن کار را. (از اقرب 
الموارد), ||تصفیه كردن عل را. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||أشامدن و سيراب 
شدن. تصح. (از متن‌اللغة). |اسیراب كردن 
باران بلد را تا چنان پرسبزه شود که جای 
خالی در آن نماند. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد) (از متناللفة). نصح. (متن‌اللغة). 
نصح. [نْ) (ع مسص) ن " نصیحت کردن. 
(ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۰) (تاج 
المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). پند دادن. (انندراج) (از ناظم 
الاطباء). وعظ کردن و خالص کردن مودت 
نبت به کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 


خالص کردن نصحت کسی را. (از متاللفةاه 


تیک خواستن. (دهار). تصح. نصاحة. 
تصاحية. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن‌اللفة). 
صوح. (مستن‌اللفة). نصاخة. (المنجد) 
(مت‌اللفة). نصيحة. (متاللفة). نصاحت. 
(یادداشت مولف) || خالص و بی‌آمیغ شدن. 
(از منتهى الارب) (از ناظم الاطباه). خالص 
شدن. (از متن‌اللغة). رجوع به تصح شود. |به 
سیرابی خوردن آب را. (از منتهی الارب). آب 
خوردن تا سیراب شدن. (از ناظم الاطباء). 
|اسیراب کردن باران جائی را و گیاه رویانیدن 
چنان که جائی خالی نماند. (از ناظم الاطباء, 


نصر. ۲۲۵۱۹ 


رجوع به نصح شود. ||جامه دوختن. (از 
مستهی الارب) (از متن‌اللغة). تصح. 
(متن‌اللغة). ||((مص, !) خلوص در گفتار و 
کردارآ. ضد غش. (از من اللفة). ||اخلوص؛ 
اجستهاد در مضسورت. (یادداشت مولف). 
|| نصیحت. (متن‌اللغة). بند و اندرز. (یادداشت 
مولف)؛ چون سلطان از قبول نصح ایشان 
مأْیوس گشت. (جهانگشای جوینی). 

گویداو آری نه از بهر نیاز 

تا که ناصح کم کند نصح دراز. مولوی. 
نصح. [ن ط ] (ع !)ج نصاح به‌معنی خیط و 
رشته و سلک. (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). 
تصح. [نض ص ] (ع ص, () ج ناصح به 
معنی نصیحت‌کننده. (انندراج), رجوع به 


ناصح شود. 
تصحا. (ن ض ] (ع ص, () نصحاء, رجوع به 
ناء وو 


نصحاء . [ن ص ] (ع ص.) ج نصیح به معنی 
پنددهنده است. (از انتدراج) (از صتن‌اللغة). 
رجوع به نصیح شود: و صلحاء واعظان و 
نصحاء مذکران. اترجمهٌ محاسن اصفهان 
ص ۱۱۹). 
نصوء [ن] (ع ) یباری. عون. مظاهرت. 
نصرت. یاری‌گری. (یادداشت مولف). یاری. 
نصرت. (ناظم الاطباء). اعانت كى را بر 
خصمش. (از متن‌اللغة). ||اعانت مظلوم. (از 
متن‌اللغة). || پیروزی, (یادداشت مولف). فتح, 
نصرت. (ناظم الاطیاء). ظفر: 
تيغ تو نه‌ماهه بود حامله از نه فلک 
لاجرمش فتح و نصر هت بنات و بلین. 

خاقانی. 
تیفش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر 
خانة اهریمتان زیر و زبر درشکست. 

خاقانی. 
|اعطاء. (متن‌اللغة). ||مطر. باران. (از المنجد) 
(از متن‌اللفة). || (ص) یاریگر, (منتهی الارب) 
(آندراج). ناصر. (اقرب الصوارد) (المنجد). 
رجل نصر؛ مرد یاری‌گر. (ناظم الاطباء). صر 
(متن‌اللفة). واحد و جمع در وی یکسان است. 
(منتهی الارب). رجل نصر و قوم نصر. (اقرب ` 
الموارد) (السنجد). |اج ناصر." (از سنتهی 


الارب). رجوع به ناصر شود. |[(مص) يارى 


دادن. (غياث اللسفات) (ستهی الارب) 
(آنتدراج) (از متن‌اللقة). یاری کردن. (تاج 
المصادر بهتی) (ترجمان علامة جرجانی 
ص ۱۰۰) (زوزنی) (از ناظم الاطباء). اعانت 


۱ - ام لا به معلی خلوص و نقاء است. (از 
مت ‌اللغة). 
قرب الموارد. 


۰ نصر. 


نضر: 





کردن.(از اقرب الموارد) ۲. یاری دادن کسی 


را بر دفع ناملایمی یا رد دشمنی. (از النجد) / 


نصرة. (ترجمان علامة جسرجانی ص 4۱۰۰. 
نصور. (ناظم الاطباء) (از قاموس از اقرب 
المسوارد). نیرو دادن کی را. (از ناظم 
الاطباء). اعانت کردن و تقویت کردن کسی را 
در مقابل دشمنش. (از اقرب الصوارد) (از 
متن‌اللغة). اعانت کردن کسی را بر خصمش. 
(از المنجد). ||رهانیدن كى را. (آنندراج). 
خلاص کردن. (از ناظم الاطباء). رهانیدن 
کسی را از دیگری. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء) (از المنجد). نجات دادن و خلاص 
کردن.(از متن‌اللفة). نجات دادن و رهانیدن 
کی از چنگ دشمنش. (از اقرب الموارد). 
||حدود خدا را حفظ كردن و فرمان او را 
رعایت کردن و به احکامش عمل کردن. (از 
متن‌اللغة). ||عطا دادن. (از مستهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). عطا 
کردن و روزی دادن کی را. (از متن‌اللغة). 
|ابه همه زمین باران رسیدن. (از منتهی 
الارب) (از آنندزاج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||باران باریدن. 
(تاج المصادر ییهقی). باریدن و سیراپ كردن 
باران زمین را. (از من‌اللغة). کمک كردن 
[پاران زمين را] در سرسبز شدن و نات 
رویانیدن. و در این معنی باران ناصر است و 
زمين منصورة. (از متن‌اللغة). ||نصرالبلاد. 
اتاها. (اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
نصر. [ن ض ] (ع [) فتح. پیروزی. نصر. 
رجوع به نصر شود 

تا که به گیتی مدد است از طرب 

تا که به عالم نصر است از ظفر 

از طرب‌آباد مدد بر مدد 

در ظفرآباد نصر بر نصر. معزی (از آتدراج). 
نصر. ٠‏ اص ص ] (ع !) اسم صم است ت. (از 
متن‌اللغة). 
نصر. [ن ص ] (ع ص) یاری‌کند.. (ناظم 
الاطباء). ناصر. (اقرب الصوارد) (المنجد) 
(متن‌اللفة). نصیر. نصر. (متن‌اللغة). 
نصو. [نض ص ] (ع ص |) ج ناصر به‌معنی 
یاری‌دهندگان. (غیاث اللغات)." 

نصر. [ن] (اخ) J)‏ ...)نام سورة صد و دهمین 
است از قرآن مجید. و آن مکیه یا مدنیه است 

و پس از سورة کافرون و پیش از سورۂ بت 

واقع شده و سه آیت است و بدین آیت اغاز 
می‌شود: اذا جاء نصرالله ولفتح. 

تصو. [ن] ((خ) ابن ابراهیم‌ین نصر ملقب په 
شمسالملک از امرای ماوراءالتھر است. وی 
در قرن پنجم می‌زیست و امیری دانشمند و 
کاردان و خطیبی فصیح‌البیان بود. قرآنی به 
خط خوش توشت, و علاوه بر تدریس و املاء 
حدیٹ» بر متابر پخارا و سمرقند به فصاحت 


ایراد خطبه میکرد. وی به سال ۴۹۲ ھ.ق. 


درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص 4۳۳۷ 
و نیز رجوع به طبقات سبکی و سیرالشبلاء 
ج ۱۵ شود. 
نصر. [ن] ((خ) ایسن ابراهیم‌ین نصرین 
ابراهيم‌بن داود اتابلی المقدسی مکنی به 
ابوالفتح و معروف به ابن ابی‌الحافظ و 
المقدسی, از مشایخ شافعیان شام است» اصل 


وی از نابلی است. وی به سال ۳۷۷ «.ق. 


تولد یافت و در حدود بست‌الگی در پسی 
آموختن فقه آهنگ سفر کرد و در صور و 
صیداو غزه و دیاربکر و دمشق و بیت‌المقدس 
و مکه و بقداذ علم آموخت, در دمشق با امام 
محمد غزالی ملاقات کرد. وی با محصولی که 
از ملک خویش در نابلس داشت امرار معاش 
می‌کرد و از کی چیزی قبول نمی‌نمود. از 
تصتیفات اوست: الحجة على تارك المحجة. 
در حدیت و در فقه و الامالی و التهذيب و 
الكافی و انقریب .ر الفصول. وقات وی به سال 
۰ .ق.اتفاق افتاد. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۲۹۰ و تبن کذب‌المفتری ص۲۸۶ و 
طیقات المصنف ص ۶۴ و الانس‌الجلیل ج۱ 
ص ۲۶۳ شود. 
نصو. [ن] ([خ) ابن ابوالفرج حصری ملقب به 
برهان‌الدین و مکنی به ابوالفتح و مشهور به 
حصری محدث است. (یادداشت مولف). 
نصر. [نّ) ((خ) ابن احمدین اسدین سامان 


. خداء وی به سال ۲۵۰ ه.ق.بد جانشینی 
پدرش به حکومت فرغانه و سمرقند منصوب 


گشت, در سال ۲۶۶ به فرمان المعتضد خليقة 
عباسی به امارت سرتاسر ماوراءالنهر رسید و 
در ستال ۲۷۹ درگ ذشت و برادرش 
اشماعیلین احمد سامانی جاتشین وی 
گشت". (از تاریخ ادبیات در ایران, دکتر صفاء 
ج۱ ص۲۰۴ و ۲۰۵). مسوسن دولت 
سامانیان در ماوراءاللهر است, اصل وی از 
خراسان است. از خاندان ایرانی معروفی که 
نسبت به ساسانیان می‌رساندند. جد بزرگ 
وی سامان در خدمت ابومسلم خراسانی بود 
و پس از سامان پسرش اند جانچین او شد و 
در عهد خلافت هارون‌الرشید درگذشت. اسد 
را چهار پر بود به نام‌های احمد و شوح و 
نی الائ اة به رئ قرفا 
رسید و نوح بر سمرقند و یحی بر چاچ و 
اشروسته و الیاس بر هرات امارت بافتد. 
احمد خوش‌رفتارترین برادران بود و چون به 
سال ۲۵۰ در فرغانه درگذشت. هفت پر از 
او باقی ماند که از آن جمله نصر به جاتخینی 
پدر فرماتروای سمرقند و چاچ و فرغانه شد و 
خلیفةٌ عباسی المعمد باه امارت او را بر 
ماوراءالنهز به سال ۲۴۱ تابن کرد. بخارا و 


غزنه هم به قلمرو او افزوده گشت. وی 
پادشاهی بخرد و متدین و آدیب و شاعر بود. 
(از اعلام زرکلی ج ۸ ص ۳۳۷). و نیز رجسوع 
به مقدمة این‌خلدون ج۴ ص ۲۳۳و الکامل 
این‌اثیر ج ۷ ص ۱۵۱ و السجوم الزاهرة ج۳ 
ص ۸۲ و تاریخ گزیده ص ۳۷۷ شود. 
نصو. [ن] (اخ) ابن احمدین اسماعیل 
سامانی. رجوع به نصر سامانی (امیر...) شود.. 
نصر. [ن] (إخ) ابن احمدبن طاهربن خلف 
مکنی به ابوالفضل از نوادگان عمرولیت 
صفاری است, وی از طرف سلطان محمود 
غزنوی حکومت سیستان یافت و به سال 
۵ « .ق. درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده 
چ نوائی حاشیة ص ۳۷۶ شود. 
نصر. [ن] (إخ) این احسمدین عبداشبن 
ابطرالقاری» مکنی به ابوالخطاب متولد به 
سال ۳۹۸« .ق.» محدت انست. وی به سال 
۴ ذرگذشته. (یادداشت مولف). 
نصو. [نّ] ((خ) ابن احمد سمرقندی مکنی به 
ابواللیت, او راست: شرح الجامغ الكير 
محمدین حن شیبانی. (یادداشت مولف). 
نصو. [ن] (إخ) ابن احمدین نصرین مأمون 
بصری, مکتی به ابوالقاسم. و معروف به 
الخیزارزی یا خبزرزی, شاعر غزلرای امی 
قرن چهارم است» وی در بصره دکان داشت و 
در حالی که نان برنجی می‌پخت و 
می‌فروخت. غزل صی‌سرود و مردم را گرد 
خود جمع می‌کرد و از حال و گفتار خود به 
تعجب وامی‌داشت. سپس کار تعرش بالا 


۱-و گفته‌اند: نصر احص از معونت است» چه 
مختص است به یاری کردن کی را در دقع 
ضرری. (از اقرب الموارد). 
۲-اسدین سامان رادر عهد مأمون حلفه 
حرمتی پیدا شد و طاهر ذوالیمینین او را کارها 
فرمود. بعد از او مأمرن خلیقه پسرانش را به 
ولایات امارت داد: سمرقند په نوح‌ین اسد و 
فرغانه به احمدبن اسد و اشاس به بحیی‌ین اسد 
و هرات به الیاس‌ین اسد. ایشان مدتی مباشر 
اشغال اين ولایات بودند تادر سئه احدی و 
سین و مأتین [۲۶۱]؛ مد خلفه تمامت 
ولایت به تصربن احملین اسدبن سامان داد و او 
ارشد آن قوم بود؛ برادر ش اسماعیل از قبل از 
حاکم بخازا شد بعد از مدتی مفدان ميان 
برادران خصومت انداختند» نصر به جنگ 
اسماعیل رفت ظفر اسماعیل رابود اما برادر 
مهثر را دستبرس کرد و گفت تو همچتان مهتر و 
مخدومی, | گر بخارا برقرار به من ارزانی داری 
به کار آن قیام نمایم و الا به هرچه فرمائی مطیعم. 
نصر خحجل شد و برقرار کار بخارا را اسماعیل 


۱ می‌ساخت و نصر حکومت ماوراء‌اللهر می‌کرد. 


تا در سنة تع و سبعین و مأتین [۲۷۹] نصر 
درگذشت و تمامت کار بر اسماعیل‌بن احمدبن 
سامان قرار گرفت. (از تاریخ گزیده ص ۳۷۷). 


تنصر. 
گرفت و صاحب دیوانی شد. او را به بغداد 
بردند و در آنجا ساکن‌گشت داستانهای 
دلمینی از او نقل کرده‌اند. وی به سال ۳۲۷ 
ه.ق. درگ ‌ذشت. (از الاعلام زرکلی ج 
شذرات الذهپ ج۲ ص ۲۷۶ و وفیات‌الاعیان 
تزا ص ۱۵۲ و تاربخ و ص۲۹۶ و 
ص۶ خودار ۳ 
الکدی. مکنی به ابومحمد و معروف به 
نصرک. از اتمه محدثان آنت. به سال ۲۲۲ 
ه.ق.در بغداد تولد یافت سپس به دعوت امیر 
خالدبن احمد الذهلی» حکمران بخارا بدان 
دیار رفت و در آنجا اقامت گزید و کتاب 
المند را در حدیث به نام وی تصنیف کرد و 
به‌ سال ۲۹۳ د .ق.در همانجا وفات یافت. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۳۷). و نیز رجوع به 
تاریخ بغداد خ ۱۳ ص ۲۹۳ و تذکرةالحفاظ 
ج" ص۲۲۳ و الداية و اللهاية ج ۱۱ ص۱ ۷۰ 
شود 
نص [ن] ((خ) ابن احمد يوی ماعری است 
از مردم ساوه. و حافظ ابوطاهر سلفی بعض 
آناشید از وی روایت کد. (یادداست ت مولف]. 
نصر. 11 ((خ) ابسن لازدیسن القوث از 
بنی‌کهلان» جد جاهلی یمنی است. . رجوع به 
الالام رز کل ج۸ ص۳۲۸ و 
جمهرةالاناب ص ۳۵۵ شود. 
فصر. [ن] (إخ) ابن الحسن الهیتی دمشقی, از 
شاعران قرن ششم عرب است. عماد اصفهانی 
وی را در دمشق ملاقات کرده است. وی بعد 
از سال ۵۶۵ درگ‌ذشته. رجوع به الاعلام 
زرکلی ج۸ ص۲۲۹ و نیز رجسوع به 
خریدةالقصر قم شمراء الشام ص ۲۳۰ شود. 
نصر. [ن] ((خ) ابن اوس طائی مکنی به 
ابوالمنهال. محدث است و وکیع از او روایت 
کند.(یادداشت مولف). 
نصر. [ن ] (اخ) ابن ببرویه. محدث است و از 
آسحاق‌بن شاذان روایت کند. (یادداشت 
مولف). 
نصر. [ن] ((خ) ابن حب المهلبی, وی به 
فرمان هنارون‌الرشید حکومت افریقا را 
داشت. و بعد از سال ۱۷۷ ه.ق.درگذشت 
رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۳۹ و الولاة 
و التضاء ص ۱۱۶ شود. 
نصر. ن (إخ) (خواجه امام...) این سصن» او 
راست: محاسن الکلام در علم بدیع. رجوع یذ 
ترجمان‌البلاغة رادویانی ص ۱۴ شود. 
فصر. [ن] (اخ) این حکم‌بن زياد الیاسری 
مکنی به ابومنصور. محدث است. (یادداشت 
مؤلف). نیز رجوع به ابومنصور نصر شود. 


نصر. [ن] (اخ) ابن حمدان‌بن حمدون التفلبی 
الماډوی. مکنی به ابوالرایاء از امرای 
بنی‌حمدان است. به سال ۳۱۸ هھ. ق.به امارت 
موصل رسید و با خوارج جنگید القاهر بالل 
عباسی وی را به بفداد خواند و به منادمت 
خویشتن مخصوص گردانید و سرانجام به 
خاطر کنیزکی او را به سال ۳۲۲ بکشت. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۳۹). و نیز رجوع به 
الکامل ابن اثر ج۸ ص۶۸ به بعد شود. 

نصو. [ن] (إخ) ابن خزيمة" السبسی, از 
شجاعان عرب و از یاران زیدین علی است و 
در جنگی که طرقداران زید با بنی‌امیه 
درپیوسته بودند به دست یکی از سواران 
بنی‌عبس به نام نائل‌بن فروة صجروح شد و 
پس از آنکه نائل را بکشت خود نیز بر اشر 
خون‌روی بار درگذشت. امویان جد او و 
زید را به کوفه آوردند و بر دار کردند. (از 
الاعلام زرکلی ج ۸ ص ۳۳۹). و نیز رجوع به 
مقاتل‌الطالبیین ص۱۳۸ و تاریخ طبری ذیل 
حوادث سال ۱۲۲ ه.ق. و الکامل أبن اثیر 
ج۵ ص ۰٩و‏ مختصرالفرق بین‌الفرق ص ۳۴ 


۳ 


نود. 
نصر. [ن] ((خ) (امیر...) ابن خلف مکنی به 
ابوالفضل. پادشاه سیستان است. به سال ۴۶۰ 
د.ق. تولد یافت و در ۴۸۲ به امارت رسید و 
قریب هشتاد سال حکمرانی کرد و به سال 
٩‏ درگ ذشت. (از الاعسلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۴۰). و نیز رجوع به مرا ةالجنان ج۳ 
ص ۳۴۲ و شذرات‌الذهب ج ۴ ص۱۸۸ شود. 
نصر. [ن] (إخ) ابن درهم‌بن نصربن رافع» از 
نوادگان نصربن سیار است, پس از پدر. او و 
برادرش صالح حکومت سیستان یافتند و 
چون یعقوب لیث بر ایشان خروج کرد به کایل 
فرار کردند و از پبادشاه انجا رتیل مدد 
خواستند و سرانجام به دست یعقوب کشته 
شدند. رجوع به تاریخ گزیده ص ۳۷۰ و ۳۷ 
شود. 
نصو. [ن] (إخ) ابن دهمان. از معمرین عهد 
جاهلیت و از رسای بنی‌غطفان است و به 
روایت ابن الجوزی ۱۹۰ سال زیسته است و 
در عرب اعجوبه‌ای چون او نيامده. رجوع به 
الاعلام زرکلی ج۸ص ۳۳۰ و کتاب‌المعمرین 
ص ۶۳ و منتخبات فی اخبارالیمن ص ۱۱۱ 
شود. 
نصر. ان) ( اخ) أبن ربيعة‌بن عمرو قحطاتی, 
از RE‏ لخم» جد سلسلة بنی‌نصر از 
ملوک لخيمة است -که بدان دولت مناذره نیز 
گویند -اول کسی که از احفاد وی به پادشاهی 
رسید عمروین عدی‌بن نصربن ربيعة بود که 
پادشاهی یره و بادیةالسراق در دست 
فرزندان وی بماند و آنان دست‌نشاندگان 
سلاطین ایران بودند و تا زمان ظهور اسلام 


۲۲۵۲۱  .رصن‎ 


حکمرانی کردند و آخرین ایشان منذرین 
تعمان بود. رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۴۰ و مقدمة ابن‌خلدون ج۲ ص۲۶۹ و 
الکامل ابن‌اثیر ج۱ ص۱۷۴ و نهایت‌الارب 
قلقشندی ص۳۴۶ و جسمهرتالانساب 
ص ۲۹۷ شود. 

نصو. [ن] (إخ) ابن رشیدالدوله محمود ملقب 
به جلال‌الدوله, رجوع به نصربن مسحمود 
المرداسی و نیز رجوع به تاریخ‌الخلفاء صفحة 
مقابل ص ۱۰۴ شود. 

نصر. [ن ] ([خ) ابن زهران‌بن کمب ازدی, جد 
نجاهلی یمنی است. بنی‌دهمان و بتی‌عیمان از 
نسل وی‌اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 
ص ۴۳۱ و جمهرة الانساب ص ۳۶۱ شود. 
تصو. [ن) لإ ان سباء بدا مسين 
یشجب‌بن یعرب. از سلاطن جاهلی و از 
مسلوک بنی‌حمر در سرزمین یمن است. 
رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ ص ۴۲۲۱ و 
المحیر ابن کلبی ص ۲۶۴ شود. 

نصو. [نَ] ((خ) ابن سبکتکین. رجوع به 
نصرین ناصرالدین شود. 

نصو. [ن] ((خ) ابن سیارین رافع‌بن حرّی‌بن 
ربيمة الكانى. متوله سال ۲۶ د.ق..شیخ 
مضریان خراسان و از شاعران و خطان 
عرب و والي بلخ بود و به سال ۱۲۰ بعد از 
وفات اسدبن عبدائه القسری به ولایت 
خراسان منصوب گشت و در مرو مقام کرد. در ` 
ماوراءالهر جنگد و قلمه‌هاگشود و 
غنیمت‌ها گرفت. و چون دعوت عباسیان در 
ایام او در خراسان قوت یافت مروانیان را از 
دعوت بنی‌عباس باخبر کرد و از پیشرفت کار 
عباسیان برحذر داشت. اما کی به اخطار و 
تحذیر او توجھی نکرد تا سرانجام ایو ملم بر 
خراسان استیلا یافت و نصر بسناچار از مرو 
یرون آمد (در سال ۱۳۰) و به تیشابور رفت» 
ابوملم قحطةبن شبیب رابه تعقیب او 
فرستاد, نصر به قومی رفت و از ابن هبیره که 
در واسط بود و از بنی‌مروان شام استمداد کرد. 
و به اتظار رسیدن کمک در بیابان بین ری و 
همدان پیمار گشت. و در ساوه په سال ۱۳۱ 

, ه.ق.درگ‌ذشت. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۴۱ و تاریخ ادبیات در ایران, دکتر صفا 
ج۱ ص۱۴ و ۱۵ و روضةالصفا ج۲ ص ۱۲۷ 
و حب الیر ج۲ ص۱۸۸ و تاریخ گزیده 
ص‌۲۸۸). و نیز رجوع به الکامل ابن اثبر ج ۵ 
ص۱۳۸ و مقدمۂ ابن‌خلدون ج۳ ص۱۲۵ و 
الیبان و الین ج ۱ ص۲۸ شود. ۱ 


۱ - تاریخ وقات وی را مأخذ مذکور در متن: 
مختلف نوشته‌اند: از سال ۱۳۱۷ ۳۲۷ رقم متن 
از الاعلام زرکلی است. 

۲ - یا: جذ يمة. 


۲ نصر. 


نصو. [نَ] (إخ) ابن شسبث المسقیلی ٠‏ از 
متعصبان عرب است. وی در ولایت کیسومز 
(در شمال حسلب) اقامت داشت و چون 
هارون‌الرشید درگذشت شت و بین آمین و مأمون 
نزاع برخاست و امین کشته شد نصر از بیمت 
E : ۲/۳۵ EE‏ 
بلاد مجاور خود استبلا یافت و گروه کثیری از 
اعراب پر او جمع آمدند و او از رود فرات 
گذشت‌و به طرف مشرق پیش رفت. وی نه به 
ال‌علی ارادتی داشت و نه مایل به بیعت با 
امویان بود و نه به عباسیان تلم می‌شد» 
بیعت مأمون را نمی‌پذیرفت به بهانة آن ن که 
عباسیان عجم را بر عرب مسلط کرده‌اند. 
مأمون به سال ۶ «.ق.عبدالین طاهر را به 
سرکوبی نصر فرستاد و عبداله وی را در 
کیسوم محاصره و سرانجام اسیرش کرد و به 
بفداد نزد مامون فرستاد (به سال ۲۱۰ ھ.ق.) 
بعد از این سال دیگر از سرگذشت وی خبری 
به دست نست. رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۴۲ و الکامل ابن آثیر ج ۶ ص ۱ ۱۰ به بعد 
و جمهرتالانساب ص۲۷۴ و الولاة و القضاة 
ص ۱۸۰ و رغبةالامل ج ۲ ص ۱۸۰ شود. 
نصو. [ن] (إِخ) ابن صالح‌بن مرداس الکلابی» 
مکنی به ابوکامل و ملقب به شل‌الدولة. يا 
شهاب‌الدوله. دومین امیر از امرای بنی‌مرداس 
حلب است. وی به سال ۴۲۰ ھ.ق. پس از 
کشته‌شدن پدرش اسدالدوله صالح. در جنگ 
با فاطمیان مصر به امارت حلب رسید و با 
رومیان انطا کیه جنگید و بر آنان غلبه کرد. 
سرانجام در جنگ با سپاهی که خلیفة فاطمی 
المستنصر به سوی او فرستاده بود به سال 
۹ د.ق. کشته شد. (از تاریخ‌الخلفاه 
ص۱۰۳ و الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۴۲). و 
نیز رجوع به الکامل ابن اثیر ج٩‏ ص۷۹ و 
زبدةالحلب ج ۱ ص ۲۳۷ شود. 

نصو. [ن] ((خ) ابن طمفاي‌خان ابراهیم‌پن 
نسصر, مکنی به ابوالسن و ملقب به 
شمس‌الملک و نصیرالدوله و ناصرالدین» از 
ملوک آل‌خاقان و ممدوح عمعق بخارائی 
است» وی در ۴۶۰ ه.ق.به سلطت رسید و 
قبل از سال ۴۷۱و به قولی در سال ۴۷۲ 
درگذشت. (از تاریخ ادبیات در ایران.دکتر 
صفاج ۲ ص ۵۳۸)۔ 

تصر. [ن] (إخ) ابن عاصماليشی» يا نصرين 
عاصم الدوئلى از نخين واضعان علم نحو 
عربی است. وی به سال ۸٩‏ ھ.ق. درگذشت. 
رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۴۳ و 
طبقات الشحویین و اللغویین زییدی ج۲ 
ص ۲۱ و ارشادالاریب یاقوت. ج ۷ ص ۲۱۰ 
و بفیةالوغا: ص ۴۰۳ و تاریخ ادبیات در 
ایران, دکتر صفا ج ۱ ص ۱۲۵ شود. 

نصوء [ن] (إخ) ابن عبدالرحمن, خليفة 


مسلمان قرطبه, و معاصر قسطنطین هفتم 
امپراطور بیزنطیه است. و امراطور نسخه‌ای 
از کتاب «دیسقوریدوس» را بدو فرستاد و او 
به ترجمة آن امر کرد و سپس کسی را که به 
زبان یونانی تیک مسلط باشد از اسپراطور 
درخواست و او «نقولاالاهب» [را] به قرطبه 
فرستاد و نقولا با علمای مسلمان آن ترجمه 
را اصلاح کردند. (یادداشت مولف). 
نصر. [ن] (إخ) إن عسبدالرحسمن‌بن 
اسای علیلفزاری,مکنی به ابوافت. ار 
ادبای عرب و از مردم اسکندریه است. سفری 
به بغداد کرد و از آنجا به اصفهان رفت و گویا 
در همین شهر به سال ۱ « .ق. درگذشته 
باشد. او راست کتاب؛ اسماء الیلدان و الامکنة 
و الجبال و المیاه. رجوع به الاعلام زرکلی 
ج۸ ص ۲۴۳ و بفیةالوغاة ص۴۰۳ و خریدة 
القتصر ج ۲ ص ۲۲۵ شود. 
تصر. [ن] (إخ) ابن عبدالرزاقبن شيخ 
عبدالقادر گیلانی بغدادی, مکنی به ایوصالح و 
ملقب به قاضی‌القضاة. نختین قاضی مذهب 
حنیلی است. خلیفه الظاهر بامراله وی را این 
منصب داد و حکم از را بر ارقاف عامه و 
اوقاف مدارس شافعیان و حنفیان و شیره 
روان کرد. و چون المستصریاله به جای پدر 
نشت وی را از قاضی القضاتی برداشت. اما 
تا پایان عمرش او را معزز و محترم داشت» 
وی به سال ۶۳۳ «.ق.درگذشت و در جوار 
امام احمد حنبل مدفون گشت. تولد وی در 
سال ۵۶۴ بود. او راست: ارشادالمبتدئین در 
فقه, مجالی فی‌الحدیت. و اربعون حدیثا. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۴۳). و نیز رجوع به 
الشذرات‌الذهب ج ۵ ص ۱۶۱ و ذیل طبقات 
ال خابله ج۲ ص ۱۸۹ به بعد و الحوادث 
الجاممه ص ۸۶ و مراةالجنان ج۴ ص ۸۵ 
شود. 
تصو. [نّ] ((خ) ابن عبدالعزیزین احمد فارسی 
شیرازی. مکنی به ابوالهسین, از علمای 
قرائت است. در مصر مقام و مسند داشت او 
راست: الجامع, در قرائت‌های دهگ‌انه. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۴۳. و نیز رجوع به 
غايةالنهاية ج٣‏ ص ۳۳۶ شود. ۳ 
قصو. [ن] (إخ) ابن عبداله» مکنی به ابومالک 
و معروف به کیدر, در اواخر عهد مأمون 
عباسی به سال ۲۱۷ ه.ق.والی مصر شد و تا 
اوایل زمان المعتصم بالل نیز همین منصب را 
داشت. به سال ۲۱٩‏ د.ق.درگذشت. رجسوع 
به الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۴۳و الشجوم 
الزاهرة ج۲ ص ۲۱۸ و الولاء و الق‌ضاة 
ص ۱۹۳ شود. 
نصر. [ن ] (1 اخ) ابن عیدان‌بن عبدالقوی 
اللخمی اسکندری ازهری, مکنی به ابوالقتوح 
و معروف به ابن قلاقس, از ادیبان و شاعران 


دصر 

عرب است. په سال ۵۳۲ ه.ق.در اسکندریه 
تولد یافت سپس به قاهره آمد و از آنجا به 
عدن و یمن سفر کرد و په سال ۵۶۷در عیذاب 
درگذشت. او راست: دیوان اشعار و دیوان 
ترسّل و مواطرالخواطر و الژهرالباسم. رجوع 
خریدةالقصر, باب شعراء مصر ج ۱ ص ۱۴۳۵ و 
ارشاد الاریپ ج ۷ ص ۲۱۱ و دای رة 
الممارفالاسلامة جا ص۲۶۴ و البداية و 
ص ۱۱۵ شود. 

نصربن مقذالکنانی. مکنی به ابوالمرهف و 
۹ به امارت شیزر (در نزدیکی حماة) زسید 
و به سال ۱ درگذشت ت وی آمیری شاعر و 
ادیپ بود. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۴۷). و 
نیز رجوع به کاب الروضتین ج۱ ص۱۱۱ و 
النجوم‌الزاهرة ج ۵ ص ۱۶۳ و مفرجالکسروب 
ج ۱ ص۱۸ شود. 

فارسی فایی. مکنی به ابوعبداله مشهور به 
ابن ابی‌مريم. دانشمند و ادیب و خطیب قرن 
شم است. او راست: تفیر قران و 
شرح‌الایضاح و الموضح که به‌سال ۵۶۲ 
«.ق.تألیف کرده است وفات وی بعد از سال 
۵ اتفاق افتاده است. (از الاعلام زرکلی 
ج۸ ص ۲۴۷). و نیز رجوع به آرشادالاریب 
ج ۷ ص ۲۱۰ و غايةالهاية ج٣‏ ص ۳۲۷ شود. 
نصر. (ن] ((خ) ابن علی, ایلک‌خان, از امرای 
ال‌افراسیاب است وی به سال ۲۸۹ در عهد 
سلطنت عبدالملک سامانی شهر بخارا را فتح 
و تصرف کرد. رجوع به تاریخ ادبیات ایران 
دکتر صفاج ۲ ص ۶ بنود. 
نصر. [ن] (اخ) ابن عمران‌بن عصام (يا 
عاصماین واسع الضبعی, ملقب به اپوجمرة, از 
ثقات محدئین قرن دوم است, از مردم بصره 
بود اما در نیشایور اقامت داشت و از انجا به 
مرو رقت و به همراهی یزیدین مهلب به 
خراسان رفت و در سرخس مقیم شد و در 
همان جا به سال ۱۲۸ « .ق. درگذشت. (از 
ول زرکلی ِ مس و نیز یت به 
ج e‏ 
نصر. [ن ] ((خ) ابن ین حارثبن ثعلبة از 
بنی‌خزیمة. از عدنان, جدّی جاهلی است. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص۲۳۸). و رجوع به 


۱-در حسبب‌السسیر (ج۱ ص ۲۹۰-۲۸۶) 
تصربن شعیب العقیلی ثبت شده است. 


نصر. 
نهایت الارب, لقشندی. ص۳۴۶ و 
جمهرتالات اب ص ۱۸۳ شود 
لؤی. از قريش, جدّی جاهلی است. رجوع به 
الالام زركلى ج۸ ص۳۴۸ و 
جمهرةالاناب ص ۱۵۷ شود. 
نصر. [ن] ((خ) ابن محمدبن احمدین ابراهیم 
سمرقندی, مکنی به ابواللیث و ملقب به 
اساملهدی, از امه مذهب حنفى و از 
دانشمندان و متصوفین قرن چبهارم است. او 
راست: تسیر قرآن. عمدةالعقايد. 
بتان‌العارفین. خزان‌الفقه, تنبیالفافلن, 
ف_فایل رسضان, شرح الجامع الصفیر, 
عیون‌المائل, دقایق‌الاخبار فی بیان اهل 
الجنة و اموالالاز. ختلفالروايه. 
شرعةالاسلام النوازل من‌الفتاوی. تفير 
جزء عم یسصاءلون, و رساله‌ای در 
اصول‌الدین. وی به سال ۳۷۳ ھ.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص‌۲۴۸). 
ر نیز رجوع به انااد ص۲۲۶ و 
الجواهرالمضية ج۲ ص ۱۹۶ و کشف الظنون 
ص۴۴۱ و خزاین‌الاوقاف ص ۲۲ شود. 
نصر. [ن] (إخ) ابن محمدین احمدین یعقوب 
طوسی عظار. مکنی به ابوالفضل. از علمای 
حدیث است, به عراق و مصر و شام و حجاز 
سفر کرد و احادیشی که پیش از او دیگران 
جمع نکرده بودند گردآورد و کتابی در آیین 
مورد تصیف کرد. به سال ۲۸۴ «.ق. 
درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ 
ص۲۴۹ و نيز رجوع به الشجوم‌الزاهرة ج۴ 
ص ۱۶۶ شود. 
نصر. [ن] (إخ) ابن محمدین جهان موصلی 
مکنی به ایوجعفر فقیه است و دیوان شعری هم 
به عربی دارد. (یادداضت مولف از الفهرست 
ابن‌الندیم). 
الشیزری, مکنی به ابوالفتح, و ملقب به 
مرتضی‌الدین, از فضلا و شعرای قسرن ششم 
مصر است. وی پر تربت امام شافعی در مصر 
مدرسی می‌کرد وبه سال ۵۹۸ د.ق. 
درگذشت. (الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۴۹). و 
نیز رجوع به وفیات‌الاعیان ج۱ ص ۱۳۷ 
شود. 
نصر. [ن]((ع) ابسن مسحمدالفقيهبن 
محمدالشیخ‌بن یوسف, مکنی به ابوالجیوش و 
معروف به أبن نصرء چهارمین ملوک نصریۂ 
ادلی است. وی با توطه‌ای برادرش را خلع 
کردو بر جای او در سال ۷۰۸ ه.ق.به 
ساطت نشت و سرانجام په سال ۷۱۳ یکی 
از عموزادگانش بر او شورید و خلعش کرد. 
وی به سال ۶۸۶ تولد یافت و به سال ۷۲۲ 
ه.ق.درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج ۸ 


ص۳۴۹ و نيز رجوع به اللمحة‌البدرية ص ۵۷ 
الکانة ج۴ ص ۲۹۲ شود. 
تصو. [ن ] (إخ) ابن محمودالمرداسی. از 
امرای حلب است. به سال ۴۶۷ ھ. ق. بعد از 
فوت پدرش به امارت حلب رسید و یک بال 
بعد (۴۶۸) به دست ترکان کشته شد. (از 
الاعلام زرکلی Az‏ ص ۳۵۰). و نیز رجوع به 
شذرات‌الذ هب ج٣‏ ص۳۲۹ و تاریخ ابی‌الفداء 
نصر. [ن] (اخ) ابن مزاحم‌بن سیارالمنقری 
التمیمی الکوفی. مکی به ابوالفضل, از 
مورخان شیعه است. در کوفه شغل عطاری 
داشت. سپس در بغداد سا کن شد» او راست: 
الغارات. الجمل, مقتل‌الحسین. اخبارالمختار 


الشقفی. المناقب. وقعة صفین, اخبار محمدین 


ابراهیم و ابی‌السرایا. وی به سال ۲۱۲ ه.ق. 


درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۰ و ارشتاد الاریپ ج ۷ ص ۲۱۰ و 
تاریخ بغداد ج۱۲ ص ۲۸۲ و الفهرست ابن 
ندیم ص ٩۳‏ والذريعة ۱ص ۳۴۷ و 
روضات الجنات ص ۷۳۲ و مقاتل الطالين 
ص ۵۲۳ و ميزان الاعتدال ج٣‏ ص ۲۳۲۳ و 
لان المیزان ج ۶ ص ۱۵۷ شود. 

تصر. [ن] (إخ) ابن معاوية‌بن بکربن هوازن, 
از قله عدنان و جدّی جاهلی است. رجوع 
به الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۵۰ و نهایت 
الارب ص ۳۴۷ و جمهرة الانساب ص۲۵۸ و 
معجم ما استعجم ص ۹۶۲ و التنيه الاشراف 
ص ۲۲۵ شود. 

تصر. [ن] (اخ) ابن صنصورین حسن‌ین 
جوشن المیری. مکنی به ابوالمسراهف از 
امیرزادگان عرب و از شعرای مشهور قسرن 
ششم است. در رافقه به سال ۵۵۰۱ .ق.تولا و 
درشام پرورش یسافت و در سین 
چهارده‌سالگی به آبله متلا شد و بینائیش 
نقصان یافت و به عزم معالجه به بغداد رقت و 
در آنجا سا کن گنت و به حفظ کردن قرآن و 
تفقه در مذهب حنبلی پرداخت. سرانجام بر 
اثر بیماری دیگری بکلی نابینا گشت. و به 
سال ۵۸۸ ه.ق. در بغداد وفات یافت» وی 
زاهدی پرهیزگار بود. از اشعار او دیوانی باقی 
مانده است. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۱). 
و نیز رجوع به وفیات‌الاعیان ابن‌خلکان ج٣‏ 
ص ۱۵۶ و البداية و الشهاية ج ۱۲ ص ۳۵۳ و 
اك‌جوم‌الزاهرة ج ۶ ص۱۱۸ و نکت‌الهمیان 
ص ۲۰۰ شود. 

تصر. [ن] (إخ) ابن تاصرالاين سبکتکین, 
سپهالار خراسان بود از قبل برادرش 
سلطان محمودین سبکتکین. وی به سال ۴۱۲ 
درگذشت. به روایتی فردوسی و عنصری به 
وساطت این امیر به دربار سلطان مسحمود 


۲۲۵۲۳  .رصن‎ 


غزنوی راه یافتند. (از تاریخ ادبیات ایران. 
دکتر صفاج١‏ ص ۲۶۶). 

نصر. [نْ] (اخ) این هارون نصرانی در 
سلطنت عضدالدوله به منصب وزارت رسید 
«در باب تعمیر کل اها و معابد نصاری و 
ترسایان سعی موفور بجای آورد و چون 
عضدالدوله به رحمت حق... پیوست و 
پسرش ابوالفوارس بر تخت بلطت نشت 
به قتل نصرین هارون مبادرت نمود». 
(تار یخ‌الخلفاء, ص۱۱۸). و نیز رجوع به 
تاریخ ادبیات ایران. دکتر صفا ج ۱ ص ۲۳۳ 
شود. 

نصر. [ن] (إِخ) ابن هرمز سمرقندی, کاتب 
ایزعلی نهد و جانشن اودر یات تقالفتد 
[فرفه‌ای از مانویه ] بود. (یادداشت مولف از 
لفهرست ابن‌الندیم). 

نصر. [ن] ((خ) ابن یعقوب‌الدینوری, مکنی 
به ابوسعد, از ادبا و منشیان بزرگ قرن چهارم 
و پلجم است. در نیشاپور متصدی عمل فرض 
و اعظاء بود با صاحب‌بن عاد معاصر بود و 
مکاتبه داست. و سلطان محمود غزنوی انشاء 
پاسخ نامه‌های القادر بالله خلیفة عباسی را بدو 
محول می‌داشت. وی به سال ۴۱۰ د.ق. 
درگذشت. او راست: روائم‌السوجیهات من 
بدایع‌التشیهات. تمارالانی فی تشبیهات 
الفرس. و التعبیرالقادری که برای القادر بال 
تصنیف کرده است ". (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۲). و نیز رجوع به یتیمةالاهر ج۴ 
ص ۲۷۴ و کش ف‌الظنون ص ۴۱۷ و ۵۲۲و 
۴ و مفتاح‌الکنوز ج ۱ ص۱۲۹ شود. 

نصو. [ن ] (إٍخ) ابن یوسف, صاحب کسائی, 
از اوست: کتاب‌الابل, و کتاب خلق‌الانسان. 
(یادداشت مولف از الفهرست ابن‌الندیم), 

نصر. [ن ] ((خ) ابوالجیوش, چهارمین امرای 
بلی‌نصر غرناطه است. وی از سال ۱7۷۰۸ 
۳ د.ق. حکمرانی کرد. رجوع به 
تاریخ‌الخلفاء ص ۲۴ شود. 

نصر. [ن] (اخ) ابوکامل شهاب‌الدوله. رجوع 
به شهاب‌الدوله نصر شود. 

نصر. [ن] (اخ) ظهیرالدین (امیر...) السموری 
سجزی. از رجال دربار غوریه و از شعرای 
قرن ششم است. قخرالدین مبارکشاه معاصر 
و مطدوح وی بوده است. او راست: 

هر که چون گل به زر فریفته شد 

در عمل اب روی داد به پاد 

دست کوتاه باش و راد چو سرو 

تا سرافراز باشی و ازاد. 

اد 


۱ -و نیز او راست کتابی در معرفت جواهر که 
بسیرونی از آن در الجماهر نقل کرده است. 
(یادداشت مولف). 


۴ نصر. 


نصرآباد. 





گردر میان شغل مرا دستگاه نیست 

از راستیم‌دان که نه افزون نه کاسته‌ست 
می‌خواستم که خواسته‌ای باشد و بود 

اری نه خواسته همه کس را بخواسته‌ست. 

¥ 

سین یافت تاج سر چو کژی دارد و الف 
بی‌دستگاه ماند از ایرا که راست است. 

رجوع به لباب‌الالباب ج سید نفسی 
ص ۱۲۰ شود. 

تصر. [نّ ] (إخ) عبدالهبن سعید قرمطی, مکنی 
به ایوغانم و مشهور به نصر از زعمای قرامطه 
است. در آغاز در قري زابوقةُ عراق معلم 
اطفال بود, سپس به زکرویةبن مهروية قرمطی 
پیوست و از پیروان او شد و خود را نصر 
نامید. و قبیله‌ای از بتی‌کلب را با خود همراه و 
آهنگ تخیر شام کرد و در سر راهش به قهر 
بصره فرود آمد و سران آنجا را بکشت, سپس 
به طبریه رفت و مرتکب قتل و فجایم شد. 
سرانجام فراری و کشته شد. (از الاعلام 
زرکلی ج۴ ص ۲۲۲). 

تصر. [ن] ((ج) محمد نطراله شیرازی 
(ملا...) به روایت نصرابادی در معما دستی 
داشته است, او راست در معمائی به اسم باب 
صادق: 

دوشینه پیش زلفت وقت گره گشائی 

باد صا مکرر میکرد خودنمائی. 

رجوع به تذکر؛ نصرآبادی ص ۵۰۵ شود. 

نصر. [ن ] (() نظام‌الاوله نصر, از امرای 
بنی‌مروان دیتاریکر است وی پس از 
تصرالدوله احمد به بال ۴۵۳ به حکمرانی 
دیاربکر رسد و تا سال ۴۷۲ حکومت کرد. 
(از تاریخ‌الخلفاء ص ۱۰۷). 

نصرآباد. (ن ] (اخ) محله‌ای است در ری در 
سمت بالای شهر. (از الاتاب سمعانی). و ان 
منسوب است به نصرین عبدالعزیز الخزاعی 
که در عهد سفاح به ولایت ری رسد و چون 
ایوسلم خراسانی کشته شد. منصور خلیفه 
نامه‌ای از زبان ابومسلم خطاب به او جمل کرد 
و در آن نامه په وی دستور داد که ولایت را به 
ابوعبيدة سپارد و چون نصر چنین کرد او را 
زندانی کردند و کشتند. (از معجم البلدان). 
تصرآباد. زن) ((ع) م حه‌ای است در 
نیشابور و بدان مسوبند: محمدین احمدین 
عبداله‌بن شهمرد ابوالحن نصرآبادی و 
احمدین حن نصرآبادی. رجوع به معجم 
البلدان شو د. 

نصرآباد. [ن] (إخ) موضعی است در فارس 
و بدان منسوب است ابوعمر محمدبن عبداله 
نصرآیادی. (از معجم البلدان). 

تصرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
زاوه پخش حومه شهرستان تربت‌حیدریه در 
۵ هزارگزی مشرق تربت‌حیدریه بر سر راه 


باخرز به خواف. در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۲۵۶ تن سکنه دارد. ابش از قنات 
محصولش شلات. شغل اهالی زراعت و 
کرباس‌باقی است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج .)٩‏ 
نصرآباد. [ن] ((خ) دہ کوچکی است از 
دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان 
تربت‌حیدریه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج4). 
نصوآباد. [ن) (إخ) دهی است از دهستان 
رزآب بخش حومةً واردا ک شهرستان مشهد. 
با ۷۶ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیانی ایران 
ج 
نصرآباد. [ن] ((ج) دهی است از دهستان 
مومن‌آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند با 
۱ تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج4. 
نصوآباد. [ن) ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان 
برجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصرآباد. [ن] ((خ) دهی از دهستان کاریزنو 
بخش تربت‌جام شهرستان مشهد است. در ۳۰ 
هزارگزی شمال غربی تربت‌جام بر سر راه 
مشهد به تربت‌جام, در جلگة مدل هوایی 
واقع است و ۰ تن سکه دارد. ایش از 
چشمه. محصولش غلات و بنشن و اقسام 
میوه‌ها. شفل اهالی زراعت و مالداری است. 
(از فرهنگ جنراقیائی ایران ج٩).‏ 
تصرآیاد. [ن] ((ج) دهی است از دهستان 
ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور 
در ۱۸ هزارگزی جنوب شرقی چکنه‌بالاء در 
ناحیة کوهستانی معتدل هوایی واقم است و 
۶ تن سکه دارد ابش از قنات. محصولش 
غلات. شغل اهالی زراعت و ابریشم‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصرآبا۵. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
ریوند بخش حومة شهرستان نیشابور. در ۱۲ 
هزارگزی مفرب تابور در جلگة معدل 
هوایی واقع است و ۱۱۶ تن سکنه دارد. ابش 
از قنات» محصولش غلات» شتقل امالی 
زراعت است. (از فرهنگ جترافیائی ایران 
ج ۱ 
نصوآباد. (ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان طاغنکوه ببخش فديشه شهرستان 
نیشابور. (از فرهنگ جقرافیائی ایران ج .)٩‏ 
تصرآباد. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
بام بخش صفی‌آباد شهرستان سبزوار. در ۳۷ 
هزارگزی شمال غربی صفی‌آباد. در جلگة 
معتدل هوایی واقع است و ۲۱۲ تن سکته 
دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و پنبه, 
شغل اهالی زراعت است. (از فسرهنگ 
جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 


من 


نصرآباد. [ن ] (إخ) دهی است از دهستان 
فسیض‌آباد ب خش فیض آباد شسهرستان 
تربت‌حیدریه در ۱۲ هزارگزی شمال شرقی 
فیض‌آباد محولات, در جلگة معتدل هوائی 
واقع است و ۲۸۹ تن سکنه دارد. ابش از 
قتات. محصولش غلات و پنبه و بنشن و 
ابریشم» شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی و ابریشم‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

نصوآباد. [ن] (اخ) دهی است از دهستان 
ببالاخواف بسخش خواف شهرستان 
تربت‌حیدریه در ۳۹ هزارگزی شال شرقی 
رود, در جلگة گرمسیری واقم است و ۴۳۹ 
تن سکهه دارد شغل اهالی زراعت و 
قالیچه‌بافی و کریاس‌بافی و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

نصرآ با۵. [نْ) ((خ) دهی است از دهستان 
رستاق بخش خلیل‌آباد شهرستان کاشمز دز 
دوهزارگزی مغرب خلیل‌آباد. بر سر راه 
کاشمر به بردسکن, در جلگة گرمیری راقع 
است و ۱۰۷۰ تن سکه دارد. ابش از ققتات. 
محصولش غلات و زیره و انگور. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیائی آیران 
ج ۱ 

تصرآباد. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. در 
۵ هزارگزی جنوب شرقی بردسکن واقح 
است و ۹٩‏ تن سکنه دارد. ابش از قنات 
محصولشی غلات شغل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 

نصرآبات. [ن] (خ) ده کوچکی است از 
دهستان دستگردان بخش طبی شهرستان 
فردوس. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 

نصرآباد. [ن] (اج) دهی است از دهستان 
طبس بخش صفی اباد در ناحیة کوستانی 
سردسیری واقع است و ۲۰۸ تن سکنه دارد. 
ابش از قنات, محصولش غلات» شفل امالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج ۱ 

نصرآباد. [نْ] (إخ) دهی است از دهستان 
نهارجانات بخش حومهٌ شهرستان بیرجند, در 
تاحیۀ کوهتانی معتدل هوائی واقع است و 
۱ تشن کته دارد. ابش از قتات, ` 
محصولش غلات و زعفران و اقام میوه‌هاء 
شفل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج .4٩‏ 

نصرآباد. [ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان لب‌کویر بخش بجستان شهرستان 
گناباد.(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج .)٩‏ 
نصرآباد. [ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان تسبادکان بخش حوم واردا ک 
شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 


ج 
نصرآباد. [ن] ((ج) ده کوچکی است از 
دهبتان حومۀ بخش زرند شهرستان کرمان. 
رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸ شود. 
نصراً باد. [ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان سعیداباد بخش مرکزی شهرستان 
سیرجان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران 
۸ شود. 
نصرآباد. [ن] (خ) ده کوچکی است از 
دهتان درختنگان بخش مرکزی شهرستان 
کرمان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی اینران 
ج۸شود. 
نصرا باد. [نْ) (اخ) دهی کوچکی است از 
دهستان خضر بخش خضر شهرستان جهرم با 
۲ تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۷ شود. 
نصرآباد. 11 (إخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان شیراز در ۱۴ 
هزارگزی جوب شرقی شیراز, در جلگة 
معتدل هوائی واقیع است و ۱۱۶ تن سکنه 
دارد. اب ان از قتات, محصولش شلات و 
محصولات صیفی, شغل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۷). 
نصرآباد. [نْ] (اخ) دهی است از دهستان 
رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز. در 
۸ هزارگزی جنوب شرقی اردکان در جلگۀ 
معتدل هوائی واقع است و ۲۱۶ تین سکنه 
دارد. آیش از رود کر. محصولش غلات و 
چغندر و برنج. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج ۷). 
نصرآباد. (نْ) ((ع) دهی است از دهستان 
احمداباد بخش مرکزی شهرستان اباده در 
۶ هزارگزی جنوب اقلید. در جلگۀ 
سردسیری واقع است و ۱۳۶ تن سکنه دارد. 
آبش از قتات و چشمه, محصولش غلات و 
حبویات و اشجار تبریزی, شغل امالی 
زراعت و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافائی ایران ج ۷ 
نصوآباد. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
زروساهروی بخش الیگودرز شهرستان 
بروجرد. در ۷۰ هزارگزی جنوب غربی 
الیگودرز, در ناحیه کوهتانی معدل هوائی 
واقع است و ۲۷۸ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه, محصولش غلات و لبنیات. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶). 
نصرآباد. [ن) (إخ) دهی است از دهتان 
جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. در 
۴ هزارگزی شمال راه الیگودرز به گلپایگان, 
در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و ۳۹۷ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات و چاه, محصولش 
غلات و چفندر و لبنیات. شغل اهالی زراعت 


و گله‌داری و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی اران ج ۶). 
نصر باد. [نَ] (اخ) دهتانی است در بخش 
مرکزی شهرستان قصرشیرین. قرای این 
دستان در ساحل جنوبی رودخانهة الوند. 
قمتی در علیای قصرشیرین و قسمتی در 
سفلی واقم شده است. آبادیهای دهستان به نام 
کدخدای محل نامیده مشود و معمولاً با مرگ 
کدخدانام آنها تفیر میکند. فعلاً [سال ۱۳۳۱ 
تاریخ چاپ فرهنگ جغرافیایی ] نام آنها به 
تسرتیب از پسل‌ذهاب تا قصرشیرین و از 
قصرشیرین تا مرز عراق بدین ترتیب است: 
شم اله با ۷۵نفر سکته, پاشا ٩۰‏ نفره 
سیداحمد ۲۵ نفر, سیدخلیل ۲۲۵ نقر» 
سرآمیاب نزدیک شهر ۲۵۰ نفر, سید سعداله 
۰ نتفر سید سهرآب ۷۵ نقرء نوپهن ۷۵ نفره 
تنگاب باباخانی ۵۰ نفر و نیز آبادیهای گرلوه, 
نمره ۲,گنبد صوفی تنگاب احمدوند نیز جزء 
این دهستان است. دهستان در متطقه پرټپه و 
ماهور و گرمسیری در ساحل رودخانة الوند 
واقع است و جمعا ۱۳ قریه و ۱۳۰۰ تن سکنه 
دارد. محصول عمده‌اش غلات و محصولات 
صیفی ولات شغل امالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج۵ 
نصرآباد. [ن] (إخ) دهی است از دهان 
پیث‌کوه بخش تفت شهرستان یزد در ۳۲ 
هزارگزی مغرب تفت در منطقة کوهتانی 
معتدل هوائی واقع است و ۱۰۱۷ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات. محصولش غلات. شفل 
افالی زراعت و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
نصرآباد. [ن] ((خ) دمی است از بخش 
حوم شهرستان یزد در دو هزارگزی مغرب 
یزد در جلگة معدل هوایی واقع است و 
۸ تن سکته دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و 
ناجی است. (از فرهنگ جفرافیائی ایسران 
ج( 
نصرآباد. (ن] ((ج) دہ کوچکی است از 
دستان گرمیر شهرستان اردستان با ۷۲ تن 
سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). ۳. 
تصوآباد. [ن] (اخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان دامفان با ۸۳۲ 
تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج( 
نصرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
استرآیاد رستاق بخش مرکزی شهرستان 
گرگان.در ۶ هزارگزی مشرق شهر گرگان, در 
دشت معتدل هوائی واقع است و ۴۱۰ تن 
سکنه دارد. آبش از رودخضانه جسوزولی» 
محصولش برنج و غلات و توتون سیگار, 


نصر آباد. ۳۲۱۳۵۵۳۵ 


شغل اه‌الی زراعت و گله‌داری و باقن 
پارچه‌های نخی و ابریشمی و کرباس‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۳. 
نصوآ باد. (ن ] ((ج) دهی است از بخش آران 
شهرستان کاشان, در ۱۲ هزارگزی شمال 
ار غربی آران بر کار راه آهن کاشان. در جلکذ 
معتدل هوائی واقع است و ۱۱۸۰ تن سکنه 
دارد. ابش از قتات. محصولش غلات و پبه 
و تبا کو و ایریشم و انار و انجیر و خربزه و 
هندوانه» شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیانی ایران ج ۳). 
نصوآباد. [ن] (اج) دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان فومن, در ۷ 
هزارگزی شمال غربی فومن, در جلگة معتدل 
مرطوبی واقع است و ۱ تن سکه دارد. 
آبش از رودخانة ماسوله. محصولش برنج و 
توتون سیگار, شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
نصرآباد. (نَ] ((ج) دهی است از دهستان 
سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت 
در ۲۴ هزارگزی جنوب شرقی رشت. در 
چلگة معتدل مرطوبی واقع است و ۲۵۵ تن 
سکته دارد. ابش از تهر نورود رودخانهة 
سفیدرود. محصولش برنج. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج۲). 
نصر ؟ باث. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
شراء پائین بخش وفس شهرستان ارا ک. در 
۰هزارگزی جنوب غربی کمیجان. در ناحیة 
کوهتانی سردسیری واقع است و ۱۳۲ تن 
سکن دارد. ابش از رودخ ان شراء 
محصولش غلات و انگور و ارزن. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۲). 
نصرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
مارین بخش سد؛ شهرستان اصفهان. در ٩‏ 
هزارگزی جنوب شرقی سده درکنار راه 
تجف‌آباد به اصفهان, در جلگۀ معتدل هوائی 
واقع است و ۲۶۶۰ تن سکنه دارد. آبش از 
رودخانه. محصولشی غلات و پنبه و حبوبات 
و تنبا کوو انگور, شغل اهالی زراعت و 
کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۱۰). دیه نصرآباد بالخصوص از حیث 
أب و درخت و باغات و بیشه که همة انها در 
حوالی زاینده‌رود واقع است به بسیاری از 
قراء ماربین مزیت داشته و هماره جایگاه 
دانشمندان و عرفا بوده. (از ريحانة الادب ج ۴ 
ص ۱۹۴). 
نصرآ باد. [ن) (() دهی است از دهستان 
جرقویة بخش حومة شهرستان شهرضاء در 
۰ هزارگزی شمال شرقی شهرضاء بر سر راه 
آذرخواران به نصرآباد در جلگة معدل هوائی 


۶ نصرآباد بالا. 


واقع است و ۲۳۹۲ تن سکنه دارد. آبش از 
تنات. محصولش غلات و پنه و اقسا/ ر 
میوه‌ها. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 0۱۰ 
نصرآباد بالا. زن د] (() دی است از 
دهتان عشق‌اباد بخش فدیشة شهرستان 
نیشابور. در ۱۲ هزارگزی مشرق فدیشه» در 
جلگة محدل هوائی واقع است و ۱۱۴ تن 
که دارد. ابش از قتات. محصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج .)٩‏ 
نصرآ باد پائین. [ن د] (ج) دهی است از 
دهستان عشق‌اباد بخش فدیشة شهرستان 
نیشابور. در ٩‏ هزارگزی مشرق فدیشه, در 
جلگۀ معتدل هوانی واقم است و ۵۸۶ تن 
سکنه دارد. ابش از قات. محصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس‌بافی 
است. (از فرهنگ جغراقیائی ایران ج٩).‏ 
نصرآباد حیرویه. [ن د وي] ((غ) دهی 
است از دهستان قهرود بسخش قمصر 
شهرستان کاشان. در ۱۷ هزارگزی جنوب 
شرقی قمصر و ۱۱ هزارگزی مغرب راه 
کاشان به نطنر. در دامةٌ معدل هواثی وأقع 
است و ۲۵۰ تن سکنه دارد ابش از قنات. 
محصولش غلات و بادام و گردو. شغل اهالی 
زراعت و کرباس‌بافی و چادرشب‌بافی است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
نصرآباد خوسف. [ن د س] ((خ) دی 
است از دستان مرکزی بخش خوسف 
شهرستان بیرجند. در ۲ هزارگزی شمال 
خوسف بر سر راه بیرجند به خوسف, در 
جلگة گرسیری واقع است و ۴۷۰ تن سکنه 
دارد. ابش از قات. محصولش غلات و پبه. 
شغل اهالی زراعت و قالیچه‌بافی و مالداری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصرآباد شهرخراب. (ن د ش خ] ((ج) 
دهی است از دهتان چناران ببخش حومه 
واردا ک شهرستان مشهد. در ۶۰ هزارگزی 
شمال غربی مشهد. در جلگۂ معتدل هوائی 
واقع است و ۲۱۰ تن سکته دارد. آبش از 
قتات. محصولش غلات و چفندر, شغل اهالی 
زراعت و مسالداری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصرآباد فریمان. [نَ د ف] (إخ) دی 
است از دهستان مرکزی بخش فریمان 
شهرستان مشهد. در ۱۸ هزارگزی جنوب 
شرقی فریمان, در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۱۳۴ تن سکنه دارد. ابش از قنات» 
محصولش غلات, شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جفرافیائی لیران ج .)٩‏ 
تصوآبادی. [ن] (() ابرآهيمین محمد 


معروف به شیخ‌ابوالقاسم نصرآبادی از ا کابر 
صوفیان و عارفان قرن چهارم هجری و 
خلیقة شخ شبلی جعفربن يونس است, در 
قریة نصراباد اصفهان خانقاهی داشته است. 
وفات وی به سال ۱۳۷۲ ۳۶۷ ه.ق.در 
نصرآباد اصفهان - یا به روایتی در مکه و به 
روایتی دیگر در مدینه -اتفاق افتاد. (از 
ريحانة الادب ج۴ ص۱۹۴) (طريقالحقايق 
ج۲ ص ۲۱۰). و نیز رجوع به مقدم تذکرة 
نصرابادی شود. 
نصوآبادی. (ن] ((غ) امین (میرزا...) از 
شعرای اواخر قرن یازدهم هجری است در 
علم حساب و نجوم و صنایع شعری دستی 
داشته است. او راست: 

غار خاطر احباب شد نصیحت من 

به خانه گرد هم از بهر رفت و رو برخاست. 
تا حیاتی هت ما راروژی ما می‌رسد 

آب تا جاری بود این انیا در گردش است. 
رجوع به تذکرة نصرآبادی ص ۴۵۳ و ريحانة 
الادپ ج ۴ ص ۱۹۶ شود. 

نصرآبادی. [ن] ((خ) صادق (میرزا...ابین 
مزا صالح متخلص به سا !از فضلاء و 
شاعران قرن بازدهم الت وی در علوم 
ریاضی و اسطرلاب و هندسه دستی داشته و 
در فنون سپاهی‌گری هم ممتاز بوده است. او 
در هند ولادت یافت و در سال ۱۰۶۱ «.ق. 
در همان مملکت درگذشت. او راست: 

به نام خداوند مینا و می 

خداوند چنگ و خداوند نی 

از او ساغر ماه گردون نشین 

وز او دور جام سیهر برین. 

(از تذکرء تصرابادی ص ۶۴ و ريحانة الادب 
ج٣‏ ص ۳۵ . 
تصرآبادی. [ن] (إخ) محمد طاهر 
(میرزا...) از ادبا و شعرای قرن یازدهم است. 
وی مولف تذکره‌ای است که به نام خود او 
«تذکرهٌ نصرآبادی» معروف شده است و 
مشتمل است بر شرح حال قریب یک هزار تن 
از شاعران معاصر مولف. وفات وی در اواخر 
قرن یازدهم یا اوایل قرن دوازدهم و به هر 
حال بعد از سال ۱۰۹۹ ه.ق.اتفاق افتاده. او 


۳ ق 


راست: 
تا نسیم عطر زلفت بر صا پیچید» است 
عطه در مغز غزالان ختا پیچیده است 

در سر مانت گردن تافتن از قید عشق 
گوش‌ما را دست تلم و رضا پیچیده است 
دل شهید آرزو کردیم از تیغ هوس 

خون دل ما را چنین بر دست و یا پیچیده است. 
رجوع به تذکرۂ نصرآبادی ص ۴۵۷ و ريحانة 
الادب ج ۴ ص ۱۹۶ شود. 

نصراء . نص ] (ع ص.لاج نصیر. 
نصوان. [ن] (ع ص. ) ترسا. (ناظم 


الاطباء). نصرانی. (از متن‌اللقة) (مهذت 
الاسماء) (المنجد) (از اقرب الموارد) ". مرد 
ترسا. (دهار) (مهذب الاسماء), واحد نصاری 
است. (از متن‌اللغة). رجوع به نصرانی و 
نصاری شود. ۱ 

نصران. [ن] (اخ) شهری در فلسطین که 
اقوام وکسان حضرت مسیح در انجا بودند و 
ان حضرت در انجا متولد شد و | کنون دارای 
۰ نتفر جمعیت است. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناصره شود. 

نصران. [ن] (اخ) دهی است به شام. (منتهی 
الارب). شهری است در شام. (از ناظم 
الاطباء). 

نصرافة. [ن َ1 (ع ص, ل) تانسیث نسصران 
است. (منتهی الارب) (انتدراج). نصرائية. زن 
ترسا. (از الامی). رجوع به نصران شود. 

نصوافة. [ن ن] ((ج) دهی است به شام و آن 
را ناصره و نصورية نیز نامند, يا آن نصران 
است. نصرانی منوب به وی است. یقال: 
رجل نصرانی و امرأة نصرانية. (از مهذب 
الاسماء) (السامی). 

تصوانی: [ن.] (ص نسبی)" منوب است 
به شهر ناصره به خلاف قیاس. (از المتجد) (از 
اقرب الموارد). |امسوب است به نصران. 
(منتهی الارب). ||آن که پیرو دین عیی 
مح است. (از المنجد). ترسا. (دهار) 
(ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۰). 
عیسوی‌مذهب. چرا که یکی از اسمای عیی 
علیه‌ال لام ناصری است. از آن که صولد آن 
جناب قریة ناصره بوده است از مسضافات 
بیت‌المقدس در ولایت شام و این نیت به 
حذف الف است و زیادت الف و نون چنان که 
در حقانی. (غیاث اللفات) (آنتدراج): در 
کتاب معارف خوانده‌ام که ترسایان را نصرانی 
از آن خوانند که ان ديه که مسیح بدان فرود 
آمد ناصرة خواندندی از زمین خلیل. (مجمل 
التواریخ). 
گرآب چاه نصرانی نه پا ک‌است 

جهود مرده می‌شوئی چه با ک‌است. سعدی. 
دیگری گفت پدرش نصرانی بوده. ( گلستان), 

نصوانیت. [ن نی ی ] (ع مص جعلی, امص) 
میحیت. دين نصاری. نصرانية. |انصرانی 
بودن. بر دین عیسی بودن. رجوع به نصرانية 
شود. 

۱- چون در حین اسب جهاندن, افتاده ر یک 

چشمش نافص شده و چشمی مصنوعی از میا 

بجای آن گذاشته بودنا به نا شهرت یافت. (از 

ريحانة الادب ج ۴ ص ۱۳۵). 

۲ - گفته‌اند این صورت خاص شعر است. (از 

اقرب المرارد). 

۳-نبت به مدینة ناصره است بغر قیاس. 

(ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۰). 


نصرانیگداز. 
نصران یگداز. [ن گ] (نف مرکب) که با 
میحیان به خشونت و جور رفتار کند؛ 
بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز 
دشمن عیسی و تصرانی‌گداز. مولوی. 
تصوانیة. (ن نی ی ] (ص نسبی) تأنیث 
نصرانی است. (سنتهی الارب). رجوع به 
نصرانی شود. ||(ع مص جعلی, امص) دين 
نصاری. (انندراج). عیسویت. سیحیت. دین 
عیسی. دین نصرانی. دین ترسانی. ||ترسائی. 
(مهذب الاسماء). سیحی بودن. ترسامذهب 
بودن. نصرانی بودن 
نصر احمد. [ن ر ا م] ((خ) رجوع به نصربن 
احمد سامانی شود: چنان خواندم در اخبار 
سامانیان که نصر احمد سامانی هشت ساله 
بود. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۱). 
نصرا لد وله. زن ردد / دو ل] (إخ) احمدین 
مروان‌ین دوستک, مکنی به ابونصر ! و ملقب 
یه نصرالدوله. سومین و بزرگترین امرای 
بلی‌مروان است. وی پس از برادرش منصوره 
به سال ۴۰۱ ه.ق.به امارت دیاربکر و 
میافارقین رسید و تا سال وفاتش [۴۵۳ در 
میاقارقین ] حکمرانی کرد". (از الاعلام 
زرکلی ج۱ ص۲۴۱) (تاریخالخلفاه 
ص ۱۰۷) (اعلام المنجد) (تاریخ ادات ایران 
دکتر صفا ج۲ ص ۳۷۳) (لنجوم الزاهرة ج ۵ 
ص6۹ 
نصرالد ین. [ن رذ دی ] ((خ)(ملا..) رجوع 
به ملانصرالدین شود. 
نصوا لد ین. [ن رد دی ] ((خ) احمدین الب 
ارغون. رجوع به احمدبن الب آرغون شود. 
نصرا لسلطنه. [ن رُس س ط ن] (إخ) لقب 
محمدولی‌خان تنکاینی است. رجوع به 
سفرنام مازندران و استرآیاد و نز رجوع به 
محمدولی‌خان شود. 
نصرالقه. [ن رل لاه ] (إخ) پستجمین اسرای 


منگیت است و از ۱۲۴۲ تا ۱۲۷۷ «.ق. 


حکومت کرد. (از تاریخ الخلفاء ص۲۴۸). 


به بهار شیروانی از شاعران قرن سیزدهم 
است. رجوع به بهار شیروانی شود. 
نصرالله. ن رل [e‏ ((خ) ان احمدین 
محمدین عمر تستری بغدادی. مکنی به 
ابوالقتح و معروف به الجلال‌البغدادی, ادیب و 
فقیه حنبّلی مذهب قرن هفتم و هشتم است. 
در بغداد به سال ۷۳۳« .ق.ولادت یافت و در 
مدارس آنجاء متتصرية و مجاهدية و غیره. 
به تدریی حدیث پرداخت و سرانجام به سال 
۹ از ترس تیمورلنگ از بغداد فرار کرد و به 
دمشق و سپس به قاهره رقت و در آنجا مقیم 
شد و مقجی و مدرس گشت. وبه سال ۸۱۲ 
ه.ق. درگذشت. او راست: منظومة فی‌الفقة, 
منظومة الفرائض, نظم غریب‌القرآن. حاشية 


علی‌تقیح الزرکشی. جاثية على فروع 
ایس‌مقلع, شرح منتهی السؤل و الامل, و 
مختصرالنقود و الردود. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۲). و نیز رجوع به الضوء اللامع ج ۱۰ 
ص۱۹۸ و هدية السارفین ج۲ ص ۴۹۳ و 
حبن‌المحاضرة ج ۱ ص ۲۷۶ شود. 
نصرالله. [ن رل لاء) (() ابن حسن 
الحسینی استرآبادی, رجوع به نصراله 
استرایادی شود. 
نصرالقه. [ن رل لاء] (إخ) ابسن‌الحسسین 
السوسوی الحاثری, مکنی به ابوالفتح, از 
فضلای امامیه و از مدرسین و ادبا و شعرای 
قرن دوازدهم است. به گردآوری کتاب 
دلبسته بود و بارها بدین منظور به ایران سقر 
کردو گویند در یکی از سفرهایش به عهد 
سلطت نادرشاه در اصفهان بیش از یک هزار 
جلد کتاب خریداری کرد. الب کتابهای 
کتابخانة او منحصر به فرد بود» وی به سفارت 
از طرف دولت ايران به قسطنطیه رفت و در 
آنجا در حالی که پیش از پنجاه سال از عمرش 
گذشته‌بود در حدود سال ۸ دق کشته 
شد. گذشته از دیوان شعر کتابهای دیگری هم 
تصنیف کرده انت واز أن جمله است: اداب 
تلاوةالتسر آن. الروضات‌الزاهرات, 
سلاسل‌الذهب, و رساله‌ای در تحریم توتون. 
(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۲). و نیز رجوع 
به روضات‌الجنات ص ۷۲۷ و الذريعة ج۱ 
ص ۱۵ شود. 
نصراللّه. [ن رل لاه ] (إخ) این عبدالرحمن‌بن 
احمدین اسماعیل. الجلال‌الانصاری البخاری 
الرویانی. از حکما و متصوفین قرن نهم است. 


در قریةٌ کجور طبرستان به سال ۷۶۶ ه.ق. 


ولادت یافت و بعد از سال 
رقت. وی در علم «حروف» و عمل داوفاق». 
تامبردار بود و مردی فصیح و خوش‌معاشرت 
بود و فارسی و عربی و ترکی را به خوبی تکلم 


۰ به قاهره 


: | می‌کرد. الشاصر بدو شغل خفیه‌نویسی را 
نصرالقه. [ن رل لاء] (إخ) (میرزا...) متخلص ‏ 


تکلف کرد و او پذیرفت وی به سال ۸۳۳ در 
تباهره درگ‌ذشت. از تتصانیف اوست: 
غنيةالطالب فى'ما اشتمل عله الوم 
من‌المطالب, و اعلامالشهود بحقائق‌الوجود. 
(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۳). و نیز رجوع 
به الضوء اللامع ج ۱۰ ص۱۹۸ شود. 
تصرالله. [ن رل لاه ] (إخ) ابن عبدالمتمم‌بن 
نصراله‌بن احمدین حواری التنوخی, مکی به 
ابوالفتح و ملقب به شرف‌الدین مشهور به ان 
شیر از ادبای دمشق و از علمای حدیث و 
اصول قرن هفتم است. با ابن خلکان معاصر و 
محشور بود. به سال ۶۰۳ ولادت یافت و در 
۳و .ق.درگذشت. او راست: ایس قاظ 
الوستان فى تفضیل دمشق علی‌سائرالبلدان, 
رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۵۲ و 


نصراله. ۲۲۵۲۷ 
الجواهر المضيئة ج۲ ص ۱۹۷ و شذرات 
الذهب ج ۵ ص ۳۴۱ و تاریخالدول و الملوک. 
ابن فرات ج ۷ص ۲۷ شود. 
نصرالله. [ن رل لاه] (إخ) ابن علىبن 
منصور, مکنی به ابوالفتح و مشهور به 
ابن‌الکیال, از علمای قرائت و از فقهای حنفی 
قرن ششم و از اهالی واسط است به سال ۵۰۲ 
ه.ق.ولادت یافت و در ۵۸۶ يه واسط 
درگذشت مدتی قضاوت بصره و سپس واسط 
رایه عهده داشت. او راست؛ المفيدة در قراآت 
عشر. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۵۳). و نیز 
رجوع به غايةالنهاية ج۲ ص۲۳۹ و 
الجواهرالمضية ج۲ ص۱۹۸ شود. 
نصرالقه. [ن رل لاه) (اخ) این مسحمدین 
عبدالحمید منشی* ملقب به ابوالصمالی, از 
فضلای قرن ششم و از منشیان دربار غزنوی 
است, اصل وی از شیراز "و به روایتی دیگر 
از غزنین " است. وی از آغاز جوانی به عهد 
سلطّت بهرام‌شاه غزنوی (۲ ۵۴۷-۵۱ ه.ق.) 
به امور دیوانی وارد شد و پس از جلوس 
خسروشاه غزنوی (۵۵۵-۵۴۷ ھ.ق.) به 
تخت پادشاهی» سمت دبیری یافت. سپس در 
زمان ساطنت خسرو ملک (۵۸۲-۵۵۵ 
د.ق.)به منصب وزارت رسید و سرانجام به 
سعایت بدخواهان مفضوب و محبوس گنت 
و به روایت عوفی" این رباعی را از محبس به 
دربار سلطنت قرستاد: 

ای شاه مکن آنچه پپرسند از تو 

روزی که تو داتی که نترسند از تو 

خرسند نه‌ای به ملک و دولت ز خدای 

من چون باشم به بند خرسند از تو؟ 

اما دل سلطان بمهر بازن‌امد و ابوالسمالی تا 
پایان عمر همچنان زندانی بود. اثر معروفی 
که‌از این ادیب فاضل باقی مانده امت ترجمةً 
استادانه‌ای است از کلیله و دمنه که به نام 


۱- دکتر صفا کتية او را ابرعبداله ثبت کرده 
است. 

۲ -در تاریخ‌الخلقاء (ص ۱۰۷):ستة ۰۳۰۲ 

۳- ۵۱سال حکومت کرد (زرکلی). 
۴-مزلف روفات‌الجتنات سنن 
1۰۶۰-۰ راض بط کرده است ومۇلف 
الذريعة سال ۱۱۶۸را. (زرکلی). 
۵-در لباب‌الالاب (ج نفیی ص ۸۷) و بعض 
ماخذ دیگر: نصرال‌بن عدالحمد منشی. و 
مدایت در مسجمم‌الفصحا «نمیرالدین 
عجبدالحمید فارسی شیرازی» ضط کرده است. 
۶-به روایت هفت اقلیم. 

۷-رجوع به تاریخ وصاف چ بمبی ص۵۲۸ 
شود. ۱ 

۸-در لیاب‌الالباب (چ نفیسی ص ۸۷). و نیز 
عوفی در جوامع‌الحکایات حکایتی از وی و 
خروشاه غزنوی نفل کرده است. رجوع به 
جرامع الحکایات چ کلالة خاور ص ۲۸۷ شود. 


۸ تصرائه. 


ابوالمظفر بهرام‌شاه غزنوی مصدّر است و در 
اواسط نیمه اول قرن ششم نگ‌اشته شده 
است. این رباعی را هنگام کشته شدن گفته: 
از مسند عز اگرچه نا گه‌رفتیم 

حمداً له که یک آگه‌رفتيم 

رفتند و شدند و نیز ایند و شوند 

ما نیز توکلت على الله رفتیم. 

نیز او راست 

طبعم که ز لشکر هنر دارد خیل 

ياقوت به من بخشد و بیجاده به کل 

در سخنم که جان بدو دارد ميل 

پروردهٌ دریاست نه آورد؛ٌ سیل. 

(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفاء ج۲ 
ص 4۴۸). و لبابالالباب چ نفیسی ص۷۸ و 

چنع لاسما اي ا 

تصرالثه. نْ رل لاء] (اخ) این مسحمدین 
محمدین عبدالکریم الشیبانی الجزری, مکنی 
به ابوالفتح و ملقب به ضیاءالدین و معروف به 
ابن‌الاثیر. رجوع به ابنالاثیر شود. 
تصوالله. [ن رل لاء] ((خ) ابن محمد العجمی 
خلخالی, از فقهای شافعی مذهب قرن دهم 
است. در حلب ساکن شد و به تدریس 
پرداخت و در همانجا به مرض طاعون يه سال 
۲ ھ.ق.درگذشت. او راست: شرح 
اثبات‌الواجب دوانی. م‌جموعه در حساب. 
حاشیه بر شرح هدایةالحکمة. و حاشه بر 
انواراتنزیل بیضاوی. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۴). و نيز رجوع به الاعلام النبلاء ج۶ 
ص۱۸ و شذرات‌الذهب ج۸ ص ۳۳۲ و هدية 
العارفین ج ۲ ص ۲۹۳ شود. 
نصرالقه. (ن رل لاء] ((خ) (.. میرزا) ابن 
نادرشاه افشار» متخلص به جدائی. رجوع به 
نصرالّه میر زاین نادرشاه شود. 
نصرالله. [ن رل لاء] (إخ) ابن هبةالهیسن 
محمدین عبدالباقی الففاری. مکنی به ابوالفتح 
و مشسهور به ابن بصاقة. " از شاعزان و 
مترسلان و منشیان قرن هفتم است. به سال 
۷« .ق.در قوص ولادت یافت. در مصر و 
شام تحصیل ادب کرد و در مصر به تصدی 
۱ به سال ۶۵۰ 
درگذشت. او را رسایلی چند و نیز دیوان 
شمری است. (از الاعلام زرک‌لی ج۸ 
ص ۳۵۴). و رجوع به الطال‌السعید ص ۳۸۶ و 
شذرات‌الاهب ج۵ ص۲۵۲ و 
حسن‌السحاضرة ج۱ ص۲۴۳ و البدایه و 
الهاية ج ۱۳ ص ۱۸۴ و الجواهر المضية ج۲ 
ص۱۹۹ و ص ۳۹۲ شود. 
تصرالله. ن رل لاه] (اخ) (... خسنس‌ان) 
قرا گوزلو. از سرداران و وزیران عهد قاجار 
است. طبع شعری داشته. او راست: 

گیرم که فلک به مهر مایل گردد 

کام دلم از وصل تو حاصل گردد 


دارالانشاء پرداخت. و در دمشق 


۸ 


این دل که شد از فراق تو قطرهُ خون 
مشکل که دگر باره مرا دل گردد. 
¥ 
چه سان سراغ دل بی‌قرار خواهم کرد 
در ان دیار که دل بر سر دل افتاده‌ست. 
(از مجمعلفصحا چ مصفا ج ۶ ص ۱۰۶۴ 
نصوالثه آبانی. [ن رل لا د) (() (میرز...) 
تهرانی از شعرای عهد قاجاریه و معاصر با 
هدایت است. او راست: 
من اشتیاق ترا آتشی به جان ديدم 
که هرچه بیش زنی اب شمله بیشتر است. 
طربرای جهان ای رفیق بر باد است 
خوشا کی که در اين بزم ساغر غم زد. 
(از مجمعالفصحا چ مصفا ج ۴ ص ۱۳۳. 
نصرالته ارد بیلی. [ن رل لا دا د ((خ) 
(میرزا.. ..) رجوع به تصرت شود. 
نصرالثه استرابادی.(ن رل لا ۾ ا تَ] 
(اخ) ابن حن از سادات حسینی و از 
متکلمان قسرن سیزدهم است. او راست: 
تنقیح‌الیبیان در شرح ارشاد علامة حسلی. 
موازینالقط. مدارجالاحکام در اصول فقه. 
وی در حدود سال ۱۲۵۵ «.ق.درگذشته 
است. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۵۲). و 
رجوع شود به الذریعة ج ۴ ص ۲۶۲ و فهرست 
کتابهای کتابخانة مدرسة سپهالار ص ۴۳۶. 
نصرادثه اصفهانی. (ن رل لا جات ] (خ) 
(میرزا...) متخلص به شهاب و ملقب به 
تاح‌الشعراء از شاعران قرن سیزدهم است. 
رجوع به شهاب اصفهانی شود. 
نصرالقه بغدادی. [ن رل لاد ب) ((خ) 
(قاضی...) از دانضمدان قرن دهم و با 
سلاطین آق‌قویونلو معاصر است, وی در 
تبریز مد قضا داشته است. رجوع به اعلام 
کتاب حبیب‌السیر ص ۲۵۱ و حبیب‌السیر ج ۳ 
جزو ۴ ص ۱۱۴ شود. 
تصرالّه بیگلو. [ن رل لاب ] ((خ) دی 
است از دهس تانق لعهبرزند بحخشی گرمی 
شهرستان اردییل, در ۱۴ هزارگزی شال 
گرمی بر سر راه گرمی به اردبیل, در جلگۂ 
گرسیری واقع است و ۱۵۲ تن سکته دارد. 
ابش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات» 
شنغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 
نصرالقه تهرانی.[ن رل لا د ت] (ج) 
(میرزا...) متخلص به آبانی. رجوع به نصرالله 
آبانی شود. 
تصرالله خوافی. (ن رل لا دخوا /خا] 
((خ) رجوع به تصیرالدین» نصراله خوافی 
شود. 
تصرانثه سنحانی. [نَ رل لا ج س] ((خ) 
امیر قوامالدین. از احفاد رکن‌الدین محمودشاه 
ستجان, و از مشایخ قرن هشتم و نهم است و 


نهر لا 

«در بدایت حال SSS‏ 
که داخل ولایت خواف است اتظام داشت 

به نگاه داشتن نسخة جمع و خرج.. . آن قریه 
اشتفال مینمود نا گاه جذبه‌ای به وی رسیده په 
سلوک مشئول گردید». وی طبع شعری هم 
داشته است و به استقبال بعضی از غزلیات 
مولوی رفته و کتابی به نام جنون‌السجانین 
پرداخته است. مولانا شیخی قهستانی در 
وفات او سروده است؛ 

امیر تارک و سالک قوام ملت و دین 

که‌در طریق طلب مثل شاه ادهم بود 

به سال هفتصد و سی و چار میلادش 

به سلخ روزه و آغاز عید عالم پود 

شب مفارقتش بر شهور هشتصد و بست 

به اقتضاء قضا پنج شب مقدم بود. 

(از رجال حبیب‌السیر ص۵۸). و نیز رجوع به 
حبیب‌السیر ج۳ جزو ۲ ص۷۸ شود. 
نصرالله میرزا. ن رل لاه] (إغ) ابن 
نادرشاه افشار» پس از کشته شدن نادرشاه 
وی به اتفاق برادرش شاهرخ‌میرزا به سوی 
مرو فرار کرد و سرانجام «جمعی از قراولان 
مروی در راه به تصرائّه میرزا برخورده او را 
گرفته‌به کلات آوردند» و سپ سپس به مشهد نزد 
علیقلی‌خان بردند و علیقلی خان او و برادرش 
لاقن نر راا کت یوی لے ری هی 
داشته و در شعر «جدائی» تخلص می‌کرده و 
به نام جدائی افشار در تذکره‌ها نامیده شده 
.است. مولف مجمع لقصحا این رباعی را به نام 
او ثبت کرده است: 

متوقی دیوان قضا روز نخست 

مجموعۀ شادی و الم کرد درست 

شادی به تمام مردمان قمت کرد 

غم باقی ماند گفت این قسمت تست. 

(از در نادره چ شهیدی ص ۴۲۱ و ۵۸۷ و 
6۸ (جهانگدای نادری چ انسوار) 
(مجمم الفصحا 3 مصفاج ۱ص 4۳۲ 
نصرت. [ن ر ] (ع امص, !) یاری کردن. یاری 
دادن. (غیاث اللغات) (از بهار عجم). 
دستگیری. حمایت. کمک. یاری. اعانت. 
ااط طبار ا 


۱- تاریخ نگارش این کتاب را مرحوم قریبر 
در مقدمه کلله و دمن مصحح خویش در 
سالیای ۵۲۸ با ۵۳۹ حدس زده ات ر افای 
دکر صفاسال ۵۲۶را به صواب نزدیکتر میداند. 
رجوع به تاریخ ادییات در ايران دکتر صفاج۲ 
ص ٩۵۰‏ شود. 

۲ - در هدية العسارفین سال ۹۳۶ ثبت شده 
است. 

۳ - در البدايء و الهایة: ابن صاقعة. و در 
الجواهر المضيتة: ابن رصافة و ابن بعانه. (از 
زرکلی). 

۴ - جهانگشای نادری چ انوار ص ۴۲۷. 


دصر س. 

(یادداشت مؤلف). معاونت. نصرة. رجوع به 
نصرء شود: نصرت از ايزد عز ذ کره باشد. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۳۵). 
تصرت به دین کن ای بخرد مرخدای را 
گربایدت که بهر» بیابی ز نصرتش. 

ناصر خرو. 
مملکت را به نصرت متصور 
روزگاری پدید شد مشهور. مسعودسعد. 
و ذات بی‌همال خویش را بر نصرت دیین 
اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. 
( کلیله و دمنه). و اطراف و حواشی أن به 
نصرت دین و رعایت مناظم خلق موکد 
گشت.( کلیله و دمنه). از سر صدق و یقین و 
برای نصرت دین حمله کردند. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص۲۵۸). خضواست به نصرت و 
معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید. 
(ترجمه تاريخ یمنی ص۲۱۵). او را به 
نصرت خویش و قضاء حقوق نعمت و قیام به 
محاماة دولت دعوت می‌کرد. (ترجمةٌ تاریخ 
یمینی ص۸۸). در نصرت دین جان سر کف 
دست نهاده. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۵۱). 


عیسی روح تو با تو حاضر است 

تصرت از وی خواه که خوش ناصر است. 
مولوی. 

| فتم. ظفر. (ناظمالاطباء). فیروزی. پیروزی. 

موفقیت: 

بخت و دولت چو پث‌کار تواند 

نصرت و فتح پشتیار تو باد. رودکی. 


بسته نشود آنچه په نصرت تو گشادی 

پاینده همی باد هر آنچ آن تو بدادی. 
منوچهری. 

بیش از این نصرت نشاید بود کو را داده‌اند 

چون ز نصرت بگذری ز آن سو همه خذلان بود. 

عتصری. 

چون در ضمان سلامت و نصرت به بلخ 

رسیدیم. (تاریخ بیهقی ص۲۰۸). همگان 

گفتندان‌شاءاله تعالی خير و نصرت باشد. 

(تاریخ بیهقی ص ۳۵۰). قوت پیغمبران 

معجزات امد... و قوت پادشاهان... درازی 

دست و ظفر و نصرت. (تاریخ بیهقی). 

مرکب او راچو روی سوی عدو کرد 

نصرت و فتح از خدای عرش نثار است. 


بررس به کارها به شکیبائی 
زیرا که نصرت است ٹکیا را. اصرخرو. 


کنون‌همی دمد ای شاه صبح نصرت و فتح 


مسعودسعد. 
نصرت و فتح او به هندستان : 
سخت بار و بس فراوان باد. معودسعد. 
رایت نصرت تو روی نهاد 
سوی دربند آن بلاد و دیار. مسعودسعد. 


تابه هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظقر و 
نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. 
( کلیله ودمه). 

از حجاب غيب چون ماه از غمام 

تصرت شاه اخستان آمد برون. خاقانی. 
ان شاءاله که فتح و نصرت 

با رایت تو کنند پوند. خاقانی. 
گرز نصرت نه حامله است چرا 

نقطه نقطه است پیکر تیغش. خاقانی 


وعده حق در نصرت کلمة اسلام دررسید. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۷۳). در کنف 
نصرت و دولت روی با دارالملک غزنه نهاد. 
(ترجمة تاريخ ییمنی ص ۲۷۲). اولي‌اء 
حضرت سلطان از حرص فرصت و تحاط 
نصرت بسجوشدند. (ترجم تاريخ یمینی 
ص ۲۶۸). 
نصرت. [ن ر ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز 
با ۸۷ تن سکته. رجوع به فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۷ شود. 
نصرت. (ن ر] ((ج) سلطان سین طالشی 
گیلانی مشهور به سلطان‌بیگ‌بن پناء‌بیگ. از 
خدمتگزاران امرای عهد قاجار و از شاعران 
قرن سیزدهم است. مدتی در شیراز بوده 
سپ به تهران آمده و سرانجام به گیلان 
بازگشته و په روایت هدایت «از فحول شعرای 
این عهد بوده, قصیده و غزل رابس نکو 
می‌فرموده.. در این یک دو سال [هنگام 
تألیف مجمع‌لفصحاء در حدود ۱۲۸۵] به 
رحمت ایزدی پیوسته». او راست: 
کس به موئی نخرد رايحة ریحان را 
گر تو بر باد دھی کا کل مشک‌افشان را 
آخر ای غم ز دلم چند بدر می‌نروی 
اینقدر تگ مکن جلوه گه‌جانان را. 

¥ 
راستی خواهی ز هر ملت مرا 
با چنین بت بت‌پرستی خوشتر است. 

H4 
اثر از هستی کس عشق تو نگذاشت به دهر‎ 
پرده از چهره برانداز که دیاری یست.‎ 
ِ زهر کاری کنونم ترک جان به‎ 
که امد یغ در کف ترک مستم.‎ 

ب 
هر نظری که بینمش روی نهان کند ز من 
پستی بخت بین که از شیفته می‌رمد پری. 

# 
به هيج وقت مرا خود دلی نبوده به دست 
ز دست فتنۀ روی سپید و موی سیاه. 

(از مجمع لفصحا چ مصفا ج ۶ ص ۱۰۸۲ 

و نیز رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 


نصر ب. [ن ر]) ((خ) عباسقلی‌خان دکنی 


0۹ 


همندی از پارسی‌گویان دکن است در عهد 
فتحعلی‌شاه قاجار سفری به ايران کرده. خط 


خوشی داشته. او راست: 


نصرت آباد. 


زبیم آن که دوران شایدش از من جدا سازد 
به رویش هر نگاه من نگاه آخرین باشد. 
3 

عقده در کار من از آبلۀ پا افتاد 
سخت وامانده‌ام ای خار بیابان مددی. 
اردیلی متخلص به نصرت از عرفا و شعرای 
قرن سیزدهم است و به روایت هدایت در 
زمان رلیعهدی محمدشاه معلم وی بود و چون 
محمدشاه به سلطنت رىد مقام صدارت را به 
وی تکلیف کرد و او پذیرفت. میرزا تصراله 
در دوران بلطت محمدشاه به عزت و قدرت 
زیت و چون محمدشاه درگذشت به فرمان 
آمیرکبیر روانة عراق عرب شد و در همانجا به 
سال ۱۲۷۱ھ .ق.درگذشت. او راست: 
هر گم شده را نام و نشانی است به عالم 
از گمشده ما نه نشان است و نه نام است 
دل دوش ز من درگذر کوی تو گم‌شد 
جائی که نه انجا گذر خاص و نه عام است. 
ای صورت روحانی در ین جانم 
هم اينه هم جانی بر روی تو حیرانم. 

(از مجمع‌الفصحا ج مصفا ج ۶ ص ۱۰۳۷). 
نصرت آباد. [ن ر) ((ج) ده کوچکی امت 
از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش 
طببات شهرستان مشهد. (از قرهنگ 
جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصوت آباد. [ن ر ] ((ج) دی انت از 
دهتان ق آباد بخش خوسف شهرستان 
جغرافیائی ایران ج٩).‏ 
نصرت آبا۵. ن رَ] (خ) ده کوچکی است 
از دهتان دستگردان بخش طن شهرستان 
فردوس. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4٩‏ 
نصرت آباد. إن ] ((خ) دی ات از 
دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان دره گز 
با ۸۶ تن سکنه. (از فرهنگ جفرافیائی ايران 
ی 
نصرت آباد. [نْ ر ] (خ) دی است از 
دهتان خواست بخش اسفراین شهرستان 
بجنورد. در ۵۰ هزارگزی جنوب غربی 
اسفراین در جلگة معتدل هوائی واقع است و 
۷ تن که دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و بتشن و میوه. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
E‏ 
تصرت آباد. [نْ ر] (إخ) ده کوچکی است 


از بخش راور شهرستان کرمان. رجوع به 


0° نصرت‌آیاد. 


فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸ شود. 


نصرت آباد. ن رَ) (اغ) ده کوچکی ات ر 


از دهستان سیلوئیه بخش زرند شهرستان 
کرمان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج۸ شود. 

نصرت آبا۵. [نْ ر] ((ج) ده کوچکی است 
از دهتان زنگی‌آباد بخش مرکزی شهرستان 
کرمان. رجوع به فرهنگ جتراقیایی ایران 
ج۸ شود. 

تصرت آباد. زن ر1 ((خ) ده کوچکی است 
از دهستان سرویزن بخش ساردوئۀ 
شهرستان جیرفت. رجوع به فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۸ شود. 

نصرت آبا۵. [ن ر (إخ) ده کوچکی است 
از دهستان قلمه‌عکر بخش مشیز شهرستان 
سیرجان. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران 
ع ۸شود. 

نصرت آباد. ان ز] (() دہ کوچکی است 
از دهستان ده‌تازیان بخش مشیر شهرستان 
سیرجان. رجوع به فرهنگ جفرافیایی ایران 
Az‏ شود. 

نصرت آباد. [ن ر ] (إخ) دصی است از 
دهسان اوزومدل پخش ورزقان شهرستان 
اهر در ۲۵ هزارگزی جنوب غربی ورزقان و 
۴ هزارگزی راه تبریز به اهر در ناحية 
کوهتانی معتدل‌هوائی واقع است و ۲۰۲ تن 
سکه دارد. ايش از چشمه. محصولش غلات 
و حبویات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جفرآفیائی 
ایران ج ۴). 

نصرت آباد. [نْ ر] ((خ) دهی است از 
دهتان احمداباد بخش تکاپ شهرستان 
مراغه. در ۲۷ هزارگزی شمال شرقی تکاپ 
در ناحیة کوهستانی معتدل هوانی واقع است 
و ۷۳۱ تسن که دارد. ابش از رودخانهة 
ساروق, محصولش غلات و بادام و حبوبات 
و کرچک. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
گلیمبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
(f 3‏ 

نصرت آبا۵. [ن ر] ((خ) ده کوچکی است 
از بخش حومهٌ شهرستان مسلات. (از فرهنگ 
جفرافیای ايران ج۱( ٠‏ 

نصوت آباد. [ن ر ] ((خ) دی است از 
دهستان حومة بخش مرکزی شهرستان 
قزوین, در ۱۳ هزارگزی جنوب شرقی قزوین 
در جلگهة معتدل هوائی واقع است و ۳۷۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات. محصولش غلات و 
بنشن و چغندر و انگور, شفل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 

نصوت آباد. [ن ر] ((خ) دی است از 
دهستان گرگانرود بخش مسرکزی شهرستان 
طوالش, در ۲۵ هزارگزی شمال هشت‌پر بر 


سر راه انزلی به آستارا: در جلگۀ معتدل هوای 
مرطوبی واقع است و ٩۰۴‏ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانه. محصولش غلات و برنج و 
لبنیات و عسل و سیب و گیلاس, شفل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران 
ج( 
نصرت آبا۵. (ن ر] (إخ) دصی است از 
بخش حومهُ شهرستان یزد. در ۸۵ هزارگزی 
شمال غربی یزد در جلگة معدل هوائی واقع 
است و ۵۷۰ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و 
ناجی است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج ۱۰ 
نصرتآباد. [نْ ر ] (إخ) د می است از 
بخش ابرقو شهرستان یزد. در ۱۲ هزارگزی 
شمال شرقی یزد در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۴۲۷ تن سکنه دارد. آبش از قنات, 
محصولش غلات و تره‌بار. شغل اهالی 
زراعت و قسالی‌بافی است. (از فسرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
نصرت آباد. (نْ ر] ((خ) ده کوچکی است 
از دهتان کوهبان بخش راور شهرستان 
کرمان. رجوع به فرهنگ جفرافیایی ایران 
۸ شود. 
نصرت آباد. رن ز) ((ع) دی است از 
دهستان حومة شرقی شهرستان رقسنجان با 
٩‏ تن سکنه, رجوع به فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج۸ شود. 
نصرت آباد. [ن ر] ((خ) دهبی است از 
دهتان محمداباد بخش مرکزی شهرستان 
سیرجان در ۱۲ هزارگزی شمال شربی 
سعید آباد. در جلگه سردسیر واقع است و ۸۰ 
تن سکه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
نصرت آباد. [ن ز] (اج) دی است از 
دهستان حومه بخش زرند شهرستان کرمان 
در ۴ هزارگزی شمال غربی زرند و ۶ 
هزارگزی مغرب راه زرند به راور, در جلکة 
معتدل هوائی واقع است و ۱۸۳ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات» محصولش غلات, و 
حبوبات و پته و پبه, شغل اهالی زراعیت 
است. (از قرهنگ جفرافیائی ایران ج٭). 
نصرت آبا۵. [ن ر] ((ج) یکی از بخشهای 
سه گان شهرستان زاهدان است. در شمال 
غربی زاهدان در منطقة نیمه کوهتانی بین 
ارتفاعات ملک سیاه کوه‌و کهورک واقع و 
محدود است از طرف شمال به دشت لوت و 
شهرستان زابل, از مشرق به مرز افغانستان. از 
جنوب به بخشهای سیرجاوه و خاش: و از 
طرف مغرب به بخش فهرج شهرستان بم. 
هوای آن معتدل است. آب قراي این بخش از 
قنوات و چشمه و رودخانه. محصولات 


نصرت‌اباد. 
عمده‌اش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت 
و گله‌داری است. این بخش از 1۵ آبادی 
بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت 
أن در حدود ۰ نفر است. مرکز بخش 
نصرایاد نام دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۸. ۱ 
نصرت آباد. [ن ز] ((خ) مسرکز بخش 
نصرت‌اباد شهرتان زاهدان است. در ۱۰۰ 
هزارگزی شمال غربی زاهدان بر کتار راه بم په 
زاهدان, در جلگۀ گرمیری واقع است و 
۰ تسین کته دارد. آبش از قنات. 
محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی 
زراعت و گس له‌داری است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۰۸ 
نصرت آباد. لَنْ ر] (اخ) دصی است از 
دهتان کا کاوند ببخش دلفان شهرستان 
خسرماباد. در ۳۰ هزارگزی شمال غربی 
نوراباد و ۶ هزارگزی راه خرم‌آباد به 
کرمانشاه. در منطقة تپه‌ماهور سردسیری واقع 
است و ۱۲۰ بن سکنه دارد. آبش از چشمه‌ها, 
محصولش غلات و لبنیات و پشم, شغل اعالی 
زراعت و گسله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۶ . _ 
تصرت آباد. ن ر] ((خ) ده کوچکی است 
از دمستان سیلاخور بسخش الیگودرز 
شهرستان بروجرد. رجوع به فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ٩‏ شود. 
نصرت آباد. [ن ر1 ((ج) دصی است از 
دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان 


مستندج. در ۴۶ هزارگزی شمال شرقی 


کامیاران و ۲ هزارگزی جنوب نیدر, در ناحية 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۱۳۵ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵). 
نصرت آباد. زنْ ر] ((خ) دی امت از 
دهبان کلیائی بخش سنقر کلائی شهرستان 
کرمانشاهان, در ۲۷ هزارگزی شمال غربی 
سنقرء بر کنار رودخانة گاوایاد. در دامنة 
سردسیری واقع است و ۱۶۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانهٌ گاورود و چشمه, محصولش 
غلات و حبویات و توتون» شغل اهالی 
زراعت و ق‌الیچه‌باقی و جاجیم‌بافی و 
پلاس‌بافی است. نام بابق این ده رزله بوده 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۵. 
نصرت آباد. [ن رَ] (اخ) دهییی است از 
دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان 
آمل, در ٩‏ هزارگزی جوب شرقی سولده» در 
دشت معتدل هوای مرطوبی واقع است و ۱۳۰ 
تن سکنه دارد. آبش از لاویج‌رود. مجصولش 
برنج و غلات. شفل اهبالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 


نصر ت‌آباد. 

نصرت آباد. را ((خ) دی است از 
دهستان کتول بخش علی‌آباد در شهرستان 
گرگان:در ۶ هزارگزی مغرب علی‌آباد. در 
دشت معتدل هوای مر طوبی وأقع است و ۱۹۰ 
تن سکنه دارد. ابش از قنات. محصولش 
غلات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی و شال‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۳)۔ 
نصرتآباد. ن ر] (إخ) ده کوچکی است 
از بخش شهریار شهرستان تهران. رجوع به 
فرهنگ جغرافیائی ايران ج۱ ص ۲۲۳ شود. 
تصرت آباد. (نْ ز] ((خ) ده کوچکی است 
از دهتان کلباد بخش بهشهر شهرستان 
ساری, (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 
نصرت آباد امیرغایب. [نْ رز د 0 ۳ 
((ح) دهی است از دهان کاردول ب‌خش 
مرکزی شهرستان مراضه و ۶ هزارگزی راه 
مراغه به میاند و آب و در جلگۀ معتدل هوائی 
واقع است و ۱۶۶ تن سکته دارد. ابش از 
قنات» محصولش غلات و چغندر و نخود, 
شفل اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌باقی 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
نصرت آباد قارداش. [ن ر د] ((خ) دهی 
است از دهان خرقان شرقی بخش آوج 
شهرستان قزوین در ۴۴ هزارگزی مشرق 
آوج, در ناحية کوهستانی سردسیری واقع 
است و ۲۱۴ تن سکته دارد. ابش از رودخانۀ 
سنگاوین, محصولش غلات و سیب‌زمینی و 
انواع میوه‌هاء شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی 
و جاجیم‌بانی است. (از فرهنگ جغرافیانی 
ایران ج . 

نصرت آباد لکلر. نز د ل [] (إِخ) دهی 
است از دهستان گاودول بخش مرکزی 
شهرستان مراغه. در ۳۷ هزارگزی جنوب 
غربی مراغه و ۵ هزارگزی مغرب راه 
میاندواب به مراغه. در لگ معتدل هوائی 
واقع است و ۲۵۳ تن سکنه دارد. آبش از 
رودخانۀ مردی, محصولش غلات و چغندر 
قند و کشمش و بادام, شغل اهالی زراعت و 
گلیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایبران 
ج۴). 
نصرت آباد میربیگت. (نْ ر د ب] ((ع) 
دهی است از دهتان میریگ بخش دلفان 
شهرستان خرم‌آباد با ۰ تن سکنه. رجوع به 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶ شود. 
تصرت آیت. انز ی ] (ص مرکب) مظفر. 
ظفرآیت. پیروزی‌نشان. پیروزمند. 
نصرت‌اشر. منصور: ذ کر نهضت‌رایت 
تصرت‌ایت. (حبیب‌السیر ج ۲ ص ۳۵۲). 
نصرت)ثر. [ن ر أت ] (ص مرکب) مظقفر. 
منصور. پیروز. (ناظ‌الاطباء). نصرت‌آیت. 
ظفرقرین: در فصل پیز دامن کوه الوند به 


نصر سامانی. ‏ ۲۲۵۳۱ 


عسکر نصرت‌اثر پوشیده گردید. (حبیب‌السیر | نصرت طالش گیلانی. [ن رت ل شا 


جر ص 4۳۵۲ 
نصرت‌انتساب. نز إِتِ] (ص مرک) 
منوب به فتح و نصرت. مظفر. پیروز. 
پسیروزمد: سای مبارک در ركاب 
نسصرت‌انساب آورده. (حسییب السیر 
ص ۱۲۵). 
نصرت‌حو. [ن ر] (نف مرکب) کی که 
تلاش می‌کند فتح و فیروزی را. جنگجو. 
(ناظمالاطاء). 
نصرت دادن. ند1 (سص مرکب) 
یاری دادن. یاوری کردن. تأید کردن: 
گوینده‌باید که راستگو باشد و نیز خود گواهی 
دهد که آن خر درست است و نصرت دهد 
کلام خدا آن را. (تاریخ بیهقی ص ۶۸۰). 
محصر ار خدای دهد نصرت 
زاین پس بر اولیای ثياطینم. ناصرخسرو. 
انوشیروان اندیشه کرد و بگفت کی دین اهل 
یمن دین ما نیست تا نصرت ایشان دهیم. 
(فارسنامة ابن البلخی ص .٩۴‏ 
آسمان بر حب قدرت شاه را تصرت دهد 
صورتی باید چنین تا نصرتی یابد چنان. 
امیر معزی (از آتدراج). 
هفتم فلک ایوانت ایوان فلک قصرت 
ای داده به تو نصرت معمار جهانداری. 
خاقانی. 
نصرت که دهد به بدسگالت 
هرا که برافکد خران را. 
|| پیروز کردن. غلبه دادن: 
بی‌نیازا تو نصرتم دادی 
بر کسی کو به تو نیاز نداشت. ‏ خاقانی. 
نصرت‌دهنده. [ن ر ددد /د] (نف 
مرکب) یاری‌کننده. توفیق‌دهنده. ناصر: و هم 


خاقانی. 


تو خدارند قوت نصرت‌دهده‌ای. (مجالس 
سعدی). 

نصرت ۵ هی. [ن ر د] (حامص مرکب) 
نصرت دادن. رجوع به نصرت دادن شود. 
نصرت شاه. رن ر ] (إخ) نهمین سلاطین 


تغلقۂ دهلی است از ۲7۷۹۷ ۸۰۲ ه.ق. 


حکمرانی کرد. (از تاریخ‌الخلفاء ص ۲۶۹). 

نصرت شاه. [ن د1 ((خ) ابن علاء‌الدین 
حنن‌شاه ملقب به ناصرالدیس, چهل و 
هشتمین سلاطن بتگاله است. وی از سال 
۵ «.ق. تا ٩۳٩۹‏ حک‌مراني کرد. (از 


تاریخ‌الخلفاء ص ۲۷۷). 
نصرت‌شعار. [نْ ر ش] (ص مس رکب) 
نصرت‌ایت. نصرت‌انر. طفرنمون. 


پیروزی‌قرین. مظفر. منصور. پیروزمند؛ قبة 
زرنگار چتر نصرت‌شمارش منور عرصة 
سچهر - (حجیب‌السیر جرو ج" ص ۲۲۲). در 
طل رايت نصرتشعار مجتمع گشتد. 
(حبیب‌السیر ج۴ ص ۱۲۴. 


((خ) سلطان‌حنن مشهور به سلطان‌یگ. 
رجوع به نصرت, سلطان‌حسین شود. 
نصوت طراز. [ن رز ط ] (ص مرکب) که 
ترتیب فتح و پیروزی دهد. نصرت‌آفرین: 
تا حد تیغ باشد نصرت‌طراز ملکت 
تا نوک کلک باشد مدحت‌نگار تیفت. 
مسعودسعد. 
نصوت قرین» [ن رز ق ] (ص مرکب) فیروز. 
مظفر. نصرت‌گتر. (ناظمالاطباء). که با فتح و 
پیروزی قرین است. که با ظفر همراه است. 
نصرت کردن. [ن رک د] (مص مرکب) 
یاری کردن. یاری دادن. اعانت کردن. تایید 
كردن 
نصرت به دین کن ای بخرد مرخدای را 
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش. 
ناصرخرو. 
نصرةالاین چون عمر دین را همی نصرت کند 
عزدین در عز آن کوشد همی چون مرتضی. 
امیرمعزی (از آنندراج). 
نصر ت کستر. [ ن ر گ ت ] (نف مرکب) 
فیروز. مظفر. متصور. نسضرت‌قرین. 
(ناظمالاطباء). 
نصرت‌نشان. [ن ر ن] (ص مرکب) 
نصرتآيت. ظفرنمون: و بهادران لشکر 
نصرت‌نشان به اقدام مدافعت و ممانعت پیش 
رفته. (حبیب‌الیر ج ۲ ص ۲۷۶). 
نصر تی. [ن ر ] ((خ) ده کوچکی ات از 
دهتان بکش بخش فهلیان و ممستی 
شسهرستان کازرون. رجوع به فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۷ شود. 
نصرت بالب. [نْ رت ] (نسف مرکب) که 
پیروزی یابد. که فتح و ظفر نصیش شود. 
پیروزمند؛ 
على دلی که به ملک یزیدیان قلمش 
همان کد که به دین ذوالفقار نصرت‌یاب. 
۱ خاقاني. 
نصرت یافتن. (ن ر تَّ) (*سص مرکب) 
فاتح شدن. ظفریافتن. پیروز آمدن. فتح 
كردن 
زی تو آید عدو چو نصرت یاقت 
کرده‌دل تنگ و روی پرآژنگ, ناصرخرو. 
نصر سامانی. [ن ر] (اخ) (امیر...) ابسن 
احمدین اسماعیل. ملقب به امرسعید و مکنی 
به ابوالحن و مشهور به امیر نصر سامانی. 
وی سومین و معروفترین سلاطین سامانی 
است. به سال ۲۹۳ ه.ق.در بخارا تولد یاقت۱ 
و پس از پدرش احمد که در سال ششم 


۱- مزلف حدود العالم مقطالرأس وی را 
ختلام بخارا ذ کر کرده است. رجوع به حدود 
العالم ج دانشگاه ص ۱۱۴ شود. 


۲ نصرک. 


سلطنت به دست غلامان خویش کشته شد - 
به سال ۳۰۱ ه.ق. - در سن هشت‌سالگی به 
شاهی نشت و مدت سی سال حکمرانی 
کرد. در عهد امارت او منصورین اسحاق 
سامانی در خراسان دعوی امیری کرد و 
مغلوب گشت و نیز ما کان‌کا کی‌سردار دیلمی 
که‌به تصرف خراسان تاخته بود کشته گشت . 
در پایان سلطنت و عمر امیر نصر مورخان 
اختلاف کرده‌اند, گروهی مرگ او را به سال 
۰ ۲۳۷۱ بر اثر مرض سل نوشته‌اند و 
گروهی آورده‌اند که چون امیرنصر مذهب 
اسماعیلی پذیرفته بود امرای سپاه با او به 
مخالفت برخاستند و فرزندش توح رابه 
امارت نشاندند و امیرنصر را زندانی کردند و 
وی در سال ۳۳۱ در زندان وفات یافت. 
اسیرنصر به اتفاق مورخان پادشاهی 
دانش‌پرور بود. ابوالفضل بلعمی و جبهانی و 
مصعبی وزارت او داشتند. و رودکی معاصر و 
مداح وی بود. این اثیر مدت حکمرانی او را 
سی سال و ۳۲ روز و طول عمرش را ۳۸ سال 
ثبت کرده است. رجوع به تاریخ گزیده 
ص۳۸۹ و الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۳۸ و 
مقدمة ابن‌خلدون ج۴ ص۳۳۶ و الکامل 
این‌اثیر ج۸ ص ۱۳۰و حمزه ص ۱۵۰ و این 
الوردی ج۱ ص۲۷۵ و عتبی ج۱ ص۳۴۹ و 
شدرات الذهب ج۲ ص ۳۳۲۱ و تاريخ 
مختصرالدول ص ۲۸۷ و لباب‌الاباب ج۱ 
ص ۵۲۳ شود. 
نصركت. [ن ر] ((خ) رجوع به نصربن 
احمدین نصربن عبدالعزیز الکندی شود. 
نصر ند. [ن ر ] (اخ) ده هکس وچکی است از 
دستان پائین شهرستان اردستان. رجوع به 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰ شود. 
نصروان. رن رٍ ) (إخ) دهی است از دهتان 
شاهیجان بخش داراب شهرستان فا. در ۱۸ 
هزارگزی جنوب غربی داراب نزدیک راه 
داراپ به فساء در جلگة گرمیر واقع است و 
۵ تسین که دارد. ابش از چش‌مه, 
محصولش غلات و خرما و پنبه و حبوبات؛ 
شنغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
نصرة. إن ر] (ع !) باران ن تام؟ . (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). نصرد. (المنجد). 
نصرة. [ن ص ر](ع ص لاج ناصر. 
(متن‌اللغة). رجوع به ناصر شود 
نصرة. [ن ر) (ع إمص)* یاری کردن. 
(ترجمان علامۂ جرجانی ص ۱۰۰). یاری 
دادن. (آنتدرا اج). یاری‌گر ی. (ناظمالاطہاء). 
نصر. (السنجد). رجوع به نصرت شود. 
|اخوبی با دیگری. (متهی الارب). 
|| حسن‌لمعونة. (متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) 
(المنجد). ||( باران تام و کامل. (از متن‌اللفة) 


(المنجد). . رجوع به لصرّة شود. 
نصرة الد ین. آن ز ند دی ] ((خ) (اتابک...) 
ابوبکرین محمدین ایلدگز, از اتابکان 
آذربایجان است و پس از عم خویش 
قزل‌ارسلان‌ین ایلدگز به سال ۵۸۷ه.ق.به 
پادشاهی رسید و بیست سال حکمرانی کرد و 
به سال ۶۰۷ درگذشت. ظهیر قاریابی و نظامی 
عروضی او را مدح گفته‌اند و به روایتی نظامی 
کتاب شرفنامة خود را بدو تقدیم کرده است. 
(از تاریخ گزیده ص ۴۶۷) (از تاریخ ادبیات 
در ایران» دکتر صفاء ج ۲ ص ۷۵۶ و ۴ ۸۰). 
نصرة الد ین. [ن ر ند دی ] (إخ) (اتایک...) 
ابن محمدین ابی‌بکرانر. یا امیرنصرت صاحب 
زوزن. وی را سلطان تکش خوارزمشاه به 
حکومت کرمان و دفع ترکان سلغری و 
و او دو سال امارت کرمان داشت وی 
محدوح نظامی است. رجوع به المضاف الى 
بدایم‌الازمان ص ۱۰ و تاريخ سلاجقه 
ص ۱۷۰ و سمط‌العلی ص ۲۰ و تاریخ کرمان 
وزیری ص ۱۳۶ شود. 
نصره‌الدین. [ن ر تد دی] ((خ) اهمدین 
یوسف شاه از اتایکان لرستان است. وی از 
۹ ۳ھ . ق.سلطت کرد. کتاب المعجم 
فی‌آثار ملوک العجم به نام این پادشاه به 
وسیلة فضل‌ائّالحسینی متوفی به سال ۶۹۸ 
ه.ق." تصیف شده است. (از تاریخ‌الخلفا» 
ص۱۵۸). و نیز رجوع به از سعدی تا جامی 
ص ۹۵ شود. 
نصرة)لدین. [ن رز تد دی ] (اج) ارسلان 
آبه خاصه بگ, ملقب به نصرةالدین سومین 
امرای احعدیلن است که در قرن فعم 
حکمرانی مراغه را در دست داشتند. رجوع به 
تاریخ ادبیات در ایران, دکتر صقا ج۲ ص۴۴ 
شود. 
نصرة الد ین. [ن ر ند دی] ((خ) رستم‌ین 
علی‌بن شهریارین قارن, ملقب به نصرةالدین 
و شاه غازی از ملوک آل‌باوند است. وی از 
سال ۱۵۲۳ ۵۵۸ د.ق, بر سازندران حکم 
راند. وی از ممدوحان رشید وطواط است. (از 
تاريخ ادبیات در ایران. دکتر صفاج۲ 
ص ۶۳۱). 
نصرق] لد ین. [ن ر تد دی ] ((خ) رگن‌الدین 
(خواجه...) صاین فائی ملقب به نصرة‌الدین 
عادل, وزير سلطان ابوسعید بهادرخان است. 
وی پس از فوت خواجه تاج‌الدین علی‌شاه 
جیلان به سال ۷۲۴ با ۷۲۵ ه.ق.به وزارت 
رسید. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج۱ 
ص ۲۱ و فارسنامة ناصری و تاریخ گزیده 
ص ۶۱۶و نیز رجوع به رکن‌الاین صاین 
شود. 
نصوقا لد ین. [ن ر تد دی ] ((خ) (سید...) 
علی‌بن احمد, از فقها و زهاد قرن هشتم 


هجری است. رجوع به شدالازار چ قزوینی 
ص ۱۷۳ شود. 
جعفر حسنی زیدی, ملقب به نصر‌الاین از 


۱ -تمات غلامان را که فصد پدرش کرده 
بودند به قصاص بکشت ر در عدل و داد کوشید 
و خیرات بیار کرد. (تاریخ گزیده ص 4۳۷۹ 
۲-امیر نصو اسقهسالار خود امیرعلی ماج 
را با لشکری گران به جنگ او [ما کان ] نامزد 
کرد... برقت و ما کان کا کی رابکشت و سپاهش 
منهزم گردانید. کاتب راگفت حال ما کان به لفظی 
اندک و معتی بار به حدمت امیر عرض کند. 
کاتب بنوشت: اما ما کان صار کاسمه. و این حال 
در سنه سبع و عشرین و ثلائمائة [۳۲۷] بود. 
(تاریخ گزیده ص ۳۸۰ 

٣-حمدالله‏ مترفی آرد: امیرنصر مدت سی و 
سه سال و در ماه [نل: سی‌سال ] حکم کرد و در 
ثانی عشر رمضان سه للاثين و للائماته 
درگذشت [نل: کشته شد ] . (تاریخ گزیده 
ص ۳۸۱).ابن اثیر در ذیل حوادث ستة۳۳۱آرد: 
فى هذه النه توفی اليد نصرین احمدین 
اسماعيل صاحب خحراسان و ماوراءالنهر فى 
رجب و کان مرضه سل» فبقی مريضاً ثلاثة عشر 
شهراً. نیز رجوع به تاریخ گزیده حاشية ص ۳۸۱ 
شود. اہن‌حلکان نز وفات وی رابه سال ۳۳۰ 
دانسسته است. رجوع به وفیات الاعبان 
ابن خلکان ذیل ترجمة محمدین زکریای رازی 
شود. 

۴-در معجم من‌اللغة بدین معی باضم اول 
[نْ ر ] آمده است. 

۵-مصدر با اسم مصدر است از نصر. (از 
متن‌اللقة). و ان اسم است از نصر. (از اقرب 


الموارد). 
۶ -هدایت در مجمم‌الفصحا داستان زیر راکه 
مربوط به ابسن 2 تصرةالدين ات ذیل نام 


تصرة‌الدین کبردجامه ضط کرده است: گویند 
در غزلاٹ سیفی تخلص داشته, وقتی در 
حضرت سلطان تکش‌خان خوارزمشاه که بر 
همة ابران و ببشتر ماوراءاللهر سلطان ناقذالامر 
بود در باب نصرةالاین سعایت کردند. .. سلطان 
تکش مردی را به آرردن سر وی مأمرر فرمود, 
وی فرستاده را راضی کرده حود به خدمت 
سلطان رفته این رباعی خوانده معفرّ گردید: 
من خا ک تو در چشم خرد می‌آرم 
عذرت نه یکی نه ده که صد می‌آرم 
سر خواسته‌ای به دست کس نتوان داد 
می‌آیم و بر گردن خود می‌آرم. 
اخرالامر در وقتی که ملک زوزن مژیدالملک از 
جانب محمد خرارز ماه به استخلاص ملک 
کرمان مامور بود اسپهد نصرةالدين نيز 
شت» در شهر کرمان 
و سیرجان ملک به مراضعة خرارزمشاهی 
اسهد راشهید کرد در سال ۶۸٩‏ (از 
مجمع‌الفصحاء ج مصفا ج ۱ ص ۱۱۶). و نیز 
رجوع شرد بر تعلیقات لاب‌الالباب ج نفیسی 
ص ۵۷۳ 
۷-به روایت حاجی خلیفه در کشف الظنون. 


جب‌الامر با وی امارت داشت 


نصرةالدين. 

سادات و مشایخ شیراز و از مسریدان شيخ 
امین‌الدین کازرونی است. وی در قرن هشتم 
هجری می‌زیست. رجوع به شدالازار چ 
قزوینی ص۱۴۹ شود. 
نصرة) لد ین. [نْ رز تسد دی] ((خ) قسلج 
ارسلان‌بن سلطان قلج طمفاح‌خان ابراهی‌بن 
حن ملقب به نصرالدین. وی آخرین 
ملوک آل‌افراسیاب یا آل‌خاقان است. وی در 
حدود سال ۶۰۰ .ق.به امارت ماوراءالنهر 
رسید و به سال ۶۰۹ مغلوب سلطان محمد 
خوارزمشاه گشت. رجوع به تاریخ ادبیات در 
ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۳۴۴و ۸۲۳و ۱۰۰ و 
حواشی لباب‌الالباب ج ۱ص ۳۰۱ شود. 
نصره! لذین. [نْ و 0 دی ] ((خ) محمدین 
ایلدگز. مشهور به جهان‌پهلوان و ملقب به 
نصرةالدین از اتابکان آذربایجان است. وی از 
سال ۵۶۸ تا ۸۵۸۱ .ق, حکمرانی کرد و 
ممدوح مجیر بیلقانی و جمال‌الدین اصفهانی 
بود. (تاریخ ادیات در ايران دکتر صفاج۲ 
ص ۷۲۱و ۷۳۲ 
نصرة‌الد ین. [ن رَد دی ] (اخ) (... شاه) 
یحیی‌بن شرف‌الدین مظفربن امیر مبارزالدین 
محمد ملقب به نصرةالدين شاه. رجوع به 
تاريخ عصر حافظ ص ۷٩‏ و يحىبن 
شرف‌الدین شود. 
نصرة الد ین کبود حامه. [ن ر ند دی نٍ 
کم] ((ج) امیر عشایر کودجامه است که در 
اراضی مان استراباد و خوارزم سا کن بودند. 
وی به سال ۶۰۰ ده.ق.به دت سلطان 
علاءالدین محمد خوارزمشاه کشته شد. 
عوفی او را امیری شاعر و شمرشناس توصیف 
کرده‌است. او راست: 

منم که چون به غضب بر فلک نگاه کنم 

جمال طلعت خورشید را تباه کنم 
کبودجامه‌ام آری ولی به تیغ کبود 

رخ عدو را از خون دل سیاه کنم. 

ج 

ترکی که به رخ درد مرا درمان است 

او رادل من همه در فرمان است 
بخریده‌امش به زرء به صدجان ارزد 

جانی که به زر توان خرید ارزان است. 

(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفاج۲ 
ص ۳۴۵). و رجوع شود به تعلیقات قزوینی بر 
لباب‌الالباب عوفی ص ۵۷۳ و لباب‌الالباب چ 
سعید نی ص ۵۱ 

نصرخالدین هزارسپ. ر ید دی ن 
هرّ) (اخ) ابن ابسوطاهر محص دومین از 
اتایکان هزار اسپی لرستان است. وی از ۶۰۰ 
تا ۶۵۰ ه.ق.حکومت کرد. (از تاریخ‌الضافا 
ص۱۵۸). و نیز رجوع به تاریخ ادبیات در 
ایران دکتر صفا ج ۲ ص ۲۹ شود. 

تصوی. (:] (ص نسسبی) فسیروز. مظفر. 


(ناظمالاطباء). 
نصړی. [ن] (اخ) ده کوچکی است از 
دهتان انگهدان بخش کهنوج شهرستان 
جیرفت. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایسران 
ج۸شود. 
نصری. [ن ریی ] ((خ) (1...) عبدالواحدین 
عبدائّ‌بن کعب‌النصری دمشقی مکنی به 
ابوبشر تابعی است و به سال ۱۰۴ ه.ق.والی 
طایف و مکه و مدینه شد در سال ۱۰۶ 
هشام‌ین عبدالملک معزولش کرد. (از الاعلام 
زرکلی ج۴ ص‌۲۲۵). و نیز رجوع به 
تهذیب‌التهذیب ج ۶ ص ۴۳۶ شود. 
نصری. [نَ ریی ] ((خ) (1...)مالک‌بن 
عوف‌بن سعدبن یربوعاللصری شاعر و قائد و 
صحابی پیغمبر است و در حدود سال بیستم 
هجرت درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی 
ج ۶ ص ۱۴۱ و مالک‌ین عوف شود. 
نصری. ان ریی ] ((خ) (1...)محمدین 
یوسف‌بن محمد معروف به الفالب‌اتصرى 
مؤسس دولت تصریۂ آندلس است. رجوع به 
الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۴ محمدین یوسف 
شود. 
نصری. [نریی ] (إخ) (1..)*م‌حمدین 
محمد الفقيه النصرى معروف به السخلوع 
سومین ملوک نصرية اندلس است. رجوع به 
الاعلام زرکلی ج ۷ص ۲۶۲ و محمدین محمد 
شود. 
نصری. ان ریی ] (اخ) (1...)م‌حمدین 
محمدین یوسف, معروف به الفقیه اللصری 
دومین ملوک نصریۂ اندلس است. رجوع به 
الاعلام زرکلی ج ۷ص ۰ و محمدین ها 
شود. 
نصوی. [ن ریی] (() (1...) ی وسف‌بن 
اسماعیل, معروف به ابوالهجاج‌الشصری 
هفتمین ملوک نصریة اندلس است. رجوع په 
الاعلام زرکلی ج٩‏ ص ۲۸۹ و یوسف‌پن 
اسماعیل شود. 
تصریان. [ن) ((خ) دی است از بسخش 
دهلران شهرستان ایلام, در ۵۲ هزارگزی 
مغرب دهلران در ناحیة کوهستانی گرمسیری 
واقع است و ۱۱۰ تن سکنه دارد. آبش از 
چشمه, محصولش غلات و روغن و پکلم. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. این ده به 
دو قسمت نزدیک بهم به نامهای نصریان علیا 
و نصریان سفلی تقسیم شده است. سکنة 
نصریان علا ۶۵ تن است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). 
تصص. [نْ ص ] (ع 4 ج نصّة. (متن‌اللغة). 
رجوع به نة شود. 
نصع. [ن 7 /ن] (ع ل) جامه‌ای است 
سخت سپید. (منتهی الارب) (آنندراج), یک 
نوع جامة سخت سپید. یا پوستی سیید. (ناظم 


نصف. ۲۳۵۳۳ 


الاطیاه). پوست سفید یا جامهُ بيار سفید. (از 
متن‌اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
پوستی سپید. یا هر پوست سپید. (منتهی 
الارب) (آنندراج). 
تصع. [ن ص ] (ع [) سفره‌ای چرمین. نطم 
ادیم. (از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد) (از 
مستتهی الارب) (از آنسندراج). قطعه‌ای از 
پوست که بر روی آن می‌نشیتند یا پوستی که 
در مجلس شراب می‌گترانند. (ناظم 
الاطباء). نطع, و آن بساطی است از پوست که 
زیر پای کسی که محکوم به سر بریدن یا 
عذابی دیگر شده است گحرانیده می‌شود. (از 
المنجد). 
نصف. [ن ] (ع!) نیمه چیزی. (منتهی الارب) 
(اندراج). نمه. (ترجمان علامة جرجانی 
ص ۱۰۰) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). 
نیم. نیم از هر چیزی. (ناظم الاطباء). یکی از 
دو قطعه چیزی". (از اقرب الموارد). یکی از 
دو پار؛ مساوی چیزی. (از السنجد), نصف. 
نصف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان 
علامٌ جرجانی ص ۱۰۰) (از اقرب المسوارد) 
(المنجد). ج. آتصاف. 
-اسطرلاب تصف. رجوع به نصفی شود. 
- نصف‌العمر. رجوع به همین مدخل در 
ردیف خود شود. 
- نصف‌الهار. رجوع به همین مدخل در 
ردیف خود شود. 
نصف قطر؛ نیم از دایره. (ناظم الاطباء). 
- امتال: 
از نصف ضرر برگشتن. 
نصف‌لی و نصف‌لک والّه خیرالناصفین: کنایه 
از توافق کردن دو تن در تقسیم کردن چیزی 
میان خود. 
|اوسط. (يادداشت مولف). میان. (ناظم 
الاطباء). میان چیزی. وسط چیزی, 
- نصف روز؛ ظهر. نیمروز. 
- نصف شب؛ نیمهشب. یمشب. 
|إداد. (مخهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (مهذب الاسماء) ". عدل. (ناظم 
الاطباء) (المنجد). انصاف. (اقرب الموارد) 
(المنجد). نصف [نّ / نْ] .(از اقرب الموارد), 
||(ص) مستوسط از مردم. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). که از اواسط ناس باشد. (از اقرب 
الموارد) ". که از اواسط مردم باشد یعنی یا در 


1 - قیل: احد جزتّی الکمال: یکی از دو قسمت 
چیزی کامل. (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به 
اقرب المرارد شرد. 

۲-به کسر اول و سکون ثانی [ن ] غلط مشهور 
است. (غیاث اللغات). 

۳-ای لا صغیر و لا کبیر حاو قبل صعنی. 
(اقرب المرارد). 


۴ نصف. 


سن یا قامت نه کوچک باشد و نه بزرگ. (از 
المنجد). مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی 
یکسان است. (متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |[رجل نصف؛ مردی كه از اوسط 
ناس باشد. (ناظم الاطباء), رجوع به سعلی 
قبلی شود. 

صف [نَ] (ع !) نیم چیزی. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). نیمه. نیم از هر چیزی. 
(ناظم الاطباء). نصف [نَّ /ن]'. (منتهی 
الارب). رجوع به صف شود. ||داد. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). عدل. (ناظم 
الاطباء). انصاف. (اقرب الموارد). نصف إن / 
ن ] .(منتهی الارب). ||(مص) به نیمه رسیدن. 
(از مستتهی الارب) (از ندرا اج) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد). ||نیمی از روز 
بگذشتن. (تاج المصادر بهقی) (زوزنی). |أبه 
نیمه چیزی رسیدن, (از ناظم الاطباء) (از 
زوزنی) (تاج السصادر بیهقی) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). ||نصف گرفتن از قوم. 
(از منتهی الارب). یک نیمه از قوم گرفتن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نصافة [ن /ن ف] .(متهى الارب) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). |[نیمة چیزی گرفتن. 
(از مستتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). نصف کردن. (آنندراج). گرفتن نیمة 
چیزی راء (ناظم الاطباء). |انيمةٌ قدح 
نوشیدن. (از منتهي الارب) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). نوشیدن نیم قدح را. (آنتدرا اج). 
||به دو نیم تقسیم کردن. (از ناظم الاطیاء). به 

دو تصف تقسیم کردن چیزی را. (از اقرب 
المسوارد) (از الصنجد). |اخدمت کردن. (از 
متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). نصاف. تصاف. 
نصافة. تصافة. (ناظم الاطباء) (المنجد) (از 
آقرب الموارد). 

نصف. [ن ص ] (ع () داد. (متهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (غياث اللغات) ". 
عدل. (ناظم الاطباء). انصاف. (غياث اللغات). 
اسم مصدر است از انصاف. (از اقرب الموارد). 
ااج ناصف به‌معنی خادم. (از اقرب الموارد). 
رجوع به ناصف شود. || (ص) که متو سط العمر 
باشد. (از المنجد). نه جوان نه پیر» و مذکر و 

مؤنٹ در اين یکسان بود. (مهذب الاسماء). 
|ازن میانه‌سال یا زن به سال چهل و پنج یا 
پنجاه و مانند آن ز سید ۵. (منتهی ارب 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ج" :تقاف نطف 
نصف. و تصغیر آن تیف است. (از اقرب 
الموارد). |ازن پیر. (ناظم الاطیاء). |امرد 
پنجاه‌ساله. (متهی الارب) (آنندراج). ج, 
انصاف. نصفون. 

نصقف. [ن ] (ع) نیم چیزی. (منتهی الارب) 
(آنندراج). تصف [ن /ن] .(متتهى الارب). 


||داد. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عدل. (ناظم الاطباء). اتصاف. (اقرب 
الموارد). نصف (ن / ن ] .(منتهی الارب). ااج 
نصف. رجوع به نصَف شود. 
نصف. [ن ص ] (ع !)ج نصف. .رجوع به 
نف شود. 
نصفان. [ن] (ع ص) آناء نصفان؛ ختور 
نیم‌پر. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء). کوز نصفان؛ کوزه نيمه اب. (مهذب 
الاسماء). 
نصفانصف. إن ن ) (( سرکب) نیمانيم. 
(یادداشت مولف). دو نيمة برابر ساوی. 
(ناظم الاطباء). ||(ق مرکب) به اندازة نصف: 
نصفاتصف فرق کرده است. (یادداشت مولف). 
- نصانصف شدن؛ به ميان رسیدن. به دو نیم 
شدن. (ناظم الاطاء). 
- نصفانصف کردن؛ به دو نیم برآبر تقسیم 
کردن.از ميان قطع کردن. (ناظم الاطاء). 
نصف العمر شدن۔ ان ثل عش د) (مص 
مرکب) در تداول عوام» از بی اض طراب با 
ترس يا اندوه نیمی از عمر از مان بنسدن» 
یعتی: در لحظاتی یا ساعتی چند نیمی از عمر 
اینده کم شدن. (یادداشت مولف). 
نصفلقریه. [نٍ فل یز ي) (اخ) دمی 
است از دهستان سبربنان بخش زرند 
نهرستان کرمان. در ۲۰ هزارگزی شال 
شرقی زرند و ۳ هزارگزی راه زرند به راور. 
در تاحیة کوهتانی سردسیری واقع است و 
۰ تن که دارد. ایض از قنات. 
محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
Ae‏ 
نصف الليل. إن فسل ل] (عإمركب) 
نمه‌شب. نیمشب. نصف‌شب. 
نصفالنهار. [ن فن ن] (عإمركب) 
نیم‌روز. ظهر. (يادداشت مولف). ||دايرة 
نصف‌النهار. دايرة نیم‌روز. (التفهیم). داثرة 
قرضی از قطبی به قطب دیگر. رجوع به دایره 
شود. || خط نصف‌النهار. در اسطرلاب, خطی 
که‌قطع می‌کند خط استواء را بر زوایای قائمه 
و ابتداء ان از عروه باشد. (یادداشت مولف). 
نصفت. [نَ ص ف ] (ع [) داد. انصاف. عدل. 
(یادداشت مولف). نصفة. 
نصفت کردن. [ن ص ف ک 5] (مسص 
مرکب) انصاف دادن. ||از افراط و تفریط 
احتراز کردن. 
نصف را۵. [ن ف ] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان حومهة بخش مرکزی شهرستان 
کاشان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج" 
نصف‌شمب. إن ف ش] (ترکیب اضافی, | 
مرکب) نیمه شب. ناف‌شب. دل‌شب. 
نصف شدن. [ن ش د] (مص مرکب) به 


۴ ۲ 
نیمه رسیدن. به تصف رسیدن. ||به دو نیم 
شدن. (سادداشت مولف) |[نیمی شدن. 
(یادداشت مولف). 
نصف کودن. [ن ک د] (مص مرکب) به دو 
نیم کردن. (ناظم الاطباء). ||تقیم کردن. 
نصف میان. (ن ]۲ (!خ) دصی است از 
دهتان شاپور بخش مرکزی شهرستان 
کازرون, در ۲۴ هزارگزی شمال غربی 
کازرون بر کنار رودخانةٌ شاپور. در جلگة 
گرمسیری واقع است و ٩‏ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة شاپور, محصولش غلات و 
صیفی, شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیانی ایران ج ۷). 
نصفة. [نْ ص ف ]۲ (ع إ) داد. (متهی الارب) 
(آنندراج) (مهذب الاسماء). انتضاف, 
(آتندراج). |أج ناصف به معنى خدمتکار. 
رجوع به ناصف شود. 
نصقه. [نِ ف / ف ] (ص, !) نسیمه. ||نیم‌پر. 
(ناظم الاطباء). 
نصفه عمر شدن. [نِ ف / ف غ ش د] 
(مص مرکب) رجو ع به نصف‌العمر شدن شود. 
نصفه کاره. [نِ ف /ف ر / ر ](ص مرکب) 
نصف‌کاره گذاشتن؛ کاری را به آخر 
نرساندن. کاری را تمام نکردن. 
نصفی. [ن فا] (ع ص) قربة نصفی, مشک 
نیمه‌پر. (منتهی الارب) (انندراج). تانیث 
نصفان است. (ناظم الاطیاء). 
نصفی. [ن ] (ص نسبی. ل) نوعی از پال 
شراپ. (غیاث اللغات) (از کذف‌اللفات) (از 
بهار عجم) (از سروری) (از برهان قاطع) (از 
فرهنگ خطی). نام قسمی جام. (یبادداشت 
مۇلف): 


۱-و کر [نٍ ] انصح است. (ناظم الاطیاء). در 
تداول فارسی‌زبانان قنها به کر اول [َ ] 
استعمال شرد. 
۲ -به کر اول و سکون ثانی [ن ] غلط مشهور 
است. (غیاث اللغات). 
۳-در فرهنگ جغرافیائی بدین صورت 055 
۳۷50 - قبط شده و ظاهراً اشتباه جاپی است. 
۴-به کسر اول و مکون ثانی [نِ ف ] غلط 
مشهرر است. (آنندراج). 
۵-مژلف غیاث اللغات آرد: به حاطر مژلف 
می رسد که نصفی بالکر و ياء معروف به معلی 
آن پال شرابخراری که کدوی خشک را دو نیم 
ساخته و نصف اسفل را صاف کرده پیاله سازند 
و مجازاً هر پیاله را می‌گفته باشند. (از غیاث 
اللفات). در بهار عجم امده: جناب 
خیرالمدقفین [خان ارزو ] میفرماید که چنانچه 
در قابها به حب کمیت یکی راقاب می‌گویند و 
یکی را رکابی فی‌نامند و یکی را نیم‌قاب 
می‌نامند همچنین پال خرد را جام نام است و 
EE‏ 


نصفی. 
ای به عارض چو می و شیر فرا یش من آی 
بربط من به کف من نه و نصفی برگیر. 
فرخی. 
نصفئی بنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان 
شمرهای سره و معنی آن طبع‌پذیر. ‏ فرخی. 
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پا کباز 


نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده. 

سنائی. 
ساقی می لالدرنگ برگیر 
نصفی به نوای چنگ برگیر. نظامی. 
هر آن روزی که نصفی کم کشیدی 
چهل من ساغری دردم کشیدی. نظامی. 


خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر 
که پنداری هلال است آن و در وی آقتاب است این. 

۱ ابن‌یمین. 
||اسطرلاب نصفی, اسطرلابی باشد که خطوط 
و دوایر آن را در دو درجه کشیده‌اند. (برهان 
قاطع): و چون اندازة اسطرلاب خردتر بود از 
آن مقدار که تمام را شایست تا همه مقنطرات 
اندرو نگنجد. مان هر دو یکی یله کنند تا آنچ 
کشیده‌شود اندرو چهل و پنج باشد و عددشان 
که‌نشته اید عددهاء جفت متوالی باشند و آن 
اسطرلاب را نصف خوانند. !گر نیز از آن 
خردتر باشد مقنطرات او سی کنند و او را ثلث 
خوانند. (از التفهیم ص۲۹۶ از حاشة برهان 
قاطع ج صعین). و آلات رصد از کراسی 
ذات‌الحلق و اسطرلاب‌های تام و نصفی... که 
موجود بود برگرفتیم. (جهانگشای جوینی). 
|انقر؛ ده پنجی را هم گفته‌اند. و آن نقره‌ای 
باشد ناسره و قلب. (برهان قاطع). نقرة پست. 
(ناظم الاطباء). نقره نیم‌عیار. (حاشية برهان 
چ معین). ||پول قلب و پست. (ناظم الاطباء). 
]|نوعی از ساز است که مطربان نوازند و 
بعضی گویند ساز چنگ است. (برهان قاطع) 
(از ادات‌الفضلا) (از فرهنگ خطی). ||نام 
قسمی کاغذ. (بادداشت مولف). 

نصمی. ۰ [نِ] (اخ) دهسی است از دهستان 
رحمت‌آباد بخش رودبار شهرستان رشت» در 
۲ هزارگزی شمال شرقی رودبار, در ناحۀ 
کوهتانی معتدل هوای مرطوبی واقع است و 
۸ تن سکنه دارد. ايش از رودخانة کوری» 
محصولش غلات و برنج و بنشن و لبتیات و 
زیتون, شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۲ 

نصل. [نْ] (ع!) آهن تیر و سنان و شمشیر و 
کاردمادام که ِقبّض و دسته‌ای نداشته باشد ا, 
(از اقرب الموارد). آهن [تیفه یا پیکان ] بدون 
قبض نیزه و تر و کارد و شمشیر. (از معجم 
متن‌اللغة) (از المتجد). پیکان. (دهار): ج. 
انصل, تصال, نصول, رجوع به معانی بعدی 
شود. ||پیکان تیر. (غیاث اللفات) (متهى 
الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب 


الاج تصول, تصال. اة نم 
(غاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) 
(نلاظم الاطباء). ج. نصول, تصال. اتخ 
بی‌قبضه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). تيغ شمشیر. (مهذب الاسماء). تیر. 
(دهار). |اکارد بی‌دسته. (ناظم الاطباء) (از 
منتهی الارب) (از آتدراج). چ» انصل, نصال. 
نصول. ]| آنچه نو بیرون آسده باشد از گیاه 
بهمی. (متهی الارب) (آتدراج) (از متن‌اللغة) 
(از اقرب الموارد). |/سر, با همه اجزای آن. 
(از مسنتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). راس با انچه در آن است. (از 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). ||تندی پس سر. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||اعلای سر. (مستهی الارب) (آنندراج) (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد). بلندی سر. (ناظم 
الاطباء). قمحدوه. (متن‌اللغة) (اقرپ الموارد). 
اارخعه از دوک برآمده. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از معن‌اللغة) (از 
اقرب الموارد). ||درازی سر شتر و اسب. 
(منتهیٍ الارب) (آنندرا اج (از ناظم الاطباء). 
طول رس در اشعر و اسب, در مورد انسان 
اطلاق نمی‌شود. (از متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد). |((ص) معول نصل؛ ميتين دسته 
درآمده. (منتهی الارب) (آنتدراج) (از تاظم 
الاطباء) (از متن‌اللغة) (از اقرب السوا ارد). 
|[(مص) درنشتن پیکان تیر در چیزی .از 
متهی الارپ) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
||درنشاندن پیکان را در چیزی ". (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) 
|| برنشاندن پیکان را بر تیر. (از ناظم الاطباء). 
|[ثابت ماندن پیکان و برنیامدن *. (از ناظم 
الاطباء), ثابت ماندن پیکان تیر در چیزی و 
بیرون نیامدن. (از متن‌اللغة). ||بیرون آمدن 
پیکان۵. (از ناظم الاطباء). بیرون آمدن پیکان 
از تیر. (از متن‌اللقة). ||برآمدن چیزی از محل 
خود. (از ناظم الاطباء). خارج شدن. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). گویند: نصل‌السهم 
من نصله, نصلت‌الخیل من‌الفبار, نصل‌الطریق 
موضع کذا. المنجد) (از اقرب الموارد). و 
نمل علا فلان من‌الشعب و نحوه. (اقرب 
الموارد). pe‏ 
نصل. [ن ] ((خ) ستاره از قدر چهارم در نوک 
صورت سهم. (یادداشت مولف). 
نصالان. [نْ ] (ع () پیکان تير و نیزه. |[تیغ 
بی‌دسته. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نصل. رجوع به تصل شود. 
نصلق. [ن ل] (ع!) تاج سر. (ناظم الاطباء). و 
آن اخض از نصل است. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). رجوع به تصل شود. 
نصمه. نم ] (ع !) صورت که پرستند آن را. 
(منتهی الارب) (انندراج). صورتی که مانند 


نصو. ۲۳۲۵۳۵ 


بت آن را پسسرستند. (نساظم الاطسباه) (از 
متن‌اللغة). نصَعَة. (متن‌اللغة). 
تصمة. [نَ ص ع] (ع !) صورتی که پرستیده 
شود. (از اقرب الموارد) (از السنجد). نْصتَة. 
(متن‌اللغة). رجوع به نصتة شود. 
نصناص. [نَ] (ع ص) حية نصناص؛ مار 
بيار جنبنده. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
فصفصة. [ن ی ]ع مسص) جنبانیدن 
چیزی را" (از سنتهی الارب) (آنندراج) (از 
تاج المصادر بیهتی). جنبانیدن و بی‌ارام 
ساختن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) (المنجد). ||زانو 
در زمین استوار کردن شتر تا برخیزد با بار 
گران. (از منتهی الارب) ندرا زانوان در 
زمین ثابت کردن و حرکت کردن شتر برای 
برخاستن. (از متن‌اللفة) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). ||اهتزاز و جنبیدن در راه رفتن. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
نصو. [نّضو] (ع () اخ‌طراب. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء).|بیماریی 
است شه پسیچش و درد شکم. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از ناظم الاطیاء). دردی 
است در شکم شه پیچش. (از متن‌اللغة) (از 
المنجد) (از اقرب السوارد). |[(مص) موی 
پیشانی را گرفتن یا کشیدن. (از منتهی الارب) 
(از آتدراج). گرفتن ناصیه. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). و گفته‌اند کشیدن ناصیه. (از اقرب 
الموارد). موی پیشانی کسی بگرفتن. (تاج 
المصادر بیهقی) (زوزنی). و نیز رجوع به 
منتهی‌الارب و اقرب الموارد شود. |امتصل 
گردیدن بیابانی به بیابانی. (از سنتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از قاموس). نصت‌المفازة 
پالمفازه. (منتهی الارپ). ااگشادن جامه را. 
(از مسنتهی الارب) (از السنجد) (از اقرب 


کلان را کاسه و مترسط رانیم‌کاسه و 
نصفي. در روزمرة حال آب‌خوره و پبالة آبخوره 
گرینذ. کمال اسماعیل: 
وز جرعه‌های ساغر لطف تو در جمن 
دست بهار نصفی گل پرشراب کرد. 
نظامی (مثنوی خرو و شیرین). 

سماع زهره شب را درگرفته 
مه یک‌هفته تصفی برگرفته. 
یکی نصفی لعل مدهون به زر 
به از ناردانه چو یک نار تر. 

(از حاشية ص ۲۳۶۸ برهان قاطع چ معين). 
۱ -فاذا كان لها [للسیف. مثلاْ] مقیض فهر 
سیف و ريبما مالس یف نصلا (اقرب 


المرارد). 

۲-متعدی ولازم. ۳-متعدی و لازم. 
۴-معتی متضاد. ۵-معنی مفاد. 

۶-و نیز رجوع به محهی الارب و اقرب 
الموارد شود. 


۶ نصوح. 


الموارد). 
نصوح. [ن]! (ع ص) تسوبة نصوح؛ توب 
راست. (دهار) (متهی الارب). یا توبه‌ای که 
باز رجوع نکنند بر آنچه از آن توبه کند یا 
تاثب نیت رجوع ندارد". (منتهی الارب). توب 
خالص که از آن باز نگردند. (مهذب الاسماء). 
صادق. (اقرب الموارد) (از المتجد). صاف و 
خالص و توب استوار که باز گناه هرگز نک‌ند. 
(غسیاث اللسفات) (آتندراج). توب بسیار 
خالصانه‌ای که بعد از آن گرد گاه نگردند. (از 
متن‌اللغة). توبة خالص. توبة بی‌بازگشت. 
توبه‌ای که نشکند. توب صادق. (یادداشت 
مۇلف): 
بند و غل توب تصوح بود 
باغ دیدن غذای روح بود. 
از خوردن راح ای جمال احرار 
دانم که نه بر توب نصوحی. سوزني. 
||ناصح. (اقرب الموارد) (از المنجد). خالص. 
صاف. عل پا ک.(فرهنگ خطی). ۱ 
تصوح. [ن] (ع سص) راست کردن شتر 
شرب را. (از منتهی الارب) (آنتدراج). راست 


بای 


کردن شتر آشامیدن را و نوشیدن چندانکه 
سيراب شود. (از اقرب المواره). |انصح. 
رجوع به نصح شود. 
نصوح. [ن] ((خ) ابن قره گوزبن عبدائه, او 
راست: جمال‌الکتاب و کمال‌الحاب. در علم 
حاب که به زبان ترکی به سال ٩۲۳‏ ه.ق. 
برای سلطان سلم‌بن بايزید تصلیف کرده 
است. (از یادداخت مولف). 
تصوح آباد. [ن] (إخ) دی است از 


دهتان مرکزی بخش طرقبهٌ شهرستان. 


مشهد. در ۴ هزارگزیی مشرق مشهد در ناحيه 
کوستانی معدل هوائی واقع است و ۱۱٩‏ تن 
سکنه دارد. ابش از قتات. محصولش غلات و 
میوه, شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج). 
تصور. [ن] (ع مص) یاری دادن. (از منتهی. 
الارب) (از آن ندرا اج) (از قاموس) (از 
متن‌للفة). نصر. (متنللفة) (ناظم الاطباء). 
رجوع به نصر شود. ||رهانیدن کی را از 
دیگری. (از مستهی الارب) (از آنندراج). 
رجوع به صر شود. |باران رسیدن به همه 
زمین. (از منتهی الارب) (از آنندر اج). رجوع 
به تصر شود. ||(ص. اج ناصر. (از متن‌اللغة). 
رجوع به ناصر به معلی یاری‌کننده شود. 
فصور. [نْ] (ع ص) بار یاری‌کنده. (ناظم 
الاطباء). تاصر. (اقرب الصوارد). رجوع به 
ناصر شود. 
نصوص. ان ] (ع ) ج نص. رجوع به نص 
شود. ||آيات قرآن که معنی آنها صریح و 
اشکار باجد. (غیاث اللفات). رجوع به نص 


5 


شود. 


نصوع. 1ن1 (ع مص) پیدا و روشن شدن 
کار.(از متهی الارب) (انندراج) (از 
متن‌اللغة). هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی). 
واضح و اشکار شدن امر. (از اقرب الصوارد) 
(از المنجد). || خالص شدن. (تاج السصادر 
بیهقی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نصاعة. 
(اقرب الموارد) (المنجد). خالص و بی‌آمیغ 
گردیدن. (آنندراج). || خالص گردیدن رنگ, 
(از متتهى الارب) (از اقرب الموارد) 
(آتدراج). |اسخت سپید شدن. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (از السنجد) (از 
آنندراج). مخت سپید هدن و خالص شدن 
رنگ, در مورد رنگ زرد و قرمز هم می‌شود. 
(از ستن‌اللسفة). نسصاعة. (متن‌اللغة). 


|افرونشاندن آشامنده تشنگی را (از سنتهی ` 


الارب) (از اقرب الصوارد) (از المنجد) (از 
متن‌اللغة) (آنندراج). ||اقرار کردن. و گزاردن 
حق کی را. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللفة) (آنندراج). 
اااظهار کردن و آشکار کردن دشمنی را. (از 
متن‌اللفة). |[زادن مادر بچه را. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللفة) (آنتدراج). 
||اجویدن ناقه جُرّة راء (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). ||(امص) خلوص: خلوص اعتقاد 
او در موالات دولت و نصوع سیرت و سریرت 
او در مطاوعتِ حضرت عرض داد. (ترجمه 
تاریخ یمینی ص ۲۴۳). نصوح اخوت و نصوع 
مودت بقرار اصل بازرفت. (ترجمة تاربخ 
یمینی ص ۱۶۰). 
نصوف. [ن] (ع مص) سرخ شدن بعضی 
غورة خرماین و سبز ماندن بعض آن. 
(آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
تصول. [ن) (ع مص) ماندن پیکان در محل 


فرورفتگی و بیرون نیامدن, (از ناظم الاطباء). | 


محکم شدن پیکان در جای چنانکه بیرون 
نيايد. (تاج المصادر بهقی). |/بیرون آمدن 
نصل. (از الصنجد). رجوع به صل شود. 
||بیرون آمدن نیزه و جز آن از محل خود. (از 
ناظم الاطباء). ||بیرون افتادن پیکان از تیر: 
(از متهی الارب) (آنندراج). بیرون آمدن 
پیکان از تیر. (از تاج المصادر بیهتی).]|بیرون 
امدن موی از خضاب. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). خارج شدن ریش از خضاب. (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). 
|ایرآمدن سم از ستور. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) بیرون آمدن سم از جای. (از 
تاج المصادر بهقی). خار ج شدن حافر ستور 
از جایش و افتادن ان. (از اقرب الموارد). 
||برآمدن زهر از نیش مار و کژدم و زایبل 
گردیدن اثر آن. (از منتهي الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الصوارد) (از ناظم الاطباء) (از 


دسا 


المنجد). ||زایل شدن رنگ حنا از دست. (از 
متهی الارب) (آنتدراج). زایل شدن خضاب. 
(تاج المصادر بیهقی). ||(!) ج نصل. رجوع به 
نصل شود.. ۲ 
تصة. [نّض ص ] (ع () گنجشگ ماده. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
عصفورة. (متن‌اللغة) (اقرب الموارد). 
نصف. [نّض ص ] (ع اٍ) توک موی" یا موی 
که‌از پیش بر روی زن افتد. (منتهی الارب) 
(آندراج) (تاظم الاطباء) (از متن‌اللغة). آن 
قمت از موی که بر پیشانی افتد. (از اقرب 
الموارد). زلف زن. (ناظم الاطباء). ج, 


تصاص, حص. ۱ 
متن‌اللفة). 


نصیی. آن صیی ] (ع تاج تصیه. رجوع به 
َصيّة شود. ||استخوان عنق. (از مت‌اللفة) (از 
النجد). ج انصة. ||گیاهی است. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). سبط. سپید گندمه. (از 
مهذب الاسماء). نشیله. ودفه. (از متهى 
الارب). قسمتی از خار سپید. (ناظم الاطباء). 
هنگامی که تر و تازه است آن را نصی گویند 
چون سفیدرنگ شد په آن طریفه گویند و چون 
ضخیم و خشک شد حلی. (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللغة). نيز رجوع به طریفه و حلى 
شود. واحد ان نصية است. ج انصاء. جسج, 
اناص. ||(ص) گرامی برگزیده. شریف مختار, 
(از متن‌اللغة). برگزیده و بهترین. (از المنجد). 
واحد آن نصية است. (از المنجدا. ج. أنصاء, 
انصية. 

نصیب. [ن ] (ع () بهر. (زسخشری). حظ. 
(اقرب الموارد) (العنجد). بهره. (متهی الارب) 
(دهار) (ترجمان علامهٌ جرجانى ص ۹۹) 
(زمخشری) (ناظم الاطباء). حصه. قسمت. 
(آنندراج)؟ (ناظم الاطباء). حص معين و بهره 
از هر چیزی. (از متن‌اللغة). واید. (ناظم 
الاطباء). قسم. قسمت. تیربخش. سهم. 
نصيبة. فرخن. نیاوه. حظة. (یبادداشت 
مۇلف). ج. انصباءء الصة. سید 


وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ 

غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن. 
کا 

تصیب روزه نگه داشتم دگر چه کنم 


فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر. فرخی. 


۱-در متهی الارب به فتح و ضم اول [نْ /نْ] . 
۲ -و هو مأخرذ من قولهم نصحت الابل 
الشرب و من نصح الشوب اعتبارا لفوله عله 
السلام من اغتاب خرق و من استغفر رفا. (متهی 
الارب). 

٣-الخلمة‏ من‌التعر. (متن اللفة). 

۴-در فارسی با لفظ اتادن و بردل ربرداشتن 
و دادن و داشتن متعمل است. (از آندراج). 


ناجوانمردی بیار بود چون تبود 

خا ک‌را از قدح مرد جوانمرد نصیب. 

ِ منوچهری. 
ان کی که اعتقاد وی بر این جمله باشد... 
توان دانست که نصیب خود را از سعادت تمام 
یافته باشد. (تار یخ بهقی ص ۳۳۳). نصب 


عیدالرزاق به اضعاف دبیران فرمود که دیگران 


ص۵۲۴). پس آنگاه برادر نصیب ما تمام 
بدهد. (تاریخ بیهقی ص ۲۱۶). 
آی شاه نصیب خویش بیرزون کن 
زین جاه بلتد و نعمت شاهی. 
از تجلی چرانصیم نیست 
که‌همه عمر جای من طور است. 
معودسعد. 
عن دادی 
درست کردی پر خویشتن همه القاب. 
معودسعد. 
نصیب آتضس و آیشس دو ساله داد امال 


ناصرخرو. 


تصیب دولت و ملت ز خویشتن 


که تو نصیب ندادیش پار از آتش و آب. 
معودسعد. 
عجب نبود گر از قرآن تصیبت نیت جز حرفی 
که‌از خورشید جز گرمی نیند چشم نابنا. 
سائی. 
| گربه افادت دیگران مشفول شود و در نصیب 
خود غفلت ورزد. ( کلیله و دمته). ابن مسقفم 
گویدکه چون ما اهل فارس رادیدیم که کتاب 
را از زبان هندوی به پهلوی ترجمه کردند 
خواستیم که اهل عراق... را از ان نصیب باشد. 
( کلیله و دمنه), و دور تزدیک جهانیان را از آن 
نصیب باشد. ( کلیله و دمنه). 
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام 
حصه و حظ ونصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. 

۱ سوزنی. 
خلق تو بهره داد به مرد و زن آنچنان 
کزروشنی نصیب به خشک و تر آقتاب. 

خاقانی. 
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است 
تو کیمیائی او مرد جستجوی تونه. خافانی. 
رفتند خسروان گهربخش زیر خاک 
از ما تصیبشان رضی‌الّه عنهم است. خاقانی. 
غم و حرمان نصیب جان ما بی 
به روز ما فراغت کیمیا بی. بایاطاهر. 
تقش تو در خیال و خیال از تو بی‌نصیب 
نام تو بر زبان و زبان از تو بی‌خیر. عطار. 
شادی وصلت چو بر بالای تست 
هیبت باز است بر کبک نجیب 


مر مگس رانست ز آن هبت نصیب. 


مولوی, 
از در بخشندگی و بنده‌نوازی 
مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا. سعدی, 


نصیب از عمر دنیا نقد وقت است 
مباش ای هوشمند از بی‌نصیان: 
برفت ان زمین را دو قمت نهاد 
به هر یک پشر ز آن نصیبی بداد. 
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو 
که مستحق کرامت گناهکارانند. حافظ. 
در این محیط به هر قطره‌ای که می‌نگرم 
ی ی 

صائب (از آنندراج مر 
¬ بس ی تصیب؛ ن‌امتمتم. بي‌بهر ه. صسحر و ). 
نابهره‌مند. 


سعديی. 


سعد‌ی. 


¬ تصیب آمدن؛ بهره شدن. حاصل شدن. به 
دست آمدن. نصب افادن؛ 
خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا 


<- نصیب افتادن؛ روزی شدن. نصیب امدن. 


سعد ی. 


قسمت شدن: 

چه کنم چون ز گلستان امید 

دیده‌ام را نصیب خار افتاد. خاقانی. 

ز مژگان تو زخم خونچکانی گر نصیب افتد 

دل چون مرغ بسمل گشته در دام شکیب افند. 
اسر (از آتندراج). 

- نصیب برداشتن؛ بهره بردن. سهم گرفتن, 

بهره‌مد شدن: 

ز طرف آستانش تا نصیب سجده بردارم 

به رنگ سایه‌ام محمل بدوش جبهه‌سائی‌ها. 
بیدل (از انتدراج). 

7 نصیب بردن؛ بهره بردن. سهم بردن. عتمتع 

شدن, محظوظ و بهرهمند شدن؛ 


و گر دردهد یک صلای کرم 
عرازیل گوید نصیبی برم. ۱ 
سعدی (از اتدراج). 
اهل معانی که سخن‌پرورند 
| هریک از این گنج تصیبی برند. خواجو, 
- نصیب دادن؛ بهره دادن. . متمتم ساختن. 
بهره‌مد کردن: 
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب 
از بیان حال خودمان ده نصیب. مولوی. 


دل ز غیرت چون سر در قبضهة شمشیر ماند 
هیچ عضوم را نصیب از زخم مژگانت نداد. 

وحید (از اندراج). 
<- نصیب شدن؟ نصیب آمدن. تصیب افستادن. 
قمت و روزی شدن. 
نصیب کردن؛ قممت کردن. روزی کردن: 
خدا نصیب کند! 
- تصیب یافتن؛بهریافتن. بهرهیافتن. تمتع 
يافتن: 
گفتم ز نفس جه حیوان نصیب یافت 
گفتاز نفس ناميه مردم گزیده‌تر. ناصرخرو. 
قومی که می‌نیافت از ایشان خرد نصیب 
هرگز تشد سپاه هدی چیره بر ضلال. 

تاصر خسرو. 


نصیب. ۲۲۵۳۷ 


شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از فقت ما 
نصیب تمام یابی. ( کلیله و دمنه). 

امعال: 

آنچه نصیب است نه کم میدهند 

گرنستانی به ستم می‌دهند. 

انگور خوب نصیب کفتار (یا: شفال) می‌شود. 
نصیب کی را کسی نخورد. " 

یا نصیب ویاقمت. 

||تقدیر. سرنوشت. بخت. طالع. خوشبختی و 
بدبختی. (ناظم الاطاء). رجوع به معنی 
نخستین وشواهد آن شود. || حصه از چیزی . 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به معنى 
نخستین شود. || حوض. (منتهی الارب) (از 
متن‌اللفة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(المنجد) (آنندراج). |((ص) دام بر پای کرده". 
(متهى الارب) (از متن‌للف) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). 
تصیبب. [ن ض ] (إخ) ابن رياح مکتی به 
اببومحجن. مولی عبدالعیزیزین مروان, از 
شعرای فحل عرب است. وی سیاه و غلام 
راشدین عبدالمزی کنانی و در حضور 
عبدالعزیزین مروان ابیاتی انشاد کرده 
عبدالعزیز او را خرید و آزاد ساخت. موضوع 
تفرلات او زنی از یله کنانه بود به نام امپکر. 
زیب بت صفوان. و این مطلع از قصایدی 
است که به نام معشوقه سروده است: 

بزینب ألمم قبل أن یدخل‌الرکب 

و قل ان تملینا قما ملک القلب. 

وی از شاعران نامدار زمان خویش وبا 
سلیمان‌پن عبدالملک و فرزدق معاصر و 
محشور بود و در اواخر عمر تنک پیشه 
کرد. نصیب را دخترانی سیاه‌پوست همرنگ 
خودش بود و آنان را از ازدواج با عرب و 
عجم بازداشت و به روایت تعالبی این منم وی 
موضوع ضرب‌المشلی شد در مورد دختری که 
پر اثر سختگیری پدر به خانه مانده است. و 
شعر ابوتمام بدین معنی اشارتی دارد که: 
کانت «بنات نصیب» حین ضن بها 
عن‌الموالی و لم تحفل بهاالعرب 

وفات نصیب به سال ۱۰۸ یا ۱۱۳ و به 5 نت 
بعضی به سال ۱۱۱ ه.ق. اتفاق افتاد. (از 
الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۵۵). و نیز رجوع به 
ارخادالاریپ ج ۷ص ۲۱۲ و الاغانی ج۱ 
ص ۳۲۴و ۳۷۷و ج ۱۲ ص ۳۲۴ و شرح 
دیوان اپی‌تمام ج ۱ ص۲۵۸ و النجوم‌لزاصرة 
ج۱ص ۲۶۲ و رس مطاللالی ص۲۹۱ و 
شرح‌الشواهد ص۱۰۵ و الشعر و الشعراء 


۱-و هو عندابی‌حیفه السدس. (اقرب 
الموارد). 
۲ -فعیل به معنی مفعول است. (از اقرب 
الموارد). 


۸ تصیب. 


ص ۱۵۲ و تس مارالق لوب ص۱۷۷ و 
تسزین‌الاسواق چ بولاق ج۱ ص۸٩‏ و 
تاریخ‌الاسلام ذهبی ج ۵ ص ۱۱ و رغبةالامل 
ج۲ ص۲۱۷ و ج۴ ص ۲۲ و ج۵ ص ۱۱۲ و 
عقدالفرید ج۱ ص ۲۳۲ و دیگر مجلدات و 
ايان و البین ج۱ ص۱۷۸ و ج ۲ ص ۱۷۷ و 
ج۲ ص۴۹ و ۱۴۵ شود. 
تصیب. [ن] (إخ) طالب (حاجی...) ابن 
حاجی مقصود چیت از اصفهانی متخلص به 
نصیب از شعرای قرن یازدهم است وی از 
ایران به هند مهاجرت کرده است. او راست: 
گهی وصال و گهی حجر یار می‌کشدم 
به هر طریق غم روزگار می‌کشدم 
به راه دوست گرانجانی رفیق بلاست 
عنان کشیدن عمر شرار می‌کشدم. 


نت 
از صفیر بلبلی پژمرده گردد گلشنم 
پای موری گر به سنگ اید بسوزد خرمنم 
(از تذکرء نصرآبادی ص ۳۶۰) (نگارستان 
بخن ص ۱۲۲) ( کلمات‌الشعراء سرخوش 
ص ۱۱۵). 
نصیبا لا صغر. [نْ ص بل آغ] ((خ) مکنی 
به ابوالحجاء, از شاعران توانای قرن دوم 
است. غلامی سیاه‌پوست از اهالی بادیة یمامد 
بود. المهدی خلیفة عیاسی چون قدرت وی را 
در شاعری آزمود او را خرید و آزاد کرد وی 
مداح‌المهدی و الهادی خلفای بنی‌عباس 
است. در حدود سال ۱۷۵ھ .ق. درگذشت. از 
اوست: 
مالقینا من جود فضل‌بن یحیی 
جمل‌ناس کلهم شمراء! 
(از الاعلام زرکلی A‏ ص 4۳۵۶. 
و یز رجوع به فوات‌الوفیات ج۲ ص ۳۲۰۷ و 
ارشادالاریب ج ۷ ص۲۱۶ و الوزراء و 
امالی‌المر تضی ج ص۴۳۸ و عیون الاخبار 
والبیان و الین ج۱ ص ۱۱۷ شود. 
نصیب الا کبر. [نْ ص بل اب ] ((خ) رجوع 
به تصیب‌بن رباح و البیان و الین ج ۱ ص ۸۳ 
شود. 
تصیب داز. [نْ] (تف مرکب) بهره‌دار. 
ححصهدار. وایه‌دار. شریک. (ناظم الاطباع) 
نصیبد‌اش. [نّْ] (ص مرکب) هم‌بخت. 
هم‌طالع. دارای همان تصیب د قسصت. (ناظم 
الاطاء). 
نصیب زازی. [نْ ب ] ((خ) از شعرای قرن 
یازدهم است. و به روایت نصرابادی به 
هندوستان مهاجرت کرده است او راست: 
خوش ترنج غیغب او رابه چنگ آوردهام 
بوسه می‌خوأهم دهانش را بتنگ اورده‌ام. 
از تذکرة تصرآبادی ص ۰ ۴۰). 


نصیب قزو ینی. [ ن ب َز] (اخ) از احفاد 
دولتشاه و از پارسی‌گویان مقیم هند و از 
مقربان دربار | کبرشاه‌است. او راست: 

دارم صنمی چهره برافروخته‌ای 

راه و روش عاشقی آموخته‌ای 

او عاشق دیگری و من عاشق او 

من سوخته سوخته سوخته‌ای. 

(از صبح‌گلشن ص ۵۲۰). 

تصیب و قسمت. [ن ب تي ]ركيب 
عطفی) بهره و روزی. رجوع به نصیب شود. 
تصیبون. [ن] (اخ) لفتی است در نصییین. 
حالت رفع بنا به نظر آنان که آن را جمع 
می‌دانند. (منتهی الارب). رجوع به نصیبین 
شود. 
تصییة. [ن ب ] (ع |) هرچه آن را عم و نشان 
گردانند. (منتهی الارب) (آننندر اج) (از ناظم 
الاطباء) (از متن‌اللغة). ||سنگ گردا گرددیوار 
خانه. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). ||سنگ گردا گرد حوض که درز آن 
رابه گج و ماتد آن درگرند. (سنتهی الارب) 
(از من‌اللفة) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). آن 
سنگ که پای کنند یر کار؛ حوض. (مهذب 
الاسماء) (از المنجد). واحد تصائب است. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). ج» نصائب. و نیز 
رجوع به نصائب شود. || تانیث نصیب است. 
(از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود. 
تصبة. [نْ ب ] ((خ) زنی جراح که در جنگ 
احد چند تن از کان و فرزندان وی کشته 
شدند و او با این همه به زخم‌بندی مجروحین 
اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و 
چون زه کمانش گیخت گیوان خود را برید 
و زه کمان ساخت. (یادداشت مولف). رجوع 
به نة شود. 

قمت. (از انندراج). ماخوذ از نصیب. بهره. 
سهم. بهر. روزی. رزق. حظ. بخش: آن نان را 
که نصيبة خویش داشتی به روز به نیازمندان 
دهی. (مت‌خب قابوستامه ص ۱۸). 

سوزنی را تصیبه‌ای برسان 


تا سوی خانه یا تصاب آید. سوزنی, 
جد مرا ز هزل بباید نصیبه‌ای ۳ 


هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ. سوزنی. 
و از ان نصاب تصة رفاهت و فراغت در 
باقی عمر ما را مدخر گرداند. (ستدبادنامه 
ص ۲۹۳). و گفت حقایق قلوب فراموش 
كردن نصیبه نفوس است. (تذکرةالاولیاء 
عطار). از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازه 
همت خويش نصبة تمام دادند. (جهانگتای 
جوینی). 

هر آن نصبه که پیش از وجود نهاد‌ست 

هر آنکه در طلبش سعی می‌کند پا دست. 


سعدی. 


فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست 

أب خضر نص اسكندر آمدی. حافظ. 

به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند 

همه تصة میراث‌خوار خواهد بود. حافظ. 

عاقلی گرد نانهاده مگرد 

کزجهان جز نصیبه نتوان خورد. 

چون از ازل نصیبةٌ ما عشق یار بود 

در عشق او مگو که مرا اختیار پود. 
اسر لاهیجی (از آنندراج). 

7-7 بی‌نصیبه) بی‌بهره. بی‌نصیب» 

یک تن ز اهل فضل نیابی در ابن دیار 

ز آن باغ بی‌نصیبه و بی‌بهره ز آن شجر. 

سوزنی. 

- نصیيه ازل؛ قسمت ازلی. آنچه در روز ازل 

براي آدسی مقدر و معلوم شده است. 

سرنوشت. تهدیر: 


اوحدی. 


کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم 
نصيبة ازل از خود نمی‌توان اتداخت. حافظ. 
||بخت. طالع. (ناظم الاطباء). 
نصیبی. (نّ ] (ص نسبی) موب است به 
تصن که شهری است در نزد آمد. (از 
الانساب سمعانی). رجوع يه نصبین شود. 
||نام نوعی شمشیر. (از نوروزنامه) (یادداشت 
مولف). 
نصیبی. (ن ] ((ح) اسمدالهق یزدی". از 
شاعران قرن دهم و از شا گردان‌ملاجلال‌الدین 
دوانی است مدتی در شیراز تلمذ کرده سپس 
به یزد برگشته و به سال ۴ ه.ق. درگذشته 
است. او راست: 
گفتم که بوسه‌ای به نصیبی نمی‌دهی 
خندید زیر لب که چه گوئیم یا نصیب. 
تا کی ظن نر د کو به شبم همنفس است 
روز در رهگذرش بینم و گویم چه کس است؟ 

2 
وقت رفتن دست چون بر طرف دامن می‌زند 
دامنی باشد که او بر آتش من می‌زند. 

# 
زنده در عشق چان بود نصبی مجنون 
عشق آن روز مگر اينهمه دشوار نیود؟... 
(از تحفۂ سامی ص۴۴) (نگارستان سخن 
ص ۱۲۲) (صبح گلشن ص ۵۲۱) (قاموس 
الاعلام ج۶) (ريحانة الادب ج۴ ص ۱۹۹). 


۱-مهیر نصیی... از طقة سادات نرربخشی 
است. اسم شریفش سعدالحق, در اوابل حال از 
ری به شبراز رفته و در حدمت ملاجلال دوانی 
استفاده می‌کرده هم در ان ورقت مایل... معنی 
پری شده... بعد از قوت فاضل دوانی به وطن 
مالوف» یعنی طرشت ری مراجعت کرد و به 
ترتیب دیوان اشعار مشغول شد. هفت هلت 
هزار بیت دیوان تسام کرد و درسته ٩۱۴‏ 
درگذشت. (از آتشکده آذر چ سادات ناصمری 
ص ۱۱۱۳). 


نصیبی. 

نصیبی. (ن ] (اخ) محمدبن حوقل. رجوع به 
ابن‌حوقل شود. 

نصیمی. [ن] (اخ) محمدخان (میرزا...) بن 
موسی بیگ کرمانشاهی, از شاعران قرن 
سیزدهم است. وی از طرف فتحعلی‌شاه 
قاجار لقب فخرالشعرا یافته. در اواخر عمر به 
هندوستان مهاجرت کرد و در شهر لکهنو 


اقامت گید و در همانجا به سال ۱۲۶۱ ه.ق. 


درگذشت. او راست: 

نمی‌باشد مرا در دل بجز این غم غم دیگر 
که‌گردد بعد من آن همدم من همدم دیگر 
اگرجانان ز احوال من ای پیک سحر پرسد 
بگو می‌میرد از هجر تو این دم یا دم دیگر 
شدم از یک خم زلفت پریشان‌حال و می ترسم 

که اندازی بر آن زلف خم اندر خم خم دیگر. 

(از صبح گلشن ص ۵۲۰) (ريحانة الادب ج ۴ 
ص ۳۰۰) (قاموس الاعلام ج ۶). 
نصیبی گیلانیی. [ن ي ] ((ج) (ب‌ابا...) از 
شاعران قرن دهم است, در گیلان تولد يافت و 
در ائنای سیاحت بلاد به تبریز رسید و در 
آنجا اقاست جت و به شغل حلوافروشی 
پرداخت و به وساطت و معرفی بابافقانی به 
دربار سلطان یعقوب ترکمان راه یافت و از 
ندیمان او شد». و به سال ٩۴۴‏ د.ق. در تبریژ 
درگذشت. او راست: 

آخر حسن آن جوان راه زد این خراب را 

بوی ہس از می کهن پر تک شراب را. 

شد چو مهمان من آن شمع شب‌افروز امشب 
کاس تا روز قیامت نشود روز امشب. 

دل پیش تو و دیده بسوی دگرانم 

تا خلق نگویند به رویت نگرانم. 

صد مرده زنده گشته به هر نیم گام تست 

ای سرو آب خضر مگر در خرام تست 

نام تو پیش یار نصیبی که می‌برد 

چیزی که پیش او نتوان برد نام تست. 

آدمی باید که بی‌ذوقی نباشد هیچگه 

گر لب ختدان نباشد چشم گریان هم خوش است. 
(از آتشکدة آذر چ سادات ناصری ص۸۵۸), 
و نیز رجوع شود به مجالس‌العشاق ص ۳۹۸ و 
تذکر هفت‌اقليم. اقلم چهارم و شمع انجمن 
ص ۴۵۱ و ۴۶۶ و قاموس الاعلام ج۴ و روز 
روشن ص ۶۹۷ و تحفة سامی ص ۱۱۰. 
نصیبین. [ن] (اغ) " نام شهری میان جزیرة 
أبن عمر و سنجار. (از رحلة ابن بطوطه). 
خرم‌ترین شهری است اندر جزیره. جای 
ابادان است و با نعمت و مردم بسار و اندر 
وی دیرهاست از آن ترساآن و اندر وی کردم 
است کشنده, و اندر وی حصاری است استوار 
و اندر آن حصار مار است بسیار و از وی 
سنگ و آبگینه خیزد نیکو. (حدود السالم ج 
دانشگاه تهران ص ۱۵۵). شهر معموری است 
از بلاد جزیره بر سر جاده قافله‌رو موصل به 


شام در نه‌فرسخی سنجار, گردا گردآن سوری 
کمیده‌اند و أب فراوان دارد و چنانکه مشهور 
است در آنجا چهار هزار باغ است. این شهر را 
روسیان پی‌افکندند و انوشیروان انجا را 
بگشود و آبادان کرد طول شهر ۷۵ درجه و 
۰ دققه و عرض آن ۶ درجه و ۲ دقیقه. و 
در اقلیم چهارم واقع است. جامع بزرگ و 
نیکوئی دارد. اما کوچه‌هایش تنگ است و 
خرابی بار در ان دیده ميشود. (از معجم 
نهر جفجغ. در قدیم به مناسبت مدرسة 
سریانی آتجا شهرتی داشته است. (از اعلام 
المنجد). شهر بزرگ پرابی است با باغ و 
بستانهای فراوان و آن تختگاه دیار ربیعه 
است. (از اقرب الموارد)؛ 


چو اندر نصیین خبر یافتند 
همه جنگ را تیز به‌افتند. فردوسی. 
و نصیبین بعوض طیبون کی خراب کرده 


بودند به شاپور سپرد و بسلامت باز روم 
رسید. (فارستامة ابن‌بلخی ص 4۷۱ 
ونسیز رجوع به تاریخ ایران باستان و 
نرهةالقلوب ج۲ ص۱۰۶ و ۲۲۶ و تاريخ 
گزیده‌ص ۲۲۶و ۳۵۶ شود. 
تصیبین. [ن ] ((خ) شهری است بر شاطی 
فرات که به نام نصیبین‌الروم نیز شهرت دارد» 
فاصله آن تا خهر امد و نیز تا حران سه یا 
چهار روز راه است و آن بر سر راه حران به 
دیار روم واقع است. (از معجم البلدان). 
نصیبینالروم. ان نز ر) ((ع) رجوع به 
نصییین شود. 
نصیبیفیی. [ن ] (ص نسبی) منوب به 
نصبین است. رجوع به نصبین شود. 
نصیح. [ن ] (ع ص) پنددهنده. (مستتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). ناصح. 
(مهذب الاسماء) (متن‌اللفة) (اقرب الموارد) 
(المنجد). نیک‌خواه. (دهار). نصیحت‌کننده. 
(فرهنگ خطی). ج. نْصَحاء. 
نصیح. [ن) (اخ) اہن نهیک‌الکلابی. از 
شعرای عرب است و در حدود سال ۱۵۰ 
«.ق.درگذشت., در الاغانی قصیدتی از او نقل 
شده که مطلعش این است: 
ألا من لقلب فی‌الحجاز قیمه 
منه بأ اف الحجاز قسیم. 

(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۶). 
ونیز رجوع به الاغانی چ ساسی ج ۱۲ ص ۳۳ 
شود. 
نصیحت. [ن ح] (از ع.!) پند. اندرز. وعظ. 
موعظه. (ناظم الاطیاء). پند بی‌امیغ. موعظت. 
خیرخواهی. نکوخواهی. (یادداخت مولف). 


نصحه آنچه به وقت وفات پدر ماامیر 


ماضی رحمةالله عليه کرد و نمود از شفقت و 
نصیحت‌ها که واجب داشت نوخاستگان. (از 


نصیحت. 


04 


تاریخ بهقی ص ۳۳۲). من آنچه واجب است 
از تصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هر چه 
رود. (تاریخ بیهقی ص‌۱۳۸). حقا که من این 
از خویش می‌گویم بر سیل نصیحت. (تاریخ 
بیهقی ص ۶۸۵). 
نصیحت پدرانه ز من نکو بشنو 
مگرد گرد هنر هیچ کآفت است هنر. 

مسعو دنعد. 
هر که بر پادشگاه نصحت پوشاند... خود را 
خیانت کرده باشد. ( کلیله و دمنه). هر سخنی 
که از سر نصحت و شفقت رود بر اداء آن 
دلیری توان کرد. ( کلیله و دمنه). ممکن است 
که او را به نصحت من فرجی حاصل آید. 
( کلیله و دمته). نصحت پر ما فضیحت باشد. 
( کیمیای سعادت). 
فراوان سخن باشد آ گنده‌گوش 
نصحت نگیرد مگر در خموش. 
هر که خود را نصیحت نکند به نصحت 
دیگران محتاج است. ( گلستان). 
بی‌دل گمان مر که نصحت کند قبول 
من گوش استماع ندارم لمن یقول. 
تصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند 
حافظ. 
- نصحت بازگرفتن؛ از پند و اندرز دادن 
بازایس‌ادن. از راهنمانی و خیرخواهی و 
نصیحت‌گویی دریغ کردن. دست از نصحت 
کشیدن: هرچند چنین است از سلطان 
نصحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم تا 
خون وی و هیچکی نریزد. (تاريخ بهفی 
ص۱۷۸). در نسرمی و سختی نصحت 
بازنگیرم از او در هیچ جای. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۱۶). 
- نصیحت پذیرفتن؛ سخن شنودن. اندرز 
گوش کردن. نصیحت شنیدن. به پند و اندرز 
ناصح توجه و عمل کردن؛ خاندان شما قدیم 
است و اختیار نکنیم که بر دست من ویران 
شود نصیحت پذیر و به صلح گرای. (تاریخ 
هقی ص ۲۰۲ ترا از بام قلعه به زیر اندازم تا 
دیگران نصحت پذیرند و عبرت گرند. 
(گلتان). دیدم که نصیحت نمی‌پذیرد. 
( گلستان). 
“نصحت شنیدن؛ نصحت پذیرفتن» ‏ 
هرگز جماعتی که شنیدند بر عشق 
نشنیده‌ام که باز نصحت شنیده‌اند. 


گوش‌دل رفته به آواز سماع 


سعدی. 


۱-گروهی این اسم را مفرد دانند و چون 
اسمهای مفرد غیرمنصرف اعراب دهند و 
یعضی آن را جاری مجری جمع شمارند و آن را 
اعراب جمم دهند و نسبت به آن را نصییتی و 
نصیی گویند. (از اقرب الموارد) (از متهی 
الارب). 


نتوأنم که نصیحت شنوم. سعدی. 
هر که نصحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد. 
(گلستان). 

< نصیحت کردن؛ نصح. (ترجمان‌القر آن). 
اندرز دادن. موعظه کردن. (ناظم الاطباء). پند 
دادن. کسی را به راه صواب و خير دلالت و 
راهمائی کردن. نصحة. وعظ. موعظه. 
موعظه کردن: واجب است بر من فرمانپری و 
تصیحت کر دن او. (تاریخ بیهقی ص‌۳۱۵). 
گفتند که او قصیده‌ای گفته است و سلطان را 
نصحت‌ها کرده در آن قصیده. (تاریخ بهقی 


ص ۶۰۷). 

دل بانو موافق شد در این کار 

نصیحت کرد و پندش داد یسیار. نظامی. 
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو 

در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی. سعدی. 


نصیحت کردن اسان است سرگردان عاشق را 


وکن باکه می‌گوئی چو نتواند پذیرفتن, 
سعد يی. 

یکی نصیحت درویش‌وار خواهم کرد 
که‌اين موافق شاه زمانه می‌اید. سعدی. 
پیری به مان جمع بنشست 
می‌کرد نصیحتی ز هر دست. 

امیرحسینی ساداة. 
٣‏ نصحت فتن؛ نصحت کردن. پند دادن. 
آندرز كردن 
کی را نصحت مگو ای شگفت 


که‌دانی که در وی نخواهد گرفت. سعدی. 

یاری نصیحتش گفتند که از این خیال محال 

تجنب کن. ( گلستان). 

ای دوست نصیحتم چه گوئی 

دیوانه کجا سخن پذیرد. آمینا. 

٣‏ نصحت نمودن؛ نصیحت گفتن. پند دادن. 

دلالت به خیر و صواب کردن؛ نصیحت نمود 

امت را و جهاد کرد در راه خدا. (تاریخ بیهقی 

ص ۳۰۸). 

¬ نصحت نیوشیدن؛ نصحت شنیدن. سخن 

پذیرفتن. نصیحت پذیرفتن* 

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد 

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نيوشد. 
سعدی. 

امغال: 

ای حکیم اول نصیحت گوی نقس خویش را. 

ملک بی‌نصیحت نتوان نگاه داشت. 

تصیحت تلخ است. 

|اسلامت و سرزنش از روی دلسوزی و 

شفقت. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد قبلی 

شود. ||خواستن نیکی برای دیگری و 

راهنمونی او به نیکی. مناصحت. نصح. 

(یادداشت مژلف). رجوع به شواهد ذیل معلی 

نخستین شود. ||علم اخلاق و آداب. (ناظم 

الاطباء). |[(*سص) پند دادن. اندرز کردن. 


(یادداشت مولف). تصيحة. رجوع به نصيحة 
شود؛ در راه که می‌رانديم شکایتی نکرداما 
در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی 
سخت تمام دارد بر دولت. (تاریخ بیهقی). و 
نیز رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. 
نصیحت آموز. [ن ع) انسف مسرکب) 
نصیحت‌کن. پنددهنده. راهنما. نصیحت‌گر * 
گرچه دل پا کو بخت پیروز 
هند ترا نصحت آموز. نظامی. 
نصیحت آموزی. [ن ح] (حسامص 
مسرکب) عمل نصیحت‌آموز. رجوع به 
نصیحت موز شود؛ 

فصل دیگر نصیحتآموزی 

پادشه را به فتح و فیروزی. نظامی. 
نصیحت آهیز. [ن ح] (ن‌سف مرکب) 
آميخته با نصیحت. (ناظم الاطباء). ناصحانه: 
نصحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ 
نصیحتاآمر مشفقانه. (ترجمهة محاسن 


اصفهان ص 4۴). 
نصیحت پذیر. [ن ‏ ب] نف مرکب) 
قابل نصیحت. ان که پند و نصیحت و اندرز 
کی را می‌شنود و اطاعت می‌کند. (ناظم 
الاطپاء): 

نصیحت پذیران به اندرز شاه 

سوی شهر پوشیده جستند راه. نظامی. 
برو دستگیر ای نصیحت‌پذیر 

نه خود را پیفکن که دستم بگیر. سعدی. 


نصیحت پذ یری. [ن ح ب ] (حصامص 
مسرکب) پندشنوی. سخن‌پذیری. اطاعت. 
گوش به اندرز کردن. عمل و صفت 
نصیحت‌پذیر. رجوع به نصیحت‌پذیر شود. 
نصیحت پذ برنده. [ن ح چپ زر د / د] 
(نف مرکب) نصیحت‌پذیر. نصیحت‌شنو؛ از 
یاران مشفق و نصحت پذیرنده و آزموده 
تصیحت‌پذیرنده باش. (متخب قابوسامه 
ص ۴۱). 
نصیحت شنو. [ نح شٍ ن / نو ] (نسف 
مرکب) نصیحت‌پذیر. که پند و اندرز ناصح و 
خیرخواه بشنود و بدان عمل کند؛ 
نصیحت‌شنو مردع دوربین 
پاخد در هیچ دل تخم کین. 
نه پائی چو بینندگان راسترو 
نه گوشی چو مردم نصیحت‌شنو. 
وگر پارسا باشد و پا کرو 
طریقت‌شناس و نصیحت‌شنو. 
نصیحت شنوی. [ن ح ‏ نْ] (حامص 
مرکب) نصیحت‌شنو بودن. نصیحت‌پذیری. 


سعدی. 


سعدی, 


سخن‌شنوی. 

نصیح تکار. [ن ح] اص مسسرکب) 
نصحت‌گر. نصیحت‌گذار. نصیحت‌گوی. 
(آندرا اج). ناصح. 

نصیح تکن. [ن ح ک] انسف مرکب) 


نصیحت‌گزار ۱ 
نصیحت‌گوی. اندرزگو. که پند دهد. که بخوبی 
صلام و صواب راهنمائی کند. ناصح 
خیرخواه مشفق؛ 
اگرمراد نصیحت‌کنان من این است 
که ترک دوست بگویم تصوری است محال. 

سعدی. 

هر که به گفتار نصیحت‌کنان 
گوش‌ندارد بخورد گوشمال. سمدی. 
من از کجا و نصیحت‌کنان بهده گوی 
حکیم را نرسد کدخدائی بهلول. سعدی. 


نصیحت کننده. (نْ ح ک نند / د] (نف 
مسرکب) ناصح. (متهی الارب). واعظ. 
نصیحت‌کن. رجوع به نصیحت‌کن شود. 
نصیح تگذاز. [نَ ح گ | (نف مرکب) آن 
که پند و اندرز عرضه می‌کند. (ناظم الاطباء). 
نصیحت‌کار. ن صیحت‌گر. نصیحت‌گوی. 
(ازآنندراج). نصیحت‌گزار: 
چوا کادشد آن صیحت‌گذار 
که از پند او گرم شد شهریار. 
نظامی (آتدراج). 
نصیحتگر. [ن ح گ ] (ص مرکب) اندرزگر. 
(یبادداشت صولف). پنددهنده. اندرزکنده. 
آ گا‌سازنده. (ناظم الاطباء). ناصح. نصیح. 
مشفق خیرخواه که به خیرخواهی پند دهد و 
به صواب رهنمائی کند: یک روز گرم گاه به 
خانه اندر نشسته بود [قابیل ] ابلیس بیامد بر 
شبه یک فرشته... گفت من فرشته‌ام از اسمان 
آمده‌ام تا ترا نصیحت‌گر باشم و در کار تو 
تدبیر کنم. (ترجمةٌ طبری بلعمی). 
بداندیش او به جان, بدی‌خواه او به تن 


نکوخواه او ز یر, نصنیحتگر از یار. 


فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۳۶). 
پژوهند؛ رای شاه عجم 
نصیحتگر شهریار زمن. فرخی. 
با تو برون از تو درون‌پروری است 
ش‌ترا نیک نصیحتگری است. نظامی. 
نصحت‌گری لومش آغاز کرد 
که خود را بکشتی در این اب سرد. سعدی. 
به نصیحت‌گر دل شیفته می‌باید گفت 
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود. 
سعدی. 
پریشیده‌عقل و پرا کنده گوش 
ز قول نصیحت‌گر آ گنده‌گوش. سعدی. 


نصیح تگری. [ نح گ ] (حامص مرکب) 
عرضه پند و نصیحت. آ گاه‌سازی. (ناظم 
الاط‌باء). پندگولی. ان درز دادن. عمل 
نصیحت‌گر. رجوع به نصیحت‌گر شود؟ 
نصیحت‌گری با خداوند زور 


بود تخمی افکنده در خا ک‌شور. نظامی. 
چو در من گرفت آن نصیحت‌گری 
زبان برگشادم به در دری. نظامی. 


نصیح ت گزار. [ن ح گ] (نف سرکب) 


نصیحت‌گر. ناصح. آندرزدهده. رجوع به 
تصیحت‌گذار شود. 
نصیح تگو. [ن ح] (نسف مسرکب) 
نصیحت‌گوی. نصیحت‌گر. نصیحت‌کار. 
نز صیحت‌گذار. (از آنسندراج). واعظ. 
موعظه کننده. نصحت‌کننده: 
نصیحتگوی ما عقلی ندارد 
برو گو در صلاح خویشتن کوش. 
نصیحت‌گوی رندان را که با حکم خدا جنگ است 
دلش بس تنگ می‌بینم چرا ساغر نمی‌گیرد. 
حافظ. 





سعد ی). 


برو معالجة خود کن ای نصیحت‌گو 
شراب و شاهد شیرین کرا زیانی داد. حافظ. 
خدا را ای نصیحت‌گو حدیت ساغر و می‌گو 
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد. 
حافظ. 
نصیح تگوی. [ن ح] انسف مسرکب) 
نصیحت‌گو. رجوع به نصیحت‌گو شود: 
نصیحت‌گوی را از ما یگو ای خواجه دم درکش 
که سیل از سر گذشت آن را که می‌ترسانی از باران. 
سعدی. 
نصیح تکویی. [نَ ح] (حامص مرکب) 
نصحت کردن. ان‌درزدهی. عمل 
تصیحت‌گوی. 
نصیحت ناپذ یر. [ن ح ب ] (تف مرکب) 
نصبحت نشنو. مقابل نصیحت‌پذیر. رجوع به 
نصیحت پذیر شود. 
تصیحت‌ناپذ بری. [ن ح پ] (حامص 
مرکب) حرف ندنوی. عمل نصیحت‌ناپذیر. 
رجوع به نصیحت‌ناپذیر شود. 
نصیحت‌نامه. [ن ح ‏ ۱۸( مس رکب) 
پندنامه. اندرزنامه. کتابی که در آن پند و 
موعظه و راهنمائی‌های زندگی باشد: این 
نصیحت‌نامه و این کتاپ مبارک شریف را بر 
چهل و چهار باب نهادم. (منتخب قابوسنامه 
ص‌عا. 
تصیحت‌نامه‌ای همچون بهاری 
گل دل کاندر آنجا یت خاری. 
ناصرخسرو. 
تصیحت‌نمون. ان حن /ن /:] (نف 
مسرکب) پند شماینده. اندرزکنده. (ناظم 
الاطباء). 
نصیحت نیوش. [نْ ح] (نف مرکب) آن 
که گوش به نصیحت می‌دهد و سی‌شنود و 
می‌پذیرد آن را. (ناظم الاطباء). نصیحت‌شنو, 
حرف‌گوش‌کن. سخن‌شنوة 
با دوستان مضایقه در عمر و مال ست 
صد جان فدای یار نصیحت‌نوش کن. . . 
حافظ. 
تصیحه. [ن ح] (ع مص) نصحت کردن. 
(زوزنی). خالص کردن نصیحت کی را. (از 


تصاحیة. نصوح. (متن‌اللغة). رجوع به نصح و 
نصلیحت شود. || ((مص. !)اسم مصدر است از 
نصح و در لفت به‌معنی اخلاص و تصفیه 
است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ||دعوت 
به آنچه که در آن صلاح است و نهی از آنچه 
که در آن فاد است. (از تعریفات) (از 
المنجد). || خیرخواهی در حق کی که او را 
نصیحت کنی و راهنمائی او به آنچه که صلاح 
وی در آن است. |[بذل جهد در مشورة. (از 
متن‌اللغة). ||پند. اندرز. (منتهى الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ج. نصانح. 
||تصدیق و عمل به آنچه در کتاب‌اله آمده و 
رسولش آورده است و اطاعت خدا, (از 
متن‌اللغة). 
نصیر. [ن] (ع ص) باری‌کننده. 
(تسرجمان‌علامة جمرجانی ص ۱۰۰ 
یاری‌دهنده. (مهذب الاسماء). پاری‌گر. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مددکار. (انتدراج) (غیاث اللغات). ناصر. 
(مهذب الاسماء) (از متن‌اللفة) (المنجد) 
(اقرب الموارد). یار. یاور. ولی. (بادداشت 
مولف). ج نصّراه. انصار: 
این خلمت وزارت و این اعتماد شاه 
فرخنده باد و پاد مر او را خدا نصیر. 


۱ فرخی. 

گرهمی خلق بخصمی بدر ایند یکی را 
چه تفاوت کند آن را که تو مولی و نصیری. 

سعدی. 
کنون دشمنان گر برندم اسیر 
نباشد کس از دوستانم نصیر. سعدی. 
دعای زنده‌دلانت رفیق باد و قرین 
خدای عالمیانت نصیر باد و پناه. 

سعدی. 
||(ل) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب 


الاسماء). 
تصیر. [نْ] (إخ) دصی انت از دس تان 
مرکزی بخش قاين شهرستان بیرجند. در ۱٩‏ 
هزارگزی شمال غربی قاين در ناحية 
کوهستانی معتدل هوائی واقع است و ۱۲۳ تن 
سکهه دارد. ابش از قات. محصولش غلات و 
زعفران. شغل اهالی زراعت و مالداري و 
قالیچه‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج4. 
تصیر. [ن] (إخ) تسیره‌ای از طایفة ململی 
هفت‌نگ. (از جغرافیای سیاسی کیهان 
ص ۷۴. 
تصیر. [نْ ص] (خ) یکی از فدائیان حضرت 
شاه مردان بوده. (از اتدراج). نام شخصی که 
معقد به خدائى و الوهیت حضرت 
امیرالسومین و يعوبالدين علی‌بن 
ابی‌طالب علیه‌اللام شده بود و گروه نصیری 
منوب به وی می‌باشد. (تاظم الاطیاء) 


نصیر. ۲۲۵۴۱ 


ز غمزة لب آن قله عجم ديدم 

ز شهسوار عرب آنچه بر تصیر گذشت. 
آصفی (از آنتدراج). 

رجوع به نصيرية شود. 


تصیر. [نْ ص ] ((خ) از علمای نحو و شاگرد 
کس‌ائی نسحوی است. (از منتهی الارب) 
(یادداخت مولف). 
تصیر. [نْ] (إخ) ابن ابراهیم المقدسی شافعی. 
او راست: المقصود فى فروعالشافعيه, به سال 
۰ ھ .ق.درگذشت. (یادداضت مولف). 
نصیو. [ن] (إخ) (مسیرزا...) ابن مسیرزا نظام 
اصفهانی از شاعران قرن یازدهم است و به 
روایت نصرآبادی در شیراز سکونت داشته 
است. او راست: 

ترک چشمش تا ز مژگان دست بر شمشیر کرد 
حرت شهد شهادت از حاتم سیر کرد 

از سبک‌روحان گرانجانی به جائی می‌رسد 
کردپروازی ا گر پیکان به بال تیر کرد. 

(از تذکرءٌ تصرایادی ص ۱۲۳). 

تصیر. [ن] ((خ) (میرزا...) ابن هاشم‌بیگ 
تهرانی از شعرای قرن یازدهم است و به 
روایت نصرآبادی «مدتی به متصدیگری 


دارالانشاء شد بعد از آن وزير قراباغ شده در 
آن اوقات فوت شد» او راست: 

زاحد از مجلس چو برخیزد شود هنگامه گرم 

چون زمستان بر طرف گردید سرما بگذرد. 

ب 
شد فرون آب لب از لعلش ز تاثیر شراب 
(از تذکرة نصرآبادی ص .)٩۰‏ 

و رجوع به نگارستان سخن ص ۱۳۳ شود. 
نصیو. [ن] (إخ) اسداله (میرزا...) کشنیری, 
از پارسی‌گویان آن دیار است. او راست: 
فرنگی‌جلوه, آذرسوز, ترسازاده» بی‌رحمی 


که‌گردد تشنة خون مسیحا چشم بیمارش. 
(از صبح گلشن ص ۵۲۳. 


نصير. [ن] ((غ) محمد نصیر (سلا..) 
بروجردی از شاعران قرن یازدهم و از 
مدرسان گنجه است» این صعما به اسم 
اسماعیل او راست: 
دل ما جام و مهر او شراب است 
که‌ماه تو تمام افتاب است. 

(از تذکرء نصرابادی ص ۵۲۷). 

تصير. [نْ] (اخ) محمد نصير (میر...) 
تصرآبادی, از پارسی‌گویان ایرانی مقیم هند 
است. موّلف مقالات الشعراء این بیت را از او 
آورده است: 
زند موج طییدن هر رگ جانم ز جوش خون 
خیال نشتری مژگان فصادی به دل دارم. 
رجوع به مقالات‌الشعراء ص ۸۱۵ شود. 

نصیر. [ن] (إخ) (میرزا...) محمد اصفهانی‌بن 


۲ تصیر. 


میرزا عبداله ملقب به نصیرالدین ثانی ! و 
مشهور به میرزا نصیر از اجلة اطبا و 
دانشمندان و از شاعران قرن دوازدهم است: 
مولاش جهرم بوده و سالها در اصفهان نشو و 
نما یافته سپس به شیراز امده و به منصب 
طبابت کریم‌خان زند رسیده است. از تألیفات 
اوست: ۱ - اساس الصحة در طب به عربی. ۲ 
- جام گیتی‌نما در حکمت به فارسی ۳ 
حل‌التقویم در نجوم به فارسی. ۴ - رساله‌ای 
در رابطهٌ میان موسیقی و طب. ۵ - مشکلات 
قانون این‌سیناء و جز اینها. وفات وی به سال 
۱ است و صباحی در تاریخ وفاتش گفته 
است: «آ: از مرگ تصیر ثانی» او راست: 
شبی با توجوانی گفت پیری 
گهن دردی‌کشی صافی‌ضمیری 
چو خم صاحبدلی روشن روانی 
در این دیر کهن پیر مفانی 
که باد نوبهار و ابر آزار 
شنیدم خیمه زد بر طرف گلزار 
به هر گلین هزاری ساز برداشت 
به هر سروی تذرو آواز برداشت 
صلای یوسف گل شد جهانگیر 
زلیخای جوان شد عالم پیر 
سحرگاهان نیم اهته خیزد 
چنان کز برگ گل شبنم نریزد 
ترشح‌های ابر از هر کناری 
بود چندان که بنشیند غباری 
به پیران کهن غم سازگار است 
تو شادی کن ترا باغم چه کار است... 
فلک را عادت دیرینه انت 
که‌با آزادگان دایم به کین است 
به جان می‌پرورد بی‌حاصلی را 
کزودل بشکند صاحبدلی را. 
و 
با من که رخم شکته رنگ آمده است 
هفت اختر و شش جهت به جنگ آمده است 
بر مرغ دلم که ز آشیان دگر است 
این نه قفس فراخ تنگ آمده است. 
(از مجمع لفصحا چ مصفا ج ۶ ص ۰۳۷ ۱). 
و ريحانة الادب ج۴ ص ۲۰۰ و نیز رجوع به 
اثارالمجم ص ۱۰۵ و طرايق‌الحقابق ج٣‏ 
ص ۷۴و صبح گلشن ص ۵۲۴ و قاموس 
الاعلام ج۶و آتشکد؛ آذر ص۴۳۰ شود. 
نصیر. [ن ] (إخ) تصيرالدين (خواجه...) ابن 
خواجه معود همدانی از شاعران قرن دهم 
است وی در عهد اکبر پادشاه از همدان به 
هتدوستان مهاجرت کرد و ملازم بارگاه 
| کبریشد. سپس ملازمت قطب‌شاه والی دکن 
رااختیار کرد او راست: 
گدای خا ک‌نشینم نشسته بر سر کویت 
به دولت غم تو پادشاه روی زمتم. 
+ 


نصیر از بی‌کسی شد همدم غم 
به از غم بی‌کان را همدمی نیست. 
3 
چندان شدم ضعیف که صد ساله ره مرا 
چون بوی گل نیم به یک گام می‌برد. 
(از صح گلشن ص ۵۲۲) (مجمع‌الخواص 
ص ۲۸۹). 
تصیر. [ن ] (إخ) ن صیرالدین‌ین غریب‌شاه 
درویش دهلوی از شاعران قرن سیزدهم 
هندوستان است, در فارسی و اردو اشعاری 
دارد. وی در نودسالگی در دکن درگذشت. او 
راست: 
جلوه پرداز حسن قاتل ماست 
کشت تیغ ناز او دل ماست 
فصل گل در چمن جنون خیز است 
موح باد صبا سلاسل ماست 
احتیاج چراغ آمشب نت 

یار در خانه شمع محقل ماست. 
(از صبح گلشن ص ۵۲۲). 
نصبر. نا ((خ) (خواجه...) نصیرالدین 

طوسی. رجوع به نصیرالدین شود. 
نصیرا باد. [ن] ((ج) دهی است از دهستان 
حومه بخش زرند شهرستان ساوه در ٩‏ 
هزارگزی شمال غربی زرند. در جلگۀ معتدل 
هوائی واقم است و ۲۳۹ تن سکه دارد. ابش 
از قات. محصولش غلات و چفندرقند و پنبه 
و کرچک و شاهدانه. شغل امالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۱. 
نصیرآ باد. [نّ ] (اخ) دهی است از دهستان 
حومهة بخش کرج شهرستان تهران در ٩‏ 
هزارگزی جنوب غربی کرج بر سر راه کرج به 
اشتهارد, در جلگة معتدل هوائی واقع است و 
۴ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة کرج. 
محصولش غلات» چفندر: بنشن, و اقسام 
میوه‌ها. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۱). 
نصیرآ باد. [ن) ((خ) دهی است از دهان 
غار بخش ری شهرستان تهران. در ۱٩‏ 
هزارگزی شمال غربی ری, در جلگة معتدل 
هوائی واقع است و ۱۸۷ تن سکنه دارد. آبش 
از قات. محصولش غلات و چغندرقند و 
محصولات آنجا صیفی و شغل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ايران ج 4۱. 

تصیرآ باك. (ن] ((خ) دمی است از بخش 
شهریار شهرستان تهران در ۲۶ هزارگزی 
جنوب شرقی شهریار, در جلگة معتدل هوائی 
واقع است و ۲۰۳ تن سکنه دارد. ابش از 
قات محصولش غلات و میوه‌های صیفی و 
چغندرفند, شغل اهالی زراعت است. (از 

فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۱. 
تصیرآبات. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
طارم پائین بخش سیروان شهرستان زنجان 


در ۷ هزارگزی جنوب شرقی سیروان. در 
منطقة کوهتانی سردسبری واقع است و 
۳ تن سکه دارد. ابش از رودخانة محلی. 


محصولش غلات. شغل اهالي زراعت و 
گلیم‌باقی و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ 


جفرافیائی ایران ج ۲). 
نصیر آباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
غسنی‌یگلو از بخش ماهءنشان شهرستان 
زنجان, در ۳۶ هزارگزی مشرق ماء‌نشان, در 
منطقه کوهستانی صردسیری واقع است و 
۹ تن سک دارد. ابش از چشمد, 
محصولش غلات و انگور. شغل اهالی 
زراعت و قالیچه‌بافی و گلیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
نصیرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
آبهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در ۱۶ 
هزارگزی شمال غربی ابهر, در جلگة 
سردسیری واقع است و ۴۴۴ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات. محصولش انگور و غلات. 
شغل امالی زراعت و قالیچه‌یافی و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جنغرافیائی 
ایران ج ۲). 
نصیرا باد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
دیکله بخش هوراند شهرستان اضر در ۲۰ 
هزارگزی جنوب هوراند. در ناحیه کوهتانی 
معتدل هوائی واقع است و ۲۱۱ تن سکنه 
دارد. ايش از چشمه. محصولش غلات و 
حبوبات و میوه‌های سردرختی, شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغراف‌ائی ایران ج ۴). 
نصیرآ با۵. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
گنجگاه بخش سنجید شهرستان هروآباد. در 
۲ هزارگزی مغرب کیوی بر سر راه اردییل به 
هروآباد. در ناحیة کوهستانی گرمیری واقم 
است و ۲۳۱ تن سکنه دارد. ابش از چشمه. 
محصولش غلات و حبویات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). ۱ 
نصیرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
مشکسین غربی بخش مرکزی شهرستان 
مشکین‌شهر (خیاو). در ۳ هزارگزی شمال 
خیاو, در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 
۱ تن سکنه دارد.. ابش از خیاوچای. 
محصولش غلات و حبویات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و گلیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴. 
نصی آ باد. [نَ] (اخ) دهی است از دهستان 
چهار اویماق بخش قره‌آغاج شهرستان مراغه 
در ۳۶ هزارگزی شمال شرقی قره‌آغاج و ۱۵ 


۱ -از راه تشیه به خواجه نصیر طوسی. 
(ريحانة الادب). 


نصیراباد.. 
هزارگزی جتوب راه مراغه به میانه. در ناحية 
کوهستانی متدل هوائی واقع است و ٩۳۲‏ تن 
کله دارد. ابش از چشمه‌سارهاء محصولش 
غلات و بادام و تخود و بزرک و زردالوو 


آلوچه. شغل اهالی زراعت و جاجیم‌بافی: 


است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴). 


نصیرآ باك. [ن] (خ) دهی است از دهسجان*: 


حومه بخش مرکزی شهرستان اهر با ۸۸ تن 
سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج۴ 
شود. ۰ 
نصیرآباد. [نْ] ((خ) دهی است از دهستان 
دول بخش حومه شهرستان ارومیه. در ۴۴ 
هزارگزی جنوب شرقی ارومیه و ۶ هزارگزی 
غرب راه مهاباد به ارومیه, در در؛ مفتدل 
هوائی وأقم است و ۱۲۱ تن سکنه دارد. آبشس 
از چشمه, محصولس غلات و توتون و انگور 
و چغندر و حبوبات. شغل اهالی زراعت و 
گله‌ری و اا است.لز فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۴). 
نصیر آ باد. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان 
خزل شهرستان نهاوند. در ۲۹ هزارگزی شمال 
غربی شهر نهاوند و یک هزارگزی راه نهاوند 


به کر مانشاه, در جلگة سردسیری واقم است‌و : 


۱ تن سکته دارد. آبش از رودخانة 
تویسرکان. محصولش غلات و لیات. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج ۵). 
نصیرآ باك. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان 
شراء بخش رزن شهرستان همدان, در ۴۲ 
هزارگزی جنوب قصبهٌ رزن بر کنار راه 
فامنین به نوبران, در جلگۀ سردسیزی واقع 
است و ۵۱۳ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
مسحصولش غلات و لبنیات. شغل امالی 
زراعت و گکسله‌داری است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۵). 
تصیرآ باد. [ن] (إخ) دهی است از دهستان 
حومةٌ بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. 
در ۲ هزارگزی شمال مسجدسلیمان در ناحية 
کوهستانی گرمسیری واقع است و ۰ تن 
سکنه دارد. ابش از رودخانه کارون و چشمه, 
محصولش غلات» شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و کارگری شرکت نفت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶ا. 
نصیرآباد. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
همت‌آباد شهرستان بروجرد در .۴ هزارگزی 
جنوب شرقی بروجرد در جلگۀ معتدل هوآئی 
واقع است و ۱۴۰تن سکنه دارد. ابش از 
قنات. محصولش غلات. شفل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۶). 
نصیرآ باد. [ن] ((غ) دهی است از دهستان 
رستاق بخش نی‌ریز شهرستان فساء در ۱۲ 
هزارگزی مغرب نی‌ریز و ۳ هزارگزی راه 


نی‌ریز به شراز» در جلگة معتدل هوائی واقع 

اسك و ۷۱۰ تنسکنه دارد. ابش از قنات. 

محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و 

قالی‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 

ج 

نصیرآباد. [ن ) (اخ) دهی است از دهستان و 
بخش قير و کارزین شهرستان فیروزآباد. در 
۱هزارگزی جنوب شرقی قنیر در جلگة 
گرمیری واقع است و ۲۲۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانة قره‌آغاج, محصولش غلات 
و برنج وخرماء شغل اهالی زراعت و 
باغداری است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران 
ج۷. 

نصیرآباد. [نَ] (اخ) دهی است از دهستان 
شیبکوه بخش مرکزی شهرستان فا؛ در 
جلگۀ گرمسیری واقع است و ۶۲۲ تن سکنه 
دارد. ابش از قتات» محصولش غلات و خرما 
و پبه و حبوبات و لیمو و انارء ضغل امالی 
زراعث و باغبانی و قسالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4۷. 

نصیرآبان. [ن] (اخ) دهی است از:دهستان 
توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیرازه 
در ۸۸ هزارگزی مشرق زرقان در جلگۀ 
معتدل هوائي واقع است و ٩۷‏ تن سکه دارد. 
ابش از چشمه و قات. محصولش غلات. و 
چنندر, شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 

نصیرآباد: [ن] ((خ) دهی است از دهستان 
حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون در ۶ 
هزارگزی جنوب شرقی کنازرون, در جلگۀ 
گرمسیری واقع است و ۱۰۲ تن سکنه دارد. 
ابش از چاه و قنات» محصولش غلات و 
صیفی, شغل اهالی زراعت است..(از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۷). 

نصیرآ باد. [ن] (إخ) ده کوچکی است از 
دهستان زنگی‌آباد بخش مرکزی شهرستان 
کرمان. رجوع به فرهنگ جفرافیائی اینران 
ج ۸ص ۴۱۱ شود. 

نصیرآ باد. (نْ] ((ج) دهی است از دهستان 
ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجسان. 
رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران چ۸ 
ص ۴۱۱ شود. 

نصیرآبات. [نْ] (إخ) دهی است از دهستان 
طارم بخش سعادت اباد شهرستان بندرعیاس 
با ۸۰ تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
Az‏ 

نصیرآباد. 1ن] (إِخ) دهی است از دهستان 

زاوءٌ بخش حومۀ شهرستان تربت‌حدریه در 
۰ هزارگزی جنوب شرقی تربت‌حیدریه در 

دامنة معتدل هوائی راقع است و ۲۷۲ تن 

جمعیت دارد. ابش از قنات» محصولش 

غلات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 


نصیرا. ۲۲۵۴۳ 


قالیچه‌بافی و کرباس‌یافی است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ٩‏ 
تصیرآباك. [ن] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان بسیرگان ببخش اردل شهرستان 
شهرکرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۱۰). 
نصیرآباد. نا ((خ) دهی است از دهستان 
گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد. در 
۸ هزارگزی جنوب غربی بروجن, در منطقة 
کوهتانی معتدل هوائی واقع است و ۴۶۷ تن 
سکه.دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و حبوبات و کتیرا. شفل اهالی زراعت است: 
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱۰). 
نصیرآباد مویز. اند ) (إخ) ده کرچکی 
است از بخش شهریار شهرستان تهران. 
رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایبران ج۱ 
ص ۲۳۴ شود. ۱ 
تصیوا. [ن ] (إخ) آخسوند درویش نصیرا 
قزوینی, از شاعران قرن یازدهم است. 
نصرابادی ارد: «در اوایل شباب... به قصد 
تحصیل کمال از قزوین بیرون آمده با درویش 
طفیل یزدی رفیق شده به سیاحت مشغول 
کن را نات را پیش ان شاه ند 
اصنفیان آمده سکتی نموده و در خدمت 
آخوند مولانا محمد مومن تبریزی درس 
شروع کرده... در علم حاب يه مرتبه‌ای بود 
که‌مانند نداشت و در حل معما و لغز هم ربط 
تمام بهم رسانید... تا در سنۀ ۷۹ ۱ عازم سفر 
اخرت شد». آو راست در معمای اسم عباس: 
بس که یادش هت در جان خراب 

دیده دل هر جاتب خود آفتاب. 

(از تذکرة نصرآبادی ص ۵۳۰). 

نصیرا. [ن] (اخ) (مسلا...) مسحمدنصیرین 
حکیم صدرالاین تنکابنی, به روایت 
نصرآبادی «طالب علم منقحی است در کمال 
صلاح و قید, در حال تحریر [قرن یازدهم ] به 
اصفهان بود در مسجد لبنان به خدمت ایشان 
رسیده فيض وافر برده, تخلص نداشت» او 
راست: 

بگثای دیده بر رخ فرخ‌لقای دل 

بنگر برون ز دنیی و عقبی فضای دل 

هرچند نام دل به زبانها فتاده است 

بنما به من یکی که بود آشنای دل 

دانی که کعبه از چه مطاف خلایق است 

در هکل زمین شده گویا بجای دل. 

(از تذکرة تصرآبادی ص۰۱ ۲). 

و نیز رجوع به نگارستان سخن ص ۱۲۳ شود. 
تصیرا. [ن] ((خ) محمد شهیر به نصیرای 
همدائی از دانشمندان و شعرای قرن یازدهم 
است و به روایت نصرآیادی در ریاضی دستی 
داشته و «قطع نسظر از فضیلت. بار 
خسوش‌صحبت و شوخ‌طبیعت بسوده. .. 
دیوانش هزار و یک بیت است. وفاتش در 


۴ نصیرای نایینی. 


سنۀ ۱۰۳۰ اتفاق افتاد». وی بر عروض محمد | غزنوی است. رجوع به تاریخ گزیده ص ۳۹۷ 
مؤمن حسینی حاشیه‌ای بنام «لعل قطبی» | و نیز رجوع به مسعود شود. 


نوشته, او راست: 

به شعر شهرة آفاق گشته‌ام این است 

یکی ز جمله غلطهای در جهان مشهور. 

ا 

نگاه گرم تو روی سخن بمن دارد 

که چشم پر سخنت با دلم سخن دارد. 

بهر راحت تزدم بخیه به زخم تن خویش 
دوختم سینه که بار دگرش چا ک‌کنم. 
رجوع به تذکره نصرابادی ص ۱۶۶ و 
آتشکد؛ آذر ص ۲۷۳ و نگارستان سخن 
ص ۱۲۲ و فهرست كتابخانة مسدرسة 
سپهسالار ج۲ ص ۲۴۳ و ريحانة الادب ج۴ 
ص ۲۰۰ و روز ررشن ص ۶۹۸ شود. 
تصیرای ثایبنی. آن ي ] (اخ) از شعرای 
قرن یازدهم است, مدتی در شیراز سپس در 
تبریز بوده سرانجام به اصفهان رفته است. آو 
راست: 

دل در طلب وعده خلاقی دارم 

در هر قدم از کبه طوافی دارم 

از دیدن روی او ندارم سیری 

چون آینه اشتهای صافی دارم. 

(از تذکر؛ نصرآبادی ص‌۴۰۵) (صبح گلشن 
ص ۵۲۱) (نکارستان سخن ص ۱۲۲). 
نصیرا بیی. [ن ] ((خ) دهی است از دهان 
دهلو بخش میناب شهرستان بندرعباس, در 
۰ هزارگزی مغرب میناب بر سر راه میناب 
به بندرعباس, در جلگة گرسیری واقع است 
و ۸۰۰ تن سکنه دارد. ابش از رودخانه, 
محصولش خرماء شغل آهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸ ص ۴۱۱). 
تصیرالدوله. ان رذ د / دو ل] (ج) 
رستم‌بن شهریاربن قارن مشهور به اصفهبد 
(اسپهید ] ملک الجبال و شاهتشاه ضازی و 
ملقب به تصیرالدوله از امرای آل‌باوند است. 
بعد از پدرش اصفهبد حسام‌لدوله شهریار به 
پادشاهی مازندران رسید و مدتها بااسلطان 
سنجر سلجوقی کشمکش داشت و سنجر با 
همه کوشش‌ها نتوانست بر وی غلبه کند, و 
بعد از مرگ ستجر از اوضاع آشفتة مملکت 
ایران استفاده کرد و قلمرو سلطّت خود را تا 
حدود بسطام و دامقان وسعت داد و تااسال 
۸ هھ .ق.سلطّت کرد. (از تاریخ ادبیات در 
ایران دکتر صفا ج ۲ ص۴۸). و یز رجوع به 
تاریخ طبرستان ج۲ ص ۸۶ شود. 
نصیرالدوله. زن رذ د / دو ل] (اخ) 
محمدین ابراهيم مکنی به ابوالقاسم. زجوع به 
اثارالاقیه ص ۱۳۳ و محمدبن ابراهیم شود. 
تصیرالدوله. (ن رذ د / دو [) (خ) 
مسعودین محمود غزئوی, لقب سلطان مسعود 


نصیرا لد بن. [ن زد دی ] ((خ) (ملد...) 
رجوع به ملاتصرالاین و رسحانة الادب ج۴ 
ص ۲۰۲ شود. 

نصیرا لد ین. (ن رد دی ] ((خ) ابن مهدی 
مکنی به ابوالحن, وزير الاصرلدین ال 
عسباسی است. رجوع به تجارب‌اللف 
ص ۳۳۲ شود. 

نصیرا لد ین. ان رد دی ] (اخ) اص‌مدین 
محمدین الناقد. رجوع به نصیرالدین محمدین 
الاقد شود. 

نصیرا لد ین. [ن رذ دی ] ((خ) ارق 
ارسلان‌المنصور» ششمین از امرای ارتقية 
ماردین است, در حوالی سنه ۵۹۷ به 
حکومت رسیده و تا ۶۳۷ امارت کرد. 
(یادداخت مولف). 

نصیرا له ین. (ن رذ دی ] (إخ) ج‌قربن 
یعتوب همدانی. رجوع به جقربن یحقوب 
شود. 

تصیرا له ین. ان رد دی ] ((خ) حسمزین 
عبدالله. رجوع به نصیرالدین عبدالهبن حمزة 
شود. 

نصیرالدین. ان رذ دی] (لج) 
عبدالجلیل‌بن ابوالحین‌بن ابوالفضل قزوینی 
رازی ملقب به نصیرالدین و مکنی به 
ابوالرشید از علمای شيعه و از مولفین قرن 


ششم ه.ق, است» وی به سال ۵۰۴ ه.ق. 


ولادت یافته و بعد از سال ۵۸۵ درگ‌ذشتد 
است از تصیفات اوست: کتاب‌الراهين فی 
امامة امیرالمژمنین. کتاب‌السوالات و 
الجوابات, مفتاح‌التذکیر» کتاب تنزیه عایشه. 
اما مهمترین تصنیف وی کتاب «بعضص 
فضائح‌الر وافض» است که به عنوان کتاب 
النقض شهرت یافه و ان ردی است بر کاب 
«بعض فضائح الروافض» که یکی از متعصیان 
اهل سنت در طعن بر مذهب نشیع تالیف کرده 
است, نصیرالدین در کاب‌القص با انشای 
روان پارسی به شیوه‌ای مستدل با استاد به 
اخضبار و احادیت دلیل مصف «بعض 
فضائحالروافض» را رد. و حقانیت مذهب 
تشیع را اثبات کرده است. تاریخ تألیف این 
کتاب رأ در حدود ۵۶۰ ه.ق. حدس زده‌اند. 
(از تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج۲ 
ص ۹۸۵ به بعد). و نیز رجوع به مقدمه و 
تعلیقات آقای محدث پر کتاب‌النقض چ تهران 
۱۳۳۵-۰۱ شود. 
نصیرا لد بن . [ن رد دی ] (اخ) عیدالهمید 
ص۱۴۴۷ و نیز رجوع به نصراله‌بن محمدین 
عبدالحمید منشی شود. 


نصیرا له بن. [ن رد دی ] ((خ) عبدالّ‌ین 
حمزةبن حسن, يا حمزةبن عبدالله طوسی 
مشهدی, مکنی به ابوطالب و مشهور به 
نصیرالدین طوسی, از | کابر علمای امامیة فرن 
ششم است. وی از شا گردان‌ابوالفتوح راژی و 
استاد و ممدوح قطب‌الدین کیدری و معاصر 
ابن‌شهراشوپ است. او راست: ۱ - ایجاز 
المطالب فی ابرازالمذاهب» به قارسی. ۲ - 
الهادى الى الجات, در ائبات مذهب 
ائناعشری.۳ - الوافی بکلام المثبت و النافى. 
(از ريحانة الادب ج۴ ص ۲۰۱), و نبز رجوع 
به امل‌الامل و الذرية ج۲ ص ۴۸۷ شود. 
فصیرالد ین. (ن دد دی] (غ) عسلیین 
محمدین على کاشی حلی, ملقب به 
تصیرالدین, فقیه و متکلم امامی قرن هشتم 
است. در کاشان متولد شد و در حله نشو و نما 
یافت. وفاتش به سال ۷۵۵ «یا موافق آنچه از 
شهید اول نقل شده [هفصد و ] هفتاد و پنجم 
در نجف واقع شد». وی در بغداد و حسله به 
تدریس مشغول بوده است و شهید اول از او په 
تجلیل و احترام نام سی‌برد. او راست: ۱- 
حاشیة شرح اشارات خواجه نصر طوسی. 
۲- حاشية شرح شمسیۂ عمر کاتبی قزوینی. 
۳- حاشیۂ شرح طوالع قاضی بیضاوی. ۴- 
حاشیة شرح قدیم تجرید. (از ريحانة الادب 
ج۴ ص۲۰۲). و نیز رجوع به هدية الاحباب 
ص ۲۵۵ و مجالس‌المزمنین ص ۱۶۶ شود. 
نصیرا لد بن. [ن رد دی ] (اخ) محمد 
اصفهانی ملقب به نصیرالدیین و معروف به 
میرزا نصیر اصفهاني. رجوع به نصیر. محمد 
اصنهانی شود. 
نصیرا لد ین [ن رَد دی ] ([خ) محمدین 
الناقد یا احمدبن محطدبن علی‌بن آحمدین 
ناقد مکنی به ابوالازهر." وزير المستنصربائ 
عباسی است و پس از وفات المستنصر مدتی 
نیز وزارت المستحصم باه را داشت و به سال 
۲ «.ق. درگ‌ذشت. (از تاریخ‌الخلفاء 
ص۹۸) (تجار بل اف ص ۳۴۹). 
نصیرا له ین. [ن رد دی] (اخ) محمد 
پیگ‌بن خلیل. چهارمین از حکام ذوالقدریه 
است و از ۸۰۰ تا ۸۴۶ ه.ق.حکومت کرده 
است. (یادداشت مولف). رجوع به ژوالقدریه 
شود. 
نصیرا لد ین. [ن رذ دی ] ((خ) مسحمودبن 
المظفربن ابی‌توبه, ملقب به نظام‌الملک. 


۱-به تقل از تجارب‌اللف ص۳۴۹ در بعضی 
کب نام او را شمس‌الذیین احمد نوشته‌اند." 
(تاریخ‌الخلفاء ص۹۸). در کابهای دیگر تام این 
وزیر تصیرالدین ابی‌الازهر احمدین محمدین 
الاقد ثت شده است. (حاشية سعد نفیسی بر 
ص ۹۸ تاریخ الخلفاء). 


نصیرالدین. 
ظهیرالاسلام.بهاءلدولد. کافی‌الملک» عین 
خراسان و نصیرالدین مکنی به ابوالقاسم» از 
شعرا و فضلای قرن ششم و از مشاهیر وزرای 
سلطان ستجر سلجوقی است. در سال ۵۲۱ به 
وزارت رسید و به سال ۵۲۶ه.ق.معزول و با 
فرزندش شمس‌الدین على محبوس شد!. 
عوفی ارد: «روایت کرده‌اند که او رادو دوات 
بود... یکی دوات چویین که فتاوی را جواب 

کردیو یکی زرین بود که توقیع ملک کردی» 
او راست: 

در آب نشسته تشنه حلقی دارم 

افکنده به زیر خویش دلقی دارم 

زیبنده کسی نیت مرا در غربت 

گرینده‌به شهر خویش خلقی دارم. 

از دولت و جاه اوفتادم 

در سای چاه او فتادم 

چون یوسف در غیابت الجب 

بی هیچ گناه آوفتادم. 

(از لباب‌الالباب چ نفیسی ص۷۵) (تعليقات 
قزوینی ص ۵۷۷). و نیز رجوع به تاریخ 
ادبیات در ايران تالیف صفاج۲ ص۲۹۳ و 
تاریخالسلجوقیه ص۲۶۸ و تاريغالخلفاء 
ص ۱۹۹ شود. 

تصیرا له ین. [ن رد دی ] ((خ) (خواجه..) 
نصرائّه خوافی, سالها در مملکت ماوراءالهر 
به وزارت میرزا الغ‌بیگ قیام و اقدام می‌نمود. 
وی به سال ۸۴۵ ه.ق. درگ ذشفت. (از 
تاریخ‌الخلقاء ص ۳۶۱). 
نصیرا لد ین ثانی. ان رد دی ن ) (اخ) 
رجوع به نصیر (میرزا...) محمد اصفهانی شود. 
فصیرالدین طوسی. زن رژذ دی نا 
(إخ) (خواجد...) محمدین فخرالاین محمدین 
حسن, مکنی به ابوجعفر و ملقب به 
استادالبشر و عقل حادی عشر و خواجه. 
مشهور و معروف به خواجه نصیرالاین 
طوسی و خواجه نصیر طوسی؛ از اعاظم 
رجال قرن هفتم و از اجلة علمای جامع ایران 
است. وی به سال ۷ در جهرود قم 
یا در طوس ولادت یافت " و علوم نقلی را از 
پدرش و معقول را از دائی خویش و سپس از 
فریدالاین داماد تیشابوری و علوم ریاضی را 
از کمال‌الدین محمد حاسب فراگرفت و مدتی 
هم در محضر دانشمندانی چون قطب‌الدین 
مسصری و کمال‌الاین يونس موصلی و 
ابوالسعادات اصفهانی تلمذ کرد و در معارف 


زمان خویش بویژه حکمت و ریاضی استاد . 


ملم شد و به لقب استادالبشر ملقب گشت؛ و 
به دربار ناصرالدین عبدالرحیم مکنی به 
ابوالفتح حکمران قهستان که از سران 
اسماعله و محتمی دانش‌پرور بود راه 
یافت و کتاب معروف اخلاق ناصری را به نام 
او پرداخت. چندی بعد ناصرالاین او راب 


نصیرالدین طوسی. ‏ ۲۲۵۴۵ 


قلعة الموت نزد علاءالدین محمد هفتمین | کاب ما خوذات ارشمیدس. ۸-تحریر کتاب 


خلیقة حسن صیاح برد. و سپی ملازم 
رکن‌الاین خورشاه آخرین فرماتروای 
اسماعیلی شد" و چون هلا کز عزم تسخیر 
قلاع اسماعیلیه کرد رکن‌الدین خورشاه به 
صوایدید خواجه تسلیم شد و خواجه نصر از 
آن پس به دربار هلا کو راه یافت و از مقربان و 
معتمدان وی گشت و تا روزی که هلا کو 
وفات یافت خواجه به عزت و احترام و 
قدرت از ملازمان و به تعییری وزير او بود و 
هم در عهد و به اشارت هلا کو در سال ۶۵۷به 
بنای رصدخانة مراغه مشغول شد و به فرمان 
هلا کو «جمیع اوقاف ممالک ایلخاتی تحت 
اختیار او قرار داده شد و خواجه دو بار. یکی 
در سال ۶۶۲ دیگری اندکی قل از فوت خود 
به بغداد رفت تا امور اوقاف را تحت نظر 
بگیرد و پس از وضع مخارج و مستمریات 
مازاد ان را برای انجام عمل رصد ضبط کند. 
در ضمن این سفرها آنچه کتاب و آلات 
رصدی برای کار خود لازم می‌دانت از 
اطراف چمع ننود و... خواجه خلاصد اعمال و 
رصدهای خود و یاران خویش را در کتاب 
زیج ایلخانی مدون نمود»." پس از هلا کو, 
اباقاخان نیز خواجه را گرامی داشت. 

خواجه نصیرالدین گذشته از مقامات علمی که 
داشته و تصانیف گرانبهائی که در علوم 
مختلف پر داخته است» وجودش سا خدمت 
بار مهمی به معارف بشری بوده است بدین 
شرح که: به مناسبت نفوذش در دربار 
هلا کو خان مقدار معتنابهی از کب نف عهد 
خویش را که در معرض دستبرد تاتار ودر 
شرف تلف شدن بود فراهم آورد و در 
کابخانه‌ ای نگهداری کر د. نعداد کتبی را که در 
این کتابخانه به سعی و همت خواجه فراهم 
امده بود تا چهارصد هزار مجلد نوشته‌اند. 
همچنین نفوذ و منزلت وی باعث نجات جان 
بسیاری از فضلا و علمای عهد. از تیغ خونریز 
تاتار شد. وفات خواجه به سال ۶۷۲ھ .ق.در 
بغداد اتفاق افتاد. وی گٌدنته از تدریس و 
تصنیف و تحقیق, گاهی نیز فان را به شاعری 
می‌پرداخت, اپیاتی به نام او در تذکره‌ها ثبت 
است. از آن جمله است این رباعی: 
آن قوم که راه بین فتادند و خدند 
کس رأ به یقن خر ندادند و شدند 
آن عقده که هیچ کس ندانست گشاد 
هر یک بندی بر أن نهادند و شدند. 
از تألیفات اوست: ۱- تحریر اقلیدس, ۲- 
الرسالةالعافة عن‌الشک فى الخطوط 
المتوازية. ۲- تسحریر مسجطی. ۴- 
کشف‌القناع عن اسرار شکل القطاع. ۵- 
تحریر کاب مانالاوس فی‌الاشکال الکرویه. 
۶- تحریر اکتر ناوذوسیوس. ۷- تحریر 


الماظر اقلیدس. ۹- تحرير کتاب‌السسا كن 
اوذوسیوس. ۱۰- تحریر کتاب‌الکرة المتركة 
اطولوقس. ۱۱- تحریر کتاب فی‌الایام و 
اللیالی ثاوذوسیوس, ۱۲- تسحریر کتاب 
ظاهرات الفلک اقلیدس. ۱۳ - تحریر کتاب 
فی‌الطلوع و الفروپ اطولوقس. 2۱۴ تحریر 
کتاب ابقلاوس فی‌المطالع. ۱۵- تحریر 
کتاب المفروضات ارشمیدس. ۱۶- کتاب 
ارسطرخس فی جرمی النیرین و بعدیهما, ۱۷ 
- تحرير كتاب معرفة ساحةالاشكال 
البسيطة والكرويه. 1۸-تحريركره واسطوانة 
آرشمیدس. -۱٩‏ تحرير كتاب المعطات. 
۰- تسرجمه ثمر:الفلک. ۲۱-کتاب 


۱- نصیرالدین المظفر الخوارزمی از اشراف 
مطیخ و اصطبل سلطان سنجر به منصب وزارت 
رسد بعداً از وزارت معزول شد و به اشراف 
ممالک متصوب گشت و سرانجام بر اثر سعایت 
جوهر خادم سلطان معضوب گشت ر با 
فرزندش شم‌الدین علی به زندان افتادند و در 
همانجا درگذشتد. (از تاریخ‌الخلفاء ص 18۴). 

۲ - مژلف جامم‌التواریخ و روضةالمباظر روز 
ولادت او راشنبه یازدهم جمادی‌الاولی سال 
۷ضبط کرده‌اند. و مژلف مطلم‌الشمن ۱۵ 
جمادی‌الاولی؛ و ظاهراً قرول نختین به صواب 
نزدیکر است. رجوع به مقدمۀ جلال همائی بر 
متخب اخلاق ناصری چ وزارت فرهنگ ص 
اپ و لات» شود. 

۳-در م قطالرأس خواجه نصیرالدیسن 
اختلاف است. مژلف تذکر؛ هفت‌اقليم اصل ار 
را از جهرود ساوه دانته و گوبد چون در طوس 
متولد شد به نبت طوسی شهرت تافته 
مرحوم اقبال آرد: «اصلاً از مردم جهرود قم بود 
و در ۵٩۷‏ در انجا تولد یافتهء بعد به کب کمال 
به اطراف رفته و از آن جمله در طوس مقیم شده 
و به همین جهت به طوسی اشتهار پیدا کرده 
است». (تاریخ مغول ص ۵۰۱): 

۴- خواجه نصیر در نزذ اسماعیلیان به صورت 
زندانی و بازداشتة محترمی بر می‌برده خود او 
از آن زمان در مقدمهةٌ زیج ایلخانی چين ياد 
می‌کند: «در آن وقت که [هلا کر ] ولایت‌هاء 
ملحدان بگرفت من بد کمترین نصیرالاین که 
از طوسم به ولایت ملحدان افتاده بودم بیرون 
اورد». مرحوم اقبال ارد: ۶[خحواجه نصیر ] در 
پیش محتشم مزبور [ناصرالاین ] محترم شد و 
در نايد انين اسماعیله به تالیف کتاب 
پرداشت.. و در قلاع ملاحده بود تا سال ۶۵۴ 
پس از تسلیم شدن ناصرالدین محتشم خراجه 
تصیرالدین به هلا کر معرفی شد؛ چون مفول به 
ستاره‌شناسی و احکام نجوم علاقة مفرطی 
داشتند و خواجه نیز به این حیث اشتهار بافته: 
بود هلا کو خواجه راگرامی داشت و خواجه از 
این تاریخ نا سال فوت خود در خحدمت سغول 
بود. (ناریخ مغول ص ۵۰۱و ۵۰۲). 

۵-از تاریخ مغول» اقبال ص ۵۰۲ 


۶ تصیربلاغی. 


انمکاسات الشعاعات.۲۲۰- تذكرة نصیریه در 


هیشت. ۲۳- ترجمه صور الک وا کب. ۸-۲۴ 


رساله در شعاع. ۵- رسال معینیه در هشت 
و ذیل آن. ۲۶- زیج ایلخانی. ۲۷-بیست 
باب در معرفت اسطرلاب. ۲۸- زبدةالهية در 
هت و استکشاف احوال افلا ک و اجرام. 
۹-سی فصل در هیکت و سعرفت تقويم. 
۰- رساله در حساب و جبر و مقاپله. ۳۱- 
زبدة‌الادرا ک‌فی هیئت الافلا ک. ۳۲- مدخل 
فی عام‌النجوم. ۲۳- کتاب صند باب در 
معرفت اسطرلاب. ۳۴- استخراجقبلة یز 
۵- اخلاق ناصری. ۳۶- اوصاف‌الشنر 
۷- تنموق‌نامة ایلخانی در E‏ 
۸- جواهرالفرائض در فته. ۳۹- اداب 
المملمین در تربیت. ۴۰- معیارالاشعار در 
عروض. ۴۱-اساس‌الاقباس. ۴۲- 
تجریدالمنطق. ۴۳- تعديل السمیار فى نقد 
تنزیل‌الافکار. ۴۴- رسال معقولات يا 
قاطیغوریاس. ۴۵- حل مشکلات اشارات» 
در فلسقه. ۴۶- رسال ابات جوهر مفارق یا 
رسال تفس الامر يا اابات‌العقل. ۴۷- رسالة 
ان و والمالم تیم ۴۸ رستالة 
بقاءالفس بعد فناء الجسد. ۴۹- رساله در 
کیفیت صدور موجودات. ۵۰- رساله در نفی 
و اثبات. ۵۱- رسالفالعلل و المعلولات. ۵7- 
تجریدالعقاید در کلاع. ۵۳- فصول نصريه. 
۴ - ت لخیص‌الم حصل,. ۵۵- مسصارع 
المصارع. ۵۶-رساله در جبر و اختیار. ۵۷- 
رسال اثبات واجب. ۵۸- رساله در امامت» و 
چندین تحریر و رساله و کتاب دیگر. (از 
سرگذشت و عقاید ففی خواجه نصیرالدین 
طوسی» محمد مدرس چ دانشگاه تهران). و 
منتخب اخلاق ناصری چ وزارت فرهنگ, 
مقدمة جلال همائی و تاریخ مغول عباس 
اقبال ص ۱ ۰ به بعد و تاریخ ادییات در ایران. 
دکتر صفا ج ۳ و نیز رجوع به مجالس‌العشاق 
ص۳۲۳ و هفت‌اقليم. اقلم چهارم و 
طرایق‌الحقایق ج۲ ص ۲٩۱‏ و حبب‌السیر 
ج۲ ص۱۰۵ و نگارستان سخن ص ۱۲۳ و 
مجمع‌القصحا ج۱ ص ۶۳۳ و ریاض‌العارفین 
ص ۲۳۴ 1 یادگار. سال سیم شمار؛ ۶ و 
۸و مجلة ارمغان سال ۱٩‏ و تحریرات خواجه 
نصرالدین طوسی؛ دکتر صفاء مجلة دانشكدة 
ادبیات تهران سال سوم شماره ۴ و خواجه 
تصیرالدیین طوسی و رصدخانهة مراغه و 
آثارالشيعة الاماميه ج۴ ص0۵ و احوال و 
آثار استاد بشر و عقل حادی عثر محمدین 
مسحمدین الحسن الطوسی تألیف مدرس 
رضسوی و دی یاچة اخلاق محتشمی از 
دانش‌پژوه و از سعدی تا جامی ترجمۀ 
علی‌اصفر حکمت و اساس‌الاقباس. مقدمه 
بقلم مدرس رضوی و سرگذشت و عقاید 


فلسفی خواجه نصیرالدین طوسی, به قلم 
محمد مدرس زنجانی و نیز رجوع شود به 
ماخذی که دکتر سادات ناصري در حاشية 
ص ۱۳۱۹ تا ۱۳۲۶ (آتشکدة آذر) سعرفی 
کردهاست. و نیز رجوع شود به فهرست 
کتابهائی که انجمن اثار ملی به مناسبت 
هفتصدمین سال ولادت خواجه نشر داده 
است. 

نصیر بلاغی. [نَ ب ] ((خ) ده کوچکی است 
از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان 
مراغه. (از فرهنگ چغرافیائی ایران ج ۴). 
تصیرثانی. [نَ رٍ] ((خ) رجوع به نصر 
(میرزا...) محمد اصفهانی شود.. 

نصی رکندی. [ن ک ] ((خ) دی است از 
دهستان مرحمت‌آباد بخش میاندواب 
شهرستان مراغه در ۸ هزارگزی جنوب شرقی 
میاندواب, بر سر راه میاندو آب به شاهین‌دژ, 
در جلگة معتدل هوائی واقع است و ۳۹۴ تن 
سکنه دارد. آبش از زرینه‌رود. محصولش 
غلات و حبوبات و چفندرقند و کشمش و 
کرچک. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴). 

نصیرکندی. [ن ک ] (اغ) دهسی است از 
دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان 
اردبیل. در ۲۰ هزارگزی جنوب غربی گرمی 
بر سر راه گرمی به اردبیل, در جلگة 
گرمیری واقع است ۱۳۸ تن سکنه دارد. 
.ابش از چشمه, محصولش غلات و حبوبات. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴)۔ 

تصی رکندی. [ن کَ ] (() ده کوچکی است 
از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان 
مشکین‌شهر. (از فرهنگ جفرافیائی ایبران 
ج۲. 

نصی رکندی. [ن ک ] (إخ) ده کوچکی است 
از دهستان سراجوی بخش مرکزی شهرستان 
مراغه. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 
نصیر محله. [ن م حل لٍ ] (() دهی است از 
دهستان شفت, بخش مرکزی شهرستان 
فومن, در ۱۵ هزارگزی جنوب شرقی فومن. 
در جلگۀ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 
۲ تن سکهه دارد. آبش از نهرسنگ. 
محصولش بزنج و چای و لبنیات و عسل. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و شال‌یافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
نصیری. [ن] (ص نسبی, () نوعی از خریزة 
خو (آتدراج). نوعی از خربزة اعلا. (ناظم 
الاطاء): 

انواع شکر ز بی‌نظیری 

باشند نصیری ( نصیری. تأیر (از آنندراج). 


نصیری. [ن] (إخ) (مسیرزا..) لطفعلی‌بن 


تصیر ية: 

محمدکاظم تبریزی ملقب به صدرالافاضل و 
مشهور به ادیب و متخلص به فانی و بعداً به 
دانش. از علمای مبقول و منقول.و از شاعران 
متاخر است. به سال ۱۲۶۸ ه.ق.در شیراز 
در سال 
۰ درگ ذشت و در ابن‌بایویه شنهر ری 
مدفون گشت. از تألیفات اوست: ۱- اخگس, 
در شرح معمیات. ۲- اساطیر. ۳-الاعلام فی 
ترجمة بعض‌الاعلام. ۴-اغلاط بهجهاللغات. 
۱-۵ کسیر اللقة. ۶- الباحت, در لفت تر 
۷- خطبه لوا ية, 7۸ خممةالمجد و 
جضتالنجد. ۹- داموس, در شرح اغلاط 
قاموس. ۰- دبستتان» در مصطلحات علمیة 
لفت فرس. ۱۱- دستورالبلاغه. ۱۲- دمعهه 
در محاضرات. ۱۳- راموزالرموز, در خط. 
۴-رسالةالاصوات. در موسیقی. ۱۵- 
رساله در کیفیت و آداب خط عبری. ۱۶- 
رساله در خط رقاع. ۷- رسال سییه. ۱۸- 
رساله شینه. ٩۱-سسخنتان»‏ در لفت 
فارسی. ۲۰- شرح قائونچه. ۲۱- قصیدة 
انصافية. ۲۲- الکشف عما علی‌الکشف. ۲۳- 
کثف‌الفمام عن سس الاسلام. ۲۴- 
کفاه‌الخجات و القتات. ۵-کلم و حکم» و 
غیره. از اشعار اوست: 

به دزدی ز لعلت | گربوسه‌ای 

ربودم بدینسان چرائی بهم 

بهل گر مر می‌نداری بحل. 

که‌اههه ان را به جایش نهم. 

(از ريحانة الادب ج ۶ ص .)۱٩۲‏ 

تصیری. [ن] (إخ) (میرزا...) محمدرضابن 
عبدالحسین طوسی اصفهانی. از علمای 
امامی قرن یازدهم و مولف کتاب تفسیرالائمه 


تولد یافت سپس به تهران آمد و 


است. (از ريحانة الادب ج۴ ص 4۲۰۶ و نیز 
رجوع به اعیان‌الشیعه شود. 
نصیری. [ن ص ] (ص نسسبی) ببسهمعنی» 
فدوی» جان‌نتار و راسخ‌الاعتقاد مسحعمل 
است. (غياث اللغات) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء). رجوع به ماد بعد شود. 
نصیری. [ن ی /ن یی ] (ص نسبی) 
منوب به نصر که یکی از فدائیان حضرت 
علی کرم‌الله وجهه بود که آن حضرت را خدا 
می‌گفت و آن حبضرت او رابه قتل_ 
می‌رب‌انیدند باز او زنده می‌شد. قصة جیات و 
ممات او مشهور است. (غياث اللغات) 
آتدراج). اهل حق. . علی‌اللهی, (یادداشت 
مولفب). . و نیز رجوع به نصيرية و أعّیر شود. 
نصیری بخارایی. (ن ي بْ] ((خ) رجوع 
به عصمت بخارایی شود. . 
تصیر یة. (ن ری ى] ((خ) فرقه‌ای از غلاة 


۱-نصیری [نْ ص ]به معنی فدوی» جان‌نتار و 
راسخ‌الاعتقاد متعمل است. (غياث اللغات). 


تصيریة. 
شیعه. (از اقرب الصوارد). طایفه‌ای از غلاة 
شیعه که منسوبند به ابن‌نصر وکیل امام 
یازدهم. به نام علویون نیز معروفند. جمعیت 
ایشان در حدود ۲۵۰۰۰۰ نفر است. (از اعلام 
السنجد). رجوع به یر شود. 

نصیرية. ان ی ی ] ((خ) نام فرقه‌ای از 
غلاة شیعه که پیروان نصیر نمری‌اند و گویند 
خدا در وجود على حلول کرده است. (از 
اقرب الموارد). قالوا: االله حل فى على 
رضی‌اله عنه. (تعریفات). فرقه‌ای از غلاه 
شیعه و معتقدند که حق‌تعالی در ذات 
امیرالمو منین على علیه‌الصلوة و السلام حلول 
کرده, و حجت آورند که ظهور روحانی در 
جسمانی از مطالبی است که قابل انکار 
نمی‌باشد مانند ظهور جیرئیل در صورت بشر» 
برای امور خیر و ظهور شیطان در صورت 
بشر در آمور شر. و چون علی و اولادش بر 
سایر معاصران برتر و به تایدات وابستة به 
اسرار باطیه موید بوده‌اند از این رو حق په 
صورت آنان ظهور کرد و به زبان آنها گویا شد 
و آنان را دستگیری کرد و از این رو خدائی را 
در ذات امامان از نل على متحصر داند. (از 
شرحالمواقف». فرقه‌ای از غلاة شیعه که 
تابعان محمدین نصیر نمیری‌اند که «امام 
علی‌القی را رب دانته و خودش را نیز 
مرسل از طرف آن حضرت پنداشته و لواط و 


تکاج محارم را تجویز میکرده» - به روایتی 


دیگر نصربة نام فرقه‌ای است که «به نبوت 
محمدبن نصير فهری نمیری قائل هتند» و به 
روایت دیگر «ایشان از شعب سبائیه و معتقد 
به ربوبیت حضرت آمیرالصومنین و اتباع 
شخصی نصیر [بر وزن کمیل ] و يا محمدین 
نصیر هند» و گویند که «آن حضرت ریس 
ایشان یا جمعی از ایشان را کشته بلکه از آن 
عقيدة فاسد منصرف باشند که مشمر واقع 
نشد». (ريحانة الادب ج۴ ص ۲۰۶). گروهی 
از مردم که در قسمت شمال سوریه سکونت 
دارند و معتقدات خود را از دیگران مخفی 
می‌دارند و فلاحین نامیده می‌شوند. سیّری 
یک تن از ایشان. (از اقرب الموارد). 
نصیص. [نْ) (ع ص) سیر نصیص؛ رفتار 
رفیع و با کوشش. (منتهی الارپ) (آنتدراج). 
سیر جد رفیع. (اقرب الموارد) (متن‌اللفة). 
نص. (متن‌اللغة). رفتار تند و تيز و شتاب. 
(ناظم الاطباء). ||([) نصیص‌القوم. عدد قوم!. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (از معن‌اللغة). 
|| (مص) بانگ کردن کباب بر آتش. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از السنجد). ||جوشیدن دیگ. (از 


منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ' 


اقرب الموارد). 
نع g۹‏ ص) روشن. بی‌آمیغ. (منتهی 


الارب) (ناظم الاطباء). خالص صاقى. (اقرب 
الموارد) (المنجد). 
نصیف. [ن] (ع [) نیم چسیزی. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). نیمه. (مهذب الاسماء). 
نصف. یکی از دو شقه چیزی. (از متن‌اللغة). 
عة هر چیز. (غیاث اللقات). دو یک. نیم. 
تصف. (یادداشت مولف). ||معجر. مقنعة زنان. 
(منتهی الارب) (از آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
كواشمه.(مهذب الاسماء). خمار. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة) ", معجر. مقتعه. چارقد. 
روپا ک. ||عمامه و هرچه بدان سر بپوشند. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). هرچه سر را بپوثاند اعم از 
عمامه یا روسری و خمار. (از السنجد). 
||چادر دورنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). برد دورنگ. (از متن‌اللفة) (از 
اقرب الموارد) (المنجد). ||چادر نادوخه. 
یعنی یک عرض باشد. (غیات اللغات). 
|[ پیمان‌ای است. (منتهی الارب) (آنندراج) 


(فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء) (از متن‌اللتق) ' 


(از اقرب الموارد). | خادم. (متناللفة). رجوع 
به تاصف و نصفة شود. 
تصیف. [ن ص ] (ع ص مصفر) زن میانه‌سال 
خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). تصفیر نصّف 
است. (از منتهی الارب) (از اقرب الصوارد). 
رجوع به نصف شود. 
نصیل. [نْ] (ع !) سنگی است دراز به انداز؛ 
یک گز که به آن چیزی کوبند. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
آقرب الموارد). ج» نطْل. |إتير". (متهى 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به 
معنی بعدی شود. || تير. فأس, (اقرب الموارد) 
(المنجد) (متن‌اللفة). |[گندم صاف. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). گندم پاک 
کرده, که در آن خاک و ریگ و جز آن نباشد. 
(از المتجد) (از اقرب الصوارد). ||تلاق زن. 


. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). بظر. 


(سن‌اللغة). ||شعبه‌ای از وادی. (از المنجد). 
|إكام دهن. (منتهی الارب) (آتدراج) (ناظم 
الاطباء). || پیوند ميان گردن و سر. زیر هر دو 
زنم. (متهی الارب) (آتدراج). مفصل ميان 
گردن و سر زیر زنخ. (از متن‌اللفة) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ||زیر 
گلوگاه. (مهذب الاسماء). حنک. (اقرب: 
الموارد) (المنجد) (متن‌اللفة). ||اعلای سر. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از السنجد) (از مش ‌اللغة). 
|| نصیل‌الحجر؛ روئ آن. (از .المتجد). |انول 
مرغ یا بینی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباه). خطم. منقار مرغان. (از اقرب 
الموارد). ج نْل. 


نض. ۲۲۵۴۷ 


نصیة. (ن صی ی ] (ع [) خیار و برگزیده از 
مردم و ستور و جز آن. (متهی الارب) (از 
المنجد) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(آنندراج). برگزیدگان و اشراف قوم. (از 
متن‌اللغة). بهین چیز. (مهذب الاسماء). ||اسم 
است از انتصاء به معنی برگزیدن. (از 
متن‌اللفة). ||باقی‌مانده از مال و جز آن. (از 
متن‌اللفة). بقية. (از اقرب الموارد) (السنجد). 
ج» صی. جج. انصاء. اناص. (المنجد) (اقرب 
الموارد). ||راحد نصی است به معنی نبات 
سبط . (از المنجد) (از اقرپ الموارد). رجوع به 
نص شود. 
نض. [ن ض‌ض ] (ع ص, !)کار ناپندیده. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امر 
مکروه. (از اقرب الموارد) (از السنجد) (از 
مت‌اللفة). || آب اندک. (متهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). |ارجل نض‌اللحم؛ 
قلیله. ک‌گوشت. (المنجد) (از متن‌اللغة). 
| آنچه حاصل شود و میسر گردد از چیزی. 
(از متن‌اللغق). اادرم و دیتار نقد شده. یا درم و 
دینار. (از منعهی الارب) (از آنندرا اج) (از ناظم 
الاطباء) مال, زر و سیم. (مهذب الاسماء). 
درهم. دینار. (از اقرب الموارد) (المنجد). در 
تداول اهل حجاز: صامت از مال. مانند درم و 
دینار. (از متن‌اللفة). اهل حجاز هر درم و 
دیناری را نض گویند. (ناظم الاطباء), 
||(مص) نقد گردیدن درم و دیار. (از منتهی 
الارب) (آتدراج). گویند: خذ مانض لک من 
دینک؛ ای ماتیر و تعجل. (اقرب الموارد)؛ 
بگیر از دين خود نقد شده را (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب). ||نقد گردیدن مالی پس از آن 
که متاع شده بود. (از ناظم الاطیاء) (از 
المنجد). ||اندک اندک روان گردیدن آب. (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد) (از متن‌اللغة). نضیض. (ناظم 


" الاطباء) (اقرب الموارد). || تراویدن آب. (از 


آتدراج) (از المنجذ). تراویدن آب از سنگ و 
امتال آن. (از اقرب الموارد). تراوش نمودن 


" آپ. (از ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة). نضیض, 


(اقرب الموارد): ||از سر چوب تراویدن آپ به 
افروختن طرف دیگر. (آتدراج). آب تراویدن 
از سر چوبی پس از آنکه سر دیگرش 
افروخته شود. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 


الموارد). نضیض. (اقرب الموازد). |[دریده 


۱-در متهی الارب و آتندراج « نصیص آلقوم, 
مدد ایشان» چاپ شده است. 

۲-و نیز رجوع به معجم متن‌اللغة شرد. 
۳-چنین است در این مأخذ, اما در فرهنگهای 
دیگر فاس» بعنی تبر معنی شده است. 

۴ -گویند: ما نض بیدی منه شی»؛ ماحصل. 
(اقرب الموارد)؛ از آن چیزی به دست من 
نرسید. (ناظم الاطیاء). 


۸ نضانئد. 


شدن مشک از بسیاری پری. (از منتهی 


الارب) (ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از ر 


ندرا اج) (از المتجد). ن_ضیض. (منتهی 
الارب). ||سمکن گردیدن کار. رجوع به 
نضض شود. ||آشکار کردن. (آنندراج) 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ظاهر كردن 
چیزی را. (از اقرب الصوارد) (اژ الصنجد). 
تضیض. (اقرب الصوارد). اااندک دادن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج)؛ اابال جبانیدن 
مرغ. (از منتهی الارب) (انندرا اج( (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نضائد. [نَءِ] (عاج نضيدة. رجوع به نضيدة 
شود. 
نضانض. ۰ن ء](ع ص, !) ج نضیض. رجوع 
به نضض شود. ااج نضيضة. . رجوع به 
نضیضه شود. 
نضاح. [نّض ضا)] (ع ص) آب کشنده با 
شتر. (منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللغة). آب کشنده 
با شتر برای نخلستان و جز آن. (فرهنگ 
خطی). رجسوع به معلی بعدی شود. 
| آبیاری‌کنندة نخلستان. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد) (از متن‌اللغة). 
نضاحة. [ّض ضاح] (ع ص) تأنت شاد 
است. (از اقرب الصوارد). رجوع به تضاح 
شود. ||دورانداز و نیک اندازنده. (منتهی 
الارپ) (آنندراخ) (ناظم الاطباء). قوس 
نضاحة باللبل؛ که بدان بخوبی تير انداخته 
شود. (از النجد). 
فضاخ. [ن ) (ع مص) آب پاشیدن باهم. 
(آنندراج). یکدیگر را آب زدن. (فرهنگ 
خطی). مناضخة. (اقرب السوارد) (متهى 
الارب). رجوع به مناضخة شود. 
نضاخ. [نّض ضا] (ع ص) نضاخة. جهنده با 
فوران. (بادداشت 
شود. |اباران ن بسیار. (آنندراج) (متتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة). غیت 
نضاخ؛ باران کثیر غزیر. (اقرب الموارد). باران 
سخت و فراوان. (از المنجد). 
نضاخة. [رّض ضا ح] (ع ص) عين نضاخةه 
چشمة بسیارآب. (متهی الارب) (آنندراج) 


ت مولف). ٠‏ رجي به‌نضاخه 


(مهذب الاسماء). چشمة فوارة بارآب. 
(ناظم الاطباء). چشمه‌ای که آب از آن فوران 
کند. (از متن‌اللغة), فوارة. (از منتهی الارب). 
قوله تعالی: عینان نضاختان ا؛ ای فوارتان. 
(مستتهی الارب). تأنيث تضاخ است. ||() 
زرّاقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) آلتی که 
بدان اب می‌پاشند. (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللغة). 
نضار. 1ن ] (ع إ) سيم و زر. (منهى الارب) 
(ناظم الاطباء). 
نضار. [ن] (ع ص, ) زر و سیم خالص 


تا گداختۀ بی‌غش. (سمنتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). زر خالص. (دهار). به مخی طلا و 
نقره هر دو آمده اما بیشتر بر طلا اطلاق شود. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). و نیز رجوع به 


نضر و تقار شود: 
حاصل آن کودک بر آن تخت نضار 
شته پهلوی قباد شهریار. 
مولوی. 
||جوهر خالص از تبر (نضار) یعنی طلای 


ناساختة نا گداخته.یا طلائی که هنوز در معدن 
است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). |[زرد به 
معی طلا (غیاث اللفات) (آنندراج). 
|| خالص هر چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج) 
(از صراح). خالص از هر چیزی. (ناظم 
الاطباء) (از السنجد). || خالص‌النسب. (از 
اقرب السوارد). ||چسوب. (صنتهی الارب) 
1 خشب. اقرب الموارد). ||إچوب 
که‌از آن آوند سازند. از آن است منبر آن 
حضرت. ننضار. (متهی الارب) (آنتدراج) 
چسوبی که از آن ظرف سازند. (از اقرب 
الموارد). |[درخت گز, یاگز سرسبز بی‌آب. یا 
گز دراز راست شاخه‌هاء يا گز کوهی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). اثل. 
(اقرپ الموارد) (المنجد). نغار. رجوع به 
نضار شود. |[قدح نضار آ. کاسه از چوب گز 
زردرنگ. (منتهی الارب). قدحی از چوب گز. 
(قرهنگ خطی). 
نصار. نِا (ع !)ج نضر. . رجوع به ضر شود. 
"| چوب که از آن آوند سازند. از آن است منبر 
آن حضرت صلم اله عله وآله. (از سنتهی 
الارب) (از آتندراج). ثل. (از حاشية رهان چ 
ممین). ضا (منتهی الارب) (آنندراج) 
(اقرب الموارد). 
نضار. [ن ] ((خ) نت محمدبن یوسف امالعز, 
نویسنده و شاعرءة مصری است. در سال ۷۰۲ 
تولد یافت و به ۷۳۰ ه.ق.درگذشت. رجوع 
به الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۶ و الدرالکامته 
ج٣‏ ص ۳۹۵ شود. 
نضارت. [ن ر] (ع إمص) تازگی. آبداری. 
(غیات اللغات) (ناظم الاطباء). نضرت. 
شکفتگی. تازگی. سبزی. (بادداشت مۇلف). 
شکفتگی روی. شکفتگی درخت. مت 
نضرت. نضرة. رجوع به نضارة شود؛ و ریاض 
از غایت طراوت و نضارت تازه و خندان شد. 
نضارت‌بخش. ([ن ز ب ] (نف مسرکب) 
طراوت‌بخش. تازگی‌بخش. که شکفتگی و 
تازگی و سرسبزی دهد: مواهمبش بسان 
مواهپ سحاب نضارت‌بخش بساتین. 
(حبیب‌السیر ج۳ ص ۲). نیم لطف دلفروزش 
نضارت‌بخش ریاض امید ستم‌رسیدگان. 
(حبیب‌السیر ج۲ ص۳۶۲ 


نضاضة. 

نضارة. (ن ر ] (ع إمص) تازگی. تازه‌روئی. 
خوبی. (منتهی الارب). در اصل به می 
زیبائی و تابنا کی روی است. سپس در مورد 
هر فراضی و اسودگی به کار رفته. (از 
متن‌اللفة). نضرة. رجوع به نضارت شود. 
|[(مص) تازه و با آب گردیدن ". (از منتهی 
الارب). تازه شدن. یکو شدن. سبز شدن. 
(فرهنگ خطی). تازه و با آب گردیدن درخت 
و روی و رنگ. (آنندراج). تازه‌روی شدن. 
(زوزنی). زیبا شدن. بارزاء و پهجت شدن. (از 
متن‌اللفة). خوب و زیا شدن درخت وروی و 
رنگ و هر چیزی. (از اقرب الصوارد) (از 
النجد). نضرةأ. نضور. نظر. (اقرب الموارد) 
(المنجد). نضر. (المنجد). ||تر و تازه 
گردانیدن». (از منتهی الارب) (از متن‌اللغة). 
تازه کردن. (فرهنگ خطی). 

نضاض. [ن] 2 () نضاض‌الماء؛ باقیمانده و 
آخر آب. ج. تضاض, تضائض. (از متن‌اللغة). 

تضاض. [نض ضا] (ع ص) حية نقاض؛ 
مار بی‌آرام, (فرهنگ خطی). مار مضطرب و 
بسیارجنبان که در یک جای قرار نگیرد و 
هرکه را یگزد در حال هلا ک شود. (ناظم 
الاطباء). صيفهٌ میالفه است و مونث أن 
تضَاضة است. (از اقرب الموارد). 

نضاض. [ن] (ع () بر‌گزید؛ قوم. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالص از 
فرزندان مرد. (از قرب الموارد) (از متن‌للفة). 
مضاض. (متن‌اللفة). |[ج نضاضة به‌می 
آخرین فرزندان مرد است. (از متن‌اللغة). 
رجوع به نضاضة شود. 

نضاض. (ج] (ع 0ج نضیض به‌معتی آب 
اندک است. (انندراج) (از اقرب الموارد). 
رجوع به نضیض شود. |اج ضاض است 
به‌مسی باقماتدة اب. (از متن‌اللفة). ||عطيه. 
(منتهی الارب) (آنندر اج) (ناظم الاطباء). 
||(امسص) استقطارالم عروف و استدراره. 
(السنجد) . اسم است از نض به‌معنی 
اندک‌اندک برگرفتن چیزی. نضاض. (از 
متن‌اللغة). 

نضاضه. [نْ ض ] (ع () بقیه آب و جر آن. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
باقی‌مانده از آب و جز آن. (ناظم الاطباء). _ 
||اندک از چیزی. (از متن‌اللفة). شی یسیر. 


۱ -قرآن ۶۶/۵۵ 

۳ -به صورت نعت و اضافه هر دو. (از مستهی 
الارب). 

۳-به صورت لازم و متعدی هر دو. 

۴-و گفته‌اند نضرة اسم است. (از اقرب 
الموارد). 

۵-به صورت لازم و عدی هر دو. 

۶-هو بحنض معروفا؛ ای یتقطره و الاسم 
التضاض. (اقرب الموارد). 


(اقرب الموارد). ||پسین فرزند مرد". (منتهی 
الارب) (آنندراج)؛ خرزند بازپین. (مهذب 
الاسماء). نضافتالرجل؛ آخرین فرزندان 
مرد. (از متن‌اللغة) (از اقرب السواردا. 
تهتغاری. (یادداشت مولف). ج. نضانی. 
تضائض. (متن‌اللغة). 

نضاضة. [نضی ضاض](ع ص) حسية 
نضاضة؛ مار بار مضطرب که در یک جای 
قرار نگرد و هرکه را بگزد درحال هلاک 
گردد.(ناظم الاطباء). تأنیث تَصَّاض است. 
رجوع به نضاض شود. 

نضاف. (نض ضسبا](ع ص) بسسیار 
خدمت‌کننده. (ناظم الاطباء). صيغة مبالفه 
امت از نضف به‌معنی خدمت کردن. رجوع به 
لضف و ناضف و مضف شود. |[تيزدهنده. 
ضرطه زننده. (ناظم الاطباء). صغ مبالفه 
است از نضف به معنی گوزیدن. رجوع به 
تاضف و منضف شود. 

نضال. [ن ] (ع مص) تیراندازی کردن با هم و 
نبرد نمودن در تیراندازی. (انتدراج). با 
یکدیگر تیر انکندن. تناضل. (یادداشت 
مولف). مناضلة. (ستهی الارب) (اقرب 
الموارد) (المنجد). نیضال. (اقرب الموارد) 
(المنجد) (متن‌اللفة). رجوع به مناضلةشود. 
|اگفتگوی عذر در پیش آوردن و دفع کردن. 
(آتندراج). || حمایت کردن و جدال كردن و 
دفاع کردن از کسی. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). مناضلة. نیضال. (متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد) (المنجد). رجوع به مناضلة شود. 

فضال. (ذْضل ضا] (ع ص. ل ج نساضل. 
رجوع به ناضل شود. ۱ 

نضصب. (نْ] (ع مص) روان شدن و چاری 
گشتن آب. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء) (از المنجد), رجوح به نضوب شود. 
ا(به پایان رسیدن و منقضی شدن عمر. (از 
المنجد). رجوع به نضوب شود. 

نضج. ن /] (ع امسص) پسختگی و 
رسیدگی گوشت و خرما و جز آن. (از اقرب 
الموارد) (از المجد). پختگی. رسیدگی در 
موه و گوشت و خوردنها, ||هضم. انهضام. 
گواردن.گوارش. (یادداخت مولف). ||پختگی 
و رسیدگی ماد بیماری؛ 

دل اینجا علتی دارد که نتضجی یہت دردش را 
هنوز آن روزنش بسته‌ست و او يمار بحرانی. 

خاقانی. 
سرسامی است عالم و عدل است نضج او 
نضج از دوای عافیت‌آور نکوتر است. 
خاقانی. 

بی‌تضج دولت او سرسامی است عالم 
کزفته هر زمانش بحران تازه‌بینی. خاقانی. 
||(مص) رسیدن میوه. پخته شدن چیزی. (از 
مستتهی الارب). پختن. (ترجمان علامة 


جرجانی ص ۱۰۰). رسیدن میوه و پختن هر 
چر. (غیاث اللغات) (انندراج). پخته شدن. 
(تاج المصادر بهقی). پخته شدن گوشت و 
رسیدن خرما و میوه و آماده گشتن برای 
خوردن. (از ناظم الاطباء). و اسم از آن نیز 
تضج و نضح است. رجوع به تضَح شود. بریان 
شدن. (ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۰) 
(دهار). |[یک ماه و مانتد آن از وقت زاییدن 
ماده‌شتر گذشتن و نزایدن آن. تضج. (از معجم 
متن‌اللفة). نفج. || پخته شدن ماد بیماری. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). پختن ریش. پختن 
ماده و خلط. به اصطلاح اطباء لائق خررج 
شدن خلط به غلیظ شدن رقیق یا په رقیق 
شدن غلیظ. (غیاث اللغات). پخته شدن ماده و 
جراحت. (ناظم الاطباء). 

نضح. [ن ض ] (ع مص) پختن و رسیدن و 
قابل تس وت و گوشت و جز آن ۳ 
(از اقرب الموارد). و اسم از آن لضج و ضح 
است. (از اقرب الموارد). رجوع به نضج شود. 
|ایک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه. یعنی 
طولانی شدن وقت زائیدن آن. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). گویند: تضجت اكاقة 
بولدها. رجوع به نضح و تضج شود. 

نضح گرفتن. [ن گ ر تَّ] (مص مرکب) 
نضج یافتن. پخته شدن. رسیده شدن. (ناظم 
الاطباء). || آماده شدن ماده برای دفع. نفج 
یافتن. (ناظم الاطباء). |[قوام و رونق گرفتن. 
نضج یافتن. ان ت ] (مص مرکب) نضج 
گرفتن. رجوع به نضج گرفتن شود. 

نضح یافته. [نْ ت /ت] (نسف مرکب) 
پخته‌شده. رسیده‌شده. (تاظم الاطباء). 
نضح. [نْ) (ع مص) آب پاشیدن خانه را. (از 
منتهی الارب) (از آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
نضح‌لییت؛ رشه رشاً ضعيفا. (تاج العروس). 
| آب پاشیدن بر کسی. (از اقرب الموارد). 
||اشک ریختن چشم. (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). تنضاح. (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). || آب از چشمه 
برجوشیدن. (ترجمان علامٌ جرجانی 
ص ۰ ۱۰). |(تراویدن خیک. (آنندراج). 
تراییدن مشک و خم. (تاج المصادر بیهقی). 
تراویدن مشک. (از ناظم الاطیاء). تنضاح. 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ترابیدن خنور. 
(یادداشت مؤلف). || آب دادن خرمابن را په 
شتر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). با دلو و شتر سائية 
نخل را آب دادن. (از متن‌اللفة). آبیاری کردن 
نخل و کشت را با شتر. (از تاج الصروس). 
||فرونشاندن تشنگی را (آتدراج) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). تشنگی بنشاندن. 
(زوزنی) (تاج السصادر بهقى) (از اقرب 
الموارد). ||به سیری آب آشامیدن. (آنتدراج) 


تضح. ۲۲۵۴۹ 


(از منتهی الارب) (از محن‌اللغة). يه اندازة 
سیری آب آشامیدن. (از ناظم الاطباء). کم از 
سیری آب خوردن. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللفة). ||شتن و پاک کردن خون را 
از جبین. (از ان | آب کشیدن. (غیاث 
اللغات). اب بردن. (ناج المصادر ببهقی) (از 
زوزنی). آب بردن شتر از چاه یا نهر برای 
آبیاری کردن زراعت. (از اقرب السوارد) (از 
متن‌اللفة). اتر انداختن بر کنی. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللقة). ||دور ساختن از 
کسی.(از منتهی الارب). دفع کردن. (از اقرب 
الموارد). دور كردن و رانسدن. (از ناظم 
الاطباء). دور کردن چیزی از خود. (فرهنگ 
خطی). نضح‌الرجل عن نفه؛ به حجت دور 
کرد آن مرد از تفس خود. (ناظم الاطپاء) 

||شکافته شدن درخت جهت برگ بیرون 
آوردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب المواره) (از متن‌اللغة). 
|| متفرق ساختن قوم را. (از من ‌اللغة). 

||پرا کنده شدن آنچه در جلة است. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌للفة). نضحت‌الجلة؛ پرا کنده 
شد آنچه در آن جلت خرما بود. (ناظم 
الاطباء). ||پرآرد شدن گرفتن دانة کشت. 
(آنندراج) (از منتهی الارب). مغز و آرد پدید 
آمدن در دانةٌ کشت. (از تاظم الاطیاء), به مغز 
تنشستن دانة گندم در حالی که هلوز سز است. 
و فربه شدن جة آن. (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). نضح‌الزرع؛ ؛ غلظت جنه و ذلک اذا 
ابتدأالدقیق فی حه ای حب‌السنبلة وهو 
رطب. (تاج العروس). |اکمیزآلود ساختن. (از 
متهی الارب) (از آنندراج). قطرات بول بر 
ران ریختن. (از متن‌اللغة). نضح بالبول علی 
فخذیه؛ کمیزالود ساخت با بول رانهای خود 
را (متهی الارب). |اتر کردن چرم راتا 
نشکند. (از اقرب الموارد). رجوع به تنضاح 
شود. |اتتضاح. (از ستن‌اللغة). رجوع به 
تضاح شود. |/(!) رشاش آب و جز آن. 

قطرات آپ. (از اقرب الموارد). ||ابی که با 
ناضح زراعت را دهند. | آنچه رقیق باشد. 
مانند اب. (از اقرب الموارد). انچه از طیب که 
چون آب رقیق باشد. (از متن‌اللفت). |[آنچه 
غلیظ باشد مانند خلوق و غاليه. از اقرب 
الموارد). آنچه از طیب که غلیظ باشد چون 


۱ -مذکر و مزنث و تشه و جمع در وی یکان 
است. (محهی الارب) (از اقرب الموارد). 

۲ - در تداول قارسی‌زبانان بیشتر به ضم اول 
[نْ ] است. 

۳-بدین معنی در المنجد نضج [ن ] آمده 


است. 


۱۲۳۵۵۰ نضح. 


خلوق و غالیه. (از متن‌اللفة). ج. نضوح, 
انفحة. || حوض یا حوض کوچک. نضیح. 
(از متن‌اللغة). 
نضح. [ن ض ] (ع [) حوض. (متهی الارب) 
(اقرب الموارد). آبگیر. (ناظم الاطباء). حوض 
فراخ بسیارآب. (مهذب الاسماء). حوض, و 
گفته‌اند: آنچه نزدیک چاه باشد که آب را از 
دلو در آن ریزند. (از اقرب الموارداء ج» 


نضوحء انضاح. 
نضح. [نٌ ض] (ع إا ج نسضیح. رجوع به 


نضحیه. (ن ض حی ى ](ع ص) قوس 
نضحية؛ کمان تیردورانداز. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). که بدان بخوبی تیراندازی 
کنند. (از المنجد). نضوح. (اقرب الصوارد) 
(المنجد). رجوع به نضوح شود. 
نضخ. [ن] (ع !) نشان خوشبو که در جامه و 
جز آن باقی باشد. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). داغ و نتان خوشیو که در جامه 
باقی ماند. (ناظم الاطباء). اثری که از طب در 
جامه و جز آن باقی ماند. (از اقرب الصوارد) 
(از المنجد) (از متن‌اللغة). |[(مسص) پاشیدن 
آب را. (از متهی الارب) (آنندراج). نضخان. 
(ناظم الاطباء). نضح. (اقرب الصوارد) 
(متن‌اللقة). رجوع به لضح معجم متن‌اللنة 
شود. |[نیم‌سیر شدن از آب. (از منتهی الارب) 
(آتدراج). و بدین معی از آن نه قعل صرف 
مي‌شود و نه اسم فاعل. (از ناظم الاطباء). 
||سخت جوشیدن آب از چشمه یا از زیر بالا 
رفتن. (آنندراج) (از سنتهي الارب). آب از 
چشمه برجوشیدن. (فرهنگ خطی). سخت 
جوشیدن آب از چشمه و گفتهاند از پائین به 
بالا جهیدن آن. (از اقرب الموارد). نضخان. 
(المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء), 
||پرا ده افکندن تیر در دشمن. (از صنتهی 
الارب) (آندراج). تر رادر [سپاه] دشمن 
پرا كندن.(از المنجد) (از اقرب الموارد). نضخ 
انبل و نضخ به فى العدو؛ فرقها فبهم أ (اقرب 
الموارد) (متن اللغة). نضخان. (اقرب الموارد) 


(ناظم الاطباء). 
نضخان. [نَ ض ] (ع مص) نضخ. رجوع به 
نضخ شود. 


نضخه. خ] (ع [) یک بار باریدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطرة. 
(اقرب الموارد) (متن‌اللغة) (المنجد). گویند: 
طلا رضخة فاصنا نضخة. (اقرب الموارد). 

نضد. [ن] (ع مص) برهم نهادن. (از ترجمان 
علام جرجانی ص ۱۰۰) (تاج المصادر 
بیهقی) (از زوزنی). بر هم‌نهادن رخت راء (از 
منتهی الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء), 
روی هم قسرار دادن متاع را (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة). ||(ٍ) نظم. ترتیب. نسق. 


(یادداشت مولف). 


| نضاه.[ن ض1 (ع ص () رخت بر هم نهاده یا 


برگزید؛ آن. (مسنتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) ۲ (از متن‌اللغة). آنچه از کالای خانه 
برهم نهاده و مرتب شده باشد. (از المنجد). ج 
انضاد. |اتسخت جامه و درخت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سریر. 
(اقرب الموارد) (المنجد). تخت بدان جهت که 
متاع بر هم نهاده را اغلب روی آن می‌نهند. (از 
اقرب الموارد). بدان جهت که جامه و کالا را 
روی آن می‌چینند. (از من‌اللفة). |[بزرگ. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (تاظم الاطباء). 
شضریف. (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد) 
(المنجد) (از متن‌اللغة). |ابزرگی آبائی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). شرف و بزرگی 
آبائی. (ناظم الاطباء). عز. شرف. (اقرب 
الموارد) (المنجد). انجه که مرد بدان تقویت 
شود. (از متن‌اللنة). الاعمام و الاخوال 
الستقدمون فى الشرف. (تاج السروس) 
(متن‌اللغة). ||شتر ماده فربه. (متهى الارب) 
(آنندراج). ماده شتر فربه. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المتجد) (از متن‌اللغة). چ» 
انضاد. تضّد. ||سحاب مترا کم. (الصنجد). 
رجوع به انضاد شود. 
تصدون. [ن ض ] ([خ) ضهری است در 
سرزمین مهره در نجد به اقصای یمن. (از 
معجم الیلدان). 
نصر. [ن] 2 1{ ژر و سیم. (صنتهی الارپ) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد)". زر. 
(غیات اللغات). طلا. و گفته‌اند: نقره. (از اقرب 
الموارد). عسجد. ذهب. عين. (يادداشت 
مؤلف). ج إضارء آنظر. |[(مص) ناضر 
گردانیدن». (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
یکو گردانیدن. (از ناظم الاطاء). تازه‌روی 
کردن.(دهار). تازه و نیکو گردانیدن. نضرهاله؛ 
ای جمله ناضراً. (المنجد). تاژه‌رویی. (غیاث 
اللغات). 
نضر. [ن ض ] (ع امص) خوبی. تازه‌رونی. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
|ا(ص, !) چیز خالص. (غیاث اللفات از 
لطایف للغات). |[(مص) تازه و با آپ گردیدن 


درخت وروی و رنگ. (آنسندراج). تازه و ` 


خوب شدن درخت وروی و رنگ هرچیز. 
(از اقرب الصوارد) (از الصنجد). تازه‌روی 
شدن. (تاج المصادر بهقی). نضارة. (سنتهی 
الارب) (اقرب الموارد) (السنجد). نضور. 


نضره. (آقرب الموارد) (المنجد). نضر [ن]. 


(المنجد). 
نضو. [نَ ض ](ع ص) ناضر. نضیر. (المنجد). 
نضر. (ن] (ع ) نظر الرجل؛ زنِ مرد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء). هسر 
مرد. (از اقرب الموارد). 


نضر. 
نضر. [نْ] (اخ) أبن حارثين علقمةبن 
کلدءین عبدماف؛ از بسنوعبدالدار و از 
شجاعان و اشراف قریش است. در جنگ بدر 
سردار سپاه مشرکین بود. از کتب فارسیان 
اطلاع داشت و آورده‌اند که وی نختین کسی 
است که الحان فارسی را با عود نواخت. وی 
پسرخ ال پیفامبر بود و به آزار وی 
می‌پرداخت و هرجا که پیغمبر سرگذشت 
دولتهای منقرض شد را بقصد عبرت‌انگیزی 
روایت صی‌کرد نضر از پس وی به نقل 
داستانهای شاهان ايران و سرگذشت رستم و 
اسفندیار می‌پرداخت و می‌گفت: «من از 
محمد در نقل اناطیر اولین و داستانرائی 
چیر «دست‌ترم». وی را مسلمانان در جنگ 
پدر اسیر کردند و به سال دوم هجرت او را 
کشتند و به روایتی دیگر وی را در جنگ 
زخمی ردد و از خسوردن و آشامیدن 
خودداری کرد تا بمرد. (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۷). و نیز رجوع به الکامل ابن اثیر ج۲ 
ص ۲۶ و زهرالاداب ج۱ ص ۲۳ و معجم 
البلدان ج٠‏ ص١٠١‏ و جههرةالانساب 
ص۱۱۷ و السیان و الشبیین ج۴ ص ۲۳ و 
نهایةالارب ج۱۶ ص ۲۱۹ و المحبر ص ۱۶۰ 
و تاریخ گزیده ص ۱۴۳ و قاموس الاعلام ج ۶ 
شود. 
نضر. [ن] (إخ) ابن راخدالبدی, شجاعی از 
بزرگان بتی‌عبدالقیی است, در جنگ با 
ترکان سمرقند به سال ۱۱۲« .ق. کشته شد. 
(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۷. و نیز رجوع 
به الکامل ابن اثیر ج ۵ ص ۶۱ شود. 
نضر. [ن] (إخ) ابنشميلبن خرشةبن يزيد 
المازنی التمیمی» مکنی به ابوالحن از راویان 
و لغویون عرب است. به سال۱۲۲ ھ.ق. در 
مرو ولادت یافت, با پدرش به بصره آمد و 
پس از چندی با منصب قضا به مرو بازگشت. 
و به مأمون لیف عباسی تقرب جست و از او 
نوازشها دید. و به سال ۲۰۳ یا ۲۰۴ در مرو 
درگ ذشت. او راست: کتاب ااصفات. 
کتاب‌السلام, کتاب المعانی, غريب الحديث. 


۱-و قسول الحریری ار نفخ لى بالعدة 


الوافرة»؛ ای اعطانی. (اقرب الموارد). ' 

۲ -وفی الاساس: قم بعضه [ای: المتاع ] الى 
بعض مقا او مرکوما؛ فهر ناضد: و المتاع 
منضود و نضید. (اقرب الموارد). 

۳-فغل به سعنی مفعول است. (از اقرب 
الموارد). ۱ 

۴-و بیشتر بر زر اطلاق شود. (از المنجد). 

۵ -فى الحدیث: «نضر الله امرءا سمع مفالتی 
فرعاها»؛ ای نعمه بل لسن هذا من الحن فى 
الوجه و آنما هر قى الجاه ر الفدر و عن 
الاصمعی تشر باكئديد ای نفمه. (اقرب 
الموارد). 


نضر. 
الانواء. خلق‌الفرس, المصادر, المدخل الى 
کتاب‌المین. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۳۵۷) 
(قاموس الاعسلام ج۶). و نیز رجوع به 
ابن‌خلکان ج۲ ص ۱۶۱ و طبقات‌الحوین 
ص ۵۳ و غاية‌الهايه ج ص ۳۴۱ و 
جمهرةالانساب ص٠٠۲‏ و مراب التحويين 
ص ۶۶ و ایسن‌ندیم ص۵۲ و المزهر ج۲ 
ص ۲۲۲ شود. 
نضو. [ن] (اخ) ابسن كنانةبن خسریمقین 
مدرک ١‏ نزاری عدنانی مکنی به ابویخلد. 
جدی جاهلی است. وی از اجداد پیغامبر 
اسلام است «نسضر را لقب قریش است و 
قومش قریش از نل اواند». (از تاریخ گزیده 
ص ۱۳۰). رجوع به الاعلام زرکلی ج۸ 
ص۳۴۸ و الکامل ابن‌اثیر ج ۲ ص ۱۰ و تاریخ 
طبری ج ۲ ص ۱۸۸ و سبائک‌الذهب ص ۶۰و 
جمهرةالانساب ج ۱۰ ص ۱۷۰و نهایقالارب 
ج۱۶ ص۱۳ و معجم ما استعجم ص۸۸ و 
المحبر ص ۵۰ شود. 
نضرت. [ن رز ] (ع اسص) تازگی. (غیاث 
اللغات). نضرة. رجوع به نَضرَة شود؛ يا در 
چمن دل او خضرتی و نضرتی ظاهر شود. 
(سندبادنامه ص 4۵۲. حرقت حرفت ادب در 
أو رسد و در نضرت جوانی و حسرت امالی و 
عنقوان زندگانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی 
ص ۳۹۱). تکیه بر قوت و شوکت زدن و به 
نضرت حال و خضرت وقت مفرور گشتن از 
فضیلت عقل و نهج رشد دور است. (ترجمةً 
تاریخ یمینی ص 4۱۶۱. 
نضرق. [ن ر] (ع (مص) تازگی. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). تازه‌روئی. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (سنتهی الارب) 
(دهار). خویی. (آنندراج) (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). شکفتگی درخت. شکفتگی 
روی. نضارت. حسن لون در ف_عست. 
(یادداشت مولف). ||انعمت. زیست. توانگری. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (متتهی الارب). 
|[(مص) تازهروی کردن. (تاج المصادر 
بیهقی) (ترجمان علامةٌ جسرجانی ص ۱۰۰). 
نضر. (اقرب الموارد), رجوع به نضر و نضارت 
شود. || تازه‌روی شدن. (تاج المصادر بهقی) 
(زوزنی) (ترجمان علامُ جرجانی ص ۱۰۰). 
تازه و با آب شدن. (یادداشت مولف). نضر, 
(اقرب الموارد). رجوع به نضر و نضارت 
شود. 
نضری. [ن ض ریی ] (ص تسبی) منسوب 
به نضیر [بخلاف قیاس ] که گروهی از بهودان 
خر می‌باشند. (از تاظم الاطاء). 
نضقی» [ن] 2 مسص) خدمت کردن. (از 
منتهی الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللفة). || تيز 
دادن. (از متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 


الاطیاء) (از متن‌اللفة). ضرطه زدن. (از ناظم 
الاطیاء). گوزیدن خر. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). ||همه شیر پستان مکیدن شتربچه. 
(از مسنتهی الارب) (آنسندرا اج). مکیدن و 
آشامیدن شتربچه هرچه [شیر ] در پستان 
مادرش باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
َضّف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) 
(متن‌اللغة). || آشامیدن آنچه راکه در ظرف 
است. (از متن‌اللفة). 

نضف. ([ن ض ] (ع !) صعتر دشتی. (منتهی 
الارپ) (انسندراج), صر بسری. (اقرب 
الموارد) (المنجد). آویشن دشتی. (ناظم 
الاطباء). واحد آن تضَفْةٌ است. (از متن‌اللغة). 
||(مص) مکیدن شتربچه آنچه را که در پستان 
مادرش هست. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نضف. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). 

نضف. [ن ض ] (ع ص) پلید. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). نجس. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد) (متن‌اللغة). 
تضیف. (المنجد) (متن‌اللغة). 

نضفان. [نَ ض ] (ع !) بهلو. |[نوعی از تک و 
دو. (ناظم الاطباء). 

نضفة. [ن ض ف ] (ع !) واحد نضّف است. 
نضل. [ن] (ع مص) چیره شدن بر کی در 
تیراندازی. (از متهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطیاء) (از متن‌اللفة)۔ کسی را غلبه كردن به 
تیر انداختن. (تاج السصادر بیهقی). پیشی 
گرفتن و غالب شدن بر کسی در نضال و 
تسیراندازی. (از اقرب الموارد). اانضّل. 
(متن‌اللفة), 

نضل. [نٌْ ض ] (ع مص) لاغر و نزار گردیدن 
ستور و بی‌تاب و مانده شدن. (آنندراج) (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). لاغر و 
رنجور و مانده شدن شتر. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). لاغر و دردگین شدن شتر و 
آدمی ". (از متنالْقة). ||إسخت رنجور و مائده 
شدن, نضل‌الرجل و العر؛ تعب شديداً. 
(متن‌اللفة). 

نضلة. [ن ل] (إخ) ابن عبیدین الحارث 
الاسلمی. مکنب به ابوبرزه. از صحابه وز 
محدئین است. ابتدا در مدینه سپس در بصره 
سا کن بود همراه علی با خوارج نهروان 
جنگید و با مهلب‌بن ابی‌صفرة به جنگ ازارقه 
رفت. و به سال ۶۵ ه.ق.در خراسان وفات 
یافت. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص۳۵۸). و نیز 
رجوع به تهذیب‌التهذیب ج ۱۰ ص ۴۴۶ و 
الاصابة و الاستیعاب ج ۳ ص ۵۱۳ شود. 

نضم. [ن ] (ع !)ا گندم گرد ویر ۰ (منتهی 
الارب). گندم خوب و فربه. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). واحد أن نضمة 
است. (از متن‌اللغة). 


نضعة. [ن م](ع !) یک دانۂ گندم خضوب. 
(ناظم الاطیاء), واحد نضم است. (از سنتهی 
الارب) (از متن‌اللفة). رجوع به تضم شود. 

نضناض. (ن] (ع ص) حية نضناض؛ مار 
بسیارجنبان و مضطرب ؟ که در یک جا قرار 
نگیرد و بسیار زهر که گزیدۂ آن هلا ک شود 
در حال؛ یا ماری که زیان بسیار بجنباند و 
یرون آرد و درون برد. (منتهی الارب) (از 
انندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموازد) 
(از متن‌اللغة). مار پی‌قرار. (دهار). نضناضة. 
(اقرب الموارد) (متهى الارب) (متاللفة). 

نضناضة. [نَ ض) (ع ص) نضناض. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة). رجوع به نضناض شود. 
نضنضة. [نْنّض] (ع مص) زبان جنبانیدن 
مار. (از منتهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). ||() ہانگ مار. صوت مار. (از 
متن‌اللغة). 

نضو. [نَ ضرا (ع مص) بیرون کشیدن جامه 
از کسی. (آتندراج) (متتهی الارب). کندن و 
دور کردن جامه از کی. (از اقرب السوارد) 
(از المنجد) (از متن‌اللفة). جامه برکشیدن. 
(تاج السصادر بیهقی) (زوزنی) *. |(برهنه 
کردن و بیرون کشیدن کسی را از جامه‌اش ˆ 
(از اقرب الموارد) (از من‌اللغق) (از المنجد). 
بیرون کشیدن کی را از جامه‌اش. ||انداختن 
و کندن جامه را از خود و کهنه کردن آن را. (از 
تاظم الاطباء). بیرون کردن جامه از تن. 
(ب‌ادداشت مسولف)». بسرکشیدن شمشیر. 
(آندراج). شمشیر برکشیدن. (تاج المصادر 
بیهقی). بیرون کشیدن شمشیر را از نیام. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) 
(از متن‌اللفة). نضی. (محن‌اللنة). ||درگذشتسن 
شمشیر. (از اقرب الموارد) (از السنجد). ||در 
رفتن و درگ ذشتن تير. (آنسندراج) (از 
متن‌اللغة). بگذشتن تیر. (تاج المصادر بیهقی). 
درگذشتن تیر. (از ناظم الاطباء). |پیشی 
گرفتن اسب. (آنندراج) (از منتهی الارب) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
سبقت گرفتن ستور بر دیگر ستوران در 
دویدن. (زوزتی). لضی. (ناظم الاطباء) (اقرب 


۱-گوبند نام وی قیس است واو رابجهت 
زیبائی و جمالش نضر نامیدند. الاعلام 
۲-در معجم متن‌اللغة بدین معنی به فتح اول و 
سکون دوم [ن] نیز ضط شد» است و در مآخذ 
دیگر نه. ۱ 

۳-در آنندراج گندم گرد و ریز معنی شده 
است. 

۴ - در آنندراج: مطرب (؟) 

۵-نضاالشوب عنه! خلعه و نزعه. (اقرب 
الموارد). 

۶-نضاه من ثوبه؛ جرده. (اقرب الموارد). 


۲ نضو. 


الموارد) (المنجد). ||بریدن شهرها و متازل. 
(آنتدراج). قطع مافت کردن. (تاج المصادر / 
بیهقی) (از زوزنی). طی کردن شهرها را. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از السنجد) 
(از متن‌اللغة). ||فرونشتن ورم اندام. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). فرونشستن آماس 
اندام. (ناظم الاطباء). فرونشستن ورم جرح و 
خستگی. (از اقرب الموارد) (از الصنجد) (از 
متن‌اللغة). ||فروخوردن آب در زمین. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). فرورفتن آب در 
زمین. (از ناظم الاطباء). نشف. (اقرب 
الموارد) (المنجد) (متن‌اللفة). ||اخشی شدن 
آب چاه و جز آن. (یادداشت مؤلف). زایل 
شدن خضاب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). 
رفتن و محو شدن رنگ خضاب دست و پای 
و سر و ریش. (از آنندراج) (اقرب الموارد). 
بخصوص رفتن رنگ خضاب سر و ریش 
است. (انندراج) (از المنجد) (از ناظم الاطباء) 
(از متن‌اللغة). بعضی أن را مخصوص به 
خضاب سر و ریش گفته‌اند و بعضی دیگر ذر 
خضاب دست و پای و سر و ریش گفته‌اند. . 
(ناظم الاطباء), رفن رنگ. (یادداشت مولف). 
تَضَوّ. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(المنجد) (متن اللغة). 
نضو. (ن ض‌وو ا] (ع سص) دررفتن و 
درگذشتن تیر. ||برکشیدن شمشیر. (از متهی 
الارب). ||رفتن و محو شدن رنگ خضاب 
دست و پای و سر و ریش, یا بخصوص رفتن 
رنگ خضاب سر و ریش است. (منتهی 
الارب). رجوع به لو شود. |بیرون کشیدن 
جامۂ کی. (منتهی الارب). ||یشخی گرفتن 
اسب. (متهی الارب). نضی. (متن‌اللغة). 
نضو. [نضز] (ع ص: !) آمن لگ‌ام. 
(آتدراج) (منتهی الارب). آهن لگام و دهنه. 
(ناظم الاطباء). آهن لگام. بدون دوال. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از مسن‌اللفة). 
||لاغر از شتر و جز آن. (متتهی الارب) (از 
آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
ستور لاغر. (یادداشت موّلف). حیوان لاغر. 
که گوئی از گوشت برهنه کرده شده است. (از 
المنجد). آن اشتر که از بسیاری رفتن لاغر 
شده باشد. (از متن‌اللغة) (مهذب الاسماء). 
اشر لاغرشده از رنج سفر. (دهار). ج» انضاء, 
تايث أن نضوة است. (انندراج) (الصنجد). 
| جامة کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از محن‌اللفقا. 
جامة فرسوده. (از المنجد). ج. انضا». ||تير 
قمار تتک سبک. (منتهی الارب) (آنندراج), 
تیر قمار تنک. (ناظم الاطباء). قدح دقیق. (از 
متن‌اللغة). قدح رقیق. تیر قمار نازک. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). ||تر تباءه شده از 
کثرت رمی. (منتهی الارب) (آنندراج». تیری 


که از بیاری انداختن تباه شده باشد. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از 
متن‌اللغة). ||نضوالسهم؛ تنة تیر. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب). یعنی از پیکان تا پیه. 
(منتهی الارب). 
نضوب. [ن] (ع مص) فروشدن آب به زمین. 
(متهی الارب) (انسندراج) (از المتجد). 
فروشدن آب در زمین و پائین رفتن. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). اب به زمین 
فسروخوردن. (تساج المسصادر بیهقی) (از 
زوزنی). فرورفتن آب در زمین و تمام شدن. 
(از متن‌اللغة). نزح. نشف. (از اقرب الموارد). 
||فرورفتن چشم در مغا کیا بخصوص 
چشم ناقه. (منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). به 
گودی‌رفتن چشم. دور شدن. (از صنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد) (از متن‌اللغة). دور شدن دشت و 
مردم. (آتندراج). گویند: نضبت‌السفازة و 
تضبوا؛ ای بعدت و بعدوا. (متتهی الارب). 
|| غایب شدن. (از اقرب الموارد). نضب‌الخیر؛ 
غاب. (اقرب الموارد). ||مردن. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللغة). موت. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). تمام شدن و منقضی شدن عمر. (از 
متن‌اللغة). ||روان گردیدن". (از متهى 
الارب) (آنندراج). روان شدن و چاری گشتن. 
(از متن‌اللغة). رجوع به لضب شود. ||کندن 
جامه را. (از اقرب الصوارد) (از متن‌اللفة). 
|اکم شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). کم 
شدن " نبات. (از متهی الارب) (آتدراج). کم 
شدن گیاه. (از تاظم الاطیاء). کم شدن و انقطاع 
خصب. (از متن اللغة). گویند: نضب‌الخیر قل و 
کذلک نخب‌الضصب. (از اقرب الموارد). 
|اسخت شدن پشت‌ریش. (منتهی الارب) 
(آندراج). سخت گردیدن ریش پشت. (ناظم 
الاطباء). سخت شدن اثر زخم در پشت و 
عمیق شدن آن. (از اقرب الموارد). 
نضوح. [ن] (ع !) نسوعی از خسوشبوی. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). بوی 
خوش. (مهذب الاسماء). نوعی طبب که بوی 


خوش آن براه از اقرب الصوارد) (از * 


الم نجد) (از متن‌اللغة). || داروی دهن. 
(اتدراج) (ناظم الاطباء). «وجور» در هر 
جای دهان که باشد. (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللفة). |((ص) قوس نضوح؛ کمان تسیر 
دورانداز. (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). کمانی که بدان بخوبی تیراندازی 
شود. (از المنجد). نضيحة. (از اقرب الموارد) 
المنجد). رجوع به نَضَحيّة شود. ||قربة 
تضوح؛ مشک که آب تراود. (از السنجد) (از 
اقرب الموارد). 


تضوح. [ن ] (ع )ج نضح به‌معنی حوض. 
رجوع به نقح شود. اج نضح. رجوع به نضح 
شود. ||(مص) آب پاشیدن. نضح. (از ناظم 
الاطیاء) ۳. رجوع به نضح شود. 

نضود. [ن] (ع ص) ناقة فربه. (مسنتهی 
الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللغة). ج. نظٌد. 
انضاد. ۱ 

نضور. زن] (ع امص) خوبی و تازه‌روئی. (از 
آنندرا اج) (منتهی الارب). ||(مص) نضرة. 
نضر. نضارة. (اقرب الموارد) (العنجد). ضر. 
(المنجد). رجوع به نضّر و نضارة شود. 

نضوض. (ن] (ع ص) بثر نضوض؛ چاهی 
که ابش اندک‌اندک براید. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از متهی الارب). 

نضوة. (نٍض و] (ع ص) شتر ماد؛ لاغر. 
(آنندراج). تأیت نضو است. رجوع به نَضَوٌ 
شود. 

نضیی. [نْض ی ] (ع مص) برکشیدن شمشیر 
را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از 
منتهی الارب). و (از اقرب الموارد). بیرون 
کشیدن شمشیر را از نامش. (از مسن‌اللفة). 
||کهنه گردانیدن جامه را. (از سنتهی الارب). 
کهنه و فرسوده کردن جامه را. (از اقرب 
الموارد). کهنه گردانیدن چیزی را. تظو. (از 
من‌اللفة). ||کدن جامه را. (از اقرب الموارد) 
(از المنجد). 

نضی. [نْ ضیی ] (ع ص) لاغر از شتر و جز 
آن. (آن ندراج) (متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). مهزول از حیوانات. (از المنجد). 
|اتیر بی‌پیکان و بی‌پر. (آنندراج) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). تیر قمار بی‌پیکان و 
بی‌پر. (ناظم الاطباء). |تیر قمار به کار 
ناداختد. (آتندراج) (منتهی الارب). تير قمار 
پیش از ان که به کار داشته شد: باشد. (از 
متن‌اللغة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||( النضی من السهم: آنچه مابین پر و پیکان 
تیر باشد". (از المنجد). چوب تیر. (مهذب 
الاسماء). تة تير. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطبا). | پیکان تیر.|انیزه. (منتهی 
الارب) (آتدراج). ||از نیزه, آنچه بالاتر از 
محل دست گرفتن آن باشد. (ناظم الاطباء), _ 


۱ -گویند: نضب مامٌ وجهه, چون حیا نکند. (از 

المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 

۲ -در متهی الارب و آنندراج « گم شدن» 

چاپ شده است. 

۳ -بدین صورت به معنی مصدری, در دیگر 

کتابهای لغت که بدسترس ما برد دیده نشد. 

۴-قسمتی که بین پیکان و پر تیر امت و بدان 

نصل‌ال_هم نیز گفته‌اند. (از اقرب الموارد). 

۵-الضى من الرمح؛ مافوق المفبض من 
4 


|آگردن تا اعلای آن یا استخوان آن یا گوش و 
دوش مان کتف و گردن یا شانه جای, (منتهی 
الارب). گردن» یا قسمت بالای آن یا 
استخوان آن یا آنچه بین عاتق تا گوشها واقع 
است. (از اقرب الموارد). هم گردن» یعنی از 
سر کتف تارأس و یا بالای گردن با 
استخوانهای آن و دوش و گوش ومان کتف و 
گردن و شانه جای. (ناظم الاطیاء). استخوان 
گردن.(مهذب الاسماء). ||تر: مرد. (آتدراج) 
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ذ کر. (ناظم 
الاطباء). ج انضية. 
نتضی. [ن ضیی ] (ع مص) پیشی گرفتن 
اسپ. (از المنجد). نضو. (اقرب الموارد) 
(المنجد). رجوع به لضو شود. 
نضیج. [نْ] (ع ص) میوة رسیده و بخته 
هرچه باشد. (از منتهی الارب) (از انندراج). 
میوه و گوشتی که رسیده و پخته و قابل 
خوردن شده باشد. ناضح. (اقرب الصوارد) 
(المنجد). ميو پخته و دمل پخته و ماده پختة 
هر چیز که پختگی آن از آتش نباشد. (غیاث 
اللغات). رسیده. پخته. به کمال رسیده و صالح 
برای غاية مطلوبه شده. (بادداشت مۇلف). 
نمت است از نضج. رجوع به نخج و نج 
شود. ||نضیم‌الرای؛ استوارخنرد. (آننندراج) 
(ناظم الاطباء) (منتھی الارب), 
نضیح. [ن] (ع () خوی. (آنندراج) (سنتهی 
الارب). عرق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
|| حوض. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). حو 2 يا 
حوضچه. نفح. . (از منن‌اللغة). رجوع به ضح 
شود ج نح. 
نضبحه. [ن ح ] (ع () دارونی که در دهن 
می‌نهند. (ناظم الاطباء). ||(ص) قوس نضیحة؛ 
کمان 7 تیر دورانداز. (ناظم الاطباء), رجوع به 
یت شود. 
نضید. [نْ) (ع ص) رخت برهم نسهاده. 
(انندراج) (ناظم الاطباء) (سنتهی الارب). 
منضود. (متن‌اللغة) (المنجد). شضٌ. (المنجد). 
اامنضود. مردف. مرتب. منظم. (از یادداشت 
مولف)؛ 
بتأمل نتوانم که کنم 
بسا گوهر مدح تو نضید. 
ای لآل معنوی از نظم الفاظت نضید 
وی ریاض خسروی از فيض الطافت نضیر 
۱ سلمان ساوچي. 
نضيدة. [نَ د] (ع ل) بالش. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). وسادة. (اقرب الموارد) (المنجد) 
(متن‌اللغة). ج, نضاند. || آنچه پر کرده شود از 
رخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه 
انباشته شود از متاع. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد) (از متن‌اللفة). ج نضائد. 
تضیر. [نْ] (ع ) زر. (غیاث اللغات). زر و 


سوزنی. 


سیم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). نْضر. تضار. نضار. انضر. (الصنجد). 
|(ص) تازه. (آتدرا اج) (تاظم الاطباء). باآب. 
(آنندراج). تازه و آبدار. (ناظم الاطباء) (غیاث 
اللغات). ناضر. تضر. (المنجد) (از اقرب 
الموارد). بانضرت. (یادداشت مولف) شاداب. 
باطراوت. سرسبز: ۱ 
ای لآل معنوی از نظم الفاظت نضيد 

وی ریاض خسروی از فض الطافت نضیر. 

۱ سلمان ساوجی. 

چشم دولت ز سواد قلمت گشته منیر 

باغ دانش ز سحاب کرمت گشته نضیر. 

رجوح په تاشر شود. | جمل. (نظم الاطباء) 
(اقرب الموارد). گویند: غلام غض نطیر. و 
هی: غضة تضيرة. (اقرب الموارد). 
نضیر. [ن] (إخ) نام قبیله‌ای از یهود که در 
ظاهر مدینه سکونت داشتند و پیغامبر با آنان 
جنگید. (از معجم البلدان) (آنندراج). نام 
گروهی از بهودان خر و موب به آن ر 
نضری گویند بر خلاف قاس. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
نضيرة. (ن ز) (ع ص) جملة. تأنیث نضیر 
است. (از اقرب الموارد). رجوع به نضیر شود. 
تضيرة. [ن ر] (إخ) بنت ضیزن‌بن مماوية 
السلیحی است, پدرش فرماتروای جسزیره و 
شام یود و گاهی به حدود ممالک ایران 
دست‌اندازی می‌کرد» شاپور به دفع او لشکر 
کشید, ضیزن به حصار حضر سنگر گرفت و 
شاپور [ذوالا کتاف] سه سال انجا را در 
مخاصرہ داشت و نضیرة که زیبائی شاپور 
دلش راربوده بود به شاه ایران پیغام داد که | گر 
مرا به همری برگزینی راه ورود به قلعه را به 
تو بنمایم. شاپور قول داد و دختر خیانتگر او 
را به قلعه وارد کرد و پدرش را به کتتن داد 
در بعض کب به دنال این داستان افزوده‌اند 
که در شب زفاف نضیرة بخواب نرفت شاپور 
علت بیدار ماندن او پرسید دختر از خشونت 
رختخوایش - که حریر | کنده به پر شترمرغ 
بود - شکایت کرد. شاپور در زیر سین او 
برگ موردی چسبیده دید آن را از تنش 
برگرفت. از جایش خون روان شد. از پس 
نازپرورده و نازک‌اندام بود. شاپور حيرت رده 
پرسید که: پدرت ترا با چه غذائی پرورده 
است که چن لطیف و نازک بدنی؟ جوابداد: 
با سرشیر و شکر و مغز و شراب صافی! شاپور 
گفت: تو با انان که بدینانت پرورانده بودند 
چنین کردی, با دیگران چه خواهی کرد بر تو 
اعتماد نشاید. سپس بفرمود تا او رابه دو اسب 
بتند و اسبان را به تاختن آوردند تا دو شقه 
شد. (از الاعلام زرکلی ج۸ ص‌۳۵۸). و نیز 
رجسوع به معجم البلدان ج۳ ص ۲۹۱ و 
الاغانی ج۲ ص۲۵ و معجم ما استعجم 


نط. ۲۲۵۵۳ 


ص۲۵۴ و تاریخ طیری ج۱ ص۲۸۵ ذیل 
اخیار شاپور ذوالا کتاف و فارسنامة ابن 
البلخی ص ۶۲ و عیون الاخبار ج ۴ ص ۱۱۹ و 
وفیات‌الاعیان ج۲ ص ۱۹۶ شود. 
نضیض. [نّ] (ع ) آب اندک. (از آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). کمی از أب یا جز أن. (از المنجد). 
3 تضائض, نضاض. أبْضّة. |اگروه مردم. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). جاءالقوم باقصی 
نضيضهم؛ ای جماعتهم. (اقرب الموارد). ااكم. 
اندک. (از اقرب الموارد). تضیضاً من‌اللین, 
قللاً سنه. (اقرب السواردا. |((ص) رجل 
نضیض اللحم؛ مرد کم‌گوشت. (ناظم الاطباء) 
از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج) (از 
متن‌اللغة). ||(مص) نض. (اقرب الموارد). 
رجوع به نض شود. ||ممکن شدن کاری. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
نضيضة. [ن ض ] (ع ) باران. (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). باران اندک. (مهذب الاسماء) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد), باران قلیل يا 
ضعيف. (از متن‌اللغة). ج. انطة. تضائض. 
اسر هاى ست. السحابة الضمفة. 
(متن‌اللغة). ||باد که آب آرد يابادست. 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموازد) 
(از متن‌اللغة). ج. نضانض. |[گروه. (آنندراج). 
گروه مردم. ام الاطباء). گویند: جاژوا 
باقصی تضیضتهم؛ ای جماعتهم. (اقرب 
الموارد؛ | آواز گوشت به وقت بریان کردن. 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). واحد نضائض 
است. (از اقرب المسوارد) (از السنجد) (از 
متن‌اللغة). ج, نضائض. رجوع به نضائض 
شود. ||تشنگی. (ناظم الاطیاء) (منتهی 
الارپ). ابل ذات نخْضةة و ذات نضائض؛ 
ذات عطش استهی الارب)؛ شتران تشنه. 
(ناظم الاطباء)؛ شتران تشنه‌ای که سیراب 
نشوند. (از اقرب الصوارد) (از السنجد) (از 
متن‌اللفة). 
نضیف. [ن] (ع ص) پليد. (آندراج) (ناظم 
الاطباء). نجس. (متن‌اللغة) (ناظم الاطباء) 
(اقرب الموارد) (المنجد). چركين. (ناظم 
الاطباء). تضِف. (متن‌اللغة) (المنجد). رجوع به 
نضف شود. 
نط. [نطط] (ع سص) بیهوده گفتن. (از 
متهى الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). 
هذر. (اقرپ الموارد) (المنجد) (از متن‌اللغة). 
پسرگفتن و پریشان گفتن. (از متن‌اللغة). 
|ارخن. (از متهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). رفتن در زمنین. 


۶ مدره و فى الاساس: طعته بتضی الرمح 
هو صدره. (اقرب الموارد. 


۴ نطاء. 


(آن‌ندراج). ذهاب. (از مستن‌اللفة). نط 
فی‌الارض؛ ذهب. (اقرب الموارد). |اگریختن. 
(از مسنتهی الارب) (آتسندراج) (از ناظم 
الاطباء). نطیط. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نطیط شود. ||بستن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). شد. بستن و 
محکم کردن. (از اقرب الموارد) (از السنجدا 
(از مستن‌اللعة). ||دراز کشیدن. (از سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مد. 
(اقرب الموارد) (المنجد) (از متن‌اللفه). 

نطاء . زرط طا] (ع ص) دور. (از سنتهی 
الارب). بسعيده. (از مت‌اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). گویند: عقبة نطاء. 

تطاب. [ن ] (ع ) سر. (منتهى الارب) 
(آنندراج). رأس. (اقرب الموارد) (متن‌اللغة) 
(السنجد. ||رگ گردن. (متتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطیاء) (از متن‌اللفة) (از 
المنجد). حبل‌العنق, و گفه‌اند: حبل‌العاتق. (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). || (مص) مناطبة. 
(ناظم الاطباء). رجوع به مناطبة شود. 

نطاح. (رّط طا] (ع ص) کبش سرون‌زن. 
(آتدراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
کیش شاخ‌زن. (از متن‌اللغة). كشيرال طح و 
معتاد به آن. (از اقرب الصوارد) (از المنجد). 
نطیح. (متن اللفة). 

نطاح. [نٍ ] (ع مص) با یکدیگر سرو زدن. 
(از زوزتی). مناطحة. (از زوزنی) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نطح. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). ||جدال, 
کشمکش.شاخ په شاخ شدن؛ 
ز عقل ساز حام و ز دست ساز سپر 
که‌با زماته و چرخی تو در جدال و نطاح. 

مسمودستد. 

فطاز. [نط طا] (ع )رس که در باغ و 
کشت نصب کنند تا وحوش و طیور از آن 
تربند. (صنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتدراج). مترسک نصب‌شده در کشتزار. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن‌اللغة). |اج 
ناطر. رجوع به ناطر شود. 

فطارة. [ن ر] (ع امص) باغبانی. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). ||(*سص) 
باغبانی نمودن. (از ناظم الاطباء). نطر. (ناظم 
الاطباء) (السنجد) (متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد). رجوع به نطر شود. 

نطاسی. [نِ سیی /ن سیی ] (ع ص, () 
طبب. (منتهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). پزشک. (ناظم الاطباء). متطيب. 
(اقسرب الموارد). حاذق در طب". (از 
متن‌اللغة). طبیب حاذق, (السنجد). نطیی. 
(المنجد) (متن اللفة). تطی. نطْس. (متن اللشق). 
|إدانا. (متتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عالم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) 


(المنجد). عالم به امور. (از متن‌اللغة). نطیس. 


(المنجد) (از متن‌اللغة). نطی [ن ط /ن طّ] . 
٠‏ (متن‌اللفة). ||راست و درست. (ناظم الاطباء). 
نطاط. [زط طا] (ع ص) ببهوده گوی. 


(آتدراج) (ستتهى الارب) (ناظم الاطباء). 
مهذار. (اقرب الموارد) (المنجد), کثیرالکلام و 
الهْدّر. (از مش‌اللشة). || آن که ادعا کند بدانچه 
که در او نیست. (از اقرب الموارد) (از المنجد) 
(از متن‌اللفة). ||که بيار در زمين سفر کند. 
کشیرالذ هاب فی‌الارض. (اقرب السوارد) (از 
المنجد) (از متن‌اللفة). ||وشاب. (اقرب 
الموارد) (المنجد) (متن‌اللفة). بيار برجهنده. 
ققاز. (از اقرب الموارد) (متن‌اللفة). 
نطاع. [ن ] (ع!) نطاحالقوم؛ خیمه‌های قوم با 
زمین ایشان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). سرزمین ایشان. (از متن‌اللغة) 
(از اقرب الموارد) (از السنجد). نطاعالقوم؛ 
جنابهم او ارضهم. (اترب الموارد). ارضهم و 
جانبهم. (المنجد). 
نطاع. زنط طا] (ع ص) آن که طعام را در 
نطع چیند و در چیدن زیرکی به کار برد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)؛ که 
غذا را بر نطع و سفره بچیند. (از متن‌اللغة) (از 
اقرب الموارد). ||کتیر التنطع. (المنجد). رجوع 
به تطم شود. ||که دفترها را جلد گيرد. (از 
المنجد). 
نطامة. [ن ع ] (ع!) لتمه‌ای که نیمة آن خورند 
و نیمه آن بر خوان بازارند. (منتهی الارب) 
(آندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن‌اللنة) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). 
نطاف. [ن] (ع مص) نطف. تنطاف. نطفان. 
نطافة. (اقرب الموارد) (الصنجد). رجوع به 
طف شود. 
نطاف. [ن ] (() بهله, و آن پوستی است که به 
اندام پنجة دست دوزند و ییرشکاران و چرغ 
و بازداران بر دست کنند. (برهان قاطع). 
دستکش چرمین که بازبانان می‌پوشند. (ناظم 
الاطباء). 
نطاف. [ن ] (ع إ) ج نطفة. رجوع به نطفة 
شود. || خوی. (مهذب الاسماء). عرق" . (از 
متن اللشة). 
نطافة. [ن ف] (ع مص) تطف. نطاف؛تتطاف. 
نطفان. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن‌اللغة). 
رجوع به طف شود. ||نطوفة. نطف. (اقرب 
الموارد) (از منتهی الارپ) (از المنجد). رجوع 
به نطف شود. 
نطافة. [نْ ف] (ع!) آب که در تک دلو و 
مشک باقی بماند. (متهی الارب). آب اندک 
که در تک دلو و مشک باقی بماند. (آتدراج) 


" (از اقرب الموارد) (از المنجد). آب اندک, و 


گفته‌اند آب کمی که در ته مشک يا دلو باقی 
ماند. (از اقرب الموارد). ||قطارة. (متن‌اللغة) 


نطاق. 

(اقرب الموارد) (المنجد). ج. نطاف. طف. 
نطاق. [ن] (ع !) مسیان‌بند مردان. (منتهی 
الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطباء). میان‌بند. 
(دستوراللغة). کمربد. (غیاث اللغات) (از 
ناظم الاطباء). كمر. (مهذب الاسماء) (دهار). 
منطقه. (یادداشت مولف). انچه بدان میان را 
بندند. (از متن‌اللفة) (از اقرب الصوارد). ج 
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم 

تا زنده باشی ای خر زنار منطقه. . سوزنی. 
به جدی هرچه تمامتر به استخلاص حصار 
طاق نطاق خدمت بستند. (ترجمهٌ تاريخ 
یمینی ص ۲۰۵). نطاق طاقت از مقاسات آن 
بلا و معاثات آن عنا تنگ آمد. (ترجمه تاریخ 
یمینی ص ۲۹۵). یک روز اتش حرب بالا 
گرفت و بهرام نطاق بگشاد. (ترجم تاریخ 


یمینی ص 4۳۹۴ 
ایا شهی که به هنگام کین وشاقانت 
مجره را به دو انگشت بگ لد نطاق. 
ظهیر فاریابی (از آنتدراج). 
در تو قبلاٌ آفاق باد و خلق زمین 
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق. 
خاقانی. 
دست بهشت صدر او دست قدر به خدمتش 
گنبد طاقدیس رابسته نطاق چا کری. 
خاقانی. 
فلک به پیش رکاب وزير هارون‌رای 
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب. 
خاقانی. 
خجسته باد ترا تاج و تخت سلطانی. 
به بندگیت سلاطین ملک بسته نطاق. 
سلمان (از آتدراج). 
|اکایه از افق: 
چو خورشيد سر برزند ز این نطاق 
براید ز دریا طراقاطراق. نظامی. 


||پارچه‌ای که زتان پوشند چنان که آن را در 
مان بسته و جانب بالایش رابر جانب 
زیرینش فروهشته تا به زانو گذرانند و جاتب 
زیرینش تا به زمین رسانند. (ناظم الاطباء) (از 
منتهي الارب) (از آنندراج). و آن را حجزه و 
نیفه و هر دو ساق نباشد. (مستهی الارب): 
(آنندراج). ازار. (مهذب الاسماء). شلوار 
بی‌پایچه. (دهار), شلوار مانند بدون تکه [بند 
شلوار ] که زنان پوشند ". (از متن‌الغة). ج. 


۱-شاید مأخوذ از لغت رومی نطاس باشد.(از 
متن‌اللفة). 

۲ -و هو محل نظر. (متن‌اللغة). 

٣-شغة‏ تلبها المرأة و تشذ وسطها بحل 
فترسل الاعلی علی‌الامفل الى الرکبة او الى 
الارض, و الاسفل ينجر على الارض لیس لها 
حجزة و لا نیفق و لا ساقان. (متن اللغة). 


نطاق. 


نطق. |[مجمع مصرء کلم نطاق را به معنی 
دامنی که زنان پوشند گرقه اس (از 
متن‌اللغة). || آب که تا نیم پشته برسد. (از 
متن‌اللغة). ||اصطلاح نجوم و هیشت: هر یک 
از اقسام چهارگانة تسداوسر و افلاک 
خارجةالمرا کز را نطاق گویند, و نطاق‌های 
خارجةالمرا كز را نطاقات اوجية و نطاقات 
تداویر را نطاقات تدویریه گویند. اما مناسب 
آن بود که نطاق بر تمام داشره‌ای که م نطقه 
نامیده میشود اطلاق گردد لکن هیویون این 
لفظ را پر قسمتی از دایره اطلاق کرده‌اند از 
باب تسمية جزء به اسم کل. این مطلب را 
عبدالملی بیرجندی چن ذ کر کسرده است, و 
توضیح ان چنین است: علمای هیئت. افلا ک 
خارجه‌المرا کز.و تداویر» یعنی هر یک از اینها 
را به چهار قم مختلف در بزرگی و کوچکی 
تقیم کرده‌اند. و هر کدام از آن اقام را نطاق 
خوانده‌اند که دو تا از انها دو نطاق سفلی 
متساوی است و دو تاء دو نطاق علوی 
متساوی. رجوع به کشاف اصطلاحات النون 
شود. 
تطاق. [وّط طا] (از ع. ص) سخن‌ران. (ناظم 
الاطباء). زبان‌اور. (یادداشت مولف). نطاق. 
بر وزن صرّاف که در مالغة «ناطق» استعمال 
کند.از کلمات ناختگی است. مانند «ئیات» 
و «صرآف» و املال آنها. (از نشریة دانشکده 
ادیات تبریز). 
نطاقان. [ن ] (ع !) دو لب فرج زن. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء). 
نطاقالحوزاء . [ن سل ج]) (اع) در 
اصطلاح هیئت. به ستاره بر ميان جوزاء که 
عرب بدان نظم گوید و آن در انتظام و العئام 
مثل است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
منطقه‌الجوزاء. حمائل جوزاء. کمربند جوزا. 
نطاق‌الجبار. منطقه صورت جبار که عرب ان 
راگاه جوزانیز نامیده است. حافظ گوید: 
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم 
یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم. 
(یادداشت مولف). 
نیز رجوع به نطاق شود. 
نطانط. ان ن | (ع ص, ل) ج نطتط. رجوع به 
نطنط شود. ||ج نطناط. رجوع به نطناط شود. 
نطافیط. [ن] (ع ص, () ج ن_طناط. (ناظم 
الاطیاء). 
نطاة. [ن] (ع إ) آنچه ملصق باشد به غورة 
خرما و یا شمراخ آن. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از آتدراج). قمع بسرة خرما يا 
شمراخ. (از اقرب السوارد) (از المنجد) (از 
متن‌اللغة). ج انطاء. 
نطاة. (ن] (اخ) نام قلع خير. (غیاث 
اللغات). یکی از قلاع خیم (از فتوعالبلدان 
ص ۳۲). نام خیر. یا چشمه‌ای در ان یا 


قلمه‌ای [از آن ] با علفزار آن. (از منتهی 
الارب). 
نطب. [ن] (ع مص) به انگشت زدن گوش 
کسی‌را. (انندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از المسنجد) (از 
متن‌اللغة). 
نطثرة. [ن ت ر 1(ع مص) نیک خوردن پیه و 
چربی را چندان که گران گردد دل از آن. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). 
خوردن چربی بحدی که بر قلب سنگینی کند. 
(از اقرب الموارد) (از مت اللغة). مقلوب طنثرة 
است. (از اقرب الموارد) (آنسندراج) (از 
متن‌اللغه) (منتهی الارب). نیز رجوع به طرة 
شود. 
نطح. [ن] (ع مص) سرون زدن کی را. 
(آنندراج) (از مستهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). په سرو زدن. (تاج المصادر بیهقی) 
(زوزنی). شاخ زدن گاو و جز آن کي راء 
||راندن و دفع کردن. (از المنجد) (از اقرب 
الموارد) (از متناللفة). 
نطح. [ن] ((خ) نطم و ناطح دو ستاره الست 
از متازل قمر به برج حمل که هر دو شاخ 
وی‌اند. (از متهى الارب) (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). سرطان است که منزل اول 
الت از منازل قمر. لب دداعت مؤف): آن 
ستارگان که بر پیشانی او [حمل] اند نطح و 
ناطح نام کردند. (اتفهيم). 
نطح. [نَ ح] (ع !) یک بار سرون زدن. (از 
متهی الارب) (ناظم الاطباء). واحد نطح 
است. و در حسدیث است: فارس ذطحة و 
نطحتان ثم لا فارس بعدها ابداً. یعنی: اهل 
پارس یک بار یا دو بار با سلمانان به معرکه 
خواهند پرداخت پس آن ملک و سلطتت از 
دست ایشان خواهد رفت. (از منتهی الارب). 
رجوع به نطح شود. 
نطخ. [ن ] (ع !) گویند هو نطخ شر به اضاقت 
نطخ به شر؛ یعنی او صاحب بدی است. (از 
منتهی الارب) (از انتدراج). صاحب شر. 
(متن‌اللغة) (اقرب الموارد). دارای بدى. (ناظم 
الاطباء). شرانگیز. (منتهی الارب) (آنندراع) 
(از تاظم الاطباء). 
نطر. [نْ] (ع مص) باغبانی نمودن. (از ی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نخلستان 
و موستان و کشتزار را حفاظت کردن. (از 
اقرب الموارد). بیدار ماندن و پاسداری کردن 
موستان و زراعت را. (از المنجد). نطارة. 
(اقرب السوارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). 
||عين چیزی را حفاظت کردن. (از متن‌اللفة). 
نطارة. (متن‌اللغة). به معنی رف( هم آمده 


است. (از المنجد). 
فطراء ۰ ان ط)(ع ص. () ج ناطر. رجوع به 
تاطر شود. 


۲۳۵۵۵  .سطن‎ 


نطرون. 1 (مسعرب. !)۲ بورة ارمنی. 
(متهی الارب) (ناظم الاطیاء) (از ذخيرة 
خوارزمشاهی). بورق. (المنجد). قسمی از 
بورق ارمنی است و در صنعت صابون‌سازی 
به کار است. (از متن‌الغة). بورق ارسنی. 
(متهى الارب) (از نزهةاققلوب) (از اقرب" 
الموارد). بورق احمر. (تحقةٌ حکیم مؤمن). 
گروهی گفته‌اند بورۂ ارمنی است و گروهی 
گفته‌اندسنگی است که به روزگار چون آهمک 
می‌شود. وی را اندر داروهاء بیرون به کار 
دارند و باید خوردن. (بادداشت مولف از 
ذخیر؛ خسوارزمشاهی). به روصی او را 
افراس‌مون گویند. بشر گوید: آن بور؛ُ سوخته 
است, و به سندی او را قطرارس گویند, و 
گفته‌اند: نطرون بوره‌ای است که از قاين به 
اطراف برند و رنگ او سرخ است. ابوزید 
بلخی گوید در کتاب کیمیا که: آن بوره ارمنی 
است دو نسوع است؛ یک نوع سفید است و 
سبک و به خانة زنبور مشابهت دارد. و نوع 
دیگر پارها باشد تک؛ رازی در کتاب خود 
آورده است که: در خمیر نان په کار برند آنچه 


سفید بود او را نطرون گویند. (از ترجمة 


صیدنه). 
نطرة. [ن دا ص, !) ج ناطر. رجوع به 
ناطر شود. 


نطس. [ن] (ع ص)؟ دانا. (سنتهی الارب) 
(آن ندراج) (ناظم الاطباء). عالم. (اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). عالم به 
امور. (از من‌اللغة). تَطس. نطْس. (مستهی 
الارب) (آنندراج) (از نشوءاللقة ص۴۴ و ۴۶) 
(از متن‌اللغة) (اقرب السوارد) (المنجد). 
تطیی. نطیس. نطاسی. (متناللفة). ||إحاذق 
در طبابت. (از متن‌اللفة). تطس. نطس, طیس. 
نطس, نطاسی. (متن‌للفة). ||متأنق و ظریف 
در گفتار و لباس و جز آن. (از المنجد). نطس. 
تطْی. (المنجد). 

نطس. [نَ ط] (ع مسص) نیکو دانستن و 
باریک رفتن در دانش. (از صنتهی الارب) 
(آنندراج). نیکو دانستن و دقت کردن در 
دانش. (از ناظم الاطباء). سخت استاد شدن.: 
(تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). لطس شدن. 
(المنجد) (از اقرب الموارد). |اسخت دقت 
کردن در پا کیزگی. و تقذر در گفتار و در هنر 
چیزی. (از اقرب الموارد) (متن‌اللفة). 


١‏ -که معادل انگلیی آن 51۳ و فرانوی آن 
0 است. (از متن‌اللفة). 

۲-و تستعمل ایضاًبه‌معنی انتظر. (المنجد). 
۳-کلمهة یونانی است. (از المنجد). از لفات 
دخیل است. (از اقرب الموارد). 

۴- شاید مأخرذ از لغت ررمی نطاس باشد: (از 
متن‌اللغة). 


۶ نطس. 


نطس. [ن طٌ] (ع ص) دانا. نطس. رجوع به 
لطس شود. 

نطس. إن ط ] (ع ص) دانا. تطی. رجوع به 
طس شود. ||نیک پا کاز آلایش چرک و 
ریم و ناخوش دارنده آن را. (از اقرب الموارد) 
(آنتدراج). متقزز. متقذر. (متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||متأنق در امور. (از متن‌اللغة). ج» 
طَی. و هی نطتة. (از متن‌اللخق), 

نطس. [نْ طّ) (ع ص) طبیبان نیک زیرک. 
(از منتهی الارب) (آنتدراج). اطباء حاذق. (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |(چ نطس است. 
(از متن‌اللغة). رجوع به نط شود. |اسخت 
پرهیزگاران از آلایش و چرک و ریم. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قوم 
تطس؛ متقذرون '. (اقرب الموارد). 

نطسة. نط سش](ع ص) مرد تسیک 
پرهیزکنده از الایش و احتیاط‌نماینده از 
تاپا کی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آنتدراج). کتیرانسنطس. (از متن‌اللغة). (از 
اقرب الموارد) (از السنجد). ک ثیرالتقذر. (از 
متن‌اللفة). بسیار ظرافت و کثیراتانق در 
طهارة و گفتار و وراک و جز آن. (از 
متن‌اللغفة). 

نطسة. [ن ط س] (ع ص) تأنيث نطی 
است. (از متن‌اللغة). رجوع به تطس شود. 

نطش. [نْ] (ع امسص) استواری خلقت. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) 
(از متن‌اللغة) (از اقرب السوارد). 

نطشان. (ن] (ع ص. از اسباع) عسطشان 
نسطشان, از اتسباع است. (مسنتهی الارب) 
(انندراج) (از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). 
تشته. (از مهذب الاسماء). 

نطط. [نْ ط ] (ع ص, )ج انط. رجوع به ات 
شود. ||ج نطط به‌معی بعد است. (از 
متن‌اللغة). 

نطع.[ن]" (ع!) باط و فرش چرمین. 
(غياث اللغات) (از ناظم الاطباء). باط 
الارپ). کد است از ادیم. (مستهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللفة),. باط از پوست دباغت‌کرده که بر 
آن نشيند. (آنندراج). مبناة. (یادداشت 
مولف). نطع. (منتهی الارب) (آتندراج) (ناظم 
الاطباء) (محن‌اللفة). نطع. (غیاث اللغات از 
منتخب‌اللغات) (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (من‌الغة). 
نطم. (سنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(متن‌اللفة). ج. انطاع, نطوع". |ابساط. 
(فرهنگ خطی). مجازًءبه‌معنی مطلق قرش و 
گستردنی, چون نطع شطرنج و نطع خضواب و 
جز آن و با لفظ انداختن و گستردن مستعمل 
است. (از آنندراج). بساط. گستردنی. فرش؛ 


از آسمان جنه برون تاخت قدر او 
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکاء 
خاقانی. 
شهتشاهی که درع شرع همبالای او آمد 
قدردستی که فرق چرخ نطع پای او آمد. 
خاقانی. 
زمین نطع شقایق‌پوش گشته 
شقایق مهد مرزنگوش گشته. 
نگر که باش زربت و تطع زیلوچه 
ز کتم غب که می‌آورد به صدر صدور. 
نظام قاری. 
بالش و نطم و نهالی و لحافم بخشید 
بقچه و صندلیم بهر سر و بالین داد. 
نظام قاری. 
با گلیم جهرمی میگفت نطع بردعی 
کز حصیر و بوريايم خار خاری بز دل است. 
نظام قاری. 


نظامی: 


هم پرتو دشته ماهتابش 

فیاض (از اتدراج) 
اآن [باط ] که زیر پای مردم واجب‌القتل 
اندازند و این رسم قدیم بوده است. (انندراج). 
باط چرمی که زیر پای کسی که به شکنجه 
یا سربریدن محکوم شوه است می‌افکنند. (از 
المنجد). باط چرمی که در روی آن شخص 
گتاهکار را سر می‌برند. (ناظم الاطباء). نطم, 
(آنندراج). نطم (آنندراج) (المنجدا. ج, 
انطاع, نطوع: چون میان سرای برسیدم 
[احمدبن ابی‌دواد ] یافتم افشین را بر گُوشهة 
صدر نشته و نطعی پیش وی فرود صفه باز 
کشیده. (تاریخ بیهقی ص ۱۷۱). 


| کنون چو چراغ است به کشتن درخور 
بر نطع نشسته اشکریزان دربر. خاقانی. 
تيغ چون بر سری فراز کشند 
ریگ ریزند و نطع بازکشند. نظامی. 
نطع بیفکند و بر او ریگ ریخت 
دیو ز دیوانگیش می‌گريخت. نظامی. 
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز 
که نطعش بینداز و خونش بریز. 
سعدی. 

بر نطع سیاست قضا دست‌افشان 
زود آمده‌ايم | گرچه دير آمده‌ایم. 

حیاتی (از انندراج). 





ارقعٌ شطرنج. (یادداشت مولف). صفحهة 

شطرنج. باط شطرنج؛ 

شاخ گل شطرنج سیمین و عقيقین گشته است 

وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج‌باز. 
منوچهری. 

از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ ته 

زیر پی پلش بن شه مات شده نعمان. 

خاقانی. 
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه 


نی 
کز نطم مدحت تو برون لشکری ندارم. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۸۲). 
آسمان نطع مرادم برفشاند 
نه شهش ماند و نه فرزین ای دریخ. 
خاقانیا چو دیدی از عمر بی‌ثباتی 
نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی, 
به نطع کینه در چون پی فشردی 
درافکن پل و شه رخ زن که بردی. 
به شطرنج خلاف این نطع خونریز 
به هر خانه که خد دادش شهانگیز. نظامی, 
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش 
چه بازم چون نه بازو و نه خانه است. عطار. 
دیو که بود کو ز آدم بگذرد 
بر چنین نطعی از او بازی برد. 
باط دلیران که بی‌رنج ێت 
به بازی کم از نطع شطرنج نت. 
امیرخسرو (از آنندراج). 
|اب‌اطی که مهرهیازان و مشعوذان افکتند و 
عروسکان و مهره‌ها بر آن چینند: 
بازیچگکان بدیم بر نطع وجود 
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز. 
خیام (یادداشت مولف). 
نطع پر از زخمه و رقاص نه 
بحر پر از گوهر و غواص نه. 
||سفره. (ناظم الاطیاء). خوان: 
شکر چه نهی به خوان پر چون نداری 
به نطع اندر مگر سرکه و ترینه. ‏ ناصرخسرو. 
|| پوستی که درویشان برمیان بندند. (غیات 
اللغات). پوستی که درویشان بر کمر می‌بندند. 
(ناظم الاطباء). ||نطع جواهر. چرمی که 
جوهریان مروارید و جواهر را بر آن انداخته 
در رشته کشند. (انندراج)؛ 
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی 
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این. 
خاقانی. 


خاقانی. 


مولوی, 


نظامی. 


بر نطع جواهری است غلطان 
گوهرچون ریگ در بیایان. ۰ 

سالک (از آتدراج). 
|اکام. (فرهنگ خطی) (یادداشت مولف). سغ. 
(یادداشت مولف). رجوع به نطم شود. 
|اشکن‌های کام. نطع. تطع. (فرهنگ خطی), 
رجوع به نطع شود. ||(مص) به صيفة مجهول, 
برگردیدن گونة کی. (از منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). دیگرگون شدن رنگ کسی. 
گویند:نطع لونه* تفیر. (از اقرب المسوارد) (از 
المنجد), ` 


۱ -گویا مفرد آن نطیس یا انطس باشد. (از 
اقرب الموارد). ۱ 

۲- فصیحر آن بطع است. (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللغة). 

۳-و آنطم. (متناللغة). 


نطع. 
نطع. (نَ ط ] (ع ل) گستردنی است از ادیم. 
(منتهی الارب). نطع. رجوع به نطع شود. ااآن 
که زیر پای مردم واجب‌القتل اندازند. نطع. 
نطع. (آتدراج). رجوع به نطع شود. || مجازاً 
مسطلق فرش و گستردنی. نطع. طم (از 
آنندراج). . رجوع به نطع شود. 
نطع. [نْ ط ] (ع ص, !) به تلف فصاحت 
نمایندگان . (منتهی الارب). کسانی که به 
تکلف فصاحت می‌کند. (ناظم الاطباء). 
متشدقون فی‌الکلام. (اقرب الموارد). 
نطع. (ن ] (ع | گستردنی است از ادیم. (از 
منتهی الارب). رجوع به تطع شود. ||مجازا 
مطلق فرش و گستردنی. نطم. تطع. (آنندراج). 
رجوع به طم شود. || آتکه زیر پای مردم 
واجب‌القتل اندازند. نطع. نطع, (آنندراج). 
رجوع به لطع شود. |اکام دهن که در وی 
شکن‌هاست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
0 نطع, (منتهی الارب) (آنندراج). ج. 


ت اطع اطع گستردنی است از 
ادیم. (متهی الارب). رجوع به تطع شود. 
ااکام دهان که در وی شکنهاست. نطع. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 

نطع پوش. [ن] (نف مرکب) نطم‌پوشان, 
کنایه از پهلوانان چرا که وقت کشتی تبان از 
چرم می‌پوشند. (غياث اللغات) (آنندراج). 
رجوع به نطعی و نطعی‌پوش شود. 

نطع شطرنج. نع ش ]انس رکیب 
اضافی) رقعة شطرنج. باط شطرنج. صفحة 
شطرنج. رجوع به نطع شود. 

نطعیی. [ن /ن ]۱ (() تبان چرمی که پهلوانان 
در وقت کشتی گرفتن می‌پوشند و آن را تکه 
نیز گویند. (ناظم الاطباء). تنبان چرمی که 
استاد کشتی‌گیران پوشد. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). مدتها آن [چرم] را در روضن 
خب‌انیده باشد و تبان از ان سازند و چون 
گویندفلان نطع‌پوش است مراد آن باشد که در 
کشتی سرامد پهلوانان است. (از انندراج). 

بر آن کشتی گیرند و این از آن 
جهت [است ] که بر زمین پا قایم شود و بر 
چرم البته می‌لغزد و از پیش میرود و حریف را 
بر نطعی زود از پا درمي‌آورند, (آنندراج تقل 
از قول میرزا صادق علی‌خان). ||پوستی که 
زیر پای اسب خاصه سواری پادشاهان 
گترنداز جهت اماز آن از اسبان دیگر. 
(آنندراج از مصطلاحات‌الشمراء): 
شاید که بهر جلو؛ شبرنگش آسمان 
گسترده است نطعی گوهر فشان برف. 

سعیدای اشرق (از آنندراج). 
نطعی پوش. [ن) (نف مرکب) پهلوان 
کشتی‌گیر. (ناظم الاطباء). رجوع به نطع پوش 


شوده 





خصم کی خصمانه می‌گیرد به آسانی مرا 
همچو مجنون کرده نطعی‌پوش عریانی مرا 
, ایما (از آنندراج). 

نطعیة. [ن عی ی ] (ع ص نسبی) حسروف 
نطعية, تاء و دال و طاء. حروفی که مخرج آنها 
نطع دهان است. (از اقرب الموارد). حروفی 
که‌از کام دهن تلفظ می‌شوند و عبار تند از: ت؛ 
د. ط. (از ناظم الاطباع). و نیز رجوع به نطع 
شود. 
نطش. [نْ] (ع مص) روان گشتن و رفتن 
آپ. (از منتهی الارب) (از آتدراج) (از ناظم 
الاطباء). جاری شدن اب. (از متن‌اللغة). 
اندک‌اندک جاری شدن آب. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). || چکه کردن مشک آب 
به علت پارگی یا دریدگی یا سوراخ شدن ". 
(از اقرب الموارد). اندک اندک چکه کردن 
ظرف آب. (از متن‌اللغة). تنطاف. نطفان. 
نطافة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نطاف. 
(متن‌اللغة). |اریختن آب را (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از محن‌اللقة). |[به فجور تهمت كردن 
کی را و به عیب آلودن وی را. (از منتهی 
الارب). تهمت کردن کی راو به عيب 


کردن‌یا به نتگ آلودن. (از اقرب الموارد) (از 
متر اللغق). 
نطف. ان ط ] (ع () عیب. (اقرب الموارد) 
(منتهی الارب) (انتدراج) (ناظم الاطباء) 
(المنجد). عيب و فاد. (متن‌اللغة). اابدی. 
(منتهي الارب) (آتدرا اج) (ناظم الاطباء). شر. 
(اقرب الموارد) (المنجد). شر و فساد. 
(متن‌اللغة). ||تباهی. (متتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطیاء). فساد. (اقرب 
المسوارد) (المنجد). |[زخم پشت. (منتهی 
الارب) (آن‌ندراج) (ناظم الاطباء), دبرة. 
(اقرب الموارد). |[بیمارئی که مردم را جهت 
آن داغ کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). هر بیماری سر 
مردم را که جبهت دفع آن داغ کنند. (ناظم 
الاطباء). ]| آنکه بدین بیماری مبتلاست. (از 
متن‌اللفة). || آلودگی به عیب. (منتهی الارب) 
(آن ندرا اج) (ناظم الاطباء). گویند: هتم 
امل الريب و السطف. (مستتهی الارب). 
|اشکستگی سر به طرف درون و تباه شدن, 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
||مرواریدها. (فرهتگ خطی). گوشوارها. 
(فرهنگ خطی). نطف. مروارید صافی‌اللون یا 
مرواریدهای کوچک یا قرطه, واحد آن نطفه 
است. (از متن‌اللفة). |[(مص) متهم گردیدن. 
(از ناظم الاطباء) (آنتدراج). به ريبة و تهمتی 
متهم گشتن. (از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). 
به ريبة و فجور متهم شدن, (از المنجد). نطافة. 


۲۳۲۵۵۷  .فطن‎ 


نطوفة. (اقرب الموارد) (متن‌اللغة). ||آلوده 
شدن به عیب. (تاج المصادر بهقی) (از 
آنتدرا اج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از 
متن‌اللغة). آلوده گشتن. (از ناظم الاطباء). 
|إتباه شدن. (آتدراج) (از ناظم الاطباء). تباه 
شدن چیزی. (از تاج المصادر ببهقی) فاد 
شدن. (از اقرب الموارد) (از السنجد) (از 
متن‌اللغة). نطوفة. (آتندراج). |/بستوه آمدن 
کسی‌از خوردن و جز آن. (آتدراج) (از ناظم 
الاطباء) (از متن‌اللفة) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). تا گوار شدن. (آنندراج). نطافة. 
نطوقة. (المنجد). || پشت ریش شدن شتر يا 
غده برآوردن در شکم و مشرف گشتن زخم 
پشت به طرف درون چنانکه در دل ان 
سوراخی پیدا شود. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). و در اين مورد شتر نر را تطف و 
ناقة را نف گویند. (از متن‌اللفة). || خیس 
شدن گوشهای چهارپا و آب چکیدن از آن 
(از اقرب الموارد). 
نطف. [ن ط ] (ع ص) پلید. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نجس. (اقرب 
الموارد) (المنجد) (متن‌اللغة) (ناظم الاطباء). 
قذر. (من‌اللفة). اامرد فریبده. (منتهی 
الارپ) (آندراج) (ناظم الاطباء). مسر یب. 
(اقرب الموارد) (المنجد), رجل متهم مسریب. 
(متن‌اللفة). || آنکه شکستگی سر 
رسد. (متهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء) (از من ‌اللغة). 
]یر نطف؛ شتر مبلا به نطف. (سنتهی 
الارب) (آتندراج) (اقرب الموارد, 
نطف. إن ط ] (ع !) نطّف. مروارید شقاف يا 
مرواریدهای ریزه یا قرطه و واحد آن طفة 
است. (از متنالغة). . ج نطفة. رجوع به نة 
شود. ااج نطفة 2 رجوع به طن شود. اج نطنة 
دج به َف شود. ااج نطافة, .و رجوع په 
اة ثود. 
نطف. رط ] (ع !) ج نطفة. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). ٠‏ 
نطف. [نَ ط ] (إخ) ابن خیبری‌بن حنظلة 
ال لیطی الیربوعی از فارسان عهد جاهلیت و 
از قبیلة بنی‌تمیم است ت. آورده‌اند که وهرز 
عامل پادشاهان ايران در یمن» کاروانی از 
اموال و طرف نزد کسری روانه کرد. چون 
کاروان به بلاد بنی‌تمیم رسید سه تن از 


او به دماغ 


فارسان بنی‌تمیم بر آن زدند و اموال را به 
غارت بردند و غنایم را بین خود تقسیم کردند 


۱ -در آن ندراج به کر اول [نٍ ]و در ناظم 
الاطباء به قتح اول [نْ ) یت شده است. 

۲- نطف القربة» قطرت من و هی او سرب او 
سخف. (اقرب الموارد). 


۸ نطفان. 


جواهر تصش آمد. و از همین جا گنج نطف 
ضرب‌المغل شد. از انجمله: «اصاب فلان 
کنزاتطف» و «لوکان عنده کنزالتطف ماعدا» و 
«أن قارون اصاب بعض ما کنزت. و ال طف 
عدر علی ما رکزت». (از الاعلام زرکلی ج۸ 
ص ۳۵۹). و نسیز رجوع به ابن‌درید ج۳ 
ص ۱۱۱ و مجمع الامثال میدانی ج۲ ص ۱۱۴ 
و النسقائض ص ۲۷ و الشاج ج ۶ ص۲۵۹ و 
الکامل این‌اثیر ج۱ ص۱۶۵ و شمارالقلوب 
ص۱۰۹ و صحاح جوهری ذیل ماد؛ نطف 
شود. 
نطفان. [ن ط ) (ع مص) چکیدن آب. (تاج 
المصادر بیهقی) (زوزنی). رجوع به لطف شود. 
|اروان گشستن آب و رفتن آن. (آنندراج). 
رجوع به نطف شود. ||به فجور تهمت كردن و 
به عیب آلودن. رجوع به نطف شود. 
نطفت. [ن ف ] (ع [) نطفه: 

گه‌از نطفتی نیک‌بختی دهی 

که‌از استخوانی درختی دهی. 
رجوع به نطفه شود. 
نطفتان. [ن ت] (إخ) به صيخة تثیه, در 


نظامی. 


حسدیث است: «حتی یسیرالرا کب بین 
النطفعین»؛ منظور دریای مضرق و مفرب 
است. و گفته‌اند: آب فرات و آب دریای جده. 
و نیز گفته شده است: دریای روم و دریای 
چن است. (از اقرب الموارد). رجوع به نطفة 
به‌معنی دریا شود. 

نطفه. [نْ ف ] (ع !) آب مرد. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). آب منی. (آنندراج). ابی که از 
انان به شهوت خارح شود و از ان بچه اید. 
(از متن‌اللغة). آب پشت در رحم. (ترجمان 
علامُ جرجانی ص ۱۰۰). ان اب که بچه از 
أن بود. (مهذب الاسماء). عسيلة. (منتهى 
الارب). ج نطف نطاف. إ|آب صافى و 
روشن, کم باشد یا بسیار. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطیاء) (از متن‌اللغة) ‏ (از 
اقرب الموارد). اب اندک که در تک دلو و 
مشک بماند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة). (از اقرب 
الموارد). ج. نطف, نطاف. ||دربا. (معهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقمرب 
الموارد). بحر. (متن‌اللغة). ج نطف, نطاف. 
رجوع به نطفان شود. ||مروارید. (از 
متن‌اللفة). رجوع به نطفْة شود. |ادلو. (از 
من اللغة). 

نطفة. [ن طٌ ف ]ع طفة, گوشواره يا 
مروارید روشن یا مسروارید خرد. (منتهی 
الارپ) (از اقرب الموارد). ج طف 

نطفة. [ن ط ف ] (ع ص) تأنیث نطف است به 
معتی ماده‌شتر که به طف مبتلاست. رجوع به 
طف ونطف شود. 


رجوع به نة و طف شود. ۲ 

نطفه. (نْ ت /ف] (از ع. إ) طفة. آب مرد. 

اب پشت. آب که بچه از آن بود. منی. بیظ. 

آب. آب نشاط. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع 

به نطفة شود؛ 

ورا خوانند نطفه اهل معنی 

که پالوده از آن خون است یعنی. 
ناصرخسرو. 

اندر مشيمة عدم از نطفةُ وجود 

هر دو مصورند ولی نامصورند. ناصرخسرو. 

و آدمی از آن لحظه که در رحم نطفه گردد تا 

اخر عمر یک لحظه از افت نرهد.( کلیله و 

دمه). 

خدای داند هتی مان نطفه نهادن 

به دست مرد جز این ت کاب نطفه براند. 

خاقانی. 

به دوستی که حرام است بعد از او صحیت 

که هيج نطفه چنو آدمی نخواهد بود. سعدی. 

قراموشت نکر د ایزد در آن حال 

که‌بودی نطفه مدفون و مدهوش. 

دهد تطفه را صورتی چون پری 

که‌کرد‌ست بر آب ضورتگری. 

¬ نطفه افکندن* 


سعلد ی. 


بغیر خطبۀ تزویج عقد بندگیت 
درون بطن صدف نَطفه سحاب بست. 
واله هروی (از آنتدرا اج). 
- نطقه ستادن و نطفه ستدن؛ بار گرفتن. 
باردار شدن. آستن شدن؛ 
دشوار بود زادن, نطفه ستدن آسان, خاقانی. 
نطق. [ن] (ع مص) به آواز کلماتی را تکلم 
کردن که بر مفهوم دلالت کند. (از متن‌اللغة). 
ثطق ". منطق. نطوق. (متن‌اللغة). رجوع به 
نطق شود. |[به روشنی بر چیزی دلالت کردن. 
طق . منطق. نطوق. (متن‌اللغة). 
نطق. [ن ط ](ع ص) ناطق. (المنجدا. 
نطق. [ن] (ع مص إمص) سخن گفتن. 
(غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی(زوزنی) 
(نسرجمان علامٌ جسرجانی ص ۱۰۰) 
(آتدراج). بر زبان راندن حرفی یا سخنی را 
که‌از آن معنی مفهوم گردد. (منتهی الارپ) 
(آنندراج) (از ناظم الاطیاء). تكلم كردن به 
صوت و حروفی که از آنها معانئی شناخته 
شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). به اواز 
تکلم کردن کلماتی که بر معتائی دلالت کنند. 
(از متن‌اللغة). نطق نطوق. (اقرب الصوارد) 
(المتجد) (متن‌اللغة). نطق. (از متن‌اللغة). و هو: 
ناطق. (متن‌اللغة). مکالمه. تکلم. سخن. گفتار. 


نطق. 


کلام.(ناظم الاطاء). گفت. گفته. ذبر. گویائی. 
(یادداشت مولف): 
به آل مصطفی در عالم نطق 
فریدونم فریدونم فریدون. ناصرخرو. 
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن 
نماند همی سحر پیغمبری را. ناصرخسرو. 
نطق زیا ز خامشی بهتر 
ورنه جان در فرامشی بهحر. ستائی. 
نور موسی چگونه بیند کور 
نطق عیسی چگونه داند کر. 

1 (از کلیله و دمنه). 
و آدمیان را به فضیلت نطق ومزیت عقل از 
دیگر حیوانات ممیز گردانید. ( کلیه و دمه). 
پس چه کن در لوح جان خود نگر 
پس زبان در نطق گوهرباز کن. 
گربنشیم به نطق برخیزد 
از نکتة من به شهر غوغائی. 
پیش نطقش کابم ارد از دهان 
خاک‌توبه بر دهان خواهم فشاند. 


عطار. 


عطار. 


از نطق فروبت زبان من و تو 

من دانم و تو درد نهان من و تو. 

فکر و نطقش چو نکهت لب اوست 

ز آتش تر گلاب می‌چکدش. 

به نطق است و عقل ادمیزاده فاش 

چو طوطی سخگوی و نادان مباش. سعدی. 

به نطق ادمی بهتر است از دواب 

دواب از تو به گر نگوئی صواب. 

|إبان كردن و واضح نمودن. (از اقرب 

الموارد) (از المنجد). گویند: نطق‌الکتاب؛ بیان 

کرد کاب و واضح و آشکار نمود. (ناظم 

الاطباء). |سخنوری. شاعری: 

ضرب‌الرقاب داد شیاطین از را 

این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است. 
خاقانی. 


خاقانی. 


سعدی. 


گویندعیسی دگریم از طریق نطق 

برکن بروتشان که بجز گورکن نیند. خاقانی. 
رایت نطق را عرابی‌وار 

بر درکن ظقر پرگشن۔ خاقانی. 
|اخطبه". (از آتدراج). سخن‌رانی. (ناظم 
الاطاء), رجوع په نطق کردن شود ||آوازی 
که از دهن انان بیرون اید و عبارت از 
حروفی بود که دارای معنی باشد. (ناظم 


١‏ -و هر بالقلیل اخخص. (متن‌اللغة). 

۲ - و الظاهر أن اصل المعتی مأخرذ من النطاق 
الذى يحط بالوسط و يشده. (متن‌اللغة). 

۳- یا نطق اسم مصدر است. (از متن‌اللغة). با 
نطق اسم است از آن. (از متن‌اللغة) (از اقرب 
المرارد). 

۴-به محاور؛ حال نطق به‌معنی خطبه هم آمده. 
(سفرنامة شاه ایران) فارسیان به فتح درم [نْ 
طّ] نیز استعمال نمایند و علی‌اتقدیرین با لفظ 
زدن مستعمل است. (آنندرا اج). 


نطق. 

الاطباء). |إزبان. لسان. (يادداشت مؤلف). 

رجوع به معنی بعدی شود. ||نطق, مصدر یا 

اسمی است که اطلاق می‌شود بر تطق خارجی 

که‌عبارت است از لقظ و بر نطق داخلی یعنی 

ادرا ک‌کلیات. و بر مصدر این فعل که زبان 

است و بر محل ظهور این انفعال که ادرا ک‌یا 

تقل ناطته است. (از اقرب الموارد) (از 

شر حالمطالع فى تعریف‌المنطق). قو؛ عاقله. 

مدرک کلیات. (یادداشت مولف). رجوع به 

معنی قبلی شود. 

عیی‌نطق؛ عیسیدم: 

ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم 

تیر عیی نطق را در خر کمان آورده‌ام. 
خاقانی. 

- نطق بربستن؛ دم فروبستن. دم درکشیدن. 

مردن؛ 

یوسف صدیق چون بربست نطق 

از قضا موسی پیغمیر بزاد. 

- نطق فروبستن؛ از سخن بازماندن؛ 

دل بشد از دست دوبست رابه چه جویم. 

نطق فروبست حال دل به که گویم. خاقانی. 

نطق گستن؛ خاموش شدن: 

نطقم از آن گت که همدم ندیده‌ام 

دردم از آن فزود که همدم نیاقم. خاقانی. 

نطق. [ن ط ] (از ع. (مص) صورت دیگری 

است از نطق. سخن گفتن. چون و چراکردن: 

نه در پیام تو لا گفته‌ام به هیچ طریق 


خاقانی. 


نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق 
نه در خلافت بوبکر دم زنم بخلاف 
نه در امامت فاروق در مجال نطق. انوری. 
ز خط صفحة رویت شود زبانش بند 
مدرسی که بود صاحب نطق ز کتاب. 

ملاطفرا (از آنتدراج). 
رجوع به نطق زدن شود. ۱ 
نطق. انط ] (ع !)ج نطاق. رجوع به نطاق 
شود. ||تواحمی از کوه که بعضی به روی 
بعضی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از منتهی الارب). 


نطق. (ن ط] () در تدارل, نطق کشیدن, دم 
زدن. جیک زدن. لب باز کردن. اندک 
اعتراضی کردن. گویند: از ترس هیچکس 
جرات ندارد نطق بکشد. اانطق درنیامدن از 
کسی؛کسی را يارا و جرأت لب به اعتراض 
گشودن نبودن. گویند: چستان زهر چشمی 
گرفته است که از احدی نطق درنمی آید. نیز 
رجوع به نطق زدن شود. 
نطقاء . [نْ ط](ع ص.ل) ج نسناطق. 
یادداشت مولف). رجوع به ناطق شود. |در 


اصطلاح سبعیه, رشل. (یادداشت مولف). 
رجوع به ناطق شود. 

نطق زدن. نز د] (مص مرکب) دم زدن. 
(یادداشت مولف): 


ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند 
که همچو صنع خدائی ورای ادرا کی. حافظ. 
نطق زدن. نط زد] مص مرکب) سخن 
گفتن. دم زدن. سخنی بر زبان ¿ آوردن: 


گفته بودم که خود نطق نزنم 
خود بر آن عزم چیره کرده یمین '. انوری. 
مجد دین سرور و سلطان قضاء اسماعیل 


که‌زدی کلک زبان‌آورش از شرع نطق 
اف حفته پد و از ماه رچب کاف و لت 
که‌برون رفت از اين خانة بی‌نظم و نسق, 
حافظ. 
او را هلا ک‌کردند و چون بحکم فرمان بود 
لشکر و حشم او نطق نزدند و هیچ حسرکت 
نکردند. (المضاف الی بدایم‌الازمان ص۴۸). 
رجوع به طق و نطق شود. 
نطق کردن. [ن ک 5] (مص مرکب) در 
تداول» سخنرانی کردن. سخن گفتن در 
فجن ال برای .اع 
خواندن. (از اتندراج از سفرنامة شاه ایران). 
نطل. (ن] (ع !) پوست دانة انگور. (مبتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (آنندراج). قشر عنب. 
(المنجد). || آنچه برآید از زبیب تر نهادة 
افشرده. (منتهی الارب) (آتدراج). شیرة تفالة 
مویز, یمنی آبی که به روی مویز فشرده‌شده و 
شيره گرفته‌شده ریزند و دوباره شیرۀ ۶ آن را 
بگیرند. (ناظم الاطباء). شیره‌ای که از مویز 
نقیع بعد از سلاف گیرند. (از المنجد). |[(مص) 
فشردن انگور راء (آنندراج). افشردن می را 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نطل‌الخمر: 
عصرها. (اقرب الموارد). |انطول [آبی که 
داروها در آن طبخ شده است ] را در کوزه 
کرده اندک‌اندک بر سر علیل چک‌اندن. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
رجوع به نطول شود. 


نطل. (ن) (ع 4 بقية شراب. (منتهی الارب) ' 


(آنندراج) (از اقرب الصوارد). باقی‌مانده از 
شراب. (ناظم الاطباء). ||شیر کم. لن قلیل. 
(از متن‌اللفة). 

نطلاء . (ن](ع!) بلاء سختی. (مسنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهية. 
(اقرب الموارد) (متن‌اللقة) (النجد), 
تطلییدن. [ن ط ل د] (مص منفی) مقابل 
طلبیدن. رجوع به طلییدن شود. 

تطلبید نی . (ن ط ل د] (ص لیاقت) مقابل 
طلبیدنی. رجوع به طلبیدنی شود. .. 

نطلبید ه. [ن ط ل د /د] (نمسف مرکب) 
ناخواسته. طلب نا کرده. ||(ق مرکب) بی‌آنکه 
بخواهند و تقاضا کنند و بطلیند. 

نطلة. [نْ ل] (ع!) یک آشام. (منتهي الارب) 
(آنتدراج). یک آشام از آب. (ناظم الاطباع). 
جرعه. (اقرب الموارد) (من‌اللغة). جرعه‌ای 
از خمر یا آب یا شیر و جز آن. (از السنجد). 


نطنز. ۲۲۵۵۹ 


|| آنچه از دهن مشک به دست برآرند. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد) " (از 
متن‌اللغة). انچه از دهان مشک با دست 
پردارند. (ناظم الاطباء). 
نطناط. [نَ] (ع ص) دراز کشیده‌بالا. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء) (از متن‌اللغة). دراز. 
(مهذب الاسماء). دراز و گفته‌اند دراز 
کشیدبالا. (از اقرب الموارد). تطط. أطنط. 
(اقرب المسوارد) (متن‌اللفة), ج نطانط ". 
|[ مسهذار. (متن‌اللغة). مرد بسیارسخن. 
(فرهنگ خطی). 
نطنز. [ن ط ] ((خ) نام یکی از بخش‌های 
شهرستان کاشان است. این بخش در قمت 
جنوب غربی شهرستان کاشان واقع است و 
هوای آن به نبت پت و بلندی زمین متغیر 
است, قسمت غسربی و جستوبی ب‌خش 
کوهستأنی و سردسیر است و قسمت شرقی و 


" شمالی آن دشت شنزار است و هوائی معتدل. 


دارد. آب قراء بخش از زهاب رودخانه‌های 
کیه-انی و قنوات. تامين می‌گردد. محصول 
عمل اين بخش غلات و اقام میوه‌هاست. 
بخش نطتز از پنج دهتان تشکیل شده است: 
دهبتان مرکزی» طرق‌رود. جمه‌رود. 
برزرود و بادرود. در این بخش جمعا ۴۹ قریه 
و ابادی واقع است و جمعیت بخش در حدود 
۰ فر است کوه مرتفع کرکس در این 
مروت است و بیاری از قنوات بخش از 
آن کوه سرچشمه می‌گیرند. دهستان مرکزی 
بخش نطنز از ۱۶ آبادی تشکیل شده است و 
جت | ن در حدود ۰ ۰ افر و قراء مهم 
آن عبارت است از قصبه نطز. سرشک. 
طامه. آفرشته. اوره و شوشاد و خفر و 
مزیدآباد.(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳ 
نطنز. [ن ط ] (اخ) قصبة مرکزی بخش نطتز 
از شهرستان کاشان است و در ۳۲۶ هزارگزی 
تهران و ۷۴ هزارگزی جنوب شرقی کاشان و 
۱ هزارگزی مغرب اردستان راقع است. 
مشخصات جغرافیائی ان عبارت است از 
طول ۵۱ درجه و ۵۴ دقیقه و ۳۰ ثانیه, عرض 
۳ درجه و ۲۱ دقیقه و ۲۰ ثانیه, ارتفاع 
۲ گز. این قصبه و مزارع مربوط بدان در 
در؛ٌ شرقی کوه کرکس واقع است و هوایش 
سردسیر است. اب قصبه از ۲۵ رشته قنات 
تأمین می‌گردد. محصول عمدۂ آن غلات و 
حبوبات و انواع میوه‌ها و محصولات صیفی 
است و خربزه و هندوانةه ان شهرتی دارد. 


۱-نل: خود بر آن عزم صر کرد کمین. 
(انندراج). 

۲ - فى الاساس: اخذت نطلة من اللحی؛ و هى 
ما تأخذه بطرف اصبعک. (اقرب الموارد). 

۳- تطانیط . (ناظم الاطباء) 


۳۱۳0۶۰ نطنزه. 


۰ تن است. شغل عمدهً 


جمعیت قصبه 


االی زراعت است و چینی‌سازی ۳ 


قالی‌بافی. ابنِةُ قدیمی قصبه بدین شرح است: 
۱- بای آتشکد؛ کوشک که از سنگ و 
ساروج ساخته شده و از باهای عهد ساسانی 
انست. ۲ رات مسجد کوچذ سیر ادر 
عهد سلجوقیان ساخته‌اند. ۳ - مسجد جمعه 
کهبه سال ۷۰۴ ه.ق.بناشده است. ۴ -فقرۂ 
شيخ عبدالصمد که در مسجد جامع واقع است 
و تاریخ بنای آن ۷۰۷ است. ۵ -کاروانسرای 
اسای ۶ بت زیی ای لز از 
عهد صفوی. ۷- مقبر؛ بی‌بی رقیه. ۸ - گند 
باز مربوط به دور؛ صفویه. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج 4۳. 
نطنزه. نط ژ] (اخ) شهر کوچکی است از 
اعمال اصفهان, در بیست‌فرسخی اصفهان 
واقع است و بدان منسوبند: حسین‌بن ابراهیم 
ملقب به ذواللسانین و ابوالفتم محمدبن على 
موفی ۴۹۷ ه.ق. که هر دو از ادیب‌انند. (از 
معجم البلدان), رجوع به نطنز شود. 
نطنزی. [ن ط] ((خ) حسین‌بن ابراهیم 
مکنی به ابوعبدالله و ملقب و معروف به 
بدیع‌الزمان نطتزی, از شاعران و ادیبان و 
لغویون برجستة قرن ششم است. رجوع به 
بدیم‌الزمان نطتزی و نیز رجوع به مقدمة 
کتاب‌المرقاة چ بنیاد فرهنگ ایران و 
کتف‌الظون بند ۳۳ فهرست کتايخانة 
مدرسة سپهسالار: ج۲ ص ۱۷۶ و تاریخ 
ادییات در ایران دکتر صفاج۲ ص۲۱۸ شود. 
تطنط. (ن ن / ن ن] (ع ص) دراز کشیدبالا. 
نطاط . (متر اللفة) (از اقرب الموارد). 
نطنطه. [نْ نْ ط ] (ع مص) سفر دور کردن. 
(از مستهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آنندراج). ن_طنطالرجل؛ بساعد سفره. 
(متن‌اللغة) (اقرب الموارد). ||دور شدن زمین. 
(آنسندراج) (از منتهی الارب) (از نناظم 
الاطباء). نطتطالارض؛ بعدت. (متن‌اللغة) 
(اقرب الموارد). |[دراز کشیدن چیزی را 
(انسندراج) (از مستهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء). تطتطالشی»؛ مده. (من‌اللفة) (اقرب 
الموارد). 
نطو. (نّطو] (ع مسص) دراز کشیدن. (از 
منتهی الارب) (اتتدراج) کشیدن ریمان را. 
(از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة) (از المسنجد). 
|| تتیدن رشته را. (آشدراج) (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباه) (از اقرب السوارد) (از 
المنجد) (از من‌اللغة). فهو: ناط. (اقرب 
الموارد). و هی: ناطية, و الفزل: منطو و نطی. 
(از متن‌اللغة). ||دوری. (منتهی الارب) 
(آتدراج). دور شدن منزل. (از اقرب الموارد) 
(از السنجد). دور شدن کی. (از ناظم 
الاطباء). دور شدن زمین. نطاء. فهی: نَطْيَّة و 


المکان؛ نطی. و اللد: منطی. (از متن‌اللفت). 
| خساموشی. (ستتهی الارب) (آنسندراج). 
سک وت کردن. (از اقرب الموارد) (از 
من‌اللفة). خاموش شدن کسی. (از ناظم 
الاطاء). نطا عنه. سکت. (اقرب الموارد) (از 
المنجد). 
نطوع. [ن] (ع!) ج نطم. رجوع به نطع شود. 
نطوف. [ن] (ع ص) قس‌طور. (از اقرب 
الموارد) (المنجد) (من‌اللغة). بیارقطره. 
قاطرة. پربارش. |اليلة نطوف؛ شبی که تا 
بامداد وی باران بارد. (متهی الارب) (از 
المنجد) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) 
(از محن‌الللغة) (آنندراج). 
نطوفه. [نْ ف ] (ع مص) نطافة. (متهى 
الارب) (اقرب الموارد) (المتجد). نَطّف. 
(اقرپ الموارد) (المنجد). رجوع.به نطافة و 
نف شود. 
نطوق. [ن ] (ع مص) بر زبان راندن حرفی یا 
سخنی را که از آن معنی مفهوم گردد. 
(آن_ندراج). نسطق. (از مت‌اللفة). منطق, 
(متن‌اللغة). رجوع به بطق شود. 
نطو ل. [ن] (ع () آب جوشانیده به داروها 
که بر عضو ریزند. (آنندراج) (از منتهی 
الارب) (از غیاث الشغات). ابی که در وی 
داروها جوشانیده بائند و به روی عضوی 
ریزند. (ناظم الاطباء). عبارت از چیزی باشد 
که‌در اپ جوشانده باشند و بر اعضا ریزند. 
(اختیارات بدیعی). داروها را گویند که آن را 
یپزند و سر به بخار آن دارند و بدان بشویند. 
(از ذخیر؛ خوارزمشاهی). هرچه را 
جموفانيده و آپ آن را بر اعضا ریزند و 
پاشویه قمی از اوست. (از َحفهٌ حکیم 
مومن). آبی که در آن گیاهی ریخته بجوشاند 
و بر بیمار افشانند یا مریض را در آن نشانند و 
يا بخار دهند. قطور. سنون. ذرور. حمول. 
غول. (یادداشت موّلف). پخته گاو. (مهذب 
الاسسماء). || آب زن. (بادداشت مولف از 
نسخه‌ای از مهذب الاسماء). اسپرم. آب. 
پختگاو. بختگاو. (یادداشت مولف). کهاب و 
کهتاب که پخته گاو یا بختگاو نیز گویند. (ناظم 
الاطاء). رجوع به پخته گاوشود. 
نطول. [ن] (ع مص) بر عضو ریکتن آبی که 
به دواها جوشانیده باشند. (غیاث اللفات) 
(آنندراج). آب جوشانده په داروها در کوزه 
کرده ایک اندک چکانیدن بر سر مریض از 
منتهی الارپ). 
نطولات. [ن] (عل) ج نطول. رجوع به 
تطول شود. 
نطیی. [نَ طسیی ] (ع ص) بسمید. دور. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
مکان نطی. جای دور. (منتهی الارب). بلدة 
نیاطها نطی؛ ای طریتها بعید. (منتهی الارب). 


۰ 
رجوع به نطو شود. ||منطو. (متن‌اللفة) 
(المنجد). مسدی. (المنجد). رشت درهم تنیده. 

رجوع به نطو شود. 

نطیح. [ن] (ع ص) بز نر که به سرون زدن 
بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). گو سد نری 
که به سرون زدن مرده باشد. (ناظم الاطباء). 
منطوح. (المنجد). که بر اثر نطح [شاخ زدن ] 
مرده باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و 
تأنيث آن نطيحة است. (از متن‌اللغة) (اقرب 
الموارد). رجوع به تطح شود. |(اسب که در 
پیشانی او دو دايره باخد و آن مکروه است. 
(متهی الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). 
آن اسب که بر پیشانی دو دایره دارد, و هی 
نکره. (مهذب الاسماء). ||مشووم. (اقرب 
الموارد) (المتجد). گویند: تطیر من‌النطیح و 
لناطح. (اقرب الموارد). ||مرد بدفال. (منتهی 
الارب) (آنندراج). مرد مشژوم. (از متن‌اللغة). 
رجل نطیح؛ مردی يداختر. (مهذب الاس‌ماء). 
|اهرچه پیش آید از مرغ و وحش, خلاف 
قعید. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه ن 
آید و برابر کسی شود. از مرغ و آهو و جز آن. 
(فرهنگ خطی). آن صد که از پیش درآید. 
(مهذب الاسماء) ناطم. رجوع به ناطح شود. 

نطیحه. [ن ح ] (ع ص) گوسفندی به زخم 
سرون بمردد, (از مهذپ الاسماء), که بر اشر 
تطح مرده باشد. (از اقرب الموارد). ان 
چهارپای که به زخم سرون مرده باشد. (از 
ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۰). حیوان که 
مرده باشد بواسطة آن که حیوان دیگر او را 
شاخ زده باشد. (فرهنگ خطی). مذکر آن 
تطيح است ". (از متن‌اللغة). رجوع به نطیح 
شود. ج, تطائم. طحن . 

نيس [ن] 2 ص) طس نعطس. تطی. 

نطاسی. (از متن‌اللغة). رجوع به نی 

و تطاسی شود. 

نطیس. رط طی] (ع ص) طیب. (منتهی 
الارب) (انندراج). طیب حاذق. (اقرب 
الموارد). طبیب حاذق و دانا. (ناظم الاطباء) 
حاذق در طب. (از متن‌اللفة). نطاسی. (اقرب 
الموارد). |اطیب نماينده خود را. (منتهی 
الارب) (آنندراج). آن که طبیب نباشد و خود 
را طبیب بنمایاند. (ناظم الاطباء). |[عالم به 

امور. (از متناللفة). عالم. (اقرب الموارد). 2 
رجنل نطیس؛ مردی دریابنده. امهذب 
الاسماء) تطنن. نی نط تطیی. نطاسی. 

(متن‌اللغة). 
نطیش. [ن] (ع !) جنش. (سنتهی الارب) 


١-و‏ انما جائت بالهاء لغلبة الاسم عليها و 
کذلک: الفربة و الا كلة. (اقرب الموارد). ۳1 
فيل اللطحة للمؤنث او هی لحن. (منتهی 
الارب). 


تطیط. 


کاری‌نظارت کنند که مأمور مراقبت و پائیدن 


نظارگی. ۲۲۵۶۱ 


(آنندراج) (ناظم الاطیاء). حسرکت. (فرهنگ 


خطی) (متن‌اللفة) (اقرب الموارد). مابه 
نطیش؛ ای حرا ک.(منتهی الارب)؛ ای حرا ک 
و قوة. (اقرب الموارد). ||قوة. گویند: ما به 
نطیش, ای: قوة. (مهذب الاسماء). |((ص) 
شديدالجبلة. موسی‌الخلقه. (اقرب المواردا. 
که خلقتی محکم و استوار دارد. الطش, شدة 
جسبلةالضلق. و هو: نطیش. (از معجم 
متن‌اللغة). . 

نطیط. [ن] (ع سص) گریختن. (منتهی 
الارب). فرار کردن. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). ||نط. (متن‌اللفة). رجوع به نط شود. 
|((ص) دور. بعید. مکان نطیط؛ بعید. (اقرب 
الموارد). 

نطبطة. نظ ] 2 ص) بعيدة. دور. تأنیت 
تطط است. رجوع به نطط شود. 

نطیة. زن طى ی ] (ع ص) بميدة. تأنیث نطی 
است. رجوع به تطی شود. 

نظائر. (ن ء] (ع ص, !4 ج نظيرة به‌معنی مثل 
و ماند. رجوع به نظيرة شود: 

گرنظاثر گویم اینجا و مثال 

فهم را ترسم که آرد اختلال. مولوی. 
ااج تظور است. رجوع به نظور شود. 
||افاضل. امائل. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (متن‌اللعة). ||گویند: عددت ابلهم 
نظائر؛ یعنی دو دو شمردم شتران ایشان راء 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 

نظائف. إن ء ] (ع ص. ) ج نظیف. رجوع به 
٤ EAS‏ 

نظائم. [نَ ء] (ع !) گروه‌ها و حاقه‌های 
ریمان. قمتهایی از ریسمان که محکم کند 
و بندند. شکائک الحیل. (از متن‌اللغة). و خلله. 
(اقرب الموارد). 

نظار. [ن‌ظ طا](ع ص. () بسینندگان. 
(اندراج) (ناظم الاطباء). تماشاچیان. (ناظم 
الاطباء). ج ناظر. رجوع به ناظر شود: 


به دشت برشد روزی به صد کردن و من 


ز پس برفتم با چا کران و بانظار. فرخی. 
ز خوب‌طلعی و از نکوسواری کوست 
ز دیدنش نشود سیر دید نظار. فرخی. 
از دیدن او سیر نگردد دل نظار 
ز آن است که نظار همی نگسلد از هم. 
فرخی. 
بنشینیم همی عاشق و معشوق بهم 
نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب. 
منوچهری. 
هر لحظه کنی جلوة دیگر پی‌نظار 
ز آن جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا. 
اسیری (از آنندراج). 


||مراقبان. که در کاری مراقبت کنند و آن را 
بپایند. نظارت‌کندگان. رجوع به نظارت و 
نظارت کردن شود. هیات نظار: گروهی که در 


حن اجرای امری باشند. 
نظاز. [نِ ] (ع امص) دانائی. (منتهی الارب). 
حذق. نظارة. (المنجد). ||دریافتگی, (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). فراست. (السنجد) 
(ناظم الاطباء) (متن‌اللفة). زیرکی. (ناظم 
الاطیاء). 
نظار. نظ ظا] (ع ص) شدیدالظر. (المنجد). 
صیفه مبالفه است از نظر. (از اقرب الموارد). 
|آفرس نظار: اسب چالا ک تیزخاطر 
بلنداطراف. (منتهی الارب) (انندراج). شهم 
حدیدالقواد طامح‌الاطراف. (اقرب الموارد) 
(من‌اللفة). |اگشتی است نجیب. (مستهی 
الارب) (آتدراج). 
نظار. [ن ] (از ع, ص) مخفف نظاره به‌معنی 
تماشا گر 
بر سر آن جیفه گروهی نظار 
بر صفت کرکس مردارخوار. 
| ((مص) نظر. تماشا. نظارة: 
باغ مانندة گردون شود ایدون کش 
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید. 
ناصرخرو. 


نظامی. 


نظر نگاء: 
شاه را شرم آمد از وی روز بار 
که به شب بر روی شه بودش نظار. مولوی. 
رجوع به نظاره شود. 
نظار. [نَ رٍ] (ع | فعل) چشم دارا. (سنتهی 
الارب) (تاظم الاطیاء). منتظر باش. (ناظم 
الاطباء). اسم فعل است به‌معنی فعل امر یعنی: 
انتظر. مانند تزال و ترا ک.(از منتهی الارب). 
نظار. نظ ظا] ((خ) ابن حشام [یا هاشم این 
حارث الحذلمی الفقسی. از قيلة بنی‌اسدین 
خزیمة و شاعر اسلامی است. او زاست: 
یقولون هذى ام‌عمرو قريبة 
دنت یک ارض نحوها و سماء 
الا انما بعدالحبیب و قربه 
اذا هو لم یوصل اله سواء. 
(از الاعلام زرکلی ج۸ ص ۲۶۰). 
و نیز رجوع به سمط‌الملی ص ۸۲۶ و لتاج 
ج۲ ص ۵۷۶ و امالی ج۱ ص ۴۸۸ شود. 
نظارت. [ن ر)(ع سص) نظر كردن و 
نگریستن به جیزی. (غیا ثللغات). 
||مراقبت و در تحت نظر و دیده‌بانی داشتن 
کاری. ||((مص) نگرانی و دیده‌بانی به سوی 
چیزی. ||سرکاری چسیزی. مباشرت. 
|| حراست. ||شغل ناظر و مير سامانی. (ناظم 
الاطباء) 
نظارت پیسه. (ن ر ش /ش ] (ص مرکب. | 
مرکب) نگهیان و خواجهسرا. (آنندراج) 


(غیاث اللغات), 
نظارت داشتن. [نَ ر ت ] (مص مرکب) 
مراقب بودن. ناظر بودن. 


نظارت کردن. [نْ ر ک د] (مص مرکب) 
نگریتن. دقت و تأمل کردن در چیزی. 
پائیدن و مراقبت کردن. رجوع به نظارت 
شود. ||سرکار و مباشر شدن. ناظری کردن. 

نظارگان. (نظ ظا ر /ر] () تماشاچیان. 
نظارگیان. 4 نظار,! به‌مسی تماشاچی و 
بیننده و تماشا گ است: 
به خلوتگه خسروش تاختند 
ز نظارگان پر ده پرداختد. 

نظامی (از اندرا اج). 

در گوشه امد چو نظارگان ماه 5 
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم. حافظ, 
دلها به یک نظاره ز نظارگان گرفت 
از یک گشاد تیر بلا صد نشان گرفت. 

کلم (از آتندراج), 

نظارکان. ان ر /ر]() تسس ماشایان. 

تسماشا گران. نظارگان [نّظٌ ظاز /ر]. 


نظارگان: 

مائیم نظارگان غمنا ک 

زین حقه سبز و مهره خا ک. ۱ 
خاقانی (از انندراج). 

اوو ر 


نظارگی. رظ ظا ر /ر](حامص)" 
بینندگی. مشاهده. (ناظم الاطباء). دیدن. (از 
برهان قاطع). نظر کردن. (از آنندراج). |ل(ص 
نبی) نظرکننده. (غیاث اللغات) (انندراج). 
رجوع به شواهد ذیل معنی بعدی شود. 
|| تماشاچی. تماشا گر 
سلطان محمود... چون به دروازۀ شهر رسید 
چشمش در مان نظارگیان بر پسری افتاد 
جرکن جامه... اما سخت نیکوروی. 
(توروزنامه). 
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه 
افتاده چو زلف سهت یک به دگر بر. سنائی. 
عجب ماند از آن کار نظارگی 
به عبرت فروماند یکبارگی. 
فرودآمد به یکو بارگی بست 
ره اندیشه بر نظارگی بست. 
در آن معرکه راند شه بارگی 
همی بود بر هر دو نظارگی, : 
سخت زیا می‌روی یکبارگی 


۱ -یاج نظارگی, که در امل نظارگیان بوده و به 
کرت استعمال «ی» از آن حذف شده. (از 
آتدراج). 

۲ -نظارگی به معتی نظرکننده است و قیاس 
مقتضی آن نیز هست که به معنی مصدر باشد. 
(غیاث اللغات). و قیاس آن است که به معنی نظر 
کردن باشد چه نظاره صيفهٌ مبالغه است. های آن 
را به کاف فارسی بدل نموده یای مصدری به آن 
ملحق نموده‌اند. (آنتدراج). ر نیز رجوعبه 
آنندراج و برهان قاطع شرد. 


۶۴ نظام. 


امر بدان قائم باشد و ما آن. (منتهی الارب) 
(آتدراج). هرچیزی که امری بدان قائم باشد 
و پا آن بود. (ناظم الاطباء). ملاک مر. 
(متن‌اللغة). قوام امر. (المنجد). ملا ک‌امر و 
قوام آن. (از تاج المروس) (از اقرب الموارد): 
ملک جهان را نظام دین هدی را قوام 
خواجة صدر کرام زبدۂ پنج و چهار. 
خاقانی. 
نظام کشور پنجم اجل رضی‌الدین 
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خافاتی. 
ایا نظام ممالک قوام روی زمین 
تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است. 
خاقانی. 
ج» آن طقة, اناظیم. نظم. |اصلاح کار . 
(انندراج). آراستگی هرچیز. (غیاث اللغات). 
انعظام. قوام و آراستگی و نظم و ترتیب. (ناظم 
الاطباء). سامان. (یادداخت سولف): 
ز آن ملک را نظام و از این عهد را بقا 
زآن دوستان بفخر و از این دشمان شمان. 
عنصری. 
حمله کردند به تیرو و کی کس را نایستاد و 
نظام بگت از همه جوانب و مردم همه 
روی به گریز نهادند. (تاریخ بهقی ص ۶۲۸). 
کار آن پادشاه از نظام بخواهد گشت. (تاریخ 
بهقی ص ۶۰۶). 
چون از نظام عالم نندیشی 
تاچیست ابدا و چه بد میدا. ناصرخسرو. 
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد 
ز آن زورمند بازوی خنجرگذار باد. 
معفودسمد. 
نظام کارهای حضرت و ناحیت به قرار معهود 
و رسم مألوف بازرفت. ( کلیله و دمنه) و نظام 
کارهاگ ےه گشتی. ( کلیله و دمنه). 
گوبی‌که فتح باب نخضت آفرینش است 
پھر نظام کل جهان جوهر سخاش. 
خافانی (دیوان چ سجادی ص ۲۳۲). 
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام 
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار. 
خاقانی. 
|| اسلوب. (ناظم الاطباء). قاعده. ترتیب: 
ترتیبی و نظامی نهاد سخت کافی و شاسته. 
(تساریخ بیهقی ص ۳۸۲). تا جداول این 
قاضی‌القضنا: ابومحمد کی | کنون‌به پارس 
افتاد نظام دین و سنت نگاه داشت. (فارسنامة 
ابن البلخی ص ۱۱۷). ||روش. طریقه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سيرة. (تاج 
العروس) (معجم متن‌اللفة) (اقرب الموارد). 
طریق. طريقة. (المنجد). ||هذی. (متن‌اللغة) 
(تاج السروس) (اقرب الصوارد). || خضوی. 
عادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). عادة. 
(تاس العروس) (متن‌اللفة) (المسنجد) (اقمرب 
الصوارد). |اچم. (حاشية فرهنگ اسدی 


نخجوانسی). ||شعر. (متتهی الارب) (ناظم 
الاطباء): اما تفنن اسالیب کلام و تنوع ترا کیب 
شر و نظام بسیار و بی‌شمار است. (از مقدمة 
گلندام بر دیوان حافظ). |[ریگ برهم نشسته. 
(مندهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
ریگ متعقد. (از المنجد) (از متن‌اللغة) (از 
اقرب الموارد). نظام‌الرمل و أنظامه و انظامته, 
ضفرته, و هی ما تعقد منه. ااصف. نظام من 
جراد؛ ای صف. (از تاج السروس) (از 
متن‌للفت). و نظام من‌الجراد و الشخل و نحوهاء 
الصف منها. (المنجد). || خط سپید رشته‌وار که 
از دم تا گوش ماهی و سوسمار باشد. (از 
منتهی الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). 
هما: تظامان. (منتهی الارب). رجوع به نظامان 
شود. ||لشکر. قشون. سپاه. (یادداشت مولف. 
- پیاده‌نظام. رجوع به پیاده‌نظام شود. 
خدمت نظام؛ ضدمت سربازی. 
سپاهی‌گری. 

- سواره‌نظام. رجوع به سواره‌نظام شود. 

- مدرسة نظام؛ مدرسه‌ای که در آن قتون 
سپاهی‌گری آموزند. 

|[(مص) به رشته کشیدن در را. (از آتدراج). 
به هم پیوستن و به رشته کشیدن لولو و جز آن 
را. نظم. (متن‌اللفة). رجوع به نظم شود. |به 
نظم درآوردن. پیوستن. نظمه 

نظام سخن را خداوند دو جهان 

دل عنصری داد و طبع جریرم. ناصمرخرو. 
بانظام؛ مرتب. منظم. اراسته. بامان. 

- ||در رشته کشیده. که پرا کنده نیست؛ 
شب.هزاران در در گیسو کشید 

سرخ و زرد و بانظام و بی‌نظام. ناصر خرو. 
= بر نظام رفتن کارها؛ منظم شدن کارها. به 
صلاح آمدن؛ ایشان چنان که فرموده‌ايم ترا 
مطیع و فرمان‌بردار پاشند و کارها پر نظام 
رود. (تاریخ بیهقی ص ۲۵۲). بنده انچه داند 
از هدایت به کار دارد تا کار بر نظام رود. 
(تاریخ بیهقی ص ۴۲ ۱۵). 

- بر نظام قرار گرفتن؛ نظم یافتن. بسامان 
شدن. مرتب شدن: شا گردان و یاران همستند 
همگان بر مثال تو کار می‌کنند تا کارها بر نظام 
قرار گیرد. (ترچمة تاریخ یمینی ص ۱۴۷). 

- بر نظام کردن؛ منظم کردن. بنعامان ساختن. 
نظم دادن: باز به یت رفت و کار آن دیار بر 
- به نظام؛ بسامان. اراسته. استوار. بانظام؛ 
تا ضمیری است مر مرابنظام 
تا زبانی است مر مراگویا. 
کس‌را بنظام دیده‌ای جایی 
کورخنه نکرد مر نظامش را. 
بشنو بنظام قول حجت 

این محکم شعر چون خورنق. 
بشنو از من نصیحتی که ترا 


معودسعد. 
ناصرخسرو. 


تاصر‌خرو. 


نظام. 


کار هر دو جهان شود بنظام. جمال‌الدین. 
-به نظام آوردن؛ به سامان کردن. آراستن. به 


صلاح آوردن: 

طاعت یزدان به نظام اورد 

هرچه که دیا کندش بی‌نظام. 

ناصرخسرو (دیوان ج مینوی - محقق ص 
(FY‏ 


به نظام پوستن؛ منظم شدن. عرتب شدن. 
سامان یافتن و قائم شدن. به قوام و صلاح 
آمدن: دلهاء خاص و عام و وضیع و شریف بر 
مطاوعت او قرار گرفت و کارها به نظام 
پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۱۷۶). 
اساب موافقت و مصادقت به نظام پیوست. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۳۲). 
- به نظام رسیدن؛ نظام یافتن. آراسته و 
بسامان شدن: کار عالم به نظام رسید. (ترجمة 
تاربخ یمینی ص‌۲۶۸). 
به نظام کردن؛ سامان دادن 
لاجرم کار او کنی به نظام 
لاجرم گنج او کنی آباد. فرخی. 
بی‌نظام؛ بی‌سامان. تابسامان. آشفته. درهم. 
پریشان. نامرتب. بی‌نظم و ترتیب: 
این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام 
وام است بر تو گر خبرت حت وام وام. 

۱ ناصرخرو. 
طاعت یزدان به نظام آورد 
هرچه که دنا کندش بی‌نظام. 
ناصرخ رو (دیوان چ مینوی -محقق ص 
(TAY‏ 
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد 
نظام دنیا رانک بی‌نظام باید کرد. 

ناصرخرو. 

اما طمام بیار قوت را فر وگیرد و گران‌بار کند 
و نبض بدان سیب مختلف و بی‌نظام شود. 
(ذخیره خوارزمشاهی). 
- معجزنظام؛ معجزأئین؛ بر طبق کلام 
معجزنظام و جعلنا كم شعوبا..." (حجیب‌السیر: 
جزو ۴ج ص ۲۲۳). : 
نظام. [وّظ طا] (ع ص) مروارید به رشته 
درکشنده. (سنتهی الارب) (آنندراج). نت 
فاعلی است. رجوع به نظم شود؛ 
گوهرمدح ترا دست هنر نظام است 


حل شکر ترا طبع خرد نساج است, ۰ 7 
معودسعد, 
مر لولز عقل و در دانش را 
جاری نظام و نیک وزانم. 
سي دسعل. 
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح 


۱-گسویند: لیس لأمره نظام اذالم تستقم 
طریقته. (اقرب الموارد). 
۲-قرآن ۱۳/۴۹ 


نظام. 





زهی ریاست تو در عقد را نظام. 
ابوالفرج رونی. 
برآرد از صدف سینه ولو منثور 
که تا به سلک درارم به سوزن نظام. 
سوزنی. 
عقد نظامان سحر از من پذیرد واسطه 
قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا. 
خاقانی. 
|| که شعر بار سراید. کثیرالنظم للشعر. (از 
متن‌اللغة) (از المنجد). نظیم. (متن اللغة) ٠‏ 
مدحتش را هزار نظام است 
هر یکی را هزار دیوان باد. مسعودسعد. 
نظام. رظ ظا] (ع ص. () ج ناظم. (غیاث 
اللغات). رجوع به ناظم شود. " 
نظام. [نِ ] (اخ) (شین..) از فقهای 
هندوستان است و به سال ۱۰۶۷ به فرمان 
عالمگیر پادشاه کتاب فتاوی عالمگیری را به 
نام او تألیف کرد. (از قاموس الاعلام ترکی 
ج 
نظام. نظ ظا] (إِخ) ابراهیم‌ین سیارین 
هانی بلخی بصری, مکنی به ابواسحاق و 
مشهور به نظام . از اعاظم دانشمندان عهد 
بنی‌عباس و از اجلهٌ علمای معتزله است در 
علم کلام و طبیعیات و الهیات تبحر داشت, و 
در عهد خلافت مأمون و معتصم شهرتی 
فوق‌العاده يافت ", فرقة نظامیه بدو منوب 
ست. تصیقات او را تا صد جلد نوشته‌اند. 
وی به سال ۲۲۱ « .ق. درگذشت. (از ريحانة 
الادپ ج ۴ ص ۲۰۶). و نیز رجوع به خاتمة 
فهرست ابن‌الدیم و روضات‌الجنات ص ۲۲ و 
الموسوعةالمريةالميرة شود. 
نظام. [ن ] (اخ) نصیرالدین ابوتوبه متخلص 
به نظام است. (قاموس الاعلام ترکی ج 
رجوع به نصیرالدین شود. 
نظام آباد. [ن ] ((خ) دهی است از دهتان 
غار بخش ری شهرستان تهران. در ۲۱ 
هزارگزی جنوب غربی ری و ٩‏ هزارگزی 
مغرب کهريزک در جلگة معتدل هوائی واقع 
است و ۴۲۵ تن سکه دارد» ابش از قتات و 
سیلاب رود کن, محصولش غلات و صیفی و 
چغندرفند. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۱). 
نظام آباد. [ن ] (اخ) دهی است از دهستان 
حومة بخش مرکزی شهرستان قزوین در ۱۲ 
هزارگزی مغرب قسزوین در جلگة 
معدل‌هوائی واقع است و ۱۰۸۱ تن سکنه 
دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و 
تخود سیاه و انگور و بادام شغل امالی 
زراعت و گلیم‌بافی و جوراب‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج 4۱. 
نظام آ باد. [ن ] (اخ) دهی است از دهستان 
فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک 


در ۱۰ هزارگزی جنوب فرمهین در ناحية 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۲۰۵۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قتات و محصولش غلات 
و بنشن و پنبه و ارزن و محصولات صیفی. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج 41 
نظام آباد. [نِ] (اخ) [زردلک ] دهی است 
از دهستان ربد پائین بخش سربند 
شهرستان ارا ک.در ۴۰ هزارگزی جوب 
غربی آستانه. در منطقة کوهستانی سردسیری 
واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه و قتات. محصولش بنشن و غلات و 
پبه و انگور. شفل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۲). 
نظام آباد. ان ] ((ج) دهی است از دهستان 
حومهٌ بخش مرکزی شهرستان زنجان در ۱۲ 
هزارگزی مغرب زنجان, در ناحیة کوهتانی 
سردسیری واقم است و ۹۸ تن سکنه دارد. 
ابش از قدات, محصولشی غلات و پنبه و 
سیب‌زمینی» شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۲). 
نظام آباد. [ن ] ((خ) دهی است از بخش 
راان شهرستان گرگان, در ۱۴ هزارگزی 
شمال رامیان, بر کنار راه فرعی گرگان به گنبد 
قابوس, در دشت معحدل هوای مرطوبی واقع 
است و ۴۲۵ تن سکه دارد. ابش از قات و 
چشمه, محصولش غلات و توتون سیگار و 
بیات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
بافتن پسارچسه‌های ابریشمی و شال و 
کریاس‌یافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج"( 
نظام آباد. [نِ] (إخ) ده کوچکی است از 
دهتان دشت‌سر بخش مرکزی شهرستان 
آمل. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج۳ 
شود. 
نظام آباد. [ن ] ((ج) دهی است از دهتان 
مرحمت‌اباد بخش میاندواب شهرستان 
مراغه در ۱۶۵۰۰ گزی شمال شرقی 
میاندو اب در جلگۀ معتدل هوائی واقع است 
و ۸۰۰ تن سکنه دارد. آبش از سیمین‌رود و 
زرینه‌رود. محصولش غلات و چفدر و 
حبوبات و کشمش, شغل اهالی زراعت؛و 
جاجیم‌یافی است. (از فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۴). 
نظام آ باد. [ن ] (اخ) دهی است از دهستان 
حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه در ۱۴ 
هزارگزی مشرق نقده, در جلگه‌ای باطلاقی 
معتدل هوائی واقع است و ۲۲۸ تن سکته 
دارد. آبش از گدارچای, محصولش غلات و 
چغندر و توتون و برنج و حبوبات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۴). 


نظام آباد. [ن ] (إخ) دهی است از دهستان 
درجزین بخش رزن شهرستان همدان در ۷ 
هزارگزی جنوب شرقی رزن. در جلگة 
سردسیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
ابش از قات. محصولش غلات و حبوبات و 
لبنیات. شغل اهالى زراعت و گله‌داری و 
قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران 
ج۵, 
نظام ] باد. [ن ] (لج) دهی است از دهتان 
خنگشت بخش مرکزی شهرستان آباده در 
۸ هسزارگزی جنوب اقلید. در جلگة 
سردسیری وأقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات, محصولش غلات و حبوبات و 
شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). ۱ 
نظام آباد. آنِ ] (اخ) دهی است از دستان 
توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز, 
در ۸۸ هزارگزی مشرق زرقان, در جلگۀ 
معتدل هوائی راقم است و ۱۵۶ تن سکنه 
دارد. ابش از قتات محصولش, شلات و 
چخدر. شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. 
(از فرهنگ جفرافیائی ایران ج ۷). 
نظام آباك. [ن ] (إخ) دهی است از دهستان 
شش ده قرهبلاغ بخش مرکزی شهرستان فا. 
در ۴۴ هزارگزی مشرق فاء در جلگذ معتدل 
هوائی واقع است و ۱۴۳ تفر سکنه دارد. ابش 
از قتات. محصولش غلات و پبه و حبوبات. 
شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی و گلیم‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۷). 
نظام آباد. او (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان جلگاه بخش کوچک شهرستان 
جهرم. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷ 
شود. 
نظام باد. [نِ ] (اج) دهی است از دهستان 
روداب بخش فهرج شهرستان بم. در ۲٩‏ 
هزارگزی جنوب غربی فهرج. در جلگۀ 
گرصمیری واقع است و ۵۰۵ نفر سکنه دارد. 
آبش از قنات. محصولش غلات و خرما و 
حناو پنبه. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸). 
نظام آباد. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان 
قارغان بسخش سمادت‌اباد شهرستان 
بندرعباس, در ۶۰ هزارگزی مشرق 
حاجی‌آباد در جلگة گرمیری واقع است و 


۱-او را بدان سپب نظام گفتد که شغل او در 
بازار بصره در رشته کشیدن مهره و فروختن آن 
بود یا خود بجهت حسن انتظام کلمات نثری و 
نظمى او برده است. (ريحانة الادب ج۴ 
ص۲۰۷). 

۲-او را اشعری مذهب نیز دانته‌اند و راجع 
به مناظرۂ او در مجلس هارون شرحی نوشته‌اند. 
رجوع به ريحانة الادب و ریا ض العلماه شود. 


۶ نظام‌آباد. 


۵ تن سک دارد. آبش از قنات, 
محصولش غلات و خرماء شغل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج۸ا. 

نظام آبا۵. (نِ] ((ج) دہ کوچکی است از 
بخش راین شهرستان بم. رجوع به فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۸ شود. 

نظام آباد. [ن ] (اخ) دهی است از دهستان 
کوهپایه بخش بردسکن شهرستان کاشمر. در 
۲ هزارگزی شمال بردسکن, در ناحیتی 
کوهستانی و سردسیر واقع است و ۲۳۷ تین 
سکه دارد. ابش از قنات. محصولش غلات. 
شغل اهالی زراعت است. (از فسرهنگ 
جغرافیائی ایران ج .4٩‏ 

نظامان. [ن ] (ع !) به صعة تثنیه, دو خط 
سپید رشته‌وار که از دم تا گوش ماهی و 
سوسمار استداد دارد. (از مستهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). و نیز رجوع به نظام شود. 

نظام استرابادی.(يٍ م ! تا (خ) 
(مولانا...) نظام‌الدین استرابادی متخلص و 
مشهور به نظام. از شعرای قرن نهم و دهم. در 
هرات سکونت دانته و در همانجا به سال 
۱ ه .ق. درگذشته است. قصایدی در مدح 
اهل پیت و منظومه‌ای به عنوان سلیمان و 
بلقیی دارد. دیوان او بالغ بر ۰ بت 
است. او راست: 

تبرت گذشت از جان در دل گرفت منزل 

جان یافت راحت اما کار دل است مشکل. 
بهم بود غم و شادی آسیر دنیا را 

مس دو دست به سر پای در شکر دارد. 

.به باغ دل در این بستانسرای عالم فانی 

نهال آرزو منشان که بار آرد پشیمانی. 

(از ریسسحانة الادب ج۴ ص ۲۰۷) 
(هدیةالاحباب ص ۲۵۶) (سجمع‌الفصحا چ 
مسصفا ج؟ ص ۱۰۵) (فسهرست مدرسة 
سپهسالار ج ۲ ص ۲۱۱) (سفينة الشعراء 
ص ۲۰۵) (روز روشن ص ۸۲۳) (تذکرۂ تایح 
الافکار ص۷۰۹) (هفت‌اقليم ذیل اقلم 
چهارم) (قاموس الاعلام ج۶ (شمم انجسن 
ص ۴۵۱) ( حب السیر جزو Ter‏ ص ۳۲۲ 
(اتشکد: اذر ص۱۵۹). و نيز رجوع به 
مجالس المومنین ص ۲۵۵ شود. 

نظام اسکونی. [ن ,أا ((غ) اسر 
نظام‌الدین احمد اسکوئی متخلص به نظام از 
شاعران قرن دهم است و به روایت سام‌میرزا 
وی « کلیددار کابخانة صاحبقرانی بوده است 
و در اواخر بدان مرتبه رسید که می‌خواست 
وکل شود و پرادر بزرگ خود را صدر گرداند 
و برادر دیگر را مهردار... اما تدبیرات فایده 
نکرد» او راست: 

زلف است به گرد رخ دلدار پریشان 

یا سبل تر گشته به گلزار پریشان. ۱ 

(از تحفة سامی ص ۳۷). و نیز رجوع په تذکرة 


روز روشن ص ۷۲و فرهنگ سخنوران شود. 
نظام‌الدین قمری شود. 


نظام اصفهانی. [ن م [ف ] ((خ) رجوع به. 


رجوع به نظام‌الدین حسن‌ین محمدین حسین 
شود. 

نظامالدوله. زن ند د /دو ل /ل] ((خ) 
محمودین محمد بغراخان, مکنی به ابوالقاسم 
خواهرزاد؛ سلطان سنجر است. وی پس از 
اسارت خال. خود به دست غزان به تخت 
طت نشت. رجوع به تاریخ ادبیات در 
ایران دکتر صفا ج۲ ص ۶۳۰ و نیز رجوع به 
محمودین محمد شود. 

نظام) لد ین. [نِ مد دی ] (اخ) (قاضی...) 
ابن شرف‌الدین حاجی محمد فراهی, از فتها و 
بایتراست و بفرمان او در دارالللطة هرات 


منصب قضا داشت و به سال ۹۰۰ ه.ق. 


درگ‌ذشت. (از رجال کتاب جبیب‌السیر 
ص ۱۸۰). و نیز رجوع به تاریخ حبیب‌السیر 
جزو ٣ج‏ ۲ ص ۴۲۸ شود. 
نظام الد ین. [نِ مد دى] (إخ) إن 
قطب‌الدین (ملا...) انصاری سهالوی لکھنوئی 
از فضلای قرن دوازدهم هندوستان است., به 
سال ۱۱۶۱ «.ق. درگذشت. او راست: شرح 
مسلماللبوت در اصول فقه. حاشیه بر شرح 
هدایةالحکمة ملاصدرا. (از الاعلام زرکلی 
ج۸ ص ۳۶۰). 
نظامالد ین . ن مد دی ] (اخ) (خواجه) 
ابوالعلاء گنجوی. رجیع به ابوالعلاء گنجوی و 
نز رجوع به مجمع‌لفصعا چ مصفا ج۱ 
ص ٩۹‏ ۱ شود. 
نظام الد ین. ن مُد دی ] ((خ) ابوالفتح 
فخرالملک پر خواجه نظام‌الملک است. وی 
بعد از پدر به وزارت برکیارق رسد و به سال 
۰ ھ. ق.کشته شد. رجوع به تاریخ ادیات 
در ایران. دکتر صفا ج ۲ ص ٩۰۷‏ شود. 
نظامالد ین. [ن مد دی ] (اٍخ) ابوالمعالی 
تصراله. رجوع به ابوالمعالی شود. 
نظامالدین. [ن مد دی] (اخ) احمد از 
علمای قرن یازدهم و معاصر با شاه عباس 
ثانی صفوی است, وی کتاب فرس‌نامه را به 
فرمان این پادشاه تالیف کرده است. (از 
ريحانة الادب ج۴ ص ۲۰۹). و نیز رجوع به 
اعیان‌الشیعه ج۸ ص۳۴۷ شود. 
نظاملدین. [نِ مد دی ] (لج) امد 
(سید...) بن ابراهیم‌بن سلامله دشتکی 
شسیرازی ملقب به سددالعلماء و 
سلطان‌الحکماء از علمای قرن دهم و يازدهم 
هجری است او راست: اثبات‌الواجب الصفیر. 


نظام‌الدین. 


ائبات‌الواجب الکبیرء اثبات‌الواجب الوسیط. 
وی به سال ۱۰۱۵ ه.ق.درگذشت. (از ريحانة 
الادب ج۴ ص ۲۱۰). و نیز رجوع به الذریعه 
ج۲ ص ۱۰۳ و اعسیان‌الشیعه ج۸ ص ۳۷۴ 
شود. 
نظام) لد بن. [نٍ مد دی] (اخ) احمد 
(سید...اپن محمد معصوعبن سید نظام‌الاین 
احمدبن ابراهیم دشتکی شیرازی, از شاعران 
و دانشمندان قرن یازدهم است وی به دعوت 
عبدالله قطب‌الدین شاه حکمران دکن یه 
هندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد 
ساکن شد و نزد قطب‌شاه تقرب یافت و 
ریاست علمی آن نواحی بدو مفوض گشت و 
په سال ۱۰۸۶ ه.ق. در همانجا وفات یافت. 
(از ريحانة الادب ج۴ ص ۲۱۰). و نيز رجوع 
به سلافة المصر و الذریعه ج۲ ص ۱۰۲ و 
اعیان‌الشیعه ج۸ ص ۳۷۴ شود. 
نظامالدین. ان ُد دی] (اخ) احمدبن 
معین‌الدین خوانساری صعروف به میرک و 
ملقب به نظام‌الدین از علمای امامية قرن دهم 
است. (از ریس حانة الادب ج۴ ص ۲۱۰) 
(اعیان‌الشیعه ج ١ص٣‏ ۱ 
نظام الد ین . [نٍ مد دی ] ((خ) احمد 
جامی. رجوع به نظام جامی شود. 
نظام الد ین. ان مد دی ] (اخ) (امیر...) 
الفند جناي اصن دون وماق رید 
نظام‌الدین و موصوف به امیر اعظم از امیران و 
شناعران قرن نهم و اوایل قرن دهم و از 
خاصان دربار سلطان حبین بایقرا و از 
مصاحبان امیر علیشیر نوانی است. به روایت 
هدایت «دو دیوان به ترکی و فارسی تمام کرده 
و تخلص از شیخ آذر طوسی داشته و یه ارباب 
حال مایل بود. مثئوی لیلی و مجنون نیز تمام 
نموده» ملاین واعظ کاشفی کتاب انوار 
سهیلی را به نام او تصیف کرده است. وی به 
سال ۹۱۸ «.ق.درگذشت. او راست: 
بروز غم بغیر آز سای من نیست یار من 
ولی او هم ندارد طاقت شبهای تار من. 
دل جو شکسته شد مران عاشق خمته حال را 
سنگ جفا چه میزنی مرغ شکسته‌بال را. 

3 
گویندروز حشر به پایان نمی‌رسد 
صد روز آن به یک شب هجران نمی‌رسد. 

e 
پر چرخ لوای دولت افراشته گیر‎ 
دنا همه در زیر نگین داشته گیر‎ 
آفاق از آن خویش پنداشته گیر‎ 
آخر ز جهان رفته و بگذاشته گیر.‎ 

و 
ای داشته از سلطت عالم تنگ 
وی آمده از محنت ایام به تنگ 


نظام‌الدین. 


بیرون زده زین جهان فانی اورنگ 

بر روی زمانه در بر آورده به سنگ. 

(از مجم الفصحاء چ مصفا ج۱ ص۵۸ 
(ريحانة الادب ج۲ ص۲۳۵) (رجال 
حبیب‌السیر ص ۲۲۴) (تاریخ حبیب‌السیر 
جزو ۳ج ص ۲۴۲) (انسندراج یل 
نظام‌الدین). و نیز رجوع به سهیلی جفتائی 
شود. 
نظام الد ین. [ن مد دی ] (اخ) اسماعیل‌ین 
محمدین الحا کم لیندهی خراسانی, مکنی به 
ابوعیدالله و ملقب به نظام‌الدین, از علمای قرن 
ششم و اوایل قرن هفتم است. در مدرتة 
فخريدٌ شیراز فرود آمد و مدرسی انجا را که 
بدو وا گذار شده بود نپذیرفت و به صحبت فقرا 
پرداخت. از مشایخ اویند: رضی‌الدین طوسی 
و ابوالعلاء همدانی» وی به سال ۶۰۲ه.ق۱ 
در شیراز درگذشت و در خا ک‌مصلی مدفون 
گشت.(از شدالازار ص ۴۱۷). 
نظامالد بن» [نِ مد دی] ((خ) الیاس‌بن 
یوسف. رجوع به نظامی گنجوی شود. 
نظامالذین. [ن مد دی] (إخ) حسن‌ین 
محمدبن حن قمی نشابوری مشهور به 
اعرج و ملقب به نظام‌الاین. از شا کردان 
قطب‌الدین شیرازی (متوفی ۷۱۱ .ق.) و از 
دانشمندان و شعرای قرن هقتم و اوایل قرن 
هشتم هجری است وی در ریاضیات و نجوم 
و تفیر و علوم ادبی استاد بوده است و تا مال 
۰ و« .ق. حیات داه است". از تصیفات 
اوست: تفسیراك‌حریر که حاشیه‌ای است پر 
تحریر مجطی از خواجه نصیرالاین طوسی, 
كف الحقایق در شرح زیج ایلخانی تاليف 
خواجه تصیرالدین طوسی, تفیر 
غرائب‌القرآن سعروف به تفسیر نیشابوری 
مژلف به سال ۷۲۸. اوقافالقرآن. البصاثر فى 
مختصر تنقیح‌المناظر» و توضیح‌الذکر در شرح 
تذکر؛ خواجه نصیرالدین طوسی و شرح نظام 
ر عافد ابن غاج ورس دای در ات او 
راست: 

رخ چو لاله تو خط عنبرین دارد 

بنفشه روی ترا زلف بر زمین دارد 

دلم فدای غمت کرد جان دگر چه کند 

که در جهان دل مسکین من همین دارد. 

(از تاریخ ادبیات در ایرآن. دکتر صفاج۲ 
ص ۲۶۴) (اعلام زرکلی ج٣‏ ص ۲۳۴ (صبح 
گلشن ص٩۵۲)‏ (فهرست کتابخانة مدرسة 
عالی سپه‌سالار ج۲ ص ۳۵۰) (ريحانة الادب 
ج۴ ص‌۲۰۸) (ق-اموس الاعلام ج۶). نیز 
رجوع به کف الظنون ذیل غنرائب‌القرآن. و 
روضات الجنات ص ۲۲۵. و هديةالاحاب 
ص ۲۵۷ شود. 
نظام) لد ین. [ن مد دی ] (اخ) (امیر...) 
دست‌غیب شیرازی. رجوع به نظام شیرازی 


شود. 
نظام) ند ین. [ن مُذ دی ] (اخ) سلمان (یا: 
سلیمانابن حسن صهرشتی دیلمی, مکنی به 
ابوالحسن یا ابوعبدانه و ملقب به نظام‌لدین, از 
فقهای امامیُ قرن پنجم و از شا گردان‌نجاشی 
و سیدم رتضی و شیخ طوسی است. او راست: 
اصباحالشیمه بمصباحالشريعة. و بیان فى 
عمل شهر رمضان و النوادر و قس‌المصاح. 
(از ريحانة الادب ج۲ ص۵-۲). 
نظام) لد ین. [ن مد دی] (اخ) عبدالحید 
سید بن توافواز میرادن محمد 
حسینی حلی اعرجی ملقب به نظام‌الاین, 
خواهرزاد؛ علامة حلی, راز علمای قرن 
هشتم است. او راست: ایضاح‌اللبس فی شرح 
تلك اسف الى حظرةالقدس. 
تذكرةالواصلین فی نهج الستر شدین که کتاب 
اخیر را در سال ۷۰۳ھ .ق. در حالی که کمتر 
از بیت سال داشته تألیف کرده است. (از 
ريحانة الادب ج۴ ص ۲۱۳ از متفرقات 
الذریمه الى تصائیف الشيعه). 
نظامالد ین . [ن مد دی] ((خ) عبدالحی‌بن 
عبدالوهاب‌بن علی حسینی. " از فضلا و 
فقیهان و ادبای قرن دهم و معاصر شاه 
اسماعیل و شاه طهماسب صفوی است. وی 
اصلاً جرجانی است. عهد جوانی را در 
استراباد گذراند و به سال ۹۰۲ به هرات 
سرت وو وراه ت اطا خسن 
بایقراشد سپس در مدرسۀ گوهرشاداغا 
مدرس کشت و در عهد سلطنت شاه اسماعیل 
صفوی به اوج شهرت و عزت رسید و منصب 
قضای بلاد خراسان بدو سفوض گشت. و در 
اواخر عم به کرمان آمد و در همین‌جا بعد از 
سال ۹۵۹ «.ق.درگذشت. از تألیفات اوست: 
ترجه الفیهٌ شهید اول, حاشیة شرح شسصیه, 
حاشیه شرح هدایه, الخطب. المسمضلات در 
اتل حکمی و ققھهی. ان بیت او راست: 
به دور روی توام بت‌پرست می‌گویند 
چه گویم ای بت من هرچه هست می‌گویند. 
(از رسحانة الادب ج۴ ص ۲۱۰) 
(مجالس‌الفانی ص۱۴۱) (صبح گلشن 
ص ۵۲۰). نیز رجوع به روضات‌الجنات 
ص ۳۵۱ و الذریعه ج۴ ص۸۱ و حبیب الیو 
جزو ۴ج۲ ص۱۱۶ و نظام‌الدین هروی شود. 
نظام لد ین. [ن مد دی ] (اج) عبدالصی 
طبیب. از اطبای قرن دهم است «در مبادی 
احوال به علاج مرضای دارالشفاء امیر هدایت 
انتما [امیر علیشیر ] مشفول بود. چون 
خواجه عبیداله انصاری کس یه هرات 
عکمت‌مابی حبب‌الحکم به طرف سمرقند 
توجه نمود و بعد از آنکه... بازآمد به مزید 
عتایت و توازش اختصاص يافته منظور نظر 


نظام‌الدین. ۳۱۳۵۶۷ 


خاقان منصور پندیده صفات شده... تا آخر 
ایام حیات در اوج جاه و جلال بود. (از 
حبیب‌السیر جزو ۳ج ۳ ص۳۳۹ 
نظام‌الد ین. ن مد دی ] (اخ) (مولانا) 
عبدالرحیم خوافی, معروف به پیر تلم از 
مشایخ قرن هشتم هرات و مورد احترام ملک 
معزالدین حن است» چون بر کفر ترکان غز 
بادغیی فتوی نوشت غزان هرات را محاصره 
کردند و «پیفام فرستادند که غرض ما... قتل 
کسی‌است که ما راکافر اعتقاد کرده | کتون| گر 
مردم هرات می‌خواهند که مال و جان ایشان 
در عرص هلا ک نیفتد باید که آن شخص را 
پیرون فرستند... هرویان فتوی نوشتند که 
رر خاص برای نقع عام جایز است و در 
محلی که خدمت مولوی وعظ می‌گفت آن 
نوشته را بدستش دادند مولاتا علی‌الفور از 
منبر فرود آمده غل کرده... از شهر بیرون 
رفت... دشمنان او را کشتند و در خیایان دفن 
کردندو ترک محاصره هرات کرده روی به 
ما کن خود نهادند. (از رجال حبیب‌السیر 
ص ۵۷). و نیز رجوع به حبیب‌السیر جزو ۲ 
ج۲۳ ص۷۸ شود. 
نظامالد ین. [ن مد دی ] (إخ) عبدالعلی 
(ملا...ابن محمدین حن حنقی بیرجندی 
ملقب به نظام‌الایسن, از دانشمدان و 
ریاضی‌دانان قرن دهم است. او راست: 
الابصار و الاجرام, البلاده. بیت پاپ در 
معرفت تقويم التحفةالحاتمية در اسطرلاب, 
تذکرةالاحباب, ترجمة تقویم‌البلدان. شرح 
تذکر؛ خواجه نصیر طوسی در هیأت. و شرح 
مجطی. وی به سال ٩۳۴‏ «.ق.درگذشت. 
(از ريحانة الادب ج۱ ص۱۸۹). 
نظام) لدین. [نِ مد دی ] ((ج) (اسیر...) 
عبدالقادر, از علمای قرن دهم هجری است و 
در عهد سلطان حسین میرزا بایقرا در مدرسة 
سلطانیه تدریس می‌کرد و «منصب... نقابت و 


۱-علامة مرحوم فزوینی راجع به این تاریخ 
تردید کرده و با ترجه به شرحی که راجع به 
صاحب تسرجمه در شیرازنامه مضبرط است 
دربافه‌اند که وی حداقل تا سال ۶۲۳ در خیات 
بوده است. رجرع به حواشی شدالازار ص ۴۱۸ 
و ۴۱۹ شود. 

۲ - زرکلی وفات او را بعد از سنه ۸۵۰نوشه 
است. (الاعلام ج ۲ ص ۲۳۴). 

۳-مولف روضات‌الجنات نام او را نظام‌الاین 
اشرفی و مزلف الذریعه اشرقی ضبط کرده‌اند 
۴ -و بروایت مولف حبیب‌السیر وی به سال 
به هرات رفت. (جزو ۴ ص ۱۱۶). 

۵-وی ایمان را که به تصدیق تفر کرده به 
تسلیم تعبیر نمود بدین جهت در هرات او را پر 
تلم گویند. (از حبیب‌السیر جزو ۲ج۳ 
ص6۸. 


۸ نظا‌الدین. 


امر قضاء مملکت خراسان مدتی مدید متعلق 
به آن جاب بود» و به سال ٩۲۵‏ ه.ق. 
درگ‌ذشت. (از حسبیب‌السیر جزو ۳۳ 
ص ۳۴۶). و نیز رجوع به رجال حبیب‌السیر 
ص۲۰۷ شود. 
نظام الد ین . [ن مد دى] (اخ) عیدائه 
زا کانی.رجوع به عبید زا کانی شود. 
نظام‌الدین. [نِ مد دی ] (اخ) عخمان 
خطابی یا خطائی, از دانشمندان قرن نهم 
است. او راست: حاشیه‌ای بر مطول و حاشیه 
بر مختصر تفتازانی. وی به سال ٩۰۱‏ 
درگذشته است. (از فهرست کتابخانة مدرة 
عالی سپهالار ج۲ ص ۴۰۶) (ريحانة الادب 
ج۱ص ۳۹۳). 
نظامالدین. [نِ مد دی ] (لخ) (قاضی...) 
عشمان قزوینی, معروف به عشمان ما کی. از 
شعرای عهد الجایتو و ارشون‌خان است و در 
قزوین منصب قضا داشت. او راست: 
صبحدمی که از رخت بر فکنی کلاله را 
چشم و رخت خجل کند نرگس مت و لاله را 
گرز خیال چهره‌ات عکی فد به جام می 
مستی چشم مست تو مت کند پیاله را 
(از رجال کتاب حبیب‌المیر ص ۲۲) (تاریخ 
گزیده‌ص ۸۲۳) (قاموس الاعلام ج ۶). 
نظام !لد بن . ن مد دی] ((خ) علی‌بن 
حسن گیلانی ملقب به نظام‌الدین و معروف به 
حکیم‌الملک. از فضلای قرن یازدهم هجری 
است. او راست: انوار القصاحة رات از 
اللاغة در ترح نهجالبلاغة. و تلخیص 
. درةالغواص. (از ريحانة الادب ج ۱ ص ۳۳۶). 
نظامالدین. [ن مد دی] (إخ) علی‌بن 
محمدین حسین‌ین یوسف بستی, مکنی به 
ابولفتح و ملقب به نظامالدین, از شاعران و 
ادیبان نیمه دوم قرن چهارم است. وی دبیر 
رسایل بایتوز امیر بست بود و چون 
ناصرالدین سبکتکین بت را گشود بخدمت 
او درآمد و منشی دیوان رسایل وی گشت, در 
اوایل عهد سلطان محمود هم این سمت را 
داشت و سرانجام چون خاطر سلطان بر او 
دیگرگوته شد. به بخارا رفت و در سالهای 
۴۰۳-۰ ه .ق.در آنجا وفات یافت. وی به 
پارسی و تازی شعر سرود. و دیوان داشته 
است. او راست: 
یکی نصیحت من گوش‌دار و فرمان کن 
که‌از نصحت سود آن کند که فرمان کرد 
همه به صلح گرای و همه مداراکن 
که‌از مدارا کردن ستوده گردد مرد 
| گرچه قوت داری و عدت بار 
هگر صلح درآی و گرد جنگ مگرد 
نه هرکه دارد شمشیر حرب بايد ساخت 
نه هر که دارد پازهر زهر باید خورد. 
(از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج۱ 


۸ 


ص۴۵۹) (ترجمة تاریخ یمینی ج شعار 
ص ۲۴ به بعد) (لباب‌الالباب چ نفیسی) 
(وفیات‌الاعیان ج" ص ۵۰۷) (مجمع‌الفصحا 
چ مصفا ج ۱ ص ۱۵۰). و نیز رجوع به ابوالفتح 
بستی شود. 
نظامالدین. [نِ مد دی ] ((ج) علی‌بن 
محمد, معروف به آبین‌خروف. رجسوع به 
أبن خروف و ريحانة الادب شود. 
نظامالد ین. [نِ مد دی ] (اخ) علی‌شیر 
نوائی (امیر...) رجوع به علی‌شیر شود. 
نظام الد ین. آنِ مد دی ] (اخ) (حکسیم...) 
علی کاشانی ملقب به نظام‌الدین از اطبا و 
شعرای قرن دهم است. او راست: 

جانی که بود قابل انوار کجاست 

و آن دل که بود محرم اسرار کجاست 

گیرم که ز رخ پرده گاید معشوق 

چشمی که توان دید رخ یار کجاست. 

(از صح گلشن ص ۵۲۵) (قاموس الاعلام 
ج ۶ 
نظاما لد ین. [ن مد دی] (إخ) محمدبن 
تاج‌الدین عمربن ممود, از آل‌برهان (بنی 
مازه) است که در بخارا امارت و هم ریاست 
مذهب حنفی داشتند. وی بر اثر اختلافی که با 
پدر داشت از انجا فرار کرد و به مرو رفت و از 
آنجا به دعوت قمرالاین ملک آموی بدان 
دیار عزیمت کرد و در آموی سا کن‌شد. عوفی 
که در حدود سال ۶۰۰ ه.ق,در مافرت از 
مرو به بخارا» به دعوت وی به آموی رفته و 
چندی میهمان او بوده است وی رابه کمال 
فضل و مهارت در سواری و اطلاع از دقایق 
ریاضی ستوده و از اشعار وی در لباب‌الالباب 
نقل کرده است از انجطه است: 

گر تافته دل راز سر خیرمری 

چشم تو کژی می‌کند ای رشک پری 

چون باد گری راست شدی نگذارم 

تا بیش به چشم کر به ما درنگری. 

3 

رنگ شقق از سرشک عنابی ماست 

صبح صادق گواء یخوابی ماست 

از دیده بجای آب خون می‌بارم 

وین نزد تو هم دلیل بی‌آبی ماست. 
رجسوع به لاب‌الالباب چنفى 
صص ۱۵۳-۱۵۱ و ص ٩۵۹و‏ مجمع الفصحا 
ج مصفا ج۲ ص ۱۴۱۰و نیز رجوع به هفت 
اقلم (اقلیم پنجم) شود. 

نظام الد ین. [ن ۳1 دی ] (اج) مسحمدین 
حین قرشی. رجوع به نظام‌الدین ساوجی و 
رجوع به ريحانة الادب ج۴ ص ۳۱۴ شود. 
نظامالدین. ن مد دی] (اخ) محمد 
(شیخ) بن شیخ محمدکریم‌اله متخلص به 
نظامی. رجوع به نظامی, محمد شود. 
نظامالد ین. [ن مد دی ] ((خ) (سید) 


محمود شیرازی ملقب به داعی الی‌اله معروف 
به شاه‌داعی شیرازی, از عرفا و شاعران قسرن 
نهم و از مریدان شاه نعمت‌اله ولی کرمانی 
است. هدایت دیوان او را مشتمل بر پنجاه 
هزار بیت نوشته است, او راست: نایم گلشن 
در شرح گلشن راز شبتری, موی چهل 
صباح. مننوی گنج روان, مثنوی چهارچمن, 
مثوی چشم زندگانی. موی مشاهد. 
مثتوی عشقنامه, و چند رسالة دیگر. وی به 
نال ۸۷۰ ه.ق.در شیراز وفات یافته است. 
او راست: 

خدا را عاشقان کعبه بربندید محمل‌ها 

که‌گر شوق درون باشد شود تزدیک منزلها. 


E3 
2 


بپای دل سفر کن گر سر اقلیم جان داری 
تداری در قدم یک گام یکن صد زبان داری 
ترا مشرب بی تنگ است و چشم دل بی تبره 
وگرنه سوی هر ذره جهانی در جهان داری. 
کو دل هر قطره که بی‌شوق اوست 
گردن‌یک ذره که بی‌طوق اوست 
اه که هر ذره رقب من است 
در طلب مهر حییب من است 
چند طلب باشد و مطلوب نه 
جور رقیب و رخ محبوب نه 
مرد شود هرکه به مردی رسید 
ای خنک آن دل که به دردی رسید. 
(از مجمم‌لفصحاء چ مصفا ج۴ ص ۳۲). و 
رجوع به فهرست کتابخانة مجلس ص ۴۶۵ و 
فرهنگ سخنوران ذیل داعی شیرازی شود. 
نظامالد بن. [ن مد دی] (اخ) محمود 
یزدی, شاعر البسه. رجوع به نظام‌الدین قاری 
شود. 
نظام الد ین. ان مد دی ] (اخ) مر تضی 
(شیخ...)بن شيخ حسن شیخ‌الاسلام مقیم 
رشت از علمای قرن اخیر است و در 
۶۰سالگی به سال ۱۳۳۶ « .ق. درگذشت او 
راست: ارضادالصبان. تشضریح الحساب, 
حجیالقطع و الظن. (از ريحانة الادب ج۴ 
ص ۲۱۴ از متفرقات الذریعه). 
نظام‌الدین. [ن مد دی] (اخ) نراف 
مکی و مشهور به ابوالسعالی. رجوع به 
نصرالهبن عبدالحمید و ابوالمعالی شود. 
نظام !الد ین. [نٍ مد دی ] ((خ) بان 
فارسی, مکنی به ابونصر و ملقب به 
قوام‌المسلک و نظام‌الدین. وزير سلطان 
رضی‌الدین ابوالسظفر ابراهیم‌بن محمدین 
محمود و از فضلای قرن شنم و اوایل قرن 
هفتم است و به روایت عوفی «همان روز که 
نام وزارت بر وی نشت رقم صحت از نهاد 


۱-رجوع به تاریخ گزیده ص ۸۲۳شود. 


او برخاست و بر بستر ضرورت بخقت و در 
آن حال این درّ آبدار را به الماس بیان بسفت: 
دریفا گوهر فضلم که در ضدم وبال آمد 

به چشم حاسدان لعلم همه سنگ و سفال آمد 

چو کلک اندر بنان من بدیدی خاطر نحوی 
مرتب را خبر دادی که هان عز و جلال آمد 
چو زخم تيغ من دیدی شه هندوستان در هند 

به دستوران همی گفتی که سام پور زال آمد 
نماز بامدادی نکامی را کمر بستم 

نماز شام فرزند مرا نعت زوال آمد 

وی از ممدوحان معودسعد است و وفاتش 
بین سالهای ۵۰٩‏ تا ۵۱۱ در عهد سلطتت 
سلطان ارسلان‌ین معودین اببراهیم اتفاق 
افتاده است. و مسعودسعد در واقمةٌ مرگ او 
خطاب به سلطان ارسلان گفته: 

پونصر پارسی ملکا جان به تو سپرد 

زیرا سزای مجلس عالی جز آن نداشت 
شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفی 
افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. 

(از لابالالباب چ نفیسی ص ۷۰و ۵۷۶). و 
نز رجوع به هفت‌اقليم (اقلم سیم) و نیز 
رجوع به ابونصر پارسی شود. 

نظام) لد ین. [ن مُذُ دی ] ((خ) بحی‌بن 
عبدالرحمن. رجوع به یحیی شود. 

ت ] ((خ) رجوع به نظام استرابادی شود. 
نظام) لدین اشرفی. [ن مد دی ناژ ] 
((خ) عبدالصی. رجوع به نظام‌الاین 
عبدالحی‌بن عبدالوهاب و نیز رجوع به 
روضات‌الجنات ص ۲۵۱ شود. 

(إخ) عیدالصی. رجوع به نظام‌الاین 
عبدالحی‌بن عبدالوهاب و نیز رجوع به 
الذرب عه الى تصائیف الشیعه ج۴ ص ۸۱و 
ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۱۱ شود. 
نظامالدین اصفهانی. آنِ مد دی ن [ 
ف] ((خ) (قاضی...) از علمای امامیه قرن 
هفتم و معاصر با خواجه نصیرالدیین طوسی 
است. در عراق منصب تضا داشته و قصایدی 
در مدح شمس‌الدین صاحب دیوان سروده 
است. اشعاری در مناقب اهل بت دارد. از ان 
جمله است: 

لہ در کم یا آلیاسیا 

يا انجن‌الحق اعلام‌الهدی فیا 

لایقبل‌الله الا فی محبتکم 

اعمال عبد و لایرضی له دینا. 

(از ريحانة الادب ج۴ ص۲۱۱). و نیز رجوع 
به احقاق‌الحق قاضی نورالله شوشتری و کنی 
و القاب قمی ج۲ ص ۲۱۳ و رجال کتاب 
حییب السیر ص ۱۶ شود. 

ف ] (اخ) (قاضی...) از شعرای عهد اباقاخان 


نظام‌الدین خوانساری. ۲۲۵۶۹ 


است خواجه شمی‌الدین صاحبدیوان را مدح 
گفته به پارسی و عربی اشمار دارد. او راست: 
بدیدم خود سر وصلم نداری 
ندارد عهد تو هیچ استواری 
ز تو جز سرکشی کاری نیاید 
ز ما جز خوی نرم و سازگاری 
بناز اندر کنارت پروریدم 
بود کم سایه روزی منز ازئ 
کنون‌کار تو خود بالا گرفت‌ست 
گرم هرگز نبینی یاد ناری. 
(از تاریخ گزیده ص۷۵۸۵) (قاموس الاعلام 
ج۶) (صبح گلشن ص۵۲۸) (حبیب‌السیر ج۳ 
ص ۱۱۷). 
نظاما لد ین آو لیاء ۰ [نِ مد دی ن ا[ 
((خ) (شیخ...) محمدبن احمدبن على دهلوی 
معروف به شیخ نظام‌الدین اولیاء و شاه نظام 
اولیاء و نظام دهلوی و نظام‌الدین خالدی 
دهلوی و پحاث و محفل‌شکن و متخلص به 
نظام و نرگی, از مشایخ قرن هشتم و اعاظم 
عرفای هندوستان است, اجدادش از مردم 
بخارا بودند و به هند مهاجرت کردند و در 
قصبهة بدایون سا کن شدند. وی به سال ۶۳۳ 
د .ی تولد یافت و در سال ۷۲۵ درگذشت. در 
سیب توجه او به طریق آورده‌اند که پس از 
تحصیل و تکمیل علوم. شبی در جامع دهلی 
بر اثر شنیدن آیتی از دهان مؤذن. شوق طلب 
در ار پدید آمد و نزد شیخ فریدالدین شکرگنج 
شحافت و مدتها از او و دیگر پیران طریق 
استفاده کرد تا خود به مرحله ارشاد رسید و 
مریدان و پیروان بیار یافت. جامی در 
تفحات‌الاتس کرامات بسیاری بدو نیت 


کرده‌است. مزار وی در مقبر؛ شک رگنج 


هندوستان زیارتگاه است. امیر حن دهلوی 
و امیرخرو - دو شاعر پارسی‌گوی بزرگ 
هند - از مریدان وی بوده‌اند. نظام‌الاین در 
وصف مرید خویش امیرخسرو دهلوی گفته 
است: 
از ملک سخنوری شهی خرو راست 
خسرو که به شاعری نظیرش کم خاست 
این خرو ماست ناصرخرو یت 
زیراکه خدای ناصر خرو ماست. 

2 
مرغ باغ قدسیم با قدسیان بودم بی 
چندگاهی شد که هت این فرش خا کی مسکنم. 
(از ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۱۲) (تاريخ مفول. 
اقبال ص۵۲۹) (فهرست کتابخانه مجلس 
شورای ملی ص ۱۸۸) (از سعدی تا جامی 
ص ۱۵۵) (صبح گلشن ص ۵۲۶) (تذکرة 
حسینی ص ۲۳۰). نیز رجوع په نفحات 
الانس ص ۴۵۲ و قساموس الالام و 


4 


ریاض‌العارفین و آتدراج شود. 

(إخ) ابن البهاریه. رجوع به ابن‌البهاریه شود. 
نظام لد ین حامي. آن مد دی ن ] (اج) 
ابوالمعالی. ' از دیران و شاعران اواخر قرن 
شنم واوایل قرن هفتم است, عوفی آرد: «در 
ان وقت که داعي در نابور بود او در مدرسة 
اینانج تعلم می‌کرد و به جمال فضل آراسته 
بود بعد از آن به حضرت خوارزم رفت و 
شنیدم که کار او بالا گرفت و دیوان انشا به 
اسم او نامزد شد و منصب او عالی گشت» به 
تازی و پارسی اشعار دارد وی تا سال ۶۱۷ 
در حیات بوده است. او راست؛ 

دی دلبرم رسید چو زد آفتاب ټغ 

با روی همچو آتش و در کف چو آب تیغ 
پیکان تیر غمزه چنان تیز کرده بود 

کزشرم می‌کشید سر اندر نقاب تیغ 

گفتم که بوسه‌ای بده ای بت بغمزه گفت 

هت این سژال راکه تو کردی جواب تیغ 
(از باب‌الالباب چ نفیی ص۱۳۱ و ۵۹۴) 
(مجمع‌الفصحا چ مصفا ج ۲ ص ۱۴۰۹). و نیز 
رجوع به هقت اقلیم (اقلیم چهارم) شود. 
نظامآلدین جرجانی. [ن مُذ دی نج] 
(اخ) عبدالصی. رجوع به نظام‌الاین 
عبدالحیین عبدالواب و ريحانة الادب ج۴ 
ص ۲۱۱ شود. 
نظام) لد ین خالدی. آنِ مد دی ن ل[ 
((ج) رجوع به نظام‌الاین اولیاء و آنندراج 
شود. 
نظام) لد ین خاموش. [ن مد دی نٍ] 
(اخ) از عسرفای قرن نهم و از شا گردان 
علاءالدین محمد بخاری است". کراماتی بدو 
نبت داده‌اند. به سال ۸۶۰ ده .ق.درگ1هته 
است. (از ريحانة الادب ج۴ ص ۳۱۱). و نیز 
رجوع به خزینةالاصفیا ج ۱ ص ۵۷۰ شود. 
خوا/خا] (اخ) (قاضی...) از فاضلان و 
شاعران قرن دوازدهم و با حزین لاهیجی 
معاصر است. در اصفهان دانش آموخت و به 
دعوت والی لرستان به خرم‌آباد رفت و در 
آنجا پر مستد قضاوت نشت, به‌روایت 


۱-هدایت ذیل عنوان نظام جامی نام او را 
«احمد. ملقب به نظام‌الدولة و الاین» ضط کرده 
است. (مجمم الفصحا چ مصفا ج ۲ص ۱۳۰۹). 
نام او در جهانگشا مکرر مذکور است به ایین 
القاب: مسی ملک فخرالملک نظامالدين 
ابرالمعالی فرید کاتب جامی. (تعلیقات قزویتی 
بر لباب الالیاب ج نفیی ص .)۵٩۴‏ 

۲ -موژلف حي ال ر او را از مسریدان و 
متابعان خواجه بهاءالاین نقشبند نوشته است. 
رجرع به رجال حبیب‌السیر ص ٩۱‏ و تاريخ 
حبیب‌السیر جزو ۳ص ۱۴۳ شود. 


0۷° نظام‌الدین دهلوی. 


حزین در موسیقی و حساب «از نوادر عهد 
بود». او راست: ۲ 
تا دم حشر چو خورشید فروزان داغ است 

دل گرمی که از آن آتش سوزان داخ است. 

34 

چه حاصل چون به ملک مصر قحط قدردان باشد 
گرفتم اینکه صد یوسف ترا در کاروان باشد. 
(از تذکرة حزین ص۴۲ (تذکر؛ شمع انجمن 
ص‌۴۵۵). و نیز رجوع به نجوم‌السماء 
ص ۲۳ ۲ شود. 
نظام) لد ین دهلوی. [ن مد دی ن د [] 
((خ) احمد از ادبای قرن دهم و از مقربان | کبر 
پادشاه و از پارسی‌گویان هند است و «طبقات 
| کبری» را به نام او تألیف کرد و به سال 
۳ در ۴۰ سالگی در ولایت لاور 
درگذشت . او راست: 

نظام کار من افتاده با شوخی پری‌روئی 

که‌یاد کا کلش فرزانه را دیوانه می‌سازد 

(از صبح گلشن ص۵۲۸) (قاموس الاعلام 
ج۶( 
نظام‌الد ین ساو جی. [ن مد دی ن وأ 
وھ قرهی هاا 
علمای اما قرن یازدهم و از شا گردان و 
پروردگان شیخ بهائی است. در دربار شاه 
عباس اول صفوی حرمتی داشته و به اسر 
پادشاه به اتمام جامع عباسی تألیف ناتمام 
استاد خود پرداخته و در پایان عمر به مدرسی 
مدرسةٌ حضرت عبدالمظیم متصوب گشته و 
در همانجا در سن چهل‌سالگی درگذشته 
است. از تصانیف اوست: تحفه عباسی در 
مناقب اهل بیت. زیتة‌السجالس. الصحیح 
امباسی, نظاءالاقوال فی علمالرجال. (از 
ريحانة الادب ج۴ ص ۲۱۲). و نیز رجوع به 
هدیةالاحباب ص ۲۵۷ و ریاض‌العلماء شود. 
نظام‌الد بن سند‌ی. [نٍ مد دی نِ س] 
(اخ) مشهور به جام از سلاطین سند و از 
پارسی‌گویان آن دیار است, پس از ۴۸ سال 
حکمروائی به سال ٩۱۴‏ ه.ق.درگ‌ذشت. او 
راست: 

ای آنکه ترا نظام دین می‌خوانند 

تو مفتخری مرا چنین می‌خوانند 

گردر ره دین از تو خطائی افتد 

شک لیست که کافر لین می‌خوانند. 

(از مقالات‌الشعراء ص ۸۱۵. 

و نیز رجوع به فرهنگ سخنوران خیامپور, 
ذیل نظام سندی شود. 

((ج) أحمد (شیخ). رجوع به تظام‌الدین احمد و 
نیز رجوع به فرهنگ آتندراج ذیل نظام‌الدین 
شود. 
نظامالد ین شامی. ومد دی ن ] (اخ) 
از شاعران و فضلای قرن هشتم و اوایل قرن 


نظام‌الدين کبودجامه. 


نهم تبریز " و قدیمی‌ترین مورخان عصر 
تیموری است. او را شنب غازانی نیز گویند". 
وی در بغداد می‌زیست و به سال ۷۹۵ ه.ق. 
چون امیرتیمور آن ولایت را تصرف کرد 
بخدمت او پیوست و به سال ۸۰۴ به فرمان 
امیر تیمور به ضبط وقایع ایام سلطتت او 
پرداخت و کتاب ظفرنامه را تصیف کرد و 
چند سال بعد هنگامی که تیمور عزم سمرقند 
کرد.رخصت طلبید و به موطن خویش تبریز 
بازگشت و بقیت عمر را در آنجا بسر برد. بجز 
ظفرنامه مطابق تحقیق آقای حكن 
نظام‌الدین دو کتاب دیگر هم تصیف کرده 
است: نختین ریاض‌الملوک فى ریاضات 
السلوک * که بنام سلطان اويس مصدر است, 
و انشانی پر تلف و اغلاق دارد؛ دیگری 
تلخیصی است از کتاب بلوهر و بیوذاسف. که 
به نام سلطان احمد بهادرخان موشح است. (از 
سعدی تا جامی ص ۴۹۲) (از رجال کتاب 
حسبیب السییر ص ۷۱) (سبک‌شناسی ج۳ 
ص ۱۷۱ و ۱۹۴). و نیز رجوع به حبیب‌السیر 
جزو ۳ج ۲ ص ٩۰‏ و دانشمندان و سخنوران 
اذربایجان شود. 
نظام الد ین قاری. [نِ مدّدی ي (اخ) 
محمود یزدی ملقب به نظام‌الدین و مشهور به 
شاعر البه. از شاعران قرن نهم است. وی به 
تقلید ابواسحاق معروف به بسحاق اطعمه ( که 
توصیف طعامها را موضوع شاعری کرده بودا 
توصیف انواع جامه‌ها را موضوع شعر خویش 
قرار داد. دیوان الب وی گذشته از قطعات 
پرا کنده مشتمل است بر منظومه اسرار 
ابریشم. جنکگ‌نامه, مخیطنامه و رسال 
آرایش‌نامه و رال تعریفات و رصالهٌ صد 
وعظ و نامه پشم با ابریشم. از حیات این 
شاعر اطلاع دقیقی در دست نست. مطایق 
تحقیقی که ادوارد براون کرده است و با توجه 
به دور حیات شاعرانی که اشعارشان مورد 
استقبال و تقلید نظام‌الدیین واقع شده است 
می‌توان استنباط کرد که وی در حوالی سال 
۶ «.ق. حیات داشته است.۲ از غزلیات 


اوست: 
زاطلس فلکم پردة در طنبی است ۳ 

به طاقچه مه و خور جام و کاس حلبی است 
به پرده شاهد کمخا و جلوه گر میخک 

بهم برآمده دستار کاین چه بلعجبی است 
به صوف از آنجهت انگوره‌ای لقب کردند 
کدگه گهی لکه بر وی ز بادۂ عنبی است 

در اينکه صندلی بقچه کش به پایه رسید 
سیب مپرس که آن را دلیل بی‌سببی است 
وجب وجب همه شب چار شب مایم 
چه صرفها که مرا در نهالی عزبی است 

به رختخانة قاری خرام و زینت بین 
که‌تکای مهش گرد بالش طنبی است 


ز نظم البسة قاری به پارسی‌گویان 
«زبان خموش ولیکن دهان پر از عربی است».۸ 
(از سعدی تا جامی صص ۴۷۲-۴۶۷). 

نظام) لد ین قمری.[ن مد دی ن ق) 
(إخ) از شسعرای قسرن هفتم اصفهان وبا 
کمال‌الدین اسماعیل و اثیرالدین اومائی 
معاصر است و به روایت مولف.عرفات مداح 
آل‌صاعد و نیز ابوبکرین سعد زنگی بوده 
است. او راست: 

سرگشته دلم در آرزوئی ماندست 

در چنبر زلف ماه‌روئی مانده‌ست 

این شیر همیشه بود زنجیرگسل 

و امروز چنین بسته به موثی مانده‌ست. 

به خدائی که دست قدرت او 

آرد از شاخ خشک میو؛ تر 

که مرا بی‌رخت شراب مباد 

یت جز آب چشم و خون جگر. 

(از مجمع‌الفصحا ج مصفا ج ۲ ص ۱۴۱۰) 
(صبح گلشن ص ۵۲۹) (قاموس الاعلام ج ۶). 
نظام الد ین کاشانی. [نِ َة دی نٍ] 
(إخ) (حكيم...). رجوع به نظام‌الاین على 
شود. 
نظام الد ین کنودحامه. آن مد دی ن 
ک م] (اخ) (امیر...) استرابادی, از شاعران 
قرن ششم و از امیران عهد سلطان‌تکش و 
حکمران فیروزکوه است, گویند سلطان‌تکش 
کسی را به آوردن سر او فرستاد و او خود به 
دربار سلطان امد و با این رباعی آتش غضب 
سلطان را فرونشاند: 


۱-ملا عبدالفادر بدایرنی در تاریخ فونش 
گفت: گرمر بی‌بها ز دنبا رفت. (صبح گلشن 
ص ۵۲۸). 

۲-منرب به محلة شب غازان؛ بعنی 
آرامگاه غازان‌خان مفرلی که به دو میل مسنافت 
در جنوب غربی شهر تبریز واقم است. (از 
سعدی U‏ جامی ص .)۴٩۹۳‏ 

۳-شامی نه از آن سیب است که اهل شام بوده 
است. بلکه اهل شب غازان تبریز بوده از این 
رو شامی تلفظ می‌شده. (حائۀ حکمت بر 
ص ۲۶۶ از سعدی تاجامی). 

۴ -این کاب در کمال سادگی و دقت تحریر 
شده است و در مقدمه گوید: امیر تیمور امر کرد 
که از عبارات مشکل پرهیز کن و طرری بتویسی 
که عامه فهم کنند و خاصه اعتراض نکتند. (از 
سبک‌شناسی ج ۲ص ۱۹۲). 

۵- از سعدی تاجامی, حواشی صص 
۳ - ۴۹۵ 

۶ مزلف دانشمندان و سخنوران آذربایجان 
سال تألیف این کتاب را ۷۶۸ضبط کرده است. 
۷-رجوع به از سعدی تا جامی ص ۲۷۱ شود. 
۸-مصراع اخیر از حافظ است. نظام قاری 
اشعار خود را اغلب در افتفای غزلیات معروف 
شاعران متفدم و معاصر خویش سروده است. 


نظام‌الدین گنجوی. 


من خاک تو در چشم خرد می‌آرم 

عذرت ته یکی نه ده که صد می آرم 
سرخواسه‌ای به دست کس توان داد 

می‌آیم و بر گردن خود می‌آرم. 

(از هفت‌اقلیم, ذیل اقلیم چهارم استرآباد) 
(تذکرة روز روشن ص ۲)۸۳۲. 

ج] (اخ) محمود مکنی به ابوالعلاء و ملقب په 
ملک‌الشعرا و استادالشعرا. رجوع به ابوالعلاء 
گجوی و نیز رجوع به ريحانة الادب ج۴ 
ص ۱۳ ۲ شود. 

نظام الد ین گبالانی. [ن مد دی ا ((خ) 
ملقب به حکیم‌الملک. از ادبای قرن یازدهم 
است. او راست: انوارالقصاحه و اسرارالب لاغه 
در شرح خطب نهج‌البلاغه که به سال ۱۰۳۶ 
د.ق.ان را تالیف کرده است. (از فهرست 
كتابخانة مدرسة عالی سپه‌سالار ج۲ 
ص ۱۳۱. 

نظام) لد ین محمود. [ن مذ دی م] ((خ) 
از امرای ریگ است. وی و برادرش در عسهد 
تسلط قراغزان بر کرمان بدان نواحی تاختند و 
به سال ۵۹۷ .ق.بردسیر را تصرف کر دند. و 
نایبی بدانجا گذاشتد. بار دیگر نظام‌الدین به 
کرمان تاخت و غزان راشکت داد و خود در 
بردسیر مقیم شد و سرانجام به دست ترکان و 
سرهنگان به سال ۱ «.ق.اسیر و به فارس 
برگردانیده شد. (از تاریخ ادبیات در ایران» 
دکتر صفا ج ۲ ص ۴۱). 

نظام لد ین موذی. [نِ مد دی ن ] (اخ) 
ابراهیم‌بن محمدین حیدر خوارزمی. مکی به 
ابواسحاق, از شاعران و دانشمندان قرن هفتم 
و با یاقوت حموی معاصر است., او راست: 
دیبوان شعر فارسی, گفتارنامه. الرسائل 
الی‌الرسائل, اساسنامه در مواعظ به فارسی, 
نمودارتامه در شرح اپیات کلیله. الخطب. 
دیوان‌الانبیا». مرتمالوسائل و مری‌الرسائل. 
(از ريحانة الادب ج۴ ص۲۱۴ از متفرقات 
الذریعة), 

نظام) لد ین هروی. آن مُذ دی ن هرا 
(اخ) عسبدالصی. رجوع به نظام‌الاین 
عبدالحی‌بن عبدالوهاب شود. 

نظاما لد ین هروی. [ن مد دی ن هر] 
(إخ) از شعرای عهد سلطان‌حسین بایقرا و 
معاصر امیر علیشیر نوائی است. در هرات 
منصب قضا داشته آ. او راست: 

بدور روی توام بت‌پرست می‌گویند 

چه گویم ای بت من هرچه هت می‌گویند 
(از قاموس‌الاعلام ج۶) (ريحانةالادب ج۴ 
ص ۲۱۴). 

((خ) محمود شاعر البه. رجوع به نظام‌الدین 
قاری شود. 


نظام العلماء . زن مَل ع ل] ((خ) رفیم‌الاین 
(سوزاسا من سیرزا على امغر طباطبائی 
تبریزی, از علمای اصامیة قرن اخیر است» 
وفاتش به سال ۱۳۲۶ ه.ق. در قریه باسمنج 
و مدفتش در قم است. از تالیفات اوست: 
آداب‌الملوک. انرارالشهادة. انیی‌الادباء و 
سمرالعداء. تحفةالامتال. اسعقیقات 
العلویه. دستور حکمت. دیوان رضوید. 
مصابیح‌الانوار. مقالات نظامیه و غیره. (از 
ريحانة الاادب ج۴ ص ۲۱۵). 

نظام | لعلماء . إن مُل غ ل] (إخ) محمود 
(حاجی میرزا...) بن محمد تبریزی. از علمای 
امامیة قرن سیزدهم و معلم ناصرالدینشاه 
قاجار است. از تالفات اوست: اخلاق 
نظام‌العلماء و الشهاب الثاقب فى ردالواصب. 
(از ریحانة الادپ ج۴ ص ۱۵ ۲). و نیز رجوع 
به الذريعة الى تصانیف‌الشیعه ج۱ ص ۸۳۱ 
شود. 

نظام) لملکت. آن مَل م] (إخ) احمدین 
نظام‌الملک. مکنی به ابونصرء فرزند خواجه 
نظام‌الملک طوسی وزير معروف ملکتاء 
سلجوقی است. وی مدتی وزارت سلطان 
محمدبن ملکشاه داشت و عاقبت به روایت 
راوندی, ساطان وی را در ازای هشتصد هزار 
دینار به سیدابوهائم رئیس همدان داد تا 
هرچه خواهد با او کند. رجوع به راحةالصدور 
راوندی صص ۱۶۴-۱۶۲ و الکامل این شیر 
ج ۰ص ۰۴ نشود. 

نظام!لملک. [ن ل م] (إخ) جن 
قلیج‌خان‌ین غازی فیروزجنگ مشهور و 
ملقب به نظام‌الملک آصف جاه موس 
سلمله نظام حیدراباد وی به سال ۱۱۶۱ 
درگذشت. (از قاموس الاعلام ج ۶). 

محمد الدهستانی. مکنی به اپومحمد و ملقب 
به نظام‌الملک از وزیران سلطان طفرل‌بیگ 
سلجوقى است. رجوع به راحةالصدور 
راوندی حاشیهٌ ص۹۸ و الکامل ابن اثیر ذیل 
حوادث سال ۴۳۶ شود. 

نظام) لملکت. [ن کار (اخ) محمدبن 


بهاءالدین سعود هروی, وزیر سلطان محمد 


خوارزمشاه است. رجوع به تاریخ مفول. ّ 


ابال. ص۴۷ شود. 

صالح, ملقب به ناصرالدین £ نظام‌الملک. 
وزير سلطان محمد خوارزمشاه است. 
خوارزمشاه پس از عرل وزیر خود 
نظام‌الملک محمدذین بهاءالدین معود هروی؛ 
او را که از غلامزادگان ترکان خاتون بود به 
اصرار ترکان خاتون به وزارت اتخاب کرد و 
چندی بعد به سال ۶۱۳ وی رابه علت 


نظامالملک طوسی. ۰ ۲۲۵۷۱ 
بی‌کقایتی عزل کرد. رجوع به تاریخ مفول 
ص۴۷ شود. 

نظام) لملکت. ان سل م] (اخ) مسحمدین 
محمد. ملقب په نظامالسلک و صدرالاین. 
وزير قلج طمفاج‌خان و ممدوح شمس 
طبسی شاعر است. عوفی که در سال ۵۹۷ 
د.ق.به سمرقند گذشته است از ادب‌پروری 
این وزیر تمجیدی کرده است. رجوع به 
لباب‌الالباب چ نفیسی ص ۱۷۳ و ۶۰۷ شود. 

نظاما لملکت. [ن سل م] (إخ) محمودین 
مظفربن ابی‌توبه. مکنی به ابوالقاسم و ملقب به 
نصیرالدین و نظام‌الملک. وزير سلطان سنجر 
سلجوقی است, وی از ۵۲۱ تا ۵۲۶ «.ق. 
منصب وزارت داشت. رجوع به نصیرالدیسن, 
محمود شود. 

نظام الملکت. إن مُل م] (إخ) مسعودین 
فان ری اف بد این 
تظام‌الملک وزیر سلطان‌تکش خوارزمشاه 
است. وی به سال 2۵۹۶ .ق.به اشارت 
خوارزمشاه به دست فدائیان اسماعیلیه در 
خوارزم کشته شد. رجوع به تاریخ ادبیات در 
ایران, دکتر صفا ج ۲ ص ۹۷۴ و الک‌امل ابن 
اثیر, ذسل حوادث سال ۵۹۶و تاريخ 
جهانگشای جسوینی ج۲ ص۴۵ و 
راحةالصدور راوندی. متن و حاشية ص ۳۹۹ 
و لباب‌الالباب چ نفیی ص ۵٩۴‏ شود. 

نظامالملک طوسبی. رن ثل مك ] (() 
(خواجه...) حسین‌بن ابوالهنن علی‌بن 
اسحاقین عباس طوسی, مکی به ابوعلی, و 
ملقب به سیدالوزراء و قوام‌الدین و رضی 
امیرالمو‌سنین و مشهور به خواجه نظاءالمبلک 
طوسی دانشمند و نویسنده قرن پنجم و وزير 
نامدار ملکشاه سلجوقی است. وی به سال 
۸ ۷ ۱۰ در قریة نوغان از قرای رادکان 
طوس ولادت یافت پدرش از جانب 
سوری‌بن المعتز عامل طوس بود وی در 
طوس قرآن را فرا گرفت و در نشابور و مرو 
فقه شافعی را آموخت و در بلخ به خدمت 
دبیری آبوعلی‌بن شاذان درامد. سپس با 
همین سمت نزد الب ارسلان رفت و چون الب 
ارسلان به جای پدر نشت و بر سراسر 
خراسان استیلا یافت» خواجه را به سال ۴۵۱ 
به وزارت خود گماشت و چهار سال بعد که 
الب ارسلان به جای عم خود طغرل به 
پادشاهی رسید, خواجه نظام‌الملک هم 


۱ -اين داستان در پاورقی نصرءةالاین آنابک 
نیز آمده است. 
۲-ظ. اسم ار محمد بوده و در نهصد تمام 
هجرت رقات کرده است. (از ریحان الادب ج۴ 
ص ۲۱۵ و ص ۵۱ذیل شرح حال معب ال د- 
محمل), 


9 


۲ نظام اولیاء. 


جانشین عمیدالملک کندری شد و از این سال 


[۴۴۵] تا سنه ۴۸۵ باقدرت در منصب ر | نظام بصری. ان ظا ب ] ([خ) ابراهيم‌بن 


وزارت باقی بود, وی در طول سی سال 
وزارت نهایت لاقت و کاردانی و قدرت خود 
را اشکار نمود مهام امور دولت سلجوقیان به 
دست کفایت او بسود ودر بط قدرت 
سلجوقیان سهمی بسا داشت. و سرانجام 
روزی که به سعایت مخالفان ۱ از وزارت 
معزول شد شيرازه تظم و قدرت دولت 
سلجوقی از هم گست. خواجه اندکی بعد از 
عزل از مقام وزارت در راه بقداد به دست 
بوطاهر ارانی یکی از مریدان حن صیاح و 
فدائان اسماعیله کشته شد (دهم رمضان 
۵ ملکشاه هم بیت روزی بیش پس از 
مرگ وی نپائید, و به قول امیر معزی: 

رقت در یک مه به قردوس برین دستور پیر 
شاه پرنا از پی او رفت در ماه دگر 

کردنا که عجز سلطان قهر یزدان آشکار 

قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر, 

وی وزیری توانا و کاردان و دانش‌پرور بود 
مذهب شافعی داشت و فقها و متصوفه را ارچ 
نهاد و مدارس و خانقاههای بار در ا کاف 
قلمرو دولت سلجوقی پی‌انکند, از آنجمله 
بود مدارس معتبری که به نام نظامیه در 
اصفهان و بصره و بلخ و بفداد و مرو و نیشابور 
و هرات و آمل و موصل تأسیسی كرد و ماهانة 
مرتبی برای طلاب و اناتید آنجا اختصاص 
داد. گذشته از اینپا, وی نویسندة چیره‌دستی 
بود از تألیفات اوست: کتاب سیاستامه یا 
دوک پا تنعل که په کر مایت و 
جزیل و شیرینی در موضوعات گونا گون 
سلجوقی نگارش یافته است, دیگر, دستور 
الوزارة یبا وصایای نظام‌المسلک است که 
در ذ کرشرایط وزارت و رموز سیاست نوشته 
است. (از تاریخ ادبیات در ایران, دکتر صفا 
ج۲ صص .٩۰۸-۹۰۴‏ و نیز رجوع به تاریخ 
تمدن اسلامی a‏ ص۲۰۴ و تاریخ دولة 
السلجوق ج مصر و تاریخ گزیده ص ۴۴۳ و 
ص۱۲۴ و دائرة المسعارف اسلامی ج۳ 
ص۴۰۴ و دس تورالوزراء ص ۱۴۹ و 
راحةالصدور ص۱۲۵ و طبقات‌الشافعیه 
سبکی ج ۲ ص ۱۳۷ و کامل ابن اثیر ج۸ 
ص ۱۶۱ و اتشکده اذر چ سادات ناصری ج۲ 
امه ص۵۰۷ و ۵۸و راحتءالصدور 
راوندی صص ۱۳۵-۱۲۵ شود. 

به نظام‌الدین اولیاء شود. 


سیار. رجوع به نظام» ابراهیم‌بن سیارین هانی 
شود. 

نظام بطلمیوس. [نِ م ب لا (درکیب 
اضافی) نظریة مرکزیت زمین و سکون آن. 
رجوع به بطلمیوس شود. 

نظام پذ یو. [ن ب ] (نف مرکب) که سامان 
گیرد. که سعد نظم و ترتیب است. 


نظام‌پذیرنده. 
نظام پذ بری. [نِ ب ] (حامص مرکب) 
عمل نظام‌پذیر: 


نظمی است مر نظام‌پذیری را 
گر خوانده‌ای در اول موسیقار. ناصرخرو. 
نظامت. آن م] (از ع. امص) ناظمی کردن. 
انتظام کاری را به عهده داشتن. امور مدرسه یا 
موسه‌ای را ترتیب و سامان دادن. عمل ناظم 
مدرسه و مانند آن. رجوع به ناظم شود. 
نظام تبریزی. [ن م ت] (اخ) رجوع به 
نظام‌الدین شامی و نیز رجوع به از سعدی تا 
جامی ص ۴۹۲ به بعد شود. 
نظام حامی. [نِ 5 (إخ) احمد, ملقب به 
تظام‌الدولة والدین. رجوع به نظام‌الاین جامی 
و نیز رجوع به مجمعالفصحا ج مصفا ج۳ 
ص ۱۴۰۹ شود. 
نظام خوانساری. [نِ م خوا / خا] ((خ) 
رجوع یه نظام‌الدین خواناری شود. 
نظام دادن. [نِ د ] (مص مرکب) بامان 
کردن.مرتب کردن. سامان دادن. اراستن: 
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد 
نظام دنا را نک بی‌نظام باید کرد. 
اتر خت و: 
نظام داد نظامات ملک را بسخن 
چنان که کار مقیمان خا ک‌را به سخا. 
انوری (از آنتدراج). 
ااسلام ن_ظامی دادن (در تداول)؛ بشیوه 
نظامیان ادای احترام کردن. 
نظام داشستن. [ن ت] (مسص مرکب) 
امان داشتن. مرتب بودن. اراسته و په ایین 
بودن. استوار بودن 
| گردر سخن این‌جا که هت در بتبم 


هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار. سعدی. 
سررشتة جان به جام بگذار 
کین رشته از او نظام دارد. 

حافظ (از انتدراج). 


نظام دهلوی. [ن مد (إخ) محمدين 
احمد معروف په نظام‌الدین اویاء. رجوع به 
تظام‌الدین اولیاء شود. 

نظام رازی. [ن م] ((ع) از شاعران قرن 
دهم است و به روایت سام‌میرزا «از جملة 
حفاظ آستانة امامزاده عبدالعظیم است و در 


نظام بخارانی. [نِ م ب ] ((خ) رجوع به ' کتیبه‌نویسی دستی دارد». او راست: 


نظام شیرازی. 
چگونه با دگران ینمش که نیسندم 
غار غیر ز غیرت به گرد دامانش. 
(از تحفة سامی ص ۱۷۸). 

نظام شامی. [ن 1¢ (اخ) رجوع به 
نظام‌الدین شامی شود. 
نظاهساه. زن ] (إخ) احمد مزسی سللة 
نظاماهية احمدآباد هندوستان است, وی به 
فارسی شعر می‌گفته و تخلصش سپهری است. 
او راست: 
خطّت سیاهیتی که بدنبال آتش است 
خالت خلیل و چهره گلستان آتش است 
پیش رخ تو دیده سپهری بهم نزد 
آتش‌پرست بین که چه حیران اتش است. 

(مجمعالفصحا ج مصفاء ج ۱ص .)۵٩‏ 
و نیز رجوع به نظامشاهیان شود. 
نظامشاه بهمنی. (نٍ ۾ ب ۱ (خ) از 
سلاطین بهمنی دکن است و از ۸۶۵ تا ۸۶۷ 
ه.ق.حکمرانی کرد. (از طبقات سلاطین 
اسلام ص۲۸۸) (قاموس الاعلام ج ۶). 
نظامساهیان. إن ] ((خ) نام سلله‌ای از 
حکمرانان احمدنگر است مسس این سل له 
احمد نظام شاه است که به سال ۸۹۶ دعوی 
استقلال کرد و به سال ۰ شهر احمدنگر را 
پایتخت خویش قرار داد و پس از او ده تن از 
این سلسله حکومت کردند. تاریخ شروع 
حکمرانی افراد این سلسله بدین شرح است: 


احمدین نظام شاه اول ۸۹۶ برهان 4۱۴. 
حن ۶۱ مرتضی ۰٩۳۷‏ 
مران حین ۷۳. اسماعیل ۸۸ 
برهان ثانی ۹۹٩‏ ابراهیم ۰۱۰۰۳ 
احمد ثانی ۰۱۰۰۳ بهادر ۱۰۰۳۴ 


مرتضی ثانی ۱۰۰۷ تا ۰۱۰۱۶ 
(از طبقات سلاطین اسلام ص ۲۹۰) (قاموس 


الاعلام ج ۴). 
نظام شنب غازانی. [نِ م مب | (اخ) 
رجوع به نظام‌الدین شامی شود. 


نظام سیرازی. [ن م] ((خ) از سادات 
دستفیب شیراز و از شعرای قرن یازدهم است 
عمر کوتاهی داشت و در سین جوانی به سال 
۹ د.ق. در شیراز درگذخته و در حافظیه 
مدفون است. دیوانش در خدود سه هزار پیت 


است: 
برمکن بر روی غير آن غمزة خونریز را 
می‌زند هرگز کسی بر سنگ تیغ تیز را 
گرفلک با من هماغوشش نماید دور نیست 


۱-عسلت برکناری خواجه را اختلافی 
دانه‌اند که بین او و ترکان خاتون پیش آمد 
ترکان خحاتون می‌خواست محمود را ول 
ملکشاه کند و خواجه از برکیارق ط 
می‌کرد. 


نظام طباطبائی. 


باغبان بر چوب بندد شاخک نوخیز را 
¥ 
مشو آزرده گر دستی به راه تیرت آوردم 
که در عهد تو دل در دست و جان در آستین دارم. 
۶ 
چرامرهم نهی بر روی داغی 
که‌در روزم گل و در شب چراع است. 
(از تذکرۂ نصرابادی ص ۲۷۱) (اتشكدة اذر 
تایج‌الافکار ص ۷۲۳ و سرو آزاد ص۳۸ و 
تذکرء حنی ص ۳۵۳و تذکره؛ُ روز روشن 
ص ۸۲۰ شود. 
نظام طباطبائی. رن م ط ط] (اخ) از 
در ولایت گجرات سکونت داشت. او راست: 
از پس که داد عکس رخت روشنی به دل 
حاجت نمی‌شود به چراغ دگر مرا. 
.۰ 4 ۳ 
نظام علی‌شاه. [ن ع] (إخ) احمدین حاج 
عبدالواحد کرمانی, ملقب به نظام‌علیشاه از 
عرفا و شعرای قرن سیزدهم و از مریدان رونق 
علیشاه و از خلفای مجذوب علیشاه است. 
وی به مثئوی جنات‌الوصال که به تریب 
نورعلیشاه و رونق علیشاه سروده‌اند دو مجلد 
سروده و افزوده است. او به سال ۷۱۳۴۰ یا 
۲ در کرمان درگذشت". از اشعار اوست: 
گرشدیم از پیروان اولا 
در مصیبت‌ها و رنج و ابتلا 
اين نه جای شکوه باشد نه گله 
بل بود اقوی دلیل عادله 
¥ 
هرکه قربش بیش افزونش بلاست 
مومنان را این نشانی از ولاست. 
(از فهرست کتابخانة مدرسة سبهسالار ج۲ 
ص ۴۹۰) (ریسانة الادب ج۴ ص ۲۰۹) 
(فهرست کتابخانة مجلس شورا ج ۲ ص ۱۷۲) 
(طرایقالحقایق ج ۲ ص 4۱۲۰ و نیز رجوع به 
ریاض‌العارفین ص۵۹۶ شود. 
نظام فارسی. [ن م] (إخ) رجموع به 
نظام قاری. آن ما (خ) محمود یزدی. 
شاعر البد. رجوع به نظام‌الدین قاری شود. 
نظام قمری. آن 1 ۆک( ((ح) رجسوع به 
نظام‌الدین قمری شود. 
نظام کاشانی. [نٍ م] (اخ) رجسوع به 
نظام‌الدین کاشانی شود. 


نظام کپلر. [ن م ي لٍ] اترکیب اضافی. [. 


مرکب) مقابل نظام بطلمیوس. نظریهُ مرکزیت 
خورشید. رجوع به کپلر شود. 
حاج‌عبدالواحد. رجوع به نظام علیشاه شود. 


نظام گرفتن. ان گ ر ت ] (مص مرکب) 
قظم یافتن. به سامان شدن. سامان گرفتن. به 
آیین شدن. آراستگی یافتن. آرایش گرفتن: 
سوی نشابور باید رقت تا کار ری و جبال که 
آشفته شده است نظام گیرد. (تاریخ ببهقی 
ص ۴۴۶). بوالحسن سیاری صاحبدیوانی ری 
و جبال دارد و آن کار بدو تظامی گرفته ات 
(تاریخ بیهقی ص ۳۷۳). و قرار داد با پرویز 
کی چون کار او نظام گیرد خراج کی پدرانش 
ص ۱۰۲). و بعد از آن در اضطراب و فترت 
اقتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارستامة این 
البلخی ص ۱۰۸). کار نیشابور در عهد او 
نظامی هرچه تماتر گرفت. (ترجمهٌ تاریخ 
یمیتی ص ۴۳۸). 
ضرورت است که آحاد را سری باشد 
وگرنه ملک نگیرد به هیچ گونه نظام. سعدی. 
||[در یک ردیف قرار گرفتن. بهم پیوستن. در 
یک رشته قرار گرفتن: 
عقد پرستش ز تو گیرد نظام 
جز به تو بر هست پرستش حرام. نظامی. 
ااب سلام نظامی پاسخ دادن (در تداول), 
مقابل نظام دادن. 

نظام محله. ان ٤‏ حل ل] (اخ) دهی است 
از دهستان کلباد بخش بهشهر شهرستان 
ساری در ۲۵ هزارگزی مثرق بهشهر و یک 
هزارگزی جنوب راه بهشهر به گرگان در دامنة 
معتدل هوای مرطوبی واقع است و ۲۵۰ نقر 
سکه دارد آبش از جشمه‌ساره مسحصولش 
برنج و غلات و پنبه و صیفی و ابریشم. شغل 
اص‌الی زراعت و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۳). 

نظام‌نامه. [ن م ۸( مرکب) آئین‌نامه‌ای 
که‌انتظامات داخلی هر دستگاهی رامشخص 
کند. 

نظام نیشابوری. ان ۽ نْ / د] (ج) 
حسن‌بن محمد. رجوع به نظام‌الدین حسن‌بن 
محمد شود. 

نظام و ظیفه. [نٍ م وف /فب] (تسرکیب 
اضافی» امرکب) خدمت سربازی. رجوع به 
سربازی شود. 

نظامیی. [ن] (ص نسبی) سپاهی. قشونی. 
لشکری. جنگی. مقابل چریک. (یادداشت 
مولف). . 
|اقمی اجر انت و آن بزرگترین قطع اجر 
است و پس از او به ترتیب اجر خطائی است 
و از آن کوچکتر اجر عادی و معمولی سپس 
نیمه آجر و بالاخره چارکه. (یادداشت مؤلف): 


فلک چٍ چیست برگی بنفشه ز باغت 
یرت ی فاس و بات 
شرف شفروه. 


نظامی عروضی. ۲۲۵۷۳ 


نظامی. [ نظ ظا] (ص نسبی) موب است 
به نظام. عنوان طایفه‌ای از معتزله که اصحاب 
ایراهیم نظام معتزلی‌اند. رجوع به نظام شود. 
نظامی. [نِ ] ((خ) دی است از دهستان 
سرخه بخش مرکزی شهرستان سمنان در ۲۴ 
هزارگزی جتوب غربی سمنان و ۴ هزارگزی 
جنوب راه سمنان به تهران, در جلگۀ معتدل 
هوائی واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. آبش 
از قنات. محصولش غلات و پنبه و تنبا کوه 
شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیائی ایران ج 
نظامی. ان ) (اخ) حسن نیشابوری ملقب به 
تاج‌الدین. موف کاب تاجالمآشر است. (از 
لباب الالباب چ نفیسی ص۶۶۵) (تاریخ 
مغول. اقبال, ص 0۴۶). 
نظامی. [ن ] ((خ) (شیخ...) محمدبن شیخ 
محمد کریمالّه دبائی بلند شهری. ملقب به 
تظام‌الدین و متخلص به نظامی. از 
پارسی‌گوبان هند و از منجمان قرن سیزدهم 
است. در هفتادسالگی به سال ۱۲۸۸ ه.ق. 
درگذشت. در زبان فارسی و اردو دیوان شعر 
دارد و از اوست: موی سرود مستانه, عناقید 
نورس. تحتة‌المدارس. از اشعار اوست: 
در خیالش به چمن سینه‌فگار آمده‌ام 
می‌کشم ناله که همدرد هزار آمده‌ام 
باد نوروزیم و جاتب مرغان قفس 
از پی مژد؛ ایام بهار آمدهام 
هرکجا می‌نگرم محو تماشای توام 
حیر تم هت که در اينه زار آمده‌ام. 
3 
ذوق تا قبل روی تو نموده‌ست مرا 
طاق ابروی تو محراب سجود است مرا. 
(از روز روشن ص ۸۲۴ 
نظام یافتن. [نِ ت ] (مص مرکب) سامان 
یافتن. به آیین و یه سامان شدن. رواج و رونق 
گرتن: 
نظام یافت همه شغل‌های بی‌تقدیر 
نق گرفت همه کارهای ناهموار. 
امیر معزی (از آتندراج). 
نظامی عروضی. ن ي ع] (غ) احمدین 
, عمربن علی سمرقندی, مکتی به ابوالحسن و 
ملقب به نظام‌الدین یا نجم‌الدین و معروف به 


۱-فسهرست مدرسة عالی سپهالار ج۲ 
ص ۳۹۰ مژلف طرائق‌الحقایق (ج۳ ص ۱۲۰) 
سال فرت او را ۱۲۴۰ نوشته به استناد این بیت 
که بر منگ قر ارست: 

«یکی مصرع از بهر تاریخ گفت: 

بجان از علی دیده احمل نظام». 

و مژلف ریاض‌العارفین و ريحانة الادب نیز هم 
باذ کر ماده تاریخ «نظام مرده» همین سال راذ کر 
کرده‌اند. اما مژلف بستان‌السیاحه سال ۱۲۴۲ را 
ضط کرده است. 


۶ ننامیه. 


۷ ماله مرحوم سعید نفیسی زير عنوان 
نظامیه و مقدمة جلال همائی بر غزالی‌نامه و 
وفیات الاعیان ج ۱ص ۲۲۲ و ۴۰۷ و 
طبقات الشاقعیه ج ۲ ص ۱۳۷و ۲۵۲ به بعد و 
تجارب السلف ص ۲۶۹ و تاريخ تمدن 
اسلامی ج ۳ ص ۹۷ و دايرة المعارف اسلامی 
ج ۲ص ۴۰۴و رحلۂ اسن‌جبیر ج مصر 
ص ۱۹۷ و حوادٹ الجامعه ص ۱۲۴ شود. 
نظامیه. (نِ مسی ي] ((خ) نام یکی از 
ایتگاههای راء‌آهن تهران - اهواز ضمیمة 
بخش مرکزی شهرستان اهواز است, این 
ایستگاه در ۲۰هزارگزی شمال اهواز واقع 
است و سا کنین ان کارمندان راء‌اهن ستد. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶ ص ۳۵۵). 
نظامه. [ن می ي] (لج) دهی است از 
دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان 
تربت‌حیدریه. در آهزارگزی مشرق کدکن, 
در دامنة معتدل‌هوائی واقم است و ۱۵۵ تفر 
سکنه دارد. ابش از قنات تامین می‌شود. 
محصولش غلات و بنشن و پنبه و شفل اهالی 
زراعت و گله‌داری و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیابی ایران ج ٩‏ ص ۴۲۰). 
نظامیه. زوّظ ظا می یّ] ((خ) نام فرقه‌ای 
انت از معتزله که پیروان ابراهیم نظام‌اند. 
رجوع به نظام ایراهیم شود. 
نطابر. [نَ ي ] (ع !) ج نظيرة, به معنی مثل و 
مانند و نظیر: هرگاه که دو دوست په مداخلت 
شریری مبلا گردند هر آینه میان ایشان 
جدائی افد و از نظایر و اخوات آن حکایت 
شیر الست وگاو. ( کلیله و دمته). رجوع به 
نظائر شود. ||افاضل. امائل. اخیار. (يادداشت 
مولف). رجوع به نظاثر شود. 
نظو. [ن ] (ع مص) درنگ کردن و مهلت دادن 
بر کی. ||فروختن چیزی را به مهلت. (از 
مستتهی الارب) (آنندراج). ااتسظر. (از 
متن‌اللقة). رجوع به نظر شود. 
نظر. [ن ) (ع [) مانند. (منتهی الارب). مثل. 
نظير. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نظر. ن ظط ]' (ع مص) نگریستن. (آندراج) 
(ناج المصادر بسهقی) (زوزنی). نگرستن. 
(سرجسمان علامةٌ جرجانی ص ۱۰۰). 
نگریستن در چیزی به تأمل. (فرهنگ خطی) 
(از اقرب الصوارد) (از ناظم الاطباء) (از 
المنجد). ||چشم انداختن. (یادداشت مولف). 
||چشم دائتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(تاج السصادر بيهقى) (زوزنی) (ترجمان 
علامٌ جرجانی ص ۱۰۰) (از ناظم الاطباء). 
انتظار داشتن چیزی را". (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللفة). مترقب حضور 
چیزی شدن. (از متن اللغة). |[فرمان دادن 
میان قوم. (از منتهی الارب). حکومت کردن 
بین مردم و فیصله دادن دعاوی ایشان را. (از 


اقرب الموارد) (از المنجد). ||یاری دادن. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) . مدد كردن 
و کمک کردن. ||مرئیه گفتن بر مرده. (از ناظم 
الاطباء)*. |ژگوش دادن به سخن کسی. (از 
المنجد) (از اقرب الموارد). یقال: انظرنی؛ ای 
اصع الی. (اقرب الموارد). |اچشم‌زخم 
رسانیدن. (از منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء). ||هلا ک‌کردن . (از الصنجد). 
|[نمودار کردن زمین گیاه خود را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||فروختن چیزی 





| را به نظرة و امهال و تأخیر. (از اقرب الموارد) 


(از المنجد). رجوع به نظر شود. |[درنگ 
کردن و مهلت دادن بر کسی" (از ناظم 
الاطاء). به اخیر انداختن و مهلت دادن ادای 
دين رام (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
|افال‌گوئی کردن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). تکهن. (اقرب 
الموارد) (المنجد). فال‌گوئی. (ناظم الاطباء). 
نظو. (ن ظ ] (ع إ) چشم. (از آنندراج). بصر. 
(اقرب الموارد) (المتجد). دیده: 


ببیند بی‌نظر نرگس بگوید بی‌لفت سونن 
| گرطبعش بیاموزد صا را عالم ارائی. 
انوری. 
گوشم همه روز از انتظارت 
بر راه و نظر بر آستان است. سعدی. 
از نظر دل به جهان کن نظر 
ز آن که غلطکار بود چشم سر. امیرخرو. 
هر نظری را بصری داده‌اند. خواجو. 
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی 
سیل‌خیز از نظرم رهگذری نیت که 
ست. حافظ. 
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر 
ای دیده نگه کن که به دام که دراخاد. حافظ. 
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند 
دل و دین است که بر یکدگر انداخته‌اند. 
صائب. 


حجاب سهل بسیار است اریاب بصیرت را - 
نظر را برگ کاهی از پریدن بازمی‌دارد. 

صائب (اندراج). 
نظر به سرمة مردم سیه مکن صائب 
یه گریه تا بتوان دیده را جلا کردن. ‏ _ 

صاثب (آتدراج). 
می‌تراود نظر از بوم و بر ما طالب 
این سراپرده مگر جلوه گه منظور است. 

طالب (آنندرا اج). 
نقض مدعا اید به فعل از یاری مردم 
نظر را بازمیدارد پر کاه از پریدنها. 

مخلص کاشی (آندراج). 

ا(نگاه. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم 
الاطباء). نگرش. (ناظم الاطباء): 
نگاری بدیدند چون نویهار 


که‌از یک نظر شیر آردشکار. . فردوسی. 


نظر. 


تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم 
آری همه رسوائی اول ز نظر خیزد. عطار. 
چون جهان را نظری سوی وفا نیت ز اشک 
دیده را سوی جهان راه نظر بربندید. 
خاقانی. 


چه عجب گر رسد دست به فترا ک مراد 
کزبلندی است به جائی که نظر می‌نرسد. 


خاقانی. 
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم 
از نظر چشم تو عقل درامد به کار. خاقانی. 
از یک نظر تنها دل باخته‌ام با تو 
جان بازم ا گرلطفی با ان نظر آمیزی. 
خاقانی. 
چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند 
من خود نگویمت که بود در نظر سخن. 
سعدی. 
ز دست رفتم و بی‌دیدگان نمی‌دانند 
که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید. 
۱ سعدی. 
نمی‌توان به سرسر روزگار رسید 
که خانه بته در است و نظر شکته کلید. 
آثر اخیکتی. 


نفس در جستجو خاصیت موج نظر دارد 
که غیر از چشم یستن نیست منزل کارواتش را. 
پیدل (آنندراج). 
تخجیر لاغر است ظهوری از آن ز دور 
قربان حلقه‌های کمند نظر شود. 
ظهوری (آنندراج). 
|| عنایت. السفات. تأیید. توجه. مدد؛ 
رای و نظر خواجه چو باران بهار است 
این هر دو چو پیوست بخندد گل گلزار. 
ِ فرخی. 
رسم و آئین تبه گشته بدو گردد راست 


١‏ -و تخفیف المصدر باك‌کین نظر. (از متن 
اللغة). 

۲-نظره ظراً و قنظراً و نظرانا و منظرة ر 
تنظارا. (اقرب الموارد) (متن اللغة). در تمام 
معانی مصدری. 

۳ نظر الشبیء؛ انستظره: قال بعضهم ان نظر 
بتعدی الى المصرات بنقه و بتعدی الى 
المعانی بفی, فقولهم نظرت فى الكاب هو على 
حذف معمول و اتقدیر نظرت المکتوب فى 
الکتاب. (افرب الموارد, از المصیاح). انتظره؛ 
كأنه ینظر الى الوقت الذی یأتی فه. (المنجد). 
۴-نظر للقوم؛ رثشی لهم و اعانهم. (اترب 
الموارد) (المجد) (متن اللغة). 

۵- نظر لافوم؛ رثى لهم و اعانهم. (اقرب 
الموارد) (المنجد) (متن اللغة). 

۶-نظر الدهر الى بنی‌فلان؛ اهلکهم. (المتجد). 
۷-نظر ف لانا؛ تآنی علیه. (اقرب السواره) 
(المتجد). 

۸- نظر فلاناً الدین؛ اخره و امهله, لغة فى انظر. 
(المنجد) (از اقرب المرارد). 


نظر. 


وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر. 


فرخی. 
ا او ل ۷۹ 
دولتش باد و به هر کار ز یزدانش نظر. 

فرخی. 
بر او بوده به هر جای مقیم 
زو رسیده به همه خلق نظر. فرخی. 
لاجرم ملک و ولایت خرم و آباد گشت 
خرم و آباد گردد ملک از عدل و نظر. 

فرخی. 
از خداوند نظر چشم همی داشت جهان 
به جهانداری نیکونیت و خوب‌سیر 


چون خداوند جهانداری و شاهی به تو داد 
گفت من یافتم اینک ز خداوند نظر. ‏ فرخی, 
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری 


اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری. فرخی. 
اهو از پشته برون اید وایمن بچرد 
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه. فرخی. 


کشیده تیغ سیاست به کینه لشکر او 

نه ایمنی به جهان اندرون ته عدل و نظر. 
عنصری. 

نظرها کنیم اهل خراسان را و این شهر به 

زیادت نظر مخصوص باشد. (تاریخ بیهقی ص 

۶ سلطان را بیار دعا گفت بدان نظر 

بزرگ که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 

۷۰ تا با ما بگوید و آنچه فرمودنی است از 

نظر فرموده آید. (تاریخ بیهقی ص ۳۷). 

صد نظر در باب بنده بیش کرد 

تاز خا کاو رابر این منظر کشید. 

معودسعد. 
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود 
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر. 

ی 
تاهر کی رامبرتی و نظری و نیکوئی 
فرمائیم. (فارستامة این‌البلخی ص ٩۰‏ 
چون جهان را نظری سوی وفا یت ز اشک 
دیده را سوی جهان راه نظر بربندید. 

خاقانی. 
نظرت نیت به من زانکه مرا 
تن نماند و نظر جان به تن.است. خاقانی. 
دید؛ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود 
اہ که یت این نظر عین رضای شاه را. 


خافانی. 
سگجان شدم از بس ستم عالم سگدل 
روژی نظری از سگ کوی تو ندیدم. 
خاقانی. 
همت از آنجا که نظرها کند 
خوار مدارش که اثرها کند. نظامی. 
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند 
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی. 
سعدی. 
ز آنگه که ترابر من مسکین‌نظر است 


آثارم از آفتاب مشهورتر است. نعدی. 
خاطرم از بند اسپ زود گشاده شود 
بسته‌ام امید خویش در نظر شهریار. 
مبارکشاه مرورودی. 
|| تماشا. سیاحت: 
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه 
که‌پایمال کنی ارغوان و یاسمنش. سعدی. 
نگاه کردن. طرز نگاه کردن. 
(یادداشت مولف)؛ 
کمال‌دلبری و حن در نظربازی است 
به شیوء نظر از نادران دوران باش. حافظ. 
||بصيرة. (از السنجد) (از اقرب الصوارد) ". 
پینش. (یادداشت مولف)؛ 
گفتم که چت ناطقه را نج حس او 
گفامراد و ذهن و ذ کاءفطّت و نظر. 
اصر‌خرو. 
رجوع به ارباب نظر و صاحب نظر و اهل نظر 
در ترکییات ذیل همین لغت شود. |[یصر, 
(اقرب الموارد) (المنجد) ". بینائی: 
بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود 
زبان از او سخن و چشم از او نظر دارد. 
ناصرخسرو. 
||فکر. (آنندراج) (غیاث اللفات) (ناظم 
الاطیاء). انديشه. (ناظم الاطباء). تفکر. رویه. 
(یادداشت مولف) ". ||نظر در چیزی, اندیشه 
در آن چیز جهت اندازه و قیاس آن. (ناظم 
الاطباء). ||دفت. تأمل. تصفح. تدبر. 
(یادداشت مولف)؛ 
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من 
کاری که کرد دیده من بی‌نظر تکرد. حافظ. 
[ارای. (یادداشت مولف). || خیال. . وهم. . (ناظم 
الاطباء) ||اعتراض. ایراد. بحت. (یادداشت 
مولف). || چشمزخم. (متهى الارب) (ناظم 
الاطباء): ضریناهم بنظر و من نظر؛ ابصرناهم. 
(اقرب الموارد). ||علم‌الشظر و الاستدلال؛ 
علم‌الکلام. (اقرب الموارد) (از الصنجد): بر 
بحث در علوم نظر و جدل مواظب. (ترجمةٌ 
تاريخ یمینی ص ۲۹۸). در فضلیات از 
استفادت به مقام افادت رسیده و در فقه و نظر 
گوی‌از اقران ربوده. (لاب الالباب ج ١ص‏ 
۸ ]|(اصطلاح منطق) همان فکر است, و 
گویندجز آن است. قاضی باقلانی گفته است: 
نظر فکری است که به وسیل آن علم به چیزی 
یا گمان قوی بدان طلب می‌شود... پس فکر 
جنس است در تعریف نظر و ما بعد آن فصل 
است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفتون ج 
۲ص ۱۳۸۶ ود. ||در فسقه. تولیت. 
(یادداشت مولف) ||(اصطلاح نجوم) بودن دو 
شیء است بر وضع خاص در فلک. اگردو 
ستاره در جزء واحدی مجتمع نشده باشند, 
چستانچه بعد مان ان دو ۶۰ درجه از 


فلک‌الیروج باشد. مثلاً یکی در اول حمل 





۲۲۵۷۷  .رظن‎ 


باشد و دیگری در اول جوزاء آن را نظر 
تدیس گویند و اگربعد میان آن دو ستاره 
ربع فلک به معلی ٩۰‏ درجه باشد نظر تربیع 
است, و اگرثلث فلک یعنی ۱۲۰ درجه باشد 
نظر تثلیث است. و ا گرنصف فلک یعنی ۱۸۰ 
درجه باشد آن را مقابله گویند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۳۸۶). رجوع به 
انظار در اين لفتنامه ورجوع به کشاف 
اصطلاحات الفنون ص ۱۳۸۵ تا ۱۳۹۱ شود: 


حسودت دربد پهرام فیرون 


نظر زی تو ز برجیی فرارون. دقیقی. 
منجم توام ای نجم آسمان جمال 
همیشه از نظر وصل تو سعادت‌جوی. 

۱ سوزنی. 
ن_ظرها؛ اثار ستارگان. (انتدراج از 
اسکدرنامة بری). 


ااتخیف در خراج. (یاذداشت مولف). رسول 
معتمد فرارسید a‏ عمروبن ليث برآن 
جمله که هر سال ما رایت بار هزار هزار 
درم فرستی... نامه نبشت عمرو سوی 
امیرالممنین موفق و نظر خواست از خراج 
سیتان هزارهزار درم و موفق نظر بداد 
هزارهزار تارج سیتان). الا 
اعتبار. حیثیت. جهت. جنبه. (يادداشت 
مۇلف): نظا الى کذا و بالظر اله؛ ای ملاحظة 
واعتباراً له. (اقرب الموارد) (المنجد). ||منظر. 
(يادداشت مولف). ||ناحیت. ايالت. ولایت. 
ج» انظار. (یادداشت مولف). ||ممایگان. 


(آتدراج) (منتهی الارب) (از المنجد). یقال: 


حی حلال نظر؛ آی متجاورون یری بعضهم 
بعضا (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
- آخر نظر؛ نظر وایسین. آخرین دیدار. 
واپسین دیدار: 


- اریاب نظر؛ که صاحب نظرند. که اهل 
بصیر تند؛ 


خویش را خوانم از ارباب نظر ۱ 

دیده از شوق تماشا نظرستان گفته‌ست 
ظهوری (آندراج؛ 

- از نظرٍ؛ ؛ از لحاظ. (یادداخت مولف). 

- از نظر افتادن؛ ناپند و بی‌اعتبار شفن. 

(غياث اللغات). رائده شدن. (ناظم الاطباء)2 


۱-در تداول عوام نظر بیشتر به معتی بصر 
استعمال شود و نزد خراص اغلب در مورد 
بصيرة آبد. (اقرب الموارد). 

۲ -در تداول عرام نظر بیشتر به معنی بسصر 
استعمال شود و نزد خواص اغعلب در مورد 
بصیرة آيد. (اقرب المرارد). 

۳-فی کذا نظر؛ أى تفكر فى طريقه لعدم 
وضوحه. (از اقرب الموارد). ای: مجال للتفکر 


۸ نظر. 


نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع 

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد. 
سعدی. 

عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت 

افتاد چون دو قطرءٌ اشک از نظر مرا.. صائب. 

- از نظر اقکندن؛ از نظر دور کردن. از چشم 

انداختن. فراموش کردن: 


چه باز در دلت آمد که مهر برکندی 
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی, 
سعدی, 
پیش از آن کز نظر بیفکندت 
ای برادر بیفکن از نظرش. سعدی: 


- از نظر انداختن؛ راندن. (ناظم الاطیاء). 
مفضوب ساختن. از نظر انکندن؛ 
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی 


که هیچ شخص نبیتی به شکل و منظر خویش. 
نعفدی. 

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را 

په یک ره از نظر خویشتن پندازی. سعدی. 

ای به دو چشم تو نظربازیم 

از نظر خویش نيندازيم. حافظ حلوائی. 

- از نظر راندن؛ دور کردن. (ناظم الاطباء)؛ 

آن روز که خط شاهدت بود 

صاحب‌نظر از نظر براندی. سعدی. 

- از نظر رفتن؛ از مقابل دیده رفتن. از پیش 

چشم دور شدن. 

- ||فراموش شدن. از یاد رفتن. از نظر 

آفتادن: 


سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی 
می نرود صنوبری جای گرفته در دلم. سعدی. 
گوبه تندی و جفا روی مگردان از ما 
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم. 

سعدی. 
-اظهار نظر کردن؛ عقیده و فکر و سلیقة خود 
رادر مورد چیزی یا کاری بیان کردن. 
- امعان نظر؛ دوراندیشی در کار. تفکر و 
تامل در کار. (ناظم الاطاء). 
اول نظر؛ در نگاه اول. در نختین لحظات 
دیدار: او اول نظر در چشم سلطان تیک امد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۴۳۶). 
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع 
کاول‌نظرم هر چه وجود از نظر افتاد. 

سعدی. 
- اهل نظر؛ مردمان زیرک و بافراست و 
بابصیرت. (ناظم الاطباء). از ارباب نظرء که در 
است و معلوماتش صرف تقلید از دیگران 
نیت . (یادداشت و . سردم صاحب 
E E‏ جشمی به ارادت 
با روی تو دارند و دگر بی‌بصراند. 
بازگویم نه که این صورت و معنی که تراست 


۸ به خلق و 


تواند که بیند مگر اهل نظرت, . 

لطف توان کرد صد اهل نظر 
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را. حافظ. 
- بلندنظر؛ وسیعالصدر. عالی‌همت. مقابل 
کوته‌نظر؛ 

که‌ای بلتدنظر شاهباز سدره‌نشین. ‏ حافظ. 
بد نظر 9 دادن 

تا ز ياقوت لب او به نظر دادم آب 

ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم. صائب. 
رجوع به «نظر آب دادن» در سطور بعدی 


سعدی, 


شود. 
- به نظر آمدن؛ دیده شدن. به چشنم آمدن. 
(یادداشت مولف). 


- |اگمان برده شدن. به نظر کسی آمدن. به 
تصور او آندن. (یادداشت مولف). 
- ||نمودن: چن به نظر می‌آید؛ چنین 
می‌نماید. .. (یادداخشت مولف). 
= ||مهم جلوه کردن. به چشم آمدن: گویند: 
دنیا به نظرش نمی‌آید؛ یعنی در چشمشس 
جلوه‌ای واهمیتی و ارجی ندارد. 
به نظر آوردن؛ مجم کردن. متصور 
ناخش. 
= به نظر رساندن؛ در پیش چشم کی قرار 
دادن, به عرض رساندن. 

- پریشان‌نظر؛ بلهوس. که هر دم توجه و نظر 
به چیزی دیگر دارد؛ 
ما پریشان‌نظران خود گره کار خودیم 
این چه حرفی است که سررشته به دست ما نیت. 

صائب. 

- تحت نظر؛ متهمی که بازداشته شده است و 
هنوز محا کمه و محکوم نشده تکلیف زندانی 
وی تن نیست. که در 
- | آنکه ‏ 
دیگری است. ۱ 
< حبس نظر؛ نظر از دیدار ناشایست 
بازداشتن. 
- در بادی نظر؛ در نختین دیدار. با یک 
- در نظر؛ در چشم. به چشم: فکیف در نظر 
اعیان خداوندی عز نصره که مجمع اهل دل 
است. ( گلستان سعدی). 
- در نظر آمد ن؛ دیده شدن. به چشم آمدن: 
از آن آن سرو سیمین در نظرها تیره می‌آید 
که پیچیده است دود آه عاشق از سر و پایش. 


تحت مراقبت و تعهد و نگهداری 


خاقانی. 
برق | گرچه نور آید در نظر 

لیک هت از خاصیت درد بصر. مولوی. 
اخترانی که به شب در نظر ما آیند 


پیش خورشيد محال است که پیدا آیند. 
سعد‌ی. 


= |امتصور شدن» 


۹ 


تو نیز | گرنشناسی مرا عجب نبود 

که‌هرچه در نظر آید از آن ضعیف‌ترم. 
سعدی. 

- ||مبحوث فيه گردیدن. (آنتدراج). 

|ابه نظر آمدن. مهم جلوه کردن. جلب نظر 

کردن؛ 

همتی نیز داشتم که مرا 

دو جهان در نظر نمی‌آمد.- خاقانی. 

چون توئی را چو منی در نظر آید هیهات 

که‌قیامت رسد این رشته به من یا نرسد. 


سعدی. 

تا تو برگشتی نامد:هیچ خلقم در نظر 

کز خیالت شحه‌ای بر خاطرم بگماشتی. 
سعدی: 

هیچم اندر نظر نمی‌آید 

تا تو خورشیدروی در نظری. سعدی, 


- ||قبول افتادن. مورد توجه واقع شدن: 
صالح و طالح متاع خویشن تمودند 
تا که قول افتد و چه در نظر اید. حافظ. 
- در نظر آوردن؛ مورد توجه و اعتا قرار 
دادن 
گرفتم اتش دل در نظر نمی‌اری 
نگاهمی‌نکنی اب چشم چون جویم. سعدی. 
- در نظر بودن؛ پیش چشم بودن در مقایل 
چشم قرار داشتن. در خاطر بودن 
از بسکه در نظرم خوب آندی صما 
هر جا که می‌نگرم گونی که در نظری. 

سعدی. 
هیچم اندر نظر نمی‌آید 
تا تو خورشیدروی در نظری. 1 
- در نظر داشتن؛ قصد داشتن. بر سر أن بودن. 
به خاطر داشتن : در ننظر داشتم چون به 
درخت گل رسم. ( گلستان نعدی), 
7 در نظر گرفتن؛ مراعات کردن. ملحوظ 
داشتن. (یادداشت مولف»: 
- در نظر گشتن؛ پیش چشم آمدن. متصور 


شدنء 


سعديی. 


صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی 
که‌روز ارلم این درد در نظر می‌گشت. 


خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت 


«سعدی. 
- روشن‌نظر؛ بیناء 
بدان اب روشن‌نظر کن مرا. نظامی. 
- صاحب‌نظر؛ اهل نظر. صاحب بصیرت. 
بصیر ۰ . پر ه. صاحب ی 
نظر آنانکه نکردند بر این مشتی خاک 
الحق انصاف توان داد که صاحب‌نظرند. 
سعدی. 
- |ابت‌دنظر: 


کوته‌نظران را نبود جز غم خویش 


صاحب‌نظران را غم بیگانه و خویش. 
سعدی. 
شوخی مکن ای دوست که صاحب‌نظرانند 
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند. 
سعدی. 
- صرف نظر کردن؛ چشم پوشیدن, نظر بر 
گرقن 
- غایب از نظر؛ که در برابر چشم نیست. که 
پیش چشم نیست: 
بازاً که از صبوری و دوری بوختيم 
ای غایب از نظر که به معنی برابری. سعدی. 
- قطع نظر کردن؛ دست شتن. ترک گفتن. 
مقراض ره دور نظرهای بلند است 
قطع نظر از مردم کوتاه‌نظر کن. صائب. 
- کوته‌نظر؛ کوته‌بین. خردک‌نگرش. 
دون‌همت. بخیل. مقابل بلندنظر: 
هر چه کوته‌نظرانند بر ایشان پیمای 


که حریقان ز مل و من ز تأمل مستم. 

سعدی. 
کوته‌نظران را بدین علت زبان طعن دراز 
گردد.( گلتان سعدی). 
مطمح نظر؛ مورد توجه. محل توجه و اعتنا. 
نظر اب دادن؛ کنایه از کب کردن فيض ۰ 
دیدار و تماشا کردن چیز مرغوب؛ 
نظر ز روی عرقتا کاو دهم چون اب 


که قطرهقطره مرا دیدبان دیگر شد. 1 

-نظر آوردن و بردن؛ سیر و تماشا کردن: 

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند 

همه اسمتد و تو جسمی همه جد و توجانی. 
سعدی. 

- نظر افتادن بر...؛ دیدن. مشاهده کردن: 

آمروز مبارک است فالم 


کافتاد نظر بر آن جمالم. نعدی. 
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد 
از صورت بی‌طاقتیم پرده برافتاد. سعدی, 
نکم نظر تاد بر آنمنظر مطبوح 
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد. 

سعدی. 


- ||مورد توجه و عنایت واقم شدن: 
ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری 
ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد. سهد ی. 


-نظر اول؛ نگاء اول. نگاه سرسری و 


عجولاند: 

فکرت آخر است اصل بنا 

نظر اول است تخم زنا. سنائی. 
- نظر بر... بودن؛ بدان متوجه و مایل بودن: 
چون صفیرش زنی کرت نگرد 

اسب کڑ رانظر بر ابخور است. . خاقانی. 
- نظر بعید؛ اندیشة دور. احتمال. (ناظم 
الاطباع). 


= نظر به... بودن؛ بدان متمایل بودن: 
ما را نظر به خیر است از عشق خویرویان 


آنکو به شر گند میل او خود بشر نباشد. 

۲ سعدی. 
= نظر به چیزی جفت کردن؛ نظر به چیزی 
پیوستن. (آندراج): 
مجنون به طاق قبله تظر جفت چون کند 
ابروی شوخ چشم قبایل برابر است _ 

ظهوری (انندراج). 
- نظر انی؛ ملاحظة شانی. دوراندیشی در 
عاقبت کارها. (ناظم الاطباء). 
- نظر در... بودن؛ محو تماشای او بودن 
با آنکه همه نظر در اویم 
روزی سوی ما نظر نینداخت. 
- نظر سیاه کردن به چیزی و بر چیزی؛ کنایه 
از نگریستن در چیزی به تمام رغبت و 
ارادت. و شسیفته و سفتون وی گسردیدن. 
(انندراج) 
شب وصال تو بر مه نظر سیه نکنم 
به روز روشنم از پرتو چراغ چه حظ. 

منیر (انندراج). 
نظر شور؛ چشم شور. (آنتدراج). 
- نظر غلط انداز؛ نگاه معشوق که عاشق را به 
غلطی اندازد هر یکی چنان پندارد که خاص 
تگاه به سوی من کرده است. (از آندراج) (از 
غیاث اللغات). 
-نظر کسی در پی کسی بودن؛ کنایه از نقرین 
کی در حق کسی موّثر بودن. (آنتدراج): 
با ما دل [ما] نکرد چیزی 
یارب نظر که در پیش بود. تأثر (آتدراج). 
- نظر کو تاه کردن از؛ نظر برگرفتن* 
سمدی نظر از رویت کوته نکند هرگز 
ور روی بگردانی در داشت آویزد. سعدی. 
- تظر گرم کردن به چیزی و تظر نهادن در 
چیزی؛ نگاه کردن: 
دل بی‌تاب من از شوق تماشا سوزد 
پیش از آنم که به روی تو نظر گرم کنم. 
طاهر وحید (انتدراج). 
- نظر گسستن؛ چشم پوشیدن. صرفنظر 
.کردن.دست شت: 
در سر کار هوا شد دين و دل 
هم نظر ز آن کار نگسستی هنوز. خاقانی. 
-نظر مکرر؛ دوباره نگریستن. (ناظم 
الاطباء). 
- نظری؛ یک نظر. یک دخعد: 
ای که قصد هلا ک من داری 
صر کن تا ببینمت نظری. سعدی. 
- یک نظر؛ یک بار دیدن. یکپار نگاه کردن: 
درآکز یک نظر جان تازه کردی 
بسا عشق کهن کآن تازه کردی. خاقانی. 
نظرآ باد. زن ظ ] ((خ) دهی است از دهستان 
غار بخش ری شهرستان تسهران» در 
۴۰ صزارگزی جسئوب ری, در جلگة 


سعد ی. 


نظرآباد. ۲۲۵۷۹ 


معتدل‌هوانی واقع است و ۱۱٩‏ نفر سکنه 
دارد. ابش از قنات. محصولش غلات و 
صیقی و چغندرقد. شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۱. 
نظرآ باد. زن ظط ] (إخ) ده کوچکی است از 
بخش طالقان شهرستان تهران. رجوع به 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۱ شود. 
نظرآ باد. ن ظ ] (إخ) ده کوچکی است از 
دهستان چهریق بخش شاهپور شهرستان 
خوی. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج۴ 
شود. 
نظرآ باد. (ن ظ ] (إخ) دهی است از دهستان 
خالصة بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان, 
در ۱۳۲هزارگزی مغرب کرمانشاه در دشت 
سردسیری واقع است و ۲۲۷ نفر سکنه دارد. 
آبش از چاه و سراب نیلوفر تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و حبویات دیمی و شغل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۵ 
نظرآباد. زن ظ ] ((ع) دهی است از دهستان 
دینور بخش صحه شسهرستان کرمانشاهان, 
در ۲۲هزارگزی مغرب صحنه, در منطقۀ 
کوهتانی سردسیری واقع است و ۱۵۰ تن 
سکه دارد. ابش از چشمه تامین می‌شود. 
محصولش غلات و تسوتون و شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهتگ جغرافیایی ایران ج 
۵ 
نظرآ باد. ان ظّ ] ((ج) دهی است از دهستان 
میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم‌آباد. در 
۲هزارگزی مفرب نورآباد. در منطقة پرتپه 
ماهور و سردسیری واقع است و ۰ نتفر 
سکنه دارد. ابش از رود حمام تامین می‌شود. 
محصولش غلات و لبنیات و پشم وشغل 
اهالی زراعت و گله‌داری و بافتن سیاه‌چادر و 
قالی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نظرآباد. زن ظّ ] (إخ) دهی است از دهستان 
یوسف‌وند بخش سلس له شهرستان خرم‌آپاد. 
در ۱۳هزارگزی جنوب غربی الشتر, در جلگة 
سردسیری واقع است و ۰ افر کته دارد. 
ابش از سراب میان‌دلان تامین سمی‌شود. 
محصولش غلات و حبوبات و لبنیات است. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
نظرآباد. (ن ظ ] ((ع) دهی است از دهستان 
حومة بخش سروستان شهرستان شیراز, در 
۳هزارگزی جنوب سروستان, در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۷۱ تن سکته دارد, 
آبش از قنات تأمين می‌شود. محصولش 
غلات و تنبا کواست. شفل اهالی زراعت و 
قالی‌بافی است. (از قرهنگ جغرافیایی ایران 
ج . 
نظرآباد. ن ظ ] (!خ) دهی است از دهتان 


۰ نظرآباد. 


فارود بخش داراپ شهرستان فساء رجوع 
به فرهنگ جغرافیایی ایران بج ۷شود. 

نظرآ باد. [نَ ظ ] ((خ) ده کوچی است از 
دهستان شبکوه بخش مرکزی شهرستان 
فا رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷ 
شود. 

نظرآ باد. [ن ظ ] ((خ) دهی است از دهتان 
پائین‌ولایت بسخش فریمان, در جلگة 
معتدل‌هوانی واقع است و ۱۵۹ نفر سکنه 
دارد. ابش از قات تامین می‌شود. محصولش 
غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و 
مالداری است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 

ج ). 

نظرآباد. [رظ ] ( اخ) دهی است از دهستان 
پیوه‌ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. در 
۰هزارگزی شمال غربی فریمان, در جلگۀ 
معتدل‌هوانی واقع است و ۱ نتفر نکند 
دارد. ابش از قنات تامین می‌شود. محصولش 
غلات و شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافایی ایران ج 4( 

نظرآباد. [نَ ظّ ] ((خ) دهی است از دهستان 
حومة بخش حومه شهرستان شهرضا. در 
#۶هزارگزی جنوب غربی راه شهر ضا به آباده 
در جلگۀ معتدل‌هوائی واقع است و ۱۰۹ نفر 
سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و پنبه و منداب و شغل 
اف‌الی زراعت و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱۰). 

نظرآباد افتخار. (نَ ظ د ! تِ] (اخ) ده 
کوچکی است از دهتان باراندوزچای بخش 
حومه شهرستان ارومیه. رجوع به فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴ شود. 

نظرآباد بزرگ. [نَ ظ د بُ ر1 ((خ) دهی 
است از دهتان افشاریةٌ ساوجبلاغ بخش 
کرج شهرستان تهران. در ۳۸ هزارگزی مغرب 
کرج و ۵هزارگزی جنوب راه کرج به قزوین, 
در جلگة معتدل‌هوائی واقع است و ۴۴۶ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات تامین می‌شود. 
محصولش غلات و صیفی و بنشن و 
چفدرقند ولات است. شغل اهالی زراعت 
و گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 1( 

نظرآباد کوچکت. زن نظ د چ ] ((خ) دهی 
است از دهستان | کراد ساوجبلاغ بخش کرچ 
شهرستان تهران. در ۵۸هزارگزی شمال غربی 
کرج» در جلگة معدل‌دوانی واقع الت و 
۰۸ ۰ نفر کته دارد. آبش از قنات تأمین. 
می‌شود. محصولش شلات و چغندرقند. 
صیفی و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و 
دامداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج . 

خد آاد محندی. ان ظ د ] ((خ) ده 


کوچکی‌است از دهستان باراندوزچای بخش 
حومة شهرستان ارومیه. رجسوع به فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴ شود. 
نظرآقالی. [ن ظ ] ((خ) دی است از 
دهتان زیرراه بخش برازجان شهرستان 
بوشهر. در ۱۸هزارگزی شمال برازجان در 
جلگۀ گرسیری واقع است و ۷۵نفر سکنه 
دارد. ابش از رودخانة دالکی تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و خرما است. شفل اصالی 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج 
¥ 
نظراء . اث ظ ] (ع 0ج نظیر. رجوع به نظیر 
شود؛ و بر نظرای خود از رودکی و رازی بدان 
شعر فایق شده. (تاریخ قم ص ۱۱ 
نظرات. [ن ظ )(ع !)ج ظرة. رجوع به نظرة 
شود. ||چهره‌ها. صورت‌ها. (ناظم الاطباء). 
نظوان. ان ۱ لع مص) نگریستن. (تاج 
المصادر بیهقی). |به تأمل نگریستن. 
||نمودار کردن زمین گیاه خود را. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). |ارحم كردن و مهربان 
شدن و مدد کردن. ||حکم کردن مان مردمان. 
(از منتهی الارب). در تمام معائی رجوع به 
نظر شود. 
نظر افکندن. [ن ظ آک 5)(مص مرکب) 
چشم انداختن. (یادداشت مولف). نگاه کردن. 
نگریستن: نظر در قعر چاه افکندن. (کلله و 
دمنه). اامیل کردن. روی آوردن. دل بستن: 
ما که نظر بر سخن افکنده‌ايم 


مردة اوئیم و بدو زنده‌ایم. تظامی. 
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم 
تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی. 

سعدی. 


|| توجه کردن. مورد عنایت و السفات قرار 
دادن. 
نظر انداختن. (ن ظ أت ] (مص مرکب) 
دیدن. افکندن نگاه. (ناظم الاطباء). نگاه 
کردن. تماشا کردن* 

نور هر دو چشم نتوان فرق کرد 

چون که در نورش نظر انداخت مرد. مولوی. 
نظر به روی تو انداختن حرامش باد 


که جز تو در همه عالم کی دگر دارد. 
سعدی. 

نظر به روی تو صاحبدلی نیندازد 

که‌بی‌دلش نکند چشمهای فانت. سعدی. 


||توجه کردن. نگریستن. التفات کردن: 
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی 
نظر به حال پریشان ما نیندازی. 

به حن خال و بنا گوشا گرنگاه کنی 
نظر تو با قد و پالای خود نیندازی. سعدی. 
||تأمل کردن. فکر کردن. دقت کردن؛ گفتم 
بیندیشم و دی و دوش در این بودم و هر چند 
نظر انداختم صواب نمی‌بینم. (تاریخ بسهقی 


نظربازی. 

ص ۲۵۹). 

نظر باختن. ان ظا تَ] (مص مرکب) 

نظربازی کردن. چشم‌چرانی کردن. تماشای 

زیائی‌ها کردن؛ 

کس عیب نظر باختن ما نکند 

زیرا که نظر داعی تنها نکند. 

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی 

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی. 
سعدی: 


سعد‌ی, 


مردم چشم من ار با تو نظر باخت چه شد 
عشقبازی صفت مردم صاحب‌نظر است 
سلمان (آتدراج). 
چون ز حال دل صاحینظرانی غا 
تو که در آینه با خویش نظر باخته‌ای. 
صائب (آنندراج). 
نظرباز. ان ظ ] (نف مرکب) چشم‌چران. 
انکه عادت به نظر کردن خوبان دارد. انکه 
دیدن روی‌های خوب دوست دارد. 
(یادداشت مولف)؛ 
عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش 
تا بدانی که به چندین هنر اراسته‌ام. 
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی 
زين ميان حافظ دلسوخته یدنام افاد. 
حافظ. 
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز 
و انکس که دربن شهر چو ما نیت کدام است. 
حافظ 
گل‌رخار ترا اینهمه عاشق بس نیست 
که‌نظرباز دگر از عرق ایجاد کند. 
صائب (آنتدراج), 
نظر با زگرفتن. [نْ ظ گ ر ت)مسص 
مرکب) دیده بربستن. نگاه نکردن. از دیدن و 
تماشااما ک‌کردن؛ 
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر 
از من ای خرو خوبان تو نظر بازمگیر. 

. سهدی. 
| قطع عنایت كردن. از التفات و توجه مضايقه 
كردن 
گه‌کرده بنا کرده‌شمار 
عذر بپذیر و نظر بازمگیر. 
یارب از ما چه فلا آید اگرنپذیری 
به خداوندی و لطفت که نظر بازنگیری. 

سعدی. 
نظربازی. [ن ظ ] (حامص مرکب) به 
خوبان نگاء کردن. چشم‌چرانی. تماشای 
خوبان و زیارویان. عمل نظرباز: 
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر 
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود. 
حافظ. 
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام 
هر که روی یاسمین و جعد ستبل بایدش. 
حا 


حافظ. 


خاقانی. 


دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید 

که‌فن او راز محبان خدامی‌پینم. حافظ. 
ای به دو چشم تو نظربازیم 

از نظر خویش نیندازیم. حافظ حلوائی. 
|افن نگاه کردن خوبان و معشوقان: 


کمال دلیری و حن در نظربازی است 
به شیوء نظر از نادران دوران باش. 

حافظ (یادداشت مولف). 
نظر بر فکندن. [نْ ظ ب أک د] (مص 
مرکب) نظر انداختن. نگاه کردن. نگریستن؛ 
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد 
گربر فلک نظر به معادا برافکد. خافانی. 
نظر برگرفتن. ان ت ب گ ر تَ] (مسص 


مرکب) چشم برداشتن. نگاه نکردن. چشم 


پوشیدن* 

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بعرم 

که تو در دلم ننستی و سر مقام داری. 
سعدی, 

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد 

گنه است بر گرفتن نظر از چنین جمالی, 
سعدی. 


نظر برگشتن. [ن ظط ب گ ت] (مسص 
تس وحم و روش دادن. عدول 
کردن. ابه خث خشم آمدن. راندن: 
ا 
برگشتن روزگار سهل است. 
نظربریده. (ن ظ ب د / د] (نمف مرکب) 
محروم از تماشا: 
چشم از تو می‌بدزدم پیش رقیب گونی 
چشم بدم که ماندم از تو نظربریده. خاقانی. 
نظر بستن. (ن ظ ب ت | (سص مرکب) 
چشم بستن. از تماشا کردن و دیدن پرهیز و 


اساک‌کردن؛ 

ز پرهیزگاری که بود اوستاد 

نظر بست هرگ که او رخ گشاد. ‏ نظامی, 

گویندنظر چرا بستی 

تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. 

||نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن 

نگربستن. بدان چشم دوختن: 

دست چون حلقه فترا ک‌بر او تنگ شود 

چشم شوخ تو به صیدی که نظر می‌بندد. 
صائب (انتدراج). 


|[نظر بستن در چیزی. در آن خیره ساندن. 
محو تماشای أن شدن. 
نظربسته. [ن ظ بَ تَ / ت ] (نمف مرکب) 
ناینا: 

شد آورد شاه نظربته را 

مهی از دم اژدها رسته را. نظامی. 
نظر بلند. [ن ظ بُ ل ] (ص مرکب) بلندنظر. 
بلندهمت. مقابل کو تهنظر. که خردک نگرش و 
اندک‌بین نیست. (یادداشت مۇلف). 
نظربلندی. [نْ ظٌ ب ل] (حامص مرکب) 


نظوایند. (ن ظ ب ] ([مرکب) عملی به دعاو 
طلمات که کسی چشم بد نزند چیزی یا 
کسی را. (یادداشت مولف). دعا و طلسمی که 
بدان چشم شورچشمان را فروبندند تااز 
چشم‌زخم ایغان در امان مانند. ||(نمسف 
مرکب) آن که مردم او را در نظر خود بند 
دارد!. (آنتدراج): 

نیت صاحب‌ظران را ز نظریند گزیر 
نگذارند غالا زتظر مچنون را 


- نظربند کردن؛ جادو و افسون کرین تا 
شخص با چشم باز چیزی یا کی را نبیند و 
متوجه وجود آن نشود؛ 
چشم جادوی تو کرده‌ست نظربند مرا 
هر کجا می‌تگرم روی توام در نظر است. 
شفیم اثر (انشدراج), 
نظرپرداز. [ن ظ پ] انسف مسرکب) 
نظررکننده. بیننده. درنگرنده* 
نظرپرداز شو گر نقد می‌خواهی قیامت را 
که چشم دوربین أَئنُ منزل تواند شد. 
صائب (انتدراج) 
نظر پرست. [ن ظط بر ] اسف مسرکب) 
نظرباز: 
در انجمن نظرپرستان 
از عشق تو می‌زنند دستان. ۱ 
فیاضی (آتندراج). 
نظر پوشاندن. [ن ظ د] (سص مرکب) 
چشم فروبستن. نگاه تکر دن. از نگاه کردن 
خودداری نمودن 
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در ميان نه 
رندی روا نباشد در جامۀ فقیری. سعدی. 
مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن بست 
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند. 
نظر پوشیدن. زن ظ د] (مص مرکب) نظر 
گردانیدن. نظر گرفتن. ||نابینا کردن. ||نایینا 
شدن. (از آنندراج). 
نظر پیوستن. [ن ظ چی / پئ و تَ] 
(مص مرکب) نگریتن. توجه کردن. نظر 
دوختن. چشم دوختن: ۱ 
اگردنی که تا ھستم تظر جزبا تو پیوستم ب 
پس آنگه با من سبکین جفا کردن صوابستی 
سعدی. 
در کمان هر گه که بهر قتل من پیوسته تیر 
من نظر بر شست آن ابروکمان پیوستهام. 
لسانی (از انتدراج). 
نظرت. [ن ر1 (ع (مص) نظرة. نگاه کردن: 
بوسه و نظرت حلال باشد باری 
حجت دارم بر این سخن ز وچرگر. 
زینبی (یاده‌اشت مولف). 
تفاوت مان ملاحظت دوستان و نظرت 
دشمنان ظاهر است. ( کلیله و دمنه). 


سعدي. 


نظر دادن. ۲۲۵۸۱ 


نظر تنگگ. إن ظ تَْ] (ص مرکب) مرادف 
تنگ‌چشم. (غیاث اللغات) (از آنندراج): 
ناتوان‌بین. (از آننندراج). خنزدک‌نگرش. 


(یادداشت مولف)؛ : 
کامی که برآید ز خسیسان نظرتنگ 


آبی است که از چاه به غربال برآرند. . 
۱ صائب (آنندراج). 
می‌شود کوتاء عمر رشته تا با سوزن است. 
اخرف (اتدراج). 
" ||حود که کمترین نعمت و سعادت را به 


` دیگری نتواند دیدن. (یادداشت مولف). 


نظر تنگی. زنّظ تَّ] (حسامص مرکب) 
کسوتافری, چش نگ تسنگ‌چشمی. 
خردک‌نگرشی. (یادداشت مولف): نظرتنگ 
بودن- رجوع به تظرتنگ شود. 
نظرخان. (ن ظط ] ((ج) دی است از 
دستان چای‌باسار بخش پلدشت ت شهرستان 
ما کو.در ۶۵۰۰ گزی جنوب پلدشت. در 
جلگۂ شن‌زار گرمسیری واقع است و ۱۱۰ تن 
سکنه دارد. آبش از جویبار قارقالوق تأمین 
می‌شود. محصولش غلات. و پنبه و بسرنج و 


کنجد و کرچک و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۴. 


نظرخان. [ن ظ ] ((ج) ده کوچکی است از 
بخش میان‌کنگی شهرمتان زابل. رجوع به 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۸ شود. 
نظر خواستن. (ن ظ خوا / خا ت ] امص 
مرکب) عقیده پرسیدن. از کی رای او 
پرسیدن. (یادداشت مولف). نظر و عقیده کسی 
را در مورد کاری یا چیزی یا کی طلب 
کردن‌اسضار, اسفتاء. 
نظر خوردن. رن ظ خوز / خر 5] (سض 
مرکب) چشم زخم رسیدن. (ناظم الاطباء). به 
چشم آمدن. از عین‌الک‌مال افت بافتن. به 
چشم بد و عین‌الکمال آسب دیدن. مردن یا 
بیمار شدن با چشمزخم. (یادداشت مۇلف). 
چشم خوردن. از چشم شور آسیب دیدن. 
نظرخورده. [ن ظ خسوز / خر ذ /:] 
(ن‌مف مرکب) که.از عین‌الکمال بدو گزندی و 
آسیبی رسیده است. چشم‌خورده. |نفرینی 
است. (س‌ادداشت مؤلف). . رجوع به نظر 
خوردن شود. 
نظر دادن. [ن ظً د] (مسص مرکب) رای 
خود اظهار کردن. (یادداشت مؤلف). اظهار 
نظر کردن. ابراز عقيده كردن. ||تخفف دادن 
در خراج؛ سلطان به سخن او التفات نکرد و 


۱-ذر چاپ دییرسیاقی: مد دا: ند. و معی آن 
مفهرم نیست. 


۲ نظر داشتن. 


فرمود که من ايشان را [سلجوقیان را] نظر 
تدهم که مرا از امال آیشان اندیشه تواند بود. 
(راحة‌الصدور راوندی). نظر خواست از 
خراج سیتان و موفق نظر بداد هزارهرار 
درم. .تاریخ ی رجوع به نظر شود. 
نظر داشتن. [ن ظ تَ] (مص مرکب) نگاه 

کردن.نگریستن, نظر افکندن: 

ما رابه چشم کرد که ما صد او شدیم 

زآن پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت. 

خافانی. 

||تماشا کردن. (از آنندراج): 

خوشا چشمی که بر روی طربنا کی‌نظر دارد 
خوشا ابری که أب از چشمة خورشيد بردارد. 


طالب (آنندراج). 
|| توجه و عنایت داشتن. التفات كردن: 
دوستان راکجا کی محروم 
تو که با دشمان نظر داری. سعدی. 
|اعاشق شدن. (آنتدراج). تعلق خاطر داشتن. 
میل داشتن: 
کس‌نست که پتهان نظری بر تو ندارد 
من نیز برانم که همه خلق براند. سعدی. 
هر ادمی که نظر با یکی ندارد و دل 
به صورتی ندهد. صورتی آست بر دیوار. 

سعدی. 


و باوی به سبل مودت و دیانت نظری داشت 
( کلتان سعدی). |ادر تداول, غرض داشتن. 
قصدی داشتن. قصد سوءیا نامشروعی 
داشتن. 

نظر دوختن. [ن ظٌ ت ] (مسص مرکب) 
چشم بربستن. دیده فروبستن. نگاه نکردن: 
ن ا ر 
نظر بدوز که آن بی‌نظر می‌آید. 
||نظر بر چیزی دوختن؛ بدان خیره شدن. در 
آن طمع کردن: 

شوخچشمی که نظر بر دل من دوخته است 
سین سنگ از او خانة پرنور شده‌ست. 


سعدی. 


صائب (آنندراج). 
نظر زدن. ان ظ ر د1 امسص سرکب) 
چشم‌زخم رسانیدن. (ناظم الاطباء). چشم 
زدن. نظر کردن. چشم‌زخم زدن. به چشم بد 
کردن. (بادداشت مؤلف). |انظر کردن. 
(آتندراج از فرهنگ سکندرنامة بری). نظر 
افکندن. نگاه کردن؛ 
نزد بر کس از تنگ‌چشمی نظر 
ز چشمش دهانش بی تنگ‌تر. 
نظامی (آنندراج). 
نظرستان. [نَ ظ رٍ] (!مرکب) پر از نظر. پر 
از نگاه. سراپا نگاه؛ 
خویش را خوانم از ارباب نظر می‌رسدم 
دیده از شوق تماشا نظرستان گشته‌ست. 


ظهوری (آنندراج). ۱ 


نظرعلی. [ن ظا ع] (إخ) این اسماعیل 


شریف حاثری کرمانی. از وعاظ امامية 
معاصر است. به سال ۱۳۴۸ ه .ق. درگذشت 
از تألیفات اوست: انیسی‌الفی, لجةاللالی. هر 
دو در اخلاق. (از الاعلام زرکلی ج ۸ص 
۰ (الذریعه ج ۲ص ۴۶۷). 
نظرعلی بلاغی. [ن ظ ع بْ] (اخ) ده 
کی است از فان ینان بی گر 
شهرستان اردبیل. رجوع به فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴ شود. 
نظر علیساه. (ن ظ ع] ((خ) محمد رحیم 
ناینی. رجوع به نظر نایتی شود. 
نظرعلی طالقانی. ان ظ غ ي [) ((خ) 
فقیه و عالم امامی قرن سیزدهم هجری قمری 
است. به سال ۱۲۰۶ ه.ق.در مشهد 
درگذشت. او راست: مناطالاحکام. (از 
الاعلام زرکلی ج ۸ص ۲۶۰). رجوع به 
احسن الوديعة ج ١‏ ص ۱۱۱ شود. 
نظرعلیی وند. (ن ظً غ ] ((خ) دهی است 
از دهتان رومشکان بخش طرهان 
شهرستان خرم‌آباد. در ۳۷هزارگزی جنوب 
غربی کوهدشت. در جلگة معتدل‌هوائی واقع 
ات و ۱۸۰ لفر که دارد. آبش از چاه 
اشن می‌شود. محصولش غلات و لبیات و 
پشم است. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
سیاه‌چادربافی است. (از فرهنگ جغرافیاد 
ایران ج (f‏ 
نظر فربب. [ن ظ فَ] انسف مركب) 
نظرفرینده. که چشم را فریب دهد. که شخص 
را به اشتباه اندازد: سراب نظرفریب. 
نظر فکندن. [ن نظ ف /ف ک د] (مص 
مرکب) نگاه کردن. نگریتن. نظر افکندن: 
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم 
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم. 

سعدی. 
نظر قر بانی. (ن ظٌ ق] (إ مرکب) مهره به 
شکل چشم گوسفند و به الوان آن که از گردن 
یا سر کودکان آویزند دفع عین‌الکمال و 
چم زخم را. (یادداشت مولف). 
نظرقلی. [ن ظ قّ) ( اخ) دهسی است از ر 


دهستان خداپنده‌لو بخش قیدار شهرستان 


زنجان در ۸هزارگزی مشرق قیدار در ناحی . 


کوهتانی سردسیری واقع است و ۶۸۴ تن 
کته دارد. ابش از چاه تامین می‌شود. 


محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۲). 

نظ رکردن. زن ظ ک د] !مص مرکب) نگاه 
کردن. نگریستن: 

چو بشنید میلاد انکنده سر 

به پیش و نمی‌کرد بر وی نظر. ‏ فردوسی. 
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر 

ز چرخ ماه سوی چهرة تو کرد نگاه. ‏ فرخی. 
گذری‌کن به کوی من نظری کن به سوی من 


نظر کردن. 
بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو. 
خافانی, 
ای مرد دوستان چه و از دشمنان چه با ک 
آنجا که حق به عین قبولت کند نظر. خاقانی. 


تظر کردی سوی قیصر دلارام 
بزاری گفتی ای سرو گلدام. نظامی. 
نظر کن درین جام گیتی‌نمای 
ببین آنچه خواهی ز گیتی‌خدای. ظامی. 
نظر کرد و گفت ای نظیر قمر 
ندارند خلق از جمالت خبر. سعدی. 
نظر کرد کای سنبلت پچ پیج 
ز یغما چه آورده‌ای گفت هیچ. سعدی 


به هرچه خوبتر اندر جهان نظر کردم 

که‌گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی. 
سعدی. 

ا|عنایت کردن. توجه کردن. مورد توجه و 

عنایت قرار دادن. تفقد کردن؛ چون از ان 

فراغت حاصل افتاد نظرها کنیم آهل خراسان 

را و این شهر به زیادت نظر مخصوص باشد. 

(تاریخ بهقی ص ۳۶). 

چو رنجورم به حال من نظر کن 

مرادرمان از آن لمل و شکر کن. نظامی. 

شنیده‌ام که نظر می‌کنی به حال ضعیفان 

تیم گرفته دلم خوش به انتظار عیادت. 
سفدیر 

بود که صدرنشیتان بارگاه قبول 

نظر کنند به بیچارگان صف نعال. 

گرنظری کنی کند کشتة صر من ورق 

ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم. 
سعدی. 

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد 

ای خواجه درد نت وگرنه طبیب هت. 
حافظ. 


سعدی. 


||فیض دادن (از آنندر اج): 
کی بود چنن دیده به دیدار توگتاخ 
گویانظری کرد دای امشب نظرم را. 

تأثیر (انندراج), 
- نظر کردن در چیزی؛ بدان پرداختن. به آن 
توجه و عنایت کردن؛ 
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود 
یافت از تو تن نظر در کار جات کن نظر. 


ناصرخرو. _ 
در مملکت خویث یشتن نظر کن 
زیرا که ملک بی‌نظر باشد. اصرخرو. 
در من نظری بکن که خورشید 
بسار نظر کند به ویران. خاقانی. 
در خطای کی نظر نکنم 
طمع مال و قصد سر نکنم. نظامی: 


ایزد تعالی در وی نظر لکند بازش بخواند. 
( گلستان سعدی). 
بر ان باش تا هر چه نیت کلی 


نظر در صلاح رعیت کنی. سعدی. 


نظ رکرده. 


|| پاییدن. مراقبت کردن؛ 


نظر می‌کرد و آن فرصت همی جت 

که‌بازار مخالف کی شود ست. نظامی. 

||نیک نگریستن. دقت کردن: 

نظر کن چو سوفار داری به شت 

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست. سعدی, 

||دقت کردن. (یادداشت مؤلف). تأمل کردن. 

تعمق کردن؛ تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر 

کنند.(سندبادنامه ص ۳). 

دگر باره چو شیرین دیده برکرد 

در آن تمثال روحانی نظر کرد. نظامی, 

ملک در هیات او نظر کرد. ( گلستان سعدی). 

||اعتنا کردن: 

نظر انان که نکردند بر این مشتی خاک 

الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. 
نعدی. 

سعدی به مال و منصب دنا نظر مکن 


میراث از توانگر و مردار از کلاغ. سمدی. 
||اندیشه کردن. تافتل کردن. (بادداخت 
مولف. اندیشیدن. تفکر و تعمق کنردن. 
ستجیدن, 
نظر کردم زروی تجربت هت 
خوشی‌های جهان چون خارش دست. 
نظامی. 
ااچشم زدن. نظر زدن. (یادداشت مولف). 
نظ رکر۵۵. (ن ظ ک د / د ] (ن‌مف مرکب) که 
طرف توجه و عنابت. یکی از اولیا یا انجیاء 
واقع شده باشد. مورد اطف امامی يا 
امام‌زاده‌ای شده به صورت اعجاز. طرف 
توجه ارواح مقدسه شده. مثل کمربسته. 
(یادداشت مؤلف). چون کی از خدمت اولا 
و ادل حال ب توئی رسد. گسویند نظرکردة 
فلانی است سعنی منظور نظر و پرورده و 
تربیت‌کردة اوست. (اندراج): 


گلی کآبروبخش هر فرقه است 
نظرکرده بِخیهٌ خرقه است. 

ملاطغرا (آنندراج). 
شمه رستم عهد در پردلی 


نظ رکر دة شیر یزدان علی. ا 
نظ رکندی. [ن ظط ک] ((خ) دھی است 
دهتان دیزمار غربی بخش ۳ 
شهرستان اهر. در ۲۴هزارگزی راه تبریز به 
اهر. در ناحیتی کوهستانی و گرسیر واقع 
است و ۲۰۶ تن سکه دارد. ابش از رودخانهةً 
کلوچشمه تأمین می‌شود. محصولش غلات و 
برنج و پنبه و انجیر و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و جاجيم‌افی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 

نظ رکهریزی. [ن ظ کَ) (1 اخ) دهی است 
از دهستان آت تش‌بیک بخش سراسکند 
شهرستان تبریز, در ۲۸هزارگزی جتوب 
غربی سراسکنند, در منطقۀ کوهستانی 


| سا دام عار فا سای | 


معتدل‌هوائی واقع است و ۴۶۶ تن سکنه دارد. 


نظر محمد. ۵۸۹۳ 


چون نظرگاهی که آنجا می‌نهد هر کس چراغ. 
شهیدی قمی (انندراج), 


غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و | نظرگاه. (نَ ظ ] (إخ) دهی است از بخش 


گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج «f‏ 
نظ رگاه. ان ظ ] ([ مرکب) مورد نظر. مورد 
تماشا. که بر آن نظر کنند: 

شهنشه گفت ای بر نیکوان شاه 


جمالت چشم دولت رانظرگاه. ‏ نظامی. 
|امنظور. هدف: 

خصوص ان وارث اعمار شاهان 

نظرگاه دعای نکخواهان, "تظامی. 
|الحاظ. تظر. هدف. (یادداشت مؤلف): 

از نظرگاه است ای مغز وجود 

اختلاف مومن و گبر و بهود. مولوی. 
- نظرگاه گریبان؛ کنایه از چا ک پیراهن بر 
بيه نزدیک گردن که سیه از آن نماید.. 
(آتدراج): 

نظرگاه گریبانش ز چاک‌مرد مردانه 


بلای صد دل از سینۀ بازی که Ee‏ 


||مرأی. (یادداشت مولف). پیش چشم. 
چشم. معرض دید 

در دل مدار نقش امانی که شرط یت 

بتخانه ساختن به نظرگاه پادشاه. خاقانی. 
ر نرگس وز بنفشه صحن خرگاه 

گلتانی نهاده در نظرگاه. نظامی. 
تعجب روا نت در راه آو 

نباید جز او در نظرگاه او. نظامی. 
صنم‌خانه‌ای در نظرگاه دید. تظامی. 
چو شاهی کز نظرگاهی به خلوتخانه جا گیرد 


خیالش در دل آید چون ز چشم ما رود بیرون. 
بحيي کاشی (انتدراج). 





کردصافی چنان که درد نماند 

در نظرگاه دردمند فشاند. نظامی. 
|| آنجا که نظر کرده شده است از جانب ارواح 
مقدسه. (یادداشت مولف). محل عنایت. 


مطمح نظر: 


که حق را شد دل مردان نظرگاه 
تراکردم ز حال کعبه آگاه. ناصرخسو. . 
بین تاتراىر به درگاه کیست 


زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای 
دل که نظرگاه اوست جای صنم ساختن. 
خاقانی. 
مذهب اگر عاشقی است منت عشاق چیست 
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن. 
سعدی, 
| آستان اولیا و ایوان بارگاه سلاطین. (از 
آنتدرا اج): 
بر دلم خوبان نظر کردند و بنهادند داغ 


سنجابی شهرستان کرمانشاه. در ۱۱ 
هزارگزی مغرب کوزران, در دامنة سردسیری . 
راقع است و ۱۵۰ نفر سکنه دارد. ابش از چاه 
تأمین می‌شود. محصولش غلات و حبوبات 
دیسمی ولات و شغل اهالی زرامت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج 4۵. 
نظرگاه. [نَ ظ ] (إخ) ده کوچکی است از 
دستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی 
شهرستان کرمانشاهان. رجوع به فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۵ ص ۴۵۵ شود. 
نظرگاه. زن ظ ] ((خ) دهی است از دهتان 
درب‌قاضی بخش حومة شهرستان مشهد با 
۱ نفر سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی 
اران ج ٩شود.‏ 
نظ رگردانیدن. (ن ظ گ د] ( مص 
مرکب) نظر گردانیدن و نظر گرفتن از چیزی. 
کنایه از اعراض کردن و رو برتافتن. نظر 
پوشیدن. (از انتدراج). 
نظ رکرفتن. ان ظ گ ر ت ]مص مرکب) 
نظر گردانیدن. (از آنندراج). . رجوع به نظر 
گردانیدن شود. رجوع به ترکیبات ذیل مدخل 
نظر شود. 
نظ و گشادن. (ن ظط گ د ] (مص مرکب) نظر 
وا کردن. مرادف چشم گشادن. (از آنندراج). 
نگاه کردن. نگریستن. 
نظ رکماردن. ن ظ گ د] (مص مرکب) 
نگریتن. به دقت نگاه کردن: 
بر کحل جواهر ایدش چشم ۱ 
چون بر خط او نظر کمارد. خاقانی. 
نظ ر گماشتن. (ن ظ گ ث] (مص مرکب) 
نگریستن. نگاه کردن. روی كردن 


بر زهره Sa‏ و 
این مان درت سن ات کر چرخ 


می‌نیارد مات ت نظر. ‏ ظهیر (آنندراج). 
نظر لو [ن ظط ] ((خ) دهی ات از دهستان 
صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز, در ۱۲ 
هزارگزی جنوب شرقی شب‌ترء در جلگذ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۹۳۸ تن سکته 
دارد. آبش از چشمه تأمسين مسی‌شود. 
محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج (f‏ 

نظرمحمد. رن ظ م حم م] لاخ 2) از 
پارسی‌گویان دکن است. این بیت را مؤلف 
مقالات‌الشعراء از او ثبت کرده.است: 
خویشتن پا ک‌کن اینجا و میفکن بشمار 
چون حباب از سر این بحر دمی خوش بر 


۴ نظر نایینی. 

رجوع به مقالات الشعراء ص ۸۱۶ شود. 
(میرزا...) متخلص به نظر و صحبت و ملقب په 
نظر علیشاه از شاعران و عارفان قرن سیزدهم 
هجری قمری و از مسریدان نورعلیشاه 


اصفهانی است: وی به سال ۱۳۴۰ ده .ق. 


درگذشت. او راست: 

مرغ دلم طایر عشقآشیان 

کردهوای چمن لامکان 

نورفشان همچو کف موسوی 

روح‌فزا همچو دم وی 

بوی خدا از یمنم می‌رسد 

نفخ اویس از قرنم می‌رسد 

طوس حریم حرم کیریاست 

مدقن پا ک‌شه پا کان رضاست 

کمبها گرخانة آب و گل است 

طوس رضا که جان و دل است. 

(از ریسحانة الادب ج۴ ص ۲۲۰) (ری اضص 
السارفین) (طرایق الحقایق ج ۲ ص )٩۳‏ 


(فرهنگ سخنوران). 
نظرنواز. (ن ظ ن) (نف مرکب) چشم‌نواز. 
که حظ بصری از آن حاصل شود. 


نظرنة. ان رن ن /ن رن ن /ن رن نَ] (ع 
ص) امرأة سمعنة نظرنة ا؛زنی که هر چه شنود 
و بیند خلاف آن گمان نماید. (ناظم الاطباء). 
اذا تصمعت او تظرت د 
(اقرب الموارد) (از متن اللغق). 

نظر نهادن. (ن ظط نِ /ن د] (مص مرکب) 


«۰ 

1 ی ۰" 

3 ِ كثِثٍِ«ِ«- ۲ 

e :‏ جح 2 ي ۱ ۳۹ 
Yi‏ د یه لا لس 
ak ۰ ۹‏ 


من داماد کتک سب تسه سس ما 


نگاه کردن. (آنندراج). نظر گماردن. : 


نگریستن. خیره شدن: 
نظر بر یکدگر چتدان نهادند 
که آب از چشم یکدیگر گشادند. 
نظر در نیکوان چندان نهادم 
که‌شد نا گه دل زارم گرفتار, 
امیر خسرو (از آنندر اج). 
نظر وا کردن. [ن ظ ک د] (مص مرکب) 
نظر گشادن. مرادف چشم گشادن. (از 


نظامی. 


آتدراج). چشم وا کردن. 

نظروو. ان ظز و ] (ص مرکب) صاحب‌نظر. 

اهل ینش و بصیرت: 

یا مظفر یا مظفرجوی باش 

یا نظرور یا نظرورجوی باش. مولوی. 

آورده است بر دل صاف نظروران 

عکسش بر آب و آینه تنخواه گدحه الست: 
ظهوری (از آنتدراج). 


نظرویس حوب. [ن ظَز و) ((ح) ده 
کوچکی‌است از دهتان کلیائی بخش سنقر 
کلائی شهرستان کرمانشاهان. نام دیگر این 
ده چشمه کبود است. رجوع به فرهنگ 
جترافیایی ایران ج ۵شود. 

نظرة. [نْ ] (ع !) یکبار نگریستن. (فرهنگ 
خطی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اللمحة 


بالمچلة؛ با شتاب نظر اتکندن؛ (از اقرب 
الموارد) (متن اللفة). لمحة. (المنجد). رجوع 
به نظره شود. ||مهربانی. رحمت. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از متن 
اللفة). رحمة, گویند: نظره بعین‌ال_ظرة؛ ای 
بعین‌الرحمة. (المنجد). |اننگ. (آنندراج) 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). عيب. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) (متن اللفة). ||زختی پیکر. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوء الهيئة 
و زشتی و شنعت. (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). سوء هیأت. (المنجد). |ابرگشتگی 
صورت. (سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). متفیر شدن تن و گونة رو. (فرهنگ 
خطی). شحوب. (متن اللقة). ||بیهوشی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
غشية. (متن اللغة). ||أترس. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). هيبة. (متن اللغة). ||هیأت.؟ 
(اقرب السوارد) (المنجد). || چشم‌زخم. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|| زیان‌داشت يا وسوسة جن و پری. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة) ". |((مص) نظر نَظر: (به صين مجهول)؛ 
پری‌زده گردیدن. نظر خوردن. نظر خوردن و 
به حال غشی افتادن. (از مسن اللغة). 
نظرة. آن ظ د ] (ع !) مهلت. (ترجمان علامة 
جرجائی ص ۱۰۰) (مهذب الاسماء). درنگی 
در امور. (متهى الارب) (آنندراج). تأخیر و 
امهال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از 
المنجد). درنگی و تأخیر در کارها. (ناظم 
الاطباء). نكه. (یادداخت سولف). |[(سص) 
تأخیر کردن. زمان دادن. (از منتهی الارب). 
نظره. ان ر /ر ] (از ع !) نظرة. یک نگاه. 
لمحه. یک بار نگریتن: 

رای تو به یک نظرء دزدیده بپیند 

ظلی که کمن دارد در خاطر غدار. 

( کلیله و دمنه). 

نظرة اولی نظرة ابلهان است. ( کلیله و دمته). 
چنان به نظرة اول ز شخص می‌ببری دل 
که‌باز می‌نتواند گرفت نظر؛ ثانی. سعدی. 
نظری. ان را /وظ ظّ را] (ع!) بنونظری؛ 
نگرندگان به سوی زنان و عشقبازی کندگان 
با آنها. (ناظم الاطباء). 
نظری. (ن ظط ری‌ی /ن ظّ] (ص نسبی) 
شوب است ۳ نظر. رجوع به نظر شود. 
مقابل بدیهی. (انندراج). هر تصور یا تصدیق 
که درک أن محتاج به فکر و نظر باشد. 
(یادداشت مولف). انچه دریافتنش متوقف بر 
نظر و تحقیق است مانند تصور نفس و عقل و 
تصدیق این که عالم حادث است. (از 
تعریفات)؛ 

چشم حاضر سخنی کرده نظرباز مرا 


که بدیهی است بر دقت طبعش نظری. 


تأثر (از آنندراج). 
ال نان رمع پ عمل شود 
-اخلاق نظری. رجوع به اخلاق شود. 
- حکمت نظری یا فلبفة نظری؛ مقابل 
عملی» آن قم اول است از هر دوقم 
حکمت و حکمت نظری را حکمت علمي نیز 
گویند و آن تصور حقایق موجودات باشد و 
قم دوم حکمت عملی است» و اقسام نظری 
بسیار است چنانچه علم هیات و علم مناظر و 
مرایا و تشریح و علم معادن و نباتات و غیره. 
(غیاث اللغات). رجوع به قلسفه شود. 
|| آنچه بر آن نظر نبود و منظور نباشد و لفظ 
نظری بر آن نویسند و این اصطلاح ارباپ 
دفاتر انران است؛ 
نیم ز فیض نگاه تو لحظه‌ای نومید 
بسان.آینه هر چند گفته‌ام نظری. 

ملامفید بلخی. 

با اینهمه دشوارپندی چو نظر کرد 
یک‌یک همه اطفال سرشکم نظری شد ؟. 

میرزا طاهر وحید (آندراج). 
نظر یافتن. [ن َ ت ] (مص مرکب) تربیت 
یافتن. فیض‌پذیر شدن. اغیاث اللغات) 
(آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد 
عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب 
یافتن؛ 
بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املا ک‌ایشان 
بازداد و ايشان نظری نیکو یافتد. (تاریخ 
بیهقی ص ۳۷). و مانک نظری یافت بدین 
بزرگی. (تاریخ بیهقی ص ۱۲۴). سخت جوان 
بود اما بخرد و خویشتن‌دار تا لاجرم نظر 
یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بهقی). 
داد تن دادی بده جان رابه دانش داد زود 
یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. 


ناصر خسرو, 
زود بشتاب تا به فرّخ بزم 
یایی از جود شهریار نظر. معودسعد. 


نظریة. [ن نظ ری ی ] (ع ص نسیی) تأنیث 
نظری است, گویند: علوم نظرية. رجوع به 
نظری شود. ||رچوع به نظریه شود. 

نظر به. [ن ظ ری ي] ((خ) دی است از 
دهستان پائین‌ولایت بخش فریمان شهرستان 


۱- حرکات حروف سمعة نیز ماند نظرنة 
است و کلمةٌ دوم در تلفظ تابع كلمة نز نخر 
است. 

۲ -چنین است در مآخذ. و ظاهراً هيبة وهية 
یکی تصحف دیگری است. 

۳-نظرّ نظرة؛ اصابه غشية او عين. مه طانف 
۴- چنین بود عین غبارت آنندراج؛ اما معنی 
کلم نظری در این دو بیت ظاهرأ«آنچه هو پداو 
در برابر چشم و پیش نظر باشد» مناسب‌تر باشد. 


نظریه. 
مشهد. در ۸۲هزارگزی جمال شرقی فریمان. 
در دامنۀ معتدل‌هوائی واقع است و ۲۱۸ نفر 
سکله دارد. ابش از قنات تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 
نظریه. (ن ظ ری ی /ي] (از ع [) عقیده. 
حدس. (فرهنگ فارسی معین). نظریه به معنی 
اخیر متداول شده و جمم آن را «نظریات» 
آرند. مانند E‏ اما چون این 
کلمه در عربی فصیح بدین معنی نیامده, بعض 
معاصران از استعمال اين مفرد و جمع آن 
خودداری کنند و به جای ان دو «نظره» و 
«نظرات» را به کار می برند. ماننده: نشره» 
نشرات. ولی از یک سو دو کلمة اخیر در 
عربی به معانی دیگری به کار میروند. و از 
سوی دیگر نظریه و .نظریات جای خود را در 
زبان‌های عربی و فارسی باز کرده‌اند. مرحوم 
قروبی نز استعمال این دو را جایز میدانتند 
بدین اعتار که «نظری» منسوب است به نظر 
و و - 2 وحدت به آخر آن ¿ ملحق شده و قیاساً 
صحیح است. (از فرهنگ فارسی معین). 
نظم. [نْ] (ع !) ضعر. (منتهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الاطاء). کلام موزون. مقابل 
ثر. (المنجد) (از غیاث اللفات) (از اقرب 
الموارد). سخن راست‌کرده بر وزن. (از مهذب 
الاسماء). شعر. چامه. پیوسته. سرود. نظام. 
(یادداشت مولف): 
زگاه کیومرث تا یزدگرد 
به نظم س آید پرا کنده‌گرد. 
نگه کردم این نظم و سست آمدم 


بسی بیت ناتتدرست آمدم. 


فردوسی. 


فردوسی. 

با نظم این‌رومی و با نثر اصمعی 

با شرح ابن‌جنی و با نحو سیبوی. 
منوچهری. 

نواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. 

(تاریخ بیهقی ص ۳۹۲). 

در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش 

از نظم و نثر سنیل و ریحان کتم. 
افر 

بیند که پیشش همی نظم و نثرم 

چو دیبا کند کاغذ دفتری را ناصرخرو. 

ز نظم و نشرش پروین و نعش خیزد و او 

بهم نماید پروین و نعش در یک جا. خاقانی. 

آسمان داند که گاه نظم و نثر 

بر زمین چون من مبرز کس ندید. 

نبینی جز مرا نظم محقق 

نبینی جز مرأنثر میرهن. 

کی‌گیرد خطا بر نظم حافظ 

که هیچش لطف در گوهر نباشد. 

گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه 

من نظم خود چرا نکتم از که کمترم. _ 

حافظ (آنندراج). 


خاقانی. 
خاقانی. 


حافظ. 


به نظم آوردن؛ به شمر گفتن. (یادداشت 





مولف)؛ 
به نظم آرم این نامه راگفت من 
از او خادمان شد دل انجص. فردوسی. 
به نظم اندرآری دروغ و طمع را 
دروغ است سرمایه مر کافری را. 
ناصر خرو. 
اگرچه نثر بود خوب خوبتر گردد 
چو شاعرش به عبارات خوش به نظم آورد. 
موّیدی. 
(ناظم الاطباء): 
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه 
من تظم خود چرانکت از که کمترم. حانظ. 
دفتر مرح ترا نظم لالی می‌دهند 
در جواهرخانة گردون چه برجیس و چه تیر. 
طالب (آتدراج. 
|| مروارید به‌رشته کشيده. (از سنتهی الارب) 


(آندراج) (از ناظم الاطاء). 3 (اقرب 
الموارد) (المنجد). المنظوم باللؤلؤ و الخضرز. 
(متن اللغة). اانظم الحنظل؛ حب حنظل در 
صیصاء آن. (از اقرب الموارد). رجوع به 
صیصاء شود. ||گروه بار از ملخ. (از منتهی 
لاب (آتدراج) اناظم الاطباء). دسته يا 
صفی از ملخان (اڑ المنجدا. گروهی از ملځ. 
(از متن اللغة): نظم من جراد؛ صف. (از اقرب 
الموارد). ج مناظم. |أترتيب. دهناد. 
آراستگی. (ناظم الاطباء). نضد. سامان. 
(یسادداشت مولف). پسیوستگی. انتظام. 
به‌سامانی: از سلک نظم و انخراط متثر و 
متفرق گردد. (سندبادنامه ص ۵). 
کی‌شودبتان و کشت و برگ و بر 

تا نگردد نظم آن زیر و زبر. مولوی. 
|إنظمالطعى (در منطق)؛ انتقال از موضوع 
مطلوب به حد وسط سپی انتقال از آن به 
محمول تا آنکه از آن تيجه بدست آید چنانکه 
در شکل اول از اشکال اربعه چنین است. (از 
تعریفات جرجانی). ||(اخ) سه ستارة جوزا. 
(متهی الارب) (اتدراح) (ناظم الاطباء). سه 
ستاره‌ند از جوزا. (لز تاج العروس) (از من 
اللغة). سه ستاره است نزدیک به جوزا. 
(مهذب الاسماء). سه تاره است از جوزاء و 
آن نطاق جوزاء ر فقار جوزاء است و انتظام و 
بهم‌پیوستگی این ستارگان مشل است. (از 
آقرب الموارد). |استار؛ پروین. (از تاج 
العروس). ثریا. ||دبران. (اقرب الموارد) 
(المنجد) (از متن اللفة). ||(مص) چیزی را به 
چیزی ضم کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). به هم پیوستن. (آنندراج). تألیف 
کردن و منضم کردن چیزی را به چیزی دیگر. 
(از اقرب الصوارد) (از الستجد). |[به هم 
پیوستن و گره زدن ریمان را. (از متن اللغة): 


نظم‌آر. ۲۲۵۸۵ 


نظم الحبل: شکه. (تاج المروس), شکه و 
عقده. (متن اللفة). ||درکشیدن سخن در وزن 
و ترتیب دادن. (از سنتهی الارب). سخن را 
وزن و تسرتیب دادن. (آنسندراج). در وزن 
کشیدن سخن را و شعر گفتن. (از ناظم 
الاطباء), پیوستن بر سخن. (زوزنی). نظم 
کردن. به شعر درآوردن: و این کتاب را پس 
از ترجمة پر مقفع و نظم رودکی ترجمه 
کرده‌اند. ( کلیله و دمنه). ||لۇلۇ را در رخته‌ای 
جمع کردن [به رشته کشیدن ] ,(از تعریفات). 
درکشیدن جواهر به رشته. (انندراج). به رشته 
درکشیدن مروارید. (از ناظم الاطباء). به هم 
پیوستن بلک مروارید و درکشیدن جواهر در 
رشته. (غیاث اللفات). تألیف کردن و در رشته 
جمع کردن مروارید راء و از این معنی است 
نظم شعر چون کلام موزون را بهم پیوند دهند. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (متن اللفق). 
| آراستن. (از منتهی الارب). برپای داشتن 
کاری را. (از المنجد). ترتب دادن کار را و 
برپای داشتن آن راء (از ناظم الاطباء): نظم 
الامر؛ آقامه. (اقرب الموارد). |انظام‌دار 
گردیدن ماهی و سوسمار. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نعت از 
آن ناظم است. (منتهی الارب). رجوع به نظام 
شود. |[کشیدن موی فزونی را از باطن پلک 
به ظاهر آن. (یادداشت مولف). |(اصطلاحا 
نظم عبارت است از تألیف کلمات و جملاتی 
که‌معانی آن مرتب و دلالت آن مناسب بود بر 
حب آنچه که عقل اتضا کند. (از تعریفات)؛ 


پیفت آرم نظم قرآن را شفیع 

کز همه یش مرا دیدهام. خاقانی. 
نظم. ن غ ] (ع 4 ج نظام. رجوع به نظام 
شود. 


نظ م آباد. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان 
مشک آباد بخش فرمهین شهرستان ارا ک. در 
۸هزارگزی جوب فرمهین. در ناحیتی 
کرهستانی و سردسیر واقع است و ۲٩۹۱‏ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات و چشضمه است. 
محصولش غلات و انگور و شغل اهالی 
زراعت و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جنراقیایی ایران ج ۲). 
نظم آباد. [َن ] ((خ) ده کوچکی است از 
دستان حومه شرقی شهرستان رفنجان. 
رجوع به فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۸شود. 
نظم آباد. [ن) ((خ) ده کسوچکی است از 
دهتان سبزواران بخش مرکزی شهرستان 
جیرفت. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایبران 
ج ۸شود. 


نظ م آرا. [ن] (نف مرکب) مقابل نخرآرا 


١-على‏ اتشيه بالنظم من اللؤلز. (تاج 
العروس). 


۳۱۳۵۸۶ نظم آر ای. 


نظور. 


شاعر. (یادداشت ملف). سخنور. سخن‌آرا. | یماند سالها این نظم و ترتيب است. در عهد سلطتت اکبرشاه به هندوستان 
رجوع به مدخل بعد شود. ز ماهر ذره خاک‌افتاده جائی. سعدی. رفت و در دربار او به شاعری پرداخت. او 


نظم آرای.(ن] (نف مسرکب) شاعر. 
نظم آراد 

مرابه هجو مترسآن چنین ز دورادور 
ا گربرابر من شاعری و نظم‌آرای. 
رجوع به مدخل قبل شود. 

نظم آرای شروان. (ن ي شزا (اغ) 
کنایه از خاقانی است. (غیاث اللغات) 
(آتدراج). 

نظم آرایی. [نْ) (حامص مرکب) عمل 
نظم‌آرا. سخنوری, سخن آرائی. شاعری. 
نظما. (ن من ) (ع ق) به نظم. به شعر. مقابل 
گرا. 

نظم برد ار. [ن ب ] (نف مرکب) نظم‌پذیر. 
قابل انظام. که به‌سامان شود و انتظام و ترتیب 
پذیرد. گویند: این ځانه نظم‌بردار یست؛ یعئی 
آشفته است و قابل انتظام و نظم و تريب 


سوزنی. 


نظم پذ یر. [ن ب ] (نف مرکب) نظم‌بردار, 
که ترتیب و سامان پذیرد. 
نظم دادن. [نَ د] (مص مرکب) آراستن 
مرتب کردن. انتظام دادن 
انصاف تو مصری است که در رسته او دیو 
نظم از جهت محبی داده دکان را. انوری. 
||پیوستن. نظم کردن. به شعر درآوردن: 
سخن را سهل باشد نظم دادن 
بباید لیک بر نظم ایستادن. نظامی. 
نظم کردن. [ن ک 5] اسسص مرکب) 
سرودن. شمر گفتن: 
نامه نوید بدیم و نظم کند خوب 
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. 
صقت خواجه همی تظم کنم من په مدیح 
نکنم ز آنچه یگنتم به خدا استففار. 
تاصرخسرو. 

ولی نظم کردم به تام فلان 
مگر بازگویند صاحبدلان. 
||به رشته کشیدن؛ 
در همی نظم کنم لاجرم 
بی‌عدد و مر په اشعار خویش. ناصرخسرو. 
نظ مگستر. [ن گ ت | (نف مرکب) شاعر که 
سخن منظوم سراید. ناظم. رجوع به مدخل 
بعد شود. 
نظ م گستری. [ن کی مرف 
شاعری. عمل نظم‌گستر. رجوع به نظم‌گتر 
شود 
با این طبیعت کج و این فهم دون‌اساست [؟] 
هر یک سپرده‌اند به خود نظم‌گستری. 

طالب (آتندراج). 
نظم و ترتیب. نم ت ](ترکیب عطفی, | 
مرکب) آراستگی. انتظام. سامان. ااسخن 
منظوم؛ 


سعد ی. 


نظم و نسق. (ن من س ] (ترکیب عطفی, ! 


مرکب) نظم و ترتیب. آراستگی و استواری و 

اتظام. 

-بی‌نظم و نسق؛ آشفته و ناب‌امان. نامنظم و 

بی‌تر تیب* 

اف هفته پد و از ماه رجب کاف و الف 

که برون رفت از این خانة بی‌نظم و نسق, 
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص ۳۶۹). 

نظم و نسق دادن. [ن من س 5) (مص 

مرکب) به‌سامان آوردن. منظم و مرتب کردن. 


نظمی. رَنْ) (اخ) محمدبن رمضان (شیخ...) 
مستخلص به نظمی, از شاعران و مشایخ 
خاوتیهٌ عشمانی است (۱۰۳۲- ۱۱۱۲ 
ه.ق.).او راست: دیوان اشعار و معیارالطریق. 
(از قاموس الاعلام ج ۶). 

نظمی. (ن] (!ج) منشی مولچند اثهآبادی, 
از پارسی‌گویان هند است. مژلف صح گلشن 
این بیت را از او اورده است: 

خواهم به یک سوال دهم هر دو کون را 
محروم کس باد ز فیض عطای من 

رجوع به صبح گلشن ص ۵۳۱ شود. 

نظمی بلخی. [نْ ي ب] ((خ) (سلا..) از 
شعرای قرن یازدهم هجری قمری است. در 
بلخ ملازم ندر محمدخان بود و در عهد 
جهانگیر پادشاه سفری به هندوستان رفت و 
یه وطن بازگشت. ار راست: 

فغان که از دل محزون نیافتم اثری 

بغیر قطرة خونی که ريخت در دأمن. 

نه از کفر سر زلفت دل دیوانه می‌رقصد 
اگررمزی بگویم شيخ در بتخانه می‌رقصد 

به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد 





می از کام صراحی رفته در پیسانه می‌رقصد. 
الاعلام ج ۶ (فرهنگ سخوران), 

نظمی بهبهانی. زن ي ب ب] (خ) از 
شاعران معاصر با نصرابادی است و به روایت 
او « کمال صلاح و درویشی داشت. فی‌الجمله 
تحصیلی کرده. مدتی در اصفهان بود... سین 

به شیراز رفت و در E‏ ۱ 


راست: 


خدنگ غمزه به نظمی زدی و آه کشید 
زبان‌بریده مگر آفرین نمی‌دانست. 

هر صفحه رخار تو سردفتر نازی است 

هر مصرع ابروی تو سرمشق نیازی است. 
رجوع به تذکرة نصرآبادی ص ۲۸۷ شود. 
نظمی تبریزی. [ن ي ت ] ((خ) نظام‌الدین 
علی, جوهرشناس تبریزی متخلص به نظمی, 
از شعرای متوسط قرن دهم هجری قمری 


راست: 
چنان خواهم نوشتن صورت احوال در نامه 
که‌می‌گردد ز آب چشم من فی‌الحال تر نامه. 
(از تذکره روز روشن ص ۸۳۶ (دانشمندان و 
سخنوران آذربایجان ص ۳۸۶). رجوع به 
نگارستان سخن ص ۱۲۴ و هفت اقلیم ذیل 
آقلیم چهارم شود. 
نظمی خراسانی.( ي غ) ال از 
شاعران قرن نهم هجری قمری و معاصر با 
سلطان سین پایقراست. او راست: 

با دیگران به خندۂ شیرین کنی نگاه 

با ما به زهر چشم و به چين جين همه 

خوبان نمی‌رسند به فریاد اهل درد 

ای دل چه سود ناله و فریاد این همه. 

(از صبح گلشن ص (Or.‏ (قاموس الاعلام ج 
(f‏ 


| نظمیه. (ن می ی /ي] (از ع: !4 سابقا به 


ادار: شهربانی گفته می‌شد و فرهنگستان کلم 
شهربانی را به جای آن وضع کرد. رجوع به 
شهربانی شود. 
نظمیبه. [ن می ي ] (اخ) دهسی است از 
دهستان رودباز بخش کهنوج شهرستان 
جیرفت. در ۲هزارگزی شمال کهنوج: در 
جلگة گرسیری واتع است و ۰ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات تامین می‌شود. محصولش 
خرما و شفل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج A‏ 

نظمی هروی. [ن ي دز ] ((خ) از شاعران 
قرن نهم هجری قمری است. مولف صبح 
گلشن نام او را ملا اخی زهگیر تراش ثبت و 
این بیت را از او نقل کرده است: 

شدیم خاک‌رهت گر به درد ما نرسی 

چنان رویم که دیگر به گرد ما نرسی. 

رجوع به صبح گلشن ص ۳۵۱ و تذکره 
حسینی ص ۲۵۳و فرهنگ سخنوران شود. 
نظور. [ن](ع ص) مهتر که مردم دست‌نگر او 
باشند و به وی نگرند در هر امور. نظورة, 
(منتهی الارپ) (آتدراج), مهتری که مردم در 
هرکاری به وی نگرند و دست‌نگر او باشند!. 
(ناظم الاطباء). مهتر منظورالیه هر قوم و 
جماعت. (از اقرب الموارد). ناظور:. نظيرة. 
نظورة. (متن اللفة). || آن که باز نگرداند نگاه 
را از آن که دوست دارد آن را. (منتهی الارب) 
(آتدراج). و یا از کسی که وی را محزون 
می‌کند. (از تاظم الاطباء). من لا يغفل النظر 


۱ -واحد و جمم و مذکر و سنث در آین دو 
لفظ [نظور و نظورة ] یکسان است و گاه بر نظاثر 
جمع بسته می‌شوند. (ناظم الاطباء) (از متهی 
الارپ»). 


نظورة. 

الى ما اهمه, و فی‌القاموس: الى من أهمه» و 
عبارة الاساس: لایقفل عن النظر فيما اهحه. 
(اقرب الموارد). 

نظورة. [ن رز ) (ع ص, ) ن_ظور. نظيرة. 
ناظورة. (متن اللغة). رجوع به ناظورة و نظور 
شود. ||دیدبان لشکر. (از آنتدراج) (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). طليعة. (متن اللغة): 
نظورة الجیش؛ طلیعة سپاه. (از اقرب الموارد) 


(از المنجد). طلیعه. پیش‌رو لشکر. (ناظم . 


الاطیاء). نظيرة. (متن اللغة) (از المنجدا. ج» 
نظائر. 
نظیر. [ن ] (ع ص. !) مانند. (متهى الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). مثل. (متن اللغة) 
(اقرب الموارد) (تاظم الاطباء) (المنجد), شبیه. 
(متن اللفة) (ناظم الاطیاء). سریک. هباز, 
برابر. یکمان. (ناظم الاطباء). ماوی. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ماننده. هماتد. هما. 
جقت. یار. شقیق. عدل. کفو. هم‌وزن. 
هم‌سنگ. موازن. عدیل: لنگه. ند. ندید. شبه. 
چون. همچون. (یادداشت مولف). بدل. بدیل. 
ج. نظراه: ۱ 
گراستوار نداری حدیت اسان است 
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار. 
(از تاریخ بیهقی). 
بی‌نظیر و یکی آن بود در امت که نبود 
مر تبی را بجز او روز مواخات نظیر. 
۲ ناصر خر و. 
ای خداوندی کت نیست در افاق نظیر 
رحمت و فضل تو زی حجت تو متتر است. 
ناصر خرو. 
ازیرا نظیرم همی کس نیابد 
که‌بر راه آن رهبر بی‌تظیرم. ‏ ناصرخرو. 
فک دز حر تاو قاذ ام که از ان 
ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید. 
( کلیله و دمنه). 
امیر ناصرالدین را از جملة فواید آن فتح شيخ 
ابوالفتح بستی بود که در... ک‌مال درایت و 
بلاغت نظیر نداشت. (ترجمه تاریخ یمیتی ص 
۰ 
نیک از صدهزار نیزه و تیر 
این قلم را نظیر نتوان یافت. خاقانی. 
اندر جهان چنانکه جهان است در جهان 
او رابه هر صفت که بجوئی نظیر نیست. 
خاقانی. 
جه نظیر او جهان نادیده عنقا را نشان 
اینک جهان را غیب‌دان زین خرده برپاداشته. 


خاقانی- 
از آن شد بر او آفرین جایگیر 
که در آفرینش نبودش نظیر. نظامی. 
چنین گوید آن نفز گوینده پیر 
که‌در فیلسوفان نبودش نظیر. نظامی. 


در ارزوی رویت چندین غمم نبودی 


گردر دو کون هرگز شل و نظیر بودی. 


۱ عطار. 
برسد صدهزار باره جهان 
که‌نظیر تو در جهان نرسد. عطار. 
ز نام‌آوران گوی دولت ربود 
که در گنج‌بخشی نظیرش نبود. نعدی. 
تو خود نظیر نداری و گر بود به‌مئل 
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست. 

سعدی. 


- بی‌نظیر؛ بی مثل و ساند. بی‌همتا: نادر. 
(ناظم الاطباء). یکتا. که رقیب و مثل و 
مانندی ندارد. که همچون او نتوان یافت. 
بی‌مانند. بی‌مثل* 

عمر آنکه بد مومنان را امیر 
ستوده و را خالق بی‌نظیر. 
ازیرا نظیرم همی کس نیابد 
که‌بر راه آن رهبر بی‌نظیرم. 
مادحیام گاه سخن بی‌نظیر 
در طلب نام نه در بند نان. 
خاصه که به شعر بی‌نظیر است 
در جملۂ آتاب گردش. خاقانی. 
محبان وائل را در فصاحت بی‌نظیر نهاده‌اند. 
( گلتان سعدی). 

تو در آب گر بینی حرکات خویشتن را 

به زبان خود بگوئی که به حن بی‌نظیرم. 

سعدی. 

در حسن بی‌نظیری در لطف بی‌نهایت 

در مهر بی‌ثباتی در عهد بی‌دوامی. سعدی. 
- کم‌نظیر؛ نادر. کمیاب. که شییه و همانند او 
نادر و کم است. 

ا|نظرالشیء؛ آنچه مقابل و برابر آن چیز 
باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة), رجوع به 
نظیر. [ن] ((ح) امان‌الله بیک زنگنۀ شیرازی, 
متخلص به نظیر, از شاعران قرن سیزدهم 
هجری قمری و از شا گردان رفیق اصفهانی 
است. به سال ۱۲۲۶ «.ق. درگذشت. او 
راست: 

مگر آن سرو چمان سوی چمن می‌آید 

کز چمن رايحة مشک ختن می‌اید 

شوخ عاشق‌کش من اينهمه بی‌با ک‌مباش 
که‌هنوز از لب تو بوی لین می‌آید. ٠‏ ” 

9 


فردوسی. 
ناصر خسرو. 


خاقانی. 


برون نمی‌رود ار حرفی از مان ما 

چنانکه غير نداند پا به خانة ما. 

خاقان) (صبح گلشن ص ۳۵۱) (فرهنگ 
سخنوران). 

نظیو. [ن ) ((خ) تظرالدين (مولان...). از 
شاعران معما گوی عهد امیر علیشیر است. این 
معما به اسم «مقبول» از اوست: 


نظیری قمی. ۲۲۵۸۷ 


با من بیچاره آن مه بد نکرد 

هر که حرفی گفت از من رد نکرد. 

رجوع به مجالس الفانس ص ۲۵۲ شود. 
نظیرا لسمت:ٍ [ن رش س] (ع |مرکب) در 
اصطلاح هیات. نقطه مقابل سمت. (از 
المجد). ان نقطه از نصف دایر؛ تحت‌الارض 
که عموداً مقابل باشد با نقطة سمت‌الرأس. 
(ناظم الاطباء). 
نظیر مشهد‌ی. زن ر م د] ((خ) از شاعران 
قرن بازدهم هجری قمری و معاصر نظیری 
نیشابوری است. وی ابتدا نظیری تخلص 
داشته و «به سال ۳-.1 ه.ق.به هد آمده 
نظیری نیشابوری از او خوابست که ترک آين 
تخلص کند, وی یاء اخر را انداخت و از آن به 
بعد نظیر تخلص شد و نظیری نیشایوری ده 
هزار روپیه به وی بخشید», وی در بیجاپور 
هند منشی عادل شاه بوده است. او راست: 

به صحبت گل و بلبل از آن خوش است دلم 
که‌آن به روز ملاقات دوستان ماند. 

وداع آشیان ای مرغ جان کامروز در گوشم 
صدای خانه گم کردن ز پرواز تو می‌آید. 

ند شا کرده هر کی پندگوی من شده 
زانکه از بسیاری پیکان دلم اهن شده. 

(از فهرست کتابخانة مجلس شوراج ۳ ص 
۰۱ (تسذکر؟ سرخوش ص ۱۱۲) (روز 
روئن ص ۸۳۶) (ریاض الشعراء ص ۱۳۷) 
(آتشکد؛ آذر چ دکتر سادات ج ۲ ص ٩۵۰و‏ 
۶ 
نظيرة. [ن ز ] (ع ص, !) تأنیث نظیر, به معنی 
مثل و شبیه است. (از متن اللغة). رجوع به 
نظیر شود. ||مهتر قوم که مردم در همه کارها 
به وی نگرند و دست‌نگر او باشند آ. (از ناظم 
الاطباء) (از آنندراج) (از صنتهی الارب). 
نظورة. نظور. ناظورة. (متن اللغة). رجوع به 
ناظورة و نظور شود. |[دیده‌بان و نگهیان 
لشکر. (انتدراج) (از منتهى الارب). طلیعه و 
پیشرو لشکر. (ناظم الاطباء). طليعة. (از اقرب 
لموارد) (متن اللغة): تظيرة الوم او الجیش: 
طلعهم. (از المنجد). نظوره. (متن اللغة). 
رجوع به نظورة شود. 
نظیری قمیی. [نْ ري ق می ] (اخ) در 
قرن دهم هجری قمری می‌زیست و 
قصه‌خوان و شاعر بود. این بیت او راست: 
شاها به دولت تو حیلیتم بسی هت 

هم شاعر ظریفم هم قصه‌خوان کامل. 

(از تحفة سامی ص ۱۶۶). 


۱-هزار و صد و سه. (مطلع الشمس ج ص 
۹ و آن غلط است. 

۲-واحد و جمم و سذکر و مژنث در وی 
یکان است. گاه بر نظاثر جمم 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 


بته شود. 


۸ نظیری مسهدی. 


نظیری مشهدی. (ن ري م ها (اخ) 
رجوغ به نظیر مشهدی شود. 

نظیری نیشابوری: (ن ري ن] (ج) 
محد‌جین نیشابوری ا. متخلص به نظیری. 
از شعرای قرن دهم هجری قمری است. وی 
از موطن خویش نابور به | گرة هندوستان 
رقت و مورد محبت عبدالرحیم‌خان خانان 
میه‌سالار واقع شد و به معرقی او به دربار ! کیر 
شاه راه یافت و سفری به مکه و مدینه کرد و 
راهزنان غارتش کردند. په هند بازآمد و بقیت 
عمر را در گچرات احمدآباد توطن گزید. و از 
راه مداحی امیران و شاهزادگان هندی به 
ثروت و مکنت رسید تا آنجا که ياء تخلص 
نظیری مشهدی را به ده هزار روپیه خرید, 
پس از وفات | کبرء جانشینش جهانگیر شاه او 
را نزد خویش خواند و گرامی داشت» وی در 
اواخر عمر ترک دنیا و مداحی شاهان کرد و 
عزلت گزید و گفت: 

چندی به غلط بتکده کردیم حرم را 

وقت است که از کعبه برآریم صنم را. 

و به تحصیل علوم دینی پرداخت و به سال 
۳ هھ.ق. در احمدآباد گجرات درگذشت ۲ 
و در محلة تاجپور مدفون گشت. دیوان وی 
در حدود ده‌هزار بیت است. وی زرگری 
می‌دانته و به تجارت هم اشتفال داشته و در 
عین شاعری در عقیدت مذهبی خویش 
تعصبی داشته است. او راست: 

نوازشی ز کرم می‌کند محبت نیست 

توان شناختن از دوستی مدارا را. 

ترک شراب و شاهدم بیمار کرده‌ست ای طبیب 
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را. 
گرروز حشر پرده ز رویش برافکند 

ایزد به روی بنده نیارد گناه را. 

از کف نمي‌دهد دل آسان‌ربوده را 

دیدیم زور بازوی ناآزموده را 

من در پی رهائی و او در پی فریب 

بر سر گره زند گره نا گشوده‌را 

نتوان چشید قند مکرر وز آن لبان 

بتوان شنود تلخ مکررشنوده را 

تا متفعل ز رنجش بیجا نسازمش 

می‌آرم اعتراف گناه نبوده را 

(از حاشية دکتر سادات ناصری بر آتشکدة 
آذر ج ۲ صص ۱ - ۷۲۳) (مجمع القصحا 
چ مصفاج ۴ ص ۱۰۱). نیز رجوع به فهرست 
کتابخانا مدرسة عالی سپه‌سالار ج ۲ ص 
۰ و شعرالعجم ج تهران ج ۳ ص ۴۱ و 
تذکرژ صینی ص ۲۵۰و سروازاد ص ۲۴ و 
روز روشن ص ۷۰۸و شمع انجمن ص ۳۵۳ 
و نتایج الاقکار ص ۷۱۳و تذکرة میخانه ص 
۴ شود. 

نظیرية. [ن ری ی ] (اخ) سنة نظيرية؛ نام 


سال چهارم نزول قرآن به مدينة, و در این سال 
سورة حشر و ممتحنه نازل شد. و آن مطابق با 
سال هفدهم بعشت حضرت رسول (ص) است. 
(یادداشت مولف). 
نظیف. [ن] (ع ص) پا کیزه. (منتهی الارب) 
(انندراج) (بحر الجواهر) (دهار) (ناظم 
الاطباء). پا ک. (انندراج) (ناظم الاطیاء) 
(غیاث اللغات). طاهر. (غیاث اللغات). پا كير 
تمیز. نقی بھی. (از متن اللفقا: پا گ‌از چرگ و 
آلودگی و تمیز و نکو. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). نقی. متقایل قذر و پلد و پلشت. 
(یادداشت مولف)؛ 
گر پلیدم ور نظیفم ای شهان 
این نخوانم پس چه خوانم در جهان. مولوی. 
قوت طاعت در لقمه اطیف است و صحت 
عبادت در کوت نظیف. (گلتان سعدی). 
عاپد طعامهای لطیف شوردن گرفت و 
کسوتهای نظیف پوشیدن. ( گلستان سعدی), 
اطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی 
نظیفٌ جامه و جسمی بدیغ صورت و خوئی. 
سعد‌ی, 
| حلال. پا ک.(غیاث اللفات) (آنندراج). ||() 
اشنان. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). اشنان و ماتند آن. (از 
متن اللغة). 
نظیف. [نْ ] (إخ) ابن‌یمن. معروف به نظیف 
القس. از اطبای عهد عضدالدولة دیلمی است 
که به فرمان وی در بیمارستانی که در بغداد 
تأیس کردہ بود به معالجه بیماران پرداخت. 
وی از مترجمان کتابهای علمی یونانی به زبان 
عربی است. ترجمة اضافاتی بر اشکال مقالةٌ 
دهم از کاب اقلیدس از اوست. (از تاریخ 
آدییات در ايران دکتر صفاج ۱ص ۲۸۲ و 
۳۳۵ 
نظیف. [ن] ((خ) (.. افندی) احسمد 
استانبولی, از شاعران و مولفان قرن سیزدهم 
هجری قسمری عشمانی است. او راست: 
سفينةالوزراء, لفات قافيه. منظومة سرآغاز 
حجاز و ترجمه چند کتاب. از اشعار اوست: 
یا رسول الله روضک خلد جنت درسنک 
نطق جان بخشک سراسر خر و حکمت درسنک. 
(از قاموس الاعلام ج ۶). 
نظیف لا خلاق. [ن فل آ] (ع ص مرکب) 
مهذب. (السنجد) (متن اللفة) (اقرب الموارد). 
نظیف السراویل. إن فش ش] لع ص 
مرکب) پا کدامن. پرهیزگار. (از منتهی الارب) 
(از آنندر اج) (از ناظم الاطباء). عفیف. 
(المنجد) (اقرب الصوارد). عف‌الازار. (ستن 
اللغة). عقيف الفرج. (یادداشت مؤلف). 
نظيفة. ان ت] (ع ص) تأتيث نظيف است. 
از المنجد). رجوع به نظيف شود. 
نظیم. [(ن] (ع ص, إ) راه در کوه که در وی 


تعاثم. 


آبگیرها نزدیک پا هم باشند. (منهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). |[کوهی که در آن 
غدیرهای پیوستۀ نزدیک به هم باشد. (از 
اقرب الموارد). ||گو که نهال خرما در آن به 
یک رسته نشانده باشند. (متهی الارب) 
(آنندراج). گودی که در آن نهال خرماین به 
یک رسته نشانده باشند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللقة). ||مروارید به 
رشته درکشيده. (ناظم الاطباء). لوْلو به رشته 
کشیده و جز آن. (از متن اللفق): 

ملکا خر وا خداوندا 

یک سخن گویمت چو در نظیم. 

(از تاریخ بیهقی ص ۲۸۸). 

||انجمن نیکآراسته‌شده. (ناظم الاطباء), 
||منظوم از شعر و جز آن. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). 

نع. [نعع ] (ع ص) مرد ست. (آنندراج) 
(منتهی الارب). مرد ضعیف. (المنجد) (اقرب 
الموارد) (از متن اللفة) آ. مرد ضعیف و سست. 
(ناظم الاطباء). 

نع. [نعع ] 2 ص) ضمیف. (از متن اللغة). 
رجوع به نم شود. 

نعاء . [ن ] (ع !) آواز گربه. (آنندراج) (ناظم 
الاط‌پاء) (از من اللغة) (متهى الارب). 
|| (مص) بانگ کردن گربه. (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء) (از المنجد). 

تعاء . ن ء] (ع [فعل) اسم فمل است برای امر 
به معنی انع. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از 
من اللغة). گویند: نعاء فلان؛ یعنی بده خبر 
مرگ فلان را و آشکار کن خبر فوت او راگ. 
(از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (اقرب 
السوارد) (از المنجد). 

تعانم. [نْ ء] (ع!) ج نعامة. به معنی شترمرغ. 
رجوع به نعامة شود. ||(خ) نعام. (متن اللغة) 
(المنجد) (اقرب الموارد). نام منزل بيتم از 
منازل قمر و آن چهار ستاره است به شکل 
مربع در برج قوس که به زحل نسبتی دارد. 
(غياث اللغات) (آنندراج) (از صراح اللغة). از 
منازل قمر است و آن هشت ستاره است در 
مجره به شکل تختی معوج, و گفته‌اند چهار 


۱ -بسعضی او را جریی دانسته‌اند. (مجمع 
الفصحا چ مصفاج ۴ص ۱۰۱). 

۲ -راجع به تاریخ وفات وی سالهای ۱۰۲۰و 
۲۳ راز مژلفین تذکره‌ها ضط کرده‌اند. 
برای مطالعة شرح مبوط رجوع به آتشکذة آذر 
چ دکتر سادات ناصری ج ۲ حائیة ص ۷۱۵ 
شرد. 

۳-یا آن به معنی ضعف است و نع به معلی 
ضیف است. (از من اللفة). 

۴- عبارت متهی الارب و به نقل از او آنندراج 
چنین است: خبر مرگ ده او راو آشکار کن فوت 
او. 


تعاب. 


ستار؛ آن در مجره است که وارده نامیده 
می‌شوند, و چهار دیگر خارج از مجره است 
که صادره نام دارند. (از معجم من اللغة) (از 
تاج العروس, از صحاح و المحکم) .از نجوم 
منازل قمر و آن هشت کوکب است. چهار از 
آنها نورانی یمانی هستند بر شکل سریع, که 
وارده نامیده می‌شوند به معلی فرودآینده و 
پدان سیب آنها را وارده گفته‌اند که در تزدیکی 
مجره شباهت دارند به شترمرغ‌هائی که بر سر 
نهر آبی درآیند. و چهار دیگر را تعائم صادره 
گویند. چه آنان از مجره دورند و شبیه‌اند به 

شترمرغهائی که ه نهر آب فرودآمده سپس از 
آن خارج شده‌اند (از صبح الاعشی ج ج ۲ص 
۱ نایم هشت ساره است روشن چهار 
در مجزه و چهار بر کنار هر چهار بر کل 


مربعی مختلف‌الاضلاع. (یواقیت العلوم ص 
۷ رجوع به نمایم شود؛ 

نعائم پیش او چون چار خاطب 

به پیش چار خاطب چار موذن. منوچهری. 


تعااب. [ن] (ع !) بانگ زاغ. (ناظم الاطباء). 
||(مص) نعب. نعیب. تتعاب. نعبان. (از متن 
اللفة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تنعاب. 
(متن اللغة). رجوع به عب شود. 

تعاب. انغ عا] (ع ص) صيفة مبالغه است از 
نعب. رجوع به نعب شود. ||([) بچة زاغ. 
(انتدراج) (غیاث اللغات) (از بحر الجواهر). 
جوجه غراب را گویند به سبب کثرت نعیب او. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). در دعای داود 
است: یا رازق‌اتعاب فی عشه. (آنندراج از 
بحر الجواهر). چوز: زاغ. زاغچه. (بادداهت 
مولف). ||غراب. (متن اللغة) (یادداشت 
مولف), کلاغ. (یادداشت مولف. رجوع به 
معنی قبلی شود. 

فعابع. [ن پ ] (ع [) مواضعی از بدن شتر که 
خوی و عرق از آنها تراوش می‌کند ". (ناظم 
الاطباء). رجوع به توابع شود. 

نعابة. [نْغ عاب ] (ع ص) ناقة نعابة؛ سريعة. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللفة). 
ناقة تیزرفتار. (از آنندراج) (سنتهی الارب). 
ماده‌شتر تیزرفتار, و در مبالغه گویند. (ناظم 
الاطاء). ج هت 

نعات. [ن] 2 ص» اج ناعی. (یادداشت 
مولف). نعاة. رجوع به ناعی و تعاة شود. 

نعاقة. َنْتَ] (ع مص) موصوف گردیدن و 
نیکو شدن. (آتندراج) (از مسنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباءا | ست گرفن اسب یا 
متن اللغة). نعت بودن اسب. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نعمت شود. |انعت جزو 
سجية و فطرت کسی بودن؛ یعنی ماهر و قادر 
شدن وی بر ادای نموت. (از متن اللغة). ||نعت 
و خوبی در سرشت کسی بودن. (از اقرب 

.۰ ا المنحد) نى طيعة به خصال 


پسندیده آراسته بودن. (از الصنجد). ||أتعت. 
(ناظم الاطباء). رجوع به عت شود. 
نعاج. ان | (ع لا ج مجة. رجوع به نعجة 
شود. 
نعار. [نْ ) (ع () آواز خیشوم. 7 الاطباء) 
(از متن اللغة). |[(مص) بانگ کردن و آواز 
دادن از خیشوم. (آنندراج) (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغق). 
نعير. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة). 
|| جوشیدن خون از رگ یا بانگ کردن رگ به 
برآمدن خون. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد) (از متن اللقة) (از منتهی الارب). نعیر. 
(اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة). نعور. 
قهو نعار و نعور و ناعر. (متن اللغة). ||رفتن در 
شهرها؟. (آنندراج) (از متن اللفة) (از منتهی 
الارب). نعر. نعور. (متن اللغة). گویند: نعر 
فلان فى البلاد. (منتهی الارب). رجوع به تعر 
شود. | توانگر شدن سپس افلاس. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). نیر. 
(اقرب الموارد). ||وزیدن باد. (از متن اللغة). 
|[نعر. رجوع به عر شود. 
نعاو. [نغ عا) (ع ص) نسافرمان. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). عاصی. (متن اللقة) (اقرب 
الموارد). |احیله گر فته‌دوست. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از ناظم الاطباء). حیله گر 
سختکوش در فته‌انگیزی . (از اقرب 
الموارد) (از متن اللغة). عاصی سختکوش در 
فته‌انگیزی, (از المجد): رجل نعار؛ مردی 
فتهانگیز, (مهذب الاسماء). و هی نعارة. 
(المنجد). |اسخت‌ففان. (آنندراج) (منتهی 
الارب). صیحه کتننده و سخت‌ففان. (ناظم 
الاطباء). صیاح. (اقرب الموارد) (المنجد) (از 
متن اللقة). | زق نعار؛ رگی که خون بسیار 
رود از آن. (مهذب الاسماء). رگی که خون 
جوشد از وی. (آندراج) (از اقرب الموارد) 
(از المنجد) (ناظم الاطباء) (از من اللغة). 
نعور. ناعر. (متن اللغة). |ازشمی که از أن 
خون فوران کند: جرح نعار. (اقرب الصوارد) 
(از المنجد). ||([) پرنده‌ای است شبیه به کناری 
مبز که صدائی نازک دارد. (از المنجد). 
نعارة. [نَدَ] 2 () در تلفظ عوام عرب: دار 
مشربه. (از المنجد). رجوع به عار شود. 
نعار5. [ن غ عار ](ع ص) تأثیت نعار. .رجوع 
به عار شود. ||زن بابانگ پلیدزبان. (آندراج) 
(متهى الارب) (ناظم الاطباء). صخابة 
فاحشه. (اقرب الموارد) (الصنجد). ||() 
مشربه‌ای سفالین است که چون از آن نوشند 
بانگ کند * (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نعاس. [ن] (ع مص) غنودن. (غياث اللغات) 
(زوزنی) (دهار). به خواب شدن. (از منتهی 
الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج), چیره شدن 


" تعاس بر شخص. (از متن اللغة). نعمی. (ناظم 


نعال. ۲۳۲۵۸۹ 


الاطباء). رجوع به تعس شود. ||[(4مص, ا 
غنودگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). به خواب‌شدگی. (ناظم الاطباء). 
خواب. (مهذب الاسماء). خواب یا سستی. 
(ناظم الاطباء). خواب. یا نزدیک شدن خواب 
یا سک آن. (از متن اللغة). وسن. چرت". 
(از متن اللفة). ستی حواس یا نزدیک شدن 
خواب. آغاز به خواب شدن. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). فترتی که بر حواس ہر آشر 
گرانی خواب عارض شود. (از متن اللغة). 
مقدمه خواب. سنة, و آن گرانی است در چشم 
چون خواب غلبه کند. (بادداشت مؤلف). 
خواب. چرت. پینکی: چشم عقل به سبب 
صغفر سین از تعاس فلت نه متبه. 
دید کاندر وی نعاسی شد پدید 
کی تواند جز خیال و وهم دید. 
نی ادبشان نی غضبشان نی نکال 
نی نعاس و نی قیاس و نی خیال. مولوی. 
تعاس زده. [ن ز د /<] (ن‌مف مرکب) متلا 
به بیماری سبات. (ناظم الاطباء). 
نعاع. [ن] (ع () ج نعاعة. رجوع به نعاعة 
شود. 
نعاعة. (ن ع] (ع ا) گیاه تر و نازک. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (ناظم 
الاطباء). بقلة ناعمة. (اقرپ الموارد) (المنجد). 
ج و , 
نعاف. [ن ] (ع [) ج نعف. رجوع به نعف شود. 
فعاق. [نْ] (ع مص) نعق. نمیق. نعقان. (متن 
للغة). بانگ بر گوسفند زدن. (تاج‌المصادر 
بیهقی). بانگ کردن شبان گوسفندان خود راو 
زجر ن مودن. (آنندراج). بانگ زدن بر 
گوسفندان و زجر کردن آنها را (از متن 
اللغة). ||بانگ کردن غراب. (آنندراج). نعیق 
(از متن اللغة). 
نعال. [ن ] (ع!) ج نعل, به معنی کفش است. 


مولوی. 


۱-وفی‌التهذیب: هی اربعة کوا کب مربعة فی 
طرف المجرة و هی شامية. (تاج العروس). 
۲-و الوادة الى هی المنزلة, عند اصحاب 
الصور واقعة فى يد الرامی یجذب بها القوس. 
(صبح الاعشی). 

۲- نوابع الیعیر؛ سایل عرقه. بقال «نضحت 
نوابع ر (از اقرب الموارد). 
۴-در اقرب الموارد بدين معی نعر آمده 


آسے. 
۵-عبارت عربی چن است: الخراج ال قاء 
فی الفتن. 


۶-ء لل المولاين؛ و لماره لشقه. (اقرب 
الموارد). وعوام به تخفیف عین استعمال کنند. 
(از المتجد). 

۷-الوسنء من غير نوم قال الازهری: و هو 
حقيقة التعاس. (متن اللغة). 

۸-او التعاق للاسم. و هو تعاق. (متن اللفة). 


۰ تعال. 


رجوع به نعل شود؛ ۲ 
همچو زمین خواهد اسمان که بیفتد 
تا بدهد بوسه بر نعال محمد. سعدی. 


|انمل اسب. (از غیاث اللقات): 

گشته‌از میخ نعال مرکبان تحت‌الثری 

گاورا چون خانة زنبور در تن استخوان. 

عبدالواسع جبلی. 

اف نعال؛ کفش‌کن. پائین اطاق. استان. 
آستانه. درگاه. پایگاه. پایکه. (یادداشت 
مولف)؛ 

بود که صدرنشیان بارگاء قبول 

نظر کنند به پبچارگان صف نمال سعدی. 
نعال. [نّع عا](ع ص) نعل‌بند. که نعل بر 
متوران بندد: 

آن کمیت گهری راکه تو دادی به رهی 

جز به شش میخ برآن نمل نبندد نعال. ‏ فرخی. 
نعالی. [ن ] (ص نسسبی) ک_فش‌ساز. 
نعلین‌ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به بعال 
شود. ||() کفش. پااوزار. (ناظم الاطباء). 
نعالیی. (نِ لیی | (ع ص نسبی) این اتاب 
عمل و فروش نعلین و انواع پاپوش را 
می‌رساند. (از سمعانی). موب به تعال. تمال, 
تعلبند. نع از. کفشنماز: 
فعالی. [نّغ عا] (حامص) شفل و عمل تال. 
نعلیندی. 
فعام. [ن] (ع ) ضترمرغ. (منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطیاء). اخترمرغ. (مهذب 
الاسماء). ج نعامة. (دهار). چمع نعامة است و 
بر واحد هم اطلاق شود. (از اقرب السوارد). 
اسم جنس است. مثل حمام. واحد أن تعامة 
است. (از منتهی الارب). بر مذکر و مونت هر 
دو اطلاق شود: (ناظم الاطباء). |زدشت. 
(متهی الارب) (آتندراج) (ناظم الاطباء). 
مفازه. (آقرب الموارد) (المنجد). ||نخان که در 
راهها نصب کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء). 
نعام. [ن] (ع ق) کلمه‌ای است چون «بلی». 
جز اینکه در جواب واجب گفته شود. (از تاج 
المروس). لفتى است در نعّم. (از اقرب 
الموارد). بلی. (ناظم الاطباء). اری. (متھی 
الارب) (آنندراج). کلم تصدیق و ایجاب. 
(ناظم الاطباء). 
تعام. [ن /ن /ن ع](ع!) نعاع عین؛ برای 
کامرانی و خاطرنوازی. (ناظم الاطباءا. 
گویند:افعل ذلک نم وعم و عمَةٌ و نْعمَة و 
زعام و نما و ماع و زعامة و تعامة و نعامی د 
نعیم عین؛ ای افعله | کراما لک و انماما لینک. 
(معجم متن اللغة). افعل ذلک نعم عسین, 
پااتئلیث و التصب باضمار الفعل؛ ای افعل 
ذلک انعاماًلمینک و ا کراماً لک و ما اشبهه. 
(اقرب الموارد) (منتهی الارب). 
نعام صادر. [ن م د] ((خ) رجوع به نعائم 


شود. 
نعام وارد. [ن 1 رٍ] ([خ) رجوع به نعائم 
شود. 
تعاهة. (ن ] (ع 4) شترمرغ. (غیات اللغات) 
(دمار)؛ 
نگر نعامه و طوطی دو طایراند ولیک 
غذای آن شکر آمد غذای این اخگر. ازرقی. 
واحد نعام» به معنی یک شترمرغ. |پالان, یا 
پائین آن !. (منتهی الارب). الرحل» و قيل سا 
تحته. رجوع به معلی بعدی شود. ||پاء و 
گفته‌اند شکم پاآ. (از اقرب الموارد). رجل. پا. 
(متن اللغة). پای. رجل. |اساق ". (ناظم 
الاطباء) (متن اللغة). |[استخوان ساق ". 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). 
|ارگی است در پای. (مهذب الاسماء) (از 
محن اللغة). ||زیر قدم . (منتهی الارب). آنچه 
زیر قدم است. (از متن اللفة). ||دماغ اسب يا 
دهن اسب. (از متتهی الارب) (از اقرب 
الموارد) (از متن اللفة). پوشتی دماغ. (منتهی 
الارب). پوستی که دماغ را پوشاند. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللفة). || آبکش تا که بر سر 
چاه باشد. (منتهی الارب). || چوب مان بکره. 
(مهذب الاسماء). چوبی که بکره را از آن 
درآویزند. (فرهنگ خطی). چوبی که بر دو 
دیوارة اطراف چاه [: زریوقین ] نهند. (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). و بکره را یدان 
آویزند. (از متن اللغة). || آن دیوار که بر دو 
سوی چاه [بود ]: نعامتان؛ آن دو دیوار که بر 
دو سوی چاه کنند و چوب نعامة را بر آن نهند. 
(از متن اللغة). رجوع به معنی بالا شود. 
||چوبی بر دهانة چاه که در آن راه گذر آب 
کنند: خشبة على فم البثر تقوم علیها الواقى. 
(محن اللغة). اتک بلند برامده در انذرون 
چاء. (از منتهى الارب) (ناظم الاطباء). صخرة 
برآمده در تک چاه. (از اقرب الموارد). نگ 
برآمده در چاه. (از متن اللفة). ||چسوب بر 
پهنای سر چاه و بر بالای جوی خرد. (ناظم 
الاطیاء). |اسرای بر کوه که شبیه سایبان باشد. 
(منتهی الارب). هر بنائی که بر کوه باشد مانند 
سایبان. (از اقرب الموارد) (از معن اللغة). 
||دشت. (مستهی الارب) (ناظم الاطباء). 


مفازة. (اقرب الموارد). بیابان. (ناظم آلاطباء). 


|العلم المرفوع؛ نشان برپا کرده. (اقرب 
الموارد). ||نشان راه. (متهی الارب). تشان .كه 
در بیابان بود. (مهذب الاسماء). نخان که در 
راهها نصب کنند. (ناظم الاطباء). نشان که در 
بیابانها برپاک‌نند شناختن راہ راء (از متن 
اللغة). ||راه. (متهى الارب) (ناظم الاطباء). 
طریق. (اقرب الموارد) (متن اللغة). |اشاهراه. 
(مهذب الاسماء). راه روشن. (فرهنگ خطی). 
محجة واضحة. (اقرب الموارد) (متن اللفة). 
| پیک شتابان ". (از اقرب السوارد) (از متن 


نعایم. 


اللغة). الفيج - رسول‌الاخبار - المستعجل, 
(از متن اللفة). پیک و قاصد شتابان. (ناظم 
الاطباء). ||جماعت قوم. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد) (متن اللفة). گروهی مردمان. 
(مهذب الاسماء). |انفی. (متهى الارب) 
(اقرب الموارد). شخص کل الانسان نعامته. 
(متن اللغة). || تاریکی. (منتهی الارب) (مهذب 
الاسماء) (ناظم الاطباء). ظلمت. (اقرب 
الموارد) (متن اللغة). ||نادانی. (متهی الارب) 
(ناظم الاطباء). جهل. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (متن اللغة). || کام. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). 
||شادمانی. خورسندی. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). فرح. سرور. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء) (از من اللغة). ||دراز از زنان و 
درختان و جز آن. (از متن اللغة). ||عقل, 
(ناظم الاطباء). گویند: هو خفیف‌العامة؛ ای 
خفيف‌المقل. (متن اللغة). ||گویند: افعل ذلک 
الاسماء). رجوع به عام نعاع, نعامٌ شود. 
||جاء کالعامة؛ رجع خائباً. (اقرب الصوازد). 
||انت کصاحبه‌العامة؛ اين مثل را در عب و 
عتاب به کسی می‌گویند که بر غير ثقة اعتماد 
کند. (ناظم الاطباء). 

نعامی. [ن ما] (ع !) باد جنوب. (مهذب 
الاسماء). باد جنوب. یا باد ماين جنوب و 
صبا. (مستتهی الارب) (از تاج الصروس) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). 
باد جنوب. چه این باد پررطوبت‌ترین 
بادهاست. (از اقرب الموارد). باد دستِ چپ 
قبله. (یادداشت مولف). ج. نعائم. |گویند: 
افعل ذلک نعامی عین. رجوع به نمام شود. 

نعاة. [نْ] (ع ص, !) ج ناعی, به معنی آن که 
خبر مرگ کسی را آورد. رجوع به ناعی شود. 

تعایم. آن ي ] (ع !) نعائم. شحرمرغان. ج 
تعامة. به معنی شتر مرغ: : 


۱-چنین است در متتهی الارب و آنندراج.و 
ناظم الاطباءء با توجه به معنی بعدی پیداست که 
ترجمه «الرحل او ما تحه» است. در شرح 
قامرس فارسی نرشته است: صحبح ر جل است. 
و در تاج العروس امده: الصراب «ال جل او ما 
تحها» كما فى المحكم وفی الصحاح. 

۲-القدم و قیل باطنها. (از اقرب الموارد). 
۳-القدم و قيل باطنها. از اقرب الموارد). 
۴-القدم و قیل باطتها. (از اقرب المرارد). 
۵-القدم ر قیل باطنها. (از اقرب المرارد). 
۶-باطن القدم» ار عرق فى الرجل او صدر 
القدم» ار ما تحت القدم؛ او خط فى باطن الو بل 
او الاق» و عظم الساف. (متن اللغة). 

۷- عبارت مهی الارب و به نقل از او آنندراج 
«تح ستتجل» است و پیداست که «فیج» را 
«نتح» خوانده‌اند. 


تاکسا 


چون زیانی اندر آتش چون سلحفا: اندر آب 
چون نعایم در پیابان چون بهایم در فرن. 


منوچهری. 
هم زحل‌رنگم چو آهن هم ز آتش حامله 
وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم. 
خاقانی. 


رجوع به نعائم شود. ||((خ) منزل بیستم از 
منازل قمر. نعام. نعائم. رجوع به نعائم شود* 


نعایم پیش او چون چار خاطب 

به پیش چار خاطب چار موذن. منوچهری. 
باصادر و وارد تفای 

بلده دوسه دست کرده قایم. نظامی, 


نعمپ. (نّْ] (ع ص) ریح نعب؛ باد تند. (از 
مستهی. الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). 
سریعةالممر. (اقرب الموارد). ||(مص) بانگ 
کردن [غراب ] .(از منتهی الارب) (از متن 
اللغة) (از المنجد). بانگ کردن کلاغ. (تاج 
المصادر بیهقی) (زوزنی). بانگ کردن موذن. 
(از متن اللغة). نعیب. تعاب. تتعاب. تعبان. 
(متن اللغة) (اقرب الموارد) (سنتهی الارب). 
چتعاب, (متن اللغة). ||بانگ کردن غراب‌البین 
به جدائی و فراق, در پندار اعراب. (متن اللفت) 
(از اقرب الموارد). نعیپ. نعاب. تتعاب. نعیان, 
"اقرب الصوارد) (متن اللغة). |اگردن دراز 
کردن و سر جنبانیدن [مژذن ] وقت بانگ 
کردن.(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
متن اللفة). یا سر را تکان دادن بدون بانگ 
کردن.(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). گویند: 
نعپ المؤذن. (از اقرب الموارد). و ربما قالوا: 
نعب الديك.» على الاستمارة. (اقرب الموارد از 
صحاح) (منتهی الارب). تماب. نعيب. تنعاب. 
نعبان. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (از منتهی 
الارب). ||شتاب رفتن شتر. یا نوعی از سیر 
آن. (منتهي الارب) (اتندراج). شتاب رفتن 
شتر يا هنگام رفتن سر را به جلو جنباندن. و 
أن سیر نجائب است و أن ناقة را باعية و 
نعوب و نعابة و نب یا منیب گویند. (از متن 
اللفة). 

تعب [ن ع] (ع ص () ج نعوب. رجوع به 
تعوب شود. |إج تعَابة. (متتهى الارب). 

نعب. [ن ع) (ع ص اج ناعبة. (ناظم 
الاطباء). 

تعبان. (ن ع] (ع مص) نعب. نعاب. تلعاپ. 
تعيب. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة) 
(منتهی الارب). رجوع به مب شود. 

نعت. [ن] (ع !) صفت. (از اقرب الموارد) 
(اتدرا اج). نشان. (مهذب الاسماء) (الامی). 
نشانه. نشانی. (يادداشت سولف). وصف. 
توصیف. ج» نعوت 

روی ترکان را تا وصف به لاله‌ست و به گل 
زلف خوبان را تا نست به قیر و ساج است. 


معو دسعد. 


صفت و نعت او به نزد خرد 
همه آلاء و کیریا باشد. متودسعد. 
جاوید همی باش به این نعت و به این وصف 
پا کیزه‌به اخلاق و پسندیده به افعال. 

ممزی (آنندراج) 
وصفش همه تنزیه ز پیوند و ز فرزند 
نش همه تقدیی ز امال و ز اقران. 

معزی (آنندراج). 
خار وگل دارند نعمت علف و وصف لطف تو 
تا ولی را بوی بخشی و عدو رادل خلی. 


سوزلی. 
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید 
که مردی بدین نعمت و صورت که دید. 
نعدی. 
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ 
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی. 
سعمدی. 
کبیرا که نام آمد اندر میان 
به نیکوترین نام و نع نعتش بخوان. سعدی. 


|استایش. تعریف. تحسین. مدح و ثنا. (ناظم 

الاطباء): 

چون به در مصطفی نایب حان توئی 

فرض بود نمت او حرز امم ساختن. خاقانی. 

لاجرم از عشق نعمت و ز شعف مدح تو 

زآتش خاطز مراست شعر چو آب روان. 
خافانی. 

چون شود از تنعت تو این لب من درفشان 

چون شود از مدح تو خاطر من زرتار. 
خاقانی. 

|| ستایش و ثنای رسول‌اله. (از غیاث اللغات) 


(انتدراج). رجوع به معنی قبلی شود. ||تابعی. 


که‌دلالت پر معنایی در متبوع خود کند. و در 
اعراب و تذکیر و تأنیث و افراد و تثنیه و جسع 
و تعریف و تکیر تابع متبوع است. رجوع به 
صفت و تابع شود. ابه معنی صیفة اسم فاعل 
و اسم مقعول و صيغةٌ صفت مشبهه است. 
(آنندراج) (از غياث اللفات): رجوع به صفت 
شود |[ (س) لب تک کر بان 
(از منتهی الارب). فرس عتیق سباق. (اقمرب 
الموارد): فرس نعت؛ بلیغ فى المتق. (از اقرب 
الموارد) (متن اللغة). ||جید و خوب از هر 
چیزی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة): شىء 
نمت؛ جيد بالغ. (اقرب السواردا. |[(سص) 
تعریف و وصف کردن". (فیاثاللغات). 
صقت کردن کسی را. (از متهی الارب) (از 
آندراج). وصف کردن چیزی را به خوبی که 
در وی باشد و در چیز قبیم استعمال نمی‌گردد 
پر خلاف وصف که در حسن و قبح هر دو 
استعمال می‌شود. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). وصف کردن چیزی را بدانچه در 
اوست و مبالفه کردن در وصف. (از معن 
اللغة). نشان دادن. (تاج المصادر بیهقی). 


نعثل. ۲۲۵۹۱ 


وصف. شناسانیدن. تسوصیف. تعریف. 
(یادداخت مؤلف). 
نعت خوان. [ن خوا /خا] (نف مرکب) 
مدیحه‌خوان. ثنا گوی. 
نعت خوانی. [نّ خسوا / خا] (حامص 
عمل نعت‌خوان. 
نعت فاعلی. [ن تٍ ع] (ترکیب وصفی, | 
مرکب) رجوع به اسم فاعل و رجوع به صفت 
شود. 
نعت کردن. (ن ک د] (مسص مرکب) 
توصیف و تعریف کردن. ستایش کردن: 
مکن نعتش بدانگونه که ذاتش متفعل گردد 
چنان کز کمترین قصدی بگاه فمل ذات ما. 
۳ 
نع ت گفتن. [ن گ ت ] (مص مرکب) نمت 
کردن.مدح و ستایش کردن: 
نعت گوئی جز به نام او سخن ضایع شود 
تخم چون در شوره کاری ضایع و بی‌بر شود. 
عنصری. 
نعت مفعو لی. [نْ تِ ۶](ترکیب وصفی. | 
مرکب) رجوع به صفت و رجوع به اسم مفعول 
شود 
نحتو. [نّ] (اخ) دهی است از دهستان قلعه 
حمام بخش جنت‌اباد شهرستان مشهد. در 
۲ هزارگزی شمال غربی صالح‌آیاد در دامنة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۴۵ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه تأمین می‌شود. محصولش 


غلات و زعفران ن است. ت. شغل اهالی زراعت و 
مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
4 ۹ 


نقه. [نّتَّ] (ع ص) اسب نکوپیشی گيرنده 
اسان را. (منتهی الارب). نعیت. نعيتة. (متن 
اللغق). تأنیث نعت است. رجوع به نمت شود. 

نعته. [نّت](ع ص) در مورد کنیز و غلام, په 
نهایت بودن در رفمت و علو مقام. در غایت 
رفعت و حن و جمال بودن. (از متن اللغة): 
عبدک تعتة؛ بند؛ تو نهایت پلتدمرتبه است. و 
کذاامتک. (منتهی الارب). غاية فى الرفعة؛ ای 
الحن و الجمال. (از اقرب الموارد). 

فعث. [ن) (ع مسص) گرفتن. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). گرفتن چیزی راء (از اقرب . 
الموارد) (از المنجد): نعثه؛ اخذه و تناوله. (متن 
اللغة). 

فعثل. (ن ث] (ع () کسفتار نسر. (مسهذب 
الاسماء) (منتهی الارب) (انندراج) (از متن 


۱-اگر چه لفظ نعت به معنی مطلق وصف 
است لیکن | کثر استعمال این لفظ به معنی مطلق 
ستایش و نای رسول‌ال صلعم آمده است و به 
معنى صيغة اسم قاعل و اسم مفعول و صيغة 
صفت مشبهه نیز می‌آید. (غیاث اللغات). 


۲ نعثل. 


اللفة) (از المنجد) (آقرب الموارد). ||(ص) 
پیرمرد احسق. (از متن اللفة) (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). پر گول. (منتهی الارب). 
نعثل. ان ت ] ((خ) نام مرد مصری 
درازریشی, و عتمان را نیز به سبب طول 
لحیه‌اش بدو تشبیه کردند و بدین لقب نامیدند. 
(از اقرب المواردا. اانام بهودی است که در 
مدینه بود. (از منتهی الارب). 
نعثلة۔ زن ت ل] (ع إمص) گولی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حمق. 
. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن 
اللغة). ||رفتار پیران سست. (از صنتهی 
الارب) (از آنندراج). مشیةالشیخ. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||(مص) پای گناده و 
قدم‌برگردانیده رفتن گویا از پای برمی‌دارد 
چیزی راو آن رفتار ناز و تبختر است. (منتهی 
الارب) (انندراج), به طور تبختر و ناز حرکت 
كردن.(ناظم الاطباء). || جمم. (متن اللغة). 
فراهم آوردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). 
جمع و فراهم آوردن. (تاظم الاطباء). 
نعج. [نْ] 2 مص) نوج خالص شدن 
سپیدی رنگ. رجوع به نج شود. |به شتاب 
رفتن ناقه. (از اقرب الموارد). رجوع به نمج 
شود. 
نعج. 1ن ]](ع امص) گرانی دل از خوردن 
شت ميش. (از منتهی الارب) (انندراج). 
فربهی و گرانی دل از خوردن گوشت میش. 
(ناظم الاطباء). |اسپیدی خالص, (منتهی 
الارب) (انندراج). |((سص) سيد خالص 
گردیدن. (از آنندراج) (از سنتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). سپیدی سپید شدن. (تاج 
المصادر بهقی). خالص شدن سپیدی رنگ. 
(از متن اللفة) (از المنجد), و هو تيج (متن 
اللفة) ۲. سفید یکدست شدن. ید a‏ 
شدن. سفید سفید شدن. ||فربه شدن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). . قربه شدن شتر. 
اج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از متن اللفة) 
(از اقرب الموارد). |ادل گرفتن از گوشت 
میش. (منهی الارب) (آنندراج). گران شدن 
دل از گوشت بیش [کذا] خوردن. (زوزنی). 
به تخمه مپتلا شدن بر اثر خوردن وشت 
میش. (از متن اللفة). |به شتاب رفتن. (از 
منتهی الارب) (آنتدراج). به شتاب رفتن ناقه. 
(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). لفتی است 
در معخ. بدين معنى در لان المرب تمج و 
نعوج امده است. (از اقرب الموارد). 
نعجات. [ن غ)](ع !)ج نعجة. رجوع به 
نعجة شود. 
نعجة. (نَ ج] (ع !) مادميش. (ترجمان 
علامة جرجانی ص ۱۰۰) (مهذب الاسماء) 
(منتهی الارب) (دهار). ميش ماده. (آتندراج) 
(از اقرب الموارد). میش. (غیاث اللغات). 


گوسفند ماده. ج» جات و نعاج. |زگاو. (از 
تاج العروس) (از اقرب الموارد). گاو دشتي. 
(منتهی ارت |امادۂ گوسفند و آهو و گاو 
و گوسفند کوهی. (از محن اللفة). ماده آهو و 
ماده گاو دشتی. (دهار) ج, نعاج. تعجات. ||به 


کنایت زن را نعجة گویند. (از تاج العروس) (از 


متن اللغة). 

نعجه. (ن ج] (ع !) نعجة. رجوع به نعجة 
شوده 

همچو داودم نود نعجه مراست 

طْمْع در نعجه حریفم هم بجاست. مولوی. 


نگو. [ن] (ع مص) رفتن در شهرها. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). | خلاف 
ورزیدن و انکار نمودن. (از منتهی الارب) 
(انندراج). مخالقت کردن و سرباز زدن. (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). 
|[نعره زدن. (دهار) (یادداشت مولف). نعره 
زدن و در فته برجستن. (از تاج المصادر 
بیهقی). جوش و خروش نمودن و فراهم آمدن 
قوم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). خروشیدن و گرد آمدن قوم جنگ را. 
(از متن اللغة). | آمدن بر کسی ". (از منتهی 
الارب) (از متن اللغة) (از المنجد). ||برخاستن 
و کوشیدن در آمری. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). 
||دمیدن خون از رگ. (تاج المصادر بیهقی). 
فوران کردن خون از رگ یا صدا کردن رگ بر 
اثر خون از آن فهو تعار و ناعر و نعور. نسور. 
نعیر. (از متن اللغة). 

نعز. ۰[ نع1( مص) مگس در ہینی حمار 
درآمدن, (از منتهی الارب). داخل شدن نف 
در بینی خر. هو: تیر و هی تعرة. (از متن اللغة). 

تعر [ن ع] (ع ص) حار نسعر؛ خنری 
مگی‌گرفته. (مهذب الاسماء). ستور مگس 
در بیتی درآمده. (آنندراج) (منتهی الارب). 
رجوع به عر شود. || آن که در یک جای قرار 
نگیرد. (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن 
اللفة). آنکه یکجا قرار نگیرد. (متهی الارب). 
تأنيث أن مه است. (اقرب الموارد). 

نعوء [ن ع] (ع !) بچۀ ناتمام گور خر در رحم 
مادر. (از متهی الارب) (ناظم الاطیاء). 
اجنین صورت‌گرفته در زهدان"(منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). /[باد كه در بینی 
درآید و آواز زه برارد . (از متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). ||ثمر نختین ازا ک. (منتهی 
الارب) (از متن اللغة). نختین بار درخت 
ارا ک.(ناظم الاطباء). نْعَرّة. (متن اللغة). 
|امگس ازرق‌ضام ستوران.|امگی که در 
بینی ستور دراید پس به چیزی درنیاید. 
(متهی الارب) (از ناظم الاطباء). اج نعر. به 
معنى خیشوم است. (از الصنجد). رجوع به 


نعرة شود. 


نعرة. 
تعرات. ان ع)(ع !اج ره رجوع به نعرة 
شود. 
فعواات. (نْع) (ع 0 جر است. رجوع به 
رة وف 
نعرة. [ن ر ] (ع إ) آواز. (مستهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نعره شود. 
| آراز خیشوم. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). ج» نمرات. 
- تعرةالنجم؛ وزش باد و سختی گرمی وقت 
طلوع آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). وزش باد با سختی گرما وقت طلوع 
آن ستاره. (ناظم الاطباء). 
||(مص) بانگ کردن: و آواز دادن از خیشوم. 
(از ناظم الاطباء). نعار. (از متتهى الارب). 
|اجوشیدن خون از رگ. یا با بانگ برآمدن 
خون از رگ. ||رفتن در بلاد. (از ناظم 
الاطباء). 
نعرة. [ن ع ر] (ع امص) بزرگ‌منشی. (منتهی 
الارب) (تاظم الاطباء). کیر. (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). خودیینی. (ناظم الاطباء). 
نعرم. (ناظم الاطباء). ||() کار که بدان آهنگ 
نمایند. (منتهی الارب) (از آقرب الموارد). کار 
مقصود. کاری که آهنگ وی کنند. نعَرَة. (ناظم 
الاطیاء) 
نعرة. [ن ع ز] (ع ص) تأنیث یر. رجوع به 
یر شود 
نعرة. (نْ ر1 (ع !) بن بینی, یا اندرون آن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). خیشوم. (اقرب 
الموارد). نع (ناظم اسان 
نعرة a OLE“‏ . (اقرپ الموارد) 
(از ناظم الاطباء). نعرّة. (ناظم الاطباء). 
||(اسص) خودبینی. و (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). يقال فى رأسه نعرة؛ 
ای کبر. (منتهی الارب). خیلاء. کیر. (اقسرب 
الموارد). |[(() کار مقصود. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). کاری که آهنگ وی کنند. 
(ناظم الاطباء). ||بچة تاتمام گورخر در رحم 
مادر. (متتهى الارب) (ناظم الاطباء). جنینی 
که گورخر در رحم دارد. پیش از آنکه خلقت 
آن کامل شود. (از اقرب الموارد). |ایقال 
للمرأة و لكل اتی ما حملت نعرة قط؛ ای 
حملت ملقوجاً. (متهی الارب). بچه در شکم 
مادر چون شکل گيرد. اولاد الحوامل اذا 


۱-بدین معنى در لسان المرب و اقترت 


الموارد تُعج و نعزج ضبط شده است. 

۲ - نعاج الرمل, البقر؛ الواحدة: نعجة و لایقال 
لغير البقر من الوحش. (تاج العروس) (اقعرب 
المرارد). در متهی الارب آمده است «نعجة 
الرمل؛ گاو دشتی». 

۳-نعر الی فلان؛ اتاه. و نیز: من أين نعرت اليا؛ 
من أين اقبلت. (اقرب الموارد). 

۴-در آنندراج: و آواز نرم برآرد. 





نعره. نعره‌زنان. ۲۲۵۹۳ 
صورت. (اقرب الموارد). جنین صمتشکل‌شده وز ابر سه نعره بگذاشتی. فردوسی. | همی رفت گنتاسب تا یش کوه 
در زهدان. (ناظم الاطباء). |[بادی که در بینی | سپه یکره بانگ برداشتند یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. . فردوسی. 
پیچد و آن را به لرزه درآورد. (از اقرب | یلام نعره از ابر بگذاشتند. فردوسی. | ور یدین یک سخن مرا بزند 
الموارد). بادی که در بینی درآید و آواز زه | - نعره از گردون بگذاشتن: گوش‌او کر کنم به نعره زدن. فرخی. 
برآرد. (ناظم الاطباء). ||سیوهای که درخت | که‌و دشت نخجیر برداتند از قلعه بوقها بدمیدند و نعره زدند. (تاریخ 
اراک دهد. نختین بار درخت اراک.(از | زگردون همی نعره بگذاشتند. فردوسی. | بهقی ۲۳۹). 


اقرب الموارد). |[ذبابة درشت ازرق‌رنگی که 
بر چارپایان فرودآید و آزارشان کند و در 
بینی خر و اسب داخل شود. آن را نعرة گفه‌اند 


۶ 


به مناسبت نعیر آن یعنی صدایش. ج» نعره 
نعرات. (از اقرب الموارد). خرمگس. (متهی 
الارپ) (مهذب الاسماه) (زمشتری). مگ 
خر. (زمخشری), 

تجره. (ن ر /ر] (از ع.!) فسریاد. (ناظم 
الاطباء). غو. غریو. دهاز. (حاشیه فرهنگ 
اسدی نخجوانی). شهقه. (یادداشت مولف)؛ 


ز بس نعره و ناله کرنای 
همی آسمان اندرآمد ز جای. فردوسی. 
بیاورد لشکر ز چپ و ز راست 
همه مغز گردان ز نعره یکاست. فردوسی. 
چو بشنید ان نعره راکوهزاد 
بلرزید دل در بر بدنژاد. فردوسی. 
از تک اسب و بانگ و تعره مرد 
کوه‌پرنوف شد هوا پرگرد. 

عنصری یا عسجدی. 
وز عجز دو گوش تا سپیدهدم 
در نعره بانگ پاسبان بندم. معودسعد. 
زنده شد لهو و شادی از پی انک 
نعره رعد نَفخه صور ایست. مسعودسعد. 


آتش رخسار او ديدم سند او شدم 

بی من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم. 
خاقانی. 

عابدان نعره برآرند به میدانگه از آنک 

نعرهٌ شیردلان در صف هیجا شنوند. خاقانی. 

صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته 

نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگيخته. 
خاقانی. 

هر شب پیش از نمر خروس غریو نای و 

کوس برخاست. (ترجمة تاریخ یمینی 

ص۴۰۹ 

دل بیمار را در عشق آن بت 

شفا از نعره‌های عاشقان‌ست. 

چون نباشی راست می‌دان که چپی 

هت پیدانعر؛ شیر و کپی. 

او خروس آسمان بوده ز پیش 


عطار. 


نعره‌های او همه در وقت خویش. مولوی. 
یک نعرة مستانه ز سولی نشنیدیم 

ویران شود این شهر که میخانه ندارد. 1 
||فغان و هرین و زاری به بانگ بیار بلند. 
(ناظم الاطباء). رجوع به شواهد بالا شود. 
نعرء از ابر بگذاشتن: 

همی هر زمان اسب برگاشتی 


نعره برآمدن. ند / رب مد1 مسص 
مرکب) بانگ برآمدن. فریاد و غوغا 
برخاستن: آواز بوق و دهل برخاست و نعره 
برآمد. (تاریخ بهقی ص ۳۷۶). چون روز شد 
کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. 
(تاریخ بهقی ص .)۳۵١‏ 
نعرة مرغان برآمد کالصبوح 
بیدلی از بند جان امد برون. خاقانی. 
هزار سال پس از مرگ من چو بازآئی 
ز خاک نعره براید که مرحبا ای دوست. 
سعدی. 
نعره برآ وردن. انز /رِ ب وّد] اسص 
مرکب) غریو کشیدن. بانگ زدن. فریاد 
کشیدن: 
چو رستم شنید این سخنها تمام 
برآورد یک نعره و گفت نام. فردوسی. 
شوریده‌ای که در آن سفر همراه ما بود تعره 
برآورد و راه بیابان گرفت. ( گلستان سعدی). 
نعره برخاستن. نز /رٍ ب ت] (مسص 
مرکب) نعره برآمدن. غریو و فغان برخاستن: 
هم اندرین تاریخ طفرل خویشتن بر عام شهر 
زد و نعره برخاست و بیفو به هزیمت شد 
بی‌لشکر و بی‌سلاح. (تاریخ سیستان). 
نعره برداشتن. نز / ر ب ت] (مص 
مرکب) غریو کردن. قریاد و ففان کردن: 
به شهر اندرون نعره برداشتند 


وز آن پس همه شهر بگذاشتد. 


فردوسی. 
په یکره تعره پرداشتد 
سنان‌ها به آبر اندر افراشتد. فردوسی. 
سوی پهلوان روی برگاشتند 
وز آن دیدگه تعره برداشتند. فردوسی. 


نعره برزدن. نز ١ر‏ ب ر د امص 
مرکب) نعره کشیدن. ہانگ زدن: 

یکی نعره برزد پر از خشم و کین 

بزد رستم شیر را بر زمین. فردوسی. 
نعره برکشیدن. [ن ر /ر ب ک / کیږد] 
(مص مرکب) فریاد کردن. بانگ زدن؛ 

سک قارن رزم‌زن کآن بدید 

چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید. فردوسی. 
نعره زدن. ان رز / ر ر د] (!مسص مرکب) 
بانگ زدن. فریاد زدن. به بانگ بلند خطاب 
کردن؛ 

یکی تعره زد گیو در کارزار 

به افراسیاب آن شه نامدار. 

یکی نعره زد گیو و گفت ای سران 
بکوشید در رزم بدگوهران. 


فردوسی. 


فردوسی. 


که‌هر ساعت آن شیر جستی ز جای 
زدی نعره آنگه نشتی ز پای. 

چون از سراپرد؛ خاقان برآید ایشان از چهار 
گوشه نعره زنند. (از فارسنامه این‌الیلخی ص 
#۰ 


چو بر درگه رسید آن عاشق ممست 


اسدی. 


همی زد نعره چون شیران سرمست. نظامی. 


زد تعره‌ای آنچنان شفینا ک 

کافتاد هزاهزی در افلا ک. نظامی. 
نعره‌ای زد چو طفل زهره‌شکاف 

یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف. تظامی. 
تعره می‌زد خلق را کای مردمان 

اندر آتش بتگرید این بوستان. مولوی, 
نعره‌ای زد سخت آندر حال زن 

گفت واعظ بر دلش زد. گفت من. مولوی. 


شوریده‌ای همراه ما بود نمره‌ای بزد وراه 

پیابان در پیش گرفت. ( گلتان سعدی). 

گر خسته‌دلی نعره زند بر سر کونی 

عیبش نتوان گفت که بی‌خویشتن است آن.. 
نعدی. 

گە تعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل 

تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها. 

نعره زد عشق که خونین‌جگری پیدا شد 

حن لرزید که صاحبنظری پداشد. 

۱ اقبال لاهوری. 
= نعرۂ چیزی زدن؛ از آن دم زدن. بدان با 
بانگ بلند ابراز شوق و پیوستگی کردن. دم از 
چیزی زدن بی‌پرواء 
عاشقانت نعرة الفقر فخری می‌زنند. 

خواجه عبداله انصاری. 
گربزنی به خنجرم کز غم دوست توبه کن 
نعرۂ شوق می‌زنم تا رمقی است بر تنم. 

سعدی. 


سمعط ی 


مست شراب صمدی بایزید 
آنکه زدی نعر؛ هل من مزید. خواجو. 
انعره برآوردن. گریستن به آواز و بانگ 
بيار بلند. (ناظم الاطیاء). رجوع به شواهد 
بالا شود. 
تعره‌زنان. آن د / ر ](نف مرکب. ق 
مرکب) فریادکتان. (ناظم الاطباء). غریوان: 
گرازان و چون شیر نعره‌زنان 
سمندش جهان و جهان راکنان. فردوسی. 
هر شب به سیر کویش از کوچ4ة خرابات 
نعره‌زنان برآیم یعنی که مت اویم. خاقانی. 
نیمشبی سیمبرم نممست 


تعره‌زنان آمد و در درشکست. عطار. 


عالمی را لقمه کرد و درکشید 

معده‌اش نعره‌زنان هل من مزید. 

مرغان چمن تعره‌زنان دیدم و گریان 

زاین غنچه که از طرف چمنزار برامد. 
تعدی. 

بلبل خوش‌الحان و دیگر سرغان بر آن 

بهزاردستان از نشاط نعره‌زنان. (ترجمة 

محاسن اصنهان ص ۲۸). 

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ 


ۇلۇى: 


همه را نمره‌زنان جامه‌دران می‌داری. حافظ,. 


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل 
تاسراپرده گل نعره‌زنان خواهد شد. حافظ. 
نعره کردن. [ن رز / ر ک د) (مص مرکب) 
نعره زدن: 
مت ناز من به سوی صومعه یگذشت دوش 
دید صوفی جلوه قد نعره متانه کرد. 

۱ نصیرای بدخشانی (آندراج). 
نعزه کفان. [ن رز /ر ک] (نف مرکب. ق 
مرکب) نعره‌زنان. خروشان و غریوان: 
نعره کنان چون نمک پر آتشم ایرا 
غم نمکم بر دل فگار برافکند. خاقانی. 
نعره‌واز. نز /ر] ((مسرکب) نداء و آن 
نصف میل است و مل ثلث فرسنگ است. 
پس نمره‌وار شش يکي قرسنگ باشد. 
(یادداشت مؤلف). ||مسافتی که آوازۂ نمره‌ای 


بدانجای رسد 

اسبی دارم که نعره‌واری 

طی می‌تکند به یک شبانروز. نزاری. 
هنوز نعره‌واری راه ترفته بودند که باد سختی 
برخاست. (تاریخ نگارستان). 

که‌در دامان کوه و کوهساری 

که‌تا کوه‌است از آنجا نعره‌واری. ‏ وحشی. 


نعری. (ن را] (ع ص) امرأة عیری نعری؛ زن 
با بانگ و فریاد. (منتهی الارب). صخابه. (از 
اقرب الموارد) (متن اللفق). 

نعس. [ن] (ع مص) به خواب شدن. (ناظم 
رجوع به نعاس شود. |[نرم و ست گشتن 
رای. |است شدن جسم. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الصوارد). سست و ضمیف شدن 
جسم. (از متن اللغة). |آک‌اد شدن بازار. (از 
متن أللغة) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||(امس) نرمی و سستی رای, (منتهی الارب) 
(اندراج) (از ناظم الاطباء). نرمی و ضعف. 
رای و جسم. (از متن اللغة). || ستی چسنم. 
|اکاستگی بازار. (متهی الارب) (آنندراج). 
کادی و کاستگی بازار. (از ناظم الاطباء). 

نعس. (رْغع] لع ص لا چ ناصی, رجوع به 
ناعس شود. ۲ 

نعسان. [ن] (ع ص) خواب‌آلود. (آنندراج). 
خوابآلوده. (ناظم الاطیاء). ناعس (. (از متن 
اللغة). 


زعسة. [ن س ] (ع!) یک بار بخواب شدن. 
(ناظم الاطباء). || خفقة. (متن اللغفة).. 
نعسیی. [نْ سا] (ع ص) ناعست. تأنیث نعسان 
است. (از متن اللفة) (از ناظم الاطباء) رجوع 
به نان و ناعة شود. 
نعش. [ن] (ع !) جسنازه. (غیاث اللغات) 
(مهذب الاسماء). جنازۂ با مرده آ. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج). سریر میت هنگامی که 
مرده در ان است. (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). جنازه خواه ميت مسلمان باشد 
خواء نامسلمان باشد. (غاث اللفات). تخت 
چهار پایة کوتاهی که میت را بر آن حمل 
می‌کرده‌اند. (یادداشت مولف)؛ 
به تعش عالم جیفه نماز برکردیم 
به فرق گنبد فرتوت خا ک‌بنشانديم. خاقانی. 
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما 
بر سر نمش نظاره چو سهائید همه. خافانی. 
برگرد تعش آن مه لشکر بنات نمش 
صدرهشکاف و جمدگشای اندرآمده. 
خاقانی. 
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند .. 
لثیم‌الطیع پندارد که خوانی.است. 
آرند نعش تابه لب گور و هر که هت 
بعد از نماز باز سر خانمان.شود. 


سعدهی. 


دو شخص ظاهر شدند و با ایشان نمشی 
است... و آن نعش نهاده و میت را بیرون 
اورده‌اند و با قبر نهاده‌اند. (مزارات کرمان ص 
۵ 
چون نعش من برند برون از سرای من 
مجنت برهنه‌پای دود در قفای من. 
فصیحی (آتدراج). 

ااجتاز: برداشته. (زمخشری). |[میت. (متن 
اللغة). مأخوذ از تسازی, لاش. لاهه. كالد 
مرده» خواه از انان یا حیوان. (از ناظم 
الاطباء). در تداول بیشتر به جد بی‌روح 
انسان و اغلب به جد کی که کشته شده 
باشد اطلاق شود. 
نعش شدن؛ خود رایه مردن زدن. خود را 
بی‌دست و پای و نالایق و بی‌عرضه وانمود 
کردن. 
- نعش کی رابه تیر زدن؛ کنایه از کمال 
بغض و عداوت است. (آنتدراج): 1 
آن بت از کینه زند نمش مرا بکه به تیر 
کاغذ گر ده کند صفحه تصویر مرا . ۱ 

سمید اشرف (آنندراج). 
|[زندگانی, (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). بقا. (اقرب الموارد). ||محفه‌ماتدی 
است که پادشاه را چون بیمار شود بر وی 
بردارند. (سنتهی الارب) (آنندراج) (از متن 
اللغة): پیوسته نالان بودو خواب از وی 
بگت و پر نسعشی ضفته بر دوش 
می‌بردندش. (مجمل التواریخ). ||چوبی است 


سعدی. 


aC. 

. که بر سر آن لته بسته بچۀ شترمرغ راشکار 
کند. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||(خ) در اصطلاح نجوم. منظور 
بنات نمش است و آن هفت کوکب‌اند. چهارتا 
از این هفت را نعش گویند و سه کوکب دیگر 
را بنات. (از متن اللفة) (از ناظم الاطباء) (از 
آندراج). رجوع به بنات‌لنعش شود: 
آن قوم که بودند پرا کنده‌تر از نمش 
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین. سنائی. 
ز نظم و شرش پروین و نمش خیزد و أو 


بهم نماید پروین و نعش در یک جا. 

خاقانی. 
در نعش و پرن زند خنده 
نظم تو و نرت ای خداوند. . خاقانی. 


کی‌دیده‌ای دو دوست که جوزاصفت بدند: 
کایامشان چو نمش یک از یک جدانکرد. 


خاقانی. 
دارای سپهر و اخترانش 
دارندة نمش و دخترانش. نظامی. 


بنات را ز پی نعش آفرید خدای 
ز بدو آنکه ..پهر آمدست در حرکات. 

کمال اسماعیل, 
اال مص) برداشتن. (تاج السصادر بسهقی) 
(زوزنی) (از متتهى الارب) (انسندراج). 
برداشتن و بلند کردن چیزی را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت خمیده و 
مایل را راست کردن. (از اقرب الصوارد) (از 
متن اللفة). |[نکو کردن حال کی راسپس 
درویشی و تنگدستی. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة).. |[دریافتن و 
رهاندن کی را از هلکة. (از اقرب المواردا 
(از. تن اللفة). |ایه یکی یاد کردن مرده را. 
(منتهی الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد) 


| (از متن اللغة). |[بنرداشتن چشم راو بلند 


نگریبتن. (منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 


| الاطباء): نعش طرفه؛ رفعه لینظر: (اقرب 


الموارد). 
نعش‌بردار. [نْ بٍ ] (نسف.مسرکب) 
جنازه کش.که تابوت مرده را بر دوش گیرد و 
نطمل کنو . - : 
به یشرب گرم جان ستاند فلک . 
شود نعشی‌بردار .من صد ملک. 

. ملاطفرا (آنندراج). 


نع شکش. نک /ک] انف مرکب) که. 


نمت را بر دوش گیرد و حمل کند. ||(!مرکب) 
وسيلة پردن جصد مرده به گورستان. وسیله‌ای 


١‏ -نعس» غشیه النعاس» فهو ناعس و نعسان. 


(از من اللغة). 

۲ -و [تخت ] بی‌هرده را سریر خوانند. (متهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد) (از متن 
اللغة).. 


۵ ‌ 
نع شکشی. 
که جد مرده را در آن نهند و به گورستان 
برند. 
نع شکسی. [ن ک / کي ] (حامص مرکب) 
عمل نمش‌کش. 
تعضیله. زنل /ل] (() مرغ سرخ‌کرده‌شد با 
پیاز و ماش و تسخم‌مرغ. (ناظم الاطباء). 
رجوع به فرهنگ شموری ج ۲ ص ۳۸۵ شود. 
نعص. [نْ] (ع مص) خوردن ملخ گیاه زمین 
راء (از متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). خوردن ملخ همه گیاه زمین را. (از 
متن اللغة). ا[به حركت درآوردن چیزی را. 
(از اقرب الموارد) (از من اللغة) (از المنجد). 
تعص. آن غ) (ع اسص) خسمیدگی و 
برگردیدگی.' (ناظم الاطباء) (از سنتهی 
الارب) (از آنندراج). تمایل. (از متن اللغة). 
|[(مص) محمایل گردیدن. (از ناظم الاطباء): 
تمص الرجل نعصا؛ تمایل. (از اقرب الموارد) 
(النجد). 
تعض. [ن ](ع مص) مانعضت منه شيا نمضاء 
به چیزی نرسیدم از وی. (از منتهی الارب): 
مااصبت. (متن اللفة), 
فعض. [ن]" (ع !) درختی است ریگستانی 
خاردار که از ان موا ک‌سازند و با پوست ان 
پوست پیرایند. (از منتهی الارب) (ناظم 
اظباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و آن 
۱ درخت سبز بی‌برگی است که در حجاز روید. 
(از محن اللغة). واحد ان نعضَة است. (از اقرب 
الموارد). 
نعحضة. [نْ ض ] (ع إ) واحد نعض است. 
رجوع به عض شود. 
نعط. [ن ع] (ع ص. ج ناعط. رجوع به 
ناعط شود. 
نعظ. [] (ع مص) برخاستن نره. (آنندراج). 
بلند شدن ذ کر. قیامالذکر. (تاج المصادر 
بیهقی). نعوظ. (منتهی الارب). نمظ. (صنتهی 
الارب) (متن اللفة). و اسم از آن نعظ است. 
لمحن اللفة), 
فعظ. [ن ع] (ع مص) نموظ. نعظ. (منتهی 
الارب). برخاستن ذ کر.رجوع به لعظ شود. 
تعظ . [ذع](ع ص) حر نعظ؛ کس آزمند 
جماع. (انندراج) (ناظم الاطباء). شرم زن 
آزمند جماع. (از منتهی الارب). شبق. (متن 
اللغة). 
نعظلة. رن ظ []) (ع مص)۳ آهسته دویدن. 
|ابه چپ و راست خمیدن و خمیدن در رفتن. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صتن 
اللفق). 
تعف. [ن] (ع !) جای بلند همواری که فرود 
از كوه باشد. (متهى الارب) (آنندراج). 
||مکان مرتفع. (اقرب الموارد از اساس). 
|اجای بلند از فرود رودبار. ||سقدم و 
بساریک‌جای از ریگ. (مستتهی الارب) 


(آتدراج). جء تعاف. 
تعفة. (نْ ف] (ع !) دوال کفش که بر پشت 
پای از جانب چپ قدم باشد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). 
فعفة. نَع فت ]۲ (ع | غد؛ گوشت تباه‌شده, 
(ناظم الاطباء). بند گوشت تباه‌شده. (آنندراج) 
(از منتهی الارب). عقدة فاسدشده در گوشت. 
(از اقرب الموارد) (از مستن اللغة). 
| پوست‌پاره‌ای که سپس پالان آویزند. یا 
آنچه زاید باشد از پوشش پالان و در اطراف 
آن دوال‌پاره‌ها آویزند تا بجنبد. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الصوارد) (از آنندراج) (از 
منتهی الارب). ||غیغب خروس. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). غبغب و تاج خروس. (از 
منتهى الارب). رعثقالدیک. (اقرب الصوارد) 
(متن اللفة). ||موی‌های زیر زنخ خروس, (از 
آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). 
نعق. [ن] (ع مص) بانگ کردن راب" (از 
المنجد) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
نعیق. نعاق. (متن اللفة) (اقرب الموارد). 
||بانگ کردن شان گوسفندان خود را و زجر 
تمودن. (از متهی الارب) (از اقرب الصوارد) 
(از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). بانگ بر 
گوسفند زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). 


نعیی: تعاق. تعقان. (اقرب الموارد) (متن اللفة) . 


(متهی الارب). ||بانگ برداشتن موذن به 
اذان. به بانگ باند اذان گفسن. (از اقرب 
الموارد). 

نعقان. [ن ع] (ع مص) نعق. نعیق. نعاق. 
(اقرب الموارد) (متن اللغة). رجوع به عق 
شود. 

تعقة. نع ق)(ع ص. ل) ج ناعی. (از ناظم 
الاطباء). 

نعل. [ن] (ع !) پاهنگ و بشک و آهنی که 
بر کف سم ستور میخ کنند تا سوده نگردد. 
(ناظم الاطیاء). انچه بدان سم سور را از 
سودگی نگاه دارند. (منتهی الارب) (از متن 
اللغة) (از ناظم الاطباء): 
ز اواز گردان بتوفید کوه 
زمین شد ز تعل ستوران ستوه. 
همی آتش افروخت از نعل او 
همی خون چکید از پرلمل او. 
یکی بارگی برنشته سیاه 
همی گرد تعلش برآمد به ماه. فردوسی. 
روز زم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ 
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند. 

منوچهری. 

اسبی سخت قیمتی نعل زر زده و زین در زر 
گرفته. (اتاریخ بهقی ص ۵۳۵). و بر اثر رول 
استران صوکبی می‌آوردند با صندوقهای 
خلعت و ده اسب از آن دو با ساخت زر و تعل 
زر. (تاریخ بیهقی ص ۴۳). 


فردوسی. 


فردونسی. 


۲۲۵۹۵  .لعن‎ 


همی جت چون تیر و رفتار تیر 


ز تعلش زمین چون ز باد آبگیر. اسدی. 
بجای نعل ماهی *بسته بر پای 

بجای در پروین بسته ۲ در بش. اسدی. 
سوار مرکب اقبال سعد دين که سزد 

سم سمند ورا ماه نعل ومیخ سها. .. سوزنی. 


مرا به تازه در آتش نهادگونی نعل 


هر اتشی که جداشد ز نعل یکرانش: ظهیر. 
از برای تعل یکرانش بهر سی روز چرخ 


از مه تو نعل و مسمار از ثريا ساخته. 
مبارکشاه. 

گفتم‌ای دل بهر دربان جلال 

نعل اسب از تاج دانائی فرست. خاقانی. 


.از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان 


از نعل اش هر زمان ياقوت مسمار آمده. 
خاقانی. 
نعل بی اسب اوست وز عمل دست اوست 


آن ده و دو نرگه پر بر کیوان او. خاقانی. 
سم بادپایان پولادنعل 

به خون دلیران زمین کردهلعل. نظامی. 
شاه در آن باره چنان گرم گشت 

کزنفش نعل قرس نرم گشت. نظامی. 
گراز نملش هلال اندازه گیرد 

فلک را حلقه در دروازه گیرد. نظامی. 


نعل اسش را چه نقص ارخواند برجیش هلال 
قیمت کالا نگردد کم به ن مشتری. 

لمان ساوجی. 
مشتری گر نعل اسبت ماه نو خواند مرنج 
نیست کالا راز طعن مشتری چندان زیان. 

سلمان ساوجی. 
نعل هم ز آهن است و می‌نکند 
انچه وقت هنر حسام کند. (از العراضد). 
ااکفی و جز آن که پاافزار باشد. (منتهی 
الارب) (آنندراج). کفش. (غیاث اللغات) 
(ناظم الاطباء). حذاء, آنچه بدان پای را از 
تماس با زمین حفظ کنند ". (از اقرب الموارد). 


۱-در منتهی الارب و آنندراج: برگردندگی. 

۲ -در متن اللفة به فتح اول نعض [ذ ]| ضط 
شده است. 

۳-در فرهنگهائی که به دسترس بود مصدر 
ذ کر نشده برد عبارت اقرب المرارد چين 
است: نعظل الرجل؛ عدا بطیاً؛ و حا ک قى مثيه 
حيكاناً يمنة و سرة. 

۴-در معجم متن اللغة بكون دوم [نْ ف ] نيز 
به معانی مذکور در متن شده است. 

۵-و انکرها الاصمعی, او هر بالعین احسن او 
لاال قى ال راب لسن بل تم و تحب قال 
الازهری: و هذا هو الکلام العرب. (متن اللغة). 
۶-نل: نعل نو مه 

۷-نل: بفته. تفته. 

۸-مونث است و تصغیر آن نُعَیلة است. (از 
اقرب الموارد). 


۶ نعل. 


پاافزار. (ناظم الاطباء). کفش که در پا کند. 
(بهار عجم از آنندرا اج). نعلين. (بادداشت 
ملف). نعلة. (متن اللفة) (آتندراج). ج, انعل, | 
تعال؛ 
با جهل شما درخور نعلید به سر بر 
نه در خور تعلی که پوشید و بیائید. 
اصرخسرو. 
| آهنی که زیر پاشتة کفش تبیه کنند. (غیاث 
اللفات) (آتدراج). 
مردمک چشم 2 نعل پی صوفیان 
دانة دل كن ثار بر اسر اصحابا. خاقانی. 
جان در این ره نمل کفش آمد بیندازش ز پای 
کی‌توان با نمل پیش تخت سلطان آمدن. 
خافانی. 
گرابروی او ریخت نه از آتشک است 
کفش رخ او ز کهنگی نمل انداخت. ب 
نظام (انندراج), 
|((ص) مرد سخت ذلیل و خوار. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد ذلیل. 
(از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ||( زوجه. 
(متهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء), زن 
مرد. (ناظم الاطیاء). همر مرد. (از متن اللغة) 
(از اقرب الموارد). || آهن آماج که بدان زمین 
شیارند. (سنتهی الارب) (آنندراج) (تاظم 
الاطباء). آهن مکرب. (از متن اللفة) (از اقرب 
الموارد) '. | آهن‌پار؛ نيام شمشیر. (سنتهی 
الارب) (انندراج), قطعه اهن یا نقره‌ای كه 
پائین نيام شمشیر است. (از من اللفة) (از 
اقرب الموارد). آپی که در گوشه کمان زنند یا 
چرم که همه پشت کمان را بدان پیچند. 
(متهی الارب) (آتدراج ) (از ناظم الاطباء) 
ت کمان 
پیچند یا پوستی که بر سراسر پشت کمان 
پوشاند. (از مشن اللفة) (از اقرب الموارد). 
|ازمین درشت که سنگ‌ریزه‌ها از وی 
درخشد و هیچ نرویاند. (منتهی الارب) (از 
تاج العروس) (آتتدراج) (از متن اللغة) " (از 
اقرب الموارد). منه؛ اذا ابتلت التعال فالصلاة 
فی ارحال. (اقرب فر نال. | ماهتی 
است بزرگ‌سر. (منتهی الارب) (از متن اللغة) 
(از اقسرب الموارد). نام یک نوع ماهی 
بزرگ‌سر. (ناظم الاطباء). |إدر اصطلاح 
بنایان, پوشش و سقف درگاه. (یادداشت 


ی 


مولف). ||چیزی است از جوب کندة 
گران‌سنگ که کشتی‌گیران درکشیده بر سر و 
دوش گردانند. (غیاث اللغات). فارسی آ 
معنی سنگ زور است؛ بعنی چیزی به شکل 
نعل که از چوب کد گران‌سنگ مازند و آن 
دوتا باشد که کشتی‌گیران وا کشیده‌بر سر و 
دست بگیرند و این طرف و آن طرف 
بگردانسند, و صیل هر از این است. (از 
آزندراج): 


نمل هر گه به کف آن دلیر مهوش دارد 
ماه نو در هوسش نعل در آتش دارد. 

میرنجات (از آنندراج). 
|| چیزی است از عالم ریسمان که به کار توپ 
کشتی آید. (غیاث اللفات) (آنندراج): 
گردداز نمل توپخانة تو 
آژدها زار عرصه میدان. _ 

ظهوری (از آتندراج). 

[(مص) نعل دادن كسى را. (از متهی الارب). 
تعال بخشیدن. (اژ متن اللفة) (از السنجد). 
||نمل بستن در پای دابة. (منتهی الارب) (از 
متن الا فة). نعل بستن در پای ستور. 
(آنندراج): 
تو نبینی که اسب توسن را 
به گه نعل برنهند لبیش, عنصری. 
- به نعل و میخ زدن؛ به کنایه مطالبی را بیان 
کردن.گاهی به کنایت و گاهی به صراحت 
گفتن. به کنایت نه به صراحت جته‌جسته و 
کم‌کم مقصود خود را بیان کردن. سخنی 
دوروی گفتن. (یادداشت مولف). 
- چهارنعل. رجوع یه همین مدخل شود. 
- تعل بر اتش نهادن؛ کی را بی‌تاب و قرار 
کردن.به جادو کی را احضار کردن: 
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش 


نهد بر نام من نعلی بر آتش. . نظامی. 
که‌چون شاه چین زین بر ابرش نهاد 
فلک نعل زنگی بر اتش نهاد. نظامی, 
تو دوده برکتی و بر آتش نهیم نعل 
من نعل اسب بندم چون اختر آیست. 

خاقانی. 
نعل بر ابرش؛ چت و چالا ک. (از 
آنندراج): 


جوان را چو گل نمل بر برش اس 
چو پیری رسد تنعل در اه تش انت" 

نمی (از آنندراج). 
- نعل بریدن بر سینه و بر گر آ؛ داغ پر تن 
سوختن و این از عشق باشد. (آنندراج): 
بریده نعل ز عشق که بر بدن لاله 
به سنبل که سه کرده چشم تر لاله؟ 

صائب (از آتدراج). 
-نعل در آتش؛ مضطرب. بی‌قرار. (آتدراج). 
بی‌قراره چه هر گاه کسی را به محیت خود 
بی‌قرار خواهند تام او را بر تمل اسب نوشته در 
آتش نهند و افسونی خوانند. مطلوب به 
محبت طالب خود بی‌قرار می‌گردد و حاضر 
شده مطیع می‌شود. (غیاث اللغات. از فرهنگ 
رشیدی و لطایف اللغات). 


- ||کنایه از اضطراب و بی‌قراری. (انجمن 
آرا) (برهان قاطع). چه‌هرگاه خواهند که . 


شخصی را به خود رام کنند نام او را ببر نعل 
ابی بکنند و آن تمل را در اتش نهند افونی 
چند که مناسب ان است بخوانند ان شخص 


نعل. 

مضطرب گردد و رام شود. (برهان قاطع). 
نعل در آتش آوردن: 

چون به افون در آتش آرم نمل 

کهرباراکنم به گوهر لعل. نظامی. 
- نعل در آتش افکدن کسی را؛ او را بی‌تاب 
و بی‌آرام کردن. به هیجان آوردن و بی‌قرار 
کرد ن کسی را 

نعلک گوش راچو کردی ساز 
نمل در 7 تشم فکندی باز. 

ساقی به من آور آن می لعل 
کافکندسخن در آتشم تعل. 

- ئعل در آتش بودن؛ 

سر اینجا به بود سرکش, نه آنجا 
که‌نعل اینجاست در آتش نه انجا. نظامی. 
- نعل در آتش بودن کسی را؛ بی‌سکون و 
بی‌قرار بودن او. صر و تاب و آرام نداشتن او: 
جهان گرچه آرامگاهی خوش است 


نظامی. 


نظامی. 


شتاینده را نمل در آتش است. نظامی 
پاسخم داده کامشبی خوش باش 

نمل شبدیز گو در آتش باش. نظامی 
جوان را چو گل نعل بر آبرش است 

چو پیری رسد نعل در آتش است. نظامی 


ز عزم تیز تو نعلش در آتش است مگر 
که خود سکون نشناسد چو آتش دوران. 
۱ كمال اسماعیل, 
- نمل در آتشس داشتن؛ عملی است جادوان - 
را که نعلی را به صورتی خاص در آتش نهند و 
ممشوق غایب از تأثیر آن نزد عاشق خویش 
رود. (یادداشت مولف). 
بر آتش چهره زلف جعدت گوئی 
از بهر دلم تعل در آتش دارد. 
علیشاءین سلطان تکش. 
در نهانخانة عشرت صنمی خوش دارم 
کزسر زلف و رخش نعل در آتش دارم. 
حافظ. 
- نعل در آ5 تش کردن؛ به جادوثی کی را 
بی‌قرار و بی آرام کردن و نزد خود کشاندن. 
نعل در آتق نهادن؛ کسی را بی‌قرار گردن. 
(غیاث اللفات): 
مرا به ناز درآتش نهاد گوئی نعل 
را تشی که جدا شد ز نعل یکرانش. ظهیر. 
تش ز لعلت می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد 
۲ دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌یروری. 
سعدی. 


۱-بعضهم یسمیه السن. (اقرب الموارد) .. 
۲ -او قطعة تسیل من الحرة, او ما غلظ قى 
صلابة من الارض. (متن اللغة). 

۳-و در این بیت مقابله درست نمی‌شرد. 
(آنندراج). 

۴-در غیاث اللفات: نعل بریدن؛ داغ بصورت 
نعل بر بدن سوختن, از مصطلحات. 

۵-ظ: بی‌آرام. 


نعل در آتش تهادندی مرا 
آن نهاد چادوان بدرود باد. 
بابلیان عید را نعل در آتش نهند 
کزحد بابل رسید عید و مه نو بهم. خاقانی. 
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد 


خاقانی. 


ملاع برس مدان ای عفن 
یک تعل بر ابرشم ندادی 
صد نعل در اتشم نهادی. نظامی. 


- نعل دل در آتش بودن؛ دلی بی‌قرار و 
بی‌آرام داشتن. دلی مشتاق و پرتب وتاب 
داشتن* 

بوده نمل دلم در آتش یک 

بند می‌زد فلک به مسمارم: . اثیر اومانی. 
با نعلبند پسری خوش یود و نعل دلش در 
آتش.( گلستان سمدی)۔ 

- نسعل و داغ؛ رسم الت که قلندران و 
عاشق‌پیشگان ولایت بر سینه داغ می‌کشند به 
صورت نعل ': 

بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من 

تا کی نگه‌چرانی در باغ و راغ مردم._ 

ظهوری (از انندراج). 

نعل. [نع](ع مص) نعل پوشیدن. (از منتهی 
الارب). تعلین در پای کردن. (از تاج المصادر 
e‏ 
نعل اقکندن. (ن اک 13 (مص مرکب) 
کنایه از به شتاب و تعجیل رفتن. (از برهان 
قاطم) (از آتدراج) (از ناظم الاطباء). تعجیل 
رفتن. (انجس آرا), دویدن. |انعل ریختن. 
ماندن اسب از رفتار. (غياث اللغات) : 

پیش کأن زین به پشت اسب حیات 


بقکند نعل صد کن حتات. خاقانی. 
وقت است که مرکبان انجم 
هم نعل بیفکئند و هم سم. نظامی. 


||ناامید شدن. (از آتدراج). کایه از درماندن 
و درمانده شدن. (برهان قاطم) (از انندراج) 
(ناظم الاطباء). کنایه از درماندگی و ملال. (از 
انندراج). 
نعل انداختن. نت ] (مص مرکب) نعل 
افکندن. نعل ریختن. رجوع به نعل انکندن 
شود. ||نعل از سم اسب فروافتادن بر اثر 
سرعت رفتن* 
هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من 
آسمان زان تيغ بران سازد از بهر غزا. 
خاقانی. 
نعل با ژگوفه. [ن ل ن /ن ](ترکیب وصفی. 
امرکب) نعل وارون. نعل وارونه. نمل واژگونه, 
رجوع به نمل وارونه شود: 
نعل بینی باژگونه در جهان 
تخته‌بندان را لقب امد شهان, 
نعل‌های باژگونه‌ست ای پر 
عقل کلی را کند هم خیره‌سر. 
نعل‌های باژگونه‌ست ای سلیم 


مولوی. 


مولوی. 


نفرت فرعون را دان از کلیم. مولوی. 
در دهر هر پیاده سواری است یک گج 

یل باگونه کجا می‌توان گرفت. ‏ کانبی, 
- نعل باژگونه زدن؛ رد گم کردن. ایز گم 
کردن.کسی را که در تعقیب است گمراه کردن 


و به جهت مخالفت روانه ساختن: 

همه نعل مرکب زنم باژگونه 

به وقتی کزین تنگ‌جا می‌گریزم. خاقانی. 
که‌زنم نعل باژگونه بسی 

نکنام را نکرد فهم کسی. بهامولد. 


- نعل باژگونه کردن؛ نعل بازگونه زدن 


به گنج فیض تو هر مه مگر فلک پی‌برد 
که‌کرد آخر مه باژگونه نعل ستور. کاتبی. 
نعل باسگونه. [ن لٍ ن /ن)] (تسسرکیب 
وصفی, [مرکب) نعل وارونه. رجوع به نعل 
وارونه شود. 


نعل بستن. [ن ب ت ] (مص مرکب) نعل 


کردن ستور. (ناظم الاطباء). با ميخ تعل را به . 


کف سم ستور استوار کردن. (یادداشت 


که‌بیا نعل بر ستورم بند. سعدی, 
- امعال: 

پشه را در هوانعل مي‌بندد؛ فوق‌الماده زیرک و 
کاردان است. 


نعل بسته. [ن ب ت /ت] (نسف مرکب) 
نعل‌زده. (برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از 
سپ ساخته و آراسته و مهیای سواری. 


مکمل یراق. رجوع به نعل‌زده شود. 


تعلیکیی. [ن ب ] (() ظرف کم‌عمق و مدور که : 


استکان چای را در آن گذارند. بعضی این 
کلمه را ما خوذ از روسی دانسته‌اند و بعید 
می‌نماید؛ مولف فرهنگ نظام آرد: «اين لفظ 
در کاب جواهرنامثً محمدین منصور تألیف 
قرن نهم هجری قمری امده, پس با تلفظ 
نلبکی و از زبان روسی نیت». تصور میرود 
که‌اين کلمه اصلا نملکی, از نعلک +ی 
(علامت نسبت) بوده, چنانکه در متن برهان 
اطع ذیل نعلک آمده است. مرحوم علامة 
قزوینی نیز در یادداشتهای خود نعلبکی را از 
همین ماده گرفته‌اند. اما علت افزودن «ب» 
برهان قاطع ص ۲۱۴۸). 

تعلیند. [نْ ب ] (نف مرکب) آنکه نعل بر سم 
ستور بندد. (یادداشت مولف)* 
ز سمش همی در کف تعلبند 
شکته شود پتک‌های گران. 
لاشه چون سم فکند کس نبرد 
منت نعلیند يا بیطار. 

شبی نعلبندی و پالانگری 

حق خویشتن خواستند از خری. 


معو دسعد. 
خافانی. 


نظام. 


نمل‌بها. ۲۲۵۹۷ 


با نعلیند پسری سرخوش بود. ( گلستان 
سعدی). ۱ 
- امثال: 
مثل شتری که نعلبندش را نگاه می‌کند؛ با کینه 
و تفرت کسی رامی‌نگرد. 

نعلیند. [نَ بَ] ((خ) دهی است از دهستان 
چایپار؛ بخش قره‌ضیاء‌الدین شهرستان 
خوی, در ۸هزارگزی شمال قره‌ضیاء‌الایین 
واقع است و دارای ۷۳۰ تن سکنه است. ابش 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

تعلبندان. آن ب ] ((خ) دی است از 
دهستان خدابدهلو ببخش قیدار شهرستان 
زنجان, در ۰اهزارگزی مشرق قیدار, دارای 
۸ تن سکنه است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران 2 (r‏ 

نعلیندی. [ن ب | (حامص مرکب) نعل 
بستن. نعل زدن. بر سم ستور نعل کوبیدن. 
عمل نعلند. ||(! مرکب) دکان تعلیند. انجا که 
ستوران را نعل کنند. || خراج. (آنندراج). 
خراج اندکی که از رعیت گيرند. (ناظم 
الاطباء). ||در تداول, خورا ک‌ها و تنقلات و 
میوه‌های پیش از شام یا ناهار است و با فمل 
کردن صرف شود. (یادداشت مولف). 

نعلیندی کردن. [ن بک د] (مص 
مرکب) نعلبندی کرده است؛ یی از راه دور 
آمده و به خوشی و ناخوشی چیزی گرفته. 
(آنتدراج). 

نعل بها. (نْ ب ] (إ مرکب) مالی که فدية 
ولایت خود به لشکر دشمن قوی دهند تا 
تاراج نکند. (غیاث اللقات). مالی و زری را 
گویند که به تصدق و قدای ولایت خود به 
لشکر خصم دهند تا از تاخت و تاز ایمن 
باشند. (برهان قاطع). زری که به لشکر بیگانه 
دهند از جهت بازگشتن وی از این دیار. 
(انندراج). نقدی که پادشاه غالب از مغلوب 
ستاند. مالی که سلطان و امیر مقلوب برای 
مراجعت و صلح نه پادشاهی غالب دهد. 
(یادداشت مؤلف). مالی که پادشاه در وقت 
مرور از موضعی از صاحب آن می‌گیرد به 
بهای نعل اسب خود که از آنجا عبور کرده 
است. (حاشية دکتر معین بر برهان قاطع ص 


۱۳۸ 
هن که به میدان حن رخش درافکند یار 
بیش‌بهاتر ز جان نعل‌بهائی پبار. . خاقانی. 


اسکندر گفت پامزد و برگ لشکر و نعل‌پهاء 
من چقدر باشد که بدهد گفتد هزار خاي 
زرین. (اسکندرنامه نسخهٌ خطی). مرور او به 
ظاهر موان بود. ایلچی به قباچه فرستاد و از 


أ تسس رب 


١‏ .حو هبعال کوبی و نعل کوفتن شود. 


۸ نعل ‌پاره. 


مرور اعلام داد و نعل بها خضواست. 
(جهانگشای جوینی ج ۳۲ ص ۱۴۷). فرمود تا ۱ 
صدهزار دینار زر نقد کرمانی از جهت 


نعل‌بهاء لشکر بر شهر و رعیت قسمت کتند. 
(بدایع الازمان). 
گردست دهد دولت آنم که سر خویش 
در پای سمند تو کنم نعل‌بهائی. سعدی. 
داغ بر سیه نشان سم رخش غم اوست 
جان و دل عرض کنم نعبهنی دارد. 

ظهوری (انندراج). 


نعل پاره. [ن ر /ر ] (!مرکب) شکسته‌نعل. 
(یادداشت مولف). نعل کهنه و فرسوده. نملی 
که‌به علت کهنگی و فرسودگی از سم ستور 
افتاده باشد. ||کنایه از چیز بی‌ارزش و 
بی‌مقدار. ||کنایه از گوشوار؛ سخت بزرگ و 
بی‌تاسب از طلا و جز آن. (یادداشت مولف). 
به طعنه و نکوهش گوشواره بی‌قواره و 
ناظریف و بدساخت را گویند. |اساعت بد. 
ساعت بدکار. (یادداشت مولف). به طعنه و 
کنایه ساعتی. را گویند که نامرتب کار کند و 
جلو یا عقب رود و وقت را درست نشان 
ندهد. ||کنایه از نانی سخت. (از یادداشت 
بخط مولف). تکه نان خشکدۂ که ناما کول. 

تعلتراش. [نَ ت] (نف مرکب) نعل‌ساز. 
(ناظم الاطیاء). 

نعلچه. [ن چ / ج ] (! مصفر) نعل کوچک. 
||میخ‌های آهتی که بعوض تعل به زیر پاشة 
کفش می‌زند. ||نشانی که هتدوها بر پیشاتی 
گذارند. (ناظم الاطباء). ظاهراً عبارت از 
زیوری است که یک طرف آن به شکل هلال 
باشد و مرصع به جواهر بوده و به هندی آن را 
«تیکه» (به قوقانی هندی به تحتاني رسیده) 
خوان ند و طرف پائین آن را کمانچه. 
(آنندراج): 
ناصیهُ طفل راست نعلچه گوهرین 
از صفت خسروان نعل فرس داشتن._ 

امیرخرو (اتندراج) 

نعلچه گر. (ن ج /ج گ] (ص مسرکب) 
نعلچی‌گر. آنکه پاشنه‌های کفش را میخ 
می‌زند. (ناظم الاطباء). رجوع به نعلچی و 
نعلچی‌گر شود. 

تعلچی. [نْ] (ص مرکب) آنکه نعل کفش و 
ميخ و امثال آن سازد؛ و آن غير تعلیند 
مخصوص سور است. (یادداخت مولف). که 
نعلچه و میخ‌های مخصوص برای کف کفش و 
بویژه برای کفش‌های چرمی و پوتین سازد. 
||انکه تعل کفش کوبد. که میخ یا نعل به کف 
کفش مردم کوبد. 

نعلچ ی گر. [نْ گ ] (ص مرکب) نعلبند. 
(یادداشت مولف).||نملچی. نعلچه گر.رجوع 
به نعلچی شود. 

نعل در. [ن ل د] (ترکیب اضافی, | مرکب) 


سکه آهنی که بر در زنند و حلقه بدان پیوسته 
شود. (آنتدراج): 
کارها محکم مان بهر گشایش بسته‌اند 
از تمنای گشودن نعل در در آتش است. 
تأثر (آنندراج). 
نعل د۵گرگون. [ن لٍ دگ ] اتسسرکیب 
وصفی, إ مرکب) نعل وارون. نعل وارونه. 
رجوع به نعل وارونه شود 
نعل دگرگون زده اسبت به طعن 
بر رخ ابلیس شده‌داغ لعن. . . امیرخسرو, 
نعل ریختن. [ن تَ] (مص مرکب) سخت 
دویدن. نعل افکندن. نعل انداختن؛ 
زید راا کنون‌نابی کو گریخت 
جست از صف نعال ونمل ریخت. مولوی. 
||واماندن به علت دویدن و تاختن. خسته و 
مانده شدن و بجای منظور نرسیدن: 
حاجتش نبود یه سوی که گریخت 
کزپی‌اش کرة فلک صد نعل ريخت. 
مولوی: 
نعل زدن. [ن ر 5] اسص مرکب) نعل 
بستن. نعل کوبیدن. نعل کوفتن. نعل کردن. 
نعل را بر سم ستور استوار کردن: 
چون برآری تازیانه بگلد زنجیر وی 
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای. 
منوچهری. 
||نعلچه و میخ بر کف کفش کوبیدن. 
نعل ز۵3. (نْ زد / د ](ن مف مرکب) به معنی 
نعل بسته باشد و کتایه از اسبی است که جمع 
اسپاپ و ضروریات او را ساخته و مستعد 
کرده باشند از جهت سفر. (برهان قاطع) (از 
انندراج). نعل‌کرده. نعل‌بسته. اسب آماده 
برای مافرت. (از ناظم الاطباء). اسب مجهز 
وکامل براق. 
نعل زرین. زنل زژژری] اترکیب وصفی. | 
مرکب) نعلی که از طلا ساخته باشند. 
نعل زرین بر اسب زدن؛ کنایه از کال 
نمودن. (انندراج از اسکندرنامة بری). کنایه 
از توانگری و ثروتمندی است. 


نعل زنگی. (ن ل ر] اتسرکیب اضافی. ! 


مسرکب) نعل شام. کنایه از ماه است. 
(آتندراج): 
که چون شاه چین زین بر ابرش نهاد"" 
فلک نعل زنگی در آتش نهاد. 
نظامی (آتتدراج). 
تعلساز. [ن ] (نف مرکب) کسی که برای ستور 
نعل می‌سازد. (ناظم الاطباء). تعلچی. 
نعل شام. (ن لٍ] (ترکیب اضافی. إ مرکب) 
کنایه از ماه است که قمر باشد. ||کنایه از 
دیدن صبح هم همت. (برهان قاطع). 
نعل‌شکن. [نْ ش کت ] (اخ) دهی است از 
دهستان سارال بخش میرانشاه ضهرستان 
ستدج. در ۲۲هبزارگزی جنوب غربی 


نعل کهنه. 
دیواندره واقع است و ۱۰۵ تن سکنه دارد. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
نعل شکن. ان شِ ک] ((خ) ده کسوچکی 
است از بخش سومار شهرستان قصرشیرین. 
(فرهنگ جفرافیایی ایران ج 4۵. 
نعل فکندن. [ن ت /ف ک 3] (مص 
مرکب) نعل ریختن. نمل افکندن. رجوع یه 
نمل آفکندن شود؛ 
در کوکبة رخ تو چون ماه 
صد نعل فکنده اسمانها. انوری. 
تعلک. (ن [ ] (|) نسوعی از ركاب است. 
(برهان قاطع) (آتدراج). و آن را نعلکی هم 
گویند.(برهان قاطع) و آن را نمل هم گویند. 
(انتدراج). رکابی باشد که نعلکی نیز گویند. 
(از جهانگیری). مولف فرهنگ نظام به نقل از 
سراج اللغات آرد: «نوعی از رکابی [دوری] 
باشد که نعلبکی نیز گویند و سعنی ترکیبی 
نعلبکی به بای موحده بر مؤلف ظاهر نیست» 
تعلک در جهانگیری و رشیدی و سروری 
معادل رکابی است. (از حاشية دکتر معن بر 
برهان قاطع). آوند پهن و گردی که در زیر 
پیاله می‌گذارند و نعلکی و نعلبکی نیز گویند. 
(از ناظم الاطباء)؛ 


هزاران بزرگان خسروپرست 


رکاب بلورین و نعلک به دست. 

اسدی (جهانگیری). 
||نملک گوش؛گوشواره. (هفت پیکر ج وحید 
ص ۱۷۴): 
نعلک گوش را چو کردی ساز 
نعل در آتشم فکندی باز. نظامی. 
ز نملک‌های گوش گوهرآویز 
نکندی لعل‌ها در نعل شبدیز. نظامی. 


نعل کودن. [ن ک 5] (مص مرکب) نعل 
بستن. نعل کوبیدن. نعل را بر سم ستور استوار 
ساختن. نعل زدن. 

¬ خر کریم را نعل کردن؛ رشوه دادن. به 
قاضی یا حا کم و فرمانروا رشوه دادن. 

نع لکنان. [نْ ک] (اخ) ده کوچکی است از 
بسخش دهدز شهرستان اهواز. (فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۶). 

نعل کندر. [ن ک د] (اخ) ده کوچکی است 
از دهستان پسک وه بخش قاين شهرستان 
بیرجند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج .4٩‏ 

نعل کهنه. (نک ن /ن] (! مرکب) نمل پاره. 
نمل فرسوده. ||کنایه از چیز بی‌قدر و قیمت و 
بی‌ارزش و نابکار است. رجوع به نعل پاره 
شود. 

- تنعل کهنه به حلوا دادن؛ رسم است که در 
ولایت تعل‌های کهنه را به عوض حلوا دهند. 
چنانچه در هندوستان آهن کهنه را در عوض 
نخود بریان. (آندراج): 

دهد فلک مه نو را چو نمل کهنه به حلوا 


به آشتی کند از ناز | گراشاره هلالش. 
شفیع اثر (آتدراج). 
تعلکیی. [ن ل) () نملک. نعلبکی, رجوع به 


عل معکوس. [ن لٍ م] (ترکیب وصفی, ! 


مرکب) نمل واژگون. نعل 
نعل وارونه شود 


این نسوزد و آن بسوزد ای عجب 


وارونه. رجوع به 


نعل معکوس است در راه طلب. مولوی. 

بدگمانی نعل معکوس وی است 

گرچه هر جزویش جاسوس وی است. ۔ 
مولوی, 


نعل موژه. [ن ل ر / زٍ] (ترکیب اضافی, ! 


مرکب) نعل آهنی که بر موزه بندند. (آنندراج)؛ 


نعل وارون. [ن لٍ ] ات رکیب وصفی | 


مرکب) کنایه از کاری که مردم بدان پی‌تبرند. 
(انسجمن آرا). وسیل فریب دادن و گمراه 
ساختن. نمل وارونه. رجوع یه نمل وارونه 
شود 
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران 
پیش پای ساده‌لوحان نمل وارونش مم 
صائب. 
نعل وارونه. [نّل ن /ن] (ترکیب رصفی, ! 
مرکب) نعل باژگونه. نعل باشگون. نعل 
وارون. نعل واژون. نعل دگرگون. نعل 
معکوس. نمل واژونه. کنایه از وسیلة فسریب 
دادن و گمراه ساختن دیگران؛ 
نمل وارونه‌ست جام می ز ساقی خواستن 
ورنه خوناب جگر پیمانة ما رابس 
صائب. 
- نعل وارونه زدن؛ رسم است که دزد در 
موقمی که بخواهد کی نفهمد از کدام جا رفته 
است نمل واروئه به اسب خود می‌زند تا نشان 
پاهای اسب بعکس راهی که رفته است. افتد. 
جنگی‌ها هم در مقام خدعه جنگی چنین 
می‌کنند. (از فرهنگ نظام) (از حاشية دکتر 
معین بر برهان قاطع). رد گم کردن. آن را که 
در تعقیب است گمراه ساختن و به جهت 
مخالف فرستادن. بخلاف واقع تظاهر کردن: 
تا نشان سم اسبت گم کنند 
ترکمانا نمل را وارونه زن. 
قاانی. 
نعل واژگون. [ن لٍ] (ترکب وصفی, | 
مرکب) کنایه از کاری است که مردم بدان: 
پی‌نبرند. (برهان) (انندراج). 
نعل واژگون بستن؛ مردم را در جستجوی 
خود در شک انداخته بطرف خلاف مقصود 
سرگردان کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). 
رجوع به تعل وارونه شود. 
نعل واژون. ان لٍ] اتسرکیب وصفی, | 
مرکب) نعل وارونه. نمل واژگون: 
گرمه عد نماید فلکت شاد مشو 


که‌غرضهاست درین نعل که واژرن زده است. 
زمانی (آشدراج). 

نع لوا ژونه. [نّْ ل ن / ي ](ترکیب وصفی: [ 
مرکب) نعل وارونه. .رجصوع به نعل وارونه 
شود؛ 

حن از دایرة عشق زد پا بیرون 

نمل واژونه مزن فاخته کوکو بگذار. صائب. 
نعله. إن ل ] (ع إ) کفش و جز آن که پاافزار 
باشد. (منتهي الارب) (انندراج). انچه بدان 
پای را از تماس با زمین حفظ کنند و أن 
اخص از نعل است. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد) لفت است در نعل. (از من اللغة). 
|[زوجة. (آقرب الموارد) (متن اللفة). رجوع 
به نمل شود. 
نعلی. [ن] (ص نسبی) به شکل نعل. (ناظم 
الاطباء). |زنعل‌کرده‌شده. که بر سمش نمل 
فروکوییده‌اند. اسبی که موقع نعل کردن آن 
فزارسیده است و او را نعل کرده‌اند. اسبی که 
قابل سواری شده است؛ و هر جانوری که 
دارم از اسب نعلی و استر... رها کرده شده 
است به سر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 
۸ |انزد مهندسان شکل مسطحی را نامند 
که دو قوس که تحدب آنها به یک میزان باشد 
آن شکل را احاطه کرده باشد؛ و هر یک از آن 
دو قوس بزرگتر از دو نیم‌دایر» باشند. کذا فی 
خابط قواعد العساب. (از کشاف اصطلاحات 
الفنون). 
نعلین. (نْ [] (ع !) تة نمل است. به معنی 
جفتی کفش. (یادداشت مؤلف). ||یک جفت 
کقش چویین. (تاظم الاطباء). 

- نعلین چوبین؛ آنچه مثل کفش از چوب 
ساخته به وقت استنجا و وضو در پا کند. 
(غیات اللغات) (آنندراج)؛ 

|اکفش از چرم زرد که ارباب عمایم 
داشتندی. قمی کفش علما و طلاب که پشت 
پاشنه نداشت, به رنگ زرد نوک ان کمي 
برگشته و بی‌پاشنه. مقایل صاغری. (یادداشت 
مولف)؛ 

و از این ناحیت پوست و چرم و ابانکها سرخ 
ونعلين و خرما وبا خيزد. (حدود العالم). و 
از کنبایه الب خیزد که به همه جهان ببرند. 
(حدود المالم). و از بصره نعلين خیزه و 
فوطه‌های تیک. (حدود العالم), 

دو گوشش بود مانند دو نعلین 

دهانش چون شکیشی پر ز سرگین. منجیک. 
پرستار نعلین زرین‌بدست 

به پای ایستاده سر افکنده پست. فردوسی 
طبق‌های زرین پر از مشک و عود 
دو نعلین زرین و جفتی عمود. 

یکی تخت سیمین فرستاد نیز 

دو نعلین زرین و هرگونه چیز. 
که‌شود سخت زود دیو لین 


فردوسی 


فردوسی. 


نعم. ۳۱۳۵۹۹ 


زیر نعلین بو تراب تراب. ناصرخرو. 
نعلین و ردای تو دام دين است 
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست. 


پس نعلین برداشت و آن خادم را نعلینی چند 
بر گردن زد. (نوروزنامه). 
طیلسان موسی و نعلین هارونت چه سود 
چون به زیر یک ردا فرعون داری صدهزار. 
این 
موسی استاده و گم کرده ز دهشت تعلین 
ارنی گفنش از نور تجلی شنوند. خاقانی. 
به جست و جوی او بر بام افلا ک 
دریده وهم را نعلین ادرا ک. 
خا ک‌نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد 
تابر آن دامن عصمت ننشیند گردم. 
جان به زیر قدمت خاک توان کرد ولی 
گردبر گوشه نعلین تو نتوان دیدن. 
آن شنیدی که صوفئی می‌کوفت 
زیر تعلین خویش میخی چند. 
غير نملین و گیوه و موزه 
غير مسحی و کفش و پای‌اوزار. نظام قاری. 
هین. [نْ ل] ((خ) نام یکی از دهستانهای 
هفتگانة بخش سردشت شهرستان مهاباد 
است. دهستان نعلین از ۱۷ آپادی بزرگ و 
کر چک تشکیل شده است و جسمیت آن در 
حدود ۲۵۱۰ تن است. قراء مهم این دهتان 


نظامی. 
سفدی. 
سطدی. 


سعدی. 


عبارت است از: سرپونکان. نبی‌اباد. موسی 
آلان, گرور. مرکز دهستان قرية قلعه تاسیان 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نعلین دوز. [ن ل /ل] (نسف مسرکب) 
نعلین‌ساز. (ناظم الاطباء). نعلین‌گر. 

نعلی نگر. (ن ل /لٍ گ ] (ص مرکب) آنکه 
نعلین سازد. حذاء. خعصاف. (بادداشت 
مۇلف). 

نعم. (ن] (ع مص) برهنه‌پای آمدن. (از ناظم 
الاطباء). ||(ق) لفتى است در نعم. (اقرب 
الموارد). 

فهم. ۶ ] (ع لا تمم عین؛ نمام عين. (اقرب 
الموارد). رجوع به نعام شود. ` 

نعم. [ن غ /ن](ع !) شتر و گوبیند یا 
بخصوص شتر و گفته‌اند ستور چرنده. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر, برگاو 
و گوسفند نیز اطلاق شود. (از المنجدا. ج» 
انعام. تعمان. جج» آناعیم. 

نعم [ن ع) (ع ق) کلم ایجاب و تصدیق به 
معنی آری و بلی. (از غیاث اللغات). حرف 
جواب ات و اگر بعد از ماضی واقع شود 
معنی آن تصدیق است چنانکه در «هل قام 
زید» و اگربعد از مستقبل واقع شود معنی آن 
وعده است چنانکه «تعم» در جواب «هل 
تقول». |[بلی. آری. اجل. مقابل لابه معنی نه: 
گر تو گوئی که مر او را بکرم یت نظیر . 


۶۰۰ نعم. 


همه گویند بلی و همه گویند نعم. فرخی. 
دیواست انکس که هست عاصی در امر او 
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم. 


منوچهری. 

نه جز بر زبانش نعم را مکان 

نه جز در عطاهاش کان نعم. تاصرخرو. 

بر مجلس تو بنده راسوالیت 

ارجو که جوایش نعم فرستی 

خود جز نعم از تو جواپ ناید 

گوئی‌نعم و پس نعم فرستی. سوزنی. 

مفتی علم سخائی وز تو سائل را 

نیست جز قول نمم پاسخ و جز بذل نعم. 
سوزنی. 

مهتر ارچه بزند بنوازد 

که‌یکی لاو هزارش نعم است. خاقانی. 


گفت بخشیدم به او ایمان نعم 
ور تو خواهی این زمان زنده‌اش کنم. 


ِ مولوی. 
با آنکه می‌پینم جفا امد می‌دارم وفا 
چشمانت می‌گوید که لا ابروت می‌گوید نعم 

سعدی. 
گفتم به درم بوسه دهی گفت دهم 
گفتم بجز از بوسه دهی گفت نعم. 1 


|[(مص) سبز و تازه و نرم گردیدن چوب. سبز 
شدن و تازه و باطرارت گردیدن چوب. (از 
منتهی الارب). سبز شدن و تازه و باطراوت 
گردیدن‌چوب. (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
نعم. نع (ع ص) ترم و نازک و ملایم و 
تیک. (ناظم الاطباء). 
نعم. [ن] (ع اسص, لا نازکی ونرمی و 
نیکوئی. (از غاث اللغات) (منتهی الارب). 
||خرشی عیش. (یادداشت مولف): یوم نعم؛ 
يوم رغد و طرب. (المنجد). مقابل بؤش. 
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) 
(از متن اللفة) (مهذب الاسماء). گویند: یوم نعم 
و یوم بوس. (اقرب الموارد). ج. آنعم: 
بدو گفت کای زاد؛ فیلقوس 
همت بزم و رزم است و هم نعم و بوس. 
فردوسی. 
گهی بخت گر دد چو اسب شموس 
به نعم اندرون زفتی آردت بوس. ‏ فردوسی, 
نعم. [ن ۶](ع !4 ج نعمة. (از منتهی الارب). 
تعمت‌ها: 
داد بر خسرو است فضل بر شهریار 
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم. 
منوچهری. 
ان است بی‌زوال سرای ما 
والا و خوب و پرنعم و آلا. ناصرخرو. 
سوابق نعم خداوندی ملازم روزگار بندگان 
است. ( گلتان سعدی), 
همیشه در کرمش بوده‌ايم و در نعمش 


زآستان مربی کجا روند اطفال, سعدی. 


شبی در جوانی و طیب نعم 
جوانان نشیم چندی بهم. 
جواب سائلان از وی نمم باشد نعم درپی 
بجز وقت تشھد در کلامشس کس نیاید لا. 
لمان ساوجى. 
رجوع به نعمت و نعمة شود. 
نعم نِم نع ع نع 1۴ (ع فعل) فمل 
مدح به معنی نیک است. (از غاث اللغات). 
قعل ماضی است به معنی نک است. و آن را 
فمل مدح گویند.مقابل ساء و بشس که فعل ذم 
است. این فعل چون افعال دیگر صرف 
نمی‌شود. زیرا در زمان حال به صورت ماضی 
ا میک بت ِ 
بدین ترتیپ: نیم و نیم و نعم. گویند: نعم 
الرجل زيد؛ رست قرا هد وم قرا 
هند. (از منتهی الارب». از افعال مدح است و 
مقابل بس است. (از مت اللغة). نیک است. 
یکوست. چه نیکوست. (بادداشت صولف). 
رجوع به متهی الارب و رجوع به بخی در 


سعدی. 


اين لفتنامه شود. 
- نممالبدل؛ بهتر بدل. نیک عوض. (از غیاٹ 
اللغات) 2 
مام من در دیگ پختن بد مثل 
دخت اویم گر نیم نعم‌البدل. 
علی| کبر دهخدا. 
- نعمآلبرید *. 
چون کبوتر نامه اورد از ظفر نعم‌البرید 
عتکبوتاسا خبر داد از خطر نعم‌الفتی. 
خاقانی. 
-نعمالصباح : 
خود بخودی باز داد صبحک الله جواب. 
خاقانی. 
نعم العوض: 
دید ما را دید او نسم‌الموض 
هست اندر دید او کلی غرض. مولوی, 
0 
توعروس ی فضل راتاي منم se‏ 
خاقانی. 
- تعم‌المقیم ٠‏ 
شه نظام‌الدین میران متعم اریاب فضلم 
در مقام صاحب عادل عمر نعم‌المقیم. 
سوزنی. 
= نعلوکیل : 
شه طفان عقل را نایب منم تعمالوکیل 
نوعروس فضل را صاحب منم نعم‌الفتی. 
خاقانی. 
ترکیب‌های دیگر: 
- نعم‌المیر. عم المطلوپ. 
نعماء شود 


تعمان. 


گویندعالمی است خوش و خرم 
بی‌حد و منتهاست در او نعما. 

ز آنجا همی آید اندرین گنبد 

از بهر من و تو اينهمه نعما. . . ناصرخسرو. 
گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای 
کزکرمشان بر تونعما دیدهام. ‏ خاقانی. 
نعما. ان عم ما /ن عم ما / نعم ما](ع فمل 
+ اسم, ص مرکب) کلمة مرکب از تعم و ما 
یعنی نیک و بسیار خوب. گویند: غسلت 
غلا نصا؛ ای نمم ما غسلت؛ سل کردم 
غلی نیک. و دق نعما؛ کوبیدنی نیک و بسیار 
نرم.(از ناظم الاطباء). 

نعهاء . [نَ] (ع () نعمت‌ها'. (ترجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۰). رجوع به تما شود. 
| آسایش. (ترجمان علامة جرجانی ص 


N“‏ سیر غیاٹ اللغات) كت 


زب الا 2 انس ۰ 23 
(منتهی الارب). اليد اليضاء الصالحة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). ||نکو که کرده شود در 
حق کسی. (منتهی الارپ). 
تعمات. [ن ع] (ع !) نسعمت‌ها. خسوبها. 
نیکیها. (ناظم الاطیاء). ج نعمة. E‏ 
شود. 
تعمات. نع ] لع !اج نعمة. برش به نعمة 
شود. 
نعمات. انٍ] (ع !)ج نعمة. رجوح به تة 
شود. 
تعمان. [نْ] (ع !) خون. (منتهی الارب) (ناظم سّ 
الاطباء). دم. (متن اللفة) (از اقرب الموارد). به " 
وی شقایق را موب کنند به جهت سرخی: 
یا شقایق منوب است به نعمان منذر. (منتهی 
الارب). 
- لاله نعمان. رجوع به لاله شود؛ ۱ 
شکفته لاله نعمان به سان خوب‌رخاران 
به مشک اند رزده دلها به خون اندرزده سرها. 
منوچهری. 
به فعل بنده یزدان نه‌ای به نامی تو 
خدای راتو چنانی که لاله نعمان را. 
رو 
نعمان. [ن] (() دی است از.دهستان 
مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد. در " 
۱مزارگزی شمال غربی فریمان در جلگۂ 


۱ -نعماء به معنی نعمت. و این اسم جنس 
چنانکه بعضی گمان برند, 
چرا که قعلاء به قتح اول و سکون ثانی از اوزان 
a TH‏ و قامرس و محشیان 

شته‌اند که این اسم جمع نعمت است و اسم 
جمع آن رین که ممتی جع دارد و از 
جمع نباشد. (غیاث اللغات). 


است نه صیغه ج 


نعمان. 

معتدل‌هوائی واقع است و ۶۹ تن سکنه 
دازد. ابش از قنات تامین مسی‌شود. 
محصولش غلات و شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۴۲۱. 
تعمان. [ن] (اخ) ابن ابراهیم‌ین اشتر نخمی از 
اشراف و شجاعان عرب است, در عراق با 
یزیدین مهلب بر بنی‌مروان خروج کرد و به 
همراهی او جنگید. چون يزيد کشته شد و 
لشکر او پرا کنده‌شدند. نعمان به مفضل‌بن 
مهلب پیوست و در نبردی که با مدرک‌بن 
ضب الکلبی کردند. به سال ۱-۲ ه.ق.به قل 
رسید. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص 4۲. رجوع 
به الکامل ابن‌اشر. ذیل حوادث سال ۱۰۲ 
شود. 
نعمان. [ن] (إخ) این ابسراهیم خلیل 
زرنوجی , ملقب به تاج‌الدین, از ادبای قسرن 
هتم هجری قمری بسخارا است. او راست: 
الموضح در شرح مقامات حریری. وی به سال 
۴۰ھ .ق.درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ 
ص ۳). رجوع به الجواهر المضیثة ج ۲ ص 
۱ ۳۱۲ شود. 
نعمان. (خ] (إخ) بسن اسودبن منذرين 
امرژالقیی‌بن عمرو اللخمی, معروف به نعمان 
ثانی. از ملوک عهد جاهلیت عراق است. پس 
از وفات عمش مذر ثانی‌بن منذر - در حدود 
سثه ۵۰۰ م. - په حکمراتی رسید و ۴ سال 
حکومت کرد و به فرمان قاد اول [ساسانی ] 
پادشاه ایران مامور فتح شهر «رها» شد و با 
سپاهی از اعراب بدان صوب عزیمت کرد و 
در حالی که شهر رها را در محاصره داشت در 
حوالی سال ۱۲۳ ه.ق.قبل از همجرت 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۳) 
(تاریغ پادشاهان و پیابران ص ۱۰۶). 
رجوع به المرب قبل الاسلام ص ۲۰۶ و 
این‌خلدرن ج ۲ ص ۲۶۵ و المحیر ص ۳۵۹ 
شود. 
تعمان. [ن ] (إخ) اين امرژالقیس‌بن عمرو 
اللخمی, معروف به تعمان الائح. و نعمان 
اعور سائح, از ملوک حیره است. وی بعد از 
مرگ پدرش در حوالی سن ۴۰۳ م. به جای او 
از طرف شهریار ایران به پادشاهی حیره رسید 
و ۳۰ بال در آن سامان با قدرت و شجاعت 
حکمرانی کرد. از این مدت ۱۵ سال و ۸ ماه با 
شاهنشاهی یزدگرد بهرام و ۱۴ سال و ۴ ماه با 
ساطت بهرام گور مطایق است. وی چندین 
بار به اشارت و فرمان شاهشاه ایران با 
شورشیان شام مصاف داد و آنان را با کیک 
سپاهیانی که شهریار ایران به یاریش فرستاده 
بود مسنکوب کرد وی شجاع نام‌آور 
هوشمندی بود و کی از ملوک حیره در 
وفور مال و خدم و حشم به پاي او نرسید. دو 
کاخ معروف خورنق و سدیر از بناهای اوست 


و به همین سناسبت او رارب الخورنق و 
السبویر تامیده‌اند. به روایت حمز؛ اصفهانی 
وی پس از سی‌سال حکومت بر اثر حادثه‌ای 
متوجه بی‌اعتباری دنا شد و پادشاهی را رها 
نمود. و متفکروار به گردش در بلاد پرداخت. 
و پس از آن کی از وی خبری نیافت. (از 
تاریخ پادشاهان و پیامبران صص ۱۰۴ - 
۵ (الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۲. رجوع به 
ابن‌خلدون ج ۲ص ۲۶۳و المحبر ص ۳۵۸و 
المرب قبل الاسلام. جرجی زیدان ص ۲۰۴ و 
مروج الذهب ج پاریس ج ۲ ص ۱۹۹ و 
معجم البلدان ج ۲ ص ۴۸۳و الاغانى چ 
ساسی ج ۲ص ۲۳ شود. 

تعمان. [ن ] (اخ) ابن ایهم‌بن حارث غانی, 
از ملوک غان است» وی پس از جبلةبن 
نعمان به حکمرانی شام رسید و بیست و 
يکال پادشاهی کرد. (از تاریخ پادشاهان و 
پیامبران ص ۱۲۳) (الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص 
۴ رجوع به المقود اللؤلؤیة ج ۱ص ۲۴ شود. 
تعمان. [ن ] (إخ) ابن بشیربن سمیدبن ثملبة 
الخزرجی الاتصاری, مکنی به ابوعبدالله» 
صحابی و امیر و خطیب و شاعر صدر انلام و 
از مردم مدینه است و نخستین مولودی است 
که در بین انصار بعد از همجرت نوی تولد 
یافت به سال دوم هجرت. وی ۱۲۴ حدیث 
روایت کرده است. وی را نائله بنت فرافصه 
زرجة عثمان با پیراهن خونین عشمان نزد 
معاویه به شام فرستاد, و در سلک یاران 
معاویه درآمد و در جنگ صفین از همراهان 
معاویه بود. به سال ۵۲ د.ق.قاضی دشق 
شد سی معاویه او را ولایت یمن داد سپس 
مدت ٩‏ ماه عامل کوفه و بعداً والی حمص شد 
و تا زمان مرگ یزیدبن معاویه در آن منصب 
باقی بود و پس از مرگ یزید چون با ابن‌زبیر 
بیعت کرد مردم حمص بر او شوریدند و او 


فراری و سپس کته شد؛ به سال ۶۵ د.ق. 


وی خطیبی توانا بود و از او دیوان شعری باز 
مانده است. معرةالشممان (زادگاه ابوالعلاء 
معری) بدو موب ات (از الاعلام 
زرکلی ج ٩‏ ص ۴). رجوع به تهذیب ج ۱۰ 
ص ۷و جمهرءالانساب ص ۵و 
اسدالقابة ج ۵ ص ۲۲ و فتوح البلدان ص۳۸٠‏ 
و الاصفية ج ۳ص ۴ و معجم المطبوعات 
ص ۱۸۶۱ و المحبر ص ۲۷۶ و تاریخ گزیده 
نعمان. [ن] (إخ) ابن ثابت التیمی الکوفی, 
مکی و معروف به ابوحتيفة. امام مذهب 
حنفی است. رجوع به اپوحنیفه شود؛ 
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او 
خاقانی. 
محمد نطق و نعمان لفظ و احمد رای و مالک دم 


نعمان. ‏ ۲۲۶۰۱ 
که‌امت را رسد فریاد عزالدین بوعمران. 
خافانی. 
رجوع به ابوحنیقه نعمان‌بن ثابت شود. 
نعمان. [ن) ((خ) ابن جسربن شیم‌لّبن 
اسدین وبرة, مشهور به القین. جدی جاهلی 
است, قایل زیادی در شام و اندلس پندو 
منسوب‌اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص 
۵و جمهر:الاناب ص ۴۲۴ شود. 
حارث. مکنی به ابوکرب و ملقب به قطام ", از 
ملوک غانی شام و از مسمدوحان شعرای 
جاهلیت است. وی بعد از پدرش در حدود 
سلۀ ۵۷۰م. به سلطتت رسید و در حدود سال 
۳ قبل از هجرت درگذشت و جمعاً ۳۷سال 
و ۳ماه پادشاهی کرد. نابغۂ ذبیانی او را 
مرثیت گفته است. (از الاعلام زرکلی ج ۹ص 
۶) (تاریخ پادشاهان و پیامپران ص ۱۲۴). 
رجوع به معجم ما استعجم ص ۴۳ و الصحبر 
ص ۳۷۲ العقود اللؤلؤية ج ۱ص ۱۷ شود. 
تعمان. [نْ] ((خ)" ابن حسارثبن ایهم از 
غسانیان شام است وی ۱۸ سال لطت کرد. 
رجوع به تاریخ پادشاهان و پیامبران ص 
۳ و مجمل التواریخ ص ۱۷۶ شود. 
تعمان. [ن] (إخ) ابن عامربن هانیين 
مسعودین ارسلان التنوخی اللخمی, مکنی به 
ایوالحسام. از امرا و فقهای مالکی‌مذهب و از 
شعرای قرن سوم و چهارم لبتان است. وی به 
سال ۲۲۷ ه.ق. ولادت یافت و در بغداد به 
خدمت جاحظ رسید و از المیرد علم 
آموخت. سپس به لبان برگخت و بداتاریت 
رسید و با مټمردان جبل لان و نیز با رومیان 
مصاف داد و سرکشان را مغلوب کرد و 
سرهای ایشان را به بغداد نزد المتوکل على الله 
فرستاد. او رابست: تیر المالک الى مذهب 
المالک. دیوان شعری نیز از او باقی مانده 
است. وی به بال ۳۲۵ ه.ق.درگذشت. (از 
اعلام زرکلی ج ٩ص‏ ۶. 
نعمان. [ن] (إخ) ابن عداللامبن حبیب‌بن 
حطیط التیمی اصفهانی, مکنی به ابوالمنذر» از 


۱ -زرنوج از بلاد ماوراءالنهر است. (الاعلام), 
۲ -گویند چون نسعمان به معره وارد شد 
فرزندش بمرد و او را در آنجا دفن کردند و بدان 
مناسبت آنجا را معرةالنعمان گفتند. (الاعلام). 
۳-به روایت حمزة اصفهانی در ستی ملرک 
الارض ر الانیاء. مزلف مجمل اتواريخ ص 
۷ لقب او را «قطان» نوشته است. 
۴-نعمان‌ین حارث نام تنی چند از ملوک 
غانی است که اخبار مربوط به آنان در هم 
آمیخته است و تمیز بین آنها دشوار می‌نماید. 
رجوع به فهرست العقود اللزلژية شود. (از 
الاعلام زرکلی ج ٩ص‏ ۶). رجوع به تاريخ 
پادشاهان و پیامران مص ۱۲۳-۱۲۱ شود. 


۲ نعمان. 


ثقات محدئین و از زهاد و فقیهان قرن دوم 
هجری قمری است. اصل او از نیشاپور بود و ر 
در بغداد فقه اموخت. وی به سال ۱۸۳ ه.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۴). 
رجوع به التهذیب ج ۱۰ص ۴۵۴ و خلاصة 
تهذیب الکمال ص ۲۴۵ شود. 
نعمان. إا ((ج) ابن عسجلان‌بن نسعمان 
الاتصاری الزرقی, از صحابهُ پیغمبر است. 
وی سخنگو و ثاعر انصار بود. و در جنگ 
صفین با سياه علی بود و در آن وقعه اشعاری 
دارد. علی (ع) او را عامل بحرین کرد. وی بعد 
از سال ۲۷ همجرت درگذشت. (از الاعلام 
زرکلی ج ٩ص‏ ۶). رجوع به الاصابة ص 
۸ و شرح نهج البلاغة ابنابی‌الحدید ج ۲ 
ص ۴۴۶و وقعة صفین ص ۴۳۲ شود. 
نعمان. [ن] (إخ) اين عدی‌ین نضلة العدوی, 
صحابی و از شاعران و فصحای صدر اسلام 
است. وی در آغاز ظهور اسلام به اتفاق 
پدرش به حبشه مهاجرت کرد. پدرش در 
آنجا بمرد. سپس عمربن خنطاب وی را والی 
میسان (شهر وسیعی بین واسط و بصره) کرد. 
و او تها کی است از قبیلة عمر که در عهد 
خلافت وی به امارت رسد و سرانجام عمر او 
را به علت اشعاری که سروده بود! معزول 
کرد.نعمان به بصره رفت و در حدود سال ۳۰ 
ه.ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص 
۷ رجوع به تب قریش ص ۳۸۲و معجم ما 
استعجم ص ۱۲۸۲ و معجم البلدان ج ۸ص 
۴ و الاصابة ص ۸۷۴۹ و الاستیعاب ج ۳ 
ص ۵۱۵و سمط اللالی ص ۷۴۵ شود. 
نعمان. [ن ] ((خ) این عمروین منذر, از ملوک 
غانی شام است. وی در حدود سال ۲۹۶ ۴ 
به سلطّت رید و ۲۷ سال پادشاهی کرد, 
قصر حارپ و نیز قصر سویدا را در حوران او 
نا کرد. ناب ذییانی او را مدیحه گفته است. 
وی در حوالی سال ۲۲۳ قیل از همجرت 
درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص 
۷و تاریخ پادشاهان و پیامبران ص ۱۲۲ و 
المرب قبل الاسلام ص ۱۸۶ و دوانی القطوف 
ص ۷۲و العقود اللؤلؤية ج ۱ص ۲۳ شود. 
نعمان. [ن] ((خ) ابن مسحمدین مسنصور 
التميمى» مکنی به ابوحنيفة و معروف به 
این‌حیون و القاضی النعمان, از ارکان و داعیان 
مذهب فاطیهٌ مصر است. وی در قیروان. 
ولادت و تشأت یافت. ابتدا مذهب مالکی 
داشت سپس به مذهب باطنیه گروید. از علوم 
فقه و قرآن و ادب و تاریخ, حظی وافر داشت. 
با المهدی و القائم و المنصور و المعز معاصر 
بود و با المعز به مصر رفت و در انجا متصب 
قضا یافت و در همانجا به سال ۳۶۳ ه.ق. 
درگذشت. او راست: اختلاف اصول المذاهب. 
دعائم الاسلام و ذ کر الحلال و الحرام؛ 


مختصر. المناقب و المثالب, ردود. المجالس و 
المايرات. الهمة فى آداب اتباع الاشمة, 
مختصر الآثار فیما روی عن الائمة الاطهار, 
اساس التأويل الب‌اطن. و غیره. (از الاعلام 
زرکلی ج ٩‏ ص۸). رجوع به ابن‌خلکان ج ۲ 
ص ۱۶۶ و لسان المیزان ج ۶ ص ۱۶۷ و 
النجوم الزاهرة ج ؟ ص ۱۰۶ و الذريعة ج ۴ 
ص ۲۵۱ شود. 

تعمان. [ن ] ((خ) اين مقرن‌بن عائذ السزنی, 
مکی به ابوعمرو از شجاعان صحابه است» 
وی را سعدبن ابی‌وقاص به فسرمان عمر به 
جنگ هرمزان فرستاد و او در اهواز بر 
هرمزان غلبه کرد. و چون مردم اصفهان و 
همدان و ری و آذربایجان و نهاوند بر اعراب 
شوریدند عمر او را مأمور جنگ با ایشان کرد 
و نعمان ابتدا به اصفهان لشکر کشید و 
سرکشان آن سامان را مغلوب کرد سپس رو 
به نهاوند نهاد و در آنجا به سال ۲۱ ه.ق.کشته 
شد. (از الاعلام زرکلی ج ٩ص )٩‏ (تاریغ 
گزیده ص ۴ رجوع به الکامل ابن ٹیر ج 
۲ص ۲۱۱ وج ۳ص ۳و تهذیب ج ۱۰ص 
۶ و الاستيعاب. حاشيةالاصابة ج ۲ ص 
۶ فتوح الیلدان ص ۳۱۱ شود. 
نعمان. [ن ] (!خ) ابن منذربن حارث‌بن جبلة 
الفانیء از ملوک غسانی شام است» چون 
رومیان پدر او را به حیلت اسیر کردند و په 
تططیه بردند. وی با كان وعشيرة خود 
رو به صحرا آورد و بر مرا کز رومیان در 
اطراف سوریه هجوم برد و کارش چنان بالا 
گرفت که تیبریوس قیصر سردار خود 
مانیوس را مامور قلع و قمع وی کرد. سردار 
رومی به تزویر دم از صلح و صفا زد و نعمان 
را نزد خویش به مذا کره خواند و او را اسیر 
کرد و در حوالی سنه ۴ به وس طنطنیه 
فرستاد وی تا بعد از سنۀ ۵۹۳ همچنان در 
اسارت زیت و به سال ۲۸ قبل از هجرت 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۹ ص 4. 
رجسوع به امراء غان نولدکه ص ۳۱ و 
المعارف این‌قتبه ص ۲۸۳ شود. 

فعمان. [ن] ((خ) ابن منذرین امری» الفیس 
اللخمی, مکنی به ابوقابوس و معروف به 
نعمان ثالث, از مشهورترین پادشاهان حیره 
در عهد جاهلیت است, وی به سال ۲٩۵م.‏ بعد 
از پدرش به فرمان هرمز انوشیروان شاهنشاه 
ایران, به امارت و پادشاهی حیره رسید و 
بت و دو سال پادشاهی کرد و سرانجام در 
عهد سلطنت خرو پرویز مورد غضب آن 
شهریار واقع شد و به فرمان او سعزول و به 
خانقین تبعید گشت و تا زمان مرگ [در حدود 
سال ۱۵ قبل از هجرت] در آنجا محبوس 
ماند, و په روایتی وی رابه فسرمان خسرو 
پرویز زير پی پیل افکندند تا هلا ک شد و با 


نعمانی: 
مرگ وی حکومت لخمین پایان گرفت. و به 


روایتی جنگ ذی‌قار به سب قتل او برپا شد. 
وی مردی هوشمند و بی‌با ک‌بود و در معارک 
چندی شرکت جت و چند تن از شسجاعان 
عرب بدست او کشته شدند از آن جمله 
عبیدین ابرص و عدی‌بن زید است. نابقة 
ذیمانی و حسانین ثابت و حاتم طائی لو را 
مدح گفته‌اند. وی شهر نعمانیه را بر کنار دجله 
بنا کرد. (از الاعلام زرکلی ج ٩ص‏ :1) 
(تاریخ پادشاهان و پیامبران ص ۱۱۲). 
رجوع به الکامل ابن‌اثیر ج ۱ص ۱۷۱و 
الصحاح ج۲ ص ۳۴۰ و العرب قبل الاسلام 
ص ۲۰۹ و الحورالعین ص ۷۶ و ابن‌خلدون 
ج ۲ ص۲۶۵ و السمقوبی ج ۱ص ۱۷۳ و 
المحبر ص ۱۹۴ به بعد و الاغانی چ ساسی ج 
۰ص ۱۳۲ و رغبة الاسل ج ۴ ص ۲۳۲ و 
العینی ج ۲ ص ۶۶ و مروج الذهب ص ۲۰۱ و 
سرح العیون ص ۲۰۱ و المرزبانی ص ۲۳۶ و 
معجم البلدان ج ۷ص ٩‏ و معجم ما استعجم 
ص ۵۲و غیره شود. 
فعمان. [1] (إخ) ابن منذرالفضانی, مکنی به 
ابوالوزیر. از متکلمان قدری‌مذهب دمشق و 
از ثقات محدئین است. به سال ۱۳۲ ھ.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۱۱). 
رجوع به طبقات ابن‌سعد. قسم ثانی از ج ۷ 
ص ۱۶۷ و میزان الاعتدال ج ۳"صن.۲۳۷ و 
تهذیب التهذیب ج ۱۰ص ۴۵۷ شود. :۰" 
تعمان. [ن ] ((ج) ابن بعفرین سکسک, ملقب 
به معافر. از ملوک جمیری یمن است. رجوع 
به معافر شود. 
فعمایی. [ن نی اص نسبی) موب 
است به نعمانیه که دیهی است در مصر. 
(ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۱). ||منسوب 
است به نعمانیه که موضعی است بین واسط و 
بغداد در عراق. (از ربحانة الادب ج۴ 
ص ۲۲۱). 
فعمافی. [نْ نیی / ن ](ص نسبی) منسوب 
است به وادی نعمان از اراضی شام. (ربحانة 
الادب ج ۴ص ۲۲۱). || منسوب است به قلع 
نعمان در زبید یمن. (از ريحانة الادب ج ۴ص 
۰۱ |ام وب است به شهر نعمان از بلاد 
حجاز. (ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۱). 
نعمانی. [ن ] (اخ) حن‌ین خطیر ملقب به 
ظهیرالدین و معروف به ظهیر نعمانی. رجوع 
به حسن‌بن خطیر و نیز رجوع به ریبحانة 
الادب ج ۴ص ۲۲۱ شود. 
نعمانی. ن ] (اخ) طلحةبن محمد (يا احمد) 
بن طلحة, مکنی به ابومحمد. از لفویون و 


۱-از آنجمله است این بیت: 
لعل ایرالمژمنین یسوژه 
تنادمنا فى الجوسق المتهدم. 


نعمانی. 


شعرای اوایل قرن ششم هجری قمری است و 
در بدیهه گوئی دستی و با حریری مک‌اتباتی 
داشته است و به سال ۵۲۰ ه.ق.درگذشته 
است. او راست: 
اذا نالک الدهر بالحادثات 
فکن رابطالجأش صمب‌الشکيمة. 
(از ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۱). رجوع به 
معجم الادباء ج ۱۲ص ۲۶ شود. 
نعمانی. [ن] ((خ) (1...) مسزیدین علی‌بن 
مزید. مکنی به ابوعلی و معروف به السعماتی 
شاعر و از اهل نعمانۂ عراق است و به سال 
۱.ق.در آنجا درگذشت. او راست: 
دیوان شعر. (از الاعلام زرکلی ج ۸ص ۲ ۱۰). 
تعمانی. [ن) (اخ) موسی‌بن یوسف‌ین احمد 
الایوبی الانصاری النعمانی الشاقعی. مکنی به 
ابوایوب و ملقب به شرف‌الدین قاضی و مورخ 
دمشقی است. به سال ٩۴۶‏ هھ .ق.ولادت و په 
سال ۱۰۰۰ ه.ق.وفات یافت. او راست: 
الروض العاطر فى ماتیر من اخبارالقرن 
الايع الى ختام القرن العاشر, نزهة الخاطر و 
بهجة الناظر, خلاصة نزهة الخاطر. رجوع يه 
الاعلام زرکلی ج ۸ص ۲۸۸ شود. 
نعمت. إن عْ] (ع !) مال. (از صنتهی الارب) 
(انتدراج). ثروت. دسترس. (غیاث اللغات). 
ثروت. دارایی. رجوع به نعمة شود: 
امروز به اقبال تو ای میر خراسان 
هم نعمت و هم روی تکو دارم وستاد. 
رودکی. 
بود از نعمت آنچه پوشیدند 
و آنچه دادند و آنچه را خوردند. رودکی, 
آن مال و نممتش همه گردید ترت و مرت 
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار. 
خسته. 
اگرنبتم نیت یات حرم 
اگرنعمتم یت یا هت رادم. 
و گر کمترم من از ایشان به نعمت 
از آنان فزونم به شیرین‌زبانی. ‏ منوچهری. 
بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه 


عسجدی. 


نعمت ولایت دنا برابر تهد. (تاریخ بیهقی ص 
۱ رحمت و برکتهای ایزدی... بر تو پاد و 
په آن نعمت بزرگ که تو داری. (تاریخ بهقی 
ص ۳۱۴). فرمودیم تا دست وی از شغل 
عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و 
نعمتی که داشت پا ک‌بستدند. (از تاریخ بهقی 
ص ۲۳۵). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش 
در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی. 
(تاریخ بهقی). دور باشید از زنان که نعمت 
پاک بتانند و خانه‌ها وران کنند. (تاریخ 
بهقی ص ۳۳۹ 
با همت تمام به درگاهت آمدم 
امروز با گراز و چوبی همی روم. 

اسدی ( گرشاسب نامه ص AFA‏ 


طاعت | گراصل همه شکرهاست 
عم سر هر شرف و نعمت است. 
ناصرخرو. 

گرم نعمتی بود کا کنون نماند 

کنون‌دانشی ست کانگه نبود. ممودنمل. 

نعمت ترا سزد که په شادی همی خوری 

ز آن قوم نیستی تو که نعست دفین کنند. 
معزی (آنندراج). 

مرد بزاز و زرگر و عطار 

خوبی کار و نعمت بیار. ستائی. 

بر پادشاه باد که خدت‌کاران را چندان نعمت و 

غیمت ندهد که توانگر شوند. ( کلیله و دمند). 


آرزو بود نعمتم لیکن 


از خان جهان نپذرفقم. خاقانی. 

دریاب کنون که نعمتت هست به دست 

کاین دولت و ملک میرود دست به دست. 
سعدی. 

ملک‌زاده را بر حال تباء او رحمت آمد خلعت 

و نعمت داد. ( گلستان سعدی). 

ای قناعت توانگرم گردان 


که ورای تو هیچ نعمت یست. سعد ی . 
یمان را به دست اندن درم ْب 
خداوندان نعست راکرم نیست. نعدی. 


|آروزی. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطاء): 
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد. 
منوچهری. 
بخور ای سیدی به شادی و ناز 
هر کجا نعمتی به چنگ آری. 
نعمت دنا و نعصت‌خواره بین 


اسکافی. 


اینت نعمت و اینت نعمت‌خوارگان. 

هر 
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت 
که‌پشناسد آن مهریان میزبان را. 

ناصرخضرو. 
گربه‌را شکم از نعمت او چهار پهلو شد و از 
پهلوی او آگنده‌یال و فربه‌سرین گشت. 
(مرزبان‌نامه). ||عطا: (غياث اللغات) (از ناظم 
الاطباء) (از آتندراج). بخشایش. انعام. (ناظم 
الاطباء). منت. (صنتهی الارب) (آنندراج). 
عطیه: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست 
و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست. (از 
تاریخ ببهقی ص ۲۶۹). امیر احمد را گفت به 
شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت 
بشناس. (تاریخ بهتی ص ۲۷۲).ا گر وی را 
مشغول دارند شخص امیر ماضی... را در پیش 
دل و چشم نهد و در نستها و نواختهای 
گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بهقی 
ص ۳۳۳). 
به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی _ 
چنال گشتی از آن پس که بوده بودی تال. 

(از حاشۂ فرهنگ اسدی نخجوانی). 


پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز 


نعمت. ۲۲۶۰۳ 


کزکوه فرودآید چون مشک مقطر. 

ناصر خسرو. 
در جهان این دو نعمتی است بزرگ 
داند ان کس که نیک و بد داند. مسعودسعد. 
پس در هر تقضمی دو نعمت موجود است و بر 
هر نعمتی شکری واجب. ( گلستان سعدی). 
انیکی. آنچه از نیکوئی که در حق کی کرده 
شود. (از منتهی الارب) (از انندراج)؛ بنده 
فرماتیردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی 
است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته 
باشد. (تاریخ بیهقی ص 4۳۸۱ گروهی را 
پیراهن نمت پوشانده. (تاريخ بسهقی ص 
۳ 
حق نعمت شناختن در کار 
نعمت افزون دهد به نعمت خوار. نظامی. 
انعیم. (منتهی الارب) (از ترج مان القرآن). 
آسایش. (غیاث اللفات) (مهذب الاسماء) 
(ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللفات) (مهذب 
الاسماء) (آنندراج) (متهی الارب). نکوئی. 
(غیاث اللغات). نیکی. فراخی. خصب. خیر. 
برکت. رجوع به تَعمَة شود؛ 
ای لک ار تاز خواهی و نعمت 
گرددرگاه او کنی لک و پک. 
نعمت قردوس یک لفظ مینش را تمر 
گنج ‌بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن. 

منوچهری. 


رودکی. 


بلا و نعمت و اقبال و مردمی وتا 
بری و آری و توزی و کاری و دروی. 
منوچهری. 
همواره همیدون بلامت بزیادی 
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی. 
منوچهری. 
امیرالمومنین در نعمت و راحت ترزبان است 
به شکر الهی. (تاریخ بیهقی ص ۲۰۸. و زعم 
امیرالمومنین ان است که عنایت خدای تعالی 
در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بيار 
است. (تاریخ بیهقی ص .)۲۰٩‏ 
یکی را می‌دهی صد گونه نعمت 
یکی را نان جو آغشته در خون. 
تیر او باد عز و نعمت و ناز 
تا بتاید بر اسمان بر تیر. 


باباطاهر. 


(از حاشيه فرهنگ اسدی نخجوانی), 


نعمت عالم باقی چو مرا دادی 


چون براندیشم آزین بی‌مز؛ فانی. 
ناصرخرو. 
تا نبری ظن که مگر منکر است 
نعمت آن عالم را بومعین. ناصرخسرو. 
و در بهشت تعمت بیار است و شراب بهترین 
نسعمتها» بهشت است. (نوروزنامه). و اول 
نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید 
دوستی پدر و مادر بود.( کلیله و دمنه). کت 
که‌از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که 


۴ نعمت. 


سرمت و بی‌با ک نشود. ( کلیله و دمنه). در 


... بطر و 


آسایش و متی نعمت بدو راه یافت. ( کلیله و 


خصب و نعمت روزگار می‌گذاشت 


دمنه). و این مدت به آمید نعمت جاوید بر وی 
کم‌از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه). 
سگان را نعمت و مارا تصر 
خران رادولت و ماراتما. جمال‌الدین 
ز جمله نعمت دتا چو تندرستی یت 
درست گردد این گر بپرسی از بیمار. 

ادیپ صایر. 
هر آنکس که کفران نعمت کند 
به حرمان نعمت شود مبلا. کمال اسماعیل. 


نعمت از دنا خورد عاقل نه غم. مولوی. 
هر که نداند سپاس نعمت امروز 

حف خورد بر نصیب رحمت فردا. سعدی. 
دوست مشمار آنکه در نعمت زند 

لاف یاری و برادرخواندگی. سعد ی. 


]| بحصول. حاصل ارضی چون گندم و جو و 
حبوب و میوه. محصولات ارضی. (یادداشت 
مولف): چاچ ناحیتی است... با مردمانی 
غازی پیشه... و توانگر و بیارنعمت. (حدود 
ازمن... بالس, ناحیتی است اندر میان بیابان» 
جانی ۔۔ں بار کشت و بور و کم‌نعمت. 
(حدود ب ن... چرمنکان جائی است کم‌نعمت 
و اندگ سر ته. (حدود المالم. 

فاقه کعان دهد خاست بغداد 

نمست مصر آورد صفای صفاهان. ‏ خاقانی. 
||آسودگي ء مانی. |اسرور. شادمانی. (از 
منتهی الارب: از آتدراج). 

- شا کرنعمت؛ مقابل کافرنعست. 

- کافرنعست؛ که کفران نعست کند. که حق 
نعمت نشناسد و نگزارد؛ طایفه‌ای هتد پر 
این صفت که بیان کردی قاصرهمت و 
کافرنعمت.( گلستان سعدی). 

ناز و نعست. رجوع به ناز شود: فی الجمله 
پر را به ناز و نعمت برآوردند. ( گلستان 
سعدی). 

- ولی‌نعمت؛ تیکوکار. آنکه دریار: شخص 
نیکوئی می‌کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت 
بر کی دارد که او را پرورانده و روژی داده 
باشد, 
تعمت . [ن مْ] (اخ) نعمت‌اله (سید... خان) 
ابن‌نواپ روحاله‌خان. از خاندان سیرمیران و 
از احفاد لاله صفویة ایران و از شاعران و 
صاحب‌منصبان هندوستان است. او راست: 
بهیچ وجه مکدر نمی‌شود دل ما 

ز آب آینه گویا سرشته شد گل ما. 

وز جشر آزادیم از آ تش دوزخ بچاست 

ر خط پیشانی من مهر خا ک‌کربلاست. 

نز صح گلشن ص ۵۲۱) (قاموس الاعلام ج 

" (فرهنگ سخنوران). 

ےہ ]۱۰۸ 


عباسی, از دانضمدان و پارسی‌گویان 
هندوستان است و با میرزا باقی معاصر بوده 
است. او راسنت: 
جائی که عرض درد دهد دل فکار تو 
روی زمین چو عرص محشر بهم خورد. 
(از مقاللات الشمراء ص ۸۱۷). 
تعمت. آن م] ((خ) نعمت‌الله تتوی (میر...) از 
پارسی‌گویان هندوستان است, او راست: 
عنان خرج هر انکو به وقت دخل نداشت 
چو ماه چارده خود را به کاستن دارد. 
(از مقالات الشعراء ص ۸۱۹). 
نعمت. آن مغ[ ((ح) نسعس‌الّه سیوستانی 
(میر...) از پارسی‌گویان هند است. او راست: 
دل درون سینه‌ام در یاد لعل او طپید 
ماهی لب تشته سوی چشمه می‌خواهد کشید. 
(از مقالات الشعراء ص ۰۸۱۷ 
نعمت. [ن عم ] ((خ) نعمت اه نار تولی (سید...) 
از پارسی‌گویان قرن یازدهم هند است و به 
روایت صح گلشن «فقیری صافی‌مشرب بود 
و در عهد لطت شاهجهان دلق تجرید در بر 
کرده» و در زمان پادشاهی عالمگیر به سال 
۷ «.ق.درگذشت. او راست: 
مائیم که از مخزن راز آمده‌ایم 
در خلمت فخر سرفراز آمده‌ایم 
دانای حقيقتيم و بینای مجاز 
مقصود حقیقت و مجاز امده‌ایم. 
(از تذکر؛ صبح گلشن ص ۵۲۱) (قاموس 
الاعلام ج ۶ رجوع به تذکر؛ مراةالخیال ص 
۲ و فرهنگ سخنوران شود. 
تعمت. [ن م] (اخ) نممت تهرانی (مولانا...) په 
روایت سام میرزا اجدادش از مردم بندادند و 
خود او در تهران تولد يافته و در زمان تألیف 
تحفه سامی به تجارت مشغول بوده است و 
شعری هم می‌سرود او راست: 
عشق تو ره نمود به آوارگی مرا 
آواره ساخت عشق تو یکیارگی مرا. 
(از تحفة سامی ص ۱۷۸). 
رجوع به فرهنگ سخنوران شود. 
نعهمت. [نِ ع] ((خ) محمود (میرزا... خان) 
فسائی, متخلص به نعمت. از شاعران قرن 


سیزدهم هجری قمری متولد در ۱۳۷۱ ه.ق. 


و از حکام شهر فا بوده است و دیوان 
اشماری دارد, او راست: 
حرباصفت آفتاب رخشان 
در وصف تو واله است و حیران 
در وصف دهان نوشخندت 
تنگ است مجال بر سخندان. 
(از آثار عجم ص ۰۸۷ 
رجوع به فارستامة ناصری ج ۲ ص ۲۲۳ و 
فرهنگ سخنوران شود. 
نعمت آبا۵. [ن م] ((خ) دی است از 


ال اقاضی...) علامه ' دهتان غار بخش ری شهرستان تهران, در 


نعمت‌ایاد. 


۹هزارگزی شمال غربی ری, در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۷۳ تن سکنه دارد. 
آبش از قتات و از سیلاب رود کن تأمین 
می‌شود. مسحصولش شلات و صیفی و 
چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیابی ایران ج ۱ص ۲۲۴). 
نعمت آباد. [نِ ۶) ((غ) دی است از 
دهستان ناتل رستاق بخش تور شهرستان 
آمل. در ۲۰هزارگزی جنوب شرقی سولده, 
در دشت معدل‌هوای مرطوبی واقع است و 
۵ تن سکنه دارد. آبش از وازرود امین 
می‌شود. محصولش برنج و غلات است. شفل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۲ص ۳۰۵). 
نعمت آبا۵. [ن م] ((خ) ده کوچکی است از 
دهتان قشلاق کلارستاق بخش چالوس 
شهرستان نسوشهر. رجسوع به فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۲ شود. 
نعمت آباف. آن م] (إخ) دی انت از 
دهستان مهرانرود بخش بستان‌اباد شهرستان 
تبریز, در ۱۷هزارگزی مشرق تبریزه در جلگة 
متدل‌هوائی واقع است, و ۶٩۳‏ تن سکنه 
دارد. آیشس از چشسمه تأمسین می‌شود. 
محصولش غلات و حبوبات و شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۴). ۱ 
نعمت آباد. [ن م] ((خ) دی است از" 
دهستان چهاردولی بخش اسداباد شهرستان 
همدان. در ۱۴هزارگزی شمال غربی اسدآباد 
در جلگة سردسیری واقع است و ۱۳۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قات و رودخانة شهاب 
امین می‌شود. محصولش غلات ولات 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و قالی‌بانی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
نعمت آبان. [ن م ] ((خ) دهی است از بخش 
خفر شهرستان جهرم. در ۵ هزارگزی 
مغرب باب‌انار و ۴هزارگزی جنوب راه جهرم 
به شیراز در دامن گرمسیری واقع است.۲۷۹ 
تن سکله دارد. آبش از قنات و چشمه تأمين 
می‌شود. محصولش غلات و بادام و نجیر و 
برنج و شغل اهالی زراعت و باغداری است. 
از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۷). : 
نعمت آباد. [ن م] ((خ) دهی است از بخش 
خشت شهرستان کازرون. در ۷هزارگزی 
شمال غربی کنار تخته و در جنوب رودخانة 
شاهپور در جلگة گرسیری واقع است و 
۷ تن سکنه دارد. ابش از رودخانة شاهپور 
تمن می‌شود. محصولش غلات و خرما و 
برنج, شغل اهالی زراعت است. نام دیگر این 
ده «بند حاجی محمد تقی» است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۷). 
نعمت آباك. [ن ] ((خ) دی است از 


نعمت آباد. 


دهستان ریگان بخش فهرج شهرستان ہم. در 
۸هزارگزی جنوب فهرج در جلگة گرمیری 
واقم است و ۲۲۸ تن سکنه دارد. ابش از 
قنات تأْمن می‌شود. محصولش غلات و 
خرما و لیات و حنا و شفل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
A‏ 
نعمت آیاد. [ن ) (اخ) دی است از 
دهتان نوق شهرستان رفستجان, در ۵٩‏ 
هزارگری شمال غربی رفسنجان و در جلگۀ 
سردسیری واقع است و ۰ تن سکه دارد. 
آبش از قنات تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و پته و پبه است. شغل اهالی زراعت 
و گلیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۸). 
نعمت اللّه. [ن تل ۷ ((ح) دهی است از 
دهستان صوفیان بخش شب تر شهرستان 
تبریز, در 4هزارگزی جنوب غربی شبستر در 
جلگة معتدل‌هوائی واقم و ۸۱۰نفر سکنه 
دارد. ابش از چشضمه تامین مسی‌شود. 
محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جقرافیایی ایران ج۴). 
نعمت‌القه ولی. ان من لا جو] (لخ) 
(شاه...). رجوع به نعمةالله ولی شود. 
نعمت‌اللهی. زن ‏ تل لا هسی ] ((خ) 
نعمةاللهی. رجوع به نعمةاللهی شود. 
نعمت پرست. [ن مب [] اف مرکب) 
آنکه قدر نعمت و نکوئی کی را می‌داند. 
(ناظم الاطباء). 
نعمت پرورد. [ن م َز و[ (نمف مرکب) 
نسمت‌پرورده. به ناز و نعمت پرورانده‌شده. 
اهل تتعم. تازپرورده* _ 
ای انکه نداری خبری از هنر من 
خواهی که بدانی که نیم نمست‌پرورد. 
علی‌بن‌الیاس. 
نعمت تبریزی. [ن مت ت](زغ) سلا 
موّمن (حکیم...) ملقب به ایمان و متخلص به 
تعمت, از شا گردان ملامحسن فیض کاشی و 
از حکیمان و شاعران قرن یازدهم هجری 
فمری است. او راست: 
بینی روی دل تأروی دل با این و آن ہیی 
ابی خویش را تا خویشتن را در مان بینی 
ر موئی طمع تا در متاع این و آن داری 
اد خویش را دایم به دست این و ان بینی 
کدر می‌نماید صورت آئینة رنگین 
دل خود صاف کن تا صافی اهل جهان بینی. 
(از ریاض المارفین ص ۲۳۶) (صبح گلشن 
ص ۲۸ و ۵۲۱) (نصرابادی ص ۱۹۴). رجوع 
» قاموس الاعلام ج ۶ و ريحانة الادب ج ۱ 
س ۱۲۹ و فرهنگ سخنوران شود. 
" حفر اصم. [نِ مت ج ر أصمم] 


(ترکیب اضافی, | مرکب) کنایه از هشت 
بهشت است. (برهان قاطع) (آتندراج). زرا 
هشت جذر اصم است و ریشه ندارد. (حاشية 
دکتر معین بر برهان قاطع). 
نعمت‌خان‌علی. ان م ع] (اخ) از 
پارسی‌گویان همندوستان است در عهد 
عالمگیر و شاهجهان می‌زیسته و به سال 
۰ و« .ق. درگذخته, منظومه‌ای به عنوان 
«حن و عشق» و کتابی به نام «خوان نعصت» 
در موضع طباخی آرد. (از قاموس الاعلام ج 
۶( 
نعمت خوار. [ن م خوا / خا] (نف مرکب) 
ن‌عمت‌خواره. نعمت‌خور. روزی‌خورنده. 
رجوع به نعمت خواره شود 
حق تعمت شناختن در کار 
نعمت افزون دهد به نعمت‌خوار. نظامی. 
نعمت خواره. [نِ م خوا /خاز /ر] (نف 
مرکب) روزی‌خوار. روزی‌خورنده. که از 
انعام دیگری ارتزاق کند. که رزق و روزی 
می‌خورد. نعمت‌خوار. نعست‌خوره 
نعمت دنا و نعست‌خواره بن 
ینت نعمت اینت تعمت‌خوارگان. 
۳ 
چنین دادم جواب حاسد خویش 
که‌نعمت‌خواره را کقران میندیش. نظامی. 
نعمت خور. [ن م خوز/ خُرّ] (نف مرکب) 
روزی‌خوار. (ناظم الاطباء), نعمت‌خواره. 
نعمت دادن. [ن م د ] (مص مرکب) انعام. 
(ترجمان القرآن) اصنتهی الارب). سن. 
(ترجمان القرآن) (تاج السصادر بیهقی). 
امتتان. (منتهي الارب) (تاج المصادر بیهقی). 
روزی دادن. رزق رساندن. 
نعمت ۵3. [ن م د؛] (نسسف مسرکب) 
روزی‌دهنده. رزقر‌اننده. مقایل نعست‌خور 
و نعمت‌خواره؛ 
نعمت‌ده و پایگاسازت 
سرسیزکن و سخن‌نوازت. نظامی. 
نعمت ۵ هنده. ن مد دهد /د] انف 
مرکب) مولی. مُرَبّب. (متتهی الارب). 
نعست‌ده. مقابل نعمت‌خواره. ۱ 
نعمت سرآ. [ن م س] ([خ) دی است از 
دهستان سیارستاق بخش رودسر شهرستان 
لاهیجان, در ۱۴هزارگزی جنوب شرقی 
رودسر و ۶هزارگزی جنوب راه رودسر به 
شهوار, در جلگة معتدل‌هوای مرطوبی وأقع 
است و ۲۲۶ تن سکله دارد. ابش از نهر پلرود 
تأمین می‌شود. محصولش برنج و چای و 
لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغراقیائی ایران ج ). 
نعمت‌شناس. [نِ م ش ] (نف مرکب) شا کر 
نعمت. که حق نعمت و اتعام دیگران بشناسد و 
شکر نعمت بگزارد. حق‌شناس. نمک‌شتاس. 


نعمتی. ۲۲۶۰۵ 
مقابل ناسپاس و نمک‌نشناس: 
که می‌برد به خداوند متعم محسن 
پیام بندء نعمت‌شناس شکرگزار. سعدی. 


نعمت شناسیی. [نٍ مش ] (حامص مرکب) 
عمل نعست‌شناس. رجوع به نعمت‌شناس 
شودء 
وفاداری کن و نعمت‌شناسی 
که‌بدفرجامی آرد ناسپاسی. 

نعمت‌علی خان. [ن م ع] (خ) از 
پارسی‌گویان هند است و شاهامه‌ای در 
احوال پادشاهان هندوستان تصیف کرده 
است. (از قاموس‌الاعلام ج ۶). 

نعمتکده. [ن م ک د / د] (|مرکب) کنایه از 
بهشت. (برهان قاطم) (آنندراج). بهشت. 
فردوس. (ناظم الاطباء). 

نعم تکستو. [ن مگ ت](نف مرکب) از 
عالم کرم‌گستر. (از آنندراج). سخی. جوانمرد. 
بابخشش. باسخاوت. (ناظم الاطباء). 
روزی‌رسان؟ _ 
همت تو بر همه آفاق نممت‌گتر است 
نیت الا همت عالیت نعمت‌گترى. 

امر معزی (آتتدرا اج). 

نعمت کنابادی. [ن م ت گ] (خ) 
(قاضی...) از شاعران قرن دهم هجری قمری 
است. او راست: 
پی به کوی دلیر ابروکمانی برده‌ام 
خانة او را نمی‌دانم گماتی برده‌ام. 
(از تحفة سامی ص ۱۶۹) (فرهنگ 
سخنوران). 

نعمت‌نسان. [ن من ] (نف مرکب) کارنده 
تعصت. کنایه از تخم‌افشاننده. که بذر بر زمين 
افشاند. (یادداشت مولف): گاو گردون بر 
کهکشان چون گاو گردون در وی (اصفهان ] 
نعست‌نشان. چرخ هفتم از جی قطری و بحر 
قلزم از زندرود قطری. (ترجمة محاسن 


سعدی. 


اصفهان). 
نعمت نهادن. آن من / ن 5](مص مرکب) 
مال اندوختن: 

ز نعست نهادن بلندی مجوی 

که‌ناخوش کند آب استاده بوی. سعدی. 


تعمتی. [ن ] (ص نسبی. !) چیزهای نیک. 
| اسایش. ||مال. |ادوست. |انعل كفشن. 
(ناظم الاطباء). 

نعمقی. [ن ۶] ([خ) شوب به شاه نعمت‌اله 
ولی ماهانی کرمانی- پیرو شاه نعمت ال ولی. 
رجوع به نعمة‌الله ولی (شاه...) شود. 
= نعسی و حیدری نام دو فرقة غوغا که در 
غالب شهرهای ايران بوده‌اند. فرقه نعمتی 
پیروان شاه نعمةاله ولی بوده‌اند و فرع 
حیدری پیروان طریقت شیخ حیدر زاوجی 
ولی. (یادداشت مولف). و اغلب این دو فرقه با 
هم به نزاع برمی‌خاستند و اوضاع شهر را 


۶ نعمی کاشانی. 


آشفته می‌کردند و جنگ و نزاع نعمتی و 


حیدری برای مخاصاتی که منعاً منطقی ر 


درستی ندارد و از تعصبات عوام سرچشحه 
گیردمتل شده است؛ مانند شیخی و بالاسری. 
رجوع به حیدری شود. 
فعمتی کاشانی. (ن م ي) (إخ) از شاعران 
قرن دهم هجری قمری است. دیوانی در 
غزلیات و منظومه‌ای در اقتفای سبحة الابرار 
دارد. او راست: 
هلال عید را میلی است با لپروی زیبایش 
کدیر بام فلک خم گشته از بهر تماشایش. 
(از تحفه سامی ص ۷ (صبح گلشن ص 
۴ 
نعم کردن. [ن ع ک د](مسص مرکب) 
اجایت کردن. رجوع به نعم شود 
ور بدین حاجتم نعم نکتی 
تعم من ز بخت لا باشد. مسعفودسعد. 
نعم گفتن. [ن ع گ تَّ] (مص مرکب) بله 
گفتن. قبول کردن. اجایت گردن: 
نعم گفت و برجت و برداشت گام 
که‌دانست خلقش علیهالسلام. 


حعد ی. 


تعمة. [ن ] (ع امص, !) فراخی. آسودگی . 


زندگانی. (آنتدراج) (سنتهی الارب). تلعم. 
(تاج العروس). فراخی و وسعت و آسایش در 
زندگانی. تمتع. رفاهبت. (ناظم الاطباء). 
تعمةالعیش؛ خوبی و غضارت زندگی. (از من 
اللغة) (از اقرب الموارد). ۱ 
- واسع‌النعمة؛ مال‌دار, دوت‌مند. توانگر. 
(ناظم الاطباء). 
|امرة. فرح. ترفیه. ||(مص) نعمة. منمّم. 
رجوع به نعتة شود. |[نرم و لین گشتن. نعومة. 
||فراخ و مرفه شدن زندگی. نعومة. (از متن 
اللغة). رجوع به نعومة شود. 
نعمة. [ن ع] (ع !) مسرت. (تاج العروس). 
||نعمتالعین؛ آنچه بدان خنکی چشم دست 
دهد. (آنندراج). قرةالعین. (از متن اللغة) (از 
اقرب الموارد). 
فعهة. [نِ ۶] (ع امسص, إ) دست و دسترس 
نیکو. (از متهی الارب). آنچه از روزی و مال 
و جز آن که نصیب آید. (از اقرب الصوارد). 
یدالبیضاء الصالحة. (متن اللغة) (اقرب 
الموازد). ||نعمةائه؛ آنچه خدا به بنده عطا کند 
از چیزهائی که شیر از آن مورد آرزوی او 
نیست. (از اقرب الصوارد). |انیکی. ناز. 
(متهى الارب). خقض. دعة. (ستن اللغة). 
|امسال. (متتهى الارب) (متن اللسفق). 
واسم‌التعمة؛ واسعالمال. (اقرب الموارد). 
اه (منتھی الارب) (متن اللغة) (اقرب 
الموارد). صنیعت. (متن اللغة) (اقرب الموارد). 
|اسرور: : شادمانى. (منتهى الارب). مسرت. 
. تاج العروس) (متن اللفة) (اقرب الصوارد). 
| آسودگی. تن‌آسانی. (مسنتهی الارب). 


آنیکوثی. اترجمان علامة جرجانی ص 
۱۰۰ آنچه کرده نود از تیکوئی در ق 
کسی. (منتهى الارب). انعام.(تاج السروس) 
(متن لفق ج تمس نم تعنات: تعمات. در 
تمام معانی رجوع به نعمت شود. ||(مص) 
دارای رخاهیت و آسایش گردیدن. (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الصوارد). مَنّم. (اقمرب 
الموارد). |[وسعت یافتن و خوش و نیکو شدن 
زنسدگی مستقم. (از ستن الا از اقرب 
الموارد). مة. (متن اللغة). ||روشن شدن 
دیده به دیدار کسی. تُعمَة. . منّم. (از متن اللغة). 
تعمة. انمت /ن مت نم ت] (ع !) نعمة 
عین؛ | کراماً لک و انعاماً لمینک. (متن اللغة). 
نمام عین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
رجوع به نعام شود 
نعمه. [ن م[ ((خ) دهی است از بخش حومة 
سونگرد شهرستان دشت‌میشان, در 
۴هزارگزی جنوب غربی سوسنگرد در دشت 
گرمسیری واقع است و ۰ ۰ تن سکنه دارد. 
ابش از رودخانۀ کرخه تأمین صمی‌شود. 
محصولش غلات و برنج است. شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی و عبادوزی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
نعمة. [ن م] ( اخ) دهی است از دهستان یرم 
و3 شهرستان لار. در ۳۸ 
هزارگزی شمال شرقی گاوبدی در جلگۀ 
گرمیری واقم است و ۶ نفر سکه دارد. 
آبش از چاه تأمین می‌شود. محصولش غلات 
و خرما است. شنل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ. جغرافیایی ایران ج ۷). 
نعمةالله. نِم تل لاه ] ((خ) ابن احمدین 
مبارک رومی. شهیر به روشنی‌زاده» از 
فضلای قرن دهم هجری قمری روم است و 
کتابی در لغت فارسی به ترکی به نام لفت 
نعمة‌الله رومی تاليف کرده است و به سال ۹۶۹ 
درگذشته است. 
مدره عالی سپهسالار ج ۲ ص ۲۶۵ شو 
نعمة‌الله. [ن ء مل لاه ] ((خ) ابن ا 
محمدین حن الحينى الجزاثری البصری» 
ادیپ و مدرس و فقیه امامی‌مذهب است. به 
سال ۱۰۵۰ د.ق.در قری صباغیه از قرای 
بصره ولادت بافت و در آنجا مقدتات علوم 
را آموخت سپس به شیراز و اصفهان رفت. 
سرانجام به جزاثر بازگشت و به سال ۱۱۱۲ 
در قسريهً جتایدر درگ‌ذشت. او راست: 
زهرالریع. الانوارالتعمانية فى معرفة التعأة 
الانانية مقصود الانام فى شرح تهذيب 
الاحكام» در ۱۲ جلد كه غاية السرام در ۸ 
مجلد مختصر آن است. نورالانوار فی شرح 
کلام خير الاخيار. لوامع الانوار فى شرح 
عيون الاخبار. مقاماة النجاة. فزوق اللغة. (از 
الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۱۱). رجوع به امل 


نعمةائه ولی. 

الامل و روضات الجنات ص ۷۲۲۸ و مفتاح 
الکنوز ج ١‏ ص ۱۹٩‏ الذريعة ج ۱ص ۱۵۶ 
وج ۲ص ۳۶۸و ۴۴۶وج ۳ص ۵۰و هدية 
المارفین ج ۲ ص ۴۹۷ شود. 

نعمةالقه. [نِ م تل لاء] (إخ) ابن مسحمود 
نخجوانی, معروف به شیخ علوان. از عرفای 
قسرن دهم هجری قمری است. از امالی 
نخجوان ففقاز بود و در اقشهر به سال ٩۲۰‏ 
ه.ق.درگذشت .او راست: الفواتح الالهية و 
المفاتح الفيبية. دو جلد در تفشیر ۳ 
گلشن راز. هداية الاخوان, در تصوف. (از 
الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص ۱۲). رجوع په کف 
الظنون ص ۱۳۹۲ و معجم السطبوعات ص 
۹ شود. 

نعمة‌الله ولی. [ن مَل لاهو) ((2) 
(شاه...) ابن عبدالّ‌بن محمدین عبداه‌بن 
کمال‌الدین حلبی کوهبنانی کرمانی, ملقب به 
نورالدین و متخلص به سید و معروف به شاه 
نعمةانّه ولی, از اعاظم عرفای قرن هشتم 
هجری قمری و مسس طریقت صوفیان 
تعمةاللهی است. به سال ۷۳۰ یا ۷۳۱ ه.ق,در 
حلب ولادت یافت. مادرش از ایل شبانکارة 
فارس بود. دوران جوانی او در عراق گذشت, 
سپس به مکه رفت و هفت سالی در آنجا مقیم 
گشت و در مجلس شیخ عبداله یافعی تلمذ 
کرد" و پس از وفات استاد بهثترک مکه گفت 
و برخی از عمر خود را در سمرقند و هرات و 
یزد بسر برد و بخصوص در سمرقند اربمین‌ها 
به ریاضت پرداخت و سرانجام به کرمان امد 
و در قصبة ماهان مقیم گشت و بیست و پنج 
سال خر عمر خود را در انجا گذراند و پس 
از عمری طولانی - در حدود یکصد سال" - 


۱ -نوشته‌اند که تحصیل مقدمات علوم نزد 
شیخ رکن‌الدین شیرازی و علم بلاغت در نزد 
شخ نمی‌الدین مکی کرده و کلام الهی را در 
خحدمت سیدجلال‌الاین خرارزمی دیده علم 
کلام و اصرل نزد فاضی عضدالدین خوانده. 
مرصاد العباد و متن فصوص در انجا مباحثه 
کرده... تا در سفر مک؛ معظمه خدمت شخ 
عبداله یاقعی مکی رسید.. در بیت و چهار 
سالگی بود و هفت سال در آنجا بماند و 
قطب‌الدین رازی را نیز در آنجا بدید. (از مجمع_ 
الفصحا چ دکتر مصفاج ۴ص ۸۷). 

۲ - وی در پاره‌ای از اشعارش به عمر طولانی 
خود اشاراتی دارد, از ان جمله: 

نود و هفت سال عمر خورشی 

بنده را داد حی پاینده. 

قرب صد سال عمر من بگذشت 

قصد مرری نکرده‌ام بخدا. 

نعمة الله جان به جانان داد و رفت... 

قرب صد سالی غم هجران کشید. 

عاقت از وصل شد دلثاد و رفت.. 

عارفانه در جهان صد سال زیست... 


به سال ۳ھ .ق" در همانجا درگ‌ذشت و 
ترہش زیارتگاه صوفیان و منریدان و 
معتقدانش گشت و هم | کنون‌مزار او در ماهان 
با شکوه و صفایی تمام برجاست و همه‌ساله 
گذشته از مریدان سلسله‌های گونا گون 
نممه‌اللهی. بسیاری از مردم عادی غیر صوفی 
نیز به زیارت ان مي‌شتابند. از اشعار اوست: 
پادشاه و گدا یکی است یکی ج 
بی‌نوا و نوا یکی است یکی 
دردمندیم و درد می‌نوشیم 
درد و درد و دوا یکی است یکی 
آینه صد هزار می‌بینم 
روی آن جانفزا یکی است یکی 
مبتلای بلای بالایم 
متلا و بلا یکی است یکی 
قطره و موج و بحر و جوهر چار 
بی‌شکی نزد ما یکی است یکی 
نعمة‌اله یکی است در عالم . 
طلبش کن بیا یکی است یکی. 

3 
رندان باده‌نوش که پا جام دمدمند 
واقف ز نر عالم و از حال آدمند 
حقند ا گرچه خلق‌نمایند و در صور 
بحرند ا گرچه در نظر ما چو شبمند 
دانندگان حضرت ذاتد و اولیا 
آئنة صفات حق و اسم اعظمند 
پشند از ملایک و بیشند از بشر 
گرچه کمند از خود و از هر کمی کمند 
جمعند همچو شانه و با دوست رو به رو 
گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند 
دراولا به چشم حقارت نظر مکن 
زیرا که نزد حضرت عزت مکرمند. 
(از سعدی تا جامی ص ۶۸۲ به بعد) (زندگی و 
آثار شاه نعمقاّه ولی. دکتر نوربخش) (مجمع 
الفصحا چ دکتر مصفا ج ۲ ص ۸۷. رجوع به 
بتان السياحة ج ۲ ص ۵۲۸ و تذکرةالشعراه 
دولتتاه ص ۳۳۲و تذکر؛ شنی ص ۱۲۷ و 
حبیب السیر ج۴ ض ۷و ۵۱۷و ۶۰۶و 
ریاض‌المارفین ص ۱۱۹ و ريحانة الادب ج 
۴ص ۱ طرایق الحقایق ج ۱ص ۲۱٩‏ و 
ج ۲ص ۱۴۵ وج ۳ص ۲و فهرست کتابخانة 
مجلس شورای ملی ج ۲ ص ۲۱۷ وج ۳ص 
۵ و فهرست کتابخانة مدرسة عالی 
بپه‌سالار ج ۲ ص ۵۸۱و قاموس الاعلام ج 
۶و کلیات قاسم انوار چ سعد نی ص ۹۱ 
و مجالس المؤمين ص ۱۳۱ و مجالس 
انفایس ص ۱۳۷ و ۳۸۳ و مرآة الخیال ص 
۰ و نامه دانشوران ج ۷ ص ۱۱۷و نتایج 
الافکار ص ۷۰۵ شود. 
نعمةا للهی. ان م تلا هی] ((خ) طریقت 
منسوب به شاه نعمت‌اله ولی. رجوع به 
نعمةاله ولی و نیز رجوع به صوفه شود. 


||پیرو طریقت شاه نعمت الله ولی. رجوع به 
نعمةاله ولی شود. 
نعمی. [ن سا)(ع ) تعمت. تن اسانین 
فراخضی: دست‌رس نیکو. (منتهی الارپ) 
(آتدراج). خفض. دعة. مال. (اقرب الموازد). 
| آنچه کرده شود از نیکوئی در حق کسی. 
(انندراج) (منتهی الارب). ||نعمی عین؛ نعام 
عين. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوغ 
به نعام شود. 
نعناء [ن ] (از ع.!) نوعی از پودته باشد و اصل 
آن نعناع است در عربی و پارسیان «ع» اخر 
را حذف کرده نعنا می‌گویند . (برهان قاطع). 
گیاهی‌معطر و مأ کول‌از جنس پودنه که پذور 
نیز گویند. (ناظم الاطباء). پودینه. بباغی. 
فودنج بستانی. فوتج بستانی. پودنه. پوند. 
حثرما. (یادداشت موّلف). رجوع به نعنم شود. 
نعنا داغ. [ن] ([ مرکب) نعناع بنه روغن 
سرخ کرده. (یادداشت مولف). 
فعناع. [ن] (ع!) تعنا. رجوع به ننا شود. 
نعناعه. [نع ع] (ع !) واحد نعناع است. (از 
اقرب الموارد).. 
نعفع. [ن ن /ن ن](ع ‏ پسودینه. (مستهی 
الارب). نعناع. پودنه. (دهار). پودینة باغی. 
(از بحر الجواهر). رجوع به نعنا و تعناع شود:ٌ 
می‌نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پثیر 
می‌کشم از برگ نعنم وسمه بر اپروی نان. 
بسحاق. 
فعفع.(ن ًا (ع ص) مدد دراز 
مضطرب‌خلقت. (متهى الارب) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). |[فرج 


باریک و دراز و فروهشته. (متهی الارب) (از. 


ناظم الاطباء). 
تعنعة. [ن نْ ]](ع !) واحد نعنع است. (از 
اقرب الموارد). رجوع.به تفع شود. |[(مص) 
کندی زبان. یا بجای لع [به ل ]نع [به ن] 
برامدن از زبان. (از انندراج) (از منتهی 
الارب) (از تاج العروس). |اسست گردیدن 
نرة اسپ سپس قوت. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (از متن اللغة). 
نعفعة. [نْ نْ ع](ع [) حسوصله. (اقسرب 
الموارد) (متن اللغة). چینه‌دان مرغ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ۳ 
نعو. [نع] (ع () دایرۂ زیر بینی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از متن الللفة) (از اقرب 
الموارد). || خرمای تر. (منتهی الارب) 
(آتندراج). رطب. (اقرب الموارد) (متن اللغة). 
ابدالی است از لفت «مَعو». (از متن اللغة). 
رجوع به معو شود. ||کفتگی لفح بالایین شتر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). ترکیدگی در لب 
بالایین شتر. و نیز هر ترک و شکافی را نو 
گویند. (از متن اللفة). ||کفتگی دنبالة سم 
اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 


نعوذ باله. ۲۲۶۰۷ 


الموارد) (از متن اللفة). |اگشادگی مؤخر سم 
اسب. (منتهی الارب) (آنسندراج) (از متن 
للفة). ج نمی. 
تعوب: [ن ] (ع ص) شتر مادة تیزرو. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (انندراج). ناقة سریعه, 
(از متن اللغة). ناقة نعابة. (اقرب الموارداء ج 
نعب. 
نعوت. آن] (ع ج نعت. رجوع به عت 
شود: پس از رسیدن ما به نشابور رسول 
خلیفه دررسید با عهد و لوا و نموت و کرامات» 
چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. 
(تاریخ بیهقی). هر خردمندی که فطتی دارد 
تواند دانست که حمید امیرالمومنین به معنی 
از نعوت حضرت خلافت است. اتاریخ 
بیهقی). 
نعوج. [نْ](ع مص) سپیدی خالص 
گردیدن. (منتهی الارب). سپید خالص 
گردیدن. (آنندراج). ||فربه شدن. ||دل گرفتن: 
از گوشت میش. ||به شتاب رفتن. (سنتهی 
الارب). در تمام معانی رجوع به نُعج شود. 
تعو3 بالله. [ن ذپل لا۰) (ع جملة فعليه. 
صوت مرکب) پناه می‌بریم به خداء این کلمه را 
در وقتی گویند که احتمال بدی پیش آمد 
کاری‌باشد. (ناظم الاطباء) پناه بر خدا: اما ما 
رارعبی بزرگ در دل است که از این لشکر ما 
نباید که ما را خللی افتد نعوذ بالله. اتاریخ 
بهقی ص ۶۳۲). معتزلی و زندیقی و دهری 
باشد و جای وی در دوزخ بود نموذ بل من 
الخذلان. (تاریخ بیهقی ص .)٩۳‏ به سبب آنکه 
آن قوم ایمان نداشتند نعوذ بالله | گراستخفافی 
بکتد. (قمص ص ۱۶۵). 
نعوذ باله ! گرمن جنایتی کردم 
طریق عفو چرا بسته شد در این معنی. 
(از ترجمه تاریخ یمینی ص ۶۳ا. 
و آنچه گفتن نشایدش با کس 
با تو گفتم نعوذ بالله و بس. 
خفته پشتی نعوذ بالّه قوز 
چون کمانی که برکنند به توز. 





نظامی, 


نظامی, 
و آن‌گه بغلی نموذ باه 

مردار در آقداب مرداد. 

نعوذ باه | گر خلق غیب‌دان بودی 


سعدی. 


۱ ماده‌تاریخ وفات اوست: «عارف اسرار 
و جودا. 

۲- نعناع > نعنع. «نعنع هر الذی يقال له البق 
البتانی, واسمه ایضا ماته (ها۷96) و هرْمة, و 
هو ایذواوس من ۳۱۵۵/۵6۲۲00. «عقار ۲۵۶ 
عربی و فرانوی» نعنع اسم عربی برای انواع 
مختلف M. aquallca, M. saliva, Mentha‏ 
۵ ,262 است. «عقار ۲۵۶ فارسی». 
(از حاشية برهان قاطع ج معین ص ۲۱۴۹) 
رجوع به دزی ج۲ ص ۶۹۲ شود. 


۸ نعور. 


تنی بحال خود از دست کی نیاسودی. 
سعدی. 


۱ 
تعور. [ن] (ع [) باد سرد که نا گهان در گرما 


رسد یا عکس آن. |((ص) عرق نعور؛ رگ که 
خون جوشد از وی. اإنية نعور؛ قصد دور و 
دراز. (متهى الارب) (انندراج) اناظم 
الاطباء). 
نعوس. [ن] (ع ص) ناق نعوس؛ ناقة 
شیرنا ک. (منتهی الارب) (آندراج). آن اشتر 
که خواب کند نزدیک دوختن ". (از مهذب 
الاسماء). 
تعوظ. [نْ] (ع مص) برخاستن نرة کسی. (از 


منتهی الارب). برخاستن و راست شدن ذ کر. 


(از متن اللغة). قیامالذکر. (تاج المصادر 
ببهقی). برپای شدن مردی. برخاستن قضیب. 
(یادداعت مولف). نعظ. نعظ. (معن اللغة) 
(منتهی الارب). رجوع به نعظ شود. ||(آمص) 
استادگی ذ کر.(غیاث اللغات از بحر الجواهر و 
متخب اللفات) (آنندراج). برخاستگی و 
راست‌شدگی نره. (ناظم الاطباء). ||انگیز. 
تحریک. (یادداشت مولف). 
نعوظ کردن. [ن ک د] اسص مرکب) 
برخاستن و راست شدن نره. 
نعوف. [نْ] (ع ص) آذن نس‌عوف؛ گوش 
فروهشته. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ناعفة. مسترخيد. (از اقرب الموارد). 
تعومت. (ن ۶) (ع مص) نعومة. رجوع به 
نعومة شود. ||((مص) نرمی. استرخاء. نرمی و 
نازکی. (یادداشت مولف). 
تعومه. زن م] (ع مص) ترم و نازک گردیدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). نازک و نرم شدن. 
(از تاج المصادر بیهقی). ناعم و لين شدن. (از 
متن اللفة): نعم الشیء؛ لان ملسه. فهو ناعم. 
تعمة. (متن اللفة). || خوش‌عیش شدن. 
(یادداشت مولف). وسعت گرفتن زندگی و 
مرفه شدن. (از متن اللغة). نعمّة. (متن اللفق), 
فعوة. انْغ و) (ع!) گو زیر زه بینی. هی نقرة 
تحت وترة الانف. (یحر الجواهر) (یادداشت 
مولف). 
نمیی. [نْغْی] (ع ) خبر مرگ. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). نعی. 
(متهی الارب). ||(مص) خر مرگ مرده را په 
کی دادن. خر مرگ کی دادن. (از منتهی 
الارپ). خبر مرگ کسی دادن. (از زوزنی) (از 
متن اللغة) (از اقرب الموارد). نم نخان 
(منتهى الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) 
(متن اللقة). || آشکار کردن گناهان کسی را. 
(از منتهی الاارب) (از متن اللغة). بازنمودن و 
ظاهر ساختن گناهان کسی را بر او. (از اقرب 
الموارد). بدی‌های کسی را فاش گفتن. فاش 
کردن‌سیات کسی. تُمی. نمیان. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (مستن اللغة). 


||فراخواندن قوم را برای دفن مرده‌ای. (از 
اقرب الموارد). 

فعیی. [نْ عیی ](عل خبر مرگ نْ. (منتهی 
الارب) (آتدراج). رجوع به نمی شود. |((ص) 
خبر مرگ آرنده. (منتهی الارب) (آندرا اج) (از 
اقرب الموارد). ناعی. (اقرب الصوارد). خبر 
مرگ دهنده. ||خیر مرگ داده‌شده. (ناظم 
الاطباء). |((مص) نم . نمیان. رجوع به نمی 
شود. 

نعیان. (ن) (ع مص) ننن. نمن. (سنتهی 
الارب) (متن اللفة), رجوع به نع شود. 

نعیب. [ن ] (ع !) آواز زاغ. (غیاث اللغات). 
ببانگ زاغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آن ندراج) (دهار). بانگ کلاغ. (مهذب 
الاسماء) (زمخشری). غارغار. اواز کلاغ 
چون گردن بکشد. خلاف نعیق. (یادداشت 
مولف): و مادا کی اسماع ما تعیب غراب 
فراق استماع کند. (سندبادنامه ص ۴۰). 
||(مص) بانگ كردن کلاغ. (تاج المصادر 
بیهقی). تعب. نعاب. نعبان. تنعاب. (اقسرب 
الموارد) (متن اللغة). رجوع به لعب شود. 

نعییة. [ن ب ] (ع إ) مالیاتی که در مرا کش از 
ولایات مختلفه به خزانۂ پادشاه ان سملکت 
تحویل می‌شود. (ناظم الاطباء). 

نعیت. [ن] (ع ص) اسب نیکو پیشی‌گیرنده. 
(منتهی الارب) (از متن اللقة) (ناظم الاطباء). 
اسب.عتیق سباق که زبانها او را نمت و صدح 
کنند. (از اقرب الموارد). نميتة. (اقرب الموارد) 
(متن اللقة) (متهى الارب). نعتّة. (متن اللفة). 

نعیت. [ن] (إخ) ابن عمروین مرة الیشکری. 
از شعرای قرن اول هجری قمری است و تا 
سال ۷۹ ه.ق.در حیات بوده است. (از 
الاعلام زركلى ج۹ ص ۱۳. رجوع به 
المؤتلف و المختلف آمدى ص ۵۷ و التاج ج 
١ص ۵٩۲‏ شود. 

تعيتة. [نْ ت ] (ع ص) نعیت. رجوع به تعیت 
شود. 

نعیر. [ن] (ع !) فرباد و فقان در جنگ و بدی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). صراخ و صیاح در 
جنگ یا بدی و شر. (از متن اللفة) (از اقرب 
الموارد). |[(ص) نعیرالهم؛ بعيده. (از اقرب 
الموارد). دورآهنگ و بلندفکر.(از صنتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء). |((مص) نعار. 
(اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به تعار 
شود. 

نعیف. [ن] (ع ص, از اتباع) ضيف نمیف, 
از اتباع است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). 

تعیق. [نّ) (ع !) بانگ زاغ. (آنندراج) (غیاث 
اللغات). اواز کلاغ بي‌انکه گردن بکشد. 
خلاف نعیب. بانگ کلاخ. غارغار کلاغ. نفیق. 
(یادداشت مولف)* 

نعیق تو بسیار ما را عشیقی 


ايم 
نباید به یک دوست چندین نعیقا. منوچهری. 
گفتی نعیق غراب‌الیین در پرد؛ الحان اوست. 
( گلستان‌سعدی). |[صیحه. بانگ. ||بانگ 
شبان به گوبفندان. (یادداشت مولف). 
|((مص) بانگ کردن شبان گوسپندان خود را 
و زجر نمودن. (آنتدراج). بانگم بر گوسفندان 
زدن. (دهار) (تاج المصادر ججهفی). ببانگ 
شان به گوسفندان زدن. (ترجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۰). نعق. نعاق. نعقان. (ستن 
اللغة). رجوع به نعق شود. ||بانگ کردن کلاغ. 
(تاج المصادر بهقی). تعاق. (از متن اللغة). 
رجوع به نعق و نعاق شود. 
تعیق زدن. ان زر 5] (مص مرکب) بانگ 
کردن.بانگ کردن زاغ. غارغار کردن کلاغ: 
. غرابا مزن بیشتر زین عیقا 
که‌مهجور کردی مرااز عشیقا. منوچهری. 
فعيلة. نع [) (ع إمصغر) تصفیر نعل است. 
(منتهی الارب). رجوع به [َعْل ] شود. 
تعيم. [ن] (ع !) نعمت و ناز. (ترجمان علامة 
جرچانی ض ۱۰۰). ناز. (زمخشری) (مهذب 
الاسماء). آسایش. (مهذب الاسماه). نعمت و 
تیکی و دسترس و مال و ناز. (نمیات اللغات). 
فراخی مال. نممت. تن‌آسانی. (متهی الارب). 
خفض و دعة و مال و خوشی عش و نعمت 
فراوان. (از معن اللغة): 
شادمان یاد همه‌ساله و با ناز و نعیم 
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم. 


فرخی. 
از آن چندان نمیم این جهانی 
که‌ماند از آل‌ساسان وآل‌سامان. مجلدی. 
پرهیز کن از کسی که نشناسد 
دنیا و نعیم بی‌قرارش را. ناصرخسرو. 


از ملک دنیا به نمیم اخرت پیوست. ( کلیله و 
دمند). 

بیوفتادم از پای و کار رفت از دست 

ز کامرانی ماندم جداو ناز و نمیم. سوزنی. 
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت 


قحطش همه نعیم و نیازش تلعم است. 
خاقانی. 

نعیم خطهٌ شیراز و لبتان بهشتی 

ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عن راء 
سعدی. 

با تو یاران همه در ناز و نعیم 

من گنه کارم از آن می‌سوزم. سعدی. 

سرای دولت باقی نعیم اخرت است 

زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنباد. 
سعدی. 

حافظ دگر چه می‌طلبی از نیم دهر 


می می‌خوری و طر؛ دلدار می‌کشی. حافظ. 


۱-سموح بالدر غزيرة تعس اذا حلبت. (متن 
اللغة). دوختن در اینجا یی درشیدن. 


نعیم. 
||دهش. عطه. (از منتهی الارب) (از 
آنندراج): 
نیم دوست تو بی‌زوال است 
شراب نعمت تو بی‌خمار است. معودسعد. 
- نعیماله؛ دهش و عط او تعالی. (صنتهی 
الارب). عطیة بسیار و فراوان خدا. (از صتن 
اللفة). 
|انامی است از نام‌های بهشت. (یادداشت 
مولف از تفسیر ابوالفتوح ج ۲ ص ۱۸۹ جا 
تهران. بهشت. (آنندراج): 
مسکن و متقر خواجه نمیم دگر است 
یک دو سال است که من دور پماندم ز نعیم. 
فرخی. 
ای سرای تو نعیم دگر و زاثر تو 
سال و مه بی‌غم و دلشاد نشمته به نعیم. 
فرخی. 
یکی را نمیمی یکی را جحیمی. (تاریخ یهقی 
ص ۳۸۴). 
دیدی اندر صفای خود کونین 
شد دلت فارغ از جحیم و تعیم. تاصرخرو. 
اهل نمیم؛ بهشتی. اهل بهشت: 
امشب ان یت که در خواب رود چشم ندیم 
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم. 
سعدی. 
بهشت نیم 
زمین ز گریذ ابر است چون بهشت نعیم 
هواز خندۂ برق است چون که سینا: 
معودمد. 
¬ جنت نعیم؛.بهشت تاز و نعمت. (مهذب 
الاسماء): رحمت كناد خدا بر او... وساكن 
گرداند او را در جنت‌های نعیم. (تاریخ بیهقی 
۳۷[ 
- جتةالعیم؛ یکی از هفت بهشت. (یادداشت 
مولف)؛ 
نگیم . [ن ع] (لج) أبن حمادین صعاویةین 
حارث الخزاعی المروزی, مکنی به ابوعبدال. 
نختین کی است که به جمع «المسند» در 
حدیث پرداخت. وی در مرورود تولد یبافت 
مدتی را دز عراق و حجاز در جمع کردن 
احادیث گذراند. سپس به مصر رقت و در 
آنجا مقیم گشت, در عهد خلافت المعتصم او 
را به عراق آوردند تا بدین سؤال جواب گوید 
که «آیا قرآن مخلوق است؟» وی از جواب 
گفتن سرباز زد و بدان سبب در سامرا زندانی 
شد و به سال ۲۲۸ ه.ق.در مح وفات 
یافت. او راست: الفتن و الملاحم. (از الاعلام 
زرکلی ج ۹ص ۱۴. رجسوع به تهدیب 
اتهذیب ج ۱۰ص ۴۵۸ و الستطرف ص ۳۷ 
و میزان الاعتدال ج ۳ ص ۲۳۸ و تاریخ بغداد 
ج ۱۳ص ۲۰۶و هدية السارفین ج ۲ ص 
۷ شود. 
نعیم. [نْ ع] (إخ) امن قعتب‌بن عتاب‌بن 


حارث الریاحی الیربوعی, مکنی به ابوقران و 
ملقب بو. الن‌اقعة, از فارسان و شاعران عهد 
چاهلیت: اسبت. رجوع به الاعلام زرکلی ج ٩‏ 
ص ۲۴ و ای قائض ج ۱۸ ص ۷۱و ۴۷۴ و 
جمهرة الانییاپ ص ۲۱۶ و معجم ما استعجم 
ص ۷۳۹ شبود. 

تعيمء [ن ع] (إخ) ابن معودبن عامر 
الاشجمی, از صحابه است. وی در جنگ 
خندق نهانی نزد پیغامبر امد و اسلام آورد و 
میان قبائل قریظه و غطفان و قریش که به 
جنگ با سلمانان همرای شده بودند تفرقه و 
نفاق آفکند. سپس در مدینه مقیم شد و در عهد 


خلافت عشمان در حدرد سال ۲۰ د.ق. 


درگذشت و به روایتی در واقعٌ جمل کشته 
شد. (از الاعلام زرکلی ج ٩‏ ص )١۴‏ (تاریخ 
گزیدهص ۴ رجوع به طبقات ابن سعد ج 
۴ ص ٩۱و‏ ادالفابة ج ۵ ص ۲۳و الاصابة 
ص ۸۷۸۱ شود. 
نعیم. [ن ع] ((خ) ابن هبیرتین شبل‌ین یثربی 
الشیبانی. از سرداران و شجاعان عرب است. 
وی با مختار ثققی در نهضت کوفه همراه بود و 


در جنگ با شن ربعی به سال ۶۶ د.ق. 


کشته شد. (از آلاعلام زرکلی ج ٩ص‏ ۱۵. 
رجوع به الکامل این‌اثیر ج ۴ص ۸۶ و 
جمهرة الاتاب ص ۲۰۲ شود. 
پارسی‌گویان هندوستان است. رجوع به 
مقالات الشعراء ص ۸۱٩‏ شود. 

نعیم آباث. [ن ] ((خ) دهی است از دهستان 
دامنکوه بخش حومه شهرستان داصفان, در 
۷هزارگزی مشرق دامغان. در حلگة 
معتدل‌هوائی واقم است و ۶۹۰ نفر سکنه 
دارد. آبش از قنات تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و پسته و حبوبات و پنبه و انگور و 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و کرباس‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج u‏ 

نعییم آباد. [ن] (اخ) دهی است از ده تان 
عشقآیاد بخش فدیشۂ شهرستان نیشابور» در 
۱مزارگزی شمال فدینه در جلگۀ 
معتدل‌هواني واقع است و ۲۵۱ نفر مکنه 
دارد. آش از قنات تامین می‌شود. محصولش 
غلات و شغل اهالی زراعت و کرباسب‌اقلی 

نعیم آبان. [ن] (اخ) دهی است از دهستان 
دربقاضی بخش حومة شهرستان نیشابور, در 
۶هزارگزی جنوب شرقی نیشابور در جلگة 


معتدل‌هوانی واقع است و ۲۷۸ نفر سکنه . 


دارد. آبی از قنات تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 

نعیم آباث. [نْ :((خ) دهی ابت از دهستان 
حومة بخش زرند شهرستان کرمان, در 


نعیمای شیرازی. ۲۲۶۰۹ 


۶هزارگزی شمال زرند در جلگۀ معتدل‌هوائی 
واقع است. ۲۰۲ تن سکه دارد. ابش از قتات 
تأمین می‌شود. محصولش غلات و حبوبات و 
پحه و په است. شفل اهالی زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸). 
نعیم آباد. [نَ] (إخ) دهی است از دهستان 
عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم, در 
۰ هزارگزی جنوب غربی فهرج, در جلگة 
گرمیری واقع است و ۱ تن سکنه دارد. 
آيش از قنات تأمین می‌شود. محصولش 
غلات و حنا و خرما و شقل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیابی ایران ج ۸). 
نیم آباد. [ن] (اج) دی است از بخش 
حومة شهرستان یزد. در ۱۱هزارگزی جنوب 
یزد. در جلگة معتدل‌هوائی واقع است و 
10۶۹ نفر سکته دارد. ابش از قنات تامین 
می‌شود. محصولش غلات و شغل اهالی 
زراعت و نساجی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲۰ 
نجیها. [نَ] لإخ) نعمت سمرتندی (ملا...) 
متخلص به نعیماء از شضاعران قرن یازدهم 
هجری قمری است. او راست: 
بر گل رخار خال بیشمارش حاصل است 
نبز کردن دانه از حسن زمین قابل است. 
(از تصرآپادی ص ۳۲۳). رجوع به نگارستان 
سخن ص ۱۲۵ و فرهنگ سخنوران شود. 
تعيمان. [نع] (إخ) ابن عمروین رفاعة 
اتجاری الانصاری. از اهل مدینه و از صحابة 
پیفمبر بود. سردی مراح بودورسول ع( ر 
شادمان و خندان صی‌کرد. و در عسین 
شوخ‌طبعی از شجاعان عرب بود و در 
جنگهای بدر و احد و خندق شرکت جت 
وی بعد از سال ۴۱ د.ق.در عهد خلافت 
معاویه درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی 
ج٩‏ ص۱۵ و الاصابة ص ۷۸۹۰ و التاج ج٩‏ 
ص ۸۲و اسدالقاية ج ۵ص ۳۶ شود. 
نعیمای شیرازی. عى ي] ((خ) از 
شاعران قرن یازدهم هجری قمری شراز 
است و خیاط مخصوص امامقلی خان حا کم 
فارس بوده است. او راست: 
در محبت سر حرف گله وا تتوان کرد 
صد سخن بر لب و یک حرف ادا نتوان کرد 
گله‌هجر ز امروز کم سر که مباد. 
این حکایت همه در روز جزا توان کرد 
پشت بر راه روم از سر کوی تو برون 
زآنکه در هر قدمی رو به قفا نتوان کرد. 
(از تذکر؛ نصرآبادی ص ۲۹۴) (روز روشن 
ص ۸۳۱ رجوع به نگارستان سخن ص 
۴و فارسنامة ناصری ج ۲ ص ۱۵۲و 


۱ -مۈلف روز روشبن او را قزوینی دانسته 


. است. 


۳۱۳۶۰ نعیمای قمی. 


آتشکد؛ آذر ص ۳۱۲و فرهنگ سخنوران 


شود. 


۲ ۳ ۳ 7 
نعیمای قمی. [ن عی ي قم مي] (اخ) ابن 


درویش بهشتی قلندر قمی. از شعرای قرن 
یازدهم هجری قمری است و به روایت مولف 
روز روشن سقری به هندوستان کرده سپس به 
وطن برگشته است و به روایت نصرآبادی 
«مشرب وسیعی داشت چنانچه دست رد به 
هیچیک از مفیرات نمی‌گذاشت» او راست: 
آهی که بی‌تو از دل غمنا ک‌می‌کشم 

سروی بریده است که بر خاک می‌کشم. 

زمی گلگون شد آن رخسار گندم‌گون تماشا کن 
تصور می‌کنی طاووس در کشمیر می‌گردد. 
(از روز روشن ص ۸۴۱) (تذکرءٌ تصرآبادی 
ص ۴۲۰). رجوع به نگارستان سخن ص 
۵ و فرهتگ سخنوران شود. 
نعیم پا کث. [ن م](ترکیب وصفی, [مرکب) 
کته از اعمال شایته است که طاعت و 
عبادت باشد. (پرهان قاطع). ||نعمت و روزی 
حلال و طیب و طاهر. رجوع به نمیم شود. ۰. 
نعیم قزوینی. [ن م قَز] ((خ) رجوع به 


نیمای شیرازی شود. 


نتعیمه. ن م] ع( هاش است از دهان ` 


جزیر: صلبوخ بخش مرکزی شهرستان 
ابادان, در ۱هزارگزی شمال غربی ابادان بر 
کنار شط العرب در دش شت گرمسیری واقع است 

و ۲۸۶۲ تن جمعیت دارد. ۳3 
و محصولش خرما است. شفل اهالی زراعت 
و کارگری شرکت نفت و ماهیگیری است. این 
قصبه شامل دو قسمت است و قراء کوچک 
نهر عبدالامام. معمر ۰۷ مقاطیعء کرت نمانم» 


خرییه» نهر عجاج. . امالحصفه. بنگ غضبوییه. . 


عباسیه, غضبانیه. بحر یه .ام خرنوب. امالقصب 
جزو آن ن قصبه منظور شده‌اند. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۶)۔ 
نعبمی. از اخ) شاه فضل (سید. ..) مشهدی 
رها( .از دانشمندان و شعرای قرن هشتم 
هجری قمری است. در علوم غریه دستی 
داشته و به فرمان میرانشاه فرزند تیمور لنگ 
به تهمت اختراع مذهب حروفی به سال ۷۹۸ 
ه.ق. کته شنده است ۲ دو کتاب جاودان 
صغر و جاودان کر از تصنیفات اوست. از 
اشمار اوست: 

وجودم زمانی که پدا نود 

بجز مظهر حق تعالي نبود 

به مصر وجود ان زمان امدم 

که‌با یوسف جان زلیخانبود 

فرشته مرا سجده آنروز کرد 

کدبا ادم ای خواجه حوا نبود 

من آن دم دم از زندگی مي‌زدم 

که‌در تفی ادم محا بود. 

از ریحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۲) (ریاض 


. راست: 


العارنین ص ۱۵۶) (صبح گلشن ص ۵۳۴). 
رجوع به فرهنگ سخنوران شود .۱ -. 

نعیمی تبریزی. (نْ مي ت] لغ)رجوع 
به نعیمی شاه فضل (سید...) مشهدای,شیزوانی 
شود. 2 

نعيمية. [ن می ی ] ((خ) نام ك از شیب 
فرقذ زیدیه است که منسوب‌اند به نعیم‌بن 
یمان ایسنان عشمان و مخالفن علی‌بن 
ابی‌طالب را کافر می‌دانند و علی را بعد از 
پیغمبر افضل ناس می‌شبناسند اما مردم را در 
ترک بیعت علی گناهکار نمی‌ناند بلکه 
خطا کار می‌دانند. (از ريحانة الادب ج۳ 
ص ۲۲۲). 

نعیمی هروی. (ْ مي / ور ] (زخ) از 
شاعران قرن نهم هجری قمری است.و در عهد 
سلطان حن میرزا بایقرا درگذشته انست: او 
من که باشم که تمنای وصال تو کنم ۰ 

مگر از دور تماشای جمال تو کنم. 

(از صح گلشن ص ۵۳۴) (مجالس الفایس 
ص ۲۲ و ۱۹۷) (قاموس الاعلام ج ۶. 

نغابیل. (نْ)(ع اج نغبول. رجوع به تفبول 
شود. 

نعار. فغ غا] (ع ص) جرح نفار؛ زخم که 
خون از وی روان باشد. (از سنتهی الارب) 
(آنندر اج) (از متن اللفة). 

نغاز. (نْغ غفا) (ع ص, () فستنه‌انگیزان. 
تباهی‌افکنندگان ميان قوم. (منتهی الارب) (از 
ناظم الاطباء). نزاغ. (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). . 

نغاش. [نْ] (ع ص) نیک کوتاه. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). مرد نیک کوتاءبالا که به 
سستی و ضعف حرکت کند. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). مرد بار کوتاه‌قد. صرد 
ضعف الحركة ناقص‌الخلقه. (از متن اللغة). 
نفاشی (اقرب الموارد) (آنندراج) (متن اللغة). 
تفاش. (ناظم الاطباء) (متن اللغة). 

تغاش. [يَّغ غا] (ع ص) خاش. (متن اللغة) 
(ناظم الاطباء). رجوع به نغاش شود. 

نغاشة. .[نْ ش ) (ع !| مرغی است. (سنتهی 
الارب». نام پرنده‌ای است. (از متن اللفة). , 

نغاشی. [نْ شیی ] (ع ص) نیک کوتاه. 
(متهی الارب). رجوع به تفاش شود. 
تغاض. [نغ غا] (ع ص) ستبر و شکن‌دار 
(منتهی.الارب) (آنندراج). 

= غیم نغاض؛ ابر که در پی یکدیگر بجنبد. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ابرهای مترا کم. ناغض. (اقرب السوارد). و 
ابرهای انبوه که از پی یک‌دیگر متحرانه 
بچتتد بی‌آنکه سیر کنند و دور شوند ". (از 
متن اللفة). 

نفاض‌البعلن؛ آنکه شکم وی دارای چین و 


شکن باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) 
(از متن اللغة) (از اقرب الموارد), 
نغاغ. [ن ] (1) جام. (ناظم الاطہاء). e‏ 
نقاغ شودة 
دل شاد دار و پندکاٹی نگاهدار 
یک چشم‌زد جدا مشو از رطل و از نفاغ. 
 ..‏ کائی. 
| آوند آبخوری. اهر چیز نادر و نفیس.. 
||مفصل گردن. (ناظم.الاطباء). 
نغاق.[ن] (ع سص) بانگ کردن زاغ (از 
المنجد). غیقغیق كردن غعراب آ, (از متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). نغيق. (متن اللغد) 
(اقرب الموارد) (المنجد).. فهو نغاق. (متن 
اللغة). |اقطع كردن شتر حنين را و درا 
نکردن. ان را. تغيق. يغام. (از متن اللغة) (از 
آقرب الموارد). رجوع به بام شود. 
فغاق. زنغ غعا](ع ص) غسراب نسفاق؛ 
کثیرالنفیق؛ زاغ بسیاربانگ. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللفة). رجوع به فاق 
شود. 
نغا کت . [ن ] (ص) ابله. نادان. حرام‌زاده را نیز 
گویند و به عربی ولدالحرام خوانند. (برهان 
قاطع). مصحف فتاک است. (یادداشت 
مولفب). رجوع به ففا ود 
نغام. .ن / ن ](ص) زشت‌نمای. (بادداشت 
مولف از فرهنگ اسدی). زشت. ناخوش. 
(برهان قاطع) (آنندرا اج بد. (یادداشت 
مولف)۵: 
همه نيوش خواجه به نیکوئی و به صلح . 
همه نیوشة نادان به جنگ و کار نفام. 
e‏ رودکی. 
جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود 
بی نفام‌تری زآنکه سوی تست جهود. 
ناصرخسرو. 
چون صورت و کار دیو را دیدی 
بگذارطریقت غامش را. ناصر خسرو. 
١‏ - در کشف الظنون به تقل از کتاب الاناء 
عسقلانی نام وی چنین آمده است: «فضل اللهبن 
ابی‌محمد حروفی تیریزی»: و مژلف قاموس 
الاعلام نام او را «فضل نعمتی» نقل کرده است. 
رجوع به ربحانة الادب ج ۴ص ۲ شود. 
۲-میران شاه او را از شیروان احضار نمود و به 
فتوای جهلای علمای عصر در سنۀ ۷۹۸ ه: ق. 
شهادت یافت. (ریاض العارفین ص ۱۵۶). 
۳- تغض‌السحاب؛ کثر و کشف و تحرک بعضه 
اثر بعض متحیراً لا يسر فهر ناغض و نفاض, 
(از متن اللغة). 
۴-او یقال نغق [الفراب ] فی خیره و نعب فى 
الشر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). 
۵-نسفام و نفام, بی شک یکی از این دو 
تصحف دیگری است. فرهنگ‌ها همه شواهد 
نتغام را برای نفام هم آورده‌اند. (یادداشت 
مۇلف). 


نغام. 


||تیره گون.بی‌رونق. الفت فرس اسدی ص 
۷ گردآلود. تیره گون.(حاشیه فرهنگ 
اسدی نخجوانی). گردنا ک.تاریک. (یادداشت 
مسولف از فرهنگ اسدی). چبیزی است 
تیره گون چون دود. (از صحاح الفرس): 
بخیزد یکی گرد تند از میا 

که‌روی اندر آن گرد گردد تغام. دقیقی. 
تقام. [نْغ غا)(ع ص) كثيرالنغمة. (المنجدا. 
نغاتغ. (ن نِ] (ع !)ج نفتغ. رجوع به نغتغ 
شود. ااج د نفتغ. . (باددافت مولف از بحر 
الجواهر). رجوع به نْفّغ شود. ااج ند 
(یادداشت مولف). ||دو عضله در حلقوم: دو 
عضلة دیگر است خاصه حلقوم را که 
التغانغ گویند. بر کنارة حلقوم نهاده است 

طمام و ۵ 12 
رفتن یاری دهد تا آسانتر و زودتر فرورود. تا 
ت مولف 


راه دم زدن را زحمت ندهد. (یادداشت 
از ذخیرة خوارزمشاهی). 

نغمب. [ن] (ع مسص) آب دهن فروبردن. 
(زوزنی). قروبردن آب دهن را به حلق. (از 
منتهی الارب) (آتدراج). بلع کردن آب دهن 
را. (از اقرب المنوارد). || خوردن آب را. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). گویند: تغب الطائر؛ 
حا من الماء. (آقرب الموارد) (متن اللغة). 
ولایقال شرب. (متن اللفة). |[جرعه جرعه 
خوردن آب. (از تاج المصادر بهقی) (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||چند جرعه خوردن از خنور. (از 
عنتهی الارب). جر عه‌جرعه نوشیدن از آوند. 


(از ناظم الاطباء) (از متن اللفة). 
نغمپ. [نْ غ] (ع !)ج نفبة. رجوع به نُفبة و 
َة شود. ۱ 


نغیق. إن بٌ] (ع ص) گول. (منتهی الارب) 
(آتندراج). احمق. (ناظم الاطباء) (متن اللقة) 
(اقرب الموارد). 

نغبقة. زن ب ق | (ع () آواز شکم ستور که 
شنیده شود یا آواز نر؛ آن چون در غلاف 
جنبد. (متهی الارب) (از متن اللفة). آوازی 
که‌از شکم سور شنده شود. (از اقرب 
الموارد). و هی النغبوقة. (از متن اللغة). 

تغبوق. [ن](ع!) نام مرغی است. (سنتهی 
الارب) (انندراج). پرنده‌ای است. (از متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). 

نغبوقه. [ن ق نسفبقة. (از منتهی 
الارب). . رجوع به نعبقة شود. 

غبول. (نْ) (ع4 مسرغی است. استتهی 
الارب) (انندراج) (از اقرب الموارد). طایری 
یا گیاهی است. (از متن اللغة). ||گیاهی است. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
ج. فایل. 

نغبه. [ن ب] (ع !) جرعة. (اقرب الصوارد) 
" 2 اللقة) "المنحد) (!:.مهذب الاسماء). یک 


آشام آب و جر آن. (مستهی الارب). یک 
شروت آب. (از مهذب الاسما ء). تة '. (اقرب 
الموازد) من اللفة) ج» نقب. ||پس‌خورده. 
فبتسني نب |آیک بار گرسنه شدن. 
بی‌نانخورش گردیدن قوم. (از منتهی الارب). 

فغیة. [ن ب ] (ع () نفبة. (مستهی الارب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نب شود. 
ااکار زشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 

نعت. [نْ] (ع مص) موی کشیدن. (از منتهی 
الارب) (از متن اللغة). موی بركندن. (ناظم 
الاطباء). 

نت. [ن] (ع !) بدی پیوستة سخت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شر دائم. (از 
متن اللغة). شر دائم شدید. (از اقرب الموارد). 

نغچه. ان چ /چ ]() نوعی از چل‌اسه. (ناظم 
الاطباء). 

فغر. [ن] (ع مص) آب بسیار خوردن. آب 
زياد خوردن. زیاده‌روی کردن در آب: نغر 
من‌الماء؛ | کثر. (اقرب الموارد). رجوع به تفر 
شود. [[کینه ورزیدن. حقد. (از اقرب الموارد). 
انفر. نفیر: نفران. (متن اللغة). رجوع به نفر 
شود. 

فغر. [ن غ] (ع )) چشمة آب نمکین و شور. 
(متهى الارب) (از ناظم الاطباء) (از مستن 
اللغة) (از اقرب الموارد). |[(مص) برجوشیدن 
دیگ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). جوشیدن و فوران کردن دیگ. 
(از متن اللغة). نفران. (اقرب الموارد) (از متن 
اللفة). نفیر. تفر. (مستن اللفة). || خشمنا ک 
گردیدن.(از منتهی الارپ) (از ناظم الاطیاء). 
برجوشیدن و غضب کردن. (از اقرب الموارد). 
خضم گرفن. (تاج المسصادر بسهقی). 
برجوشیدن درون از غیظ و غضب. هو نغر و 
هی َفرَة. (از متن اللفة). نفران. |[بانگ بر 
زدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): نخر 
آلرجل الاقة؛ صاح بها. نفران. (اقرب الموارد). 
غر. نفیر. (متن اللغة). ||مالیدن گلوی کودک 
را۲. (از مستتهی الارب) (از ناظم الاطباء), 
|اکینه ورزیدن. (از المنجد) (از متن اللفت). 
کینه‌ور شدن. (از زوزنی). . رجوع به ۳ وت 
آب بار خوردن. (از منهی الارب) (أز 
ناظم الاطیاء) (از متن اللفة): نفر من الماء؛ 
| كتر.(المنجد). ||مژخر خود را ناقه ضم‌کرده 
گذشتن". (از متهی الارب). نغران. (اقرب 
الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغة). نفر. نفیر. 
(متن اللفة). 

تغر. (ن غ](ع ص) خشمنا ک.(منتهی الارب) 
(انندراج). که درونش از غضب و غیظ 
برجوشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). 

نغر. [ن غ) (ع () مرغی است ماننده به 
ES‏ 


۱ 
۱ 


۶۱۱ 


را بلیل نامند. (يادداشت مؤلف از بحر 
الجواهر). اسم جنس. عصفور است و نزد 
بعضی مخصوص گنجشکی است سیاهلون و 
بیار کوچک و دنال او بار کوتاه و دایم 
الحركة و كثرالصوت. در تنکاین ججیز نامند. 
گرم و خشک و نمکسود قدید او جهت اسهال 
و غیر نمکسود جهت عسر البول و سنگ گرده 
و مثانه به‌غایت نافع است. (از تحفة حکسیم 
مومی). گویند پرنده‌ای است چون گنجشک با 
منقاری سرخ‌رنگ» تصغیر آن یر است. (از 
اقرب السواردا؛ ج. نغران. بلیل. (ستهی 
الارپ) (آن‌ندراج) (متن اللغة). ||نچگان 
گنجشگ.(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). 
واحد آن ْرّة.||بچه‌های حوامل چون بانگ 
کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). یا آن تصحیف نغر است. (از متن 
اللغة) (اقرب الموارد از الازهری). |[نوعی از 
خران یا خران نر ". (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). ج» نغران. 
نغران. ان ]](ع.مص) نفر. (متهی الارب) 
(اقرب الموارد) (متن اللقة). نفیر. نغز. (مستن 
اللغة). رجوع به نَغْر شود. 
نغران. [ن | (ع !)ج نفر. رجوع به نهر شود. 
نعوقه. [ن ر ق] (ع [) توک موی پیچیده و 
مرغول‌کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
قصیبةالشعر. (اقرب الموارد). 
نغروچ. [ن] ([) چوبی که خمیر نان را بدان 
پهن سازند و به عربی مدمک خواند. (برهان 
قاطم) (آنندراج) (انجمن آرا) (از منتهی 
الارب) (از جهانگیری). وردنه. تیرک. مطمله. 
(یادداخت موف 
فغرةء [نةغ ر](ع ص) امسرأة نسفرة؛ زن 
غیرتمند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
اقرب الموارد). 
فغرة. [ن غ ز](ع | واحد نفر. رجوع به نع 


١-او‏ الفتح ذب ]للمرة القم [نْ بَ] 
للاسم. (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از متهى 
الارب). ۱ 

۲ -در آنندراج: مالیدن موی کردک را۔ 
۳-نغرت اللاقة؛ ضمت موخرتها فمفت. 
(متن اللفة) (از اقرب الموارد). ۱ 
۴-ضرب من الحمر؛ حمر المتاقیر و اصول 
الاحنا ک؛ أوذ کررها. (متن اللفف). 
۵-رشیدی گوید «ر بعضی به فا (نفروچ) 
گفته‌اند». در اوستا انفره روج 2002) 2029۳۲2 
(انفروج)» آز: آن (: تفی) +اغره (پایان. حدر 
حصر) + رنوچ (روشن) لفة به معنی روشتی 
بی‌پایان است و آن بارگاه جلال اهررمزدا 
(عرش اعظم) محسوب می‌شود. و نیز نام 
ایزدی است که نگهبانی روز سی‌ام هر ماه 
شمی بدو سپرده شه. همین کلمه است که در 
فارسی «انیران» شده است. (از حاشیهة برهان 
قاطع چ دکتر معین ص ۲۱۴۳۹). 


۲ نغز. 


شود. 


نغزء [ن] (ص) خوب. نیک. نیکو. (برهان ر 


قاطع). چیزی نیکو وزیا و بدیع و عجب از 
نیکوئی. هر چیز عجیب از نیکوئی, (یادداشت 
مولف از فرهنگ اسدی). هر چیزی عجیب و 
بدیع که دیدنش خوش آید. (برهان قاطع): 


یکی نفز گردون چوبین بساخت 

به گرد اندرش تیغ‌ها در نشاخت. ‏ فردوسی. 
به مریم فرستاد و چندی گهر 

یکی نفز طاووس کرده به زر. فردوسی. 
سیاوش یکی جایگه ساخت‌نغز 

پسندیدة مردم پا ک‌مفز. فردوسی. 
بر جوی منشین و جای چنین 

بدین باغ نفز اندر آی و بین. فردوسی. 
فرازش یکی نغز طاووس نر 

طرازنده از گونه گونه گهر. اسدی. 
دو صف سروین دید وآبی و نار 

زده نقز دکانی از هر کنار. اسدی. 
به بازار بتخانه‌ای نغز دید 

که‌بود از بلندی سرش نایدید. اسدی. 
قدرت ز برای کار تو ساخت 

این قة نفز بی‌کران را: خاقانی. 
کرا دل دهد کز چنین جای نفز 

نهد پای خود را در آن پای لغز. نظامی 


چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی 
صورتی در زیر دارد انچه در بالاستی. 
میرفندرسکی. 


|اخیوا. (يادداشت مولف). بدیع. تازه, 


دلشین: 

زیان‌آوری بود بیارمعز 

که‌او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی. 

کنون‌ای سخنگوی بیدار مخز 

یکی داستانی بیارای نغز. فردوسی. 

چو سالار شاه این سخن‌های مغز 

بخواند ببیند که پا کیزه نفز. فردوسی. 

مطربا آن غزل نفز و دل‌آویز بیار 

ور ندانی بشنو تاغزلی گویم باز. فرخی. 

ز بلبل سرود خوش ز صلصل نوای نفز 

ز ساری حدیث خوپ ز قمری خروش زار. 
فرخی. 


روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند 

بوده هر یک را به شعر نفز گفتن اشتهی. 
متوچهری. 

برزن غزلی نغز و دل‌انگیز و دل‌افروز 

ور نیست ترا بشنو و از مرخ بیاموز. 

کاین فاخته ز آن گوز و دگر فاخته ز آن گوز 

بر قافيُ تفز همی خوانند اشعار. متوچهری. 

چون او به خرگاه رسید حدیشی آغاز کرد و 

سخت سره و نغز حدیثی بود. (تاریخ بیهقی). 

تا حدیث تمام کرد سخت سره و نفز. (تاریخ 

بهقی ص ۱۲۲. 

گرگ گا پرست و بره گرگ راگیا 


این نکته یاد گر که نغز است و نادره. 
ناضزنخرو. 
در شعر ز تکرار سخن با ک‌نباشد 2 
زیراکه خوش آید سخن نغز به تکراوخ: 1" 
ناضرخسرو. 
و این سحرها که بیدپای برهمن کرده الت در 
راهم گردن این مجموعات و تفیقات فغق و 
عجیب... از ان ظاهرتر است که در یاپ أن به 
تحین حاجت افتد. ( کلیله و دمنه). 
سر سخنان نغز خاقانی 
از خواجه شنو که علمش او دارد. 
تا به هر گوش دل‌انگیز و دل‌آویز یود 
غزل تفز و سماع خوش و آوای حزین. 


خاقانی. 


خاقانی. 
بیانی که نفز است فرزانه داند 
کمانی که سخت است بازو شناسد. خاقاني. 
تا تو لب بسته گشادی نفس 
یک سخن نفز نگفتی به کس. نظامی. 
||جالب. که جلب توجه کند. که مورد توجه 
واقع شود؛ 


تو گوئی به سرش اندرون مغز یست. 


فر دوسی. 
ولیکن یکی داستان است نغز 
| گربشنود مردم پا ک‌مفز. فردوسی. 
زبانی که اندر سرش مغز نیت 
اگردر بارد همان نفز نیست. قردوسی. 
||بدیع. عجرب. (فرهنگ اسدی ص ۱۷۵). 

" غریب. طرفه. عجب: 

یکی نفز بازی کند روزگار 
که‌بنشاندت پیش اموزگار. فردوسی. 


بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب 
کارها کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب. 
تاش یت 

یا نخل بندی کرد شب‌ها خوشة پروین رطب 

کآن عنمت نفز ای عجب کرده‌ست خندان صبح را. 
خاقانی (دیوان دکتر سجادی ص ۴۵۰). 

هر دم ازین باغ بری می‌رسد 

نفزتر از نغزتری می‌رسد. 

۱ شایسته. ملایم. مطبوع: 

فرستاده رآ نفز پاسخ دهیم 

بدین آشتی رای فرخ نهیم. 

تو دانی که کاووس رامغز نیست 

به تیزی سخن گفتنش نغز نیست. ‏ فردوسی. 

ااجمیل. زیبا مقابل زشت و قبیح. (یادداشت 

مولف)؛ 

ای غالیه‌زلفین مامپیکر 

عیار و سیه‌چشم و نقز دلبر. 

ر ی اا افش 
زاو عالم خرف را برنای نفز یابی 
زاو گبد کهن رادوران تازه یتی. 
هنر راباز دانتم ز آهو 


نظامی. 





۳ 


فردوسی. 


خاقانی. 


۰ 


همیدون تفز راز زشت تیکو. 


فخرالد ین اسعد. 
قسمت حق است مه راروی نغز 
داد؛ بخت است گل را بوی نفز. مولوی. 
بگفت آنجا پری‌رویان نغزند 
چو گل بار شد پیلان بلغزند. سعدی. 


|إأخوب. نيكو. (أوبهى) (انجمن آرا) 
چه گفت آن خردمند پا کیزه‌مفز 


کجاداستان زد ز پیوند نفز. فردوسی. 
هر آنکن که اندر سرش مغز ست 

همه رای و گفتار او نفز تست. فردوسی. 
ز رهام و از بیژن تیزمفز 

نیاید به گیتی یکی کار نفز. فردوسی. 
و آشفته کنی به دست بی‌دادی 

احوال بنظم و نفز و رامش را. ناصرخسرو. 


گر چه همه دلکش اند از همه گل نفزتر 
کو عرق مصطفی است و آن دگران آب و خاک. 


خاقانی. . 
||لطیف. (اوبهی) (یادداشت موّلف از فرهنگ 
اسدی)؛ 
سوم آنکه دیدی تو کرباس نقز 
گرفته‌ورا چار پا کیزه‌مفز, فردوسی. 
فرستادش افکندن و خوردنی 
همان پوشش نفز و گستردنی. ‏ . فردوسی. 
خرد باید اندر سر مرد و مغز 
تباید مرا چون تو دستار نفز. سعدی. 


||املس. (يادداشت سولف. ||تازه. لطیف. 


شاداب: 

هت از شکوفه نفزتر و شوخ‌دیده‌تر 

خاقانی از شکوفه اميد وفا مدار. خاقانی. 
| صاف. روشن. (ناظم الاطباء). |لذیذ. 
مطیوع. ما کول. خوشگوار. خوش‌مزه: 
نهادند خوان با خورشهای نفز 

بنزد شهنشاه پا کیزه‌مغز. فردوسی. 
به موبد چنین گفت, کای پا ک‌مفز 

ترا کردم این لقمة خوب و نغز, فردوسی. 


تو مغز نغز و میوغ خوشبو همی خوری 

و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌چرند. 
او 

مغز نفر و قترها مغفور از او 

مغز را پس چون بسوزد دور از او مولوۍ. ر 

|| خوش. (انجمن آرا). رجوع به نفزبوی شود: 

قمت حق است مه راروی نغز 

دادۂ بخت است گل را بوی نغز. مولوی. 

|[شیرین؛ زن کنيزکان داشت... یکی نغز بذله. 

( کلیله و دمنه). رجوع به نغزکار و نفزگفتار 

شود. ||چابک. (اربهی) (برهان قاطع) (ناظم 

الاطباء). چست. (بسرهان قاطم) (ناظم 

الاطباء): 

یکی بارة گامزن خواست نغز 


بدان برنشت آن گو پا ک‌مغز. فردوسی. 


نغز. 
||ماهر. خوب. طرفه: 
بگفتش که رامشگری بر در است 
ابا بربط و نفز رامشگر است. فردوسی. 
||کمياب, تادر. (از ناظم الاطباء). |((ق) نكو. 
نیک. خوب. (برهان قاطم). صواب: 
آن کت کلوخ‌روی لقب کرد نفز کرد 
ایرالقب گران نبود بر دل فغا ک. متجیی. 
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هزیر 
با طالع سعادت و با کوکب منیر. منوچهری. 
نغز گفت آن حکیم دوراندیش 
از هنر هر چه پیش دشمن بیش. امیرخسرو. 
تفز گفت آن بت ترسابچۀ باه‌فروش 
شادی روی کسی خور که صفایی دارد. 

حافظ. 
که آن خرد مایه بضاعت که ما 
گرفتیم از ایشان به حکم بها 
تهانی به بنگاه ایشان برید 
کمو پیش راسوی آن تنگرید. 

به آهستگی چار: آن کنید 

که دربارشان نفز پنهان کنید. 

(یادداشت مولف از یوسف و زلیخا). 
فغز. [ن] (ع مص) برآغالیدن قوم را و تباهی 
افکندن بن قومی. (از منتهی الارب) (از متن 
اللغة) (از ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب 
لموارد). نزغ. (اقرب الموارد). لفتی است در 
نزغ. (از متن اللفة). رجوع به تزغ شود. |[نرم 
مالیدن کودک را (از منتهی الارب) (از ناظم 

الاطباء). دغدغة. (از منتهی الارب) (العنجد) 
(اقرب الموارد). 

نغز آمدن. رن م 5] (مص مرکب) شایسته 
افتادن. مناسب و مطلوب وبجاواقع شدن: 
تغز می‌آید بر او کن یا مکن 
امر و نهی ماجراها در سخن._ 
چه نفز امد این یک سخن ز ان دو تن 
که‌بودند سرگشته از دست زن. 


مولوی. 


سعدی. 
چه نغز آمد این نکته در سندباد 

که عشق آتش است و هوس تندباد. سعدی. 
غزباف. [ن] (ص مسرکب) نس‌غزبافت. 
خوش‌بافت. که بافتی لطیف و بدیع دارد: 
تماشای ان جامة تغزباف 

دل شاه را داده بر وی طواف. نظامی. 
نغزبوی. [ن] (ص مرکب) خوشبوی. که 
بوئی خوش و مطلوب دارد: 

ز هر بای آرم گلی نغزبوی 

زهرگل گلابی درآرم به جوی.  .‏ نظامی. 
تغزپیسه. [ن ش /ش] (ص مسرکب) 
شیرین‌کار. که کارش بدیع و هنرمندانه و 
جالب توجه باشد؛ 

خرماگری ز خا ککه آمخته‌ست 

این نغزپیشه دانة خرما راء ناصرخرو. 
نغز پیکر. ان ب /پ ک] اص مسسرکب) 
خوش‌اندام. که پکری زیبا و اطیف و خوش 


دارد. || خوش‌عبارت. شیواء 
يکي نام نفزپیکر نوشت 
به نفزی بکردار باغ بهشت. نظامی. 
تغزخرام۰ (ن خ /خ /خ] (ص مرکب) که 
رفتاری .خوش و موزون دارد. که خوش و 
زیبا رود.که خوش بخرامد. 
تفزخراهی: اذغ /خ /غ) حاص 
مركب) بخترية. (متهى الارب). عمل 
نفزخرام. رجوع به نفزخرام شود. 
نغزدست. ان د] (ص مرکب) که دست و 
پنجه‌ای هنر مند دارد. 
نغز شدن. آن ش د](مص مرکب) زیبا 
افتادن. جالب توجه و دللشین شدن؛ 
تازه شد این آب ونه در جوی تست 
نغز شد این خال و نه بر روی تست. نظامی. 
نغرکت. (ن ر ] (ص مصفر) مصفر نغز است 
یعنی خوبک و یکک. (از برهان قاطع). هر 
شیء خوب و لطیف. رجوع به نفز شود. ||هر 
کار اندک که بخوپی باشد. (غیاث اللغات). 
رجوع به نغز شود. || نادر. بدیع. کمیاب. (ناظم 
الاطباء). |[(!) نام سیوه‌ای است مخصوص 
هندوستان که آن را انب و انبه گویند. (برهان 
قاطم) (از ان_جمن آرا) (از آنسندراج) (از 
جهانگیری). انبه. (از غیاث اللغات). انبج 
معرب أن است. سبز و نارسیده أن رابا 
داروهای گرم خوشبوی آچار کنند و به 
اطراف بسرند, رسدة آن زردرنگ و 
شیرین‌طعم و آبدار و به بزرگی دستبوئی 
دیده‌ام. (از انجمن آرا): 
نغزک خوش‌نعزکن بوستان 
نغزترین میوژ هندوستان. 
امیرخسرو (انجمن آرا و جهانگیری). 
نف رکاز. [ن] (ص مسرکب) شسبرین‌کار. 
نغرپيشه. ||نغزباف. نغزبافت. خوش‌بافت: 
خداوند آن جامة نغزکار 
گران جامه زو تا بی روزگار. نظامی. 
تغزکاری. [ن] (حامص مرکب) بدیم‌کاری. 
شیرین‌کاری. هنرنمائی. عمل نفزکار. رجوع 
به نفزکار شود؛ 


در خورئق ز نفزکاری‌ها 

داده پا اوستاد یاری‌ها. نظامی. 
و 

پرداختمش به نفزکاری 

و انداخت ختمش درین عماری. نظامی. 


نغ رگفقاز. (ن گ ] (ص مرکب) شیرین‌سخن. 
خوش‌بیان. (یادداشت ملف). شیواسخن. که 
گفتاری خوش و سخنی دانشین دارد: 
جوایش داد پر نفزگفتار 
که در پیری تو خود بگریزی از یار. نظامی. 
زمانه نفزگفتاری ندارد 
وگر دارد چو تو باری ندارد. نظامی. 
||(!مرکب) گفتار خوش و دللشین. سخن نغز. 


نفش. ۲۲۶۱۳ 


نخوگوی. (ن] (نف مسرکب) نغزگفتار. 
شیرین‌سخن. شیرین‌گفتار : 
بهشهنامه فردوسی نفزگوی 
که‌از پیش گویندگان برد گوی. 
نفرگویان که گفتنی گفتند 
مانده گشتد و عاقت خفتد. 
دگر نفزگوئی زبان برگشاد 
که‌تا چند کیخسرو و کیقیاد. 
چو یابی پرستنده‌ای نفزگوی 
از او پیش ازین مهربانی مجوی. نظامی. 

نغ رگوینده. [ن ی د /د] (نف مسرکب) 
نفزگو. رجوع به نفزگو شود 
چنین گوید آن نفزگوینده پر 
که در فیلسوفان نبودش نظیر. نظامی. 

نغرگو بی. [ن ] (حامص مرکب) نفزگفتاری. 
شیرین‌سختی. عمل نفزگو: 
فسانه بود خسرو در تکوئی 
فسونگر بود وقت غزگوئی. نظامی. 

فغزفا کت. [ن] (ص مرکب) لطیف. پرلطف. 
سخت لطیف. (یادداخت مولف)؛ 
بگویش که من نامة ننزنا ک 
فراز آوریده‌ستم از مغز پا ک. عنصری. 

نقر نو]. [ن ن) (ص مرکب) خسوش‌وا. 
خوش‌نقمه: 
نای چو زاغ کنده‌پر نفزنوا چو پلبلان 
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای تو زند. 

خاقانی. 
تغزنوائی. [ن ن] (حامص مرکب) عمل 
نفزنوا. رجوع به نفزنوا شود. 
- نغزنوائی کردن: 
آن لمل لعاب از دهن گاو فروریز 
تا مرغ صراحی کندت نفزنوائی. 


نظامی. 


نظامي. 


خاقانی. 
نغزئ. [ن) (حامص) زیبا و بدیم بودن. 
رجوع به نغز شود؛ 
ز نفزی هر دری ماند تاجی 
وز او هر دانه شهری را خراجی. 
|الطافت: 
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی 
همه تن دل چو بادام دومغفزی. 


نظامی, 


نظامی, 
||یسندیدگی. (ناظم الاطباء). |املاست. 
ملوست. ضد درشتی. (یادداشت مولف): اما 
قوت لمس قوتی است پرا کنده در پوست و 
گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود, 
اعصاب ادرا ک‌کند و اندر یابد چون خشکی و 
تری و گرمی و سردی و نرمی و درشتی و 
| اکم‌یابی. (ناظم الاطباء). 
نز یدن. [ن د] (مص) نیکو شدن. خوب 
شدن. (ناظم الاطباء). 
نغش. [ن] (ع مص) مضطرب گردیدن و 


۶1۴ 


لرزیدن و جتبیدن بجای خود. (آنندراج) (از 
منتهی الارب). مضطرب شدن و حرکت کردن 
چیزی از جایش . (از متن اللفة). ||ميل كردن 
به سوئی. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (از 
اقرب الموارد): نقش الیه؛ مال. (متن اللنفة). 
تفشان. (متهی الارب) (متن اللغة). ||تکان 
خوردن و حرکت کردن پس از عارض شدن 
غشی. (از من اللغة) (از اقرب الموارد). 
تفشان. (متهی الارب) (ستن اللفة) (اقرب 
الموارد). 
نغسان. [ن غ] (ع مص) نغش. رجوع به 
تفش شود: 
نعص. [ن] (ع مص) مانم شدن نصیب کسی 
را از آب و بین شتر او و آب حایل گشتن و 
شتر او را از آشامیدن مانع شدن. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللفة). ||مکدر و تره ساختن 
بر کی: نفص علیه؛ کدر . ||مکدر شدن 
عیش. (از متن اللغة). 
نقص. [ن غْ) (ع مص) به تمام مراد خود 
نرسیدن. (از منتهی الارب) (انندراج). تمام 
ناشدن مراد کسی. (از معن اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||وارد كردن شتر را بر حوض و 
سیراپ ناشده برگردانیدن آن را و دیگری 
ب‌جایش درآوردن ". (از مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |(سیراب ناشدن 
شتران. (از منتهی الارب) (انندراج). به انجام 


»+ ان. 


ترسیدن آشامیدن شتر و سیراب ناشدن از آن. 
(از منتهی الارب) (آنندراج). 
نغص. [ن غ](ع ص) شراب نفص؛ شراب که 
بر خورندگان بریده گردد پیش از آنکه سراب 
شوند. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
نغض. (ن] (غ ص) آنکه بلرزد سرش و 
بجنبد در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). |[(() غضروف 
کتف و یا هرجای که جنبان باشد. (ناظم 
الاطباء). ثفض. (ناظم الاطباء) (آنتدراج), 
رجوع به تغض شود. ||شترمرغ یا گله‌ای از 
شترمرغان . (از متهی الارب) (آتدراج) (از 
اقرب الموارد). اشتر مرغ. (مهذب الاسماء). 
نفض. (ناظم الاطباء). ||(سص) جنبیدن. 
مسضطرب گردیدن. (از مسنتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) َقّض. نغوض. 
نسفضان. (سنتهی الارب) (اقرب الصواردا. 
|| جنبیدن دندان کودک وقت افتادن. نفوض. 
(ناظم الاطباء). || جنبانیدن. (از منتهی الارب) 
(انندراج) (از اقرب الموارد) تَقّض. نغوض. 
نغضان. (متهى الارب) (اقرب السوارد). 
|| جنبانیدن سر را" (از اقرب الموارد) (از تاج 
المصادر بهقی). ||شتران را بر حوض آوردن 
و بعد از خوردن آب از هر دو شتری‌قوی را 
برآورده ضعیف را بجایش داخل کردن در 
حوض. (از منتهی الارب) (آنندراج). |اسطبر 


- 


گردیدن‌پالان شتر. (آنندراج). |استبر گردیدن 
کوهان شتر. نفوض. (ناظم الاطبا+ ]ارياد 
شدن. نَفْض. نفوض. نفضان. اقب الاو 
|ازیاد و انبوه شدن ابرها و متحیرانه در پی 
یکدیگر جنبیدن بی‌انکه سیر کت وتروان 
شوند. (از متن اللغة). ستیر شد بيار 


گشتن ابر و بعضی از آن بر رزی بعضی 


درغلطیدن و از جای خود حرکت نکردن. (از. 


ناظم الاطباء). انبوه شدن ایرها سپس جنبیدن» 
چنانکه آن را از پس یکدیگر متحرک بنی وؤ 
حال آنکه روان زستد. (از اقرب الصوارد): 
فهو ناغض و نغاض. (متن اللفة). نفض. 
نفوض. نغضان. (اقرب الصوارد). || حرکت 
کردن ابر بز هم نشستد. (آنندراج). اإاحركت 
کردنو نهضت لشکر به سوی دشمن, (از متن 
اللغة): نفضوا الى العدو؛ نهضوا. (اقرب 
الموارد). نقض. نفوض. تفضان. |است شدن 
کار: نفض امر»؛ وهی, فهو تفض. نغض. 
تغوض. نقضان. (متن اللغة). 

تغض. [ن غْ] (ع مص) لفض. نفوض. َْضان. 
(اقرب الموارد) (متهى الارب) (منن اللغة). 
رجو) به فض شود. 

فعض. ان ] (ع !) شترمرغ نر یا گلۀ شترمرغ. 
(ناظم الاطباء). . رجوع به نغقض شود. 

نغض. [ن ] (ع !) کرکرانک کتف یا هر جا که 
جتبان باشد., (انندراج). سرشانه. (مهذب 
الاسماء). تاغض. (اقرب السوارد). تغض. 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). 
رجوع به ناغض شود. 

تغض. [نْغ غ] (ع ص) محال نسفض؛ 
چرخهای چاه که بزرگ باشد. (منتهی الارب) 
(آنندراج). چرخ‌های بزرگ چاه آیکشی. 
(ناظم الاطباء). چرخهای متحرک " (از اقرب 
الموارد). 

نغضان. (ن غ] (ع سص) تغض. ننض. 


نغوض. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن ‏ 


اللفق). رجوع به تقض شود. 

نغضل. [ن ض ] (ع ص) برذون نفضل؛ ستور 
گرانبار. (از عمتهی الارب) (از انندراج) (از 
ناظم الاطباء). شقیل. (معن اللغة) (اقنرب 
المواردا. 


نغط. ان غ1 (ع ص, ) سردم درازیالا ۷ ` 


(منتهی الارب) (آنندراج). مرد درازقامت. (از 
متن اللغة). واحد آن ناغط. (از اقرب الموارد). 
رجوع به ناغط شود. 
نغف. [ن غ] (ع لا کرمی که در بینی شتر و 
گوسفند باشد, یا کرم مپید خستة خرما" یا 
کرمی است درشت و باریک که از خنافس و 
جز آن برکشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة). || آب بینی خشک و مانند آن که از 
بنی برارند. و از اینجاست که در حق حقیر و 


نفل. 
خوار گویند: با نفن؟. (از مستهی الارب) 
(آنندراج). مخاط خشکی که از ینی برآرند. 
(از متن اللفة) (از اقرب الموارد). آب بینی 
مردم چون خشک شود (مهذب الاسماء). 
||(مص) بسیار گردیدن کرم بینی شتر. (از 
متهى الارب). زياد شدن نفف. (از متن اللغة) 
(از اقرب الموارد). 
نغفتان. نغ ف ] (ع!) دو استخوان است در 
رخنار. (از ناظم الاطبّاء) (از متهى الارب). 
عظمان فى رئوس الوجننین. "! (اقرب 
المزارد) (متن اللغة). تثنية نغفة است. رجوع به 
نغفة شود. 
نغفة. [ن خف ] (ع !) کرم بینی گوسفند. (از 
مهذب الاسماء), واحند نغف است. (ناظم 
لاطبا رجوع به تلف شود در حى عقتر 
و خوار گوید: يا نففة. (آتندراج). به هر ذلیل 
حقیری گویند: نففة, و نیز گویند؛ انت نففة, در 
مقام تثبیه شخص به کرم: (از اقرب الموارد). 
نیز رجوع به نقف شود. ||استخوانی در 
رخار. (آتندراج) (از متهی ارب ۰ رجوع 
به نففتان شود. 
نغل. [ن] (ع ص, [) پنسر زا" ". (سنتهی 
الارب) (آتدراج). زنازاده که فاسدالسب 
است. (از متن اللفة) (از اقرب الموارد). تغل. 
(اقرب الموارد) (متن اللغة) (المنجد). نغيل. 
(متن اللفة). || حیوانی که از اسب و خر تنولد 
کند.(از المنجد). قاطر . 


۱-و التشديد اکتر. (از من اللغة): رجوع به 
«تغیص» شود. 

۲ -نقص الابل؛ اوردها الحوض فاذا شربت 
صرفها و اورد غیرها. (اقرب الموارد). 

۳-اسم است شترمرغ رابدان جهت که در 
رقن سر می‌جناند. (از منتهی الار ب). 

۴-کل حرکة فی ارتجاف نفض, قال علمان: 
الموارد). نقض الثی»؛ تحرک و اطرب فى 
ارتجاف. (متن اللغة). 

۵-نغض الرجل رأته؛ حرکه ر امساله 
كالمتعجب من شی». (متن اللغة). 

۶ - محال نغض؛ متحركة مضطربه. (اقرب 
الموارد). : 

۷-النفط, الطوال من الرجال (التهذيب)ء و فى 
القامرس: : من الناس. (اقر ب الموارد). 
۸- مه الحدیث: ان یأجوج و مأجوج بلط 
علیهم اللغف فبأخذه فی رقابهم (متهی 
الارب). 

۰ - النغفتان» عظمان فی رئوس الوجتین» و 
من تحر کهما یکرن العطاس حکاه اللیث. و قال 
الازهری ان السموع من العرب فیهما نکفتان 
بالکاف و هما خد اللحین. انرب المرارد) 
(متن اللغة). اما الغين (نغفتان) فلم اسمعه لفیر 
اللث. (متن اللغة). ۳ ۰ 

۱-لغت عامیانه. (از منهی الارب). 


نغل. [ن غ) (ص) ژرف. دوراندرون . 


(یادداشت مولف از حفان). رجوع به تال 
شودة 

نفل چاهی است این چاه طبیمت 

مشو زنهار گمراه از طعت عطار. 


نغل. (ن غ](ع مص) تباه شدن. (از غیاث 
اللفات). تباه شدن پوست. (از جهانگیری). 
تسباه گردیدن پوست در دباغت. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). و عفن شدن ان. (از متن اللفة). تباه 
شدن ادیم. (تاج المصادر بهقی). تباه شدن 
ادیم در پیراستن. (از زوزنی). فهو َيِل (متن 
اللغة). ||تباه گردیدن زخم. ||بد شدن نیت. (از 
ستتهی الارب) (از معن اللغة) (از اقرب 
الموارد) (آنندراج). کینه‌ور گردیدن دل. (از 
متهى الارب) (آنندراج) (از اقرب السوارد). 
کینه‌ور شدن دل. (از تاج المصادر بیهقی) (از 
زوزنی) (از متن اللغة). ||سخن‌چینی نمودن و 
تباهی انداختن ميان قوم. (از سنتهی الارب) 
(از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از من اللغة). 
و اسم از آن نفلة است. (از متن اللغة). ||افساد 
و نميمة بين قوم. (اقرب الموارد) (از المنجد). 
تغل. [ن غ] (() کسنده‌ای بساشد از برای 
گوسپندان و رامگذریان بکنند تا به شب بدان 
خانه اندرشوند در دشت و دامن کوه. (لفت 
فرس اسدی ص ۳۲۷). و به تازی کهف گویند. 
(از حاشة فرهنگ اسدی نخجوانی). جایی که 
در صحرا و دامن کوه مانند زیر زمین بجهت 
خوابیدن گوسفندان کنند. (از برهان قاطع). 
شب‌باشی چهار پایان در صحرا. (از غیاث 
اللغات). آغل. (از جهانگیری) (انجمن آرا) 
(آنندراج). جائی که در بیابان برای گوسفندان 
سازند و مردم نیز در انجا باشند. (انجمی ارا) 
(آنندراج). غوشاد. خا ک .شب‌گاه. شب‌غازه. 
زاغه. آغل غول. خبک. (یادداشت مولف): 
گوسپندیم و جهان هت بکردار نفل 
چون گه خواب شود سوی نفل بايد شد. 
رودکی (از فرهنگ اسدی). 
هر که بگوید که منم بر سر شاخش بزنم 
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیت نغل. 
۱ مولوی (از جهانگیری). 
||غار گرگ. |اسوراخ روپاه. (ناظم الاطیاء). 
نغل. [نغ)(ع ص, !) پر زنا. (از منتهی 
الارب) (انتدراج). بدنسب. (غياث اللفات) 
(جهانگیری). زنازاده را گویند بعلت فاد 
نبش. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تغل. 
(اقرب الموارد) (المنجد). تأنيث آن نغلة است. 
(آتدراج). ||یوست تبا‌شده در دباغت. (از 
متتهی الارب) (از مستن اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||فاسد. (المنجد), 
نغل. 1ن غ] اص) عمیق. مرادف نغول. (از 
انجمن آرا) (از آنندراج). نیز رجوع به تقل 


شود؛ . 
تفلي چاه است این چاه اء طیمعت 

مشورزنهار گمراء طبیمت. 

عطار از انجمن را 

دولاب PRT e‏ و آن را 
ژرف نیز گویند. (یادداشت مؤلف). 

نغلة. [ن ل ](ع ص) تأنيث نغل. (از منتهى 
الارب). دختر زنازاده. (از اقرب الموارد). 
َغلَة. (اقرب الموارد). 

نغلة. نغ ل] (ع ص) تأنیت تفل به صعنی 
دختر زنازاده. (از آقرب الموارد) (از المتجد). 
رجوع به نفل شود. || فاسد. نغیل. (المنجد), 
||اجوزة نفلة؛ چهارمفز متفر و تباه. (متهى 
الارب). مستفيرة زن خة. (اقرب الموارد). 
گردوی تباه‌شدة پدبوشده. (ناظم الاطباء). 

نغلة. [ن ل ] (ع (مص) تباهی پوست. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). تباهی پوست در دباغت. 
(ناظم الاطباء). اسم است از انغل الادیسم. 
(اقرب الموارد). 

نقم. [ن] (ع مص) دم پرآوردن. | آه ته 
سراییدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) || آهسته سخن گفتن. (از ناظم 
الاطباء). سخن پنهان گفتن. (از تاج المصادر 
بهقی). |اسرود گفتن در غناآ. تطریب در غنا 
تَفْم. (از المنجد) (اقرب الموارد). ج. انغام. 
||افروخوردن شراب را. (از منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء): نغم فی‌الشراب؛ 
شرب مه قللا؛ اندکی از شراب آشامید. (از 
المنجد) (از متن اللفة). لغتی است در نغب. (از 
متن اللغة). |[ما نقم بحرف؛ سکوت کرد و 
حرفی نزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||( سخن آهسته. نغْم. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نعم شود. 

نغم. ]۲ ([) سوراخ کردن و کاویدن زیر 
زمین. که بعربی نقب گویند. (از برهان قاطع). 
سوراخ درکردن در زمین. (از جهانگیری). 
سوراخ که در بیخ دیوار کنند و بمربی آن را 
نقب گویند و همانا از تفر لهجة عوام است نه 
لفتی است فارسی على حده. (انجمن آرا) 
(آتندراج). تلفظ عامیانه نقب عربی است. از 
حاشية برهان قاطع چ معین). 

نغم. [نْ غ] (ع !) سخن آهفتد. (از منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). کلام خفی. نم (متن 
اللغة) (اقرب الموارد). |اج نغمه. (غیاث 
اللغات). ||آراز و صدای سخن کردن. (از 
برهان قاطم). آواز سخن کردن. (جهانگیری). 
جرس‌الکلام. (متن اللغة). 

نغم. نع1 (ع اج نفمة. . رجوع به فة شود. 

فقم. ان ع1 (ع !)ج نفمة. رجوع به فة شود. 

تغماب. )َغ آوازهاي خوش. (غیاٹ 
اللغات). ترانه‌ها و سرودها و آوازها. (ناظم 


.نغمه. ۲۳۶۱۵ 


الاطباء). ج نفمة. رجوع به نفمة شود؛ و بر 
سطح دیگر انواع نفمات و اصناف اصوات... 
نشان کرده. (سندبادنامه ص ۶۵). 
نغمة. [ن غ ۶ ] (ع ل) واحد هم است. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). 
نغمة. [ن م ] (ع !) جسرعه. (ستتهی الارب) 
(اقرب الموارد) (متن اللغة) (ناظم الاطباء), 
آشام. (ناظم الاطباء). لغتی است در نفبد. (از 
متن اللغة). چم 
تغمة. إن ء] (ع ) آواز (مهذب الاسماء) 
(منتهی الارب). نفْمَ. (منتهى الارب). رجوع 
به نغمه شود. |[نیکوئی صوت در قرائت. 
(ناظم الاطباء). حسن صوت در قرائت. تفع 
ج. نقمات. ||واحد تغم. (از اقب الموارد). ۰ 
رجوع به نفم شود. 
نغمه. زن م /م] (از ع. 1 نفمة. آواز. (سنتهی 
الارب) (مهذب اماب (آنندراج) ؟. توا 
(ناظم الاطباء) آوا, نقمة. رجوع به نفمة شودة 
شده نفمة چنگ بر سوک مرگ 
که خواهد فروریختن تار و برگ. فردوسی. 
این سماع خوش و این ناله زیر و بم را 
نفمه از گوش دل و گوزش هویدا نشود. 


منوچهری. 
وین نیز عجب‌تر که خورد بادة بی‌چنگ 
بی‌نقمةٌ چنگش به می ناب شتاب است. 

۱ متوچهری. 
: به گوشم قوت مسموع و سامع 

به ساز و نفمهُ بربط شنیدن. اصرخرو. 
بدل نغمة عنقاست کنون 

نغمةُ جغد بر ایوان اسد. خاقانی. 


در ساز ناز بود ترا نقمه‌های خوش 

اين دم قیامت است که خوشتر فزوده‌ای. 
خاقانی. 

یافته در نفمه داود ساز 

قصه محمود و حدیث ایاز. نظامی. 

- از تفه افتادن ساز خارج از آهنگ 

شدن. (از بهار عنجم)؛ 


۱ -مرحوم دهخدا بدین صورت [نْ نع ] ضبط 
فرموده و بیت عطار را شاهد آورده‌اند. بط 
E‏ میب دو شم[ 
۲- تشر رده صرته بالفم. (متن اللفة). 
۲-ناظم الاطباء به کسر دوم [ذغ] نيز ضبط 
کرده و اورده است: سوراخ کردن و کاریدن زیر 
زمين و نقب. 

۴- سراب نره تازه جانفزاء دلفریب. 
جانوزه شوخ ناخن‌زن: وحشت‌نوازه 
پریشان» از مسفات اوست و عروس. شراب 
گوهر مسوج, خط از تشبیهات اوست. (از 
اندراج)». 

۵-به معنی از صدا افتادن و خامرش مدن هم 
می‌توان گرفت. 


۶ نغمه‌پرداز. 


بی همنفس صدا نشود از کی بلند 
افتد ز نغمه ساز چو یکتار می‌شود. 
شفیم اثر (از بهار عجم). 
E‏ خوشاوا. خوش آواز: 
آواز چنگ و مطرب خوش‌نقمه گو مباش" 
مارا حدیث دلبر خوشخوی خودتر است. 


سعدای. 
- نعمه‌پیما؛ 
که تار نی‌اش کان به بالا بود 
از آنها بت نفمه‌پیما بود. 

ملاطفرا (در وصف ارغون, از آنندراج). 
-نغمه‌سار: 


گل‌قدر از آن یافت ابر بهار 
که‌عالم شد از رعد او نفمهار. 
ملاطقرا (در تعریف تی‌انبان, از آنتدراج). 
- نغمه‌فرد؛ 
کسی‌غیر آن دلبر تغمه‌فرد 
زبان در دهان مقتی نکرد. 
عرفی (در وصف نی انبان. از آتدراج). 
- نفمه‌های نیمرنگ؛ تغمه‌های ناتمام. (غیاث 
اللعات) (انتدراج), 
| آواز خوش. (آنتدراج) (از بهار عجم) (ناظم 
الاطاء): 
گرندانی ز زاغور بلبل 
بنگرش گاه نفمه و غلفل. 
نظم او را تو مپندار چو نظم دگران 
کی بود نفمة داود چو آواز درای. 
شرف کفروه: 
درین بهار ز جوش نشاط دل دانش 
شراب تغمه چو بلیل ز ساغرگل نوش. 
دانش (از آتندراج). 
بیا که هر سر مو را نوا طراز کیم 
نقابهای عروسان نفمه باز کنیم. ‏ _ 
طالب (از آنندراج). 
دل طالب | گر خون ترنم در گلو دارد 
کدامین عندلیب این نفمه‌های تازه میریزد. 
طالب (از آنندراج). 
من و دل در شکن زلف تو چون ناله کنیم 
نغمه در حنجرء قمری و بلبل شکنیم. 
باقر کاشی (از انندراج). 
|اسرود. (زمخشری). ترانه. سرود. لحن. 
(ناظم الاطباء). ||راه. (يادداشت مؤلف). 
آهنگ. آهنگ موبیقی. (ناظم الاطباء). 
|ادستان. چهچه. ||گفتار خوب. ||جرس 
کلمه. ||نیکوئی آواز. (یادداخت مولف). |[در 
اصطلاح موسیقی» آوازی بود واقع در زمانی 
محوس‌القدر که در تمام | آن زمان قسطی از 
حدت و ثقل داشته باشد. (یادداشت مولف از 
خلاصة الافکار فى معرفة الادوار شهاب 
صیرفی). 
نغمه پرداز. (ن ‏ / م ]نف مرکب) 


منوچهری. 


نغمه‌زن. نعمه‌ساز. نغمه‌سرای. نغمه کش. 


سراینده. مفنی. مطرب. سرودگوی. ترانه‌زن. 


آوازخوان. (ناظم الاطباء): نواسان چننمن- 


املاء و نغمه‌پردازان گلشن و 
السیر ص ۱۲۳). یه ما 
نفمه‌پرداز شدن؛ آواز خواندن 4+ س 
مغنی چنان نفمه‌پرداز شد 
که پراهنش پرده ساز شد. 
ملاطغرا (از آنندزا اج): 
|]موسیقی‌دان. (یادداشت مولف). 
نغمه پردازی. ان 1 م پٍ] (حامص 
مرکب) فن موسیقی. (یادداشت مولف). عمل 
نقمه‌پرداز: رجوع به نغمه‌پرداز شود. 
نغمة خراسانی. [ن م ي خ) (خ) 
عبدالوهاب (میرزا...) از شاعران قرن سیزدهم 
هجری قمری و از معاصران هدایت است, در 
شیراز نشو و نما یاه و از مریدان حاج میرزا 
اپوالقاسم شیرازی است. او راست: 
بود هر طفل طفل را در دت سنگی 
مگر از سینه بیرون شد دل من. 
اگر عشق این بود ای دل به جان آثی ز ناکامی 
اگریار این بود ای جان به لب آئی ز تنهائی 
(از راض السارفین ص ۳۲۷) (مجمع 
الفصحاء ج ۲ ص ۴۹۸) (فرهنگ سخنوران 
ص ۶۱۳. 
نغمه‌خوان. (نَ م /م خوا /خا] انف 
مرکب) نغمه‌سرا, نغمه‌پرداز. اوازخوان, 
نغمه خوانی. [ن م /م خوا /خا] (حامص 
مرکب) عمل نغمه‌خوان. رجوع به نفمه‌خوان 
شود. 
نغمه زدن. [ن م /م ر ](مص مرکب) نفمه 
زدن در آواز؛ ترجیع صوت. بگزدانیدن آواژ. 
(یادداشت مولف از زمسخشری). غلت دادن 
آواز. (یادداشت ملف). 
تغمه‌زن. انم /م](نف مسرکب) 
نغمه‌پرداز. (ناظم الاطباء). خنیا گر.رجوع بذ 
نغمه‌پرداز شودءٌ 
نغمه‌زنش زهرة پرده‌شناس 
نغمه‌زنی کرده به چندین سپاس. 
امیرخرو (از آتدراج). 
تغمه‌زفی. (ن م/م ] (حصامص مرکب) 
عمل نغمه‌زن. رجوع به نقمه‌زن شود. 
نغمه ساختن. انم / م ت ] (مص مرکب) 
سرأييدن. نفمه پرداختن. اواز خواندن: 
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیبآسا 
چواوگل گ لش آرائسی نمی‌ینم 
نمی‌بینم. خاقانی. 
نغمه‌ساز. [َن م / م] (نف مرکب) نفمه‌پرداز. 
(ناظم الاطباء): ٠‏ 
زند زردشت نقمه‌ساز بر او 
مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او. نظامی. 
|| خنیا گر.نوازنده: 
صداخیز گردد به صد اهتزاز 


کف‌باده‌اش چون کف نفمه‌ساز. 
امیرخرو(از آتدراج). 

نغمه‌سازی. نم /۶] (حامص مركب) 
عمل نفمه‌ساز. زجوع به نفمه‌ساز شود. : 
تعمه سرا. [ن م /م س)] انسف مسرکتب) 
اوازخوان. خوانده: 

من که سرایندۂ این نوگلم :: 

باغ ترا نفمه‌سرا بلیلم. 

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحراگیر 
که‌مرغ نفمه‌سرا ساز خوش‌نوا آورد. حافظ. 
نعمه‌سرای. زن م / م س ] (نسف مرکب) 
نغمه‌سراه 

همه پشت پیلان پر از کوس ونای 
در و دشت پر بانگ نغمه‌سرای. 


تظامی. 


فردوسی. 
مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه‌سرای 
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد. حافظ. 


نغمه سرایی. (ن مس ] (حامص 
مرکب) عمل نغمه‌سرا. رجوع به نغمه‌سرا 
شود. 
نفغمه‌سرا؛ نخلبدان حدايق اخبار و 
نغمه‌سنجان بساتین اسحار. (حبیب السیر ج ۲ 
ص ۲ 
نعمه‌سنجیی. [ن م / م س] (حامص 
مرکب) عمل تغمه‌سنخ: 
صدای خندء گل کار بلبل می‌کند صائب 
ندارد احتیاج نفمهسنجی گلتان ما. 
صائب (از آنندراج). 
رجوع به نقمه‌سنج شود. 
نغمه عنقا. انم /م ي ]] لإ نام نوایی 
است از موسقی. (برهان قاطع) (آنندراج). 
تغمه گر. نَم /مگ] (ص مرکب) نعمه‌سرا. 
نغمه‌پرداز, نقمه‌طراز. سرایندهء 
بلبل نفمه گراز باغ طرب شد به سفر . 
گوش بر نوحف زاغان به حضر بگشائید. 
خاقانی. 
نغمه گری. آن م مگ (حامص مرکب) 
عمل تفمه گر.رجوع به نقح گرشود. 
تغن. [ن ع] () ناف. (جهانگیری) (رشیدی) 
(از آنندراج) (از انجمن آرا): |اسوراخ ناف. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). |نانخواه. 
زنان. تخمی است است که گافی بر روي 
خمیر نان پاشند. (از برهان قاطم). نفتخلان. 
نفنخواد. نفخوالان. نغتخوایین. (ناظم 
الاطباء). 
تغنخلان. [ن ع خ] ([) نفن. زنیان. نانخواه. 
(برهان قاطع). رجوع به نانخواة و رجوع به 
مدخل بعد شود. 
نعنخواد۵. [ن ن خوا / خا] () نفن. زنیان. 
نانخواه. (برهان قاطع). تخمی باشد که برروی 
نان ريخته بچزند. و دز دفع بسرودت و نفخ 
بغایت مقید استء 


۰ نغنخوالان ن 


شمر مرا هرآینه از هزل چاشتی 
باید بجای بلبل و گشنیز نفنخواد. 

سوزنی (از جهانگیری). 
نغنخوالان. [نْ ن خوا / خا]" (() نششواد. 
(انجمن آرا). نانخواه. نغن. (برهان قاطع): 
روت مزه یافته ژ خالان 
چون لذت نان ز نفنخوالان. 

سلمان (از ز جهانگیری. 
تغنخوا بین. [ن ن خوا / خا]" () نانخواه. 
نفتخوالان. (برهان قاط 


نفنغ. نن /ن نْ) ۲ پیمانه و قفیزی را 


گویندکه بدان غله پیمایند و هر تفنغی چهار 
خروار است. (برهان قاطع) (آنندراج). تفاری 
با چیزی باشد که بدان غله پیمایند یعنی کیل و 
آن را قفیز گویند. یکی از وی چهار خروار 
بود به ماوراءالهر. (از فرهنگ خطی). نعتغ, 
همچون قفیزی خد اواس ر 

اي هیر تراگدم دشتی است بللفه 

با تفتفکی چند ترا من انبازم ٩‏ ۰ 

(لفت فرس ص ۲۳۷ از حاشية برهان قاطع چ 
معین). 

حاتم عهد شیخ ابواسحاق 

که دهد زر به دامن و نفنغ. شمس فخری. 
نخفغ. [نْن) (ع ص) گول سست. (سنتهی 
الارپ) (آندراج) . احمق. ضعیف. مضطرب. 
(اقرب الموارد): | اکس پرگوشت اطراف. (از 
متهی الارب) (آنندراج). کی که کاره‌های 
آن پرگوشت باشد. (ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة). ||(!) جائی مان كام 1 
(منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از متن اللغة). جای برآمدن نفس در حلق. (از 

متن اللغة). گوشت‌باره‌ای است در حلق 

نزدیک لهازم. (از بحر الجواهر) (از اقرب 
الموارد). |[گوشت‌پاره بن کام. (منتهی الارب) 


(آتدراج) (از متن اللغة). رجوع به نغنفتان . 
شود. || تندی زیر بنا گوش. (منتهی الارب) 


(آنندراج ). |[گوشت‌پار: سرخی که در زیر 
نوک خروس وأقع شده. |اگوشت تپار؛ سرخی 
که در زیر نوک خروس واقع شد.. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). ||تاج خروس. (از 
اقرب الموارد). ||گوشت‌پارة بالای گردن شتر 
که در نشخوار کردن بجنبد. (صنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از 
اترب الموارد). ج. نفانغ. 
نغ فغ. [ن ن ] (اصوت) در تداول عامه, آوازة 
بچه چون چیزی به سماجت خواهد. بانگ 
بکرر کودک آهته چون چیزی طلبد و بدو 
ندهد. مانند ژکیدن در بزادبرآمدگان. 
(یادداشت مولف). ۱ 
نعتعتان. (ن نْ غ)(ع دو مضله است که بر 
کنارة حلقوم نهاده شده است تا بر فروبردن 
عام یاری دهد. (بادداشت مولف از بحر 


الجواهر). 
فغ زغ کردن. ان ن ک 5](مص مرکب) در 
تداول عامه. کوتاه کوتاه و بریده‌بریده زاری 
کردن کودک آنگاه که چیزی طلبد. ژکیدن. 
(یادداشت مولف). 
نغ‌نغ کردن چشم؛ ضربان عین. (یادداشت 
مولف). 
نخنخو. [ن ن ] (ص نبی) در تداول عامه. که 
بار زکد. که بسیار نالد. که بسیار نغ‌نغ کند. 
که بسیار شکایت کند. (یادداشت مولف). 
نغنغة. (ن ن غ](ع ص) زن احمق و ضعیف. 
(ناظم الاطبا (e‏ (از اقرب الموارد). تأيث نفنغ. 
(منتهی الارب). رجوع به تن شود. ||(() درد 
حلق. درد که در حلق ی شود. (از متن 
اللفة). ||گوشت‌پارة بالای گردن شر که در 
نلخوار كردن بجند. (متهى الارب). 
|اموضعی است بن لهاة و شوارپ در حلقوم. 
(از اقرب السوارد). |همر ورمی که در آن 
استرخاء باشد. (از اقرب الصوارد) (از متن 
اللغد), 
نغنغة. [ن ن ]) (ع صص) دردگين نغ 
گردیدن (آنندراج). عارض شدن درد در تلم 
کی. (از ناظم الاطیاء). ||( غده‌ای که در 
حلق باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللقة). 
| آواز اطیف و نقمة سرود. (غهاث اللقات از 
لطايف اللغات). 
تغنویدن. ان ن ]۶ (مص منفی) ناغنودن. 
نخوابیدن. غافل نشدن, نیارمیدن. (از برهان 
قاطع) (از آن‌دراج) (ناظم الاطباء). مقابل 
غنویدن. رجوع به غنویدن و غنودن شود. 
تغو۔ [نغ] (ع مص) نرم گفتن سخن راء 
(منتهی الارب) (آنندراج). ترم سخن گفتن. (از 
ناظم الاطباع). تکلم کردن به کلامی که فهمیده 
شود. (از المنجد), رجوع به نفی شود. 
تغوسه. [ن س /س] ((مص) ۲ تسکین دل 
شکته دادن. نفوشه. (برهان قاطع): 
صدر بزرگوار چو آن ظلم وی بدید 
زن را نغوسه داد و به دل پا فراغ کرد. 
سوزنی. 
|ادل کی را از واهمه شکستن. نفوشه. 
(برهان قاطم). |گوش فراداشتن که بفمد چه 
گوید.(رشیدی). ج به نغوشه شود. 
تغوشا. آن ]ل )نغوشا و نفوشاک را 
فرهنگ‌نویسان بدین معانی آورده‌اند: -١‏ 
مذهب گیران. (اسدی) (برهان قاطع) (صحاح 
الفرس). مذهبی در کیش گیران. (اوبهی). ۲ - 
آتش‌پرست. (جهانگیری) (برهان قاطع). گبر. 
مغ. (جهانگیری). ۳ -جهود. (اوبهی) (صحاح 
عرسا ۴ - صابئین. از دینی به دیتی 
گرایندگان؛ یی از هر دیتی چیزی رااخذ 
کردند.ملایکه می‌پرستند و زبور می‌خوانند و 
روی به کعه نماز می‌گزارند. (برهان قاطم) 


نغوشاک. ۲۲۶۱۷ 


(جهانگیری). ۵ - نام جهودی هم بوده است. 
۶ -از دینی به دین دیگر نقل کردن. (برهان 
قاطع). مرحوم صادق هدایت این کلمه را از 
مجوس. مکوش مشق دانسته است. (مجلۀ 
موسیقی سال ۲ شمارة ۸ ص ۲۵). ولی 
کریستن‌سن اصل کلمه را نیوشاگ"' د 
است. (ایران در زمان ساسانیان ص ۱۹۳). و 
آن صفت فاعلی است از نغوشیتن "' پهلوی = 
نغوشیدن = نیوشیدن» به معنی شنتونده و 
مستمع. و همین کلمه است که عرب ان را به 
«سماعون» ترجمه کرده است. و ان 
پائین‌ترین - پنجمین - طبقه از طبقات 
مانویان است. و من باب اطلاق جزء به کل به 
هم مانویان اطلای می‌شد» است. بتابراین این 
کلمه ربطی به صابئن ندارد ۲ . (از متن و 
حاشیة برهان قاطع چ معن ص ۲۱۵۲), 
نعو سا کت. [ن ] (() نفرشا. رجوع به نفوشا 
شود 
ای نظامی کلکی بی‌سر و سامانی 
به نغوشا ک و جهود و مغ و ترسا مانی. 
سخنگوی گشتی سلیمانت کرد 
نفوشا ک‌بودی سلمانت کرد. 

پوشکور (از لفت فرس). 
اندر وی [سمرقند ] جایگاه مانویان است و 
ایشان را ننوشا ک خوانند. (حدود العالم 
ص ۶ع). 


۱-بر وزن سمن‌بافان [نْ غ خرا/خا] هم 
گفته‌اند. (برمان قاطع). 
۲-بر وزن مَلک‌آیین [نْ غُ خرا /خا] هم آمده 
است که به فتح اول و انی باشد. (برهان قاطع). 
۳- ناظمالاطباء به فتح اول و ضم سوم [ن نْ] 
ثبت کرده است. 
۴ - ثاید منظور از خروار «خربار» باشد. در 
این مورت چهار خربار ساوی با یک حروار 
امروز است. (از یادداشت مولف). 
۵-در من لغت فرس «نفنکی» آمده است و 
تصحیح از اقای دمخداست. همین کلمه است 
که در فرهنگها به صورت تغتغ تصحف شده 
است. (از حاشية دکتر معین بر برهان قاطع). 
۶ - ناظم الاطباء به فتح دوم ضبط کرده و آنهم 
درست است [نْ غ ن 3]. 
۷-اين لغت از اضداد است. و با شین نقطه‌دار 
[نفوشه ] هم بنظر آمده است. (برهان قاطع). و 
به شین معجم نیز گفته‌اند, (رشیدی). 
۸-در برهان هر دو ضط آمده است. 
Magus (Jii).‏ - 9 
۰ - 10 
nighêshîtan.‏ - 11 
۲ -دققی در مقهوم اصلی آن اشتباه کرده که 
گفته است: 
تا میل کرد با ما از مذهب نفوشا 
ان زردهشت کو بود استاد پش دارا. 
(از حائیة دکتر معین بر برهان). 
رجوع به لفت فرس اسدی ص ۶شود. 


۸ نفوشاکیدن. 


بیرون ز یک پدر تو نفوشا ک‌زاده‌ای 
من تا به سی پدر همه دین‌دار و دین‌خرم. 
سوزنی. 
نغوشا کیدن. [ن د] (مص) از دینی به دین 
دیگر شدن و اختیار دين دیگر کردن. (برهان 
تاطع). رجوع به نفوشا شود. 
نغوشه. [ن /ن ش /ش] ((سص) نفوسه. 
(برهان قاطع). رجوع به نفوسه شود. ||گوش 
فرادادن به سخن دو کس که با هم افته 
حرف میزنند. (برهان قاطع). به سعنی گوش 
فراداشتن که بیند چه سخن می‌گذرد. 
(فرهنگ خطی). با نیوشه قیاس شود. (از 
حاشية برهان قاطع چ ممين): 
من درین شیوه و ز قضای خدا 
به نغوشه ستاده بر در بار. 
مهذب خراسانی (از رشیدی). 
تعوض. [نَ] (ع ص) ناقة بزرگ‌کوهان بدان 
جهت که چون کوهان بزرگ گردد بجنبد در 
رفتن. (منتهی الارب) (انتدراج). 
تغوض. [نْ] (ع مص) تخض. رجوع به نفض 
شود. ||سطبر گردیدن پالان شتر و دندان 
کودک که خوادد افتاد. ||حرکت کردن ابر بر 
هم نشته. (از متهی الارپ). 
نغوکت. [ن ] (() به سعنی نفوشا ک‌است. 
(برهان قاطع) (جهانگیری). مصحف و مخفف 
نفوشا ک. (حساشية بسرهان قاط چ صعین). 
رجوع به نغوشا و نغوشا ک شود. 
نغول. (ن] (() آغال گوسفندان. آغل. نغل. 
(انجمن آرا) (آنندراج). زیرزمینی را گویند که 
در صحرا و دامن کوه بجهت گوسفندان 
بسازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). 
جائی راگویند که در کوهها و صحراها به 
جهت گاوان و گوسفندان و چهارپایان سازند 
شب‌هنگام در آنجا بسر برند و آن را آغال و 
آغل نیز خوانند. (جهانگیری). جائی که در 
صحرا برآی شب‌باشی گاوان و گوسپندان 
سازند. (از غياث اللغات). 
نغول. [نْ](ص) عمق. ژرف. (جهانگیری) 
(از برهان قاطم)۲ (غیاث اللفات) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). که قعر آن دور باشد. (از 
انجمن آرا) (آندراج). بحر نفول و چاه نغول. 
دریا و چاهی را گویند که قمر آن بسیار ژرف 
و بسیار دور باشد و هر چه مانند آن بود. 
(جهانگیری): | گردر بن چاهی نغول فروروی 
از آختاب هم غایب شوی. (بهاء‌الدین ولد). 
آفتاب عبارت از آن دو صفت بود روشنی و 
گرمی و در این چاه نغول هر دو صقت را 
نبینی. (بهاء الدین ولد). 
خاصه هر دم جمله افکار و عقول 
نیست گردد غرق در بحر تفول. 
در نفولی بوده اب ان تشنه راند 


بر درخت جوز جوزی می‌فشاند. 


مولوی. 


مولوی. 


آن زن گفت: خداوند چاه سخت نغول است و 
ریسمان و دول نداری آب زندگانق آڑکتجا 
داری؟ (ترجمهة دياتارون ص۷۵۸ ب 
شمعون و صیادان گفت که در نفولی از دزی ] 
برند کسی را و آنجا دام بیندازند:[تترّتمة 
دیاتسارون ص ۴۸). ||راه دور و دراز. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دوز. بعید و 
دراز. (غیاث اللغات). بیابان دور و دراز. (از 
انجمن آرا). چنانکه عمیق به معنی دور و دراز 
نیز آمده. کتوله تعالی: من کل فج عمیق (قرآن 
۲ یی راه دور و دراز: نفول هم به 
معنی دور و دراز آمده. (جهانگیری از حاشية 
برهان قاطع ج معين): 
بر عمر آمد ز قیصر یک رسول 
در مدینه از بیابان نفول. "مولوی. 
||تمام. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث 
اللغات). کامل. (غیاث اللفات). نهایت. 
(برهان قاطع). گویند: فلانی در فلان هنر تفول 
است, یعتی به غور و نهایت آن رسیده است و 
در آن هنر تسمام است. (برهان قاطع) (از 
جهانگیری): 
مستک خویش گشته‌ای گه ترشک گهی خوشک 
نازککی و دلبرک در هنرک نفولکی. 
مولوی (از جهانگیری) (از انجمن آرا). 
||(() تعمق. تفکر. ژرف اندیشیدن؛ 
این اشارتهات گویم از نغول 
لک می ترسم ز آزار رسول. 
مولوی (از جهانگیری). 
ا گرکسی گوید که سخن با تو از نغول می‌گویم» 
اراده آن باشد که از روی نهمیدگی و دانستگی 
و تعمق می‌گویم. (جهانگیری). 
||بخود فرورفتن و خاموش شدن: 
آه از نفولیهای تو آه از ملولیهای تو 
آه از فضولی‌های تو یک ان شو از صدسانگی. 
مولوی (از جهانگیری). 
پس فرورفت او بخود اندر نقول 
شد ملول از صورت خوابش فضول. مولوی. 
|[غور و نهایت کاری. [اکلفتی و ستبری 
دیوار. (ناظم الاطیاء). 
نغول. [نٍ] () پوشش نردبان. سقف نردیان 
را نفول گویند. (از جهانگیری). تردباین. (غیاٹ 
اللغات). تردبان و زینه‌پایة سقف‌دار. (برهان 
قاطع) (تاظم الاطباء). بعضی گویند پوخش 
سر نردبان است که بر بام خانه سازند تا باران 
به درون نیاید. (از برهان قاطع). نردبان 
مسقف و آن را ناغول گویند نه هر نردیان 
بی‌سقف را. (انجمن آرا) (آنندراج). پوششی 
که‌بر بام خانه به روی زینه پایه نسازند تا برف 
و باران بر آن نریزد. (ناظم الاطیاء). 
نغولة. [ن ل ](ع مص) تباه گشتن بچه. 
(متهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). 
تباه گشتن نسب مولود. (از اقرب الموارد) (از 


نفی. 
المجد) (از متن اللفة). رجوع به نفل شود. 
نغوله. [ن ل / ل] () زلف. (جس‌هانگیری) 
(انجمن آرا) (آنندراج). موی یچید. (غیات 
اللغات) (انتدراج). زلف خوبان. (از برهان 
قاطع). بعضی گویند: موی‌های سر که زنان 
بهم آورده بر سر گره دهند و آن را در عرف 
هند چوزا خوانند. (انتدراج)؛ 
زنخ چو پشت پلنگ و نفوله چون دم سگ 
چو شیر گنده‌دهان, سهمنا ک چون کفتار. 
سوزنی. 

نغوله بسته بر لاله ز عنیر 
ز گوش آویزه کرده لولوی تر. 

نظامی (از آنندراج) (از رشیدی), 
زهی از عنبر سارا نغوله 
کمنداست این که داری یا نفوله. 
نزاری (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از 
تظام). 
اگرگره ز شکنج نغوله بگشائی 


چو عود عبرت از خیزران فروریزد. 


سلمان. 
کاکل کافرانه بین زیور گوش او نگر 
وان مغلی نغوله‌ها بر سر و دوش او نگر. 
اوحدی. 
گاه‌بر رىم تغوله پیش سر 
بافتی زنجیره‌ای از مشک تر. جامی. 


تغولیی. [ن] (حامص) عمق. (ناظم الاطباء). 
نفول بودن. ژرف و عمق بودن. رجوع به 
نفول شود. |اتعمق. غور. (غياث اللغات) 
(آنندراج). 
نغولی کردن. [ن ک د] (مص مرکب) در 
کارها تعمق کردن. (از جهانگیری). . " 
- نفولی کردن در کارها؛ به غور آن رسیدن و 
در آن تعمق کردن و از روی فهمیدگی کاری 
کردن.(از انجمن ارا) (از انتدراج). 
فغوق. (نغ ] (ع !) آواز. (مسنتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). نغمه. نفية. (متن 
اللغة). سرود. (ناظم الاطباء). نقمة نیکو. (از 
السنجد). لفتى است در نفیة (از اقرب 
الموارد). رجوع به نفية شود. ||کلام نیکو. (از 
المنجد). رجوع به نغية شود. 
نغه زدن. [نغغ /غزذ] (مص مرکب) در 
تداول عام اهسته و به فاصله زاری کردن. 
(یادداشت مۇلف). رجوع به نخنغ و نق زدن 
شود. 

فغی۔ ی ] لع مص) سخن رم گفتن. از 
منتهی الارپ) (اتندراج) (از ناظم الاطباء). 
||سخن گفتن. تکلم کردن: مانفی بحرف؛ ای 
مانبس. (از منتهی الارب) (از من اللغة) (از 


۱ -در برهان قاطع «ژرف و عمق» آمده و 
پداست که صحیح آن «عمیق؛ است. (از حاشیة 
دکر معین بر برهان). 


دعیر. 


نفر تصفیر تفر و تفر. (از. 


منتهی الارب). گجشک ا خرد و 
کوچک. (ناظم الاطاء). 
است. (از اقرب الموارد). ag‏ 

نغبرة. غ015 !مسصفر) قالات 
(اقرب الموارد). رجوع به نغير شود. 
نغیق. [ن] (ع !) ب‌انگ کلاغ. (مهذب 
الاسماء). نفیقالفراب؛ بانگ زاغ. . (متهى 
الارب) (از المنجد) (ناظم الاطباء). ||(ص) 
ناقه‌ای که مر بعد اخری بانگ کند. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). ماده‌شتری که پی هم بانگ 
کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: 
ناقة نفیق. (اقرب الموارد). نفيقة. نفوق. (متن 
اللغة). ||(مص) بانگ کردن غراب. (از منتهی 
الارپ) (از المنجد) (از اقرب الموارد). نقاق. 


و تأنب | ن نفيرة 


(آقرب الموارد) (العنجد). قیل: نفق فی‌الخیر و . 


تعب فی‌الشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). 
فقیل. [ن) (ع ص) زنازاده. (اسنتهي الارب) 
(آنندراج). تفل. تفل. (متن اللغة). رجوع به 
فل شود. ._ 

نغيلة. (ن [](ع ص) تأنیث نفیل. (از منتهی 
الارب) (از آندراج). رجوع به تفیل و نغل 
شود. 

نغیود. [نْغ] () نفو و آلوی دمشقی. (ناظم 
الاطباء) (از فرهنگ شموری ج۲ ص ۳۸۰). 

نغی. [نَ ىَ] 2 1( آواز, امستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نغمه, (ناظم 
الاطیاء) (متن اللفة) (اقرب السوارد). نغوة, 
(متن اللفة). ||نفمٌ خوش آهسته. (از اقرب 
الموارد). نغمة خوش. (از المنجد). |اسخن 
خوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کلام حسن. 
تغوة. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ||آواز يا 
سخنی که موجب شگفتی شود. (از متن اللغة). 


||خبر نخستین که هنوز ثابت نشده باشد. (از 


متهی الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء) (از 


المنجد) (از اقرب الموارد). || آنچه شنيده شود 


و فهمیده نشود. نفوة. (متن اللفة). |[چیزی از 
خبر, ما سمعت له نغية من کذا و کذا؛ ای شیا 
من خبر. (متن اللفة) (از المنجد) (از اقرب 
السوارد). |[(مص) نخى. نفوة. (متن اللغة). 
رجو] به نی شود. 
نقی. [نّفف ] (ع مص) تخم کاشتن در زمین. 
(از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از متن اللغة). |اسفوف خوردن يا سفوف 
ساختن پت و دوا را۔ (از منتهی الارپ). 
سف. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللفق). 
نقاء » [ن ] (ع [) چیز ردی». (از متن اللفة). 
چیز پلایه و ردی. راند دورکزده. (آنتدر اج) 
(ناظم الاطباء). انچه دورافکتی آن را بعلت 
ردائت آن. (از اقرب السوارد). نفی. نفاية. 
تفاية. نفاه. نفوة. نفوة, نفاوة. (متن اللغة). 


||باقی‌ماندء چیزی. (از سن اللفة) (از اقرب 
لموارد), بقيه. (ناظم الاطباء) (آنندراج), 
امسر فرومایه از قوم. . (از معن اللغة) (از 
آقرپ المپوارد). راندهُ دورکرده. (آنندراج) 
(ناظم الاپلیاء). نفاة, نفاية. نفی. نفوه. نفاوه. 
(متن اللغة). 

نفانج 1۳ ۶ج نفیجةه بمعنی کمان. 
(آنندراج). . رجوع به نفیجه شود. 

نفانح. 2۳ ۳ (ع إا بوهای خوش. (غیاث 
اللغات) (انتدراج). ج نفيحة. رجوع به نفيحة 
شود. 

نفائس. [ن ء] (ع ص. !) ج نفیست. رجوع به 
ية و نیز رجوع به نفایس شود. 

تفائض. [نَ ء] (ع ص, () شران زمسین 
طىكنده. (منتهی الارب) (از متن اللغة). 
|اشتران لاغر. (متهى الارب) (المنجد) (از 
اقرب الموارد). و گفه‌اند شترانی که زمین 
درمی‌نوردند. (از اقرب الموارد). |اکانی که 
سنگ‌اندازی نمایند خواہ در پس آنها چیزی 
مکروه باشد خواه دشمن. (سنتهی الارب). 
اج نفيضة, بمعنی گروهی که به جهت 
تجنس دشمن و خوف فرستند هر جانبی. 
(آنندراج) (از المنجد). رجوع به نفيضة شود. 

نفات. زنّت ف|ا] (ع ص) دس نده. (منتهی 
الارب) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء). 
نفاخ. (مهذب الاسماء). آنکه می‌دمد. (ناظم 
الاطباء). سحار. سحركتنده. (از اقرب 
الموارد). 

نفاثات. [نّف فا ] (ع ص) ج نفائة, به معنی 
ا 

= نفاثات فی‌العقد؛: زنان ساحره. (صنتهی 
الارب) (غیاث اللفات) (آنندرا اج). زنان 
دردمنده سحر بر عقده‌ها. (از غیاث اللغات) 
(از آنتدراج). زنان ساحر که در گره‌های 
ریسمان جادو دمند. (فرهنگ خطی). زنان 
جادوگری که ریسمان را گره زنند و بر آن 
چادو دمند. (از اقرب الموارد). قوله تعالی؛ و 
من شرالتفائات فی‌العقد. (قرآن 4۴/۱۱۳ 

قل اعوذت خواند باید کای صمد 
هین ز نقائات افغان وز عقد. مولوی. 

نقالة. (وّف فا ث] (ع ص) زن جادوگر. 
تاجر. دمنده. تأیث نفات. رجوع به نغاٹ و 
نیز رجوع به نفائات شود. 

نقائه. [ن ت ] (ع !) دم که دردمند سیه به 
دهن می‌زند. (منتهی 
را که دردمند سنه از دهن بیرون می‌اندازد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خونی که 
بیمار مصدور از دهن تف کند. (از متن اللغة). 


الارب) (آتندراج). آنچه 


آنچه مصدور از خون و خلط بیرون افک‌د. 
(یادداشت ملف). || آنچه از دهان به دمیدن 
ن. (منتهی 


فرواندازد از ریز موا ک و مانند آ 


نفاخة. ۲۲۶۱۹ 


الموارد). 

ناج. (نّث فا (ع ص) متکیر. ||نازنده به 
آنچه که ندارد. (آتندراج) (ناظم الاطباه) (از 
اقرب الموارد) از متن اللشة). 

نقاحة. ۰ج( a‏ پارچۀ چها رگوشه که به 
آستین دوزند. امنتهی الارب) (از آنندراج), 
رقعةٌ مربعه زیر آستین. (غياث اللفات) (از 
متن اللغة). و این معمول عرب است. (غيات 
اللعات). 

نقاح. [ّف فا ج] (ع !) تریز جامه. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نقاح. [ن] (ع مص) نفح. نفحان. (سنتهی 
الارب) (متن اللفة) (اقرب الصوارد). نفوح. 
(متن اللغة). رجوع به فح شود. 

نفاح. [نّف فا | (ع ص) بيار نفع و منعم بر 
خلق. (منتهی الارب) (انندراج). کسی که نفع 
بار به مردم می‌رساند. (ناظم الاطباء). 
کتیرالعطایا و بيار سودرساننده و صنعم بر 
خسلق. (از اقرب السوارد). کشیرالشفحات. 
کیرالعطایا. (از المنجد). ||تندبوی, (مستهی 
الارب) (آنندراج). چیز سعطر و خوشبوی. 
(ناظم الاطیاء). رجوع به نفح شود. ||(!) شوى 
زن ". (صسنتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). 

نفاخ. [ن ] (ع !) آماس شکم. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (انتدراج). 

نقاخ. [نّف فا] (ع 1 ورم که از بیماری 
حادث شود. (منتهی الارب) (انندراج) (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (السنجد) (از 
هتن اللفة). 

نفاخ. [نّف فا ] (از ع. ص(" بادیز. (مهذب 
الاسماء). دمنده. نفاث. (یاددافت مولف). 
||پرباد و هر چیز که خوردن آن تولید باد و 
نقخ در شکم کند و شکم از آن بیاماسد. (ناظم 
الاطباء). خوردنیهای باددار چون پیاز و ترب 
خام. (یادداشت مولف). هرچه در او رطوبت 
غریبه باشد و از حرارت بدنی تحلل نسافته 
مستحیل به ریاح شود. خواه در معده و امعاء 
مثل میوه‌هاء و خواء در عروق مانند مفزها و 
| کثر تخم‌ها. (از تحفه حکیم مؤمن). 

نفاخات. [رّْف فا] (ع !) ج نناخة. (نناظم 
الاطباء). . رجوع به تفاخة شود. 

نعاخه. [نّف فا خ] (ع !) غوزۂ آب. (منتهی 
الارب) (آتدراج). قبک روی آب. (دهار). 
کوب آب. (السرقاة). حباب. (یادداشت 


۱-در غیاث اللغات به قح اول [نْ جْ] . 
۲-لغتی است یمانی. (از اقرب الموارد) ‏ 
۳-نفاخ که بمعلی نفخ‌دهنده استعمال می‌شود 
در لغت عرب نامده است» ماند صراف و .نطاق 
و امثال اینها. (از نشریة دانشکده ادییات نبر یز ). 


۰ نفاخة. 

مولف). حاب که بر سطح آب ایستد. (از 
اقرب المواردا. |اچبیزکی است ستفخ د ر 
برامده در شکم ماهی. (متهی الارب) 
(آنندراج). آلتی مانند مثانه و پرباد در شکم 
ماهی که بدان در آپ بالا و پائین سی‌رود. 
(ناظم الاطباء). 

نفاخ. اف فا خ] (ع ل) دم آهنگران. 
(يادداشت مولف از مهذب الاسماء). 

نقا۵. [ن] (ع مص) سپری شدن. (غیاٹ 
اللغات) (مجمل اللغة) (دهار) (ترجمان علامة 
جرچانی ص ۱۰۰). برسیدن. (تاج الصصادر 
بهقی) (زوزتی) (زمخشری). نیت شدن. 
(مجمل اللفة). فنا شدن و رفتن. (از متن اللغة). 
سپری شدن چیزی و تباهی آن. (ناظم 
الاطباء). نیت و نابود گردیدن و رفتن. 
(آنندراج). به آخر رسیدن. انجامیدن. فانی 
شدن. منقطع گشتن. تمام گردیدن. (یادداشت 
مولف). تفد. (متهی الارب) (اقرب الموارد) 
(متن اللغة). رجوع به نقد شود. ||(!) مرگ. 
اجل. (ناظم الاطباء). 

قاذ [رّت فا] (ع ص) درگذرنده و رسا در 
هر کار. (متهی الارب) (آنندراج). درگذرنده 
در جمیع کارهایش. نفوذ. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد). 

نفا۵. [نْ] (ع مص)" گذشتن تیر از آنچه بدان 
آید. (ترجسمان علامة جرسانی ص ۱۰۰). 

دشتن تیر از جائی که بدان رسد. (غیاث 

اللغات). بیرون گذشتن تیر از آنچه برآن 
پرآید. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گذشتن 
چیزی از چیزی و رها شدن آن از آن. (منتهی 
الارپ) (انتدراج). درگذشتن تر از جائی که 
رسد یا یرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و 
تمام آن در اندرون بودن. (آتتدراج). |اروان 
شدن فرمان. (ترجمان علامة جرجانی ص 
۰ جاری شدن فرمان و نامه. (غیاث 
اللغات). روان شدن حکم. (بهار عجم) (از 
آندراج). روان شدن قضا و فرمان و آنچه 
بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||(() 
در اصطلاح قافیه. نام حرکت وصل است 
وقتی که خروج, به او پیوندد و حرکت خروج 
و مزید را نفاذ نیز گویند. (از غياث اللفات). 
||((مص) اصطلاح فقهی, ترتب اثر بر تصرف 
مانند ترتب ملکیت بر بیع. 

نفاق. [ن]" 2 إمص) روانی. جریان. 
درگذرندگی. نفوذ. تاثیز: 


ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد. 

معو د سل 
از کفش بر مشال‌های نفاذ 
عز توقیع و حن عنوان باد. 

مسو دسعد. 


به حل و عقد و بد و نیک عزم و حزم ترا 


چو کوه باد ثبات و چو بادبادنفذ. 


نفاس. 


موّلف). رجوع به نپار شود. 


E‏ نفار. [ن] (ع مص) رمیدن. (تاج المصادر 


- به نفاذ پیوستن؛ واقع شدن. نجام گرفتن: 
آن عزیمت به نفاذ پیوست. (جچانگتای 
جوینی). a.‏ ۳ 5 
<به نفاذ رساندن؛ انجام دادن. تخقق 


بخشیدن: | گراین عزیمت به نفاذ رسانی:.. هر 
آنچه توقع افتد پیش گرفته شود. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۲۵). 

- به نفاذ رسیدن؛ انجام گرفتن. تحقق یافتن: 
هر چه به زرق ساخته شود اگربه نفاذ رسد 
دست تدارک از آن قاصر باشد. ( کلیله و 
دمته). 

- نفاذ امر؛ روائی فرمان. (یادداشت مؤلف): 
ونفاذامر پادشاهانه از همه وجوه حاصل آمد. 
( کلیله و دمنه). ملک در ا کرام آن غدار افراط 
نمود و در حرمت و نفاذ امر که از خصایص 
ملک است او را نظیر نفس خویش گرداننید. 
( کلیله و دمنه). 

در نفاذ امر آو از بحر و بر 

رایش از دست دو مرسل کرده‌اند. خاقاني. 
این پادشاهی و فرمان و تفاذ امر از سر ایشان 
بیرون نشود. (ترجمةٌ تاریخ یینی ص .)۵٩٩‏ 
- تفاذ عزم؛ ارکان و حدود ان رابه ثبات 
حزم و نفاذ عرم چنان مستحکم و استوار 
گرداند.( کلیله و دمنه). 

= نفاذ فرمان؛ روائی فرمان. مطاع و متبوع 
بودن فرمان: سی‌سال در علو شأن و نفاذ 
فرمان روزگار گذاشت. (ترجم تاريخ يمنى 
ص ۱۹۳). نگذاشت که در عهد حکم زبان و 
نفاذ فرمان او بدو نکیتی و نک‌ایتی رسد. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۲۸۰). 

نفاذ کار؛ رواج و جریان داشتن کار. روائی 
کار: نفاذ کارها به اهل بصر و فهم تواند بود. 
(کلیله و دمنه). و الا نفا کار و ادرا ک‌مطلوب 
جز به سعادت ذات و ساعدت بخت ملک 
نتواند بود. ( کلله و دمنه). 

||درگذشتگی و فرورفتگی و نفوذ و تأثیر. 
|ارهائی از دشمن. (ناظم الاطباء). 
نقاذ یافتن. ن ت ] (مص مرکب) جاری 
شدن. روا شدن. روان گشتن. نقوذ یاقتن. نافذ 
شدن: و مثال‌های او در ممالک دنیا بر اطلاق 
نفاذ یافت. ( کلیله و دمنه). چون قاضی مزوّر 
که حکم او در یک حادثه بر وفق مراد هر دو 
خصم نفاذ یابد لاجرم خصومت منقطع نشود. 
( کلیله و دمنه). لشکر بدو بیعت کردند و حکم 
او در ولایت جرجانیه نفاذ یافت و به قرار 
معهود بازرفت. (ترجم تاریخ یمینی ص 
۸ الع ملک کرمان با تصرف گرفت و 
کاراو نفاذ یافت. (ترجمة تاریخ یمینی ص 
۸۹ 
نفار. [ن ] ([) بنای چوبین دوطبقه. (یادداشت 


بنیهقی) (زوزنی). ترسیدندو دور گردیدن. 
(منتهی الارب). نفور. نفر. نفران. (المنجد), 
رجوع به تفر شود. ||فزع کردن. (از متن 
اللفة). ||منافرت. (یادداشت مولف). رمندگی. 
اسم مصدر است, گویند: فی‌الدابة نفار. (از 
اقرب الموارد). اسم است از شفور آ. (متن 
اللغة). ||رفتن قوم برای کاری و همه یکبار 
پیش آمدن در آن. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). رفتن قوم برای کار یا جنگ. نفور. 
تفير. (از اقرب الموارد) (از المنجد)؛ سواران 
تاتار و مردان پأس و تفار و وس و کارزار از 
مک‌امن و جدار بدوانیدند. (جهانگشای 
جوینی). دروازه بگشادند و در نفار و 
مکاوحت بربتند. (جهانگتای جوینی). 
نقارة. [ن ر ] (ع () فرمان. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). حکم. (اقرب الموارد). || آنچه 
بگیرد غالب از مفلوب. یا آنچه حا کم‌بگیرد از 
کسی.(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). آنچه نافر یعتی غالب در 
منافرة از مفلوب و منفور بگیرد. و آنچه حکم 
بین دو تن متتاف گید (از من الا 
نقار یو. [ن] (ع !) گنجشک‌ها. (آنندراج). 
عصافیر. (از متن اللغة) (السنجد) (اقرب 
الموارد). واحد آن نفرور. (از السنجد) (از 
اقرب الموارد). رجوع به تقفرور شود. 
نفار یه. ان ی ] (ع ص, از اتسباع) عفارية 
نفارية, منکر خبیث مارد. (از اقرب الموارد). 
چیز مهیب ترسنا ک.(آتندراج). 
ففا. [نّْت فا] (ع!) بازئی است مر عرب راکه 
دران باهم بسرجهند. (منتهی الارب) 


نقاس. [نْف فا] (ع صء اج تفاء. رجوع 
به نفاء شود. 
نفاس. [نْ) (ع ص, !) 3 نفاء. رجوع به 
نفاء شود. 
نقاس. [ن] (ع ) زچگی زن. (متهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). زاجی. (دهار) 
(السامی). زایسفانی. زایسبانی. (ربنجنی). 
حالت وضع حمل زن. (از ناظم الاطاء): مدت 
نقاس پس از فرزند ترینه پت و پنج روز تا 
سی روز و پس از مادینه تا چهل روز بود. (از 
ذخیرء خوارزمشاهی). 


۱-الافذ, السافی فى جمیع امرره» و هر 
التفوذ و الماذ. (متن اللغة). 

۲ - تفاذ به قتح نون است» ولی بعضی‌ها به کر 
اول [ن ] نز تلفظ كند. (از نشرية دانشكدة 
ادبیات تبریز), 

۳ - در تداول فارسی به کر اول. 

۴-و هو شه الحران فى الدابة. (متن اللغة). 


ایام نغاس؛ ایام زچکی زن. (از غیاٹ 
اللغات) (ناظم الاطباء). 
|| خون ولادت. (غياث اللغات) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). دم یعقب الولد؛ خونی که بر اثر 
نوزاد اید. (تعریفات) (از اقرب الموارد). خون 
زچگی. (از ناظم الاطباء». خونی که بعد از 
زادن ظاهر شود. (فرهنگ خطی). خونی که به 
سبب زاییدن از زاینده آید. خون که زن بیند 
در روزهای زادن. (یادذاشت مولف). ااج 
تفساء. رجوع به نفاء شود. |[(مص) زچه 
شدن زن. (از مسنتهی الارب). زاج شضدن. 
(دهار) (ز وزنی) (تاج المصادر بیهقی). زاییدن 
زن. (از مستن اللغة) (از اقرب الموارد) 
(یادداشت مولف). نفاسة. (منتهی الارب) (متن 
اللغة). تفاء شدن زن. (از اقرب السوارد). 
تفس. (متن اللفة). || حیض شدن زن. (از متن 
اللغة) (از بحر الجواهر). نفاسة. عّفی. (متن 
اللغة). ||گرانمایه گردیدن. (از سنتهی الارب) 
(آتدراج). رفیع و مرغوب شدن چیزی. (از 
متن اللغة) (از اقرب الموارد). نفاسة. نفس. 
(متتهى الارب) (متن اللغة) (اقرب الموارد). 
||زیاد شدن مال. نفاسة. نفس. (از متن اللفة). 
|| خطیر و باقدر بودن چیزی. نفاسة. تفس. فهو 
تقس و منفوس و منفس. (متن اللغة). 
[إمنافة. (از اقرب الموارد). رجوع به 
منافه شود. 
نفاست. [ن س] (ع اسص) خ‌وبی. 
پسدیدگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطياء). 
گرانبهائی. عزیزی. لطافت. (ناظم الاطباء). 
|((مص) زچه شدن زن. (غیاث اللفات). 
رجوع به نقاس و نفاسة شود. ||أحد و بخیلی 
کردن.(غیاث اللفات). نفاسد. رجوع به تقاسة 
و لس شود. 
نعاسه. ف سش] (ع مص) دریغ داشتن بر 
کسی چیزی را و اهلی نشمردن او را جهت آن 
چیز. (از منتهی الارب) (آنندراج). ||بخیلی 
کردن به چیزی. (از تساج السصادر بیهقی) 
(زوزنی) (از غیاث اللغات). بخیلی کردن به 
چیزی از عزیزی. (آنندراج). رجوع به نس و 
نفاسية شود. ||حسد کردن بر چیزی. 
(زوزنی). حسد بردن. (از آنندراج). مد 
کردن.(از غیاث اللغات). رجوع به تقس شود. 
نفاش. [ّف فن۱](ع ص.() شستران 
شب‌چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن 
اللغة). نافشة. (اقرب الموارد). شتران چرنده 
در شب بدون شبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از العنجد). 
نفاش. [ّف فا) (ع ص) نداف. حصلاج. 
پنبه‌زن. واخنده. (یادداشت مولف). ||متکبز. 
نفاخ. (السنجد). ||(!) نسوعی لیمو است 
درشت‌تر از لیموهای معمولی. (از المنجد) (از 
مشن اللغة). و آن را در سواحل شام ابوصفیر 


گویندو آن قسمی از لیموی هندی است". (از 

خن اللغة).. 
نقاص.|ن [(ع !) یمارئی است گوسپندان را 
که به یپ ان باربار کمز اندازد چندان که 
بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطیاء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). 
نفاصت. [نِ ض ] (ع امص) شیرینی آب. 
(یادداشت مولف): و طلسم دیگر از یار 
نمکستان به سی گز تعیه کرده است تا نفاصت 
آن آپ یه ملاحت آن آمیخته نشود. (تاریخ قم 
ص ۲۷۸۷. 
نفاض. [ن] (ع (مص) لرزش تب ". (سنتهی 
الارب) (آنندراج). ||بی‌توشگی. تنگدستی, 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
نغاض. تفاض. (تاظم الاطباء). 

- امغال: 

الشقاض یقطر الجلب؛ چون تنگدستی و 
خشک‌الی رسد شتران را قطارقطار به 
معرض بیع برند. (منتهی الارب). 
ففاض. [ن ] (ع !) آنچه به افشاندن ریخته 
شود از برگ و میوه و جز آن. (منتهی الارب) 
(انتدراج). انچه به افشاندن فروریزد. برگی که 
قروریزد و بیشتر در مورد برگ سمر استعمال 
شود بدان صورت که زیر آن بساطی 
بگسترانند سپس آن را بتکانند تا فروریزد. (از 
من اللفة). نفاض. (منتهی الارب) (متی اللغة). 
تفاضة. (متن اللفة). |[بی‌توشگی و تنگدستی. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). تمام شدن زاد و 
طعام. (از من اللغة). إقاض. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). |إجذب. (متن اللغة). 
خشکالی. مقابل خصب. || آنچه در دهان از 
موا ک بماند و آن را بیرون اندازند. (ناظم 
الاطباء). نقائه مسوا ک.نفاضة. تفاض. (از متن 
اللغة). رجوع به نفاضة شود. 
نفاض. [ن | (ع لا نسوعی از ازار طسفلان, 
(منتهی الارب) (انندراج) (از صتن اللغة) (از 
اقرب الموارد). ج, تُفْض. ||جامه. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از متن اللغة). بقال: ما عليه 
نقاض؛ ای سىء من الثاب. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد). ||گستردنی است که بر آن 
برگ سمر و ماند آن افکنند. ج نفض. |ابرگ 
که‌بر آن (گستردنی که بر ان پبرگ شر 
انک‌ند ] ریخته شود. (منتهی الارب) 
(انندراج) (از اقرب الموارد). ||تفاض. (متهی 
الارب). رجوع به نفاض شود. 
نفاضف. [ن ض] (ع () ريشه و ریزة مسوا ک 
که در دهن ماند. (منتهی الارب) (انخدراج). 
|آنچه به افشاندن بیفند از برگ و میوه و جز 
آن. (متهی الارب) (آنندراج). آنچه فروریزد 
از منفوض. (از اقرب الموارد). برگ و میوة 
افتاده. (یادداشت مولف). رجوع به نفاضة 


شود. 


نفاطة. ۲۲۶۲۱ 


نفاط. [ن] (ع !) نسفاط. (ستهى الارب). 
رجوع به تفاط شود. |فیلة چراغ. |اشمع و 
مشعل. (ناظم الاطباء). 

نفاط. [نّْت فا] (ع () جائی که از آن نفت 
بیرون آید. (از منتهی الارب) (آنندراج). محل 
استخراح نفت. (از اقرب الموارد). تفاط. 
(منتهی الارب). |انوعی از چراغ که بدان 
چراغ دیگر افروزند. (مستتهی الارب) 
(آنندراج). ثفاط. (منتهی الارب). |اظرفی 
است می که بدان نقط را اندازند. (منتهی 
الارب) (آتدراج). ||(ص) کی که در نفاط 
[ظرف می که بدان نفط اندازند] نفت ریزد. 
||فروشند؛ نفت. (ناظم الاطباء). ||اندازه و 
پرتاب‌کننده نفط. (از اقرب الموارد). 
نفت‌انداز. آتی‌باز. ج“ تقاط رجوع به نفاطة 


څود: 
نقاط برق روشن و تندرش طبل‌زن 
دیدم هزار خیل و ندیدم چنن مهیب. 
رودکی. 

چو قصاب از غضب خونی نشانی 
چو نفاط از بروت اتش فشانی. نظامی. 
می‌درد می‌دوزد این خیاط کو 
می‌دمد می‌سوزد این نفاط کو. مولوی. 
پر درت تیغ بيد و تخت چمن 
برق نفاط و رعد مقرعه‌زن. 

(ترجمة محاسن اصفهان ص 128 
نفاطات. [نّف فا] (ع [) ج نفاطة. رجوع به 
قاط شود. 


نفاطة. [وّف فا ط)(ع !) منبت نفت. جای 
برآمدن نفت. (از اقرب الموارد). ||معدن نفت. 
||نوعی از چراغ که پدان چراغ دیگر افروزند. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |(ابزاری 
از مس که بدان تفت و اتش پرتاب کنند. (از 
اقرب الموارد). آلت افکندن نفط به صف 
دشمن. (السامی). ||قاروره‌انداز. (حییش 
تفلیسی). نفت‌انداز. (زمخشری) (از دهار). 
اابفرة (اقرب المواردا). تاول. آبله. 
(یادداشت مؤلف). ج“ نفاطات. |(((خ) تام 
صورت دوازدهم از صور چهارده گانة فلکی 
جنوبی و آن زا مجمره نیز نامند. (از فاتیح). 
رچوع به مجمره شود. 


۱-آن را به فرانوی ۵3۳۴۲۱6۲۳0556 ر به ˆ 
انگلیی »!5۳3000 گريند. (از متن اللغة). 


۱ ۲-الفیص؛ الماء العذب. (اقرب الموارد). 


۳-اسم مصدر است. (منتهی الارب). 

۴ الفاطات و الفاخات؛ الاطباء يطلقون 
النقاطات على بثرر تحدث من مائية تحبی 
فما دون ظاهر العضو, فیحرء سطحه الظاهر: و 
ربما قالوا للبثر ر المائية نفاحات ایضاً لمشابهتها 
لهاء فى ان لرن الجلد فیهما لایختلف كما یختلف 
فی‌البثرر الخلطة. (بحر الجراهرء از یادداشت 
بخط مژلف). 


۲ نفاطیر. 


نفایس. 


نفاقافکن. [ن اک ] (نف مرکب) که ممان: 


نقاطیر. [ن] (ع !) گیاه مستفرق, یا گیاه 
نختین بهاری. (متهی الارب) (آنندراج) (اذ ر 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). واحد أن نقطورة 
است. (از مشتهی الارب). 
نفاع. [نّف فا] 4 ص) بسیارسودرساننده. 
(غياث اللغات) (از آنتدراج). مرد بسیارسود. 
(منتهی الاارب). کثیرالشفع. (اقرب الصوارد) 
(مستن اللغة). نسفوع. (مستن اللغة). 
بسیارنفم بخشنده. مقابل ضرار. (یادداشت 
مولف)؛ 

عمر خرو طلب ار نفع جهان می‌طلبی 

که وجودی است عطابخش و کریم و نفاع. 

۲ حافظ. 
||() نفيعة. متفعة. (متن اللغة). رجوع به نفعة 
شود. 

نقاع. (ن] (ع ا#سص) سودندی. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء). منفعت. 
(ن_اظم الاطباء) (المنجد). فایده. نفيعة. 
(المنجد). اسم است از مصدر نقع. (از اقرب 


الموارد), 
نفاع. [نّف فا] (ع ص, () ج نافع. (غیاث 
اللفات) (آتدراج). 3 


نفاغ. [ن ] ((4* قحف. (للت فرس اسدی). 
قدحی که از آن شراب خورند. (فرهنگ 
خطی) (سروری). قدح بزرگی باشد که با آن 
شراب خورند. (جهانگیری) (از برهان قاطع). 
قدح بزرگ. (غیاث اللغات). قدحی بلند که با 
آن شراب خورند. (انجمن آرا). قدح بزرگی که 
بدان شراب خورند ویژه قدحی که از کاس سر 
حیوان و یا از استخوان آن ساخته باشند. (از 
ناظم الاطباء): 
به بگماز بنشت بیان باغ 
بخورد و به یاران او شد نفاغ . 

۱ بوشکور (از لغت فرس). 
دل شاد دار و ند کائی نگاهدار 
یک چشمزد جدا مشو از رطل و از نفاغ. 
کائی (از لخت فرس). 
چو یار من شود خندان بخندد باغ و راغ از وی 
نقاغ ار زی لبش داری شود پرمی نفاغ از وی. 
؟ (از جهانگیری). 
|استی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) 
(ی‌ادداشت مولف). سکر. شراب‌خواری. 
(یادداشت مولف): 
چو بزم خسروان گردد ز بوی و رنگ باغ اکنون 
در آن خرو به پیروزی کند بزم تفاغ اکنون, 
قطران (جهانگیری). 
||نفرین و لت و بددعائی. (ناظم الاطباء). 
نفافی. [نّ فی‌ی ] (ع !)ج نفن. رجوع به نی 
شود. 

نفاق. [ن] (ع مص) رایج و روان گردیدن بیع. 
(از منتهی الارب) (اتندراج). رواج شدن بیع. 
(از متن اللفة) (از اقرب الموارد). ||روان و 


رواج یافتن متاع. (غياث اللغات) (از متن 
اللفة) (از اقرب الصوارد). ||برپای شدن و 
رواج و رونق گرفتن بازار. (از متن الاسغق) (از 
اقرب الموارد). خد ک‌اد. (انندراع). راازیاد 
شدن خواستگاران زن. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطبام). 
نفاق. [ن ) (ع مص) دوروئی کردن. (ترجمان 
علامڈ جرجانی ص ۰۱) (آنندراج) (از 
منتهی الارب). منافقة. (زوزنی) (منتهی 
الارب). کفر پوشیدن و ایمان آشکار کردن. 
(از منتهی الارب). کفر در دل نهفتن و ایمان په 
زبان آشکار کردن. (از اقرب الصوارد) (از 
تعریفات). فهو منافق. (اقرب السوارد). ||( ج 
نفقة. رجوع به نفقة شود. ||((مص) دوروشی, 
(غیاث اللغات) (زوزنی) (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء). فعل منافق. (منتهی الارب) 
(اقرت المسوارفا: نکر زیتا: بعستبوسن. 
جسبوسی. (ناظم الاطباء). منافقت. رماق. 
دوزبانی. مقابل وفاق. (یادداعت مولف)؛ پس 
از آن آمدن به درگاه عالی از دل و بی‌ریا و 


نفاق. (تاریخ بیهقی ص 4۳۲۲ 

اهل نفاق گشت شب تیره 

رخشنده‌روز اهل تولی شد. ناصررخسرو. 

قول چون خرما و همچون خار فعل 

این نه دین است این نفاق است ای کرام. 
ارو 

نه حکم او به تهور نه عدل او به تفاق 

نه حکم او به تکلف نه جود او به ریا. 
معودسعد. 

پی مه با نفاق در درگاه 

به توکل روند مردان راه. سنائی. 

همه عالم گرفت تنگ نفاق 

نام اخلاص ناب نشنیدم. خاقانی. 

رنجور نفاق دوستانم 

ز آميزش دوستان مراابس. خاقانی. 

همچو آئینه از نقاق درون 

تازه‌روی و سیه‌جگر مائیم. خاقانی 

خلقی بار از اهل شقاق و نفاق بر زمین 


انداخت. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۷۲). 

- اهل نفاق؛ مردمان ریا کار و مکار. (ناظم 
الاطباء). 

- به نفاق؛ از روی نفاق. مزورانه. یا کارانه: 
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسة چندی 
به نفأق بر سر و چشمش دادند. ( گلتان 
نعدی). 

پرنفاق؛ منافق. دورو 

بدقول و جفاجوی و پرنفاقی 

زیراکه عدوی رسول و آلی. ‏ ناصرخرو. 
نفاق آمیز. [ن ] (نمف مرکب) به دروغ و 
تزویر آميخته: 

حاکن جنک ورا ع کنات 


نفاق‌آمیز عذری چند بتمای. تظامی. 


دو کس جدائی افکند. 
نفاقاقکنی. ان ا ک] (حامص مرکب) 
عمل نقاق‌افکن. 
نفاق‌ زار آن ] | مرکب) جای پر از نفاق و 
دورنگی و ریا: 
نفاق‌زار جهان قابل توطن يست 
خوشا کسی که غریب آمد و غریب رود. 
مر یحبی (از آنندراج). 
نفاق زدن.(ن ر د] (مص مرکب) دوروئی 
کردن. تزویر کردن: وزیر پوشیده نفاقی 
می‌زد. (تاریخ بهقی ص ۶۲۳). 
دوروئی کردن. ریا کردن. ||در تداول. جدائی 
کردن.به خلاف میل و رای همگان رفتن. 
نفال. [نٍ] (ع!) ج نفل. رجوع به نفل شود. 
تفام. [نّ ] (ص) گردآلود. تیره گون. (فرهنگ 
اسدی نخجوانی). سیاه‌فام و تیره‌رنگ و 
چیزی زشت و زبون را نیز گویند. (برحان 
قاطع). سیاء‌رنگ. تیره‌فام. (انجمن آرا) 
(جهانگیری) (آنندراج). چیزی تیره و گردنا ک 
و زشت‌مثال. (اوبهی). زشت و ناخوش. 
(فرهنگ خطی) نغام. رجوع به نفام شود: 
بخیزد یکی تیره گرد از میان 
که‌روی اندر آن گرد گردد نفام. دقيقي. 
جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود 
بسی نفامتری زآنکه سوی تست جهود. 
| ناصرخرو. 
| و آن عارض چون حریر چینی 
گشته‌ست نقام و زرد و پرچین. نامرخرو. 
آنکه به نور پدر و جد او 
نور گرفت‌ست جهان نفام. ناصرخسرو. 
نفانف. [ن ن ] (ع | ج نفتف. رجوع به نقنف 


0 


شود. 
- نفاتف‌الدار؛ گردا گردخانه. (منتهی الارب). 
- نفانف‌الکبد؛ نواحی کبد. (از منتهی الارب). 
| نقاوة. (ن و] (ع [) نفاية. (ستهى الارب). 
رجوع به نفاية شود. 
۱ نقاه۵. [ن ] (ع |) نفاء. رجوع به تفاء شود. 
نفایس. [ن ي ] (ع ص () چیزهای نفس و 
| گرانمایه و گرانها. (ناظم الاطباء). نفائس. 
رجوع به نقانی شود: و چون آفتاب روشن 
است که تو امده‌ای تا نفایس ذخایر از ولایت 
.ما پیری. ( کلله و دمنه). در جوار این مسجد 
مدرسه‌ای با نهاد و آن را به نفایس کتب و 
غرایب تصانیف ائمه مشحون کرد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۲۲). 


۱-نفاغ [با نرن]بمعنى فدح و قحف غلط 
است و «تفاغ» صحیح است. (یادداشت مؤلف). 
۲ -نل: به یاران او شد تفاغ؛ ایضا: به یاران شد 
او نفاغ. 


نفایة. زنْ / ن ی | (ع.ص, () نسفائة أ: ردی. 


(دستوراللغة). چیز بلایه و ردی. |ابقیه. 
(متتهی الارب) (آتندزاج). باقی‌ماندة چنیزی. 
(از متن اللغة). |إراندة دوركرده. (منتهی 
الارب) (از آتندراج). رجوع به تفاء شود. )|به 
معنی سیم ناسره نیز آمده است. (آتندراج). در 
عربی زر ناسره را گویند. (جهانگیری). در 
عربی سیم قلب تاضره را گویند. (برهان قاطع). 
رجوع به نقایه شود. : 
نفایه. [نْ ی /ي] (از ع ص) پول قلب 
ناسره. (ناظم الاطیاء). نبهره. (حاشية برهان 
قاطع ج معین). رجوع به نفاية شودة 

گفتاز کفر پا ک‌شود شهرهای روم 

گفتم چنانکه سیم نفایه مان گاز. ‏ فرخی. 
اینکه زحمت کم کنی نوعی ز تشویر است از آتک 
نقده‌های بس نفایه‌ست این و ناقد بس بصیر. 

انوری (از جهانگیری). 

|| نفایة. بلاید. ردی. پسنت نا کس.نبهره. مقابل 
خیاره. رجوع به نفاة و نفاء و نفاية شود؛ 


خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت 
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار. 
فرخی. 
ای تا کسو نفایه تن من درین جهان 
همایه‌ای بود کس از تو بتر مرا 
ناضراخرو. 


عقل در دست این نفایه گروه 
چون نکو بنگری گرفتار است. ناصرخرو. 
از دل همسایه گر می‌کند خواهی کین خویش 
از دل خویش ای تفایه کین همایه بکن. 
تافر ري 

ماد دین هدی را چنان نقایه امام 
نه نیز صدر جهان را چنان نبهره ندیم. 
۱ ۱ 2 سوزنی. 
ا گر چه قمع آن... نقایة خدم را حرکت و تجشم 
این پادشاه بزرگوار دریغ است. (از المضاف 
لی بدایع الازسانص ۳۷). |اسیه‌رنگ و 
تیره‌فام را نیز گویند. (آنتندراج). تیر‌رنگ و 
سیاه‌فام. (برهان قاطع). نفام. (جهانگیری) 
(برهان قاطم). رجوع به نفام شود: 
باد از سمستان په تک اید به طلایه 
تا حرب کند با نپه ابز نفایه. منوچهری. 
نفایه گشتن. [ن ی /ي‌گ ت] (حسص 
مرکب) خوار شدن. پست شدن. بی‌ارج و 
اعتبار شدن: 
نبودم نزد هر کس خوارمایه 
چراگشتم به نزد تو تفایه. 

(ویس و رامین). 
نفایه گفتن. [ن ی /يگ ت) مص 
مرکب) هرزه گفتن. (یادداشت مولف): 
چون سرم از مستی وز خواب گران گشت 
درکشم او را به جام شب و افشار 
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی 


این چه سخن بود پیش خواجه به یکبار.. 

رس رود فرخی (یادداشت مولف). 
ففاء )ع !) پارهای علف پرا کندء‌رسته. 
(ضران). پازههای علف و گیاه پرا کنده‌رسته. 
یا سب ززا مجتمع و قرآهم‌امده بریده و جدا 
از علف‌زار بزرگ و کلان افزون و بالیده بر آن. 
(متهی الارب) (آنندراج). پاره‌های پرا کنده 
از علف و گیاه. و مرغزار مجتمع که جدا شده 
باشد از علف‌زار کلانی که مشرف بران باشد. 
(ناظم الاظباء). واحد آن نفأة است. (از اقرب 
الموارد). 
نفاة. [ن 2) (ع!) پباره‌ای گیاه. (مسهذب 
الاسماء). واحد نفاً. رجوع به تا شود. 
نقت. [ن] (ع مص) خشمگین گردیدن یا 
برآماسیدن از خشم. (از منتهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). غضبنتا ک شدن. 
(از متن اللقة). نفتان. (متهى الارب) (معن 
اللغة). نقاة. نفیت. (متن اللغة). || جنوشیدن 
دیگ. (متهی الارب) (از متن اللغة). نفتان. 
تفيت. (متن اللفة) (اقرب الصوارد). |اتیرک 
زدن" دیگ جوشان. (از صنتهی الارب) (از 
آندراج) (از محن اللغة) (از اقرب الموارد). و 
هو نفوت. (متن اللغة). نفتان. (صنتهی الازب) 
(متن اللغة). نفیت. (متن اللفة) (اقرب الموارد). 
|اچیدن شوربا در جوانب دیگ. (متهی 
الارب) (از آنتدراج) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). تفتان. (منتهی الارب) (متن اللغة). 
نفیت. (متن اللغة) (از اقرب الموارد): ||منتفخ 
گردیدن آرد به ریختن آب بر آن. (از صنتهی 
الارب) (آنسندراج) (از متن اللغة) (اقرب 
الموارد). 
نقت. [ن] ([) در ات : پته " (تر. تمنا ک)» 
*(شک‌افتن. 
ترکیدن). هوبشمان گوید: :ا مفعول از یه 
نه در اوستا ند آمده, که نظایر متمدد دارد. 


هندی ب‌استان: نيه ننبهته 


اسم مفعول مختوم به ته نپته" است. (قیاس 
۲ سات‌کریت ندهه! "و غیره) . 
دلیلی نیست که آن را از زيشه په "' پدانیم. آیا 


شودبا بسته " 


این کلمه هند و ژرمنی (هند و اروپائی) است؟ 
ازمنی: نوت ۳ (قیر. نفت)» یونانی: ته" در 
آورای مانوی (پهلوی): تفت (قیر. نفت). 
لاتنی: نقه "راز سوی دیگز موف 
(امعجمات عریه -سامی» نويد «لفط, آمل 
آن | کدی‌است بصورت فعلی نباطو (به فتح 
اول و دوم و ضم چهارم) به معنی درخشید, 
روشن کرد تابید. طلوع کرد. آغاز کرد؛ و از 
آن بطو (به کر اول و ضم سوم) آمده به معنی 


تور؛ و نمبطو (به فتح اول و سوم و ضم چهارم) . 


به معنی روشتائی» درخشندگی؛ و نباطش. (به 
فتح اول و کر چهارم) به منعتی با 
درخشندگی, آشکارا؛ و از آن است کلم بطو 
(به فتخ اول و ضم سوم) به معتی نفط, و شکین 


نفتادنی. ۲۲۶۲۳ 
ست که سب اطلاق این اسم بر آن. آن انت 
که‌یکی از خواض «نفط» نبوط آن انت یغنی 
خروج از جوف زمین و چون آن را یسوزانند 
درخشندگی گیرده پس 
خارج, لامع» مشرق گرفتند. بستابرایین, 
سریانی: لفت اصلی این کلمه نیت بنلکه 
| کدی‌اصل آن است و از این به تمام زبانهای 
دیگر رفته است و غرابتی هم ندارد. زتیرا 
عراق (یا بلاد | کد بابل. آشور) از قدیمترین 
ازمنه منبع نفط بود چنانکه | کنون‌هم هت و 
نفط فقط در عصر ما کشف نشده پلکه وجود 
آن همواره در عراق شناخته بوده است, زیرا 
به صورت دریاچه‌هانی بر سطح زمین نبعان 
دارد و در شب می‌درخشد و نور آن از دور 
پیداست؛ و فعل «نْفْط» در عربی به معنی 
پر ده شد ز خارج شد آنده و مبدل آن در" 


پس آن را به معتی نابظ 


«تَبْطٌ» انت به معنی بیرون امد آب و خارج 
شد. (حاشة برهان قاطع ج دکتر معین 
ص ۲۱۵۵). مایع قابل احتراق معذنی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به شرکت ملی نفت شود؛ 


یا گندچرمش به زهر و به نفت 

سوی اژدها روی بنهاد تفت. فردوسي. 
بهاسب و به نفت ات تش اندرزدند 

همه هندیان دست بر سر زدند. فردوسی. 
تفت افروخته شود ز نهيب 

مفز بدخواه او ميان عظام. فرخی. 
از هلیله قبض خد اطلاق رفت ۱ 
آب آتش را مدد شد همچو نفت. مولوی. 


- آتش اندر نفت زدن؛ شادی به کمال و 
اتساطی به‌غایت تمودن. (یادداشت مولف): 
گل سرخ گفت که آتش اندر نفت زنید که 
دولت دولت مساست. (مقامات حمیدی از 
یادداشت بخط مولف). 
نفت آ لو۵. [ن ] (نمف مرکب) بدنفت‌آلوده. 
نفقادن. ان ف د /نّ ف 3 /ند] (ص 
منفی) نیفتادن. نیوفتادن. ناافتادن. مقابل 
افتادن. رجوع به افتادن شود؛" 

هن کمالی دست آور تا تو هم 

از کمال دیگران نفتی به غم. مولوی. 
نفتادنیی. [نَ ف د /ن ف د / و 5] (ص 
لیاقت) نقتادنی. مقابل فتادنی. رجوع به 


۱- فا نفوة۔ تفاء. تفاوة. (مسهی الارب) (متن 
اللغة). نفی. (متن اللغة)ء در تمام معانی. 
۲-در آندراج: يزک زدن. 


3 - ۰ 4 - ۰ 

5 - .nébhalê. 6 - 0 

7 - 02: 6 - -la. 

9 - napta. 10 - basla. 
11 2 baddha. 12 - 2۴۳۰ 
13 - 7 14 - ۰ 
15 - nft. 16 - Naphta. 


فتادنی و انتادنی شود. 
نفتاده. [ن في د / ن ف د /ن د /] (نمف 
مرکب) نیفتاده. ناافتاده. نیوفتاده. مقابل فاده. 
رجوع به فتاده و افقاده شود. 
نفقالیی. [ن ] ((خ) نام یکی از دوازده پسر 


بعقوب. (یادداشت مولف): 

ز بلهان دو فرزند مر دانه بود 

هنرمند نفتالی و دانه بود. 

شمسی (یوسف و زلیخا از یادداشت بخط 
مولف). 


نفتالین. (ن] (فرانسوی, )۲ ماد خشک 
بدبوی سفیدرنگی که از نفت گیرند و برای 
جلوگیری از بید زدن پارچه و لباس آن را بر 
یافته‌های پثمی چون جامه و قالی و قالیچه 
پاشند, همچنین برای دفع موریانه به کار برند. 
نفتان. (نْ ت](ع مص) نفت. (منتهى الارب) 
(اقرب الموارد) (متن اللفة). رجوع به نفت 
شود. 
نفت انداختن. [ن آت] (مص مرکب) 
پرتاب کردن د 
يا منجنیق به طرف دشمن. 
نفت‌انداز. [ن]] نف مرکب) نفاطه. 
(یادداشت مولف). آتشباز. ||گوله‌انداز؛ یعنی 
کسی که توپ و تفنگ را سر دهد. (آندراج). 
نقت‌اندازی. [ن] (حامس مرکب) عمل 
نفت‌آنداز. اتشبازی: هندوئی نفت‌اندازی 
همی آموخت حکیمی گفت ترا که خانه تین 
است بازی نه این است. ( گلتان سعدی). 
نف ت اند ۵9. [نْ] (نمف مرکب) نفت‌آلود. 
به‌نفت‌آلوده‌شده* 
نصیب دوزخ | گرطلق بر خود انداید 
چنان در او جهد اتش که چوب نفت‌اندود. 


شیشه‌های نفت به وسیل دست 


سعدی. 
نفت‌چال. [ن] (إخ) دهی ات از دهتان 
لفور بخش مرکزی شهرستان شاهی, در ۱۲ 
هزارگزی مغرب شیرگاه. در منطقه‌ای 
کوهستانی و جنگلی و معتدل‌هوای مرطوب 
واقع است و ٩۰۰‏ تن که دارد. ابش از 
رودخانة ارز تأمین می‌شود. محصولش برنج 
و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی و شال‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۲ 
تفت خیز. [ن] (نف مركب) مناطق 
نفت‌خیزء, جاهائی که معدن نفت دارد. که چاه 
نفت دارد. که در آنجا نفت استخراج کنند. 
نفت‌دان. [ن] (امسرکب) ظرف نفت. 
مخزن کوچکی که در آن نفت ریزند. || جای 
نفت در ابزار نفت‌سوز. مخزن نفت بخاری و 
چراغ نفتی و امال آن. |اظرفی خرد با لوله‌ای 
که بفشار [با آن] نفت بر چرخ ماس و 
لولاهای در وامتال آن پاشند. (یادداشت 
مۇلف). 


نقت‌زار. [ن] (! مرکب) زمین‌های نفت‌دار. 
(یادداشت مولف). 
نفت سفید. [نْ س ] (اخ) یک تس از 
دهستانهای بخش هفتگل شهرستانهسواز 
است. از شمال محدود است به.دهصتان 
مکاوند. از مشرق به دهستان حومه. از 


ده 


جنوب و مغرب به بخش رامهرمز. این 
دهستان از ۸ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل 
شده و جمیت آن در حدود ۰ تقر است. 
قراء مهم آن عبارت است از: دره سحک» 
گسزین. چمن لاله. مركز دهستان قصب 
نفت‌سفید است. أب دهستان از چشمه تامین 
می‌شود. محصول عمده‌اش غلات و شغل 
اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت و 
گله‌داری است. در این دهستان چاه‌های نقت 
حفر شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
چ ۱ 

نفت سفید. ان س] (إخ) صبة مرکزی 
دهتان نقت‌سفید بخش هقتگل شهرستان 
آهواز است. در مغرب هفتگل در ناحية 
کوهستانی گرمسیری واقع است و ۰ تن 
سکنه دارد. ابش از لوله کشی شرکت نفت 
تأمین می‌شود. محصولش غلات و شغل 
اهالی زراعت و کارگری شرکت نفت است. 
در این قصبه معدن نفت و گج وجود دارد. (از 
فرهنگ جفرافیایی اران ج ۶). 

زفت سفید. [ن تِ س ] (ترکیب وصفی, ! 
درکن مانشی شقان و سیک که په آنبانی 
محترق می‌گردد و آن را از تقطیر نفت سیاه په 
دست مى آورند. (ناظم الاطباء). |اصمغ 
صنوبر که در چراخ سوزند. (یادداشت مولف). 
نقت‌سوز. [نْ] (نف مرکب) که با نفت 
سوزد. که با نفت بسوزد و مشتمل شود و 
حرارت دهد: بخاری نفت‌سوز. 

نفت‌سباه. [ن تٍ) (تسرکیب ورصفی, | 
مرکب) نفت تصفیه‌نشده. باقی‌ماندة نفت 
طبیعی پس از استخراج بعضی از مشتقات از 
آن مانند نفت سفید, بتزین و غیره* 

شتروار سیصد ز نفت سیاه 


بیارند بر بارها تا دو ماه. فردوسی. 
از آتش برافروخت تفت سياه 
بجنید از آن کآهنین بدسپاه. "فردوسی. 


نقت سبه. [ن ت ی؛] (ترکیب وصفی, [ 
مرکب) تفت سیاه. رجوع به نفت سیاه و نفط 
اه شود 

گرچه در نفت سیه چهره توان دید ولیک 

آن ن نکوتر که درآ یا ند خاقانی. 
نقت‌شاه. [ن] ((ج)۲ تصب‌ای از ببخش 
سومار شهرستان قصرشیرین, در نزدیکی مرز 
ایران و عراق واقع است. اهمیت این قصبه به 
مناست حلقه‌های متعدد چاه نفت است که در 
اطراف آن حفر شده است و از آنها نفت 


استخراج مي‌شود. این نقت به وسبل وله از 
طریق سرپل‌ذهاب. پاطاق و شاه‌آباد " به 
پالایشگاه کرمانشاه متقل می‌شود و چون 
محل پالایشگاه در حدود یکهزار متر از 
نفت‌شاه مرتفع تر است این نفت با فشار چهار 
تلم قوی که به ترتیب در نفت‌شاه و سرپل 
ذهاب. در ابتدای سربالائی پاطاق و در 
۶هزارگزی مغرب شاء‌آباد نصب شده است به 
شا قف شی زد اراضی تفا 
شوره‌زار است و آب رودخانة کنارابادی نیز 
تلخ و شور است و آب آشامیدنی اهالی و 
کارگران نفت‌شاه از رودخانة کنگیر سومار که 
در فاصل ۲۴هزارگزی جنوب شرقی قصه 
جریان دارد تأمین مي‌شود. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۵ 

نفت‌سهو. [نْ ش ] (إخ) نفت‌شاه سابق. به 
نفت‌شاه رجوع شود. ۲ 

نفت فروش. [نَ ف ] (نف مرکب) آنکه نفت 
به مردم فروشد. فروشنده نفت. 

نفت فروشی. ان ف ] (عامص مرکب) 
عمل نفت‌فروش. ||( مرکب) جای 
نفت‌فروش. مغازه‌ای که در آن نقت فروشند. 
محل فروختن نفت. 

تفت کر دن ان اه ](نھن رکا کر 
مخزن وسیله نفت‌سوز, نفت ریختن. در انبارة 
چراغ یا بخاری یا آب‌گرم‌کن نفت‌سوزء نفت 
ریختن. 

نف ت کش [ن ک / ک ] (نف مرکب) که نفت 
حمل کند. که بدان نفت را از جانی به جائی 
برند: کشتی نفت‌کش. تانکر نفت‌کش. 

نق تگیری. [ن] (حامص مرکب) نفت 
گرفتن.نفت در مخزن ریختن. مخزن کشتی را 


پر از نفت کردن. 
نفت‌گیری کردن چراغ را؛ نفت در مخزن 
چراغ ریختن. 


نفت لیچه. [ن چ ] (اخ) یکی از پاسگاههای 
مرزبانی ایران است در مرز ایران و شوروی 
در دشت گرگان. چشمه مشهور چاله‌نفت در 
این محل است. رجوع به فرهنگ جغرافیائی 
ایران ج ۲ شود. 

نققی. [نْ] (ص نسبی) منوب به نفت. 
مسربوط به نفت. رجوع به تفت شود. 
|[نفت‌فروش. که نفت به مردم فروشد. " 
|| وسیلة نفت‌سوز. زار گرم کردن و روشن 
کردن که با نفت کار کند: چراع تتی,بخاری 

/ نفتی, آبگرم‌کن نقتی. || نقت‌دار. . نقت خمز, 
< مناطق نفتی؛ جاهائی که در ان نفت 


1 - Naphtaline, Naphtalène (gii). 
۲-نام کنونی آن «نفت‌شهر» است.‎ 
۳-نام کنونی آن «اسلام‌آباد غرب» است.‎ 


نقتی شدند. 

نفتی شدن. (ن ش د1 (مص مرکب) به 
تفت آلوده گشتن. بوی نفت گرفتن. 
نقت. [ن] (ع مص) دردميدن. (تاج المصادر 
بیهقی) (دهار) (غياث اللعات) (ترجمان علامة 
جرج انی ص ۱۰۰) (منتهی الارب) 
(آتدراج). دمیدن. پف کردن. فوت کردن. 
(یادداشت مولف). فى اللغه شبهة ۴۳ و 
يقال هو نقح بلاریق. (بحر الجواهر) (یادداشت 
مؤلف). ||تف كردن. (از ناظم الاطباء). خيو 
انداختن. اخراج خلط. (یادداشت مولف) (از 
متن اللفة) (از اقرب الموارد). ||فضل چیزی 
از دهان انداختن. (غیاث اللغات) (آنتدرا اج). 
از دهان برون افکندن. (از اقرب الموارد). 
|[افکندن چیزی را. (از متن اللغة). ||برآمدن 
رطوبت را طییبان به تازی نفث گویند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی) (یادداشت مولف. || تکلم. 
سخن گفتن. (یادداشت مولف). || جادو كردن 
کی زا (از اقرب المواردا (از المنجدا. 
رجوع به نفاث شود. ||در طب بیشتر 
که‌از مسجرای قصبةالرية خارج می‌گردد 
اطلاق می‌شود. و نیز بر خارج شدن چیزی از 
نای اطلاق شود و مراد از ان انکندن از دهان 
است. (از بحر الجواهر). رطوبتی را گویند که 
در نزله و علت ذات‌الریه و ذات‌الجنب به 
سعال برآید. و آنچه خام برآید آن را به تازی 
بصاق گویند. (ذخیر: خوارزمشاهی) 
(یادداشت مؤلف). رطوبتی که با سرفه برآید. 
(یادداشت مولف): چنانکه اندر بیماری‌های 
اندامهای دم زدن اندر حال نفث نگاه کند و اثر 
نضح اندر نفث جوید. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
نفثات. [ن فَ] (ع إ) ج نفکة. رجوع به نفعة 


بر آنچه 


شود. 
نفثالدم. [ن تذ 3] (ع [مرکب) عبارت 
است از خونی که ظاهر شود از دهان. (از بحر 
الجواهر). ۱ 
نفثالشیطان. (ن تش ش ] (ع [مرکب) 
شعر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غزل. 
(اقرب الموارد). 
نقشة. [نْ تَ] (ع !) یکی نفث است. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نفث شود. ||دمیدگی. 
||دسیدگی افس‌ونگر و دم‌ده‌نده. . (ناظم 
الاطباء). |/انداخته‌شده. (یادداشت سولف). 
ااکلام .(یادداشت ت مۇلف). 
نقثة) لمصد ور. (ن ث تن ۱۶ (ع[سرکب) 
آنچه مبتلا به بیماری ریوی بیرون افکند از 
خلط و خون تا بدان خود را اندک ارامشضی 
بخشد. ||اظهار شکوی و گلایه کردن از امری 
یا چیزی ناخوش‌آیند تا بدان آلام درونی 
تخفیف یابد. بثالشکوی. لب به شکایت 
گشودنو آلام نهانی بازگفتن؛ 
لیکن از رنج برده طبعم هت 


راحتی دون نفثةالمصدور. مسعو دصعد. 


بایکدیگر از حدوث این واقم منکر 
بشواكکوی و نفتةالمصدور آغاز کردند. 
(ترجمه.تاریخ یمینی ص ۳۷۲). چون تو 
صساحبی:ک‌جا خواهیم یافت که بااو 
نقلة‌المصدوری در میأن نهیم. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۱۱۱). سخن او بر نفثة‌المصدور 
شرح غصه و مقاسات معیشت شدیده خود... 
مقصور بودی. (جهانگشای جوینی). 
من سقیم دهر و عقل از تفثةالمصدور من 
مای احیاء روح پورسینا ساخته. 
جلال‌الدین فریدون (یادداشت مولف). 
نفچ. [ن ] (() کاغذ. (جهانگیری) (انجمن آرا) 
(آتدراج). کاغذی راگویند که چیزی بر آن 
نویسند. (برهان قاطع): 
گرنیست کلک مصری و نفج هریوه‌ای 
تا خط نکوتر آید در چشم هر بصیر 
از کلک رودیاری خط صلت نویس 
وز دخل رودبار بده زر چون زریر. 
سوزتی (انجمن آرا) (جهانگیری). 
فقچ. [ن ] (ع مص)' برداشتن و بلند کردن 
پستان توبرامده پیراهن را. (منتهی الارب) 
اض (از انجمن آرا) (از اقرب الموارد) 
(از متن اللغة). برداشتن پستان زن پیراهن راء 
(از تاج المصادر بیهقی). بلند برداشتن پستان 
نوچه پیراهن را؛ یمنی بلندی که در پیراهن به 
سب برآمدگی پتان به هم می‌رسد. (برهان 
قاطم). |[بلند کردن و بزرگ کردن چیزی را". 
(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ||بیرون 
آمدن جوزه از خایه. (تاج المصادر بهقی). از 
بیضه بیرون آمدن جوجه ما کیان. (از منتهی 
الارب) (از آنتدراج) (از اقرب الموارد) (از 
متن اللفة). ||برچستن خرگوش و دوان 
تان (از صنتهی الارب) (از آنندراج). 
برجتن خرگوش. (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). برجستن خرگوش و سبکی کردن. 
(از ناظم الاطباء). |[برجهاندن خرگوش را. 
(از متن اللغة). ||سخت وزیدن باد. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). یا نا گهانی وزیدن باد. (از متن اللغة). 
|اپر کردن مشک آب راء (از اقرب الصوارد) 
(از متن اللغة). ||افزودن مال را. (اژ منتهی 
الارب) (آتدراج). 
ففج. [نْ ف ] (ع ص, [) گرانباران. (منتهی 
الارب) (آتندراج). ثقلاء. (متن اللغة) (اقرب 
سواد. ا سطبرسرین 
و بزرگ سرسرین. . (منتهی الارب) (آتدراج). 
ضخهه الارداف و الما کم (أقرب الموارد) 
(متن اللغة). ااج نفیج. رجوع به نقج شود. 
نفج. » ی ف] 8ج نفجة. رجوع هضور 


شود. 


| نفحان. [ن ف ](ع مص) نفج. نفوج. (از 


اقرب الموارد) (المنجدا. رجوع به تفج در تمام 


نفح. ۲۲۶۲۵ 


معانی مصدری شود. 
نفحان کلانتری. [نَ ک ت] (اخ) دی 
است از دهستان کربال بخش زرقان» در 
جلگۀ معحدل‌هوائی واقع است و ۲۱۲ تن 
سکنه دارد. آبش از رود کر» محصولش غلات 
و برنج است. شفل اهالی زراعت است. به این 
قریه ن_فجان هم می‌گویند. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج . 
نقجة. (نْ ج] (ع [) تسریز جامه. (منتهی 
الارب) (آنس ندراج) (نساظم الاطبا 
رقعةالدخریص. (اقرب الموارد). ج فْج. 
نفج. (ن) (ع مص)" دمیدن بوی خوش. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). 
دمیدن. (ترجمان علامهٌ چرجانی ص ۱۰۰. 
دمیدن بوی. (از تاج المصادر بیهقی). متشر 
شدن رانحة طیب. (از اقرب الموارد), 
اإبرجتن خون از رگ. (از منتهی الارب) 
(اتندراج) (از اقرب الموارد). دمیدن خون از 
رگ. (از تاج 
کی.(از منتهی الارب) (انندراج). عطا دادن, 
(از تاج المصادر بهقی) (از اقرب الصوارد). 
||اجسنبانیدن زلف را (از مسنتهی الارب) 
(آتدراج). ااتیغ زدن 7 (آنندراج). از دور به 
شمشیر زدن ". (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |اپای زدن ناقه و جز آ ن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). لگد زدن ستور. (تاج 
المصادر بهقی) (از اقرب الموارد). ||باد سرد 
جستن. (از تاج المصادر بهقی). وزیدن باد“. 
(منتهی الارپ) (انندرا اج) (غیاث اللغات) (از 
اقرب الموارد). || (() بوی. (ترجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۰. || إمص) دمیدگی. 
دمیدگی بوی خوش. (ناظم الاطباء). 





۱ - در تمام معاتی مصدری به صررت نفجان و 
نفرج نیز آمده است. (از اقرب الموارد) (از 
المتجد). اما در محهی الارب و متن اللغة تنها 
تفج ثبت شده است. 

۲-نفقج الشیء؛ رفعه و عظمه. (اقرب الموارد). 

۳-عبارت متهی الارب ادران خواستن» 
است و ظاهراً اشتباه کانب است. 

۴-در تمام معانی مصدری: نفاح. نفحان. (متن 
اللغة) (اقرب الموارد) (متهی الارب). نفوح. 
(متن اللفة) (المجد). 

۵-نفح اللمة؛ حركهاء كما یفعل المطیب فرح 
رائحته. (اقرب الموارد). 

۶-نفح فلاناً بغه؛ تاوله من بعد؛ او ضربه 
بطاتفة منه» و عبارة الاساس «نفحه باللیف؛ 
ضربه ضرباً حفیفاه. (اقرب الموارد). 

۷- نف الشیء بیقه؛ تيغ زد ار را از دور. 

(محهی الارب). 

۸- قال الاصمعی: ما كان الریاح نفح فهر برد. و 
ماکان لفح فهو حر. (از متهی الارب) (اقرب 
الموارد). و قیل نمت و تحرکت اوانلها. 
(اقرب الموارد). 


۶۶ نفح. 


تفح. إن ت) (ع ص) نية نغح؛ نيت دور و 
بلند. (متهى الارب) (آنتدراج). بعيدة. (اقرب 
الموارد). 
نفحات. [ن ت]۱ )ع بسوهای خضوش. 
(غیاث اللغات) (آنندراج). نفحة. - رجوع به 
نفحة شود؛ 

ز بنفشه‌زاز زلفش نقحات عید الا 

سوی فخر دين و دولت شه دادگر نیاید. 

خاقانی. 
گوش‌هش دارید این اوقات را 
درربائید اینچنین نفحات را. مولوی. 
نفحات صح دانی به چه روی دوست دارم 
که‌بروی دوست ماند که برافکند نقابی. 
سعدی. 

تا معطر كنم از لطف نسم تو مشام 

شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار. حافظ. 
نفحان. [نَ ف ] (ع مص) نفح. نفاح. نفوح. 
(متن اللغة) (المنجد). رجوع به فح شود. 
نفجه: [ن ح] (ع ا) یکی نفح است. رجوع به 
نفح شود. ||دمیدگی. (ناظم الاطباء). ||یک بار 
وزیسدن. (مسنتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). دفقة. (ستن 
اللغة). | عطیة. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (متن للغة) (اقرب السوارد). ج. 
تفحات. يقال لقلان نفحات من المعروف؛ ای 
دفعات. (اقرب الموارد). || پاره‌ای از عذاپ. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباع) (آنندراج). 
قطعه‌ای از عذاب. (از اق 
خالص. (متهى الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). محضة. (اقرب السوارد) (متن 
اللغة). |نختین فوران خنون و یک دفعه 
فوران خون.(از اقرب الموارد). |[بوی 
خوش. (ناظم الاطباء). ج. نفحات. رجوع به 
نفحات شود. 
نفخ. .[ن] (ع امسص, إ) ناز. بزرگ‌منشی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فخر. کبر. 
(اقربالموارد). تکیر, (تاظم الاطباء): ذونفخ؛ 





ذو کبر و فخر. (منتهی الارب). |[بلند برآمدگی" 


روز. |بلندشدگی چیزی از بادی که در آن 
پدید آید, دمیدگی. پربادشدگی. آماس. (ناظم 
الاطباء). آماس. ورم. تورم. |[ناد. (آنندراج). 
ورمی که در شکم پدید آید بر اثر خوردن چیز 
"باددار و نفخ‌آوره 
چو سفره پیش هر ناکس میفکن بر زمین خود را 
که پیچد نفخ بی‌حد در شکم از نان بریانش. 
ملاقوقی (آتدراج). 
ار ات لت را کر 
تخم‌های اوست. (یادداشت 
دردمیدن. (ترجمان علامٌ چرجانی ص 
۰ (از ستهی الارب) (آنسندراج) (تاچ 
المصادر ببهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). 
دمیدن. (غیاث اللغات). پف کردن. فوت 


مؤلف). |((مص). 


کردن. دمیدن در چیزی. دمیدن در مشک. 


دمیدن به آتش. (يادداشت مولفت) (از مسن 


یح ارت[ 


اللغة) (از اقرب الموارد). 
تا نفخ صور؛ تا قیامت. اب ميدن 


صور قیاست» ی سل 
در مغز فته خنجر چون گدنات راه ˆ 
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد. 

ظهیر فاریابی. 


خصومتگهی ساخت تا نفخ صور 
که‌از سازگاری شد آن شهر دور. ‏ نظامی. 
رگ‌رگ ات این آب شیرین و آب شور 

در خلایق می‌رود تا نفخ صور. مولوی. 
تا نفخ صور بازنياید به خویشتن 

هر کو فتاد مت محبت ز جام دوست. 

سعدی. 

نفخ روح؛ دردمیدن روح 

چه بود آن نفخ روح وغل وروزه 
که مریم عور بود و روح تنها. 

به روح‌القدس و نفخ روح مریم 

به انجیل و حواری و مسی‌حا. خاقانی. 
نفخ صور؛ دمیدن صور. در شپور دمیدن؛ 
وراد یکی صدمه از نفخ صور 

که‌ماهی شد از کوهۀ گاو دور. نظامی. 
= ||دمیدن صور اسرافیل. کنایه از نزدیک 
شدن قنامت. فرارسیدن قیامت. قیام قیامت* 
هین که در دل شکست زلزلة نفخ صور 

گوش خرد شرط نیست جذر اصم داشتن.. 

خاقانی. 

و آخز به نفخ صور کند قهر کردگار 

بند فلک گسسته و جرم زمین هبا. . خاقانی. 
نغمةٌ مطرب شده چون نفخ صور 

زو قیامت در جهان بزخاسته. ۰ خاقانی. 
|| تسیز دادن. (از مسنتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). ||بلند شدن چاشت 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
| آفزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). |إبلند 
شدن چیزی از بادی که در آن حادث گردد. 
(ناظم الاطباء). || پرباد شدن. (غياث اللغات). 
نقخ. [ن ف ] (ع ص) مرد پر از جوانی. 
(ستتهنی الارب). پر از جوانی. (از اقرب 
الموارد). . مرد در کمال جوانی: (ناظم الاطباع). 
یقول: شاب نفخ و جارية نفخ. (از اقرب 
الموارد). 
نفخاء : [ن] (ع ص, !) زمین بلند. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندر اج). ||پشذ نرم 
خاک.(منتهی الارب). پشته از خاک نرم. 
(ناظم الاطباء). زين نرم مسرتفع. (از اقرب 
الغوارد) (از تن اللفق). مثل الشبخاه, (اقرب 
.الموارد) .|| اعلای استخوان سناق. (سنتهی 
الازب) (آنندراج). بالای استخوان ساق. 
(ناظم الاطباء) (از معی اللغة). ||تأنیث انفخ: به 
معنی حیوانی که به فخ متلا شده است. (از 


خافانی, 


ت. (منتهی الار ب) 


نفخ 

متن اللغة). رجوع به تفخ و انفخ شود. ˆ 
نفخات. [ن ف ] (ع () دمیدنهای باد: (غیاث 
اللغات) (اتدراج). ج نفخة. رجوع به نفخة 
شود. ۳ 
نفخ انگیز. [ن1] (نف مرکب) غذای باددار. 
غذائی که خوردنش تولید نفخ در شکم و معده 
کند. 
نفخت. [نْ خ] (ع ل) نفخة. رجوع به نفخة 
شود. ۱ 

نفخت صور؛ دردمیدان صورة 

گیتی به‌مثل سرای کار است 

تا روز قیام و نلخت صور. ناصر خسرو. 
نفخ سکم. [ن خ خی ک ] (ترکیب اضافی, [ 
مرکب) آماسیدن و باد کردن شکم. رجوع به 
نفخ کردن. (ن ک د] (مص مرکب) به نفخ 


۔ متلا شدن. آماس کردن. ورم کردن. رجي 


نفخ شود. 

نفخه. [نَ خ] (ع [) یک بار دمیدن. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). واحد نفخ است. 
رجوع به نفخ و نفخه شود. | آشاس شکم. 
(منتهی الارب)(دهار) (آتندراج). تفخة. نحّة. 
(منتهی الارب). 

نفخه. (نْ خ /خ] (از ع. ) ننخة. یک بار 
دمیدگی. (از ناظم الاطباء). یک بار دمیدن. 
(غیاث اللفات). رجوع به نفخة شود |ادم. 
(یادداشت مولف». 
- تا نفخة صور؛ تا روز قیاست. تا صبح" 
محثر. تا أبدة 
شب را ز برای زنده ماندن 
تا نفخهٌ صور همبرآزم. 
حریفان خلوترای الت 
به یک جرعه تا نفخ صور مست. سعدی. 


خاقانی. 


- تفخة.روح؛ کایه از دمی باشد که جیرئیل 
در آستین مریم مادر حظرت عتی )ع( 
دمیده بود. (اتندزاج). نفخ روخ 3 

ز یک نفخ روح عدلش چو مریم 

عقیم خزان یکر نیسان نماید, خاقانی. 
خاک چو مریم از صفت: عیسْی شش مهه به بر 
کرده‌به‌نسان میمش نفخ روح شوهری. 


خاقانی- 
نفخة صور؛ دم صور. (بادداشت مولف). 
نفخ صوره ۱ 
زنده شد لهو و شادی از پی انک ` 
نعرة رعد نفخة صور است. مسو دسعد. 
نفس عاشقان و ناله كوس 
تفخة صور در جهان بگشاد. خاقانی. 


۱-در شعر به سکون دوم [ن] نیز آمده است. 
٣-النفخا‏ ء من الارض؛ مکرمة للینات ليس 
نها حجارة و لارمل بت قلیلان الشجر. (متن 
اللغة). 


نقخه صور اندرین پیروزه‌پنگان دیده‌اند. 


خاقانی. 
من زنده به ذ کرردوست باشم 
دیگر حیوان به نفخ صور. سعدی. _ 


نفد. [نْ ] (ع مسص) رسسیدن به چیزی و 
درگذشتن از آن . (السنجد). رجوع به فذ 
شود. 
نفا. [نْ فَ)] (ع مص) نیست و نابود گردیدن و 
رفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). فنا شدن و رفتن. (از متن اللفة). نقاد. 
(اقرب الموارد) (متن اللفة) (متتهى الارب). 
نابود شدن و رفتن و منقطع شدن و به پایان 
رسیدن. گویند: تفد زادالقوم, و نفد الماء من 
البشر» و مانفدت كلمات الله. (اقرب الموارد). 

نفذ. (نْ ] (ع مص) درگذشتن از قوم و خلاف 
ورزیدن ۲. (متهی الارب) (ناظم الاطباء). 
درگذشتن از قوم و پشت سر گذاشتن ایشان 
را. نقاذ. (اقرب.الموارد) (متن اللغة) (المنجد). 
نفوذ. (المنجد). ||درگذشتن تیر از جائی که 
رسد یا بیرون آمدن سر تیر به طرف دیگر و 
تمام ان در اندرون بودن. (مهی الارب) (از 
متن اللفة) (از اقرب الموارد). نفاذ. نفوذ. 
(منتهی الارب) (المنجد). ||گذشتن چیزی از 
چیزی و رها شدن آن از آن. (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطیاء). نفاذ. نفوذ. (متتهى الارب). 
رجوع به نفاذ شود. 

نفف. [نٌ ف] (ع إمص) تفاذ. روانی چیرزی. (از 
متهى الارب) (از آنندراج). انفاذ. (اقرب 
الموارد) (متن اللفة) (ناظم الاطباء). روانی, 
اجرا. (ناظم الاطباء). اسم است از انفاذ. (از 
متن اللغة). نفوذ. (ناظم الاطباء). گویند: طعنة 
لها نفذ؛ ای طعنة نافذه. امر بنفده؛ ای بانفاذه. 
(متن اللفة). ||(() مخرج. مخلص. (متن اللغة) 
(اقرب الموارد). مخرج. راه برامد. (از صنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||خرق, (اقرب 
الموارد). 

نفر. [َنَ] (ع [) گروه مردم از سه با ده. (منتهی 
الارب). لغتی است در َفر. (از اقرب الموارد). 
رجوع به فر شود. ||إج نافر. (اقرب المواردا. 
رجوع به نافر شود. |[قومی که با تو گریزند یا 
به کاری پیش ایند یا از یک‌دیگر گریزند در 
جنگ. (سنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(آتندراج). اسم جمع است. (از متن اللغة). 
- یوم‌الفر؛ روز بازگشت حاجیان از منی و 
آن درازدهم ذی‌الحجه است. (منتهی الارب) 
(آنندراج). یوم‌الَفر. رجوع به تفر شود. 
||ورم يا خروج خون. (از متن اللفة). ||لقیته 
قبل کل صح و نفر؛ ای قبل کل صیاح و تفرق. 
(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)؛ یعنی 
تخت ديدم او را. (متهى الارب) اناظم 
الاطیاء)؛ یعنی قبل از هر چیز, و آن در 


موردی است که او را قبل .از طلوع قجر دیده 
باشی. (از قرب الموارد). رجوع به صیح شود. 
|[(مص) رمیدن و برجن آهو. (از منتهی 
الارپ) (ان نباظم الاطباء). رم كردن آهو. 
شرود. شرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللفة). 
تقران. (متهی الارب) (اقرب الصوارد) (متن 
اللفة). تفور. (متن اللغة). ||رمانیدن. (از منتهی 
الارب) (از آتندراج) (از ناظم الاطباء). نقران. 
(متهى الارب). ||اعسراض كردن و روی 
گرداندن از چیزی. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الاطباء). ||ناشکیبائی کردن و دور گردیدن. 
نفور. (از ناظم الاطباء). |ناپند و مکروه 
شمردن چسیزی را. (از اقرب الموارداء 
|اگروه گروه‌بازگشتن حاجیان از منی. (منتهی 
الارب) (آنندراج). بیرون شدن حاج از منی. 
(تاج المصادر بیهقی). بازگشتن حاجیان از 
می به مکه. (اقرب الموارد). خارج شدن 
حاجیان در یوم‌النقر. (از متن اللفة). پرا کنده 
هدن حاجیان در منی و بازگشتن. (از ناظم 
الاطاء). تفور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) 
(متن اللقة). |ایرا کنده شدن. (منتهی الارب) 
(از آنندراج). متفرق شدن قوم. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللغة). نفیر. (متن اللغة). 
|[غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیره 
شدن بر کی. (از ناظم الاطباء). غلبه کردن بر 
کی (از اقرب الموارد). ||چسیره شدن بر 
کسی در نبرد. (از منتهی الارب). چیره شدن 
بر کسی در نبرد مفاخرت. (ناظم الاطباء). 
غلبه کردن بر کسی در منافره. (از من اللغة). 
غلبه کردن کی را در حاب. اتاج المصادر 
بیهقی). منافرت. (منتهی الارب). ||شتافتن به 
وی چیزی. (اقرب الصوارد) (از ناظم 
الاطباء). 
فقو [ نت1 (ع إا در فارسی: تن۔ کس. 
شخص. (یادداشت مولف). فارسیان بر یک 
کس‌اطلاق کند. (غیاث اللفات), کس. 
فردفرد از هر جمعیتی و گروهی و از سپاهی. 
(از تاظم الاطیاء). واحد شمارش انان انت 
از زایر و از سائل و خدمتگر و مداح 
هر روز بدان درگه چندین نفر آید. 
ز کافران که شدندی به سومنات به حج 
همی گنه نگشتی به ره فر ز نفر. . فرچی. 
غلامان نیرو کردند و آن دو نفر دیگر را از 
اسب بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). پنج نفر غلام 
ترک قیمتی. (تاریخ بیهقی ص ۲۹۶). 
برنیایم یک تنه با سه نفر 
پس ببرمشان نخست از یکدگر. مولوی. 
||واحد شمارش شتر است. گویند یکی نفر 
شتر: زنبورکچی‌باشی راامر نمود که شتران 
زنبورک که هفتصد فر بودند... زانوی آنها را 
بسته. (مجمل التواریخ گلستانه). ||واحد 
شمارش دندان است. گویند: چهار نفر از 


فرخی. 


نفر. ۲۲۶۲۷ 


۲ دندانهایم را کشیده‌ام. |اگروه مردم از سه تا دو. 


(غیاث اللغات) (متهى الارب) (از مهدب 

الاسماء). گروه مردم از سه تا ده پا تا هفت. 

(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). نفر. (از 

منتهی الارب). رهط. و آن بر کمتر از ده تن از 

مردم (یا مردان به اسحنای زنان) اطلاق شود 

از سه نفر تا ده يا تا هفت تن و بر بیش از ده 

تن, نفر اطلای تشود. (از متن اللفة) (از اقرب 

الموارد). ج انفار؛ 

زمین ستوه شد از پای زایران ملک 

که‌وفد نگسلد از وفد او نفر ز نفر. ‏ عنصری. 

پای ناخوانده رسید و نفر مويه گران 

وارشیداه کنان‌ راه نفر بگشانید. ‏ خاقانی. 

می‌شخولدند هر دم آن تفر 

بهر اسبان که هلا ز این آب خور. ‏ مولوی. 
اندراف‌ادند در لوت أن نفر 
قحط دیده مرده از جوعالیقر. 
ماه روزه گشت در عهد عمر 
بر سر کوهی دویدند آن نفر. مولوی. 
||مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همگی 
مردم. الاس کلهم. (اقرب الموارد) (متن 
اللفة). ||قیله و عخیر؛ انسان. (از من اللغة) 
(از ناظم الاطباء). ||چا کر.(غیاث اللغات) 
(ناظم الاطباء). خدمتکار. (ناظم الاطباء). 

- یوم‌اللفر؛ روز بازگشت حاجیان از مشی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روز 
سیم عید اضحی. (مهذب الاسماء). و أن 
دوآزدهم ذی‌الحجهة است. (آنندراج). یوم‌الْفر. 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یوم‌الشفور. 
(اقرب الموارد). 

نقر. [نِ / نف / نف ] (ع ص, از اتباع) عفر 
نفر؛ خبیث مارد. (از آقرب الموارد) (از منتهی 
الارب). رجوع به عفر شود. 

نقو. [ن ف ] (اخ) یکی از ايلات خمۂ فارس 
و مرکب از ۲۵۰۰ خانوار است. تیره‌های این 
ایل عبارتد از: باده کی, تاتم لو. چنگیزی. 
دولوخانلو, زمان خانلو, ستارلو. ښجرلو. 
شولی, طاطم. جن. عراقی قادلو, قباد خانلو, 
قره باخیلو, قیدرلو, لر. وجه تسمیة این ایل به 
تفر ان است که ریاست آن به شخصی به نام 
حاجی حین‌خان نفر وا گذاربوده است و این 
شخص نفوذی و شهرتی داشته است. رجوع 


.مولوی. 


۱ - تقد القوم؛ بلفهم و جاوزهم. (المتجد). 
نفدنی بصره نفادا و نفدا؛ بلعنی و جاوزنی. 
(اقرب الموارد). در متن اللغة نيز بدین معنی 
نفاد آمده است» از مراجع به دسترس مانتها 
المنجذ اين مصدر را تقد بط کرده است. در 
محهی الارب بدین معنی «فذ» آمده است. 

۲ - نفذ فلان للقرم؛ جازهم و تخلفهم. (اقترب 
الموارد). جاوزهم و تخلفهم. (متن اللقة) 
(المنجد). در محهی الارب تخلفهم را حلاف 
ورزید» ترجمه کرده است. 


۸ نفر. 


به جغرافیای سیاسی کیهان ص ۱۱۱ شود. 
فقر. [نْ ف ] (اخ) نام ایلی است که در اطراف 
تهران, ساوه, زرند و قزوین سکونت دارند. 
بیلاق افراد این ایل کوههای شمالی ارز و 
قشلاق ایشان خوار است. رجوع به 
جغرافیای سیاسی کیهان ص ۸۷ شود. 
فقو [نْ ت ] (ع ص, () ج نفور. رجوع به نفور 
شود. 
نقو. [نّف فَ] (ع ص) زن تسسسرسیده و 
هراسنا ک. || غزال رمید.. (ناظم الاطباء). 
فقو [نف ف ] (إخ) بلد یا قریه‌ای است بر 
نهرالزاس از بلاد فرس, این را خطیب گفته 
است و ا گرمنظورش از بلاد فرس قلمرو قدیم 
ایرانیان باشد جایز است وگرنه امروزه نفر از 
تواحی بابل سوب است و در سرزمین 
کوفه واقع است. (از معجم الیلدان), رجوع به 
معجم البلدان شود. 
نفرا. [ن ف ]ازع ددم گروه و 
از سپاهی. (ناظم الاطاء). ج تفر به معتی 
افراد. آحاد. ک‌ان. . رجوع به نفر شود. 
نفراج. ۰ ]ع ص) بددل. (منتهی الارب) 
(انندراج) جبان, (اقرب الموارد). جبان. 
ضعیف. (متن اللفة). بددل. ترسو. جیان. (ناظم 
الاطباء). نفرج. نفرجة. نفرجاء. نفراجة. 
(منتهی الارب) (متن اللفة) (اقرب الموارد). 
نقراجه. ان ج] (ع ص) نفراج. (سنتهی 
الارب) (متن اللغة) (اقرب الموارد). رجوع به 
3 اج شود 
نفراختن. ان ف تَ / ن ت] (مص منفی) 
نیفراختن. ناافراختن. مقابل فراختن و 
افراختن. رجوع به افراختن شود. 
نفراختنی. [نَ ف ت / نَت ] (ص قابلیت) 
نیفراختتی. مقابل فراختنی. رجوع به 
آفراختنی شود. 
نفراخته. [ن ف ت /نّ ت /ت]انسف 
مرکب) ناافراخته. نیفراخته. مقایل افراخسته. 
رجوع به افراخته شود. 


نفراشتن. [نْ ف ت ن ت] (مص منفی) ‏ 


نیفراشتن. مقابل افراشتن. 
نفراشتنیی. َف توت (ص تابلیت) 
نفراشتنی. ناافراشتنی مقابل افراشتنی 


نفراشته. [نْ ف ت /وّت تا ف 
مرکب) نیفراشته. نیفراخته. 

نفرت. [نِ ر] (ع ا4سص) رمیدگی. نوعی 
رمیدگی از چیزی. . (غیاث اللغات). ببزاری 
اشمتزاز. رمیدگی. ناخواهانی. (یادداشت 
مزلف). فرار. گریز. هزیمت. هول. ترس. 
هراس. کراهت. ویه. يارند. تلفر. عدم میل. 
(ناظم الاطباء): | گر تا این حد نواختی بواجبی 
از مجلس ما به حاجپ نرسیده است اکنون 
پیوسته بخواهد بود تا همه نفرت‌ها و 
بدگمانی‌ها که این مخلط افک‌نده است زاییل 


گردد.(تاریخ ببهقی ص ۳۳۵). بدان نامه 
بیارامید [آلتونتاش ] و هم نفرتزایل گثیت. 
(تاریخ بهقی). شتربه گفت سخن تبو دلیل 
می‌کند بر آنکه از شبر مگر هراسبی‌بو نیرتی 
افتاده است. ( کلیله و دمنه). پر از مبرنفرتی 
که داشت ت دلش بر صفای جانپ او قرار 
نگرفتی. (ترجمهة تاریخ یمینی ص 4۳۷۵ از 
موجب نقرت و دواعی وحشت استعلام کرد. 
(ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۲۸۹). بانگ نماز 
گفتی به اداشی که مستممان را از او نقرت 
بودی. ( گلستان سعدی). چندانکه دانا را از 
نادان نفرت است تادان را از دانا وهشت 


است. (کلتان سعدی). 
- به نفرت؛ به کراهت. از روی اشمنراز و 
بیزاری* 


به نفرت ز من درمکش روی سخت. سعدی, 
||(!) در تداول. بوئی سخت بد. (یبادداشت 
مولف). ||یکبار رمیدن. (غياث اللغات). 
رجوع به نفرة شود. 

نفرت آور. [نِ ر و)] (نسف مرکب) نفرت 
آورنده. که تولید اشمئزاز و دل‌زدگی و تنفر 
کند. ناپسند. مکروه. ناخوشایند.. مسوجب 
بیزاری و رمیدگی. 

نفرت آوردن. ان ر و5] (مص مرکب) 
ایجاد کراهت و رمیدگی و اشمزاز کردن: 
زنان و مختثان را برگمارند تا از معشوق او 
حکايتهاء زشت ناپسندیده که مردم را از آن 
تتگ آید و نفرت ارد می‌گویند تا دل او سرد 
شود. (ذخيرة خوارزمشاهی). 

تفرت انگیز. [ن ر ] (نف مرکب) نفرت‌آور. 
ناخوشایند. 

نفرتانگیزی.. (نٍ ز 1] (حامص مرکب) 
عمل نفرت‌انگیز. رجوع به نفرت‌انگیز شود. 

نفرت ۵اشتن. [ن ر ت ] (مص مرکب) 
پیزار بودن. کراهت داشتن. 

تفرت گرفتن. ان زگ ر ت (مص مرکب) 
یزار شدن. رمیدن: مردم از او سیر نگردد و 
طبع نفرت نگیرد. (نوروزنامه). 

نفرت نمودن. [ن رن /ن /ند] (امسص 
مرکب) اظهار تنفر و بیزاری کردن. 

نفرج. .)غ ر](ع ص بددل. (منتپی الارب). 
نفراج. رجوع به نفراج ww‏ 

نفرحاء . [ن رٍ ] (ع س رای (سنتهی 
الارب). ۰ رجوع به نفراج شود. 

. | نف رجةء [ن ر ج](ع مص) سخن بيار 
گفتن.(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 

ففرجه. [نِ ر ج] (ع ص) نفراج. رجوع به 
نفراج شود. 

نفروج. [ن /نْ) (!) چوبی که خمر نان را 
بدان پهن کنند. (برهان قاطم) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). آن را به عربی مدمک خوانند. 
(برهان قاطع) (آنندراج). چویک. شوبق 


نفریدن. 

[معرب چوبک ] .مطمله, وردنه. تیروّرکن. 
تیر. (یادداشت مولف). رجوع به نفروچ شود. 
نفرة. [نْ ر] (ع إ) یکبار رمیدن. (آنندراج). 
واحد نفر است. (از اقرب الموارد). رجوع به 
تفر شود. ||قومی که به کاری پیش روند. 
(مستهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از متن اللغة). |[گروهی که با کی 
رمند. (منتهی الارب). گروهی که با کسی رمند 
و فرار کنند. (ناظم الاطباء). القوم ينفرون 
معک و یتافرون فی‌القتال. (از اقرب الموارد). 
|| خویش و نزدیک مرد که به خشم وی 
خشمنا ک شوند. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطیاء). نافرة. (از اقرب الموارد). رهط. 
عشیره و اسر مرد. (از متن اللغة). |اگروه 
مردم از سه تا ده. (منتهی الارب). رجوع به نفر 
شود.. 
نفرة. [نْ ر] (ع ‏ نحکم. فرمان. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). | آنچه جهت دفع چشمزخم بر 
کودک آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از ستن 
اللغة). نَرّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) 
(متن اللغة). 
ففرة. [ ن ف ر] (ع ل) نفرّه. اسنتهی الارب). 
رجوع به رة شود. 
نفری. [نْ / ن ] (!) دعای بد. مخفف نفرین 
است. (از برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به 
نفرین شود. 
نفری. [ن ] () خدمت و شغل و پیش 
خدمتگاری و نوکری. ||دیو. اهریمن. جن. 
|]فر دفرد. یک‌یک. (ناظم الاطباء). رجوع به 
تفر شود. 
نفریت. [ن ] (ع ص, از انسباع) عفریت 
نفریت, از اتباع است. رجوع به نفر شود. 
نقريقة. [ن تَ)](ع ص,. از اتسباع) عفريتة 
تفريتة, از اتباع است. رجوع به نفر شود. 
نفر یچ [ن](ع صا بسیارگوی یاوه‌درای. 
(منتهی الارب) (انندراج). پرحرف یاوه گوی. 
(ناظم الاطباء). مکار. (از اقرب الموارد). 
مهذار مکثار. (متن اللغة). 
نفریدان. [نْ /ن ]' (مص) نفرین کردن. 
دعای بد کردن آ. (از برهان قاطع) (از 
انندراج) (ناظم الاطباء). لعن کردن. بدخواهی 
کردن. (یادداشت مولف). لعنت کردن. (ناظم 


۱ - در برهان قاطع و آنندراج به کر اول [نٍ 
د[ و در ناظم الا طیاء به فتح اول [نْ 3] ضبط 
شده و ظاهرآهر دو درست است. رجوع به 
نفری و نفرین شود. 

۲-قیاس شود با پهلوی 201136 (نفرین 
شده)» از: ذ(نفی, سلب) + فریدن (آفریدن) . (از 
حاشية برهان قاطع ج معين). 


عرین. 


الاطباء): 
هر آنکس که بد پیش درگاه تو 
بلفرید بر جان بیراه تو. فردوسی. 
ببارید خون زنگة شاوران 
بتفرید بر بوم هاماوران. فردوسی, 
بسی نفرید برگشت زمانه 
که‌کر دش تیر هچران را نشانه. 
فخرالدین اسط. 

هم از ن کار آن دا اس دل خیره ماند 
بر آن بت بنفرید و ز آنجا براند. اسدی. 
ز درد دل و چان بنالید سخت 
بنفرید بار بر شور بخت. 

شمی (یوسف و زلیخا). 
همانا که پر ما بنفرید سخت 
که‌هم در زمان تیره شد روی بخت. 

شمسی (یوسف و زلیخا 
نفریده به دشمتان جاهت 
اجرام فلک چو خلق عالم. بوعلی چاچی. 
|[نفرت نمودن. پشولیدن, پسوریدن. (ناظم 
الاطیاء) 


نفرین. 1ن /ن] () دعای بد. (لفت فرس 
اسدی) (غیاث اللغات) (انتدراج) (انجمن ارا) 
(ناظم الاطباء). لمنت. بور. پسور. سنه. 
غورا. یارند. پشول. پشور. دشتام. (از ناظم 
الاطباء). از: ز(نفی, سلب) + فرین (آفرین)؛ 
ضد آفرین. مقابل آفرین در تمام معاتی. لعن. 
لعنت. بوه. مرغوا, فرید. ذم. تقبیح. نکوهش. 
لعان. نفری. (یادداشت مولف)* 

| کون که ترا تکلفی گویم 


پیداست پر آفرینم ار نفرین لها دقیقی. 
فریدون شد و زو ره دین بماند 

به ضحا ک بدبخت نفرین بماند. قردوسی. 
که نفرین بر این تخت و این تاج باد 

بر این کشتن و شور و تاراج باد. فردوسی. 
پس از مرگ نفرین بود بر کی 

کهز او نام زشتی بماند بسی. فردوسی 
مه نو رهی کان نه آیین بود 

که تا ماند آن بر تو نفرین بود. اسدی. 
روز رخشان ز پی تیره‌شبان گونی 

افرین است روان بر آثر نفرین. ناصرخسرو. 


زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند 
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند. 
خاقانی. 
حصاری کاندر او عزاست و راحت 
ز بیرونش همه نفرین و خالان. اصر خسرو. 
نفرین مظلومان در تشویش کار... و تنکیس 
رایت دولت او موثر امد. (ترجمة تاريخ 
یمینی ص ۰ نفرین بر دنیای فانی و 
روزگار غدار باد. (ترجمة تاریخ یمینی ص 
۱۶ 
گهی‌دل را به نفرین یاد کردی 


ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. 


هر که او بنهاد ناخوش سنتی 
سوې او نقرین رود هر ساعتی. 
چه خوش گت شاه جهان کیقباد 
کهنفرین بل بن زن نیک باد. 


مولوی. 


سعدی. 
| مصیبت, پلا. محنت. (یادداشت مولف): 
بخواهد مگر ز اژدها کین من 
گراو بشنود درد و نفرین من. 
(سادداشت 
بروخیم). 
|افقان. ناله و زاری. رجوع به شواهد ذیل 
معنی اول و رجوع به نفرین کردن شود. 
|اکراهت. نفرت. ||ملامت. گفتگوی به طور 
مذمت و استهزاء. رجوع به نفرین بردن شود. 
|| خوف. ترس. ||با انگشتان اشاره کردن به 
سوی روی کی ویابه پشت سر آن و 
بددعاتی, یا بلند کردن دستها را بجانب 
آسمان, (ناظم الاطیاء). 

ا و ا 


فردوسی 
مولف از ص ۲۸۰۷ شاهنامة 


نسفرین‌کرده. لممين. (یادداشت مولف. 
نفرین‌شده: 
هر آن خون که ریزی از این پس به کین 
تو باشی به نفرین مرا افرین فردوسی. 
یگو ای به نفرین شوریده‌بخت 
که‌بر تو نزیبد همی تاج و تخت. فردوسی. 
بدو گفت ای بزهمند.به نفرین 
نه تو بادی و نه ویس و ته رامین 
فخرالاین اسعد. 
ایستاده به خشم بر در اوی 
این به نفرین سیاه روخ چکاد. 
مرغزی (از فرهنگ اسدی). 
من آن نگویم | گرکس به رغم من گوید 
زهی سپاه به نفرین خهی طلیع شوم. 
سوزنی. 
- به نفرین شدن؛ ملعون شدن. مورد نفرین و 
لعنت واقع شدنء 
به نقرین شد ارجاسب و ما بافرین 
که داند چنین جز جهان‌آفرین. فردوسی. 


به نفرین کردن؛ ملعون کردن. مورد لسن و 

سرزنش و تقبیح قرار دادن. خوار و سرافکنده 

کردن؛ 

بترسم کآفتاب آسمانی 

همی در باختر گردد نهانی 

من از بدخواه او ناخواسته کین 

نکرده دشمتانش را به نفرین. فخرالدین اسعد. 

- به نفرین یازیدن؛ تفرين کردن. لعن کردن. 

دعای بد کردن: 

چو یزدان بود یار و فریادرس 

نیازد به نفرین ما هیچکس. فردوسی 
نفرین بردن. [نْ /ن ب د] (مص مرکب) 


س 


نکوهش شدن. (یادداشت مولف). مورد ذم و 
سرزنش واقع شدن: 


توانگر برد آفرین سال و ماه 


نفرین کردن. ۲۲۶۲٩۹‏ 


و درویش نفرین برد پی‌گناه. بوشکور. 
نفرین خواندن. ان /ن خوا /خاد] 
(مص مرکب) تفرین کردن. لعن کردن. رجوع 
به نفرین کردن شود | 

همان مرغ با ماهیان اندر آب 

بخوانند نفرین بر افراسیاب. فردوسی. 
زهی صدری که خصمت را گیا تفرین همی خواند 
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان رائد. 

خاقانی. 

نفرین دادن. آن /ن د] (سص مرکب) 
نفرین کر دن. (ناظم الاطباء). 
نفرین‌شده. [ن /ن ش د /3] (نمف 
مرکب) نفرین‌کرده. (یبادداشت مولف). به 
نفرین. ملعون. 
نفرین کردن. ن /نٍ ک ] امص مرکب) 
نفریدن. (از برهان قاطع) (از اندراح). لمنت 
نمودن. پشولیدن. بددعائی کردن. (ناظم 
الاطباء). رجم. (از ترجمان القرآن) (از تاج 
المصادر بیهقی). تلعین. (دهار). قبح: لمن. 
لعنة. (از ترجمان القرآن). لمن کردن. لعنت 
کردن.دعای بد گفتن: 

نفرین کند به من بردارم به آفرین 
مروا کم بدو بردارد به مرغوا, 
بر این تخمة سام نفرین کنند 


خروانی. 
مرانام بی‌مهر و بی‌دین کنند. فردوسی. 
بر آن موبد پیر نفرین مکن 
نه بر آرزو رائد او این سخن. فردوسی. 
بر آن شاه نفرین کند تاج و گاه 
که پیمانشکن باشد و کینه‌خواه. 
به نیکبختی تو هر که دل ندارد شاد 
بنالد از غم و بر بخت خود کند نفرین. 
معزی (از آنتدرا اج). 
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را 
کو داد کر و مرتبت این گو فشانه را. 
شا کربخاری. 
نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین 
نیابد مرغوا انکس که یزدانش دهد مروا. 
قطران. 
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ابشان را 
همین آمروز پر گردد به نفرین تو دیوانهاء 


فردوسی. 


۲ ناصرخضرو. 

گراهل آفرین نیمی هرگز ۱ 

جهال چون کنندی نفرینم. . ناصرخسرو. 

تو به دین دنا گزیدهستی و زان 

بر تنت نفرین کند جان‌آفرین. ناصرخسرو, 
| نخواهی که نفرین کنند از پست 

نکو باش تا بد نگوید کست. سعدی, 

چتان زی که ذ کرت‌به تحن کنند 


۱ -اصلاً به فتح اول [َنْ ] است. در تداول به 
کر اول [نٍ] تلفظ کنند. 
۲-نل: مر آفرینم از نفرین. 


۰ نفرین‌کرده. 


چو مردی نه پر گورت نفرین کنند. سعدی, 


| آزار یسافتن از حرفهای کسی. |ااظهار ر 


کراهت کردن. پرهیز نسودن. ||ترسنا ک‌شدن. 
هراسان گشتن. ||خشمگین شدن. (ناظم 
الاطباء). 
نفر ی نکرده. ن نک 5/](نسف 
مرکب) رجیم. (از ترجمان القرآن). ملعون. (از 
سهذب الاس‌صاء). نفرین‌شده. (بادداشت 
مولف). 
نقری نکنا. [نْ / ن ک ] (نسف مرکب. ق 
مرکب) نفرین‌کنان. در حالت تنفرین کسردن. 
(ناظم الاطباء). 
نفری ن‌کنان. [ن /ن ک] (نف مرکب» ق 
مرکا اکان لب ران دز ال ان 
کردن و ناسزا گفتن: 
چه سود آفرین بر سر انجمن 
پس چرخه نفرین‌کان مرد و زن. سعدی. 
نفرین گرفتن. [ن / نگ ر ت)] اسص 
مرکب) نفرین کردن. نفرین آغازیدن. لعنت و 
ناسزا اغاز کردن؛ 


گرفتند نفرین به بهرام بر 

بدان جام و آرندة جام بر. فردوسی. 
به گفتار گستهم یکسر سپاه 

گرفتند نفرین به آرام شاه. فردوسی. 
کسی یکدگر را ندیدند روی 

گرفتند نفرین همه بر گروی. فردوسی. 
نفرین گفتن. ان /ن گت ] (مص مرکب) 
نفرین کردن* 

همه شب بر این غصه تا بامداد 
سقط گفت و نفرین و دشنام داد. سعدی. 


نقر یة. (نِ ری ى ] (ع ص, از اتباع) عفرية 
نقرية. از اتباع است. رجوع به نفر شود. 

تفز( ] (ع مص) برجن آهو'. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب 
الصوارد). برجستن آهو بره در دویدن. 
(فرهنگ خطی) (از متن اللفة). تفزان. (منتهی 
الارب) (متن اللغة). نفوز. (متن اللغة). 
|[مردن. (از المنجد) (از متن اللفة) (از اقرب 
الموارد). نفزان. نفوز. (السنجد) (متن اللغة) 
(اقرب الموارد). 

نفزان. [ن ق] (ع مص) نفز. نفوز. (اقرب 
الموارد) (متن اللفة). رجوع به تفز شود. 

نفس. [نْ] (ع ) جان. روح. (از تھی 
الارب) (انندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از مهذب 
الاسماء). روان, (ناظم الاطباء). قوه‌ای است 
که بدان جم زنده, زنده است. (از مفاتیح): 
خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کی 
رانفی است و آن را روح گویند. (تاریخ 
ببهقی ص ۱۰۰). در این تن سه قوه است... و 
هر یک از این قوتها را محل نفسی دانند. 
(تاریخ بیهقی). 


گفتاز نفس جثه مردم نصیب یافت 

گفتم ز نفس ناميه مردم گزیده تر زې 
تاج خږود 

گفتم مقام عاقله تفس است بی‌گمان 

کقتامقام تفس حیات است نکپ پا 
تاصرخرو. 

خرد رااولین موجود دان پس نفس و چم آنگه 

نبات و گونه گون‌حیوان و آنگه جانور گویا. 


۱ تاصرخرو. 
از عقل همه هوات خواهم ۱ 


آدمی با شرف نفس و عزت ذات هیچ نوع از 
انواع حبوب نمی‌یافت. (ترجمة تاریخ یمینی 


ص ۲۹۶). 

هلا ک‌نفس خوی زشت نفس است , ۱ 
نکو زد این مثل را هوشیاری. عطار. 
حیف بود مردن بی‌عاشقی 

تا نفسی داری و نفسی بکوش. سعدی. 


||جوهری است مجرد متعلق به تعلق تدبیر و 
تصرف. و او جم و جسمانی نیست و ایین 
مذهب بقع محتقان از حکما و متکلمان 
است. یا آنکه مجرد نیت یعنی نفوس 
اجامی‌اند اطیف و به ذوات خود زنده و 
ساری در اعماق بدن که انحلال و تبدیل یدو 
راه نیابد و بقای او در بدن عبارت است از 
حیات. و انقصال او عبارت است از موت» و 
بعضی گویند نفس جزوی است لایتجزی در 
دل و بعضی برآنند که او قوتی است در دماغ 
که‌میدا حس و حرکت است. و بعضی گویند 
قوت نیت بلکه روحی است متکون در 
دماغ که صلاحیت قول حس و حرکت دارد. 
(از نفایس الفنون). ]|خود هر کسی. خود هر 
چیزی. (ناظم الاطباء). خویشتن؛ بگیر از 
نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده 
است به سوی تو. (تاریخ بهقی ص ۲۱۳). 
گواه‌می‌گیرم خداوند تعالی را برنفس خود به 
نجه شم و گنت تریغ بهقی ص ۳۱۹ 
پس هر که بیمت را می‌شکند بر نفس خود 
شکست اورده. (تاریخ ببهقی ص ۱۳۷). 
هر انکو نفس خود بشناخت بشناسد یقین حق را 
امیرالمومنین این گفته شیر ايزد دیان. 
تاشرخسرو. 
با آنکه هت هر دو جهان ملک این و آن 
نفس ترا | گرتو بخواهی مسخر اند. 
ناصرخرو. 
هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج 


مخدوم اختیار نکند. ( کلیله و دسنه). آنگاه 


نقی خویش را میان چهار کار.. مسخیر 

گردانیدم.( کلیله و دمنه). 

ندانم یار خود کس را و از بی‌یاری ایزد 

به نفس خویشتن گفتن که بی‌بارم نمی‌یارم. 
سوزنی. 


بگفتا که این مرد بد می‌کند. 
نه بر من که با نفس خود می‌کند. 
|احقیقت شیء و هستی و عین هر چیز. 
(غیاث اللغات). عين هر چیزی. (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خود 
هر چیزی. (از ناظم الاطباء). برای تأً کید گفته 
می‌شود. مثلا: جائنی نفه و بنفسه. (از اقرب 
المواردا. |اذات. (ناظم الاطباء). خمیر. 
طینت* 
در تفس من این علم عطائی است الهی 
معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر. 
۱ تاصرخرو. 
این تور در اولاد نبی باقی گشته.ست 
کزنفس پیمبر به وصی بود وصالش. 
اترو 
تفش بر بردباری و رایش به برتری 
عمش به وقت مردی و طبعش گه سخا. 
مسعودنعد. 
هر که نفضی شریف دارد... خویشتن رااز 
محل وضیم به منزلتی رفیع می‌رساند. (از 
کلیله و دمنه). از صیانت به پردباری نفس 
چاره نیست. ( کلیله و دمنه ص ۱۵۲). 
با پدان کم نشین که درسانی 
خوپذیر است نقی انْانی. 
در آفرینش نفسی اگربود ناقص 
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند. 
خاقاتی. 
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. سعدی. 
از نفس بدان چشم نکوئی توان داشت. 
سلمان ساوچی. 
|اتن- (غاث اللغات) (متهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (دهار) (از آنندراج). جبد. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). شخص. (ناظم 
الاطباء). تن مردم و جز او (از مهذب 
الاسماء). مراد از نفس شخص همگی شخص 
و سراپای انسان است: اهلک فلان نفه؛ اوقع 
الاهلا ک‌بذاته كلها و حقيقه. (از اقرب 
الموارد): من نه از آن مردانم که به هزيمت 
بشوم ا گر حال دیگرگونه باشد من نفس خو 
به خوارزم نبرم. (تاریخ بیهقی ص ۳۵۰. 
چون روز شد امیر برنشت و پش کار رفت 
با نفس عزیز خویش و منجنیق‌ها بر کار کرد. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۱۳).| گرامیر در این جنگ" 
با ما مساعدت کند چنانکه به نفس خویش 
حاضر آید یا پسری فرستد با فوجی لشکر 
قوی‌ساخته. (تاریخ بسهقی). فایده در تعلم 
حرمت ذات و عزت نقی است. ( کلیله و دمنه 
ص ۴۸۳). جانها و تفس‌های ما فدای ملک 


سعدی. 


ستائی. 


۱- نفزالظی؛ وثب؛ ای طفر بقوائمه جمیعاً و 
وضعهن معا من غير تفریق بينهن. (اقرب 
الموارد) (المنجد). 


نفس. 
است. ( کلیله و دمنه). جان را وقایة ذات و 
فدای نفس شریف او می‌ساخت. (ترجمة 
تاریخ یمیتی ص ۰ (fF‏ 

از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح 

هم به صح از کعبةٌ جان روی ایمان دیده‌اند. 


خاقانی. 
ز بهر نفس مکن جان که بهر گردن خوک 
کیرد زنجیر مسجد اقصی. خاقانی. 
گفتم کلید گنج معارف توان شناخت 
گفتاتوان | گرنشود نفس اسیر کام. خاقانی. 
آن می‌که گره گشای‌کار است 

با نفس چو روح سازگار است. نظامی. 
هر چه بر نفس خویش نپسندی 

نیز یر نفس دیگری مپسند. سعدی. 


و من در نفس خود این قدر قوت و سرعت 
می‌یابم که... یار شاطر باشم ته بار خاطر. (از 
گلستان سعدی). بعد از آنکه به نقس خویش 
دوبار به اصفهان معاودت نموده بود. (ترجمۀ 
محاسن اصفهان ص 4۶). 
|اشخص. (از اقرب الموارد). کس. تن. نسمة. 
ج. آنفس» نفوس: 
بحق کرسی و حق آیةالکرسی 
که نخسده شبی در بر من نفسی. 
منوچهری. 
بر گردن هر تفس از او غل و مر او را 
ته گردن و دست است و نه اغلال و سلاسل. 
ناصرخسرو. 
اگرتوفیق باشد و یک نفس را از چنگال 
مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزشی بر اطلاق 
مستحکم شود. ( کلیله و دمنه). یک تفس را 
فدای اهل بیتی توان کرد. ( کلیله و دسنه). 
|نفی اماره: 
ایمن از شر نفس خود بودی 
درغم حرقت و عذاب جحیم. ناصرخرو. 
چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس 
مبالغت نمودم به راه راست بازآمد. ( کلیله و 
دمنه ص ۵۴). چون یک چندی گذشت و 
طایفه‌ای از امال خود را در مال و جاه بر خود 
سایق دندم تفس بدان مایل گشت: ( کلیله و 
دمنه). با خود گفتم ای نفس ميان منافع و 
مقار خویش قرق نمی‌توانی کردن. (از کلیله 
و دمه). 
نکند عشق نفس زنده قبول 
نکند باز موش مرده شکاز. نتائی. 
سرز آن فروبرم که برآرم دمار نفس 
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم. خاقانی: 
هر چه تقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم 
هر چه نقد عقل می‌يابم در آتش یبرم _ 
خاقانی. 
تا کی در چشم عقل خار مفیلان زدن 
تاکی در راه نفس باغ ارم ساختن. خاقانی. 
گرنفسی نفس به فرمان تست 


کفش‌بیاور که بهشت آن تست. ‏ نظامی. 
مادړ بت‌ها بت نفس شماست 
زآنکه اوت با روان است اژدهاست. 

ا مولوی. 
نفس اژدرهاتت او کی مرده است 
از غم بی‌آلتی افرده است. مولوی. 
نفس و شیطان خواهش خود پیش برد 
و آن عنایت قهر گشت و خرد و مرد. 

ِ مولوی. 

نقس را وعده دادن به طعام اسانتر است که 
بقال را به درم. ( گلستان سعدی), 
دردا که طبیب صر می‌فر ماید 
وین نفس حریص را شکر می‌باید. . سعدی. 
سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت 
غالب. ( گلشتان سعدی). 
نفس بیشه‌ست و گربزی شیرش 
عقل بازو و علم شمشیرش. اوحدی. 
گرتو بر نفس خود شکست آری 


دولت جاودان به دست آری. مکتبی. 
تو نقس خویش را لعنت کن ای دوست 
که دشمن تر کت از دشمان اوست. 

9 پوریای ولی. 
| آلت تناسل. (غياث اللعات) (از چراغ 
هدایت). تره. (ناظم الاطباء) (از آنندر اج 


شرم مرد. (یادداشت مؤلف). آلت مردی. ذ کر, 


(از ناظم الاطباء) (آنندراج): 


وز بلای نفس من بر جان من. سعدی 

از خواجه‌سرائی توان کمتر بود 

گرنفی برید محرم سلطان شد. _ 
شهیدی تمی (از انندراج). 


|انزدیک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
نزد. (ناظم الاطباء). عند. (از اقرب الموارد) 
(منتهی الارب). ||همت. (از اقرب الصوارد) 
(ناظم الاطباء) (مهذب الاسناء). ||ازاده. 
(اقرب المزارد) (ناظم الاطباء). ||قصد دل. 
(ننتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 
|ارای. (از اقرب الموارد). ااننگ. عار. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انفق: 
(اقرپ الموارد). عیب. (اقرب الصوارد) (از 
منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). 

از 
آنندراج). || عقوبت. (از متهى الارب) (از 
اقرب الموارد) (ناظم الاطنباء) (از آنندراج). 
قوله تعالی؛ و یحذرکم اله نفه. (قرآن ۲۸/۲ 
و 4۳۰ |اخو ن. (مسنتهی الارب) (غسیاث 
اللسفات) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) 
(مهذب الاسماء) (اتندراج). یقال: دفق نفه؛ 
ای دمه. (اقرب الموارد). زجوع په نقن سائله 
شود. |انم. (منتهی الارب). || آب: (از اقرب 
الموارد) (مهذب الاسماء). || چشم‌زخم. 
(متهی الارب) (غیاث اللفات) (ناظم الاطباء) 


انفس. ۲۲۶۳۱ 


(مهذب الاسناء) (آنندراج). عين. (از اقرب 
الموازد). گویند: اصابثه نفس؛ ای عنین. (از 
اقرب الصوارد) (ناظم الاطیاه) (آنندراج), 
اابزرگی: (ناظم الاطباء) (آنندراج) (صنتهی 
الارب). عظمت. (اقرب الموارد) (ناظم 
الاطباء): جلالت. (ناظم الاطباء). || چیزگی, ` 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). 
عزت. (از اقرب الموارد). || آنچه بدان پوشت 
پیرایند از بیخ درخت و برگ سلم و جز آن, 
بقدر یک دباغ, یا عام است. (مسنتهی الازب) 





(آتدزاج). انداز ۶ یک دباغت از بیخ و برگ 
الموارد). اادد اصطلاح حکما: نفس جوهری 
است که ذاتا مسثقل است و در فصل یاز به 
ماده دارد و متعلق به اجاد و اجام است. و 
خود که تعلق تدییری با بدن دارد و یا جوهری 
است مل غير مائت و در تصرف و تدير أ 
نیاز به جوهر روحانی دیگر دارد که روحائیت 
آن از نفس کمتر باشد و آن واسطة ددح 
حیوانی است که ان هم واسطه‌ای دارد که قلب 
است. (اسقار ج ۴ ص ۵ شرح خکمة 
الاشرق ص ۳۸۲). در ماهینت و حقیقت نقس 
اقوال و آراء مختلفی دز طول تاریخ فلفه 
اظهار شده و خلاصه آن از این قراز است؛ 

۱<نفی عبارت از اجزاء مستفار 
کت ریالش کل است. ۲-نار است, 2-۳۲ 
هواست. ۴- ارض است. ۵- ماء است. ۶- 
جسم بخاری است. ۷- عدد است. ۸-مرکب 
۰- برودت است. ۱۱- دم است. مزاج 
است. ۱۳- نسبت حاصله از عناصز ات 
(زادالس‌افرین ص :۶۰ اشفار ج ۱ضن ۶۳ 
۴ 3 ابن‌رشذ گوید: حد و تعریف فس 
نامنکن است. (تهافت النهافت ص ۵۶۶). 
صدرالدین در بیان حقیقت و وجود تین 
گوید: خداوند متعال موجودات را بترتیب و 
نظام احسن از اشرف به اخس آفریده انست و 
عنایت ار ایجاب می‌کد که هموازه به 
موجودات فض بخشد و فیض او دایم باشد و 
سماویات همواره فتفیض و منتمد قبول 
موجودات طبیعیه ظاهر می‌شود حیات تفذیه 
ونشو و نماست و بعد حیات حس و حرکت 
انت و بمد حیات علم و ثمیز است و هر یک 
پواسطه آن صورت آثار حیات مخصوص به 
ان فیضان می‌کند ان صورت رانفی 


می‌گویند و سه مرتبه دارد: ۱ - نفس‌نباتن. ۲ 


- حیوانی. ۳- السانی» و حد جامع آن تفهی 


۷۲ نقس. 


را آثار خاصی است و در هر یک مدا خاصی 
است., که متا آن آثار است و آن مبادی ر 
قوتی هتد. تعلق به اجام و خود اجسام 
نپاشتد و آن نفس است و کلمة نفس نام برای 
آن قوت است و بدین ترتیب صدرالاین نفس 
را جسمانیة‌الحدوث می‌داند. ولکن ماده أن 
که‌همان افاضات علویه بر مواد سفلیه باشد از 
ناحیة بالا و علویات و در نتيجة فیوض الهی 
است و معنی کینونت سابقهٌ نفس بر بدن همین 
است نه انکه نفوس تاطقة انانی ابتداء 
کینونت جرد باشند چنانکه دیگران 
می‌گویند: نفس انسان را سه نات است: اول 
نشأت صور حسيه طبعية و مظهر آن حواس 
خمی ظاهره است که دنا هم گویند. نشات 
دوم اشباج و صور غائییة از حواس است و 
مظهر آن حواس باطته است که عالم غیب و 
آخرت هم گویند. سوم نشأت عقلیه است که 
دار مقربین و دار عقل و معقول است و مظهر 
آن قوت عاقله است. (از فرهنگ علوم عقلی 
ص .)۵٩۳‏ ||در اصطلاح صوفیان. تورع دل 
انت به مطالب یوب که نازل است از 
حضرت محبوب و عبارت از ترویج قلوب 
است به لطایف غیوب و صاحب انفاس ارق و 
اصفی است از صاحب احوال و صاحب وقت 
مبتدی است و صاحب انفاس منتهی. (فرهنگ 
مسصطلحات عرفا ص ۲۹۷ (از کش اف 
اصطلاحات الفنون ج ۲ ص ۱۴۰۴). روحی 
است که خدای تعالی ان را بر آتش قلب 
مسلط می‌کند تاشرر آن را فرونشاند. (از 
تعریفات). |[در اصطلاح اهل رمل, جماعت 
را نقس و نفس کل نامند. و نیز نفس رابر 
عنصر آب اطلاق می‌کنند و آب اول را نفی 
اول گویند و آب دوم را نفس دوم. پس آب 
عه داخل نفس هفتم باشد. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون ص ۱۳۹۶). 

پنفسه؛ بعینه. بشخصه. (یادداشت مولف). 
به نفس خود؛ فی حد ذاته. بشخصه. 
شخصا: خا کر نسبی عالی دارد که آتش 
جوهری علوی است ولکن. چون به نفس 
خود فلری ندارد با خا ک‌برابر است. ( گلستان 
سعدی). 

= حلم التقی؛ ترم‌دل. (از ناظم الاطباء). 

ˆ در نفی خود؛ فی حد ذاته. بذاته: هنر در 
نفس خود دولتی است. ( گلتان سعدی). 

- ||در دل خود: در نفس خود گفتم. (از 
یادداشت مولف). رجوع به نفس بمعنی نزد 
شود. 

- سلیماللفس؛ ملایم‌رفتار. که رفتاری نعتدل 
و ملایم و پا رفق و مدارا دارد. خوشرفتار. 

نفس. إن ت ] (ع ل" دم. (غياث الاْفات) 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (بحر 


الجواهر). دمه. (دهار) (سهذب الاسماء). 
هوائی که از دهان موجود زنده درنحال تتفنن 
خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جبذب 
نیم استاز راه بینی یا دهان برای تمرویح 
قلب و دفع بخار است باز به هخان.رلة. و این 
هر دو حرکت یعتی برآمدن و فرورفتن دم 
مجموع یک تفس باشد. (غياث اللغات) ٠‏ 
نفن جز به فرمان او نگذرد 
پی مور بی او زمین نسپرد. 
نفس را مگر بر لبش راه نت 


چو او در جهان نیز یک ماه نیست. 


فردوسی. 


فردوسی. 
بر نفس خویش به شکر خدای 
سود همی گیر به رسم کرام ناصرخسرو,. 
هر نفی گوهری است و سرمايةٌ آدمی اشت. 
ضايع کردن بی‌ضرورتی ابلهی باشد. ( کنیای 
سعادت). 
چرخ راهر سحر از دود نفس 
همچو شب سوخه‌دامان چکنم. خاقانی. 
راه تفم بسته شد از آه جگرتاب 
کوهمنفسی تا نفسی رانم از این باب. 


. خافانی, 
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می 
کزدو نفس بیش نیت اول و انجام عمر. 

خاقانی. 
عیب‌نمائی مکن آئینه‌وار 
تا نشوی از نفسی عیب‌دار, نظامی. 
هر نفی کو به ندامت یود 
شحنه غوغای قيامت بود. نظامی 
جمله نفی‌های تو ای بادسنج 
کیل زیان است و ترازوی رنج. نظامی. 
بر می‌ناید از دل تنگم نفس تمام 
چون نالۀ کی که به چاهی فرورود. 

سعدی. 


هر نفسی که فرومی‌رود ممد حیات ابت و 
چون بر می‌اید مفرح ذات. ( گلستان سعدنی). 
تانفس هست و نفس کاری کن 
گردخود از عمل حصاری کن. 
عنان تفس کشیدن جهاد مردان است 
نفس شمرده زدن ذ کر اهل عرفان است. 

صائب. 
|| حیات. زندگی. رجوع به شواهد یل معنی 
اول شود. |[رمق. (ناظم الاطباء): 


اوحدی. 


تا نفسی هست دمی می‌زنم. 
||فوت. پف. بادی که با به هم فشردن لبها از 
دهن خارج کنند: 

گفت یکی وحشت این در دماغ ۲ 
تیرگی ارد چو نفس در چراغ. نظامی. 


نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی. (مجالس 
سعدی). ||دعا. هو. همت. ارادت و همت 
درویشی با پیری. (بادداشت مؤلف). دم. 
رجوع به نفس کردن شود 


همت چندین نفس بی‌غبار 

با تو بین تا چه کند روزگار. . نظامی. 
هم نفش راحت جانها شود 
هم سخنش مهر زبانها شود. 

از نوش بوی وفائی بخش 
ملک فریدون به گدائی ببخش. 


نظامی. 


نظامی. 
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان 
ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت. ( گلستان). 
از برکة نقس مبارک ایشان آن بلا از اهل 
بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص ۱۱۸). در 
مجالس صحبت می‌فرمودند زود باشد که این 
قصر هندوان قصر عارفان شود. الحمدئه که 
این زمان آن تفس مارک خواجه محمد به 
ظهور آمد. (انیس الطالين). ||گفته. قول. 
(یادداشت مولف): فرمودند این مردی است 
که‌بر آسمان خواهد پرید... آن تفس ایشان در 
خاطر من بود. (انیس الطالبین). با من فررمودند 
که‌اول کی که از علماء بخارا با ما آشنا 
خواهد شد این بزرگ خواهد بود» آن نفی 
خواجه دایماً در خاطر من می‌بود بعد هفت 
سال اثر آن تفس ظاهر شد. (انیس الطالبین 
ص .)٩۰‏ آنچنان که حضرت.خواجه فرموده 
بودند واقعم شد و از برکة نفس ایشان به 
سعادت ایمان رفت. (انیس الطالیین ص 
۱ خواجه فرمودند ما قضیه ترا بهتر از 
حا کم برسیم و تفحص کنیم. آن مدعی نفی 
خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالیین). او را 
گفتد موافقت خواجه کن و بخور. نفس 
شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین 
ص_4۴۵. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و 
رجوع به نفس درگرفتن شود. ||سصاحبت. 
همدمی. (از یادداشت بخط مولف): 
ولیکن مرا با جریره نفس 
به آید نخواهم جز او هیچ کس. 
دم بی‌نفی تو برنیارم 
در خدمت تو نفس شمارم. 
||نفحد. نکهت. بوی: 
از نفس مشک هیچ حظ و خبر تست 
مغز,خری را که با زکام برآمد. 
|| آواز. آواء نغمه: 
نفس بلبلان مجلس او 
زین غزل شکر تر اندازد. 

خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص ۸۲۴ ˆ 
کوه‌دانش را چو داود از تفس 
منطی‌الطیر از خوش آوائی فرست. خاقانی. 
نفن عاشقان به سوز بود 
وآن دگرها چو شمع روز بود. اوحدی. 
رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در 


فردوسی. 


نظامی, 


خافانی. 


۱ -معی نخین این لفت در عربی نیز 
مستعمل است. اماممانی دیگر حاص 


فارسی‌زبانان است. 


نفس. 
ترکیبات نفس شود. ||لحظه. (تاظم الاطباء) 
(یادداشت مولف): زمان. وقت. دم. گاه. 


هتگام. (یادداشت مولف). رجوع به نی و 
یک نفی, در ترکیبات ذیل نفس شود 
کوش‌تا آن نفس که آید پیش 

نشود فوت از تو ای درویش. سنانی. 
نفسی کز تو بگذرد آن زفت 


در پی آن نفس بنتوان رفت. سائی. 
بدان نفس که بر آفرازد ان ينيم علم: 


خاقانی. 
چو عمر خوش‌نفسی گر گذر کی بر من 
مرا همان نفس از عمر در شمار آید. بعدی. 
بعرس از گناهان خود این نفس 
که‌روز قیامت نترسي ز کس. سفدی. 


پرسید که از عبادتها کدام فاضل‌تر است گفت 
ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را 
نیازاری. ( گلستان سعدی). 

ز عطر حور بهشت ان نفس برأید بوی 
گنها کمکدۂ ماعیر جیب کند. حافظ. 
شور شراب عشق تو آن تفم رود ز سر 
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای 
تو. حافظ. 


با کلمات ذیل بصورت مزید مژخر آید: 


آخرنفس. آشنانقس. بی‌نفس. پا کنفس. 


سیرتفس. تازه‌نفس. خوش‌نفس. چس‌تنفس. 

روشن‌نفس. درنفس. شسیرین‌نفس. 

عیسی‌نفس. گنده‌نفس. مبارک‌نفس. 

در ترکییات زیر به صورت مضاف‌الیه اید: . 

-ضبط نفس. ضیق نفس. رجوع به هریک از 

این ترکیبات شود. 

- از نفس افتادن؛ خاموش شدن. بی‌صدا و 

بی‌آو از شدن. 

- ||بغایت خسته و مانده شدن. 

از تفس افکدن؛ از نفس انداختن. 

از نفس انداختن؛ خاموش و بی‌صدا کردن. 

(غسیاث اللغات) (از چراغ غ هدایت) (از 

انتدراج)؛ 

شکوء دانه و دام از تفس انداخت مرا 

شور بهوده ز چشم قفس انداخت مرا. 
ملاطغرا (از آنندراج). 

- ||از پا فکندن. از رمق انداختن. مانده و 

بی‌رمق کردن. 

-به تفس رسیدن؛ به نفس آخر رسیدن: 

ساقی به نفس رسید جائم : 

تر کن به زلال می دهانم. تظامی. 

. درازنفسی کردن؛ روده‌درازی کردن. 

پرگو ئی کردن. 

- نفس از دست و پابریدن؛ سخت ضعیف و 


بی‌رمق و ناتوان شدن. بر اثر ماندگی زیاد یا 


یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است. 


ترس نا گهانی یا پیماری صعب بغایت تاتوان 


گشتن وایعی و نیرو از دست و پای کی زایل: 


شد زنب 1 

نفسن بازآپن؛ نفس واپین. (اتدراج)؛ 

بنشین.ظسی"کز همه لطف تو بس است این 
امیرخسرو (از آنندراج). 

- نفس بازپسین؛ تفس واپسین. (انندراج). 

نفس باقی بودن؛ مختصر فرصت و مهلتی 

داشتن. 

- ]|هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن 

داشتن. ` 

- تفس بر لب رسیدن؛ به حال نزع اقتادن. به 

مردن رسیدن. 

- ||بغایت مانده 8 و ناتوان گشتن.. 

- نقس بر تفس؛ پیاپی پی. لاینقطم. نف .در 

نفس؛ 

به جان گفت بايد نفی بر نفس 

که‌شکرش نه کار زیان است و پبس. سعدی. 

نفس بریدن؛ مردن, 

- || اواز کسی قطع شدن. خاموش شدن. 

”نفس به شماره افتادن؛ نفی‌نفس زدن. 

< نفس بلند شدن؛ صدا برآمدن. به شکوه و 

اعتراض صدا برخاستن: از کی نفس بلد 

نمی‌شود؛ کی جرات اعتراض کردن ندارد. 

= ||کایه از دراز شدن سخی. (اتدراج). 

- تفس به لب آمدن؛ جان به لب رسیدن. به 

حال تزع افتادن: 

منتظران را به لب آمد نفس 


اي ز تو فریاد به فریاد رس. ِ نظامی. 
+ نفس به لب رسیدن؛ جان به لب آمدن. نفس 
به لب آمدن. 

- نفس تنگ شدن؛ بر اثر دویدن یا ضعف یا 
پیماری دشوار شدن تنفس: 

شد نفی. ان دونه هسال او 


تنگ‌تر از حادثة حال او. نظامی. 
< نفس در کار کسی کردن؛ همت در کارش 
کردن.نظر تأیید بر او افکندن. 

-نفس درگرفتن؛ تأثیر کردن سخن در 
دیگران. موثر افتادن سخن: در جامع بعلیک 
وقتی کلمه‌ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در 
نمی‌گیرد. ( گلتان سعدی). ی 
نفس در نفس؛ پیاپی. دائم. لاینقطع: 

چو خواهی که گوئی نفس در نفس 
حلاوت نیابی ز گفتار کس. ۱ 
نفس سرد؛ نیم خنک* 

تفس سرد سحر گرم‌رو از بهر چراست 


سعدی. 


- ||نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد. 
¬ ||سخن یا کاری که بی‌تأثیر باشد و در 
دیگران نگیرد: 


جهد نظامی نفسی بود سرد 


نفس. ۲۲۶۳۳ 
گرمی توفیق بچیزیش کرد. نظامی. 
- || آه»سرد. اهی که نومیدانه برکشند. 
<ن فقس سرد برآوردن؛ َه پاش کشیدن. 
نومیدانه آه کشیدن: نفسی سردپرآورد و گفت 
این مزده مرا نیست بلکه دشمان مراست. 
( گلستان سعدی). 
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد 
گفت بگذار من بی‌سر و بی‌سامان را. سعدی, 
نا گه‌نفسی سرد از دل پردرد برآورد. ( گلستان 
سعدی). 
7" نفس سرد بر زدن؛ تقس سرد برآوردن: 
چو ارچاسب دید ان سپاه گران 
گزیده‌سواران نیزه‌وران 
سپاهی که چندان ندیده‌ست کس 
ز انده یکی سرد بر زد نفس. فردوسی. 
<< نقی سرد زدن؛ تفس سرد برآوردن؛ 
همی زنم نفسی سرد بر آمید کی 
که‌یاد ناورد از من به سالها نفی. ‏ . سعدی. 
تفس‌سردی؛ سردسخنی. 
- نفس سوار نه شدن؛ نفس به لب رسیدن. 
به حال نزع افتادن. 
- ||بغایت مانده شدن. 


- نفس گرم؛ مقابل نفس سرد. 


.= ||دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده: 


مرغ لبم از نفس گرم او 

پر زبان ريخته از شرم او. نظامی. 

- ||اشتیاق. شور و شوق؛ 

ای بخوش نیم انس بر اوصاف قدس شو 

سوی انس رسان نفس گرم بی‌عرم. ‏ خاقانی. 

- نفس‌تفی؛ دمادم. پیاپی. لاینقطع. تفس در 

نفی. نفس بر نفس. رجوع به نفس‌نقس زدن 

در سطور بعد شود. 

نقی‌نفس زدن؛ از غایت ماندگی تفس‌های 

کوتاه و تند زدن. به سرعت و تندتر از حد 

معمول نفس کشیدن بر اثر دوبدن زیاد یا 

ماندگی از کاری صعب. 

¬ نفس واپسین؛ نفس بازپس. نفس 

بازپین. دم آخرین که بعد از آن همین مردن 

است وبس. (آتدراج) .تفس آخر 
- واپین نفس؛ نفس راپسین 

آخر. 

هر نف هر لحظه. هردم. در هر آن. 

متواتر, پیاپی* 

هر نفی از سرطتازئی 

بازی شب ساخته شب‌بازئی. 


۰ ET 


نظامی. 
زن مرده‌ای است نفس چو خرگوش و هر نقس 
تامش به شیر شرزءٌ هیجا برآورم. خاقانی. 
هر نفسم شون دا وی و کرت مخ 
واقعه‌ای مشکل است دیدن و نادان شدن. 
اوحدی. 
س امتال: 
تا نفس هت آرزو باقی است. 


۴ نفس, 


تا نفس هست اميد هست. 

تا نفي هست و نفس کاری کن. 
تفس اریاب بھتر از نواڈ آرد جواست., 

ند مېود 

یک نفس ما داریم و یک نفس او. 2 
نفس. [نْ ف) (ع!) سب‌خن دراز. (متھی 
الارب) (آتدراج). یقال: کتب كتاباً نفا؛ 
طویلا ا الارب). |اچرعه (منتهیٍ 
الارب) (آنندراج). یقال: | کرع فی ألا تا 
او نفین؛ ای جرعة او جرعتین. |سیراسی. 
(از تھی الارب) (آتدرا ( اج) (تاظم الاطباء): 
شراب ER OEE‏ 
شراب غیرذی‌نفس؛ شراب کریه و برگردیده 
بوی و رنگ, چون کسی بچشد دم برتزند 


(أتدرأج). یقال: ات فی تقس من اسر ای 
فى سعة. (منتهی الارب). ااتفی۱ .(از منتهي 


الارب) (ناظم الاطباء). ||(مص) بخیلی كردن 


به چیزی از عزیزی. (از منتهی الارپ) 
(آنندراج). نغفاسة: (منتهی الارب). |احد 
بردن. (از. منتهی الارب) (انندراج). نغاسة. 
نفس عليه بخیر؛ حد برد. (سنتهي الارب). 
ااگرانمايه گردیدن. (از صنتهی الارب) 
(آنندراج). نفاس. نفاسة (متتهى الارب). 


نفس. م (نْ] (ع ص لا ج نفا يفاء. رجوع به 
نفاء شود.. ‏ 1 

تفس ن ف ] (ع ص, [) ج نفاء. رجوع به 
نفاء ښود. 

نفس. ذف ت) (ع ص. اج تفاه. .رجوع 
به نفاء شود. 


قان اباد ن ف ] (۱مرکب) کنایه از سینه و 

شش که به تازی ریه خوانند و نیز کنایه از بدن 
آدنی. (آتدراج). شش راگویند. (جهانگيري) 
(برهان قاطع). و آن گوشتی باشد سفیدرنگ 
متصل به به جگر که پیوسته دل را باد ند و 
نفی‌آباد نیز به همین اعتبار گویندش و سینه 
را نیز گفتهاند که عربان صدر خوانند. (برهان 
قاطع). 
در نفس ‌آباد دم نیمهسوز 
صدرنشین گشته شه نیمروز. 

نظامی (از آتندراج). 

نفس آخر. ن ف س خ] (ترکیب وصفی, ا 
مرکب) آخر نفس. دم باپسن. نفی بازپس. 
نفس بازپسین. نفس واپین 
تانفس آخرا تا دم مرگ. 0 
داد بگسترد و ستم درنبشت 


تانضی آخراز آن‌برنگشت. ‏ . نظامی, 


نفس آشکار. [نَ ق س ] (ترکیب وصفی | 


مرکب) زمین در چهارم فوریةٌ فرانسوی 
مطابق بیت و یکم بهمن ماه جلالی و 
شانزدهم بهمن نفس اشکار می‌کشد. 


. (اوحدی). 


(یادداشت ت مولف». 

نفساً. [نْ سَنْ ) (ع ق) بنفه, بمینه,بپشيخصه. 
(یادداشت مۇلف). ره 
نقساء . [ن ت /یّف /ن](ع ص) زن زجه. 
(از مستهی الارب) (آنندراج). دیسر زار 
(مهذب الانماع). ). زاج. (از السامی. زایسفان. 
زایسبان. (از مهذب الاسماء). زجه. زاهو, 
(بادداشت مۇلف). ج فاس. تفاس ی 1 تفس 
۹ نواقیں. نفاوات. ف تفاس" . ااذن 
مبتلای به نفاس. (یادداشت مولف). ۱ 
نفسانی. [نّْ] (ص نسبی) نوب به نفس. 
از نفس. (یادداشت مولف). . رجوع به نفس: 
شود. |امسوب به نفس اماره. مقابل 
روحانی: متابمت وساوس شیطانی و موافقت 
هواجس نفانی نمودی. (سندبادنامه 


ص۸۶ . 

چه خبر دارد از حقیقت عشق 

پای‌بند هوای نفانی. ۳1 
نفسانیت ی ا س جانا شای 
بودن. مقابل روحانیت. 


نفسانیة + رو نی مالغ ص نسبی) تأنیت 
نقمانی. رجوع به نفانی شود. 

نفساوان. [نْ ت](ع ص.) تسعنیة نفاء. 
است. رجوع به نقاء شود. 

نفس ارضی. ان س ا ضیی] (ترکیب 
رصفی, [مرکب) فیلسوف هرگاه که گوید نفس 


ارضی معنی آن خواهد که قوتی است که آغاز . 


قونها و حرکتهاء گونا گون از وی است. 
(ذخيرة خوارزمشاهی), 
نفس! ۲ مر. [ن خل اً] 2 [مرکب) حقیقت. 
کار. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). اصل 
مدعا. حاق واقم. ||ثابت محقق. کار واقعی. 
(غیاث اللغات). ||كلمة نفس الامر یعنی حد 
ذات هر شیء و بعضی گفته‌اند مراد مر تبغ عقل 
فعال است و عقل اول و نفس کلیه را نیز 
تفس الامر نامند. و عالم امر یعتی عالمی را که 
روح و حقیقت عالم اجسام است نقس‌الامر 
گویند.(فرهنگ علوم عقلی ص ۵۹۶از اسفار 
و کثاف اصطلاحات الفنون). ||عبارت از 
علم ذاتی است که حاوی هم صور اشیاء بود 
از جزئی و کلی و صغر وکر و اجمال و 
تفصیل, علمی باشد یا عینی. (تعریفانته). 


نفس امارة. إن س ام مار /ر] (ترکیب 


وصفی, [مرکب) نفی که میل کند به طبیعت 


می‌کند. (فرهنگ مصطلحات عرفا از شرح 
کندمرد را نف اماره خوار 

اگرهوشمدی عزیزش مدار. سعدی. 
تو.دانی که مسکین و بیچاره‌ايم 

فرومانده تقس اماره‌ایم. سعد‌يی. 


نفس بو. [ن ف بْ] (نف مرکب) که نفس را 
قطع کند. که از دشواری یا سنگینی و گرانی 
رونده یا برنده را به ستوه آرد: راه نفی‌یر. بار 
نقس‌بر. 
نفس برآمدن. [نْ ت ب م ]اص 
مرکب) کنایه از مردن. قطع شدنٍ نقس 
نفس برآمد وکام از تو برنمی‌آید _ 
فغان که بخت من از خواب درنمی اید. 

حافظ (دیوان چ قزوینی -غنی ص ۸۶۰. 
نفس برآوردن. ان ت ب و دمص 
مرکب) تقس کردن. دم زدن. تفس فروبرده را 
بیرون دادن. ||زپستن. زندگی کردن. بسر 


بردنء 
په غفلت برمیاور یک نفس را 
مدان غافل ز کار خویش کی را نظامی, 
< نقی با .کسی برآوردن؛ دمی با او بر 
بردن: ۱ 
گردرون‌سوخته‌ای با توبرارد نفسی 
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی؟ 
سعدی. 

= تفی په فراغت يا به خضوشی برآوردن؛ 
لختی به خوشی و فراغ زیستن: 
نیست پروای بهارم من و کج قفی 
که‌برارم به فراغت نفسی از ته دل. 

صاب (از آتدرا اج), 
نقس آنروز برآرم به خوشی از ته دل 
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد. 

صائب (از آتدراج). 
اسن کف ب شش ود عار 
سخن کردن. شروع به سخن گفتن کردن: 
بیندیش و آنگه برآور تفس 


وز آن پیش بس کن که گویند بس. . سعدی. 
| نفی کشیدن. شکایت کردن. اعتراض 
کردن. |انقس سرد برآوردن. آه کشیدن: 
چون تو خجل‌وار برآری نفس 

فضل کند رحمت فریادرس نظامی. 
نفس بستن. [نْ ف ب ت ] (مص مرکب) 


بدنی وامر دهد به لذت و شهوات حمی و قلب | نقی گستن. قطع شدن نفس. نفس فرورفته 


رابه جهت سفلی بکشاند. و آن مأوای بدی‌ها 


ومع اخلاق ذمیه است. (از تعریفات».. 


خواهش طییعت انسان که به سوی لذات 
دنیوی باشد, اماره به معنی بسیار امرکننده و 
سخت حک‌کنده است. (از غیاث اللغات) (از 
انندراج). روح ان‌انی را به اعتبار غلبة 
حیوانیت نفس اماره گویند از جهت آنکه 


بیرون نامدن 
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر 


۱ -اسم وضع مسوضم المصدر الحقیقی من 
نف تفيأاو تفا؛ ای فرج نفريجاً. (متهی 
الارب). 

۲-دو صررت آخیر در المنجد آمده است. 


و اندر برم ز گریةٌ شادی نفس یست. 
خافاتی. 


نفس بهیهی. [نْ س ب ] (ترکیب وصفی. | 


مرکب) جان حیوان چارپایه. و مراد از ایسن 
تفس اماره است. (غیاث اللفات) (آنندراج). 
مراد قوت شهوانی و نفس شهوانی 
فرهنگ علوم عقلی از مصفات ج ۱ص ۳۴و 
اخلاق ناصری ۵۲ 

نفس پرست, [ن پ ر] ان ف مرکب) 
هوسیاره. شهوت‌باره. که متابمت هوای نفن 
کند.که مطیع نفس اماره باشد. 


است. (از 


نفس پرستی. [ن ‏ ر) (حامص مرکب)" 


هوسبارگی: عمل نفس‌پرست. رجسوع به 
تفی‌پرست شود 

هر کی رانتوان گفت که صاحبنظر است 
عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است. 

سعدی. 

نفس پرود. (ن بّز و] (نف مرکب) که 
تبلم هوای نفس خویشتن است: از 
نفی‌پرور هلروری نیاید و بی‌هنر سروری را 
نشاید. ( گلستان سعدی). 
نفس پروردن. [ن بَز ود] (مسسص 
مرکب) تلیم هوای نفس شدن. اطاعت نفس 
اماره کردن؛ 

نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود 

طفل خرما دوست دارد, صر فرماید حکیم. 

سعدی. 

نفس پروری. [ن پر ر] (حامص مرکب) 
عمل نفس‌پرور. رجوع به نفس‌پرور شود؛ 
مردان به سعی و رنج یجائی رسیده‌اند 

تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری. سمدی. 
نفس تازه کردن» ان ف ر / زک ذ] 
(مص مرکب) رفع ماندگی کردن. اندکی 
استراحت کردن. نفس راست کردن. نفی 
درست کردن. دمی توقف و استراحت کردن 
کسی که راهن دراز آمده است یا بار سنگینی 
حمل کرده است و بغایت مانده و خسته است. 
نفس تنگت. [ن ف تَّ] (( مرکب) عبارت از 
زمانی که به یک چشم زدن بگذرد. (آندراج). 
یک لحظه. یک چشم به هم زدن. اناظم 
الاطباء). کنایه از زمانی است که در یک 
چشم‌برهم‌زدگی بگذرد. (برهان قاطع). 
نفس تنگی. [نَ ف ت ] (حاعص مرکب) 
بیماری ضیق‌الشفی. (ناظم الاطباء). 
عسرالنفس. تنگی نفی. ضیق‌اللفی. 
(یادداشت مولف). آسم 
نفس حسی. ی 
وصفی, [ مرکب) مراد نفس حیوانی است که 
منشاً حس و حرکت است. (فرهنگ علوم 
عقلی از جامم‌الحکمتین ص ۱۴۹ و شفاج ۲ 
ص ۶۳۵): 

دیوی است ستمکاره نفس حنی 


کومایة جهل است و بی‌قراری. ناصر خرو. 
بیع کتجةنفس حسی بهر قربان هدیه برد 
پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد. 
خاقانی. 
نفس حیوانی. ان س حى / E‏ 
(ترکیب وطفی, [مرکب) آن کمال نختین 
است جس طبیعی آلی را از جهت ادراک 
جزئیات و حرکت ارادی. (از تعریفات). نفس 
حیوآنی عبارت از جوهر بخاری لطیفی ات 
گنه منذفا حیات و حس و حرکت ات 
(فرهنگ علوم عقلی از اسفار ج ۴ صن ۱۱). 
نفس خای. [ نف ](نف مرکب) آن که 
بازمی‌دارد و قطع می‌کد تنفس و تكلم راء 
(ناظم الاطباء). نفی‌گسل. (از انندرا اج( 
ز دردهای نقی‌خای کامران بخروشم 
ز غصه‌های جگرکاو کامیاب بگریمر 
ظهوری (از انتدراج). 
نفس خش مگیرنده. ان س خ د د /د) 
(ت رکب وصفی, امرکب) قو غضب: نفس 
خشم‌گیرنده» با وی است نام و تنگ جستن و 
ستم نا کشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام 
مشغول بودن. (تاریخ بیهقی) 
تفس داشتن. ان ف ت ]مص مرکب) و 


ن رید 


نفسی داشتن ن؛ رمقی داشتی. هنوز زنده بودن: 
حیف بود مردن بی‌عاشقی 
تا نفی داری و نفي بکوش. سعدی. 


نفس دراز. [نْ ف د] (ص مرکب) کنایه از 
درازنفی و پرگوی. (از آنندراج) (برهان 
قاطع). پرگوی. پرحرف. (ناظم الاطباء). 
نفس‌درازی. [نْ ف د] (حامص مرکب) 
زیاده گوئی. (آنندراج). پرگونی. یاوه گوئی. 
(ناظم الاطباء): 
یک دم بس است هستی گر هت سرفرازی 
عمر زیاد یود غیر از نفی‌درازی. 
میرزایحیی (از آتدراج). 
||مراد خبط نفس است و تشنية در مطلق 
طول بنا بر رعایت اشترا ک لفظی است. در این 
بت ظهوری: 
دگر به طول مقالم مکن ظهوری غيب 
نفن‌درازی غواص را هنر گیرند. ‏ _ 
؟ (از آتندراج). 
نفس درست کردن. [ن ف د زر ک د] 
(مص مرکب) نفس راست کردن. اندک ارام 
گرفتن. (آنندراج). نقس تازه کردن. ماندگی 
درکردن. اندکی استراحت کردن و خستگی 
انداختن + 
صبا رسیده نماند انقدر که آه کشم 
نفس درست نکرد آن زر رسیدۂ ما 
واضع (اتدراج). 
تفس دز۵ه. [ن ق د د /د] | مرکب) زین 
در یازدهم بهمن ماه جلالی مطایق ۲۵ ژانوية 
فرانسوی و ششم دلو نفشس‌دزده مي‌کشد. 


نفس زدن. ۲۲۶۳۵ 
(یادداشت مولف). مقابل تفن آشکار. 
نفس دزد بدن. [نْ ف د دی د] (مسضص 
مرکب) نفس رادر سته حبی کردن. 
نفس راشت کردن. [ن ف کَ د] (مص 
مرکب) تفس درست کردن.ندک آرمگرفتن. 
(آتندراج). توقف کردن و آرام گرفتن. (ناظم 
الاطباء) (از غیاث اللفات). نفس تازه كردن: 
تفس از خانة آثینه اینجا راست می‌کردی 
اگراً گاه‌می‌گشتی ز درد انتظار من. 
صائب (آنندراج). 
نفس راندن. َف د](مص مرکب) سخن 
گفتن. نفس برآوردن: 
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب 
کوهمنفی تا نفسی رانم ازین باب. 
خاقانی. 
تفس زبا. [نَ ف ر] (نف مرکب) کلامی که 
خواندن و تلفظ ان سهل باشد نه به دشواری. 
(آتدراج) (غیاث اللقات). 
نفس رحمافی. [نَ س ز] (ترکیب وصفی: 
| مرکب) وجود اضافی است که وجه أن به 
حقیقت و تکثیر معانی یعنی اعیان و احکام در 
حضرت واحدیت است همچانکه نفس 
انان را اطوار مختلف به صور حروف در 
مخارج و مقاطع است. و بالجمله عبارت أز 
وجود اضافی است به صورت معاتی که اعیان 
ثابته‌اند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 
۰ از اصطلاحات شاه نعمت ان ولی ص 


۳۲ 
نفس زار. [نْ ف ] (! مرکب) از عالم گلزار. 
(انتدراج) 
شد صرف نفس بسی درین کار 
تا همنضم شد این نفس‌زار. 


وال هروی (از آندرا اج( 
زدن. نفس کشیدن. (ناظم الاطباء). زيتن. 


زندگی کردن: 
خاقانیا نفس که زنی خوش زن 
کانجاقبول خوش‌نفسان دارند. خاقانی- 
یک دو تفس خوش زن و جانی بگیر 
خرقه درانداز و جهانی بگیر. نظامی. 
تا به جهان در نفسی می‌زنی ۱ 
به که در عشق کسی می‌زنی. نظامی. 
تانه تصور کتی که بی‌تو صبورم ِ 
هر نفسی می‌زنم ز بازیسین است. سعدی. 
نقسی می‌زنم ادو ریپ ار 

سعدی ( گلستان). 
نفس زدن صبح؛ طلوع کردن: 
صح نختین چو نفس برزند 
صبح دوم بانگ بر اختر زند. نظامی: 
یا رب آن صبح کجا رفت که شبهای دگر 
نی می‌زد و آفاق منور می‌شد. سعدی. 


|ادم برآوردن. لب به شکوه و شکا. 


۶ نفس زكية. 


گشودن.به اعتراض دهن گشودن. آه کشیدن: 
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی 
که‌نه از درد بنالید و ه برزد نفسی. 

۱ منوچهری. 
با این ضمر مخدوم ۱ 
خواهد که نفس زند نیارد. خاقانی. 
| پر گفتن. (یادداشت مژلف). ||نغمه کردن. 
آواز خواندن؛ 
زیبق شود ترانة داودیم به گوش 
آنجا که بلبلی تفی دلنشین زند. 

طالب (آنندراج). 
|اسخن گفتن. (یادداشت مولف): پیر شبوی 
گفت ما را از این معنی نفسی زن. (اسرار 
التو حد ص ۲۰۸). ||تلاش کردن: 


در ره عشقت نفسی می‌زنم 

بر سر کویت جرسی می‌زنم. نظامی. 

||استراحت کردن, نفسی به راحت کشیدن. 

برآسودن: 

گاه‌آن آمد که لختی برزند عاشق نفس 

روز آن آمد که تائب رای زی صهیا کند. 
منوچهری. 

- نفس زدن از...؛ به چیزی یا کاری اظهار 

تعلق و دلتگی و تمایل نمودن. از آن بار 

سخن گفتن. از آن دم زدن: 

از توکل نفس تو چند زتی 

مرد تامی ولیک کم ز زنی. ستائي. 

می زد از نزهت و شکار نقفی 

منذرش پیش بود و تعمان پس. نظامی. 

- یک نفس زدن؛ یکدم فراغت یافسن. 

لحظه‌ای راحت و آرامی یافن: 

یک نفس تا که یک نفس بزنم ۱ 

روزگارم امان دهد ندهد. خاقانی. 

-|ایک نفس. یک لحظه: 


تو سالیانها خفتی و آن‌که بر تو شمرد 
دم شمردة تو یک نفس زدن نفنود. 
ناصرخسرو. 

نفس ژکیة. [نَ س زکی ی /ي] (ترکیب 
وصفی, [مرکب) مراد نفوس اولباءاقّه است. 
(از فرهنگ علوم عقلی ص ۵۹۷). 
نفس زکیه. ان س ر کسی ي /ی] ((خ) 
محمدین عداله‌ین حسن‌بن علی‌بن ابی‌طالب. 
مکنی به ابوعبدائه و ملقب و مشهور به نفس 
زکیه, از مردم مدینه و از امسحاب حضرت 
امام صادق بود و در عهد آن حضرت دعوی 
امامت کرد و به سال ۱۴۵ ه .ق.کشته شد. (از 
ريحانة الادب ج ۴ص ۲۲۳). 
نفس‌زن. [ن ف ز] (نف مرکب) کنایه از 
صاحب دم و جاندار. (آنندراج از قرهنگ 
زلیخای جامی). که نفس می‌زند. که تنقس 
می‌کند. که حیات دارد. ذوحیات. 
نقس‌زنان. [نْ ف ز] (ق مرکب) در حال 
تفس زدن. در حال به سرعت نفس زدن. 


نفس سائله. [ن س ء ل /] (ترکیب 


| وصقی, [مرکب) خونی که یلان داشته:باشد. 


(ناظم الاطباء). در فقه: خونی که.دز:فنوقع 
بریدن رگ از حیوانی با قوت و شدت تارج 
می‌شود. نقس سائله غیرطاهر است. + 
تفس سیعیی. [ن س س ب ] (تنرکیب 
وصفی, | مرکب) مراد قوت غظضه است. 
(فرهنگ علوم عقلی از اخلاق ناصری ص 
۶ .نف لوامه. هوا و هوسی که از روی 
سرکشی باشد. (از ناظم الاطباء). 
تفس سخنگوی. ان س ش غ] ارکب 
وصفی, [ مرکب) نقس ناطقه. رجوع به تفس 
ناطقه شود 
و اکنون که عقل و نفس سخنگوی خود منم 
از خویشتن چه بايد کردن حذر مرا, 

اضر درو 
نفس سماوی. [ن س س] (تس رکیب 
و ارکب مراد تن فان انت 
(فرهنگ علوم عقلی از شفا ج ۲ ص ۶۳۱و 
۳ نف و تفوس سمائی تفوس افقلا ک 
است و نس فوس کسلیه است. (فرهنگ 
مصطلحات عرفا ص ۴۰۱). 
نفس سوختن. (ن ث ت] (مص مرکب) 


تنگ شدن دم از کثرت رنج بردن و محنت 


کشیدن, چنانکه بعد از دویدن و غوطه زدن: 


[چنین ] حالتی طاری شود. (از غیات اللغات) 
(از بهار عجم). نفس در سنه غرق کردن و 
غرق شدن. نفس گستن: 
نفس در ستة باد خزان می‌سوخت نومیدی 
چراغ گل ا گر می‌بود در زیر پر بلیل. ‏ 
صائب (از انندراج). 
چون شناور که نسوزد نفسش زود در آب. 
مير زافطرت (از آنندراج). 
نزد.ابی بر اتش مال دنیا اهل دنا را 
شنا گررا نقس دایم ميان آب می‌سوزد. 
طاهر وحید (از انندراج). 
نف غواص سوختن در میان آب؛ کنایه از 
ضبط نفس کردن دمی در آب. ااکایه از رنج 
و پمپ سار که ن. (از انندراج)۔ کتایه از 
محنت. (غیاث للفات از چهار شربت). 
نفس سو خته. ٠‏ [نْ ف ت ت /ټ] (نمف 
مرکب) کنایه از سا کت. خاموش. از ناظم 
الاطباء) (آتدراج): 
نکند چرخ تعدی به نفی‌سوختگان 
سرمه در کار نباشد نفس سوخته را. 
صائب (از آندرا اج). 
|[کنایه از دل‌سوخته. رنج‌دیده؛ 
می‌دهد بوی دل سوخته صائب سخت 
مي‌توان یافت.در این کار نقس‌سوخته‌ای. 
صائب (از آنندراج). 
نفس شکستن. [نْ ش کَ تَ] (اسص 
مرکب) با تفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس 


غلبه کردن: 

سعدی هنر نه پنجهُ مردم شکتن است 

مردی درست باشی | گرنفی بشکنی. 
سعدی. 

مبارزان طریقت که نفس بشکتند 

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال. 
سعدی. 


نفس شکستن. [ن ت ش ک تَ] اسص 
مرکب) تفس فروبردن و برنیاوردن. نفس 
گنن. ||دم بسرنیاوردن. لب به سخن 
نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن: 
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دير 
نفس همی شکنم در گلوی سین تنگ 
عرفی (از آتدراج, 
نفس شماردن. ن ت ش د] (مسص 
مرکب) لحظات راگرامی داح 
دانسن؛ 
دم بی نفس تو برنیارم 
در خدمت تو نفس شمارم. نظامی. 
||نفس کی را شماردن؛ به دقت مراقب حال 
او بودن. از مریض و رنجور به شدت مراقب 
حال او بودن. از مریض و رنجور به شدت 
پرستاری و مراقبت کردن. ||نفی‌های کسی 
را شماردن؛ او را تحت نظر داشتن. مراقب 
اعمال و افکار او بودن..مخفیانه در کار او 
جاسوسی کردن. او را پاییدن. 
نفس شماری. [نْ ت ش ] (حامص مرکب) 
کنایه از حالت نزع. (آنندراج). حالت جان 
کندن و مردن. (ناظم الاطباء). 
نفس شمر. [نّ ف ش م] (نف مرکب) رقیب. 
مراقب. گماشته بر کی که جزئیات حال او را 
بنگرد. 
نفس شمردن. [ن فش /ش م3] (مصس 
مرکب) نفس کسی را شمردن؛ حساب دقایق 
عمر او را داشتن وتات مراف ونگران حال 
و کار او بودن. او رابه شدت ا 
. لحظه‌ای از کار او غقلت 


اشتن. دم را غنیمت 


مراقبت داشتن 

نکردن؛ 

که‌گیتی همی بر تو بر بگذرد 

زمانه نفس را همی بشمرد. فردوسی. 

||نفس شماردن. رجوع به نفس شماردن 

شود. 

نفس شناسی. [نَ ش ] (حامص مرکب) 

علم‌النفس. روانشناسی. 

نقس شوم. [نْ ف ] (ص مرکب) آنکه گفتار 

او شومی و نحوست داشته باشد. (انندراج). 

آنکه گفتار وی شوم و نامبارک باشد. (ناظم 

الاطباء). نامبارک‌دم: 

نیفتد هیچ کافر بر زبان ناصحان یا رب 

مراکردند عاقل رفتهرفته این نفی‌شومان. 
صائب (از آنندراج). 

تقس صبح. [ن ت س ص ] (تركيب 


تفس عاقله. 


اضافی, [مرکب) دم صبح. نیم ملایمی که په 
گاء‌طلوع صح وزد. نفحه بامدادی؛ 
امد نفس صبح و سلامت نرسانید 
بوی تو بیاورد و پامت نرس‌انید. خاقانی. 
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت 

در این صبح به بوی تو ندیدم. خاقانی. 
نفس عاقله. [ن س ی [ /ل] اتسرکیب 


رصفی. |[ مسرکب) مراد نفس ناطقه است. - 


(فرهنگ علوم عقلی از مصنفات افضل‌الدین 
ج ۱ص ۳۲): 

گفتم که نف عاقله را اختبار چت 
گفتاحقیقت سخن و کردن نظر. اصرخسرو. 
نفس علیا. [ن س.ع] ((خ) در اصطلاح عرفا 
اسرافیل راگوید که صاحب صورء و فعل او 
نفخ ارواح است در قوالب اجاد و اعطاء 
حیات و قوت و حس و حرکت. (فرهنگ 
مصطلحات عرفا ص ۴۰۱ از | کی العارفین 
ص ۲۰۶). 

نفس غاذیه. ان س ی /ي] ان رکیب 
وصفی, | مرکب) مراد قوت تغذیه و بالاخره 
۸ شفاج ۱ص ۲۷۸). 

مرکب) نفس در سنه فروماندن و بیرون 
نیامدن. ||کایه از به شدت ترسیدن و وحشت 
کردن.سخت هراسان شدن چنانکه یارای دم 
برآوردن تماند. 

وصفی, [مرکب) مراد نفس عاقله است. (از 
فرهنگ علوم عقلی ص ۵۹۸ از مصتفات 
افضل‌الدین ج ١ص‏ ۷۲ رال ۵). 


مرکب) نقس بریدن. نفس گتن. ||دم" 


درکشیدن. خاموش شدن. خاموشی گزیدن: 


نه عجب گر فرورود نفسش 
|انفس غرق شدن. رجوع به نفس غرق شدن 
شود. 


[مرکب) فلاسنه عنصر فلکی را جدا و ممتاز 
از عناصر زمینی مي‌داند و برای افلا ک‌دو 
نفس قائل‌اند یکی نفس منطبعه و دیگری 
نفس ناطقه. (فرهنگ علوم عقلی ص ۸۱ 
رجوع به فلک و افلا گ‌شود. 


نفس قدسی. [نَ س ق ] (ترکیب وصفی, | 


مرکب) نفس را در مرتبة ملكة استحضار 
جمع آنچه برای آن ممکن است بر وجه يقن 
نفس قدسی می‌گویند و آن آخرین مرتبت 
کمال حدس است. نغوس انیاه و اولاء و 
نوابغ روزگار که قبل از آموختن تمام اشیاء و 
حقایق را به قوٌ حدس در می‌یابند نفوس 
قدسیه می‌نامند. و به روایت ابن سیا نفس 


قدسی نفس پیفمبران بزرگ بود که په حدس 
پولدد تالم فرشتگان بی‌معلم و کتاب 
معقولات بعداند. (از فرهنگ علوم عقلی 
ص۵۸ از دسو رالعلماء ص۴۱۵ و دانشنامه 
علائی, طبیعیات ص ۱۴۴). 
نقس کردن. [نَ ف ک د] (مص مرکب) هو 
کردن. هو کشیدن. دم همت گماشتن. همت 
کردن‌پیر و مرشد و یا درویش در برآمدن 
حاجتی. (یادداشت مولف). هو کردن و همت 
کماشتن پیری و مرشدی از اولیاءاقه در کاری. 
رجوع به نفس شود. 
نف سکش. ن ف ک /کب] (نف مرکب) 
متفس. (یادداشت مولف). جاندار. که نفس 
می‌کشد. که تنفس می‌کند. زنده. فوحیات. 
نفس‌زن. ||در تداول, عریده‌جو, که عرض 
اندام کند. که جرات عرض اندام کردن داشته 
باشد. که به نزاع و میارزه قدم پیش نهد. ||(! 
مرکب) منفذ و محل عبور و مرور نیم و هواء 
(ناظم الاطیاء). . سوراخ. روزنه. باجه. 
وله ریاد ا 
۳ ا 
(آنتدراج). چراغی که با پف کردن و دسیدن 
خاموش و کشته شده است. منطفی. خاموش. 
نفس کستن. [ن ک ت] (مص مرکب) با 
هوای نفس جنگیدن. هوای نفس را در خود 
فراق روی تو آن روز نقی کشتن بود 
نظر به روی تو آمروز روح پروردن. سعدی. 
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست 
ما تفی خویشتن بکشیم از برای بار. 
سعدی. 
نف سکش کردن. ان ت کک 5] (مص 
مرکب) با پف چراغ را خاموش کردن. با 
دمیدن و فوت کردن چراغ را کشتن. خاموش 
کردنة 
جنون بس است پریشانی دماغ مرا 
به حرف سرد نفس‌کش مکن چراغ مرا. 
ملاسالک (آتدراج). 
نفس کشیدن. [ن تک /ک د] (اسص 
مرکب) تنفی کردن. (ناظم الاطباء). دم زمن. 
(یادداشت مۇلف): 
اگرچه خانة آئینه‌ست روی زمین 
نفس کشیدن ما هیچکس نمی‌بند. _ 
صائب (انندراج). 
امخال: 
نمرده تفس کشیدن از یادش رفته است. 
||اعتراض کردن. لب به شکوه و شکایت و 
انتقاد گشودن. جیک زدن. لب از لب برداشتن. 
لب گشودن: کی جرأت نفس کشیدن ندارد؛ 
کی را یارای اععراض و شکایت نیست. 
نفس کل. [ن س کل ل ] (ترکیب وصفی. | 


نفس گسستن. ‏ ۲۲۶۳۷ 


مرکپ) که پس از عقل کل باشد. ماتستار, 
مانیستار. (ناظم الاطباء): 

هست چنیت کش او تقس کل 

عالم از آن می‌رودش درعنان. خاقانی. 
دریای عقلی در داش صحرای قدسی منزلش 

از تفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته. 

خاقانی. 

رجوع به اقانیم ثلاثه و رجوع به فلوطین 
شود. ||کنایه از عرش. (غياث اللغات) 
(آنندراج). |(اخ) بعضی گویند نفن کل 
حضرت محمد انت که عقل کل هم گویند. 
(فرهنگ مصطلحات عرفا ص ۴۰۱). 
نفس کلیی. [ن س کل لی ] (ترکیب وصفی, 
[مرکب) هيات مجموعی تفوس انواع موالید 
نلائه. (غياث اللغات) (آنندراج). رجوع به 
نفس کل و اقانیم ثلائه شود. ||هیأت مدبر 
عرش را ن فس کله گویند. (کشاف 
اصطلاحات الفنون ص ۵۴۶). اخوان الصفا 
آرند: نفس کلی روح عالم است. (رسائل ج ۲ 
ص ۱۱۳). و تفس کلی سرانجام به عالم 
روحانی و محل نورانی خود مراجعت می‌کند. 
(رسائل ج ۲ ص 4۳۳۳ و نفس کلی صورتی 
است روحانی که از عقل کلی که خود اول 
موجودات است فیضان کرده است. (رسائل ج 
۳ص ۲۳۰). اهل ذوق گویند: این عالم از 
محیط قلک اعلی تا به مرکز تحت‌الثری یک 
شخص است که او را عالم کبیر خوانند و نفس 
کلی او را روائی است که در جم او یک قعل 
می‌کند. (از فرهنگ علوم عقلی ص .)۵٩۸‏ 
رجوع به تفس کل و اقانیم ثلائه شود. 
نف سگرفتن. [ن فگ رت ] (مص مرکب) 
خیه شدن دم انسان, (از انتندراح) (از سفرتامة 
شاه ایران). نقس گسستن. تفس بریدن. نفس 
فرورفتن. خاموش شدن: 


نفس خروس بگزفت که توبتی بخواند 
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی. 

سعدی. 
می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی أو 
از غیرت صا نفسش در دهان گرفت. 


حافظ. 
-نفی کی را گرفتن؛ جانش را به لب 
رساندن. او راسخت رنجور و مانده کردن و از 
توان و رمق انداختن. 
||مانده شدن و گرفتن صدای کسی بر اثر داد و 
قریدکزهن.|رئجماننگ به توق کوتاه در 
رفتی بیش از عادت. کم کردن. (یادداشت 
مولف). لختی ماندن و نفس تازه کردن: 

نفس گسستن. [نّ ‏ گ س‌ش ت ] مص 
مرکب) نفس از کسی گسستن یا نفس کی را 
گتن؛ نقی او را قطع کردن. به حیاتش 
پایان دادن. کشتن. میراندن: 

اکرشهریاری و گر زیردست 


۸ نفس‌گسسته. 
چو از تو جهان این نفس را گسست. 
فزفوسی: 

|[تفی بریدن. مردن» 
طوطلی زآن طوطیان لفزید و پس ` 
آوفتاد و مرد و بگستش نفس. 
|| خاموش شدن. سا کت‌شدن. 
تف س گسسته. ن ت گ سس ت / تٍ] 
(نمف مرکب) نفس‌سوخته. (از انندراج). 
خاموش. سا کت.(ناظم الاطیاء). 
نف س گسل۔ [ن ف گ س ] (نف مرکب) آنکه 
بازمی‌دارد و قطع می‌کند تنفس و تکلم را 
(ناظم الاطباء). نقس‌بر. ٠‏ . 
نفس کسلیدن. (ن ف گ س / س د] 
(مص مرکب) نفس گسستن* 
از بس که شد ضعیف تنم دم نمی‌زنم 
ترسم که بگسلد به گلو نا گهان نفمن. 

علی خراسانی (آتندراج). 
نفس گشادن. ان ت گ د] (مص مرکب) 
کلام کردن. (انندراج) (غیاث اللغات). سخن 


مولوی. 


نفس گو یا. ان س] (تسرکیب وصفی [ 
مرکب) نطق ناطقه. (یادداشت مولف)؛ 
کی اراو ی 
(ویس و رامین). 
نقس لوامه. [نَ س لو وام /م] (تركیب 
وصفی. [مرکب) نفس بیارملامت‌کننده خود 
را به وقوع معاصی به هدایت نور دل و این 
تفس صلحا و اولا را حاصل باشد. از این 
سبب اله تعالی او را مقسم به قسم گردانیده: 
لااقسم بالتفی اللوامة. (قرآن ۲/۷۵). (از 
غیات اللفات). این اصطلاح مذهبی است که 
عرفا و فلاسفه اسلام به کار دارند نفس انان 
را در مقام تلاو نور قلب از غیب برای اظهار 
کمال آن و ادرا ک قوت عاقله به وخامت 
عاقت و فاد احوال آن نفس لوامه گویند از 
جهت لوم و سرزنش بر افعال خود و ایین 
مرتبت مقدمه برای ظهور مرتبت قلب است 
کههرگاه نور قلبی ظاهر شود و غالب شود و 
سلطّت ان بر قوای حیوانیه اشکار گردد 
یعنی تلط پیدا کند و نفس مطمن شود نقس 
مطمثه گویند. (از فرهنگ علوم عقلی ص 
۸ (از 1 کیرالعارفین ص ۲۰۶). رجوع به 
مصباح الهدایة ص ۵٩‏ شود. . 
مس محجوبه. ن س م ب / پا 
ترکیب وصفی. [ سرکب) مراد نفس امار؛ 
موغل در مادیات است. (فرهنگ علوم عقلی 
ص ۵٩٩‏ از واردات قله ص ۲۷۲). 
فس مطمئنه. (ن س م م عذ نْ / نٍ] 
ترکیب وصفی, | مرکب) نفس از صفات 
:ميمه صاف‌شده و بسه اخلاق حمیده 
تصفگشته به قرب الهی فائزشد: به اطمینان 
ده که بدین خطاب مشرف است: يا 


ایتهاالفس المطمئنه ارجعی الى ریک راضيةً 
مرضية. (قران ۲۸/۸۹). (از غیاث*اللهاتا. 
تفی ملکی, (ناظم الاطباء). نف خاطقهزا یذ 
اعبار آنکه متحلی به فضایل و عالدآزرذایل 
بود و با مقتضیات شهوات اندر نار افند 
مطمنه گویند. نف مطمله تتارک هوای 
نضانى ولذات فناید دنيانت و راداو 
مرضیه است به آنچه خدا خواهد: (از فرهنگ 
علوم عقلی ص )۵۹٩‏ (از شفا ج ۱ص )۲٩۹۱‏ 
(از اسفار ج ۴ ص ۵۵): 

با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان 

کاواز ارچمی دهدش هاتف رضا. خاقانی. 
نفس مقکر. ان س مف کک ] اتسرکیب 
وصفی, إمركب) نفس فا کره.نفی عاقله. 
رجوع به نفس فا کره‌شود؛ 

زاندیشه نمی‌گشت مرا جان به تفکر: 

پرسنده .شد این نفس مفکر ز مفکر. 

EE 

تفس ملکی. ان س مل ] (ترکیب وصقی. ! 
مزگب) تفس مه زوحی که مف با 
صفات حميده بود. (ناظم الاطباء). نفوس 
فرشتگان و ال عصمت را که از هواهای 
نفانی و وساوس شیطانی در امان‌اند نفس 
ملکی گوید و نفوس اولیاءالله را که در مرتبۀ 
علم به کمال ممکن خود رسیده‌اند نقوس 
ملکیه گویتد و تفوس مطمنه هم نامند. (از 
فرهنگ علوم عقلی ص ۵۹۹ (از اسفار ج ۴ 
ص ۵۵) (از اخلاق ناصری ص ۵۶). 
نفس ملهمه. [ن س و /2] (تسرکیب 
وصفی, | مرکب) نفسی که ارادات مختلفه از 
ان در دل راه یابد. (از غیاث اللغات). 
نفس منطبعه. (ن س م ط بخ 7ع] 
(ترکیب وصفی, | مرکب) فلاسفه گویند: افلا ک 
رادو نفس است یکی نفس ناطقةٌ مسدبره و 
دیگر نفس منطبعه که ساری در تمام جرم 
آنهاست و به متزلت نفس روح حیوانی در 
انان است. تفوس افلا ک را نفوس سماویه 
نز گویند. (فزهنگ علوم عقلی ص ۴۰۰ (از 
شفاج ۲ص ۶۰۶و 6۰۸. 
نفس ناطقه. [ن س طق /قٍ] (تسرکیب 
وصفی, |مرکب) نفس را در مر تبت چمال تفس 
ناطقه گویند و عقل و صورت نوع انان هم 
نامد. به قول ملاصدرا: ان السفس التاطقة 
عندالحكيم عبارة من جوهر عقلی وحدانی 
لس فى عالم العنصری ولا فى عالم الاجسام 
لم‌یتصور ان یدرک وحدة الحق. (از فرهنگ 
علوم عقلی) (از اسفار ج ۴ ص ۶ ( کشاف 
امطلاحات الفنون ص ۲۹۷) (رسائل 
ملاصدرا ص ۲۶۶), در اصطلاح حکما, روح. 
جان. (از غیاث اللغات) (انندراج). روحی که 
فهم و ادرا ک‌معانی کند. (ناظم الاطباء). روان. 
(تقریرات فاضل تونی) (یادداشت مۇلف): 


گفتم که نفس ناطقه را مستقر کجاست 
گفتاورا جهان لطیف است مستقر. . 

" ناصرخرو. 
گفتم که تقس ناطقه را چیست آرژو ‏ 
گفتابقا و شادی و پیروزی و ظفر: 

تاصرخرو. 
من میوه‌دار حکمتم از نفس تناطقه 
و ایشان ز روح نامه جز نارون نیند. 

ناصرخسرو. 
این یکی | کسیر نفس ناطقه 
بر سر صدر جهان خواهم فشاند. 
دل از دریجه قکرت به نفس ناطقه داد 
نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت. سعدی. 
نفس نامیه. [ن س ی /ي] ات رکیب 
وصفی, [مرکب) قوه‌ای که مربی نیات است؛* 
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج 
گفتاز نف نامه بالد همی شجر. 

ا رو 
گفتم ز نفس جله حیوان نصیب يافت 
گفتاز نفس نامیه مردم گزیده‌تر. 

تاصرخرو. 
مرکب) روحی که در نات یعنی سبزه و 
درختان می‌باشد. (غاث اللغات) (از 
آندراج). قوتی که جم بدان از طول و 
عرض و عمق بزرگ شود. (یادداشت مولف). 
حکما گویند: تفس نباتی عبارت است از کمال 
اول برای جسم طبیعی آلی از جهت آنکه مدا 
تغذیه و تنمیه و تولید مثل است. و به قول عرفا 
روح را در موقع ظهور افعال باه نفس نباتی 
گویند. (از فرهنگ علوم عقلی ص ۶۰۰) (از 
اسفار ج ۴ ص ۱۱) (رسائل اخوان الصفا ج ٩‏ 
ص ۲۴۱). 
نفسة. (نْ س ] (ع !) مهلت. زمان. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). گویند: لک فی هذا نفشت. 
نفش. [نْ] (ع مص) به انگشتان پرا کنده 
کردن چیزی را: (از منتهی الارب) (انندراج). 
به انگشتان پرا کنده کردن پشم و پنبه راء (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد) (از متن 
اللغة). رجوع به معنی بعدی شود. ااپسم و 
پنه زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). 


خاقانی. 


واخیدن پشم و پنبه. (زوزنی). ندف. (از متن 
اللفة). شیدن. واضیدن. زدن. حلج. ندف. 
فلخیدن. فلخمیدن. (یادداشت مژلف). اابه 
شب چراکردن شتر و گوسند بی‌راعی. 
(متهی الارب) (آندراج). چرا کردن گوسفند 
به شب بی‌شبان. (ترجمان علامۂ جرجانی ص 
5 ۱) (از زوزنی). چراکردن گوسفند و شتر به 
شب بی‌شبان. (تام المصادر بهقی) (از اقرب 
الموارد). نفوش. (متن اللفة). و اسم از آن تقش 
است. (از اقرب السوارد). 
نفش. ان ف | (ع) بشم. (متهی الارب) 


(آتندراج). صوف. (اقرب الموارد). صوف 
مسنفوش. پشم زده‌شده, (از متن اللغة). 
|اارزانی. (متهى الارب) اع کت 
(اقرب الموارد) (متن اللفة): لد ذونفش؛ ای 
خصب. (از اقرب الموارد). متفرق: 
اقر ب الموارد) (متن اللفة). |[(ص) ابل نفش: 
شتران ر (متهى الارب) (از 
آنندراج). د کنر یا گوشیند که به شب بدون 
شبان چراکند'. (از اقرب الموارد). 
نقص. [ن ] (ع مص) شتاب گفتن سخن را (از 
سنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کلمه را 
سریع و تند ادا کردن: نفص بالکلمة؛ اتاها 
۳۳ ری (از اقرب الموارد)؛ اتی بها سریعا.(از 
متن اللغة). |[دفع کردن چیزی را. (از اقرب 
الموارد). 
نقص. ةقالع 0ج نفصة. زجوع ا 
شود. 
نقصف. [نْ ص ] (ع [) یک لخت خون. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء). لخته‌ای خون. دفعة 
من الدم. (اقرب الموارد), جء نمّص 
فقض. (ن ] (ع مسص) انش‌اندن. (غسیاث 
اللغات). بیفشاندن جامه. (زوزنی). پرفشاندن 
امه و درخت را. (از مسنتهی الارب) 
(آتندرا اج) فشاندن درخت و جامه. (از 
بحرالجواهر). برفشاندن و تکان دادن جامه را 
تاگرد و بارش زایل شود. (از اقرب الموارد) 
(از ناظم الاطباء). تکان دادن درخت راتا 
آنچه بر اوست فروريزد. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). افشاندن برگ از درخت. (از 
اقرب الموارد). تکاندن. تکان دادن. فشاندن. 
(یادداشت مولف). || فشاندن تبلرزه کسی را. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). به لرزه درآوردن 
تب کی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). لرزان‌دن. لرزانیدن. (یادداشت 
مۇلف). اانتاج دادن شتر. (منتهی الارب) 


(آنندراج) (از اقرب الصوارد) (از ناظم. 


الاطباء). ||بسیار فرزند گردیدن زن و ناقه. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
|| خسوشه بستن کشت. (مسنتهی الارب) 
(آنندراج). اابیرون آمدن آخرین خوشة 
کشت اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
اایرون برآمدن غورۂ انگور. (منتهی الارب) 
(آنندراج). برآمدن غورة درخت رز. (از تاظم 
الاطباء): تفض الکرم؛ تفتحت عناقيده. (اقرب 
المسوارد). |ارفتن بعض از رنگ. (منتهی 
الارب) (آنندراج). رفتن پاره‌ای از رنگ 
جامه. (از اقرب الموارد). ||خواندن. (صنتهی 
الارب) (آندراج) (از ناظم الاطباء). قرائت. 
(از اقرب الموارد). اابه چپ و راست 
نگریستن. (منتهی الارب) (آتتدراج) (از ناظم 
الاطباء). به هر طرف نظر انکندن. (از اقرب 
الموارد). |انظر کردن به آنچه در مکانی است 


تا بشناسد آنها را. (از اقرب الموارد) (از ناظم 
الا طیاء)بدیدن جيم آنچه در خانه باشد. 
وارسیرکردن. (بادداشت سولف). |اسپری 
شدن توش قوم. (متهی الارب) (آنتدراج) (از 
ناظم.الاطباب), تمام شدن زاد قوم.(از اقرب 
الموارد). |دفع فضول بدن از مجاری آن, 
اخراج فضول از بدن به علاج چنانکه به فصد 
یا به اسهال یا به قی. . (یادداشت مولف). 
- آلات نفض'؛ آلاتی در تن آدمی و 

حیوانها برای دفع فضول. (یادداشت مؤلف). 
-اعضاء نفض؛ الات نفض. (يادداشت 
مۇلف). 
نفض. [نْ ق ) (ع ) برگ و ميو زیسر درخت 
افتاد». یا آن که از فش‌اندن افتد. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) لاز اقرب 
الموارد). ادن انگور که بعض آن در بعض 
گرفته باشند . (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). دانه‌های انگور به هم چسبید ه. 


(ناظم الاطباء). 
نقض. ان ف )(ع !)ج نفاض. رجوع به نفاض 
شود, 


نفعض. [نٍ ] (ع !) بشکل زنبور یا کرم مردۂ آن 
که در جای شهد افتاده باشد. (منتهی الارب) 
(آتدراج). نضلهة کیت با کبت مرده‌ای که 
درشان افتاده باشد. (ناظم الاطباء). ||انگین 
کرم‌افتاده که بدان خان زنبوران رامع آس 


آلایند تا زنبور در آن درآید و انگیین تسازد اد 


(از منتهی الارب) (از آنندراج). انگ‌پین 
کرع‌افتاده که آن را پا مورد در خانة زثببوران 
می‌آلایند تا زنبور در آن آمده انگیین سازد. 
(ناظم الاطاء). رجوع به نقضص شود. 
فقضاء . إن ف ] (ع إ) لرز؛ تب. (مبتهى 
الارپ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). 
نَقَضَّة. لفضّة. (متن اللغة). |اباران كه بجائى 
رسد و بجائی نرسد. (منتهی الارب). بارانی که 
در جائی بارد دون جائی. (ناظم الاطباء). 
نفضَّة. (ناظم الاطباء). رجوع به نفضة شود.. 
نفضة. نف ض ](ع[اگروهی که به تجسی 
دشمن و خوف فرستند هر جانیی. (منتهی 


الارب) (آنندراج). جماعتی که ایشان را بیه. 


تجی به اطراف فرستند تا ببینند در آنجا 
دشمنی یا خوفی هست یا نه. (از تاج العروس) 
(از متن اللغة) (از اقرب الموارد). گروهی که 
راه از جاسوس و جز او پا ک‌دارند. (از مهذب 
الاسماء). نفيضة. (مهذب الاسماء) (ستن 
للفة). ج. نفافض. 
نفضة. [ن ض] (ع !) لرز؛ تب. (متتهي الارب) 
(از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از متن اللغة) 
(از اقرب الموارد). تفضه. (منتهی الارب) (متن 
اللغة) (اقرب الموارد). نفضاء. (متن اللغة). 
||باران که بجائی رسد و بجائی نرسد. (منتهی 
الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). 


نفطاندازی. ۲۲۶۳۹ 


نفضة. [نْ ف ض] (ع 0 ننظه. لرزة تب. (از 
منتهی الارب). رجوع به لفضَة شود. 
نفضیی. ٠‏ [نّ ف ضا /ن فض ضا] (ع() 
جبش. لرزه. (از منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). حسرکت. رعده. (از اقرب 
المواردا فیضی. . (متتهی الارب ار .. ب 
نقط. (ن / ن ] (معرب. [) معرب نفت:است. 
(غياث اللغات). نفت. رجوع به نفت شود. 
ازگاهی مجازاً باروت را نیز گویند. (غیاث 
اللغات). 
ففط. (ن) (ع مص) خشمنا ک‌گیردیدن یا 
برجوشیدن از خشمم. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب المواردا. قط. (سنتهی 
الارب). رجوع به فط شود. |انفیط. (متن 
للغة). رجوع.به نفیط شود. 
نقط . [نْ ف ] (ع مص) ریش کردن دست از 
کار یا شوخگین گردیدن. (از متهی الارب). 
آیله کردن دست. (از بحر الجواهر). تفط. نفیط. 
(متتهی الارب) (متن اللفة). ||( آبله ز 
چیچک که از کار کردن در دست پدید آید. 
(ناظم الاطباء). : 
نفط. [نَ في ].(ع لا ج نفطة. رجوع به َة 
شود. 
نفط آلود. [] انمق مر کب نفت‌آلود. 
نفتی. . بەتقتالودەشدە. . رجوع به نفت‌آلود 


شود. 

نفطات. > نع ج نف تقطة. رجوع به نفطة 
شود. ۰ 
نفطات. [نْ ف ] (ع [) ج نَفِطة. رجوع به نفطة 
شود. 


نفط افداختن. (ن آَتَ] (مص مرکب) 
نفت انداختن. .رجوع به فت انداختن شود 

نفط انداز. ان ] (نف مرکب) نفت‌انداز. 
(آتتدراج) (نیاظم الاطباء). نفاطة. (دهار). 
رجوع به نفت‌انداز شود؛ و نقط‌اندازان اتش 
در هوا پران می‌کردند و سوار و اسب بر جای 
مىسوخت. (راحة الصدور). 

نفطاندازی. زن آ] (حامص مرکب) عمل 
نقطانداز. رجوع به نفت‌اندازی شود؛ هندویی 
نفط اندازی همي‌آموخت. حکیمی گفت: تو را 


۱- لایکرن النفش الا باللیل و الهمل یکون لا 
و نهاراً. (محهی الارپ) (اقرب الموارد). 

۲ - این کلمه در کاب قانون ابرلی سا بسپار 
آمده است. (یادداشت مژلف). 

۳ -فقل به سعلی مفعول است. (از اقرب 
الموارد). ۱ 
۴-او هو بالقاف [نقض ] .(متهی الارب). و 
هر بالقاف [نقض ] الضواب و الفتاء [نفقن ] 
تضحیف, (متن اللغة). 

۵-نفط بالکسر و یفتح, او الفتح خطا. (متهی 
الارب) (آنندراج). بالکسر و بالفتح, مگر به کر 
افصح. (غیاث اللغات). 


۰ ۳۶۴ تفط اند ود. 


که خانه نن است. بازی نه آبسن است. 
( گلستان ج یوسفی ص .)۱۵٩‏ 


نفط اند و ۵. ( نآ ] (ن‌مف مرکب) نفت‌اندود. ۲ 


رجوع به نفت‌اندود شود: کبوتران نقطاندود 
را بگذاشتند. (تاریخ یهقی ص ۴۵۰). 
فقط خیز. [ن] (نف مرکب) نفت‌خیز. رجوع 
به نفت‌خیز شود. 
نقطدان. [ن] (إ مرکب) جای نفت. مخزن 
نگهداری نفت. ظرف نفتی. ||ظرفی خرد از 
حلبی یا تک اهن با لوله‌ای که از آن به پیچ و 
مهره‌های چرخ خیاطی و غیره نفط جهانند. 
(یادداشت مولف). رجوع به نفت‌دان شود. 
نفط‌زار. [ن] (! مرکب) نقت‌زار. رجوع به 
نفت‌زار شود. 
نقط سیاه. [ن ط ](ترکیب وصفی. [مرکب) 
نقت سیاه. رجوع به نفت اه شود. 
نفط سیه. إن ط ی؛] (ترکیب وصفی, [ 
مرکب) رجوع به نقت سیه شود. 
نقط کش. [ن ک /ک ] (نسف مسرکب) 
نفت‌کش, رجوع به نفت‌کش شود.. 
نفط گیری. [ن) (حسانص مسرکب) 
نفت‌گیری. رجوع به نفت‌گیری شود. 
نقطو. [ن ] ((ج) ده کوچکی است از دهستان 
آواجیق بخش حومٌ شهرستان ما کو.در 
یک‌هزارگزی مرز ايران و ترکیه واقع است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نقطورة. [ن ر)(ع 4 واحد تفاطیر. (از 
منتهی الارب). رجوع به نفاطیر شود. 
نفطویه. زن ط وی؛ /ن ط وی؛ اوّی / 
ي ] (إخ) ابراهيم‌بن محمدبن عرفتین سلیمان 
ازدی, مکی به ابوعبداله و ابن‌عرفة و ملقب و 
مشهور به نفطویه ". از مشاهیر ادبا و شعرای 
قرن چهارم هجری قمری است. وی به سال 
۴ با ۲۵۰ « .ق.در واسط تولد یافت و در 
حوالی سنین ۲7۳۱۹ ۲۲۴ ه .ق. در بغداد 
درگذشت. وی قریب نیم قرن در بغداد به 
تدریس رشته‌های مختلف ادب اشتفال داشت 
و کتابهای فراوانی نیز تصنیف کرد که از آن 
جمله است: اعراب القرآن. الامثال. مغال 
القرآن. التاريخ. الرد على من قال بحدوث 
القران. ریاض النعيم. الشهادات. غريب 
القرآن. القوافى. المصادر. السبقنم. الملح. 
مناقب الامام الشافعی. الوزراء. از اشعار 
اوست": 
کم قد خلوت بمن اهوی فیمنعی 
منه الحیاء و خوف الله و الحذر 
اهوی الملاح و اهوی ان اجالسهم 
ولیس لى فی حرام منهم وطر 
کذلک الحب لااتيان معصیة 
لاخیر فى لذة من بعدها سقر. 
(از ریحانة الادب ج ۴ ص ۲۳۳). 
رجوع به روضات الجتات ص ۴۳ و 


ابن‌خلکان ج ۱ص ۰ و معجم الادیاء ج ۱ 


نقطة. [نْ ف ط ] (ع ص) سخت خضطا.ک. 


(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطلنای). که 
زود خشمگین گردد. (از اقرت للسوارید) (از 
تن اللغة). آنکه گونة وی از خشم سرخ 
می‌گردد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). 
نقطة. زن ط /ن ط / نف طّ] (ع إ) آبلة 
دست. (مهذب الاسماء). ابله. (غیاث اللغات) 
(بحر الج‌واهر) (دهار) (سنتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). چیچک. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). جدری. 
بثرة. (اقرب الموارد)(از متن اللغة). آبله و 
شوخی که در دست از کار کردن پدید. (ناظم 
الاطباء). رجوع به تفط شود. 
نقطه. ان ط ] ((خ) دهي است از دهستان 
خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه, در 
۶هزارگزی شمال غربی کرمانشاه, در دشت 
سردسیری واقم است و ۱۴۸ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانۀ قرهسو تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و حیوبات و لبنیات و شفل 
ادالی زراعت است. (از فرهنگ جفرافیائی 
ایران ج ۵). 
نفطی. [ن](ص نسبی) منوب به نفت. 
(ناظم الاطباء). ||از نفت. مربوط به نقت: 
ظرف نفطی. |انفط فروش. نفت‌فروش. 
| آلوده به نفت. نفت‌آلود. ||() جای فروش 
نفت. فروشگاه نفت. در تمام معانی رجوع به 
نفع. [ن1(ع | سسود. (مستهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). مقابل ضر, (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). فایده. سنفست. 
حاصل. بیاور. نوا. پیداوار. ربا. (ناظم 
الاطیاء). خنج. نجع. بر. بهره. مقابل ضرر و 
زیان. (یادداشت مزلف). ثمر. خیر. بهر؛ 


ضر منافقانی نفع موافقانی 
این را همی بپائی و آن را همی نپائی. 
فرخی. 

همی خویشتن را نبینیم نفعی 
نه در سیم و زر و ه در در و مرجان. 

ناضرخسرو. 
زین سفله جهان نفع خود بگیرد 
نفعی که در او هیچ ضر نباشد. اصر‌خرو. 


حیوانی که در او نفع باشذ چگونه بی‌انتفاع 
شاید گذاشت. ( کلیله و دمنه). 

آن دست و آن زبان که در او ت نقع خلق 

جز چون زبان سوین و دست چنار تیست. 


: سنا 
همه را داد التی درخور 
از پی جر نفع و دفع ضرر. ستائی. 
در گلستان عمر و رستة دهر 


تفع دادن. 
پس گل خار و بعد نفع ضر است. 
خاقانی. 
|[(مص) سود کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج 
المصادر بهقی) (ترجمان علامُ جرجانی ص 
۱ (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 


الاطباء), 
نفع (ن) (ع ص. !)ج تفوع. رجوع به نفوع 
شود. 


فقع. [ن ] (ع !) ج نفعة. رجوع به يَفعَة شود. 

نقع. [ن ف (ع ]ج نفعة. رجوع به زفقة شود. 

نقعات. [ن ف ) (ع [) ج نفعة. رجوع به َفعة 

شود. 

نفع بخشیدن. نب 3] 4سص مرکب) 

سود دادن. فایده رساندن. ||اثر کردن. تاثشیر 

کردن.مزثر افتادن. 

نفع بودن. [ن ب د] (مص مرکب) سود 

پردن. بهره‌ور شدن. بهره‌مند شدن. فایده 

حاصل کردن؛ 

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست 

دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند. 

ناصرخسرو. 

ز الماس او بکه دل نفع برد 

توان سوده‌اش را به ياقوت خورد. _ 
ملاطفرا (از انندراج), 

نفع پرست. [نْ پٍ ز] (نف مرکب) سودجو. 

سودطلب. آزمند. طماع. 

نفع پرستی. [ن ب ر ] (حامص مرکب) 

عمل نفع پرست. رجوع به نفع‌پرست شود. 


رساندن. فایده دادن 


۱- در ضط این اسم روایات مختلف است. 
گروهی آن رابر وزن «سیبریه» و گروهی به فقح 
اول و سوم و چهارم و گروهی بر وزن مفعوله 
خبط کرده‌اند. و در وجه تسميه او گفته‌اند که 
چون رنگ بشرة او تیره و به رنگ تفط بوده یا 
چون جامة چرکین تیره‌ای به رنگ نفت 
می‌پوشیده او را نفطویه خوانده‌اند. رجوع به 
ریحانة الادب ج ۴ص ۲۲۴و ۲۲۵ شود. 
۲-وی را باادبا و لفویون معروف معاصر 
خویش مهاجات و مشاعراتی بوده است. و در 
حق این‌درید پس از تألیف جمهرة اللغة گفته 
است: 

ابن‌دربد بقره 

و فیه لژم و شره 

قد ادعی بجهله 

جمع كاب الجمهره 

و هو کاب العین ال 

لاانه قد غیره. 

و ابن‌درید بدین ابیات جوایش داده است: 

لو انزل الوحی على تقطویه 

لکان ذا ک الوحی سخطاً عله 

احرقه الله بنمف اسمه 


و صیّر الباقی صراخاً علیه. 


نقع داشتن. 
باران بی‌مسل ندهد نفع کشت راء 
صائب (از آتدراج). 


||بهره دادن. سود پول به طلبکار رباخوار 
دادن. 

نفع ۵آشتن. [ن ت ] (مص مرکب) سودمند 
بودن. مفید بودن. ||موثر بودن. اثر بخشیدن: 
فلان دارو نفع دارد؛ در بهبود و حال بیمار 
مؤثر است. 

نقع طلب. إن ط ل] (نف مرکب) سودجو. 
نفع‌پرست. 

نفع طلبیی. زن ط ل ] (حامص مرکب) عمل 
نقع‌طلب. رجوع به نفع طلب شود. 

نفع کردن. [ن ک د] (مص مرکب) سود 
بردن. فایده بردن. || سود رساندن. فایده دادن: 
این معامله فلان ملغ برایش نفع کرد. ||موثر 
افتادن و تأثیر کردن دارو با سخن در کسی. 

نفع گرفتن. ان گ ر ت ] (مص سرکب) 
خایده بردن, نفع بردن؛ 

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست 

دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند. 

۳ 

|[ربا خوردن. سود و نزول پول را از بدهکار 
کش 

نقعه. [ن ع] (ع !) واحد نفع. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نفع شود. || چوبدستی. 
(متهی الارب) (ناظم الاطباء). عصا. (ناظم 
الاطباء) (متن اللغة) (اقرب الصوارد). ج“ 
نفعات. 

نفعة. [ن ع] (ع[) چرم که از ميان شکافته در 
دو جانب توشه‌دان دوزند و هر پار؛ آن را نفعة 
گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
المواردا. ج» بقع» نفع. 

نفغ. [ن] 2 مص) ابله‌نا ک‌گردیدن دت 
کسی و سست و تنگ شدن از سختی کار. (از 
منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
ابله‌نا ک شدن و ورم کردن دست از کد عمل. 
(از اقرب الموارد) (از متن اللفق).. 

نفق. [ن] (ع مص) بیرون آمدن یبربوع از 
نافقائش. (از اقرب الصوارد) (از المجد) (از 
متن اللفة). رجوع به فق شود. |[داخل شدن 
کلا کموش در نافقانش. (از المنجد) (از متن 
للفة). رجوع به تفق شود. 

ففقی. ان ] (ع لا ره باریک در زمین که به 
سوی جائی رود. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از المسجد). سمج که راه گذر دارد. (ترجمان 
علامةٌ جرجانی ص ۱۰۰). سوراخ و سردایه. 
(مهذب الاسماء). تونل ". (يادداشت مولف). 
قوله تعالی؛ نفقاً فی‌الارض او سلماً فى 
التماء. (قرآن 4۳۵/۶ (سنتهی الارب). ج. 
انفاق. |اسوراخ کلا ک‌موش. (منتهی الارب) 
(اتندراج). 

< امتال: 


ضل دریص نفقه؛ ای ج خرّه؛ در حق کسی 
گویزیکهیتمازک کار نداند. (متهی الارب). 
| 4میا سپیی گردیدن و یست شدن یا کم 
کین تونبه, (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطبییاببرسیین. (از تاج السصادر بسهقی) 
(زوزنی).سپری شدن. (زوزنی). تمام شدن و 
نت شدن يا کم شدن چیزی. (از اقرب 
الموارد). |/بیرون رفتن كلا کموش از نافقاء ". 
(از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از المنجد). 
||داخل شدن کلا کموش در نافقانش ". 
|ارواج دادن کالا را. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). 
نفق. [نْ ف ] (ع ص) فرس نفق‌الجری؛ اسب 
شتاب‌ماندهشونده و منقطع‌کننده جری را 
(متھی الارب) (از ناظم الاطاء). هر چیز 
سریع‌الانقطاع. و منه: فرس نفق‌الجری. (از 
متن اللغة) (از المنجد). 
نفقات. [نَ ف ](ع [) ج نفقة. رجوع به نفقة و 
نفقه شود. 
- نققات دادن؛ آمير فرمود تا ايشان را نفقات 
دادند و رها.کزدند. (تاریخ بیهقی ص ۰۵۸۱ 
نفقات کنىدن؛ خرج کردن. هزیته کردن. 
صرف کردن: بهر درمی که علی عیسی 
فرستاد پنجاه درم نققات بايد کرد یا زياده تا 
آن فتنه بنشیند. (تاریخ یهقی ص ۴۲۶). این 
کوشک به چهار سال پرآمد و بیرون از حد 
نفقات کرد. (تاریخ بیهقی ص ۵۰۸). 
فققة. [ن ف ق ] (ع ) هزینه. (مهذب الاسماء) 
(ترجمان علامد جرجانی ص )٩:۵‏ (دهار) 
(ناظم الاطباء). آنچه از درم و امثال آن صرف 
خویشتن با عیال خود کند. (از متن اللفة). 
هزیه از درم و سانند آن. (متهی الارب) 
(آنندراج). آنچه از درم و ماد آن انفاق کنند. 


۲۲۶۴۱  .لفت‎ 


و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه. 
(تاریخ بهقی ص ۶۳۰ || آنچه به عیال و 
اطفال خضورش دهند. (غیاث اللغات) 
(آندراج): روزمره‌ای که برای زن و فرزند و 
اهل و عیال مقر كنند. (ناظم الاطباء. ||در 
فقه, مالی که برای داسف زندگی بر حسب حال 
اشخاص لازم است و آن عبارت است از 
خر ج خورا کیا خورا کو پوشا کیا خورا ک 
وپوشاکومکن. موجبات ادای نفقه 
عبارت است از زوجیت. قرابت. مالکیت. 
رجوع به کب فقهی و نیز رجوع به کشاف 
اصطلاحات الفنون شود. 

نفقه خوار. [نْ ف ق /ق خوا / خا] (نف 
مرکب) آنکه نفقة کی خورد. (یادداشت 
مۇلف). 

نفقهدادن. [ن ف ق / ي د] (مص مرکب) 
متکفل معاش دیگری شدن. هزین معاش 
دیگزی را تعهد کردن. 

نفقاه کرشن, نف ق /ي ک د] امص 
مرکب) .انفاق. (تاج المصادر بهقی) (ترجمان 
القرآن). هزینه کردن. خرج کردن. (یادداشت ‏ 
مولف)* و صد درم نفقه عیال خویش کردی. 
(قصص ص 6۱۵5 پس ایخان راگفت که هر 
سال سهم او را ده یک غله جمع کنند و به وی 
دهند تا بر خود و عیال نفقه کردی. (قصص 
ص ۲۹). مال و عمر خویش در مرادهای این 
جهاتی نفقه کند. ( کلیله و دمنه), او راصد دینار 
بخشد تا نفقه کند. ( گلستان سعدی). 

نفكة. [ن ف کت ] (ع[) اصل استخوان زنخ یا 
غدد پس گوش. (از صنتهی الارب). ريشة 
استخوان زنخ و غد پس گوش مقلوب نکنة 
است. (از ناظم الاطیاء), نکفة. (اقرب الموارد) 
(متهى الارپ). 


(از اقرب السوارد) (از المنجد). ج, نفاق. | نقل. [نْ](ع !) عسطیه. (متهى الارب) 


نفقات . رجوع به نفقه شود. ||(إمص) اسم 
است انفاق را. (از اقرب الموارد) (از الستجد) 
(از کشاف اصطلاحات الفنون). خرج نمودن 
درم و مانند آن. (ناظم الاطباء). صرف مال. 
(فرهنگ خطی). رجوع به نفقه کردن شود. 
نفقه. [ن ف ق ](ع!) یکی از سوراخ‌های 
نهانی کلا کموش.(منتهی الارب) (از المنجد) 
نافقاء. (از اقرب الموارد). نققاء. (العنجد). 
نفقه. [ن ف ق /قٍ] (از ع.!) نفقة. هرينه. 


۱۳ 


جرا. خرج. اخراجات. خرج هر روزه. (ناظم 
الاطیاء).خرجی. خرح. (يادداشت مؤلف). 
رجوع به نفقة شود؛ تا هر نفقه و مؤوتت که 
بدان حاجت افد تکفل کنی. ( کلیله و دمنه). 
مصلحت آن بینم که چنین کان را وجه 
کفاف‌به تفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف 
نکنند. ( گلتان سعدی). ||خورا ک. خورش. 
خورد. مقابل کسوة به معنی پوشاک. 
(یادداشت مولف): گرمائی سخت و تنگی نفقه 


(آنندراج). |اغیمت. (ترجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۰) (دهار). ||ادای آنچه 
واجب نیست. (از اقرب المواره). ||عبادتی که 
واجب نبود. (متهی الارب). زیاده بر واجب. 
(از متن اللفة), عبادتی که بر بنده واجب باشد. 
(غیات اللغات) (آنندراج). طاعت که نه 
فریضه بود نه سنت. (مهذب الاسماء). عبادتی 
که‌زاند بر فرایض و واجبات کنند. (از 
تمریفات) (از اقرب السوارد). سندوب. 
مست‌حب. التطوعالنقاق. (از تعریفات). تافلة. 
رجوع به تافلة شود. ||سرما. (منتهی الارب) 
(آنندراج). برد. (متن اللغة). ||(مص) غنیمت 
دادن. (از متهی الارب) (از آنندراج). |اعطیه 


۰ - 1 
۲ -دو معنی متضاد. 
۳-دو معنی متضاد. 
۴-و آنفاق. (المنجد). 


۲ نفل. 


دادن. ||سوگند خوردن. (از منتهی الارب) 
(آتندراج) (از اقرب الموارد). 
نقل. [ن ف] (ع !) خیمت. (متهی الارب) 


(مهذب الاسماء) (آنتدراج) (اقرب الموارد): 


(متن اللغة). فیء. (یادداشت مولف). ||هبد. 
(متهی الارپ) (انندراج) (اقرب الموارد) 
(متن اللغة). |إزيادت. (از اقرب المواردا). 
برتری, گویند: لهذا نفل علی هذا؛ ای زیادة'. 
(از اقرب الموارد). ج, اتفال. نفال. |زگیاهی 


AIL 5‏ ۳ 
است بهترين ترّها گلش زرد و خوشبوی و 


فربه کن آسبان را. (منتهی الارب) (از اقرب 

الموارد) (آنندراج). شبدر. (یادداشت مولف). 

واحد آن تفلة. (از اقرب السوارد). ||در فقه, 

آنچه از غنیمت که امام بیش از سهم دیگران به 

یکی از سپاهیان اختصاص دهد. (از کشاف 

اصطلاحات الفتون). سهم یکی از غتیمت‌بران 
که‌به علتی بیش‌تر از سهام دیگران است. 

چساسوسان و فرماندهان قشون از جسله 

اشخاصی هتد که ستحق نفل مسی‌باشند. 
(یادداشت مۇلف). 

نفل. ن 3ال 0 به ب از ما که 4 
غرر آید "؛ یعنی شب چهارم و پنجم و ششم. 
(از منتهی الارب) (اتدراج). سه شب بعد از 
غرر در ماه. (از اقرب الموارد). 

نفل. [ن فَ ] (() آنجای از دشت و صحرا که 
مردمان و حیوانات در زمستان در آنجا 
آسایش می‌کنند. (ناظم الاطباء). رجسوع به 
نفل شود. 

نفله. [ن ل] (ص) در تداول, کنایت از آدم 
بی‌دست و پای زهواردررفتة بی‌خاصیت. 

نقله. [ن یل ] (اخ)" در اساطیر یونان وروم 
مقصود از نفله آن ابر جادوئی است که به 
دستور زئوس به شکل هرا درآمده تا امیال 
ناشروع ایکنیون * را برآورد. ایکسیون با 
ان صورت خیالی درامیخت و سانتورها در 
نتیجۀ این آمیزش به وجود آمدند. نیز تفله تام 
چند تن از زنان قهرمان است که مشهورترین 
انها نختین همر اتاماس و مادر 
فریکسوس و هل۶ بوده است. رجوع به 
فرهنگ اساطیر ییونان و روم ج ۲ ص ۶۱۶ 
شود. 

نفله شدان. [ن لٍ ش د] (مص مرکب) در 
تداول» از 
شدن. مردن نه برای مقصدی. (بادداشت 


مان بخدن. . مردن. بی‌فایدتی تلف 


مولف). ||نه به موقع خویش صرف شدن مال. 
بهوده خرج شدن. به مصارف بهوده په کار 
رفین. (یادداشت مولف). 

نفل هکردن. ن لک 5] (مص مرکب) در 
تداول, تلف کردن. نه به سوقع خود صرف 
کردن. در غیر محل خودیا در کار غیر مفیدی 
صرف کردن. بی‌تجه از مسان بردن. 
(یادداشت مؤلف). 


نغناف. [ن ) (ع [) هوای میان دو کوه. (متهی 
الارب) (اتدراج). فضای آزاد میان|قاودکود: 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازطتمنچی 
کانهج نفقف. (از منتهی الارب)بژجونبه 


نفتف شود. ||((ص) بهید. دور. ی 


الموارد) (از المنجد). a‏ 
نفنف. آن‌ن ] (ع !)هوا (متهی i‏ 
(آتندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغة).. هوا و 
گفه‌اندهوای مبان دو چیز. (از اقرب الموارد)۔ 
هوای میان دو کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). 
فضای ازاد ميان دو کوه. (ناظم الاطباء). 
مهواة بين دو کوه. (اقرب الموارد از اصمفی) 
(متن اللغة). ميان دو کوه. (مسهذب الاسماء). 
کشادگی ميان دو کوه. (ینادداشت مولف). 
||کرانة کوه شبیه دیوار مبنی همواره: (صنتهی 
الارب) (آنندراج). کرانة کوه که گویا ذیواری 
است برابر و هموار. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) (از متن اللغة). |[روی كوه بلند رفت 
از آن و فرودآمده. (منتهی الارب) (آنندراج). 
انچه از روی کوه که بالا رفته و فرود امده 
باشد ". (ناظم الاطباء). ||از سر دیوار تا پائین 
و بن ان (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ||از 
لب چاه تا تک آن. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). |امیان 
آسمان و زمین. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(مهذب الاسماء) (از اقرب الصوارد). فضای 
ميان آسمان و زمین. (ناظم الاطباء). مابين 
سماء و ارض. (متن اللخة). ||دشت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان, 


(ناظم الاطباء). مقازة. (اقرب الموارد) (متن. 


اللغة). ج نفاتف. 
نفو. [نْفؤ](ع مص) یکو کردن چیزی را. 


(از متن اللفة) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). . 


لفتی است در نقی. (از اقرب الموارد). رجوع 
به تفن شود: 

نفوت. [ن] (ع ص) مسرجل نفوت؛ ؛ دیگ 
جوشان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطاء). ز 
شود. 
نفوت. [نْ] ((خ) دهسی است از دهستان 
مسرکزی بسخش صومعه‌س را در جلگة 
معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و ۱۰۲۳ تن 
سکنه دارد. ابش از ماسوله رودخان و چشمه 


نعت است از نفت. .رجوع به فت 


تأمین می‌شود. محصولش برنج و ابریشم و 
توتون سیگار وشغل اهالی زراعت و 
کرایه کشی است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج ¥( 

نفوج. [نْ] (ع مص) نفج. نفجان. (اقرب 
الموارد). رجوع به فج شود. 

نفوح. [ن] (ع ص) ناقه‌ای که شیرش بی 
دوشیدن روان شود. (منتهی الارب) (انتدراج) 


نفور. 
(از اقرب الموارد). |[کمان دوراندازنده تیر را. 
(متهی الارب) (آنندراج). قوس طروح که تر 
را به فاصله‌ای بعید پرتاب کند. (از اقرب 
الموارد). 

نفوخ. [نَ] (ع !| ادویة خشک که دو بینی 
دمند. (غياث اللغات) (انندراج). انچه از 
ادويةٌ یابسة سائیده که بی‌مایع در بینی دمند. 
(از تحفهٌ حکیم مومن). دوای خشک و نرمی 
که در بینی دمند. (ناظم الاطباء). دسیدنی‌ها. 
آنچه بدمند در بینی و مجرأی بول و گوش و 
دیگر جایها از دارو علاج بیماری را 
(یادداشت مولف). 
نقود. [ن] (ع مص) سپری شدن. (ترجمان 
علامة چرجانی ص۱۰۰۰) (دهار). رجوع به 
نفد و نفاد شو د.. 
نفوف. [ن) (ع ص) رساو درگذرنده در هر 
کار. (سنتهی الارب).(آنتدراج) (از ناظم 
الاطیاء) درگذرنده در هر کار. الماضی فى 
جمیع اموره. قاذ. (از اقرب الموارد). رجسوع 
به فاد شود. 
نقود. [نْ] (ع مسص) درگ ذشتن. (غیاث 
اللغات) (آتندراج). گذشتن تیر از آنچه بدان 
اید. (ترجمان علامة جنرجانی ص ۱۰۰. 
بیرون گذشتن تیر از آنچه برآن آید. (تاج 
المصادر بیهقی) (زوزنی). رجوع به نفاذ شود. 
|| جاری شدن فرمان و نامه. (غیاث اللفات). 
روان شدن فرمان. (ترجمان علامٌ چرجانی 
ص ۱۰۰). روان گشتن قضا و فرمان و آنچ 
بدان: ماند. (تاج المصادر .بسهقی) (زوزنی). 
رجوع به نفاذ شود. ||اشر کسردن. (غياث 
اللغات). |[((مص) روانی. روائی: نفوذ سخن. 
نقود کلام. نفوذ کلمه. (بادداشت مولف). 
|اگذر. درگذشتگی و دخول در چیزی و زوژ 
و فرورفتگی. :(ناظم الاطباء). متنفذ بودن. در 
دیگران ن اثر داشتن. مطاع و ناقذالکلمه بودن به 
سبب موقعیت علمی یا مالی یا اجتماعی. 
نفوذ داشتن. (نْ ت ]مص مرکب) رسا 
بودن و رسائی داشتن.(ناظم الاطیاء). 
نفو ذکردن. [ن ک د] امص مرکب) 
درگذشتن و فرورفتن. (ناظم الاطباء). 

نفور. (ن](ع ص) رمده. گريزنده. (غیاث 
اللغات) (منتهی الارب) (آنتدراج) اناظم 
الاطباء) نافر. (از اقرب السوارد). چموش. 
شموس. ذئر. ذائر. انف. آنکه از چیزی 


١-و‏ مه النافلة لأنها زائدة على الفريضة. 

(اقرب الموارد). 

۲-بت من احرار البقول. (اقرب الموارد): 

۳-الغرر؛ ثلاث لال فى اول الشهر. (المتجد). 
ما Néphélé.  5-‏ - 4 

۰ - 6 
۷ -اسناد الجبل التی تعلوه منها و تهبط منها. 
(اقرب الموارد) (از متن اللغة). 


و 
بهراسد. (بادداشت مولف). متفر گریزان؛ 
گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش 
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان. ‏ . فرخی. 
در همه کاری صبور وز همه عیبی تفور 
کالبد تو ز نور کالبد مازلاد. منوچهری. 
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور 
آتکی که ز آرزوت همی کرد دی نفر. 
تاصر خسرو. 
اندر او بر مثال جانوران 
روفاد ازا عم رر ,ار 
جمله گند بیزار و نفور از صحبتم 
همزبان و همنشین و همزمین و همنسب. 
تاصرخرو. 
وا گریمار از ماءالسل تفور باشد... (ذخیر؛ 
خوارزمشاهیا, و چون طبع هرمز در قتالی 
شاخت از ان نغور گشت. (فارسنامة 
این‌بلخی ص .)٩٩‏ و همه لشکر را متشعر و 
تفور می‌داشت. (فارسنامة ابسن‌بلخی 
ص ۱۰۷. 
لشکر چون تفاوت حال هر دو طرف 
مشاهدت کردند از خدمت الیسع دور و نفور 
شدند. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۹۰). 
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور 
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور. 
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو خرم 


مولوی. 


ما در تو گریزان و تو از خلق نفوری. 

سعدی. 
چو سال بد از وی خلایق نفور 
نمایان به هم چون مه نو ز دور. سعدی. 
گدایانی از پادشاهی نفور 
به میدش اندر گدائی صیور. نعدی. 


نفور. [ن] (ع مص) ترسیدن و دور گردیدن. 
(از متهی الارب) (انندراج). رمیدن. (تاج 
المصادر بهقی) (زوزنی). رجوع به تفار شود. 
| آسساسدن شم (از مستهی الارب) 
(آنندراج). ؤرم كردن چشم. (از اقرب 
المواردا. تفر رجوع به نفر شود. (إغار. 
رجوع به نفار شود. ||یوم‌الشفور. يوم‌اتَفر. 
یوم‌النفر؛ روز بازگشت حاجیان از منی. روز 
سیم عسید گوسفندکشان. روز سیزدهم 
ذی‌حجة. رجوع به تفر شود. ||(إمص) 
رمیدگی. (یادداشت مولف). نفرت* 
چون حرف پریشانی خصم تو نویسد 
در سطر ز ترکیب تفور است رقم راء 

وال هروی (از آندراج). 
”نغور داشن؛ 
در جمال نوربخش او اسیری گشته است 
آنچنان حیران که از هر دو جهان دارد نقور. 

اسیری (آنندراج). 

- نفور گرفتن؛ منزجر شدن. نفرت کردن: از 
همه خوردنبها که در جهان است... بیش از 
یک سیری توان خورد و اگر بیش خوری 


طبع نفور گیرد. (نوروزنامه). 
|| جزوع,(؟):,(یادداشت مولف». نفیر (؟)2 
چی رستم بلایدند ایشان ' ز دور 
تو گفتی ززگیتی برآمد نفور. 
ی فردوسی (یادداشت ملف). 
نقورة. [ن ز] (ع !) فرمان. (متهى الارب) 
(آن_ندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم 
الاطیاء) (اقرب المواردا. | خویش و قريب 
مرد که به خشم وی خشمنا ک‌شود. (منتهی 
الارب) (آنتدراج), نافرة. (اقرب الموارد). 
رجوع به نافرة شود. 
نقوز. [ن] (ع ص) طبی نفوز؛ آهوی 
برجهنده. (ناظم الاطباء). بدين معنی در ما خذ 
به دسترس ما ینفوز بر وزن یعقوب - آمده 
است. رجوع به ینفوز شود. 
نقوز. [ن] (ع مسص) نفر. نفزان. (اقرب 
الموارد). رجوع به تفز شود. 
نفوس. [ن] (ع !)ج نفس. رجوع به نفس 
شود. 
- نفوس ٹلاثه؛ نفس اباره و لوامه و مطمنه. 
یا کنایه از ارواح ثلائه که روح حیوانی و 
نباتی و جمادی است. (غياث اللقات) 
(آنتدراج). رجوع به ترکیبات تفس شود. 
- نفوس قدسیه؛ ذاتهای پاک و ارواج اخیار. 
(غیاث اللغات) (انندراج). رجوع به نفس 
شود. 
|انزد ارباب صنعت. کباریت و زرانیخ. 
نفی. نفیس. مرغوب قیه بودن. (از السنجد). 
رجوع به نس و نفاسة شود. 
نفوس. [نّ] (ع ص) نافس. عائن. (از متن 
اللفة]. شورچشم. 
نفوش. [ن] (ع مص) در ارزانی درآمدن. 
(از صمنتهی الارب) (از متن اللفة) (اقرب 
الموارد). ||متوجه چیزی شدن که سی‌خورد 
آن را (از منتهی الارب): نفش فلان على 
الشی»؛ اقبل عليه يأ کله. (اقرب الصوارد). 
|| چرا کردن گوسفند و شتر به شب بی‌شبان. 
(تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). نقش. 
رجوع به تفش شود. 


نفوض. [ن](ع ص) بسیاربچه از زن و ناقه.., 


(منتهی الارب) (آتندراج). کثیرةالولد. گویند: 
امرأة نفو ض. (اقرب الموارد). 
نقوض. [ن] (ع مص) به شدن از بیماری. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (از اقرب الموارد). 
ا|تتض. رجوع به نقض شود. 
نفوع.[ن] (ع ص) مرد بسبارسود. (منتهی 
الارب) (آنندراج). كثيرالنفع. (اقرب الموارد. 
ج. نفع. 
نفوق. [ن] (ع مص) مردن. (از منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). خارج شدن روح از تن 
مرد و دابه, (از اقرب الموارد). بمردن ستور. 


نفی. ۲۲۶۴۳ 


(تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||بركنده 
پوست گسردیدن زضم. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). تقشر. (از اقرب الموارد). 

تفوة. [نّف و)(ع | چیز بلایه و ردی. (از 
منتهی الارب). زبونترین جزء از هر چیزی. 
(ناظم الاطباء). نفاوةالشىء و نفوته؛ رديه و 
بقته؛ ردی و وامانده از هرچیز. (از اقرب 
الموارد). نفاة. نفاء. نفاوة. (متهى الارب). 
نقوه. (ناظم الاطباء). رجوع به نفاة شود. 

نقوة. [نفت و] (ع إ) تفوة. (متن اللفة) (ناظم 
الاطباء). رجوع به تفوَة شود. ||رانده‌شده و 
دورکرده‌شده. (ناظم الاطباء). نقی. نفاية. نفاة, 
نفاء. نفاوة. نفوّة. (متن اللفة). رجوع به نفاة 
شود. 

نقوه. [نْ] (ع مص) ست و بددل گردیدن 
بعد قوت و دلیری. (از مستهی الارب) 
(آنندراج). سست‌دل گردیدن کی پس از 
دلیری. (ناظم الاطباء), ست دل و ترسو 
شدن. (از اقرب الموارد). ||ذلیل و رام گردیدن 
سپس سختگی و درشتی. (منتهی الارب) 
(اتندراج). ذلیل شدن شتر بعد از صعوبت آن. 
(از اقرب الموارد). 

نقه. [نّف؛] (ع مص) مانده گشتن. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مانده 
شدن. (از تاج المصادر ببهقی). 

نقه. [نّف فَ:] (ع ص, !)ج نافه. رجوع به 
تاقه شود. 

نقهم. [ن ف ] (ص مرکب) نافهم. بی‌فهم. که 
فهم ندارد. (یادداشت مولف). بی‌شعور. کودن. 
ابله. که عقل و شعوری ندارد. بی‌تمیز. 

نفهمیی. [نْ ف ] (حامص مرکب) نفهم بودن. 
فهم نداشتن. بی‌شعوری. ابلهی. تادانی. 

نفهمید 6. [ن ف د /د] (نمف مرکب) نفهم. 
نافهم. || (ق مرکب) نادانسه. بی‌تأمل. 

نفی. [نف‌ی ۱ 2 |) وعده بد. (منتهی الارپ)- 
(ناظم الاطباء). وعید. (متهى الارب). 
|((مص) راندن و دور کردن". (غياث اللغات) 
(از منتهی الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). راندن. (ترجمان علامة 
جرجاتی ص ٩۰۱‏ (تاج المصادر بیهقی) 
(مجمل اللغة). ||دور گردیدن ". (از سنتهی 
الارب) (آتندر اج) (از ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة). رانده و ازاله شدن و دور گردیدن. (از 
اقرب الموارد). دور شدن. (غیاث اللغات). 
رانده شدن. (مجمل اللفة). ||انکار كردن 
چیزی را (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |ازیست کردن *. 


۱-ایرانیان پس از خبر قتل سیاووش. 
۲ -لازم و تعدی هر دو. 
۳-لازم و تعدی هر دو. 
۴-لازم و تعدی هر دو. 


۴ نفی. 


اللفة). |انیست شدن". (سجمل اللغة) (تاج | 


المصادر بهقی). |[بیرون کردن کی را از 
دیارش و فرستادن او را به شهری دیگر. (از 
اقرب الموارد). از شهر بدر کردن. (آنندراج) 
(غياث اللغات). تبعید کردن. اخراج کردن. 
بیرون کردن. طرد کردن. (یادداشت مولف: 
هرون ارکان دولت را گفت جزای چنین کسی 
چه باشد, یکی اشارت به کشتن داد و دیگری 
به زبان بریدن و دیگری به زجر و نفی. 
(گلتان سعدی). ۰ رجوع به نفی بلد شود. 
||برداشتن سيل آب‌آورد را. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). گویند: نفی‌السیل الفشا». (از 
ناظم الاطباء». بردن سیل غشاء را. (از اقرب 
الموارد). ||پرانیدن باد خا کو گرد را. (متهی 
الارب) (از آنندراج) (از نساظم الاطسباء). 
پرا کنده کردن باد خا ک‌را. (از آقرب الموارد). 
نفیان. (ستتهى الارب) (از اقرب الموارد). 
||جهت انتقاد پرانیدن درم. (منتهی الارب) 
(انندراج). پرا کنده کردن درم‌ها را جهت انتقاد 
و خوب انها را از بد جدا کردن. (از ناظم 
الاطاء). پخش و پراکنده کردن صیرفی 
درهم‌ها را برای انتقاد. نفیان. (از اقرب 
السوارد). || آپ راندن ابر. (سنتهی الارب) 
(انندراج), ریختن ابر آب خود را. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). |[دفع كردن 
سگریزه‌ها را به روی زمین. (از ناظم 
الاطیاء). ||دفم‌کرده شدن ستگریزه‌ها به روی 
زمین. (از ناظم الاطباء). ]|[ حبس کردن کی 
را در زندان. (از اقرب الصوارد). ||(إمص) 
انکار. (ناظم الاطباء). مقابل اثبات. (یادداشت 
مژلف). ||رد. (ناظم الاطباء): گرد تقبیح و نفی 
حجت مخالفان می‌گشتد. ( کلیله و دمنه). 
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد 
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم. 
خاقانی. 
|انسهی. مسنم. (ناظم الاطباء). ||سلب. 
(ب‌ادداخت مولف). ||بازداشت. (ناظم 
الاطباء). |[دورکردگی. ||حرف نفی. رجوع به 
حرف شود. 
نقیی. 1ن فی‌ی ] (ع |) کفک که دیگ جوشان 
فرواندازد. (متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). کفی که از دیگ در حال جوشیدن 
فروریزد. (ناظم الاطباء) || آب که از رسن دلو 
چکد. (متهی الارب) (از آنتدراج). آبی که از 
ریسمان دول چکد. (ناظم الاطباء), 
|استگریزه و جز آن که از سم ستور پرا کنده 
گردد.(متهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || آردی که سنگ 
آسا به اطراف پراند. (اقرب الموارد). ارد که 
آسیا من‌اندازد. (مهذب الاسماء). ا[سپر برگ 
خرما. سپر از برگ خرما. (متهی الارب) 


(آتدراج). سیر از برگ خرما ساخته‌شده. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)»|| با ک و 
گردگردآمده از باد در بهای درغلات: (منتهین 
الارب) (آنندراج). خا کیکهباد-دز بن 
درختان گرد آورد. (ناظم الاطباء) (ازه اقرب 
الموارد). ||ردی و هیچکاره از هنر چیزی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
نفاء. (اقرب الموارد). نفاة. نفاية. نفاوة. نفوة. 
(متن اللغة). رجوع به نفاء و نفاة شود. 
|اگروهی که جدا شود از لشکر گران. (منتهی 
الارب) (آتدراج) (از اقرب الموارد). |إوعد. 
(اقسرب المسوارد). رجوع به نفی شود. 
|[نقی‌المطر؛ ما ينفيه و يرشه. (منتهی الارب). 
آنچه را که از باران باد پرا کنده می‌کند. (ناظم 
الاطباء). ||این‌نفی؛ : آنکه او را پدرش از خانه 
بدر کرده باشد. (متتهی الارب) (آنندراج اج ) (از 
اقرب الموارد). 

تفي. [نّف فی‌ی ] (ع!) سفره‌مانندی است که 
بر آن پشت را بيزند. (از ناظم الاطباء) (متهی 
الارب) (از اقرب الموارد). تفیة. ّ.(از اقرب 
الموارد). 

فقباًء [ن ین ) (ع ق) مقابل اثباتاً.-(يادداشت 
مولف). 

نضان. [َنْ ف ](ع!) خاک و گرد گردآمده از 
باد در بنهای درختان. ||رشاشة باران و آنچه 
پرداز قطرات باران. (مستتهی الارب) 
(آنندر اج). 

نقیت. [ن] (ع مص) نفت. نفتان. (اقرب 
الموارد). رجوع به تفت شود. 

نفیتة. [نْ ت ] (ع |) آشی انت از ارد و جز 
آن که به اب یا شیر ترتیب دهند. سطبرتر از 
سخیه. (متتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(آنندراج). کاچی. (بحر الجواهر) (يادداشت 
مؤلف) (مهذب الاسماء). 

نقیت. [ن] (ع ص) دم نفیث؛ خون روان از 
زخم. (منتهی الارب) (آتندراج). خونی که از 
جراحت برآید. (از اقرب الموارد) (یادداعت 
مۇلف). 

نقیج. ِف فی ](ع ص) مرد یگانه که به 
قوم درآید و صلح کند با ایشان یا بیگانه که به 
قوم دراید و نه صلح کند و نه فس‌اد. (منتهی 
الارب) 2 (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد. ج» تفج 

نمیحة ۰ ع 5 إ) کمان. (متهى الارب) 
(مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
القوس و هی شطية من نبع. (اقرب الموارد). 
ج. نفائج. ||ریز؛ چوب نبع. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معتی قبلی و رجوع به نفيحة شود. 

نفیج. [نف فی ](ع ص) مرد که در کار 
بی‌فایده درآید و در هر چیزی پیش گردد و 
دخل نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). سرد 
معن. (از اقرب الموارد). 


نقیر 

نفیحة. [ن حَ] (ع ص) کمان تیردورانداز, 
(منتهی الارب) (آنتدراج». قوس طروح. (از 
اقرب الموارد). ||(ٍ) ریز چوب نبع. (صنتهی 
الارب) (آنسندرا اج) (از اقرب الصوارد). ج» 
نفیخج. (ن] (ع ص) آنکه بر وی خدمت آتش 
دمیدن باشد. (منتهی الارب). که گماشته شده 
و مأمور دميدن بر آنا (از اقرب 
الصوارد). |((مص) نفخ. (اقرب الموارد). 
رجوع به تفخ شود. 
نفیذ. [نْ] (ع ص) کار روان و مطاع. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). . 
نفیو. [ن] (ع [) گروه مردم از سه تا ده. (منتهی 
الارب) (آن‌ندراج). گروه مردم. (مهذب 
الاسماء). نفر. کمتر از ده تن از مردان. (از 
اقرب السوارد). |زگروهی که برای کاری 
برخیزند. (ترجمان علامهُ جرجانی ص ۱۰۰). 
قومی که به کاری پیش روند. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الصوارد). |زگروهی 
گریزندگان. (یادداشت مولف). قومی که با 
کی گریزند یا از هم گریزند در جنگ. (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||همتای 
کی در منافرة: ما هو بنفر فلان؛ ای بکفئه 
فی المنافرة. (اقرپ الموارد). |انفیر عام؛ قیام 
عامةٌ مردم برای جنگیدن با دشمن. (از اقرب 
الموارد). |[یوم‌لتفیر؛ بوم‌النفر. (منتهى الارب) 
(اقرب الموارد). رجوع به نفر شود. ||(سص) 
سخت رقتن قوم برای کار و همه یکبار پیش 
آمدن در آن. (منتهی الارب). رجوع به نفار و 
نقور شود. 
نفیر. [ن ] (۲۷ کرنای کوچک. (انجمن آرا). 
برادر کوچک کرنا را گویند. (برهان قاطع) 
(آنندراج). کرناء (غياث اللفات). مجازاً 
قمی از کرنا که ب 
شاخ نفیر E‏ (فرهنگ 
نظام). نای روئین گاودم. (اوبهی)؛ 


بیشتر قلندران دارند و به آن 


عشق معشوقان نهان است و ستیر 

عشق عاشق با دو صد طبل و نفیر. مولزی. 
انام آوازی است از دستگاه همایون: (از 
فرهنگ نظام). |[بانگ بلند نای. (ناظم 


الاطباء). |اقریاد. (غیاث اللغات) (دهار) 


(برهان قاطم) (آتدراج) (ناظم الاطباء). فغان. 
(انندراج). ناله. اواز. (غااث اللغات) 
(آنتدراج). بانگ. خروش. داد. آه و فغان: 
کارمن در هجر تو دایم نفیر است و فغان 
شغل من در هجر تو دایم غریو است و غرنگ. 


۱-لازم و تعدی هر دو. 

۲ -شکل قدیم‌تر آن «نپور», کردی: 02872 
(شیپور)» معرب: نفیر. (از حاشیة برهان قاطع ج 
معین). 


نفیر آوردن. 


نفیری. ۲۲۶۴۵ 


تا نگذرد ز جور تو از مه نفیر من. 


- به نفیر آمدن؛ به خروش امدن. خروشیدن. 


چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است 
با زفیر و با نفیر و با غریو و با غرنگ. 
منوچهری. 
هر روز کلنگ با نفیر دگر است 
مسکین‌ورشان با یم و زیر دگر است. ۱ 
منوچهری. 
کنون‌رهبری کرد خواهند کوران 
مرا زین قبل با ففان و نفیرم. ناصرخسرو. 
دهر ز عدل تو با نشاط و سرور است 
مال ز جود تو با نفیر و قفان است. 
مسفودنعد. 
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او 
عدل او آورد ظالم را به فریاد و نفیر. 


سوزنی. 
عارف و عامی بودند گروگیر از تو 
تو از آن هر دو گرو گیر به فریاد نفیر. 

سوزنی. 
خود پرده‌ام دراند و خود گویدم که هان 
خاقائیا خموش که جای نفیر تیست. 

خاقانی. 


نفیر مظلومان به آسمان رسید. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۳۵۸). از تحمل اتسباع او نفیر از 
مردم برخاست. (ترجمهة تاريخ یمینی ص 


۳۴ 
تفیر از جهانی که دارا کش است 
نهان‌پرور و آشکارا کش است. نظامی. 
مگر دود دل من راه بمعت 
نفیر من خک در پا شکستت. نظامی. 
سهیل از شعر شکرگون برآورد 
نفیر از شعری گردون برآورد. نظامی. 
کجازو بر تواند خورد عاشق 
که‌زو ناز است و از عاشق نقیر است. 

عطار. 


در شهر نفیر عورات و زفیر ایتام و تضرع 
مصلحان و تال مفسدان... به اسمان می‌رسید. 
(جهانگشای جوینی), بعد از نفیر و جدال و 
قیل و قال. (جهانگشای جوینی), 
کزنیستان تا مراببریده‌اند 

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند. 

ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر 
نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد. 

آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد 
در تو کافردل نگیرد ای ملمانان نفر. 


سعدی. 


مولوی. 


سعدی. 


صغیر بلبل شوریده و نفر هزار 
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن. 

حافظ. 
||اخرنا. خرناسه. (يادداشت مولف). 
ااگريزنده. نفرت‌کننده. (غیاث اللغات). 
رجوع به نفیر شدن شود 
گرنخواهی دوست را فردا نفیر 


دوستی با عاقل و با عقل گیر. ٴ مولوی. 


فغان و فریاد کردن؛ 

به زق ]ید تالم هر گاه 

كە ر ماه بگیرد شبگیر. سوزنی. 
رخ آن:ماه گرفت اینک و من 

یه نفیر آمده‌ام رو به نفیر. سوزنی. 


په نفیر آوردن؛ به فغان و خروش آوردن. به 
فریاد اوردن 
خلق را بودی نفیر از ظلم پیش از عهد او 
عدل او اورد ظالم را به فریاد و نفیر. 

سوزنی. 
یه نفیر بودن؛ خروشان و فریادکنان بودن. 
دادخواهان و غریوان بودن؛ 
همچو مظلوم باشد از ظالم 
ظالم از دست عدل او به نفیر. صوزنی. 
در تفیر؛ خروشان. غریوان. فریادکنان: 
دید پغمبر یکی جوق اسیر 
که همی بردند و ایشان در نفیر. مولوی. 
- در نفیر بودن؛ در خروش و فریاد و فغان 
بودن؛ 
یک مریدی اند رآمد پیش پر 
پیر اندر گریه بود و در نفیر. مولوی. 
= نفیر برآمدن؛ فریاد برخاستن. خروش و 
بانگ و قغان بلند شدن: 
ز شهر کجاران برآمد نفیر 
برفتند با نیزه و گرز و تر. فردوسی. 
- نفیر برآوردن؛ ففان کردن. فریاد کردن. 
خروشیدن. غریویدن. شکوه کردن؛ 
مگر دان سر خفته را از سریر 


که‌گردون گردان برآرد نفیر. نظامی. 
بحر به صد رود شد ارام‌گیر 
جوی به یک سیل برآرد نفیر. نظامی. 
خصم تنها گر برآرد صد نفیر 
هان و هان بی‌خصم قول او مگیر. مولوی. 


- نفیر برخاستن؛ نفیر برامدن: از شهر نفیر 
برخاست ومسستتانی به آسمان رسید که 
اوباش شهر دست تطاول کشیده‌اند. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۸۴). 

تفیر آوردن. 1ن د ] (مص مرکب) هجوم 
آوردن و ناگاه‌بر سر چیزی فرودآمدن. (از 
آنتدراج): امیر نصر به نفس خویش به 


ت ۲ 
سیستان شد و از غور نفیر اوردند و مشایخ 


سیستان آنجا شدند و سلطان محمود به نفس 
خویش آنجا شد و... صربی صعب کردند. 
(تاریخ سیستان), 
گرآن فتنه آرد به این سو نفیر 
شود ملک تاراج و مردم اسیر. ۱ 
هاتفی (از آتدراج). 
نفیرچی. [نْ] (ص مرکب) آنکه نفیر را 


سیفی (از آتندراج). 
نفیرزن» [ن ر (نف مرکب) نفیرچی. (ناظم 
الاطباء). رجوع به نفیرچی شود. 
نفیر شدن. [ن ش د] (مص مرکب) متنفر 
شدن. گریزان گشتن: 
مرغ راگر ذوق آید از صفیر 
چون که جنس خود نابد شد نفیر. مولوی. 
گرمسی گردد ز گفتارت نفیر 
کیمیا را هیچ از وی وا مگیر. مولوی. 
نفب رکردن. ان ک د] (مص مرکب) فریاد 
برآوردن. ففان کردن. ناله و خروش کردن. به 
شکوه و شکایت بانگ برداشتن. خروشیدن؛ 
نه شفب کردند آن بچگکان و نه نفر 
بچۀ گرسنه دیدی که ندارد شغبی. 
منوچهری. 
جود از دو کف بخل‌زدایت کند نفیر 
بخل از دو دست جودفزایت کند نفیر. 
منوچهری. 
وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور 
آتکی که ز آرزوت همی کرد دی نفیر. 
اصر خسرو. 


" گراز تو چو از من نفور است خلق 


ترا به مکن هیچ بانگ و نفیر. . ناصرخسرو. 
پیش مردان خداکردی نفیر 
این شکایت ان زن از درد نذیر. 
ناصرخسرو. 
بکنند اینهمه خروش و نفیر 
که‌همه خلق را همین پیش است. 
مسعفودستد. 
رضای دوست به دست آر و صبر کن سمدی 
که‌دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست. 
سعدی. 
نه من کردم از دست جورت نفیر 
که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر. سعدی. 
فیرکنان. (ن ک](نف سرکب, ق مرکب) 
غریوان. فریادکنان. خروشان: خروشان و 
نفیرکنان از پیش حا کم بازگشت. (سندبادنامه 
ص .)۲٩۹۳‏ 
نغیر نامه [ن ۶ /0](مرکب) فرمان و 
حکمی که سلاطین و حکام بجهت جمع شدن 
و گرد آمدن سپاه و چریک نویند. (از برهان 
قاطم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
جهانگیری) (انجمن آرا): ميان دو کوه باند 
التجا ساخت... و مدخل آن به فیلان کوه‌پیکر 
استوار کرد و به اقطار ولایت نفیرنامه‌ها 
فرستاد و سوار و پیاده ممالک خود بخواند. 
(ترجمهة تاریخ یمینی). 
نقیرندن. [ن د د] (مص) خوب شدن. نیکو 


بنوازد. (آندراج). نفیرزن. آنکه بوق و نفیر | گشتن.زیا شدن. (ناظم الاطیاء) ؟ 


می‌نوازد. (ناظم الاطباء)؛ 
ماه نفیرچی مکن این جور مر من 


نفیری. [ن] () نام سازی است. (آنندراج). 
نوعی از بوق. (ناظم الاطباء). 


۶ نفیز. 


ففیز. [ن ] (ع لا که که در شیرزنه پرا کنده 
شود. (متتهی الارب) (انندراج) (ناظم ۱ 
الاطباء) (از اقرب الصوارد). نفيزة. (منتهی 
الارب) (متن اللغة) (اقرب المزارد). 
نفیزة. [ن ز] (ع !) نفیز. رجوع به تفیز شود. 
نفیس. [نْ] (ع ص) گران‌مایه و مرقوب ر 
نیکو از هر چیزی. (منتهی الارب) (اتدراج). 
مقابل خیی. (از اقرب الصوارد). قیمتی 
(مهذب الاسماء). گرانمايه. (مفاتیع السلوم 
خوارزمی) (یبادداشت مولف). چیزی که 
قیمتی و گرانمایه و لطیف و پسندیده باشد. 
(غیاث اللغات). بغایت نیکو. (یادداشت 
مولف). گرانبها. گرانقدر. باارزش. ارجمند: و 
این قصه دراز است و از خزایس سامانیان 
مالهای بی‌اندازه و ذخایر نفس برداشت. 
(تاریخ بهقی ص ۱۹۶). و آن را در خزایین 
خود موهبتی عزیز و ذخیرتی نفس شمرد. 
( کلیله و دمنه). | کنون شمتی از محاسن عدل 
که پادشاهان را ثمین‌ترین خصلتی و 
نفیس‌ترین موهبتی است ياد کرده شود. ( کلیله 
و دمنه). نا گاه‌بیر ذخایر نفیس و گنجهای 
شایگانی مظفر شوند. ( کلیله و دمنه). ایام عمر 
نفیس خویش بر درس و تدریس صرف کرده. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۴۳۰). خدای تعالی 
ذات شریف و نفس فیس از آفت آن سافت 


و مهالک آن ن مالک نگاه داشت. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۶). 

چون که اصلی بود جرم آن بلیس 

ره تبودش جانب توب نفیس. مولوی. 


عقل نفیست را چه شد که نفس خت بر أو 
غالب آمد. ( گلستان سعدی). گوهر اگردر 
خلاب افتد همچنان نفیس است. (گلستان 
سعدی). ||مال بنيار. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). مال کثیر. (اقرب 
الموارد). ||حاسد و بخیل. (غیاث اللفات) (از 
لطايف اللغات) (از قاموس) (صراح) 
(آنندراج)۔ - رجوع به نفاسة شود. 
نفیس. » [û]‏ ((خ) دهی انت از دهستان 
گله‌زن بخش خمین شهرتان محلات. در 
۳هزارگزی مشرق خمن» در جلگة 
معتدل‌هوانی واقع است و ۱۵۲ تن سکنه دارد. 
آبش از رودضانة خمین ۳۹ مي‌شود. 
محصولش غلات و چفندر قند و بنشن و پنبه 
وانگور است. شغل اهالی زراعت و 
قایچه‌بافی و کرباسبافی است. (از فرهنگ 
جفرافیائی ایران ج ۱). 
نفیس. ان ]((خ) ابن عوض کرماتی, ملقب به 
حکیم برهان‌الدین. از طبیبان و دانشمندان 
قرن نهم هجری قمری است. وی به دعوت الغ 
بیک گورکانی از کرمان به سمرقند رفت و تا 
پایان عمر الغ یک در سمرقند در دربار او به 
عزت زیت و به اشارت او بر کتاب الاسباب 


نوشت. (صفر ۸۲۷). پس از مرگ البینکزی 
به سال ۸۵۳ ه.ق.به دیار خود کرعا بان نف 
و تا پایان عمر در این شهر بود یگ از 


| تصائیف اوست: شرحی بر کنتانبهنوجز 


القانون ابوالحزم علاء آلدین قرشی:؛متروف به 
این‌النفیس که به شرح تفیی معرزف است و 
نیز کلیات شرح نفیی و بحارین در طب و 
رساله‌ای در سمومات. (از مقدمة فرهنگ 
ناظم الاطباء, فرنودسار) (الاعلام زرکلی ج ٩‏ 
ص ۱۶). رجوع به کثف الظنون ج ۱ص ۷۷ 
و معجم المطیوعات ص ۱۸۶۴ شود. 
نقیس. [ن] (إخ) احمدین عبدالفنی‌بن 
قطرس احمد لخمی, مکتی به ابوالعباس و 
ملقب و مشهور به نفیس", از علمای مذهب 
مالکی و از .ادبا و شعرای قرن ششم هجزی 
قمری است و به سال ۶۰۳ ده .ق. درگذشته 
است. او راست: 
يا راحلا و جمیل الصبر يتبعه 
هل من سبیل الی لقیا ک یتفق 
ما انصفتک جفونی وهی دامية 
ولا وفی لک قلبی و هو محترق, !۰ 

(از ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۵). 
رجوع به ابن‌خلکان ج ۱ص ۵۴ شود. 
نیس [نْ س ] (ع ص) تأنیث نفیس. ج. 
نقانی. رجوع به تفس شود. 
ففیسه. [نَ س /س ] (از ع, ص) چسیزهای 
گران‌مایه و پندیده و لطیف و مرغوب. (ناظم 


الاطباء). نقة. رجوع به نفية شود. 


نفیسی. Ii‏ اخ) علی| کبر (میززا. .. خان) . 


ناظ‌الاطیاء. رجوع به ناظم الاطباء شود. 
نفیسی کاشانی. [ن شي ] (إخ) از شاعران 
متأخر است. او راست: 
جهان ز فتن چشم تو بر حذر باشد 
ز خنجر مده‌ات مرگ در خطر باخد 
دمی که کشتۀ تیغ ترا به ځا ک‌برتد 
فلک جنازه کش و زهره توحه گرباشد. 

(از حبح گلشن ص ۵۳۵. 
نقیسیةه. [ن سی ی] (اخ) نام یکی از فرق 
شیعه است. که منوبد به نق غلام 
محمدبن امام علی‌النقی و معتقدند که امام‌زاده 
محمد برادر امام خسن عسکری و پر امام 
علی‌القی در حققت با پدرش امامت داشته تا 
در حین وفات سلاح و علوم و کتب و تمامی 
ودایع امامت را که محتاج اليه امت است به 
غلام نفیس نام خود که امین و موق او بوده 
است سپرده و وصیت نمود که بعد از وفات او 
به برادرش جعفر تسلیم نماید, نفیس نیز به 
وصیت عمل کرد و امامت به جعفر رسید. (از 
نقیش. [ن] (ع ص.!) رخت پرا کسنده در 
خنور. (متهی الارب) (انندراج) (از اقرب 


نفی کردن. 
الموارد). متاع پرا کنده که در جائی جمع کنند. 
(ناظم الاطباء). متاع متفرق. (متن اللغة). 
||پرا کنده از پشم و پنبه. (ناظم الاطباء). 
رج به نفش شود. 
نفیص. ۰(ن) (ع ص) آب شیرین و خوش. 
(منتهی الارب) (آنندراج). آب شیرین و گوارا. 
(ناظم الاطباء). ماء عذب. (اقرب الموارد) 
(متن اللغة). 
نفيضة. [ن ض] (ع!) گنروهی که جهت 
تج دشمن به هرجائی فرستند. (ناظم 
الاطباء). گروهی از لشکر که راہ از جاسوسی 
و جز آن پا ک‌کنند. (بادداشت مؤلف). نفضة. 
(اقرب الموارد). ج, نفائض. رجوع به نفضَة 
شود. 
تفیضی. [نف فی ضا] (ع !) جتیش. لرزه. 
(منتهی الازب). حرکة. رعدد. نفضیْ. (اقرب 
الموارد). ||(مص) نفض. (ناظم الاطیاء). 
نفیط. [نْ] (ع مص) بینی افشاندن ماده بز یا 
عطه دادن. (از متهی الارب) (اتدراج) (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطیاء). |[جوشیدن 
و تیرک زدن دیگ جوشان. (از منتهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). جوشیدن دیگ. 
(از اقرب الموارد). |[بانگ کردن کودگ. 
(متهی الارب) (آنتدراج) (از تاظم الاطباء). 
بانگ کردن آهو. (اقرب الموارد),تیز دادن. 
(از مستتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||گوزیدن. (از اقرب المواردا. 
|اگفتن سخنی را که به فهم نرسد. (از منتهی 
الارب). سخنی گفتن که به فهم نرسد. (از تاظم 
الاطباء). تکلم کردن بما لایفهم. (از اقرب 
الموارد). |انفط. (منتهی الارب). آبله كردن 
دست. (بحر الجواهر). آبله شدن دست. (تاج 
المصادر بهقی). رجوع به تفط شود. ۱ 
نقیطة. [ن ط ] (ع ص) کف نفيطة؛ کف دست 
آبله‌رسید؛ شوخگین از عمل. (منتهی الارب) 
(از آشدراج) (از اقرب الموارد). 
نفيعة. [ن غ)(ع إمص) سودمندی. (متهی 
الارب) (ناظم الاطباء). 
فقیفی. [ن) (ع !) تنگ پالان شتر. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||گیاهی است. (منتهی 
الارب). 
نف ی کردن. [نّفی کَ د] (سص مرکب) 
انکار کردن. گفتن که نیست. (یادداشت 
مولف)؛ 
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی 
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند. 
حافظ. 
|ادور کردن. ||از شهر بدر کردن. (غیاث 


۱ -گاهی به جهت انتاب به جدش که لب 
قطرس داشته به قطرسی ملقب است. (از ريحائة 
الادب ج ۴ص ۲۲۵). 


‌- 


اللغات) (آتدراج). تبعید کردن. بیرون کردن؛ 
ملک بفرمود تا بزتندش و نفی کنتد تا چندین 
دروع درهم چراگفت. (گلستان چ دکتر 
یوسفی ص۸۱). |انیست کردن, (غياث 
اللغات) (آنندراج). |[نفی كردن فرزند را 
بسیزاری جستن از او. (بادداشت مولف). 
|إباطل کردن. نسخ خ کردن. (فرهنگ فارسی 
معین). ۰ رجوع به نف شود. 
فقیة. (ن ی) (ع !) سفرة برگ خرما که بر آن 
پنیر خشک کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). 
ج, نفی. رجوع به فيه شود. ||نفاء: نفیةالشی»؛ 
نفاؤه. (اقرب الموارد). رجوع به نفاء شود. 
نضة. [ن ی ] (ع 4 نةج نفی. رجوع به یه 
شود. ||باقيمانده. (ناظم الاطباء). ج نفی 
ففية. ان فى ی ] (ع !) تفیة. رجوع به ية 
شود. 
نفیة. [ن ی ] (ع ) نفیة. رجوع يه نفك شود. 
|زرانده و دور کرده شده. (ناظم الاطاء). 
فقیة. (ن فی ی ] (ع !) سفرة از برگ خرما که 
برروی آن کشک خشک کند. (ناظم 
الاطباء). سفر؛ُ مدور که از برگ خرما سازند. 
(منتهی الارب) (از متن اللغة). سفرء ببرگ 
خرماکه بر آن پنر خشک کند. (متهی 
الارب). نفیة. نفوة. نَفيّة. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد تّة. (متن 
اللغة). نفی. (اقرب الصوارد). نُفية. (ستبهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). 
||تأنیث نفی است. (از اقرب الموارد). رجوع 
به نف شود. 
نقاء [ن ] (ع ) ریگ تود یا ریگ تود؛ پست 
محدب. (متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). تن آن, تقوان و 
نقیان. 3 انقاء, نقی. 
- بات القا و شحمةالقا؛ کرمی است که در 
ریگ باشد. (از متهی الارب). 
||اتخوان بازو و يا هر استخوان با مغز. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). تقو (اقرب الموارد). ج, اتقاء. . 
نقا. [ت] !ج نقاوة. رجوع به اوه شود. 
نقاآباد. [نِ ] ([خ) دهصی است از دهستان 
تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه. در 
۷هزارگزی شمال شرقی ترکمان در 
منطقه‌ای کوهستانی و سردسیر واقم است و 
۴ تن سکنه دارد. آبش از چشمه ۳۹ 
می‌شود. محصولش غلات و حبوبات است. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جقرافیایی ايران ج ۴). 


فقاء . [ن](ع (مص) پا کیزگی, (متهی الارب) ‏ 


(آنتدراج) (ناظم الاطیاء) (دهار): اما حن 
طویت و نقاء سریرت سلطان سنجر در 
مستابمت و تقویت دیین حنفی و شریعت 
محمدی و تعظم امور... (جهانگشای جوینی). 


لیک قم متقی زاین تون صفاست 

زآنکار جر گرنبابه است و در نقاست. مولوی. 
الم پا گیزه. |(مص) پا کیزه گردیدن. 
(منتهی الاررب) (انندراج) (ناظم الاطیاء). 
نیب رن (از متن اللفة). نظیف و نیکو و 
ده هی لز ار ت ازارو پاک هن 
(زوزنی). نقاوة. نقائد. نقاية. نقاوة. (متتهی 
الارب) (ناظم الاطیاء) (متن اللغة) (اقرب 
الموارد). ||دیدار کردن کی راء(از مننتهی 
الارب): نقیه تقاء, لغة قى لقیه. (منتهی الارب) 
(اترب «الموارد). رجوع به لقاء شود. 

نقاء ٠‏ [ن] (ع !) ج تقاوة. رجوع به نقاوة شود. 
اج تقاية. رجوع به قاي شود. 

نقاء ۰[نِ] (ع ص. !اج تقی. رجوع په نقی 


شود. 
نقاثف. [ن ء] (ع 4 ج نقيذة. رجوع به نقيذة 
شود. 


نقانص. ان ء] 0 اج نقیصة. رجوع به 
نقيصة و نز رجوع به نقأیص شود.. 

نقانض. [نْ ء] لع لا ج نقيضة. رجوع به 
نقیضه شود. 

نقانع. (َنْ ء] (ع [) ج نقيمة. رجوع به نقيعة 
شود. 

نقانش ٠ن‏ ء] (ع !) ج نقيلة. رجوع به نقیلة 
شود. 

نقائة. [نّء] (ع مص) نقاء. رجوع به قاء شود. 
نقاب. [نِ ] (ع !) پرده که به رخ آویزند یا بر 
چجیز نفیس اندازند. (غیاث اللغات) (از 
آنندراج). روی‌بند. (دهار) (مهذب الاسماء) 
(زوزنی) (آتدراج). روی‌بند زنان. (سنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). زرایو. شامر. شامه. 
پرد؛ مشبکی که به روی اندازند يا پرده‌ای که . 
بر هر چیز نفیس آندازند. (ناظم الاطباء). بر قع. 
روبند. روبده. حجاب. (یادداشت مولف)؛ 
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب 

لالةٌ سنبل‌حجابی یا مه عنبرنقاب. عنصری. 
| گرت‌باید این بچه بزایم من 

"وین تقاب از تن و رویش بگشایم من. 


منوچهری. 
و آن نقاب عقیق‌رنگ ترا 
کردخوش‌خوش به زر ناب خضاب. ۳ 
تاصرخس رو 


چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیت 

بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. 
ناصرخسرو. 

معنیش روی خوب کنم وآنگهی 

اندر تقاب لفظش پنهان کنم. ناصرخسرو. 

تقاب شرم چو لاله ز روی بردارند 

چو ماه و مهر سر و روی در نقاب کنند. 
معودسعد. 

تا پوشد زمین ز سبزه لباس 


تا بندد هوا ز ابر تقاب. مسعودسعد. 


نقاب. ۲۲۶۴۷ 
به گاه رفتنم از در درآمد آن دل 
ز بھر جنگ ميان بته و گشاده تقاب. 
مسو دسمد. 


شاه ستارگان... جمال جهان‌آرای به نقاپ 
طلام بپوشانید. ( کلیله و دمته). اما جون 
صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. 


( کلیله و دمنه). 

جبهة زرین نمود چهر؛ صبح از نقابِ 

عط ذذ شب گشت صبح, خندۀ صح افتاب. 
خاقانی. 

هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را 

اجسام ديو و چهرة ادم نقابشان. خاقانی. 

چهر؛ آن شاهد زربفت پوش 

از نقاب اسمان آمد برون. خاقانی. 

هر که جز آن خشت نقابش نبود 

گر چه که داشت عذابش نبود. نظامی 

چون ندارد روی همچون آفتاب 

او نخواهد جز شب همچون نقاب. مولوی. 


||ساسک. صورتکی به شکل صورت 
جانوران یا آدمیان که بر صورت بندند و چهرءٌ 
خود را در پس آن پنهان کنند تا شناخته 
نشوند. رجوع به ماسک شود. |[در اصبطلاح 
صوفیه. مانعی باشد که عاشق را از معشوق 
بازدارد به حکم اراد معشوق که عاشق را 
هنوز استمداد تجلی دست نداده. رجوع به 
کشاف اصطلاحات الفنون شود. اج نقب. 
رجوع به نقب شود ۲ 
بوم چالندر است مرتع من 
مار و رنگم درین نقاب و ثغور. مسعودسعد. 
||راه در زم‌سین درشت. (صنتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|اشکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). بطن. (اقرب الموارد). 
|((ص) مرد تیک دانای آزموده کار. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد 
علامه. (از اقرب الموارد). 
- فرخان فی تقاب؛ در حق دو شخص هم 
شکل و شباهت گویند. (منتهی الارب). 
||(مص) نا گاه دچار شدن با کسی. (از منتهی 
۰ الارب) (اتندراج) (از اقرب السوارد): لقيته 
تقابا. وردت الماء نقاباً؛ انبوهی کردم بر آن 
[آب ] بی‌طلب. (سنتهی الارب). تایه 
(اقرب الموارد). رجوع به مناقبة شود. 
نقالب. [نّق قا] (ع ص) سوراخ‌ک ننده. 
نقبكتنده. (غسیاث اللسفات) (آنندراج), 
زمین‌کن. نسقب‌زن. (يادداشت مولف). 
تقب‌زننده. شکاونده. شکاوته. (ناظم الاطاء): 
تقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد 
کافت‌نقاب هت صحدم و اقتاب. 
خاقانی. 
به چار پار زنگی به باد هرزۀ دزد 
به بانگ زنگل نباش و کم‌کم تقاب. خاقانی. 


۸ نقاب. 


بس نقب کافکندم نهان بر حقة لمل بتان 
صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان یستم. 
خاقانی. 
گنج یکه چنین حصار دارد 
نقاب دراو چکار دارد. 
جرا میناد ای نبالرک چات 
در آن ویرانه افتادن چو مهتاب. نظامی. 
||معدن‌چی. (ناظم الاطباء). |إنافذ در کارها. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). دائا به کارهای 
پوشیده. (یادداشت مولف). ا(بت‌کنده و 
کاوش‌کنده از اخبار. (ناظم الاطباء). که در 
بحث و جستجو مبالغه کند. (از المنجدا. 
نقاب. (ن ]" (إخ) یکی از دهستان‌های بخش 
جفتای شهرستان سبزوار است. در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع و محدود است از شمال به 
کوه‌هرده, از مشرق به دهستان حکم‌آباد. از 
جنوب به دهستان کهنه. از مغرب به دهتان 
آزادوار. محصول عمده آن زیره و کنجد و پبه 
و انواع میوه‌ها است. شغل اهالی زراعت و 
تجارت و مالداری است. محصول پنية اين 
دستان مشهور است. دهتان از ۲۷ آبادی 
تشکیل شده و جمعیت آن در حدود ۱۲۵۵۰ 
تن است. (از فرهتگ جغرافیایی اران ج .)٩‏ 
نقااب. [ن ] (اخ) قصبهٌ مرکزی دهتان نقاب 
بخش جفتای شهرستان سبزوار است. در ۳۶ 
هزارگزی شمال شرقی جفتای, در جلگ 
مستدل‌هوائی واقع است و ٩۹۴‏ تن سکنه دارد. 


نظامی. 


و غلات و کنجد و زیره و شفل اهالی زراعت 
و مالداری و قالیچه‌بافی است. (از فرهنگ 
جنرافیایی ایران ج٩).‏ 

نقاب. [ن ] ( اخ) دهسی است از دهستان 
رستاق بخش خلیل‌آباد شهرستان کاشمر, در 
۶ هزارگزی جنوب شرقی خلیل آباد در جلگة 
E‏ .¥ ال موم 


غلات و ساب و نار و اکر کل ا 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۳۹ 
نقاب. أن ] ((ج) ده کوچکی است از دهتان 
رودمیان بخش خواف شهرستان تربت 
حیدرید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نقاب. [ن ] (إخ) ده کوچکی است از دهستان 
ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نقاب. آن ) (اخ) دصی است از دهستان 
درزاب بخش حومٌ واردا ک‌شهرستان مشهد. 
در ۳۸هزارگزی شمال غربی مشهد, در جلگۂ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۳۸۷ تن که دارد. 
آبش از قنات تأمین سی‌شود. مسحصولش 
غلات و چفندر است. شغل امالی زراعت و 
مالداری است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 


ج ). 


۸ نقاب. آن | ((خ) دی است از «هبسیبان 


جعفرآباد فاروج بخش حومة بنخن جوب 
شهرستان قوچان. در ۲۰هزارگزی«جنوب 
غربی قوچان در منطقه کوهستانی پروسیری 
راقع است و ۵۱۶ تن سکته دارد. آبش از 
رودخانه تأمین می‌شود. محصولشی غلات و 
انگور ست. شغل اهالی زراعت و مالداری 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نقاب انداختن. [ن أتَّ) (مص مرکب) 
نقاب انداختن از چیزی؛ ان را نمایان کردن. 
پرده از آن برگرفتن: 
ای از ر 
تل و سکن سر زنشن بر اقب اغا 
اقا 
- نقاب انداختن بر چیزی؛ آن را پنهان کردن. 
مخفی کردن. پوشاندن. 
نقاب برافکندن. (ن باک د] (سص 
مرکب) نقاب از رخ برگرفتن. رخ نمودن. 
ظاهر شدن. پدیدار گشتن. نمایان شدن: 
تقاب برفکن و آتشی به جانم زن 
ز دید تر من همچو شمع آب بریز: خاقانی. 
نظارگان مصر بریدند دست از آنک 


پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته 


یوسف نقاب طلمت غرا برافکند. خاقانی. 
گروفا از رخ برافکندی نقاب 
بس تاراکان زمان افشاندمی. خاقانی. 
نفحات صح دانی به چه روی دوست دارم 
که به روی دوست ماند که پرافکند نقابی- 
۱ سعدي. 
چوگل تقاب برافکند و مرغ هوهو زد 
منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی‌هی. 

حافظ (از آنندراج). 


نقاب برانداختن. [ن ب أ ت] (امسص 
مرکب) روی نمودن. رخ نمودن. نمایان شدن. 
پدیدار گشتن: 

که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا. 


سائی. 
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم 
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. 
,. خافانی, 
||نقاب از روی کسی برگرفتن: 
چون والهان ز جای بجتم دویده پیش 
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب. 
انوری (از آندراج). 
نقاب بربستن. [نِ ب ب ت ](مص مرکب) 
نقاب بر رخ زدن* 


ز سربنهاد شاخ گل به باغ آن تاج‌پر درش 

به رخ بربست خورشید آن نقاب خز خلقانش. 
تاصر خسرو. 

پری‌روی از نظر غایب نگردد 


وگر صد بار بربندد تقابی. سعد‌ی. 


نقاب برداشتن. إن ب ت ] (مص مرکب) 
تقاب برافکندن. نمایان شدن. روی نمودن: 
نقاب شرم چو لاله ز روی بردارند 
چو ماه و مهر سر و رزوی در نقاب کنند. 

معو دسعد. 
نقاب ب رکشیدن. [نِ ب ک / ک ذ] (مص 
مرکب) رخاره نمودن. نقاب از رخ دور 
كردن 
روئی که روز روشن | گریرکشد نقاب 
پرتو دهد چنانکه شب تیره اختری. سعدی. 
نقاب برگرفتن- [نِ ب گ رٍت)("سص 
مرکب) نقاب برداشتن. تقاب برافکندن: 
باد نقاب از طرفی برگرفت 
خواجه سبک عاشقی از سر گرفت. نظامی. 
چان نقاب ز رخسار دوست برگیرم 
ک‌حسن سرکش و من مو بموی محجویم. ۱ 
طالب (از آنندراج). 
نقاب بستن. [ن بت ] (مص مرکب) نقاب 
بر رخ زدن: ۱ 
نقاب چینی و رومی به نیسان 
همی بندد صبا بر روی هامون. 
زین هزاران شمع کان اید پدید 
تا یندد روی چرخ از شب نقاب. 
ناصرخسرو. 


ناصر خر و. 


تا پوشد زمین ز سبزه لباس 
تا پندد هوا ز ابر نقاب. مسو دستد. 
شب عربی‌وار بود بسته نقابی بنفش 
از چه سبب چون عرب تزه کشید افتاب. 
خاقانی. 
وز حنای دست بخت اوست صیح 
زان نقاب از ارغوان بست اسمان. 
زلف شب چون نقاب مشکین بت 
شه ز نقابی تقیبان رست. 


خاقانی. 


نظامی. 
نقاب پوش. [ن ] (نف مرکب) که نقاب بر 
رخ دارد. که صورتش ظاهر نیست. که 
روی‌بند و نقاب بر صورت زده است تا 
شناخته نشود. ماسک‌دار. 

نقاب پوشیدن. إن د] (سص مرکب) 
نقاب بربستن. چهره در نقاب نهفتن 
گرتو پریچهر نپوشی نقاب 

توبهٌ صوفی به زیان می‌برک: 
نقابت. ب ن ب] (ع مص) رئیی شدن. 
تقب شدن. نقابة, رجوع به نقابة شود. 
||((مص) مهتری. شغل نقیب. (ناظم الاطباء). 
سالاری. مهتری. عریفی. (یادداشت مولف). 
نقابة. نقیبی. رجوع به نقیب شود: قراتگین به 
هرات یافت و پس از نقابت حاجب شد. 


۱-در امل: تقاب =نخ آپ 

۲ -سیبوبه گوید که نقابة به کر اول [نِ ب ] 
اسم است و به فتح اول [َنْ ب ] مصدر است. 
رجوع به حاشبة مربوط به نقابة شود. 


نقاب خضرا. 

(تاریخ بهقی ص ۱۰۷ با عنفوان جوانی و 
حدائت نن نقابت ادات علویه به شهر قم و 
نواحی بدو مقوض بوده است. (تاریخ قم ص 
۰ رجوع به نقابة شود. " 

<- تقایت سادات یا نقابت علویان؛ ریاست و 
مهتری بر سادات علوی. 

|امسودگی. (غیاث اللعات). 
نقاب خضراء (نِ ب خ] (ترکیب وصفی, ! 
مرکپ) کتاید از اسمان است. (برهان قاطم) 
(آنندراج). ۱ 

پرده‌پوش. (اتدراج). که تقاب بر رخ اقکنده 
است تا شتاخته نشود. تقاپ‌پوش. که رخ در 
نقاب نهفته است. ماسک‌دار : 

خورشید وگر تقاب‌داز است 

متقل معشوق برکنار است. کلیم(انندراج). 
نقاب زدن. [نِ ز د] (مص مرکب) نقاب 
بربنتن. تقاب بر رخ افکندن. نقاب پوشیدن. 
مرکب) نقاب کشیدن بر چیزی؛ پرده بر آن 
انداختن. ان را زیر پزده و روی‌پوشی پنهان 


کردنة 

توعروسی است این که از رویش 

خاطر او براوکشده تقاب. ناصرخسرو. 
چو شد آفتاب مرا زو زرد 

تقابی به من درکش از لاجورد. نظامی". 


اانقاب کشیدن از چیزی؛ نقاب از آن 
برگرفتن. آن را ظاهر و نمایان کردن. نقاب 
گشادن. ۱ 

نقاب کشادن. [ن گ د (مسص مرکب) 
نقاب برافکندن. تقاب از رخ دور کردن. ظاهر 
ساختن, نمایان کردن. رخ نمودار کردن: 
ا گرت‌باید این بچه بزایم من 
وین نقاب از تن و رویثن بگشايم من. 


منوچهری. 
قول چون روی بود زیر نقاپ ای بخرد 
به عمل پاید ازین روی گشادنت نقاب. 

ناصر خسرو. 

چون نقاب خا ک از چهره بگشاد... معلوم 
گرددکه چیست. ( کلیله و دمته). 
یعنی که نقاب شهرباتو 
فاروق عجم‌ستان گشاید. خاقانی. 


نقاب فیلی. [نِ ب ) (تسرکیب وصفی, | 
مرکب) کنایه از شب است. (برهان قاطع) 
(اندرا اج). 

نقایة. [ن ب ] (ع مص) نقیب گردیدن سپس 
آنکه نبود". (از منتهی الارب) (از ناظم 
الاطاء). نقیب شدن. (تاج المصادر بسهقی) 
(زوزنی). نقیب شدن بر قوم. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللفة). ||ستودن. (از غياث 
اللغات) (آنتدراج). 

نقابة. [نِ ب ] (ع امص) مهتری. تقیبی. (ناظم 


الاطپاء). رجوع به نقابت و نقابة شود. صیرفی. سره کننده سیم. به گزین. (یادداشت 


| [موس)گقیبی كردن بر قوم. (از متهی الارب) 
(از انتدرلض)"(تاج المصادر بیهقی). نقیبی و 
مهتفی*کرذن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموازد) ]| سنالار شدن: (ترجمان علامة 
جرجانی ض ۱۰۱ ||رفتن ". (از منتهی 
الارب). رفتن در زمن. (آنندراج). |إبحث 
کردن‌از اخبار و کاویدن یا خبر دادن. 
|[درپی کردن*: نقب الخف؛ درپی کرد آن را. 
(منتهی الارب). ||خواری و بدبختی وسیدن 
کسی را (از منتهی الارب). 
نقابی. [نِ] ((خ) از شعرای تبریز است. در 
بدخشان ولادت و در تبریز نشو و نما یافت: 
در شرح زلزلة تبریز مکنوی سروده است: 
ز دهشت لرزه بر مردم درآوبخت 
که‌رنگ رم چشم بتان ريخت 
زمین از بس که چون دریا خروشید 
مار از خا ک چون فواره جوشید. 
(از صبح گلشن ص 40۵۳۵. 
رجوع به قاموس الاعلام ج ۶و فرهنگ 
سخنوران شود. 
نقابی. نق قا ] (حامص) عمل نقاب. رجوع 


زلف شب چون نقاب مشکین بت 
شه ز نقابی نقیبان رست. نظامی. 
نقات. [نْ ثٍ] (ع () کفتار. (سنتهی الارب) 
(انتدراج) (ناظم الا طباع). اسم است ضبع را. 
(از اقرب الموارد). طبع. (از من اللغة). 
نقاخ. د (ع ص, ا( آب سرد دلگشای. 
(مهذب الاسماه). اب خنک. (از بحر الجواهر) 
(یادداشت مولف). آب خوش خنک روشن. 
(منتهى الارب) (آنندراج). آپ خوش و 
خوشگوار سرد و صاف. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خواب در 
عافیت و آرام۲. (متهی الارب) (آنندراج) (از 
متن اللقة). خواب راحت و آرام و با عافیت. 
(ناظم الاطباء). ||خالص از هر چیز. (اقرب 
الموارد) (از محن اللغة). 
نقاخ. [نّی قا] (ع () استخوان برآمده بالای 
پس گردن از جانب گوش. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). استخوان برآمدة پشت گوش. 
(ناظم الاطباء) (از معن اللغة). خشیشاه. 
(اقرب الموارد). ||بلندی سر گوش. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). بالای قفا از طرف گوش. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن 
اللفة). : 
نقا۵. [نّق قا] (ع ص) سره کند؛ درم‌ها. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطیاء). بيار 
سره کننده درم و دينار را. (غياث اللغات). 
سره کنندء‌درم و دیتار. (آنندراج). آنکه پول‌ها 
را سره می‌کند و خوب و پد آنها را از هم جدا 
می‌کند. (تاظم الاطباء). سره گر. صراف. 


نقادی. ۲۲۶۴۹ 
مۇلف): 
از بهر عیار دانش | کنون به بلاد 
کوضرلی وکز میک وم غ غا 
گاه‌علم ادم ملایک را که بود 
اوستاد علم و نقاد نقود. مولوی. 


و اجرت نقاد و وزان و سایر اخراجات آن از 
مال سلطان احتاب نمایم. (تاریخ قم ص 
۴ ||ناقد. سخن‌سنج: 
کاتب و عالم و نقاد و سخن‌سنج و حسیب 
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار. 
تام خرن 

||فرد تیزدست و چالا ک و ساهر. (ناظم 
الاطباء).[|شبان گوسفند کتک. (از مشهی 
الارب) (آنسندراج). شبان گوسیند. (ناظم 
الاطیاء). شبان نقد (قسمی گوسپند بدشکل 
کوتاه‌پای که در بحرین بافته می‌شود ] .(از 
اقرب الموارد). 

نقاد: [نْق قا] (ع ص. [) ج ناقد. رجوع به 
ناقد شود. 

نقاد. [ن ] (ع !)ج نقد. رجوع به تقد شود. 

نقا۵. [نی قا] (إخ) پسندت جی کوپال 
کشمیری اصل لکهنوی, از معاشران اختر و از 
شا گردان میرزا قتیل است و در کلکته وفات 
یاقته است. او راست: 
حریف شعلة عشق تو کی تواند شد 
کسی که از خس و خار هوی جدانشود. 
(از صبح گلشن ص ۵۲۵) (قاموس الاعلام ج 
۶ (فرهنگ سخنوران ص ۶۱۳. 

نعادة. [ن د] (ع [) ج نقد. رجوع به نقد شود. 

نقادی. [نّق قا] (حامص) سره کردن پول و 
خوب رااز بد جدا کردن. (ناظم الاطباء). عمل 
نقاد. رجوع به تقاد شود. |اسخن‌سنجی. نقد. 


۱-رجوع به فرهنگ آنندراج شود که برای این 
بیت معتی غریبی نقل کرده است زیر عنوان: 
نقاب لاجورد کشیدن. 

۲ - قاله القراء» و قال سيويه نقاية بالکسر اسم 
و بالفتح [نَ ب ] المصدر مثل الولاية و الؤلاية. 
(متهی الارب». 

۳-مصدر این معانی در فرهنگ‌های دیگر 
«نقب» ضبط شده. و در مسهی الارب ذیل تقابة 
آمده است. رجوع به تقب شود. 

۴-مصدر این معانی در فرهنگ‌های دیگر 
«نقب» ضبط شده و در محهی الارب ذیل نقابة 
آمده است. رجوع به تقب شرد. 

۵-مصدر این معانی در فرهنگ‌های دیگر 
«نقب» ضبط شده و در متهى الارب ذیل نقابة 
آمده است. رجوع به تقب شود. 

۶ -مصدر این معانی در فرهنگ‌های دیگسر 
«نقب» ضط شده, و در متهی الارب ذیل نقابة 
آمده است. رجوع به قب شود. 

۷-نقاخ؛ النسوم؛ و العافية؛ و الامن. (اقرب 
الموارد). . 


۳۱۳۶۵۰ نقار. 


ناقدی. رجوع به نقد شود. 

نقار. [ن ) (ع إ) کینه. عناد. (غیاث اللغات) / 
(ناظم الاطباء). گفت و شنود و اختلاف و نزاع 
و دشمنى و كدورت. (ناظم الاطباء). ستیز. 
کدورت. آزردگی. نزاع. جدال. کشمکش: 
خود نقیریت کل عالم و تو 

در نقار از پی نقیر مباش. سناگی, 
به مردانی که در تقار و جدال اختران قاطم‌اند. 
(جهانگشای جوینی). و خبر داد که ایشنان 
اضعاف لشکر مفول‌اند همه مردان نقار و 
کارزار. (جهانگشای جوینی). 
بر خاطر عاطرت غباری رسد 
از گفتة من ترا نقاری ترسد. (آتدراج), 
|أج قرة. رجوع به رة شود. || (مص) با کسی 
وا ک‌اویدن در خصومت. (زوزنی). [به ] 
همدیگر بازگردانیدن سخن را. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). مناقرة. (منتهی الارب) (زوزنی). 
رجوع به مناقره شود. 

نقار. [ّق قا] (ع ص) کنده گر. (مهذب 
الاسماء). که بر سنگ یا چوب کنده گری‌کند و 
آنکه روی رکاب یا لجام اسب نقاشی کند. که 
حرفه‌اش نقارة است. (از اقرب السوارد).: 
| آسیازن. (یادداشت مولف). الذی ینقر الرحا؛ 
که‌سنگ آسیاب تراشد. (متن اللفة). |اکسی 
که‌گل و برگ و صورتهای دیگر در استخوان و 
دندان فل و شر ماهی سازد. و بعضی قید 
کنده کاری در مس و غیره نیز کر ده‌اند, اما به 
معنی اول ظاهراً همان است که در هندوستان 
آن را خاتم‌بند گویند. (آنندراج): 

چه گویم ز نقار نکولقا : 

که خورد استخوان مرا چون هما. ۱ 

وحید (انتدراج). 

|[منقارزننده و سوراخ‌کننده با متقار. (ناظم 
الاطباء): |اانکه بار کتجکاو است. ||آنکه 
دف با دهل نوازد. (فر‌هنگ فارسی معین). 

نقار. [نّ قا] ((خ) حمن‌بن داودبن حسن‌بن 
عون بن منذربن صبیح قرشی اسوی کوفی؛ 
مکنی به ابوعلی, معروف به تقار از نحویون و 
قاریان قرن چهارم هجری قمری است. و 
کتابی در اصول نحو و کتابی در مخارج 
حروف تصنیف کرده و به سال ۳۵۲ ه.ق 
درگذشته است. (از ريحائة الادب ج ۴ ص 
۶ رجوع به روضات الجنات ص ۲۱۷ 
شود. 

نقارچی. ان / نی قار /رٍ] اص مرکب) 
نوبت‌نواز. (آتندراج). کی که تقاره می‌زند. 
(ناظم الاطباء). تقارهچى: 

مه تقارچی من به شهر شهرت اوست 
گذشت‌نوبت خوبان عضر و نوبت اوست. 

سیفی (آنتدراج). 

رجوع به نقاره‌چی شود. 

نقارخانه. (نْ قا /وّق قا حَ /ن) ([مرکب) 


جائی که در آن نوبت نوازند. (آنتدراج). جائی 
که‌در آن روزی دو مرتبه نوبت می‌زنشد. (تاظم 
الاطباء). تقاره‌خانه. رجوع به تتار شا هرد 
نقارس. [ن ر (ع !)ج نقرس. زوه 
نقرس شود. ا 
نقارة. آن ر ] (ع آمص) حرفة تقاز:کنده گری 
روی چوب و نگ و نقاشی روی ساز و 
برگ اسب. (از اقرب الموارد). رجوع به قار 
شود. 
نقارة. (نْق قا ز) 2 ص) تأنیت نقار است. 
(از اقرب الموارد). رجوع به تقار شود. ||(ل) 
آن آهن که بدان نقش کند زرگر. (مهذب 
الاسماء). آن آهن که بدان کنده گری‌کنند. 
(بادداشت مولف. 
نقارة. [ن 1ع !) آن قدر که مرغ به یک 
منقار زدن برچند. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطیاء) (انندراج), 
نقاره. [ن / وق قا ر /ر ] (از ع !)نوبت و 
کوس.(آنندراج). نوبت و نوعی از طبل 
کوچک و کوس و کوست. (ناظم الاطباء), 
تبیره. (یادداشت مولف. توعی طبل کوچک 
دونائی, دو طبل کوچک متصل که یکی 
بزرگتر و صدایش بم‌تر است» و یکی کوچکتر 
با صدای زیرتر. الت نواختن, تقاره دو عدد 
چوب است به نام چوپ نقاره و با دو دست 
نواخته می‌شود. گاهی یک دست دربم و 
دست دیگر در زير کار می‌کند و گاه هر دو 
چوب به بم یا به زیر می‌خورد. کانة نقاره از 
می است و پوست آن از پوت گاو که 
کلفت‌تر است تهیه می‌شود. (فرهنگ فارسی 
معین. از سرگذشت موسیقی ایران خالدی ج 
۱ص ۲۰۸). 

- تقارة آفتاب‌زرد؛ نوبتی که وقت شام بر در 
ملوک زند. (آنندراج): 

در آخر عمر عیش پران 

تقارة آفتاب‌زرد است. 

ایما (از آتدراج). 

- امعال: 

این آش و این نقاره. 

||در موسیقی. در قسمت فوقانی از دو جبزه 
شکم تار است که بر پالای کاسه و زیر دسته 
جای دارد. (یادداشت مولف). ۱ 
نقازه‌چی. [نَ / نق قاز / ر ](ص مرکب) 
چنوبک‌زن. (یادداشت مولف). نقاره‌زن. 
تقارچی. نوازندۀ نقاره. رجوع به نقارچی 
شود. ۱ 

- امتال: 

نقاره‌چی کم بود یکی هم از میمند آوردند. 
نقاره‌جی محله. (ن ز م حل ل] (!خ) 
دهی است از دهستان ساسی کلام بخش 
مرکزی شهرمتان بایل. در ۷/۵هزارگزی 
جنوب غربی بابل. در دشت معتدل‌هوای 


نقاره کوبت. 


مرطوبی واقع است و ۳۱۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رود کلارود و چاء آرتزین تأمین 
می‌شود. محصولش برنج و غلات و پنبه و 
حسپوبات و شغل اصالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
نقاره‌خان. [ن ر ] ((ج) دی است از 
دهتان خرواباد شهرستان بیجار. در ۲۴ 
هزارگزی شمال غربی خسروآباد. در م نطقذ 
په‌ماهور سردسیری واقع است و ۱۶۵ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه تامین می‌شود. 
محصولش غلات و لبنیات است. شفل اهالی 
زراعت و گله‌داری و جناجیم‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 
نقاره‌خانه. (ن / وق قار /رٍ ن /ن] ۸ 
مرکب) نقارخانه. جائی که در آن تقاره زنند. 
رجوع به نقارخانه شود. 
س امتال: 
شتر نقاره‌خانه است؛ نظیر: بیدی یت که از 
این بادها بلززد, گوشش 
است. پروائی ندارد. 
نقاره‌خانه. نر ن ] (اخ) دی است از 
دهتان بویراحمد سرحذی بخش کهکیلویۀ 
شهرستان بههان. در ۱۰هزارگزی جنوب 
غسربی صی‌سخت, در متطقه کوهتانی 
سردسیری واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانه کک کیان تامین می‌شود. 


از این حرفها پر 


محصولش غلات و برنج و لبنیات و پشم و 
شغل اهالی ززاعت و حشم‌داری و قالی‌بافی 
و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۶). 
نقاره خانه. [ن ر ن) (! اخ) دی لت از 
دهستان شهرنو بالاولایت باخرز بخش 
طبات شهرستان مشهد. در ۶۰هزارگزی 
شمال غربی طبات, دز جلگة معتدل‌هوائنی 
واقع است و ۲۶۰ تن سکه دارد. آبش از 
قات تأین صی‌شود. محصولش غلات و 
بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری و 
قالیچه‌بانی است. (از فرهنگ جفرانیایی 


ایران ج 4 
نقاره زدن: ان / ی قار /رٍ زد] (مص 
مرکب) نقاره نواختن, طبل زدن. 


نقاره‌زن. ان / نق قار /رٍ ر](نف مرکب) 
تقارهچی. نقارچی. که نقاره رند 
نقاره کوب. [ن رٍ] (إخ) دی است از 
دهستان حومۂٌ بخش مرکزی شهرستان اهر. 
در ۲۱هزارگزی مشرق اهر در ناحیتی 
کوهتانی و ننتدل‌هوا واقع است و ۴۲۵ تن 
سکه دارد. ابش از چشمه تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و حبوبات است. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. این ده به دو 
قسمت نقاره کوب قدیم و جدید تقیم شده 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایبران ج ۴) 


نقاره کوب. 


(نشریة آمار عمومی سال ۱۳۳۵). 

نقاره کوب. [ن ر] ((خ) دی است از 
دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان 
شاء‌اباد. در ۲۰هزارگزی شمال گیلان. در 
دشت سردسیری واقع است و ۱۵۰ تن سکنه 


دارد. ابش از چش.مه تامسین مسي‌شود.. 


محصولش غلات و لات و توتون است. 
شضغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 
نقاره کوفتن. [ن / نق قار /ر تَ] (مص 
مرکب) تقاره زدن. نقاره نواختن. نوبت زدن. 
تقارۂ بی‌با کی کوفتن؛ بر طبل بی‌عاری 
زدن؛ 

ای کوفته نقارۂ بی‌با کی 

فربه شده به جم و به جان لاغر. 

اضرو 

نقاره ناوه کش [ن ر و ک ] (اخ) دصی 
است از دهستان ناوه کش‌بخش چگنی 
شهرستان خرم‌آباد. در ۱۰هزارگزی جنوب 
شرقی سراب‌دوره. در لگ ممتدل‌هواثی 
واقم است و ۱۲۰ تن کته دارد. ابش از 
چشمه تأمین می‌شود. محصولش غلات و 
شفل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 


نفاری. [نّق قا] (حامص) کنده گری, 


کنداگری. (یادداشت مولف). عمل نقار. ||(!) 
آلتی فلزین برای گج‌بری و عامه آن را نقالی 
گویندو آن بر دو گونه است نقاری ریز و 
قاری درشت. (یادداشت مولف). 
نقاژ. [ن] (ع !) بیمارئی است ستور را شبیه 
طاعون که بحدوث آن برمی‌جهد چنانکه 
بمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
السوارد). ماتند تزاء. (از اقرب الموارد). 
نقاز. [نّق فا] (ع !) گلجشک ریزه. یا مرغی 
است دیگر. (متهى الارب). صغارالمصافير. 
(المنجد). گنجنک ریزه و بچه. (ناظم 
الاطاء). نوعی پرنده است و گفته‌اند: 
گنجشک خرد. (از اقرب الموارد). تُقّاز. 
(منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج. تقاقيز. 
نقاز. [نق قا] (ع !) رجوع به مدخل بالا شود. 
نقاست. [نِ س ] (از ع امص) لقب‌گذاشتگی. 
(یادداشت 
شود. 
نقاسة. [ن س] (ع امص) لقبگذاشتگی. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
تلقیب. (اقرب الصوارد). اسم مصدر است. 
رجوع به نقس شود. |املامت و سرزنش و 
طعنه و استهزاء و تمسخر. (ناظم الاطباء). 
رجوع به هی شود. 
نقاش. دن قا)(ع ص) نگارگر. (مهذب 
الاسماء). نگارنده. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). نگارکننده. (دهار). مسزوق, 


ت مولف). نقاس. رجوع به نقاة 


(دهار). صانع نقش. (از اقرب الموارد). آنکه 
نتوی مبی‌کند و تصویر می‌کشد. مصور. 
صییبورتگر. جهر‌برداز. چهره گشا: 
چهره گتیای, پیکرنگار. (یادداشت مؤلف): 
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی 
از بر خورهمچو بر گردون قمر. 
خسروانی (از لفت‌نامة اسدی ص ۴۱۷). 
چتانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش 
کنون شود مره من ز خون دیده خضاب. 
خروانی. 
ور چون تو به چین کرد نقاشان نقشی است 
تقاش بلانقش‌کن و قته‌نگاری است. فرخی. 
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم 
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ. 
: معزی, 
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست 
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. 
معزی, 
نقاش چیره‌دست است آن ناخدای‌ترس 
عنقاندیده صورت عنقا کند همی. 
(از کلیله و دمنه). 
تقاش چابک‌دست از قلم صورتها انگيزد. 
( کلیله و دمته). نقاشان چین بر دست و قلم او 
آفرین می‌کردند. (ترجمهٌ تاریخ یمینی ص 
۳۶ 
چو شد نقاش این بتخانه دستم 0 
جز آرایش بر او تقشی نبستم. نظامی. 
هرگز نکشید هیچ نقاش 
چون صورت روی تو نگاری. 
ور بگیری کیت جت و جو کند 
تقش با نقاش چون نیرو کند. 
به چشم طایفه‌ای کج همی نماید نقش 
گمان‌برند که نباش آن نه استادست. سعدی. 


عطار. 


مولوی. 


نسخةٌ این روی به نقاش بر 


تا بکند توبه ز صورتگری, سعدی. 
فریدون گفت نقاشان چن را 

که پیرامون خرگاهش بدوزند. سعدی. 
یوسف نبود چون تو در نیکوئی مکمل 

نقاش نقش آخر بهتر کشد زاول. کانبی. 


| آنکه رنگارنگ می‌کند چیزی را (ناظم 
الاطباء). اين انتساب عمل رنگ زدن به 
سقوف را می‌رب‌اند. (از سمعانی), رنگ‌آسر: 
آنکه رنگ کند. (یادداشت مولف). آنکه در و 
دیوار خانه را رنگ می‌زند. رجوع به شواهد 
ذیل معنی اول شود. |[مذهب و منبت‌کار و 
حکا ک.(ناظم الاطباء). | آنکه نش فرش و 
قالی رسم کند. 
نقاش. [رّْق قا] (إخ) دهی است از دهستان 
خرقان غربی بخش اوج شهرستان قزوین. در 
۰هزارگزی شمال غربی آوج در منطقة 
کوهستانی سردسیری واقع ابت و ۱۲۰ تن 
سکته دارد. ابش از چش مه‌سار ناسین 


نقاش. ۲۲۶۵۱ 


می‌شود. محصولش غلات و سیب‌زمینی و 
اقام میوه‌ها و عسل, شفل اهالی زراعت و 
قالیچه‌بافی و جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .)٩‏ 
نقاش. [نّ قا] ((خ) ابسراهيم‌بن یحی 
اندلسی مغربی قرطیی, مکنی به ابواسحاق و 
ملقب و مشهور به نقاش, از ریاضی‌دانان و 
منجمین معروف قرن پنجم هجری قمری 
استِ و آلت زرقاله در نجوم از اختراعات 
آوست و بدین مناسیت او را زرقالی و زرقلی 
و ولدالررقیال نیز گفته‌اند. (از ريحانة الادب ج 
۴ص ۲۲۶). رجسوع به کشف الظنون و 
تاریخ‌السکماء ابن‌قفطی ص ۲۲ شود. 
فقاش. [نق قا] ((خ) اسماعیل‌ین عبدالّ‌بن 
علی حلبی. ملقب په منتخب‌الدین و مشهور به 
فقیه اصولی قرن هفتم و هشتم هجری 
قمری است. از موطنش حلب به مکه سفر کرد 
و از آنجا به یمن رفت و در زبید یمن مقام و 
منزاتی یافت و در همانجا به سال ۷۱۱ ه.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۱ص ۳۱۵). 
رجوع به العقود اللوْلیه ج ۱ ص ۳۹۹ شود. 
نقاش. (رّق قا] ((خ) علی‌بن عبدالقادرین 
محمد میقاتی, ملقب به نورالدین و مشهور به 
نقاش, از دانشمندان قرن نهم هجری قمری 
مصر است و در گاء‌شماری تصنیفاتی دارد. از 
انجمله است «عمد:الحذاق فى العمل فى 
سالرالافاق». وی به سال ۸۸۰ د.ق. 
درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۵ ص ۱۱۵). 
رجوع به الضوء اللامع ج ڈص ۲۴۳۲ شود. 
نقاش. [نّق قا] (إخ) عسی‌بن ههائ‌ین 
عیسی, مکنی به ابوعبداله و ملقب به نقاش از 
ادیبان و شاعران و ظریف‌طبعان قرن ششم 
بفداد است و به سال ۵۴۴ ه.ق.درگذشت. (از 
الاعلام زرکلی ج ۵ ص ۲۹۷). رجوع به 
فوات الوفیات ج ۲ ص ۱۳۰ و طبقات‌الاطاء 
ج ۲ص ۱۶۲ شود. 
نقاش. (رّقَ قا] (اج) محمدبن حسن‌ین 
محمدین زیادین هرون موصلی بغدادی. 
مکی به ابویکر. و معروف به نقاش و آبن 
النقاش , محدث و مفر قرن چهارم هجری 
قمری است. و از تصانیف اوست: ارم ذات 
العماد. الاضارة فى غرایب القرآن. دلائل 
النبوة. شفاء الصدور معروف به تفسیر نقاش. 
معجم اوسط و معجم صفیر و معجم کر هر 
نه در اسماء و قراات قران, الموضح قى 
معانی القرآن. وی بین سالهای ۲۵۰ - ۳۵۲ 
ه.ق. درگذشته است. (از ريحاة الادب ج ۴ 
ص ۲۲۷) (الاعلام زرکلی ج ۶ ص ۲۱۰). 


تقاش, ذ 


۱-چون در ارایل عمر به کار نقاشی سقف و 
دیرار بتاها امرار معاش می‌کرد به نقاش معروف 


۲ نقاش. 


نقافة. 


رجوع په کشف الظنون و تاریخ پغداد ج ۲ ص ِ 


۱ واین‌خلکان ج ۲ ص ۶۵و الفهرست / 
ابن‌نديم ص ۵۰ و ارشادالادیب ج ۶ص ۴۹۶ 
و غايةالهاية ج ۲ ص ۱۱۹ و مزان الاعتدال 
ج ۲ص ۴۵ ا ۱ص ۴۱۶ 
شود. 
نقاش. [نّق قا] (اج) محمدطاهر کاشانی 
متخلص به تقاش, از شاعران قرن یازدهم 
هجری قمری است و در کاشان به نقشندی 
اشتغال داشته است. او راست: 
بی‌بصیرت را عنان در دست نفس سرکش است 
می‌برد هر جا که می‌خواهد عصا کش کور را 
سررشتة وجود و عدم بستة من است 
دراه نے گرد از 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۳۷۰) (نگ_ارستان 
سخن ص ۱۲۵). 
نقاش. ازّق قا! (اخ) مسحمدین علی‌بن 
عمروبن مهدی اصفهانی, مکنی به ابوسعید و 
مشهور به نقاش از ثقات محدئین قرن چهارم 
و پنجم هجری قمری است. برای استماع و 
جمع کردن احادیث به مکه و مدینه و بفداد و 
بصره و کوفه و مرو و جرجان و هرات و دینور 
و یشابور و همدان و نهاوند سفر کرد او 
رات کتاب القضاة و الشهود. وی به سال 
۴ھ . ق.درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج ۷ 
ص ۱۶۰). رجوع به الرسالة المستطرفه ص 
۷ تذکرة الحفاظ ج ۳ ص ۲۴۶ شود. 
نقاش. [نّنْ قا] (إخ) محمد قاسم اصفهانی. 
متخلص به تفاش از ثاعران متاخر است. او 
راست: 
در پای خمی دیدۀ یمانه ضا یافت 
کوری به قدمگاه می ناب شفا یافت. 
رجوع به صح گلشن ص ۵۲۶ شود. 
نقاش ازل. رن قا ش أ ر] ((ج) کنایه از 
خالق موجودات است؛ 
چو نقاش ازل از بهر خطش 
به سیمین‌لوح او بیرنگ برزد. عطار. 
نقاش باشی. [رّق قا] اص مرکب, |مرکب) 
ریس نقاشان دربار. رس نقاشان. ||عنوان 
احترام‌آمیزی برای نقاشان. (فرهنگ فارسی 
معین). رجوع به باشی شود. 
نقاشخانه. (وّق قا ن / ن ] (!مرکب) کارگاه 
نقاشی. محل کار نقاش. 
نقاش صنع. [نَنْ قا ش ص] (إخ) کنایه از 
خالق است: 
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد 
بر گل بست نقش تو و بر گلاب بست. 
عطار. 
نقاشة. [نٍ ش | (ع (مص) نگارش. نقاشی. 
(منتهی الارب) (آنندرا اج) (ناظم الاطباء). 
صلمت نقاشی. (ناظم الاطباء). حرفة نقاش. 
(از اقرب الموارد). رجوع به نفاشی شود. 


نقاسه. [زق قا ش ] ((خ) دهی است از بخش 

قشم شهرستان بندرعباس. در E‏ 
مغرب قشم در جلگه گرمسیری واتغست و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از چناتئامنین 
می‌شود. محصولش غلات و خرما ادخ شغل 
اهالی زراعت و صد ماهي است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸). 

نقاشی. (زّی قا] (حامص) حرفة نقاش. 


صورتگری. مسصوری. چهره گشائی. 


تصویرکشی. نگارگری. نقاشه. ||( مرکب) 
نقش. عمل تقاشی. (یادداشت مولف). تصویر. 
صورت. نگار. نقشی که به دست نقاش کشیده 
شده است. آنچه نقاش رسم کرده است. 
|اکارگاه نقاشی. محل کار نقاش. جای نقاش. 
جائی که در آن صورتگری کند. ||دفتر یا 
کتابچة نقاشی و کاغذ نقاشی که خاص تصویر 
کشیدن است. 
نقاشی کردن. [زّن ناک :] اسص 
مرکب) صورت کشیدن. رسم کردن. ترسم 
کردن. تصویر چیزی یاکی را کشیدن. اج 
و دیوار ساختمان را رنگ‌آمیزی کردن. . رنگ 
کردن .رنگ و روغن زدن. 
نقاصة. (نَ ص ] (ع مص) شیرین و خوش 
گردیدن آب و جز آن. (متتهی الارب) 
(آتدراج). خوش و گوارا گردیدن آب و جز 
آن. (ناظم الاطباء). عذب گردیذن آب. (از 
اقرب الموارد). |[ خوش گردیدن بوی چیزی. 
(از ناظم الاطباء) (از المنجد). رجوع به نقیص 
شود. 
فقاض. [رق قا] (ع ص) بار گران که پشت 
لاغر گرداند یا گران سازد چنانکه آواز برآید 
از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ااشکننده 
عهد و پیمان. (ناظم الاطباء). ||ابریشم فروش. 
(مهذب الاسماء). 
تقاض [ نق قا] (ع [) گیاهی است. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
نقاض. [ن ] (ع مسص) مناقضة. (السنجد) 
(اقرب الموارد). رجوع به مناقضة شود. 
||((سص) خلاف‌گوئی. (فرهنگ فارسی 
معین). 
نقاضة. [نْ ض) (ع !) آنجه تاب‌بازداده شود 
از رسن و موی و پشم. (منتهی الارب) 
(آندراج). ریسمان موئی که تاب آن را باز 
کرده‌باشند. (ناظم الاطباء) (از المنجد). 
نقاضة. [ن ض ] (ع (مص) حرفه نمّاض. (از 
اقرب الموارد). رجوع به تقاض شود. 
نقاضه. [ن ضأ (اخ) دهی است از دهستان 
پاوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. در ۳۷ 
هزارگزی شمال شرقی اهواز. در دشت 
گرمسیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
ایش از چاه تأمین می‌شود. محصولش غلات 
و شسغل اه‌الی زراعت است. (از فرهنگ 


جغرافیایی ایران ج ۶). 

نقاط. [نّق قا] (ع ص) نقطه گذارند؛ بر 
حرف.(منتهی الارب) (آنندراج). آنکه کراسه 
رانةط زند. (مهلب الاسماء). نقطهزن. 

نقاط. [نٍ]' (ع ل) ج نقطه. رجوع به نقطه 
شود. ||قطعات پرا کنده: نقاط من الکلام و 
نقط؛ القطع المتفرقة منها. (منتهی الارب). 
نواحی. مناطق. مواضع: تقاط گرمسیر, نقاط 
سوق‌الجیشی. 

نقاع. [نّق قا] (ع ص) بسیار ظاهرکننده 
فضایل را که ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج), 
انکه فضیلت‌های بسیاری ادعا کند که دارای 
آنها نباعد. (ناظم الاطباء) (از المنجد). 
نقاع. [ن ] (ع ) ظرفی که در آن مویز و امثال 
آن خیاند. (از المنجد). ظرفی که در آن 
چیزی خیانند. (از اقرب الموارد) (از تاج 
العروس). 

نقاع. انا ۵ج قم. E‏ 

نقاعه. (نع] (ع 0 آب که در آن چیزی تر 
نهند. (منتهی الارب) (آتدراج). آبی که در آن 
چیزی بخیسانند. (ناظم الاطباء). اسم | 

آب و امتال آن را که در آن چیزی بخب‌انند. 
(از الستجد). اسم است آنچه را که در آن 
چیزی بخیسانند. (از اقرب آلموارد). 

نقاف. [ن ] (ع ص) رجل نقاف؛ مرد 
دورانديش صوشیار. (متهى الارب) 
(آنسندراج) (ناظم الاطباء). مرد باتدبیر 
صاحب‌نظر. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از 
من اللغة). ||(!) نقاب. (سنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ||(مص) شمشیر بر 
سر یکدیگر زدن و یکدیگر راسرشکستن. 
(منتهى الارب) (از ناظم الاطباء). مناقفد. 
(منتهی الارب) (اقرب الصوارد). رجسوع به 
ماقفة شود. 

نقاف. [یّْق قا] (ع ص) مرد دوراندیش پایان 
کار نگرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). ||خواه ندة بهستوه‌آرنده يا 
حریص بر سوال. (متهی الارب) (آنندراج). 
سائل مبرم یا حریص بر سوال. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). و هی نقافد. (از اقرب 
الموارد) (متهی الارب). ||دزدی که هر چه به 
دش رد برباید. (از اقرب الموارد). هر آن 
دزدی که برپاید هر چه بر آن قادر گردد. (ناظم 
الاطباء) (از متن اللغة). |اتراشنده؛ چوب. 
نحات خشب. (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة) (از المنجد). 

نقافة. (نّ قا ف] (ع ص) زن حسریص بر 
سژال. (از اقرب الموارد) (از الننجد) (ناظم 


۱ -و به ضم نرن [نْ ] محض خحطاست, (غیاث 
اللغات). در تداول به ضم اول. 


نقای. 

الاطباء). زن خواهندة به‌ستوه‌ارنده. (ناظم 
الاطباء). تأنيث نقاف است. (منتهی الارب). 
رجوع به قاف شود. ||دزد که برباید هرچه بر 
ان قادر گردد. (از متهی الارب). رجوع به 
تقاف شود. 
نقاق. [نَن قا | (ع ) غوک. ضفدع'. (از اقرب 
الموارد). رجوع به نقاقة شود. 

نقاقه. [نّق فقاق ] (ع !) غشوک. (مسنتهی 
الارب) (آتندراج) (ناظم الاطیاء). ضفدعة. 
(اقرب الموارد) (متن اللفق). 

= امتال: 

اروی من النقاقد. 

نقاقیز. [ن ] (ع !) ج نقاز. رجوع به نقاز شود. 
نقال. [ن) (ع ج تقل. . رجوع به تقل شود. 
اج تقل. رجوع به تقل شود. ااج نقل. رجوع 
به بقل شود. ااج نله رجوع به نقلة شود. 
|((مص) زودزودبردارندء قوائم گردیدن اسب. 
(منتهی الارب). به سرعت قدم برداشتن اسب. 
(از اقرب السوارد). مناقلة. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد). |ایکباره و دوباره آب و علف 
خوردن شتر بی چرانیدن کی. (مستهی 
الارب), : 

نقال. نن قا] (ع ص) فرس نقال؛ اسب که 
زودزود بسردارد پاها را. (منتهی الارب) 
(آنتدرا اج). اسب که به سرعت قدم بردارد. (از 
اقرب الموارد) (از السنجد). متقل. مناقل. 
(متن اللغة) (المنجد). ||آنکه چیزها را از 
موضعی به موضع دیگر نقل کند. (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). نقل‌کنده. از جائی به 
جائی برنده. (یادداشت مولف). || آنکه خر را 
از جائی به جائی می‌برد. (ناظم الاطباء). ||در 
فارسی, افانه گو.قصه‌خوان. کی که قصه و 
حکایت بیان می‌کند. (ناظم الاطیاء), 
قصه گوی. آنکه نقل گوید. افسانه‌سرای. 
سمرگوي که در قهوه‌خانه‌ها و مجامعی از این 
قبیل, داستانهای حماسی و سرگذشت 


پهلوانان و عیاران را به آهنگی خاص تقل 
می‌کند. 
نقالة. ( نن قا [] (ع ص) تأنیث تقال. رجوع 
به تقال شود. 

سیم نقالة؛ سیمی که بدان چیزی را از جائی 
به موضعی دیگر نقل کنند. 


- ملک نقاله؛ ملکی که اجاد مردگان را از 
اراضی متبرکه به برهوت و دیگر جاهای بد 
تقل کند. (یادداشت مولف). 

||( نیم‌دایره‌ای از فلز یا جم دیگر که 
پیرامرن آن را به ۱۸۰یا ۲۰۰ پارة برابر بخش 
کرده‌اند.با این ابزار می‌توان زاویه‌ای برایر با 
اوه دیگر کشید. (یادداشت مولف). 


نقالیی. (وّق قا] (حامص) افسانه گونی. 


قصه گوئی. (ناظم الاطباء) نقل‌گوئی. 
داستانسرائی. عمل تقال و نقل‌گو. 


نقافق. [ن ن ] (ع !) ج نقنق. رجوع به نقنق 
شبود: || جهودانه طعامی است. (مهذب 
الاسماء ع معرب نکانک و نکانه. جهودانه. 
مبان,.عصیب. (یادداشت مولف): تقانق که از 
روده‌ها یبازند... (دخیره خوارزمشاهی). 
فقاوت..زن و] (از ع (عص) پا کیزگی (غیات 
اللغات). تقاوة. رجوع به نقاوة شود. ||(مص) 
پا ک شدن. (یادداشت مولف). نقاوة. زجوع به 
تقاوة شود. 
نقاوة. [نْ و ] (ع !) بهین. (دهار). خیار و 
خلاصة چیزی. (از اقرب الصوارد). برگزیده 
چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). 
نقوة. نقاية. (متهی الارب). نقاوّة. (ناظم 
الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نقاة. 
(اقرب الموارد). ج, نقاء تقاء. رجوع به نقاوه 
شود. ||(مص) پا کیزه گردیدن. (از منتهی 
الارب). پا ک شدن. (زوزنی) (دهار). نقاء. 
نقائد. نقایة. تقاوة. (ستهی الارب) (اقرب 
الموارد). رجوع به نقاء شود. 
نقاوة. [ن ] (ع [) برگزیده. خلاصه. 
(آنتدراج). زجوع به نَقاوة شود. |[گیاهی است 
ور که بدان جامه شویند. (منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ج. تقاوى. |[(مص) تقاء. نائة. 
نقاية. تقاوّة. (متهی الارب) (اقرب الصوارد). 
رجوع به نقاء و تَقاوّة شود. 
نقاوه. [نَ / ن و /و]" (از ع. !) برگزیده و 
خلاصه. (غیاث اللغات). گزیده. پسندیده. 
نقوه. بهین چیزی. ځار مال. بهترین چیز. 
(یادداشت مولف): خراسان که خلاصة بيضة 
دولت و نقاوۂ مملکت است بدو ارزانی 
داشت. (ترجمة تاریخ یمینی ص TA‏ 
نقاوی. (ن وا] (ع لا ج نقاوة. رجوع به تقاوة 
شود. 
نقاة. [ن] (ع!) بسرگزید؛ جیزی. (منتهی 
الارپ) (انتدراج). خیار و خلاصة هر چسیز 
نقاوة. هایة. (از اقرب الموارد). ||آنچه دور 
کنداز گندم وقت پا ک‌کردن. ثْقا:. (منهی 
الارب) (آنندراج). | آنچه بیفتد از طعام. 
(مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). ردی 
طعام. و گفته‌اند نقاة هر چیزی ردی آن است 
بجز خرما (تمر ] که نقاة آن گزیده و خیار نِ 
است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). 
|[گندم و خرمای پا ک‌کرده.(ناظم الاطیام). 
فقاق. [نْ] (ع!) تقاة. رجوع به نقاة شود. 
نقاهت. 1ن ] (از ع امص) برخاستن از 


بیماری. نقه. نقوه. (یادداشت مولف). نقاهت 


که معمولاً به معنی بیماری استعمال می‌شود' 


در لفت به معنی فهمیدن است و مصدر فعل 
نقه به معنی بهبود توام با ضعف «نقاهت» 
نیت بلکه «نقه» بر وزن «فرح» و «نقوه» بر 
وزن اسسرور» است. (از تنشرية دانشکده 
ادییات تبریز). رجوع به نقه شود. ||(امص) 


نفب. ۲۲۶۵۳ 


به‌شدگی از بیماری و ضعف و سستی و 
ک‌الت پس از برخاستن از یماری... (ناظم 
الاطباء). از بیماری برخاستگی. بهتری از 
یماری. (یادداشت مولف). رجوع به نقاهة 
شود. 
نقاهة. [نْ ه] (ع مص) به شدن و برخاستن 
از بیماری و هسنوز ضعف بساقی است. 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به نقه و 
نیز رجوع به نقاهت شود. ||فهمیدن حدیث را. 
نقه. نقوه. نقهان. (اقرپ الموارد). رجوع به نقه 
شود. 
نقایاء [ن] (ع () ج نقاية. رجوع به نقايّة شود. 
نقابت. [ن ی ] (از ع امص) پا کزگی.(ناظم 


الاطباء). نقاية. رجوع به نقاية شود. 
نقایص. [نْ ي] (ع ل نقائص. ج نقيصه. 
رجوع به نفیصه و تقائص شود؛ 

کجاز عب ملوک زمانه یاد کد 

بری بود ز نقایص چو خالق سبحان. فرخی. 


نقایض. ان ي) (ع لا نسقانض. ج نتیضه. 
رجوع به نقيضة و نقالض شود. ٠‏ 
نقایع. ان ي ] (ع 4 نقانع. ج تقیعه. رجوع به 
نقيعة شود. 
نقایة. [ن ی ] (ع مص).پا کیزه گردیدن. (از 
منتهى الارب) (از ناظم الاطیاء). تقاوة. نقاه. 
نقائة. (منتهی الارب). رجوع به نقاء و نیز 
رجوع به نَایّة شود. || قایةالطمام؛ ردی و 
هیچکاره از گندم و آنچه دور کند از گندم آن ‏ 
را. استهی الارب). نقاة. (اقرب السوارد). 
نقاید. (متهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع 
به نقاء شود. 
فقاية. [ن ی ] (ع () برگزید؛ چیزی. (منتهی 
الارب). خیار و خلاص هر چیز. (از اقرب 
الموارد). برگزیدء هرچیزی. (دهار). نقاوة. 
تقاة. (اقرب الموارد). گزیده. خیار و افضل: 
چسیزی. مقابل نفاية. (یادداشت مؤلف). 
/|نقایدالطعام. تََیّانطمام. (اقرب الصوارد) ۰ 
رجوع به نقايّة و نقاة شود. |[(مص) پا کیزه و 
نیکو و خالص شدن. (از اقرب الموارد) (از 
متن اللقة) (از المنجد). رجوع به نقاء شود. 
نقمب. [ن] (ع ) سوراخ, (دهار) (غیاث 
اللغات) (منتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). 2 . سوراخ عمیق بزرگ نافذ. (ناظم 
الاطباء). شقب. (اقرب الموارد) (المنجد). 
راهی که در زیر زمین از جانی به جائی 
سازند. (ناظم الاطباء)؛ سمج. آهون. 
(یادداشت مولف). راهی که پنهان از چشم 
مردم و محافظان در زیر زمین تعبیه کنند تا از 


۱-صفه غالة. (اقرب المرارد) (متن اللغة). 
۲-به فتح [ن و ] خطاست. (غیاث اللفات). به 
فتح و ضم اول هر دو درست است. رجوع به هر 
در صررت شود. 


۴ نقب. 


آن راه به جای مورد تظر داخل شوند و چیزی 
بدزدند. ج» انقاپ. تقاب ۱ 
دیدم که گنج خانة غیب است پیش روی 


پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه. 
خاقانی. 

خصم از سپاهت ناگهی جسته هزیمت را رهی 
چونجسته از نقب ایلهی جان برده کالا ر يخته. 

۱ خاقانی. 
شب اوخ همه نقب برخراب اید 
یک نقب به گنج‌خانه بایستی. خاقانی. 
چونکه در آن تقب زبانم گرفت 
شیرمردان را به حکم ضرورت در ثقب‌ها 
گرفته‌اند و کمب‌ها سفته. ( گلستان سعدی), 


||راه در کسوه. (سننتهی الارب) (آنندراج) 
(مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). نقب. (منتهی الارب). ج. 
اتقاب, نقاب. (یادداشت مولف). دهلیزمانندی 
که‌در کان سازند. (تاظم الاطباء). 
|اروژن خانه. (مهذب الاسماء) (یادداشت 
مولف). ||سوراخ خرگوش. (ناظم الاطباء). 
|اریش که بر پهلو برآید. (صتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). قرحه‌ای که در 
پهلو پدید اید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
ااگر. خارش. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). جرب. (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) (السنجد). نقب. نمّب. || پاره‌های 
پرا کنده از گر. (منتهی الارب) (آنندراج). 
پاره‌های پرا کند‌از جرب. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). نقب. (منتهی الارب). ||شم. 
رجوع به سم‌زن شود. (بادداشت مولف). 
|[(مص) سوراخ کردن. (دهار) (زوزنی) (تاج 
المصادر بهقی) (ترجمان علامة جرجانی ص 
۱ (از متن اللفة). سوراخ کردن در دیوار. 
(غیاث اللغات). سوراخ کردن دیوار و جز آن 
را. (مستتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ثقب. (بحر الجواهر). نقب الحائط؛ 
خرق. (اقرب الموارد) (المنجد). قیل: الشقب 
فى الحائط کالشقب فی‌الجر. (اقرب السوارد). 
|اسوراخ كردن بیطار ناف ستور را تا آب زرد 
بسرآید از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). 
||نراهم آوردن اسب پای‌ها را در دویدن. 
(منتهی الارب) (انندراج) (از فاظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). ||جامه را نقبه 
کردن.(زوزنی) (از اقرب الموارد) (از المنجد) 
(از متن اللغة). |[رفتن و سیر كردن در زمین. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب المواره) (از 
المنجد). |ابحث كردن از اخبار و کاویدن. 
||خیر دادن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از المتجد). اادربی کردن موزه را. 
(از ناظم الاطباء). پینه زدن بر کفش. (از اقرب 
الموارد) از المنجد). ||قرار دادن جامه را. (از 


ناظم الاطباء). || خواری و تکبت رسيدن 
کسی را. (از ناظم الاطباء) (از الستنجد) (از 
اقرب الموارد). ی 

نقب. (ن ق ] (ع مص) دریده شدن:موزه: (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطتاء) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |اسخت سوده 
شدن سول شتر. (تاج المصادر بیهقی) 
[زوزنسی). سوده‌سپل شدن شتر. (منتهی 
الارب) (انندراج) (از ناظم الاطباء). یا تتک و 
باریک گشتن, و کذلک الحافر و نحوه. (از 
منتهی الارب). سائیده شدن خف شتر یا نازک 
شدن آن و عبارت اساس این است: تقب خف 
البمیر؛ رق و تتقب. (از اقرب الموارد). |[رفتن 
در شهرها گسریزان. (از سنتهی الارب) 
(آنندراج). گریزان رفتن در شهرها. (از ناظم 
الاطباء). گویند: تقب فی‌البلاد. (منتهی 
الارب). 

نقب. [ن](ع ا)گر. خارش. (منتهی الارپ). 
جرب. (المنجد). ||راه در کوه. (منتهی الارب) 
(از المنجد). ج, نقاب. انقاب. |أج نقبة. 

نقب. [نْ ق) (ع !)گر و خارش یا پاره‌های 
پراکندہ از گر. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). جرب. (المنجد). واحد آن ثُقية. (از 
اقرب الموارد). |اج نقب. 

نقب. [ن ق ] (ع ل) ج نقاب. رجوع به نقاب 
شود. 

نقما. [ن ق) (ع () مهتران. بزرگان. پیشوایان. 
(ناظم الاطباء). نقباء. ج نقیب. رجوع به نقیب 
و نیز رجوع به نقباء شود. 

فقباء . (نْ ق ] (ع [) ج تقیب, رجوع به نقیب 
شود. ||در اصطلاح صوفه. کانی ستد که 
بر خفایای باطن مردم اشراف دارند و خفایای 
ضمایر مردم بر ایشان اشکار است چه پرده‌ها 
از برابر چشم باطن ایشان برداشته شده است 
و ایشان سیصد تن هستند. (از تعریفات. از 
اصناف اولیاء و رجالالفیب باشند که مأمور 
دستگیری بسندگان خدایند. (از کشاف 
اصطلاحات الفنون). 
- نقباء اثاعشر؛ عبارتند از: سعدبن عاده. 
اسعدبن زراره» سعدین الربيع؛ سعدین خثیمه» 
منذربن عمرو. عبدالهبن رواجه. براءبن 
معرور, ابوالهیش‌ین الیهان, اسیدین حضیر» 
عبدالّبن عمروین حرام عبادةبن ااصاست, 
رافع‌ین مالک. (یادداشت مولف). رجوع به تام 
هر یک از این اشخاص در ردیف خود شود. 

نقبافکن. ان اک ] (نف مرکب) تقب‌زن. 
آنکه در خانۀ کی تقب زند. (آنندراج). دزد 
خانه. (ناظم الاطباء): 
بی‌ترس تیغ و دار بگوئیم تا که ایم 
نقب‌افکن خزینة ترکان صبحگاه. 

خاقانی. 

رفوکاری ز نقب‌افکن تخواهند 


نقب زدن. 
بان حک کاغذ از تبرزن. 
اسر تون (آتدراج). 
||معدن‌چی. (ناظم الاطباء), رجوع به نقب‌زن 
شود. 
تقب‌کندن. نقب زدن. نقب بریدن؛ 
نقب افکنیم نیمشب از دور تا بریم 
پی بر سر خزينة پنهان صبحگاه. 
این بند که بر دلم کنون افکندند 
نقیی است که بر خانة خون افکندند. خاقانی. 
نقب‌افکنی. [ن اک ] (حامص مرکب) 
عمل نقب‌افکن. نقب‌زنی: 
تقد شش روز از خزانۀ هفت‌گر دون برده‌ام 
گر چه در نقب‌افکنی چل شب گران آورده‌ام. 
خافانی. 
نقب بردن. [ن ب د] (مص مرکب) نقب 
آفکندن. نقب کندن. نقب زدن, رجوع به تقب 


خاقانی: 


زدن شود 

نقب در دیوار مشرق برد صح 

خشت زرین زان میان امد برون. خاقانی. 
من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب 
بردن نقب آشکارا برنتابد یش ازین. 

خاقانی. 

نقب بر یفان. [ن ب د] (مص مرکب) قث 
کندن.نقب زدن. رجوع به نقب زدن شود. 
نقب چبی. [ن ] (ص مرکب) نقب‌زن. نقاب. 
آهین‌چنگ از چند محل رخته در حصار 
انداخته سوراخ کنند. (عالم آرای عباسی, از 
فرهنگ فارسی معین). 

مکن زیر زمین. (ناظم الاطباء). خانه که.در 
زیر زمین سازند تا هر کسی بران واقف نباشد. 
(اتدرلج). ۲ 
نقب زدن. ان ز د] (مص مرکب) به تصد 
غارت خریه‌ای یا دزدی از خانه‌ای ینا 
گشودن حصاری, راهی در زیرزمین تعبیه 
کردن و از آن راه مخفیانه به خزینه یا نخانه یا 
حصار داخل شدن. مخفیانه و از زیرزمین په 
جائی رخنه کردن و بدانجا راه یافتن* 

خطری کرده و در گنج طرب تقب زده 
تقب‌کاران همه ره با خطر آمیخته‌اند. 

خاقانی. 

هم به پتاء رخت نقب زدم بر لبت 

خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل 
درشکن از اه صح سقف تان او. 


خاقانی. 
ان نظر که بنگرد این جزر و مد 
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد. مولوی. 


۱-و نقوب. (ناظم الاطباء). 


نقب‌زن. 
جازم نز گرم عویش نر مانب 


من که نقب از مژه در سینۀ خارا زده‌ام. 
صائب (آندرا اج). 


نقب در خانمان خفه زند 


دزد خالی بود ز بیداران. £ 


||منغذی و راه گذری در دل کوه یا در زیر 
زمین گشودن. 

نقب‌زن. [ن ز) اف مرکب) دزد خانه. 
(ناظم الاطباء). که با نقب زدن به جائی داخل 
شوده؛ 

ی عمر 

اری بهرزه قامت او خم نیامده‌ست. خاقانی. 


دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرا 


چون گربه با خیاتت و چون موش نقب‌زن 
جون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان, . 

خاقانی. 
چون زکاتی یه من از گنج روان می‌ندهند 
نقب‌زن گنج روان را نظرم بایتی. خاقانی. 
تا تو ای نقب‌زن درین پرگار 


درگذاری درآئی از دیوار. نظامی. 
فخر کند تقب‌زن از کاوکاو. 
آمیررخرو (آنتدراج). 


|امعدنچى. (ناظم الاطباء). رجوع به نقب 
زدن شود. 

نقب زنیی. [ن ر] (حامص مرکب) نقب‌زدن. 
عمل تقب‌زن. رجوع به نقب زدن شود. 

نقبکار. [ن] اص مرکب) که کارش 
نقب‌زنی است. که يا نقب زدن به دزدی رود. 
نقب‌زن. رجوع به نقب‌زن شود 
خطری کرده و در گنج طرب تقب زده 
تقب‌کاران همه ره با خطر امیخه‌اند. 

خاقانی. 

نق بکن. [ نک ] (نف مرکب) نقب‌زن. کنندة 
نقب. 

نقب کندن. [ن ک د] (مص مرکب) نقب 
زدن. رجوع به نقب و نقب زدن شود. 

نق بکفیی. (نْ ک ] (حامص مرکب) عمل 
نقب‌کن. نقب‌زنی. رجوع به نقب‌کن شود. 

نق بگیو. [نْ] انسف مرکب) نسقب‌زن. 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). نقب‌افکن. آنکه در 
خانة کسی نقب زند..(انندراج). رجوع به 
نقب‌زن وانیز رجوع به نقب زدن شود 
بشه‌زن رو به تقب‌گیر. آورد 
رح داد انچه در ضمر اورد. 

۱ آمرخسرو (انتدراج), 
غیه. [ن ب ] (ع |) واحد تقب به معنی جرب 
!ست. (از اقرب الموارد). رجوع به نب شود. 

'آغاز گر. (منتهی الارب). آغاز گر و جرپ. 
اظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 


گرگنی اشتر. (مهذب الاسماء). ج, قب و . 


-. |[وچه. (اقرب الصوارد) (متن اللغة) 
جدا). روی. (مستتهی الارب) (ناظم 
اائفت (اق ب المواء د) االمتجد). 


ثقبه. سوراخ. (بادداشت مولف. سوراخ. 
(مهذلب‌للاسنماء). سوراخ عمیق نافذ. (ناظم 
الاطباء). ||رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). 
گونه.(مهذب الاسماء) لون. (اقرب السوارد) 
(نت لت اللغة). || آواز ". (مستتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی 
بعدی شنود. ||زنگ‌زدگی. صداء (اقرب 
المولرد) (تاج العروس) (متن اللفة) (الْنجد). 
||میزرمانندی است بی‌نیفه که در آن سجاف 
دوزند یا شلوار بی‌پای. (منتهی الارب) 
(آنندراج ). مئزرمانندی بی‌نیفه که بر آن 
9 دوزند و شلوار بی‌باچد. (ناظم 
الاطباء). جامه‌ای است ازارماند که سجاف 
بدون نیفه‌ای دور آن است و ماتند شلوار بسته 
می‌شود: (از اقرب الموارد) لبساسی است که 
قمت بالای آن چون شلوار است و گفته‌اند 
شلوار بدون ساقین است. (از لسان الضرب). 
گویند: ما علیها الا نقبة. (اقرب الموارد). و 
گویند: تقبت الوب قبا جعلته نقبه. (منتهی 
الارب). 
نقية. ان بَ] (ع !) هیأت روی‌بند بستن. 
(منتهی الازب) (ناظم الاطباء). هيأت روی 
بربستن. (آنندراج). هیأت انتقاب. (اقرب 
الموارد) (متن اللغة) (المنجد). گویند: امرأة 
حستةالنقبه. (اقرب الموارد). ||اثر و هيأت هر 
چیزی. (از متن اللغة). اثر: لنْ عليه نِثَبة؛ ای 
اثراً. (اقرب الموارد) (از المنجد). 
نقبه. [ن ب ] (ع !) خارش که آن مرض باشد 
از یوست و غلة خون. (غیاث اللفات). گر. 
(یادداشت مولف). نقبة. رجوع به نقبة شود. ‏ 
نقت. [نْ ] (ع مص) مغز بیرون آوردن از 
استخوان. (منتهی الارب) (انندراج). مغز از 
استخوان بیرون کردن. (تاج المصادر بیهقی). 
مغز استخوان را بیرون آوردن. (از اقرب 
الموارد). لغتی است در نقو. (از منتهی الارب), 
نقث. (ن] (ع مص) شتابی کردن. (از منتهی 
الارب) (آنندراج). شتابی کردن در رفتار و 
کار (از ناظم الاطباء). در راه رفتن یا در کار 
شتاب کردن. (از اقرب الموارد). |[به سخن 


کسی را رنجانیدن. (منتهی الارب) (آندراج), 
از ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). |اسخن, 


آمیخته گفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج), 
سخن را در هم مخلوط کردن مانند درهم 
آمیختن طعام. (از اقرب الصوارد). آميخته و 
درهم گفتن حدیث را. (از ناظم الاطباء). |]مفز 


بیرون آوردن از استخوان. (از منتهی الارپ): 


(آتندراج). مغز استخوان را یرون آوردن. (از 
ناظم الاطیاء) (از اقرب الموارد). نقت. (اقرب 
الموارد). ||چیزی راکندن و از جائی به جائی 
بردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازشاظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). || پوست بازکردن 
چیزی را. (متهی الارب) (آنندراج). ||جای 


نقد. ۲۳۶۵۵ 
دفینه راکندن تا آن.را بیرون بیاورند. (از 
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). | (اسص) 
نميمة. (آقرب الموارد). 

نقثلة. [ن ت ل] (ع مص) رفتار پیر که در 
رفتن گرد انگیزد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
راه رفشتن پیرمرد که چون راه رود خاک 
برانگیزا اند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از المنجد). 

نقح. [ن) (ع ل) ابر سپید تابستانی. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
لموارد) (از متن اللقة).|(مص) بیرون آوردن 
مغز استخوان را. (از متهی الارب) (انتدراج) 
(از تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||پوست 
بسازکردن چسیزی را. (از مستتهی الارب) 
(آتدراج). پوست چوب را کندن. (از ناظم 
الاطباء). پوست جدا کردن از چیزی و خوب 
آن را از بدش جدا کردن. (از اقرب الصوارد). 
پا کیزه کردن تنه درخت را از شاخ ریزه. (از 
منتهى الارب) (از انندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). ||پا کیزه کر دن شعر و کلام 
را از لفظ رکیک. (از ناظم الاطباء). رجوع به 
بیج شود. 

نقح. [ن ق) (ع 1 ریگ خالص. (منهی 
الارپ) (اتندرا اج( (از اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). 

نقخ. [ن) (ع مص) زدن کی را. (از اقرب 
الموارد) (از سنتهی الارب) (از آنتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از ستن اللغة). نقاخ. (ستن 
اللغة). ||شکستن سر کی را. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). 

نقخه. [ن ق )(ع ص) ناقة نقخة؛ شتر ماد 
گسرانرفتار از فربهی. (متهى الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء) (از من اللغة) (از 
اقرب الموارد). . 

نفد . [نْ](ع ص () آن‌چه در حال داده شود. 
خلاف نیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مال حاضر. (دهار). پول حاضر و 
اماده, پیشدست. وجه حاضر. قیمت حاضر. 
(ناظم الاطباء). مقابل نسیه. (اقرب الموارد) 
(متن اللفة). حاضر معجل. (متن اللفة). 
دستادست. پخادست. ستی. خلاف E‏ 

شت مولف): 

از او رسید به تو نقد صدهزار درم 

ز بنده بودن او چون کشید شاید یال. 

عنصری. 
گوید به نسیه نقد ندهد هر که نیک است اخترش 


وعده و حواله ,(یادداشت 


۱-گویا مزلف متهی الارب را در ترجمة صدأً 
اشتباهی رح داده است و ان را ضدا خوانده و 
آواز ترجمه‌کرده است و ناظم الاطیاء و آنندراج 
اشتپاه او را تکرار کرده‌اند. 


۶ نقد. 


با زرق نفروشد تنش در دام خویش ارد سرش. 


اضرخسرو. 
به خرما یود وعده و تقد خار. ناضر خسرو. 


در این سال بود که نرخ‌ها عزیز شد گنندم به 

دویست درم نقد شد و جو به صد و هشتاد 

درم (تاریخ سیستان), 

باری تعالی گفت وعدالّه. و وعده به اتفاق 

اصل وضع خلاف نقد باشد. (نقض ص ۲۸۷), 

چمن حکایت اردی‌بهشت می‌گوید 

نه عاقل است که نيه خرید و نقد بهشت. 
حافظ. 

|اسیم و زر مسکوک. (غياثِ اللفات). درهم. 

(اقرب الموارد). درم تمام‌وزن جید. امتهی 

الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 

الموارد) (از متن اللغة). ج نقود: 

نقدی نداده چرخ که حالی دغل تشد 

نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد. 

خاقائی. 

بس کردم ازین سخن که چندان 

تقدی به عیار بریامد.. خاقانی. 

دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است 

آموخته ز مکتب حق علم کیمیا. خاقانی. 

چون رفت آن نقد سیمن باز در سنگ 

ز تقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی. 

ز آنجا که پرد‌پوشی خلق کریم تست 

بر نقد ما پیخش که قلبی است کم عیار. 
حافظ. 

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند 

تا همه صومعه‌داران پی کاری گیرند. حافظ. 

|اپول. وجه. فلوس. مقابل جنس. (یادداشت 

مولف) 

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت 


تقد او بایذ بردنت به بازارش. ناصرخرو. 

خت بد کشت نقدهاء مستان 

درم از کس مگر به سخت مکاس. 
ناصرخسرو. 

امروز به غم فزونترم از دی 

و امسال به نقد کمتر از پارم. معودسعد. 


نقدی که قدر بخشد چه قلب و چه رایچ 

لفظی که قضا راند چه سلب و چه ایجاپ. 
خاقانی. 

شبانگه چو نقدش امد به دست 

ز دلنگی آمد به کجی نشست. سعدی. 

مجلس وعظ چون کلب بزاز است آنجا تا 

نقدی نبری بضاعی نستانی. (گلتان 


سعدی). 

بهشت آن ستاند که طاعت برد 

کر نقد باید بضاعت برد. سعدی. 
نقد خود را به دست کس مار 

که پشیمان شوی در اخر کار. اوحدی. 


|احاضر. (مهذب الاسماء) حاضر. عاجل. 


۱ 


آهن. (یادداشت مولف) اما میترسیدم که از 
شهوت برخاستن و لذت نقد را پشت‌نهلی زدن 
کاری دشوار است. ( کلیله و دمتفی: هه 2 
این یک دم نقد راغتیمت می‌دان 
از رفته میندیش و ز اینده مترس. - ا خیام. 
زانکه صوفی در دم نقد است مس" ' ۰ 
لاجرم از کفر و ایمان برترست. مولوی. 
روز بازار جوانی چند روزی بیش یت 
تقد را باش ای پر کافت بود تاخیر را. 
سعدی. 
گفته‌ای بر سر آنم که بگیرم دسحت 
نقد را باش که من می‌روم از دست امروز. 
اوحدی. 
|| مال موجود. (یادداشت مولف). موجودی. 
سرمایةٌ حاضر و موجود؛ 


زاین گراتمایه نقد کم عمر 

حاصل الا زیان نمی‌يابم. خاقانی. 
زر ندارم ولیک جان نقد است 

شویهابرنه وشکربرکی. ‏ . قان 
|اعین. نض. ناض. تخواه. (یادداشت مولف): 
چو نقدی را دو کس باشد خریدار 

بهای نقد بیش اید پدیدار. نظامی. 


|إمجازاً. دل و ذات. (غاث اللفات). ||پسین. 
(آنندراج). || پسر. (غياث اللفات): 
بس است این دو صاحبقران راهمین 
که‌این تقد آن است و آن جد این. 

قدسی (آنندرا اج). 
||خرده گیری. نکته گیری. سخن‌سنجی. 
(یادداشت مولف): 
هنگام مدح او دل مدحت‌کنان او 
از ہم نقد او بهراسد ز شاعری. فرخی. 
||(امص) به گزینی!. (یادداشت مولفا, 
||سیم‌گزینی. سره گری". (یادداشت مۇلف). 
|انکوهش ". (یادداشت مولف). ||(4سص) 
آماده کردن. ||[دادن. (غاث اللغات) (از متهی 
الارب) (از آنندراج). به کی دادن دراهم را. 
(از ناظم الاطباء). قیمت چیزی رانقد و فوری 
به کی دادن. (از اقرب الموارد). پول نقد و 
فوری دادن. (از متن اللغة). فی‌الحال دادن 
دراهم را. (از ناظم الاطباء). قمعت چیزی را 
نقد و فوری به کسی دادن. (از اقرب الموارد) 
(یادداشت مولف). ||سره كردن درم و دینار. 
(غیاث اللفات). سره كردن درم و جز آن. (از 
منتهی الارب) (آنندراج). سره کردن سیم. 
(دهار). نظر کردن در درم‌ها و جز آنها و خوب 
و بد انها را از هم جدا کردن. (از ناظم الاطاء). 
جدا کردن درم‌های سره از ناسره. (ناظم 
الاطیاه) (از متن اللغة). جدا كردن درم‌ها را و 
نظر کردن در درم‌ها تا سره از ناسره شناخته 
شود. (از اقرب الموارد). ||بهین چیزی 
برگزیدن. (از آنندراج) (تاج المصادر بهقی) 
(زوزنی). ||آشکار کردن عیب کلام را. (از 


نفل . 


اقرب الموارد). نظر کردن در شعر و سخن و 
تمز دادن خوب أن از بدش. (از متن اللغة). 


انگشت خلانیدن در گردو. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||منقار زدن مرغ در دام. 
(انندراج). نوک زدن مرغ در دام. (از ناظم 
الاطباء) (از مستن اللغة). |اگزیدن مار. 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللفق). 
|انگاء ربودن به سوی چیزی . (آنندراج). 
نگاه خود را به سوی چیزی ربودن. (تاظم 
الاطباء). 
- به‌نقد؛ نقداً. فعلا هما کنون. الحال. 
فی‌الحال. (یادداشت مولف)؛ 
جو زرین چه ستجدت که به‌تقد 
قرص خورشيد در ترازوی تست. خاقانی. 
به‌نقد امشب چو با هم سازگاریم 
نظر بر نسیة فردا چه داریم. نظامی. 
ما و شما را به‌نقد بیخودئی درخور است 
زآنکه نگجد در او هستی ماو شما. نظامی. 
بدان امید که کاری برآید آن سکین 
به‌نقد از همه کاری برآید اول کار, 

کمال لماعیل. 
اگرگوئی غم دل با کسی گوی 
که‌از رویش به‌نقد اسوده گردی. 
دامن او به دست من روز قیامت اوفتد 
عمر به‌نقد می‌رود در سرگفتگوی او. 


سعد‌ی. 


سعدی. 

کان‌عتاب کنندم که ترک عشق بگوی 

بهنقد | گرنکشد عشقم این سخن بکشد. 
سعدی. 

- نقد ایام؛ سرمایة عمر. سرمای هستی. 

مهلت زندگی: 

یک آمروز است ما را نقد ایام 

پر او هم اعتمادی نت تا شام. نظامی. 

یک آمروز است ما را نقد ایام 

مراکی صبر فردای تو باشد. سعدی. 

= زق بدیهه: 

بدین سکه آورد نقد بدیهه 

ارق سفن گنت ۰ ان 


نقد پرنائی؛ سرماية جوانی؛ 


۱-رجوع به معانی مصدری همین کلمه در 
سطور بعد شود. 

۲-رجوع به سمعانی مصدری همین کلمه در 
سطور بعد شود. 

۳-رجوع به معانی مصدری همین کلمه در 
سطور بعد شود. ۲ 

۴-نقد اليه بنظره و نفد الرجل نقدا؛ احتلس 
اللظر نحوه. و قال فى الاساس «و هو ينقد بعیته 
الی شی»»؛ ای یدیم النظر اليه باختلاس حتی 
لایفطن له و بقال مازال تقد بصره الى ذلک 
نقوداً كانّما شه بنظر الاقد الى ما بفده. (اقرب 
المرارد). 


نقد. 

نقد برتایت دانم مانده نیست 

تات گویم نقد برنائی فرست. خافانی. 

= نقد جان؛ کنایه از جان است که روح باشد. 

(برهان قاطع) (آنندراج): 

ساقیان نیز از پی یک بوس خشک 

با زر تر تقد جان زر خوامتند. خاقانی. 

نثار خا ک‌رهت نقد جان من هر چند 

که‌نیت نقد روان را بر تو مقداری. حافظ. 

- || زر و سیم سرة رایج را نیز گفته‌اند. (یرهان 

قاطع) (اتتدراج). بدین معنی نقد روان درست 

است نه نقد جان. 

نقد جوانی؛ نقد برنائی* 

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم 

کزبن کیۀ او سود دگر بربندیم. خاقاني. 

زری که تقد جوانی است گم شد از کف عمر 

درین سراچة خا کی که دل‌خرابم از او. 
خاقانی. 

- تقد چهل‌سالگی: 

طبع که با عقل به دلالگی است 

منتظر نقد چهل‌سالگی است. 

- نقد حال: : 

بشنوید ای دوستان این داستان 


نظامی. 


خود حقیقت نقد حال ماست آن. مولوی. 
تقد حال خویش راگر پی بریم 


هم ز دنا هم ز عقبی برخوریم. مولوی. 


تا دویدند و از خزائة خاص 
آوریدند نقدهای خلاص. نظامی. 
- نقد روان؛ زر و سیم رایج. (برهان قاطع). 
نقد رایج. (آنندراج): 
نشار خا ک‌رهت نقد جان من هرچند 
که‌نیت نقد روان رابر تو مقداری. حافظ. 
عشاق تو بر نقد روان که ندوزند 
زر لکۂ سیمی است کف اهل کرم را. 

صائب (از آنندرا اج). 
- ||نقد جان. کتایه از جان. (برهان قاطم). 
رجوع به شاهد قبلی شود. 
- نقد سره؛ سکة بی غل و غش. درم و دیتار 
بی‌تقلب* 
نقد سره‌ست عمر و چهان قلب بد. مده 
نقد سره به قلب که اید ترا سره. 

ناصرخسر و. 

نقدی سره از آن صره برداشتد. ( کلیله و 
دمنه). 


دين سره‌نقدی است به شیطان مد و 


يارة فغقور به سگبان مده. نظامی. 
- نقد شاهانه: 

دگر نقد شاهانه آنجا نیافت 

ستوران رها کرد و آنجا شتافت. نظامی. 


نقد شش‌روز؛ نقد شش‌روزه: 

نقد .شش روز از خزانه ی‌هفت‌گردون برده‌ام 

گر چه در نقب‌افکنی چل شب گران آوردهام. 
خاقانی. 

< تقد خش‌روزه؛ کنایه از دنا و ما فهاست. 

(آنندرا اج) (برهان قاطع). کنایه از دنیاست. 


انجمن ارا). 

- نقد صفاءٌ 

بزرگان که نقد صفا داشتند 

چنین خرقه زیر قا داشتند. سعدی. 

- نفد صوقی ٠‏ 

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد 

ای با خرقه که مستوجب اتش باشد. 
حافظ. 

- نقد عراقی؛ دینار عراقی؛ زر عراقی 

جرا گشتی درین بیغوله پابست 

چنین نقد عراقی بر کف دست. نظامی. 

- نقد علی بیگ؛ فلان هم نقد علی بیگ 


نیست؛ یعنی به محض اينکه شما بگوئید یا 
قاضی حکم دهد او نمی‌پردازد و اشکال‌ها در 
کار ایجاد می‌کند. (یادداشت مولف). به کنایه 
خوش‌پرداخت و خوشدست و آماد؛ انجام 
دادن حکمی یا پرداختن و ادای قرضی یا 
جریمه‌ای نباشد. 


نقد عمرة 
نقد عمر تو برد خاقانی 
دهر وکي کهن‌بازار. خاقانی. 
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن 
که عن‌قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار. 
سعلہی . 
برانداختم تقد عمر عزیز 
به دست از نکوئی ناورده چیز. سعدی. 


- نقد کید تا نقد کیسه همت همه درباخت. 
( گلستان سعدی). 

نقد وصال؛ 

طمع به نقد وصال تو حد ما نبود 

حوالتم به لب لعل همچو شکر کن. ‏ حافظ. 
- امتال: 

امروز نقد فردا نیه. 

امد را به زر تقد نتوان خرید. 
سرکه نقد به از حلوای نه است. 
سیلی تقد به از حلوای ته است. 
معاملة نقد بوی مشک مي‌دهد. 
ندهد نقد را به نسیه کسی. 

نقد دید خندید. 

نقد را باش. 

نقد رابه نه مده. 

نقد را عشق است. 

تقد را مده نه را بگیره یا بچسب. 
نقدی ز هزار نه بهتر باشد. 
فقف. [نَ قن ] (ع [) نوعی گوسیند کوتاه‌دست و 


تقد ۲۲۶۵۷ 
پای زشتروی که آن را کتک گویند. (منتهی 
الارب) (از آندراج). گوسفند خرد. (سهذب 
الاسماء). واحد آن تقد است. (متهی الارب) 
(از اقرب الموارد). ج“ نقاد, نقاده. منه السغل: 
اذل من النقد. (از اقرب الموارد). 
||سفلةالناس. (المنجد). پت و سفله از مردم. 
(از اقرب الموارد) (از ستن اللغة). |اکودک 
حقیر و خوار که اثر برنائی و جوانی در وی 
پدید نیاید. (متهی الارب) (آتندراج) (از ناظم 
الاطباء). کودک زادی و به تن خرد. (مهذب 
الاسماء). تقد. (منتهی الارب). ||ند. ||(إمص) 
خردگی دندان. (منتهی الارب). خوردگی 
دندان. (آنندراج). شکستگی دندان و 
کرم‌خوردگی آن. (ناظم الاطباء). خردگی و 
شکستگی و کرم‌خوردگی دندان. (یادداهت 
مولف). || پوست‌رفتگی سم ستور. (ناظم 
الاطباء). ||(ص) نقد. رجوع به ند شود. 
|[(مص) شکسته شدن و کرم خورده گردیدن 
دندان. (از متهی الارب) (از آنندراج) (از متن 
اللغة). خورده خشدن دندان. (تاج المصادر 
بهقی) (زوزنی). فهو قد. (اقرب الموارد). 
۱ پوست بازشدن سم. (تاج المصادر بیهقی). 
پوست‌پوست گردیدن سم. (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). 
فقد. (ن ق ] (ع ص) حافر نقد؛ سمی 
پوسته كن. (مهذب الاسماء). سم 
پسوست‌پوست‌شده. نمّد. (ناظم الاطباء). 
||دتدان كرم خورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). دندان شکسته‌شده. قّد. تقد. (ناظم 
الاطباء). |زکودک حقیر و خوار که اثر برنانی 
و جوانی در وی پدید نياید. (منتهی الارب). 
تقد (منتهی الارب) (آنندراج). ||(4 نقد. (ناظم 
الاطباء). رجوع به مد شود. 
نقد. [ن] (ع ص) دیرجوان‌شوند؛ کم‌گوشت. 
(منتهی الارب) (از انتدراج). کودکی که دسر 
نمو کند و کم‌گوشت باشد. (ناظم الاطباء). نقد. 
(منتهی الارب). قلیل‌اللحم. کم‌گوشت. (از 
اقرب الموارد). رجوع به نقد شود. ||([) سنجد. 
رجوع به سنجد شود. (یادداشت مؤلف). 
فقف. [ن ‏ ] (ع !) نوعی از درخت. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمّد. 
(متنهى الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد). تقد. تقد. (ناظم الاطباء). واحد آن 
فده است. (از المدجد) (از اقرب الموارد). 
نعد. آن ] (ع ص) بطیءالشیاابٍ قلیل‌اللحم. 
(اقرب الموارد) (متن اللفة). نقد. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). کودک کم‌نیروی نزار که 
دیر به برتائی رسد. (یبادداشت مولف). نیز 





رجوع به نقد شود. 

ها دنْ ] (ع ق) فی‌الفور. (غياث اللفات) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). |[به‌نقد. به‌وسیله 
وجه نقد. (فرهنگ فارسی معین). مقابل به 


۸ نقدان. 


نقدی. 





نیه و نسية. ||بالفعل. (غیاث اللغات) 
(آنتندراج) (ناظم الاطباء). عجالة: (ناظم 
الاطباء). فعلاٌ | کنون.کون. نون. اینک. نک. 
حالا. فی‌الحال. الحال. (بادداشت مولف). 
||مقابل جتأ]. (یادداشت مولف). با پنول. 
پزلی: 
نقدان. [ن] (ع [) در عرف فقهان, زر و 
سیم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
نقد انقد. [نْ ن ] (ص مرکب. ق مرکب) پول 
حاضر و اماده که در حال داده شود. (ناظم 
الاطباء). ||نقدا. بهنقد. مقایل به‌نسیه. 
نقد خر. ن خ](نف مرکب) که جنسی را 
تقدا بخرد و قیمت ان را قی‌الحال بپردازد. 
مقابل تیە‌خر و نسیه‌بره 
هزار زخم به دانگی است نرخ گردن تو 
به‌نیه می‌دهی آن را که نقدخر نبود. 
سوزنی. 


نقدش*(ن دا (اخ) دهی است از دهستان : 


دربقاضی بخش حومة شهرستان نیشابور. در 
۲هزارگزی مشرق نیشابور» در جلگۀ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۲۸۹ تن سکنه دارد: 
آبش از قنات تأمین مبی‌شود. و محصولش 
شلات است. شغل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغراقیایی اران ج .)٩‏ 
نقد شدن. 1ن ش د] (مص مرکب) حاضر 
و آماده شدن پول کالا یا زمین و خانه. یا سند 
و قبضی به پول نقد بدل شدن. موجود شدن. 
فراهم آمدن. حاضر شدن: 
هل بدعت را قيامت نقد شد زین آشتی 
ون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشيد و قمر. 


سنائی. 
9 آن ش] (نف مرکب) نقاد. 
صیرفی. . سره گر.تاقدء 
ان مبصر که هت نقدشناس 
یم جو نستش ز روی قیاس. نظامی. 


نقد شناسي. [ن ش] (حامص مرکب) 
تقادی. عمل نقدشناس. رجوع به نقدشناس 
خود. 

نقد علیی. [نْ ع) (إخ) دهی است از دهستان 
فلعه‌حمام: بخش جنت‌اباد شهرستان مشهد. 
در ۲۰هزارگزین جنوب شرقی صالحآباد. در 
بطق کوهتانی معتدل‌هوائی واقع است و 
۸ تن سکنه دارد. ابش از قنات تامین 
بی‌شود. محصولش غلات و شلفم است شفل 
هالی. زراعت و مالداری است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج -4٩‏ 

هد علیی. [ن دٍع] ((خ) نام تیره‌ای است از 
مب جیارة ایل عرب. رجوع به جغرافیای 
-یاسی کهان ص ۸۷ شود. . ۱ 

نقد کودن. [ن ک د] (مص مرکب) متاعی 

' فروختن وبهایش را فی‌الحال پول نقد 
, > دن. ضیاع و عقار و ماع يا جک و 


سفته‌ای را به پول تقد پدل کردن. ||جدا کردن 
وسره را از ناسره. ردی و جد درهم.و ذلیاونوا 
تمیز دادن و از هم جدا کردن. || خنقللیولیتا 
کلامی را آشکار ساختن. 
نقد کردن حال؛ تیک و بد آن پر سید ((لیشن 
و مجنون تظامی چ وحید دستگردی: ۰- 
نقف‌کن. ان ک ] (نف مرکب) نقدکن حال 
کسی؛که نیک و بد حال کسی را می‌پرسد. 
رجوع به نقد کردن شود 
صراف سخن به لفظ چون زر 
در رشته چنین کشید گوهر 
کزتقدکان حال مجنون 
پیری سره بود خال مجنون. 


1 
۰ سب اب 


نظامی. 


نقد‌گیر. [ن ] (تف مرکب) کنایه از رشوه گیر. 


(انجمن آرا). کنایه از کسی که رشوه می‌گیرد و 
رشوه می‌خورد. (از ناظم الاطباه) (از برهان 
قاطع). پاره گیر.(ناظم الاطباء). زشت‌خواره. 
(آتندراج). طالب دنيا. (ناظم الاطباء) (برهان 
قاطع) (نندراج؛ دنیاپرست. (ناظم الاطباء). 
نقدو. [ن ] (اخ) دهی است از دهتان 
پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قنوچان. 
در ۲۲هزارگزی جنوب غربی باجگیزان. در 
منطقة کوهستانی سردسیری واقع است و 
۳ تن سکته دارد. آبش از چشمه و قنات 
تأمین می‌شود. و محصولش غلات است. 
شنل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج .4٩‏ 
نقدوز. [ن] ((خ) دمی است کوچک از 
دهستان حومة بخش مرکزی شهرستان اهسر. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نقدة. [ن ق د] (ع 4 واحد نقد۔ رجوع به نقد 
شود. الج ناقد. رجوع به ناد شود. ۲ 
نقد ۵. [ن ق د] (ع إ) واحد نقد. رجوع به نقد 
شود. 
نقد۵. [ن د] (ع لا نسسسوعی از درخت. 
(آنندراج) از صحاح از اقرب الصوارد) 
رجوع به نقد و دة و قد شود. 
نقد 5 من د] (ع !) زیر روسی. (منتھی 
الارب) (تاظم الاطسباء). كراويا. (ناظم 
الاطباع). . 
نقد‌ه. زن د /د] () پولک‌های و سپید یا 
زرد که بر جامه دوختندی يا ب بر روی 
ت مولف). گل 
و بوته‌ای که با نخ مخصوص ابریشمی زری یا 
نقره‌ای بر روی سارچه‌های گرانبها 
می‌انداختند. نوعی رشته فلزی نوارمانند و 
بسیار باریک از نوع گلایتون و سایر 


چسبانیدندی زینت را. (یادداشت 


رشته‌های درخشان و زینتی که در یراق‌بافی: 


و علاقه‌بندی و غیره به کار می‌رود. (از 
فرهنگ فارسی معین), ۰ 
نقد۵. زر ق د] ((خ) قسصه‌ای است از 
دهتان حومه بخش سلدوز شهرستان 


ارومیه. در ۹۵هزارگزی جنوب ارومیه در 
جلگة معتدل‌هوائی واقتع است:و ۱۱۶۰ تن 
بکته دارد. ابش از کدارچای تأمین می‌شود. 
محصولش غلات و چفندر و توتون و برنج و 
حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. این قصبه مرکز بخش و دهستان است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 

نقد ۵ إن قد د] (اخ) دهي است از دهستان 
کنرزان‌رود ضهرستان تسویسرکان, در 
۷هزارگزی جنوب غربی تویسرکان, در دامنة 
سردسیری واقع است و ۷ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات تأمین سی‌شود. محصولش 
غلات و انگور و لبنیات. شفل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج“ 
رجوع به نقده‌دوز شود. 

نقد هد وز. [ن د / د] (نف مرکب) آنکه نقده 
بر چامه دوزد. رجوع به ده و تُه شود: 

نقد هدوزی. [نَ د / د) (حامص مسرکب) 
عمل نقده‌دوز. رجوع به نقده‌دوز و فده و فده 
شود. 

نقدی. [ن) (ص نسبی) منسوب به وجه 
نقد. ضد جنی. معاملتی که پولش نقداً و 
فی‌المجلس پرداخته شود. مقایل وعده‌ای و 
نسیه. || معامله‌ای که در آن مقابل تحویل دادن 
متاع پول نقد بپردازند و دریافت دارند. مقابل 
پایاپای و تهاتری. ||نقدی گماشته؛ گماشتة 
خزانه‌دار. (ناظم الاطباء). 

نقدی. [نْ) ((خ) دی است از دهستان 
مشکین‌شرقی بسخش مسرکزی شهرستان 
مشکین‌شهر. در ۰ ۲هزارگزی شمال شرقی 
مشکین‌شهر, در جلگة معتدل‌هواتی واتع 
است و ۱۴۷۲ تن سکنه دارد. ابش از چشمه 
و رود سبلان تأمین می‌شود. و مسحصولش 

ت. شقل اهالی زراعت و 


گله‌داری است. این ده شامل دو قسمت.است 


غلات و حبوبات است 


به نام نقدی بالا و نقدی پائین» نقدی بالا 
۱ تن که دارد و فاصلة أن تا قتسمت 
دیگر ۵۰۰ گز است. (از فرهنگ جفرافمایی 
ابران ج ۴ 
نقدی. [ن] (اخ) ده کوچکی است از 
دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نقدی. [ن) (لغ) ده کوچکی است از 
دهتان دودانگة بخش هوراند شهرستان اهر 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴ ص۵۲۹.: 
نقدی. (ن] (اخ) جعفر (شیخ...) بن محصد, 
معروف به نقدی, از فقها و علمای امامیه و از 
شاعران معاصر: عرب است. و به سال ۱۳۷۰ 
ه.ق.در نجف در گذشت. از اشمار اوست: 
نمم ليس فى هذى الحياة تیم 


نقدی کندی. 


ولکتما نها اذی وهدور 

قرات کاب الکون درأ فحیرت 

حجای سطور حولهن رقوم. 

از تصنیفات اوست: ارشاد الطلاب الى علم 
الاعراب. الاسلام و المرأة, الانوار السلویه و 
الاسسرار المرتضويه. الحجاب و السفوره 
اقوانين السنطقیه, سنن الرحمن, مواهب 
الواهب؛ و نیز بر زہدۂ شیخ بهائی و شرايع و 
معالم و شرح شمية و حاشية ملا عبداله 
حاشیه نوشته و بر تشریخ الافلا ک و خلاصة 
الات لوه بخرالعاوم و تمریفت ران 
شرحی نگاشته است. (از ريحانة الادپ ج ۴ 
ص ۲۲۸). 

نقدی کندی. [ن کَ ] ((2) دهی است از 
بخش نمن ضهرتان اردبیل. در 
۲هزارگزی شمال غربی اردبیل, در جلگۀ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۳۱ تن که دارد. 
آبش از چشمه و رود تأمین می شود. و 
مسحصولش غلات و حیوبات است. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 

نقد ین. [ن ذ) (ع !) تیغ نقد. دراهم و دنانیر. 
(یادداشت مولف). 

نقد یفه. [ن نَ / نٍ] (! مرکب) وجه نقد. پول 
نقد. (ناظم الاطباء). پول. درم و ديتار. 
مکوک از ژر و سیم و شیره. (بادداشت 
مولف). 

نقذ. [ن 2l‏ إمص) آرامش. بلامت. (منتهی 
الارب) (انندراج). سلامة. (اقرب الموارد). 
منه قولهم: : نقذاً لک؛ للعاثر. (متهى الارب) 
(اقرب الموارد). ||(مص) رهانیدن. (منتهی 
الارب) (آنندراج). خلاص دادن و نجات 
بخشیدن. (از اقرب الموارد). ||یکسو کردن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). 

نقف. [نَّ 1 (ع ص) رنه (منهی 
الارب) (آنندراج). خلاص داده و نجات 
بخشيده. (از اقرب الموارد). ||(!) گویند: ما له 
شقذ و لانقذ؛ نیست او را چیزی. (از سنتهی 
الارب). رجوع به شقذ شود. |((مص) رستن. 
رهیدن. (منتهی الارب) (انندراج). 

فقو. [ن) (ع ل) آوازکی است که به زدن انگشت 
ابهام بر وسطی برآید. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). انگشتک و 
آوازی که از زدن ابهام بر وسطی برآید. (ناظم 
الاطباء). آوازی که از بشکن زدن برآید. 
| آوازی از کام و زبان که بدان ستور را رانند. 
(منتهی الارت) (از آنتدراج) (ناظم الاطباء), 
||((سص) کنده کاری. (یادداشت مولف). 
رجوع به معانی مصدری همین کلمه و نیز 
رجوع به نقر کردن شود. |[(مص) زدن کی 
را, (از منتهی الارب) (از انندراج) (از ناظم 
الاطباء). ضرب. (از اقرب الموارد). | کوفتن. 


(غیاث اللغات). زدن عود و دف را تا بانگ 
کیدنلاز لقرب الموارد). ||دانه چیدن مسرغ]. 
(فیات لللغات) (از منتهی الارب) (انندراج). 
داته برچیدن مرغ, (دهار) (تاج المصادر 
ببهقئ) (از.ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 


إاکندن چوب. (غیاث اللغات). کندا گری 


کردن در چوب. (از منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). در چوب کنده کردن. (تاج المضادر 
بهقی). کنده گری‌کردن در چوب. (آنتدراج). 
کندن و سوراخ کردن سنگ و چوب را. (از 
اقرب الموارد). |اسوراخ کردن چیزی راء (از 
ناظم الاطباء). ||سوراخ كردن [مرغ] بیضه را 
جهت برآمدن بچه. (از متهی الارب) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب السوارد).||نوشتن بر سنگ. 
(از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). || جستجو کردن از امری: 
تقر عن الامه بحت. از اقرب الموارد). اسر 
زبان بر کام چسبانیده آواز دادن و اضطراب 
کردن زبان. (از منتهی الارب) (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به 
اقرب الخوارد شود. ||صور دمیدن. (غياث 
اللغات؛).. دردمیدن در صور. (از منتهی الارب) 
(آتدراج) (از ناظم الاطباء). دمیدن در ناقور. 
(از اقرب الموارد). |اصفیر زدن اسب. (تاج 
المصادر بهقی). ||ستور را راندن به بانگ. 
(از متهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطاء). |اعیب کردن. (غياث اللغات) (تاج 
المصادر بهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از آقرب الموارد). |ادعوت 
خاص کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از 
قرت مارد وت کرد کی زا از سین 
گروهی. (اقرب الموارد از الاساس): نقرت 
لهم؛ ای دعوتھم خاصة من بن الجاعة. 
(متهی الارب). ||به اسم خو اندن کی رااز 
میان قوم. (از ناظم الاطباء). ||انگشتک زدن. 
(از منتهی الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). 
کوبیدن انگشت ایهام بر وسطی و بانگ کردن 
آن. (از اقرب الموارد). بشکن زدن. |ارسیدن 
تیر به هدف. (از ناظم الاطباء). به هدف 
اصابت کردن تیر و از آن درنگذشتن. (اقرب 
الموارد). ||به شتاب نماز خواندن و تمام 
نکردن رکوع و سجود را. (از ناظم الاطاء): 
کما ینقرا لدیک و هو یصلی نفری. (از اقرب 
الموارد). |اگردانیدن تیر را به روی ابهام. 
(ناظم الاطباء). ||(به صيغة مجهول) 
سوراخ‌دار گردیدن چوب و مانند آن. (از 
منتهی الارب) (از ناظم الاطیاء). 
فقر. [ن ن ] (ع !) بیماری که در پهلوی گوسپند 
پدید می‌گردد. (ناظم الاطباء). |((مص) رفتن 
و ضايع شدن مال. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). تفع مال و تلف شدن آن. (ناظم 
الاطباء). گویند: اعوذ باه من العقر و اللقر؛ ای 


۲۲۶۵۹  .سرقن‎ 


الزمانة و ذهاب المال. (اقرب الموارد). 
|| خشمنا ک‌گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). غضب كردن. (از اقرب الموارد). 
||زده گشتن گونپند. (آنندراج) (از منتھی 
الارب). نقرة. (منتهی الارب) (آنندراج). به 
بیماری نقرة مبتلا شدن گوسند. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

فقر. [ن ي ] (ع ص) خشمنا ک.(منتهی الارب) 
(انندراج) (ناظم الاطباء). غضبان. (الصنجد) 
(از اقرب الموارد). | مبتلاء به مرض تقرة. (از 
المنجد). ||(() آب و چاه. (از المنجد). ما له 
بموضع کذا نقر؛ ای ماء او بثر. (المنجد) (از 
اقرب الموارد). 

قر [ن ق ](عل) ج نقرة. رجوع بهنرة شود. 

نقر. [ن ] (ع !) چاهمک دانه خرما. (منتهی 
الارب) (آنتدراج). چاهک هستة خرما. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

نقرات. ان ق)(ع إ) فقرات سرود که آن را 
می‌سرایند, هندیان آن را تک گویند و بعضی 
کری نامند. (غیاث اللغات) (آنندراج). نفمات 
مرکبند از نقرات و ایقاعات. (از رسائل اخوان 
الصفا). ج نقرة. رجوع به نقرة شود: و بر یک 
سطح دیگر انواع تفمات و اصناف اصوات و 
ایقاع نقرات... نشان کرد. (سدبادنامه ص 
۵ ااج نقرة, رجوع به نقرة شود. 

نقردة. ان رز د) (ع مص) اقامت نمودن په 
جائی۔ (متتهی الارب). 

نقرس.- [ن ر ](ع!) ورمی است در مفاصل با 
درد. (از مفاتیع). درد پای. (زمسخشری) 
(مهذب الاسماء). نام دردی است که شدید 
باشد و خاص به انگشتان پای و شتالنگ پدا 
می‌شود. (غیاث اللفات). آماسی است و درد 
بند شتالنگ و بند انگشتان پا و کتراهل نمست 
را عارض شود یا در مفصل پاش پا و انگشت 
مخصوصاً در انگشت نرينة پا. (از کشاف 
ام_طلاحات الفنون) (از بحر الجواهر) 
(قانونچه), آماسی دردنا ک‌که در بند انگشتان 
پا و دست بروز کند. (ناظم الاطیاء). دردی که 
در پیوندهای انگشتان پای بود آن رانقرس 
گویند. (از ذخیرة خسوارزمشاهی). مسرضی 
است مزمن و غالیاً ارئی که به شکل التهاب 
مفصل شت پا به طور نا گهانی بروز می‌کند و 
چند شب متوالی ادامه می‌یابد و بعد خوب 
می‌شود و پی از مدتی مجدداً عود می‌نماید. 
علل اصلی اين مرض عبارتند از: اختلال 
اعمال کبد و اعضاء تغذیه, افراط در غذاهای 

شتی و ماهی و مغز عدم حرکت و انزوا و 

راه رفتن کمتر از معمول, و همچنین ورائت. 
این مرض را داءالملوک نیز صی‌گفته‌اند. (از 


۱-فْعل به معتی مفعول است. (متهی الارب). 
۲-رجرع به متتهی الارب شود. 


۰ نقر کردن. 

فرهنگ فارسی معین): بر اسب نتوانست بود 
از درد نقرس. (تاریخ بیهقی ص ۵۸۶). 
بزرگوارا دانی کز افت نقرس 


ز جملة ترشی‌ها همی بپرهیزم.. انوری. 
نقرس‌گرفته پای گران.سیرش 
اصلع شده دماغ گرانبارش. خافانی. 
گرزهمام گفت که ما کوه جودی‌ایم 
تمرس‌گرفته باد ز زخم گران ماست. 

خاقانی. 
مرکب اعناق مردم را مپای 
تا نیاید نقرست اندر دو پای. مولوی. 


||هلا کت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد). ا|بلا. سختی سترگ. 
(متتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
داهية عظیمه. (اقرب السوارد). |((ص) مرد 
زیرک. ||رهنمای ماهر. (منتهی الارب) 
(آنندراج). دليل حاذق. (از اقرب الموارد). 
یب حاذق بسیارنظر دقيقهشناس, (متهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[ (معرب, !) چیزی است مصنوع از 
ابریشم و جز آن شبیه گل سرخ که زنان بر سر 
گذارند. (متهی الارب) (آتدراج) (از اقرب 
الموارد). معرب نرگه, گلی مصنوع که زنان 
بر سر و گچ‌بران بر سقف زنند. (یادداشت 
مولف). رجوع به نرگسه شود. 

نق رکردن. [ن ک د] (مص مرکب) 
کنده کاری کردن روی سنگ. کندن عبارتی 
روی سنگ. رجوع به تفر شود. 

فقرق. [ن ر](ع !| چاهک پشت خستة خرما. 
(منتهی الارب) (آنندراج). چاهک هستة 

خرما. (ناظم الاطباء). ||چیز اندک یقال: 
مااثابه نقرة؛ یعنی پاداش نداد ترا چیزی. و این 
را جز به نقی استعمال نکتند. (منتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از اقرب الصوارد) (از ناظم 
الاطباء). ||واحد تقر است. (از اقرب الموارد). 
به سعنی یک بار انگشتک زدن. (از ناظم 
الاطباء). رجوع به تقر شود. 

نقرة. [ن تي ر] (ع !) هر زمین بلند در زمین 
نشیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب 
الموارد). زمین پلئدیر آمده در زمین نشضیب. 
(ناظم الاطباء) |((ص) شاه نقرة؛ گوسیند 
نقره‌زده. (منتهی الارب). گوسپد مبلا به 
بیماری نقر. (ناظم الاطباء). تأنیت نَقر. (از 
اقرب الموارد). رجوع به ره شود. 

فقرة. [ن ر] (ع !)ا گو گرد خرد در زمین. 
(منتهی الارب) (آنندراج). گودی گرد در 
زمین. (ناظم الاطباء). گودال مستدیر کوچک 
در زمین. گودالچۀ مستدیر. (از اقرب الموارد), 
ج. شر نقار. |امفا کچ بالای پس گردن. 
(منتهی الارب) (آنندراج). گودی پس گردن. 
(ناظم الاطباء). منقطع القمحدوة فى القفا. (بحر 
الجواهر) (اقرب الموارد): نقرةالقفا؛ مغا ک‌قفا. 


(مهذب الاسماء). |[مفا ک. صفا کچه, گو. 

۲ گودال. (بادداشت مولف). |اچایک و 
فرورفتگی پشت هح خرما. لاز إقرب 
السوارد). ||مغا ک چشم. (منتهی الازب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). وقب‌السین,:(بلحر 
الجواهر) (اقرب الصوارد). |اسوراخ کون. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از بحر الجواهر) 
(از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). |(جای 
بیضه نهادن مرغ. (منتهی الاارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد). جای تخم گذاشتن مرعغ. 
(ناظم الاطیاء). ج گر |پارة ژر و سیم 
گداخته. (متتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). قطعةُ مذاب از طلا و نقره'. (از اقرب 
الموارد). زر و سیم گداخته. (مهذب الاسماء). 
سیم. فضه. لجین. (یادداشت موّلف). 

نقرة. [نٌق ر] (ع () یمارنی است در پای یا 
پهلوی گوسپند. (منتهی الارب) (انندراج). 
بیماری که در بهلوی گوسفند پدید آید. (ناظم 
الاطباء). مرضی است که در پای گاو و 





گوسفند پدید آید و آن التواء عرقوبین است. 


(از اقرب الموارد). 
فقرة. [ن ر ] (ع امص) مراجعة کلام ميان دو 
نفر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقره. 
مخاصمت در کلام. (یادداشت مولف). 
نقره. (نْ ز /ر] (ع !) چاهک. خصوصاً 
چاهک پس گردن انان در منتهای سر. 
(غیاث اللغات). نقرة. مفا ک. (بادداشت 
مژلف). تقر: قفا؛ مغا ک پس گردن را گویند. 
(ذخیرة خوارزمشاهی). رجوع به رة شود: 
عصابة یمان برسرارند و به چپ و راست 
قرودارند تابه نسقر: قفا (ذخیرة 
خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست 
بگردانند و فرودآرند تا به نقرة قفا. (ذخيرة 
خوارزمشاهی). ||سیم گداخته. (غیاث 
اللغات). رجوع به ره و نقره شود. 
نقره. ن ر) (ع امص) نقرة. مخاصمت در 
کلام. (یادداخت مولف). رجوع به نقرة شود 
چون خواجه عماد [را] همه وقت نقره‌ای با 
شیخ بود. (مزارات کرمان ص ۲۲). 
نقره. انز /ر) ()" فلزی قیمتی سپیدرنگ 
که‌از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). سیم حالص 
گداخته که انففده نیز گوید. (ناظم الاطباء). 
سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. 
(یادداشت مولف): 
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به‌مشل 
گربود چاه ز دینار و ز نقره ذقتا. 
منوچهری. 
بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. 
(تاریخ بهقی ص ۷ عارش ده درم نفره 
نه و تیم آمدی. (تاریخ بیهقی). 
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکت 


نقره. 
به عمل گشت جدا نقرة سیم از سیماب. 
ناصرخرو. 
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها 
بیرون آورد [جمشید ] .(نوروزنامه). 
بطبع طبعم چون نقره تابدار شده‌ست 
که‌هر زمانش در بوته تیز تاب کنند. 
م‌عودسد. 
ز آ شوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد 
سالکان از نقره کان و از عل شان دیده‌اند. 


خافانی. 
بیش چون نقره تویدار مباش 
تات چون زر اسر که نکند. خاقانی. 
مرد آهن‌فروش زر پوشد 
کاهنی را به نقره بفروشد. نظامی. 
وای بر زرگری که وقت شمار . 
زرش از نقره کم بود به عیار. نظامی. 
شبی در هم شده چون حلقة زر 
به نقره نقره زد بر حلقة در. نظامی. 
از شهد چو موم نقره دور افتاده 
ابر تقره ازین به نتوان افتادن. عطار. 
رونقت را روزروز افزون کنم . 
نام تو بر زر و بر نقره زنم. مولوی, 


۱-در سغدی (سیم). رجوع کنید به 
É .Benveniste, Essai 16 ۰‏ 
2ème parlie. Grammaire Paris 1929,‏ 
p.225.‏ 
و آن مرکب است از 0 (زعنا) + >( کرده)؛ 
و مراد ناس کرک است... «از افادات شفاهی 
استاد بنونست». در عربی معانی متعدد دارد از 
جمله: القطعة المذاية من الذهب و الففضة و فی 
الاساس من الفضة. «اقرب السوارد». ولی به 
معنی سیم و سیم در معدن مستحدث است. 
«دزی ج ۲ ص ۰ (حائية برهان قاطع چ 
معن ص ۲۱۵۷). در یادداشتهای مرحوم دهخدا 
آمده است: «نقره» شاید از نکرت صغدی به 
معنی نکرده و معنی دوم آن سیم نام کوک 
مانند اسیم در یرنانی که ريشة سیم فارسی است 
باز به معنی غیرمس‌کوک ر شمش نقره» 
۲-در سعغدی ۳۷۳ (سیم). رجوع کد به 


É. Benveniste, Essai de Grammaire ۱ 


Sogdianne. 2ème partie. Paris 1929, 
p.225. 

و آن مرکب است از (ذ-نا) + 1۳06 (: کرده)؛ 
و مراد نام کرک است... «از افادات شفاهی 
استاد بنونیست». در عربی معانی متعدد دارد از 
جمله: القطعة المذابة من الذهب و الفضةء و فى 
الاساس من الفضه. قرب المواردا. رلی به 
معنی سیم و سیم در معدن مستحدث است. 
«دزی ج ۲ ص ۷۱۰. (حائية برهان فاطع چ 
معن ص ۵۷ در بادداشتهای هرحرم 


.دهخدا آمده است: «نفره: شاید از نکرت صفدی 


به معنی نکرده و فعنی دوم آن سیم امسکوک» 
مانند اسیم در یونانی که ريشة سیم فارسی است 
باز به معنی غیرم‌کوک و شمش نقره». 


نقره. 
ترا تا بوسه باشد می‌ستانم. سعدی. 
نقرة تابنا ک؛نقرة درخشان. نقرة روشن. 
- ||کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از 
فرهنگ سکندرنامه), 
- تقر خام؛ سیم خالص غر مفشوش. 
(آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص 
بی‌غش. (ناظم الاطباء). نقر؛ سیم. نقرة 
شاخدار. نسقر؛ کسامل‌عیار. نقرء تاب. 


(آنندراج): 

همه نقرغ خام بد ميخ و بش 

یکی زآن به مشقال بد شصت و شش. 
فردوسی. 

شمامه نهادند بر جام زر 

ده از نقرة خام هم پرگهر. فردوسی. 


شخوده‌روی برون آمدم ز خانه به کوی 
به رنگ چون شبه کرده رخ چو تقر خام. 


قرخی. 
مس بدعت به زر بیالاید 

پس فروشد به نقره خامش. خاقانی. 
در بیابان ققیر سوخته را 

شلفم پخته به که نقرۀ خام. سعدی. 
- || کنایه از نرمی و صافی و پا کیزگی. (از 
برهان قاطع). 


- نقرة زیبقی؛ تفره که از عمل کیمیا ساخته 
باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده 
باشد. لکن چون جمیع فلزات مکون از 
زییق‌اند تخصص نقره به أن درست نباشد در 
این صورت به معنی نقرة بیفش براق متاسب 
بود گو که اصلش زیبق باشد. (آتدراج): 
زر کانی و نقر؛ٌ زیبقی 
که‌مهتاب را داده بی‌رونفی. 
تظامی (آنتدراج). 

- نقرة سیم؛ تقر خام. (آنندراج), 
-]|کنایه از بدن و پوست سپید معشوق 
بر بنا گوش تو ای یکتر از در ییم 
سنل تازه همی بردمد از نقرة سیم. 

فرخی (از آنندراج). 
- تقر شاخدار؛ سیم خالص بی‌غش, (ناظم 
الاطباء) نقرة سیم. نقرف خام. نقرة کامل‌عیار. 
تقر تاب. (آتندراج): 
به اغیار بر رغم من گشته یار 
چه گویم از این نقر؛ شاخدار. 

وحید (از آنتدراج). 
سیم بدنی که از تو من مي‌بینم 
با تقرة شاخدار سر کله زند. 

تأثیر (از آنندراج). 
- امعال: ۱ 
نقره به آهن رسیدن؛ کنایه از نیکی به بدی و 
فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. 
(برهان قاطع) (آنندراج), 


|اکنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطم) 
([ننفراج) (ناظم الاطباء). |[کنایه از تن و بدن 
میدن لیْمگون معشوق است. کنایه از ساق 
و ساعد و گردن و سین سپید معشوق: 


از دلدن.زر پخته هر روز به تو 


جز نقره‌ندارم طمع خام دگر. 

بدرالدین هروی (از لباب الالیاپ). 
شبی در هم شده چون حلقة زر 
به نقره نقره زد بر حلقة در. نظامی. 
ااستی در اعضا. (ناظم الاطباع). 


نقره. [نٍ ر /رٍ] ( زیر؛ رومی. کرایا. کراوید. 
نانخواه.(برهان قاطع) (آنندراج). 

نقر هآ گین. ان ر /رٍ] (ص مرکب) اندوده 
به نقره: میدائی که دیوان ساخته بودند بفرمود 
که همه را خشت زریسن و نقرهآ گین 


درانداختند. (قصص ص ۱۶۵). ||| گنده از . 


نقره. ||تقرهدار. 
نقرهآ لات. [نْ ر /, ] (! مرکب) ابزار تقره. 
ائائه و ابزاری که از تقره ساخته مانند وسایل 
چای‌خوری و قاشق و چنگال و لوازم سفره. 
نقره‌اندود. [ن ر / ر ]اسف مرکب) 
تقره‌اندوده. به‌نقره‌اندوده. که روی ان لعابی از 
اب نقره داده باشند. 
نقره اندودن. انز /ر آدو 13 اسص 
مرکب) روکش و آب نقره روی ابزار یا سک 
مین دادن 

نقره آندوده بر درست دغل 

عنبر آمیخته به گند بغل. سعدی. 
نقره‌اندوده. (ن ر / رادو د /د] (نمف 
مرکب) نقره‌اندود. که اب نقره روی ان داده 
باخند؛ 

وگر نقره‌اندوده باشد تحاس 
توان خرج کردن بر ناشناس. 
نقره‌ای» [ن د / ر ](ص نبی) منوب به 
نقره. از جنس نقره. که از نقره ساخته شده 
است. |ابه رنگ نقره. سپید چون سیم. 
تقره‌فام. نقره گون. 
نقره‌پا. (ن ز /رٍ](!مرکب) نام طایری است 
که‌رنگ پای آن سفید باشد. (غیاث اللفات), 
رجوع به نقره‌پای شود. 
نقره پای. [نْ رز /ر ](ص مرکب) سپیدپا: 
گشته غدیر از ته بط نقرسای ۱ 
زو بط زرپای شده نقره‌پای. 

امرخسرو (از آنندراج). 

نقره پوش. [ن ز /ر](نسسف مسرکب) 
نقره‌پوشیده. که آن را با ورقه‌ای از نقره 
پوشانده باشند* 


سعدی. 


به او ما درین مجمر نقره‌پوش 
چو عود سیه برنداریم جوش. نظامی. 
نقرهخنګک. (ن ر / ر خ]( مسرکب) اسب 
سفید که رنگ آن مانند سیم روشن باشد. 
(غیاث اللغات) (از آنندراج): 


نقره‌کار. ۲۳۲۶۶۱ 


وین تاختن شب از پی روز 
چون از پس نقره‌خنگ ادهم. ‏ ناصرخسرو. 
چو نقرء‌خنگ برانگیزد و به خصم رسد 
چه یک زره‌دار پیش او چه هزار. 
ابوالفرج روتی. 
دین‌فروشی کتی که تا سازی 
بارگی نقره‌خنگ و زین زر کند. ستائی. 
عیسی دو نقره‌خنگ سپهر است مرکبش 
زاو هیچ کم نشد که بر آن لاشه خر نهست. 
غزنوی. 
بخت من شبرنگ بوده و نقره‌خنگش کردهام 
پس به نام شاه شرعش داغ ران اورده‌ام. 
خاقانی. 
چرخ را چون سمند نعل افکند 
تنگ بر تقر «خنگ بست آخر ۱ 
شحنة نوروز نعل نقره‌خنگش ساخته 
هر زری کا کیرسازان خزان افشانده‌اند. 


خاقانی. 


خاقانی. 
هنوزم کهن‌سرو دارد نوی 
همان نقره‌خنگم کند خوشروی. ‏ نظامی. 
با کمرهای مرصع در میان 
هر یکی را نقره‌خنگی زیر ران. عطار. 


افتاب از شوق پابوست دل خود می‌خورد 
تا ز بهر نقره‌خنگت آورد زرین‌رکاب. 
عرفی (آنندراج). 
نقره خنک زرتشتی. از /ر خ گ ر 
ت ] (ترکیب وصفی. | مرکب) کنایه از افتاب 
عالمتاب است. (برهان قاطع) (آنندراج). 
نقره‌داغ. [َنْ ر /ر] (مرکب) در تداول 
عامه. جريمة نقدی. جزای نقدی. (یادداشت 
مولف). 
نقره‌داغ کردن. [ن ز / ر ک د] (مص 
مرکب) در تداول عامه. جریمه نقدی گرفتن. 
(یادداشت مولف). 
نقره ۵ [ن ر دة] (اخ) دی است از 
دهستان حن کیاد؛ بخش استانة شهرستان 
لاهیجان. در ۱۴هزارگزی شمال آستانه. در 
جلگه معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و ۳۰۰ 
تن سکنه دارد. ابش از رودخانة حصن‌کیاده 
از سفیدرود تأمین می‌شود. محصولش برنج و 
کتف و توتون سیگار و ابریشم است. شغل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۲). 
نقره‌سای. (ن د / ر )( ص مرکب) کنایه از 
سپید. (اتدراج): 
گشته غدیر از ته بط نقره‌سای 
زو بط زرپای شده نقره‌پای. 
امیررخسرو (آنندراج), 
نقره‌فام. [نْ ر /ر] (ص مرکب) نقره گون. 
به رنگ نقره. نقره‌ای. نقره‌رنگ. سیم‌فام. 
سیمگون. 
فقره کاز. إن ر /ر ]ص مرکب) آنکه از نقره 


۲ نقره‌کار. 


۰ 


نفس . 


ظروف و آلات و زیورها سازد. که ظروف را 3 تهم الز 2 


آب نقره دهد. نقره‌ساز. 

نقره کاز. [ن ر /) (إخ) عیداثه‌بن محمدین 
اجمد حسینی نیشابوری, ملقب به جمال‌الدین 
و مشهور به نقره کارء از ادیبان و فاضلان قرن 
هشتم هجری قمری است و به سال ۷۷۶ 
ه.ق.درگذشته است, او راست؛ شرح تهیل. 
شرح شافیة ابن‌حاجب. شرح منارالانوار 
نسفی. العباب فى شرح اللیاب در نحو. (از 
ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۲۸). رجوع به کشف 
الظنون و معجم المطبوعات ص ۷۷۵ و 
الدررالکامنة ج ۲ص ۲۸۶ شود. 

نقره کاری. نز /ر](حامص مرکب) 


عمل نقره کار" 

رخ زردم کند در اشکباری 

گهی‌زرکوبی و گه نقره کاری. نظامی. 
بر عطارد ز نقره کاری دست 

رنگی از کوز؛ رصاصی بست. نظامی. 


نقره کوب. [ن ر /ٍ ] (ن‌مسف مسرکب) 
سیم‌کوفت. نقره کوفت.یشار. مفضض. مرصع 
به نقره. با میخ‌های سیمین اذیین‌شده. 
(یادداشت مولف). ||(نف مرکب) که نقره بر 
چیزی کوید. که اشیاء را با قطعات نقره زینت 
دهد, 

نقره کوب کردن. [ن ر / رک د] (مص 
مرکب) به نقره چیزی را آذین کردن. 

نقره کوبی. (نْ ز /رٍ ) (حسامص مرکب) 
عمل نقره کوب. ۱ 

نقره کوفت. [ن ز /رٍ] (نسف مرکب) 
نقره کوب.(یادداشت مولف). 

نقره گر. (ن ز / رگ ] (ص مرکب) از عالم 
کیمیا گر.(انندراج). که ابزار نقره سازد. 
نقره‌سازء 
فرش زمین بود ملل ز زر 
در ته آن خاک زمین نقره گر. 

امیرخسرو (آنتدراج). 

نقره گون. ن ر رز /رٍ] (ص مسسرکب) 
سیمگون. . سیمین. نقره‌فام. به رنگ نقره. سد 
چون سيم 
بلارک به گاورسء نقره گون 
ز نقره برآورده گاورس خون. نظامی. 

فقری. [ن ن را] (ع [) عيب. غییت. (منتهی 

الارب) (آنسندراج) ۳ الاطباء). عیپ. 
(اقرب الموارد). اسم است از نقر. (از اقرب 
الموارد) (از مقن ۱۳ 
بنات نقری؛ آن زنان که عب کنند هر که را 
بر ایشان گذرد. (منتهی الارب) (آنتدراج) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). گویند: مر بی 
علی بنی‌نظری و لاتمر بی علی بنات نفری. 
||مهمانی خاص. (مهذب الاسماء). دعوت 
بعضي دون بعضی. (ناظم الاطباء), دعوت 
خاص, مقابل جفلی که دعوت عام است. (از 


المجد) (از اقرب الموارد): دعوتهم النقری؛ 
ر دعوت خاصی کردم ایشان را یعنی خواندم 
بعضی را. (از متهی الارب). -عل) ین 

نفریس. ٠‏ [ن](ع ص) ط یب خسباذق 
بسیارنظر دقیقه‌شناس. (منتهی الارب) (از 
آنندراج). طبیب حاذق ماهر بسیار.دقیق. 
(ناظم الاطباء). بجشک (پزشک) دانا. (مهذب 
الاسماء). نقرس. (از اقرب الموارد) (آتندراج) 
(متن اللغة). ||رهنمای ماهر. (متهی الارب). 
راهنمای ماهر با جودت رای. (ناظم الاطباء). 
نقرس. (از اقرب الموارد) (متن اللغة). ||سرد 
زیرک. (منتهی الارب) (آنندرا اج), 

نقز. [ن) (ع مص) برجستن. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (تاج السصادر بیهقی) (زوزنی). 
|[برجستن آهو از دویدن. (متتهی الارب). 
برجستن آهو در دویدن. (انندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). نقزان. (صنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن 
اللفة) (اقرب الموارد). نقاز. (المنجد) (اقرب 
الموارد). 

نقز. [ن قا (ع |) ستوران ریزه و لاغر. (منتهی 
الارب) (انتدراج) (از ناظم الاطباء). ردی و 
رذال مال. (از اقرب الموارد) (از المتجد). نقز. 
||مردم فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). مردم کوچک و فرومایه. 
صغار و رذال ناس. (از اقرب الموارد). نقز. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
واحد آن تَقَرّة است. (از اقرب الموارد). ||لقب. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به نقز 
شود. 

فقز. [ن ق ] (ع [) آب روشن و خوش. (منتهی 
الارب) (آنندراج). آب صاف و خوشگوار, 
(ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). ||لقب و پارنامه. (متهى الارب) 
(آنتدراج). پاچنامه. (ناظم الاطباء). نقز. (ناظم 
الاطباء). 

فقزء [ن] (ع !) چاه. (متهی الارب) (آنندراج) 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). چاه يا اب. (از 
متن اللغة). 

فقز. [ن ] (ع إ) ستوران ریزه و لاغر. (منتهی 
الارب). رذالٍ مال. (اقرب الموارد) (المنجد). 
نز رجوع به نز شود. 

نقز. [ن ق) (ع !) آب صاف و خوشگوار. (از 
المنجد). رجوع به قز شود. 

نقزان. [ن ق) (ع مص) نقز. نقاز. رجوع به 
قز شود. 

نق زدن. [ن ز د] (مص مرکب) غر و ند 
کردن. 

فقس. (نْ] ع[ عيب. نسوس. (متتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء). عیب و 
سخریه. (متن اللفة). ||گر. خارش. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جرب. 


(ناظم الاطباء)(مت اللغة) (اقرب الموارد). ج. 
نقّس. ||قمی ناقوس. (از المنجد) (از اقرب . 
الموارد). و آن چوب درازی است. و وبیل و 
وبیلة چوبی کوتاه. از اقرب المواردا. ج 
نس رجوع به ناقوس شود. |[(مص) قوس 
زدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المنجد). زدن به 
وبیل ناقوس را. (از منتهی الارب) (آنندراج) 
(از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ||ععیب و 
وس کردن کسی را. (از منتهی الارب) 
(آنسندراج) (از ناظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). عیب کردن. (از زوزنی). افوس 
داشتن. (تاج المصادر بیهقی). لقب گذاشتن 
کسی را. (از ناظم الاطباء). لقب کردن. 
(زوزنی). عب کردن و لقب گذاشتن و سخره 
کردن کسی را (از مت الفة). ||بانگ کردن 

ناقوس. (از المنجد) (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد). 

نقس. [ن يا ص) که عیب کند مردم راو 
لقب نهد بر ایشان. (از متن اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). 

نقس. ۰ (نْ ق ] (ع !)ج نقی. . رجوع به نقس 
شود. ااج ناقوس. ۰.رجوع به ناقوس شود. 

نقس. [ن] (ع !) سیاهی که بدان ینویند. 
(دهار). مرکب. سياهي. (از الامی). سیاهی 
دوات. (منتهى الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از متن اللفة). مركب خوب. (از 
زمخشری). مداد. (ناظم الاطباء). مداد که بدان 
نویسند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). دودة 
مرکب. خشضاض. حبر. خض. (یادداشت 
ملف). ج انقاس, انقس: 
وقت پیکار نقش خانة فتح 
تقس آن حله‌پوش عریان باد. 
سرشحه نقس دواتش ز توتیای امید 
دمیده شقه کلکش ز کیمیای عطا. مختاری, 

نقش. < [نْ] (ع مص) نگاشتن. (منتهی الارب) 
(آنندراج). نگارش. (یادداشت مژلف). نقش 
کردن. (زوزنی). |اکندن نگین. (ینادداشت 
مولف): نقش فص الخاتم؛ حفره..(اقرب 
المواردا. رجوع به نقش نگین شود. |انگار 
کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج 
المصادر یهقی). نگار کردن چیزی را به دو 
رنگ یا چند رنگ. (از ناظم الاطباء) (از متن 
اللغة) (از اقرب الموارد). و زینت كردن آن را. 
(از اقرب الموارد). رنگ کردن چیزی به رنگی 
یا رنگهائی. تنقیش. معرب نگاشتن | 
(یادداشت مولف). ||نشان و اثر گذاشتن در 
روی زمین. و این معنی اصلی کلمه است. (از 
متن اللغة). |گاييدن. (متهى الارب) (از ناظم 
الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة). |إبه خار 
زدن خوشۀ خرما راتا زود رطب گردد. 
(متتهى الارب) (آنندراج). با خار به خوشة 
خرما زدن تا رطب گردد. (از متن اللغة) (از 


هفو لاسقل. 


۶ ۰ 


تسس . 


نقش. ۲۲۶۶۳۲ 





اقرب الموارد). خار زدن خوشة خرما را تا 
زود رطب گردد. (از ناظم الاطباء). ||(به صيغة 
مجهول): پدید آمدن در خوثْه خرما چند 
نقطه از رطب شدن. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). یقال: نقش العذق؛ اذا ظهر به 
نكت من الارطاب. (منتهی الارب) (از متن 
اللفة). |انهایت آشکار کردن چیزی را. 
(منتهی الارب) (آتدراج). به نهایت آشکار 
کردن. (از ناظم الاطباء). استقصا کردن در 
کف چیزی. (از متن اللفة) (از اقرب 
الموارد). | کیزه‌کردن خوایگاهگوسند را از 
خار و خس‌ و جسز آن» (ستهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللعة) (از 
اقرب الموارد). ||برکندن موی به منقاش. 
(منتهی الارب) (آنتدراج) (از متن اللغة) (از 
اقرب الموارد). به مسنقاش برکندن. (از تاج 
المصادر بیهقی). |ابیروت کردن خار را از پای. 
(متهى الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (از 
اقرب الموارد). بیرون آوردن خار را با 
منقاش. (از ناظم الاطباء). خار از تن برکندن. 
(از تاج المصادر بهقی). خار از تن بیرون 
کردن. (از زوزنی). ||() صمغ اندک و نابسته. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج) (از 
متن اللغة) (از اقرب الموارد). || خرمای 
خشک در انبان نهاده و آب بر آن پاشیده. 
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). 
رطب ربیط. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). 
تقش. [ن] (ع () صورت. (آنندراج) (از بهار 
عجم) (ناظم الاطباء), تصویر. رسم. تسرسیم. 
شبیه صسورت و شکل. توخش. اناظم 
الاطیاء). شبیه. تمثال: 

بت | گرچه لطیف دارد نقش 
به بر دو رخات هست خراش 


د رودکی. 
که‌بر اب وگل نقش ما یاد کرد 


که‌ماهار در ينی باد کرد. رودکی. 
بر او [ تخت طاقدیی ] تقش زرین صد و چل هزار 
ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. 


چو بیدار گردی جهان را بیین 

که دیباست یا تقش مانی به چین. فردوسی 
هنرتان به دیباست پیراستن 
دگر نقش بام و در آراستن, 

بر ایوانها نقش بیژن هنوز 

به زندان افراسیاب اندر است. 


فردوسی. 


(مشوب به فردوسی). 
ور چون تو به چین کرد نقاشان نقشی است 
نقاش بلانقش‌کن و فتنه‌نگاری است. فرخی. 
هزاران بدش اندرون طاق و خم 


» بچکم درش نقش باغ ارم. عنصری. 
نا هت خامه‌خامه به هر بادیه ز ریگ ` 
: باد غیبه‌غیبه بر او نقش بی‌شمار. 
عسجدی. 
تو الای تو 


رسواترند اعدای تو از نقش‌های الفیه. 

ارات اه منو چهری. 
گوزگشتن با چنان حاسد بود از راستی 

باژگینه راست ت آید نقش گوژ اندر نگین. 


۱ مج منو جچهر ی. 
چه أن رززی که من بر تو گذارم 
چه آن نقشی که ر بر آبی نگارم. 

فخرالدین اسعد. 


سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن 
دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 
۱۸ 

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل ز جهل و هر زمان 

آن همی خواهی که بر وی نقش گوتا گون کنی 


ناصرخرو. 


دیبای منقش به تو پافند ولیکن 
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار. 
ناصر خسرو. 
نشاند از حله‌ها بی بهر مهرت 
بشت از نقش‌هایاد خزانت. ناصرخسرو. 
نه چون قد تو بروی به بوستان 
ته چون روی تو نقشی به قندهار. 
3 معو دسعد. 
سروی به راستی تو در جویبار نیست 
نقشی به نیکوثی تو در قندهار نیست. 
آمی ر معز ی. 
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه. 
اثر اخیکتی. 
هزار نقش برآرد زمانه و نبود 
یکی چنانکه در ائینۀ تصور ماست. 
این سر و دستارها که بینی ازین قوم 
صورت بی‌جان بود چو تقش در ایوان. 


انوری. 


کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی 
تقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی 

خاقانی. 
نفس عیسی جت خواهی راه کن سوی فلک 
نقش عسی در نگارستان رهبان کن رها. 

خاقانی. 
این است همان ایوان کز تقش رخ مردم 
خاک در او بودی دیوار نگارستان. خاقانی. 
تقس زلفت بر رخ و تقش رخت در چشم مر 
بوستان از ابر و آبر از بوستان انگیخته. 


خاقانی. 
گفت ز نقشی که در ایوان اوست ۰ 
در به سپیدی نه چو دندان اوست. نظامی. 
دریدند از هم آن تقش گزین را 
که‌رنگ از روی بردی تقش چین را. 

نظامی, 
نقش رستم کو به حمامی بود 
قرن حمله فکر هر خامی بود. مولوی. 
جکبی کي چون و ننک 

e‏ حنگ. مولوی. 


در تک ب ار ببینی صوردی 

عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی. مولوی. 
تقش با تقاش چون پهلو زند 
سبلتان و ریش خود برمی‌کند. مولوی. 


نه این نقش دل می‌رباید ز دست 

دل آن می‌رباید که این نقش بست. سعدی. 

تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان 

تا وجودم هت خواهد بود نقشت در ضمیر. 
سعدی. 

سودای تو از نرم پدر می‌نرود 

نقشت ز برابر نظر می‌نرود. 

از اب دیده صد ره طوقان نوح دیدم 

وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل: 
حانظ. 

حسن روی تو به یک جلوه که در اينه کرد 

اينهمه تقش در اه اوهام افتاد. حافظ. 

هر انکس که دی نقش امروز دید 

تواند په فردای دولت رسید. کاهف شیرازی. 


سعدی. 


آنانکه تقش روی تو آرند سوی باغ 
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند. 
طالب (آندراج). 

|انگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار 
عجم) (از سهذب الاسماء). رنگ‌های 
گر ناگو ن.(ناظم الاطباء): 

تفش جامه؛ نگار آن. (بادداشت مولف). 
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. 
/ پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. 


مقایل نفس* 
چشم سر نقش این وآن بيد 
آنچه سر است چشم جان بیند. ‏ سالی. 
معنی مرد به از تقش که بر هیچ عدو 
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.: 
سنائی. 
در کون هم طویلۂُ خاقانی‌اند لیک 
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند. 
خاقانی. 
نفست انجا خليفة ارواح 
نقشنت اینجا اسیر خا ک‌شده. خاقانی. 
ز خاموشی در آن زرینه‌پرگار ۰۰ 
شده نقش غلامان نقش دیوار. نظامی. 


ee EEE‏ ||خاقت. 
هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش 


مبین در نقش گردو کآن خال ات 
گشودن‌بد این مشکل محال است: 1 
مراپر سر گردون رهبری یت 
نظامی. 
بی مطالعه کردیم تقش عالم را 
ز هر که در نظر آمد به حن ممتازی, 
سعدی. 


رجوع به شواهد ذیل صعنی قبلی شود. 
اانشان. اثر. رد. سواد: چون تقش واقعه 


۴ نقش. 


پدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل 

یکان باشد. ( کلیله و دمه). 

چون نقش غم ز دور پینی شراب خواه 

تشخیص کرده‌ايم و مداوا مقرر است. حافظ. 

||اثر و نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند: 

گشته‌روی بادیه چون خانة جوشنگران 

از نشان سوسمار و تقش ماران شکن. 
منوچهری. 

غرض نقشی است کز ما بازماند 

که‌هستی را نمی‌بینم بقائی. سعدي. 

||نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مولف). 

بدیدند تقشی بر آن تز تیر 

بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر 

نبشته بر آن تیر بد پهلوی 

که‌ای شاه داننده گر بشنوی: فردوسی. 

پیغام سلطان بر آن جمله رسیده, کاغذ به 

دست وی داد بخواند. این نقش نبشت. 

(تاریخ بیهقی ص ۳۷۰ 

در دست روز ر فلک راست دفتری 


المقتفی ابو الخلفا تقش دفترش. خاقانی. 
یاض صبح و بیاض دل مراست ضیا, 
٤‏ خاقانی. 


عجب نبود ز قران گر نصیبت یت جز نقشی 
که‌از خورشید جز گرمی نند دید؛ اعمی. 


سنائی. 
چون تو در مصحف از هوی نگری 

نقش قران تراکند در بند. ستائی. 
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی 

که‌نیابی ز نقش عنبر بوی. ستائی. 


بر چهر؛ عروس ظفر کرد مظهرش. خاقانی. 


گربه نقش زنان فرودآئی 

همچو تقش زنان زیان بینی. خاقانی. 
ز خاموشی در آن زرینه‌پرگار 

شده تفش غلامان نقش دیوار. نظامی. 
| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یا 
زندء 

نک ایام رابر هر دو روی 

نقش تامش صدر صاحب‌رای باد. خاقانی. 


سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم 

چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.: 
خافانی. 

بعد از تو زر ز سکه پذرفت هیچ نقش 

سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند. خافانی, 

صدهراران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک 

تقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن. 


خاقانی. 
گرانگشت سلمانی نباشد 


ر وز سه شش تقش خویش یک بینم " 


|| خال روی طاس‌های ترد؛ 


۱ ۲ 
۰ اه اد 


“ا 


هم نخواهم که نقش‌بین باشم. 
مهره شادی ند نشت و ششدره برخا 2 
نقش سه شش بر مه زخم کام برامد. 7 


خاقانی. 
این فلک کعتین بی نقش است 

شمه بر الوا قمازکند. خاقانی. 
روز آمد و کمبین بی‌نقش 

زان رقع اختران برانداخت. خاقانی. 
هر کس از مهرة مهر تو به تفشی مشفول 


عاقت با همه کج باخته‌ای یعنی چه. حافظ. 
|اداو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آتدراج) 
(ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به تقش 
آوردن شود. || خال‌های گنجقه و جز آن که بر 
وفق مراد باشد. ||بخت. طالم. (ناظم الاطیاء). 
بخت در قمار و در تجارت و ععاملات: 
خضوش‌نقش, بدنقش. (بادداشت مولف). 
رجوع به نقش آوردن شود. |الیاقت. 
سزاواری !. (غیات اللفات) (آنندراج). 
||استواری حکم و تمکن هيت ذز دل‌ها؛ 
چنانکه می‌گویند: نقش فلان کوتوال خوب 
بود, و این اصطلاح ارباب حکومت انست. 
(آندراج). رجوع به معنی بعدی شود. ||رول. 
در تاترها و نمایش‌ها؛ یعنی شغل, کار. 
(یادداشت مولف). ||جنسی از سرود قوالان 
که وضم‌کردة خراسانیان است. (ناظم الاطباء) 
(آنندراج) (غیاث اللغات). ||قول. ترانه. 
تصنیف. (یادداشت مولف): 
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد. 
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد. 

حافظ (یادداشت مولف). 
حافظ ثربتی در علم موسیقی علم بود و 
نقشها و تصیف‌های او در ميان مردمان 
مشهور است. (یادداشت مولف از مجالس 
اللفایس). ‏ ۱ 
- امخال: 
تا تقش است بخش است: 
نقش از گلیم می‌رود از دل نمی‌رود. 
قش عبر بوی عابر ندهد. | 
هر که بنی نقش خود پیند در اب. 
از نقش گور خار رستن؛ کنایه از خُواری و 
بی‌اعتباری باشد. (آنندراج). 
بدتقش؛ بدبخت که در هیچ کاری روزگار با 
وی مساعدت نمی‌کند. (از ناظم الاطباء). که 
در قمار دست تاموافق و تامطلوب ارد. که در 
بازی نرد طاتش به دلخواه و بر وفق مراد 
- خوش‌نقش؛ مرد بختیار و خوش‌بخت. 
(ناظم الاطباء). مقابل بدنقش. 
- نقش آزر؛ صورتک‌ها و بت‌هائی که آزر 
بت‌تراش ساخت. کنایه از انکه مات و 


۰2۰ 
نفس . 
مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن 
نمی‌تواندة ۱ 
حقا که در مصیتت ای نقخن ایزدی 
حیران و بی‌زبان شده چون نقش ازرم. 
خافانی. 
= نقش ایز دی؛ صنع خدائی. کنایه از صورت 
دلپذیر زیباء 
حقا که در مصیبحت ای تقش ایزدی 
حیران و بی‌زبان شده چون تقض ازرم. 
خاقانی. 
- نقش ایوان؛ نقش و نگار و تصاویری که با 
شنگرف و لاجورد و جز آن بر در و دیوار 
ایوان کشنده 
خواجه دربند نقش ایوان است 
خانه از پای‌بست ویران است. سعدی. 
- ||کنایه از کسی که صورتی زیا دارد اما از 
نهم و دانش بی‌نصیب است و کنایه از کسی که 
هر چه هت همان صورت ظاهر است و 
بس, رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار 
شود. 
- نقش برآب؛ کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و 
باطل و بی ماحصل. (از آتندراج). زودگذر و 
بی‌دوام. 
- نقش بدنشین؛ نقشی که به مراد ز نشیند. 
(آتندراج): 
مگذر ز قمار بوسه‌بازی 
ای مست که نقش بدنشین نست[؟ ] . 
کلیم (آتندراج). 
نقش بر أب بستن؛ کار بیهوده کردن. 
زحمت بی‌فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. 
به کار محال همت گماشتن. 
- تفش بر آب ریختن؛ منصوبة تازه انگیختن. 
(اتدراج)؛ 
فونی خواند نقشی ریخت بر اب 
که‌رخت کفر و دین رابرد سیلاپ. 
رهی (از اندراج). 


۱ - در غیاث اللفات و آنندراج شاهد برای این 

معی این بیت امده انت 

لباس زرکش شاهی جه نقش‌ها دارد 

تن برهنه من نقش بوریا دارد. 

و پیداست که نقش در مصراع دوم به معنی «اثره 

رده نشانی که از فشار چیزی بریدن باقی مانده» 

آمده است. و یز مژلف آنندراج آرد: به اصطلاح 

ارباب نغمه نقش یعنی صورت باطل؛ بدیم» 

بنی‌ثبات» پرا کنده. پریثان» درستء دلکش» 

سبکیره غلط. کلان» گزارش‌پذیر از صفات 

اوست؛ و چشمم و ساغر از تشبیهات. میرزا 

بیدل* 

بظاهر گر زمیگیرم ز سرمنزل نیم غافل 

ز بهر جاده چشم نقش پاتار نظر دارد. 

بجای ناله می‌خیزد غبار از خا کارانت 

مداگردی است اینجا ساغر تقش قدم‌ها را 
(انندراج). 


تقش بر آب زدن؛ کنایه از کار بی‌ثبات و 
بی‌فایده کردن ! ۰ (آنندراج), کار بی‌حاصل 


کردن. (یادداشت مژلف). در پی محال رفتن. 
برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن: 
مستمم خفته‌ست کوته کن خطاب 
ای خطیب این نقش راکم زن بر آپ. 

۱ مولوی. 
بر اب زد ز سر جهل دشمنت نقشی 
گهی‌کز آتش شمشیر تو امان می‌خواست. 

سلمان. 

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا 
تاکی شود قرین حقیقت مجاز من. حافظ. 
دیشب به سل اشک ره خواب می‌زدم 


چرخ چندان که زند تقشس حوادث بر آب 
- ||منصویة تازه انگ‌ختن. (آنندراج): 
چه نقش بود که د 
که‌شيشه را به قدح همزبان نمی‌بینم زر 

صائب (از انتدراج). 
عاقل فریب گریذ زاهد نمی‌خورد 
این نقش تازه‌ای است که ر 


یر آب زد سهر بلند 


بر آپ می‌زند. _ 
تأثیر (از آنندراج). 
- ||کنایه از محو کردن و برطرف ساختن 
باشد. (برهان قاطم) (ناظم الاطباء). 

نقش بر آب شدن؛ از میا 
مولف). 
- قش بر آب کردن؛ عمل بیهوده کردن. 
(یادداشت مولف): 
1 خفته‌ست کوته کن خطاب 
ای خطیب این تقش کم کن تو بر آب". 

مولوی (یادداشت مولف). 

- نقش بر آب کشیدن؛ کنایه از کار عبث 

کردنو ارتکاب امر بی‌ثبات. (غیاث اللفات). 
کارهای عبث و بی‌ماحصل کردن. (از برهان 
قاطم) (از ناظم الاطباء): 
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح 
که‌در نصیحت من تقشها بر آب کشی. 

ظهوری (از آنتدراج) 
- نقش بر آب نگاشتن؛ کار بیهوده کردن. در 
پی ناشدنی و محال رنج عیث بردن؛ 
وفا از دل تو کسی جوید ای جان 
که خواهد که بر آب نقشی نگارد. 

جمال‌الدین عبدالرزاق. 
- نقش بر حجر؛ صورت يا عبارتی که بر 
سنگ نقر کنند. 
- ||کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که 


يان رفتن. (یادداشت 


به زودی محو و زایل نشودء 
مهر مهر از درون ما نرود 

ای پرادر که تفش بر حجر است. 
نقش بر دیوار؛ تصاویری که بر دیوار کشند 
زینت و تماشا را. 


سععد‌ی. 


- ||کنایه از مردم بی‌اثر و بی‌خاصیت و نیز 
کنایه‌از مردم کوته‌فکر و نادان رکم‌عقل که به 
صوری آدمی‌اند: 
اینهمه نش عجب بر در و دیوار وجود 
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار. 
۲ سعدی, 
رجوع به تقش دیوار شود. 
- تفش بیش؛ مقابل نقش کم. (آنندراج), 
به نقش زیاد شود. 
نقض بی‌غبار؛ کنایه از دعای مظلومان 
است ظالم را. (برهان قاطم) (آنندراج). دعائی 
که مظلوم دربارة ظالم کند. (ناظم الاطباء). 
- نقش پرگار کن؛ کنایه از جمیع مخلوقات 
است. (برهان قاطع). همه مخلوقات. (ناظم 
الاطباء). 
نقش پرمور؛ به معنی شان عسل و خانة 
زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). 
- نقش جدار؛ نقش دیوار. نقش بر دیوار. 
رجوع به نقش بر دیوار و تقش دیوار شوده 
ور سختهای فلاطون بشنیده‌ستی 
پیش من بی‌جان چون نقش جدارستی 
ی 
- نقش چیزی بودن؛ بر آن مثبت و مکتوب 
بودن؛ 
بلی این حرف نقش هر خیال است 


که‌ناداننته راجستن محال است. جامی. 


- نقش چیزی داشتن؛ کنایه از استمداد و 


حوصلهة آن چیز داشتن. (آتندراج): 
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست 
گرازین راه کی نقش کف پا ببرد. 
ظهوری (از آنندراج). 
3 ااتشانی از آن داشتن* 
استانت منزل دولت نه | کنون‌است و بس 
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم. 
حافظ (از انندراج). 
-نقش چین؛ کنایه از صورت زیبا. تصویرها 
و نقش‌های رنگین و دلاویز؛ 
گرارتتک خواهی به بان نظر کن. 
که پر نقش چین شد میان و کنارش. 
ناصرخسرو. 
دریدند از هم آن نقش گزین را 
که‌رنگ از روی بردی نقش چین را. ۶ 
نظامی. 
نقش حجر؛ تصویری که بر سنگ حک 
کرده‌باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار؛ 
تا ابد نام او بر افسر عقل 


مهر بر سیم و نقش بر حجر است. . 
خاقانی. 
یا شعر آپدار من از دست روزگار 
نقش‌الحجر نمود بر آن کوه و کردرش. 
خاقانی. 


ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم 


۲۲۶۶۵  .شقن‎ 


مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود. 
سعدی. 
- نقش حرام؛ به معنی تقش به حرام ابت که 
کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و 
EN‏ باشد. (برهان 
قاطم) (آتندراج). تقش بحرام. (ناظم الاطباء). 
- نقش خا ک 7۳ کنایه از صورت مردم 
اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آتدراج). 
نقش خوب رازشت کردن؛ خوب رابد 
جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن* 
به هر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت 
بر ایشان کرد نقش خوب رازشت. نظامی. 
نقش خود را در آپ دیدن؛ کنایه از به فکر 
خویش بودن و دلبسته وجود خویش و 
کارهای خود بودن. 
- نقش درفش؛ نقشی که بر رایت و بیرق 
کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا 
دوزنده 
ماه متیر صورت نقش درفش تست 
روز سپید سای چتر بنفش تست. فرخی. 
< نقش دست دادن؛ نقش آوردن. نقش آمدن. 
طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر 
مراد گشتن. توفیق یافتن: 
درآب و رنگ‌رخسارش چوجان دادیم‌وخون خوردیم 
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسیاران زد. 
حافظ. 
نقش دل؛ کنایه از یقین. (آنندراج). 
- تقش دیده شدن؛ بر آن متعکس و 
شدن. دایم پیش چشم بودن؛ 
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد 


کافرم ار طلب کم کعبه به جای روی تو. 
خاقانی. 

نقش دیوار؛ نقش و نگار و تصاویری که بر 

دیوار کشنده 

دل بدیشان نه و چنین انگار 

کاین خسان تقشهای دیوارند. تاصرخرو. 

ز خاموشی درآن زرینه‌پرگار 

شده تقش غلامان تقش دیوار. نظلامی. 

به مستوران مگو اسرار مستی 

حدیث جان مگو با نقش دیوار. حافظ. 


2 |أكنايه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). 


۱ -«نقش بر آب زدن, کنایه از کار بی‌ثات 
کردن و در برهان به معنی محو کردن» و برطرف 
ساختن آورده» و این خطاست». (سراج اللغات. 
از فرهنگ نظام). در رشیدی نیز به معنی چیزی 
بی‌ثبات کردن آمده! اما در این بیت حافظ به 
معتی «محو کردن و برطرف ساختن» انب 
است: 
به می پرستی از آن نفش خود بر آب.زدم 
که تا خراب کنم تقش خود پرستیدن۔ 

(از حاشية برهان قاطع چ معین). 
۲ -نل: این نقش راکم زن بر آب. 


۶ نقش‌آباد. 
گشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء). 


نقش انگیختن. 


تقر و حک کننده 


سرکشته و اشفت - نقش قرینه؛ مراد از نقش مقابل؛ يعني تقش 


- |اکنایه از مسردم بسی‌تمیز و بی‌اثر و 
بی‌خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری 


عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش. 


است و سخن نگوید؛ بر . 

سخن پدید کند کز من و تو مردم کت 

که‌بی‌سخن من و تو هر دو نقش دیواریم. 
ناصرخسرو. 

نقش زر؛ نقشی که بر بکه زنند؛ . 

ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در ميان 

نقش زر سودائیان با عشق خویان تازه کن. 

خاقانی. 

نقش زمین شدن؛ سخت بر زمن خوردن. 

(یادداشت تولف). 

= نقش زیاد؛ در لطایف و یره نوشته, زیاد 

نام بازی دوم از هفت بازی نرد است, چرا که 

هر تقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی 


از آن زیاده بازند. و در سراج اللفات نوشته که . 


در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده 
کرده‌اند.(از غیاث اللغات). مثل نقش یش 1 
به اصطلاح نرادان ۳ ن است که باهر نقحی یک 
خال زیاده اعبار کنند و بازی مذکور را خال 
زیاد گویند. (آنتدراج). 
از هتم ار نیست نشان نام بجا هت 
در نرد شب و روز جهان نقش زيادم 

کلم (از انندراج). 
|انقش زیاده؛ کنایه از اسم بلاممی و 
انچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطم ج 


معین) (از بهار عجم). 
- نقش زیاده. رجوع به نقش زياد در سطور 
بالا شود. 


<- تفش ستردن؛ نقش زدودن. چیزی رامحو 
و نایود کردن. زایل ساختن: 


انوری (از آتندراج), 
قومی معطوقند به معنی چو حرف قوم 
مولع به تقش سیم و مزور چو قلب کان. 


خاقانی.. 


- نقش شاهنامه؛ کنایه از مردم بی‌خاصیت و 
بی‌هنر* 
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود 
کزونه.مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز. 
سوزنی. 
- نقش عروسی؛ سرود که در هنگام شادی 
نکاج مخصوص است. به هندی سهره گویند. 
(غياث اللغات) (آنندراج). 
-نقش فی‌الحجر؛ چیزی که مندرس 
نمی‌شود و زایل نمی‌گردد و همه باقی 
می‌ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر 
حجر و نقش حجر شود. 


آنتدراج) (از غیاث اللغات). 


دیگر باشد. هر دو با هم مطابق می‌بانه رلا 


7 رشق نبا 
- تقش قمار؛ خالی که بر طاس‌هایدننی هد 


ست 
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار, re‏ 
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا. 
.خاقانى. 
- زقش قندهار؛ کنایه از صورت خوب و 


دلکش.(از برهان قاطع) (از آنندراج).(از ناظم. 


الاطیاء)؛ . 

چو نقش قندهار از حن لیکن 

بلای حسن تقش قندهار است. معودسعد. 

خاطر کز را چه شعر من چه نظم ابلهی 

کورعنین را چه نسناس و چه نقش قندهار. 
لین 

نقش کسی به تیر زدن؛ کنایه از کمال بقض. 

و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و 

عداوت را به نهایت رساندن. 


- نقش کل؛ کنایه از عرش انت که فلک. 


اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنتدراج): رجوع . 


په به تقس کل شود. 9 

تقش کم؛ مقابل تقش بیش. (از آنندراج). 
مقابل نقش زیاد. . رجوع به نقش زیاد شود. 
-نقش گرمابه؛ تصاویری که بر سقف و دیوار 
گرمابه‌هاکشند. 
= ||کنایه از مردم بی‌هنر و بی‌خاصیت که از 
مردی همین صورت ظاهر دارند: 
خود بداتی چون بر من آمدی 
که تو بی‌من نقش گرمابه بدی, 
- نقش گرماوه؛ نقش گرماید: 
| گرناطقی طبل پریاوه‌ای 
وگر خامشی تقش گرماوه‌ای. 
- نقش گزارش‌پذیر؛ مراد قصه قاپل بیان 
است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه). 
- قش مانی؛ صورتی که مانی نقاش کشیده 


مولوی. ۱ 


سعدی. 


باشد. کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و 
دلنشین, و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم 
زیباروی است: 

و اراسته شد چو تقش مانی 

ان خاک‌سیاه پاسبانی. ناصرخرو. 


گرچه از انگشت مانی برنیامد چون تو تقش 
هر دم انگشتی نهد بر تقش مانی روی تو. 


سعدی. 
- تقش مراد؛ نقش موافق. نقشی که به مراد 
دل نشیند. طاسی که موافق نشیند: 
نقش مراد از در وصلش مجوی 
خصلت انصاف ز خصلش مجوی. نظامی. 
راست نکرده کار کس فر باط کجروی 
مهرءٌ نرد دوستی نقش مراد می‌دهد. _ 

ظهوری (از انندراج). 


- تفش نگین؛ عبارتی که بر نگین انگشتری 


هه 


۱ 
, فروخواند آفرینش آفریتش, 
بر دل این حلقة فیروزه‌رنگ 

نام تو چون نقش نگین کنده باد. 

کمال اساعل. 


نظامی. 


گرانگشت ملمانی باشد 
چه خاصت دهد نقش نگینی. حافظ. 
رجوع به نگین شود. 
- نقش نیرنگ؛ رسم‌های دین آتش‌پرستی. 
(آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه). 
نقش نیک؛ کنایه از زمان خوب و زمانة 
نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطم) 
(آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم 
الاطیاء). 
نقش آباك. [ن) (! مرکب) کنایه از شراب 
آتشی است. (برهان قاطع) (از آتندراج). می 
تند و گزنده. (ناظم الاطباء). 
تقش امن نم د] (مص مرکب) موافق 
مراد نشتن کعبین. در قمار دست مواقق 
نصیب افتادن 9 په مراد دل برآمدن: 
مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش 
زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم. 
خاقاني. 
نقش آوردن. (ن زد]) مس ص مرکب) 
خال‌های ساعد و ورق‌های برنده آوردن در 
قمار. (یادداشت 


بازی نرد. دست آوردن در بازی ورق. به کام 


ت مولف). طاس آوردن در 


دل رسیدن. در کارها به مراد دل رسیدن. 
نقش افتادن. ان 51) (مسص مرکب) 
آفریده شدن و مصور گردیدن. (آنندراج): 
کون که موسم هولی رسد بايد دید 
مان ما و بتان نقش تا چه رنگ افتد. 
۱ قبول (از آتتدراج). 
نقش افکندن. [ن اک :] (مص مرکب) 
. کنایه از آفریدن و تصوير کردن. (از انندراج)* 


باد صا بر آب گر ن2 تقش قد افلح افکند 
هم تو فلاح فتح را بر شط مقلحان بری. 
خاقانی (از انندراج). 
امس ادان [ن اتَ] (مص مرکب) 
نقش افکندن. تصویر کردن. نشان و اثر بر 
چیزی گذاشتن: 


به یار تا رسد این نام سرشک آلود 
چه نقش‌ها که به بال کبو تر اندازد. 
طالب (از آتندراج). 
نقش انگیختن. زن أت ] (مص مرکب) رل 
بازى كردن. (ب‌ادداشت مولف). 
||صورت‌سازی کردن. تصویر کردن: 
هر نفس عشق دوصد تقش بدیع انگیزد 
تا نگردد به خود آن آینسما مشفول. 
صائب (از آتدراج). 
رجوع به نقش برانگیختن شود. 


نقش باختن 


انگختن. صورت‌سازی کردن. طرح تازه 
ریختن. تدییر کردن. حیله کردن: 
حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم 
تا خود چه تقش بازد آن صورت خیالی. 
حافظ (از آنندراج). 
||قمار باختن. 
تقش باز. [ن] (نف مرکب) مقابل ساده‌یاز. 
(آنندراج), کی که با وقوف و هوشیاری و 
دانائی قمار می‌کند. (ناظم الاطباء). دغل. 
(یادداشت مولف). حیله گر: 
بالابلند عشوه گرنقش‌باز من 
کوتاه‌کرد قصف زهد دراز من 
به حریقان نقش‌باز مگو 
ساده‌باز از کسی دغا نخورد. 
ظهوری (از آنندراج). 
تقش بازمالیدن. [ن د] (مص مرکب) با 
آوردن خال‌های ماعد و ورق برنده در قمار 


حافظ. 


از حریف بردن . کنایه از گوشمال دادن. تبه و 
تأدیب کردن. بر حریف یا خصم غالب آمدن و 
او را درهم کوفتن : 

نقش این بازبمالید سنانت در حال 

زان بازیرید حامت نا گاه. 

اثیر اضیکتی. 

کنون نقشم کی می‌بازمالد 

که‌پا او از دو شش چاری نیاید. انوری. 
دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کمبتین او 
بازمالید. (سندبادنامه ص ۱۶). 
نقش‌بازی. [ن] (حامص مرکب) فریندگی 
و حیله‌بازی. (ناظم الاطباء). عمل نقش‌باز, 
رجوع به نقش‌باز شود. 
نقش برآوردن. زنب ر د](مص مرکب) 
تقش برانگیختن. تصوير کردن. صورت 
ساختن. و کنایه از طرح تازه افکندن و 
صورت تو ظاهر ساختن؛ 

هزار نقش برآرد زمائه و بود 

یکی چنانکه در ئنة تصور ماست. انوری. 
نقش برانگیختن. [ ب ا ت ] (مص 
مرکب) تقش باختن. رل بازی کردن؛ 

چه نقش‌ها که برانگيختيم و سود نداشت 
فسون ما بر او گشته است افانه. حافظ. 
|اصورت ساختن. صورت تصوير کردن. 
شمایل ساختن. صورتگری و صورت‌سازی 
كردن 


صد تقش برانگیزم با جانش درآمیزم 
چون نقش تو را بیلم در آ3 تشش اندازم. 


مولوی. 
نقش بردن. [ن بُ د] (مص مرکب) تقش 
زدودن. صورتی را محو و زایل.کردن: 
پازت ندانم از سر پیمان ما که برد 
باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد. 
سعدی (از آنتدراج). 


حجک کزدن. ضرب کردن: 

چنین نقش بندد که چون شاه روم 

بهملک.جهان نقش برزد به موم. 

نقش بستن. إن ب ت ] (مص مرکب) کنایه 

از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) 

(آتدراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. 

نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. 

نگاشتن: 

من تقش همی بندم و تو جامه همی باف 

این است مرا با تو همه شغل و همه کار. 

ناصرخسرو, 

خون صید الله | کبر تقش بستی بر زمین 

جان مرخ الحمدئه سبحه گفتی در هوا. 
۳ خاقانی. 

بر زمین الحمده خون حیوان بسته تقش 

بر هوا تسبیح‌گویان جان حیران آمده. 


خاقاتی 
تقش مید چون تواند بت 
قلمی کز دلم شکسته‌تر | خاقانی 
چنان در لطف بودش آبدستی 
که‌بر آب از لطافت نقش بتی نظامی. 
مرا صورتی برنياید ز دست 
که نقشش معام ز بالا نبست. سعدی 
||ازینت دادن. آراستن* 
فلاطون دگر نامه رانقش بت 
ز هر دانشی کامد او رابهدست. نظامی. 
سحن رانگارندة چربدست 
به نام سکندر چنین نقش بست. تظامی 
چو شد نقاش این بتخانه دستم 
جز آرایش بر او نقشی نبستم. نظامی, 


اابه وجود آمدن. هت شدن. آفریده شسطان. 
پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت 
وجود یافتن: 

تختة اول که الف تقش بت 


بر در محجوبهة احمد نشست. نظامی. 
به امرش وجود از عدم نقش بست 
که داند جز او کردن از نست هت. 

سعدی. 


| آفریدن. (برهان قاطم) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق 
کردن.مجم کردن. مصور کردن: 


بهر بذلش نطفة خورشید ر 

٠‏ تقش در ارحام کان بت اسمان. خاقانی. 
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست 
که در فتنه بر جهان بگشاد. سعدی. 


تا نقش می بندد فلک کس رأ نبوده‌ست این نیک 

حوری نداتم یا ملک فرزند آدم یا پری. 
نعدی. 

نه این نقش دل می‌رباید ز دست 

دل آن می‌رباید که این نقش بست. سعدی. 

|أتصور نمودن. تخيل نمودن. (از برهان 


ف 


YYFPV 


قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم 
کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت 
مزلف): 
نقش می‌بستم که گیرم گوشه‌ای زآن چشم مست 
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود. 
حافظ. 
نقسینف. [نَ ب ] (نف مرکب) نقاش. مصور. 
(آتدراج). نقاش. زردوز. گلدوز. کی که 
آرایش مسی‌کند. (ناظم الاطباء). نگارگر. 
صورتگر. چهره گشا. رسام (یادداشت 
مژلف): 
هودح متواریان را نقشیند نوبهار 


۳۳ 
تفشیند. 


قبه از بیجاده بندد پایه از متا زند. سنائی. 

نقشبند برون گلها اوست 

نقن‌دان درون دلها اوست. ستائی. 

از پی نقش‌های جان‌آویز 

اختران تقد و رنگ آمیز. تاش 
ما می‌کوشیم و آسمان می‌گوید 

نقش آن ن آید که نقثبدان خواهند. انوری 

بخت نیک آرزورسان دل است 

که‌قلم نتشبند هر صور است. خاقانی 

گقت منذر که نقشبد آید 

باز نقشی ز نو برآراید. تظامی 

نفشبد آمد و قلم برداشت 

صورت شاه و اژدها بنگاشت. نظامی 

باغ چون لوح تقشبند شده 

مرغ و ماهی نشاط‌مند شده. نظامی. 

صانع تقشبند بی‌ماند 

که همه نقش او نکو آید. سعدی, 

چرا نقشبندت در ایوان شاه 

دژم‌روی کرده‌ست و زشت و تیاه. سعدی 

قدیم نکوکار نیکی‌پسند 

به کلک قضا در رحم نقشبند. سعدی 


تقشبندان بدایع از بنفشه سبزه را 
این طراز بلعجب یارب چه درخور بسته‌اند. 
؟ (از ترجمة محاسن اصنهان). 
تقشبند ازل: 
تقشبندان ازل تقش طراز شرفش 
بر از آین کارگه مختصر آمیخته‌اند. خاقانی. 
- نقشبند حوادث؛ مراد خدای‌تعالی است. 
(برهان قاطم) (انجمن آرا) (آنندراج): 
کسی ز چون وچرا دم نمی‌تواند زد 
که‌تقشبند حوادث ورای چون‌وچراست 
آنوری. 
- نقشبند قضاء 
ز نقشتد فضا همست امد آن حافظ 
که‌همچو سرو به دستم نگار بازاید. حافظ, 
|اانسف مرکب) منقش و نگاشته (؟). 
(آنندراج). 
نقشيند. إن ب ] ((خ) خواجه بهاءالدین 
محمدین محمد بخاری. از اکابر عرفا و 


صوفان قرن هشتم و موسس طريقت 


۸ نقشبندی. 


تقشبندیه است. خواجه علاءالدین عطار و 
خواجه محمد پارسا از مریدان اویند. کتاب 
دلیل‌العاشقین در تصوف و کتاب حیات‌نامه 
در وعظ و نصیحت از اوست. وی به سال 
۱ با ۷۹۰ ه.ق.در مولد خویش ديه قصر 
عارفان از توابع بخارا درگذشت. (از ريحانة 
الادپ ج۱ ص ۱۸۳). و رجوع به تاريخ 
ابن‌خلکان ج۱ ص ۲۱۳ و معجم المطبوعات 
ستون ۵۹۶ شود. 
نقسیندی. [نَ ب ] (حامص مرکب) صنعت 
نقاشی و زردوزی و گلدوزی. (ناظم الاطباء). 
نگارگری. نقاشي. (یبادداشت مولف). عمل 
نقشبند. رجوع به نقشبد شضود؛ چین‌بن 
یافث... نقشبندی و جامه‌ها بافتن مردم را 
بیاموخت. (مجمل التواريخ). 
شعری به خوش خیالی چون چاشنی وصل 
کلکی‌به نقشبندی چون صورت خیال, 
مجد همگر. 
بین در ین جام نقشبندی غيب 
که‌کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی. 
حافظ. 
نقتبندی کردن؛ نقاشی کردن. زینت دادن. 
به نقش و نگار آراستن. مجسم و مصور 
كردن 
معاتی را بدو ده سریلندی 
سعادت را بدو کن تقشبندی. 
پادشاجی نه به دستور کند یا گنجور 
نقشیندی نه به شنگرف کند یا زنگار. 
سعدی. 
نقشبندی. [نْ ب ] ((ح) نقشبدیه. نام یکی 
از سلسله‌های صوفیه است که منسوب و پیرو 


نظامی, 


خواجه محمد بهاءالدین نقشبنداند. رجوع به 
نقشبند شود. 

نقسینه یه. [ن ب دی ی / ي] (اخ) 
نقشبندی. رجوع به نقشبند و نیز رجوع به 
ريحانة الادب ج ۱ ص۲۲۹ شود. 

نقش به حرام. ان ب ح] اص مسرکب) 


تقش حرام. کی که دارای قد و قامت موزون. 


باشد ولی بیکاره و تبل بود. (ناظم الاطباء). 
ی تدم و ترکیبی دارد 
لیکن به‌غایت کاهل و هیچکاره بود و عوام 
کوده‌به حرام ننر کا رها قاطم) (از 
انتدراج). 
نقش بین. [نّ] (نف مرکب) حریف قمار. که 
در قمار تقش حریف را می‌بند و دست او را 
می‌خواند: 

دنا قمارخانۀ دیو است و اندر او 

ما منگیا گران و اجل تقش‌بین منگ. 

سوزنی. 

وز سه شش نقش خویش یک بینم 

هم نخواهم که نقش‌بین باشم. خاقانی. 
تقش پف یر. [ن ب ] (نف مرکب) که تصویر 


بر آن به اسانی نقش بندد .کنایه از کی که 
ر کاری یا سخنی در او اثر گذارد: 


موم از سر نرمی است چنان تقش پذیوهم ای 1 


نقش پذ برفتن. ان پر ت ] معص 
مرکب) قبول نقش کردن. صورت و:ننقشن 
چیزی را منعکس کردن. متأثر شدن:... 
ز فخر ناش نقش نگین پذیرد آب 
گرآزمایش رابرنهد بر آب‌نگین. ‏ فرخی. 
تقش پذ یرنده. [ن پ رد /د](نسف 
مسرکب) نسقش‌پذیر: نبینی كه موم 
نقش‌پذیرنده‌تر از سنگ است. (منتخب 
قابوسنامه ص ۸ا. 
نقش پذ بری. [ن ٍ ] (حامص مرکب) 
تقش‌پذیر بودن. زود تحت تأثیر قرار گرفتن. 
نقش پرداز. [نَ ٍ] نف مرکب) نقاش. 
مصور. (اتدراج) (ناظم الاطباء). نقش‌پیوند. 
(ناظم الاطباء). صورتگر: 
بدان گلشن رسد آن نقش پرداز 
همان نقش نختین کرد آغاز. 
نقش پردازی. [ن ج ] (حامص مرکب) 
نقاشی. عمل نقش‌پرداز. ۱ 
نقش پرست. [ن پ )نف مرکب) 
صورت‌پرست. نگسارپرست. (یادداشت 
مولف). 
نقش پیرا. [ن] (نف مرکب) نقش‌زدا: 
شیده‌نامی به روشنی چون شید 
نقش پیرای هر سیاه و سپید نظامی. 
نقش پیوند. [ن بّی /پی ]نف 
مرکب) نقش‌پرداز. نقاش. مصور. (ناظم 
الاطباء). 
نقش خواندن. [ن خوا /خاذ] (سمی 
مرکب) در قمار دست حریف را رو کردن و از 
او بردن. ||کئایه از پی بردن به وضع خود و 
آ گاه‌بودن از خویشتن خویش: 
فانی ان شد که تقش خویش نخواند 
هرکه این نقش خواند باقی ماند. نظامی. 
- نقش غلط خواندن؛ گمراه شدن. اشتباه 
کردن؛ 
گفتی که حافظ این‌همه رنگ و فسوس چیست 
نقش غلط مخوان که همان لوح صاده‌ايم. 
حافظ (از آتدراج). 
نقش دوختن. [ن ت ] (مص مرکب) 
زردوزی کردن. (ناظم الاطاما. 
نقش 3 وز. [نْ ] (نف مرکب) که بر پارچه با 
نج رنگین نقش دوزد. 
تقش زدن. [ن ز د] (مص مرکب) نقش 
نوشتن. (آنسندراج). رقم زدن. نگ‌اشتن. 
نگاریدن. نوشتن: 
هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر 
ایت لاتقنطوا تقش زند بر جبین. خاقانی. 
سه فرهنگ‌نامه ز فرخ دبیر 


به مشک سه تقش زد بر حریر. نظامی. 


نظامی. ' 


نه هرکو تفش نظمی زد کلامش دلیذیر اقند 
تذروی طرفه می‌گیرم که چالاک است شاهینم. 
حافظ (از آنتدرا اج). 
|اداو بردن. (میاث اللغات از 
مصطلحات‌الشعرا). ظفر یافتن بر چیزی. 
(آنندراج) 
هرکسی در روز قتلم بوسه زد پر دست ت 
از سر جان من گذشتم نقش را یاران زدند. 
خالص (از آنندراج). 
|ارل بازی کردن, (بادداشت موژلف). نقش 
انگیختن. صورت‌سازی کردن. حیله کردن: 
خرقة زهد و جام می گرچه نه درخور همند 
این‌همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو 


حافظ. 
||اجراکردن. نواختن: 
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد 
نقش هر پرده که زد راه به جائی دارد. 

حافظ. 


نقش بر یځ زدن؛ کار بی‌حاصل و ببهوده 
کردن؛ 


نقش وفا بر سر يخ می‌زنند. نظامی. 
نقش ساختن. [نَ تَ] (مسص مرکب) 
تصوير کردن؛ 
نتوان در خط دهر خط وفا یافتن 
نتوان بر نقش أب تقش قلم ساختن. 

خاقانی. 


نقش‌ساز. [ن] (ننسف مرکب) مرادف 
تقش پرداز. (از آنندراج). نقش‌طراز. نقشگر, 
تقاش. مصور. (از ناظم الاطباء). |إظاهراً در 
این بت به‌معنی نواساز و نوازنده و نی‌نواز 
است. و رجوع به تقش زدن شود؛ 
به صاحب اصولی ز دف بی‌نیاز 
ز پرنغمگی پی‌صبا نقش از _ 
ملاطفرا از آتدراج). 
نقش سوختن. [نَ ت ] (مص مرکب) در 
قمار نقش خوب آوردن و از آن سودی 
نبردن. نا کام‌شدن؛ 
بسکه نقشم در قمار عشقبازی سوخته‌ست 
گل‌کند داغم به رنگ کمیتین از استخوان. 
اثر (از آندراج). 
نهد نقش‌طراز. [نّ ط نف مرکب) 
نقش‌گر. نقاش. مصور. (از آندراج): ۱ 
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا 
تقش طراز آن رداعین بقای ایزدی. خافانی. 
چون‌وچرا نقش‌طراز تن است 
آينة صورت از او روشن است 
ار یر (از آندراج / 
نقش علی. ان غ] (اخ) (میر..) اد 
میرعشقعلی دهلوی. از پارسی‌گویان قرن 
سیزدهم هندوستان است و در حدود سال 
۰ هھ . ق. درگذشته است. مجموعه‌ای په 
عنوان «باغ معانی» دارد و خاهنامه‌ای به تقلید 


نقش کردن. 
فردوسی سروده است. آو راست: 
فلک باز هنگامه‌آرای شد 
ز دست یلان فتنه برپای شد. 
(از صبح گلشن ص ۵۳۶) (از قاموس الاعلام 
ج (از اسماءالمولفین و آثار المسصفین ج۱ 
ص ۷۷۴) (از فرهنگ سخنوران ص ۶۱۴). 
نگاشتن. بتگاشتن. (یادداشت مولف). نوشتن. 
ثبت کردن. حک کردن. مجسم کردن: 


نکو بشنو و بر دلت نقش کن 

مگر زنده ماند دلت زین سخن. فردوسی. 
عقل چو نامش بنویسی ز فخر 

نقش کند نام تورابر نگین. . ناصرخسرو. 
بر سبنگ | گرمبارک نامش کنند تقش 


سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود. 
معودسعد. 
||نقاشی کردن: عمر گفت چه کار دانی؟ گفت 
درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن. 
(مجمل التواریخ). 
نقاش قضا تقش به جای دگرش کرد 
در دیده مانت مثال قدش آمشب. 
علی خراسانی (از آنتدراج). 
اابستن. (یادداشت مولف). ||اسکه زدن. 
نق ش کشیدان. [ن کَ /ک ذ] (مص مرکب) 
تصویر کردن: 
نقش چشم خویش بر بال کبوتر می‌کشم 
طالب دیدار را زین خوبتر مکتوب نیست. 
قدسی (از آنندر اج( 
نقش کند. (ن ک] (نسسف مسرکب) 
حکا کي‌شده.منبت‌کاری‌شده. که بر آن نقش و 
نگار کنده باشند؛ 
پیش چوب و پیش سنگ تقش‌کند 
ای باگولان که برهامی‌نهند. مولوی. 
نقسکر. [ن گت ] (ص مرکب) نقاش. مصور. 
تهسی‌طراز. (از آندراج) (از ناظم الاطباء): 
مه که در انگیزش رنگ است چت 
نقشگر صورت ایوان تست. 
امیرخسرو (از آنتدراج). 
نگار تقشگر آمد به دیر و شد بلای من 
| گرمیخانه و قش و نگار این است وای من. 
سیفی (از آندراج). 
نق شگرفتن. [ن گ ر ت] (مص مرکب) 
نقش قبول کردن. (از آنندراج). نقش 
پذیرفتن: 
دل تقشی از مراد چو موم از نگین گرفت 
یک لحظه بود جفت و همه عمر فرد مائد. 
خاقانی. 
چنین که من ز لباس تعلق آزادم 
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد. 
صائب (از آنندراج). 
||تأثير کردن. مؤثر افتادن: 
خدا را ای نمیحت‌گو حدیث از مطرب و می گو 


که نقشی در خیال ما از آین خوشتر نمي‌گیرد. 

J‏ حافظ. 
نقشنامه مان م /م[ ([مرکب) تامه و کتاب پر 
از تصویی و تفش و نگار: 

نگارندهآن تقش‌های بدیع 

از این نقتنامه همی بترد. تاصرخسرو. 


نقش نشستن. [نْ نٍ ش ت ] (مص مرکب) 
کنایه از اعبار بيدا كردن و لهذا در 
ضیط وربط و بندوبت ملک مستعمل 
می‌شود چنانکه می‌گویند نقش فلانی خوب 
نشست. مراد ان می‌باشد که اعتبار و دولت په 
هم رسانید و اگرگویند نقش بد نت اراده 
آن بود که ذلت و خواری کشید. (آنتدراج): 
باشد به لبت نشان دندان 
نقشی که به مدعا نشیند. کلیم(از آتندراج). 
تقش اميد بوسه به وجه حَسَّن نشست 
تا شد نهفته در خط شب‌گون عقیق تو. 

صائب (از آنندراج). 
- نقش بد نشتن؛ نقشی که به مراد ز ششیند. 
(غیاث اللفات. 

نقش نگاشتن. [ن ن ت ] ( مص مرکب) 
نقاشی کودن. تصویر کردن: 
فریاد ز دست نقش, فریاد 
زآن دست که تقش می‌نگارد. 

سعدی. 
نقش نگریستن. [ن نگ ت] ( مص 
مرکب) نقش خواندن. در قمار مراقب بازی 
حریف بودن. حریف قمار شدن؛ 
تقش فلک چو می‌نگری پا کباز شو 
زیرا که مهره‌دزد حریفی است بس دغا. 

سراج‌الدین قمری. 

نقش نهادن. [ن نِ /ن د] (مص مرکب) 
تصویر کردن. نقش کردن: 
شکته همچو نگارم ز نوک خامه فکر 
که‌بر صحیفة دل تقش آن نگار نهد. 

نجیب‌الدین گلپایگانی (از آنندراج). 
تقشونیه. [ن ی ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان سرویزن بخش ساردوئیة شهرستان 
جیرفت. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۸). 

نقش و نگار. ان ش ن ] (ترکیب عطفی, | 
مرکب) خط و خال. تذهیب و تسرصیع. آب و 
رنگ. شکلهاوصورتهای رنگیين و‌ 
گوناگون: بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی 


گران انک نده زران‌دود و غشاشیه‌ای . 


پرتقش‌ونگار. (تاریخ بیهقی ص ۲۶۵). 
صحت دنا به‌سوی عاقل و هڅار . 
صحبت دیوار پر ز تقش و نگار است. 
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه 

تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است. 
خاتون خوب‌صورت پا کیزه‌روی را 


تقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش. 
سعدی. 
طاووس را به تقش و نگاری که هست خلق 
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش. 
سعدی. 
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش‌ونگار ˆ 
هم مشام دلم از زلف سمن‌سای تو خوش. 
حافظ. 
نقسه. [ن ش / ش] () صفح کاغذی که در 
روی آن شکل و صورت چیزی را رسم کرده 
می‌نمایانند و خا کاو خا که‌و کالو و ورنداز و 
کالوب و کارنامه و گرنامه و نمونه نیز گویند. 
(ناظم الاطباء). طرحی که مهندس یا طراحنی 
از چیزی تهیه و بر صفحة کاغذ رسم کند تا 
سازندگان و کارگران به دلالت و مطابق آن. 
شی» مطلوب را بسازند: تنشة اتومیل, نقشة 
راه نقشة ساختمان: نقشة فالی. || خنریطه. 
(یادداشت مۇلف). طرح و تصویری که به 
مقیاسی بار کوچکتر از محله یا راه یا شهر 
یا مملکت يا قاره یا کر زمین بر کاغذ رسم 
کندتابه دلالت آن سوقعیت طبیعی و 
اقتصادی و سیاسی و دیگر مشخصات آن 
سرزمین را به دیگران بشتاسانند: نقشه جهان, 
تخد اروپاء تقد ایران. نقغة راهها و غيره. 
|طرحی که برای انجام کاری رییزند. 
دستورالعمل. طرح. برنامه: نقشة جنگ. 
نقشه‌برداز. [نْ ش /ش ب] (نف مرکب) 
نقثه کش.که نقشة چیزی یا جائی را بر کاغذ 
ترسیم کند. 
نقشه‌برداری. [ن ش / ش ب] (حامص 
مرکب) عمل نقشه‌بردار. نقشه کشی.رجوع به 
نقشه‌یردار شود. 
تقشة جغرافیاء [ن ش /ش يج] (ترکیب 
اضافی, | مرکب) نقشه و طرحی که یرای 
توضیح و تعلیم اوضاع اقتصادی و سیاسی و 
طیمی هر قطعه از کر؛ زمین ترسم کنند. 
رجوع به نقشه شود. : 
نقشه کش. [نَ ش /ش کَ /ک ] (نف 
مرکب) طراح. نقشه‌بردار. که نقشه ترسیم کند. 
||در تداول. که به زیان دیگران و برای غلبه بر 
حریفی یا انجام کاری طرحی ریزد. که با 
توطئه و دسیه منظور خود را عملی کند. 
محتال. سیاس. توطله گر. 
نقسه کشی. [نْ ش /ش ک / کی ] (حامص 
مرکب) عمل نقشه کش. رجوع به نقشه کش 
شود. ||علم و صنعت نقشه رسم کردن. (ناظم 
الاطباء). 
نقشی. [ن] (إخ) حن دهلوی (مولان...۸ 
متخلص یه نقشی. از پارسی‌گویان قرن دهم 
هندوستان است. به سال ۹۸۸ يا ٩۸٩‏ ه.ق. 
درگذشته است. او راست: 


شکر خدا که عمر عزیزم تلف تشد 


PV‏ نقص. 


نقصان. 


7 2 آن است که از مفاعلن موس نون 


در یاد زلف وروی تو شد صبح و شام ما. 
(از صبح گلشن ص ۵۳۶) (از قاموس الاعلام 
ج۳ ص ۱۹۶۰ و ج۶ ص۴۵۹۸) (از فرهنگ 
سخنوران ص ۶۱۴). 
نقص. ن ] (ع امص, !) کمی. (غیاث اللغات) 
(ناظم الاطباء), کمی در دین و عقل و جز آن ". 
(از منتهی الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). منقصت. (ناظم الاطباه). 
تقصان. عیب. کاستی. کاست. کم‌داشت 
کم‌بود. مقابل فضل. مقابل کمال. نادرستی. 
تاتمامی. (یادداشت مۇلف): 
که فضل گل دلیل نقص خار است. 
ادیپ صابر. 
گرفلکت بنده گت نقص کمال تو نست 
رونق سکبا نرفت گر تره آمد به خوان. 
خاقانی. 
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص یت 
گردیده راز دیدن کعبه جداکند. خاقانی. 


با شعر من حدیث معزی فروگذار 

کاین ره سوی کمال برد آن به‌سوی نقص. 
خاقانی. 

تو نیکوروش باش تا بدسگال 

به تقص تو گفتن نیارد مجال. سعدی. 


¬ نقص آوردن در چیزی؛ آن را ناقص و 
عیب‌نا ک‌کردن. از کمال و تمامی آن کاستن 
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش 
نقص در سلطّت بهمن و دارا آورد. 
سلمان (از آندع 
¬ نقص بردن ! از چیزی؛ کم‌وکاستی ان را 
برطرف کردن. ان را تام و کامل کردن 
نقص ذاتی برد کرت جاه از ناقص 
قطره قطره است چه در جو چه به دریا باشد. 
واله (از آتدراج), 
- نقص بتن بر چیزی؛ عیبی بر آن نهادن. 
آن رانا کامل و نادرست و معیوب خواندن: 
هزار نقص که بر سرو بست لایق بت 
هزار طعنه که بر ماه کرد درخور کرد. 
مجد همگر (از آنندراج). 
- تقص رسیدن؛ زیان رسیدن. کم‌وکاست 
یافتن. نقصان یافتن. ناقص شدن: 
گررسد جنبش کلک تو به من 
نقصی به کاسة زر پرویز کی رسد 
زآن خرمگس که سایه به سکبا برافکند. 
خاقانی. 


خاقانی. 


نقصی به سرکشان ز تواضع تمي‌رسد 

حسن از شکستگی شود افزون کلاه را. 
صائب (از آنتدرا اج). 

ا|زیان و خسران در حظ و بهره. (بادداشت 

مولف) (از متن‌اللفة). رجوع به نقصان شود. 

||(اصطلاح عروض) عبارت است از اجتماع 

عمل ءَصْب و کت. (از نفایس‌الفنون). نقص 


بخدازی «مفاعیل» بماند به ضم لام. یذمفاعیل 
چون از «مفاعلتن» منشعب اشد آن .را 
منقوص خوانند. و مثال بیت مننقوض این 


i است:‎ 


اگریار مرا باز نوازد a‏ 
دلم باغم سوداش بسازد. 
(از الممجم فى معایر اتعار العجم ص ۸۲). 


|[(مص) کم کردن. (غياث اللغات) (آنندراج) 
(تاج المصادر بهقی) انرجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۱). کم کردن در بهره. (از 
منتهی الارب). نقصان در چیزی آوردن. (از 
متن‌اللقة). |أكم شدن. (غسیاث اللغات) (از 
منتهی الارب) (آتدراج). کم شدن از چیزی 
پس از تسمام و کامل شدن آن. (از اقرب 
الموارد). نقص راه یافتن در چیزی. (از 
متن‌اللفة). نقصان. تتقاص. (اقرب الموارد). . 
نقص. [نق ق ] (ع ص. !) ج ناقص. (المنجد). 
رجوع به ناقص شود. ۱ 


نقصان. [ن] (ع مص) کم کردن در بهره. 


نقص. (از منتهی الارب). |[کم شدن+(از منتهی 
الارب) (ترجمان علامهٌ چرجانی ص۱۰۷) 
(تاج المسصادر بسیهقی). کاسته شدن. 
(مجمل‌اللفة). نقص. رجوع به نقص شود. 
|((سص, ) كمى. (منتهی الارب) عيب. 
منقصت. کاستگی. (ناظم الاطباء) نقص. 
کمی. کم‌بود. کماسی. کاست. کر. کاهش. 
جبط. مقابل زیاده و زیادت. مقابل بسیاری. 
(یادداشت مولف): 

نگفتی سخن جر 7 ز تقصان ماه 

که یک شب کم آید همی گاه گاہ. 
چه تقصان ز یک مرغ در خرمنی 
چه بیشی ز یک حرف در دفتری. 
نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر 
نه در مروت او دیده هیچکس نقصان. 


فردوسی. 


فرخی. 


۱ فرخی. 
ای سرو ارسیده به تو افت 
ای ماه نارسیده به تو نقصان, فرخی. 
ما نیز عهد کنیم بر نسختی که ما درخواسته‌ایم 
وبا شماست چنانکه در أن زیادت و نقصانی 
نیفتد . (تاریخ بیهقی ص ۲۱۱). 
جهانی است آن ن پا کو پر نور و راح 
تمام و مها و بی عب و نقصان. 
ناصرخضرو. 
افز ون‌شونده‌ای ته همی بینم 
کاورا همی اید نقمانی. اصرخرو. 
میانه کارهمی باش و بس کمال مجوی 
که‌مه تمام نشد جز ز بهر تقصان را. 
ناصرخرو. 
خیال آن بت خورشیدروی نادیده 
چو مه به آخر اندر محاق و نتصانم. 


عضو د سل 


تقصان آب را مضرت در حق من بیشتر است. 


( کلیله و دمه). 
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مثو غره 
که چون ماه دوهفته است آن کز افزوئی است تقصانش. 
خاقانی. 

روز چون رخار ترکان از کمال 
خال نقصان از میان برداشته. خاقانی. 
مرا چه تقصان گر جفت من بزاد کنون 
به چشنم‌زخم هزاران پسر یکی دختر. 

خاقانی. 
که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. 
(سندیادنامه ص ۲). 
غایبی مندیش از نقصانشان 
کوکشد کین از برای جانشان. مولوی. 
لیکن مرا در عین نقصان روا باخد انديخه 


بردن. ( گلستان ن.باب دوم). ۰ 
گردلم دیوانة عشق کی تو شد عیش نکن 
بدر بی‌نقصان و زر بی‌عیب و گل بی‌خار نیست. 
۱ سعدی. 

منتهای کمال نقصان است. 
ا|زیان. ضرر. خارت. |اتصور. کوتاهی. 
درماندگی. (ناظم الاطباء). || آن قدر از مال که 
کم گردد. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||(ص) کم. مقابل افزون: 
هرکه بی‌غم نخواهدش همه عمر 
غمش افزون و عمر نقصان باد. 
گوهرهتی در حقة امر است به‌مهر 
که‌یکی ذره نه افزون و نه نقصان گر دد. 

کمال اسماعیل (از آنندراج). 
یه نقصان؛ در کمی. در کاستی. . رو به زوال و 


سعد‌ی. 


موو د فل 


کاستی: 

ایام به تقصان و تو را کوشش بیش 

خورشید به سرّطان و تو را پوشش ستجاب. 
خاقانی. 

- در تقصان؛ به نقصان. رو به زوال و کمی و 

کاستی:ٍ 


به چاه جاه چه افتی که عمر دز تقصان 
به قصد فصد چه کوشی که ماه در جوزا. . 

۲ خاقانی. 
نقصان آمدن در چیزی یا کاری: در ان 
کم‌وکاستی پد بلا آمدن. عب و نقصی دران 
راه یافتن: | گر در مردم یکی از ۱ ین قوی بر 
دیگری غلبه دارد ناچار آنجا نقصانی آید. 


١-ولايقال‏ نقصان. (متهى الارب). ان 
التقصان لایتعمل فى الدین و العقل. (اقرب 
المرارد). لأنّه [التقصان ] ذهاب الشىء بعد 
تمامه. (متن‌اللغة). 

۷ب آن است که مفاعلتن راساکن 
گردانند و مفاعیلن به‌جای آن نهند و مفاعیلن 
چون از مفاغلتن منشعب باشد آن رامعصرب 
خوانند. (المعجم فى قعايير اشعار العجم 
ص ۸۱). 


(تاریخ بهقی). 

این ببهده‌ها را ا گر ندانی 

در کار نیایدت هیچ نقصان. . ناصرجسرو. 

چون به غایت رسد سخن به جهان 

زود آید در آن سخن نقصان. سنایی. 

تقصانی که در جمعیت و انبوه حشم او آمد از 

حزم... دور شناخت. (ترجسمه تاریخ یمینی 

ص ۴۵. 

- نقصان افتادن در چیزی؛ در آن نقص و 

عیب و کم‌وکاست پدید آمدن؛ گویند هرکه به 

اهواز مقیم شود اندر خرّد وی نقصان افشتد. 

(حدود المالم). و آن نه محدود است که .اندر 

آن به هر زمانی زیادت و تقصان افتد. (حدود 

المالم). . 

تقصان پذیرفتن؛ نقصان گرفتن. ناقص و 

معیوب شدن. کاسته شدن: 

مه و تا به بدری نور گیرد 

چو در بدری رسد تقصان پذیرد. 

از أن طرف نپذیرد كمال او نقصان 

وز این طرف شرف روزگار ما باشد. . 
۱ سعدی. 

ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت. ( گلستان).. 

نقصان پیدا آبدن؛ عیب و نقص ظاهر شدن. 

کموکاست در چیزی.راه یافتن: و هرگاء که 

یک چیز از آن را خلل افتد... و نقصان پیدا 

آمد. (تاریخ بهقی ص .)٩۵‏ 


نظامی. 


- تقصان رسیدن؛ تقص پدید امدن؛ 

کار تو تمام باد چونانک 

نقصان رسد پس از اذا تم. خاقانی. 
هزار ذره اگرکم شود ز روی هوا 

به ذره‌ای رسد افتاب را نقصان. سلمان. 
- تقصان سیر (اصطلاح نجوم) تناقص سیر 
کواکب.(یادداشت مولف). رجوع به تناقص 


و د۵. 
- تقصان عدد؛ (اصطلاح نجوم) بیش از ۱۸۰ 
درجه بودن خاصه معدله. (یادداشت مولف). . 
- تقصان کردن؛ کم بدن. زیان کر دن:. 
نقصان نكلم که در هنر بحرم 
خالی نشوم که در ادب کانم. مسعودسعد. 
تقصان نکرده است کسی از گذشتگی 
وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشب. 
" صائب (از آنندراج). 
تقصان کشیدن؛ زیان کردن. ضرر بردن؛ 
در جنون هرگز زیانی هوشمدان را نشد 
باغبان چوب گلی نقصان در این سودا کشید. 
رضی دانش (از آنندراج). 
بی‌صرفه نیست ریزش مستان به پای گل 
نقصان نمی‌کشد چو کی زر به زر دهد. 
: شفیم اثر (از آنندراج). 
- تقصان گرفتن؛ کم شدن. رو به نقص و 
کاست‌نهادن؛ اثر نضح پدید امد بیماری اندر 
انحطاط افتاد بعنی نقصان گرفت. (ذخیرة 


خوارزمیاهی). آن اعتماد برخاست و مال 
دیوانیهنقصان گرفت. (فارسنامة ابن‌بلخی 
بل ۴۶ ارو بعد از آن... آن فر واقبال اپرویز 
و پازبپان نقصان گرفت. (فارسنامة ابن‌بلخی 
ص ۱۰۴). 

= نقصان‌ناپذیر؛ بی‌زوال. که کم‌وکاست نیابد. 
لایزال. مقابل نقصان‌پذیر. 

-نقصان یافتن؛ زیان کردن. کاستن. رنجه 
شدن. انیب دیدن 

زانياتند که در دار قمامه جمعتد . : 

من از آن جمع چه تقصان به خراسان یابم. 

خاقانی. 

نقصان یف یر. [ن صا پٍ ] انف مرکب) 
زوال‌پذیر. که کم‌وکاست و تباهی در آن راه 
یابد. که بی‌زوال و مصون از کاستن نینت. 
نقصان پذیری. ان ماپ ] (حامص 
مرکب) نقصان‌پذیر بودن. زوال 

گه‌نعمت دهد تقصان‌پذیری 


کندهنگام حيرت دستگیری. نظامی. 


نقصانی. ۳ (حامص) به‌معنی نقصان» در 


این لفظ .یبای تحتانی زائد است در آخره 
چنانچه در سلامتی و خلاصی.و غیره. (از 
غیاث.اللغات). مزیدعلیه نقصان بر قياس 
زیادت و زیادتی و جریان و جریانی و فضول 
و فضولی و حضور و حضوری. (از آنندراج): 
به هر تاسازیی درساز و با هر ناخوشی بخوش کن. 
که آبت زیر کاه است و کمالت عین تقصانی. 
خاقانی (از آنندراج). 
به عهد جلو حسن کمال من اندوخت 
قبول شاهد نظم کمال تقصانی. ۱ 
. عرفی (از آنتدراج). 
ز تنگ‌عرصگی فکر جز به مدحت تو 
نمی‌رهد سخن از تتگنای نقصانی. ۱ 
واله از آنتدراج). 
اگرنه لازمه ذات دشمنت بودی 
به کر نیز ندادی خدای نقصانی. 
۰ حیاتی (از آتدراج). 
نقض۔[ن] (ع مص) شکستن. (غسیاث 
اللغات). کسن (تتعریفات). شكتن عهد و 
پیمان. (منتهی الارب) (آنندراج). عهد 
شکستن. (دهار) (ترجمان علامة جرجانی 
ص ۱۰۱) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). 
نقض امر و عهد؛ مقابل ابرام. تباه کردن آن را 
سس استوار کنردنش. (از اقرب الصوارد). 
گستن. ابطال. افساد. مقایل ابرام؛ در ابطال 
معالم شرع و نقض مرایر .دیین می‌کوشند. 
(ترجمه تاریخ یمیتی ص ۲۹۸). زمام حل ۳ 
عقد و بط و قبض و ایرام و نقض به دست 
حراست و شهامت او دادند. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۴۱). هیچ حل و عقد و ابرام و نقض 
امور ممالک بی مداخلت او نبود. (المضاف 
الی بدایع‌الازمان ص۲). |[باز کردن تاب 


“e 


نقض. ۲۲۶۷۱ 


رسن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج) (از اقرب الموارد). تاب بناز دادن. 
(زوزنی). تاب باز دادن ریمان و رسن. (تاج 
المصادر بهقی). || خراب کردن بنا. (از ناظم 
الاطباء). حدم. (از اقرب الموارد). باز كردن. 
بنا (از.منتهی الارب) (از آنندراج).وا کردن 
بنا. (زوزنی)..(تاج المصادر ببهقی). |/باطل 
شدن طهارت. ||فاسد شدن زخم. || خراب 
شدن کار پس از استواری. (از ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح عروض) عبارت است از حذف 
حرف هفتم سا کن از مقاعلتن و ا کن کردن 
حرف پنجم, یعنی حذف.«ن» و ایکان نل» 
که‌از آن «مفاعلت» باقی ماند و به مفاعیل 
تبدیل شود و آن را منقوض نامند. (از 
تعریفات) (از اقرب الموارد). رجوع به نقص 
شود. || ((امص) شکتگی عهد و پیمان. (ناظم 
الاطباء). شکست. فسخ. ابطال. 

نقض پیمان؛ پیمان‌شکنی. عهدشکنی: . 

تا عهد تو دربستم عهد همه بشک تم .. 

بعد از توروا باشد نقض همه پیمان‌ها. 


سعدی. 
وصال یار به ما بس که نقض پیمان کرد 
به عهد بعد رساندیم عهد قربی راء ۰ . 

علی خراسانی (از انتدراج). 


- نقض حکم؛ مقایل ابرام حکم. (یادداشت 
ملف). ابطال و شکستن حکم. 
- نقض عهد؛ شکتن پیمان. گسستن پیمان. 
پیمان‌شکنی. نکت. عهد. (یادداشت مولف): و 
مردم کور؛ شاپور سوم بار نقض عهد کردند. 
(فارسنامۂ ابن‌بلخی من ۱۱۶). هرکه ملک را 
بر تقض عهد دلیر گرداند یاران و دوستان را در 
منجنیق بلا نهاده باشد. ( کلیله و دمنه 
ص ۲۹۷). هر کار که به قصد تقض عهد 
منسوب نباشد مجال تجاوز... فراخ‌تر بباشد. 
( کلیله و دمنه ص ۷۸). نقض عهد را در خاک 
می‌جست. ( کلیله و دنه ص ۱۸۶). طعت 
فساد و خبت اعتقاد او را بر نقض عهد داشت. 
(ترجمه تاریخ یمنی ص‌۲۵). خلاف رای 
صواب ابت و نقض عهد اولی‌الالیاب. 
(گلتان). 
< نقض غرض؛ خلاف غرض. مخالف مراد. 
خلاف مقصود. (یادداشت مولف). . . 
- نقض کردن؛ فسخ کردن. رد کردن. ابطال 
کردن. ب 
- تقض میثاق؛ پیمان‌شکنی: تا جهانیان از 
شومی شقاق و نقض مثاق ایشان اعتبار 
گیرند.(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۶۵). 
نقض. (ن ] (ع ص, () عهد شکسته. (منتهی 
الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). || تباب 
رسن بازکرده. (از منتهی الارب) (از انندراج). 
تاب بازکرد؛ از ری‌مان. (ناظم الاطباه). 
|اخراب‌شده از بنا. (ناظم الاطباء). بای 


۲ نقض. 





بازکرده. (از منتهی الارب). بای منقوض. 
(متن‌اللفة). اسم است بنای منقوض را چون 
ویران کرده شود. از اقرب الموارد). نقّض'. 
شتر لاغرشده از بسیاری 





۱۳ الارب) (آنندراج)(از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). آن اشتر که از بسیاری 
رفتن لاغر شده باشد. (مهذب‌الاسماء). نفض. 
تقضة. (اقرب الموارد). |اگلیم و خبای 
بازکرده غازنموده تا دوباره ریند. (متتهی 
الارب) (آنتدراج) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). پارچه‌ای که تاب نخهای ان را باز 
کرده‌و غاز نموده تا دوباره ریستد, (ناظم 
الاطباء). تقض. (منتهی الارب) (متن‌اللغق). 
(ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). بافتتی 
ازهم‌گشوده و وا کرده تا دوباره بافند. |[زمین 
درواشده وقت برآمدن سماروغ. (منتهی 
الارب) (انندراج). قشر زمینی که بر اثر 
برآمدن سماروغ شکافه شده و ترک خورده 
باشد. (از تاج العروس) (از اقرب السو ارد) (از 
متن‌اللغة). نقض. (ناظم الاطباء). ج. أنقاض. 
تفوض. || پیخال زنبور عسل در جای عل 
فتاده یا کرم مرده که در انگپین اقتاده باشد که 
بدان جای زنبور رامع آس" آلایند تا در آن 
جای آید و انگبین دهد. (منتهی الارب) 
(آنندراج). لفتی است در نفض, و نقض 
مشهورتر و درست‌تر است. (از متن‌اللغة). 
| آواز بند اندام مردم. (متهی الارب). ||آواز 
چوزه مرغ وعقرب و شوک و عقاپ و 
ی و سمانی و باز و ونک و وزغ و مانند 

ن. (متهی الارب) (از آنتدراج). 

فقض. (ن ق ] (ع ص إ) ن قض. (مستهی 
الارب) (متن‌اللفة). رجوع به نقض شود. 
اابدای خرآب‌شدة فرودآمده. (ناظم الاطاء), 
دجو] به نقض شود. 

نقض. [نْ] (ع ص, () بسنای شکسته 
بازگردیده. (متهی الارب) (آنندراج). کار 
شکته و خراب‌شد: از بنا و عمارت. (ناظم 
الاطباء). آنچه متقض خده باشد از بدا. (از 
اقرب الموارد). ج. أتقاض. تقوض. 

نقض. [نْ ق ] (ع !) نوعی از بند کشتی‌گیری. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء). 
نوعی از صراع. (از اقرب الموارد). 

نقضة. [ن ض ] (ع ص) شترماد؛ لاغرشده از 
بیاری سفر. (آتندراج). تأيث نِفّْض است. 
(منتهی الارب) (متن‌اللفة). رجوع به بَفّض 
شود. 

نقط . [ن ] (ع مص) نقط زدن. (تاج المصادر 
ببهقی). نقط برزدن. (زوزنی). خجک زدن 
حرف را. (از منتهی الارب) (آنندراج). نقطه 
گفاشتن حرق را. (از ناظم الاطباء). 
نقطه گذاری کردن. 

نقط. [نْ قّ ] (ع !) ج نقطه. رجوع به نقطه 


!و اندر دم او سیز جلیلی ز زمرد. 


شود 
برگرد رخش بر تقطی چند ز بسد 
تا حرف بی‌نقط بود و حرف بانقطم: 
تا خط مستوی بود و خط منحنی:ٍ 
منوچهری. 
چو جامة نگارگر شود هوا 
نقط زر شود بر او نقای او, 
نطم: 
بلاغت نگه داشتندی و خط 
E)‏ یک قط 
چو برداشتی آن سخن رهنمون 
شهنشاه کردیش روزی فزون. 
نونی است کشیده عارض موزونش 
وآن خال معنبر نقطی بر نونش 
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است 
خط دایره‌ای کشیده پیرامونش. سعدی. 
دنا چو محیط است و کف خواجه نقط 
پوسته به گرد نقطه می‌گردد خط. 
بدرالدین جاجرمی (مجمع الفصحاء ج ١‏ ص 
۶۹ 
نقط زدن؛ نقطه گذاختن. نقطه گذاری‌کردن: 
ژالهُ باران زده بر لاله تعمان نقط 
لاله نعمان شده از ژالةٌ باران نگار. 
منوچهری. 
نقطه. زنْ ط ] (ع!) خجک سیاهی بر سپیدی 
یا عکس آن. (متهی الارب) (اتدراج) (ناظم 
الاطباء). | خجک که بر حرف معجمه گذارند. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء), 
علامبی است شه کرۂ کوچکی که بر زبر یا 
زیر حروف معجم گذارند تا بدان ببض حروف 
رااز بعض دیگر تمیز دهند» مانند تا و باو چیم 
و خاء و گاه آن را بین جملات نپند تا محل 
فصل و وقف کلام مشخص شود. (از اقرب 
الموارد). ج . تقاط , قَط. نقطه. رجوع به نقطه 
شود. ا گزیده. (منتهی‌الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ||سرخط. (از متن‌اللفق). 
||مرکز. (المنجد). تقطةالدائرة؛ مركز دايره. (از 
اقرب الموارد). نقطد پرگار؛ مرکز پرگار. (از 
مهذب الاسماء), رجوع به نقطه شود. 
نقطه. ان ط /ط ] (از ع. () هولک. (لغت‌نامة 
اسدی). تقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا 
عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. 
خال. لکه. تیل. داغ. (ناظم الاطیاء). کله. 
دنگ. چیزی قسابل اشار؛ حسیه 
غیرقابل‌انقام مطلقاً. (یادداشت مولف): 
یک نقطه نايد از دل من وز دهان تو 
یک موی ناید از تن من وز مان تو. 
منصور منطقی. 
دو مهره بفرمود کردن ز عاج 
بدو نقطه بنشاند مانند ساج. 
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم 


مبو چهری. 


فردوسی. 


فردوسی. 


وقت باشد که نکو باشد تقطه به دو نیم 
ابوحنيفة اسکافی (از تاریخ بیهقی ص ۳۹۰). 


زمان جت بنگر چرا سال گشت 
الف نقطه چون بود و چون دال گشت. 
اسدی. 
شین راسه نقطه کرد جدا از سین. 
ناصر خسر و. 


گوئی‌که دو زلف تو دو نون اسبت ز عنبر 
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون. 
امیررمعزی (از آنتدراج). 
گردون کمان‌گروهة بازی است کاندر او 
گل‌مهره‌ای است نقطة سا کن‌نمای خا ک. 
خاقانی. 
او بود نقطه حرف الف دال میم را 
کآمدچهل صباح و چهار اصل و یک قیام. 
خاقانی. 
از رفتن توست بر تن دهر 
پر نقطة زر سياه ملحم. خاقانی. 
هر نقطه که از نوک خامة.او بر دیباچۀ نامه 
می‌چکد خالی بود بر روی فضل. (ترجمهةً 
تاریخ یمینی ص ۲۲۶). 
چون دایره بی‌پاوسرم زآنکه ټو داری 
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی. عطار. 
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست 
بيار به دبال سخن‌فهم دویده‌ست. 
حکیم (از آتدرا اج( 
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود 
که‌به‌غیر از مگ نقطه هوادار ندید. 
کلیم (از آنندراج). 
||مرکز. (یادداشت مولف): 
ابدی باد خط این پرگار 
زان بلند آفقاب نقطه قرار. 
از آن نقطه که خطش مختلف بود 
نختین جبشی کآمد الف بود. 
آسوده بر کار چو پرگار می‌شدم 
گردون چو نقطه عاقتم در میان گرفت. 
حافظ. 


نظامی. 


گر نه دایرة عشق راه بربستی 
چو نقطه حافظ سرگشته در میا يان بودی. 
حافظ. 
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی _ 
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری. 
حافظ. 
|امحل. جا. منطقه. ج» نقاط. رجوع به نقاط 
شود. |[(اصطلاح هندبه) متهای خط. (غیات 


١-فغل‏ به‌معنی مفعول است. 

۲ -عسبارت تاج العروس اين است: «عسل 
يرس فيؤخذ فبدق فطخ به موضع التحل مع 
الس نایه التحل فيعسل فيه»» و آس بەمفلى 
بِقيةٌ عل است که در شان انگین باشد. 


نقطه. 


اللغات). چیزی که هیچیک از ابعاد راچه 
طول و چه عرض و چه عمق ندارد. و به حس 
ادرا ک‌نشود جز با خط. چه آن نهایت خط 
است و بالانفراد جر به وهم ادرا ک‌نگردد. (از 


مفاتیح العلوم) (يادداشت مولف). فصل 
مشترک مان هر دو ځ خط را نقطه گویند. (از 
نفائس‌الفنون). چون خط را نهایت باشد او 


نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد. و 
نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و آو 
نهایت همه نهایت‌هاست و از بهر این او را 
جزو نیست., و جدا از جم او را وجود یست 
مگر به وهم و بس. (از السفهیم) (یادداشت 
سبحانه و تعالی. (انندراج) (غیاث اللفات). 
نقطه اتکاء؛ مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز. 
نقطذ اثر؛ در فیزیک. نقطه‌ای از جسم که 
قوه بر آن اثر می‌گذارد. 
- نقطة اعتدال. ی شود. 
یادداشت ت سای یت ت طبع و جیر بستد یده 
-نقطة نلاب. رجوع به تلاپ د شود. 
- نقطة اوج. رجوع به اوج شود. 
نقطة پرگار؛ ر اداج 
E ۵‏ 
در دایر؛ قسمت ما نقطة پرگاریم 
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی. 
حافظ. 


ت مولف): 


نظامی. 


عاقلان نة نقطهٌ پرگار وجودند ولیک 
عشق داند که در این دایره سرگردانند. 
حافظ. 
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم 
جولان به گرد نقطة پرگار او کنند 
صائب (از آتندراج). 
- نقطة تقاطع: محل برخورد دو خط با 
یکدیگر,معلی که دو خط یکدیگر را قطع 
می‌کنند. 
نقطه توقف؛ در موسیقی, نقطه‌ای است که 
بر نت با سکوت می‌گذارد تا امتداد و کشش 
آن را یشتر تر کنند. 
نقطهٌ جا گیر(جایگیر)؛ کنایه از زمین است. 
(از غیات اللفات) (از آنندراج), 
نَقطه جانء 
چو در نقطة جان گهر کار کرد 
دو جانش یکی چهره دیدار کرد. 
= مَطه جمجمه؛ تارک. 
= نقطه چیدن؛ برابر نهادن تقاط برای تعلیم 
اطقال چنانکه معلمان کند. (آتدراج): 
نقطه چیند بر کار هر خط استاد اولا 
تا شود یا خامه دست طفل نوخط آشتا. 
شفع اثر (از آندراج). 


فردوسی. 


نقطه حرکت؛ مدا حرکت. 
- (قطة حضیض؛ مقابل نقطة اوج. رجوع به 
شض شود. 
- نقطة دایره؛ مرکز یا نقطه‌ای که دایره از آن 
پیدا شود. (آنندراج): 
نقطة دایرء پادشهی شيخ حن 
شاه خورشیدمحل خرو جمشیداثار. 
جمال‌الدین سلمان (از آنندراج). 
- ||کایه از حضرت رسالت‌پاه صلوات‌اله 
علیه و آله. (برهان قاطع) (آنندر اج). 
- نقطه دایرة امکان؛ کنایه از پیغمبر اسلام. 
رجوع به نقطه دایره شود. 
-نقطۀ روشن‌تر پرگار؛ کنایه از قطب فلک 
انث (برهان قاطع) (آنتدراج). 
- إإأكنايه از مركز عالم. (برهان قاطع) 
(آتدراج). 
- ||کنایه از پیفامبر اسلام. (از برهان قاطع) 
(از آنندراج). 
- زقطه ریختن؛ کسایه از فال زدن. (غیاثت 
اللغات) (آنندراج). رمل. (غیاث اللفات): 
نقطه ریزد پی قرار قرار 
ناتوان‌تر شود ز ضعف توأن. 
ظهوری (از آتدراج). 
نقطه زدن؛ اعجام. (زسخنری). نقطه 
گذاد- اشتن حروف معجم راء 
-نقطة زره؛ عبارت از سر ميخ که در حلقهً 
زره وصل می‌کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. 
(غیاث اللغات) (آنندرا اج): 
میانة صف رندان بدم چو گوهر تیغ 
چو نقطة زرهم بر کرانه بازآورد. خاقانی. 
- نقطه زرین؛ کتایه از افتاب عالم‌تاب است. 
(یرهان قاطع) (آنندراج). 
نَقطة سودا؛ نقطهُ سوید. (انتدراج). نقطة 
سویدا. رجوع به سویدا و نقطف وید شود: 
نیم جود تو در سر چو روح انانی است 
خیال خال تو در دل چو نقطةُ سوداست. 
امیر معزی (از آتندراج). 
- نقطه سوید؛ نقطة سیاه که در دل است. و این 
اضافه از عالم شجر ارا ک و کتاب قاموس 
است. (از آنندراج). رجوع به سویدا شود. 
- نقط سویدا؛ نقط سوداء نقطه سوید. رجوع 
به سویدا شود. 
- نقطةٌ سهو؛ نقطه که به‌سهو بر حرف 
غیرمقوط داده باشند و آن قابل‌ حک باشد. 
(غیاث اللغات). نقطه که به‌سهو بر چیزی 
گذاشته‌باشند و ضروری نباشد. (از آتدراج): 
چه حاچت است به خال آن بیاض گردن را 
ستاره نقطة سهو است صح روشن را 
صائب (از آنندراج). 
- قط شک؛ نقطه‌ای که برای یادداشت ت مقام 
بر حاشية کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. 
(غیاث اللغات). نقطه که بر کلام مشکوک 


نقطه. ۲۲۶۷۳ 


گذارند تا عندالتحقیق بی‌تأمل به یاد آید. (از 
آنندراج): 
می‌شمردم کودکان را پیش از این عالی‌جناب 
نقطهٌ شک را به‌جای صفر می‌کر دم حساپ. 
طاهر وحید (از آنندراج). 
نه انجم است که زینت‌فروز نه فلک است 
به فرد باطل افلا ک‌نقطه‌های شک است. 
صائب (از آتدراج). 
- ||(اصطلاح صوفیه) این جهان ظاهری را 
گویند.(غیاث اللفات). 
- نقط ضعف؛ در تداول, موارد نقص و عيب 
وسستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری. 
- نقطه عزیمت؛ نقطهُ حرکت. مدا حرکت. 
رتور گذاری‌کردن؛ نقطه گذاشی, 
- نقطه گذاشتن؛ نقطه بر حروف معجم نهادن. 
- ||با نقطه گذاری پایان جمله‌ای را مشخص 
کردن. 
- ||علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت 
سؤال و تعجب در نوشته‌ای به کار بردن 
سهولت خواندن و فهمیدن را. 
- نقط گل؛ کنایه از مرکز زمن و کر: زسین 
است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (اتدراج) 
(ناظم الاطباء). 
تفطه مرکزی؛ محل وسط هر چیز. (آنندراج 
از سفرنامة شاه ایران). 
- نقطة مقابل؛ هدف و نشانه‌ای که برابر چشم 
است. 
- ||کنایه از همر است. (از غیاث اللغات). 
- ||کنایه از حریف است. (از غیاث اللفات) 
(از آتدرا اج): 
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را 
که آفتاب بود تقطة مقایل ما 
رفیع (از آنندراج). 
- نقطۀ مماس؛ در هندسه؛, محل تماس دو 
منحنی. 
- نقطهُ موهوم؛ به‌معنی نقطه که به آن قدر 
باریکی باشد که وجود آن راوهم تصور کند و 
به ظاهر محوس نباشد و بمضی آن را جزو 
لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غباث 
اللغات از بهار عجم). نقطةٌ فرضی که در 
خارج نبود مثل تقاطی که در افلا ک فرض 
نمایند چون نقطه اوج و نقطة حضیض و 
غیرهما و این غر جوهر فرد است که جسزو 
لایتجزی گویند. (از آتدراج): 
قابل‌قسست شمارد نقطة موهوم را 
هرکه بیند در سخن لمل شکربار تو را 
صائب (از انندراح), 
- || طرف خط. (یادداشت مؤلف). 
- ||کایه از دهان معشوق. (از یادداشت 
مۇلف). ۱ 
- نقطه نځاندن؛ نقطه نهادن. نقطه گذاشتن. با 


۴ نقطه. 


نقطه گذاری چیزی را زینت کردن: 

دو مهره بفر مود کردن ز عاج 

بدو نقطه بشاند همرنگ ساج. فردوسی. 
- نقطه‌نظر ؛ در تداول, منظور. نکتۀ مورد نظر. 
نقطة نوکریز؛ قطرة کوچک په مقدار 
نقطه‌ای که از نوک قلم بر کاغذ ريخته شنود. 
(غياث اللغات). 

- قط نون خط ؛ کنایه از دهان است. (اژ 
آتدراج): 

جرع جام لبت پرد؛ عیسی درید 

نقطه نون خطت خامه آزر شکت. 


انوری (از آنندراج). 
- نقطه نهادن؛ اعجام. تعجیم. (از سنتهی 
الارب). نقطه گذاشتن* 
ان نقطه‌های خال چه موزون نهاده‌اند 
وین خط‌های سبز چه شیرین کشیده‌اند 

سعدی. 
- نقطة نه دایره؛ کنایه از مرکز زمین است. 
(انجمن آرا) (برهان قاطع) (آتندراج). 
- ||اشاره به حضرت رسالت‌پناه محمدی 
است. (از برهان قاطع) (از آنندر اج). 
نقطه. زنْ ط ] ([خ) دهی است از دهستان 
کبودگبد بخش کلات شهرستان دره گز, در 
۶هزارگزی مشرق کبودگنید. در درة 
گرمسیری واقع است و ۱۸۴ تن سکنه دارد. 
ابش از رودخانه. محصولش غلات و کنجد: 
شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
نقطه‌بند ی . [ن ط ب ] (اخ) دهی است از 
دهستان حومة بخش مرکزی شنهرستان 
زنجان. در ٩هزارگزی‏ جنوب شرقی زنجان. 
در متطق کوهستانی سردسیری واقع است و 
۳ تن سکنه دارد. ابش از چشمه و قنات» 
محصولش غلات و سیب‌زمینی و انگور» 
شعغل اهالی زراعت است. (از فسرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۲. 
نقطه جو. [نْ ط / ط ] (نف مرکب) نقطه‌بین. 
دقیق. باریک‌اندیش, موهوم‌طلب؛* 
با وهم نقطه‌جو دهت گفت درگذر 
کان‌ذره‌ايم ما که نيائيم در شمار. للبانی, 
نقطه‌دار. ان ط /ط] (نف مرکب) متقط. 
منقوط. بانقطه. (یادداشت مولف). خجک‌دار. 
خالدار. حرفی که بر زبر یا زیر آن نقطه باشد. 
(ناظم الاطباء). 
نقطه گاه. [ن ط / ط] (( مرکب) مرکز. 
محاط. نقطه گه کنایه از مقصد حاجت و ناز 


دیگران؛ 


چنین هفت پرکار بر گرد شاه 

در آن دایره شه شده نقطه گاه. نظامی. 
چو پرگار گردون بر ان نقطه گاه 

به پای پرستش پیمود راه. نظامی. 


نقطه که. [ن ط /ط گ:) (!مرکب) نقطه گاه. 


محل توجه مردم و مرکز هرچیزه 

تقطه گه خانة رحمت توئی 

خامه‌بر نقطةٌ زحمت توئی. نظامی. 
نقطه نقطه. إن ط / ط ن ط / ط] (ص 
مرکب) خال‌خال. پر خال و نقط؛ 

گرز تصرت نه حامله است چرا 


نقطه‌نقطه انت پیکر تیفش خاقانی. 
- تقطه به تقطه؛ به‌طور دقت و با کمال دقت. 
(ناظم الاطباء). 


نقطه‌وار. (ن ط /ط](ص مسرکب, ق 
مرکب) مانند نقطه. چون نقطه؛ 

| گر خطت کمر بندد به خونم 

نیابی نقطه‌وار از خط برونم. نظامی. 
نقطی. [نْ ق ] (ص نسبی) منوب به نقطه, 
رجوع به نقط و نقطه شود. 

-ملانقطی. رجوع به همین مدخل شود. 
نقع. [ن ] (ع !) آراز شترمرغ. (متهى الارب) 
(آتدراج). | آنچه در چاه فراهم آمده باشد از 
آب. (متتهی الارب) (آنسندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||تنگ جای گرد آمدن آب. (منتهی 
الارب) (آنندراج). جائی که در آن آب جمع 
شده و حبس شده باشد. (ناظم الاطباء). 
اازمین نیکوخا ک‌فراهم آمدن ۰ آنت؛ (منتهی 
الارب) (اتدراج) (ناظم الاطباء). زسین که 
خاک پا ک و خوش دارد و در ان اپ ایستد. 


(فرهنگ ضطی). زمین ضوش‌ضا ک. 


(مهذب‌الاسماء). ج, نقاع. آنقع. ||دشت. زمین 
پست و هموار. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ج. نقاع. |زگرد و غبار. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء). گرد اندر 
هوا. (مهذب‌الاسماء). گرد. (ترجمان علامة 
جرجانی ص۱۰۱). ج. نقاع. تقوع. ||(مص) 
تشنگی نشاندن. (منتهی الارب) (آنندراج). 
نقوع. (از اقرب الموارد). سيراب کردن. (تاج 
المصادر ببهقی) (زوزنی). کین دادن و 
برطرف کردن تشتگی را. (از اقرب الموارد). 
||سیراب شدن. (زوزنی) (از ناظم الاطباء). 
|اب‌لند گردیدن آواز. امنتهی الارب) 
(آنتدراج). بلند شدن آواز. (از ناظم الاطباء) 
(از متن‌للغة). برآمدن بانگ, (زوزنی). ||بلند 
کردن آواز. (از ناظم الاطباء, (از اقرب 
الموارد) (از ستن‌اللغة). |إگر بان دریدن. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از متن‌اللقة). ||کشتن. (از 
ناظم الاطباء). به قحل رساندن. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). |[نحر كردن نقیعه را. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||مهمانی 
مسافر کردن و گوسپند و شتر کشتن به‌جهت 
آن. (متهی الارب). ||فراهم آوردن آب دهن 
در دهان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). 
||جمع شدن و باقی ماندن آب در بطن وادی. 








نقل. 
(از اقرب الموارد). نقوع. (اقرب الموارد). 
||بانگ کردن شترمزغ. (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||زیاد شدن مرگ. (از اقرب 
المواره) (از تاظم الاطباء) (از متن‌اللغة). |أبد 
گفتن و دشنام زد سوت از اقرب 
(از نا 
شراب و جز آن. (از اقرب الموارد) (از نا 
الاطباء). ||اطمینان یافتن نفس به چیزی. (از 
متن‌اللغة). ||خیسانیدن دارو و جز آن را در 
آب. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). 
نقع. (ن ن ] (ع !) ج تفيعة. (از تاج العروس). 
رجوع به نقيعة شود. . 
فقعاء : [نْ] (ع ص, !) زمین خوش‌خا ک که 
آب در وی گرد آید. |ازمین پست هموار. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||غبار. (از 
اقرب الموارد) (از تاج الصروس). |اصوت. 
(المنجد) (اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج» 
نقاع. 
نقف. [نَ](ع مص) صاف نمودن شراب را یا 
آمیختن او را با اب. (از سنتهی الارپ) (از 








اتدراج) (از اقرب الموارد). | تار 
سر یا سخت زدن بر آن, یا نیزه ایا عصا زدن بر 
تارک. و نزدیک دماغ رسیدرا شکستگی ا. 
(متهی الارب) (آنندراج). 2 افتن کوشته و 
شکستن دماغ, (تاج المصادر ب قی). شکتن 
چیزی مجوف. (زوزنی). ||به اند تدرون رسیدن 






جسراحت و ریش سستور. (لد- 
(آنندراج). |اکفانیدن من : 
کردن‌بیضه راآ, (منتهی الاربا 
اقرب الموارد). ||سوراخ كردن جوجه بیضه 
را و بیرون آمدن از آن. |(بحث و جستجو 
کردن‌از چیزی. (از اقرب الموارد). 
نقف. [نْ] (ع ص, اج نقیف. رجوع به نقیف 


(آتدراج) (از 


شود. 

نقف. [ن /ن]۲(ع لا چوز؛ مرغ نو درآنده 
از تخم. (متهی الارب). 

نققة. نق ف] (ع () پارة زمین هموار بر سر 
کوه.(منتهی الارب) (آنندراج). 

نقل. [ن ] (ع مص) از جائی به جائی بردن. 
(از غااث اللسفات) (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (زوزنی) (از ناظم الاطباء) (از 


۱ اقرب الموارد). فاوابردن. اتاج السصادر_ 


بیهقی) (زوزنی). اادضع لفتی برای معنی 
تازه‌ای سپ آنکه برای معنی دیگری وضع 
شده است. (از اقرب الموارد). ||از جای به 


۱ هامة الرجل؛ کسرها عن الدماغ؛ و قيل 
نقفه؛ ضربه ايسر الضرب. (از اقرب الموارد). 
۲-استخرج ما فسیها. (اقسرب الصوارد از 
الاساس). 

٣-وبُفتح‏ حیشد تکون تسمية بالمصدر. 
(متهی الارب) (از اقرب المرارد). 


نقل. 
جای رفتن. (غیاث اللغات) (از آنندرا اج). 
||یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
||درپی كردن نعل و موزه. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). |/اصلاح نمودن خف شتر و موزه 
را. (از اقرب الموارد): اصلاح نمودن موزه را 
و دریی کردن آن را. (از ناظم الاطاء). پاره 
دوخستن سپل شر را. (متتهی الارب) 
(آن ندراج) (از نساظم الاطسباء) (از اقرب 
الموارد). اانهل و علل دادن ستور را (تاج 
المصادر بهقی). تقل الابل؛ سقاها نهلاً و عللاء 
(از اقرب الصوارد). ||وژنگ در جامه دادن. 
(تاج المصادر بیهقی). وصله كردن جامه. (از 
اقرب الموارد). |]درپی کردن جامه را. (منتهی 
الارب) (آنسندراج) (از ناظم الاطباء). 
|ابرداشتن حصدیث را. (صنتهی الارزب) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). روایت كردن 
سخی از گویندة آن. (از اقرب الموارد)* 
گوش‌را نزدیک کن کان دور ست 

لیک نقل آن به تو دستور نیست. ‏ مولوی. 
|انخت كردن کتاب. (از اقرب الموارد). |[() 
موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). موزة کهنه. 
(از اقرب السوارد). نعل کهنه درپی‌کرده. 
(مستهی الارب) (آنندر اج). نعلین کهنه. 
(مهذب‌الاسماء) (اقرب الموارد). نقل. تقل. 
(منتهی الارب). | آنچه از پسته و سیب و غير 
آن که تنقل کنند بدان با شراب. (از اقرب 
الموارد) نمّل. (اقرب الصوارد). ج نقول, 
تقولات. رجوع به نمل شود. | طریق مختصر. 
(اقرب السوارد). ||([سص) جابه‌جائی. 
جابه‌جاشدگی. جایه‌جا کردگی. تفر جا و 
مکان. انتقال. (ناظم الاطباء). || حمل. ارسال: 


چون ملکان عزم شدآمد کنند 

نقل بنه پیشتر از خود کنند. نظامی. 
و چون نقل علوفه‌ها از طرف ارمن تا یزد و از 
ولایت | کراد تا جرجان بود. (جهانگدای 
جوینی). ||حرکت. عزیست: 

سبق برد رهرو که برخاست زود 

پس از تقل بیدار بودن چه سود. سعدی. 


|ایان. حکایت. روایت. خبر. (ناظم الاطیاء). 
حکایت و روایت واقعه‌ای یبا داستانی و 
بازگونی سخنی از قول کسی. 

امتال: 

نقل عیش به از عیش. 

نفل کف کفرنیست, 


ااقعه. داستان. افسانه. (ناظم الاطباء) سمر, ‏ 


(یادداشت مولف)* 

بادة گلرنگ و تلخ و تيز و خوشخوار وسیک 

قلس از لمل نگار و نقلش از ياقوت خام 
حافظ. 

ااترجمه. استنباخ: با خود گفت گر تقل این 

به ذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن 


بشود. ( کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب 
را از آن فواید باشد که سبب نقل آن بشناسند. 
( کلیله و دمنه). ||منقول. چیز جابه‌جاشده. 
(ناظم الاطباء). ||(اصطلاح تجوید) یکی از 
اقام نه گان وقف متعمل است و آن چنان 
است که هنگام وقف حرفی را از وسط کلمةً 
موقوف‌علیه به آخر انتتال می‌دهند. مانند: 
«علی شفا جرف هار» (قرآن ۹ که در 
اصل هائر بود که بعد از نقل «هارء» و بعد از 
قلب «هار » یا «هاری» شد. 
- نقل به‌معنی؛ مقابل ترجم محت‌اللفظ, 
(یادداشت مولف). 
نقل قول؛ بازگفتن سخن دیگری. از قول 
کی‌سخی رانقل و روایت کردن. 
- نقل نور؛ نزد منجمان توعی است از اتصال. 
رجوع به اتصال شود. 
نقل. ([ن قَ] (ع اسص) حاضرجوابی در 
سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). ||جدل. (اقرب الموارد). ||(() پر که 
از تیری بر تیری دیگر نهند. |اسنگ‌ريزه. 
(متهی الارب) (آتندراج) (از اقرب الموارد) 
(ناظم الاطباء). سنگ. (از مهذب‌الاسماء). 
| آنچه از سنگ و گج که پس از انهدام و ویران 
کردن خانه برجای ماند. (از اقرب الموارد). 
|پیماریی است در سپل شتر. (منتهی الارب) 
(آن_ندراج) (از اقرب السوارد) (از ناظم 
الاطباء). آن درد که بگیرد در خف اشتر و آن 
را لگ کند. (از مهذب‌الاسماء). |استگستان 
بادرخت. (متهی الارب) (آتدراج) (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). |انعل و خف خلّق و 
کهنه. (از اقرب الموارد). تقل. فل. ج, آنقال. 
نقال. 
نقل. [ن ق] (ع ص) مکان نقل؛ جای 
سنگتا ک بادرخت. (منتهی الارب) (ناظم 
الاطباء). ذونقل. سنگا ک.(از اقرب الموارد). 
|ارجل نقل؛ مرد حاضرجواب. (سنتهی 
الارب) (از اتتدراج) (از مهذب الاسماء) (از 
تاج المصادر بهقی) (ناظم الاطباء). حساضر 
المنطق و الجواب. جدٍل. (اقرب الموارد). 
فقل. [ن] (ع | آنچه بعد شراب از قم ترش 
و تمکین و کباب و یره خورند". (غیایت 
اللغات از بحرالجواهر و متخب‌اللغات). اتچه 
بر شراب خورند. نَمل ". (منتهی الارب) (از 
آنندراج). آنچه جهت تغیر ذانقه پر سر شراب 
خورند. (از تاظم الاطباء). ما ينقل به على 
الشراب. (غیاث اللغات از صراح) (بحر 
الجواهر). هرچه از آن مزة شراب کنند. مسزه. 
زا کوسکا. آجیل. گزک. تنقلات. دندان‌مز. 
میوه. ميو شراب. هر خوردنی لیذ که بدان 
تقل کنند چون شیرینی‌آلات و آجیل و غیره. 
(یادداشت مۇلف):. 
روان خون چو می ناله‌شان بم و زیر 


نقل. ۳۱۳۶۷۵ 
پیاله سر خنجر و نقل تیر.  .‏ افردوسی. 
می و تقل و خوان خواست و اواز رود 
رخ خوب و شادی و بزم و سرود. فردوسی. 
درم دارد و نان و تقل و نید 
سر گوسفندی تواند برید. 
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل 
فرخی تا بتوانی بجز این باده مخور. 
تقل با باده بود باده دهی نقل بده 
دیرگاهی است که این رسم نهاد آنکه نهاد. 
فرخی. 
مجلی سازم با بربط و با چنگ و رباب 
با ترنج و بھی و نرگس و با نقل و کپاب. 
منوچهری. 
و گر ایدون به بن انجامدمان نقل و نید 
چار؛ در دو بازيم که ما چاره گریم 
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم 
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم. 
منوچهری. 
باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی 
باتکلف و نقل هر قدحی بادی سرد. (تاریخ 
بیهقی). گفت مگر گوشت ټافته بودي و نقل که 
مرا و کدخدایم را بخوردی. (تاریخ بهقی 
ص ۲۷ ۲). . 
طبق‌های نقل از عقیق یمن 
پر از مشک کرده بلورین لگن. 
و محرور راکه پوه شراب خورد هیچ نقلی 
به از انار ترش و آبی نست. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). 
می خورد باید و ز لب می‌گسار تقل 
زیرا که تقل به ز لب می‌گسار نیست. 
مسعو دسعد. 
دفع مضرأت شرابی که نه تیره بود و نه تک با 
نقل نار و آبی کتد. (نوروزنامه). و نقل 
[شراب تلخ و تیره ] میوه‌های ترش کنند تا 
زيان ندارد. (نوروزنامه). تقل [شراب 
آفتاب‌پرورده ] ریباس و انار کنند. نقل 
[شراب تازه ] موه خشک کنند. (نوروزنامه). 
آشوب عقلم آن شبه عاج‌مفرش است 
تقل آمیدم آن شکر پسته‌پیکر است. 
1 سیدحن غزنوی. 
انکه شبی تا یه روز باد؛ وصلم دهی 
وآنکه نهی نقل من پسته و بادام و قند. 
سوزنی. 


فردوسی. 


فرخی. 


اسدی. 


روز می خوردن تو بدر و هلال 
خوان قل تو باد و جام تو باد. آنوری. 
تقل خاص اورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر 


۱ - در قامرس و مزیل نوشته که به این معنی 
تقل به فتح نون صحیح است» به ضم تون چنانکه 
مشهور شده غلط است. (از غیاث اللفات). 
۲-الفتح عن ایس‌درید و الضم عن غیره. 
(, سه الارب). 


Yr,‏ نقل. 


کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام. 


خاقانی. 

کی کاین نزل و متزل دید ممکن نیست تحویلش 

کسی کاین تقل و مجلس پاقت حاجت نیت نقلانش. 
خاقانی. 

لب ساقی چو نوش‌نوش کند 

نقل از آن ناردانه بستانيم. خاقانی. 

گل چون بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر 

هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ريخته. 

عطار. 

که‌در سنه پکان تر تتار 

به از تقل و مأ کول‌ناسازگار. سسدی. 

تازر و سیم و نقل داری و می 

مته از جای خویش برون پی. اوحدی. 

نقل کم خور که می خمار کند 

تقل کم کن که سر فگار کند اوحدی. 


گزیدم از سر مستی به زنخدانش . 
چو باده تلخ بود نقل سیب شیرین‌تر. 
ای نی ور 
بادة گلرنگ و تلخ و تيز و خوشخوار وسبک 
نقلش از لمل نگار و تقلش از ياقوت خام. 
حافظ. 
در طاس سیم صورت حلوا کشیده‌اند 
القاب نفل بر طیق زر نوشته‌اند. بسحاق. 
||نوعی از حلوا که در میان آن بادام و پسته و 
تخود پوداده و مغز هیل و مانند آن گذارند. 
(ناظم الاطباء). قسمی حلوا و شیرینی خرد 
مدور یا دراز که در مان آن خلال بادام و یا 
دیگر چیزها نهند: نقل بادام نقل هیل. و 
قمی بسیار ریزه که به اطفال خردسال دهند 
و در میان هریک دائه‌ای خشخاش باشد و آن 
را نقل خشخاش نامند. (یادداشت مولف). 
نقل. 1ن ق] (ع [) پنجم و ششم شب از ماه. 
(ناظم الاطباء). ||ج نْلة. رجوع به تقلة شود. 
نقل. [ن ق] ([) زیرزمینی راگویند که در کوه 
و بیابان به‌جهت خوابیدن گوسفندان سازند. 
(از برهان قاطع) (آتندراج) (از ناظم الاطباء). 
تفول. (ناظم الاطباء). مصحف نفل (نغول) 
است. (از حساية برهان قاطع چ صعین). 
|اعمق و قمع و زرف. (یرهان قاطع) 
(انتدراج). مصحف نغل, مخفف نغول است. 
و برهان قاطع چ معین). ||غور در هر 
چیز. (برهان قاطع) (آنندراج ). غور در 
چیزی. ا الاطیاء), مصحف ۳3 مخفف 
تغول است. (حاشیژ برهان قاطع چ معین). 
فقل. [نِ] (ع ) کنش کهنه. نعل خلق. (از 
اقرب الموارد). موزه و تعل کهنة درپی‌کرده. 
تفل. تقل. (ناظم الاطباء). | خف ّی. سبل 
کهنه.(از اقرب الموارد), 
نقل. [ن ق](ع ص, ل) ج بقل 
نقل. [ن ] (إخ) دهی است از بخش سيرم 
بالای شهرستان شهرضاء در ۴۲۰هزارگزی 


جنوب سمیرم. در جلگة معتدل‌هوانی واقع 
است و ۱۰۰ تن سکنه دارد. آبش از قنات. 
محصولش غلات و تبا کوو کشمش و بادام» 
شنغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۰ ۱). 

نقل آباد. [ن] ((خ) دهی است از دهان 
طارم بالا از بخش سرد شهرستان زنجان. (از 
فرهنگ جفرفیایی ایران ج ۲). 

نقل آور. ان و] (نف مرکب) آنکه نقل‌ها را 
سربه‌راه سازد در بزم شراب. (آنندراج) (از 
بهار عجم). 

نقلاً. [ن لَنْ] (ع ق) به‌طور روایت. (ناظم 
الاطباء). به‌طور تقل. رواية. رجوع به تقل 
شود. 

نقلاء ۰ ن ق] (ع صء !) ج اقل. رجوع به 
ناقل شود. 

نقللان. [ن ] (از ع. امص) اتقال و از جائی به 
جائی شدن: 
کی کاین نزل و منزل دید ممکن نیت تحوپلش 
کی کاین نقل و مجلس یافت حاجث نت تقلاتش, 

خاقانی. 

بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف 
کمبه را از روی ضجرت رای نقلان آمده. 


خاقانی. 
|اکنایه از درگذشتن و مردن و به جهان دیگر 
نقل کردن: 
نبود او راحرت نقلان و موت 
لک باشد حسرت تقصر و فوت. مولوی. 

"جان‌های انا بیتند باغ 
زین قفس در وقت نقلان و فراغ. مولوی, 


- نقلان کردن؛ نقل کردن. از جائی به جائی 
شدن: 

چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست 
صورت مرگ است نقلان کردنی است. 

مولوی. 

نقللان. [ن) (إخ) دهی است از دهستان 
تیرچانی بخش ترکمان شهرستان میانه. در 
۸هزارگزی مشرق ترکمان, در منطقه‌ای 
کوهستانی و معتدل‌هوا واقع است و ۲۰۵ تن 
سکته دارد. مسحصولش غلات دیس و 
حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ايرا ان ج ۳). 
نقلان. [نْ] ((خ) ده کوچکی است از 
دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فضا 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 
نقلانی کردن. [نْ ک د] (مص مرکب) از 
آنجا که شب می خورده است به جای دیگر 
شدن. (یادداشت مولف): در مستی نقلانی 
مکن که نقلانی نامحمود بود که گفته‌اند النقلة 
مثله. (قابوسنامه) (یادداشت مولف). 
نقل افتادن. نأ د] (مص مرکب) منتفل 
شدن: می‌گویند که در هندوستان چنین کابی 


نقلدان. 


است, می‌خواهيم که بدین دار نقل افتد. 
( کلله و دمنه), 
نقلب. [نَ [] ((ح) گروهی از تازیان که 
دعوی نصرائیت می‌کنند. (ناظم الاطباء). 
نقل بنف. [ن ب ] (نف مرکب) جمم‌کنندة 
قصه‌ها و افسانه‌ها. (ناظم الاطاء). 
نقل پف بر. [ن پ] (نف مرکب) منقول. که 
قابل اتقال و جابه‌جا کردن است. 
پذ بری. [ن پ] (حاص مرکب) 
صفت نقل‌پذیر. رجوع به نقل‌پذیر شود. 
نقل خواجه. (ن لٍ خوا /اخاج /ج] 
(ترکیب اضافی. | مسرکب) دانه‌ای باشد 
سیاه‌رنگ و مدور از نخود کوچک‌تره پوست 
آن بار سياه و مغز آن به‌غایت سپید 
می‌باشد. گرم و تر است» تن را فربه کند و قوت 
باه دهد. (یرهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). آن رابه عربى حب‌السمه و 
حب‌الحنکلا گویند. (از برهان قاطع), اسم 
فارسی حب‌السمنه است. از تحفةٌ عم 
مومن). 
نقلدان. [ن] (| مرکب) ظرفی که در آن نقل 
می‌گذارند. (ناظم الاطیاء). ظرفی برای نقل. 
ظرفی برای تقل شراب. (بادداشت مولف): 
پس از بازگشتن ایشان امیر فرمود دو مجلس 
جام زرین با صراحی‌های پرشراب و تقلدانها 
ونرگدانها راست کردند. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۲۴). 
نهاده توده‌توده بر کرانها 
ز یاقوت و زمرد نقلدانها. نظامی. 
- تقلدانهای نادیده گرد:ن قلدانهای پاک‌و 
صاف که گرد و غبار بدان نرسیده باشد یااکی 
گرداو را ندیده باشد تا به دیدنش چه رسد و 
این کنایه از کمال عزت و نایابی او بود. 
(آنتدرا اج). نقلدان براق و نو که مورد استعمال 
قرار نگرفته است: 
بقرمود کآرند خوانهای خورد 
همان نقلدانهای نادیده گرد. 
نظامی (از آنتدرا اج). 
||طاق‌های خرد که به اشکال عجیبه در 
دیوارها سازند و نقلها و لوزیات در آن گذارند 
و آن را جامگاه و چیی‌خانه نیز گویند. 
(آندراج): 
برآوردن از نقلدان بهار 
دوصد نقل با پنجة شاخار. 
ملاطفرا (از آتدراج). 
گرچه گتاخی است با پیر مغان اما سلیم 


۱-مزلف سراج‌اللعات پس از نقل قول برهان 
نويد:«اين جطا و تصحف أست» صحيح 
بدین معنی نغل است... و ظاهراً وجه غلط آن 
است کها کثر اهل آبران غین را قاف خوانند». (از 
حاشية برهان قاطع ج معین) (از فرهنگ نظام). 


نفل روح. 


عد ی پات باشد طاقها میخانه راء 
سلیم (از آنتدرا اج). 
دلیل فرح‌بخشی جاودان 


دهن‌های پرخند؛ نقلدان. کلیم(از آنندراج). 
نقل روح. 1ن لٍ ] اترکیب اضافی, اسص 
مرکب) عمل بعضی از اهل ریاضت که روح 
خود رایه جسم دیگری برند. به شرطی که آن 
جم از جان خالی باشد و این عمل را خلع 
بدن نیز گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). 
نقل فروش. [نْ ت ] (نف مرکب) کسی که 
نقل می‌فروشد. (ناظم الاطیاء): 

جویان وصل نقل‌فروشیم و لعل وی 

دیگر کجا رویم که اینجاست نقل و می. 

سیفی (از آتدراج). 

نقل فروشی. زنْ ف] (حامص صرکب) 
عمل تقل‌فروش. رجوع به نقل‌فروش شود. 
|( مس رکب) جاى نقل فروختن, 
شیرینی فروشی. مقازء نقل‌فروش. 
نق ل کردن. (ن ک ذ] امص مرکب) نقل 
کردن از جائی؛ از انجا بشدن. (یادداشت 
مولف). حرکت کردن. عزیمت کردن: بايد که 
بر این ستون رود و زمام کشتی بگیرد تا از 
ستون نقل کنیم. (گلستان). عیسی آن را 
دانست و از انجا تقل کرد. (ترجمه دیاتسارون 
ص ۵۶). 

- تقل کردن به جائی؛ بدانجا فرودآمدن: 
شبانگاه به منزل او تقل کرده بامدادش خلعت 
داد. ( گلستان). 

|| جابه‌جا کردن. منتقل کردن. از جائی به 
جائی بردن: 

قضا نقل کرد از عراقم به شام 

خوش امد در ان خاک‌پا کم‌مقام. سعدی. 


اااز جای گردانیدن. تحویل. (یادداهت . 


||ترجمه کردن. |[یبان کردن. (تاظم الاطباء). 
بازگفتن. حدیث کردن, روایت کردن؛ 


حلال است از او نفل کردن خبر 

که تا خلق باشند از او پرحذر. سعدی. 
مریدی به شبخ این سخن نقل کرد 

اگرراست پرسی نه از عقل کرد. سعدی. 
خبر به تقل شنیدیم و مخیرش دیدیم 

ورای آن که از او تقل می‌کند ناقل. ‏ سعدی. 
نقل کم خور که می خمار کند 

نقل کم کن که سر فگار کند. آوحدی. 
||مردن. درگذشتن. |امرمت كردن و اصلاح 
نمودن. (ناظم الاطیاء). 


قل گفتن. (ن گ ث) اسص مرکب) 
داستان‌سرائی کردن. قصه و داستان و افانه 
روایت کردن. نقالی کردن. 

نقل ماقم. [ن لٍ ت] (تسرکیب اضافی. | 
مرکب) حلوائی که با جناز؛ مرده می‌فرستند. 
(ناظم الاطباء). رجوع به تقل ماتم شود. 


نقل ماتم. زن ل ت] اصرکیب اضافی, | 
مرکپ) تقل که در ماتم به مردم و قبیله تقسیم 
کنند» و این در ولایت سیاه سازند. به‌خلاف 
هندوستان که آنسجا سپید می‌سازند. 
(آتدرا اج): 
رنگ ایجادم ز روی نقل ماتم ریختند 
خلق را شرین شد از روز سیاهم کام جان. 
شفیع اثر (از آنندراج). 
نقل مجلس. زنل ءّلٍ]" (ترکیب اضافی, [ 
مرکب) آجیل و تنقلی که در مجلس مهمانی و 
شب‌نشلی صرف کنند. شب چره: 
به شب‌نشیی زندانیان برم حسرت 
که‌نقل مجلسخان دانه‌های زنجیر است. ؟ 
|امشهور و مذکور مجلس. (آتندراج). سخنی 
که مورد بحث و مایهُ سرگرمی اهل مجلس و 
محفلی باشد. کی که د کر اعمال و رقار او 
میان پسته‌لیان تقل مجلس این سخن است 
که‌هست شور جهان پسته‌های قندی ماء 
آصفی (از آنندراج). 
-نقل مجلس شدن؛ موضوع بحث و گفتگوی 
محفل و مجلس شدن. زبان‌زد همگان شدن. 
مورد اشاره یا تمسخر دیگران واقع شدن: 
در جهان زاهد مرتاض ز بی‌مفزی‌ها 
نقل مجلس شده است از پی بادامی چند. 
قبول (از آتدراج). 
||مسخره. بذله گو.لطیفه گو. |[بازی و قمار و 
لطیفه و بذله و هرچیز خوش آیندی. (ناظم 
الاطیاء). 
تقل مذ هب. [ن ل م «] (ترکیب اضافی» 
مص مرکب) از مذهبی به مذهب دیگر رفتن. 
(آنندرا اج). تغیر مذهب: 
نظاره به‌سوی چهره از مقلع رفت 
توفیق به نقل مذهیم یاری کرد. ۴ 
واله (از آتندراج). 
ای برهمن تقل مذهب گاه‌گاهی هم خوش است 
لطف کن تيح من بستان و زنارم بده. 
طالب (از آنندراج), 
نقل مکان. [ن ل ] (ترکیب اضافی. امص 
مرکب) جایه‌جا شدن. از جائی به جای دیگر 
رفتن. تفر مکان و منزل دادن ۳ 
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقة زلف 
می‌توان یافت که انداز رهائی دارد. 
صائب (از آتتدراج). 
طاقت نقل مکان نبود از آن چون سنگ پشت 
در سفر با خانه می‌گردد سافر رهسپار. 
اشرف (از انتدراج). 
دارم آن ضعف که هرگاه ز جا برخیزم 
به هر از خود شدنم نقل مکان می‌گردد. 
اشرف (از انندراج). 
|| جلای وطن. ترک وطن. (ناظم الاطباء). 
||به اصطلاح اهل سفرء از جای خود به جای 


نفلی. ۲۲۳۷۷ 
دیگر رفتن از جهت مراعات ساعت. (از 
آتندراج). لإ مرکب) اولین منزل مسافر که با 
خان وی چندان سافتی نداشته باشد و 
چندی در آنجا توقف می‌کند تا آنچه از لوازم 
سفر کر داشته باشد تهیه و تدارک کند. (ناظم 
الاطباء). 

نقل نویسی. [نَ ن] (حامص مرکب) 
نوشتن از روی نوشتة دیگری. نوشتن از روی 
موده. (ناظم الاطباء). 

نقلة. [ن [) (ع !) پیکان تیر که بهن و کوتاه 
باشد. (مسنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). واحد نقال است. (از اقرب الموارد). 
ج. نقال. 

نقلة. (ن ق ل] (ع ص, () ج ناقل. رجوع به 
ناقل شود. ||(() تقلةالوادی؛ آواز سیل رودبار. 
(متهى الارب) (از آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). صدای سیل وادی. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). 

نقلة. (ن ل ] (ع امص) برگردیدگی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). ||از جائی به جائی شدگی. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از 
جائی به جائی بردگی. (ناظم الاطباء). انتقال. 
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اسم است 
انتقال را. (منتهی الارب) (از متن‌اللغة). 
|ا‌خن‌چینی. (سنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). نمامی. (ناظم الاطباء). نميمة. 
(از اقرب الموارد) (متن‌اللفة). ج. تفل. 

نقلة. ان ل] (ع ص) زنی که به زنی نخواهند 
او را از کلان‌الی. (منتهی الارب) (انندراج) 
(از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). زنی که از 
کلانسالی وی را خواستگاری نکنند. (ناظم 
الاطباء). ج نقل. 

نقله. [ن ق ل /ل] (از ع. 4 نقلة. ج ناقل. 
نقل‌کنندگان. (غياث اللغات) (ناظم الاطیاء). 
از جائی به جائی برندگان. (ناظم الاطباء) 


رجوع به ناقل شود. 
- نقلة احوال؛ مورخین. (ناظم الاطباء). 
رجوع به ناقل شود. 


نقله بر [ن لٍ بً] (اخ) دهی است از دهتان 
رستم‌اباد بخش رودبار شهرستان رشت» در 
۵هزارگزی شمال رودبار. در تاحۀ 
کوهستانی معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و 
۲ تن سکنه دارد. آیش از نهر پیرسرا: 
زراعت است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 

ج ۲ 

نقلی. [ن].(ص تبی) منقول از روی 
چیزی. نقل‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء). مقابل 
عقلی. ||قابل نقل کردن و روایت کردن. 


۱-به معتی دوم به قتح اول [ذْ لٍع لآهم 


۸ نقلی. 


روایت‌کردنی. بازگفتی. ||ساختگی. تفلیدی. 
(ناظم الاطباء). 
نقلیی. [نْ) (ص نسبی) در تداول. کوچک و 
زیا. (یادداشت مولف). ریز و گرد به‌شکل 
نقل: تربچة نقلی.|[فروشندة نقل. (ناظم 
الاطباء). 
فقلیاات. [ن لی یا] (ازع.[) قصه‌ها و حکایتها 


و روایتها و چیزهای نقل‌شده و جابه‌جا گشته. 


(ناظم الاطیاء). 
فقلیه. [ن لی ی /ي) (از ع. ص نسسبی) 
تأنیت نقلی. مقابل عقلیه. 

علوم نقلیه؛ چون حدیث و تاریخ. مقابل 
علوم عقلیه. (یادداشت مولف). 

- وسائط (وسائل) نقلیه؛ هرچه بدان چیزها 
را حمل و تقل کنند از آدمی و خر و استر و 
اسب و گاو و ارابه و گاری و دلیجان و درشکه 
و کالکه و اتوبوس و کامیون و اتومبیل و 
ترن و غیره. (یادداشت مولف). 

||([) بارکشی. (لفات فرهنگتان) اناظم 
الاطباء). باربرداری. ||اجرت حمل و نقل. 
(ناظم الاطباء). 
نقم. [ن] (| طاهرامنحوتی است 
فارسیزبانان را از نقب. و امروز هم عوام 
ایرانی تقب را نقم گویند. (یادداشت مولف)؛ و 
دو مرد با سلاح‌ها در زیر گردون رفتند و 
گردون را در نقم راندند. (مجمل التواريخ و 
القمص ص ۵۰٩‏ 
نقم. [ن] (ع مص) شتاب خوردن. (از منتهی 
الارب) (اندراج). به‌شتاب خوردن. (از ناظم 
الاطباء). به سرعت و تندی چیزی خوردن. 
(از اقرب الموارد). سر عقالاً کل.(از متن‌اللخق). 
نقم. ان قَ]' (ع مص) عیب کردن. (ترجمان 
علامة جرجانی ص ۱۰۱) (دهار). نابند 
داشتن کاری را. (از منتهی الارب) (آنندرا اج( 
(از ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة) ۲. كراهيت 
داشتن چیزی. (تاج المصادر بسهقی). کاری 
زشت آمدن. (زوزنی). منکر شمردن کاری را 
و سرزنش کردن و تاپند شمردن کسی را 
به‌سبب کار ناپندش. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). مبالفه در مکروه شمردن چیزی. (از 
متن‌للفة). || خشم گرفتن. (تاج المصادر 
بسهقی). عتاب نمودن. (از منهی الارب) 
(آنندراج). |اکینه کشیدن. (از ناظم الاطباء) 
(از سنتهی الارپ). سزا کردن. (از سنتهی 
الارب). عقاب کردن. (از اقرب الصوارد) (از 
المنجد). داد ستاندن. کنه گرفتن. (از فرهنگ 
خسطی), ||(!) ميانة راه. امنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). وسط طریق. (اقرب 
الموارد). . 
نقم. [ن تي ) (ع !)ج نقمة. رجوع به نقمة شود. 
نقم. ان ق) (ع !اج نقمة. رجوع به نقمة ۳ 
نقمت شود 


ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید 


نز پی ظلم و ستم نز پی کین و نقم. 
منوچهری. 

کف راد او مر نعم را مقر 

سر تيغ او مستقر لقم. ناصرخسرو. 


نقمات. ان ق ]۲ (ع!) ج نقمة. رجوع به نقمة 
شود. , 

نقممت. [ن عم ] (ع امص, () عقوبت و کینه و 
عذاب. (غیاث اللغات از اطایف‌اللفات و 
منتخب‌اللغات و قاموس) (ناظم الاطباء). 
عذاپ و شکنجه. (یادداشت مولف). آزار. 
خحگی. درشتی. (ناظم الاطباء). نقمة. مقابل 
نعمت و راحت. رجوع به نقمة شود؛ و زعم 
امیرالمژمنین ان است که عنایت خدای‌تعالی 
در هر دو صورت نعمت و نقمت بر او بسیار 
شام ار دهد به من دهدم خجلت 

هم نقمت است سفرء ناهارش. تاصر خسرو. 
نحوست طالع و شقاوت بخت او را از كنف 
امن و ساحت راحت در هاویة محنت و حباله 


نسقمت انسداخت. اترجمهة تاریخ یمینی 
ص ۱۴۳). 
رحمتش بر نقمتش غالب یود 
چیره زآن شد هر نبی بر خصم خود. 

مولوی. 
شکر نعمت خوثشتر از نعمت بود 
شکرباره کی سوی نقصت رود. مولوی, 
آن دلیلی کو تو را مانم شود 
از عمل آن تقمت صانع شود. مولوی. 


نقمة. (ن / يم /نّق ]ع اص, إ) 
کینه کشی و پاداش و عقوبت. (منتهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب السوارد). 
عقوبت و كيه. (دهار) (از من ‌اللغة). ضد 
نعست. (یادداشت مولف). اسم است اتقام راء 
(از اقرب الموارد). ج» يقم نقم: نقمات. و 
رجوع به نفمت شود. 

نقنج. [نْ ن | ((خ) دی است از دهستان 
شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. در 
۱مزارگزی شمال غربی درمیان, در درۀ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۴۸۵ تن سکنه دارد. 
ابش از قات. محصولش غلات:ی لبنیات. 
شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ايران ج .)٩‏ 

نقنج پائین. [ن تي ج] ((ع) دی از 
دهتان القورات بخش حومة شهرستان 
بیرجند. در ۴۶هزارگزی مشرق بیرجند, در 
دامن معتدل‌هوائی واقع است و ۴۸۵ تن سکته 
دارد. آبش از قنات. محصولش غلات, شغل 
اهالی زراعت و سالداری است. (از فرهتگ 
جنرافیایی ایران ج ). 

نقندر. [ن‌ق د] (اخ) دهی است از دهستان 
شاندیز بخش طرقية شهرستان مشهد, در 


۲هزارگزی شمال غربی طرقبه. در منطقةً 
کوهتانی متدل‌هوانی واقع است و ۱۷۳۵ 
تن سکه دارد. ابش از رودخانه. محصولش 
غلات و بنشن, شغل اهالی زراعت و مالداری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 

نقند یکت. [نْ ق ] (إخ) دی است از 
دهستان مومن‌آباد بخش درمیان شهرستان 
بیرجند. در ۱۵هزارگزی جتوب درمیان. در 
دام معتدل‌هوائی واقع است و ۱۰۴ تن سکنه 
دارد. ابش از قات. محصولش غلات. شغل 
اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 

نقنق. [ِنٍ](ع!) شترمرغ گریزان یا سبک. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطیاء). 
ظلیم. شترمرغ. (از اقرب الموارد). شترمرغ یا 
شترمرغ نافر و گریزان یا شترمرغ سبک‌وزن. 
(از متن‌اللعة). تأنیت آن نقتقة است. (از منتهی 
الارب). ج. قاق 

نق‌نق. [نِ نا (اصوت) حکایت صوت 
طفلی بهانه جو. نام آواز طفل که چیزی را 
طلبد آهته و پیوسته. با آوازی چون گریان. 
(یادداشت مؤلف). نغ نغ. 

نق‌فق کردن. ان نِ ک 5] (مص مرکب) با 
آوازی نه بلند و نه کوتاه زاری کردن طفل و 
درخواستن چیزی را. (یادداشت مولف). 
بهانه گیری کردن. زرزر کردن. نحسی کردن. 
ننگی کردن. 

نق نقو. [نِ نٍ] (ص نبی) طفلی که نقنق 

نقنقة. [ن ن ق ] (ع!) بانگ بد غوک و مرغ. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) 
|((مص) در منا ک فرورفتن چشم. (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد). 
|[بانگ کردن چفز. (از منتهی الارب). بانگ 
کردن غوک. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). بانگ کردن بزغ. (زوزنی). ||گویند: 
الدجاجة تقنق للبیض؛ بانگ می‌کند ما کیان 
برای بیضه دادن. (از منتهی الارب). 

نقنقة. ان ن ق] (ع ل) تأنیث بیق. رجوع به 
یق شود. 

نقنه. [نْ نٍ ] (اخ) دهی است از دهستان 
سم پان بخن قومة شهرشتان شور شا 


۱- این کلمه در معانی مصدری در متهی 
الارب و به نقل از آن در آنندراج و ناظم الاطاء 
به فتح اول و سکون دوم.[ن ] ثت شده است و 
در مآخذ دیگر از جم له ترجمان علامة 
جرجانی, اقرب السوارد. معجم متن‌اللغة و 
المنجد به قحين [نْ ق ] - 

۲ -بدین معنی در متن‌اللغة به سکرن دوم [َنْ] 
ثت است. 

۳-در ناظم الاطباء به‌صورت نقمات [د ] و 
[نٍ ] و [نق] نیز ثبت شده است. 





نقو. نقوی. ۲۳۲۶۷۹ 
در ۴۸هزارگزی مغرب شهرضاء در جلگة | شود. آمدن آب در گو. (تاج المصادر بهقی). جمع 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۴۴۲ تن سکنه نقوش. [ن] (ع () قسمی از گلبن. (ناظم | شدن آب در مسیل و باقی ماندن آن. (از 
دارد. آبش از قنات, محصولش غلات و پنبه | الاطباء), متن‌اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). 
ولبنبات. شغل اهالی زراعت ر گله‌داری | نقواض. [نْ! (ع !)ج نقض. رجوع به نقض | |آگرد آمدن آب در جای. (منتهی الارب). فع. 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ايران ج ۱۰). شود. ۱ (اقرب الموارد) (المنجد). ||گرد آمدن سم در 


نقو. [نّنَ] (ع مص) برآوردن مغز استخوان 
را. (منتهی الارب). مغز از استخوان بیرون 
کردن.(تاج المصادر بسهقی) (زوزنی) (از 
اقرب الموارد). ||(() استخوان بازو یا ظاهر 
اسستخوان بامفز, قو (از صنتهی الارب). 
استخوان مغزدار. (مهذب‌الاسماء). استخوان 
بازو یا هر استخوانی که مغز داشته باشد. نقا. 
(از اقرب الموارد). ج. آنقاه. 
نقو. [نٍز] (عل)نقو, (اقرب الموارد) (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء. استخوان مفزدار. قلم. 
هر استخوان که در وی مقز بود. (یبادداشت 
مولف). رجوع به نو شود. |مغز استخوان. 
(ناظم الاطباء). 
نقواء )ع ص) رأة تقواء؛ زن 
بساریک‌بینی. (نساظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد! سوّنت آنقی. (از اقرب الموارد). 


رجوع به آنقی شود. ۱ 
نقواء ۰ [نْ ق) (ع ص, !)ج نقی. رجوع به 
نق شود. 


نقوان. [ن | (ع !) تشي نقا. (از اقرب 
المسوارد). دو ریگ‌تسوده. (ناظم الاطباء) 
(آندراج). رجوع به تقا شود. 
نقوب. [ن) (ع !)ج تقب. رجوع به نب 
شود: درا کباد موالیان نقوب احزان و اشجان 
همی برگشاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۴۵۲), 
نقوت. انْ] (ع !)ج نقد. رو به شد ریت ۳ 
چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت 
(کلیله و دمنه). و ملک او را صلتی گرانمایه 
فرمود از نقود و جواهر و کوت‌های خاص. 
( کلیله و دمنه). همه نقود خائه پیش چشم من 
ظاهر آمدی. ( کلیله و دمنه), آنچه داشت از 
نقود و اجناس و اسباب و مواشی بداد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۶۶ |[(مص) نَقّد. 
(ناظم الاطباء). 
نقوس. [ن] (ع مص) ترش شدن شراب. 
(زوزنی) (از آقرب‌الموارد) (از متن‌اللفة) (از 
المنجد). || تباهی افکندن بين قوم. (از المنجد) 
(از اقرب الموارد). 
نقوسان. (ن ) (خ) دهی است از دهتان 
تفرش بخش طرخوران شهرستان ارا ک. در 
۲هزارگزی شمال غربی طرخوران, در 
منطقه‌ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 
۶ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و بنشن و بادام و گردوه 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲ 


نقوع. [نَ](ع!) آنچه از قم ادویه و موه در 
اب تسر کنند. (غياث اللغات) (از اقرب 
الموارد). آنچه در آب تر نهند چون سویز و 
خرما و دارو و بکنی و جز آن, (منتهی الارب) 
(انسندراج). دارو که در أب اغارند. 
(مهذب‌الاسماء). انچه در اب بخی‌اند چون 
مویز و خرما و دارو و جز آن, (ناظم الاطباء). 
خب‌اندنی. خیسانده. ترنهاده. (یادداشت 
مولف)؛ 
ای طبیب از سفوف‌دان کم کن 
کو نقوعی که در میانه خورم. خاقانی. 
|| ابی که در ان ادویه تر کرده باشند. (غیاٹ 
اللغات از بحر الجواهر). آبی است که از 
خیساندن داروها یا میوه‌های خشک در آن به 
دست آرند یدین صورت که آب را بر دارو یا 
میوه ریزند و آن را زمانی طولانی باقی گذارند 
تادر مامات انها نفو ذ کند. (از بحر الجواهر). 
|ارنگ که در آن بوی خوش باشد. || آب 
شیرین سرد یا آب نه شور و نه خوش. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||رجل نقوع اذن؛ مرد که به هرچیز 
ایمان آرد. (مستهی الارب) (آنندراج) (از 





المنجد). 

قوع ۷4ج قع. جع نئو شر 
ل ت. ||بد گفتن و 

دشنام زش تاو کی زا ||تر نهادن دارو را 


در آب. از منتهى الارب). خياندن. 
خیسانیدن. خیس کردن. آغوندن. مرس. 
(یادداشت مؤلف). ||در پی بانگ رفتن. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
|إبلند شدن آواز و فریاد. (سنتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از المنجد). |[مهمانی مسافر: 
کردن و گوسپند و شتر کشتن به‌جهت آن. (از 
منتهی الارب). ||بازداشتن خبر را". (از 
مستتهی الارب). بساور داشتن خبر را. (از 
فرهنگ خطی). یقال: مانقعت بخبر فلان 
نقوعاً؛ ی ماعجت بکلامه و لم‌اصدقه. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |اسیرا 
(تساج السصادر بیهقی) (از متن‌اللغة) (از 
المنجد). سیراب شدن از شراب و جز آن. 
(منتهی الارب). نقيع. (متن‌للفة). |]شفا یافتن 
از شراب و جز آن. (از صنتهی الارب) (از 
متن‌اللفة). ||سیراب کردن. (تاج السصادر 
بهقی) (از متن‌اللفة). برطرف کردن تشنگی 
کسی را. (از متن‌اللغة). نقیم. (متن‌اللفة). 
تسکین دادن و برطرف کردن آب عطش را 


اب شدن. 


نقوش. (نْ) (ع لا ج تقش. . رجوع به نش نع (از المنجد) (از اقرب الموارد). ااگرد 


اياب مار. (از المنجد) (از متن‌اللغة). 
نقوق. [نْ] (ع ص) صانح. (اقرب و 
آنکه نقیق کند. (یادداشت مولف). . ج نقق 
نقول. (ن](ع ج نقل. بقل د 
نقوم. 2E‏ (ع مص) تقم. (ناظم الاطباء) ؟. 
رجیئ قم شود. 
نقوة. (وق و) (ع !) نقوتلشی» ؛ برگزیدة 
چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). نقاوة. 
نقاية. (منتهی الارب). رجوع به نقاوة شود. 
نقوه. [نْ] (ع مص) به شدن از بیماری. 
(تاج‌المصادر بیهقی). نقه. رجوع به نقّه شود. 
||دانتن و فهمیدن. (آنندراج) نقد نقاهد. 
نقهان. (اقرب الموارد). دج په تفه شود. 
نقوی. ۰ن ق ویک ] *(ص نبی) منوب 
به نقی. منسوب به امام على النقی. 
نقوی. [نَ ق ] (إخ) ابراهيم (سید.این 
محمدتقی‌بن حسین‌ین دلدارعلی نصیرآبادی 
لکسهوئی» معروف به نقوی و ملقب به 
سیدالعلماء. از علمای امامیذ قرن اخیر و از 
فقهای صاحب‌نفوذ لکهنوی هدوستان است 
و به سال ۱۳۰۷ه.ق.در ۴۰سالگی درگذشته 
است. از تألی‌فات اوست: اصل‌الاصل, به 
فارسی. البضاعة المزجاة» در تفیر سورة 
یوسف به فارسی. تکملهٌ ینایع‌الانوار. در 
تفیر. الشمعة فى احکام الجمعة. نورالابصار 
فی اخذاشار, به فارسی. الیواقیت و الدرر فى 
احکام التماثيل و الصور. (از ريحائة الادب 
ج۴ ص ۲۲۹). و رجوع به متفرقات ذریعه و 
اعیان الشیعه ج۵ ص۰ ۰ شود. 
سیددلدارعلی نقوی لکهونی. از علمای 
امامیذ هندوستان ۳ ۶۰ھ .ق. 
در لکهنو وفات یافت. او راست: الباقیات 
الصالحات. به زبان اردو. تحقیق معنی 
انشاءاله. حاشية تحریر اقلیدس. حاشية 
شرح تحرير اقلیدس. تذكرة الشیوخ و الشبان. 
رجوع به ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۳۰ شود. 


سیددلدارعلی نقوی لکهنوئی. از فقها و 


۱ -در ما خذ دیگر دیده نشد. 

۲-نیز در تمام معانی رجوع به تفم شود. 
۳-ظ. «باور داشتن» درست است و اشتباه از 
کاتب است. 

۴-در ماخذ دیگر دیده نشد. 

۵-در تداول فارسی‌زیانان به تخفف ياء [نٌ 
ف]. 


۰ نقوی. 


نقی. 





عممای امامیه هندوستان است و در 


۷سالگی به مقام اجتهاد رسیده و به سال 7 


۳ ھ. ق. در لک هنو درگذشته است. از 
تألی_فات اوست: اصالةالطهارة. الافادات 
الحسينية. الامالی. السجزی فى الاجتهاد. 
تجویدالقرآن. حاشة شرح هدایة. الحديقة 
السلطانةه فى المسائل الايمانية, به زبان 
قارسی. روضتالاحکام. طردالمعاندین فى 
مألة اللعن على المنافقین. السجالی 
المفجعة. مناهج‌اتدقیق. الوجیز الرائق. و نيز 
تفر چند سوره از قرأن. رجوع به 
ريحانةالادب ج۴ ص ۲۳۱ شود. 

نقوی. [ن ق ] (إخ) دلدارعلی (سيد...)بن 
سیدمحمدمعین نصیرآبادی لکهنوئی, معروف 
به نقوی. از ا کابر فقها و علمای امامية 
هندوستان است. وی به سال ۱۱۶۶ ھ.ق. در 
قریه نصیرآباد هندوستان تولد یافت و پس از 
تحصلات مقدماتی به عراق رفت و در 
مسحضر درس بسههانی و بسحرالصلوم و 
شهرستانی و دیگر اساتید آن سامان تلمذ کرد. 
سپس به لکهنو بازگشت و ریاست مذهبی آن 


دیار را به عهده گرفت و به سال ۱۲۳۵ ھ.ق۔ 


درگذشت. از تألفات اوست: اشارةالاحسزان 
فسی مصائب سید شیاب اهل‌الچنان. 
احياءالسنة و اماتةالبدعة. اساس‌الاصول. 
حاشية شرح هداية. ذوالفقار. رسالة ذهية. 
الشسهاب ااقب. الصوارم الالهية. 
عسمادالاسلام. سکن الق لوب عند 
فقدالس‌بوب. منتهی‌الافکار. المواعظ 
الحسينية. (از ريحانة الادپ ج ۴ ص ۲۳۰). و 
رجوع به الذريعة شود. 
نقوی. [ن ق] (إخ) على (سید...ابمن 
سیددلدارعلی نقوی. از فقهای هندوستان 
است و به سال ۱۲۴۵ ه.ق.در کربلا وفات 
یافت. او راست: اقامة‌اتمازی للسصین. 
التجوید. التوضیح المجید, در تفير به زبان 
اردو. الرد على الاخباریین. المتم. (از ريحانة 
الادب ج ۴ ص ۲۲۰). 
نقوی. [ن ق ] (إخ) محمدحسین (سید...ابن 
سیدبنده‌حین‌بن سیدمحمد نقوی لکهنونی. 
از علمای امامیه هندوستان است و په سال 
۵ د.ق. درگ سذنته است. او راست؛: 
حدیث‌الحسن فى التسامح فى ادلةالسنن. به 
زبان اردو. رجسوع به ريحانةالادب ج۴ 
ص ۲۳۲ و الذریعة ج ۶ ص ۳۷۶ شود. 
نه ی ] (ع مص) فهمیدن حدیث را (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). دریافتن. (تاج 
المصادر بيهقى). تقوه. تقاحة. نقهان. (اقرب 
الموارد). نقّه. (المنجد) (متن‌اللغة). فهو نْقَه و 
ناقه. (از اقرب الموارد). 
نقه. [نْ ق*] (ع مص) به شدن و برخاستن از 
بیماری در حالی که هنوز ضعف باقی است. 


(از مستهی الارب) (از آنندرا اج) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). از بیماری به شدن. 
(تاج المصادر بهقى). نقوه. (منتهی الارب) 
(اقرب الموارد). رجوع به نقوه شود. 
||دریافتن. (تاج المصادر بیهقی). فهمیدن و 
دانستن. (آتندراج) (از سنتهی الارب) (از 
مسن ‌اللغة). نقه. نقاهة. نقوهة. نقهان. 
(متن‌اللغة). . رجوع به نه شود. 

نقه. آنْ تيه ] (ع ص) فهمنده سخن راو 
داننده. (متهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از 
آنندراج). که دریابد حدیث را. ناقه. (اقرب 
آلموارد). 

نقه. [نْ قَ:] (ع ص, !) ج ناقه. رجوع به 
ناقه شود. 

نقه زدن. [رق ق /ي ر د] (مص مرکب) 
نق‌نق کردن. غرغر زدن. رجوع به نق‌نق شود. 

نقهة. ان ت ه] (ع ص) زن فهمند؛ سخن و 
داننده. (ناظم الاطباء). مونب تقّه. رجوع به قه 
شود. 

نقی. [ن‌قی ] (ع مص) بیرون کردن مغز را از 
است‌خوان. (از منتهی الارب) (انندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معن‌اللعة). 
|امقز خورانیدن كى را. (منتهی الارب) 
(انتدراج). 

نقیی. (ن‌قی ] (ع !) مفز استخوان. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (غياث اللغات) (دهار). منز. 
(نصاب). |]پیه چشم از فربهی. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الصوارد) 
(از متناللفة). ج,انقاء. 

نقی. [ن قسیی ]۱ (ع ص) نظیف. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللفة). پا کیزه. (سنتهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (دهار). منقی. امتن‌اللغة). 
پا ک.(ناظم الاطباء) (غیاث اللضات). ج قاء. 
نتاء, توا و قصد آن کرده بود که ذیل عفاف 
و... عرض نقی این بده را... به لوث خبث و 
فجور خود ملطخ گرداند. (سیدبادنامه 
ص ۷۷. 

حد من این بود کردم من لیم 

زآن سوی حد رانقی کن ای کریم. مولوی. 
|ابرگزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
|| خالص. (غیاث اللفات). ا(مید؛ سپپید. 
(آنندراج) (متتهى الارب) (ناظم الاطباء). نان 
حواری. (متن‌اللغة) (اقرب الموارد). /اطعامی 
که آن را سپید کرده باشند. (ناظم الاطباء). 

نقی. [نْ قیی ] لع ج تقا رجوع به نقا 
شود. 

فقی. ون قی‌ی ] " (ٍخ) امام على النقی. رجوع 
به علی‌بن محمد النقی شود. 

فقیی. [ن] (إخ) علی‌نقی (شیخ...) کمره‌ای.' 
از شاعران قرن دهم و یازدهم و از معاصران 
محتشم و وحشی و ضمیری است. وی در 


کاشان نشو و نما یافته و در اصفهان نزد 
حاتم‌بیگ اعمادالدولژ شاه‌عباس منزلتی 
داشته است و در حوالی سال ۱۰۳۰ ه.ق. 
درگذشته است. دیوان اشعارش بالغ بر "۵۰۰۰ 
بیت است. او راست: 

وای بر جان خلایق ا گر آرند به حشر 

عوض روز قیامت شب تنهائی را. 

بسترم خا کو خشت بالین است 

بی تو بالین و بسترم این است 

روز اول که دیدمش گفتم . 

ان که روزم سه کند این است. 

(از آتشکدة آذر چ سادات ناصری ج۳ 
ص ۱۰۵۶) (از مجمع الخواص ص ۱۶۶). 
نقی. (5] (خ) علینقی (شیخ.سابن شيخ 
اب والسلاء محمدهاشم کمره‌ای فراهانی 
ثیرازی اصفهانی. ملقب به زین‌الاین و 
عزالدین و متخلص به نقی. از علمای امامية 
قرن یازدهم و از شاعران عهد صفویه است و 
به سال ۱۰۶۰ ه.ق.در نن ۱۰۲سالگی در 
اصفهان وفات ياه است. از تصائیف اوست: 


۱-در تداول فارسی‌زیانان به تخفیف ياء [ن ) . 
۲ -هذه تادرة. (از اقرب الموارد). 

۳ -در تداول فارسیزبانان په تخفیف ياء 
(ذ1. ۱ 
۴-سیاذسن سادات ناصری در حاشة 
آتشکد؛ آذر (ج۲ ص ۱۰۵۶) پس از نقل حال 
شسیخ عسلی‌تقی کمره‌ای از هفتاقلیم و 
مجمع‌الخواص و عرفات و نصرابادی, با تذکر 
این نکته که سال وفات وی در تذکر؛ تصرابادی 
۰ و در شاهد صادق و متظم ناصری ۱۰۲۹ 
و در خلاصة‌الافکار و سرو ازاد و خزانة عامره و 
تذکرة غنی و نتایج‌الافکار ۱۰۳۱ ضبط شده 
است. آرد: وم ژلفان ری اض‌العلماء و 
روضات‌الجنات مولانا علی‌نقی شیرازی ففیه 
فاضل اواسط قرن بازدهم هجری مترفی ۱۰۶۰ 
قاضی شبراز و صماحب ماسک‌الحاج ورسللة 
فی تحریم تتن و غیره را که احرالش به اختصار 
در امل‌الآمل آمده است. با این شیخ علی‌نقی 
یکی دانته و در شرح احوالی که به‌عنران علی 
الى المشتهر سالشیخ عسلی‌نفی‌بن الشیخ 
ابی‌العلاء محمدهاشم الطفانی الکمرثی 
الفراهانی ثم الشیرازی ثم الاصفهانی مذکور 
داشته‌اند, جند رباعی از اشعار نقی را که در اقدم 
تسخ دیوان او موجود است به نام این ققیه 
آورده‌انده. رجوع به آتشکده اذرچ سادات 
اصری بخش ۲صص ۱۰۶۶-۱۰۵۶ شود. در 
ريحانة الادب نيز اشعار اين علی‌نقی ذیل شرح 
حال آن علی‌نقی لبت شده است. برای تحقیق 
بیشتر رجوع به تذکرة نصرابادی ص ۲۳۴ و ۵۲۳ 
و مسجم‌الق صحا ج۲ ص٩‏ و آتشک ده آذر 
ص ۲۱۳ و روضات‌الجنات ص ۲۰۹و فهرست 
کایخانة مدرسه عالی مچهسالار ج۲ ص ۶۲۱و 
تذکرةالخراص ص ۱۶۶ و نتایج‌الافکار ص۷۱۸ 
و هفت‌اقلیم ذیل اقلیم چهارم و فرهنگ 
سخنوران ص۶۱۴ شرد. 


جمعه در زمان غیبت. مارالشعة. المسقاصد 
العالیه. مناسک حج. همم‌الئواقب. (از ريحانة 
الادب 3 ص ۲۳۲). و رجوع به متفرقات 
ذريعة شود. 

نقی. [ن] (إخ) علی‌نقی (میرزا...خانابن 
قاسم‌خان لاهوری, متخلص به نقی و لسانی. 
از اعاظم پارسی‌گویان قرن دوازدهم 
هندوستان و از معاصران و شا گردان حزین 
لااهیجی است. او راست: 
تبسم‌ریزی لعل تو ظالم می‌کشد ما را 
نمی‌دانم که کشتن کرده تعلیم این مسیحا را 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۳۷ و قاموس 
الاعلام ج۶ و فرهنگ سخوران ص ۶۱۴ 


شود. 


نقیی. [ن] ([خ) محمدنفی سهرندی‌بن شاه گل. 


از پارسی‌گویان هندوستان است. او راست: 
ملوث کی کند اسباب دنا اهل عرفان را 
کجاآلوده سازد آب رز دامان قران را. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۳۷ و قاموس 
الاعلام ج ۶ و فرهنگ سخنوران ص ۶۱۴ 
شود. 
نقی. [ن] ((غ) (ملا...) بروجردی. از شعرای 
قرن دوازدهم و مؤلف کتاب عین‌البکاء است. 
رجوع به فرهنگ سخنوران ص ۶۱۴ شود. 
نقی آبا۵. [ن ) ((خ) ده کسوچکی است از 
دهتان سبزواران بخش مرکزی شهرستان 
جیرفت. (اژ فرهنگ جغرافیایی ایران ج‌۸). 
نقی آباد. ان ] ((خ) دهی است از دستان 
میان اباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. در 
۲هزارگزی جنوب اسفراین در جلگۀ 
معتدل‌هوائی واقع است و ۲۸۹ تن سکنه دارد. 
ابش از رودخانه. محصولش غلات و پنبه و 
میوه‌ها. شغل اهالی زراعت و مالذاری و 
قالیچه‌بانی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج .)٩‏ 
نقی آ باد. [نْ) (۱خ) دهی است از دهتان 
قیس |باد بخش خوسف شهرستان بیرجند. در 
۰صزارگزی جتوب خوسف در جلگۀ 
گرمسیری واقم است و ۲ تن سکنه دارد. 
آیش از قنات, محصولش غلات و پبه. شغل 
اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج٩).‏ 
فقیا. [ن ] (إِخ) اصفهانی. مشهور به دنگی .از 
شاعران و لطیفه گویان قرن یازدهم است. او 
راست: 

تگاری را که دل در پردة جان داشت ستورش 
چه‌سان تزدیک غیری می‌توائم دید از دورش. 
نگار کلهپز من که دل سراچه اوست 

تمام لذت عالم مان پاچة اوست. 

(از تذکره نصرآبادی ص ۰ ۴۲). 

نقیان. [ن ق ] (ع 4 نقوان. تن نقا. (از اقرب 


الموارد). رجوع به تقوان و نقا شود. 
نقیب. [ن] (ع ص, () مسهتر قوم. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سالار. 
(دهار) (مهذب‌الاسماء). سالار, یعنی مهتر 
چند کس. (ترجمان علامُ جرجانی 
ص۱۰۱). پیشوا و ریس و کسی که معرفت 
به احوال هردم داشته باشد. (ناظم الاطباء). 
سرپرست گروه. کسی که مامور تیمارداری و 
تفحص احوال ده یا صنفی است. (فرهنگ 
فارسی معین). ج ای سردمدار. سردتتد. 
رئیس, بزرگتر. فرمانده سپاه. سرکرد؛ گروهی 
از سپاهیان؛ 
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد 
شکرّش ابر تیره و باد صا نقیب. 
چو کردند با او نقبان شمار 


رودکی. 


سپه بود شمشیرزن شش‌هزار. فردوسی. 
نقیبان ز راندن بمانند کند 
گرایشان هميشه نباشند غند. عنصری. 


دور از امیر بیستاد و نقیبان را بخواند و گفت 
لشکر را باید گفت تا به تیه درآیند و بگذرند 
تا خداوند ایشان را ببیند. نقیبان بتاختد. 
(تاریخ بیهقی ص۳۴). دیگر روز قاضی 
صاعد تزدیک طفرل رفت به سلام و کوکۀ 
بزرگ و تقب علویان نیز با جملة سادات 
بیامدند. (تاریخ بیهقی ص ۵۶۵ امیر نقیبان را 
فرستاد تا نگذارند که هیچکس به دم هزیمتی 
برفتی. (تاریخ ببهقی ص ۵۸۱). احمد به خيمة 
بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و په لشکر 
پیفام داد که کار صلح قرار گرفت. (تاریخ 
بهقی). 
چون نقیبان مصاف شه بیارایند صف 
چهر؛ فتح و ظفر را باد بردارد نقاب. 

صوزنی. 
داد نقیب صا عرض سپاه بهار 
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان. 
پس نقبان پیش اعرایی شدند 
بس گلاب لطف بر رویش زدند. 


خاقانی. 


مولوی. 
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید 
که‌مردی بدین نعت و صورت که دید, 
سعدی. 
||(اصطلاح دور صفویه) معاون يا تایب 
کلانتر. (فرهنگ فارسی معین)". |اعریف و 
داننده انساب. (ستتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). عریف قوم. (از اقرب الموارد). 
|اگواه قوم. (منتهی الارب) (آتدراج). شاهد 
قسوم. ||پذیرفتار قوم. (از منتهی الارب) 
(آتندراج) (از ناظم الاطباء). ضمین قوم. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج ثباه. 
|انسای. (مستتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). مزمار. (اقرب المواردا. |[زبان 
ترازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). لسان‌المیزان. (اقرب الموارد). زبانة 


نقیب. ۲۲۶۸۱ 


ترازو. امسهذب‌الاماء). |اسگ 
گلوسوراخ‌کرده جهت تب یدن آوان: 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
سگ گلوسوراخ‌کرده, چه معمول مردمان شم 
از تازیان است که گلوی سگ خود را سوراخ 
می‌کنند تا بانگ او را کسی نشنود و مسهمان 
بهسوی آنها نسياید. (ناظم الاطباء). 
||سوراخ‌شده. منقوب. (ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیان, 
آنکس که از قبلِ زعیم منصوب بود جهت 
سعی در مصالح فتیان و او را واسطه باشد 
میان ایشان در هر باب به‌مثابت ترجمان. (از 
نقایس‌الفتون). 

- نقیب اشراف؛ نقیب‌الاشراف. کسی که از 
طرف دربار خلفا یا سلاطین مأمور رسیدگی 
به حال و وضع اشراف بود. (فرهنگ فارسی 
معین). 

- نقیب القباء؛ مهتر نقیبان. سرکردة نقیبان. 

- نقیب‌التقبائی؛ شغل نقیب‌النقباء. مقام و 
منصب نسقیب‌النقیاء: از نيابت وزارت و 
قاضی‌التضاتی و نقیب‌الن قبائی و غير آن. 
(ترجمهٌ محاسن اصفهان ص ۴۲). 

= نقیب درویشان (دراویش)؛ کی که از 
طرف دولت مأمور رسیدگی به امور درویشان 
بود و پرسه زدن و چادر زدن جلو خانه‌های 
رجال و اعيان و یره به دستور او تعیین 
می‌شده. (فرهنگ قارسی معین). 

نقیب سادات؛ نقیب‌الادات. تقب علویان. 
رجوع به نقیب علویان شود. 

= نقیب طالییان؛ نقیب‌الطالبیین. کی که در 
عهد خلفای عیاسی بغداد ریاست عموم 
آلابی‌طالب را بر عهده داشته. (فرهنگ 
فارسی معین). 

< نقیب علویان؛ نقیب سادات. نقیپ‌السادات. 
سیدی که از طرف دریار مأمور رسیدگی به 
امور علویان بود: بگوی تا قاضی و... نقیب 
علویان... را خلعت‌ها راست کنند هما کنون. 
از رئیس و نقیب علویان و قاضی زر و ازآن 
دیگران زراندوده. (تاریخ بیهقی) (از فرهنگ 
فارسی معین). 

- نقیب قلعه؛ فرمانده قلعه. کوتوال. (فرهنگ 
فارسی معین). 


- تقیب لشکر؛ کی که مأمور رسیدگی به 


۱-چون به کار رزازی اشتغال داشته است. 

۲ -احتمال قری می‌رود که در عهد صفوبه 
کلانتر و نقیب از میان سرشناسان محل انتخاب 
میگردیدند» ولی هیچ فرینه‌ای از نحوة انتخاب 
انان در دست نداأريم» اما راجم به تعن 
کدخدایان؛ مطربان دوره گرد و امتال آنان» 
امتیازات نقیب بار شبیه بعض امتیازات 
مشعلدارباشی بود. (از فرهنگ فارسی معین از 
سازمان صفویه). 


۲ نقیب. 


امور لشکریان بود. (فرهنگ فارسی معین): 
سام نریمان چا کرش رستم نقیب لشکرش 
هوشنگ هارون بر درش جم حاجب بار آمده. 
خاقاتی. 
نقیب. (ن] (إخ) احمد (حاجی مرزا...)بن 
حاجی درویش حن قصه‌خوان شیرازی» 
ملقب به نقیب‌الممالک و متخلص به نقیب. از 
شاعران متأخر فارسی است. به سال ۱۳۰۲ 
ه.ق. درگذشت. (از فارسنامة ناصری ج۲ 
ص ۴۵) (از طرایق‌الحقایق ج۳ ص ۲۱۵) (از 
فهرست کتابخانة مجلس شورای ملی 
ص ۴۴۴) (از آثار عجم ص ۲۶۲) (از فرهنگ 
سخنوران ص ۶۱۴). 
نقیب. [ن] (إغ) محمدبن محمدبن زید آوی 
غروی. از علما و زهاد قرن هفتم است. رجوع 
به اوی و نیز رجسوع به ريحانة الادب ج۱ 
ص ۲۱ شود. 
نقیمب. [ن] ((خ) محمد سبزواری (میرز...)؛ 
متخلص و مشهور به نقیب. از شاعران قرن 
یازدهم و از سادات سبزوار و از سماصران 
نصرابادی است. او راست: 
یاد عیش از تیر «بختی نگذرد در خاطرم 
عکس پیدا نیت در شبهای تار ائینه را 
دلم از صحبت نادردمندان شمع فانوس است 
که با خود خلوتی از سوختن در انجمن دارد. 
(از تذکرة نصرآبادی ص ۱ ۱۰) (از نگارستان 
سخن ص۱۲۵) (از فرهنگ مسخنوران 
ص ۶۱۴). 
نقیب. [نْ] (اخ) صیرزا ليم اصفهانی, 
متخلص به نقیب. از شاعران متاخر است. او 
راست: _ 
اجر محنت‌های عاشق هم نصیب مدعی است 
مزد را خسرو گرفت و کار را فرهاد کرد. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۳۶ و قاموس 
الاعلام ج۶ و فرهنگ سخنوران ص ۶۱۴ 
شود. 
نقيب. [ن] (إخ) نسقیب‌خان قسزوینی. از 
شاعران قرن دهم است و در زمان سلطت 
| کپرشاهبه هندوستان رفته است. او راست: 
دارم صنمی چهره‌برافروخته‌ای 
راه و روش عاشقی آموخته‌ای 
او عاشق دیگری و من عاشق او 
من سوختة سوختة سوخته‌ای. 
(از قاموس‌الاعلام ج ۶) (از فرهنگ سخنوران 
ص ۶۱۴). 
نقیبان بار. [ن ن ] (ترکیب اضافی, [مرکب) 
کنایه از فرشتگان باشد. (برهان قاطع) 
الاطباء). 
نقیبانه. [ن نْ /ن] (ص نسبی, ق مرکب) 
”چون نقیبان. مانند نقبان؛ 
چونکه در آن نقب زبانم گرفت 


عشق نقیبانه عنانم گرفت. نظامی. 
نقیبت. [نْ بَ ] (ع إمص) نقيبة. بزرگی 
نمودن بر قوم. از نقیب است که بزرگ طایفه 
باشد. رجوع به نقبة شود. 
نقیب ۵۵. [نّ ده] ([خ) دی است از 
دهستان درک‌اسميدة بخش چهاردانگغ 
شهرستان ساری. در ۳۱هزارگزی شمال 
غربی کیاسر, در منطقه جنگلی کوهستانی 
معتدل‌هواي مرطوبی واقع است و ۱۴۰ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه و رود گراب. 
محصولش برنج و غلات و ارزن. شغل اهالی 
زراعت و گس له‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 
نقیب زاده. [نٌ د / د] (اخ) عبدالف‌ادرین 
سیدیوسف حلیی حنفی, معروف به نقیب‌زاده. 
از فقهای قرن یازدهم است. وی به سال 
۰ ه.ق.از حلب به مدینه رفته و در آنجا 
به تسدریس پسرداخته است. او راست: 
لسان‌الحکام, در فقه. معرفةالرمی بالسهام. (از 
ريحانة الادب ج۴ ص ۲۳۳). و رجوع به 
سلک‌الدرر ج ۲ ص ۶۱ شود. 
نقیب کلا. [ن ک ] ((خ) دی است از 
دهتان بیش بخش مرکزی شهرستان بابل» 
در ٩هزارگزی‏ جنوب شرقی بابل» در دشت 
معتدل‌هوای مرطوبی واقع است و ۱۶۰ تن 
سکنه دارد. ایش از فاضلاب چشمه جنید. 
محصولش برتج و کنف و په و غلات و 
نیشکرء شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج ۲). 
نقیبة. (نْ ب ] (ع ص, () مؤنثِ نقیب. (اقرب 
الموارد). رجوع به تقیب شود. ||((مص) روانی 
رای. (مستهی الارب) . نسفاذ رای. (ناظم 
الاطباه) (از اقرب الموارد) (مسن‌اللفة). ||() 
نفس. (مستتهی الارب) (آنندراج) اناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (متن‌اللغة). فلان 
مسیمون‌النقیبة؛ مبارک‌نفس. (از صحاح), 
||اخرد. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). عقل. (اقرب السوارد). |اکنکاش. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
مشورت. (ناظم الاطباء) (اقرب السوارد). 
فلان میمون‌النقیبة؛ یعنی مبارک‌مشورت. (از 
اقرب الموارد از ثعلب). || کار. (مسهُی الارب) 
(آنسندراج) (نساظم الاطباء). فعل. اناظم 
الاطباء). ||سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). طبیعت. (اقرب الموارد) 
(متن‌اللغة). خليقة. (متن‌اللفة). |[(ص) اقة 
بزرگ‌پتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
نقی. [ن] (حامص) ریاست. اناظم 
الاطباء). ||(ص نسبی) منوب به تقیب. 
نقببی. ان[ (اخ) محمد (سیدمیر...اپن محمد 
لوحی حسینی موسوی سبزواری اصفهانی, 


نقیر. 

ملقب به مطهر و معروف به نقیبی. از علمای 
امام قسرن يازدهم است. أو راست: 
كفايةالمهتدى فى احوال المهدى. رجوع به 
ريحائة الادب ج۴ ص ۲۳۳ و الذريعة ج١‏ 
ص ۴۲۱ شود. 
نقیبمی هروی. [ن بي 2/جز] (() از 
شاعران فرن نهم است و به مناست مصاحبت 
با امیر عبدالقادر تقیب تخلص نقیبی اختیار 
کرده‌است. او راست: 

دیده‌ام تا شده از ماه رخ یار جدا 

دل جدا خون شود و دیده خون‌بار جدا. 

(از مسجالس‌الفایی ص ۷۲ و ۲۱۸) (از 
فرهنگ سخنوران ص ۶۱۴). 
نقیف. [نْ] (ع ص, !) آن‌چه از دست خصم 
رهانیده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به 
نقیذة شود. 
نقیف 8 [ن 5] (ع ص, ) اسبی که از دست 
دشمن رهانیده بباشند آن راء (سنتهی الارب) 
(آنندراج). آنچه از دست دشمن رهانده باشند 
از قل اسب و اشتر و جز آن. (از اقرب 
السوارد). ج» قائذ. ||زره. (ستتهى الارب) 
(آنندراج). درع. (اقرب الموارد). |ازن که او 
را شوی بوده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب 
المسوارد) (آنندراج). زن شوهردار. (ناظم 
الاطیاء). 
فقیر. [ن] (ع !) جوی استة خرما. (ترجمان 
علامه چرجانی ص ۱۰۱). چاهک دا خرما. 
(صراح) (ناظم الاطباء). چاهک پشت خستة 
خرما. (منتهی الارب) (آنندراج), چاهک 
پشت هته خرما. (ناظم الاطباء). چاهک 
خرد که بر پشت تخم خرما باشد. (از غیاٹث 
اللغات). آن گو باشد که بر پشت استخوان 
خرما بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی). گو پشت 
هسته خرما. (مهذب‌الاسماء) نان پوست 
اس خرما. (المرقاة چ بنیاد ص ۱۳۷). النكنة 
فى ظهرالنواة. (اقرب الموارد) (از متن‌اللخق). 
آن نقطه که بر پشت هستة خرماست. (قرهنگ 
خطی). فروشدگی وسط هستة خرما به درازاء 
(یادداشت مؤلف). ||اخستة خرما. (غياث 
اللغات) (از آندراج). ||رشته که در شکاف 
خرما باشد. || ظرفی باشد از بیخ درخت که در 
آن شراب نگاء دارند. (غياث اللفات) 
(آتدراج). بن چوبی که کنده کرده در آن نید 
سازند و نبید آن تیز و تندتر باشد. (از صنتهی: 
الارب) (آنندراج). کندة چوبی که آن را گود 
کرده‌در ان نید سازند. (از اقرب الموارد) (از 
ناظم الاطباء). اصل و تن نخل يا درختان 
دیگر که کنده کنند و در آن خرما و جز آن را 
شراب اندازند. (از متن‌اللغة). |((ص) 
سوراخ‌کرده از سنگ و چوب و مانند آن. (از 
منهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). 
نقرکرده از سنگ و چوب و جز آن. (از اقرب 


الموارد). ||( ته درخت که در آن سوراخ 
کرده چوب درکنند و همچون زینه سازند تا به 
وی به غرف رسند. (آنندراج) (از منتهی 
الارب). تن درختی که آن را سورخ سورخ 
کرده و چوپ در آن سوزاخها نهاده و آن را 
همچون زینه سازند و بر روی آن به‌سوی 
غرفه‌ها بالا روند. (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ||ناوه. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). ناو خمیر. (دهار). لاوک که 
ن. (از مهذب الاسماء). ||گو 
خرد در زمین. (منتهی الارب) (از آنندراج) 
(ناظم الاطباء), حفره‌ای در زمین که آب در 
آن جمع شود. (از متن‌اللفة). |اتوعی از مگس 
سیاه. (متهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). ذباب ازرق. (از متن‌اللفة). ج. أنرة. 
|ان_ژاد مرد. (از متهی الارب). اصل. (از 
مهذب‌الاسماء). تراد مرد و اصل ان. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد), نجار و اصل مرد. 
(از من‌للفة). یقال: فلان کریم‌النقیر؛ ی 
کریمالاصل. (منتهی الارب). ||(ص) سخت 
فقیر. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). نیک 
درویش و تنگ‌دست. یقال: هو فقیر نقیر؛ أو 
هو اتباع. (ازمنتهی الارب) . ||(!) وزنی معادل 


آرد سرشند در آ 


هشت و است. (ی‌ادداشت مولف». 
|احقیر. اغات اللغات). چیز اندک. 
(یادداشت مولف): 

خود نقیری است کل عالم و تو 

در نقار از پی نقیر مباش. سنائی. 
زانچه دادم بازنستانم نقیر 

سوی پستان بازناید هیچ شیر مولوی. 


نقیر و قطمیر؛ از اندک و بیش مراد دارند و 
گاهی به‌لحاظ اندکی و بیشی کایه از صفیر و 
كير باشد. (غاث اللغات از لطایف‌اللفات و 
منتخب‌اللعات و کشف‌اللفات و مدار) (از 
اتدراج) 

هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود 

شرح آن بازتمایم به تقیر و قطمیر. سوزنی. 


چون قر گشت نامة اعمال من سياه 
بر من وبال جرم ز قطمیر و از نقیر. سوزنی. 
نقیر و قطمیر از من گناه | گربودی 
مکن خطاب ز قطمیر و از نقیر مرا سوزنی. 


> |اکنایه از جزیات مقدمات و از مردم عوام 
كە‌روشاس ناشند. (غیاث اللغات). 
نقیر لو. [ن] (اخ) دهسی از دهستان ارشق 
بخش مرکزی شهرستان مشکین‌شهر. در 
۵۱هزارگزی شمال شرقی مشکین‌شهر در 
منطقه‌ای کوهستانی و معتدل‌هوا واقع است و 
۷ تن سکنه دارد. ایس از جشعد. 
محصولش غلات و حسوبات, شغل اهالی 
زراعت و گسله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۴). 
تقهوة. 1ن ] (ع [) سفینه کوچک که آن را 


نقیش. سم E‏ ن 
۳۹ لارب) (آندراج» . نفيش. .قرم ن 





(منتهی ادرب) (آتدراج) ناغم ااا( ۳ 
اقرب الموارد). مشابه. نظیر. (ناظم الاطباء), 
سانند. (مهذب‌الاسماء) (ناظم الاطباء). 
|اشکل و پیکر و نشان. (ناظم الاطباء). 
فقیص. (نْ) (ع ص, !) آب شیرین و خوش. 
(متهی الارب) (آنندراج). آب شیرین و گوارا. 
(ناظم الاطباء). آپ عذب. (از اقرب الموارد), 
||هرچیزی پا کیزه که بوی خوش داشته باشد. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
||ناقص و ناتمام. |[معیوب. شخص نقیص؛ 
شخص عیب ‌دار. |اسجرم. گتاهکار. (ناظم 
الاطباء). 
تقبصه. [ن ض ] (ع !) سخن‌چینی. (منتهی 
الارب) (آنندراج). سخن‌چینی در مان مردم. 
(ناظم الاطباء). وقيعة. (از اقرب الموارد). 
||اععیب. (متهى الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الصوارد). ||خوی زشت يا 
سست. (منتهی الارب) (آتدراج). خصلت بد 
ولت و زشت‌خوئی. (ناظم الاطباء). 
خصلة دنكة و ضمينة. (از اقرب الموارد). 
خصلتی پست در آدمی. (بادداشت مولف). 
ج تقائص. 
تقیصه. (نْ ص / ص ] (از ع.!) تقيصة. عيب. 
منقصت. اهو. کم‌بود. کماسی. (بادداشت 
ملف). رجوع به نقيصة شود. ||بهتان. (ناظم 
الاطیاء). 
تقیصه گفتن؛ بهتان گفتن. (ناظم الاطباء). 
نقیض.[ن] (ع ‏ باشگونة چیزی. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). 
مسخالف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). 
ناماتد. (زس‌خشری). ناهمتا. (دهار). ضد 
شیء». (مهذب‌الاسماء). باه گر چیزی. 
دشمیز, ضد. (ناظم الاطاء). مقابل. وارونه. 
وارون. (بادداشت مولف). نقضه. (اقرب 
الموارد). || آواز پوست. || آواز پای. (منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). | آواز زه 
کمان و آواز نوار تنگ ستور و آواز محمل و 
پالان و چرخ چاه و بانگ انگشتان و ہانگ 
استخوان پهلو و اواز اندام. (از متهی الارب) 
(از آنندراج) (از اقرب الموارد). |[بانگ 
ما کیان وعقرب و قوریاغه و عقاب و شترمر] 
و بلدرچین و باز و وتر و وزغ و آدمی. (از 
اقرب الموارد). بانگ عقاب. (ناظم الاطباء). 
بانگ عقاب و مرغ خانه (مهذب‌الاسماء). 
| آوازی که به مکیدن شاخ حجامت می‌برآید. 
(منتهی الارب) (آنندراج ج) (از اقرب الموارد). 
||(اصطلاح منطق) نقیض هر شىء رفع آن 
بوده و فرق میان نقیض و ضد آن است که دو 


نقیع. ۲۲۶۸۳ 


نقیض نه با هم جمع شوند و نه هر دو معدوم, 
جنانکه «هست» و «نیست» و «حیات» و 
«ممات». اما دو ضد جمع نشوند. اما هر دو 
معدوم توانند شد, چنانکه سید و سیاه ممکن 
نیست که جمع شوند. مگر می‌تواند که هر دو 
باشند, بلکه زرد باشد. (از غات اللغات). 
چیزی را وقتی نقیض چیز دیگر خوانند که نه 
با هم تواند بودن و نه با هم تواتد نبودن. مثل 
وجود وعدم که جمع هر دو محال است و رفع 
هر دو نیز غیرممکن. و رجوع به تناقض شود. 
نقيضة. [ن ض ] (ع [) مؤنثِ نقیض. رجوع به 
نفیض شود. |[راه در کوه. (صتهی الارب) 
(انندراج) (مهذب‌الاسماء) (از اقرب الموارد). 
||باشگونه جواب گفتن شعر کسی را. (منتهی 
الارب) (آنندراج). ج نقاْض. 
نقیضه کردن. [ن ض /ض ک د] (مص 
مرکب) شعر کی را جواب گفتن. رجوع به 
نقیضین. [ن ض ] (ع ) تثية نقيض در 
حالت نصبی و جری. رجوع به نقیض شود. 
فقیط. [نَ] (ع ص ) بندء آزادکرده. (منتهی 
آلارب). مولی‌المولی. (آقرب الموارد). بنده‌ای 
که شخص آزادشده آزاد کند. (ناظم الاطباء). 
نقیع. [ن ] (ع ص, ) آب ایستاد: خوشگوار و 
آب ثیرین خنک. یا آب نه شور و نه خوش 
(منتهی الارب) (آنندراج). آب عذب سرد و 
گفته‌اند آب مشروب. (از اقرب الصوارد). 
ااچاء بسسیارآب. (مستتهی الارب) 
(مهذب‌الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ج» انقعة. ||شراب که از صویز 
سازند. (مهذب‌الاسماء). شراب مویز. (دهار). 
شراب مویز یا آب خرما و مویز و دیگر 
میوه‌ها که تر تهاده باشند". (منتهی الارب) 
(آنندراج). شرایی که از مویز سازند به‌وسیلة 
خیساندن مویز در آب بدون طبخ آن. || آب 
میوه‌های ختک خیانده و داروهای 
آب‌ترنهاده. خبانده. (یادداشت مۇلف): 
زردآلو ونقیع آن عرق را و دهان را خوشبوی 
کند.(ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را که 
شرف غالب بود ماءالاصو : و نقیع حلبه... 





ف (از 
مهذب‌الاسماء). || شیر بی آیغ که سرد کنند و 


در اب آغارند. . نقوع. . (یادداشت 


خورند. || حوض که در آن خرما تر نهند. 
(متهی الارب) (اندراج). ابی که در آن مویز 


۱ -عارت تاج العروس اين است: شراب 
يتخ من زيب بنقع فى الماء من غير طبخ 
كالنقوع و قبل فى الكر انه نقيع الزبيب أو کل ما 
يقع تمرآكان أو زبياً آر غيرهما كالعناب و 
القراصيا و التين و ما آشبهها ثم یصفی ماء و 
یشرب نقیع. 


۴ نقيعة. 


و یا خرما و جز آن خیسانیده باشند. (ناظم 
الاطیاء). ||بانگ و فریاد. (صنتهی الارب) 
(آنندراج). صراخ. (اقرب الصوارد). |[مردی 
که مادرش از قوم دیگر باشد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). |اسح نقیع؛ 
محض. خالص. قاتل. کشنده. (از یادداشت 
مولف). ||دواء نقیع؛ داروی خیسانیده در آب. 
(ناظم الاطباء). 

فقیعة. [ن ع] (ع ) نام ضیافت قدوم سفر. 
(غیاث اللغات از صراح و شرح نصاب). 
مهمانی مسافر. (منتهی الارب) (انندراج) 
(ناظم الاطباء). مهمانی بازآمدن از سفر. 
(مهذب‌الاسماء) (از المرقاة ص ۶۷). طعام که 
برای ازسفررسیده فراهم کنند '. (از اقرب 
الموارد). |استور که در مهمانی کشند. (منتهی 
الارب)(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). ج. نقائم. و منه قولهم؛ 
الاس تقائع‌الموت؛ أى یجزرهم جزر الجزار 
القيعة. (تاج العروس). ||طعام مردی آن شب 
را که مالک گردد". (منتهی الارب) (آنندراج). 
طعامی که مرد در شب عروسی که زن میگیرد 
میدهد. (ناظم الاطباه). ج» فم. 

نقیف. [ن] (ع ص. !) حنظل کفانیده. (منتهی 
الارپ) (انندراج) (ناظم الاطیاء). رجوع به 
قف شود. |أتنة درخت. (متهى الارب) 
(آنندراج), رجوع به معی بعدی شود. |اجذع 
تقیف؛ تنه درخت دیوچه‌خورده. (سنتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنه درخت 
کهارضة أن را خورده باشد. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). ج, نقف. و رجوع به 
مقوف شود. 

نقیق. [َنْ] (ع مص) بانگ کردن غوک و 
عقرب و ما کیان و گربه و جز آن. (از صنتهی 
الارب) (از آنندراج). بانگ کردن مرغ و کژدم 
و ما کیان و گربه. (تاج المصادر ببهقی). بانگ 
کردن مرغ خانه. (مهذب‌الاسماء). ||() بانگ 
غوک و ما کیان.(غیاث اللغات از صراح). 
یانگ بزغ. (السرقاة ص ۱۱۷). شُرّ. بانگ 
غوک. آواز غوک. بانگ چغز. آواز وزغ. 
(یادداشت مولف). 

فقیل. ان ] (ع ص) مرد غریب و مسافر. 
(منتهی الارب) (آنندراج). غريب وغريه. 
غریب و مسافر, خواه مرد باشد یا زن. (ناظم 
الاطیاء). ||(() توجبه که از زمین باران‌رسیده 
آید. (متهی الارب) (آتدرا اج) (ناظم الاطباء). 
سیل که از زمین باران‌رسیده به اراضی دیگر 
جاری شود. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
|اراه هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). 
طریق. (اقرب الموارد) (متن‌للفة). هر راهسی. 
(ناظم الاطباء). |[رفتاری است اسب را که در 
آن دست و پای را زودزود بردارد. یقال: انه 
ذوتقیل. یا آن رفتاری است میان دویدن و 


پویه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی 
از سیر و رفتن است و آن مداومت در رفتن 
است. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). فرس 
ذونقیل؛ سریم نقل‌القوائم. (از اقرب الموارد). 
اج نقیلة. رجوع به قيلة شود. 

نقیله. (ن ل] (ع ) پوست‌پاره‌ای که بر کفش 
و بر سپل شتر زئند چون سوده گردد. (منتهی 
الارب) (آتندراج). وصلا کفش و خف. (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). ج, تقائل. نقیل. 
||نقیلةالعضد؛ گوشت‌پارة درشت از پازو. (از 
متهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). 
|((ص) زن غريه. (منتهی الارب) (آنتدراج). 
غريبة. (اقرب الموارد). تأثیث نقیل, رجوع به 
نقيل شود. ||ابن‌نقیلة؛ مسافر و غريب. 
(انتدراج) (از ناظم الاطباء). ابن‌غريبة عن 
الحی. (متن‌اللغة). 

نقیعة. (ن م] (ع () نفس. سرشت. (آنندراج). 
نفل و عقل و طبیعت. (ناظم الاطباء). 
میمون‌اللقیمة؛ پا ک‌نفی. (منتهی الارب). هو 
میمون النقيمة و النقيبة؛ اذا كان مظفراً فیما 
یحاول. (متن‌اللفة). ابدالی است از نقبة. (از 
متتهى الارب) (از اقرب الموارد). لفتی است 
در نقيبة. (از متن‌اللغة). رجوع به نقيبة شود. 

نقیة. [رّق ی ] (ع !) کلمه. (از ناظم الاطباء). 
رجوع به ية شود. 

نقیة. [نْ قی ی ](ع ص) تأنیت نق رجوع 
به تقی شود. |ا(() کلمه. سخن. (متهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 

نقیه. [نّ) (ع ص) ناقه. ضمیف و به‌شده از 
بیماری. (ناظم الاطباء). صاحب نقاهت. 
(یادداشت صولف). از ناخوشی برخاته. 
رجوع به ناقه شود. 


نک. [نْ / نٍ] (ق) مسخفف ایک است. . 


(آنتدراج) (انجمن آرا). اینک. | کنون. حالا. 
نون. شکسته اینک. (یادداشت مولف). و 
رجوع به اينک شود: 

اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر 
صیاد از دور نک دانه برهته کرده لوسانه. 


کائی. 
چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد 
نظام دنیا را نک بی‌نظام باید کرد. 

ناضرخسرو. 

گفت در ملکم سگی بد نکخو 
نک همی میرد میان راہ او. مولوی. 
نک ز درویشی گریزانند خلق 
لقمة حرص و امل زآنند خلق. مولوی. 
نک پیرانیده‌ای مرغ مرا 
در چراگاه‌ستم کم کن چرا. 

مولوی. 
|(اصوت) بنگرا بسبین] ابن است؛ هاا 
(یادداشت مولف): 


هرکه گوید کو قيامت ای صنم 


تکاب. 


روی بنما که قیامت نک منم. 
مولوی (از یادداشت مولف). 
|[(حرف ربط) بل. بلکه. (فرهنگ فارسی 
معین)؛ بل انتم قوم عادون؛ ۲ نک شما گروهی 
اید ستمکاران. (ترجمه تفر طبری از 
فرهنگ فارسی معین). 
نکت. [ن ] (!) زاج و زمه را گویند و آن چیزی 
است شبیه به نمک. (برهان قاطع) (انتدراج). 
زا ک.زاغ. شب. زمج, زمه. (یادداشت مولف). 
مصحف زک است. (حاشي برهان قاطع ج 
معین). رجوع به زک شود. 
نکگ. ([ن] (!) منقار سرغان. (برهان قاطع) 
(آنندراج). منقار مرغ. (ناظم الاطباء). مخقف 
نوک یی منقار است. (انجمن ارا). نوک. 
منقار. (یادداشت مولف)؛ 
نک طاووسکان و طاووسان 
گاه خوردن شده زمین‌بوسان. 
مرو (از انجمن آرا). 
رجوع به نوک شود. ||تیزی سر و آخر هر 
چیزی. تک. تیزه. نوک. (یادداشت مولف): 
نک قلم. نک شمشیر, رجوع به نوک شود. 
- زک کوه؛ ذروه و قله ان. (یادداشت مولف). 
رجوع يه نوک شود. 
نکا. [ن ] (إخ) قصبة مرکزی دهستان قره‌طقان 
بسسخش بسهشهر شسهرستان ساری, در 
۵ کیلومتری جنوب باختری بهشهر. سر راه 
شوسۀ ساری به بهشهر واقع است و ۲۰۰۰ تن 
سکنه دارد. رودخانه نکاآن را مشضروب 
می‌کند. محصولش برنج, غل مرکبات. پنبه, 
کنف و کنجد است. کارنخانه برنی‌کوبی و 
کارخانة آردسازی دارد. (فرهنگ فارسی 
مسن ` 
تکائت. [ن ء] (ع !)ج نكيشة. رجوع به نکيشة 
شود. 
تکالب. [ن] () نک. زاج.(از برهان قاطع) (از 
آن ندرا اج). زا ک.زک. زمد. (از جهانگیری) 
زا ک. ظاهراً تصحف زکاب است. (رشیدی). 
|ایمضی آب زاج را گفه‌اند. |ایعضی گویند 
متخ ننک آپ ات ارعان قاط 
(انندراج). 
تکاب. [ن] (ع |) ورم و آماس بنا گوش شتر. 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدین 
معنی نکاف است. (حاشية برهان قاطع چ 
معین). رجوع به نکاف شود. 
فکالب. [نٍ] () بهله. و آن پوستی باشد که به 
اندام پنجه دست دوزند و میرشکاران بر دست 


۱ -فی التهذیب: ما صنعه الرجل عند قدومه 
من السفر. (اقرب الموارد). 

۲ -طعامالرجل للة بملک املا کا. (تاج 
العروس). طعام‌الرجل لله املا که. (متن‌اللغة). 
۲- قرآن 1۶۶/۲۶ 


کشند به‌جهت برداشتن باز و شاهین و امثال 
آن و به این معنی با بای فارسی [نکاپ ] هم 
آمده است. (برهان قاط). تکاف. نکاپ. (از 
حافیذ برهان قاطع چ معین). دستکش و 
استین‌مانندی که در هواهای سرد دستها را در 
مان آن گذارند و بهله و دستکش از تیماج که 
شکارچیان بر دست کشیده باز و شاهین و جز 
آن را نگاه دارند. (ناظم الاطباء): 

آین نکاب از بهر شاهین بر کف دست من است. 

شموری (از حاشیة برهان قاطع). 

|اخبر (؟). |اشکل و نقشه‌ای که با مداد کشند 
و با سوزن سازند (؟). (ناظم الاطباء). 
نکابت. [نِ ب) (ع مص) گزند به دشمن 
رسانیدن. (غیاث اللغات). و رجوع به نکایت 





شود: در این نزدیکی جزیره‌ای است که 
تعابت اهل آن در حق ما زیادت از قصد دیگر 
دشمنان است . (ترجمة اعثم کوفی ص .)٩۵‏ 
اهل سقلیه عراده‌ها از حصار روان می‌کر دند 
املا کارگر تمی‌آمد و نکابتی و ضرری از آن 
به کی نمی‌رسید. (ترجمۂ اعثم کوفی 
ص .)٩۴‏ 

نکابة. [نِ ب ](ع مص) نقیب و پذیرفتار قوم 
گردیدن و تکیه‌جای و معتمد قوم شدن. 
(مسنتهی الارب) (آنندراج) (از متن‌الغة) 
تکوب. (از اقرب الموارد). تکیه گاهو معتمد 
قوم بودن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نکاپ. آن ] (ل) نکاب. بهله. دستکش 
قوشچیان. (ناظم الاطباء). نکاف. (از فرهنگ 
فارسی معین). رجوع به تکاب شود. 

نکات. 1 (ع [) ج نکته, به‌معلی خسجک. 
(انندراج). رجوع به نکته شود. ||نکته‌ها و 
اندیشه‌ها و لطیقه‌ها و مطالب دقیقه و رموز و 
علامات پنهانی ". (ناظم الاطباء), رجوع به 
نکته شود. 

نکات. [نٌ ک کا] (ع ص) سخت عیب‌کننده 
مسردم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آتندراج). طمَان دربارة مردم. (از متن‌اللفة) 
(از اقرب الموارد). 

نکالت. [ن] (ع!) آبله‌ریزه که در دهان شتر 
برآید. (منتهی الارپ) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغق). لى 
است در لکاث. (از متن‌اللغة). 

نکاثة. [ن تَ) (ع !) شکته و ریز؛ مسوا ک 
که در دهان بماند. (منتهی الارب) (آتندراج) 
(ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة). ||پاره‌های 
گت سر رسن. امنتهی الارب) (آتندراج). 
پاره‌های تة سر ري مان. (ناظم الاطیاء) 
(از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 

نکاح. [ن ] (ع مص) زن کردن. (ترجمان 
علامة جرجانی ص ۱۰۱) (زوزنی). عقد 
زناشوئی بستن. (از منتهی الارب). زن گرقتن. 


تزوج. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). نکح. 
(مین اللغة). کابین کردن. (بادداشت مولف). 
|[شوی کردن. (ترجمان علامةُ جرجانی 
ص ۱۰۱) (از زوزنی). شوهر کردن. (تاج 
المصادر ببهقی) (از متن‌اللفة) (از اقرب 
الموارد). |[([مص) عقدی که ميان زن و شوهر 
بندند. (انتدراج) ازدواج. میزاد. زن‌اشوئی. 
عروسی. بفل‌خوابی. (ناظم الاطباء). کایین. 
عقد زناشونی. زواج. کدخدانی. تأهل. 
(یادداشت مولف). عقدی که به‌موجب ان 
علاقه زناشوئی بین زن و مرد ایجاد شود 
ور این فتاد ز من دست بازدار و برو 
که‌نست با تو مرانی نکاح و نی شرکه. 

منو چهری. 
ميان ما ته عقدی نه تکاحی 
نه آیین عروسی بود و له سور. منوچهری, 
رسول فرموده است: اتکاح سختی. ( کستاب 
النقض ص ۵۰۱). 
رای اقضی‌القضاة | گر خواهد 
زله پیش از نکاح بفرستد. خاقانی. 
- به نکاح... بودن؛ در عقد او بودن. همر او 
بودن. خاص او بودن 
اسمای طبع من به نکاج ثنای اوست 
زان قال سعد ز اختر اسما برآورم. ‏ خاقانی. 
به نکاح درآوردن؛ به زنی دادن: په حلب 
بردو دختر خود به تکام من درآورد. 


( گلستان). 

در نکاح... شدن؛ در حبال عقد درآمدن: 
عجوز جهان در نکاح ملک شد 

که جز عذر زادنش رائی نیابی. خاقانی. 


نکاح دائم. رجوع به عقد و عقدی شود. 


1 -نکاح کردن؛ عقد کردن. عقد زناشویی 


بتن. زن یا دختر را به کسی به شوی دادن 
امر مردانشاه را په کوشک سالار بکتفدی 
آوردند و عقد و نکاح آنجا کردند. (تاریخ 
بیهقی ص ۵۳۵). دختری ازان قدرخان به نام 
امیر محمد عقد و نکاح کردند. (تاریخ بیهقی 
ص .)۱٩۹۳‏ 
یکر گرانبهای من عقد تو بت یک‌شبه 
با تو نکاح کردمش زانکه به غمزه دلیر است. 

بدر چاچی (از آنندراج), 
کنم‌هر کجا شاهدی را نکاح 
چو طفرا به قاضی نیینم صلاح. ‏ _ 

ملاطغرا (از آنندراج). 

نکاح منقطم. رجوع به صیفه شود. 
|[(مص) گاییدن. (از منتهی الارب). مجامعت 
کردن. (تاج المصادر بهقی) (زوزنی). جماع 
کردن. (آنندراج). زناشوئی کردن. (فرهنگ 
فارسی معین): و دعوی‌های بزرگ کردند 
چون نکاح بنات و اخوات و نکاح غلامان. 
( کتاب النقض ص ۲۲۹). | غالب شدن خواب 
بر چشم کسی ". (از ناظم الاطباء) (از اقرب 


۲۲۶۸۵  .تازاکن‎ 


الموارد) (از متن‌اللغة). ||تر كردن باران زمين 
را. (از ناظم الاطباء). نکح المطر الارض؛ 
اختلط بثراها. (اقرپ الموارد) (از متن‌اللغة). 
| اغالب شدن دوا بر کسی. (از ناظم الاطباء) 
(از متن‌اللغة). تکح الدواء فلاناً؛ خامره و غلبه. 
(اقرب الموارد). 

نکاح. (ن ک کا] (ع ص) آنکه زن بسیار 
گرفته باشد. کثیرالیکاح. پرشهوت. (ناظم 
الاطباء). رجوع به تکاح و نکم شود. 

نکاح. [نٍ] (إج) دی است از دهستان 
تبادکان بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد. در ۲هزارگزی شمال مشهد در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۳۲۴ تن سکته دارد. 
آبش از قات. محصولش غلات و سیوه‌هاء 
شعغل اهالی زراعت و مالداری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج٩).‏ 

نکارة. زن ر] (ع (سص) زیرکی. (سنتهی 
الارب) (آن‌ندراج) (ناظم الاطباء). دهاء. 
فطنت. (متن‌اللغة) (اقرب الموارد) (الصنجد). 
|| جهالت. (المنجد) (من‌اللغة) (ذیل اقرب 
الموارد از تاج العروس). ||(سص) سخت و 
دشوار گردیدن کار. (متهی الارب) (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة) (از اقرب 
الموارد) (از المنجد). صعب شدن کار. (دهار). 
نکر. (ناظم الاطباء) (متن‌اللفة). |[زیرک و با 
فطانت و جودت رای گردیدن؟. (از ناظم 
الاطباء). 

نکاره. [ن ر / ر ] (ص مرکب) نا کار. یکار. 
(فرهنگ لفات شاهنامه ولف ص ۲۵۵). 
مربوط به فرهنگ لغات شاهنامه است. 
|ابی‌قیمت. بی‌ارزش. (فرهنگ خطی). 
بی‌قدر. تا کس.بی‌کاره. بی‌فایده بی‌حاصل. 
ناچیز. (ناظم الاطباء). نابه کار. 

نکاژ. [نَ ککا] (ع [) ماری است بی‌دهان که 
به بیتی گزد و دنب از سرش شناخته نشود 
جهت باري 
(متهى الارب) (آتندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از قاموس‌اللغة) (از 
متن‌اللغة) (از المنجد). ج. نکا كيز نكازات. 

نکازات. [نَ ک‌کا)(ع !)ج نکاز. رجوع به 


و آن خییت‌ترین مارها الست. 


۱-چنین است در نسخه چاپی ترجمة تاريخ 
اعثم و محتمل است که نکایت باشد. 

۲ -نکات ج نکته نیز مانند نقاط اغلب به سم 
نون خوانده می‌شود ولی به کر آن [نٍ ] است. 
(از نشرية دانشکده ادبیات تبریز). و به ضم 
محض خطاست. (از غیاث اللغات). کات 
بالضَم عامی. (اقرب الموارد). و رجوع به ناج 
العروس شود. ۲ 

۳-در ناظم‌الاطیاء به ضم [ن ] بدین معانی 
خط شده است. 

۴-رجرع به نکح شود. 


۵-در مآخذ دیگر دیده نشد. 


۶ نکاس. 


تکاز شود. 
نکاس. [ن ] ([) به لغت زند و پازند به‌معنی 
نگاه باشد که از دیدن و ریت است. (برهان 
قاطم) (آندراج). در پهلری نیکاس ! است. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). نکاس ". نگاه. 
(فرهنگ پهلوی ص ۳۲۶). 
نکاس. [نْ] (ع (مص) تکٌس. بازگردیدگی 
بیماری. (از منتهی الارب). نکس مرض و 
بازگردیدگی آن. (ناظم الاطباء). عود مرض 
بعد از دوران نقاهت. (از اقرب الصوارد) (از 
متن‌اللغة) (از السنجد). پس‌افتادگی بیمار. 
(یادداشت مولف). ||(مص) بازگردان شدن از 
بیماری. (از منتهی الارب). نکُس. (ناظم 
الاطباء) (مستن‌اللفة) (از منتهی الارب). 
بازگردانده شدن بیمار به مرض پس از دورة 
نقاهت. (از متن‌اللفة), رجوع به نكس شود. 
نکاستن. [ن ت ] (مص مفی) نا کاستن. کم 
نکردن. مقایل کاستن. رجوع به کاستن شود. 
نکاستنی. نت ] (ص لاقت) که کاستنی 
نیست. که از آن نتوان کاست. مقابل کاسنی 


رجوع به کاستنی شود. 


نکاسته. نَت /تِ ] (ن‌مف مرکب) نا کاستد. 


بی‌عیب‌ونقص. کامل. مقاپل کاسته. رجوع به 
کاسته شود. 

نکاشتن. ز[ن ت) (مص منفی) نا کاشتن 
مقابل کاشتن . رجوع په کاشتن شود. 
نکاشتنی. [نَ ت ] (ص لباقت) که ازدر 
کاشتن نیست. بذر و دانه‌ای که برای کاشتن 
مناسپ نیست. زمینی که برای کشت و زرع 
مناسب نیست. 

نکاشته ۰ن ت /تٍ ] (نمف مرکب) که هنوز 
کاشته نشده است. بذری که هنوز آن را در 


زمین پنهان نکرده‌اند و نکاشته‌اند. اازمین ۱ 


بایر. که در آن کشت و زرع نکرده‌اند. ||(ق 
مرکب) بی انکه بکارد: نکاشته می‌درود؛ 
رنج‌تابرده گنج می‌طلبد و می‌یابد. 
ره [ِنْ] (ع [) آماسی است در بن زنخ 
شتر یا بیماریی است در حلق شتر. (سنتهی 
الارب) (آن ندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللفة) (از اقرب الصوارد). ورم و آماس 
بنا گوش‌شتر. (برهان قاطع) (از جهانگیری). و 
ان کشنده است. (از ناظم الاطباء) (از صنتهی 
الارب) (از متن‌اللغة). و آن شتر را منکوف و 
منکوفة گویند. (از متن‌اللفة). || آماس 
بنا گوش.(سنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). گوش گل و 
آن آماس نكفة باشد. (بادداغت مولف). و 
رجوع به المنجد شود. 
نکاف. [ن ] () نکاب. (برهان قاطع). نکاپ. 
(آنتدراج) (انجمن آرا). بهله. (جهانگیری) 
اناظم الاطباء). بهلةٌ میرشکاران. (برهان 


قاطع). بهلة باز. (از انجمن آرا) (انندراج). 
دستکش قوشچیان و شکارچیان. (ناظم 
الاطاء)۔ و رجوع به تکاب شود. 


نکافته. [نّ تَّ./ټ) (ن‌نف مرکب) نا کافته. 


نا کفته.نا کفیده.مقابل کاقته. رجوع به کافته و 
کقته شود. 
نکافه. [ن ف / ف ] (() به‌معنی نکاف است. 
(جهانگیری). رجوع به نکاف شود. 
نکا کیز. [نْ] (ع لا ج تکاز. رجوع به تکاز 
شود. 
نکال. (ن) (ع اسص, إ) ععقوبت ". (غیاث 
اللغات) (مستهی الارب) (آن ندراج) 
(مهذب‌الاسماء) (ناظم الاطباء), رنج. (غیاث 
اللقات). سزا. (منتهی الارب) (اشدراج) (ناظم 
الاطاء). شکنجه سخت. عذاب. (فرهنگ 
فارسی سین ۱ 
خلافش برد آن را که خلافش په دل آرد 
ز عزی و جلالی سوی عزلی و نکالی. 
فرخی. 
هرکس که چو ما قصد جهان دارد از اوباش 
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش. ` 
ناصر خسرو. 
بر ظاهر امثال مرو کت نفزاید 
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی. 
اضر خرو 
وبال و نکال ان به ما راجع شود. (سندبادنامه 


ص -۸). از سرای امارت بیرون امد و بر وی ۰ 


نماز کرد و جانیان را به دست آورد و همه را 
به نکالی تمام هلا ک کرد. (ترجمة تاريخ 
یمنی ص ۱۳۲۹. و برحب خث فعال 
هرکس عقال نکال آن کشیدند. (جهانگشای 
جوینی). 

گرچه دوزخ دور دارد زو نکال 
لک جنت به ورا فی کل حال. 
هرکجا اندر جهان قال بدی است 
هرکجا سخی نکالی مأخذی است. مولوی. 
شد چو دوزخ پرشرار و پرنکال 


مولوی. 


تشنة خون دو جفت بدفعال. مولوی. 
||عقوبتی که بدان پند گیرند. (ترجمان علامة 
جرجانی ص ۱۰۱). اسم است آنچه را که ماي 
عبرت دیگران شود. از اقرب الموارد). ماي 
عبرت: جعله نکال لقره . (یادداشت مولف) 
(از زمخشری). عبرتی که از حال گرفتارا ن به 
عقوبت حاصل شود. (فرهنگ فارسی معین). 
عقوتی مايه عبرت. عبرت. (بادداشت 
مولف)* 

خداوندم نکال عالمین کرد 

سیاه و سرنگونم کرد و مندور. ‏ منوچهری. 
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود 

چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی. 
-نکال گردیدن ( گشتن)؛مورد عبرت دیگران 


واقع شدن. (فرهنگ فارسی معین): این زن 
در زمان خرس شد و نکال گشت. 
(سیاست‌نامه از فرهنگ فارسی معین). 
||اشتهار به فضیحت..(از منتهی الارب). 
اشتهار به فضیحت و رسوائی. (ناظم الاطباء): 
و عشمان‌ین حنیف را که اسیر بصره بود از 
دست علی, بدان نکال او را سوی مدینه 
فرستادند. (مجم‌التواریخ). |[باعث ناراحتی 
و عذاپ. مایة دردسرة 
بر دوستان نکالم و بر اهل‌بیت نیز 
بر آسمان وبالم و بر روزگار هم. خاقانی. 
||(مص) عقوبت کردن (دهار). عذاب كردن 
کی را به نحوی که ماي عبرت دیگران باشد. 
(از فرهنگ فارسی معین). 
تکالمت. [ن ل ] (از ع. امص, إ) نکاله. عقوبت 
و سرا و رنج و شکنجه. (از ناظم الاطباء). 
نکال کردن. [ن ک د] (مسص مرکب) 
عذاپ کردن. عقوبت کردن. (قرهنگ فارسی 
معین). مجازات کردن. ٹکنجه دادن: یکی 
گفت او را به تازیانه باید زد و نکال باید کرد. 
(تاریخ بیهقی). 
مه شد موافق او در دق بدین جنایت 
هر سال در خسوقی کرد آسمان نکالش... 
خاقانی. 
یا فلان عضو او بیرند و نکال و مثله کنند. 
(جهانگشای جوینی). و آنکس که او را راه 
داده باشد نکال و عقاب کنند. (جهانگشای 
نکاله. رم ا4سص, ) تکالت. 
(ناظم الاطباء). رجوع به نکالت شود. 
نکالیدنی. [َنْ د] (ص لاقت) آنکه درخور 


کالیدن نست. آتکه کالیدن آن رایت 
(یادداشت مولف). 
نکانکت. [ن ن1 () نقانق. نکانه. جهودانه. 


عصیب. مبار. (یادداشت مسولف): گفت زالا 
چه داری؟ گفت نکانک و بژند. گفت بیار. 
پیش او اندرنهاد» اسب بداشت و بخورد. 
(تاریخ سیستان). گفت.من نکانک و بژند زال 
خورده‌ام. (تاریخ سیستان). 

فکافه. [ن ن /ن ] () نکانک. نقانق. رجوع به 
نکایاب. [ن ] (ع () ج نکاية: ملک هند اثر 
نکایات رایات سلطان در... ولایت خویش 
مشاهدت کرد. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۲۹۳). رعیت دلر شدند و چون مرغان 
بهازی به زبان زاری... تواهای نکایات زدند. 
(المضاف الى بدایم‌الاازمان ص ۲۵). رجوع یه 
تکایت و نکاية شود. 
فکایت. [نِ ی ] (ع مص) اثری تمام کردن در 


2 - 028 


۳-اسم است تنکیل را. 


1 - (۷۵6۰ 


دشمنان به کشتن یا جراحت وارد آوردن. 
(فرهنگ فارسی مسعین). نک‌اية. رجوع به 
إكاية شود. ||(اسص, () جراحت و اذیت. 
(ناظم الاطباء). قهر بر دشمن به قتل و جرح. 
(فرهنگ فارسی ممین). انهزام. مغلوبی. 
مقهوری. قتل. جسرح. (یادداشت مولف). 
نكاية. ||زخم. سیب: 
خاقانیا به تقویت دوست دل مبند 
وز غص نکایت دشمن جگر مخور. 

خاقانی. 
هرکه را از تیر و کمان زمان تیر نکبتی 
رافت و رحمت او معالجت می‌کرد. (ترجمةً 





بر چنین گارها نکایت نست. معودسعد. 
چون خبر یافت که فایق از هراة منفصل شد 
تاختنی کرد و میان هرات و بوشنج دراو 
رید و در قتل و تتکیل نکایتی تمام نمود: 
(ترجمة تاریخ یمینی ص۷۹ 

< نکایت رسانیدن؛ صدمه زدن. اسیب 
رساندن. چشم‌زخم زدن. گزند رساندن و 
لطمه زدن: کی آنجا رفت و نکایتی عظیم در 
خزر رسانید و ايشان را قهر کرد. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص .)٩۴‏ نکایتی قوی به اصحاب و 
احزاب او رسانیدند. (ترجم تاریخ یمیی 
ص ۲۶۵). ارسلان... به حدود سمرقند پر اثر 


ایشان می‌رفت و نکایتها می‌رسانید. (ترجم 


تاریخ یمینی ص ۱۷۹). 

-نکایت رسیدن؛ گزند دیدن. آسیب رسیدن: 
در این حال از انچه نکایتی قوی که از یک 
تاختن که پادشاه به نفس خویش کرد بدیشان 
رسیده بود این صلح‌گونه کردند. (تاریخ بیهقی 
ص ۵۹۹), در این یک تاختن که به نفس 
خویش کردی نکایتی قوی به ما رسید. 
(تاریخ ببهقی ص .)۵٩۷‏ نگذاشت که در عهد 
حکم و زمان نفاذ فرمان او بدو نکبتی و 
نکایتی رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4۲۸۰. 
نکایة. [ن ی ) (ع مسص) مجروح کردن و 
کشتن دشمن راء (از متهی الارب) (آنتدراج) 
(از اقرب الموارد) (از صحاح). مقهور كردن 
خصم را با قتل و جرح". (از اقرب الموارد). 
جراحت کردن و کشتن دشمن را. (از بحر 
الجواهر). درهم شکستن و مغلوب كردن و 
کشت دشمن راآ. (از متن‌اللفة). نکی. 
(متن‌اللفة) (ناظم الاطباء). ||بد سگالیدن. (از 
منتهی الارب) (آتندراج). |[باز کردن پوست 
ریش را. (از منتهی الارب) (آنندراج). پوست 
از قرحه جدا کردن پیش از انکه بهیود یابد. 
(از متن‌اللغة). نک». (از اقرب الموارد) 
(من‌اللغة). ناسور كردن ریش. (یادداشت 


مؤلف). || (امص) جراحت و کشتار دشمن. (از 
نام الاطباء). نکایت. رجوع به نکایت شود. 
نکتء. [ن ک٤‏ ](ع مص) پوست باز کردن از 
ریش. (صراح) (تاج السضادر بیهقی). باز 
کردن پوست را از ریش پیش از به شدن پس 
ریسم به هم رسانیدن. (از مستهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفق): 
ااکتن دشنن را. (از مسنتهی الارب) 
(آتدراج). مجروح کردن و کشتن دشن را. 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پرا کنده‌و 
مغلوب کردن خصم را. لغتی است در نک‌اية. 
(از متن‌اللفة). ازگزاردن حق كسى راء (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد) 
(از متن‌اللغة). 
نکاة. [ن /ن کَ 2] (!) شكوفة رافه. (منتهی 
الارب) (آنندراج). شکوفة طرئوث. (ناظم 
الاطباء) (از متن‌اللغة). 
نکاق. زن ک :] (ع ص) فلان ۳ او 
مسی‌گزارد حق را و درنگ نمی‌کند در أ 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از متن‌اللفق), 
تکب. [نْ] (ع !) رنسج. سسختی, (مسنتهی 
الارب). مصيت. (اقرب المواره). نكبة. 
(متن‌اللغة). ج» نکوب. |[(مص) ریختن آنچه 
در خنور باشد. (منتهی الارپ) (آتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||نگونار 
کردن تیردان. (تاج المصادر بیهقی). نگون 
گردانیدن تیردان را. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء). و پرا کده‌شدن انچه در آن 
است. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). |انگونسار کردن. (دهار). |[کفتن و 
خون آلود کردن سنگ پای را. (منتهی الارب) 
(آن‌ندراج) (از نساظم الاطباه) (از اقرب 
الموارد). افگار کردن سنگ سم ستور را. (تاج 
المصادر ببهقی). ||دور انداختن. (از منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از ناظم الاطباء). طرح. (از 
اقرب الصوارد), دور افکندن و رهبا کردن 
چیزی را (از متن‌اللغة). |ارنج و سختی 
رسانیدن. (منتهی الارب) (انندراج). دردمند 
و خته کردن. (زوزنی). سختی و نکبت 
رسانیدن کی را". (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از مت‌اللفة). نَكْبة. (متتهی 
الارب). نکب. (ناظم الاطباء). تکب. (صنتهی 
الارب) زاف مت الموارد) (متن‌اللغة). 
|اببرگردیدن. (آنندراج). عدول کردن. (از 
اقرب الموارد). برگردیدن از چیزی یا کسی. 
(از منتهی الارب). برگردیدن و روی گرداندن 
از چیزی. (از متن‌اللغة). برگشتن از راه و کنار 
گرفتن و یک‌سو شدن. (از ناظم الاطباع). 
نکسوب. (متتهی الارب) (اقرب الصوارد) 
(متن‌اللفة). تکّب. (منتهی الارب). 
فکپ. إن ک] (ع (سص) میل و کجی در 
چیزی آ. (از تاج السروس). کجی در هر 


۲۲۶۸۷  .ابکن‎ 


چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). |النگی 
شترء یا نوعی از بیماری ستور که در سنکب. 
پدید آید و پدان لنگی کند. یا آن به‌خصوص 
در كتف باشد. (از منتهی الارب) (آنتدراج) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). درد که اشتر 
گیرد در شانه گاه. (مهذب‌الاسماء). و آن را به 
ترکی قولاغو گویند. (آتندراج). |((مص) رنج 
و سختی رسانیدن. (منتهی الارب). اامیل 
کردن به‌سوی چیزی. هو انکب و نا کب.(از 
متن‌اللغة). |ابرگردیدن از کی یا چیزی. (از 
منتهی الارب). ||عدول کردن از راه. (از اقرب 
الموارد). عدول و اعراض کردن از چیزی. (از 
متن‌اللغة). نکب عن الطریق؛ برگشت از راه و 
کناره گرفت و یک‌سو گردید. (ناظم الاطباء). 
|الگیدن شتر از جهت نکب. (از منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). به 
بیماری نکب مبتلا هدن شتر. (از اقرب 
الموارد). |اکفیده و خون‌آلود شدن پای از 
سنگ. (از ناظم الاطباء). نکب الرجل؛ 
اشتکی منکبه.(اقرب الموارد)(از متن‌اللغة). 

تکمپ. إن ک ]لع[ ج نکب رجوع به تَبة 
شود. 

نکب. لن] لع !ج نکباء. رجوع به تکٌباء 
شود. 

نکپ. [ن ک ] (ع ص) بای کسفتة 
خون‌آلودشده به سنگریزه. (منتهی الارب) 
(آتدراج). آنکه پای وی از برخورد سنگ 
کفته و خون‌الود شده باشد. منکوب. (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 

تکیا. [ن] (از ع. [) پادی که از سه طرف وزد و 
آن به‌غایت بد است خصوصاً در حق جهاز. 
(غیاث اللفات از متخب‌اللفات). بادی که کچ 
وزد یعنی نه از مشرق بود نه از مغرب و نه از 
جنوب و له از شمال. بلکه از یک گوشه از هر 
چهار گوشهای میان این چهار طرف مذکوره 
وزد و مثلاً از میان جنوب و مشرق یا از ميان 
مغرب و شمال, على هذا القیاس. (غیاث 
اللفات از شرح نصاب). نکباء. باد ناس اعد. 
بادی که از جهت وزش خود منحرف گردد. 
باد کج. (فرهنگ فارسی معین): 

چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خا کی را 
میان آتش و آب و هواو تندر و نکبا. 

افرخۇ 


۱-عبارة الاساس: کر الجراح» و عبارة 
الصحاح: قل و جَرَحَ, (اقرب الموارد). 

۲-قتل و ائخن فیه قوهن لذلک. (متن‌اللغة). 
۳-نْکَبٍ الاهر فلانا؛ بلغ منه, و فیل اصابه 
بنكبة. (اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 

۴- در متهی الارب « کری در هر چیزی» بت 
شده است و عبارت تاج العروس «هر المیل فى 
الی.»است و ظناهراً ترجمه درست آن 
«کژی...» است. 


۸ نکباء. 


هر پل که ران تو برانگیخت به حمله 

با تازش صرصر شد و با گردش نکبا. 
معودبعد. 

اندر تک دورتاز چون صرصر 

در جولان گردگرد چون نکبا. معودسعد. 

همچو نکبا از این و آن مربای 


همچو نرگس در این و آن‌منگر. .. سنائی. 
یادش اید که به شروان چه بلا برد و چه دید 
تکبتی کان پشه و باشه ز تکبا بینند. 
خاقانی. 
منجنیق صد حصار است اه من غافل جراست 
شمعشان زین منجنیق صدمت نکبای من. 
خاقانی. 
خصمت ز دولت بی‌نوا وانگه درت کرده رها 
چشمش به درد و توتیا بر باد نکبا داشته. 
خاقانی. 
و چون صرصر و کا در سیب و بیدا رفتن 
ساخت. (سندیادنامه ص‌۵۸). ! گر در نواحی 
چین نکباء نکیتی هائج می‌شود غار غوغاء 
آن باز سر و ريش اهل کرمان صی‌آورد. 
(المضاف الى بدایع‌الازمان ص۳۸). و رجوع 
به نکباء شود. 
نکباء . [ن] (ع!) باد کز. (از زمخشری) 
(دهار), بادی که از مَهّب خود برگردد و میان 
دو باد وزد. یا میان صا و شمال. ج. نکّب. (از 
منتهی الارب). یا نکباء چهار یاد است: ازیب 
و آن نکباء صا و چنوب است. صايية - که 
آن را نکیباء هم گویند - نکباء صا و شمال 
اکت جریا نکنام مال و میور ات و آن 
نيحة ازیب است. هیف تکباء جنوب و دبور 
است و آن نيحة تكاء است. (از شین 
الارپ) (از تاج العروس). تکباء هر باد مطلقی 
است. یا بادی است که از جهت وزش بادهای 
چهارگانه حرف شود و ميان دو باد وزد و آن 
پاعث هلا کت مواشی است... يا نکباء - که در 
آن اختلافی بست -بادی است که بین صبا و 
شمال وزد... (از تاج العروس). بادی است که 
از چهار جهت مختلف بجهد. (دهار). بادی که 
از سه طرف وزد. بادی که کژ وزد. (ناظم 
الاطباء). کزباد. (بادداشت مولف). تکباء 
رجوع به نکبا شود. |((ص) تأنیت انکب. 
(قرب الموارد) (متن‌اللغة). رجوع به انکب 
شود. 
نکبات. (ن ک) (ع )اج نکب رجوع به نة 
شود. اج بت (یادداشت مولف), رجوع به 
تکیت شود. 
فکیت. [ن / ن ب ] (از ع. (مص, !) آسیب. 
(صحاح الفرس) (دهار). رنج. خستگی. 
(غیاث اللفات) (ناظم الاطباء). زیان. ضرر. 
آزرم. (زمس خشری) (یادداشت مسولف. 
مصیت. بلا و سخی روزگار. بدی. 
(يادداشت مولف). مشقت. (ناظم الاطباء). 


نكة: 

شاد باد آن به همه تیک سرا 

وایمن از نکیت و از شور و ز شر. 
مگر تو راز کی نکبتی رسید به روی 
مگر مخاطره‌ای کرده‌ای به‌جای خطر. 


فرخی. 


فرخی. 
تا ظن نبری که هیچ نکیت 
زین حکم دروغ‌سان بیینم. خاقانی. 
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید 
نکبتی کآن پشه و باشه ز نکبا بیند. 

خاقاتی. 


چه جای راحت و امن است دهر بانکبت 

چه روز باشه و صد است دشت پرنکیا. 
خاقانی. 

دوستان در وقت محنت به کار ایند و یاران را 

از بهر ايام نكبت اندوزند. (ترجمة تاريخ 

یمنی ص ۱۱۰). امیر اسماعیل این کلمات 

مقبول نداشت و انچه از نکبت و محنت در راه 

بود دامن اقبال او بگرفت. (ترجمه تاریخ 

یمیتی ص۱۵۵). نگذاشت که در عهد حکم و 

زمان نفاذ فرمان او بدو نکبتی و نکایتی رسد. 

(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۸۰). 

زر از دوروئی و زردی به دشمنت ماند 

از آن ز نکیت آیام خوار و مظلوم است. 


کمال‌ان ماعیل. 
کدام‌باد بهاری وزید در آفاق 
که‌باز در عبش تکبت خزانی نیست. 

سعدی. 


|| خواری. فلا کت. بدبختی. (ناظم الاطباء). 
افلاس. ادبار. (از آنندراج). ذلت. (فرهنگ 
فارسی معین): 

بر اثر روز شود شب چتانک 
ارو 
تا پس از مدتی انچه اندیشه من بود از نکبت 
حالش معاینه بدیدم. ( گلتان). 

قدر گره گشانبود در جهان عزیز 

ناخن ا گردراز شود نکیت آورد. 

اشرف (از آنندراج). 

نکیت کلافه کردن؛ به‌معنی کمال افلاس 
گذراندن. (آنندراج). در نهایت فقر و 
تنگ‌دستی از کار تن باززدن و در کنجی 
نشستن و به خواب و خمار گذرآندن. زانوی 
غم در یغل گرفتن و چرت زدن. 

|اعسدم عافت و تندرستی. || فضیحت. 
رسوائی. (ناظم الاطباء). |((ص) در تداول. 
منفور و کف و ژولیده که بیکاره است و 
قرین ادیار. 
تکیت آوو. [نِ ب وَ] (نف مرکب) که ماي 
فقر و ذلت و بدبختی است. که موجب نکبت و 


نعمت را بر اثرش نکیت است. 


خواری است. ۱ 
نکیت‌بار. [ن ب ] (نف مرکب) توام با 


تکیت خانه. [ن ب ن /ن)(۱مرکب) جای 
ذلت و خواری و فلا کت. جائی که مردمان 
فرومابه منزل دارند. (ناظم الاطاء). 

نکیتی. [ن ب ] ( ص نبى) خوار. ذليل. 
فرومایه. بدبخت. نا کس.حقیر. مردم فرومایه. 
(ناظم الاطباء). 

فکبة. [ن ب ] (ع امسص, ) رنسج. سختی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصبة. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة) (ناظم الاطباء). ج, نکوب. 
تکبات. |اافلاس. ادبار. و با لفظ آوردن 
متعمل است. (از آتدراج). رجوع به نکیت 
شود. ||(مص) رنج و سختی رسانیدن. (از 
منتهی الارب). یقال: نکبه الدهر نکبة؛ ای بلغ 
منه او اصایه بنکبة. (منتهی الارب. . . .۰ 

نکبة. [ن ب ] (ع !) انبار گندم کل و ون" 
ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطنباء4:- 
مقداری طعام غیرمعین و وزن‌ناشكة (از 
المنجد). صبرء من الطمام. (آقرب الموارد)چ:, 

نکت. [نْ ] (ع مص) به سر درافکندن. (از 
منتهی الارب) (غیاث اللغات از متخب و 
صراح) (آنندراج). کی را بر سر افکندن. 
(تاج المصادر یهقی). کسی را به سر بر زمین_. 
افکدن. (از اقرب الموارد). |[کاویدن زمین. : 
(غیاث اللغات از صراح و صنتخب). سر 
انگشت یا سر چوب در زصین زدن در حال 
اندیشه کردن. (زوزنی). سر انگشت در زمین 
زدن. سر چوپ در زمین کردن. (تاج المصادر 
ببهقی). و آن فعل شخص متفکر مهموم است. 
(از متن‌اللغة). زدن بر زمین به عصا و جز آن 
چنانکه نخان بماند. یقال: رایته ینکت فی 
الارض؛ أى متفكراً فى امره. (متهی الارب). 
خط کردن با عصا و یا با انگشت بر زمین مانند 
کی که در فکر باشد. (از ناظم الاطباء). 
|[برجستن و بی‌آرامی کردن. (از منتهی 
الارب) (انندراج). بلند شدن و برجستن 
اسب. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
مستن‌اللغة). ||(ا) قسمی از طعام. (غياث 


اللفات). 
نکت. [ن ک] (ع ل ج نکته. رجوع به نکته 
شود؛ 


در هر سختی زان تو علمی و سخائی‌ست 


در هر نکتی زآن تو حلمی و وقاری‌ست. 


فرخی. 
سخنانش همه یک‌سر نکت است 
گرسخن گوید تونکته شر فرخی, 
ای سخن‌های تو اندر کب علم نکت 
وی هنرهای تو بر جامة فرهنگ طراز. 
فرخی. 


ویژه توئی در گهر سخته توئی در هنر 
نکته توئی در سمر از نکت سندباد. 
منو چهری. 


بونصر این نامه‌ها رابه خط خویش نکت 
بیرون آورد تا این عارضه افتاده بود چنین 
می‌کرد و از بسیاری نکت چیزی که در آن 
کراهیتی نبود می‌فرستاد فرود سرای. (تاریخ 
بیهقی ص ۵۲۰). و هرچه از غلامان رازی 
داشتی با وی بگفتندی تا وی نکت آن را 
نوشتی و عرضه کردی از دست خویش. 
(تاریخ بهقی ص ۴ ۲۷). و چند نکت دیگر بود 
سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۴). 
بیشتر تصلیف‌ها که همی بینم آن است که 
حش و از نکت فزون‌تر است. (روضة 
المنجمین شهمردان‌بن ابی‌الخیر), و غر ض 
انوشیروان آن بود تا دبیر هر نامه کی به 
جوانب بزرگ و اطراف نبشتی و خواندندی 
نکت آن در سر معلوم انوشیروان می‌کرد. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص۱٩‏ 
جمله الفاظ او نکت زايد 
همه الفاظ او غرر باشد. معودسعد. 
از وزن و قوافی و ز ایهام سخن گفت 
الفاظ نکت بودش و می غرر امد. 

سوزنی. 
پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از 
طرف و نتف و نکت بود به بیان و برهان با او 
می‌گفت. (سندیادنامه ص ۵۱. 
تکتافمب. [ن نِ ] ((ح) نام دو تن از فراعسة 
مصر است: 
نکتانب اول (اب‌وریحان اين نام را 
«ناقاطانباس» خط کرده است): از قراعنة 
سللۀ سی‌ام مصر و به روایتی نختین 
فرعون اين سلسله است. از احوال او اطلاع 
روشنی در دست نیست. وی معاصر با اردشیر 
دوم بود و چون دریافت که اردشیر پس از 
فراغت یافتن از امور آسیای صغر و 
فرونشاندن شورش قبرس عزم تصرف مصر 
خواهد کرد. به‌ناچار با دولت اتن نزدیک شد 
و خابریاس سردار آن مملکت را با سپاهیان 
یونانی به خدمت خود طلبید. و چون اردشیر 
سپاهیان خود رابه سرداری فرناباد و 
اكرات تامور عفر مر کروی یا 
سپاهیانی که فراهم کرده بود هفت دنه رود 
تیل را بر سپاه ایران بست. لشکریان ایران در 
آغاز فتوحاتی کردند و سرانجام چون بین دو 
سردارشان اختلاف افتاد شکت خورده و 
بی‌نصیب بازگشتند. رجوع به ایران باستان 
صص ۱۱۳۷-۱۱۳۳ شود. 
تکتاتب دوم: از فراعنة مصر و معاصر با 
اردشیر نوم پادشاه ایران است. وی برای 
مقابله با سپاهیان ايران که باز به‌سوی مصر 
بیج شده بودند قشونی مرکب از ۲۰هزار 
یوتانی و همین تعداد لیبیائی و ۶۰هزار 
مصری و تعداد فراوانی کشتی و کرجی 
تدارک دیده بود. با اینهمه براثر غروری که 


داشت فرماندهان یونانی سپاه خود را طرد 
کردو خود فرماندهی جنگ را برعهده گرفت 
0 لرانجام از سپاه ایران شکست خورد و 
براثر این شکست مصر دیگرباره به تصرف 
ایسران درآسد. رجو] به‌ایران باستان 
ص ۰۱۱۴۱ ۰۱۱۶۸ ۱۱۷۴ و ۱۱۷۷ شود. 
نکقة. [نْ ت ] (ع ) نقطهٌ سياه بر سفیدی و 
گفته‌اند نقطه سید بر چیز سیاه. ||نشانی که 
براثر کت [زدن سر انگشت یا سر چوب بر 
زمین ] در آن پدید آید. |ازنگ که بر آثینه و 
شمثشیر پیدا شود. || مسا دقیقی که با دقت 
نظر و امعان فکر دریافته شود. ج» نکت. 
تکات. (از اقرب الصوارد). در تمام معانی 
رجوع به نکته شود. 
نکته. [نْ تَ /تِ ] (از ع.)) نکتة. خجک. 
(آنندراج) (منتهی الارب) . نقطه. (جهانگیری) 
(متهی الارب) (انندراج) (غیات‌اللغات). 
خال. لک. لکه. (یادداشت صولف): چون 
گاهی کند نکته‌ای سیاه بر دلش آفتد. (تفیر 
ابوالفتوح رازی). 
نکته هرجا غلط اقاد مکیدن ادب است. ؟ 
]|سخن پا کیزه که پوشیده باشد یعنی هرکس 
أن را نداند. (غیاث اللغات). ماله لطيفي که با 
دقت نظر و امعان فکر کشف و ادرا ک‌شود. (از 
تعریفات). موضوع دقیق و مهم که دریافتن آن 
محتاح دقت باشد؛ 
ای نکته مروت را معنی 
ای نام سخاوت را عنوان. فرخی. 
تنها پیش رفت. خلوتی خواست و این نکته 
بازگفت. (تاریخ بهقی ص ۲۲۳). 
منم در سخن مالک‌الملک معنی 
ملک سر این نکته نیکو شناسد. ‏ خاقانی. 
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید 
از شافعی مپرسید امشال این مائل. حافظ. 
|اسخن پا کیزه و باریک و بکر. (آنندراج). 
دقیقه. سخن دلنشین. (از صراح). مضمون 
لطیف و دقیق نادره* 
اگراو هفت سخن با تو بگوید بهمثل 
زآن تو را نکته برون آید بیش از هفتاد. 
فرخی. 
سخن اگرچه دراز شود از نکته و نادره‌ای 
خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص ۲۳۷),ایسن 
قصه‌های دراز از توادری و نکته‌ای و عبرتی 
خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ص ۱۹۰). 
از بدان بد شوی ز نیکان نیک 
داند این نکته آنکه هشیار است. 
تاصرخرو. 
بشنو این نکته را که سخت نکوست 
مار به دشنت که نادان دوست. ستائی. 
| کنون نکته‌ای چند از سخنان منصور ایراد 
کرده آید. ( کلیله و دمند). 
نکتۀ او دانه و ارواح است مرغ 


نکته. ۲۲۶۸۹ 


دانه زی مرغان صحرائی فرست. خاقانی. 
نکتة دوشیزۂ من حرز روح است از صفت 
خاطر آبتن من نور عقل است از صفا. 
خاقانی. 
مالک‌الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق 
دخل صد خاقان بود یک نکۀ غرای من. 
خاقانی. 
که حکمتش تمره‌ای از شاخه طوبی و بذلة 
سختش شکوفه‌ای از ررش خلد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۴۷). 
نکته نگه دار بین چون بود 


نکته که سنجیده و موژون بود. نظامی. 
زیرکان راه عیش مي‌رفتند 

نکته‌های لطیف مي‌گفتند. نظامی. 
ور سخ نکش یابم آن دم زن‌به‌مزد 

می‌گریزد نکته‌ها از دل چو دزد. مولوی. 
غفلت و بی‌دردیت فکر آورد 

در خیالت نکتۀ بکر آورد. مولوی. 


سخن‌های لطیف می‌گوید و نکه‌های غریب 
از او می‌شنوند. ( گلستان). گفت این لطیفه بدیع 
آوردی و این نکته غریب گفتی. ( گلستان). 
هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل 
هرکس شنید گفا لله در قائل. حافظ. 
یزدان به بی گفته که در عر بود یسر 
وین نکته بر نفس سلیم است مسلم. ‏ قاآنی. 
||ابراد. رجوع به نکته گیرو نکته گیری‌شود؛ 
هرچه عاشق کند خدا کرده‌ست 
نکته بر عاشقان خطا باشد. 

شیخ‌العارفین (از آنندراج). 
= نکته گرفتن؛ ایراد گرفتن. (آنندراج) 
(فرهنگ فارسی معین). اعتراض کردن. 





(فرهنگ فارسی معین): 
بدان عارض کز او چشم آب گرد 
ز تری نکته بر مهتاب گیرد. نظامی. 
نکته گیری‌به کار نکته شگفت 
بر حدیشی هزار نکته گرفت. نظامی. 
گربر سر نفس خود امیری مردی 
بر کور و کر ار نکته نگیری مردی. 
پوریای ولی- 

صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی 
بر مردم رند نکته بسیار مگیر. حافظ. 
سپیده‌دم که صا بوی لطف جان گیرد 
چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد. 

حافظ. 
||شرط. صفت. دقیقه. رمز: 
بجز شکردهنی نکته‌هاست خوبی را 
به خاتمی توان زد دم از سلیمانی. 

حافظ. 
هزار نکتة پاریکتر ز مو اینجاست 
نه هرکه سر بتراشد قلندری داند. حافظ. 


||کناید اثاره. رمر. سر. سخن سریسته: 
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است 


۰ نکته‌آر. 


تا بنده بر آن نکته حکایت به سر آرد. 


نکته پرداز شود. 


ای ٹیر اخسیکتی. نکتۀ برگار. نت /ت ي پٍ] امرکیب 


آن تک باد کن که فر ادف گنای 

کآتش دهم یه روح طبیعی به‌جای نان 
خاقانی. 

بشنو این نکته که خاقانی گفت 

کاوبه میزان سخن یک درم است. خاقانی. 

به هر نکته که خسرو ساز می‌داد 

جوایش هم به نکته بازمی‌داد. نظامی. 

به یک اندیشه راه بنمائی 

به یکی نکته کار بگشائی. نظامی. 

در اين نکته‌ای هت اگربشنوی. سعدی. 

||نشانی را گویند که به زدن سر انگشت یا سر 


چوب بر زمین پدید آید. (جهانگیری). 
نکته آرا. نت /ت] (نف مرکب) 


نکته‌آرای. آنکه با سخن‌های لطیف کلام خود ‏ 


را می‌آراید. (ناظم الاطباء). نکته‌پرداز: 
چو ناصح از او نکته‌ارا شود 
سخن‌های تلخش گوارا شود. 
ظهوری (از آندراج). 
نکته آرای. نت /ت] (نسف مرکب) 
نکته‌آرا, رجوع به نکته‌آرا شود. 
نکته آرایی. ان ت /ت] (حامص مرکب) 
عمل نکته‌ارای. رجوع به نکته ارا شود. 
نکته آمیز. [نْ ت /ت ] (ن‌مف مرکب) پر از 
لطافت و ظرافت: خطاب نکتهآمز. (ناظم 
الاطباء). سخنی پر از دقایق و لطایف و 
اکارات. 
نکتۀ بادی. نت /ت ي ] ات رکیب 
وصفی؛ [مرکب) سخن ملایم و دلپذیر. 
ااسخنان لاف و گزاف و دروغ". (برهان 
قاطع) (آنندراج). 
نکته بین. [َنّْ تّ /ت ] (نف مرکب) آنک 
اعتراض می‌کند و ایراد می‌گیرد. (ناظم 
الاطباء). رجوع په نکته گیرشود. || که دقایق و 
نکات و ریزه کاری‌های کاری یبا سخنی را 
درمی‌یابد. 
نکته پوداز. [نّْت /ت پٍ] (نف مرکب) 
نکته‌پرور. تیزفهم زیرک و پافراست که دارای 
طبع لطيف باشد. (ناظم الاطباء). آنکه 
نکته‌های دقیق و لطیف بیان کند. افرهنگ 
فارسي معین). نکته گو: 


جوابش داد مرد نکته پرداز 
که‌نکته تا بدین دوری منداز. نظامی. 
همه زیبارخ و موزون و دساز 
همه دستان‌سرا و نکته‌پرداز. نظامی, 
کم افد چنین نکته‌پرداز کم 
که‌نازند از او لفظ و معنی به هم. 
ظهوری (از آتدراج). 
نکته پردازی. [ن ت / ت چ] (حامص 
مرکب) بیان نکته‌های دقیق و لطیف. (فرهنگ 


فارسی معین). عمل نکته‌پرداز. رجوع به 


1 اضافی. [ مرکب) کنایه از سخن دقیق و دلپذیر 
باشد (؟). (برهان قاطع) (آنندراج). 
نکته پرور. نت / ټ چز وَ] (نف مرکب) 


معین). 
نکته پروری. ات /ت چز وَ] (حامص 
مرکب) نکته‌پردازی. (فرهنگ فارسی معین). 

عمل نکته پرور. رجوع به نکته پرور شود. 
نکته‌پیوند. [ن ت /ت پئ / پئ زَا 
(نف مرکب) ظریف و زیرک. (ناظم الاطباء). 
که‌در سخن نکته و لطیفه به کار برد؛ 
ندیم خاص شاپور خردمند 
به همراهی سخن را نکته پیوند. 
ابیرخسرو (از آنتدراج). 
نکته جو. [ن ت /ت] (نسف مرکب) 
نکته‌ياب. نکته‌سنج؛ و سأله گوئی‌یا 
نکته‌جوئی یا فصیح‌سخنی. (ترجمه محاسن 
اصفهان ص ۱۴۱). رجوع به نکته‌سنج شود. 
نکته حو یی. [ن ت /تِ] (حامص مرکب) 
عمل نکته‌جو, رجوع به نکتدجو شود. | 

نکته چین. [نْ ت / ت ] (نف مرکب) انکه 
خجک و نقطه می‌گذارد. ||آنکه اعتراض 
می‌کند. (ناظم الاطباء). |[ناقد. (بادداشت 

مولف). 
نکته چینی. [ن ت / ت ] (حامص مرکب) 
نقد. (یادداشت مولف). عمل نکته چین. رجوع 


به نکته چین شود. 
نکته‌چینی کردن؛ نقد کردن. [بادداشت 
مۇلف). 


نکتهدان. [نْ ت / ت ] (نف مرکب) کسی که 
دارای تمیز باشد و خوب وبد رااز هم جدا 
کند و بافراست باشد. (ناظم الاطباء). آنکه 
نکته‌های باریک و اطیف داند و درک کند. 
(فرهنگ فارسی معین). که درک کنایه و ایما 
و اشاره کند: 
ملک باراستی باید ملک پا داد و دین شاید 
ملک باید که اندر هر طریقی نکته‌دان باخد. 
فرخی. 
به گاه هجو مرا فحش گفتن این ت 
که همچو من به ادب کلک نکته‌دان من اعت. 


خاقانی. 
زان یار دللوازم شکری است با شکایت 
گرنکته‌دان عشقی خوش بشنو این حکایت. 

حافظ. 


بر باط نکته‌دانان خودفروشی شرط نت 
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش. 


گفتم به نقطهٌ دهنت خود که برد راه 
گفت این حکایتی است که با نکه‌دان کنند. 


نکته فروشی. 
ا گرروی سخن در نکه‌دانی است 
زبان رمز و ایما خوش نشانی است. 
وحشی. 
نکته‌دانی. [ن ت / ت ) (حامص مرکب) 
عمل نکته‌دان. فراست. هصوشمندی. زیرکی. 
نکه‌دان بودن. رجوع به نکته‌دان شودة 
دیباچۀ مجموعة نکته‌دانی. (حبیب‌السیر ج٣‏ 
ص۱). و به نیزة خطی قلم اقلیم نکته‌دانی 
بگرفت. احبیب‌الیر ص ۱۲۳). 
نکته‌ساز. ان ت /ت] (نسف مسرکب) 
نکته‌پرداز. نکته گو. که نکته‌های لطیف و 
مضامین دقیق و بدیع به کار برد 
ای چرخ مشعبد چه مهره‌بازی 
وی خامةٌ جاری چه نکته‌سازی. 
مسعودسعد. 
نکته‌سازی. [نْ ت / ت ] (حامص سرکب) 
عمل نکته‌ساز. رجوع به نکته‌ساز شود. 
نکقه سنج. [نْ ت / ت س ] (نف مرکب) 
کسی که در سبخن آندیشه می‌کند و آن را 
صی‌ستجد. س‌خن‌دان .اهل کلام. (ناظم 
الاطباء). ِ نکه‌های باریک و لطیف زا 
درک و بیان کند. (فرهنگ فارسی معین). 
0 دقایق‌شناس : 
باز کلک نکته‌سنجم مطلعی از سر گرفت 
مطلعی چون شعلهة آه از دلم شد رونم. 
شفع اثر (از انندراج). 
نکته سنجی. نت /ت س] (حامص 
مرکب) عمل نکته‌سنج. رجوع به نکته‌سنج 
شوده 
آنجا که درس و بحث جنون در ميان بود 
نوبت به نکته‌سنجی مجنون نمی‌دهیم. 
طالب (از آنندراج). 
|اسنجیدگی در سخن و دقت در آن. (ناظم 
الاطباء). 
نکته‌شناس. [ن ت / تِ ش] (نف مرکب) 
نکته‌دان. زیرک و بافراست و بابصیرت در 
سخن. (ناظم الاطباء). | آنکه امور نیک و بد 
را تخیص دهد. (فرهنگ فارسی معین). 
نکته شناسی. نت /ت ش] (حامض 
مسرکب) عمل نکسته‌شناس, رجوع به 
نکته‌شناس شود. 
نکته فروش. [نّْ ت / ت فٌ] (نف مرکب) 
که‌در سخن کنایه بار به کار برد. 
نکته فروشی. (نْ ت /ت ف](حامص 


۱ -اين ترکیب به همین معانی در برهان و به 
تقل از آن در آنندراج آمده است. گویا مأخذ 
پیدایش این معنی. غلط خواندن این بیت نظامی 
است: 

نکتة بادی به زبان فصیح 

زنده‌دلم کرد چر باد صمیح. 


مرکب) عمل نکته‌فروش. (یادداخت مولف). 
نکته فهم. ات /ت ف | (نسف مرکب) 
نکته فهمی. [نْ ت /تِ ف] (حصسامص 

مرکب) دقیقه‌یابی. نکته‌یابی. نکته‌فهم بودن. 

رجوع به نکته‌فهم شود. 
نکته گذار. [نّْ ت /ت گ ] (نف مرکب) 

ظریف. لطیقه گو.باوقوف. (ناظم الاطباء). 


فکقه گو. [نْ ت /تِ ] (نف مرکب) نکته گوی. 


رجوع به نکته گوی‌شود. 
نکته گوی. ت /ت] (نف مرکب) 
نکته‌سنج. نکته‌پرداز, (آنندراج). بلیغ و 
زبان‌آور و لطیقه گو.(ناظم الاطباء). آنکه 
نکته‌های دقیق و لطیف گوید. (فرهنگ فارسی 
معین): دیوانه‌ای نام او اپوالفشوارس به‌غایت 
نکته گوی.(ترجمة محاسن اصفهان ص 4۱۱۳ 
نکته گویی. نت /تِ] (حامص مرکب) 
عمل نکته گوی. رجوع به نکته گوی شود 
مشغول به نکته گویی و بذله‌جویی. (ترجمة 
محاسن اصفهان ص۱۰۸). 
نکته گیو. نت /ت] (نف مرکب) عیب‌گیر. 
(آنندراج). اعتراض‌کننده. (ناظم الاطباء). 
ایرادگیر نده. معتر ض. (فرهنگ فارسی معین). 
خرده گیر.ناقد. نقاد: 
نکته گیری‌به کار نکته شگفت 
بر حدیثی هزار نکته گرفت. 

نظامی. 
نکقه گیری. زنْ ت / ت ] (حامص مرکب) 
ایرادگیری. اعتراض. (فرهنگ فارسی معین). 
عمل نکته گیر.رجوع به نکته گیر شود. 
نکته پاب. [ن ت / ت] (نسف مرکب) 
نکته‌قهم. دقیقه‌شناس. که فهم سخن و کتایت 
کند. 
نکته یابی. [ن ت /تِ] (حامص مرکب) 
عمل نکته‌یاب. رجوع به نکته‌یاب شود. 
نکتی. ن ک] ((خ)۱ روزبسهبن عبدائه 
لاهوری. مکنی به ابوعبداله. از شاعران قرن 
پنجم است. عوفی در لاب‌الالاب قصیدتی از 
او در مدح سلطان مسعودین محمود غزئوی 
نقل کرده است. این ابیات از آن است: 
روی آن ترک نه روی است و بر آو نه بر است 
که بر این نار به بار است و بر آن گل به بر است 
به طرازی قد و خرخیزی زلفین دراز 
رستخیز همه خوبان طراز و خزر است 
گربه‌جای مه و خورشید بود یار مرا 
اندر این معنی هم جای حدیث و نظر است 
ماه کی سروقد و سیم‌تن و لالدرخ است 
ماه کی نوش‌لب و ناربر و جعدور است. 
رجوع به لاب‌الالاب چ نفیی ص ۲۹۰ و 
۷۸ هفت‌اقليم ذیل اقلیم سوم شود. 
نکمت. [نّ]" (ع مص) تاب بازدادن رسن و 
ریسمان. (تاج المصادر بهقی) (از زوزنی) (از 


ترجمان علام جرجانی ص ۱۰۱). تاب باز 
گردانیدن از رسن. (از صنتهی الارب) (از 
آتدراج). تاب باز کردن از رسن. (از غیات 
اللغات). ||غاز كردن شم گلم و چادر کهنه 
را تا دوباره رسیده شود. (از سنتهی الارب) 
(از آنندراج). |اپرا کنده‌شدن سر موا ک.(از 
متتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). |[شکستن عهد. (ترجمان 
علامةُ جرجانی ص ۱۰۱) (تاج السصادر 
بیهقی) (دهار) (زوزنی). شکستن پیمان را. (از 
متهی الارب) (از آنندراج). نقض کردن عهد و 
بیع. (از اقرب الموارد)؛ و چند حرکت که بر 
نقض عهد و نکث میثاق دال بود از او صادر 
شد. (جهانگشای جوینی). ||مجازاً. مطلق 
شکستن و قطع. (از غات اللفات). ||(ٍمص) 
تقض عهد. (ناظم الاطیاء)۔ 
نکت. [نِ ] (ع [) غازکرده و تاب‌بازکرده از 
جامه و یاختی تا دوباره ببافند. (از اقرب 
الموارد). ج“ انکات. 
تکج. [ن] (ع )كس زن. (مستهی الارب) 
(ناظم الاطباء) (آنندراج). ||(مص) زن کردن. 
(تاج المصادر بیهقی) (از متن‌اللغة). تکام. 
رجوع به نکاج شود. |اشوهر کردن. (تاج 
المصادر ببهقی) (از متن‌اللغة). رجوع يه نکاج 
شود. || مجامست کردن. (تاج المصادر بیهقی) 
(از متن‌اللغة). رجوع به نکاح شود. || غلبه 
کردن خواب بر چشم کسی. (از متھی الارب) 
(آنندراج) (از متن‌اللفة). رجوع به نکاح شود. 
|[رسیدن باران زمین را. (از منتهی الارب) 
(انتدراج) (از متن‌اللفه). رجوع به نکاح شود. 
نکج. [ن / نِ] (ع امسص) عقدبستگی. (از 
منتهی الارب) (انندراح). اسم است از نکاح. 
(از متن‌اللغة). ||کلمه‌ای که عرب بدان عقد 
تکاح می‌بتد. (منتهی الارب) (از متن‌اللفة) 
(آنسندراج). چون کی [از تسازیان ) 
می‌خواست از طایفه‌ای زن بگیرد می‌آمد در 
ان طایفه و ندا می‌کرد «خطب» و زن داوطلب 
ازدواج جواپ مي‌داد «نکح». (از منتهي 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از معن‌اللقة) ". 
نکج. نک ] (ع ص) مرد بسیارتکاح. 
(منتهی الارب) (اندراج). نكَحة. کثیراکام. 
شدیدالزواج. (متن‌اللغة). ۳ 
نكحة. [ن ک حا (ع ص) بسسیارنکام. 
(مهذب الاسماء). نکح. (منتهی الارب). 
رجوع به نکح شود. 
تکخ. [(ن] (ع مص) مشت يا نیزه بر حلق 
کی زدن. (از متهی الارب) (از تاظم 
الاطباء).(از متن‌اللغة). لهز. (اقرب الموارد) 
(متن‌اللفة). 
فکد. [ن ] (ع مص) به‌نهایت کشیدن غراب 
آواز را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). ||بازداشتن 


نکد. ۲۲۶٩۹۱‏ 
حاجت کی را. (از منتهی الارب). بازداشتن 
کی را از حاجت کی. (از ناظم الاطباء). 
نَكَدَ زید حاجةّ عمرو؛ منعه ایاها. (افرب 
الموارد) (متناللفة). /[بازداشتن سائل را از 
خواستة او و اندک دادن از آن, (از مسنتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللفة). |ابسیارسوال و کم‌نوال گردیدن؟. 
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم‌خیر 
گردید. (از اقرب الموارد) (از لسان‌الصرب). 
فهو منکود. (از متن‌اللغة). ||((4سص) کمی 
دهش. (منتهی الارب). نکٌد. (منتهی الارب) 
(از متن‌اللفة). رجوع به تكد شود. ||(ص) 
نکد. (منتهی الارب). رجوع به نکد شود. 
نکد. [ن ک] (ع مص) سخت و دشوار و 
ناخوش گردیدن زیت کان. (از صنتهی 
الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). تگعش شدن. 
(زوزنی). |اکم گردیدن آب چاه. (از منتهی 
الارب) (از آنتدراج) (از ناظم الاطباء). اندک 
شدن آب چاه. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). [|((سص) سختی و ناخوشی 
زیست. (فنتهی الارب). سختی و دشواری 
عیش. ||ابرام و تقاضا. (ناظم الاطباء). |((ص) 
نکٌد. تکد. (سنتهی الارب). رجوع به نکد شود. 
نکد. (ن ک ] (ع ص) رجل نکد؛ مرد بدفال 
دشوارخوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء), 
شوم. (دهار). نا کس.(از مهذب‌الاسماء). شوم 
سختگیر قلیل‌الخیر. (از اقرب الموارد). تکٌد. 
نکد. (از متهی الارپ) (ناظم الاطباء) (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة). ند انکد. (متن‌اللفة). ج 
انکاد, ما کیرث, 
فکف. [ن] (ع امص) کمی دهش. نکٌد. (منتهی 
الارب) (انتدراج). کمی دهش و عطا. (ناظم 
الاطیاء). قلت عطا. تكد (اقرب الموارد) 


. (متن‌اللفة). |((ص) ماء نکد؛ اب کم. (از اقرب 


۱ - در بعضی از تذکره‌ها تخلص وی را نکهتی 
نسوشته‌اند. (از تعلیقات سعد نفیسی بر 
لیاب‌الالباب). 

۲ - در متهی الارب و به نقل از آن در آنندراج 
و ناظم الاطباء و نیز در غیاث اللغات به معانی 
مصدری با کر اول [نٍ ] ضط شده است؛ در 
ماخذ دیگر از جمله اقرب الصرارد» تزجمان 
علامة جرجانی» زوزنی» تاج المصادر بیهقی ر 
متن‌اللغة به فتح اول [نْ ] است. 

۳- امخارجة زنی بود که در جواب هرکس 
که می‌گفت خطب پاسخ نکح می‌داد و کارش 
مثل شد که آسرع من نکاح ام خارجة. رجوع به 
منتهی الارب شود. 

۴-به صیغه مجهول. 

۵-صورت انحر شاذ و نادر است. (از مستهی 
الارب). 

۶- در ناظم الاطباء به فتح اول و ضم شانی نّ 
ک | ضبط شده است. 


۴۳ نکد. 


الموارد) (از متن‌الفة). ||(ص. 0ج تکفا 
رجوع به تکداء شود. 
نکد. آن ] (ع ص) رجوع به نکد شود. 
نکداء (ع ص) ناقة نکداء؛ اشعری 
بی‌شیر !. (مهذب‌الاسماء). ناق بی‌شیر. (از 
منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن ال غة). 
|| ترمادة بسیارشیر ". (از منتهی الارب) 
(آندراج) (از متن‌اللغة). ||آن اشتر که بچذ او 
نزید و او همیشه بسیارشیر باشد. (مهذب 
الاسماء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
متن اللغة). ج. نکد. |اشوم عسر. (اقرب 
الموارد). تکد. (منتهی الارب). تأنیث انگد. 
E‏ نیز رجوع به َد شود. ج. 


فکر. [نَ] (ع امص) زیرکی. (صنتهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). فطانت. (ناظم 
الاطباء). دهاء. فطنت. (اقرب الموارد): نکر . 
(منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). 

نکو. [ن ک] (ع مص) ناشناختن اصر را. (از 
منتهی الارب) . ادانستن کاری را. (از اقرب 
الموارد). نكر. (اقرپ الموارد) (متهی الارب). 
نکور. نکیر. (متهی الارب) (اقرب المواردا. 
نکر. (ناظم الاطباء). |[ناشناختن. (ترجمان 
علامۂ جرجانی ص ۱۰۱). نشتاختن کی را. 
(از اقرب الموارد). 

تکر. (نٌ کِ ] (ع ص) زیرک. (منتهی الارب) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). داهی. قَطن. (اقرب 
الموارد), کر .(منتهى الارب) (اقرپ الموارد). 
ج, انکار. ||مردی که انکار منکر می‌کند. 
(ناظم الاطیاء). رجل نکر؛ مردی انکارکننده. 
(مهذب‌الاسماء). تكر. نکر, (ناظم الاطیاء). 

نکو. [نْ) (ع مص) ناشاختن. (تاج المصادر 
بهقی) (دهار). نکر. (مستهی الارب) (اقرب 
الموارد) (تاظم الاطباء). |((ص) منکر. (اقرب 
الموارد). امر منکر. (فرهنگ فارسی معین). 
منکر از هر جیری. (منتهی الارب) (آتدراج) 


(ناظم الاطباء). تكر. (متهى الارب) 


(آنندراج). |اکار دشوار و زشت. (منتهی 
الارب) (آندراج) ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). كر (منتهی الارب) (آنندراج). 
نکره. صعب و سخت و شگفت. (یادداشت 
مولف). ج, انکار. ||(إمص) دهاء. قطنت. 
(اقرب الموارد). رجوع به نکر شود. 
نکو. ان کَ] (ع مسص) زیسرک گردیدن. 
|[دشوار گشتن. ||(ص) معین. (فرهنگ 
فارسی معین)؛ 
پس حکم کرد آتشی را و نکر 
تا شود حل مشکل آن دو نفر. 
مولوی (از فرهنگ فارسی معین). 
¬ نکر ساختن؛ معین کردن. (فرهنگ فارسی 
معین)؛ 
هم نکر سازید از بهر مود 


صیحه‌ای که جانشان را درربود. 
مولوی (از فرهنگ فارسی معین). 
"نکو. ۰ ان کک ] (ع مص) رجوع به نگر شود. 
|((ص) امرأة نکر؛ زن زیرک. (ناظم الاطباء) 
(منتهی الارب). داهية. فطنة. (اقرب الموارد). 
مان علامةً 
جرجانی ص ۱۰۱ (المنجد). ||نگر. کار 
سخت. (از اقرب الموارد). 
تکراء . [نَ] (ع اسص) زیسرکی. (مستتهی 
الارب) (آنسندراج) (ناظم الاطباء). دهاء. 
فطنت. (اقرب‌الموارد) (متن‌اللغة). تکُر, نکار. 
(متن‌اللغة). |((ص, إ) منکر. (مهذب‌الاسماء) 
(اقرب السوارد) (متن‌اللغة). منکر از هر 
چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). ||داهية. غدت. (از اقرب الصوارد). 
سختی روزگار. (از متن‌اللغة). رجوع به کراء 
شود. ][زن زیرک تیزفهم. (منتهی الارب) 
(آندراج) (ناظم الاطباء). داهية. عاقلة ". 
(متن‌اللغة) (اقرب الموارد). تكر. (متى‌اللغة). 
نکراء ۰ نک ] (ع إ) روش. طور. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). يقال: 
انتمشی فلان نکراء :ای لوناً مما بسهله عند 
شرب الدواء. (متهی الارب؛ یعنی به رنگ 
همان دوائی که آشامیده بود طبیعت وی 
اجابت کرد. (ناظم الاطباء). |ابلا. سختی. 
(منتهی الارب) (آتندراج) تاطا الاطباء). 
نکراء ۰[ ] (ع إمص) دهاء. فطنت e‏ 
(یادداشت مولف). ||اشیطت. بدذاتی 
(یادداشت مولف). 
نکرات. آن ک ) (ع ج تنکرة. رجوع به 
تکرة شود. 1 
نکران. نَا (ع ص. از اتباع) از اتسباع 
سکران است: رجل تکّران تکران. (ناظم 
الاطیاء). ۰ دجوع به سکران شود. 
نکران. [ن] (ع اسص) جحود. (منتهی 
الارب). 
نکوت. [ن ک ر](ع امسص) نکرة. مقابل 
معرفت. ناشناختن: چون صعرفت وی را 
حبس و حجاب باشد آن معرفت نکرت بود و 
آن تنعت نعمت وان عطا ضطا. 
( کف المحجوب ص ۲۲۱). 
نکرده کار. [ن ک د /د] (ص مترکب) 
ناازموده. ناشی. ن‌امجرب. بی‌تجربه. 
(یادداشت مولف), مقابل کرده کار. 
- امثال: 
نکرده کاررا مبر به کار. 
تکرة. [ن ک ر] (ع إمص) ناشنانائی. 
(منتهی الارب). اسم است انکار راء (از منتهی 
الارب) (از اقرب ۳ ارد). 
نکوة. [ن ک ر1 (ع امسسص) ناشناسائی. 
(متتهى الار ب) (آنندراج). انکار کسی چیزی 
را. (از متن‌اللغة). ناشناختن. (ترجمان علامة 





جرجانی ص ۱۰۱) (زوزنی). خلاف معرفة. 


۰ (منتهی الارب). رجوع به نکره شود. 


اسم تکرة؛ آنکه در وی خصوصیتی نباشد 
مثل رجل و نحو آن. (منتهی الارب). رجوع به 
نکره شود. 

[|([) پوستکی سبز که از شکم با بچه بیرون 
آید. |اریش و آبله پر از خون و ریم. (منتهی 
الارب). آنچه از خون و چرک که از خراج 
بیرون اید. (ناظم الاطباء) (از متن‌اللغة). در 
بیماری زحیر چرک و خونی که از شکم دفع 
شود. (ناظم الاطباع). 
نکره. [ن کر /ر] (ازع ص) نساشناس. 
غیرمعروف. (ناظم الاطباء). ناشناس. مجهول. 
(یادداشت موّلف). ||در تداول. درشت خشن. 
(یادداشت مژلف). نتراشیده و نسخراشیده. 


. کت‌وکلفت و هیولا و زمخت. اعم از انان یا 


حیوان یا صدا: هیکل نکره. غول نکره. صدای 
نکره. || (اصطلاح دستور زبان) اسمی را گویند 
که‌در نزد مخاطب معلوم و معین نیست. تشان 
نکره در فارسی «ی» انت که به اخر اسم 
فارسی معین), رجوع به تکرة شود. 

< نکر مخصصه (موصوفه)؛ نکره‌ای است که 
با داشتن نشانه‌ای از نکرت و ابهام بیرون آمده 
است. و علامت آن در فارسي «ی» است که 
بعد از آن « که» موصول آرند: روا باشد 
خواندن و نبشتن تفضیر قران به پارسی مر آن 
کی را که او تازی نداند. (فرهنگ فارسی 
معین). 

تکری. ان را] (ع إمص) شیطنت. گربزی, 
(یادداشت مولف)ء 

نکریش. ان ] (اسس‌عرب. ص مسرکب) 
ابن‌خلکان گوید: کلمة فارسی است به‌معنی 
تازه‌خط, از نیک به‌معنی جید و ریش به‌معنی 
لحیه. (یادداشت مولف). 
فکز. [نَ] (ع مسص)" گسزیدن سار. (تاج 
المصادر ببهقی) گزیدن مار بینی و پتفوز 
ستور را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بینی 
گزیدن مار (از تناظم الاطباه). رجوع به 
متن‌اللقة و اقرب السوارد شود. ||زدن. (از 
مستتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) 
(انندراج) (از تاظم الاطباء). ضرب. (اقرب 
المسوارد). ||دور کردن. (از مستهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء). نکص. دفم 


۱-به دو می مضاد. 

۲ -به دو می مضاد. 

۳- قال الازهری: و لایفال للرجل انكر بهذا 
المعنی. (اقرب المرارد). 

۴ -نکراه در اين عبارت در اقرب الموارد به 
سکرن دوم آمده است و در من‌اللغة نیز هم. 

۵ -بجز معتی اخیر تمام معانی در متن‌اللغة 
ذیل نکز [نٌ کَ ] آمده است. 


(اقرب الموارد). ||سپوختن. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). |[زدن به 
پشت و عقب چارپا برای برانگیختن و به 
حرکت درآوردن آن. (از اقرب السوارد). 
|[دوختن به چیزی سرتیز, (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). چیزی تيز ماند نیش و تیغ به جائی 
فروبردن. (فرهنگ خطی). |[کم شدن یا تمام 
شدن اب چاه. (از اقرب الموارد). برسیدن أب 
چ‌اه. (تاج السصادر بیهقی) (زوزنی). و 
برسانیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به 
نکز شود. 
نکز. [ن ک ) (ع مص) سپری شدن آب چاه. 
(از منتهی الارب) (آنندراج). تمام شدن آب 
چاه یا کم شدن آن. (از متن‌اللقة). نکز. (منتهی 
الارب) (متن‌اللفة). نکوز. (متن‌اللفة). شهی 
نا کزو تکوز. (متن‌اللفة). و رجوع به نکز شود. 
نکز. [ن ک ] (ع ص) بتر نکز؛ چاه کم‌آب. (از 
اقرب الموارد) (از لسان‌العرب). و رجوع به 
نا کزشود. 
ٹکز. (ن کُ] (ع ص.!) ج تکوز. رجوع به 
نکوز شود. ااج نا کز.رجوع به نا کزشود. 
نکز. [ن] (ع إ) فرومایه و بلایه از هر چیزی. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رذال, (اقرب 
الموارد). رذل از خواسته و مردم. لغتی است 
در نقر. (از متن‌اللخة). ||باقی‌ماندة مغز در 
استخوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از 
متن‌اللقة) (از اقرب الموارد) ‏ 
نکوده. [ن ک د /د] () کوزه و مشرب 
سفالین. (برهان قاطم) (آنندراج) (انجمن آرا) 
نگزده. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی). 
بعضی به زای تازی [نکزده] گویند. (از 
انجمن آرا) (از رشیدی). رجوع به ده 


شود. 
نکس.[ن ] (ع مص) سرنگون کردن. (غیاث 
اللغات). واژگون ساختن. (فرهنگ فارسی 
معین). نگونار کردن. (از منتهی الارب) 
(آنندراج) (ترجمان علامة جرجانی ص ۱۰۱) 
(از تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). |انگونسار 
افتادن. (غیاث اللغات). |اسر فروافک‌ندن. 
(تاج المصادر ببهقی). سر خود رابه زیر 
افکندن. (فرهنگ فارسی مسعین). سر از 
خواری و ذلت فروافکندن. (از اقرب الموارد). 
|[بازگردان کردن طعام و جز آن بیماری راء 
(از مستتهی الارب) (از آنسندراج) (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
||بازگشت کردن مرض. ||(امص) سرنگونی. 
واژگونی. |اسربه‌زیرافکنی. |/بازگشت 
بیماری. (فرهنگ فارسی معین). 
نکس.ن ک ] (ص مرکب) نا کس. فروماید. 
(تاظم الاطاء). 


نکس.[نْ] (ع مص) با سر شدن بیماری, 
(تاج المصادر بيهقى) (بادداشت مولف). 
بازگشتن بیماری. عود کردن مرض. (غیاث 
اللغات). بازگردان شدن بیماری. (از آنندراج) 
(از منتهی الارب). برگردان شدن بیماری '.(از 
ناظم الاطباء). بازگشتن مر ض بعد از نقاهت. 
(از اقرب الموارد). نکاس. (آنندراج) (منتهی 
الارب) (اقرب الموارد). پس افادن بیماری. 
عود مر ض در حال نقاهت. سر غلطیدن پیمار. 
(یادداشت مولف». ||((اسص) بازگردیدگی 
بیماری. (از آنندراج) (از مستهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از متن‌اللفت). بازگردان‌شدگی 
بیماری. (ناظم الاطباء). بازگشت بیماری. 
(فرهنگ فارسی معین). نکاس. (آنندراج) 
(متهی الارب): 
گرنخواهی نکس پیش این طبیب 
بر زمین زن زود سر راایليب. مولوی. 
|اضعف. ستی. (یادداشت مؤلف). |[قصور. 
(یادداشت مولف). 

نکس.[ن ک] (ع ص, () برجای‌ماندگان از 
پیری. (متهی الارب) (از اقرب الموارد). مفرد 
آن نا کس است. (از اقرب الموارد). رجوع به 
نا کی شود. 

نکس.(ن ] (ع ص.!) تیر سوفارشکته که 
اسقل او را اعلی گردانند. (منتهی الارب) 
(آنتدراج). تیر سوفارشکته که پائین آن را 
بالا سازند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), 
| یکان که بیخش شکسته پس سر آن را بن 
وی کرده باشند. (منتهی الارب) (از آندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد), |اکمان 
که‌سر شاخ آن را پایین آن سازند و بن شاخ را 

آن. و آن عیب است. (از صنتهی الارب) 
(آن ندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). |[بچه که پانش نخست برآید. 
(منتهی الارب) (آنندراج) (از تاظم الاطباء). 
اليتن من الاولاد. (اقرب الموارد). ||أقصر. 
(اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة). ||مرد 
ست و ضعیف. (متهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء) (از متن اللغة). مرد ضعیف و 
فرومایه که خیری در وجودش نیست. (از 
اقرب الموارد). |[مقصر از غایت کرم و 
جوان‌مردی. (سنتهی الارب) (انندراج)(از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
|امرد دنی». (از متن‌اللفة). مرد خيس. مرد 
بخیل. (یادداخت مولف). ج انکاس. 

نکش. [ن] (ع مص) به قعر رسانیدن چاه راه 
و برآوردن گل و لای را از چاه. (از سنتهی 
الارب) (آتندراج). آب همه از چاه بکشیدن آ, 
(از تاج المصادر بیهقی). |[سپری کردن چیزی 
را". (از منتهی الارب), فنا کردن و تمام کردن 
چیزی را. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). 
||فارغ گردیدن از چیزی. (از منتهی الارب) 


نکظ. ۲۲۶۹۳ 


(از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة), 
نکسته. [ن ک ت / ت ] (نسف مرکب) 
کاشته‌ناشده. نا کاشته. نامزروع. زمینی که 
زراعت نشده است. بذری که ان را نکاشته‌اند. 
||(ق مرکب) بی‌آنکه زراعت کند: نکشته 
می‌درود. 
نکشیده. [ن ک / ک د /د] (نمف مرکب) 
نا کشیده. کشیده‌ناشده. وزن‌نناشده. ||مقایل 
کشیده. رجوع به کشیده شود. ||(ق مرکب) 
وزن‌تا کرده.پی‌آنکه آن را بکشند و وزن کنند: 
نکشیده ده من أست. 
تکص. [نْ](ع مص) سیسایگی رفتن و بددل 
شدن و بازایستادن از کاری. (از منتهی 
الارپ) (از آنندراج» كأ كأةو جين و ضعف 
نشان دادن و احجام و انقداع در کاری. (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة). نكر ص. منکص. 
(اقرب الموارد) (متن‌اللغة). ||برگشتن از 
کاری که در پی آن بود؛ كص علی عقبیه, و 
هو خاص بالرجوع عن الخیر. و فى الشر تادر. 
(منتهی الارب). رجوع کردن و متصرف شدن 
از کار خیری که بدان مشغول است. (از 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). و گفته‌اند رجوع 
و انصراف از هر کاری. (از اقرب الصوارد), 
نكوص. مشکص. (اقرب الموارد) (متناللفة). 
تکظ. [ن] (ع مص) سخت گرسته گردیدن. 
(از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء). 
||شتابانیدن. (از مسن‌اللغة) (از منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). نکظ الرجل؛ اعجله عن 
حساجته. (از اقرب الصوارد) (از المنجد). 
|[دشوار گردانیدن حاجت کسی راء (منتهی 
الارب) . دشوار گردانیدن کسی را از حاجتی 
که دارد. (از تاظم الاطباء). نکظه؛ اجهده. 
(متن‌اللغه). |اشحافی. (از ستتهی الارب). 
تکظ. رجوع به نظ شود. ||((مص, إ) سخت 
گزستگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
جوع شدید. (متن‌اللفة). ||جهد. (افرب 
الموارد) (متن‌اللغة) (الصنجد). تکظ. تکظه. 
تکظه. منكظة. (اقرب السوارد) (السنجد). 
||اعجله". (اقرب الموارد) (از قاموس) 
(متن‌اللغة) (المنجد). تکٌّظ. نکظة. منكظة. 


۱-به صيغة مجهول. (ناظم الاطباء). 

۲ -گسویند: بحر لایتکش؛ ی لایتزف و 
لایفیض. (متهی الارب) (اقرب السوارد)؛ 
دربانی که خشک نمی‌شود. (ناظم الاطباء), 
عنده شجاعة لائکش؛ أی مانستخرج و لانتزف 
لائها بعيدةالفاية. (اقرب الموارد). 

۳- لمحة ماتلکش؛ سبزه‌زاری که از بيخ برکنده 
نشرد. (متهی الارب). اتوا علی عشب فنکشره؛ 
افنوه. (اقرب الموارد). 

۴-فى اللسان: الک ظة إن ظط نک ظ ٩‏ 
العجلة, و الاسم الکظ و المنكظة الجهد و الشدة 
فى السفر. (اقرب الم ۰۰۱» 


۴ نکظ. 


(اقرب الموارد) (المنجد). ||اسختی در سفر. 
الشدة فى السفر. (اقرب الصوارد) (الصنجد). 
تکظ. نکظه. منكظة. (المنجد). 

نکظ. ان ک ] (ع مص) کوشیدن. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء). ||شتافتن. (منتهی 
الارب) (تاج المسصادر بیهقی) (از ناظم 
الاطباء) (از متن‌اللفة). شتافتن در بی حاجتی 
یا برای خروج. (از اقرب الموارد) (از المنجد). 
شتاب کردن. (زوزنی). نکظة. منکظه. (منتهی 
الارب). تکظ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از 
ناظم الاطباء). ||رنج دیدن. (منتهی الارب) 
(از ناظم الاطباء). ||(امص. !) نک ظة. تکظد. 
نکظ. منكظة. رجوع به لکظ شود. 

نکع. [ن ] (ع مص) شتابانیدن کی رااز کار. 
يا رد تمودن و دور ساختن آن را. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از من‌اللغة) (از المنجد). |اسستی 
کردن در حاجت. (از منتهی الارب) 
(آنندراج). نکول کردن و سستی کردن در 
حاجت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
||تیره‌عیش گردانیدن به شتابانیدن. (منتهی 
الارب) (آتندراج). تیره گردانیدن عیش کی 
رابه شتابانیدن. اناظم الاطباء). متفغص 
گردانیدن عیش کی را با شتابانیدن او. (از 
اقرب الموارد). ||پشت‌پا بر کون کی زدن. 
(متهی الارب) (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). پشت‌پا زدن بر کسی. (از ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن‌اللغة) (از 
المنجد). |[بند كردن حق کی را از وی". (از 
متهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء), 
حبس کردن و بازگرفتن حق کسی را از او. (از 
اقرب الصوارد) (از صتن‌اللفة) (از المسنجد). 
|ادادن حق کسی زا (از متهى الارب) (از 
آتدراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللغة). ||به دوشیدن سختی کردن بر 
ستور. (منتهی الارب) (آنتدراج). در دوشیدن 
بر ستور سختی کردن ". (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد) (از من ‌اللغة). تنکاع. (سنتهی 
الارب) (متن‌اللغة). ||سانکم؛ مازال". 
(متن‌اللغة) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). مانَكم علی کذا؛ همیشگی نمود بر 
آن. (منتهی الارب). 

نکع. [ن ک ] (ع مص) رضتن پوست بینی 
کی. (از منتهی الارب) (آنتدراج) (از تاظم 
الاطباء) فهو انکم و نکم و هی تکعاء. 
(متن‌اللفة). رجوع به انکع و نیز رجوع به نکم 
شود. 

فکع. [ن ک] (ع إ) رنگ سرخ. (سنتهی 
الارب) (آنتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة) (از المنجد). |[(ص) 
مرد سیاه به سرخی مایل. (از منتهی الارپ) 
(از آنندراج) (تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 


(از متن‌اللفة) (از المنجد). مرد احمر اقشر. 


(متن‌اللفة). تكع. تکع. (ناظم الاطباء). 


/ نکع. ۰ نک ] (ع ص. ۰( ج نکوع. . رجوع به 


نکوع شود. 
فکعة. [نع] (ع|) گیاهی است شه طر وث. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (از متن‌اللغة) (ناظم 
الاطباء) (از اقرب الموارد). 
تکعة. [ن ک ع]*(ع [) شسلم قتاد. (منتهی 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صمغ قتاد, 
يا آن نکعة است. (از متن‌اللفة). ابر نقاوی. 
(منتهی الارب) (آنندراج). بار درخت نقاوی. 
(ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة). ||بار درختی 
است سرخ. |اسر بینی. (مستهی الارب) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). طرف بینی. (از 
المنجد) (از محن‌اللغة). ||(ص) مرد سیاه 
سرخی‌مایل ". (منتهی الارب) (آنندراج). مرد 
سیاه به مرخی مایل. (ناظم الاطباء). ||( 
نکمةالطرتوث؛ شکوفۀ رافه سرخ‌رنگ شبیه 
بستان‌افروز که بدان رنگ کند. (سنتهی 
الارب). عة . تلف (اقرب الموارد). 
نکعه ۰( کي غ( (ع ص) زن سر خفام. 
(منتهی الارب) (آتندراج ). مرأة حمراء. (اقرب 
المواردا. زن سرخ. 7 الاطیاء). االب یک 
سرخ. [منتهی الارب) (انندراج) (از اقرب 
الموارد). لی که نیک سرخ باشد. (ناظم 
الاطباء). شفة نکعة؛ لبی سرخ از بسیاری 
خون. (مهذب‌الاسماء). 
نکعة. [نک غ](ع ص) رجل نکعة؛ مرد 
پوست‌رویرفته. (متهی الارب) (انندراج) 
مرد سرخی که پوست پینی وی رفته باشد. 
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از السنجد). 
مرد احمر اقشر. (از متن‌اللفة). ||هکعة نکعة؛ 
مرد گول یا مرد گول که از جای نجنبد. (منتهی 
الارب) (آنتدراج) (از متناللفة). مرد گول و 
احمق, و مردی که از جای نجنبد. (ناظم 
الاطباء). احمقی که چون نشت از جای 
نجنبد. (از اقرب السوارد) (از المنجد). ||() 
تکمةالطر ثوت؛ شكوفة راقه. (متهى الارب). 
و رجوع به نکعة شود. |إنكعة. رجوع به تکمة 
شود. 
نکف. [ن] (ع مص) اهک از رخ فراتر کردن 
به انگشت. (تاج المصادر بهقی). بسه انگشت 
اشک از رخسار پاک کردن. (از صنتهی 
الارب) (از آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). |ابرگردیدن و عدول نمودن. 
(از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد) ||پی گم کردن. [اسپری 
کردن. (از صنتهی الارب) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). قطع کردن. به پایان رساندن. تمام 
کردن'. ||از باران بگذشتن. (تاج المصادر 
بهقی). 
تکف. [ن ک ] (ع ل) غدودهای خرد که در بن 


ي 


زنخ مان نسرمة گوش و پس گوش باشد. 
(منتهی الارب) (اتدراج) (از اقرب الموارد). 
نام هریک از دو غده بزافی که هریک در 
جانبی از سر. خلف گوش نزدیک فک اسفل 
جای دارند و گوش گل آماس این غده‌هاست. 
و یکی تکف. تکَفة است. (یادداشت مولف). 
||(مص) تگ داشتن. (تاج ال صادر بیهقی) 
(زوزنی) (از منتهی الارب) (از آن‌دراج) (از 
ناظم الاطباء) تكُف. (ناظم الاطباء). 
||بازایتادن. (از منتهی الارب) (آتدراج) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). امتناع کردن. 
(از اقرب السوارد). تکٌّف. (ناظم الاطباء), 
|ابیزار شدن. (از متهى الارب) (آنندراج ( 
(ناظم الاطباء). تبرا کردن. (از اقرب اسوارد: 
||دردنا ک‌گردیدن دست. (از منتهی الارب) 
(از آنسندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). 

نکفات. [ن ک] (ع !)ج نکفة. رجوع به نفة 
شود. 

نکفتان. [نْ ت / نف / نک ف ] (ع | دو 
بن استخوان زنخ به چپ و راست. (از منتهی 
الارب) (از ان‌ندراج) (از اقسرب الصوارد). 
لهزمتان. دو استخوان برامده ميان است‌خوان 
زنخ و گوش. (یادداشت مولف). تئيه نکفة 
است. رجوع به نكقة شود. 

نکفته. [ن کت /ت ]ان‌مف مرکب) نا کفتد. 
نا کفیده. نا‌کافته. بی‌شکاف و بی‌ترک. مقابل 
کفته.رجوع په کفته شود. 

نکفة. [نَ ک ف] (ع ) واحد تکف. (از منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به كف 
شود |ادردی که در گوش گرد از المنجد) 
(از متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). 

نکفة. ان / وت / نک ف](عابسن 


۱-دو معی مشاد. 

۲-دومعی مفاد. 

۳-وهوآن یفرب ضرعها شدر. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة) (از المنجد). 

۴ -از افعال ناقصه است. (از اقرب الموارد). 

۵ - در المت‌جد و اقرب الموارد این لغت در پنج 
معنی اول به ضم اول [نْ ک ع ] فیط شده است. 
۶ -الكعة من الالوان؛ احتلاط السمرة 
بالواد. (متن‌اللغة). 

۷- در متن‌اللغة به کر اول و سکون دوم [نٍ ”ˆ 
ع 

۸ - یفال: تکف انره؛ اذا اعترضه فی مکانٍ سهلٍِ 
لاله اذا علا فا من الارض لایژدی اثرا (اقرب 
الموارد) (متهى الارب). 

۹-يقال: نکفتٌ الفیت؛ أى اقطعته» أى انقطع 
عنی. و هذا غیث لابتکف. و بقال: مانکقه احد 
سار یرماً و لا یزمین؛ أی مااقطعه. و فلان غیت 
لاینکف؛ ی لاینزح و لایلغ آخره و لایقطع و 
لا پحصی. (متهی الارب). 


تکل. 
استخوان زنسخ. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نکفتان شود. 

نکل. [نَ] (ع مص) قبول نکال کردن. (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللغة) (از المنجد). نكل. 
(متن‌اللغة). 

نکل. [ن ک ) (ع ص) مرد توانا و دلیر و 
زیرک ازموده کار. (منتهی الارب) (انتدراج) 
(از ناظم الاطباه) (از اقرب الصوارد) (از 
متن‌اللفة) (از السنجد). || آن که بر همتا و 
هم‌نبرد خود غالب شود. (از اقرب الموارد) (از 
المنجد). نکٌل. (منتهی الارب) (تاج العروس). 
رجوع به نکل شود. ||اسب قوی مجرب. (از 
اقرب الموارد) (از متناللغة) (از المنجد). اسب 
قوی رام‌کرد؛ تیزخاطر آزسوده. (سنتهی 
الارب) (آنندراج). الصدیث: ان لله يحب 
انكل على التکل؛ أى الرجل القوی المجرب 
على الفرس الفوی المجرب فى الجهاد فى 


سبیل‌اله. (منتهی الارب). ||( رسن دار بزرگ 


که در پایین آن بسته به گوشه‌های دلو محکم 
کنند. (منتهی الارب) (آتدراج). طنابی که در 
پایین دول بزرگ می‌بندند. (ناظم الاطیاء). 
عناج دلو. (اقرب السوارد) (متن اللفة). إكل. 
(من‌اللغة). ||(مص) عقوبت و سزا پذیرفتن. 
(از مستتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم 
الاطباء). قبول نكال کسردن. (از مسن‌اللغة). 
نکل. (متناللفة). || ترسیدن و نکوص. نکول ". 
(از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نکول 
شود. 
نکل. [ن) (ع ل) آنجه بدان سزا کند. (منتهی 
الارب) (آنندرا اج) (از ناظم الاطباء). آنچه 
بدان عقوبت رسانند. (ناظم الاطباء). 
نکل. [ن ] (ع !) بند. (ترجمان علامة جرجانی 
ص ۱۰۱) (دهار). بند که بر پای نهند. 
(مهذب‌الاسماء). قید شدید, از هر جتی که 
باشد. (از متن‌اللفة) (از العنجد). بند آهنی که 
بر پای مسجرمان نهند. (غیاث اللغات از 
منتخب‌اللفات و صراح و شرح نصاب). قید و 
بند سخت يا بند اتشین. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد). ج آنکال, تکول. و رجوع به آنکال 
شود. ا|آهن لگام. (مهذب‌الاسماء) (مستهی 
الارب) (آتدراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة) (از المنجد). ||مهار. 
(متهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
زمام. (از اقرب الموارد) (متن‌اللغة) (المنجد). 
مهار شتر. (ناظم الاطباء). ||نوعی از لگام یا 
لگام ستور نامه‌بر. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(از ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة). |((ص) مردی 
که‌از وی در بند شوند دشمتان وی. (از منتهی 
الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). که بر 
قرن و همتای خود غلبه کند. (از متن‌اللغة), 
نکل. (از تاج العروس)" (منتهی الارب) (ناظم 


الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: إنه لكل شرا 
ی ينكل به اعدائه. (سنتهی الارب) (اقرب 
المزارد) (المنجد). 

نکل. [ن ک / ن / ن ک] ۲ (ص, |) پسر امرد 
نوخاسته. (از برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نو خاسته بود که هنوز خطش 
برنیامده باشد. (اوبهی). نگل. (برهان قاطع) 
تگل و لفغت فرس ص۲۲۱ و صحاح الفرس 
ص ۲۰۶ شود. 

نکله. إن ل] (ع !) بدی و سختی و بلائی که بر 
کسی رسد. (ناظم الاطباء). ||(مص) با کی 
چنان کردن که موجب عبرت دیگران شود. 
(از المنجد) (از اقرب الموارد). 

نکلة. إن ل) (غ لا زاء (مستهی الارب) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). || آنچه بدان به سزا 
رسانند سردم راء (صنتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). هرچه بدان نکال کنند دیگری 
را. (از اقرب الموارد) (از ستن‌اللغة). نکال. 
(متن‌اللغة) || حصار. بارو. (ناظم الاطباء). 

نکمه. [ن ء] (ع!) رنسج. مسصیبت دشوار 
سخت. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نكبة. مصت فادحة. (اقرب 


الموارد) (المنجد). لفتی است در نكة. (از ' 


متن‌اللغة). 
نکنده. [ن ک د / د] (() بخیه. (فرهنگ 
خطی). بخیه و آجید؛ جامه و سوزنی را 
گویند. (انجمن آرا). بخیة دورادور. آژده. 
(یادداشت مولف). رجوع به نگنده شود؛ 
چون دست همتم بود آجیده تمجه 
عرض نکنده‌هاش پریشان فراخ و تنگ. 
" نظام قاری. 
- نک‌نده زدن؛ بخیه زدن. اجیده کردن: 
شطاب؛ آنچه بدان نکنده زنند گلیم را از پشم 
و جز آن. (منتهی الارب). التضريب؛ نکنده 
زدن. (مجمل‌اللفة) (از منتهی الارب) (تاج 
المصادر). 
- نکنده کردن؛ تشریج. دوردور بخیه زدن 
جامه را. کوک زدن. کوک کردن. استیشام. 
آژدن. خال کسوفتن. قلاب‌دوزی کردن. 
(یادداشت مولف). رجوع به نگنده شود. 
< نک‌نده کرده؛ قلاب‌دوزی. (بادداشت 
مولف): ژند؛ جامه‌ای باشد که قلندران پوشند 
از لاس نکنده کرده. (بادداشت مولف) (از 
فر هنگ رشیدی). 
نکنکه. [ن ن ک] (ع مص) سخت گرفتن 
غریم را (منتهی الارب) (انندراج). سخت 
گرفتن بر غریم. (از اقرب الصوارد) (از ناظم 
الاطباء). ||نیکو كردن کار را. (منتهی الارب) 
(آنندراج). املاح کار کردن. (از اقرب 
الموارد) (از ناظم الاطباء). 
نکو. [ن ] (ص) نیک. نیکو. (از انجمن آرا). 


نکو. ۲۲۶۹۵ 


(از آنندراج). خوب. (ناظم الاطباء): 
نداند دل آمرغ پیوند دوست 


بدانگه که با دوست کارش نکوست. 

۱ ۱ بوشکور. 
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا 
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا. دقیقی. 
نکوتر هنر مرد را بخردی است 
که‌کار جهان و ره ایزدی است. ‏ فردوسی, 
هرکه نیکو کند نکو شنود 
گرندانسته‌ای درست پدان. فرخی. 
نکوتر بود نام زفتی بسی 
ز خوانی که با طفع بنهد کی. اسدی. 
سخن به است که ماند ز مادر فکرت 


که‌یادگار هم اسما نکوتراز اسما. خاقانی. 
دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است 
وان صد أن اوست نگونسر نکوتر است. 


خاقانی. 
زن بد در سرای مرد نکو 
هم در این عالم است دوزخ او. سعدی. 
گرچه احسان نکوست از کم و بیش 
ظلم باشد به غیر موضع خویش. ‏ . مکتبی, 
خدا ضایع نمی‌گرداند اجر نیک‌کاران را 
در اين مزرع نکو کاری بود الحق نکوکاری. 


||ارزنده. ارجمند. خوب و مرغوب.گرامی* 


سوی شاه برداشت اسب و کمزش 

درفش و نکوافسر پرگهزش. 0 فردوسی. 

نکو مرد از گفتِ خوب است و خوی 

چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی. اسدی. 

|| صواب. درست. به‌جا. شایسته. پسندیده؟ 

نکو گفت مزدور با آن خدیش 

مکن بد به کی گر نخواهی به خویش. 
رودکی. 

چه گر من همیشه ستا گوی‌باشم 

ستایم نباشد نکو جز به ناست. رودکی. 

گراز دشمنت بد رسد یا ز دوست 

بد و نیک را داد دادن نکوست. .. فردوسی. 

همه نیکوئها به مردم نکوست 

زیزدان تمام آفرینش بدوست. ‏ اسدی, 





۱-نکل؛ نکص, لفة ثاللة ر انکرها الاصمعی. 
(از متن‌اللغة). 

۲ -الْکٌل؛ الرجل الفوی المجرب الشجاع لقة 
فی الیکْل که ینکل به اعدانه! و مثله بل و پذل 
و ثبه و مه و مثل و مثل. و لم‌یسمع فی فغل و 
قعل بمعنی واحد الا هذه اربعة الاحرفب قاله 
الفراء. (تاج العروس). 

۳-ضبط اول و درم بر اساس برهان قاطم و 
آنندراج و ناظم الاطیام است. ضبط سوم [نْ ک ] 
از یادداشت ملف نقل شده است. 

۴-بر وزن فکنده. (اننجمن آرا). 

۵-نکر بودن کار کسی با کسی؛ دوستی آنان 


برقرار بودن: نداند دل... (یادداشت مژلف). 


۶۶ نکو آمدن. 


ا گرگوئی نکو گوی ای برادر 
که‌نیکوگوی بانفع است و بی‌ضر. 

ناصر خسرو. 
نکورو را تکو کردار باید. ستانی. 


||نکوکار. که خوب است و خوبی کند: 
نکویان را دعای خير می‌کن 
که بد را حاجت نفرین نباشد. محیط قمی, 
| جمیل. حسشن. (يادداشت مولف). زيبا. 
خوشگل. قشنگ. باآب‌ورنگ و شاداب: 
امروز به اقبال تو ای مير خراسان 
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد. 

رودکی. 


مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش 


کزنکورویان زشتی نبود فرزاما. دقیقی. 
به چهره نکو بود برسان شید 
ولیکن همه موی بودش مپید. ‏ . فردوسی. 
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی 
که احتمال کند خوی زشت نیکو را. 

سعدی. 
به مجنون گفت روژی عیب‌جوئی 
که‌پیدا کن به از لیلی نکوئی. وحشی. 


||(ق) چنانکه باید. درست. (یادداشت مولف). 
خوب. حابی. به‌دقت. دقیقاً. یکوء 

زمانه پندی آزادوار داد مرا 

با ی 


رودکی. 
زن مرد نگردد به نکو پستن دستار. فرخی. 
ملک بر برآدر نکو بنگرید 
مر او را به تنها و درمانده دید. 
شمی (یوسف و زلیخا). 
به زنهار خدایم من به یمگان 
نکو بتگر گرفارم مدار. ناصر خسرو. 
اندر مثل من نکو نگه کن 
گرچشم جهان‌بینت هت بینا. 
ناصرخسرو. 
بد نکردی و خود نکو دانی 
کاین نکوئی کجا فرستادی. خاقانی. 
خلقت را که چشم بد مرساد 
حرمت من نکو نمی‌دارد. خاقانی. 
به گیلان در نکو گفت آن نکو زن 
میازار ار بیازاری نکو زن. نظامی. 
یکی پیر درویش در خا ک کیش 
تکو گفت با همسر زشت خویش. سعدی. 
مرن بی‌تأمل به گفتار دم 
نکو گو | گر دیر گوئی چه غم. نفدی, 


نکو آمدن. [ن م د] (مص مرکب) مطبوع و 
پسندیده بودن. نیک افتادن. شایسته و درخور 
بودنء 
این نکو ناید ار ز من پرسی 
خوک بر تخت و خرس برکرسی. ‏ سنائی. 

نکواختر. [ن ات ] (ص مرکب) سعید. 
(یادداشت صولف), نیک‌اختر. نیک‌بخت. 


نکوبخت. خوش طالع. بختیار. 

سعادت. (یادداشت مولف). نکواختر بودن. 
رجوع به نکواختر ری 
نکواد!. [ن ۱] (ص مرکب) انکه بیانی نیکو 
دارد. (فرهنگ فارسی معین): 
آخر ز برای او نگه دار 

این پرهتر تکوادا را 
|اخوش‌حرکات. _ 
نکواند یش. [ن ا] اف مرکب) 
نیکران‌ديشنده. نکوخواه. نیک‌خواه. 
خیراندیش. نیک‌اندیش. نیکوانديشه. که فکر 
یکو دارد. 
نکواند یشی. [ن 1] (حامص مرکب) 
نیک‌خواهی. عمل نکواندیش. صفت 
تکواندیش. 
نکوب. [ن] (ع مص) از راه بگشتن. (تاج 
المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (ترجمان 
علامة جرجانی ص۱۰۱). ||برگردیدن از 
چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). عدول 
کردن. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). روی 
گرداندن و اعراض کردن از چیزی. (از 
مستن‌اللفة). نکب. (منتهی الارب) (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة). تکّب. (منتهی الارب). 
رجوع به نکب شود. ||میل کردن و منحرف 
شدن باد از مهب خود. (از اقرب الصوارد). 
منحرف شدن باد و ميان دو باد وزیدن آن. (از 


آنوری. 


متن‌اللغة). وزیدن نکباء. (از منهی الارب) 
(آنتدراج). ||نقیب و پذیرفتار قوم گردیدن و 
تکیه‌جای و متمد قوم شدن. (از منتهی 
الارپ) (انندراج). نكابة. (متن‌اللفة) (منتهی 
الارپ) (اقرب الموارد). رجوع به تکابة شود. 
اال ج نکّب. رجوع به نکب شود. 
نکوبخت. [ن ب) اص مسرکب) 
ضوش‌بخت. سعید. (یادداشت مولف). 
نکوبختی. [ن ب] (امص مرکب) 
خوش‌بختی. سعادت. نیک بختی. نکواختری* 
تکوبختی و دانش و کلک و تیغ 

خدا هیچ ناداشته زو دریغ. اسدی. 
نیکوسرشت. نیکواساس. ا 
نکو بید ۵. [ن د /د] (ن‌سف مسرکب) 
کوبیده‌ناشده. نا کوبیده. مقاپل کوبیده. رجوع 
به کوپیده شود. 
نکوبین. [ن] انسف مرکب) نیکوبین. 
نیک‌یین. نکوخواه. خیرخواه. |[که خوبیها و 
حن را یند. مقابل عیب‌بین و بدبین. 
تکوبینی. إن | (حایص مرکب) عمل و 
صفت نکوبین, رجوع به نکوبین شود. 
نکو حبلت. اج بل ل](ص مرکب) 


ثکو خط. 
نیکوسرشت. خوش‌طینت. تک‌فطرت. 
نکوچادر. زن ‏ /4] (ص مسرکب) که 
چادری زیا و خوش‌رنگ پر سر اندازد. کنایه 
از زنی که ظاهری زیا و جامة آراسته دارد. 
کنایه از زنی که در زير چادر قاتش زیا 
دارد؛ 
تهیدست با هییت و نام و نگ 
زن زشت‌روی نکوچادر است. نعدی. 
نکوجادری. [ن د /5] (حامص مرکب) 
نکوچادر بودن. صفت نکوچادر. رجوع به 
نکوچادر شود. 
نکوچشم. آن چ /ج] (ص مرکب) که 
چشضمی زیبا دارد. (یادداشت مولف). 
خوش‌چشم‌وابرو. 
نکو چشمی. [ن چ / چ] (حامص مرکب) 
صفت نکوچشم. رجوع به نکوچشم شود. 
نکوچهر. [ن ج] (ص مرکب) نکوروی. 
نکوچهره. [نِ چ ر /ر]اص مسرکب) 
نکوچهر, رجوع به نکو چهر شود. 
نکوچهری. ان چ] (حسامص مرکب) 
نکوچهر بودن. نکوروئی. صفت نکوچهر. 
رجوع به نکوچهر شود؛ 
شمشاد نگر بدان نکوزلفی 
گلنارنگر بدان نکوچهری. ‏ منوچهری. 
فکوحال. [ن] اص مرکب) نیکوحال. 
به‌سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت: 
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد 
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. 
ناصرخسرو. 
ااال و سرحال. سردماغ, تندرست. 
نکوحالیی. [ن ] (حامص مرکب) نکوحال 
بودن. رجوع به نکوحال شود. 
نکوخصال. [ن خ] (ص مس رکب) 
نکو خصلت. نکوسیرت. یک و خصال: 
نکودل است و نکوسیرت و تکومذهب 
تکوخصال" و تکوطلعت و نکوکردار, 
فرخی. 
تکوخصلت. ان خ /خ [] (ص مرکب) 
نکوسیرت. نکوسریرت. نکوسرشت. 
نکوخصلتی. از خ 34 [](حبامص 
مسرکب) نکسوخصلت بسودن. رجوع به - 
نکوخصلت شود. 
نکوخط. إن خطط /خ](ص مرکب) 
نیکوخط. خوش‌خط. که خطی خوش و زیبا 
دارد؛ٌ 
تکوخط و دانده باید دير 
شمارنده چابک‌دل و یادگیر. اسدی. 
۱-نل: تکونهاد: و در این صورت شاهد 


بے 


از پی ذ کر بر صحیفه عمر 

چون نکوخط نئی دبیر میاش. 
نکوخلق. ن خ] (ص مرکب) نیکوخلق. 
(یادداشت مولف). خوش‌رفار. ملایم و 
مهربان. 
نکو خلقت. ٠خ‏ ق] (ص مسرکب 
نسیکوخلقت. نیکوسرشت. نیکوجیلت. 
|اخوشگل. خوش ترکیب. خوش‌قواره. 
نکوخلق بودن. رجوع به نکوخلق شود. 
نکوخو. [نٍ] (ص مرکب) با حن خلق. 
خلیق. خوش خلق. (بادداشت مولف). 
تکوخوی: 


زنده‌تر از آنید و به‌نیروتر از آنید 


والاتر از آنید و نکوخوتر از انید. 
منو چهری. 
بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو 
عاقل شود از عادت او سخت موله. 
منوچهری. 


نکوخواه. [ن خوا / خا] (نف مرکب) 

خیرخواه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
زک‌اندیش, (ناظم الاطباء). خیراندیش, 
دوستدار. هوادار: 


فرازامده بود مر شاه را 


کی‌نامدار نکوخواه را. دقیقی. 
چو بهرام از این کار آ گاه‌شد 
که‌كث‌کر مر او را نکوخواه شد. فردوسی. 


بداندیش او به جان بدی‌خواه او به تن 
نکوخواه او ز یسر نصیحت‌گر از یسار. 
فرخی. 
از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور 
با جهان‌خواران بنقط و بر جهانداران بتاز. 
منوچهری. 
زنی دای دختر شاه بود 
که‌بازارگان را نکو خواه بود. 
به زیر پای تکوخواهش آتش آب شود 
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار. 
معودعد. 
با نکوخواه تو باشد مشتری راصلح و مهر 
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود. 


اسدی. 


آمیر معزی. 
تا نکو خواه ویم دولت نکو خواهد مرا 
تا ستایم مر ورا ایام بتاید مرا. سوزنی. 
گرفه‌اندنکوخواه و بدخوه تو مدام 
یکی طریق ضلالت یکی سیل سوی. 

سوزنی. 

به‌تزد من آن کی نکوخواه توست 
که‌گوید فلان خار در راه توست. سعدی 
تکوخواهان تصور کرده بودند 
که آمد رد پشت دولت را ملاذی. سعدی, 
نکوکار ياش ار بود قدرتی 
چو قدرت نداری نکوخواه باش. 


نکو خواهی. [ن خوا /خا] (حامص 
مرکب) عمل نکوخواه. صقت نکوخواه. 


خیرخواهی. خیراندیشی. رجوع به نکوخواه 


شود؛ 
بر او نام تکوخواهی بماند 
همان در نل او شاهی بماند. نظامی. 
|انصیحت. (یادداشت مولف). رجوع به 
یک‌خواهی شود. 
نکوخوه. [ن خو؛ / خة] (نف مرکب) 
كوا 
بر نکوخوه به کف راد کنی خواسته بذل 
به سر تیغ کنی خون بداندیش تلف. سوزنی, 
شود نکوخوه او برشده به جاه خطیر 
فروفتاده بداندیش او به چاه خطر. سوزتی. 
نکوخوی. (ن ] (ص مسرکب) نکوخو. 
رجوع به نکوخو شود؛ 
شادمان باد و به هر کام که دارد برساد 
آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. ‏ فرخی. 
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت 
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. 
نکوخویان سفیهان را زبوند 
کهاینان راهوار آتان حروند. ایرخرو. 
نکو خو بی. [ن ] (حامص مرکب) نکوخو 
بودن. خوش‌خلقی. عمل و صفت نکوخو 
رجوع به نکوخو شود: 
به نکو خویی خالی کند از کینه 
دل بدخواهی همچون دل اهریمن. فرخی. 


نکودار. [ن] (نف مرکب) نکودارنده. 
رعایت‌کنده. ارج‌نهنده؛ 


هم نکودار اصل و فضل و کرم 

هم نگهدار راز دین و حرم. سنائی. 

نکوذاشت. إن مص مرکب مرخم. امص 

مرکب) نکو داشتن. (یادداشت مولف). 

رعایت. تفقد. اعزاز. | کرام. رجوع به نکو 

داشتن شود: 

عالمی را به نکوداشت ت نگه دانی داشت 

مال خویش از َل داشت نداری تو نگاه. 
فرخی. 

نکو داشتن. [ن تَ] (سص مرکب) به 


خوبی و دقت تعهد و نگهداری و ا 
کردنگرامی داشتن. معزز و محترم داشتن. 

ناز داشتن. به ناز و نعست پروردن. در خصب 
و اسایش پروردن. در رفاه داشتن: او را 
خواسته بسیار بود و از آنکه درویشان را نکو 
دائتی خواستة او را ببرکت بیش بودی. 
(ترجمة طبری بلعمی). 

پر تکو دار و راحت ران 
که چشمش نماند به دست کان. 
پدر چون با خداوندان بقا داد 
نکو دارند فرزندان او را. 

نکو دار بازارگان و رسول 
که‌نامت براید به صدر قبول. 


سعدی. 


سعد ی. 


نکورای. ۲۲۶۹۷ 


نکودان. [نِ ] (نف مرکب) نیکودان. سخت 
دانا و گاه‌و باخبر. 

نکودل. [ن د] (ص مسرکب) نیک‌دل. 
نکوطنت. تکوضمیر. نکونیت. خیرخواه. 


نیک خواه: 

نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب 
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار. فرخی. 
تکودلی و نکومذهب و نکوسرت 

نکوخوئی و نکومخر و نکومنظر. فرخی. 


تکود یداو. [نٍ] (ص مرکب) نکوروی. 
نکوچهر. نکوچهره. نکوسیما. خوب‌روی. 


زیبا, خوش‌سیما: 

ز دور هرکه مر او را بدید یک ره گفت 

زهی سوار نکوطلعت نکودیدار. . فرخی. 
درازگردن و کوتاه‌پشت و گردسرین 
سیاه‌شاخ و سیه‌دیده و نکودیدار. فرخی, 


نکودین. [ن ] (ص مرکب) که بر دین قویم و 
راست است: 
کردار تو نیکوتر از تد 
زیر که نکودینی و ملمان. فرخی. 
نکور. [ن) (ع مص) ناشناختن. (دهار) (تاج 
المصادر بیهقی) (از متتهي الارب) (از 
آتندراج). تکر. نکر. نکیر. (اقمرب الموارد) 
(منتهی الارپ). نکر (متن‌الفة. رجوع به 
نکر شود. 
نکور. [نْ] (اخ) دی انت از دهستان 
باهوکلات بسخش دشتیاری شهرستان 
چاه‌بهار, در ۲۶هزارگزی چنوب دشتیاری» 
در جلگة گرسیری واقم است و ۵۰۰ تن 
سکه دارد. محصولش غلات و حبوبات و 
ات شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸). 
تکور. (ن] ((خ) دهی است از دهستان تهرود 
بخش راین شهرستان بم. در ۴۳هزارگزی 
جنوب شرقی راین. در جلکَة مدل‌هوائی 
واقع است و ۱۵۰ تن سکنه دارد. ابش از 
چشمه, محصولش غلات و لبنیات و پسته. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. (از 
قرهنگ جفرافیایی ايران ج‌۸). 
نکورای. [نٍ)(ص مرکب) آنکه در 
مشورت و در قضاوت دارای رای نیک و 
ان دیثه نیکو باشد. (ناظم الاطباء). 
نیکوانديشه. خوش‌فکر. صاحب فکر خوب و 


صائب: 
هرآنکو نکورای و دانا بود 
نه زیبا بود گرنه گویا بود. اسدی. 
|| نیک خواه. نکواندیش. خیرخواه. مشفق: 
اگربا پیدلان هتی نکورای 
منم بیدل یکی بر من ببخشای. 

(ویس و رامین). 
مجنون ز حدیث آن نکورای 
از جای نشد ولی شد از جای. نظامی. 


۸ نکورایی. 


نکوطلعتی. 


نکورویی. [نِ ] (حامص.مرکب) زیبائی. | نکودلی و : 


نکورای چون رای را بد کند 


خرابی در آبادی خود کند. نظامی. 
چنین گفت آن نکورای نکورو 
کزان آمد خلل در کار خسرو. نظامی. 


فکورا یی. [ن] (حامص مرکب) نکورای 
بودن. صفت نکورای. .رجوع به نکورای شود؛ 
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک 


از نکورایی و داثايي و تدبیرگری. فرخی. 
گویداینجا خاص مهبانت آمدم 
اجری خاص از نکورایی فرست. خاقانی. 


نکورخسار. [نِ ر] (ص مرکب) نکوچهر. 
(یادداشت مولف). نکوروی. خوش‌سیما. 
نکوزسم. [ن ر ](ص مرکب) نک و آین: 
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند 

به چنین شاه نکورسم پسندیدسیر. فرخی. 
نکورسمی. إن ز] (حسامص مرکب) 
تکورسم بودن. رجوع به نکورسم شود؛ 

از نکورسمی و نیکوخوئی و نیک‌دلی 


به‌سوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر. 


فرخی. 


نکورفتاز. [نِ د ] (ص مرکب) نکوسیرت. 
نیکوروش, خوش‌رفتار. خلیق. مهریان. 
تنکورفتازی. [ن د] (حسامص مرکب) 
نکورفتار بودن. رجوع به نکورفتار شود. 
نکورنگک. [ن ر ](ص مرکب) خوش‌رنگ: 
نکورنگ اسب زریر و درنش 
ببرد او ابا آن سر بیدرفش. فردوسی 
تکورو. [ن ] (ص مرکب) نکوروی. رجوع 
به نکوروی شود؛ 
نکورو را نکو کردار باید. سنالی. 
نکوزوی. [نِ] (ص مرکب) زیبا. نکوچهر. 
یکوصورت. نکورخار. که روئی زیا دارد؛ 
مکن ای روي نکو زشتی با عاشق خویش 


کزنکورویان زشتی نبود فرزاماء دقیقی, 
جاودان شاد و تن‌ازاد زیاد 
آن نکوروی پسندیده‌سیر. فرخی. 
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار 
پر تذروان خرامنده و کبکان دری. فرځی. 
چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز 
چون لفظ نکوگویان مشروح ومفر. 

تاصر خسرو. 
نکوروی و خوش خوی و زباخصال 
ز پانصد یکی را فزون است سال. ‏ نظامی. 


عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز 

عشق می‌ورزی باط نیکنامی درنورد. 
سعدی. 

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش 

خوش‌تر بود عروس نکوروی بی‌جهیز. 
نعفدی. 

هوادار نکورویان یندیشد ز بدگویان 

بیاگر روی آن داری که طعنت در قفا ماند. 


سعدیي. 


نکودلی نکومذهب و تکوسیرت 
جمال . نکوروی بودن. رجوع به نکوروی | نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. 
شود؛ بدین كريمي و آزادگی که داند بود 
تا شود بر گل نکورویی وبال مگر امیر نکوسیرت نکوکردار. فرخی. 
تا شود بر سرو رعتائی حرام. سعدی. | نکوسیرتش دید و روشن‌فیاس 
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است سخن‌سنج و مقدارمردم‌شناس. سعدی 
طرف هنري بربند از شمع نکورویی. حافظ. | نکوسیرت بی‌تکلف‌برون 
نکوز. [نَ](ع ص) چساه بی‌آب. (سنتهی ‏ | به از نیک‌نام خراب‌اندرون. شعدی, 
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چاهی که | گرآنها که می‌گفتمی کردمی 
ابش تمام شده است. (از اقرب الموارد). نا کز. | نکوسیرت و پارسا بودمی, سعدی, 


(متن‌اللفة). ج نگز. 
نکوز. [ن) (ع مص فرورفتن أب در زمین. 


(از اقرب لموارد) (از متن‌اللغة). اانکز. نکر 
(متن‌اللغة). رجوع به نکز شود. 


نکوزلفی. [نِ ز) (حامص مرکب) زلفی 


آراسته و زیا داشتن: 

شمشاد نگر بدان نکوزلفی 

گلارنگر بدان نکوچهری. ‏ . منوچهری, 
نکوسخن. [نِ ش خ] (ص مسسسرکب) 

خوش‌سخن. نکوگوی. که سخن نیکو گوید؛ 

نیکودل و نکونیت است و نکوسخن 

خوش‌عادت است و طبع خوش او را ر خوشزبان. 


فرخی. 


نکوسخنی. إن ش خ] (حسامص مرکب) 


نسیکوسخنی. تکوسخن بودن. رجوع به 
نکوسخن شود. 
نکوسرافجام. إن س آ] اص مرکب) 
نیکوعاقبت. نیک‌انجام. خوش‌عاقیت. 
نکوسرانجامی. (نِ س] (حامص مرکب) 
تکسوسران‌جام بسودن. خسوش‌عاقتی. 


عاقبت‌به‌خیری. نکوانجام بودن؛ 
صحبتی جوی کز نکونامی 
در تو آرد نکوسرانجامی, نظامی. 
اولش داده‌ای نکونامی 
آخرش ده نکوسرانجا نظامی. 
تکوسرشت. ان رص مسسرکب) 
یک‌سرشت. نکو طینت. 
تکوسرشتی. ان س را (صاس سرکب) 
نیکوسرشتی. نکوسرشت بودن. رجوع به 
نیکوسرشت و نکوسرشت وډ ر 
نکوسیر. [نِ ی ] (ص سرکب) نیکوسیرت. 
خوش اخلای. (ناظم الاطباء): 
عیدش خجته باد و همه‌ساله عید پاد 
ایام آن خجسته‌نهاد نکوسیر. فرخی. 
از مردمی برون است هرکو نکوسیر نیست. 
ناصرخسرو. 


نکو سیرت. [ن ر] (ص م رکب) 
یکوسیرت. نیک‌روش. که سیرت او خوب و 
پسندیده است: 

نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب 


نکونهاد و نکوطلمت و تکوکردار. ‏ فرخی. 


نکوسیرتی, [ن ر] (صامص مرکب) 
نیکوسیرتی. نکوسیرت بودن. رجوع به 
نکوسیرت و نیکوسیرت شود. 

نکوسیها. [نِ ] (ص مرکب) خوش‌سیما, 
نکودیدار. زیباروی. 

نکو شدن. إن ش د] (مص مرکب) نیکو 
شدن. بهبود یافنن. اصلاح شدن. و رجوع به 


نیکو شدن شود؛ 

ز بدگهر همه نیک تو بد شود لیکن 

به قول نیک تو فعل بدش نکو نشود. 
خاقانی. 

نکوص. [ن] (ع مص) برگشتن. (از تاج 

المصادر بیهقی) (زوزنی). بازگشتن. (دهار). 


نکْص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع 
به تكص شود. |نْکٌص. منکص, رجسوع به 
تکص شود. 

نکو صورت. [نِ ر ] (ص مرکب) نکوروی. 
نکوچهر. نکوچهره. نکوسیما, زیبا. زیباروی : 
هرکه بی سیرت خوب است نکوصورت 
جز همان صورت دیوار پندارش 

ناصرخرو. 
مرد نو صورت بی‌علم‌وشکر 
سوی حکیمان بهحقیقت بت است. 
ناصرخسرو. 

نکوصورتی. [ن ر1 (حسامص مرکب) 
نیکوروئی. نکرصورت بسودن. . رجوع به 
نکوصورت شود. 

نکو طالع. [نِ ل ] (ص مرکب) خوش‌بخت. 
نکواختر. نکوبخت. خوش‌طالع. مقبل. 

نکوطالعی. إن ل) مامص مرکب) 
خوش‌اقبالی. نکوطالع بودن. رجوع به 
نکوطالع شود. 

نکوطلعت. إن ط ع](ص مسسرکب) 
نکوسیما. نکودیدار. خوش‌سیما: 


نکودل است و نکوسیرت و تکومذهب 

نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار. ‏ فرخی. 

ز دور هرکه مر او را بدید یک ره‌گفت 

زهی سوار نکوطلعت نکودیدار. فرخی, 

خوش است به دیدار شما عالم ازیرا 

حوران نکوطلعت و پیروزه‌قبائید. 
ناصرخسرو. 


نکو طلعتی. (ن ط ع] (حامص مرکب) 


نکوطلعت بودن. رجوع به نکوطلعت شود. 
نکو طینت. [نٍ ن] اص مس رکب) 
نیکوسرشت. 

نکوع. [ن] (ع ص) زن پستک. (مسنتهی 
الارب) (آندراج). زن كتاه. 
(مهذب‌الاسماء). زن کوتاه‌قامت. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللغة). ج نکُم. 

نکوعهد. [نِ غ] (ص مرکب) باوفا. که عهد 
خود نشکند. که پیمان نگه دارد: 

این‌همه زحمت که هت درد دو چشم من است 
هیج نکوعهد نیست کو شودم توتیا. خاقانی. 
نگوفال. [ن] (ص مرکب) به شگون ێک. 
فرن‌فال. (یادداشت مولف). 

نکوفالی. ان ] (حامص مرکب) نکوفال 
بودن. رجوع به نکوفال شود. 


نکوفقه. [ن تْ / ت ]نمف مرکب) نا کوبیده. 


نکوبیده. کوفته‌ناشده. مقابل کوفته. رجوع به 
کوفته شود. 
تکوفرجام. ان ت1 اس سسکا 
نکوعاقیت. نکوسرانجام. خوش عاقبت. 
نکو فرحامی. [ن ف ] (حامص مسرکب) 
جر مات (یادداشت مولف). خوش‌عاقبتی. 
عاقتبه‌خیری. 
نکوفطرت. [ن ف ر](ص مس رکب) 
نکوطینت. نکوجبلت. خوش‌سرشت. 
نکوقطرتی. [نِ ف ر](حسامص مرکب) 
تکوفطرت بودن. رجوع به نکوفطرت شود. 
نکوفعل. (نِ ق ] (ص مرکب) نکوکردار. 
خوش‌رفتار؛ 
نام یکو را بگستر شو به فعل خویش نیک 
تات گوید ای نکوفعل آنکه او آوا کند. 
تاش رو 
نگو فهم. [ن ف ] (نف مرکب / ص مرکب) 
خوش فهم. بافراست. 
نکوکار. [ن ) (ص مرکب) نسیکوکار. 
نکوکردار. خیر. که خیر و نیکی به مردم 
رساند. محسن, که کار خوب کند. مقابل بدکار 


و بدکردار؛ 

مر او را نکوکار زان خواندند 

که‌هرکس تن‌اسان از او ماندند. فردوسی. 

به‌جای نکوکار یکی کم 

دل مرد درویش را نشکنم. فردوسی. 

مردی است سخایشه و مردی است عطابخش 

با خلق نکوکار به کردار و به گفتار. . فرخی. 

از عباد ملک‌العرش نکوکارترین 

خوش خوئی خوش‌سختی خوش‌نقی خوش سبی. 
موچهری. 

نکوکار با چهرة زشت و تار 

فراوان به از نیکوی زشست‌کار. اسدی. 

تکوکار و بادانش و داددوست 

یکی رسم ننهد که آن نانکوست. اسدی. 

تو تکوکار باش تا برهی 


با قضا و قدر چراستهی. سنائی. 

از پیش این رئیس نکوکار پا زد 

افکده‌سر چو خائن بدکار می‌روم. خاقانی. 

فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران 

چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی. 
خاقانی. 

چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان 

به نکوکار پناه ارم و او هت پاه. خاقانی. 


نکوکار مردم نباشد بدرش 

نورزد کسی بد که نیک آیدش. سعدی. 
قدیم نکوکار نیکی‌پسند 

به کلک قضا در رحم نقش‌بند. سعدی. 
طریقت همین است کاهل یقین 

تکوکار بودند و تقصیربین. سعدی, 
در زمان صحابه و یاران 

آن بزرگان و آن نکوکاران. اوحدی. 
|| عفیف. باعفت. مقابل بدکار به‌معنی بی‌عفاف 
و تاپا کدامن: 

کس رابه‌متل سوی شما راه ندادم 


گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. 

گفتم‌ای زن که تو بهتر ز زنان باشی 

از نکوکاران وز شرمگنان باشی. منوچهری. 
نک وکارانه. [ن ن /ن] (ص‌نسسبی» ق 

مرکب) نیکوکارانه. رجوع به نیکوکارانه شود. 
تکوکاری. [ن] (حامص مرکب) 

نیکوکاری. حسن عمل. (بادداشت مولف). 

خیر. خیررسانی. کار نیک کردن. عمل 

تکوکار: 

یکی راہ بی‌با کی و پربدی 

دگر ره تکوکاری و بخردی. 

دل مردم به نکو کار توان برد ز راه 

بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان. . فرخی. 

زهی اندر جهانداری و بیداری چو افریدون 

زهی اندر نکوکاری و هشیاری چو نوشروان. 


قردوسی. 


۲ فرخی. 
به رنج است آن‌کش هنرها مه است 
نکوکاری و نیکنامی به است. اندی. 
تکوکاری ارچه بر خوشخوئی است 
بسی جای زشتی به از یکونی است. 

اسدی. 
و خودرا به نکوکاری به مردمان بنمای. 
ای خنک آنکو نکوکاری کند 
ژور را بگذارد و زاری کند. مولوی. 
نياید نکوکاری از بدرگان 
محال است دوزندگی از سگان. سعدی. 
نکوکاری از مردم نیک‌رای 
یکی رابه ده می‌نویسد خدای. سعدی. 
شکوه و لثکر و جاه و جلال و مالت هت 
ولی به کار نباید بجز نکوکاری. سعدي,: 
برجای بدکاری چو من یک دم تکوکاری کند. 
حافظ. 


نکوگوی. ۶4۹ 


نکوکردار. (ن کو کی | اص مسرکب) 
تیکوکردار. نکوکار. نکوفعل. نیکوعمل: 
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب 
نکونهاد و نکوطلمت و نکوکردار 
بدین کریمی و آزادگی که داند بود 


مگر امیر نکوسیرت نکوکردار. 


فرخی. 


فرخی. 
چو ديدم روی خوبش سجده کردم 
بحمداله نکوکردارم امشب. حافظ. 

نک وکرداری. ان کو ک ] (حامص مرکب) 
تکوکردار بودن. رجسوع به نیکوکرداری و 
نکوکردار شود. 

نک وکلام. [نِ کو ک ] (ص مرکب) نکوگوی. 
خوش‌سخن. 


نک وکیش. [نِ ] (ص مرکب) که مذهب نیک 
دارد. نکوغذهب. مقابل بدکیش. مقایل بددین. 

نک وگفتار. [ن گ ] (ص مرکب) نکوگوی. 
خوش‌سخن. تیکوکلام, که گفتاری خوش و 
پدیده دارد. 

نک وگفتاری. ان گ] (حامص مرکب) 
تکوگفتار بودن. رجوع به نیکوگفتاری و 
نکوگفتار شود. 

نک و کفتن. نگ تَّ) *سص مسرکب) از 
کسی به‌نیکی یاد کردن. نام کسی را به‌یکی 
بردن. مقایل بد گفتن؛ 


او بدی گوید و چنان داند 

من نکو گویم و چنین دانم. خاقانی. 
نک وگو. ان ] (نف مرکب) نکوگوی. رجوع به 
نکوگوی شود , 

نک وگوهر. [ن گ /گو ه] (ص مرکب) تداده. 
با نکوگوهران نکو می‌کرد. 

قهر بدگوهران هم او می‌کرد. نظامی. 


نک وگوی. [ن] (نف مرکب) خوش‌سخن. 
خوش‌گفتار. که سنجیده و پسندیده گوید. که 
درست و صواب گوید؛ 
تو چندان که باشی سخن‌گوی باش 
خردمد باش و نکوگوی باش. فردوسی. 
بسا مردم نکوگوی دژم مباش. (منتخب 
قابوسنامه ص ۴۳). 
چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز 
چون لفظ نکوگویان مشروح و مضر. 

ناصرخنرو. 
یا نکوگوی باش یا ایکم. ستائی. 
مفی را که با من سر و کار بود 
نکوگوی هم‌حجره و یار بود. 
نکوگویان نصیحت می‌کنندم 
ز من فریاد می اید که خاموش. سعدی. 
||که نام دیگران را به‌نیکی برد. که محاسن و 

" نیکی‌های دیگران را بیان کند. مقابل بدگوی: 
چو آنکس نباشد نکوگوی من 
که‌روشن کند عیب بر روی من. 
یکی خوب‌کردار و خوش‌خوی بود 


سعدی. 


۱ ۷ ۴ 


ج 
که‌پدسیرتان را RE‏ بود. 


عدي 


تکول. [ن] (ع ل) روغن یا آبی که درا تر 


دواهائی بجوشانند و پس از سرد شدن بر 
عضو ریزند کم‌کم. (از بحر الجواهر) 
(یادداشت مولف). 
نکول. (ن ] (ع مص) بازایستادن از سوگند. 
(تاج المصادر بهقی) (از زوزنی) (از منتهی 
الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج), 
نکوص, (متن‌اللغة). امتناع کردن از سوگند. 
(ناظم الاطباء). ||خودداری كردن از پاسخ 
دادن. (فرهنگ فارسی معین). ||بازایستادن 
از دخمن. (از تاج المصادر بهقی) (از زوزنی) 
(از مستتهی الارب) (از آنندرا اج( (از ناظم 
الاطباء). ترسیدن از خصم و سست و ناتوان 
شدن. (از متن‌اللفة). پس ماندن از دشمن و 
ترسیدن و ضعیف و ست شدن. (از ناظم 
الاطباء). سپسایگی برگردیدن از کسی یا 
چیزی و ترسیدن و ست و بددل شضدن. (از 
متهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). 
نکوص و تسرسیدن از چیزی. (از اقرب 
الموارد). از انجام دادن کاری ترسیدن. (از 


اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). روبرگردان . 


شدن از دشمن یا چیزی. (فرهنگ فارسی 
معین). ||((مص) برگشتگی. اعراض. (ناظم 
الاطباء). روگردانی. (فرهنگ فارسی معین). 
||امتاع. واقول. وادنگ. مقابل قبول. 
(یادداشت مولف). رجوع به نکول کردن شود. 
|| خودداری از پرداخت وجه حواله و برات و 
غیره. || خودداری از پاسخ. (فرهنگ فارسی 
معین).||() ج نکْل. رجوع به بل شود. ‏ . 

تکولقا. [نِ ل[ (ص مس رکب) نکودیدار. 
خوش‌روی. خوش‌سیما. زیباء 


نکول کردن. [زک :] (سص مرکب). 


امتناع کردن. اعراض نمودن. (ناظم الاطباء). 
خودداری کردن. سر باززدن. قبول نکردن: و 
لشکر مغول از طلب او نکول کردند. 
(جهانگشای جوینی). 

= نکول کردن برات یا حوله؛ از پرداخت 
وچه آن سر باززدن. قبول نکردن أ ن. قبولی 
تلوشتن بر آن, نپرداختن آن را. 
تکومحضر. إن م ض] (ص مسرکب) 
خوش‌برخورد. خوش‌روی. نکومشرب. 
خوش محضر. نیکومحضر؛ 

بداد‌ست داد از تن خویشتن 

چونیکودلان و نکومحضران. ‏ منوچهری. 
تو با هوش و رای از نکومحضران چون 

همی برنگیری تکومحضری را. ناصرخسرو. 
یکی متفق بود بر منکری 
گذرکرد بر وی نکومحضری. 
نکومحضری. [ن م ض] (حامص مرکب) 
نکومحضر بودن* 

عتایت نمودن به کار غریب 


سعدی. 


سر فضل و اصل نکومحضری است. 
ناصرخرو. 
تو با هوش و رای از نکومحضران چون 
همی برنگیری نکومحقری را. ناصرخرو. 
تکومخیر. [نِ م ب ] (ص مرکب) نکونهاد. 
نیکباطن: 
دی همی آمد از پر سلطان 
آن نکومنظر نکومخبر. 
یمین دولت محصود شهریار جهان 
خدایگان تکومنظر و نکومخبر. 
شاد باش ای کریم بی‌همتا 
ای نکومنظر و نکومخبر. 
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق 
از آن رسول تکومخبر نکومنظر. 
تاصرخرو, 
تکومخبری. ان م ب ] (حامص مرکب) 
رجوع به نکومخبر شود. 
نکومذهب. زن م 2] (ص مس رکب) 
خوش‌کیش. مقایل بدمذهب: 


فرخی. 


کول ات و دعر د کا 
نکونهاد و تکوطلعت و نکوکردار. فرخی. 
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت 

نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. 


نکومسرب. [نِ م ] (ص مسرکب) 
نکومحضر. خوش‌برخورد. خوش‌معاشرت. 
نکومشربی. ان م1 (حامص مرکب) 


تکومشرب بودن. 
نکومنش. [نِ من ] (ص مرکب) نیکومنش. 
رجوع به نکومنش شود. 


نکومنظر. (نِ م ظ ] (ص مرکب) نکودیدار. 


که‌ظاهر و قیافه‌ای خوش و مطبوع و پسندیده 


دارد؛ 

دی همی آمد از بر سلطان 

آن نکومنظر نکومخبر. فرخی. 

یمین دولت محمود شهریار جهان 

خدایگان نکومنظر و نکومخبر. فرخی.. 

شادمان باد و به هر کام که دارد برساد 

آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. ‏ فرخی. 

خدای مهر نبوت نمود باز په خلق 

از آن رسول نکومخیر نکومنظر. ۱ 

ناصر خسرو. 

نکومنظری. زن م ظط ] (حسامص مرکب) 

نیکومنظری. زیبائی. نیکودیداری. نک‌ومنظر 

بودن 

دو پا کیزهپکر چو حور و پری 

چو خورشید و ماه از نکومنظری. سعدی. 


نک و نال. [ن ک /یک ک] (| مرکب. از 
اتباع) در تداول, شکایت. گله. اظهار عدم 
رضایت. شکایتی نه روشن و واضح. 
(یادداشت مولف). ناله و زاری. نغ‌نق. شکوه و 
شک‌ایت. اظهار درد زن حامله در موقع 


نزدیکی زایمان. (فرهنگ فارسی معین). ار 
سنگینی باری یا دشواری کاری با تحمل 
دردی یا نامطبوعی و ناپذیری آمری به نرمی و 
ابهام نالیدن و شکوه کردن. 
- نک و نال کردن؛ لندلند و نغ‌نغ کردن. 
نک و ناله. ان ک / یک ک ل / ل] 9 
مرکب. از اتباع) نک و ثال. (یادداشت مولف. 
رجوع به نک وتال شود. 
نکونام. [ن) (ص مرکب) خوش‌نام. که به 
نیکی و نکوکاری مد 
آن گرد نکونام که اندر در؛ رام 

با پیل همان کرد که با کرگ ز خواری. 

فرخی. 


مر و نامبر دار است: 


نوشه کسی کو نکونام مر 
چو ابدر تتش ماند نکی برد. 
کی کو نکونام میرد همی 
ز مرگش تأسف خورد عالمی. 
زندة جاوید ماند هرکه نکونام زیت 
کز عقبش ذ کر خیر زنده کند نام را 
چه دیدی در این کشور از خوب و زشت 
بگو ای نکونام نکوسرشت. سعد‌ی. 
نکونام را جاه و تشریف و مال 
بیفزود و بدگوی را گوشمال. 
نمرد آن کسی کز جهان نام برد 
که مرد نکونام هرگز نمرد. 
| آمرزیده. مرحوم. مقفور: 
بوی در دو گیتی ز بد رستگار 
نکونام باشی بر کردگار. 
||عفیف. پا کدامان؛ 
کس زا به‌شل سوی شما راہ ندادم 
گفتم که برآیید نکونام و نکوکار. منوچهری. 
نکونامی. [ن) (حانص مرکب) حن 
شهرت. (بادداشت مولف». نیکونامی. 
نیک‌نامی, رجوع به نکونام شود. 
نکونتن. [ن نٍ ت ] (هزوارش. مص) به لفت: 
زند و پازند به‌معنی کشتن باشد. (از برهان 
قاطع) (آنندراج). مصحف نکسونتن, به‌معنی 
کشتن است . (از حماشیة برهان قاطع چ 
۳ 
نکونهاد. [ن نِ / ن1 (ص مس رکب) 
نکوطینت. نکوسرشت: 
نکودل است و نکوسبرت و نکومذهب 
نکونهاد و نکوطلعت و نکوکردار. فرخی. 
نکوفیت. [ن نی ی /ن کو ی ] (ص مرکب) 
خوش‌نیت. نکوخواه؛ 
نیکودل و نکونیت است و نکوسخن 
خوش‌عادت است و طبع خو او را و خوش‌زبان۔ 


فرخی. 


اسدی. 


سعد ی 
ار مرو 


فردوسی, 


۱-همزوارش: ,86۷6۵۵0 naksêntan,‏ 
0 , پهلری 51۱120 (از حاشية 


برهان قاطع ج معین). 


اک 


نکوه. [نِ] (نف مرخم) فاعل نکوهش باشد 
که به‌معنی عیب‌جوینده و بدگویده است. 
(برهان قاطع) (از آنتدراج). آنکه عیب‌جوئی 
می‌کند و بد میگوید و تهمت مکند. (ناظم 
الاطباء). اسم فاعل مرخم است از نکوهیدن. 
(حصاشیة بسرهان قاطع چ معن). مخفف 
نکوهنده. (یادداشت موّلف). به‌صورت مزید 
مزخر با بعض کلمات آید به‌معنی تکوهنده: 
بخیل‌نکوه. دهرنکوه. گیتی‌نکوه۲. | (فعل امر) 
صیغۂ امر به‌معنی عیب‌جوئی و بدگوثی کن. 
(از برهان قاطع) (از آنتدراج): 
به نکوهش مکن درونها ریش 
خویشتن را نکوه از همه بیش. کانی. 
رجوع به نکوهیدن شود. 
نکوهان. [ن] (نف مرکب, ق مرکب) در 
حال نکوهیدن. (یادداشت مولف). 
نکوهش. إن دا" (اص) سرزنش. 
(صحاح الفرس) (غياث اللغات) (برهان قاطع) 
(انجمن آرا) (آتندراج) (ناظم الاطباء), 
ملامت. (از غیاث اللغات) (حاشة فرهنگ 
اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) 
(از منتهی الارب). مذست. (صحاح الفرس) 
(برهان قاطم) (مهذب‌الاسماء) (از دهار) 
(ناظم الاطباء). عیب‌گوئی. (برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). عیب‌جوئی. (ناظم الاطباع), 
ذم. افرهنگ دی ص۱۹ ۲) (از منتهی 
الارب). اهانت. تحقیر. اقترا. (ناظم الاطباء). 
2 ۳ 
مذمت کردن باشد. (برهان قاطع). سرزنش 
کردن. ملامت نمودن. (جهانگیری), خْیِذْع. 
لوم. لائمة. لومي. لوماه. عذيمة. عذل. وخ 
وَغ. شکاة. (از سنتهی الارب). لومه. ملام. 
توکیس. مثلبة. تقریع. تعببر. قذح. (یادداشت 


مۇلف): 
نکوهش رسیدی به هر آهوئی 
ستایش بد از هر هنر هر سوئی. .. بوشکور. 
ستایش خوش امّذش بر هر هنر 
نکوهش نیامذش خوش ز ایچ در. 

بوشکور. 
به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم 
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. 

کائی. 

به نادانی آن کس که خستو شود 
ز دام نکوهش به یک سو شود. فردوسی 
همی سر ز یزدان نباید کشید 
فراوان نکوهش تباید شنید. فردوسی 
مرا خود به گیتی نکوهش بود 
همان پیش یزدان پژوهش بود. فردوسی. 


بر قاعده‌ای که دل ما قرار گیرد تا نکوهش 
کوتاء‌گردد. (تاریخ بهقی ص ۴۹۹). 


کسی‌کش نه ترس از نکوهش نه غم 
کندهرچه رای آیدش بیش و کم.. اسدی. 
همه خوی و کردار او راستای 

همان دشمش رانکوهش فزای. اسدی. 
توئی سزای نکوهش نکوهشم چه کنی 

ندیده کاری هرگز کسی بدین سیهی. 

نشاید نکوهش مر او را که یزدان 

در این کار اسرار بيار دارد. اصرخرو. 
ز دانا بس است این نکوهش مر او را 

که‌او را نه دانا ته سالار دارد. ناصرخرو. 
و نکوهش مردمان او را از راه حق بازندارد. 
( کلیله و دمنه). 

وگر سختت آمد نکوهش ز من 

به اتصاف بیخ نکوهش بکن. سعدی. 
||عیب. (انجمن آرا) (آتدراج): 

تکوهش نباشد که دانا زیان 

گشاده‌کند پیش نوشیروان. فردوسی. 
هرکجا تام او بری ندمد 

زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ. فرخی. 
و حکما گفته‌اند بهترین مواهب عقل و دانش 


است و بدترین مصائب جهل و نکوهش. (از 


راحةالصدور). ||متت. (یادداشت مولف)؛ 
گراز خواسته نام خواهی و لاف 
بده بی‌نکوهش بخور بی‌گزاف. اسدی. 


نکوه شکاز. [نِ «] (ص مرکب) عاذل. 


بلا وس (یادداشت مۇلف). 


نکوهیدن. هجو. هجا. (یادداشت مولف). 
سرزش کردن. ملامت کردن: 
| گرروزی از تو پژوهش کنند 
همه مردمانت نکوهش کنند. بوشکور. 
هر آنگه که رشک آورد پادشا 
نکوهش کند مردم پارسا. فردوصی. 
نکوهش فراوان کند زال زر 
همان نیز روداية پرهنر. فردوسی. 
تو از کشورم بگذری در جهان 
نکوهش کنندم مهان و کهان. فردوسی. 
بی‌دانشان | گرچه نکوهش کنندشان 
آخر مدبران سپهر مدورند. ناصرخرو. 
جهان را چو نادان نکوهش مکن 
که‌بر تو مر او را حق مادری است. نز 

: و 
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را 
برون کن ز سر باد خیره‌سری راء 

ناصر خسرو. 

نکوهش مکن عاقلی را که در صف 
برای نت خود آخور گزیند. خاقانی. 
عزب را نکوهش کند خرده‌پین 


که‌می‌رنجد از خفت‌وخیزش زمین. سعدی. 


کو فش کی (ن دک دن مرکا 
نکوهش‌کنده. ملامت‌کنده. عاذل: 


۰۰ ۰  .یگدیهوکن‎ 


رسیدند پس پهلوانان بدوی 
نکوهش‌کن و تيز و پرخاش جوی. فردوسی: 
ستایشرایان نه یار تواند . 
نکوهش‌کنان دوستدار تواند. سعدی 
نکوهش کر [ن هگ ] (ص مرکب) عاذل, 
(یادداشت مولف). 
نکوه شگری. [ن وگ ] (حامص مرکب) 
عمل تکوهش‌گر. رجوع به نکوهش‌گر شود. 
نکوهش یافتن. ان ۾ ت ] (مص مرکب) 
سرزنش دیدن. ملامت شنیدن. مورد مذمت و 
بدگوئی و سرزنش قرار گرفتن* 
به پاسخ نکوهش بسی یافتم 
ازیرا بهنزد تو بشتافتم. فردوسی. 
نکوهنده. [ن هد /د)] (تف) سرزنش‌کنده. 
(برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (فرهنگ 
فارسی معین). عیب‌جوینده. (انجمن آرا) 
(آنتدراج) (برهان قاطع). عیب‌کننده. (فرهنگ 
خطی). مسلامت‌کنده. ذلل‌کننده. 
حقیرنماینده. تهمت‌زنده. مفتری. افترازنده. 
(از ناظم الاطباء). لانم. (مسنتهی الارب). 
عیب‌گو. (فرهنگ فارسی معین). عاذل. 
ملامت‌گر. نک وهش‌گر. ناقد. (یادداشت 
مولف). اسم فاعل از نکوهیدن است. رجوع په 
نکوهیدن شود؛ 


. کندکم در این رستة دیرپا 


نکوهنده لاف فروشنده را. . زینتی. 
نکوهیی. [ن] (حامص) مذمت. بدگوئی. 
(فرهنگ فارسی نممین) ۲ به‌صورت مزید 
مؤخر در کلماتی چون دهر. گیتی, بخیل و 
غیره به‌معنی نکوهیدن و سرزنش کردن 


است؛ 


" دهرنکوهی مکن آی نیک‌مرد 


دهر به‌جای من و تو بد نکرد. نظامی, 
نکو هی دگیی. [ن د / د] (حامص) ملامت. 
مذست. ||حقارت. (ناظم‌الاطباء). ||نکوهیده 


بودن. ناپتدیدگی. زشت و صدذموم بودن. 


۱-در این ابیات: 

ای صمیم دلت بخیل‌نکوه 

وی صریر دلت دخیل‌ستای. ری 
همه کار شاهان گیتی‌نکره 

ز رای وزیران پذیرد شکوه. نظامی. 


دربارة بت آخیر مرحوم وحید دستگردی در 
حاشیة ص ٩۳‏ شرفنامه نوشته است: «تکوه اینجا 
به‌معنی سرکوبی و غلبه است ته سرزنش». 

۲ <به کر اول [ن ه] از کشف و مدار و 
رشیدی و جهانگیری. مگر در سروری و برهان 
به قح اول. (از غیاث اللغات). 

۳- در ترکیب آید: بخیل‌نکرهی. گینی‌نکرهی. 
(فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ فارسی 
معین ذیل تکوهیدن امده است: «غله کردن». و 
شاهد معنی ٭ گیتی: بجوم و نک ونه د کر شد 


است. و رجوع به نکوه شرد. 


۲ نکوهیدن. 
رجوع به نکوهیده شود. 
نکوهیدن. ن )۲ (مص) سرزنش کردن. 
(غیاث اللقات) (از برهان قاطم) (از معیار 
جمالی) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء). نکوهش. 
(جهانگیری). مذمت نمودن. عیب گفتن. 
'برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی 
کردن. (فرهنگ خطی). ذم. (ترجمان‌القرآن) 
(از منتهی الارب) (تاج السصادر بیهقی). 
ملامة. (دهار) (متهی الارب). لوم. (تاج 
المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). هجا. 
(دهار) (تاج المصادر بیهقی) (متهی الارب). 
هجو. تھجاء. لومة. (تاج المصادر بسهقی) 
(منتهی الارب). تأنیب. (صراح). تویخ. ملام. 
عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. (از منتهی 
الارب). تحقیر نمودن, کوچک شمردن. حقیر 
پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد 
کردن. قول نا کردن. ناپندیدن. زشت و 
تاخوش گفتن. شکایت کردن از کی. اهانت 
کردن‌از دین [کذا]. (از ناظم الاطاء). مقابل 
ستودن. (فرهنگ فارسی معین). قدح. نقد. 
بذء. شرب. اثراب. لصی. تلاحی. تعر. 
تبکیت. الامة. ثلب. (یادداشت مولف): 
در نکوهیدن کسان دارد 
صد زبان و به عیب خود اخرس. ابوالموژید. 
دیگر روز ضحا ک که امیر دمشق بود از 
مردمان بیعت خواست از بهر عبداقه‌ین زیر و 
بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بیار دشنام 
داد. (ترجمة طبری بلعمی). مردمان گرد آمدند 
پس [قتبه ] برخاست و خطبه کرد و خدای 
را ا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا 
کردو سخن‌های درشت گفت. (ترجمه طبری 
بلعمی). خالد... گنت ای مردمان شما را معلوم 
است که پدرم چه نیکوئی کرد به‌جای ضحا ک 
و امروز او را دشنام می‌دهد و می‌نکوهد و مرا 
می‌ستاید. (ترجمة طبری پلعسی). 
بترسیدم از کردگار جهان 
نکوهیدن کهتران و مهان. 
که‌اين را منش بود و دیگر نبود 
یکی رانکوهید و دیگر ستود. ‏ فردوسی. 
کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا 
که هره درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه. 
عسجدی. 


فردوسی. 


گرش بنکوهی ندارد شرم و با ک 
وش بنوازی نیابی زو ثواب. 
مر مراگوئی چون هیچ برون نائی 
چه نکوهیم که از دیو گریزانم. ناصرخرو. 
جهود را چه نکوهی که تو به‌سوی جهود 
بسی نفام‌تری زآن که سوی توست جهود. 
اصر خسرو. 
و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت. 
شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامة 


ناصرخرو. 


ابن‌بلخی ص ۴۶). صاحب زبان بر وی دراز 

کردو به نامه‌ها وی را نکوهید. (نوروزنامه). 

عقل را گر سوی تو هت شکوه 

بادهُ عقل‌ دزد را منکوه. 

تو مراگر پیاده‌ام منکوه 

که‌مرا از پیادگی گله نبت. 
انوری (ا انجمن آرا). 

تکوهید از آن حرف او وا یسی 


پس آنگاه گفتش مگو با کسی. . 


سنائی. 


فریدالدین (از فرهنگ خطی). 
خود را چو ستود‌ای نکوهد 
عیسای فلک‌نشین شمارش. خاقانی. 
هرچه او بیشترم بتکوهد 
من از آن بیشترش بستایم. خاقانی. 
بر بالن او نشت و دتا را می‌نکوهید. رایعه 
تفت توسنخت دنیا دوست داری. 
(تذكرةالاولاء). 
گرستودی اعتاق او بدی 
ور نکوهیدی فراق او بدی. مولوی. 
گر عطارد نکوهدم شاید 
زآنکه القاص لایحب القاص. ابن‌یمین. 
جهان چو خاک در توست و عرص ملکت 
چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک. 

شس فخری. 


|اغلبه کردن: گيتی‌نکوه. (از فرهنگ فارسی 
معین). رجوع به نکوه شود. 
نکوهیدنی. [ن د] اص لیاقت) ازدر 


سرزنش. درخور ملامت و تکوهش و مذمت. . 


نکو هیده. [نِ / 1۳ (ن‌سسف) 
ملامت‌کر ده‌شده. بد. زشت. (غیاث اللغات). 
عب‌کرده‌شده. (برهان قاطع) (از اوبهی) (از 
فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). ناپسند. 
تاپسنديده. (صحاح القرس) (برهان قاطع) 
اناظم الاطباء). مذموم. (اوبهی) (منتهی 
الارب) (دهار). مذؤم. (ترجمان‌القرآن). قابل 
سرزنش و ملامت را نیز گویند. (برهان قاطع). 
ملوم. ملیم. ذمیم. (متهی الارب). تحقیرشده. 
اهانت‌شده. سرزنش شده. بسخن‌بدشنيده. (از 
ناظم الاطاء). ذم. ذميمة. مذمومة. معيب. 
معيوبة. یم مکر. منكرة. قییح. (یادداشت 
مولف). افعال تکوهده؛ کارهای نالایق و 
ناسزاوار. (ناظم الاطباء). مقابل ستوده. 


(فرهنگ فارسی معین): 

نکوهیده باشد دروغآزمای. بوشکور. 
نکوهیده باشد جفاپیشه مرد 

به گرد در آزجویان مگرد. فردوسی. 
نباشم نکوهیده از کار اوی 

چو با اژدها گردد او جنگجوی. فردوسی. 
نکوهیده‌تر شاه ضحا ک‌بود 

که‌بیدادگر بود و ناپا ک‌بود. فردوسی. 
| گرچه نکوهیده باشد حسد 

وز او بر دل و جان بود رنج و بار. فرخی. 


نکویی. 
هرکه فرهنگ از او فروهیده است 
تیزمغزی از او نکوهیده است. 

. عنصری (از یادداشت مولف). 
تا هرچه ستوده‌تر سوی آن گراید و از رچه 
نکوهیده‌تر از آن دور شود. (تاریخ بسهقی 


ص ۹۶). 
نکوهیده زندان بی‌رنگ‌وبوی 
بیفروخت از نور رخار اوی. 
شمی (یوسف و زلیخا). 

پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی چه بود 
کزفلان زر بتانی و به بهمان بدهی. 

ناصرخرو. 
زین‌گونه نکوهیده باد از ایزد 
آنکس که مرابر هنر ستاید. معودعد. 


و هی پر مجانیت از سه فمل نکوهیده پوشیده 
نماند. ( گلیله و دمنه). واو مذموم و نکوهیده 
بودی. (تفیر ابوالفتوح رازی ج ۵ ص ۲۸۲). 
با اینهمه که کر نکوهیده عادتی است 

آزاده را همی ز تواضع رسد پلا. 


۱ عبدالواسع جبلی. 
دلقت به چه کار اید و مسحی و مرقم 
خود راز عمل‌های نکوهیده بری دار. 
سعد‌ی. 


نکوهیدهرای. [نِ د / د] (ص مسرکب) 
انکه رای او مستحق ملامت و نکوهیدن بود. 
(آندراج). کی که در مشورت و کنگاش 
رای و انديثة وی پندیده نباشد و رد کرده 
شده باشد و صزاوار نکوهش بود. (ناظم 
الاطباء): 
ملک را دل رفته آمد به جای 
بخندید و گفت ای نکوهیده‌رای. سعدی. 

تکوهیده کیش. [ن د /د] (ص مرکب) 
بدکیش. بدمذهب: 
پس از چند سال آن نکوهیده کیش 
قضا حاتی صش آورد پش. سعدی. 

نکوی. [نِ ] (ص) نکو. رجوع به نکو شود. 

نکویی. [ن ] (حامص) نکو بودن. نیکویی. 
خوبی» 
رای ملک خویش کن شاها که ست 
ملک را ہی تو تکویی و براه. بوالمشل. 
رجوع به نک و شود. ||زیبائی. حسن. 
خوشگلی. جمال. خوبروئی: 
چو رویش به خوبی گل تازه یت 
نکو یش را حد و اندازه نیست. 

شمی (یوسف و زلیخا), 
تو گفتی تا قیامت زشت‌رویی 


۱- در برهان قاطع به فتح و کر اول هر دو 
ضط شده است. 

۲-به فتح اول نیز. (برهان قاطع) (غياث 
اللغات). در جهانگیری به کر اول. (از غیاث 
اللغات). 


نکویی رساندن. 


بر او ختم است و بر یوسف نکویی. سعدی. 
اگرپارسا باشد و خوش‌سخن 
نظر در نکویی و زشتی مکن. سعدی. 
|[نیکی. نیکویی. خیر. برٌ. احسان. کار خوب: 
نکویی به هرجا چو آید به کار 


نکویی کن و از بدی شرم دار. فردوسی. 
سکوب نکن کرد ک باز 
هميشه أن نکویی یاد می‌دار. . ناصرخسرو. 


تکویی رساندن. نز /ر د مسص 
مرکب) خیر رساندن. خوبی کردن. احسان 
کردن؛ 
بد خلق هرچت فزون‌تر رسد 
نکویی فزون‌تر رسان خلق را خاقانی. 
نکویی کردن. اک د] (سص مرکب) 
ملاطفت. الطاف. (از یادداشت مولف). احسان 
کردن. خوبی کردن. بذل و بخشش و انضال و 
| کرام کردن؛ ۱ 
نکویی به هرجا چو اید به کار 
نکویی کن و از بدی شرم دار. ‏ فردوسی. 
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی 
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری. 
موچهری. 
بر چشم من افکند دمی چشم و برفت 
یعنی که نکویی کن و در آب انداز. 
" ابوالفضل هروی. 
نکویی گر کنی منت مته زان 
که‌باطل شد ز منت بر و احسان. 
ناصر خسرو. 
و اعتقاد کردند که صدقه و زکاة ندهند و با 
درویشان نکویی نکنند. (قمص ص ۱۷۷). 
نکویی مجو از کس و پس نکویی 
چنان کن که از کس جزائی نیابی. خاقانی: 
او نکویی کرد و تو بد می‌کنی 
باکان آن کن که با خودمی‌کنی. ‏ عطار. 
نکه. [نْ که ] (ع مص) دم برزدن بر بینی. هه 
کردن‌بر بینی دیگری تا بوی دهان معلوم کند. 
(از مسنتهی الارب) (آنسندر اج) (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة). |[شمیدن بوی دهان 
راء (از منتهی الارب) (آنندراج). بوییدن بوی 
دهان کی را. (از اقرب المسوارد) (از 
متن‌اللفة). ||(به صِغةٌ مجهول) برگر دیدن بوی 
دهان کی از تخمه. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد) (از متن‌اللفة). |[سخت گردیدن 
گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
مت اللفة) (از اقرب المواردا. 
تکه. [ن کک (ع ص, () هران ست و 
ضعیف از بیماری برخاسته, یا شتران 
آوازف رورفته از ضعیفی. (منتهی الارب) 
(آنندرا اج). 
نکهت. زن ]" (ع !) بوی دهان. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء). نكهة: 
هماتا که برزد یکی تيز دم 


شهتشاه از آن دم زدن شد دژم 

بپېچید و در جامه زو سر بتافت 

که از نکهتش بوی ناخوب یافت. فردوسی. 
|[بوی خوش دهان. رجوع به نکهة شود 
بوید به سحرگاهان از شوق به‌نا گاهان 


چون نکهت دلخواهان بوی سمن و ستبل. 


منوچهری. 

فکر و نطقش چو نکهت لب دوست 
ز آتش تر گلاب می‌چکدش. ‏ خاقانی. 
نکهت حوراست یا صفای صفاهان 
جبهت جوزاست یا لفای صفاهان. خاقانی. 
باد بهشت می‌گذرد یا نسیم صح 
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است. 

سعدی. 
||بوی خوش. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). 
نکهة: ۳ 
شمه خلق تو هت انک او را 
نکهت عبر و ند ست ندید. سوزنی. 
تکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری 
عط مشکین ز مغز آسمان انگخته. 

خاقانی. 


نکهت خویش ز عشق مشک فان از فقاع 
شیبت مویش به صبح برف‌نمای از سداب. 


خافانی. 
نکھت کام صراحی چو دم مجمر عید 
زو بخور فلک جان‌شکر امیخته‌اند. 

خاقانی. 


ای صا نکهتی از کوی فلانی به من آر 
زار و بیمار غمم راحت جانی به من ار. 


حافظ. 
صبا تو نکهت ان زلف مشکبو داری 
به یادگار بمانی که بوی او داری. حافظ. 


بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت 
خیزد از صحرای ایذج ناف مشک ختن. 
حافظ. 

نکهت. (ن د] (اخ) عبداثه (ملا..). موف 
صبح گلشن این بیت را از او نقل کرده است: 
شبی که داغ تو سوزم به دل چنان خواهم 
که‌همچو شمع شود زندگی تمام مرا. 
رجوع به صبح گلشن ص ۵۲۹٩‏ شود. 
نکهت حیدرآبادی. (ن دح ] (اغ) 
غلام یحیی حیدرآبادی از پارسی‌گویان هند و 
سعاصر ترکی است. رجوع به سخنوران 
چشم‌دیده ص ۱۲۰ و فرهنگ سخنوران شود. 
نکهت سمرقندی. (ن هت س م قَ] 
((خ) (ملا...) از شاعران قرن یازدهم است. به 
سال ۱۰۸۲ ه.ق.درگذشت. او راست: 
چون خم می وسعت مشرب تلافی می‌کند 
بر سر یک خشت ا گربنیاد باشد خانه را 

(از تذکرۂ نصرآبادی ص ۴۴۰). 
و رجوع به صبح گلشن ص۵۳۹ شود. 
نکهت شیرازی. [ن تا ((خ) رضا 


۲۲۷۰۳  .ةغيكن‎ 


شضیرازی (آفا..), متخلص به نکهت. از 
شاعران قرن دوازدهم است. او راست: 
.تا تو در اينه دیدی به منت لطف نماند 
این نتم کاش که بر جان سکندر می‌شد. 
۱ (از مقالات‌الشعراء ص ٩۸۱ا.‏ 
نکهت کرمانی. (ن ه ت ک] (اخ) 
محمدییگ کرمانی, متخلص به نکهت. از 
شاعران معاصر نادرشاه است و به حکم او 
به‌ناحق مقتول گردیده است. او راست: 
به خضر رشک مر کاب زندگی دارد 
به او حلال که او تاب زندگی دارد. 
(از صبح گلشن ص ۵۳۸. 
نکھت لکهنوئی. ان هت [ 2] ((غ) 
قاضی ظهورالحسن‌خازین منشی تجمل 
حسین‌خان لکهنوئی, متخلص به نکنهت. از 
پارسی‌گویان قرن سیزدهم هندوستان و از 
معاصران مؤلف تذکر روز روشن است. او 
راست: 
چه پزواگر نگوید حال زار من کسی با تو 
که‌از حال دل دلدادگان هر دم خبر داری. 
دل ما کمبه و بتخانه کجا می‌داند 
ما طلبکار بتانیم خدا می‌داند. 
رجوع به روز روشن ص ۸۴۳ و فرهنگ 
سخورآن شود. 
نکهتی شیرازی. [ن هي ی ) (اخ) از 
شاعران قرن یازدهم است, او راست: 
هزار حیف که آن سرو نازپرور ما 
گذشت عمر و نیفکند سایه پر سر ما: 
(از تذکرء نصرآبادی ص ۳۸۸). 
و رجوع به صبح گلشن ص ۵۳۸ شود. 
تكهة. زن ] (ع [) بوی دهان. (دهار) (منتهی 
الارپ) (آنندراج از کنزاللغات و صراع) 
(ناظم الاطباء) (از متن‌اللفة) (از اقرب 
الموارد). ||بوی خوش. (آتدراج). رجوع به 
نکهت شود. ||اسم است از نکْه. (از مت اللفت), 
یک بار تتفی کردن با بینی. (از اقرب الموارد) 
(از فرهنگ فارسی معین). رجوع به که شود. 
نکبی. [نَ کی ] (ع مص) نکاية. (ستن‌اللفة) 
(ناظم الاطباء). رجوع به إكاية شود. 
نکیب. [نَ] (ع () دایر؛ پل و شم. (صنتهی 
الارب) (آنندراج). دايرة سيل شتر. (ناظم 
الاطیاء). دايرة حافر و خف. (از اقترب 
الموارد) (از متن‌اللفة). 
نکیباء . [نْ ک ] (ع !) آن باد که به میان ضا و 
شمال آید. (مهذب‌الاسماء). صابیه. (فرهنگ 
خطی) (اقرب الموارد). نکباء صا و شمال. (از 
متن‌اللغة). رجوع به نکباء شود. : 
نکیشة. [نْ ث] (ع ) نفس. (سنتهی الارب) 


۱ -ناظم الاطباء به ضم اول [نْ ] نیز ضبط 
کرده است و در مآخحذ دیگره این فط دیده 
نشد. در تداول به کسر ارل [ن ] گوبند. 


۴ نکیر. 


(آتدراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الصوارد) 
(متن‌اللفة). شديدالكية؛ شدیداللفی. (از 
اقرب الموارد) (از متهى الارب). |اسرشت. 
(منتهى الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). 
طبیعت. (اقرب الصوارد) (ناظم الاطباء) 
(متن‌اللغة). |اعهدشکنی. خلاف و دروغ. (از 
مستتهی الارب) (آنندراج). خلف. (اقرب 
الموارد) (متن‌اللغة). ||كار دشوار كه در آن 
قوم عهد و پیمان شکنند. (متهى الارب) 
(آنندرا اج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللفة). امر صعب. (متن‌اللفة). سختی. 
(مهذب‌الاسماء). || مایت كوشش. (منتهی 
الارب). غایت كوتش و جهد. (ناظم 
الاطیاء). اقصی‌السجهود. (اقرب الموارد) 
(متن‌اللغة). ||قوت. (منتهی الارب) (آنتدراج) 
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). توانائی. (ناظم 
الاطیاء). 
نکیر. [ن] (ع إمص) انکار. (ترجمان علامةً 
جرجانی ص ۱۰۱ (مهذب‌الاسماء) (ناظم 
الاطباء) (اقرب الموارد) (متن‌للقة). جحود. 
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسم 
است انکار را. (متهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج): و به پادشاهی مصر اندر خلقی 
بودند بس بسیار که سر گاو پرستیدندی و 
قرعون بر ایشان نکیر نکردی. (ترجمة طبری 
بلعمی, از یادداشت مولف). 

وزرا و امراراای صدر 

نیت از خدمت صدر تو نکیر.. سوزنی. 
||دیگرگونی و برگردیدگی حال. (منتهی 
الارب) (ناظم الاطباء) (انندراج). ||([) عذاپ 
بزرگ. (ترجمان علامة جرجانی ص۱۰۱). 
|[اص) حصن نکیر؛ قلعة استوار. (منتهی 
الارب) (اتتدراج). حصین. (از اقرب الموارد) 
(از متن‌اللغة). ||امر نکیر؛ کار شدید صعب. (از 
اقرب الموارد). کار بد. (دهار) (فرهنگ 
خسطی). ||(مسص) ناهناختن. (از منتهی 
الارب). تکر. نکر. نکور. (اقرب الصوارد) 
(منتهی الارب). تکر. (متن‌اللغة). رجوع به 
نکر شود. 
تکیر. [ن] ((خ) نام فرشتة پرسنده در گور. 
(متتهى الارب) (ناظم الاطباء). رفیق و 
مصاحب منکر. تکیر و منکر؛ نام دو فرشته که 
.ر گور به سراغ مرده آیند و از دين و اعمال او 
سوال کد. (از یادداشتهای مولف). همکار 
منکر. یکی از نکیرین. و رجوع به منکر و 
نکیرین شود 

مال خدایگان بستاند به عنف و کره 

از دست منکرانی چون منکر و نکیر. فرخی. 
از خویشتن بپرس در این گور خویش تو 
جان و خرّد بس است تو رامنکر و نکیر. 

ناصرخسرو. 

به زیر خا ک‌ملقن تو باش وقت سژال 


که تا صواب رود پاسخ نکیر مرا سوزنی. 
ز دانندگان بشنو امروز قول 
که فردا تکیرت پرسد به هول. نعدی, 


نکیرین. (ن ر ((ج) به صيغة کنیه. نکیر و 
منکر. دو فرشته‌ای که در گور به سراغ مرده 
ایند و از اعتقاد او بازخواست کنند. رجوع به 
تکیر شود. 

نکیس. لا (ع مص) وا سر شدن بیماری !. 
(یادداشت مولف) (از تاج السصادر بیهقی). 
رجوع به نکس و نکس و نکاس شود. 

تکیسا. [ن /ن] ((خ) نگیسا. رجوع به نگی | 
شود. 

نکیص. (ن] (ع مص) برگشتن. (بادداشت 
مولف) (از تاج المصادر بیهقی). رجوع به 
تکص و نکوص و منکص شود. 

تکیف. [نْ ] (ع () یک قسم بیماری در ستور 
که‌به اصطلاح طب مرو گویند. (ناظم الاطباء). 
رجوع په نکاف شود. ||(اخ) یوم نکیف؛ 
روزی است. و در جنگ آن روز بتی‌کنانة از 
دست قریش شکست خوردند. (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

نکیل آباد. (ن) ((ج) دهی است از دهستان 
آورزمان شهرستان ملایر. در ٩۱هزارگزی‏ 
شمال غربی شهرستان ملایر, در جلگة 
معتدل‌هوائی واقع است و ۱۵۶ تن سکنه دارد. 
آیش از رودخانه. محصولش غلات و انگور, 
خغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جترافیایی ایران ج ۵). 

نکت. ] () کام. سقف دهان. (از برهان 
قاطم) (آتندراج) (فرهنگ خطی). گنابادی: 
تک (دندان). قیاس شود با نک و نوک. (از 
حاشية برهان قاطع چ معین). 

نگار. [ن ] () اسم است از نگاشتن. (حاشیف 
برهان قاطع ج معین). حاصل مصدر نگاشتن. 
(یادداشت مولف). نقش. (غیاث اللغات) 
(برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقش 
که‌یر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رضیدی). 
چیزی که با رنگ به دیوار و ک‌اغذ کشند. 
(فرهنگ خطی). نقشها و گل‌وبته‌ها و اشکال 
هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند؛ 
به‌جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق 
به‌جای ساروج اندر ستانهاش درر." فرخی. 
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش 
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار. 

فرخی. 

هزاران بدو اندرون طاق و خم 
هزاران نگار اندر او بیش و کم. عنصری. 
وآن دوات بدین را نه سر است و نه نگار 
در بنش تازه مداد طبری برده به کار. 

منوچهری. 
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی 
برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و 


نگار. 


غاشية فراخ پرنقش‌ونگار. (تاریخ بیهقی 

ص ۲۶۵). 

گلستانی اریم از خوش سخن 

که‌هرگز نگارش نگردد کهن. 

طیع او ماننده آب است از پا کیو لطف 

طبع او زفتی نگیرد. آب نپذیرد نگار. 
قطران. 


اسدی. 


یکی به تیم سپنجی همی نیاید راه 
تو رارواق ز تقش و نگار چون ارم است. 
ناصرخرو. 
بسترد نگار دست ایام 
زین خانۀ پرنگار معمور. ناصرخسرو. 
از نقش و نگار در و دیوار شکسته 
اثار پدید است صنادید عجم را. عرفی. 
||مرادف نقش است. (جهانگیری) (برهان 
قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار, 
(برهان قاطع). آرایش. آب و رنگ. بزک. خط 
و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و 
نقش است. در ترکیبات «رنگ ونگار» و 
«نقش و نگار», به‌معی آرا و گیرا. بزک و 
آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و 
خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که 
صورت را زیباتر نماید؛ 
یکی گاو دیدم چو خرم بهار 
سراپای تیرنگ و رنگ ونگار. 
به رفتن تذرو و به دیدن پهار 
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار. 
از او گردیه شد چو خرم بهار 
همه رخ پر از بوی و رنگ و نگار. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
شما راز رنگ و نگار است گفت 
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت. فردوسی. 
چندان نگار دارد رویش که هر زمان 
حیران شود نگارگر اندر نگار او. 
بهار | گرنه‌ز یک مادر است با تو چرا 
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار. 
فری. 
چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است 
چون روی پری‌رویان با رنگ و نگار است. 
منوچهری. 


فرخی. 


وز رنگ و نگار و صورت نیکو 

چون قصر ملک محمد التصری. منوچهری. 
خورشیدروی باشد عبر عذار باشد 

از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد. 


منوچهری. 
به باد عشق ریزان شد بهارم 
به دست غم سترده شد نگارم. 
(ویس و رامین). 


مرد باید که مار گرزه بود 


۱-اين صورت در ماخذ دیگر یافت نشد. 
۰ - 2 


نگار. 


نه نگار آورد چو ماهی شیم. 

ابوحنیفة اسکافی. 
به فندق دو گلنار کرده فگار 
به در از دو پیلسته شویان نگار. اسدی, 
رویم به گل و به مشک ینگاشت 
چون دید که فة نگارم. ناصرخسرو. 
شاها هميشه فصل خزانت بهار باد 
بر روی ان بهار ز دولت نگار باد. 

مهو تسعد 

تا روی زمانه نگار طبعی 
از چرخ زمانه نگار دارد. معو اسع 


هرکه مرد است او بود در جستجو معنی‌برست 
هرکه زن‌طبع است کارتی رنگ و بوی است و نگار. 


ستائی. 
کارش چو نگار باد تابر چرخ 
از گردش اختران نگار آید. تاو 
خاتون خوب‌صورت پا کیزه‌روی را 
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش. 

3 سعذی. 
|انقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری 
سخن هرچه گفتم به دانش بین 
نگاری کن این را و دل را نگین. اسدی. 
گراتمایه مهر جهان کر دگار 
گرفت‌از نگین خدائی نگار. اسدی. 


بخستم نیم‌دینارش به گاز از بیخودی یعتی 
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این. 

خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۶۵۴). 
|[نقش که بر سکه ضرب کتند. صورت با 
عبارتی که بر سکه ضرب کنند. رجوع به 
تگارکرده شود. ||نقش چند که از حنا بر دست 
و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر 
سیاه کند و این معنی نزدیک به معنی نقش 
است. (رشیدی). نقشی که از حنا بر دست و 
پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث 
اللغات) (از ناظم الاطباء). تقشی است که زنان 
بر دست کنند. آنگاه دست را نگاربسته گویند. 
(انجمن آرا). ||رنگی باشد باه که از حنا و 
نیل سازند و زتان بدان نقش‌ها و ابیات بر 
دست خود نقش کنند. (جهانگیری). رنگی که 
زنان از حنا ونل سازند و دستها را بدان تقش 
سازند. در عرف حال به‌بعنی مطلق نا 
استعمال کنند. (از آنتدراج), رنگی که به دست 
و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. 
خضاب. (فرهنگ خطی)؛ 
رخ آراسته دستها در نگار 
به‌شادی دویدندی از هر کار. 

نظامی (از جهانگیری). 

هر نگاری به‌سان تازه بهار 
همه در دستها گرفته نگار. نظامی. 
ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار 
دست در خون دل پرهنران می‌داری. حافظ. 


چان به دست بلورین نگار می‌چسید. 
صائب (از آنتدراج). 
حن دلاویز پنجه‌ای است نگارین 
تابه قیامت بر او نگار نماند. ؟ 
اندیشه در عبارت و خطش چنان رود 
همچون کی که بته بود در نگار پای. 
؟ (از فرهنگ خطی). 
و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار 
نسهادن و نگار بستن و نگارسته شود. 
ااترصیع: 
ابا خواسته بود و دو گوشوار 
دو موزه بدو در ز گوهر نگار. فردوسی. 
بر ار [بر تخت طاقدیس | تفش زرین صدوچل‌هزار 
ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. 
عقیق و زبرجد بر او [بر خانۀ بلورین ] بر نگار 
میان اندرون گوهر شاهوار. 
نهاد از بر تارک زال زر 
یکی تاج ززین نگارش گهر. فردوسی. 
و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار 


فردوسی. 


شود. |[زیور. زینت. ارایش: 
جرد بر دلت بنگاری ازیرا 
از او به نیست مردان را نگاری. 


ناصرخرو. 
یار او ساعد جان رانگار 
ساعدش از هفت‌فلک یاره‌دار. نظامی. 
|ااص) رنگین. منقش: 
بی روی تو ای مه نگارین 
رخاره من به خون نگار است. . سعدی, 


دیدی تو کار من چو نگار این زمان بین 
روی به خون نگار وز دستم نگار دور. 
اوحدی. 

|() بت. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) 
(جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم 
الاطباء). صتم. (برهان قاطع) (غیاث اللفات) 
(از انتدراج) (ناظم الاطباء) فخ. چیزی که 
بت‌پرستان دارند. (فرهنگ خطی): 
زند خیمه آنگه بدان مرغزار 
ابا صد کنيزک همه چون نگار. 
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید 
ز آهوان چو نگاری ز بتکده‌یْ فرخار. 
۱ خی 
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر 
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن. 

منو چهری. 


فردوسی. 


- نگاربندی: 

تا پشة او شد نگارندی 

وهم و خرّد و جان نگار دارد. 
-نگارپرستی: 

دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست 
بود سزای پرستدهٌ نگار اتش. 


سوزنی (از جهانگیری). 


معودعد. 


¬ نکارگری: 


نگار. 


ایا که فته شدستی در آزر و مانی 
پی نگارگری روی آن نگار نگر. 
نی از کل و ین 

یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر 
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار. فرخی. 
|[کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است 
که‌او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع) 
معشوق, محبوب. (غیاث اللفات). مجازا 
معشوق : (آنتدراج). به کنایه و مجاز بر 
خوب‌رویان اطلاق کند. (از جهانگیری). 
نگارین. محیوب خوب‌رو. یار زیباة 

با نگارا از چشم بد پترس و مکن 

چرا نداری با خود همیشه چشم‌پنام. شهید. 
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار 


۳۳۷۳۰۵ 


سوزنی. 


دزدیده تا مگوّت ببینم به بام بر. شهید. 
ای یار رهی ای نگار قتنه 
ای دين خردمند را تو رخنه. رودکی. 
ملول مردم کالوس بی‌محل باشد 
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار. 
ابوالمۇيد بلخى. 
از کوهار دوش به رنگ می 
هین آمد ای نگار می آورهین. دقیقی. 
غلامان فرستشت با خواسته 
نگاران با جمد آراستد. دقيقي. 
بازگشای ای نگار چشم به عبرت 
تات نکوید فلک به گوناکوین. خجته. 
مثال بنده و تو ای نگار دلیر من 
به قرص شمس و به ورتاج سخت می‌ماند. 
آقانجی: 
که‌گلتار بد نام آن ماهروی 
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی, 
فردوسی. 
نگاری بدیدند چون نوبهار 
که‌از یک نظر شیر آرد شکار. فردوسی. 
گشادآن نگار جگرخته راز 
نهاده بدو گوش گردن‌فراز. فردوسی. 
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار 
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار. 
فرخی. 
در سرای تو و در خیل غلامان تو باد 
هر نگاری که برون آرند از ترکستان. 
۱ فرخی. 
نگاری کز او بت تمونه شود 
بیارائی او را چگونه شود. عنصری. 
نگار من چو حال من چنین دید 
یبارید از مژه باران وابل. متو چهری. 
نگار خویش راگفتم نگارا 


۱-مجدالدین علی قوسی گوید: در روم طرفه 
اصطلاحی است که پران لوند را دلبر و زنان 
قحبه را نگار خوانند و این دو لفظ رااز معی 
وضعی مهجررالامتعمال ساخته‌اند. (آنندراج). 


۶ نگار. 





نیم من در فنون عشق جاهل. منوچهری. 
مر جلیل برخور تا روزگار باشد 
با قندلب نگاری کز قندهار باشد. 
منوچهری: 
من با تو چنانم ای نگار سیمین 
خود در غلطم که من توام یا تو منی. 
اپوسعید ابوالخیز. 
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است 
بی چو بد و دندانکی چو مروارید. 
اسدی. 
ایا که قنه شدستی در آزر و مانی 
پی نگارگری روی آن نگار نگر. ‏ سوزنی. 
دل رابدان نگار سپردم که داشتم 
زو چون نگارخانة چين پرنگار دل. 
سوزنی. 
کار من از عشق آن نگار بیاراست 


کان خط مرغول چون نگار برآمد. سوزنی. 


یس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی 


ما رایگو که لبت خندان کیستی. خاقانی. 


از کوی تو ای نگار زاری بردیم 


آشنته‌دلی و بی‌قراری بردیم. خاقانی. 
نگاراگر چنین زیبا میان باغ بخرامی 
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد. 
خافانی. 
پری‌پیکر نگار پرنیان‌پوش 
بت سنگین‌دل سیمین‌بنا گوش. ‏ نظامی 
نگار خرگهی با مطرب خویش 
هرنگاری به‌سان تازه بهار 
همه در دستها گرفته نگار. نظامی. 
از پای می‌درآیم و آ گادیت کس 
کزعشق آن نگار چه سوداست در سرم. 
عطار: 
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت 
تو می‌کشی به سر پنج نگارینم. . :سعدی. 
گردیگرآن گار تابوش بگذرد 
مانز جامه‌های تصوف قبا کنيم. ` سعدی. 
در عهد تو ای نگار دلبند 
بس عهد که بشکنند و سوگند. 
" سعدی ( کلیات ج مصفا ص ۰۸۲۹ 


دیدی تو کار من چو نگار این زمان ین 
روی به خون نگار وز دستم نگار دور. 


اوحدی. 


تا نیاید نگار ما در کار 

کار ما چون نگار نتوان کرد. 
قاتش راسرو گفتم سر کشید از من به‌خشم 
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم. 


حافظ, 


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت 


به غمزه مأله آموز صد مدرس شد. حافظ. 


دل داده‌ام به شوخی عاشق‌کشی نگاری 
مرضيةالجايا محمودةالخصایل. 


اوحدی. 


حافظ. 


||نقشه. طرح. (یادداشت مولف). شکل: 
جهانجوی پرگار بگرفت زود 

وز آن گرز پیکر بدیشان نمود 

نگاری نگارید بر خا ک پیش 

همیدون به‌سان سر گاومیش. . فردوسی. 
||صورت. (فرهنگ خطی). تصویر. (ناظم 
الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. 
(انجمن آرا), شمایل. نقش. پیکر؛ 
بر ایوان نگارید چندی نگار 

ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. 
پفرمود تا زخم او رابه تیر 
مصور نگاری کند بر حریر 
سواری برافکند زی شهریار 
فرستاد نزدیک او آن نگار. 
نگار سکندر چنان هم که بود 
نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. 
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است 

نگار خوب همانا که یت در ارتتگ, 


فردوسی. 


همی تافت از پرنیان روی خویش 
نگاری است گونی ز ارتگ مانی. 
همانجا دگر سنگ بد جزع‌رنگ 

ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ. 

نگار جم آنکو به هر جایگاه 

بدیدی و زی تور کردی نگاه 

همی گفت کاین تور فرزند اوست 

از او زاده زیرا هماتد اوست. 

نگار تو اینک بهار من است 

بر این پرنیان غمگسار من است. 

تو راروی خوب است لیکن بسی است 
به دیوار گرمابه‌ها بر نگار, تاصرخرو. 
بهار دل دوستدار علی 

همیشه پر است از نگار علی. ناصرخرو. 
نگار نت در ایوان به حسن صورت تو 
که‌روح و نطق نباشد نگار ایوان را. 


اسدی. 


اسدی. 


ادیپ صابر. 
بر این گوشه رومی کند دمتکار 
بر آن‌گوشه چینی نگارد نگار. نظامی. 
گر تن بی‌خون شده‌ای چون نگار 
ایمنی از زحمت مردارخوار. نظامی. 
باغ زمانه که بهارش توئی 
خانة غم دان که نگارش توئی. " نظامی. 
ااصورت. مقایل عتصر مقابل هیولاء 
همه تا که به گیتی نگار و مایه بود 
بود نگار هزاران‌هزار و مایه چهار. 

عصری. 

گهرهای‌گیتی به کار اندرند 
ز گردون به گردان حصار اندرند 
چهارند لیکن همین زين چهار 
نگار آید از گونه گون صدهزار. اسدی. 
نگاری کجا گوهر ارد همی 
نباشد جز آن کو نگارد همی. اسدی, 


نگار. 


ارکان گهر است و ما نگاریم همه 

وز قرن به قرن یادگاریم همه. 

چرا پیش و کم گشت در وی نگار 

چو گوهر نه اندر فزونی بکاست. 
شون 

جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض 

عنصر اجام بی مهر تو نپذیرد نگار. 
مسعودسعد. 


ناصرخرو. 


||پدیده و عَرَّض. مقايل جوهر: 
نگاریدہ نهانی آشکار است 
نوی دانا به زیر هر نگاری, ناصرخرو. 
چون گویمش این جهان نگار است 
ترسم که ندارد استوارم. تا خرو 
|اصورت. هیشت ظاهر. شکل و شمایل: 
سوگد به افریدگارم 
نظامی. 
|| (نمف مرخم) نگاشته. (یادداشت مولف). 
مصور. مجمم: 
خیال پدر در دو چشمش نگار 
داش ستمند و روان سوکوار. 

شمسی (یوسف و زلیخا), 
||مصنوع. ساخته:. _ 
نگار ایزد بی‌چونی ای نگار رهی 
زهی نگارنگار و زهی نگارگری. ‏ سوزنی. 
||((مص) تحریر. (فرهنگ فارسی معین). 
- به‌نگار؛ منقش. مزوق. موشی. نگارین. 
(یادداشت مولف). اراسته؛ 
ز گوهر است شها روی تیغ تو به‌نگار 
گهرنگاربه دست گهرتتار توباد. ‏ سوزنی. 
بی‌نگار؛ بی‌زیوروزیشت. ساده. ناآراسته: 
پار از ره آمد چون مقلسی غریب 
بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌تقش و بی‌نگار. 

فرخی. 

- پرنگاره نگارین. پرتقش‌ونگار. به‌نگار. 


کآراست به صنع خود نگارم. 


مزین. مزوق. آراسته, بازیوروزینت 
ز فرش جهان شد چو باغ بهار 
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار. 
که‌کامت برامد بیارای کار 

با تابینی مهی پرنگار. 
سرائی چنین پرنگار آفرید 

تن و روزی و روزگار آفرید. 


فردوسی. 
فردوسی. 


اسدی. 
بسترد نگار دست ایام 
زین خانه پرنگار معسور. ناصرخسرو. 
دل را بدان نگار سپردم که داشتم 
زو چون نگارخانة چین پرنگار دل. 
سوزنی. 
خانه آبادان‌درون باید نه بیرون پرنگار 
مرد عارف‌ندرون راگو برون ویرائه باش. 
سعدی. 
- نگاران ضمیر؛ کنایه از اندیشه‌ها. خواطر. 
مضامین. (فرهنگ فارسی معین): 
بر قفای تو چو باشد اثر سیلی دوست 


نگار. 


بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر. 
مولوی (از فرهنگ فارسی معین). 
نگاز. [ن | (نف مرخم) نگارنده. نقش‌کننده. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل 
مرخم است. (حاشة برهان قاطع ج معین). و 
در ترکیبات زیر به‌صورت مزید موخر آید: 
۱- به‌معنی نگارنده‌و نوینده در ترکیبات: 
بدایع‌نگار. بدیع‌نگار. چسریده‌نگار. 
حقیقت‌نگار. خبرنگار. دانستان‌نگار. 
روزنامه‌نگار. زشت‌وزیبانگار. عریضه‌نگار. 
غم‌وشادی‌نگار. نامە‌نگار. وقایع‌نگار. ¥ 
به‌معنی نقش‌کننده و کشنده و ترسیم‌کننده در 
ترکیبات: بت‌نگار. پیکرنگار. چهره‌نگار. 
صورت‌نگار. |ا(ن‌مف مرخم) به‌معنی نگاریده 
و نگاشته در ترکییات: انجم‌نگار. جوهرنگار. 
زبرجدنگار. زرتگار. زرین‌نگار. زمردنگار. 
گوهرنگار.گهرنگار. رجوع به هریک از این 
مدخل‌ها شود. 
نگار. [نِ] الخ خ) یکی از دهستان‌های بخش 
مشیر سیرجان است. در مشرق 
بخش در جلگۀ سردسری واقع و محدود 
است از شمال به ارتقاعات خانه كوه از 
مشرق به دستان ده تازیان, از جنوب په 
دهستان قلعه‌عمکر, از مغرب به دهتان 
حومة مشیز. آبش از رودخانه و قنوات و 
چشمه. محصول عمده‌اش په و غنلات و 
حبوبات. شغل اهالی زراعت است. این 
دهتان از ۲۱ آبادی بزرگ و کوچک تشکیل 
شده و جمیت آن در حدود ۰ تن است. 
مرکز دهستان قري نگار و قرای مهم ان 
عبارت است از: دولت‌اب‌اد. مسحمداآباد» 
سلطان‌آباد. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
ج۸). 

کار [ن ) ( اخ) ده مرکزی دهتان نگار 
بخش مشیز شهرستان سیرجان است. در 
۴هزارگزی مشرق مشیز واقع است و ۱۰۰ 
تن سکنه دارد. ابش از قنات. محصولش 
غلات, شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۸). 
نگارآباد. ان ] (لخ) دهی است از دهستان 
مهربان بخش کبودراهنگ شهرستان هصمدان, 
در ۲۴هزارگزی شمال غربی قصبهً 
کودراهنگ در مْطقة ناهموار سردسیری 
واقع است و ۲۱۰ تن سکه دارد. آبش از چاه 
محصولش غلات ولبات شغل امالی 
زراعت و گسله‌داری و قسالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
نگاران. (ج ) (نف مرکب. ق مرکب) در حال 
نگاشتن. (یاددافت ت مولف). 
نگار افکندن. ناک د] (مص مرکب) 
خضاب کردن. حنا بستن: 

کشیده‌سرمه‌ها در نرگس ست 


عروسانه نگار افکده بر دست. نظامی. 
تگال بستن. [نِ ب ت ] (مص مرکب) ناخن 
نگارین کردن. حنا بر دست بستن. خضاب 
کردن. حنا بستن: اما جهان پیر توعروس‌وار 
به گلغونة عدل ما آراسته و خود را نگار بسته 
است. (تاریخ طبرستان). 
نگاربسته. [نِ ب ت / ت ] (نمف مرکب) 
خضاب‌کرده. حنا بر دست و پای بسته. 
|اکنایه از معشوق. (از غیاث اللغات) (از 
آنندراج). 
تگاربندی. [ن ب] (حامص مرکب) 
نقشبندی. صورتگری. نقاشی 
تا پیش او شد نگاربندی 


وهم و خرّد و جان نگار دارد. مسعودستد, 
نگار یذ بو [ن ب ] (نف مرکب) نقش‌پذیر. 
(یادداشت مولف). 


نگار پذ یرفتن. [ن ب رت ] (مص مرکب) 
نقش پذیرفتن. قبول نقش کردن: 
طبع او مانند؛ اب است از پا کی و لطف 
طبع او زفتی نگیرد. آب نپذیرد نگار. 

قطران. 
نگار پذ بری. [نٍ پ] (حسامص مرکب) 
نقش پذیری. 
نکارپرست. ان پ ر] (نف مرکب) 


عابداات_مائل. (یادداشت مولف). 
صورت‌پرست. بت‌پرست* 
خرّد و جان بود نگارپرست 
تا چنوئی نگارگر باشد. متتو دسعل, 


نگار پرستی. [ن چپ ر] (حامص مرکب) 
عمل نگارپرست. صورت‌پرستی. بت‌پرستی: 
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست 
بود سزای پرستندة نگار اتش 

سوزنی (از انجمن آرا). 
نگارخاتون. [نِ ] (اخ) دی است از 
دهستان درجزین بخش رزن شهرستان 
همدان, در ۱هزارگزی جنوب فصيبه رزن. 
در جلگۀ سردسیری واقع است و ٠۰‏ تن 

سکنه دارد. ابش از قات. محصولش غلات و 
حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج 

نگارخانه. [ن ن /: ] (إمرکب) تقاش‌خانه. 
کارگاه تقاشی: 
همه را در نگارخانةٌ جود 
- نگارخانة چین (چینی)؛ نگارستان چین. 
رجوع به نگارستان شود 
دل را بدان نگار سپردم که داشتم 
زو چون نگارخانة چین پرنگار دل. سوزنی. 
خوشتر از صد نگارخانۀ جين 

نقش آن کارگاه دست‌گزین 
کآمدهست از نگارخانة چین 


قدرت آوست نقشبد وجود. " 


ظامی. . 


۳۱۳۷#«۷ 
نظامی. 


نگارستان. 


خواجه با صدهزار حورالعین. 
گرالتفات خداوتدیش بیاراید 
نگارخانة چینی و نقش ارتنگی است. 
سعدی. 
چنین درخت نروید به پوستان ارم 
چنین صم نبود در نگارخانة چین. سعدی. 
|ابتخانه؛ 
بتی که چشم من از هر نگاه دید او 
نگارخانه شد ارچه پدید یت نگار. 
فرخی. 
و رجوع به شواهد ذیل معنی قیلی شود. 
|| خانه‌ای را گویند که به نقش و نگار آراسته 
باشند. یعنی نقاشی کرده باشند. (بررهان قاطع). 
خانه‌ای که در آن صورتهای رنگین رنگارنگ 
نهاده باشند. (از انجمن آرا) (از انتدراح)* 
از تو خالی نگارخانة جم 
فرش دیبا کشیده بر بجکم. 
شد گل رویت چو کاه و تو ز حریصی 
راست همی کن نگارخانه و گلشن. 
ناصرخسرو. 
کجاست مجنون تا عرض داده دریاید 
نگارخانۂ حن جمال لیلی را. 
انوری (از انجمن آرا). 
نگاردن. [ن د] (مص) رجوع به نگاریدن و 
نگارد یده. [ن دی د /د] (نسف مرکب) 
حنامالیده. چون: دست نگاردیده. (از 
آنندراج). با حنا نگارشده. (ناظم الاطباء). 
نگاربسته. حنایسته: 
چشم از فانة ناز در خواب صبحگاهی 
مژگان ز دل‌فنشاری دست نگاردیده. 


رودکی. 


صائب (از آنندرا اج). 
نگارساز. [نِ] (نف مرکب) مَطَرّز. (سنتهی 
الارب). علم‌نگار. (یادداشت مولف), 
نگارساژی. [نِ] (حامص مرکب) عنمل 
نگارساز. رجوع به نگارساز شود. 

نگارستان. ان ر ] ([مرکب) جای نقش و 

نگار. محل پرتقشوتصویر. (فرهنگ فارسی 
معین). کنایه از باغ پرگل‌وگیاه رنگارنگ: 
خجسته خواجه والا در آن زیا نگارستان 
گرازان روی ستبل‌ها و تازان زیر عرعرها. 


منوچهری. 

از وفا رنگی نابی در نگارستان چرخ 
رنگ خود بگذار بوئی هم نخواهی یافتن. 

۱ ۱ خافانی. 
گشتی از نعل او شکارستان 
تقش بر تقش چون نگارستان. نظامی. 
حاجت صورت نبود آئنه هت 
گرنگارستان تماشا می‌کند. سعدی. 
کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حن 
تا همه خلق ببیند نگارستان را. سعدی. 


در تماضای پری‌رویان اقلیم خیال 


۸ نگارستان. 


دیده گر بر هم نهی چشمت نگارستان شود. 
حکیم (از آنندراج). 
|انسقاش‌خانه. (یادداشت مولف). کارگاه 
تقاشی. (فررهنگ فارسی معین): 
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت 
گرچه نبود در نگارنتان خط مشکین غريب. 
حافظ. 
||اخانة به نسقش و نگار آراسته‌شده و 
تقاضی‌کرده‌شده. (ناظم الاطباء). کاخ منقوش 
و مصور. (قرهنگ فارسی معین). خانة 
به‌نگارکرده. خانه منقش. خانة مزین به 
نقش‌ها. (یادداشت مولف)* 
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم 
خا ک‌در او بودی دیوار نگارستان. خاقانی, 
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را 
کز برون‌سو زرتگار است از درون‌سو خاکدان. 
خاقانی. 
در نگارستان صورت ترک حظ تف کن 
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل. 
سعدی. 
جمله شیران و شکاران نگارستانت 
فارغ از حمله و ایمن ز کمند و ز کمین. 
لمان ساوک 
نگارستان چین؛ نگارخانة چین. نگارستان 
چسین را در داستانها سوضعی در چین 
پنداشته‌اند پر از تصاویر طرفه و نقش و تگار 
بدیع» و همان است که به نام نگارخانه 
خوانده‌اند. در داستان «دژ هوش‌ربا» 
نگارستان شهری پرنقش‌ونگار در سرحد 
چین معرفی شده است. این شهرت از انجا 
پیدا شده که چییان در انواع نقاشی و 
مخصوصاً مینیاتور از دیرباز مهارتی خاص 
داخته‌اند. (حاشة برهان قاطع ج معین) 
همست آن پر در نگارستان جين 
لیوا الم ولو بلصین بین...... عطار. 
نگارستان. [ن رٍ] ((خ) دی است از 
دهستان دیسزمار غربی بخش ورزقان 
شهرستان اهر در ۲۳هزارگزی مغرب 
ورزقان» در منطقه‌ای کوهستانی و معتدل‌هوا 
واقم است و ۵۱۱ تن سکنه دارد. آبش از 
رودخانه و چشمه. محصولش غلات و 
حبوبات و میوه‌های سردرختی, شغل اهالی 
زراعت و گسله‌داری و فرش‌باقی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴). 
نگارستان. [ن ر] (إخ) دهسسی است از 
دهستان پسیرتاج شهرستان بیجار» در 
۶هزارگزی مشرق بیجار, در دامن 
سردسیری واقع است و ۶۱۰ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه و قتات, محصولش غلات و 
انگور ولات شغل اهالی زراعت و 
گله‌داری و قالیچه‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج۵). 


نگارستان. [ن ر ] (!خ) دی است از 
دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان 
شیراز, در ۶۲هزارگزی جنوب شرقی 
اردکان, در جلگة معتدل‌هوائی واقع است و 
۲۳ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و چغندر و برنج» شغل 
اهالی زراعت است. (از فرهنگ جفرافیابی 
ایران ج۷. 

نگارش. [ن ر] (مص !) نگاشتن. 
(آتدراج). اسم و حاصل مصدر از نگاشتن. 
(یادداشت مولف». تقش کردن. (حاشیة برهان 
قاطع چ معین). |[تحریر. نوشتن, (حاشية 
برهان قاطع ج صعین). ||انشاء. (یادداشت 
مؤلف). |انقش و نگار. (آنندراج) (ناظم 
الاطیاء). |ارسم. (ناظم الاطباء). نقاشی. 
(يادداشت سولف). |اتصویر. (بادداشت 
مولف). || خط. تحریر. نوشته. (ناظم الاطباء). 
دستخط. (یادداشت مولف). 

- ادارء نگارش؛ ان_طباعات. (لقات 
فرهنگتان). ادارژ سطبوعات در بعضی 
وزارت خانه‌ها. (از فرهنگ فارسی معین). 

نکارش‌نامه. آن ر /۲](!مرکب) مکتوب. 
مراسله. رقعه. (ناظم الاطباء). 

نگا زکاز. [نٍ] اص مرکب) منقش. صزین. 
مزوق. نگارین. به‌نگار. (یادداشت صولف). 
برابر سر بت کله‌ای فروهشتند 

نگارکار به ياقوت و بافته به درر. فرخی. 

نگا رکردن. [ن ک د] امص مرکب) 
نگاشتن. نقش کردن. نقاشی کردن: 
برش چون بر شیر و رخ چون بهار 
ز مشک سیه کرده بر گل نگار. 
|[نقش کردن, ثبت کردن: 

بر درگه خلیفه دییران همی کنند 
توقیع نامه‌های تو بر دیده‌ها نگار. 
به‌سان فرقان آمد قصیدهام بنگر 
که‌قدردانش کند در دل و دو دیده‌نگار. 


فردوسی. 


فرخی, 


ایو حنفة اسکافی (از تاربخ بهقی ص ۲۸۱). 
||کشیدن. ترسیم کردن. تصوير کردن. 
نگاشتن. صورت و شکل چیزی را نقاشی 
کردن: 1 
بفرمود تا زخم او رابه تیر 
مصور نگاری کند بر حریر. 
فریدون ابا گرزة گاوسار 
بقرمود کردن به آنجا نگار. 
بر آن تخت صد خانه کرده نگار 
خرامیدن لشکر و شهریار. فردوسی. 
بس نماند‌ست که شاهان ز پی فخر کنند 


فردوسی. 


فردوسی. 


صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار. 

قرخی. 
کس‌نباید به پای دیواری . 
که‌بر آن صورتت نگار کنند. 


سعدی. 


نگار گرفتن. 
آن صانع اطیف که بر فرش کاینات 
چندین‌هزار صورت الوان نگار کرد. 

نعدی. 

|ازینت کردن. آراستن. به تقش و نگار چیزی 
یا جائی را آراستن: ۱ 
یکی کاخ دیدند نو شاهوار 
به زر و گهر کرده یکر نگار. اسدی. 
|ارنگین کردن. نگارین کردن. خضاپ کردن. 


بزک کردن: 

فروهشته از گوش او [گربه ] گوشوار 

به ناخن بر از لاله کرده نگار. ‏ فردوسی. 

هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش 

ہی روی چون نگار تو از خون دل نگار. 
وطواط. 

||ترصیع کردن. از جواهر نقش‌ها بر چیزی 

نگاشتن: 

فروهشته از تاج دو گوشوار 

به در و به ياقوت کرده نگار. فردوسی. 

ز پیروزه کرده بر او بر نگار 

بر ایوانش ياقوت برده به کار. فردوسی. 


تگارکرده. [ن ک د /3] (نمف مرکب) 
نگارین. (ناظم الاطباء). منقوش. (فرهنگ 
فارسی معین). ||اسکوک دارای نقش. 
(فرهنگ فارسی معین): و هرچ نگارکرده 
است از درم و دستار و پشضیز. (التفهيم از 
فرهنگ فارسی معین). 

نکارکر. ان گ] (ص مرکب) نسقاش. 
(تفلیسی) (انندراج) (از مهذب‌الاسماء) (ناظم 
الاطباء). مصور. رسم‌کننده. (ناظم الاطباء), 
صورتگر. چهره گشا.نگارنده. (یادداشت 
مولف)؛ 
چندان نگار دارد رویش که هر زمان 
حیران شود نگارگر اندر نگار او. 
با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن 
با حله‌ای نگارگر تقش او زیان. 
چو جامۀ نگارگر شود هوا 
مط زر شود بر آو تفای او. 
نگارگر فلک جادوی بهارآرای 
بهاری آورد ایتک چو صدهزار نگار. 

مستودستد. 
باد صا نگارگر بوستان شده‌ست 
در بوستان چگونه توان یود بی‌تگار. 
امیرمعزی (از آتدراج). 
نسخة چشم و ابرویت پیش نگارگر برع 
گویمش اینچنین بکش صورت قوس و مشتری. 


فرخی. 


فرخی. 


منوچهری. 


سعدی. 
|ابت‌از. بتگر: 

جرد و جان بود نگارپرست 

تا چنوئی نگارگر باشد. - مسعودسعد. 
نگا رگرفتن. [ن گ ر تَ] (مص مرکب) 
رنگین شدن. رنگ پذیرفتن: 


از دت تو آن سرشک می‌بارم 


نگارگری. 


کانگشت از او نگار می‌گیرد. انوری. 
ااحتا بستن. به حنا دست و پا رنگین کردن: 
هر نگاری به‌سان تازه بهار 

همه در دستها گرفته نگار. نظامی. 


نگارگری. [ن گ] (حصامص مرکب) 
صورتگری. نقاشی. بتگری. عمل نگارگر. 
رجوع به نگارگر شود 

ایا که فنه شدستی در ازر و مانی 
ہی نگارگری روی آن نگار نگر. 
نگار ایزد بی‌چونی ای نگار رهی 
زهی نگارنگار و زهی نگارگری. سوزنی. 
نگارنددگیی. [نِ زد/3](حامص) 
صورتگری. تقاشي. نگارگری. عمل نگارنده* 
در نگارندگی و گلکاری 

وحی صنعت مراست پنداری. نظامی. 
نگارنده. آن رد /3) (نسف) نسوینده. 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). منشى. کاتب. 
(یادداشت مولف). || مولف. (یادداشت مولف). 
|ان قاش. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از 
منتهی الارب). صورتگر. که صورت چیزی یا 
کی رارم و نقاشی کند: 

ز لشکر سواری مصور بجست... 

بدو گفت... یکی صورتی کن... 


نگارنده بشنید از او برنشست 


سوزنی. 


به فرمان مهتر مان را بست. فردوسی. 
برآرندۂ سقف این بارگاه 

تکارنده تقش این کارگاه. نظامی 
چون نگارنده این رقم بنگاشت . 

هرکه این دید جانور پنداشت. نظامی 
هرکه نگارندء این پیکر است 

بر سخنش زن که سخن‌پرور است. ‏ نظامی. 


|اصورت‌بخش. مصور. (يادداشت مؤلف). 
تقشبند. کنایه از آفریدگار و خالق: 
توانا و دانا و داتده اوست 


خرّد را و جان را نگارنده اوست. 


فردوسی. 

نگارند؛ چرخ گردنده اوست 
فزایندهٌ فرءٌ بنده اوست. فردوسی. 
نگارندۀ گونه گون‌جانور 
فروزند؛ انجم وماه و خور. نظامی 
برارند؛ اسمان کبود 
نگارندۂ کوه و صحراو رود. نظامی 
نگارنده دانم که هت از درون 
نگاریدنش را ندانم که چون. تظامی. 
نگارندء کودک اندر شکم 
نویندۂ عمر و روزی است هم. 

سعدی 
خالق خلق و نگارندة ایوان رنيعی 
فالق صبح و برآرند؛ خورشید منیری. 

سعدی. 
- نکار ند غیب؛ خدای‌تعالی. (یادداشت 
مولف)؛ 
ساقیا جام میم ده که نگارند؛ غیب 





تست معلوم که در پردۀ اسرار چه کرد. 


1 حافظ. 
نگارنگاو. [ن ن ] (نف مرکب) نگارنگارنده. 
صورت‌سازء 
نگار ایزد بی‌چونی ای نگار رهی 
زهی نگارنگار و زهی نگارگری. ‏ سوزنی. 


نگار نهادان. [ن ن /ن د] (مص مرکب) 
نگار یستن. حنا بتن. حنا بر دست و پای 
نهادن؛ 
شیرمرد همه جهان بودم 
عشق بر دست من نگار نهاد. عطار. 

نگاره. ان ر /ر] ([مرکب) شکل. (لفات 
فرهنگتان). 

نگاری. [ن ] (ص نبی) منوب به نگار. 
(فرهنگ فارسی معین). |[نگارین. منقض. 
مزین. ||(() قسمتی از شکمبه گوسفند که 
دارای اشکال هندسی مد س‌شکل است. 
شکمبذ گوسفند به سیرابی. نگاری, شیردان و 
هزارلا تقسیم مي‌شود. ||ابزار کشیدن شیرة 
تریا ک.لولة دراز میان‌تهی به طول تقریبی 
نیم‌گز. یک سر آن سوراخی دارد که به دهان 
می‌گذارند. سر دیگر این لوله بته است» و 
نزدیک انتهای آن حقه گرد سوراخ‌داری است 
به نام چم (بر وزن کلم و قلم). و شیر تریا ک 
را (شیره‌ای که از جوشاندن و تصفیه کردن 
سوختة تریا ک‌به دست آرند) بر روی حقۀ 
گرداگردسوراخ مالند و آن را برابر شعله‌ای که 
از شمع آفروخته یا فتیله‌ای که در سخزن 
روغن یا په تعبیه شده است و به‌وسیلهٌ حباب 
بلوری یا قلزین تتظیم گشته است. قرار دهند 
و چون شیره در برابر شعله جوشیدن گرفت. 
شخص شیره‌ای -که سر نگاری را په دهان 
دارد -به دم دود ان را می‌کشد. 
نگاریدن. [ن د] (مسسص)۲ نگ اشتن. 
(انندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر 
کردن.(فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: 


چه سفدی چه چینی و چه پهلوی 

نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. 
بگفت این و پس در دل مصطفی 

نگاریدش این سورء باصفا. 

با اينهمه از سرشک بر رخ 0 
لله الحمد می‌نگارد. اتانی: 


||آراستن. بزک کردن. آرایش کسردن. زینت 


کردنة 


دگرباره فرودآمد بت‌آرای 
نگارید آن سمنبر را سراپای. 
(ویی و رامین). 
این شوی‌کش سلیطه هر روزی 
بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. 


حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را 
تو ماه پری‌پیکر زیا و نگارینی. 


سعدی. 


نگاریده. ۰4 


غلامان در و گوهر می‌فشانند 
کنیران دست و ساعد می‌نگار: ند. 
|اصورت بخشیدن. آفریدن: ۱ 
ببیند ز آندک سرشت أب و خاک 
دو گتی نگاریده یزدان پا گ. 


نگارنده دانم که هست از درون 


سعدی. 


اسدی. 

نگاریدنی را ندانم که چون. نظامی. 

||ساختن. (یادداشت مولف): 

نیک و بد این عالم پیش و پس کار او 

زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. 
منوچهری (از یادداشت مولف). 

|انقاشی کردن. (انندراج). نقش کردن. 

کشیدن صورت و خط. رسیم کردن. (ناظم 

الاطاء). تصویر کردن* 

ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. 

نگاری نگارید بر خا ک پیش 

همیدون به‌سان سر گاومیش. 

نگار سکندر چنان هم که بود 

نگارید وز جای برگشت زود. . فردوسی. 

وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن 

نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. 

منوچهری. 
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت 


فردوسی. 


که جان در او نتوانم نهاد نتگارم. خاقانی. 
هر آن صورت که صورتگر نگارد 

نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. 
بر این گوشه رومی کند دستکار 

بر آن گوشه چیتی نگاردنگار. نظامی. 


نگارید نیی. [ن د] (ص لباقت) قایل 
نگارش. که نگاریدن آن ممکن یا روا باشد. 
نگاریده. [ن د /] (نمف) نوشته. مرقوم. 
ثبت‌شده. نگاشته‌شده: 
نگاریده نام خدای از نخست 


که‌بی نام او دین ناید درست. اسدی. 
اثرهای آن شاه آفاق‌گرد 
ندیدم نگاریده در یک نورد. نظامی. 
گرت‌صورت حال بد یا نکوست 
| نگاریده دست تقدیر اوست. سعدي. 
|| نقاشیکر ده‌شده. آراسته و مزین. منقش: 
بسوزم نگاریده کاخ تو را 
ز بن برکنم بيخ و شاخ تو را دقیقی. 
| پرقش‌ونگار: 
چو بیژن بدید آن نگاریده گور 
به دش اندر افتاد از آن گور شور. 
فردوسی. 
سپر دارند ایشان در گه جنگ 
چو دیواری نگاریده به صد رنگ. 
(ویس و رأمین). 


یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمتها 


۱ -در تمام معانی رجوع به نگاشتن شود. 


۰ نگارین. 


که هرگز نامد و ناید چنین از روم دیبائی. 


یت 
||بزک‌کرده. (یادداشت مولف). آرایش‌شده. 
ارا کرد 
جوان چون بدید آن نگاریده روی 
به‌سان دو زنجیر مرغول موی, رودکی. 
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من 
گه چو کشمیر بود گاه چو فرخار بود. 
امیر معزی. 

| تصویرکر ده‌شده. منتوش: 
نگاریده بر برگها چهر اری 
همی بوی مشک آمد از مهر اوی. فردوسی. 
نگاریده هم زین نشان بر حریر 
نهاده به نزدیکی یادگیر. فردوسی. 
نگاریده بر چند جا بر مصور 
شه شرق را اندر آن کاخ پکر. 

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۵۲). 


نگارین. [ن ] (ص نسبی) شوب به نگار. 
(آنندراج). اازيا چون نگار. چون بت. 
(یبادداشت مولف). اراسته. شاداب و 
خوشآب‌ورنگ: 

به خبر دادن نوروز نگارین سوی مير 
سیصدوشت شبانروز همی تاخت به راه. 


فرخی. 
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت 
که‌من به روی نگارین ان بت فرخار. 

فرخی. 
نگارین رخش را به تاز و به نوش 
نوآین دلش رابه فرهنگ و هوش. نظامی. 
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیا را 
تو ماه پری‌پیکر زیا و نگارینی. سعدی. 


حیف است چنین روی نگارین که پوشی 
سودی به ما کین رسد آخر چه زیانت. 


نمدی. 
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند 
همچو بر صفحه گل قطرة باران بهاری. 
سفدی. 
مرا چو روی نگارین خود دگر بتمای 
که‌با فراق تو با روی او کاره کنم. 
میرن دهلوی (از آنندراج). 


|| آرایش‌شضده. زینت‌کرده‌شده. (ناظم 
نقش, مذبر. (یادداشت مولف). پرنقش‌ونگار: 
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته‌ست 
همچو آ گنده‌به صد رنگ نگارین سیرنگ. 
۱ فرخی. 
وان پر نگارینش بر او بازبندند 
تا آذرمه بگذرد و آید آزار. منوچهری. 
گشت‌نگارین تذرو پهان در مرغزار 
همچو عروس غریق در بن دریای چین, 
منوچهری. 

به دانائی توان ,سے۰ ز ایام 


چو آن مرغ نگارین رست از آن دام. 


نظامي 
نگارین مرغی ای تمثال چینی 
چرا هر لحظه بر شاخی نشینی. نظامی. 
نگارین پیکری چون صورت باغ 
سرش بکر از لگام و رانش از داغ. نظامی. 


|ابزک‌کرده. (بادداشت مولف). رجوع به 
شواهد معانی قبل شود. |امعلم. ذواعلام. 
(یادداشت مژلف). ||نگارسته. حنابسته: 


مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت 

تو می‌کشی به سر پنجه نگارینم. . . سعدی. 
نگارینا به شمشیرم چه حاجت 

مرا خود می‌کشد دست نگارین. سعدی. 
فی‌الجمله شربت از دست نگارینش بگرفتم. 
( گلتان). 


دلم فشردة آن پنجة نگارین است 
مخمسی که به دل ناخنی زند این است. 

مخلص کاشی (از آنندرا اج). 
چون به خون رنگین نباشد پنجة مژگان من 
غیر آن دست نگارین را حنا مالیده است. 

مخلص کاشی (از آنندراج). 
بی‌تابی دل افزود از دست نگارینش 
دریا نشود سا کن از پنجه مرجانها, 

صائب (از آنتدراج). 
بتی که برده دلم پنجة نگارینش 
خمیرمایة صبح است ساق سیمینش. 
فطرت (از انتدراج). 

حن دلاویز پنجه‌ای است نگارین 
تابه قیامت بر او تکار تماند. ؟ 
|ارنگین و دلاویز: سخنی چند چنین نگارین 
برفت و بازگشتند. (تاریخ بیهقی ص‌۶۳۵. 
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا 
سخن‌هائی نگارین‌تر ز دیبا. تظامی. 
||(() محبوب. معشوق. (از ناظم الاطباء). 
نگار. یار خوب‌روی: 
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ 
با دو رخ از یاده لمل و با دو چشم از سحر شوخ. 


رودکی. 


ماو سر کوی ناوک و سفچ و عصر 

| کنون که درآمد ای نگارین مه تیر. بخاری. 

ای نگارین ز تو رهت گست. ۳ ۱ 
آغاجی (از یادداشت مؤلف). 


مرا آقریننده از فر خویش 
چنین آفرید ای نگارین ز پیش. فردوسی. 
که‌سبز بود نگارین تو و ما سبزیم 


بلند بود و از او ما پلندتر صد بار. قرخی. 
نگارین منا برگرد و مگری 
که‌کار عاشقان رات حاصل. 
منوچهری. 
چو دیدار نگارینم باشد 
سزد گر خود جهان‌بینم نباشد. 
(ویی 3 رامین). 


ok 


چو این جواب نگارین من ز من بشنود 
فروفکند سر از آنده و نداد جواب. 


مستو لسع 
چو خورشید تابان و سرو روان 
نگارین من کرد بر من گذر. مفو دسعل, 


باغ من هت آن نگارینی که اندر عشق اوست 
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان. 
امیرمعزی (از آنندراج). 
بیمار گثت و زار نگارین من ز درد 
چون زعفرانش گشت رخ لمل لاله گون. 
سوزنی. 
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری ` 
گفتاکه بی جمالت روزی بود چو سالی. 
خافانی. 
خبر دادند کا کلون‌مدتی همست 
کزاین قصر آن نگارین رخت بریست. 
نظامی. 
نگارینا من آن بی‌دل غرییم 
که هجران آمد از عشقت نصیم. نظامی. 
نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده 
که‌گر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندائی. 
سعدی. 
- نگارین‌زیان؛ آنکه محض به زبان لاف 
محبت و اخلاص زند و به دل چنان نباشد. و 
این لفظ در دفتر دوم مکاتبات علوی مسذکور 
است. (آنندراج). صمحبوبی که سخن وی از 
روی صداقت و محبت باشد. (ناظم الاطباء). 
که‌زبانی چرب و شیرین دارد. 
- نگارین‌نورد؛ کنایه از نامه و کتاب. 
(آندراج). کتاب نوشته‌نده و کتاب خطی, 
ضد چایی. (ناظم الاطباء). 
نگارین کردن. اک د)(امص مرکب) 
زینت کردن. (ناظم الاطباء). نگار کردن. 
نگاز. [نٍ] ([خ) دی است از دهستان 
شاه‌ولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر, در 
۸هزارگزی جنوب غربی شوشتره در دشت 
گرمسیری واقع است و ۰ تن سکه دارد. 
آبش از چاه محصولش غلات, شغل اهالی 
زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
ج ۶ 
نگاشتن. [ن ت ] (مص)' نوشتن ". (برهان 
قاطع) تحریر کردن. نگاریدن؛ تا آنگاه که 2 
مضربان و حاسدان دل ان خداوند رابر ما 
درشت کردند و تضریب‌ها نگاشتند. (تاریخ 
بهقی ص ۲۱۴). 


۱-مصدر درم آن نگ‌اریدن و اسم مصدر: 
نگارش است. (از یادداشت مزلف). 
۲-نگاریدن. مسعدی نگریدن و نگریستن: 
پهلوی 0/0۵7* و غیره» قیاس شود با ارمتی: 
۲ (تصویرگ ۱0۱۳۵۲۵0 02۲0. (حاشية 
برهان قاطع ج معین). 


چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت 

گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان. 
خاقانی. 

و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم 

سیاه ارزد ذ کرایشان بر صفحه ایام نگاشت 

(ترجمة تاریخ یمینی ص ۷). 

|ارسیم کردن. . تس رسیم کردن. (یادداشت 

E OT مۇلف):‎ 

بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا ] بنگاشتيم. 

(حدود العالم از یادداشت مؤلف). 

گردل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی 

هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. 
خاقانی. 

یا بی قلم دو نون مربع نگاشته 

اندر ميان چو تا دو نقط کرده مضمرش. 
خاقالی. 

رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود. ||نقاشی 

کردن. (برهان قاطع) نقش کردن. (یادداشت 


مولف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی 

پا کسی را 

به قرطاس بر پیل بنگاشتند 

به چشم جهاندار بگذاشتند. فردوسی. 

چنو سوار نداند نگاشتن به قلم , 

| گرچه باشد صورتگری بدی‌نگار. فرخی. 

روز مدان گر تو را نقاش چين بیند به رزم 

خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار. 
فرخی. 


نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می 
تمثالهای عزه و تصویرهای می. منوچهری. 
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی 
وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. 

معودبعد. 
بر نقرۂ خام تو بتا خامةٌ خوبی 
بنگاشته از نغایه دو خط معما. معودسعد. 
پیراهن او [آزرسی‌دخت در کستاب 
صورالملوک ] سرخ نگاشته است. (مجمل 
التواریخ). 
وصلی که در اندیشه نارم پنداشت 
نقشی است که آسمان هنوزش نگاشت 

۰ خاقانی. 
چوبک زند میح مگر زآن نگاشتند 
با صورت صلیب بر ایوان فیصرش. 

خاقانی. 

توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور 
شدن است و تقش بر صفحه آب ن 
(ترجمه تاریخ یمینی ص‌۲۱۸). 


تو را سهمگین مرد پنداشتند 


به گرمایه در زشت بنگاشتند. سعدی. 
|نقش و نگار کردن: (برهان قاطع): 

رویم به گل و به مشک بنگاشت 

چون دید که فعنك نگارم. اصرخسرو. 


||ترصیع كردن: 


دوصد کنگره گر دش افراشته 
به ياقوت و در پا ک‌بنگاشته. 
|انقر کردن. (یادداشت مولف)؛ 
مردمان پخرد اندر هر زمان 

راه دانش را به صد گونه زبان ! 
گردکردند و گرامی داشتند 

تابه سنگ اندر همی بنگاشتند. رودکی. 
و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن 
صورت هر ملکی و صوبدی و مرزبانی که 
پیش از وی بوده است, نگاشته است. (حدود 


اسدی. 


العالم). 

نخت آزرم آن کرسی نگه داشت 

بر آن تثالهای نفز بنگاشت". ‏ نظامی. 
|[ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم 


هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک 
سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... 
(ترجمة طبری بلعمی). ||ساختن. (از برهان 
قاطع, ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. 
آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا 
من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و 
پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پا کیزه کردم. 
(تفیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که 
عالمی صفری است انديشه گماشت که این را 
که‌نگاشت. ت. (ترجمة تاریخ یمینی ص ۱). 
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت 
سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید ز طین. 
سعدی. 
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش 
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. 
سعدی. 
نگاشتنی. [نِ 1 (ص یاتت) قابل 
نگاشتن. که نگاشتن آن جایز است و ممکن. 
نگاشته. [ن ت / ت ] (ن‌مف) نوشته. (برهان 
قاطع) (آنتدراج), نوشته‌شده. (ناظم الاطباء). 
مکتوب. (بادداشت مولف). تحريرکرده. 
(فرهنگ فارسی معین). مرقوم. || انشاشده. 
(یادداشت مولف). ||ساخته‌شده. (برهان 
تاطع). اانقش. (يادداشت ت مولف). 
|انقش‌کرده. (برهان قاطع) (انجمن آرا). 
نقش‌شده. رسم‌شده. (ناظم الاطباء). منقوش. 
(متهی الارب) (از تفلیی). نگاریده. مصور: 
یک درقه بودش سر مردی بر آن نگاشته. 
(ترجمة طبری بلعمی). و بر وی صورتهای 
گوناگون از کردار هندوان نگ‌اشته. (حدود 
العالم). و صدهزار گونه تصاویر بر او نگاشته. 
(مجمل التواریخ). |ارنگارنگ‌شده. (ناظم 
الاطباء). رنگین. رنگ آمیزی‌شده؛ 
رج ز دیده نگاشته به رشک 
وآن سرشکش به رنگ تازه زرشک. 
علصری. 
|| حنابسه. خطاب‌ده: 
چو دست و پای عروسان نگاشته سر و دم 


نگاه. ۲۲۷۱۱ 


چوروی خوبان آراسته همه پر و بال. 
فرخی. 

|| زرنگارشده. ||لکه‌دارشده. (ناظم الاطباء). 
نگاف. [ن ] (() دستکش و دستانه. (ناظم 
الاطباء). نکاب. نکاپ. رجوع به نکاب شود. 
نگال. [ن ] (!) انگشت. زغال. ||اخگر. (ناظم 
الاطباء). ظاهراً دگرگون‌شده زگال است. 
نگاه. [ن ] ()" نظر. دیسد. دیدار. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ فارسی سعین). نگریست. 
مشاهده. ملاحظه. (ناظم الاطباء). نظاره. 
نظره. نگه. اسم است از نگریستن ماند 
نگرش. (یادداشت مولف) ۳: 

کشیده رده ایستاده سپاه 

به روی سپهدارشان بد نگاه. 

بتی که چشم من از هر نگاه چهرۂ او 
نگارخانه شد ارچه پدید نیت نگار. 


فردوسی. 


فرخی. 
رای و آندیشه بدو کرد و بدو داشت تگاه 
زآنکه دانست که رائی است مر او را محکم. 

فرخی. 
کی دلت تاب تگاهی دارد 


۱ -نل: راز دانش رابه هر گونه زبان. 

۲ -به‌معنی نقاشی کردن نیز تواند برد. 
۳-اوستا: 0/۵52* (قباس کنید با: آگاه)» 
پهلری: ۷26( کردی دخیل: 0963 بلوچی 
دخیل: 06۵1؛ ريشة آن 25 (دیدن؛ نگریستن) 
است؛ گس سیلکی (رشت) ةوام لگرود و 
لاهیجان: 0۷۵ (از حاشیه برمان تاطع ج معین). 
۴-بالفظ افتادن و انداختن و باختن و بر 
خویش پیچیدن و در چیزی پچیدن و دزدیدن 
و ریختن و زدن و کردن و مردن متعمل است. 
(آنندراج). الفت‌افزاء باده‌فروش» با پسین» 
بی‌ادب» بی‌گاه‌سرز. پرده‌شکاف» پریشان» 
تغافل‌پند. تلخ» نوشین» تند گرم» جگ ریز 
الرده چکدده جس پرور؛ حادسگاه 
حرت‌افزاء خان‌ومان‌برهم‌زن. خانه‌پردازء 
خوابنا ک» خوبی, خیره» دم‌به‌دم. دیراشتاء رساه 
رمیده زیرچشمی, سم‌آباده سس رکش» 
سس ره‌الوده: سسرهه‌سا» مسرمه‌فریب» 
سموم‌آفرین؛ شاداب: شوخ طاقت‌رباء 
طفل مثرب» عافیت‌سرز عالم‌اشوب. 
عربده‌پرور. غلطانداز, قادرانداز» کج‌کشنده» 
کشنده, گرم کرب ااه مز رز نا وکانداز: 
نیم‌مت. وحشت‌ادا, وحشی‌ادا:. هرزه از 
صفات اوست. الفت» برق بی‌تابی» پری‌زاد» ثار. 
تبره تپغ» حریره خامه» خدنگ, رشته. زنار» 
زنجیره سنان» شعله, طوماره عروس؛ فرنگی» 
کلک, گل گلشن؛ محشر؛ مد» مصرع؛ مضراب: 
مرج» می؛ نبض» نیشتره آهونگاه مکرنگاهه 
بلدنگاه» پریشان‌نگاه» تلخ‌نگاه, حیرت‌نگاه, 
خرش‌نگاه» خیره‌نگاه» دیوانه‌نگاه» رسوانگاه: 
زرف‌نگاه» خانه‌نگهدار از تشبیهات اوست. 
(آنندراج). بیشتر این صفات و تشبیهات مربوط 
به اشعار شاعران سبک هندی است. 


۲ نگاه انداختن. 


آفت آینه‌ها آمده‌ای. خاقانی. 
ای آفتاب روشن و ای سای همای 
ما رانگاهی از تو تمام است اگرکنی. 
سعدی. 
کزاین زمرءٌ خلق در بار ۰ 
نمی‌باشدت جز در اینان نگاه. سعدی. 
هجوم شوق تماشا و تیغ شرم بین , 
که‌دامتش ز نگاه چکیده لبریز است. 
عرفی (از آتدراج). 
دیوانة زنجیر نگاه تو نگشته‌ست 
دیوانه که دارند به زنجر نگاهش. 
بر شعله نگاه نکردیم جان سپند 
دل سوخت بر تحمل ما اخطراب ما 
ظهوری (از آنتدراج). 
می نخورده‌ست غالبا هرگز 
آنکه گقتەست می نگاهش را۔ 
ظهوری (از آنندراج). 
ئی مکش کرد چنان تیغ نگاهی که ز بیم 
شوق دست نظر از دامن پا کش‌برداشت. 
طالب (از انتدراج)» 


هر سینه‌ای که پا ک‌شد از خار آرزو 
میدان تیغ‌بازی برق نگاه اوست. 
صائب (از انندراج). 
آهو نتواند ز سر تیر تو جتن 
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری. 
صائب (از آنندراج). 
جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش 
در دیده که دیدست که بتخانه زند موج. 
صائب (از آنندراج). 
به هر سو پیش‌پیشم می‌دود گرد تمنایت 
چو طومار نگاهم غیر حیرت نیت عنوانی. 
پیدل (از اتدراج). 
بالیده سنبل شوق از پیج و تاب آهم 
بوی بهار حیرت دارد گل نگاهم. ٍ 
بیدل (از آنندراج), 
چنان به دیدن رخسارة تو مشتاقم 
که‌نامه را په حریر نگاه می‌پیچم. 
شوکت (از آتدراج). 
یاد زتار نگاهی کردم 
اشک تح سلیمانی بود. 
سراج‌المحققن (از انتدراج). 
||توجه. عنایت. (فرهنگ فارسی معین). 
رجوع به نگاه کردن شود. |احراست. 
پاسبانی. حفاظت. نگهبانی. (ناظم الاطباء). 
رجوع به نگاه‌داری و نگاه داشتن شود. 
نگاه انداختن. ان أت | امص مرکب) 
نظر انداختن. نظر کردن. عنايت و لفات 
کردن: 
مکن چو شمع به یک خانه نور خود راصرف 
چو افتاب به هر روزنی نگاه انداز. 
صائب (از آنندرا اج). 


نگاه باختن. (ن ت] (مص مرکب) نظر 
کردن.نگاه انداختن؛ 
زسیرآهنگی آن نقمه مت از جای برجستم 
به هر جانب نگاهی باختم از روی حیرانی. 
حکیم (از انندر اج). 
نگاهبان. إن | (ص سبرکب, امرکب) 
نگاه‌دارنده جیزی و حفاظت‌کندة آن. 
(آتدراج). حافظ. (سهذب الاسماء) (ناظم 
الاطباء). حارس. محافظ. (از ناظم الاطباء) 
(فرهنگ فارسی معین). نگهدارند». (ناظم 
الاطباء). حفیظ. وکیل. (مهذب‌الاسماء) 
(ترجمان‌القرآن). رقیب. (ترجمان الق آن). 
ناظر. مهیمن. خفیر. (از منتهی الارب). موکل. 
متحفظ. راصد. دیده‌بان. ناطور. ناظور. 
ناظوره. نگهیان. (یادداشت مولف). پاسیان: 
چون دید شاه خلق جهان خواستار اوست 
بر ملک خویش کرد مر او را نگاهبان. 
منوچهری. 
سر وی [سر جسین ] از صندوق سیرون 
کردندیو بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن 
کردندی.(تاریخ سیستان). و نگاهبان به سر 
قلعه برآمد و نگاه کرد. (تاریخ سیستان). 
به گردش اندر نا گاهحلقه کن لشکر 
نگاهبانان بر وی گمار از آتش و آب. 
معودسعد. 
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان مسلت. 
(نوروزنامه), و آن را دو در بود شرقی و غربی 
و پیرامون نگاهبانان بودند. (مجمل التواریخ). 


۱ آمد نگاهبان ریاست فراستش 

آری نگاهبان ریاست قراست است. 
ادیپ صایر. 

شیطان ز درت رمیده آننبانک 
پیلان ز نگاهبان کعبه. خاقانی. 
چون عدل سپاهدار اسلام 
چون عقل نگاهبان دولت. خاقانی. 
حرز امت سپاهدار عجم 
کهف ملت نگاهبان ملوک. خاقانی. 
ای پاسبان بسیدار و ای نگاهبان هشیار. 
(ستدبادنامه ص 4۸۶ 


||کشیکچی. آنکه کشک می‌دهد. که بر در 
سرای يا مژسه یا اداره‌ای گماشته شده ات 
پاسداری آنجا را ||(اصطلاح نظامی) قراول. 
سربازی که کشک می‌دهد. (فرهنگ فارسی 
معین). و رجوع به نگهبان شود. 

نگاهبانی. [ن] (حامص مرکب) حراست و 
نگهداشت چیزی. (آنندراج). محافظت. 
حراست. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی 
معین). مراقبت. حرس. (یادداشت صولف). 
عمل نگاهبان. رجوع به نگاهبان و نگهیانی 
شود. |[(اصطلاح نظامی) قراولی. کشیک. 
(فرهنگ فارسی معین). 

نگاهبانی کردن. (ن ک د] (مص مرکب) 


نگاه‌داری کردد. 


محافظت. (ترجمان‌القر آن). محافظت کردن. 
حراست کردن. (ناظم الاطباء). 
نگاه‌چران. [نِ چ /ج ]ان ف مرکب) 
خیره‌چشم و هرزه‌نگاه. چشم‌چران. رجوع به 
چشم‌چران و نگه‌چران شود. ||آنکه چشم‌ها 
را نیم‌باز گذاشته می‌رود. (ناظم الاطیاء). 
نگاه‌چرانی. [نِ ج / ج] (حامص مرکب) 
چشم به روزن افتادن. نگاه به روزن افتادن. 
(از آنندرا اج). عمل نگاه‌چران. رجوع به 
نگاه‌چران و نگە‌چرانی شود. |[نظر تھی و 
سبک. ||چشمک زدن ستارگان. (ناظم 
الاطباء4 

نگاه‌داز. [ن] (نف مسرکب) نگساهبان. 
(آتدراج). نگه‌دار. سحافظ. پاسبان. (ناظم 
الاطباء). نگاه‌دارنده. حافظ. گوش‌دار. حفیظ. 
رقیب. حارس. عاصم. (یادداشت مولف)* 

تا خوی او چنین بود او رابه روز و شب 


ایزد نگاءدار بود ز آفت زمن. فرخی. 
نگاه‌دار و میت خدای باد که هرگز 
بجر خدای باشد نگاه‌دار معین را سعد‌ی. 


| خابط. (یادداشت مولف). 
نگاه‌دارندگي. [نِ ز د /د] (حامص 
مرکب) عمل نگاه‌دارنده. رجوع به نگاه‌دارنده 
و نگاه‌دار شود. 
نگاه‌دارنده. [ن رد /د] (نف مرکب) 
حافظ. (السامی). راعی. واقی. (مستهی 
الارب). عاصم. (یادداشت مولف). نگاه‌دار. 
نگه‌دارنده. نگه‌دار. که چیزی را نگه می‌دارد و 
حفظ می‌کند و برپای و قائم دارد. 

قوءه نگاه‌دارنده+ قَوءٌ ماب‌که. (فرهنگ 
فارسی معین). 

||( مرکب) یکی از اجزاء اسطرلاب. ممسکه. 
(فرهنگ فارسی معین از مقدمة التفهیم). 
نگاه‌دازری. [ن] (حصامص مرکب) 
محافظت. پاسبانی. (ناظم‌الاطباء). حسفظ, 
حراست. نگه‌داشت. (بادداشت مولف). 
||پرورش. (ناظم الاطیاء). مواظبت. (فرهنگ 
فارسی معین). مراقبت. (تاظم الاطیاء), 
رجوع به نگاه‌داری کردن و نگه‌داری کردن 
شود. 
نگاه‌داری کردن. ان ک د] اسص 
مرکب) محافظت کردن. حراست کسردن._ 
(فرهنگ فارسی معین). ||پرورش دادن. 
(ناظم الاطباء). مواظت کردن. توجه دقیق به 
کاربردن. (فرهنگ فارسی معین). از چیزی یا 
کی‌مواظت و نگه‌داری کردن. دلسوزانه 
مراقبت کردن. موجیات پرورش و اس‌ایش 
کی‌را فراهم کردن: سمک گفت شما را 
می‌باید بودن که اسب کل شاه می‌آورند 
نگا‌داری می‌کنم باشد که به دست توانم 
اوردن. (سمک عیار ج۱ ص۱۳۸ از فرهنگ 
فارسی معین). 


نگاه‌داشت 


نگاه‌ذاشت. [نِ] (مص مرکب مرخم. 
مص مرکب) نگاه داشتن. نظارت. پاس. 
حفاظت. حراست هرچیزی که آن را برای 
احبیاط به دیگری سپرده باشد. (ناظم 
الاطباء). عهد. (صراح). حفظ. محافظت. 
حراست. حرز. صون. صیانت. توقی. وقایه. 
حمایت. رعایت. اسم است از نگاه داشتن. 
(یادداشت مولف): عباس نگاه‌داشت پیغمبر 
صلی اله علیه و سلم نتوانستی کردن هرچند 
او را دوست داشتی. (ترجمة طبری بلعمی). 

ز دشمنان زبردست چیره خانةٌ خویش 

نگاه‌داشت نیارد به حیله و نیرنگ. قرخی. 
| کنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالففار 
دبیر بخرد مجرب در نگاه‌داشت مصالح اين 
امیرزاده. (تاریخ بهقی ص ۱۳۳). و بگوی که 
نگاه‌داشت رسم را این چیز حقیر فرستاده آمد 
و بر اثر عذر تخواسته آید. (تاریخ بیهقی). و 
رکن دویم نگاه‌داشت ادب است در حرکات و 
سکنات و معیشت که آن را معاملات گویند. 
( کیمیای سعادت). از استه خرما درخت سیب 
نتوان کرد اما از وی درخت خرما توان کرد به 
تربیت و نگاه‌داشت شروط آن. (کیمیای 
سعادت). و تدیر هیچ سلطان در نگاه‌داشت 
سملکتی چون تدبیر وی هست. ( کیمیای 
سعادت). ا من نزدیک مادرت 
پیشتر مقام نکرده بودم و این احتياط 
واجب آمد نگاهداشت تل را خصوصاً که 

نژاد پادشاهی. (فارسنامة ابن‌پلخی ص ۸۷). 
بزرگترین آلتی نگا‌داشت تر تیب ملک را به 
دور و نزدیک دبیر حاذق هشیاردل است. 
ارس ابن‌بلخی ص ۳۱). اندر این تألیف و 

نگاه‌داشت ترتیب آن از آن درخواست لطیف 

واملاء شافی بود. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۲. 
دارا او را وصت کرد به خواستن دشترش 
روشنک و نگاه‌داشت ایبرانسیان. (مجیل 

التواریخ). و گویند دوازده‌هزار سوار و پیاده... 

بر آنجا بودند به‌جهت نگاه‌داشت فرزندان 
دار (مجمل التواریخ). بعد سوگندها که با پدر 
خوردند اندر نگاه‌داشت ابن‌يامین ایشان را 
دستوری داد. (مجمل التواریخ). کب مال 
است از وجهی پسندیده و حن قیام در 
نگاه‌داشت آن.( کلیله و دمنه). و همه اعتماد او 
در حفظ و نگاه‌داشت تو و تتبع اقوال و افعال 
تو بر حزم... و کفایت اوست. (ستدبادنامه 


هفته‌ای ب 


ص 4۲). حصن حصن تگاه‌داشت زبان است. 
(تذکرةالاولیاء). ||پاس خاطر كى داشتن. 
جاتب کی را رعایت کردن: شاه معظم 
رکن‌لاین محمود انجا بود پیش پدر کی 
فرستاد که از جهت نگاه‌داشت تو نمی‌خواهم 
که با تو مواجهه کنم و شمشیر کشم دیگران 
همه را بفرست. (تاریخ سیستان). خداوند 
نگاه‌داشت دل تو را نخواست که آن پر به 


سرای غلامان خاص باشد. (تاریخ بسهقی 
۸۲ 
گا داستن. [ن تَ] امص مرکب) 
محافظت کردن. پاسبانی کردن. (ناظم 
الاطباء). حفظ کردن. پاسبانی کردن. 
(فرهنگ فارسی معین). صیانت کردن: و آنجا 
دژی است بر کوه نهاده و آنجا مسلمانند که با 
ستانند و راه نگاه دارند. (حدود العالم). و هر 


روزی هزار مرد نوبت بار؛ این قلعه نگاه 
دارند. (حدود العالم), 

طلایه یامد ز هر دو سپاه 

که دارد ز بدخواه لشکر نگاه. فردوسی. 


مگر کس فرستم ز لشکر به راه 
که دارند ما را ز دشمن نگاه. 


فردوسی. 
آهمی بود گستهم بر دست ت شاه 
که دارد مر او راز دشمن نگاه. فردوسی 
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت 
ولی اند دینار خویش داشت نگاه. فرخی. 


و عیسی خلافت خویش همام را داد تا شهر را 
نگاه دارد. (تاریخ سیتان): خشم لشکر اين 
پادشاه است که بدیشان... رعیت را نگاه دارد. 
(تاریخ بهقی). 
هم خدا داشت ت مر او را ز بد خلق نگاه. 
ایو حنفة اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 4۳۹۰ 
و لشکرها را تترتیب کردند تا ثغور نگاه 
میداشتند. (فارسنامة ابن‌بلخی ص ۱۰۱). 
خدای دادت ملک و خدای عز وجل 
نگاه دارد ملک تو هم‌چنان که بداد. 
معو دسعد. 

و تاوی [شمثیر ] نبود هیچ ملک راست 
نایتد چه حدها و سیاست به وی توان گاه 
داشت. (نوروزنامه). تخم را به باغیان خویش 
داد و گفت در گوشه‌ای بکار و گردا گرداو 
پرچین کن... م از مرغان نگاه دار. 
(نوروزنامه). متفق شدند که دانه را بباید 
کاشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال پدیدار 
آید. (نوروزنامه). 
مال راهرکسی به دست آرد 
رنجش اندر نگاه داشتن است. 

؟ (از کلیله و دمنه). 
دین را نگاه دار که ایزد ز هر بدی 
دارد تو را نگاه چو دین داشتی نگام ۳ 


سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه 
ندارد حدود ولایت نگاه. سعدی. 
خوش دولتی است خرم و خوش خسروی کریم 
یارب ز چشم‌زخم زمانش نگاه دار. 


حافظ. 
||رعایت کردن. مراعات کردن. پاس داشتن: 
تدارد همی راه شاهان نگاه. فردوسی 


چنان هم که کهتر به فرمان شاه 


نگاه داشتن. ۲۲۷۱۳ 





بد و تیک يايد که دارد نگاه. فردوسی, 

نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کلم 

فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر. 
فرخی. 


طریق و مذهب عیسی به بادة خوش و ناب 
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد. 
منوچهری. 
اما عمرو جهد کرد تا بیشتری از آئین و سیرت 
نگاه داشت. (تاریخ سیستان). همگان 
بدانتند که حد خویش نگاه باید داشت 
(تاریخ بیهقی). من از دور مصلحت نگاه 
میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ 
بسیهقی). و کدام وقت بوده ات که وی 
مصلحت جانب ما نگاه نداشته است. (تاریخ 
بهقی). و بعضی عهد تگاه داشتند و از آن اب 
نخوردند. (قصص‌الانیاء ص ۱۳۳). قانون‌ها 
که‌اندر علاج ربو و ضیق‌النفس یاد کرده آمده 
است نگ بايد داشت. (ذخضسیرة 
خوارزمشاهی). تا جد اول اين قاضی‌القضا: 
ابومحمد کی | کنون به پارس افتاد نظام دین و 
ست نگاء داشت. (فارسنامة ابی‌بلخی 
ص ۱۱۷). 
| گرجانب حق نداری نگاه 
گزندت رساند هم از پادشاه. نعدی. 
||اطاعت کردن. اجرا کردن: نامه محضد بیامد 
نزدیک اسماعل‌بن احمد که عمرو لیث را 
بفرست. او را چاره نبود از فرمان نگاه داشتن. 
(تاریخ سیستان). اما تو این فرمان نگاه دار تا 
خلافی نباشد. (تاریخ سیستان). عزیمت ما بر 
آن قرار گرفت که فرمان عالی را نگاه داشته 
اید و سعادت دیدار امیرالسوژمنین را حاصل 
کرده شود. (تاریخ بهقی). خواجه... گفت 
دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت 
(تاریخ بیهقی). اگردر آن وقت مکونت ر 
کاری پیوستند اندر ان فرمانی ازان خداوند 
ماضی رضی الله عنه نگاه داستند. (تاریخ 
بهقی). 
||پرورش کردن. (ناظم الاطباء). پرورش 
دادن. تعهد کردن. (فرهنگ فارسی معین). 
نگه‌داری کردن. سواظبت کردن؛ 
از آن پس به کاهش گرائید شاه 
نمی‌داشتی تی هیچ تن را نگاه. فردوسی. 
یعقوب گفت به خانه‌ها بازروید و ایمن باشید 
که چون شما آزادمردان را نگاه باید داشت 
(تاریخ بهقی ص۲۴۸). ||بر جای ماندن. 
باقی گذاشتن: 
ور ایدون که زین کار هتم گناه 
جهان آفرینم ندارد نگاه. 
افعی کشتن و بجه نگاه داه 
نست. ( گلستان). |[یرپا دااشتن. راست و 
استوار نگه داشتن: 
چو شد مست برخاست شاپورشاه 


فردوسی 
شتن کار ا 


۴ نگاه‌داشتنی 


همی داشت ت قیصر مر او را نگاه. فردوسی. 
|ایادداشت کردن. (ناظم الاطباء). به ياد 


داشتن. (یادداشت مولف). به خاطر سپردن: 


دل شاد دار و پند کائی نگاه دار 
یک چشم‌زد جدا مشو از رطل و از نفاغ. 
ک‌ائی (از یادداشت مژلف). 


و تاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از سدتی 
این خبر رسد از آنج میان مکه و این ذوقار 
مسافتی دور است. (فارسنامة ابن‌بلخی 
ص ۱۰۶). پیغمبر جواب داد کی اپرویز را 
دوش کشتند... تاریخ آن شب نگاه داشتند و 
وی خو کل اروت رید زیت 1 
ابن‌پلخی ص ۱۰۷). و فروردین آن روز 
آفتاب به اول سرطان گرفت و جشن کرد و 
گفت‌این روز را نگاه دارید و نوروز کنید. 
(نوروزنامه). |[مکتوم داشتن. پوشیده داشتن 
از چشم و گوش دیگران دور داشتن: 

که ما هرگز از رای بهرام‌شاه 


چیم و داریم رازش نگاه. فردوسی. 
همی بود خراد برزین دو ماه 
هضی داشت آن رازها را نگاه. فردوسی 


گف-دی‌ه رکه راز ملک نگاه ندارد اعتماد از او 
برخاست. (نوروزنامه). 

سر فرو چاه کرد و گفت ای شاه 

راز ما راتگاه دار نگاه. سنائی. 
||در جائی محفوظ داشتن. (فرهنگ فارسی 
معین). ضط کردن: امیر چون رقعه بخواند... 
به غلامی خاصش داد که دویت‌دار بود که 
نگاه دارد. (تاریخ ببهقی). مردم‌آزاری را 
حکایت کنند که سنگی بر سر درویش زد 
درویش... سنگ رانگاه همی داشت 
( گلستان). ||توقیف کردن. (فرهنگ فارسی 
معین). بازداشت ت کردن: گفته آمد تا برادر را 
به‌احتیاط در قلعت نگاه دارند. (تاریخ یهقی). 
||متوقف کردن. |/احتباط کردن. مواظب 
بودن: قریب دویست از ترکمانان و علامان 
خویش و مردی پاتصد با سلاح تمام با ایشان 
رفت تابه در شهر و همه را وصیت میکرد که 
نگاه دارید تا هیچکی را نکشید. (تاریخ 
سيتان). ||بازداشتن. (ناظم الاطباء) 
(فرهنگ فارسی معین). منع کردن. (فرهنگ 
فارسی معین). پرهیزاندن. جلوگیری کردن: و 
بر این کوه پاسبان است که کافر ترک را نگاه 
دارد. (حدود العالم). 


دبیری به‌آئین و بادستگاه 
که‌دارد ز بیداد لشکر نگاه. فردوسی 
بوسهل گفت از آن ناخو ي EE‏ 


خداوند کرد در روزگار سلطان ماضی ياد 
کردم خود 
(تاریخ بیهقی ص ۱۸۲). پس زبان و قلم نگاه 
می‌باید داشت ت از مساوی و متالب ایشان. 

( کتاب اتقض ص ۴۸۱). 


يشتن را نگاه نتوانستم داشت. 


ز حوضش مدار ای برادر نگاه 
که می‌افتد او خود به گردن به چاه. سعدی. 
اشتن. بر کار داشتن. (بادداشت 





مولف): از غبار و آفتاب نگاه دارند. (ذخیرة 
خوارزمشاهی). ||نگریستن. (ناظم الاطباء). 


پاییدن؛ 
برانگیخت از جای اسب سیاه 
همی داشت لشکر مر او رانگاه. فردوسی 


وبر آن موضع دیدگاهها ساختند که پیوسته 
دیدبان لمان آن طرف نگاه می‌دارد. 
(راحتالصدور). |التفات کردن. ||چشم 
داشتن. (ناظم الاطباء). مراقیت کردن. توجه 
کردن. (فرهنگ فارسی معین). مراقب بودن. 
مترصد بودن؛ گردیرگرد دير فرودآمدند و همه 
شب نگاء داشتند. چون بامداد شد دیگرباره 
بندویه با زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص۱۰۱). لشکر به آن 
جانب کردند و همه روز نگاه میداشتند و خبر 
به بهرام رسیده بود. (فارستامة ابن‌بلخی 
ص۱ ۰ اسک‌ندر آن دو را بگردانید و در 
شهر افکند و كشکر بنشائد تا نگاه می‌داشتند. 
(فارستامة ابن‌بلخی ص ۱۳۷). بعد از آن چند 
شب او را نگاه داشتم. هر شب همچنین 
می‌کرد. (اسرارالتوحید ص ۲۲). 
تن؛ مترصند و منتظر 
فرصت بودن: و حسین را... فرستاد با گروهی 
سپاه که فرصت نگاه دارند تا مگر سیستان 
بتوایم گرفت. (تاریخ سیستان). 
نگاه۵اشتفی. [نِ ت ] (ص لیاقت) که قابل 
نگاه داشتن 
رجوع به نگاه دائتن شود. 
نگاه‌داسته. ۰ ت تب ] (ن‌مسف مرکب) 
مصون. (منتهی الارب). محفوض. در آمان* 
ثبات عمر تو باد و دوام عافیعت 
نگاه‌داشته از نابات لیل و نهار. 
رجوع به معانی نگاه دآشتن شود. 
نگاه دوختن. ان تَ] (سسص مسرکب) 
نگریتن, نگاه کردن. 

نگاه دوختن به چیزی یا به کسی؛ در آن 
خیره شدن. بدان نگریستن. 
نگاه کردن. [ن ک د] (مص مرکب) نظر 
کردن.نظر افکندن: 5 
چوایشان باستند پیش سپاه 

تو را کرد باید به یشان نگاه. 


فرصت نگاه داشتن 


ن است. که ازدر نگاه داشتن است. 


سعد ی. 


نگاهش همی داشت پشت سپاه 
شس کرد سر ن ا دقیقی. 


برفتند ترسان بر آن برز راه 
که‌شایست کر دن به لشکر نگاه. فردوسی 
چوگفت فرستاده بشنید شاه 
فزون کرد سوی سکندر نگاه, فردوسی. 


تو کرد نظر 


به باغ سرو سوی قامت 


نگاه کردن. 


ز چرخ ماه سوی چهر؛ تو کرد نگاه. 


فرخی. 
در چوبگشاد بدان دخترکان کرد نگاه 
دید چون زنگی هریک رادو روی سیاه. 
ت فنوچهری. 
به تکاپوی سحاب آید از جده همی 
منوچهری. 
نگاری پری‌چهره کز چرخ ماه 
نیارد در او تیز کردن نگاه. اندی, 


مرد چون در گرمابه نگاه کرد دهان او 
خون‌الود دید. (سندبادنامه ص ۱۵۲), 

ای کاش نکردمی نگاه از دید ه 

بر دل نزدی عق تو راه از دیده. 
چو دشمن که در شعر سعدی نگاه 
به‌نفرت کند ز اندرون سیاه. 

که یکی از زمین نگاء کند 
بهتامل به مشتری و زحل. 

سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد 
||تامل کردن. اندیشیدن. (یادداشت مولف). 
دقت کردن. به‌دقت نظر کردن: 

به خط پدژت آن جهاندار شاه 


سعدی. 
۰ نعدی 


سعدی, 


تو رااندر آن کرد بايد نگاه. فردوسی. 
پرستنده باشی و جوینده راه 
به فرمان‌ها ژرف کردن نگاه. فردوسي. 
به اخترشناسان بفرمود شاه 
که تا کرد هریک به اختر نگاه. فردوسی 


چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه 

بدان به‌پای است. (تاریخ بیهقی ص ۳۸۶). 

چون نگاه کرده آبد محنود و مسعمود... دو 

آفتاب روشن بودند. (تاریخ بیهقی ص ,)٩۳‏ 

مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن 

با وی یکسان است. (تاریخ بهقی ص 4۶). 

نبود دانش در حال آفرینش خویش 

نگاه کردم ز آغاز تا به آخر کار. 
ناصرخضسرو. 

کردمردی در آن انه نگاه 

گشت از ابلهی کور آ گاه. 

چاه است و راه و دیدۂ پیا و آفتاب 

تا آدمی نگاه کند یخن پای خویش. سعدی. 

||ملاحظه کردن. مشاهده کردن. دیدن. 

(یادداشت مولف). نگریستن. درنگریستن: 

یکی استواری فرستاد شاه 

بدان تاکند کار موبد نگاه 

که آن زهر شد بر تنش کارگر... .. فردوسی 

نگاه کن که به نوروز چون شدهست جهان 

چو کارنامهٌ مانی در آبگون قرطاس. 
منوچهری. 

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد 

نماند فرمان در خلق خویش یردان را. 


سنائی. 


۳۳۷۳۵ 


نگران. 


گردون‌نگری ز عمر فرسوده ماست 


نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید 


که‌می‌رود به افق پرچم سیاه طلام. سعدی. 
در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم 
صورت کس خوب یت پش تصاویر او. 
سعدی. 
کی به دید انکار | گرنگاه کد 
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی. 
سعدی. 


به باد شخص نزارم که غرق خون دل است 

هلال را ز کنار شفق کنید نگاه. حافظ. 
|| تحقیق کردن. بررسی کردن: مرا دل بر 
حدیث امنه بسته بود تا تزدیک امنه شوم و 
نگاه کم تا چه بوده است. (تاریخ سیتان). 
باز عبدالرحمان گفت سه روز زمان پباید تا 
نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان). گفند چرا 
کردی؟ گفت نگاه کردم تا فراخ شد. (تساریخ 
سیستان). ||التفات کردن. توجه کردن. عنایت 


کردن.نظر کردن. اعتا کردن: 
همی رفت با لشکر از دژ به راء 
نکرد ایج بهرام یل را نگاه. فرتونن. 
نه این بود چشم آمیدم به شاه 

.,بکزاین‌سان کند سوی کهتر نگاه. فردوسی. 
به مرو درون بود لشکر دو ماه 
به خوبی نکرد او به ما بر نگاه. فردوسی. 
تکرد اندر این داب‌انها نگاه 
ز بدگوی و بخت بد امد گناه. فردوسی. 
یارب که تو در بهشت باشی 
تا کس نکند نگاه در حور. سعدی. 
دگر نوبت آمد به‌نزدیک شاه 
نکرد آن فرومایه در وی نگاه. سعدی. 
دو بامداد گر اید کسی به خدمت شاه 
سوم هرآینه در وی کند به‌لطف نگاه. 

سعلدی. 


|اتصور کردن. به نظر آوردن. پیش‌بینی 
کردن: 

تو باب مرا از چه کردی تباه 

چنین روز بد را نکردی نگاه. فردوسی. 
|ااپیدا کردن. به دست اوردن. (یادداشت 


مۇلف): 

بپردهست روشن دل او ز راه 

یکی چاره‌مان کرد بايد نگاه. فردوسی. 
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه 

فرستد کند رای او را نگاه. فردوسی. 


|انگاه داشتن. جلوگیری کردن. صمانعت 
كردن علاج خاص او (صرع ] آن است که... 
معده را با يارج فیقرا و شراب افسنتین پاک 
می‌کنند و از تخمه و نا گواریدن طعام نگاه 
کنند. (ذخیرء خوارزمشاهی). |اطمع کردن. 
متعرض چیزی شدن. 

-نگاه کردن بر (به) چیزی؛ متعررض آن شدن. 
در آن طمع بستن: 

کی‌کو کند بر زن کی نگاه 


چو خصمش بايد به‌نزدیک شاه. فردوسی. 
تو تا برنهادی به‌مردی کلاء 
بر ایران نکر د ایج دشمن تگاه. فردوسی. 


-نگاه کردن در (اندر) چیزی؛ در آن طمع 
بستن. (یادداشت مولف)؛ 

بسی بد که پیکار بد تخت شاه 

نکرد اندر ار هیچ کهتر نگاه 

جهان را به‌مردی نگه داشتند 

یکی چشم بر تخت نگماشتند. ‏ فردوسی. 
نگاهیدن. [ن د] (مص) دیدن. نگاه کردن. 
(آنندراج). سپردن و نگریستن و نظر کردن و 
دیدن و دادن پرای نگاه‌داری و محافظت و 
پاسبانی کردن. (ناظم الاطباء). 

نگد. (ن گ) (ص) در تداول عوام. شخص 
سرد و لچب و گران‌جان. کسی که در 
برخورد با مردم آنها را از خود مي‌رنجاند. 
(فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عاميانة 
جمال‌زاده). 

نگداختن. إن گت /نّ ت)] (مص مفی) 
مقابل گداختن. رجوع به گداختن شود. 
نگداختنی. (نگ ت /نَ ت ](ص لاقت) 
که‌قابل کداختن نست. که ذوب‌شدنی ست. 
مقابل گداختی. 

نگداخته. [ن گ ت /ت / نَت /ت] 
(ن‌مف مرکب) نا گداخته.مقابل گداخته. 
نگذ‌اردن. (ن گ د / ن د] (*مسص منفی) 
مقابل گذاردن. رجوع به گذاردن شود. 
نگذاردنی. ان گ د /ن د] (ص لباقت) 
مقابل گذاردنی, 

تگذارده. (نگ د //:5/د](نسف 
مرکب) مقابل گذارده. 

نگذاشتن. [ن گ ت / ن ت ] (مص منفی) 
مقابل گذاشتن. رجوع به گذاشتن شود. 

نگذ اشتنی. [ن گ ت /نّ ت] (ص لاقت) 
مقابل گذاشتنی, 

نگذاشته. (ن گ ت /ت / نَت /ت] 
(ن‌مف مرکب) مقابل گذاشته. 

نگذ‌شتن. (نگ دت / ن ذت] (مسص 
منفی) مقابل گذشتن. 

نگذشتنی. [نَ گ ذ ت /ن د تَ) (ص 
لیاقت) مقابل گذشتی. 
نگذ‌شته. (ن گ دت / ت /وّذّت /ګ] 
(ن‌مف مرکب) مقابل گذشته. 
نگو. [ن گ ] (نف مرخم) نگرنده. آنکه 
می‌نگرد. نمت فاعلی مرخم از نگریستن. 
رجوع به نگریستن شود. 

ترکیب‌ها: 

- اندک‌نگر, بدنگر. پایان‌نگر. خویشتن‌نگر, 
دست‌نگر. عاقبت‌نگر. 

رجوع به هریک از این مدخل‌ها شود. 
نگو. [نٍ گ] (() نمونه. انموذح. (فرهنگ 
فارسی معین): 


جیحون اثری ز اشک پالوده ماست. 
(منسوب به خیام از فرهنگ فارسی معین). 
نگو. نگ ] (اخ) دهی است از بخش نکشهر 
شهرستان چاه‌بهار. در ۱۹هزارگزی شمال 
شرقی نسیکشهر, در منطقۂ کوهستانی 
گرسیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانه, محصولش غلات و خرما و 
برنج ولنات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸. 
نگران. ان گ | (نف) بینده. (برهان قاطع) 
(انندراج) (تاظم الاطباء) (غیاث‌اللغات). انکه 
مي‌بیند و می‌نگرد. (ناظم الاطباء). در حال 
دیدن. در حال نگریستن. نگرنده. ناظر. باصر. 
(یادداشت مولف). تو جه کننده. التفات‌کننده * 
گرجهان جمله به بد گفتن من برخیزند 
من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران. 
انوری. 
همه تن چشم و سوی تو نگران 
کعبتین‌وار دستمال توایم. خاقانی. 
و چشم ایشان به شهوت نگران غیری نبود. 
(سدبادنامه ص ۲۳۲). 
گریار نگارینم در من نگرانستی 
بار غم عشق او بر من نه گرانستی. 
؟ از المعجم). 
همه را دیده به رویت نگران است ولی 
همه کس را توان گفت که بینائی هست. 
سعدی. 
فتنه‌انگیزی و خون‌ریزی و خلقی نگرانند 
که چه ثیرین‌حرکاتی و چه مطبوع‌کلامی. 
سعدی. 
هرکه سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش 
نگران تو چه اندیشه ز بم دگرانش. سعدی. 
||متظر. (برهان قاطم) (آنندراج) (غسیاث 
للفات). چشمبه‌راه. انتظاردارنده. (ناظم 
الاطباء). مترصد. مضطرب. دل‌مشفول. 
(یادداشت مولف). تاراحت. مشوش. (فرهنگ 
قارنی مغین): 
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند 
به که اقتد که تو یک دم نگراتش باشی. 
سعدی. 
دلدار که گفتا به توام دل نگران لت 
گومیرسم اینک به‌سلامت نگران باش. 
حافظ. 
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد 
تا دم صح فیامت نگران خواهد بود. 
حافظ, 
||مراقب. مواظب: 
در هو چند ملق زنی و جلوه کنی 
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.. حافظ. 
||اپریشان‌خاطر از ترس رسیدن بدی. 
متوحش از احتمال پیش‌امد بد. (یادداشت 


۶ نگران‌خاطر. 


مولف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. 
|| تاسل‌کنده. (برهان قاطع) (انندراج) 
(فرهنگ فارسی ممین). متأمل. متفکر. (از 
فرهنگ خطی). ||امیدوار. (ناظم الاطباء). 
- نگران بودن؛ امیدوار یودن و مستعد بودن و 
خودرا آماده کردن. (ناظم الاطباء). 
||(اصطلاح نجوم) ناظر: و چون ماه به زیادت 
باشد و به زهره نگران, بدان وقت جو کارند. 
هر اسب لاغر که از آن جو بخورد فربه شود. 
(نوروزنامه). 
نگران خاطر. [ن گ ط ] (ص مرکب) 
اشفته‌خاطر. مضطرب. پریشان: اصحاب 
نگران‌خاطر شدند. (انیس‌الطالبین ص ۲۰۳). 
صاحب منزل از آن حال نگران‌خاطر شد. 
(انیس‌الطالیین ص۱۶۷). من قوی 
نگران‌خاطر شدم از جهت گریختن غلام. 
(انیس‌الطالیین ص .)٩۲‏ 
نگران داشتن. [ن گ تَ] امص مرکب) 
در انتظار داشتن. متعظر گذاشتن. در بیم و امید 
باقی گذاشتن. مشوش و مضطرب داشتن: 
روزگاری است که ما را نگران می‌داری 
مخلصان رانه به وضع دگران می‌داری. 
حافظ. 
صتوجه شدن. ناظر شدن. توجه کردن. 
نگریستن: 
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد 
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد. 
۱ حافظ. 
||وادار به دیدن کردن. (فرهنگ فارسی 
معین). ||منتظر شدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
فارسی سعین). ||دلواپس شدن. پریشان و 
مضطرب شدن. (ناظم الاطباء). مشوش شدن. 
پریشان شدن. (فرهنگ فارسی معین). 
نگران گرد یدن. [ن گ گ دی د] (مص 
مرکب) نگران شدن. رو به چیزی یا کی 
کردن.نگربستن: 
همه گفتند به خوبان بنباید نگریست 
دل پیردند ضرورت نگران گردیدیم. سعدی. 
|[اعتنا و توجه کردن: 
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان 
چانی فکند دور و نگردد نگرانشان. 
متوچهری. 
||دلواپس شدن. مضطرب و پریشان‌دل شدن. 
و رجوع به نگران شدن شود. 
تگرانی. [نِ گ] (حامص) بیندگی. 
(فرهنگ قارسی معین). نگران و اظر بودن. 
ااانتظار. چشم‌داشت. (از ناظمالاطباء). 
ترصد. (ب‌ادداشت مولف). ||اضطراب. 
دلواپسی. (ناظم الاطباء). تشویش. (فرهنگ 
فارسی معین). ||توقف. (ناظم الاطباء), تأمل. 
(فرهنگ فارسی معین). ||بصیرت. فراست. 


(از ناظم الاطباء). 

نگرستن. [نِگ ر ت] (مسسص)۲ مسخنف 
نگریستن. دیدن. تگاه کردن. (اندراج) (ناظم 
الاطیاء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. 


(یادداشت مولف): 

منگر اندر جان که آخر کار 

نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. 
بنگرستند گنی دیدند در راهی بازنی 


سروبازی می‌کرد. (سندبادنامه ص ۸۱). در 
میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر 
نگرست. (سندبادنامه ص ۱۶۵). پادشاه کتاب 
بسرگرفت و در وی نگرست. (ستدبادنایه 
ص ۲۶۱). 

از روی نگارین تو بیزارم اگرمن 

تاروی تو دیدم به دگر کس نگرستم. 

سعدی. 

دل پیش تو و دیده به جای دگر انتم 
تا خلق ندانند تو را می‌نگرستم. 

- اندرنگرستن؛ با او نشسته بود بر این بام 
خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و 
راست. (ترجمة طبری بلعمی). 

||اتفات کردن, توجه کردن. عنایت كردن: 
مأمون به خراسان داد بگترد و هر روزی به 
مزگت ادینه اندراسدی و... علما و فقها را 
پیش خویش بشاندی و داوری خود کردی و 
به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمةٌ 
طبری بلعمی). |انگریدن. تفکر کردن. 
اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین). ||به‌دقت 
نظر کردن. کاویدن 

دگرباره درختان را بجتند 

مان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). 
|ادقت کردن. مواظت کردن. پایدن. رجوع 
به نگریستن و نگریدن شود. ||طمع بستن. 

- در چیزی نگرستن؛ در آن طمع بستن. 
نگرش. [ن گ ر ] ((مص)" نگاه کردن. دیدن. 
(برهان قاطع). نگرستن. (برهان قاطع) 
(آن_ندراج). بینشی. نظر. نگاه. ملاحظه. 
مشاهده. (ناظم الاطباء). عمل نگریستن. اسم 
از نگریستن است. (بادداشت مولف): 
باریک‌موی کشيدة خوب‌نگرش. (التنفهیم). 
یعنی نگرش او در هر کار از بهر رضای اله 
باشد. ( کتاب‌المعارف). ديدة من از واسطة 
دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل 
کار و صمویت خویش درآسوخت, 
(ذکرتالاولیاء از حاشية برهان قاطم), 
|[دقت. توجه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع 
به نگرش کردن شود. لمحاب: ملاظ 

- بی‌نگرش؛ بی‌ملاحظه. بی‌محابا. (یادداشت 
مولف): سپاهی هول‌ا ک دارد و از کشتن هیچ 
با ک‌نمی‌دارند و بی‌تکلف و بی‌نگرش همی 
حرب کنند. (تاریخ سیتان ص۲۰۹). 
||روية. (یادداشت مولف). ||(اصطلاح نجوم) 


سعد‌ی . 


نگریدن. 


نظر و اتصال در كوا كب.(مقدمة السفهیم. از 
فرهنگ فارسی معین). 
نگرش کردن. [ نگ ر ک 3](مص مرکب) 
نظر کردن. نگاه کردن. افرهنگ فارسی 
معین). دیدن. نگرستن. ||ملاحظه کردن. 
(فرهنگ فارسی معین). به‌دقت نظر کردن. 
توجه کردن. نظارت کردن: و او در کار ملک 
نگرش کردی و امر و تھی دادی, (تاریخ بخارا 
ص .)٩‏ 
نگارینا بکن نگرش به کارم 
چو می‌دانی که من ز غمت فگارم. 

؟ (از المعجم). 
||رعایت کردن. (فرهنگ فارسی معین). 
التفات کردن. عنایت کردن. نظر کردن. مورد 
عنایت و نظر قرار دادن؛ و یعقوب مر او را 
[مهدی عباسی را] کارهای نیک نمودی 
چون رباط‌ها و پل‌ها و درویشان را نگرش 
کردن, همه بگفتی و مهدی اجابت کردی. 
(ترجمۂ طبری بلعمی). مهتری مکه 
به یک‌بارگی بدو شد و خلق را نیکو همی 
داشت و درویشان را نگرش همی کرد. 
(ترجمة طبری بلعمی). نه خرد باشد وته 
حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین 
نگرش کند به دست کی فکند که خدای داند 
او بر من ناحفاظی کند. (تاریخ سیستان). 
نگرفتن. [ن گ ر ت / ن ر ت ] (مص منفی) 
مقابل گرفتن. رجوع به گرفتن شود. 
نگرفتنی. [ن گ ر ت /ن ر ت] (ص 
لیافت) مقابل گرفتنی. رجوع به گرفتنی شود. 
نگرفته. [ن گ ر ت /تٍ / ن ر ت / ت] 
(نمف مرکب) مقابل گرفته. || دست‌گیرناشده. 
به چنگ‌نیفتاده. به‌دام‌نیفتاده. آزاد. رها 
نگونده. [ن گ ر د /د] (نف) ناظر. نظاره. 
(یادداشت مولف). که می‌نگرد. تماشا گر. 
نگرونده. [ن گ رود / د /ن زود /د] 
(نف مرکب) نا گرونده. ناممن. که نگسرویده 
است و ایمان نیاورده است. کافر. ناختو. 
مقابل گرونده. رجوع به گرونده شود. 
نگرویدان. (نگ ر د /ن ر د] (مص منفی) 
ایمان نیاوردن. متابعت نکردن. مقابل 
گرویدن.رجوع به گرویدن شود. 
نگرویده. [نگ رد /د /ن زد /د] (نمف 
مرکب) مقابل گرویده. 
نگریدن. [ن گ د] (مص)۳ دیدن. (برهان 


۱-نیز در تمام معانی رجوع به نگریستن شود. 
۲ - پبهلوی: ۰۳:۳۲:50 ۳۱۳۳50 پازند: 
0 0۱997157؛ از؛ نگر (نگرستن: 
نگریدن) + ش (پسوند اسم مصدر). (از حاشية 
برهان قاطع چ معین). ٠‏ 
۳- از: نگر (ریشه) + یدن (پوند مصدری). 
نگرستن. نگریتن. پهلوی: ۳/101۵0. 06۲۱ 
هه 


نگریدن. 


قاطع) (ناظم الاطسیاء). نگسریستن. 
(جهانگیری): 
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز 
به شب به چشم کان اندرون بینی خار. 
رودکی. 
سرخی خفچه نگر از سرخ بد 
معصفرگون پوشش و او خود سید. 
رودکی. 
گرازید بهرام چون بنگرید 
یکی کاخ پرمایه امد پدید. فردوسی. 
من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم 
بتگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه. 

۱ فرخی. 
ناف مشک است هرچ آن بنگری در بوستان 
دانۀ در است هرچ آن بنگری در جویبار. 

۱ منوچهری. 
الحه سوی التوتاش چیزی نباید نبشت تا 
نگریم که پس از این چه رود. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۲۶). انچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا 
نگریم چه رود. (تاریخ یهقی ص۴۲۹. 
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است 


لاجرم معذورم آر جز خویشتن می‌ننگرم. 


خاقانی. 
ماه نو را چه تقص | گرگبران 

ماه نو بنگرند و َه نکنند. خاقانی. 
گرچه از احولی که چشم مراست 

غم یک‌روزه رادو می‌نگرم. خاقانی. 
مردم پرورده به جان پرورند 

گرهنری در طرفی بنگرند. نظامی. 
کم خور و بسیاری راحت نگر 

پیش خور و بیش جراحت نگر. نظامی. 


|| ملاحظه کردن. (ناظم الاطباء). مشاهده 
کردن. تماشا کردنء 

روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من 

خیره شد از عجایب الوان که بنگرید. بار. 


زن شیردل چون سپه بنگرید 


به روز چهارم به ایشان رسید. فردوسی. 
همی خواست ت گنج‌ها بنگرد 
زر و گوهر و جامه‌ها بشمرد. فردوسی. 
گرازه چو گرد سپه را بدید 
پیامد سپه را همه بنگرید. فردوسی. 
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی 
گشته از گردش این چنبر دولایی, 
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی... 

منو چهری. 
نگرید آن رز و آن پایک رزداران 
درهم‌انکنده چون ماران بر ماران. 

منوچهری. 
ملک دستهاشان همه بنگرید 
نشان بریدن سراسر بدید. 

شمسی (یوسف و زلیخا), 


سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته 


همچون آینه و از شعاع دشوار شایتی 
نگریدن. (مجمل التواریخ). و هر خانه روزئی 
لاخته روشنائی و نگریدن را. (مجمل 
التواريخ). 
این شعر آفتابی بکرش نگر که داد 
از مهر سینه شیرش چون مادر آقتاب. 
خاقانی. 

بنگر احوال دهر خاقانی 
گژت چشم عبر ندوخته‌اند. خاقانی. 
گربه رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم 
به‌حقیقت اثر لطف خدامی‌نگرم. سعدی. 
اانگاه کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
چشم را به‌سوی کی یا چیزی گرداندن. نظر 
کردن.(ناظم الاطاء): 
به خط و آن لب و دندائش بنگر 
که‌همواره مرا دارند در تاب. 

پیروز مشرقی. 
تشت از بر خاک و کس را ندید 
سوی پهلوان و سران تگرید. 
زمان تا زمان پیش من بگذری 
به حجره درآئی به من ننگری. 
ز دیدنش رودابه می‌نارمید 
بدزدیده در وی همی بنگرید. فردوسی. 
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم 
چه فتاده‌ست که پر من نتوانی نگرید. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فرخی. 
تنگدل گردی چون من سوی تو کم نگرم 
ور سوی تو نگرم تو به دگر سو نگری. 
فرخی. 
گوئی‌به رخ کس منگر جز به رخ من 
ای ترک چنین شیف خویش چرائی 
من در دگران زان نگرم تا به حقیقت 
قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جائی. 
موچهری. 
بر شهامت و تمامی حصافت وی اعتماد 
هت که به اصل نگرد و به فرع دل مشغول 
ندارد. (تاریخ بیهقی ص ۳۳۳). امیر در شراب 
بونعم را گفت سوی نوشتکین می‌ننگری, او 
جواب داد که از آن نگریستن ہس یک آمدم 


که دیگر نگرم. (تاریخ بیهقی ص‌۴۱۸). 

دل من ز گیتی مر او را گزید 

ز بیم خدایش به من نتگرید. ۳ 
شمی (یوسف و زلیخا), 


چو یوسف به شمعون یکی بنگرید 


مر او را چو اشفته دیوانه دید. 


شمسی (یوسف و زلیخا). 
هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن, 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص۱۵۵). آن زن 
[دیوانه] چون در آن زد و جوهر نگرید و تن 
خویش را اراسته دید اغاز سخن عاقلانه 
کرد. (نوروزنامه), و از بالا ملک صوی ما 
همی نگرید. (مجمل التواریخ). بلیناس آینه‌ای 


نگریدن. ۲۲۷۱۷ 


ساخته بود در عهد خویش که چون در ان 
نگریدندی جمله کشتی‌ها بر در روم و 
3 طنطه بدیدندی. (مجمل التواریخ). چون 
پیفامبر پنج فرسنگ بیامد بازپس نگرید در 
کوههای مکه غمنا ک‌شد. (مجمل التواریج), 
چون به جمال نگار خود نگریدم 
مه به شمار ده و چهار پرآمد. 
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند 
شوم از خون جگر پرده به پشش بتنم. 
خاقانی. 


سوزنی. 


ملک‌زاده چون یک زمان بنگرید 
می و مجلس و نقل و معشوقه دید. 
چو در چشمه یک چشم‌زد بنگرید 
شد آن چشمه از چشم او ناپدید. 


نظامی, 


نظامی. 
مرید را گفت تو را درمی‌باید بنگر, آن مرید 
بنگرید همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته 
و لعل شده. (تذکرةالاولیاء). 


کان ملمان را به خشم از چه سیب 
بنگریدی بازگو ای پک رب. مولوی. 
در هیاتش می‌نگرید صورت ظاهرش پا کیزه 
دید. ( گلستان). 


افوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست 
یا دیده و بعد از تو به روئی نگریده‌ست. 


سعدی. 
برون رفت و هر جانیی بنگرید 
به اطراف وادی نگه کرد و دید. سعدی. 


||تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ قارسی 

معین). ااتأمل کردن. وارسي کردن. به‌دقت 

نظر کردن* 

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد 

بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. 

بدو گفت بنگر که تا آرزوی 

چه خواهی بخواه از من ای نیک‌خوی. 
فردوسی. 

خِرّد چشم جان است چون بنگری 

توبی‌چشم شادان جهان نسپری. فردوسی. 

ز فرزند جائی نشانی ندید 

ز هر سوی در کار می‌بنگرید. . . فردوسی. 

خداوند مهتر بنگرد ميان خویش و خدای 

عزوجل ا گر عذری باید خواست بخواهد. : 

(تاریخ ببهقی ص .)۵٩۵‏ 

امروز به کار در نکو بنگر 

بنگر که چه گفت مرد یونانی. ناصرخسرو. 

|ادقت کردن. مواظت کردن. سعی کردن. 


بوشکور. 


<< (نگرید)» پارسی باستان: خادلات0۱*. 
ريشه این کلمه در اوستائی ۱20۷۵۲3۷۵۲۱ 
فارسی نگاردن. دیده می‌شود. از: ۷۵۲ + ا" (به 
خحاطر آوردن, ذ کر کردن)؛ کردی: ۰۳0 
(دیدن. ملاحظه کردن)؛ فیاس شود با 
گیلکی 3003625120 (وانگریستن» نگریستن). 
(از حاشیة برهان قاطع چ معین). نیز در تحام 
معانی رجوع به نگریستن و نگرستن شود. 


۸ نگریستن. 


آژیر بودن. ملتفت بودن. متوجه بودن. 
(یادداشت مولف). برحذر بودن. پاس داشتن. 
نگر, نگر تاء زنهار. دقت کن. با 

زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن‌کردار 


نگر نگردی از گرد او که گرم آنی. شهید. 


به تاپارسائی نگر نفنوی 
نیارم نکو گفت | گر نشنوی. بوشکور. 
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری 
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد. 
معروفی. 


بر در آن حصار بنشین و از آنجا برمخیز تا 
بگشائی و نگر که صلح نکنی. (ترجمة طبری 
ی نویامه بر قوانی نکر کے نا 
درنگ نکنی و بازپس آئی. (ترجمة طبری 
بلعمی). ای مسلمانان... یک ساعت صر کنید 


و... نگرید تا شمشیر نزنید جز خدای را. 


(ترجمة طبری بلعمی). 

بیا تا شویم از پس کار اوی 

نگر تا نترسی ز پیکار اوی. دقیقی. 

نگر تا تواند چنین کرد کس 

مگر من که هتم جهاندار وبس. . دقیقی, 

نگر تا نداری به بازی جهان 

نه برگردی از نیک‌پی همرهان. فردوسی. 

نگر تا پسندت که آید همی 

دگر سودمندت که آید همی. فردوسی. 

نگر تا نباشی تو زینها و بس 

که‌کی را ندیدند فریادرس. فردوسی. 

په رانگر تا تیاری به جنگ 

سه روز اندر این کار باید درنگ. ‏ فردوسی. 

مرا خوار داری و بی‌قدر خواهی 

نگر تابدین خو که هستی نپائی. ‏ فرخی. 

همی ندانی کاین دوتی چگونه قوی است 

تو این حدیت که گفتم نگر نداری خوار. 
فرخی. 

نگر تا تو اسفندیارش نخوانی 

که‌آید ز هر مویش اسفندیاری. ‏ . فرخی. 

| گر تضریبی کند تا تو رادل به ما مشفول 

گردانندنگر تا دل خویش را مشغول نکنی. 


(تاریخ ببهقی ص‌۱۳۸). نگر تا کار امروز به 
فردا نیفکی که هر روزی که می‌آید کار 
خویش می‌آرد. (تاریخ بیهقی ص ۶۶۹. 

نگر تا نبندی دل اندر جهان 

نباشی از او ایمن اندر نهان. اسدی. 
گفت وقتی بياید که این [سماع ] و بانگ کلاغ 
هر دو مر تو را یکان شود. نگر تا ایین را 
عادت نکنی تاطبیعت تشود. 
( کشف‌المحجوب). نگر تا شقل زن و فرزند را 
مهمترين اشغال خود نگردانی. 
( کشف‌المحجوب). فرشته او را خوشه‌ای 
انگور داد از بهشت و گفتا نگر تا بدین هیچ 
نگزینی. (مجمل السواریخ!, گفت نگر تا 
هیچکس را ایين سخن نگوئی. امجمل 


= 


التواریخ). خدای آیت فرستاد که نگر تا فرمان 

ایشان نبری که دروغ می‌گویند. (تفضیر 

آیوالفتوح سورء احزاب). 

نگر که نام سری بر چنین سری ننهی 

که‌گنبد هوس است این و دخمه سودا. 
خافانی. 

||اعتا کردن. اهمیت دادن. (یادداشت مولف). 

عنایت و توجه کر دن. التفات كردن 

ای خداوند به کار من از این به بنگر 

مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس. 


۹ بوشکور. 
به کار اور ان دانشی کت خدیو 
بدادهست و منگر به فرمان دیو. بوشکور. 
پس وعده‌های نیکو کرد و گفت من به کار 


شما بنگرم و با شما نیکوی کنم» شما از 
یزدگرد ترسیده‌اید و چنان داید که مذهب من 
[بهرام ] مذهب اوست. (ترجمة طبری بلعمی). 
دهم جان گر از دل به من بنگری 
کنم خا ک‌تن تا تو پی بسپری. 
بزرگان که با من به جنگ اندرند 
به گفتار ایشان همی ننگرند. 
اگرتو بدین گفتِ من بنگری 

دو لشکر براساید از داوری. 
زدم داستان تاز راه خرّد 

سیهید به گفتار من بنگرد. فردوسی. 
یا امیرالمومنین این امشب با توست و فردای 
قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر 
گویدنشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن 
بخشای. (تاریخ بیهقی ص ۵۲۵). 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


گفتم به چشم دل نگری در پدر به است 

گفتابه چشم دل نگریدستم ای پدر. 
ناصرخرو. 

پس کیومرث گفت سخن پند و حکمت هرکه 

گسویدق پول کند و به مردم بنگرید. 

(قصص‌الانیاء ص ۳۵). 

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما 

با خاک‌کوی دوست به فردوس ننگریم. 

حافظ. 

||مترصد و مراقب بودن: 

نگهیان او من بسم بی‌گمان 

همی بتگرم تا چه گردد زمان. فردوسی. 

|[کاوش و جستجو کردن: ۳ 

دوصد ره هر درختی بنگریدند 

بجز ویسه کی دیگر ندیدند. 


(ویس و رامین). 
بسروید و بنگرید و آنسچه بیابید بیارید. 
(نوروزنامه). || خیره نظر کردن: 
دهقان به‌دراید و فراوان نگردشان 
تیفی بکشد تیز و گلو بازبردشان. 
منوچهری. 





| پیش‌بینی کردن. تصور کردن: 
هرکه فردای خویش را نگرید 


نگوده. 


چنگ در دامن تو زد ستوار. فرخی. 
اادر چیزی طمع بستن. (یادداشت مولف)؛ 
| گربازی اندر چکک کم نگر 
وگر باشه‌ای سوی بطان مپر. 
کسی کو به گنج ودرم تگرد 
همه روز او بر خوشی بگذرد. فردوسی. 
|[ (اصطلاح نجوم) نظر کردن کوکبی به کوکب 
دیگر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نظر و 
نظاره شود. 
نگریستن. [ن گ ت] (سص)' نگرستن. 
نگریدن. نظر انکندن. نگاه کردن؛ خواجه به 
خشم در بوسهل نگریت. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۸۱). فور رادل مشغول شد و از آن 
جانب نگریست. (تاریخ بیهقی ص .٩۰‏ 
||اعتا كردن هر روز بونصر به خدمت 
می‌رفت و سوی دیوان رسالت نمی‌نگریست. 
(تاریخ ببهقی). بدین هدیه که فرستاده نباید 
نگریست که از ده درم گرفته دو یا سه فرستاده 
است. (تاریخ یهقی ص 4۴۲۷ ||تأمل کردن. 
فکر کردن. اندیشدن: وی سنگی 
پنج‌شش‌منی را راست کرد و زمانی نگریست 
و اندیشه کرد پس عراده بکشیدند و سنگ 
روان شد. (تاریخ بیهقی ص ۴۷۳). ||وارسی 
کردن: ما چون کارها را نیکوتر بازجستیم و 
پش و پس آن را بنگريتيم... صواب آن 
تمود... (تاریخ بهقی ص 4۳۳۴. 
نگزا ییدن. [ن گ د /ن د] ( مص منفی) 
آسیب نرساندن. مقابل گزاییدن. رجوع به 
گزاییدن شود؛ٌ 
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی 
که‌بفزاید به آبان‌ها و نگزایاش صرصرها. 
ِ منوچهری. 
آنکی کہ ز پشت سعد سلمان آید 
گرزهر شود ملک تو را نگزاید. 


بوشکور. 


مسعودسعد. 
نگزردن. (نْ ز د) (مص منفی) چاره و علاج 
نبودن. (یادداشت مولف). 

- نکر د؛ مخفف نگزیرد است. یعنی چاره 
تباشد و علاجی نیست. (برهان تاطع) 
(انتدراج). 
نگزیردن. [ن گ د) (مص مفی) چاره و 
چلاج نبودن. (یادداشت مولف. , 

- نگزیرد؛ یعنی چاره‌ای نباشد و علاج نبود. - 
(برهان قاطع) (از انندراج). 
نگژده. [ن گ د /د] (!) کسوزه و مشربة 
سفالین. (برهان قاطع) (آنندراج). در بعضی 
فرهنگها به کاف [نکژده] مرقوم است. 
(جهانگیری) (از رشیدی). و بعضی به زای 
تازی [نگزده ] نیز گفته‌اند. (رشیدی از 
مویداللغات) (از اندراج). 


۱-در تمامی معانی رجوع به نگریدن شود. 


نگسستن. [ن گ س‌ش ت / ن شش شتّ] 

شود. 

نگسلانیدان. (نگ س اس دنَس اش 

د] (مص منفی) مقابل گلانیدن. 

نگسیختن. ن گ ت / ن ت ] (مص منفی) 

نگشادن. [ن گ د /ن ] (مص منفی) مقابل 

کشادن؛ 

سخن از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو 

که کس نگشود و نگاید به حکمت این معما را. 
حافظ. 

نگشودن. (زگ د /: د] (4سص منفی) 

مقایل گشودن: 

که کس:نکشود و نگشاید به حکمت این معما را. 


حافظ. 
نگفتن. [ن گ ت ] (مص مفی) مقابل گفتن: 
سخن گرچه با وی زهازه پود 
نگفتن هم از گفتنش به بود. تظامی. 


نگفتنی. إن گْ ت] (ص لبسافت) 
غیرقابل‌گفتن. مقابل گفتنی: سخن از دو نوع 
است یکی نادانستنی و نگفتتی. (منتخب 
قابوسنامه ص ۴۶).-||راز. بر 
گفتانگفنی است سخن ورچه محرمی . 
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش. 

حافظ. 


نگفته. [ن گ ت /ت ] (نمف مرکب) نا گفته. 


گفه‌ناشده. ||(ق مرکب) پیش از آنکه بگوید. 
قبل از آنکه اظهاری کند و لب به سخن 
بگشاید. 
نگل. [نّ)۱ (ص. !) آنکه خطش تمام ندمیده 
باشد, یعنی پسری که مزلف شنده باشد. (برهان 
قاطع) (آندراج). پر ساد؛ خوش‌روی. امرد. 
(فرهنگ خطی). جوانی که خطش آغاز به 
دمیدن کرده باشد. (ناظم الاطباء). مصحف 
تگل است. (از حاشية برهان قاطع چ معین). 
رجوع به تگل و نکل و لفت فرس اسدی 
ص ۲۲۱ شود. 
نکل. [ن گ ] (اج) دهسی است از دهستان 
کلاترزان بخش رزاب شهرستان ستندج, در 
۵هزارگزی شمال شرقی رزاب. در ناحیدای 
کوهتانی و سردسیر واقع است و ۵۴۵ تن 
سکنه دارد. ابش از چشمه. محصولش غلات 
و حبوبات و لیات و توتون و انگور, شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 


جغرافیایی ایران ج۵). 

نگماردن. [زگ د /ن د] (مص منفی) 
مقابل گماردن. 

نگماشتن. (ن گ ت / و تَّ] (مص منفی) 
مقابل گماشتن. 


نکندن. [ زگ د] (مص) آجیده کردن جامه 
و بخیه کسردن سوزنی. (برهان قاطع) 


(آنندراج). تکندن. (فرهنگ فارسی معین). 
||دفن کردن. در چال گذاشتن جد مرده. 
(فرآفنگ فارسی ممین): پیست‌وسوم این ماه 
قرمطی در مکه رفت و بیاری از سلمانان 
بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا 
بگندید و سه‌هزار کشته پرامن کعبه انکنده 
بود. چون قرامطه برفتند و [کذا] ایشان را 
همانجا بنگندند. (مجمل التواریخ ص ۳۷۵ از 
فرهنگ فارسی معین). 
نگنده. [نگ د /د] ([) نکنده. بخیه و آجیده 
جامه و سوزنی. (برهان قاطع) (آنندراج). 
||به‌معنی دفینه هم گفته‌اند یعنی آنچه در زمين 
و غیره پنهان کنند. و در نسخة دیگر دفتینه 
نوشته بودند و آن افزاری است جولاهگان را. 
(برهان قاطع)". ||(نمف) جامد آجیده‌شده. 
سوزنی بخیه کرده.(از فرهنگ فارسی معین). 
نگور. [ن ] (اخ) دهمسی است از دهستان 
باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان 
چا‌بهار» در ۶هزارگزي جنوب دشتیاری, 
در جلگۀ گرسیری واقع است و ۵۰۰اتسن 
سکهه دارد. ابش از چاه. محصولش غلات و 
حبوبات و برنج و لبنیات شغل اهالی زراعت 
و گله‌داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
A‏ : 
سار. [ِنٍ] (ص مرکب) مخفف نگونار 
است یعنی هرچیز که آن را سرازیر آریخته 
باشند. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به 
تگونار شود؛ و اما آن دیگر را دیدند سرها 
آویخته و تنها از بالای قلعه نگوسار کرده. 
(اسکندرنامةٌ خطی). میاجق را نگوسار بر دار 
کردند.(راحة‌الصدور). امرای عراق منکوب و 
خاکار علم نگوسار بی‌چاره و در جهان 
آراره دند. (راصسةالصدور). |کنایه از 
شخصی که از خجالت سر به زیر افکنده باشد. 
(از برهان قاطع). رجوع به نگونار شود. 
|اسرنگون. نگونار. برگشته. برگردیده. 
وارون‌شده. منکوسص. (یادداشت مولف). 
نگوسار شدن. [ن ش د] (سص مرکب) 
اتکاس. (تاج‌المصادر بهقی). سرنگون شدن. 
نگونار شدن: زنگی نگوسار شد و درافتاد و 
جان بداد. (اسکندرنامه نسخة خطی). 
نگوسا رکردن. ن ک ] (مسص مرکب) 
[نکاس. تتکیس. (از زوزنی). سرنگون کردن. 
موم بوسر کرد شود هل ات 24 
یک روز به سر چاهی رسید, دلو فروگذاشت» 
پرزر برآمد. نگوساز کرد. باز فروگذاشت 
پرمروارید برآمد. نگوسار کرد. (تذکرةالاولاء 
چ یکلسون ج۱ ص ۱۰۵). 
نگوساری. [ن] (حامص مرکب) 
نگونساری. سرنگونی. رجوع به نگوتاری 
شود؛ 
نگوساری هر بدعت از او بود 


نگون. ۲۳۲۷۱۹ 
که‌نور گوهر دولت از او بود. 

عطار (از فرهنگ ثارسی معین). 

نگون. [ن ] اص, ق)" نگونسار. (لفت فرس 

اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). آويخته. 

سرازیر. (انجمن آرا) (آنندراج). سرنگون. 

(ناظم الاطباء), سرته. آوتگان. به پای آويخته. 


(یادداشت مولف)؛ 
آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت 
همچنان چون شوشه سیمین نگون آويخته. 

۱ فرالاوی. 
واوا 
یکی را نگون اندرارد به چاه. فردوسی. 


۱-نگل [ن نگ ] .(ناظم الاطباء). 

۲ -در جهانگیری و رشیدی به‌معتی «دفینه» 
آمده است, سراج گوید: هو بعضی گویند دفه 
است که افزار جولاهگان باشد. بر این تقدیر در 
معنی درم تصحف است». (فرهنگ نظام). باید 
دانت که این کلمه به‌معنی نرعی از «دفن» امده 
است. مرحوم بهار در مقدمة مجمل التواریخ و 
القمص (ص یز) نوی د: «نگده, نگندن» مزلف 
این لفت را به‌معنی نوعی از گور کردن با چال 
کردن امرات یا احیا آورده است [در اینجا قول 
برهان قاطع نفل شده ] و در این کاب [مسجمل 
التراريخ ] دو جا این لفت آمده است: یکی در 
ص ۷۴ که می‌گرید: همه [مزدکیان ] را به باغی به 
زمین اندر بکشت پایها بر بالاو تابه سیه در 
زمین نگنده. باز جای دیگر گوید: بیست‌وسرم 
این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از 
ملمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد 
تا بگندید و سه‌هزار کشته پیرامن کعبه افکنده 
برد. چون فرامطه برفتند و [کذا] ايشان را 
همانجا بنگندند. (ص ۳۷۵). و در هر دو مررد 
معنی چاله کردن متفاد می‌شود» چه | گر مراد از 
مورد انی دفن بود بایتی در مورد اول هم ان 
معنی مستفاد می‌شد» و حال آنکه از مورد اول 
این معنی برنمی‌آید و حمزه [اصفهانی ] که این 
روایت ثانی از کناب وی ترجمه شده است در 
این مورد کلمۀ دفن آورده و گوید: فدفنت بعد 
خروح القرمطی (ص۱۳۴)ء ولی پیداست که 
کشته راان هم کشته‌ای که چند روز مانده و 
بسیار هم باشد نمی‌توان برطبق آیین دقن کرد و 
ملف نیز با بر همین نکه در این مورد لغت 
دفن را به نگندن ترجمه کرده است و به نظر 
حقیر بایتی این لغت با كاف فارسی باشد 
چنانکه برهان گفته است و لفت خوبی است». 
[پایان فول بهار ]. نگندن به نظر می‌رسد مرکب 
از: :(پیشوند فعل) +کن ( کندن) باشد؛ قیاس 
شود با نگریتن و نگریدن از جهت پیشوند 
فعل و تبدیل کاف به گاف و قیاس شود با فکندن 
و افکندن از جهت ریشه. (از حاشية برهان قاطع 
ج معین). 

۳- پهلری: ۰00 ارمنی دخیل: ۲ از 
0۷-8۰ از kav‏ در fra-kãvan,‏ 
.apa-kava, fra-kava‏ (حاشية برهان قاطم ج 
معین). 


۳9 


۰ نگون آمدن. 


از آن پس نگون اندرافکن به چاه 
که‌بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه. 
فردوسی, 

بنگر به ترنج ای عجیی دار که چون است 
پستانی سخت است و دراز است و نگون است. 

منوچهری. 
به چنگال هریک سری پر ز خون 
ری دیگر از گردن اندر نگون. اسدی. 
|انگونسار. به سر درافتاده. فرودافتاده. به 
خا ک‌افتاده. سرنگون‌شده: 
سپه چون سپهبد نگون یافتند 


عنان یکر از رزم برتافند. فردوسی. 
همه رزمگه سربه‌سر جوی خون 

درفش سپهدار توران نگون. فردوسی. 
همه ميمه شد چو دریای خون 

درفش سواران ایران نگون. فردوسی. 


ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون 
بر هفت چتر آبگون نور مجزا ريخته. 

خاقانی. 
|اسر در زير فکنده. (برهان قاطع). منکس. 
(یادداشت مولف). سربه‌زیر؛ 
درفش خجسته به دست آندرون ' 
گرازان و شادان و دشمن نگون. . فردوسی. 
وآن بنفشه چون عدوی خواجة سید نگون 
بر په زانو برنهاده رخ به تیل اندوده باز. 


منوچهری. 
||وارونه. معکوس: 
برد و فکندش به چاه اندرون 
نهادش یکی کوه بر سر نگون. فردوسی. 
همی دید زینش بر او بر نگون 
رکیپ و کمندش همه پر ز خون. فردوسی. 


اامقایل ستان. به روی افتاده. دمر. دمرو. 
مكب على وجهه. (یادداشت مولف)؛ 

مر او را به چاره ز روی زمین 
نگونش برافکند بر پشت زین. 


فردوسی. 
فکنده سر نيزة جانستان 
یکی را نگون و یکی را ستان. اسدی. 
قاح لاله را نگون بد 
قمع یاسمین ستان نگرید. 
سیدحن غزنوی. 
وز زلزلك حمله چنان خا ک بجنبد 


کز هم نشناسند نگون را و ستان را. . انوری. 
اابه زیر افاده. خم‌شده, فروافتاده: 
که‌بارش کیست آید و برگ خون 
به‌زودی سر خویش بینی نگون. 
گیاهی که روید از آن بوم و بر 
نگون دارد از شرم خورشيد سر. . فردوسی. 
|اکوز. (برهان قاطع). خم‌شده. (غياث 
اللغات) (برهان قاطع). خمیده: 

منم غلام خداوند زلف غالیه گون 

تنم شده چو سر زلف او نوان و نگون. 


رودکی. 


فردوسی. 


نگون آهدان. [ن م ] امص مرکب) نگون 
شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود: 

همه سنگ مرجان شد و خاک‌خون 

بی سروران راسر آمد نگون. . فردوسی. 
- نگون اندرآمدن؛ به خاک‌افتادن. با سر به 
زمین افتادن. به سر فروداف‌ادن؛ 
نگون اندرآمد شمانای گرد 
بیفتاد بر جای و در دم بمرد. فردوسی. 
روان گشته از روی او جوی خون 
زمان تا زمان اندرآمد نگون. 

به تیر و به نیزه بشد خته شاه 
نگون اند رآمد ز پشت سیاه. فردوسی. 
نگون آوردن. آن رد1 *سص مرکب) 
نگونار کردن. نگون کردن. رجوع به نون 


فردوسی. 


کردن‌شود: 
همی راند او را به کوه اندرون 
همی خواست کآرد سرش را نگون. 
فردوسی. 
ببینیم تا جنگ چون آورد 
چه سازد که دشمن نگون آورد. . فردوسی. 


نگوناختر. ان أتَ] اص مس رکب) 
نگون‌طالع. نگون‌بخت. بدیخت: 
آنکشتری جم برسیده‌ست به جم باز. 
وز دیو نگون‌اختر برده شده آواز. 
منوچهری. 

نگوناختری. [ن أَتّ] (حامص مرکب) 
نگون‌بختی. نگون‌اختر بودن. رجوع به 
نگون‌اختر شود. ` 
نگون افتادن. [ن اد](مص مرکب) نگون 
فتادن, به خا ک‌افجادن. به سر به زمین امدن. به 
روی بر زمین افتادن؛ 
ز بور اندرافتاد خرو نگون 
تن پا کش آلوده شد پر ز خون. ‏ . دقیقی, 
می‌فتند از بر تبرت بر زمین شیران نگون 
می‌پرند از فرَ عدلت بر هوا مرغان ستان. 

سیدحن غزنوی. 
برزد شغبی سپهرقرسای 
او نیز نگون قتاد بر جای. نظامی. 
نگون افکندن. [ن اک :] (مص مرکب) 
نگون فکندن. به خا ک افکندن. فرودافکدن. 
بر زمین انداختن+ 
به یک زخم ده سر فکندی نگون ‏ ۲« 


زمین کرده از تیغ دریای خون. فردوسی. 
به هر حمله خیلی فکندی نگون 

به هر زخم جوئی براندی ز خون. اسدی. 
به ده‌سالگی شد ز مردی فزون 

به یک مشت گردی فکندی نگون. اسدی. 
اابه زیر افکندن. خم کردن. پائین انداختن؛ 
همه مویدان سر فکنده نگون 

چراکس نیارست گفتن نه چون. فردوسی. 


نگون افکندن. رجوع به نگون و نگون افکندن 


نگونسار. 


شود؛ 
چو پاسخ چنن گفت آن رهنمون 
بزد تیغ و انداختش سر نگون. ‏ فردوسی. 
نگون‌باره. زن گور / ر ]| ((مرکب) ترت. 
(یادداشت مولف). ||در شعر ذییل از اسدی 
ظاهراً مخی طاق و دیوار خمیده دارد: 
بن باره سر تأسر آهون زدند 
نگون‌باره بر روی هامون زدند. اسدی, 
نگون بخت. | گوم ب ] (ص مرکب) 
بدبخت. سیاء‌یخت. بیچاره. (ناظم الاطیاء) 
بداقبال. (فرهنگ فارسی معین). وارون‌بخت. 
نگون‌اختر: 
نگون‌یخت را زنده بزدار کن 
وز آن نیز با ما مگردان سخن. 
وز آن پس که داند که پیروز کیست 
نگون‌بخت ار گیتی‌افروز کیست. فردوسی. 
نگون‌بخت را زئده بر دار کرد 
دل مرد بدکار بیدار کرد. فردوسی. 
رسول را گفت برو و به این ترک نگون‌بخت 
بگو که ما را از تو نه نزل می‌باید و ته برگ و 
ساز. (اسکندرنامة خطی). 
بگفت ای نگون‌بخت بدبخت زن 
خطا کار اپا ک‌ناپا ک‌تن. 
؟ (از تصص‌الانبیاء ص ۷۷. 
با دولت والای تو اعدای نگون‌بخت 
باشند ز پیروز شدن خاسر و خائب. 


فردوسی. 


سوزنی. 
بخور ای تیک‌سیرت سره مرد 
کان نگون‌بخت گرد کرد و نخورد. ‏ سعدی, 
سوار نگون‌بخت بی‌راهرو 
پیاده برد زو په رفن گرو. سعدی, 
شی مت شد آتشی برفروخت 
نگون‌بخت کالیوه خرمن بوخت. سعدی. 


نگون تست. إن تَّ] (( مرکب) کنایه از 


. آسمان است. (از رشیدی). رجوع به نگون 


طشت شود. 

نگونساز. [نِ] (ص مسرکب. ق مرکب)! 
وارونه. معکوس. سرته. نگوسار. نگون. 
پشت‌روه 

دریده درفش و نگونسار کوس 

چو لاله کفن. روی چون سندروس. 

. فردوسی. 
نهاده بر اسبان نگونار زین 
تو گفتی همی برخروشد زمین. 
بر او برنهاده نگونار زین 
ز زین اندرآویخته گرز کین. فردوسی. 
خامش منشین زیر فلک ایمن ازیرا ک 
دریاست قلک بنگر دریای نگونار. 

تا درون 


فردوسی. 


۱-از: نگون +سار (تر). پسهلوی: 
2-8 hوni.‏ (از حاشية برهان قاطع چ معین). 


نگونساریخت. 


نگونسار شدن. ۲۲۷۲۱ 





عکس مراد ما و تو کار وی 
خاهد بس است شکل نگونارش. 
تاصر خسرو. 
زین بحر بی آرامش نگونتار 
آراسته قرش به در و مرجان. ‏ ناصرخسرو. 


بارة پخت تو را باد ز جوزا رکاپ 
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین. 

خاقاني. 
-به نگونار؛ به حالت واژگونی. به 
سرازیری. (فرهنگ فارسی معین): 


تا حرش نبری تکند قصد برفتن 

چون سَرّش بریدی برود سر به نگونار. 
تاصرخرو. 

|[به رو افتاده. مكب على وجهه: 

بر اسبان چو لها کو فرشیدورد 

فکده نگونار پر خون وگرد. فردوسی. 


|[سرازیر, (ناظم الاطباء). سرته. که سر 
به‌جای پای دارد. که سرش بر زمین و پایش 


در هواست. معلق: 

نگونمار ایتاده مر درختان را همی بینی 

زبانهاشان روان بر خا ک‌برکردار تعبانها. 
ناصرخسرو. 

که‌نگونار مرد پندارد 

که‌همه راستان نگونارند. ناصرخرو. 

| آویزان. سرنگون. به پای آويخته. نیز رجوع 

به شواهد ذیل معتی قبلی شود؛ 


یک پایک او راز بن اندربشکسته 
و آویخته او را به دگر پای نگون‌ار. 


منوچهری. 
تا زلف نگونار سیاه تو بدیدم 
پرخاست به کار تو سر سرخ نگونار. 
سوزنی. 
درخت توداز آن امد لگدخوار 
که‌دارد بچة خود را نگونار. نظامی. 
| پاین‌افتاده. خم‌گشته. فروافتاده. به زیر 
اتاده؛ 
برو کآفرینده‌ات یار باد 
سر بدسکالت نگونار باد. فردوسی. 
تو را پشت یزدان دادار باد 
سر دشمنانت نگونسار باد. فردوسی. 
سرنگونار ز شرم وروی تبره ز گناه 
هریکی با شکمی حامل و پرماز لیی. 
منو چهری. 
نبینی که مت است هر یاسمینی 
نبیتی که سر چون نگونار دارد. 
ناصرخرو. 
آن هترها گردن ما راییست 
زان مناصب سرنگونساريم و پست. مولوی. 
چو چنگ از خجالت سر خوب‌روی 
نگونسار و در پیشش افتاده موی. سعدی. 


|| ازپای‌در آمده. به خا ک‌افتاده. ازپاافتاده. 
سرنگون‌شده. که قائم و استوار و پابرجا 


ىت 

دش بزرگان نگونسار دید 

به خا ک‌اندرون ختگان خوار دید. 
فردوسی. 

||ویران‌گشته. خراب‌شده. زیروزبرشده. 

(ناظم الاطباء). فروریخته. ویران‌شده: 


که‌جانس به دوزخ گرفتار باد 
سر دخمة او تگونار باد. فردوسی. 
گفت یارب کوشک فرعون نگونار باد. 


(قصص‌الانبیاء ص ۰۵ 4( ااکج. صعوح. 
(فرهنگ فارسی معین). کوژ. کوز. خمیده. 
داد به الففدن یکی بخواه 

زین تن منحوس نگونار خویش. 

|اکسی که از خجلت و شرماری سر به زیر 
منکوب: 

و آنکی که نباشد به جهانداری او شاد 

مقهور و نگونار و نوند دو جهان باد. 


قرخی. 
بدگوی او نژند و دل‌افگار و مستمند 
بدخواه او اسیر و نگونسار و خا کار. 
فرخی. 
جاوید بدین هر دو ملک ملک قوی باد : 
تا کور شود دشمن بدبخت نگونار. فرخی. 
گشتندرهی او ز نادانی 
هر بی‌هنری و هرنگونساری. ‏ تاصرخرو. 
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز 
وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. . سوزنی. 


اعدای دولت او را مقهور و نگونار گرداناد. 
(تاریخ قم ص۴). ||واژگون. وارون. تاموافق: 


که‌یکباره ز من گشته‌ست بیزار. 

(ویس و رامین). 
ترسیدم و پشت بر وطن کردم 
گفتم من و طالع نگوت‌ارم. . معودسعد. 
||به سر. پا سر. سرنگون: 
پیامد سه تن را به نیزه ز زین 
نگونار برزد به روی زمین. فردوسی. 
بزد دمت بهرام و او راز زین 
نگونار برزد به روی زمین. فردوسی. 
همی خواست کو را رباید ز زین 
نگونار ز اسب افکند بر زمین. فردوسی. 
وآنگه چون به شدی ز منظر تویه 
باز درافتی به چاه جهل نگونار. 

ناصرخسرو. 

و آخرالامر به شومی ظلم نگونسار درافتاد. 


(سندبادنامه ص ۱۶۲). کنيزک بر خود بلرزید 
و نگونسار از اسب درافتاد. (ستدبادنامه 
ص ۱۳۳). 


هم در کنار عرش سرافراز می‌شوند 


هم در مان بحر نگونسار می‌روند. عطار. 
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند 

به پش قبل رویت بتان فرخاری. سعدی, 
||سرکج. (فرهنگ فارسی معین). 

<گل نگ وسار؛ گیاهی است از تيره 


ااا از کل هی زیت وی 
گل‌های آن دارای دم‌گل خمیده سی‌باشد و 
ریشه‌اش ضخیم غده‌ای است. گلهایش به 
رنگ‌های ارغوانی و قرمز تیره و سفید و 
صورتی می‌باشند. در ريخ ده‌ای گیاه 
مذکور ماده‌ای به نام سیکلامین که دارای اثر 
مسهلی شدید است وجود دارد و به علاوه 
دارای مواد گلوسیدی و اسید سیکلامیک 
می‌باشد. ریشة غده‌ای تازه و لهشدة این گیاه 
را به‌صورت ضماد بر روی تومورهای 
خنازیری قرار می‌دهند. در | کثر نقاط دنا از 
جمله نواحی شمال ایران این گیاه صی‌روید. 
بخور مریم. شسجرة مریم. بولف. عرطیشا, 
خبزالمشایخ. ولف. رقف. رکف. اذن‌الارنب. 
هوم‌الهودا. سیکلمه. سیکلامن. گل سیکلمه. 
قعلامیی. آذریون. اذریون. اذریونه. ذهبیه. 
نج مریم. (فرهنگ فارسی مین). 

نگو نساربخت. [ن ب ] (ص مرکب) 
نگون‌بخت. بدبخت؛ 
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت 
که‌بدخوی باشد نگوناربخت. سعدی,. 

نگونسارزین. إن ] (ص مرکب) اسبی که 
زینش وارونه و نگون شده است. کنایه از 
اسبی که سوارش به خا ک‌افتاده یا کشته شده 


باشد؛ 

گستهلگام و نگون ارزین 

فروبرده لفح و برآورده کین. فردوسی. 
یکی اسب دارد نگون‌ارزین 

ز بیژن ندارد نشانی جز این. فردوسی. 


نگو نسارسر. [ن سش ] (ص مرکب) سرنگون. 
به سر درافاده؛ 

زاسپ اندرآمد نگونسارسر 

شد آن شیردل پر سالارفر. فردوسی. 
نگونسار شدان. [نِ ش د] (مص مرکب) 
نگونسار گشتن. نگونار گردیدن. سرنگون 
شدن. نگون شدن. فروافادن. به خا ک‌افتادن. 
به زمین آمدن. با سر به زمين آمدن. سقوط 
کردن؛ 

یکی نیزه انداخت بر پشت اوی 

نگونار شد خنجر از مشت اوی. فردوسی. 
جهان‌دیده از تیر ترکان بخضت 

نگونار شد مرد یزدان‌پرست. فردوسی, 
گفتند این تابوت را به بتخانه برید و بتان را بر 
سر این تابوت نهید. همچنان کردند. بتان 
نگونار شدند. اقصص‌الانبیاء ص ۱۴۱). 
هفتاد بتخانه بودند. بت عظیم دید نام او ملون 
بر تخت نشاندہ. گفت جرجیس شما را 


۲ نگونسار کردن. 


مسو خواند. همه نگونار شدند. 
(قصص‌الانبیاء ص ۱{ 
دلش طاقت ترد از عشق دلدار 


رمیده‌هوش گشت و شد نگونسار. نظامی. 
چون به مقصد رسم که بر سر راه 
خر نگونسار گشت و بار افتاد. عطار. 


||از پای درآمدن. نگون شدن: 

عشق تا نیست جرد تیغ زبانی دارد 

صبح چون شد عَلم شمع نگونسار شود. 
صائب (از آنندراج), 

||سرازیر شدن. از بالا به پائین آمدن. نزول 

کردن.فروآمدن؛ 

نگونار گشتند از ابر سیاه 


کشان‌از هوانیزه و تخت شاه. فردوسی. 
پیاده که او راست‌آیین شود 

نگونار گردد چو فرزین شود.  .‏ نظامی. 
|[از پای آویخته شدن. واروته و سرته آویزان 
شدنء 

بر دار محن گشته عدوی تو نگونار 


چون خوشۀ انگور بر آوند شکسته. سوزنی. 
|| سرافکنده شدن. مقابل سراقراز شدن: 
آنکه نگونسار شد ماد سرافراز 
وآنکه سرافراز شد مباد نگونار. 
||منحرف شدن: 
مبادا هیچ با عامت سر و کار 
که‌از فطرت شوی نا گه‌نگونار. شبستری. 
||زیروزبر شدن. واژگون شدن. وارون شدن. 
باه شدن: 
نگونار شد تخت ساسانیان 
از آن رشت کردار ایرانیان. 
گرفتدو بستند در بند سخت 
نگونار گشته همه فر و تخت. فردوسي. 
- نگونار شدن سر تخت (تاج و تخت) 
کی؛از اوج عزت فروافتادن. دچار ادبار و 
تیره‌روزی شدن. به ذلت و خواری افتادن از 
پس عزت: 
کتون چشم تیره شد و خیره بخت 
نگونار گخته 
به دست من اندر گرفتار شد 
سر تخت ترکان نگونار شد. فردوسی. 
نگونسار شدن سر چیزی؛ پست شدن: 
به دست من اندر گرفتار شد 
سر بخت ترکان نگوننار شد. 
جهاندار یزدان مرا یار گشت . 
سر بخت دشمن نگونسار گشت. فردوسی 
نگونسا رکردن. (ن ک د] (نص مرکب) 
وارونه آویختن. آویزان کردن؛ 


سوزنی. 


فردوسی 


سر تاج و تخت. فردوسی. 


فردوسی. 


بریده سرش را نگونار کرد 

تنش رابه خون غرقه بر دار کرد. . فردوسی. 
فرامرز را زنده بر دار کرد 

تن پیلوارش نگونسار کرد. فردوسی 


نگون‌بخت را زنده بر دار کرد 


سر مرد بی‌دین نگونسار کرد. 

|| خم کردن. پائین آوردن. 

-نگونار کردن سر: سر خم کردن. سر 

فرودآوردن: 

یکی باد برخاستی پر زگرد 

درفش مراسر نگونسار کرد. 

مکن گر راستی ورزید خواهی 

چو هدهد سر به پیش شه نگونسار. 

تزورون 

وحش و طیوری که چراخوار کرد 

سر به گه خورد نگونسار کرد. امرخسرو. 

||به زیر انکندن. پائین آوردن. فرودآوردن: و 

مردمان را برگماشتی تا او را کور کردند و از 

تخت نگونسار کردند. (ترجمة طبری بلعمی). 

حاجت من به تو این است که این مردمان که 

مرا از تخت نگونار کردند و حق من 

نشناختند داد من از تن و جان ایشان بتانی. 

(ترجمۂ طبری بلعمی). ||از پای افکندن. خم 

کردن و به زمین افکندن. مقابل افراختن و 

برافراشتن: 

نگونار کرد آن درفش سیاه 

برفتند پویان به بیراه و راه. 

پک شیردل گرد لشکریناه 

نگونار کرد ای درفش تیان 

ای خسروی که کوکبة رای روشنت 

رایات آفتاب نگونسار مي‌کند. 
سلمان (از آنندراج): 

|اسرنگون کردن. بر خا ک‌افکندن: 


فردوسی 


فردوسی. 


فردوسی 


فردوسی. 


یکی نیزه زد برگرفتش ز زین ˆ 

نگونسار کرد و زدش بر زمین. فردوسی 
|اواژگون کردن. (ناظم الاطباء). 

- نگونار کردن دلو و کاسه؛ برگردانیدن 


روی آن را بسه‌سوی زمین و پشت آن را 
به‌سوی بالء برخلاف حالتی که باید باشد. 
(یادداشت مولف). 
نگوفساری. [ن] (حامص مرکب) 
آویختگی. واژگونی. (ناظم الاطباء). نگونار 
بودن. رجوع به نگونار شود. |اسرنگونی. 
به‌خا ک‌افتادگی. مقابل افراشتگی: 
به دولتت علّم دين حق فراشته باد 
به صولتت عم کفر در نگوناری. سعدی, 
||سسربه‌زیرافک‌ندگی. (نساظم الاطباء). 
سرافکندگی. خواری. پستی: 
تو چو خر فتن خور چون شدی ای نادان 
ایت نادانی و نحسی و تگوناری. 
ناصرخرو. 
| حلا ک.(یادداشت مولف): که در نگونساری 
و خاکاری آیشان راحت و آسایش انام د 
تازگی ایام است. (تاریخ قم ص ۴). . 
نگونسر. [نِ ش] (ص مرکب) نگونسار. 
سرنگون. در تمام معانی رجوع به نگونسار 
شود؛ 


نگون شدن. 


این رایت نگونسر و رخش بریده‌دم 

بر عافلان هفت خطرگه برآورید. خاقانی. 
جرمی نکرده حلقة گوشش نگونسر است 
آویخته به سایذ مشکین کمند اؤ خاقانی. 


نگونسری. [ن ش] (حامص مرکب) 
نگون‌اری. نکونسر بودن. در تمام مسعانی 
رجوع به نگوناری شود 
بیچاره پاده را که فرزین گردد 
فرزین شدنش نگونسری ارزد نی. . خاقانی. 

نگون شدن. [ن ش د] (سص مرکب) 
نگون گشتن. نگون گردیدن. په خا ک‌افتادن. با 
سر به زمین آمدن. از پای درآمدن. تباه شدن. 
سرنگون گشتن: 
نگون‌بخت شد همچو بخت بختش نگون 
ابا سیب رنگین به آب اندرون. 

ز پای اندرآمد نگون گشت طوس 
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس. فردوسی. 
همه داد کن تو به گیتی درون 
کهاز داد هرگز نشد کس نگون'. 
|| خراب شدن. (يادداشت 
به خاک غلطیدن: 
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو 
به ترک خانه خان و به هند رایت رای. 


بوشکور. 


فردوسی 
ت مولف). . فر وریختن. 


عنصری. 
چو دیوار بر برف سازی نخست 
نگون زود گردد به بنیاد سست. اسدی. 
||سرنگون شدن. نگونسار شدن. از حالت 
اعتدال و استواری خارج شدن: ۱ 
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان. 


خاقانی. 
|اسرازیر شدن. به پائین روانه شدن. 
فرورفتن* 

همانگه نگون شد سوار از فراز 

در بستة حصن شد زود باژ. اسدی. 
ظل صنوبرمثال گشت به مغرب نگون 

مهر ز مشرق نمود مهرة زر آشکار. خاقانی. 
||باطل شدن. وارونه و سعکوس شدن. 
(یادداشت مولف)؛ 

مگر کو سر و تن بشوید به خون 

شود فال اخترشناسان نگون. . . فردوسی. 


- نگون شدن بخت؛ بدبخت شدن. بخت و 


اقبال به کی پشت کردن؛ 


به‌زاری همی دیدگان پر ز خون 
شده بخت گردان ترکان نگون. فردوسی 
از اين پس به‌خیره نريزند خون 
که بخت جفاپیشگان شد نگون. . فردوسن. 


|اپست شدن. (یادداشت مولف). 


۱-مژلف برای «نگرن شدن» در این بيت 


معتی «بدبخت و شقی شدن» را یادداشت 
فرموده‌اند. 


نگون‌طالع. 
-نگون شدن سر تخت؛ پت شدن. 


(یادداشت مولف). از مقام و منصب افتادن: 


بکشتند هیتالیان نا گهان 

نگون شد سر تخت شاهننهان. فردوسی. 
همه مرز شد همچو دریای خون 

سر تخت بیدادگر شد نگون. فردوسی. 


نگون طالع. ان لٍ] (ص مرکب) بی‌طالم. 
بی‌نصیب. بدبخت. (ناظم الاطباء). نگون‌اختر. 


نگون‌بخت. وارون‌بخت: 


گل آلوده‌ای راه مسجد گرفت 

زبخت نگون‌طالع اندر شگفت. سمدی. 
ندیدم ز غماز سرگشته تر 

نگون‌طالم و بخت‌ب رگشته‌تر. سعدی. 


نگون طست. (ن ط ] (! مرکب) کنایه از 
آسمان است. (برهان قاطم) (آنندراج). نگون 


وارونه کردن. معکوس کردن. زير و رو کردنء 


دریده درفش و نگون کرده کوس 

رخ نامداران شده آبنوس. فردوسی. 
گسته‌لگام و نگون کرده زین 

بیامد بر پهلوان زمین. فردوسي. 


ابه خا ک افکندن. از پای درانکندن. تباه 
کردن.سرنگون کردن: 


فرمان او علامت شاهان کند نگون 

تدییر او ولات شیران کند شکار. فرخی. 

سالار خانیان را با خیل و با حشم 

کردی‌همه نگون و نگون‌یخت و خا کار. 
منوچهری. 


|| خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک 

یکان کردن. پت کردن؛ 

گوئی که نگون کرده‌ست ایوان فلک‌وش را 

حکم فلک گردان یا حکم فلک‌گردان؟ 
خاقاتی, 

||خم کردن. فرودآوردن. کج کردن: 

نگون کرده ایشان سر از بهر خور 

تو آری به‌عزت خورش پیش سر. ‏ سعدی. 

-نگون کردن سر تخت؛ پست کردن. از مقام 


و رقعت فروداوردن* 


وز آن جایگه شد سوی طیفون 

سر تخت بدخواه کرده نگون. فردوسی. 
نکو ن گرداندن. آن گ د] (مص مرکب) 
سرنگون کردن و فروانداختن: 


قوم فرعون همه را در بن دریا راند 
وآنگهی غرق کندشان و نگون گرداند. 
منوچهری. 
نگون همت. [ن دممٌْ] (ص مرکب) کنایه 
از دون‌هست. (انندراج)؛ 
نگون‌همتان راز تو نور نیست. 
امرخسرو (از آندراج). 
نگوفیی. [ن ] (حامص) نگون بودن. رجوع به 
نگون شود؛ 


سیب از زنخی بدان نگونی 
بر نار زنخ‌زنان که چونی. نظامی. 
نکه. آن گه] (() نگاد. در تمام معانی رجوع 
به نگاه و نیز رجوع به نگه کردن شود. 
نکه. [ن گي ] (اج) دصی است از دهسستان 
باباجان بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان, 
در آهزارگزی مغرب ده‌شیخ مرکز دهستان 
باباجانی, در منطقة کوهستانی گرسیری 
واقع است و ۲۰۰ تن سکننه دارد. ابش از 
چشمه, محصولش غلات و حبوبات و برنج و 
لنات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 
نگه‌انداز. [ن گ:۱] ([ مرکب) عبارت است 
از آن قدر مافت که نگاه تا به منتهای آن 
تواند رسید. (آنندراج): 
من و نظار؛ خشتی که از بیگانه‌خوئی‌ها 
در آغوش است و دور از یک نگه‌انداز می‌آید. 
بیدل (از آندراج). 
نگهبان. [نِ گ] (ص مرکب. امرکب) 
حارس. (دهار). رقيب. (السامی) (صراح) 
(منتهی الارب). مراقب. نگاهبان. مواظب. 
پاسدار. حاقظ. نگاه‌دار. نگه‌دارنده: 
نگهبان گنجی تو از دشمنان 
و دانش نگهبان تو جاودان. 
سپهدار لشکر نگهیان کار 


پناه جهان بود و پشت سوار. دقیقی. 
نخت افرینش جرد را شناس 
نگهبان جان است و آن بپاس. فردوسی. 
تو را بود باید نگهبان اوی 
پدروار لرزنده بر جان اوی. فردوسی. 
همه پادشاهید بر چیز خویش 
نگه‌دار مرز و نگهبان کیش. فردوسی. 
تو را یار هومان بس و بارمان 
نگهبان خداوند هفت‌آسمان. فردوسی, 
عشق و جز عشق مرابد نتوائند نمود 
فلت سیر انس ات ای دنز و 
تا جهان باشد جیار نگهبان تو باد 
بخت مطواع تو و چرخ به قرمان تو باد. 

منو چهری. 
زبان رادل بود بی‌شک نگهبان 
سفن بی‌دل به دانش گفت نتوان. 


(ویس و رامین). 
این نوشته‌ای است از جانب ابوجعفر... 
بسه‌سوی یاری‌دهند؛ دين خدا و نگهیان 
بنده‌های او. (تاریخ یهقی ص ۲۰۶). و باشی 
از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان چرا 
که امیرالمؤمنین تو را نگهیان ایشان کرده. 
(تاریخ بهقی ص ۳۱۳). 
بدینجایت از بد نگهبان پود 
چو ز ایدر شدی توشة جان بود. 

اسدی. 


نگهیان تن جان پا ک‌است لیکن 


.نباید گرفتن به دیگر شمار. 


نگهبان. ۲۲۷۲۳ 
دلت را خرد کرد بر جان نگهیان. 
ترش تون 
ز غفران خدای او را عمارت 
ز دیوان جبرئیل او رانگهیان. ناصرخسرو. 
آب طمع ببرده‌ست از خلق شرم یارب 
ما را توئی نگهبان از آفت سمائی. 
ناصر خسرو. 
تو سیفی و از توست نگه‌داشته دولت 
بر ملک نباشد بجز از سیف نگهیان. 
مسعودنعد. 
مصالح جهان همه زیر بیم و امید است... یکی 
از آهن بگریزد تا بیمش نگهان او شود. 
(نوروزنامه), 
اژدها گرچه عمرکاهان است 
هم نگهبان گنج شاهان است. ستائی. 
بیا وگر همه بد کرده‌ای که نیکت باد 
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت. 
چو حا کم به فرمان داور بود 
خدایش نگهبان و یاور بود. 
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید 
در رهگذار باد نگهان لاله بود. حافظ. 
|اتصدی و مأمور کاری یا جائی. که او را 


سعد ی. 


سعدی. 


مأمور پاسداری و نگه‌داری چیزی یا جائی 
کرده‌اند. 

- نگهیان ایوان* 

تو گفتی یکی آتشل استی درست 
که پیش نگهبان ایوان برست. 

- نگهیان بارء 

چو زی خوابگه شد یل نامدار 
یامد همانگه نگهبان بار. 
نگهبان پاس: 

جهان را دل از خویشتن پرهراس 
جرس برگرفته نگهبان پاس. 

- نگهیان در 

نگهبان در گفت کامروز کار 


فردوصی. 


اسدی. 


فردوسی. 


فردوسی. 
-نگهیان دز 

ز گردان نگهبان دژ شد هزار 

همه نامداران خنجر گذار. 

= نگهبان دیده 

نگهبان دیده برآمد ز دور 

همی دید راه سواران تور. 
نگهبان روده 

نیاورد کشتی نگهیان رود 

نیامد به گفتِ فریدون فرود. 

- نگهیان زندان: 

نگهبان زندان چو او را پدید 

شد از ہم رنگ رخش ناپدید. 
||قراول. مأمور. گماشته. پاسدار: 
چو بشنید شیروی چندی گریست 
وز آن پس نگهبان فرستاد بيست 
بدان تا زن و کودکانشان نگاه 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی, 


۴ نگهیان کردن. 


بدارد پس از مرگ آن کشته شاه. فردوسی. 


به هر جای بر باره شد دیدبان 
نگهیان به روز و به شب پاسبان. ‏ فردوسی. 
آز بر جات نگهبان بلا گشت بکوش 
تا مگر جائت بدین زشت نگهبان ندهی. 
ناصرخرو. 
بر من و تو که بخضسبیم نگهبان است 
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری. 
ناصر خسرو. 
سیه خانة آبنوسین نائی 
به له روزن و ده نگهبان بماند. خاقانی. 
نگهبانان بترسیدند از آن کار 
کز آن صورت شود شیرین گرفتار. نظامی. 
چوشاه آمد نگهپانان دویدند 
زر افشاندند و دیباها کشیدند. نظامی. 
نگهبان برانگیزد آن راه را 
کندبر خود ایمن گذرگاه راء نظامی. 
||اچوپان. مهتر. ساربان. که از اغنام و مواشی 
نگه‌داری کند: 
چنان بد که بر کوه ایشان گله 
بدی بی‌نگهبان و کرده یله. فردوسی. 
سوی کتتمند امد اسب جوان 
نگهبان او از پس اندر دمان. فردوسی. 
نگهیان شد از بیم خرو روان 
بدان کشته نزدیک اسب جوان. فردوسي. 
جهانجوی را دید جامی به دست 
نگهیان اسبان همه خفته مست. خردوسی. 
شنیدم من که موشی در بیابان 
مگر دید اشتری را بی‌نگهبان. عطار. 
نگهیان راعی بخندید و گفت 
نصحت ز شاهان نشاید نهفت. سعدی. 


||ناطور. باغبان. که از باغ و کشتزار نگه‌داری 
کد 
نگهبان آن رز نبودی به رنج 
ته دینار دادی بها رانه گنج. 
هرچند ستمکاران بسیار شدستند 
فرزند رسول است در این باغ نگهیان. 
نامرخرو. 
||مرزبان. مرزدار. سرحددار. حا کم و نمایندۂ 
سلطان در شهری و ولایتی. که حکومت و 
حفاظت ناحیتی بدو سپرده شده است: 
یکی پرهنر بود نامش گراز 
کزاو یافتی شاه آرام و ناز 
که‌بودی همیشه نگهبان روم 
یکی دیوسر بود پیداد و شوم. 
توشاهی و نگل نگهبان هند 
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند. 
همه روی کشور نگهبان نشاند 


چو ایمن شد از دشت لشکر براند. فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نگهیان مرو آمد آن روزگار 
چو ماهوی شد کخته بر خوار و زار. 


فردوسی. 


| فرمانده سپاه. سبهدار: 

فرستاد بر هر سوئی لشکری 
نگهبان هر لشکری مهتری. 

بدان ای نگهیان توران سپاه 
که‌فرمان چنین نیست ما راز شاه. 


فردوسی. 


فردوسی. 

نگهیان لشکر ز ایران تخوار 

که‌بودی به‌تزدیک او رزم خوار. فردوسی, 
|| زندان‌بان. مستحفظ زندان. که از زندانی 
مراقبت و حفاظت کند: 
وآنگهم سنگدل نگهبنی 

که چو او در کلیسیا باشد. 

|| کوتوال. قلعه‌بان. دژبان: 

تو با او به نیک و به بد یار باش 
نگهبان دژ باش و بیدار باش. 
نگهبان آن دژ توانگر بدی 

که دربند او گنج قیصر بدی. 
||مراقب. ديده‌بان: 

رقیبان لشکر به آئین پاس 
نگهبان‌تر از مرد انجم‌شناس. تظامی. 
||در شهربانی و ارتش, مأمور کشیک. قراول 
دم در. 
نگهبان کردن. (ن گ ک ذ] امص مرکب) 
مأمور کردن. به پاسداری و مراقبت گماشتن. 
رجوع به نگهبان شود: 

کردم‌روان و تن رایر جان او تگهبان 

همواره گردش اندر گردان بوند گاوان. 


مسعو دسعل, 


فردوسی. 


فردوسی. 


دقیقی. 
نگهبان بر او کرد پس چند مرد 
گو پهلوان‌زاده پا داغ و درد. دقیقی. 
نگهبان تن جان پا ک‌است لیکن 
دلت را خرّد کرد بر جان نگهبان. 
ناصرخرو 


نگهبانی. [ن گ] (حامص مرکب) 
پاسداری. رعایت. نگه‌داری. تعهد: و نگه 
دارد آنچه در عهده نگهبانی اوست از کار 
خلق خدایش. (تاریخ بیهقی ص 4۳۱۱ 
سلوک کن... در رعایت انچه ما ان را در نظر 
تو زینت دادیم و در پاسداری و نگهبانی آن. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۱۳). قکر و تدبیرش صرف 
نمی‌شود مگر در نگهبانی حوز؛ اسلام. (تاریخ 
بیهقی ص ۳۱۲). ۱ 
یکی باب عدل است و تدر و رای 
نگهبانی خلق و ترس خدای. 
سپه را نگهبانی شهریار 
به از جنگ در حلقه کارزار. 
ااپاسبانی: 
چون شدم غایب از دژت به ارزانی 
نیک‌مردی بنشاندم به نگهبانی. 

منوچهری. 
||مراقیت. ترصد: 
محت ما به نگهبانی دم می‌گذرد 


نگه‌دار. 


تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم. 
صاب 
نگهبانی کردن. | نگ ک د] (مص مرکب) 
نگهبانی نمودن. نگه داشتن. نگه‌داری کردن. 
حفاظت کردن؛ 
لکن از عقل روا نیست که از دیوان 
خویشتن را نکند مرد نگهبانی. ناصرخسرو. 
تگهبانی نمودن. ان گ و / ن / ن ) 
(مص مرکب) نگهیانی کردن. ||مراقبت کردن. 
پاسبانی کردن: 
خواجه روزی سوی خانه رفته بود 
بر دکان طوطی نگهبانی نمود. مولوی. 
ثگەجران. انگ چ /چ ]انف مرکب) 
نگاه‌چران. رجوع به نگاه‌چران و چشم‌چران 
شود. 
نکه چراندن. [ن گه چ 7 د](اسص 
مرکب) چشم‌چرانی کردن. به حسرت و ولع 
در چیزی نگریتن؛ 
بر سینه نعل و داغم بس لاله وگل من 
تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم_ 
صائب (از آنندراج). 
مرکب) نگه چراندن. عمل نگه‌چران. و رجوع 
به نگاه‌چرانی و چشم‌چرانی شود. 
نگه‌داو. [ن گ:) (نف مرکب) نگاهبان. 
(آنندراج). حافظ. حامی. (ناظم الاطباء). 
نگاه‌دارنده. نگاه‌دار. (فرهنگ فارسی معین). 
حفیظ. پاسدار. محافظ. پشتیبان. گوشدار: 
لاد را بر بنای محکم نه 


که‌نگه‌دار لاد پن‌لاد است. خرالاوی. 
تو ایدر شب و روز بیدار باش 
سیه راز دشمن نگه‌دار باش. ‏ فردوسی. 
به گرد جهان چار سالار من 
که هتد بر جان نگه‌دار من. فردوسی. 
دل و گرز و بازو مرا یار بس 
نخواهم جز ایزد نگه‌دار کس. ‏ . فردوسی. 
گویم‌که خدایا به خدانی و بزرگیت 
کورا به همه حال معین باش و نگهدار. 
فرخی. 
به مراد دل تو بخت تو را راهنمای 
به همه کاری یزدائت نگه‌دار و معین. 
فرخی. 
جار همه کار به کام تو رسانید 


بادات شب و روز خداوند نگه‌دار. 

منوچهری. 
در طاعت تو جان و تنم یار خرّد گشت 
توفیق تو بوده‌ست مرا یار و نگه‌دار. . 


ناصرخسرو. 
هم نکودار اصل فضل و کرم 
هم نگه‌دار راز دين و حرم. سنائی. 
در زینهار بخت نگه‌دار توست حق 


زنهار زینهاری خود رانگاه دار. خاقانی. 


نگه‌دارلو, 


نگه‌دار ما هت یزدان وبس 

به یزدان پناهیم و دیگر نه کس. 

به بی‌یاری اندر جهان یار باش 

شب و روزش از بد نگه‌دار باش. 

جهان آفرینت نگددار باد. 

گرنگه‌دار من آن است که من می‌دانم 

شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد. ؟ 

||مراقب. پاسبان. نگهبان: 

بس ایمن مشو بر نگه‌دار خویش 

چو ایمن بوی راست کن کار خویش. 
فردوسی. 


سعدی. 


||دارنده. صاحب؛ 

پس شاه لهراسب گشتاسب‌شاه 
نگه‌دار گیتی سزاوار گاه. 

گزین و مهین پور لهراسب‌شاه 
خداوند گی نگه‌دار گاه. 
|اسرپرست. سرکرده؛ 

ز خون نیا دل بی‌آزار کرد 
سری را بر ایشان نگه‌دار کرد. 
سپه را که چون او نگه‌دار بود 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


همه پاره دشمان خوار بود. 
نگه‌دار آن لشکر | کنون توی 
نگه کن بدیشان, نگر نفنوی. 
بر ایشان نگه‌دار فرهاد بود 
که‌در جنگ سندان فولاد بود. فردوسی. 
نگه‌ذارلو. [نِ گ*) (إخ) نام طایفه‌ای است 
از ایل قشقائی. رجوع به جغرافیای سیاسی 
کیهان ص ۸۵ شود. 
نگه‌ذارنده. [ن که ر د /د] (نف مرکب) 
حافظ. متحفظ. (ناظم الاطباء). نگاه‌دارنده. 
نگاه‌دار. تگه‌دار. رجوع به نگاه‌دار شود: 
نگه‌دارندۂ بالا و پستی 

گوابر هتی او جمله هستی. تظامی. 
نگه‌داره. (ن گر /ر)(نسف مسرکب) 
مخفف نگاه‌دارنده و نگه‌دارنده. (برهان قاطع) 
(اتدراج). حافظ. متحفظ. (ناظم الاطباء). 
به این معنی نگه‌دار مستعمل است. (حاشية 
برهان قاطع ج معین). 
نگه‌داری. إن گ:] (حساص مرکب) 
محافظت. (ناظم الاطباء). حفظ. نگاه‌داری. 
پاسداری 


فردوسی. 


فردوسی. 


په را نگه‌داری شهریار 

به از جنگ در حلقۀ کارزار. سعدی. 
- نگه‌داری کردن؛ نگاه داشتن. حفظ و 
حراست کردن. سرپرستی و مواظبت کردن. 
نکه‌داست. [ن گ؛] (مص مرکب مرخم. 
ابص مرکب) نگاه‌داشت. حفظ. حراست. 


صون. صیانت. وقایه. اسم | ست از نگه د داشتن. 
(بادداشت سولف). نگه‌داری. سواظبت. 
مراقبت 


" تا مادرتان گفت که من بچه بزادم 


از بهر شما من به نگه‌داشت ت فتادم. 

منوچهری. 
هگا از این علامت‌ها که کرده آمد چیزی 
پدید آید زود به تدارک ونگهداشت قوه 


مشفول پاید بود. (ذخيرة خوارزمشاهی). 


|ارعایت. مراعات. (بادداشت صولف): پس 
شهنشاه در احتیاط‌نگه‌داشت مراتب به جائی 
رسانید که ورای آن مزیدی متصور نبود. 


نگه داشتن. [ن که ت ] (مص مرکب) نگاه 
داشتن. حفظ کردن. حراست کردن. صیانت 
کردن.احتفاظ. محافظت کردن: 

تو مر بیژن خرد را در کنار 


بپرور نگه دارش از روزگار. فردوسي. 
به پیروزی شهریار بزرگ 

من ایران نگه دارم از چنگ گرگ. فردوسی. 
به جنگ برادر مکن دست پیش 

نگه دار از تیغ من جان خویش. فردوسی 


مخور غم به چیزی که رفتت ز دست 


مر این رانگه دار اکنون‌که هت. اسدی, 
دل چه کند گویدم همی ز هوی 
سخت نگه دار مردوار مرا.. ‏ ناصرخرو. 
آن بود مال کت نگه دارد 
از همه رتج‌ها به عمر دراز. ناصرخرو. 
شرط بود دیده به ره داشتن 
خویشتن از چاه نگه دائتن. نظامی. 
چشم ادب بر سر ره داشتی 
کلب بقال نگه داشتی. تظامی. 
نگه دار از آمیزگار بدش 
که‌بدبخت و بدره کند چون خودش. 
سعدی. 
اگرراست بود آنچه پنداشتم 
ز خلق آبرویش نگه داشتم. سعدی. 
که خود را نگه داشتم آبروی 
ز دست چنان گربزی یاوه گوی. سعدی. 
|ارعایت کردن. مراعات کردن. پاس داشتن 
ارج تهادن: 
بلاغت تگه داشتندی و خط 
کی کو بدی چیرہ بر یک تقط 
چو برداشتی آن سخن رهنمون 
شهنشاه کردیش روزی فزون. فردوسی. 
که‌تن گردد از جتیش می گران ِ 
نکه داد این سخن مهتران. فردوسی. 
نیا کان‌ما انکه بودند پیش 
نگه داختندی هم آئین وکیش. فردوسی. 
نصیب روزه نگه داشتم دگر چه کم 
فکند خواهم چون دیگران بر آب سپر. 
فرخی. 
حق مادر نگه داشتن بهحر از حج کردن است. 
( کشف‌المحجوب). 
به هر خوردی که خسرو دستگه .داشت 
حدیث باج و برسم را نگه داشت نظامی. 


نگه داشتن. 


تخم ادب چیت وفا کاشتن 


۳۳۷۳۳۵ 


حق وفا چیست نگه داشتن. نظامی. 
نگه دار فرصت که عالم دمی است 
دمی پیش دانا به از عالمی است. سعدی. 
وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر 


به حق آنکه نیم یار بی‌وفا ای دوست. 
سعدی. 
تو میروی و مرا جان و دل به جانب توست 
ولی چه سود که جانب نگه تمی‌داری. 
سعدی. 
-دل کی را نگه داشتن؛ پاس خاطر او 
داشتن. ار را دل‌آزرده نکردن و ترنجاندن؛ 


دل ایشان را ناچار نگه باید داشت 


گویم امروز نباید شودش عیش تباه. فرخی. 

هم دل خلق نگه دارد هم مال امیر 

کارفرمای چن در همه افاق کجاست. 
فرخی. 

||توجه کردن. مرآقب بودن. پاییدن. مواظب 

بودن. ملتفت بودن: 

نگه دار تا مردم عیب‌جوی 


نجوید به‌نزدیک شه آبروی. فردوسی. 
این صورت خوب را نگه دار 

تا نقکنیش به قعر سجین ۲ اصرخرو. 
یکی آمد به مصطنی گفت که ی ابی کت 


هش دار که چه می‌گوئی. گفت: ی احبک. 

گفت:نگه دار که چه می‌گوئی. باز مکرر کرد. 

(فیه‌مافیه). ||به خاطر سپردن. (بادداشت 

مولت)؛ 

نگه داشتندی به روز و به شب 

| گرداستان راگشادی دو لب. 

حریران و تموز و آب و ایلول 

نگه دارش که از من یادگار است. 
(نصاب‌الصییان). 

ا|نگه‌داری کردن. مصرف نکردن. از دست 


فردوسی. 


ندادن. محفوظ داشتن. ذخیره کردن؛ 

سخن را نگه داشتم بال یت 

بدان تا سزاوار این گنج کیست. ‏ فردوسی. 
هزار از بهر می خوردن بود یار 

یکی از بهر غم خوردن نگه دار. نظأمی. 
آنانکه دست قوتی ندارند سنگ خرد نگه 


می‌دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم 
برارند. ( گلستان). خدای‌تعالی مرا مالک این 
مملکت گردانیده که بخورم و ببخشم نه 
پاسبانم که نگه دارم.( گلستان). 
منه بر روشنائی دل به‌یک‌بار 

چراغ از بهر تاریکی نگه دار. 

مجال سخن تا نیابی مگوی 

چو میدان نبینی نگه دار گوی, سعدی. 
||امساک‌کردن. (از زوزنی) (از تاج المصادر 
بهقی). رجوع به شواهد ذیل معنی قبل و بعد 
شود. || جلو گرفتن. جلوگیری کردن. یله و 
رهمانکردن. ضبط کردن. مسانع شدن: 


سعدی. 


۳۳۷۶۴ نگه‌داشتنی. 


بازداشتن. منم کردن؛ 
خواهی که نیاری به‌سوی خویش زیان را 
از گفتة ناخوب نگه دار زبان را. 
ناصرخسرو. 
جان است و زبان است و زبان دشمن جان امت 
گرجانت به کاراست نگه دار زبان را. 
مسعودعد. 
این تاوان... بستدیم تا خداوندان اسپ را نگه 
دارند تابه کشت كان انسدرنياید. 


(نوروزنامه). 

چشمی که نظر نگه ندارد 

بس فتنه که بر سر دل آرد. سعدی. 
دیده نگه داشتیم تا نرود دل 

با همه عیاری از کمند نجستیم. سعدی. 


سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب 

نه چنان است که دل دادن و چان پروردن. 
سعدی. 

نگه‌داشتنی. [ن گ: ت | (ص لاقت) 

لایق حفظ و حراست و نگه‌داری, که بایدش 

نگه داشت و رعایت کرد. که قابل‌توجه و 

درخور اعتاست. مفتنم؛ 

بگذاشتنی است هرچه در عالم هت 

الا فرصت که آن نگه‌داشتنی است. سعدی. 

نگه کردن. [نگ:کَ :] !سص مرکب) 

نگاه کردن. نظر کردن. نگریستن: 

به آهن نگه کن که بريد سنگ 

نرست آهن از سنگ بی آفونگ: بوشکور. 

به خارپشت نگه کن که از درشتی موی 

به پوست او نکند طفع پوستین‌پیرای. 


خوب اگرسوی ما نگه نکند 


گومکن شو که ما نمونه شدیم. کائی. 


چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید 


جهان پیش ماهوی بدکامه دید. فردوسی. 
به دستان نگه کرد فرخنده سام 
بدانست کو رااز این چیت کام.. فردوسی. 
نگه کرد چون کودکان را بدید 
ار کت ۳ 


چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پر 


سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر. 
منوچهری. 
نرمک او را یکی سلام زدم 
کرددر من نگه به چشم‌آغیل. حکاک. 
نیک نگه کن به تن خویش در 
باز شو از سیرت خروار خویش. 
ناصر خسرو. 


نگه کرد جامه‌ای که بامداد فروخته بود 
شبانگاه در خانة خود یافت. (سندبادنامه 
ص ۲۴۰). 

به چشم عجب و تکبر نگه په خلق مکن 
که‌دوستان خدا ممکند در اوباش. سعدی. 
کی از کناری بر روی تو نگه نکند 


که عاقبت نه به وخیش در مان آری. 


سعد‌ی. 


شاهد آینه است و هرکس راکه روی خوب ت 


گونگه زتهار در آئِنۀ روشن مکن. سعدی. 
اانگرستن. دقت کردن. پاییدن. تعمق کردن. 


تأمل کردن: 


نگه کن که شهر بزرگی است ری 
نشاید که کوبند پیلان به پی. فردوسی. 
نگه کن سرانجام خود را بین 
چو کاری بیابی بھی برگزین. . فردوسی. 
بدو در نگه کرد کاووت شاه 
ندیدش سراوار تخت و کلاه, فردوسی. 
ای پیر نگه کن که چرخ برنا 
پیمود بسی روزگار بر ما. تاصرخسرو. 
اندر مثل من نکو نگه کن 
گر چشم جهان‌ینت ست بیا. 
ناصرخرو. 
نگه کن که پروانة سوزنا ک 
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه با ک. 
سعدی. 
نبخشود بر حال پروانه شمع 
نگه کن که چون سوخت در بین جمع. 
سعدی. 
|ادیدن. مشاهده کردن: 
چو افراسياب آن درفش بنقش 
نگه کرد با کاویانی درفش. قردوسی. 
برهنه تن خویش بمود شاه 
نگه کرد گیو آن نتان سیاه. فردوسی. 
نگه کرد از آن رزمگه ساوه‌شاه 
که آن جادوئی را ندادند راه. فردوسی. 


|[یررسی کردن. تحقیق کردن. رسيدگي کردن. 


بررسیدن. (یادداشت مولف)؛ 


وز آن پس نگه کرد جای سپاء 

نیامذش بر ارزو رزمگاه. فردوسی 

به لشکر بترسان بداندیش را 

به ژرفی نگه کن پس و پیش را. فردوسی 

چو از کار لهراسب پرداخت اء 

از آن پس نگه کرد کار سپاء. ‏ فردوسی 

به موبد چنین گفت پس پا کزاد 

نگه کن که تا از که دارد نژاد. فردوسی 

نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر 

نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بگمار. 
فرخی. 

نگه کرد پوشیده در کار مرد 

خلل دید در کار هشیار مرد. سعدی 

نگه کرد سلطان عالی‌محل 

خودش در بلا دید و خر در وحل. سعدی. 

|اگریدن. انتخاب کردن. (یادداشت مولف). 

تعن کردن: 

نگه کرد گودرز تیر خدنگ 


که آهن گذارد مر او را به سنگ. فردوسی. 


بیاراست تشکرگهی شاهوار 


نگیسا. 


به قلب اندرون تیغ‌زن صدهزار 


نگه کرد در قلبگه جای خویش 
سپهبد بد و لشکرآرای خویش, ‏ . فردوسی. 
یکی زن نگه کن سزاوار خویش 
از ایران بنه درد و تیمار خویش. فردوسی. 


||جستن. جسن و يافتن. تج کردن. 
(یادداشت مؤلف). طلب کردن. جستجو 
کردن؛ 

وز آن پس بفرمود بیدار شاه 

نگه کردن شاه توران سپاه 
بچتند بر دشت و باغ و سرای 
گرفتندبر هر سوئی رهنمای. 
نگه کرد گردنکشی زان مان 

نبد پیش جز قارن کاویان. 

چو گشت از نوشتن نویسنده سیر 
نگه کرد قیصر سواری دلیر. 
وراگفت بالش نگه کن یکی 

که‌تا برنشینم بر او اندکی. 

| توجه کردن. اعتنا کردن: 
گوپار نیز هم به مه روزه آمدی 
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار. 


فردوسی. 
فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی, 


فرخی. 

| گرپارسا باشد و خوش‌سخن 

نگه در نکوئی و زشتی مکن. 

کی که روی تو بیند نگه به کس نکند 

ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند. 
نعدی. 

||عنایت کردن. التفات کردن, به عنایت نظر 

کردن؛ 


سعدی. 


نگه کرد باز آسمان سوی من 
فروشست گرد غم از روی من. سعدی. 
ما خوشه‌چین خرمن اصحاب دوم 
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی. 
سعدی. 
ای گنج نوش‌دارو با خستگان نگه کن 
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری. 
سعدی. 
||متعرض شدن. گزند رساندن: 
بدان تا ز ایرانیان زین سپس 
نیارد به توران نگه کرد کس. فردوسی. 
تو از دوست گر عاقلی برمگرد 
که‌دشمن نیارد نگه در تو کرد. سعدی. 


|اطمع کردن. طمع بستن: 
خبیث را چو تمهد کنی و بنوازی 

به دولت تو نگه می‌کند به آبازی. سعدی. 
اامحكم کردن. استوار کردن. نگاه‌داری 
کردن* 

راست چو شب گاوگون شود بگریزم 

گویم تا در نگه کنند به مسمار. 

فرخی. 

نگیسا. [نِ /ن ] (اخ) نام چنگی خسروپرویز. 
(از برهان قاطع) (آنندراج) (از جهانگیری). 


٤ 0 
۰ 
۰ 
- 


نگیا'. نکیا. یکی از زامشگران عهد 
خسروپرویز است, اختراع خسروانی را پدو 
نت داده‌اند. ( کریستن‌سن از حاشیهة برهان 
قاطع ج معین). 
نگین. [ن ] () گوهر و سنگ قیمتی که به 
روی انگشتری نصب کنند. (ناظم الاطباء). 
فص. نگیند. (یادداشت مولف). فیروزه و لعل 
و یاقوت و الماس یا دیگر سنگهای قیمتی که 
در نگین‌دان حلقة از انگشتر ی کار بگذارند؛ 
نگین بدخشی بر انگشتری 

ز کمتر به کمتر خرد مشتری. 

رز انگشت شاهان سفالیی نگین 


بوشکور. 


بدخشانی آید به چشم کهین. ‏ بوشکور. 
بخندید بهرام و کرد آفرین 
رخش گشت همچون بدخشی نگین. 
فر دوسی. 
برآید رخ کوه رخشان کند 
جهان چون نگین بدخشان کند. . فردوسی, 
ابا او یک انگشتری بود و بس 
که‌ارز نگینش ندانست کس. فردوسی: 
آن تنگ دهان تو ز بیجاده نگینی است 
پاریک میان تو چو از کتان تاری است. 
۱ فرخی. 
ریک طوقدار گولی سر درزدست 
در شبه گون خاتمی حلقة او بی‌نگین. 
متو چهری. 


ژگشتن با چنان حاسد بود از راستی 
باژگونه رانت آید تقش گوز اندر نگین: 
سو چهری. 
دیناری... با ده پیروز؛ نگین سخت بزرگ به 
دست خواجه داد. (تاریخ بهقی). 
زو یافت جهان قدر و قیمت ايرا ک 
او شهره نگین است و دهر خاتم. 


و 
تنگ دهان تو خاتمی است چنانک 

کز دو عقیق یمن نگین دارد. سوزنی. 
بندگشا آن نگین و زیر نگین 

سی‌ودو تا لول ثمین دارد. سوزنی. 


یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین 

یا احسن‌الصور زده تناهيد در نوا خاقانی. 

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان 

مهر چو مقبول نیست خا کبه فرق نگین. 
خاقانی. 

دشمن تو چون نگین گر تا به گردن در زر است 

کین تو بر وی جهان چون حلقة خاتم کند. 


رضی نیشابوری. 
نزد خرّد شاهی و پیفمبری 
چون دو نگینند بر انگشتری. نظامی. 
مردان چو نگین مانده در حلقة معنی 


وز حلقه به‌در مانده چون حلقه در من. 
عطار. 
ور بود در حلقه‌ای صد غم‌زده 


حلقه را باشد نگین ماتم‌زده. عطار. 

شد جهان همچو حلقه‌ای بر من 

تاک چشمم بر آن نگین افتد. عطار. 

قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین. 
سسدی. 


|گوهر قیمتی. پاره‌های لعل و ياقوت و زمرد 

و فیروژه. سنک‌های قیمتی که در ترصیع به 

کار برند؛ 

ز اسبان تازی پلنگینه زین 

به زین و ستامش نشانده نگین. 

ز چیزی که باشد طرایف به چین 

ز زرینه و تيغ و اسپ و نگین. 

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر 

مگر خود نه شعری بدخشان نگینی. 
ناصرخسرو. 

|انگشتری و مهر پادشاهان. (ناظم الاطباء). 

انگشتری به حکم اطلاق جزء بر کل. خاتم 

شاهی. خاتم سلطنت. انگشتری ساطنت. 

علامت پادشاهی و فرمان‌روائی* 


فردوسی. 


فردوسی. 


ز ترکان یکی نام او ساوه‌شاه 

بیامد که جوید نگین و کلاه. فردوسی. 

بر او آفرین کو کند آفرین 

بر آن بخت بیدار و تاج و نگین. ‏ فردوسی, 

به ایران پرستنده و تختگاه 

هم آنجا نگین و هم آنجا کلاه. فردوسی. 

زو قدر و جاه و عر و شرف یافته‌ست 

تاج و کلاء و تیغ و نگین هر چهار. . فرخی. 

شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت 

شد خا کارتاج و کمر کز تو بازماند. 
خاقانی. 

هت تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم 

هٽ تو رأیمن و یسر جفت یمین و یسار. 
خاقانی. 

جهان خرم شد از نقش نگینش 

فزوخواند آفرینش آفرینش. ۰ ظامی. 

سلیمان را نگین بود و تو را دین 

سکندر داشت ائینه تو ائین. نظامی. 

ای مهر نگین تاجداران 

خاتون سرای کامکاران. تظامی. 


||در ادبیات فارسی گاه منظور از نگین مهر و 
خاتم پیامبری به ویژه خاتم سلیمان پیفامبر 
ات ف 
محمد رسول خدای است زی ما 
همین بوده تقش نگین محمد. ‏ ناصرخسرو. 
خوردی دریغ من که اسیرم به دست چرخ: 
آری به دست دیو دریغ نگین خوری. 
خاقانی. 
ملکت گرفته هر زمان برده نگین اهریمنان 
دين نزد اين تردامنان نه جا نه ملجا داشتد. 
خاقانی. 
تو شاد باش و مخور غم که حق رها نکند 
چنان عزیز نگینی به دست اهرمنی. حافظ. 


نگین. ۲۲۷۲۷ 


گرانگشت سلیمانی نباشد 

چه خاصیت دهد تقش نگینی. حافظ. 
- زیر نگین؛ به فرمان. در فرمان. در اختیار, 
مطیم. در ید قدرت. زير سلطه و افتدار. مطیع 
فرمان و رای. با افعال آمدن, آوردن» بودن, 
داشستن, کردن. شدن. گرفتن, گردیدن» 
متعمل انست؛ 

ز توران بیامد به ایران‌زمین 

جهانی درآورد زیر نگین. فردوسی. 
بردی فراوان رنج دل بردی فراوان رنج تن 

رز رتج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین. 


۰ فرخی. 
موفقی که دل خلق را به دست آورد 
مویدی که جهان جمله کرد زیر نگین. 
فرخی. 
دشمنت زیر زمین و اخترت زير مراد 
عالست زیر نگین و دولتت زير عنان.. 
فرخی. 


با چنین نام و چنین دل که تو داری ته عجب 
گرجهان گردد یک‌رویه تو را زیر نگین. 


فرخی. 
شادیانه بزی ای میر که گردنده فلک 
این جهان زیر نگین خلفای تو کند. ۱ 
منوچهری. 
زیر نگین خاتم تو کرد مملکت 
بفزود هر زمائت یکی جاه و منزلت. 
متو چهری. 
او راز هفت‌کوکب تابان هقت‌چرخ 
از ملک هفت‌کشور زیر نگین شده‌ست. 
صمعودسعد. 


این یکی را زماته زیر رکاب 

وآن یکی راسپهر زیر نگین. ‏ مسعوذسعد. 
آسمان زیر نگین توست و بر اعدای تو 

تنگ پهنای زمین چون حلقة انگشتری. 


8 سوزنی. 
در زیر نگین جودت آورده فلک 
هرچ آمده زیر خاتم فیروزه. خاقانی. 
گربه انداز؛ همت طلبم ` ۱ 
فلکم زیر نگین بایستی. خاقانی. 


مشفول کفاف از دولت عفاف محروم است و 
ملک فراغت زیر نگین رزق ما معلوم 
(گلستان), 

کرم کن نه پرخاش و کین‌آوری 

که‌عالم به زیر نگین آوری. نعدی. 
-نگین بدخشان (بدخشانی)؛ نگین که از 
بدخشان آرند. رجوع به بدخشان شود. 

- نگین پیاده؛ نگین بر انگشتری نانشانیده. 
مسقایل نگین سوار. (از آنندراج) (غیاث 
اللغات). نگین که از نگین‌دان جدا کرده باشند. 
-نگین دادن؛ فرمان‌روانی دادن. مسلط 


1 - Nighîsã. 


۸ نگینان. 


کردن.تاج و تخت بخشیدن؛ 


امر تو خورشید را بسته کمر 


حزم تو جمشید را داده نگین. خاقانی. 
-نگین دولای (دولاشی): نگین عاشق و 
معشوق. (اتدراج)؛ 


شوند پرده‌در عیب هم به روز جدائی 
مصاحبان تنک‌ظرف چون نگین دولانی. 
طاهر وحید (از آنندراج). 

نگین سوار؛ نگینه‌ای را گویند که در 
انگشتری یا زبور دیگر نشانیده باشند. (غیاث 
اللسفات) (آنندراج). مقابل نگین پیاده. 
(آنسندراج). نگین نصب‌شده. نگین 
کارگذاشته‌شده* 
صراحی ز ياقوت زار آمده 
به رنگ نگین سوار آمده. 

مخلص کاشی (از آنندراج). 
-نگین عاشق و معشوق؛ دو نگین که در یک 
خانه باشند. (انندراج). دو نگین مختلف‌اللون 
که در یک خانه نشانده باشد. (غیاث 
اللغات) (از بهار عجم). دو سنگ قیمتی 


هریک به رنگی, که در نگین‌دان انگشتری 


نصب شده باشده 
با وجود اتحاد از یکدگر بیگانه‌ايم 
چون نگین عاشق و معشوق در یک خاندايم. 


ایوالحسن شیرازی (از آنندرا اج). 
- نگین نهادن؛ مهر کردن. تقش خاتم بر نامه 
گذاشتن؛ 
نهادند بر نامه‌ها بر نگین 
فرستادگان خواست با آفرین. فردوسی. 
چو بر نامه بنهاد خسرو نگین 
ستد گیواو بر شاه کرد آفرین. فردوسی. 
نویسنده پردخته شد ز افرین 
نهاد از بر نامه خسرو نگین. فردوسی. 
ز فخر تامش نقش نگین پذیرد آب 
گر آزمایش رابرنهد بر آب‌نگین. ‏ فرخی. 


نگینان. نِا (اخ) دصمی است از دهستان 
شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند» در 


۱هزارگزی شمال غربی درمیان. در منطقۀ ۱ 


کوهتانی معتدل‌هوائی واقع است و ۲۷۰ تن 
سکنه دارد. ابش از قنات» محصولش غلات و 
چفندر و بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت 
و مالداری است. (از فرهنگ جفرافیایی اران 
ج 
نگین بیکت. [ن گیم ب] ((خ) دهی است از 
دهستان کنارک شهرستان چاءبهار. در 
۴۰هزارگزی شمال غربی چاه‌بهار. در جلگۀ 
گرسیری واقع است و ۰ تن سکنه دارد. 
آبش از چاه محصولش غلات و خرما و 
لیات شفل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج۸). 
نگین‌خامه. [نِ م ۱۳۸( مسرکب) خامة 
فولادی که بدان نگین کنده کد و خامة 


حکا ک‌نیز گویند. (از آنندراج). قلمی که بدان 
الاطیاء). 
نگین خانه. [ن ن /ن ] ((مرکب) نگین‌دان. 
(از آنندراج) (ناظم الاطباء). آن جزء 
انکشت ی که در روی آن نگین و سنگهای 
قیمتی را نصب ميکند. (ناظم الاطباء): 
حمسن در خانة زین جلوء دیگر دارد 
در نگین‌خانه نگین جلوهُ دیگر دارد. 

صائب (از آنندرا اج( 
(آتدرا اج) (ناظم الاطباء). جای نصب كردن 


نگین در انگشتری. آن جای از انگشتری که 


نگین در آن تشاند؛ 

زمرد و گیه سبز هر دو یک رنگند 

ولیک از آن به نگین‌دان برند و زین به جوال. 
ازرقی. 

نگین‌دان او را چه زود و چه دير 

گهی‌کرد بالا گهی کرد زیر. تظامی, 


||انگشتری. (فرهنگ فارسی معین). 

- نگین‌دان زمرد (زبرجد)؛ یعنی ماه» و بمضی 
کنایه از فلک گویند. و اول اصح است. 
چنانکه نظامی گوید: 

مه که نگین‌دان زبرجد شدست 

خاتم او مهر محمد شد هست. 

و حکما گویند رنگ ماه سبز است بابراین او 
را نگین‌دان زبرجد گفته‌اند. (از رشیدی). 
نگین‌سای. [ن ] (نف مرکب) حکاک. 
(منتهی الارب) (تفلیی) (الامی). حکاک 
مهر و جواهرتراش. (ناظم الاطباء). 
نگین‌سایی. [ن ] (حامس مرکب) عمل 
نگین‌سای. حکا کی. 
نگی نکر. [ن گ ] (ص مرکب) فصاص. 
(یادداشت مولف). 
نگین‌نگین. [ن ن ] (ق مرکب) قطعه‌تطعه. 
(آنندراج). لخته‌لخته. قطره‌قطره چون قطعات 
کوچک لعل که بر انگشتری نصب کند. 
(یادداشت مولف). إإكنايه از قطرات اشک 
خوت 

زآن خاتم سهیل‌نشان بن که بر زمین 

چشمم نگین‌نگین چو ثریا برافکند. خاقانی. 
ز خا ک ما چو درمهای تازه‌سکه هتوز 
نگین‌نگین جگر داغدار می‌یابد. 

طالب آملی (از آتندراج). 

تگینه. [ن ن /ن] (() فصض. (دهار) (متهی 
الارپ). نگین. تشگ قيمتي که در نگین‌دان 
انگشتری نصب کنند؛ 
برنگارد به‌جای مهر شرف 
نام تو بر نی خاتم. 

امیر غازی محمود سیف دولت و دین 
که بر نگينة شاهی نبشته بادض نام. 


مسعودسعد. 


افو ت قد 


نلشک. 


تیری بیامد و بر نگینة انگشتری زد و خرد 
پشکت. (نوروزنامه). ولیکن ملوک را یجز 
دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت که از 
گوهرهاق مت آفتاب است... و دیگر پیروژه. 
(نوروزنامه). 

خاتم اقبال و بخت و دولت او را 
مشتری و ماه حلقه باد و نگینه. 

از رشک چتر لمل تو در تاب می‌شود 
خورشید کو نگینذ پیروزه‌خاتم است. 


سوزنی. 


انوری (از آتدراج). 
چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب 
خاقانی. 
| قطعه سنگ گران‌بها از قبیل الماس و ياقوت 
و زمرد و لعل که برای مرصع کردن چیزی به 
کاربرند و مجازا به ستاره اطلاق شود؛ 
ز دانش نردبانی باز و برشو 
بر این پیروزه چرخ پرنگینه. ‏ ناصرخسرو. 
هر لعل کان ز دیدۀ فیروزه چرخ ریخت 
یک‌یک نگیۂ کمر آفتاب شد. 
||کنایه از عدسی‌های چشم است. (یادداشت 
مولف)؛ و سر وی [مگس ] خرد بود احتمال 
نکرد که چشمش پلک داشته باشد, وی را دو 
نگینه آفرید بی‌پلک بر مثال آئنه تا صورتها 
در وی بنماید... وی را بدل پلک دو دست 
آفرید تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگنه 
را میسترد و پا ک‌می‌کند. ( کیمیای سعادت). 
گه‌به نان ز گل نگیته کنی 
گه‌به دی ز آپ آیگیه کنی. سنائی. 
ثل. [ن] ([) گرفتن و بردن هرچیزی خوب 
(؟). (ناظم الاطباء). 
نلاوه. [نْ و /و] ((خ) دهی است از دهستان 
گورگ سردشت بخش سردشت شهرستان 
مهاباد. در ۲۳هزارگزی شمال سردشت در 
منطقة کوهتاتی جنگلی معتدل‌هوائی وایم 
ات و‌ ۷ تن نکنه دارد. ابش از رودخانة 
سردشت, محصولش غلات و توتون و کتیراو 
حبویات. شفل امالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۴). 
نلچ. [ن] ([) رطوبت دنیل و زخم. (برهان 
قاطع) (اتدراج). چرک و رطوبتی که از دبل 
و زخم می‌پالاید. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نمچ شود. ۲ 
نلسکت. [ن لٍ] (ص. !) نلشک. (انندراج) 
(برهان قاطع). رجوع به نلشک شود. 
نلسکت. [ن ل ] (ص. 0 مسر دم وامدار و 
قرض‌دار. (برهان قاطع) (انندراج) (ناظم 
الاطباء). قرض‌دار. (جهانگیری) (انجمن آرا) 
(رشیدی). ناشنگ. (رشیدی). نلک با سین 
بی‌تقطه نیز هت و به‌جای لام بای ابجد 


نلفغدن. 


[نبسک, نبشک ] هم به نظر آمده است. 
(برهان قاطع). و آن را ناشک نیز خوانند. 
(جهانگیری). به کر نون و سکون شین 
معجمه؛ قرص دارو باشد. کذا فى الموید 
[مویداللغات ] و در زفان گویا به سن مهمله 
نیز امده و یشک به شین معجمه نیز په این 
معنی است و در اداة [اداءالفضلاء ] به‌جای 
قرص دارو, قرض‌دار به نظر رسیده. چون 
استشهادی نداشتيم هر دو را نوشتیم. 
(سروری). در نسخه سروری به کر نون و 
لام و سکون شین معجمه قرض‌دار و 
مرض‌دار به هر دو روش آورده و تردد کرده. 
(از رشیدی). در فولرس نلسک. نلشک. 
ناشک. نیشک. همه به یک معنی آمده. 
(حاشية برهان قاطع چ معین). 
نلقغدن. ان ف 5] امص منفی) نیلففدن. 
ناالفغدن. مقایل الفغدن. رجوع به الفغدن شود. 
نلفنجیدن. [نْ ت 5] (صص مسفی) 
نيلفنجيدن. مقابل الفنجيدن. رجوع به 
الفنجیدن شود. 
نلکت. [ن /ن] () آلوی کوهی بود سرخ و 
خرد و ترش. (لفت فرس اسدی ص ۲۸۶). 
آلوی ترش و کوهی بود. (حاشية فرهنگ 
اندی نخجوانی). میوه‌ای است گرد سرخ يا 
زرد و ترش. آلوی کوهی. (یادداشت سولف) 
(از فرهنگ اسدی). الوا کوهی. 
(جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آلوی 
کوهی. آلوچذ کوهی. ادرک. آلوی زرد و تلخ. 
(یادداشت مولف) (از زمخشری», به فتح اول و 
سکون ثانی و کاف. آلوچة کوهی را گوید و 
آن را به عربی زعرور خوانند. و بعضی گویند 
تام درخت زعرور است و به کر اول هم به 
این معنی و هم به‌معنی آلوی خشک‌شده 
باشد. (از برهان قاطم). کشته آلو باشد و آلوی 
ترش کوهی را نیز گویند. (اوبهی). آلوی 
خشک‌شده. (معیار جمالی). اسم درخت 
زعسرور است. (از عقار). نمتک. زعرور. 
مثلث‌العجم. علف شیران. وچ کوهی. علف 
خرس. تفاح‌الیرّی. شجر:الدب. در خراسان 
به‌معتی آلوچه سگک است و در گناباد إلغ. 
(یادداشت مولف) 

صقرای مراسود ندارد نلکا 

دردسر من کجانشاند علکا. 

ابوالمؤید (از لفت فرس). 


و روز دوم غذا سبک‌تر و اندک‌تر به کار بردن ۰ 


چون جوژۀ مرغ به آب‌غوره و نلک و مانند 
آن. (ذخیر؛ خوارزمشاهی). 

به کوهتان نمتک و تلک و ابهل 

به اندر باغ نا کس از به و گل. 
حاسدان تو نلک و تو رطیی 

از قیاس رطب نباشد نلک. 

رانسان که لالی دهد آن شاه به سائل 


اطيفی. 


سوزنی. 


دهقان به در باغ به مردم ندهد نلک. 

ِ شمس فخری. 
||ازگل. (یادداشت مولف). ||دانة شنبلیت. 
(برهان قاطع) (جهانگیری). دان شنبلید. 


(آنندراج) (انجمن آرا). ||فهم و ادراک. 


(جهانگیری) (برهان قاطع) (آتندراج) (انجمن 
آرا. 

نلکت. [نْ /نٍ] (ع !) درخت چنار. (منتهی 
الارب) (از آنندرا اج) (ناظم الاطباء). |[میوه‌ای 
است که به فارسی آن را الج گویند, نلکة یکی. 
(منتهی الارب). زعرور. (اقرب الصوارد). 
رجوع به نلک شود. 

نلکس. [ن ک] (() به‌معنی نالکس است که 
سر دیوار باشد و این لفت با لفت بالکس با 
بای ابجد ظاهراً تمحیف‌خوانی شد» باشد. 
(برهان قاطع) (از آتندراج). کنگرة سر دیوار. 
(ناظم الاطباء). 

فلکة. [ن /ن کَ] (ع )یک دانة زعسرور. 
(ناظم الاطباء» یکی نلک است. (منتهی 
الارب). رجوع به نلک [ن /نٍ ] شود. 

نلکه. [ن ک ۸ ] () ازگیل. (یادداشت 
مولف). رجوع به ازگیل شود. | آمله. (فرهنگ 
فارسی معین). رجوع به آمله شود. 

نلم. [ن] (ص) خوب. زیبا, (جهانگیری) 
(برهان قاطع) (آتدراج) (انجمن آرا) (ناظم 
الاطباء). اعلا (ناظم الاطباء): 

مجلس آن خوشتر و بهتر که تو در وی نبوی 
مجلس نلم و خوش آن است که آثی و روی. 

سوزنی (از جهانگیری). 

نلند. [ن ل] () بیل. (ناظم الاطباء). و رجوع 
به فرهنگ شعوری ج ۲ ص ۳۸۰ شود. 

ثلفل. [ن ن ] (ع ص) مرد سست و ضعیف. 
(منتهی الارب) (آنتدراج). 

نلوسه. [ن س /س ] (خ) دی است از 
دهستان گورگ سردشت بخش سردشت 
شهرستان مهایاد. در ۲۵هزارگزی شمال 
سردشت در مئطقةٌ کوهتانی جنگلی 
معتدل‌هوائی وأقع است و ۱۸۲ تن سکهه دارد. 





آبش از چشمه, محصولش غلات و توتون و 
حبوبات شفل اهمالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج ۴). 

نم. [ن] (۲۸ تری. رطوبت. (انجمن آرا) 
(آتدراج). رطوبت اندک. (برهان قاطع). 
رطویت و تری اندک. (ناظم الاطباء). نعج. 
ندی. بلل. نداوت. تدوت. (یادداشت مولف)؛ 
به دریا به آب اندرون تم نماند 


که‌چوبته را شاه بایست خواند. فردوسی. 
چو از دامن ابر چن کم شود 

پیابان ز باران پر از تم شود. فردوسی. 
نه از ریختن زآن دوان کم شدی 


نه آن خشک رالب پر از نم شدی. فردوسی. 


نم. ۳۱۳۷۳۳۹ 


به خوشه درون چون گهر در صدف 
ته با کشز نم بود و بیمش ز تف. 

شمسی (یوسف و زلیخا). 
| گرچه نرم باشد نم چو بر پولاد از آن زنگی 
پدید آید کجا ریزد ز پولادش مگر سوهان. 


۲ 
سخن را به نم کن به دانش که خا ک 

امد به هم تأ ندادیش نم. اصر‌خرو. 
با منود تم 

نه با دوستان تو در نار تف. مسعودسعد. 
سر به‌سوی زمین فروبرده 

به نمی نف ه ادم جرف تا 
نم و دم تیره کند آینه وین آینه ین 

کزنم گرم و دم سرد مصفایند. خاقانی. 
نم شبم به گل رسد شبها 

هم نمی بر سراب می‌چکدش. ‏ خاقانی. 
||طراوت. (برهان قاطع). || اب اندک. 
(فرهنگ فارسی معین): 

بگفتد با او که رستم نماند 

از آن غم به دریا درون نم نماند. . فردوسی. 
ببسحتی ز دور آژدها را به دم 

ز آب آتش آوردی از خاره نم. اندی. 


دریا سبل توست نم از ناودان مخواه. 


خاقانی. 
||قطره. (فرهنگ فارسی معین): 
هم نمی بر سراب می‌چکدش. ‏ خاقانی. 
زاشک و آه من در هر شماری 
بود دریا نمی دوزخ شراری. نظامی. 
|| زاله. (ناظم الاطباء). باران: 
فحن باغ بین ز ابر و زنم 
گشته چون عارض بان خرم. دقیقی. 
یامد همی ز آسمان آب و تم 
همی برکشیدند نان با درم. فردوسی. 
زمستان که بودی گه باد و نم 
بر آن تخت ہر کی نبودی دژم. فردوسی. 
به گیتی ندیدی کسی را دژم 
وز ابر اند رآمد به‌هنگام نم. فردوسيی. 
خاک‌هر روزی بی‌عطر همی گیرد بوی 
آسمان هر شب بی‌آبر همی بارد نم. 

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص‌۲۳۵). 
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته‌اند 
چون کل سوری بر باد سحرگاهی و نم. 

فرخی. 


مرا نواین باغی است روی ان بت‌روی 


۱-فارسی: mam‏ از: *namna‏ = 08502 
ماند ۷20 از پارسی باسان = ۱۵082* 
۵ آمده. افغانی: ۰0۵۳۳۵ 00۳0۵ پهلوی: 
nam .namb‏ بلوچی: ۰۳2۲۳ (شینم. مه)» 
کردی: ۰۳67۳ 0670 (مرطرب). (حاثیه برهان 

قاطع ج معین). 


۳۳۷۳۰ نم. 


کز آسمان چو دگر باغها نخواهد نم فرخی, 
پارنده به دوستان و یاران بر 


نم نیست غم است مر غمامش راء 


ناصرخسرو. 
زیر که ا گر چو ابر برشد 
از دود سیه نیایدت نم. ناصرخسرو. 
. گرنبارد در چمن نم بر نیارد از زمین 
خاک خا کر شود دریا همه صحراشود. 
ناصرخرو. 
نم عدل تو بر کشت اميد آن کسان بادا 
که سلکت از دعاشان شد قوی‌بنیاد و مستحکم. 
سوزنی. 
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم. 
سوزنی. 
آب چون تار هم از پوست خورم 
چون نابم نم نیسان چه کنم. خاقانی. 
||اشک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی 
معین)* 
همی رفت با دل پر از درد و غم 
پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم. فردوسی. 
بیامد پر از خون دو رخ يلم 
روان پر ز داغ و رخان پر زتم. فردوسی. 
همه شاد گشتند و خرم شدند 
ز شادی دو دیده پر از نم شدند. فردوسي. 
شود ز اشک او درد بیمار کم 
زرخ م زنگ بزداید از دیده نم. اسدی. 
آن را نتوانی تو دید هرگز 
با خاطر تاریک و چشم پرنم. ناصرځرو. 


ز بهر عدت روز قيامت 
تو را در چشم و دل نار و نمی کو. سنائی. 


شک نکنم هیچ کآن بنفشه و ستبل 

از نم این چشم سیل‌بار برآمد. سوزنی. 

کزنم گرم و دم سرد مصفا بینند. خاقانی. 

دور سلیمان و عدل بيضة آفاق و ظلم 

عهد مسیحا و کحل چشم حواری و نم. 
خاقانی. 

نم چشم آبروی من ببرد از ب بسکه می‌گريم 


چراگریم کز آن حاصل برون از نم" نمی‌ینم. 
سعدی ( کلیات چ فروغی ص ۸۲۲). 
ا((ص) مجازا تر . مرطوب. (آندراج). تم‌دار, 
نمنا ک.(فرهنگ فارسی معین): 
نیست پیکان تو را در دل خون‌گشته قرار 
بگذرد آب به‌سرعت ز زمینی که نم است. 
تأثیر از آنندراج). 
نم از آتش برآوردن؛ کار محال کردن؛ 
گرقدمت شد به يقین استوار 
گردز دریا نم از آتش برآر. نظامی. 
< نم از چشم چیدن؛ اشک از روی پاک 
کردن و تسلی دادن و دلوازی کردن. (ناظم 
الاطباء). 
نم افکندن؛ خشک شدن. برطرف شدن 
رطوبت: 


کمندو سلیحش چو بفکند نم 
زره را پپوشید شیر دژم. فردوسی. 
نم برداشتن! سین 4 ؛ نم کشیدن. مرطوب شدن: 


آبروئی که بود عاریتی روسیهی است 
همه زنگ است | گر آینه بردارد نم 
بیدل (از آنندراج). 
نم برون ندادن؛ اندک و یا هیچ ندادن و 
بخيل وليم شدن. (ناظم الاطیاه). رجوع به 
ترکیب نم بیرون ندادن و نم پس ندادن شود. 
نم به نم رسیدن؛ در تداول کشاورزان. 
امدن باران به اندازه‌ای که به زمین فروشده و 
با نم و تری زیر زمین تلاقی کند و عرب نیز 
آن را التسقاء شریان و التقاء شروان گوید. 
(یادداشت مولف). 
نم یرون (برون) ندادن؛ نم پس ندادن. 
تراوه نکردن. تری نتراویدن ۲: 
بی شکست این شیشه نم بیرون نداد 
رخت شادی را به سیل خون زدند. 
زلالی (از آنندرا اج). 
دل راز تو از تو هم نهان داشت 
این ظرف برون نمی‌دهد نم. 
واله هروی (از آنندراج). 
- |[کنایه از ریزش کم هم نکردن. گویند: 
فلان نم بیرون نمی‌دهد؛ یعنی یک قطره 
ریزش ندارد. پر سک است . (آنندراج). 
رجوع به ترکیب لم پس تدادن شود. 
- |[راز نگفتن. (آنندراج). لب به رازی 


نگشودن. با همه تهدید و اصرارها افشای . 


رازی تکردن و نکته‌ای پروز ندادن. 
نم پس ندادن؛ تری نتراویدن. 
= ||مجازا, هیچ ندادن. دیناری ندادن, با 
انتظاری که بود کمترین چیزی ندادن. هیچ 
تمتمی ندادن. کمترین و کوچکترین عطانی 
نکردن. سخت بخل و اساک‌کردن. حتی اقل 
مبلغ و مقدار ندادن. (یادداشت مولف). اندک 
فیضی نرساندن. لب به سخنی نگشود دن 
رجوع به ترکیب قبلی شود. 
- نم داشتن ن؛ مر طوب بودن. خیسیده بودن. 
خشک و محکم نبودن؛ 
دل از همدوشی عکسی تو بر آئینه می‌لرزد 
که تو مست می نازی و این دیوار نم دارد. 
بیدل (از آنندراج). 
> |امجازاً گویند: ساعش نز نم دارد؛ یعنی 
ساعت سعد و وقت مناسبی نیست. همچنین 
در مورد کی که عبارتی را غلط خوانده با 
نوشته است گوبند: سوادش ز 
کشیده‌است. 
- نم کشیدن؛ مر طوب شدن. نم گرفتن* 
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز غم 
به تیغ هر ورقش راز هم جدا کردی. 
کلیم (از آنندراج). 
نم گرفتن؛ تر شدن. (ناظم الاطباء). نم 


نم دارد انم 


نما. 


کشیدن. خیس و مرطوب شدن: 
مژه چون کاس چینی نم گرفته 
میان چون موی زنگی خم‌گرفته. نظامی. 
= نیم‌نم؛ مر طوب. نیمه‌مرطوب. که اندک 
رطوبی دارد. که کاملا خشک یست؛ 
که‌با زآمدی جامه‌ها نم نم 
بدین کارکرد از که یابی درم. فردوسی. 
نم (ن] (ل) نیم. نصف". (فرهنگ فارسی 
معین). رجوع به نم‌داشت شود. 
نم. [نمم] (ع مسص) س‌خن‌چینی کردن. 
(زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از 
منتهی الارب). |افاش كردن سخن رابه 
اشاعت و افساد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از 
اقرب الموارد). فاش کردن خبر را به قصد 
فسته‌انگیزی و ای‌جاد وحشت. (از ناظم 
الاطباء). || آراستن سخن را به دروغ. (از 
منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الصوارد). 
|| بر آغالانیدن. (از منتهي الارب) (آنندراج). 
برآغالانیدن قوم را بر همدیگر و برانگیختن 
آنها را. (از ناظم الاطباء). ||دمیدن و برآمدن 
بوی مشک. (از منتهی الارب), ساطع شدن 


رایحۀ چیزی. (از اقرب الموارد). |[(ص) 


سخن‌چین. (منتهی الارب) (آنندراج). نام 
(اقرب الموارد؛. ج» نخون, آنتاء»نم. |( 
نفس. |أحركت. (منتهی الارب) (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). جنبش, (ناظم الاطباء). 
نم [نمم] لع ص لاج لم بسسه‌معتی 
سخن‌جین. (از اقرب الموارد) (از الصنجد). 
|اسخن‌چین, نمة مزنث. (آنندراج). رجوع به 
معنی قبلی شود. 
نم آ گین. [ن] اص مسرکب) نمگین. 
(انندراج). 
نم آلو۵. [ن] (زمسف صرکب) مرطوب. 
خیس. کنایه از چشم گریان. 

فها. [نْ /ن /:) () صورت ظاهر. (فرهنگ 
فارسی معین). آنچه در معرض دید و برابر 
چشم است: 

بسی فربه نماید انکه دارد 

نمای فربهی از نوع آماس. ستائی. 


1-نل: بە‌غیر از نم. 

۲ -دو بیت شاهدایین معی درانندراج_ 
به‌ترئیب شاهد برای معانی دوم و سرم این 
ترکیب امده است. 

۳- در اقدم نسخ کلیله و دمته «سوختهةً 


نم‌داشت» (سوخته نیم‌داشت) آمده. رجوع شود 
به کلیله و دمنه ج ینوی ص ۵۰ حاشيةه سطر ۳ 
(از فرهنگ فارسی معین). 


۴-فرهنگ‌ها این کلمه رابه فتح و ضم اول 
ضبط کرده‌اند و حال آنکه صورت پهلری 
7هال0۱۳ است. در تداول هم به کر اول [نٍ] 
است جه به‌صورت ساده: نمای عمارت. و جه 
مرکب: رونما. خوش ‌نما. بدنما, 


نما. 


برمۀ بیننده چو نرگس نماش 
سوسن آفعی چو زمرد گیاش. 
|انشان. نمودار. مظهرة 

چون فضل رییعی نه که چون فصل ربیعی 

خاقانی. 

|ادر اصطلاح بنایان. نمای بنا و عمارت. 
انچه از بیرون‌سوی دیده شود. (از یادداشت 
مولف). منظرة خارجی بنا و عمارت. 
(فرهنگ فارسی معین). |[(نف مرخم) 
ب‌صمورت مزید مؤخر و نیز در ترکیب بدین 
معانی اید: ۱- به‌منی نماینده و نشان‌دهده: 
آب‌نما. بادتما. پانما. جهان‌نما. چهره‌نما. 
خودتما. دندان‌نما. دورنما. راهنما. رونما. 
سراپانما. صواب‌نما. قله‌نما. قدرت‌نما. 
قطب‌نما. گاه‌نما. گبدنما. گندم‌نما. گیی‌نما. 
معجزنما. مکارم‌نما. هنرتما. ۲-به‌معنی 
کننده:استم‌نماء داورینما. ۳- به‌معنی شکل و 
متظره: بدنما, خوش‌نما. ۴- مخفف نموده 
است: خسواب‌نما. (یادداخت مسولف). 
انگشت‌نما. دست‌نما. شب‌نما. ۵- به‌معنی 
شییه و سانند: ابرنما. اهل‌نما. دوست‌نما. 
سنگ‌نما. لعل‌نما. 
فهاء [ن] (از ع. امص)" نمو. بالیدگی. (ناظم 
الاطیاء). افزایش. (غياث اللفات) (ناظم 
الاطباء). رشد. بالش. باتدگی. گوالش. 
گوالیدگی. (یادداشت مولف): 

آنکه همی گندم سازد ز خا ک 


ان ته خدای است که روح نماست. 


نظامی. 


تاصرخرو. 
سپهر و عنصر و روح تما را 
خدا خوائی چنین کفر است ما را. 
تاصرخرو. 
تا چنانکه خواهد بالید بالد و تمام شود و اين 
بالیدن و فزون شدن را به تازی نشو ونما 
گویند.(ذخیر: خوارزمشاهی). 


تا بقا مايه نما باشد 
ثقةالملک را بقا باشد. معودسعد. 
این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن 
وآن چو ملخ می‌برد کشت دین را نما. 

۱ خاقانی. 
هین که اسرافیل وقتند اولیا 
مرده راز ایشان حیات است و نما. مولوی. 
- زشو و نما. رجوع به همین مدخل شود. 


||بالیدن. بلند شدن. (غیاث اللغات). گوالیدن. 
برآمدن. افزون شدن. (بادداشت مولف). 
رجوع به نماء شود. 
نماء . [ن] (ع مص)" گوالیدن. (از سنتهی 
الارب). اقزون شدن. (دهار). نمو. زياد شدن و 
افزون شدن مال و جز آن. (از اقرب الموارد). 
|ابلند برداشتن و سیر افروختن آتش را. (از 
منتهی الارب). بللد برافروختن و شعله‌ور 


ساختن آتش را. (از اقرب السوارد). ||فربه 
شدل مردم. |إبرآمدن و بلند گردیدن اب. 
|ابرآمدن و افزون شدن رنگ. (متهی الارب) 
(از اقرب الصوارد). غلیظ و پررنگ شدن 
سیاهی خضاب بر دست و موی و پررنگ و 
سیاه شدن مرکب بعد از نوشتن. (از اقرب 
الموارد). |زگران گردیدن نرخ. (از منتهی 
الارب). بالا رفتن و گران شدن قیمت. (از 
اقرب الموارد). ||برداشتن حدیث و خبر به 
کی |اپرداسته شدن سخن و حدیت. 
|اسخن رسانیدن به وجه نیکوئی و اصلاح. 
(متهی الارب) (از اقرب الموارد). |[نسوب 
نمودن به سوی کسی. (از منتهی الارب). 
نبت دادن کی را به پدرش. (از اقرب 
الموارد). ||ناپدید شدن شکار و مردن آن در 
جائی دور از چشم شکارچی. (از اقرب 
الموارد). ||([مص) افزونی. (دهار). زیادت. 
برکت. گوالش. (یادداشت مولف). نما 
نمائق. ان ء)(ع ص,. !) ج نميقة. رجوع به 


تمیقة شود. 
نمانم. ن ء] (ع !)ج نميمة. رجوع به نميمة 
شود. 


نماد. [ن /ِ /نْ](اسص) نمود. (برهان 
قاطع) (لغت فرس اسدی ص ۱۱۴) (اوبهی) 
(آنندراج) (ناظم الاطباء). ||(نف مرخم) 
به‌معتی فاعل هم امده است که ظاهرکنده 
باشد. (برهان قاطم) (آنندراج). نماینده و 
ظاهرکننده. (ناظم الاطاء). رجوع به نمادن 
شود. 
نمادن. [ن /ښِ 7 د] (مسسص) ن‌مودن. 
(حاشية فرهنگ اسدی نخجوانی) (از برهان 
قاطع). نخان دادن. (فرهتگ فارسی معین). 
ظاهر کردن. نمایان گردانیدن. (از برهان 
قاطع) (از آتدراج): 

زان گشاید فقع که یگشادی 

زان تماید تو را که بنمادی. 

عنصری (از حاشية فرهنگ اسدی نخجواتی). 
نمار. [َنْ /نَ] (()۲ ایما. اشاره. (برهان قاطع) 
(انندراج), از پرساخته‌های دساتیر است. 
رجوع به فرهنگ دساتیر ص ۲۷۰ شود. 
نمار. [ن ] (() مالیات فوق‌العاده. نماری,از 
اصطلاحات عهد ایلخانان است. (از فرهنگ 
فارسی معین). 
تمار. [نِ ] (ع !)ج نمر. رجوع به نمر شود. 
اج تير رجوع به ثیرةشود. 
نمار. [ن) ((ج) دی است از دهستان 
نمارستاق بخش نور شهرستان آمل. در 
۵۳مزارگزی جنوب غربی آمل و 
۸هزارگزی خرب جاد: آمل به لاریجان 
واقع است و ۲۰۰ تن سکنه دارد. آبش از 
چشمه. محصولش غلات و لبنیات» شغل 
مردمش زراعت و گله‌داری است. مرتع 


نماز. ۲۳۷۳۱ 
خوشآب‌وهوای دریاوک جزو این ده است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). و رجوع به 
سفرنامة مازندران و استراباد ص ۱۳۹ شود. 
نماردة. [نْ ر د] (ع !) ج نمرود. (اقرب 
الموارد) (یادداشت مولف). رجوع به نمرود 
شود. 

نمارستاق. [ن ر] (اخ) یکی از دصتانهای 
ییلاقی بخش نور ثهرستان آمل است. اين 
دهستان از ۱۵ آبادی کوچک و بزرگ تشکیل 
شده است. جمعیت دهتان در حدود ۱۹۰۰ 
تن است و قراء مهم آن عبارت است از: سواء 
شیخ‌محله, امره, نمار. اب دهات این دهتان 
از چشمه و محصول عمد: ان غلات و لبنیات 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایبران ج۲). و 
رجوع به سفرنامة مازندران و استراباد ص ۵۶ 
و ۱۴۹ شود. ۱ 

نمارق. [نْ ر) (ع ج نمرقة. رجوع به 
نعرقة شود. 

نمازة. [نِ ر ](ع !اج نمر رجوع به نمر شود. 

نماری. [ن ] () سیاه دارای خطهای سپپد. 
(ناظم الاطباء). تقاط و خطوط سيه و سقید. 
(فرهنگ خطی). ||جایی که در آن گوسپندان 
را از سیب گرگ حفظ کرده محصور 
می‌نمایند. (ناظم الاطیاء). جاهائی که برای 
صد گرگ سازند و گوسفندان در آن بندند. 
(فرهنگ خطی). در فرهنگ‌های دیگر دیده 
نشد. و رجوع به نامرة و نامورة شود. 
نماری. [ن] (() رجوع به نمار به‌منی 
مالیات فوق‌العاده شود. ||(ص نسبی) شوب 
به نمار (از فرهنگ فارسی معین). 
نماری. [ن ری‌ی ] (ص نسبی) موب 
است به تماره که بطونی از قبایل می‌باشند. (از 
ا 
نماز. [ن] ()" خدمت و بندگی. (جهانگیری) 
(رشیدی) (انجمن آرا). خدت‌کاری. (غیاٹ 
اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بندگی, 
اطاعت. فرمان‌برداری. (یرهان قاطع) (ناظم 
الاطباء). |اسجده. (رشیدی). سجود. (یرهان 
قاطع) (انجمن آرا). سر به زین نهادن. 


١‏ -نیز در تمام معانی رجوع به نّماء شود. 

۲ - نمی يَلْمى تفا و تما و ماء و نمی (افرب 
الموارد). ٠‏ 

۳- آقای حکمت در پارسی نغز ص۱۸۴ این 
کلمه را مصحف انماد» پنداشه‌اند. (حاشيهة 
برهان قاطع ج معین). 

۴-پهلری: 03۳86 از ایرانی باستان: -02۳ 
(خم شدن, تعظیم کردن)» قیاس شود با 
اوستائی: 06۳3 (دعا)ء هندی باستان: 
5 پا زند: 200227 اشسغانی: «nmûnj‏ 
بلوجی: ۰027۳۵50 2۷۵51 کردی: ۰۳۷۲۱ 
ny‏ (نماز) زازا: ۳9۳۵ اورامانی: 08۳182 
گیلکی: 02۳82 (حاشية برهان قاطع چ معین). 


۲۳ نماز. 


(آتدراج). سرفرودآوری برای تعظیم. سجده. 
(فرهنگ فارسی معین). کرنش. تکريم. 
۳ 

یه نماز آمدن؛ خم شدن به نشانة تکریم و 
تعظیم. (یادداشت مولف), 

در تماز آمدن؛ سجده کردن. تعظیم کردن؛ 
چو نزدیک ربتم فراز آمدند 
به پیشش همه در نماز آمدند. 
کنیزان گلر خ فراز آمدند 


همه پیش جم در نماز آمدند. 


فردوسی. 


اسدی. 
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابی است 
که‌گر بیند زندیق در نماز آید. سعدی. 
|| پرستش. (غیات اللغات) (برهان قباطم). 
ادای طاعت. (یرهان قاطع). طاعت و عبادت 
ایزدتعالی. (انجمن ارا). عبادت و عرض نیاز 
به‌سوی دای عالمیان به طریقی که در 
شریعت پیمران وارد شده. (ناظم الاطباء). 
نیاز. (جهانگیری): 

چنین گفت امروز شاه از نماز 


همانا نیاید به کاری فراز. فردوسی. 
او بیان می‌کرد با ایشان به راز 
سر انگلیون و زنار و نماز. مولوی. 


ااصلوة. (السامی). نوعی عبادت منخصوص 
امل اسلام. (انندراج). عیادت مختصوص 
ملمانان که به‌طور وجوب و در شبانه‌روز 
پنج بار ادا کند. صلاة. (از فرهنگ فارسی 
معین)* 
عهد و میثاق خویش تازه کنیم ۱ 
از سحرگاه تا به وقت نماز. اغاجي. 
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز 
.سر بتابد بی‌شک او را کرد باید سنگار. 
فرخی. 
ميان دو نماز پیشین و دیگر به خانه‌ها 
بازشدند. (تاریخ بهقی ص ۳۶۱). مصلی نماز 
افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه. 
(تاریخ بیهقی). رسم خطية نماز را خطیب به 
جای اورد. (تاریخ پهقی ص ۲۹۳). 
گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین 
واجي نشود تا نشود عقل مخیر. 
ناصرخرو. 
نماز را یه حقیقت قضا توان کردن 
قضای صحیت یاران تمی‌توان کردن. 
خواجه عبدانه انصاری. 
با جود تو هت از دگران خواستن چیز 
بر ساحل دجله چو نمازی به تیمم. سوزنی. 
زو دید آن نماز که قائم بود الف 
را کعبماند دال و تشهد نمود لام. 
قنوت من به نماز و نیاز در این است 
که‌عافتا و قنا مه ما قضیت لا. 
از پی سجدۀ رخ تو چنان 
عایدان در نماز می‌غلطم. 
سائلی پرسید واعظ رابه راز 


خافانی. 
خافانی. 


خاقانی. 


موی عانه مت تقصان در تماز 

گفت واعظ چون شود عانه دراز 

بس کراهت باشد از وی در نماز 

یا به نوره یا ستره بسترش 

تا نمازت کامل آید خوب و خوش. مولوی. 


پیش تماز بگذرد سرو روان و گویدم 

له اهل دل منم سهو نماز می‌کنی. سعدی. 

دیگر از آن جانبم نماز نباشد 

گر تو اشارت کنی که قبله چنین است. 
سعدی. 


کلیددر دوزخ است آن نماز 
که‌در چشم مردم گزاری دراز. 
سعدی (بوستان چ یوسفی پیت 4۲۶۶۸ 
در نمازم خم ایروی تو با یاد امد 
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد. حافظ. 


به راهش سر نهادیم و گذشتیم 
نماز رهروان کوتاه باشد. 

سلیم (از آنندراج). 
و رجوع به صلاة شود. 
- پنج‌نماز؛ نماز صح و ظهر و عصر و مغرب 
و عشاه 
هر پنح‌نماز چون کنی روی 
سوی در کامران کعبه. خاقانی. 
= نماز ادینه؛ نماز جمعه. رجوع به صلاة 
شود. 
- نماز آفتاب گرفتن؛ نماز کوف. رجوع به 
صلاة كوف شود. 


نماز آیات؛ نمازی که به‌هنگام وقوع زلزله 
یا گرفتن خورشید و ماه یا وزیدن طوفان 
منک وگ ا 
خوانند. و دو رکعت است. رجوع به صلاة 
کوف‌شود. 

- نماز استخاره: نمازی است به دو رکعت به 
نیت استخاره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع 


به صلاة استخاره شود. 

= نماز استسقاء؛ نماز باران. رجوع به 
صلا:الاستقاء شود. 

- نماز باران؛ نمازی که هنگام خشی‌سالی 
در طلب باران خسوانسند. رجوع به 
صلا:الاستقاء شود. 


نماز بام؛ نماز بامداد. نماز ا 

- |[وقت نماز بامداد. پیش از سر زدن 
آفتاب. علی‌الصباح؛ دیگر روز دوشنبه نماز 
بام حصار بتند. (تاریخ سیتان). 

= نماز بامداد؛ تماز صبح. نماز بام. دوگانه: 
امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. 
(تاریخ بیهقی). تا وقت نماز بامداد هقت 
فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بهقی ص ۳۵۷. 
ونماز بامداد را به حضرت خواجه ادا کردم. 


(انیس‌الطالبین ص ۱۵۹). 
- نماز پسین؛ نماز عصر. رجوع به صلاة 
شود. 


تما 


نماز پیشین؛ نماز ظهر. چهار رکعت نمازی 
که هنگام ظهر خوانند. صلوةالظهر. صلوة 
اولی؛ و نماز پیشین يکرد. (تاریخ بیهقی 
ص ۱۱۷). و اتفاقا هوا ابر بود. خواجه از من 
پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است. به 
ادای فسرض نماز پیشین مشغول بودند. 
(انیس‌الطالبین ص ۸۵). رجوع به صلاة شود. 
- ||ظهر. دقایی ساعت نختین بعد از ظهر. 
(سبک‌هتاسی) (از فرهنگ فارسی معین). 
هنگام نماز ظهر. نیم‌روزه 
به گونةشب روزی برآمد از سر کوه 
که‌هیچ گونه بر او کارگر نگشت بصر 
نماز پیشین انگشت خویش رابر دست . 
همی ندیدم و أین از عجایب است و عبر. 
فرخی. 
بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن 
گرفت خویشتن و مرا پیش بنشاند تا بیاض 
کردمی و تا نماز پیشین در آن روز کار شد. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۴۳۳). از چاشتگاه تا نماز 
شین روزگار گرفت تا همگان بگ ذشتد. 


(تاریخ بهقی). نماز بشن احمد دررسید و 


وی از نزدیکان و خاصگان ساطان مسمود 

بود. (تاریخ بیهقی ص ۶۶ پس کیومرث 

برفت چون از نظر ایشان غایب شد نماز 

پیشین بود. (قصص‌الانبیاء ص۳۳). نام او را 

طلب نمائیم تا فردا نماز پیشین بیاید. 

(انیس‌الطالبین ص ۱۳۹). 

نماز تسبیح. رجوع به صلاة تسبیح شود. 

-نماز تهجد؛ نماز شب. رجوع به صلاة شود. 

- نماز جعفر طیار؛ نمازی است چهاررکعتی 

با دو تشهد و دو سلام که گویند پیفامیر آن را 

به جعفر طیار آموخت. (از فرهنگ فارسی 

معین). رجوخ به صلاة جعفر شود. 

- نماز جماعت؛ نمازی که دست‌جمعی 

خوانند و در آن به امام اقتدا کنند. مقابل نماز 

فرادی: 

به مجمعی که فتادی باز با یاران 

کددر نماز جماعت شتاب کار است. 
صائب (از آتندراج). 

- نماز جمعه؛ نماز آدیته. نمازی که روز 

جمعه به جماعت گزارند. 

= نماز چاشت؛ صلاءالاویین. صلاة ضحی. 

(فرهنگ فارسی معین). رجوع به صلاة 

ضحی شود. 

نماز چاشتگاه؛ نماز ضحی, (السامی). نماز 

چاشت. رجوع به صلاة ضحی شود. 

نماز حاجت؛ دو رکعت نمازی که به نیت 

پرآورده شدن حاجتی خوانند. 

- تماز حرب؛ نماز خوف. نمازی که در 

میدان جنگ و از بم دشمن شکته خوانند. 

رجوع به صلاة خوف شود. 

- نماز خسوف؛ نماز آیات. نمازی که هنگام 


۲۲۷۳۳  .زامن‎ 


پس پیمبر عله‌السلام نماز دیگر علی و سعد 


گرفتن ماه خوانند؛ 
همه دیده ز مژگان کند نماز خسوف وقاش... را بر جمازه بفرستاد. (ترجمة طبری 


که جسم خا کی‌من در میانه حایل شد. 
نعمت‌خان عالی (از آنندراج). 
- نماز خفتن؛ صلوة عشاء و آخر. صلوة 
عتمه. (لسامی). نماز عشاء. چهار ركست 
نمازی که بعد از نماز مغرب و هنگام خفتن 
خوانند: شی نماز خفتن گزارده بودند و بر در 
مجد ایستاده. (انس‌الطابین ص ۸۷). بعد از 
ادای نماز شام و نماز خفتن بوی سیب به مشام 
من رسید. (انیس‌الطالیین ص۱۵۹). 
- ||هنگام نماز عشاء. پاسی از شب گذشته: 
و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ فیروزی دفن 
کردند.(تاریخ بهقی). و نماز خفن سوی 
تکین‌اباد رفتند. (تاریخ بیهقی). رجوع به 
صلاة ونماز عشاء شود. 
-نماز خوف؛ تماز حرب. رجوع به صلاة 
خوف شود. 
- نماز دگر؛ نماز دیگر. نماز عصر: 
به عد و نشره و آدینه و نماز دگر 
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب. 
خاقانی. 
رجوع به نماز عصر و نماز دیگر شود. 
- ||موقع نماز عصر. پسین: 
تا نباشد چو سپیده‌دم هنگام زوال 
تا نباشد چو نماز دگری وقت سحر. فرخی. 
روزت به نماز دگر آمد به همه حال 
شب زود درآید چو نماز دگر آید. 
(از قابوسنامه). 
هر نماز دگری بر افق از قوس‌تزح 
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل. انوری. 
- تماز دیگر؛ صلوءالوسطی. صلوة عصر. 
نماز عصر. چهار رکعت نمازی که پس از نماز 
ظهر خوانند: و نماز دیگر را صلوةالوسطی 
خوانند... چنان گفته‌اند که صلوةالوسطی نماز 
عصر بود. (ترجمة طبری بلعمی). سلیمان به 
آقاب نگرید آفتاپ فروشده بود. نماز دیگر 
از وقت گذشته بود. (ترجمة طبری بلعمی). 
خدمت تو بر ملمان چون نماز دیگر است 
کزپس وی نهی باشد خلق را کردن نماز. 
۱ متوچهری. 
روزت صلای شام هم از بامداد زد 
تو در نماز دیگر و یشن جه مانده‌ای. 
خاقانی. 
ونماز دیگر و شام بر من قضا شده بود. 


(انیس‌الطالبین ص ۱۰۸). وضو ساختم و تماز. 


دیگر و نماز شام را قضا کردم. (انیس‌الطالبین 
ص۹ ۳۰ 

- ||هنگام نماز عصر. پین‌گاه. هنگام عصر. 
نزدیکی‌های غروب: یک روز نماز دیگر 
الیانوس در سراپرده ایستاده پود بر اسب با 
خاصگان خویش. (ترجمة طبری بلعمی). 


بلعمی). روز یکشنبه بیست‌وششم شعیان به 
جوین نماز دیگر نا گاه خویشتن اندرانداخت 
و مردمان غافل بودند به خانه‌های خویش 
بازآمده. (تاریخ سیستان). ونماز دیگر مدب 
چونبازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی. 
(تاریخ بیهقی ص ۳۵۷). و پل را نگاه داشتند 
تا نزدیک نماز دیگر سخت نیک بکوشدند. 
(تاریخ بیهقی). نماز دیگر ملک زنگار را به 
نان خوردن خواند. (مجمل التواریخ). 
بیچاره کی که در فراقت 

روزی به نماز دیگر آرد. 

خواجهة ما قدس الله روحه در قصر عارفان 
بودند و روز تماز دیگر بود. (انیس‌الط‌الیین 
ص۱۷۹). 

نماز رغائب. رجوع به رغائب شود. 

- نماز زلزله؛ نماز آیات. رجوع به نماز 
خوف و صلا كوف شود. 

نماز سفر؛ تماز قصر. نماز شکسته. نمازی 
که مسافر در راه سفر خواند در صورت 
اجتماع شرایط آن و آن ب‌جای چهار ركعت 
دو رکعت است. رجوع به صلاة شود. 

- نماز شام؛ نماز مفرپ. صلوة مقرب. صلوة 
عشاء اولی. سه رکعت نمازی که در اول شب 
پس از غروب آفتاب و پیش از نماز خفتن 
خوانند؛ 


سعدی. 


نماز شام را چندان‌که خواندند 
که‌دشت از کشته شد با پشته هموار. 

فرخی. 
بعد از ادای تماز شام و نماز خفتن بوی سیب 
به مشام من رسید. (انیس‌الطالبین ص۵۹ ( 
رجوع به صلاة شود. 
- ||سر شب. اوایل غروب: 
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت 
محمد عربی با جماعت احرار. فرخی. 
در اول ماه جمادی‌الا خر به سال ۴۹۹ در 
آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام 
پدید آمدی تا نیم‌شب یا زیادت. (تاریخ 
سیستان ص ۳۹۰). در وقت حاجب بککن 
او را به قلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ 
بیهقی). و یارانم مطربان و قوالان بردیمی و 
آن‌جا چیزی خوردیمی ونماز شام 
بازگشتیمی. (تاریخ بیهقی). و نماز شام فرمود 
سلطان تا جواب نامه حشم... بازبشتد. 
(تاریخ بهقی). 
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش 
روز مراد دشمن او شد نماز شام. سوزنی. 
روز به نماز شام کشید. (سندبادنامه ص ۱۸۳). 
تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت 
و به علف محتاج شد. (ستدبادنامه ص ۵۸). 
چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم 


نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال. 
سعدی. 

به درواز؛ کلاباد رسیدم نماز شام شده بود. 
(انیس‌الطالبین ص۱۵۹). و قرب پانزده‌هزار 
کس از نماز شام تا صباح به نهب و غارت 
مشفول بودند. (حیب‌الر ج٣‏ ص ۱۵۵). 
- نماز شب؛ صلاة‌اللیل. نمازی است به 
هشت رکست که وقت خواندن آن از آخر شب 
تا فجر است. (فرهنگ فارسی معین): 
همان بر دل هر کسی بوده دوست 
نماز شب و روزه آین اوست. فردوسی. 
علی‌الجمله همه رافضیان بودند پیشانی سیاه 
یکرده چنانکه اینها که نماز شب می‌کنيم, 
( کاپ القض ص ۲۸۷). رجوع به صلاة شود. 
- نماز شفع؛ دو رکعت نماز مستحب است که 
پس از هشت رکعت نماز شب خوانند. 
- نماز شکته؛ نماز قصر. نماز مسافر. نماز 
سفر. رجوع به صلاع شود. 
نماز صبح؛ صلوة صبح. نماز بامداد. نماز 
بام. دو رکمت نماز واجبی که پش از طلوع 
آتاب خوانند. دوگانه. رجوع به صلاء شود. 
- نماز ظهر؛ نماز پیشین. صلوةالاولی. چهار 
رکعت نماز واجبی که پس از اذان ظهر 
خوانند. رجوع به صلاة شود. 
نماز عشاء؛ صلوة اخیره. عشاء اخیره. 
(یادداشت مولف). نماز خفتن. چهار ركعت 
نماز واجبی که شب‌هنگام و پس از نماز 
مغرب خوانند. رجوع به صلاة شود. 
نماز عصر؛ نماز پسین. صلوءالعصر. 
صلوةالوسطی. نماز دیگر. نماز وسطی. چهار 
رکعت نماز واجیی که هنگام عصر و بعد از 
نماز ظهر خوانند. رجوع به صلاة شود. 
- نماز عید؛ نمازی که در روز عد قربان با 
روز عید فطر در نمازگاه و مصلی برون شهر 
خواند: 
غم از دل می‌زداید چون صباح عید رخارت 
نماز عید واجب می‌کند بر خلق دیدارت. 

صائب (از آنندر اج). 
رجوع به صلاة عیدین شود. 
= نماز عید فطر؛ نماز فطر. نماز عید. 
- نماز عید قربان؛ نماز اضحی. نماز عید. 
رجوع به صلاة عیدین شود. 
نماز عیدین؛ نماز عید قربان و فطر. رجوع 
به صلاة عیدین شود. 
س نماز فُرادی؛ نمازی که به‌تنهائی خوانند. 
مقابل نماز جماعت. رجوع به صلاة شود. 
نماز فطر؛ نماز عید. رجوع به صلاة عیدین 
شود. 
- نماز قصر؛ نماز سفر. نماز مافر. نماز 
شکته. صلوءالقصر. نماز کوتاه. رجوع به 
صلاء شود. 
- نماز قضا؛ تمازی که به حاب به‌جای نماز 


YF‏ نماز آوردن. 


فوت‌شده خوانند. رجوع به قضا کردن شود: 
خط شد پدید و طاعت ما ناتمام ماند 
لطفی نیاز ما چو نماز قضا نداشت. 

داش (از آنندرا اج). 
نماز کسوف؛ نمازی که هنگام گرفتن 
خورشید خواند. نماز ایات. 
- نماز گرفتن؛ صلا:الکوف. (یادداخت 
مؤلف). نماز آیات. 
- نماز ماه گرفتن؛ رجوع به نماز آیات شود. 
نماز مرده؛ نماز میت 
نماز مرده کن بر حرص لکن چون وضو مازی 
که یی آبی است عالم را و در حیضند سکانش. 

خاقانی. 

- نماز مافر؛ نماز قصر. نماز سفر. 
- نماز مفرب؛ نماز شام. صلاة مغرب. صلاة 
عشاء اولی. سه رکمت تماز واجبی که پس از 
غروب آفتاب خوانند. رجوع به صلاة و نیز 
رجوع به نماز شام شود. 
- نماز میانین؛ نماز ظهر: و دلیل ایشان اين 
است که این نماز به ميائة روز است برای انش 
نماز میانین می‌خوانند. (تضیر ابوالفتوح, از 
فرهنگ فارسی معین). 
- نماز میت؛ نماز مرده. تمازی که بر جازه 
مرده گزارند پیش از به خا ک سپردن. و آن 
پنج تکبیر است [به اعتقاد شیع امامیه ]. پس 
از تکییر اول شهادت به وحدانیت خدا و 
رسالت محمد پس از تکبیر دوم صلوات بر 
پیغمبر و آل اوہ پس از تکییر سوم دعا بر 
مومنین و مومنات. پس از تکبیر چهارم دعا 
بر مرده. آنگاه تکبیر پنجم را گویند و نماز 
تمام شود. 
- نماز وحشت؛ نماز خوف. رجوع به صلاة 
کسوف‌شود. 
-نماز وتر. رجوع به وتر شود. 
نماز آوردن. [ن و 5] (مص مرکب) تعظیم 
کردن.سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار 
بندگی و اطاعت را 
دوش نا گاه‌رسیدم به در حجرء او 
چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز. 
اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت 
چو بت‌پرست که در پش بت نماز آرد. 


فرخی. 


سعدی. 
نمازباره. [ن ز /ر] (ص مسسرکب) 
نمازدوست. (فرهنگ فارسی معین). که بيار 
نماز کند؛ حکایت امیر و غلامش که نمازباره 
بود. (متئوی چ نیکلسون دفتر ۲ ص ۱۷۴). 
نماز پردن. ان بُ 5] (اسص مرکب) 
پرستش کردن. عاجزی نمودن. (غیاٹ 
اللغات) (اتندراج). خم شدن یا به خا ک‌افتادن 
به قصد تعظیم در برابر شاهی یا بزرگی دیگر. 
رکوع. دوتا شدن. خم شدن. علامت تعظیم و 


بندگی راء سجده کردن. تعظیم کردن. رکوع . 


کردن(یادداشت مولف). به خا ک‌افتادن. نماز 
آوردن* 

تو راا گرملک چینیان بدیدی روی 

نماز پردی و دینار برپرا کندی. شهید بلخی. 
بیامد گو دست‌کرده‌دراز 

به پیش اندرآمد بیردش نماز. 
به آیین شاهان نمازش برید 


دقیقی. 


به پش و پس تخت او منگرید. دقیقی. 
و مر ملوک خویش را نماز برند [یغمائیان ] 
عوام و خواصثان. (حدود العالم). و طبیبان را 
بزرگ دارند و هرگه که ایشان را ببینند نماز 
برند. (حدود العالم). هرچیزی را که نیکو بود و 
عجب بود نماز برند. (حدود العالم), 
فراوانش بستود و بردش نماز 

همی بود پیشش زمانی دراز. 
فرستاده شد چون به تتگی فراز 
زبان کرد گویا و بردش نماز. 

چو بر بام آن باره بنشست باز 


فردوسی. 
فردوسی. 


یامد پری‌روی و بردش نماز. فردوسی. 
رسولان اتدرآمدند و نماز بردند. (تاریخ 
سیتان). 
نمازش برد و پوزش کرد بیار 
که پیشت آمدم بر پشت رهوار. 

(ویس و رأمین). 
بگفت این و نمازش برد و برگشت 
سرای شاه از آن زیر و زبر گشت. 


(ویس و رامین). 
به پای ایستادی و بردی نماز 
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز. اسدی. 


بیامد بر جم شه سرفراز 


ز دور افرین کرد و بردش نماز, اتڌئ: 
چو فغفور رادید شد پیشباز 
نشاند از بر تخت و بردش نماز. اسدی. 


چو در قبه رفتد هر ده فراز 
به ده جای بردند هر ده نصاز. 

شمی (یوسف و زلیخا). 
جز بر صاحب اجل متصور 
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز. ‏ مسعودسعد. 
هیچ نماز نبرد برسان دیگران, بخت‌نصر گفت 
چرا تهئیت ملوک تکنی. (مجمل لوان 


شهی که بارگه اوست سجده گاه‌ملوک 

همی برند بر آن سجده گه‌ملوک نماز. 
سوزنی. 

چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود 

بردم نماز انکه مرا زیر بار کرد. خاقانی. 

رخش چون لعل شد زآن گوهر پا ک 

تمازش برد و رخ مالید بر خا ک. نظامی. 

در گنج بر وی گشایند باز 

به‌جای سکندر برندش نماز. نظامی. 

خردمند چون نامه را کرد باز 

به شاه جهان داد و بردش نماز. نظامی. 

گرت‌سلام کند دام می‌تهد صیاد 


نماز کردن. 


ورت تماز برد که می‌برد طرار. بعدی. 
||اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداخت 
مۇلف): 
که‌از تخمة تور و از کی‌قباد 
یکی شاه سر برزند باتزاد 
جهان را به مه‌روی آید نیاز 
به ایران و توران برندش نماز. . فردوسی". 
نعازت برد چون بشوئی از او دست 
وز او زار گردی چو بردی نمازش. 
ناصر خسرو. 

|[نماز خواندن: 
چون تو محراب دیگران گشتی 
ما به جای دگر برعم نساز. 

اوحدی (از آنندراج). 


نماز بستن. [ن ب ت] (سسص مرکب) 
تکییرهالاحرام گفتن: 
دیدیم رخت که قبل ماست 
زان سو که توئی نماز بستیم. خاقانی. 
نمازخانه. (ن ن /ن] (| مس رکب) معد. 
(یادداشت مؤلف). ||اطاقی مخصوص 
خواندن نماز در خانه ملمانان. (یادداشت 
مولف). جائی که در آن لماز خواند. (فرهنگ 
فارسی معین). ||کلیسای ترسایان. معد 
مسیحیان. (یادداشت مژلف). محلی در كلا 
یا کاخ مسیحیان که برای خواندن دعا 
اختصاص دهند. (فرهنگ فارسی صعین). 
|اکتشت. كيه. 
نمازخوان. [ن خوا / خا] (نف مرکب) 
نمازی. که نماز خواند. نمازگزار. 
نماز خواندن. [ن خوا /خا د] (نف 
مرکب) نماز کردن. نماز گزاردن. 
نماز شکستن. [ن شک ت ](مص مرکب) 
قطع کردن قرائت نماز را پیش از رسیدن به 
اخر آن. (یادداشت مؤلف). نماز باطل کردن. 
نماز را برهم زدن و ناتمام گذاشتن؛ 
ره غلط شد عتان بگردانم 
قبله کز شد نماز بشکستم. 
امیررخسرو (از آندراج). 
||نماز شکستن مسافر؛ نماز قصر خواندن 
مافر. (یادداخت مولف). نماز را شکسته و 
قصر ادا کردن. ۱ 
نمازشکن. [ن ش ک] (نف مرکب) مبطل 
نماز. (یادداشت مولف). 
نما زکردن. [ن ک د] (مص مرکب) تصلة. 
(دهار). تبیح. (تاج المصادر بیهقی). نماز 
خواندن. تماز گزاردن. نماز گذاشتن. فریضه 
صلاء ادا کردن؛ باز منصور برخاست پس از 


۱ این بیت را موّلف به‌عنوان شاهد برای 
همین معنی بادداشت فرموده‌اند, اما ظاهراً 
معنی قلی هم (سجده کردن» تعظیم کردن...) با 


آن موافق است. 


نمازکن.. 

آنکه او [بوسلم خراسانی ] کشته شد دو 
رکمت نماز کرد. (تاريخ سیتان). امیر 
محمود ميان دو نماز از خواب برخاست و 
نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی). نماز زیاده 
کردن‌کار پیرزنان است و روزه اقزون داشتن 
صرفة نان. (خواجه عبداله انصاری). 

سپس یار بد نماز مکن 


كە‌بخفە‌ست مار در محراپ. ناصرخ رو. 
بخورم گر ز دست توست نید 

نکنم گر خلاف توست نماز. سعدی. 
پارسایان روی در مخلوق 

پشت بر قله می‌کنند نماز. سعدی. 
نگفتی که قبله است خا ک حجاز' 

چراکردی امروز از این سو تماز. سعدی. 


ای کیک خوش‌خرام که خوش می‌روی به‌ناز 

غره مشو که گریذ عابد نماز کرد حافظ. 
|[نماز بردن. تعظیم کردن. سجده کردن. سر به 
احترام فرودآوردن. کرنش کردن: بدان جامه 
پیش کیکاوس اندر رفت و هیچ نماز نکرد و 
گفت نه سلام ونه صجده تو راء (مجمل 
التواریخ). رجوع به نماز بردن شود. 
نصا زکن. آن ک ] (نف مرکب) به‌جاآورندة 
نماز. نمازگزار. (فرهنگ فارسی معین). 
نمازخوان. نمازی؛ مردی مرا بود از اهل 
صلاح و نمازکن. (تفسیر ابوالفتوح ج۴ 
ص ۳۷۷, از فرهنگ فارسی معین). 
تما زگاه. [نَ] (| مسرکب) مسجد. مزگت. 
مشرق. (صراح). مصلی. (مهذب‌الاسماء). هر 
جائی که در آن نماز خوانند. (ناظم الاطباء), 
||عیدگاه. (آنندراج). جائی گشاده که در آن 
مردم شهری در عید و استسقا به نماز شوند. 
(یادداشت مولف)؛ ابوبکر بفرمود تا هیزم 
بسیار جمع کردند به بقیم‌الفرقد آنجا که 
نمازگاه مدینه است. (ترجمهٌ طبری بلعمی). 
امیر رضی‌انه از نمازگاه شهر راه بتافت با 
فوجی از غلامان خاص و به کرانة شهر 
بگذشت. (تاریخ بهقی ص ۴۳۶). 

مشتری اندر نمازگاه مر او را 

پیشرو و جبرئیل غاشیه‌دار است. 

اصر خسرو. 

آن موضع را نمازگاه عید کرد و مسلمانان را 
بیرون آورد تا نماز عید کردند. (تاریخ بخارا 
ص ۶۲ آن را تمازگاه عید ساخت و منبر و 
محراب یکو فرمود. (تاریخ بخارا ص ۶۲). 
نمازگاد. [ن] (اخ) دهسی است از دهستان 
سامن شهرستان ملایر. در ۱۲هزارگزی 
جنوب شهر ملایر در جلگ معتدل‌هوائی واقع 
است و ۵۰۳ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش شلات و صیفی, شغل اصالی 
زراعت و قالی‌بافی است. (از فسرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۵). 
نمازگاه. [ن] ((خ) دهی است از دهستان 


دشت‌طال از بخش بائةٌ شهرستان سقز, در 
۱زارگزی شمال غربی بانه واقع است و 
۸ تن کته دارد. ابش از چشمد. 
محصولش غلات و توتون و کتبرا و گزنگبین 
و مازوج. شغل اهالی زراعت و زغال‌سوزی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
نما زگذار. ر گ] (نف مرکب) مصلی. 
(منتهی الارب) (آنندراج), پابند صلوه. (از 
اتدراج). انکه نماز می‌خواند. آنکه مواظبت 
بر خواندن نماز دارد. (ناظم الاطباء): مردی 
نمازگذار و اهل تلاوت کلاملله اما قتال و 
بی‌با ک‌یود. (تذکرة دوتشاه). رجوع به 
نمازگزار شود. 
نما زگذاردن. [نگ د] (مسص مرکب) 
نماز خواندن. نماز گزاردن. 
نما زگذ‌اشتن. ان گ تَ] (مص مرکب) 
نماز گذاردن. نماز گزاردن. تماز خواندن. 
نمازگو. (ن گ] (ص مرکب) آنکه نماز 


. خواند. نمازکن. نمازگزار. مصلی. (نرهنگ | 


فارسی معین): در قرآن ذ کرنمازگران مؤمنان 
فراوان کرد. ( کشف‌الاسرار ج۱ از فرهنگ 
فارسین متا 


نما زگزار. [ن گ ] (نف مرکب) مصلی. پابند . 


صلوة. (آنندراج). آنکه نماز خواند. نحازکن. 
نمازگر, (فرهنگ فارسی معین). نمازی. اهل 
طاعت و عبادت. 
نما ز گزاردن. زگ د] (مص مرکب) نماز 
گذاردن. نماز خواندن: به زیارت آمد و نماز 
گزارد ودعاکرد. ( گلستان). گفت کجا نماز 
بگزارم؟ من نمی‌خواهم که نماز در سراهای 
مجوس بگزارم. احوص او را گفت که نماز در 
خیمه‌ها می‌گزار. (تاریخ قم ص ۰ 
گر آن طاق ابرو شود قبله‌ساز 
نمازی گزارم به شرح نیاز. ۰ 
ظهوری (از انندراج). 
نما ز گزاشتن. [ن گ ت ] (مص مرکب) به 
جا آوردن نماز. نماز خواندن. (فرهنگ 
فارسی معین). نماز گذاشتن. 
نما زگه. [ن گ:] (| مرکب) نمازگاه. مصلی: 
زمین نمازگهی شد که بینی از بر او 
همه جهان به نماز خداو استففار.. ‏ اسدي. 
نمازی. [ن] (ص نسبی) منوب په نماز. 
(تاظم الاطباء). || آنچه مربوط به نماز است. 
(فسرهنگ ضارسی صمین). ||ئسخص 
نمازگزارنده و آنکه پیوسته نماز می‌گزارد. 
(ناظم الاطباء). اهل نماز و طاعت. مومن. 
مقدس: 
خصية مرد نمازی باشد این. مولوی. 
||پا ک. پا کیزه. لایق و سزاوار نمازگزارنده. 
(ناظم الاطباء). طاهر, شته. پا ک.قابل نماز 
خواندن با آن. (فرهنگ فارسی معین). مطهر. 
پا ک.(یادداشت مولف: 


نمازی کردن. ۲۳۷۳۵ 


چون نمازی و چون حلال بود [جامة ژنده] 
آن مرا جوشن جلال بود. 
سائی (از فرهنگ فارسی.معین). 
ز شم سبره نورس نمازی 
به هم چون دایه و کودک به بازی. 
ملاطفرا (از آنندراج). 
||درست. صحیح. (یادداشت مولف)؛ 
توئی نماز مرا قبله و اگراز من 
جز این سخن شنوی آن سخن نمازی نیست. 
امیرحن دهلوی (از آنندراج), 
چون نیست نماز من آلوده نمازی 
در میکده زآن کم نشود سوزوگدازم. 
حافظ. 
نمازی شدن. [ن ش د] (مسص مرکب) 
پا ک و طاهر شدن. شسته شدن. غل ‌داده و 
پا کیزه‌شدن: 
تا نمازی نشود دیده من بنده به اشک 
عشق دستوری ندهد که کنم در تو نگاه. 
اثر اخیکتی. 
شتند بسی ز چارسازی 
پراهن ما نشد نمازی. نظامی. 
نمازی کردن. نک د] (۸سص مرکب) 
پا ک‌کردن. (غیاث اللفات) (اندراج), شستی. 
تطهیر کردن. آب کشیدن. پا کیزه‌کردن. غل 
دادن؛ 
تابر کف پای تو تواند مالید 
دل را همه شب دیده تمازی می‌کرد. 
عسجدی. 
و اگراین مقیم را دسترس آن باشد که وی را 
جامة نو سازد تقصیر نکند وا گرنباشد تکلیف 
نکند همان خرقة وی را نمازی کند تا چون از 
گرمابه برآید در پوشد. ( کشف‌المحچوب). 
گوزنی‌که با شیر بازی کند 
زمین جای قربان نمازی کند. نظامی, 
و جامه‌پاره‌های کهنه برچیدندی و نمازی 
کردندی و از آن ستر عورت ساختندی. 
(تذكرةالاولیاء ج ۲ ص ۲۹۴). 
هرج آن شود پلید نمازی کتند از اب 
آب ار شود پلید نمازیش چون کنند. 
امیرخسرو (از آنندراج). 
من اینجا جامه‌ها کردم نمازی 
خجندی گر ز رومی شست دفتر. 
نظام قاری. 
دلا به خون دگر دامنی نمازی کن 
در آب دیدة من خیز و آب‌بازی کن. 
علی‌قلی‌بیگ (از آنندراج). 
|اصاف نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). از 
آلایش پاک داشتن. سره کردن. (فبرهنگ 
فارسی معین)؛ ۱ 
نمازت را نمازی کن به هقت اب نیاز ار نه 
تمازی کاین‌چنین نبود جنب خوانند اخوانش. 
خاقانی (دیوان چ سجادی ص ۲۱۴). 


۶ نمازی‌کنان. 


نماز ی‌کنان. [ن ک] (نف سرکب. ق 
مرکب) شسشوکنان: 


به خون روی دشمن تمازی‌کنان 

ستان بر سر موی بازی‌کنان. نظامی. 
ابر به باغ امد بازی‌کنان 

جام خورشید نمازی‌کنان. نظامی. 


نماس. نم ما ] (ع ص) سخن‌چین. (منتهی 
نماسازی. [نْ /نٍ / نَ]' (حامص مرکب) 
فن ساختن نمای عمارات. (فرهنگ فارسی 
معین). 

نماص. [ن] (ع !) ماه. شهر. (از سنتهی 
الارب) (آنندرا اج) (از اقرب الموارد). گویند: 
میتی نماصا؛ ی شهرآ. (اقرب الموارد). ج. 


خن انمصد. 
نماص. [ن) (ع ) رضتة سوزن. (سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 


فماط. [ن ] (ع!) ج َمَط. رجوع به نمط شود. 
نماکت. [ن) () تمک. (ان_جمی آرا) (از 
رشیدی) (آتدراج). 
¬ بی‌تما ک:بی‌ملاحت. (فرهنگ فارسی 
معین)* 
چو سالت شد ای خواجه بر شت پا ک 
می و جام و آرام شدبی‌نما ک؟. . فردوسی. 
اارواج و رونق و زیبائی. (برهان قاطم) 
(جهانگیری). صاحب جهانگیری نما ک را 
روتق و زبائی معنی می‌دهد و شعر فردوسی 
را شاهد می‌آورد. ولی به گمان من نما ک 
همان نمک است و امروز هم «بی‌نمک» را در 
همین مورد استعمال کنند. (یادداشت مولف). 
نما گرد. ن گی ) (اخ) دهی است از دهستان 
ورزق بسخش داران شهرستان فریدن. در 
۵هزارگزی مغرب داران واقم است و ۲۷۲۹ 
تن سکنه دارد. آيش از قنات و رودخانة 
محصولش غلات و حیوبات و سیپ‌زمینی و 
انگور. شغل اهالیش زراعت» قالی‌یافی و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۱۰ 
نمال. [نَ ما] (ع ص) سخن‌چین. (منتهی 
الارب). نیک سخن‌چین. (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نمام. که بسیار سخن‌چینی کند. 
نمال. [نٍ] (ع اج نمل و نملة. رجوع به نملة 
شود. 
نمالیده. [ن د /3] انس ف مرکب) 
مالیده‌ناشده. نامالیده. که آن را مشت‌ومال و 
ورزش نداده‌اند: تریا ک‌تمالیده. 
فمام. [نم ما] (ع ص) سخن‌چین. (منتهی 
الارب) (اتدراج) (دهار) (مهذب‌الاسماء) 
(غیات اللغات) (ناظم الاطباء). غماز. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء). کی که آنچه از 
دیگران دربار؛ شخصی بشنود به گوش او 
برساند. (فرهنگ فارسی معین). بانع. ساعی. 


واشی. مای. تماس, تمال. فتّات. هماز. لماز. 
رَرَاع. نسوم. دوبه‌هم‌زن. خبرکش. (یادداشت 
مولف): 

دگر خشم و رشک است و نگ است و کین 
چو نمام و دوروی و ناپا ک‌دین. فردوسی. 


دگر دیو نمام کو جز دروغ 
نداند نراند سخن بافروغ. فردوسی. 
از اژدهای هفت‌سر مترس, از مردم نمام 
پترس. (قابوسنامه). 
هم از نمام پرهیز ای برادر 
که‌از نمام جان افتد در اذر. تاصرخسرو. 
بادم به نظم و نثر نه نمامم 
مشکم به خلق و خوی نه نغمازم. 

مودقل 


توبه کرد که به کف نمام زن پارسا وعیال 
نهفتۀ خود را نیازارد. ( کلیله و دمنه). به 
تضریب نمام خائن بنای آن خلل پذیرد. 
( کلیله و دمنه). واتفات نمودن به سخن نمام. 
( کلیله و دمته). پادشاه به تحریض ساعی نمام 
وخر فان فان لصا سم یق ماي 
(سندبادنامه ص۱۳۴). ||پردهدر. که راز 
دیگران برملا کند. که محرم و رازدار نیت 


تا بود صبح واشی و نمام 
تا بود باد ساعی و غماز. مسعودسعد. 
دوستان همچو مهر تمامند 


||( نام گیاهی خوشودار. (غیاث اللغات). 
گیاهی خوشبوی. (از منتهی الارب). از 
اسپرغم‌هاست. (از ذخیر؛ خوارزمشاهی). 
خیرو. منثور. (از منتهی الارب). سیتبر. 
(مهذب‌الاسماء) (قانون ابوعلی سيا 


ص ۲۱۴) (از بحر الجواهر). نوعی از کا کوتی. 


(از بحر الجواهر). آس‌بویه. (فرهنگ فارسی 
معین). پودینة لب‌جوئی. نعناع. دباب. فوتتج. 
پبونه. حبق. حبق‌الصاء. حبقات‌ساح. 
نعنم‌الماء. (یادداشت مولف). ویر است و 
نمامالملک و نماما نیز آمده است. (از تحفة 
تماماء [نَ] (ل)" به لفت یسونانی بسه‌معنی 
سوستپر پاشد و آن نوعی از نعاع است و به 
(انندراج). تام نمام‌الملک. (تحفة حکیم 
مزمن). 
نمامه. نم ما ۶ ] (ع!) گیاهی که به فارسی 
پودنه گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نام 
شود. ||(ص) تانیث ام به‌معنی سخن‌چین. 


رجوع به مام شود. ۲ 
رجوع به نقی شود. 


نمامیی. [نْمْ ما ] (حامص) غمازی. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). نغمز. سعایت. سخن‌چینی. 
تماندن. [ن د] (مص مفی) رفتن. اقامت 


نمایان. 


نکردن. دوام نیاوردن. مقابل ماندن. ||مردن. 
درگذشتن. (یادداشت مولف): چون عم او 
اردشیر که جای پدرش گرفته بود نماند. 


| (فارستامة این‌بلخی). در آن وقت که حالت 


شیخ به کمال رسیده بود و پیر ابوالفضل حسن 

نمانده. (اسرارالتوحید ص ۱۷). در موصل 

نماند سن او به نسودوشش رسسید. 

(جامع لتواريخ). 

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید 

دور از رخت این خسته رنجور نمانده‌ست. 

حافظ. 

اارها نکردن. نگذاشس. (یادداشت مۇلف): 

نماند ایج در دمت اسبان یله 

بیاورد چوپان به میدان گله. فردوسی. 
نماندنيی. [نْ د] (ص لاقت) رفتتی. که مقیم 
و ماندنی نیست. مقابل ماندنی. ||مردنی. که 
مرگش نزدیک است. رجوع به نماندن شود. 
نماند ه. [ن د /د] (ن‌سف مرکب) نفرینی 
است. (یادداشت مولف). 

تمانما. آن ن ] (ق مرکب) نمانما بردن؛ عبور 
دادن چیزی را بدانان که همگان از عابرین و 
سا کن معیر آن را توانند دیدن: نمانما بردن 
جهیر. (یادداشت مولف). 

نماو رکلا. [ن و ک ] (اخ) دی است از 
دهستان بالاتجن بخش مرکزی شهرستان 
شاهی و ۱۰۰ تن سکنه دارد. ابش از نهر 
حبیب‌الله از رودخانة تالاره محصولش برنج و 
غلات و محصولات صیفی و مسختصری 
ابریشم. شقل اهالی زراعت است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 

نماة. [ن] (ع 4 مورچه‌ریزه. (متهی الارب) 
(آنندراج). مورچة خرد و ریزه. (ناظم 
الاطباء). ج» ٌمی. 

نمای. (ن /ن /نّ] (نف مرخم) نماینده. 
نشان‌دهنده. نما. در تمام معانی رجوع به تما 
شود. 

نمایان. [ن /نِ /ن) (نف) بار واضح و 
اشکار. (انندراج). ظاهر. هویدا. اشکار. 
(ناظم الاطباء). مشهود. مرئی. علنی. فاحش. 
بی‌پرده» 


۱ -راجع به ضبط کلمه رجوع به «نماه شرد. ۳ 
۲ -اين بیت در نسخ دیگر شاهنامه (از جمله چ 
بروخیم) بدین صورت است: 

ھی و جام و آرام شد بی‌نمک. 

رجوع به حاشیة برهان قاطع چ معین شود. 
۳-عسربی: نام فرانسوی: 58٥018,‏ 
۵۶ ردزی). نمام هو السی بر و بعجمة 
الاندلس: قلمانه 0213۳6010. (عقار). لفت 
نسمام بهمعنى بسیاری از #85 أاها(تيرة 
نعناعیان) استعمال مي‌شود. (از حاشية برهاه 
قاط ج معین). 


نمایاندن. 
ہد اندر دلت چند پنهان بود 
ز پیشانی آن بد نمایان بود. پوشکور. 
عجب دارم خدا بردارد این ظلم تمایان را 

که پش چشم من آئینه زآن رخسار گل چیند. 

صائب (از آنندرا اج( 
به چشم پا ک‌کرد آئینه تخیر آن پری‌رو را 
چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی‌اید. 

صائب (از آتندراج). 

چون شکاف صبح صد زخم نمایان خفته است 

در جگرگاه فلک از تیغ یک پهلوی او. 

صائب (از آتندراج). 
|[نمودارشونده. (غياث اللغات). رجوع به 
معنی اول شود. ||مجازآه کلان و بسیار. چرا 
که‌هرچه کلان و بسیار باشد بالضرور ظاهر و 
نمایان است. (غیاث اللغات). رجوع به معنى 
اول شود. ||دراز و عمیق, چون زخم نمایان, 
و اين نیز راجع به معنی اول [بسیار واضح و 
آشکار ] است. (آنندراج). رجوع به معنی اول 
شود. ||(ق) در حال نمودن. (یادداشت مولف). 
در حال نشان دادن و اشاره کردن: 

چوسال بداز وی خلانق تفر 

نمایان به هم چون مه نو ز دور. 
نمایاندن. [نْ /ن / ن15 امص)۱ 

نمایانیدن. نخان دادن. || آشکار کردن. واضح 

ناختن. (فرهنگ قارسی معین). 
نمایان شدن. ان /ن /ن ش د] (+سص 
مرکب) ظاهر شدن. به نظر دراعدن. (انتدراج) 
(ناظم الاطباء). اشکار شدن. نموده شدن. 
(ناظم الاطباء). پیدا شدن. طالع شدن. ظهور. 
بروز. طلوع. پیدایش. (یادداشت موّلف). 
نمایان کردن. (نْ /ن /نک ذ] (مص 
مرکب) ظاهر کردن. واضح و آشکار کردن. 
بیان کردن. روشن نمودن. 

نمایانیدن. [نْ /ن / ن13 (مسسص)۲ 
تمایاندن. (فرهنگ قارسی معین). رجوع به 


سعدی. 


تمایاندن و نمودن شود. 
نمایش. [ن / ن / ن ي ] (امسص ) اسم 
مصدر و مصدر دوع از تمودن. فعل نمودن. 


عمل نمودن. (یادداشت مولف). ارائه. عرض. 
(یادداشت مؤلف). نضان دادن. (فرهنگ 
فارسی معین) ّ 

بل من به نمایش ره خویش 

حق فضلا همی گزارم. ناصرخسرو. 


|اصورت. روی. دیدار. چهره. شکل. پیکر. 
هيأت. (ناظم الاطباء). |اظاهر. مرآی. 
(یادداشت مولف): 
ای به دیدن كود و خود نه کبود 
آتش از طبع و در نمایش دود. 

منضور نوح سامانی. 
جهان را نمایش چو کردار نت 
نهانیش جز درد و تیمار نیست. 
ہس خوشة حصرم از نمایش 


فردوسی 


کانگوربود به آزمایش. نظامی. 
||جللوه. ظهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود. 
||وهم. خیال. صورت خیالی. (ناظم الاطباء). 
صورت و نقشی که در نظر آید به‌خلاف 
واقعیت آن یا بی‌واقعیتی: | گر به خواب مانند 
کردراست است از آنکه در خواب جز خیال و 
تمایشی بيش نست. (قصص‌الانبیاء 
ص۲۲۹). 
راه یابی به آزمایش‌ها 
پرده برخیزد از نمایش‌ها. اوحدی. 
غیر تو هرچه هست سراب و تمایش است 
افيه 
سراب. (از جهانگیری). کنایه 
از سراب. (انجمن آرا). به‌معنی سراب است و 
آن زمیتی باشد سفید و شوره‌زار که در صحرا 
و بیابان از دور به اب می‌ماند. (برهان قاطع) 
(اتدراج), 

||مشاهده. بینش. شکفتگی (؟). (ناظم 
الاطباء). ||تآتر. (فرهنگ فارسی معین) 
(یادداشت مولف). رجوع یه تأتر شود. 

< نمایش عروسکی؛ خیمه‌شب‌بازی. 
پرده‌بازی. (فرهنگ فارسی معین). 
نمایش خانه. ان /نِ 7 ي ن ]۳ 
مرکب) تأتر. (یادداشت مؤلف). تماشاخانه. 
نمایش دادن. انْ /ن /ن ي د] ( مص 
مرکب) نشان دادن. در انظار گذاشتن. . به چشم 
مردم کشیدن. تظاهر کردن. 
نمایش کردن. [نْ /نِ / ن يک 3] (مص 
مرکب) جلوه کردن؛ 

دگر شب نمایش کند پیشتر 

تو را روشائی دهد بیشتر. فردوسی. 
|انمودن. راء‌نمائی کردن. دلالت کردن؛ 


با آنکه هیچ تیت پدیدار آمده. 


مراگر بدین ره نمایش کید 

وز آن بند راه گشایش کنید. فردوسی. 
|| تظاهر کردن: 

به پیروزی اندر نمایش کنید 

جهان آفرین راستایش کنید. فردوسی 


نمایشگاه. (نْ / ن / ن ي ] (! مرکب) تأتر. 
(یادداشت مولف). رجوع به تماشاخانه شود. 


||معرض. عرضه گاه.(یادداشت مولف), محل 


نمایش دادن, جای جلوه دادن. ||محلی که 
متاعهای بازرگانی» محصولات کشاورزی و 
مصوعات کارخانه‌ها یا آثار باستائی را به 
معرض نمایش گذارند ". (فرهنگ فارسی 
معین). 

نمایسگو. [ن /نِ / ن ي گ] (ص مرکب) 
نمایش‌دهنده. |(بازیگر تآتر. هنر پيشه. 
نمایسگه. [ن / ن / ن ي گ:] (( مسرکب) 
نمایشگاه. رجوع به نمایش‌گاه شود. 
نمایسنامه. [نْ /نِ /ن ي م /2](!مرکب) 


پسی تآتر. (یادداشت سولف). نوشته‌ای که 


۳۱۳۷۳۳۷ 


برای بازی کردن در تماشاخانه تحریر شود و 
هنرپشگان از روی آن سخن گویند و 


نماینده. 


BFR E EE 
آن انسواع دارد. پیس. (فرهنگ فارسی‎ 
معین).‎ 


نمایسی. [ن /ن /ن ي ] (ص نبی) 
درخور نمایش. اهل نمایش. (یادداشت 
مولف). 
نمایم. [نْ ي ] (ع ا) نمائم. ج نميمة. رجوع به 
نمیمة شود؛ به نمایم اضداد و مک‌اید حساد 
بدان رسد که در دست ناصرالدین شهید شد. 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۳۵۷). 
نمایندگی. ان /نِ / ن ی د /د] (حامص) 
نماینده بودن. (فرهنگ فارسی معین). ||عمل 
نماینده. (یادداشت مولف)؛ 


گفت به‌هنگام نمایندگی 
هیچ ټدارد سر پایندگی. نظامی. 


|اوکالت از طرف کسی. (از فرهنگ فارسی 
سمعین). ا|آژانی ۶ (لفنات فرهنگتان). 
کارگزاری. (فرهنگ فارسی معین). ||وکالت 
مجلس, از قرهنگ فارسی نا.۰ 
نماینده. [نْ 4 نی د /د] (نف) انکه 
می‌نماید و هویدا می‌کند. (ناظم الاطیاء). 
نشان‌دهده. (فرهنگ فارسی معین). 
ظاهر کنده. نمایان‌کنده. عرضه کننده. 
تمایش‌دهنده: 

پدید آمد این گنبد تیزرو 


شگفت نماینده نوبه‌نو. 


فردوسی 

آن ترجمان غیب و نمایند؛ هنر 
آن کز گما ن خلق مر او رابود خبر. 

معودسعد. 
|ادلیل. رهنما. هادی؛ 
ناسود در ره گو یک‌خواه 
نماینده اولاد بودش به راه. فردوسی. 
چو ره یاوه گردد نماینده اوست 
چو در بسته گردد گشاینده اوست. تظامی. 
- نماینده‌راه؛ راهنما. هادی. دلیل راه 
بدو گفت از اینها کدام است + 
سوی زکوی‌ها نمایینده‌راه. فردوسی. 
همه بخردان نماینده‌راه 
نشستند یکسر بر تخت شاه. فردوسی. 


۱ -:مایاندن و نمایانیدن غاط است و کلم 
نمودن لازم و متعدی هر دو آید. (یادداشت 
مزلف). رجوع به نمردن شود. 

۲ -نمایاندن و نمایاندن غلط است و كلمة 
نمودن لازم و متعدی هر دو آید. (یاددات 
مزلف). رجوع به نمودن شود. 

۳-عرام در تداول این کلمه را با دات» به غ اط 
جمم بندند و گریند نمایشات به‌جای نمایش‌ها. 
۴-معادل لفت فرانوی و انگلسی 
,„Exposilion‏ 


5 - Pièce. 6 - Agence. 


۸ نمایه. 


گرانمایه بد نام دستور شاه 

جهان‌دیده مردی نماینده‌راه. فردوسی. ۱ 
|| جلوه گر..روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). 
نمایان؛ , 

در آن ماهیان کرده از جزع ناب 

نماینده‌تر زانکه ماهی در اپ. نظامی. 


|اوکیل, مباشر. کارگزار. (از فرهنگ فارسی 
معین). |اکی که از طرف بانکی در شهرهای 
دیگر کارهای بانک مرکز را انجام می‌دهد. 
(لغات فرهنگستان). |اکسی که از طرف مردم 
به عضویت مجلس انتخاپ شود. عضو 
مجلس. ||(إ) (اصطلاح ریاضیات) توان يا 
نماینده عددی است که بر بالای کمیتی جبری 
یا ریاضی می‌گذارند و آن نمودار تعداد 
دقعاتی است که باید کمیت مذکور در خودش 
ضرب شود انا ٣یسی‏ ۳ یا 2۷ 
۷۷۷۷ . و رجوع به توان شود. 
نمایه. [ن /ي / نی /ي ] (() مانند. نمونه. 
هم‌نمایه؛ همانند. هم‌نشین. همراه. (انجمن 
ارا) (انندراج): 
ای همه‌ساله هم‌نمایۀ دیو 
بوده از بهر طَْم داي دیو. 
سنانی (از انجمن آرا) (از آنندراج). 
||شکل. تصوير. نقشه. نمایش. (ناظم 
الاطباء). 
نمت. ان ] (ع !) گیاهی است که بر آن را 
می‌خورند. (منتهی الارب). یک نوع گیاهی که 
ہار آن خورا کی‌است. (ناظم الاطباء). 
نمتاکت. [ن] () کایه از خراب انگور (؟). 
(آتدراج). 
نمتکت. [ن م]' () گهر باشد [؟] و گویند 
نمتک زعرور باشد به تازی. قریع‌الاهر؛ 
گروهی‌اندکه ندانند باز سیم ز سرب 
همه دروغزن و خربطند و خیره‌سرند 
نمتک و بد نزدیکشان یکی باشد 
از آنکه هر دو به گونه شییه یکدگرند. 
(از لقت فرس اسدی ص ۲۹۶). 
و آلوج نیز گویند. سرخ بود و زرد در کوه 
روید از درخت. (فرهنگ اسدی نسخه 
تخجوانی)۔ نمتک زعرور باشد یعنی کوژ'. 
(لغت فرس نسخه نفسی از حاشية برهان 
قاطع چ معین). زعرور بود یعنی آلوچه, گویند 
سرخ بود و زرد نیز باشد. در کوه روید از 
درخت. (اوبهی). نمتک, به فتح نون و سکون 
تاء و کاف. زعرور باشد و آن میوه‌ای است 
کوچک و سرخ که از درخت گیل روید ". 
(صحاح الفرس چ طاعتی ص ۱۸۹). نمتک» با 
اول مفتوح و نانی سضموم. میوه باشد 
سرخ‌رنگ کوچک که آن راگیل سرخ نامند و 
به‌ تازی زعرور و مثلت‌العجم نامند. 
(جهانگیری). نمنک, به فتح و ضم میم و 
سکون تاء. میوه‌ای سرخ‌رنگ کوچک 


بعضی گفته‌اند آلوبالو و در تحفه گوید نوعی از . 


آلوی کوهی که به تازی زعرور گویند. اما در 
ترجمۀ صيدنة ابوریحان گفته که نلک به‌معنی 
آلوی کوهی است. (فرهنگ رشیدی). نمتک» 
به فتح اول و سکون ثانی و ضم فوقانی و کاف 
سا کن. میوه‌ای باشد صحرائی که ان رابه 
عربی زعرور و مثلث‌العچم گویند. به این 
اعتبار که دنه او به‌پهلوست و در خراسان 
علف شیران خوانند. و به فتح اول و ثانی هم 
گفته‌انداما به‌معنی آلوبالو و آن میوه‌ای است 
شبیه به گیلاس. و به ضم اول و ثانی چسیزی 
است سرخ مانند مرجان و به این معنی به‌جای 
تای قرشت نون هم به نظر آمده است. (برهان 
قاطع). به فتح و ضم میم و سکون تاء آلوبالو را 
گویند...از میوه‌های کوهی نیز نوشته‌اند. 
(انجمن آرا) (آنندراج). نمک؛ آلوبالو و آلوی 
جنگلی. نک شک ؛ زعرور و زالزالک. 
نکک؛ چیزی سرخ ماتند مرجان. (ناظم 
الاطباء). نشتک. نمنک. نختک؛ زالزالک. 
آبالو. (فرهنگ فارسی معین). آلبالو. آلوی 
وحشی. آلوچة کوهی. زعرور. نلک. 
تفاح‌البری. شجرةالدب. علف خرس. دولانه. 
کوزژ.ردف. آنج. (یادداشت مۇلف). 
نمج. [ن] () نمج. (فرهنگ فارسی معین). 
رجوع به نمچ شود. || جاروب. |انی. (ناظم 
الاطباء). 
نمحکت. [) (() * از شهرهای ماوراءاللهر 
است و به روایت ابن‌حوقل از شهرهای داخل 
یساروی سسرزمین بخاراست و در 
چهارفرسنگی بخارا و در طرف چپ کسی 
است که [از ر بغار په طواویس رودو فاص 
آن از راه اصلی نیم‌فرسخ است 
صورةالارض چ بنیاد ص۲۱۸). 
نمچ. [ن] () تری بود که از سنگ یا از جای 
نم برآید. (فرهنگ اسدی نخجوانی). نم باشد. 
(لفت فرس) (صحاح الفرس). پالایش آب و 
زه‌اب. (اوبهی). رطوبت. (رشیدی) (اندراج) 
(انجمن آرا). تم. (اوبهی) (رشیدی) (بر فا 
قاطم) (آتندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). 
رطوبت اندک. (برهان قاطع): 
سنگ بی‌نمچ و آب بی‌زایش 
همچو تادان بو به آرایش 
عنصری (از لغت فرس). 
بدان رسیده ایادی شیخ ابواسحاق 
که چشم ابر بود دایم از صا پرنمچ. 
شمس فخری. 
نمچ. [ن ] (إخ) دهی است از بخش ساردوئية 
شهرستان جیرفت, در ۳هزارگزی شمال 
۰ تن سکنه دارد. 
آبی از قات. محصولش غلات و حبوبات. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری است. سا کنین 
ده از طایقه مسهنی هستد. (از فرهنگ 


ست. ل(از ترجمة 


ساردوئبه واقع است و 


. لمل. 


جفرافیایی ایران ج۸). 
نمجه. نچ 3 [ ((2) در اہ للاح 
عشمانین, آلمان. آیادداشت مؤلف). رجوع به 
نمه شود. ||اطریش. (يادداشت مؤلف). 
رجوع به نمه شود. 
نم خورده. [نَ خوز / خر د /د] (نسف 
مسرکب) آب‌رسیده و از نسم ضایم‌شده. 
(انندراج). رجوع به نم‌دیده شود. 
نمخینه. [ن ن / ن ] (اخ) دی است از 
دهستان پیران در بخش حومه شهرستان 
مهاباد. در ۵۷هزارگزی جنوب غربی مهاباد 
واقع. است و ۱۱۸ تن سکته دارد. آبش از 
چشمه. محصولش غلات و توتون و حبوبات. 
شفل اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی 
است. (از فرهنگ جقرافیایی ایران ج ۴). 
نمف. 1ن م] ()" لبد. (متهی الارب) (دهار). 
لبده. (منتهی الارب). نمط. لباده. (بادداشت 
مولف از نصاب). نوعی از فرش که از پشم یا 
کرک مالیده حاصل می‌شود. سیا کیز. (ناظم 
الاطیاء). گتردنی که از پشم مالیده کند. 
(یادداشت مولف). پارچه‌ای کلفت که از پشم 
یا کرک مالیده سازند و از آن فرش و کلاه و 
جامه کنند. (فرهنگ فارسی معین): و از وی 
[خوارزم] رری مخده و قزا کند و ننمد و 
کرباس و ترف و رخبین خیزد. (حدود العالم). 


۱ -ضبط‌های دیگر این لفت ذیلاً در شرح 
معانی ان امده است. 

۲ - کوز نام میوه‌ای است سرخ‌رنگ که نهال آن 
از زمین شوره برآید و آن را ردف نیز گویند. (از 
جهانگیری). َ 
۳-و شعر قریم‌الاهر را شاهد آورده است. 

۴- ناظم الاطباء صورت اول را عربی دانسته 
است و دو صورت دیگر را فارسی. 

۵-گذشته از شعری که اسدی از قریم‌الاهر 
آورده است این شعر هم در فیش‌های لغت‌نامه 
برد: 

به کوهستان نمتک و نلک و ابهل 

به اندر باغ نا کس از به و گل. لطیفی. 
در برهان قاطع تمنگ لت ات م ] به‌معنی «نباتی 
سرخرا رنگ و ترش‌طعم» و نیز میک لت ات ] 
به‌معتی «رستتی سرخ‌رنگ و ترش‌مزه» آمده 
است. شباهت شکل این دو لغت با «نمتک» بدان 
حد است که از احتمال تصحف به‌دور نیت 
در ضمن فط نمیک و تمنگ و نشانی‌هائی که 
از نمنک داده‌اند با توجه به شعر قریم‌الاهر و 
لطیفی, ذهن رابه «تمشکه» متو جه می‌کند. رال 


اسم است. 

۷- پهلوی: 03۳۳21 اسنی: ۲۱۳۲1 (نمد» جبة 
نمدی) در سان‌کریت: 02۳218 (نسمد) 
مستعار است» کردی: 06۳60 (فرش نمد)» 
لری: ۲6۵0 (نمد). (حاشیة برهان قاطع چ 
معین). 


ا 


نمد باشد در اب افکندن 
نباشد زو برآوردنش از آنا 
(ویس و رامین). 


مسعود همی بر حریر غلطد 
بر پشت سعد از نمد قیا یست. 
ناصرخسرو. 
برون آرد از دل بدی را خرّد 
چو از شیر مر تیرگی را نمد. ا 


تو راشب به صحرانمد پوخش است 
تورا روز بر که فلاخن کمر. مسعودنعد, 


ای ما نظامی. 
بر تمد جور بی اگر آن مرد زد 
oss‏ مولوی 
زیر بالش‌ها و زیر شش 
خفت پنهان E‏ مولوی. 
تاگشت خا کمقدم زیلوچه بوریا 
ای بس که در طریق نمد گوشمال یافت. 

نظام قاری. 


||هر پوشا کی که از پشم و یا کرک مالیده 
تريب دهند. (ناظم الاطباء). نیم‌تلة نمدی, 
بالاپوش نمدین. کپنک. (فرهنگ فارسی 
معین). بالاپوشی که از تمد سازند و چویانان 
و سارپانان برای محفوظ ماندن از باران و 
سرما آن راب دوش افکنند ایو سر کتند: 
دل تو بردار ز باقی و مزن پشت بر او" 

گرسقرلاط تو را هت و نحد می‌پوشی 


سردی ات 


که پدیدار سدّت دیو چه اتدر نمدا. 


ت این به تمدمال جه عیب است و عوار. 
نظام قاری. 
ا|آلت تاسل. (ناظم الاطباء). رجوع به نمدان 
خود. ||کنایه از هرچیز لخته‌شده و به‌هم‌مالیده 
و دستمالی و چرکین شده. گویند: سوهایش 
مثل نمد شده است؛ ؛ یخی سخت برهم نشسته 
و غرق عرق و چرک است. 
= از نمد... کلاهی داش وان ان سهمی و 
بهره‌ای داشتن . گویند: ما را هم از این نمد 
کلاهی‌است؛ یعنی از این غنیمت سهمی 
داریم, یا از این مقوله اطلاعی و علمی داریم. 
یا در این کار دستی داریم؛ 
گرتاج نمد کمال ایشان ن باشد 
ما نیز از این نمد کلاهی داریم. 


از جامعاشتيل). 
کسی که بود مر او را از این تمد کلهی است 
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم. 
سوزنی. 


از نمد گذن شتی (بیرون رفتن) ت شراب؛ کنایه 
از صاف و خالص شدن شراب. (از بهار عجم). 
- با نمد داغ کردن. 

= با نمد سر بریدن, نظیر: با پنبه سر بسریدن. 
کنایه از با زبان خوش دمار از روزگار خصم 


پرآوردن. 


- نمد آبچین؛ گلیم پشمین که بدان بدن 
خنلکاند. (آنندرا): 
سرده سرشک چند کشی خواری از جهان 
چون ابر اینقدر تمد آبچین مباش. 
سلیم (از آنندراج). 
نمد آبداری؛ نسمدی تتک و کمھا۔ 
(یادداشت مولف). 
نید آهکی؛ تمد از جنس بد. (یادداشت 
مولف). 
- نمد افکدن؛ اقامت کردن. قرار یافتن, 
(فرهنگ فارسی معین). کنایه از سربار کسی 
شدن و قصد رفع زحمت نداشتن. در جائی 
فرودآمدن و به فکر رفتن نبودن. 
- نز مدافک نده؛ اقامت‌کرده. قراریافته. 
(فرهنگ فارسی معین). مقیم و مجاور شده. 
کی که در جائی یا بر کی فرودآمده ا سٽو 
به فکر رفع زحمت و عزیمت نیست؛ 
سالها او را به بانگی بنده‌ای 
در چنین ظلمت نمدافکنده‌ای, مولوی. 
- نمد به گردن انکنده رفتن؛ در وقت تظلم 
زدن و داد خواستن بود. (آنتدراج). عاجزانه 
دادخواهی کردن: 
دادخواهانه به گردن نمد افکنده رود 
راست تا کنگرة بارگه بارخدا. 
سنجر کاشی (از آندراج). 
نمد بی خبری گذاه- 19 
نا گاه‌گریختن. (آنندراج) 
< نمد بیدزده؛ وات بت 
شده باشد, چه بيد نام کرم پشمینه خوار است. 
(آنندراج): 
شب موسم صحراست که در نای بید 
مهاب نماید نمد پیدزده. 
سعدای اثشرف (از آنندراج). 
نمد در آب داشتن؛ کنایه از مکر کردن و در 
فکر حیله و دغا بودن. (برهان قاطع) (از 
انجمن آرا (آندراج). 
نمد شدن ؛کرخ شدن . گرخت شدن, سر 
شدن. خواب رفتن. (یادداشت مژلف). گویند: 
دست و پایم نمد شده است؛ بعلی براثر 
| حرکت نکردن کرخت شده و به خواب رفته 


سشج _ 


تتو ردن (ساختن) چیزی را؛ دستّفالی 

کردن! ن راه 

تا شود کار یک کتاب تمام 

همه اوراق آن نمد سازم. علی تاج‌حلوانی. 
- امٹال: 


اینجا شتر را با نمد داغ می‌کنند. 

تمد آیادی. ( ] (ص نسبی) منوب 
است په نمدآباد که از محله‌های نیشابور 
است. (از الات اب سمعانی). 

نمف)۵. [ن ) (إخ) یکی از دهتانهای نه گانة 
بسخش کهنوج شهرستان جیرفت است و 


74 


محدود تد یادا ی آنا > ا کد اھ ع ی کد ان دن ۲ مخدو د انت ار شال ے داد ران رد از 
مشرق به دهان دلگان, از جنوب به 
دهتان رودبار و از مغرب به دهستان 
گارکان. آب دهتان از رودخانه و 
جشمه‌ساران امن می کنو و و مول 
عمده‌اش غلات و خرما و خغل اهالی زراعت 
و گله‌داری است. رودخ‌انه گازبر که از 
کوهتان شاه جاری است از این دهستان 
می‌گذرد و پس از مشروب کردن قراء اطراف 
وی سوت اين دهستان 
پر ۲۷ آبادی بزرگ و کوچک است و 


جمعیت آن در حدود ٤‏ 


نمدان. 


۰ تن است. و 
دهتان خالقآباد نام دارد و قریه‌های مهم آن 
عبارت است از: هشتوگان» موردان. ده پالا. 
(از فرهنگ جغراقیایی ایران ج‌۸), 

نم دادن. [نّْ د] (مص مرکب) آب کم دادن. 
(فرهنگ فارسی معین). مرطوب کردن. 


خیس کردن: 
سخن را په نم کن به دانش که خاک 
یامد یه هم تا ندادیش نم. ناصرخسرو. 


نهد ار. [ن] (نف مرکب) مرطوب. دارای 
تری اندک. (ناظم الاطباء). نمگن. ||(! مرکب) 
درخستی است از انسواع زیزفون که در 
جنگل‌های شمال ایران فراوان است و نام 
محلی آن پالاد و پالاس است. رجوع به 
جنگل‌شناسی ج ۶ ص۱۲۷ شود. 
نم‌ذاشت. [ن ] (ن‌مف مرکب) نیم داشت 
نیم دار. کهنه. (فرهنگ قارسی معین). 

- سوخته نم‌داشت؛ پنه یا پارچه‌ای از 
قماش کهنه (نیم‌دار, نیم‌داشت) که تیم سوخته 
و زغال شده باخد و ان را در پرابر آتشن‌زنه 
گیرند تا اخگر از سنگ بجهد و در آن گیرد و 
اه تش زند. حراقه. قو: من آن غافل نادانم که 
دم گرم تو مراب پر باد نشاند تا هوس سجاده بر 
روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون 
سوخته نم‌داشت آتش در من افتاد و قفای آن 
بخوردم. . (کلیله و دمنه چ مینوی ص ۰ از 
فرهنگ فارسی معین). 
نمدان. [ن] (!مرکب) جای مرطوب. جائی 

که رطوبت در آن زياد است. اافزج. (از 
. شرم زن از فيل و دبر و دبتر مرد 
سوراخ و مخرج اعم از زن و مرد. (یادداشت 
مولف). 
نمدان. [ن ] ( اخ) دهمی است از دهان 
تبادگان بخش حومه و اردا ک شهرستان 
مشهد. در ۱۴هزارگزی شمال شرقی مشهد 
واقم است و ۱۶۵ تن سکته دارد. آیشن از 
قتات, محصولش غلات. شقل امالی زراعت 
و کرباس‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج٩).‏ 


۱-نل: دل تو بردار ز قالی و منه پشت بدو. 


۰ نمد بافتن. 


تمد بافتن. [نَ م ت] (سص مرکب) نہد 
ساختن. نمد مالیدن ا: ۱ 
توانگری که دم از فقر می‌زند غلط است 

به موی کاس چینی نمد نمی‌بافند. 

بیدل (از آنندرا اج). 

نمد پاره. [ن مر /ر) (| مرکب) قطعه‌ای از 
تمد. (ناظم الاطباء): 

یکی زیم ديدم فکنده در او 

نمدپارۂ ترکمانی سیاه, معروفی. 
|انمد فرسوده و پاره‌شده. (ناظم الاطباع). 

= تمد پار»پوش؛ نمد پوش. ژنده‌پوش؛ 

چو دید اردبیلی نمدپار»پوش 
کمان در زه آورد و زه را به گوش. 
نمد پوش. [ن م] (نسف مرکب) آنکه 
جامه‌ای از نمد پوشیده باشد؛ 
نمدپوشی آمد به جتگش فراز 
جوانی جهان‌سوز و پکارساز. 
تو کآهن به ناوک بدوزی و تر 
نمدپوش را چون فتادی اسیر. سعدی. 
| پشمینه پوش. (ناظم الاطباء). درویشی که 
نمد به تن کند. (فرهنگ فارسی معین). کنایه 
از قلندر و درویشی؛ 


سعدی. 


چون یار جفاپيشه نمدمال بود 
ما پر نمدپوش و قلندر باشیم. 
(مجمع‌الاصناف, از فرهنگ فارسی معین). 
تمد پوشی. [ن ۶] (حامص مرکب) تمد 
نمدپوش و صفت نمدپوش. کنایه از درویشی 
و پدمینه‌پوشی و نیز کنایه از رندی و عیاری 
است. رجوع به نمدپوش شود, 
تمد بيج. [ن مْ] (ن‌سف صسرکب) در نمد 
پیچیده. در نمد پوشیده. 
نمدپیج کردن؛ کی را لای تمد پیچیدن به 
نحوی که فریادش به گوش کی نرسد. 
تمد تکیه. [ن م ت ک / ټک ی /ي] ( 
مرکب) نوعی از نمد گستردنی. (آنندراج). 
بالش و بستر نمدین؛ 
په این هر دو باشد که صلحی دهی 
کنم‌چون تمدتکیه‌ات همرهی. نظام قاری. 
نمدتکیه زیلو گرفته بدی 
همی همرهش هرکجا کو شدی. نظام قاری. 
نمدتکیه از بهر گل ساختند 
ولی از درختی نتداختد. 
ملاطفرا (از آنندرا اج). 
نمدزین. (ن ] (!مرکب) نمدی که زیر 
زین بر پشت اسب نهند. (غیات اللغات) (از 
انجمن آرا) (جهانگیری). نمدی باشد که بر 
پشت اسب نهند و زین را بر بالای آن گذارند. 
(برهان قاطع). تکلو. (از آنندراج) (برهان 
قاطع). آدرم. آدرمه. خوگیر. (غیاث اللغات) 
(آتدراج). یون. (لفتتامة اسدی) (صحاح 
الفرس). عرق‌گیر. خوی‌گیر: و از حدود وی 


[وخان ].روی نمدزین و تیر وخی خیزد. 
(حدود العالم). 
چرا گاه‌رخش آمد و جای خواب 
نمدزین بیقکند در پیش آب. 
ده‌وشش‌هزار استر بارکش 
به مهد و نمدزین دوصد بار شش. 
آهو خجل ز مرکب رهوارم 
طاووس زشت پیش نمدزینم. 
نمدزینم نگردد خشک از خون 
تبرزینم تبرزین چون پود چون. 
سم بادپایان ز خون چون عقیق 
شده تا نمدزین به خون در غریق. ظامی. 
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک 
ز بسکه خواهم هر ساعتی ز هر در زین. 
کمالاسماعیل. 
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت 


فردوسی. 


اسدی. 
اصرخرو. 


نظامی. 


بت اسب و سر بر نمدزین بخفت. سعدی. 
گفت‌ار به کرم معذور داری روا باشد که ام 
بی‌جو بود و نمدزین به گرو. (گلتان). 
|اپارچة پشمن که به روی زین اندازند (؟). 
(ناظم الاطاء). 
نمد‌ساز. [ن م] (نف مرکب) لبّاد. امنتهی 
الارب). کسی که نمد می‌سازد. (ناظم 
الاطباء). نمدمال. نمدگره 
نمدسازان که پشمیته فروشند 
بهای رومی و کتان چه دانند. نظام قاری. 
نمد‌سازی. [ن ] (حسایص مسرکب) 
نمدمالی. نمدگری. عمل نمدساز. ||(! مرکب) 
جای نمد مالیدن. کارگاه نمد ساختن. 
نمدگر. [ نَم گ] (ص مرکب) لّاد. (دهار). 
نمدساز. کی که تمد می‌سازد. (ناظم 
الاطباء). نمدمال: 
ای خواجه بگذر از زنخ و گرد ریش گرد 
ایام موی‌تاب و نمدگر هبا مکن. 
آمیرخسرو (از آنندراج). 
نم دگری. [ن ءٌ گ]) (حامص مرکب) 
نمدمالی. تمدسازی. عمل نمدگر. 
نمد‌مال. [ن | (نف مرکب) آنکه به مالیدن 
نمد مباشرت کند. (آنندراج). آتکه نید 
می‌مالد. (ناظم الاطباء). آنکه از پشم آميخته 
با آشی نمد مالد. لبّاد. نمدگر نمدساز, 
(یادداشت مولف) 
گرسقرلاط تو راهست و نمد می‌پوشی 
سردی انت این به نمدمال چه عیب است و عوار. 
گرشبی وصل نمدمال چو مه دستم دهد 
روی زردی بر کف آن پای مالم چون نمد. 
سیفی (از آنندراج). 
بود از نمدمال نالیدنم 
رخ از عجز پر خا ک‌مالیدنم. ۱ 
وحید (از اتدراج). 
نمدمال. [ن ء] ((خ) دهی است از دستان 


نمر. 

پشت بطام بخش قلعه‌نو شهرستان شاهرود. 
در ۲هزارگزی جنوب قلعه‌نو واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
محصولش غلات و بنشن و لبنیات. شفل 
مردمش زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۳). 

نمدمالیی. [ن ء] (حامص:مرکب) شغل 
نمدمال. عمل نمدمال. ||( مرکب) دکان يا 
کارخانهٌ تمد مالیدن. کارگاه تمدسازی. 

نمدی. [ن ] (ص نبی) از نمد. چیزهای 
از تمد کرده. (یادداشت مولف). ساخته از نمد. 
(فرهنگ فارسی ممین): کلاه نمدی. ||() 
بالاپوشی که از نمد سازند و چوپانان و 
بیابان‌گردان و ساربانان هنگام سرما با 
پارندگی آن را بر دوش یا بر سر کشند. 
نمدی افتاب کردن؛ کنایه از لختی 
برآسودن و نفی تازه کردن. گویند: نگذاشت 
نمدی آفتاب کنیم؛ هنوز از گرد راه نارسیده و 
اندکی نیاسوده, به کار دیگر فرمان داد. 

نم ۵ بده. [نّ دی د /د] (نزمف مرکب) 
چیزی یا محلی که رطوبت بدان رسیده. نمین. 
نمنا ک.(انتدراج), چیزی که رطوبت دارد: 
بود سرمت را خوابی کفایت 

گل‌نم‌دیده ر آبی کفایت. نظامی. 
|| چشم گریان. (ناظم الاطباء). |به اصطلاح 
لوطیان, کنایه از فرج نم (؟). (انندراج). 

مد ین. [ن م] (ص نسبی) از نمد. ساحته 
شده از نمد؛ و کلاهی نمدین بر سر داشت و 
پشمینه‌ای پوشیده و کلاسنگی در میان بسته. 
(ترجمة تفیر طبرى). 

نمد ینه. [ن من / ن ] (ص نسبی) نمدین. 
چیرهای از نمد کرده. (بادداشت مولف). 
نمدی. 

مد پنه. [ن من /نِ] (اخ) دی است از 
دهتان کل یه فیض‌اثه‌بیگی در بخش 
مرکزی شهرستان سقزء در ۲۸هزارگزی شمال 
شرقی سقز واقع است و ۱۲۰ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانه. محصولش غلات ولات 
و توتون و شغل اهالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۵. 

فهر. [ن] (ع مص) برآمدن بر کوه. (منتهی 
الارب) (از انندراج). صعود بر کوه. (از اقرب_ 
الموارد). 

نمر. [ن ء) (ع مص) پلنگ‌رنگ گردیدن ابر. 
(از متهی الارب). به رنگ پوست پلنگ 
گردیدن آبر. (از اقرب الموارد). || خشما ک 
گردیدن و بدخوی گشتن. (از سنتهی الارب) 


۱-شاهد. همین بیت میرزا بیدل است. این 
ترکیب در فارسی متدارل نيت نماد را 
نمی‌بافند بلکه می‌مالند. نیز رجوع به فرهنگ 
آنندراج شرد. 


نمر. 


نمرود. ۱ ۲ 





(از اقرب السواردا. 
نمر. ۰ نع / نْ /] ۲ (ع () پلنگ. (غیاث 
اللغات) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(دهار). و آن رانمر بدان جهت گوید که 
پیه‌دار و خالدار است. (ناظم الاطباء). 
ابوالابرد. ابوالاسود. ابوجلعد. ابومهل. 
ابوحطان. ابوحطار. ابوالصعب. ابورقاش. 
ایوسهیل. ابوالمتار. ابوعمرو. ابوغضب. 
ابوقلية. ابومر سال ایوالمصیع. ابوالواشی. (از 
مرصم). ج» آثر. آنمار. خر مار سارت 
نمورء مورة نکر 

زید پرّانید تیری سوی عمرو 

عمرو را بگرفت تيرش همچو نمر. مولوی. 
و ابتغوا من فضل حق کرده‌ست امر 


تانباید غصب کردن همچو نمر. مولوی. 
|[یوزپلنگ. (فرهنگ فارسی صعین). یوز. 
(ناظم الاطیاء). 


فهو. [ن م] (ع ص, () آب پا کیز. (از سنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). ا ۳ 
الارب), کسثیر. (اقسرب الصوارد). || حسب 
خالص و پاک از آلایش. (متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ج. آنمار. ||أج تیرة. رجوع يه 
رة شود ۰ 

نمر. آنْ](علاج ثیر. . رجوع به یر شود. 
نمر. )0ع !)ج نشرة. . رجوع به رة شود. 
نره انم )(ع اج ثیر. .رجوع به تور شود. 
نهو. [نَّ م] ((خ) ابن تولب‌بن زهیرین اقیش 
العکلی. شاعر مخضرم عرب است. عمری 
پرتنعم و طولانی کرد و در حدود سال 
چهاردهم هجرت درگذشت. مردی بخشنده و 
بذال و صاحب‌دولت بود. در شعرش احدی را 
مدح یا هجو نکرد, و پس از بعشت پیغبر. 
اسلام اورد و در ایام خلافت ابوبکر 
درگذشت ت. (از الاعلام زرکلی ج۹ ص ۲۲). و 
رجوع به الاصابة ۸۸۰۴و شرح 
شواه_دالسننی ص۶۶ و الاستیعاب در 
هامش‌الاصابة ج۲ ص۵۴۹ و الاغانی و 
خزانةالغدادى ج ص ۱۵۶ و الشعر و 
الشعراء ص۵١٠‏ و جمهرة اشعارالمرب 
و حن الصحابة ص١۱۶‏ و 
سمطاللالی ص ۲۸۵ شود. 

نمر. (tp iJ‏ أبن عذرین سعدپن دأفع. جد 
جاهلی یمانی است. از تسل وی اند 
پنوسلامان و بنوالمتصص. (از الاعلام زرکلی 
ج٩‏ ص ۲۲). و رجوع به الا کلیل ج ۱۰ص ۶۰ 
شود. 

نهو. [ن م] (اخ) ابن عیمان‌ین نصربن زهران. 
جد جاهلی یمانی است. رجوع به الاعلام 
زرکلی ج٩‏ ص ۲۲ و التاج ج۳ ص ۵۱۷ و 
جمهرةالانساب ص ۲۶۱ شود. 

نهر. ان م] (إخ) ابن قاسطین هخبین 
انصی‌بن اعمی. جدی جاهلی است. رجوع به 


الاعلام زرکلی ج٩‏ ص۲۲ و الاج ج۳ 
ص۵۸۶ و اللاب ج۲ ص۲۳۸ و 
جمهر:الانساب ص ۲۸۲ و الذريعة ج 
ص۳۲۵ و معجم قبائل‌العرب ص ۱۱۹۲ و 
معجم مااستعجم ص ۸۰ شود. 

نمر. [ن م] ((خ) اين وبرتین تغلب‌بن حلوان. 
جدی جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی 
ج۹ ص ۲۲ و جمهرةالان اب ص ۴۲۴ و التاج 
ج۲ ص۵۸۷ و اللاب ج۲ ص۲۳۹ و 
ابن‌خلدون ج ۲ ص۲۴۸ و نهایةالارب ص ٩۸‏ 
والبانک ص ۲۱ شود. 

فمواء . [ن] (ع ص) تأنیت نمر آنچه بر آن 
خجک‌های سیا‌سپپید بود. (از متهی الارب) 
(از آتدراج). رجوع به اتمر شود. 

نمرات. [ن م] (() جسمع منحوتی است از 
نمره. رجوع به نمره شود. 

نمردی. إن م( ((ج) دهی است از دهتان 
سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس, 
در ۲۶هزارگزی جنوب میناب واقع است و 
۰ تن سکنه دارد. آبش از چا محصولش 
غلات و خرماء شفل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج۸). 

نمرزیده. زن مد / /د] (نسف مرکب) 
نامرزیده. ناآمرزیده. غرمرحوم. نفرینی است 
مردگان را 

تعرق. ند /ْ /ن رٍ](ع) نمرقة. بالش 
کوچک.(غیاث اللغات) (منتهی الارب). 
|انهالین زين و پالان. (متهى الارب). رجوع 
به نمرقه شود. 


نمرقة. ۱ 


ص۱۰۱). الش برنشتنی وبالش که در 

مان پالان نهند. (مهذب الاسماء). نمرق. 

(منتهی الارب). ج. تمارق. رجوع به نمرق 

شود. 

تعرقه. [ن ر ق] (ع !) ابر اندک‌باران. (منتهی 
الارب) (آنتدراج؛ 

نمرود. [ن /ْ] () لقب عام ملوک سریانی 
است. (یادداشت مولف از اثارالاقه) 
(مسفاتیح). قبطیان را پادشاهان فرعونان 
بوده‌اند و نبطیان را نمرودیان و رومان ړا 
قیاصره. (یادداخت مولف). 

فمرود. نْ /ن] (اخ)" ابن کنمان‌ین کوش. 
پادشاه اساطیری باپل است که دعوی خدائی 
کرد. ابراهیم در عهد.او به پیغامبری مبعوث 
گشت و خلق رابه پرستش خدای یگانه 
دعوت نمود. و بتهای بابلیان را درهم 
شکست. به نمرود آتشی برافروختند و 
ابراهیم ِ در اتش افکندند. اما به خواست 
خدا آن آتش بر ابراهیم خلل‌اث گلتان 
ی ا نمرود به هوای پرواز به آسمان 
و به قصد جنگیدن با خدائی که مسکتش را در 


آسمانها می‌پنداشت بفرمود تا صندوقی 
باختند و بر چهار گوشۂ فوقانی آن چهار 
نیزه تعبیه کردند و بر سر هر نیزه‌ای پاره‌ای 
شت اویختتد. سپس چهار کرک گرسند 
تیزپرواز بر چهار گوشة تحتانی صندوق 
بستند, نمرود در صندوق نشت وکرکسان 
به هوای خوردن گوشتها به‌سوی بالا پرواز 
کردند و صندوق و نمرود را به اسمان بردند. 
نمرود چون به هوا برشد تیری در چله کمان 
نهاد و به اوج اسمان رها کرد که خدای 
اسمانی را بکشد و خود خدای بی‌رقیب 
آسمان و زمن شود. حق‌تعالی فرشتگان را 
فرمود که تیر نمرود را به خون آلودند و به 
زمین افکندند و نمرود پنداشت که خدای 
آسمان راکشته است و دیگر در خدائی رقیبی 
ندارد. به تقدیر حق در اوج شرور و قدرت 
پته‌ای مأمور جنگیدن با نمرود شد و در بینی 
او جای گزید و مغز سرش را بخورد و هلا کش 
کرد 
ا گرکسی بگرفتی به زور و جهد شرف 
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود. 
اصرخضرو. 
شود از تف آن نفس چو نمود 


۱ -ضیط من مطابق است با اقرب الموارد. در 
متهی الارب ضبط کلمه چين است: اللمرء 
ککف؛ پلنگ و یکسر. 

۲ -صررت اخیر نادر است و تنها در شعر آید. 
(از اقرب الموارد). 

۳-عبارت منهی الارب این است: «آب پا کیزه 
و بار و ساده و گوارد» شبرین باشد یانه» ر 
عبارت اقرب الموارد: «الزا کی من الماء و من 
الحب و - الکثیر و -من الماء؛ الناجع عذبً کان 
ار غر عذب». 

۴-لغة به‌معنی قوی. نمرودین کرش‌بن توح 
شخصی دلیر و شکاری بود و جبار روی زمین؛ 
یعتی قهرمان و فرمان‌فرمای زمین و بانی شهر 
بابل می‌باشد و بابل تامدتی زمین نمرود خوانده 
می‌شد. (از قامرس کتاب مقدس ص .)۸٩۱‏ 
رجوع به کتاب مقدس» فر پیدایش باب ۱۰ 
آیات ۷و ٩و‏ ۱۰ و کاب میکاه باب ۵آیة ۶شود. 
۵-مولف اخبارالط وال ن مرود را همان 
قریدون پنداشته که ضحاک را شکست داد و 
ایرج و سلم و تور را فرزندان او دانته. رجوع 
به تسرجمة اخبارالطوال ص۶ و ٩‏ شود. در 
مفانیح‌العلوم در ذ کر نامهای سلاطین ایرانی 
آمده است: کیکاووس لقبس نمود است». و 
ظاعراً همان کی است که عبرانی‌ها نمرودش 
نامند. رجوع به ترجمة مفاتیح‌العلوم ص ۱۶۰ 
شرد. 

۶-رجوع به ابراهيم خلیل اه و نیز رجوع به 
تاریخ گزیده صسص ۲۰-۲۸ و تنرجمة 
اخبارالطرال مص ٩-۶‏ شرد. در ناسخ‌التواریخ 
شرح حالش بر وجه دیگری است. رجوع بدان 
کاب و انجمن آرا شرد. 


۳۱۳۷۴۲ نمرور. 


نمزیس. 


| تلفن, نمر؛ قبض, نمرة سجل. ||درجه. شماره 


موج دریا چو آتش نمرود. ستائی. 
فروفکندی از یک خدنگ کرکس ۳4 
چهار کرکس نمرود راگه پرواز. سوزنی. 


گوئی که دوباره تیر خونین 


نمرود به آسمان بینداخت. خاقانی. 
دست نمرود بين که ناوک کفر 
در سپهر مدور اندازد. خاقانی. 


A‏ ع وه 


پیش تیفش کاتش نمرود را ماند ز چرخ 
کرکنان پر بر سر خا ک‌هوان افشانده‌اند. 


خاقانی. 
هر آن پشه که برخیزد ز راهش 
سر نمرود زیند بارگاهش. نظامی. 
چو برداری از رهگذر دود را 
خورد پشه‌ای مغز نمرود را. نظامی. 
نه‌ای خود پیل‌ور خود پیل‌گیری 
چو نمرودی به سارخکی بمیری. عطار. 
به باغ تازه کن آیین دين زرتشتی 
کنون‌که لاله برافروخت آتش نمرود. 

حافظ. 


بدان خدای که بر خوان پادشاهی او 
به نیم پشه رسد کاس سر نمرود. 
؟ (از آنتدراج). 

نمرور. [ن] (إخ) دهی از دهستان بدوستان 
در بخش هریس شسهرستان اهر در 

۰ کیلومتری مغرب هریس در جلگۀ 
معتدل‌هواني واقع است و ۱۳۲۹ تن سکنه 
دارد. ابش از دو رشته چشمه, مسحصولش 
غلات و میوه‌های درختی و حبوبات. شغل 
اهالی زراعت و گله‌داری و جاجیم‌بافی و 
فرش‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 
۳ 
تمرة. [ن م ر] (ع |) ابرپار؛ خرد. (صنتهی 
الارب) (از آقرب الموارد). ج. تير. ||نوعی از 
چادر یمانی. (منتهی الارب). حبرة. (اقرب 
الموارد). ||شمله‌ای که در آن خطوط سیاه و 
سفید باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). |[نوعی از چادر پشمین که اعراب 





پوشند. (منعهی الارب). قیل بردة من صوف | 


تلب‌ها الاعراب و هی صفة غالة. (اقرب 
الموارد). ||نامرة. دام صیاد. (متهى الارب). 
نامورة. (اقرب الموارد). ||پلگ ماده. 
(مهذب‌الاسماء). تأنیث تیر. رجوع به ير 
شود. 
فمرة. (نْرَ)(ع !) خجک از هر رنگ که 
باشد. امنتهی الارب) (انتدراج) (از اقرب 
لموارد). نکته.(اقرب الموارد). ج تمر 
فمرة. انم ] (إخ) موضعی است در عرقات 
یا کوهی که بر آن انصاب حرم است. (از 
منتهی الارب). 
فمره. إن ر] (۱4 مره لفات 
فرهنگتان). عدد و رقمی که بدان چیزی را 
مشخص کند: تمره اتومبیل, نمره اطاق» نمرة 


و عددی که کفت چیژی را بدان مضخص 
کنند: پرتقال نمر یک. ماشین اصلاح نمر هدو. 
|اشمارة ترتیبی جزوهائی از یک مجموعه و 
افرادی از یک سلله: نمرة سوم مجله. ||رقم 
و عددی که در مدارس پس از پرسیدن درس 
یا انجام استحانی با آن کمیت معلومات 
شا گردان را مشخص کنند: نمرة درس فارسی 
او هفده است. |[(ص) در تداول, گربز. بسیار 
محتال. (یادداشت مولف). چکه: فلان نمره 
است. فلان خیلی نمره است؛ فوق‌العاده 
محتال و حیله گرو زرنگ است. 
نمره انداختن. ان ر أت ] (مص مرکب) 
ظاهر شدن تمره در جعبه‌ای که متصل به زنگ 
اخبار است و نمودار اطاق یا میزی است که از 
آنجا پیشخدمت را احضار کرده‌اند. ||در 
کنتور آب و برق و تلفن, چرخیدن صفحه‌ای 
که‌نمره‌هائی بر آن ثبت است و تین کردن 
مقدار آب یا برق مصرف‌شده یا تعداد دفساتی 
که‌با تلفن مکالمه شده است. 
نمره برداستن. [ن رٍ بٍ ت] (سص 
مرکب) بت کردن و نوشتن نمره‌ای که نمودار 
و شاخص چیزی است. مثلاً در راهنمائی و 
رانندگی, شمارۂ اتومبیلی را که راننده‌اش 
مرتکب خلافی شده است برای اخذ جریمه 
ثبت کردن. 
نمره دادن. زر :] اسص سرکب) در 
مدارس. پس از رسیدگی به تکالیف یا 
تصحیح اوراق امتحانی شا گردبا گذاشتن 
نمره‌ای درجه معلومات و کار او را مشخص 
کردن. 
نمره زدن. (نّ رز :]فص مرکب) 
نره گذاری کردن. روی چیزی نمره گذاشتن. 
ترتیب تقدم و تأخر افراد یک مجموعه را 
مشخص کردن. ۱ 
تمرە‌زنی. [ن ر ژ] (حامص مرکب) 
نمره گذاری. رجوع به تمره گذاری شود. ||( 
مرکب) ابزار نمره زدن. وسیله‌ای که با آن 
روی اوراق دسته قبض و امثال آن نمرة 
ترتیب بگذارند. 
نمره گذاری. [نْ رگ ](حامص مرکب) با 
ارقام و اعداد ترتیبی. تعداد و تر تیب افراد یک 
کلی و آحاد یک گروه را مشخص کردن: 
تعره گذاریاتومیل‌هاء, نمره گذاری خانه‌ها. 
نمره گذاشتن. ان گ تَ) ٩ص‏ 
مرکب) با نوشتن نمره و شماره روی اجزاء 
یک کلی یا افراد یک مجموعه. ترتیب آنها را 
مشخص کردن. رجوع به نمره گذاری شود. 
نمره گرفتن. (ن ر گر ت ] (مص مرکب) 
در مدارس. پس از جواب دادن به سوالات 
معلم یا گذراندن امتحانات از ممتحن مناسب 
و مطابق پاسخ‌های درستی که شا گرد داده 


است په آخذ مر ای که معرف معلومات 
اوست موفق شدن. مقبل تمرهدادن. 
نمره کیو. [نْ ر ] (!مرکب) آلتی که در تلقن 
تعبیه شده است شامل نمره‌ها و با چرخاندن 
آن نمرة مطلوب را به دست آرند وباطرف 
نمری. ان ] (إخ) حسین‌بن على نمری 
بصری, مکتی به ابوعبداله. از شاعران و 
نحویون قرن چهارم هجري است. او راست: 
اسماء الففضة و الذهب. الخیل السلمم. 
مشکلات‌الحماسة یا معانیالحماسة. به سال 
۵ ھ.ق. درگذشت. (از ريحانة الادب ج۴ 
ص ۲۳۳). و رجسوع به روضات‌الجنات 
ص۲۳۸ و قاموس الاعلام ج۶ ص ۴۶۰۰ 
شود. 
نمری. ان م] ((خ) مسنصوربن سسلمقین 
عبدالمزیز یا زبرقان‌بن سلمةبن شریک. 
نمری‌البیلة جزری‌الاصل بنعغدادی‌الاقامة. 
مکنی به ابوالقاسم با ابوسلمة. از مشاه 
شاعران اوایل عهد بنی‌عباس و از 
مدیحه گویان هارون‌الرشید و اشراف دولت 
اوست. در سال ۲۱۰ ه.ق.وفات یاقه است. 
(از ريحانة الادب ج۴ ص ۲۳۲). و رجوع به 
هدیة‌الاحباب ص۲۵۹ و مجالس‌السومین 
ص۲۲۹ و کی و القاب قمی ص ۲۲۰ و تاریخ 
بقداد ج ۱۳ ص ۶۵ شود. 
نم زدن. ان ز 5] (مص مرکب) افشاندن 
آب کم بر چیزی. (یادداشت مولف). رطوبت 
دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک پر 
چیزی افشاندن: نم زدن تنبا کوراء نم زدن 
لباس را پیش از اتو کشیدن؛ 


چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون 

درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم. 
سوزنی. 

هرکه در عاشقی قدم نزدست 

بر دل از خون دیده نم نزده‌ست. خاقانی. 


|ادر تداول, چشمش نم نزد؛ مطلقاً گریه نکرد. 

هیچ اشک در چشمش نامد. اصلا متأثر نشد. 

نز۰۵۵ [ن ر د / د ] (ن‌مف مرکب) مررطوب. 

که قطرات اب يا باران بر ان نشسته باشد. 

آب‌زده: 

رویش از خاک جو برداشتم از خوی شده بود ر 

لالهبرگش چو گل نم‌زده در وقت سحر. 
سنائی. 

| آب پاشيده. آب‌پاشیده‌شده: 

راه چون رفته گشت و نم‌زده شد 

همه راه از بتان چو بتکده شد. نظامی. 

نمزیس. [ن م] (خ) نام یکی از 

ربةاللوع‌های یونانی است. رجوع به فرهنگ 


۱-از ک لمه فرانسری ۱۷1۲۳۵۲0 (لاشینی 
.(Numerus‏ 


نمس. 
اساطر یونان و روم ج۲ ص ۶۱۳ و ایران 
باستان ص ۱۲۱۷ شود. 
نمس.[ن] (ع مص) راز گفتن. (از منتهی 
الارب) (از آنتدراج). راز گفتن با کی. (تاج 
المصادر بیهقی). ||ینهان داشتن راز. (منتهی 
الارب) (از آنندراج) (از زوزنی). پوشیدن 
راز. (تاج المصادر بیهقی), 
نمس. [ن ۶ع مص) تباه شدن روغن. 
(انندراج) (سنتهی الارب) (تباج المصادر 
بهقی). گنده شدن روغن. (زوزنی). بادغد 
شدن روغن. باد کشیدن روغن. تند شدن و تیز 
شدن روغن. (یادداهت مولف). 
نمس. إن 6)(ع ص) رون تسباه‌شده و 


فاسدگشته. [ناظم الاطباء). 
نمس. [نْ] (ع ص.!) ج آنتس. رجوع به 
انس شود. 1 


نمس. [ن م] () راسو. (جهانگیری) (برهان 
قاطم) (ناظم الاطباء). موش‌خرما. ابن‌عرس. 
(برهان قاطع). رجوع به نشی شود. 
نهس. [ن ] (ع !) راسو. (فرهنگ فارسی 
معين). قسمی راسو. (ناظم الاطیاما؛ 
جانورکی است به مصر که اژدر را کشد. 
(منتهی الارب). چیزی است که ثعبان را بگزد 
و بکشد. (السامی). ایخومن و آن قسمی 
راسوست و در مصر بسیار بباشد و در نزد 
تبطیان قدیم حرمتی دینی داشت. چه 
خزندگان چون مار و جز آن را برمی‌انداخت. 
(یادداشت موّلف), جه تموس. 
تمسا. [ن] (إخ) نمه. رجوع به لمه شود. 
تمساء . [نْ] (ع ص) تأئیث انْمَس. رجوع به 
آنمی شود. 
نمساوی. [ن] (ص نسبی) موب به تمسا. 
نموی, رجوع به نسه شود. 
نمسکت. [ن] (() جانوری است که آن را 
راسو گویند. (انجمن آراي ناصری). رجوع به 
تمی شود 
نم سنج. [ن س] (! مرکب) ! میزانال طوبة. 
(لغات فرهنگتان). ابزاری که جهت سنجش 
مقدار رطوبت هوا به کار می‌رود. یک نمونه از 
این ابزار نم‌سنج موئی است. در ساختمان این 
نمسنج از خاصیت ازدیاد و نقصان طول 
رشته‌مو در برایر زیادی و کمی رطوبت هوا 
استفاده شده است. رطوبت‌سنج. (فرهنگ 
فارسی معین). 
تمسوی. ان ش] (ص نبی) مضسوب به 
نسه. نماوی. 
نهسه. [ن س /س] (إخ) نما اطریش, 
رجوع به اطریش شود. 
نمش. [ن] (() مکر. حیله. دغابازی. (برهان 
قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) 
(ناظم الاطیاء). فریب. (ناظم الاطیاء): 
به کردار چشم غزالان دو چمش 


همه سحر و شوخی همه رنگ و نمش. 

۸ شمسی (یوسف و زلیخا). 
|ایک نوع خورا کی که از شیر و سرشیر 
می‌سازند. ||(ص) فریینده و حیله‌باز. (ناظم 
الاطباء). 

نمش. [ن] (ع ل خط‌های کف دست و 
پیشانی. (متهی الارب). |انقطه که بر ناخن 
افتد. (مهذب‌الاسماء). سیدی که بر ناخن 
پدید اید و برطرف شود. (از متن‌اللغة), 
||دروغ. كذب. (فرهنگ فارسی معین). 
|(سص) سخن‌چینی. (ستهى الارب) (از 
ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی 
معین). ||(مص) سخن‌چیتی کردن. (از اقرب 
الموارد) (ناظم الاطباء). ||دروغ گفتن. (از 
منتهی الارب) (از اقرب الصوارد) (فرهنگ 
فارسی معین). ||چیدن چیزی از زمین همچو 
بسهوده ک‌اران. (متهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||خوردن ملخ آنچه بر روی زمین 
باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||راز 
گفتن با کسی ". (ناظم الاطباه). 

نمش,. ن م] (ع [) خجک‌های سپید و سیا 
یا نقطه‌های پوست گاو و جز آن, مخالف رنگ 
آن. (منتهی الارپ). نقطه‌های سفید و سیاه و 
صورت‌های سیاه و سفید را گویند. 
(جهانگیری). نقطه‌های سپید و سیاه و گفته‌اند 
لکه‌هائی که بر پوست پدید آید به خلاف رنگ 
پوست. (از اقرب الصوارد). مسرضی البت از 
امراض جلد و آن قطع مستدیر باشد گاه شود 
که همچو کلف پهن باشد و سیب ان دم 
سوداوی است. (غیاث اللقات). پاره سرخضی 
مستدیره‌ای مایل به سیاهی و بیشتر بر روی 
چون کلفی. (یادداشت مولف). |اخطهای تگار 
جامه و جز آن, (منتهی الارب). |((مص) ابلق 
و چپار شدن. (منتهی الارب). نقط نقط سپید و 
سياه شدن. (تاج المصادر بیهقی). انش و 
نیش شدن. (از اقرب الموارد). 

نمش. [نْ م] (ع ص) تور تّیش: آن گاو که 
نقطه‌ها دارد. (مهذب‌الاسماء). گاو نر چپار. 
(از منتهی الارب) .او نر چپار و ابلق. (ناظم 
الاطیاء). گاو کوهی که بر او نقطه‌های سیاه و 
سفید باشد. (برهان قاطع) (از اقرب الموارو), 
ثور مش‌القوانم؛ که در قوائم او خطهای سياه 
باشد. (از اقرب المواردا. |یرنمش: شتر که 
در سچّل آن نشانی باشد که بر روی زمین 
ظاهر گردد. بجز از اثرة. (از منتهی الارب) (از 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). |اسیف نمش؛ 
شمشیر که بر پشت آن خطوط باشد. (متهی 
الارب). و شمشیر که بر آن شطب باشد. (از 
متن‌اللغة) (از اقرب الموارد). 

نمش. ان ] (ع ص: ج آشخش. رجوع به 
انمش شود. 

نمشاء . (ن] 2 ص) دارای نمش. تأنیت 


نمشیر. ۲۲۷۳۳ 


انمش. (از اقرب الموارد). رجوع به انمش و 
نش شود. 
تم شمب. [ن م /نْ ش ] ([ مرکب) شب‌نم. 
(یادداخت مولف) (از مهذب‌الاسماء). 
نهسته. [ن م ت /تِ ] (!) عسقیده. اعستفاد. 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اعتماد. (ناظم 
الاطباء). ظاهرا مقلوب يا مصحف منشت 
(مسنش) است. (از حاشیة برهان قاطع ج 
معین). از مجعولات دساتیر است. رجوع به 
برهان قاطع چ معین و فرهنگ دساتیر 
ص ۲۷۰ و هرمزدنامه ص ۲۱۸ شود. 
نمسکت. [نّ م] (() شیری را گویند که از 
پستان گوسفند و گاو بر دوغ و ماست پدوشند. 
(برهان تاطع). بعضی به‌معنی گورملت 
کفته‌اند. (حاشية بر‌هان قاطع ج معن). 
ااتیماق شیر خام. (برهان قاطع). سر شیر. 
(ناظم الاطباء). بعضی گفته‌اند نمشک کفی و 
قیماغی که بالای شیر خام جمم شود. 
(رشیدی) (حاشیة برهان ج صعین). به لقت 
ادل هند کف شیر است که شیرینی قند با بات 
و قدری گلاب داخل شر جوش داده که نمف 
بماند بار برهم می‌زند و تسمام کف آن را 
گرفه یا نان تک روغنی می‌خورند. (تجحفة 
حکیم مؤس): 
در جهان بسحاق قوتی چون نمشک و قند ست 
بشنو این از من که عمری در پی ان بوده‌ام. 
بسحاق اطسمد. 
به شام روزه نمشک و رطب مقدم دار 
که‌هت چربه و دوشاب از برای بسحور. 
بسحاق اطعمه. 
|اسکه. (برهان قاطع) (رشیدی) (حاشة 
برهان قاطع چ ممین) (آتندراج). کره. (برهان 
قاطع). به لفغت اصفهان روغن تازه است. 
(تحفة حکیم ممن). 
نمسکت. زن ء] (() گشنیز. (ناظم الاطباء). 
نمسکت. [ن م] (!) رجوع به نمشک و نیز 
رجوع به فرهنگ رشیدی و برهان قاطع چ 
معین شود. 
تمسه. [نْ م ش /ش ] () بسه‌معنی عقیده و 
اعقاد باشد. (انندراج). همان نمشته لفت 
برساختۀ دساتر است که یدین صورت مؤلف 
آنندراج از برهان قاطع نقل کرده است. رجوع 
به نمشته شود. 
نمشیدن. [نّ د] (مص) کام یافتن و به مراد . 
رسیدن (3). (برهان قاطم) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). 
نمسیو. [ن ] ((خ) یکی از دهستانهای هفتگانة 
بخش بانه از شهرستان سقز است. این 
دهستان در شمال غربی بانه و شمال بخش 


۰ - 1 
۲- نم القوم؛ أسرّواه من الرار. (متن‌اللغة). 


۴ تمشیر. 


بسانه در منطقه‌ای کوهتانی و جنگلی و 
سردسیر واقع است و از شمال و مغرب به 
بخش سردشت و از مشرق به دهستان رده 
از بخش مرکزی سقز و از جنوپ به دهستان 
دشت‌طال محدود است. قله کوه دوسره با 
ارتفاع ۹ گر از سطح دریا در این دهتان 
واقع است. دو رشته رودخانه از ارتفاعات این 
دهتان سرچشمه می‌گرند و به رودخانۀ 
زاب می‌ريزند. یکی رودخانۀ نمشیر است که 
از دره‌های نجنه, شهینان و کشته جاری 
میشود و پس از آبیاری مزارع آبادیهای 
نمشیر و کوخان و حسن‌آباد و پیوستن به 
رودخانة برده‌رش به رود زاب مسی‌ریزد و 
طول آن در حدود ۲۰هزار گز است. دیگری 
رودحاتة برده‌رش است که از دره‌های سو تو و 
برده‌رش سرچشمه گرفته به رودخانة نمشیر 
می‌پیوندد و طول آن در حدود ۰هزار گز 
است. محصول عمدءٌ دهستان غلات و لبنیات 
و حیوبات و محصولات جنگلی از قبیل 
مازوج, سقز, قلفاف, کتیراء چوب و زغال 
است. راه بائه به سردخت از وسط این 
دهتان می‌گذرد و قراء سیدصارم و گش‌کسه 
و کوخان بر کنارة آن واقع شده است. این 
دهستان از ۲۸ ابادی تشکیل شده است و 
تفا در نوی ۰ تفر سکه دارد. قراء 
مهم آن عبارت است از نمشیر, سوتو, 
مستیجلان. برده‌رش, نجنه. (از فرهنگ 
جقرافیایی ایران ج۵). 
فد‌شیو. [ن] (إخ) ده مرکزی دهستان ننمشیر 
از بخش بانۀ شهرستان سقز است که ۲۰۰ تن 
که دارد. آبی از رودش اه نتسجه, 
محصولش غلات و توتون و برنج و لیات و 
محصولات جنگلی. شغل اهالی زراعت 
است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۵). 
نمص. [ن] (ع مص) موی برچیدن. (منتهی 
الارب). مو چیدن. (غیاث اللعات). موی به 
رشته از روی برکندن. (زوزنی) (تاج المصادر 
بیهقی). برکندن موی را (از ناظم الاطباء). 
نتف. (از اقرب الموارد) (از متن‌اللعة). بند 
انداختن. هفه کردن. 
تمص. [ن م] (ع امص) باریکی و تنکی موی 
چنانچه پر ریز زرد چوزه ماند. (منتهی 
الارب). رقیق و کم‌پشت و ظریف و باریک 
بودن موی" . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). 
|اکمی موی. (متهی الارب). تنکی و کمی 
موی. (ناظم الاطباء). ||(() پر کوتاه ریزه. 
(منتهی الارب). پرهای کوتاه. (ناظم الاطباء) 
(از اقرب الموارد). موی ریزه شبیه به پرز و 
موهای نرم و نازک شه به پرهای زرد چوزۀ 
مرغ. ||مو‌های نرم و باریک ايرو. (ناظم 
الاطباء). ||گاھی است که از آن طبق‌ها و 


سرپوش‌ها سازند. نمص. (سنتهی الارب). فك 


رجوع به اقرب الموارد شود. 
نمص. ان ] (ع لا ج ُماص. رجسوع به 
تماص شود. 
نمص. (ن] (ع ! گیاهی است که از آن 
ادها و سریوش‌ها ار ناکین 
الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تْمّص 
شود. 
نمط. [ن م] (ع إ) روش. (غيات اللغات) 
(منتهی الارب) (نساظم الاطیاء). نسوع. 
(مهذب‌الاسماء). دستور. (غیاث اللغات) 
(ناظم الاطیاء). طرح. (ناظم الاطباء). گونة 
چیزی. (متهی الارب). گونه و طریقة چیزی. 
(ناظم الاطباء). طرز. طراز. قبیل. ستخ. 
جنس. متوال. طریق. طریقه, فن. (یادداشت 
مولف)؛ 

بلاغت نگه داشتندی و خط 

کسی کو بدی چیره بر یک نمط. فردوسی. 


۱ تا سای او دور شد از دولت محمود 


دیدی که جهان بر چه تمط یود و چه کردار. 
فرخی. 
تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت. 
(تاریخ بیهقی ص ۲۱۳). ا گر آن همه قصاید 
آورده شدی سخت دراز گشتی و مملوم نت 
که‌در جشن‌ها بر چه نمط گویند. (تاریخ بهقی 
ص۵۳۹ ولیکن این تمط که از تخت ملوک 
به تخت ملوک باید نبشت دیگر است. (تاریخ 
بیهقی ص ۷۱). 
این سخن باز هم از آن نمط است 


نه چو دیگر سخن حدیت بط است. سنائی. 
حور را حرز و هیکل است آن خط 

که‌نیابی بر ان تهاد و نمط. ستائی. 
هر زمان تازه‌تر بود نمطش 

خصم خواند همی حدیث بطض. ستائی. 


شکال هم بدین تمط فصلی آغاز نهاد. ( کلیله و 
دمنه). و هم بر این نمط افحاح کرده شود. 


( کلیله و دمنه). 
بر یک تمط نماند کار باط ملکت 
مهره به دست ماند چون خانه گشت ششدر. 


خاقانی. 
کافرم گر پیش از او یا بیش از این اسلام را 
زین نمط کاو ساخت تمهید و مقرر ساختند. 


خاقانی. 
گربه جهان زین نمط کس سختی گفته است 
بنده به شمشیر شاه باد بریده‌زبان. خاقانی. 


و از این نمط همه شب با زن سخن می‌گفت. 
(سندبادنامه ص 4۲). 

زآن تمط‌ها که رفت پش از ما 
نوبری کس نداد بیش از ما. 
نظامي زین نمط در داستان بح 
که‌از تو نشوند این داستان هيچ. نظامی. 
بعد از این | گربر این نمط بگفت. (جهانگشای 
جوینی). 


نظامی. 


مولوی. 
زین نمط زین نوع ده طومار و دو 
برنوشت آن دين عیسی راعدو. مولوی. 
خاطر رنجور جویان صد سقط 
تا که پیغامش کد از هر تعط, مولوی. 
منافع سفر بر این نمط که گفتی بسیار است. 
( گلتان). 
گرتو قرآن بدین نمط خوانی 
ببری روتق سلمانی. سعدی. 
مها زورمندی مکن بر کهان 
که بر یک نمط می‌نماند جهان. سعدی. 


||فرش و باط رنگین. (غیاث اللغات). 
نوعی از گتردنی نگارین. (منتهی الارب) 
(ناظم الاطباء): 

پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر 
زلف بنفشه خمد بر غبب جویبار. خاقانی. 
آنجا که سمند او زند سم 

شیر از نمط زمین شود گم. 
کاین نمط از چرخ فزونی کند 
با قلمم بوقلمونی کند. 


: مرصع بسی تیغ گوهرنگار 


نمط‌های زرافة آبدار. نظامی. 
||ابر: هر فرش که باشد. (منتهی الارب). ابره 
از هر پوشا کو هر بالاپوش. || پوشش و گلیم 
و پوشا کو بالاپوش. (ناظم الاطاء), لباده. 
نمد. معرب تمد است. (يادداشت مولف). 
|اجامۂ پشین که بر هودج افكنند. (سنتهى 
پسرزی رقسیق دارد وبر هودج پوشند. 
(یادداشت مولف). ج, آنماط, نماط : 


کشیدندیر طرة کوی و بام 

شقایق نمط‌های بیجاده‌فام. نظامی. 
اابساط شطرنج. (غیاث اللغات) (ناظم 
الاطاء): 

عشق بیفشرد پا پر نط کبریا 


برد به دست نخست هستی ماراز ما. خاقانی. 
طاق‌پذیر است عشق جفت نخواهد حریف 
ہر نمط عشق اگرپای نهی طاق نه. خاقانی. 
|| پوست پلنگ. (فرهنگ خطی): 
گرنه‌سکش بود فلک چون نمط پلنگ و مه 
پر نقط بهق شود روی عروس خاوری. ۱ 
۱ خاقانی. 
||به‌معی پردة سرود نیز آمده. (غیاث 
اللفات). نمط‌های تنگ؛ پرده‌های دقیق از 
برود. (غياث اللفات از شرح اسک‌درنامه) 
(از آنندراج) ۲: 


۱ <... جتی تراه کالزغب. (اقرب الموارد) 

(متن‌اللغة). 

۲ -ناظم الاطباء «پرد؛ سرور» ضط کرده است 
4 


به هر نسبتی کامد از ہانگ چنگ 
سخن شد بسی در تمط‌های تنگ. نظامی. 
|اگروه مردم که بر یک کار باشند. (از صنتهی 
الارب). گروه مردم. (مسهذب‌الاسماء). 
||سبدمانتدی که زنها در آن اساب کار خود 
را می‌گذارند. (ناظم الاطباء) 
نمطی. ان م طیی ] (ع ص نسبی) متسوب 
به نمط. (منتهی الارب). ||نمط‌فروش. (مهذب 
الاسماء). شادروان‌فروش. (فرهنگ خطی), 


رجوع به نمط شود. ||(() بستر و پوشاک. 


(ناظم الاطباء). رجوع به نمط شود. 

نمقة. [ن ع غ] (ع |) جان‌دانة کودک نوزاد که 
جنان باشد. (متهی الارب). انجا که می‌جهد 
از پش سر کودک. (فرهنگ خطی). قسمتی 
از یافوخ کودک نوزاد که هنگام تولد جنبان 
است. (از متن‌اللغة). |/نمققالجیل؛ زبر كوه و 
کذلک نمغةالرأس. (سنتهی الارب) . بلندی 
کوه. (فرهنگ خطی). بالاترین نقطة كوه 
اعلی‌الجیل. (از اقرب الموارد). |[گزید؛ قوم. 
(متهی الارب). خیارالقوم. برگزیدء قوم. (از 
اقرب الموارد). ||ميانة قوم. (از منتهی الار ب). 
وسط قوم. (ناظم الاطاء). التمقة من القوم؛ 
وس‌طهم. (متن‌اللغة) (از اقرب الصوارد). 
||بیاری مال. (منتهی الارب). کشرت مال. 
(اتسرب الموارد). بسیاری ستور. (ناظم 
الاطباء). 

نمق. [نّْ] (ع مص) طپانچه زدن بر چشم 
کی. (از منتهی الارب). لطمه زدن بر چشم 
کی.(از اقرب الصوارد). |انبشتن. (تاج 
المصادر بسهقی) (زوزنی). نوشتن نامه را. 
(متهی الارب) (از اقرب الموارد). [انقش و 
تگار کردن کتاب و نامه را. و هو نمیق. (از 
متن‌اللغة). 

نمق. [ن ء] (ع ) نمق‌الطریق؛ میانة راه و 
معظم آن. (منتهی الارب). متن و وسط راه. (از 
متن‌اللغة). 

نمقه. [ن م ق) (ع !) زهومت. انتان. (از اقرب 
الموارد) (از متن‌اللفة). گويا مقلوب قنمة 
باشد. (از متن‌اللفة). يقال للشیء المروح فيه 
نمقة. (اقرب الموارد) ۲. 

نمکک. [ن م ۲0 ماده‌ای سد که به‌اصانی 
سوده می‌گردد و در آب حل می‌شود و آن را 


در تلذیذ غذاها به کار می‌برند و سبخ نیز . 


گویند. (ناظم الاطاء). ملح. ابوعون. عسجر. 
(متتهی الارب). ابسوصاير. اب والسطیب. 
(المرصع). ماده کانی سفیدرنگ شورمزه‌ای 
که‌در غذا کنند. نمک طعام؛ 

چون شود خود نمک تبه چه علاج. 


خسروانی. . 


اندر نواحی دارا گرد کوههاست از نمک سید 
و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او 
خوانها کند نكو افتد. (حدود العالم). 


به خایه نمک برپرا کندزود 
به حقه درا کدبرسان دود. 
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی 
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی. عسجدی. 
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک 
نه گاه شکر باشد چون یاز کشک. 
محمودی (از فرهنگ اسدی). 
شت‌ار گنده شود او را تمک درمان بود 
چون نسمک گنده شود او رایه چه درمان کنند. 
نات 
و هفت شبانروز در نمک آب تهتد و هر روز 
اب و نمک تازه کنند. (ذخيره 
خوارزمشاهی). چوزه مرغ خانگی... پزند و 
اندکی توابل برافکنند و نمک او نمک سقنقور 
کند که با زنجیل آمیخته بود (قخیرة 
خوارزمشاهی). گوشت نمک‌سود گرم و 
خشک باشد به‌سب نمک و دیر گوارد. 
(ذخيرة خوارزمشاهی). 
ز بس که بی‌نمکی کرده با من این ایام 
در اب دید؛ گریان گداختم چو نمک. 
ادیب صابر. 
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک 
چشمم نمک چند ز لب توشخند او 


فردوسی. 


خاقانی. 

گر پیش ما به یوی بنفشه برد نمک 

تیغش نمک‌تن است به رنگی بنفشه‌وار. 
خاقانی. 

چون بر این خوان نمک بی‌تمکی است 

دیده از غم نمک‌اقشان چه کنم. خاقانی. 

هم شکری تو هم نمک با تو چه نبت آب را 

چند به‌رغم دوستان دشمن خویش پروری. 
خاقانی. 

گلابم‌ولی دردسر می‌دهم 

نمک‌خواه خود را جگر می‌دهم. نظامی. 


گرکبابش از نمک اندک عباری بر دل است 
حاش‌ثه گر مرا زان هیچ باری بر دل است. 
بحاق. 
||ملاحت. آن. لطف. جذایت: 
خشک شد آن دل که ز غم ریش بود 
کآن‌تمکش نیت کز این پیش بود. نظامی. 
تا کمر از زلف زره یافته 
تا قدم از فرق نمک یافته. تظالی. 
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری 
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. سعدی. 
ای پک بی‌خجته چه نامی فدیت لک 
هرگز سیاه‌چرده ندیدم بدین نمک. حافظ. 
|إظرافت. لطافت. حسن. جمال. (ناظم 
الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || خوبی و 
لطف. (از آتدراج). |[مزه. مطبوعی. جاذبه: 
ننک صح در ان است که خندان باشد 
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد. 
صائب (از آتدراج). 


نمک. ۲۳۷۴۵ 


رجوع به نمک داشتن شود. || ممالحد. 
تمک خوارگی. 
= حق نمک؛ حق ممالحت. حق تعمت: 
ای دل ریش مرا بالب تو حق نمک 
حق نگه دار که من می‌روم اله معک. 

حافظ. 
لب و دندائت را حقوق نمک 
هت بر جان و سیه‌های کپاب. حافظ. 
شور من حق ئمک بر همه دل‌ها دارد 
نت ممکن که قراموش کنند احبایم. 

ی 
||نعمت. رجوع به معنی قبلی شود. 
-نمک کسی را خوردن؛ از نعمت او متنعم 
شدن. 
|أنان. (یادداشت مولف). رجوع به معنی قبلی 
شود. ||جان. حیات. گذران. معا (؟). (ناظم 
الاطباء). ||(اصطلاح شیمی) نمک به‌طور عام 
جسمی است که از ترکیب یک اسید با یک فلز 
یا تأثیر یک اسید بر یک باز به دست آید و در 
صورت اخیر فلز باز به‌جای ثیدرژن اسید 
می‌تشیند. نمک‌ها در طبیعت به حالت محلول 
یا جامد یاقته می‌شوند. مهمترین نمک‌ها 
عبارت است از نمک طعام ( کلرور سدیم) و 
سنگ آحک ( کربناتکلسیم) و شوره (نیترات 
سنگ گج (سولفات کلسیم). اکترنمک‌ها در 
آب محلولند و برخی نامحلول, بدین شرح: از 
کلرورها (نمک‌های اسید کلریدریک) بجز 
کلرورهای مس و جیوه و نقره بقیه در آب 
حل می‌شوند و کلرور سرب فقط در آب 
جوش محلول است. نیترات‌ها در اپ 
محلول‌اند. از سولفات‌ها فقط سولفات‌های 
سرب وباریم و کلسیم نامحلول‌اند. از 
سولفورها تنها سولفورهای سدیم و پتاسیم و 
آمونیوم در آب حل می‌شوند. از کربتات‌ها 
کربات‌های قلیائی یی سدیم و پتاسیم و 
آمونیم محلول‌اند. محلول نمک‌ها جریان برق 


<< و ظاهراً این معنی را مزلف غیاث اللغات 
بر اساس شعر نظامی کشف کرده است. در این 
۱- معنی این کلمه در متتهی الاارب و به تقل از 
آن در آنندراج چنین آمده است: «تمقة؛ روای 
چیزی. منه يقال للشی» المروج فية نمقة» ناظم 
الاطباء نیز آورده است: «روائی چیزی و رواج 
آن». ظاهراً این اشتاه براثر غلط خواندن 
«المروح فیه» پیش آمده است. 

۲ - پهلوی: 2۳2 از آوست: ۲۵۳80۵ 
(هرچند معنی فرق کند). در اوستا و ودا از نمک 
(ملح) اسمی نیست و نمک بدین معنی متأخر 
است. در نزد هندوان هم امم این جوهر از نم و 
رطوبت مشتق است. (پورداود) (از حاشية 
برهان قاطع ج معین). 


۶ نمک. 


را هدایت می‌کند. (از فرهنگ فارسی معین). 
ترکیب‌های دیگر؛ 
<- آپ نمک. بانمک. بی‌نمک. پرنمک. 
خوش‌نمک. کم‌نمک. کورنمک. رجوع به 
هریک از این مدخل‌ها شود. 
= نمک اندرانی؛ نمک درآنی. نیک ذرآنی. 
(یادداشت مولف). رجوع به ملح اندرانی و 
نمک ترکی شود. 
- نمک بلور؛ نمک ترکی. (فرهنگ فارسی 
معین). 
-نمک بلوری؛ نمک بلور. نمک ترکی. 
نمک ترکی؛ ملح ذرآنی. ملح اندرانی. 
تبرزین. قسمی نمک شه به بلور که چون 
شیشه متبلور است و شیر حاجب ماوراء. 
(یادداشت مولف). قطمات متبلور تمک طعام 
که‌در یتم مکعب متبلور می‌شوند و ضمن 
استخراج نمک سنگ از معدن به دست 
می‌آیند. دل نمک. نمک بلور. (فرهنگ 
فارسی ممین). 
نمک چنی؛ ثلح‌الصین. حجر آسیوس. 
بارود. باروت. (یادداشت مولف). 
نیک حرام: قوت و روزی و نانی که از راه 
حرام به دست اید. 
- نمک حلال؛ مقابل نمک حرام. (آنندراج). 
نان و قوتی که از راه حلال کب کرده شود. 
- تمک خوش؛ ملح‌الم طیب. (یادداشت 
مولف). 
- نمک سرخء و از او [از شهر کش ] استران 
نیک خیزد و ترنگبین و نمک سرخ که به هم 
جهان برند. (حدود العالم).۰ 
نمک سقتقور؛ نام این دارو در ذخيرة 
خوارزمشاهی مکرر آمده است خاصه در 
داروهای زیادت‌کننده باه. ظاهراً مراد سقنقور 
نمک‌سوزکرده باشد. چنانکه مردم گیلان 
ماهی شور کنند و از آن به‌جای تمک استفاده 
کنند. (یادداشت مولف): و نمک او نمک 
سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخيرة 
خوارزشاهی). 
¬ نمک سنگ؛ نمک طعامی که به‌صورت 
تکه‌سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن 
استخراج شده باشد. نمک نکویده. نمک 
سنگی. (فرهنگ فارسی معین): 
از زبان لمل ليش تلخی گفتار نبرد 
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد. 
صائب (از آنندراج). 

عکس رخار تو گلرنگ کند آینه را 
از ملاحت نیک سنگ کد آینه را: 

نجفقلی‌خان (از آنندراج), 
-نمک سنگی؛ نمک سنگ, 
-نمک طبرزد؛ قسمی از نمک بلوری 
معدنی. (ناظم الاطباء). 
نمی طعام؛ ملح سدیم اسید کلریدریک 


است ". نمک طعام به‌صورت معادن عظیمی 
در تسه‌زشت‌ها و رسوبات در ضمن 
چین‌خوردگی‌ها وجود دارد که به‌شکل تفگ 
سنگ آن را استخراج می‌کند. همچنین در 
أب دریاها به‌مقدار فراوان موجود است و 
قابل‌استخراج است. (فرهنگ فارسی معین). 
نمکی که در غذاکند. تمک خورا کی. 

- نمک فرنگی؛ سولفات یی" متبلور را 
گویندو به‌عنوان مهل استعمال می‌شود. 
نمک فرتگی اصل. (از فرهنگ فارسی ممین). 
- نمک فرنگی اصل. رجوع به ترکیب قبل 


۳ 


سود. 

-نمک فرنگی مصنوعی؛ سولفات سدیم "که 
آن را سولفات دوسود هم گویند و مسنهلی 
است قوی. 

نمک قلیا؛ کربنات سدیم طبیعی آ که 
جسمی است سفیدرنگ و در پزشکی برای 
رفع ترشی محده مورد استعمال است و در 
شیشه‌سازی و صابون‌پزی نیز مصرف دارد. 


ترکیب‌های دیگر: 

< نمک کلوخه. مک کله‌قندی. نمک کوفته. 
- چون نمک بر (در) آتش بودن؛ بی‌صبر و 
بی‌آرام بودن : 
بر سر آتش از این بی‌تمکی 

گرنمک نیستم افغان چه کنم. خاقانی. 
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا 

غم نمکم بر دل فگار برافکند. ‏ خاقانی, 
نشگفت که چون نیک بر آتش 

لب را مدد از فغان ببینم. خاقانی. 


< چون نمک در آب گداختن: 
ز بس که بی‌نمکی کرده با من این ایام 
در اب دیده گریان گداختم چونمک. 

ادیب صابر. 
-نمک پر (در) آتش افکندن؛ کنایه از شور و 
غوغا و فریاد کردن است. (از انجمن آرا) 
(پرهان قاطع). 
- نمک بر جراحت (زخم. ریش خستگی, 
داغ, سوختگی, سوخته) کردن (ریختن, 
پاشیدن, انکندن, راندن. زدن. افشاندن؛ 
بستن: پرا کندن)؛ داغ کسی راتازه کردن. با 
طعته و شماتت بر اندوه مصیّت‌زده‌ای 


افزودن؛ 
درخت خرمی را شاخ مشکن 
نمک بر سوخته کمتر پرا کن. 

(ویی و رآمین). 
بشد دایه همانگه پیش رامین 
تمک کرد از سخن بر ریش رامین. 

(ویس و رامین). 
نگار من چو درآید به خندة نمکین 


نیک زباده کد بر جراحت ریشان. سعد‌ی. 
اگرسرماية خونابه کم شد 


نمک. 


دلا زآن لب نمک بر ریش افکن. 
کلیم (از آنندراج). 
انکس که بر جراحت ما می‌زند نمک 
می‌کرد کاش حق نمک را رعایتی. ِ 
صائب (از آنندراج). 
این چه نمک بود په داغم زدی 
بوی بهاری به دماغم زدی. 
وحید (از آنندراج). 
¬ نمک پر (در) جگر داشتن؛ کنایه از محنت و 
عذاب کشیدن است. (انجمن آرا). کنایه از 
محلت بر محت و عذاب بر عذاب کشیدن. 
(برهان قاطع) (رشیدی) (آندراج). 
< نمک بر دل کسن برافکندن؛ بر رنج و 
بیقراری کی افزودن: 
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا 
غم نمکم بر دل فگار برافکند. خاقانی. 
¬ نمک در چشم کردن (سودن, ریختن» 
افکندن. پرا کندن)؛ کور کردن؛ 
بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم 
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده‌ايم. 
صائب (از آندراج). 
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس 
در شوره‌زار علم | گرهت حاصلی.ٍ 
صائب (از آتدراج), 
نمک در (به) دیگ سودا (آرزو, تمنا) کردن 
(افکندن)؛ 
آن نمک‌هائی که دیگ آرزو در کار داشت 
روزگار از شوربختی می‌کند در مرهمم. 
کلیم (از آنندراج). 
دل رایه آرزوی لش نیست دسترس 
مسکین نمک به دیگ تمتا نمی‌کند. 
کلیم (از آتدراج). 
کلیم از فکر آن لب‌های پرشور 
نمک در دیگ سودا بیش افکن. 
کلیم (از آندراج). 
< نمک نداشتن دست کسی؛ اسپاس بودن 
کسان از احسان‌های او. (یادداشت مولف). 
امثال: 
مشقال نمک است و خزوار هم نمک است. 
نمک خورد و تمکدان دزدید (یا شکست). 
نمک یک انگشت است. ‏ 
وای به روزی که بگندد نمک. 
هرچیز که در کان نمک رفت نمک شد. 
نمک. [ن ] ([ مصغر) از: نم + ک (پسوند 
تصفیر). رطوبتی اندک. اندک نم و رطوبتی. 
قطره‌ای ٠‏ 
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی 
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی. عسجدی, 


۱ -فرمول شیمیانی آن ۱۷۵ اه است. 
۲-فرمول شیمبانی آن M9‏ 80است. 
Soq Nap, 4 - Cog Naz .‏ - 3 


نمک آپ. 
تکام ای ماه خو ۰۰ ا [نْمْ] (| مرکب) آب نیمک 
تمکاپ. آب ممزوج به نمک بسیار, آ که دز 
آن نمک حل کرده باشند حفظ پنیر و امثال آن 
و تیز نگاه‌داری ماهی و گوشت و بعضی بقول 
و حبوب را. (از یادداشت مولف): و هفت 
شبانروز در نمک آب نهند [ترنج را که 
خواهند پرورده کنند ] و هر روز آب و نمک 
تازه کنند. (ذخیره خوارزمشاهي). بهترین 
تدبیری اندر این حال آن است که او را زود به 
مکی رقیق.. بشویند. (ذخیرۂ 
خوارزمشاهی). 
نمک آلود. [ن ۶) (زسف مرکب) 
نمک‌آلوده. 
نمک آلوده. [ن مد /د] (نسف مرکب) 
چیزی که آن را در نمک غلطانده باشند. 
(آتدراج ), به تمک آغشته. که آن را در نمک 
E‏ یانمک پر آن ر پاشیده باشند: 
آنم که غم دل به دو عالم نفروشم 
زخم تمک آلوده په مرهم نفروشم. 

ثیر (از آنندراج). 
نمکاب. نم ]((مرکب) آبی که در آن نمک 
حل کرده باشند. (ناظم الاطباء) ثمک‌آب؛ 
متانه ز مرغ دل من ساز کبابی 
وز دیدة گریان منش زن نمکابی. 

بدر شیروانی (از آتدراج). 
مردم دیده که دزدیده گهی تقش رخت 
در شکنجه است مدام از نمکاب مژه‌ام. 

میح کاشی (از آتدراج). 
نمکتافشان. [ن 1۳ (نف مسرکب) 
نمی‌پان ش. که نمک بر چیزی افش‌اند. 
||گریان. اشک‌ریزان* 
چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است 


دیده از غم نمک‌افشان چه کنم. خاقانی. 
نمک‌افشان شدم از دیده کنون 
شکرافشان شوم ان‌شاءاقہ. خاقانی. 


نمک افشاندن. نمأ د] (امص مرکب) 
تمک پاشیدن. نمک ریختن بر غذائی. ||کنایه 
از اشک ریختن. سرشک اقشاندن. 
نمک افکندن. ن ماک ذ] (مص مرکب) 
نمک ریختن. نمک پاشیدن. نمک زدن: 
اگرسرمایة خونابه کم ند 

دلا زآن لب نمک بر ریش افکن. 

کلیم (از آنتدراج). 

و رجوع به نمک برافکندن شود. 
نمک انگیختن. 1 عٍْتَ)] (مص مرکب) 
کایه از اشک ریختن و گریستن است. (از 
آنتدراج). نمک انگیزیدن. نمک ریریدن. 
(ناظم الاطباء). 
نمکک انگیز. [ن | (نف مرکب) نمک‌ریز. 
که‌نمک فروپاشد. 

- نمک‌انگیز شدن؛ کنایه از گریان شدن و 
گرستن: 


دید؛ او چون نمک‌انگیز شد 
هرکه دراو دید تمک‌ریز شد. نظامی. 
ت انگیزیدن. [ن ء ]ذ] (مص مرکب) 
کنایه‌از گریه کردن. (برهان ن قاطع) (انجمن آرا) 
(آنندراج). نمک ریزیدن. نمک انگیختن. 
(ناظم الاطباء). گریستن. (فرهنگ فارسی 
معین). 
نمک‌بار. [ن م) (نف مرکب) نمی‌ریز. 
نمک‌افشان. که نمک فروریزد. 
نمک‌بار شسدن؛ گسریان شدن. اک 
فروریختن. . نمک انگیز شدن؛ 
چو ابر از شوربختی شد نمک‌بار 
دل از شیرین شورانگیز بردار. نظامی. 
نمکیان. [ن م] (اخ) از قرای مرو است در 
طرف صحرا در تزدیکی سنج عباد. (از مسجم 
اللدان). 
نمکبانی. [نْم] ( ص نسبی) منوب است 
به نمکان که از قراء مرو می‌باشد. (از 
سمعانی). 
نمک برافکندن. َم باک د] (مص 
مرکب) نمک افکندن. نمک ۳ 
نعره کنان چون نمک بر آتشم 
غم تمکم بر دل فگار 0۳ خاقانی. 
نمک بند. [ن 0 م ب[ (ن‌مف مرکب) زخمی 
که در آن نمک انداخته پتد کنر . (آنندراج). 
زخمی که بر روی آن ن نمک پاشیده وی را 
ببندند. (ناظم الاطباء): 
هر شب ز شور گریة اخترشمار خویش 
زخم گلوی صح نمک‌بند کرده‌ايم. 
سالک یزدی (از آتدراج). 
نمک به‌حرام. ۰نم ب ح] (ص مرکب) 
ناسپاس. بی‌وفا. حق‌ناشناس. بی حقیقت و 
صداقت. خائن. سرکش و نافرمان. بدکار. 
بدعمل. (ناظم الاطباء). نمکنشتاس. 
نمک‌کور. کافر. کافرنعمت. که حق نمک نگاه 
ندارد. که پاس ولی‌نعمت ندارد؛ 
نمک به ساغر می ریخت زاهد شاد 
کسی نمک‌به‌حرامی چنین ندارد یاد. 
رو (از آتدراج) 
مک ناسپاسی. نکناسا کافرنعمتی. 
کسفران. حسق‌ناشناسی: اگ رتا به عبالا 
نمک‌به حرامی از او ظاهر نشده است حالا هم 
نخواهد شد. (امیرارسلان, از قرهنگ فارسی 
معین). 
نمک پاش. [ن م] (نف مرکب) آنکه تمک 
بر غذائی یا چیزی افشاند؛ 
در آتشم ز تغافل نخانده‌ای, باری 
تیمی که نمک‌پاش این کاب شود. 
کلیم (از آتدراج). 
نمک‌پاش جراحت (دل خسته. جگر 
م‌جروح): کنایه از کی که داغ 


نمک‌پرورده. ۳۱۳۳۳۷ 
E SS‏ ا 
زسر تا پانمک شیرین پرشور. وحشی. 


||در تداول, کی را که حرکت دور از ادب و 
تاپندی کند یا حرف بی‌مر؛ نامعقولی زند به 
طعنه نمک‌پاش گویند. و رجوع به نمک‌پاشی 
شود. 
|| (نمف مرکب) چیزی که نمک بر 
باشند. (آنندراج): 
آ: از سوختن زخم نمک‌پاش مکن 
تاله را تا نفسی هت چو نی فاش مکن. 
دانش (از آنندراج). 
||(! مرکب) چیزی که نمک بپاشد بر چیزی. 
(آنندراج). نمکدان ن. ظرقی که در آن نمک 
کند و از سوراخ‌هائی که بر سر ن تعبیه شده 
| است نمک بر غذا باشند. 
| نمک پاشی ۰[ ] (حامص مرکب) نمک 
پاشیدن. نمک بر چیزی افشاندن. عمل 
نمک‌پاش. ||در تداول, بی‌مزگی کردن. لوس 
شدن. سخن ناخوشایند و نامطبوعی بی‌ادبانه 
گفتن یا حرکتی ناپسند کردن. لطیفه‌ای دور از 
ادب گفتن. 
نمک پاشیدن. انم د] امسص مرکب) 
تمک افشاندن, بر چیزی نمک ریختن. ||در 
تداول» سخی يا حرکتی ناپند و ناموجه و 
دور از ادب ادا کردن. 
نمک پرا کندن. (ن مک د] (مسسص 
مرکب) نمک پاشیدن. نمک افشاندن 


1 ن باشیده 


خلقی به تیغ غمز؛ خون‌خوار و لعل لب 
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی. سعدی. 
ریش فرهاد بهترک بودی 

گر نه شیرین نمک پرا کندی. سعدی. 


نمک پرور. [ نَم چَز ز] (نمف مرکب) 
نمک‌پرورده. نمک‌پرورد. |إنوكر و 
خدمكار. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نمک‌پرورده شود. |انمکآلوده. (آنندراج). 
نمکآلود. به نیک آغشته: 
دل است اینکه زخمش نمک‌پرور است 
دل است اينکه زهرش پر از شکر است 

ظهوری (از آندرج! 
نمک پرورد. [ن م پر و ] (نمف مسرکب) 
نمک‌پرور. نسمک‌پرورده. رجسوع به 
نمک‌پرورده شود. ۱ 
نمک پروردگی. ان م چَز و د / د] 
(حامص مرکب) نمی‌پرورده بودن. رجوع به 
نمک‌پرورده شود. 
نمک پرورده. [ نَم پر ود /3] (ن‌سف 
مسرکب) نمک‌سود. (ب‌ادداشت مولف). 
نمک‌آلود. به نمک آغشته. در نمک خوابانده. 
با نشت او بایده و قوت‌گرفته. (بادداشت 


۱-خاص شمعرای هندی است. 


۷۸ نمکت. 


مولف). نمک‌پرور. کسی که با خرج دیگری 
پرورش یافته باشد. (ناظم الاطباء). 
نمکت. [ن م)] (() تری. رطوبت. (ناظم 
الاطباء) (خموری ج ۲ ص۳۷۸). 
نمک تازه کردن. إن مر /ز ک د] (مص 
مرکب) نمک تازه نمودن. با کسی از سر نو 
عقد محبت و دوستی بتن و عهد و پیمان 
تازه کردن. تجدید عهد و پیمان تازه کردن. 
(آنندراج). تجدید عهد و پیمان کردن. (ناظم 
الاطباء). ممالحت و دیدار تازه کردن. باز به 
هم رسیدن و با هم نشتن؛ 
جرعه‌ای ریز که ما چاره خمیاز كنم 
بوسه‌ای ده که به آن لب نمکی تازه کیم. 
سلیم (از انتدراج). 
با او به‌تازگی نمکی تازه کرده‌ایم 
از من کنید مهر پرستان سراغ صلح. _ 
اسیر (از انتدراج). 
دل فار غ‌شده بستم به میانی که مپرس 
نمکی تازه نمودم به دهاتی که ہرس 
تاثیر (از اتندراج). 
امشبم ای نمکین لب که په خواب امده‌ای 
انقدر باش که با هم نمکی تازه کنیم. 
خالص (از آنتدراج). 
|[نمک تازه بر نمک‌سود پاشیدن: 
داغ‌های کهن و نو نمکی تازه کنند 
هرکجا شور کند مغز جنون‌پرور ما _ 
سالک (از آتندراج). 
نمک تن. [ن م ت ] (ص مرکب) که تنی به 
رنگ نمک دارد: 
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک 
تیفش نمک‌تن است به رنگی بنفشه‌وار. 
خاقانی. 
نمک چال. ان ء] ((خ) دی است از 
دهستان ززوم‌اهرو از بخش الیگودرز 
شهرستان بروجرد که ۲۵۰ تن که دارد. 
آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و 
بنیات» شفل اهالی زراعت و گله‌داری است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۶). 
نمک چش. [ن م چ /ج | (اسص مرکب) 
نمک چشیدن. (غیاث اللغات). پاره‌ای طعام 
چشیدن برای دریافتن نمک ان و به مجاز 
ب‌معنی مسطلق چشیدن متعمل است. 
(انندراج). نمک‌چشه کردن. نمک غذائی را 
چشیدن برای تشخیص مزه و اندازة نمک آن 
و اندکی از غذائی خوردن: 
هرگه رسید غم به سر خوان قسمتم 
لخت دلی به رسم نمک چش گرفته است. 
طالب (از آنندراج). 
به نیم پوسه مرا سیر کن ز نعمت حن 
که‌هت از شکم سیر به نمک‌چش تو. 
مح (از آتدراج). 
||( مرکب) کنایه از چیز قلیل. (آنندراج). مزه. 


چاشنی. نمونه. مقدار اندک و خرده. (ناظم 
الاطیاء): 
نمک‌چشی به کلیم امیدوار بده 
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند. 
کلیم (از آت‌درا اج). 
قاسم اینگونه ‏ گرگریه یرون خواهی داد 
شور دریا ز سرشک تو نمک چش باشد. 
قاسم (از آتندراج). 
نمک‌چسه. ان ۶ چ / چ ش / ش) ( 
مرکب) نمک‌چش, پاره‌ای و انککی از غذا. 
||((مص مرکب) کمی چشیدن. کمی خوردن 
از چیزی. (یادداشت مولف). 
نمک‌چشه کردن؛ چشیدن طعامی برای 
دانتن اندازة نمک آن. مقداری بسیار اندک 
از طعامی خوردن به‌قدر تمز انداز؛ نمک 
آن. چشیدن تا نمک آن به اندازه است يا نه. 
(یادداشت مولف). 
نمک چسی. [ن مج / چ ] (حامص مرکب) 
نمک چشیدن. نمک‌چشه کردن. اانخشتین 
پرورش کودک تقریباً تا شش ماه که در آیین 
مدت کمال توجه و نوازش را دربار؛ وی 
معمول می‌دارند. (ناظم الاطباء). 
نمک چشیدن. ان چ /چ د5] (مسص 
مرکب) نمک‌چشه کردن. اندکی از غذا 
چشیدن: 
گرجوسنگی نمک خود چشی 
دامن از این بی‌نمکی درکشی. نظامی. 
نمک حرام. [ن م ح] (ص مرکب) مقابل 
نمک‌حلال. حق‌ناشناس. کی که در عوض 
نیکی بدی کند. (آنندراج). نمک‌به‌حرام. (تاظم 
الاطاء). 
نمک حرامی. (نْ ‏ ح] (حامص مرکب) 
نمک‌به‌حرامسی. نمک‌حرام بسودن. 
حق‌ناشناسی. ناسپاسی. کفران نعمت. 
نمک حللال. [نْ م ح] (ص مرکب) مقابل 
نمک‌حرام. (از آنندراج). صادق. امین. باوفا. 
راست. درست. باصداقت. (ناظم الاطباء), 
نمک‌به حلال. شا کر.حق‌شناس: 
ندیده‌ای ز حریفان بزم کس واله 
نمک‌حلال‌تری از شراب انگوری. 
واله (از آتدراج). 
نمک حلالی. [ن م ح] (حامص "هم رکب) 
وفاداری. صداقت. (ناظم الاطباء). 
تمکیدعلال بودن. سقایل نمک‌حراسی و 
نمک‌به‌حرامی. 
مک خواز. نَم خوا / خا] (نف مرکب) 
آنکه نان و نمک کسی زا می‌خورد. (ناظم 
الاطباء). نسمک‌خواره. نمکپرور. 
نمک‌پرورد. تحت تکفل. ||دو یا چند تن که با 
هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی 
تفن 
نمک‌خوارگی. [ن م خوا /خاز /ر) 


نمک‌خورده. 


(حامص مرکب) عمل نمک خواره. (فرهنگ 
فارسی مسعین). نسمک‌خواره بسودن, 
نمک‌پروردگی. ||ممالحت. پا هم نان و نمک 
خوردن. ||وفاداری. شکرگزاری. حق‌گزاری. 
حق‌شناسی. (ناظم الاطباء). 
نمک‌خواره. زن م خوا / خا ر /ر] (نف 
مرکا نک رانک ورده که ننک 
کی را خورد و از نعمت او متتعم شود؛ 
چه شورش فکندند در انجمن 
نمک‌خوارگان نمکدان‌شکی. 
قدسی (از آنشدراج). 
نمک‌خواری. (ن م خوا / خا] (حامص 
مسرکب) نان و نمک دیگری را خوردن. 
(فرهنگ فارسی معین). نمک‌خوارگی. 
نمک‌پروردگی. ||با هم نان و نمک خوردن. 
(فرهنگ فارسی معین). 
نمک خوردن. زن م خوّز / خر د] (مصس 
مرکب) هم‌نمک شدن. مهمان شدن. (حاشية 
وحید بر خرو و شیرین نظامی). هم‌غذا 
شدن* 
مرا پیوند او خواری نیرزد 
نمک خوردن جگرخواری نیرزد. نظامی, 
سال‌ها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده و 
حقوق صحبت بیکران ثابت شده. ( گلستان). 
||از خوان کسی متنمم شدن. در پناه کسی 
زندگی و امرار معاش کردن. 
- نیک خوردن و تمکدان شکستن (ریختن. 
دزدیدن)؛ کنایه از ناسپاسی و کافرنعمتی 
کردن و حق ناشتاختن و پاس ولی‌نمست 
نداشتن و خیانت ورزیدن؛ 
گل‌افشاندن غبار انگیختن چه 
نمک خوردن نمکدان ریختن چه. 
زود بگیرد نمک دیدة آن کس که او 
نان و نمک خورد و پس رفت و نمکدان شکست. 
سلمان. 


نظامی. 


مکیدن لب شاهد و زخم کردن 
نمک خوردن است و نمکدان شکستن. 
زمان (از انندراج). 
هانگ شور تکار گس 
(جامع اتشیل). 
آن کس که نمک خورد نمکدان شکند 
در مذهب رندان جهان سگ به از اوست. 
؟ (از انجمن آرا). 
نمک‌خورده. [ن ۶ خوز / خُر د/د) 
(نمف مرکب) نمک‌پرورده. که از خوان 
نعمت کسی متعم شده است. که با او نان و 
نمک خورده است. که حق صحبتی و الفتی بر 
گردن‌دارد؛ 
نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد 
که‌بودم نمک‌خورده از دست مرد. سعدی. 
|انمک‌سوده. په نمک آغشته, نمک‌زده: 
از خنده شیرین نمکدان دهانت 


نمک‌دار. 


خون می‌رود از دل چو تمک‌خورده کبابی. 
سعدی, 
بر ار بگذشت نا گه‌ابلهی ممست 
نمک‌خورده کابی کرده بر دست. 
تفای و 
ذوق دل ریشم که شناد که در این عهد 
یک زخم نمک‌خوردهة ناسور نمانده‌ست. 
عرفی (از آنندراج). 
تو را می‌خواستم مستأن و در دل شور آن لب‌ها 
که‌بر اتش نمک‌خورده کبابی داشتم امشب, 
تشبیهی (از اتدراج). 
اانمک‌سود: 
نمک‌خورده هر گوشت چون چل‌هزار 
ز هر سو به دژها کشد پیشکار. فردوسی. 
مک د ار. (ن م] (نف مرکب) خوش‌نمک. 
بانمک. کمی شور. ||ملیح. باملاحت. 
(یادداشت مولف). 
نمکت‌داری. (ن ء](حسامص مرکب) 
ملاحت. (یادداشت مولف). 
نمک داشتن. [ن م ت ] (سص مرکب) 
خوش‌نمک بودن غذا. نمکی به اندازه یا کمي 
بیش از اندازه داشتن غذا. ||ملیح بودن. 
صاحب ملاحت بودن: 
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری 
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری. 
سعدی. 
|گیرنده و جذاب و بانمک بودن: 
نمک دارد حریفان سرگذشتم 
که‌من از می در آن محفل گذشتم. 
تاثیر (از اتدراج). 
لش گزیدم و در دم ز خویشتن رفتم 
شراب شور که مستی دهد نیک دارد. 
مشرب (از آنندراج). 
نمکت‌داغم. [ن ] (!مرکب) نمک که آن را 
حرارت دهند و در کیهای کنند و برای رفع 
بعض سردردها آن کیسه را بر سر نهند. 
نمکدان. [نء] ((مرکب) ظرفی که نمک 
را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند 
نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره 
می‌گذارند. (ناظم الاطباء). يخلحد. (دهار) 
(منتهی الارب): 
این چتان زرین نمکدان بر پلورین مائده 
وآن چنان‌چون در غلاف زر سیمین گوشوار. 

۱ منوچهری. 
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار 
گاه‌سیمین نان وگه ررین نمکدان آمده. 

خاقانی. 

پر جرد طفل‌وار می‌مزد انگشت من 
تاسر انگشت من یافت نمکدان او. خاقانی. 
کاب جگر چشمهةً حیوان اوست 
چشمة خورشید نمکدان اوست. نظامی. 
ااکنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان 


قاطم) (از انجمن آرا) (از آتندراج): 
این شوربخت دل به نمکدان لمل تو 
تشناتر است هرچه از او بیشتر خورد. 
جمال‌الدین. 
از لیت شیر روان بود که من می‌گنتم 
این شکر گرد نمکدان تو بی‌چیزی نیست. 
حافظ. 
نمکدانی به تنگی چون دل مور 
نمک چندان که در گیتی فتد شور. 
- نان و نمکدان شکستن؛ کفران نعمت و 
نانپاسی کردن: 
نان بشکند همی و تمکدان را 
صدقش مین و مهر مپندارش. ناصرخضرو. 
نمک خوردن و نمکدان شکتن؛ کنایه از 
کافرتعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به 
همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود. 
- نمکدان بر زخم سرنگون بودن (یر زخم 
شکستن)؛ کنایه از مسالفه در کاوش زخم 
است. (آنسندراج). مرادف نمک بر زخم 
پاشیدن؛ 
نمکدانش به داغم سرنگون است 
تمک داند که حال زخم چون است. 
زلالی (از آنتدراج). 
بهارش شور بلبل رنگ بسته 
نمکدان‌ها به زخم گل شکسته. 
غنیمت (از آنندراج). 
- نمکدان در اتش افکندن؛ کنایه از شور و 
غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنتدراج). 
رجوع به ترکیب نمک بر (در) اتش افکندن 
ذیل نمک شود. 
- نمکدان شکتن؛ کنایه از حق‌ناشناسی 
کردن و بی‌وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). 
نمک‌به‌حرامی. (انندراج). حق‌نشناسی و 
خیانت. (انجمن ارا). 
نمکدان. [ن م] ((خ) دهی است از بخش 
قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه 
دارد. آیش از چاه, محصولش غلات. شغل 
امالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده 
معدن نسمک وجود دارد. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸ 
نمکدان. [ن م ((ج) نام بنائی استر از 
دور صفويه در اصفهان. اين با را 
ظل‌السلطان ویران کرد. (یادداشت مولف). 
نمکت‌دره. [ن م د ر) ((خ) دصی است از 
دهستان جنت‌رودبار بخش رودسر شهرستان 
شهوار که ۱۳۰ تن که دارد. ابش از 
چشمه, محصولش غلات و سیب‌زمینی و 
عسل. شغل مردمش زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 0۳. 
نم کردن. [ن ک د] (مص مرکب) به آب تر 
کردن:تبا کورا به آب نم کردن. || خمیر 


نمکزی. ۲۲۷۳۹ 


کردن:نم کردن حنا و رنگ و غیره. (یادداشت 
مولف). 

در کی رانم کردن؛ کلاه بر سرش 
گذاشتن. فریش دادن. 
نم کرده. [ن ک د /د] (ن مف مرکب) 
مرطوب. آب‌زده. ||در تداول, کنایه از مجهز 
و آماده و متنظر. گویند: هميشه چند نفر 
نم‌کرده دارد؛ همیشه چند تن در انتظار و به 
فرمان اویند. 
نهک ریختن. نع ت] (سص مرکب) 
نمک پاشیدن. نمک بر چیزی افشاندن. در 
غذا نمک کردن: 

هکم باه کشان تا حلاوتی بخشد 

ز خنده تو نیک بر کاب خواهم ریخت. 

علی خراسانی (از آنندراج). 

|| در تداول, کایه از بی‌مزگی کردن. مزاح و 
شوخی خارج از ادب کردن. 
نمکت ریز. آن ء] (نف مرکب) آنکه نمک 
می‌پاشد. (ناظم الاطباء). 

نمک ریز شدن؛ کنایه از گریان شدن: 

دیدن او چون نمک‌انگیز شد 

هرکه در او دید نمک‌ریز شد. نظامي. 
نمک‌زار. [ن ء] !! مرکب) زمین شور که در 
آن نمک فراوان باشد. (تاظم الاطباء) 
شضورسان. 7 ملاحة. نسمکار. 
(یادداشت مولف). شوره‌زار. (ذرهنگ فارسی 
معین) 

چون یابان سوخته روش زاشک شور گرم 
چون به تایستان نمک‌زار بیابان امده. 


خاقانی. 
گرنمک‌زاری شود گیتی به‌جاست 
با جراحت‌های خندان میروم. 

طالب (از انندراج). 


نروید سبزه در هر جا نمک‌زاری است حیرانم 
که خط چون سبز و خرم می‌کند لعل لب او را. 
کلم (از آتدراج). 
|اکان و معدن نمک. (ناظم الاطاء). 
نمک زدن. [ن مر 5] (مص مرکب) نمک 
پاشيدن: 
کوته‌ز شوربختی ما شد شب وصال 
چندانکه زد نمک دل ما بر کاب صبح. 
نعمت‌خان (از آتدراج). 
این چه نمک بود به داغم زدی 
بوی بهاری به دماغم زدی. ۱ 
وحید (از آنندراج). 
نمکت زد۵. زن م ر د /د] (نمسف مرکب) 
نمکین. دارای نمک. (ناظم الاطاء). 
نمکزی. [ن م] (() حلوائی است که آن را از 
آرد و شکر باعل و دوضاب پزند و مغز 
گردکان ویادام و پته و امثال آن داخل کنند و 
قند سوده و مشک و گلاب بر آن پاشند و 
خورند و بعضی گویند موه‌های خشک‌شده 


۳۲۳۷۵۰ تمکسار. 


داخل کنند .(برهان قاطع). .و رجوع به رشیدی 
و آنندراج و انجمن آرا شود 
آتشین‌رویم ز حلوای شکر 
وز تمکزی می‌رود دود هس بسحاق. 
کاینک از صحن حلاوات برون می‌اید 
کاک و فرنی و نمکزی ز بر شیرین‌کار. 
بسحاق. 
نمکسار. زن ء](! مرکب) نمک‌زار. کان و 
معدن تمک. (ناظم الاطباء). ملاحة. 
(یادداشت مولف)؛ 
دل ستم‌کش عاشق همه در کار است 
ز شوربختی خود عامل نمکار است. 
سراج (از آتدراج). 
نمک‌سای. (ن ء ] (نف مرکب) ساینده 
نمک. آنکه سنگ نمک را می‌سابد. ||( 
مرکب) ابزار سابیدن نمک: 
نمکستان. [ن مک /نْ م س] (|مسرکب) 
مب اااحة. (دهار) (متهى الارب). مَِملَحة. 
(منتهی الارب). نمک‌زار. معدن نمک. آنجا 
که‌نمک فراوان باشد. کفه نمک: و به 
یک‌فرسنگی وی تمکتان است که نمک 
گرگانو طبرستان از آنجاست. (حدود العالم). 
و بدان تزدیکی دریا و نمکستان است که هیچ 
حیوان در آنجا قرار نگیرد. (فارسنامة 
این‌بلخی ص ۲۴۰). 
از دیده جرعه‌دان کنم از رخ نمکستان 
تا نوش جام و خوش‌نمک خوان کیستی, 
خاقانی. 
و طلسمی دیگر برابر نمکستان به سی گز 
زمين از آن دور برابر درخت مملحه پنهان 
کرد.(تاریخ قم ص ۸۷). و حسق خراج از 
نمکتان به فارجان... (تاریخ قم ص ۱۶۷). 
نمک سود. [نْ ء) (ن‌مف مرکب) هرچیزی 
را گوید که بر آن نمک پاشیده باشند عموماً. 
(برهان قاطع) (آنندراج). نمک‌سوده. 
|اگوشت قدید و کباب گوشت قدید را گویند 
فوا (برهان قاطع) (آنندراج). گوشت 
خشک‌کرد؛ نمک‌پاشیده برای نگاه داشتن. 
(قرهنگ خطی). گوشت که شرحه‌شرحه کنند 
وبر آن نمک و ابازیر پاشند. (یادداشت 
مولف). گوشت کهنه و خشکیده و نمک‌زده. 
مقابل گوشت تر و تازه: 
نداری نمک‌سود و هیزم ته تان 
نه شب دوک ریسی همی چون زنان. 
فردوسی. 
نماندم نمک‌سود و هیزم نه جو 
نه چیزی بدید است تا جو درو. فردوسی. 
و دایه را باید از نمک‌سود و غذاهای بد پرهیز 
کسند. (ذخسيرة خوارزمشاهی). گوشت 
نمک‌سود گرم و خشک باشد ببب نمک و 
دير گوارد. (ذخیرة خوارزمشاهی). 
ما که از دست روح قوت خوریم 


کی‌نمک‌سود عنکیوت خوریم. ستائی. 
بسا تشنه که بر پندار بهبود 


فریب شوره‌ای کردش نمک‌سود. ظامی. 
کیابی باید این خوان را نمک‌سود 

مگس در پای پیلان کی کند سود. نظامی 
چو مستی مرد را بر سر زند دود 

کبایش خواه تر خواهی نمک‌سود. تظامی 


نمک‌سود کردن؛ نمک پاشیدن. نمک زدن. 
(ناظم الاطباء). به نمک آغشت. در ننک 
خواباندن, در نمک پروردن. 
نمک سودن. [ن م د] (مص مرکب) نمک 
سابیدن. |اتمک پاشیدن. نمک ریختن: 
در چشم اعبار نمک سودن است و پس 
در شوره‌زار علم | گرت حاصلی. 
صائب (از آنندراج). 
نمک سوده. نم د/<] (ن‌سف مرکب) 
نمک‌سود. رجوع به نمک‌سود شود. 
نمکت سوز. [ن م] (نمف مرکب) در نمک 
سخت‌شده: ماهی نمک‌سوز. 
< نمک‌سوز کردن؛ در تمک سخت کردن. 
(یادداشت مولف). 
نمک شناس. (ن م ش] (نف مرکب) آنکه 
حق نمک بشناسد. مقابل حی‌نمک‌ناشناس. 
(آتندراج). باوفا. وفادار. سپاس‌گزار. (ناظم 
الاطباء). کسی که حق نان و نمکی که خورده 
ادا کند. حق‌شناس. (فرهنگ فارسی معین). 
- امتال: 
سگ نمک‌شناس به از آدمی ناس‌اس. 
نمک شناسیی. [ن م ش ] (حامص مرکب) 
عمل نمک‌شنابی. رعایت حق ولی‌نعمت. 
مسپاس‌گزاری. حق‌گزاری. حسق‌شناسی 
وفاداری. 
نم کشیدن. [ن ک /ک 5] مص مرکب) 
رطوبت کشیدن. خیس شدن. اندکی تر شدن. 
رطوبت کمی از هوا یا از زمین مرطوب به 
خود گرفتن. 
نمک فروش. (ن م ف] (نف مرکب) ملاح. 
(منتهی الارب) . فروشند؛ نمک. 
نمک فروشی. نع ] (حامص مرکب) 
عمل نمک‌فروش. نمک فروختن. ||([مرکب) 
محل کار نمک‌فروش. جائی که در آن نمک 
فروشند. ۳ 
نمک فشان. زن م ف / ف ] (نف صرکب) 
تمک‌افثان. نمک‌پاش. که نمک بر چیزی 
افشاند؛ 
هرجا که به دست عشق جانی است 
این قصه بر او نمک‌فشاتی است. 
|اکنایه از اشکبار و اشکریز: 
بر بی‌نمکی خوان گیتی 
این چشم نمک‌فشان مرا بس 
هر خار که گلین طمع داشت 
در چشم نمک‌فشان شکستم. 


نظامی. 


خاقانی. 


خاقانی. 


نمک لاخ. 


نمکت کردن. [ن مک 5] ( مص مرکب) 
نمک در ظرفی یا غذایی ریختن. نمک بر 
چیزی پاشیدن. 

نم کت کوب. [ن ء] (نف مرکب) کوبنده و 
سابند؛ نمک. ||(! مرکب) آلت و ابزار کوبیدن 
۳ نرم کردن نگ نمک. 
کافرنعمت. (یادداشت مولف). 

نمکتکور. (ن م](اخ) دصی است از 
دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان 
ارا ک.در ۱۸هزارگزی همال حرقی آستانه 
واقع است و ۲۲۳۲ تن سکنه دارد. آبش از 
قنات» محصولش غلات و بنشن و کگمش و 
چفندر قند و بادام, ضفل مردمش زراعت و 
قالی‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیابی ایران 
ج( 

نم کوری. إن ](حامص مرکب) 
حق‌ناشناسی 

نمکت گرفتن. [ن مگ ر ت )(مص مرکب) 
مزه یافتن. بانمک شدن. نمکین و مطبوع 
شدن؛ 
عشق از افلاس می‌گیرد نمک 
عشق مفلس راسزدبی هیچ شک. عطار. 
|[نمک گرفتن کی را؛ نمک‌گیر شدن. 

نمک کگیر. انم ] (نف مرکب) کسی که مقدار 
اندکی از چیزی را بچشد تا اندازة نمک آن را 
معین کند. (ناظم الاطباء) (از آنتدراج): 
نمک‌گیر خمیر هر سرشت است ۱ 

زلالی (از انندراج). 
||(نمف مرکب) آنکه موظف به رعایت حق 
نان و نمک خوردن است. (فرهنگ قارسی 
معین) (فرهنگ لفات عامیانة جمال‌زادها. 
نمک‌خورده. رجوع به ترکیب نمک‌گیر شدن 
شود. |اکسی که به سزای کورنمکی گرفتار 
شود. (انتدراج). نمک‌به حرامی که به مکافات 
خیانت و بدکاری خود رده و بدی‌هائی که 
کرده‌انت دامن‌گیر وی شده باشد. اناظم 
الاطباء). 
<نمک‌گیر شدن؛ موظف شدن به رعایت حق 
نان و نمک. مرهون ولی‌نعمت گردیدن. 
(فرهنگ فارسی معین). براثر هم‌غذا شدن و 
خوردن نان و نمک کسی مدیون او شدن و 
موظف په رعایت حق و حرمت او شدن. 
- ||م‌جازات نسمک‌به‌حرامی را دیدن. 
(ذرهنگ فارسی معین). به‌علت کفران نعمتی 
به بلائی متلا شدن. (یادداشت مولف). 
- نمک‌گیر کردن؛ موظف به رعایت حق نان 
و نمک کردن. (فرهنگ فارسی معین). 

نمک لاخ. 1ن ] (| مسرکب) نسمک‌زار. 
نمکتان؛ این بحیره [بختگان ] نمکلاخ 
است و دور آن بيت فرنگ است. 


نمکلان. 


(قارسنامهُ ابن‌بلخی ص ۱۵۳). این بحیزه میان 
شیراز و سروستان است» نمک‌لاخی است: 
(قارستامة ابن‌بلخی ص ۱۵۲). منزل دوازدهم 
بر کنار نمکلاخ سیرجان ده فرسنگ, 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص ۱۶۲). 
نمک لان. [ن ] (! مسرکب) نمک‌زار, 
نمک‌لاخ. (فرهنگ فارسی معین): 
در نمک‌لان چون خر مرده فتاد 
آن خری و مردگی یکو نهاد. . 
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر ۲ بیت 
۴ 
نمکت لان. [ن ] ((خ) دی است از 
دهتان افشارية ساوجبلاغ بخش کرج 
شهرستان تهران. در ۲۷هزارگزی مغرب کرج 
واقع است و ۱۷۰ تن سکنه دارد. ابش از 
قنات» محصولش غلات و صیفی و چفتدر قند 
و لبنیات. شفل مردهش زراعت و باغداری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۱). 
نمک لان. [ن ع] ((خ) دی است از 
دهستان دهپیر از بخش حومه شهرستان 
خرم‌آباد. در ٩۱هزارگزی‏ شمال خرم‌آباد 
واقع است و ۲۴۰ تن سکته دارد. ابض از 
چشمه و چاه, محضولش غلات و لتیات, 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و فرش‌بافی 
است. معدن نمکی در این ده وجود دارد. (از 
فرهنگ چغرافیایی ایران ج۶. . .. 
فم‌کن. [ن ک] (نف سرکب) نم‌کنده. |( 
مرکب) کامه‌ای که در | ن تنا کورا نم زنتد. 
(یادداشت مولف). 
نمک‌ناشناس. [ن م ش] (نف مرکب) 
کون ینای ناسهاس: کا نان 
و نمک ندارد. 
نمکت‌ناسناسیی. [ن مٌ ش] (حامص 
مرکب) عمل نمک‌ناشناس. ناحق‌گزاری. 
حق‌ناشناسی. تاسیاسی 
نمک نشناس. [ن م نْ] اف مرکب) 
نمک‌تاشناس. ناپاس. بی‌وفا. 
نمک‌نشناسی. [ن م ن ] (حامص مرکب) 
نمک‌ناشناسی. حق‌ناشناسی. 
نمکه. [ن م کک ) (اخ) دهی است از دهستان 
رودبار بخش حومۀ شهرستان دامغان که ۱۰۴ 
تن سکنه دارد. آپش از جشضمه. مسحصولش 
غلات و لبنیات و سیب‌زمیتی. شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری و پارچه‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4۳ 
تمکیی. نم ] (ص نسبی) منوب به نمک. 
|انمک‌فروش. ||نمک‌زده. نمک‌دار. ||ملیح. 
باملاحت. (فرهنگ فارسی معن). 
امکین. [نَ مْ) (ص نسبی) نمکی. نمک‌دار. 
نمک‌زده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی 
فوشايند. اناظم الاطباء). مليح. ملیحه. 


کر 

نگاړ من چو درآید به خند؛ نمکین 

نمک زیاده کند بر جراحت ریشان. . ۰ ؟ 
|اظریف و لطیفه گو.(ناظم الاطباء). ||در 
اصطلاح به‌معنی مخره آیید. (از غیاٹ 
اللغات) (از اتدراج). به طعنه مردم لوس و 
بی‌مزه زا گویند. 
نمکینه. [نَ من /ن ] (ص نسبی) نمکین. ||(! 
مرکب) دوضی یا ماستی که در آن ن نمک و زیره 
و گشنیز و شبت کنند و به عربی ملحیه گویند. 
(از رشیدی) (از ناظم الاطباء) (ار برهان 
قاطم) (از آنندراج), 
نمکینی. [ن ] (حامص مرکب) شوری. 
(ناظم الاطاء). نمکین بودن. نمک‌دار بودن. 
||ملاحت و خوشگلی. (ناظم الاطباء). . خوبی 
و ملاحت. (آنندراج)؛ 
نمکیه. [1 (غ) هری است از کسید که 
مستقر خاقان. [کیما ک] به.تابستان از ایننجا: 
باشد و میان این شهر و میان طرار هشتادروزه 
راه است سوار را که به‌شتاب رود. (حدود: 
العالم). 
نم گرفتن. [ن گ ر ت] ( مص فنزکب) 
رطوبت کشیدن براثر ماندن در هوآی بارانی. 
یا روی زمین مرطوبی کمی خیس شدن و 
رطوبت یافتن. ||نم گرفتن چشم؛ اشک در 
دیده امدنء 

زبس گرد چشم جهان نم گرفت 

ز بس کشته پشت زمین خم گرفت. 

اسدی: 

نمگن. [ن گ ] (ص مرکب) نمگین. نم‌دار. 
نمور. نمنا ک.پرنم. مرطوب: الشری؛ خاک 
نمگن. (السامی فی الاسامی). 

نمگن شدن؛ نمگین شدن. مرطوب شندن.: 
نم گرفتن: الغسق؛ نمگن شدن. (تاچ المصادر 
بىھقى). 


نم گیر. [ن ] (نف مرکب) که نم و رطوبت را از : 


چیزی برگیرد و آن را خشک کند. ||(! مرکب) 
قمی خیمه و شامیانه که برای دفع مضرت 
شبنم برپا کنند. (از انندراج) (از ناظم الاطباء) 
(فرهنگ فارسی معین). نم‌گیره. (آنندراج): 
نم‌گیر دولتش به طنابی که بسته‌اند 
بر سایبان حفظ خدااستوار باد. 

مح کاشی (از آنندراج). 
نمگیره. (ن ز /ر ام رکب) نسم‌گیر. 
(آنندراج). رجوع به نم‌گیر شود. 
نمگین. [ن] (ص مرکب) نمآ گین. نمنا ک. 
(انندراج). نمدار. تر. مرطوب. (ناظم الاطیاء). 
بانم. نىگن: سماروغ گیاهی بود که اندر 
جاهای نمگین روید. (لغت‌نامة اسدی). چون 
آهن کی در خاک نمگین بماند ژنگار بزآرد. 
(سندبادنامه ص ۲۵). 
= دید نمگین؛ چشم اشک آلود: 


_ 


نمل ۲۲۷۵۱ 


دانست که با سین غمگینم و با دید نمگین 


خواجه عداله انصاری. 

نمگینی. [ن ] (حامص مرکب) نمگین بودن. 
نمنا کی.رطوبت. تری. 
فهل. [نّ] ۲ (ع |) سورچه. (متهی الارب). 
نملان. (مهذب‌الاسماء). مور. (غیات اللغات) 
(دهار) (مهذب‌الاسماء). ج» تمال. واحده: 
نملة. (متن‌اللغة): هم كالمل کثیرة؛ تعداد 
ایشان بسیار زیاد است. (از منتهی الارب). 

- رقیةالشمل: از لفزهای اعراب است. (از 
منتهی الارب). یعنی تعویذ مور و مراد آن: 
است که زن باید به هر قم ارایش خود را 
بباراید مگر عصیان نکند شوی را. (از ناظم 
الاطباء) (از منتهی الارب). 

|اریش پهلو و دمیدگی آبله‌های خرد که با 
اندکی آماسیدگی پوست بر اندام آید از اهاب 
و احتراق پس همچون مورچه در اطراف 
سرایت کند و فراخ گردد و آن را اطبا ذپباب 
خوانند و سپب أن صفراء حاده است. (منتهی 
الارپ). نام مرضی انت که دانه‌های خرد بر 
اندام ظاهر شوند. (غیاث اللغات). قرحه‌هائی 
در پهلو. (از اقرب الموارد). رجوع به نملة 
شود. || (مص) سخن‌چینی نمودن. (از منتهی 
الارب) (از متن‌اللغة). |[بالا رفتن بر درخت. 
(از اقرب الموارد). رجوع به نع شود. 
نمل. ان ] (ع مص) به خواب شدن دست 
کی و ست گردیدن. (از منتهی الارب). 
خدر شدن و خواب رفتن دست. (از اقرب 
الصوارد). ||برآمدن بر درخت. (از منتهی 
الأرب) (از اقرب الموارد): |(امص) سیکی. 
شتاب‌زدگی. نملان. (منتهی الارب) (از ناظم 
الاطباء). 
نمل. ان م] (ع ‏ نثل. مورچه. (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب).: 

الارپ) (از متن‌اللغة). نمام. (اقرب الصوارد) 
ج» انمال. ||فرس نمل؛ اسب که به یک جا 
نایتد. و كذا: فرس نمل‌القوائم. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). آنکه آرام نگیرد بر 
ی ج ااا ار 
نمل‌الاصابع؛ مردی که هرچز را بیند همان 
سازد. فرد ماهر در هر کار. (متتهی الارب): 
مرد چایک‌دست و چالا کپنجه‌ای که 
به‌محض دیدن چیزی تظرش را بازد. (از 
اقرب الموارد). ||کودک نوزاد که به دست وی 
ی . 
شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
||مک‌ان نسفل؛ جای پرمورچه. جبای 


شم المیم [نمل ] . (از متهی الارب) 
۴ 7 ب الموارد). اما ناظم الاطباء نل ضبط ' 


کرده است. 


۲ نمل. 


مورچه‌نا ک.(از اقرب الموارد). 


الارب): 


فعل. [نْ) (إخ) (1 ...)سور بیست‌وهفتم | نهله. [ن ل /ل] (ص) بيار موذی. (ناظم 


است از قرآن و آن مکیه و مشتمل بر نودوسه 
ات ات یس از شو رة الق راو مین از 
سورةالقتصص. 
نملان. ام 2 مص) برآمدن بر درخت. 
||مشرف شدن بر چیزی. (از منتهی الارپ). 
اشراف بر چیزی. (از اقرب الموارد) (از 
متن‌اللغة). ||((سص) نسبکی. شحاب‌زدگی. 
تمَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). 
نعلة. [نْ [) (ع !) یکی تغل است. (منتهی 
الارب). یک مورچه. رجوع به نغل شود. 
ااتأنیث تثل. مورچة ماده. |اریش پهلو, 
(منتهی الارب). بوری چند صفراوی بود که 
به‌تدریج پهن گشته به یکدیگر متصل شوند 
مایل به صفرت. (غیاث اللفات). دمیدگی که پر 
اندام براید. (منتهی الارب). بثره‌های خرد 
باشد به یک‌دیگر نزدیک و درهم‌پیوسته 





می‌گردد و یاز پهن می‌شود و با خارش و 
سوزش بود و به لسس گرم بود و سوزش او 
همچون سوزش گزیدن مورچه یود و بسیار 
باشد که نمله یک بثره بود و باشد که بخرات 
پرا کنده بود همچون ثؤلول و بیشتری چنان 
باشد که بن او پهن بود و بعضی باشد که ین او 
باریک بود و رنگ نمله میل به زردی دارد و 
بعضی باشد که ریش گردد و بعضی به تحلیل 
زایل شود و نبب آن ماده‌ای بود تیر اندر زیر 
پوست با خون آمخته و اندر رگهای باریک 
که‌ان در پوست روان قشته. (ذخیرءٌ 
خوارزمشاهی). ذباب. (اقرپ الصوارد). 
||(امص) کفتگی شم اسب. (متهی الارب). 
شکافتگی در حافر اسب و آن از عیوب اسب 
است. (صبح‌الاعشی ج۲ ص ۲۷) (از اقرب 
المسوارد). شکاف در کتارة شم اسب. 
(مهذب‌الاسماء). |ادروغگوئی. کذب. 
|اسخن‌چیی. تئلة. (از منتهی الارب) (از 
اقرب الموارد). 

تملة. زن م ل] (ع !) نخلة. واحد نمل. یک 
مورچه. (از منتهی الارب). رجوع به نئل 
شود. ||تأنیث تمل. مور ماده. (از صنتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). 

تملة. زن م ل] 2 ص) مؤنٹ ثیل. ارض 
نملة؛ زمین مورچهنا ک.(متهى الارب). 
زمنی بیارمور. (مھذب‌الاسماء)۔ 

تملة. زن ل] (ع [) جبش. (مستهی الارب). 
ذوئملة» کییرالحرکة؛ بسیارجنیش. (از اقرب 
الموارد) (از منتهی الارب). |[باقی‌ماندة آب 
در حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). 
||(امص) سخن‌چینی. (منتهی الارب). نميمة. 
(اقرب الموارد). تغلة. نِغلة. 

ذملة. [ن ل] (ع امص) نميمة. سخن‌چینی. 
نئلد. نخلة. (از اقرب الموارد) (از متهی 


الاطباء). 

تمه جاورسیه. (ن ل /لٍ ي سی ی / 
ي] (ترکیب وصفی, | مرکب) یئوری باشد 
شبیه به گاورس و اصل آن سرخ وسر ان 
سفيد است. (از غياث اللغات). رجوع به نثلة 
شود. 

نملی.[نَ لا] (ع ص) امراة نملی؛ زنی که به 
جائی قرار نگیرد. (از منتهی الارب) (از 
آتدراج). زنی که در جایش آرام نگیرد. (از 
قرب الموارد, 

نملی. [] (ص نسبی) موری. مورچه‌ای, 
چون مورچه. (یادداخت مولف). ||انخراقی 
در قرنه. گودتر از سورسرج. (یادداشت 
مولف). ||قمی از بض. (یادداشت مولف). 
نبض نملی آن است که بض در غایت خردی 
و به‌صورت مورچه ضریان یابد. (رگشناسی 
این‌سیناء از فرهنگ فارسی معین). 

فمنا کت. [ن] (ص مرکب) صرطوب. دارای 
رطوبت و تری. (ناظم الاطباء). نمین. 
(آتدراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم‌دار, 
نمور. دارای نم. (یادداشت مولف): و بخارا 
جائی نمنا ک‌است. (حدود العالم), 
ستان در سنگ رفت و ده در خاک 
چنین گویند خا کی بود نمنا ک. نظامی. 
||بارانی: شب نمنا ک.روز نمنا ک.ابر نمنا کے 
به‌سان چشم عاشق ابر نمنا ک 

سرشته باد و پاران مشک با خا ک. نظامی. 
< چشم نمنا ک؛+چشم اشک‌الود. 

نهنا کیی. [نَ] (حامص مرکب) رطوبت. 
تری. مرطویی. (ناظم الاطباء). بلالة. بلل. بلة. 
نداوت. (یادداشت مولف». 

نمنق. [ن من ((خ) دهی است از دهتان 
دیزمار شرقی در بخش ورزقان شهرستان اهر 
که ۶۲۷ تن سکنه دارد. ابش از چشمه. 
مسحصولش غلات و میوه‌های درختی و 
جنگلی, شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی 
ایران ج 

فهفکت. [1٤](ل)‏ چیزی است سرخ و شه 
به مرجان. (یرهان قاطم) (آنندراج), زعرور 
بود به تازی و آلوچه نز گویندش» سرخ بود و 
زرد نیز بائد, در کوه روید از درخت. 
(فرهنگ خسطی). مصحف نمتک است. 
(یادداشت مولف. رجوع به نک شود. 

ن‌نم. [نْ ن ] (ص مرکب) باران نم‌تم؛ بارانی 
اندک با قطره‌هائی خرد. ||(ق مرکب) نم‌نم 
باریدن؛ تم‌تمک باران آمدن. کم و با دانه‌های 
خرد باریدن. (یادداشت مولف. |[نم‌نم 
نوشیدن (خوردن)؛ قطره‌قطره و اندک‌اندک 
صرف کردن. کم‌کم و با فاصله نوشیدن. 


نمو. 
تهفم. [ن ن] (ع مص) نقش کردن. زینت 
دادن. (قرهنگ فارسی معین). رجوع به نمنمة 
شود. ||([) منجوق‌های ریزریز که به‌وسیلة 
آنها قاب قرآن, سرمه‌دان, جای مهر نماز و 
غیره را تزیین می‌کنند. (فرهنگ فارسی 
معین). 
ان منم‌دوزی؛ دوختن نحم ضوعی 
ملیله‌دوزی به‌وسیلة منجوق‌های ریزریز. 
(فرهنگ فارسی معین). 
فهنم. نن (ع !) سپیدی که بر ناخن 
جوانان پدید اید. نْمیم. (صنهی الارب) (از 
اقرب الموارد). واحد آن تمنمة است. 
تمنم. [ن ن ](ع) سپیدی‌های ناخن. 
(فرهنگ خطی). تثم. (متهی الارب). رجوع 
به تشم شود. ||نشان و خط که باد بر خاک 
گذارد. (منتهی الارب). شیار و خطوطی که 
وزش باد بر خاک پدید آرد. نمنیم. (از اقرب 
الموارد). 
نم‌نمکت. زن ن م] (ق مسسرکب) نسم‌نم. 
اندک‌اندک. کم‌کم. به‌تانی و ارامارام: نم‌نمک 
باریدن. نم‌نمک نوشیدن. نم‌نمک رفتن. 
نم‌نمو. (ن ن] (ص نسبی) در تداول, چشم 
نم‌نمو؛ چشمی که به‌علت بیمارزی اب از ان 
تراود. اعمش. (فرهنگ فارسی صمین) 
(فرهنگ عامیانة جمال‌زاده). 
تمتمة. [ن ن )(ع مسص) تگار کردن و 
اراستن. (از انندراج) (از متهی الارب) (از 
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نقش 
نمودن. (از تاظم الاطباء) (از اقرب الموارد). 
اراستن و نقش کردن جامه. (بادداشت 
مولف). ||خط کشیدن باد بر خاک و گذاشتن 
آن همچو کتابت. (آتدراج) (از منتهی الارب) 
. خط خط کردن وزش باد خاک‌راو بر ان 
آثاری باقی گذاشتن که گوئی چیزی روی آن 
کتابت کر ده‌اند. (از اقرب الموارد). 
نمنمه. ان نم /ن ن م] (ع |) سپیدی که بر 
ناخن افتد. (مهذب‌الاسماء). واحد نمنم است. 
رجوع به نم شود. 
نمنمی. (ن نن] (ص نسبی) آنکه تکیه کلام 
«نم» دارد و بیجا تکرار کند. (یادداشت 
ملف). ||چشم نمنمی؛ چشمی که دایم آب 
زند. چشم نم‌نمو. 
نم نمیی. [نْ ن] (اخ) دهی است از دهستان" 
ترکه‌دز بخش مجدسلیمان شهرستان اهواز 
و در حدود ۱۰۰ تن کته دارد. ابص از 
چشمه, محصولش غلات, شقل اهالی زراعت 
و کارگری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران 


ج 
تمنيم. [ن] (ع !) ننیم. (سننتهی الارب). 
رجوع به نیم شود. 


تمو. [نَمو] 2 مص) استاد دادن و برداشتن 
حدیث را به‌سوی کسی. (از ناظم الاطباء). 


نمو. 
نمی (من‌اللفة). رجوع به نف شود. |انسبت 
دادن کسی را به پدرش. (از ناظم الاطباء). 
تمو. [نْ ] (از ع, إمص) نئو. رشد. بالش. 
پرورش: 
ات عذب دين همی جود از او. 
طالبان را زآن ن حیات است و نمو. 
رجوع به نو شود. 
نمو. 1۳ موو[ (ع مسص) ب‌الیدن. (غیاث 
اللعات». افزون شدن. گوالیدن. (ناظم الاطباء). 
زياد شدن. بار شدن. (از اقرب الصوارد). 
بالا کردن. رستن. برآمدن. (یادداشت مولف). 
||افزون گردیدن سیاهی یا سرخی خضاب. 
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). |انسبت 
کردن حدیث را به کسی. (از منتهی الارب) . 
پرداشتن و اسناد کردن حدیث به کسی. (از 
اقرب الموارد):||(سص) افزایش. (غياث 
اللغات). افزوتی. (دهار). بالش. رویائی. 
رویش. گوالش. مقابل ذبول. (بادداشت 
مؤلف): نمو زرع و برکت ريع به قرار معهود 
بازرفت. (ترجمة ِِِ یمینی ص ۲۳۱). 
|| (اصطلاح: فلفه) در فلسفه 
ازدی‌باد حجم اجزای اصلی جم است 
به واطة. آنچه منضم و داخل در آن می‌شود به 
نحوی که طبیعت جسم مقتضی آن است. و یا 
عبارت از حرکت جسم است به‌طرف کمال 
نشو در نوع. بنابراین در نمو آنچه متحرک 
است ابتداء توع است و حرکت در صورت 
شکلیه است. شیخ‌الریی گوید: حرکت در 
مراتب نمو موجب بطلان کلی صورت قبلی 
نمی‌شود. بلکه چیزی باطل شده و چیزی 
دیگر حادث, و چیزی از ان باقي می‌ماند. 
آنچه باقی می‌ماند صورت نوعیه است و انچه 


مولوی. 


. نمو عبارت از 


حادث می‌شود صورت شکله است. پس 
مرحلهٌ دوم مجموعه‌ای ات از مرحله اول و 
آنچه اضافه می‌شود و نوع شی» همواره باقی 
است ". (از فرهنگ علوم عقلی ص۶۰۳ و 
رجوع به شفا ج ۱ ص ۲۰۷ و مقولات ارسطو 
ص۱۱۸ شود. ||(اصطلاح ریاضیات) در 
ریاضیات. تفاضل بین دو مقدار یک متغیر را 
نعود. (نْ /نِ]" (سص مرخم. امص, 4 
نمایش. (ناظم الاطباء) ظهور. (یادداشت 
مۇلف). تجلی. جلوه. اسم مصدر است از 
نمودن 
اگرچه هیچ چیزی رانهی قایم به ذات خود 
پس آمد تفس وحدت را نمود مثل در الا 
لار هو 
از خشم و عنف او دو نشانه است روز و شب 
وز مهر و کین او دو تمود است تور و نار. 
مسمودسعد. 
نمودش گر نمود آسمان است 


تفکرها تضرح‌های جان است. نظامی. 


جهان وتو عال شهادت. عام ضاق و 
نلسوت. مقابل جهان بود. (یادداشت مولف). 
- نمود بی‌بود؛ جلوه‌ای بدون واقعیت, ماتد 

سراپ. 

رجوع به معنی قبلی شود. ||جلوه. جلا 
رونق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نمود 
داشتن و نمود کسردن شود. |[(ص) پدیدار. 
آشکار. هویدا. ظاهر. تابان. روشن. پیدا. 
مشهور. معروف. ||(!) دلیل. رهنما. رهبر. 
||برهان. حجت. بینه. |اچهره. سیما. (ناظم 
الاطباء). 

< نمودی نمودن؛ خودی نشان دادن. اظهار 
وجود کردن: امیر بفداد در غیاب با خلیقه 
عتاب کرد و نمودی نمود. (تاریخ ببهقی 
ص‌۴۳۸). 
نمودار. [نْ /ن ] (نسف) " نمایان. مرئی. 
(برهان فاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی 
معین). پیدا. ظاهر. اشکار. (انجمن‌ارا) 
پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی 
که‌در نظر نماید. (از رکیدی): 

نموداری که از مه تا به ماهی است 


طلسمی بر سر گنج الهی است. نظامی. 
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده‌ای 
ای نانموده‌رخ تو چه بسیار بوده‌ای. 

اوحدی (انجمنآرا). 


و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن 
شود. || شاخص. برجسته. مشخص,. نمایان: و 
این دولت تا قیامت. سردار و نمودار دولت‌ها 
باد. (راحة الصدور). ||معروف. مشهور. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ||نماینده. 


نشان‌دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مولف):. 

ای تمودار معجزات میجح 

ای سراوار پیشگاه قباد. قرخی. 
شجاعت را دل پا کش مثال است 

سخاوت را کف رادش نمودار. عنصری. 
نمودار | کر پهایم 

بپینید در صح پيشانيم. نظامی- 
به تسلیم او چون مسلم شوی 

نمودار سر دو عالم شوی. نزاری. 
||() راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی 


معين). رهرر. (از انجمن‌آرا): و تجارب 


متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. 


( کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص 
و عوام ساخت. ( کلیله و دمته). و شاوروهن و 
خالفوهن دستور اعتبار و نمودار اختبار باید 
ساخت. (سندیادنامه ص ۱۱۲). 

مددکار فکر شبانروز من 

نمودار طبع نوآموز من. نزاری. 
||نمایش. (ناظم الاطباء). ||نقش و صورتی 
که پدید آرند. (یادداشت مولف): 

چام جهان‌نمای دم توست و شاه را 


۲ VOY نمودار.‎ 


اندر جهان نظر به نمودار جام توست. 
سوزنی. 
اادیل. (بسرهان قاطع) (جهانگیری) 
(انجمن آرا) (ناظم الاطیاء) (فرهنگ فارسی 
معین). برهان. (برهان قاطع) (تاظم الاطباءع) 
(فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. 
(فرهنگ فارسی معین). بیه. گواه. (یادداشت 


مۇلف): 

نمودار گفتار من, من بسم 

براین داستان عبرت هر کسم. فردوسی. 
خدارا گرچه عبرت‌هاست بسیار 

قيامت رابس این عبرت نمودار. نظامی. 


و دلیلی از این روشن‌تر و نموداری از این 
معین‌تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی): 
||نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معن): 
مرا یاد می‌داد از آن خواب که په زمین داور 
دیده بود که جدۀ تو نیکو تعیبر کرد و راست 
آمد و من خدمت کردم و گفتم این نموداری 
است از أن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی). 


در ایشان ز رحمت نمودار نه 


= کشندم‌همی تشه و گرسته. 
شمسی (یوسف و زلیخا). 

ای خواجة فرزانه علی‌بن محمد 
وی تائب عیسی به دو صدگونه نمودار. 

ان 
هم نمودار سجود صمد است 
شمان را که هوای صنم است. 

خاقانی 
جوانی دید زیباروی بر در 
نمودار جهانداریش در سر. نظامی 
تعییه‌ای را که در او کارهاست 
جنیشی افلا ک‌نمودارهاست. نظامی. 


و مثال آن [ذراع ] بر ستون مسجد اعظم 
منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی 
است. (تاریخ قم ص٩۲).‏ ||نمونه. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و 
جزئی از چیزی که دال بر بار و کلی باشد. 
(قرهنگ فارسی ممین). انموذج. (بحر 
الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مولف). 
مشال. شاهد: 

صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت 


۱- نمی هو ازدیاد حجم الجم بما ينضم اليه 
و یداخله فى جمیع الاقطار نة طيعية بخلاف 
المن و الورم؛ اما السمن فانه لیس فى جمیع 
الاقطار اذ لایزداد به الطول و اما الورم فليس 
على نة طبيعيه. (تعریفات). 

۲ - ناظم الاطباء به فتح اول [نْ] نیز ضبط کرده 
است. ۱ 
۳- پهلری: 7۳001۵۲( از: نمو (نمودن) + دار 
(- »12 پسوند اسم فاعلی و مفعولی). (از حاشیة 
برهان قاطع چ معین). 


کأن نمودار جتان است این نمودار سقر. 
معزی. 

هت از دل و طبع او نموداری 
خورشید به روشنی و تابانی. مختاری. 
اين هان زان جهان نمودار است 
یکی آن زنده یش مردار است. ظاسی, 
نمودند هر یک به گفتار خویش 
نموداری از نقش پرکار خویش. . _ 

نظامی (از انتدراج). 


سفر کعبه نمودار ره آخرت است 
گرچه رمز رهش از صورت دنا شنوند. 
خاقانی. 
اگر به ذ کر جزئیات وقایع... اشتنال رود این 
سواد ده مجلد شود. و این صورت بر وجه 
نمودار ايراد افتاد. (بدایم‌الازمان), و آين قدر 
که‌یاد کردیم نمودار بسلله 
(بیان‌الادیان). و گفتی آپ آت تش‌فشان 
نموداری [۳ حم است. (تاج‌الم ثرا و ۳ 
را جهت نمودار گفتیم. چه در ولایت خوارزم 
و ترکستان نیز بر اب جیحون بار بکارند. 
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار اورد 
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد. 
۱ . امیرخسرو (آنندراج). 
حبذا بزم عشرت‌آهنگش 
که‌نموداری از جتان باشد. 
سنجر کاشی (آتدراج). 
|| شبه.(برهان قاطع). چیزی که شیه باشد به 
چیزی. (از آنندراج). سانند. اجهانگیری) 
(برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم 
الاطباء), مال. (فرهنگ فارسی معین): پس 
شکر کن ان پادشاهی را که تو را پیافرید... و 


مملکتی داد به تو ننمودار مملکت خویش. 
( کیمیای سعادت». 
ای نمودار سپهر لاجورد 
گشته‌ایمن چون سپهر از گرم و سرد. 
. آنوری. 


ملک تعالی از نسل اسراییل [جد سلجوقیان ] 


سلیمانی را بفرستاد که ملک منوروث او 
نمودار عهد نوشیروان است. (راحةالصدورا. 
به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. 
(راحقالصدورا. 

بر آهنگ آن ناله کآنجا شد 
نموداری آورد اینجا پدید. نظامی. 
تا از فاخرات تیاب نسیج به کردارقبه خضرا و 
نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی), 
برنمودار؛ شبیه. به‌سان؛ 

پرنمودار چرخ صندل‌فام 

صندلی کرد شاه جامه و جام. . نظامی. 
||نتشه. ||کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
فارسی معین). ||در نجوم. طزیق امتحان و 
تحقیق درجه طالع. ماند نمودار بطلمیوس و 


نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طريقه 


۱ به دست آوردن طالع. تحقیقی مولود است با 


قواعدی چند بعد از تولد. زاین قواعد را 
نمودارات گویند, و نمودارات بر چند گونه 
است: نمودارات هرمس, نمودارات زرادخت. 
نسمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. 
(یادداشت مولف). به اصطلاح صنجمین آن 
است که چون از مولودی.. طالع وقت ولادت 
پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به 
AS‏ ی 

ان حیلتی بازند و آن را نمودار نام باشد» و 
در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار 
برمس, نمودار بطلمیوس, نمودار هندیان, 
نمودار وین نمودار حكيم ماشاءال 
مصری. (آنندراج): 


من که خاقانیم نموداری 

مختصر دیده‌ام ز طالع خویش. خاقانی. 
ا گرنارد نمودار خدائی 

در اصطرلاب فکرت روشنائی. نظامی. 
نمودار والیس دانا کجاست 


بداند مگر کاین گزند از چه خاست. نظامی. 
در تمودار زیچ و اصطرلاب 
درکشیدی ز روی غیب نقاب. 
نمودار گیتی‌گشائی تو راست 
خلل خصم را مومیائی تو راست. 
آمیر خر و (آتدراج). 

||نمودار به‌جای گرافک پذیرفته شده. و آن 
خطی انت که بالا و پائین رفتن مقدار 
متفیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو 
محور عمود بر یکدیگر با صفحه‌ای شطرنجی 
اختیار می‌شود و تقر مقدار را در خانه‌های 
آن کاغذ معين مینماید. (لغات فرهنگتان). 
جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و 
مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با 
ترسیم خطوط نثان دهد. گرافیک. (فرهنگ 
فارسی معین). |[|شکل یا خطی که از پیوستن 
مجموع نقاطی بر صفح گرافیک پدید آید. 
(لغات فرهنگستان). منحنن. 
نمودار شدن. [ن؛/ ن ش د] مص 
مرکب) ظاهر شدن. پدید آمدن. نمایان شدن. 
مرئی گشتن: 

همی بود تا شب نمودار شد 
فرورفت مهر و جهان تار شد.. فردوسی. 
نمودا رکردن. (نْ / نک د] (مص مرکب) 
ظاهر کر دن. پدید آوردن. اشکار کردن؛ 

من آن صورتگرم کز تقش پرگار 


. نظامی. 


ز خرو کردم این صورت نمودار. نظامی, 
بقای نام تواست این قصید؛ غرا. ‏ خافانی. 


نموداری. 1ن #7 (حامص) آشکاری, 
هویدائی. ظهور. بروز. اشکار شدن یا بودن. 
||اشتهار. (از تاظم الاطباء). ||(ص نسبی) 


نمو دل: 
نمونه‌ای. برسبیل شاهد و مثال؟ و امله 
نموداری و رموز و اشارات او پسندیده 
داشت. (سندبادنامه ص .)۲۷٩‏ 
نمودج. [ن د].(إ) نمودش. نمونه. نقشه. 
کارنامه. دستورالعمل. (ناظم الاطباء). 
نمو۵ داستن. [ن / نِ تَ] (مص مرکب) 
ثر داشتن. موثر بودن. (یبادداشت مولف). 
اوه داهن جات نومه بویت د 
بودن. (فرهنگ فارسی معین) افرهنگ 
عامیانة جمال‌زاده). 
نمودش. [ن د] (() نمودج. ام الاطاء). 
رجوع به نمودج شود. 
نمود کردن. ان / تا ی 
اثر کردن. (یادداشت مۇلف). به نظر آمندن: 
روزه به من نمود نمی‌کند. آن چند لحظه به 
قدر یک سال برای من نمود کرد. (یبادداشت 
مؤلف). ||جلوه کردن. جلب توجه کردن. در 
نظر دیگران آمدن:۱ گرشما بخواهید در تهران 
نمودی کنید .و جلالت قدر شما را منردم 
بفهمند. (دیوان صفی‌علیشاه از فرهنگ 
فارسی افعت آ 
نمو دگار. [ن / ن ](( مرکب) نمونه. نشان. 
(فرهنگ فارسی معین): ت 
مختصري وی مثالی است از همه عالم که از 
هرچه در عالم افریده است اندر ادمسی 
نمودگار آن در است. استخوان چون کوه..: 
( کیمیای سعادت). و اینجا برسبیل مثال هر 
یکی بگوئیم تا آن نمودگاری باشد. ( کیمیای 
سعادت). و این هر سه خاصیت نمودگاری هر 
کت زا بدا خواب تنونگان یک امیت 
است و فراست نمودگار دیگری. ( کیمیای 
سعادت). 
نمودن. [نْ /نِ / ن د] (مص)' نشان دادن. 


ارائه دادن: 


تن آدسى' با 


یپرسید از او راه فرزند خرد 
سوی بابکش راه تمود گرد. فردوسی. 
وگر نیلت فرمای تا بگذرم 
نمائی ره کشور دیگرم. فردوسی. 
اگرپهلوان را نمائی به من 
سرافراز باشی به هر انجمن فردوسی. 
ملک پرفت و علامت بدان سپاه نمود 

" فرخی. 


بدان زمان که بیج نهار کرد نهار. 


١-لغةً‏ و در لهجة مرکزی به کر اول و فتح. 
چهارمء نیز به ضم و فتح اول تلفظ شود از: نمر 
+ دن (پبونډ مصدری). پهلوی: 0۳۵20 
ایرانی باستان: (/۱۳ + نم (جزو اول پشرند 
به معن فرود؛ پایین؛ و جزو دوم به معنی اندازه 

گرفتن, و جمعاً به معنی نمایش دادن)» استی: 

۲۱۳۵/۳۲ ,0۳812 (حاب کردن» شمردن), 
سریکلی و شغنی: ۸3۳8۷-۵ (نمودار شدن. 
ظاهر شدن). نشان دادن. اظهار کردن. ارائه 
دادن. (از حاشية معین بر برهان قاطع). 


نمودن. 
مرا تو گوئی کز عشق چون حذر تکنی 


دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه 


تو در جهان چو دل من کنون یکی بنمای. 
فرخی. 

زود بردند و آزمودندش 

همه کاخال‌ها نمودندش.. عصری. 

خود نماید همیشه مهر فروغ 

خود فزاید همیشه گوهر اخش. عنصری. 

وگر استیزه کنی با تو برآیم من 

روز روشلت ستاره بنمایم من. ‏ منوچهری. 

رزبان گفت که مهر دلم اقزودی 

وانهمه دعوی را معنی بنمودی. ‏ منوچهری. 


ا گربه راندن تاریخ این پادشاء مشفول گردند 
تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان 
سوارانشد و من پیاده. (تاریخ بیهقی ص ۱۰۳). 
یک چندان مدان خالی یافتند و... ایشان را 
زبون گرفتند» بدیشان نمایند پهنای گلیم تا 
بیدار شوند از خواب. (تاریخ یهقی ص ۱۶۴۳ 
اما خود بر آن راه که نموده است نرود. (تاریخ 


بیهقی ص‌۹۸). 
هم از راه دزدان بگفت آنچه بود 
سلیحش همه یک‌یک او رانمود. اسدی. 
گرآتشس نمودی به دارنده راه 
نبودی به دوزخ درش جایگاه. اسدی. 
کنون‌رای دارم در این انجمن 
که لختی ز زورت نمائی به من. اسدی. 
بنمود مرا راه علوم قدما پا ک 
وآنگاه از آن برتر بنمودم و بهتر. 

تاو 


به گمرهی نود عذر مر تو را پس از آنک 
تو رادلیل خداوتد راه راست نمود. 
تارزو 
تو راراهی نمایم من سوی خیرات دوجهانی 
که‌کس را هیچ هشیاری از ان به راه ننماید. 
تاصرخرو. 
گفت‌کجا روی یا قیدار, گفت این پر رامقام 
و خانه حرام بخواهم نمود. (تاریخ سیتان). 
عبدالمطلب گفت مرا نمای, گفت امروز نتوان. 
(تاریخ سیستان). پس جبرئیل به مکه آمد و 
آن خانه را به آدم بنمود. (قصص ص۲۳). و 
این را نمود تا بدانند که آن بنده‌ای است 
صف و عاجز. (قصص ص ۶۲). و مرا 
بنمودند که ایشان کجایند. (فصص ص ۱۲۳). 
و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا 
شاپور را به شما بنمایم. (فارسنامة ابس‌بلخی 
ص ۰ ۷). 
خیال خشم تو نا گاه خویشتن بنمود 
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آپ. 
معودسعد. 
کیزک ست از روی برداشت و روی يدو 
نمود. (نوروزنامه), 


آن خط ازبهر رایجی دادی 

یا نمودی که خط من نیکوست. سوزنی. 
چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت 

به من نماید راه برون‌شد و انجام. سوزنی. 


در تحریر و تقریر این کتاب سحر حلال نموده 
است و بدأیع اعجاز اظهار کرده. (ترجحة 


تاریخ یمینی ص ا. 

بدان مشکوی مشک آئین فرودآی 

کیزان را نگین شاه بدمای. نظامی. 

روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و 

دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد. 

(تذکر تالاولیاء). 

این ا گرگربه‌ست پس آن گوشت کو 

ور بود این گوشت بنما گربه کو. مولوی. 

دیدار می‌نمائی و پرهیز می‌کنی 

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی. ‏ سعدی. 

هلال | گربنماید کسی بدیع نباشد 

چه حاجت است که بنمائی افتاب مین را؟ 
سعدی. 

گرت‌راهی نماید راست چون تیر 

از آن برگرد و راه دست چپ گر سعدی. 

یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم 

رخساره به کس ننمود ان شاهد هرجائی. 
حافظ. 

بنما به من که منکر حن رخ تو کت 

تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم. حافظ. 

ره مي‌خانه بنما تا یرسم 

مال .خویش را از پیش‌یئی. حافظ. 


|اظاهر کردن. هویدا کردن. آشکار کردن. 
(ناظم الاطباء). علنی کردن. نمایش دادن. 
ظاهر ساختن: 
صورت خشمت ار ز هبت خویش 
ذره‌ای رابه خا ک‌بماید. دقیقی. 
درآیند و مردی نمایند هین 
در این رزمگاه از پی خشم و کین. 
فردوسی. 
شهنشاه در جنگ مردی نمود 
دلیری و تندی و گردی نمود. 
زمین گر گشاده کند راز خویش 
نماید سرانجام و آغاز خویش. ‏ فردوسی. 
گهی چو مرد پربسای گونه گونه‌مُوّر 
همی نماید از این بند آبگینه حباب!. لیبی. 
گل‌سر پستان بنموده, در این پستان چیست 
وین تواها به گل از بل پردستان بهیست؟ 
منو چهری. 
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی 
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. 
متو چهری. 
آمد بانگ خروس مُؤْذِن می‌خوارگان 
صح نخستین نمود روی به تظارگان. 
متوچهری. 


فردوسی. 


تنماید به جهان هیچ هنر تا نکند 


نمودن. ۲۳۲۷۵۵ 


در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم. 

(از تاریخ بهقی ص ۲۸۹). 
امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس 
طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ 
ببهقی ص ۴۳۱). و مقرر است که در ولایت 
چه کرد [بودلف ] و چندان اثر نسود که خالی 
از خطر نباشد. (تاریخ بیهقی ص ۱۷۰). 
هر سوئی از جوی جوی رقعة شطرنج بود 
یدق زرین نمود غنچه ز روی ترأب. 

خاقانی. 

ز نظم و نشرش پروین و نمش خیزد و او 
به هم نماید پروین و نعش در یک جا. 


خاقانی. 

که‌گقت آن روی شهرآرای بنمای 

چو بنمودی دگربارش فراپوش. ‏ سعدی. 

دور نباشد که خلق روز تصور کنند 

گربنمانی به شب طلعت خورشیدوار. 
سعدی. 


روی بمای و وجود خودم از یاد ببر 

خرمن سوختگان را همه گو بادیر. حافظ. 
اابه نظر رساندن. در نظر جلوه گر ساختن. 
پیش چشم ظاهر کردن. نمایش دادن 

به دشت آندرون تشنه را خا ک‌شور 
نماید چو آب این درخشنده هور. ‏ بوشکور. 
تو را من نمودم شب آن خواب بد 

بدانگونه تابر سرت بد رسد 

به شب چیزهائی نمایم به خواب 

که آهتگان راکم پرشتاب. فردوسی. 
توا گرشب خواب نکردی تو را اين ننمودندی 
و تو را چه کار با خواب؟ (قصص‌للانبیاء 
ص ۵۱). || وانمود کردن. تظاهر کردن. جلوه 
دادن ": سر پنهاد و خود را بپوشاند و چنان 
نمود که بخورم. (ترجمة طبری بلعمی). و 
چنان نمودی که البته خود نداند که این حال 
چیت. (تاریخ بهقی ص ۲۶۱). و چون به 
غزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو 
راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی ص ۴۸۵). بر 
این جمله وزير و صاحبدیوان... چنان نمودند 
که‌بسیار جهد کرده امد تا دل خداوند سلطان 
فرم کرده شد تا این عذر بپذیرفت. (تاریخ 
بیهقی ص ۴۹۹). 

گفتاشیخا هر آنچه گوئی هتم 

اما تو چنانکه می‌نمائی هستی؟ ‏ خیام. 
یاد می‌دار کانجه بنمودی 
در وفا برخلاف آن بودی. آتوری. 
عجب آید از کسی که دعوی مسلمانی کند و 
نماید که از علم بهره‌ای دارد... آنگه علویان را 
با آل‌ساسان قياس کند. (كتاب‌النقض 
ص ۴۴۷). ||اظهار کردن. ابراز کردن. ظاهر 


۱-نل: همی نماید زیر نگية لبلاب. 
۲-فعل لازم. 


۶ نمودن. 


ساختن؛ هارون پوشیده کسان گماشته بود که 
تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندی و 
توجمی نمودی و ترحمی بگرفتندی. (تاریخ 
بیهقی ص ۱۹۰). مردمان را چون مقرر شد 
وزارت او تقرب نمودند. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۸۱). بدین تهاون که بر ایشان کرد و 
بی‌نیازی ایشان نمود همگان به صورت 
ملازمت کنند. (فارسنامه ابن‌بلخی ص ۶۷. به 
وقت حاجت پیرامن آن طوف کرده و تضرع و 
زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص ۴۱۵). 
او را به خدمت خواند و به مشاهدت وی 
اتناس نسمود. (ترجمة تاريخ یمینی 
ص ۴۴۰). از هبت شمشیر این دو پادشاه 
نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از 
تعرض آهو تبرّا نمود. (ترجمة تاریخ یمنی 
ص ۵. 

مهین بانو به رفتن میل ننمود 

نه خود رفت و نه کس رانز فرمود. نظامی. 
جوان را پشیزی نبود» طلب کرد و بیچارگی 
نمود, رحمت نیاوردند. ( گلستان). |عرضه 
کردن.(فرهنگ فارسي معین). ارائه دادن 
دل بی‌گنه پرغم از شهریار 


به یزدان نمایم به روز شمار. فردوسی. 
جز گهر نیک نباید نمود 

سود توان کرد بدین مایه سود. نظامی. 
عودیر آتش نهند و مشک بایند. سعدی. 


|افاش کردن. (فرهنگ فارسی معین). بروز 
دادن 

این همی گوید بخش تو چه آمد بنمای 

آن همی گوید قم تو چه آمد بشمر. ‏ فرخی. 
عمیدالملک با او بازگشت و تمود که من به 
چه می‌آمدم. (راحةالصدور). 

توسرّ دل خویش منمای زود 

که هرگه که خواهی توانی نمود. سمدی. 
||سعرفی کردن. شناساندن: یک شب 
هارونالرشید فضل برمکی ر... گفت که 
امشب مرا بر مردی بر که مرا به من بنماید که 
دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است. 
(تذکرةالاولاء). پر خود محمدمهدی را بر 
ما عرض کرد و او را به ما نمود. (تاریخ قم 
ص ۲۰۵). ||بازگفتن. شرح دادن. خبر دادن. 
اعلام کردن. گزارش کردن. اظهار کردن؛ شما 
امشب هشار و بیدار باشید که می‌نمایند که 
اسکندر نزدیک است. (اسکندرنامه). تخم را 
به باغبان خویش داد و گفت در گوشه‌ای 
بکار... و به هر وقت احوال او مرا صی‌نمای. 
(نوروزنامه). و سیف ذی‌یزن به درگاء او آمد 
به شکایت حبشه و نمود کی سی‌هزار مرد 
دریا عپره کردند و بلاد یمن فروگرفتند. 
(فارسنامة این‌بلخی ص 4۵). عب و عوار اين 
دز تو رابنمایم تا بستانی. (فارسنامة این‌بلخی 


ص ۴6۲). 
سپیده‌دم به زیارت بر من آمد یار 
بدان صفت که نمودن مرا بود دشوار. 

سوزنی. 
نامه نوشتند و نمودند که ناصرالدین مارا در 
خدمت خویش حاضر کرد و توازش قرمود. 
آمل مردم شهر شکایت‌ها عرض داشتند و نیز 
نمودند که او به سلیمان نوشته‌ها مینویسد. 
(تاریخ طبیرستان). درحال مسرعی پیش 
خلیفه روانه کرد و نمود که مردم امل... خلع 
طاعت امیرالسومین کردند. (تاریخ 
طبرستان). 


شاه نعمان نمود با فرزند 

کای‌بر هت خاطرم در بند. نظامی. 
با پدرزن نمود قصهُ خويش 

کای مصالح‌شناس خیراندیش. سعدی. 


|اواضح کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ 
فارسی معین). بیان کردن. (ناظم الاطباء), 
روشن کردن: و چون در مرتبه‌ای خلافی یا 
شبهتی بودی رجوع يدان دبیر کردندی تا از 
جریده خویش بنمودی. (فارسنامة ابن‌بلخی 
ص۴۹). || به صورت خطاب و تهدید. نشان 
دادن. حالی کردن. فهماندن. آشکار کردن: 
پرویز از بهرام میانه کرد و بهرام بانگ همی 
کردیا حرام‌زاده بنمایم تو را. (ترجمة طبری 
بلعمی). ||اشاره کردن. نشان دادن 
چو تنگ اندرآمد په جای نشست 
بر مهتری شاه بتمود دست. فر دوسی. 
به انگشت بنمود با کدخدای 

که اینک یکی اردشیری به‌جای. فردوسی. 
من به چشم او را ده بار نمودم که بخسب 


او همی گفت به سر تا برم این دور به سر. 
فرخی. 

ااکردن. (ناظم الاطباء). انجام دادن. عمل 

کردن.(فرهنگ فارسی معین): 

به نامه نمودی نیایش مرا 

نخست آنکه کردی ستایش مرا. فردوسی. 

پژوهش نمای و بترس از کمین 

سخن هرچه باشد به ژرفی ببین. فردوسی. 


بلائی است این همت و در شگفتم 


که چون ای بلا وا تحسل نمائی. ‏ ورش 

احسان نماید و نهد منت 

منت نهاد.ه رکه نمود اصان. فرخی. 

با تو ندهد دل که جفائی کنم ار بیش 

هرچند به خدمت در تقصر تمائی. 
منوچهری. 

مهرگان آمد هان در بگشائیدش 

اندرارید و تواضع بنمائیدش. منوچهری. 

جو نکی نمایدت گیتی‌خدای 

تو باهر کی نیز یکی نمای. اندی. 


و او کی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان 


نمودد. 

کردو درشکست و نت با او گفتگو و برابری 
نسمیتوان نمود. (تاریخ بیهقی ص ۰۳۱۰ 
تصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا. 
(تاریخ بیهقی ص۳۰۸). و شکر نمود بعد از 
آنکه علاج کرد سختی‌های سربسته را 
(تاریخ ببهقی ص ۳۱۰). امیر به خط خود 
جواب نشت و هرچه خواسته بود و التماس 
نموده از این شرایط قبول نمود. (تاریخ بیهقی 
ص ۲۸۱). نماز زیاده کردن کار پیرزنان است 
و روزه افزون داشتن صرف تان است و حج 
نمودن تماشای جهان است. (از خواجه عبداله 
انصاری). در علم و عدل و هنرمندی به پدر 
اقتدا مسینمود و رعایا را نیکو داشتی. 
(فارستامة این‌بلخی ص۹۸ اگراین مرد 
خواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت 
تواند کردن و همه لشکر تو متابعت او نمایند. 
(فارسنامۂ ابن‌بلخی ص ۱۱۹). و آثار عجیب 
اندر آن شوه تموده. (قارنامۂ ابن‌بلخی 
ص ۵۰). در حق هر یک بر وفق حال و قدر و 
مرتبت او تقریر اقطاع و ترتیب معاش نموده. 
(ترجمهٌ تاریخ یمینی ص ۱۶). 

بر آمد نا گه آن مرغ فسوناز 


به آئین مفان بنمود پرواز. نظامی. 
گوزن و شیر بازی مینمودند 
تذرو و باز غارت می‌ربودند. نظامی. 
به وی عشق منه بی دلیل راء قدم ۱ 
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد. 
حافظ. 
مه جلوه می‌تماید بر سبز خنگ گردون 
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان. 
حافظ. 
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم 
این‌قدر هت که تخر قضا نتوان کرد. 
حافظ. 
|ارساندن. رسانیدن. کردن. نیز رجوع به 
معنی قبلی شود: 
نباید نمودن به بی‌رنج رنج 
که‌بر کس نماند سرای سپنج. فردوسی. 
ربودش روان از سرای سنج 
از آن پس که بنمود بیار رنج. فردوسی. 
با اینهمه جفا که دلم را نموده‌ای 
دل بر تو شیفته‌ست ندانم چنین چراست. 
فرخی. 


من نیز از این پس‌تان نمایم آزار. 

عوچهری. 
و هم به گفتار و په کردار دیو از راه بیفتاد و 
مردمان را رنج می‌نمود تاافریدون از 
هندوستان بیامد و او را بکشت. (نوروزنامه). 
که‌شاها بیش از اينم رنج منمای 
بزرگی کن به خردان بر بیخشای. ظامی. 
||دیده شدن. (یادداشت مولف). جلوه کردن. 
مشهود گشتن. (فرهنگ فارسی معین). به 


چشم رسیدن. به نظر رسیدن؛ 
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی ! 
دگر نماید و دیگر بود به‌سان سراب. 
رودکی. 
درشت است پاسخ ولیکن درست 


درستی درشتی نماید نخست. ‏ . بوشکور. 
جهان پیش چشمم چو دریا نمود 

نه ابر سیه پرشده تبره دود. . فردوسی. 
دگر روز چون بردمید آفتاب 

چو زرین سپر می‌نمود اندر آب. فردوسی. 
سپه دید چندان که دریای روم 

از ایشان نمودی یکی مهره موم. فردوسی. 
کی که نام بزرگی طلب کند نه شگفت 
که‌کوه زر زبر چشم او نماید کاه. فرخی. 


به کوه مرد نصاید په چشمشان نخجیر 
به دشت پل نماید به چشمشان روباه. 


فرخی. 
من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور 
مر مرا باری یک سال مود آن یک ماه. 
فرخی. 
ز میع و نزم که بد روز روشن از مه تیر 
چنان نمود که تاری شب از مه ابان. 
عنصری. 
ای بر سر خوبان جهان چون سرجیک 
پیش دهنت ذره نماید خرجیک. عنصری. 
با سرشک سخای تو کس را 
نتماید عظیم رود فرب. عسجدی. 
سیزده نال ا گرماند در خلد کی 
برسییل حبس آن خلد نماید چو جحیم. 
(از تاریخ بیهقی ص 4۳۹۰. 


چنان می‌نمود که اثر آن افشردن (که در 
خواب دیده بود ] بر دست من است. (تاریخ 
بهقی ص٩٩۱).‏ وزیر احمد حن را گفت 
میماید که این مرد با ما راست نیست. (تاریخ 
بهقی ص ۶۸۲ 

نموداز سر کوه جتبنده ماه 


چو از زر زین بر سیاء ابر شاه. اسدی. 
بدان تا چو اندک نماید سپاه 
دلیری کند دشمن آید به راه. اسدی. 


ز خون نماید روی زمین چو چشم همای 

ز گرد گر دد روی هوا چو پر غراب. 
صمعودبعد. 

چنان نمایدم از آب دیده صورت او 

که چهر؛ پری از زیر مهره لبلاب. 


صعو دسعد. 
زمین نماید با قدر و رای تو گردون 
شمر نماید با طبع و دست تو دریا, 

مهو دسعل, 
اول آن یک نظر نماید خرد 
پس از آن خر برفت و رشته بیرد. ‏ سنائي. 
چنان به نور دو چشمم رسید تقصانی 
که جز سها نماید مه منیر مرا سوزنی, 


همه گر پس‌رو و گر پیشوائيم 

در این حيرت برایر می‌نمائيم. عطار. 
چون که اب خوش ندید ان مرغ کور 

پیش او کوثر نماید آب شور. مولوی. 


دوستان در زندان به کار آیند که بر سفره همه 

دشمان دوست نمایند. ( گلتان). یکی از 

پادشاهان گفتش می‌نماید که مال فراوان 

داری. ( گلتان). 

چو در چشم شاهد نياید زرت 

زر و خاک‌یک ان نماید برت. 

تحصیل عشق ورندی آسان نمود اول 
حافظ. 

گریذحافظ چه سنجد پیش استفنای عشق ` 


سعدی. 


کاندراین دریا نماید هفت‌دریا شبتمی. 
حافظ. 
چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود 
غلط کردم که یک طوفان به صد گوهر تمی‌ارزد. 
حافظ. 
|اهویدا شدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. (ناظم 
الاطیاء): 
مرا با شما زآن فزون است مهر 
که‌اختر نماید همی بر سپهر. 
در کارهای دینی و دنیائی 
جز همچنان مباش که بنمائی. 
هلال روزه نمود از سپهر پراختر 
به‌شکل مشرب زرین ز چشمه کوثر. 


فردوسی. 


4 سوزنی. 
باطل آن باشد که می‌نماید و چیزی نباشد که 
همچون سحر بنماید و چون چشم بمالی آن 
خیال نمانده باشد. ( کاب‌المعارف). |[در نظر 
امدن. در نظر جلوه کردن. به چشم آمدن. مهم 
جلوه کردن؛ امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و 
جنگ‌جایها بدید نتمود پیش چشمش و همت 
بلند و شجاعتش أن قلعت و مردان ان. 
(تاریخ بیهقی ص ۱۱۰). و ابری و آتشی 
نمودار شد و بانگ صلاح و لشکر اسلام بسیار 
نمود. (قصص ص ۲۱۹). 
-به چشم نمودن؛ به چشم آمدنء و به چشم 
چنان نمود که هیچکی در آن غار نبود, 
بازگردیدند. (قصص‌الانیاء ص ۲۰۰). 
که‌گر بییند بدخواه روی من باری ن 
به چشم او رخ من زردرنگ تنماید. 


مسعودسعد. 
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشیر 
چو آفاب نماید مرا به دیده سها. 

ود سل . 
زخم دندان دشمنی بتر است 
که‌نماید به چشم مردم دوست. سعفدی. 
بزرگی نماند بر او پایدار 
که مردم به چشمش نمایند خوار. سعدی, 


وگر به چشم ارادت نگه کنی در دیو 


YOY 


سعد ی. 


نموده. 


فرشته‌ایت نماید به چشم کروبی. 
- پشت نمودن؛ پشت کردن. فرار کردن. 
گریختن: 
صدوشصت مرد از دلیران بکشت 
چو کهرم چنان دید بنمود پشت. 
چو خورشید تابنده بنمود پشت 


فردوسی. 
دل خاور از پشت او شد درشت. فردوسی. 
بدید آنکه شد روزگارش درشت 
عنان را بپیچید و بنمود پشت. فردوسی. 
- دست نمودن؛ دست گشادن. تسلط نمودن: 
خود و صدهزاران سوار گزین 

نموده همه در جهان دست کین. 


چو خورشد بر چرخ بنمود دست 


فرد و سی 


رخ تیره شب رابه ناخن بخت. فردوسی. 
سر و پای و دست ودل و مغز و هوش 

زبان سراینده و چشم و گوش. 
نگه کن مرا تامرایز هت 
اگرهست بهوده منمای دست. فردوسی. 
رو نمودن؛ پدید آمدن. ظاهر شدن. رخ 
دادن و میان ایشان به اغاز خلاف و 
خصومت روی نمود. پس انوشیروان صلاح 
در ان دید کی بااو صلح کرد. (فارستامة 
ابن‌بلخی ص .)٩۴‏ 

|[متوجه شدن. گراییدن: 
انجا که حسام او نماید روی 
از خون عدو گیا شود روین. 
- می‌تماید که؛ گویا. گوئی. پنداری. چنین به 
نظر میرسد؛ 


می‌نماید که سر عربده دارد چشمت 


عجدی. 


مست خوابش برد تا نکند آزاری. سعدی, 
نمودفيی. [نْ /ن /ن د] (ص لیاقت) 
نشان‌دادنی. قال ارائه و نمایش. که سزاوار و 
ازدر نمودن است. رجوع به نمزدن شود. 
نموده. ن ان ن (نسف) 
نشان‌داده‌شده. ارائه کرده‌شده. ||واضح‌کرده. 
آشکارکرد. (فرهنگ فا دی معن). 
هویدا کر ده‌شده. ظاه رکرده‌شده. پدیدآمده. 
(ناظم الاطباء). ||جلوه کرده. ظاهرشده. 
(شرهنگ فارسی د کرد ناف 
الاطباء). انجام‌داده. عمل‌کرده. (فرهنگ 
فارسی معین). ||(() نموذج. (تاج المروس). 
نمونه. (رشیدی) (جهانگیری). انموذح. 
مسطوره. نمودار. (یادداشت مولف)* 

بنمود خسروان جهان را نموده‌ای 

تيغ علاء دولت و دين خسرو جهان. 

مسعمودس تلد 

و مقابله آن است که به هر دو سو نگریم. اگر 
آنجا چیزها بود از یک گونه. کمترین بفکنیم 
وز آنک بیشتر است همچندان نز بفکنیم و 
نمودة او لا به یک سو صدودوازده درم 


۱ -نل: ندیده تنبل اوی و بدیده مندل ازی. 


۸ نمودی. 


است و به دیگر سو سزده ستیر آهن و دوازده 
درم. (التفهیم از فرهنگ فارسی معین). از این 
قدر نگزیرد که بیتی دو بیان کنم که اندکی دلیل 
بیاری باشد و مشتی نمودۀ خرواری. 
( کلستان). ||خاهد. ثال. (یادداشت مولف). 
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. 
نمودی. ان /ن] (ص نسبی) نمایشی. 
نام الاطبام رجوع په نسود و نسودن و 
نمودنی شود. 
تمودج. [ن د]' (سعرب. !) معرب نموده 
است. (از منتهی الارب) (از تاج المروس) 
(غیاث اللغات). رجوع به نموده و نیز رجسوع 
به انموذج شود. 
نموو. [ن] (ص مرکب) بسيارنم. نمگین. 
|ابوی نمور؛ بوی نم چنانکه در زیرزمین‌های 
مرطوب و نان و آرد مانده در رطویت و 
کپره‌زده. از نم به معنی ندا و سور» به صعنی 
دارنده و سور» از قبیل گنجور و رنجور و 
دستور. (از یادداشت مولف). ||جای نم‌دار. 
(از یادداشت مولف). تمنا ک.نمدار. نموک. 
مرطوب. (فرهنگ فارسی معین). 
نمور. [ن](ع!) ج نمر رجوع به تیر شود: 
میزبانان من سیوف د رماح 
میهمانان من کلاب و نمور. مسعودسعد. 
نموزج. (ن ز] () تخت. کرسی. صندلی. 
نموزش. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ 
شعوری ج ۲ ص۲۰۸ و رجوع به نمیج شود. 
نموزش. [نْ ز) () نموزج. (ناظم الاطباء) 
رجوع به نموزج و نیز به فرهنگ شعوری ج۲ 


ص ۴۰۶ شود. 
نموس. [ن ] (ع 0 ج یِفس. رجوع به ئس 
شود. 


نموسکت. (ن س]۲ () تبهو. (انجمن‌آرا) 
(برهان قاطم) (آنندراج). مرغی است از دراج 
کوچکت رکه آن را تبهو گویند. نموشک. (از 
جهانگیری). غواصه. و آن مرغی است که 
پیوسته بلکه می‌خورد. (یادداخت مولف) (از 
مهذب‌الاسماء). 

نموسة. [ن س ] (ع إمص) چربی با بوی 
عرق که در سر پدا شود. (یادداشتا مولف). 
دسومة سهكة تظهر فى الرأس. (بحر الجواهر). 
در تحف حکیم مومن ذیل «نموس» جمم 
نمی که «حیوانی است به قدر شغال... و سر 
او کم‌موی و پار چرب و مظل آن می‌شود 
که تدهیم کرده باشند» آارد: «و نموه که علتی 
است در سر بنابر شرکت این صفت مسمی به 
این اسم است». 

نموشکت. [ن ش ] (() نموسک است که تبهو 
باشد, و به ضم اول هم [نْ ش ] به نظر آصده 
است. (از برهان قاطع). رجوع به نموسک 
شود. 


تم وکت. [ن ] (() نشانٌ تر. هدف. (از برهان 


قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظاهراً . 


مصحف تموک است. (یادداشت مولف». 
رجوع به تموک شود. ||(ص) نمور. (فرهنگ 
فارسی معین). نم‌دار. پرنم. بر اشر رطوبت 
بوي ناگرفته. 
نموم. [ن] (ع ص) سس‌خن‌چین. (مسنتهی 
الارب) (نساظم الاطباء) (سهذب‌الاسماء). 
بيار غمازی‌کننده. (غياث اللغات) 
الموارد). خبرکش. دوبه‌هم‌زن. (یادداشت 
مؤلف). ||ورغلاتده و آراینده سخن را به 
دروغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع 
به معنی قبلی شود. 
نمون. [ن /نِ /ن] (تف) نماینده. (آنندراج) 
(ناظم الاطباء). هادی. دلیل. (ناظم الاطباء). 
-رف‌تمون؛ هادي راه. (ناظم الاطباء). 
راه‌نماینده. راهمای. رهما. ۱ 
||نان‌دهنده. نمای, در ترکیب‌های: 
ظفرنمون, معجزنمون. حن‌نمون؛ به معنی 
نماینده و ظاهرکنده و نشان‌دهنده است: 
حال خود غیر ز رویش نتواند دیدن 

نشود آینة حسن‌نمون همه کس. 

علی خراسانی (از آندراج). 

||(() نمایش. تمونه, (یادداشت مولف)؛ 

چار مو اتدر زنخ بهر نمون 

بهتر از صد خشت بر اطراف کون. مولوی. 
|مثل. مانده. (فرهنگ فارسی معین). سان: 
مل الذین؛ نمون ايتان. ( کشف الاسرار ج ١‏ 
ص ۷۱۱ از فرهنگ فارسی معین). کمثل حبة؛ 
همچون نمون و سان دانه‌ای است. ( کف 
الاسرار ج۱ ص ۷۲۰ از فرهنگ فارسی 
معین). ||اشاره. رمز. (فرهنگ فارسی معین): 
سخن نگوئی با مردمان سه روز الا رمزاً. 
مگر نمونی و اشارتی. ( کش ف الاسرار ج۲ 





ص ٩۷‏ از فرهنگ فارسی معین). 
نمون. مولع ص )ج نم رجوع بهم 
قر 2 


نمونش. ن ن ن نٍ] (اسص) راهنمائی.. 
(فرهنگ فارسی معین). نمودن. دلالت کردن. 


نشان دادن. رجوع به نمون و نمودن شوده 


گفت تا باشد از نمونش رای 

گفتن از ما و ساختن ز خدای. ” نظامی, 
مرد سرهتگ از آن شوش رات 

از سر خون آن صم برخاست. نظامی. 


||() نمودار. (فرهنگ فارسی معین). 
نمون کردن. آن / ن کَ د ] (مص مرکب) 
نمودن. اظهار کردن. بازگفتن. شرح دادن: 
دبیری را همانگه نزد خود خواند 

سخن‌های چو زهر از دل برافتاند 

ز شهر و یا همه شاهان نمون کرد 

که‌بی‌دین چون شد و زنهار چون خورد, 


نمونه. 


نمونه. [ن /ن مو ن /ن] ()۲ نمودار, 
(اوبهی).(از غیاث اللغات). انموذج معرب آن 
است. (انجمنآرا). نمویه. جزء کوچک و 
مقدار اندک از هر چیزی که بدان می‌نمایانند 
هم آن چیز راو هر چیزی که به وسیلة آن 
جیز دیگری را بنمایانند و آشکار سازند. 
(ناظم الاطباء). قلیلی از چیزی برای دانستن 
چگونگی آن چیز از خوبی و بدی. (یادداشت 
مولف). جزئی که صفات و مشخصات کل را 
روشن سازد. یا فردی که معرف کلی باشد. 
مستوره؛ 
امیر سید عالم علی که علم و حیاش 
نمونه‌ای است به عالم علی و عشمان را. 

ادیپ صابر. 

صنع را برترین نمونه توئی 
خط بی‌چون و بی‌چگونه توئی. 
زین پیچ و خم ار مرد رهی روی بتاب 
کاین مشت تو را نمونة خروار است. اصف. 
ای خسروی که بزمت شد خلد را نمونه. 

شمس فخری. 
||شبه. مانند. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) 
(ناظم الاطنباء). شبیه. مشل. (انجمنآرا), 
||تشان. علامت. (ناظم الاطیاء). ||پدیده. 
بذیذج. (یادداشت مولف). ||به معنی نموده نیز 


اوحدی. 


قريب است که نشان‌داده‌بوده باشد, 
و مثل کامل باشد: دبتان نمونه, شا گرد 
نمونه, مزرعةٌ نمونه. (از فرهنگ فارسی 
معین). |( شکل. هیأت. | طرح. طرز.(ناطم 
الاطباء). || مسصداق. (بادداست مولف). 
||چائنی. (یادداشت مولف). و رجوع يه 


۱ - نساظم‌الاطباء به فتح ارل ضبط کنرده و 
ظاهرا به فتح و کسر نیز درست است. رجوع به 
نموده و نمودن شود. 

۲ -در جهانگیری به ضم اول إن ش ] ضبط 
شده است. 

۳-استاد هنینگ نوید: نمونه 23۳006 
(0۷۲۳۱۵۳6) به صمعنی مال و نمردار معروف 
است. و نیز به معنی بی‌فایده و بیهوده. زشت» 
عوار و زبون آمده است. رجوع به فرهنگ 
اسدی چ هرن ص ۱۰۸و شس فخری ص ۱۳۴ 
و عبدالقادر ۸/۲۶۰۷ و فوللرس ج۲ ص ۱۳۵۲ 7 
شود. معنی اخیر به نظر می‌رسد که با گروه لغات 
سخدی - 0۳0 (رسراء خرارء فابل تحفیر)» 
nmy'k‏ (ترهین, بی‌احترامی) و غیره مربرط 
باشد, رجوع شود به 886ص ٩۵و‏ ۷۵و نیز ج ۲ 
Miller - Lentz, ST‏ ص ۸۵۸۹ همچنین ممکن 
است تصور کرد که انمونه» تصرف و تصحف 
جزئیی است از لفات سفدی 0۱۳6۳۷۷0۷ و 
6 داز حاشیه برهان قاطع چ معن از 
Henning, Segdian Loan-words...,‏ 
.(BSOS. X. ۱ p. 102‏ 


نمونه‌سازی. 


نمی. ۲۲۷۵۹ 





نمونه کردن شود. ||عرض سپاه. (ناظم 
الاطباء). |إخاصة طبیمی بود(؟). (بادداشت 
مولف از نسخه‌ای از لفت فرس اسدی). 
(یادداخت سولف).۱ |((ص) زشت. (اوسهی) 
(برهان قاطع) (لفت فرس اسدی) (صحاح 
الفرس) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ 
خطی) (شمس فخری). نازیا. (جهانگیری)* 
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر 


او باشگونه و تو از او باشگونه‌تر. شهید. 
پر آن بنهاد دل کز هیچ گونه 
نیوندد به کردار نمونه. . . فخرالدین اسعد. 


شود آ گه‌از این کار نمونه 
وز این بفسرده مهر باژگونه. فخرالدین اسعد. 
چرا خوانیم گیتی را نمونه 
چو ما داریم طبع واشگونه.۰ فخرالدین اسعد. 
چو یوسف شنید این نمونه خبر 
که‌از گریه شد کور چشم پدر... 

شمسی (یوسف و زلخا). 
بدو گفت کای بهتر یک‌خواه 
مرا اوفتاد این نمونه گناه. 

شصی (یوسف و زلیخا). 
احمدک را که رخ نموئه بود 


آبله بردمد چگونه بود؟ اتن 
ترسم این چرکن نمونه‌خصال 
ارد آلودگی به اب زلال. نظامی. 


||بازگونه. (برهان قاطع). باشگونه. (فرهنگ 
خطی) (صحاح الفرس). بازگردانیده. (صحاح 
الفرس). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی 
شود. ||نایه کار. (لفت فرس اسدی). ناقص. 
به کارنیامده. (برهان قاطع) (جهانگیری). 
ازکارافتاده. (عباس اقبال. حاشیهٌ معين بر 
برهان قاطم). رجوع به نمونه شدن شود. [/(() 
در تداول چاپ و سطبعه‌هاء نمونه عبارت 
است از فر‌های چساپی که چاپخانه نزد 
مصحح ارسال می‌دارد و مصحح پس از 
تصحیح آن را پس سی‌فرستد و پس از 
اطمینان از صحت. اجاز؛ چاپ می‌دهد.۲ 
(فرهنگ فارسی معین). صفحاتی از حروف 
چیده‌شده که برای غلط گیری و تصحیح نزد 
«مصحح» يا توینده مطلب می‌فرستد تا 
حروفی را که نادرست و نابه‌جا چیده‌اند روی 
آن مشخص نماید و برای تعویض حروف به 
چاپخانه برگشت دهد 
نمونه‌سازی. [ن /نٍ مو ن /نِ] (حامص 
مرکب) اولین نمونه یک رسم, نقاشی یا 
طرحی معماری که فقط معرف تقیمات 
عمد؛ آن است. (فرهنگ فارسی معین). 
ساختن یک یا چند عدد از مصنوعی به عنوان 
نموئه برای مشاهده و تصویب سفارش‌دهنده. 
تا پس از موافقت او به مقیاس وسیم و تعداد 
زیاد از أن مصنوع ساخته شود. 


نمو نه شدن. [ن /ن مسو نش ذ] 
(مص مرکب) نابه کار شدن. از رواج و رونق 
افتادن؛ 
کتاب و کلک همه کاتبان نمونه شود 
چو کلک او بنگارد صحیفه‌های کتاب. 

معزی. 
|ابازگونه شدن. باطل شدن. باه گشن: 
ز رهنمون بدی تیک ترس خاقانی 
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود. 
خاقانی. 
| 
خوب گر سوی ما نگه نکند 

گوبکن شو که ما نمونه شدیم. 

ای خسروی که بزمت شد خلد را نمونه 





زشت شدن؛ 


با حن نور رایت خورشید شد نموند. 
شمس فخری. 

||در تداول, شهره شدن در کاری به نیکی یا 
بدی, چنانکه در ان صفت بدو مثل زند. 
نمونه کردن. [ن /ڼ مو ن / نک د] (مص 
مرکب) سرمشق قرار دادن. الگو گرفتن. قدوه 
و پیشواکردن. (یادداشت مولف): 
زندگانی چگونه بايد کرد. 

چه کان را نمونه بايد کرد؟ 
||تباه کردن. زشت کردن؛ 
ونجنک را همی نمونه کند 

در گلستان به زلف ونجنکی. 
|انامزد کردن. (یادداشت مولف)؛ 
چون به نام خودش نمونه کند 
چون خودش زشت و باشگونه کند. سنائی. 
|ادر تداول. اندکی به قصد امتحان از چیزی 
برگرفتن. 
نمو یافتن. نْ مود /ْ ت ] (مص مرکب) 
رشد کردن. بالیدن. برامدن. بالا امدن. 
پرورش یافتن: این بزرگ در حجر تربیت پدر 
نشو و نمو یافته. (ترجم تاربخ یمینی ص 
۵ بر ان اعقاد تشو و نمو یافته و عقاید 
ایغان بر آن مستقيم و مستدیم گشتد. (ترجمة 


اوحدی. 


خسروی. 


نمو یه. [ن مو ی /ي ] () ن‌مونه. (ناظم 
الاطباء). و نیز رجوع به فرهنگ شعوری ج ۲ 
ص ۰ ۱ شود. 

نمة. [نَمع] (ع ص) تأنيثِ نم. (از اقرب 
الموارد), رجوع به نم شود. ||(() رگه‌های 
بیاهی در سپیدی یا سپیدی در سیاهی. (از 


اقرب المواردا. 
قمة. نم م ] (ع) شپش سر یا مورچه. (منتهی 
الارب): 


نمه. (ن م (ع إمص) سرگشتگی‌مانندی 
است. (منتهی الارب) (انتدراج). حالتی شبیه 
به حيرت و سرگشتگی. (ناظم الاطباء). شبه 
حيرت. (اقرب الموارد) (از المنجد). ||(مص) 
دچار شه حیرت شدن: نمه تمها؛ کان به نمه. 


کتابی. 


ای شبه الحيرة, فهو نامه و نم. (از المنجد) (از 
اقرب الموارد) (از متن اللغة). 
نمه. [نْ ۶ ] (ع ص) نامه. آنکه به شبه حيرت 
دچار است. (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از 
المنجد). رجوع به نَمَهٌ شود. 
نمهل. [ن هھ[ (اخ) دهی است از دهتان 
خورش از بخش شاهرود شهرستان هروآباد 
که ۲۶۵ تن سکنه دارد. ابش از چشمه و 
رودخانة قزل‌اوزن. محصولش غلات و 
حبوبات است و پنبه و برنج و میوه‌های 
درختی, شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
جاجیم‌بافی است. در این ده معدن زاج وجود 
دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴ 
نهیی. [ن ] (حامص) تری. (آنندراج) (ناظم 
الاطاء). نمنا کي. مرطوبی. |اسردی. (ناظم 
الاطاء). 
نمی. [نَیٰ] (ع مص) " گوالیدن. (از منتهی 
الارب). زياد شدن و گوالیدن مال و جز آن. 
(اقرب الموارد). نمو. نمی. نماء. نمية. (متن 
اللغة). |[بلند برداشتن و سیر افروختن آتش 
راء (از منتهی الارب). باند و پرشعله افروختن 
آتش را. (از اقرب الموارد). ||فربه شدن مردم. 
(منتهی الارب). چاق و سمین شدن. (از اقرب 
الموارد) (متن اللفة). نمی. (متن اللغة). |نلند 
گردیدن آب. (منتهی الارب). برآمدن و بالا 
آمدن آب. (از اقرب المواردا. ||برآمدن و 
افزون شدن رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب 
الموارد). ||زیاد شدن سیاهی خضاب بر دست 
و موی. (از اقرب الموارد). نمو. نماه. تمی. 
نمية. (متن اللغة). ||شدت گرفتن سیاهن 
مرکب بعد از کتابت. پررنگ شدن مرکب 
سپس نوشتن. (از اقرب الموارد). نمو. نماء. 
تمی, نمية. (متن اللغة). |[گران گردیدن نرخ. 
(منتهی الارب). بالا گرفتن و گران شدن نزخ. 
(از اقرب الموارد). ||برداشتن حدیث و خبر به 
کی و منسوب نمودن به‌سوی کسی. (منتهی 
الارب) (از آقرب الموارد). خبر به كسى اساد 
کردن. (فرهنگ خطی). تنو. (متن اللغة). 
|برداشته شدن سخن و حدیث. (منتهی 
الارب) (از اقرب الموارد). |[سخن رسانیدن 
به وجه نیکوئی و اصلاح. (متهی الارب) (از 
اقرب الموارد): تمو. (محن اللغة). ||تبت 


۱ -مرحوم دهخدا شاهد برای این معنی: بیت 
عصری را یادداشت فرموده‌اند کهء 

آنکه حربی از او نمونه بود 

چون بیارائیش چگونه بودا 

۲ -انگلیسی: ۳۲۵08: فرانسوی: ۴0۲6۱0۷۵ 

۳- مصدرهای دیگرش: نمی نمةه در تمام 
معانی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). در 
منتهی الارب و متن اللغة و دیگر فرهنگهای در 
دسترس ما بجای نمی به فتح اول» تم به ضم 
اول امه است. : 


۰ نمی. 


کردن‌کسی را به پدرش. (از اقرب الموارد) (از 
متن اللفة) نمی. (متن اللغة). |/برداشتن 
چیزی را بر چیزی دیگر'. (از اقرب الموارد). 
چیزی بر سر چیزی نهادن. (ذرهنگ خطی). 
بلند کردن چیزی رابر چیزی. (از ناظم 
الاطباء) تمی. (من اللغة). ||ناپدید ضدن و 
دور از چشم شکارچی مردن شکار. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللفة). 
نميي. [ن ما ] (ع !) ج نماة. رجوع به ُماة شود. 
قهی, [ْ می‌ی)" ع (سص, ز) ناراستی. 
دغلی. (متهی الارب). خیانت. (اقرپ 
الموارد) (متن اللغة). ||عیب. (منتهى الارب) 
(اقرب الموارد) (متن اللفة). ||دشمنی. (منتهی 
الارب). عداوت. (اقرپ الموارد). |اسرشت. 
(صنتهی الارب). طبیعت. (اقرب الصوارد). 
دجوع به معنی بعدی شود. ||گوهر مرد و نژاد 
آن. (از مته الارب). جوهر و اصل انسان. 
(از اقرب الموارد). طبیعت و گوهر انان و 
اصل او (ا تن القة). نیز رجوع به معنی 
قبلی شود. ||سنگ ترازو. (متهی الارب) (از 
اقرب الموارد). ||پشیز. (مهذب الاسماء). زر 
مخشوش که در آن مس بوده باشد. (فرهنگ 
خطی), پشیز یا درم که در آن آمیزش مس یا 
ارزیز باشد. (متهی الارب) (اقرب الموارد). 
واحد آن نمية است. (از نقود). کلمه‌ای است 
رومی. (از اقرب الصوارد). ج“ نمامی ". 
|ااحدی. کی. یقال: ما به نمی؛ یی کی 
نیت در ان. (از صنتهی الارب). ای احد. 
(مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (از متن 
اللغة). 
نمیی. [ن میی ] (ع مص) رجوع به نشی و نیز 
رجوع به آقرب الموارد شود. 
نمیی. [ن می‌ی ] (ع مص) رجوع به نمی و 
نماء شود. 
نمیج. [ن] ([) نمیچ. صندلی و تخت و مسند 
و کرسی و نموزش. (ناظم الاطباء). رجوع به 
فرهنگ شعوری ج ۲ ص ۲۷۸و رجوع به 


نموزج شود. 
نمیج و نیز رجوع به فرهنگ شعوری ج ص 
۷ شود. 


نمید. [ن] (ن‌مف) نم‌کشيده. (ناظم الاطباء). 
نمده. چیزی نم‌دیده. (از جهانگیری) (از 
رشیدی). رجوع به نمیده شود. ||((سص) 
حاصل مصدر از نمیدن است. (ناظم الاطباء) 

نمیك. [ن] (ص مرکب) مخقف ناامید است. 
(برهان قاطم) (از اتجمنآرا) (از آنندراج) (از 
جهانگیری). مابنوس. قنانط. آیس. خائب. 
ناامیدوار. (یادداشت مولف). رجوع به نومید 
شود 
به دوری ز خویشانت آرد نويد 


نمایات طبع و نشاند نمید. اسدی. 


ای خردمند نکه‌ای بشنو 

وز عطای خدا نمید مشو. سائی. 
قهرش ادریس را نداده نوید 

لطفش ابلیی رانکرده‌نمید. سٹائی. 


||بدکار و بیچاره. (ناظم الاطباء). 
نمیدن. [ن د] (مص) میل کردن. توجه 
نمودن. ‏ (برهان قاطع) (ناظم الاطباء): 
کارم شهوی و غضبی بود شب و روز 
بر خویشتن از عجب و تکبر بنمیدم. 
خواجه نصیرالدین طوسی. 
وقت مرگ آید در آن سو می‌نمی 
چون‌که دردت رفت پس چون اعجمی. 
مولوی. 
ااتم كيدن (از حائية معين بر برهان 
قاطع) (ناظم الاطباء). مرطوب شدن. (تاظم 
الاطباء). |(سلکة خلع بدن و به حقيقت 
برامدن و خلع بدن آنکه پابر کمال ریات و 
کثرت مجاهدت بیضی کاملان را قوت انقطاع 
به مر تبه‌ای میسر گر دد که هرگاه خواهند روح 
ایشان از بدن مقارقت کند و متصل شود به 
اتوار عالیه و باز معاودت به بدن نماید(؟) 
(انجمن‌آرا) (آنندراج). 
نمیدن. [ن 5] (مص) نومید شدن. ناامید 
شدن " (از برهان قاطع). مأیوس شدن. (ناظم 
الاطباء). 
نمی ه. [ن د / د] (نسف) نمید. چیزی 
نم‌دیده را گویند. (از جهانگیری) (از رشیدی). 
نم‌کشيده. (برهان قاطم) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء): 
پی رم برگرفت آن دل‌رمیده 
نسیمی برده از خا ک‌نمیده. نزاری قهستانی. 
|سیل‌کرده. تسوجه‌نموده. (برهان قاطم) 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). 
نمیده. [ن د /د) (نمسف) نسومیدشده. 
ناامیدگردیده. (برهان قاطع) (آنندراج). 
مأْیوس‌گشته. (ناظم الاطباء). 
نمیدی. [ن] (حامص مسرکب) مخفف 
نومیدی و ناامیدی است. (برهان قاطع) 
(آنندراج). ناامیدی. حرمان. یأس, قنوط. 
(یادداشت مولف). رجوع به نومیدی شود 
ز تنشان ببرّد نمیدی روان 
بگیرد بداتم خدای جهان. فردوسی. 
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است 
کوت گمان است کات سرای قرار است. 
٠‏ ناصرخرو. 
تا فرودائی به اخر گرچه دیر 
بر در شهر نمیدی لامحال. ناصرخرو. 
اندر آن آذین آئین وقا راست امد 
ای نمیدی ا گرآذین کند آیین نکند. سوزنی. 
قمیر. [نّ ] (نف مرکب) نميرنده. نامیرنده. که 
نمی‌میرد. 
= امخال: 


نميلة. 


مانند خر نمیر و سگ انتظارکش. 
((ص) ست و نابه کار و حریص و آزمند و 
پرخوار و شکم‌پرست(؟). (ناظم الاطباء). 
رجوع به فرهنگ شعوری ج ۲ ص ۲۸۲ شود. 
نمیر. [ن] (ع ص) آب خوشگوار و شیرین. 
(غیاث اللغات). اب گوارنده. (مهذب 
الاسماء) (دهار). آب تمیز و پا کیزه. ناجم. (از 
اقرب الموارد). آب پا کیزه و ببار و روشن 
ساده, شیرین باشد یا نباشد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). || حسب خالص و پاک از 
آلایش. (از اقرب الصوارد) (ناظم الاطباء). 
|اکیر. (از اقرب الموارد). ٍ 
فهیرا. [ن] () به متی شرح باشد که آشکار 
کردن و ظاهر نمودن است. یعنی لفظ اندک را 
به معانی بسار بیان کند. (برهان فاطع) 
(ان‌ندرا اج) (ان‌جمن‌ارا). از برساخته‌های 
دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 
۱ شود. 
نمیص. (نّ) (ع ص,. !) علف که ستور از 
دهان برکنده گذارد. یاگیاهی که بعد از 
خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). 
گیاهی که بعد از خوردن وی بازروید. 
(فرهنگ خطی). ||گیاهی که پس از خوردن 
ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از 
اقرب الموارد). ||علفی که ستور با دهن 
برکنده باشد. (ناظم الاطیاء) (از متن اللفت) (از 
اقرب الموارد). ||برچيده. (سنتهی الارب) 
(آتدراج). ستتوف. (متن اللفة) (از اقرب 
الموارد). 
نمیق. انْ] (ع ص) توشته‌شده. |[نقش‌شده. 
(فرهنگ فارسی معین). رجوع به نميقة شود. 
نمیقه. (ن ق] (ع ص) نوشته‌شده. مکتوب. 
(غیاث اللسفات) (از صراح) (انندراج). 
مکتوب. رساله. نامه. (ناظم الاطیاء. رجوع 
به لفق و تمیق شود. 
فصیلة. [ن ل ] (ع (مص) سخن‌چینی. (متتهی 
الارب). نميمة. (اترب الموارد), 


۱ -نمی الشیء على الثىء؛ رفعه علیه. (اقرب 
الموارد) (متن اللغة). 

۲ -ناظم الاطباء به‌صورت [زْمْ ما ] نیز ضبط 
کرده است. 

۳-چنین است در نقوه و اقرب الموارد و متن 
اللغة, به قتح اول و تشدید یاءه اما جمع نمی را 
متهی الارب شامی, ککاری» ضبط کرده 
است. 

۴ - در ایران باستان 0300 به معتی حم شدن و 
تعظیم کردن است. رجوع به نماز شود. (از 
حاثۀ معین بر برهان قاطع). 

۵- در کردی [نماندن ] بمعنی شن و خیس 
شدن است. (از حاشيةٌ برهان قاطع چ معین). 
۶-مصدر جعلی است از ند +دن با حذف 
یک «ده. (حاشية برهان چ معین). 


نمیم. 
نهیم. [نْ) (ع مسص) سخن‌چینی کردن. 
(ترجمان علامۂ جرجانی ص ۱۰۱). نم. 
نميمة. (متن اللفة). رجوع به نم و نميمة شود. 
|((ص) غماز. (غاث اللغات) (آنندراج). 
سخن‌چین. (آنندراج). ||حرکت. نممة. 
(اقرب الصوارد). |اصوت کتایت. نممة. 
|أكتابت. نميمة. (اقرب الموارد). اج نميمة. 
(از مهذب الاسماء). رجوع به نميمة شود. 
نمیمت. [ن ی م](عإمص) نميمة. 
(فرهنگ فارسی. معین). سخن‌چینی. غمازی. 
نمامی. رجوع به نميمة شود. ۱ 
نعیمة. (ن ء] (ع مص) نمّ. نمیم. (اقرب 
الموارد). سن‌خن‌چینی کردن. (زوزنی). 
|(امص) سخن‌چینی. (منتهی الارب) (مهذب 
الاسماء). ج نمیم. نمائم. ||(() آواز تركش (. 
(منتهی الارب). || آواز کتابت. (منتهی الارب) 
(از اقرب الموارد). || آواز کلام ترم. (منتهی 
الارب). وسواس همس الکلام. ||حسرکت. 
نمیم. (اقرب الموارد). 
نمیمه. [ن مى م /2](از ع. إمص) نممة. 
نمیمت. سخن‌چینی. غمازی. خبرکشی: به 
فخرالدوله بر طریق نمیمه انها کر دند که عبدائه 
کاتب...یه تجس احوال مشفول است. 
(ترجمة تاریخ یمیتی ص ۱۴۱). این سخن در 
اندرون ضمیر سلطان موثر آمد و تیر این 
نمیمه به هدف قبول رسید. (ترجمة تاريخ 
یسمینی ص 1۹۸). |اغیبت. بهتان. ||() 
سرگوشی. سخن آهسته. (ناظم الاطباء). 
||سپیدی که بر ناخن افتد. (یادداشت مولف). 
نمیمه کاز. (ن می م /0)(ص مرکب) 
سخن‌چین. غماز. (آنندراج). آنکه غیت 
می‌کند و افترا می‌زند و خوش ‌آمد می‌گوید. 
(ناظم الاطباء). 
نمیميی. [ن] () مأخوذ از تازی, افترا. 
غیبت. خوشامد. ريث‌خند. (ناظم الاطباء). 
نهین. [ن] اص نسبی) ننا ک.نم‌زده. 
(آنتدراج), 
نمین. [ن ] ((خ) یکی از بخش‌های چهارگانة 
شهرتان اردبیل است و در منطقه کوهتانی 
معتدل‌هوانی واقع شده و محدود امت از 
شمال به روسیه و از مشرق به گردنة حیران و 
مرز روسیه و از جنوب به رودخانۀ قره‌سو و 
از مغرب به دهتان رضی. این بخش یک 
دهستان مرکزی و جمعاً ۱۱۲ آبادی کوچک 
و بزرگ دارد و جمعیت آن در حدود ۵۱۰۱٩‏ 
تن است. مرکز بخش قصبه نمین است که در 
دهتان مرکزی بخش واقع است. (از فرهنگ 
جفرافیایی ایران ج 4۴. 
نمین. [نْ ] ((خ) دهستان مرکزی بخش نمین 
شهرستان اردبیل است و از ۲۶ ابادي تشکیل 
شده است. جمعیت آن در حدود ۱۴۰۲۲ تن 


است. مرکز دهتان و مرکز بخش قصبة نمین 


و قریه‌های مهم دهستان عبارتند از عتبران 
بالا عنبران پائین. خانقاه, دودران. خانقاه 
پایین, میتاآباده سلوط. (از فرهنگ 
چغرافیایی یران ج ۴). 

فهین. [ن] (إخ) قصبة مرکزی بخش نمین 
است و در ۲۵ هزارگزی شمال شرقی شهر 
اردیل. در متطق کوهستانی معتدل‌هوانی» 
روی ۴۸ درجه و ۲۹ دفیقه و ۲۰ ثانة طول و 
۸ درجه و ۲۵ دقیقه و ۲۵ ان عرض 
جغرافیائی واقم است. ساعت ۱۳ ظهر نمین 
برابر است با ۴۰ دقیقة بعدازظهر تهران. 
جمعیت قصبه ۴۴۶۹ تن است. آب قصبه از 
چشمه‌سارها و رودخانۀ نمین تأمین می‌شود 
و محصولش غلات و حبوبات و میوه‌هاست. 
شغل اهالی زراعت و گله‌داری و سودا گری‌و 
گلیم‌بافی و قالی‌بافی است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج .(f‏ 

نهیة. [ن می ی ] (ع!) دو نصل از رشته با هم 
مقابل که در گروهه گردانند. (صنتهی الارب) 
(آنندراج). |[(عص) رجوع به نی و نماء شود. 

نمیة. [نْغ می ی ]۲ (ع () فاخته. ۲ (سنتهی 
الارب) (مستن اللفة). فاختة ماده. (ناظم 
الاطباء). | طبیعت. (المتجد) (متن اللغة). 
||واحد ت است: رجوع به «نْتَی» شود. 

فن. [ن‌نن)؟ (ع ص) موی سست. (منتهی 
الارب). موی ضعیف. (از اقرب الصوارد) (از 
ناظم الاطباء) (از متن اللغة). 

نن. (ن ] () نون. حسرفی است از حروف 
تهجی. (انندراج). رجوع به نون و «ن» شود. 

نناد‌گان. [ن د] (اخ) دهی است از دهتان 
چادگان بخش داران شهرستان فریدن که 
۳ تن سکنه دارد. آبش از قتات و چشمه. 
محصولش غلات و حبوبات شغل اهالی 
زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیابی ایران ج ۱۰). 

تنامید۵. إن د /د] (ن‌مف مرکب) اسم‌نبرده. 
(یادداشت مولف), مقابل نامیده. 

ننباردن. [نم 5] (مص مفی) نیباردن. 
ناانباردن. مقابل انباردن. (یادداشت سولف). 
رجوع به انباردن شود. 

ننباشتن. [نمْ ت ] (مص منفی) نینباشتن. 
مقابل انباشتن. (یادداشت مولف). رجوع به 
اباشتن شود. 
ناانبودن. مقابل انبودن. (بادداشت سولف). 
رجوع به انبودن شود. 

نفج. [ن] (() انسباغ(؟). (آنسندراج. از بهار 
عجم). 

ننج. E‏ (اخ) دهی است از دهتان 
آورزمان شهرستان ملایر که ۱۴۵۵ تن سکنه 
دارد. ابش از قنات, محصولش غلات و 


انگور. شغل اهالی زراعت و قالی‌بافی است. 


نشستن. ۲۲۷۶۱ 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 


ننحامیدن. [نَ د] (مص منفی) نینجامیدن. 
ناانجامیدن. مقابل انجامیدن. (بادداشت 
مولف). رجوع به انجامیدن شود. 

نندائیدن. [نْ د] (مص متفی) نیندائیدن. 
مقابل اندائیدن. (یادداشت مولف). رجوع به 
اندائیدن شود. 

ننداختن. [نْ ت] امص مفی) زنداختن. 
مقابل انداختن. (یادداشت مولف). رجوع به 
انداختن شود. 

نندرخورد. آن د خوز / خْر] (ص مرکب) 
نسالایق. ناسزاوار. (ناظم الاطباء). 
نه‌اندرخورد. نه‌اندرخور. 

نند و ختن. (نّ ت ] (مص منفی) نندوختن. 
مقابل اندوختن. (یادداشت مولف). رجوع به 
اندوختن شود. 

نندودن. ن دو د] (مص منفی) نیندودن. 
مقابل اندودن. (یادداشت مولف). رجوع به 
اندودن شود. 

نند یسیدان. [ن دی د] امص منفی) 
تیدیشیدن. مقابل اندیشیدن. (بادداشت 
مولف). رجوع به اندیشیدن شود. 

نند بسید ۵. [نْ دی د /د] (ن‌مف مرکب) 
نااندیشیده. نیندیشیده. بلاتأمل. بی تفکر و 
تأمل. نسنجیده. رجوع به نیندیشیده شود. 

قفر [ن ن ] (ص) در تداول. لوس. 
- بچة تر؛ بچة لوس که بسیار بدو سهربانی 
شده و ازاین‌رو فاسد بار امده است. 
(یادداشت مولف). 

ثتر شدن. آن ن ش د] (مسص مرکب) در 
تداول. لوس شدن. خود رالوس کردن. 
بی‌مزگی نمودن. 

ننوی. [ن ن ] (حامص) در تداول, لوسی. بدو 
ازخودراضی بار آمدن. تتر بودن. 

ننسستن. [نّ ن ش ت /ن ش تَ] (مسص 
منفی) مقابل نشستن. (یادداشت مولف). 


۱-فی الاساس: هو سمعت نميمة القانص: 
همس کلامه» و قرله «نمیمة من قانص متلیب"». 
قال الاصمعی اراد صوت وتر او ریسا استروحه 
الحمر و انکروهما هماً من قانص قال لأنّه اشد 
خلا للقنيص من ان همهم للرحش. (افرب 
الموارد). 

۲- در ناظم الاطباء به تخفیف دوم [ْ می ی 
ضط شده است و در من اللعة و اقرب الموارد 
به تشدید آن. 

۳-اقرب الموارد بجای فاخته «فاحه» قبط 
کرده است! 

۴-ناظم الاطاء به کر اول [ننن ] نیز ضط 
کرده است. 

۵-کذا: این مصراع هم در آنندراج به عنران 
شاهد آمده است: «جنگ است بر دوام ميان دو 


نجها». 


۲ ننگ. 


رجوع به نشستن شود. 

نگت. (ن] (إ) شرم. (غياث اللفات) 
(آنندرا اج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی 
معین). حیا. (آنندراج). خجلت. (فرهنگ 
فارسی معین). عار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) 
(منتهی الارب). شرم دائم که آدمی را افتد 
برای ارتکاب کاری بد, چه آن خود مرتکب 
شده باشد یا کان و بستگان او, عاره. عوار. 
آر. سرشکتگي. (یادداشت مولف. 
سرافکندگی. خجالت. شرمندگی؛ 

خواجه ابوالقاسم از ننگ تو 


برنکند سر به قيامت ز گور. رودکی. 

نباشد از این کارتان شرم و ننگ 

خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ. 
فردوسی. 

مراکشتن آسان‌تر آید ز نگ 

اگربازمانم به‌سختی ز جنگ. . فردوسی. 

تو را آمدن نزد من ننگ نیست 

چو با شاه ایران مرا جنگ نیست. ‏ فردوسی, 

بين تا سواران اين انجمن 

نهند اینچنین ننگ بر خویشتن. . فردوسی. 

کیک 

تو گفتی که از من ورا بود ننگ. فردوسی. 

دگر هرکه دارد ز هر کار تنگ 

بود زندگانی و روزیش تنگ. ‏ . فردوسی, 

از تیگ آنکه شاهان باشند بر ستوران 


بر پشت ژنده‌پیلان این شه کند سواری. 

۱ منوچهری. 
میر فرمودت برو یک بیت او راکن جواپ 
بؤد سالی و نکردی تنگ باشد بیش از این. 


منوچهری. 
زان جانب خویش ننگرد زين سو 
از نگ حقارت و ز بی‌قدری. منوچهری. 
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست 
اگرتو نیاری بدین ننگ نیست. . اسدی. 
زآن کش تو خداوند می‌بیندی 
ننگ است مراگر بود همالم. ناصرخرو. 
کار خر است سوی خردمند خواب و خور 
نگ است ننگ با خرد از کار خر مرا. 
ناصر خسر و. 
از در ساطان تنگ است مرا زیرا ک 
من به نیکو سخنان بر سر سرطانم. 
ناصرخرو. 
اقرار کرده بر گنه خود به سر و جهر 
نی شرم از صغیره و نی از کیره ننگ. 
سوزنی. 
از نگ کی (چیزی)؛ به علت عار داشتن 
از آن و پست و پساید و سوجب نسنگ و 
سرشکستگی دانستن آن: 
خلقند پرخلاف و شیاطین مر انس را 


ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان. خاقانی. 
من ابم که چون اتشی زیر دارم 


ز ننگ زمین در هوامی‌گریزم.. خاقانی. 
اصحاب‌کهف‌وار ز نگ تو زیر خاک 
خفتند هر سه رابعهم کلیهم توئی. خاقانی. 


ننگ کی (چیزی)؛ ننگ و بدنامی و 
سرشکستگی نصیب او باد 

فخر آن سر که کف شاهیش برد 

ننگ آن سر که به غیری سر سپرد. . مولوی. 
ننگ شیری کو ز خرگوشی بماند. ‏ مولوی. 
|[بدنامی. بی‌آبروئی. رسوائی. فضاحت. 
(ناظم الاطباء). مقابل نام. نیز رجوع به شواهد 


ذیل معنی قبلی شود؛ 
به نام ار پریزی مراء گفت, خون 
به از زندگانی به نگ اندرون. فردوسی. 
نیابی به گیتی درون بس درنگ 
پس از تو به نام تو بر مانده ننگ. فردوسی. 
ندائد ز آغاز انجام را 
نه از تنگ داند همی نام را. فردوسی. 
خدایگان جهان خرو بزرگ‌اورنگ 
برآورندة نام و فروبرنده تنگ. فرخی. 
هر کجا تام او بری ندبد 
زآن زمین گولی و نکوهش و ننگ. فرخی. 
نیرزد کام صدساله به یک تنگ 
کزاو بر جان بماند جاودان زنگ. . 

فخرالدین اسعد. 
بخوردی ننگ و شرم و زینهارا 
به تگ اندر زدی خود را و ما راء 

فخرالدین اعد 
آخر بدهی به تنگ و رسوائی 
بی‌شک یک روز لاف و لامش را. 

ناصرخسرو. 

گریزاز کفش در دهان پلنگ 
که‌مردن به از زندگانی به ننگ. سعدی. 


از ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگ است 

وز نام چه پرسی که مرا تنگ ز نام است. 
حافظ. 

چون به فرسان زن کنی ده و گیر 

نام مردی مبر به ننگ بمیر. اوحدی. 

ثرومایگی. نام الاطبا), رجوع یه سعنی 

قبلی شود. ||عیب. (انجمن آرا) (برهان قاطع) 

(آتندراج) (ناظم الاطباء). زشتی, (ناظم 

الاطیاء)؛ 

پرده سبق از همه بزرگان سپاه 

پا ک‌از همه عیب و عار و دور از همه ننگ. 


متوچهری. 
همه عالم گرفت نگ نفاق 
نام اخلاص ناب نشنیدم. خاقانی. 
زاقبال عدل‌پرور او جای آن بود 
کزننگ زنگ بازرهد یکر آینه. خاقانی. 
کی نگ دارد ز آموختن 
که‌از ننگ نادانی ؟ گاه‌نیست. رافعی. 
||موجب بدنامی و سرشکستگی: 
ففان کرد کای ترک شوریده‌بخت 


که‌ننگی تو بر کشور و تاج و تخت. 
فردوسی, 

گمان نام بردشت ننگ آمدی 

گهر داشتم ّنم سنگ آمدی,. اسدی. 


به نزد پدر دختر ارچند دوست 


هر اه ۳۹۰ ۲ 
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست . اسدی. 


رد خاقانم به خا کم کن که قارون غمم 

ننگ شروانم به آبم ده که فرعون شرم. 
خاقانی. 

کاری نکد زهره که ننگی باشد 

بر دامن او ز نیل رنگی باشد. عبید. 


|ازشت. (انجمن آرا) (برهان قاطع). رجوع به 
معلی قبلی شود. |اشهرت. آوازه. (فرهنگ 
فارسی معین). عزت و اعتبار و نیکنامی. 
(ناظم الاطباء). نام مرادف تام. از اتباع نامه 
سپهبذش شیروی بهرام بود 
که‌در جنگ باننگ و بانام بود. ‏ فردوسی, 
که چون او نبوده‌ست شاهی به جنگ 
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ. 
فردوسی. 
نیز رجوع به «نتام و ننگ» شود. | آبرو. 
حرمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارمی 
معین). رجوع به معنی قبلی و شواهد ذیل آن 
شود؛ 
ور حذر از تتگ و از نامی کنند 
چاره‌ای سازند و پیغامی کنند. 
عارف مجموع را در پس دیوار صبر 
طافت بودن نماند ننگ شد و نام رفت.سعدی, 
نیز رجوع به «نام و نتگ» شود. 
||[غرور. غیرت. عار: 


مولوی. 


. چو بشید طلحند آواز اوی 


شداز تنگ پیچان و پراب‌روی. 


ل فردوسی. 
نه یارست با او کس آویختن 
نه از پیشش از ننگ بگریختن. اسدی. 
صمصامک غر عروس بی حَنیّت و ننگ 
اندر پی مولک آمدی سی فرسنگ. . سوزنی. 
قرابة نام و شیحۀ تنگ 
افتاد و شکست بر سر سنگ. نظامی. 
چنین آدمی مرده به نگ را 
که‌بر وی فضیلت بود سنگ را. سعدی: 


||جنگ. جدال, (انجمن آرا) (برهان قاطع) (از 
آتدراج) (ناظم الاطباء). رجوع به «ننگ و 
نبرد» شود. |[به لغت زند و پازند ما کیان را 
گویند که مرغ خانگی است. (برهان قاطع). 
ظاهراً مصحف و مخفف تنگریا" است. 


۱-پهلری: ننگ 7209 (حیا و شرم احاس 
شرم). (از حاشیه برهان ناطع چ معین). 

۲ -نل: بر دشمنش مهترین ننگ اوست. 

۳ - ۱۵09۵0۵ .۱)2(790۷8 .۵ در پهلوی: 
۷ به معنی مرغ: ما کیان. (حاشیة برهان قاطع 
ج معین). 


ننگ آمدن. 
(حاثیة برهان قاطع چ معین). || خنتی و 
مخنت. (ناظم الاطاء). 
-به تگ آوردن؛ گن کردن. 
-به ننگ آوردن نام کسی؛ او را بدنام و رسوا 


کردن.او را سرافکنده و شرمار کردن: 

به گودرزیان گفت جنگ آورید 

همه نام دشمن به تنگ اورید. ‏ قردوسی. 
همه نام سام آوریدی به ننگ 

همانا نداری تو چنگ پلنگ. فردوسی. 
- به ننگ برآمدن؛ نتگین شدن. به زشتی و 
بدی و پدنامی مشهور شدن: 

مراسر نهان گر شود زیر سنگ 

از آن به که ناسم برآید به ننگ. ‏ فردوسی. 


"زیر ننگ آوردن؛ به تنگ آوردن. ننگین و 
رسوا و بی‌اعتبار کردن. نام کسی زیر ننگ 
آوردن؛ او را پدنام و بی‌آبزو کردن:؟ 

ابا رستم امروز جنگ آورم 

همه نام او زیر تنگ آورم. فردوسی. 
- ننگ آوردن بر کی (چیزی)؛ او را تنگین 
و سرافکنده و بدنام کردن. رسواو لکه‌دار 


کردن .از شأن و عظمت آ ن کاستن: 

یچم از اين جایگه سر ز جنگ 

نیاریم بر خا ک‌کشواد تنگ فردوسی. 
اگرمن کنم جنگ جنگی پلنگ 

نیارم به بخت تو بر شاه تنگ. فردوسی. 


-ننگ افکندن از کسی؛ او را از ننگ و 
سرافکندگی نجات دادن. عیب و 
زشتی از نام او زدودن؛ 
یکایک بدانگونه رزمی کم 
کان دګ از ایرانیان بفکنيم. . فردوسی. 
- ننگ کردن ! + عار داهن ن. ننگ دا داشتن. سر 
باززدن 
اگرذره یابد از او آب‌و رنگ 
کنداز ملاقات خورشید ننگ. 

ملاطفرا (از آنندراج). 
- نگ کشیدن؛ قبول ننگ و بدنامی کردن. 
ننگ کاری یا چیزی یا کسی راکشیدن؛ تحمل 
بدنامی و وجود تگين آن راکردن: 
فرهاد بد نکرد که خود را هلا ک کرد 


بدنامی و 


صائب (از آنندراج). 
زنده می‌گردم به می بی منت آب حیات 
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تردامنم؟ 
سلمان (از آنندراج). 
- ننگ گرفتن؛ عار داشتن. تنگ داهتن: 
من آن شیشهم که گر بر من زنی سنگ 
زنام و کنیتم گرد جهان تنگ نظامی. 
ننگ آمدن. [ن 15 امص مرکب) عار 
داشتن. شرم داشتن؛ ۱ 
بدو گفت رستم به یک ترک جنگ 
همانا ن ازد که یدش ننگ. فردوسی. 
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ 


اژدها را حرب نگ آید که با حربا کند. 

۱ منوچهری. 
نگ آمدن کسی را از چیزی؛ از آن عار 
داشتن. تنگ داشتن. دون شان خود دانستنء 


تو چون یافتی ننگریدی به گنج 


که‌تتگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی 
ز مردان از این پیش ننگ آمدت 
زیون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. 


زنان و را برگمارند تا از معشوق او 
حکایتهای زد 
نگ آید و نفرت آرد. می‌گویند. ا 
خوارزمشاهی). 

نگ آید عشق را از نور عقل 

بد بود پیری در ایام صبا. 

ز علمش ملال آید از وعظ نگ 
شقایق ز باران نروید ز سنگ. 
که‌نتگ آیدش رفتن از پیش تر 
برادر به چنگال دشمن اسیر سعدی. 
ننگ آمیز. [ن ] مرکب) ننگین. 
آمیخته به نگ و زشتی و بدنامی. 
ننک آور. [ن و | (نف مرکب) موجب ننگ و 
زشتی. باعث بدنامی و رسوائی و شرمندگی. 
مایة سرافکندگی. 
و 2 ن ] (مص متتی) 


شت ناپندیده که مردم را از آن 


مولوی. 


سعد ی. 


تگاریدن. ننگاشتن. مقابل نگاردن. . رجوع به 
نگاردن ون نگاریدن شود. 

ننگار یدن. [ن ن د /ن د] (مسص منفی) 
مقابل نگاریدن. رجوع به نگاریدن شود. 
ننگاشتن. (نْ نٍ ت /ن ت] (مص مفی) 
مقابل نگائتن رجوع به نگاشتن شود. 


ننک داشتن. [ن ت ] (مص مرکب) عار 
داشتن. (فرهنگ فارسی صعین). تلمم. 


بهقی): 
تو را ننگ باید همی داشتن 
به خیره همی چون کنی اقخار؟ 

ناصرخسرو. 
ننگ دارم که شوم ک رکس طبع 
کز خرد نام همای است مرا ِ 


نگ داشت اشتن از صفتی ( کاری)؛ ؛از آن عا 

داشتن و آن را دون اه تا سب ره 

شمردن و موجب سرتکستگی خود دانستن 

و از آن سر باززدن: 

گواژه که هستش سرانجام جنگ 

یکی خوی زشت است از او دار تگ. 
بوشکور. 

از این نگ دارد خردمند مرد 

تو گرد.در ناسپاسی مگرد. 

ابر و دریا سخی بوند به طبع 

دستش از هر دو تگ دارد و عار. . 

همی گفت از آنسان سپاهی به جنگ 

ز یک تن گریزان ندارید ننگ. 


فردوسی. 


فرخی. 


اسدی. 


تنگ و عار. 


وینچنین چیز ديو باشد و من 

از چنین دیو تگ دارم نتگ. ناصرخرو. 
تنگ دار از آنکه همچون جاهلان بر ّمع مال 

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی. 


۳۳۷۴۳ 


چونکه دارد از خریداریش ننگ 

خود کند بیمار و ثل و کور و لگ. مولوی. 

به فترا ک‌پا کان فروریز چنگ 

که‌عارف ندارد ز دریوزه نگ. سعدی. 

بگو نتگ از او در قامت مدار 

که‌اين رابه جنت برند آن به تار سعدی. 

امنال تو از صحبت ما نگ ندارند 

جای مس است اينهمه حلوا که تو داری. 
سعدی. 

کسی‌تگ دارد ز آموختن 

که‌از ننگ نادانی | گاه‌نیست. رافعی. 

|اشرم داختن ن. خجل و شرمنده بودن. (ناظم 


الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی 
شود. ||خوار و حقیر بودن". (از تاظم 
الاطباء). 

ننگرستن. [ن ن گ رت /نگ ر تَ] (مص 
منفی) ننگریتن. مقابل نگرستن. رجوع به 
نگرستن شود. 

تنگریدن. [نْ ن گ د /نگ د] (مص 
منفی) مقابل نگریدن. رجوع به نگریدن شود. 

ننگریستن. [ن نگ ت / نگ تَ] (مص 
منفی) مقابل نگریستن. رجوع به نگریستن 
شود. 

ننگسار. [َنْ | (() به صعنی مخ است. (از 
برهان قاطع) (انجمنآرا) (آنندراج). از 
برساخته‌های دساتیر است. رجوع به فرهنگ 
دساتیر ص ۲۷۰ شود. 

ننگنامه. نم /۱()۸مرکب) نظم و نثری که 
به طریق هجو و بدگوئی و عیب‌جونی نوشته 
شده باشد. (از برهان قاطع) (انندراج) (از 
ناظم الاطباع). رجوع به ننگ و نامه شود. 
| جنگ‌نامه. (انجمن آرا) (برهان قاطع) 
(آنتدراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ و نیز 
رجوع به «ننگ و برد» و ترکیب «روز ننگ و 
نام» ذیل «نگ و نام» شود. 

ننگنامیی. [نْ] (حامص مرکب) بدنامی. سوء 
شهرت. (فرهنگ فارسی صعین): و چنین 
تگتامی او در اشیاع ماند. (معارف بهاء ولد 
ص ۴۹ از فرهنگ فارسی معین). 

ننک و عار. ان گ] (ترکب عطفی, ! 
مرکب) حمیت. (یادداشت مولف). غیرت. 


۱ -اين ترکیب در ايران معمول نت و بجای 
آن دننگ داشتن» متدارل است. رجوع به ننگ 
داشتن شود. 

۲ -از بعضی ابات ذیل معنی اول. معنی 
«خوار و حفر شمردن» نیز متفاد ميشود. 


۴ ننگ و نام. 

آبرو. 

- بی‌ننگ‌وعار؛ بی‌حمیت و بی‌غیرت. که 
تحمل پستی و خواری و سرشکستگی کند. 
که‌از ارتکاب قبایح پروائی ندارد. 

تنگ و نام. [ن گ] اتسرکیب عطفی, | 
مرکب) نام و تنگ. آبرو و اعتبار و خوشنامی: 
ای دل شباب رقت و نچیدی گلی ز عیش 


پیرانه‌سر بکن هنری تگ ونام‌را. حافظ. 
گرچه بدنامی است نزد عاقلان 
ما نمی‌خواهيم ننگ و نام را. حافظ. 


- روز نگ و نام؛ کنایه از روز تبرد و روز 
مدان است. رجوع به «ننگ و نبرد» شود. 
ننگ و ناموس. نگ ) (ترکیب عطفی, ! 
مرکب) ننگ و نام. آبرو. حرمت 


کی‌گمان داشتم که آخر کار 
نگ و ناموس را تهی به کنار. 

ان فان 
ننگ و نامه. ن گم /م] (ترکیب عطفی, | 


مرکا نگ و نامه برای کی درست کردن؛ 
او را متهم به ننگی کردن. (یادداشت مولف). 
نیز رجوع به ننگنامه و تتگنامي شود. 

ننک و نبود. [ن گ نْ ب ] (ترکیب عطفی, | 
مرکب) جنگ. کارزار. پیکار. (یادداشت 
ملف). نیز رجوع به معنی بعدی شود 
کشاورز و دهقان و بیکار مرد 


همه رزم جویند و نلگ ولبرد. ‏ فردوسی 
چو اسوده شد بارۀ هر دو مرد 
ز ازار جنگ و زتگ ونرد. فردوسی 
به پیش نیا کانت‌اندر چه کرد 
ز مردی به هنگام تنگ و نبرد. فردوسی. 
به دیگر نیازی به تنگ و نبرد 
که‌ننگ و نبرد آورد رنج و درد. فردوسی. 
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد 
ز جیحون به گردون برآرند گرد. فردوسی. 


||مابقه. شرطبندی. گروبندی. ندر. 

(یادداشت مولف): المواضاة؛ ننگ و نبرد 

کردن‌با کی به سپیدی روی. مجارة؛ باکسی 

ننگ و نبرد کردن. المناهبة؛ با کسی غارت 

کردن و ننگ و نبرد کردن در تک. (تاج 

المصادر بهقى): 

همه جامه‌ها باربد سبز کرد 

همان بربط و رود ننگ و تیرد. 

چ اد دش پباموخت مرد 

سزاوار گردد به تنگ و نیرد. 

ترفتی سخن گفتن از خواب و خورد 

از آن پنبه‌تمان بود ننگ و نبرد. 

بیار ای بت کشمیر شراب کهن پیر 

بده پر و تھی گیر که‌مان ننگ و نبرد است. 
منوچهری (دیوان ج دبیرسیاقی ص ۱۰) 

انگ و نام: 

ندیدی که با شاه قصر چه کرد 

زبهر بزرگی و ننگ و نبرد. 


فردوسی. 
فردوسی. 


فردوسی 


فردوسی. 


فروماند بهرام و اندیشه کرد 
ز تخت و نژاد و ز ننگ و نیرد. ‏ . فردوسی. 
نگ و نبرد جستن؛ پیکار کردن. دست و 
پنجه ترم کردن: 
تو با شاه چین جوی ننگ و نبرد 
ز کشورخدایان برانگیز گرد. فردوسی. 
- | رط بستن. گر گذاشتن: 

بر انگونه جتند ننگ و نبرد 
که‌از پشت اسب ا فردوسی. 
-ننگ و نبرد کردن؛ جنگید 
چو لشکر فراوان شود بازگرد 
به مردم توان کرد تنگ و نبرد. فردوسی. 
نگ و نبرد گرفتن؛ جنگ آغازیدن: 
سواران به مدان به کردارگرد 
به زوبین گرفتند ننگ و نبرد. فردوسی. 


ننک و تنکیت. [ن گ ن بَ] ات رکیب 
عطفی, ص مرکب) در تداول, بدیک‌وپوز. 

نفگیی. [ن ) (ص نسبی) نتگین. سرافکنده و 
شرمار و خجلت‌زده و بی‌اعبار و بی‌ارج و 
خفیف؛ 


بکوشم که ننگی نگردم به کار 


به نزدیک آن نامور شهریار. فردوسی. 
بدو گفت بیژن مرا زین سخن 

به پیش جهاندار تگی مکن. فردوسی. 
پدو گنت رهام کای تاجور 

بدین کار نتگی مگردان گهر. فردوسی 
اگرکند بودی گشاد برم 

از این زخم تنگی شدی گوهرم. . فردوسی, 
فرومایه را دور دار از برت 

مکن آنکه نتگی شودگوهرت. ادی. 


ننگیختن. (ن ت ] (مص منفی) نینگیختن. 
مقابل انگیختن. رجوع به انگیختن شود. 
فنگین. (ن] (ص نسبی) معیوب. زشت. 
(غیاث اللسفات) (از برهان قاطع) (از 
جهانگیری) (ناظم الاطباء). عیب‌دار. (برهان 
قاطع) (آندراج) (ناظم الاطباء): 
هت پاک و حلال و رنگین‌روی 
نه حرام و پلید و ننگین‌روی. ستائی. 
||بدنام. (انجم آرا). بانگ. مخفف ننگ‌گین. 
صاحب نگ. (یادداشت مولف). دارای ننگ. 
رسوا. (فرهنگ فارسی معین). [|سرشکته. 
(یبادداشت 
(آتدراج). 
ننگینیی. [ن | (حامص مرکب) ننگین بودن. 
صفت ننگین. رجوع به ننگین شود. 
ننله. 1ن ن لٍ) ((خ) دهی است از دهستان 
حن اباد بخش حومۀ شهرستان سنندج که 
۰ تن سکته دارد. ابش از قناتها و 
رودخانه. محصولش غلات و حبوبات و 
بات و صیوه‌ها و توتون, شفل اهالیش 
زراعت و گله‌داری و قسالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 


ت مولف). إاساده و‌ برهنه 


ننمودن. آن نِ د / ن 5] (مص منفی) مقابل 
نمودن. رجوع به نمودن شود. 
فقو ن /نّن ن] () نسنی. بانوج. دوداة. 
(یادداشت مؤلف). قمی گهواره که از پارچه 
یا چرم دوزند و از دو طرف آن را با طناب به 
دو درخت یا دو دیوار متصل کند. (فرهنگ 
تنو. [ن ] (إخ) نام زنی دلاله و مشهور به 
طهران. وی اول کسی است که در تهران در 
سلطنت محمدشاه و ناصرالدین‌شاه قاجار 
خانۂ عمومی کرد. (یادداشت مولف). 
ننواختن. [ن نَت / نن ت ] (مص منفی) 
مقابل نواختن. رجوع به نواختن شود. 
ننوازیدن. [ن ن د / نن د] (مص منفی) 
مقابل نوازیدن. رجوع په نوازیدن شود. 
ننور. (ن] (اخ) رجوع به پهلوی‌دژ شود. 
ننوشتن. [نّن وت / نن و ت (مسسص 
منفی) مقابل نوشتن. رجوع به توشتن شود 
ننوشته. [ن ن و ت بت / ون وت ۳-7 
(ن‌مف مرکب) نانوشته. مقابل نوشته»رجوع به 
نوشته شود 
هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی 
که هم نادیده می‌ینی و هم ننوشته می‌خوانی. 
حافظ. 
ننوشیدن. [نْ د] (مص منفی) ننیوشیدن. 
مخفف ننیوشیدن است. (بادداشت مولف). 
رجوع به نیوشیدن شود 
تو چه دانی تا ننوشی قالشان 
زآنکه پهان است بر تو حالشان. 
||مقابل نوشیدن. نیاشامیدن. 
ننوکت. [ن ] ((ح) دهی از دهستان رابر بخش 
پافت شهرستان سیرجان. ۲۵۱ تن سکنه 
دارد بای چشمه. محصولش غلات و 
ت» غل اهالی زراعت است. (از 
5 جغرافیایی ایران ج ۸). 
نفه. [ن ن / ن نٍ] (ل) در تداول, مادر. (ناظم 
الاطباء) (فرهنگ فارسی سمین). والده. 
ا|مادربزرگ. جده. (فرهتگ فارسی معین). 
| خدمتکار زن مخصوصاً ا گر پیر باشد. 
(فرهنگ عاميانة جمال‌زاده از فرهنگ 
فارسی معین). 
- نه‌جان؛ مادرجان. کلمه‌ای که مادر هنگام 
مهربانی به فرزند خود می‌گوید. (ناظم 
الاطباء). 
¬ نه‌خانی شله‌پز. نه‌خانم شله‌پز؛ شخص 
چلمن و بی‌عرضه و بی‌قابلیت: این جور که تو 
خیاطی می‌کنی ننه‌خانی شله‌پز هم می‌تواند 
بکند. (فرهنگ عامیانةُ جمال‌زاده از فرهنگ 


مولوی. 


۱-مزلف آنندراج بیت سنانی را شاهد برای 
این معنی آورده. و ظاهراً ننگین را مقابل رنگین 


به معنی آراسته و مزین پنداشته است. 


نته. 


فارسی معین). 

- ننه‌من‌غریم درآوردن؛ آه و ناله کردن. 
(فرهنگ فارسی معین). خود را ناتوان و نوا 
رک واد کر با سب رهم 


دیگران. 


¬ ننه‌صمد؛ ننه‌خانی شله‌پز. (فرهنگ عامیانة 
جمال‌زاده از فرهنگ فارسی معین). 

ته قمر؛ تنه‌خانی شله‌پز. (فرهنگ عاميانة 
جمال‌زاده از فرهنگ فارسی معین). . 

- نه‌مرده؛ مادرمرده. (فرهنگ عاميانة 
جمال‌زاده از فرهنگ فارسی معین). 


ننه. ن ن ] (إخ) دهی است از دهستان بالک 
از بخش مریوان شهرستان سنندج که تن 
سکه دارد. ابش از چشمه و قننات. 
محصولش غلات و لبنیات و توتون. شغل 
اهالیش زراعت و گله‌داری است. (از فرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۵. ۱ 
تنهادن. [نّن د / ن ن د / ن د] (مص منفی) 
مقابل نهادن. رجوع به نهادن شود. 
ننهادنی. [نّْن د/نّن د/نّد] (ص‌لاقت) 
نانهادنی. نگذاشتتی, مقابل نهادنی. رجوع به 
نهادنی شود 
پای در این صومعه ننهادنی است 
چون پتهی واستده دادنی است. نظامی. 
ننهاده. نب ون /ند/د] (نسف 
مرکب) نانهاده. نگذاشته. مقابل نهاده. 
]|غیرمقدر. نامقدر. تعین‌ناشده. تقدیرناشده: 
بشنو این نکته که خود راز غم آزاده کنی 
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. 
حافظ. 
ننه حوا. [ن ن / نحو وا] (إخ) در تداول. 
حوا. مادر ادمیان. مقابل باباادم. رجوع به 
حوا شود. ||(! مرکب) در گیاه‌شناسی, نام 
گیاهی‌است از تیرة چتریان که یک‌اله است و 
برگهائی شبیه برگ زردک دارد و ارتفاعش 
بین ٩۰۱۲۰‏ سانتی‌متر است و به‌طور 
خودرو در آسیای صفیر و هندوستان و مصر 
و ایران و مناطق بحرالرومی می‌روید. 
میوه‌اش بیضی‌شکل و شبیه میو؛ جعفری 
است و مورد استعمال داروئی دارد و گلهایش 
سفیدرنگند. از ميو این گیاء عطری با بوئی 
مطبوع به دست می‌آورند که شامل مخلوطی 
است از تیمول! و سیمن. ۲ اين میوه بادشکن و 
ضدتهوع است و بعلاوه دارای اثر قابض و 
محرک قو؛ باه است و خاصیت ضدکرم و مدر 
دارد. نامهای دیگر آن نانخواه, نخوه. انیسون 
ری اجواین. اجواین مصری, اجواین هندی. 
آموس, زنیان, کمون ملوکی, امیوس. اناصون 
مصری, انیسون مصری, نشوان هندی, 
انبوس, اجامدون. وومون, کمون‌السودان» 
نانوخه, نانخه, پرامداریهاء امی است. (فرهنگ 
فارسی معین). و نیز رجوع به نانخواه شود. 


ننهفتن. [ن ن /ن /ن هت /ن دت ] (مص 
منهی) نانهفتن. پنهان نکردن. مقابل نهفسن. 
رجوع به نهفتن شود. 

ننه کوان. [ن نک ](إِخ) دهی است از بخش 
نمین شهرستان اردبیل که ۷٩۲‏ تن سکنه دارد. 
آبش از رودخانه, مسحصولش غلات و 
حبوبات. شغل امالی زراعت و گله‌داری 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
ننهیدن. [ن ند /ن ند /:د] (مسص) 
پوشدن. پنهان کردن. نهفتن(؟). (ناظم 


الاطباء). 
ففیی» [نْ نن نی] (() ننو. بانوج. دوداة. 
(یادداشت مؤلف). گهوارۂ طفل. 


نني زک زن ز] ((خ) دهی است از دهستان 
سرکره از بخش برازجان شهرستان بوشهر. در 
حدود ۱۰۰ تن سکنه دارد. ابش از چشمه. 
محصولش غلات و تنبا کو و کنجد و خرما و 
هندوانه. شفل اهالی زراعت است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 
ننیوشیدان. [ن د /نَنْ 5] (مسص مفی) 
مقابل نیوشیدن. رجوع به نیوشیدن شود. 
فو. ن /نو]"(ص) آ نقیض کهنه. (برهان 
قاطع) (انجمنآرا). تازه. (ناظم الاطیاء). 
جدید. (دهار). حادث. حدیث. (السامی): 


بدان نامور گفت پاسخ شنو 

یکایک ببر پیش سالار نو. فردوسی. 
ز دستور پرسیم یکر سخن 

چو کاری نو انکند خواهیم بن. فردوسی. 


هر روز شادی نو یناد و رامشی 
زین باغ جنت‌آئین زین کاخ کرخ‌وار. 

فرخی (دیوان چ دیرسیاقی ص ۱۶۸). 
روز عد رمضان است و سر سال و است 
هر دو فرخنده کند ای ملک ایزد به تو بر. 

فرخی. 

فانه گشت و کهن شد حدیث اس‌کندر 
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر. 


بیار ساقي زرین تید و سیمین کاس 

به باده حرمت و قدر بهار نو یشناس. 
منوچهری. 

چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار 


چو یار من که کند گام خواب خوش انار 


بهرامی. 
چو عشق نو کند دیدار در دل 
کهن را کم شود بازار در دل. 
درم هرگه که نو آمد به بازار 
کهن را کم شود در شهر مقدار. 
بنگر که جهانت می‌بیتجامد 


هر روز تو کار نو چه اغازی؟ ناصرخسرو. 
شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بيار 


نو ۲۲۷۶۵ 


راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). 


ای تو آن نو و هم آن کهن 

رزق بر توست هرچه خواهی کن. سنائی. 
مر زنان راست کهنه توبر تو 

مرد را روز نو و روزی نو. سائی. 


دولت تواست وکار و و کارکن نو است 
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند. خاقانی. 
باونا باش و فصل و وصل مکن 


بهر یاران نو ز يار کهن. اپن‌یمین. 
|اتر و تاژه. (ناظم الاطباء). طری, تازه. 
شاداب: 

ایا سرو نو در تکاپوی آنم 


که‌فر غندواری پیچم يه تو بر. رودکی. 
آستین برزده‌ای دست به گل برزده‌ای 
غنچه‌ای چند از او تازه و نو برچده‌ای. 
منوچهریک. 
ااکارتکر ده. غیرمتعمل. که کهند و فرسوده 
یت. که تازه ساخته شده است: 
پیش تيغ تو روز صف دشمن 
هست چون پیش داس نو کرپا. 
بخل همیشه چنان ترابد از وی 
کاب چنان از سقال نو نتراید. 
گویندمردتر بود اب از سبوی نو 
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما. 


۰ رودکی. 


خضروانی. 


منوچهری. 
نوها همی خَلّق شود و هرگز 
نشنید کی که نو شد خلقانی. ناصرخسرو. 


|| نوساز. تازه‌ساخته‌شده: ایتک سرای نو که 
به غزنین می‌بینید مراگواه بسنده است. (تاریخ 
بیهتی). امیر سه‌شنبه هژدهم جمادی‌الاولی در 
این صفه تو خواهد نشست. (تاریخ بهقی ص 
۹ اابرّاق. تابنا ک.با جلوه و جلاء 


ظاهر نقره گر اسپید است و نو 
دست و جامه می سه گردد از او. مولوی. 
||بدیع. طرفه: 
به مردی تو اندر زمانه وی 
که‌هم شاه و هم خسرو و هم گوی. 
فردوسی. 

که‌اين هر دو خالان خسرو بدند 
به مردانگی در جهان نو بدند. فردوسی. 
به بدگوهران بر بس آیمن مشو 

1 - ۵۷ 


(فرانوی) 0۷۳۵۳8 ۰ 2 

۳-باوار مجهول و مصوّت «ر» (0) و به ضم 
اول (20۷/00۱) آمده است. 
۴- 03 (فهرست ولف) در تداول تبدیل به 
۷ شده است. اوستائی: 03۷2 (تازه)ء پهلوی: 
۵ ,مہ پازند: 0۵ هندی باستان: 0۵۷2 
آرمتی: 00۴ اقغانی: 0۵۷2 ,۱20 استی: ,۳۷۵۵ 
9 بلوجی: 06۵۷ ,۵۷ شغنی: لا۳6: 
سریکلی: زات کردی: 0۵ ,06. (از حاشية 
معن بر برهان قاطع). 


۶ نو. 


که‌اين را یکی داستان است‌نو.. قردوسی 
چون ملک با ملکان مجلس می‌کردهبوّد 
پیش او بیت‌هزاران بت نو برده بوّد. 
متوچهری. 
حقا که بی تازه‌تر و نوتر از آنید 
من نیز از این پس‌تان تنمایم آزار. 
متوچهری. 
||جوان. تازه‌سال: 
به پیروزی اندر تو کشی مکن 
اگرتو نوی هت گیتی کهن فردوسی 


تو باید که باشی بر این پیشرو 

که‌پیری به فرهنگ و در سال نو. . فردوسی. 

ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو 

ز پیران و خنجرگذاران نو. فردوسی. 

||تازه کار.نامجرب. ناوارد؛ خواجه هنوز در 

این کارها نو است مگر روزگاری برآید مرا 

نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 4۳۹۷ 

||پهلوان و دلیر را گویند, و آن را نیو نیز 

نامند '. (از رشیدی) (از جهانگیری). 

از سر نو؛ از نو, بار دیگر. دیگربار. از سر. 

دوباره؛ 

پا به جنت کی نهم یحیی چو برخیزم ز خاک 

از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید. 
میر یحیی شیرازی (آتدراج). 

= ||بهتازگی. (آنندراج) 

- از نو؛ از سر. مکرر, دوباره. یار دیگر. 

مجدد. (یادداشت مولف) 

رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجته 

ای درخت ملک بارت عز و پیداری تنه. 

منوچهری. 

چون توبت پادشاهی به شاپورین اردشیر 

رشید ان را از نو بنیاد کرد. (فارننامة 

ابن‌بلخی ص ۱۴۲), 

زین وجودت به جان خلاص دهند 


بازت از نو وجود خاص دهند. خاقانی. 

گفتم نهایتی بُّد این عشق را ولی 

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی. سسدی. 

آدمی در عالم خا کی نمی‌آید به دست 

عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی, 
حافظ. 

تاشدم حلقه‌به گوش‌در میخانة عشق 

هر دم آید غمی از تو به مبارکبادم. حافظ. 


بازم از نو خم ابروی بتی در نظر است 
سلخ ماه دگر و غرء ماه دگر است. 

= ]ایه‌تازگی(؟). (آنندراج). 

- || (اصطلاح تظامی) فرمان تکرار عملی که 
قبلا اجرا شده. (فرهنگ فارسی معین). 
چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال. 

روز از نو روزی از نو. 


وحشی. 


بان [:بام ] دیدیم. 


نو که آمد به بازار کهنه شود دل‌آزار. 

هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال, 

فو. (ن /و] (امسص) ناله و زاری. (از 
انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ريش 
نويدن است. (حاشية معن بر برهان قاطع). 
رجوع به نويدن شود. | حرکت و جتبش و 
لرزه. (از برهان قاطع). ريشة نويدن است. 
رجوع به شود. ||(!) نقطة سپید که بر 


ناخن افتد. برّش. (یادداشت مولف). 
نو ۳ به ناخن؛ د نبّش. خال سپید در 
ناخن بدا شدن. (یادداشت مولف). 


انام حرف نون یونانی است. (یادداشت مولف 
از ابن‌الندیم). |ام نوائی از موسیقی. (ناظم 
الاطباء). 
نو. »)05 اخ) ده کوچکی است از دهستان 
القورات بخش حومة شهرستان بيرجند. 
رجوع به فرهنگ جغرافیانی ایران ج ٩‏ شود. 
نو آئین. ان / نو ] (ص مرکب) رجوع به 
نوآین شود. 
تو آیاد. [نَ /نو] (ص مرکب) جای و ملکی 
که نو آباد شده باشد. (آنندراج), ||از نو 
ساخته‌شده. از نو آبادشده و معمورگشته و 
کشتکاری‌شده. (ناظم الاطباء). 
نو آباد. [ن) ((خ) ظاهراً قصبه‌ای در غزنین 
است. و از ان‌جاست محمدفرج نواپادی 
مپه‌سالار هندوستان که ستائی را در مدح او 
قصیده‌ای است: 

محمد فرج آن سرور نو آبادی 

که‌سروری را صدر انت و قائدی راکان. 

(از یادداشت مولف). 

نو آیاد. [ن] ((ج) دهی است از دهستان 
گورک سردشت از بخش سردشت شهرستا 
مهاباد. در ۲۳/۵ هزارگزی شمال سردشت و 
۵ هزارگزی مغرب جاد؛ سردشت ت به مهاباد. 
در متطقه‌ای کوهتاتی و جنگلی و معتدل‌هوا 
راقع است و ۵۱۷ تن سکنه دارد. ابش از 
رودخانة سردشت. محصولش غلات و توتون 
و حبوبات. شفل اعالیش زراعت و گله‌داری 
و جاجیم‌یافی است. (از فرهنگ جفرافیایی 
ایران ج ۹۶ 
نوآباد. [ن] (اغ) دمی است از پهستان 
حاجیلو از بخش کبودرآهنگ شهرستان 
هسمدان, در ٩‏ همزارگزی جنوب قصبه 
کبودراهنگ و ۴ هزارگزی شمال جاده 
همدان به تهران. در جلگة سرسیری واقع 
است و ۵۶۰ تن سکنه دارد. ابش از قنات. 
مسحصولش غلات و حیوبات و انگور و 
محصولات صیفی و لات شغل مردمش 
زراعت و گله‌داری و قالی‌بافی است. (از 
فرهنگ جغراقیایی ایران ج 4۵. 
نو آباد. [نّ) ((خ) دهی است از دهستان 
گله‌دار بخش کنگان شهرستان بوشهر. در ۶ 


نو اموز. 
هزارگزی شرق کنگان, بر سر راه لار به 
گله‌دار, در جلگه گرمسیری واقع است و ۲۸۰ 
تن سکته دارد. ابش از قنات. محصولش 
غلات و تنبا کو.شغل مردمش زراعت است. 
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۷). 
نو آباد. [ن] 0 اخ) ده کوچکی است 
دهستان اربعه سقلی از بخش ت_ 
شهرستان فیروزآباد. رجوع به فرهنگ 
جغرافائی ایران ج ۷شود. 
نو آجسته. (ن / نو حت /تِ ](ص مرکب) 
مرکب از تو به معتی تازه و جدید و اجسته به 
می عفروس و درنشانیده. طیان گوید: 
تازه شده چو باغ نواجسته. 

(از یادداشت مولف). 

نیز رجوع به نواجسته شود. 
نوآرنده. ان /ئو رَد /د] (نف مرکب) 
نوآور. نوآورنده. رجوع به نوآور شود. 
نو آفرین. ان / تو ف] (نف مرکب) مبدع. 
فاطر. 
نو آمد. ان / نو | (ن‌مف مرکب) نوآمده. 
ت مولف)؛ 


فریدون چو روشن جهان را بدید 


توافرینده. (یادداشت مولف). نوآور. 


تازه‌وارد. ||نوزاد . (یادداشت 


به چهر نو آمد یکی بنگرید. فردوسی. 
پیش‌بین دختر نوامد من 
دید کافاتش از پس است برفت. خاقانی. 


داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی 
هر نوآمد کز مشیمه‌ی چارارکان ن آمده. 
۱ خاقانی. 
نو آمده. (ن نود /د] (نسف مرکب) 
توامد. نورس. تورسیده. نوزاد؛ حال این 
نوآمدگان نیز یکو پرسیده اید. (تاریخ بیهقی 
ص ۴۸۱). 
این جدل نیست با نو آمدگان 
که ز دیوان من خورند ادرار. خاقانی. 
نو آموز. ان /ذو] انف مرکب) مبحدی, 
تازه کار. توآموخته. نافرهخته. که در آغاز 
اموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه 
ای دل من زو به هر حدیت میازار 
کان‌یت فرهخته نت هت نواموز. 
دقیقی. 


یار مویت سپید دید و گریخت 


۲ -رشیدی شاهد برای این معنی» این ابیات را 
آورده است: 

اگرچندبیژن جوان است و نو 

به هر کار دارد خرد یثرو. 

و 

جهاندار کاووسشان پیشرو 

ز لشکر ہیں رزم‌سازان نو, 

اما نسو در این اشعار به معنی جوان است و 
نورسیده. ولی ممکن است «نو» به کر اول 
مخفف «نو» باشد ولی نه در اشعار مذکرر. (از 
حاْیه برهان چ معین). 


نوآیین. ۱۳۳۷۶۷ 





که‌به دزدی دل توآموز است. خاقانی. 
صراحی نواموز در سجده کردن 
یکی رومی توم‌لمان نماید. خاقانی. 


در دبیرستان خرسندی نواموزی هنوز 
کودکی‌کن دم مزن چون مُهر داری بر زبان. 


خاقانی. 
به وردی کز نو آموزی پرآید ۲ 
به آهی کز سر سوزی برآید. نظامی. 
بسپار مرا به عهدش امروز 
کونوقلم است و من نوآموز. نظانی. 
این طبیان نوآموزند خود ۱ 
که‌بدین ایاتشان حاجت بود. مولوی. 
|| تلمیذ. شا گرد.(ناظم الاطباء). رجوع به 
معنی قبلی و بعدی شود: 
نوآموز را ریسمان کن دراز 
نه بگل که دیگر نبینیش باز. . " سعدی, 
نوآموز را مدح و تین و زه. ۱ ۰ 
ز تهدید و توبیخ استاد به. سعدی.. 


اادد م ییا ااباز جوانی که 


راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای 
تازه آموخته باشد, کی که برای تکمیل 
تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء). 
نو آموزنده. [ن / نو ر 5 /د] (نف مرکب) 
استاد خط آموز. (ناظم الاطباء). رجوع به 
نوآموز شود. 
توآموزی. [ن / نو | (حامص مرکب) 
نو آموز بودن. تازه کاری.مبتدی بودن. ماهر و 
کامل نبودن: 
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است 
هرگز نشتیدیم ز پروانه صدایی. 
حزین لاهیچی. 
| آغاز تعلیم: 
تخت از من زبان بته که طفل اندر نو آموزی 
چو نایش بی‌زبان باید نه چون بربط زبان‌دانش. 
خاقانی. 
نو آن. ن و] (ع4 ج نوء. رجوع به نوء شود. 
وآور. ان / نو آ و] (نف مرکب) مبدع. 
میتکر, و آورنده. _ 
نوآورد. [ن نو آ و] (مص مرکب مرخم. 
(مص مرکب) بدعت. بدع. (مهذب الاسماء). 
اختراع. ایجاد. احداث. ||(ن‌مف مرکب) هر 
چیز تازه و نو. نوآورده. بدیع. تازه. رجوع به 
نوآورده شود. ||هر چیز که به‌تازگی اشتهار 
یافته باشد. (ناظم الاطباء). 
تو آوردن. [ن / نو و 5 (مص مرکب) 
ابداع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اطراف. 
(منتهی الارب). ابتکار کردن. بدعت. 
نو آورده. [ن / نو ود /د] نف مرکب) 
بدیم. تازه. ||با کوره. نوباوه. ناویاوه. 
(ب‌ادداشت مولف از زمخشری). نورس. 
تاز‌رس؛ 


انگور نوآورده ترش طعم بود 
راوزی دو سه صبر کن که شیرین گردد. 
تسعدی. 

نوآورنده. زن /نو أوَر 5/د] نف 
مرکب) مبدع. مبتکر. نوآور. که بدعتی تازه 
نهد یا چیزی تازه و بی‌سابقه به وجود آورد. 
توآوری. زن /نو آر)(حاص مرکب) 
عمل نواور. ابتکار. ابداع. بدعت‌گذاری. 


. | فوآیین. [ن / نو آ](ص مسرکب) زیبا: 


آراسته. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان قاطع) 
(انجمن آرا) (انندراج) (ناظم الاطباء). به‌ائین 
نوروز چهان چون بت نوآئین 

از لاله همه کوه بسته آذین. کائی. 
یه پیشش بان نوآئین به‌پای 

تو گفتی بهشت است کاخ و سرای. 


۱ فردوسی. 
یک توده شارهای نگارین به ده درست 
یک خانه بردگان نوآئین به ده درم. فرخی. 
نوای تو ای خوب ترک توآئین 
درآورد در کار من بینوائی منوچهری. 
فسانه گرچه باشد نفز و شیرین 
به وزن و قافیه گردد نوآئین 
فخرالدین اسعد.: 
ذگر دید شهری تون به را ۱ 
هی نزد او سرش بر اوج ماه. اسدی. 
یکی جشن نوآئین کرده بد شاه 
که بد درخورد آن ديهم و آن گاه. 
شمی (یوسف و زلیخا), 


ز هر چهار نوآئین‌تر و بدیع‌تر است 
نگار من که زمانه چو او ندید نگار. 


1 معودسمد. 
مهربان داشتم نوآئینی 
چینیی بلکه دردبرچینی. نظامی. 
ببینید کز هر دو پیکر کدام 
نوآئین‌تر آید چو گردد تمام. نظامی, 


||بدیع. (فرهنگ اسدی ص ۳۷۹). شگفت. 
طرفه. (اویهی). آنکه به طرزی تازه جلوه گر 


کمان را بیفکند و زوبین گرفت 

به زوین شکار نوانین گرفت. . ۰ فردوسی. 
همن رات با روسان یکت ۱ 

پی دیدن آن نوائین درخت.. فردوسی. 
پیاده ند از اسب سالار نو 

درخت نوآئین پر از بار نو. فردوسی 


شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ ۰ 
پر زر کشیده است و فراخ [؟ ] است و توائین. 
۲ عماره (از فرهنگ اسدی). 
همچو | گنده‌به صد رنگ نوآین سیرنگ. 
فرخی. 
گفتم به روز بار توان رفت پیش او 


گفتاچو یک مدیح نوآئین بری توان. 
فرخی. 
مرا نوآئین باغی است روی آن بت‌روی 
که‌زاسمان چو دگر باغها نخواهد نم. 
. فرخی. 


بدید ان درخت نوائین به‌بار 


چو باغی یر از گونه گون‌میوه‌دار. اسدی. 
یسی هدیه‌های نوائیلش داد 
همید ون یکی گاو زرینش داد. اسدی. 
و پا ک‌باز ز من رود 

ا خوب نوآئینم. . ناصرخسرو. 
در حرت آن عبر درا نوآئین 
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد. سنائی, 
مقلی بیار آن نوای غریب ۱ 
نوائین‌تر از نالا عندلیب. نظامی. 


||ن وپدیده‌آمده. (اوسهی) (فرهنگ خطی) 
(برهان قاطم) (فرهنگ اسدی) (ناظم 
الاطباء). جدید. تازه. ستحدت. نو. نوظهور؛ 
نمانی دگرگون به هر گوشه‌ای 
درفشی نوآئین و نو توشه‌ای, 
ز کين نوآئین و کين کهن 
مگر در جهان تازه گردد سخن. 
سرا انجام لشکر نماند نه شاه 
بياید نوآئین یکی پیشگاه. فردوسی 
||نویاوه. (یرهان قاطم) (ناظم الاطباء). |زکه 
شیوء تازه و بدیم دارد. که روش نو و تازه 
دارد. مبدع. مبتکر؛ 
هرچه زیور بود نوروز نوآئین 
برد بر گلهای باغ و راغ نوروزی به کار. 

۱ فرخی. 
نوآئين مطربان داریم و بربط‌های گوینده 
ماعد ساقان داریم و ساعدهای چون فله. 


فردوسی. 


فردوسی. 


أن همه 


منوچهری. 
سرودی گفت کوسان نوآئین 
در او پوشیده حال ویس و رامین. 

فخرالدین اسعد. 
|| شایسته. پسندیده. مطلوب. خوب. مرغوب. 
به‌آئین: 
گرنام نکو باید و کردار نوآئین 
دارند بحمدالله و هستند سزاوار. فرخی. 


لاجرم سلطان آمروز بدو شادتر است. 
هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان.. 


۱ فرخی. 
نوا گرشدند آن پریچهرگان 
نوائین بود ماه در مهرگان. ۰ نظامی. 


ای گرامی‌تر ز دانش وی نوآئین‌تر ز دین. 
قطران (از انجمن‌آرا). 
سوه ایک وک قوق نرود 


سرودی نوآئین‌تر از صد درود. نظامی. 
||بدعت. مبتدع. رسم بد. بی‌رسم. (یادداشت 


مولف): 
دو کار است هر یک به نفرین و بد 


۸ نوآیین شدن. 


گزاینده رسمی نوأئین و بد. 


فردوسی (از یادداشت مولف). 
||جوان: 
نوأئین یکی شاه بشاندند 
ترس بر از آفرین خواندند. فردوسی. 
بتان را به شاه نوائین نمود 
که‌بودند چون گوهر نابود. . . فردوسی, 
روارو برآمد که بگشای راه 
که آمد نوآئین گو تاج‌خواه. فردوسی. 
||نورسیده. تازه‌پا. که هنوز سروسامانی 
یاف است؛: 
جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو 
در خوان این غریب وائین چه مانده‌ای؟ 


خاقانی. 
جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک 
خوش نیت این غریب نوآئین در اين نوا. 

خاقانی. 
|| خوشیخت. بختیار: 
بدو گفت رستم که ای پهلوان 
نوآئین و نوساز و قرخ جوان. 
دلم خواهد ولی بختم نسازد 
وائین انکه بخت او را نوازد. 
نوآئین‌ترین شاه آفاق بود 
توازادة عیص اسحاق بود. 
|اشخصی که آئين تازه و رسم نوی احداث 
کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). صبدع. 
(ناظم الاطباء). |[(! مرکب) آراستگی و زینت 
خانه. (برهان قاطع) (تاظم الاطباء). |انو آین؛ 
راه و روش تازه و بدیم. (ان‌جمن آرا) 
(انندراج). رسم تازه. عادت نو. (ناظم 
الاطباء). آئين نو. |ادین جدید. (افرهنگ 
فارسی معین). آئین و مذهب تازه. 

توآ یین شدن. ان /نوش د] (مص 
مرکب) تازه و شاداب شدن. آراستگی یاف : 
جهانی نو آیین شد از داد اوی 
گرفتند در یک همی یاد اوی. فردوسی. 

نوآیین کردن. [ن/ نوک ]مص 
مرکب) آراستن: 
مرا بردن به مهد خروآین 
شبتان رابه من کردن نوایین. نظامی. 

توا.۔ [ن] () وسایل زندگی. آنچه زندگی را 
درخور است. (سعید نفیسی, تعلیقات تاریخ 
ببهقی, از حاشية برهان چ معین), روزی. 
قوت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) 
(آتندراج) (ناظم الاطباء). آنچه برای حیات 
باید. از خورش و پوشش و آلات و جز آن. 
(یادداشت مولف). ساز و برگ زندگی. برگ 
معاش. ضروریات حیات. لوازم معاش: 

نوا چون نیابند جنگ آورند 
جهان بر بداندیش تنگ آورند. 
بدان تا کی را که بی‌خانه بود 
نبودش نوا بخت بیگانه بود 


فردوسی. 


خورش ساخت با جایگاه نشست... فردوسی, 


/ از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است 


وز بخشش تو میر به هر خانه‌ای نواست. 


فرخی. 
مرد را خدمت یک‌روز؛ آن بارخدای 
گرچه مرف بود و مقرط صدساله نواست. 
فرخی. 
ساز سفرم هست و نوای حضرم نیز 
الان سبک‌سیر و ستوران گرانیار. . قرخی. 
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت 
مگر به‌خیره دل تو اسیر برگ و نواست. 
خفاف (از فرهنگ اسدی). 
به توا نیست هیچ کار مرا" 


تا دلم نزد زلف تو به‌نواست. 

خفاف (از اسدی). 
تا قیامت مرا نوا و نوال 
تا قیامت تو را دعا و تاست. سوزنی. 
گفت‌ای مسکین غلط اینک از آنجا کرده‌ای 
کآنهمه‌برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست. 


انوری. 
سال تو است و قرص خور خوانچۂ ماهی اقکند 
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی. 

خاقانی. 
من مفلسم و نوا ندارم 
مهمانی تو روا ندارم. نظامي. 
ز شیران بود روبهان را نوا 
نخندد زمین تا نگرید هوا. نظامی. 


(انجمن آرا) (ناظم الاطباء), آذوقة راه. (برهان 


قاطع). آذوقذ سفر. (ناظم الاطباء). خورا ک. 


(جهانگیری) (غیاث اللفات) (برهان قاطع) 
(ناظم الاطاء). رجوع به معنى قبلی شود 
نزلاً من غفور رحیم؛ مر شما را نوا به باشد از 
طعامها و شرابها از ان خدای که تایان را 
آمرزنده است و بر مومتان رحیم است. 
(تفیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین). 
اتوانگری. (انسجمنآرا) (جهانگیری) 
(آن_ندراج) (برهان قاطع) (اوبهی) (ناظم 
الاطباء). کثرت مال. نیکوئی حال. رونق کار, 
(برهان قاطع). سامان و سرانجام. (انجمنآرا) 
(آنندراج). رونق حال مردم. (صحاح الفرس). 
جمعیت و سامان. (رشیدی) (جهانگیری): 
زبهر نوای کان چیز بخشد 
نترسد ز کم‌چیزی و بینوائی. فرخی. 
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه تمود 
گقت جود تو رسیدی به نوا بیش متاز. 
فرخی. 

جوینده را نویدی خواهنده را امیدی 
درمانده را نجاتی درویش را نوائی. 
تا بی‌نوا جهان به‌نوا گشت عندلیب 
بر شادی از نوای جهان در نوا شده‌ست. 

ناصرخسرو. 


فرخی. 


نوا. 

دست در شاخ دولت تو زنم 

بی‌نوا تا مرا نوا باشد. مسعودسعد. 
و منجیات نیز ده است. یشممانی بر گناه.. 
شکر بر نوا ( کیمیای سعادت). 

جان را به ققر بازخر از حادئات از آنک 


خوش نیت این غریب نوائین در این نوا. 


خاقانی. 
اسیرم به پند خیالاات و جان را 

نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم. خاقانی. 
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا 

تخمه بودی گرگ صحرا از توا مولوی. 
هر کجا دردی دوا انجا رود 

هر کجا فقری نوا آنجا رود. مولوی. 
به دختر چه خوش گفت باتوی ده 

که‌روز نوا برگ سختی بته. سعدی, 


ااسود. نفع. فایده. سودمندی. بهره. 
بهره‌مندی. (ناظم الاطباء). نصیب. بهر: 

چو مار ار نهانم چنین به که آخر 
امان بنم ارچه نوائی نبینم. 

ان دگری گفت کز زكوة تن کرخ 
هست تصاب جی و نوای صفاهان. خاقانی. 
|اساز کار. (اربهی) (از غیاث اللغات) ۳ 
سامان و ساز کار. (یادداشت مولف). ساز کار 
و شقل مردم. (بادداشت مولف از فرهنگ 
اسدی): 

کارگیتی را نوائی مانده ست 

روز راحت رابقائی مانده تیست. خاقانی. 
گرهت نوای بی‌نوائیت 


خاقانی. 


اینک من و راه آثنائیت. نظامی. 
مانم و نوای بی‌نوائی 

بس‌الله | گر حریف مائی. تظامی. 
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب 


که آن طرب به جفای طلب نمی‌ارزد. 1 
||نظم. تر تیب. (ناظم الاطباء). نظام. (از مهذب 


۱-اصلا نوا یعنی وسایل زندگی و آنچه زندگی 
را درخور است. چنانکه امروز «به نوا رسبدن» 
یعنی در زندگی گشایش یاقتن و «بی‌نوا» یعنی 
کی که تنگ‌ست است و در زندگی او 
کش ایشی نيت ابا «جمی‌ و سامان ر 
سرانجام و توانگری» معانی نزدیک و یا معانی 
مجازی همان کشادگی و فراخی در زندگی 
است. چنانکه این کلمه را با «برگ» که اصلا به 
معی استطاعت مادی و توانائی مادی ات 
مرادف می‌آورند و «برگ و نوا» می‌گو بند. 
(نفیسی,» تعلیقات تاریخ ببهقی ج ۲ ص ۸۶۱ از 
حاشیه برهان قاطع چ معین). 

۲-مولف این بیت را یادداشت فرموده و نوا را 
در مصراع اول «ترانگری, ساز شغل و کار مردم: 
برگ کار» معتی قرموده‌اند. مصراع را بدین 
صورت هم می‌توان خواند: «یه‌نوا نیست..» و 
در این صورت «به‌نوا» به معتی ابه‌سامان» است. 
۳ - در غیاث اللغات «سازگاری» به‌جای «ساز 
کار» آمده وغلط است. 


توا. 
الاسماء) (از دستور اللغة). انتظام. ترتيب, 
(فهرست شاهنامة ولف). روال. قرار. نظم و 
نسق. سامان: نظام الامور؛ نوای کارها. 
(مهذب الاسماء): 
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صدهزار 
زاد و بمرد و کار جهان هم بر آن توا. 
خاقانی. 

- بانوا؛ به‌سامان. اراسته. بانظام: 
ای شفل مهتران ز کمال تو بانسق 
وی کار کهتران ز نوال تو بانوا. 

معزی (از صحاح الفرس). 
| آرایش. قانون. دستور. (ناظم الاطباء). 
رجوع به شواهد ذیل معنی قیلی شود. 
||دستان مرغان و آوازهای ایشان. (صحاح 
الفرس). آواز مرغ, (فرهنگ فارسی معین): 
فغان از این غراپ بین و وای او 
که در نوا فکندمان نوای او. 
بر روی هوا گلیم‌گوشان بینی 
دل‌ها ز نوای مرغ چوشان بینی. منوچهری, 
گل‌سر پتان بنمود در آن پستان چت 
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست؟ 


منوچهری. 


متوچهری. 
نگوئی بیضه یک‌رنگ است و مرغان هر یکی رنگی 
نوای هر یکی رنگی دگر سان بال و پر دارد. 

اضر خرو 
بی‌برگ مانده‌ام من و نی با هزار برگ 
من بی‌نوا و فاخته با گونه گون‌نوا. 
معودستد. 
گربر درخت مازو بلیل ز لفظ تو 
انشا کند نوا و صفیری زند حزین. 
سوزنی (دیوان چ تامصیی ص ۲۴۹). 
نوای بلبل سرمست خوش بود لیکن 
بدان زمان که بود بلیلیش هم‌آواز. . ظهیر. 
نوای بلبل و آوای دراج 
شکیب عاشقان را کرده تاراج. نظامی. 
ملل گشته بر گلهای حمری 
نوای بلبل و آواز قمری. نظامی. 


اپردة موسیقی عموماً. مقام. (فرهنگ فارسی 
ععین). لحن. (یادداشت مولف)؛ 


گه‌نوای هفت‌گنح و گه نوای گنج‌گاو 

گه‌نوای دیورخش و که نوای ارجنه. 
منوچهری. 

و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که 

اينهمه نواها نهاده است و دستانها, (مجمل 

التواریخ). 

یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین 

یااحن‌الصور زده ناهید در نوا خاقانی. 

به استادی نوائی کرد بر کار 

کزاو چنگ نکیاشدنگونار. نظامی. 

نواگر نوای چکاوک بود 

چو دشمن زند تیر ناوک بود. تظامی. 


چو صنعت به صانع تو را ره نمود 


وائی بر این پرده نتوان فزود. نظامی. 
| پده‌ای از دوازده پرد؛ موسیقی. ! (صحاح 
الفرس). مقامی است از دوازده مقام موسیقی. 
(غسیاث اللغات) (انسجمنآرا) (رشضیدی) 
(جهانگیری) (آنندرا) (ناظم الاطباء). یکی 
از ادوار دوازده گان‌ملایم و خوشایند موسیقی 
که معرف یک دستگاه یز می‌باشد. (فرهنگ 
فارسی معین). ||نفمه. آهنگ. آواز. (برهان 
قاطم) (انجمنآرا) (آندراج) (ناظم الاطباء). 
هر نفمه را گویند. (جهانگیر ی). سروده. (ناظم 
الاطباء). آوازی که از ذوات‌الاوتار برارند با 
زخمه یا با کمان. (یادداشت مژلف): 

مطربان طرب‌انگیز نوازنده‌نوا 

ما نوازند؛ مدح ملک خوب‌خصال. فرخی, 
مطربان ساعت‌به‌ساعت بر توای زیر و بم 
گاه‌سروستان زند امروز و گاهی اشکنه. 


مو چهری. 
نوای تو ای خوب ترک توآئن 
درآورد در کار من بی‌توائی. منوچهری. 
نای رودکی ماند‌ست و مدحت 


نوای باربد ماندهست و دستان. 

مجلدی جرجانی. 
نوای مطرب خوشزخمه و سرود غتج 
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار. 
ممودی (از صائية فرهنگ اسدی 
ای 
گرچه نوا و لحن نبد باغ راهگرز 
آن بی نوا و لحن کنون بانوا شدهءست. 

ناصر خسرو. 

به چشم من خر خمخانه کمتر از خرکی است 
که‌بر رباب نهند از پی سرود و نوا. سوزنی. 
به باغ دل ار پلیل درد خواهی 
به خاقانی ای و نوائی طلب کن. 
در پردۀ عدم زن زخمه زبهر آنک 


خافانی. 
برداشته‌ست بعد فروداشت این نوا. خاقانی. 
چه خوش حیات ر چه ناخوش چو آخر است زوال 


جه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نواء 


خاقانی. 
که‌ییاعی در نه سرهنگی است 
پند نوا در هم‌آهنگی است. نظامی. 
من بی‌نوا را به آن یک نوا 
گرامی کن و گرمتر کن هوا. نظامی. 
ملک سرمبت و ساقی جام‌دردست 
نوای چنگ می‌شد شصت در شصت. 
نواهائی که درخورد سریر انت 
صریر خامه و آواز تیراست. ‏ امیرخسرو. 
||مطلق اواز. (غیاث اللغات): 
ز آنه پل و هندی درای 
خروش و وا رفته تا دور جای, 

شمسی (یوسف و زیخا). 


||اتفنی. آواز. (یادداشت مولف): 


وا ۲۲۷۶۹ 


طاووییملایک به زا ندح و بوا 
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج. 


سوزنی. 
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار 
خوشتر ز نال تو نوائی نیافتم. خاقانی. 
مغلی نوای طرب ساز کن 
به قول و غزل قصه آغاز کن. ‏ حافظ. 


[ناله. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). 
ناله خواه از انان باشد و یا مرغان. (ناظم 


الاطباء): 

فغان از این غراپ بین و وای او 

که‌در نوا فکندمان نوای آو. منوچهری. 
ا کنون ز مفلسی چه نوا چندین 

بر درد مانده و غم مغیونی. اصرخرو. 


ااگروگان. رهن" . (از برهان قاطع) (از 
جهانگیری) (رشیدی) (انجمن‌آرا) (آنندراج). 
گرو.(اوبهی) (ناظم الاطباء). کسی که او را به 
گرو به بر کی بگذارند. (نفیسی, تعلیقات 


بهقی). گروگان و رهینه و وثقه از آدمی که 


نهند. چنانکه سلاطین مغلوب یا کوچک 
فرزندان و برادران خود را نزد سلاطین غالب 
یا بزرگ به نوا دادندی تا از رعده‌ها تخلف 
نورزند و یز قصد سرکشی و طفیان نکند. 
(یادداشت مولف)؛ 

اسیران و آنکس که بود از نوا 


بیاراست مر هر یکی راسزا. فردوسی. 
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد 
کز آن پس نگیرد کسی راه بد. فردوسی. 


بر من فرستی به رسم نوا 


۱-هنرز یکی از آهنگهای موسیفی کنونی به 
تام «نراه معروف است... عبدالقادر بغدادی (در 
لغت شاهنامه چ پترزبررگ ص ۲۱۹) تصریح 
می‌کند که نوا نام نغمه‌ای در پردة «صناهان» 
است و مانند «حینی» در پردهُ صنفاهان ژده 
می‌شود. «نفیی. تعلقات تاریخ بیهقی ج ۲ص 
۱ نوا یکی از هفت دستگاه ایرانی است. 
فراصل درجات « گام» آن مانند شور است ولی 
تیک یا مدا آن درجه چهارم گام شور می‌باشد. 
(افادات استاد ابوالحن صبا) (از حاشیه برهان 
فاطع چ معین). بعضی أن را جزو شور محسوب 
دارند. گام نوا مانند بیات ترک و افشاری از 
درجذ اول گام شور شروع نمی‌شود و درجه اول 
آن نمایان گام شور است. آواز نوا باطمانینه و 
باوقار و نصمیحت‌آمیز است و به سبکی ملایم نه 
جندان فرحبخش و نه زباد دردنا ک بیان 
احاسات می‌کند. (فرهنگ فارسی معین از 
مقالة خالفی). 

۲ -چنین است در همه مأخذ درهن»» فرهنگ 
غیاث اللغات بجای « گروگان» این عبارت را 
دارد: «و به معنی گرفتاری و قید به عوض کی 
دیگری را در قید نشاندن»: و در صحاح الفرس 
نیز چنین است:«گرو کردن کی باشد به 
جایگاهی». 


۷۰ نوا 


که باشد ز گفتار بر تو گوا. فردوسی. 


نوا 


||بند و حبس. نواخانه یعنی بندی‌خانه. 


ز هر شاهی و هر کشور خدائی 
به درگاهش سپاهی یا نوائی. 
فخرالدین اسعد. 
به نوا نیت هیچ کار مرا 
ا دلم نزد زلف او به نواست. 
خفاف (از فرهنگ اسدی), 
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت 
مگو به خیره دل تو اسیر برگ و نواست. 
خفاف (از اسدی). 
گفت‌شما با من عهد کید و پنج کس را به نوا 
پیش من بگذارید تا دانم که راست می‌گوئید. 
(اس‌کندرنامه). شاه جواب داد که زنهار است 
تو رابه خون و مال, اما صد مرد را از خویشان 
تو به نوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه). پس 
دو کس به نوا پیش بگذاشتند و دیگران پیش 
دیوان رفتند. (اسکندرنامه). و پسری را که 
ازآن صیدقیا بود به نوا داشت و کور گرد پس 
بکشت. (فارسنامة ابن‌بلضی ص ۵۳). تا علی 
بسرادرش... را پیش او فرستاد به توا و 
طاعت‌داری نمود. (مجمل التواریخ). ملک 
فرخ‌شاه در بدو جلوس بر تخت از جهت 
نفرت غز و وسیلت معرفتی که در حضرت 
خوارزم داشت چه پدر او را وقتی به نوا به 
حفضرت خوارزم فرستاده بود. (تاریخ 
سلاجقة کرمان). و چند فرزند اتابک زنگی را 
که‌به رىم نوا در حضرت بودند.. (تاریخ 
سلاجعة کرمان). ابوالقاسم پر خويش را 
ابوسهل به توا به یکتوزون داد. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۱۶۲). پسری را به نوا فرا گرفت تا 
از عهد؛ قرار موافقه بیرون آید. (ترجمة تاریخ 
یمینی ص ۳۰۲). و جمعی را از خویشان و 
معارف و وجوه لشکر خویش به نوا بدهد... 
(ترجمة تاریخ یمینی ص ۲۵). پر را به نوا 
پش اصفهبد فرستاد. (تاریخ طبرستان). پر 
رکه تام‌آور نام بود به رسم نوا قبول کرد. 
(تاریخ طبرستان). عاقبت‌الامر فرزندان را به 
رسیم نوابگرفت و بازگشت. (تاریخ 
طبرستان). غنیمتی که داشت بر ایشان نار 
کردو پسر بهاءالملک را برسبیل نواکه او پسر 
من است نزدیک ایشان فرستاد. (جهانگشای 
جوینی). و خود به‌جانب هرموز شد و خسراج 
تمام بستد و دو شخص را به رسم نوا بگرفت 
و... همچنان به سرحد رفت و یکی از 
خویشان مبارز را به نوا بگرفت و به سرحد 
بردسیز فرستاد. (المضاف الى بدایع الازمان 
ص ۵۲. ]ارهن و گرو خواه در وام و قرض 
باشد یا در شرط کردن و گرو بستن. (ناظم 
الاطباء). رجوع به معنی قبلی شون |اگرفتار 
و پای‌بندشده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
اسیر و محبوس و پای‌بند. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معنی قبلی و معنی پیش از آن شود. 


۲ (رشیدی). گرفتاری. (ناظم الاطاء). رجوع به 


مش گروگان شود |إجامۂ 
رهن‌گذاشته‌شده(؟). (ناظم الاطاء). |ابندی 
که‌بر پای می‌بندند(؟). (ناظم الاطباء). 
|اپیشکشی راگویند که تزد سلاطین فرستند 
تا از تاخت و غارت ایمن باشند." (برهان 
قاطع) (جهانگیری). جزیه و پیشکشی که به 
بلاطن فرتند تا از تاخت‌وتاز ایشان ایمن 
باشند. (انجمن آرا). پیشکش. نذرانه. (غیاٹ 
اللعات): 
من اسر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ 
بدهید ارچه نه چندان به‌نوائید همه. 
خاقانی. 

من به قناعت شده مهمان دل 
جان به نوا داده به سلطان دل. 
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب 
جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت. 

حافظ (از جهانگیری). 
چون از این حرب که رفته‌ست به ما روی نهد 
به نواها و به پیروزی و شادی و ظفر. 


نظامی. 


فرخی. 
|انسییره. (برهان قاطم) (جهانگیری) 
(انسجمنآرا) (آنندراج). نوه. (جهانگیری) 
(انجمن‌ارا). فرزند. (برهان قاطع). فرزندزاده. 
(برهان قاطم) (جهانگیری) (انجمن‌آرا) 
(آنسندراج) (ناظم الاطباء)." ||تقلید. ادا 
رجوع به نوا درآوردن شود. ||شکر. سپاس. 
(غیاث اللغات): 
در آن مجلس خوشی راساز کردند 
نوا بر میزبان آغاز کردند. نظامی. 
||هر یک از اوراق قمار چون آس و گنجفه و 
غیره. (یادداشت مولف). ||سپاه و لشکر ". 


۱-مرحوم نفیی در مورد این معنی آرد: در 
بیت حافظ که ملف فرهنگ جهانگیری آن را 
شاهد برای «پشکشی که به پادشاهان دهند تا...۰ 
آورده است. ظاهراً نوا همین معنی را ( گروگان, 


کی که او رابه گرو بر کی بگذارند) می‌دهد و " 


مراد از یت حافظ این است که حان عزیز خود 
رابه گروگان نزد تر می‌فرستم که لشکر غم تو آن 
را پیش خود نگاه دارد و ملک دل را خراب 
نکند. رجوع به تعلیقات تاریخ بیهقی ج ۲ ص 
۲و حاشۂۀ برهان قاطع چ معین شود. اما با 
توجه به بیت نظامی معنبی که جهانگیری آورده 
است درست می‌نماید. 

۲ - جهانگیری نوا را به معنی نوه آورده بدون 
شاهد. و «نوازاده» را نیز به صعتی نوه گرفته به 
استناد این بیت نظامی دربار؛ اسکندر: 
نوائینترین شاه اقاق بود 

نوازادهء عیص اسحاق بود. 

رشبدی گرید: «لیکن در این بیت مشهرر نیازاده 
است و آن نیز به معنی نوازاده است». مژلف 
قرهنگ نظام نویسد: «مشهور در شعر مذکور 


نیازاده است بجای نوازاده». و معنی مصرع این 
است که نای اسکندر فرزند عیص‌بن اسحاقبن 
ابراهیم برد. | گر معنی نوازاده را نوه بگیریم غلط 
تاربخی می‌شرد که اسکندر سیصد و کسری 
سال پیش از میلاد بو ده و میان او و عیص یش از 
هزار سال فاصله است» ولی خمة نظامی 
مشحون است از این نوع اشتباهات تاریخی و 
مراد او داستان‌سرانی است نه ناریخ‌نویسی. 
نفیسی در تعلیقات تاریخ بیهقی ج۲ ص ۸۶۲ 
نوشته است: «اما نوا به معتی يره و فرزندزاده و 
نوه» تردیدی نیست که کلمة نواده را که به این 
معنی است یانادانی تجزیه کرده و «نرا» را یک 
کلمه و «ده» را کلمه‌ای دیگر گرفته و نوارابه 
معنی نبیره و نوه آورده» و یااینکه در جائی کاتبی 
به خطا «نواده» را «نوا» نوشته و جزء آخر کلمه را 
از فلم انداخته است و فرهنگ‌نویان نوا را 
کلمه‌ای جداگانه و به معنی نواده و نبیره 
گرفته‌اند, و یااینکه باکلمۀ «نوابه» که در فارسی 
ببه همین معنی نواده است این معاملت را 
کرده‌انده, اما از نظر اشتقاق لعت امکان امتعمال 
این کلمه می‌رود ولی محتاج به تأیید شواهد . 
است» هرن نیز در شرح کلمة «نواده»» نراو 
نوازاده را یاد کرده است. (رحائة معین بر برهان 
قاطم). 
۳- در فرهنگ [جهانگیری ] به معنی سپاه و 
لشکر گفته» فردوسی گوید» بیت: 
چنانچرن بباید بازی توا 
مگر بیژن از بند گردد رها 
لکن در این بیت به معنی جمعیت و سامان 
است. (رشیدی). سعد نفیسی (در تعلیقات 
تاریخ بیهقی ج۲ ص۸۶۲ با اشاره به نفل 
جهانگیری آرد: اما آنچه به معنی «سپاه و كشکره 
آمده و به شعر فردوسی استشهاد کرده و همین 
معنی و همین شاهد را عبدالقادر بغدادی آورده 
است, این بیت که هر دو شاهد آورده‌اند از 
جائی است که فردوسی در 3 کر گرقاری پیژن 
در چاه گوید: کخرو پس از آنکه از دیگران 
نومید شد نامه‌ای به رستم نوشت و او را نزد 
خرد خواند که دربارة رهاتی بیژن چباره‌جونی 
کند و در این باب این اشعار را آورده است: 
چو این نامة من بخوانی مپای 
سبک باش و باگیو خیز ایدر آی 
بدان تا بدین کار با ما به هم 
زنی رای فرخ به هر بیش و کم 
ز مردان از گنج و از خواسته 
بیاریم پش تو آراسته 
به فرخ‌سی برشده نام تو ۰ 
ز توران برآمد همه کام تر 
چنانچون بباید بسازی نوا 
مگر بیژن از چاه گردد رها 
این مطلب اختصاصی به لشکر گرد آوردن و 
شکرکنی ندارد که بگوئیم مراد از «نواه در بیت 
آخر «سپاه و لشکر» است؛ بلکه پبداست که 
کی‌خرو رستم رابرای چاره‌جوئی دعرت 
کرده است: وآنگهی در این بیت «نوا را با 
«ساختن» صرف کرده و «لشکر ساختن» یا اسپاه 
ساختن» و یبانظایر آن به‌هیج‌وجه در زبان 
4 


توا. 


نوا ۲۲۷۷۱ 





(برهان قاطم) (غیاث اللغات) (جهانگیری) 
(ناظم الاطباء). سپاه و لشکر رانیز خوانند. آن 
نیز داخل [معنی ] سامان و سران‌جام است. 
(انجمن آرا). ||مخفف نواة که به عربی تسخم 
خرما را گویند. (غیاث اللفات)؛ 

یافت در خانه صاعي از خرما 

دقل و خشک گشته تا په نوا ستأنی. 
اادانه و خسته و خستة میوه‌ها. (ناظم 
الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. انام 
سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (از ناظم 
الاطباء). ساز خا گران است. (اوبهی). 
ا[بزرگرین و بهترین هر چیز. (از برهان 
قاطع) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از ناظم 
الاطباء). معنی فرعی و مسجازی دیگری از 
کلمة نوا به معنی گشادگی و فراخی است. 
(سعید نی تعلیقات تاريخ بسهقی). 
||شتالنگ و برجستن و فروجستن شاطران 
باشد. (برهان قاطع). رقص و برجستگی و 
فروجستگی و جست‌وخیز. (ناظم الاطباء). 
انام آتش‌پرستی است. (از برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). |انامی است از نامهای 
مغولان. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (ناظم 
الاطباء). و به معنی بهترین و بزرگترین چیزی 
است و بدین مناسبت اسمی است از اسماء 
مفلان. (از رشیدی) !. نام طایفه‌ای از سفلان. 
(غیات‌اللغات). |انیک‌بختی. || خشنودی, 
|ارنج. آزار. |انوک چیزی. ||داستان. 
||جدائی. هجران. (ناظم الاطباء. جداشی: ۲ 
| آ گاهی. (برهان قاطم). باخبری. ||حسزم. 
احتیاط. ||بخت. طالم. |اخط. نوشته. تحریر. 
| طوطی. (ناظم الاطباء). 


-برگ و نوا 

ای دل به نوای جان چه باشی 

بی برگ و نوانوان چه باشی؟ ‏ خاقانی. 

از برگ و نوا به باغ و بتان 

با برگ و نوا هزاردستان. نظامی- 

بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت 

اندر آن برگ و وا خوش اله‌های زار داشت. 
حافظ. 


- نوا برکشیدن؛ نغمه‌سرانی کردن: 

همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی‌نوا 

بلیل ز گلبن برکشد در کلذ دیبا نوا. 
ناصرخسرو. 

نوائی برکشید از نة تنگ 

به چنگی داد کاین درساز با چنگ. 

- نوا برگرفتن؛ نفمه‌سرائی کردن؛ 

بی‌نوا گشت باغ مینارنگ 

تا در او زاغ برگرفت نوا. 

- نوابستن: 

مطربان پرده را توا بتد 

پرده‌داران به کار بنشتد. 


نظامی. 


نظامی. 


- نوا دادن؛ روزی دادن. پرورش دادن 


اسیرم به بند خیالات و جان را 
نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم. خاقانی. 
- نوا داشتن؛ قوی‌حال بودن. بینوا و تهیدست 
نبودن. سامان زندگی داختن: 
او که چو گندم سر و پائی نداشت 
بی زمی و سنگ نوائی نداشت. نظامی. 
- نوا درآوردن؛ تقلید کردن. در تداول. نوای 
کی را درآوردن؛ ادای او را درآوردن. کار یا 
گفتار یا شکل او را والوچانیدن. (یادداشت 
مولف). 
- نوا راندن؛ نغمه سرودن؛ 
مرغی که نوای درد راند عشق است 
پیکی که زبان غیب داند عشق است. خاقانی. 
نوا زدن؛ نواختن. آهنگ زدن. نقمه‌پردازی 
کردن؛ 
مطرب بی‌نوا نوا نزند 
اندر ان مجلی که نیت نوا 
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر 
گه‌مهرگان خردک و گاهی بپهدان. 
منوچهری. 

کنون رفتم تو از من باش بدرود 
همی زن این نواگر نگلد رود. 

فخرالدین اسعد. 
شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد و بعد از 
آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. 


فرخی. 


(نوروزنامه). 

زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا 

ز خار خطش کنون می‌زنم هزار آوخ. 
سوزنی. 

مرغ خوش می‌زند توای صبوح 

بشنو از مرخ هین صلای صوح. خاقانی. 


دست جز این پرده به جائی مزن 
خارج از اين پرده نوائی مزن. 
- ||نالیدن. زاری کردن: 
آن زن ز بی‌نوائی چندان نوا زند 
تا هر کیش گوید کاین بی‌نوا زن است. 
یوسف عروضی. 
- نوا ساختن؛ ساز کار راهم کردن. 
پسیجیدن و تهیه دیدن. چاره ساختن. 
مقدمات و وایل کار فراهم آوردن: 
چنانچون بباید بازی نوا ۱ 
مگر بیژن از بند گردد رها. فردوسی. 
نوا ستدن؛ گروگان گرفتن. وایقه و رهینه از 
تن آدمی گرفتن: 
از آن کار چون کار او شد روا 


تظامی. 


پس از باژ بتد ز ترکان نواء فردوسی. 
ایشان را قبول کرد و از همکان نوا ستد. 
(فارسنامة ابن‌بلخی ص ۶۸). و ملک الروم را 
بگرقت» پس آزاد کرد و باز جای نشاند بعدما 
کی خزاین او برداشت و نوا د. (فارستامة 
ابن‌بلخی ص ۱۳). 

- نوا فرستادن؛ گروگان دادن. تنی را به رسم 


گروگان نزد کسی فرستادن: 
نواگر فرستی به نزدیک اوی 
بخندد دل و جان تاریک اوی, 
فرستاد باید بر او نوا 
اگربی گروگان ندارد روا. 
نواکردن؛ 
- ||بانوا کردن. توانگر ساختن: 
از آن پس هر آنکس که بودش نیاز... 
نهانش نوا کرد و با کس نگفت 
همی داشت آن نیکوئی در نهفت. ‏ فردوسی. 
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو 
تو با او به تندی و زفتی مکاو 
به خوبی نواکن تو او راز گنج 
کی از تی تا نباشد به رنج. 
- |[نغمه‌سرائی کردن: 
چویافت بر ورق گل دو بیتی از سخنت 
نشت بلبل خوش‌نغمه در نوا کردن. 
ثیرالدین اومانی (از صحاح الفرس). 
- ||تهیه دیدن. فراهم آوردن. چاره کردن؛ 
مبافرند همه خلق و تند آگاه 
که‌می نوای طعام و شراب باید کرد. 
و 


فردوسی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


- ||ساز کردن: 
مطربانی به‌نوا سازها کرده نوا 
زآن یکی گفت مرا هیچ از این باده ذقوا. 


سوزنی. 





<< فارسی سابقه ندارد و پیداست که در این 
بیت نوا و نوا ساختن به معنی چاره و چاره 
ساتن امده و این همان کلمه‌ای است که 
گشادگی و فراخی زندگی و وسیلة زندگی معنی 
می‌دهد و در اینجا به حال مجازی به معنی 
وسیله و اسباب به کار رفته و ناچار ترا بمعنی 
بپاء و لشکر بت (پایان یادداشت نفیسی). 
ولف نیز در فهرست شاهنامه یک معنی نوا را 
سپاه نوشته, از جمله به این شعر استشهاد نموده: 
چو نزدیک ایوان شنگل رسید 

در و پرده و بارگاهش بدید 

برآورده‌ای دید سردرهرا 

به در بر فراوان سلیح و نوا 

سرارآن و پلان به در بر به‌پای 

خروشیدن رنگ با کزه‌نای 

ولی در این بیت و شاهدهای دیگر ولف 
نمی‌توان قطعاً این معنی را مراد گوینده دانست. 
(از حاشیة برهان قاطع ج معين). نواء در بيت 
مورد استشهاد جهانگیری به معنی ساز کار و 
ابزار و وسایل کار است. رجوع به نوا ساختن 
شود. 

۱ - مؤلف انجمیآرا شاهد برای این معنی آیین 
بیت فرخی را آورده است: 

مطرب بی‌نوا توا نزند 

اندر آن مجلسی که تیت نوا. 

۲-ظ. از شعر منوچهری ( که در نوا قکندمان 
وای او) این معنی رااستباط کرده‌اند(؟). (از 
حاشه برهان قاطم چ مین). 


۲ نوا. 


- ||گروگان کردن: 
یکی را بجای وی اندر ستان 
نواکن به زندانش اندر نشان. 

شمی (یوسف و زلیخا). 
< نوا گرداندن؛ لحن تفر دادن. در تقنی یبا 
نوازندگی راه و مقام تفیر دادن: 
وین که بگرداند هزمان همی 
بلبل نونو به شگفتی نواش. . ناصرخرو. 
- نوا گرفتن؛ به‌سامان شدن. نظم و سامان و 


سرانجام پذیرفتن؛ 

کی راکجا پیشرو شد هوا 

چنان دان که رایش نگرد وا فردوسی. 
کارعالم ز نو گرفت نوا 

بر نقس‌ها گشاده گشت هوا. تظامی. 


-|| پایند شدن. (وحید. حاشی ص ۱۵۵ 
هفت پیکر). جای گرفتن. استقرار یافتن* 
چون تنم در سید نوایگرفت 

-- نوا یافتن؛ بانوا شدن. توانگر و قوی‌حال 
شدن. با مکتت و ثروت شدن. بهره‌مند شدن: 
این نوامن تو چه گوئی ز کجا یافته‌ام 

از عطایا که از این مجلس فرخنده برم. 


فرخی. 
مدح تو هرکه چو من گفت ز تو یافت نوا 
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال. 
فرخی. 
تو و یکتنه غربت و وحش صحرا 
که‌از مرغ خانه وائی نیابی. خاقانی. 
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید 
دو نوبهار کز آن عقل یافت نوا. خاقانی. 


نوا. ان ) (اخ) دی است از دهتان بالا 
لاریجان بخش لاریجان شهرستان آمل, در ٩‏ 
هزارگزی مشرق رینه, در منطقهٌ کوهتانی 
سردسیری واقع است و ٩۱۰‏ تن سکنه دارد. 
آبش از چشمه, محصولش غلات و لسنیات. 
شفل سردمش زراعت و گله‌داری است. (از 
فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۳). 
نو). [ن] ((ج) دهی است از دهستان سراجو از 
بخش مرکزی شهرستان مراغه. در ۳ 
هزارگزی شمال غربی مراغه و ۳ هزارگزی 
شمال جاده مراغه به آذرشهر» در جلگۀ 
معتدل‌هوائي واقع است و ۲۸۰ تن سکنه دارد. 
آبش از صوفی‌چای و قنات, محصولش نخود 
و کش مش و بادام و زردآلو, شغل اهالی 
زراعت و جاجیم‌بافی است. (از فسرهنگ 
جغرافیایی ایران ج 4۴. 
فوا. [ن] ((خ) احمد (سید...), فرزند مولوی 
دیل اله دهلوی بسدایونی. ملقب به 
لور ر بان و سای ا شاد 
پارسی‌گویان قرن سیزدهم هندوستان است؛ 
به سال ۱۲۲۹ ه .ق.سفری به ایران کرد و از 
فتحعلی‌شاه قاجار لقب «سعدی هند» گرفت. 


/ 


سپس به هندوستان بازگشت و در فرح‌آباد 
سا کن شد. او رایست: 

یار در خواب و شب آخر شد و دل کام‌طلب 
مصلحت چیت که بیدار کنم یا نکنم. 

مدعی آمد عیادت از زبان یار کرد 

آه این پرسش مرا بار دگر بیمار کرد. 

دستی به دوش غیر نهاد از سر وفا 

ما راچو دید ستی پا را هائه ساخت. 

ص ۴۶۰۱) (ريحانة الادب ج ۴ ص ۲۳۴). 

و رجوع به سفينة المحمود. مجلس سیم. 


سخنوران شود. 
قوا. [نْ ] (اخ) حیدرعلی (میرز...4, فرزند آقا 
محمدمهدی اس وده شیرازی, ملقب به 
تاج‌الشمراء و متخلص به نوا. از شاعران قرن 
سیزدهم هجری است. او راست: 
پروانه‌وار سوختنم آرزو ود 
امشب که آفتاب بود شمع محفلم. 
در پای او ز شوق دهم جان | گرکند 
از راه مهر دست حمایل به گردنم. 
(از آثار عجم ص ۵۷۰) (فرهنگ سخنوران 
ص NF‏ 
فواء [نَ] ((خ) درویش سنن ک‌اشانی» 
متخلص به نوا. از شاعران متوسط قرن 
سیزدهم هجری و از معاصران هدایت مولف 
مجمع التصحاست. از اوست: 
هیچ کس را چو در آن متزل عالی ره نیست 
زین چه حاصل که گروهی دو قدم پیشترند. 
(از مجمع الفصحاء چ مصفا ج ۶ ص ۱۸۰۹) 
(فرهنگ سخنوران ص 4۶۱۶ 
نواء [نْ] ((خ) قاضی ایوطاهر خواجه صطره 
متخلص به نوا. از شاعران قرن سیزدهم 
هجری است و تذکره‌ای راجع به مشایخ و 
اکابر سمرقند تالیف کرده است. رجوع به 
تذکر؛ قاری ص ۲۵۸ و فرهنگ سخنوران 
ص ۶۱۶ شود. 
توء [ن ] (اخ) ملا علی, متخلص به نوا. از 
شاعران قرن سیزدهم هجری است. رجوع به 
فرهنگ سخنوران ص ۶۱۶ شود 
نوا [ن] ((ح) میرزا آقاجان یزدی, متخلص 
به تواء از شاعران قرن سیزدهم هجری است. 
رجوع به حديقة الشعراء نسخة خطی و 
فرهنگ سخوران ص ۶۱۶ شود. 
نواء > [نٍ ](ع ص.) ج ناو. رجوع به ناو (ع 
ص) و ناوية شود. ||(مص) دشمنی کردن با 
هم. (از صراح اللغة) (از اقرب الصوارد). 
|[مفاخره و معارضه کردن با یک‌دیگر. (از 
اقرب الموارد). رجوع به متاواه شود. 
فوائب. [نْ ء] (ع )) مسصیت‌ها. (غیاث 
اللغات) (ناظم الاطباء). سختی‌ها. کارهای 





تواب. 


دشوار. (ناظم الاطباء). ج ناثبة. رجوع به 
نوایب و نائبة شود: هرکه را انیاب نواب به 
سموم هموم ختته می‌گرداند یه تریاق اشفاق 
او تداوی می‌ساخت. (ترجم تاریخ یمینی 
ص ۳). | تب‌هائی که به‌طور توبه آید. (ناظم 
الاطباء). 

توانج. [ن ء] (ع ص. !ج نائحة. رجوع يه 
تانحهة شود. 

تواثر. آن ۶)(ع 0ج ناثرة. رجوع به ناثرة 
شود۵. 

توائع. زن ء] (ع ص ) شاخه‌های خمیده. 
(منتهی الارپ). ج نائعه. رجوع یه نائعة شود. 

فوافی. [ن] (ص نسبی) نوایی, رجوع به 
نوایی شود. 

توائیدن. ان 5)(مص) توایدن. رجوع به 
نواییدن شود. 

تواب. [نَو وا] (ع ص) ییار نیابت‌کننده. 
(غیات اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطیاء). 
||نایب. وکیل: و خود را [خواجه اسماعیل ] 
نواب ایشان [فرزندان امیر یسوسف ] داشت. 
(تاریخ بسیهقی ص ۲۵۴). ||از القاب 
شاهزادگان است. خواه نرینه یا مادینه. (تاظم 
الاطباء). عنوانی که در ایران عهد صفویه و 
قارجایه به شاهرادگان و گاه شاهان اطلاق 
می‌شده '. (از فرهنگ فارسی معین). 

- نواب اشرق؛ عنوانی که در مورد شاه به کار 
می‌رفته. ۲ (از فرهنگ قارسی معین) در راه په 
خدمت نواب اشرف [شاه اسماعیل ] رسیده. 
(عالم‌آرای شاه اسماعیل, از فرهنگ فارسی 
تا 

- تواب والا؛ عنوائی که درمورد شاهزادگان 
والامقام استعمال می‌شده. ||عنوانی که در 
هندوستان یه امیران و راجه‌ها اطلاق 
سمی‌گردیده ". (از فرهنگ فارسی سمین). 
||پاسبان سپاهیان(؟). (ناظم الاطباء) 

توالب. [نْوٌ وا](ع ص,.!) ج نایب. وکیل‌ها و 
گماشتگان: من از این حشم و خدمتکاران و 
عمال و تواب خویش سیر آمدم. (فارسنامة 
ابن‌بلخی ص ٩‏ و هرگز در خاندان او هیچ 
از نواپ و دبیران و وکیلان یک درم سیم از 
هیچ کس تستد. افارسنامة ابن‌یلشی ص 
۸ با تحری رضای خویش و انییاء که 
نواب مطلقند برابر دانست. (ستدبادتامد ص 


۱ -اين کلمه بدین معانی به ضم اول [نْر وا] 
نیز استعمال شده است. رجوع به فرهنگ فارسی 
معین شود. 

۲ - این کلمه بدین معاتی به ضم اول [نْو وا] 
نیز استعمال شده است. رجوع به فرهنگ فارسی 
معن شرد. ۱ 
۳-اين کلمه بدین معانی به قم اول [نز وا] 
نیز استعمال شده است. رجوع به قرهنگ فارسی 
معین شود. 


نواب. 

۴ ساطان بفرمود تا یه نواپ و عمال درباب 
اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمهة تاريخ 
یمینی ص ۴۳۱). ||در دور صفویه و قاجاریه 
به‌عنوان کلمهٌ مفرد و به معنی فرمانروای 
بزرگ یا شاهراده به کار برده‌اند. (از فرهنگ 
فارسی معین). رجوع به نوّاب شود. ||مردم 
هند حکام مسلمان را نواب گوید. (ناظم 
الاطباء). رجوع به واب شود. 

- نواب حکام؛ نایبان حا کمان. (فرهنگ 


فارسی معین). 
- نواب منشی؛ تایان منشی و دبیو. (از 
فرهنگ فارسی معین). 


تواب. [نَو وا] (اخ) دهی است از ببخش 
پشت آب شهرستان زابل, در ۱۲ هزارگزی 
جنوب شرقی زایل و ۶ هزارگزی راه 
دوست‌محمد به زایل. در جلگه معتدل‌هوائنی 
واقع است و ۴۵۲ تن سکنه دارد. ابش از 
رودخانۀ هیر مند. محصولش غلات و لبنیات. 
شغل مردمش زراعت و گله‌داری و 
کرباس‌بافی و گلیم‌بافی است. (از قرهنگ 
جغرافیایی ایران ج ۸). 
تواب. َو وا] ((خ) علی! کیر شیرازی 
(حاجی...) ملقب یه نواب و متخلص به بسمل. 
از ادباء و شاعران قرن سیزدهم هجری است و 
در نیمه دوم قرن سیزدهم درگذشته. او راست: 
نورالهداية. شرح سی فصل خواجه نصیر, 
حاشیه بر مدارک. حاشیه بر تفر قاضی 
بیضاوی, تذکرء دلگا. از اشعار اوست. 

من به فکر تو و سرگرم نصحت ناصح 

به گمانش که مراگوش به افسانة اوست. 

یا نیت شادی در جهان یا خود نصیب ما نشد 
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را 

(از مجمع القصحاء چ مصفا ج ۴ ص ۱۸۳). 

توالب. نز وا] ((ج) کسسلب‌علی‌خان 
راپوری, متخلص به تواب. والی راپور و از 
پارسی‌گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان 
است. رجوع به سخوران چشم دیده ص 

۰ و نگارستان سخن ص ۱۲۸ و فر‌هنگ 
سخنوران شود. 
نواب. [نْزٌ وا] ((خ) محمدصدیق حسن‌خان 
بهار قتوجی بخارائی (سید...), ملقب به 
امیرالملک و متخلص به نواب. از شاعران 
قرن سیزدهم هجری و مولف تذکر: شمع 
انجمن است. او راست: 

کشته چشم سه مت بتان آمده‌ام 

جا توان داد به زیر شجر تا ک‌مرا, 

دل مانده ز من جدا همه 


گوئی که ضمیر منفصل هست. 
(از صح گلشن ص ۰ (شمع انجمن ص 
۴ 


و رجوع به نگارستان سخن ص ۱۲۵ و روز 
روشن ص ۷۱۲ شود. 


تواب. [نْو وا] (إخ) مير نواب بنارسی» 
فرزند حکیم سیدعلی خان مرشدآبادی. از 
پارسی‌گویان هند است و به پارسی و اردو 
اشعار دارد. او راست: 
ما قبله جز آن ایروی خمدار نداریم 
با مسجد و بتخانه سروکار نداریم 
هر فتنه که بیدار شد از طالع ما بود 
این طرفه که خود طالع بیدار نداریم. 
(از صبح گلشن ص ۵۵۶) (قاموس الاعلام ج 
۶ص ۴۶۰۱). 

توا ب آباد. نز وا] ((خ) دی است از 
دهتان تخت جلگه بخش فدیثة شهرستان 
نیشابور, در ۶ هزارگزی شمال فدیشه, در 
جلکه معدل‌هوانی واقع است و ۳۵۷ تن 
سکه دارد. ابش از قتات. محصولش غلات. 
شغل مردمش زراعت و کرباس‌بافی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج .)٩‏ 

نواب اربعه. ونو راب آب ع /ع] ((خ) يا 
سفرای اربعه. عنوان خاص چهار تن نایب 
خاص حضرت صاحب‌الزمان است و عبارتتد 
از: ۱ -ابسوعمرو عسشمان‌ین سید اسدی 
عمروی. ۲ -ابوجعقر محمدین عشمان‌ین 
سعید ابدی عمروی. ۳- ابوالقاسم حین‌بن 
روح نوبختی. ۴ -ابوالحن علی‌بن محمد 
سمری. به اعتقاد شیعه اثناعشریه ايان در 
دوران غبت صعری از سال ۲۶۰ تا ۳۲۹ 
ه.ق.واسطة بین امام زمان و شیعیان بودند. 

نوابت. إن ب ] (ع صء اا رسسستنی‌ها و 
گیاهان. (غیاث اللغات), ج نابعد. رجوع به 
نابتة شود. |[جوانان نوخاستة خوشخوی 
باراحنان. (متنتهى الارب). الاغمار من 
الاحداث. (اقرب الموارد):۱ 

توایخ. (نْ ب ] (ع ص. ج نابخة. رجوع به 
نأبخة شود. 

نوابخش. [ن ب ] اسف مسرکب) رزاق. 
روزی‌رسان؛ 
ای جهان راز هی سازنده 
هم نوابخش و هم نوازنده. نظامي. 

نوابض. [نْ ب ] (ع [) ج نابضة. رجوع به 
تابضة شود. 

نوابع. [ن ب ] (ع !) ج تابعة. رجوع به نابعة 
شود. |أنوابع البعيره موضع خوی برآسدن از 
شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). 

توابغ. (ن ب ۱ (ع ص !) ج نابنة, رجوع به 


نابغة شود. 
به نابک شود. ۱ 


نوا پی. (نْرُ وا ] اص نسبی) منوب به نواب 
است. رجوع به واب شود. 

نوابی. و وا] (ص نسبی) منوب په نواب 
است. رجوع به واب شود. ||(() نوعی از 


جامه. (ناظم الاطباء). 


نواجسته. ۲۲۷۷۳ 


توایین. [نْ] (ص) آنکه رغبت ومیل به 
کامیابی دارد. آراسته و مرتب. کامیاب و 
بهره‌مند و شادمان و خرسند. گل و شکوفه(؟). 
(ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 
۲ص ۲٩۹۱‏ شود. 
نوا پرداز. 4 پ ] (نف مرکب) سرودگوی. 
نغمه‌پرداز. انکه ساز می‌نوازد. (ناظم 
الاطباء). 
نواپیسه. [ن ش /ش] (ص مرکب) نوا گر. 
نواپرداز. سرودگوی و نوازنده. مفنی. مطرب: 
واپیشگان برگرفتند رود 
همه جام می داد جان را درود. اسدی. 
نوات. [ن] (ع !)هت خرماء تخم خبرما: 
(غیاث اللعات). نواة. رجوع به نواة شود. 
|اوزنی معادل پنج درم‌سنگ. (یادداشت 
مولف). رجوع به نواة شود. 
نوا تج. [ن ت ] (ع ص, ) ج ناتح. رجوع به 
ناتج شود. ||مواشی نواتج؛ ستور بچه‌آور. (از 
ناظم الاطباء). رجوع به ناتج شود. 
نوا تي. [ن] (ع ص, !) نوتاة. رجوع به 
نوتاة شود. 
نوا تی. [ن تیی ] (ع !) ج نوتی. رجوع به 
نوتی شود. ۱ 
تواجمب. زنْ ج] (ع !) خلاصه و لباب از هر 
چیزی که بر وی قشر نباد ی گرامی و افضل 
آن. (منتهی الارب) (تاظم الاطباء). 
نواحد. [نَ ح](ع 4 ج ناجده. رجوع به 
ناجدة شود. |إگوشتی که به روی آن خط‌های 
دراز از چربی باشد. (اظم الاطباء). طراشق 
الحشم. (اقرب الصوارد). ||پاره‌های نيه 
به‌هم چسبیده. (منتهی الارب) (آتدراج), 
تواحف. [نْ ج] (ع !) ج ناجذ. دندانهای 
ین اضراس حلم. دندانهای عقل. رجوع 
به ناجذ شود. 
نواحست. إن ج] (ص مرکب) نواجسته. 
تا کستانی که درشتهای ان را از نو نشانده 
باشند. (تاظم الاطباء), رجوع به فرهنگ 
شعوری ج ۲ ص ۲۷۸و نیز رجوع به 
نواجسته شود. 
فواحسته. ن ج ت / ت ] (ص مرکب) باع 
نونشانده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) 
(فرهنگ شعوری) (انجمن‌آرا) (رشیدی). 
نوخیز. (انجمن‌آرا). باغی را گویند که درختان 
آن را نو نشانده باشند. و به این سعنی بجای 
جيم خای نقطه‌دار [نواخسته ] هم آمده 
است." (برهان قاطم) (از آنندراج). رجوع به 


۱ -فسی الاساس؛ اللوایت؛ ر هم طائفة من 
الحشوية لانهم احد ثوا بدعا غريبة فى الاسلام. 
(اقرب الموارد). 

ما تین و نز ی a‏ 


۳۷۴ نواجع. دوا حت. 

نوآجىته شود. شمشیرهائی که بر اثر کثرت استعمال دم آن | نواحی ملک از کف بدسگال 

نواحع. [ن ج ) (ع ص ل) ج ناجعة. ۰ رجوع  ERY‏ (اقرب الموارد). به لشکر نگه دار و لشکر به مال. سعدی. 
به ناجعة شود. نواحة. [نْو داح ](ع ص) زن بسیار نوحه و || کاره‌های دریا. ||اراضی متصل به هم. 
نواحل. [ن ج)(ع ص, ا) شتران که گیاء | زاری کننده. (ناظم الاطباء). تأنیث نواح | (ناظم الاطباء). 


هرم و شکسته‌های برگ آن خورند. "۳ 


الارب) (آنتدراج). شترانی که گیاه نجیل ويا 
برگهای خردشده فان را صی‌خورند. (ناظم 
الاطاء). 


تواحم. [ن ج ](ع ص.) ج ناجمة. رجوع به 
ناجمة و ناجمی شود: در !کاب خیرات و 
احتاب مپرات... و حدذ در اصلاح تواجم شر 
و نوابع فتته بر عمیدالجیوش بیفزود. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۲۸۸). 
نواجیی. [ن] (ع ص, !) ج ناجية. رجوع به 
ناجية شود. 1 
علی‌بن عنمان نواجی قاهری شافعی قاضی. 
ملقب به خشمی‌الدین. فقیه و ادیب مصری 
است. به سال ۲۷۸۸ ھ. تقی.در قریة نواج قاهره 
تولد و به سال ۹ د«.ق. وفات بافت. او 
راست: ۱ - حاشة توصیح ابن‌هتام. ۲= 
الحجة لرقات أبن حجد. ۳ -حلة الکمیت. 
در آداپ و نوادر و خمریات. ۴ -خلع العذار 
فی رقف ۵ الحسنات. ۶ - 
متخات و مراسلات. ۷ - مرت تع الفزلان فى 
وصف الحان من الفلمان. ۸ -دیوان اشعار و 
جز ان (از الاعلام زرکلی ج۴ ص ۳۰ 
(ريحانة الادب ج۴ ص‌۲۲۸). و نیز رجوع به 
كشف الظنون و معجم المطبوعات ص ۱۸۷۲ 
و الضوء اللامع ج۷ ص۲۲۹ و الخ طط 
ص ۲۶۵ و اداب اللغة ج٣‏ ۱۳۷ و 2 
المرب ج۱ ص۱۲۹ و الب در الطالع ج۲ 
ص ۱۵۶ شود. 
فواح. (نْ] (ع مص) گریه و ماتم نمودن به 
آواز بلند. (از آنتدراج). نوح. نياح. نياحة, 
مناحة. (از اقرب الموارد). رجوع به نياحة 
شود. 
نواح. [ نو وا] (ع ص) 5% نوحه و زاری 
کننده. ||() پرنده‌ای است شبه قمری. (از 
اقرب الموارد). 
تواح. [نز وا] (ع )ماخ وذ از تازی. به 
معنی؛ نواحی و حوالی و محال و ساحل و 
کنار دریا. (ناظم الاطاء). رجوع به نواحی 
شود. 
الموارد). رجوع به ناحرة شود. ااج نحیره. 
(منتهی الارپ). رجوع به نحيرة شود. 
نواخل. ان ح] (ع ص. ج ناحلة. رجوع 
به ناحلة شود. ]اج ناحل, به معنی تیم تنک 
باریک. (آنندراج). السیوف الواحل؛ 


است. رجوع به نوَاح و نیز رجوع به نائحة 
شود. |نائحة. (اقرب الموارد). رجوع به نائحة 
شود. 
نواحی. [ن ] (ع !) ن‌احیت‌ها. مناطق. ج 
ناحیه. رجوع به ناحية و ناحیت شود؛ و هر 
ناحیتی از این نواحی مقوم است به اعمال و 
اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود 
الالمالم). 
چگونه گیرد پنجاه قلعذ معروف 
یکی سفر که کند در نواحی لوهر. عنصری. 
صواب آن می‌نماید که بنه پیش کیم و سوی 
دهتان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که 
تاجیکان سبک‌مایه بی‌التند. (تاریخ بیهقی 
ص ۶۳۲). ارسلان‌خان که ولی‌عهد بود خان 
ترکتان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب و 
آن نواحی جمله بفراخان برادرش را داد. 
(تاریخ بیهقی ص 4۵۲۶. تغل وزارت ری و 
جبال آن نواحی مهمتر شفل‌هاست. (تاریخ 
بیهقی ص ۳۹۵). و به‌اتفاق به شیراز رفتند و 
دیگر اعمال و... با مردم آن نواحی شرط 
کردندکی هر کس انجا مقام سازد جزیه و 
خسراج می‌دهد. (فارستامة ابن‌بلخی ص 
11۵( 
مسافران نواحی هفت‌گردونند 
موثران مزاج چهارارکانند. مسعودسعد. 
چه عمارت نواحی و مزید ارتقاعات به عدل 
متعلق است. ( کلیله و دمنه), و شعاع سپهر 
اسلام در ساية چترآل تاصرالدین بر آن نواحی 
گترده‌شد. ( کلیله و دمنه). و صح ملت حق 
بر آن نواحی طلوع کرد. ( کلیله و دمنه). 
نواحی‌شناس؛ ۱ 
نواحی‌شناسان راه‌ازمای 
هراسنده گشتند از آن ذرف جای. 
|| حوالی و اطراف شهر. (تاظم الاطیاء). دهات 
و حومة شهر: پس از بازگشتن با تیشابور منی 
نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم 
نواحی بمرد. (تاریخ بیهقی ص ۶۲۲). 


سعد ی. 


پیشتر نواحی اهواز روی به خرایسی نهاد. 
(ترجمة یمینی ص ۲۸۷)۔ 

- نواحی‌نشین سا کن حومذ شهر: 
نواحی‌نشینان آن کوهسار 

تظلم نمودند از شهریار. نظامی. 


|اکارهای ملک. (غیاث اللفات). حدود یک 
خطه. (فرهنگ فارسی معین). کناره‌ها. 
اطراف. (ناظم الاطباء). ثفور. مرزها. حدود؛ 
و بی تردیدی بايد دانست که اگرکسی امام 
اعظم را خلافی اندیشد... خلل آن به اطراف و 
تواحی مملکت او بازگردد. ( کلیله و دمنه). 


تواخانه. (ن ن /ن نٍ] (امرکب) زندان. 
(غیاث اللغات) (انجمن‌ارا) (ناظم الاطباء) 
(برهان قاطع) (آنتدراج). بندی‌خانه. (بر‌هان 
قاطع) (ناظم الاطباء). محبس. (انجمنآرا: 
ببوسی گرت عقل و تدر هت 
ملکزاده را در نواخانه دست. 

سعدی (انجمن آرا). 

نواخت. [نْ] (مص مرخم. امص) نوازش. 
مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم 
الاطباء). دلجوئی. نیکی. بر. ا انعام. 
(فرهنگ فارسی ممین). تفقد. مکرمت. 
(یادداشت مولف). افضال. | کرام .اعطاء* 
از بزرگی و از نواخت چه ماند 
که‌نکرد این ملک در این ایام. فرخی. 
از حودان حسد و از ملک شرق واخت 
از ملک یاری و از خواجه دهر است امان. 

فرخی. 
زابر ز بس نواخت کز او یابد و صلت 
گویدمگر چو من نرسید اندر این دیار؟ 

فرخی. 
پندارد این نواخت هم او یافته‌ست و بس. 

فرخی. 
هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. 
(تاریخ بیهقی ص ۱.)۳۴۷ گررعایت و نواخت 
و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما 
بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص ۱۲۵). 
هم بر ان جمله که وی دیده است و کرده است 
بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ 
بیهقی ص ۲۴). و ایشان رااز جهت من تهنیت 
کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای 
بزرگوار. (تاریخ سیتان). هرگاه که ملک 
هنرهای من بدید بر نواخت من حریص‌تر از 


۶ کرده لان الشعراء با خاء بط كرده 
ماخذ همه لغت فرس اسدی است: «نواجته؛ 
باغ نونشانده برد. ابرالعباس گفت: 
مراسز ماعدک لر ملكت (؟ ] 
تازه شد چر باغ نراجسته». 
(لفت فرس چ هرن ص ۴۷). این بیت در لفت 
فرس ج اقبال ص ۰ چنین امده: 
مراسز ساعرک لر ملکت [؟] 
تازه شده چو باغ نواجسته». 

(از حاشة برهان قاطع چ معين). 
۱-مطابل فط الاعلام» در ريحانة الادب: 
YAS‏ 
۲- تراحی‌تشین را ناظم الاطباء «آنکه در لب 
دریا متزل دارد» معنی کرده است. در بیت نظامی 
ظاهراً نواحی به همان معنی «اطراف و حوالی» 


است. 


نواختن. 


نواختن. ۳۲۳۷۳۷۵ 





آن باشد که من بر خدمت او.( کلیله و دمنه). و 
انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد 
در حق ملک معظم. (المضاف الى بدایع 
الازمان ص ۵۰). به تشریف و نواخت و انواع 
اکرام مخصوص شد. (المضاف الى بدايع 
الازمان ص ۴۱) و لشکر خلف رابا تشریف و 
نواخت به حدمت او بازفرستاد. (ترجمة 
تاریخ یمینی ص ۱۹۶). ما کان بدو پیوست. 
حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت 
بسازگردانید که به ساری رود. (تاریخ 
طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت 
فریفته نگردد که هر که به نواخت فریفته گردد 
حقرهمت بود. (تذكرة الاولاء). وامرا رابا 
نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن 
کسودک رابه قرب و نواخت سخصوص 
گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب 
نواخت را به بذل اسیاب فراغ و موونت 
جممیت مھا دارد. (مس‌جالس سعدی). 
|[نواختن. نوازندگی کردن. نوا گری کردن. 
تفنی, نوازندگی. ترنم: 

به جائی رساند آن نوا گرنواخت 

که دانا بدو عیب و علت شناخت. نظامی. 
|( آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز, 
(ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. 
||موافق. مطايق. برابر. (غیاث اللغات) 
(آنندراج). رجوع به یکنواخت شود. 
|الایق(؟). (غیاث اللغات) (آنندراج), 
|[کوشش. جهد(؟). (ناظم الاطباء). |اقسمی 
موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از 
موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان 
راو سرود مردان راو ويله دیلمان را و دستبند 
عراقیان را و نواخت و حدی جمالان راء 
(مجمل الحكمة). 

= نواخت دیدن؛ نواخته شدن. مورد نوازش و 
تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم 
عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و 
مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 
۱ نزدیک عمرو امد و خلعت یافت و 
نواخت و نیکوئی دید. اتاریخ سیستآن). 
نواخت فرمودن؛ واخت کردن. نواختن. 
نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن؛ و 
ایشسان را درم داد و نسواخت فسرمود. 
(اسک ندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و 
نواختها فرمود. (فارسنامة این‌بلخی ص ۴۳). 
هرکه از خدتکاران خدمتی شایته په 
واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام 
فرمودندی. (نوروزنامه). 

- ]|عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن: 

دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود 

نجیب خواجه مژید شهاب‌دین احمد. سوزنی. 
- نواخت کردن؛ نواختن. نوازش کردن. تفقد 
و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن؛ 


و رسم ایشان [مردم حضرموت ] چنان است 
که هر غریبی که به شهر ایشان اندر شود و به 
مرکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام 
برند و او را نواخت بار کنند. (حدود العالم). 
چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست 
گرفت و لشگرها را تواخت کرد. (فارسنامة 
ابن‌بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را 
وزارت داد. (فارسامة این‌بلخی ص (fF‏ 
ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت 
وقت بیرون امدن نیست و ایشان را به شهر 
فرتاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت 
فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام 
کردی.(ترجمهٌ تاریخ یمینی), 


دعای خر تو گویم | گرنواخت کنی 

وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت. 
سعدی. 

آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد 

ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم. سعدی. 

گربنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی 

زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست. 
سعدی. 


- نواخت یافتن؛ مورد نوازش واقم شدن. 
عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که 
بنده به شکر این نعست‌ها چون تواند رسید که 


هر ساعتی نواختی یابد به خاطر نا گذشته. 


(تاریخ بیهقی ص ۱۲۶). دلگرمی و نواخت از 
مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تتاریخ 
بیهقی ص ۳۸۱). چون امیر در ضمان سلامت 
به هرات رسد به خدمت آمد و خلت یافت. 
(تاریخ بهقی). هژده روز بر در ری بود در 
خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحة 
الصدور). 
فواختن. [نْ ت ] (مص)" نوازش نمودن. 
(برهان قاطع) (انج‌آرا) (اتتدراج). هفقت 
نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم 
الاطباء). تفقد کردن. (فرهنگ فارسی معین): 
مهلب‌بن ابی‌صفره چون از حسرب ازارقه 
بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را 
بنواخت و خلعت داد. (ترجمۂ طیری بلعمی). 
از او شادمان گشت و نواختش 
به نوی یکی پایگه ساختض. 
کی‌نامبردار بنواختش 

بر خویش بر تخت بنشاختش. 
فریدون فرزانه بنواختشان 

ز راه سزا پایگه ساختشان. 
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی 
پرهیز از دردسر وز گرانی. 

از آن پس نریمان یل را نواخت 
زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت. اندی. 
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و 
بازگشت. (تاریخ بیهقی ص ۱۲۵). خلعتها 


راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و 


فردوسی. 
فر دو سی. 
فردوسی. 


منوچهری. 


امیر ابشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 
۴ خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال 
داد ثا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 
۸ وصیت پدر و احوال تقریر کرد. ملک 
او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 
۷ هیچکی ایمان نیاورد مگر یک تن که 
او همه را بکشت و آن کی را بنواخت. 
(قصص الانیاء ص ۱۹۳). بعد از آن ملک 
مصر ایشان را [ابراهيم و همراهانش را) 
بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند 
و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). 
سلطان او را نعمت و خواسته می‌داد و اعتماد 
بر او زیادت می‌کرد و مسی‌نواخت. 
(نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر 
یک را متصبی ارزانی داشت. (ستدبادنامه ص 


ATTY 

بلی از فعل من فضل تو بیش است 

ا گربنوازیم بر جای خویش است. نظامی. 

چه فرزندی تو با این ترکتازی 

که هندوی پدرکش را نوازی. نظامی. 

جز در تو قبله نخواهیم ساخت 

گرنتوازی تو که خواهد نواخت؟ نظامی. 

مراکه پیش تو اقرار بندگی کردم 

رواست گر بنوازی و گر برنجانی. سعدی. 

بندۀ حلقه‌به گوش ار ننوازی برود 

لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه‌به گوش. 
سعدی. 


||انعام دادن. (ناظم الاطباء). ||عطا دادن. 
خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل 
معنی قبلی شود. ||دست کشیدن به سر وروی 
کی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). 
کشیدن دست بر سر وروی کسی نمودن 
مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مولف)ء . 
گرفتش‌به بر تنگ و پنواخخش 
گرامی بر خویش بنشاختش. 
چنانچون نوازند فرزند را 
نوازد جوان خردمند را. 
برآمد جم از جای و بنواختش 
به اندازه بستود و بنشآختش. فردوسی. 
مراکه خواهد گفتن که دوست را منواز 
که‌گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان؟ 
فرخی. 
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی 
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری. 
فرخی. 


فردوسی. 


فردوسی. 


نواختن اصلاً به معنی نوازش کردن» دست 
کنبدن. زدن (؟) و نیز به معنی زدن یکی از 
آلات مرة .و سرایدن آمده. از: ni + vac‏ 
در هندی به معنی سخن گفتن,تکلم کردن, 
فحش دادن. (از حاشية برهان قاطع چ معین). 


۶ نواخته. 


به هنگام رفتن چو ره را شناخت 

نشاندش پدر پیش و چندی نواخت. اسدی. ١‏ 
تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات بستیمان 
کنی و پدر یتیمان باشی, چرا بتيم را نواختی؟ 
(تصص الانبیاء). |[کشیدن دست بر روی 
چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و 
هسمواری و ن‌اهمواری آن. رجسوع به 
یک‌نواخت شود. (یادداشت مولف). ||مانند 
دوست و یبابرادر سمعامله کردن. (ناظم 
الاطباء). ||اتسلی دادن. خاطرنوازی کردن, 
رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود 

بدو گفت بشتاب و برکش سپاه 
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه 

به چربی سخن گوی و بنوازشان 
به مردانگی سر برافرازشان. 
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت 
اميد کرد و زبان داد و کرد کار اسان. فرخی. 
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و 
خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها 
کرد.(نوروزنامه). 


فردوسی. 


مهتر ارچه بزند بنوازد 

که یکی لا و هزارش نعم است. خاقانی. 
وانکه را دوست به انصاف بزد 

منوازش که سزای ستم است. خاقانی. 


||به مراد رس‌انیدن. (برهان قاطع) (غياث 
اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و ميل 
دیگری را یه جای آوردن. (ناظم الاطباء). 
خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی 
معین). || خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان 
قاطم) (انجمن آرا) (آتدراج). ||گرامی داشتن. 
پاس داشتن. حرمت نهادن؛ 

به رسم خسروی بنواختندش 


ملک فرمود تا پلواختندش 
به هر گامی تثاری بماختندش. نظامی. 


||ستودن. تعریف كردن. (ناظم الاطباء): و 
امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی), 
||تعلق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء), 
|انگهداری کردن. پروردن: 





بفرمودشان تا نوازند گرم 
نخوانندشان جز به آواز نرم. فردوصی. 
چو گربه نوازی کپوتر برد 
چو فربه کنی گرگ یوسف درد. سمدی. 
|/برکشیدن: 
به شادی باز و از اين در مرو 
که یزدائت شاید نوازد ز و. فردوسي. 
چرا آنکه نا کس‌تر آن را نوازي؟ 

(از تاریخ بیهقی ص ۲۸۴). 
تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت 
بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد. 

خاقانی- 


خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی 


به دولت تو نگه می‌کند به انبازی. سعدی, 
ا|از ساز و نقاره اواز برأوردن, (غياث 
اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء), الت 
موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی 
معین). زدن. به آوا دراوردن آسی از آلات 
وهی (یادداشت مولف)؛ 
رودکی چنگ برگرفت و تواخت 
باد انداز کو سرود انداخت. 
قمری همی سراید اشعار چون جریر 
ماق هم نوازد یک ایت و زمره 
منوچهری. 


رودکی. 


نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز 

می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز. 
منوچهری. 

خود نداند نواخت چون چنگم 

همه همچون رباب داند زد. جمال‌الدین. 

زان نوازش‌ها کز ار دارد دل مجروح من 

جانم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان. 


۲ خاقانی. 

به هر پرده که او بنواخت ان روز 

ملک گنجی دگر پرداخت آن روز. نظامی. 

هر رود که با غنا نسازد 

برد چو غا گرش‌نوازد. نظامی. 

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم 

از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم. 
سعدی. 


|ابه آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معنی قبلی شود. |[بانگ زدن. (از 
انجمن‌آرا) (بسرهان قاطم) (آنسندراج), 
|اسراییدن. (غياث اللغات) (انجمن‌آرا) 
(آنتدراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی 
کردن. (ناظم الاطباء). سرودن. اواز خواندن. 
(فرهنگ فارسی معین). |اکوک کردن ساز 
را 
ور نوای مدیع خواهی زد 
رودکردار طبع رابلواز. 
ممودستد. 
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ 
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد. 
سعدي. 
اگرچو چنگ په بر درکشد زمانه تي را 
بس اعتماد مکن کأتگهت زند که نواخت. 
سعدی. 
||در اصطلاح کشتی‌گیران, بر زمین زدن 
حریف را. (غیاث اللفات از شرح گلکشتی). 
|آزدن. زدن با تمام کف دست به‌سختی, 
گویند: یک لی بر او نواخت. (بادداشت 
ملف). ضربه وارد آوردن. 
نواخته. [ن ت / ت] اسف 
تلى‌دادمشده دستگیری‌شده. 
مسسهربانی‌کرده‌شده. (ناظم الاطسباء). 
نوازش‌کرده‌شد». مورد نوازش و ا کرام و تفقد 


نواد. 


قرارگرفته. نعت صفعولی از نواختن است. 
رجوع به نواختن شود. 
= نواخته داشتن؛ نواختن. نوازش کردن: 
وزارت مرا [حنک را] دادند و نه جای من 
بود و به باب خواجه هیچ قصدی نکردم و 
کان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی ص 
۸ 
||() خیرات. (جهانگیری). خیر و خیرات. 
(انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). تکلقات و انعامات (؟). (برهان 
قاطع) (آنندراج), 
نواخذف. ادخ العلاج ناخذاء معرب ناخدا. 
(از یادداشت مولف. 
نوا خذة. [ن خ ذ] (ع 4 ج ناخذاة. رجوع به 
ناخذاة و ناخذا شود. 
نواخسته. [ن خْ ت /ټ] (ص مسرکب) 
نواجسته. باغ نونشانده. (برهان قاطع) 
(انندراج). باغ تودرخت‌نشانده‌شده. (ناظم 
الاطباء), تواجسته. نواجسته. رجوع به 
نواچسته شود. 
نواخل. [ن خ] (از ع. ) ج نخل. به خلاف 
قیاس. (غيات اللفات) (انتدراج). 
تواخوان. [ن خوا / خا] (نف مرکب) 
تقمه گر.نغمه‌سرا. خواننده. مغنی: 
مثیم مرغ عرش که بر بانگ ما روند 
مرغان شب‌شناس نواخوان صبحگاه. 
خاقانی. 
| آنکه کیف کرده و برای خود آواز می‌خواند. 
| آنکه تحقیر و استهزا می‌کند دیگری را و 
تقلید می‌کند پانگ و آواز آن راء و آنکه ماتند 
سرود دیگری می‌سراید. (ناظم الاطیاء) 
رجوع به نواخوانی شود. 
نوا خوانی. [ن خوا / خا] (حامص مرکب) 
سرود سرائیدن. (غیاث‌اللفات) (از آننندرا اج). 
عمل نواخوان. نغمه‌مرانی. خوانندگی. 
|[مجازا سخن خوب و خوش را گویند و 
آتچه به طریق طنز و استهزا گفته شود. (غیاث 
اللغات) (آنندراج). تقلید بانگ و آواز دیگری 
و آنچه به طریق استهزاگفته شود. (ناظم 
الاطباء). و رجوع به غیات‌اللغات شود. 
نوا۵. [ن] (() سوراخی را گویند مانند مخزنی 
به‌جهت پنهان کردن چیزها. (برهان قاطم) 


۱- چين می‌نماید که نراختن در سازهائی که 
با... [جای یک کلمه مغد مانده است. شاید 
کلمه‌ای نظیر «سر انگشت» مراد مژلف بوده 
است ] به آراز آید به کار می‌رود و زدن در 
سازهائی که با زهمه و مضراب و چربک به آراز 
آید استعمال می‌شود: رودنراز» طبل‌زن, تارزن. 
(یادداشت مزلف). 

۲-اين بیت سوزنی هم قابل توجه است* 

چر هیچ زخم تو ای درست بی نوازش نت 
مرابه غمزه بزن تا به بوسه بلوازی. 


نواد. 


نوار. ۲۲۷۷۷ 





(آنندراج).! اآبه معنی زیان هم هت که یه 
عربی نقصان گویند. و به معنی زبان هم به نظر 
آمده است که عربان, لان خوانند. و ظاهرا 
در این دو می تصحیف‌خوانی شده باشد. (از 
برهان قاطع). نواد که در برهان [قاطع ] آمده 
لفظ مجعول و غلط است. (يادداشت صولف). 
از برساخه‌های دساتیر است. رجوع به 
فرهنگ دساتیر ص ۲۷۱ شود. 
توا۵. [ن] (ع مص) نودان. (منتهی الارب). به 
هر سو خمیدن از خواب. (آتدراج). نود. (از 
اقرب الموارد). نیز رجوع به ود شود. 
نواد !ده. [ن د / د] (نمف مرکب) بانصیب. 
بهره‌مد. بهره‌یأافته : 
که‌این ناتوا نانوازاده‌ای است 
که‌از تور دولت نواداده‌ای است. نظامی. 
نوادب. [ن د] (ع !) حوادث. ج نادبة. 
رجوع به نادية شود. 
ڼوادر. ن د01 ص, !) ج تسادرة. (اقرب 
الموارد) (المنجد). و جمع نادر است. (منتهی 
الارب). و در فارسی گاه آن را به نوادرها 
جمع پسته‌اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع 
به نادر و نادرة و نادره شود: و نوادر و عجایب 
بود که وی راافتاده در روزگار پدرش. (تاریخ 
بیهقی ص ۱۰۴). پس از این سخن‌ها نبشته 
آید که در هر فصل از-چنین فصول بسیار 
نوادر و عجایب حاصل شود. (تاریخ بیهقی 
ص 4۱۹۳ این قصه به پایان آمد و از نوادر و 
عجایپ بسیار خالی نیست. (تاریخ بهقی ص 
۵ و دریای ساره خشک شد و چند نوادر 
پدید آمد. (فارستامة ابن‌بلخی ص .)٩۷‏ و این 
از نوادر است کی گویند کی کجاست کی 
درختان خرما در چاه کارند. (فارسامة 
ابن‌بلخی ص ۱۴۰). و در کتاب لطایف الا داب 
از مصفات عتبی نوادر اخبار... او بعضی 
مسطور است. (ترجمة تاريخ یمینی ص 
۰ کلمه‌ای چند ب‌طریق اختصار از نوادر 
و امثال و شمر... در این کتاب درج کرديم. 
( گلستان). 
¬ نوادرالکلام؛ سخن که از جمهور به‌طرز 
شذوذ و گاهی وقوع یابد. (متهی الارب). 
توادس. [ن د] (ع ص, ) نیزه‌ها که به هم 
زنند. (انندراج): رماح نوادس؛ طواعن. 
(اقرب الموارد). نیزه‌ها که بر هم خورند. (ناظم 
الاطباء). 
نوادشه. [ن ش /ش |( گل و خاشا ک(). 
(ناظم الاطیاء). 
نوادم. [ن دٍ] (ع ص, !) ج نادم. رجوع به 
نادم شود. 
نواده. [ن د /د] ()" نسیره. (جهانگیری) 
(انجمنآرا. نبیره و فرزندزاده عموماً. (از 
برهان قاطع) (از آنندراج). نوازاده. نوده. نوه. 
(جهانگیری). حفید. حافد. حافد». (یادداست 


مولف). /|پسرزاده را گویند خصوصا (برهان 
قاطع) (آتدراج). || فرزند عزیز و گرامی 
(برهان قاطع) (از انجمنآرا) (آنندراج) (از 
جهانگیری). 
نوادی. ([نْ) (ع ص, !) ج نادية. رجوع به 
نادية شود. ||نوادی اللوی؛ آنچه پرا کنده شود 
از خستة خرما وقت شکستن. (از منهی 
الارب). |اابل نواد؛ اشتران رمنده. (سنتهی 
الارب). || حوادث. (از المنجد). پیش آمدهای 
سخت. (یادداشت مولف). ||نواحی. (المنجد). 
نوار. ان /خ] ۳ چیزی باشد پهن که آن را 
از ریسمان بافند و بار را بدان بر پشت چاروا 
محکم بندند. (از برهان قاطع) (از آنخدرا اج). 
چیزی که یک سرش چنیره دارد و بارها را 
بدان بندند. (فرهنگ خطی). بارپیج. باربند: 
کسی بر تو نتواند از جهل بست 
یکی حرف دانش به سیصد نوار. 
تاش این 
طبع خر داری تو. حکمت راکسی بر طبع تو 
بت تواند به یصد رش نوار ای تاصبی. 
ناصرخسرو. 
|| نگ ستور. (ناظم الاطباء). ریسمانی پهن 
که‌در زیر شکم ستور بندند و بدان پالان را بر 
پشت استوار کند. تگ: 
ت سر ان 
سزای فار و نواری و پالان. 
اصرخرو. 
ماده‌خری تنگ‌بسته را هادم 
چنبر بگت و از نوار فروماند. 
سوزنی. 
نواری په در گرد میان بسته و می‌لاقد 
که‌از انطا که قیصر فرستادست زنارم. 
سوزنی. 
||رشته‌ای باشد پهن که چهارپایان را بدان 
استوار کنند. (فرهنگ اسدی). ریسمانی پهن 
و باریک که بر دست و پای ستور بندند. 
کلایٌ 
پای‌هاشان بته محکم یا نوار 
نعل‌بندان ایتاده بر قطار. مولوی. 
||رشته‌ای باشد پهن که بر خیمه دوزند. 
(اویهی) (شمس فخری). چیزی باشد پهن که 
آن را از ریسمان بافند و بر خیمه دوزند. 
(پرهان قاطع) (آنندراج). چیزی باشد به‌طور 
رسن که بر خیمه دوزند. (از غیاث اللغات). 
چیزی باریک از اريشم که کتار؛ چادر و 
پیرهن دوزند. (فرهنگ خطی). کتاره‌مانشدی 
پهن که از ربمان بافند و بر خیمه و جز آن 
دوزند.(ناظم الاطباء): 
که تگفت چنین خمه که آراست که من 
زین‌سان به نوار خود که پیراست که من. 
نظام هاری. 
بُوّد ز بدو ازل خیم بقای تو را 


ازل طناب و ابد میخ و از دوام نوار. 
شمی فخری. 
||رختهای باشد پهن. (فرهنگ اسدی). باند. 
(فرهنگ فارسی معین). ياریکه. هر بافتٌ پهن 
و پاریک و دراز؛ 
تو که سردی کنی ای خواجه به کون پسرت 
آنکه بالای رہن دارد و پهنای نوار. 
بوالعباس (از فرهنگ اسدی). 
|(ریسمان یا بافتة باریک کیودرنگی است که 
بینه‌بند کاهن اعقلم را پا ایفود اتصال می‌دهد. 
(لز قاموس کتاب مقدس). ||(ص) مبردم 
بی‌گناه. (ناظم الاطباء). رجوع به سطور 
زیرین شود. 
نوار. انَ] (ع مص) " گریختن از تهت و دور 
شدن ۰" (منتهی الارب) (از اقرب السوارد) 
(آنندراج) ور. إوار. (متهى الارب) (اقرب 
الموارد |[دور داشتن زن را از تهمت و 
گریزانیدن. " (از منتهی الارب) (از اقرب 
المسوارد). تور. نوار. (از اقرب السوارد). 
اار میدن. (تاج المصادر ببهقی) (زوزنی). 
رمیدن زن و آهو. (از متن اللغة). ترسیدن " 
(از متهى الارب). |[رماندن و برساندن." (از 
متن اللغة). ور. نوار. (متن اللخة). |زشکست 
خوردن قوم. (از منتهی الارب). منهزم شدن 
قوم. (از متن اللغة). وو . نوار. (متن اللغة). 
|إديدن آتش را از دور. (لز مشتهی الارب) (از 
معن اللفة) (از آتندراج). تبيار. (متن اللخة). 
|ارخ دادن و مشر شدن فحه. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللغة). نیار. (متن اللغة). 
|((ص) زن دورازتهمت پا کدامن. (منتهی 
الارب). زن ازتهمت‌دور. (سهذب الاسماء). 
زن گریزان از ریست. (از اقرب الصوارد) (از 


۱-در برمان قاطع ذیل انهی در نراد» آمده 
است: «یعنی در سوراخ گذاری و به زیان آوری» 
چه نواد به معنی سوراخ و زیان باشد و کتایه از 
این است که معدوم سازی و بی‌نشان گردانی» 
%9( 

۲-فیاس شود با نوه بیره بیره. به» نواسه. 
در پارسی باستان: 02۳081 (نوه)؛ اوستا: 2021 
هندی باستان: 02081 شکل پهلری: ۵0( که 
در كتية حاجی‌آباد 2 ۴۰ ۵۲ نوشته شده)؛ با 
فارسی جدید ۱3۷3 (تره) = یهودی: newe)‏ 
نوه)ء از پهلری: ۵۳۵۸ از حالت فاعلی پار سی 
باستان: 08۳8 ناشی است. فارسی: 02۷۵02 = 
پهلری ۳200-36" از حالت مفعول صبریح 
پارسي باستان: هلثم ھ"* آمدهاست. (از 


حاشیة برهان فاطع چ معین). 

۳-به کر ارل [ن ]) خحطاست. (غباث 
آللفات). 

۴-یا وار اسم است و بوار مصدر. (از مشن 
اللخغة). 

۵-لازم ومعدى. ‏ ۶-لازم و متعدی. 
۷-لازم ومتعدی. ۸-لازم و معدی. 


۷۸ نوار. 


روی زخم رابا نوار و باند پوشاندن. 


نواز. 


و ان انعام شخصی است که ن از راه امده و 


متن اللغة). ج» نور. |[زن رمنده از مرد. (منتهی پود ن اتعام ش نو 


الارپ) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج» نور.! 
| آهوی رمنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) 
(آنندراج). ج نور. |]بقرة نوار؛ گاو ماده که از 
گشن‌گریزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) 
(از متن اللغة) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج. 
نور". ||فرس نوار؛ اسب ماده که خواهش نر 
داشته باشد لیکن ستی کند و ترسد از صولت 
نر. (از متن اللغة) (از منتهی الارب) (آنندرا اج). 
و دیق نوار کذلک. (منتهی الارب). 
نواز. [نِ] (ع مص) نوار. (سنتهی الارب) 
(اقرب الموارد). رجوع به نوار شود. 
نوار. [نَّو وا] (ع ص) پرنور. تورانی* 
وان کز او روشنی پدید آید 
روشن و گردگرد: ونواراست. ناصرخرو. 
نوار. انو وا] (ع لا ج زار (منتهی الارب). 
ج تور په معنی شکوفه. (از متن اللخة). و 
شکوفه یا شکوفة سپید. واحد آن توارة است و 
جمع آن نواویر. (از اقرب الموارد). شکوفه. 
(مهذب الاسماء). 
نوار. [نّْ] ((خ) دصی است از دهستان 
درجزین بخش رزن شهرستان همدان. در ۴۵ 
هزارگزی جنوب شرقی رزن و ۳ هزارگزی 
مشرق راه رزن به همدان. در جلگۀ 
سردسیری واقع است و ۱۱۲۰ تن سکنه دارد. 
آبش از قنات, محصولشی غلات و حبوبات و 
صیفی. شغل مردمش زراعت و قالی‌بافی 
است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۵). 
توار. [ن) (اخ) نام زوجه فرزدق شاعر است. 
(از الموشع ص ۱۰۶و ۱۱۶) (عیون الاخبار 
ج ۴ ص ۱۲۲). تیم 
فرزدق بود و فرزدق او را طلاق گفت. سپس 
از کرده پشیمان شد. (از آقرب الموارد). 
نوارا. [ن ] (() کشحی. نوعی از کشتی(؟). 
(تاظم الاطباء). 
نواران. [ن ] (اخ) دهی است از دهتان 
قنوات بخش مرکزی شهرستان قم» در ۱۶ 
هزارگزی مشرق قم و یک‌هزارگزی راه 
سراجه, در جلگۀ معتدل‌هوائی واقم است و 
۰ تن سکن دارد. اي از قنات. 
محصولش غلات و پنبه و میوه‌ها و انار و 
انجیر و بادام, شغل اهالی زراعت و جوال‌بافی 
وگلا است. ال فرهنگ وای 
ایران ج ۱). 
نوارباف. [ن /نْ] (نف مرکب) بافند توار. 
که‌تواربافی کند. 
تواربافی. ن /ن] (حامص مرکب) نوار 
بافتن. عمل نواریاف. ||(! مرکب) کارگاه یا 
جایگاه بان نوار. ||ازار بفتن توار. 
توار بستن. ان / ن ب تَّ] (مص مرکب) 
نواربندی کردن. توارپیچ کردن. بار يا ببته‌ای 
را با نوار استوار کردن. ||باندپیچی کردن. 


| تواربند. (ن / ن ب ) (نف مرکب) آنکه بار را 


با نوار بر پشت ستور استوار کند. ||(! مرکب) 
نوار. بافتة پهنی که بدان بار را بر پشت ستور 
نواربندی. [ن /نْ ب ] (حامص مرکب) 
نوار بستن. عمل نواربند. نوارپیچی. 
توارپیچ. [ن /ن] اسف مرکب) 
نوارپیچیده. طناب‌پیچ. 
- توارپیج کردن: بار یا دست و دهان کسی را 
يا نوار بستن. 
نوارپیچی. (ن / ن] (حامص مرکب) نوار 
پیچیدن. نوار بستن. 
نوارچسب. (نْ / یج ]([ مرکب) رشعة 
باریکی از کاغذ به‌شکل نوار که بر روی جعبه 
یا بطری چسبانند. نوار کاغذی که بر روی 
بطری یا جمبه از طرف ادارۂ دارائی چبانده 
می‌شود و ازآن‌رو معلوم می‌شود که مالیات 
دولتی جنس درونی جعبه یا مایع درونی 
بطری پرداخته شده است. باندرول . (لفات 
فرهنگستان). ورقة باریک نوارساند که 
مطالبی روی آن چاپ کنند و بر سر بطری و 
جز آن چبانند. [فرهنگ فازسی معین). 
نواردوزی. [ن / ن](حامص مرکب) نوار 
دوختن. اطراف جامه یا چادر و خیمه نوار 
دوختن. 
نوارس. ن رٍ ] () خیار دراز. (برهان قاطع). 
نوعی از خیار دراز. (ناظم الاطباء). 
خیارچنبر. (قرهنگ فارسی معین). ||اسم 
یونانی نوعی از قتاد است, شاخ‌های او دراز و 
باریک و تا به‌قدر سه ذرع و برگش رییزه و 
متدیر و بر جمیع اجزای او زغب شبیه به 
پشم, و گلش زرد و خوشبو و طعمش تنده و 
خار او مانند سوزن و صمغ او ماين سفیدی و 
سرخی, و در روم و حلب کثیرالوجود است... 
و در التيام عصب از مجربات [است ] و از ابن 
جهت او را شجرةالسصب ناسد. (از تحفة 
کی توس و آن را 2 شجره:القدس خوانند و 
مسواک‌العیاسی و موا ک‌السیح گویند. 
رجوع به تذکرۂ ضریر انطا کی ص ۲ نشود. 
نوارة. (نْز وا ز](ع !)شک وفه با شک وفة 
سپید. (منتهی الارب). واحد وار است. (از 
اقرب الموارد). رجوع به وار شود. 
تواره. [ نر /رٍ] () مأخوذاز تازی, قایق و 
کشتی و کشتی محافظ ساحل (؟). (ناظم 
الاطباء). رجوع به توارا خود. 
نوارهان. (ن ر ]() چیزی که به شعرا و ادل 
نغمه و کی که خبر خوشی آورده باشد, 
بدهند. تحفه و ارمفان و مژدگانی. (از برهان 


قاطع) (آنندراج). در سراج [اللغة ] گوید: 


«نوارهان؛ قلب نوراهان, از عالم دریوزه و 
درویزه, و ورهان به حذف الف نز مودگانی. 


خبر خوش آورده باشد. و به معنی تحفه و 
ارمغان نیز که نو از راه رسیده چیزی به 
شخص دهد و به مجاز به معنی صلهٌ شعر 
آمده, پس الف و نون آن برای تبت است». 
(فرهنگ نظام) (از حاشية برهان قاطع ج 
معین). رجوع به نورهان و نوراهان شود. 
نواریدن. [نْ د) (مص) ناجاویده 
فروبردن. (جهانگیری)) (رضیدی) (برهان 
قاطع) (انجم نآرا). بلع. (جسهانگیری) 
(انجمن‌ارا) (برهان) (انتدراج). بلع کردن. 
(ناظم الاطباء). ان را اوباریدن نیز گویند. 
(جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی 
«واریدن» است به معنی «فاریدن». امام بهقی 
در تاج المصادر لفت «سرط» و «لقف» عربی 
را به «فروواریدن» ترجمه کرده است و از 
همین ریشه است «اوباردن». سرط و لقف به 
معنی بلع است. (از حاشهة برهان تاطع ج 
معين) ٠‏ 
کر ن نتان 
بدان تا به‌یک‌بار بنواردش. 
زراتشت بهرام (از جهانگیری). 
نوار یده. [نْ د /د] (ن‌مف) بلع‌شده. (تاظم 
الاطباء). رجوع به نواریدن شود. 
نواز. [ن] ((مص) حاصل مصدر نواختن 
است. (یادداشت مولف). نوازش. (برهان 
قاطع) (انتدراج). نواختن. (اوبهی) (برهان 
قاطع). دلجوئی. (پرهان قاطع) (ناظم الاطباء). 
تلی. (ناظم الاطباء). رجوع به نوازش و 
تواختن شود: 
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز 
شتن در گداز. فردوسی. 
خجسته بادت و فرخنده و مبارک باد 
واز و خلعت و تشریف شاه کامروا. 


پداندیش را داد 


, معودنمد. 
اینت اقبال که بازآمدی اندر اقبال 

تا جهانی ز تو افتاد در اقبال و نواز. انوری. 
نیت بر رای تو پوشیده که من خدمت تو 
ازبرای تو کنم نز پی تشریف و نولز. انوری. 
|[(نف)" نوازنده. نوازشگر. توازش‌کننده. که 
مهربان است و تسفقد مسی‌کند. پرورنده. 
برکشنده. دوستدار. 

به‌صورت مزید مؤخر در این ترکیبات: 

- ای ان بنده‌نواز. بیگانه‌نواز. 


۱-راصل تور کقذال ودل فکرهوا الضمة 
على الراوء فسکنوه. (متهی الارب). 
۲- و اصل نور کقذال و قذّل. فكر هرالقمة 
علی‌الواو. فکنوه. (منتهی الارب). 
.0 - 3 
۴ -به معتی نوازنده و به‌صورت نعت فاعلی 
مرخم به‌تتهانی استعمال نمیشود و به‌صورت 
مزید مژخر به کار می‌رود. 


نوازاده. 


دردم‌ندنواز. دخمن‌نواز. دوست‌نسواز. 
دیسوانهنواز. رعسیت‌نواز. زیردست‌نواز. 
ستمکش ‌نواز. سفله‌نواز, صاحب‌نواز, 
عاجزنواز. عاشق‌نواز. غریب‌نواز. 
غمگین‌نواز. غمین‌نواز. کهترنواز. مردم‌نواز. 
مسکین‌نواز. مهمان‌نواز. ن‌اتوان‌نسواز. 
ناتوانانواز. نا کس‌نواز. ولی‌نواز. بتیم‌نواز. 
رجوع به هر یک از اين تترکیب‌ها در ردیف 
خود شود. 

| آنکه خوشایند می‌گوید. (ناظم الاطباء). 
رجوع به معنی قبلی شود. || تسلی‌بخش. 
آرامش‌بخش. لذت‌بخش, نوازش‌کننده. 
به‌صورت مزید موخر در این ترکیبات 
استعمال شده است: 

- جان‌نواز. خاطرنواز, دل‌نواز. دیده‌نواز. 
روح‌نواز. گوش‌نواز. رجوع به هر یک از این 
ترکیب‌ها در ردیف خود شود. 

||نوازنده. زننده. که آلت طرب رابه صدا 
درآورد و بنوازد. 

به‌صورت مزید موخر بدین معتی در پی اسم 
الات طرب آید: 

- بریشم‌نواز !. تنبک‌نواز. چنگ‌نواز. 
دف‌نواز. رودنسواز. عودنواز. کاسه‌نواز. 
نای‌نواز. ني‌نواز. رجوع به هر یک از این 
ترکیب‌ها در ردیف خود شود. 

به‌صورت مزید مؤخر به دبال صفت آید برای 
توصیف طرز نواختن آلات طرب: 

- تسرنواز. (از آنندراج). چابک‌نواز. 
|اسراینده. سرای. 

- دیتان‌نواز؛ دستان‌سرا؛ 

خد ا گاه‌دانای دستان‌نواز 

به دستان بر او داشت پوشیده راز. نظامی. 
نوازاده. [ن د /د] (|مسرکب) پسرزاده. 
دخترزاده. (جهانگیری) (انجمن‌آرا) (برهان 
قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبره. 
(جهانگیری) (انجمنآرا) (آندراج). نواسه. 
(جهانگیری). بسه. (انجمن آرا) (آنندراج). 
نواده‌زاده. (حاشة وحید دستگردی بر 
شرفنامز نظامی ص ۸۰ رجوع به نوا شود: 
نوآئین‌ترین شاه آفاق بود 
نوازادة عیص اسحاق بود. 
نوازادۂ زنگه را بازجست 
طلب کرد و زنگار از آئینه شت. نظامی. 
نوازان. ] (نف» ق) نوازش‌کان. (برهان 
قاطم) (آن‌ندراج) (ناظم الاطباء). 
دلجوئی‌کنان. (ناظم الاطباء). در حال نواخت 
و نوازش کردن. ||ساززنان. آوازخوانان. 
سرودگویان. (ناظم الاطباء). در حال نواختن 
باز و الات طرب: 

نوازان نوازنده در چنگ چنگ 

ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. 


نظامی, 


اسدی. 


|[به معنی نوازنده و نوازننده که خوانتده باشد 
هم آمده است". ||امر به این معنی (نواختن) 
هم ست. یعنی بنواز و بخوان و دلجوئی 
رنه (برهان قاطع) (آنندراج). | نام 
پرده‌ای از موسيقي. (غیاث اللغات از شرح 
قران العدین). 

نوا زدن. [ن ز د] (مص مرکب) نفمه‌سرائی 
کردن. تفنی کردن. آهنگ نواختن. نوازندگی 
کردن؛ 
تا چون هزاردستان بر گل نوا زند 
قمری چو عاشقان به خروش اید از چنار. 


فرخی. 
چو بلبل شد و بر گل روی دوست 
نوا می‌زند وقت شام و سحر. مسمودسعد. 
ساقی پار جامی کز زهد توبه کردم 
مطرب بزن نوائی کز توبه عار دارم. سعدی. 
بلبل بی‌دل نوائی می‌زند 
بادیمائی هوائی می‌زند. سعدی. 
تو را که این‌همه بلبل نوای عشق زند 


چه التفات بود بر صدای منکر زاغ؟ سعدی. 

نواز۵ه. (ن ر د / د] (۱ سرکب) نوازاده. 
(آنندراج). رجوع به نوازاده شود. 

نوازده. ن دء] (عدد. ص) نوزده. (ناظم 
الاطاء). 

نواز۵‌هم. (ن د د] (عدد ترتبی. ص نبی) 
نوزدهم. (ناظم الاطیاء). 

نوازش. زنّز ) (امص) حاصل مصدر از 
نواختن. (از آندراج). دست بر سر و روۍ 
کی کشیدن به علامت مهربانی و شفقت. 
(یادداشت مولف): 
جهان مار بددخوست منوازش از ین 
ازیرانسازدش هرگز نوازش. ‏ تاصرخسرو. 
||مهربانی. مرحمت. شفقت. (ناظم الاطباء). 
مکرمت. عنایت. توجه و التفات. تواخت. 
لطف. ملاطفت: 
شود در نوازش بدینگونه مست 
که‌بهوده یازد به جان تو دست. 
از آن کردم نزد منذر پناه 
که‌هرگز ندیدم نوازش ز شاه. 
تو چندان نوازش بیابی ز شاه 
که‌یابی فزونی به گنج و کلاه. فردوسی. 
از نوازش‌های سلطان دل پر از لهو و لعب 
وز کرامت‌های سلطان تن پر از رنگ و نگار. 


فردوسی. 


فردوسی. 


فرخی. 
خان را به خانه بازفرستاد سرخروی 
با خلعت و نوازش و با ایمنی به جان. 

فرخی. 


به شه نواخته خد فخر دين و جای بود 

بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز. 
صوزنی. 

ز تو پاانکه استحقاق دارم 


سر از طوق نوازش طاق دارم. 


نوازش. ۲۲۷۷۹ 


رسم ضعیفان به تو نازش بود 


رسم تو باید که توازش بود. نظامی. 
از راه نوازش تمامش 
رسمی آبدی کی به نامش. نظامی. 


|| خوش‌روئی. سردمی. انسانیت. (ناظم 

الاطاء). رجوع به معنی قبلی شود. |اتسلی. 

دلجونی. (ناظم الاطباء). پرستاری. 

تیمارداری: 

چو هیج زخم تو ای دوست بی نوازش تست 

مرا به غمزه بزن تا به بوسه بنوازی. سوزنی. 

ان راکه بشکنند توازش کند باز 

یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست. 
خاقانی. 

زآن نوازشها کز او دارد دل مجروح من 

جاتم از مدحش نوائی می‌نوازد هر زمان. 


خاقانی. 
خسته زخم توست خاقانی 
خته را بی نوازشی مپند. خاقانی. 


|ابخشش. هدیه. (فرهنگ فارسی معین). بذل 
و بخشش. انعام. | کرام 

ز ترکان هر آنکس که بد سرفراز 
شدند از نوازش همه بی‌نیاز. 

گفتم چه چیز یابد از او ناصح و عدو 
گفتایکی نوازش و خلعت یکی کفن. فرخی. 
||نواختن آلت موسیقی. (فرهنگ فارسی 
معین): اهل روم آن را [نوع سوم از طرب رود 
را] بار در عمل آورند و طريقة نوازش آن 
چنان پاشد که به مضراب بر او تار مطلقه مس 
کتد. (مقاصد الالحان از فرهنگ فارسی 
معین). ||ترنم. تفنی: 


فردوسی. 


جرعه‌ای باده بر نوازش رود 

بهتر از هرچه زیر چرخ کبود. نظامی. 
نوازش لب جانان به شعر خاقانی 

گزارش دم قمری به پردۂ عنقا خاقانی. 


|اسرود. نفمه. آواز. نواشتگی:ساز. (تناظم 
الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. 

- به نوازش درآمدن؛ به صدا درامدن الات 
موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). نواخته 
شدن؛ در اردو تقاره‌های شادمانی به نوازش 
درآمد. (عالم آرا از فرهنگ فارسی معین). 

- به نوازش درآوردن؛ به صدا درآوردن 
آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین). 
نواختن. 

- نوازش دادن؛ نواختن. نوازش کردن. 


۱-بریشم‌نوازان سغدی‌سرود 

به گردون برآورده آواز رود. نظامی. 
۲-در اين صورت جمم «نراز» است و 
به‌صورت مزید مزخر به معنی نوازندگان است 
در ترکیباتی چون: رودنوازان, چنگ‌نوازان. 
۳-بدین معی «نراز» درست است: یعی 
بنرازه نه «نرازان». 


۷۰ نوازش. 


5 |ادر تداول, گوشمال دادن. مشت‌ومال 
دآدن, زدن و مضروب کردن کسی را. 
نوازش قلم؛ نامة مبنی بر نوازش. (فرهنگ 
فارسی معین). عنایت قلمي. مقایل نوازش 
زبانی: 
ز دلرم که رساند نوازش قلمی 
کاک کی 
حافظ. 
-نوازش کردن. رجوع به همین کلمه شود. 
- نوازش نمودن؛ مهربانی و نرمی و ملایمت 
ظاهر ساختن: 
سخن را از در دیگر پنی کرد 
نوازش می‌نمود و صر می‌کرد. نظامی. 
نوازش. [نَ ز] (إخ) مسیرزا نسوازش 
حن خان لکهنوئی. فرزند میرزا 
حسین علی‌خان. متخلص به نوازش. از 
پارسی‌گویان هند است. او راست: 
به شب وصل شکوه‌ها چه کنم 
شب کوتاه و قصه بار است 
لرزه بر عضو عضو عطار است. 
(از صبح گلشن ص ۵۵۶). 
فوازش پذ یر. [ن ز ٍ] اسف مسرکب) 
پدیرند؛ مهربانی و عنایت و محبت. کنایه از 
زیردست و رعیت و کی که در پناه تفقد و 
سرپرستی دیگری قرار دارد. که مورد نواخت 
و ملاطفت و مهربانی است؟ 
چوگشتند از او آن اسیران او 
به شفقت نوازش‌پذیران او نظامی. 
نوازش فروش. [ن ز ف] اسف مرکب) 
مهربانی‌کننده. لطف‌کننده. نوازشگر: 
پحمدالله این شاه بسیارهوش ` 
که‌نازش خر است و نوازش‌فروش. نظامی. 
نوازش کردن. ان ز ک د] (مص مرکب) 
از روی مهربانی دست به سر کی کشیدن. 
توسعاه مهربانی کردن. (یادداغت مولف). 
تواخش. تفقد کردن. مورد لطف و مرحمت 
قرار دادن. و نز رجوع به نواختن و نواخت 
کردن‌شود؛ 
بدانان که شاهان نوازش کتد 
بدان بندگان نیز نازش کنند. 
نوازش کنون من به افزون کتم 
ز دان غم و ترس بیرون کنم.  .‏ فردوسی. 
طایفه‌ای از لشکر عضدالدوله به خدمت او 
رفتد و او ايشان را نوازش کرد. (ترجمهة 
تاریخ یمینی ص 4۲۹۰. 
نوازش‌های بی‌اندازه کردش 


فردوسی. 


همان عهد نختین تازه کردش. نظامی. 
فرودآمد به درگاه جهاندار 

جهاندارش نوازش کرد بسیار. نظامی, 
بدان را نوازش کن ای نیکمرد 


که‌سگ پاس دارد چو نان تو خورد. سط ی. 


مرا دوباره توازش کن و کرم فرمای 

یکی به موجب خدمت یکی به حق کریم. 
سعدی. 

ا|تسلی دادن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی 

قبلی و نیز رجوع به نوازش شود. 


مهربانی. به لطف. در حال نوازش کردن و 
نواختن: 
نوازش‌کنانش ملک پیش خواند 
ملک‌وار بر کرسی زر نشاند. تظامی. 
نوازشگو. ان زگ ] (ص مرکب) کی که 
می‌نوازد و شفقت و مرحمت می‌نماید. (ناظم 
الاطباء). نوازش‌کننده. ||نوازنده الات 
موسیقی. ساززن. 
نوازشگری. ان ر گ]) (حامص مرکب) 
شفقت. مرحمت. مهربانی. (ناظم الاطباء), 
عمل نوازش‌گر: 
نوازشگری را بدو راه داد 
به نزدیک تختش وطتگاه داد. 
نوازشگریهای بدرام تو 
برارد به هفتم فلک نام تو. 
به جای شما هر یکی بی‌سپاس 
نوازشگری‌ها رود بی‌قیاس. نظامی. 
ا|نوازندگی. عمل نوازنده و آتکه الات 
موسیقی رابه صدا دراورد. 
نوازشگری کردن. (نّ زگ ک د] (مص 
مرکب) لطف کردن. نواختن. عنایت و مهربانی 
کردن؛ 
به اتید گنجی چنان گوهری 
بې کرد با او نوازشگری. 
نشاندش به ازرم و دادش طعام 
نوازشگری کرد با او تمام. 
شه آسوده‌دل شد ز گفارشان 
نوازشگری کرد بسیارشان. نظامی. 
نوازش‌نامه. [ن ز م /۱(]۶مرکب) نامه‌ای 
که‌از روی شفقت و مهرباتی نوشته شده باشد, 
و نامه‌ای که موجب تسلی و دلاسایی گردد. 
(ناظم الاطباء). 
نوازغ. ان ز] (ع ص, ) ج تازغة !. (معجم 
متن اللفة): سب ذعری که در صمیم دل او 
متمکن گشته بود و خیالی که به حواشی خاطر 
او متطرق شده بود و نوازغ ظنون عنان 
طماتینت و سکون از دست او ستده. (ترجمة 


نظامی. 


نظامی, 


نظامي. 


نظامی. 


تاریخ یمینی ص ۱۵۶). از سر بضیرت بر 
نوازغ نحل و بدایع ملل انکار بلیغ کردی. 
(ترجمه تاریخ یمینی ص ۳۹۸). 

توازل. [ن زٍ] (ع ص, !) ج نازلةه. رجوع به 
نازلة شود به سب نوازل محن و عوارض 
فتن و عوایق ایام... تیر تمتایشان به هدف مراد 
نمی‌رسید. (ترجمهة تاریخ یمینی ص ۲۱۴). 
نوازن. [ن ز) (نف مرکب) توازنده. که آلت 
موسیقی توازد. که آهنگی نوازد؛ 


نوازنده. 


گرپارسا زنی شنود شعر پارسیش 
وان دست بندش که بدانسان نوازن است. 
یوسف عروضی. 

|| نفمه‌سراء نفمه‌خوان. دستان راء 

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم 

از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم. خاقانی. 

||آهنگاز. (فرهنگ فارسی معین). 
نوازن» ان را (اح) دهی است از دهتان 

فراهان بخش فرمهین شهرستان ارا ک.در ۱۸ 

هزارگزی جنوب غربی فرمهین در منطقۀ 

کوهتانی سردسیری واقع است و ۴۵۲ تن 

که دارد. ابش از قنات. محصولش غلات و 

بنشن و انگور و ارزن و محصولات صیفی. 

شفل مردمش زراعت و گله‌داری و قالی‌بافی 

است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۲). 
نوازندگی. (ن ر د / د] (حامص) نواختن 

ساز. (ناظم الاطباء). عمل نوازندة آلات 

موسيقی. | وتامدگولي. مهرینی. (ناظم 

الاطباء). نوازشگری. مکرمت. ملاطفت: 

به ساز جهان برد سازندگی 

نواأئی نزد جز نوازندگی. نظامی. 
نوازنده. [ن زد /د] (نف) که نوازد. 

(یادداشت مولف). که نوازش می‌کند. (ناظم 

الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می‌کند. 

(فرهنگ فارسی معین). که به زیردستان 

شفقت و عطوفت و مهربانی کند: 

نوازندة مردم خویش باش 

نگهبان کوشنده درویش باش. 

پناهی بود گنج را پادشا 

نوازندة مردم پارسا. 

نوازنده اهل علم و ادب 

فزایندء قدر اهل ستن. فرخی. 

امهاتی می‌گفت ای پدر یتیمان و ای شوهر 

بیوه‌زنان و ای نوازند: درویشان, اتعص ص 

{f1 

توئی چشم‌روشن‌کن خا کان 

توازندة جان افلا کیان. 

||مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر: 

نبینی مگر شاه بادادومهر 

جوان و نوازنده و خوب‌چهر. 

چو فرمان پذیرنده باشد پسر 

نوازنده باید که باشد پدر. 


فردوسی. 


تردوسی. 


نظامی. 


فردوصی. 


فردوسی. 
ای مير نوازنده و بخشنده و چالا ک 


ای جهان از وجود تو زنده 

هم توابخش و هم نوازنده. نظامی. 
||که به مهربانی دست بر سر و روی کی 
EEL‏ 


او هوای دل من چسته و من صحبت او 


۱ -النازغة؛ الكلمة الينةء و هى النزيغة, (متن 
اللغة). 


نوازی. 


۳۳۹۷۳۸۹۰۱ 


نواشته. 





من نوازندة او گشته و او رودنوا. 
|[دلتواز. نوازشگر. تسلی‌بخش: 
بگداخت مرامرهم و بنواخت مرا درد 
من درد نوازنده به مرهم نفروشم. ‏ خاقانی. 
به کف بر نهاد ان نوازنده سیب 
به بوئی همی داد جان را شکی. 


فرخی. 


نظامی, 


|ازنسنده. که می‌نوازد. که آلشی از آلات 


موسیقی رایزند و نوازد؛ 
بفرمود تا خوان باراستند 


نوازندة رود و می خواستند. فردوسی. 
فروزندۂ مجلس و می‌گار 

توازندة چنگ با گوشوار. فردوسی. 
نوازند؛ رود با می‌گار 

پیامد بر تخت گوهرنگار. قردوسی. 


| آنکه ساز می‌زند. (ناظم الاطباء). ساززن. 

(فرهنگ فارسی معین). ساززنده. (یادداشت 

مولف). مطرب. خنیا گر 

نوازان نوازنده در چنگ چنگ 

ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. 

||سراینده. خواننده. نفمه‌سراء 

نوازنده لیل به باغ اندرون 

گرازنده آهوبه راغ آندرون. 

مطربان طرب‌انگیز نوازنده‌نوا 

ما نوازندء مدح ملک خوب‌خصال. فرخی. 
نوازی. [ن] (حامص) به مسی نواختن و 

توازندگی به‌صورت مزید موّخر با کلمات 

ترکیب شود: آشنانوازی. بنده‌نوازی و... تمام 

ترکیب‌های دیگری که ذیل «نواز» در اين 

لفت‌نامه آمده است. رجوع به تواز و نیز 

رجوع به هر یک از آن ترکیات در ردییف 


استغ: 


فردوسی. 


خود شود. 
توازیدن. (ن د] (مص)" نواختن. نوازش 
کردن. تفقد و مهربانی کردن* 


جهاندار او را یه شیرین زبان 
نوازید و بنشاند اندرزمان. 

يدان کو به سال از شما کهتر است 
به مهر و نوازیدن اتدرخوراست. فردوسی. 


فردوسی. 


نوازیدن شهریار جهان 
از آن گوته شادی که رفت از جهان. 
قردوسی. 
نوازیدن شاه پیوند اوی 
همی گفت ازادی و بند اوی. فردوسی. 


ز کهتر پرستیدن و خوشخوئی است 


ز مهتر نوازیدن و نیکوئی است اسدی. 
سهد توازیدش و داد چیز 

همیدون بزرگان و مهراج نیز. اسدی. 
نشاند و نوازیدش و داد جاه 

همی بود از آنگونه نزدیک شاه. اسدی. 
|انواختن آلات طرب: 

نی آن رود نوازیدن با چندین کیر 

بینی آن شعر سراییدن با چتدین ناز. ‏ فرخی. 


مرا از نوازیدن چتگ خویش 


نواس. ن] )ع( فروهشته ". (از منتهی 
الارب) (از آنندراج). دود و جز آن که به سقف 


و از آن آویزان ماند. (از متن اللفة) (از اقرب 
الموارد). 
- نواس‌النکبوت؛ تار عنکپوت به سب 


لرزان و مضطرب بودن آن. (از اقرب الموارد). 
تواس. [نز وا] (ع ص) لرزندة مضطرب 
ست. (متهی الارب) (آنندراج). رجل 
نواس؛ مرد مضطرب مسترخی. (از اقرب 
الموارد) (از متن اللشق). 
تواسا. [ن] (!) نواده. فرزندزاده. (ناظم 
الاطباء). رجوع به تواسه شود. 
نواساز. [ن] (نف مرکب) مغنی. ساززننده. 
(ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی 
معین). نغمه پر داز. نوازنده: 
نواسازی دهندت باربدنام 


که بر یادش گوارد زهر در جام. نظامی. 
نواساز خنیا گران شگرف 
به قانون اوزان برآورده حرف. 

نظامی. 


تواسازان چمن املا و نغمه‌پردازان ن گلشن 
انشاء. (حبب الیر ص .)١۲۲‏ |تصیف‌ساز. 
(فرهنگ فارسی معین). رجوع به نواسازی 


۳ 


شود. 

نواساژی. [ن] (حاص مرکب) تختی 
نسغمه‌پردازی. ||قول‌سازی. ترانه‌سازی. 
(یادداشت مۇلف): 

هر مرغ به دستانی در گلشن خاء آمد 

بلیل به نواسازی حافظ به غزل‌گوئی. حا 

نواستن. [ن ت ] (مص) ستیزه کردن. نزاع 
تمودن(؟). (ناظم الاطباء). 

نواسته. نت / ت ]"() دیواری که از 
خشت و آجر برآورده باشند. "(برهان) 
(آن ندراج). رجوع به نواشسته شود. 
|| خشت‌ه‌ای روی‌هم‌نهاده‌شده در بتای 
عمارت. و خشت‌های دیوار. (ناظم الاطاء). 
||سفال و تودة سفال. (ناظم الاطباء) 

تواسر. [ن ش ] (اخ) دهی ات از دهستان 
یافت بخش هوراند شهرستان اهر در 
۰ گزی جنوب شرقی هوراند و,۲۳ 
هزارگزی جادة اهر به کلیر, در منطقة 
کوهستانی معتدل‌هوائی واقع است و ۲۹۸ تن 
سکنه دارد. ايش از چشمه, محصولش غلات 
و سردرختی. شغل اهالیش زراعت و 
گله‌داری و فرش‌بافی و گلیم‌باقفی است. (از 
فرهنگ جفرافیایی ایران ج ۴) (آمار عمومی 
سال ۱۳۳۵ ۵ .ش.ا. 

نواسنج. [نْ س] (تف مرکب) نواپرداز. 
نواساز. نوا گر. تواطراز. مطرب. (آنندراج). 
مغنی. (ناظم الاطباء). |[نواشناس. (آنندراج). 

فواسنحیی. [ن س ] (حامص مرکب) عمل 


تواسنج, رجوع به نواسنج شود. 

نواسه. (ن س س / س] () تبر . فرزندزاده 
عموماً . دخترزاده خصوص5 . (از برهان 
قاطع). سبط. (از مهذب الاسماء). عقب. 
(دستور اللغة) (مهذب الاسماء). نوه. یه نيه 
(یادداشت مولف). نواشه. (فرهنگ اسدی). 

نواسیی. [ن] (!) دختر دختر(؟). (ناظم 
الاطباع). 

فواسی. (نّ سیی] *(ع |) نوعی از انگور 
پد نکو که در سرات خیزد. (منتهی الارب) 
(آنندراج) (از اقرب الموارد). 

نو اسیر. [ن ] () ریش کهنة روان که بیشتر در 
حوالی ماق چشم و حوالی مقعده و بن دندان 
پیدا گردد. (ناظم الاطاء). 

تواسیر. [ن] (ع !)ج ناسور. رجوع به ناسور 
شود. 

نواش. [ن] () خضریزه و خیار و چمن(؟). 
(ناظم الاطیاء). 

نواشانق. [نن] ا( دهی است از دستان 
کیوی‌از بخش سنجبد شهرستان هروآباد. در 
۲ هزارگزی مشرق سنجبد (کیویاو ۱۲ 
هزارگزی جاد؛ هرواباد به میانه, در منطقۀ 
کوهستانی سردسیری واقع است و ۹٩‏ تن 
سکته دارد. ابش از چشمه, محصولش غلات 
و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله‌داری و 
قالی‌بافی است. (از فرهنگ جفرافیایی ایران 
(f 3‏ 

نواشتن. (ن تَ] (مص) سعی کردن. جهد 
نمودن. کوشش کردن(؟). ||خم شدن. خمیده 
گحتن؟. ||در هم کشیده شدن(؟). (ناظم 
الاطیاء), 

تواشته. نت / ت ]  )((‏ خشت. (جهانگیری) 
(رشیدی). خشت و آجر. (انجمن آرا) (برهان 
قاطع) (آتندراج) (ناظم الاطباء). رجسوع به 


۱-در تمام معانی رجوع به نراختن شود. 

۲-در منتهی الارب این معتی ذیل تراس بدین 
صورت امده است: «نواس؛ لرزندة مضطرب 
ست و فروهشته» و به نقل از آن در آنندراج و 


ناظم الاطیام. 
۳- ناظم الاطباء به فتح اول [نْ ت ] ضط کرده 
است. 


۳ -مهذب الاسماء و السامی فى الاسامی در 
معتی اسمیط» عربی این کلمه را آورده‌اند. 
رجوع به فرهنگ نظام و حاشية برهان قاطع ج 
معن و نیز رجوع به انراشته» شود. 

۵- هس وبشمان گوید: فارسی: 02۷252 از 
حالت مفعول صریح پارمی باستان: 
2300(0* (قیاس شودباارستانی: 
0 ناشی شده و فریب بدان است. 
7۵02۵ (نوء). (از حاشية برهان قاطع چ 


معین). 
۶-در آقرب‌الصوارد به ضم اول إن سیی ] 
خط شده است. 


۷۲ نواشر. 


تواسته شود. ||دیواری که از خشت و آجر | نواطل. (ن ط 21 ناطل. رجوع به 


برآورده باشند. (انجمنآرا) (از برهان فاطع) 1 
(آتدراج) (ناظم الاطباء). . رجوع به نواسته 
شود. |[(ص) خم. خمیده. کج. (برهان قاطع) 
(ناظم الاطباء). 

نواسر. [نْ شٍ ) (ع !)ج ناشرة. رجوع به 
ناشرة شود. 

تواشط. (ن ش ] (ع ص,!) ج ناشط. رجوع 
یه ناشط شود. 

نواشغ. [نْ ش ] (۲ [) راهک‌ذرهای آب در 
وادی. (منتهی الارب) (اندراج). مجاری آب 
در وادی. واحد ان ناشفة است. (از اقرب 
الموارد). ||ج ناشفة. رجوع به ناشفة شود. 

نواشناس. ان ش] نف مرکب) مفنی. 
مطرب. ساززن. (ناظم الاطباء). نواسنج. 
نوا گر.نواساز. (آنندراج). موسیقی‌دان. 

تواسه. (ن ش / ش] () فسرزند فسرزند. 
(فرهنگ اسدی ص ۵۰۵). رجوع به نواسه 
شود. |اگل و دوغابی که در پی‌های عمارت 
می‌ریزند. (ناظم الاطباء). 

نواصب. [ن ص ] (ع ص ل) ج نساصب. 
رجوع به ناصب شود. ||(!خ) ج ناصبی. 
ناصبية یا نواصب. نام گروهی از صسلمانان 
است که با امیرالمومنین علی دشمنی ورزیدند 
و او را دشمن داشتند. (از اقرب السوارد) 
(منتهی الارب). یکی از شش فرق مجبره. 
(بیان الادیان). نيز رجوع به ناصبی و ناصبية 
شود. 

نواصر. [ن ص | (ع !)ج ناصر. رجوع به 
ناصر شود. 

تواصف. [ن ص ] (ع !) ج ناصفة. رجوع به 
ناصفة شود. 

تواصیی. [نْ] (ع ) ج ناصیة. رجوع به ناصية 
شود. ||اشراف مردم. [آنندراج): نواصی قوم؛ 
اشراف قوم, مسقابل اذناب قوم. (یادداشت 
مولف). 

تواصیر. [ن] (ع !)ج نساصور. رجوع به 
ناصور و ناسور و نواسیر شود. 

تواضح. [ن ض ] (ع ل) ج ناضحة. رجوع به 
ناضحة شود. 

تواضر. [ن ض ] (ع 1ج ناضر. رجوع به 
ناضر شود. 

نواطب. زن ط ] (ع ا) جامه‌پاره‌ها که در 
پالونه داخل کنند و بدان چیزها را صاف کند. 

۱ (منتهی الارب) (آنندراج), 

نواطح. اطع ج ناطع. رجوع به 
ناطح شود. 

نو اطراز. ان ط /ط] (نف مرکب) نواسنج, 
نواشناس. نوا گر.(آنتدراج). مفنی. مطرب. 
(ناظم الاطباء). 

تواطق. (ن ط 01ج ناطق. رجوع به 
ناطق شود. 


ناطل شود. 

تواطیر. [ن ] (ع!) ج ناطور. رجوع به ناطزر 
شود. 

تواظر. [ن ظ ا(عج تاظرة. رجوع به ناظرة 
شود. ||عروقی است در سر متصل به چشم‌ها 
که آب بینائی (صاعالبصر) در آن است. (از 
اقرب الموارد). 

نواظیر. [نْ](ع!) ج ن‌اظورة. رجوع به 
ناظورة و رجوع به اقرب الموارد شود. 

نواعب. (نع](ع ص. !اج ناعبة. رجوع به 
ناعبة شود. 

نواعج. نع ] (ع !)ج ناعجة. رجوع به 
ناعجة شود. 

نواعس. (ن ع) (ع ص, !)ج ناعستة. رجوع 
به ناعه شود. 

نواعش. (ن ع] ((خ) ج بنات‌لتعش, مانند 
ابارص که ج سام ابرص است. (از تاج 
العروس). رجوع به بنات‌العش شود. 

نواعم. [ ع] (ع ص. !) ج ناعمة. نرم‌تنان. 
(یادداشت ت مولف). رجوع به ناعمة شود. 

تواعیر. [نْ] (ع !) ج ناعور. رجوع به ناعور 
خود. اج تاعورة. . رجوع به ناعورة شود. 

نوافب. نف ] (ع ص. ۰ ج نافقة . رجوع به 
نافثة شود. 

فوافج. [نْ ف ] (ع ا) ج نافجة. رجوع به 
نافجة و نافه شود. ||ج نافج. (غیاث اللغات) 
(انتدراج), رجوع به نافچ و نافه شود. 

نوافخ. ان ف ] (ع اج ناقخ. 

تواقف. [ن ف ] (ع !) ج نافذة. رجوع به نافذة 
شود. ||هر سوراخ که بدان تفس را سرور یا 
غم رسد همچو سوراخ گوش و بینی و دهن و 
سوراخ دبر. (منتهی الارب). هر شکاف یا 
سوراخی در بدن انان چون دهن و بیتی, 
(المجد). |إج نافذ. (ناظم الاطباء). 

نوافز. [نَ ف ] (ع !) نوافز الدابة؛ پاهای ستور. 
(منتهی الارب) (انندراج) (ناظم الاطباء) (از 
متن اللفة). واحد أن نافزة است.و مشهورتر 
نوافز است. (از متن اللغة). 

نوافس. [ن في ] (ع ص, !) ج نفساه, رجوع 
به نفاء شود. 

نوافش. ان فا (ع ص) ابل نوافش؛ شتران 
شب‌چرنده. (متهی الارب) (آنندراج) (ناظم 
الاطباء). نفیش. نفاش. نفش. (متن اللغة). 

توافط. [نَ ف ] (ع ص, [) ج نافطة. (ناظم 
الاطاء). ۱ 

نوافق. [ن ف ] (ع !) ج نافقاء. رجوع به 
نافقاء شود. 

نوافل. [نْ ف ] (ع !) ج نسافلة. عبادات 
مستحب. رجوع به ناقلة شود: و به ایقای 
نذور و توافل قیام کرد. (سندبادنامه ص 
۹( ااج نافله, به معنی نبیره و فرزندزاده؛ 


نواکس. 

در میهنه در منزل خواجه موید که از نوافل 
شیخ ابواسعید ابوالخیر است نزول فرموده 
بودند. (انيس الطالين ص .)٠١۵‏ 
نواق. (نَ وا (ع ص) راض شتران و 
درست و نكو كنندة آنها. (سنتهی الارب) 
(آنندراج). آنکه شتران را رام و دست‌اموز 
می‌کند. (ناظم الاطباء). |[اصلاح‌کنده و 
رائض امور. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). 
زیرک و بافراست در کارها و کارآزموده. 
(ناظم الاطباء). 
نواقر. [نْ ]ع !) ج ناقرة. گویند: انتنی عنه 
نواقر؛ از وی کلام بد رسید مرا یا حجت‌های 
مصیبت. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب 
الموارد). رجوع به ناقرة شود. |اج ناقر. 
(المنجد). رجوع به ناقر شود. 
نواقز. [ن تي] (ع !) نواقز الدابة؛ 
ستور. (منتهی الارب). ج ناقزه. 
نوافز شود. ۱ 
نواقص. [ن ق ] (ع ص, !) ج ناقصة. رجوع 
به ناقصة شود. ||در تداول بجأًی نقائص (ج 
مت تعمل است, 
نواقل. [ن ق ] (ع صء ج ناقلة. رجوع به 
تاقلة شود. |(باجی که از دهی به دهی تقل 
کنند. ||قبایل که از قومی به قومی روند. 
(منتهی الارب). |[هر چیزی که کسی یا چیزی 
را حمل میکند و از جائی به جائی می‌برد. 
(ناظم الاطباء). وسیله‌ای که کی یا چیزی را 
از جائی به جانی برد. (فرهنگ فارسی معین). 
وسيله نقلیه. ||نواقلی. رجوع به نواقلی شود. 
نواقلی. [َنْ قي ] (ص‌نسبی) منوب به 
تواقل است. رجوع به نواقل شود. ||ادار: 
نواقلی؛ ادارة طرق. ادارة راه. (فرهنگ فارسی 
| 
نواقیر. [ن] (ع !) ج ناقور. رجوع به ناقور 
شود. 
نواقیس. [ن] (ع !)ج ناقوس. رجوع به 
تاقوس شود. ۱ 
نواقیسی. [ن ] (ص نسبی) کی که ناقوس 
می‌زند. (ناظم الاطباء). رجوع به ناقوس شود. 
نوا کث. (ن /ن](ع مص )نو ک.نوا کة.گول و 
احمق شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد. 
رجوع به نوا کةشود. 
نوا کب. (نْ ک] (ع ص, () چ نا کبة. (ناظم 
الاطیاء). 
نوا کت. [ن ک] (ع مص) نوا کة.گولی. 
(یادداشت مولف). رجوع به نوا کةشود. 
نوا کو. [ن کي ] (!) در تداول عوام. ج كلمة 
فارسی نوکر است به سیاق عربی. . " 
نوا کز. [ن ک ) (ع ص, () ج نا کز. رجوع به 
نا کزشود. 
نوا کس. [ن کِ ] (ع ص, !) ج نا کس.رجوع 
به نا کی شود. 


دست و پای 


نیز رجوع به 


نواکة. 


توال. ۲۳۷۸۳ 





نوا کة. ER‏ (ع مسص) گول گردیدن. 
(متهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). 
تو ک.نواک ان /یّ] .(از اقرب الموارد). 

نوا گر. [ نگ ] (ص مسرکب) سازنده و 
گوینده. (جهانگیری) (رشیدی). خواننده و 
سازنده. (انجمنآرا) (برهان قاطع). نوازنده, 
(یادداشت مولف). مطرب و سازنده و مفنی و 
خواننده. (ناظم الاطباء) 
به باغ اندر ندیدند ایج چائور 
مگر بر شاخ مرغان توا کی فخرالدین اسعد. 
نشته گرد رامینش برابر 
به پیش رام کوسان نوا گر. ‏ فخرالدین اسعد. 
| آنکه نامه و کتابی را از آغاز تا انجام از حفظ 
دارد(؟). (ناظم الاطباء). || آنکه کاری را 
بمامه انجام می‌دهد(؟). (ناظم الاطباء). 
نوا گر شدن. [ن گ ش د] (مص مرکب) 
نفمه‌سرائی کردن, توازندگی کردن: 
نوا گرشدند آن پریچهرگان 
نوآیین بود مهر در مهرگان. نظامی. 
نوا گری. [ن گ] (حسامص مرکب) 
نعمه‌سرائی. سرودگویی. نوازندگی. عمل 
نوا گر 
گاه‌چو حال عاشقان صح کند ملونی 
که چو حلی دلبران مرغ کند نوا گری. 

خاقانی. 

توال. [ن] (ع ) عطا. (غیاث اللسغات) 
(انندراح) (دهار) (منتهی الارب). بخشش. 
(غیاث اللغات). دهش. (متتهی الارب) 
(آنندراج): 
زایر ز بس نوال کز او یابد و صلت 
گویدمگر چو من نرسید اندر این دیار. 


فرخی. 
ستوده‌ای به کمال و ستوده‌ای به خصال 
ستوده‌ای به نوال و ستوده‌ای به سیّر. 

فرخی. 
اندر چلا جهل کمانت شکند تیر 
واندر گلوی آز نوالت فکندزه. ‏ منوچهری. 
خدایگانی شاهی مظفری ملکی 
که‌ابر روز توال است و شیر روز وغا. 

هف‌عو دسعهل. 
ایا سپهرنوالی که پیش صدق سخات 
سخای ابر دروخ و توال بحر دغاست. 

انوری. 
کرده‌به هنگام حال حلة چرخ چا ک 
داده به وقت توال نقد دوعالم عطا. خاقانی. 
از سقلگان نوال طلب کم کن 
کایشان دم وبالرسان دارند. خاقانی- 


خاقانیا چو آب رخت رفت در سوّال 

مستان نوای کس که وبال آشنای اوست. 
خاقانی. 

از مبع عدل... زلال نوال او چشند. 

(سندبادنامه ص ۶). عالعیان از مشرب عذب 


نوال او اغتراف می‌کنند. (سندبادنامه ص 
۲ ممن خود از نوال منصور سلطان زمان 
خویش بهره‌مند گردید. (ترجمه تاریخ یمینی 


ص ۴۴۶). هرچند در غیر اعیاد نوال او بر . 


عباد بسیار و بی‌شمار است. (جهانگشای 

جوینی). 

گربریزی خون حلالستت حلال 

ور ببخشی هت انعام و نوال. 

گربدادی تشنه را بحری زلال 

بازنگرفتی ز من روزی نوال. 

معصیت ورزیده‌ام هفتاد سال 

بازنگرفتی ز من روزی نوال. 

آپونصر سعد انکه دست نوال 

نهد فمتش بر دهان سوال. 

نوال و نوا 

گواتوئی که ندازم به کاه برگی برگ 

به اهل یت ز من چون رسد نوال و توا؟ ۲ 
ARGO‏ 

نا کان از تو بانوال‌ونوا 

بی‌کسان از تو بی‌نوا و نژند. 


مولوی, 


خاقانی. 
|ابهره. تصیب. (منتهی الارب) (آنندراج): 
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است 

نوالش گه شکر گاهی شرنگ است. تظامی. 
|اسزاوار. صواب. (از صنتهی الارب) (از 
آتدراج) گویند: نوالک أن تفعل كذاء و لس 
هذا بالنوال. ||(مص) توّل. (اقرب الموارد). 
رجوع به نول شود. 


مولوی. ˆ 


۱- در المنجد به ضم اول زک ]) ضط شده 


است.